بركات سرزمين وحى

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدي ري شهري محمد، 1325-

عنوان و نام پديدآور : بركات سرزمين وحي محمدي ري شهري

مشخصات نشر : تهران مشعر، 1380.

مشخصات ظاهري : 144 ص.11×19 س م.

شابك : 4000ريال (چاپ دوم) ؛ 4000ريال (چاپ سوم) ؛ 4000ريال (چاپ چهارم) ؛ 5000ريال(چاپ هشتم) ؛ 4000ريال 9646293980

يادداشت : چاپ دوم 1381.

يادداشت : چاپ سوم 1381.

يادداشت : چاپ چهارم 1381.

يادداشت : چاپ هشتم: 1384

يادداشت : چاپ نهم: پاييز 1385.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس

موضوع : حج -- خاطرات

رده بندي كنگره : BP188/8/م 343ب 4 1380

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : م 80-14202

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

پيشگفتار

ص:5

سرزمين وحى، نقطه مركزى و اصلى نزول بركات الهى است.

مسافران و زائران آن ديار خاطرات شيرين و مشاهدات جالب و آموزنده اى از بركات و كرامات اين سرزمين دارند.

چه بسيارند كسانى كه در اين سرزمين از امدادهاى غيبى الهى برخوردار شده اند.

بيماران صعب العلاج يا غير قابل علاجى كه در اينجا شفا يافته اند.

چه بسيار آرزوهاى بلند كه در اينجا محقّق گرديده است.

و بالأخره چه دعاها كه در كنار كعبه مستجاب و چه حاجت ها كه برآورده شده است.

ص: 6

هر كس گذرى بر تاريخ اين سرزمين داشته باشد يا با زائران آن ارتباط برقرار كند كم و بيش از اين بركات و كرامات آگاهى مى يابد. امّا متأسفانه، اين حوادث عبرت آموز و سازنده كه در واقع درس تجربى توحيد است، تا كنون به طور شايسته ثبت نشده و نشر نيافته است.

بى شك اگر اين خاطرات از ابتدا نوشته مى شد، اكنون ده ها جلد كتابِ خواندنى و آموزنده در اين موضوع وجود داشت كه مى توانست آيات بيّنات (1) بيت الحرام را تأييد و تفسير كند.

به دليل مسؤوليتى كه در ارتباط با خدمت به زائران خانه خدا دارم، تا كنون به گزارش هاى فراوانى از كرامات سرزمين وحى دست يافته ام. براى آن كه درس هاى عبرت آموز اين سرزمين چون گذشته به فراموشى سپرده نشود و آيندگان از تجربيات معنوىِ گذشتگان بهره مند گردند، آن گزارش ها را در اين مجموعه گرد آوردم، بدان اميد كه اين نوشتار گامى باشد در راه تدوين كتابهاى بهتر وكاملتر در اين زمينه. و اين سنّت حسنه توسّط آيندگان تكميل گردد و تداوم يابد.


1- «فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ». آل عمران: 97.

ص: 7

اينك پيش از ورود به متن كتاب، اشاره به چند نكته ضرورى است:

1- خاطراتى كه از بركات سرزمين وحى در اين مجموعه مى آيد، عمدتاً حاصلِ گزارش هايى است كه در مكّه يا مدينه بى واسطه در حضور اينجانب طرح و ضبط شده و شمار اندكى از گزارش ها به صورت مكتوب ارسال گرديده است.

2- آنچه در اين كتاب آمده، گزيده اى است از خاطرات گزارش شده، نه همه آنها.

3- در اين مجموعه خاطراتى را آورده ايم كه براى شخص گزارشگر اتفاق افتاده، يا او شاهد داستان بوده و يا شخص مورد وثوق و اطمينانى آن را نقل كرده است و در هر صورت حادثه در عصر حاضر به وقوع پيوسته است.

4- اين مجموعه، تنها بازگو كننده خاطرات مربوط به بركات سرزمين وحى نيست، بلكه افزون بر آن، زائران خانه خدا را با بهترين بركات سرزمين وحى آشنا مى سازد و راه و روش دستيابى به كرامات اين سرزمين را نشان مى دهد. و نيز اين حقيقت را متذكر مى شود كه آنچه براى شمارى از زائران بيت اللَّه الحرام و حرم نبوى اتّفاق افتاده، براى ديگران نيز قابل تكرار است و هر كس به اين

ص: 8

سرزمين قدم بگذارد به اندازه معرفت و تلاش خود مى تواند از بركات آن بهره مند شود.

5- كرامات سرزمين وحى، در واقع دلايل تجربى توحيد است و نشر آن بيش از هر نوشته ديگر، مى تواند در تقويت مبانى اعتقادى جامعه، به خصوص نسل جوان، مفيد و سازنده باشد.

در پايان از همه زائران بيت اللَّه الحرام، به ويژه روحانيون و مديران كاروان ها تقاضا مى شود كه مشاهدات و آگاهى هاى خود در اين زمينه را به دفتر بعثه مقام معظّم رهبرى بفرستند تا ثبت و منتشر شود. بديهى است اگر كسانى مايل به آوردن نامشان نباشند، رعايت خواهد شد؛ چنانكه در اين مجموعه نيز رعايت شده است.

رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ

4/ 5/ 1380

پنجم جمادى الأولى 1422

محمّدى رى شهرى

فصل اوّل: بهترين بركات

بركات اجتماعى

ص: 9

فصل اوّل: بهترين بركات

سرزمين وحى، سرچشمه جوشان بركات مادّى و معنوى براى همه انسان ها است.

اكنون در آغاز اين فصل، اشاره كوتاهى داريم به اين بركات و بهره هاى فردى و اجتماعى آن:

بركات اجتماعى

بركات مادّى و معنوى سرزمين وحى براى امّت اسلامى بى شمار است، اين بركات در موسم حج چنان خودنمايى مى كند كه مسلمانان مى توانند جلوه هاى زيبا واميدساز آن را، به گفته قرآن كريم، به روشنى ببينند.

لِيَشْهَدُوا مَنَافِعَ لَهُمْ. (1)

«تا- در موسم حجّ- شاهد منافع خود باشند.»


1- حج: 28.

ص: 10

از امام صادق عليه السلام پرسيدند: مقصود از «منافع» در آيه كريمه، منافعِ دنيا است يا منافعِ آخرت؟

حضرت فرمود: همه! (1)

آرى، امّت اسلامى مى تواند به بركت خانه توحيد، كلمه توحيد و توحيد كلمه، منافع مادّى و معنوى و نيز دنيايى و آخرتى خود را در همه زمينه ها، تأمين نمايد.

بهترين بركات اجتماعى

امّا بهترين منافع و بركات اجتماعى سرزمين وحى، حكومت جهانى اسلام به رهبرى مهدى آل محمّد- ارواحنا فداه وعجّل اللَّه فرجه- از اين نقطه است كه وعده قطعىِ الهى است:

وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِي الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الأَرْضَ يَرِثُهَا عِبَادِيَ الصَّالِحُونَ (2)

«مادر «زبور» پس از «ذكر» (3) نوشتيم كه بندگان


1- نك: «حجّ و عمره در قرآن و حديث»، ص 197، ح 287.
2- انبيا: 106.
3- گفته شده كه مقصود از «ذكر»، تورات است كه پس از زبور نازل شده است.

ص: 11

صالح من- حكومتِ- زمين را به ارث مى برند.»

بى شك روزى فراخواهد رسيد كه خورشيد اسلام از كعبه بر دل و جان جهانيان فروغ خواهد بخشيد و ارزشهاى انسانى را بر جهان حاكم خواهد ساخت.

از امام باقر عليه السلام نقل شده كه فرمود: «هنگامى كه آن حضرت قيام كند، پشت به كعبه مى ايستد و نخستين سخنش، در حالى كه 313 نفر از يارانش پيرامونش گرد آمده اند، اين آيه كريمه است:

بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنتُمْ مُؤْمِنِين (1)

«حجّت باقى مانده خدا بهتر است براى شما اگر ايمان داريد.»

سپس مى فرمايد:

«أَنَا بَقِيَّةُ اللَّهِ وَخَلِيفَتُهُ وَحُجَّتُهُ عَلَيْكُمْ».

«من بقيّة اللَّه و خليفه او و حجّت او بر شمايم.»

از آن پس مسلمانى بر او سلام نكند مگر آن كه


1- هود: 86.

ص: 12

گويد:

«السَّلامُ عَليكَ يا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرضِهِ». (1)

«سلام بر تو اى حجّت باقى مانده خدا در زمين.»

بركات فردى

افزون بر منافع عظيمى كه سرزمين وحى براى جامعه بشرى دارد، بركات فردى اين سرزمين نيز فراوان است و همه زائران مى توانند از آن برخوردار شوند و چه بسا برخوردار شده اند كه نمونه هايى اندك در اين نوشتار خواهد آمد.

بهترين بركات سرزمين وحى

بايد توجّه داشت كه بهترين و با ارزش ترين پاكسازى آينه جان از غبارها و زنگارهاى آلودگى و نورانيّت بخشيدن بر دل است و اوج اين غبار زدايى و منوّر ساختن دل، ايّام حجّ است.

با زدودن زنگارهاى آينه دل و كنار رفتن حجابهاى


1- كمال الدين، ص 331، ج 16.

ص: 13

ظلمانىِ آلودگى ها، ديده جان آماده اجابت اين دعا مى گردد:

«وَ انِرْ ابْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها الَيْكَ حَتّى تَخْرِقَ ابْصارُ الْقُلوُبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ الى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ» (1)

«ديده هاى دلهايمان را، آنگاه كه به سوى تو مى نگرد، نورانيتى نافذ بخش تا از پرده ها و حجاب هاى نور بگذرند و به خاستگاه عظمت برسند.»

ديده دل از حجاب هاى نور مى گذرد و با تجلّى صاحب خانه بر آن، به معدن عظمت مى رسد.

بديهى است اين بركت نصيب هر كس نمى شود، همّتى والا مى خواهد و دلى عاشق؛ همّتى كه دل را از هر انگيزه اى، جز خدا، خالى كند و عشقى كه مشكلات سلوك را بر عاشق هموار سازد.

در اينجا سخن آن عارف وارسته شنيدنى است كه وقتى به او پيشنهاد سفر حجّ شد، گفت:


1- مفاتيح الجنان: مناجات شعبانيه.

ص: 14

«برو عاشقى ياد بگير و بعد بيا تابه مكّه رويم.» (1)

و نيز گفت:

«شخصى كه مُحرم مى شود بايد بداند كه اين جا آمده است تا غير خدا را بر خود حرام كند، و از لحظه اى كه تلبيه گفت، دعوت خدا را پذيرفت و غير خدا را بر خود حرام كرد، آنچه علاقه غير خدايى است بر او حرام است و تا آخرين لحظات عمر نبايد به غير خدا توجّه كند!» (2)

و به بيان زيبا و عرفانىِ امام خمينى قدس سره:

«لبّيك هاى مكرّر، از كسانى حقيقت دارد كه نداى حق را به گوش جان شنيده و به دعوتِ اللَّه تعالى به اسم جامع، جواب مى دهند. مسأله، مسأله حضور در محضر است و مشاهده جمال محبوب، گويى گوينده از خود در اين محضر بيخود شده و جواب دعوت را تكرار مى كند ...» (3)


1- نك: كيمياى محبّت، فصل نهم: «حجّ اولياى خدا».
2- همان.
3- پيام امام خمينى قدس سره به حجّاج بيت اللَّه الحرام به مناسبت عيد قربان، 7/ 6/ 1363.

ص: 15

و گاه عاشق هنگام احرامِ عاشقانه و گفتن ذكر احرام:

«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لا شَريكَ لَكَ لَبَّيْك»، چنان از خود بيخود مى شود و محو جمال معشوق مى گردد كه قالب تهى مى كند! شايد خاطره ذيل نمونه اى از احرامى بدين سان باشد:

خدايا! آمدم

حجت الاسلام و المسلمين جناب آقاى حسين انصاريان نقل كردند:

«حاج احمد كاشانى كه از حمله داران با سابقه است، مردى است بلند قد، داراى محاسن و چهره اى روحانى و نورانى و بزرگوار. او حدود سى سفر به حج رفته كه تعداد چهار- پنج مرتبه آن با هواپيما بوده است. وى از قديم الايام به تعداد ظرفيت يك اتوبوس مسافر ثبت نام مى كرد و آنان را به عراق براى زيارت عتبات و آنگاه به حج مى برد.»

او نقل مى كرد: «در سالى كه مسافران را به كاظمين و عراق مى بردم تا پس از زيارت عتبات به مكه ببرم، در ميان مسافران زن و شوهرى آرام، سنگين و مؤدب

ص: 16

بودند كه يكى از بدرقه كنندگانشان نزد من آمد و گفت:

«حاج احمد آقا! اين زن و شوهر خيلى كم رو و كم حرف هستند، توجه بيشترى به آنها داشته باش.»

گفتم: «چَشم، من به همه توجه دارم، به اين دو نفر بيشتر مى رسم.»

در آن سال هيچكس، حال اين زن و شوهر را در نماز، عبادت، گريه و دعا نداشت. از شهرهاى كربلا و نجف و كاظمين و زيارت عتبات فارغ شده به مدينه رفتيم. آن وقت ها باغ ملائكه و مرجان بود.

حدود بيست روز يا بيشتر در مدينه بوديم. پس از آن، براى عزيمت به مكه، به مسجد شجره، كه در بيابان بود و آب به زحمت پيدا مى شد، رفتيم. اينجا تنها محلى بود كه آن مرد با من صحبت كرد. قدرى جلو آمد و به آرامى گفت: اگر مقدارى آب باشد كه من غسل كنم و بعد محرم شوم، بهتر است.

گفتم: مانعى ندارد. يكى دو سطل آب آماده كردم و آوردم و كمكش كردم تا غسل كرد و به داخل مسجد آمد.

همه مسافران و از جمله همسر ايشان محرم شده،

ص: 17

بيرون آمدند و همگى منتظر او بوديم. مثل آدم هاى بهت زده در داخل مسجد اشك مى ريخت و چيزى نمى گفت.

جلو آمدم و هر چند نمى خواستم حالش را به هم بزنم ولى چاره اى نداشتم، چون اتوبوس در حال حركت بود.

خيلى آرام گفتم: آقا! محرم شده ايد؟ گفت: نه.

گفتم: «تلبيه» را مى دانيد؟

گفت: تلبيه چيست؟

يكبار «لَبَّيكَ اللَّهُمَّ لَبَّيكْ ...» را براى او تكرار كردم، خيلى آرام و در حالى كه اشك مى ريخت، گفت:

جناب حاج احمد آقا! لبيك يعنى چه؟

گفتم: يعنى «خدايا آمدم» و بيش از اين معناى آن را نمى دانم. گريه اش شديدتر شد و پرسيد: واقعاً به اين معناست؟ گفتم: بلى تنها يكبار.

گفت: «خدايا! آمدم» و افتاد و از دنيا رفت.

زائران را از ماشين ها پياده كرديم، او را غسل داده، كفن پوشانديم و در كنار مسجد دفن كرديم».

آرى، به گفته امام عارفان و امير مؤمنان- عليه آلاف

ص: 18

التحيّة والثناء- در توصيف اهل تقوا:

«لَوْ لا الْأَجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ» (1)

«اگر نبود مدّت زمان زندگى، كه خداوند بر ايشان قرار داده، جانهايشان در پيكرهايشان، به اندازه چشم برهم زدن قرار نمى گرفت وجان مى دادند.»

اين حالت عرفانى نشانه آغاز شرح صدر و نورانيّت دل است. از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند كه شرح صدر چيست؟

فرمود:

«نُورٌ يَقْذِفُهُ اللَّهُ في قَلْبِ الْمُؤْمِنِ فَيَشْرَحُ لَهُ صَدْرَهُ وَيَنْفَسِحُ».

«شرح صدر، نورى است كه خداوند در دل مؤمن مى افكند و بدين سبب سينه اش گسترده و فراخ مى شود.»

عرض كردند: آيا براى شرح صدر و نورانيّت دل،


1- نهج البلاغه، خطبه 184.

ص: 19

نشانه اى هست؟ فرمود: آرى، نشانه آن:

«الإِنابَةُ إلى دارِ الْخُلُودِ، والتَّجافي عَنْ دارِ الْغُرُورِ وَالاسْتِعْدادِ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِه». (1)

«روى كردن به سراى جاويد، دل كندن از سراى فريب وآمادگى براى مرگ، پيش ازفرارسيدنِ آن.»

اين نورانيّت است كه زمينه را براى گذر كردنِ ديده دل از حجاب هاى نور فراهم مى كند و با ديدار جمال صاحبخانه، كه بهترين بركات سرزمين وحى است، آن را نورانى مى سازد، از اين رو در حديثى از حضرت ختمى مرتبت مى خوانيم كه بيشترين دعاى او و پيامبران پيشين در عرفه كه بهترين فرصت براى نيايش است، اين است:

«اللَّهُمَّ اجْعَلْ في سَمْعي نُوراً وَفي بَصَرِي نُوراً، وَفي قَلْبِي نُوراً، اللَّهمَّ اشْرَحْ لي صَدْري، وَيَسِّرْ لي أَمْري، وَأَعُوذُ بِكَ مِنْ وَسْواسِ الصُّدورِ وَتَشَتُّتِ الأُمُورِ». (2)

«بار خدايا! در شنوايى ام نور، در بينايى ام نور، و


1- نك: ميزان الحكمه، ج 10، ح 4994، «انشراح القلب».
2- نك: ميزان الحكمه، ج 10؛ نور البصيره، ج 5، ح 2082.

ص: 20

در دلم نور قرار ده. خدايا! به من شرح صدر عنايت كن، و به تو پناه مى برم از وسوسه هاى درون سينه و پراكندگىِ كارها.»

لبّيك، بنده من!

علّامه مجلسى رحمه الله از كتاب «عيون المحاسن» نقل كرده است كه: انس بن مالك همراه امام حسين عليه السلام در مكّه بود، با آن حضرت بر سر مزار حضرت خديجه عليها السلام آمدند. امام شروع به گريستن كرد و آنگاه به انس فرمود: تو از اين جا برو.

انس مى گويد: من خودم را از چشم ايشان پنهان كردم. آن بزرگوار در ادامه نمازى طولانى، خداوند متعال را با اين اشعار مورد خطاب قرار داد:

پروردگارا! پروردگارا! مولا تويى.

پس رحم كن بر بنده كوچك كه پناهش تويى.

اى والا خصال، تكيه گاهم تويى

خوشا آن كسى كه مولايش تويى.

خوشا كسى كه خدمتكارى بيدار باشد.

و گرفتارى خويش به آن پر شكوه باز گويد.

ص: 21

او نه دردى دارد و نه بيمارى.

او مولايش را بسيار دوست دارد.

هرگاه از رنج و اندوه خويش شكوه كند،

خداوند پاسخش دهد و به دعوت او لبيك گويد.

هرگاه در دل تاريكى ها دعا و زارى كند،

خداوند گراميش دارد و او را نزديك خود گرداند.

هنگامى كه مناجات امام به اينجا رسيد، ندا آمد:

لبيك بنده من! تو در پناه منى،

آن چه گفتى ما دانستيم.

فرشتگانم مشتاق شنيدن آواى تو هستند.

آواز بس كن كه آن را شنيديم.

دعاى تو در ميان حجاب ها مى چرخد.

پرده ديگر بس است، ما آن را كنار زديم.

اگر باد از گوشه هاى آن بوزد.

ازآنچه اورا فرا مى پوشاند غش كنان به زمين مى افتد.

از من بخواه بى بيم و اميد.

و بى حساب كه اين منم، اللَّه! (1)

جوانِ عاشقِ خدا


1- - يا ربِّ يا ربِّ أنتَ مولاهُ فارحَمْ عُبيداً إليكَ ملجاهُ يا ذا المعالي عليكَ مُعتَمَدي طوبى لمن كُنتَ أنتَ مَوْلاهُ طوبى لِمَن كانَ خادماً أرقاً يَشْكو إلى ذي الجلال بَلْواهُ وَما بِهِ علّة ولا سقَمٌ أكْثَرَ مِنْ حُبِّهِ لِمَوْلاهُ إذا اشتَكى بَثَّهُ وغُصّتهُ أجابَهُ اللَّه ثمَّ لَبّاهُ إذَا ابْتلا بِالظلامِ مُبتَهلًا أكْرَمَهُ اللَّهُ ثُمَّ أدْناهُ فنودى: لبَّيك عبدي و أنت في كَنَفَي وكلّما قلت قد عَلِمناه صوتك تشتاقه ملائكتي فحسبك الصَّوت قد سمعناه دُعاك عندي يجول في حُجب فحسبك السِّتر قد سفرناه لوهبَّت الريح من جوانبه خرّ صريعاً لما تغشّاه سلني بلارغبة و لارهب ولاحساب، إنّي أنا اللَّه ميزان الحكمة با ترجمه فارسى، ج 13، ص 6252، ح 20048

ص:22

حماد بن حبيب عطار كوفى گويد: ما به قصد حج شبانه از زُباله (1) كوچ كرديم. در راه، باد سياه و تاريكى وزيدن گرفت كه بر اثر آن كاروان از هم پاشيد و من در آن صحراها و بيابان ها سرگردان شدم، رفتم تا به واديى خشك و بى آب و علف رسيدم؛ به درختى كهنسال پناه بردم، به تدريج تاريكى همه جا را فراگرفت، ناگاه جوانى را ديدم كه مى آيد. جامه هاى سفيدى بر تن دارد وبوى مشك از او در فضا پراكنده مى شود، با خود گفتم:


1- نام جايى است در راه مكّه مجمع البحرين.

ص: 23

اين جوان از اولياء اللَّه است، اگر مرا در اينجا ببيند ممكن است برمد و من باعث شوم از آنچه مى خواهد انجام دهد منصرف شود، از اين رو تا جايى كه توانستم خود را پنهان كردم. او نزديك شد و خود را براى نماز آماده كرد و آنگاه از جا برخاست و گفت:

«يا مَنْ أحارَ (1) كُلّ شَيْ ءٍ مَلَكوتاً، وَقَهَرَ كُلَّ شَي ءٍ جَبَروتاً أوْلِجْ قَلْبي فَرَحَ الإقبالِ عَلَيْكَ، وألْحِقْني بِمَيدان المُطيعين لك».

«اى آنكه ملكوتش همه چيز را به حيرت افكنده و جبروتش هر چيزى را مقهور خود ساخته است! شادمانى روى كرد خود را بر دلم وارد ساز و مرا به ميدان فرمانبردارانت درآور.»

او سپس به نماز ايستاد. وقتى آرامش كامل يافت، به طرف محلّى كه در آن براى نماز آماده شد رفتم، ناگاه چشمه اى ديدم كه از آن آبى سفيد مى جوشيد. من نيز آماده نماز شدم و پشت سر او ايستادم. به ناگاه چشمم به


1- در نقل مناقب ابن شهرآشوب بجاى «أحار» «حاز» آمده است و دراين صورت معناى جمله اول اين است: «اى كسى كه ملكوت همه چيز را دارا است».

ص: 24

محرابى افتادكه گويى درآنجاتجسم يافت! اومشغول نماز بود. به هر آيه اى كه در آن وعده- پاداش نيك- يا وعيد- عذاب- بود، مى رسيد، آن را با سوز و گداز تكرار مى كرد.

او همچنان گرم راز و نياز بود تا تاريكى شب رو به زوال گذاشت.

آنگاه ايستاد و گفت:

«يَا مَنْ قَصَدَهُ الضَّالُّونَ، فَأَصَابُوهُ مُرْشِداً، وَأَمَّهُ الْخائِفُونَ فَوَجَدُوهُ مَعْقِلًا، وَلَجَأَ إلَيْهِ الْعائِذُون فَوَجَدُوهُ مَوْئلًا، مَتى راحَة مَنْ نَصَبَ لِغَيْرِكَ بَدَنَهُ، وَمَتى فَرَحَ مَنْ قَصَدَ سِواكَ بِنِيّتِهِ، إلهي قَدِ انْقَشَعَ الظَّلامُ، وَلَمْ أقضِ مِنْ حِياضِ مُناجاتِكَ صَدْراً، صَلِّ عَلى مُحَمّدٍ وَآلِهِ، وَافْعَلْ بي أَوْلَى الأَمْرَينِ بِكَ يَا أَرْحَمَ الرّاحِمِين». (1)

«اى كسى كه گمراهان آهنگ او كردند و او را راهنما يافتند وبيمناكان به او روى آوردند و او را ملجأ ديدند و پناهجويان به او پناه بردند و او را


1- اين قسمت به دليل اينكه مطلب در «فتح الابواب» ناقص آمده، از مناقب ابن شهر آشوب نقل شد.

ص: 25

پناهگاه يافتند. كى آسوده مى شود كسى كه بدنش را براى غير تو به رنج افكنده؟! و كى شاد مى شود كسى كه جز تو را مى خواهد؟! خداوندا! تاريكى شب رو به زوال گذاشت، امّا آنگونه كه مى خواستم جانم از شراب مناجاتت سير نشد! بر محمّد و آلش درود فرست و با من- از دو امر (1)- آن كن كه به تو سزاوارتر است، اى مهربان ترين مهربانان.»

اين سخنان نشانه آن بود كه راز و نيازِ جوان عاشق با محبوب خويش به پايان رسيد و چه بسا ديگر او را نيابم و دستم به دامنش نرسد، از اين رو جلو رفتم و به وى چسبيدم و گفتم:

تو را سوگند مى دهم به آن كه رنج خستگى را از تو زدود و لذّت شدّت شوق و انس با خود را به تو چشانيد، مرا زير بال رحمت خود گير و سايه مهرت بر من فكن كه من گمشده ام، هر چه كردى ديدم، و آن چه گفتى شنيدم.


1- اشاره به «پذيرفتن يا نپذيرفتن»، «اجابت دعا يا عدم اجابت» است.

ص: 26

او در پاسخم گفت:

«لَوْ صَدَقَ تَوَكُّلُكَ ما كُنْتَ ضالًاّ، وَلَكِنِ اتَّبِعْنِي وَاقْفُ أَثَرِي».

«اگر به راستى توكلّ داشتى هيچ گاه گم نمى شدى، اكنون پىِ مرا بگير و به دنبال من بيا.»

... دستم را گرفت، پس چنين پنداشتم كه زمين زير پايم حركت مى كند، چون سپيده صبح دميد به من گفت:

«أَبْشِرْ، فَهذِهِ مَكَّة»؛ «مژده، اين مكّه است!»

هياهوى مردم را شنيدم و راه را ديدم، پس به او گفتم: تو را سوگند مى دهم به كسى كه در رستاخيز و روز تهى دستى اميدت به اوست، بگو كه كيستى؟ گفت:

«أمّا إذا أقْسَمْتَ عَلَيَّ فَأنَا عَليّ بْنُ الْحُسَيْنُ بْن عَلِيّ بْن أبي طالِب عليهم السلام».

«حال كه سوگندم دادى، من على بن حسين بن على فرزند ابوطالبم.» (1)

عنايت هاى بدون درخواست


1- فتح الابواب، ص 246، با توضيحاتى از نگارنده، همين داستان با اندكى تفاوت در مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 154 آمده است.

ص:27

شمارى از زائران خانه خدا، بى آنكه از خداوند چيزى بخواهند، مشمول بهترين عنايات او مى شوند و خداوند متعال به آنان چيزهايى ارجمندتر از آنچه به سائلين داده است، عطا مى كند.

آنان، بلند همّتانى هستند كه در اين سفر نورانى و روحانى، تنها در انديشه صاحبخانه اند، نه در فكر عنايات او!

همانان كه شيرينىِ ياد صاحبخانه و حضور در محضر او، همه چيز را از يادشان برده و با زبان «حال» و «قال» مى گويند:

ما از تو نداريم بغير تو تمنّا حلوا به كسى ده كه محبت نچشيده (1)

درباره انسان هاى بزرگى، در حديث قدسى چنين


1- - جز شربت لطف تو نداريم تمنّا حلوا به كسى ده كه محبت نچشيده از شهيد شيخ فضل الله نورى رحمه الله.

ص: 28

آمده است:

«مَن شَغَلَهُ ذِكْري عَنْ مَسْأَلَتي أَعْطَيْتُهُ أَفْضَلَ مَا أُعْطي السّائِلِين».

«كسى كه ياد من او را چنان به خود مشغول كند كه فراموشش شود از من چيزى بخواهد، بهتر از آنچه به درخواست كنندگان مى دهم، به او عطا مى كنم.» (1)

بنابراين، بهترين راهِ جلب برترين عنايات خداوند اين است كه زائر خانه خدا، دل از غير او ببرد. با همه وجود متوجّه صاحب خانه شود. آن هنگام خواهدديد كه چگونه خداوند متعال فراتر ازآنچه ديگران خواسته اند، مصالح واقعىِ او را تأمين مى كند. سخن زيبا و ارجمندى در اين باره از حضرت فاطمه عليها السلام نقل شده است كه:

«مَن أَصْعَدَ إِلَى اللَّهِ خالِصَ عِبَادَتِهِ، أَهْبَطَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لَهُ أَفْضَلَ مَصْلَحَتِهِ».

«هر كس عبادت خالص خود را به سوى خدا فرا


1- نك: ميزان الحكمه، ج 4، باب 1201: «كسى كه حاجتش بى درخواست بر آورده مى شود.»

ص: 29

برد، خداوند- عزّوجلّ- بهترين چيزى كه مصلحت اوست برايش فرو فرستد.» (1)

گاه انسان تصوّر مى كند كه چيزى به صلاح اوست امّا خداوند متعال مى داند كه مصلحت او چيز ديگرى است. در اين باره حاج آقا رضا سلطانى داستانى را نقل مى كنند كه جالب و آموزنده است:

نجات از آتش سوزى مِنا

ايشان مى گويد: «در سال 1354 ه. ش. قرار بود با زائرانى از استان چهارمحال بختيارى به حج مشرف شويم. در آن زمان، نيازهاى حاجيان از قبيل: مسكن، حمل و نقل، خيمه و چادر در عرفات و منا و ... توسط حمله داران تهيه و تدارك مى شد و من در اين راستا براى آماده سازى و فراهم آوردن امكانات، به عربستان رفته، منازل مورد نظر را در مكه و مدينه اجاره كردم، سپس براى مشخص نمودن خيمه هاى عرفات و منا، به آقاى محمدعلى امان كه هم اكنون رييس مؤسّسه


1- ميزان الحكمه، ج 4، ح 1674 و ح 5688.

ص: 30

مطوّفين است مراجعه كرده، از وى خواستم خيمه هاى ما را در قطعه زمينى بزرگتر در نظر بگيرد، چون او در دو منطقه از منا، زمين داشت كه در زمين بزرگتر، كاروان هاى قم و تعدادى از دوستان كاروان دار من نيز اسكان داده شده بودند، امان قول مساعد داد و من خداحافظى كرده، رفتم، امّا بعد كه به مكه آمدم و براى تحويل گرفتن خيمه ها مراجعه كردم، معلوم شد كه براى خيمه هاى ما در زمين كوچك جا نگهداشته است.

ناراحت شدم و به شدت به وى اعتراض كردم. او گفت:

اشكالى ندارد، تعدادى چادر به خيمه هاى شما اضافه مى كنم تا مشكلتان برطرف شود و همين كار را هم كرد و من ناگزير پذيرفتم.

روز عيد قربان، پس از رمى جمرات، مشغول گرفتن وكالت از حجاج براى قربانى و آماده سازى غذا براى ظهر آنان بودم كه ناگهان متوجه شدم در منا آتش سوزى رخ داده است. با يك بررسى سريع معلوم شد كه آتش از خيمه هاى ما فاصله دارد ولى به دليل انفجار كپسولهاى گاز و باك بنزينِ اتومبيلها و وزيدنِ باد، آتش به سرعت گسترش يافت و در كمتر از يك ساعت

ص: 31

منطقه وسيعى از منا را دربرگرفت. در اين حال حاجيان را به سرعت به سمت كوه هدايت كردم. حجّاج ديگر، از كشورهاى مختلف نيز كه تلفاتى داشتند، به كوههاپناه مى بردند. همه امور از كنترل خارج شده بود و از وسايل اطفاى حريق و فعّاليّت دو فروند هلى كوپتر، به خاطر گستردگى آتش، كارى ساخته نبود. با نگرانى در مقابل خيمه هاى خالى از زائر دست به دعا برداشته بودم كه ناگهان با فرياد يكى از حمله دارها متوجّه رسيدن آتش شدم و به طرف كوه حركت كردم. در دامنه كوه به هر يك از زائران كه برمى خوردم، توصيه مى كردم در ارتفاعات بنشيند.

سرانجام پس از ساعاتى، همه چيز در آن قطعه سوخت و آتش خاموش شد و ما بازگشتيم و با كمال تعجّب ديديم كه چادرهاى ما با همه وسايلش، بدون كمترين خسارتى سرپا است! و اين در حالى بود كه چادرهاى فراوانى كه از آتش در امان مانده بودند، در رفت و آمد ماشينها و ازدحام جمعيّتِ در حال گريز، نابود شده بودند.

براى پيداكردن زائرانِ خود به طرف كوه بازگشتم و

ص: 32

در حالى كه از تشنگى خود غافل بودم، به جستجو پرداختم. با اضطراب و نگرانى در قسمت هاى صعب العبور كوه در جستجو بودم كه شخصى از پشتِ سر كتفم را گرفت و قدحى چينى پر از آب خنك بر دهانم گذاشت، پس از خوردن آب، از او تشكر كردم و به راه افتادم. لحظاتى بعد كه متوجّه تشنگى خود شده بودم، به ياد لحظه اى افتادم كه شخصى با آب خنك سيرابم كرد، ولى من به علت اضطراب و عجله اى كه داشتم، هنگام ملاقات با آن شخص، دقت كافى براى شناختنش نكردم!

نكته جالب توجه اين بود كه محلى را كه من براى برپايى چادرهاى زائران خود در نظرداشتم وبر آن اصرار مى كردم، در اين آتش سوزى به كلى سوخته و از بين رفته بود!

ذكر چند نكته را در اينجا مفيد مى دانم:

1- در زمينى كه چادرهاى گروه ما برپا شده بود، غير از چادرهاى زائران همراه من و تعداد ديگرى از زائران اصفهانى، متأسفانه بقيه چادرها با همه وسائل سوخت و از ميان رفت.

ص: 33

2- وسايل و آذوقه فراوانى كه به مقدار بيش از نياز برداشته بودم، در اين وضعيّت، نياز حجاج فراوانى را برآورده ساخت. بدينوسيله توفيق جمع آورى و پذيرايى از تعداد زيادى از زائران را پيدا كرديم.

سرانجام متوجه شدم كه در خصوص اصرار بر برپايى چادرها در زمينى خاص، آيه شريفه وَعَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَاتَعْلَمُونَ (1)

به خوبى صادق است».

در رابطه با آتش سوزى در مِنا داستان ديگرى نقل شده كه شنيدنى است. راوى از دوست همسفرش كه در حادثه آتش سوزى حضور داشته چنين نقل مى كند:

«هم اتاقى من پيرمرد زمين گيرى بود كه به زحمت راه مى رفت. زمانى كه در منا آتش سوزى رخ داد و نزديك بود به چادر ما نيز برسد، همگى فرار كرديم و


1- بقره: 215 «چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خير شما در آن است و يا چيزى را دوست داشته باشيد در حالى كه شرّ شما در آن است و خدا مى داند و شما نمى دانيد.»

ص: 34

در حال خود نبوديم تا به وسط كوه رسيديم، ناگهان متوجه شديم كه آن پيرمرد در خيمه مانده و آتش منطقه را فرا گرفته است. مطمئن شديم كه وى در آتش سوخته است، امّا وقتى كمى جلوتر رفتيم و به بالاى كوه رسيديم، پيرمرد را در حالى كه ظرف آبى در كنارش بود يافتيم. از او پرسيدم: چگونه به اينجا آمدى؟ گفت:

وقتى شما مرا تنها گذاشتيد، آقايى آمد و دستم را گرفت و به كنار اين چادر آورد و گفت: «همينجا بنشين تا رفقايت بيايند اين هم آب است، هرگاه تشنه شدى بنوش.»

فصل دوّم: بهترين توشه سفر

ارزش زيارت خانه خدا

ص: 35

فصل دوّم: بهترين توشه سفر

بهترين و ارزشمندترين توشه اى كه زائر خانه خدا پيش از سفر، بايد تهيّه كند و بيش از هر چيز ديگر بايد همراه داشته باشد تا بتواند از بركات سرزمين وحى بهرمند شود، شناخت و معرفت است، امام خمينى قدس سره در اين باره مى فرمايد:

«مهمّ آن است كه حاج بداند كجا مى رود و دعوت چه كسى را اجابت مى كند؟ و ميهمان كيست؟ و آداب اين ميهمانى چيست؟ و بداند هر خودخواهى و خودبينى با خداخواهى مخالف است و با هجرت الى اللَّه مباين و موجب نقض معنويت حجّ است.» (1)


1- پيام امام خمينى رحمه الله به زائران بيت اللَّه الحرام 25/ 5/ 1364.

ص:36

ارزش زيارت خانه خدا

زائر سرزمين وحى، پيش از هر چيز بايد بداند كه كجا مى رود؟ خداوند منّان چه توفيق بزرگى نصيب او كرده است و زيارت خانه خدا چقدر ارزش دارد؟

اين سفر روحانى و نورانى به حدى ارزشمند است كه امام صادق عليه السلام مى فرمايد:

«وَدَّ مَنَ في القُبُورِ لَوْ أَنَّ لَهُ حِجّةً واحِدةً بِالدُّنْيا وَمَا فِيها». (1)

«آنان كه در دل قبر آرميده اند، آرزو دارند در مقابل دادن دنيا و آنچه در آن است، توفيق انجام يك بار حج را داشته باشند!»

اين سخن بدان معنا است كه ارزش حج، فوق تصوّر است، و زائرِ با معرفت، مى داند كه ارزش اين عبادت با معيارهاى مادّى قابل سنجش نيست.


1- تهذيب الاحكام، ج 5، ص 23، ح 676؛ من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 145، ح 638، وسائل الشيعه ج 11، ص 110، ح 14378 وص 117، ح 14396.

ص: 37

زائرِ با معرفت مى داند كه زيارتِ خانه، در واقع زيارت صاحبخانه است و او در اين سفر به زيارت خدا مى رود، دعوت او را اجابت كرده، و مهمان اوست.

زائرِ با معرفت، مى داند كه مهمانى خداوند متعال در اين سفر، پذيرايى از جسم زائر نيست كه جسم او هميشه مهمان خداست. از اين رو كمتر به فكر رفاه و آسايش مادى است و با تمام توان، تلاش مى كند از لذايد معنوى اين سفر و انس با صاحبخانه بهره مند شود.

و بالأخره زائر با معرفت، مى داند مهم ترين ادب ورود به مهمانخانه معنوى خداوند متعال و بهره گيرى از بركات آن، پاكى دل است و براى پاكسازى جان بايد ريشه ناپاكى ها و آلودگى هاى معنوى را، كه خودخواهى و خودبينى است، از خود دور كند.

امّا كسى كه ارزش اين سفر و معناى مهمانى خدا و ادب آن را نمى داند، نمى تواند از آنچه خداوند متعال براى مهمانان در حرمسراى خود تهيّه ديده استفاده كند و از بركات سرزمين وحى بهره مند شود.

زائرى كه در سرزمين وحى به فكر رفاهِ بيشتر، خوراكِ بهتر، و سوغاتىِ افزونتر است معناى مهمانى خدا را نمى داند!

ص: 38

او بيش از آن كه به فكر بهره گيرى معنوى از حج و عمره و صاحبخانه باشد، به فكر صبحانه و ناهار و شام است و اگر احياناً قصور يا تقصيرى در پذيرايى مشاهده كند گناهى است نابخشودنى!

او بيش از آن كه غمِ دست خالى بازگشتنِ از بركات معنوىِ خانه خدا را داشته باشد در فكر پر كردن ساكهاى خود از سوغاتى است.

او با پرسه زدن در بازارهاى مكّه و مدينه و گاه جدّه! با همه توان مى كوشد كه جنسى را ارزان تر بخرد، مبادا كاسب هاى بى انصاف سر او را كلاه بگذارند، و اگر بشنود كه رفيقش چيزى را ارزان تر خريده متأثّر مى شود، امّا نمى داند كه شيطان چه كلاه بزرگى بر سرش گذاشته، و گرانبهاترين فرصت ها را به ارزان ترين قيمت از او ستانده است.

و بالأخره زائرى كه معناى مهمانى خدا را نمى داند، در مكّه و مدينه چيزى جز آثار باستانى مشاهده نمى كند و هدف و فلسفه مناسك حجّ و عمره را درك نمى نمايد و از زيبايى ها و جاذبه هاى معنوى و نورانيت سرزمين وحى بهره اى نمى برد.

برگرد كه تو حج نكردى!

ص:39

داستانى به امام سجّاد عليه السلام منسوب است كه هنگام بازگشت از حجّ با استقبال شخصى به نامِ شبلى (1) كه او نيز از حجّ بازگشته بود، روبرو شد. به او فرمود: شبلى! حجّ گزاردى؟ شبلى در پاسخ حضرت گفت: آرى، اى پسر پيامبر.

امام عليه السلام: آيا در ميقات فرود آمدى و لباس هاى دوخته را بيرون آوردى و غسل كردى؟

شبلى: آرى.

- آنگاه كه به ميقات فرود آمدى، آيا نيّت كردى كه از ريا و نفاق و وارد شدن به شبهه ها خود را عريان كنى؟


1- اين داستان در مستدرك الوسائل از نواده محدّث جزائرى عبداللَّه ابن نورالدين بن نعمت اللَّه جزائرى نقل شده است كه او گفت: اين حديث را در منابعى كه موثق ترين آنها به خطّ برخى از مشايخ معاصر است يافتم، از سوى ديگر لقب شبلى در تاريخ به عدّه اى گفته مى شود كه اقدم آنان ابوبكر دُلَف بن جحد است كه در سال 334 يعنى دو قرن پس از وفات امام زين العابدين عليه السلام وفات كرده است، از اين رو اين حديث از نظر سند فاقد اعتبار است، امّا متن آن حاوى معارف بلند و نكات ارزنده و آموزنده اى است كه از هر كس باشد شايسته است مورد توجّه زائران خانه خدا قرار گيرد.

ص: 40

- نه.

- وقتى غسل كردى، نيت كردى كه خود را از خطاها و گناهان شستشو دهى؟

- نه.

- پس نه در ميقات فرود آمده اى، نه از لباس هاى دوخته خود را جدا ساخته اى و نه غسل كرده اى!

سپس پرسيد آيا نظافت كردى و احرام بستى و تصميم بر حجّ گرفتى؟

- آرى.

- وقتى نظافت كردى و احرام بستى و نيّت حج كردى، آيا نيّت كردى كه با نوره توبه خالص، خود را پاك كنى؟

- نه.

- وقتى احرام بستى نيّت كردى كه همه محرمات خدا را بر خود حرام كنى؟

- نه.

- به هنگام نيّت حج، آيا نيّت كردى كه هر گرهِ- پيوند- غيرخدايى را بگشايى؟

- نه.

ص: 41

- پس نه نظافت كرده اى، نه احرام بسته اى و نه نيّت حج كرده اى؟

سپس فرمود: آيا داخل ميقات شدى و دو ركعت نمازِ احرام خواندى و «لبيّك» گفتى؟

- آرى.

- وقتى وارد ميقات شدى، نيّت كردى كه بر نيّت زيارت باشى؟

- نه.

- وقتى دو ركعت نماز گزاردى آيا نيّت كردى كه با بهترين اعمال و بزرگترين حسنات بندگان كه نماز است، و بزرگترين حسناتِ بندگان است، به خدا نزديك شوى؟

- نه.

- وقتى «لبيك» گفتى، آيا نيّت كردى كه همه فرمانهاى خداى سبحان را- با اين سخن- پذيرفتى و از همه نافرمانى هاى او لب فروبستى؟

- نه.

- پس نه داخل ميقات شده اى نه نماز خوانده اى و نه لبّيك گفته اى!

ص: 42

سپس فرمود: آيا وارد حرم شدى، كعبه را ديدى و نماز خواندى.

- آرى.

- چون داخل حرم شدى، نيّت كردى كه هر غيبتى را از هر مسلمانى بر خود حرام كنى؟

- نه.

- وقتى به مكّه رسيدى آيا در قلبت نيّت كردى كه خدا را قصد كنى؟

- نه.

- پس نه داخل حرم شده اى، نه كعبه را ديده اى و نه نماز خوانده اى!

سپس فرمود: آيا كعبه را طواف كردى و ركن ها را لمس نمودى و سعى (ميان صفا و مروه) كردى؟

- آرى.

- هنگام سعى نيّت كردى كه به سوى خدا مى گريزى؟ و آيا خداى داناىِ پنهانى ها اين را از تو دانست؟

- نه.

- پس نه طواف گزارده اى و نه ركن ها را لمس كرده اى و

ص: 43

نه سعى نموده اى!

سپس پرسيد: آيا دست به حجر الأسود نهادى؟ كنار مقام ابراهيم عليه السلام ايستادى؟ و دو ركعت نماز گزاردى؟

- آرى.

امام در اينجا صيحه اى زد و سپس فرمود: آه، آه! هر كس دست بر حجرالأسود نهد، با خداى متعال دست داده است، پس اى بيچاره، بنگر تا پاداش آنچه را كه حرمتش بزرگ است، تباه نسازى و اين مصافحه (و بيعت) را چون گناهكاران با مخالفت و ارتكاب حرام، نشكنى.

سپس فرمود: وقتى كنار مقام ابراهيم عليه السلام ايستادى آيا نيّت كردى كه همه فرمان هاى الهى را اطاعت و همه نافرمانى هاى او را ترك كنى؟

- نه.

- پس وقتى كه آنجا دو ركعت نماز خواندى، آيا نيّت كردى كه ابراهيم گونه نمازبگزارى و با نمازت، بينى شيطان را به خاك بمالى؟

- نه.

- پس نه با حجر الأسود دست داده اى و نه در كنار مقام

ص: 44

ابراهيم ايستاده اى و نه در آنجا دو ركعت نماز خوانده اى!

سپس فرمود: آيا بر سر چاه زمزم رفته و از آب آن نوشيدى؟

- آرى.

- آيا نيّت كردى كه بر فرمانبرى خدا استوار شوى و از نافرمانيش چشم بپوشى؟

- نه.

- پس نه بر سر زمزم رفته اى و نه از آبش نوشيده اى!

- آيا ميان صفا و مروه به سعى پرداختى؟

- آرى.

- آيا نيّت كردى كه ميان بيم و اميد هستى؟

- نه.

- پس نه سعى كرده اى، و نه راه رفته اى، و نه ميان صفا و مروه رفت و آمد كرده اى!

سپس فرمود: آيا سوى منا رفتى؟

- آرى.

- آيا نيّت كردى كه مردم را از زبان و قلب و دستت ايمن سازى؟

- نه.

ص: 45

- پس به منا نرفته اى!

سپس پرسيد: آيا در عرفات وقوف كردى؟ و بالاى جبل الرحمه رفتى و وادىِ نَمِره را شناختى و كنار جَمَره ها، خداى سبحان را خواندى؟

- آرى.

- آيا با وقوف در عرفات آگاهى خداوند را بر شناخت ها و دانش ها شناختى، و دانستى كه خداوند نامه عمل تو را دريافت مى كندو به آنچه در درون و قلبت مى گذرد آگاه است؟

- نه.

- آيا در بالا رفتن از جبل الرّحمه نيّت كردى كه خداوند به هر زن و مرد با ايمان رحمت مى فرستد و هر مرد و زن مسلمان را سرپرستى مى كند؟

- نه.

- آيا در وادىِ نَمِره (1) نيّت كردى كه فرمان- به نيكى- ندهى تا خود فرمان برى و نهى- از بدى- نكنى تا خود


1- نَمِره- به فتح نون و كسر ميم و فتح راء- كوهى است كه نشانه هاى حرم در طرف راست قرار مى گيرد هنگامى كه از مأزمين به طرف موقف مى روى و آن يكى از حدود عرفه است.

ص: 46

از آن- بپرهيزى؟

- نه.

- آيا هنگامى كه در كنارِ عَلَم ونَمِرات ايستادى نيّت كردى كه آنها گواهِ طاعت هاى تو باشند و به دستور خداوند، آسمان ها- همراهِ فرشتگانِ نگهبان- از تو نگهبانى كنند؟

- نه.

- پس نه در عرفات وقوف كرده اى، نه از جبل الرحمه بالا رفته اى و نه نَمِره را شناخته اى و نه دعا كرده اى ونه كنار نَمِرات ايستاده اى!

آنگاه پرسيد: آيا از ميانِ دو نشانه (1) عبور كردى و پيش از گذشتنِ از آنجا، دو ركعت نماز گزاردى؟ و به مزدلفه (2) رفتى و از آنجا سنگريزه جمع كردى؟ و از مشعر الحرام گذشتى؟

- آرى.

- وقتى دو ركعت نماز خواندى، نيّت كردى كه آن


1- حدّ عرفات داراى دو نشانه بوده است همچنين حدّ حرم دو علامت داشته كه ميان اين دو، عرفه نام داشته است.
2- نام ديگرى براى مشعر الحرام.

ص: 47

نماز، نماز شكرِ شب دهم است، مشكل گشا و آسانى آور است؟

- نه.

- هنگامى كه از ميان دو نشانه گذشتى و به چپ و راست منحرف شدى، آيا نيّت كردى كه از دين حق به چپ و راست منحرف نشوى، نه با قلبت، نه با زبانت و نه با [ديگر] اعضايت؟

- نه.

- هنگامى كه به مزدلفه رفتى و از آنجا سنگريزه جمع كردى، آيا نيّت كردى كه هر معصيت و جهل را از خود دور كنى و هر علم و عمل صالحى را در خود استوار سازى؟

- نه.

- وقتى كه بر مشعر الحرام گذر كردى، آيا نيّت كردى كه دلت را به بينش اهل تقوى و خوف از خدا بيارايى؟

- نه.

- پس نه از دو كوه عبور كرده اى، نه دو ركعت نماز خوانده اى، نه به مزدلفه رفته اى، نه از آنجا سنگريزه برداشته اى و نه از مشعر الحرام عبور كرده اى!

ص: 48

و همچنين پرسيد: آيا به منا رسيدى و سنگريزه پرتاب كردى؟ و سرت را تراشيدى؟ و قربانى ات را سر بريدى؟ و در مسجد خيف نماز گزاردى؟ و به مكّه بازگشته «طواف كوچ» انجام دادى؟

- آرى.

- وقتى به منا رسيدى و رمى جمرات كردى، آيا احساس كردى كه به خواسته ات رسيده اى و خداوند همه حاجت هايت را برآورده است؟

- نه.

- وقتى سنگريزه به جمرات زدى، آيا نيّت كردى كه دشمنت ابليس را سنگ باران كرده و با تمامى حج گرانبهايت، او را به خشم آورده اى؟

- نه.

- وقتى سرت را تراشيدى، آيا نيّت كردى كه از آلودگى ها و از تبعات مردم پاك شدى و از گناهانت بيرون آمدى همچون روزى كه از مادر زاده شدى؟

- نه.

- وقتى در مسجد خيف نماز خواندى، نيّت كردى كه جز از خداى متعال و گناهت نترسى و جز به رحمت

ص: 49

خدا اميدوار نباشى؟

- نه.

- آنگاه كه قربانى ات را سربريدى، آيا نيّت كردى كه گلوى طَمَع را با حقيقتِ ورع و پرهيزكارى ببرى و از ابراهيم عليه السلام، كه فرزندش و ميوه دلش و گُل خوشبوى قلبش را به قربانگاه آورد و آن را سنّتى براى آيندگان و وسيله اى براى تقرّب به خداوند براى نسل هاى بعد قرار داد، پيروى كنى؟

- نه.

- چون به مكّه بازگشتى و «طواف كوچ» كردى، آيا نيّت كردى كه از رحمت خدا كوچ كرده به طاعت او بازگردى و به مودّت او چنگ زدى و واجبات الهى را ادا كردى و به قرب خدا رسيدى؟

- نه.

- پس نه به منا رسيده اى، نه سنگريزه پرتاب كرده اى، نه سرت را تراشيده اى، نه اعمال حجّ خود را انجام داده اى، نه در مسجد خيف نماز خوانده اى، نه «طوافِ كوچ» به جا آورده اى و نه به قرب خدا رسيده اى!

ص: 50

برگرد! زيرا تو حجّ بجا نياورده اى!

شبلى به خاطر كوتاهى ها كه در حجّش داشت گريست و گريست و همواره مى آموخت، تا آنكه سال بعد با معرفت و يقين حج گزارد. (1)

فصل سوّم: شرطِ برخوردارى از بركات

اشاره


1- مستدرك الوسائل: 10/ 166/ 11770.

ص:51

زائر خانه خدا چگونه مى تواند از عنايات صاحبخانه و از بركات سرزمين وحى برخوردار شود؟

اين پرسش مهم ترين و اصلى ترين پرسش كسانى است كه به ديار وحى پاى مى گذارند، به ويژه آنان كه پس از سال ها انتظار، توفيق زيارت خانه خدا يافته اند و چه بسا اميد تكرار اين توفيق را ندارند.

شايسته است در پاسخ به اين پرسش، از خود چيزى نگوييم، بلكه از صاحب خانه بپرسيم كه چگونه مهمانى را مى پذيرد و كدام زائر مى تواند از عنايات او بهره مند شود؟

بى شك كتاب او (قرآن كريم) و سخنان خاندان رسالت- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- ما را در

ص: 52

دستيابى به پاسخ اين پرسش، يارى خواهد كرد.

پاسخى كه كتاب خدا به ما مى دهد، اين است كه:

صاحب اين خانه بسيار رؤوف و مهربان است، مهربان تر از او وجود ندارد. او رحمت و مهربانى را بر خود واجب مى داند: «كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» (1).

رحمت و مهربانىِ صاحب اين خانه بر همه چيز و همه كس گسترده است. او خود فرمود: وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ ءٍ، (2)

كوتاهى و قصور از ناحيه او نيست.

اين ماييم كه بايد موانع جذب رحمت حق را از خود دور كنيم.

آنچه نمى گذارد زائر خانه خدا از بركات اين بيت پربركت بهره مند شود، آلودگى ها است.

صاحب خانه به ابراهيم خليل الرحمان فرمان داد كه خانه اش را براى پذيرايى معنوى از زائران، پاكيزه سازد. (3)

شرطِ اصلى


1- انعام: 12.
2- اعراف: 156.
3- حج: 26 «وَطَهِّرْ بَيْتِي لِلطَّائِفِينَ وَالْقَائِمِينَ وَالرُّكَّعِ السُّجُودِ»

ص:53

شرط اصلىِ ورود به اين خانه پاك و بهره گيرى از بركات آن، پاكى است.

شستشويى كن وآنگه به خرابات خرام تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

زائر خانه خدا بايد خود و آنچه به او مربوط مى شود را، شستشو دهد و بر اين سرزمين قدم نهد و بايد با مال پاك، بدنِ پاك، لباسِ پاك به جايگاه پاكان وارد شود.

كسى كه با مال ناپاك آهنگ اين ديار كند، در پاسخ «لبّيك» «لا لبيّك» مى شنود. (1)

آنان كه به پليدى شرك آلوده اند، حق ندارند به خانه خدا نزديك شوند!:

إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلَا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ (2)


1- پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: هر گاه كسى با مال حرام به حجّ برود، چون «لَبَّيكَ اللَّهُمَّ لَبَّيك» مى گويد، خداوند مى فرمايد: «لا لبّيك ولا سعديك» اين به خودت برمى گردد. نك: كتاب حجّ و عمره در قرآن و حديث: آداب حجّ، ه: حلال كردن مال.
2- توبه: 28.

ص: 54

در اين خانه هر چه دل را از غير خدا بيشتر تهى كنى، از بركاتش بهره افزون ترى مى برى.

در حديث است كه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پرسيدند: اسم اعظم خداوند چيست؟ فرمود:

«كُلُّ اسْمٍ مِنْ أَسْمَاءِ اللَّهِ أَعْظَم، فَفَرّغْ قَلْبَكَ مِنْ كُلِّ ما سِواهُ، وَادْعُهُ بِأَيِّ اسْمٍ شِئْتَ» (1).

«هر نامى از نام هاى خداوند اسم اعظم است. دل از هر چه جز اوست خالى كن و به هر نامى كه خواهى بخوانش كه اجابتت خواهد كرد.»

آرى، توجّه تام به حضرت حقّ- جلّ جلاله- و فارغ ساختن دل و پاكسازى جان از هرچه جز اوست، مهم ترين نكته اى است كه بايد زائران خانه خدا براى بهره گيرى از عنايات او در نظر داشته باشند. اين حال هر جا پديد آيد بركات الهى شامل انسان خواهد شد؛ در احرام، طواف، سعى، عرفات، مشعر، منا، روضه نبوى، كنار قبرستان بقيع و ...

به سخن ديگر، جاى جاى سرزمين وحى و هر يك


1- ميزان الحكمه، ج 4، ص 1658، ح 5607.

ص: 55

از مناسك عمره و حج، بايد زمينه ساز حالِ دعا و ارتباط حقيقى با حضرت احديّت شود و در هر لحظه و جايى كه اين حال به انسان دست دهد، بى ترديد مشمول عنايات خداوند متعال قرار خواهد گرفت.

تنها جايى كه محبّت كردند

يكى از ارادتمندانِ مرحوم شيخ رجبعلى خياط مى گويد: «پس ازمراجعت از سفر حج، به محضر شيخ رسيدم وگفتم: دوست دارم بدانم ره آوردى داشتم يا نه؟

فرمود: «سرت را پايين بينداز و حمدى قرائت كن.»

سپس با توجهى خاص، نشانى هاى جاهايم و چگونگى لحظه ها و حالت هايم در مسجد الحرام را گفت، تا آنجا كه فرمود:

«تنها جايى كه به تو محبت كردند، قبرستان بقيع بود كه در چنين حالتى بودى و چنين خواسته هايى داشتى.»

آنچه در آنجا از خدا خواسته بودم، نزد ايشان مكشوف بود». (1)


1- نك: كيماى محبّت «يادنامه شيخ رجبعلى خياط».

ص: 56

ممكن است كسى بگويد: پيدا كردن چنين حالى و كسب چنين جايگاهى، كارى است كارستان كه براى هركسى ميسّر نيست، چگونه مى توان بدان دست يافت؟

پاكسازى دل، چگونه؟

در پاسخ بايد گفت كه تحصيل اين شرط، چندان دشوار نيست، راه آسان هم دارد و آن عبارت است از شكستنِ دل. جام دل وقتى شكست آلودگى ها از آن مى ريزد، پاكيزه مى شود و حق تعالى در آن متجلّى مى شود، از اين رو است كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در پاسخ كسى كه پرسيد: خدا كجاست؟ فرمود:

«عند المُنْكَسِرَةِ قُلوبُهم». (1)

«نزد آنان كه شكسته دلند!»

و نيز در حديثى قدسى آمده است.

«أنا عِندَ المُنْكَسِرةِ قُلوبهم». (2)

«من نزد شكسته دلانم!»


1- بحار، ج 70، ص 157.
2- بحار، ج 93، ص 344، ح 5.

ص: 57

بازار ما شكسته دلى مى خرند و بس بازار خودفروشى ازآن سوى ديگر است

دل كه شكست، اشك جارى مى شود و آلودگى هاى جان را مى شويد:

غسل دراشك زدم كاهل طريقت گويند پاك شو اوّل و پس ديده بر آن پاك انداز

از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:

«إذَا اقْشَعَرَّ جِلْدُك وَ دَمِعَتْ عَيناكَ وَ وَجِلَ قَلْبُكَ فَدُونكَ دونك، فقد قُصِد قَصدُك» (1).

«هرگاه بدنت لرزيد و چشمت گريان شد و دلت تپيد، فرصت را- براى دعا- غنيمت شمار كه به تو توجّه شده است.»

كم نيستند كسانى كه اين فرصت برايشان در كنار خانه خدا پيش آمده و از عنايات صاحب خانه و بركاتش بهرمند شده اند. اينك چند نمونه از آنها را مى آوريم:

با خدا خودمونى حرف بزن!


1- ميزان الحكمه، ج 4، ص 1660، ح 5612.

ص:58

از فاضل ارجمندى در حوزه علميّه قم كه به وى ارادت دارم خواستم كه خاطره زيبايش از بركات بيت اللَّه الحرام را برايم بنگارد و او چنين كرد، امّا راضى نشد نامش در اينجا بيايد:

«اولين بار بود كه توفيق رفيق مى شد كه اين بنده درحرم نبوى و وادى امن الهى در هنگامه عظيم «حجّ تمتّع» در ميان انبوه دل دادگان به حق، چونان «خسى» در ميعادگاه بزرگ عاشقان اللَّه حضور يابم.

آنان را كه توفيق اين نعمت فخيم فراهم آمده است مى دانند كه سفر آغازين حالى ديگر دارد و شور و هيجان و شوريدگى ديگر.

در اين سفر ابتدا به مدينه رفتيم، شهر پيامبر، ديار آل اللَّه، شهرى كه «بقيع» در دل آن انبوه، انبوه خاطره را بر سينه دارد و اكنون نمادِ شگرف مظلوميتِ «آل اللَّه» است و ...

روزها يكى پس از ديگرى گذشت و ما به لحظه هاى كوچ نزديك مى شديم، حال و هوايى را كه روز خروج از مدينه داشتم هرگز نمى توانم به خامه بياورم، در

ص: 59

آخرين لحظات بارها و بارها بر بام شدم و با چشمانى اشكبار بر «قبّه سبز» نگريستم و غم انباشته از جدايى را فرياد كردم ...

به مكّه وارد شديم ... وادى قدس، حريم حقّ ... كه كعبه در درون آن نمادِ برترين جلوه هاى توحيد و ديرپاى ترين خانه خدا و مردم كه همچنان شكوه زار و ديده گشا، سپيده باوران را به دلدادگى و شيدايى فرا مى خواند.

روزها مى گذشت و من همراه راهيان نور در حدّ توان از زيبايى ها، والايى ها، ارجمندى ها و ... بهره مى گرفتم.

آن سال در محضر عالمى بودم، كامل مرد و به اصطلاح پاى بر «سن» نهاده و سرد و گرم دنيا را چشيده كه براى بيست و يكمين بار توفيق يارش بود و ...

آن نيك مرد بى آنكه در ظاهر بنماياند، «اهل دل» بود و حرمت حريم حقّ را به خوبى مى شناخت و پاس مى داشت.

روزى كه با هم از اينجا و آنجا سخن داشتيم گفت:

براى بچه ها چه خريده اى؟

ص: 60

هيچ نگفتم.

دوباره تكرار كرد، با لحنى آميخته به مزاح و جملاتى شيرين.

به آرامى سرم را فرو آوردم و گفتم: بچه ندارم.

پير مرد از اينكه شايد مرا آزرده باشد، نگران شد، و پس از جملاتى گفت: چند سال است ازدواج كرده اى؟

گفتم: بيش از هفت سال ...

گفت: خدا بزرگ است و شما جوان، دير نشده است ... آن روز گذشت.

با آن پير خردمند هيچ نگفتم، از زندگى و چه چه هاى آن سخن نداشتم.

در سال هايى كه بر زندگانى مشتركِ خوب و سرشار از محبّت و صفاى ما گذشته بود ما براى حلّ مشكل گاه به پزشكان متخصص مراجعه كرده بوديم و نتايج را با جملاتى اميدوار كننده اما با آهنگى كه در پسِ آن مى شد «يأس» را خواند شنيده بوديم.

با راهنمايى و پايمردىِ دوستى بزرگوار آخرين بار به پزشكى مراجعه كرديم كه در آن سالها گفته مى شد در رشته خود بى نظير است و گفته مى شد سخنش از سر

ص: 61

دقّت و استوارى است و كارهاى شگفت او نيز زبان زد خاصّ و عام بود و ...

در يكى از مراجعه ها و از پسِ آزمايش ها و ...

متأسفانه آن بزرگوار با لحنى به دور از خلق و خوى پزشكى به من گفت: «فايده اى ندارد، همسر شما هرگز باردار نخواهد شد، مى توانى زندگانى را ادامه دهى و يا ...»

من فقط گفتم: دكتر! از نوع سخن گفتن شما متأسفم، زندگى وراى فرزند داشتن هم مى تواند زيبايى و شكوه و ... را به همراه داشته باشد.

اظهار نظر او را متأسفانه همسر نيك نهاد و وارسته ام شنيد، و آن شب بسى اشك ريخت و گاه گفت: هر چه مى خواهد بگويد و بگويند: «دلم روشن است و به فضل خداوند اميدوار» و ...

من از اين همه، با همسفر ارجمندم هيچ نگفتم ...

فرداى آن روز به من گفت: مى دانى كجايى؟! مى دانى ميهمانى؟! توجه دارى كه ميزبانت كيست؟ چرا از خدا نمى خواهى، حاشا كه اگر مصلحت باشد خداوند نياز برآمده از سوز دلت را پاسخ نگويد. گفت:

ص: 62

مى خواهم قصه اى بگويم و آنگاه توصيه اى:

«سالى در محضر زائران تهرانى بودم، در ميان كاروان ما زائرى بود بى قرار و ملتهب، روزى او را بسيار نگران ديدم، گفتم چه شده است؟ گفت:

حاج آقا! دعا كن، همسرم مريض است. «سِل» دارد و حالش بسيار وخيم است. امروز صبح به خانه تلفن زده ام، پسرى دارم اسمش كريم است، گفتم بابا چه مى خواهى برايت بگيريم، گفت، من هيچ چيز نمى خواهم، من مادرم را مى خواهم،

از خدا شفاى مادرم را بگير.

ديگر طاقتم تمام شده است، بى قرارم، اگر حادثه اى پيش آيد جواب كريم را چه بدهم؟!

گفتم: مأيوس نباش، امشب برو و در «حِجْر اسماعيل» بنشين و با سوز و اخلاص با خدا زمزمه كن و فقط بگو: اى خداى كريم، كريم از تو مادر مى خواهد.

گفت: همين؟!

گفتم: همين!

گويا برق اميد در چشمانش درخشيد و رفت.

فردا نزديك ظهر آمد، شگفتا! چهره دگرگون،

ص: 63

شاد و سرحال، گفتم چه شد؟!

گفت: حاج آقا! خداوندِ كريم، به كريم، مادر داد! دستور شما را عمل كردم، و يك ساعت پيش با دلهره به خانه تلفن زدم، خانه ما غوغايى بود.

گفتند: اكنون همسرت به پا خاسته است و خود خانه را تميز مى كند و ...»

آنگاه روى كرد به من و با لحنى بسيار صميمى گفت: ببين، با خدا خيلى «خودمونى» حرف بزن! در «حِجْر اسماعيل» بنشين و زمزمه كن و بگو: خداوندا! تو به ابراهيم در كهنسالى اسماعيل دادى، من جوانم، آيا سزاوار است انتظار مرا برآورده نكنى؟ اى خداى ابراهيم، اى خداى اسماعيل به من ابراهيم بده، اسماعيل بده و ...

مرد لحنى بس گدازنده داشت، گويا خود با خدا زمزمه مى كرد و نتيجه زمزمه را مى ديد، نمى دانم اين را هم گفت و يا من تصميم گرفتم كه اگر خداوند لطف كرد و پسرى داد، برايش يكى از سه نام ابراهيم، محمّد يا اسماعيل را برگزينم و اگر دخترى عطا كرد فاطمه و يا هاجر را.

ص: 64

با قلبى اميدوار امّا سياه، زبانى گويا امّا آلوده، آن شب را به توصيه آن بزرگوار عمل كردم و در سفر بسيار اين درخواست را بر زبان آوردم، از حجّ بازگشتم چندان طول نكشيد، لطف خداوند شامل اين بنده روسياه گرديد و كاشانه كوچك ما با حضور پسرى روشن شد! براى نامش آهنگ قرعه كردم، دوستانم مى گفتند اسماعيل نگذار، با توجيه هايى بى ربط و يَخ و شگفتا! سه بار قرعه زديم، هر سه بار «اسماعيل» بود.

اميدوارم من و اسماعيل و خانواده ام بندگان شايسته اى براى خداوند باشيم و اين موهبت را پاس بداريم و حرمت حريم حقّ را نشكنيم».

اجابتِ دعاىِ دلْ شكسته اى ديگر

شبيه داستانى كه گذشت، خاطره شيرين و عبرت آموزِ دوست ديرين، فاضل پر تلاش و خدمتگزار جناب آقاى محسن قرائتى از تولّد خويش است، او مى گويد:

«پدرم تا چهل و چند سالگى صاحب فرزند نشده بود، دو همسر گرفت اما از هيچيك صاحب فرزند نشد.

ص: 65

يكى از همسايگان ما فرزندان و نيز گربه هاى بسيار داشت. روزى گربه ها را در يك گونى مى اندازد و به در خانه ما مى آيد و به پدرم مى گويد: «ما هم بچه زياد داريم و هم گربه، ولى شما نه بچه داريد و نه گربه، حال كه خدا فرزندى به شما نداده، اين گربه ها را براى شما آوردم!» سپس گونى گربه ها را روى دستان پدرم رها مى كند و مى رود.

پدرم به خانه برمى گردد و بسيار منقلب مى شود و به شدت گريه مى كند و مى گويد: «خدايا! آنقدر به من بچه ندادى كه همسايه ها احساس دلسوزى كرده، برايم گربه مى آورند.» بعد از آن بر مى خيزد و چند قالى كاشان را كه همه دارايى اش بوده، مى فروشد و (حدود 60 سال قبل) عازم سفر حج مى شود. پشت مقام ابراهيم، عرض مى كند: «خدايا! به ابراهيم در سن صدسالگى بچه دادى، من هم بچه مى خواهم» سپس دعا و توسل و مناجات مى كند و ادامه مى دهد: «خدايا! مى خواهم فرزندم مروّج دين تو باشد».

پس از آن، خداوند 12 فرزند به وى عطا مى كند، يازده فرزند از مادر من و يك فرزند از همسر ديگرش!

ص: 66

گاهى به شوخى مى گويم: شايد در آن گونى، 12 بچه گربه بوده است.

من بزرگ شدم و مبلغ دين گشتم. بسيارى از من مى پرسند: «چطور شد كه پس از 20 سال مردم از حرفهاى تو خسته نشده اند و كهنه نشده اى؟» مى گويم:

«اشكهاى پدرم پشت مقام ابراهيم كارساز بوده و من خودم را مولود كعبه مى دانم.»

دلْ شكسته اى در راه مكّه

در سال 1377 شمسى، در مكّه برايم خبر آوردند كه خانمى مبتلا به بيمارى صعب العلاج در راه مكّه شفا يافته است. ترتيبى داده شد كه ضمن تحقيقات لازم از همراهان ايشان، از نزديك اظهارات وى را بشنوم.

در تاريخ 15/ 1/ 1377 خانم زاهدى همراه همسرش به دفتر بعثه مقام معظّم رهبرى آمدند، ابتدا شوهر خانم زاهدى گفت:

«خانم من به علت ابتلا به تشنج، از سال ها پيش فكش قفل شده و باز نمى شد و به همين دليل نمى توانست حرف بزند. در ايران به چند پزشك

ص: 67

مراجعه كرديم، بالأخره دكترى به نام آقاى دكتر شمشاد ايشان را عمل كرد، ولى نتيجه نداد، گفتند: بايد پلاتين تهيه كنيد.

با ايتاليا و آلمان تماس گرفتيم و نتوانستيم پلاتين مورد نظر دكتر را پيدا كنيم، ولى در آمريكا اين پلاتين را به بهاى سه ميليون تومان داشتند كه پرداخت اين پول براى ما آسان نبود. نتوانستم اين كار را بكنم، امسال كه اسممان براى حج در آمد، بسيار خوشحال شديم و تصميم گرفتيم شفايش را در اين سفر بگيريم.

سپس خانم زاهدى داستان شفا يافتن خود را چنين تعريف كرد:

«بنام خدا، من ... از بيمارى به شدّت رنج مى بردم و پزشكان ايرانى مرا جواب كرده بودند. دكتر شمشاد هم گفته بود كه اگر پلاتين پيدا كنى، براى شما پلاتين مى گذارم ولى عمل آن بسيار مشكل است و معلوم نيست صد در صد نتيجه داشته باشد. ايشان دوبار مرا عمل كرد و نتيجه نگرفتم. بار سوم هم فكّم به طور كلى بسته شد و غذا خوردن برايم خيلى مشكل بود. دندان كرسى ام را كشيده بودم و غذاهاى مايع را كم كم به

ص: 68

دهانم مى ريختم. وقتى اسمم براى حج در آمد، به دكتر مراجعه كردم، گفتند: مشكلى براى سفر ندارى و ان شاءاللَّه خداوند در اين راه شما را كمك خواهد كرد.

بعد از بازگشت بياييد تا ببينيم كه چه كارى مى توان انجام داد.

زمانى كه وارد مدينه شدم، يكسره به حرم پيامبر وقبرستان بقيع رفتم. موقع حركت به مكه ديگر نااميد شده بودم ولى چاره اى نبود و بايد به مكه مى آمديم. در مسجد شجره با دلى شكسته محرم شدم، به هنگام غسل كردن خيلى ناراحت بودم. گفتم: خدايا! در اين راه مرا شفا بده، من با اين وضع چگونه به ايران برگردم. نه آن پول لازم را براى خريد پلاتين دارم و نه نتيجه عمل معلوم است چه خواهد شد.

در اتوبوس كه مى آمديم يكى از آقايان كه همراه ما بود، گفت: دو نفر از خانمها بلند شوند و شام را بين زائران پخش كنند، من بلند شدم و شام را توزيع كردم و به آنها آب دادم و ميوه ها را تقسيم نمودم، بعد كه ظرفهاى غذا را جمع كردم، خسته شدم. فردِ همراهم گفت: شما با اين حالتان بياييد و استراحت كنيد. همين

ص: 69

كه آمدم، استراحت كنم، ديدم آقايى با لباس معمولى و آقاى ديگرى با عباى سبز و عمامه مشكى و صورت جوگندمى آمدند، اين آقا، دوبار به سمت چپم زد و به من گفت: دخترم چرا پريشان و ناراحتى؟ گفتم: من به خانه ائمه آمدم ولى نتيجه نگرفتم، كجا مى توانم با اين مشكلى كه دارم، نتيجه بگيرم؟

او گفت: نااميد نباش، خداوند كمكت مى كند.

گفتم: آقا! سر به سرم نگذار، ديگر از كجا كمك بگيرم؟

ديدم دستش آمد، كنار چانه ام و دوبار بر چانه ام كشيد و گفت: دخترم دهانت را باز كن.

گفتم: آقا! اذيتم نكن، دهانم باز نمى شود.

براى بار دوم گفت: دهانت را باز كن.

گفتم: دهانم باز نمى شود.

بارسوم گفت: بگو يا محمد.

گفتم: آقا! مى خواهم بگويم ولى دهانم باز نمى شود.

گفت: بله، ولى سرت را بلند كن.

سرم را بلند كردم، و در همين حال گفتم: آقا تو كيستى كه با اين جلال آمده اى؟

ص: 70

گفت: همان كسى كه خواستى، منم. با لحن خاص عربى سخن مى گفت.

بعد سه بار به صورتم دست كشيد و گفت: بگو محمدٌ رسول اللَّه

من در انتهاى اتوبوس بودم، به من گفت: دهانت باز مى شود، ولى آرام و بى صدا باش. من كه سرم را بلند كردم تا صورتش را ببينم، آنقدر نورانى و درخشان بود كه نتوانستم تشخيص دهم، مثل نورى كه چشم انسان را مى زند. نورش در اتوبوس پخش مى شد و او دستش را تكان مى داد و مى گفت: آهسته.

يكباره به خود آمدم و ديدم دهانم باز است! خواستم فرياد بزنم، يادم آمد كه گفته بود: صدا نكنم، از خود بيخود شده بودم، مدت يك ربعى با خود ذكر خدا و استغفر اللَّه و الحمدللَّه مى گفتم، بعد از آن كه مى توانستم خود را كنترل كنم، به شخص همراهم (كه زن باايمانى است و براى ائمه قرآن مى خواند) گفتم: من شفا يافتم.

گفت: چه مى گويى خانم؟ تو دهانت بسته بود، دهانم را باز كردم و به او نشان دادم.

گفت: چه طورى شفا گرفتى؟ كه بود، چه كرد؟

ص: 71

گفتم: حضرت رسول اللَّه آمد.

مى خواست فرياد بزند. گفتم: فرياد نزن، حضرت فرمودند كه بى صدا باشم.

ولى همراهان فهميده بودند، ماشين را كنارى نگه داشتند، گفتم: پايين بروم و سجده شكر بگزارم.

سينه سمت چپم نيز ناراحتى داشت و مى خواستند سينه ام را هم بردارند، وقتى از ماشين پياده شدم و بر سينه ام دست كشيدم، غده اى كه در سينه ام بود، اصلًا محو شده و همه جاى بدنم شفا گرفته بود. نمى دانم چه چيزى باعث شد؟ خواست خدا بود يا دعاى دوستان؟

چگونه شفا يافتم؟

الآن دهانم باز شده و غذايم را مى خورم.» (1)

دل شكسته اى در منا

در سال 1370 هجرى شمسى، نخستين بار كه به عنوان نماينده رهبرى و سرپرست حجاج ايرانى به حج مشرف شدم. پس از انجام مناسك منا آگاهى يافتم كه


1- گفتنى است كه نوار صحبت هاى خانم زاهدى عصر روز عرفه در عرفات پيش از دعا پخش شد و شور و حالى به حاضران داد.

ص: 72

شخصى در بازگشت از رمى جمرات مورد عنايت الهى قرار گرفته است.

در تاريخ 7/ 4/ 1370 مطابق چهاردهم ذوالحجه 1411 ترتيب ملاقات با وى در دفتر بعثه داده شد تا آنچه رخ داده را از زبان خودش بشنوم. او پيرمردى بود به نام حاج عباس قاسمى اهل نيشابور. ماجراى خود را به تفصيل گفت و سخنانش ضبط شد كه خلاصه آن چنين است:

«روز دهم ذوالحجه پس از رمى جمره عقبه، همراهانم را نديدم، به جمره دوم رفتم آنجا هم نبودند يا من نديدم، به جمره سوم رفتم در آنجا هم آنان را نيافتم پيرامون جمره از جمعيت خالى و خلوت بود. از بالاى پل رد مى شدم كه در آن حال صداى اذان عصر را شنيدم، به خود گفتم: عباس! نماز نخوانده اى ... نمازم را خواندم و از مسجد دور شدم. كنار جاده ماشين قرمز رنگى ايستاده بود، سه عرب يك طرف ماشين، دو خانم هم در طرف ديگر بودند و ميوه مى خوردند. و من از آنجا كه حدود هفت سال در نجف بودم و در آنجا كار مى كردم، تا حدى به زبان عربى آشنايى دارم، گفتم:

ص: 73

حاجى! مرحبا.

گفتند: مرحبا، وقتى خواستم بنشينم گفتم: «يا اللَّه، يا محمّد، يا على» تا اين جملات را گفتم، پيرمرد چشمانش را سرخ كرد و گفت:

«محمد ماكو، على ماكو، كلّهم ماتوا!»

«محمد نيست، على نيست، آنان مرده اند!»

با خود گفتم: خدايا! چرا چنين گفتم؟ پس از لحظاتى گفتم: حاجى! عيبى ندارد، كمى آب به من بدهيد، تشنه ام.

گفت: «قُمْ روح ماكو ماى»؛ «بلند شو برو آب نيست!» و پرسيد: تو شيعه هستى؟

گفتم: آرى، اينجا بود كه ديدم چهره اش بيشتر به سرخى گراييد. پسر كوچكش كه در كنارش بود گفت:

برو آن طرف ماشين بايست برايت آب بياورم تا پدرم مرا نزند.

آن سوى ماشين ايستادم. آب آورد، خوردم. گفت:

برو ... رفتم، قلبم شكست و شروع كردم به گريه كردن، گفتم خدايا! كجا افتاده ام، چادرى نمى بينم! رفتم و رفتم تا اين كه به دو راهى رسيدم، گفتم: خدايا! به اميد تو، از دست

ص: 74

راست مى روم. به راهم ادامه دادم ناگاه به پشت سرم نگريستم، ديدم هيچ چيز معلوم نيست و آفتاب سركوه است، به خود گفتم: عباسِ ديوانه! كجا مى روى! ... و ادامه دادم: اى خدا، اى امام زمان، مرا درياب، خدايا! من در برابر تو از يك پشه كوچكترم، خودت مى دانى كار من كشاورزى بوده، نه مال كسى را دزديده ام، نه سينما رفته ام و ... در آن حال خستگى و تحير، در حالى كه با خدا و امام زمان سخن مى گفتم ناگهان صدايى از پشت سر شنيدم كه گفت:

حاج عباس قاسمى! كجا مى روى؟ عقل از سرم پريد، از ترس آن عرب، به او هم سلام كردم، دستمال سفيدى در سرش بود، پيراهنش دكمه نداشت. فرمود:

تو در دو كيلومترى عرفاتى، گفتم: حاج آقا! من نمى دانم، سواد ندارم، مرا ببخشيد.

پرسيد: رييس قافله ات كيست؟

گفتم: رييس قافله ما حاج آقاى خزاعى است.

گفت: ميل دارى به قافله برسى؟

گفتم: دنبال همان مى گردم.

از من خواست دستش را بگيرم، دستش را گرفته،

ص: 75

بوسيدم، بوى خوشى داشت و بسيار معطر بود در دلم گفتم: عباس! تو تنگى نفس سختى دارى و عطر برايت مضر است. اين سخن كه از دلم گذشت. نگاهى به سينه ام كرد اما چيزى نگفت.

در اين حال به «شرطه اى» اشاره كرد و پرسيد او را مى بينى؟ گفتم: آرى.

اشاره به «بالون قرمزى» كه بالاى خيمه هاى ايرانى ها بود كرد و فرمود: آن را مى بينى؟

گفتم: آرى.

فرمود: آنجا چادرهاى شماست. دست مرا رها كن و برو. دستش را رها كردم، فرمود: حالا ديدى باز نگاه كن! ناگهان متوجه شدم كه در كنار خيمه خودمان هستم اما ديگر او را نديدم. چندين بار بر سرم كوفتم كه چه نعمت بزرگى راازدست دادم. چرا نامش را نپرسيدم؟! ...».

آقاى حاج عباس افزود؟ پس از اين واقعه، ديگر دارو براى سينه ام مصرف نكرده ام و ناراحتى ندارم.

و نمونه اى ديگر

ص:76

شخصى به نام آقاى على اصغر بلاغى مى گويد:

«در سال 1356، در مسير حركت به عرفات، در كاميونى، با يك مرد و يك راهنما با گروه خواهران، همراه بودم و مدير گروه همراه ماشين مردها رفت. در برخورد با يك چراغ خطر، ميان ما و مدير گروه جدايى افتاد. در كف ماشين فرشى پهن كرده بودند تا خواهران بنشينند. و من با آن مرد، در بالاى اتاق راننده روى باربند نشستيم. راهنما هم كه مردى از لبنان بود، در كنار راننده بود.

از ساعتى كه وارد عرفات شديم. در هر مرحله، با پليسى روبرو مى شديم كه اعلام مى كرد جاده يك طرفه است و با كلمه «روح الى مِنى به سمت منا هدايتمان مى كرد. به هر حال براى ورود به عرفات، به منا رفتيم.

در مرحله بعد، راهنما پياده شد تا چادرها را پيدا كند امّا رفت و برنگشت و راننده هر چه از پليس راهنمايى مى خواست، جواب درستى نمى دادند. پسرى نوجوان با عنوان «كشاف» را همراه نمودند، ولى او هم دورى زد و نتوانست پيدا كند. در نتيجه او هم رفت و نيامد. به نظرم

ص: 77

رسيد كه بايد به امام زمان عليه السلام متوسل شوم. به خواهران كه همگى آماده توسل بودند و خود را مضطر مى ديدند، توصيه كردم با قرائت آيه كريمه أمّن يجيب ... به حضرت زهرا عليها السلام متوسل شوند و امام زمان را بخوانند، با خواندن دعاى فرج دل ها شكست و حالى پيدا شد و نسيم فرجى وزيدن گرفت، با مشورت راننده و شخص همراه به خيابان اصلى رفتيم و توقف كرديم تا روز فرا برسد، چون عرفات در آن زمان روشنايى كافى نداشت، نگرانى از جداشدن از كاروان، هم براى ما جدّى و نگران كننده بود و هم براى گروه برادران و از همه بيشتر براى مدير.

همينطور كه در بالاى باربند در خيابان اصلى حركت مى كرديم، شخص شريفى كه آثار عظمت بر جبينش هويدا بود، مقابل ماشين آشكار شد و به راننده فرمان داد «إلى هُنا» يا «مِن هُنا حَرِّك» و مانع ما از حركت به مسيرى شد كه تصميم داشتيم، برويم، راننده پياده شد و اصرار كرد كه مانع حركت ما نشود، ولى او با صورتى باز و تبسّم بر لب جمله «مِنْ هُنا» را تكرار مى كرد.

بالأخره من پياده شدم و خود را به عنوان هادى جمعيت

ص: 78

معرفى كردم و دستش را گرفتم تا ببوسم، ضمن اينكه اجازه نداد، فرمود: «إلى هُنا حَرِّكُوا» و چند بار تكرار كرد، مجبور شديم به سمتى كه ايشان هدايت مى كرد، ادامه مسير بدهيم. با عوض كردن يك دنده و طى مسافت كوتاهى، خود را مقابل خيمه هايمان ديديم، و من در حالى كه مى گريستم با مدير گروه كه فرياد مى زد روبرو شديم. پس از چند لحظه به خود آمدم، نگاهى به پشت سرم انداختم اما كسى را نديدم!»

فصل چهارم: ديدار امام عصر (عج)

اشاره

ص:79

ديدارِ جلوه گاهِ تامِّ صاحب البيت، بزرگترين آيت الهى يعنى امام عصر (عجّل اللَّه تعالى فرجه) با ارزش ترين پس از ديدار صاحب خانه است.

از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود:

«يَفْتِقُدُ النّاسُ إمامَهُم يَشْهَدُ الْمَوْسِمَ، فَيَراهُمْ وَلا يَرَوْنَهُ». (1)

«مردم نمى يابند امامى را كه در مراسم حج حضور دارد. آنان را مى بيند ولى آنان حضرتش را نمى بينند.»


1- كافى، ج 1، ص 337، ح 6 وص 339، ح 12؛ كمال الدين ص 325، ح 34 وص 330، ح 49

ص: 80

آرى، عامّه مردم او را نمى بينند، يا مى بينند و نمى شناسند؛ چنانكه يكى از نايبان خاصّ آن حضرت، محمّد بن عثمان عمرى گفت:

«وَاللَّهِ، إنّ صاحب هذَا الْأَمْر لَيَحْضُرُ المَوْسِمَ كلُّ سَنَةيَرَى النّاسَ ويعَرفِهُمْ، وَيَروْنَهُ وَلا يَعْرِفُونَهُ» (1).

«به خدا سوگند حضرت صاحب الأمر عليه السلام همه ساله در موسم حجّ حضور مى يابد، مردم را مى بيند و مى شناسد و مردم هم او را مى بينند، ولى نمى شناسند.»

برخى از خواص پس از ديدار و برخى حتّى هنگام ديدار، آن حضرت را شناخته اند. محمّد بن عثمان عمرى گويد: آخرين بار كه آن حضرت را ديدم، كنار خانه خدا بود در حالى كه مى گفت:

«اللّهُمَّ أَنْجِزْ لي ما وَعَدْتَني». (2)

«خدايا! آنچه را به من وعده داده اى محقّق ساز.»

امكان تشرّف


1- كمال الدين، ج 2، ص 404، ح 8، من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 307، ح 1525؛ وسائل الشيعه ج 11، ص 6135، ح 14454.
2- كمال الدين ج 2، ص 404، ح 9؛ من لا يحضره الفقيه ج 2، ص 307، ح 1526؛ اثبات الهداة ج 3، ص 452، ح 70.

ص:81

دليل قاطعى بر عدم امكان تشرّف به محضر آن بزرگوار، در غيبت كبرى وجود ندارد و امّا توقيع منسوب به آن حضرت كه در آن خطاب به علىّ بن محمّد سمرى (1) آمده است:

«يا عَلِيّ بْن مُحَمّد السَّمُري أعْظَمَ اللَّه أَجْرَ إخوانِكَ فِيكَ: فَإنَّكَ مَيِّتٌ ما بَيْنَكَ وَ بَيْنَ سِتَّةِ أيّامٍ، فَاجْمَعْ أمْرَكَ، وَلا تُوصِ إلى أحَدٍ فَيَقومَ مَقامَكَ بَعْدَ وَفاتِكَ، فَقَدْ وَقَعَتِ الْغيبةُ التَّامَّة، فَلا ظُهُورَ إلّا بَعْدَ إذْنِ اللَّهِ تَعالى ذِكْرُهُ، وَ ذلِكَ بَعدَ طُولِ الْأمَدِ وَ قَسْوَةِ الْقلوبِ وَ امْتَلاءِ الأرْضِ جَوْراً وَ سَيأتي شِيعَتِي مَنْ يَدَّعِي المُشاهَدَةَ، ألا فَمَنِ ادَّعَى الْمُشاهَدَةَ قَبْلَ خُرُوجِ السُّفْيانِيِّ وَالصَّيحَةِ فَهُوَ كَذَّابٌ مُفْتَرٍ». (2)

«اى على بن محمد سمرى، خداوند اجر برادران


1- چهارمين نائب خاصّ امام عصر عجّل اللَّه تعالى فرجه در دوران غيبت صغرى.
2- بحار الانوار، ج 51، ص 360، ح 7، ج 52، ص 151، ح 1.

ص: 82

دينى تو را در سوگ تو افزون كند، تو زندگى را شش روزديگر بدرود خواهى گفت. كار خويش را سامان بخش وبه كسى درمورد جانشينى خود [در نيابت خاصه وصيت نكن كه غيبت كامل [كبرى آغاز گرديده و ظهور جز به اذن الهى تحقق نيابد و آن، پس از مدتى دراز و قساوت دل ها و آكنده شدن زمين از جور و ستم خواهد بود. وبه زودى ازميان شيعيانم كسانى پيدا شوند كه مدّعى ديدارم باشند، آگاه باشيد كه هركس ادعاى ديدارم راكند، سخت دروغ گوومفترى است.»

اين توقيع، هم از نظر سند و هم از نظر دلالت بر عدم امكان رؤيت ولىّ عصر عليه السلام در عصر غيبتِ كبرى، قابل قبول نيست.

امّا از نظر سند، حسن بن احمد مكتّب- راوى اين توقيع- شناخته شده نيست؛ بنابراين، صدور توقيع مذكور ثابت نمى باشد.

و امّا از نظر دلالت، با عنايت به اينكه علىّ بن محمّد سمرى نيابت خاصّ از آن حضرت داشت، مقصود از «ادعاى ديدار» در اين روايت مطلق ديدار آن حضرت

ص: 83

نيست بلكه همانطور كه علّامه مجلسى احتمال داده است، مراد ادعاى ديدار همراه با نيابت از آن حضرت و آوردن اخبار از جانب ايشان؛ مانند ساير نمايندگان آن حضرت در عصر غيبت صغرى است. (1)

مدعيان دروغگو

بديهى است كه پذيرفتن امكان ديدار امام عصر- روحى له الفداء- بدين معنا نيست كه هر كس مدعى ديدار شد، مى توان او را تصديق كرد. بى ترديد تصديقِ مطلق، مانند تكذيب مطلق ناروا است. مدعيان دروغگو و شياد بسيارند، ساده انديشى در اين باب، به خصوص براى نوجوانان بسيار خطرناك است.

نمونه هاى فراوانى از اين گونه، در عصر حاضر ديده و شنيده شده كه در اينجا مجالى براى ذكر آنها نيست، تنها يك نمونه كافى است كه مشخص شود خطر تا چه اندازه جدّى است و شيادان در اين باره تا كجا پيش مى روند:

پيامى براى امام خمينى قدس سره


1- اين توقيع توجيهات ديگرى نيز دارد كه براى آگاهى بيشتر مى توانيد به جلد 53، بحار ص 318، 325 مراجعه فرماييد.

ص:84

يكى از مدعيان ارتباط با امام عصر عليه السلام در زمان حيات امام خمينى قدس سره با يكى از مسؤولان بلند پايه جمهورى اسلامى تماس گرفته، مى گويد: پيغامى از حضرت بقية اللَّه عليه السلام براى امام دارم كه بايد حضورى به ايشان عرض كنم.

گويا آن مسؤول بلند پايه باور كرده بود كه مدّعى راست مى گويد. لذا جريان را به اطلاع امام خمينى قدس سره مى رساند.

امام در پاسخ مى فرمايند: به او بگوييد «من كور باطن هستم- اشاره به اينكه بى دليل چيزى را نمى پذيرم- سه سؤال از وى بكنيد و بگوييد: اگر با ولى عصر عليه السلام ارتباط دارد، ابتدا پاسخ اين سؤال ها را بياورد، بعد پيغام آن حضرت را بگويد:

سؤال نخست: من يك چيزى را دوست دارم، آن چيست؟ (1)

سؤال دوّم: چيزى را گم كرده ام، كجاست؟ (2)


1- عكسى منسوب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه در اتاق امام قدس سره بوده است.
2- امام راحل ديوان شعرى داشتند كه مفقود شده بود.

ص: 85

سؤال سوم: ربط حادث به قديم چگونه است؟

امّا مدّعى- يا مدعيان- به جاى پاسخ به پرسش هاى امام، نامه اى سراسر اهانت به ايشان مى نويسند كه چرا از واسطه ولى عصر عليه السلام براى اثبات ادعايش دليل و برهان مى خواهد!

امام نامه را مى فرستند كه در جلسه سران قوا خوانده شود تا ...»

در اين داستان چند نكته بسيار آموزنده وجود دارد:

1- هشدار به جوانان، وقتى كه مدّعيان دروغين در صدد اغواى شخصى مانند حضرت امام قدس سره باشند، فريب دادن جوانان ساده لوح براى آنان بسيار آسان است.

2- ادعاى ارتباط با امام عصر عليه السلام آسان است. هر كس مى تواند اين ادعا را داشته باشد، مهم اين است كه مدّعى مى تواند ادعاى خود را با دليل اثبات كند، يا نمى تواند؟ و بالاخره تصديق و تكذيب مدّعى بايد متّكى به دليل و برهان باشد.

3- دليلى مى تواند ارتباط مدّعى را اثبات كند كه حاكى از ارتباط با عالم غيب باشد، لذا امام قدس سره سؤال هاى خود را به گونه اى طراحى كرده اند كه

ص: 86

حتّى براى كسانى كه از طريق علوم غريبه قادر به تشخيص ضمير افراد هستند، پاسخ دادن به همه آنها ممكن نيست.

راه ديدار

«هَلْ إلَيْكَ يَابْنَ أحْمَدَ سبيلٌ فَتُلقى » (1)

«آيا راهى براى ديدار آن بزرگوار وجود دارد؟»

پاسخ اين پرسش آرى است و راه ديدار آن جلوه گاه تامّ حضرت احديت و بزرگترين آيت الهى، تهذيب نفس و پاكسازى جان است:

غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز

نقل شده كه يكى از دانشمندان پس از سال ها رنج و رياضت، توفيق ديدار آن بزرگوار را در مغازه پيرمردى قفل ساز پيدا مى كند، پس از ملاحظه جريان برخورد منصفانه پيرمرد در خريدارىِ قفلى بدون كليد از پيرزنى


1- دعاى ندبه.

ص: 87

نيازمند، امام به او مى فرمايد:

«... اين گونه باشيد تا به سراغ شما بيايم، چلّه نشينى لازم نيست، به جفر متوسل شدن سودى ندارد، رياضات و سفرها رفتن احتياج نيست، عمل نشان دهيد! ... از همه اين شهر اين پيرمرد را انتخاب كرده ام؛ زيرا اين پيرمرد دين دارد و خدا را مى شناسد. اين هم امتحانى است كه داد. از اول بازار اين پيرزن عرض حاجت كرد و چون او را محتاج و نيازمند ديدند، همه در مقام آن بودند كه ارزان بخرند و هيچ كس به سه شاهى نيز نخريد اما اين پيرمرد به هفت شاهى خريد.

هفته اى نمى گذرد مگر آن كه به سراغ او مى آيم و از او تفقد مى كنم». (1)

بى شك رمز موفقيت علماى بزرگ و صالحانى كه توفيق ديدار آن حضرت را در عصر غيبت يافته اند، تهذيب نفس و عمل شايسته آنان بوده است. در اين جا شايسته است خاطره شيرين و زيبايى را كه از تشرف عالم ربانى، فقيهِ عارف، حضرت آيت اللَّه بهاءالدينى


1- تفصيل اين داستان را در كتاب كيمياى محبت، ص 41- 43 آورده ايم.

ص: 88

دارم براى شما بياورم:

تشرّف آيةاللَّه بهاءالدّينى

آيةاللَّه بهاءالدينى بيمار بود. شنيده بودم كه ايشان موفق به زيارت امام عصر- عجل اللَّه تعالى فرجه- شده اند. شب جمعه 27 فروردين 1371 همراه حضرت آيةاللَّه مشكينى (ابوالزوجه) به عيادتش رفتيم- تا ضمن عيادت، اين موضوع را هم از ايشان بپرسيم.

به محض اين كه در حضور ايشان نشستيم، پس از سلام و احوال پرسى، پيش از آن كه درباره تشرف ايشان به محضر بقيةاللَّه سؤال كنيم، ايشان فرمودند:

«چند شب قبل آقا امام زمان- عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف- از همين در- اشاره كرد به سمت چپ اتاقى كه در حضور ايشان بوديم- آمدند و سلام پرمحتوايى كردند؛ سلامى كه با اين محتوا تاكنون نشنيده بودم، و از آن در- اشاره به در ديگر اتاق- رفتند و من ديگر چيزى نفهميدم».

سپس به دو نكته اشاره كردند:

نخست: «من 60 سال است درانتظار اين معنى بودم».

ص: 89

دوم: «وقتى در جلد دوازدهم بحار داستان هاى كسانى را كه حضرت را ديده اند ملاحظه مى كردم، ديدم اين ديدارها در رابطه با مسائل مادى بوده و متوجه شدم كه مردم هنوز لياقت حكومت امام عصر- عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف- را ندارند ...». (1)

تشرّف در طواف

«عدّه اى از شاگردان حضرت آيةاللَّه آقاى اراكى رحمه الله از معظم له خواستند مطالبى درباره داستان تشرف دخترشان به محضر امام عصر- ارواحنا فداه- بيان كنند.

ايشان فرمودند:

«دخترم به احكام شرعى و دستورات دينى كاملًا آشنا و نسبت به اعمال شرعى پايبندند. من از دوران


1- در همين ديدار آيةاللَّه مشكينى راجع به مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى پرسيد، ايشان ضمن صحبت درباره تواضع حاج شيخ فرمود: «حاج شيخ خادمى داشت كه يك شب به او گفت: همسايه وضع خوبى ندارد. شيخ گفت: تو تكليف ما را سنگين مى كنى. خادم گفت: مگر خودت وقتى از يزد آمدى چه داشتى؟! شيخ فرمود: با اين كه سواد ندارى تعبير از من است، نقل به معنى درست گفتى.

ص: 90

كودكى او تا كنون، مواظب حالش بودم، تا اين كه چندى پيش مى خواست عازم مكه شود ولى شوهرش نمى توانست همراه او برود و پسرش هم راضى نشد همراهى اش كند.

سرانجام بنا براين شد كه در معيت آيةاللَّه آقاى حاج آقا موسى زنجانى و خانواده ايشان مشرّف شود.

موقع خداحافظى، از تنهايى اظهار نگرانى مى كرد و مى گفت: با اين وضع چگونه اعمال حج را به جا آورم؟

به او گفتم كه ذكر «يا حَفيظُ يا عَليم» را زياد بگويد.

ايشان خداحافظى كرد و به حج رفت.

روزى كه از سفر حج بازگشت خاطره اى براى من نقل كرد و گفت:

«هنگام طواف خانه خدا معطل ماندم، ديدم با ازدحام جمعيت نمى توانم طواف كنم، لذا در كنارى به انتظار ايستادم. ناگهان صدايى شنيدم كه مى گفت:

ايشان امام زمان است متصل به امام زمان شده، پشت سر او طواف كن!

ديدم آقايى در ميان جمعيت و پيشاپيش آنان در حركت است و مردمى دور او حلقه زده اند؛ به طورى كه

ص: 91

هيچ كس نمى توانست وارد آن حلقه شود. من وارد شدم و دستم را به عبايش گرفتم و مكرّر مى گفتم: قربان شما بروم و هفت بار دور خانه خدا را بدون هيچ ناراحتى طواف كردم.»

آيت اللَّه اراكى رحمه الله درپايان فرمودند: من به صدق و راستى اين دختر قطع ويقين دارم واواين داستان را براى كسى حتى آقاى حاج آقاموسى زنجانى هم نگفته بود». (1)

تشرّف در عرفات

حجت الاسلام والمسلمين آقاى حسين انصاريان برايم نقل كردند:

«فردى بود به نام محمد على اربابى تهرانى كه با آقاى شيخ رجبعلى خيّاط، بسيار نزديك بود. درباره سفرش به مكه مى گفت: شب نهم به عرفات رسيدم، در آن زمان، عرفات بسيار تاريك بود و از چراغ دستى استفاده مى شد. ساعت ده شب بود كه پيوسته متذكّر حضرت امام عصر (عج) بودم، البته نه براى زيارتشان؛


1- شرح احوال آيةاللَّه اراكى، نوشته رضا استادى: 598، 599.

ص: 92

چرا كه خود را لايق زيارت ايشان نمى دانستم. بيرون چادر متذكر بودم در حالى كه هيچكس حضور نداشت ولى صدايى به زبان فارسى روان شنيدم كه گفت: آقاى حاج محمد على!

برگشتم و با يك چهره منوّر، روحانى و آسمانى مواجه شدم. گفت: بيا كنار دست من.

گفتم: چشم و در حقيقت به سوى ايشان كشيده شدم. كنارش نشستم. فرمود:

امشب شب عرفه است، زيارت حضرت سيدالشهدا وارد است، دلت مى خواهد من يك زيارت بخوانم؟

حاج محمد على گفت: من از كودكى زيارت هاى معروف را شنيده بودم و با آنها آشنايى داشتم و مضامين و كلمات آنها را مى دانستم. به ايشان گفتم كه خيلى دوست دارم. حدود يك ساعت زيارتى را خواند كه من تا آن زمان نشنيده بودم. كلمه به كلمه كه مى خواند، من حفظ مى كردم و تا آخر به حافظه ام سپرده شد. گريه كردن آن شخص هم غيرقابل توصيف بود. پس از زيارت خداحافظى كرد و رفت، هر قدر از من دور مى شد، زيارت هم از خاطرم مى رفت تا اين كه

ص: 93

به كلى آن را فراموش كردم.

از مكه به كاظمين رفتم و كنار راه آهن ايستاده بودم، ناگاه همان شخص را ديدم نزديك آمد، سلام كرد و گفت:

به تهران كه رفتى، سلام مرا تنها به آقا شيخ محمد حسن طالقانى برسان. (1)

مى گفت: وقتى به تهران آمدم و نزد آقا شيخ محمد حسن رفتم و قضيه را نقل كردم، ايشان بسيار گريست و مرا متوجه كرد كه آن شخص امام عصر (عج) بوده است.

در حالى كه من نه در عرفات و نه در كاظمين آن بزرگوار را نشناخته بودم».

تشرّف در راه مسجدالحرام

حجت الاسلام والمسلمين آقاى هادى مروى نقل كردند: «آيت اللَّه شيخ راضى نجفى تبريزى، ابوالزوجه شهيد حاج شيخ عباس شيرازى، با شنيدن شهادت


1- آقا شيخ محمد حسن، پدر آقا شيخ يحيى، داماد مرحوم آيةاللَّه صدر بود؛ ايشان از علماى بزرگ تهران و در امر به معروف و نهى از منكر فوق العاده بود.

ص: 94

ايشان، بسيار ناراحت شد و مى گفت: نمى توانم شهادت حاج شيخ عباس شيرازى را باور كنم.

خيلى ناآرام بود و گريه مى كرد. زمينه اى فراهم گرديد كه ايشان به حج مشرف شد و پس از باز گشت، داستانى را نقل كرد كه در مجلس ترحيم وى نقل كردم. او گفت:

«خداوند عنايت كرد و در كاروانى كه نزديك حرم مستقر بود، قرار گرفتم (چون پايش ناراحت بود و با عصا راه مى رفت) در ساعات ميان 9 تا 10 كه وقت خلوتى است به مسجدالحرام رفتم. روزهاى هفتم و هشتم ذيحجه بود و همه زائران به مكه آمده بودند و خيابانها شلوغ بود. يكبار كه به طرف حرم مى رفتم، ديدم هيچكس در خيابان نيست، ماشين ديده مى شود ولى كسى در داخل آنها نيست، تعجب كردم كه خيابانهاى شلوغ همه روزه، چرا امروز خلوت است و كسى به چشم نمى خورد. در همين فكر بودم كه ناگاه ديدم فردى از روبرو مى آيد، نعلين مردانه اى در پا و نقابى بر چهره داشت. به محض اينكه خواستم سؤالى بكنم، مثل كسى كه برق او را گرفته باشد، خشكم زد.

ص: 95

در مقابلم ايستاد و هيچ حركتى نتوانستم بكنم. نقاب را تا بالاى ابرو بالا زد و وقتى چشمم به آن صورت زيبا افتاد، مكرر گفتم:

ماشاءَاللَّه، لاحَوْلَ وَ لا قُوَّةَ الّا بِاللَّه، اين جمله را چند بار تكرار كردم و مبهوت جمال ايشان شدم. سپس نقاب را انداخت و من دوباره غوغاى جمعيت را ديدم.»

در جلسه بعد، يكى از منسوبين از ايشان پرسيد چه درخواستى از خدا كرده بودى كه اين ماجرا برايت رخ داد؟ گفت: وقتى چشمم به كعبه افتاد، بى اختيار اين جمله بر زبانم جارى شد كه «الَلّهُمَ أَرِنِى الطَّلعَةَ الرَّشيدةَ، والْغُرَّةَ الْحَميدة ...».

وآنگاه افزود: خيلى غصه خوردم كه اى كاش غير از «رؤيت»، «تكلم» را هم خواسته بودم. چون در مرتبه اول كه چشم انسان به خانه كعبه مى افتد، هر آرزويى كه داشته باشد اجابت مى شود». (1)

دستورالعملى براى ديدار


1- معروف است كه در اولين تشرف به حج، وقتى كه چشم به خانه كعبه مى افتد هر چه انسان از خداوند متعال بخواهد به او عنايت مى كند، اما سندى براى اين معنا يافت نشده است.

ص:96

با عنايت به آن چه گفتيم، شرط اصلى در توفيق ديدار امام عصر- عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف- خودسازى و مهيا كردن خويش براى ديدار آن بزرگوار است؛ بنابراين، دستورالعمل هايى كه در كلمات برخى از اهل معرفت در اين زمينه داده شده، تنها در پرتو تحقق اين شرط ثمربخش خواهد بود.

يكى از ارادتمندانِ باسابقه مرحوم شيخ رجبعلى خياط نقل مى كند: «در اولين سفرى كه عازم مكه معظمه بودم، خدمت ايشان رسيدم و رهنمود خواستم:

فرمودند: «از تاريخ حركت تا چهل روز آيه شريفه:

رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ (1)

را بخوان شايد بتوانى ولىّ عصر- عجل اللَّه تعالى فرجه- راببينى».


1- اسراء: 80. طبق نقل، تعداد قابل توجهى از طريق مداومت بر اين ذكر- يكصد بار تا چهل شب- موفق به زيارت آن جناب شده اند، هرچند در هنگام تشرف امام عليه السلام را نشناخته اند. ر. ك. كيمياى محبت، صص 209 و 210.

ص: 97

سپس افزود:

«چطور ممكن است كسى دعوت داشته باشد كه به خانه اى برود و صاحب خانه را نبيند! همه توجه و فكرت اين باشد كه ان شاءاللَّه آن وجود مبارك را در يكى از مراحل حج، زيارت كنى». (1)

فصل پنجم: توسل به امام عصر عليه السلام

در راهِ جُحفه


1- كيمياى محبت، صص 245 و 246

ص:98

فصل پنجم: توسل به امام عصر عليه السلام

بسيارى از ارادتمندان اهل بيت عليهم السلام با توسل به امام عصر- عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف- در سرزمين وحى، مشكل خود را حل كرده اند. داستان هاى كسانى كه در اين سرزمين از عنايات آن حضرت برخوردار شده اند، به قدرى زياد است كه جز افراد معاند كسى نمى تواند همه آن ها را انكار كند.

گفتنى است در اين گونه موارد آن چه مسلم است اين است كه خداوند متعال به بركت توسل به آن حضرت مشكل را حل كرده است، امّا به طور قطع نمى توان گفت كه واسطه فيض، خودِ آن بزرگوار بوده يا فرستادگانش.

در فصول مختلف اين كتاب، نمونه هاى متعددى از بركات توسل به آن حضرت در سرزمين وحى آمده

ص: 99

است و اكنون چند نمونه ديگر:

در راهِ جُحفه

حجت الاسلام والمسلمين آقاى سيد جواد علم الهدى، در مكه، در جلسه اى به تقاضاى بنده فرمودند:

«در گذشته، به طور معمول، چهار- پنج نفرى به جدّه مى آمديم و چون كاروانى وجود نداشت، صبر مى كرديم كه تعدادمان به سى- چهل نفر برسد تا كاميونى را اجاره كنيم و به جُحفه برويم. در سفرى ميان سال هاى 35 تا 40، با گروهى حركت كرديم و شب هنگام به «رابغ» رسيديم و از آنجا به طرف جحفه حركت كرديم. راننده ادعا مى كرد كه راه را بلد است.

جاده ها خاكى بود، احساس كرديم كه به طور غير متعارف جلو مى رود، پس از قدرى كه رفت، يك مرتبه ايستاد و با رنگ پريده گفت: راه را گم كرده ايم!

تعدادى از مسافران خواب و تعدادى هم بيدار بودند. چاره اى جز اينكه به حضرت ولى عصر (عج) متوسل شويم، نداشتيم. هيچ چراغ و نشانى جز ستاره ها پيدا نبود. وقتى همگى سه مرتبه تكرار كرديم: «يا

ص: 100

صاحب الزمان ادركنى» جوان عربى را ديديم كه از ركاب ماشين بالا آمد و گفت: «انا دليلكم» و ماشين حركت كرد، پس از چند دقيقه كه تپه ها را دور زد، ما را به مقصد رساند و به مجرد رسيدن، كه چند ماشين بارى هم به آنجا رسيده بودند، از ماشين پياده و غايب شد.»

* حجت الاسلام آقاى محمد حسين مؤمن پور نيز داستانى دارند شبيه به آن چه ذكر شد:

«در سالى، به همراه دو كاروان، كه مدير يكى از آنها آقاى كاشانى بود، از قم براى زيارت خانه خدا، راهى ديار وحى شديم. چون ابتدا بايد به مكه مى رفتيم، لذا بايد در جحفه محرم مى شديم. كسانى كه سابقه بيشترى دارند، مى دانند كه راه جحفه، شنى بود و حركت از اين مسير، به ويژه شب ها خطر بسيار داشت. خوشبختانه در اين زمان راه حجفه آسفالت گرديده است.

به هر حال، از مديران كاروانها تقاضا كردم كه همگى با هم حركت كنيم تا اگر حادثه اى رخ داد، يكديگر را يارى كنيم. نُه ماشين بوديم كه بايد نُه كيلومتر راه را طى مى كرديم و در بعضى از جاها، جاده تا حدود پنج متر شن بود. نه از برق خبرى بود و نه از امكانات

ص: 101

ديگر. پس از طى دو كيلومتر، يكى از ماشين ها كه خانم ها را سوار كرده بود، در شن فرو رفت. مجبور شديم مسافران آن را به ماشين هاى ديگر منتقل كنيم.

پس از طى دو كيلومتر از راه، يكى ديگر از ماشين ها نيز دچار مشكل شد، كه چاره اى جز آمدن جرثقيل و خارج كردن ماشين از لابلاى شن ها نبود و ما سه مدير كاروان نگران و مضطرب بوديم و امكان سواركردن صدنفر به يك ماشين هم وجود نداشت.

در همين حال، ناگهان نور چراغ وانتى ما را متوجه خود كرد. نزديك آمد و گفت: راهى كه مى رويد اشتباه است، به دنبال من حركت كنيد تا راه را نشان دهم.

بدنبال او راه افتاديم و به جاده اى رسيديم كه گويا از قبل سنگ چين شده و آماده براى حركت ماشين بود، به راحتى به نزديك مسجد رسيديم و نفهميديم كه آن شخص كه بود و چگونه در وسط بيابان ما را يافت و هدايت كرد.

بى شك حالت اضطرارى كه پيدا كرده بوديم و دلها همگى متوجه آقا امام زمان (عج) شده بود، در خلاصى از اين گرفتارى مؤثر بود».

در بازگشت از جمرات

ص:102

جناب آقاى علم الهدى در جلسه اى كه پيشتر اشاره شد، كرامت ديگرى بدين شرح نقل كردند:

«مرحوم ابوى ما از اصحاب خاص مرحوم آيةاللَّه ارباب بودند. آنان پنج- شش نفر بودند كه با مرحوم ارباب مادام العمر انس داشتند. در سال 60 به حج مشرف شده بود. روز يازدهم به هنگام رمى جمرات گم مى شود و اين قضيه تا بعد از ظهر طول مى كشد.

وضعيتش به گونه اى نبود كه بتواند اين حالت را زياد تحمل كند. او مى گفت: احساس كردم كه مُشرِف به مرگم، در گوشه اى نشستم و به آقا امام زمان عليه السلام متوسل شدم و عرض كردم: «حالا كه بناست از دنيا بروم، لااقل عنايتى كنيد كه به ايرانى ها برسم و بعد، از دنيا بروم.» در همين حال فردى مرا به اسم صدا زد كه فلانى! كاروانت را گم كرده اى؟ گفتم: بله، فرمود: به دنبال من بيا. شايد سه- چهار قدم راه نرفته بوديم كه فرمود: «اين كاروان شماست!»

تا به خود آمدم كه او را بشناسم و با وى صحبت كنم، اطرافم را خالى ديدم و هر چه نگاه كردم ديگر

ص: 103

ايشان را نديدم.

روحانى كاروانى كه مرحوم ابوى با آن كاروان بود، اينجا هستند و ايشان هم در آن سال شاهد ماجراى گم شدن پدرم بودند.»

در راه عرفات

حجت الاسلام آقاى محمدحسين مؤمن پور داستان ديگرى دارند بدين شرح كه:

«حدود سال 1351 هجرى شمسى، به عنوان روحانى كاروان به حج مشرف شده بودم. در آن دوران كاروان ها عزّت امروز را نداشتند و برخى از مديران كاروان ها، آن چه را مى خواستند انجام مى دادند و خيلى مقيد به رعايتِ دقيق مسائل شرعى نبودند.

نزديك ظهر روز هشتم ذيحجه بود كه زائران را جمع كرده، كيفيت احرام حج تمتع و مسائل مربوط به آن را برايشان توضيح دادم و گفتم: گر چه احرام بستن در تمام شهر مكه جايز است ولى به لحاظ رعايت احتياط و براى درك ثواب بيشتر، ان شاءاللَّه دستجمعى به مسجدالحرام مى رويم و پشت مقام ابراهيم نيت كرده،

ص: 104

محرم مى شويم. وقتى سخنانم به آخر رسيد همراه زائران براى صرف نهار رفتيم. مدير كاروان با حالتى عصبانى وارد شد و خطاب به من گفت: سخنان شما مرا خيلى ناراحت كرد! پرسيدم: چطور؟ گفت: مگر ممكن است در اين وضعيت حاجيان را به مسجدالحرام ببريم؟

امكان ندارد، حتماً بايد همين جا محرم شويم و به عرفات برويم!

در پاسخش گفتم: سخنان من مسائل شرعى حاجيان بوده و اگر ناراحتى، زمان حركت را به من بگو، تا خود همراه حاجيان بروم و به موقع نيز آنان را برگردانم.

سپس به حاجيان گفتم: سريع نهار را صرف كرده، آماده رفتن به مسجدالحرام شوند، آنان نيز به سرعت آماده شده، پياده از محل ساختمان كه در حجون بود، به طرف مسجدالحرام حركت كرديم. وارد مسجد كه شديم آنها را نزديك مقام ابراهيم آوردم و ده نفر ده نفر مُحرم كردم و از آنان خواستم بى درنگ به هتل برگردند. وقتى خود تنها شدم، دو ركعت نماز خواندم، سپس نيت كرده محرم شدم و به طرف هتل راه افتادم، به هتل كه رسيدم ديدم مدير كاروان با حالتى عصبانى آمد و گفت:

ص: 105

به شما نگفتم نمى شود زائران را در اين وضعيت به مسجدالحرام برد؟ يكنفر از حاجيان ساوه اى گم شده و شما بايد بمانى و او را پيدا كنى و با هم به عرفات بياييد!

گفتم: بسيار خوب، حرفى ندارم.

زائران با ناراحتى و تأثر به من نگريستند و من هم نگاه حسرت آميزى به آنان كردم و بيرون آمدم. اما اطمينانى در قلبم وجود داشت كه گويا گمشده را به زودى خواهم يافت. ابتدا به طرف قبرستان ابوطالب آمدم، سوره حمد را خواندم و ثوابش را به رسول خدا صلى الله عليه و آله هديه كردم، آنگاه به طرف مسجدالحرام رو كرده، به آقا امام زمان عليه السلام عرض كردم: يابن رسول اللَّه، به يقين شما اين روزها در اين سرزمين حضور داريد، عنايت كنيد زودتر گمشده خود را پيدا كنم.

اين را گفتم و راهى مسجدالحرام شدم.

آن سال ها، وسيله نقليه بسيار كم بود، بيشتر حاجيان لبيك گويان و پياده به سوى منا و عرفات در حركت بودند، من ازسويى حاجى گمشده را دقيق نمى شناختم و از سوى ديگر اگر او لباس معمولى مى داشت شايد زودتر مى توانستم وى را پيدا كنم، ولى الآن همه محرم

ص: 106

شده اند، لباس ها همه سفيد است و يافتن او بسيار دشوار.

در آن زمان ستادى براى گمشدگان تشكيل شده بود كه به آنان مراجعه كرده قضيه را گفتم، آنها با برخورد بدى به من گفتند: بايد به ستاد گمشدگان در منا بروى و من مأيوس بيرون آمدم.

از طريق بازار ابوسفيان به مسجدالحرام مى رفتم و گاهى هم زير لب لبيك مى گفتم، كمى كه جلوتر آمدم، ديدم دو نفر مى آيند؛ يكى نسبتاً قدى رشيد دارد و بسيار خوش چهره است و فردى هم همراه اوست. كمى دقيقتر كه شدم 90% احتمال دادم يكى از آنان همان حاجى گمشده ساوه اى است! به سرعت به طرف آنها رفتم و ديدم حدسم درست است. خواستم با پرخاش با او سخن بگويم كه ديدم آن آقا به من اشاره كرد: آرام باشم؛ يعنى هشدار داد كه تو در حال احرامى پس مراقب باش. آنگاه از من پرسيد: اين حاجى شما است؟ گفتم:

آرى. سپس از حاجى ساوه اى پرسيدم: پس شما كجا رفتيد؟ گفت: كفش هايم را گم كردم، مقدارى دنبال آنها گشتم آخر هم پيدا نكردم وهم اكنون با پاى بى كفش

ص: 107

آمده ام.

از اينكه اين مشكل به راحتى حل شد خدا را سپاس گفتم ولى مشكل دوم آن بود كه كاروان حركت كرده و من بايد همراه اين زائر به عرفات بروم، آن هم با كمبود وسيله نقليه و شلوغى راه و ندانستن محل خيمه ها.

بهرحال از خدا استمداد جستيم و سرانجام وسيله اى پيدا شد و هر دو نفر سوار شديم.

مسافران معمولًا محل سكونت و خيام خود را در عرفات مى دانستند و به موقع پياده مى شدند، اما من نمى دانستم، راننده هم نمى دانست. يكى دو مرتبه از راننده خواستم تا قدرى جلوتر برود، او هم مقدارى جلو رفت ولى به محلى رسيد كه گفت ديگر از اينجا جلوتر نمى روم و ما به ناچار پياده شديم. در اين حال ناگهان به ذهنم خطور كرد كه مطوّف ايرانيان «محمد على امان» است، خوب است سراغ او را بگيرم و از اين طريق خيمه ها را پيدا كنم، مشغول نگاه كردن به تابلو راهنما بودم كه ديدم آقاى عسكرى، يكى از مديران سابقه دار با حالتى مضطرب و خسته دنبال خيمه هاى خود مى گردد. به ما كه رسيد، پرسيد: خيمه هاى ما كجاست؟

ص: 108

ديدم او كه مدير است خيمه خود را گم كرده، چه رسد به من! ليكن نقطه اميد آن بود كه فهميدم خيمه هاى ايرانى ها در همين حدود است. مقدارى كه جلوتر آمديم و به خيمه هاى ايرانى ها رسيديم متوجّه شديم كه خيمه سوّم خيمه كاروان ما است. وقتى من و حاجى ساوه اى وارد خيمه شديم، ديديم كه كاروان ما هم تازه از راه رسيده اند، و هنوز درست مستقر نشده اند! شادى و شعف وجودم را فرا گرفت و با تمام وجود از عنايتى كه آقا امام زمان عليه السلام كردند، خوشحال و سپاسگزار شدم.»

در منا

امام جمعه طرقبه مشهد حجّت الاسلام والمسلمين آقاى عطايى خراسانى نقل كرد:

«در سال 1371 ش. با كاروان حاج تقى اميدوار با عنوان روحانى، توفيق برگزارى حج داشتم. تعدادى از مسافران كاروان از روستاى «گرو» كه در چند فرسنگى «راتكانِ» مشهد است ثبت نام كرده بودند و بقيه از مشهد مقدس بودند. در ميان روستاييان فردى ساده لوح بود كه حافظه اش را از دست داده بود؛ به طورى كه به

ص: 109

زحمت اسم خودش به يادش مى آمد. به بستگانش كه همراهش بودند گفتم او با اين وضع نمى تواند حج انجام بدهد، ليكن فرزندان برادرش گفتند: ما از او محافظت مى كنيم و مواظبش هستيم. با زحمت نيّت احرام و لبّيك را به او تلقين دادم، عمره تمتّع را انجام داد. به عرفات آمديم. و آنگاه به مشعر. او را در ماشين زنها كه بعد از نيمه شب عازم منا بودند، با تعدادى از معذورين و يك نفر از خدمه به منا فرستادم. صبح كه وارد خيمه هاى منا شديم، خبر دادند او در جمرات از ديشب گم شده است. تلاشها آغاز شد؛ زيرا او نه اسم خودش را مى دانست نه كارتى را همراه داشت. هر چه كوشيدند نتيجه نگرفتند. شب شد، نماز مغرب را كه به جماعت خواندم يكى از زائران نزد من آمد و گفت: حاج آقا! نگران نباشيد او آمد. خوشحال شدم. بعد از انجام فريضه عشا و سخنرانى او را خواستم. گفتم كجا بودى؟

چه كسى تو را آورد؟ گفت: همان نزديكى هاى جمرات بى حال افتاده بودم. همين چند دقيقه قبل يك نفر آمد كه اسم مرا مى دانست. به من گفت بلند شو تا تو را به چادرت برسانم. تا حركت كردم ديدم اينجا هستم.

ص: 110

فرمودند برو توى چادرت! آرى، چهره او نورانى شده بود. همه مى خواستند به صورت نورانى او نگاه كنند.

همه فهميدند او مشمول عنايات خاصّ حضرت بقيّةاللَّه شده است. احترامى خاص در ميان كاروان پيدا كرد.

يكى از نزديكانش مى گفت از خصوصيات اين مرد آن است كه نمى داند گناه چيست. تا به حال خلاف و گناهى از او ديده نشده و با همه بى حواسى كه دارد اذان را كه مى شنود براى نماز به مسجد مى رود. و گاهى در مسجد تنها كسى است كه نماز اوّل وقت مى گزارد. او اكنون زنده است. در روستاى گرو راتكان مشهد به سر مى برد.

و تمام زائران كاروان تا آخر سفر، حال خوشى داشتند و توسلشان به ولىّ عصر عليه السلام زياد بود و يقين كردم كسى كه او را به چادرها راهنمايى نمود، يا شخص بقيّةاللَّه- عجّل اللَّه تعالى فرجه- بوده و يا از اعوان و ياران آن حضرت.

«اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشيَدةَ وَالْغُرَّةَ الْحميَدة».

فصل ششم: خاطرات گوناگون

خطرى شما را تهديد نمى كند

ص:111

فصل ششم: خاطرات گوناگون

در اين فصل شمارى از خاطراتِ زائرانِ خانه خدا را بدون شرح مى آورم، اين خاطرات به موضوع خاصّى اختصاص ندارد. امّا در مجموع جالب و آموزنده است و به گونه اى با موضوع اين مجموعه ارتباط دارد:

خطرى شما را تهديد نمى كند

سال 1370 پس از استعفاى مرحوم حاج احمد آقا خمينى- رضوان اللَّه تعالى عليه- از سرپرستى حجّاج، مقام معظّم رهبرى، آيةاللَّه خامنه اى اين مسؤوليت را به اينجانب واگذار كردند، در حالى كه فقط 44 روز تا آغاز اولين پرواز زائران بيشتر فاصله نبود و در اين مدّت كوتاه مى بايست سياستگذارى، سازماندهى و

ص: 112

برنامه ريزى هاى لازم صورت مى گرفت.

از سوى ديگر پس از فاجعه خونين سال 1366 و شهادت چهارصد تن از زائران ايرانى در اين فاجعه، و سه سال توقّف اعزام زائران ايران به حج، دغدغه هاى فراوانى در مورد برگزارىِ آرام و آبرومندانه حج، به ويژه مراسم برائت وجود داشت كه اكنون مجال بازگو كردن آن نيست، همين مقدار اشاره كافى است كه جناب آقاى موسوى خوئينى ها كه در دوران رهبرى امام مدّتى مسؤوليت سرپرستى حجّاج را به عهده داشتند، در ملاقاتى كه پيش از سفر با ايشان داشتم، برگزارى آبرومندانه حج در وضعيت آن روز را تنها در صورت وقوع يك معجزه ميسر مى دانستند.

بارى، پس از انتصاب به سرپرستى حجّاج به شدّت نگران آينده بودم، شايد روز دوّم يا سوّم پس از پذيرفتن مسؤوليت، يك روز ظهرهنگامى كه مى خواستم بخوابم، تازه سربر بالين نهاده بودم كه هاتفى جملاتى بدين مضمون گفت: «امسال هيچ خطرى پيش نخواهد آمد!»

اين بشارت در آن بحران روحى برايم بسيار اميدوار

ص: 113

كننده بود، به فضل خداوند متعال و به رغم توطئه دشمنان و نااميدى دوستان، حماسه حجّ ابراهيمى در اين سال به گونه اى اعجازآميز و اعجاب انگيز، همانطور كه امام خمينى قدس سره در آغاز (1) پيام حجّ 1367 بدان اشارت كرده و بشارت داده بودند، در فضايى آرام امّا شورانگيز و پرشكوه برگزار شد كه اجمالى از آن در كتاب «سيماى حجّ سال 1370» آمده است.

جالب توجّه اينكه بامداد روز چهارشنبه 12/ 4/ 1370 پس از اداى فريضه صبح از روضه نورانى نبوى صلى الله عليه و آله و بازگشت به محلّ اقامت، خواستم استراحت كنم، مجدّداً هنگامى كه سر بر بالين نهادم شنيدم، هاتفى جمله اى بدين مضمون گفت: «مراسم سال آينده فوق العاده و كم نظير خواهد بود.»

اين بشارت نيز براى كسانى كه در متن ماجراهاى سياسى حجّ بودند قابل پيش بينى نبود.

اين پيشگويى نيز به فضل خداوند متعال و عنايت


1- پيام امام خمينى قدس سره در رابطه با حج 1367 كه برگزار نشد با آيه 27 سوره فتح آغاز شده است: «لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ»

ص: 114

بقية اللَّه الأعظم تحقّق يافت و حجّ سال 71 زائران ايرانى به راستى با شكوه و كم نظير بود. (1)

شفاى بيمار ساوه اى

نگارنده در سال 1358 نخستين بارى بود كه به حجّ مشرف شدم، در اين سفر، روحانى كاروان نيز بودم.

كاروان ما از ساوه بود، پيرمردى در كاروان داشتيم- حدود 60 سال- اهل ساوه و مبتلا به بيمارى شديد آسم، پس از وقوف در عرفات با سختى به مشعر آمديم، بعد از نماز صبح بايد تا محلّ خيمه هاى ايرانى ها در منا پياده مى رفتيم، هر كس وسايل شخصى خود را همراه داشت، آن شخص نيز با كسالت و بار همراه پياده با ما آمد، با زحمت خود را به منا رسانديم، امّا خيمه هاى ايرانى ها را پيدا نكرديم، و در شدّت گرما تا نزديك ظهر سرگردان بوديم. سرانجام حدود ظهر جاى خود را يافتيم و پس از خوردن قدرى آب خنك و خاك شير، براى رمى جمره عقبه به منا رفتيم.


1- شرح ويژگى هاى حجّ سال 1371 در كتاب «با كاروان ابراهيم در سال 1371» آمده است.

ص: 115

آن مرد در بازگشت راه را گم كرده بود، پس از چند روز داستان خود را براى من چنين تعريف كرد:

«پس از گم شدن بسيار گريه كردم، حالم بد شد، بالأخره راه را پيدا كردم و به خيمه آمدم، بر اثر خستگى زياد به خواب رفتم، در عالم رؤيا سيّد بزرگوارى را ديدم كه وارد خيمه شد، يك استكان شير در دست داشت وبه من داد، گرفتم وقدرى ازآن نوشيدم، از خواب پريدم، همه بدنم خيس عرق بود. حالت تهوّع به من دست داد، به دستشويى رفتم، مرتّب- چيزهايى مانند- چرك از گلويم خارج مى شد، از آن روز به بعد حالم خوب شد.»

و تا آنجا كه به ياد دارم تا زمانى كه با ما بود، دارو مصرف نمى كرد.

اجابت دعا در كنار كعبه

حجّت الاسلام والمسلمين آقاى حاج سيّدجواد علم الهدى نقل كردند:

«عمويم مرحوم حاج اكبر آقا نجفى- رضوان اللَّه عليه- به همراه پدر به زاهدان و از آنجا به كويته و بمبئى رفته بودند و يكماه هم معطل شدند تا با يك كشتى، با

ص: 116

1500 مسافر و در مدت ده روز سفر دريايى، به جده رسيدند. ايشان مى گفتند: در مكه پولم تمام شد و چون هر كسى فقط مقدارى پول براى خود آورده بود، نمى توانست به ديگرى كمك كند، لذا به كنار خانه كعبه مشرف شدم و عرض كردم: پولم تمام شده يا مرا پيش خودتان نگه داريد يا اگر مصلحت است كه برگردم، به من پول بدهيد. در آن زمان مطوّف، محمد على غنام بود و ما نيز مسافر بوديم. به من گفت، اگر داخل، گرم است و پشه دارد، در بيرون تخت مى زنم، بخوابيد.

همگى خوابيديم. نمى دانم در حال خواب بودم يا بيدارى، چراغها خاموش بود هيچكس هم در اطراف من نبود، كيسه اى در زير عبايم احساس كردم ولى از آنجا كه در حال بيدارى كامل نبودم، چندان توجهى نكردم. وقتى بيدار شدم، يازده عدد سكه طلاى عثمانى در كيسه ديدم و مشكلم برطرف شد!»

پيشگويى يك زائر جوان

ايشان همچنين نقل كردند كه:

«آقاى محقق اهل رفسنجان و از اساتيد مدرسه

ص: 117

عالى شهيد مطهرى، داستانى از سفر حج نقل مى كرد و اين داستان مربوط به سال هايى است كه حجاج در مدينه، در باغ صفا بودند. او مى گفت: وارد باغ صفا شدم، ديدم خانم ها پيرامون پيرزنى كه گرمازده شده بود، حلقه زده و به او خاكشير مى دهند و به سر و صورتش يخ مى مالند. چون مثل امروز پزشك نبود و همينطور ايرانى هم زياد نبود، پسر پيرزن كه از حرم بر مى گشت، به چهره مادر خيره شد و گفت: «مادر! تو به مشعرالحرام مى روى، به من وعده داده اند».

همه كمك كردند و حال پيرزن خوب شد ولى من مراقب آن پسر بودم كه چه مى كند. حالت خاصى داشت، تا صبح مشعر در گروه ما بود، شبى كه در مشعر بوديم، تسبيح به دست گرفته و پيوسته قدم مى زد. در ميان مردم نبود. پس از نماز صبح كه به طور معمول همه سوار ماشين مى شدند تا جلوتر بيايند و نزديك طلوع آفتاب وارد مشعر شوند، لحظه اى از ديدن او غافل شدم تا وقتى كه حاجيان را سوار كرديم، از ماشين پياده شدم، اثرى از او نيافتم. پس از جستجو به پشت اتومبيل رفتم و او را در جويهايى كه براى جاده سازى

ص: 118

كنده بودند، ديدم كه رو به قبله و تسبيح به دست جان به جان آفرين تسليم كرده است!»

توسل به حضرت امّ البنين عليها السلام

حجّت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيدجواد گلپايگانى نقل كردند كه: آقاى شيخ عباس آشورى كه از اهل علم مى باشند. داستانى را دو سال پيش در مدينه برايم نقل كرد. او گفت:

«25 سال قبل به سرطان حنجره مبتلا شدم و براى معالجه به تهران آمدم.

حاج غلام مس فروش كه در سفر مكه با او آشنا شده بودم، مرا براى معالجه به بيمارستان برد. معالجات فراوانى شد. مثل امروز نبود كه براى درمان اين بيمارى حنجره را بردارند. سرطان به تارهاى صوتى سرايت كرد و من صدايم را هم از دست دادم به طورى كه نمى توانستم سخن بگويم. دكترها جوابم كردند و گفتند:

كارى از ما ساخته نيست. و من به بندر بازگشتم.

همه ساله شب نهم محرم در تكيه و حسينيه برنامه اى براى حضرت ابوالفضل عليه السلام داشتيم كه من منبر

ص: 119

مى رفتم. مجلس بسيار خوب و مفصلى بود. عصر روز هشتم كتاب «العباس» مقرَّم را مطالعه مى كردم، نوشته بود: «اگر كسى حاجت دارد، به امّ البنين، مادر حضرت ابوالفضل، متوسل شود، روز شنبه يا يكشنبه را هم براى ايشان نذر كند و روزه بگيرد، حاجتش برآورده مى شود.»

همينطور كه كتاب را مى خواندم، منقلب شدم و به حضرت ام البنين توسل جستم و همان نذر را كردم و برخاستم، نماز مغرب و عشا را خواندم. چون نمى توانستم منبر بروم، نزد خود فكر كردم كه پس لااقل در مجلس شركت كنم، وقتى وارد شدم، مردم مرا كه ديدند، گريه كردند؛ زيرا به طور كلى نمى توانستم حرف بزنم.

جا باز كردند و در جمع مستمعين نشستم. نمى دانم چه نيرويى مرا از جا بلند كرد و به سمت منبر برد، از منبر بالا رفتم و روى منبر نشستم و نگاهى به جمعيت كردم و گفتم: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، و دو ساعت سخن گفتم و تا امروز هم منبر مى روم و صحبت مى كنم.»

كرامتى ديگر از امّ البنين عليها السلام

ص:120

حجّت الاسلام آقاى حبيب اللَّه يوسفى- روحانى كاروان- طى يادداشتى كه برايم فرستاد، نوشت:

«گرفتار بيمارى سختى شدم؛ به طورى كه از شدّت درد و ناراحتى، در ماشينى كه ما را به مدينه مى برد به خود مى پيچيدم. وقتى به مدينه رسيديم، در دار السمان اسكان يافتيم بى درنگ، به درمانگاهى كه در همين ساختمان بود مراجعه كردم و با تزريق آمپول مسكّن مقدارى آرام شدم. تشخيص پزشك اين بود كه علّت درد، وجود سنگ مثانه است و جز عمل جراحى راه ديگرى ندارد و بايد تا ايران همچنان تحمّل كنم چون در مدينه و مكّه امكانات موجود نيست. با اين حال مرا به بيمارستان ايران معرفى كرد. روز بعد به بيمارستان رفتم. تشخيص همان بود و من مجبور بودم تحمّل كنم و كم كم به درد عادت كردم و با مسكن خود را آرام مى كردم. راه رفتن برايم بسيار سخت بود امّا گاهى به زحمت تا حرم مى رفتم.

يك شب حدود ساعت 10 از حرم بيرون آمدم و تا حدود 12 پشت بقيع به زيارت جامعه و استماع مداحى

ص: 121

مدّاحان مشغول شدم. آخر شب بود و خلوت و من آرام آرام كنار قبر امّ البنين عليها السلام آمدم و به آن خانم متوسّل شدم. سرم را بر نرده هاى بقيع گذاشته گريه مى كردم. بعد از ربع ساعتى به طرف قبر پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتم و پاى ديوار نشستم و به درد و ناراحتى خود بسيار گريستم. گفتم يا رسول اللَّه، خوب مى دانى كه من براى خدمت به زائران شما آمده ام حال چگونه مى پسنديد كه يك بيمارى سخت از مدينه سوغاتى ببرم.

خلاصه بعد از ساعتى از جا برخاستم و به طرف منزل رفتم. همان شب در عالم خواب ديدم كه روضه امام حسين عليه السلام را مى خوانم و مستعمين زيادى گريه مى كنند و خودم نيز زياد گريه مى كردم. با صداى اذان از خواب بيدار شدم. وضو گرفتم و نماز خواندم و دوباره خوابيدم. ساعت 8 از خواب بيدار شدم و پس از صبحانه به اتفاق حاج آقاى روحانى كه در خدمت ايشان بودم به بعثه رهبرى (فندق الدخيل) رفتيم و از آنجا به حرم و بعد از نماز ظهر از حرم به منزل آمديم. وقتى به خانه رسيديم، متوجّه شدم كه امروز هيچ دردى احساس نكرده ام، گرچه راه زيادى را پيموده ام. خداوند را شاهد

ص: 122

مى گيرم كه از آن روز اثرى از آن بيمارى در خود نديده ام و ديگر به پزشك مراجعه نكرده ام.»

تقاضاى بيست بار تشرّف:

نامبرده خاطره ديگرى بدين شرح نقل مى كند:

«در سال 60 به عنوان خدمه كاروان به حجّ مشرف شدم. در آن دوران هنوز لباس روحانيت نپوشيده بودم.

چون زبان عربى بلد بودم مدير كاروان حقير را با چند نفر پيش پرواز فرستاد كه اوّل به مدينه و از آنجا به مكّه رفتيم و اوّلين بار كه مُحرم شديم و به طرف مكّه حركت كرديم، از مسجد شجره تا مكّه مشغول ذكر بودم و لحظه شمارى مى كردم كعبه و مسجد الحرام را ببينم. وقتى از باب ابراهيم وارد شديم و چشمم به كعبه افتاد، حدود 10 دقيقه ايستاده بودم و در حالى كه به كعبه نگاه مى كردم اشك مى ريختم. بعد از آن به طواف پرداختيم و پس از نماز طواف براى سعى به جانب كوه صفا رفتيم. با دوستان بر كوه صفا نشستيم و همگى به خواندن دعا پرداختيم. در آن حال و در آن مكان عرض كردم: خدايا! اين حرم و كعبه را خيلى دوست

ص: 123

دارم. از تو مى خواهم كه حداقل بيست مرتبه مشرّف شوم و اين در حالى بود كه اصلًا اميد نداشتم كه بتوانم بعد از آن سفر مشرف شوم و پولى هم نداشتم. امّا فكر مى كنم اين دعا مستجاب شد، چون سال بعد يكى از اقوام به من گفت كه مى خواهم شما را به نيابت از پدرم به حجّ بفرستم. قبول مى كنيد؟ گفتم البته و او پول ثبت نام مرا داد و در سال 62 به عنوان زائر آمدم و سال 63 به عنوان مسؤول تبليغات گروه جانبازان از طريق بنياد شهيد مشرف شدم و سال 65 و 66 به عنوان معين و تا به حال (سال 77) حدود 10 مرتبه مشرّف شده ام و معتقدم كه ان شاءاللَّه خداوند سفرهاى بعدى را هم (تا بيست سفر) قسمت خواهد كرد و حال مى ترسم كه بعد از بيست سفر ديگر موفق نشوم ولذا مرتب التماس مى كنم كه خدايا! من گفتم حداقل بيست مرتبه، پس حداكثر به كرم و لطف شما بستگى دارد!»

نعمتِ غير مترقبه

حجّت الاسلام والمسلمين آقاى قرائتى نقل كردند:

«زمانى كه در منا و عرفات لوله كشى نشده بود و آب

ص: 124

را در بشكه ها مى ريختند و داغ مى كردند، سالى به سفر حج مشرف شدم. در منا خيمه هايمان را گم كرده بودم. هوا بسيار گرم بود و من هم تشنه بودم. شخصى مرا ديد و پس از احوالپرسى گفت: «دنبال چه مى گردى؟ چه مى خواهى؟» گفتم: گم شده ام، هر چه جستجو مى كنم، محل اسكان را نمى يابم. دوباره پرسيد:

خوب، چه مى خواهى؟ و من هم به شوخى گفتم: دوش آب سرد و يك انار يزدى!

دستم را گرفت و به خيمه برد كه بعد فهميدم مربوط به آقاى مهندس شهرستانى است. به گوش آقاى مهندس چيزى گفت: او هم تعارف كرد. او در خيمه اش دوشى درست كرده بود كه آب سردى روى تنم ريختم وجگرم حال آمد. وقتى خواستم خداحافظى كنم، يك انار در مقابلم گذاشت وقسم خورد كه انار يزداست. اين خاطره برايم حادثه اى غيرمنتظره و خيلى شيرين بود.»

امدادِ گمشده اى در منا

حجّت الاسلام والمسلمين آقاى محمّد كاظم راشد يزدى مى گفتند:

«در سال 1348 كه به سفر حج مشرف شده بودم،

ص: 125

آمدن از مسير مشعر تا منا و نيز رمى جمرات بسيار سخت بود، سياهان آفريقايى زيادى به هنگام اذان صبح، براى رمى مى رفتند، سپس به مسلخ مى آمدند كه در مسير پايين (مسير مشعر به منا) قرار داشت. در اين مسير باريك، بويژه در منطقه «سوق الحرب» و ازدحام اتوبوس ها گير كرده و مانديم. هر سال در اين محلّ تصادفى پيش مى آمد كه در آن سال هم پيش آمد.

جمعيت از دو طرف آمده و فشار مى آوردند. افراد زيادى كه براى رمى مى رفتند، سبب ازدحام شد و به هر صورت ما مانديم. معمولًا از مشعر كه به منا مى آمديم، به خيمه ها نمى رفتيم، بلكه مستقيماً براى رمى جمرات مى رفتيم.

در آن زمان من روحانى كاروان بودم، همسر حاج اسداللَّه نانوا اهل يزد، كه پيرزنى وارسته و از نظر عبادت و اخلاق و تقوا نمونه بود، همراه من بود. چشمش هم كم سو بود، به طورى كه بايد كسى دستش را مى گرفت و راه مى برد و معمولًا همسرش حاج اسداللَّه اين كار را مى كرد. از محل توقف اتوبوس ها كه گذشتيم، پس از طى مسافت حدود پنج دقيقه، در آن ازدحام جمعيت،

ص: 126

اين خانم را گم كرديم.

در آن سال، هشت نفر زير دست و پا تلف شدند.

من و يكى از دوستان مجبور شديم تا به كوه زده و از پشت خيمه هاى مصريها كه بالاى محل استقرار چادر ايرانيها بود، خود را به محل چادرها برسانيم. پس از 4- 5 ساعت و در حالى كه زخمى شده بوديم، خود را به خيمه ها رسانديم، ولى احدى از اعضاى كاروان ما نرسيده بودند. وقت ظهر بود، كه با كمال تعجب ديديم آن پيرزن در كنار خيمه با آرامش و سلامت كامل نشسته است. وقتى سؤال كردم كجا بودى؟

گفت: مرا آوردند، وقتى نگاه كردم و شما را نديدم، كسى آمد و گفت: «ناراحت نشو، بيا تا راهنمايى ات كنم.

همينطور كه دستم را گرفته بود و بدون آنكه مسافت زيادى را طى كنيم، به اينجا رسيديم. چون پايم درد مى كرد، خوشبختانه راه زيادى هم نبود.»

نكته تعجب آور آنكه چشمش هم بهبود يافته بود و تا سالهاى بعد هم كه حالش را مى پرسيديم، مى گفت:

چشمم خوب است.

برايمان شگفت آور بود كه چطور شد در آن روز كه

ص: 127

تعداد زيادى حتى از مردان گم شدند، اين خانم به راحتى و با سلامتى كامل به چادرها رسيد. جز اينكه بگوييم عنايت حضرت بقيةاللَّه بود كه اين زن پارسا را نجات داد، چيز ديگرى نمى توان گفت.»

توسّل به امام مجتبى عليه السلام

فرزند شهيد محراب آيةاللَّه اشرفى اصفهانى نقل كردند:

«پدرم مرحوم شهيد اشرفى اصفهانى تا روز شهادت احتياجى به استفاده از عينك نداشت و مى فرمود:

در سفرى به مدينه، به چشم درد شديدى مبتلا شدم به طورى كه در قبرستان بقيع كه آفتاب مى تابيد، عبايم را بر سرم مى كشيدم كه از اذيت آفتاب در امان باشم و چون دكترى هم براى معالجه نبود، بناچار هر روز صبح چشمهايم را با چاى مى شستم. به آقا امام مجتبى عليه السلام عرض كردم: «آقا! ما طلبه ايم، بايد درس بخوانيم و مطالعه كنيم ...»

ايشان معتقد بودند كه ائمه بقيع را فقط به مادرشان حضرت فاطمه عليها السلام قسم بدهيد، چون به مادرشان زهرا

ص: 128

خيلى حساسيت دارند. به مظلوميت زهرا قسم بدهيد. و خود اين كار را كردند. مى گفت: «به منزل برگشتم، صبح كه از خواب بيدار شدم، گويا اصلًا دردى در چشمهايم وجود ندارد.» بعد از آن، به مدت 60 سال به عينك احتياج پيدا نكردند تا يكماه قبل از شهادتشان كه به علت بى خوابى و مشكلات ناشى از جنگ، چشمهايشان درد گرفته بود. روزى خدمت حضرت امام قدس سره رسيدند و به ايشان گفتند: امام مجتبى عليه السلام مدت 60 سال چشمهايم را بيمه كرده است، از شما خواهش مى كنم، دستتان را روى چشم من بكشيد تا آخر عمر بيمه شوم.

حضرت امام ابتدا مقدارى استنكاف كردند، ولى با اصرار ايشان، عينك را برداشتند و امام دست خود را بر چشمهاى ايشان كشيدند و اين آيه را خواندند «وَنُنَزِّلُ مِنْ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ» (1)

و به چشمان ايشان دميدند. از همانجا عينك را در جيب خود گذاشتند و در اين مدت تا زمان شهادت احتياجى به آن پيدا نكردند. مكرر مى فرمودند: اين سيد فرزند پيامبر، از


1- اسراء: 82.

ص: 129

زمانى كه دست خود را به چشم من كشيد، اصلًا ناراحتى چشم ندارم.»

عنايت حضرت فاطمه عليها السلام

ايشان نيز فرمودند:

«خانواده ما علوى و از سادات است. او مدت 6- 7 سال به آرتروز شديد مبتلا بود. على رغم معالجه زياد، پزشكان اعلام كردند كه اين بيمارى علاج پذير نيست و تا آخر عمر با ايشان همراه است. لذا خيلى از بيمارى خود رنج مى بردند. در ماه رجب و روز ميلاد حضرت على عليه السلام به مشهد مشرف شديم. شب جمعه را در حرم حضرت رضا عليه السلام مانديم و از آقا خواستيم تا توفيق تشرف به عمره در ماه رمضان عنايت فرمايد و آغاز سال نو را در مدينه باشيم، ايشان هم از حضرت، شفاى بيمارى و ناراحتى پايشان را درخواست كردند، پس از اذان صبح به هتل (مدائن) آمديم و پس صرف صبحانه ايشان استراحتى كردند و وقتى ساعت 11 صبح بازگشتم، ديدم منقلب است و گريه مى كند، گفت:

ص: 130

حضرت فاطمه عليها السلام را در خواب ديدم، فرمودند:

«خواسته هاى شما انجام شد.» در خواب خانم محجبه اى را ديدم، صورت جوانى داشت، فرمود: «آنچه از فرزندم حضرت رضا خواستيد، اجابت شد. عرض كردم: پايم درد مى كند و شما عنايتى كنيد. فرمود: «بايد به مدينه بياييد و حاجت خود را در آنجا بگيريد.»

ايشان در عالم خواب التماس مى كنند كه شما كى هستيد؟ مگر با من نسبتى داريد؟ مى فرمايند: «من فاطمه هستم».

لذا ايشان از من خواست كه هر طور شده بايد امسال به حج برويم. واقعاً سفر ايشان هم به طور معجزه آسايى درست شد، روز 23 شعبان به معاونت امور روحانيون بعثه مقام معظم رهبرى تلفن كردم و با مسؤول اعزام روحانيون عمره صحبت كردم. وقتى حضورى خدمتشان رسيدم، هنوز صحبت نكرده بودم كه ايشان گفت: آقاى اشرفى! مايليد در ماه رمضان به مكه برويد؟

پاسخ مثبت دادم و بلافاصله دستور داد، اسم بنده را براى حج همان سال بنويسند ....

وقتى مشرف شديم، در مدينه منوره، با حرم فاصله

ص: 131

چندانى نداشتيم، اما درد پاى ايشان بيشتر شد، به طورى كه هر ده قدمى كه راه مى رفتند، روى صندلى كه تهيه شده بود، مى نشستند و مجدداً حركت مى كرديم.

شب اول خيلى مشكل بود. اما شب دوم كه مشرف شديم، گفت: به مادرم زهرا عليها السلام گفتم تا حاجتم را برآورده سازد. وقتى سؤال كردم كه آيا در قبرستان بقيع گفتى؟ گفت: «سمت باب جبرئيل، جانمازم را پهن كردم و نماز خواندم، و پس از نماز سرم را به ديوار گذاشتم و عرض كردم: شما مرا دعوت كرديد و من اجابت كردم.»

خدا را شاهد و گواه مى گيرم، وقتى كه ايشان از آنجا برگشت، گويا اصلًا پادردى نداشت. مى گفت:

«دستمالم را به باب جبرئيل كشيدم و به پايم ماليدم».

از آن زمان تاكنون پادرد ايشان به طور كامل خوب شد، صندلى را كنار گذاشتيم، وقتى به ايران بازگشتيم فرزندانمان تعجب كرده بودند كه چه كرديد؟ گفت:

شفايم را از مادرم، حضرت زهرا عليها السلام گرفتم و آمدم.

بعد از آن هر عكسى كه از پاى ايشان گرفتند،

ص: 132

گفتند: هيچگونه اثرى از آرتروز مشاهده نمى شود. در حالى كه عكس هاى قبلى بر بيمارى ايشان صحه گذاشته بود.»

كرامتى ديگر از آن حضرت

كرامتى ديگر از حضرت زهرا عليها السلام براى مادرِ يكى از همكاران اتفاق افتاد كه او ماجرا را چنين تعريف كرد:

«در سال 1365 به اتفاق پدر و مادرم به حج مشرف شديم، من در ستاد بودم و پدر و مادرم در كاروان، چند روزى از آمدنشان به مدينه نگذشته بود كه مادرم دچار سكته مغزى شد و نيمى از بدنش فلج گرديد و زبانش از تكلّم باز ماند. مادر را در بيمارستان هيأت پزشكى بسترى كرديم و دكتر متكلّم (رييس وقت بيمارستان قلب شهيد رجايى تهران) دكتر معالج ايشان بود.

48 ساعت از بسترى شدن مادر گذشته بود كه دكتر متكلم مرا خواست و گفت: مادر شما سكته كامل كرده و حداقل شش ماه به صورت فلج باقى خواهد ماند و

ص: 133

بعد از آن هم ممكن است با فيزيوتراپى و تست هاى ورزشى بهبود يابد و ممكن است كه سكته مجدد كند و تمام بدنش فلج شود.

فرداى آن روز، بعد از نماز مغرب و عشا كه از مسجد شريف نبوى خارج شدم، بسيار گريه كردم و از حضرت صديقه طاهره شفاى مادرم را خواستم و تا ساعت سه بعدازظهر در كوچه هاى مدينه سرگردان بودم و توان رفتن به بيمارستان را نداشتم بالاخره به بيمارستان رفتم و به محض ورود به اتاق، مادرم را در حالى كه روى تخت نشسته بود و دست و پاى خود را تكان مى داد، مشاهده كردم. با ديدن من به گريه افتاد و فرياد زد: «شفا گرفتم، شفا گرفتم!»

من كه متحير شده بودم، گريه كردم و به دنبال دكترها دويدم، آقاى متكلم و چند نفر ديگر به اتاق ايشان آمدند و با ديدن وى، در حالى كه نمى توانستند باور كنند، در پاسخ سؤال من كه آقاى دكتر! معجزه شده است؟ گفتند: نمى دانيم، ولى بسيار غير طبيعى است.

پس از آنكه بر اعصاب خود مسلط شدم، از مادرم

ص: 134

پرسيد، چه اتفاقى رخ داد؟ قضيه چيست؟

گفت: وقتى كه حرف هاى ديروز دكتر را شنيدم، از اينكه تا آخر عمر بايد سربار شما شوم، خيلى ناراحت شدم و با حضرت فاطمه درد دل كردم كه «اى خانم! فرزندم را تقديم كرده ام، راضى نشويد كه در بازگشت مورد تمسخر معاندان و مخالفان انقلاب قرار بگيرم، در همين حال خوابم برد، در خواب خانم با جلال و عظمتى را ديدم كه به كنار تختم آمد و فرمود:

دخترم! چرا اينقدر ناراحتى؟

عرض كردم:

«خانم! به خاطر مشكلى كه برايم پيش آمده، ناراحتم، حالت فلج من همه اطرافيان را به زحمت مى اندازد و من از خدا خواسته ام كه تا آخر عمر زمين گير نشوم».

فرمود: «دخترم! پايت را تكان بده».

عرض كردم: خانم! من فلج شده ام، حتى نمى توانم حرف بزنم».

مجدداً فرمود: «دست و پايت را تكان بده».

ص: 135

در عالم خواب شروع كردم به تكان دادن دست و پايم، يك مرتبه از خواب بيدار شدم و مشاهده كردم كه دست ها و پاهايم خوب شده و حركت مى كند.

او كه تا سال 1376 در قيد حيات بود، چهار مرتبه سكته كرد و فقط دستش از كار افتاد و هيچگاه از پا نيافتاد و زمين گير نشد، حتى روزى كه از دنيا رفت، شب قبل از آن، ساك خود را براى سفر به مشهد مقدس آماده كرده بود.

گاهى با خنده مى گفت: چه اشتباهى كردم كه آن روز در مدينه، فقط شفاى پايم را از حضرت زهرا خواستم، اى كاش سلامت كامل خود را مى خواستم.»

كرامتى ديگر

يازدهم ذوالحجّه 1420 (27/ 12/ 1378) در منا شخصى را ديدم كه گفت:

«در كاروان ما خانمى فلج شده بود و به اعجاز حضرت فاطمه عليها السلام شفايافت.» پس ازايام تشريق موضوع را پيگيرى كردم و دو روز بعد (29/ 8/ 1378) پس از نماز مغرب و عشا و ديدار از كاروان جانبازان براى

ص: 136

اينكه از نزديك موضوع را تحقيق كنم به محلّ سكونت آن خانم رفتم، پزشكى كه درصحنه حضورداشت، گفت:

«هنگامى كه مى خواستيم از عرفات به مشعر بياييم، ايشان سكته مغزى كرد و معاينات سكته او را تأييد مى كرد، بدين جهت او را به بيمارستان سعودى بردند.»

خانمى كه شفا يافته بود، ماجراى شفا يافتن خود را براى جمع حاضرتعريف كردكه خلاصه آن چنين است:

«هنگامى كه مرا به بيمارستان بردند، ضمن دعا از خدا خواستم كه اگر بنا است من به حال فلج به ايران برگردم همين جا بميرم، در اين حال اطراف خود چهره هايى را ديدم. امامان بودند؟ نمى دانم. فرشته بودند؟ نمى دانم. يكى از آنان- گويا حضرت فاطمه عليها السلام (1)- دست به بدنم كشيد، ديدم بدنم گرم شد، خوب شدم، پزشك ها آمدند و گفتند: خدا تو را شفا داد ...».

جالب اينكه به من خبر دادند كه همسفرهاى او در منا براى شفاى وى مجلس دعايى ترتيب داده بودند كه


1- آنطور كه در خاطر دارم تصريح به نام حضرت فاطمه عليها السلام نكرد.

ص: 137

ناگاه با تعجب مى بينند ايشان وارد مجلس شد، با سابقه اى كه آنان از بيمارى وى داشتند وقتى متوجّه شفا يافتن او مى شوند همگى منقلب مى گردند و مجلس شور و حالى پيدا مى كند ...

شفاى فرزند

آقاى اسماعيل اكرامى كه در كاروان حاج آقاى جواديان در خدمت بعثه مقام معظّم رهبرى بود مى گويد:

«سال 57 خداوند فرزند پسرى به من عطا كرد و در هنگام قنداق كردن وى متوجه شديم كه بسيار ناراحتى مى كند، ولى هر گاه بدون قنداق باشد مشكل ندارد.

بالاخره او را نزد پزشك برديم و پس از معاينات به ما گفتند: فرزند شما از ناحيه پا به صورت مادرزادى فلج است و پابند مخصوص افراد فلج را به ما داد و گفت بايد او اين را ببندد.

من خيلى غصه خوردم و سال 58 براى اوّلين بار به حجّ مشرّف شدم. يكى از بستگان از تهران آمد و

ص: 138

نامه اى از همسرم آورد و يك عكس هم از فرزندم.

آن روز به مدير كاروان گفتم من امروز كار نمى كنم و مى خواهم به حرم بروم. ساعت حدود 2 بعد ازظهر بود به حرم رفتم و در حجر اسماعيل خود را به خانه كعبه چسباندم و گفتم: خدايا! همانطور كه به فاطمه بنت اسد على را دادى سلامت على مرا نيز به من برگردان.

مدّت زمانى گذشت به نظر خود پنج دقيقه ولى نگاه كردم ديدم آسمان تاريك و چراغ هاى مسجدالحرام روشن شده است. خدا را شاهد مى گيرم كه اصلًا گذشت زمان را حس نكردم و فكر مى كردم پنج دقيقه است كه در آنجا ايستاده ام. اين ماجرا گذشت و من به تهران رفتم. در آمد و شدهاى معمول فراموش كردم وضعيت على رابپرسم، ناگهان چشمم به او افتاد كه دستهايش را به ديوار گرفته و دارد راه مى رود. با تعجّب موضوع را از همسرم پرسيدم و او كه تازه متوجّه شده بود، برايم تعريف كرد چند روز است على دست خود را به ديوار مى گيرد و راه مى رود. خدا را شكر كردم و در همان حال نذر كردم كه همه ساله براى خدمت به زائرين خانه

ص: 139

خدا به حجّ بيايم و از آن سال تا كنون همه ساله آمده ام يا حجّ واجب يا عمره. و پسرم هم ديگر مشكلى ندارد و در حال حاضر پيش دانشگاهى را تمام كرده و خود را براى رفتن به دانشگاه آماده مى كند.»

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109