بديع القرآن

مشخصات کتاب

نام كتاب: بديع القرآن

نويسنده: ابن ابى الاصبع المصرى / سيد على مير لوحى

موضوع: اعجاز بلاغى

تاريخ وفات مؤلف: 656 ق

زبان: فارسى

تعداد جلد: 1

ناشر: آستان قدس

مكان چاپ: مشهد

سال چاپ: 1368

نوبت چاپ: بى نا

سخن مترجم

سخن مترجم

باسمه تعالى سپاس و ستايش بى حدّ و نامتناهى مرذات خداى را كه با غرائب حكمت و بدايع بلاغت قرآن كريم، جسم بى روح را جان، و كلام تهى و فارغ را معنى بخشيد.

و درود فراوان بر خاتم پيامبران حضرت محمّد بن عبد اللّه (ص) و آل او و يارانش باد.

بارى، توفيق رفيقم گرديد، و به مأدبة اللّه كه درياى نامتناهى عجائب صنع معنى و لفظ است، و «فِيها ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ» يعنى كتاب عزيزى كه «لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ» دعوت شدم، و آن دعوت را به گرمى پذيرا گشتم؛ كه دعوت به مائده آسمانى و غذاى جان و روح است؛ و همدمى با نفس رحمانى و آواى ربّانى. بارى مؤسّسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، كه خداى تبارك و تعالى خدمتگزارانش را بيش از پيش قرين توفيق گرداند، تقريبا يك سال و شش ماه پيش ترجمه كتاب «بديع القرآن» را به عهده ام نهاد، و اين جانب با استعانت به درگاه خداوند توانا كار را آغاز كردم. نخست بادقّت به مطالعه كتاب پرداختم، و در اثناى مطالعه دريافتم از طرفى مطالب آن بسيار مفيد و در باب خود كم نظير، و در عين حال با قلمى سنگين و ممتدّ نگاشته شده و از طرف ديگر با وجودى كه متن تصحيح گرديده، داراى اشتباهات و اشكالات فراوانى است كه خوانندگان محترم و اهل فضل در خلال مطالعه متن

مترجم به آن معنى توجّه خواهند فرمود؛ و

بديع القرآن، ص: 2

ازاين رو ترجمه زمان طولانيى كه در فوق به آن اشارت رفت به خود اختصاص داد. و اينك خداى را سپاس مى گزارم كه توفيق انجام آن را به اين جانب عنايت فرمود، و اميدوارم مورد قبول درگاه خداوند قرار گيرد، و همگان را از آن ترجمه بهره مند گرداند و مسؤولان و كاركنان مؤسّسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى را كه براى چاپ و انتشار آن اقدام نموده اند پاداش نيكو در دو سراى عنايت فرمايد:

اكنون توجّه خوانندگان عزيز را به روش ترجمه اين كتاب، و كارهايى كه علاوه بر ترجمه انجام شده، معطوف مى دارم:

1- تا آن جا كه ممكن بوده پاى بندى به متن را در ترجمه از نظر دور نداشته ام و از اين رو برخى جمله هايى را كه مؤلّف در مقام تنزيه ذات پروردگار بعد از اسمها و صفات خداوند، و يا در مقام دعا بعد از نام پيامبران و يا ائمه دين يا در مقام تعجّب و يا اظهار شكّ و ترديد آورده عينا در جاى خود در متن آورده ام.

2- همان گونه كه در آغاز سخن اشارت رفت، اين كتاب با وجودى كه تصحيح شده، و مصحّح مرحوم محمّد حفنى شرف از فارغ التحصيلان دانشكده «دار العلوم» قاهره، در تصحيح آن كوشش بسيار و قابل تقدير مبذول داشته اند با اين وجود، از بررسى متن بديع القرآن معلوم مى شود كه ايشان به اصل متن و مفهوم و معناى عبارات توجّه چندانى نداشته اند، و ازاين رو

موارد بسيارى اشتباه و نقص در متن موجود است كه اين جانب با استفاده از متن كتاب و با مراجعه به «تحرير التحبير» كه در حقيقت اصل «بديع القرآن» است، و احيانا با كمك سياق كلام توانسته ام بسيارى از آن موارد را بيابم، و اميدوارم سخن بگزاف نگفته باشم اگر بگويم كه كار اين جانب در حقيقت هم ترجمه و هم تكميل تصحيح كتاب بديع القرآن بوده است.

3- ترجمه جمله هايى كه اصل متن عربى آنها بعنوان مثال و شاهد مى بايست در متن آورده شود، مانند: آيات قرآن كريم و احاديث و روايات، و اشعار، و امثال- ترجمه اين گونه جمله ها را به آخر ترجمه متن ملحق نمودم.

4- از ترجمه و بيان اختلاف نسخه هايى كه مصحّح در پاورقيها آورده مگر در موارد خاصّى كه به ترجمه متن و فهم نصّ كمك مى كند، اجتناب ورزيدم و ساير توضيحات مصحّح را در جاى خود در پاورقى آوردم. و در ارجاع آيات علاوه بر شماره آيه شماره سوره را افزودم.

5- مراجعى كه مصحّح در پاورقيها به آنها اشاره كرده عينا نقل كردم و صحّت

بديع القرآن، ص: 3

و سقم آنها به عهده خود اوست.

6- رموز و علائمى كه در متن يا پاورقيها به كار رفته و معانى آنها به شرح زير است:

الف: ارقام روى كلمات متن نشان ارجاع به پاورقى از طرف مصحّح است.

ب: ستاره (*) نشان توضيحاتى است كه مترجم در پاورقيها افزوده است.

ناگفته نماند؛ مترجم توضيحات خود را در بخش ملحقات با عدد بيان

داشته است.

ج: علامت دو قلّاب « []» نشان جمله هايى است كه براى تكميل متن از مراجع ديگر افزوده شده است.

د: دو كمان « (*)» با علامت ستاره نشان ترجمه عبارتى است كه به جاى عبارت مذكور در متن ترجمه شده است.

ه: دو كمان « ()» علامت توضيحى است كه براى روشن شدن ترجمه متن افزوده شده است.

و: (ص) علامت اختصارى «صلّى اللّه عليه و سلّم» و (ع) علامت اختصارى «عليه السّلام» مى باشد.

ز: «تحرير» مخفّف «تحرير التحبير» تأليف ابن ابى الاصبع چاپ قاهره 1383 ه

اصفهان دهم رمضان المبارك سال 1407 هجرى قمرى مطابق 19/ 2/ 1366 هجرى شمسى

سيّد على ميرلوحى فلاورجانى استاديار گروه عربى دانشگاه اصفهان

بديع القرآن، ص: 4

سرآغاز

اشارة

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

- 1-

- 1-

و اين چنين در اذهان پژوهندگان جايگزين شده كه بحثهاى ادبى اصيل هنگامى سربراست مى شود كه مسبوق به تصحيح متون ادبى و انتشار آنها به صورتى باشد كه شبه را از آن متون برطرف كند، و شكّ و اشكال آنها را بزدايد؛ تا آن متون به شكل صحيح، همان طور كه نگارندگان متون پديد آورده اند، عرضه شود، و اتّكاى پژوهندگان بر آنها چون اتّكا بر زمينى آهنين باشد كه هيچ تزلزل به آن نرسد، و در نتيجه پژوهنده (متن را) بخواند، و تفسير كند، و تاريخ نگارد و فايدت رساند.

و همچنين، نيز انتقاد متون يا تصحيح و انتشار آنها به شكل علمى درآمده كه اصول و قواعد معيّن خود را دارد، و هركس كه در طبع ديوانى ادبى، يا كتابى علمى كوشش دارد، آن قوانين را به هر قيمتى كه از نظر صرف مال، و كوشش، و وقت تمام شود، مراعات مى كند؛ در حالى كه وى در اين كار اخلاص دارد و معتقد است كه بنيانگذار خشت اول يك بناى علمى صحيح است.

و همانا گذشت- و ديگر باز نمى گردد- آن روزگارى كه چاپخانه يا بنگاه كتابى به عرضه كردن چاپى به هر كيفيّتى كه باشد، و از هر كتابى از هرنوع كه باشد، افتخار مى كرد، و به آنچه در اين راه مرتكب مى شد- از: فرو گذاشتن نسخه هاى

بديع القرآن، ص: 5

اصلى و اوّلى كتاب، و غوطه ور شدن در حذف و اشتباه، و در معرض گيجى و انحراف

از شيوه بررسى قرار دادن خوانندگان و پژوهندگان، و ستم درباره مؤلّفان و «منشيان» و تحريف تاريخ علوم و ادبيّات- توجّه نمى كرد.

- 2-

- 2-

و من از آغاز پاگرفتن اين فنّ مهمّ، به گذشته قديم وارد نمى شوم، و تنها مشاهده مى كنم كه دانشكده ادبيّات دانشگاه قاهره به اين جنبه از وظيفه علمى (تصحيح) پيشى جسته، و از جهت نظرى و علمى در آن ممارست داشته، و دانشجويان را به كسب مهارت در آن واداشته، و آن را پيشاپيش فعّاليّتهاى علمى، براى نيل به درجات عالى تحصيلى، معتبر دانسته است، و شايد نخستين درجه دكترا در دانشكده ادبيّات، با انتشار شاهنامه فردوسى به زبان عربى، اعطا شده است.

همان طور كه يادآور مى شوم كه گروه زبان عربى در اين دانشكده، به استاد آلمانى (برجستراسر «1») توصيه نمود، سخنرانيهايى در اين علم يا فنّ براى دانشجويان خود، ايراد كند، و آن سخنرانيها يا خلاصه آنها، همچنان در دست اساتيد دانشكده باقى است، و با وجودى كه به ايشان اصرار كردم آن سخنرانيها- به دليل بار علميى كه دارند، از سويى، و به منظور قدردانى از صاحب آنها از سويى ديگر- چاپ شود، تاكنون به چاپ نرسيده است.

كار تصحيح و انتشار، در مصر و كشورهاى عربى مشرق زمين، با روش علمى غالبا همراه ابتكار و اجتهاد، جريان يافت، و عدّه اى كه در آن ممارست داشتند، و تاحدّى موفّق بودند، به آن كار شناخته شدند، و برخى از بنيادهاى دولتى و ملّى، كار تصحيح را به عهده گرفتند، و دسته اى از كتابها كه در ميزان تصحيح متفاوت بود، به بازار عرضه شد، كه اگر درجه تصحيح آنها به كمال نرسيده، به آن نزديك

است، و آن كتابها نيز جانها را براى مطالعه شكفتند، و در جانها روح اطمينانى عظيم برانگيختند.

و در سال 1954 م، به استاد دانشمند آقاى عبد السّلام هارون، استاد دانشكده

__________________________________________________

(1) او« G, ressartsgreB »برگستراسر، خاورشناس آلمانى است (1886 م 1933 م) براى شرح حال وى ر ك:

المستشروق، ج 2 ص 747- 748.

بديع القرآن، ص: 6

«دار العلوم» يكى از چهره هاى درخشان نامى در اين فنّ، توصيه كردم سخنرانيهايى براى دانشجويان فوق ليسانس ايراد كند، و در آن سخنرانيها، تجربه ها و اطّلاعات خود را در مورد تصحيح به ثبت رساند، وى با بزرگوارى و موفقيّت، توصيه مرا پذيرفت، و من همراه دانشجويان مى نشستم، و به بيان او گوش فرا مى دادم، و از او بهره مند مى شدم؛ زيرا درس وى بخشى از موضوع «مناهج البحث الادبى» (روشهاى تحقيق ادبى) بود كه درآن وقت براى دانشجويان دوره هاى بالاتر از ليسانس (الدّراسات العليا) تدريس مى كردم.

سپس از وى عهد گرفتم كه سخنرانيها را منتشر كند، و او به عهد خود وفا كرد، و آنها را تحت عنوان «تحقيق النصوص و نشره» (تصحيح متون و انتشار آنها) منتشر كرد، و او با آن كار نخستين دانشگاهيى بود كه نتايج كوششهاى خود را در اين فن، در معرض اطّلاع مردم قرار داد.

- 3-

- 3-

كار من نيست كه خود را، در جزئيات اين فنّ يا علم، وارد كنم، و آن به عهده متخصّصانى است كه از ايشان صميمانه خواهش مى كنم كه به زبان عربيمان مطالبى را منتشر كنند كه بينش

مردم را بيفزايد، و آنان را نسبت به اين وظيفه مقدّس بينا گرداند: وظيفه مقدّسى كه به نصوص احترام مى گذارد و حرمت آنها را حفظ مى كند، و از ناقدآن و ناشران آنها قدردانى مى كند، و متون را از بى فايده ماندن و دورافتادگى حفظ مى كند، و برآنها بررسيهاى دامنه دار و گسترده و ژرف، برپا مى دارد، و سطحى نگرى و سبك بينى بى ارزش را از آنها مى زدايد.

- من خود را در جزئيّات وارد نمى كنم، وليكن از نزديك يا دور، به آن كوشش جانكاهى اشاره مى كنم كه اين اشخاص وارسته متواضع در جمع نسخه هاى اصلى از شرق وغرب، و شمال وجنوب، مبذول مى دارند، آنگاه نسخه ها را با يكديگر مقابله و برحسب تاريخ كتابت مرتّب مى كنند، و نوع خطّها و مركّب، و كاغذ و اضافات حواشى و اطراف نسخه ها و عوارض آنها (از قبيل قسمتهاى سوراخ شده يا دستكارى يا جعلى) را بررسى، و با نصوص معاصر و غير آن مقابله مى كنند، آنگاه پس از پايان آن كوششها و جز آن به صورتى از نصّ كه كامل يا قريب به كمال است، مى رسند، و با فهرستهاى گوناگونى كه راهنماى محتويات كتاب است، و استفاده از آن را براى

بديع القرآن، ص: 7

خواننده آسان مى گرداند، آماده انتشار مى كنند همان طور كه همه آن كوششها در اين اثرى كه با اين عبارات معرّفى مى كنم نمودار است.

- 4-

- 4-

و همچنين نيز، آقاى «حفنى شرف» از ميان دانشجويان دانشكده «دار العلوم» نخستين كسى بود كه اين كار علمى را به عهده گرفت، و براى

نيل به درجه «فوق ليسانس» تصحيح كتاب «بديع القرآن» را تقديم داشت، در آغاز كار، من بر او ترسيدم، و كوشيدم او را از آن كار بازدارم، وليكن او به حساب اين كه به حكم سابقه كارش در بخش كتابهاى ادبى «دار الكتب المصريّه» در اين كار باتجربه است، پافشارى كرد.

من به اين دليل اكتفا نكردم، و به او توصيه كردم نسخه هاى اصلى كتاب را با گزارشى از آنها بر من عرضه كند، و او توصيه ام را انجام داد، و به اندازه تواناييش به تكميل نسخه هاى اصلى پرداخت. و بعد از آن كه پاره اى از نكات قابل ملاحظه اى را در اختيار اين دانشجو قرار دادم تا شايد او را در كارش سود بخشد، دراين جا اجازه دادم كارش را شروع كند، و به همكار بزرگوارم استاد عبد السّلام هارون مراجعه نمايد.

و همانا حفنى شرف شكيبايى ورزيد، و صبورى به خرج داد، و با فروتنى از مال، و جوانى، و تواناييش بخشيد آنچه بخشيد؛ شب را به روز مى برد و از خانواده و فرزندانش جدا مى ماند، و سختيهاى بحث و تحقيق را تحمّل مى كرد به اميد اين كه همان طور كه در مقدّمه گفته است، كارش اگر به كمال نمى رسد نزديك به كمال باشد، آيا تو از انسان فوق تواناييش را مى خواهى، يا آنچه را كه امكاناتش اجازه نمى دهد؟!

امّا در مورد معرّفى؛ معرّفى اين متن، و معرّفى مؤلّف آن: اين جا ناچار بايد وارد شوم، و روش را براى او ترسيم نمايم، و با وجود آن، روش جدّا ساده بود، و از اين فصول تجاوز نمى كرد: «فصلى» در تعريف كلمه بديع، و تتبّع مراحل استعمال آن تا مرحله اى كه به صورت

يك اصطلاح علمى درآمده است. تتبّع وى دقيق و همه جانبه بود، سپس؛ اين فصل، «فصل دوم» است كه درباره تاريخ بحثهاى مربوط به بديع القرآن به معناى عامّ آن است. و «فصل سوم» كه درباره زندگى و آثار مؤلّف

بديع القرآن، ص: 8

مى باشد، و اين فصولى است كه بزودى با تو ديدار مى كند

و به آن ترتيب، اين دانشجو، كار تصحيح و معرّفى كتاب را به پايان مى برد، و در احياى اديبى بزرگ و زمينه سازى براى نگارش تاريخ بلاغت در وطن عزيز خود، سهيم مى شود

- 5-

- 5-

آيا رفيق ما به همين حدّ دست از كار كشيد يا آرام نشست يا درصدد برآمد آرام نشيند؟

ظاهرا كار بررسى متون، يا تصحيح آن براى آقاى حفنى شرف دردى است كه به آن مبتلا و ملازمش گرديده، يا دوايى است كه با آن تمايل نفسانيش را به بحث، و نيازش را به تلاش براى آشكار كردن كتابهاى خطّى و انتشار آنها، شفا مى بخشد، او هنوز از امتحان دوره فوق ليسانس فراغت نيافته بود كه كار تحقيق متن ديگرى را براى نيل به درجه دكترا آغاز كرد.

وى كتاب ديگرى را از «ابن ابى الاصبع» كه آن «تحرير التحبير» در علم بلاغت است انتخاب نمود، و شايد آن كتاب، اصل بديع القرآن، و از آن كاملتر و جامعتر، و از بحثهاى انتقادى و مربوط به بلاغت پرتر، و به تلاش دوچندان و رنج سخت نيازمندتر باشد. و او اين حفنى شرف است كه نسخه هاى اصلى آن كتاب را گردمى آورد

و شواهدش را روشن مى گرداند. و منابعش را پى جويى مى كند، و آن را با نظايرش مقابله مى كند، و آماده چاپش مى سازد، پس او را در كوشش خود واگذاريم، و براى او موفقيّت مسألت كنيم.

- 6-

- 6-

بعد از اين همه، همانا من نيز اين فرصت را غنيمت مى شمرم تا بگويم پژوهشهاى بلاغى، همچنان به روش سابق بسر مى برد، و علم بلاغت نياز شديد به تحوّل جديدى دارد كه پيشينيان به آن اشاره كرده اند، و من نيز در جاهاى ديگر به اجمال گفته ام، و اميدوارم اين نسل جديد براى ايجاد تحوّل در علم بلاغت قيام كنند، و اگر توانستند مسائل آن را به تفصيل بيان كنند، و اگر نتوانستند، پس، چه بسيار كارهايى كه گذشتگان براى آيندگان باقى گذاشته اند.

23 اكتبر سال 1957 م احمد الشّايب

بديع القرآن، ص: 9

پيشگفتار موضوع بحث و اهداف آن، روش بحث و منابع آن

اشارة

بسم اللّه الرحمن الرحيم

- 1-

- 1-

در كتابخانه «دار الكتب المصريّة»، از وجود كتاب «بديع القرآن»- تأليف ابى محمّد زكىّ الدين عبد العظيم بن عبد الواحد بن ظافر بن عبد اللّه بن محمّد المصرى، معروف به ابن ابى الاصبع، متوفّى بسال 654 ه.- آگاه شدم، و برخى از فصلهاى آن را مطالعه كردم، و يكباره خود را در برابر كتابى يافتم كه در بحثهايش سخن از بلاغت و نقد ادبى را باهم گردآورده، و بررسيهايش متّكى به تعمّق و موشكافى، و تحليل، و مقايسه و ابتكار است به طورى كه نمايانگر حلقه درخشانى است از حلقه هاى تاريخ علم بيان عربى، و بويژه در مورد بخشى از آن: كه مربوط به قرآن كريم است.

سپس علاوه برآن، آن كتاب نمايانگر تاريخ علوم بلاغت در مصر است، زيرا مؤلّف آن تولّد و تربيت و تحصيلات و سراسر زندگيش در مصر بوده است، وى شاعرى اديب بوده و اين ذوق (ذوق علم بلاغت) را داشته؛ ذوقى كه تا اندازه زيادى از ديدهاى فلسفى و نظرى كه بررسيهاى مربوط به بلاغت را در دست دانشمندان متأّخر فاسد گردانيده، بدور بوده است. پس او و «ابن الاثير» توانستند به جنبه هاى فنى بلاغت كه موجب بروز جهات زيبايى و نيرومندى و روشنى نصوص ادبى اعمّ از

بديع القرآن، ص: 10

شعر و نثر عربى است، چنگ زنند.

بنابراين دلايل، و به پاس حقّ بى شائبه اى كه دانش دارد، تصميم به بررسى و انتشار اين كتاب گرفتم؛ تا خصوصيّات ادبى و علمى آن را بيان

كنم، و يكى از عناصر مصرى تاريخ ادب عربى را آشكار سازم؛ زيرا بلاغت- يا به تعبير [2] ابن ابى الاصبع «بديع»- از مهمترين مشخّصات فن ادبى در همه جا، و بويژه در مصر است.

- 2-

- 2-

جز اين كه تعداد نسخه هايى (از بديع القرآن) كه در «دار الكتب المصريّة» از آنها اطّلاع يافتم اندك بود؛ آن نسخه ها سه نسخه بود، و در برخى موارد با يكديگر اختلاف داشت، و گاهى به تنهايى براى تحقيق كامل يا تقريبى كافى نبود، و اين جا بود كه براى مدّتى دست از كار كشيدم تا وقتى كه آگاه شدم كميته فرهنگى «جامعة الدّول العربيّة» (كانون كشورهاى عربى) توانسته است از كتابخانه هاى مختلف سه نسخه عكسى از اين كتاب را به دست آورد، پس به سرعت اين سه نسخه را به دست آوردم، و با اين سه نسخه مجموعا شش نسخه برايم فراهم آمد كه مى توان آنها را تا حدود زيادى در تصحيح نصّ كتاب و آماده كردن آن براى چاپ، مورد اعتماد قرار داد. آنگاه پس از آن، خود را براى بررسى جامع و كامل آماده كردم.

و در آن هنگام يادم آمد كه دانشكده «دار العلوم» در مراحل تحصيلات عالى سعى دارد كه تربيت شدگانش پيش از هرچيز نخست به كار نشر و تأليف رهبرى شوند؛ زيرا چاپ و انتشار، نخستين گام تحقيقات علمى واقعى است، و طرح اين كتاب را زير عنوان «تصحيح و معرّفى» براى نيل به درجه فوق ليسانس به آن دانشكده تقديم داشتم و براى تصحيح اين كتاب فارغ گشتم، و به بررسى نسخه ها- از نظر اعتبار، و صحّت، و قدمت تاريخى، و مقابله آنها با يكديگر، و تصحيح- پرداختم، و

در اين كار به قوانين علمى تصحيح، گردن نهادم؛ قوانين علميى كه متخصصان تثبيت كرده اند، و يا خود با ممارست، در زمان عضويتم در بخش كتابهاى ادبى «دار الكتب المصريّة»، فرا گرفتم، و به آن ترتيب به متنى از اين كتاب رسيدم كه اگر در باب تصحيح علمى كامل نباشد اميدوارم- ان شاء اللّه تعالى- نزديك به كمال باشد.

بديع القرآن، ص: 11

- 3-

- 3-

مرحله بررسى كتاب باقى ماند، و من آرزو داشتم كه تحت همين درجه دانشگاهى، دست اندركار آن شوم؛ بلى آرزوى آن را داشتم و آن كار را آغاز كردم، وليكن آن را اقدامى نسنجيده و عجله در كارى كه اكنون شايسته نيست، و تضييع كوشش و وقت يافتم، و چه بسا بررسى اين كتاب خارج از سطح استعداد و توان علميى است كه اين دانشگاه نزد دانشجويان خود، براى ادامه تحقيق و توسعه آن ذخيره مى كند.

چگونه؟

بررسى اين كتاب، ناچار بايد متّكى به جنبه اى تاريخى باشد كه ميان اين مرحله كه ابن ابى الاصبع نماينده آن است، و ميان مرحله اى كه بر آن سبقت داشته و مرحله اى كه به آن ملحق شده- كه عبارت از بحثها و انواعى به طوركلّى در بلاغت، و بويژه در بلاغت قرآن كريم است- ارتباط برقرار كند، و بناچار بايد معلوم شود چه اندازه ابن ابى الاصبع تحت تأثير دانشمندان پيش از خود قرار گرفته و تا چه حدّ بر دانشمندان بعد از خود اثر گذاشته است، يعنى اين كه بر محقّق لازم است مؤلّف را

در اين فنّ بيانى، بر جايگاه تاريخى خود بنشاند.

و همچنين بررسى اين كتاب لازم است بر جنبه ديگرى كه آن جنبه فنّى است متّكى شود، و آن جنبه اى است كه روشن مى گرداند، اين كتاب چه آرائى راجع به اسلوب و جمال فنّى به بحثهاى بلاغت قرآن افزوده است، و تا چه اندازه شخصيّت مؤلّف در اين كتاب نمودار است، و اين در حالى است كه شخصيّت او با شخصيّت دانشمندان پيشين و معاصر، و دانشمندان بعد از او مقايسه مى گردد، تا به كمك آثار وى و ارزش آنها، از وى به اندازه مقام علميش قدردانى به عمل آوريم.

بررسى اين كتاب، موضوع ديگرى را كه علاقه مندان به علوم بلاغت مى بايست به آن اهتمام ورزند، برمى انگيزد، و آن عبارت از: انتقاد آن كتاب و يا در حقيقت انتقاد علم بلاغت در زبان عربى، با پيشنهاد طرح ديگرى براى بررسيهاى علمى علوم بلاغى است؛ يعنى اين كه: چاره اى از جنبه پيشنهادى نيست، جنبه پيشنهاديى كه علم بلاغت را به دو باب «روش» و «فنون ادبى» تأليف مى كند. و من مى دانم كه اين بررسيهاى پيشنهادى جاى خود را در دانشكده مجهّز و بزرگ ما، باز كرده است، و در آن جا كلاسهاى درسى براى دانشجويان دوره ليسانس زير عنوان «منهج جديد

بديع القرآن، ص: 12

لعلم البلاغة العربيّة» (روش جديد علم بلاغت عربى) برگزار مى شود، و من معتقدم كه اين بررسيهاى ابتكارى و جديد، پاسخ به سخن دانشمندان پيشين است كه گفته اند: علم بلاغت هنوز كامل نشده، و برماست كه

در آن تجديدنظر كنيم، باشد كه انتظار دانشمندان سابق را از دانشمندان لاحق به تحقّق رسانيم.

اين بحث كه به آن اشاره كردم، و بحثهاى مهمّ ديگرى كه به دنبال مى آوريم كوششى دوچندان، و فرصتى طولانى، و وسايل مختلف ديگرى از قبيل: بررسيهاى روانى، لغوى، و فنّى ... نياز دارد، و بنابراين، شايسته است فرصت طولانى جداگانه اى به آن اختصاص يابد، و من اميدوارم- ان شاء اللّه- توفيق آن را در وقتى ديگر بيابم.

- 4-

- 4-

تكرار مى كنم كه در ميان تحقيقات عالى دانشگاهى تصحيح متن به تنهايى، خود يك تحقيق اصيل به شمار مى آيد، و همان گونه كه قبلا گفتم، تصحيح متن، گام نخستين هر تحقيق علمى است، و به همين سبب، دانشكده هاى دانشگاه به آن توجّه كرده اند و آن را مهمترين مرحله تحوّل حيات جديد خود شمرده اند، و حتّى براساس آن درجه دكترا اعطا مى كنند زيرا تصحيح، كارى است كه نيازمند به صبر بسيار و كوشش مشقتبارى است كه از كسانى به ظهور مى رسد كه فروتن و بى ادّعايند، و يا سربازان گمنامى هستند كه هواى نفس، و ثبت نامشان در پشت جلد كتابها فريبشان نمى دهد. و در ميان اين لشگريان گمنام خواستم سهم خود را از تصحيح در اين نخستين مرحله از تحصيلات عاليم در دانشكده «دار العلوم» به انجام رسانم، و چه بسا- به اعتقاد من- اين دانشكده شايسته ترين و تواناترين دانشكده ها براى انجام اين نوع كارهاى علمى؛ يعنى كار تصحيح و انتشار متون باشد؛ زيرا تربيت يافتگان اين دانشكده، در كار تصحيح متون- از نظر خواندن، و درك، و احاطه بر علومى كه معيار تصحيح متون است، مانند علوم لغوى و ادبى، و دينى- خود را

آغازگران آن مى شمارند.

و سرانجام بر من لازم بود كه موضوع رساله فوق ليسانسم، تصحيح و معرّفى كتاب «بديع القرآن ابن ابى الاصبع» باشد.

1- امّا در مورد تصحيح- كه در حقيقت كار اصلى اين رساله، بلكه خود رساله

بديع القرآن، ص: 13

است- بخشى را به آن اختصاص دادم، و روش خود را در آن بيان داشتم، و سخن آن بخش را اين جا تكرار نمى كنم؛ جز اين كه دوست دارم بگويم هدفم درباره اين كتاب، تصحيح متن نه چيز ديگر است. امّا موضوع بررسى تاريخى و انتقادى كتاب و مطالب آن، و ارائه پيشنهادها، فرصت ديگرى مى خواهد كه اميدوارم در فرصتهاى بعد، توفيق آن را بيابم.

2- امّا در مورد معرّفى، معرّفى كتاب پس از اين مقدّمه به استقبالت مى آيد و آن زمينه اى است براى كسانى كه مى خواهند اين كتاب را مطالعه كنند، يا دست به كار بررسى آن شوند، به همين سبب، مطالب آن را در سه فصل آوردم:

فصل اوّل: درباره تاريخ كلمه «بديع» و تحوّل معانى آن تا معناى مصطلح معروف عصر حاضر.

فصل دوم: درباره تاريخ «بديع القرآن» و اشاره سريع به كتابهاى باارزشى كه درباره آن تأليف شده است.

منظور از اين دو فصل ارزيابى علمى بديع القرآن ابن ابى الاصبع، و تعيين موقعيّت علمى، و زمانى كتاب ابن ابى الاصبع در ميان كتابهاى مهمّى است كه درباره علم بديع القرآن تأليف شده است.

فصل سوم درباره معرفى خود مؤلّف، و عصر او و زندگانى و آثار علمى اوست؛ كه همه اين مطالب به اختصار

مناسب مقام سخن، بيان شده؛ زيرا هدف، تصحيح متن كتاب است.

و به آن ترتيب، روش اين رساله را در هر دو بخش آن: تصحيح و معرّفى، بيان داشته ام.

- 5-

- 5-

و از مطالبى كه اين جا، بيان شد، هدف اين رساله روشن است، زيرا تنها حق و احترام مقام علم، از ما مى خواهد كه از متون علمى، تصحيحى علمى به عمل آوريم، به گونه اى كه آن نصوص را سالم و بى عيب آشكار سازد، و چه بسا كه اين متون ادبى تصحيح شده مهمترين عنصر جنبه ادبى تمدّن ما باشد؛ زيرا با آن كار، حقّ مؤلّفان آن كتابها، و حقّ تاريخ ادبى گذشته، و حقّ تاريخ علمى معاصر برگزار مى شود، تاريخى كه مژده دهنده بيدارى علميى است كه از گذشته بزرگ شايسته بقايش

بديع القرآن، ص: 14

قدردانى مى كند.

و وجه ديگر، اين است كه همان طور كه گفتيم، تصحيح نصوص به معناى مهيّا- كردن آن نصوص براى بررسى است از هر نوع كه باشد. گاهى اين نصوص همان طور كه هست، از آنها استفاده مى شود، و به همان صورت، نيز براى هميشه سودمند باقى مى ماند. و گاهى وسيله اى براى نوآورى قرار مى گيرد، و آن هنگامى است كه بايد از آنها بهره بردارى شود، يا مطالب آنها مورد انتقاد قرار گيرد. به هرحال چه اين باشد و چه آن، متون حلقه اى از حلقه هاى زندگى عقلانى است كه صحيح نيست فراموش شود، و بحق جزئى از آينده ما نيز مى باشد كه كدام تازه اى است كه كهنه اى ندارد.

- 6-

- 6-

منابع اين رساله عبارت است از: نسخه هاى خطّى و عكسى كه در آغاز بخش اوّل (تصحيح) معرّفى و روش استفاده از آنها را بيان كردم، و منابع به اعتقاد من عبارت از آن دسته از

مستنداتى است كه موضوع اصلى مورد بحث را دربرمى گيرد، و با همان خصوصيّت، از ساير مراجعى كه براى تكميل تصحيح، و يا نگاشتن نكات قابل ملاحظه توضيحى و تبيينى به آنها توسّل مى جويم، مشخّص مى شود.

كتابهاى مورد مراجعه بسيارند، و من آنها را در بخش اوّل و در حواشى آن ثبت كردم، تا راهنماى پژوهشگران و اهل بررسى باشد.

و پيش از آن كه قلم را به زمين گذارم، بر خود لازم مى بينم كه سپاس بزرگ خود را به دو استاد نامى بزرگوار خود- كه مرا در اثناى تهيّه اين رساله بزرگوارانه راهنمايى كردند- تقديم نمايم، آن دو استاد: استاد احمد الشايب، و استاد عبد السّلام هارون هستند، و چون مى دانستم كه ايشان تعريف و تمجيد را خوش ندارند، و هر كمكى را كه در حقّ دانش پژوهان روا دارند، براى خوشنودى خداست، ازاين رو دوست داشتم كه با لب فروبستن از درود و ستايش و سپاس ايشان كه بر من واجب بود، خوشنوديشان فراهم شود، و بهترين پاداش را برايشان از سوى خودم و از سوى علم، به خداوند كريم واگذار مى كنم.

و ستايش مرخدا راست، در آغاز و فرجام

حفنى محمّد شرف

بديع القرآن، ص: 15

فصل اوّل

مقدّمه [در تعريف و تاريخ علم بديع و معرفى بديع القرآن ] كلمه بديع معانى لغوى و فنّى آن در تاريخ بلاغت عربى

- 1-

- 1-

در اين بخش از مقدّمه برآنيم كه لفظ «بديع» را در خلال سير آن در تاريخ بلاغت عربى پى جويى كنيم. و با آن كلمه نزد نشانه هاى مهمّ مفاهيم آن باز ايستيم، تا به وضع موجود علمى و اصطلاحى آن برسيم.

(درباره كلمه بديع) در مهمترين فرهنگهاى عربى آمده

است:

بدع الشّى ء يبدعه بدعا؛ به معناى: ايجاد كرد چيزى را و ايجاد مى كند آن را. ايجاد كردنى، و «إبتدعه» به معناى: آن را آفريد.

بدع الرّكيّة؛ به معناى: چاه را كشف و احداث كرده. «ركىّ بديع» چاه تازه حفر شده.

«البديع و البدع»: چيزى كه نخست تحقّق يابد.

«البدعة» پديده و هر امر پديد آورده شده.

«البديع» چيز تازه پديد آمده عجيب، و «البديع» به معناى «مبدع» به معناى پديدآورنده.

«و ابدعت الشى ء»: چيزى را بدون نمونه اختراع كردم.

«و سقاء بديع»: مشك تازه، و همچنان «زمام بديع»: افسار نو.

«ابن الاعرابى» در مورد استعمال «بديع» به معناى «مشك تازه» اين شعر را از ابو محمّد الفقعسى شاهد آورده است:

بديع القرآن، ص: 16

«ينضحن ماء البدن المسرّى نضح البديع الصّفق المصفرّا»

«و حبل بديع»: طناب نو، و «البديع» به معناى «المبتدع» به فتح و به كسر (چيز تو آورده شده، و نوآورنده).

«و ابدع الشاعر» شاعر مطلب نو آورد.

اين معانى به دو معنى منتهى مى شود:

1- جديد بودن كه لفظ «انشاء»- به معناى ايجاد كردن چيزى بدون نمونه قبلى- بر آن دلالت دارد.

2- سرآمد بودن و غرابت داشتن، كه لفظ «عجيب» بر آن دالّ است. و معانيى كه در ساير فرهنگها وارد شده، بيرون از اين دو معناى لغوى نيست «1».

- 2-

- 2-

كلمه بديع، يا مشتقّات آن در شعر جاهلى، و

شعر شعراى مخضرم (جاهلى- اسلامى) به معناى امر تازه و اختراع شده به كار رفته است، عدىّ بن زيد گفته است:

«فلا أنا بدع من حوادث تعترى رجالا غدت من بعد بؤس بأسعد «2»».

و «الافوه الأزدى» گفته است:

«و لكلّ ساع سنّة ممّن مضى تنمى به فى سعيه او تبدع «5»»

و حسّان بن ثابت «3» گفته است:

«قوم اذا حاربوا ضرّ و اعدوّهم او حاولوا النفع فى اشياعهم نفعوا

سجيّة تلك فيهم غير محدثة إنّ الخلائق فاعلم شرّها البدع»

و الاحوص «4» گفته است:

«فخرت فانتمت فقلت انظرينى ليس جهل أتيته ببديع»

__________________________________________________

(1)- لسان العرب، القاموس، تاج العروس، ريشه (بدع).

(2)- لسان العرب، ريشه (بدع)، القرطبى [الجامع لاحكام القرآن ]، ج 16 ص 185، چاپ دار الكتب المصريّة.

(5) اين بيت در «لسان العرب» ريشه «بدع» شاهد براى «ابدع» به معناى درمانده شدن از پيش بردن، و كمك رساندن است.

(3)- ديوان او ص 248، چاپ قاهره،

سال 1347 ه./ 1929 م.، و مراد از «البدع» در اين جا، اخلاق نوظهور است.

(4)- لسان العرب، ريشه «بدع» و «الاغانى» ج 4 ص 34.

بديع القرآن، ص: 17

- 3-

- 3-

و امّا در قرآن كريم، كلمه بديع در آن، دو بار وارد شده است: در قول خداى- تعالى-:

«بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» «1» و در قول خداى تعالى:

«بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنَّى يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ» «2».

و معناى «بديع» در اين دو آيه، ايجادكننده آسمانها و زمين بدون نمونه قبلى است «3».

و به نظر من كلمه «بديع» در آن دواية متضمّن معناى «عجيب»- به معناى خوشحال كننده- و معناى «طريف»- يعنى چيزى كه توجّه را جلب مى كند- است؛ زيرا خلقت آسمانها و زمين نخستين بار تعجّب انگيز است، و همانا دليل بر قدرت، و الوهيّت خداوند، برگزيده شده است.

- 4-

- 4-

و در حديث شريف، كلمه بديع، به معناى «الجديد الطيّب» (تازه پاكيزه) وارد شده است، پيامبر (ع) در وصف «تهامه» مى گويد: «إنّ تهامة كبديع العسل، حلو اوّله، حلو آخره» «4».

اين لفظ در حديث به معناى «تازگى و حداثت» وارد شده است؛ از پيامبر روايت شده:

«كيف اصنع بما ابدع علىّ منها «6»» «5» و در حديثى از عمر است كه «نعمت البدعة هذه».

و بزودى درخواهيم يافت كه اين دو معنى با معانى ادبى يا فنّيى كه در زمانهاى بعد، بر برخى از عبارتها و شكلهاى شعر و نثر اطلاق شده- به سبب مفهوم تازگى و پاكيزگيى كه دارند، يكسانند.

- 5-

- 5-

و هنگامى كه به مرحله ادبيّات عرب، در صدر اسلام، اعمّ از شعر و نثر، منتقل شويم،

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 117.

(2)- سورة الانعام: 6، آيه 101.

(3)- رجوع كن به: معجم الفاظ القرآن الكريم، ج 1 ص 85 مطبعة الاميريّة. قاهرة سال 1953.

(4)- رجوع كن به: النهاية فى غريب الحديث و الاثر، ابن الاثير، ج 1 ص 17.

(5)- ابن الاثير [النهاية فى غريب الحديث و الاثر]، ج 1 ص 67، و «لسان العرب» و المصباح المنير؛ ريشه بدع.

(6) پوشيده نماند كه استشهاد به اين حديث براى معناى حداثت، خالى از اشكال نيست، چون «ابدع» به معناى وبال شدن و از راه بازماندن است.

بديع القرآن، ص: 18

مى بينيم اديبان، اين كلمه را در همان معانى پيشين به كار برده اند.

امّا استعمال كلمه «بديع» در نثر صدر اسلام،

مانند گفتار على- رضى اللّه عنه- «1»: «إنّ ابغض الخلائق (الى اللّه «6») رجلان: رجل و كله اللّه الى نفسه فهو جائر عن قصد السبيل مشغوف بكلام بدعة و دعاء ضلالة»، و مانند گفتار او «2»: «إنّما بدء وقوع الفتنة أهواء تتّبع و احكام تبتدع يخالف فيها كتاب اللّه». و مانند قول او «3» «7»: «الحمد للّه المعروف من غير رؤية» تا آن جا كه مى گويد: فجّ ذو اعواجاج و لا ارض ذات مهاد، و لا خلق ذو اعتماد و ذلك مبتدع الخلق و وارثه».

اين كلمه، در كلام ابن المقفّع و عبد الحميد كاتب نيز، به همان معنى، وارد شده، و از امورى است كه دلالت دارد بر اين كه اين كلمه، درهمان معانيى به كار مى رود كه در آنها به كار مى رفته است، ابن المقفّع مى گويد «4»:

«و جلّ الادب بالمنطق، و كلّ «8» المنطق بالتّعلم، ليس حرف من حروف معجمه و لا اسم من اسماء انواعه الّا و هو مروىّ متعلّم مأخوذ عن امام سابق من كلام او كتاب، و ذلك دليل على انّ النّاس لم يبتدعوا اصولها، و لم يأتهم علمها» تا آن جا كه نيز مى گويد: «فمن جرى على [لسانه «9»] كلام يستحسن منه فلا يعجبنّ به إعجاب المبتدع؛ فانّه إنّما اجتباه كما وصفنا».

و عبد الحميد كاتب مى گويد «5»: «الحمد للّه العلىّ مكانه، المنير برهانه، العزيز سلطانه، الثابتة كلماته، الشّافية آياته» تا آن جا كه مى گويد: «و قدّرها بحكمه على ما يشاء من عزمه، مبتدعا لها بانشائه ايّاها، و قدرته عليها».

و در نامه اى كه براى ولى عهد، عبد اللّه بن مروان؛ هنگام خروجش به قصد جنگ با

__________________________________________________

(1)- نهج البلاغه ص 25.

(6) وجه

منقول در كلام مصحّح «الىّ» است، كه مترجم آن را مطابق نصّ نهج البلاغه تصحيح كرد.

(2)- مرجع سابق ص 45.

(3)- همان مرجع ص 73.

(7) مرحوم مصحّح، نهج البلاغه را در فهرست مراجع خود نياورده، و معلوم نيست به كدام چاپ آن ارجاع داده است؛ عبارتهاى فوق در نهج البلاغه به شرح فيض الاسلام (خطّ طاهر خوشنويس چاپ سال 1326 ه. ش) به ترتيب در صفحه هاى 62، 128 و 215 منقول است.

(4)- رسائل البلغاء، 3، چاپ قاهره سال 1908.

(5)- همان مرجع، ص 91، و ص 73 و 70.

(8) در كتاب «الادب الصغير و الادب الكبير» ص 17 بجاى «كلّ» كلمه «جلّ» ضبط شده است.

(9) كلمه فوق از همان مرجع ص 18 افزوده شد.

بديع القرآن، ص: 19

ضحّاك بن قيس الشيبانى خارجى،- به منظور نصيحت وى نوشت، مى گويد: «فان وجّه احد منهم نظره إليك محدّثا، اورماك ببصره ملحّا فاخفض عنه إطراقا جميلا بابداع و سكون» و در همان عهدنامه مى گويد: «فلا يصلنّ الى مشافهتك ساع بشبهة، و لا مقروف بتهمة، و لا منسوب الى بدعة، فيعرضنّك لابتداع فى دينك».

و امّا استعمال كلمه بديع در شعر؛ مانند شعر عمر بن ابى ربيعة المخزومى:

«فاتتها فأخبرتها بعذرى ثمّ قالت أتيت امرا بديعا» «1»

و مانند گفتار او:

«أقلت

الرّشد صرم حبال هند و ما إن ما أتيت به ببدع» «2»

و مانند قول كثيّر عزّة:

«و حاجة نفس قد قضيت و حاجة تركت و أمر قد أصيت بديع» «3»

و مانند قول فرزدق:

«أبت ناقتى الّا زيادا و رغبتى و ما الجود من اخلاقه ببديع» «4»

و مانند قول جرير:

«يا ال مروان إنّ اللّه فضّلكم فضلا عظيما على من دينه البدع» «5»

دراين جا، نبايد فراموش كنيم كه ما معناى لغوى اين كلمه (بديع) را در دوره هاى تاريخى و ادبى آن بيان مى داريم، و آن دوره ها تاكنون دوره هايى اند كه عبارتها و شكلهاى ادبى ابداع مى شده، ولى در دوره هاى بعدى اصطلاح بديع بر آن اطلاق شده است. پس شاعران، و نويسندگان، و سخنوران، طباق، و جناس، و تشبيه، و استعاره را پديد مى آورده، و شيوايى، و استحكام، و زيبايى آن را درك مى كرده اند؛ بدون اين كه اصطلاح علميى براى آن وضع كنند، همچنان كه قرآن- پيش از آن كه دانشمندان به شيوه اى كه ابن ابى الاصبع انجام داد، به فكر

__________________________________________________

(1)- ديوان او، چاپ «مطبعة السعادة» ص 347.

(2)- ديوان او ص 350، مقصود اين است كه آن كار، از تو

كار تازه اى نيست بلكه بر آن سرشته شده اى.

(3)- ديوان او، چاپ اروپا، سال 1928 ص 132، و معجم الادباء ياقوت.

(4)- آن بيت از قصيده اى است كه به آن «زياد بن الربيع بن انس بن الدّيان بن قطن بن زياد بن الحارث بن مالك بن ربيعه، را- در حالى كه در «هجر» بود- مدح كرده است. ديوان او، چاپ قاهره، سال 1938.

(5)- آن بيت، از قصيده اى است كه به آن عبد الملك بن مروان را مدح كرده است. ديوان او ص 356، چاپ قاهره 1936.

بديع القرآن، ص: 20

استقصا و جمع آورى و شرح بديع قرآن بيافتند- برترين نمونه اين نوع استعمال فنون ادبى است.

- 6-

- 6-

دوره اول عصر عبّاسى فرا رسيد. و شاعران بديع سرايى پيدا شدند؛ از جمله: بشّار بن برد (متوفّى به سال 167 ه.) و مسلم بن الوليد (متوفّى به سال 208 ه.)، و ابو تمّام (متوفّى به سال 231 ه.)، و ابن الرومى (متوفّى به سال 281 ه) و بحترى (متوفّى به سال 284 ه.)، و عبد اللّه بن المعتزّ (متوفّى به سال 296 ه.)، و ذهنها متوجّه صنايع بديعى شيواى شعر آنان گرديد، و بعضى از اين شاعران مانند ابو تمّام تا حدّ افراط، و برخى از آنان مانند بحترى و ابن المعتزّ در حدّ اعتدال، در صنعت بديع پيش رفتند، و برخى از اديبان معتقدند كه ايشان مخترعان و مبتكران صنايع بديعى اند، و ابن المعتزّ آمد تا عقيده ايشان را در كتاب «البديع» خود،

ردّ كند.

- 7-

- 7-

بعد از آن كه از ظهور كلمه بديع در مجال فنون ادبى، سخن به ميان آورديم، دراين جا توقّف مى كنيم، تا در ميدان مفاهيم علمى و بيانى، دست اين كلمه (بديع) را بگيريم؛ اگر اعتقاد راويان درست باشد، «مسلم بن الوليد» شاعر اوّلين كسى است كه اين نوع صنايع ادبى را به اسم «بديع» و «لطيف» «1» نامگذارى كرده و در شعرش به كار برده است، و گروهى از شاعران كه مشهورترين ايشان ابو تمّام است، از او پيروى كرده اند.

با وجود اين، شايد «جاحظ» (متوفّى به سال 255 ه.) از نخستين كسانى است كه اين كلمه را در يك معناى نقدى و علمى به كار برده، هرچند آن را در اين كاربرد، از معناى «تازگى و طرافت» بيرون نبرده است. وى گفتار (شعر) اشهب بن رميله «2» را روايت كرده كه مى گويد:

«هم ساعد الدّهر الّذى يتّقى به و ما خير كفّ لا تنوء بساعد»

آنگاه آن شعر را با اين سخنش تفسير مى كند: « (هم ساعد الدهر) مثل است، و اين همان چيزى است كه راويان آن را بديع مى نامند، و «راعى» شاعر مى گويد» «3»:

__________________________________________________

(1)- الاغانى، تأليف ابو الفرج اصفهانى، ج 19، از نسخه عكسى محفوظ در «دار الكتب المصريّة» زير شماره 19019 ز، برگ 71، و ديوان او (مسلم بن الوليد) چاپ ليدن ص 239

(2)- البيان و التبيين، ج 4 ص 55.

(3)- البيان و التبيين، ج 4 ص 55.

بديع القرآن، ص: 21

«هم كاهل الدّهر الّذى يتّقى به و منكبه إن كان للدّهر منكب»

و در حديث آمده است: «موسى اللّه احدّ و ساعد اللّه اشدّ» و علم بديع منحصر به عرب است، و به همين جهت، لغت عرب بر هر لغتى برترى يافته، و بر هر زبانى فزونى يافت، و «راعى» در شعرش بديع بسيار دارد، و بديع شعر «ابو تمّام» نيكوست، و شعر «عتّابى» روش بديع دارد» «1».

و معناى آنچه از جاحظ نقل شد دو مطلب است:

اوّل: اين كه جاحظ نخستين كسى نبوده كه لفظ بديع را بر فنون بيانى اطلاق كرده، بلكه آن را از راويان نقل نموده، و در تأليفات خود به كار برده است.

دوّم: اين كه اين لفظ بر هر نوع موضوع جديد و طريفى، از اين صورتها و تعبيرهاى بلاغى اطلاق شده، به دليل اين كه در شعر «راعى» بديع بر «هم ساعد الدّهر» كه استعاره مى باشد، اطلاق گرديده است.

جاحظ در جاى ديگر، بر سر سخن از «كلثوم بن عمرو العتّابى» مى گويد: «همه شاعران «مولّدى كه مى كوشند تا همانند صنايع بديعى عتّابى را انشا كنند، مانند «منصور النّمرى» و «مسلم بن الوليد انصارى»، و نظاير آن دو، به تقليد از الفاظ، و روش، و شيوه وى، شعر مى سرايند، و خود عتّابى، در بديع، از شيوه بشّار، تقليد مى كرده است، و در ميان شاعران مولّد، فنّ بديع هيچ يك از ايشان صحيحتر از بديع «بشّار» و

«ابن هرمه» «2» نبوده است.

و اين شاعران كه جاحظ نام برد، متّكى به فنونى از بيان بوده اند كه اخيرا به «علوم بلاغت» موسوم گرديد، و منحصر به نوع خاصّى از آن علوم نيست. هرچند اين فنون بر عنوانهايى كه بعدا در علم «بيان و بديع» داخل شد؛ از قبيل، استعاره، و تشبيه، و طباق، و جناس و جز آنها، غلبه يافت.

جاحظ، زير عنوان «قطّع من البديع» (تكه هايى از بديع) سخن گفته، و گفته است «3»:

قطعه اى از بديع مانند قول شاعر است:

«إذا حداها صاحبى و رجّعا و صاح فى آثارها فأسمعا

يتبعن منهنّ جلالا أتلعا أدمك فى ماء المهاوى منقعا»

و راجز ضمن بديع محمود گفته است:

__________________________________________________

(1)- البيان و التبيين، ج 4 ص 56.

(2)- البيان و التبيين، ج 1 ص 54- 55.

(3)- الحيوان جاحظ، ج 3 ص 57 و پس از آن

بديع القرآن، ص: 22

«قد كنت إذ حبل صباك مدمش «15» و إذ أهاضيب الشباب تبغش»

و از اين نوع بديع مستحسن گفتار حجر بن خالد بن مرثد «1» است:

«سمعت بفعل الفاعلين فلم اجد كفعل ابى قابوس حزما و نائلا

يساق الغمام الغرّ من كل بلدة إليك فاضحى حول بيتك نازلا

فاصبح منه كلّ واد حللته و إن كان قد خوّى المرابيع سائلا

فان انت تهلك يهلك الباع و النّدى و تضحى قلوص الحمد جربآء حائلا

فلا ملك ما يبلغنّك سعيه و لا سوقة ما يمد حنّك باطلا»

و معناى آن (مصداق بديع بودن آن اشعار) اين است كه لفظ «بديع» بر هرنوع جديد و جالبى از فنون بيانى نظير: استعاره، و تشبيه اطلاق مى شده است.

با وجود آن، جاحظ متوجّه فنون بديعى ديگرى شده، هرچند لفظ بديع را بر آن اطلاق نكرده است، از جمله: استعاره «2»، تشبيه «3»، احتراس «4»، حسن تقسيم «5»، سجع «6»، كناية، «7» ازدواج «8»، اسلوب حكيم «9»، ايجاز «10»، ارصاد «11» و تسهيم، اقتباس «12»، مساوات «13».

و پيداست كه در زمان

جاحظ كلمه «بديع» و كلماتى كه در معنى، نزديك به آن است، بر زبان و قلم دانشمندان و اديبان، بيانگر معانى و صورتهاى نوظهور و نيكو، بوده است، تا آن جا كه بيشتر، شبيه به اصطلاحى گرديد كه در بيان عربى، بر معناى جديد و مستحسن دلالت دارد.

و اين ابو العبّاس مبرّد (متوفّى به سال 285 ه.) است كه در «الكامل» (ابيات «16») فرزدق «14» را

__________________________________________________

(15)- مصراع اول در «لسان العرب حرف الجيم فصل الدال چنين ضبط شده است:

«اذ ذاك اذ حبل الوصال مدمج»

.

(1)- وى شاعرى جاهلى و معاصر «عمرو بن كلثوم» بود (الحيوان، ج 3 ص 58).

(2)- البيان و التبيين، ج 1 ص 152.

(3)- همان مرجع، ج 2 ص 19.

(4)- همان مرجع، ج 1 ص 228.

(5)- همان مرجع، ج 1 ص 238.

(6)- همان مرجع، ج 1 ص 285.

(7)- همان مرجع، ج 2 ص 116.

(8)- همان مرجع، ج 2 ص 116.

(9)- همان مرجع، ج 2 ص 147.

(10)- همان مرجع، ج 1 ص 96.

(11)- همان مرجع، ج 1 ص 96.

(12)- همان مرجع، ج 2 ص 6.

(13)- همان مرجع، ج 1 ص 92.

(16)- عبارت متن «بيتى الفرزدق» بود، كه چون عملا مصحّح سه بيت از فرزدق آورده بود، لذا مترجم آن را به «ابيات» تصحيح و در ترجمه بجاى «دو بيت» قرار داد.

(14)- همان مرجع (البيان و التبيين)، ج 1 ص 106، و ديوان او، ج 2 ص 133 چاپ اروپا، و الاغانى، ج 1 ص 336 چاپ «دار الكتب المصريّة».

بديع القرآن، ص: 23

مى آورد:

و ركب كانّ الرّيح تطلب عندهم لها ترة من جذبها بالعصائب

سروا يحبطون الرّيح و هى تلفّهم الى شعب الا كوار ذات الحقائب

إذا انسوا نارا يقولون ليتها و قد حصرت ايديهم نار غالب

و ابيات نصيب را:

أقول لركب صادرين لقيتهم قفا ذات اوشال و مولاك قارب

قفوا خبّرونى عن سليمان إنّنى لمعروفه من اهل ودّان طالب

فعاجوا فأثنوا بالّذى انت اهله ولو سكتوا أثنت عليك الحقائب

آنگاه دنبال نقل آن اشعار مى گويد: «و اين در باب مدح، نيكو، و سرآمد، و بى سابقه است.

و در جزء دوم كتابش «الكامل» بابى مخصوص

«تشبيهات» منعقد نموده كه اين كلام را در صدر آن قرار داده است «1»: «هذا باب طريف يذكر فيه ما للعرب من التشبيه المصيب» (اين باب شيوايى است كه در آن تشبيهات بجاى عرب بيان مى شود) آنگاه مثالهايى «1» از آن تشبيهات را مى آورد، و آنها را با كلماتى نظير: عجيب يا حسن، يا متجاوز يا غريب، يا طريف و امثال اين صفات كه آن طور كه در فرهنگهاى لغت و تعبيرات جاحظ وارد شده مربوط به معناى بديع است- وصف مى كند. مبرد در اين زمينه گامى برداشته و دايره شمول تشبيه را وسعت بخشيده به صورتى كه استعاره را دربرمى گيرد، و آن، جايى است كه مى گويد: «و از تشبيه سرآمد و خوش تركيب كه ياد كرده ايم شعر «ابو الطمحان القينى» است «2»:

«أضاءت لهم احسابهم و وجوههم دجى اللّيل حتّى نظّم الجزع ثاقبه»

مبرّد براين منوال ادامه مى دهد، و در كتابش «الكامل» مى گويد «3»: «كلام طريف: و هذا باب تجتمع فيه طرائف من حسن الكلام ... و هذا باب طريف من اشعار ...». و از اين قبيل تعبيرهايى كه بر محور معناى بديع، در كاربرد ادبى جديد آن، دور مى زند.

دراين جا، آنچه اندكى پيش در مقام بيان شواهد و مصاديق اطلاق كلمه بديع و كاربرد آن

__________________________________________________

(1)- ج 2 ص 35.

(2)- (الكامل) ج 2 ص 88، 101.

(3)- ج 2 ص 90، 91.

بديع القرآن، ص: 24

ميان دانشمندان و سير تاريخيش گفتيم، تكرار مى كنيم، تا شايد اين كلمه را به معناى مصطلح جديدش برسانيم. امّا خود فنون بديعى، چه از نظر انشاء و چه از نظر تزيين بر سر زبان دانشمندان جريان داشته است، و شايد منتظر كسى بوده كه آن فنون را با نام و نشانى ثابت و پايدار، و از روى بصيرت و آگاهى بيارايد، در اين راه بايد جلو برويم و به زمان «ابن قتيبه» (متوفّى 276 ه) كه از معاصران جاحظ و مبرّد است، برسيم، پس او را دور از آن دو نمى يابيم، او مى گويد «1»: شعر از آن جهت انتخاب و حفظ مى شود كه داراى معناى جالب است، مانند گفتار شاعر:

ليس الفتى بفتى لا يستضاء به و لا تكون له فى الارض آثار

و مانند گفتار حكم بن عبدل يا ديگرى، درباره مرد مجوسيى كه مهريّه را از طرف او پرداخت كرد:

شهدت عليك بطيب المشاش و أنّك بحر جواد خضمّ

و انّك سيّد اهل الجحيم إذا ما تردّيت فيمن ظلم

نظيرا لهامان فى قعرها

و فرعون و المكتنى بالحكم «2»

وى (ابن قتيبه) آن را وصف مى كند به اين كه تزيين لفظى آن بسيار و معانيش ظريف است؛ زيرا داراى صورتهاى بيانى و بديعى فراوان مى باشد مانند قول حسين بن مطير در وصف قطعه اى ابر:

كثرت لكثرة قطره أطباؤه فاذا تحلّب فاضت الاطباء

و له رباب هيدب لرفيفه قبل التّيعّق ديمة و طفاء

و كأنّ بارقه حريق تلتقى ريح عليه عرفج و ألاء

و كأنّ ريّقه و لمّا يحتفل ودق السّماء عجاجة كدراء

مستضحك بلوامع مستعبر بمدامع لم تمرها الاقذاء

فله بلا حزن و لا بمسرّة ضحك يؤلّف بينه و بكاء

حيران متّبع صباه تقوده

و جنوبه كنف له و وعاء

غدق ينتّج فى الاباطح فرّقا تلد السّيول و مالها أسلاء

__________________________________________________

(1)- الشعر و الشعراء، ج 1 ص 32.

(2)- «الحكم» نام او عمرو بن هشام بن المغيرة بن عبد اللّه بن عمر بن مخزوم بن يقظة بن مرّة بن كعب بن لؤىّ است و داراى دو كنيه است: ابو جهل، و ابو الحكم و اولى بر دومى غلبه كرد وى يكى از سران مشركان بود، نگاه كن به:- الحيوان، ج 5 ص 159.

بديع القرآن، ص: 25

غرّ محجّلة دوالح ضمّنت حمل اللّقاح و كلّها عذراء

سحم فهنّ إذا نظمن فواحم سود و هنّ إذا ضحكن وضاء

لو كان من لجج السّواحل ماؤه لم

يبق فى لجج السّواحل ماء

آنگاه «ابن قتيبه» متوجّه فنونى مانند: توشيح «1»، التفات «2»، كنايه «3»، تكرار «4» مى گردد كه بعدا داخل در عنوان علم بديع شد، و از استعاره «5» و افراط در وصف «6»، و مجاز سخن به ميان آورد.

- 9- «8»

- 9- «8»

اين نوع فنون بيانى و ادبى همچنان افزايش مى يابد، و بر سبكهاى شعرى و نثرى چيره مى شود، وليكن همچنان سرگردان و پوينده كسى است كه دوروبرش را بگيرد، و يا اين كه نخستين نام را با تأليف كتابى ويژه، براى آن فنون، وضع كند، باشد كه زير آن نام و يا اطراف آن گردآيند. و در نتيجه صورت خاصّ بلاغى و يا نقدى دقيق يا تقريبى خود را بگيرند، و وجود آنها همراه اعتبار علمى و فنّى باشد، دراين ميان يكباره اميرى از دودمان عباسيان پديد مى آيد، و اين آرزوى فنون بديعى را جامه عمل مى پوشاند، و خشت اول بنيان علوم بلاغتى را نهاد كه گسترش يافت، و نام و نشان معروف «علوم بلاغت عربى» را به خود گرفت، آن امير عبّاسى، عبد اللّه بن المعتزّ (متوفّى به سال 296 ه)، صاحب كتاب «البديع» «7» است، ابن المعتزّ اعتراف نموده كه اين نامگذارى از ابتكارات او نيست، بلكه نامگذارى «محدثين» است. خوب است بگذاريم ابن معتزّ خود روشن نمايد كه وى از نظر علمى و فنّى كدام حلقه از حلقه هاى تاريخ «بديع» است.

__________________________________________________

(1)- تأويل مشكل القران، به تصحيح استاد سيد احمد صقر، ص 223.

(2)- تأويل مشكل القران، ص 199.

(3)- تأويل مشكل القران، ص 180.

(4)- تأويل مشكل القران، ص 102.

(5)- تأويل مشكل القران، در خلال سخن از استعاره

(6)- تأويل مشكل القران، ص 77.

(8) قبل از اين شماره، شماره (7) بود؛ بنابراين يا شماره (8) از رأس يكى از قسمتهاى قبل افتاده، و يا شماره (9) محرّف از (8) است.

(7)- اين كتاب براى نخستين بار سال 1935 از روى نسخه كتابخانه «اسكوريال» با تصحيح مستشرق روسى استاد كراتشقوفسكى (تلفظ عربى كلمه« yksvokhctarK »است.) انتشار يافت، سپس در مصر سال 1945 م. با تصحيح استاد عبد المنعم خفاجى به چاپ رسيد.

بديع القرآن، ص: 26

وى در آغاز همين كتابش (البديع) مى گويد: ما در ابواب اين كتابمان، (كتاب البديع) برخى از آنچه در قرآن، و لغت، و احاديث پيامبر خدا (ص) و در كلام اعراب و جز ايشان، و در اشعار پيشينيان يافته ايم، از آن نوع كه «محدثان» بديع ناميده اند، تقديم داشته ايم؛ تا دانسته شود كه بشّار و مسلم، و ابو نواس، و كسانى كه از ايشان تقليد كرده اند، و راهشان را رفته اند به اين فن پيشى نجسته اند؛ بلكه آن فن در اشعارشان بسيار آمده، و در زمانشان شناخته شده تا جايى كه به آن اسم موسوم گرديده و آن اسم (بديع) بيانگر و دليل فنون بديع واقع شده است.

بديع «1» را نزد ابن المعتزّ پنج نوع باشد: استعاره «2»، تجنيس «3»، مطابقه «4»، ردّ دنباله هاى كلام بر بخشهاى نخستين آن «5»، مذهب كلامى «6»، و با آن باب، ابواب بديع نزد ابن المعتزّ كامل شده است.

آنگاه وى برخى از محاسن نظم و نثر را بيان مى دارد و سيزده

نوع آن را برمى شمارد كه عبارت است از: التفات «7»، و اعتراض «8»، و رجوع «9»، و حسن الخروج «10»، و تأكيد مدح با چيزى شبيه به ذم «11»، و تجاهل عارف «12»، و جدّى در قالب شوخى «13»، و حسن تضمين «14»، و تعريض «15»، و كناية، و افراط در وصف «16»، و حسن تشبيه «17»، و «اعنات المرء نفسه «18» (در تنگنا قرار دادن آدمى خويشتن را) يا «لزوم ما لا يلزم» حسن ابتدا «19» «20». و او را مانعى نيست از اين كه همه اين انواع زير نام «بديع» داخل شود.

و از آن بيان، مطالب زير را معتقد مى شويم:

اول: ابن المعتزّ نخستين كسى است كه در اين فنّ كتاب نوشته است.

دوم: آنچه را او زير نام «بديع» بيان داشته، در زمان حاضر، داخل در عنوان «علوم بلاغت»، و مخصوصا علم بيان و بديع است.

__________________________________________________

(1)- البديع، چاپ مصر ص 15.

(2)- البديع، چاپ مصر ص 19

(3)- البديع، چاپ مصر ص 55.

(4)- البديع، چاپ مصر ص 74.

(5)- البديع، چاپ مصر ص 74.

(6)- البديع، چاپ مصر ص 101.

(7)- البديع، چاپ مصر ص 106.

(8)- البديع، چاپ مصر ص 108.

(9)- البديع، چاپ مصر ص 108.

(10)- البديع، چاپ مصر ص 109.

(11)- البديع، چاپ مصر ص 211.

(12)- البديع، چاپ مصر ص 111.

(13)- البديع، چاپ مصر ص 112.

(14)- البديع، چاپ مصر ص 112.

(15)- البديع، چاپ مصر ص 115.

(16)- البديع، چاپ مصر ص 116.

(17)- البديع، چاپ مصر ص 121.

(18)- البديع، چاپ مصر ص 132.

(19)- البديع، چاپ مصر ص 137.

(20) همه بابهاى فوق با

همان نامها در متن بديع القرآن و ترجمه حاضر آن آمده است.

بديع القرآن، ص: 27

سوم: اصطلاح (بديع) پيش از وى به كار رفته بوده است.

چهارم: خود فنون بديع از نظر فنّى، با صناعت شعر، از قديمترين روزگارش همراه بوده است، هرچند در زمان ابن المعتزّ رواج يافته، و با آگاهى در اشعار به كار مى رفته است، و برخى شعرا، در زمان وى، بديع را بيش از حدّ به كار مى برده اند و بشّار و پيروانش افتخار مى كردند كه ياران اين فنّ بيانى اند، پس ابن المعتزّ ادّعايشان را رد كرد به اين كه فنّ بديع قديم است، و ايشان را مزيّتى در ابتكار آن نيست، هرچند ايشان بديع فراوان آورده اند، و در آن تصنّع به خرج داده اند. وى (ابن المعتزّ) اين كتابش را به سال 274 ه. تأليف كرده است.

و در پرتو آنچه ابن المعتزّ در كتابش به عمل آورده مى توانيم متوجّه گذشته شويم، و ببينيم كلمه بديع نزد دانشمندان و اديبان پيش از او بر چه معنايى دلالت داشته است، پس براى ما معلوم مى شود كه اين انواع پنجگانه نخستين بديع است كه به اسم بديع معروف بوده، و لفظ بديع هنگام اطلاق، بر آنها انصراف داشته است، جاحظ از اين پنج نوع، از استعاره نام برده و چنين تعريف مى كند: «استعاره عبارت است از نامگذارى چيزى به غير نام خودش، در صورتى كه جانشين آن باشد. همچنان كه سخن از مذهب كلامى به ميان آورده كه آن عبارت است از: آوردن

برهان بر مراد به روش اهل منطق، سپس جاحظ بجز از اين فنون پنجگانه، سخن از جودة الابتداء (حسن آغاز) وجودة القطع (حسن پايان) به ميان آورده، همانند سخن وى از فنونى كه از پيش گذشت كه در اسمها يا معانى آن فنون تغييراتى حاصل شده است.

اين موضوع نسبت به «ابن قتيبه» نيز چنان است. او از فنون بديعى: التفات، و كناية و تعريض، و استعاره، و از غير فنون بديع تكرار، و ايجاز، و افراط در وصف را ياد كرده است، وضع مبرّد نيز چنان است؛ وى استعاره، و كناية، و تشبيه، و التفات را از فنون بديع نام برده، و همان گونه كه از پيش آورديم، علوّ، و تجريد، و لفّ و نشر را از محاسن كلامى ياد كرده است؛ و به اين ترتيب درمى يابيم كه اين سه تن: جاحظ، و ابن قتيبه، و مبرّد هر سه در زمينه سازى موضوعاتى كه ابن المعتزّ در كتابش گردآورده، شركت داشته اند، و فنون بديعى ديگرى را نيز ياد مى كنند كه ابن المعتزّ در كتابش (البديع) ياد نكرده؛ هرچند وى در را بر روى آن فنون نبسته، بلكه آن را بر روى هر فنّى كه تازه رسيده، يا تازه برسد، باز گذاشته است:

مطلب ديگرى كه نزد اينان ملاحظه مى كنيم، آن است كه انواع بديعى كه ايشان (در علم بديع) وارد كرده اند، در ميان علوم بلاغت، در طبقه بندى اخير آنها، توزيع مى شود و آن علوم عبارت از «معانى، بيان و بديع» است.

بديع القرآن، ص: 28

- 10-

- 10-

اكنون- در حالى كه لفظ بديع به شكل يك اصطلاح علمى درآمده، و بر اين فنون تازه اى كه سخن را زيبايى و استحكام و وضوح مى بخشد، دلالت دارد- ما به سوى قرن چهارم هجرى به پيش مى رويم تا با «قدامة بن جعفر» (متوفّى به سال 337 ه)، از معاصران ابن المعتزّ، ديدار كنيم، پس درمى يابيم كه وى مدلول كلمه بديع را جلو مى برد، و معناى آن را گسترش مى بخشد، و در كتاب «نقد الشعر» اش علاوه بر آنچه ابن المعتزّ بيان نموده سيزده نوع بر انواع محاسن كلام مى افزايد؛ هرچند آنها را زير نام بديع نياورده است، اين انواع عبارت است از: تقسيم «1»، و ترصيع «2»، و مقابلات «3»، و تفسير «4»، و مساوات «5»، و اشاره «6» ائتلاف لفظ با وزن، و تمثيل «7»، و توشيح «8»، و ايغال «9»، ائتلاف معنى با وزن «10»، و ائتلاف قافيه «11»، و ارداف «12». در اين نامگذاريها، برخى از محقّقان با او مخالفت كرده اند، با وجودى كه وى انواع بيستگانه بديع خود را در مقام سخن از نقد شعر و بيان صفات لفظ آورده، و آن در مورد تقسيم فنون بديعى به لفظى و معنوى پيشرفت قابل ملاحظه اى بوده است.

در اين باب بعد از قدامه، ابو هلال العسكرى (متوفّى به سال 395 ه) مى آيد، وى بر انواعى كه گذشت، هفت نوع مى افزايد كه عبارت است از «13»: تشطير «14»، و مجاورت «15»، و تطريز «16»، و مضاعفت «17»، و استشهاد «18»، و تلطّف «19»، و مشتق «20». وى آن فنون را در كتاب «الصناعتين» اش بيان كرده و اين به آن معنى است

كه مدلول كلمه بديع، راه گسترش پيش گرفته است.

__________________________________________________

(1)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 46.

(2)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 11.

(3)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 47.

(4)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 48.

(5)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 55.

(6)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 61.

(7)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 98.

(8)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 63.

(9)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 63.

(10)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 62.

(11)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 57.

(12)- نقد الشعر چاپ الجوائب ص 57.

(13)- مؤلّف (ابو هلال عسكرى) گمان برده كه در اين انواع هفتگانه، بر او سبقت گرفته نشده، ولى حقيقت اين است كه در برخى از آنها بر او سبقت تحقّق يافته، و برخى از آنها سالم براى او مانده است. در پاورقى هر نوع به ميزان سبقت وى در آن نوع اشاره مى كنيم، و به آن اشاره اكتفا، و از اطاله كلامى كه اين جا جايش نيست، خوددارى مى كنيم.

(14)- الصناعتين ص 411 ثعلب، در آن نوع، با نام «المعدل» بر وى سبقت گرفته است، قواعد الشعر ص 29، و جاحظ زير عنوان «مزدوج الكلام» بر او پيشى جسته است، البيان و التبيين، ج 2 ص 116.

(15)- المجاورة الصناعتين ص 413، اين نوع براى او سالم مانده است.

(16)- الصناعتين ص 27، اين نوع براى او سالم مانده و بعدا به اسم «التوشيع» معروف شده است. الطراز تأليف يمنى، ج 3 ص 89.

(17)- الصناعتين ص 423، اين نوع براى او سالم مانده، و بر او سبقت گرفته نشده است.

(18)- الصناعتين

ص 416 در آخر اين نوع سخنى گفته كه دلالت دارد بر اين كه آن نوع وارد باب تشبيه و حسن تعليل است.

(19)- الصناعتين ص 427، اين نوع براى او سالم مانده است.

(20)- الصناعتين ص 427.

بديع القرآن، ص: 29

به قرن پنجم مى رسيم، و با «ابن رشيق القيروانى» (متوفّى به سال 463) صاحب كتاب «العمدة» درباره صناعت شعر و نقد آن، ديدار، و امورى چند را ملاحظه مى نماييم:

اوّل آنها اين است كه وى بابى را مخصوص مبادى، و مخارج، و نهايات قرار داده «1»، و برخلاف دانشمندان پيش از خود- بجز ابو هلال العسكرى- آنها را از ابواب بديع نشمرده است؛ همچنان كه بابى را مخصوص ايجاز آورده است، و شايد آن كار، آغاز تحوّل در مورد جداسازى انواع بديع مربوط به اصل معنى و انواع مربوط به محسّنات زايد بر آن بوده است.

دوم آن امور، اين است كه وى سعى كرده بين مخترع و بديع فرق بگذارد «2» پس شعر مخترع آن باشد كه بر سراينده آن سبقت گرفته نشده باشد، و هيچ يك از شاعران پيشين او، نظير آن يا قريب به آن را نسروده باشند، و «بديع» آن باشد كه جديد است، و اصل معناى آن درباره «حبال» است، و آن، چنان است كه طنابى تابيده شود با رشته هاى تازه، نه با رشته طنابى كه گسيخته است.

و فرق ميان ابداع و اختراع- اگرچه در زبان عربى داراى يك معنى هستند- اين است كه اختراع ايجاد معنايى

است كه سابقه نداشته، و آوردن چيزى است كه هرگز نبوده است. و ابداع عبارت است از اين كه شاعر در شعر خود معناى شيوايى را كه عادة در جريان كلام نيست بياورد، سپس نام بديع بر روى آن باقى مانده تا جايى كه اگرچه تكرار شود، و بسيار به كار رود، باز هم به آن بديع گويند، بنابراين اختراع صفت معنى است و ابداع صفت لفظ است، پس اگر شاعر بتواند معناى جديدى را در لفظى بديع بياورد وى بر فنّ بديع تسلّط يافته، و گوى سبقت را ربوده است.

چهارم آن امور اين است كه وى در انواع بديع به شكلهاى گوناگون تصرّفاتى كرده است، از جمله باب «نفى الشى ء بايجابه» «3» (نفى چيزى با وجود اثبات آن)، و باب «اطرّاد» «4». و گاهى

__________________________________________________

(1)- العمدة، ج 1 ص 145.

(2)- العمدة، ج 2 ص 175.

(3)- العمدة، ج 2 ص 65.

(4)- العمدة، ج 2 ص 66.

بديع القرآن، ص: 30

براى نوعى كه پيش از او بيان شده فرعى باز مى كند، مانند «اشاره «1»» و گاهى اسم نوعى را تغيير مى دهد مانند باب «تصدير «2»» و توجه مى دهد كه ابن المعتزّ آن را باب «ردّ العجز على الصدر» ناميده است، و گاهى به منظور تميز ميان دو نوعى كه به يكديگر درآميخته اند به حدّى كه تميز ميان آن دو مشكل است، باب مخصوصى مى آورد، همان طور كه در باب تجنيس، و مطابقه «3» چنين كرده است، و گاهى دنبال آن

انواعى را مى آورد كه ربطى به بديع ندارد؛ مانند «حشو» «4»، و «استدعاء «5»» كه از عيوب شعر مى باشند، و امثال آنها. و بدين سان مفاهيم لفظ بديع شروع كرد در حيطه بررسى، و انشعاب و تكامل درآيد، كه اين خود اعلام كننده تحوّل جديد در علم بديع به شمار مى آيد.

و امّا اين كه به وى (ابن رشيق)- آن گونه كه ابن السبكى مى گويد «6»- نسبت دهيم كه شصت و هفت باب را از شعر به بديع افزوده، مورد تأمّل است؛ زيرا وى اين تعداد ابواب جديد و بسيار را به بديع نيفزوده است.

- 11-

- 11-

امّا «ابن سنان الخفاجى» (متوفّى در سال 466 ه)، كار او در حقيقت امتداد كار قدامة بن جعفر شمرده مى شود. وى كتاب «سرّ الفصاحه» را تأليف نمود، و در آن، فصاحت يك كلمه را مورد بررسى قرار داد، و براى آن هشت شرط قائل شد. سپس وارد بحث صفات و خصوصيّات فصاحت در الفاظ مركّب گرديد «7»، و در طىّ آن انواع بديع را بيان داشت، و اين روش كه عبارت از تقسيم اوصاف كلمه و كلام است، ادامه روش قدامه در كتاب نقد الشعر است، سپس وى اين مسأله را طرح مى كند كه برخى از انواع بديع مربوط به لفظ، و برخى مربوط به معنى، و برخى مربوط به هر دوى آنهاست، و شايد طرح اين موضوع از طرف وى، زيربناى تقسيم بديع به محسّنات لفظى و محسّنات معنوى باشد.

پس، سخن از انواع بديعى به ميان آورده كه از وضع الفاظ در مواضع خود سرچشمه مى گيرد «8»، و آن عبارت است از: استعاره، توشيح يا تسهيم، حسن الكناية، و مناسبت ميان الفاظ،

و سجع، و

__________________________________________________

(1)- العمدة، ج 1 ص 206.

(2)- العمدة، ج 2 ص 2.

(3)- العمدة، ج 2 ص 12.

(4)- العمدة، ج 2 ص 55.

(5)- العمدة، ج 2 ص 258.

(6)- شرح التلخيص، ج 4 ص 467.

(7)- سر الفصاحه، ص 60، 85.

(8)- سر الفصاحة، ص 110- 183.

بديع القرآن، ص: 31

ازدواج، و ترصيع، و لفّ و نشر، و جناس، و اينها شكلهاى بديع لفظى است.

آنگاه سخن از انواعى به ميان آورد كه منشأ آنها مناسبت الفاظ و معانى است «1»، و آن عبارت است از: طباق، و تبديل، و ايجاز، و اختصار، و حذف فضول (زوائد)، و تمثيل، و صحّت تشبيه، و صحّت مقابله ميان معانى، و صحّت تناسق (تناسب) و نظم؛- كه اخيرا به نام «حسن تخلّص» شناخته شده-، صحّت تفسير، كمال معنى- كه به تتميم معروف گرديده-، مبالغه و غلوّ، پرهيز از آنچه موجب انتقاد مى شود (التحرّز ممّا يوجب الطّعن)- كه به «احتراس» و «تكميل» معروف است-، و استدلال با ذكر علّت (و الاستدلال بالتّعليل) «18».

و بدون شكّ، كارى كه وى انجام داده كه ميان بديع لفظى و معنوى تميز قائل شده، از مهمترين پايه هايى است كه اديبان متأخّر تقسيم بندى انواع بديع را به لفظى و معنوى، بر آن بنا نهاده اند.

آنگاه از: ترصيع «2»، و جناس «3»، و مطابق «4»، و تبديل «5»، و ايجاز «6»، و مساوات «7»، و تذليل «8»، و اشاره «9»، و تمثيل «10»، و صحّت تقسيم «11»، و مبالغه

«12»، و صحّت تشبيه «13»، و صحّت مقابله «14»، و حسن نسق «15»، و صحّت تفسير «16»، و استدلال «17» با تمثيل، سخن به ميان مى آورد.

و به اين ترتيب درمى يابيم كه وى در تعريف انواع بديع يا با پيشينيان اتّفاق يا با آنان اختلاف دارد، كه اكنون در اين مقدّمه، ما را فرصت شرح آن نيست، جز اين كه ما پيوسته مى بينيم مسائل و موضوعات بديع آميخته از مسائل علم بيان، و معانى، و بديع طبق اوضاع (تقسيم بنديهاى) اخير آنها است. و اين به آن معنى است كه مسائل هر يك از اين فنون تاكنون به صورت قطعى از ديگرى مشخّص نشده است.

__________________________________________________

(1)- سر الفصاحة ص 188- 261.

(2)- سر الفصاحة ص 181.

(3)- سر الفصاحة ص 182.

(4)- سر الفصاحة ص 188.

(5)- سر الفصاحة ص 112.

(6)- سر الفصاحة ص 194.

(7)- سر الفصاحة ص 195.

(8)- سر الفصاحة ص 198.

(9)- سر الفصاحة ص 208.

(10)- سر الفصاحة ص 221.

(11)- سر الفصاحة ص 224.

(12)- سر الفصاحة ص 256.

(13)- سر الفصاحة ص 235.

(14)- سر الفصاحة ص 251.

(15)- سر الفصاحة ص 253.

(16)- سر الفصاحة ص 254.

(17)- سر الفصاحة ص 259.

(18) در متن بديع القرآن و ترجمه حاضر آن ص 169 همان باب زير نام «التعليل» بيان شده است.

بديع القرآن، ص: 32

- 12-

- 12-

عصر امام عبد القاهر جرجانى از عصر «خفاجى» دور نيست، و زمان خفاجى را درك كرده است: زيرا عبد القاهر پس

از آن كه دو كتاب: «اسرار البلاغه» و «دلائل الاعجاز» را در بلاغت عربى، براى ما بجا گذاشت، در سال 471 ه وفات يافت، و اين جا براى ما مهمّ است كه روشن گردانيم استاد بلاغت كلمه «بديع» را در چه معنايى به كار برده است.

امّا در كتاب «اسرار البلاغه»، وى كلمه بديع را بر تشبيه، و استعاره، و تمثيل «1»، و بر ساير اقسام بديع ازجمله: تحنيس «2»، حشو مفيد و غيرمفيد، و طباق، و مجاز «3» لغوى و عقلى، و حسن تعليل «4» اطلاق كرده و از آن معناى جديد، و حسن، و طريف را اراده مى كند، و پيوسته درصدد آن است كه بگويد: حسن بديع از ناحيه معناى لفظ است، و به اين ترتيب كلمه بديع پيوسته و به طور كلّى بر انواعى اطلاق مى شود كه مشترك ميان علوم بلاغت، در شكل اخير آنهاست.

امّا كتاب «دلائل الاعجاز»، آن كتاب قطعا بعد از «اسرار البلاغه» تأليف شده است؛ زيرا امام عبد القاهر بسيارى اوقات در كتاب اسرار البلاغه وعده مى دهد كه برخى موضوعات را تكميل كند. و وقتى از آنها جست وجو مى كنيم، آنها را در دلائل الاعجاز مى يابيم. از باب مثال مى بينيم در اسرار البلاغه مى گويد: «و ان شاء اللّه، در آن هنگام، در فرق ميان شعرى كه تحت عنوان:

«خير الشعرا كذبه» (بهترين شعر نادرست ترين آن است) داخل مى شود، و شعرى كه در آن باب داخل نيست، و با آن در داشتن معناى مجاز و توسّع شريك است» براى تو كلامى خواهم افزود، پس آن را بشناس.

و سببى كه وى را به تأليف اين كتاب وادار نمود، از نام آن، (دلائل الاعجاز) به دست مى آيد، وى مصمّم بود

نكته هاى اعجاز قرآن و وجوه اعجازش را ظاهر سازد. او دريافت كه بر او لازم است كه در اين كتاب هرچه وى را به اين هدف مى رساند، بيان دارد. و براى رسيدن به آن هدف، متوجه از بين بردن دو نظريّه اى شد كه پيش از وى به وجود آمده، و در عصر وى طرفدارانى به دست آورده بود. آن دو نظريّه عبارت بود از نظريّه لفظ، و نظريّه معنى پس از آن به اين نتيجه رسيد كه شكوه و زيبايى كلام نه در لفظ تنها و نه در معناى تنهاست، بلكه موضع و مقام آن، سازمان كلام است. سپس براى استحكام اين نظريّه و تثبيت پايه هاى آن، و براى اين كه آن را تجليگاه زيبايى و ميهن اعجاز قرار دهد، دليلها مى آورد، و فصولى بسيار منعقد مى سازد، و

__________________________________________________

(1)- اسرار البلاغة ص 14- 15، 351- 357

(2)- اسرار البلاغة ص 4- 14.

(3)- اسرار البلاغة ص 303.

(4)- اسرار البلاغة ص 258.

بديع القرآن، ص: 33

به اين حد بسنده نمى كند، و مباحثى را كه قبل از وى در علم بديع شناخته شده، و بيشتر آنها را در اسرار البلاغه مورد بحث قرار داده، مانند: ايجاز، و كنايه و تعريض، و تمثيل، و استعاره بيان مى دارد، و مباحثى كه اكنون جايش «علم المعانى» است مانند فصل و وصل، و قصر، و تقديم و تأخير، و حذف عرضه مى كند. و ازاين رو عبد القاهر پس از ابو هلال عسكرى، نخستين پايه گذار علم معانى محسوب مى شود. وليكن وى

آنچه از علم بديع دراين جا (دلائل الاعجاز) بيان داشته، بديع نناميده، همان گونه كه مسائل و موضوعات معروف در علم معانى را «معانى» نام ننهاده، بلكه بر همه اين مباحث لفظ «بيان» اطلاق كرده است. جايى كه مى گويد «1»: «سپس تو دانشى را نمى بينى كه ريشه اش پابرجاتر، و شاخه اش سربرافراشته تر، و ميوه اش شيرينتر، و آبشخوارش گواراتر، و مولودش بزرگوارتر، و چراغش روشنتر از علم بيان باشد؛ علم بيانى كه اگر وجود نمى داشت، هيچ انسانى را نمى ديدى كه سخن زيبا پردازد، و زينت بيان در قالب آورد، و درّ سخن بيرون دهد، و سحر كلام بدمد.

و بدون شك اين مطلب عين آن چيزى است كه از بديع شناخته شده و عين معنايى است كه لفظ بديع بر آن دلالت دارد؛ معناى (طريف و جديد و حسن)

و ما هنگامى كه مى بينيم وى علم بديع را دراين جا «بيان» مى نامد، جاى ديگر «2» مى بينيم آن را علم «فصاحت و بيان» نام مى نهد، و كلمات فصاحت، و بيان، و بلاغت، و براعت كه معناى ابداع و بديع و نظائر آنها را دارد، نزد عبد القاهر- چنانكه خود تصريح كرده «3»- الفاظى هستند كه بر يك معنى توارد دارند.

و از اين جاست كه مى بينيم، انواعى را كه در «اسرار البلاغه» بديع ناميده در دلائل الاعجاز، بيان مى نامد، و دو لفظ بديع و بيان نزد وى داراى دو معناى متقاربند؛ بنابراين لفظ بديع پيوسته همان معنايى را كه در اسرار البلاغه به آن شناخته شده بود، براى خود حفظ مى نمايد.

و همين طور، اسامة بن منقذ (متوفّى به سال 584 ه) كلمه بديع را به معناى امر جديد و جالبى كه معنى را وضوح و استحكام،

و لفظ را شيرينى و زيبايى مى بخشد به كار مى برد، و آن را بر نود و پنج نوع بديعى اطلاق كرده، و در كتاب «البديع و نقد الشعر» «4» اش گرد آورده است، و در اين تأليف به دانشمندان پيش از خود، چون ابن المعتزّ، و ابو هلال عسكرى، و ابن رشيق، و جز ايشان

__________________________________________________

(1)- دلائل الاعجاز ص 4- 5.

(2)- دلائل الاعجاز ص 349.

(3)- دلائل الاعجاز ص 35.

(4)- نسخه اى است خطّى و تحت شماره 5 بلاغت در «دار الكتب المصريّة» محفوظ است.

بديع القرآن، ص: 34

اعتماد نموده، و كلمه بديع را بر: تجنيس «1»، و تطريز «2»، و تجاهل عارف «3»، و استعاره «4»، و تطبيق «5»، و احتراس «6»، و اعتراض «7»- و به همين ترتيب تا آخر كتاب- اطلاق كرده است.

- 13-

- 13-

و شايد «سكّاكى» (متوفّى 626 ه) نخستين كسى باشد كه آشكارا كوشيد بين اين مباحث بديعى فرق گذارد، و آن را گامى به پيش ببرد، تا ميان علوم بلاغت عربى (معانى، و بيان، و بديع) توزيع شود. پس همانا وى كتابش «مفتاح العلوم» را تأليف كرد، و به سه قسمت تقسيم نمود:

قسم اول: كه در آن سخن از علم صرف به ميان آورد.

قسم دوم: و در آن علم نحو را موضوع سخن قرار داد.

و امّا قسم سوم: در اين قسم درباره علم معانى، و بيان سخن گفت، و شايد وى نامگذارى به علم معانى را از تعريفى كه عبد القاهر جرجانى براى «نظم» كرده

و اين تعريف شامل مباحث علم معانى شده «8»، گرفته باشد. سكّاكى گفته است: «نظم چيزى جز معانى نحو نيست»، و شايد او نيز نخستين كسى است كه علم بيان را بر تشبيه، و مجاز، و كناية «9» إطلاق كرده است. سپس جايگاه علم بيان را نسبت به علم معانى، بيان مى كند و مى گويد: «علم بيان نسبت به علم معانى به منزله مركّب نسبت به مفرد است. و به همان سبب تأخير بيان را از علم معانى «10» واجب دانسته است؛ و به اين ترتيب درمى يابيم كه تفكّر فلسفى يا عملى شروع كرد بر اين تحقيقات بديعى تسلّط يابد، و آنها را مشخص و معيّن نمايد و تفصيل دهد، تا از يكديگر متمايز گردند، و به صورت بخشهايى از يك علم يا به شكل علوم مختلفى درآيند، پس از آن، سكّاكى به سوى ساير انواع بديعى پيش مى رود، و آنها را محسّنات مى نامد كه براى زيبا ساختن كلام «11» به سوى آن بازگشت مى شود، و آن محسّنات دو قسم است:

قسم اوّل انواعى است مانند: مطابقه «12»، و مراعاة النظير، و لفّ و نشر، و تقسيم.

__________________________________________________

(1)- بديع ابن منقذ ص 6.

(2)- بديع ابن منقذ ص 33.

(3)- بديع ابن منقذ ص 47.

(4)- بديع ابن منقذ ص 20.

(5)- بديع ابن منقذ ص 50.

(6)- بديع ابن منقذ ص 28.

(7)- بديع ابن منقذ ص 65.

(8)- دلائل الاعجاز ص 40، و المفتاح ص 70.

(9)- مفتاح العلوم، ص 176 و دنبال آن.

(10)- مفتاح العلوم، ص 179.

(11)- مفتاح العلوم ص 179- 181- 132.

(12)- مفتاح العلوم ص 225- 229.

بديع القرآن، ص: 35

و از مصاديق قسم دوم است: تجنيس، و ترصيع، و قلب، و ردّ عجز بر صدر، و به اين ترتيب موضوع بديع نزد سكّاكى منتهى مى شود به: (اين مراحل)

1- تقسيم اين انواع بديعى به اقسام سه گانه اصلى.

2- وضع نام «علم معانى» براى مباحث جمله و آنچه مربوط به آن است.

3- بجا گذاردن ساير انواع زير نام «محسّنات» كه آنها را به دو قسم معنوى و لفظى تقسيم كرده است. گامى كوچك باقى ماند كه خطيب قزوينى (متوفّى 780 ه) آمد، و اين گام آخر را برداشت، وى در برابر آنچه سكّاكى محسّنات ناميد، توقف كرد، و آن اصطلاح قديم را براى آنها باقى نگه داشت، و آن را «بديع» ناميد و به سبب آن، علوم بلاغت شكل آخر خود را گرفت، و موضوعات و اقسام آن از يكديگر جدا شد، و نام آنها وضع گرديد؛ نامهاى: معانى، و بيان، و بديع، و بر آن وضع اخير بررسى تاكنون ادامه داشته است. آن مطلب در «تلخيص المفتاح» خطيب قزوينى است.

- 14-

- 14-

و در مثل اين وقتى كه سكّاكى كوشش خود را- براى تدوين اين بحثها، و هموار كردن راه براى خود و پيروش خطيب قزوينى، به منظور شكل دادن نهايى به علوم بلاغت- صرف مى كرد، مى گويم:

در مثل اين وقت، دو دانشمند ديگر وجود داشته اند كه پيوسته روش ادبى كليّى را پيش مى گرفتند:

يكى از آن دو «ابن ابى الاصبع» صاحب كتاب «تحرير التحبير» و «بديع القرآن» (متوفّى به سال 654 ه) است، و دومى آنها، «ضياء الدين ابن الاثير» صاحب كتاب

«المثل السائر فى ادب الكاتب و الشاعر» (متوفّى به سال 637 ه.) است.

امّا ابن ابى الاصبع، وى در فهم معناى بديع پابند عقيده دانشمندان پيشين خود گرديد، و آن را بر همه انواع بديعى كه در زمانهاى بعد داخل علوم بلاغت (معانى و، بيان، و بديع) گرديد، اطلاق نمود، و آن، موضوع بحث مفصّل ما در آينده است، پس آن را به هنگام خود وامى گذاريم.

امّا «ابن الاثير»، وى در كتاب «المثل السائر» اش، در مورد اين بحثها، روشى را پيش گرفته كه تاحدّى از روش پيشينيان و معاصرانش به كنار شده است.

(1) نخستين وجه آن، اين است كه وى اين بحثها را «علم بيان» ناميده است، و شايد اين نامگذارى منحصر به او نبوده است، كه بسيارى از مردم (اديبان) علوم سه گانه را «علم بيان» مى نامند، همان طور كه برخى اين نام را بر «بيان و بديع» اطلاق مى كنند، و آن نامگذارى پيش از آن بوده كه همه علوم بلاغت «بديع» ناميده شود.

بديع القرآن، ص: 36

(2) دوم اين كه وى كتابش را به يك مقدّمه، و دو مقاله منحصر كرده است، مقدّمه در اصول علم بيان، و دو مقاله درباره فروع آن مى باشد، مقاله اول در صناعت لفظى، و مقاله دوم در صناعت معنوى است. شايد وى اين جا نيز به طور سطحى، نه اساسى تحت تأثير عقيده اى قرار گرفته باشد كه از سكّاكى شناخته شده، و آن تقسيم محسّنات به لفظى و معنوى است.

(3) سوم اين كه، وى براين اساس، اين انواع

را در دو مقاله آورد كه آنها همچنان كه گذشت انواع صناعت لفظى و معنوى است، ليكن او كلمه بديع را فراموش نكرده و به شكل عارضى و جزئى به آن اشارت نموده، هنگامى كه درباره مطابقه مى گويد: «و اين نوع نيز بديع ناميده مى شود» و در مورد نامگذارى اين نوع با دانشمندان به مباحثه پرداخته است.

(4) چهارم اين كه وى در بررسى خود به يك نوع گرايش انتقادى، و عملى گرايش يافته، زيرا سعى كرده است روشهاى يادگيرى نگارش را ترسيم نمايد. همان طور كه سعى داشته مقايسه اى ميان اديبان برقرار نمايد، و آثار بسيارى از ايشان را مورد انتقاد قرار داده، و در اين كار مهارت داشته است، هرچند بسيارى اوقات به خود مى بالد.

- 15-

- 15-

اين است آن كلمه «بديع» در تاريخ بررسيهاى علوم بلاغت كه معانى آن را در مراحل تحوّل پى درپى اش خلاصه كرديم تا بفهميم «بديع القرآن» ابن ابى الاصبع را در كدام مرحله از آن مراحل قرار دهيم. و نبايد اين گردش ميان طبقات نويسندگان و كتابهاى اصلى، كسى را به وحشت اندازد، زيرا يكى از فوائدش اين است كه از طرفى بحثهاى ابن ابى الاصبع را روشن مى گرداند، و از سوى ديگر روابط او را با دانشمندان ديگر بيان مى دارد. و سرانجام پژوهشگران را در تاريخ علوم بلاغت يارى مى كند.

با وجودى كه وضع نهايى علوم بلاغت عربى، وضعى نيست كه سكوت بر آن نيكو باشد، پس همانا پيشينيان ما اشاره كرده اند كه علم بلاغت از علومى است كه رسيده و پخته نشده است.

و اين مطلبى است كه اين روش جديد بررسى بلاغت عربى را تفسير مى كند، و آن روشى است كه

اكنون بررسيهاى دانشگاهى به آن مژده مى دهد «1»؛ روشى كه به اين نتيجه مى رسد كه علوم بلاغت دو باب است: روش، و فنون ادبى؛ بحثهاى: معانى، و بيان، و بديع، در برخى از بخشها و فصول، داخل در باب اسلوب است، در صورتى كه باب فنون ادبى به طور كلّى جديد مى باشد، و شايد از نتايج روش جديد، عدول از نامهاى: معانى، و بيان، و بديع، و قرار دادن علم بلاغت در وضعى باشد شبيه وضع آن علوم، در ادبيات جهانى. پس بايد منتظر باشيم.

__________________________________________________

(1)- رجوع كن به: كتاب «الاسلوب» تأليف استاد احمد الشايب، چاپ چهارم.

بديع القرآن، ص: 37

فصل دوم درباره بديع قرآن

- 1-

- 1-

در فصل اول اين مقدّمه اجمالا درباره تاريخ كلمه بديع از آغاز پيدايش آن در استعمال لغوى تا مرحله استقرار آن در معناى اصطلاح بلاغت، و دلالتش بر يكى از علوم بلاغتى كه عرب آن را شناخته، سخن گفتيم. و آن همان علم بديعى است كه درباره محسّنات لفظى و معنوى كلام بحث مى كند.

در اين فصل از مقدّمه مى خواهيم تاريخ بديع قرآن را بر وجه اجمال بيان كنيم تا مقدّمه اى براى بررسى «بديع القرآن» ابن ابى الاصبع باشد.

و در صورتى كه ابن ابى الاصبع «بديع القرآن» را به وجهى عام و به صورت مختلط بر شواهد معانى، و بيان و بديع قرآن اطلاق كرده باشد، بنابراين بر ما كه كتابهاى مربوط به بديع قرآن را بررسى مى كنيم، واجب شده است كه اجمالا كتابهايى كه درباره بديع قرآن به همين اسلوب

عمومى نوشته شده، مورد بحث قرار دهيم، مقصود از اين كتابها، كتابهايى است كه درباره بلاغت قرآن تا عصر مؤلّف مورد بحث ما تأليف شده است.

نكته قابل ملاحظه ديگر كه از هم اكنون به آن اشاره مى كنيم، اين است كه بحثهاى بلاغت و نقد ادبى در كتابهاى پيشينيان به صورت مختلط وارد شده، و هدف همه آنها اين بوده كه صورتهاى بيانى و وجوه اعجاز قرآن را بيان كنند، بنابراين، موضوع شگفت آورى نيست كه دراين جا

بديع القرآن، ص: 38

كتابهايى را نام ببريم كه غلبه با بحثهاى نقد ادبى آن و كتابهاى ديگرى كه غلبه با بحثهاى بلاغى آن است؛ زيرا همه آن بحثها متوجّه اين جنبه فنّى ممتاز قرآن كريم است.

اين جا ما درصدد استقصا نيستيم، زيرا آن كار، در اين مقدّمه موجز آسان نيست، ليكن بزودى به خواست خداوند- تعالى- نشانه هايى كه راه را پيش روى محقّق روشن مى نمايد ارائه خواهيم كرد. و استقصا را به تاريخ علوم بلاغت موكول مى كنيم، و بايد درباره آن كتاب جداگانه اى نگاشت.

- 2-

نخست: بحثهاى متفرّقه:

اشاره

نخست: بحثهاى متفرّقه:

اوّلين گام، مباحث بديعى، به صورت پراكنده در خلال كتابهاى مفسّران و متكلّمان، و اديبانى آشكار مى شود كه سعى داشتند اعجاز قرآن كريم را بيان كنند، قرآنى كه خداوندش- درحالى كه جامع فنون بلاغت، و دربردارنده حدود فصاحت، و متضمّن نظمى محكم است- دليل پيامبرى محمّد (ص) و برهان راستى دعوتش قرار داد؛ زيرا فصيحان عرب را به مبارزه فراخواند، و آنان در برابر اين نظم، در موضع خودباختگى و شگفت زدگى قرار گرفتند

«1»، آنان پيامبر (ص) را تكذيب كردند، و به مقابله با قرآن برخاستند، امّا طولى نكشيد كه سر عقل آمدند، و دسته دسته به دين خدا داخل شدند «2»، سپس عرب براى انتشار دين اسلام كوشيد، و ملّتهاى مختلفى به اسلام داخل شدند. درحالى كه آنان داراى فرهنگهاى گوناگون بودند، و در نتيجه، اين فرهنگها در عقايد و طرز تفكّرشان در فهم معانى قرآن آشكار شد، پس درهاى اختلاف را گشودند، و گروههاى مختلف متكلّمان و اديبان، و مفسّران پديد آمدند، و هريك را مطابق مرام سياسى يا دينى خود، مسلك و روش خاصى بود، و ما براى هر دسته سخنى جداگانه خواهيم داشت.

(1) معتزله:

(1) معتزله:

اين طايفه از بارزترين طوايف متكلّمانى بودند كه در دفاع از اسلام پابرجا ماندند، و با ظهور ايشان، كلام مرتّب درباره قرآن، و عجز بشر از آوردن مثل آن آشكار شد. برخى از ايشان عقيده

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: اثر القرآن فى تطوّر النقد العربى ص 7.

(2)- الفرقان تأليف ابن الخطيب ص 29.

بديع القرآن، ص: 39

داشتند كه اگر موضوع «صرفه «9»» نباشد، مردم مى توانند مثل قرآن، و بهتر از آن را از نظر نظم «1» كلام بياورند. سردسته كسانى كه چنان معتقد بودند، واصل بن عطاء البصرى (متوفّى 131 ه) «2» بود، پس از وى شاگردش، ابراهيم بن سيّار النّظام البصرى (متوفّى به سال 220 ه و اندى) «3» از او تبعيّت نمود، درحالى كه آنان درصدد ساختن و پرداختن به مطلبى بودند كه به گمانشان،

تفكّر آزاد و روشهاى فلسفى بود «4».

گروهى از شاگردان نظام با اين عقيده به مخالفت برخاستند، كه سردسته آنان جاحظ (متوفّى به سال 255 ه) بود كه يكى از اديبان بزرگ فرقه معتزله و يكى از پيشوايان علم بيان است. وى كتابى درباره نظم و اسلوب قرآن «5» نگاشت كه منظور از آن ردّ قول كسانى است كه معتقدند آوردن مثل قرآن در توانايى بشر هست، وليكن خداوند اراده آنان را از اين كار بازداشته است، و اثبات اين مطلب است كه قرآن به سبب نظم و اسلوب، و تأليف شيوا، و تركيب بديعش معجزه است، و از آن رو در وصف بيان قرآن استدلال مى كند «6» كه: و در كتاب نازل شده (آسمانى) چيزى كه ما را به صدق آن دلالت مى كند، نظم بديع آن است، كه بندگان توان گفتن مثل آن را ندارند. همان طور كه وى متوجّه اين نكته نيز شده كه الفاظ قرآن را امتيازى است علاوه بر آنچه از نظر نظم پيش از اين گفته شد، و آن عبارت است از آوردن الفاظ متقارن، و همراه با هم، كه گويى از يكديگر جدا نمى شوند مانند: الفاظ، صلوة و زكوة، و جوع و خوف، جنّت و نار، رغبت و رهبت، مهاجرين و انصار، و جنّ و انس «7». كار جاحظ با تأليف كتابى درباره نظم قرآن و بيان عقيده اش در بلاغت آن متوقّف نشده، بلكه او درباره انواع بديعى سخن گفته كه مثالهاى آنها را از قرآن استخراج نموده و در زمانهاى بعد آن انواع به «بديع» معروف شده است. اگرچه وى قوانينى براى آنها وضع نكرده، و نه آنها را به صورتى

كه در زمانهاى بعد تفصيل داده شده، شرح و تفصيل داده است. او، هنگام سخن از قول خداى تعالى- «أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ «8»»، و قول خداى تعالى-: «إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ

__________________________________________________

(9) معناى صرفه چند سطر بعد در توضيح كتاب جاحظ در نظم قرآن، توضيح داده شده است.

(1)- الملل و النحل، ج 1 ص 39، الفرق بين الفرق ص 14، رسائل جاحظ ص 47.

(2)- لسان الميزان چاپ هند، سال 1329 ه.

(3)- همان مرجع.

(4)- روح المعانى آلوسى، ج 1 ص 24.

(5)- الحيوان، ج 1 ص 1، و از اين كتاب (مذكور در متن) چيزى جز اسم باقى نمانده است.

(6)- الحيوان، ج 4 ص 90.

(7)- البيان و التبيين، ج 1 ص 21.

(8)- سورة المائدة؛ 5، آيه 42.

بديع القرآن، ص: 40

سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً» «1»، و قول خداى تعالى-: «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ» «2»، (- هنگام سخن از اين آيات) از مجاز سخن گفته، و آن را شامل استعاره و تشبيه قرار داده است، و در هنگام سخن از كتاب «نظم القرآن» اش، از ايجاز سخن به ميان آورده، و مى گويد «3»: و مرا كتابى است كه در آن آياتى از قرآن كريم را گرد آورده ام تا به وسيله آن آيات، ميان ايجاز و حذف، و ميان زوائد و فضول، و استعارات را بشناسى، پس وقتى آن آيات را بخوانى، برترى آنها را در ايجاز، و جمع ميان معانى بسيار با الفاظ اندك مى يابى، ازجمله آن آيات،

قول خداى در وصف خمر اهل بهشت است:

«لا يُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لا يُنْزِفُونَ «4»»، و اين دو كلمه دربرگيرنده همه عيوب خمر (مى) اهل دنياست، و قول خداى- عزّوجلّ- هنگامى كه ميوه اهل بهشت را ياد كرده و گفته است: «لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ «5»» كه در اين دو كلمه همه آن معانى را گرد آورده است.

و شكى نيست كه آنچه جاحظ درباره بديع قرآن گفته، موضوع اصلى سخنش نيست؛ زيرا او در مقام سخن از فن بديع يا بلاغت نبوده، بلكه به طور ضمنى و تبعى متعرّض آن شده است، و روش جاحظ در نگارش و نگاشته هايش چنان است. وليكن كارى كه انجام داده خدمت بزرگى در حق بيان عربى عموما، و بديع قرآن خصوصا تقديم داشته، خدمتى كه نتيجه كوششهاى وى در بررسى اسلوب قرآن كريم است، و كوششهايى كه ميوه پاكيزه اى در نشأت نقد و بلاغت به بار آورد؛ زيرا وى ايمان داشت- ايمانى قاطع كه شكّى به آن راه نمى يافت، كه قرآن در اوج قلّه فصاحت، و اسلوبش نمونه برتر اسلوب عربى است، و به همين سبب شواهد قرآنى را بر غير آن ترجيح مى داد.

و سرانجام دانستيم كه روش معتزله در بررسى بلاغت قرآن، با نظريّه «صرفه» آغاز گرديد، و به دست جاحظ با نظريّه اى مبنى براين كه لفظ قرآن بليغ، و اسلوبش جالب و مشتمل بر انواع بديعى است، خاتمه يافت.

(2) مفسّران:

(2) مفسّران:

مفسّران در رشد علم بلاغت، و كشف اسرار آن، و مخصوصا بلاغت قرآن سهمى دارند؛ هرچند تفسير ايشان در درجه اول تفسير لغات، و در درجه دوم تأويل اوامر (امرها)، و نواهى (نهى ها)، و اشارات، و حدود قرآن است. زيرا

لغات گفت وگو فاسد شده بود، و همه عقلها قادر به

__________________________________________________

(1)- سورة النساء؛ 4، آيه 10.

(2)- سورة القلم؛ 68، آيه 42.

(3)- الحيوان، ج 4 ص 278.

(4)- سورة الواقعة؛ 56، آيه 19.

(5)- سورة الواقعة؛ 56، آيه 33.

بديع القرآن، ص: 41

درك اسرار قرآن و ابراز نكته هاى آن كه حاوى قسمتى از اسرار زيبايى و جنبه هاى بيانى آن است نبودند، در اين مرحله لغويان و نحويان كه در آينده از آنان سخن خواهيم گفت، توانستند اين بار را به دوش بكشند، و تفسيرهايى كه از قرن دوم و سوم هجرى در دست داريم، و پر از نظريّات ايشان است، بهترين دليل بر صدق گفتار ماست «1». و كم اتّفاق مى افتد كه محقّقى به كتابى دست يابد كه در قرن دوّم نوشته شده باشد، مگر اين كه نام آن حاكى آن مطلب است و مگر اين كه با اسمهايى نظير مجاز القرآن، و معانى القرآن، و متشابه القرآن، و مشكل القرآن مواجه مى شود.

و بزودى عقيده برخى مفسّرانى كه در مقام بررسى بلاغت قرآن برآمده اند به صورت خلاصه، و نه بر روش حصر و استقصا بلكه بر سبيل مثال بيان مى كنيم:

1- يكى از آنان، فرّاء (متوفّى در سال 207 ه) است، در حقيقت فرّاء، اگرچه مفسّر بوده، وليكن كار او دنباله كار ابو عبيده، در كتاب مجاز القرآن محسوب مى شود، زيرا تفسير او «معانى القرآن» از نظر لغوى مكمّل «مجاز القرآن» است. زيرا «معانى القرآن» اگرچه درباره تركيبها و اعراب بحث مى كند، و مجاز

القرآن درباره غريب و مجاز، امّا موضوع بحث غريب و مجاز هم، اسلوب و تراكيب كلام است. بررسيهاى فرّاء بيشتر نشان بحثهاى نحوى را دارد، و اين امرى طبيعى است؛ زيرا وى پيشواى مكتب نحو كوفى است، همان طور كه وى اسلوب را فراموش نكرده و با وجود همه اين احوال، بررسى فنّ بيان را از ياد نبرده است. و سخن از برخى انواع بديعى در قرآن به ميان آورده، و وجود آنها را در قرآن، با بيان شواهد و امثله قرآنى ثابت نموده است، و سخن از كناية، و تشبيه، و مجاز، و استعاره- هرچند صريحا از استعاره نام نبرده امّا تفسير وى معناى آن را آشكار مى سازد-، و سخن از التفات به ميان آورده است.

همان طور كه وى آهنگ الفاظ قرآن، و نظم، و وزن آن، و اثر هريك از آنها را در روح شنوندگان از ياد نبرده، و اين معنى را كه قرآن با الفاظ و اسلوب كلامى، وجدان ايشان را برمى انگيزد و نفوسشان را تكان مى دهد، فراموش نكرده است. و اين خصوصيّتى است كه به سبب آن از ابو عبيدة تميز داده شده است.

ب- آنگاه روزگار به پيش مى رود، و تفسير تكامل مى يابد، و به دست ابن جرير طبرى (متوفّى به سال 310 ه)، از مرحله تفسير لغوى به مرحله شرح و تأويل منتقل مى شود. او كسى است كه بحث پيرامون بلاغت قرآن را به مجالى گسترده تر از آن مجالى كه نزد فرّاء داشت منتقل

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: مقدّمه شرح المفصّل تأليف الزّمخشرى، ج 1 ص 8.

بديع القرآن، ص: 42

نموده آن جا كه مى گويد «1»: «و از شريفترين آن معانى كه به سبب آنها كتاب ما، بر ساير كتابهاى پيش از آن برترى دارد نظم عجيب، و وصف غريب، و تركيب بديع آن است كه سخنوران از ساختن مثل كوچكترين سوره اش عاجز، و دانشمندان از وصف تركيبش درمانده گشتند؛ و شاعران در كيفيّت تأليف اجزايش سرگردان شدند.» و همانا از اين نصّ مى فهميم طبرى نظريّه «بلاغت قرآن» را تثبيت مى نمايد، و بلاغت قرآن را به نظم بديع، و تأليف غريبش مى داند؛ تأليفى كه عرب را به عجز واداشت؛ با اين كه قرآن به لغت آنان، و الفاظش مانند الفاظشان بود. آنگاه برخى از انواع بديعى را كه منجر به تفاوت ميان قرآن كريم، و كلام عرب گرديد، و برخى از آنها كه در كلام عرب آمده؛ مانند: تقديم، و تأخير، و استعاره، و ايجاز، و اطناب را ياد كرده است.

طبرى پايه گذار تحقيقات فن بلاغت به طور كلّى براى مفسّران، و بويژه براى زمخشرى (متوفّى به سال 538 ه) به حساب مى آيد. هرچند وى تا اندازه اى هم تحت تأثير عبد القاهر جرجانى قرار گرفته است. وى كتاب خاصّى در بلاغت قرآن تأليف نكرده، وليكن آن را با روش عملى ديگرى بررسى نمود كه عبارت است از: تفسير قرآن به سبك علماى بلاغت، زيرا وى بيان قرآنى را مورد بحث قرار مى دهد، و فنون بيانى را عملا با آيات قرآن منطبق مى گرداند؛ زيرا در مقدّمه كتابش مى گويد «2»: «همانا براى درك معجزه پيامبر خدا (ص) و شناخت لطايف برهانش از علم معانى و بيان ناگزيريم» در اين نص مى بينيم

كه برخلاف شناختى كه مفسّران پيشين داشتند، علم بلاغت صورت تازه اى يافته، و بر هر دو فنّ بيان و معانى اطلاق شده است. وى با اظهار اين نظر با جرجانى همعقيده است؛ زيرا بلاغت قرآن را مربوط به معانى و اسلوب، قرار مى دهد. او، اعتقاد داشته كه خداوند، قوم عرب را به بيشترين نصيب از سحر بيان اختصاص داد، و ايشان بر انواع گوناگون كلام تسلّط يافتند. و گويى خداوند بيان عربى را زنده كرد، و آن را بر زبان محمّد- صلوات اللّه و سلامه عليه- افكند. و او را با كتابى پشتيبانى نمود كه بيانش درخشنده، و برهانش قاطع است، و روش بيان اعجاز و بديع قرآن عبارت است از علم تفسيرى كه آدمى جز از طريق دو علم بيان و معانى به آن نمى رسد. و در كنار آن، وى عقيده داشته كه انسان بايد داراى ذوقى در تفكّر، و سلامتى در ادراك، و بصيرتى به اساليب نظم و نثر باشد، و احاطه وسيع به شناخت انواع بديع و مسائل آن- مانند تقديم و تأخير، و ذكر و حذف و استعاره و كنايه، و مجاز- داشته باشد. و شناخت اين همه اثر بزرگى در علم تفسير دارد. وى (زمخشرى) در تفسير خود، راه فنّ بلاغت را مى پيمايد، و لذا تفسيرش به اين خصوصيّت ممتاز است. و بلاغت قرآن به دست او شكل تازه اى به خود

__________________________________________________

(1)- جامع البيان فى تفسير القرآن، ج 1 ص 15.

(2)- الكشاف، ج 1 ص 3.

بديع

القرآن، ص: 43

گرفت، و آن عبارت است از بيان اين كه قرآن مشتمل بر انواع بديعى است كه «بيان و بديع» ناميده مى شود.

امام «ابن عطيّه» در تفسير موسوم به «الجامع المحرّر» خود، روش زمخشرى را در كشّاف، پيش گرفته، وليكن نه يادى از انواع بديع نموده، و نه سخنى از آن به ميان آورده است؛ بلكه بلاغت قرآن را اثبات مى نمايد، و معتقد است كه قوم عرب از احاطه به همه الفاظ، و موارد استعمال آنها عاجزند، و به همين سبب نتوانستند با قرآن به مقابله برخيزند؛ و معتقد است كه بلاغت قرآن بر پايه نظم بديع، و معانى جالب، و الفاظ هماهنگ آن استوار است، و اين كه ما بلاغت قرآن را درك نمى كنيم مربوط به ناتوانى و عجز ما از فهم نكات بلاغى قرآن است؛ زيرا نادانى، و فراموشى، و غفلت بر مردم حاكم است، و لذا نمى توانند بر بلاغى كه در قرآن آمده احاطه يابند «1».

(3) اديبان:

(3) اديبان:

هنگامى كه دستگاه خلافت امويان فرو ريخت، و بر ويرانه هاى آن، خلافت عباسيان بنا نهاده شد، و آميزش عرب با عجم روبه فزونى نهاد، و مردم، رفته رفته، از كتابهاى اقوام ديگر از فارسى و عجمى اطّلاع يافتند، نتيجه آن به كار افتادن عقلها، و آزادى تفكّر از هر قيدوبندى جز اجتهاد عقلى بود، پس در قرن دوم شاعران و اديبانى روى كار آمدند كه قرآن را مورد بررسى قرار مى دادند، و درباره آن كتاب، مى نگاشتند، مقصودم از اديبان رجالى هستند كه در كنار بحثهاى ادبى خود، بحثهاى قرآنى و دينى دارند، و فرق ميان بحثهاى ادبى و قرآنى اين است كه اوّلى روش ادبى، و شكوه خيال بر

آن غلبه دارد، اديبان با بررسيهاى خود درباره قرآن، جنبه هاى فنّ و جمال فنّى قرآن را پيش گرفتند، تا بتوانند پرده از بلاغت و بديع آن بردارند، پس شروع كردند، قرآن را از نظر لفظ، و معنى، و اسلوب و نظم، مقرون به شعر و نثر خود گردانند.

و در نتيجه، در قرن سوم هجرى گروهى اديب و شاعر روى كار آمدند، و شروع كردند قرآن را مورد بررسى و نقد قرار دهند، و از نظم و اسلوب آن تقليد كنند، وليكن كار ايشان نافرجام ماند، و به شكست گرفتار آمدند، و يقين كردند كه قرآن در اوج قلّه بلاغت و فصاحت قرار دارد.

(الف)- همانا اعتقاد به بلاغت قرآن و شكوه بديع آن، همراه هدف اصلاحيش نزد نويسنده بزرگ، و اديب فاضل علىّ بن ربّن طبرى ظهور يافت. جايى كه مى گويد «2»: «هنگامى كه مسيحى

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: الاتقان سيوطى، ج 2 ص 119، و مجلّة المجمع العلمى العراقى سال 1954 ص 104 به نقل از تفسير مؤلف، 408.

(2)- ادب الدين و الدولة ص 44.

بديع القرآن، ص: 44

بودم، همان طور كه عموى فاضل و دانش پژوهم مى گفت، من هم مى گفتم كه اسلوب قرآن معجز نيست، و نه از نشانه هاى پيامبرى است؛ زيرا (آوردن) مثل قرآن در توانايى مردم هست، وليكن وقتى سعى كردم، مثل قرآن را بياورم، و بر مدلول كلمات قرآن واقف شدم، دانستم كه پيروان قرآن در آنچه ادّعا مى كنند، برحق هستند، زيرا من از كتابى كه همچون

قرآن مردم را به خوبى امر و از بدى نهى كند اطّلاع نيافتم. پس در صورتى كه شخصى براى ما كتابى بياورد كه همان خصوصيّات قرآن را داشته، و دلها را الهام بخش اين زيبايى و آن دلربايى (قرآن) باشد و چنين موفقيّتى به دست آورد، و در عين حال آورنده آن درس نخوانده، و دو فنّ كتابت و بلاغت را نياموخته باشد- پس اين كتاب بدون شكّ از نشانه هاى پيامبرى است.

ابن ربّن، در اين نصّ، بلاغت قرآن، و زيبايى اسلوب و الفاظ، و دلربايى معانيش را اثبات مى كند، و همه اينها را با وجود «امّى» (درس ناخوانده) بودن پيامبر، دليل راستين رسالت او، و زبونى عرب و غير عرب از آوردن مثل آن، مى داند، وليكن با وجودى كه وى بلاغت قرآن را بى قيد و شرط بيان داشته، معناى بلاغت و انواع بديع آن را مشخّص نكرده است.

سپس سخن درباره بلاغت قرآن و بديع آن، نزد اديبان گسترش مى يابد، و شكل ديگرى روشنتر و آشكارتر به خود مى گيرد به دست:

(ب)- ابو هلال عسكرى (متوفّى به سال 395 ه)، در كتاب «الصناعتين» اش؛ وى هرچند كتابى را به بررسى بلاغت قرآن اختصاص نداده، ليكن شناخت بلاغت و مباحث آن را لازم دانسته است، به دليل اين كه آن تنها راهى است كه به شناخت بلاغت و اعجاز قرآن مى رساند. او مى گويد «1»: «بدان- خداوند تو را خير بياموزد- كه سزاوارترين علوم به يادگيرى، و شايسته ترين آنها به حفظ و نگهدارى، پس از شناخت خداى- جلّ ثناؤه (كه ستايش او بزرگ است)- علم بلاغت و معرفت فصاحت است كه به آن اعجاز كتاب خداى تعالى- شناخته مى شود.

به استناد اين نصّ، ابو

هلال عسكرى آموختن بلاغت را واجب مى گرداند تا دانش پژوه را به شناخت بلاغت قرآن و بديع آن برساند، سپس بر صحّت آن مطلب تأكيد مى كند، و مى گويد:

«همانا ما دانسته ايم كه آدمى هرگاه از علم بلاغت غفلت ورزد، و به معرفت فصاحت نقصانى وارد آورد، اعجاز قرآن را از نظر ويژگيهاى بيانيى كه خداوندش بخشيده، باز نمى شناسد؛ ويژگيهايى چون: حسن تأليف (اجزاى كلام)، و مهارت در تركيب، و ايجاز بديعى كه خداوندش عطا نموده، و اختصار ظريف، و شيرينى و زيباييى كه در آن آفريده؛ همراه با آسانى، و استحكام، و دلنشينى، و

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: مقدّمه «الصّناعتين» او، ص 1 و دنباله آن.

بديع القرآن، ص: 45

روانى كلمات، و ساير محاسنش؛ محاسنى كه خلق از آوردن مثل آنها عاجز شده و عقلهايشان سرگردان گرديد.

او با توجه به اين نصّ معتقد است كه بلاغت و فصاحت قرآن مربوط به نظم و زيبايى تركيب همراه با سهولت كلام و دلنشينى معانى آن است؛ او اثر قرآن را در جانها، و آن رونقى كه در دلها به وجود مى آورد، همراه با ايجاز بديع و اختصار لطيف را، بر بلاغت قرآن افزود، و خواست دلايلى براى نظر خود بياورد، پس انواع بديع معروف زمان خود را كه بر آن كلمه بديع اطلاق مى شده ياد كرد «1»، و ميزان تحقّق آنها را در قرآن بيان نمود، تا عقيده خود را تقويت نمايد، و برهانش را تحكيم بخشد؛ زيرا وى بلاغت قرآن را به جنبه فنّى

آن منتقل ساخته تا زيبايى الفاظ و رونق معانى و صحّت تركيبهاى قرآنى را مورد بحث قرار دهد.

(ج) آنگاه سخن درباره بلاغت قرآن به قهقرا باز مى گردد، و حالت اولش را كه نظام آغاز- كننده آن بود، به دست «ابن سنان خفاجى» (متوفى به سال 466 ه) باز مى يابد؛ زيرا وى از بررسى قرآن مقاصد دينى، نه مقاصد فنّى را در نظر مى گيرد. او شخص اديب را به شناخت فنّ فصاحت تشويق مى كند، تا بتواند به كمك آن سخن بگويد، و سخن را نقد و بررسى نمايد، و متون شرعى را بفهمد، و بداند كه چرا قرآن با فصاحت خود خارق العاده است، هرچند وى قائل به بلاغت قرآن (از نظر اعجاز) نيست، زيرا وى كلام را به دو قسمت، تقسيم مى كند. قسمى كه اجزايش هماهنگ، و قسمى كه اجزايش ناهماهنگ است «2»، او روش رمّانى را كه (آيات) قرآن را متلائم و در بالاترين درجه قرار داده، و كلام عرب را در درجه متوسّط نهاده، مورد انتقاد قرار مى دهد. او معتقد است كه از نظر فصاحت، فرقى ميان قرآن و كلام گزيده وجود ندارد، و ميان كلام عرب، كلامى هست كه از حيث نظم و تأليف، مشابه قرآن باشد، سپس سخن خود را درباره رمّانى از سر مى گيرد، و انتقاد خود را از او، به علّت اين كه بلاغت قرآن را به بحث گذاشته، و آن را دليل اعجاز قرار داده، شدّت مى بخشد؛ زيرا (از نظر ابن سنان خفاجى) قرآن از الفاظى تشكيل شده كه عرب به آن سخن گفته، و در كلامش وارد شده است، و تنافر الفاظ مربوط به نزديكى مخارج حروف است،

و چون الفاظ قرآن تنافر ندارد، و اسلوبش در نهايت بلاغت است، بنابراين وى ناخودآگاه معتقد به بلاغت قرآن مى باشد، ليكن وى قرآن را از نظر فصاحت طبقه بندى نموده؛ زيرا برخى قسمتهاى آن فصيحتر از برخى ديگر است، و مثالهايى براى تأييد رأى خود مى آورد و

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: الصناعتين، الباب التاسع فى شرح البديع ص 266- 430.

(2)- سرّ الفصاحة، به ترتيب: ص 91، 94، 212.

بديع القرآن، ص: 46

مى گويد: «كاش مى دانستم چه فرقى است ميان اين كه خداوند دو صورت را خلق كند كه يكى از آن دو زيباتر و پاكيزه تر از ديگرى باشد و اين كه دو كلامى بيافريند كه يكى بليغتر و فصيحتر از ديگرى باشد».

(د) آنگاه بار ديگر بررسى بلاغت و بديع قرآن به دست سكّاكى متوفّى به سال 626 ه به روشنى و وضوح بازمى گردد، زيرا وى معتقد است كه قرآن با نظم، و اسلوب، و فصاحت الفاظ و معانى، و صحّت كلماتش، بليغ است. او را موارد بديع قرآن، و زيبايى تعبيرات، و فنون بلاغتش، به اين نتيجه مى رساند.

وى علوم بلاغت را به مثل تقسيم بندى سه گانه اى كه ما اكنون مى شناسيم، تقسيم نموده، و به آنها صورت قواعد بخشيده، و آنها را باب بندى كرده است، به طورى كه وى پيشواى متأخّران از خود، شمرده مى شود. و در اين ميان بحث بلاغت قرآن را پيش كشيده جايى كه بنقل از صاحب «الاتقان» مى گويد «بدان كه اعجاز قرآن قابل درك و غيرقابل وصف است، همانند اعتدال وزن (شعر) كه

درك مى شود و قابل وصف نيست «4»، و همان طور كه پاكيزگى آهنگى كه بر صدا «5» عارض مى گردد درك مى شود، و تحصيل آن براى غير صاحبان ذوق سليم جز با مهارت در علم معانى و بيان و ممارست در آن دو علم ميسّر نيست «6»» «1».

شكى نيست كه بر اين نصّ، روح فلسفى و تفكّر منطقى- كه سكّاكى نخستين كسى به شمار مى آيد كه رنگ آن را به علوم بلاغت داده- حاكم است، همان طور كه از آن فهميده مى شود كه بلاغت قرآن موضوعى است كه هيچ كس آن را جز با فهم بلاغت الفاظ و معانى و روشهاى بيان آنها درك نمى كند، و فهم بلاغت هم با تجديدنظر در علم معانى و بيان و استحكام بخشيدن به آنها ممكن است، و نيز مى بينى كه وى در كتابش «2» سخن از قول خداى تعالى «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» «3»

__________________________________________________

(4) در «الاتقان» ج 4 ص 12 اضافه دارد: «و كالملاحة».

(5) در همان مرجع به جاى «للصوت» عبارت «لهذا الصّوت» نقل شده است.

(1)- الاتقان، چاپ «المطبعة الازهريّة، ج 2 ص 120.

(6) عبارت مفتاح العلوم ص 196 چنين است: «و اعلم ان شأن الاعجاز عجيب يدرك و لا يمكن وصفه كاستقامة الوزن تدرك و لا يمكن وصفها و كالملاحة، و مدرك الاعجاز عندى هو الذوق ليس الّا، و طريق اكتساب الذوق طول خدمة هذين العلمين ...

چنانكه ملاحظه مى شود قسمت اخير عبارت مفتاح العلوم با عبارت منقول در الاتقان متفاوت است.

(2)- مفتاح العلوم ص 223-

224.

(3)- سورة هود؛ 11 آيه 44.

بديع القرآن، ص: 47

به ميان مى آورد، و انواع بديع آن را توضيح مى دهد، و مى گويد: «همه اينها، تأمل در آيه از نظر بلاغت است، و امّا تأمّل در آن از نظر فصاحت معنوى، همان طور است كه مى بينى: تنظيم معانى ظريف و بيان آنها خلاصه است» و نه تعقيدى وجود دارد كه فكر را در جست وجوى مقصود به اشتباه بيندازد، و نه پيچ و خمى است كه راه را بر سالك خاردار كند، بلكه هرگاه خود را هنگام شنيدن آن آيه مورد آزمايش قرار دهى، مى بينى الفاظش بر معانى و معانيش بر الفاظ آن پيشى مى جويد، هيچ لفظى به گوشت نمى رسد مگر آن كه معنايش به قلب تو شتابنده تر است. امّا تأمّل در آيه، از نظر فصاحت لفظى: پس الفاظ آن الفاظى است عربى، و متداول، و جارى براساس قوانين زبان، و سالم از ناهماهنگى، و دور از زشتى است، و چه باشكوه است تنزيل آسمانى!؛ هيچ متفكّرى در آيه اى از آياتش تأمّل نمى كند مگر آن كه بر نكته هايى واقف مى شود كه به حصر درنمى آيد، و گمان مبر كه نكته هاى اين آيه منحصر در آن است كه من گفتم آنچه نگفتم بيشتر است از آنچه گفتم؛ زيرا غرض تنها ارشاد به چگونگى چيدن ميوه هاى معانى و بيان بود.

و همين آيه را خود ابن ابى الاصبع بيان داشته، و تعدادى از انواع بديع آن را كه از بيست نوع كمتر نيست، استخراج نموده است.

(ه) سپس مى بينيم،

«الآمدى، سيف الدين ابو الحسن على بن على الثّعلبى» كه از دانشمندان قرن هفتم هجرى است، از بلاغت قرآن سخن مى گويد، وليكن براى اين منظور كتابى اختصاص نداده، بلكه عقائد پيشينيان را جمع آورى نموده، و درباره نظم و اسلوب قرآن سخن گفته است «1».

دوم: كتابهاى ويژه بحثهاى قرآنى

- 1-

- 1-

بعد از آن كه به عقايد پراكنده دانشمندان در لابلاى كتابها، درباره بلاغت و بديع قرآن اشاره كردم، اكنون سخن از دانشمندانى به ميان مى آورم كه به بحثهاى قرآنى كتابهايى اختصاص داده اند، و نتوانستم بگويم «كتابى مخصوص بلاغت يا بديع قرآن»: زيرا به كتابى پيش از عصر ابن ابى الاصبع دست نيافته ام كه نگارنده اش آن را به بررسى انواع بديع قرآن اختصاص داده باشد، و همانا برخى از مردم (اديبان) متوجّه بحثهاى قرآنيى از قبيل مفردات، و غريب، و مجاز، و معانى، و نظم، و اعجاز، شدند، كه غرض اصلى ايشان از اين بررسيها، بيان اثر قرآن در ذوق عرب، و كشف ويژگيهاى اسلوب قرآن از نظر مفردات لغوى، و نظم، و روشهاى تعبير است، تا به اين وسيله،

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به مقدمه تفسير الآلوسى، ج 1 ص 25، چاپ مصر.

بديع القرآن، ص: 48

به سرّ بلاغت، و اعجاز قرآن، و اثر آن در جانها راه يابند، و بزودى از هر كتابى كه نگارنده اش آن را به منظور بحثهاى قرآنى نگاشته سخن خواهم گفت، ضمن اين كه بيان خواهم داشت تا چه اندازه اين بحث و آن تأليف در بررسى بلاغت قرآن مفيد بوده است، تا اين كه ابن ابى

الاصبع را در ميان اين نگارندگان بر مقام خودش جاى دهيم.

و شايد نخستين كتابى كه ويژه بررسى قرآن تأليف شده باشد كتاب «مجاز القرآن» تأليف ابو عبيده معمر بن المثنّى (متوفّى به سال 309 ه) است. آن كتاب متضمّن كوششى براى تفسير غريب القرآن، و بيان روش قرآن در تعبير و يا تعبيرات مجازى قرآن، و بيان وجوه نظم آن است، چنان نظمى كه مانندش در كلام عرب يافت نمى شود. ابو عبيده عقيده اش را در مورد بلاغت قرآن بيان نداشته، وليكن سخن از انواعى «1» از بلاغت قرآن به ميان آورده، در حالى كه قصد نكرده اين انواعى را كه در مقام بيان آنها برآمده و برخى از آنها را نام برده، به تفصيل و با تقسيم بندى بيان كند. و مى بينيم بارها مى گويد «مجازه كذا» (مجازش چنين است) و به استناد اين تعبير ملاحظه مى كنيم كه ابو عبيده، در مقام بيان و پرده برداشتن از بلاغت يا بديع قرآن يا زيبايى اسلوب آن نبوده، همان طور كه ممكن است از معناى اين عبارت فهميده شود، بلكه همه اهتمامش مصروف شناخت حقيقت و مجاز الفاظ قرآن، و مقايسه آن با تعبيرات مشابهش در ادبيّات عربى بوده است. و اين همان چيزى است كه موجب شده كتاب وى بحقّ هسته اول بحثهاى بيانى شمرده شود، هرچند در مورد بحثهاى لغوى به اندازه اى نه اندك، مفيد بوده است.

- 2-

- 2-

«تأويل مشكل القرآن» تأليف ابو محمّد بن عبد اللّه بن مسلم بن قتيبه (متوفّى به سال 276)، كه ابن قتيبه آن را در ردّ بر منكران بلاغت قرآن- از فرقه معتزله، و ملحدان، و كسانى كه در جست وجوى فتنه

و در پى تأويل قرآن، از آيات متشابه پيروى كرده اند- به رشته تحرير آورد، و در آن، معانى دشوار را توضيح داد، و الفاظ و عبارات مشكل را كه ادّعا شده نظم قرآن به واسطه آنها مختل گرديده تفسير كرد، منظور ابن قتيبه از بلاغت يا بديع قرآن تركيب صحيحى است كه طمع

__________________________________________________

(1)- وى از تكرار به منظور تأكيد، در آيه «فَصِيامُ ثَلاثَةِ أَيَّامٍ فِي الْحَجِّ وَ سَبْعَةٍ إِذا رَجَعْتُمْ» (سورة البقره؛ 2، آيه 196)، و در قول خداوند: «إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ» سورة يوسف؛ 12، 4، و از تقديم در آيه «فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ» سوره حجّ؛ 22، آيه 5، و از كنايه در آيه «فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ» سورة الشعراء؛ 26، آيه 4، و از التفات، و حذف به سبب دلالت مجازى، سخن گفته است، (نگاه كن به: «مقدّمه مجاز القرآن ابو عبيده).

بديع القرآن، ص: 49

تكذيب كنندگان را بريده، و نظم عجيبى است كه چاره هاى چاره انديشان (مقابله با قرآن) را باطل ساخته، و اثرى است كه در جانها دارد، و فايده هايى است كه قطع نمى شود (وى اين منظور را) جايى بيان داشته كه گويد: «سپاس مر خداى راست كه راههاى هدايت را براى ما گشود، و براى آن پيچ و خمى قرار نداد، بلكه آن را استوار، و مفصّل، و روشن نازل ساخت، باطل را به آن؛ نه از پيش روى، و نه از پشت سر، راهى نيست، و

فرو فرستاده شده از جانب پروردگار حكيم حميد است، ... و با تركيب همراه اعجازش طمع حيله گران را بريد، و با نظم عجيبش، از ميان تزوير مزوّران متجلّى و آشكارش گردانيد، و آن را كتابى قرار داد براى تلاوت كه ادامه تلاوت آن ملالت نمى آورد، و براى استماع كه گوشها آن را دفع نمى كند، و آن را كتابى (هميشه) تازه آفريد كه با دست بدست شدن كهنه نمى شود، و كتابى عجيب كه عجايبش تمام نمى گردد، و كتابى مفيد كه فوائدش انقطاع ندارد، و كتابى كه به سبب آن كتابهاى پيشين را نسخ كرد، و كتابى كه معانى بسيارش را در لفظ اندك گرد آورد، و اين است معناى قول پيامبر خدا (ص) كه فرمود: «اوتيت جوامع الكلم» «1».

سپس بيان داشته كه رسيدن به شناخت بلاغت قرآن، جز با تأمّل مكرّر، و دانش وسيع، و فهم اسلوبهاى كلام عرب ممكن نيست؛ پس گفته است «2»: «و همانا برترى قرآن را كسى مى شناسد كه بسيار در آن تأمّل نموده، و علمش گسترش يافته، و اساليب كلام عرب، و تنوع عرب در آن اساليب و امتياز لغت ايشان را بر ساير لغات فهميده باشد. سپس به مقايسه ميان لغت و بلاغت قرآن، و ميان لغت عرب و بلاغتشان پرداخته است، و آن مقايسه، بعد از اين است كه بيان نموده كه بلاغت قرآن مربوط به تأليف و نظم، و روانى معانى، و دلنشينى الفاظ، و در تأثيرى است كه قرآن در جانها دارد؛ زيرا وجدان آدمى را از طريق درك و احساس برمى انگيزاند، و دلها را تكان مى دهد: زيرا اسلوب قرآن نفوس بشرى را همچون كسى كه عارف به اسرار

آن است، مورد خطاب قرار مى دهد، همانطور كه وى جنبه لغوى قرآن را فراموش نكرده، و آن را به عنوان وسيله اى براى تعبير و بيان مورد بحث قرار داده است.

ابن قتيبه، انواعى از بديع قرآن را ياد كرده، و در ميان آنها، از مجاز «3»، و استعاره، و مقلوب، و حذف، و اختصار، و تكرار، و زيادت، و كنايه و تعريض، و مخالفت ظاهر لفظ با معنايش، سخن

__________________________________________________

(1)- اللّسان، ج 9 ص 404.

(2)- تأويل مشكل القرآن، به تصحيح السيد احمد صقر ص 10.

(3)- تأويل مشكل القرآن ص 76- 212.

بديع القرآن، ص: 50

به ميان آورده است.

همان گونه كه هيچ انسانى نمى تواند خدمت ابن قتيبه را در مورد استخراج انواع مجاز قرآن، و باب بندى آن به صورت مفصل- سالها پيش از آن كه ابن المعتزّ كتاب بديعش را به سال 274 به نگارش آورد- از ياد ببرد.

- 3-

- 3-

با بلاغت قرآن به قرن چهارم منتقل مى شويم، و درمى يابيم كه عقيده دانشمندان درباره آن دگرگون نشده، و آنچه آورده اند تكرار گذشته شمرده مى شود مگر- خدايا!- در موارد خيلى نادرى كه در مباحث آينده براى ما روشن خواهد شد. پس درمى يابيم كه ابو عبد اللّه محمّد بن يزيد الواسطى (متوفّى به سال 306) كتابى در اعجاز بيانى قرآن تأليف نموده است، و روح اين تفكّر بر كتابهاى (آن عصر) حاكم بوده، و مباحث آنها را توجيه مى كرده است، و جاى خود را در مباحث نقدى گاهى به عنوان «هدف» و گاهى به عنوان

نتيجه بحث مى گرفته است «1»، و لذا كتابهايى جداگانه به نام «اعجاز» به ظهور رسيد، كه در اين بررسى، يا در مقام كشف بلاغت قرآن برآمده و يا بر آن متكّى شده است، پس واسطى برطبق نظريه كسى كه مى گويد: بلاغت اصل اعجاز قرآن است، حركت كرد. ليكن من به كتاب وى دست نيافتم، و نفهميدم استاد رافعى «2»، از كجا درباره او رأى داده كه وى نخستين كسى است كه بحث در بلاغت قرآن را تجديد نموده، و درباره آن كتاب نگاشته با علم به اين كه اثرى از تأليف وى در دست نيست.

- 4-

رمّانى ابو الحسن على بن عيسى (متوفّى به سال 374 ه) در كتاب «النّكت فى اعجاز القرآن» اش، معتقد است كه يكى از وجوه اعجاز قرآن بلاغت آن است، و بلاغت را به سه درجه تقسيم نموده است:

1- بلاغتى كه در عاليترين درجه است، 2- بلاغتى كه در پايين ترين درجه مى باشد، 3- درجه اى كه متوسّط ميان درجه اعلا و ادنى مى باشد، بلاغتى كه در اعلا درجه قرار دارد، معجزه است، و آن بلاغت قرآن مى باشد و بلاغتى كه پس از درجه اعلاست، امرى ممكن است، مانند

__________________________________________________

(1)- اثر القرآن فى تطوّر النقد ص 14.

(2)- تاريخ اداب العرب، ج 2 ص 145.

بديع القرآن، ص: 51

بلاغت اشخاص بليغ، و بلاغت فهماندن معنى نيست؛ زيرا گاهى دو گوينده معنى را مى فهمانند و يكى بليغ است، و ديگرى الكن است. و نيز بلاغت به دست آمدن معنى از لفظ نيست؛

زيرا گاهى معنى از لفظ به دست مى آيد، درحالى كه لفظ معيوب و ناپسند يا نامأنوس و تكلّف آميز است؛ بلاغت اينها نيست، بلكه بلاغت عبارت است از: رسانيدن معنى به قلب، با نيكوترين لفظ. پس عاليترين درجه آن از نظر نيكويى بلاغت قرآن است، و عاليترين درجه بلاغت براى عرب و عجم اعجازآميز است، همان گونه كه شعر براى عجم اعجازآميز است، پس شعر تنها براى عجم معجزه مى باشد؛ همان طور كه عاليترين درجه بلاغت كه آن قرآن است، براى عموم مردم معجزه است «1»، از اين نصّ مى فهميم كه قرآن با الفاظ، و اسلوب، و نظم، و اثرى كه در جانها دارد معجزه است «2».

آنگاه وى معتقد است كه لغت اقسامى دارد كه آنها انواعى بديعى محسوب شده و به اسم بديع شناخته شده است، و اقسامى را كه وى نام برده و از جهات بلاغت قرآن قرار داده عبارت است از «3»: ايجاز، و تشبيه و استعاره، و تلاؤم، و فواصل، و تجانس، و تعريف، و تضمين و مبالغه، و حسن بيان.

آنچه براى ما اهميّت دارد اين است كه رمّانى معتقد است كه نظم قرآن خارج از عادت است، و روش و اسلوب آن از نظر نيكويى و زيبايى منحصربه فرد است، و بر هر اسلوبى حتى اسلوب كلام موزونى كه نيكوترين انواع كلام شمرده مى شود، برترى دارد.

- 4-

- 4-

رمّانى ابو الحسن على بن عيسى (متوفّى به سال 374 ه) در كتاب «النّكت فى اعجاز القرآن» اش، معتقد است كه يكى از وجوه اعجاز قرآن بلاغت آن است، و بلاغت را به سه درجه تقسيم نموده است:

1- بلاغتى كه در عاليترين درجه است، 2- بلاغتى كه در پايين ترين

درجه مى باشد، 3- درجه اى كه متوسّط ميان درجه اعلا و ادنى مى باشد، بلاغتى كه در اعلا درجه قرار دارد، معجزه است، و آن بلاغت قرآن مى باشد و بلاغتى كه پس از درجه اعلاست، امرى ممكن است، مانند

__________________________________________________

(1)- اثر القرآن فى تطوّر النقد ص 14.

(2)- تاريخ اداب العرب، ج 2 ص 145.

بديع القرآن، ص: 51

بلاغت اشخاص بليغ، و بلاغت فهماندن معنى نيست؛ زيرا گاهى دو گوينده معنى را مى فهمانند و يكى بليغ است، و ديگرى الكن است. و نيز بلاغت به دست آمدن معنى از لفظ نيست؛ زيرا گاهى معنى از لفظ به دست مى آيد، درحالى كه لفظ معيوب و ناپسند يا نامأنوس و تكلّف آميز است؛ بلاغت اينها نيست، بلكه بلاغت عبارت است از: رسانيدن معنى به قلب، با نيكوترين لفظ. پس عاليترين درجه آن از نظر نيكويى بلاغت قرآن است، و عاليترين درجه بلاغت براى عرب و عجم اعجازآميز است، همان گونه كه شعر براى عجم اعجازآميز است، پس شعر تنها براى عجم معجزه مى باشد؛ همان طور كه عاليترين درجه بلاغت كه آن قرآن است، براى عموم مردم معجزه است «1»، از اين نصّ مى فهميم كه قرآن با الفاظ، و اسلوب، و نظم، و اثرى كه در جانها دارد معجزه است «2».

آنگاه وى معتقد است كه لغت اقسامى دارد كه آنها انواعى بديعى محسوب شده و به اسم بديع شناخته شده است، و اقسامى را كه وى نام برده و از جهات بلاغت قرآن قرار داده عبارت است از «3»: ايجاز، و تشبيه

و استعاره، و تلاؤم، و فواصل، و تجانس، و تعريف، و تضمين و مبالغه، و حسن بيان.

آنچه براى ما اهميّت دارد اين است كه رمّانى معتقد است كه نظم قرآن خارج از عادت است، و روش و اسلوب آن از نظر نيكويى و زيبايى منحصربه فرد است، و بر هر اسلوبى حتى اسلوب كلام موزونى كه نيكوترين انواع كلام شمرده مى شود، برترى دارد.

- 5-

- 5-

همچنان در قرن چهارم هجرى همراه «خطّابى حمد بن ابراهيم بن خطّاب البستى» (متوفّى به سال 388 ه) معاصر رمّانى هستيم، وى كتابى نگاشته، و آن را «بيان اعجاز القرآن» ناميده است، اين كتاب در حقيقت گردآورى و بحث درباره عقائد دانشمندان و سپس اثبات رأى خود در مورد بلاغت و اعجاز قرآن است، خطّابى معتقد است كه بلاغت قرآن مربوط به زيبايى الفاظ، و نيكويى نظم، و برترى معانى آن است. و آن، هنگامى براى تو آشكار مى شود كه اين گفتارش را بخوانى «4»: «هرگاه

__________________________________________________

(1)- النّكت فى اعجاز القرآن ص 22.

(2)- ابن سنان خفاجى در كتابش: سر الفصاحة ص 91 و دنبال آن، و صاحب الطّرار در كتاب الطّرار ج 3، ص 404، اين عقيده را از وى آورده اند.

(3)- النّكت فى اعجاز القرآن، ضمن مجموعه «ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن» به تصحيح محمّد احمد خلف الله، و محمّد زعلول سلام ص 70- 98.

(4)- بيان اعجاز القرآن ص 28.

بديع القرآن، ص: 52

در قرآن تأمل نمايى، اين امور را (در قرآن) در نهايت برترى

و فضيلت مى يابى تا جايى كه هيچ لفظى از الفاظ را نمى بينى كه فصيحتر، و قويتر، و دلنشين تر از الفاظ قرآن باشد، و هيچ نظم كلامى را نمى بينى كه تأليف اجزايش نيكوتر و پيوستگى و همانندى آن محكمتر از نظم قرآن باشد. امّا در مورد معانى، پس بر هيچ خردمندى پوشيده نيست كه آن معانى معانيى است كه عقلها به تفوّق آنها در ابواب مربوط به خود، و به ارتقاى آن معانى به بالاترين درجات از نظر صفات و اوصافى كه دارند، گواهى مى دهد. اين كمالات احيانا ممكن است به شكل پراكنده، در انواع كلام پيدا شود، امّا جمع شدن آنها يك جا و در يك كلام، منحصر به كلام خداوند توانايى است كه علمش بر هرچيزى احاطه دارد، و حساب هرچيز به دست اوست.

كار خطّابى در تفسير بلاغت قرآن بر بيان فصاحت الفاظ و سلامت نظم كلام و حسن تأليف و وضوح معانى متوقّف نشده، بلكه به بحث پيرامون اثر قرآن در نفوس انسانى رسيده است. او در اين باره مى گويد «1»: اين دلنشينى كه براى كلام خدا در احساسات شنونده وجود دارد، و نشاطى كه در دلش به وجود مى آورد، و اين رونق و شادابى كه به آن آراسته شده تا اين كه با ساير سخنان فرق داشته باشد، و اين چنين اثر مثبت در دلها، و تأثير در جانها به وجود آورد، تا در نتيجه زبانها همه متّفقا مقرّر دارند كه قرآن كلامى است بى نظير، و سخنها از رويارويى با آن زبون شوند، و طمعها از آن بريده شود (- همه اينها) امورى است كه بايد سببى و دليلى داشته باشد كه به سبب آن، درباره قرآن اين

چنين قضاوت مى شود، و شايسته اين صفت مى گردد.

وى كلام را به سه درجه تقسيم كرده، و در مقام استدلال بر نصّ پيشين مى گويد: «و مى بينيم كه سبب، و علّت آن (حكم اختصاص قرآن به اوصاف كمال)، اين است كه انواع كلام مختلف، و مراتب آن، از نظر جدايى و تمايز از يكديگر متفاوت، و درجات آن در بلاغت متمايز و غير متساوى است، برخى از انواع آن كلام بليغ، و متين و محكم، و بعضى ديگر فصيح و متداول و آسان، و برخى آزاد، و روان است. اينها اقسام كلام برتر و ستوده است، و آن غير از كلام زشت و نكوهيده است كه قطعا به هيچ وجه در قرآن وجود ندارد. قسم اول برترين و بالاترين درجه از درجات كلام است، قسم دوم متوسطترين و معتدلترين درجه، و قسم سوم پايين ترين و متداولترين آن است. پس بلاغت قرآن، از هر يك از اين اقسام سه گانه بهره اى دربرگرفته، و از هرنوع از انواع آن شاخه اى را گرفته است، پس با تركيب اين اوصاف، اسلوبى براى قرآن مرتّب شده كه جامع دو صفت شكوه و دلنشينى است.

__________________________________________________

(1)- بيان اعجاز القرآن ص 26.

بديع القرآن، ص: 53

و ببايد دانست كه درك خطّابى از معناى بلاغت، نزديك به همان معناى است كه ما اكنون مى فهميم، بلكه جدّا نزديك به مرحله كمال مى باشد؛ هرچند عقيده وى درباره بلاغت، عنصر «خيال» را كم دارد؛ زيرا او، در بيان عقيده اش، تنها معانى والا، و اسلوب محكم و

احساسات نيرومندى كه مؤثّر در دلهاست، گرد آورده است.

- 6-

- 6-

دامنه سخن درباره بلاغت و بديع قرآن ظاهرا گسترش يافت، وليكن اساس و موضوع بحث دگرگون نشد، و گسترش آن به دست دانشمندى بود كه جولانهاى وسيعى در ميدان بلاغت قرآن داشت، او قاضى ابو بكر محمّد بن الخطيب معروف به باقلانى (متوفّى به سال 403 ه) است.

در حقيقت وى پلى به شمار مى آيد كه داستان بلاغت قرآن، بر روى آن: از افكارى كه بر زبان دانشمندان و اديبان مى گرديد، و يكى از ديگرى نقل مى كرد، و از عقايد فرعى و شخصى به افكار ثابت منظم در اسلوب علمى صحيح انتقال يافت، تا آن جاكه وى بحقّ مدرسه اى گرديد كه دانشمندان علم بلاغت، و نويسندگان كتابهاى بلاغت بعدى از آن فارغ التحصيل شدند.

او اگرچه كتابش را به منظور ردّ منكران اعجاز قرآن در عصر خويش و قبل از آن نگاشت، وليكن، از بلاغت قرآن، و اثر آن در جان شنوندگان سخن گفته است «1»، همان طور كه سخن از كتاب «نظم القرآن» جاحظ به ميان آورده «2» و معتقد است كه آن كتاب براى بيان بلاغت نظم قرآن كافى نيست، زيرا وى (جاحظ) چيزى بر آنچه متكلّمان گفته اند نيفزوده است. باقلانى علّت بلاغت قرآن را اين مى داند كه قرآن، در شناخت وجوه خطاب، و اسلوبهاى بلاغت به عاليترين درجه كمال رسيده است «3»، و با اعتقادى كه به بلاغت قرآن دارد، و قائل به تفاوت بسيار ميان نظم قرآن و ساير كتابهاى آسمانى مى باشد- با وجود اين، معتقد است كه علم بديع از اسبابى نيست كه بتواند راهنمايى براى شناخت اعجاز قرآن باشد (و آن مطلب) جايى است

كه مى گويد «4»: «همانا از طريق بديعى كه گفته اند در شعر وجود دارد و شرح آن را در اشعار بيان داشته اند، راهى به شناخت اعجاز قرآن نيست، زيرا بديع در شعر شاعران و نثر نويسندگان وجود دارد، و شكّى

__________________________________________________

(1)- اعجاز القرآن ص 40 و بعد از آن.

(2)- اعجاز القرآن ص 6.

(3)- اعجاز القرآن ص 54 و بعد از آن 92.

(4)- اعجاز القرآن ص 16.

بديع القرآن، ص: 54

نيست باقلانى با عقيده اى كه اين جا اظهار داشته، با عقيده ابن ابى الاصبع، در كتابش؛ بديع القرآن، مخالف است، زيرا او ايمان دارد كه بديع به معناى انواع بلاغت از راههاى اعجاز قرآن است.

آنگاه مى بينى كه وى به تأمّل مكرّر و مستمرّ در قرآن، و مقايسه ميان آن و انواع ديگر كلام دعوت مى كند، تا از اين راه معلوم شود، كدام يك از دو كلام بليغتر است، وى بيشتر اهتمامش را متوجّه اين نوع مقايسه ها نموده است.

وى دلباخته بلاغت قرآن شده است، و بر خود لازم دانسته كه بلاغت قرآن را به نظم و اسلوب آن بازگرداند، پس معتقد است كه اسلوب قرآن، ويژه خود قرآن است، و سخنان ديگر به آن همانند نيست، همان طور كه خارج از اسلوبهاى معروف كلام است «1»، بنابراين در زبان عربى تأليفى يافته نشده، و يافته نمى شود كه در بلاغت دوشادوش قرآن باشد، به طورى كه بتواند با توجّه به اندازه طول كلام، و اشتمال بر موضوعات مختلف، از قبيل: اوامر، و نواهى، وعدووعيد، و

قصص، زيبايى اسلوبش را حفظ كند. همان طور كه باقلانى براى امتياز نظم قرآن، و برترى بلاغت آن، اين گونه استدلال مى كند كه چنانچه يك كلمه از قرآن برگيريم، و در نظم يا نثرى به كار بريم، آن كلمه مانند يك تكه درّ، در وسط يك گردن بند توجّه ها را جلب، و عقلها را حيران، و مغزها را سرگردان مى كند!

كار باقلانى به مجرّد بحث از الفاظ، و اسلوب، و نظم قرآن، و اثر آن در جانها، و نتيجه اى كه مجموع اين مسائل درباره شناخت بلاغت قرآن دارد، (- به مجرّد بحث از اين امور) منحصر نبوده است، بلكه وى زير اين نام «2» (اعجاز القرآن) سخن از انواع بديعى بسيارى به ميان آورده، و به تعريف آنها پرداخته است، و اسلوبهاى گوناگون تعبير عرب را بيان داشته، همان طور كه بلاغت را به آنچه در «البيان و التبيين» است، تعريف نموده، و از (انواع بديعى): تشبيه، و استعاره، و تمثيل، و مماثلت، و تجنيس، و مطابقه، و مساوات، و اشاره، و مبالغه، و غلوّ، و ايغال، و تسهيم، و تقسيم، و تكميل، و استطراد، و تأكيد مدح با چيزى شبيه به ذمّ (از اين انواع) سخن گفته است، وى اگرچه سخن درباره اين انواع را طول نداده، پس همان طور به منظور اجتناب از تطويل، درصدد حصر آن انواع برنيامده است.

و سرانجام مى دانيم كه منظور باقلانى از بلاغت و بديع قرآن، اسلوب و نظم بديع، و الفاظ، و

__________________________________________________

(1)- اعجاز القرآن ص 60، و بعد از آن.

(2)- اعجاز القرآن ص 260.

بديع القرآن، ص: 55

اثر آن در جانهاست، آنگاه وى، شمول قرآن را بر برخى انواع بديعى از ياد نبرده است.

- 7-

- 7-

سپس معاصر ديگرى را مى بينيم كه او شريف رضى (متوفى به سال 406) است، وى كتابى درباره مجازات قرآن مى نگارد كه قاموس لغت، و جنگ ادب، و مجموعه نوادر، و كتاب بلاغت محسوب مى شود، وى در آن بسيارى از غرائب قرآن را آشكار نموده، و برخى از مشكلات رموزش را روشن ساخته، و بعضى از تأويلات دقيق آيات را شكافته، و ميان بعضى از آياتى كه (در ظاهر) اختلاف دارند، ارتباط برقرار كرده، و راز اعجاز، و اصول دلائل و حقايق قرآن را بيان داشته است و در نتيجه وى در حقّ عربيّت، و قرآن و فنون لغت خدمت گزارده است.

وى را مى بينى كه در مقام بيان بلاغت برخى آياتى كه در معرض سخن گذاشته، برمى آيد، و سخن را درباره آن آيه با كلمه «استعاره» آغاز مى كند، و استعاره را به شيوه تازه به كار مى گيرد، وليكن مقصودش، استعاره اى نيست كه از تشبيه جدا مى شود، همچنان كه وى سخن از مجاز به ميان مى آورد، وليكن مقصودش مجاز اصطلاحى علم بيان نيست، بلكه آن را به معناى كلّى ديگرى به كار مى گيرد كه به طور كلّى شامل مجاز عقلى و مجاز لغوى و شامل تشبيه مى گردد.

- 8-

- 8-

آنگاه بلاغت قرآن را مى بينى كه نزد عبد القاهر جرجانى (متوفّى به سال 407 ه) كه در آن باره بحث كرده، روش ديگرى پيش گرفته است، وى مقلّد دانشمندان بلاغت، و گردآورنده عقايدشان نبوده، بلكه انديشمندى بوده كه از گفته ايشان استفاده نموده، و مبتكرى بوده كه آنچه ايشان نمى شناختند، ابتكار كرد، پس او مبتكر نظريّه نظم بود، و آن را (بلاغت قرآن را) جامه اى نو پوشاند، همان طور كه وى

دريافت كه حكومت الفاظ به مرحله طغيان رسيده، و رهبران بسيار دارد، پس وى بلاغت را از جايگاه نظريّه الفاظ ملايم به نظريّه معانى مناسب، انتقال داد، و نظريّه معانى را به صورت مبسوط توضيح داد، تا جايى كه بحقّ، نزد بسيارى از دانشمندان، نخستين كسى شمرده مى شود كه درباره بلاغت، كتاب نگاشت، وى كتاب «دلائل الاعجاز» را- پس از آن كه بلاغت را به طور كلّى در «اسرار البلاغه» مورد بحث قرار داد به منظور اثبات بلاغت قرآن تأليف نمود، هرچند اين كتاب اخيرش را امتيازى ويژه است؛ و آن توجّه او به بلاغت از جنبه نفسانى؛ از نظر مراعات تأثير كلام در نفوس، و رعايت بهترين روشها براى تفهيم معناى مقصود متكلّم به نفس انسانى است، جرجانى در بحث از بلاغت قرآن اين نوع بلاغت را نه مربوط به معناى كلمات به طور

بديع القرآن، ص: 56

جداگانه، و نه مربوط به مقايسه كلمات قرآن با كلمات عرب، و نه مربوط به مقاطع و فواصل آيات مى داند، زيرا آن فواصل و مقاطع سخت تر از وزنها و قافيه هاى اشعار نيست. وى يادآور مى شود كه قوم عربى كه مى توانند وزن و قافيه شعر بياورند، قادر بر آوردن فواصل و مقاطع هم هستند، همچنان كه آوردن مثل قرآن به پندار برخى از آنان رسيد «1».

همان طور كه وى بلاغت قرآن را مربوط به موارد استعاره، و انواع بديع آن ندانسته است، زيرا اين موضوعات در همه آيات قرآن نيست، و اگر اين عقيده صحيح باشد، لازمه اش

اين است كه آيات خالى از بديع نه بليغ و نه معجزه باشد، وى بلاغت قرآن را به الفاظ آسان يا الفاظ غريب ندانسته است «2».

و همانا (به نظر وى) بلاغت قرآن براساس انسجام معانى در كلمات مفرد استوار است؛ انسجامى كه در بيان معناى كلّى مقصود، با زيبايى و استحكام مؤثر باشد- و اين همان معنايى است كه ما اكنون از بلاغت مى فهميم- و نظم معانى مفرد به صورت درست و منسجم، و همآهنگ، به كمك علم نحو- به معناى وسيع آن كه به عقيده ما شامل، نحو به معناى خاصّ و شامل علم بلاغت مى باشد- انجام مى پذيرد «3».

و اساس ادراك اين نظم و آن بلاغت، ذوق، و عاطفه روحانى، و كثرت اطّلاع از كلام عرب است «4» زيرا بلاغت قرآن امرى محسوس نيست؛ بنابراين، نوع دريافت از آن متفاوت است؛ زيرا شخص ملحد يا متردّد در بلاغت قرآن، آن زيبايى و شكوهى را كه مؤمن از آن درمى يابد، درنمى يابد؛ چون ممكن است كتابهاى ديگرى كه عقيده و افكارش را تأييد مى كند، نزد او با شكوه تر از قرآن باشد، و به علّت اين كه اتّفاق مردم در ارزيابى زيبايى كلام، امرى آسان نيست، همان طور كه ارزيابى ايشان در زيباييهاى حسّى نيز مساوى نيست، همچنان كه شكّى نيست كه معيارهاى زيبايى- حتّى معيارهايى كه در زمان ما وضع شده- به هر درجه اى از دقّت كه رسيده باشد، در مذاق مردم يكسان نمى شود «5»؛ زيرا مردم در سنجش جمال، با تفاوت زمانها و مكانها تفاوت مى يابند؛ پس آنچه در زمانى بليغ محسوب مى شود، در زمان ديگرى بليغ به حساب نمى آيد،

__________________________________________________

(1)- شايد مقصود وى از كسى كه با

قرآن در مقاطع و فواصلش به مقابله برخاست، ابو العلاء معرّى باشد، وليكن رافعى آن نسبت را از وى نفى مى كند، نگاه كن به: آداب العرب، ج 2 ص 189.

(2)- همان مرجع ص 304.

(3)- دلائل الاعجاز ص 64 و بعد از آن.

(4)- همان مرجع ص 418.

(5)- نگاه كن به: مجلّه المجمع العلمى العربّى سال 1953، ص 15.

بديع القرآن، ص: 57

و آنچه نزد صحرانشينان بليغ است، نزد شهرنشينان بليغ نيست.

عبد القاهر، براستى پيشواى محقّقان بلاغت قرآن شمرده مى شود؛ زيرا وى متفكّرى محسوب مى گردد كه شيوه تفكّرش قابل انعطاف است، زيرا وى بلاغت قرآن را موضوعى مى داند كه همه مردم به طور مساوى درك نمى كنند.

جز اين كه من فروگذاردنش آهنگ الفاظ قرآن و فصاحت آنها را به صورت تنها و در حالت تركيب، بر او عيب مى گيرم، و براى او در آن باره عذر مى طلبم زيرا نظريّه الفاظ و بلاغت آنها ضدّ نظريّه معانى، اعلان جنگ داده است، و از آن رو، جرجانى را مى بينيم كه خويشتن را براى يارى رساندن به معانى و بيان ارزش آنها در نظم كلام آماده مى سازد.

- 9-

- 9-

آنگاه دانشمند ديگرى را مى بينيم كه در كتابى كه نگاشته، و در آن تحت تأثير دانشمندان پيش از خود قرار گرفته، از بلاغت قرآن سخن مى گويد، و بالاتر آن كه در آن كتاب، خلاصه گفتار عبد القاهر جرجانى را در كتاب «دلائل الاعجاز» و «اسرار البلاغه» گرد آورده است.

آن دانشمند، امام فخر الدين محمّد بن عمر رازى (متوفّى به سال

606 ه) است، كه آن مطالب را در كتاب «نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز» آورده است. در حقيقت هدف رازى از اين كار، كشف فنون بلاغى در قرآن، و اندازه تأثير آن در اعجاز قرآن براى بشر است. وى معتقد است كه اعجاز و بلاغت قرآن مربوط به فصاحتى است كه نظم قرآن، و صورتهاى بديعى اش دارد، و راجع به آغازها و فرجامهاى آياتى است كه ايشان را مرعوب و مجذوب ساخته، و در بيان هر مثل، و در سياق هر خبر، و در شكل هر موعظه است. او بر عاقل، لازم شمرده كه از حقيقت، و چندوچون اين امتيازات و بدايع بحث كند، و اين كار جز با نماياندن حقيقت هريك از مجاز و حقيقت، و استعاره، و تشبيه، و تمثيل و حقيقت نظم، و تقديم، و تأخير، و ايجاز و حذف، و وصل و فصل، و ديگر وجوه محاسن معتبر در نظم و نثر ممكن نيست «1».

سپس وى با كشف و تحقيق، به توضيح انواع بديعى كه به آن اشاره نموده، پرداخته است، و شايد او، مانند استادش عبد القاهر معتقد است كه علم نحو به معناى فراگيرش، شامل علوم بلاغت نيز مى شود، زيرا وى از چيزهايى سخن گفته مانند: عطف «2»، و حال «3»، و تميز، و حذف «4»، و

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز ص 6- 7، و تفسير او، مجلّد اول ص 225، چاپ مصر، سال 1307 ه.

(2)- نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز ص 132.

(3)- همان مرجع ص 137.

(4)- همان مرجع ص 139.

بديع القرآن، ص: 58

اضمار، و مبتدا «1» و خبر و ساير مطالبى از اين قبيل كه از كنه مباحث علم نحو است.

رازى معتقد است كه بلاغت قرآن در اسلوب، و معانى، و الفاظ، و اشتمال آن بر انواع بديعى است.

- 10-

- 10-

از آنچه گذشت، مى بينيم كه بلاغت و بديع قرآن، به دست مفسّران و اديبان از يك بررسى لغوى، به يك بحث بلاغى، در حالى كه منحصر به ظهور الفاظ، و سلامت تركيب بود، تحوّل يافت.

سپس از بلاغت قرآن، مفهوم نظم كلام، و اسلوب، و معانى، و اثر آن در نفوس، در نظر گرفته شد.

همچنان كه نگارندگان كتابهاى بلاغت قرآن، بيان برخى انواع بديعى قرآن، و استشهاد به آيات قرآن را، براى آن انواع، فرو نگذاشته اند، و منظور دانش پژوهان از آنچه گذشت، آشكار ساختن اعجاز قرآن بود.

و زمانى كه اين بررسى به بديع القرآن ابن ابى الاصبع برسد، در بحثهاى بعدى درخواهيم يافت كه وى از دانشمندانى است كه در بررسى خود براين نكته، تكيه دارد كه بلاغت قرآن به الفاظ، و اسلوب، و تراكيب، و اثر آن در نفوس است؛ بلكه وى مى افزايد كه قرآن با تراكيب بديعى كه عرب، و سخنگويان به زبان عربى مى شناسند، بلاغت دارد، وى همه انواع بديعى كه تا عصر وى شناخته شده، و انواع بديع جديدى كه خودش آشكار ساخته بود، در كتابش «تحرير التحبير» گردآورد، و براى آن انواع از آيات قرآن مثال آورد، و آن آيات را بر وجود بلاغى و انواع بديعى حمل كرد؛ درحالى كه وى، در بررسى اين انواع، سلامت نظم، و اسلوب

قرآن، و بلاغت معانى و فصاحت الفاظش را بيان نمود، پس هيچ كس از دانشمندان پيش از ابن ابى الاصبع، خدمتى كه او انجام داد، انجام نداد. خدمت وى در راه نگارش كتابى بود كه در آن انواع بلاغت و بديع قرآن بازشناخته شود تا به اين وسيله، استخراج اعجاز، و تفهيم روشهاى اطناب و ايجاز آن آسان گردد.

بنابراين وى در اين بررسى منحصربه فرد است؛ هرچند برخى از پيشينيانش، مانند ابو هلال عسكرى و رمّانى، در منطبق ساختن بعضى از اين انواع بديعى، بر آيات قرآن، بر او پيشى جسته اند، جز اين كه كار آنان بر روش حصر اين انواع (بيان همه آن انواع) و يا در رابطه خاصّى با بررسى بلاغت قرآن نبوده است.

__________________________________________________

(1)- همان مرجع ص 157.

بديع القرآن، ص: 59

فصل سوم در معرّفى مؤلف (ابن ابى الاصبع)

مرحله نخست: عصر زندگانى او

اشاره

مرحله نخست: عصر زندگانى او

پس از آن كه در فصل گذشته، درباره تحوّل كلمه بديع، و تاريخ نگارش درباره بديع و بلاغت قرآن، سخن گفتم بر خود لازم ديدم، نگارنده «بديع القرآن» را معرّفى كنم، تا در اين مقدّمه، تصويرى روشن از وى، قرار دهم، و بزودى سخن را از عصر سياسى، و اجتماعى، و فرهنگى وى با اهتمام به جنبه ادبى آن، آغاز مى كنم.

عصر سياسى او:

عصر سياسى او:

1- مؤلّف، بيشتر زندگانيش را در سايه دولت ايّوبيان، و بخشى از دولت مماليك «2» بحرى، گذرانيد، و دولت ايّوبيان از سال 567 ه تا سال 648 ه بر سرزمين مصر، ميهن اصلى «ابن ابى الاصبع» حكومت داشتند.

و ملاحظه مى شود كه حكومت سلسله ايّوبيان- پس از آن كه صلاح الدين ايّوبى حكومت را از خليفه عبّاسى به سال 572 به دست آورد- يك حكومت پادشاهى ميراثى بود، و او و فرزندانش تا انقراض دودمانشان سلطان ناميده مى شدند «1». مصر در آن روزگار قبله آرزوهاى صليبيان

__________________________________________________

(1)- النجوم الزّاهرة فى ملوك مصر و القاهرة، ج 6 ص 387.

(2) مماليك بحرى عبارتند از بردگان ترك و چركسى كه سلطان صالح ايوبى ايشان را خريد و در جزيرة الروضه سكونت داد و از ايشانند سلاطين سلسله مماليك بحرى ر ك: اعلام المنجد.

بديع القرآن، ص: 60

(مسيحيان)، و برخى از اميران مصرى خواستار حكومت بر مصر بود، از اين رو آشوبهاى بسيارى برپا شد، و آتش جنگ شعله ور گرديد، و هرج ومرج و تشنّج سرزمين مصر را فراگرفت، و در نتيجه

جنگهاى صليبى ميان ايّوبيان، و فرنگيان (اروپائيان) درگير شد، و برترى در جنگ متناوب بود، ايّوبيان پيروزيهاى بزرگى به دست آوردند، و سرزمين حكومتشان گسترش يافت، سپس اين دولت، پس از سلطان صلاح الدّين به ولايتهايى تقسيم شد كه در هر ولايتى يكى از سلاطين ايّوبى حكومت مى كرد.

كسانى كه پس از صلاح الدّين، زمام حكومت را به دست گرفتند به ترتيب عبارتند از:

سلطان العزيز عماد الدّين عثمان، و المنصور ناصر الدين محمّد، و العادل سيف الدين ابو بكر، و الكامل ناصر الدّين محمّد، و العادل دوم، و الصّالح نجم الدّين ايّوب و المعظم توران شاه، و عصمة الدين ام خليل، شجرة الدّر، و با پايان گرفتن حكومت شجرة الدّر، حكومت مصر به سلطان الملك المعزّايبك تركمانى، سرسلسله مملوكان بحرى، انتقال يافت.

2- جنگهاى صليبى كه صفات، قدرت، و شجاعت، و دفاع از اسلام را بر تن صلاح الدين و جانشينانش پوشاند؛ تنها سبب وحشت مصريان در اين دوره نبود، بلكه آشوبهاى داخلى متعدّدى برپا شد كه مهمترين آنها، درگيرى ميان اميران ايّوبى بود، مانند درگيرى ميان سلطان العزيز عثمان با برادرش افضل، و درگيرى ميان افضل و عمويش العادل، و ميان سلطان عادل و سلطان المنصور بن السّلطان العزيز عثمان «1». همچنان كه مصر در اين مقطع زمانى، از نهضتهاى فاطميان كه با سرسختى با آنها مقابله مى شد «2»، خالى نبود، همان گونه كه اعرابى هم كه خانه هايشان را اطراف شهر دمياط برپا كرده بودند با وجود اختلاف قبايلشان به شورشهاى جنايتكارانه اى به منظور غارت، و چپاول، و راهزنى به راه مى انداختند، و به تباهكارى مى كوشيدند، و در نتيجه ضررشان براى مسلمانان از فرنگيان سخت تر بود «3». و ازجمله

انقلابها، انقلاب ابن المشطوب «4»، و ياوران فرمانبردارش بود، همه اينها در حالى است كه سلطان ايّوبى زمام حكومت را به دست دارد، و نايبان، و دولتمردان مخلص، و پسران، و برادران صميميش، او را يارى مى رسانند تا وقتى كه دولت ايّوبى به پايان رسيد، و دولت مملوكى برپا شد، سازمان حكومتى، در

__________________________________________________

(1)- البداية و النّهاية، تأليف ابن كثير، ج 13 [ص 8- 12 و ص 18- 22].

(2)- السلوك، تأليف مقريزى، ج 1 ص 101.

(3)- الكامل، تأليف ابن اثير، ج 12 ص 212.

(4)- او امير سيف الدين ابو الحسن على بن احمد المكارى است.

بديع القرآن، ص: 61

دولت مملوكيان تاحدّ زيادى مربوط به طبيعت پرورش آنهاست كه متّكى به قدرت و شجاعت است، و بنابراين سلطان كسى بود كه قدرتش بيشتر، و سلطه اش قويتر باشد؛ همان طور كه استمرار سلطه و حكومت هريك از ايشان، مرهون نيرومندى خود، و پشتيبانى سپاهش از او بود، حكومت در دست پادشاه استقرار داشت، پس او بود كه سرپرستان ديوانهاى مهمّ، و كارمندان و منشيان را تعيين مى نمود.

3- ابن ابى الاصبع، در اين وضع سياسى كه به آن اشاره كرديم، نه با شمشيرش و نه با قلمش در آن مشاركت جست، تنها به زندگى در سايه آن وضع سياسى بسنده كرد، باوجودى كه ميدان براى او باز بود. وى شاعرى بود كه محيط اطراف خود را درك مى كرد، و احساساتش تحريك مى شد، وى شايسته بود كه زبانش به آنچه در جانش مى گذرد گويا

شود، و پادشاهى را يارى كند يا حاكمى را تأييد نمايد، و يا در اين حكومت دامنه دار متقاضى كارى باشد، وليكن او ترجيح داد به شيوه زاهدان در مقام، و گوشه گيران از جنگها و آشوبها، به دانش و نگارش كتاب روى آورد، پس در ميان مراجع و مصادرى كه در دست داريم و در اشعارى كه از او به دست ما رسيده است، نديده ايم وى سلطانى را در طلب جايزه يا مقام مدح گفته و يا به دنبال سلطانى راه افتاده باشد، و يا يك سلطان ايّوبى را ضدّ برادرش- با وجود كثرت اختلاف ميان ايشان- يارى كرده باشد، همچنان كه سراغ نداريم كه وى همانند ديگر دانشمندان و شاعران معاصرش مانند بهاء زهير كه سرپرست ديوان انشاء «1» بود، و ابن سناء الملك كه برخى از سلاطين ايّوبى را بسيار مدح نمود، شغلى از شغلهاى دولتى به عهده گرفته باشد، و شايد وى سلامت از ورطه هاى سياسى و گرفتاريها و سختيهايى را كه موضعها و خطّمشيهاى سياسى به بار مى آورد، به شيوه دانشمندان باتجربه و بصير- براى خود برگزيده است.

عصر اجتماعى او:

عصر اجتماعى او:

1- پس از شناخت اوضاع سياسى در عصر ابن ابى الاصبع، و آشوبهاى داخلى و جنگهاى صليبى كه داشته، ممكن نيست وضع اجتماعى در مصر آرام باشد، هرچند آن كشور با راههاى درآمد متعدّدى كه داشت- مانند: جزيه كه از دولتهاى كوچك مى رسيد، و مالياتهايى كه تحصيل مى شد، و گنجهاى بسيارى كه ايّوبيان از دولت فاطمى به ارث بردند، و اموالى كه از

__________________________________________________

(1) ديوان انشاء اداره اى بود كه از طرف شاه اسناد رسمى صادر، و مكاتبات دولتى را اداره مى كرد، ر ك: اعلام

فرهنگ معين، حرف دال.

بديع القرآن، ص: 62

كشته شدگان در جنگ به غنيمت بردند، و فديه بسيارى از اسيران جنگى- كشورى بى نياز بود.

و چون زندگى اجتماعى در ارتباط قوىّ با زندگى اقتصادى است، و براى جديّت در رعايت اختصار در تقسيم بندى و تعداد فصول، ما را مى يابى كه دراين جا همانند اوضاع اجتماعى به اوضاع اقتصادى نيز مى پردازيم: همانا ايّوبيان به كشاورزى اهتمام ورزيدند، قناتها را لايروبى كردند، و پلها زدند، و وسايل آبيارى را سازمان دادند.

مقريزى براى ما درباره سلطان الكامل كه بيش از چهل سال بر مصر حكومت داشت، نقل مى كند كه: «هرگاه آب رود نيل بالا مى گرفت، خود او شخصا بيرون مى آمد، و وضع پلها را بررسى مى كرد، و بر هر پل اميرى از اميران را مى گمارد، و مهندسان و رجال را براى ساختن پل گرد مى آورد. و هرگاه پلى از كار مى افتاد، سرپرست آن را به شديدترين وجه به كيفر مى رساند، پس سرزمين مصر در روزگار او به شكل روزافزونى آباد گشت» «1».

همان طور كه ايشان قراردادهاى بازرگانى با اهل «البندقيّة»، و غيرايشان «2» منعقد ساختند، و مصر در تجارت و زراعت مقام بلندى يافت، و واسطه تجارت ميان مشرق زمين و اروپا گرديد.

اين وضع در زمان دولت مملوكى تغيير نيافت، جز اين كه ايشان قراردادهاى بازرگانى را گسترش دادند، و برخى از صنايع مانند ريسندگى و بافندگى را وارد ساختند.

وليكن همه اين اموال براى ارتش و تجهيزاتش، و ساختن استحكامات، و دژها، و قلعه ها صرف مى شد، و پس از آن، آنچه

باقى مى ماند در اصلاح امور داخلى به كار مى رفت.

2- با وجود اين بسيارى اوقات كشور دچار بحرانهاى اقتصادى و تشنّجات اجتماعيى مى شد كه مى رفت آن را از پا درآورد: پس گرانى شدّت مى گرفت، و بيمارى شيوع مى يافت، و آب رود نيل كم مى شد، و قيمتها بالا مى رفت، و مرگ ومير زياد مى شد، و گرسنگى مردم را به هلاكت مى رساند، تكدّى بسيار مى شد، و دستها به دزدى و غارت دراز مى گشت، و رسيدگى به امر مردگان بيشترين كار زندگان بود، مردم در روز روشن مرتكب كارهاى زشت مى شدند، و فساد اخلاق شايع شد، كالاها ربوده مى گشت، و كشته شدگان فراوان شدند، درحالى كه انتقامى از خونشان گرفته نشد «3»، مردم دست به خوردن يكديگر زدند «4»، پس اهل مصر از ترس گرسنگى يا كشته شدن مجبور به كوچ شدند.

__________________________________________________

(1)- السلوك، ج 1 ص 260.

(2)- نگاه كن به: مصرفى العصور الوسطى ص 469.

(3)- نگاه كن به: السلوك تأليف مقريزى، ج 1 ص 130- 138.

(4)- السلوك، ج 1 ص 456.

بديع القرآن، ص: 63

همان گونه كه مصر از ستيز طبيعت فارغ نبود، و تندبادهاى سختى بر آن مى وزيد كه جاندار و نبات را از بين مى برد «1»، مصائب بر مردم متراكم، و بر عموم ايشان اندوه و شكست چيره شد، و احساس زبونى و ناتوانى تمام، در ميان ايشان منتشر گشت، و به خداوند پناهنده شدند، به اميد اين كه با يارى خود، ياريشان رساند، و پريشانيشان را برطرف گرداند، و به پيامبر خدا توسّل

جستند، و از او كمك خواستند تا پريشانحالى آنان را رفع نمايد، و به اوليا پناه بردند، و از ايشان براى برآمدن حاجاتشان كمك خواستند.

3- مذهب اسلامى حاكم در اين عهد، مذهب سنّى بود كه ايّوبيان آن را بر باقى مانده مذهب شيعى، مذهب فاطميان، بنا نهاده بودند، قشرهاى مردم متشكّل از ساكنان اصلى كشور، و ارتش بودند، قسمت عمده ارتش را دو نژاد كردى و تركى و اهل ذمّه نصارى و يهود تشكيل مى دادند.

مسيحيان با زنّارهايى كه به كمر مى بستند، و يهوديان با به سر گذاشتن عمامه هاى زرد، مشخّص مى شدند «2».

در آغاز عصر دولت مملوكى، مذهب دولت تغيير نيافت، زيرا مردم بر دين ملوك خودند، و مماليك تابع ايّوبيان بودند؛ جز اين كه در قشرهاى ملّت تغييرى حاصل شد، و آن قشرها تشكيل مى شد از: مماليك؛ خداوندان شمشير بودند؛ ايشان به گونه اى زندگى مى كردند كه گويى زندگيشان جداى از زندگى مردم بود. و كارمندان كه سرپرستى كارهاى كشور را از قبيل امور مالى، و قضائى به عهده داشتند، و دانشمندان، و تاجران، و صنعتگران كه آنان بيشترين جمعيّت شهرها را تشكيل مى دادند، و كشاورزان كه وابسته به زمينهاى كشاورزى بودند.

4- ابن ابى الاصبع از كسانى بود كه در دو عصر زندگى كرد: عصر دولت ايّوبيان و آغاز دولت مملوكيان. وى از افراد اين مملكت بود، و بدون شك او نه از طبقه مخالفان جنگنده ضد دولت، و نه از طبقه كشاورزان بوده است. وى از زمره دانشمندانى بوده كه نهايت كوشش را در راه نگارش به كار برد، و زندگيش را در سرودن شعر صرف نمود، و من نه از ميان متون تاريخى و كتابهاى طبقاتى

(شرح احوال رجال) كه مطالعه كردم، و نه از ميان تأليفات وى بر مطلبى واقف شدم كه بتوانم به طور دقيق از كار او در حكومت اطّلاع يابم، آنچه دانستم اين بود كه وى مورد توجّه مردم بوده است، شاعران به او پناه مى آوردند، و شعرشان را بر او عرضه مى داشتند، و آنچه به نظرش جالب مى آمد برمى گزيد، و آنچه جالب نبود، و يا به نظر او با معيارهاى شعر، سازگار نبود ردّ

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: البداية و النّهاية تأليف ابن كثير، ج 13.

(2)- مصر فى العصور الوسطى ص 413.

بديع القرآن، ص: 64

مى كرد. و شكّى نيست كه اين كار وظيفه يك دانشمند، و استاد، و مربّى فاضل است، هرچند مكلّف به آن نباشد.

عصر علمى او:

عصر علمى او:

1- همانا اگر بخواهم به حيات علمى عصر ابن ابى الاصبع بپردازم، سخن به درازا خواهد كشيد؛ زيرا در اين روزگار آشوبها، و درگيريها، و جنگها، و قحطيهايى وجود داشت كه در نهضت علمى، و بويژه ادب تأثير گذاشت، ادب كشور مصر، قبل از اين مرحله، ادب فاطمى بود، از آن جهت كه اديبان دولت فاطمى آماده خدمت به عقيده و مذهب شيعى خودشان شده بودند، و چون آن حكومت پايان يافت، و دولت ايّوبى روى كار آمد، دولتمردان آن به زبان عربى و ادبيّات آن توجه نمودند، و ايشان هرچند عرب نبودند، ليكن از زبان عربى حمايت كردند؛ زيرا آن زبان، زبان دينشان بود، و ايشان به حمايت و دفاع از دين خود مشهور

بودند. و چون ايشان در مصر بيگانه بودند- از كمك خواهى و يارى جويى از وزيران، و دانشمندان، و قاضيان، و شاعران عرب بى نياز نبودند، و در نتيجه ايشان به ادبيات زبان خود اهتمام ورزيدند؛ اهتمامى كه بر اهتمام مشرقيان «6» به زبان عربى در آن روزگار، برترى يافت، و جنبش علمى و آثار دانشمندان و نويسندگان بيشتر از دوره سابق بود، و دانشمندان در هر فنّى نبوغ يافتند، و عصر دولت ايّوبيان و مملوكيان پر از تأليفات و مؤلّفان بود؛ زيرا هركس كه از ستيز با دشمنان اسلام با شمشيرش عاجز بود، در برابر خود ميدان وسيعى مى يافت كه در آن براى بالا بردن موقعيت كشور خود با دانش و قلمش، شركت جويد، پس در اين روزگار تأليفات بسيارى به عرصه ظهور رسيد، مانند: كتاب «منهج القاصدين فى فضائل الخلفاء الّراشدين «1»»، و كتاب «السول فى مناقب الرّسول «2»» و «مرآة الزمان فى تاريخ الاعيان «3»»، و «الاداب النافعه «4»»، و «منهج السّلوك فى سياسة الملوك «5»»، و

__________________________________________________

(6) مشرقيان يا مشارقه جمع «مشرقىّ» است و به كسانى اطلاق مى شود كه در شرق جزيرة العرب سكونت دارند. ر ك: المعجم الوسيط حرف شين.

(1)- تأليف موثّق الدين المقدسى الحنبلى متوفّى به سال 620 ه.

(2)- تأليف كمال الدين بن طلحه متوفّى به سال 654 ه.

(3)- تأليف سبط بن الجوزى متوفّى به سال 654 ه.

(4)- تأليف ابن شمس الخلافة الافضلى متوفى به سال 622 ه.

(5)- تأليف ابى الفضائل عبد الرحمن بن عبد الله از دانشمندان قرن ششم.

بديع القرآن، ص: 65

«المثل السائر «1»»، و «تحرير التحبير «2»» و جز آن كتابها، از نگاشته هاى دانشمندان، و ديوانهاى شاعران.

2- صلاح الدين، و پس از او جانشينانش به ساختن مدارس و بويژه مدارس دينى اهتمام ورزيدند، وى مدرسه اى نزديك مسجد امام شافعى، و مدرسه «الناصريّه» و «المدرسة السّنيّة» را بنا نهاد، و سلطان «الكامل»، مدرسه «دار الحديث» را ساخت «3».

توجّه ايّوبيان به مدارس تنها با ساختن آن متوقّف نشد، بلكه موقوفات بسيارى بر آنها وقف نمودند، و براى دانشمندان ماهانه مقرّر داشتند، تا در آن مدارس تدريس كنند، مجالس مباحثه و گفت وگوى علمى در اين مدارس فراوان گشت، و سلاطين در آنها حاضر مى شدند. و تشكيل آن مجالس، و طلب علم را مورد تشويق عظيم قرار مى دادند، و در آن جا تفكّرى برايشان حاكم بود و آن نيكى در حقّ دانشمندان و فقيهان و اعتقاد به اين معنى بود كه احسان درباره ايشان برتر از احسان در حقّ مستمندان است، زيرا فقيه را اشتغال به علم از تفكّر درباره وسايل معيشت و موجبات بى نيازى باز مى دارد «4».

صلاح الدّين مؤسّس دولت ايّوبى بسيار متواضع، و دوستدار مردم بويژه فقيهان و نيكوكاران ايشان بود. شعرهاى نيكو را مى پسنديد، و در مجالس خود، تكرار مى نمود، و لذا شاعران بسيارى آهنگ او كردند، و جانشينان وى روش او را، پيش گرفتند، زيرا عده اى از ايشان شاعر و خطيب بودند، پس مقام شعر و خطابه عظمت يافت، و شاعران و خطيبان فراوان شدند و بيشتر توجّهشان مصروف تشويق به جهاد و پيكار و برحذر داشتن از سستى و عقب نشستن از جنگ بود،

ادب قصصى نيز براى گسترش دعوت به پيكار با صليبيان به ظهور رسيد. داستان سرايان در مساجد، و در ميان ارتش گمارده شدند، و آنان روش گذشتگان را براى مردم بيان مى داشتند و شعله تمايل به جهاد را در دلها برمى افروختند.

3- و بدون شك، در اين فرهنگ، علوم دينى مانند: لغت، و حديث، و علوم قرآن مقام اوّل را اشغال كردند؛ و علم فقه، و حديث و مسائل اختلافى، به اندازه اى كه از پشتيبانى دو دولت ايّوبى و مملوكى برخوردار شد، از حمايت هيچ حكومت اسلامى برخوردار نگرديد. و در صورتى كه در عصر ايّوبى حاكميّت مطلق در زمينه هاى علمى، از آن فقه و حديث باشد، اين به آن معنى است، كه

__________________________________________________

(1)- تأليف ابن الاثير ضياء الدين ابى الفتح نصر الله بن ابى المكرّم محمد بن محمّد بن عبد الواحد متوفّى به سال 637 ه.

(2)- تأليف ابن ابى الاصبع متوفّى به سال 654 ه.

(3)- المواعظ و الاعتبار تأليف مقريزى، ج 7 ص 375.

(4)- البداية و النّهاية تأليف ابن كثير، ج 13 ص 16.

بديع القرآن، ص: 66

عنايت به ساير علوم مربوط به دين- از جمله علم تفسير: و علم احكام شرعى، و قراءات، و اصول و موضوعات ديگرى كه فرهنگ اسلامى از آنها تشكيل مى شود- به كاملترين وجه، مورد توجّه بوده اند، و دانشمندان انواع مختلف علوم را فرامى گرفتند، و برخى از آنان گرايش به جهت خاصّى از علوم مى يافتند. علم نحو و بلاغت، در اين روزگار نصيب بزرگى

از اهتمام را به دست آورد. و سببش اين بود كه اين دو موضوع براى بررسى قرآن و حديث، ضرورت داشت، بلكه فقيه نمى توانست بدون اين كه داراى اطلّاع وسيع در آن دو علم باشد، به خوبى از عهده تحقيقاتش برآيد. همچنان كه در كنار اين فرهنگهاى دينى و لغوى، فرهنگ ادبى هم وجود داشت، زيرا در اين روزگار، بازار ادب گرم بود، همان طور كه بررسى ادب به فهم موضوعات دينى و به وجود آوردن ذوق لغوى روبراه، كمك مى كرد «1».

4- و همانا در اين روزگار، ديار مصر از نتايج شوم جنگهاى صليبى كه موجوديّت سياسى، و اجتماعى مصر را تهديد مى كرد، رنج مى برد. پس شگفتى نيست كه مسأله جنگ، تمام كار و زندگى مردم باشد، و در افكار و ادبيّاتشان اثر بگذارد. و بر همين اساس، ادب آنان نشأت يافته از عاطفه و حماسه اى بود كه احساسات مذهبى و نژادى و عاطفه زبان، تغذيه اش مى نمود؛ برعكس ادب در عصر فاطميان كه بر خصوصيّت تفكّر عقلى تكيه داشت؛ زيرا اديب يا نويسنده در برابر اصول و ادّعاهايى قرار دارد كه مى خواهد براى آنها دليل بياورد، و تا حدّ قانع كننده اى براهين صحّت آنها را روشن سازد.

پس در ادب ايّوبيان سخنان بسيارى درباره دين، و آخرت، و حساب، و عقاب، و حشرونشر، و بهشت و دوزخ، به ظهور رسيد.

همچنان كه در ادب ايشان قصايد جالبى در مدح پيامبر (ص) و نغمه سرايى به تجلّى معجزات چشمگير لحظه ولادت، و بعثت او به ظهور رسيد، و ابن ابى الاصبع را در مدح پيامبر (ص) قصيده اى مى باشد كه در آن بلاغت قرآن و وصفش را بيان داشته است.

5- اديبان و شاعران، شعر و ادب

را مجدّانه به راه جديدى سوق دادند و آن عبارت از: اغراق در بديع، و آرايش لفظى، و غلبه بر معانى، و تابع قرار دادن آنها براى الفاظ بود؛ و مخصوصا كه در اين روزگار انواع مختلفى از آرايش لفظى ابداع گرديد كه نويسندگان، و شاعران دلباخته آن شدند، و خويشتن را پاى بند رعايت حدود آن نمودند تا جايى كه اين روش نزد ايشان محبوبتر و ساده تر از روش «ترسّل» (نثر بى تكلّف) گرديد. ولى كمى قدرت ايشان بر نگهدارى عنان بلاغت

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: الرّوضين فى اخبار الدّولتين، ج 2 ص 219.

بديع القرآن، ص: 67

سخن، و رعايت آن، اجازه داد تا زشتيها و عيوب اين روش، در ادب ايشان ظاهر شود، و الفاظ بر معانى غلبه يافت، و در حقّ آنها مرتكب تجاوز شد، اديبان مصر، در راه آرايش لفظى مرحله اى طولانى را پيمودند تا جايى كه انواع بديعى در قرن هفتم هجرى به دست ابن ابى الاصبع به صد و بيست نوع رسيد.

همان طور كه دلاوريهاى صلاح الدّين و فرزندان و فرماندهانش در جنگهاى صليبى، در مصر و شام يك قرن به طول انجاميد.

مى گويم: اين پيروزيها كه با پيروزى بر اروپائيان آراسته شد، ميدان سخن را در برابر شاعران گسترش داد، و آن امر موجب گرديد كه شعر به مقام عظيمى برسد، و تعداد شاعران دولت ايّوبى بسيار شود.

6- بدون شك ابن ابى الاصبع، در زندگى عقلانى اين عصر شركت داشته است، وى نويسنده اى از نويسندگان، و اديبى از اديبان،

و دانشمندى از دانشمندان، و شاعرى از شاعران بود، او را در علم بديع، و علوم قرآنى تأليفات ارزنده اى است، كتاب «تحرير التحبير» را درباره نظم و نثر بديع و كتاب «بديع القرآن» را نگاشت، همچنان كه در علم «عروض و قافيه» كتاب «الكافية فى علم القافيه» را به رشته تحرير آورد.

وى به نداى روح مذهبى كه حاكم بر دانشمندان بود، و آنان را به بحث و درس فقه، و حديث، و علوم قرآن برمى انگيخت، پاسخ داد، و كتاب «الكافلة فى تأويل تلك عشرة كاملة «1»»، و كتاب «الخواطر السوانح فى اسرار الفواتح» را تأليف نمود، و اين موضوع، در مورد او امر عجيبى نيست؛ زيرا هركس كه بر كتاب «بديع القرآن» وى اطلاع يابد، اهتمام او را به تفسير، و تأويل، و «بيان معناى آيات قرآن» و مخالفت او را با برخى مفسّران، احساس مى كند، همچنان كه وى سخن از آسمانهاى هفتگانه، و رازى كه خداوند، در عدد هفت نهاده از ياد نبرده است، و از ستارگان، و راهيابى توسّط آنها، و از ستارگانى كه نشان باران هستند، و از ريزش باران، و از علائم پيش از نزول باران، مانند رعدوبرق و جابجايى ابرها، سخن به ميان آورده است، همان طور كه او را اشعارى بديعى و متين است كه در اغراض گوناگونى سروده است؛ اغراضى كه هنگام سخن از شعر او بيان خواهيم داشت، جز اين كه در ميان اشعارى كه از او خواندم شعر سياسى نيافتم بلكه بيشتر آن اشعار در مدح پيامبر، و صفات قرآن، و در موضوع وصف، و هجو، بود و شايد وى را در وصف جنگها، و مدح و تعظيم شجاعت سلاطين

و دولتمردان عصر خود، شعر سياسى باشد، وليكن

__________________________________________________

(1) نام كتاب در متن بديع القرآن (باب بسط) الكافلة بتأويل تلك عشرة كاملة» ضبط شده است.

بديع القرآن، ص: 68

همچون ساير آثارش كه در كتاب «تحرير التحبير» و «بديع القرآن» نام برده، به دست ما نرسيده باشد.

وضع علمى در روزگار ايّوبيان به گونه اى بود كه شرح دادم، و واضح ساختم كه ابن ابى الاصبع در اين اوضاع اثر گذاشته، و هم اثر پذيرفته است، و آن هنگام كه دولت مملوكى رسيد، اين حالت به شكل ناگهانى تغيير نكرد، بلكه فعّاليّت علمى و ادبى تا مدّتى در اين دولت نوظهور، ادامه داشت؛ زيرا زندگانى اجتماعى امّتى از امّتها يكباره با تغيير فرمانروايان تغيير نمى يابد.

مرحله دوم: زندگانى او

نسب او:

نسب او:

وى ابو محمّد زكىّ الدّين عبد العظيم بن عبد الواحد بن ظافر بن عبد اللّه بن محمّد المصرى، معروف به «ابن ابى الاصبع» العدوانى است «1».

از كجا اين كنيه براى او آمده؟ و براى چه به عدوانى ملقّب شده؟ آيا از عدوان بوده؟ آيا نسبش به ذو الاصبع شاعر روزگار قديم مى رسد؟

شايد اين كنيه، كنيه پدر اوست، و پدرش بنابر دليلى به ابو الاصبع ناميده شده، و چون نام «ابو الاصبع، در ذهن ابو الاصبع عدوانى را به ياد مى آورده بنابراين، با توجه به اين كه لقب عدوانى در سلسله نسب او جز در يك مرجع نيامده (شايد) مردم «العدوانى» را دنبال اسم او افزوده اند.

و يا اين كه به منظور ميمنت جستن، به آن لقب ملقّب شده، چون او را در سرودن

اشعار آوازه اى بلند بوده است. و من دور نمى دانم كه نسب وى به «ذو الاصبع العدوانى» شاعر جاهلى برسد؛ هرچند سلسله نسب او در كتابهاى شرح احوال و «طبقات رجال» اى كه به دستم رسيده، نسب او را به عصر جاهلى نمى رساند، همان طور كه از زبان او يا در كتابهاى او مطلبى نرسيده كه اشاره اى به انتسابش به ذو الاصبع داشته باشد و مخصوصا پس از اطّلاع از شرح حال وى در

__________________________________________________

(1)- منابع شرح حال وى: مسالك الابصار، ج 6 ص 230، خطّى. عيون التواريخ، ج 20 ص 73- 75. حسن المحاضرة، ج 1 ص 327. النّجوم الزّاهرة فى ملوك مصر و القاهرة ج 7 ص 37. المنهل الصّافى، ج 3 ص 405 خطّى. كشف الظّنون، ج 1 ص 188، فوات الوفيات، ج 1 ص 374. شذرات الذّهب، ج 1 ص 4439 معاهد لتنصيص ص ج 4 ص 180. الاعلام تأليف استاد خير الدّين زركلى، ج 2، چاپ مصر، سال 1337.

بديع القرآن، ص: 69

نسخه اى خطّى از بديع القرآن، كه آن را با رمز «1» مشخص نمودم و گفته مى شود در عصر نگارنده نوشته شده است «1».

زادگاه او

زادگاه او

گفته شده كه او- (ابن ابى الاصبع) رحمه اللّه (خداى رحمتش كناد)- به سال 585- كه نوزدهمين سال حكومت سلطان صلاح الدّين ايّوبى بوده- تولّد يافته است، و گفته شده وى به سال 5890- يعنى نخستين سال حكومت الملك العزيز باللّه، عماد الدين ابو الفتح عثمان، بر ديار مصر- متولّد شده است.

تولّدش از پدر و مادرى بوده كه براى ايشان بيشتر از آنچه اشاره كردم، سمت و نسبى نمى شناسم.

پرورش او:

پرورش او:

بعد از اين مقدّمه اى كه در آن عصر سياسى، و اجتماعى، و فرهنگى، و نسب، و زادگاه، و محيط تولّد وى را بيان داشتم، اكنون مى خواهم بيان كنم چگونه در اين محيط پرورش يافت، و زندگيش در آن چگونه بود.

1- ابن ابى الاصبع، در اين كشور پهناور زندگى كرد، درحالى كه در ميان بلنديهاى سرسبز آن در سير و حركت بود، و از موهبات آن بهره مند مى شد، در قاهره سكونت گزيد، و در زمانى كه جمال الدّين ابو الحسين الجزّار، شاعر فسطاط بود «2»، وى شاعر مقام اوّل قاهره بود، و اين يك امر طبيعى و مسلّم است كه وى در مدرسه اى كه سلاطين دولت ايّوبى بنا نهادند، پرورش يافته باشد، تا آن زمان كه وى اديب قاهره شد، و شاعران به او پناه مى آوردند، و شعرشان را بر وى عرضه مى داشتند، و از او اجازه و تأييد مى خواستند، همان طور كه جمال الدّين جزّار چنان كرد؛ زيرا صاحب «المنهل الصّافى «3»» مطلبى نقل كرده كه [ترجمه ] نصّ آن چنين است: «هنگامى كه ابو الحسين جزّار، خردسال بود، ابيات، كمى سرود، و اديب آن روزگار، ابن ابى الاصبع بود، پدرش او را گرفت، و به نزد ابن ابى الاصبع، رهسپارش ساخت، و به او گفت: «اى سرور من اين فرزند شعرى سروده، و دوست داشته بر تو عرضه كند» ابن ابى الاصبع گفت: «بگو» پس چون شعرش را

__________________________________________________

(1)- اين مطلب، سخنى است از «معهد المخطوطات» در «الجامعة العربيّة، بر ميكروفيلم اين نسخه.

(2)- الحركة العسكريّة فى عصر

الدولة الايّوبيّة ص 257، و المغرب تأليف ابو سعيد، ج 4 ص 121.

(3)- مجلّد سوم برگ 405، خطّى.

بديع القرآن، ص: 70

خواند به او گفت: «آفرين، تو شناگرى نمكين هستى» پس او و پدرش رفتند، و پس از چندروز، پدرش غذايى درست كرد، و به سوى ابن ابى الاصبع برد، وى گفت: «براى چه طعام آورده اى؟» گفت: براى اين كه از فرزند مملوك سپاسگزارى كردى. گفت: «من سپاسگزارى نكردم»، گفت: «مگر تو نگفتى: تو شناگر نمكينى»، گفت: «مقصودم جز اين نبود كه وى از وزنى از اوزان شعر به وزن ديگر خارج مى شود».

همان طور كه وى سخنور بليغ يگانه اى بود كه نيل به همّت بلند او محقّق نشد و كسى به گرد پايش نرسيد و اين مطلبى است كه صاحب مسالك الابصار، در مقام سخن از دانشمندان بلاغت مصر براى ما نقل كرده و گفته است «1»: «امّا سرزمين مصر، از ميان مصريان، وجود فردى در علم بلاغت، بجز يك تن براى ما محرز نشده كه آن يك تن، در شمار هزار است، وى الزّكىّ عبد العظيم بن عبد الواحد بن ظافر، معروف به «ابن ابى الاصبع» است. او كوشيد تا نصيب تسليمش شد، و مهارت يافت تا جايى كه دل تاريك لفظ براى او روشن گرديد، از ديرباز شكّ را با فهم خود زدود، و ستاره سهيل به جانبى رفت و در دامهاى او افتاد بر دسته هاى ستارگان گذر كرد و ستارگان فربه را به پيش راند و در ميان صيدهاى رميده

شب شكارهاى به دام افتاده را به چرا واداشت، او در مصر بود، و مقطعات شعرى مانند جامه هاى رنگين و نظير لباسهاى نگارين مصر و بهار آن را دارا بود قطعه هاى شعرى كه سحر حلال بود و آب گوارايى سرد، نه آب صافى رود نيل و به دست او عده اى از اديبان متأخر فارغ التحصيل شدند.

همانا ما از آن نصّ بالاتر از آنچه گذشت، از موقعيّت ممتاز او ميان دانشمندان بلاغت، استنباط مى كنيم كه وى مردى متّكى به خود (عصامى) بوده و توانسته است در آسمان هنر، و دانش، و معرفت اوج بگيرد، و با جديّت و كوشش گوى سبقت از آن ميدان بربايد، علاوه بر اين كه وى استادى بوده كه اديبان، و دانشمندان در مكتبش فارغ التحصيل مى شده اند، و او شايستگى اين مقام را داشته، چون بنابر تعبير اين نصّ، يك تن برابر هزار تن بوده است.

2- از پيش گفتيم كه مدارس آن روزگار و بويژه قاهره كه ابن ابى الاصبع آن جا سكونت داشته، بسيار بود، وليكن كتابهاى تاريخ و شرح احوالى كه در مقام شرح حال وى برآمده اند، براى ما نقل نكرده اند كه وى براى تحصيل علم و دريافت دانش به مدرسه اى رفته و يا در محضر استادى نشسته، و يا به ديارى كوچ كرده باشد، ولى بااين همه وى اديبى بليغ، و دانشمند علم نحو، و فقيه بوده است، همان طور كه صاحب كتاب «السلوك» در شرح حالى كه براى وى نقل كرده، ما را به

__________________________________________________

(1)- بخش ششم ص 230.

بديع القرآن،

ص: 71

اين مقام علمى او راهنمايى مى كند «1». و طبيعى است، وى اين علوم را در اين مدارس، و نزد استادان مشهورش فرا گرفته، و يا از كتابهاى دانشمندان پيشين- كه چه بسيارند آن كتابها- دريافت نموده باشد. و اين مطلب براى هر كسى كه تأليفات او را مطالعه كند بوضوح آشكار است، و خواننده احساس مى كند كه وى تا چه اندازه تحت تأثير افكار دانشمندان پيشين خود و بخصوص عبد القاهر جرجانى، و فخر الدين بن الخطيب رازى صاحب كتاب «نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز» و ابن سنان خفاجى، صاحب كتاب «سرّ الفصاحة» قرار گرفته است؛ زيرا او بسيارى اوقات از اين كتابها نقل مى كند، و به آراء مذكور در آنها استناد مى جويد.

و من ترجيح مى دهم كه وى از فرزندان روزگار خويش، و از قانون طبيعت بيرون نبوده است؛ يعنى اين كه تحصيلاتش در مدارس بوده و در جلسه هاى درس دانشمندان آن مدارس مى نشسته، و با قدرتى كه در يك شخص متّكى به خود وجود دارد، با ايشان دادوستد علمى داشته است.

همان طور كه در مقدّمه كتابش «تحرير التحبير» براى ما نقل مى كند كه وى با تيفاشى «2»، مصاحبه داشته و در علم بديع با وى مباحثه كرده، و او را مرد جالبى يافته است. و همين امتياز او را بس است كه وى با (ممارست) كتابهاى پيشينيانى كه از ايشان در كتاب خود نام برده، و بويژه كتابهاى بلاغت و بديع، دانش آموخته و دانشمند شده است. و عقيده هريك از ايشان را در كتابش بيان مى داشته، و به شيوه دانشمند بينا و سخن سنج آگاه، آن عقايد را مورد بررسى و بحث قرار مى داده است، پس

وى به نقل تنها بسنده نكرده، بلكه نقل و نقد را در يك جا گردآورده است، و چنان بود زندگى وى در ميان دانشمندان روزگارش.

3-

امّا در مورد دانش او:

امّا در مورد دانش او:

آن كس كه آثار وى و بويژه دو كتابش: «تحرير التحبير» و «بديع القرآن» را مورد مطالعه قرار دهد، بوضوح خواهد ديد كه نگارنده آن دو كتاب، اديبى نابغه بوده، همان طور كه از شعر وى اين معنى احساس مى شود، همچنان كه نسبت به فهم معناى «جمال» احساسى دقيق و ادراكى قوىّ داشته است. او آراء كسانى را كه در تأليف موضوع علم بديع بر وى پيشى جسته اند گرد آورده و

__________________________________________________

(1)- مجلّد ششم (الجزء السادس) ص 230.

(2)- او امام علّامه، شرف الدين، ابو العبّاس، احمد بن يوسف بن احمد بن ابى بكر بن حمدون، قيسى است، در تيفاش متولّد شد، درآن جا، از ابو العبّاس مقدسى (بحثهاى علمى) را مى شنيد، به مصر مسافرت كرد، و در محضر بغدادى، ادب آموخت، و در بسيارى فنون مهارت يافت، و او راست شعر نيكو، و نثر خوب، و تصنيفات متعدّد، وى به سال 651 ه، در مصر وفات يافت، و در مقبره باب النّصر» دفن گرديد.

بديع القرآن، ص: 72

مطالبى بر آنها افزوده و آنها را سامان بخشيده، و درباره آن آراء، كتابهاى سودمندى تصنيف كرد كه برخى در دست ما مى باشد، و براى يافتن برخى ديگر بخت مرا يار نگشت. و من بزودى برخى از نصوصى كه دلالت بر عشق وى به علم بديع دارد، پيش

روى خواننده مى گذارم. و علاقه وى به علم بديع موضوع شگفتى نيست، كه محيطى كه در آن زندگى نموده و در وى اثر گذاشته همان است كه علاقه به علم بديع را بر وى عرضه كرده است. همان گونه كه من از فحواى تصنيفاتش، استعداد فطرى، و سرعت انتقال، و هوش سرشارش را لمس نمودم، و همه آن خصوصيّات بزرگترين اثر را در مورد بررسيهاى وى در علم بديع داشته است.

4- بررسى وى در علم بديع به مرحله گردآورى مطالب متوقّف نشد، بلكه به مرحله نقد انواع بديعى و تغيير برخى از نامگذاريهايى كه در نظرش جالب نبوده يا اسم را با مسمّى منطبق نيافته است رسيد، همان طور كه نام دو باب «تسبيغ» و «تشريع» كه از ابواب «اجدابى «1»» است، تغيير داده، و اوّلى را باب «تشابه الاطراف» و دومى را باب «التوأم «4»» ناميده است. كتاب «بديع القرآن» بروشنى، بر توان علميش دلالت دارد، وى انواع بديع قرآن را كاملا مورد بررسى قرار داده است، و در كلمات كمى از كلمات قرآن انواع بديعى بسيارى را با كنجكاوى استخراج نموده است، در باب «استدراك» قول خداى تعالى «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ «2»» را شاهد آورده، و اين آيه را استدراك براى آيه قبلى قرار داده است. پس اشكالى كه در آيه پيش بود رفع شد، و احتمال مفروض برطرف گرديد، وى پرده از جمال معناى آيه با نيكوترين بيان برداشت، علاوه بر توضيح نكاتى كه در آن مقام هست، ازجمله: نظم عجيب، و ترتيب بديع، و حسن ارتباط، و عطف، و تنكيت غريب، و ايجاز بليغ كه

همه از وجوه اعجاز است، بنابراين در اين كلمات چهارده نوع بديع وجود دارد: ايجاز، و ترشيح، و ارداف، و تمثيل، و مقارنه، و استدراك، و ادماج، و ايضاح، و تهذيب، و تعليل، و تنكيت، و مساوات، و حسن نسق، و حسن بيان. همان طور كه در باب توهيم به قول خداى تعالى- «وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ «3»» استشهاد نموده و توضيحى بر آن مى آورد كه حاكى از شناخت او درباره علم نحو و تفسير است، شناختى نيكو كه به كمك آن توانست آيه را بر وجهى حمل كند كه معناى مقصود را برساند وى توجيه نحويان را

__________________________________________________

(1)- او ابو اسحاق، ابراهيم بن اسماعيل بن احمد بن عبد اللّه طرابلسى لغوّى مغربى افريقائى است، و معروف به «ابن الاجدابى» مى باشد، و در حدود سال 600 ه. وفات يافت.

(2)- سورة الانفال؛ 8، آيه 42.

(4) براى شرح آن دو باب ر ك: ترجمه متن بديع القرآن ص 296، 298.

(3)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 111.

بديع القرآن، ص: 73

در مورد عطف غيرمجزوم بر مجزوم مورد انتقاد قرار مى دهد و مى گويد: «در اين آيه به صورت ظاهر با روش اعرابى، از نظر عطف غيرمجزوم بر مجزوم مخالفت شده «1» تا با عدول از قواعد جارى تأويلى دست دهد كه معناى مقصود را تصحيح نمايد. پس مراد آيه- وَ اللَّهُ أَعْلَمُ- مژده دادن به مسلمانان است به اين كه اين دشمن، تا وقتى كه با مسلمانان در جنگ است، هرگز يارى

نمى شود. تا به اين وسيله خوشحالى مسلمانان با شكست دشمنانشان در زمان حال، و براى هميشه در آينده، كامل شود، و اگر فعل (لا يُنْصَرُونَ) طبق قاعده معمول نحوى عطف بر فعل پيش از خود مى شده، مطلبى را جز پيروز نشدن دشمن را تنها در زمان حال- كه هنگام جنگ و وقت پشت كردن است- بيان نمى داشت و آن تعبير بيانگر شكست پيوسته ايشان، در هر حالت نيست؛ نحويان گفته اند: توجيه اين مورد، به اين است كه گفته شود: اين عطف از نوع عطف جمله بر جمله است، و تقدير كلام «ثم هم لا ينصرون» مى باشد. وليكن اين سخن و آن توجيه به نظرش جالب نيامده و نپسنديده است، و توضيحى بر آن آورده كه نشان فهم نحوى و تفسيرى او، و مهارتش در آن دو علم و شناخت كامل او درباره علم «اسباب نزول» است، وى مى گويد: بنابراين توجيه- يعنى توجيه نحويان- هنوز اشكال باقى است، و باوجود آن گفته مى شود: براى چه از آوردن كلام طبق قاعده معمول نحوى، به وجهى كه احتياج به تأويل دارد، عدول شد و چرا گفته نشد: «و ان يقاتلوكم يولّوكم الادبار ثمّ لا ينصروا»؟، پاسخ دهنده محتاج مى شود كه بگويد: چون آمدن كلام بر آن وجهى كه تو گفتى، احتياج به تأويل نداشت. معناى مقصود آيه را بيان نمى كرد، زيرا معناى مراد، بشارت مسلمانان به اين است كه دشمنشان هرگاه با ايشان بجنگد، شكست مى خورد، و آمدن كلام به صورتى كه ايرادكننده بيان داشت، آن معنى را نمى رساند، زيرا معنايى جز شكست تنها در حالت جنگ را بيان نمى كند.

بنابراين، از آن تعبير به تعبيرى كه قرآن آورده عدول

شد؛ تا آمدن فعل غيرمجزوم در سياق عطف بر فعل مجزوم شنونده را به سببى كه موجب عدول از قاعده اعرابى شد، توجّه دهد، و به آن سبب آن فعل (از ميان حروف عطف، با ثمّ «2») عطف شد، تا برخى الفاظ با برخى ديگر سازگار آيد؛ زيرا ثم از ميان حروف عطف دلالت بر تراخى و مهلت دارد، و با فعل معطوفش كه دلالت بر حال و استقبال دارد، سازگار است.

5- و در باب «ابداع» از قول خداى تعالى: «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ

__________________________________________________

(1) عبارت مقدّمه «يؤلّف» بود. ولى صحيح چنانكه در متن بديع آمده (ص 132) «خولف» است. و ترجمه آن در متن ترجمه آمد.

(2) در مورد اين عبارت ر ك: ترجمه متن بديع القرآن، ص 220.

بديع القرآن، ص: 74

غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» «1» سخن به ميان آورده، و از آن هيجده نوع از انواع بديعى- جز انواع تكرارى مانند استعاره كه با تحقّق در دو مورد؛ در دو كلمه ابتلاع، و اقلاع تكرار شده است- استخراج نموده كه عبارت است از: مناسبت ميان «ابْلَعِي» و «أَقْلِعِي»، و «مطابقت لفظى ميان سمآء و ارض»، و استعاره در «ابْلَعِي» و «أَقْلِعِي»، و مجاز در «يا سَماءُ»- حقيقت اين مجاز «يا مطر السماء» مى باشد-، و اشاره در «غِيضَ الْماءُ»؛ زيرا آب كاهش نمى يابد مگر اين كه آسمان از باريدن بايستد، و زمين چشمه هاى آبى كه از

آن خارج مى شود، فروبرد، و ارداف، در قول خداى: «اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ» كه اين عبارت استقرار او را بر كشتى در اين مكان (جودىّ) و قرار يافتن كشتى را بدون انحراف و كجى، بيان داشته است، و تمثيل در «قُضِيَ الْأَمْرُ»، و تعليل؛ زيرا فرورفتن آب، علّت، استواء كشتى است، و صحت تقسيم، چون خداى سبحانه- همه حالات آب را هنگام كاهش يافتن بيان داشته است، و «احتراس؛ (پيشگيرى) از اين كه مبادا كسى پندارد كه چه بسا هلاكت شامل كسانى هم كه شايسته هلاكت نبوده اند، شده است، و احتراس با جمله دعاى بر هالكان تحقّق يافته است. و انفضال؛ در مورد اين كه ممكن است كسى بگويد: كلمه «قوم» لازم نيست؛ زيرا اگر گفته شده بود «و قيل بعدا للظالمين» معنى كامل بوده، و مساوات؛ زيرا عبارت آيه نه افزون بر معنى و نه كمتر از آن است، و حسن النسق؛ در مورد عطف و ربط وقايع به يكديگر. يكى پس از ديگرى به ترتيبى كه اتّفاق افتاده است، و ائتلاف لفظ با معنى؛ زيرا هيچ لفظ ديگرى شايستگى ندارد كه جاى لفظى از الفاظ اين آيه را بگيرد. و ايجاز؛ زيرا خداوند داستان را با الفاظ خودش به صورت شامل و فراگير، در مختصرترين عبارت، و با كلماتى غيرطولانى بيان داشته است. و تسهيم؛ زيرا اوّل آيه تا عبارت «أَقْلِعِي» مقتضى قسمت آخر آيه مى باشد، تهذيب؛ زيرا مفردات الفاظ، موصوف به صفات حسن و زيبايى است، هريك از كلمات، تلفظ آن آسان، و داراى رونق فصاحت مى باشد، و حسن بيان؛ (زيرا) بيان آيه به صورتى است كه شنونده در فهم معناى سخن درنگ نمى كند، و تمكين؛

زيرا فاصله آيه جايگزين شده و استقرار يافته است، و انسجام؛ زيرا كلام با سبك و اسلوبى دلنشين و آسان، روان شده است، و ابداع؛ و آن در همه آيه تحقّق يافته است با توجّه به اين كه الفاظ آن از هفده كلمه افزون نيست.

پس كدام دانشمند است اين دانشمندى كه با جست وجوى در الفاظى كم، انواع بديعى بسيار استخراج مى كند! آنگاه وى نحويان را رها نمى سازد كه آيات را بر وجهى حمل كنند كه موافق با

__________________________________________________

(1)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

بديع القرآن، ص: 75

اصول نحو باشد، هرچند با مقصود آيه موافق نباشد بلكه چنانكه از پيش گذشت، او همانند يك دانشمند نحوى و يك دانشمند تفسير، ارشاد مى كند. او مانند يك مقلّد، در برابر رأى نحويان نمى ايستد، كه قدم جاى قدمشان بگذارد، و روش ايشان را در پيش گيرد، بلكه آيه را بر وجهى حمل مى كند كه معناى آن اقتصاد دارد، هرچند مخالف آراء نحويان باشد.

6- كوششهاى ابن ابى الاصبع تنها منحصر به تأليف در باب بديع، و استخراج آن از قرآن و شعر نبود، بلكه او را در نقد و بررسى جولانهايى با شاعران پيشين بوده است، او در مضامين شعرش از ايشان پيروى مى كند، و از عهده آن خوب برمى آيد، او اين ابن ابى الاصبع است كه در باب استتباع «2» كتاب «تحرير التحبير» اش، بين خود و ابن الرّومى «1»، در بيتى كه در مضمون آن از ابن الرّومى تبعيّت نموده، موازنه برقرار مى سازد.

بيت ابن الرّومى

اين است (بسيط):

سدّ السّداد فمى عما يريبكم لكن فم الحال منّى غير مسدود

و بيت ابن ابى الاصبع اين است (كامل):

هبنى سكتّ أما لسان ضرورتى أهجى لكلّ مقصّر عن منطقى

و پيش از آن كه مقايسه ميان آن دو بيت را به نظر برسانم، مى گويم: مقايسه اى كه ابن ابى الاصبع برقرار نموده شامل مقايسه لفظى، و معنوى است، و توجّه او به جنبه بديع بيشتر است، كه پس از بيان سخن وى، توضيحى درباره آن خواهم افزود.

همانا تأمّل كننده در بيت ابن الرومى درمى يابد كه او را در آن، هشت نوع از انواع محاسن بلاغى «3» حاصل شده كه عبارت است از: تجنيس در قول او: «سدّ السّداد»، و تفسير: «عمّا يريبكم»، و استدراك در قول او «لكن» و دنبال آن، و استعاره؛ در قول او: «فم الحال»، و تصدير؛ در آنچه

__________________________________________________

(2) اين باب، در كتاب «تحرير» (ص 475) باب «حسن الاتّباع» ناميده شده است و ظاهرا كلمه «الاستتباع ء محرّف از «الاتّباع» است.

(1)- او ابو الحسن على بن العبّاس بن جريج (جيور جيوس) معروف به ابن الرّومى شاعر مشهور و صاحب شعر عجيب، و ابتكار غريب است، و در سال 384 ه. در بغداد وفات يافت، و در مقبره باب البستان، دفن شد، و اين بيت در ديوان چاپى او نيست، نگاه كن به: الصّناعتين ص 215.

(3) انواع بديعى كه نگارنده (ابن

ابى الاصبع) براى بيت ابن الرومى آورده چهارده نوع است. ر ك: تحرير 1، باب حسن الاتّباع ص 483.

بديع القرآن، ص: 76

ميان قافيه و آغاز بيت است، و تمثيل؛ زيرا آن بيت حكم مثل را يافته است، و مساوات؛ زيرا الفاظ بيت مطابق با معناى آن مى باشد، و ائتلاف؛ زيرا لفظ ديگرى شايستگى جايگزينى الفاظ آن را ندارد، و ارداف؛ در قول او: «لكن فم الحال منّى غيرمسدود».

در صورتى كه ابن ابى الاصبع را در بيتش هفده نوع از انواع بديع، تحقّق يافته كه آنها را به زبان خود نقل مى كند و مى گويد: آن انواع بديعى عبارت است از: مطابقه؛ ميان سكوت و نطق، و استعاره؛ استعاره لسان (زبان) براى ضرورت، و مبالغه؛ در «اهجى»، و تكميل؛ در عبارت «لكلّ مقصّر»، و تفسير؛ در قول او: «من منطقى»، و تمكين؛ از جهت اين كه قافيه در جاى خود قرار گرفته است، و مساوات؛ [در اين جهت كه عبارت بيت مطابق معناى آن است، و ائتلاف؛ زيرا هريك از الفاظ بيت، لفظ ديگرى جانشين آن نمى شود، و ايجاز «4»]، در مقايسه با بيت ابن الرومى چه در اجزاى آن، و چه رويهم در همه بيت؛ زيرا «هبنى سكت» كوتاهتر از «سدّ السداد فمى» است، زيرا ملخّص كلام ابن ابى الاصبع «سكتّ» و خلاصه سخن ابن الرّومى، «سد فمى» مى باشد، و «أهجى» كوتاهتر از «غيرمسدود» است اين، ايجاز در اجزاى بيت بود، امّا ايجاز در كلّ بيت، (در اين است) كه تعداد همه

حروف بيت ابن ابى الاصبع چهل ودو حرف، و حروف بيت ابن الرّومى چهل وپنج حرف است، با اين كه هر دو بيت در تعداد حروف متحرّك، برابرند.

زيرا در هريك از آن دو بيست وهفت حرف متحرّك وجود دارد.

ابن ابى الاصبع، در پيروى از شعر ابن الرومى، موفّق است؛ و شعر او واضحتر مى باشد؛ زيرا بخلاف شعر ابن الرّومى از تكلّف بدور است. انتقاد وى منحصر به شاعران نبوده، بلكه آن را همچنان متوجّه مفسّران مى نموده، و نظرشان را به مباحثه و مناقشه مى گذاشته و دليل آنان را با دليل باطل مى ساخته است. و او اين ابن ابى الاصبع است كه در باب «جمع المختلفة و المؤتلفة «1»» نظر مفسران را در مورد قول خداى تعالى- «وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها «2».» و قول خداى تعالى- «وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فِيها» «3»، عرضه مى دارد، و مى گويد: «برخى از مفسّران معتقدند كه جمع آوردن ضمير در

__________________________________________________

(4) قسمت ميان دو قلّاب ترجمه اين عبارت است: «فى كون لفظ البيت طبق معناه، و الائتلاف فى انّ كلّ لفظة لا يقوم غيرها مفامها، و الايجاز»، كه در باب حسن الاتباع، تحرير ص 485 آمده است، و همان طور كه ملاحظه مى شود، كلام بدون اين قسمت مشوّش مى گردد، و شرح ايجاز دنبال مساوات واقع مى شود.

(1)- بديع القرآن ص 130- 131، و همين ترجمه ص 217- 218.

(2)- سورة النساء؛ 4، آيه 13.

(3)- سورة النساء؛ 4، آيه 14.

بديع القرآن، ص: 77

«خالِدِينَ» اشاره به اين است كه تبعيّت از قوانين الهى و فرمانبردارى از او، امرى لازم الاجرا است، و بايد از آن پيروى نمود، پس هركس به آن دستور عمل كرد، اين وعده شامل حالش مى شود، و سرپيچى و تجاوز از قوانين الهى، معصيت است، و اطاعت از هيچ مخلوقى در معصيت خالق روا نيست، پس پيروى آن كس كه به شيوه نافرمانى از دستورهاى خدا عمل مى كند، جايز نيست، و به همين سبب ضمير «خالِدٌ» مفرد آورده شد و افراد ديگرى معتقدند كه: جمع ضمير در خالِدِينَ به منظور ايجاد ملايمت در نظم كلام، ميان «جَنَّاتٍ» و «خالِدِينَ» است، و «ناراً» و «خالِداً» با هم آورده شد، تا كلام به ملايمت و حسن جوار متّصف شود، و درنتيجه داخل در باب «ائتلاف لفظ با معنى» گردد، و اين رأى نزد من واضحتر «3» از رأى سابق است.

آنگاه وى عقيده خود را مى آورد، و آن اين است كه جمع صيغه خالد در مورد اول به اين سبب است كه هركس داخل بهشت شود، در آن جاودان ماند؛ به دليل قول خداى تعالى: «وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ» كه (حكم عدم اخراج) در حق هر واردشونده اى تعميم دارد، پس در آن جا (آيه اول) آمدن صيغه جمع جايز شد، و دراين جا (آيه دوم) صيغه جمع جايز نشد؛ زيرا مخلّدان در جهنم يك فرقه اند، چون منافقان در حقيقت همان كافرانند. و مخلّدان در بهشت به ميزان درجاتى كه در اثر اعمال مقبولشان حائز گشته اند، طبقاتى دارند؛ هرچند صفت خلود در بهشت همه آنها را فراگرفته است.

و من معتقدم او از اظهار اين نظر

جز اثبات معنى، و تأمّل در آن و تأويل در راه رسيدن به آن، منظور ديگرى نداشته است. وى هرچند آيه را تأويل نموده، و به آنچه در نظر داشته رسيده، وليكن وى در مورد قول خداى تعالى: «وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَإِنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أَبَداً» «1» و در مورد قول خداى تعالى: «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْظُرُ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تَهْدِي الْعُمْيَ وَ لَوْ كانُوا لا يُبْصِرُونَ» «2»- چه مى كند؟

و من با اين كه رأى پيشين وى را موجّه مى دانم- و اين شيوه علماى بلاغت است كه در مسائل خود، با اظهار نظريّاتشان در جهتى از جهات عقلها را خيره مى كنند، آنگاه طولى نمى كشد، در صورتى كه دريابند آن نظريّات با آنان همراهى نمى كند، و به روش آنان جريان نمى يابد، درجهتى ديگر دست از آن نظريات برمى دارند- با وجود اين معتقدم كه حلّ اين اشكال آن است كه

__________________________________________________

(3) عبارت مؤلّف در متن بديع القرآن (ص 130) «و هذا اشبه من الاوّل» ضبط شده است.

(1)- سورة الجنّ؛ 72، آيه 23.

(2)- سورة يونس؛ 10، آيه 42، 43.

بديع القرآن، ص: 78

مقصود از «من» مفرد و جمع، هردو باشد، پس كسى كه از آن، مفرد را در نظر گيرد، توجّه به لفظ دارد، و كسى كه جمع منظورش باشد، به معنى توجّه دارد، و در آيه وعد، قول خداوند: «يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ

تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» (لفظ جَنَّاتٍ) جانب معنى را تقويت نموده، و در آيه وعيد، قول خداى: «يُدْخِلْهُ ناراً» (لفظ ناراً) جانب لفظ را قوّت بخشيده است.

و او را مى بينى در باب انسجام، وجود شعر را در قرآن نفى، و معتقدان به آن را ردّ مى كند، هرچند وجوه ردّ در بديع القرآن كوتاه و بريده است، وليكن او همان گونه كه گفته ردّ ايشان را در دو كتاب: «الشافية فى علم القافية» و كتاب «الميزان فى الترجيح بين كلام قدامة و بين كلام خصومه» شرح و بسط داده است، و چون آن دو كتاب موجود نبود، سعادتم به دست يافتن به آن دو كتاب يار نگشت. و اين [ترجمه ] نصّ مطلبى است كه در كتاب «بديع القرآن» گفته است: «و امّا در قرآن عزيز بجز آنچه به اندازه يك بيت شعر است وارد نشده، و يك بيت شعر، چه از روى قصد و چه بدون قصد باشد شعر ناميده نمى شود، و براى آن مدّعى، دلايلى هست كه مجال سخن گنجايش آن را ندارد، و آن دلايل را در دو كتاب: يكى «الشافية فى علم القافية، و ديگرى:

الميزان به پايان برده ام.

و من اعتقاد دارم ردّ او بر معتقدان به وجود شعر در قرآن، ضعيف است؛ زيرا وجود شعر را در قرآن با يك بيت، احراز مى نمايد، درحالى كه حقيقت اين است كه در قرآن كلامى كه مقصود از آن شعر باشد، نه در يك بيت و نه در زيادتر از يك بيت، وجود دارد، وليكن به پندار صاحبان ذوقهاى بيمار، و عقلهاى گمراه رسيده كه قرآن متضمّن شعر است، و آنچه به پندارشان شعر رسيده، بيرون از اين نيست كه سخنى

موزون بدون قافيه است، و ما مى توانيم هركلامى را از هر انسانى بسنجيم، و بحر عروضى آن را كه هماهنگ با وزن آن است، استخراج نماييم، و نمى توانيم آن را شعر بناميم، و سخن دراين باره را چون از اهداف بحث ما نيست، كنار مى گذاريم.

بديع القرآن، ص: 79

ابن ابى الإصبع شاعر

ابن ابى الإصبع شاعر

7- پس از آن كه درباره ابن ابى الاصبع دانشمند نكته سنج، سخن گفتم، از «ابن ابى الاصبع» شاعر سخن به ميان آورده ام، و نزد من، از شعر او، جز قطعه هاى اندكى نيست كه شخص بررسى كننده نمى تواند آنها را از نظر شعرى ملاك قضاوت سالم قرار دهد. و تأمل كننده در شعر وى بوضوح دستگيرش مى شود كه وى در شعر تنوّع گرا و نيكوسراى بوده است، و جانش را به جمال، و فكرش را به خيال بخشيده است، وى زندگيش را در قاهره و حومه هاى آن گذراند، درحالى كه ميان تپه هاى سرسبز، و جلگه هاى پردرختش در سيروحركت و ميان چمن زارها و جويچه هاى آبش در گردش بود، و او شاعر طبيعت، و صورتگر آن است، ديده جسم و جانش مالامال از زيبايى زندگى و هنر بود، پس، به ابراز اين جمال معنوى، در چهره هاى گوناگون جمال لفظى پرداخت، و الفاظ روشن و صافى را انتخاب نمود، و رنگهاى جالب و درخشان (تعبير) را برگزيد و آنها را با آرايش بديع خود بياراست، و با نقش و نگار تشبيه، و مجازش مزيّن نمود، همان طوركه هرچه چشمش بر آن افتاد و با گوشش شنيد، به وصفش پرداخت.

و من

اكنون اغراض (موضوعات) شعريى را كه او شناخته به عرض مى رسانم؛ همان اغراض شعريى كه از لابلاى اشعارش؛ اشعارى كه بر آنها اطلاع يافتم، توانستم استخراج نمايم. و آن به اين معنى نيست كه اغراضى كه در شعر او نيامده، او نشناخته مگر اين كه سخنى از آن به ميان آورده باشد، بلكه ممكن است اغراضى را شناخته، و درباره آنها شعر هم گفته باشد، وليكن در ميان اشعارى از او كه به دست ما رسيده، به دست ما نرسيده باشد و اين است آن اغراض شعر نزد ابن ابى الاصبع.

1- وى سخن از «وصف» به ميان آورده، وليكن نه صحنه جنگى، و نه موكب سلطانى، و نه افتتاح مدرسه اى و نه ساختمان سربرافراشته اى را وصف كرده است، بلكه وى به وصف مى، و جامهاى آن، و طبيعت و تندبادهاى آن پرداخته است، و نمى دانم چرا مى را وصف نموده باوجودى كه فقيه است، آيا خمر مى نوشيده يا سخنش در آن باره از باب تقليد بوده است، و من ترجيح مى دهم كه وصف وى درباره مى از باب تقليد بوده زيرا بيشتر شاعران عصر وى فقيه بوده اند، و از شرب آن اجتناب مى ورزيده اند.

و ازجمله شعر او در وصف مجلس مى است «1» (طويل):

__________________________________________________

(1)- مسالك الأبصار، ج 6 ص 231.

بديع القرآن، ص: 80

و ساق إذا ما ضاحك الكاس قابلت فواقعها من ثغره اللؤلؤ

الرّطبا

خشيت و قدامسى نديمى على الدّجى فاسدلت دون الصّبح من شعره حجبا

و قسّمت شمس الطاس فى الكاس انجما و يا طول ليل قسّمت شمسه شهبا

و شعر اوست در وصف گردبادى [طويل ]:

علاوهج الاعصار عند التفافه فأعجل عينى ان تغمّض جفنيها

كراقصة قد اسرعت دورانها إذا انفتلت لفّت على الخصر كمّيها

و نيز مانند قول اوست «1»، (در وصف گردباد): سريع

أقول للنّاس و قد أنذر ال ... اعصار من شاهده فى الهواء

تعوّذوا فى الارض من فتنة غبارها يصعد نحو السّمآء

و او راست در وصف اسبى سياه و دست و پا سفيد «2» (طويل)

و أدهم جارى الشّمس فى مثل لونه

من المغرب الاقصى الى جانب الشّرق

فوافى اليه قبلها متمهّلا فاعطاه من انواره قصب السّبق

ب- و ازجمله اغراض شعرى او كه در ميان اشعارش بر آن آگاه شدم غزل است، و آن

__________________________________________________

(1)- مسالك الابصار، ج 6 ص 231.

(2)- معاهد التنصيص، ج 4 ص 18.

بديع القرآن، ص: 81

هرچند از اغراض هميشگى شعر است؛ جز اين كه در شعر اين روزگار بسيار بوده است، او (ابن ابى الاصبع) گفته است «1»: (طويل)

تصدّق بوصل إنّ دمعى سائل و زوّد فؤادى نظرة فهو راحل

فخدّك موجود به البرّ و الغنى و حسنك معدوم لديه المماثل

أيا قمرا من حسن و جنته لنا و ظلّ عذاريه الضّحى و الاصائل

تنقّلت من طرف لقلب مع النّدى

و هاتيك للبدر التّمام منازل

إذا ذكرت عيناك للصبّ درسها من السّحر قامت بالدّلال الدّلائل

أعاذل قد ابصرت حبّى و حسنه فان لمتنى فيه فما انت عاقل

و مانند قول او: (طويل)

أيا عبلة الالحاظ قلبك عنتر و ما لى على غاراته فى الحشا صبر

نعم أنت يا حسنآء خنسآء عصرنا و شاهد قولى أنّ قلبك لى صخر

«2» امّا غزلسرايى او درباره زنان، مطلبى است كه ما نمى دانيم از روى ميل واقعى بوده و يا به تقليد از شاعران پيشين است.

امّا غزلسرايى او درباره جنس مذكّر، مطلب از اين قرار است كه برخى از شاعران عصر وى، خواه شاعران پاكدامن، و خواه شاعران گنه آلود، به آن ورطه گرفتار شدند. علاوه بر آن، برخى از شاعران، درباره زنى كه دوست مى داشته غزلسرايى مى نموده درحالى كه روى سخنش به جنس مذكّر است. و شايد غزلسرايى او درباره جنس مذكّر از اين قبيل باشد.

و ما در اين معرّفى، در پى دفاع از ابن ابى الاصبع، و اثبات پرهيزگارى و تقوايش نيستيم،

و

__________________________________________________

(1)- عيون التواريخ، وفاتهاى سال 654، ص 73- 75، فوات الوفيات ج 1 ص 374 با تغيير اندكى در كلمات، هرچند ابن حجّة، در كتاب خزانة ص 139 آن اشعار را به ابن السّاعاتى نسبت داده است، المنهل الصافى، خطّى، ج 2 برگ 333.

(2)- المنهل الصافى، ج 2، ص 333.

بديع القرآن، ص: 82

همانا موضوع مهمّ براى ما سنجش شعر اوست، تا مقام وى را در ميان شاعران روزگارش، و در ميان ديگر شاعران بشناسيم.

ج- و ازجمله اغراضى كه ابن ابى الاصبع درباره آن شعر سروده مدح است، و آن از اغراض شعرى قديم است، و در مدح وى معانى ابتكارى نيكو ضعيف است، چنانكه اين موضوع را در اشعار وى در مدح الملك الاشرف موسى الايّوبى، ملاحظه مى كنيم، جايى كه مى گويد:

أرى الخدّ يبدى تارة جنّة حضرا أسطرى به ام خط من صدغه سطرا «1»

عجبت له خدّا تورّد حجلة تريك بأس الصّدق فيه الدّجى ظهرا

رفعت له عن دمع عينى ظلامة أروم بها عطفا فوقع له يجرى

بذا العالم السّفلىّ بات فقد غدا على العالم العلوىّ يبدى به الفخرا

غدا مجمع البحرين شرط قراننا ألم تر موسى فيه قد صادق الخضرا

قران أرانا برجه الشّمس و البدرا فاضحى لنابل للانام به البشرى

به اجتمعا لكنّ ذا لم يقل لذا غداة غد لن تستطيع معى صبرا

و همانا خواننده اين ابيات احساس مى كند، كه آن، مدحى معيوب است، و از عقيده و ايمان برنخاسته است، وى آن را با غزل شروع نموده، و در مدح مبالغه روا داشته، و به منظور درخواست بخشش ممدوح، مبالغه را از حدّ گذرانده است «2»، و اين امر نشان مى دهد، وى فردى مستمند بوده، و درعين حال همّت بلند نبوده، و نياز به تفقّد و عنايت ملوك و سلاطين داشته كه با شعرش از آنان خواستار كمك شده است، و اين معنى را به طور واضح در شعرى كه درباره «الملك الاشرف موسى» گفته بوضوح لمس مى كنيم: (طويل)

فضحت الحيا و البحر جودا فقد بكى ال ...

حيا من حياء منك و النظم البحر

عيون معانيها صحاح و اعين ال ... ملاح مراض فى لواحظها كسر

__________________________________________________

(1)- معاهد التنصيص، ج 4 ص 18، و المنهل الصّافى برگ 333.

(2) اشعار فوق نظر مصحّح را درباره مؤلّف مبنى بر اين كه وى سراغ ندارد او سلطانى را مدح گفته باشد، نقض مى كند، ر ك:

همين ترجمه ص 61.

(2)- مسالك الابصار، ج 6 ص 231.

بديع القرآن، ص: 83

هى السّحر فاعجب لامرئ جأ يبتغى عواطف من موسى و صنعته السّحر

در اين روزگار مدح پيامبر (ص) شايع بود، و اين مديح را در شعر ابن ابى الاصبع آميخته با دوستى، و اشتياق به سوى پيامبر مى بينى، چنانكه اثر آن در قصيده اى كه تنها بر مطلع آن اطلاع يافته ام، مشهود و ظاهر است، او در آن قصيده، قرآن را وصف نموده است، و آغاز آن چنين است «1»:

(طويل)

بسكر الصّبا اعطافها تتأوّد

فالحاظها سكرا علينا تعريد

سپس قرآن را وصف نموده به وصفى كه ارتباط با موضوع بحث ما كه مدح پيامبر است ندارد، اين مطلع متعلّق به قصيده اى است در صدوپانزده بيت، در ديوانى كه آن را به مدايح پيامبر- عليه الصلوة و السلام- و خلفاى راشدين، و قطعه هايى در مدح اهل بيت پيامبر، اختصاص داده، و آن را «صحاح المدائح» ناميده بوده است، و ازجمله ابيات آن قصيده، در وصف قرآن عزيز، بعد از برشمردن قسمت عظيم معجزات پيامبر، اين ابيات است:

و آيته العظمى بلاغة ما به أتى من كتاب فضله ليس يجحد

تفرّد فى عصر البيان بيانه باسلوبه إذ نظمه متفرّد

و فى نظمه بعد الغرابة معجز محاسنه لم تنحصر فتحدّد

هدى النّاس منه للبديع بديعه فصا غواحلىّ القول منه و قلّدوا

بمعنى يزين المرء منه كلامه فيحلو باسماع الورى حين يورد

و يضحى لما يأتى به اىّ رونق يعظّمه المصغى له و يمجّد

و جاء سليما نظمه من معايب بلاسقطة فيه لمن يتفقّد

و شايد بسيار قصيده سرايى ابن ابى الاصبع در مدح پيامبر (ص) به دلايلى است كه من توانستم پس از بررسى عصر او، و وضع زندگيش به آن دست يابم. ازجمله اين دلايل است:

اول: فقر، و مرض، و فتنه ها، و ناآراميها، ازجمله امورى است كه او و شاعران ديگر را به

__________________________________________________

(1)- بديع القرآن، باب الاقتدار ص 290.

بديع القرآن، ص: 84

توسّل به پيامبر و مدح او سوق داد.

دوم: ابن ابى الاصبع مردى فقيه، و مفسّر، و شاعر بوده، و شايد اعتقاد داشته كه عيب است از مدح پيامبر ساكت بماند، و به ياد او اظهار شادمانى نكند، و به همين سبب، در مدح پيامبر بسيار شعر سروده است، همان طوركه انتشار تصوّف، در آن روزگار، يكى از عواملى بوده كه وى را به قصيده سرايى بسيار از اين نوع، وادار نموده است.

سوم: چون ابن ابى الاصبع از دانشمندان «بديع» بود، بلكه ازجمله اركانى در فن بديع به حساب مى آمده كه شاعران بديع سرا به او استناد مى جسته اند، و خود او شيفته فن بديع بوده، و از

فن بديع گردآورده آنچه را گردآورده است،- همه اين عوامل وى را به شعر گفتن بسيار در مدح پيامبر (ص) برانگيخت؛ زيرا در اين نوع اشعار محسّنات بديعى آشكار مى شود، و به همين سبب مى بينيم، هريك از شاعران بديع سراى بعد از او بديعيّه خود را در مدح پيامبر بزرگوار مى سازند، و در هر بيت يك نوع يا بيشتر از انواع بديع را مى گنجانند.

د- تصوّف و زهد: در شعر وى سخن از برترى آخرت و تشويق به زهد در دنيا، «قرار دادن دنيا را پلى براى آخرت، تكرار شده است» و دراين باره مى گويد «1»: (خفيف)

من يذمّ الدنيا بظلم فانّى بطريق الانصاف أثنى عليها،

و عظتنا بكلّ شيئ لو أنّا حين جادت بالوعظ من مصطفيها

نصحتنا فلم نرا لنّصح نصحا حين ابدت لاهلها ما لديها

أعلمتنا أنّ المّال يقينا للبلى حين حدّدت عصريها

كم أرتنا مصارع الاهل و الأح باب لو نستفيق

بين يديها

و لكم مهجة بزهرتها اغترّ ت فادمت ندامة كفّيها

أتراها أبقت على سبأ من قبلنا حين بدّلت جنّتيها

يوم بؤس لها و يوم رخاء فتزوّد ماشئت من يوميها

و تيقّن زوال ذاك و هذا فاسل عمّا تراه من حالتيها

دار زهد لمن تزوّد منها و غرور لمن يميل اليها

مهبط الوحى و المصلّى الّتى كم عقّرت صورة بها خدّيها

متجر الاولياء قد ربحوا الجنّ ة فيها و أوردوا عينيها

__________________________________________________

(1)- فوات الوفيات، ج 1 ص 374.

بديع القرآن، ص: 85

رغّبت ثمّ رهّبت ليرى كل ل لبيب عقباه من حالتيها «1»

خواننده اين اشعار به نظرش مى رسد كه سراينده آن مردى صوفى، و واعظ و مرشد بوده، و از دنيا و فريب آن، و كوشش براى خوشيهايش برحذر مى داشته است، و حال آن كه وى در اين قصيده خود دنيا را نكوهش نمى كند؛ بلكه كسى را كه در دوستى دنيا، و اشتياق به آن زياده روى مى نمايد مورد سرزنش قرار مى دهد، و كسى را كه متوجّه شده كه دنيا خانه زوال و نيستى است، و وسيله رسيدن به خانه هستى و پايدارى است، مى ستايد، و اين نكوهش و ستايش همراه با سبكى متين و كلمات آسانى است كه متضمّن كمال خشوع و تديّن است.

ه- ابن ابى الاصبع در موضوع «هجو» شعر سروده است، و هجاء يكى از اغراض قديم و پيوسته شعر در همه دوره هاست، او شاعر است، و احساسات و عواطف شاعرانه خود را دارد، و بر او جوّى احاطه دارد كه در آن موجبات خوشنودى و خشم وجود دارد؛ بنابراين بناچار او با هجوى كه متوجّه كسى مى سازد كه از وضع او راضى نيست، اندوه را از خويشتن برطرف و غصّه را از وجدان خود دور مى گرداند. وليكن اين هجو، و آن انتقاد با الفاظى دور از انواع كلام زننده و زشت است، همچنان كه مى بينيم، هرگاه

از ممدوح خود بخششى نيابد، به هجو او مى پردازد، و ازجمله در هجو بخيلى گويد «2»: (متقارب)

و لمّا أتيك عند المدي ح جهم المحيّا لنا تنظر

تيقّنت بخلك لى بالنّدى لانّ الجهامة لا تمطر

و اين همان ابن ابى الاصبع است كه شخصى را كه نداى درخواست بخشش او را پاسخ نگفته، هجو مى كند؛ درحالى كه الفاظى را به كار برده كه آزار نمى رساند، بلكه حقيقت را تقرير مى نمايد، چنان كه در اين دو بيت اثر منطق را در شعر او مى بينى.

و نيز از شعر اوست، شعرى كه در هجو جامه دار حمّامى گفته است: (بسيط)

و قيّم كلّمت جسمى أنامله بغير السنة تكليم خرسان

إن رام مسك يمينى كاد يخلعها او سرّح الرأس بعد الغسل ايكانى

و ليس يمسك بالمعروف منه يدا و لا يسرّح قسريحا باحسان

__________________________________________________

(1) اين اشعار در نكوهش دنيا، اقتباس از حكم امير المؤمنين على (ع) است. ر ك: نهج

البلاغه بخش حكم، كلام 126؛ چنان كه خود ابن ابى الاصبع در «تحرير» ص 278 تصريح كرده كه وى همان كلام امير المؤمنين على (ع) را در اين اشعار به نظم آورده است.

(2)- مسالك الابصار، ج 6 ص 231.

بديع القرآن، ص: 86

و همچنين او راست ابياتى كه از زشت ترين اشعارى است كه ديده ام در هجاء سروده است:

آن اشعار را در نكوهش مردى يهودى سرود- و موضعش پيوسته در برابر يهود همين بوده است و همانا تنفّر و خشمش را درباره ايشان در كتابش ملاحظه نمودم- وى آن مرد يهودى را به صفت بخل كه از يهود معروف است، نسبت مى دهد، و مى گويد: و از نوع استعاره جالبى كه برايم حاصل شده ابياتى است كه به آنها يهودى نبطيى «3» را هجو كرده ام، و آن اشعار اين است «1»: (طويل)

رأيت أبا لخير اليهودى ممسكا بقارورة كالورس راق حليبها

و قدرشّ منها فوق صفحة وجهه و قال لقد أحيا فؤادى طيبها

فقلت له ما هذه قال بولة لا سود يشفى الدّاء منّى

قضيها

قريبة عهد بالحبيب و انّما هوى كلّ نفس حيث حلّ حبيبها «2»

و خلاصه كلام درباره شعر او- براساس اشعارى كه از او در دست داريم- اين است كه وى از شاعران پيشرو عصر خود است، و همه آنچه درباره او مى پذيريم اين است كه شعرش، شعرى كه به آن استشهاد مى كرده همانا از زبان خود او صادر مى شده و در آن به فنون بديعى تكيه داشته و به زبردستى شاعران پيشين نرسيده است.

و بهترين دليل بر آن مطلب، قصيده اى است كه با آن الملك الاشرف، موسى الايّوبى را مدح نموده است، قصيده اى كه مطلع آن چنين است «4»: (طويل)

فضحت الحيا و البحر جودا فقد بكى حيا من حياء منك و التطم البحر

__________________________________________________

(1)- تحرير التحبير باب الاستعانة.

(3) نبطىّ: منسوب به نبط، و آنان گروهى اند كه در بطائح ميان عراق عرب و عراق عجم يا به سواد عراق ساكن بوده اند، و ايشان مردمى غيرعرب بوده اند كه عربيّت گزيده اند، ر ك: لغت نامه دهخدا حرف «ن».

(2)- اين بيت منسوب به ابراهيم بن العبّاس الصولى است، الصّناعتين ص 9.

(4) اين اشعار را مصحّح در ص 82 همين بخش آورده است.

بديع القرآن، ص: 87

عيون معانيها صحاح و اعين ال ... ملاح مراض فى لواحظها كسر

هى السّحر فاعجب لامرئ جاء يبتغى عواطف من موسى و صنعتة السّحر

آنگاه توضيحى بر اين قصيده مى آورد به اين بيان:

«مرا در بيت اول از اين ابيات شانزده نوع از انواع بديع حاصل شده است: استعاره در سه مورد؛ در انتساب رسوايى، و گريه، و شرم به ابر، مبالغه، زيرا ممدوح را با بخشش خود رسواكننده ابر و دريا قرار دادم، و تفسير در قول او «1» «جودا»، و «من حياء منك»، و اغراق به سبب فزونى [مبالغه «2»] كه در همه بيت تحقّق يافته است، ترشيح: و آن ترشيح استعاره اول براى استعاره دوم است، و تجنيس ميان دو كلمه «حيا» و «حياء» و توريه در قول او: «و التطم البحر»، و ترشيح «بكاء» براى توريه در «التطم البحر» و صحّت تقسيم كه در منحصر ساختن مثل جود به دو مثلى است كه براى جود به آنها مثل زده مى شود و سومى هم ندارد. و تصدير: به سبب اين كه «بحر» در صدر بيت (اول) مذكور، و همان كلمه قافيه بيت است، و تعليل:

در اين جهت كه علّت گريه ابر، و تلاطم دريا، و رسوا شدن آنها (بكاء الحيا، و التطام البحر و فضحها) جود ممدوح است، و تسهيم، و به سبب اين كه آغاز بيت دالّ بر انجام آن مى باشد، و حسن نسق؛ به سبب اين كه جمله هاى بيت با صحيحترين ترتيب بر يكديگر عطف شده است، و ارداف؛ زيرا معناى عظمت جود را با دو تعبير «گريه ابر از روى شرم، و تلاطم دريا، (بكاء الحيا من الحياء و التطام البحر) بيان داشته ام.

اين بود انواع بديعى كه در اجزاء بيت وجود داشت، امّا به طور كلّى، آنچه از انواع بديع در كل بيت وجود دارد، عبارت است از: مساوات؛ زيرا الفاظ بيت قالب معناى آن مى باشد، و إئتلاف لفظ با معنى: زيرا الفاظ آن الفاظ برگزيده است، و با يكديگر مناسبت دارند، و لفظ ديگرى شايسته جايگزينى لفظى از آن الفاظ نيست؛ زيرا از تعقيد، و تقديم و تأخير، و ناهماهنگى، خالى مى باشد، و ابداع؛ زيرا هر لفظى از آن متضمّن يك يا دو نوع از انواع بديع است.

و اين چنين است وضع او و اين چنين است حال او در شعرش.

__________________________________________________

(1) چون مصحّح در مقام نقل مستقيم عبارت مؤلّف است، مى بايست عين عبارت او «فى قولى» (- در گفتارم) را آورده باشد، مطلب در مورد نظير اين عبارت اندكى بعد چنين است (ر ك: تحرير، باب الابداع ص 416).

(2) اين كلمه براى تكميل معنى، از عبارت مؤلّف در تحرير (باب ابداع ص 416) اضافه شد.

بديع القرآن، ص: 88

مرحله سوم: آثار علمى او (ابن ابى الاصبع)

اشاره

مرحله سوم: آثار علمى او (ابن ابى الاصبع)

اوّل: «تحرير التحبير» كه آن را درباره نظم و نثر بديع نگاشته، و انگيزه تأليف آن را، براى ما بيان داشته، و در ديباچه كتاب گفته است: «همانا محاسن كلامى را كه به بديع متصّف شده ديدم به تعدادى مى رسد كه برخى از اصول بديع، و بعضى از فروع آن است؛ اصول آن همان است كه ابن المعتزّ، در كتابش «البديع»، و قدامه در كتاب «نقد «1»» اش به آن اشاره نموده اند؛ زيرا آن دو تن نخستين كسانى هستند كه به نگارش در علم بديع، اهتمام ورزيدند ...» تاآن جاكه مى گويد «و چون كسى كه مرا از پذيرش فرمان او راهى، و از قبول امر او انحرافى نيست؛ سرور فاضلان، ابو على الحسن بن الحسن بن القاضى الاجلّ جلال الدّين بن المكرّم ابو الحسن موسى بن الحسن بن سناء الملك، (چون او) مرا دستور داد تا آنچه در كتابهاى مردم است گرد آورم ...» تا آخر.

وى كتاب مورد اشاره را به سه بخش تقسيم نموده است.

در بخش اوّل سخن از اصول بديع به ميان آورده، و آن همان ابوابى است كه هريك از ابن المعتزّ و قدامه نام برده اند، و در اين بخش، انواعى از بديع را بيان نموده كه در زير مى آيد:

1- استعاره 2- جناس 3- طباق 4- ردّ اعجاز بر صدور 5- مذهب كلامى 6- التفات 7- تمام 8- استطرد 9- تأكيد مدح با چيزى شبيه به ذمّ 10- تجاهل عارف 11- جدّى در قالب شوخى (الهزل الّذى يرادبه الجدّ) 12- حسن تضمين 13- كنايه 14- افراط در وصف 15- تشبيه 16-

سرزنش آدمى خويشتن را (عتاب «2» المرء نفسه) 17- حسن ابتداءات 18- صحّت اقسام 19- صحّت مقابلات 20- صحّت تفسير 21- ائتلاف لفظ با معنى 22- مساوات 23- اشاره 24- ارداف و تتبيع 25- تمثيل 26- ائتلاف لفظ با وزن 27- ائتلاف معنى با وزن 28- ائتلاف قافيه با مدلول ساير اجزاى بيت 29- توضيح 30- ايغال.

آنگاه در بخش دوم از بخشهاى كتاب، سخن از انواع بديعى كه فروع ناميده مى شود به ميان آورده، و آن انواع عبارت است از:

31- احتراس 32- مواربه 33- ترديد 34- تعطّف 35

__________________________________________________

(1) مقصود از كتاب «نقد» نقد الشعر قدامه است، ر ك: تحرير ص 85.

(2) در مقدّمه مصحّح «اعتاب» ضبط شده كه محرّف از «عتاب» است. ر ك: تحرير ص 166.

بديع القرآن، ص: 89

- تفويف 36- تسهيم 37- توريه 38- ترشيح 39- استخدام 40- تغاير 41- طاعت و عصيان 42- تسميط 43- مماثله 44- تجزيه 45- تسجيع 46- ترصيع 47- تصريع 48- تشطير 49- تعليل 50- تطريز 51- توشيح 52- عكس و تبديل 53- اغراق 54- غلوّ 55- قسم 56- استدراك و رجوع 57- استثناء 58- اشتراك 59- جمع مؤتلف و مختلف 60- توهيم 61- اطّراد 62- تكميل 63- مناسبت 64- تفريع 65- تكرار 66- نفى چيزى با اثبات آن 67- ابداع 68- استعانت 69- تذييل 70- مشاكلت 71- موارده 72- تهذيب و تأديب 73- حسن نسق 74- انسجام 75- براعت تخلّص (براعة التخلّص) 76- حلّ 77- عقد 78- تعليق 79- ادماج

80- اتّساع 81- مجاز 82- ايجاز 83- سلامت اختراع از تقليد (سلامة الاختراع من الاتباع) 84- حسن تقليد (حسن الاتّباع) 85- حسن بيان 86- توليد 87- تنكيت 88- إتّفاق 89- نوادر «1»

وى يكى از معاصران خود را كه او «اجدابى» است، مورد انتقاد قرار داده زيرا برخى از انواع بديع را نامگذارى كرده و به خودش نسبت داده، و مدّعى شده است كه در اين استنباط و نامگذارى، بر او سبقت گرفته نشده است. آن انواع عبارت است از:

90- التزام

90- التزام

ابن ابى الاصبع تصور نموده كه اين باب از ابتكارات اجدابى است و حال آن كه حقيقت جز اين است؛ زيرا التزام همان «لزوم ما لا يلزّم» است كه «ابن المعتز» آن را «اعنات المرء نفسه» ناميده است، وليكن من براى هردوى آن دو دانشمند فاصل عذر مى خواهم؛ كه اشتباه به سبب تحريف نسخه هايى است كه از آنها اطّلاع داشته اند.

91- تسبيغ

91- تسبيغ

ابن ابى الاصبع اين نام را نپسنديده و معتقد است كه آن اسم با مسمّايش منطبق نيست، و لذا آن را «تشابه الاطراف» ناميده است

__________________________________________________

(1) مصحّح از ميان ابواب فروع منقول در «تحرير» سه باب تلفيف، و موازنه، و ازدواج را نياورده است.

بديع القرآن، ص: 90

92- تشريع

92- تشريع

اين نام را مانند نام سابق نپسنديده و آن را «توأم» ناميده، و پس از آن گفته است. «اين آخرين بابى است كه از كتابهاى مردم- پس از تنقيح و تحرير، و تغيير مواردى كه تغييرش نيكو بود- گردآوردم. آنگاه انگيزه اش را از انواع بديعى كه خود معرّفى نموده، بيان داشته، و در مقدّمه گفته است: «چون به نظرم رسيد كه (آن كتاب را) «5» به ساحت عالى كمال الدين «1» ابو القاسم عمر بن هبة اللّه بن العقيلى البصرى الحلبى المولد و المنشأ- كه خداوند گذشتگانش را رحمت كناد، همان طور كه به وجود او آشنايانش را مورد ترحم قرار داد و خداى فضايلش را دوام بخشد چنانكه بخششهايش را بر فاضلان استمرار بخشيد- اهدا كنم، و دانستم كه او شايسته است، همّتها برايش به كوشش افتد، و ذوقها آماده شود پس به نظرم رسيد كه انواعى در بديع كه موجب افزايش فوايد و بهره هاى علمى است استنباط كنم، استنباطى كه بر روش دانشمندانى است كه از من دور شده اند، و به پيروى از اسلوب كسانى است كه بر من پيشى گرفته اند پس در آن مورد، سى باب از ابواب بديع

بر من گشوده شد. ابوابى كه از توارد و تداخل مبرّاست و به گمان قوىّ در اين ابواب بر من پيشى گرفته نشده است- خدايا- مگر اين كه در گوشه وكنار، كتابهايى كه من از آنها اطّلاعى نداشته ام، برخى از ابوابى كه اختراع نموده ام يافت شود، بنابراين من و آن سبقت گيرنده، بر آن باب توارد داريم، و گمان نمى كنم چنان موردى وجود داشته باشد «2»، و اللّه اعلم

سپس مؤلّف خواسته راز حصر انواع بديعى خود را تنها درسى باب بيان كند، پس گفته است «3»:

«چون تعداد ابوابى كه استخراج نمودم به اين عدد رسيد، دست از تفكّر كشيدم، تا تعداد ابوابى كه آورده ام مطابق عدد اصول بديع باشد، سپس گفته است «4»: «و اكنون وقت بيان ابوابى است كه استنباط نموده ام، و هنگام ثبت انواعى است كه اختراع كرده ام، و آن ابواب عبارت است از: 1-

__________________________________________________

(5) عبارت داخل پرانتز ترجمه «به» است كه در ذيل تحرير (ص 93) نقل شده، نصّ منقول اين جا پيش از وقتى است كه «تحرير» تصحيح و چاپ شود، و نصّ موجود در نسخه چاپى تحرير صحيحتر و كاملتر است، ر ك: همان مرجع و همان صفحه.

(1)- او كمال الدين ابو القاسم عمر بن احمد بن هبة اللّه بن محمد بن هبة الدين احمد بن يحيى بن زهير بن هارون بن موسى بن عيسى بن عبد اللّه بن محمّد بن ابى جرادة بن ربيعة بن خويلد بن عويف بن عامر بن عقيل الحلبى، فقيه حنفى، و كاتب معروف به «ابن العديم» است، وى در دهه اول ماه ذى الحجّة سال 586 ه. در حلب به دنيا آمد، و از پدر

و عمويش ابو غانم محمّد، درس حديث را شنيد، و فتوا داد و كتاب تصنيف نمود. او پيشوايى دانشمند، و فاضل، و از علوم بسيارى بهره مند بوده است، او يكى از رؤساى مشهور و دانشمندان بنام است، وى محدّث، و فاضل، و حافظ (حديث) و مورّخ و از كسانى بوده كه در مسائل سياسى و كشوردارى طرف مشورت قرار مى گرفته است. وى به سال 660 ه. در قاهره وفات يافت، و همان جا دفن شد، نگاه كن به: النّجوم الزّاهرة، ج 5 ص 55، و ج 8 ص 209، و معجم الادباء، و فوات الوفيات، ج 2 ص 101.

(2)- مقدّمه تحرير التحبير برگ 9

(3)- همان مرجع برگ 9 و مابعد آن

(4)- نگاه كن به: باب توأم از ابواب بديع القرآن ص 233

بديع القرآن، ص: 91

تخيير 2- تدبيج 3- تمزيج 4- استقصا 5- بسط 6- هجاء در مقام مدح 7- عنوان 8- ايضاح 9- تشكيك 10- انحراف و انتقال 11- شماتت 12- تهكّم 13- تندير (نادره گويى) 14- اسجال بعد المغالطه 15- فرائد 16- إلغاز و تعميه 17- تصرّف 18- نزاهت 19- تسليم 20- افتنان 21- مراجعه 22- سلب و ايجاب 23- ابهام 24- قول به موجب 25- حصر جزئى و الحاق به كلّى 26- معارضه «2» 27- مناقضه 28- انفصال 29- ابداع 30- حسن خاتمه.

آنگاه پس از آن در مقدّمه مى گويد «1»: «و آن بابها را به بابهاى پيشين ملحق نمودم، پس بابهاى كتاب صدوبيست باب شد» در صورتى

كه همه ابواب كتاب صدوبيست ودو باب مى شود، و شايد او دو باب اجدابى را- كه مؤلّف نام آن دو را تغيير داد و معناى آنها را باقى گذاشت- به حساب نياورده است «3»، آنگاه اين بابها را به دو قسم تقسيم مى كند قسمى كه مخصوص به شعر است و قسمى كه (شعر و نثر را فرا مى گيرد «4») و همانا تأمل كننده در اين كتاب بروشنى و وضوح احساس مى كند كه مؤلّف در تنقيح مثالها و شاهدها نهايت كوشش را به عمل آورده، همان طور كه در حسن انتخاب آنها كوشش بليغ مبذول داشته است. و اين مطلب هنگامى براى ما جلوه گر مى شود كه اين كتاب را در بحث ديگرى مورد بررسى قرار دهيم.

و همانا تأمّل كننده در اين تصنيف مى بيند كه آن در نوع خود بى نظير است، و من تا آن جا كه توانستم در پى آن، در ميان كتابهايى كه موضوع بديع را در ميان نهاده اند گشتم، وليكن مانندى برايش نه در ميان كتابهايى كه پيش از آن تأليف شده و نه در ميان كتابهايى كه بعد از آن تأليف شده، نيافتم، مگر اين كه نظير آن در كتابهايى كه دور از دسترس ما مى باشد يافت شود.

دوم: و نيز ازجمله آثارش كتاب «بديع القرآن» است كه ما اكنون در مقام تصحيح آن هستيم، و آن كتاب در مورد انواع بديعى كه در آيات «ذكر حكيم» (قرآن)- چه آنها كه از دانشمندان پيشين گرد آورده و چه آنها كه خود استنباط نموده- تافته جدابافته است؛ زيرا در آن مطالب عجيب و شگفت آورى، آورده تا مبرهن و مدلّل سازد كه انواع بلاغتى و محسّنات بديعى، منحصر به شعر شاعران و نثر

نويسندگان نيست، بلكه در قرآن نيز وجود دارد.

__________________________________________________

(2) در متن تحرير ص 603 «مقارنه» ضبط شده است.

(1)- مقدمه تحرير ص 95.

(3) لازم به يادآورى است كه اوّلا عدد ابواب در مقدمه تحرير (ص 95) 123 باب آمده، و ثانيا تعداد ابوابى كه در همان كتاب (ص 92- 93) به اجدابى نسبت داده چهار باب نه دو باب است، كه دو باب را در يكديگر ادغام نموده و «التزام» ناميده و نام دو باب ديگر را به «تشابه الاطراف» و باب «توأم» تغيير داده است. اى كاش مصحّح نخست به تصحيح كتاب تحرير مى پرداخت، و يا دست كم در ذيل مقدّمه تحرير اشتباه اين جا را توضيح مى داد.

(4) برابر عبارت داخل پرانتز در متن منقول در مقدّمه مصحّح «يختصّ بالشعر و النثر» بود كه چون كلمه يختصّ در سياق كلام مناسب نبود، با توجّه به نص مقدّمه تحرير (ص 95) عبارت مذكور به «يعمّ الشّعر و النثر» تغيير داده شد.

بديع القرآن، ص: 92

الف- دليل صدق آن مدّعى، مطلبى است كه مؤلّف در ديباچه كتاب «بديع القرآن» گفته است، او پس از آن كه از كتاب «تحرير التحبير» سخن به ميان آورده، و بيان داشته آن كتاب اصل اساسيى است كه مى خواسته آن را خلاصه كند، ولى راهى به آن نيافته پس انواع بديعى كه مخصوص به قرآن بوده جدا نموده است، آن مطلب جايى است كه مى گويد: «خواستم آن را خلاصه كنم، ولى راهى به آن كار نيافتم، زيرا مطالب همه

به يكديگر مربوط، و همه مورد نياز است، و معانى در ارتباط كامل با عبارات مى باشد، و ديدم كه اگر آن ابوابى كه اختصاص به قرآن عزيز دارد جدا نمايم، آن كار يك اختصار مفيدى خواهد بود، و وجوه بلاغت قرآن مشخّص مى شود، و استخراج موارد اعجازش آسان، و راههاى شناخت اطناب و ايجاز آن (به ذهن) نزديك مى گردد، و من هم (با اين اقدام) كارى را انجام داده ام كه در آن بر من سبقت گرفته نشده است، پس ابوابى كه مخصوص به قرآن بود جدا نمودم.

مؤلّف توانسته است در اين كتاب ثابت كند كه قرآن صفات جاودانه و ويژگيهاى انسانى و نفسى ادب را دربرگرفته است، و اين امر موجب شده كه مردم اعجازش را درك كنند، و جمالش را در دستورهاى ظريف و ارزشهاى متعالى اخلاقيش- كه در عين سادگى مى خواهد زندگى را سامان بخشد- حسّ كنند؛ و اين سادگى دستورات و تعاليم، متضمّن رازى از رازهاى جمال فنّيى است كه در خيال سرشار بروز مى نمايد؛ خيال سرشارى كه حالت ندامت انسان و عذاب وجدان، و غمها و شاديهاى نفس «1» و عواطف متبادل انسانى، و بهشت و دوزخ را مجسّم مى نمايد، و با آن جمال فنى و تعبير آنچه مى خواسته به مردم ابلاغ نمايد در بهترين تعبير و زيباترين آهنگ ابلاغ نموده است، مؤلّف بيان داشته كه (در آيات قرآن) با سرازير شدن الفاظ به سوى گوش، معنى به سوى نفس سرازير مى شود؛ پس گويى كلام به گوش وارد نمى شود كه به دل مى نشيند «2»، و گويى خداوند با آن كلام روح را مورد خطاب قرار داده و در نتيجه روح درمى يابد

كه آفريننده آن كلام به نفس انسانى و حسن ملايمت در خطاب با او شناخت دارد، همان گونه كه مؤلّف فراموش نكرده از دستورات دينى قرآن و دستورالعملهاى اعلاى آن كه دالّ بر ارزشهاى اخلاقى و ادبى است «3» پرده بردارد، و اين همه مطالبى است كه مؤلّف مى خواهد در كتابش آشكار سازد.

ب- چون بديع القران از كتاب «تحرير التحبير» جدا شده لازم است به موارد اختلاف و اتّفاق

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: باب عتاب المرء نفسه.

(2)- نگاه كن به: ائتلاف اللفظ مع المعنى.

(3)- نگاه كن به: باب النزاهة، و مقصود وى پاكى الفاظ هجو از كلمات ركيك است تا جايى كه هجاء طورى باشد كه ابو عمرو ابن العلاء وصف نموده و گفته است. (بهترين) هجاء آن است كه دوشيزه در سراپرده اش بسرايد و براى او زشت نباشد.

بديع القرآن، ص: 93

آن دو كتاب اشاره نماييم، پس مؤلّف در بديع القرآن از صدونه باب سخن گفته، و بيست ودو نوع از انواع «تحرير» را فروگذاشته كه عبارت است از: الهزل الّذى يراد به الجدّ (جدّى در قالب شوخى) 2- ائتلاف اللفظ مع الوزن 3- ائتلاف المعنى مع الوزن 4- التجزئه 5- الترصيع 6- التصريع 7- التشطير 8- التطريز 9- التّوشيح 10- الاغراق 11- الغلوّ 12- الاشتراك 13- التفريع 14- الابداع 15- الاستقامه 16- المشاكله 17- المواردة 18- الحلّ 19- العقد 20- الاتّفاق 21- الهجاء فى معرض المدح 22- الالغاز و التعميه.

و سبب نيامدن آن ابواب در بديع القرآن، آن است كه

مؤلّف مثالهايى از آن ابواب در قرآن كريم نيافته است؛ هرچند برخى از نويسندگان در زمانهاى بعد براى برخى از آن انواع شواهدى از قرآن كريم يافتند «1».

همچنان كه مؤلّف برخى از انواع بديع را در «بديع القرآن»، بيان نموده، و در «تحرير التحبير» نام نبرده، و آنها عبارت است از: 1- التلفيف 2- التفصيل 3- الالجاء 4- التنظير 5- الزّيادة الّتى تفيد اللّفظ فصاحة و حسنا 6- التفريق و الجمع 7- الرّمز و الايحاء.

ج- و شايد راز آن، اين باشد كه نخست «تحرير التحبير» نگاشته شده و سپس بديع القرآن از آن جدا گرديده است، و پس از بحث و بررسى، در تحقيقات در انواع بديع، اين انواع براى او كشف شده، و مثالهايى براى آن از قرآن كريم يافته، و آنها را نام برده است. و ازجمله وجوه مؤيّد احتمالى كه مطرح ساختم اين است كه اين انواع در دو نسخه از نسخه هاى «بديع القرآن»- كه رمز يكى را «1» و رمز ديگرى را «ب» قرار داده ام- وجود ندارد، و وقوع اين انواع در كلام بشر محال نيست؛ بلكه ممكن است، و در كلام آدمى يافت مى شود، همان طوركه يكى [از] دلايل روشن بر اين موضوع كه اين انواع بعد از تأليف «تحرير التحبير» به بديع القرآن افزوده شده آشفتگيى است كه در باب «السّلب و الايجاب» رخ داده است؛ پس مى بينيم مؤلّف از اين نوع زير نام «نفى الشئ بايجابه» سخن گفته، و در كتاب (بديع القرآن «2») زير نام «السلب و الايجاب» از «اثبات الشى ء للّشئ بنفيه عن [غير] ذلك الشى ء» سخن به ميان آورده است، و در ميان انواعى كه از پيشينيان

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: خزانة الادب تأليف ابن حجة، ابواب ترصيع، و اغراق، و مشاكله.

(2) در كتاب «تحرير التحبير» (ص 593) نه در كتاب بديع القرآن زير نام «السّلب و الايجاب» سخن از اثبات الشّى ء بنفيه عن غير ذلك الشى ء» به ميان آمده است بنابراين در عبارت مصحّح شايد اشتباها «بديع القرآن» بجاى «تحرير التحبير» ثبت شده است.

بديع القرآن، ص: 94

گرفته، و در «تحرير التحبير» آن را «نفى الشىّ ء بايجابه» ناميده، درباره «السّلب و الايجاب» سخن گفته است.

و اى كاش مطلب همين جا متوقّف شده بود؛ بلكه مؤلّف دو نوع از انواع بديعى را در «تحرير التحبير» نامگذارى كرده، و نام آن دو نوع را در «بديع القرآن» تغيير داده است؛ اين دو نوع عبارت است از «ائتلاف القافية مع ما يدلّ عليه سائر البيت»، و «التصرّف» كه در بديع القرآن (به ترتيب) «ائتلاف الفاصلة مع ما يدلّ عليه سائر الكلام» و «الاقتدار» ناميده است.

د- مؤلّف بديع القرآن را نيز به سه بخش تقسيم نموده، و با خود پيمان بسته كه در آن جز به آيات قرآن، استشهاد نكند؛ وليكن مى بينيم وى، در باب «القسم» و «جمع المؤتلفة و المختلفة»، و باب «حسن الاتّباع» پيمانش را شكسته، و به يافتن پوزش براى آن شتافته و سبب آن را بيان داشته است، و آن، اين است كه مقدّم داشتن برخى از اشعار بر آيه قرآنى به منظور اين است كه آن نوع بديعى مورد نظر روشن شود، تا خواننده را بر حقايقى از بديع

مطلّع گرداند كه اگر تقديم برخى اشعار نبود، خواننده را اميدى به فهم آن نمى رفت. همان طوركه وى احيانا مجبور مى شود، برخى از اشعار را نقل نمايد تا ميان آن، و آيه اى از آيات قرآن مقايسه كند. و درنتيجه پرده از بلاغت قرآن و بديع زيبايش بردارد.

ه- و بزودى سخن از اصول و فروع بخشهاى كتاب «بديع القرآن» را رها مى سازم؛ زيرا اصول و فروع آن تفاوت چندانى با اصول و فروع «تحرير التحبير» ندارد.

امّا بخش سوم، كه بخش ابتكارى خود اوست، ميزان صحّت ادّعاى او را، و انواعى كه بدون اشكال متعلّق به اوست، و انواعى كه تعلّق آن انواع به او مورد قبول نيست، در بخش تصحيح كتاب بيان داشته ام، و انواعى كه انتسابش به او پذيرفته نيست در حاشيه متن به مبتكر آن نسبت داده ام.

سوم: كتاب «الخواطر السوانح فى اسرار الفواتح» «1»

سوم: كتاب «الخواطر السوانح فى اسرار الفواتح» «1»

بخت مرا يارنگشت تا از اين كتاب اطّلاع حاصل كنم، و شايد موضوع آن، سخن درباره اوايل سوره ها باشد، و مقصود از معانى اوايل سوره ها همان معانيى است كه مؤلّف در كتاب بديع القرآن بيان داشته است، همان طوركه سيوطى ياد كرده «2» كه آن كتاب، ازجمله كتابهايى بوده كه وى از آن اطّلاع داشته، و در تأليف كتاب «الاتقان» از آن كمك گرفته است.

__________________________________________________

(1)- صاحب معاهد التنصيص در شرح حالى كه براى ابن ابى الاصبع آورده، از آن كتاب زير نام «الخواطر الصوائح فى سراير القرائح» ياد كرده است. همان طوركه نگارنده كتاب «الحركة الفكريّة فى عهد الدّولتين الفاطميّة و الايّوبيّة» زير همين نام، از آن سخن گفته است، و صحيح همان اسمى است كه ما از قول خود مؤلّف و

از كتاب «الاتقان» سيوطى ياد كرديم.

(2)- الاتقان، ج 1 ص 9.

بديع القرآن، ص: 95

چهارم «كتاب الامثال» «1»

چهارم «كتاب الامثال» «1»

وى آن كتاب را با بيان امثال وارد در قرآن كريم آغاز كرده، و امثال وارد در ديوانهاى اسلام «5» (كتابهاى ششگانه حديث) را به آن افزوده، و همه آنها را با بيان امثال عاميانه به پايان رسانيده است، و در كتاب «تحرير التحبير» بيان نموده «2» كه پس از استخراج امثال وارد در شعر مبتنى- كه آنها را صدونود و سه نصف بيت و چهارصد بيت يافته- امثال وارد در شعر ابو تمّام را استخراج كرده، و آنها را سيصدونود بيت يافته است، وليكن وى آن تعداد امثالى كه در شعر ابو تمام يافته از شعر متنبّى بيرون آورده است.

پنجم: «صحاح المدائح «3»»

پنجم: «صحاح المدائح «3»»

و آن عبارت از ديوان شعرى است كه با آن، پيامبر (ص) و اهل بيت او را مدح گفته است، همان طور كه خلفاى راشدين را در آن ديوان مدح نموده و در برخى از قصيده هاى آن به وصف قرآن كريم، و بلاغت، و حسن تركيب و اسلوب بديع آن پرداخته است، اين كتاب مفقود است و از آن اطّلاعى نيافتم.

ششم: الكافلة فى تأويل تلك عشرة كاملة «4»

ششم: الكافلة فى تأويل تلك عشرة كاملة «4»

اين كتاب، كتابى است كه به نظر مى رسد مربوط به موضوع مؤلّف باشد؛ زيرا بسيارى اوقات، در بديع القرآن سخن از تفسير و تأويل و توجيه برخى آيات قرآن به ميان مى آورده، و در برخى از اين تفسيرها، با آراء بعضى مفسّران به مخالفت برخاسته است، همان طوركه وى از افلاك و خلقت آسمانهاى هفتگانه، و از شناخت عرب درباره ستارگان، و راهيابى توسّط آنها، و از شناخت ايشان درباره انواء (ستارگان نشانه باران) و نزول باران از سوى انواء، و از شناختشان درباره مقدمات نزول باران مانند رعد، و برق، و تغيير بادها سخن به ميان آورده، و بيان داشته است كه عرب از آن افلاك جز فلك ستاره دار را نمى شناسد زيرا هنگام سيروحركت شبانه آن را زيرنظر دارد، و بدون شكّ اين كتاب، با اين موضوع و آن بررسى پيوند سخت دارد، اين كتاب نيز در دسترس نيست، و از آن اطّلاعى نيافتم.

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: انوار الرّبيع فى علم البديع ص 168.

(5) مؤلّف از اين كتاب در باب تمثيل (ص 136- 138) نام برده و فهرست مطالب آن را بيان داشته است.

(2)- «تحرير التحبير» برگ 80 خطّى (ص 219 نسخه

چاپى).

(3)- نگاه كن به: بديع القرآن باب البسط.

(4)- نگاه كن به: بديع القرآن، باب البسط. نام كتاب فوق در باب مذكور (ص 254) «الكافلة بتأويل تلك عشرة كاملة» ضبط شده است.

بديع القرآن، ص: 96

هفتم: «الشافية فى علم القافية»

هفتم: «الشافية فى علم القافية»

موضوع اين كتاب از اسمش شناخته مى شود، و بدون شكّ درباره علم عروض و قافيه بحث مى كند و نيز از آن اطّلاعى نيافتم.

هشتم: «الميزان فى الترجيح بين كلام قدامة و خصومه «1»»

هشتم: «الميزان فى الترجيح بين كلام قدامة و خصومه «1»»

اين كتاب با موضوع نقدوبررسى، و شناخت اسباب تأليف نظم ونثر و انتخاب زمان و مكان مناسب آن پيوند سخت دارد، و رؤيت آن نصيبم نشد.

نهم: «وصيّته الى الكتاب و الشعراء «2»»

نهم: «وصيّته الى الكتاب و الشعراء «2»»

و آن عبارت از نگارش و ويرايش وصيّت ابو تمام به بحترى است، زيرا او معتقد بوده وصيّت ابو تمّام نياز به ويرايش، و نگارش، و مشكلات آن احتياج به شرح دارد، و لازم است برخى مطالب به آن افزوده شود، پس ابن ابى الاصبع آنچه از اين وصيت بايد تنقيح شود، منقّح ساخت، و آنچه لازم ديد افزوده شود افزود، و درنتيجه به صورت يك وصيّت مستقّل درآمد و براى انتشار جداگانه آن، از خداوند كمك مى خواهم.

و همين جا، و در همين حدّ از مقدّمه، باز مى ايستم، و به مرحله بررسى تاريخ فنّى ويژه كتاب «بديع القرآن» وارد نمى شوم؛ كه اين كار را يك رساله مخصوص كم دارد، كه اميدوارم- به خواست خداى تعالى- به نگارش آن موفق شوم؛ و همانا اين پايان نامه فوق ليسانس را مقدّمه آن قرار دادم، و دراين جا، تنها به بررسى و تصحيح نصّ كتاب، و ارائه آن در اين فصول بسنده كردم.

و هان اين نصّ رساله است، و آن وقتها، و زحمتهايى كه در راه تصحيح آن صرف نمودم، به حساب الهى مى گذارم.

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به تحرير التحبير، باب التهذيب و التأديب (ص 401 از نسخه چاپى).

(2)- همان مرجع.

بديع القرآن، ص: 97

پيشگفتار تصحيح

اشاره

پيشگفتار تصحيح

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ستايش مرخداى راست كه پروردگار جهانيان است، و درود و سلام بر شريفترين آفريدگان خدا محمّد بن عبد اللّه، بهترين كسى كه به زبان عربى سخن گفت، و زبانش از همه

ايشان گوياتر، و بيانش از همه ايشان روشنتر است.

بارى:

همانا تصحيح كتابهاى خطّى و انتشار آنها- از نظر حقايقى كه به صورت تحريف شده در آن كتابها وارد مى شود- خود نوعى تأليف است، پس مصحّح با مراجعه به يك يك مراجع، به تنقيح و تصحيح آن حقايق مى پردازد. و پوشيده نيست كه كار تصحيح كتاب، و تحقيق در درستى و نادرستى كلمات تحريف شده، و ارجاع آنها به اصل صحيحشان، و شرح الفاظ مشكل و معرّفى نامهايى كه در كتاب وارد شده و هاله اى از ابهام دور آنها را گرفته، و تحقيق در حوادث تاريخى، و جغرافيايى با مراجعه به مظانّ آنها، و تنقيح اشعار و صحّت انتساب آنها به سرايندگان با مراجعه به ديوانهاى شاعران و كتابهاى ادبى و تاريخى و غير آن براى ضبط شعر به صورت سالم و خالى از اشكال و با اشاره به روايات مختلف آن (- پوشيده نيست كه همه اين امور) مستلزم كوشش طاقت فرسايى است.

و پوشيده نيست كه تصحيح و انتشار اين گنجينه ها افروختن شعله اى است كه

بديع القرآن، ص: 98

خاموش شده، و سزاوار خاموش شدن نيست، و گسترش پرتوى است كه به ضعف گراييده و سزاوار ضعف نيست، و به سخن آوردن زبانهايى است كه ساكت شده و سزاوار سكوت نيست. پس همانا هر ملّتى، به گونه اى در مقام حفظ افتخارات و نگهدارى فضايل خود است؛ و چه بسا اديب مى رود و كتابهايش باقى مى ماند عقل مى رود و اثرش برجاى مى ماند، و اگر نبود آنچه پيشينيان

در كتابهايشان براى ما به وديعت نهاده اند، و حكمتهاى جالبى كه جاودانه باقى نهاده اند، و تواريخ و سرگذشتهايى كه نوشته اند تا با آنها غايب را شهود يافتيم، و هر مشكلى را به سبب آنها حلّ كرديم، و درنتيجه آثار بسيار آنان را به اندك خود گرد آورديم، و بر مطالبى دست يافتيم كه جز از طريق آنان دست نمى يافتيم (اگر نبود آن آثار) همانا بهره ما از حكمت ناچيز مى شد، و راه ما به معرفت سست مى گرديد «1».

و همانا من به اثر جاويدى از آثار گذشتگان راه يافتم، و تا اندازه اى كه ميّسر بود، به تحقيق در آن پرداختم، و آن را برابر خواننده قرار دادم، تا از نزديك رنج و زحمتى كه در تصحيح و تحقيق آن كشيده ام، لمس كند، و آن اثر جاويد، كتاب «بديع القرآن» تأليف زكىّ الدّين عبد العظيم بن عبد الواحد بن ظافر، معروف به ابن ابى الاصبع العدوانى است. و در اين مقدّمه از دو فصل سخن خواهم گفت: فصل اوّل درباره نسخه هايى است كه در مقابله و تصحيح نصّ كتاب مورد اعتماد و استناد قرار دادم، و فصل دوّم درباره روشى است كه در تصحيح كتاب در پيش گرفتم، و از خداوند توفيق، و درستى در گفتار و كردار را خواهانم.

__________________________________________________

(1)- الحيوان تأليف جاحظ، ج 1 ص 95.

بديع القرآن، ص: 99

فصل اول

اشاره

فصل اول

بزودى در اين فصل درباره نسخه هايى كه در تصحيح كتاب «بديع القرآن» به آنها اعتماد كرده ام، با ذكر مشخّصات هرنسخه

و ميزان اعتماد برآن، و سبب تقديم آن بر نسخه هاى ديگر سخن خواهم گفت، و بزودى به شرح اين نسخه ها به ترتيبى كه در تصحيح مورد استفاده قرار گرفته مى پردازم، و سخن را با نسخه اصل كه نسخه مادر براى تصحيح اين كتاب محسوب داشته ام، آغاز مى كنم.

نسخه اصل

اشاره

نسخه اصل

اين نسخه تصويرى است بر روى ميكروفيلم كه با شماره 1321 در «الجامعة العربية «1»» موجود است، و آن، از نسخه خطّى محفوظ در كتابخانه استانبول (به شماره 171 شامل 98 برگ در اندازه 18 25 و هر برگ داراى 25 سطر) گرفته شده است. و من عكس آن نسخه ميكروفيلم را گرفتم، و آن را به دلايل زير نسخه اصل براى اين كتاب قرار دادم:

1- قدمت خط اين نسخه؛ چون در آخر آن اين عبارت آمده است: «تمّ كتاب بديع

__________________________________________________

(1) و آن عبارت از يك سازمان عربى بين المللى متشكّل از كشورهاى عربيى است كه منشور آن را پذيرفته اند، و آن در دهم ماه مى سال 1945 تشكيل شد. ر ك: موسوعة سياسيّة ج 2 ص 198.

بديع القرآن، ص: 100

القرآن المجيد و عدّة ابوابه مأة باب و ثلاثة ابواب، و تمّ بتمامه كتاب (البرهان فى اعجاز القرآن).

و كاتب نسخه «عبد الغنى بن الحسين بن يحيى الجزرى العمرى القرشىّ» و محلّ كتابت شهر «دمشق» و زمان آن دهه آخر ماه جمادى الاولى سال 695 ه.؛ يعنى حدود چهل سال پس از وفات مؤلف است.

2- دليل دوم اين است كه اين نسخه

كامل است، و همه انواع بديعى كه مؤلّف بديع القرآن از آن سخن گفته، دربردارد، هرچند بخشى از آن افتاده و درنتيجه برخى از انواع در آن نيامده است، آن ابواب عبارت از باب: انسجام، و براعة التخلّص، و قسمت كمى از اول باب البسط، است.

و شايد آن نسخه، نسخه اى است كه خود مؤلّف پاكنويس كرده و يا از روى آن نوشته شده است.

3- دليل سوم اين كه روى برگ اول اين نسخه اين عنوان نوشته شده: «كتاب بديع القرآن المجيد للشيخ زكى الدّين عبد العظيم بن ابى الاصبع رحمه اللّه» و ترديدى نيست كه وجود چنين عنوانى به خطّ كاتب آن، در روزگار قديم، دليل بر اين است كه خود مؤلّف، كتاب را بديع القرآن ناميده تا اسرار اعجاز قرآن را در آن ثبت نمايد. سپس دنبال عنوان كتاب، در اين نسخه، تعدادى يادداشت تملّك آمده است، كه تاريخ آن به زمان قديم بازمى گردد، و همين موجب شد اين نسخه را بر ساير نسخه ها مقدّم دارم، و آن را اصل و مورد اعتماد قرار دادم؛ زيرا هم از نظر انواع بديع كامل است، و هم خطّ آن قديمى است، هرچند از برخى اشتباهات و تحريفات خالى نيست، وليكن اين اشتباهها و تحريفها در مقايسه با نسخه هاى ديگر، ناچيز است و ميان اين نسخه و نسخه هاى ديگر، در مقدّمه مؤلّف، و پاره اى از عبارات متن اختلافهايى وجود دارد كه موجب اختلاف در معنى نمى گردد، و در نتيجه مرا بر آن داشت كه آن اختلافات را به كاتبان نسخه ها نسبت دهم، و به هرحال اين نسخه، نسخه اى خوش خط، و حاوى همه انواع بديع كتاب مى باشد.

و هرچند آخرين عبارت

اين نسخه، حاكى از آن است كه آن شامل صدوسه باب مى باشد، وليكن عملا حاوى صدونه باب است، و بدون شك اين اختلاف مربوط به كاتب است؛ زيرا او اين كتاب را از روى يكى از نسخه هاى ديگرى نوشته كه شايد به صورت پيشنويس بوده است، و داراى همان خاتمه اى مى باشد كه همه نسخه ها به آن ختم مى شوند.

بديع القرآن، ص: 101

نسخه «1»

نسخه «1»

اين نسخه عكسبردارى شده بر روى ميكروفيلم است كه به شماره 943 در «الجامعة العربية» موجود مى باشد، و آن ميكروفيلم از نسخه خطّى موجود و محفوظ در كتابخانه «قليج على» در استانبول (به شماره 41، داراى 185 برگ، در اندازه متوسّط، و هر برگ داراى 15 سطر)، عكسبردارى شده است، تاريخ كتابت اين نسخه به قرن هفتم باز مى گردد، و يادداشت «ادارة احياء المخطوطات» (دايره احياى كتابهاى خطّى) در «الجامعة العربية» بر اين نسخه، مشعر آن است كه اين نسخه در زمان مؤلّف نوشته شده است، و شايد آنچه «ادارة احياء المخطوطات» را وادار به اين داورى نموده، عبارتى است كه در آغاز مقدّمه كتاب آمده و متصدّيان دايره مذكور، در استنباط و داوريشان به آن اعتماد كرده اند؛ عبارت چنين است: «قال الشيخ الامام الفاضل الاوحدزكى الدّين ابو محمد عبد العظيم بن عبد الواحد بن ظافر بن عبد اللّه بن ذى الاصبع العدوانى طوّل اللّه مدّته و رفع فى الدارين درجته» و اين عبارت اخير «طوّل اللّه مدّته» است كه الهام بخش متصدّيان بخش مخطوطات «الجامعة العربية»، در داورى

مذكور است، وليكن چه اشكالى دارد كه اين نسخه از روى نسخه ديگرى كه در زمان مؤلّف نوشته شده بوده استنساخ شده باشد، و كاتب عينا همان عبارت اخير را بدون توجّه به صدق آن (در زمان خودش) نقل كرده باشد و هرچند كتابت اين نسخه به قرن هفتم باز مى گردد، وليكن اين امر نمى تواند قطعا ثابت كند كه اين نسخه در زمان مؤلّف نوشته شده است، بويژه با توجّه به اين كه كاتب نسخه نامعلوم است، و همين امر موجب شد كه نسخه استانبول «اصل» را بر آن مقدّم دارم؛ زيرا نسخه اصل نيز در قرن هفتم نوشته شده، و كاتب معلوم مى باشد و از نظر خطّ، و كاغذ، و مركّب به نسخه «1» شبيه است. نام كتاب در اين نسخه «البرهان فى اعجاز القرآن» عنوان شده وليكن با همان خاتمه اى كه نسخه گذشته اصل با آن پايان يافته، پايان پذيرفته است. اين نسخه شامل صدوسه نوع از انواع بديع مى باشد، و از نسخه اصل، و ساير نسخه ها شش نوع كم دارد كه آنها عبارت است از: 1- الموازنة 2- التسميط 3- الطّاعة و العصيان 4- التفصيل 5- الالجاء 6- التفريق و الجمع، همان طوركه اين نسخه با نسخه اصل، و نسخه هاى «د» و «ت» و «س» در مقدّمه كتاب اختلاف دارد و اين اختلاف نيز مانند اختلاف سابق، موجب تغيير معنى نمى گردد، آنگاه مؤلّف در مقدّمه اين نسخه سخن از مطالبى به ميان مى آورد كه مبيّن اين معنى است كه بديع القرآن كتابى جدا شده از «بديع الكلام» است كه به «تحرير التحبير» موسوم گشته است، و در واقع كسى كه اين متن را مطالعه

كند، احساس مى نمايد كه مطالب آن معارض با نصوصى است كه حكايت از آن دارد كه «بديع القرآن» تتمه «البرهان» است. آنگاه در وسط مقدّمه، فهرست انواع بديع موجود در كتاب بديع القرآن را آورده

بديع القرآن، ص: 102

است. و در عبارت اين نسخه خطوط فروريخته اى نمايان است، همان طوركه عبارات آن توأم با اختصار و اطناب مى باشد البتّه اختصار و اطنابى كه خدشه اى به معناى مقصود وارد نمى كند، و حاكى از آن است كه كاتب فردى دانشمند و داراى اطّلاعات گسترده در علوم ادبى و بلاغت بوده است. همان طوركه بر روى برگ اول آن چند يادداشت تملّك، و قراءت آن نسخه ديده مى شود و بر صفحات آن موارد تصحيحى موجود است كه در خلال تصحيح مورد توجّه قرار داده ام. و شايد اين نسخه پيشنويس نسخه اى از بديع القرآن باشد كه پاكنويس براى نسخه گذشته (مذكور) اصل است و اين روش از مؤلّف عجيب نيست، كه روش او در كتاب تحرير التحبير چنين است. زيرا آن كتاب را پيشنويس مختصرى است كه به پاكنويس آن انجاميده است.

نسخه «ب»

نسخه «ب»

اين نسخه كه رمز آن را «ب» نهادم نسخه عكسبردارى شده بر روى ميكروفيلم است، و در «الجامعة العربية» (به شماره 811 و 812) موجود مى باشد، و آن ميكروفيلم، از روى نسخه موجود و محفوظ در كتابخانه «لاله لى» در استانبول (به شماره 7775، در اندازه متوسّط، 15 سطرى) گرفته شده است، بر اين نسخه نيز عنوان، «البرهان فى اعجاز القرآن» ثبت است، و اين

جانب، پس از مراجعه به اين نسخه بدون شك يقين پيدا كردم كه آن از نسخه «1» گرفته شده، زيرا با آن، در مقدّمه، و عنوان كتاب، و فهرست موجود در آن يكسان است، وليكن در اين نسخه عبارتى كه متصدّيان كتابهاى خطّى «الجامعة العربية» را به شك انداخته، و موجب شده بود كه رأى دهند آن نسخه در قرن هفتم نوشته شده، (آن عبارت) در اين نسخه تبديل به «رحمه اللّه» شده است. كاتب و تاريخ كتابت اين نسخه مانند نسخه گذشته نامعلوم است، همان طوركه در تعداد ابواب با آن برابر است؛ با اين تفاوت كه نسخه «ب» سه نوع از انواع بديع از نسخه «1» زيادتر دارد كه در حاشيه نوشته شده است، و شايد اين فزونى از اضافه كاتب باشد؛ زيرا خطّ آن با خطّ متن كتاب متغاير است، و امكان دارد كاتب، اين ابواب را از روى نسخه ديگرى كه داراى تمام انواع بوده افزوده باشد، بابهاى نوشته شده در حاشيه عبارت است از: 1- الموازنه 2- التسميط 3- الطّاعة و العصيان، و در اين نسخه مشاهده كردم كه كاتب نام سوره هايى را كه آيات مورد استشهاد از آنها مى باشد، در حاشيه به ثبت رسانيده است، همچنان كه كاتب در حاشيه برخى اضافاتى را مرقوم داشته كه اين نسخه و نسخه «1» از ساير نسخه ها كم دارد، و اين موضوع در باب «التلفيف»، و «حسن البيان» و «الاستقصاء» واضح و آشكار است.

همان گونه كه در اين نسخه مشاهده كردم ابوابى را در فهرست مندرج در مقدّمه بيان مى نمايد،

بديع القرآن، ص: 103

وليكن در متن كتاب سخنى از آن به ميان نمى آورد، چنانكه در باب «الطاعة و العصيان» و «حسن الاتّباع» چنين است، و برعكس بابهايى در فهرست، مندرج نيست وليكن در متن آمده است، چنانكه در مورد باب «التشكيك» چنين شده است، و يا اين كه ترتيب وقوع بابى در فهرست مغاير ترتيب وقوع آن در متن است، چنانكه كيفيت وقوع باب «التنظير» اين گونه است، وليكن اين نسخه با نسخه «1» در خاتمه كتاب اختلاف دارد؛ زيرا اين نسخه با گفتار او ختم مى شود (كه اين عبارت است): «تمّ كتاب بديع القرآن المجيد بحمد اللّه سبحانه و حسن افضاله و صلواته على خير خلقه و آله، و عدّة ابوابه مأته باب و ثلاثة ابواب»، همان طوركه در آخر آن يادداشت مقابله با نسخه اصلى كه از آن استنساخ شده وجود دارد، و در آخرش مهرى ثبت شده كه بر آن صورت وقفى به اين عبارت است: «هذا وقف سلطان الزّمان الغازى سلطان سليم خان ابن سلطان مصطفى خان عفا عنهما الرّحمن»، و نسخه خطّى اصليى كه اين نسخه از آن عكسبردارى شده با خطّ واضح نوشته شده، و موريانه آغازش را از بين برده است، و به همين سبب كه خطش قديمى مى باشد، و به قرن هفتم هجرى بازمى گردد، ترجيح دادم آن را بر نسخه هايى كه بعد از آن مى آيد، مقدّم آورم.

نسخه «د»

نسخه «د»

رمز اين نسخه را به مناسبت اين كه منسوب به «دار الكتب المصريّة» مى باشد، «د» نهادم.

اندازه آن 22 16، و تعداد سطرهاى (هر برگ) آن 19 سطر است، و با قلم معمولى نوشته شده، و در

كتابخانه «دار الكتب المصريّة» به شماره 250 بلاغت، محفوظ است، اين نسخه به خطّ محمّد بن احمد بن شيبان نوشته شده، و در هيجدهم ماه محرّم سال 707 ه. از كتابت آن فراغت يافته است، اين نسخه با نسخه خطّى كتاب «نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز» تأليف رازى در يك مجلّد قرار داده شده، و در اول اين مجموعه پس از نام بردن كتاب رازى، اسم بديع القرآن چنين آمده: «و فيه ايضا بديع القرآن الّذى هو تتمّة الاعجاز لابن طافر رحمه اللّه» اين نسخه داراى 353 برگ است.

و در آغاز نسخه «بديع القرآن، فهرستى براى بابهاى كتاب وجود دارد، و تعداد بابهاى آن 109 باب است، وليكن در برگ 2 (صفحه 2) مقدّمه آمده است كه تعداد ابواب 108 باب مى باشد، و در آخر آن، اين عبارت وارد شده است: «تمّ كتاب بديع القرآن على يد العبد الضعيف محمد بن احمد بن شيبان فى ثامن عشر المحرّم سنة سبع و سبعمأتة فى المدرسة الضيائيّة»، همان گونه كه در پايان آن يادداشت مقابله اى وجود دارد به اين عبارت: «قوبل و للّه الحمد و صحّ بعض الصّحّة»، و به هرحال آنچه بر اين نسخه ملاحظه نمودم، خطّ زيبا و عبارت صحيح آن است، كه دلالت دارد بر

بديع القرآن، ص: 104

اين كه كاتب از دانشمندان بوده، و با علوم بلاغت پيوند سخت داشته است.

نسخه «ت»

نسخه «ت»

اين نسخه خطّى است، و در كتابخانه «مرحوم احمد تيمور باشا» به شماره 260 تفسير تيمور موجود و محفوظ

است، اندازه آن 21 14 و (هر برگ) داراى 23 سطر است، با خطّ زيبا نوشته شده، و به گونه اى جالب مرتّب شده است، و بر روى صفحه اول آن يادداشت تملّكى درج شده كه نصّ آن چنين است: «تملّكه افقر الورى لرحمة ربّ العالمين السّيد محمّد زكىّ حميد باشازاده، أنا له اللّه فى الدارين مراده، و ختم له و لا سلافه و لجميع المسلمين بالسّعادة، بحرمة محمّد صاحب الشفاعة صلّى اللّه عليه و على آله و صحبه و سلّم تسليما كثيرا الى يوم الدين و الحمد للّه ربّ العالمين سنة 1293 ه لتسعة خلت من شهر رجب الفرد».

و در بالاى اين نصّ، در همان صفحه عنوان زير نوشته شده است: «كتاب بديع القرآن لابن ابى الاصبع رحمه اللّه تعالى المتوفّى سنه 654» مقدّمه آن، در برخى عبارات با نسخه هاى ديگر اختلاف دارد، و همان طوركه سابقا گفتيم، شايد اين اختلاف ناشى از دخالت كاتبان باشد، همچنان كه اين نسخه، زيبايش را با غلط و تحريفى كه در برخى عبارتها واضح مى باشد گردآورده است، و در آخر آن خاتمه اى است كه نصّ آن چنين است: «تمّ بديع القرآن العزيز بعون اللّه سبحانه و تعالى و أنا الفقير السّيّد عثمان محمّد الفارضى عفى عنه» همان طوركه در آخر نسخه، شرح حال كوتاهى از مؤلّف- به نقل از كتاب «المنهل الصّافى» تأليف ابن تغرى بردى مؤلّف كتاب «النّجوم الزاهرة فى ملوك مصر و القاهرة»- و فهرستى از انواع بديعى موجود در آن نسخه، ثبت شده است، تعداد ابواب آن صدونه باب است وليكن در صفحه 5 مقدمه آمده است كه تعداد ابواب 108 باب است و اين امر خلاف واقع

است، زيرا انواع موجود در آن نسخه عملا صدونه باب است.

نسخه «س»

نسخه «س»

اين نسخه خطّى است، و كتابت آن به سال 1396 ه. با قلم معمولى انجام شده و در «دار الكتب المصريّة» با شماره 346 تفسير نگهدارى مى شود، داراى 151 برگ در اندازه 22 16 (و هر برگ) داراى 21 سطر است. خطّ آن روشن و از زيبايى كمى برخوردار مى باشد، در صفحه اول آن عبارتى نوشته شده كه نصّ آن چنين است: «مشترى من قومسيون حصر الاملاك بالضبطيّة، و مضافة فى 24 يونية سنة 1883 م»، پس از آن در همان صفحه اسم كتاب به اين عبارت آمده است: «كتاب بديع القرآن تأليف زكىّ الدين ابى محمّد عبد العظيم بن عبد الواحد بن ظافر البغدادى

بديع القرآن، ص: 105

ثمّ المصرى المتوفّى سنة 654 ه»، همان طوركه در حاشيه صفحه اول، اسم كتاب به اين عبارت نوشته شده؛ «تتمة الاعجاز»، مقدّمه آن مانند مقدّمه نسخه «د» است، همچنان كه با نسخه «د» در بسيارى از امور حتّى در موارد اشتباه و تحريف يكسان است، و نشان دهنده اين است كه از آن نسخه رونويسى شده است، و نيز در آخر مقدّمه اشاره شده كه تعداد ابواب صدوهشت باب است، وليكن ابواب با شماره ثبت شده، و آخرين آنها داراى شماره 109 است، و عملا همين تعداد در نسخه وارد شده است، آخر اين نسخه عبارتى نوشته شده كه نصّ آن چنين است: «تمّ بديع القرآن فى اليوم الثانى عشر من شهر رمضان المعظّم

من احد شهور سنة 1296 من هجرة نبيّه الكريم صلّى اللّه عليه و على اصحابه افضل الصّلاة و أتمّ التّسليم.».

بديع القرآن، ص: 106

فصل دوم

فصل دوم

پس از بيان نسخه هايى كه بر آنها در تصحيح اين كتاب اعتماد كرده ام، اكنون در اين فصل به گزارش روشى كه در اين تصحيح پيش گرفته ام مى پردازم و آن روش اين است كه اين جانب به اندازه تواناييم، به نسخه هايى كه از پيش بيان داشتم كه برخى خطّى و برخى عكسى است، راه يافتم، اين نسخه ها باوجود كثرت، از اغلاط و اشتباهات، و وضع نقطه بيجا، محو نقطه لازم، و از اين قبيل پر بود و آن موضوع مرا بر آن داشت تا كوشش فراوانى براى اصلاح عبارتهاى تحريف شده، و تصحيح غلطها مبذول دارم؛ كه اگر آن اغلاط و اشتباهات به حال خود واگذاشته مى شد، كتاب همچنان درهم وبرهم و بدون استفاده باقى مى ماند، و ازآن جاكه موضوع كتاب به طور كلّى بر بيان انواع بديع قرآن كريم جارى است، بنابراين بزودى اقداماتى را كه در اثناى اشتغال به تصحيح اين اثر بزرگ انجام داده ام براى شما بيان مى كنم:

1- آنچه در توان داشتم در حركت گذارى كتاب و بويژه در مورد استشهاد به آيات قرآن كريم، به كار بردم؛ تا خواندن كتاب و فهم آن آسان گردد.

2- بسيارى از الفاظ آن را كه به علّت كمى استعمال و غرابت آن، نيازمند به شرح ديدم، شرح آنها را در پاورقى صفحه هاى كتاب به ثبت رساندم، و براى اين منظور به

بسيارى از كتابهاى اصلى ادب، و لغت، و تاريخ، و نظاير آنها، مراجعه كردم، امّا الفاظى كه وجه ضبط آنها را نيافتم، و يا عبارتهايى كه وجه صحيحشان را نتوانستم ثبت كنم- در حالى كه آن نوع بسيار كم است- در

بديع القرآن، ص: 107

ذيل صفحه ها مورد اشاره قرار دادم.

3- هيچ تفسيرى و روايتى در مورد بيت شعرى نبود كه رها كنم، بلكه آن را مورد توجه قرار دادم، و به مراجعى كه آن تفسير يا روايت در آن آمده بود، و يا از آن نقل كرده بودم اشاره نمودم، همان گونه كه تفسير هيچ لفظ غريب كه در بيتى از ابيات آمده بود ترك نكردم مگر آن كه براى يافتن آن به مراجع احتمالى رجوع نمودم، چنانكه هر شعرى كه در اين كتاب وارد شده به سراينده اش نسبت دادم، و وجوه مختلف روايت آن را در تمام منابعى كه شعر را از آن منابع آورده ام، گزارش كردم، و گاهى مؤلّف يك بيت و يا ابياتى را به غيرسرايندگان آنها نسبت مى دهد، و من به اندازه تواناييم وجه صحيح را به ثبت رسانيدم «1».

4- همانا هرنوع از انواع بديعى را به مرجعى كه در آن آمده منسوب گردانيدم و آن را بمنزله فهرست منابع براى آن نوع قرار دادم، و شماره جلد آن مرجع و صفحه را بيان داشتم تا راه پژوهش براى پژوهشگر وقتى بخواهد مطلبى را درباره نوعى از انواع بديع بداند، آسان باشد، و كتابهاى مراجعى كه همه از يك نوع

بديع بحث كرده اند در صورتى كه مرجع متأخر، در آن نوع چيزى بر مرجع متقدّم نيفزوده باشد، كنار گذاشتم.

5- چنان كه هر آيه از آيات قرآن كريم را كه مؤلّف براى نوعى از انواع بديعى به آن استشهاد كرده، به سوره اش با ذكر شماره آيه، ارجاع دادم، همان طوركه گاهى در ترتيب آيه دقت نمى كند، و بر او اشتباه مى شود و آيه را مقدّم يا مؤخر مى آورد، و من حقّ را برجاى خود قرار مى دهم، و آيه را چنان كه در محل خود در قرآن كريم وارد شده، تصحيح مى كنم «2».

و گاهى آيه اى از آيات قرآنى كه شاهد آورده شده و بدون آن معنى كامل نمى گردد، از نسخه اصل افتاده، درحالى كه در نسخه ديگرى جز نسخه اصل وارد شده است. پس من نسخه اصل را با آن آيه كامل مى كنم، و براى اين كه نصّ را واضح و دست نخورده وارد سازم، در حاشيه آن مطلب را مورد اشاره قرار مى دهم «3».

همان گونه كه حديثهاى نبوىّ اين كتاب را (به راوى آنها) نسبت مى دهم و به مراجعى كه در آن وارد شده است، اشاره مى كنم.

6- و همانا به مقابله نصوص كتاب با يكديگر اقدام نمودم، نسخه اصل را متن كتاب قرار

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: بديع القرآن، باب الافتنان، در جاى سخن او بر قول شاعر: «احبّك يا ظلوم و أنت منّى.»

(2)- نگاه كن به: بديع القرآن، باب الايضاح، آيه 61 از سورة النّور.

(3)- نگاه كن به: بديع القرآن، باب الايضاح، آيه 27 از سورة ال عمران.

بديع القرآن، ص: 108

دادم، و موارد اختلاف ساير نسخه ها را با آن، در حاشيه به ثبت رساندم، و هر مورد را با شماره مشخّص نمودم، مگر- خدايا- موردى باشد كه وجه ثبت شده در اصل، معنى را فاسد گرداند يا اشتباه يا تحريفى از طرف كاتب رخ داده باشد، و نتوان آن وجه را در متن كتاب قرار داد، در اين صورت وجه صحيحى كه در نسخه هاى ديگر آمد بجاى آن [ثبت مى نمايم «6»] تا معناى عبارت صحيح و روشن بيان شود، همچنان كه گاهى عبارتى طولانى كه معنى بدون آن متزلزل است، از نسخه اصل افتاده، در صورتى كه در نسخه هاى ديگر موجود است، در اين صورت، آن عبارت را در متن قرار مى دهم، و به اين مطلب در حاشيه اشاره مى كنم «1»، و گاهى در نصّى كه مؤلّف از آن نقل نموده تحريفى رخ داده و يا برخى از كلماتش افتاده، كه آن تحريف و افتادگى، موجب فساد معنى مى شود، پس آن كلمه اضافى را ثبت مى كنم، و آن تحريف متن اصل را تصحيح مى نمايم «2».

7- گاهى در نسخه اصل اشتباه يا تحريفى يافت مى شود كه موجب (اختلاف «7») نصّ و از بين رفتن معناى آن مى شود، در صورتى كه اين معنى با وجه مرقوم در نسخه ديگر صحيح و روشن مى گردد، بنابراين وجه صحيح را در متن قرار مى دهم و براى اين كه معنى به صورت كامل و واضح بيان شود، به آن مطلب در حاشيه، اشاره مى كنم «3»، همان گونه كه گاهى در نسخه اصل اضافه اى (بر ساير نسخه ها) وجود دارد كه موجب (اختلاف «7») معنى است، و اين (اختلاف «7») با حذف لفظ

اضافى و با همان عبارتى كه در نسخه هاى ديگر آمده، برطرف مى شود «4»، و يا اين كه جاى يك كلمه يا عبارت در نسخه اصل سفيد است، پس اين نقص از روى نسخه هاى ديگر كامل مى شود «5».

8- گاهى نسخه اصل عبارتهاى مكرّر مى آورد، من وجه مكرّر را حذف مى كنم، و توجّه مى دهم كه وجه صحيح عبارت، با حذف وجه مكرّر است، همچنان كه هيچ اختلاف قراءتى از قراءتهاى (قرآن كريم) را رها نكردم مگر به روايت آن قراءت و مرجعى كه روايت را از آن نقل

__________________________________________________

(6) عبارت ميان دو قلّاب ترجمه عبارت «فاثبت» است كه مترجم براى تكميل عبارت مقدّمه مصحّح، افزود، و به نظر مى رسد عين جمله مذكور يا نظير آن از عبارت مقدّمه افتاده باشد.

(1)- نگاه كن به: باب صحّة الاقسام كتاب بديع القرآن (پاورقى).

(2)- نگاه كن به: پاورقيهاى باب الايجاز كتاب بديع القرآن.

(7) در هر سه مورد به نظر مترجم كلمه «اختلاف» بايد محرّف از «اختلال» باشد.

(3)- نگاه كن به: سخن مؤلّف درباره آيه 3 از سوره يوسف، باب الايجاز.

(4)- نگاه كن به: همان محل سابق.

(5)- باب العنوان از بديع القرآن.

بديع القرآن، ص: 109

نموده ام، توجّه دادم.

9- در مرحله آخر فهرست جامعى براى كتاب كه مشتمل بر موضوعات مورد بحث مؤلّف است، و به ترتيبى كه در كتاب وارد شده تهيّه كردم.

و فهرستى براى آيات قرآنى كه مؤلّف آنها را شاهد انواع بديعى خود آورده، فراهم آوردم، و آن به ترتيب سوره هاى قرآن.

و به ترتيب شماره آيات در سوره مرتب شده است، و به ثبت شماره آيه، و شماره صفحه اى كه آيه در آن صفحه وارد شد، بسنده كردم.

و براى اين كه استفاده از فهرست فراگير باشد، فهرستى براى قافيه هاى اشعار به ترتيب حروف الفبا، قرار دادم، همان طوركه فهرست قافيه ها را به ترتيب بحرها (اوزان عروضى) مرتّب نمودم؛ پس همه اشعارى كه بر وزن يك بحر مى باشد مطابق حركات قافيه به ترتيب آوردم؛ پس به قافيه مرفوع سپس مفتوح آنگاه مكسور، و پس از آن ساكن، آغاز نمودم.

و فهرستى براى منابع مؤلّف، جداى از منابع تصحيح، درست كردم، و در آن، كتابهاى چاپ شده، و خطّى موجود، و كتابهاى خطّى غيرموجودى را كه نتوانستم به آن كتابها و مؤلّفان آنها دسترسى پيدا كنم، مشخّص نمودم، و اين فهرست را به ترتيب نام كتاب مرتّب ساختم، همچنان كه فهرستى هم براى كتابهايى كه در تصحيح اين كتاب دليل را هم قرار دادم، مهيّا ساختم، اين فهرست نيز به ترتيب حروف هجا مرتّب شده، و در آن فهرست كتابهاى چاپى را با بيان زمان و مكان چاپ، از كتابهاى خطّى با ذكر شماره و موضوع آن جدا ساختم، و فهرستى براى نام اشخاص و قبايلى كه در اين كتاب آمده فراهم نمودم، درحالى كه تنها به ذكر نام اشخاصى كه به مناسبتى از آنان سخن به ميان آمده بسنده كردم و فهرستى براى روزهاى تاريخى كه در اين كتاب آمده مرتّب نمودم.

و اميدوارم از همه اين كوششها، پژوهشگر بهره گيرد، و هنگام مراجعه به آن كتاب خود را به زحمت نيفكند، و موفّقيّت او را آرزومندم.

حفنى محمّد شرف

بديع القرآن، ص: 110

مقدّمه مؤلّف

اشاره

مقدّمه مؤلّف

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم بر او توكل كردم، او مرا كافى است، و نيكو صاحب اختيارى است.

سپاس مر خداى را كه با شناخت اسرار كتابش بر ما منّت نهاد، و مكنونات فصل الخطابش را بر ما آشكار ساخت، و درود خداى بر خاتم پيامبرانش و بهترين دوستانش، و بر آل پيامبر و اصحاب او باد.

كتاب «بديع القرآن» را- كه تتمه «الاعجاز» و به تعبير ديگر «بيان البرهان» است- از كتابى جدا كردم كه نتيجه كوشش عمر من و دست آورد تحصيلاتم در ايّام جوانى و ثمره مباحثاتى است كه بهنگام پيرى در ملاقات با همه كسانى داشته ام كه از دانشمندان خردمند، و فاضلان باذكاوت، و بليغان والامنزلت علم بيان، و از همه كسانى اند كه به تدبّر در قرآن عنايتى، و در نقّادى گوهرهاى سخن نظر صائبى دارند و كسانى كه صاحب تميز ميان طلاى نثر و نظم سخن، و برنج «1» آنند.

آن كتاب (بديع القرآن) را (از يك و دو كتاب «2») گردآورى نمودم كه برخى

__________________________________________________

(1) برنج يا مس زرد ترجمه «شبه» است، در زبان فارسى در مثل چنين موردى لفظ مس به عنوان مشبّه به آورده مى شود.

(2) ترجمه مطابق عبارت متن: «من كتاب و كتابين» (بديع القرآن، ص 4) است درصورتى كه تعداد كتابهايى كه مؤلّف مشروحا بيان داشته، با احتساب كتابهايى كه مركّب از دو كتاب است 95 كتاب است، بنابراين بايد در عبارت مذكور تحريفى روى داده باشد و مؤيّد آن، عبارت نسخه بدلهاى «ا» و «ب» مصحّح

است كه بجاى عبارت متن «من ستة و سبعين كتابا» ضبط شده كه به حقيقت نزديكتر است. و شايد مقصود وى كتابهاى يك جلدى يا دو جلدى باشد.

بديع القرآن، ص: 111

مخصوص اين علم و برخى شامل آن است، مانند:

«دو كتاب نقد قدامه «1»» و «بديع ابن معتزّ «2»»، و «حلية المحاضرة حاتمى «3»» از كتاب «الحالى و العاطل» كه در «حليه» به آن اشاره كرده جست وجو نمودم، و بجز «ابن منقذ» در كتابش «البديع» كسى را نيافتم كه به اطّلاع از آن كتاب تصريح كند، «الصناعتين «4»» تأليف عسكرى، و «العمدة «5»» تأليف ابن رشيق، و «تزييف نقد قدامة «6»» از هم او، و «رسالة الآمدى فى الرّد على قدامه «7»»، و «الموازنة بين الطّائيّين «8»» از هم او (آمدى) و «كشف الظلامة «9»» تأليف «موفق بغدادى» و «النّكت فى الاعجاز «10»» تأليف رمّانى، و «الجامع الكبير فى التفسير «11»» از هم او، و «البلاغه «12»» از همان مؤلّف، و «اعجاز ابن الطيّب باقلانى «13»» و «دلائل الاعجاز «14»» تأليف جرجانى، و «اسرار البلاغة «15»» از همان مؤلف، و «الوساطة «16»» از همان مؤلّف،

__________________________________________________

(1)- ... [منظور دو كتاب نقد الشعر و نقد النثر» است ] كتاب نقد الشعر در چاپخانه «الجوائب» سال 1307 ه. و سال 1948 م. به تصحيح كمال مصطفى چاپ شده است. و كتاب «نقد النثر» به اهتمام و تصحيح دو استاد فاضل طه حسين و عبد الحميد العبادى، در مصر سال 1938 م. چاپ شده

است.

(2)- آن كتاب به اهتمام كراتشكوفسكى در اروپا بسال 1935 م. و در مصر بسال 1945 م. به اهتمام استاد محمد عبد المنعم خفاجى چاپ شده است.

(3)- در ميان كتابهاى مرجعى كه دارم به اين دو كتاب دست نيافتم [شايد مقصود مصحّح از كتاب ديگر كتاب بعدى است ].

(4)- بارها چاپ شده، و آخرين آن چاپ «مطبعة الحلبى» و به تحقيق استادان: محمّد ابو الفضل ابراهيم و على البجاوى است.

(5)- در «مطبعة السّعادة» سال 1325 ه. چاپ شده، و آن آخرين چاپ كتاب مذكور است.

(6)- صاحب «كشف الظنون» از آن نام برده ليكن من به آن دست نيافتم.

(7)- رساله اى است كه اشتباه قدامه را در كتاب نقد الشعر بيان مى كند، نسخه اى از آن در دسترس نيست.

(8)- بارها چاپ شده و آخرين آن چاپ سال 1944 م. است.

(9)- و آن «كشف الظلامة عن قدامة بن جعفر» تأليف موفق الدين عبد اللطيف بغدادى، در علم بديع است، صاحب كشف الظنون از آن نام برده، و من به آن دست نيافتم.

(10)- كتابى خطّى است، و در «دار الكتب المصريّة» بشماره 298 تفسير تيمور نگهدارى مى شود.

(11)- صاحب كشف الظنون از آن نام برده، و من به آن دست نيافتم.

(12)- كتابهايى كه شرح حال مؤلّف را نوشته اند، از آن كتاب نامى به ميان نياورده اند.

(13)- در «مطبعة السلام» در قاهره، سال 1315 ه. چاپ شده، و نيز در حاشيه الاتقان سيوطى، و اخيرا به تصحيح و شرح استاد السيّد احمد صقر به چاپ رسيده است.

(14)- بارها چاپ شده، آخرين آن، چاپ صاحب «المنار» سال 1320 است، و او را

بر آن كتاب تعليقاتى است.

(15)- چندين بار به چاپ رسيده، و آخرين آن چاپ «المنار» سال 1320 ه. است.

(16)- مؤلّف در نسبت اين كتاب به عبد القاهر جرجانى اشتباه كرده؛ زيرا با توجه به اين كه اين انتساب را در همه نسخه هاى

بديع القرآن، ص: 112

و «اعجاز ابن خطيب «1»» و شرح اسماء اللّه الحسنى «2»» از هم او (ابن الخطيب)، و «التفسير الكبير «3»» از همان مؤلّف، «الكشاف «4»» تأليف زمخشرى، و «شرح اسماء اللّه الحسنى» تأليف ابن ابى البرجان «5»، و «التفسير» تأليف ابن صمادح «6» و «تفسير ابن عطيه «7»» و «الوسيط فى التفسير «8»» تأليف واحدى، و «اسباب النزول «9»» از همان مؤلّف، و «فوائد القرآن «10»» تأليف قاضى عبد الجبّار، و «امثال القرآن «11»» تأليف

__________________________________________________

اصل يافتم، و با علم به اين كه كاتب نسخه ها اشخاص مختلفى بوده اند، لذا نمى توانم آن اشتباه را به كاتب نسبت دهم، و صحيح اين است مؤلف كتاب «قاضى ابو الحسن على بن عبد العزيز جرجانى متوفى 366 ه. است، و شايد بسبب اشتراك لقب جرجانى ميان دو مؤلف، اشتباه به مؤلف راه يافته است. و پيوسته مثل چنين اشتباهاتى تا زمان حاضر بر بسيارى از بزرگان وارد مى شود، اين كتاب چندين بار چاپ شده، و آخرين آن، چاپ «مطبعة الحلبى» به تصحيح و توضيح استادان: ابو الفضل ابراهيم و على البجاوى سال 1951 م. است.

(1)- نام اين كتاب در نسخه «ا» و «ب» اعجاز القرآن تأليف «فخر الدين بن الخطيب» وارد شده،

و آن «نهاية الاعجاز فى دراية الاعجاز» است، و درباره علوم بلاغت و شرح اعجاز قرآن است، و در «مطبعة الاداب» سال 1137 ه. چاپ شده است.

(2)- نسخه اى خطى از آن، در «دار الكتب المصريّة» بشماره 39 مجامع (مجموعه ها) موجود است.

(3)- و آن تفسير معروف به «مفاتيح الغيب» است، و تاكنون چندين بار چاپ شده، و آخرين آن چاپ سال 1327 ه. است.

(4)- سيوطى در كتاب «نواهد الافكار»، پس از اشاره به قدماى مفسّران، درباره او مى گويد:

آنگاه گروهى آمدند كه در علوم بلاغت صاحب نظر بودند؛ علوم بلاغتى كه به آن اعجاز قرآن مفهوم مى شود و صاحب كشاف سلطان اين شيوه است، و لذا كتاب وى در بالاترين مرتبت علو قرار گرفته است و بارها چاپ شده است.

(5)- آن كتاب بزرگى است، كه مؤلّف در آن اسماء خدا را كه بيشتر از 130 اسم مى باشد گرد آورده است. وى سخن درباره هر اسم را به سه فصل تقسيم كرده است: فصل اول در استخراج آن، فصل دوم در راه يافتن به مسالك آن، فصل سوم در تقيّد به حقايق آن است. و اين ابن برجان «ابو بكر عبد السّلام بن عبد الرحمن بن محمّد الاشبيلى «متوفّى 536 هجرى است (كشف الظنون).

(6)- از آن كتاب، در ميان كتابهاى مرجعى كه دارم، اطّلاع نيافتم.

(7)- او ابو محمّد عبد اللّه بن عبد الحقّ بن ابى بكر بن غالب بن عطيّه الغرناطى متوفّى 542 ه. است، و كتاب تفسيرش چاپ نشده است.

(8)- نام آن كتاب «المحرّر الوجيز فى تفسير كتاب الله العزيز» است، ازجمله كتابهاى خطّى است، و در «دار الكتب المصريّة» موجود مى باشد.

(9)- در مصر، سال 1315 ه. در سه جلد چاپ شده، و در حاشيه آن كتاب «الناسخ و المنسوخ» ابو القاسم هبة الله بن سلّام چاپ شده است.

(10)- او قاضى ابو الحسن عبد الجبّار بن احمد بن خليل همدانى استرابادى شيخ معتزله در روزگار خود است. وفات وى سال 415 ه. در شهر رى است. و از آن كتاب اطّلاعى نيافتم. و از آن مؤلّف به كتابى كه دست يافتم «تنزيه القرآن عن المطاعن» است، و شايد اين كتاب همان باشد، هرچند صحّت انتساب آن به وى مورد ترديد است.

(11)- از آن، در ميان كتب مرجعى كه دارم، اطلاع نيافتم. و آن كتاب تأليف ابو الحسن على بن محمّد بن حبيب الماوردى الشافعى، متوفّى 450 ه. است.

بديع القرآن، ص: 113

ابن حبيب، و «التمثيل و المحاضرة «9» «1»» تأليف ثعالبى، و «التعريف و الاعلام «2»» تأليف سهيلى و «الرّوض الانف «3»» از هم او، و «الامثال و الحكم من كلام سيّد الامم «4»» تأليف ابو احمد عسكرى، و «الامثال «5»» تأليف رامهرمزى، و «الدلائل «6»» تأليف بيهقى، و «الامثال «7»» تأليف ابو عبيد قاسم بن سلّام، و «امثال زمخشرى «10» «8»» و «كلام بعض العلماء على قوله تعالى: تلك عشرة كاملة» (سخن برخى دانشمندان درباره قول خداى تعالى: تلك عشرة كامله)، و «كلام بعض الفضلاء على ما جاء فى الكتاب العزيز من الاستثناء» (سخن برخى دانشمندان درباره انواع استثنا در كتاب عزيز)، و «كلام القاضى بهاء الدين بن شداد

رحمه اللّه على سورة الاخلاص» (سخن قاضى بهاء الدين بن شدّاد رحمه اللّه درباره سوره اخلاص) كه وى از آن سوره، سى فايده استخراج كرده است، و «ما استخرج بعض الفضلاء من الاحكام الستين من حديث: حبّب الىّ من دنياكم ثلاث» (احكام شصت گانه اى كه برخى فاضلان از

__________________________________________________

(1)- مسمّى به «التمثيل و المحاضرة فى الحكم و المناظرة» است، گزيده هايى از آن چاپ شده و تعدادى از نسخه هاى خطّى آن در «دار الكتب المصريّة» شماره 492، و 2083 و 2083 (بخش) ادب موجود است.

(9) آن كتاب در سال 1381 ه. به تحقيق عبد الفتاح محمّد الحلو در قاهره به چاپ رسيده است. ر ك: فهرست كتابهاى چاپى عربى ص 217.

(2)- و آن «التعريف و الاعلام بما ابهم من الاسماء و الاعلام» تاليف ابو القاسم عبد الرحمن بن عبد اللّه بن احمد بن ابو الحسن السهيلى الاندلسى المالكى النّحوى» است، و موضوع آن معرّفى اسمها و نامهاى موجود در قرآن و شرح آيه «وصيّت» است و تعدادى نسخه هاى آن در «دار الكتب» شماره 439 تفسير، 32 م، موجود است.

(3)- و آن در شرح احاديث «السيرة النبويّة» ابن هشام است، و چندين بار چاپ شده است، و آخرين آن در سال 1331 ه. و در حاشيه «السيرة النبويّة» است.

(4)- و آن تأليف ابو احمد الحسن بن عبد اللّه بن اسماعيل بن زيد بن حكم العسكرى متوفّى سال 382 ه. است، و چاپ نشده است.

(5)- در ميان كتابهاى مرجعى كه دارم، از آن اطّلاع نيافتم.

(6)- آن كتاب خطّى است، و در «دار الكتب المصريّة» شماره 212 حديث، محفوظ است، و آن تأليف ابو بكر احمد

بن الحسين بن على بن عبد اللّه بن موسى البيهقى النيشابورى فقيه شافعى متوفّى 458 ه. است.

(7)- جزء 8 و 17 آن كتاب با ترجمه لاتينى سال 1838 م. در آستانة چاپ شده، و همه آن در مجموعة «التحفة البهيّة و الطرفة الشّهية»، در آستانه، سال 1302 ه. به چاپ رسيده است.

(8)- نام آن «المستقصى فى الامثال» است، مؤلّف در آن مجموعه اى از امثال عرب را نقل كرده است، و به بيان داستانهاى آن توجه نموده، و نكته هر داستان و روايات آن را بيان كرده و معانى آنها را واضح گردانيده است، و موارد ضرب امثال را بيان داشته و ابيات شاهد را برگرفته، درحالى كه اختصار و تجريد الفاظ را از حشو و زوائد غيرلازم، مرعى داشته، و آن را به ترتيب حروف الفبا مرتب نموده است. از آن تعدادى نسخه خطّى در «دار الكتب المصريّة» شماره 423 ادب، 102 م، 73 ش، موجود است.

(10) آن كتاب به سال 1381 ه. در حيدرآباد دكن به تصحيح عبد الرحمن خان به چاپ رسيده است. ر ك: فهرست كتابهاى چاپى عربى ص 393.

بديع القرآن، ص: 114

حديث: حبّب ... ثلاث. استخراج كرده اند) و «ما استخرج من الاحكام من حديث:

«يا ابا عمير ما فعل النمير «1»» (احكامى كه از حديث: يا ابا عمير ما فعل النّمير، استخراج شده است) و «الامثال «2»» تأليف ميدانى و «المنصف «3»» تأليف ابن وكيع التّنّيسى، و «رسالة ابن عبّاد» «4» در انتقاد از

متنبّى و مواردى كه از ابو تمّام گرفته و مواردى كه بحترى از ابو تمّام گرفته است، و «نهج البلاغه «5»» سخنان امام على (ع) و «نظم القرآن «6»» تأليف جاحظ، و «البيان و التبيين «7»» از همان مؤلّف، و «الخطب النّباتيّه «8»» و «درّة التنزيل و غرّة التأويل «9»» تأليف خطيب، و «تنقيح البلاغة «10»» تأليف ابن احمد العميدى، و «الفصل و الوصل» تأليف

__________________________________________________

(1)- از آن مطّلع نشدم.

(2)- و آن مشتمل شش هزارواندى مثل است، و چندين بار چاپ شده، و آخرين آن چاپ «و المطبعة الخيريّة» سال 1290 ه.

است.

(3)- و آن درباره دلايل سرقتهاى متنبّى است، و تأليف ابو محمّد حسن بن وكيع شاعر (متوفّى 393 ه) است، كتاب مذكور خطّى است، و جز قسمت نهم آن، در كتابخانه برلين، از آن اطّلاعى به دست نيامده است.

(4)- در مراجعى كه در اختيار دارم از آن اطّلاعى نيافتم، و شايد در مجلّه «ثقافة الهند» چاپ شده باشد.

(5)- آن كتابى مشهور است، و در انتساب آن به على بن ابى طالب- كرّم اللّه وجهه- اختلافى (انتساب نهج البلاغه به امير المؤمنين على (ع) از آن جهت مورد ترديد برخى قرار گرفته كه مى گويند جامع آن سيّد رضى، مؤلّف آن نيز هست، امّا برخى محقّقان دانشمند پس از تحقيق به اين نتيجه رسيده اند كه خطبه ها و نامه ها و كلمات قصارى كه سيّد رضى گرد آورده، در كتابها و مراجعى كه پيش از عصر وى نگاشته شده بوده موجود بوده، و در برخى از آن مراجع كه از بين نرفته اكنون موجود است، علاوه بر اين معقول نيست فرض كنيم سيّد رضى كه خود در

بسيارى از موارد به علوّ مرتبت كلام امام على (ع) اعتراف مى كند آن سخنان را از خود انشا كرده و به آن حضرت نسبت داده باشد با وجودى كه پيداست خطبه ها و نامه هاى آن حضرت بيانگر اوضاع و احوال زمان خود اوست، و با بيانى ايراد شده كه مى بايست از زبان خود او صادر شده باشد. گذشته از اين كه خود كلام حضرتش و تأثيرى كه در دلها مى گذارد. و بلاغت بى نظيرش كه آن را پايين كلام خدا و بالاى كلام خلق قرار داده بزرگترين شاهد صحّت انتسابش به آن حضرت است، و ما را در اين مقام مجال بيشتر بسط سخن نيست، محقّقان محترم را به كتابهاى سودمندى كه دراين باره تأليف شده ارجاع مى دهيم؛ ازجمله: مصادر نهج البلاغة و اسانيده، تأليف عبد الزّهراء الحسينى الخطيب در چهار مجلّد بيروت، 1395 ه. و «مصادر نهج البلاغة» عبد اللّه نعمة؛ 1392 ه.) است كه اين جا محلّ بيانش نيست، و بارها چاپ شده است، چنان كه عزّ الدين عبد الحميد بن هبة اللّه معروف به «ابن ابى الحديد مدائنى و نيز ميثم بن على بن ميثم بحرانى آن را شرح كرده اند، نگاه كن به شرح نهج البلاغه [فهرست كتابهاى چاپى عربى ص 566- 575].

(6)- باقلانى در كتابش «اعجاز القرآن» از آن نام برده وليكن موجود نيست.

(7)- چندين بار چاپ شده و آخرين آن چاپ 1949 م، به تصحيح استاد عبد السّلام هارون است.

(8)- «ديوان خطب ابن نباته» ناميده شده، و در بيروت چاپ شده است.

(9)- و آن تأليف إسكافى خطيب است، و سال 1326 ه. چاپ شده است.

(10)- از آن اطّلاعى نيافتم.

بديع القرآن، ص: 115

ابن ابى البرّجان «1»، و «شرح الحماسة» تأليف تبريزى «2»، و «البديع «3»» از همان مؤلّف، و «شرح الاشعار السّتة» تأليف سكّرى «4»، و «شرح المقصورة «5»» تأليف ابن خالويه، و «اليتيمة «6»» تأليف ثعالبى، و «اجناس التجنيس «7»» از همان مؤلّف، و «دمية القصر «8»»

__________________________________________________

(1)- در نسخه اصل، و «ا» و «ب» و «د» و «س» چنين است، و در نسخه «ت» «ابن ابى البركات» ضبط شده است، وليكن در ميان مراجعى كه دارم از آن اطلاع نيافتم.

(2)- و آن تأليف يحيى بن على بن حسن بن محمد بن موسى بن الخطيب ابى زكريّا الشيبانى النّحوى اللغوى التبريزى (متوفى 502 ه.) است. و اين كتاب در مصر، سال 1296 ه. و در بن، سال 1828 با مقدّمه و توضيحاتى از استاد جرج فرتاج (9) به زبان لاتينى بضميمه فهرست نام شاعران و اماكن و قافيه ها، چاپ شده است.

(9) او (. W. G, gatyrF) است؛ ر ك: المستشرقون ج 2 ص 697.

(3)- در ميان مراجعى كه دارم، از آن اطّلاع نيافتم.

(4)- و آن كتابى خطّى است، و تأليف ابو سعيد عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن عبد الرّحمن بن العلاء بن ابى صفرة السكّرى النّحوى متوفّى 275 ه. و بنابر قولى متوفّى 290 ه. است.

(5)- و آن قصيده اى از «ابن دريد» است، و با آن «ابن ميكائيل را مدح كرده و حركتش را به ديار فارس و اشتياقش را به بصره، و برادرانى

كه آنجا دارد، وصف نموده است. آن قصيده (مذكور) را ابو عبد اللّه بن الحسين بن احمد بن خالوية بن حمدان الهمذانى النحوى متوفّى سال 370 ه. شرح كرده است، آن شرح خطّى است، و در «دار الكتب المصريّة» شماره 1177 ادب، 34 ش. محفوظ است.

(6)- و آن كتاب «يتمية الدّهر فى شعراء اهل العصر» تأليف ابو منصور عبد الملك بن اسماعيل بن الثعالبى النيسابورى متوفّى 479 ه. است، و آن كتاب را ذيل براى كتاب «البارع فى اخبار الشعراء المولدّين» تأليف «ابو عبد اللّه هارون بن على بن يحيى بن ابى منصور المنجّم البغدادى، متوفّى سال 288 ه، قرار داده است، و آن كتاب سال 1282 در دمشق چاپ شده است.

(7)- در ميان مراجعى كه در اختيار دارم، از آن اطّلاعى نيافتم.

(8)- و آن كتابى در شرح احوال است، و هدف مؤلّف از نگارش كتاب، با آنچه در آغاز آورده آشكار مى شود: «و همانا اسامى فاضلان را به فهرست درآوردم سپس نظر خويش را برايشان- چه از نظر مقام يا نگارش و قلم- توزيع نمودم و طبقات مرتب شده را بر اقسامى تقسيم كردم، و آنگاه اقسام هر طبقه اى را بر وفق عدد طبقات آسمان عرضه داشتم؛ كه هر مقام را مقالى و هر طبقه را رجالى است؛ و آن رجال بر سه دسته اند، برخى سابقين اوّلين و برخى لاحقين مخضرم هستند و برخى معاصر نوظهورند، و اين كتاب بر هفت قسم تقسيم شده است: 1- در محاسن شعراى بدو و حجاز. 2- در طبقات شعراى ديار بكر و آذربايجان و جزيره و بلاد مغرب 3- درباره فضلاى عراق. 4- درباره

شعراى خراسان و قهستان و سيستان و غزنة. 5- درباره شعراى رى و جبال. 6- درباره فضلاى جرجان (گرگان) و استراباد و دهستان و قومس و خوارزم و ماوراء النّهر. 7- درباره طبقاتى از ادبا كه معرّفى نشده اند. مؤلف همه اين اقسام را، با فصلى كه «تاج الكتاب» ناميده، آغاز نموده، و در آن از منزلت كتابش اين كتاب، در ميان ساير كتابها، و از علوّ درجه آن نزد اديبان، سخن به ميان آورده، و آنگاه به نقل قصيده مشهور «بائيه» اش مى پردازد كه با اين بيت شروع مى شود:

عشا الى ان رأينا فى الهوى عجبا كل الشهور و فى الامثال عش رجبا

باخرزى، او همان اديب، ابو الحسن على بن الحسن بن على بن ابى الطيّب باخرزى است كه در ذو القعده سال 467 ه.

بديع القرآن، ص: 116

تأليف باخرزى، و «الخريدة» تأليف عماد كاتب اصفهانى «1»، و «العقود و الاعتذار» «2» و «محاضرات الرّاغب «3»» و شرح سقط الزّند «4»» تأليف ابن البطليوسى، و «رسالة الصّولى «5»» كه مقدّمه اى بر شعر ابو نواس قرار داده است، و «رسالة الصولى فى اخبار ابى تمام»، و «شرح الاشراق «6»» تأليف بلاذرى، و «السبيل الى معرفة التنزيل «7»»

__________________________________________________

در مجلس دوستانه اى در باخرز به قتل رسيد، و در كشف الظنون نقل شده كه آن كتاب را ذيل كتاب «يتيمة الدهر فى شعراء اهل

العصر» تأليف نيشابورى (ثعالبى) قرار داده است، آن كتاب (دمية القصر) خطّى است، و در «دار الكتب المصريّة» شماره 33 ش محفوظ است (آن كتاب در سال 1348 ه در حلب به چاپ رسيده است. ر ك: فهرست كتابهاى چاپى عربى ص 369.)

(1)- و آن كتاب (الخريدة) (نام كامل آن «خريدة القصر و جريدة اهل العصر» است، ر ك: تاريخ الادب العربى تأليف بروكلمن ص 7، اجزائى از آن- ازجمله شعراى شام به تصحيح مرحوم دكتر شكرى فيصل- چاپ شده است.) تأليف محمد بن ابى عبد اللّه بن ابى الرجاء حامد بن عبد اللّه بن على الكاتب الاصفهانى ملقّب به «ابن اخى العزيز حاكم تكريت است، كه در سال 510 ه. در اصفهان به دنيا آمد، و سال 597 ه. در دمشق وفات يافت، و در «مقابر الصوفيّه» دفن شد، صاحب كشف الظنون نقل كرده كه مؤلّف آن كتاب را ذيل «زينة الدهر فى عصرة اهل العصر» تأليف ابو المعالى سعيد بن على معروف به ورّاق الخطيرى قرار داده است كه او (به نوبه خود) كتابش (زينة الدهر) را ذيل دمية القصر قرار داده است. وليكن بر اوراق نسخه «الخريدة» در «دار الكتب المصريّة، عبارتى كه دالّ بر آن مطلب باشد، موجود نيست، و شايد صاحب كشف الظنون از نسخه ديگرى اطّلاع داشته، كه مؤلّف آن مطلب را در آن عنوان كرده است. و نسخه الخريده موجود در «دار الكتب» شش مجلّد است و از روى نسخه خطّى كتابخانه ملى پاريس، عكس بردارى شده است، و به شماره 4255 ادب در دار الكتب محفوظ است. و بخش شعراى مصر به تصحيح استاد احمد امين و

دكتر شوقى ضيف و دكتر احسان عبّاس، چاپ شده و بخش شعراى شام به تصحيح دكتر شكرى فيصل سال 1955 به چاپ رسيده است.

(2)- باوجود مراجع بسيارى كه دارم به اين كتاب دست نيافتم، و شايد اسم كتاب تحريف شده باشد. دقّت كن!

(3)- و آن «محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء» ناميده مى شود، مؤلف آن علّامه ابو القاسم الحسن (در بيشتر كتابهاى شرح احوال و نيز در ديباچه پيشتر مؤلفات راغب، نام وى «الحسين» ضبط شده است. ر ك: كشاف اصطلاحات الفنون ص 25 و الاعلام ج 2 ص 279.) بن المفضّل معروف به راغب اصفهانى است. آغاز آن چنين است: «الحمد لله الذى تقصر الاقطار ان تحويه الخ» وى در آن كتاب از اخبار طريف و اشعار ظريف فصولى را درباره بحثهاى اديبان و گفت وگوهاى شاعران و سخنوران برگزيده است، و در هر باب، از ابوابى كه عرضه داشته، نهايت اختصار را در نظر گرفته، و بسيارگويى را از آن زدوده است، و آن چندين بار چاپ شده كه آخرين چاپ، در سال 1287 ه. صورت پذيرفته است.

(4)- و آن تأليف ابو محمد عبد اللّه بن محمد، معروف به ابو محمد البطليوسى متوفّى 507 ه. است، و آن كتاب، جزء شروح سقط.

الزند از انتشارات «لجنة احياء آثار ابى العلاء» چاپ شده است.

(5)- دو رساله صولى در ديوان ابو نواس به روايت صولى و ديوان ابو تمام به روايت صولى به تصحيح و توضيح دكتر عبده عزام و دكتر خليل عساكر موجود است.

(6)- اين نام در همه نسخه هاى اصلى همين طور ضبط شده، و شايد مقصود وى «انساب الاشراف» است كه

قسمتهايى از آن چاپ شده است.

(7)- در آن وقوف نيافتم.

بديع القرآن، ص: 117

و «الغرر و الدّرر «1»» تأليف شريف (سيّد) مرتضى- رحمه اللّه، و «تنزيه الانبياء «10» «2»» از همان مؤلّف، و «طيف الخيال «3»» از هم او، «كتاب الصرفة «4»» از همان مؤلّف، و «جواهر القرآن «5»» تأليف غزالى، و «احياء علوم الدين «6»» از هم او، و «رسالتى الحاتمى «7»» كه يكى از آن دو رساله را درباره شعر متنبّى نگاشته، يكى از آن دو، درباره مواردى است كه متنبّى (از شاعران ديگران) گرفته است، و رساله ديگر در موارد اقتباس نيكوى او است. و «وقعة الادهم» از همان مؤلّف، مقصودم حاتمى است-، و «المجاز «11» «8»» تأليف الشريف (سيّد) رضىّ رحمه اللّه، و «المجاز «9»»

__________________________________________________

(1)- موسوم به «غرر الفوائد و درر القلائد» است، و به «امالى مرتضى» مشهور گرديده و از تأليفات ابو القاسم على بن طاهر بن احمد بن الحسين بن موسى الحسينى رئيس طالبيان در بغداد بسال 436 ه. است، و آن كتاب چندين بار چاپ شده و آخرين آن چاپ در «المطبعة الحلبية» به تصحيح استاد ابو الفضل ابراهيم است.

(2)- از آن اطلاع نيافتم.

(3)- نسخه اى از آن در كتابخانه «اسكوريال» محفوظ است، و اخيرا سال 1954- 1955، به تصحيح استاد محمد سعيد كيلانى چاپ شده است.

(4)- از آن اطّلاع نيافتم.

(5)- و آن چاپ شده و تأليف ابو حامد محمد بن محمد بن احمد غزالى، ملقّب به زين الدين طوسى

فقيه شافعى متوفّى سال 595 ه. است.

(6)- آن كتاب چاپ شده و از مفصّلترين تأليفات غزالى و جامعترين كتاب شامل عقائد او است.

(7)- تنها از دو رساله اطّلاع يافتم: «الرسالة الحاتميّة فى موافقة شعر المتنبى لكلام ارسطو طاليس» كه در طى شرح حال او در معجم الادباء مذكور است، و رساله اى تنها كه نسخه اى عكسى و خطّى است، و در دار الكتب، به شماره 5168 ادب محفوظ است، و ضميمه «التحفة البهيّة» چاپ شده است، امّا رساله دوم وى، كه در آن، آنچه ميان او و ابو الطيب گذشته- كه آن اظهار سرقات شعرى و بيان عيوب شعر متنبى است- شرح داده، از آن اطلاع نيافتم. و رساله اول وى دالّ بر كثرت علم و وسعت اطّلاع او است.

(معجم المطبوعات تأليف سركيس).

(10) آن كتاب چندين بار چاپ شده ازجمله به سال 1290 ه. در تبريز و با چاپ سنگى، ر ك: فهرست كتابهاى چاپى عربى ص 369.

(8)- آن كتاب تأليف ابو الحسن محمد بن الطاهر احمد بن موسى مشهور به موسوى نقيب الاشراف (رئيس و بزرگ سادات) در بغداد است، و اخيرا به اهتمام و تصحيح استاد عبد الغنى حسن چاپ شده است.

(11) براى سيّد رضى تحت نام «المجاز» دو كتاب است: يكى مجازات الاثار النبويّة كه در سال 1328 چاپ شده، و سپس با تصحيحاتى در مصر چاپش تجديد گرديد، و ديگرى كتاب «مجازات القرآن» كه نام آن تلخيص البيان است، و برخى اين اخير را جز اولى مى دانند، نسخه ناقصى از آن دو بار منتشر شد، و نسخه كاملى از آن سال 1375 ه در بغداد مطبعة المعارف

به چاپ رسيد، نقل به اختصار از: الذريعة الى تصانيف الشيعة، ج 19 ص 351- 352.

(9)- اخيرا به اهتمام دكتر فؤاد سركين از استانبول در «مطبعة السّعادة» چاپ شده است. [نام كامل آن (مجاز القرآن) است ] ر ك: مراجع مصحّح، ص 719.

بديع القرآن، ص: 118

تأليف ابو عبيدة، و «الشفاء فى تعريف حقوق المصطفى» «1» تأليف قاضى عياض رحمه اللّه، و «شرح حديث ام زرع «2»» از هم او، «بديع الحديث» كه مؤلّف آن از كتاب (قبلى) خلاصه و مجزّا نموده است، «الحديقه «3»» تأليف حجارى (به راء بى نقطه) و او مؤلّف كتاب: المسهب فى اخبار اهل المغرب است، و «قلائد العقيان «4»» تأليف ابن خاقان، و «سرّ الفصاحة «5»» تأليف ابن سنان خفاجى، و «مقامات بديع «6»» (بديع الزّمان همدانى) و «رسائل بديع «7»»، و «مقامات حريرى «8»» و «المثل السائر «9»»

__________________________________________________

(1)- اين كتاب چندين بار چاپ شده. آخرين چاپ آن در سال 1313 ه. انجام شده است و مؤلّف آن قاضى ابو الفضل عياض ابن موسى بن عياض اليحصبى البستى المالكى الاندلسى الاصل متوفّى 544 ه. است.

(2)- در ميان مراجعى كه دارم، از آن اطلاع نيافتم.

(3)- و آن كتابى در علم بديع است، مؤلّف آن عبد الباقى محمد بن سعيد متوفّى در «بلنسيّة» بسال 502 ه. است، وى (حجارى) منسوب به وادى الحجارة واقع در اندلس است، از آن كتاب (الحديقة) اطّلاع نيافتم.

(4)- و آن «قلائد العقيان فى محاسن الاعيان» است، مؤلّف در آن كتاب

جمعى از شعراى عرب و تعدادى از اشعار آنان را گرد آورده، و آن را به چهار قسمت تقسيم نموده: 1- در محاسن رؤسا و اخبار ايشان. 2- درباره زيورهاى تابنده (كلام) وزيران و گزيده هاى كلام سخنوران. 3- در آثار درخشنده قاضيان بزرگ و سروران علماى سترك. 4- درباره بدايع كلام اديبان نامدار و آثار جالب شاعران توانا است. مؤلف درباره هر قسم از اقسام چهارگانه، با بهترين بيان سخن گفته است. آن كتاب سال 1283 ه. چاپ شده و مؤلّفش ابو نصر الفتح بن محمّد بن عبد اللّه بن خاقان الاشبيلى الوزير، است، و كتاب قلائد العقيان را به يوسف بن تاشفين تقديم كرده است.

(5)- و آن تأليف امير عبد اللّه بن محمّد بن سعيد بن سنان الخفاجى الحلبى، شاعر اديب مشهور متوفّى به سال 466 ه. است، و چندين بار چاپ شده و آخرين آن، چاپ 1952 م. به تصحيح عبد المتعال الصعيدى است.

(6)- و آن تأليف ابو الفضل احمد بن الحسين بن يحيى بن سعيد الهمذانى (همدانى) حافظ مشهور به «بديع الزّمان» است؛ كه در شهر هرات به سبب سمّ و يا بنا به گفته اى به سبب سكته، روز جمعه يازدهم ماه جمادى الاخرة (جمادى الاخر يا جمادى الثانى) سال 398 ه. وفات يافت. و آن كتاب، داراى 51 مقامّه است، كه آن را در آخرين مجالس املاء درس روزهاى جمعه املاء كرده است و آن را از زبان راويه اش كه عيسى بن هشام ناميده انشاء نموده، و پنداشته كه آن مقامات را وى (راويه) از زبان شخص بليغى به نام ابو الفتح كندى براى بديع الزمان بيان نموده است. وى در

تأليف فن مقامات بر حريرى سبقت دارد. و حريرى به سبك او نگاشته و به اين نكته در مقدمه مقاماتش تصريح نموده است. مقامات بديع الزمان بارها، در آستانه در «مطبعة الجوائب» سال 1228 ه. و در بيروت سال 1889 م. با شرح شيخ محمد عبده چاپ شده است.

(7)- اين رسائل همراه با خزانة ابن حجّة حموى، سال 1304 ه. و همچنين در آستانه، سال 1297 ه. چاپ شده است.

(8)- و آن تأليف امام اديب ابو محمّد القاسم بن على بن محمّد بن عثمان الحريرى البصرىّ متولّد سال 446 ه. و متوفّى در بصره، در جادّه بنى حرام سال 516 ه. است، و آن داراى 50 مقامه، و مشتمل بر شوخى و جدّى، و كلام ظريف و كلام متين، و ادب نمكين، و تكه هاى ادبى است. مؤلّف درباره آن گويد: «و آن مقامات را با آيات، و كنايات نيكو، آراستم، و در آن، امثال عرب، و لغزهاى نحوى، و آراء لغوى و رسائل ابتكارى، و خطبه هاى آراسته، و پندهاى گريه آور، و سرگرميهاى خنده آور، قرار دادم، اين مقامات بر ابو زيد السروجى و روايت حارث بن همام بصرى املاء شده است، و چندين بار در مصر و ليدن به چاپ رسيده است.

(9)- و آن تأليف امام علامه ابو الفتح ضياء الدين نصر الله بن ابى الكرم محمد بن عبد الكريم بن عبد الواحد الشيبانى، معروف به «ابن الاثير الجزرى» است، كه روز پنجشنبه 25 شعبان سال 558 ه. در جزيره «ابن عمر» متولّد شد، و سال 637 ه. در بغداد وفات يافت. و آن كتاب، نسبت به تأليف نظم يا نثر حكم اصول فقه

را نسبت به استنباط ادلّه احكام دارد. و در آن، مؤلّف انواع بسيارى از فنون بيان را گردآورده، و از آنچه مربوط به فنّ كتابت است فروگذار نكرده و كتاب را بر يك مقدّمه و دو مقاله، مرتّب نموده است، مقدّمه آن مشتمل بر اصول علم بيان، و دو مقاله درباره فروع آن است؛ مقاله اول درباره موضوعات لفظى، و مقاله دوّم درباره صناعات معنوى است، و در مصر سال 1282 ه. چاپ شده است.

بديع القرآن، ص: 119

تأليف ابن الاثير و «الوشى المرقوم «1»» از همان مؤلّف، و «الاقناع «2»» تأليف صاحب بن عبّاد، و «بديع ابى اسحاق «3» الاجدابى» صاحب كتاب كفاية المتحفّظ، و «العقد «4»» تأليف ابن عبد ربّه، و «رسالة «5» القاضى الفاضل رحمه اللّه فى البلاغه» و «بديع «6» شرف الدين التيفاسى» و اگر نبود مواردى كه در آن دقّت نكرده، و همانطور كه ديده نقل نموده- و در نتيجه همان انتقادى كه به ديگران گرفته مى شود به او نيز وارد مى شود- كتاب وى جامع مطالبى بود كه تأليفات ديگر جامع آنها نبود، و «بديع ابن منقذ «7»» باوجودى كه متضمّن نقاط ضعفى است مانند: توارد و تداخل (و تفكيك) و تسميه يك باب به ابوابى جداگانه، و عيوب را محاسن ناميدن و در ابواب

__________________________________________________

(1)- و آن موسوم به «الوشى المرقوم فى حل المنظوم» است، و بر يك مقدّمه و سه فصل بنا شده: فصل اول در شرح اشعار، و فصل دوم در شرح آيات

قرآن، و فصل سوم در شرح اخبار نبوى است، و بسيارى از موارد «المثل السائر» به آن ارجاع مى دهد. آن كتاب سال 1298 ه. در بيروت چاپ شده است.

(2)- و آن كتابى در عروض تأليف وزير ابو القاسم صاحب بن عباد بن العبّاس بن عبّاد بن ادريس طالقانى، ملقّب به «صاحب ابن عبّاد» است (متوفّى 335 ه). آن كتاب خطّى است، و در دار الكتب المصريّة شماره 2 ش، محفوظ است.

(3)- و آن تأليف ابو اسحاق ابراهيم بن اسماعيل بن احمد بن عبد اللّه الطّرابلسى معروف به ابن الاجدابى متوفى سال 600 ه صاحب كفاية المتحفظ در علم لغت است.

(4)- و آن تأليف امام فقيه ابو عمرو احمد بن محمد بن عبد ربّه القرطبىّ متولّد روز دهم ماه رمضان سال 246 و متوفّى روز يكشنبه هيجدهم ماه جمادى الاولى سال 328 ه. در شهر قرطبه است. وى آن كتاب را بر 25 كتاب مرتب نموده، و آن را جامع بيشتر معانيى قرار داده كه بر افواه عوام و خواص مردم جريان دارد. و بر سر زبان ملوك و افراد عادى متداول است، و هر كتاب از كتابهاى (- فصول) آن را با شواهد شعرى مناسب با معانى اخبار آن كتاب آراسته است. و آن چندين بار چاپ شده و آخرين چاپ، چاپ «لجنة التأليف و الترجمة و النّشر» به اهتمام مرحوم استاد دكتر احمد امين و همكارانش بسال 1359 ه./ 1940 م. است. [نام كامل آن كتاب العقد الفريد است. ر ك: فهرست مراجع مصحّح ص 719.]

(5)- از آن آگاهى نيافتم.

(6)- از آن آگاهى نيافتم.

(7)- او، ابو مظفّر اسامة بن

مرشد بن على بن منقذ بن نصر بن منقذ الكيلانى الكلبى الشيرازى ملقّب به مؤيّد الدولة محبّ الدين، از بزرگان دانشمند و شجاع بنى منقذ است و در سال 584 ه. وفات يافته، و كتابش خطّى است و در دار الكتب المصريّة شماره 5 م

بديع القرآن، ص: 120

محاسن شمردن، (و مخالفت شواهد و شروح «1»)، به اضافه انواع اشتباهات و اقسام اشكالات كه هركس از آن كتاب اطّلاع يابد، و در آن دقت نمايد، و در مجموع مضامين آن تدبر كند، ثبوت آن اشكالات را درمى يابد؛ هرچند در اين فن كمتر كتابى را ديدم كه بيش وكم بر وفق مقام علمى مؤلّفش، از موارد انتقاد خالى باشد، و هر شخصى- بجز پيامبران كه خداى سبحانه حفظشان نموده- برخى سخنش مقبول، و پاره اى مردود است، و خوشبخت آن كسى است كه لغزشهايش شمرده شود، و من خويشتن را تبرئه نمى كنم، و مدّعى صحّت تأليفات خود و نفى صحّت تأليفات همنوعانم نيستم؛ جز اين كه به اندازه توانم درصدد تنقيح آنچه تأليف كرده ام برآمدم، و به اندازه طاقت و گنجايشم دقت نظر به عمل آوردم، و از تداخل اجتناب ورزيدم، و از توارد خود را حفظ نمودم، و آنچه مى بايست منقّح شود تنقيح نمودم، و به تصحيح آنچه توانستم پرداختم، و هر شاهدى را در جاى خود قرار دادم، و چه بسا كه ديدم نام يك باب با معناى آن مطابقت ندارد، نام را باقى گذاشتم و معنى را تغيير دادم، تا اين كه سرانجام 95 باب

اصل و فرع گرد آوردم، اصول آن، ابوابى است كه دو مخترع اول پديد آورند و آنان «قدامة بن جعفر كاتب و ابن معتزّ» اند، و تعداد اين ابواب، بعد از حذف ابوابى كه بر آن توارد يافته اند، و ابوابى كه بر آندو مشتبه و متداخل گشته، سى باب «2» است، و شصت وپنج باب «3» هم از آن كسانى است كه پس از آن دو، تا روزگار ما، آمده اند، و بر آن شدم كه به آن تعداد ابواب اصول و ابواب مزيد بر آن، مجموعه اى از ابواب كه نامهايش را خود ابتكار نموده، و شواهدش را خود استخراج كرده، بيفزايم پس سى ويك باب «4» استنباط نمودم، كه در استنباط آن تا آنجا كه

__________________________________________________

محفوظ است.

(1) ترجمه مطابق است با متن: «مخالفة الشواهد و التراجم»، بجاى آن در تحرير ص 9، «مخالفة الشواهد للتراجم» (- مخالفت شواهد با تراجم) نقل شده كه به سياق عبارت اقرب است.

(2) از اين سى باب در اين كتاب 27 باب وارد شده كه آخرين آن، باب الايغال ص 91 (متن بديع القرآن) است.

(3) مصحّح در ذيل عبارت متن «خمسة و ستين بابا» عبارت «اثنين و ستين بابا» را از نسخه «ا» و «ب» نقل كرده است. مؤلّف در كتاب تحرير (ص 92) تعداد آن ابواب را 60 باب عنوان نموده، ولى عملا در شرح اسمهاى آن 62 باب را ذكر كرده آنگاه سه باب از «اجدابى» صاحب كتاب «البديع» مى افزايد كه مجموعا 65 باب مى شود.

(4) مصحّح از نسخه «ا» و «ب» عبارت «خمسة و ثلاثين بابا» را بجاى عبارت متن «واحدا و ثلاثين بابا» نقل نموده است،

در حالى كه ابوابى كه از اختراع مؤلّف در اين كتاب ذكر شده 32 باب است و از باب تخيير (بديع القرآن، ص 233) شروع مى شود و به آخر كتاب ختم مى گردد، و همين ابواب در «تحرير» (ص 94) 30 باب عنوان شده، و عملا همان ابواب در كتاب وارد شده

بديع القرآن، ص: 121

گمان دارم، سابقى نداشته ام، مگر اين كه در لابلاى كتابها نامى از آن ابواب برده شده، كه من از آن اطّلاع نيافته ام، بنابراين من و آن كه بر من سبقت داشته، بر آن باب متوارد شده ايم، و ان شاء اللّه، تصوّر نمى كنم چنان موردى وجود داشته باشد، پس آنچه استنباط نمودم به- اصل و مزيدش كه خود جمع آورى كرده ام افزودم، و در نتيجه مجموع ابواب صدوبيست وشش «1» باب گرديد، و همه آن ابواب در كتابم مسّمى به «تحرير التحبير» كه جامع بديع همه انواع كلام مى باشد، موجود است، و چون به تأليف كتابى كه نامش را «بيان البرهان فى اعجاز القرآن» گذاشتم، توفيق يافتم، و دانستم كه نيازمند به تتّمه اى متضمّن ابواب بديع قرآن است، لذا آنچه به قرآن اختصاص داشت، مجزّا ساختم، و آن ابواب، صدوهشت باب «2» است، و بهنگام بيان مشروح آن ابواب، در پى تكميل اين تعداديم، و اكنون به خواست خداى تعالى هنگام شرح ابواب اين كتاب رسيده است.

__________________________________________________

است. از مقايسه ابواب مؤلّف در دو كتابش، معلوم مى گردد كه 2 باب در «تحرير» آمده كه در «بديع القران» نيست، و آن باب:

«الهجاء فى معرض

المدح» و «الالغاز و التعمية» است، و با اضافه اين دو باب عدد ابواب مؤلّف 34 باب مى شود.

(1) ترجمه عبارت «تحرير» (ص 95) در اين مورد چنين است: «پس عده ابواب اين كتاب صدوبيست وسه باب گرديد، و اين ابواب جز بابهاى: جناس، طباق و تصدير است كه از ابواب ائتلاف [مقصود ائتلاف اللفظ مع المعنى و شايد باب ائتلاف القافية مع ما يدلّ عليه سائر البيت باشد] منشعب مى شوند. بنابراين تعداد كلّ ابواب 126 باب مى شود وليكن عنوانى از باب تصدير نه در كتاب «تحرير» و نه در كتاب «بديع القران» ديده نمى شود هرچند در هر دو كتاب در باب «ائتلاف القافية» (الفاصلة) مع ما يدل عليه سائر البيت (الكلام)» اشاره اى به آن شده است.

(2) تعداد ابوابى كه در كتاب آمده 109 باب است، همانطور كه مصحّح نيز به اين مطلب اشاره كرده، بنابراين بعيد نيست تحريفى در آن تعداد رخ داده باشد.

بديع القرآن، ص: 122

باب اول و آن باب استعاره است «1»

باب اول و آن باب استعاره است «1»

در تعريف استعاره اختلاف شده است؛ رمّانى «2» گفته است: «استعاره عبارت است از:

«پيوند دادن لفظ براساس نقل- به غيرمعنايى كه در اصل لغت براى آن وضع شده است.»،

ابن الخطيب «3» اين تعريف را از چهار وجه باطل دانسته است:

وجه اوّل: لازم مى آيد هر مجازى استعاره باشد، و آن باطل است.

وجه دوم: لازم مى آيد اعلام منقول استعاره باشد، و آن محال است.

وجه سوم: لازم مى آيد لفظى كه اشتباها به سبب جهل معناى اصلى (وضعى) در

غير آن، استعمال شده باشد، استعاره باشد. (اين وجه به نظر من مورد تأمّل است).

__________________________________________________

(1)- مراجع بحث اين باب: البيان و التبيين، ج 1، ص 152. و قواعد الشعر ثعلب ص 42 و «رغبة الامل على الكامل ج 1 ص 196، و البديع ابن معتزّ، ص 19، و نقد الشعر، ص 104، و جواهر الالفاظ قدامة، ص 5، و الوساطة، ص 34، و العمدة، ج 1، ص 239، و الصّناعتين، ص 268، و اسرار البلاغه، ص 47، و النّكت رمّانى، ص 18، و بديع ابن منقذ برگ 2، و مفتاح العلوم، ص 196، و المثل السائر، ص 214، و روضة الفصاحة، خط گ 20، و الايضاح قزوينى، ج 5، ص 43، و خزانة ابن حجّة، ص 47، و التبيان زملكانى خط 9، و الطراز يمنىّ، ج 1، ص 197، و نهاية الارب، ج 7، ص 49، و حسن التوسّل، ص 20.

(2)- النّكت فى اعجاز القران، تاليف رمّانى، خطّ، گ 18.

(3)- نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز، تأليف ابن الخطيب، ص 81- 82.

بديع القرآن، ص: 123

وجه چهارم: اين كه اين تعريف- يعنى تعريف رمّانى- شامل استعاره تخييليّه «1» نمى شود.

فخر الدين گفته است: «اقرب اين است كه گفته شود: استعاره نام بردن از چيزى با نام چيز ديگر و اثبات متعلّقات شئ دوم براى شئ اوّل به منظور مبالغه در تشبيه است. پس اين كه مى گوييم: «نام بردن از چيزى با نام چيز ديگر است»، براى منع از دخول موردى است كه

به نام مشبّه تصريح شده باشد، مانند اين كه گويى: «زيد اسد» پس در اين مثال زيد را به نام «اسد» نام نبرده اى، بلكه به اسم مخصوص خودش نام برده اى، و بنابراين استعاره نيست، و اين كه مى گوييم:

«اثبات متعلّقات شيئ دوم (مشبه به) براى شيئ اول است، براى اين است كه استعاره تخييليّه، در تعريف استعاره داخل شود» و اين مطلب نيز نزد من، مورد تأمّل است.

و گفته است- مقصودم فخر الدين «2» است-: «استعاره اين باشد كه چيزى را چيز ديگر قرار دهيم، و يا چيزى را براى چيز ديگر، مانند اين كه گويى: «لقيت اسدا» (شيرى را ديدم) و مقصودت اين است كه فرد شجاعى را ديده اى» و در اين مورد ديگر، نيز مرا نظرى باشد. و گفته است- مقصودم فخر الدين است-: «استعاره عبارت از قرار دادن چيزى براى چيزى است، مانند قول لبيد:

«اذ أصبحت بيد الشّمال زمامها «3»»

پس شاعر براى باد شمال، اثبات «يد» (دست) نموده، و منظورش مبالغه در تشبيه باد شمال به دست، از نظر قدرت بر تصرّف و تغيير است.

__________________________________________________

(1)- استعاره تخييليه هميشه، در وجود استعاره مكنيّه جاى دارد، و سبب آن اثبات مختصّات مشبهه به، (براى مشبّه) است [مانند]:

«و إذا المنيّة انشبت اظفارها ألفيت كلّ تميمة لا تنفع»

شاعر مرگ را در ربودن اشخاص به حيوان درنده تشبيه كرده، و مشبه به را حذف نموده، و برخى از لوازم آن را- كه «اظفار» (- ناخنها) است، و درندگيش جز با آن كامل نمى شود- باقى گذاشته، و اين «استعاره

مكنيّه» است، و اثبات «اظفار» براى مشبه، «استعاره تخييليّه» است. اين، تفسير خطيب قزوينى از «استعاره تخييليّه» مى باشد، امّا سكّاكى گويد، استعاره تخييليه آن است كه مشبّه متروك امرى وهمى باشد، و براى آن تحققى جز در قوّه واهمه نيست.

(2)- نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز، ص 82.

(3)- اين مصراع، عجز بيتى است با اين صدر: «و غداة ريح قد وزعت و قرّة» و روايت آن، در قصيده: «قد كشفت و قرّة» مى باشد، و معنى با هر دو روايت صحيح مى باشد. مقصود شاعر اين است، چه سوزوسرماى صبحگاهانى كه وى از قاصدان بخشش و احسانش با نحر شتران چاق و افروختن آتش به منظور گرم شدن آنان و پذيرايى و اطعامشان، برطرف نمود، و بدان سبب باد شمال را مطرح كرد، كه آن سردترين بادهاست (ديوان لبيد، خطى و محفوظ در دار الكتب المصريّة، شماره 547 ادب، برگ 20.)

بديع القرآن، ص: 124

و من گفته ام: «استعاره عبارت از ناميدن «مرجوح خفّى» به نام «راجح جلّى» است، و اين تعريف هرچند غير از تعريف فخر الدين- رحمه اللّه تعالى- است- كه (گفته:) «استعاره قرار دادن چيزى براى چيزى ديگر به منظور مبالغه در تشبيه است.» وليكن وقتى شما مرجوح خفى را به اسم راجح جلّى نام گذاشتيد، پس (در حقيقت) همان رجحان معنوى و وضوح راجح جلّى را براى مرجوح خفى قرار داده ايد، و بنابراين، در تشبيه «مستعارله» به «مستعارمنه» مبالغه به كار برده ايد (پس عبارت دوم زيباتر «1» است)، و حال

كه معنى استعاره را شناختى، بدان كه: استعاره بر دو قسم است: مرشّحه، و مجرّده «5»؛ زيرا گوينده يا جانب «مستعار» و يا تنها جانب «مستعارله» را مى گيرد؛ كه صورت اوّل ترشيح، و صورت دوم تجريد است.

مثال اوّل قول خداى تعالى است: «أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ» «2» در اين آيه جانب مستعارمنه كه «شراء» است، رعايت شده، و همان است كه دو لفظ (ربح» و «تجارت» را- به سبب مناسبت ميان «شراء» با «ربح و تجارت» برگزيده است.

مثال استعاره مجرّده قول خداى تعالى است كه: «فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ» «3»، در اين آيه اگر توجّه به مستعارمنه كه لفظ «لباس» است شده بود گفته مى شد: «كساها اللّه لباس ...»،

وليكن توجّه به «مستعارله» است؛ و آنان كسانى هستند كه آن عقوبت درباره شان انجام شده است. و بر ظاهر تركيب اين آيه، اشكالى است كه آن را پس از تقرير پاسخ داده ام، و اين جا، جاى بيانش نيست، و در محلّ خود خواهد آمد.

و هريك از دو نوع استعاره، به دو قسم تقسيم مى شود: قسمى كه در آن، كلام بر وجه خود مى آيد، و جز برخى از نتايج استعاره را بيان نمى كند، و نتايج مطلوب استعاره سه مطلب است:

مبالغه در تشبيه، و ظهور، و ايجاز. و قسمى كه در آن، كلام بر وجه خود نمى آيد، و مفيد همه نتايج استعاره است.

مثال قسم اوّل قول خداى تعالى است: «وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ» «4»، «امّ» براى «اصل» استعاره

__________________________________________________

(1)- عبارتى كه ميان دو كمان است [عبارت متن: فالعبارة الثانية ارشق ] از نسخه اصل، «د» «س» «ت» نقل شده، در نسخه «ب» بجاى آن «اخصر و

احسن» نقل شده است: كه ترجمه مى شود به: «حلاصه تر و نيكوتر است.»

(5) استعاره را در اين تقسيم، قسم سومى نيز باشد، و آن صورتى است كه استعاره به هيچ كدام از ملايمات طرفين استعاره مقرون نباشد، كه آن را استعاره مطلقه گويند، و گاهى ترشيح و تجريد در يك مورد جمع شود. ر ك:

(2)- سورة البقرة؛ 2، آيه 16.

(3)- سورة النحل؛ 16، آيه 112.

(4)- سورة الزخرف؛ 43، آيه 4.

بديع القرآن، ص: 125

آورده شده، و فايده اى جز ظهور مستعارله نبخشيده است؛ زيرا مفهوم ام دراين جا براى قوه مدركه روشنتر از «اصل» است.

مثال قسم دوم قول خداى تعالى است: «وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً» «1» صورت (عادى) كلام اين است كه گفته شود: «و اشتعل شيب الرأس»، و اگر سخن چنان مى آمد، تنها فايده ظهور را بيان مى داشت؛ نه فايده مبالغه را، و تعبير اوّل مبيّن شمول پيرى بر همه اجزاى سر است؛ همانطوركه وقتى بگويى: «اشتعل نار البيت»، اين جمله بر موردى هم كه آتش، برخى از قسمتهاى خانه را فرا گرفته، و برخى را فرا نگرفته صدق مى كند؛ بخلاف اين كه گويى: «اشتعل البيت نارا» كه مفهوم آن شمول آتش بر همه قسمتهاى خانه است، و نظير اين استعاره است قول خداى تعالى: «وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً» «2» و اگر گفته مى شد «فجّرنا عيون الارض» مبيّن اين معنى نبود كه همه روى زمين چشمه آب شده است، وليكن تعبير قرآن، مفيد آن معنى است.

و استعاره از غير اين

جهت (از جهت ديگر) به پنج قسم، تقسيم مى شود: استعاره محسوس براى محسوس به سبب مشاركت در وصف محسوس، و آن استعاره غليظ است. و استعاره محسوس براى محسوس به سبب اشتراك در وصفى عقلى، و آن مركّب از غليظ و لطيف است. و استعاره محسوس براى معقول «3»، و آن لطيفتر از استعاره مركّب است. و استعاره معقول براى معقول به سبب مشاركت در امرى معقول، و آن لطيفترين انواع استعاره است.

مثال استعاره اوّل قول خداى تعالى است: «وَ تَرَكْنا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ» «4»، اصل معنى موج به حركت درآمدن آبهاست و آن براى حركت يأجوج ومأجوج، استعاره آورده شد؛ زيرا «مستعار «6» و مستعارله در فعل «حركت» شريكند و از همين قسم است قول خداى تعالى: «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ» «5» كه همانا بيرون شدن روشنى از مشرق، هنگام دميدن سپيده دم اوّل تا طلوع آفتاب شبيه ترين چيزها به بيرون آمدن تدريجى نفس است.

__________________________________________________

(1)- سورة مريم؛ 19، آيه 4.

(2)- سورة القمر؛ 54، آيه 12.

(3)- قسم چهارم در هيچ يك از نسخه هاى اصل نيامده، و آن استعاره معقول براى محسوس به سبب مشاركت در امر عقلى است؛ با وجودى كه مؤلّف براى آن، قول خداى تعالى: «إِنَّا لَمَّا طَغَى الْماءُ حَمَلْناكُمْ فِي الْجارِيَةِ» را مثال آورده است، كه «مستعارله» فزونى (كثرة) آب است، و آن امرى حسّى، و مستعار منه «تكبّر» است، و آن امرى عقلى مى باشد، و وجه اشتراك «استعلاء مفرط (- برترى جويى بيش از حدّ) است، كه آن نيز امرى عقلى است.

(4)- سورة الكهف؛ 18، آيه 99.

(6) ظاهرا مقصود از «مستعار» دراين جا «مستعارمنه» است.

(5)- سورة التكوير؛ 81، آيه 18.

بديع القرآن، ص: 126

مثال استعاره دوم، قول خداى تعالى است: «إِذْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ» «1»، كه مستعارله «ريح» (باد) است، و مستعارمنه «ذات النتاج» (صاحب فرزند) و لفظ مستعار «عقم» است، و آن عبارت از نازا بودن است، و وجه اشتراك مستعارله و مستعارمنه نداشتن فرزند است، و آن امرى عقلى است.

و مثال استعاره سوم قول خداى تعالى است: «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ» «2»، پس قذف و دمغ كه مستعار «5» است، حسّى، و حق و باطل كه «مستعار لهما» است، عقلى مى باشد، و مانند آن آيه است، قول خداى تعالى: «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ» «3»، پس مستعار كه «حبل» است حسّى، و مستعارله كه «عهد» مى باشد، عقلى است، و وجه اشتراك ميان آن دو، اتّصال است، زيرا پيمان، ميان كافر ذمّى، و شخص مسلمان، ارتباط برقرار مى كند، همانطور كه طناب ميان دو طرف متّصل به آن، پيوند ايجاد مى نمايد، و آن چيزى محسوس است. و نيز از اين قبيل است، قول خداى تعالى: «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ» «4»، مستعارمنه «زجاجه» (شيشه) و لفظ مستعار «صدع» است: كه به معنى شكافتن است، و مستعارله (عقوق «6») مكلّفين مى باشد، و معنى اين است كه همه آنچه به تو وحى شده آشكارنماى، و هر آنچه به بيان آن مأمور شده اى بيان كن، هرچند بر برخى دلها گران آيد، و شكافته شود، وجه مشابهت ميان آن دو (مستعارمنه و مستعارله) اثرى

است كه بيان امر خدا در دلها مى گذارد، و در نتيجه نشانه آن كه انقباض و انبساط است، بر ظاهر چهره ها پيدا مى شود، و بر آن چهره ها نشانه هاى تنفّر و انزجار يا ميل و اهتزار ظاهر مى گردد، همانطوركه اثر شكستن شيشه از داخل، بر ظاهر آن آشكار مى شود، پس اين استعاره جليل و ايجاز عظيم را بنگر و معانى بسيارش را ببين!؛

__________________________________________________

(1)- سورة الذاريات؛ 51، آيه 41.

(2)- سورة الانبياء؛ 21، آيه 18.

(3)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 112.

(5) مقصود از «مستعار» در هر دو مورد مستعارمنه است.

(4)- سورة الحجر؛ 15، آيه 94.

(6) مصحّح كلمه «عقوق» را كه عينا در ترجمه آورده شد از نسخه «ا» و «ب» نقل كرده و ذيل آن افزوده است كه مضبوط در نسخه اصل، «د»، «س»، «ت» عقول بوده وليكن مصحّح عقوق را ترجيح داده است. و حال آن كه به نظر مترجم، عقوق به معناى «نامهربانى كردن فرزند نسبت به پدر» با استعاره اين آيه مناسبتى ندارد، و صحيح همان «عقول» است، از شرحى كه مؤلّف درباره اين آيه آورده چنين برمى آيد كه ظاهرا وى استعاره تبعيّه را به تأويل مكنيّه مى برد. سكاكى اين آيه را همانند مؤلّف مثال استعاره محسوس براى معقول آورده و توضيح مى دهد كه مستعارمنه «كسر الزجاجه» و «مستعارله» تبليغ و وجه اشتراك تأثير است. ر ك:

مفتاح العلوم، ص 184.

بديع القرآن، ص: 127

معانى بسيارى كه در سه كلمه دربرگرفته، و ما خلاصه آن را بيان نموديم.

و آن چنان بود كه يكى از اعراب، وقتى اين سه لفظ را شنيد، به سجده افتاد، به او گفته شد: «براى چه سجده كردى؟» گفت: «به سبب فصاحت اين كلام، سجده كردم، زيرا وى بداهة و بدون تأمّل مطالبى را از اين آيه فهميد، كه ما، بعد از تأمّل و به كارگرفتن فكر، و سابقه تحصيل اصول استنباط، در مدّتى طولانى، مى فهميم، و از اين مورد تو را روشن شد كه عرب از همان آغازى كه قرآن را شنيد، دانست كه از توانايى بشر خارج است، و به رويارويى با آن نپرداخت، و انديشه اش را هم به دل راه نداد.

مثال استعاره چهارم قول خداى تعالى- است: «إِنَّا لَمَّا طَغَى الْماءُ حَمَلْناكُمْ فِي الْجارِيَةِ» «1»، لفظ مستعار «طغى» و آن برترى جويى ناپسند است، و مستعارمنه هر فرد برترى جوى متكبّر سركش آسيب رساننده، و «مستعارله» «ماء» است، و «طغى» معقول، و «ماء» محسوس، و مستعارمنه محسوس است «4».

مثال استعاره قسم پنجم قول خداى تعالى است: «وَ لَمَّا سَكَتَ عَنْ مُوسَى الْغَضَبُ «2»». لفظ «مستعار» «سكوت»، مستعارله «غضب» و مستعارمنه «ساكت» است، و معنى آيه «و لمّا زال عن موسى الغضب» است؛ زيرا حقيقت سكوت برطرف شدن كلام است، و حقيقت برطرف شدن غضب نبودن آثار غضب از قبيل سخن يا غيرسخن، در آن حالت است، و خشم موسى (ع) در آن حالت، از كلام وى (بِئْسَما خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي «3»» دانسته شد، كه همانا آن كلام مقدّمه انداختن «الواح» بود، و چون كلام دالّ بر غضب برطرف گرديد، استعاره «سكوت» براى غضب، نيكو شد، و سكوت غضب، مستلزم رضايت نيست، زيرا موسى (ع) به معصيت آنان و ادامه گناه

آنان راضى نبود، مگر اين كه توبه شان تحقّق يابد. و به همين جهت خداى سبحانه، از «سكوت غضب» موسى، نه حصول رضاى او، خبر داده است، و اين نوع استعاره، از ظريفترين استعارات پنجگانه است، زيرا استعاره اين قسم، استعاره معقول براى معقول با وجه اشتراكى عقلى است.

__________________________________________________

(1)- سورة الحاقّه؛ 69، آيه 11.

(4) چنان كه ملاحظه مى شود مؤلّف، طبق اين فرض، دو طرف استعاره را، حسّى قرار داده، و بنابراين نمى تواند مثال قسم چهارم باشد، شايد منشأ اين خلط، در تطبيق مثال با ممثّل در اين قسم، و قسم قبلى و نيز قسم بعدى، اين باشد كه مؤلّف، همانند سكّاكى، استعاره «تبعيّه» را به «مكنيّه» تأويل مى برد، بنابراين اگر استعاره را تبعيّه فرض كنيم طغى، مستعارمنه «كثرة الماء» مستعارله، و «استعلاء مفرط «جامع» يا وجه اشتراك است، بنابراين مثال با مورد، منطبق مى شود.

(2)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 154.

(3)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 150 پايان غضب با وجه اشتراك «هدوء» به سكوت تشبيه شده، سپس لفظ دالّ بر مشبه به كه سكوت است، براى مشبّه كه پايان غضب است به كار رفته، آنگاه از سكوت به معنى پايان غضب، سكت،- يعنى غضب پايان يافت،- مشتق شده است.

بديع القرآن، ص: 128

و استعاره را نوعى ديگر باشد كه به «استعاره تخييليّه» موسوم است، و بيشتر در آياتى، صورت پذيرفته كه فرقه «مشبّه «1»» به آن چنگ مى زنند.

و ازجمله آن آيات است قول خداى تعالى: «ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ» «2» لفظ مستعار «استواء» و مستعارمنه

هر جسم «مستوى»، و مستعارله «ذات حقّ»- عزّوجلّ- است، (از آن جهت اين استعاره آمد) تا شنونده هنگام شنيدن عبارت اين استعاره، پادشاهى را در نظر آورد كه از نظم قلمرو حكومت و تحكيم حكومت، و نيازهاى رعايا و سپاهش، چون نوسازى سرزمينها و تدبير شؤون بندگانش، فراغت يافته، و بر تخت ملك، شكوهمندانه تكيه زده است، پس شنونده، هنگام شنيدن اين سخن، آنچه درباره شؤون الهى از وى پوشيده است، باآنچه درباره ملك دنيوى شنيده مى سنجد، و به همين جهت، جز بعد از بيان فراغت از خلقت آسمانها و زمين و آنچه در ميان آنهاست، سخن از جلوس بر عرش به ميان نمى آيد، هرچند آن جا، تختى منصوب، و جلوسى محسوس، و استيلايى، بر هيأتى كه ظاهر آيه معرّفى مى كند، وجود ندارد.

و از آن است قول خداى تعالى: «بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ» «3»، مستعار «بسط» و مستعارمنه «يد المنفق» و مستعارمنه «يد الحقّ»- سبحانه و تعالى- است، و مقصود از دست حق در اين جا، دخالت در ارزاق بندگان، در قلمرو ملك است، و اين تعبير براى اين است كه شنونده با شنيدن آن، دو دستى كه به انفاق گشاده است، به تصوّر آورد، درحالى كه آن طور كه از ظاهر آيه استفاده مى شود، دستى و بسطى وجود ندارد، و همانا سخن بر اسلوب «ازدواج «4»» آمده است از

__________________________________________________

(1)- فرقه مشبّهه دو دسته اند: دسته اى كه ذات بارى را به ذات ديگرى تشبيه كرده اند و دسته اى كه صفات خدا را به صفات غير او تشبيه مى كنند، و هريك از اين دو دسته به گروههاى مختلفى تقسيم مى شوند، و آغاز پيدايش مشبّهه از گروهى از رافضيان غلات سرچشمه مى گيرد، براى

شرح مفصل آن نگاه كن به: الفرق فى اصناف الفرق ص 214- 219، و الملل و النّحل [ج 1 چاپ قاهره؛ مطبعة الحجازى سال 1368 ه. ص 145- 159].

(2)- سورة الفرقان؛ 25، آيه 60.

(3)- سورة المائدة؛ 5، آيه 64.

(4) «ازدواج» يكى از ابواب فروع بديع است، و در «تحرير» (ص 452- 453) چنين تعريف شده است: «ازدواج اين است كه شاعر، در يك بيت شعرش، از اول تا آخر جمله هايى بياورد، كه در هر جمله دو كلمه مزدوج باشد، خواه دو كلمه مفرد يا مثنى و جمع باشد ...» آنگاه مى افزايد: و «از انواع ازدواج نوعى است، كه در آن، دو كلمه اى كه داراى يك لفظ و يك معنى است آورده شود» سپس مى گويد: «و فرق ميان اين نوع ازدواج و تجنيس تماثل، اختلاف معنى دو كلمه در تجنيس، و اتّحاد آن، در ازدواج است» و ادامه مى دهد كه رمّانى ازدواج را از اقسام «تجنيس» دانسته، و قول خداى تعالى: «فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ ...» را از آن باب، ياد كرده است»، مؤلّف در اين كتاب براى ازدواج بابى جداگانه نگشوده، و شايد از رمّانى تبعيّت كرده، و آن را جزء باب تجنيس محسوب داشته است، مؤيد اين مطلب اين است كه آيه مذكور را وى شاهد «تجنيس مزاوجه» قرار داده است. (ر ك:

متن همين كتاب، باب تجنيس ص 28) و نيز مؤلف در باب التفات متن همين كتاب (ص 43) آيه «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا ...» را از مصاديق «تجنيس ازداواج» دانسته است.

بديع القرآن، ص: 129

آن رو كه يهود- لعنهم اللّه- گفتند: «يد اللّه مغلولة»، و خداى- سبحانه- در جواب گفت: «غلّت ايديهم و لعنوا بما قالوا» و اين جمله معترضه، ميان ادّعاى يهود و ردّ آن، در شكل «التفات»، ظهور يافته است، آنگاه خداوند به جواب برگشت و گفت: «بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ»، پس اين التفات، در حالى كه متضمّن نفرين بر يهود است، ميان دعوى ايشان و ردّ آن، در قالب «تعطّف»- آن جاكه مى گويد: «مغلولة غلّت»- فاصله شده است، و ردّ دعوى يهود- پس از نفرين بر ايشان؛ نفرينى كه دالّ بر كفرشان مى باشد- از قول خداى تعالى: «بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ» تحقق يافته است. زيرا خوددارى دست از انفاق سر نمى زند مگر از يكى از دو صنف بخشنده: بخشنده اى كه دستى بالاى دست دارد، و دست او را از بخشش باز مى دارد، و بخشنده اى كه از بى چيزى مى ترسد، و از انفاق خوددارى مى كند، و خداى- سبحانه- برتر از هر چيره است، و باوجود بى نيازيش، ترسى از تهى دستى ندارد، پس در ضمن ردّ برايشان، آنچه فحواى ردّ بر آن دلالت دارد مندرج است، و آن عبارت از مدح بليغ به داشتن تفوق بر هرچيز در اثر غناى اكبر است همان طوركه، در ضمن نفرين برايشان، اين معنى كه به سبب كفر، مستوجب نكوهشند، داخل است؛ و از مجموع اين نكات نوعى بديع به دست مى آيد كه به آن «افتنان (افتنان، باب 96 از ابواب اين كتاب و از مخترعات مؤلّف است.)» گفته مى شود. و آن اين است كه سخن جامع دو فنّ بديعى مختلف و يا بيشتر

باشد، مانند اين كلام كه شامل هجو يهود و مدح حقّ است؛ مدحى كه از زبان ذات حقّ مى باشد، و لازمه مضمون و معناى ردّ بر يهود است.

و از اين نوع استعاره (تخييليّه) است قول خداى تعالى: «وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ» «1»، پس همانا اثبات «جناح» براى «ذلّ» سامع را به توهمّ مى اندازد كه در آن جا بالى وجود دارد كه پايين آورده مى شود، در حالى كه مراد- و اللّه اعلم- اين است كه: رام آنان باش، و آن چنان تواضعى كن كه به خاكت بچسباند، و «جامع» اين استعاره با معنى حقيقى اين است كه «جناح حقيقى» در يكى از دو طرف پرنده است، و وقتى پرنده بالش را پايين مى آورد، به روى زمين فرود مى آيد، و به خاك مى چسبد.

و چون استعاره مبيّن مبالغه در تشبيه است، و در برخى موارد به تشبيه محض اشتباه مى شود، لذا نيازمند به وجه امتياز است، و آن اين است كه بدانى حقّ استعاره اين باشد كه تصريح به نام (مستعار) (عبارت متن همان طور است كه در ترجمه آمده با اضافه ال و صحيح «المستعارله» است، و مصحّح از نسخه او ب همين وجه اخير را در ذيل ضبط كرده است.) نشود، و جز به دلالت حال يا فحواى كلام شناخته نگردد، مانند قول زهير:

__________________________________________________

(1)- سورة الاسراء؛ 17، آيه 24.

بديع القرآن، ص: 130

لدى اسد شاكى السّلاح «1» مقذّف

له لبد اظفاره لم تقلمّ

و از آنجاست كه سخنور بليغ، وقتى وارد استعاره مى شود، تشبيه را از ياد مى برد، و از آن درمى گذرد، همانند گفتار ابو تمّام «2»: (متقارب)

«و يصعد حتى يظنّ الجهول بانّ له حاجة فى السماء»

و از اين جاست كه دانشمندان در قول خداى تعالى: «مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ» «3» اختلاف كرده اند؛ محقّقان دانشمندان علم بيان معتقد شده اند كه اين آيه مصداق تشبيه بليغ نه مصداق استعاره است، زيرا مستعارله كه منافقانند مذكورند، و آن كس كه استعاره اش ناميده گفته است: «سخن از منافقان صريح نيست، و نظير آن قول فرزوق است درباره حجّاج «4»: (كامل)

«اسد علىّ و فى الحروب نعامة فتخاء تنفر من صفير الصّافر»

و اين استدلال چيزى نيست؛ زيرا كلام آيه كريمه، با ادات تشبيه آغاز شده، و ضمير مضاف اليه در «مثلهم» به منافقان بازمى گردد. و اللّه اعلم بالصّواب «5».

__________________________________________________

(1)- «شاكى السلاح» يعنى «سلاح او خاردار است» و مقصود وى از شاكى «شائك» است، و مقذّف، يعنى چاق و گوشت دار، و لبد: موى انبوه بر دوش شير، شاعر از لبد، لشگر، را اراده كرده، هرچند لفظ «له» به «اسد» برمى گردد. «شاكى السلاح» (قرينه مشبه) و تجريد است، زيرا از ملائمات مشبه مى باشد، و تعبير

«مقذّف» تا آخر بيت، استعاره را مرشّحه مى گرداند، زيرا از ملائمات مستعارمنه، يعنى «اسد حقيقى» است، و ترشيح بليغتر از «اطلاق» و «تجريد» است. ديوان زهير، چاپ دار الكتب المصريّة ص 23.

(2)- ديوان ابو تمام، چاپ بيروت، ص 351، شاعر «صعود» را براى «علوّ قدر» استعاره آورده است، سپس احكامى كه بر پايه علوّ مكان بنا مى شود، به علوّ قدر بنا نهاده است.

(3)- سورة البقرة؛ 2، آيه 17.

(4)- آن خبر در «عقد الفريد» ج 3 ص 20، و تنزيل الايات، ج 5، ص 75 موجود است، و «الفتخاء» به معنى نرم و سست است و آن صفت ذمّ براى «نعامة» است، و «تنفر» به معنى مى كوشد و مى شتابد براى فرار كردن (رم مى كند).

(5)- مصحّح پس از نقل اختلاف نسخ در جمله اخير مى افزايد: «وقتى شعر فرزدق را به استعاره تبديل كنيم، مى گوييم، او وقتى مرا ملاقات مى كند، مى غرد و فرياد مى كشد، و وقتى به ميدان جنگ وارد مى شود، دو بالش را برمى دارد، و از صداى هر سوت كشنده اى بشتاب مى گريزد.

بديع القرآن، ص: 131

باب تجنيس «1»

باب تجنيس «1»

تجنيس «2» دو اصل دارد؛ و آن «جناس مزاوجت» و «جناس مناسبت» است، و از آن دو اصل، ده فرع به دست آمده است، كه برخى جناس لفظى و بعضى جناس معنوى است.

مثال فرع اوّل، از جناس «مزاوجت لفظى» قول خداى تعالى است: «وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها» «3»، زيرا «سيّئة» دوم «به معنى گناه نيست، بلكه پاداش گناه است، كه به

سبب حصول مزاوجت، به سيّئة» موسوم شده است، و مثل آن است، قول خداى تعالى: «فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ» «4»، خداى- سبحانه- پاداش «اعتداء» را «اعتداء» ناميده، تا در نظم كلام مزاوجت باشد، و مماثلت را ميان اعتداء و پاداش آن شرط نمود، تا حكمش وفق قانون عدل، جارى گردد، و به انصاف، امر فرموده باشد.

شاهد (اصل «7») دوم، و آن جناس مناسبت لفظى است، قول خداى- تعالى- است: «إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ» «5»، و قول خداى- سبحانه-: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ الْقَيِّمِ «6»».

__________________________________________________

(1)- اصمعى درباره تجنيس كتابى تأليف كرده است [منابع ديگر]: بديع ابن معتز، ص 55، و «الوساطة»، ص 41، و جواهر الالفاظ، با عنوان «الاشتقاق» ص 4، و العمدة، ج 1، ص 220، و النّكت فى اعجاز القرآن تأليف رمّانى، ص 209، و الصناعتين، ص 231، و سرّ الفصاحة ص 183، و اسرار البلاغه، ص 4، و بديع ابن منقذ، ص 6، و التبيان تأليف الزّملكانى، ص 122، و روضة الفصاحة، ص 21، و المثل السائر، ص 152، و الايضاح، ج 6، ص 91، و خزانة ابن حجّة، ص 20، و نهاية الارب، ج 7، ص 90، و الطراز تأليف يمنى، ج 2، ص 355 و حسن التوسل، ص 42، و استاد على جندى كتابى درباره آن، به نام «فنّ الجناس» نگاشته است.

(2)- جناس، تجنيس، مجانست، و تجانس همه الفاظى است كه از «جنس» مشتقّ شده، و تعريف آن اين است: تشابه دو كلمه در لفظ و اختلاف آن دو در معنى، و هرچند ابن ابى الاصبع فايده آن را بيان نكرده،

ولى من درباره اش گويم: جناس سامع را متوجّه كلام مى كند؛ زيرا تناسب الفاظ موجب توجه به سخن، و گوش دادن مى شود، و وقتى لفظى در معنايى به كاررود، سپس در معنايى ديگر استعمال شود، نفس آدمى به آن مشتاقتر مى گردد.

(3)- سورة الشورى؛ 42، آيه 40.

(4)- سورة البقرة؛ 2، آيه 194.

(7) مصحّح در پاورقى، از نسخه ا و ب «الفرع» را بدل «الاصل» نقل كرده، و افزوده است، كه آن با سياق مناسبتر است، شايد نظر وى از مناسبت، عبارت «شاهد الفرع الاوّل» باشد؛ ليكن چون مؤلّف در مقام تمثيل براى دو اصل جناس است، از كجا معلوم كه عبارت «شاهد الاصل الثانى» از «شاهد الفرع الثانى» صحيحتر نباشد؟

(5)- سورة الانعام؛ 6، آيه 79.

(6)- سورة الروم؛ 30 آيه 43.

بديع القرآن، ص: 132

و تمام فروع تجنيس به دو قسم تقسيم مى شود: تجنيس تغاير «6»، و تجنيس تماثل.

تجنيس تغاير آن است كه يكى از دو كلمه متجانس اسم و ديگرى فعل باشد، مانند قول خداى تعالى-: «اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ «1»».

و تجنيس تماثل آن است كه دو كلمه متجانس، اسم يا فعل (يا يكى فعل و ديگرى حرف «7») باشد. و آن دو قسم است: قسمى كه دو كلمه لفظا و خطّا متماثلند، و قسمى كه تنها از جهت اشتقاق مماثلت دارند «8»

مثال فرع اوّل از اين اصل قول خداى تعالى است: «فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ «2»» و قول خداى تعالى:

«وَ جَنَى الْجَنَّتَيْنِ دانٍ

«3»».

و مثال فرع دوم قول خداى تعالى است: «وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً» «4»، و اين فرع، تجنيس تصحيف ناميده مى شود «9»، و آن اين است كه فارق ميان دو كلمه، نقطه گذارى باشد.

مثال فرع سوم «10»، كه تجنيس تحريف است، و فارق ميان دو كلمه، حركت گذارى كلمه يا برخى از اجزاى آن است (مثال آن) قول خداى تعالى است: «إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ» «5» و قول خداى تعالى:

__________________________________________________

(6) در كتاب «التلخيص» علامه قزوينى (مختصر المعانى ص 205)، اين تجنيس به «جناس مستوفى» ناميده شده است. لازم به يادآورى است كه جناس تغاير را دو صورت ديگر فرض مى شود: صورتى كه يكى از دو متجانس اسم و ديگرى حرف، و يا يكى از دو متجانس حرف و ديگرى فعل باشد.

(1)- سورة التوبة؛ 9، آيه 38.

(7) عبارت متن «او فعلا و حرفا» است، و ظاهرا به قرينه سياق، اين تركيب بايد از محلّ اصلى خود،- چند سطر قبل در شرح تجنيس تغاير- مؤخّر شده باشد.

(8) اين تقسيم بندى شامل تجنيس تغاير نيز مى شود، و مؤلّف باوجود اين كه در اين جا براى قسم مشابهت لفظى و خطّى مثالى نياورده، امّا در «تحرير» (ص 104- 105) براى آن، هم از جناس تغاير و هم از جناس تماثل، مثال آورده است.

(2)- سورة الواقعة؛ 56، آيه 89.

(3)- سورة الرحمن؛ 55، آيه 54.

(4)- سورة الكهف؛ 18، آيه 104.

(9) مؤلّف قاعدة مى بايست «جناس تصحيف» را، جداگانه يكى از فروع تجنيس مناسبت قرار داده باشد، همان طوركه در «تحرير» (ص 105) يكى از فروع هشتگانه تجنيس، محسوب شده است.

(10) مقصود از «مثال الثالث»؛ عبارت متن، بدرستى بر مترجم روشن

نشد، بعيد نيست، طبق تقسيم بندى تحرير، مقصود، فرع سوم از جناس مناسبت لفظى باشد، كه البته با احتساب تجنيس تصحيف، فرع چهارم محسوب مى شود، فروع تجنيس در «تحرير» (ص 104- 110) به اين ترتيب است: تجنيس تغاير، تماثل، تصحيف، تحريف، تصريف، ترجيع، عكس، تركيب، و اگر به اين هشت قسم، تجنيس مزاوجت لفظى و تجنيس معنوى اضافه شود، اقسام آن همان طوركه مؤلّف در آغاز اين باب اشاره كرده ده قسم مى شود، و از اين اقسام تنها براى تجنيس تركيب از قرآن كريم مثال آورده نشده است.

(5)- سورة العاديات؛ 100، آيه 11.

بديع القرآن، ص: 133

«وَ لكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ» «1» و قول خداى- عزّ و جلّ «مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ» «2»، و قول خداى- جلّ اسمه- «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا فِيهِمْ مُنْذِرِينَ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُنْذَرِينَ «3»».

و مثال فرع چهارم، كه مسمّى به تجنيس تحريف است- و اختلاف صيغه دو كلمه متجانس با قرار دادن حرفى است بجاى حرفى ديگر كه با حرف اوّل قريب المخرج و يا متّحد المخرج مى باشد- مثل قول خداى تعالى است: «وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ «4»».

مثال فرع پنجم، و آن تجنيس ترجيع است، كه تجنيس «ناقص» و تجنيس تبديل ناميده مى شود، و آن تجنيسى است، كه در يكى از دو كلمه حرفى باشد كه در كلمه ديگر نباشد، و همه حروف كلمه ديگر در كلمه متجانسش موجود باشد، و آن بر سه قسم است: قسمى كه حرف اضافى در اوّل كلمه واقع شود، مانند قول

خداى تعالى: وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ إِلى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ «5»»، و قسمى كه حرف اضافى، در وسط كلمه است؛ مانند قول خداى تعالى: «وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهِيدٌ، وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ» «6»، و قسمى كه حرف اضافى در آخر كلمه است؛ مانند قول خداى- تعالى- «ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ «7»».

مثال فرع ششم- و آن تجنيس عكس است، و تعريف آن، اين است كه يكى از دو كلمه، با تقديم برخى از حروف بر برخى ديگر، عكس كلمه ديگر باشد- مانند قول خداى تعالى: أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ «8»».

و بقيّه فروع تجنيس را- به سبب اين كه تركيب آن دالّ بر تصنّع و تكلّف است- مثالهايى از كتاب عزيز نيامده است، و همانا اصول تجنيس در آن آمده است.

و همه مثالهايى كه از اصول و فروع بيان داشتيم، مثالهاى قسم تجنيس لفظى بود. و امّا مثال براى تجنيس معنوى، آن مثال قول خداى تعالى «قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ» «9» در مقايسه با قول خداى:

__________________________________________________

(1)- سورة القصص؛ 28، آيه 45.

(2)- سورة النساء؛ 4، آيه 143.

(3)- سورة الصّافّات؛ 37، آيه 72، 73.

(4)- سورة الانعام؛ 6، آيه 36.

(5)- سورة القيامه؛ 75، آيه 29- 30.

(6)- سورة العاديات؛ 100، آيه 7- 8.

(7)- سورة النحل؛ 16، آيه 69.

(8)- سورة طه؛ 20، آيه 94.

(9)- سورة الكافرون؛ 109، آيه 1.

بديع القرآن، ص: 134

«وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ «3»» است.

باب طباق «1»

باب طباق «1»

طباق «2» بر

دو نوع است: حقيقى و مجازى، و هريك از آن دو قسم دو نوع است: لفظى و معنوى.

طباقى كه با الفاظ معناى حقيقى باشد، نام طباق را بر آن باقى گذاشته اند، و طباقى كه همه يا برخى از الفاظ آن الفاظ معناى مجازى است؛ درصورتى كه آن اضداد، (صفت) براى يك موصوف باشد «تكافؤ» ناميده اند، ولى اگر دو صفت يا اوصاف متضادّ براى دو موصوف باشد و الفاظ متضمّن معناى حقيقى باشد؛ دراين صورت، اگر كلام جامع بين دو ضدّ مفرد باشد، پس آن جمع، طباق است، و اگر اضداد چهار به بالاتر باشد، آن جمع، مقابله است، بنابراين فرق ميان طباق و مقابله از دو جهت است: اوّل اين كه نام طباق جز با جمع دو ضدّ مفرد محقّق نمى شود دوم اين كه مقابله با جمع اضداد و غير آن صورت مى پذيرد.

__________________________________________________

(3) ظاهرا نقل اين آيه (آيه سوم سورة الكافرون) در اين مورد تحريف است، و بجاى آن مى بايست آيه دوم «لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ» نقل شده باشد، زيرا اين آيه است كه از نظر لازم معنى با لازم معناى آيه اوّل سوره مذكور، جناس معنوى را تشكيل مى دهد، امّا آيه سوّم كه در متن آمده، لازم معنايش عين آيه اوّل است، و شايد مصحّح، يا كاتب در نقل آيه وارد در متن دچار اشتباه شده باشد، و آيه سوم را بجاى آيه دوم نقل كرده باشد، مؤيّد اين احتمال اين است كه در پاورقى، شماره آيه دوم ثبت شده است.

(1)- منابع بحث اين باب: العمدة، ج 2، ص 5، و قواعد الشعر تأليف ثعلب، ص 56، و بديع ابن المعتز، ص 47، و نقد الشعر،

تحت عنوان التكافؤ ص 15، و جواهر الالفاظ، ص 7، و الوساطة، ص 44، و الصناعتين ص 307، و سر الفصاحة، ص 188، و اسرار البلاغة، ص 14، و بديع ابن منقذ، تحت عنوان التطبيق، ص 18، و البيان فى علم البيان، ص 125 و الموازنة تأليف الآمدى، ص 256، 69، و روضة الفصاحه، ص 36، و المفتاح، ص 245، و المثل السائر، تحت عنوان: التناسب بين المعانى، 429، و الايضاح، ج 6، ص 6، و خزانة الادب تألف ابن حجه، ص 69، و نهاية الارب، ج 7 ص 98، و حسن التوسّل ص 49، و الطراز، ج 2 ص 377.

(2)- طباق، موسوم به مطابقه، تطبيق، تضادّ و تكافؤ است، و آن جمع ميان دو معنى متضادّ است، يعنى دو معنيى كه اجمالا تقابل دارند، و ميان معنى لغوى و اصطلاحى تضادّ مناسبتى نيست (مؤلف در كتاب «تحرير» (ص 111) معنى طباق را از «طابق البعير فى مشيه» دانسته، و مى گويد: چون علماى بيان ديدند شتر پايش را جاى دستش مى نهد، و پا و دست متضادّ است، بنابراين نيكو يافتند كه سخن جامع دو ضدّ «مطابق» ناميده شود.)، زيرا طباق در لغت به معنى موافقت است، گفته مى شود:

«طابقت بين الشيئين» و آن وقتى است كه يكى از آن دو چيز را مساوى ديگرى قرار دهى، همانطوركه گفته مى شود: طابق الفرس فى جريه». ابن اثير در «المثل السائر» اظهار تعجب مى كند، زيرا نمى داند اين نام از كجا مشتق شده؛ زيرا مناسبتى ميان اسم و مسمّى وجود ندارد، و قدامه آن را تكافؤ مى نامد، و به عقيده وى تكافؤ، اجتماع دو معنى در لفظ مكرّر

است، مانند:

و اقطع الموجل مستأنسا بهوجل عيرانة عنتريس

بديع القرآن، ص: 135

از مثالهاى تكافؤ است قول خداى تعالى: «أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى » «1»، پس «اشتراء ضلالت» و «بيع هدى» مجاز است، و اين در صورتى است كه معناى ضلالت اشتباه كردن راه مستقيم حقيقى باشد، و شامل هر راه مستقيمى اعمّ از حقيقى يا مجازى نگردد، و هدايت به معنى يافتن راه محسوس حقيقى باشد، آنگاه در غير آن دو معنى به كار رفته باشد، وليكن اين ادّعا بر من ثابت نشده است؛ بلكه مطلبى است كه برخى مردم مدّعى شده اند، و آن مردود است مگر آن كه مدّعى، دليلى نقلى و مستند به ديوانى از ديوانهاى عرب بياورد، كه در آن به معنى هدايت و ضلالت تصريح شده باشد.

و نيز از شواهد تكافؤ است قول خداى تعالى: «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ» «2»، و معناى اين كه مرده بود زنده اش كرديم، اين است كه: گمراه بود، هدايتش كرديم؛ بنابراين در كلامى كه متضمّن تكافؤ است چاره اى از استعاره نيست، و اگر استعاره نباشد، تكافؤ هم نيست.

امّا طباقى كه همراه الفاظ معناى حقيقى مى آيد سه قسم است: طباق سلب، طباق ايجاب، طباق ترديد.

از قسم اوّل است قول خداى تعالى-: «وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا» «3»، و قول خداى- سبحانه-: «إِنَّ

الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ» «4»، و قول خداى- عزّ و جلّ-: «تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ «5»».

و از (شواهد) قسم دوم كه طباق ايجاب است، قول خداى تعالى است: «وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثى » «6»، پس برترى اين طباق را ببين! كه چگونه طباق بليغ را با سجع فصيح گرد آورده اس؛ سجع فصيحى كه سبب آن، تحقّق تناسب كامل ميان فواصل آيات است.

و ازجمله آياتى كه طباق آن از نوع طباق ايجاب ولى طباق منفرد است، قول خداى تعالى است: «اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثى وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ» «7» كه (معناى و ما تغيض ...

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 16.

(2)- سورة الانعام؛ 6، آيه 122.

(3)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 146.

(4)- سورة البقرة؛ 2، آيه 6.

(5)- سورة المائدة؛ آيه 116.

(6)- سورة النجم؛ 52، آيات 43- 45.

(7)- سورة الرعد؛ 13، آيه 8.

بديع القرآن، ص: 136

تزداد) «ما تنقص و ما تزيد» (آنچه را كم مى كند و آنچه مى افزايد) است.

و نيز از اين قسم است قول خداى تعالى: «الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ» «1»، كه خداى- سبحانه- در اين وصف فعل و ترك را با هم آورده؛ زيرا آنان را به خشوع در نماز و ترك كار بيهوده وصف نموده

است، و اين همه، از نوع طباق معنوى است.

قسم سوم طباق كه طباق ترديد است نيز بر دو نوع است: سلب و ايجاب، و تعريف طباق ترديد آن است كه آخر كلامى كه در آن طباق به كار رفته به اولش بازگردد، و اگر آخر كلامى بدون طباق به اولش بازگردد، «ردّ اعجاز بر صدور» است.

ازجمله مثالهاى طباق ترديد موجب، قول خداى تعالى است: «وَ عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» «2»، اين آيه كريمه «مقابله» (و طباق سلب معنوى «4») را با هم گردآورده است؛ مقابله در صدر آيه در گفتار خداى تعالى:

«عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ» آمده است، و كراهت را مقابل حبّ، و خير را مقابل شرّ قرار داده است، و طباق معنوى «5» در قول خداى «وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» تحقّق يافته؛ زيرا معناى آيه: «و اللّه يعلم و انتم تجهلون» تقدير گرفته مى شود.

و طباق را قسم ديگرى جز اقسامى كه از پيش گذشت آمده، و آن اجتماع طباق و تكافؤ در يك كلام است، و آن به سبب استعمال يكى از دو لفظ متضاد يا متقابل در معنى حقيقى، و ديگرى در معنى مجازى آمده است، مانند گفتار خداى تعالى: «وَ تَرَى الْأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ» «3» پس «همود» زمين و «اهتزاز» آن ضدّ يكديگر است؛ زيرا همود، سكون مخصوص، و اهتزاز در اين جا حركت مخصوص است،

و استعمال آن دو لفظ بر وجه مجاز است، و «ربو» و «انبات» ضدّند، و استعمالشان بر وجه حقيقت است. و از آن روى گفتيم ربو و انبات ضدّند كه زمين در حالت نزول آب بر آن، رشد مى كند، و در آن حالت، گياه نمى روياند، و روييدن آن، وقتى است كه آب از آسمان قطع مى شود، و هوا رطوبت آب را

__________________________________________________

(1)- سورة المؤمنون؛ 23، آيه 302.

(2)- سورة البقره؛ 2، آيه 216.

(4) ظاهرا به نظر مى رسد عبارت متن: «... طباق السلب المعنوى»، تحريف شده باشد؛ زيرا جمله آخر آيه «وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» متّصف به طباق سلب است، و به تأويل طباق ايجاب معنوى مى رود، و بعيد نيست عبارت: «و الطباق المعنوى» بوده است؛ چنانكه در پايان شرح آيه، همين لفظ آمده است.

(5) بر مترجم معلوم نشد كه چرا مؤلّف درصدد آن است كه آيه به تأويل طباق معنوى برود، و حال آنكه آن متّصف به طباق سلب لفظى است.

(3)- سورة الحج؛ 22، آيه 5.

بديع القرآن، ص: 137

مى خشگاند، و در نتيجه، برآمدگى زمين فرومى نشيند، و زمين به حالت هموارى خود برمى گردد، و شكافته مى شود، و گياه مى روياند. بنابراين، در صدر آيه «تكافؤ» و مقابل آن در عجز «1» آيه، طباق تحقق يافته است، و در آن علاوه بر تكافؤ و طباق، «ارداف» حاصل شده است- و آن يكى از انواع بديع است كه شرحش خواهد آمد-، (تحقق ارداف) به سبب اين است كه از لفظ

حركت و سكون حقيقى به مرادف آن كه لفظ «همود» و «اهتزاز» است، عدول شده، تا الفاظ آيه به «ائتلاف» (موصوف «2») شود؛ زيرا از كلمه همود، مرگ اراده مى شود، و زمين در حالت خلّأ از آب و گياه «موات» است، بنابراين عدول از لفظ همود كه به آن از موت تعبير مى شود، بهتر از سكون است، و اهتزاز، در معناى مجازى، معنى و حالت عطا را مى رساند؛ مانند اهتزاز ممدوح به سبب مدح، و به آن منظور بود كه از لفظ عام حركت به لفظ خاص آن عدول شد؛ زيرا لفظ خاص مبيّن آن است كه زمين هنگام سيرابى آن گياهى را كه پسندد، افاضه مى كند، به سبب آن كه سقى (آبيارى) براى زمين، بجاى عامل مسرّت قرار گرفته است، پس لفظ «اهتزاز» معنى عطاء را مى فهماند؛ بنابراين فايده عدول از لفظ حقيقت به لفظ ارداف واضح شد؛ و آن بيان اين معانيى است كه لفظ معناى حقيقى بيانگرش نيست، و نظم اين آيه، علاوه بر شمول بر فنّ تكافؤ، طباق، ارداف و ائتلاف، به صفت تهذيب موصوف مى باشد، و سبب آن حسن ترتيب آيه مى باشد؛ زيرا لفظ اهتزاز بر لفظ ربو و لفظ ربو بر لفظ انبات مقدّم شده است؛ چون وقتى آب بر زمين نازل شود، اجزاى زمين را پراكنده مى سازد، و در لابلاى آن داخل مى شود، و پراكنده شدن اجزاى جواهر جمادى، عين حركتشان در حال ازهم گسستگى پيوند آنهاست؛ زيرا انقسام جوهر، دالّ بر جابجايى دو قسمت يا يكى از آن دو قسمت است، و حركت را جز اين معنايى نيست، پس لازم است اهتزاز دنبال «سقى» (انزال آب از آسمان) باشد؛ همانطوركه ربو،

بعد از اهتزاز، آمده است. پس وقتى خاك را آب در آن نفوذ مى يابد، در مقايسه با حالت پيش از نفوذ، بالا مى گيرد، و اين حالت عينا «ربو» است، و از پيش گذشت كه مرحله انبات، بعد از مرحله نموّ، و پس از خشكيدن رطوبت آب، و بازگشت زمين به حالت اولى و شكافتگى آن است، سپس با حصول حسن ترتيب، تهذيب در نظم آيه تحقّق يافته، و با آن حسن نسق قرين گشته است، زيرا هرچه بايد معطوف عليه باشد، بر هرچه بايد معطوف باشد، مقدّم شده است، و اللّه اعلم.

__________________________________________________

(1) مؤلّف با اين كه از استعمال صدر و عجز در مورد كلام خدا پرهيز دارد (ر ك متن همين كتاب ص 89) و مقاطع آيات قرآن را فواصل مى نامد، در اين جا آن دو اصطلاح عروضى را در مورد آيه فوق به كار برده است!

(2) عبارت متن «معنويّا بالائتلاف» بود، كه با سياق كلام مناسبتى نداشت، و ظاهرا محرّف از منعوتا» مى باشد، و لذا لفظ منعوتا ترجمه شد.

بديع القرآن، ص: 138

باب ردّ اعجاز بر صدور «1» (ردّ دنباله هاى كلام بر بخشهاى نخستين آن)

باب ردّ اعجاز بر صدور «1» (ردّ دنباله هاى كلام بر بخشهاى نخستين آن)

و «ردّ اعجاز بر صدور» تصدير ناميده مى شود، و آن عبارت است از هر كلامى كه ميان صدر و عجز آن رابطه اى غالبا لفظى و احيانا معنوى برقرار باشد، كه به سبب آن، بين دو قسمت هر كلام سازگارى و انسجام تحقق يابد، ابن المعتزّ «2» آن را به سه بخش تقسيم نموده است:

قسم اوّل: آن

است كه آخرين كلمه يك كلام، همجنس (مجانس) آخرين كلمه آغاز آن باشد، مانند قول خداى تعالى: «أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ وَ الْمَلائِكَةُ يَشْهَدُونَ وَ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً «3»».

قسم دوم: آن است كه آخرين كلمه يك كلام با اولين كلمه آن موافق باشد، مانند قول خداى تعالى: «قالَ إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ» «4» و مانند قول خداى تعالى: «وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ «5»».

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: بديع ابن المعتز ص 93، و ابن رشيق در «العمدة» تحت عنوان: التصدير، ج 2، ص 4 از آن بحث كرده است، الصناعتين ص 285، و التبيان تأليف الزملكانى ص 131، روضة الفصاحة تأليف رازى ص 31، المفتاح ص 228، ابن الاثير تحت عنوان «التجنيس از آن بحث كرده و آن را دو نوع قرار داده است، [المثل السائر] ص 152، الايضاح، ج 6، 103، نهاية الارب، ج 7 ص 109، خزانه ابن حجّة تحت عنوان «التصدير ص 11، حسن التوسّل ص 52.

(2)- در كتاب «البديع» ص 93، تأليف او.

(3)- سورة النساء؛ 4، آيه 166.

(4)- سورة الشعراء؛ 26، آيه 168.

(5)- سورة آل عمران؛ 3، آيه 8.

بديع القرآن، ص: 139

قسم سوم آن است كه آخرين كلمه از كلام، با برخى از كلمات آغاز آن، هرجا كه باشد، ملايمت دارد، مانند قول خداى تعالى: «وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَحاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ» «1» و نيز مانند قول خداى سبحانه: «انْظُرْ كَيْفَ

فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلًا» «2»، و همه اين اقسام از نوع اول است كه رابطه آن لفظى است.

امّا درباره نوعى كه رابطه آن معنوى است، يكى از شواهدش قول خداى تعالى است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ» «3»، كه همانا معناى صدر كلام معناى ذيل آن را مى طلبد.

و فرق ميان اين نوع تصدير (تصدير معنوى) و تسهيم اين است كه نياز صدر كلام به ذيل آن در اين قسم تصدير معنوى، و در تسهيم لفظى است.

باب مذهب كلامى «4»

باب مذهب كلامى «4»

«ابن المعتزّ «5»» يادآور شده كه باب مذهب كلامى را جاحظ به اين نام ناميده است، و پنداشته شاهدى از آن در قرآن يافت نمى شود، درحالى كه كتاب كريم، از شواهد آن پر است، و از آن جمله است قول خداى تعالى درباره خليل- عليه افضل الصلوة و السلام-: «وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ «6»» يا قول خداى سبحانه: «وَ تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلى قَوْمِهِ «7»».

و در تعريف اين باب گويى: مذهب كلامى آن است كه گوينده براى منظورى كه در مقام اثبات آن است، به روش علماى كلام، برهانى اقامه كند كه مخالفش را مجاب كند، و مذهب

__________________________________________________

(1)- سورة الانعام؛ 6، آيه 10.

(2)- سورة الإسراء؛ 17، آيه 21.

(3)- سورة المائده؛ 5، آيه 105.

(4)- گفته شده نخستين كسى كه باب مذهب كلامى را اختراع كرد جاحظ است منابع بحث اين باب: بديع ابن المعتز ص 101، العمدة به عنوان باب التكرار، ج 2، ص 63، الصّناعتين ص 410، الايضاح ص 66، خزانة ابن حجّة ص 165، نهاية الأرب ج

7 ص 114، حسن التوسّل ص 55.

(5)- البديع، ص 101، تأليف ابن المعتز.

(6)- سورة الانعام؛ 6، آيه 80.

(7)- سورة الانعام؛ 6، آيه 83.

بديع القرآن، ص: 140

كلامى را قسمى باشد كه در آن نتائج صحيح از مقدّمات راست، به دست مى آيد. و دانشمندان مسلمان اين علم، خاطرنشان كرده اند كه از اوّل سوره حجّ تا گفتار خداى تعالى: «وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ» «1» پنج نتيجه از ده مقدّمه استنتاج مى شود كه بيان آن به تفصيل چنين است.

«ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ» زيرا براى ما به خبر متواتر ثابت شده كه خداى- سبحانه- از زلزله قيامت، خبر داده و آن را عظيم شمرده است، و صحّت اين خبر قطعى است؛ زيرا خبرى است كه مخبرى كه راستگوييش ثابت شده از قادرى كه قدرتش محقّق گشته، نقل كرده، و اين خبر از راه تواتر به ما رسيده است، پس آن خبر، حق است، و بجز كسى كه خود حقّ است، از آينده خبر حق نمى دهد، پس خداى حقّ است. و خداى- سبحانه- خبر داده كه مرده ها را زنده مى گرداند، زيرا او از سختيهاى قيامت خبر داده، و حصول فايده از آن خبر موقوف به زنده كردن مردگان است تا آن ورطه هايى كه خداوند براى آنان به وجود آورده، مشاهده كنند، و همانا ثابت شده كه خداوند بر هر چيز تواناست، و ازجمله چيزها، مرده كردن زندگان است، پس او مردگان را زنده مى كند. و خداوند خبر داده كه بر

هرچيز تواناست، زيرا اعلام كرده كه عذابش را در مورد شياطين و كسانى كه بدون علم، درباره ذات خداوند مجادله مى كنند، تعميم مى دهد، و جز كسى كه بر هرچيز تواناست، قدرت اين كار را ندارد، پس خداوند بر هرچيز تواناست، و خداوند خبر داده كه قيامت آينده است، و هيچ شكّى در آن نيست؛ زيرا او خبر داده خبرى درست، كه انسان را از خاك آفريده تا مى رسد به آنجا كه مى فرمايد: «لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً» «2»، و براى آن وضع، مثل آورده؛ مثل از زمين بى جانى كه آب بر آن نازل مى كند، پس جان مى گيرد و رشد مى كند، و انواع گياهان با طراوت مى روياند، و كسى كه آدمى را بروجهى كه بيان نموده، آفريد و به (حكم) خلق ايجادش كرد، و به (قضاى) موت او را فانى گردانيد، آنگاه او را برانگيخته و دوباره زنده اش مى كند و زمين را به (امر) خلق حياتش بخشيد و آنگاه به سبب خشگى مواتش نمود و سپس با سرسبزى حياتش داد و خبر او درباره اين همه- به دلالت واقعيت موجود حاضر بر اخبار مورد انتظار غائب- مقرون به صحّت است تا جايى كه مسموع حكم مشهود را يافته، بنابراين خبر او درباره به پا ساختن قيامت درست است. و قيامت جز با برانگيختن مردگان تحقق نمى يابد؛ زيرا معنى قيامت عبارت از مدّتى است كه مردگان براى مجازات برپا مى خيزند، و بنابراين قيامت مى آيد، و در آن شكّى نيست، و خداوند، اصحاب قبور را برمى انگيزد. و همانا رمّانى در «نوع پنجم باب مبالغه كتاب اعجازش كه

__________________________________________________

(1)- سورة الحجّ؛ 22، آيه 7.

(2)- سورة الحجّ؛ 22، آيه 5.

بديع القرآن، ص: 141

به «النّكت «1»» موسوم است، و در تفسيرش؛ «الجامع الكبير» سخن از تشكيك در كلام (به منظور مبالغه در عدل و مماشات با خصم «8») را با قول خداى- تعالى-: «قُلْ إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِينَ «2»»، و قول خداى- سبحانه-: «وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ «3»»، و قول خداى- سبحانه-: «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا «4»»، و قول خداى- عزّ و جلّ-: «إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ لَوْ كانَ هؤُلاءِ آلِهَةً ما وَرَدُوها وَ كُلٌّ فِيها خالِدُونَ «5»» (سخن از تشكيك در كلام را با اين آيات) بيان داشته است «9»، لازمه معناى آيه اخير اين است كه اينان خدا نيستند، پس آتش زنه دوزخند، و لازمه آيه قبل نيز چنان است، و تقدير آن چنين مى شود:

«لكنّهما ما فسدتا فليس فيهما آلهة الّا اللّه» (ليكن آسمان و زمين تباه نگشتند، پس در آنها خدايانى غير خدا نيست).

و ازجمله آيات متضمّن مذهب كلامى گفتار خداوند است: «وَ لا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطِ» «6»، وجه استخراج نتيجه، از دو مقدّمه اى كه در اين جمله مى باشد، اين است كه گفته شود: «الكفّار لا يدخلون الجنّة «10» حتّى يلج الجمل فى خرم الابرة. و الجمل لا يدخل فى خرم الابرة ابدا فهم لا يدخلون الجنّة ابدا. زيرا تعليق شرط بر امر محال، مستلزم محال بودن تحقّق مشروط است.

و ازجمله نظاير

اين آيات، از اين باب، قول خداى تعالى است: «إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ «7»». پس اين دو آيه متضمّن نتيجه اى است كه از دو مقدّمه صحيح به دست آمده، و به

__________________________________________________

(1)- النّكت فى اعجاز القرآن ص 97.

(8) عبارت داخل پرانتز ترجمه عبارت «للمبالغة فى العدل و المظاهرة فى الاحتجاج» است و آن نصّ عبارت «النّكت ص 97 است، بجاى آن در بديع القرآن للمبالغة فى العدل للاحتجاج» نقل شده كه ناقص و محرّف است.

(2)- سورة الزخرف؛ 43، آيه 81.

(3)- سورة الروم؛ 30 آيه 27.

(4)- سورة الانبياء؛ 21، آيه 22.

(5)- سورة الانبياء، 21، آيات 98- 99.

(9) سياق كلام مؤلّف ايجاب مى كند كه همه اين آيات در النّكت و التفسير الكبير رمّانى آمده باشد؛ درصورتى كه دو آيه اخير در «النّكت نقل نشده است، بنابراين يا آن دو آيه تنها در تفسير نقل شده، و يا سهوى رخ داده است.

(6)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 40.

(7)- سورة الكوثر؛ 108، آيات 1 و 2.

(10) مصحّح بعد از كلمه: «الجنّة» لفظ «ابدا» را از غيرنسخه اصل افزوده، و به نظر مى رسد وجود آن زائد است، و بدون آن معناى استدلال صحيحتر مى باشد.

بديع القرآن، ص: 142

اين شرح است كه مى گوييم: بخشش كوثر برابر همه بخششهاست، همانا از آن جهت چنان ادّعا مى كنيم كه شكرگزارى به مقدار نعمتهاست، و همانا پيامبر (ص) مأمور شده بود كه در مقابل نعمت كوثر، همه عبادات بدنى و مالى را به

اداى شكر بر آن، انجام دهد (و هر بخششى كه شكر بر آن همه عبادات باشد برابر همه بخششهاست، و همانا از آن جهت گفتيم كه پيامبر به همه عبادات مأمور شده كه حضرتش به نماز و قربانى مأمور شد، و نماز دربرگيرند، همه عبادات بدنى است «2») زيرا جامع ميان قيام و قعود، و ركوع و سجود، و قراءت قرآن، و اذكار، و سكوت از كلام خارج از نماز، و تحريم خوردن و نوشيدن، و لزوم بقاى بر طهارت كامل، و خضوع و خشوع، و دعا و تضرّع است، و آنچه بر روزه دار حرام است، از قبيل خوردن و نوشيدن، و مقاربت، و (نيز) همه حركات و سكناتى كه خارج از نماز است، در حال نماز حرام است، بنابراين نماز دربرگيرنده فضيلت نماز و روزه، و اعمال برونى و درونى است، آنگاه پيامبر (ص) علاوه بر نماز، به «نحر» هم مأمور شد، و مراد از نحر، يا «حجّ» است كه جامع ميان عبادت بدنى و مالى است، يا مقصود مطلق نحر مى باشد كه شامل نحر «هدى» در اعمال حجّ، و نحر براى پذيرايى ميهمانان، و دلجويى همسايگان، و اطعام در هنگام سختيها مى شود، بنابراين آشكار شد كه خداى- سبحانه- پيامبرش (ص) را به سبب اداى شكر بخشش كوثر، به همه عبادات امر فرموده است، و آن دلالت دارد بر اين كه بخشش كوثر برابر همه بخششهاست. و از آن جهت اين بخشش، داراى اين امتياز است كه پيامبر (ص) به سبب آن بر همه پيامبران- صلوات اللّه عليهم- برترى و افتخار يافته است؛ زيرا امّتها از پيامبرانشان خواستار شفاعت مى شوند، تا در حالت عطش اكبر، سيراب شوند،

و پيامبران- طبق آنچه از قولشان در حديث صحيح و مشهور شفاعت نقل شده- از شفاعت عذرخواهى مى كنند، و سرانجام، امّتها كسى را كه شفاعتشان كند، و سيرابشان گرداند، جز پيامبر ما محمّد (ص) «1» نمى يابند، و به همين جهت او را در آن روز بر همه پيامبران برترى است.

پس بنگر كه اين دو آيه، باوجود كوتاهى و اختصار، متضمّن اشارتى است كه با الفاظ كمش، دلالت بر معانيى دارد كه اگر آن معانى با الفاظ خودشان بيان مى شد، طومارها را پر

__________________________________________________

(2) عبارت متن ترجمه ميان دو كمان، چنين است: «و كلّ عطيّة كان الشكر عليها جميع العبادات [لانّه صلى الله عليه و سلّم أمر بالصّلاة و النحر، و الصلاة جامعة لجميع العبادات ] فهى تعدل جميع العطيّات، و انّما قلنا ذلك لانّ المأمور به جميع العبادات ...» و همانطوركه ملاحظه مى شود، براى صحّت معنى لازم است عبارتى كه ميان دو قلاب قرار گرفته، پس از آخرين قسمت واقع شود، و بدون اين تقديم و تأخير عبارت متن مشوش و نامفهوم است، و قطعا در كتابت متن اشتباه واقع شده است، لذا عبارت متن منقول با تأخير قسمت ميان دو قلاب ترجمه شد.

(1)- متن ابن ماجه، ج 2، ص 302، چاپ مصر سال 1313 ه.

بديع القرآن، ص: 143

مى كرد.

و نيز مثل آن آيه است، قول خداى تعالى: «وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ «1»» و ترتيب دو مقدّمه و ترتيب نتيجه در اين كلمات اين

است كه مى گوييم: آنچه خدا بخواهد تحقّق مى يابد، و آنچه نخواهد، تحقّق نمى پذيرد، و اگر خداوند مى خواست «بلعام «2»» را با آيات خود بالا برد، نمى گذاشت از آنها جدا شود وليكن خداى سبحانه نخواست او را بالا ببرد، و مانع جدا شدنش از آن آيات نشد، و بالا نرفت، و كسى كه به اوج نرفته، به زمين فرومانده است.

باب التفات «3»

باب التفات «3»

قدامه در تفسير آن گفته است «4»: «التفات عبارت از اين است كه متكلّم مطلبى را آغاز كند، پس شكّى درباره آن به وى دست دهد، يا پندارد كه مخالفى مطلب وى را ردّ كرده، و يا سؤال كننده اى، وى را درباره آن مطلب يا سببش مورد سؤال قرار داده است، پس متكلّم پيش از پايان مطلب بازمى گردد، و به رفع شك درباره آن و يا تأييد و تقرير و يا بيان سببش مى پردازد».

مثال آن قول خداى تعالى است: «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ «5»» و قول خداى سبحانه: «يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ «6»» پس همانا خداى- سبحانه و تعالى- اراده فرموده آيه تحدّى را با بيان يك خبر غيبى

__________________________________________________

(1)- سورة الاعراف؛ 7، 176.

(2)- بلعام بن باعوراء: پادشاه «مدين» (پيكى) سوى او فرستاد، تا به دين خود دعوتش كند، و به او ثروت بخشيد و دارايى واگذار كرد. پس بلعام پيرو دين او شد، و دين موسى را رها كرد، و آيه گذشته، و آيه بعد از آن، درباره وى نازل شده است (الجامع لاحكام القرآن، ج 7، ص 319، چاپ دار الكتب

المصريّة»

(3)- التفات از «التفات الانسان من يمينه الى شماله و من شماله الى يمينه» گرفته شده، و فايده آن به طور كلّى اين است كه وقتى گوينده، در سخن، از اسلوبى به اسلوب ديگر منتقل مى شود، سخن او بيشتر به دلها مى نشيند، و براى شور و حال شنونده بهتر است و انگيزه استماع او مى گردد. منابع بحث اين باب: العمدة، ج 2 ص 44، الكامل ج 2، ص 3، و رغبة الآمل، ج 6 ص 128، بديع ابن معتز ص 106، نقد الشّعر ص 287، الصناعتين ص 392، التبيان تأليف زملكانى ص 122، روضة الفصاحة ص 42، بديع ابن منقذ ص 6، المفتاح ص 227، المثل السائر ص 254، خزانة ابن حجّة ص 59، و نهاية الارب، ج 7، ص 116، حسن التوسّل ص 56، الطراز، ج 2، ص 131.

(4)- نقد الشعر، تأليف قدامه، ص 53، چاپ «الجوائب» سال 1302 ه.

(5)- سورة البقرة؛ 2، آيه 24.

(6)- سورة الاعراف؛ 7، 26.

بديع القرآن، ص: 144

كه آن زبونى عرب از مقابله با سوره اى از قرآن است، نوع ديگرى از اعجاز بگنجاند، تا اين خبر بر زبان پيامبرش جارى شود، در نتيجه پس از تحقّق آن، دليلى بر صدق نبوّت پيامبر باشد؛ و لذا پيش از اين كه سخن اول را با گفتارش: «فَاتَّقُوا النَّارَ» كامل كند، در ردّ مكذّبان و تثبيت مؤمنان گفت:

«وَ لَنْ تَفْعَلُوا» و تأخير اين جمله به صورتى كه گفته شود: «فان لم تفعلوا فاتّقوا النّار و لن

تفعلوا» ممكن بود، وليكن اين تقديم و تأخير را تأثيرى در نظم كلام است كه چنان جلال و شكوهى براى آن در دلها به وجود مى آورد كه قابل وصف نيست، و براى اين تأثير، جز وقوع «تجنيس ازدواج «4»» در قول خداى: فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا»- نظير «فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ «1»» سبب ظاهرى نيست، و سبب معنوى اين تأثير چيزى جز تقديم اين امر مهمّ نمى باشد؛ زيرا افزودن آيتى از آيات نبوّت به كلام، مقدّم بر موعظه است.

و امّا شرح التفات در قول خداى تعالى در آيه دوم: «وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ» از اين قرار است كه: چون خداى سبحانه بر بشر- پس از بيان اين كه پدرشان بدون لباس از بهشت خارج شد- منّت نهاد، و خواست تقوا را- و آن ترس از اين است كه مبادا خداوند در اثر پيروى از شيطان نعمتهايش را از انسان سلب كند- به يادشان آورد، و به آن تشويقشان كند، لذا پيش از به پايان بردن سخن درباره امتنان، فرمود: «وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ» زيرا تقوا ازجمله امور شايسته امتنان است.

و در اين آيه تأخير اين جمله به شكلى كه گفته شود: «قد انزلنا عليكم لباسا يوارى سوآتكم و ريشا ذلك من آيات اللّه و لباس التقوى ذلك خير» مانند آيه قبل، ممكن بود؛ ليكن از آن جهت آنچه مى توانست مقدم باشد، مؤخّر شد تا در كلام نوعى از محاسن لفظى كه به آن «تعطف» گفته مى شود- و آن با آمدن كلمه لباس در اول و آخر كلام است- تحقّق يابد؛ تا از وقوع فاصله ميان الفاظ منسجم با الفاظ نامتجانس دورى شود،

و در نتيجه كلام، به صفت ائتلاف متصّف گردد. اين شرح التفات بنابر نامگذارى قدامه بود.

امّا ابن المعتزّ «2» در تعريف التفات گفته است: «التفات عبارت است از انصراف متكلّم از سخن درباره غايب به سخن درباره مخاطب، مانند قول خداى تعالى: «إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ «3»» و مانند قول خداى سبحانه: «أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 194.

(4) مؤلف در باب تجنيس ص 37- 38 (ص 27- 28 متن بديع القرآن) از آن به عنوان جناس مزاوجت نام برده است، و در تحرير ص 453 از رمّانى آورده كه وى ازدواج راى داخل در باب تجنيس دانسته است.

(2)- البديع ص 106.

(3)- سورة الاحزاب؛ 33، آيه 50.

بديع القرآن، ص: 145

مَكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ ما لَمْ نُمَكِّنْ لَكُمْ «1»» و مانند قول خداى تعالى،- پس از خبر از اين كه ستايش مخصوص پروردگار جهانيان است-: «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ «2»» و يا انصراف از صيغه متكلّم به صيغه (خطاب «3»)، مانند قول خداى تعالى: «إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ «4»» كه پس از آن، در حالت انصراف از تكلم به إخبار گفت: «فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ «4»». و يا انصراف از خطاب به اخبار (غيبت) است و آن عكس اولين آيه مذكور در اين باب است، مانند قول خداى تعالى: «حَتَّى إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ «5»». و يا انصراف از «اخبار» به

تكلّم است، مانند قول خداى تعالى: «وَ اللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثِيرُ سَحاباً فَسُقْناهُ إِلى بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها «6»» و اين التفات ضدّ التفات واقع در سوره «الكوثر» است. (و يا انصراف از تكلّم به اخبار است و آن عكس آيه قبلى است [؟]) مانند قول خداى- تعالى-: «إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ وَ ما ذلِكَ عَلَى اللَّهِ بِعَزِيزٍ «7»».

و در كتاب عزيز از باب التفات نوعى بسيار جالب آمده، كه آن را مثالى در شعر نيافتم، و خداوند مرا به يافتن آن نوع راهنمايى نموده و آن عبارت از اين است كه متكلّم در كلام خود، نخست دو موضوع را بياورد، سپس خبرى درباره موضوع اول بيان دارد و آن را رها كند، و خبرى درباره موضوع دوم بياورد، آنگاه از خبر درباره موضوع دوم بازگردد و به خبر درباره موضوع اول بپردازد، مانند قول خداى تعالى: «إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهِيدٌ «8»» كه از وصف انسان منصرف و به وصف پروردگار او پرداخته است، آنگاه در حالى كه از وصف پروردگار

__________________________________________________

(1)- سورة الانعام؛ 6، آيه 6.

(2) اصل عبارت متن چنين است: «او الانصراف من التكلّم الى المخاطبة كقوله تعالى: «إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ»، همان طوركه ملاحظه مى شود، مثال با ممثل تطبيق نمى كند، بنابراين يكى از دو احتمال وجود دارد، اوّل اين كه قسمتى از متن افتاده، و آن التفات از متكلّم به مخاطب است، كه آن عبارتى شبيه به اين عبارت بايد باشد: «مالى لا اعبد الّذى فطرنى و اليه ترجعون» او الانصراف من التكلّم الى الاخبار ...، احتمال دوم اين كه مؤلّف قسم التفات از

تكلّم به خطاب را بيان نكرده است و تركيب «الى لمخاطبة» در متن، در اثر اشتباه مؤلّف يا كاتبان بجاى «الى الاخبار» ثبت شده است. وليكن احتمال دوم ارجح است، چون بنابراين كه اين سخن منقول از ابن المعتز باشد در كتاب «البديع» وى (باب الالتفات ص 106) بحثى از التفات از تكلّم به خطاب نشده است.

(3)- سورة الحمد؛ 1، آيه 4.

(4)- سورة الكوثر؛ 108، آيات 1- 2.

(5)- سورة يونس؛ 10، آيه 22.

(6)- سورة فاطر؛ 35، آيه 9.

(7)- سورة فاطر؛ آيات 16- 17.

(8)- سوره العاديات؛ 100، آيات 6، 7، 8

بديع القرآن، ص: 146

منصرف شده، به وصف انسان پرداخته و گفته است: «وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ» «1»، و اين نوع التفات، خوب است «التفات ضمائر» ناميده شود. و اللّه اعلم.

باب تمام «2»

باب تمام «2»

و آن باب «تتميم» است، نام اوّل از «قدامه «3»» و نام دوم از «حاتمى» است، و تعريف آن به اين است كه در كلام، كلمه اى را بياورى كه اگر حذف شود، اصل معنى يا اوصاف آن ناقص مى شود «5»، ولى الفاظش كامل است، و اگر حذف آن كلمه در مورد كلام موزون باشد، وزن و معناى آن ناقص مى شود، بنابراين آوردن آن كلمه، براى كامل كردن لفظ و معنى باهم است، و اگر وزن تنها را كامل كند، از قبيل «حشو معيوب» است.

و باب تمام يا بر معنايى وارد مى شود كه ذات يا صفات آن تامّ است، يا بر معنايى وارد

مى شود كه چنان نيست، اگر فرض اوّل تحقّق يابد، از باب تكميل است، و اگر فرض دوم حاصل شود از باب «تتميم» است. و همانا بيشتر مؤلّفان در اين مورد اشتباه كرده اند، و تتميم را از تكميل بازنشناخته اند.

مثال تتميم قول خداى تعالى است: «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً» «4»، پس اين كه مى فرمايد: «مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى » تتميم است، و اين كه مى گويد: «وَ هُوَ مُؤْمِنٌ» تتميم دوم است، و با اين دو تتميم معنى كلام تمام، و بر وجه صحيح جارى است. و اگر آن دو تتميم نباشد كلام ناقص است.

و از آن است قول خداى- تعالى-: «أَ يَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ تَجْرِي مِنْ

__________________________________________________

(1)- سورة العاديات؛ 100، آيات 6، 7، 8.

(2)- منابع بحث اين باب: نقد الشعر ص 82، العمدة ج 2، ص 239، الصناعتين ص 389، سرّ الفصاحة، زير عنوان كمال المعنى، ص 455، بديع ابن منقذ 27، التبيان تأليف زملكانى ص 137، الايضاح، ج 3 ص 339، خزانة ابن حجّة ص 121، نهاية الارب، ج 7 ص 137، حسن التوسّل ص 56، الطراز، ج 3، ص 104.

(3)- نقد الشعر، تأليف قدامه ص 49.

(5) مؤلّف در «تحرير» چنين تعريف نموده: «تمام» عبارت از كلمه اى است كه وقتى از كلام بيفتد، حسن معنى يا مبالغه آن ناقص شود (تحرير، باب التمام، ص 127- 128) ملاحظه مى شود مؤلّف در آن كتاب مقابل تمام معنى حسن معنى، و مقابل صفات معنى، مبالغه را قرار داده است. آنگاه در همان مرجع براى مبالغه معنى آيه شريفه: «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ»

را شاهد آورده است.

(4)- سورة النحل؛ 16، آيه 97.

بديع القرآن، ص: 147

تَحْتِهَا الْأَنْهارُ لَهُ فِيها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ وَ أَصابَهُ الْكِبَرُ وَ لَهُ ذُرِّيَّةٌ ضُعَفاءُ فَأَصابَها إِعْصارٌ فِيهِ نارٌ فَاحْتَرَقَتْ» «1» كه در اين آيه، هشت مورد آمده كه در هر مورد يك تتميم تحقّق يافته است، و همه اقسام سه گانه تتميم: تتميم نقص، تتميم احتياط، و تتميم مبالغه را دربردارد.

نخستين تتميم در قول خداى- تعالى-: «مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ»، در توضيح «جنّة» است، زيرا جنّت، احتمال دارد داراى درخت أثل و خمط «2» باشد؛ كه همانا كلمه جنّت اطلاق مى شود بر درختانى انبوه، از هر نوعى كه باشد كه با سايه شاخه هايش زمين را بپوشاند، و برخى درختان را مانند درختان خرما و انگور منفعتى عظيم و همگانى است، و برخى را مانند، درخت خمط و اثل فايدتى اندك است، و باوجوداين، اگر انسانى را بوستانى از خمط و اثل آتش بگيرد، سخت اندوهگين مى شود، پس واى به وقتى كه بوستانش از خرما و انگور باشد.

آنگاه چون خداوند مى دانست كه بهشت هرچند از خرما و انگور باشد تا جويها در زير درختان آن جريان نيابد، درختش ميوه نمى دهد و مقيم آن بهره اى نمى گيرد و حياتى نخواهد داشت، پس خداوند اين نقص را با گفتارش: «تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» كامل نمود.

سپس خداى- عزّ و جلّ- دانست كه اگر بهشت علاوه بر خرما و انگور، همه ميوه ها را دارا باشد، وصفش تمامتر و فايده اش عظيمتر، و تأسّف بر تباهى آن

دشوارتر است، لذا در رفع اين نقص به واسطه تتميم مبالغه فرمود: «لَهُ فِيها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ».

و وقتى خداى- سبحانه- از اوصاف جنّت، فراغت يافت، به وصف مالك آن پرداخت، و به سالمنديش وصف نمود؛ زيرا اگر جوان بود، از آن رو كه در خود قوّت مى يافت، و آرزوى طول عمر مى داشت، اميدوار مى شد پس از سوختن «3» آن بهشت، بهشت ديگرى جاى آن بنشاند؛ لذا از روى احتياط گفت: «وَ أَصابَهُ الْكِبَرُ».

پس خداى- سبحانه- مى دانست اگر مالك جنّت، پيرى عقيم باشد نزديكى اجل و نداشتن كسى كه بعد از او به ملك و آب او اهتمام ورزد، از فكر آن جنّت منصرفش مى كند، و اندوهش بر تباهى آن شدّت نمى گيرد، لذا خداوند به روش تتميم احتياط گفت: «وَ لَهُ ذُرِّيَّةٌ».

آنگاه چون دانست كه اگر ذرّيه را به «ضعف» موصوف نگرداند. اطلاق آن، احتمال

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 266.

(2) أثل: درخت شوره گز. و خمط: ترش «و هر گياه كه مزه تلخى گرفته باشد» و تلخ از هرچيزى، و بار اندك از هر درخت، و «درختى است مانند كنار» و درختى است كشنده ... ر ك: منتهى الأرب ريشه: أثل و خمط»

(3) عبارت متن «احراقها» است، مصحّح در حاشيه از «ا» و «ب» «احتراقها» نقل كرده كه به سياق عبارت نزديكتر است» و در ترجمه همين وجه اخير منظور شد.

بديع القرآن، ص: 148

مى دهد كه موصوف به «قوّت» باشند، و اميد مى رود بتوانند جنّت از دست رفته را بازيابند، و آن امر،

اندوه مالك را بكاهد، لذا به اسلوب تتميم احتياط گفت: «ضعفآء».

آنگاه چون از وصف جنّت فراغت يافت، به وصف حادثه اى كه آن را نابود كرد پرداخت و گفت: «فاصابها اعصار»، و چون دانست كه «اعصار» در تباهى آن تسريع نمى كند، و نابودى جنّت جز با وزش پيوسته تندباد در مدّتى طولانى تحقّق نمى يابد، و خدا مى خواهد سرعت نابوديش را بيان نمايد، از اين رو گفت: «فيه نار». آنگاه از آن روى خداى سبحانه، از ميان انواع باد به «تندباد» اكتفا نمود، كه «اعصار» عبارت است از بادهاى روبرويى كه گردوخاك انبوه را برمى انگيزد، و استمرار آن چشمه هاى آب را كور، و چاهها و جويبارها را پر، و با سموم و سوزش خود، درختها را مى سوزاند، و اگر با گردباد آتشى باشد، آن را در همان مكانى كه هست مى چرخاند، به طورى كه از جاى خود باز نمى گردد، و به طرف مقابل حركت نمى كند، لذا آنچه دستخوش آن باد است، طعمه آتش مى شود.

آنگاه خداى- سبحانه- دانست كه آتش ممكن است ضعيف باشد، و در اثر ضعف نتواند در برابر جويها، و رطوبت درختان مقاومت كند، لذا با گفتارش: «فاحترقت» از آن احتمال پيشگيرى نمود، و آن را منتفى ساخت، و معناى مقصود را در عبارتى موجز تمام نمود.

پس بنگر، و اقسام اين نوع بديع را كه اين آيه دربردارد، و انواع بديعى چون ائتلاف لفظ با معنى، تهذيب، حسن نسق، تمثيل، حسن بيان و مساواتى كه در آن تحقّق يافته ببين، تا بدانى كه اين كتاب كريم، با امثال اين آيه فصحا را به زانو درآورده، و زيركان را كودن و سخنوران بليغ را زبون ساخته است.

و از قبيل تكميل

«2» اين باب است قول خداى تعالى: «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ» «1» كه همانا قول خداى- سبحانه- «عَلى حُبِّهِ»- در صورتى كه ضمير آن به «طعام» برگردد، حسن معنى را كامل مى گرداند، و اگر راجع به «اللّه»- سبحانه- باشد تتميم احتياط است. و اللّه اعلم.

__________________________________________________

(2) ظاهرا مؤلّف، تتميم مبالغه را در اين جا تكميل ناميده است، و از تعريفى كه براى «تمام» در «تحرير» آورده (ر ك: پاورقى ص 66 همين كتاب) و با توجّه به تعريفى كه از تكميل در باب خودش آورده (ر ك: متن همين كتاب ص 143) چنين برمى آيد كه مبالغه در معنى، جزء اقسام تتميم است، وليكن مؤلّف مبالغه در معنى را در «تحرير» (باب تكميل ص 359) جزء باب تكميل محسوب داشته و به شعر كثيّر:

لو انّ عزّة خاصمت شمس الضحى فى الحسن عند موفّق لقضى لها»

را شاهد آن قرار داده است.

(1)- سورة الانسان: 76، آيه 8.

بديع القرآن، ص: 149

باب استطراد «1»

باب استطراد «1»

حاتمى «2» يادآور شده كه اين نامگذارى را از بحترى «3» شاعر نقل كرده است، و «ابن المعتّز «4»» آن را خروج از معنايى به معنايى ناميده است. و در كتاب عزيز، به ندرت تحقق يافته، و سببش اين است كه آن فن بيشتر در شعر، نه در نثر آمده و در شعر هم بيشتر در فن هجو آن، به كار

رفته، و در غيرهجو، وقوع آن نادر است.

و در قرآن مجيد، جز به يك مورد از آن، دست نيافتم، و آن قول خداى تعالى است: «أَلا بُعْداً لِمَدْيَنَ كَما بَعِدَتْ ثَمُودُ» «5» پس هركه مثال ديگرى از استطراد را در قرآن يافت، چنانچه آن را به باب استطراد ملحق نمايد نيكوكار است، و در همه ابواب به همان شيوه عمل كند- و اللّه اعلم.

باب تأكيد مدح با چيزى شبيه به ذمّ «6»

باب تأكيد مدح با چيزى شبيه به ذمّ «6»

اين باب نيز از نظر ندرت وقوع در كتاب عزيز، مانند باب قبل است. و به اين جهت، از آن باب جز يك آيه نيافتم كه براى آن تأويلى انديشيدم تا به كمك آن داخل اين باب شود، و آن آيه

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: قواعد الشعر ص 50، بديع ابن المعتز به عنوان حسن الخروج ص 109، العمدة ج 2 ص 31، الصناعتين ص 398، التبيان زملكانى ص 33، الايضاح، ج 6 ص 31، خزانة ابن حجّة ص 34، نهاية الارب، ج 7 ص 119، حسن التوسّل ص 57، الطراز، ج 3 ص 11.

(2)- او ابو على محمّد بن الحسن بن المظفّر الكاتب اللغوى البغدادى، است، او اديب و لغوى بوده و از طبع شعرى خوبى برخوردار، و جامع بلاغت در نثر و مهارت در نظم است. حاتمى با ابو الطيب متنبىّ گفت وگويى داشته كه وى را در آن، مورد هانت قرار داده است. او راست «الرسالة الحاتميّة كه آنچه ميان او و ابو الطيّب واقع شده از افشاى سرقات شعرى و اظهار عيوب شعر متنبىّ، شرح داده، و آن رساله دالّ بر احاطه اش به موضوعات مختلف، و وسعت معلوماتش مى باشد.

حاتمى را تصنيفات متعدّدى است ازجمله: كتاب حلية المحاضرة و كتاب الحالى و العاطل و كتاب المجاز، و كتاب منتزع الاخبار و مطبوع الابتكار، و بيشتر آن تصنيفات در فنّ شعر است» او بسال 388 ه. درگذشته، و شرح حالش در «ابن خلكان» ص 646، بغية الوعاة ص 35، معجم الادباء، ج 10 ص 154 موجود است.

(3)- نگاه كن به: الموازنة، تأليف الآمدى، ج 2 ص 144، خط، بخش ادب. طلعت.

(4)- بديع ابن المعتز ص 109.

(5)- سورة هود؛ 11، آيه 95.

(6)- منابع بحث اين باب: بديع ابن المعتزّ ص 111، الصّناعتين زير عنوان استثنا، ص 396، العمدة، ج 2 ص 39، المفتاح ص 226، الايضاح، ج 6 ص 76، نهاية الارب، ج 7 ص 121، حسن التوسّل ص 58، الطراز: تحت عنوا «التوجيه» مورد بحث قرار داده، ج 3 ص 136.

بديع القرآن، ص: 150

قول خداى تعالى است: «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ هَلْ تَنْقِمُونَ مِنَّا إِلَّا أَنْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلُ ...» «1» پس همانا وقوع استثنا بعد از استفهامى كه در مقام توبيخ كفّار بر عيب جويى مؤمنان به داشتن ايمان است، (وقوع چنين استثنا) به پندار مى آورد كه بعد از آن عملى بيان شود كه مرتكب آن مستوجب كيفر گردد، حال وقتى بعد از استثنا عملى بيايد كه مستلزم مدح فاعلش باشد، در اين صورت كلام متضمّن معناى «تأكيد مدح با چيزى شبيه به ذمّ» مى شود. و اللّه اعلم.

باب تجاهل عارف «2»

باب تجاهل عارف «2»

اين نام از وضع ابن المعتز «3» است، و غير او، آن را «اعنات «4»» ناميده است و آن عبارت است از اين كه متكلّم چيزى را كه واقعا مى داند، از روى تجاهل مورد سؤال قرار دهد، تا كلامش را در مظهر ذمّ ظاهر سازد، و يا شدّت حيرت در محبّت يا تعجّب يا توبيخ و يا تقرير سخنش را بيان كند، و آن دو قسم است: موجب و منفى و هر قسم نيز دو قسم است: قسمى كه سؤال آن درباره دو موضوع است كه يكى تحقّق يافته و ديگرى تحقّق نيافته، و متكلّم مى تواند يكى را مورد سؤال قرار دهد، و از سؤال درباره آن ديگر به دلالت قرينه حاليه ساكت باشد.

و از اين باب است قول خداى تعالى: «أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ» «5»، و تجاهل عارف در اين آيه در مظهر تعجب ظهور يافته است، و قول خداى سبحانه «أَ صَلاتُكَ «6» تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِي أَمْوالِنا ما نَشؤُا» «7» و اين تجاهل عارف در مظهر توبيخ ظاهر شده است. و مانند قول

__________________________________________________

(1)- سورة المائدة؛ 5، آيه 59.

(2)- منابع بحث اين باب: الكامل، ج 1 ص 384، بديع ابن المعتز ص 111، الصناعتين ص 396، بديع ابن منقذ ص 47، التبيان تأليف زملكانى زير نام التجاهل ص 138، المفتاح زير عنوان «سوق المعلوم مساق غيره» ص 227، الايضاح ص 85، عروس الافراح، ج 2 ص 5، خزانة ابن حجّة ص 122، نهاية الارب، ج 7 ص 123، حسن التوسل ص 58، الطراز، ج 3 ص 80.

(3)- بديع ابن المعتز ص

111.

(4)- كسى آن را «اعنات» نناميده است، و همانا اعنات موضوع ديگرى است كه مؤلّف درباره آن مرتكب اشتباه شده و آن را «عتاب المرء نفسه» ناميده است. اين نوع را غير ابن المعتز كه سكّاكى باشد، «سوق المعلوم مساق غيره» ناميده است (الايضاح، ج 6 ص 85، خزانة ابن حجّة 122.

(5)- سورة القمر؛ 54، آيه 24.

(6)- در همه نسخه هاى اصلى «صلواتك» ضبط شده و آن قراعت «نافع» است، و صاحب «الجامع لاحكام القرآن» برهمان وجه رفته است. مضبوط در نسخه «ت» «أصلواتك» است، و آن قراءت حفص است، و رسم مصحف براين وجه مى باشد. اين آيه، آيه 87 سوره هود است.

(7)- سورة هود؛ 11، آيه 87.

بديع القرآن، ص: 151

خداى تعالى: «أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ» «1» و مانند قول خداى عزّ و جلّ:

«أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ» «2»، كه اين آيه و آيه قبلى استفهام در مظهر تقرير ظاهر شده است.

همه اين موارد از باب تجاهل عارف در كلام موجب بود، امّا تجاهل عارف در كلام منفىّ، مثال آن قول خداى تعالى است: «ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ» «3»، عرب هر فرد بشرى كه زيباييش او را مدهوش مى ساخته، به جن تشبيه مى كرده، و تعبير اين آيه، از تشبيه عرب فراتر آمده، و يوسف- صلوات اللّه عليه- را به- ملك تشبيه كرده است؛ و آن هنگامى است كه زيبايى وى مدهش بود، و آن را

نورانيت و گشاده رويى همراهى مى كرد، و فراپوشيده از آرامشى بود كه دهشت نظاره گر را فرومى نشاند، و دلش را به سبب آرامشى كه به آن راه مى يافت، استوار مى داشت، و به آن جهت بود كه تشبيه وى به «ملك كريم»، صحيحتر و دلنشين تر، و با حقيقت از بسيارى جهات، مطابقتر است. و اللّه اعلم.

باب حسن تضمين «4»

باب حسن تضمين «4»

و آن عبارت است از اين كه سخنور در كلامش كلمه اى يا جمله مفيدى از يك بيت و يا يك جزء يا بيشتر از اجزاء عروضى آن را بگنجاند، بشرط اين كه مقدار تضمين شده به نصف يك بيت (مصراع) نرسد و به آن بيت يا قصيده آن بيت اشاره داشته باشد، و اگر تضمين از كلام نثر باشد، تضمين آورنده، به كلامى كه از آن گرفته شده اشاره كند، خواه جمله تضمين شده سوره يا حديث يا خطبه يا رساله يا انواع ديگر نثر و يا مثل شايع يا حكمت گزيده يا بخشى از پندى باشد.

و در كتاب عزيز به چيزى از شواهد اين باب جز دو مورد دست نيافتم، كه آن دو مورد متضمّن دو فصل از توراة و انجيل است، يكى از آن دو مورد قول خداى تعالى است: «وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها

__________________________________________________

(1)- سورة المائدة؛ 5، آيه 116.

(2)- سورة الانبياء؛ 21، آيه 62.

(3)- سورة يوسف؛ 12، آيه 31.

(4)- منابع بحث اين باب: البيان و التبيين، زير عنوان: الاقتباس و التضمين، ج 2، ص 6، بديع ابن المعتز ص 114، العمدة، ج 2، ص 68، النكت فى اعجاز القرآن ص 94؛ جزء سه رساله (ثلاث رسائل فى الاعجاز) به تصحيح محمد احمد خلف الله و شخص

ديگرى، بديع ابن منقذ ص 121، التبيان زملكانى ص 147، المثل السائر ص 457، خزانة ابن حجّة زير عنوان الاقتباس ص 447، نهاية الارب، ج 7 ص 176، حسن التوسّل.

بديع القرآن، ص: 152

أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ» «1» تا آخر آيه، كه اين احكام را كتاب ما از توراة تضمين كرده است. و مورد ديگر قول خداى تعالى است: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ» «2» تا آخر آيه، كه همانا كتاب ما معنى اين آيه را- كه شامل نام پيامبر و وصف او و ياران او مى باشد- از دو كتاب پيشين دربردارد به دليل قول خداى تعالى: «النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ» «3» و (نيز) به دليل قول خداى- سبحانه- در آخر همان آيه اى كه در معناى آن تضمين واقع شده-: «ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ»، و به همين جهت پيامبر (ص) گفته است:- (يا همان گونه كه گفته است «7»)-:

«انّ هذا (يعنى القرآن) و ما جاء به موسى من مشكاة واحدة».

باب كنايه «4»

باب كنايه «4»

و آن عبارت از اين است كه متكلّم معناى زشت را با لفظ زيبا و ناپاك را با لفظى پاك، و ناشايست را در عبارتى شايسته بيان كند؛ اين در صورتى است كه متكلم بخواهد كلامش از عيب منزّه باشد (و گاهى متكلّم از كنايه، غير آن معنى را در نظر مى گيرد «8»)، و آن اين است كه موضوع سخت را با عبارت آسان، و امر مفصّل را با عبارت مختصر

بيان كند، و يا كنايه را به قصد لغزگويى و اخفاء يا به منظور پوشاندن و حفظ معنى مى آورد. ازجمله شواهد كنايه به منظور تعبير از ناپاك به لفظ پاك قول خداى تعالى است: «كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ «5»» كه اكل طعام كناية از «حدث» است.

زيرا حدث ملازم اكل طعام است. و مانند قول خداى سبحانه: «أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ» «6»

__________________________________________________

(1)- سورة المائدة؛ 5، آيه 45.

(2)- سورة الفتح: 48، آيه 29.

(3)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 157.

(4)- منابع بحث اين باب: قواعد الشعر ثعلب زير عنوان لطافة المعنى ص 43، رغبة الامل، ج 6 ص 71، بديع ابن المعتزّ ص 115، العمدة، ج 1 ص 209، الصناعتين ص 368، سرّ الفصاحة ص 156، بديع ابن منقذ ص 50، المفتاح ص 213، المثل السائر ص 376 الايضاح، ج 1 ص 43، خزانة ابن حجّة ص 359، نهاية الارب، ج 7 ص 59، حسن التوسّل ص 26، الطراز ص 364.

(7) عبارت داخل پرانتز، ترجمه «او كما قال» است، و آن عبارتى بوده كه محدّثان هنگامى كه معناى حديث، و نه لفظ آن را نقل مى كرده اند، به دنبال حديث مى افزوده اند ر ك: علوم الحديث، المعروف بمقدّمة ابن الصلاح ص 189- 190.

(8) عبارت ميان دو هلال ترجمه «و قد يقصد بالكناية غير ذلك» است، و آن تصحيح قياسى مترجم از عبارت متن «و قد يقصد بالكناية عن ذلك» است.

(5)- سورة المائدة؛ 5، آيه 75

(6)- سورة المائدة؛ 5، آيه 6.

بديع القرآن، ص: 153

زيرا غائط زمين پستى است كه براى قضاى حاجت به سوى آن مى روند، پس «حدث» به نام محلّ حدث، ناميده شده است «6». و مانند قول خداى عزّ و جلّ: «وَ لكِنْ لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا» «1» كه بنابر قول صحيحتر از ميان دو قول، «مواعده در سرّ» كنايه از جماع است، و مانند قول خداى تعالى: «وَ قَدْ أَفْضى بَعْضُكُمْ إِلى بَعْضٍ» «2» كه آن كناية از «مباضعه» است.

باب افراط در وصف «3»

باب افراط در وصف «3»

اين نامگذارى از ابن المعتزّ «4» است، و قدامه «5» آن را مبالغه ناميده است، و دانشمندان بعد از آن دو «تبليغ» اش، ناميده اند، و مردم بر نامگذارى قدامه اند. وى آن را چنين تعريف كرده است:

«مبالغه آن است كه متكلّم حالتى را بيان نمايد كه اگر به همان حالت اكتفا مى كرد، كافى بود؛ ليكن به آن اكتفا نمى كند و بر معناى سخنش به اندازه اى كه مقصودش را رساتر و بليغتر ادا نمايد مى افزايد، و مبالغه در كتاب عزيز بر چند قسم آمده است:

يكى از آن اقسام، «صفات مبالغه» است كه از صفات هموزن فعل عدول يافته است، اين صفات بر شش وزن آمده است:

«فعلان» مانند: رحمان معدول از راحم، براى مبالغه، و جز ذات خداى- تعالى- كسى به آن موصوف نمى شود، و عرب نه در جاهليّت و نه در اسلام كسى جز مسيلمه كذّاب را به آن وصف نكرده است. و به صورت اضافه، مسليمه را به «رحمان» وصف نموده و گفته اند:

«رحمان اليمامة» و شاعرشان گفته است: (بسيط)

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 235.

(2)- سورة النساء؛ 4، آيه 21.

(6) بنابراين تعليل، آيه شريفه مصداق

مجاز مرسل به علاقه حالّ و محلّ است. و حال آن كه در مقام سخن از كنايه اين تأويل مقصود نيست. بلكه ملازمه اى كه عادة ميان بازگشت از محلّ پست و قضاى حاجت وجود دارد، منظور است.

(3)- منابع بحث اين باب: قواعد الشعر ثعلب، زير عنوان: الافراط فى الاعراق، ص 39، البديع ابن المعتز ص 116، نقد الشعر ص 84، العمدة، ج 2 ص 43، النّكت رمّانى ص 96، ضمن مجموعه، الصناعتين ص 365، سرّ الفصاحة، ص 356، اسرار البلاغة ص 257، بديع ابن منقذ ص 53، المثل السائر زير عنوان: الاقتصاد و التفريط و الافراط ص 447، الايضاح، ج 6 ص 62، خزانة ابن حجّة ص 225، نهاية الارب، ج 7 ص 124، حسن التوسّل ص 59 الطراز، ج 3 ص 116.

(4)- البديع وى ص 116.

(5)- نقد الشعر وى ص 50.

بديع القرآن، ص: 154

«فانت غيث الورى لازلت رحمانا «1»»

و امّا «الرّحمان» همراه الف و لام، كسى جز خداى- عزّ و جلّ- به آن وصف نشده است. زيرا رحمت او بر هرچيز گسترش دارد، و خالق- سبحانه- را صفتى كه در آن شريك نداشته باشد جز آن صفت نيست.

«فعّال» معدول از فاعل براى مبالغه، مانند: قول خداى- تعالى-: «وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ» «2»، «علّام الغيوب «3»»، «توّاب رحيم «4»»، «فعّال لما يريد «5»».

«فعول» معدول از فاعل، براى مبالغه، مانند: غفور «6»، شكور، ودود.

«فعيل»

معدول از فاعل، براى مبالغه، مانند: عليم، حكيم، سميع، بصير، حسيب، وكيل، عظيم.

اين چهار وزن از شش وزن مبالغه، در «كتاب عزيز» وارد شده است.

بقيّه شش وزن عبارت است از:

«مفعل» معدول از فاعل، براى مبالغه، مانند «مدعس» معدول از داعس، و مطعن معدول از «طاعن».

«مفعال» معدول از فاعل، براى مبالغه، مانند مطعام، از طاعم، و مقدام از قادم.

اين دو وزن را مثالى در كتاب كريم نيست.

و قسم دوم از اقسام مبالغه را نيز مثالى در قرآن مجيد نيست. و آن عبارت است از: استعمال صيغه عام بجاى صيغه خاص، مثل اين كه گويى: «أتانى النّاس كلّهم» (همه مردم نزد من آمدند) در صورتى كه تنها يكى از ايشان نزدت آمده، و منظورت از اين تعبير، تعظيم است، و ازجمله مواردى كه ملحق به اين قسم است، هرچند از هر جهت منطبق بر آن نيست، قول خداى- تعالى- است:

__________________________________________________

(1)- بيت فوق از شاعرى از بنى حنيفه است كه اسمش دانسته نشد، وى با آن بيت مسيلمه كذّاب را مدح مى كند. و صدر آن بيت اين است:

«سموت بالمجد يابن الاكرمين ابّا

. الكشاف زمخشرى، ج 4، ص 25 (الشواهد) تنزيل الايات [على شواهد الابيات ] تأليف محبّ الدين افندى ملحق به اين تفسير چاپ مصطفى محمد، سال 1354 ه.

(2)- سورة طه، 20، آيه 82.

(3)- سورة المائدة؛ 5، 116.

(4)- سورة الحجرات؛ 49، آيه 12.

(5)- سورة البروج؛ 85، آيه 16.

(6) در عبارت متن بعد از «غفور» كلمه «رحيم» نقل شده كه در محلّ خود واقع نشده و از مثالهاى فعيل است. لذا از متن؛ امثله

فعول حذف شد.

بديع القرآن، ص: 155

«إِنَّما يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ» «1»، كه خداى به آنان وعده پاداش نامحدود داده است، و منظور بيان عظمت پاداش است، زيرا ثواب به عبارتى عام بيان شده كه ذهنها در تعيين مقدار ثواب متحيّر مى ماند.

قسم سوم مبالغه، اظهار كلام به قصد مبالغه در مظهر بيان امرى عظيمتر و بزرگتر است، در حالى كه خبر از آن امر، مجاز است، مانند گفتار كسى كه موكب عظيم يا لشكرى موّاج را مى بيند و مى گويد: «جاء الملك نفسه» (پادشاه خود آمد) در حالى كه مى داند لشكر ملك آمده است، و از آن قسم در كتاب عزيز، آمده است، قول خداى تعالى: «وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا» «2»، پس خداوند به منظور مبالغه، آمدن آيات عظيمش را به منزله آمدن ذات خودش- سبحانه- قرار داده است. و مانند قول خداى تعالى: «وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ» «3» پس خداوند انتقال او را به سبب هلاكت، از سراى عمل به سراى پاداش، برابر يافتن و ديدن پاداش دهنده، قرار داده است.

قسم چهارم مبالغه، اظهار شرط ممكن، در قالب شرط ممتنع است، تا وقوع مشروط امتناع يابد، مانند قول خداى تعالى: «وَ لا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِياطِ» «4» «8»».

قسم پنجم مبالغه آن است كه در حكم حقيقت باشد، و آن دو قسم است: يكى آن كه مجاز بوده، و به سبب قرينه منزلت حقيقت يافته است، مانند قول خداى تعالى: «يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ

«5»»، پس كلمه «يَكادُ» بر سر اين جمله آن را به حقيقت مبدّل گردانيده، و از حالت امتناع به حالت امكان درآمده است، و ديگرى آن است كه به صيغه افعل التفضيل آمده و بدون قرينه عين حقيقت است، مانند: قول خداى تعالى: «أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا وَ أَعَزُّ نَفَراً «6»».

قسم ششم مبالغه، از راه تشبيه، صفت مبالغت يافته است، مانند قول خداى- تعالى-: «إِنَّها تَرْمِي بِشَرَرٍ كَالْقَصْرِ كَأَنَّهُ جِمالَتٌ صُفْرٌ «7»».

__________________________________________________

(1)- سورة الزّمر؛ 39، آيه 10.

(2)- سورة الفجر؛ 89، آيه 22.

(3)- سورة النور؛ 24، آيه 39.

(4)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 40.

(8) مؤلّف آيه فوق را شاهد مذهب كلامى آورده است. ر ك: همين كتاب، باب مذهب كلامى، ص 57.

(5)- سورة النور؛ 24، آيه 43.

(6)- سورة الكهف: آيه 34.

(7)- سورة المرسلات؛ 77، آيات 32 و 33. «جمالات» بنابر قراءت ورش از نافع است، و «جمالة» قراءت حفص است، و مكتوب در مصحف بر وجه اخير است.

بديع القرآن، ص: 156

و مبالغه در كلام بر دو قسم است: مبالغه ظاهر، و مبالغه «مدمج»، مثالهايى كه از پيش آورديم، از قسم ظاهر بود، و از مثالهاى مبالغه مدمج است قول خداى- تعالى-: «سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ» «1» كه مقابله در اين آيه ادغام شده در «مقابله» آمده است.

و همه اقسام مبالغه كتاب (قرآن) بر دو قسم است: قسمى كه ناممكن است، و

جز با قرينه استعمال نمى شود، همان طوركه قبلا درباره گفتار خداى- تعالى:- «يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ» بيان شد. و قسم ممكن آن قول خداى- تعالى- در اين آيه است: «سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ»، كه چون مبالغه آن ممكن بوده، لذا بدون قرينه امكان آمده است؛ زيرا مبالغه در اين آيه «عرفى» است، و معنى كلام اين است كه اطّلاع از آن امور (مذكور در آيه) نسبت به ما و براى ما ناممكن است، و نسبت به علم خداى- سبحانه- آسان است؛ بنابراين مبالغه در آن آيه نسبت به ما نه نسبت به خداى- عزّ و جلّ- است.

باب تشبيه «2»

باب تشبيه «2»

تعريف تشبيه بليغ صناعى عبارت است از: اظهار مشكلترين مطلب، در قالب روشن ترين عبارت با بكاربردن تشبيه.

و حصول حسن بيان در تشبيه، بر چند وجه است:

ازجمله آن وجوه: اظهار [آنچه نامحسوس است در قالب «4»] آنچه محسوس است. مانند قول خداى تعالى: «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً «3»»، پس اين تشبيه مبيّن اخراج نامحسوس، در عبارت محسوس است، و مشبه و مشبه به در

__________________________________________________

(1)- سورة الرعد؛ 13، آيه 10.

(2)- منابع بحث اين باب: الكتاب سيبويه، ج 1 ص 121، قواعد الشّعر ص 31، البيان و التبيين، ج 2 ص 19، رغبة الآمل، ج 6 ص 143، بديع ابن المعتزّ ص 121، نقد الشعر ص 6، العمدة، ج 1، ص 194، الوساطة ص 41، النّكت فى اعجاز القرآن ص 74، الصّناعتين ص 239، سرّ الفصاحة ص 235، اسرار البلاغه ص 52، التبيان زملكانى ص 70، روضة الفصاحة ص 10، المفتاح ص

197، المثل السائر ص 232، الايضاح، ج 4 ص 391، خزانة ابن حجّة ص 123، نهاية الارب ج 7 ص 38، حسن التوسّل ص 13 استاد على الجندى كتابى مخصوص به تشبيه، زير عنوان: فن التشبيه، تأليف كرده است.

(4) ترجمه ميان دو قلاب متعلّق به عبارت: «ما لا تقع عليه الحاسّة الى ...» است كه از عبارت متن افتاده، و از نسخه بدل «تحرير» (باب تشبيه ص 159) افزوده شد.

(3)- سورة النور؛ 24، آيه 39.

بديع القرآن، ص: 157

معنى بطلان پندار در شدّت نياز، با يكديگر (گرد «4» آمده اند)، و اگر گفته شده بود: «يحسبه الرائى ماء» كلام متّصف به بلاغت بود؛ ليكن بليغتر از آن، بيان قرآن است، زيرا ولع تشنه به آب شديدتر، و دلبستگى وى به آن، زيادتر است. و تشبيه اعمال كافران به «سراب» از بهترين و بليغترين انواع تشبيه است؛ پس چگونه مرتبتى دارد، و حال آن كه تعبير قرآن، علاوه بر آن تشبيه، متضمّن حسن نظم، نغزى الفاظ، و صحّت دلالت تمثيل است.

و يكى از آن وجوه، عبارت است از: اظهار آنچه عادة تحقّق نمى يابد، در قالب آنچه عادى است، مانند قول خداى- تعالى-: «وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ» «1» اين تشبيه مبيّن اظهار امرى غيرعادى در قالب امرى عادى است و مشبه و مشبه به در ارتفاع جسمانى شركت دارند.

و يكى از آن وجوه عبارت است از: اظهار چيزى كه بداهة معلوم نيست در قالب چيزى كه بداهة معلوم است، مانند: قول

خداى- سبحانه-: «وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ» «2»، اين تشبيه مبيّن اظهار غيرمعلوم بالبداهة، در قالب معلوم بالبداهه است، و آن دو در عظمت شريك مى باشند.

و از اين وصف تشبيهى، تشويق به بهشت- به سبب داشتن وصف نيكو و مبالغه در وسعت- تحقّق مى يابد.

و يكى از آن وجوه، عبارت است از: اظهار آنچه صفتش قوّت ندارد، در قالب آنچه وصفش قوى است، مانند قول خداى- تعالى-: «وَ لَهُ الْجَوارِ الْمُنْشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلامِ» «3»، اين تشبيه مبيّن اظهار چيزى است كه صفتش قوى نيست، در قالب چيزى ك وصفش قوّت دارد، و وجه اشتراك آن دو عظمت است، جز آن كه جبال عظيمتر است، و لذا مشبه به قرار گرفته است. و اين معنى- از آن جهت كه بيانگر قدرت كسى است كه كشتى را بر آب، باوجود سنگينى آن و سبكى اين تحت فرمان دارد، و از جهت اين كه كشتى به سبب حمل بارها، و طىّ كرانه هاى دور، متضمّن منفعت مردم مى باشد و به سبب اين كه از حركت كشتى لازم مى آيد بادها در خدمت انسان باشد- شامل اندرز است. پس آن معنى متضمّن هنرى عظيم از فنّ فخر و شمارش نعمتها بر بندگان است.

و يكى از آن وجوه، اظهار كلام با به كار بردن تشبيه در قالب انكار است، مانند: قول خداى-

__________________________________________________

(4) عبارت متن «قد اصبحتا» بود كه در سياق كلام معنى مناسب نداشت و لذا به قرينه سياق به «قد اجتمعتا» تصحيح شد، و ترجمه اش در متن قرار گرفت.

(1)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 171.

(2)- سورة آل عمران؛ 3، آيه 132.

(3)- سورة الرّحمن؛ 55، آيه 24.

بديع القرآن، ص: 158

تعالى-: «أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» «1» و اين تشبيه ردّ كسى است كه منزلت جهاد را مانند عظمت مؤمن به خدا و روز قيامت قرار داده است. و آن معنى متضمّن كاملترين دليل عظمت مقام مؤمن به سبب داشتن ايمان است. و مبيّن اين است كه هيچ مخلوقى كه درجه ايمانش مانند او نيست، در مرتبت او قرار داده نمى شود؛ و از اين معنى است قول پيامبر (ص)- يا آن گونه كه گفته است «6»: «لحرمة رجل مؤمن عند اللّه أعظم ممّا طلعت عليه الشمس».

و اين تشبيه- مقصودم مطلق تشبيه صناعى است- بر دو قسم است: قسمى با ادات، و قسمى بدون ادات.

و ادوات تشبيه پنج است: كاف، كانّ، شبه، مثل، مصدر با تقدير ادات، و فايده حذف ادات تشبيه تحقق نزديكى مشبه به مشبّه به است.

و برخى از علماى بيان تشبيه محذوف الاداة را از باب استعاره قرار داده اند و آن را از باب تشبيه قرار نداده اند، و بيشتر آنان برخلاف اين عقيده اند.

و برخى از مصادر را نمى توان اداتى با آن مقدّر گرفت، مانند گفتار شاعر: [بسيط]

فانّما هى اقبال و ادبار «2»

كه به معنى «ذات اقبال و ذات ادبار» مى باشد.

و برخى انواع تشبيه را چاره اى جز تقدير ادات نيست، مانند: قول خداى- تعالى-: «وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ «3»»، درحالى كه (آن از دو قسم تشبيه «7»)- يعنى دو قسم مصادر- نيست.

مثال تشبيه همراه با ادات قول خداى تعالى است: «مَثَلُ

نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ «4»».

و مثال تشبيهى كه بدون ادات آمده قول خداى- تعالى- است: «وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ «5»».

__________________________________________________

(1)- سورة التوبة؛ 9، آيه 19.

(6) توضيح اين عبارت در باب حسن تضمين (ص 152) آورده شد.

(2)- اين مصراع، عجز بيتى است از «خنساء» كه صدر آن چنين است:

«ترتع ما رتعت حتى إذا ادّكرت»

، الخزانة تأليف بغدادى، ص 207، الكامل ص 737 چاپ اروپا، سيبويه ج 1 ص 169.

(3)- سورة الاحزاب؛ 33، آيه 6.

(7) عبارت متن ميان دو هلال: «و هو من غير قسمى التشبيه» است، بجاى آن، در تحرير، باب تشبيه (ص 161): «و هو من غير القسمين» آمده كه شايد صحيحتر باشد.

(4)- سورة النور؛ 24، آيه 35.

(5)- سورة النّمل؛ 27، آيه 88.

بديع القرآن، ص: 159

و هريك از اين دو نوع به نه قسم تقسيم مى شود، و اين اقسام بر دو نوع است: متّحد، و متعدّد.

تشبيه متّحد، به تعداد ادوات پنجگانه تشبيه، از تشبيه يك چيز به يك چيز تا تشبيه يك چيز به پنج چيز، تقسيم مى پذيرد.

تشبيه متعدد به چهار قسم؛ از تشبيه دو چيز به دوچيز تا تشبيه پنج چيز به پنج چيز، تقسيم مى شود.

و از اين اقسام در كتاب عزيز بجز قسم اوّل نيامده است، و آن تشبيه يك چيز به يك چيزى است كه به آن تصريح شده باشد. و در

جاى ديگر تشبيه يك چيز به دو چيزى كه به هر دو تصريح نشده، آمده است، و به منظور رعايت ايجازى كه نظم قرآن بر آن استوار است، از بيان بقيّه اقسام تشبيه با ذكر قراين بى نيازى تحقق يافته است.

مثال تشبيه يك چيز به يك چيز، قول خداى تعالى- است: «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ» «1» و مانند قول خداى عزّ و جلّ- در تشبيه حال منافقان به حال آتش افروز-:

«مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمَّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ» «2»، و اين تشبيه از صادقترين، و زيباترين، و نزديكترين «5» تشبيهات است.

و مثال تشبيه يك چيز به دو چيزى كه به هر دو تصريح نشده باشد، قول خداى- تعالى- است:

«مَثَلُ ما يُنْفِقُونَ فِي هذِهِ الْحَياةِ الدُّنْيا كَمَثَلِ رِيحٍ فِيها صِرٌّ أَصابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَأَهْلَكَتْهُ» «3»، كه خداوند- سبحانه- آنچه اينان انفاق مى كنند كه يك چيز است، به باد سرد- با وصف اين كه تباه كننده كشت و زرع هر ستمكار به خويش است- تشبيه نموده است، پس از اين كلام تصوّر مى شود كه يك چيز به دو چيز تشبيه شده كه آن عبارت است از تشبيه إنفاق به باد، و به آنچه باد نابودش ساخته است.

و عكس اين تشبيه، قول خداى تعالى است: «مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً» «4»؛ زيرا كسانى كه توراة بر آنها بار شده جمع «6» هستند و «حمار» مفرد

__________________________________________________

(1)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 176.

(2)- سورة البقرة؛ 2، آيه 17.

(5) عبارت متن «اقربه» است، و شايد مقصود نزديكترين تشبيهات

به حقيقت يا به ذهن شنونده باشد. مصحّح در ذيل از غير نسخه اصل وجه «اغربه»- يعنى بديعترين- را ضبط كرده و همان طوركه اظهار داشته با سياق كلام مناسبتر است.

(3)- سورة آل عمران؛ 3، آيه 117.

(4)- سورة الجمعة؛ 62، آيه 5.

(6) مقصود از جمع در اين جا، جمع به معنى متعدّد است. و همچنين در عبارتى كه بعد از اين عبارت است.

بديع القرآن، ص: 160

است، و اين عكس تشبيه قبلى است؛ كه از نوع تشبيه مفرد به جمع «2» است، زيرا (گرچه) دو طرف در حقيقت جمع مى باشد، جز اين كه، در اين آيه، لفظ «حمار» اگر از وصف حمل اسفارهم خالى بود جايز بود كه مشبه به قوم واقع شود، زيرا ايشان آن گونه كه شايسته بود، توراة را نشناختند، و به دستورات آن عمل نكردند، و اين امرى عادى است كه شخص كودن تاريكدل كه به تأويل صحيح راه نمى يابد، و مقصود از آن را نمى فهمد، به حمار تشبيه شود، پس اينان اگر به حمار تشبيه شده بودند صحيح بود؛ ليكن لفظ حمار همراه با اسفار متضمّن معانيى است كه به وضوح و زيبايى كلام مى افزايد، و آن حصول مزاوجت در لفظ، و مقابله در نظم، و ملائمت در معنى است؛ زيرا خداوند- سبحانه- گفته است: «حُمِّلُوا التَّوْراةَ» و چون توراة پنج سفر است، بلاغت ايجاب مى كند براى تكميل معنى تشبيه كلمه حمل بيان شود [تا ميان قول خداى «حُمِّلُوا» و ميان قول او:

«كمثل الحمار يحمل، مزاوجت «3»

و ميان توراة كه عبارت از تعدادى «سفر» است و ميان لفظ «اسفار» در قول خداى «يَحْمِلُ أَسْفاراً»، ملائمت تحقّق يابد، بنابراين با استعمال مزاوجت و ملائمت، كمال تشبيه و وضوح معنى به دست آمده است.

و ازجمله مثالهاى تشبيه يك چيز به دو چيز قول خداى تعالى، دنبال آيه پيش، در بيان حال منافقان است: «أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّماءِ فِيهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ «1»» ... يَكادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ كُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قامُوا» «1»، پس اين آيه تشبيه حال منافقان را- كه حال منافقان سه چيز است- به ابر و رعد و برق و ظلمات آن، بيان نموده است؛ تا معنى تشبيه مقصود- كه بيان حال منافقان و تحيّرشان در اسلام است، كامل گردد. پس وقتى آنان با اظهار اسلام، خود را متمايل به اسلام نشان مى دهند، حالشان شبيه كسى است كه برق بر او مى تابد و او در پرتو آن راه مى رود، پس وقتى جهش به خاموشى مى گرايد، در تاريكى ابر درمى افتد، و راهى نمى يابد تا از جاى برخيزد.

و تشبيه را جز آنچه گفتيم دو نوع ديگر است: يكى از آن دو: تشبيهى است كه ادوات آن از افعال شك و يقين است، مانند اين كه گويى: حسبت زيدا فى جرأته الاسد، و عمرا فى جوده الغمام (زيد را در جرأتش شير پنداشتم و عمرو را در بخشش وجودش ابر گمان بردم) و مضمون

__________________________________________________

(2) مقصود از جمع در اين جا جمع اصطلاحى در نحو نيست، بلكه به معناى متعدّد است.

(3) عبارت متن چنين است: «لتحصل المزاوجة بين قوله كمثل الحمار يحمل ...»، و همان طوركه ملاحظه مى شود عبارت

ناقص است و احتمال مى رود قسمتى از عبارت افتاده باشد كه طبق سبك نگارش مؤلّف تركيبى نظير: [بين قوله حمّلوا] بوده است و ترجمه آن، در ترجمه متن ميان دو قلّاب قرار داده شد.

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 19- 20.

بديع القرآن، ص: 161

آن، تشبيه زيد به «شير» و عمرو، به «ابر» است، و از اين نوع است قول خداى- تعالى-: «وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ» «1»، كه مضمون آن، تشبيه اصحاب كهف در حالت خواب، به اشخاص بيدار است؛ زيرا ايشان در برخى صفات، با افراد بيدار شريك بودند؛ چون گفته شده: «ايشان در حال خواب چشمهايشان باز بوده است. و نوع دوم تشبيه «توليد» و «تمثيل» ناميده مى شود؛ مانند قول كميت: (بسيط)

احلامكم لسقام الجهل شافية كما دماؤكم يشفى بها الكلب «2»

پس همانا اين شاعر، تشبيه را قرين استعاره قرار داده، و از آن دو، مدح ممدوحان وى به شرافت، آنجا كه ايشان را به حلم وصف نموده، تولّد يافته است. و شاعر هريك از صدر و عجز بيت را، در قالب مثل ظاهر ساخته و ميان تمثيل واقع در عجز، و «طباق» واقع در صدر، با ادات تشبيهى كه بر «سر تمثيل» آورده انسجام برقرار نموده است، و مانند اين تشبيه، در كتاب عزيز نيامده است،: زيرا تشبيه تمثيل جز با تصنّع و تكلّف، تحقّق

نمى يابد. و اللّه اعلم.

باب عتاب آدمى نفس خويش را «3»

باب عتاب آدمى نفس خويش را «3»

و آن از ابواب مختص به «ابن المعتّز» است، و از آن است قول خداى تعالى: «يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّهِ» «4» و مانند گفتار خداى- سبحانه-: «يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ

__________________________________________________

(1)- سورة الكهف؛ 18، آيه 18.

(2)- آن بيت در «لسان»، و «تاج» و معاهد التنصيص، ج 3 ص 88 تصحيح استاد محمد محيى الدين عبد الحميد، موجود است، و «كلب» به حركت (حرف وسط) مرضى است كه در اثر گاز گرفتن سگ، بر انسان عارض مى شود، و حالت شبيه ديوانگى به او دست مى دهد، و در نتيجه كسى راى گاز نمى گيرد مگر آن كه به داء الكلب مبتلا مى شود.

(3)- ابن ابى الاصبع در كتاب «تحرير» درباره آن سخن گفته، و گفته است: آن از مختصّات ابن المعتزّ است، و براى آن باب، دو بيت شعر، را (به نقل از ابن المعتزّ) شاهد آورده، و آن دو بيت مورد پسند او، قرار نگرفته است زيرا شايسته اين باب نيست، آنگاه مثالهايى از خودش آورده كه شايسته «باب عتاب المرء نفسه» است. و حقيقت اين است كه ابن ابى الاصبع متوجّه شده كه آن دو بيت شايستگى ندارد مثال اين باب واقع شود، و از ياد او رفته است كه همه اين باب اشتباها به او منسوب شده؛ زيرا «ابن المعتز» از باب «عتاب المرء نفسه» سخن نگفته، بلكه از باب «اعنات المرء نفسه» يا «لزوم ما لا يلزم» سخن گفته و اشتباه ميان اعنات و «عتاب» نزديك است، و اى كاش آن مطلب تنها بر «ابن ابى الاصبع» اشتباه شده

بود، ليكن اشتباهى كه وى به آن دچار شده، همه مؤلّفان «بديعيّات» به آن گرفتار شده اند (رجوع كن به: خزانة ابن حجّة ص 144، نهاية الارب، ج 7 ص 12، و حسن التوسّل ص 60).

(4)- سورة الزّمر؛ 39، آيه 56.

بديع القرآن، ص: 162

يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا يا وَيْلَتى لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِيلًا لَقَدْ أَضَلَّنِي عَنِ الذِّكْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِي وَ كانَ الشَّيْطانُ لِلْإِنْسانِ خَذُولًا «1»».

باب حسن ابتداءات «2»

باب حسن ابتداءات «2»

و آن نامگذارى از ابن المعتزّ «3» است، و مقصود وى از آن، ابتداى قصائد است، و از قرآن كريم آنچه در اين باب داخل مى شود آغاز سوره ها است، و هرگاه فواتح سوره ها را- تفصيل و اجمال، و مفردات و مركّبات و عبارتهاى واضح و مبهم آنها را- مورد تأمل قرار دهى، و در اعداد حروف آن، و عدد رياضيى كه موافق آن است، ملاحظه و دقّت كنى، آن چنان بلاغت و تفنّنى در انواع اشاره خواهى يافت كه در عبارت نگنجد، و هركس بخواهد، عطش خود را درباره اسرار فواتح فرونشاند، بايد از كتابى كه به فواتح سوره ها اختصاص داده ام-، و آن را الخواطر السوانح فى كشف سرائر الفواتح «4»» ناميده ام- اطّلاع يابد، كه اين كتاب گنجايش هيچ قسمت از مطالب آن را ندارد، زيرا مطالبش قابل تفكيك نيست و به همديگر مرتبط است.

اين باب، آخرين باب از ابواب ابن المعتزّ بود، و از اين جا به ابواب قدامه آغاز مى كنيم:

باب صحّت أقسام «5»

باب صحّت أقسام «5»

صحّت اقسام عبارت است از اين كه: متكلّم همه اقسام معنايى را كه به بحث از آن وارد

__________________________________________________

(1)- سورة الفرقان؛ 25، آيات 27- 29.

(2)- منابع بحث اين باب: البيان و التبيين ص 112، بديع ابن المعتزّ ص 132، الوساطه، زير عنوان الاستهلال ص 48، همچنان زملكانى ص 134 (در كتاب بديع)، بديع ابن منقذ زير نام المبادئ و المطالع ص 134، المثل السائر زير نام المبادى و الافتتاحات ص 403، روضة الفصاحة، زير عنوان حسن المطلع ص 44، الطراز زير عنوان المبادئ و الافتتاحات، ج 2 ص 266، خزانة اين حجّة، زير عنوان براعة الاستهلال ص 3، نهاية

الارب، ج 7 ص 133، حسن التوسّل ص 65.

(3)- بديع وى ص 133.

(4)- از آن كتاب، در ميان كتبى كه مراجعه كردم و مظانّ ذكر آن كتاب بود، اطلاع نيافتم، هرچند برخى محقّقان و نويسندگان در نام آن اشتباه كرده اند.

(5)- منابع بحث اين باب: البيان و التبيين، ج 1 ص 238، نقد الشعر ص 78، جواهر الالفاظ، ص 6، الوساطة ص 46، الصناعتين ص 341، سرّ الفصاحة ص 324، دلائل الاعجاز ص 74، بديع ابن منقذ ص 31، المفتاح ص 225، المثل السائر، زير عنوان: التناسب بين المعانى ص 429، التلخيص ص 249، الايضاح قزوينى، ج 6 ص 47، خزانة ابن حجّة ص 362، نهاية الارب، ج 7 ص 136 حسن التوسّل ص 67.

بديع القرآن، ص: 163

شده به اتمام رساند، به طورى كه چيزى از آن را فرونگذارد، و مثال آن قول خداى- تعالى- است:

«هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً» «1»؛ زيرا در مشاهده برق، حالتى جز ترس از غرّشها و طمع در نزول باران، ايجاد نمى شود، و اين دو قسم را قسم سومى نيست، و از لطايف (مقتضاى) حال اين آية «5») تقديم «خوف» بر «طمع» است؛ زيرا صاعقه ها ممكن است از اولين جهش برق پديد آيد، و باران جز بعد از توالى جهش برق نمى بارد، زيرا توالى آن، از نزول باران تخلّف ندارد. و به همين سبب، عرب پس از آن كه هفتاد جهش برق را مى شمرد، به دنبال آب مى رفت و در يافتن آن اشتباه نمى كرد، و

متنبّى در شعر خود به اين معنى اشاره كرده است: (وافر)

«و قد ارد المياه بغير هاد سوى عدّى لها برق الغمام «2»

و چون موجبات ترس حاصل از جهش برق ممكن است با اولين جهش اتّفاق افتد، لذا نخست كلمه خوفا آمد؛ زيرا «يك» آغاز عدد است، و چون موجبات اميد حاصل از برق، پس از وقوع تعدادى جهش برق، تحقّق مى يابد لذا طمعا بعد از خوفا آمد، زيرا موجبات طمع جز در طىّ دفعات جهش برق محقّق نمى شود، و به سبب اين كه طمع ناسخ خوف است، و همانند رفاه است كه پس از سختى، و چون آسودگى خاطر است كه پس از تنگدلى، و مثل مسرّت است كه بعد از اندوه مى آيد، بنابراين ذكر طمع پس از خوف، دلنشين تر است، و شاهد صحّت اين تفسير قول خداى- تعالى- است: «وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ» «3» بنابراين، معنى بر آن سياق آمده، تا نشانه رحمت خداى- سبحانه- نسبت به خلق، و مژده اى براى بندگانش باشد، و در ترتيب اين كلمات كه جزئى از يك آيه است، علاوه بر صحّت تقسيم كه به صحّت تفسير مقرون مى باشد، حسن تهذيب و ترتيب تحقّق يافته است.

و ازجمله مواردى كه صحّت تقسيم آن در مقابله داخل شده، قول خداى- تعالى است:

«فَسُبْحانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ» «4»، كه در اين جا ميان دو قسم متقابل، فنّ مطابقه، فاصله

شده، و كلام آيه همه اقسام زمان را كه دو طرف و وسط هر روز و شبى باشد، دربرگرفته است، پس صحّت تقسيم نسبت به اقسام

__________________________________________________

(1)- سورة الرّعد؛ 13، آيه 12.

(5) عبارت متن چنين است: «و من لطيف ما وقع فى هذه الاية من الحال» بجاى آن در تحرير همين باب (ص 173) «و من لطيف ما وقع فى هذه الجملة من البلاغة» آمده است كه چنين ترجمه مى شود: «و از لطايف بلاغت اين جمله ...».

(2)- شرح العكبرى على ديوان المتنبّى، ج 2، ص 411 چاپ بولاق.

(3)- سورة الشورى؛ 42، آيه 28.

(4)- سورة الروم؛ 30، آيه 17- 18.

بديع القرآن، ص: 164

زمانى و اقسام مكانى- كه جهت علوى و سفلى است- تحقّق يافته است، و اين آيه شگفت انگيزترين كلامى است كه در آن فنّ مقابله رخ داده است؛ زيرا هرگاه، هر ضدّى از اضداد واقع در آن را از هر طرف، مقابل لفظ مرتبط به آن ضدّ، در طرف ديگر قرار دهى، فن مقابله به موافق، تحقق مى يابد، زيرا «مساء» موافق «عشىّ» نه مخالف آن، و دخول در وقت صبح موافق دخول در وقت ظهر، نه مخالف آن است، و مقابله، يا اضداد و غيراضداد، از الفاظ موافق يا مخالف همديگر حاصل مى شود؛ بنابراين مقابله در اين آيه را اگر مقابله به اضداد فرض كنى، آن طباق نه مقابله است؛ زيرا مساء ضدّ صباح و عشاء ضدّ ظهر است، و مقابله ميان جمله واقع در قسمت

دوم، و جمله واقع در قسمت اول جز با عدول از ترتيب، تحقّق نمى يابد. زيرا «مساء» را مقابل «اظهار» (دخول در وقت ظهر) و عشىّ را مقابل «اصباح» (دخول در وقت صبح) قرار مى دهى، و مقابله عشىّ و اصباح از آن جهت است كه عشىّ نام وقت اول شب، و اصباح نام وقت اوّل روز است.

و ازجمله موارد صحّت اقسام قول خداى- تعالى- است: «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ «1»»، كه خداى- سبحانه- هيچ يك از حالات وجودى را فروگذار نكرده است، و مانند اين آيه است، آيه سوره يونس، كه خداى- تعالى- مى گويد: «وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً» «2» وليكن به مقتضاى بلاغت، ميان ترتيب اين دو آيه، اختلافى روى داده كه به سبب آن كلام (در هر دو آيه) متضمّن ائتلاف گرديده است؛ زيرا مقصود از ذكر در اين جا (آيه اول) نماز است، و تقديم قيام، در مورد سخن از نماز لازم است؛ زيرا در نماز قيام بر آن كس كه مى تواند بايستد، واجب مى باشد، و بعد از آن نشستن براى ناتوان از ايستادن، و به پهلو شدن براى عاجز از قعود است، و در آيه دوم تقديم حالت به پهلو شدن، به سبب غلبه ناتوانى در آغاز بيمارى و شدّت آن، لازم است، آنگاه كه تا اندازه اى موجب مرض برطرف گرديد و درد زايل شد، بيمار بسترى مى نشيند، و وقتى مرض به كلّى برطرف شد، و نيرو باز آمد، نشسته مى ايستد، و مقصود از دعا در اين جا (آيه دوم) نيز نماز است. و اللّه اعلم.

اگر گويى: «اين تأويل جز در صورتى كه ادات عاطفه «واو» باشد، صحيح

نيست؛ بنابراين چرا از «واو» به «أو» عدول شد؛ و حال آن كه «واو» موجب تحقّق حسن نسق، و «ائتلاف لفظ با معانى» مى گردد، و حسن بيان آن كامل مى شود؟» جواب گويم: «تأثير مرض اقسامى دارد:

__________________________________________________

(1)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 191.

(2)- سورة يونس؛ 10، آيه 12.

بديع القرآن، ص: 165

برخى از انواع مرض، شخص مريض را در وقت، ابتلا بسترى، و بعضى از انواع آن مريض را زمين گير مى كند، و برخى ديگر، درحالى كه مريض ايستاده به سراغش مى آيد درحالى كه به سختى هيچ يك از دو حالت قبلى نمى رسد؛ بنابراين دعا يا نماز در نخستين لحظه عروض بيمارى انجام مى پذيرد؛ كه سختى و بى تابى در همان لحظه اول عروض بيمارى است. از اين گذشته، تقسيم حالات مرض مقتضى شمارش (تقسيم) مبتلايان است، پس به منظور تحقق صدق خبر، عدول از «واو» لازم شد، باوجودى كه كلام آيه با استعمال «او» به وصف «ائتلاف «2»» «حسن نسق «2»» و «حسن بيان «2»» متّصف است، و تقديم نام كسى كه بيمارى از پايش درآورده، به آن جهت است كه بيماريش سخت تر، و بى تابيش بيشتر، و تقديم نام او مهمتر است، و وقتى تقديم نام مريض از پا درآمده واجب شد، حسن ترتيب ايجاب مى كند، دنبال او نام مريض نشسته (بسترى) و آنگاه مريض ايستاده (سرپايى) بيايد؛ پس در تركيب كلام، حسن ترتيب، همراه با ائتلاف، و حسن نسق، و حسن بيان، و صحّت تقسيم، تحقّق يافته است.

و نيز از باب صحّت تقسيم است

قول خداى تعالى: «يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إِناثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورَ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْراناً وَ إِناثاً وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشاءُ عَقِيماً» «1»

زيرا خداى- سبحانه- بنده اش را يا به بخشيدن فرزند دختر، يا به بخشيدن فرزند پسر اختصاص مى دهد، يا اين كه پسر و دختر را با هم به او مى بخشد، يا اصلا فرزندى به او نمى بخشد، بنابراين صحّت تقسيم به ترتيبى كه بلاغت ايجاب مى كند، تحقق يافته، و آن انتقال در نظم كلام از پايينتر به بالاتر است؛ زيرا خداوند؛ بخشش دختر را مقدم داشته، و از آن به بخشش فرزند پسر، و آنگاه به بخشش هر دو، انتقال يافته است. و همه اقسام بخشش به لفظ «هبة» آمده، و از آن جهت، بيان محروميّت از فرزند را به تأخير اختصاص داده كه بخشش او بر بندگانش مهمتر، و تقديم امر مهمتر در هر كلام بليغى واجب «2» است، و اين آيه به منظور بيان اهميّت نعمتها آمده است، و به آن جهت سخن از حرمان به ميان آورد كه مراحل مدح با بيان قدرت بر «منع» همانند قدرت بر عطا كامل شود؛ و در نتيجه دانسته شود كه بخشش او را بازدارنده اى و آنچه او بازداشته، بخشنده اى نيست. و خداوند در سخن از «حرمان» «و يجعل» گفته، و از لفظ «حرمان» و «منع»، به لفظى كه مرادف و تابع آن مى باشد عدول نموده [تا الفاظ هماهنگ با معانى باشد «3»] همان طوركه گفته

__________________________________________________

(2) «ائتلاف اللفظ مع المعنى» باب بيستم از ابواب همين كتاب است، و نيز «حسن النسق و حسن البيان» به ترتيب باب شصتم و باب هفتادم اين كتاب است.

(1)- سورة الشورى؛

42، آيه 49- 50.

(3) ترجمه ميان دو قلّاب، ترجمه عبارت «تحرير» (همين باب، ص 175) است؛ متن عبارت چنين است: «لتأتى الالفاظ

بديع القرآن، ص: 166

است: «أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً «1»»، همان گونه كه در مقام بيان اهميّت آب: جايى كه گفته: «لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً» «2»، سخن از حرمان از نعمت آب و آنچه در معناى حرمان است، با تعبير «جعل» آمده، و معنى «عطاء» در مورد كشت وكار، با لفظ «زرع»، و در مورد آب، با لفظ «انزال» آمده است.

اگر گفته شود: «چرا در قول خداى: «لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً» «3» فعل (جواب لو)، با حرف لام تأكيد شده و چرا حرف لام فعل جواب را در جمله مربوط به آب تأكيد نكرده جايى كه گفته است:

«لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً» «4»؟

جواب گويم: «زيرا كشت وكار و روييدن آن و خشكيش بعد از سرسبزى تاحدى كه به صورت خاشاك درآيد، از امورى است كه توهّم مى رود، كار كشاورز باشد، و به همين جهت، خداى- سبحانه- گفت: «أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ»، و يا مثلا ممكن است توهّم شود كه سرسبزيش از سيرابى، و خشكيش از تابش خورشيد و بى آبى، و يا به سبب تندبادهاى پى درپى است از اين رو خداى- سبحانه- خبر داد كه در حقيقت فاعل همه اين امور اوست، و اوست كه مى تواند گياه را در حال نموّ، و زمان جوانى و سرسبزيش، خشكيده و هيزم قرار دهد، پس چون احتمال اين

توهم مى رفت، بلاغت اقتضا كرد كه فعل «جعل»، در مورد «زرع» با تأكيد همراه شود، و به فاعل حقيقيش منسوب گردد. ولى چون فروفرستادن آب از آسمان، امرى محال است، و احتمال اين توهّم نمى رود كه فردى از افراد خلق قادر به آن كار باشد، لذا تأكيد فعل «جعل» در «جعلناه أجاجا» ضرورت نداشت؛ زيرا ممكن نيست كسى توهم كند كه فردى آب، چه شور و چه شيرين از آسمان نازل مى كند، كارى كه آسانتر و ساده تر از كار اوّل است.

و ازجمله موارد صحّت اقسام قول خداى تعالى است: «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ «5»».

__________________________________________________

ملائمة للمعانى» و بدون اين عبارت كلام مؤلّف در اين كتاب ناقص است، و عبارتى نظير عبارت مذكور در اين كتاب، از قلم كاتبان نسخه ها افتاده است؛ لذا ترجمه عبارت تحرير، در اين جا افزوده شد.

(2)- در نسخه اصل، د، س، ث چنين بود [واجب ]، در نسخه «ا» و «ب» اوجب (- واجبتر) ضبط شده است.

(1)- سورة الواقعة؛ 56، آيات 63- 65.

(2)- سورة الواقعة؛ 56، آيه 70.

(3)- سورة الواقعة؛ 56، آيه 63.

(4)- سورة الواقعة؛ 56، آيه 70.

(5)- سورة البقرة؛ 2، آيه 3، 4.

بديع القرآن، ص: 167

تفصيل آيه اوّل اين است كه آن، همه اوصاف پسنديده را دربرگرفته است، زيرا مؤمنان به همه عبادات متّصف شده اند، چون كه همه عبادات دو نوع است:

بدنى و مالى، و عبادت بدنى دو قسم است: عبادت باطن و عبادت ظاهر. و عبادت مالى نيز دو قسم است: عبادتى كه مال و بدن در آن شريكند، مانند حجّ، جهاد، و عبادتى كه مخصوص به مال است، مانند: زكاة و صدقه هاى مستحبّى با اقسام گوناگونش. پس قول خداى- تعالى: «يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» اشاره به عبادت باطنى است؛ زيرا ايمان تصديق است، و آن از كارهاى دل است. و قول خداى- تعالى-: وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ» تصريح به عبادت ظاهر است. و قول خداى- عزّ و جلّ-: «وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ» اشاره به عبادت مالى است. پس اين آيه همه اقسام عبادت را بر وفق ترتيب، دربرگرفته است؛ زيرا عبادت باطنى بر عبادت ظاهرى، و عبادت بدنى بر عبادت مالى مقدم شده است؛ پس آيه، جميع اقسام عبادات را، با رعايت ترتيب، دربرگرفته است؛ علاوه بر اين كه خداى- سبحانه- آنان را به پاكى از همه اوصاف نكوهيده كسب مال- از نوع: خيانت، و دزدى، و ربا، و غصب،- موصوف نموده است؛ زيرا رزق آنان را به خود نسبت داده؛ تا اشاره كند به اين كه مالشان؛ حلال و پاكيزه است؛ چون كه جز روزى حلال به خداى- سبحانه- منسوب نمى گردد و روزى حرام دست آورد بنده است، و (آن تحصيل روزى حرامش «2») بنابر رأى صحيح به سبب قضاوقدر الهى است، ليكن نسبت دادن آن به خداى- سبحانه- به سبب حفظ ادب، در حضرت او- عزّوجلّ- جايز نيست.

و امّا آيه دوم: «وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ»، اين آيه همه اقسام زمان را بيان نموده؛ كه ايمان اين مؤمنان به آنچه

بر پيامبر (ص) نازل شده، ايمان در زمان حال، و ايمانشان به آنچه بر پيامبران پيش از وى نازل شده، ايمان در زمان گذشته و يقينشان به جهان آخرت، ايمان در آينده است. آنگاه خداوند به وصف ايمانشان به آخرت افزوده؛ زيرا اعلام داشته است كه آن، ايمانى از روى يقين است؛ تا به آن وسيله نشان دهد كه ايمانشان به راستگويى پيامبر (ص) و اطمينانشان به تحقّق وقوع غيرقابل شك و شبهه آنچه پيامبر از وقوعش خبر داده، قوىّ است.

و هرگاه ميان معنى اين آيه- كه داراى دوازده كلمه است- و ميان شعر زهير: (طويل)

«و أعلم ما فى اليوم و الامس قبله و لكنّنى عن علم ما فى غدعم «1»»

__________________________________________________

(2) ترجمه ميان دو هلال، ترجمه عبارت متن «و انّ كسبه ذلك» است، مصحّح در پانوشته از نسخه بدل «ا» و «ب» عبارت:

«و ان كان كسبه ذلك» را نقل كرده كه ترجمه آن، چنين است: «و اگرچه آن تحصيل».

(1)- ديوان او، ص 29، طبع دار الكتب.

بديع القرآن، ص: 168

كه بليغترين و عظيمترين شعرى داراى صحّت تقسيم است، مقايسه كنى، مى فهمى چه اندازه بلاغت آيه و بلاغت آن بيت، تفاوت دارد؛ زيرا كلمات بيت سيزده كلمه است و در ميان آن، دو كلمه وجود دارد كه جز براى اعتدال وزن و قافيه آورده نشده است؛ كه

خلاصه مضمون مصراع دوم بيت اين است كه مى گويد:

«و لا اعلم ما فى الغد»

(آنچه فردا تحقّق مى يابد نمى دانم) و استقرار وزن و قافيه او را مجبور كرده شعر را به صورتى بسرايد كه سروده است.

پس ملاحظه كن قافيه بيت و فاصله آيه چقدر تفاوت دارد! و محتواى آيه را بنگر كه مؤمنان را در زمانهاى سه گانه مدح نموده است، و ببين آنچه بررويهم در اين مدح مورد اشارت قرار گرفته كه عبارت است از: ايمان به همه كتابهاى آسمانى و همه پيامبرانى كه خدا فرستاده و ايمان به آنچه در مورد قيامت تحقّق مى يابد و ايمان به آنچه كتابهاى آسمانى به آن تصريح كرده اند از همه امورى كه مربوط به حساب قيامت، و سؤال و جواب، و صراط، و ميزان، و بهشت و دوزخ، و همه انواع پاداش و كيفر، و تفاصيل اين اجمالى است كه اگر معانى آن را با الفاظ موضوع خودش بيان كنى، همه عوالم هستى را پر مى كند، و آن چنان است كه خداى- رحمان با گفتارش- سبحانه- خبر داده است: «وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ» «1»، پس گوينده اين كلام منزّه است، و اين بيت كجا و آيه كجا! كه فاصله ميان آن دو كلام همان فاصله ميان گويندگان آن دو كلام است، بلكه بيت كجا و كلام پيامبر خدا (ص) كه:

«ليس لك من مالك الّا ما أكلت فأفنيت، او لبست فأبليت، او تصّدقت فأمضيت «2»»، بلكه بيت كجا و گفتار على (ع) كجا!؛

آن گفتار از كلامى است كه ابو عبيده در كتاب «الامثال» درباره اش گفته است: «امام على (ع) كلمه اى ابداع نموده كه طمعها را از گفتن نظير آن بريده؛ سه كلمه در مناجات، و سه كلمه در علم، و سه كلمه در ادب است، امّا سه كلمه اى كه در مناجات است، قول اوست: «كفانى عزّا ان تكون لى ربّا، و كفانى فخرا ان أكون لك عبدا، أنت لى كما احبّ فوفّقنى لما تحب.» و امّا سه كلمه اى كه درباره علم است قول اوست: «المرء محبوء تحت لسانه» و «تكلّموا تعرفوا، ما ضاع امرؤ عرف قدره» و امّا آن سه كلمه اى كه در ادب است، قول او است: «انعم على من شئت تكن اميره، و استغن عمّن شئت تكن نظيره و اجتح الى من شئت تكن أسيره»، و اين كلمات (اخير) بود كه مى خواستم بيان كنم، از آن رو كه داخل در اين معنى (صحّت تقسيم) است.

__________________________________________________

(1)- سورة لقمان؛ 31، آيه 27.

(2)- نگاه كن به: صحيح مسلم، ج 2، ص 38.

بديع القرآن، ص: 169

و ازجمله كلامى كه داخل در اين باب مى باشد اين حديث است: «للمؤمن على المؤمن تسعة حقوق: يديم نصيحته، و يلبّى دعوته، و يحسن معونته، و يردّ غيبته، و يقيل عثرته، و يقبل معذرته، و يرعى ذمّته، و يعود مرضته، و يشيّع جنازته و لا عاشر لها؛» و اللّه اعلم.

باب صحّت مقابلات «1»

باب صحّت مقابلات «1»

صحّت مقابلات عبارت است از اتخاذ ترتيب كلام بر وجهى كه شايسته است. پس اگر

متكلم چند چيز را در صدر كلام آورد، در عجز كلام اضداد يا اغيار آن را از مخالف و موافق به ترتيب مقابل آن بياورد، به طورى كه لفظ اول (از طرف اوّل مقابله) مقابل لفظ اول (از طرف دوم مقابله) و لفظ دوم مقابل لفظ دوم قرار گيرد. و خللى در مخالف و موافق آن وارد نياورد، و هرگاه به ترتيب مقابله نقصانى وارد آورد، مقابله كلام فاسد است.

و از موارد اعجاز اين باب است قول خداى تعالى: «وَ مِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَ لِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ» «2»، پس در اين معنى بنگريد كه ليل و نهار كه ضدّند در آغاز كلام، و سكون و حركت هم كه ضدّند در پايان كلام آمده، و هرطرف از صدر و عجز كلام به ترتيب، مقابل طرف ديگر واقع شده است، و بنگريد چگونه خداى- سبحانه- از حركت به لفظ «ارادف» تعبير نموده، و در نتيجه، كلام نوعى ديگر از محاسن را لازم آورده است. و موجب عدول از لفظ حركت به لفظ «ابتغاء الفضل» اين است كه حركت مشترك ميان غايت صلاح و فساد است، و «ابتغاء الفضل» حركتى براى مصلحت نه براى مفسدت است، و آن به كمكى كه حاصل از اعطاى قوّت است، و به فزونى خرد و سلامت شعور (اشارت دارد «3») و مستلزم روشنى جهتى است كه حركت مخصوص در آن واقع مى شود تا حركت كننده به راه رسيدن به مقاصد و جهات مصالح راه يابد، و از موجبات مهالك بپرهيزد، و آن آيه براى توجّه دادن به نعمتها بيان شده است، پس لازم شد از لفظ حركت به لفظى

كه مرادف، و تابع آن است عدول شود تا حسن بيان به مرتبه كمال رسد، پس اين كلمات كه جزئى از يك آيه مى باشد، منافع و مصالح چندى را دربردارد كه اگر با الفاظ مخصوص خود بيان مى شد، تعبير از آن محتاج به الفاظ بسيارى بود، و به همين سبب، در

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: نقد الشعر ص 179، الصّناعتين ص 337، سرّ الفصاحة ص 251.

(2)- سورة القصص؛ 28، آيه 73.

(3) عبارت ميان دو هلال ترجمه «تشير الى ...» است كه در «تحرير»، همين باب (ص 180) آمده است. بجاى آن در متن كلمه «اشتراك ...» ضبط شده كه مناسب با سياق كلام نيست.

بديع القرآن، ص: 170

كلام آيه اقسام چندى از محاسن دست داده است. آيا نمى بينى كه خداى- سبحانه- علّت وجود شب و روز را- با به كاربردن لام تعليل، آن جاكه گفته: «لِتَسْكُنُوا وَ لِتَبْتَغُوا»- تحقّق منافع انسان قرار داده است، پس اين كلمات فنون بديعى: مقابله، و تعليل، و اشاره، و ارداف، و ائتلاف، و حسن نسق و حسن بيان را گردآورده است؛ زيرا كلام آيه منسجم آمده، و اجزاى آن گردن يكديگر را گرفته است. آنگاه خداوند جايى كه گفته: «وَ مِنْ رَحْمَتِهِ»، با خبر صادق خود اعلام داشته كه آن همه نعمتى كه با لفظ مخصوص خود شمرده شد و آن نعمتهايى كه عبارت آيه با لفظ ارادف، و اشاره دربرگرفته، برخى از رحمت او است. و همه اين مطالب، در قسمتى از يك آيه

مى باشد كه تعداد كلمات آن يازده كلمه است. پس اين بلاغت آشكار و فصاحت روشن را بنگر!. و اين باب را با ذكر اين آيه كريمه، تمامترين وجه بى نيازى (از شواهد ديگر) حاصل است، و غير آن را بر آن قياس كن: و اللّه اعلم بالصّواب.

باب صحّت تفسير «1»

باب صحّت تفسير «1»

صحّت تفسير آن است كه متكلّم در آغاز سخنش معنايى را بياورد كه قوّه فهم به تنهايى، مضمون آن را نفهمد؛ (به سبب اين كه) يا مجمل است و نياز به تفصيل دارد، يا داراى وجهى است كه نيازمند به بيان آن وجه مى باشد، و يا داراى احتمال است، و كشف مراد، محتاج به ترجيح وجه محتمل است كه آن جز با تفسير و تبيين محقّق نمى شود. و تفسير كلام انواعى دارد، يك بار، بعد از شرط، يا آنچه متضمّن معناى شرط است مى آيد، و بارى بعد از جارومجرور، و گاهى بعد از مبتدايى كه خبر مفسّر آن است.

مثال تفسيرى كه بعد از حروف متضمّن معناى شرط آمده، قول خداى- تعالى- است: «وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيارِكُمْ ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ» «2» پس «المكتوب عليهم» مطلبى است كه تفسير شده است، زيرا ممكن است به غير آن وجهى كه تفسير شده، تفسير شود، پس چون داراى اين احتمال بود، نيازمند به تفسير شد، تا از ميان احتمالات، به معنى مقصود اختصاص يابد، و تفسير آن قول خداى- تعالى- «أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيارِكُمْ» است.

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: نقد الشعر ص 81، العمدة، ج 2 ص 28، الصناعتين ص 34، سرّ الفصاحة ص 254، بديع ابن منقذ

ص 37، التبيان زملكانى ص 129، المثل السائر، زير عنوان: «التناسب بين المعانى» ص 429، 460، خزانة ابن حجّة ص 408، الطراز، ج 3 ص 114، نهاية الارب، ج 7 ص 129، حسن التوسّل ص 63.

(2)- سورة النساء؛ 4، آيه 66.

بديع القرآن، ص: 171

و مثال تفسيرى كه بعد از جارومجرور آمده، قول خداى- تعالى- است: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سابِقٌ بِالْخَيْراتِ «1»». و مثل اين مورد است قول خداى- تعالى-: «وَ اللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ ماءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلى بَطْنِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلى رِجْلَيْنِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلى أَرْبَعٍ» «2» پس خداوند- جايى كه گفته: «كُلَّ دَابَّةٍ- جنس اعلا را مقدّم داشته است. و آن جنس، همه اجناس مخلوقى كه مى زيد و مى ميرد، فراپوشيده است، سپس جايى كه گفته است: «فَمِنْهُمْ ... وَ مِنْهُمْ» جنس اعلا را با اجناس متوسّط و انواع، تفسير كرده، و در اين تفسير، ترتيب را مورد توجّه قرار داده است؛ زيرا راه روندگان بدون وسيله (دست وپا) مقدّم شده است؛ زيرا آيه در مقام بيان قدرت و ستايش حق به قدرتمندى، و شگفت شنونده از آن قدرت است، و حيوانى كه بدون وسيله راه مى رود، تعجّب آورتر از حيوانى است كه با وسيله راه مى رود؛ ازآن جهت بلاغت مقتضى تقديم آن نوع بود (سپس انواع حيوان را به ترتيب افضليت، در مرتبه دوم قرار داد؛ پس نام نوعى كه بر دو پا راه

مى رود- كه آن انسان و پرنده باشد- به بيان آورد «4»)؛ زيرا انسان خلقتى تام و حسن صورت و هيأتى كامل دارد كه موجب اختصاص وى به عقل است، و پرنده داراى قدرت عجيب پرواز در هواست، و آن صفت طيران باوجودى كه پرنده موجودى زمينى و سنگين است، نشانه نهايت چابكى و چالاكى آن است. (و ازآن جهت) حيواناتى كه بر بيشتر از چهار دست وپا راه مى روند، در مرتبه سوم قرار داد كه آن از نيرومندترين و نيكوترين انواع بهايم است، و نام آن بر نام حيواناتى از جنس حشرات كه بر بيشتر از چهاردست وپا راه مى روند غلبه داده شد. بنابراين، اين آيه همه اقسام حيوانات را با نيكوترين ترتيب فراپوشيده، در حالى كه صحّت تقسيم و ترتيب را به صحّت تفسير مقرون گردانيد، علاوه بر فنونى از قبيل:

اشاره، و ائتلاف و حسن نسق كه اين كلمات كه جزئى از يك آيه است، دربرگرفت.

و از اين باب است قول خداى- تعالى-: «سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُونَ» «3»، پس صحّت تفسير در اين آيه، قرين صحّت تقسيم آمده است، و در آن ترتيب و تهذيب داخل شده و با تحقق ترتيب، ائتلاف به دست آمده است؛ زيرا خداى- سبحانه- روييدنى را مقدّم داشته، و به روش بلاغت مقبول در تركيب كلام به نوع اعلا انتقال يافته، و اشرف

__________________________________________________

(1)- سورة الفاطر؛ 35، آيه 32.

(2)- سورة النور؛ 24، آيه 45.

(4) متن ترجمه ميان دو هلال چنين است: «ثمّ ثنّى بالافضل فالافضل فاتى بما يمشى على رجلين ...» به نظر مترجم مناسبتر اين بود كه عبارت چنين باشد:

«ثم اتى بالافضل فالافضل فثنّى بما يمشى على رجلين ...».

(3)- سورة يس؛ 36، آيه 36.

بديع القرآن، ص: 172

حيوانات را در مرتبه دوم قرار داده، تا نام بردن از آن، مستلزم نام ساير حيوانات باشد، آنگاه خداوند، مخلوقاتى كه آدميان از آن آگاهى ندارند، در مرتبه سوم آورده و درنتيجه از خصوص به عموم انتقال يافت تا (هرآنچه «2») علم به آن مختصّ خالق- سبحانه و تعالى- است از نوع مواليد سه گانه، از قبيل: نبات، و حيوانات، و جمادات مجهول، و ساير مخلوقات از جنس هر موجودى جز خداى- سبحانه- در تحت عموم آن داخل گردد. پس ارتقا در نظم كلام به روش فصاحت، و بر اسلوب بلاغت، حاصل شده و فاصله آيه در نهايت «تمكين» آمده است، و به همين سبب، اين آيه صلاحيت دارد براى بابهاى: تفسير، و تقسيم، و تهذيب، شاهد باشد، و از آن جهت به اين باب اختصاص داده شد كه اين باب نخستين فن بديعى است كه در آن ياد شده و ساير معانى بديعى آيه، از آن منشعب شده است؛ و اللّه اعلم.

باب ائتلاف لفظ با معنى «1»

باب ائتلاف لفظ با معنى «1»

خلاصه تفسير اين نامگذارى اين است كه الفاظ معنى مقصود برخى سازگار با برخى ديگر باشد، و ميان آنها لفظى گريزان از الفاظ مربوطش و غيرمناسب با مقامى كه دارد نباشد، و همه كلمات آن متّصف به حسن جوار باشد؛ به طورى كه هرگاه معنى غريب و اصيل است، الفاظ آن هم غريب و اصيل، و هرگاه معنى مولّد است،

الفاظ آن مولّد، (نوظهور) و هرزمان معنى متوسّط است، الفاظ آن، هم متوسّط، و وقتى معنى غريب است، الفاظ غريب، و هنگامى كه معنى متداول است، الفاظ معروف و متداول و موقعى كه بينابين غرابت و تداول استعمال است، معنى نيز چنان باشد.

و از مثالهاى اين باب است قول خداى- تعالى-: «قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضاً» «3» پس چون خداى- سبحانه- سوگندى به كار برد كه نسبت به ساير ادوات قسم غريبترين آنهاست- زيرا استعمال «تا» كمتر و از ذهنها دورتر، و «با» و «واو» نزد عموم معروفتر و آخرى بيشتر بر سر زبانهاست- لذا از ميان افعالى كه «رفع» به «اسم» و نصب به «خبر» مى دهند (افعال نا قصه) نادرترين آنها را آورد؛ زيرا «كان» و افعال قريب المعنى به آن، نزد عموم معروفتر از «تفتأ»

__________________________________________________

(2) عبارت متن «كما» (- چنانكه) بود كه در سياق عبارت معنى مناسبى نداشت مترجم آن را تصحيف از «كلّ ما» دانست، و همين وجه صحيح را در ترجمه متن قرار داد.

(1)- منابع بحث اين باب: نقد الشعر ص 55، الطراز، ج 3 ص 144، خزانة ابن حجّة ص 437، انوار الربيع ابن معصوم ص 783.

(3)- سورة يوسف؛ 12، آيه 85.

بديع القرآن، ص: 173

است، و عموم مردم «كان» و افعال قريب المعنى به آن را بيشتر از فعل «تفتأ» به كار مى برند. و همچنين لفظ «حرضا» از همه الفاظى كه مفيد معناى «هلاكت» مى باشد، نادرتر است، پس رعايت

جايگزينى الفاظ در نظم كلام، ايجاب كرد- به منظور ايجاد حسن جوار و رغبت در ائتلاف معانى با الفاظ، و براى اين كه الفاظ در مواضع خود متعادل و در سازمان كلام متناسب باشد- هركلمه با كلمه اى كه در غرابت يا تداول استعمال همجنس آن است، مجاور گردد. آيا نمى بينى كه خداى عزّوجلّ در جاى ديگر گفته است: «وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَيْمانِهِمْ» «1» كه چون همه الفاظى كه در اين كلام نزديك قسم واقع شده، متداول و مستعمل است، لذا در آن، لفظ غريبى به كار نرفته كه محتاج به مجاورت لفظ غريبى همجنس خود باشد.

و از اين باب است قول خداى- تعالى-: «وَ لا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ» «2»، چون اعتماد به ظالم پايين تر از ستم ستمكار است؛ لذا لازم شد كيفر وى، كمتر از كيفر ستمكار باشد، و تماس آتش در حقيقت پايين تر از «سوزاندن» آتش است؛ به همين جهت خداى- عزّ و جلّ- از گفتار:

«ولا تركنوا الى الّذين ظلموا فتدخلوا النّار» عدول كرد، زيرا دخول در آتش، احتمال سوزش دارد، و كلمه «مسّ» را برگزيد تا با استعمال آن به ميزان كيفرى كه مقتضاى اعتماد به ستمكار است، اشاره كند و ميان كيفرى كه ظالم شايسته آن است، و كيفرى كه متّكى به او مستحقّ است، فرق گذاشت هرچندگاهى از اطلاق «مسّ نار» احراق اراده مى شود؛ وليكن اين اطلاق مجازى است، و معناى حقيقى آن است كه ما گفتيم، زيرا حقيقت معنى مسّ، نخستين برخورد جسم با حرارت آتش است، و هرگاه لفظ داراى چند احتمال باشد به آن معنايى بازگردانيده مى شود كه قراين بر آن دلالت دارد، و ائتلاف در

اين آيه معنوى و ائتلاف آيه قبلى لفظى است؛ و اللّه اعلم.

باب مساوات «3»

باب مساوات «3»

و آن باب را قدامه «4» از باب پيشين منشعب نموده است؛ و مساوات آن است كه لفظ با معنى مساوى، نه از آن زيادتر و نه كمتر باشد، و آن از بزرگترين ابواب بلاغت، بلكه خود بلاغت است،

__________________________________________________

(1)- سورة فاطر؛ 35، آيه 42.

(2)- سورة هود؛ 11، آيه 113.

(3)- منابع بحث اين باب: البيان و التبيين، ج 1 ص 97، نقد الشعر ص 89، الصناعتين ص 179، بديع ابن منقذ ص 79، التبيان زملكانى ص 132، الايضاح، ج 3 ص 300، خزانة ابن حجة ص 459.

(4)- نقد الشعر او، ص 55.

بديع القرآن، ص: 174

چنانكه برخى از واصفان، يكى از سخنوران بليغ را وصف كرده و گفته است: «كلماتش قالبهايى براى معانى او است»، و از اين قبيل وصف است قول ذو الرّمة: (طويل)

«لها بشر مثل الحرير و منطق رخيم الحواشى لاهراء و لا نزر «1»»

و اين شعر ذو الرّمة مأخوذ از كلام «هند بن ابى هالة» در وصف كلام پيامبر خدا (ص) است كه: «سخن پيامبر سخنى حق و جداكننده حق از باطل است، نه زيادى دارد و نه كمبود»، و امّ معبد در وصف سخن پيامبر (ص) گفته است: «نه كم است و نه زيادى دارد، گويا بيان

او مهره هايى است به رشته درآمده كه سرازير مى شود، و معظم آيات كتاب عزيز به وصف مساوات متّصف است، و آيه اى كه خارج از اين باب باشد نيامده بجز آياتى كه در آن فنّ تذييل، يا تتميم، يا تكميل تحقّق يافته، يا در فواصل آن فنّ ايغال واقع شده، يا معانى آن متّصف به بسط و اطناب، يا نظم آن به منظور اظهار اعجاز بر ايجاز بنا نهاده شده است.

و از اين باب است قول خداى- تعالى-: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» «2» معناى مراد اين آيه- و اللّه اعلم- اين است كه خداى- سبحانه- اراده كرد كه به همه خوبيهاى نجات بخش ستوده امر، و از همه زشتيهاى هلاكت بار نكوهيده نهى كند، پس اين معنى را در لفظى مساوى و قالبى به اندازه، و صورتى برابر آن معنى كه نه زيادى و نه كمبود دارد، ظاهر كرده است، و دليل آن مطلب، اين است كه هر لفظى از الفاظ آيه را حذف كنى، قسمتى از معنى، آشكارا خلل مى يابد، و به صورتى ظاهر، ناقص مى شود، و همين طور، اگر لفظى به الفاظش افزوده شود، (همان رخنه اى با افزودن آن لفظ حاصل مى شود كه هنگام نقص كلمه اى از كلماتش حاصل مى شد «4»،) و مساوات را جز اين، معنايى نيست.

و نيز از اين باب است قول خداى- تعالى-: «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» «3»، پس همانا خداى- سبحانه و تعالى- اراده كرد كه اين

قصّه را در كوتاهترين و بليغترين لفظ بيان كند، لذا آن را همان گونه كه ملاحظه مى كنى، با الفاظ و جمله هايى كه به ترتيب وقوع (معانى آن جمله ها) نظم

__________________________________________________

(1)- ديوان او، ص 202، چاپ اروپا.

(2)- سورة النحل؛ 16، آيه 90.

(4) قسمت ميان دو هلال، ترجمه اين عبارت است: «... حصل من الاختلال بالزيادة ما حصل منها عند النقص»، و واضح است كه ضمير «منها» چون راجع به «الاختلال» مى باشد بايد «منه» باشد.

(3)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

بديع القرآن، ص: 175

يافته، در عباراتى نه بيش از معنى و نه كمتر از آن آورده است.

اگر گفته شود: «كلمه القوم»، زايد و مانع از وصف آيه به مساوات است، زيرا اگر از كلام افكنده و گفته شود: «و قيل بعداً للظالمين» (معناى) كلام بدون آن پايدار است.

در جواب گويم: «كلام از لفظ قوم بى نياز نيست؛ چون خداى- سبحانه- در آغاز داستان گفته: «وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ «1»» (و بعد از آن «5») گفت: «وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ» «2»، لفظ قوم در آخر داستان با اتّصاف به صفت ظلم آمد تا عجز كلام به صدر آن بازگردد، و دانسته شود قومى كه به طوفان هلاك شدند، همان كسانى بودند كه نوح (ع) را به باد استهزا گرفتند، پس آنان سزاوار عذابند؛ و درنتيجه، شخص سست (خردى) توهم نكند طوفان به وصف فراگيرى و شمولش بسا افرادى كه مستحق هلاكت نبودند به هلاكت رسانيده

است، لذا خداى- سبحانه و تعالى- خبر داد كه همه هلاك شدگان، همان كسانى هستند كه (در آيات پيش) از ايشان و استهزايشان به پيامبر- كه به آن سزاوار هلاكت شدند- سخن به ميان آمد، و همان كسانى هستند كه خداوند ايشان را به صفت ظلم موصوف گردانيد، و به پيامبرش وعده داد كه غرقشان كند، و او را از سخن گفتن با وى درباره ايشان نهى فرمود؛ تا درنتيجه آن احتمال برطرف شود، و دانسته شود كه خداى- سبحانه- به وعده اى كه به پيامبرش داد عمل كرد، و قوم ستمكارى را كه قبلا از ايشان و وصفشان سخن به ميان آورد و وعده داد كه غرقشان كند، به هلاكت رسانيد؛ و اللّه اعلم.

و بدان- همان طوركه گفته شده- بلاغت دو قسم است: ايجاز بدون اخلال، و اطاله كلام بدون ايجاد ملال. و مساوات در هر دو قسم معتبر است.

و از نوع بلاغت ايجازى كه موصوف به وصف مساوات مى باشد، قول خداى تعالى است: «وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ» «3» پس همانا معناى اين جمله در قول خداى تعالى: «وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً» «4» آمده است، وليكن كلام اول موصوف به

__________________________________________________

(1)- سوره هود؛ 11، آيه 38.

(5) قسمت ميان دو هلال ترجمه عبارت متن «بعد ذلك» است، وليكن در اين جا بايد اشتباهى روى داده باشد؛ زيرا آيه دوم در قرآن كريم قبل از آيه اوّل است، بنابراين يا عبارت بعد ذلك تحريف از «قبل ذلك» است، يا در نقل دو آيه تقديم و تأخير روى داده است.

(2)- سوره هود؛ 11، آيه 37.

(3)- سورة

البقرة؛ 2، آيه 179.

(4)- سورة الاسراء؛ 17، آيه 33.

بديع القرآن، ص: 176

ايجاز، و كلام دوم موصوف به اطناب، و هردو موصوف به مساوات مى باشد.

و از آن قبيل است قول خداى تعالى: «خُذِ الْعَفْوَ» «1» (نسبت به) آيه مشابه آن قول خداى- سبحانه- «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ» «2» كه آيه اوّلى موصوف به ايجاز، و دومى موصوف به اطناب است، و قول خداى تعالى: «وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ» «3» (نسبت به) مثل آن: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ» «4» و قول خداى- تعالى-: «وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ» «5» (نسبت به) قول خداى تعالى: «وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذِينَ يَخُوضُونَ فِي آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ» «6» تا آخر آيه و همه اين آياتى كه از پيش گذشت، بر اسلوب ايجاز آمده، و همه آياتى كه به دنبال (هريك از) آنها آمده بر روش اطناب، و همه آنها موصوف به مساوات است.

و از قبيل مساوات است قول خداى- تعالى-: «وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها» «7» و مثل آن است قول خداى- تعالى-: «وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزى إِلَّا مِثْلَها «8»» در حالى كه اولى ايجاز و دومى اطناب است، و اين فصل «9» بسيار نيازمند به حفظ و ممارست است؛ تا گمان كننده اى گمان نبرد كه اطناب موصوف به «مساوات» نمى شود.

باب اشاره «10»

باب اشاره «10»

اين باب را قدامه از باب «ائتلاف لفظ با معنى منشعب كرده است، و آن را شرح داده و گفته است: اشاره آن است كه لفظ اندك بر معناى بسيار دلالت كند تا

آنجا كه دلالت لفظ مانند اشاره به دست باشد؛ كه دست با يك حركت اشاره به چيزهاى بسيارى دارد كه اگر آن چيزها با نامهاى

__________________________________________________

(1)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 199.

(2)- سورة التوبة؛ 9، آيه 103.

(3)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 199.

(4)- سورة النحل؛ 16، آيه 90.

(5)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 199.

(6)- سورة الانعام؛ 6، آيه 68.

(7)- سورة الشورى؛ 42، آيه 40.

(8)- سورة الانعام؛ 6، آيه 160.

(9)- نقد الشعر او (قدامه) ص 55.

(10)- منابع بحث اين باب: نقد الشعر ص 90، العمدة، ج 1 ص 206، الصّناعتين ص 384، بديع ابن منقذ ص 50، التبيان زملكانى زير عنوان الايجاز ص 71، خزانة ابن حجّة ص 357، نهاية الارب، ج 7 ص 140، حسن التوسّل ص 70.

بديع القرآن، ص: 177

خودش بيان مى شد محتاج به عبارتى طولانى و الفاظى بسيار بود، و فرق ميان اشاره و ايجاز آن است كه ايجاز با الفاظ معناى حقيقى است، و دلالت الفاظ اشاره چشم برهم زدنى با معنى است، پس دلالت لفظ در باب ايجاز دلالت مطابقه و دلالت لفظ در باب اشاره دلالت تضمّن يا التزام است.

و ازجمله مثالهاى آن قول خداى تعالى است: «وَ غِيضَ الْماءُ» «1» زيرا كم شدن آب، لازمه اش انقطاع جريان آب از چشمه زمين و باران آسمان است، و اگر اين انقطاع نبود آب كم نمى شد.

و از آن (باب) است، قول خداى- عزّ و جلّ-: «وَ فِيها ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ» «2»،

پس شهوات نامحدودى را كه نفس به آن تمايل دارد و ديدنيهاى بى اندازه اى كه چشم از آن لذّت مى برد بنگر، تا بدانى كه اين الفاظ كم بر معانى غيرقابل شمارش دلالت كرده است.

و همچنان است قول خداى- تعالى- «فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ» «3» يعنى همان طوركه ايشان عهد تو را شكستند، تو هم به وسيله نقص عهد با ايشان (مقابله كن «7»)، و اين معنى، علاوه بر معناى عدالتى است كه دستور مقابله به مثل بر آن دلالت دارد.

و از آن باب است قول خداى- تعالى-: «وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا إِلى مُوسَى الْأَمْرَ «4»»، پس آنچه لفظ «امر» بر آن اشارت دارد بنگر!؛ و آن عبارت است از: آغاز نبوّت موسى (ع) و خطاب حق به او، و اين كه آيات بيّناتى- از قبيل افكندن عصا و اژدها شدن آن، و بيرون آمدن دست و نورانى گرديدنش- كه به او عطا كرد، و او را به سوى فرعون فرستاد، و او درخواست كرد كه بازويش را به كمك برادرش هارون تقويت و ساير رويدادهايى كه در آن مقام اتّفاق افتاد، و امثال اين مورد اگر پى جويى شود، در كتاب عزيز، از مرحله حدّ و حصر بيرون است.

باب ارداف «5»

باب ارداف «5»

و آن، باب «تتبيع» ناميده مى شود، و قدّامه «6» آن را از باب «ائتلاف» منشعب نموده، و (در

__________________________________________________

(1)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

(2)- سورة الزّخرف؛ 43، آيه 71.

(3)- سورة الانفال؛ 8، آيه 58.

(4)- سورة القصص؛ 28، آيه 46.

(7) عبارت ميان دو هلال ترجمه «قابلهم»، از متن «تحرير» همين باب (ص 202 است، بجاى آن در متن «قاتلهم» ضبط شده كه تحريف از «قايلهم»

مى باشد.

(5)- منابع بحث اين باب: «نقد الشعر» ص 92، و الصناعتين ص 350، و خزانة ابن حجّة ص 376.

(6)- نقد الشعر او، ص 57.

بديع القرآن، ص: 178

تعريف آن) گفته است: ارداف آن است كه متكلّم معنايى را قصد كند، و آن را نه با لفظى كه براى آن وضع شده، و نه با لفظ اشاره اى كه دالّ بر معانى بسيار است بيان نمايد، بلكه معنى را با لفظى بيان كند كه همرديف، و تابع و نزديك به معناى حقيقى باشد، آنچنان كه «ردف» به «رديف» خود نزديك است.

و در كتاب عزيز از اين باب است قول خداى- تعالى: «وَ قُضِيَ الْأَمْرُ «3» «1»» و معناى حقيقى آن است كه: آن كسانى كه خداوند به هلاكتشان حكم كرده بود هلاك شدند، و كسانى كه نجاتشان را واجب ساخته بود، نجات يافتند و همانا عدول از لفظ اصلى براى رعايت ايجاز، و توجه دادن به اين مطلب بود كه (اوّلا) هلاكت هالكان و نجات ناجيان به دستور امركننده لازم الطّاعه و به حكم كسى تحقّق يافت كه حكمش مردود نمى شود؛ زيرا «امر» مستلزم «آمر» است و انجام شدن آن بر قدرت و غلبه آمر و اطاعت مأمور دلالت دارد (و ثانيا) ترس از عقاب و اميد به ثواب، مشوّق فرمانبردارى از آمر است. و همه اين معانى از لفظ خاصّ آن حاصل نمى شود.

و نيز از اين باب است قول خداى- تعالى-: «فِيهِنَّ قاصِراتُ الطَّرْفِ» «2» و معنى آن است كه

در آن بهشتها زنان عفيفه اى هستند كه عفّتشان نگاه ايشان را به شوهرانشان محدود كرده است، و عدول از [لفظ «4»] خاص معنى به لفظ ارداف، براى آن است كه (هر كس عفّت ورزد، چشمش را از خيره شدن (به نامحرم) فرومى بندد «5») زيرا گاهى آدمى به چيزى چشم مى دوزد و دلش آن را مى خواهد، و باوجودى كه بر آن قدرت دارد، به سببى ديگر از (انجام) آن عفّت مى ورزد، و محدود بودن نگاه زن به شوهرش، يا محدود بودن نگاهش به دليل شرم، امرى افزون بر عفّت است؛ زيرا هركسى كه نگاهش را به غيرشوهرش نمى اندازد، يا از روى شرم چشم نمى دوزد، لزوما عفيف ست، بنابراين هر قاصرة الطرفى عفيف است، و هر عفيفه اى قاصرة الطرف نيست. و به آن جهت است كه از لفظ خاصّ به لفظ «ارداف» عدول شد.

و از اين باب است قول خداى- تعالى- «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَ

__________________________________________________

(3) مؤلّف اين آيه راى در كتاب تحرير (ص 214) از شواهد تمثيل آورده است.

(1)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

(2)- سورة الرحمن؛ 55، آيه 56.

(4) كلمه ميان دو قلاب در متن نبود و چون بدون آن معنى ناقص است، به ترجمه متن افزوده شد.

(5) عبارت متن چنين است: «لانّ كلّ من عفّ غضّ الطرف عن الطموح» است، وليكن اين عبارت با نتيجه اى كه مؤلف در پايان سخن مى گيرد، و مى گويد: «و ليست كلّ عفيفة قاصرة الطرف»، متناقض است، لذا مترجم احتمال مى دهد جمله «غضّ» محرّف از «لا يغضّ» باشد، و يا در كتابت «عفّ» و «غضّ ...» تقديم و تأخير روى داده باشد.

بديع القرآن، ص: 179

لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ «1»» پس در اين كلام، در دو مورد، به منظور حفظ مناسبت و رعايت سجع، از لفظ خاص معنى به لفظ ارداف، عدول شده است؛ زيرا در آن دو مورد [لفظ] خاصّ به معنى اين است كه گفته شود: «لاخذناه اخذا شديدا و اهلكناه» وليكن اين عبارت خالى از مناسبت با عبارت قبل و بعد اين دو مورد است؛ و چون رعايت مناسبت و ايجاد سجع امرى مطلوب است، لذا از لفظ خاصّى كه مناسبت و تسجيع نمى بخشد به لفظى كه موجب مناسبت و تسجيع است، و از قوّت بيان برخوردار، عدول شد؛ و اللّه اعلم.

باب تمثيل «2»

باب تمثيل «2»

اين باب را نيز قدامه «3» منشعب [از ائتلاف لفظ با معنى «5»] قرار داده، و گفته است: «تمثيل آن است كه متكلّم معنايى را قصد كند، و از آن، نه با لفظ خاصّ آن، و نه با لفظ اشاره، و نه با لفظ ارداف تعبير كند؛ بلكه به لفظى بيان نمايد كه از لفظ ارداف دورتر است، و شايستگى دارد مثل لفظ خاص باشد، زيرا مثل از همه جهات، شبيه مثل خود نيست، و اگر دو مثل از همه وجوه مشابه باشند وحدت مى يابند؛ بنابراين نزديكى «تمثيل به حقيقت، مانند نزديكى ارداف نيست؛ زيرا نزديكى ارداف و لفظ معناى حقيقى- بخلاف نزديكى مثل و مثل- مانند تماس رديف با ردف «6» خود مى باشد.

شاهد باب تمثيل از قرآن، قول خداى- تعالى- است: «وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ «7»

«4»» حقيقت معنى اين است كه (كشتى) بر آن مكان نشست، وليكن از لفظ اصلى به «تمثيل» عدول شد؛ چون «استوا» متضمّن معناى جلوس مستقرّى است كه هيچ انحراف و اعوجاج و هيچ حركت و اضطرابى ندارد؛ پس با اين جلوس است كه به سبب قرار گرفتن كشتى، دلهاى ساكنان آن آرام

__________________________________________________

(1)- سورة الحاقة؛ 69، آيات 44- 46.

(2)- منابع بحث اين باب: نقد الشعر ص 94، العمدة، ج 1 ص 187، اسرار البلاغه ص 90، سرّ الفصاحة ص 221، التبيان زملكانى، الطراز، ج 2 ص 2، خزانة ابن حجّة ص 134، نهاية الارب، ج 7 ص 60.

(3)- نقد الشعر او، ص 58.

(5) عبارت ميان دو قلّاب، ترجمه: «من ائتلاف اللفظ مع المعنى» است كه براى توضيح مطلب از «تحرير» (همين باب ص 214) افزوده شد.

(6) رديف و ردف: سوار پشت سر سوار ر ك: المعجم ابو سيط، باب الرّاء.

(7) اين مثال و شرح آن را مؤلّف در كتاب تحرير (ص 207) شاهد باب ارداف آورده است.

(4)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

بديع القرآن، ص: 180

مى گيرد، و كشتى جز با اين جلوس كه موصوف به «استواء» است سكون نمى يابد، و با آن جلوس موصوف به استواست كه تمام آرامش و كمال آسودگى خاطر حاصل مى شود. و اين معنى با اين كه بگويم «جلست» و نه با لفظى كه فقط مفيد معناى جلوس باشد، بيان نمى گردد. و به آن سبب عدول از لفظ معناى حقيقى به لفظ تمثيل

جايز شد؛ و اللّه اعلم.

و تمثيل را نيز نوعى ديگر است كه دانشمندانى كه بعد از قدامه آمدند آن را تمثيل دانسته اند، و آن اين است كه متكلّم چيزى را بيان كند تا مثال معناى مراد باشد؛ هرچند لفظ و معناى آن غير از لفظ و معناى مقصود باشد، مانند قول خداى- تعالى-: «خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ» «1» پس همانا الفاظ اين آيه و معناى آن، مثالى مجازى است كه براى تبيين حقيقت معناى مراد آورده شده؛ زيرا چون اينان كه درباره شان اين خبر آمده از (سخنان) بازدارنده اى كه مى شنوند، نفع نمى گيرند، و با آياتى كه مشاهده مى كنند، از گمراهى دست برنمى دارند، اين امتناع از انتفاع و ارتداع، بمنزله مهر و پرده اى است كه بين ايشان و آنچه مى شنوند و مى بينند (و اعتقاد «3» دارند) مانع شده است؛ زيرا اگر اين حالت امتناع ميان ايشان و سود گرفتن از اين اعضا مانع نشده بود، همانا مى شنيدند و مى ديدند و تعقّل مى كردند. و برخى از مردم لكنت زبان را ختم زبان قرار داده اند؛ شاعر گفته است «2»: (كامل)

ختم الا له على لسان عذافر ختما فليس على الكلام لقادر

و اذا أراد النّطق خلت لسانه لحما يحرّكه لصقر نافر

و جايز است جمله آيه مثلى براى وصف حالشان باشد، مانند قول عرب كه وقتى جماعتى

هلاك شدند مى گويد: «سال بهم الوادى»، و وقتى غيبت كسى به طول انجاميد مى گويد: «طارت بفلان العنقاء»، و در حقيقت، نه وادى در مورد هلاكت كسى، و نه عنقا در مورد طول غيبت كسى، كارى انجام داده است، و ممكن است آيه از باب قول عرب باشد كه: «فلان مجبول على الخير» يعنى: او از سرشت خير آفريده شده، و منظور از اين تعبير مبالغه ثبات او در اتّصاف به خير است، پس در اين جا (در آيه مورد بحث) اداة تشبيهى تقدير گرفته مى شود و معنى چنين است كه گويى آنان به علّت دوام بر گمراهى مثل كسانى هستند كه خداوند دلهايشان را الكن آفريده، درحالى كه

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 7.

(3) مصحّح در پاورقى از نسخه بدل «ا» و «ب»، «يعقلون» را بجاى «يعتقدون»- كه در متن مضبوط است- نقل كرده است، ولى ظاهرا به قرينه سياق كلام اين وجه اصحّ از وجه مذكور در متن است، و ترجمه آن «تعقّل مى كنند» است كه بجاى جمله داخل دو كمان واقع مى شود.

(2)- در مظانّ فحص، از روايت و نقل اين دو بيت اطلاع نيافتم.

بديع القرآن، ص: 181

از هوشيارى خالى و مانند دلهاى چارپايان است، و به آن سبب خداى- سبحانه- گفته: «إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ «1»».

و از اين باب است آنچه سخنور در قالب «مثل سائر» بيرون مى آورد و به آن در وقايع مختلف مثل زده مى شود؛ مانند: قول خداى- تعالى-: «لَيْسَ لَها مِنْ دُونِ اللَّهِ كاشِفَةٌ» «2»، و

مانند قول خداى- عزّ و جلّ: «صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ «3»»، و مانند قول خداى- سبحانه-: «إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها «4»» و بسيارى از اين آيات.

و همانا: جميع امثال كتاب عزيز را به ترتيب سوره ها استقصا كرده، و آنها را به ترتيب حروف الفبا باب بندى نمودم و در كتابى بزرگ آوردم، و در آن كتاب به دنبال امثال قرآن، امثال ديوانهاى شش گانه حديث: بخارى، مسلم، موطّأ، ترمذى، نسائى، سنن ابى داود را نيز به ترتيب حروف معجم قرار دادم، و امثال: اشعار شش گانه، و امثال حماسه، و امثال تك قصيده هاى عرب، مانند: لاميّة العرب «5»، و قصيده سويد «6» بن ابى كاهل، و مرثيه ابى ذويب، «7» و مقصوره ابن

__________________________________________________

(1)- سورة الفرقان؛ 25، آيه 144.

(2)- سورة النجم؛ 53، آيه 58.

(3)- سورة النمل؛ 27، آيه 88.

(4)- سورة الاسراء؛ 17، آيه 7.

(5)- لامّية العرب قصيده اى است در حكمتها و ادب تأليف شمس پسر مالك- معروف به الشّنفرى- و مالك پسر الاوس پسر الحجر پسر الهن ء پسر الازد پسر الغوث پسر قهم پسر عمرو پسر قيس پسر غيلان پسر مفرّج پسر عوف پسر ميدعان پسر مالك پسر الازد است، و الشّنفرى لقب او مى باشد، و اوّل قصيده اين است (طويل):

«اقيموا بنى امّى صدور مطيّكم فانى الى قوم سواكم لاميل»

اين قصيده در «الجوائب» سال 1300 ه.، و در مصر، سال 1324 ه.، و در «الموساعات» مصر، سال 1319 ه.، و در لندن، سال 1896 م،

و در پاريس، سال 1806 م. چاپ شده است و آن همراه با ترجمه هايى به زبان كشورهاى محل چاپ مى باشد. و در «المجلّة الالمانيّة الشرقيّة» سال 1853 م. به چاپ رسيده است، و تعداد ابيات آن 68 بيت مى باشد.

(6)- سويد بن ابى كاهل اليشكرى، از طايفه بنى حارثة بن حسل بن مالك بن عبد سعد بن جسم بن ذبيان بن كنانة بن يشكر ابن وائل بن قاسط بن هنب بن افصى بن دعمى بن جديلة بن اسد بن ربيعة بن نزار است، و آن قصيده وى اعجاب اصمعى را برمى انگيخت، همچنان كه عرب آن را برترى مى داد و مقدم مى داشت و از حكمتهاى خود مى شمرد و در عصر جاهلى «يتيمة» ناميده مى شد، و آغاز آن اين است: (رمل):

«بسطت رابعة الحبل لنا فوصلنا الحبل منها ما اتّسع»

الاغانى، ج 13 ص 102 چاپ دار الكتب المصريّة، و نصّ آن همراه با شرح كاملش در «المضّليّات» چاپ بيروت سال 1920 م. وارد شده است. و تعداد ابيات آن 108 بيت است.

(7)- ابو ذؤيب هذلى، او خويلد بن خالد بن زيد بن مخزوم بن صاهلة بن كاهل اخوبنى مازن بن معاوية بن تميم بن سعد بن هذيل بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار است، وى در دو عصر جاهلى و اسلامى مى زيسته، و آن مرثيه اش در ديوان الهذليّين (ج 1 ص 1،) چاپ دار الكتب المصريّة سال 1364 ه/ سال 1945 م.) ضمن شعر وى موجود است، همچنان كه در «شرح المفضّليّات» تأليف

الانبارى (چاپ بيروت، سال 1920) موجود است، اوّل آن قصيده، اين بيت است: (كامل)

أمن المنون و ريبها أتوجّع و الدّهر ليس يمعتب من يجزع

و تعداد ابيات آن 68 بيت است.

بديع القرآن، ص: 182

دريد «1»، و لاميّة العجم «2» طغرائى، و امثال شعراى معروف طبقه مولّدين (مولّد: عبارت است از نوظهور هرچيزى و وصف شاعران به آن، از همين معنى است. ر ك: لسان العرب حرف الدّال فصل الواو، و اساس البلاغه ريشه ولد.) مانند: ابو نواس، ابو تمّام، بحترى، ابن الرّومى، متنبّى (امثال اين ديوانها و اشعار) را به دنبال امثال ديوانهاى شش گانه حديث آوردم، و آن كتاب را «درّر الامثال «3») ناميدم. و هركس بخواهد از آن امثال مطّلع شود، به آن كتاب مراجعه كند؛ و اللّه اعلم.

__________________________________________________

(1)- ابن دريد؛ او علامّه اديب، ابو بكر محمّد بن دريد بن عتاهية بن حنتم الازدى، اللغوىّ البصرى (براى اطّلاع از نسب كامل او ر ك: معجم الادباء ج 18 ص 127.) است، وى در بصره، سال 223 ه. زاده شد، و در بغداد سال 321 ه. درگذشت، و در مقبره معروف به «العبّاسيّه» دفن گرديد، و اين قصيده وى از قصائد بى نظير است؛ و با آن ابن ميكائيل را مدح كرده و مسيرش را به فارس و اشتياق او را به بصره و برادرانى كه آنجا دارد وصف

كرده و بسيارى از امثال شايع و اخبار نادر و پندهاى نيكو و اندرزهاى رسا و مفردات لغوى را در آن گنجانيده است، و بيت اوّل آن اين است: (كامل):

يا ظبية اشبه شيئ بالمها ترعى الخزامى بين اشجار النّقا

تعداد ابيات آن 229 بيت است، و در ايتاليا، سال 1773 م، و در (چاپخانه) «الجوائب» سال 1320 ه. و به اهتمام محمد محمد الورّاق، سال 1828 م، همراه شرح آن به چاپ رسيده است.

(2)- لاميّة العجم سروده علامه اديب وزير، مؤيّد الدين ابى اسماعيل الحسين بن على بن محمّد بن عبد الصّمد الاصفهانى معروف به طغرائى متوفّاى سال 515 ه. است، و آن را بسال 505 ه. در بغداد، درباره شرح و وصف حال خود و گله از روزگار خود سروده است، و اوّل آن اين بيت است: (بسيط):

اصالة الرأى صانتنى عن الخطّل و حلية الفضل زانتى لدى العطل

آن قصيده، در مصر، سال 1296 ه.، و در اكسفورد سال 1661 م، و در فرانكفورت سال 1769 م، و در سون سال 1796 م، و در آستانة سال 1814 م. چاپ شده است. و همراه شرح آن از يونس الملكى، در كتاب وى به نام: «الكنز المدفون و الفلك المشحون» به چاپ رسيده است.

(3)- در مظانّ بحث از اين كتاب ابن ابى الاصبع، جست وجو كردم، و از آن اطّلاع نيافتم، پس

در بحث از آن دقّت كن.

بديع القرآن، ص: 183

باب ائتلاف فاصله با مدلول بخشهاى ديگر كلام «1»

باب ائتلاف فاصله با مدلول بخشهاى ديگر كلام «1»

و آن از ابتكارات قدامه «2» است، و دانشمندان بعد از او آن را تمكين ناميده اند و آن عبارت از اين است كه نثرپرداز براى ايجاد سجع در بخشى از كلامش، و شاعر براى قافيه بيت شعرش، زمينه اى فراهم آورد كه قافيه در مكان خود جاى گيرد و در قرارگاه خود استقرار يابد و (در جاى خود «5») آرامش يابد و نامأنوس و پريشان نباشد، معناى آن به معناى همه بيت ارتباط كامل داشته باشد به طورى كه اگر از بيت حذف شود، معناى بيت خلل يابد، و مفهوم آن مشوّش گردد. و استقرار قافيه در مكان خود نبايد به مفهوم تكرار لفظ آن در آغاز صدر بيت يا در لابلاى آن و نه به مفهوم تكرار معناى دالّ بر آن «6» باشد، و نه معنايى را زائد بر معناى بيت بيان نمايد كه صورت اول «تصدير» و صورت دوم «توشيح» و صورت سوم «ايغال» است، و اصطلاحا هيچ يك از آن حالات تمكين ناميده نمى شود، و هيچ يك از «مقاطع» آيات كتاب عزيز، از يكى از اين اقسام چهارگانه خالى نيست، و به همين سبب مقاطع آيات، فاصله «3»، نه سجع، و نه قافيه نام مى گيرد؛ زيرا قافيه مخصوص به حرف آخر شعر و سجع مخصوص به الفاظ نامأنوس با معناى كلام، و مأخوذ از «سجع الطائر» است.

ازجمله آيات قرآن كه بر اين باب؛ كه باب تمكين است،

آمده، قول خداى- تعالى- است:

«قالُوا يا شُعَيْبُ أَ صَلاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ ما يَعْبُدُ آباؤُنا أَوْ أَنْ نَفْعَلَ فِي أَمْوالِنا ما نَشؤُا إِنَّكَ لَأَنْتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ» «4» پس همانا سخن از «عبادت» و «تصرّف در اموال» در صدر آيه اقتضا كرد كه از حلم و رشد سخن به ميان آيد؛ زيرا حلم عقلى است كه به سبب آن تكليف به عبادت صحّت

__________________________________________________

(1)- اين نامگذارى در نسخه اصل «د»، «ت»، «س» به اين لفظ وارد شده، در نسخه «ا» و «ب» عنوان «باب ائتلاف القافيه مع ما يدلّ عليه سائر البيت» ضبط شده، و با آنچه در مقامش هستيم كه سخن از بديع قرآن است مخالف مى باشد، اين نامگذارى از كتاب تحرير التحبير است كه درباره بديع كلام اعم از شعر و نثر بحث مى كند.

(2)- نقد الشعر او ص 62.

(5) عبارت ميان دو هلال ترجمه «موضعها» است. كه از «تحرير» (همين باب ص 224) ترجمه شد، بجاى آن در متن كتاب «موضوعها» است كه با سياق كلام مناسبت ندارد.

(6) دنبال علامت ستاره در متن «تحرير» (همين باب ص 224) عبارت: «فى اوّل الصدر» افزوده شده كه ظاهرا براى تكميل معناى توشيح لازم است.

(3)- از اين عبارت مؤلّف، نفى سجع از قرآن فهميده مى شود، وى اين رأى را در باب تسجيع با آوردن شواهدى از تسجيع در قرآن، نقض كرده است، تأمل كن!

(4)- سورة هود؛ 11، آيه 87.

بديع القرآن، ص: 184

مى پذيرد، و مشوّق به عبادت

است، و رشد عبارت از «دخل و تصرّف» بجا و نيكو در اموال است.

و مثل آن آيه است قول خداى- تعالى-: «قالُوا رَبُّنا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ وَ ما عَلَيْنا إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ» «1» كه سخن از رسالت، زمينه را در آن كلام، براى سخن از «بلاغ» و بيان، فراهم ساخت.

و مانند قول خداى- سبحانه-: قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ» «2»، كه سخن از دخول بهشت، زمينه را براى مفهوم فاصله آيه فراهم آورد:

و اللّه اعلم.

باب توشيح «3»

باب توشيح «3»

آن باب از ابواب قدامة «4» است، و آن عبارت از اين است كه در اوّل كلام معنايى باشد كه وقتى دانسته شود؛ اگر كلام شعر است قافيه آن، و اگر نثر است سجع آن معلوم مى گردد، به شرط اين كه معناى متقدّم در لفظ خود، از جنس معناى قافيه يا سجع در لفظ خود، و يا از جنس لوازم لفظ قافيه يا سجع باشد.

و از اين باب است در كتاب عزيز قول خداى- تعالى-: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ» «5» كه همانا از معناى گزينش افراد مذكور در آيه، فاصله آن دانسته مى شود، زيرا افراد مذكور، صنفى از اصناف «عالمين» هستند.

و مانند قول خداى- تعالى-: «وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَإِذا هُمْ مُظْلِمُونَ «6»»، پس هر كس حافظ اين سوره و متوجّه باشد كه آخر آيات نون مقرون به «ردف «7»» است، و در آغاز آيه،

__________________________________________________

(1)- سورة يس؛ 36، آيه 16- 17.

(2)- سورة يس؛ 36، آيه 26- 27.

(3)- منابع بحث اين باب:

البيان و التبيين، زير عنوان «الارصاد»، ج 1 ص 115، و قواعد الشعر ص 71، و نقد الشعر ص 99، و الصّناعتين ص 382، و سرّ الفصاحة در بحث از «المعاظلة» ص 153، و بديع ابن منقذ ص 45، و المثل السائر ص 465، و الطّراز ج 3 ص 7، و خزانة ابن حجّة ص 100، و حسن التّوسّل ص 68، و نهاية الارب، ج 7 ص 137، و الايضاح، تحت عنوان «الارصاد».

(4)- نقد الشعر او ص 63.

(5)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 33.

(6)- سورة يس؛ 36، آيه 37.

(7) ردف عبارت از حرف لينى (واو، الف، يا) است كه پيش از روى در ابيات قصيده واقع مى شود ر ك: العروض و موسيقى الشعر ص 118.

بديع القرآن، ص: 185

«انسلاخ نهار» را از «ليل» بشنود، يقين مى كند كه فاصله آيه «مظلمون» است، زيرا هركس روشنى از شبش جدا شود، تا آن حال باقى باشد، داخل در تاريكى است.

باب ايغال «1»

باب ايغال «1»

و آن آخرين باب از ابواب قدامه «2» است، و آن عبارت از اين است كه متكلّم بخواهد معناى سخنش را پيش از رسيدن به پايان آن كامل كند، پس وقتى خواست مقطع كلامش را بياورد، لفظى مى آورد كه معنايى افزون بر معناى كلام را بيان مى كند.

و از آن است در كتاب عزيز قول خداى- تعالى-: «وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ» «3» سپس خداى- عزّ و جلّ- مى دانست كه سخن احتياج به فاصله اى دارد كه مماثل مقاطع

قبلى و بعدى باشد، پس عبارتى آورد كه معنايى اضافه بر معناى كلام دارد، آن جاكه گفت: «إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ «4»».

اگر گفته شود: «مقصود از آوردن كلمه (مدبرين) چيست، و حال آن كه ذكر تولّى، از آن بى نيازكننده بود؟»

(در جواب) گويم: «آوردن تولّى از ذكر مدبرين بى نيازكننده نيست، زيرا تولّى مانند اعراض گاهى با جانبى نه جانب ديگر تحقق مى يابد، و چون خداى- سبحانه- (او داناتر است) درباره ايشان خبر داد كه [ايشان كرند و نمى شنوند خواست «5»] براى معنى با ذكر تولّى ايشان در حال خطاب، متمّمى بياورد، تا فهم حاصل از اشاره را از ايشان نفى كند؛ زيرا شخص كر، از اشاره همان را مى فهمد كه شنوا از عبارت درك مى كند؛ آنگاه چون خداى- سبحانه- مى دانست كه تولّى، همان طوركه از پيش گفتيم، ممكن است با جانبى نه جانب ديگر تحقق يابد، و ممكن است از طرفى كه پشت نكرده، براى او نگرشى حاصل شود، درحالى كه مقصود آيه اين است كه ادراك از طريق اشاره به كلّى منتفى است، لذا فاصله آيه «مدبرين» آمد تا دانسته شود كه تولّى

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: قواعد الشعر، زير عنوان: الابيات الفرّ ص 67، نقد الشّعر ص 100، العمدة ج 2 ص 45، الصناعتين ص 280، سرّ الفصاحة ضمن بحث از «حشو» ص 149، الايضاح، ج 3 ص 226، خزانة ابن حجّة ص 234، الطراز ج 3 ص 131، نهاية الارب، ج 7 ص 138.

(2)- نقد الشعر او ص 63.

(3)- سورة النّمل؛ 27، آيه 80.

(4)- سورة النمل؛ 27، آيه 80.

(5) قسمت ميان دو قلّاب ترجمه عبارت «تحرير» همين باب ص 235 است، كه

ظاهرا از متن بديع افتاده و بدون آن معنى ناقص است.

بديع القرآن، ص: 186

ايشان از جميع جهات بوده، به طورى كه جلوروى پشت سر، و پشت سر جلوروى واقع شده، و گوينده از شنونده مستور گرديده؛ زيرا پشت سر او قرار گرفته و اشاره از چشمانش پوشيده شده، همان گونه كه گوش از شنيدن عبارت كر گرديده است. پس مبالغه كامل در نفى شنواندن، تحقق يافت، و اين كلام تمثيلى است كه با آن حال اين قوم بيان شده، و در آن فن «ايغال» مندرج است، و اين نوع ايغال «ايغال احتياط» ناميده مى شود، و مبالغه آن، متمّم مبالغه مندرج در ضمن آيه است؛ و اللّه اعلم.

ايغال دو ايغال است: ايغال احتياط كه شاهد آن گذشت، و ايغال تخيير كه شاهد آن قول خداى- تعالى- است: «أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ» «1» زيرا معنى، با قول او: «وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً» پايان يافته است، و چون كلام نيازمند به فاصله اى بود كه مناسب قبل و بعدش باشد، جمله «لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ» آمد درحالى كه مفيد معنايى است كه اگر آورده نمى شد، از ماقبل آن حاصل نمى گشت؛ و شرح آن، از اين قرار است كه: جز آن كس كه يقين دارد، كه خداوند يكتا، حكيم و عادل است، كسى نمى داند حكم خدا بهترين حكم است، زيرا توحيد وى شريك در حكمى را كه مخصوص به او است، و مخالف و معارضى ندارد نفى مى كند، و با صفت حكمت وى، معناى وضع شى ء در

موضع خود تحقّق مى يابد، و در نتيجه ترس از اين كه حق را در جاى خود قرار ندهد، برطرف مى شود، و صفت عدل جور در حكم را از او نفى مى كند.

آنگاه خداوند ازجمله «لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ» به گفتارش «لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ» عدول كرد، تا حالت علمشان به پروردگارشان به صفت قطع و يقين اتّصاف پذيرد. اين ايغال بعد از «تعطف» اى آمده كه در قول خداى «أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ» و قول او: «وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً» تحقق يافته؛ چون اندراج لفظ حكم در آغاز و انجام كلام «تعطف» است، و آن با تجاهل عارف در «أَ فَحُكْمَ» كه استفهام از معلوم مى باشد، همراه شده؛ تا كلام با پرسش از امر معلوم در مظهر توبيخ، و با جمله «وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً» در مظهر «انكار و تذييل» اى كه همراه با «مثل سائر» است ظاهر شود؛ زيرا اين جمله شايستگى دارد براى هر رويداد شبيه رويداد مربوط به آيه، مثل واقع شود، پس در اين آيه كه ده كلمه است هفت نوع بديع حاصل شده، و آن: تعطّف، و تجاهل عارف، و تذييل، و مقارنة، و تمثيل، و تعليق، و ابغال است؛ و اللّه اعلم.

اين باب، آخرين بابهاى قدامه بود، و از اين جا به بيان ابواب كسانى كه بعد از آن دو مرد- يعنى ابن معتزّ و قدامه- بوده اند آغاز مى كنيم:

__________________________________________________

(1)- سورة المائدة؛ 5، آيه 50.

بديع القرآن، ص: 187

باب احتراس «1»

باب احتراس «1»

تعريف احتراس اين است كه: سخنور معنايى

را بياورد كه به وى درباره آن معنى اشكالى وارد باشد، و او هنگام سخن متوجّه آن شود، و در اصل كلام، مطلبى بياورد كه او را از آن اشكال برهاند.

و از مثالهاى آن در قرآن، قول خداى- تعالى- است: «وَ «5» قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» «2» پس همانا چون خداى- سبحانه- از هلاك شدگان طوفان خبر داد، نفرين بر ايشان و وصفشان را به ستمگرى همراه آن خبر آورد، تا دانسته شود كه همه هلاك شدگان، شايسته هلاكت بودند، تا شخص ضعيف نپندارد كه هلاكت همگانى و فراگير، چه بسا اشخاصى را كه سزاوار عذاب نبوده اند فراگرفته است، پس چون خداوند هلاك شدگان را نفرين كرد، دانسته شد كه هركس هلاك شده سزاوار هلاكت بوده است؛ زيرا به دليل ثابت شده كه خداوند عادل است، و جز بر كسى كه سزاوار نفرين است، نفرين نمى فرستد، و خداوند ايشان را پس از نفرين برايشان، به ظلم وصف نمود، پس اگر ظالم نباشند چنانكه خداوند خبر داده، در خبر او خلف واقع مى شود؛ و حال آن كه خبر او منزّه از خلف است، پس اين نفرين با اين وصف، براى آن آمد تا از وقوع آن توهّم مفروض جلوگيرى شود.

و جالبترين «احتراسى» كه در قرآن واقع شده قول خداى- تعالى- در خطاب به پيامبر (ص) است: «وَ ما كُنْتَ بِجانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنا إِلى مُوسَى الْأَمْرَ» «3» پس همانا وقتى خداوند- تبارك و تعالى- (اراده كرد) حضور پيامبر و حبيبش را در مكانى كه «امر» رسالت را بر كليم خود موسى (ص) واجب گردانيد، نفى كند، آن مكان را به اسم «جانب الغربى» معرّفى كرد. و به صفت «يمين» متّصف نكرد

چنان كه در سخن از موسى (ع) گفت: «وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ» «4»، و اين براى رعايت ادب، از جانب خداى- سبحانه و تعالى- در خطاب به پيامبرش (ص)، و اجتناب از تصريح به عدم حضور او در «جانب ايمن- طرف راست) بوده امّا در

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: البيان و التبيين، ج 1 ص 228، سر الفصاحة زير عنوان «التحرّز مما يوجب الطّعن» ص 258، بديع ابن منقذ ص 28، الايضاح زير عنوان «التكميل ج 3 ص 234، خزانة ابن حجّة ص 458.

(5) بحث از آن آيه، در باب «مساوات» همين كتاب (ص 175) گذشت.

(2)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

(3)- سورة القصص؛ 28، آيه 46.

(4)- سورة مريم؛ 19، آيه 52.

بديع القرآن، ص: 188

اين جا، وقتى خداوند خبر داده كه او- سبحانه- كليم خود، موسى (ع) را ندا كرده، براى بزرگداشت وى، جانب را به «ايمن» وصف نموده است. پس اين احتراس ظريف را ببين، و در اسرار اين كلام شريف تأمّل كن.

باب مواربه «4» «1» «با راء بدون نقطه»

باب مواربه «4» «1» «با راء بدون نقطه»

مواربه آن است كه متكلّم كلامى گويد كه متضمّن مطلبى باشد كه به واسطه آن، مورد سرزنش قرار گيرد، پس اگر خود، بدون هشدارى از خارج، متوجّه آن شود، وجهى براى رهانيدن خود از آن سرزنش آماده مى كند، و يا اگر مواجه با اعتراض و ردّ گرديد، در دم راه رهايى از آن را مى گزيند.

و لطيفترين مواربه، در كلام «عتبان الحرورى» است جايى كه گفته است (طويل):

فان يك منكم كان مروان و ابنه و عمرو و منكم هاشم و حبيب

فمنّا الحصين و البطين و قعنب و منّا أمير المؤمنين شبيب «2»

وقتى شعر وى به هشام «5» رسيد، و به او دست يافت، او را گفت: تو گفته اى: «و منّا امير المؤمنين شبيب؟» گفت: «من نزد خود چنين نگفته ام، و همانا گفته ام: «و منّا امير المؤمنين شبيب»، پس وى با فتحه دادن «راء» بعد از ضمّه دادن آن، رهايى يافت، و همانا از اين باب در كتاب عزيز آمده است قول خداى- تعالى-: «ارْجِعُوا إِلى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ «3»»، پس بدرستى كه برخى دانشمندان در جست وجوى وجه صدق كلام كلمه «سرق» را «سرّق» به صيغه فعلى كه فاعلش نام برده نشده (فعل مجهول) قراءت كرده اند، زيرا [برادر «6»] يوسف به

__________________________________________________

(1)- منبع بحث اين باب: خزانة ابن حجّة ص 112.

(4) و آن مشتق از «و رب العرق»- به معناى: رگ فاسد شد- است، و سبب نامگذارى اين باب به «مواربه» اين است كه گويى سخنور مفهوم ظاهر سخن خود را با تأويل باطن آن، فاسد مى گرداند (ر ك: تحرير ص 249) و مواربه به معناى «مخادعه» است (ر ك: المعجم الوسيط، حرف «واو») به نظر مترجم معادل آن را در فارسى مى توان «دسيسه در سخن» دانست.

(2)- آن خبر با آن

دو بيت در «النهاية» ابن كثير، ج 9 ص 20، و در «الموازنة» الامدى ص 86 موجود است.

(5) اين خبر در «البداية و النهاية» ج 9 ص 20 به عبد الملك بن مروان منسوب مى باشد و روايت آن با آنچه در اين جا نقل شده اندكى تفاوت دارد.

(3)- سورة يوسف؛ 12، آيه 81.

(6) اين كلمه را مترجم- با مراجعه به برخى تفاسير مانند «الكشاف زمخشرى»، و «انوار التّنزيل» بيضاوى- افزود و بدون آن معنى صحيح نيست؛ زيرا موضوع اين آيه برادر حضرت يوسف (ع) نه خود اوست، صرف نظر از اين كه به نظر اين جانب، استشهاد به قراءت «سرّق» در اين آيه براى «مواربه» خالى از تكلّف نيست؛ بلكه صحيح به نظر نمى رسد.

بديع القرآن، ص: 189

سرقت نسبت داده شد درحالى كه مرتكب سرقت نشده بود؛ بنابراين با تبديل فتحه به ضمّه و تشديد و كسره «راء»، كلام را بروجه صحيح حمل كرده اند؛ و اللّه اعلم.

باب موازنه «1» «با زاى نقطه دار»

باب موازنه «1» «با زاى نقطه دار»

و آن برقرار كردن مقايسه ميان معانيى با معانى ديگر است؛ تا نظم سخن برتر از سخن فروتر بازشناخته شود؛ مانند قول سموأل (طويل):

و ننكر إن شئنا على النّاس قولهم و لا ينكرون القول حين نقول «2»

پس هرگاه آن بيت را مقايسه كنى با قول خداى- سبحانه-: «لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ» «3» تفاوت ميان دو

كلام بر تو آشكار مى شود، و شاهدهاى اين باب بسيار است، و آن يكى از وجوه اعجاز مى باشد، و آن مقايسه قرآن با هر كلام متّصف به اعجاز است.

باب ترديد «4»

باب ترديد «4»

ترديد آن است كه متكلّم لفظى از كلام خود را به معنايى ارتباط دهد، آنگاه همان لفظ را عينا تكرار نمايد، و به معناى ديگرى مربوطش گرداند، مانند قول خداى- تعالى-: «حَتَّى نُؤْتى مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ» «5» پس اسم اوّل (اللّه) مضاف اليه، و اسم دوم

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: المثل السائر ص 169، التلخيص (در پاورقى كتاب «التخليص» ذكر شده بود، كه به قرينه شهرت كتاب التخليص و چون در موارد ديگر مصحّح به آن استناد جسته ظاهرا «التخليص» محرّف از التخليص است.

) ص 256، الايضاح ص 83، الطراز، ج 3 ص 38، و ملاحظه مى شود كه موازنة در نظر ابن ابى الاصبع غيرموازنه اى است كه صاحبان اين كتابها در نظر گرفته اند؛ زيرا مقصود ايشان آرايش لفظى است، كه در آن وزن الفاظ فواصل كلام در نثر، و وزن الفاظ صدر و عجز بيت در نظم متساوى اند، و اين نوع موازنه در معادله ميان اجزاى كلام نه در مماثلت آنها نظير سجع است، وليكن مقصود ابن ابى الاصبع برقرار ساختن موازنه ميان كلامى با كلام ديگر است.

(2)- ديوان الحماسة، ج 1 ص 31، الصناعتين ص 405.

(3)- سورة الانبياء؛ 21، آيه 23.

(4)- منابع بحث اين باب: العمدة، ج 2 ص 2، بديع ابن منقذ ص 26، خزانة ابن حجّة ص 164، نهاية الارب، ج 7 ص 141، الطراز، ج 3 ص 82، حسن التوسّل

ص 70.

(5)- «رسالاته» قراءت ورش است، در باقى نسخه ها «رسالته» است، و آن قراءت حفص است، (سورة الانعام؛ 6، آيه 124)

بديع القرآن، ص: 190

مبتداست، و مانند قول خداى- تعالى-: «وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا» «1» و مانند قول خداى- سبحانه-: «لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا «2»».

و ترديد را نوعى ديگر است كه ترديد متعدّد ناميده مى شود، و آن اين است كه حرفى از حروف معانى يك بار يا بارها تكرار شود، و در آن نوع ترديد است كه مفهوم مسمّى، به سبب تغيير اسم تغيير مى يابد، و آن يا به سبب تغاير اتّصال يا تغاير چيزى است كه مربوط به اسم است، مانند قول خداى تعالى: «وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ» «3» پس اتّصال «من» به ضمير جمع مخاطب و جمع غايب در دو موضوع (ايمان و كفر) به اضافه معناى شرطيت، مؤمنان را با تحقّق آن شرط، در زمره كافران درآورده است- و اللّه اعلم.

باب تعطّف «4»

باب تعطّف «4»

گروهى آن را (مشاكله «6») ناميده اند، و نامگذارى اول مناسبتر است، تعطّف، مانند ترديد، تكرار عين لفظى در جمله اى از كلام يا بيتى از شعر است، و فرق ميان آن دو فنّ اين است كه در ترديد دو لفظ تكرارى نزديك به يكديگرند، و مى توانند در يكى از دو طرف جمله يا در هر دو طرف جمله قرار گيرند؛ در حالى كه هريك از دو لفظ

تكرارى، در تعطّف، در يك طرف كلام واقع مى شود، و از آن است قول خداى- تعالى- «قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ أَنْ يُصِيبَكُمُ اللَّهُ بِعَذابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَيْدِينا فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ «5»». پس ملاحظه كن كه چگونه در آغاز اين آيه كريمه ميان قول او: «تَرَبَّصُونَ بِنا» و قول او: «وَ نَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِكُمْ» تعطّف، و در قول او در پايان آيه «فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَكُمْ مُتَرَبِّصُونَ» تجنيس ازدواج «7» آمده است. علاوه

__________________________________________________

(1)- سورة الروم؛ 30، آيه 6- 7.

(2)- سورة التوبه؛ 9، آيه 108.

(3)- سورة المائدة؛ 5، آيه 51.

(4)- منابع بحث اين باب: الصناعتين ص 20، و خزانة ابن حجّة ص 417.

(5)- سورة التّوبة؛ 9، آيه 52.

(6) اين كلمه در متن بديع القرآن «المشاركة» ضبط شده، ولى صحيح همان است كه در متن ترجمه آورديم چنانكه در تحرير همين باب ص 257 آمده است.

(7) براى توضيح آن ر ك: ص 144.

بديع القرآن، ص: 191

بر فنّ اشاره اى كه در قول خداى- تعالى-: «إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ» تحقّق يافته است، زيرا تفسير «الحسنيين» در قول خداى- تعالى-: «فَإِنْ كانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللَّهِ قالُوا أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ وَ إِنْ كانَ لِلْكافِرِينَ نَصِيبٌ قالُوا أَ لَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَ نَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» «1» و همانا در تعطّف آن آيه مقابله معنوى تحقّق يافته، و در آن سخن در مظهر ايجاز حذف ظاهر شده است: زيرا مقتضاى بلاغت اين است كه

تقدير نظم كلام چنين باشد: «قل هل تربّصون بنا الّا احدى الحسنيين ان يصيبنا اللّه بعذاب من عنده او بايديكم و نحن تتربّص بكم ان يصبكم اللّه بعذاب من عنده او بايدينا» پس در طلب ايجاز، و به منظور اجتناب از تكرار و كثرت، تفسير «احدى الحسنيين» از جمله اول حذف، و تنها در جمله دوم درج گرديد. همان طور كه لفظ «الحسنيين»، از جمله دوم در جست وجوى اختصار، و اكتفا به تقدّم ذكر آن، حذف گرديد. پس در اين آيه فنّ تعطّف، و مقابله، و ايجاز، و تفسير، و تجنيس ازدواج، كه مقترن به تمكين است، و تمكين كه مرشّح براى تجنيس ازدواج مى باشد، تحقق يافته، و در نتيجه در آن هشت نوع از انواع بديع كامل شده است.

و نيز از اين باب است قول خداى تعالى: «أَوْفُوا بِعَهْدِي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ» «2» و قول خداى- سبحانه- «وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ «3»».

باب تفويف «4»

باب تفويف «4»

تفويف «5» نزد صاحبان علم بيان آن است كه سخنور در كلام خود معانى مختلفى از قبيل مدح، و وصف، و نسيب، و فنون ديگرى را كه متكلّم توليد مى كند بياورد، و هر فنّى از فنون معنى در جمله اى تحقّق مى يابد كه از جمله هاى نظير خود با سجع «6» جدا مى شود به اضافه اين كه جمله ها در وزن با هم مساوى اند و تفويف در جمله هاى بلند، و متوسّط، و كوتاه رخ مى دهد.

مثال تفويفى كه مركّب ازجمله هاى طولانى مى باشد، قول خداى- تعالى- از زبان خليل (ع)

__________________________________________________

(1)- سورة النساء؛ 4، آيه 141.

(2)- سورة البقره؛ 2، آيه 40.

(3)- سورة الرّوم؛ 30، آيه 7.

(4)- منابع بحث اين باب: التبيان زملكانى ص

137، الطراز، ج 3 ص 84، نهاية الارب، ج 7 ص 151، حسن التّوسل ص 70.

(5) وجه تسميه تفويف آن است كه سخنور جمله هاى معنى را در قافيه، مخالف يكديگر قرار مى دهد، مانند مخالفت (نسبت خلاف) سفيدى با ساير رنگها، وفوف: سفيدى روى ناخن نوجوانان، دانه سفيد داخل هسته و ... است، ر ك: «تحرير» ص 260.

(6) در متن تحرير «بالتجميع» آمده است.

بديع القرآن، ص: 192

است: «الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ وَ الَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِينِ وَ الَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ «1»».

مثال تفويفى كه ازجمله هاى متوسّط تشكيل شده قول خداى- تعالى- است: «تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ «2»».

و در هريك از اين دو آيه بخشى از محاسن بديعى واقع شده كه عقلها را به اهتزاز مى آورد، و بديع آيه اول بيشتر از آيه دوم است.

و از جمله بديع آيه اوّل مناسبت كامل مقترن به «تفويف» است كه در قول خداى- سبحانه- «خَلَقَنِي» و «يُطْعِمُنِي» تحقّق يافته است، و از جمله، تنكيت است كه در قول خداوند «وَ إِذا مَرِضْتُ» واقع شده است؛ پس همانا نكته اى كه موجب شد خليل (ع) فعل مرض نه ساير افعال را به خود نسبت دهد، رعايت حسن ادب در توجّه به پروردگارش- عزّ و جلّ- است؛ زيرا وى

نسبت همه افعال خير را به خداوند داده و فعل شرّ را به خود منسوب گردانيده است. و از جمله فنون بديعى آن حسن ترتيب مقترن به حسن نسق است؛ پس بدرستى كه او نعمت خلق- كه تقديم بيان اهتمام به آن از طرف خدا نسبت به مخلوق واجب است- و اعتراف مخلوق به آن نعمت را جلو آورده است؛ زيرا نعمت خلق نخستين نعمت است، و اعتراف مخلوق به نعمت ايجاد متضمّن اقرار او به حكمت خالق و قدرت او بر ايجاد و اختراع است. آنگاه نعمت هدايت را كه پس از خلق، از ساير نعمتها به تقديم شايسته تر مى باشد، در مرتبه دوم قرار داد، سپس غذا دادن و نوشانيدن آب را كه اصل حيات مى باشد، در مرتبه سوم آورد، و با اين دو فعل است كه ادامه زندگى تا سررسيد حتمى از سوى خدا تحقّق مى يابد، و او (خليل (ع)) از بيمارى ياد كرد، و آن را همان طوركه گفتيم به منظور رعايت حسن ادب در محضر پروردگارش، به خود منسوب گردانيد، آنگاه از بهبودى سخن به ميان آورده و آن را به خداى نسبت داده است، سپس به فعل ميراندن در حالى كه آن را به پروردگارش منسوب نموده، اشاره كرده تا مدح خداى با بيان توانايى مطلق او بر هرچيزى از هستى بخشيدن و نيستى آفريدن، به درجه كمال رسد، سپس زنده گردانيدن پس از مرگ را همراه سخن از مرگ آورد، و آن علاوه بر اعتراف به اين نعمت متضمّن اعتراف به قدرت خدا و ايمان به برانگيخته شدن است، و همه اين معانى در قالب جمله هايى است كه برخى از الفاظ

آن بر برخى ديگر با حروف عطفى كه متناسب با جمله هاى معطوف مى باشد، عطف شده است؛ آنچه مى بايست با واو عطف شود با واو،

__________________________________________________

(1)- سورة الشعراء؛ 26، آيات 78- 83.

(2)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 27.

بديع القرآن، ص: 193

و آنچه لازم است با فا معطوف گردد با فاء، و آنچه واجب است با ثمّ عطف شود با ثم عطف شده، و اين مطلب آشكار است. پس در اين آيه عجيبترين نوع «تفويف» واقع شده، و آن تفويفى است كه مقاطع جمله هاى آن همانند مى باشد، زيرا اين نوع تفويف به ندرت تحقّق مى يابد، و غالبا خلاف آن روى مى دهد؛ زيرا تشابه مقاطع جمله ها در وزن نه در قافيه لازم است. سپس (بعد از تفويف در اين آيه) مناسبت تامّ، و صحّت تقسيم تحقّق يافته است؛ زيرا نعمتهاى دنيوى و اخروى را- از قبيل آفريدن، و راهنمايى كردن، و غذا دادن، و آب نوشانيدن، و بيمار شدن، و بهبود يافتن، و مرگ، و زندگى و ايمان به روز قيامت و آمرزش گناه- دربرگرفته است. و همانا بيمارى را به اين علّت از نعمتها به حساب آورد كه بيمارى- اگر بيمار توجّه كند متضمّن فوايد بسيارى- مانند پوشاندن گناهان، و تحقق حسنات، و ارتقاى درجات- است و سخن درباره مرگ چنان است؛ زيرا آن راهى براى رسيدن به زندگانى جاويدان و نعمتهاى بى پايان است.

و در آيه دوم بعد از تفويف، مطابقه، و عكس و تبديل تحقّق يافته است.

و نمونه اى از تفويف

متشكّل ازجمله هاى كوتاه، در كلام فصيح تحقّق نيافته است.

باب تسهيم «1»

باب تسهيم «1»

تسهيم آن است كه آغاز كلام دليل بر آخر و به عكس قسمت آخر دليل قسمت آغاز آن باشد.

و از آن نوع است در كتاب عزيز قول خداى- تعالى- أَ فَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ «2» و قول خداى- تعالى- «أَ فَرَأَيْتُمُ الْماءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ «3»» تا آخر آيه، و قول خداى- سبحانه- «أَ فَرَأَيْتُمُ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ «4»» تا آخر آيه، پس ملاحظه

__________________________________________________

(1)- تسهيم از «البرد المسهّم» (- جامه راهراه) گرفته شده و آن جامه اى است كه يكى از نقشهاى راهراه آن بر نقش مجاورش دلالت مى كند؛ زيرا رنگ آن مقتضى است كه رنگ مخصوصى پهلويش واقع شود كه با قبل و بعد آن يكسان باشد، و گفته شده از «التسهيم» (- نشانه رفتن) گرفته شده و آن معنى همانندى نزديك به معناى اصطلاحى دارد؛ زيرا متكلّم در فن تسهيم، قسمت پيش از عجز كلام را به سوى عجز كلام هدايت مى كند.

منابع بحث اين باب: البيان و التبيين، ج 1 ص 115، قواعد الشعر زير نام «الابيات المحجّله» ص 71، نقد الشعر زير نام «التوشيح» ص 99، الصناعتين ص 382، المثل السائر ص 296، العمدة، ج 2 ص 260، سر الفصاحة، زير نام «المعاظلة» ص 15 بديع ابن منقذ ص 64، خزانة ابن حجّة ص 374، الايضاح زير نام «الارصاد»، ج 6 ص 25، نهاية الارب، ج 7 ص 142، حسن التوسّل ص 21.

(2)- سورة الواقعه، 56، آيات 63- 65.

(3)- سورة الواقعة، 56، آيه 68.

(4)- سورة الواقعة؛ 56، آيه

71.

بديع القرآن، ص: 194

كن كه اوايل اين آيات از نظر لفظ و معنى مقتضى اواخر آنهاست، و الفاظ و معانى با هم منسجم و متناسب است؛ زيرا الفاظ مناسب و ملايم، در مجاورت يكديگر واقع شده به سبب اين كه سخن از «حرث» سازگار با سخن از «زرع» است، و بيان اهميّت اين معنى كه خداى- سبحانه آن را خاشاك قرار نداده، سازگار با حصول بهره مندى از زرع است، و به اين آيه نظم دو آيه نظيرش قياس مى شود.

باب تسميط «1»

باب تسميط «1»

و آن عبارت از اين است كه سخنور مقاطع اجزاى كلام بيتى از شعر يا جمله اى از نثر مسجّع را بر «روىّ» اى قرار دهد كه مخالف روىّ قافيه شعر يا قرينه سجع باشد، و مثال آن از شعر، گفتار مروان بن ابى حفصه است (طويل):

هم القوم إن قالوا أصابوا و إن دعوا أجابوا و إن أعطوا أطابوا و أجزلوا «2»

اشتقاق تسميط از «سمط» مى باشد، و آن بند گردن است، و از آن روى تسميط ناميده شد كه مقاطع سجع اجزاى كلام به منزله دانه گردن بند فرض شد، و قافيه بيت با سجع كلام يا فاصله آيه به منزله سمط كه دانه هاى گردن بند را گرد مى آورد و به هم ربط مى دهد قرار داده شد.

و همانا در كتاب عزيز از آن باب آمده است قول خداى- تعالى-: «وَ رَبُّكَ أَعْلَمُ

بِمَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَلى بَعْضٍ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً «3»»، كه اگر به سبب اين نبود كه مى خواستم وجه اشتقاق تسميه «تسميط» را روشن گردانم؛ تا خواننده اين كتاب آنچه از باب تسميط در قرآن عزيز آمده بر آن قياس كند، (- اگر چنين ملاحظه نبود) مى بايست آن آيه بر شاهد شعرى مقدّم شود.

باب توريه «4»

باب توريه «4»

توريه توجيه هم ناميده مى شود، و آن اين است كه لفظ محتمل دو معنى باشد و سخنور يكى از

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: الطراز، ج 3 ص 97، نهاية الارب، ج 7 ص 147، خزانة ابن حجّة، ص 434، حسن التّوسل، ص 73.

(2)- اين بيت در «الاغانى»، ج 2 ص 6 چاپ دار الكتب المصريّة، موجود است، و آن جزء ابياتى است كه اوّل آنها اين است:

«بنو مضر يوم اللّقاء كانّهم اسود لها فى بطن خفّان اشبل»

(3)- سورة الاسراء، 17، آيه 55.

(4)- منابع بحث اين باب: العمدة، ج 1 ص 213، بديع ابن منقذ ص 31، روضة الفصاحة ص 16، المفتاح زير نام «الابهام»

بديع القرآن، ص: 195

دو احتمال را به كار برد، و ديگرى را فروگذارد؛ در حالى كه مقصودش معنايى است كه فروگذارده نه معنايى كه به كار برده است.

و از آن باب است قول خداى- تعالى-: «قالُوا تَاللَّهِ، إِنَّكَ لَفِي ضَلالِكَ

الْقَدِيمِ «1»»، پس ببين كه «ضلال» در اين جا محتمل معناى «حبّ» و معناى ضدّ هدايت است، و ملاحظه نما كه چگونه فرزندان يعقوب (ع) آن را در معناى ضدّ هدايت به كار برده اند، و آن را توريه از «حبّ» آورده اند تا دانسته شود كه مقصود معنايى است كه فروگذاشته اند نه معنايى كه به كاربرده اند.

و نيز از آن قبيل است قول خداى- تعالى- «فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً «2»»؛ بنابر رأى كسى كه بدن را به معناى «درع» (زره) دانسته است كه «بدن» به معناى جسد و به معناى «درع» به كار مى رود، و خداوند بنابراين تفسير ظاهرا بدن را در معناى جسم به كار برده و معناى درع را فروگذارده، در حالى كه مراد حق همان معناى متروك، نه معناى مستعمل است: كه همانا نجات فرعون يعنى خارج شدن او از دريا پس از هلاكت در حالى كه زره به تن دارد عجيبتر از خروج اوست در حالى كه مجرّد باشد.

و ازجمله توريه هاى ظريف قول خداى سبحانه: «وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً»، پس از سخن درباره يهود و نصارى است؛ آن جاكه گفته است: «وَ لَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ بِكُلِّ آيَةٍ ما تَبِعُوا قِبْلَتَكَ وَ ما أَنْتَ بِتابِعٍ قِبْلَتَهُمْ وَ ما بَعْضُهُمْ بِتابِعٍ قِبْلَةَ بَعْضٍ «3»»، چون خطاب به موسى (ع) از طرف غربى «طور» بود، و يهود رو به آن سوى شدند، و نصارى رو به مشرق آوردند، و قبله اسلام در وسط آن دو قبله واقع شده بود و خداى- سبحانه و تعالى- گفت. «وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً «4»»، و در حالى كه كلمه «وسط» به معناى «خيار» (برگزيده) است، ولى ظاهر لفظ ايهام معناى

«توسّط» دارد به دليل اين كه قبله مسلمانان در وسط قرار گرفته- بنابراين (با توجه به اين مقدّمات) لفظ وسط، مصداق توريه در كلام خداوند است؛ زيرا «وسط» احتمال دو معنى دارد، و چون مراد- و اللّه اعلم- يكى از آن دو معنى، و آن معناى «خيار» نه معناى ديگر است؛ بنابراين آن لفظ صلاحيّت دارد از مثالهاى باب توريه باشد؛ و اللّه اعلم.

__________________________________________________

ص 226، التلخيص، ص 248، الايضاح، ص 39، خزانة ابن حجّة، ص 239، الطّراز، ج 3 ص 62، نهاية الارب، زير نام «الابهام و التخييل»، ج 7 ص 131.

(1)- سورة يوسف؛ 12، آيه 96.

(2)- سورة يونس؛ 10، آيه 92.

(3)- سورة البقره؛ 2، آيه 145.

(4)- سورة البقره؛ 2، آيه 143.

بديع القرآن، ص: 196

باب ترشيح «1»

باب ترشيح «1»

ترشيح آن است كه سخنور نوعى از انواع بديع را اراده كند، و نتواند آن نوع بديع را بياورد مگر با آوردن چيزى كه سخن را براى آن نوع آماده سازد.

و از اين باب است قول خداى تعالى: «اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ «2»»؛ كه همانا لفظ «ربّك»، لفظ «ربّه» را براى توريه آماده ساخته؛ زيرا ممكن است مقصود از «ربّه» خداى- تعالى- باشد، و ممكن است مقصود از آن ملك باشد، و اگر به قول خداى:

«فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ» بدون «اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ» اكتفا مى شد، در آن صورت لفظ «ربّه» تنها بر «اله» دلالت مى كرد و جز بر «اله» دلالت نمى كرد، وليكن چون لفظ ربّك از

پيش آمد، و آن محتمل معنايى جز ملك نيست، بنابراين لفظ ربّه براى دو معنى صلاحيّت يافت، و همانا ترشيح براى استعاره، در باب استعاره و براى مطابقة در باب طباق، از پيش گذشت، و بسيارى از ابواب بديع را ترشيح وارد مى شود. و اللّه اعلم.

باب استخدام «3»

باب استخدام «3»

استخدام آن است كه سخنور لفظى را بياورد كه داراى دو احتمال باشد، آنگاه دو لفظ بياورد، و آن لفظ (اول) در ميان آن دو لفظ قرار گيرد و هريك از آن دو لفظ يكى از دو وجه لفظ متوسّط را به كار گيرد «6».

و از آن نوع است قول خداى تعالى: «لِكُلِّ أَجَلٍ كِتابٌ يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ «4»» پس همانا لفظ كتاب ممكن است به معناى «امد محتوم» (مدّت مقطوع) باشد به دليل قول خداى تعالى:

«حَتَّى يَبْلُغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ «5»» يعنى تا وقتى كه كتاب (مدّت حتمى) به أمد و اجل آن (پايان آن)

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: اسرار البلاغة ص 257- 262، و خزانة ابن حجّة ص 372.

(2)- سورة يوسف؛ 12، آيه 42.

(3)- منابع بحث اين باب: «بديع ابن منقذ ص 42، التلخيص ص 248، الايضاح ص 42 با علم به اين كه در مفتاح بيان نداشته است، خزانة ابن حجّة ص 52، حسن التوسّل ص 21 نهاية الارب، ج 7 ص 143.

(4)- سورة الرّعد؛ 13، آيه 38- 39.

(5)- سورة البقره؛ 2، آيه 235.

(6) و استخدام را تفسير ديگرى باشد و آن اين كه از لفظ مشترك يكى از دو معنى اراده شود، سپس از ضميرى كه به آن بر مى گردد معناى ديگر منظور گردد ... ر

ك: خزانة ابن حجّة ص 52.

بديع القرآن، ص: 197

برسد، و كتاب به معناى مكتوب است، و در (آيه مذكور) كتاب ميان دو لفظ «اجل» و «يمحو» قرار گرفته؛ پس لفظ أجل يكى از دو معناى آن كه معنى مدّت حتمى است به كار گرفته و لفظ «يمحو» معناى ديگر آن كه «مكتوب» است، پس تقدير كلام بنابر آن وجه چنين است: «لكلّ حدّ موقّت مكتوب يمحى و يثبت» (براى هر سررسيد معيّنى نوشته اى است كه محو مى شود و ثبت مى گردد) و اللّه اعلم.

باب تغاير «1»

باب تغاير «1»

تغاير عبارت است از: تغاير دو مسلك؛ يا در يك معنى «5» به طورى كه آدمى چيزى را مورد ستايش «6» و نكوهش قرار دهد، و يا چيزى كه ديگرى مدح كرده، مذمّت كند، و يا بعكس چيزى را كه ديگرى مذمّت نموده مورد ستايش قرار دهد، يا چيزى را بر چيزى ترجيح دهد آنگاه از قول خود بازگردد، و مرجوح را راجح، و راجح را مرجوح قرار دهد.

و از آن است قول خداى تعالى: «قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ، قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ، قالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِي آمَنْتُمْ بِهِ كافِرُونَ «2»» پس برخى از ايشان، پس از آن كه در گفتار و اعتقاد قلبى با يكديگر مغايرت داشتند، در مورد طاعت و عصيان نيز تغاير يافتند و اين آن موردى است كه آدمى به سبب چيزى و در آن چيز نسبت به ديگرى تغاير

دارد، امّا آنچه آدمى به سبب آن نسبت به خودش تغاير دارد، از آن قبيل است گفتار قريش درباره قرآن: «ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الْأَوَّلِينَ «3»» كه آن برخاسته از ناآشنايى ايشان با اسلوب جالب قرآن و فصاحتش بود؛ فصاحتى كه برايشان غلبه يافت. و لازمه اين سخن اعترافشان به درماندگى از آوردن مثل قرآن است، آنگاه ايشان در زمانى ديگر نسبت به خودشان مغايرت يافتند و گفتند: «قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا «4»» و اگر آن دو كلام را در يك زمان

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: العمدة، ج 2 ص 80، خزانة ابن حجّة ص 102، نهاية الارب ج 7 ص 145، حسن التوسّل ص 172.

(5) عبارت يا در يك معنى، ترجمه «امّا فى المعنى الواحد» است و امّا مستلزم طرف ديگر يا معادل است كه در اين باب نيامده است.

(6) عبارت متن «او» (- يا) بود ولى بر طبق تعريف مى بايد «و» باشد چنانكه در ترجمه واو منظور شد.

(2)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 75 و 76.

(3)- سورة المؤمنون؛ 23، آيه 24.

(4)- سورة الانفال؛ 8، آيه 31.

بديع القرآن، ص: 198

مى گفتند، كلامشان متناقض بود، كه آن عيب است و از محاسن به شمار نمى آيد، وليكن چون در دو زمان مختلف، و در دو وقت جدا صادر شده، از عيوب شمرده نمى شود، و از محاسن به شمار مى آيد، و به همين جهت آن باب، تغاير؛ نه تناقض، ناميده شده است.

و ازجمله اقسام تغاير، تغاير معنى

به سبب تغاير لفظ است، مانند قول خداى تعالى در سوره انعام: «وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ مِنْ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ إِيَّاهُمْ «1»» كه بيان آن، غير از گفتار خداوند در عين همين معنى، در سوره بنى اسرائيل است: «وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ «2»»، پس خداوند وعده روزى دادن به پدران را بر وعده روزى دادن به فرزندان مقدّم آورده، و در آيه دوم بعكس آورده است، و سبب مغايرت ميان دو آيه اين است كه در سوره انعام به دليل «مِنْ إِمْلاقٍ» خطاب متوجّه مستمندان است، پس بلاغت ايجاب كرد كه وعده به روزى رساندن به ايشان، يعنى به پدران فقير به قدر بى نيازى مقدم آورده شود، و بلاغت اقتضا كرد كه آن معنى با وعده به پسران پس از وعده به پدران تكميل شود، تا در نتيجه آرامش جانها صفت كمال يابد و نگرانى چيزى را نداشته باشند، و در سوره بنى اسرائيل، به دليل قول خداى- تعالى- «خَشْيَةَ إِمْلاقٍ» خطاب متوجّه ثروتمندان است، زيرا حالت ترس از فقر جز درباره ثروتمندان تحقّق ندارد؛ زيرا فقير در حالت خود فقر است، پس بلاغت ايجاب نمود كه وعده روزى دادن به فرزندان مقدّم شود؛ تا اين تقديم اشاره به اين معنى داشته باشد كه خداى- سبحانه- اوست كه پسران را روزى مى دهد، و در نتيجه اين توهّم از ثروتمندان برطرف مى شود كه با انفاق بر فرزندان ثروتمنديشان به فقر تبديل مى شود، سپس آرامش را با وعده روزى دادن به ايشان پس از وعده روزى دادن به فرزندانشان كامل فرمود؛ و اللّه اعلم.

باب مماثله «3»

باب مماثله «3»

و آن همانندى همه يا برخى

از الفاظ كلام در وزن نه در قافيه است، مانند قول خداى- تعالى:

«وَ السَّماءِ وَ الطَّارِقِ وَ ما أَدْراكَ مَا الطَّارِقُ النَّجْمُ الثَّاقِبُ، إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَيْها حافِظٌ «4»» پس كلمه طارق، ثاقب، حافظ، در وزن و نه در حرف آخر با يكديگر مماثلت دارند، و گفته شده: مماثلت، همانندى الفاظ در معنى با اختلاف در لفظ است، مانند قول ابو تمّام «5» (البسيط):

__________________________________________________

(1)- سورة الانعام؛ 6، آيه 151.

(2)- سورة الاسراء؛ 17، آيه 31.

(3)- منابع بحث اين باب: الصّناعتين ص 353، خزانة ابن حجّة ص 370.

(4)- سورة الطّارق؛ 86، آيات 1- 4.

(5)- ديوان او، چاپ نومرو، و اين بيت از قصيده اى است كه اول آن چنين است:

«السّيف اصدق انباء من الكتب»

.

بديع القرآن، ص: 199

و قال ذو امرهم لامرتع صدر للسّارحين و ليس الورد من كثب

كه: «صدر» و «كثب» به معناى «قريب» است.

و مثل اين نوع است در كتاب عزيز: «إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ «1»» و امثال آن بسيار است؛ و اللّه اعلم.

باب تسجيع «2»

باب تسجيع «2»

تسجيع عبارت از اين است كه متكلّم در پى مسجّع نمودن جمله هاى كلامش باشد.

و آن بر دو قسم است: قسمى كه جمله هاى مسجع فشرده و مندرج در جمله هاى غيرمسجّع است، و نوعى كه جمله هاى

مسجّع جداگانه مى آيد.

مثال قسم اوّل گفتار عبد السّلام «3» بن غياث مشهور به «ديك الجنّ» حمصى است (كامل مجزوء):

حرّ الإهاب وسيمه برّ الاياب كريمه محض النّصاب حميمه.

و مثال قسم دوم قول ابو تمّام «4» است (طويل):

تجلّى به رشدى و أثرت به يدى و فاض به ثمدى و اورى به زندى

مثال قسم اول از قرآن عزيز قول خداى تعالى- است: «ق، وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْ ءٌ عَجِيبٌ «5»» و مانند قول خداى- سبحانه-: «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ «6»» تا آخر آيه.

__________________________________________________

(1)- سورة يوسف؛ 12، آيه 86.

(2)- منابع بحث اين باب: البيان و التبيين، ج 1 ص 285، سر الفصاحة، زير نام «السجع و الازدواج» ص 173، اسرار البلاغة ص 1، دلائل الاعجاز ص 49، المثل السائر ص 114، التلخيص ص 255، الايضاح ص 6- 107، الطراز ج 3 ص 18، خزانة ابن حجّة ص 423، نهاية الارب 7- 103، حسن التوسّل ص 49، استاد على الجندى كتابى به نام «فن الاسجاع» در آن فنّ تأليف نموده است.

(3)- در همه نسخه ها چنين است، بجز نسخه «ا» و «ب» كه «عبد الكريم» ضبط شده و آن اشتباه كاتب است، و به منابع بسيارى كه حاوى شعر ديك الجنّ مى باشد مراجعه نموديم، و از اين شعر اطلاع نيافتيم؛ دقّت كن.

(4)- ديوان او ص 116 ...

(5)- سورة ق؛ 50، آيات 1- 3، و تمثيل به اين آيه جز با افزودن آيه «أَ إِذا مِتْنا وَ

كُنَّا تُراباً ذلِكَ رَجْعٌ بَعِيدٌ» تمام نمى شود.

(6)- سورة الاحزاب؛ 33، آيه 35.

بديع القرآن، ص: 200

و مثال قسم دوم قول خداى- تعالى- است: «الرَّحْمنُ، عَلَّمَ الْقُرْآنَ خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبانٍ وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدانِ «1»»؛ و اللّه اعلم.

باب تعليل «2»

باب تعليل «2»

و آن اين است كه متكلّم بخواهد حكمى كه واقع شده يا وقوعش مورد انتظار مى باشد، بيان كند، و پيش از بيان آن حكم علّت وقوع آن را بيان مى دارد؛ زيرا رتبه علّت مقدّم بر معلول است، مانند قول خداى- تعالى: «لَوْ لا كِتابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ «3»»، پس تقدّم وجود كتابى از طرف خداى- تعالى است كه علّت نجات از عذاب مى باشد، و مانند قول خداى- عزّ و جلّ-: «وَ لَوْ لا رَهْطُكَ لَرَجَمْناكَ «4»» كه وجود طايفه شعيب است كه سبب شد از سنگ شدن توسّط قومش سالم ماند.

باب طاعت و عصيان «5»

باب طاعت و عصيان «5»

اين نامگذارى نامگذارى «معزّى» است، و آن، هنگامى است كه وى در كتابش مسمّاى به «معجز احمد»- مقصودش از احمد متنبى است- شعر متنبّى را مورد بحث قرار داده و بر سر سخن از اين بيت (طويل):

يردّ يدا عن ثوبها و هو قادر و يعصى الهوى فى طيفها و هو راقد «6»»

(بر سر سخن از اين بيت) گفته است: متنبّى مى خواسته «طباق» بياورد، وليكن طباق او را ممكن نشده «7»، و جناس به فرمانش آمده است؛ وى مى خواسته بگويد: «يرديدا عن ثوبها و هو مستيقظ» وليكن چون اين كلمه با وزن شعر سازگار نبوده از اين رو بفرمانش نيامده، و چون لفظ قادر به معناى

__________________________________________________

(1)- سورة الرّحمن؛ 55، آيات 1- 6.

(2)- منابع بحث اين باب: اسرار البلاغه ص 755، سر الفصاحة زير نام «الاستدلال بالتعليل» ص 261، خزانة ابن حجّة

ص 411، الطراز، ج 3 ص 138، حسن التوسّل ص 55، نهاية الارب، ج 7 ص 115.

(3)- سورة الانفال؛ 8، آيه 68.

(4)- سورة هود؛ 11، آيه 91.

(5)- منابع بحث اين باب: بديع ابن منقذ ص 91، خزانة ابن حجّة ص 418، نهاية الارب، ج 7 ص 146، حسن التوسّل ص 73.

(6)- ... شرح البيان للعكبرى على ديوان المتنبّى ص 188 و 189.

(7)- نگاه كن به: ص 146 مجلد 7 كتاب نهاية الارب، چاپ دار الكتب المصريّة.

بديع القرآن، ص: 201

مستيقظ و معنايى اضافى است، از اين رو «و هو قادر» گفته تا ميان آن لفظ، و لفظ قافيه تجانس برقرار شود. و همانا در كتاب اصلى كه «تحرير التحبير» است، نظر وى را ردّ كرده ام كه هركس مايل باشد، در آن كتاب از آن وجه ردّ اطلاع مى يابد. و از بيان آن وجه در اين جا به سبب محدوديّت كتاب، درگذشتم، و نامگذارى وى را به دليل زيبايى آن باقى گذاشتم، و براى آن مثالهاى ديگرى استنباط نمودم.

و طاعت و عصيان كلامى است كه در آن تكميلى براى وزن يا معنى واقع شده باشد، و مثالهايش را در آن جا بيان داشته ام.

و از اين باب در كتاب عزيز موردى است كه در قول خداى- تعالى- تحقّق يافته است: «أَ يَوَدُّ أَحَدُكُمْ «1»» تا قول خداى «فَاحْتَرَقَتْ «1»» كه در آن تكميل و تتميم از ده وجه تحقّق يافته و آنها را در باب تتميم بيان داشتم، و سخن درباره

آن وجوه را به پايان رساندم، پس آنچه در آن آيه از نوع تكميل تحقّق يافته، شاهد باب طاعت و عصيان است: پس متكلّم بليغ در هرآنچه مى گويد آهنگ مساوات (ميان لفظ و معنى) دارد؛ حال درصورتى كه به سبب ضرورتى، يا پيش آمدن نكته اى مهمتر، براى رعايت ملايمت، يا براى سلامت نظم كلام از فساد، شيوه مساوات در كلام مقدور متكلّم نشد، در اين صورت، آن مطلب زايد را در قالب لفظى مى آورد كه معنى را پس از آن كه صفت تمام يافته، به زيور كمال بيارايد؛ چنانكه در اين آيه تحقّق يافته است؛ كه همانا قول خداى- تعالى- در اين آيه كريمه «مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ «1»»، معناى همه آن، تكميل است، يعنى پس از تماميّت معناى مراد است؛ و همچنان است قول خداى: «وَ لَهُ ذُرِّيَّةٌ ضُعَفاءُ «1»»، و امثال آن؛ و اللّه اعلم.

باب عكس و تبديل «2»

باب عكس و تبديل «2»

و آن اين است كه سخنى آورده شود كه آخر آن عكس اولش باشد، كه گويى آغازش دليل

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 266.

(2)- منابع بحث اين باب: الصّناعتين، ص 371، سرّ الفصاحة- زير نام «تبديل» از آن سخن گفته- ص 183، بديع ابن منقذ ص 53، روضة الفصاحة ص 37، المثل السائر زير عنوان «عكس الظاهر» ص 293، التبيان زملكانى ص 132، التلخيص ص 1348، الايضاح ج 1 ص 35 (و ملاحظه مى شود كه سكّاكى در مفتاح از آن سخن نگفته است)، خزانة ابن حجّة ص 163، حسن التوسّل ص 72، نهاية الأرب، ج 7 ص 144.

بديع القرآن، ص: 202

انجام و انجامش دليل آغاز است؛ مانند قول خداى- تعالى- «ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْ ءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْ ءٍ «1»» مانند قول خداى- تعالى-: «لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ «2»»، پس در نظم اين كلمات علاوه برعكس و تبديل يكى از انواع «تصدير»، و «حسن جوار» آمده است؛ زيرا لفظ هنّ در اول و آخر كلام واقع شده، و لفظ «هم» نزديك مثل خود، در وسط كلام قرار گرفته است.

و از اين باب، نوعى غير از نوع اوّل آمده است، و آن قول خداى- تعالى- است: «وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لا يُظْلَمُونَ نَقِيراً، وَ مَنْ أَحْسَنُ دِيناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ «3»» پس نظم آيه اخير عكس نظم آيه اول است؛ زيرا عمل، در آيه اول، مقدّم بر ايمان شده، و در آيه دوم مؤخّر از «اسلام» قرار گرفته، و اين تبديل در موضع لفظ مستلزم تبديل معنى است.

باب قسم «4»

باب قسم «4»

قسم آن است كه سخنور بخواهد درباره چيزى سوگند ياد كند، پس به چيزى سوگند ياد كند كه متضمّن افتخار، يا تعظيم مقام، و يا رفع منزلت او، و يا متضمّن نكوهش ديگرى باشد و يا آن قسم حكم غزل يا بيان رقّت حال و يا صورت موعظه و زهد را دارا باشد.

و از اين باب است قول خداى- تعالى-: «فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ «5»»، پس خداى- سبحانه- سوگند ياد كرده-

سوگندى كه موجب فخر است؛ زيرا متضمّن خودستايى به عظيمترين قدرت، و بزرگترين عظمتى مى باشد كه دليل آن ربوبيّت آسمان است- كه مورد قسم حقّ است؛ پس وعده الهى به روزى- به سبب اين كه او- سبحانه- خبر داده كه روزى در آسمان است، و پس از آن كه خود را در سوگند، پروردگار آسمان دانسته- صفت حقيقت يافته است، بنابراين از ربوبيت خداى در آسمان، لازم مى آيد كه او بر آنچه در آسمان است- از نظر اين كه مالكيّتش بر آن محقّق است- قدرت داشته باشد، و در نتيجه قدرت او بر رزقى كه وعده داده

__________________________________________________

(1)- سورة الانعام؛ 6، آيه 52.

(2)- سورة الممتحنة؛ 60، آيه 10.

(3)- سورة النّساء؛ 4، آيه 124 و 125.

(4)- منابع بحث اين باب: خزانة ابن حجّة ص 145، حسن التوسّل ص 75، نهاية الارب، ج 7 ص 150.

(5)- سورة الذاريات؛ 51، آيه 23.

بديع القرآن، ص: 203

ثابت گرديد، و محقّق شد كه روزى دهنده اى جز او نيست؛ زيرا با خبرى صادق خبر داده كه روزى در آسمان است، و آسمان را پروردگارى جز او نيست، و نيز به ثبوت رسيد كه چون وعده اش به روزى راست است كسى را از آن محروم نمى كند. امّا ايغالى كه در فاصله آيه واقع شده- جايى كه خداى (سبحانه)- پس از تماميّت معنى گفت: «مِثْلَ ما أَنَّكُمْ تَنْطِقُونَ»- اين ايغال براى اين وعده، خبرى را مثال آورده كه وقوع آن ضرورى است و كسى در آن شك نمى كند.

و مانند قول

خداى- تعالى در اين باب: «لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ «1»». پس همانا خداى- سبحانه- به زندگى محمّد (ص) سوگند ياد كرده، تا امّتهايى كه به سويشان مبعوث شده، عظمت و منزلتش را نزد خداوند، و محبّتش را درباره او بشناسند، و پس از سوگند به جان پيامبر، به او خبر داد كه اشخاصى كه از او روى گردانيدند، و با او مخالفت كردند، از حدّ بى خبرى به حدّ مستى رسيده اند، و در فاصله آيه لفظى قرار داده كه معناى آن از حدّ عمى (كورى) تجاوز نموده است؛ تا در كلام، به سبب مجاورت جمله متضمن مبالغه صحيح و تمام بانظير خود، ملايمت معنوى حاصل شود- زيرا خداى درباره آنان خبر داده كه حدّ بى خبرى را به حد مستى و حدّ كورى را به حدّ سرگردانى رسانده اند- و ايغال در فاصله متضمن فنّ اقتران؛ اقتران به مبالغه، و منسجم با ملايمت باشد. (و اين همه) به منظور دلدارى دادن به پيامبر است؛ چنانكه در بيش از يك مورد گفته است: «وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ «2»» و مانند قول خداى- تعالى-: «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَراتٍ «3»»، و قول خداى- تعالى- «فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً «4»»، و قول خداى- تعالى-: «وَ لا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسارِعُونَ فِي الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئاً «5»». پس خداوند- براى اين كه اندوه را از پيامبر بزدايد در سخن از كفّار آورده است كه كفر آنان به خداى- تبارك و تعالى- زيان نمى رساند، و پيامبرش (ص) را وصف فرموده كه براى خويشتن خشم نمى گيرد و همانا براى خدا خشمگين

مى شود. و مانند قول خداى- تعالى-:

«قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذِي يَقُولُونَ فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظَّالِمِينَ بِآياتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ «6»»، و همانا داستان همان گونه كه خداى- سبحانه- خبر داده اتّفاق افتاد؛ كه ابو جهل به پيامبر خدا (ص) گفت:

__________________________________________________

(1)- سورة الحجر؛ 15، آيه 72.

(2)- سورة النحل؛ 16، آيه 127.

(3)- سورة فاطر؛ 35، آيه 8.

(4)- سورة الكهف؛ 18، آيه 6.

(5)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 176.

(6)- سورة الانعام؛ 6، آيه 33.

بديع القرآن، ص: 204

«ما تو را تكذيب نمى كنيم، و همانا آنچه آورده اى تكذيب مى كنيم. و اين آيه اشاره اى لطيف به محبّت خداى- تعالى- در حق پيامبرش (ص) دارد؛ تا آن جاكه اين آيات را فداى- (آرامش و تسلّى) او قرار داده است، آيا نمى بينى كه زليخا، پيش از آن كه دوستيش درباره يوسف (ع) مستحكم شود، به شوهرش گفت: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً «1»»، پس يوسف را فداى خويش قرار داد، و چون كه محبّتش استحكام يافت، و به اوج رسيد، خويشتن را فداى يوسف قرار داد و گفت: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ «2»»، و با گفتارش: «ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ «3»» به دل يوسف نزديكى جست، و چه خوب گفته كسى كه در معناى تقرّب به محبوب، و ربودن دلش با مهرورزى گفته است: «4» (طويل)

«يودّ بان يمسى عليلا لعلّها

إذا سمعت شكواه يوما تراسله

و يهتزّ للمعروف فى طلب العلا لتحمد يوما عند ليلى شمائله

و انگيزه من از بيان اين دو بيت باوجودى كه متعهّد شده ام جز در موارد نياز شديد ضرورى، بيت شعرى نقل نكنم- چيزى جز فرط اعجاب به آن دو بيت نبود، و از روى علاقه شديد به آن دو بيت در مضمون آنها شعرى سروده ام در حالى كه مى دانم حق معنى را ادا نكرده ام، و گفته ام:

(طويل)

أجود لعلمى أنّ جودى يسرّها لتحمدنى وهى الحقيقة بالحمد

تبيّنت منها أنّها تعشق النّوى فأبديت من عشق النّوى فوق ما عندى

__________________________________________________

(1)- سورة يوسف؛ 12، آيه 25.

(2)- سورة يوسف؛ 12، آيه 51.

(3)- سورة يوسف؛ 12، آيه 52.

(4)- آن دو بيت از كثيّر شاعر است، و آن از قصيده اى است كه مطلعش اين است:

«سقى الرّبع من سلمى بنصف (روايت ديوان «نعف رواوة» مى باشد.) روادة الى القهب اجواد السمىّ و وابله»

در روايت ديوان «سقيما» بجاى «عليلا» و «يرتاح» بجاى «يهتزّ» وارد شده است،

نگاه كن به: ديوان او ص 258- 259 چاپ اروپا.

بديع القرآن، ص: 205

و أهوى النّوى لاعن ملال لعلّها تقول تراه كيف حالته بعدى

أأبصرت قبلى مدنفا متحيّلا على برئه يرجو الشّفاء من البعد

سپس بر سر سخن زليخا با يوسف بازمى گرديم و (نيز) با گفتارش «فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ» خطاب به زنانى كه ملامتشان را در حق خويش شنيد، و بدون توجّه به آنچه موجب رسوايى وى قرار داده بودند، به دل يوسف تقرّب جست.

و در اين معنى جميل بن معمر گفته است: «1» (طويل)

«و ماذا عسى الواشون ان يتحدّثوا سوى ان يقولوا إنّنى لك عاشق

أجل، صدق الوّاشون أنت حبيبة إلىّ و إن لم تصف منك الخلائق

آن دو بيت به شاعر ديگرى نيز منسوب شده است.

و ديگرى گفته است: «2» (طويل)

ألا ليقل من شاء ما شاء إنّما

يلام الفتى فيما آستطاع من الامر

قضى اللّه جبّ المالكيّة فاصطبر عليه فقد تجرى الامور على قدر

و ابو العتاهيّة ناظر به مضمون شعر جميل بوده و گفته است: «3» (خفيف)

__________________________________________________

(1)- اين دو بيت در «الاغانى»، ج 2 ص 61 به مجنون بنى عامر منسوب شده است.

(2)- او عمرو بن ضبيعة الرّقّاشى يكى از افراد بنى رقّاش است، و آنان به مادرشان منسوبند؛ چنانكه در حماسه ص 187 مندرج است.

(3)- الاغانى، ج 4 ص 102، روايت ديگر آن چنين است:

احمد قال لى و لم يدرمابى اتحبّ الغداة عتبة حقّا

فتنفّست ثم قلت نعم حبّا جرى فى العروق عرقا فعرقا

بديع القرآن، ص: 206

قال لى احمد و لم يدرمابى أتحبّ الغداة عتبة حقّا

فتنفّست ثمّ قلت

نعم حبّا جرى فى العروق عرقا فعرقا

پس شعر وى با اين «تنفّس» كه هر نفس لطيفى او را همراهى مى كند، بر همه آن مضامين (تقرّب به حبيب) فزونى يافت.

باب سلب و ايجاب «1»

باب سلب و ايجاب «1»

و آن عبارت است از بناى سخن بر نفى چيزى از جهتى، و اثبات آن از جهتى ديگر، و يا امر بر چيزى از وجهى، و نهى از آن، از غير آن وجه.

مانند قول خداى- تعالى-: «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ «2»» پس همانا خداى- سبحانه- فرزند را از اين كه به پدر و مادر كمترين گفتار دردآور يا تحقيرآميزى بگويد، نهى نمود، و او را به گفتار سنگين و مؤدّبانه، و فرود آوردن بال تواضع در مقابل پدر و مادر به نشانه خاكسارى و فروتنى امر نمود، پس خداى- سبحانه- فرزندان را به دو چيز امر، و از دو چيز نهى نمود، و مانند قول خداى- تعالى: «فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ «3»» پس اين آيه «6» از شواهد «امر و نهى» است.

امّا از شواهد «سلب و ايجاب» نيز، قول خداى- تعالى- است: «الَّذِينَ يُظاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسائِهِمْ ما هُنَّ أُمَّهاتِهِمْ إِنْ أُمَّهاتُهُمْ إِلَّا اللَّائِي وَلَدْنَهُمْ «4»»، پس خداى- سبحانه- مادر شدن زن را با صيغه «ظهار» نفى نمود، و مادر بودن را براى كسى كه فرزند را زاييده ثابت نمود. و نيز از شواهد سلب و ايجاب است قول خداى- تعالى- «لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ» «5» پس خداى- عزّ

و جلّ- از اين جماعتى كه وصفشان را بيان نمود، نافرمانى را نفى، و فرمانبردارى را اثبات نمود.

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب خزانة ابن حجّة ص 261، حسن التوسّل ص 77.

(2)- سورة الاسراء؛ 17، آيات 23- 24.

(3)- سورة المائدة؛ 5، آيه 44.

(6) عبارت متن «فهذه» است، ولى چون دو آيه شاهد آورده شده ظاهرا بايد «فهاتان» باشد.

(4)- سورة المجادلة؛ 58، آيه 2.

(5)- سورة التحريم؛ 66، آيه 6.

بديع القرآن، ص: 207

اگر گفته شود: «بر اين آيه از نظر تداخل مطلب و تكرار اشكال وارد است؛ زيرا معناى آخر آن داخل در معناى اول آن مى باشد، پس مكرّر است؛ زيرا آن كس كه نافرمانى نمى كند فرمانبردار است؛ هرچند لفظ آغاز و پايان اختلاف دارد، و اين عيب كلام است، و نظم قرآن عزيز از آن منزّه است.

امام فخر الدّين بن الخطيب، از آن اشكال جواب داده و گفته است: مضمون جمله «لا يَعْصُونَ اللَّهَ» در زمان حال تحقّق دارد، و معناى «وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ» در زمان آينده واقع مى شود.

و من پيش از آن كه جواب امام فخر الدين را بشنوم از آن اشكال جوابى داده بودم، پس گفته ام: «اتّصاف به طاعت و عصيان بر سه قسم است، مى گويى: «زيد لا يعصى و لا يطيع» (زيد نه نافرمانى و نه فرمانبردارى مى كند) و نقيض آن «لا يطيع و يعصى» (فرمانبردارى نمى كند و نافرمانى مى كند) مى باشد، و واسطه ميان آن دو قسم «لا يعصى و لا يطيع»، (نه نافرمانى و

نه فرمانبردارى مى كند) است، قسم اول درجه اعلاى اتصاف به طاعت است، و قسم دوم درجه ادنى و قسم سوم متوسّط است، و حق- سبحانه- اراده نموده- و هو اعلم- كه اين ملائكه را به برترين درجه طاعت متّصف سازد، پس اگر خداى- عزّ و جل- به قولش: «لا يَعْصُونَ» اكتفا مى نمود، احتمال داده مى شد كه آن «لا يَعْصُونَ» به قول تو «و لا يطيعون» پيوند خورد، و آن معناى مقصود را نرساند؛ زيرا مقصود متّصف نمودن آنان به برترين وصف طاعت است؛ پس لازم شد بگويد: «و يفعلون» و در نتيجه وصف آنان به مرحله كمال رسيد؛ و اللّه اعلم.

باب استدراك و رجوع «1»

باب استدراك و رجوع «1»

و آن بر دو قسم است: قسمى كه استدراك مسبوق به تقرير است، و قسمى كه مسبوق به تقرير نيست.

مثال استدراكى كه مسبوق به تقرير مى باشد، قول خداى تعالى است: «إِذْ يُرِيكَهُمُ اللَّهُ فِي مَنامِكَ قَلِيلًا وَ لَوْ أَراكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ وَ لَتَنازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ وَ لكِنَّ اللَّهَ سَلَّمَ «2»».

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: بديع ابن المعتزّ، زير نام «الرّجوع» ص 108، التبيان زملكانى زير نام «الاستدراك و الرّجوع» ص 133، خزانة ابن حجّة ص 65، حسن التّوسّل ص 76، نهاية الارب، ج 7 ص 151.

(2)- سورة الانفال؛ 8، آيه 43.

بديع القرآن، ص: 208

و مثال استدراكى كه قبل از آن نفى، نه تقرير، آمده قول خداى- تعالى- است: «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى

«1»» پس، در دو مورد اين چند كلمه استدراك آمده، و هر مورد متضمّن فنّ ترشيح براى «تعطّف» است؛ زيرا در لفظ «تقتلوهم» و «قتلهم» و در لفظ «رميت» و «رمى» تعطّف واقع شده، و اين (قريبترين «3») استدراك كلام است؛ زيرا حرف «استدراك» در هر دو مورد ميان دو لفظى واقع شده كه متضمّن فنّ تعطّف است، و انتقال در ترتيب اين كلمات بر روش بلاغت آمده، و يا انتقال، از «قتل» (به «4») «رمى»، تحقّق يافته است؛ زيرا شگفتى اعجاز «رمى» از «قتل» بيشتر است، زيرا در قتل ظاهرا گمان مى رود كه آن كار خود مباشر قتل باشد، وليكن رمى در اين جا چنان نيست، كه مراد از آن: رمى مشتى از سنگ ريزه است كه پيامبر (ص) پرتاب كرده و هر سنگ ريزه به چشم شخصى اصابت نموده است، و اين كارى نيست كه گمان رود، در قدرت انسان است؛ بنابراين با اين تأويل، در اين كلمات: استدراك، و ترشيح، و تعطّف، و تهذيب، و حسن نسق، و حسن بيان تحقّق يافته است.

و نيز از آن نوع استدراك است قول خداى- تعالى-: «إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ لَوْ تَواعَدْتُمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فِي الْمِيعادِ وَ لكِنْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ «2»» پس در فوايد عظيمى كه در اين استدراك و نسبت آن تحقّق يافته، و در اشكالى كه به ظاهر كلام وارد است و من آن را مرتفع ساخته ام، و در تمثيل اين نظم كه ترشيح براى استدراك است، تأمّل كن؛ پس همانا حقّ- سبحانه- از امر

واقع با بيانى خبر داده كه صفت فصاحتش آن را در شمار امثال درآورده است، و شرح آن اين است كه چون خبرآوران پيامبر به او خبر دادند كه كاروان قريش از شام، از راه معروفى كه راهى آن ناچار به بدر مى رسد به سوى مكّه- شرّفها اللّه- مراجعت كرده اند، پيامبر يارانش را دستور حركت داد، و خود با آنان حركت كرد، و همانا خداى- سبحانه- از پيش پيامبرش را به پيروزى بر يكى از دو طايفه؛ يا كاروان، و يا بسيج شدگان وعده داده بود، و به ابو سفيان كه قافله سالار بود خبر خروج پيامبر (ص) رسيده بود، پس دستور داد كاروان طرف «سيف البحر» (كنار دريا) را پيش گيرد، و خود بسوى مكّه روى آورد، و قريش را

__________________________________________________

(1)- سورة الانفال؛ 8، آيه 17.

(3) عبارت متن «اقرب» بود كه به قريبترين ترجمه شد ولى ظاهرا «اغرب» (- عجيبترين) صحيحتر به نظر مى آيد.

(4) عبارت متن «من القتل و الرّمى» بود، كه بجاى آن در ترجمه «من القتل الى الرّمى» ترجمه شد؛ زيرا با سياق عبارت مناسبتر و صحيحتر بود.

(2)- سورة الانفال؛ 8، آيه 42.

بديع القرآن، ص: 209

بسيج كرد، و به سوى بدر بيرون شدند تا توجّه پيامبر را از تعقيب كاروان بازدارند، پس اعزام شدگان در «بدر» با پيامبر روبرو شدند؛ در حالى كه پيامبر تصوّر مى كرد كه كاروان از بدر مى گذرد؛ پس بدون قرار قبلى رويارويى واقع شد، پس خداى- سبحانه- از محلّ استقرار مسلمانان و مشركان نسبت به بدر،

خبر داد با (اين) كلامش: «إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا»- دنيا به معناى قريب است- «وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى » قصوى به معناى بعيد است- «وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ» و كاروان از آن جهت در محلّ پست است كه ساحل دريا در گودى، و بدر، نسبت به آن جا بر بلندى واقع شده است، و خداى- سبحانه- اراده كرد- و هو اعلم- از وقوع برخورد بدون قرار و وعده خبر دهد، و او- سبحانه- از تعبير اصلى آن معنى به تعبير مرادف آن عدول نمود، پس نگفت: «فالتقوا من غير ميعاد» (پس بدون قرار وعده اى با يكديگر برخورد كردند) و به كلامش: «وَ لَوْ تَواعَدْتُمْ لَاخْتَلَفْتُمْ فِي الْمِيعادِ» عدول نمود؛ زيرا تعبير «ارادف» در قالب «مثل» تجلّى دارد، و در نتيجه مشهورتر و دقيقتر (از تعبير اصلى) است، و اگر بر همين قدر اقتصار مى رفت ممكن بود گفته شود: «پس حكمت اين كه خداى پيامبر و مسلمانان را از اين غنيمت بدون جنگ محروم كرد چه بود؟» و اگر هم چنان سخنى گفته شود، در جواب گويم: خداى- تعالى- مسلمانان را از اين غنيمت براى غنيمتى عظيمتر محروم نمود و آن غنيمت، فتح مكّه- حرسها اللّه تعالى- (خداى- تعالى- آن را نگهدارى كناد) و از ريشه درآوردن داراييهاى ساكنان مكّه بود؛ پس اين معنى كه خداوند براى مسلمانان مسير برخورد با لشگر قريش (بسيج شدگان) و نه برخورد با كاروان را انتخاب نمود، براى اين بود كه حاميان مكّه و سران آن جا را بكشد، و مسلمانان قدرت فتحش را بيابند، و همان طور هم شد، و همانا قصد مسلمانان، رويارويى با كاروان، نه با لشگر بود زيرا خداوند- سبحانه و تعالى- از قصد

ايشان در آيه «وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ «1»» خبر داده است، و مقصود از «غير ذات الشوكة» كاروان است، چون «ذات الشوكة» بسيج شدگانند؛ زيرا «شوكة» به معناى «سلاح» است، پس مسلمانان كاروان را مى خواستند، و خداوند، چون داناى به سرانجامهاست، خلاف آن را اراده نمود؛ پس براى رعايت همين مصلحت بود كه برخورد با لشكريان بدون قرار قبلى انجام گرفت، سپس خداوند دليل كلامش را با بيان از دست دادن مصلحت ظاهرى تقويت نموده، جايى كه با عبارت استدراك گفت: «وَ لكِنْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا»، آنگاه آنچه در جمله استدراك با اجمال بيان نمود، با كلامش: «لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ» تفصيل داد، پس اشكال منتفى شد، و احتمال مفروض برطرف گرديد، و خداوند با بهترين بيان پرده از معنى برداشت، و اين

__________________________________________________

(1)- سورة الانفال؛ 8، آيه 7.

بديع القرآن، ص: 210

مطلب، علاوه بر محسّنات ديگرى است كه در اين آيه وجود دارد از قبيل: نظم عجيب، و ترتيب بديع، و حسن نسق و تنكيت جالب، و ايجاز بليغ، و وجوه اعجاز ديگرى كه دربردارد، بنابراين، در اين كلمات چهارده نوع از فنون بلاغت تحقّق يافته كه عبارت است از: ايجاز، و ترشيح، و ارداف، و تمثيل، و مقارنه، و استدراك و ادماج، و ايضاح، و تهذيب، و تعليل، و تنكيت، و مساوات، و حسن نسق، و حسن بيان؛ و اللّه اعلم.

باب استثنا «1»

باب استثنا «1»

استثنا همانند استدراك است، و

هريك از آن دو، بر دو قسم است: لغوى، و فنّى، قسم لغوى را نحويان از تقريرش فراغت يافته اند، و قسم فنّى است كه مربوط به علم بيان است، و فرق ميان فنّى و لغوى اين است كه فنّى ناچار بايد علاوه بر معناى لغويش متضمن نوعى از انواع محاسن باشد مانند قول خداى- تعالى- در مورد استدراك: «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا «2»»، پس اگر در اين كلام بر كمتر از استدراك، اكتفا مى شد آن سخن موجب نفرت اعراب مى گرديد، زيرا ايشان گمان داشتند كه اقرار به دو شهادت (شهادتين) بدون اعتقاد به آنها، ايمان است؛ پس بلاغت، تبيين ايمان را ايجاب كرد، و درنتيجه براى آن سخن استدراك آورد تا دانسته شود كه ايمان موافقت قلب با زبان است، و اقرار به زبان تنها، اسلام ناميده مى شود نه ايمان. و خداوند- تعالى توضيح آن را با گفتارش: «وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ» افزود؛ بنابراين چون آن استدراك متضمّن رفع اشكالى است كه بر ظاهر كلام وارد مى باشد از اين رو، از محاسن شمرده مى شود، چنانكه استثنا نيز ناچار بايد متضمّن معنايى علاوه بر معناى استثنا باشد، مانند قول خداى تعالى- «فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِيسَ «3»» پس اگر بر لفظ استثناء فنّ احتراس در «كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ» مقدّم نشده بود، روا نبود آن استثنا در ابواب بديع ثبت شود، پس اگر در آن، تنها به قول خدا «فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِيسَ» اكتفا شده بود، احتمال مى داد كه در ميان فرشتگان بوده اند كسانى كه سجده نكرده اند، و در نتيجه ابليس هم به آنها تأسّى جسته و در

آن گناه كبيره تنها نيست؛ زيرا احتمال دارد كه حرف تعريف «ال» بر سر «الْمَلائِكَةُ» تعريف عهد، نه تعريف

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: العمدة، ج 7 ص 39، الصّناعتين ص 408.

(2)- سورة الحجرات؛ 49، آيه 14.

(3)- سوره الحجر؛ 15، آيه 30- 31.

بديع القرآن، ص: 211

جنس باشد، پس چون در صورتى كه در كلام به كمتر از تأكيد اكتفا مى شد، اين اشكال متوجّه كلام مى گرديد، بنابراين لازم شد كلام با لفظ تأكيد آيد تا دانسته شود كه حرف تعريف، براى جنس نه براى عهد است؛ پس اين اشكال با اين احتراس برطرف مى شود، و در اين هنگام گناه كبيره ابليس بزرگ شمرده مى شود، زيرا وى از ملأ اعلى كنار كشيده و اجماع ملائكه را نقض كرده و در نتيجه شايسته است به لعن هميشگى اختصاص يابد.

و از آن باب است قول خداى- تعالى-: «فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِينَ عاماً «1»». پس اعلام اين مدّت با اين ساخت و قالب، زمينه را براى عذر نوح در نفرين بر قوم خويش؛ نفرينى كه موجب هلاكت آخرين نفر آنها شد، آماده مى سازد؛ زيرا اگر گفته مى شد، «فلبث فيهم تسعمائة و خمسين عاما» اين عبارت آن ابّهت، عبارت اوّل را نداشت؛ زيرا در عبارت اول كلمه «الف» نخستين كلمه عدد است كه به گوش مى رسد، و در نتيجه گوش، از شنيدن استثنا در آخر كلام باز مى ماند، و وقتى گوش به استماع مجدّد بازمى گردد، ديگر براى استثنا، بعد از آنچه پيش از

آن واقع شده، اثرى باقى نمى ماند كه بتواند ابّهتى كه در گوش از شنيدن كلمه «الف» به وجود آمده، از بين ببرد، و در نتيجه گناه كبيره قوم نوح (ع) با توجّه به طولانى بودن زمان دعوت بزرگ به حساب مى آيد.

و از باب استثناء است نوعى ديگر كه داخل در ابواب بديع نمى شود مگر درصورتى كه مستثنى متّصف به صفتى شود كه آن متضمّن يكى از انواع محاسن باشد، و يا دنبال آن معنايى آورده شود كه مربوط به معناى مستثنى و متضمّن معنايى از معانى بديع باشد، مانند قول خداى تعالى-: «فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النَّارِ لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ «2»»، پس بتحقيق، خداى- سبحانه- [چون «3»] مى دانست كه تيره روزانى كه اين وعيد شامل حال آنهاست دو صنف مى باشند: مؤمنان گناهكار، و كافران امّتها، و يكى از اين دو صنف بر مذهب «اهل حق» جاويد در آتش نيستند، بنابراين خداوند براى خلود اشقيا استثنا آورد؛ استثناى مذيّلى كه مشعر به معناى انقطاع خلود است؛ جايى كه گفت: «إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ»، پس مفهوم آن ذيل اعلام اين مطلب است كه در بيرون آوردن برخى از

__________________________________________________

(1)- سورة العنكبوت؛ 29، آيه 14.

(2)- سورة هود؛ 11، آيات 106- 108.

(3) كلمه ميان دو قلاب ترجمه كلمه «لمّا» است كه مترجم براى تكميل معنى و صحّت عبارت، به متن افزود.

بديع القرآن، ص: 212

تيره روزان از آتش اعتراضى بر او نيست، و چون مى دانست كه هركس داخل بهشت شود، از آن خارج نمى شود، و همه سعادتمندان- هرچند درجاتشان متفاوت باشد- در جاودانگى برابرند، چون خداى- تعالى- گويد: «وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ «1»»، بنابراين، خداى- سبحانه- خلودشان را به عدم انقطاع وصف نمود؛ جايى كه گفت: «عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ»- غير مجذوذ يعنى غير منقطع، و وقتى كه دانسته شود كه خلودشان در بهشت بدون انقطاع است، دانسته مى شود كه اين استثنا براى مدّت توقّفشان در برزخ، يا در عرصه قيامت، و يا به جهات ديگرى است كه به مقتضاى تأويل آيه گفته شده و لازم است به آن تأويل مراجعه شود؛ زيرا صفت خلود استثنا نمى پذيرد. و چون مستثنى در اين استثنا متعلّقى دارد كه معناى كلام را صحّت مى بخشد، و اشكال ظاهر آن را برطرف مى نمايد، تا به حسن بيان موصوف شود، لذا اين استثنا شايسته دخول در ابواب بديع گرديد؛ و اللّه اعلم.

باب تلفيف «2»

باب تلفيف «2»

تلفيف عبارت است از: اظهار كلام در مظهر تعليم حكم يا ادبى كه متكلّم اراده بيان آن را نداشته؛ بلكه در مقام بيان حكم خاصّى بوده كه داخل در عموم حكم مذكورى است كه گوينده به آموختن آن تصريح كرده است، و توضيح اين تعريف اين است كه پرسنده اى درباره حكمى پرسش كند؛ و آن حكم نوعى از انواع جنسى است كه ضرورت مقتضى بيان همه آن انواع يا بيشتر آنهاست، و متكلّم از جواب مخصوص به تبيين آن نوع مورد سؤال عدول كند، و

جوابى كلّى بدهد كه متضمّن توضيح حكم مورد سؤال و موارد ديگرى باشد كه ضرورت مقتضى بيان آن است.

مانند قول خداى تعالى: «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ «3»» اين كلام جواب سؤال مقدّر است، و آن سؤال اين است كه گوينده اى گفته: «آيا معتقدى كه محمّد پدر «زيد» است؟» پس جواب آمده و مى گويد: «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ»؛ و اگر خداوند مى خواست، جواب از خود اين سؤال بدهد، كافى بود كه گويد: «ما كان محمّد أبا زيد»، وليكن نخواست از همان سؤال جواب دهد؛ زيرا از بيان معناى مقصود نارسا بود، چون

__________________________________________________

(1)- سورة الحجر؛ 15، آيه 48.

(2)- آنچه در محيط المحيط ريشه «لفّ» وارد شده اين است كه تلفيف نزد بلغيان عبارت از «تناسب» است، و در منابعى كه داشتم براى آن بر بيشتر از اين تعريف مطّلع نشدم، و صاحب سرّ الفصاحة از آن سخن گفته، و آن را در شعر ترصيع قرار داده، و نيز شامل لفّ و نشر و مجانس مى شود، ص 188.

(3)- سورة الاحزاب؛ 33، آيه 40.

بديع القرآن، ص: 213

مقصود اين است كه جواب متضمّن ترشيح اين خبر باشد كه محمّد (ص) خاتم پيامبران است، و اين ترشيح به انجام نمى رسد مگر اين كه پدر بودن او براى هر فردى از مردان نفى شود، و به همين جهت از جواب خاصّ به جواب عام عدول نمود؛ تا اين ترشيح مقدّمه اى براى معناى مقصود باشد،

پس همانا خاتم الانبياء بودن او جز بشرط اين كه او را فرزندى از جنس مردان نباشد، تحقق نمى پذيرد؛ زيرا اگر او را فرزندى از جنس مردان بود- مقصود فرزندى است كه به سنّ بلوغ رسيده باشد- آن فرزند پيامبر مى بود، و اگر چنان بود كه فرزند او پيامبر باشد، بر او صفت خاتميّت براى پيامبران صدق نمى كرد، پس معناى خاص در معناى عام پيچيده شد، و در نتيجه نفى صفت ابوّت (پدر بودن) پيامبر را براى هر فرد از افراد مردان بيان نمود، كه از آن جمله نفى ابوّت وى براى «زيد» است، اگر گفته شود: «مقصود، از قول خداى- تعالى «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ» تحقق يافت، بنابراين فايده تتمّه كلام كه با لفظ استدراك آمده چيست؟» جواب گويم: «اگر به كلام قبل از استدراك اكتفا مى شد، علّت حكم بيان نمى شد، و در نتيجه معنى ناقص مى ماند زيرا بدون استدراك، حكم واقع در كلام مورد پرسش اين پرسنده قرار مى گرفت: «براى چه او پدر فردى از مردان نيست، و مگر آن متضمّن چه منقصت و عيبى است، درحالى كه پيامبران- صلوات اللّه عليهم- فرزندان پسر داشته اند؟» پس در جواب گفته مى شود: «نفى ابوّت براى آن است كه خداى- سبحانه- محمّد (ص) را به مقامى اختصاص داد كه هيچ يك از پيامبران را به آن اختصاص نداد؛ زيرا در علم او گذشت كه سرسلسله خلقت پيامبران و پايان بخش بعثت آنان و در نتيجه، روز قيامت گواه تبليغ رسالتشان باشد؛ زيرا امّتها روز قيامت منكر تبليغات پيامبران خود مى شوند، پس اين امّت، گواه بر امّتها مى شوند كه پيامبرانشان آنچه مأمور به تبليغش بوده اند، تبليغ نموده اند-

زيرا ايشان (امّت محمّد) از كتاب آن پيامبران از داستانهايشان اطّلاع يافته اند، و پيامبر خدا (ص) به صدق شهادت امّت خود، گواهى مى دهد؛ و دليل صدق اين مطلب قول خداى- تعالى- است «وَ فِي هذا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ «1»» و چون مطلب چنان بود، كلام نياز به تتمّه اى داشت كه متضمّن اين خبر باشد كه او پيامبر خداست، و در نتيجه آن خبر ترشيح براى قول خداوند: «وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ» واقع شود؛ زيرا جز پيامبر كسى خاتم پيامبران نيست، و عدول از لفظ «نبى» به لفظ «رسول» در جست وجوى صدق خبر و افزايش مدح انجام شد؛ زيرا او (ص) رسول است، و هر رسولى نبىّ است، و عكس آن- بنابر يكى از دو عقيده- صادق نمى آيد، و اين جمله استدراك «تلفيف» پس از «تلفيف» است، پس اوّلى بر وجه تضمّن دلالت بر معنى

__________________________________________________

(1)- سورة الحجّ؛ 22، آيه 78.

بديع القرآن، ص: 214

داشت، و دومى از آن جهت كه پس از تعريض به معنى، متضمّن تصريح است، دلالتش بر معنى دلالت مطابقه است؛ تا مخاطب معنى را بدون زحمت بفهمد، و خواصّ و عوام در فهم آن شريك باشند، و اين شيوه اوج بلاغت است.

و نيز از باب تلفيف است قول خداى- تعالى-: «مَنْ كانَ يُرِيدُ ثَوابَ الدُّنْيا فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوابُ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ «1»» كه (در اين آيه) شرط جواب خود را بكمال دريافت داشته است، و لفظ «الْآخِرَةِ»، بر آن عطف شد تا

معناى دوم در معناى اول تلفيف شود، و در نتيجه وعده (الهى) صفت كمال يابد، و ديگر در جانها حرصى به مطلوبى بجاى نماند.

و نيز از باب تلفيف است قول خداى- تعالى-: «وَ ما تِلْكَ بِيَمِينِكَ يا مُوسى قالَ هِيَ عَصايَ «2»» و اين جمله (اخير) جواب سؤال است، پس موسى (ع) گفت: «أَتَوَكَّؤُا عَلَيْها وَ أَهُشُّ بِها عَلى غَنَمِي وَ لِيَ فِيها مَآرِبُ أُخْرى «2»»، پس وى از سؤالى مقدّر جواب داد، گويى وى تصوّر كرده كه به او گفته مى شود: «و ما تفعل بها؟» (و با آن چه مى كنى؟) و او در جواب منافع آن را شمرده است، و آن پاسخ از حضرت موسى سر نزد جز در جست وجوى سپاسگزارى خداى تعالى-؛ خدايى كه او را عصايى بخشيد كه (حضرت موسى) در آن خواسته هايى يافت كه در مثل آن يافت نمى شود، و همانا وى پيش از تحقّق سؤال مقدّر جواب آن را شروع نمود، تا شرط ادب را در محضر پروردگارش- سبحانه- گزارده باشد چرا كه وى را سؤال و جواب با پروردگارش گران آمد؛ پس طرح سؤال را با پاسخ دادن به آن منتفى نمود؛ و اللّه اعلم.

و در حديث از باب تلفيف آمده است گفتار عائشه- رضى اللّه عنها- كه وى در پاسخ به اين سؤال كه آيا زن داخل حمّام مى شود گفت: «ايّما امرأة نزعت ثيابها فى غير بيتها فقد هتكت ما بينها و بين اللّه من حجاب» «3» و نيز از اين باب است در حديث، قول پيامبر خدا (ص) در پاسخ سؤال درباره وضو از آب دريا: پس پيامبر (ص) گفت: «هو الطّهور ماؤه، الحلّ ميتته» «4» پس

احكام دريا را دربرگرفت.

__________________________________________________

(1)- سورة النّساء؛ 4، آيه 134.

(2)- سورة طه؛ 20، آيه 17- 18.

(3)- نصّ آن در «الجامع الصغير، ج 2 ص 294 چنين است: «ايّما امرأة وضعت ثيابها فى غير بيت زوجها هتكت ستر ما بينها و بين اللّه عزّوجلّ».

(4)- نص حديث عينا در «كشف الخفاء و مزيل الالباس» تأليف مفسّر و محدّث، شيخ اسماعيل بن محمد العجلونى موجود است. (چاپ مكتبة القدسى، مصر 1357 ه)

بديع القرآن، ص: 215

باب جمع ميان مختلف و مؤتلف «1»

باب جمع ميان مختلف و مؤتلف «1»

و آن عبارت از اين است كه سخنور بخواهد ميان دو ممدوح مساوات برقرار كند؛ پس در مدح آن دو، مجموعه اى از معانى مساوى مى آورد، سپس در نظر مى گيرد يكى از آنها را بر ديگرى برترى دهد، به گونه اى كه از مدح آن ديگر نكاهد، و به منظور چنان ترجيح معانيى مى آورد كه با مساوات در مدح مخالف است، و اين باب از ابوابى است كه محتاج به شاهد امثال شعرى است تا حقيقت معناى آن- هنگام شاهد آوردن براى آن، از آيات قرآن- معلوم باشد؛ زيرا شعر معناى آن باب را واضح مى گرداند. و در اين باب اشعارى مانند اشعار «خنساء» در مدح برادرش «صخر» روايت نشده است، وى مى خواسته صخر را در فضيلت همسان پدرش قرار دهد، و حقّ پدر را با افزودن فضيلتى نه به گونه اى كه از مدح فرزند بكاهد، مراعات نمايد؛ پس گفته است: «2» (كامل)

جارى أباه فاقبلا

و هما يتعاوران ملاءة الحضر

و هما وقد برزا كانّهما صقران قد حطّا الى وكر

حتّى إذا نزت القلوب و قد لمزّت هناك العذر بالعذر

و علا هتاف النّاس أيّهما قال المجيب هناك: لا ادرى

برقت صحيفة وجه والده و مضى على غلوائه يجرى

أولى فاولى أن يساويه لولا جلال السّنّ و الكبر

و از اين باب است گفتار برخى از شاعران محدث «4» «3» (كامل)

خلقوا و ما خلقوا لمكرمة فكانّهم خلقوا و ما خلقوا

رزقوا و ما رزقوا سماح يد

فكانّهم رزقوا و ما رزقوا

پس هر صدر از هر بيت مؤتلف المعنى، و هر عجز از هر بيت مختلف المعنى است، و هر بيت جامع ميان مؤتلف و مختلف است.

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: الصّناعتين ص 401، خزانة ابن حجّة ص 430، حسن التوسّل ص 76، نهاية الأرب، ج 7 ص 151.

(2)- انيس الخنساء فى شرح ديوان الخنساء، چاپ بيروت سال 1888 م ص 43 و روايت شعر در ديوان بجاى «ملاءة الحضر»، «ملاءة الفخر» آمده است.

(3)- خزانة ابن حجّة الحموى ص 70.

(4) اديبان شاعران عصر عبّاسى را به «محدث» ملقّب نموده اند. ر ك: مقدّمه مصحّح طبقات الشعراء ابن معتزّ ص 5.

بديع القرآن، ص: 216

و اين قسم «2» غير از قسم اوّلى است كه شعر خنساء را شاهد آن آوردم.

و آنچه از اين باب در كتاب عزيز آمده قول خداى- تعالى- است: «وَ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً «1»» پس در اول آيه ميان داود و سليمان- عليهما السّلام- در شايستگى قضاوت مساوات برقرار نموده سپس آخر آيه سليمان را ترجيح داده؛ جايى كه گفته است: «فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ»، و رعايت حقّ پدر مورد توجّه قرار گرفت. و مطلبى آورده شد كه جانشين مزيّتى است كه به سبب آن، سليمان برترى يافت تا در نتيجه آيه شريفه به مساوات فضيلت (داود و سليمان) راهنمايى كند،

و فضيلت سنّى جانشين مزيّتى باشد كه به سبب آن سليمان در امر قضاوت ترجيح يافت.

امّا معناى شعر خنساء: وى پس از آن كه در مساوات گفته: (كامل)

و هما و قد برزا كانّهما صقّران ...

و نيز بعد از آن كه در مساوات گفته:

... و قد لزّت هناك العذر بالعذر

- مقصودش اين است كه افسارها به يكديگر چسبيده است، و اين تعبير بر همسانى ايشان (پدر و فرزند) در اسب دوانى دلالت دارد.

آنگاه در ترجيح پدر گفت:

برقت (صحيفه «3») وجه والده

مقصود وى از اين مصراع آن است كه صورت وى، نه صورت هماورد مسابقه اش، از غبار خارج شد. آنگاه در معناى پيوستن فرزند به پدر در فضيلت، گفت:

اولى فاولى أن يساويه لولا جلال السنّ و الكبر

وى (خنساء) مى خواهد بگويد كه اگر نبود تعهّدى كه او نسبت به رعايت ادب، و نيكى و

__________________________________________________

(2) شايد سخن مؤلّف در اين جا اشاره به قسمى باشد كه در تحرير (همين باب ص 346) به عبارتى بيان داشته كه ترجمه آن چنين است: «و از باب جمع المختلفة و المؤتلفة» است نوعى كه شاعر اسمهاى مؤتلفى را مى آورد، و سپس آنها را با صفات مختلف وصف مى كند.

(1)- سورة الانبياء، 21،

آيه 78- 79.

(3) عبارت متن «صفيحة» بود كه مطابق متن بديع القرآن صفحه پيش و روايت ديوان محرّف از وجه ضبط شده فوق است.

بديع القرآن، ص: 217

حق شناسى درباره پدر دارد، مى توانست با پدر برابرى كند و او (صخر) چه شايسته اين برابرى است؛ پس وى افسار اسبش را بزير آورد، و بال برترى خويش را شكست؛ تا پدر خود را در برترى بر خود ترجيح دهد.

و آيه كريمه، ميان داود و سليمان در شايستگى قضاوت، مساوات برقرار نمود، و قضاوت را ميان آن دو تن به اشتراك آورد؛ جايى كه گفت: «إِذْ يَحْكُمانِ فِي الْحَرْثِ» و خبر داد كه خداى- سبحانه- قضاوت صحيح را به سليمان فهماند، و به سبب آن، پس از برابرى با پدرش، بر او ترجيح يافت، سپس خداى- سبحانه- بر مراعات حقّ پدر عنايت كرد و گفت: «وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً» و به سبب اين كلام، آن دو، پس از برترى سليمان، به برابرى بازگشتند، (و اين شيوه بيان) براى آن است كه فرزند را با آن كلام، نيكى در حقّ پدر بياموزد و حقّى را كه بر گردنش دارد به او بشناساند؛ تا آن جاكه وقتى خواننده در اين كلام تأمّل كند و گويد: «بعد از اعلام اين مطلب كه سليمان حكمى را دريافت كه پدرش متوجّه آن نشد، از كجا اين برابرى در قضاوت آمد؟» دريابد كه حقّ پدرى جانشين آن برترى شده، و در نتيجه برابرى به دست آمده است. و اين كلام، پس از

آن كه در فن «جمع المختلفة و المؤتلفة» با كلام خنساء، اشتراك دارد، علاوه بر آن متضمّن نوعى از محاسن است كه به آن «التفات» گفته مى شود؛ كه در قول خداى- تعالى- «وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ» واقع شده است، و در اين التفات نوعى ديگر از محاسن داخل شده كه به آن «تنكيت» گفته مى شود، كه همانا نكته اى كه به سبب آن ضميرى كه حقّش بود به صيغه مثنّى باشد، به صيغه جمع آورده شد (- آن نكته)، توجّه دادن به اين مطلب است كه اين حكم لازم الاتّباع است، و بايد از آن پيروى كرد، زيرا آن عين حقّ و ذات عدل است، و چگونه، چنان نباشد، و حال آن كه خداى- سبحانه- خبر داده كه شاهد آن است، يعنى آن حكم زيرنظر خداى- عزّ و جلّ- است. و ممكن است جمع ضمير مضاف اليه «حكم» به اين جهت باشد كه حكم، مستلزم «حاكم» و «محكوم له» و «محكوم عليه» مى باشد، و به همين جهت، ضمير جمع آورده شد، و بنابر تأويل اوّل آمده است قول خداى- تعالى-: «تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها «1»» و پس از آن گفت: «وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فِيها «1»». در اين دو آيه خالدان در بهشت به صيغه جمع، و خالدان در نار، به صيغه مفرد آورده شد.

و برخى از مفسّران معتقد شده اند كه جمع ضمير خالدين، اشاره به اين دارد كه همراهى با

__________________________________________________

(1)- سورة النساء؛ 4، آيه 13- 14.

بديع القرآن، ص: 218

قوانين الهى و فرمانبردارى خداوند وظيفه اى واجب، و لازم است پيروى شود، و هركس آن را مورد عمل قرار دهد اين وعده شامل او مى گردد، و تجاوز از قوانين الهى معصيت است و «مخلوق را اطاعتى در معصيت خالق نيست» «1» پس موافقت با تجاوز كسى كه متجاوز از حدود الهى است جايز نيست، و به آن سبب ضمير خالدا فيها، مفرد آورده شده است.

و ديگرى معتقد شده كه ضمير (خالِدِينَ فِيها) (در مورد مخلّدان در بهشت) به منظور انسجام نظم كلام جمع آورده شد؛ زيرا چون خداى- سبحانه- جنّات را با صيغه جمع آورد، آن را با صيغه جمع در «خالِدِينَ» مجاور ساخت، و چون «نار» را به لفظ مفرد آورد، آن را با صيغه مفرد مجاور ساخت و گفت: «خالِداً فِيها»؛ تا كلام به ملايمت و حسن جوار متّصف شود، و بنابراين كلام داخل در باب ائتلاف الفاظ با معانى است، و اين تأويل به حقيقت شبيه تر از وجه اوّل است.

و به نظر من، ضمير «خالِدِينَ فِيها» (مخلّدان در بهشت) از آن جهت به صيغه جمع آورده شد كه هركس داخل بهشت شود، صفت خلود يابد؛ هرچند درجات خلوديافتگان متفاوت است؛ و دليل آن قول خداى- تعالى- «وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ «2»» است كه شامل همه واردشوندگان مى گردد، و در ميان دوزخيان كسانى هستند از قبيل كافران و منافقان كه متّصف به خلود (در دوزخ) مى باشند، و كسانى مانند مؤمنان گناهكار كه مخلّد نيستند، پس، صيغه جمع در آنجا جايز آمد، و در اين جا روا نشد؛ زيرا خالدان در آتش يك گروهند،

چرا كه منافقان در حقيقت كافرانند، و مخلّدان در جنّتها، هرچند صفت خلود شامل همه آنهاست، ليكن، برحسب درجاتى كه به سبب كارهاى مقبولشان حايز گشته اند، داراى گروهها و مراتبى مى باشند.

و مثال «جمع المختلفة و المؤتلفة» بر اسلوب شعر دوم در قرآن كريم، قول خداى- تعالى- است: «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا «3»» پس آنان گمان بردند كه ايمان تنها اعتراف به زبان است، نه اعتقاد قلبى، از اين رو، قول خداى- تعالى- «وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا» آمد در حالى كه با قول آنان «آمَنَّا» مؤتلف است؛ و حال آن كه آنان معتقدند كه ايمان، تنها اقرار به زبان است، و قول خداى- تعالى- «قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا» با قول آنان «آمَنَّا» مختلف است، و با قول خداى- سبحانه- «وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ» مؤتلف است؛ و اللّه اعلم.

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: مجلّد دوم الجامع الصّغير ص 402، چاپ بولاق، و النهاية تأليف ابن الاثير، ج 3 ص 46، چاپ بولاق، سال 1311 ه.

(2)- سورة الحجر؛ 15، آيه 48.

(3)- سورة الحجرات؛ 49، آيه 14.

بديع القرآن، ص: 219

باب توهيم «1»

باب توهيم «1»

توهيم آن است كه سخنور در كلام خود كلمه اى بياورد كه مابعد آن موجب توهّم شود كه سخنور مى خواسته آن كلمه را تحريف كند، و حال آن كه وى مقصود ديگرى داشته است.

و از اقسام توهيم است موردى كه متكلّم، كلام را به صورتى مى آورد كه موجب توهّم اين است كه در كلام اشتباه خارج از قواعد زبان

رخ داده است.

و از اقسام توهيم كلامى است كه ظاهر آن موجب توهّم شود كه در صورت كلام، بدون فايده جابجايى تحقّق يافته است.

و از اقسام توهيم است موردى كه در كلام مطلبى بيايد كه دلالت كند معناى ظاهر كلام فاسد است، در حالى كه معنى صحيح مى باشد.

امّا قسم اوّل از اقسام توهيم، هرچند در شعر آمده، وليكن به موردى از آن در كتاب عزيز دست نيافتم.

و امّا قسم دوم كه ظاهر كلام موجب توهّم خروج آن از قواعد عربى است، (مثال آن) قول خداى- تعالى- است: «وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ «2»». و در اين آيه، به صورت ظاهر، از جهت عطف غيرمجزوم بر مجزوم مخالفت با اسلوب إعراب رخ داده تا با عدول از تركيب ظاهر تأويلى دست دهد كه موجب تصحيح معناى مقصود گردد؛ زيرا مراد- و اللّه اعلم- مژده دادن مسلمانان به اين است كه اين دشمن، تا وقتى كه با مسلمانان در حال جنگ باشد هرگز پيروز نمى شود؛ تا خوشحالى مسلمانان با شكست دشمنان در زمان حال و براى هميشه در آينده، به كمال رسد؛ و اگر فعل (لا يُنْصَرُونَ) طبق قاعده ظاهر لغت عربى بر ماقبل خود عطف مى شد، مطلبى را جز پيروز نشدن دشمن در زمان حال كه آن هنگام جنگ و وقت پشت كردن آنهاست، بيان نمى كرد، و آن معنى، بيانگر شكست پيوسته ايشان درهرحال نبود. پس بتحقيق نحويان گفته اند: «توجيه اين مورد به اين است كه گفته شود: كه آن از باب عطف جمله به جمله مى باشد، و تقدير «ثمّ هم لا ينصرون» است، وليكن باوجود آن جواب، اشكال هنوز باقى است؛ زيرا گفته

مى شود: «براى چه از آوردن كلام طبق قاعده معروف عربى بر وجهى كه احتياج به تأويل ندارد، عدول شد، و چرا گفته نشد: «و ان يقاتلوكم يولوّكم الادبار ثمّ (لا ينصروا «3»)؟» پس اين جاست كه

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: بديع ابن المعتز ص 44، خزانة ابن حجّة ص 392.

(2)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 111.

(3) در نصّ بديع القرآن «لا ينصرون» ضبط شده بود ولى چون مقام سخن بحث از علّت عدم جزم است، صحيح وجه مجزوم است.

بديع القرآن، ص: 220

پاسخ دهنده محتاج مى شود به اين كه بگويد: چون آمدن كلام بر وجهى كه تو گفتى محتاج به تأويل نبود، بنابراين معناى مقصود را بيان نمى كرد، زيرا معناى مراد، مژده دادن به مسلمانان است به اين كه دشمنشان هرگاه با ايشان بجنگد شكست مى خورد، و آمدن كلام بر وجهى كه بيان شد آن معنى را نمى رساند؛ زيرا معنايى را جز شكست دشمن تنها در حال جنگ بيان نمى كند، و به آن جهت، از آن تعبير به تعبيرى كه قرآن آورده، عدول شد؛ تا با آمدن فعل غيرمجزوم در سياق عطف بر فعل مجزوم شنونده را به سببى كه موجب عدول از قاعده اعرابى شده توجّه دهد، و در نتيجه دريابد كه اين عدول اشاره به شكست هميشگى دشمن در حال جنگ با مسلمانان است؛ زيرا فعل (در حالت رفع) دالّ بر زمان حال و استقبال است، امّا زمان حال، كه آن شكست دشمن در وقت جنگ است، و امّا استقبال، پس آن

بشارت مسلمانان به شكست دشمن در هر زمانى است كه ضدّ مسلمانان، دست به جنگ بزند، و به آن سبب فعل (دوم) از ميان حروف عطف «2»، با ثمّ عطف شد، تا برخى الفاظ با برخى ديگر سازگار باشد؛ زيرا ثم از ميان حروف عطف «2» دلالت بر تراخى و مهلت دارد، و با فعل معطوفش كه دلالت بر حال و استقبال دارد سازگار است. پس فنون بديعيى از نوع: احتراس، و تكميل، و مقارنه، و تنكيت، و إئتلاف، و ادماج، و ترشيح، و ايغال كه در ثمّ بتنهايى تحقّق يافته، اشكال گذشته را برطرف مى كند، و اين فنون علاوه بر محاسنى است از قبيل:

تعليق، و افتنان، و مطابقه كه در صدر آيه، و محاسنى از نوع: ايجاز، و ابداع، و تهذيب، و حسن بيان، و مثل سائر كه در مجموع آيه، تحقّق يافته است؛ پس آنچه در مجموع اين كلمات هفتگانه كه جزئى از يك آيه مى باشد گرد آمده، هفده نوع از انواع و محاسن و فنون ادبى است، و شگفت انگيزترين مطلب در آن هفت كلمه اين است كه در لفظ «ثمّ» بتنهايى نه قسم از اين هفده قسم تحقّق يافته كه آنها عبارت از: احتراس، و تنكيت، و مقارنه، و ايضاح، و ائتلاف و ادماج، و تكميل، و حسن نسق، و ترشيح است، كه باوجود ثمّ موجود، و با برداشتن آن منتفى مى شود، به طورى كه اگر بجاى «ثمّ» «واو» فرض شود، و گفته شود: «و لا ينصرون» اين نه قسم فنّ بديعى از كلام ساقط مى شود؛ و اللّه اعلم.

و ازجمله مواردى كه ظاهر آن موجب توهّم وقوع مخالفت با قواعد عربى مى شود، قول خداى-

تعالى- است: «قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً «1»» در اين آيه ظاهر كلام

__________________________________________________

(2) عبارت «از ميان حروف عطف» در هر دو مورد نشان ستاره، ترجمه عبارت «من بين حروف عطف النّسق» است كه در «انوار الربيع» همين باب ص 133 آمده است، بجاى آن در متن بديع القرآن در مورد اوّل «من دون حروف النّسق» و در مورد دوم «دون حروف العطف» است، و اين دو عبارت بدون افزودن كلمه «الاخرى» يا «سائر» در آخر يا وسط آنها ناقص است.

(1)- سورة الانعام؛ 6، آيه 151.

بديع القرآن، ص: 221

دلالت بر تحريم «نفى شرك» دارد، و لازمه آن حلال شمردن شرك مى باشد، و اين خلاف معناى مقصود است، و تأويلى كه اين اشكال را برطرف مى كند اين است كه خداى- سبحانه و تعالى- به پيامبرش (ص) گفت: «قُلْ لهؤلاء تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ» (به اينان بگو: بياييد تا برايتان آنچه پروردگارتان بر شما حرام كرده برخوانم) پس چون نزد وى گرد آمدند به ايشان گفت:

«وصّاكم ربّكم أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» (پروردگارتان شما را سفارش كرده كه چيزى را شريك وى مگيريد و به پدر و مادر نيكى كنيد) آنگاه خداى- سبحانه- بقيّه وصيّتها را بيان نمود، پس گويى، خداى- و اللّه اعلم- ايشان را به گرد هم آمدن فراخواند، و هنگامى كه گردهم شدند، آن وصيّتها را گوشزدشان نمود، و دليل صحّت اين تأويل قول خداى- تعالى- پس

از فراغت از اين وصيّتهاست كه: «ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ» حال اگر گفته شود: «اين تأويل جايز نيست؛ زيرا كلام فصيح بايد اجزايش با يكديگر مربوط باشد، و هرگاه نظم آن درهم ريزد، آن درهم ريختگى، عيب بزرگى است كه در كلام فصيح كمتر اتّفاق مى افتد. جواب گويم: آن عبارتى كه گفتيم مقدّر مى شود، خلاصه عبارتى است كه مى بايست تفدير گرفته شود، و ما آن را بر طريق ايجاز مقدّر گرفتيم، و آنچه مى بايست با تفصيل و شرح مقدّر شود اين است كه بجاى «أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ» جمله «أتل وصايا ربّكم عليكم» (سفارشهاى پروردگارتان را بر شما برخوانم)، باشد و جايز نيست عبارت مقدر چيزى جز «1» اين عبارت باشد؛ زيرا در ميان وصيّتهاى ياد شده، چيزهايى است كه برايشان حرام شده و چيزهايى كه به انجام آنها مأمور شده اند؛ پس شرك به خدا، و كشتن اولاد، و انجام كارهاى زشت آشكارا و نهان، و كشتن جانهاى محترم، و خوردن مال يتيم، از امورى است كه در آشكار و نهان حرام است، و از آنها بتصريح نصّ نهى شده است، و پرداخت پيمانه و وزن با رعايت عدالت، و رعايت عدالت گذشته از كردار، در گفتار، و وفاى به عهد، و پيروى از راه راست از كارهايى است كه موضوع امر وجوبى است، پس وصيّتهاى اول موضوع نهى، و وصيّتهاى آخر آيه موضوع نهى مى باشد، هرچند اضداد موضوعات مورد امر، حرام و مورد نهى است، وليكن تحريم آنها به تأويل و از فهم باطن نصّ تحقّق مى يابد و آنچه موضوع نهى واقع شده تحريم آن به دليل ظاهر و صريح نصّ است، و كلمه

«وصايا» دربرگيرنده همه اين امور مى باشد، و حمل آيه در مجموع بر معناى ظاهرش با معناى مقصود از آن مطابقت نمى كند، پس لازم شد از ظاهر آيه به تأويلى رجوع شود كه موافق تفسير تقريبيى است كه بيان شد، حال اگر گفته شود: «چرا از عبارت

__________________________________________________

(1) عبارت متن بديع القرآن «لا هذا» بود كه به قرينه سياق محرّف از «الّا هذا» مى باشد، و همان طوركه ملاحظه مى شود وجه صحيح ترجمه شد.

بديع القرآن، ص: 222

تأويل عدول شد، و چرا نصّ قرآن بر آن وجه نيامد، در حالى كه آن طوركه شما بيان كرديد، عبارت تأويل رساتر و مختصرتر است، و به سبب آن اشكال وارد بر ظاهر كلام برطرف مى شود؟» [جواب گويم ] و «2» ... تحريم شرك مهمترين موضوع اين وصيّتهاست، زيرا ايمان اصل دين و اساس آن است و اين وصيّتها و ساير امور متعلّق به دين، بر آن بنا نهاده مى شود و شاخه هايش از آن جدا مى گردد؛ ناگزير خداوند اهتمام به آن را مقدّم داشت، پس بلاغت ايجاب كرد به منظور رعايت اولويّت در اهتمام، به لفظ تحريم تصريح شود، حال اگر گويى: «بنابراين چرا لفظى آورده نشد كه مبيّن تحريم شرك باشد بدون داشتن لفظى زايد كه موجب اشكال معنى گرديد، و مفهوم عبارت به سبب آن مفيد ضدّ معناى مراد مى شود. و چرا كلام بدون لفظ «لا» در «الّا تشركوا» نيامد به صورتى كه گفته شود: «أتل ما حرّم ربّكم عليكم ان «3» تشركوا به شيئا» جواب گويم: «اگر عبارت كلام بدون

اضافه اين كلمه آمده بود، عطف ديگر وصيّتها بر جمله مجرّد از حرف نفى ممتنع مى گرديد، و معناى كلام درهم وبرهم و مشوّش مى شد، و كلام بر وجهى نادرست مى آمد، و معنى فاسد مى گشت، و تقدير كلام چنين مى شد: «حرّم ربّكم عليكم ان تشركوا به شيئا و بالوالدين احسانا»، و معناى «حرّم عليكم الشرك و الاحسان بالوالدين» (بر شما شرك و احسان در حق پدر و مادر را حرام كرده است) حاصل مى گرديد، و اين معنى، ضد معناى مقصود است، و به آن سبب كلام بر آن وجه موجود آمد تا مفيد تصريح به حرمت شرك در ظاهر كلام باشد، و لفظ «لا» ى زائد كه ظاهرا موجب فساد معنى مى باشد آمد، تا ضرورت تأويل را موجب گردد، و به سبب آن تأويل عطف ساير وصيّتها بر آنچه مقدّم شده، متّصف به صحّت شود؛ و اللّه اعلم.

و مثل اين مورد است قول خداى- تعالى-: «ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ «1»» كه معناى ظاهرش: «ما منعك من الامتناع من السّجود» (چه چيز تو را از امتناع از سجده بازداشت) است، و تأويلى كه اين كلام را به صحّت بازمى گرداند گفتار دانشمندان است كه گفته اند: قول خداى- تعالى: «ما مَنَعَكَ»، معناى آن «ما صيّرك ممتنعا من السّجود، است»؛ و اللّه اعلم.

و امّا آن قسم از «توهيم» كه ظاهر سخن به توهّم مى آورد كه سخن، بدون فايده از صورت

__________________________________________________

(2) عبارت ميان دو قلاب ترجمه «قلت» است كه مترجم براى تكميل معنى به متن افزود، و قطعا از قلم مؤلّف يا كاتبان نسخه ها افتاده بوده است؛ زيرا كلام بعد از آن شروع جواب «إن قيل» است، و احتمالا ممكن

است جمله هاى ديگرى نيز افتاده باشد.

(3) عبارت متن بديع القرآن «الّا» است، و آن تحريف است. زيرا مؤلّف در مقام تقرير اشكال است، و اين كه چرا كلام بدون «لا» نيامده است.

(1)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 12.

بديع القرآن، ص: 223

خود منقلب شده، مثال آن قول خداى- تعالى- است: «وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِما لا يَسْمَعُ إِلَّا دُعاءً وَ نِداءً» «1»، و اگر كلام بر صورت خود مى آمد گفته مى شد: «و مثل الّذى تدعوا لّذين كفروا كمثل الّذى ينعق» (حكايت كسى كه كافران را فرامى خواند مانند كسى است كه بانگ مى زند ...) و يا گفته مى شد: «مثل الّذين كفروا كمثل الضّأن و مثل الّذين يدعوهم كمثل الّذى ينعق» (حكايت كافران مانند گوسفند است، و حكايت كسى كه دعوتشان مى كند مانند كسى است كه بانگ مى زند ...)، حال گفته مى شود: «فايده برگرداندن اين كلام از صورت خودش چيست؟» در جواب گويم: عادت نزد اهل زبان بر اين جارى است كه هرگاه سخن در حالت انقلاب از صورت خود، متضمّن فايده اى باشد كه صورت كلام فاقد آن است، سخن را از صورت خود منقلب مى گردانند. و فايده اى كه قلب كلام در اين آيه به بار آورده، آمدن آن بر وجهى است كه موجب گريزاندن از پيامبر نباشد، و ادب مصاحبت با او را دربر داشته باشد، پس اگر سخن بر وجه خود مى آمد- چنانكه اندكى پيش گفته شد، به طورى كه گفته مى شد: «مثل الّذين كفروا كمثل الضّأن المنعوق بها و

مثل الرّسول الدّاعى لهم كمثل راعى الضّأن الّذى ينعق بما لا يسمع» (حكايت كافران مانند حكايت گوسفندانى است كه بر آنها بانگ زده مى شود و حكايت پيامبر كه ايشان را دعوت مى كند مانند شبان گوسفندانى است كه آن شبان به آنچه نمى شنود بانگ مى زند) در اين صورت تصريح به تشبيه كافران به گوسفندان موجب تنفر از پيامبر مى گرديد- زيرا گوسفند نزد عرب بدترين نوع دارايى است، و دليل آن سخن كوچكترين دختران ذو الاصبع عدوانى است كه وقتى پدرش او را از داراييش پرسش كرد همان گونه كه خواهرانش را از اموالشان مورد سؤال قرار داد، و او گفت داراييم گوسفند است، پدرش گفت: گوسفند را چگونه مى يابيد؟، گفت: بدترين دارايى است؛ شكمشان بزرگ است، و سير نمى شود و تشنه هستند، و سيراب نمى گردند، و كر هستند، و نمى شنوند، و دستور فريب دهنده اشان را پيروى مى كنند «2»- و تصريح به تشبيه پيامبر به شبانى كه بر سر گوسفندان بانگ مى زند، از بزرگوارى پيامبر مى كاست، و مخالف شيوه ادب در گفت وگوى با پيامبر بود، در حالى كه مقام وى نزد پروردگارش و اظهار لطف خداوند در خطاب به او دانسته شده است. و خداوند مثل چنان سخن مقلوب را در كتاب عزيز نياورده مگر براى اين كه ما را به آن شيوه، سخن گفتن بياموزد، و حقّ پيامبرش را به ما بشناساند، و روش گفت وگوى با او

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 171.

(2) آن خبر در «الاغانى» ج 3 ص 94- 96 وارد شده است، و در همان مرجع ص 95 مذكور است كه: علىّ بن عبد اللّه مى گويد:

به ابو عائشه گفتم: معناى سخن آن دختر كوچكتر كه دستور

فريب دهنده خود را پيروى مى كنند چيست؟ گفت: آيا نمى بينى كه در حال حركت يكى از آنها در آب يا گل و يا شبيه آن مى افتد و گوسفندان ديگر از آن پيروى مى كنند.

بديع القرآن، ص: 224

را به ما ياد دهد. و از آن جهت است كه سخن از صورت خودش منقلب شده است، و از هر جمله اى از آن دو جمله، چيزى حذف شده است، ازجمله اول مشبه به، و از جمله دوم مشبّه حذف شده، و تقدير كلام پيش از حذف چنين بوده است: «و مثل الّذين كفروا و الدّاعى لهم كمثل الضّأن المنعوق بها و كمثل الّذى ينعق بها» (حكايت كافران و دعوت كننده ايشان مانند حكايت گوسفندانى است كه بر آنها بانگ زده مى شود، و مانند حكايت كسى است كه بر آنها بانگ مى زند) پس از حذف، عبارت «و مثل الذين كفروا كمثل الّذى ينعق» باقى مانده است؛ زيرا «ناعق» دلالت بر «منعوق بها» دارد، (به اين صورت مشبه و مشبه به حذف شد) تا كلام نفرت آور نباشد، و خطاب به پيامبر بر اسلوب ادب جارى باشد و اگر كلام به صورت خود مى آمد آن مقصود را بيان نمى كرد؛ و اللّه اعلم.

و امّا آن قسم كه ظاهرش موجب توهّم اين است كه نظم كلام بر غيراسلوب بلاغت آمده، زيرا به سبب سوء مجاورتى كه ميان الفاظ كلام مشاهده مى كنى؛ سوء مجاورتى كه ناشى از عدم ملايمت ميان آن الفاظ است، (به اين سبب) عبارت كلام هماهنگ با معنايش نيست؛ وليكن وقتى خوب مورد تأمل

قرار گيرد، معلوم مى شود، كلام بر اسلوب بلاغت جارى است، به طورى كه اگر كلام براساس آنچه معترض توهّم نموده، مى آمد، نظم كلام متّصف به عيب بود (امّا آن قسم) مثال آن قول خداى- تعالى- است: «مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالْأَعْمى وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِيرِ وَ السَّمِيعِ هَلْ يَسْتَوِيانِ» «1» پس بتحقيق هركس كه به نظم كلام و تهذيب ظاهر نه باطن آن آشنا باشد، مى پندارد كه نظم اين كلام بر غيراسلوب بلاغت آمده است، چرا كه اسلوب بلاغت اين است كه گفته شود:

«كالاعمى و البصير و الاصم و السّميع» تا الفاظ با يكديگر سازگار، و معانى آنها به يكديگر مأنوس باشد، و درنتيجه در هريك از دو جمله طباق لفظى به دست آيد، وليكن مطلب برخلاف آن چيزى است كه او پنداشته است؛ زيرا در ترتيبى كه سخن بر آن جارى شده، صحّت معناى مقصود تحقّق يافته، و در ترتيبى كه متوهّم فرض مى كند فساد معنى حاصل مى گردد؛ زيرا خداى- سبحانه گفت:

«مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ» بنابراين لفظ «فريقين» مقتضى تفسير گرديد. پس گفت: «كَالْأَعْمى وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِيرِ وَ السَّمِيعِ» (مانند كور و كر و بينا و شنواست) تا مشبه به، مطابق تعداد مشبّه دو قسم باشد؛ يكى از دو قسم مبتلا، و ديگرى سالم، و در نتيجه ميان آن دو قسم تضادّ برقرار كند، و سرانجام سوال از تسويه ميان آن دو قسم با توجّه به تضادّ ميان آنها، به صورت تجاهل عارف و به قصد توبيخ صحّت يابد، و اگر گفته مى شد؛ «كالاعمى و البصير» اين جمله تفسير «فريقين» بود، و آنگاه كه

__________________________________________________

(1)- سورة هود؛ 11، آيه 24.

بديع القرآن، ص: 225

بازمى گشت، و مى گفت: «و الاصمّ و السّميع» اين جمله دوم تفسير «دو فريق ديگر بود، بنابراين دو فريق به چهار فريق تفسير مى شد، و اين ترتيب فسادى آشكار است، و به آن سبب، از ملايمت و سازگارى در ظاهر كلام به آنچه مهمتر است، كه آن تصحيح معناى مقصود مى باشد، عدول شد.

و ثعالبى در كتاب «يتيمة الدهر» آورده «1» كه سيف الدولة بن حمدان، متنبّى را در مورد شعرى كه درباره او سروده بوده- و گفته است «2»: (طويل)

و قفت و ما فى الموت شكّ لواقف كانّك فى جفن الرّدى و هو نائم

تمرّ بك الابطال كلمى هزيمة و وجهك وضّاح و ثغرك باسم

- مورد ايراد قرار داد و به او سخنى گفت كه مضمونش اين است كه تو صدر بيت اول را با عجزى تركيب كردى كه مى تواند عجز، براى صدر بيت دوم و بعكس باشد، چنانكه امرؤ القيس در شعرش مرتكب شده است «3»: (طويل)

كانّى لم اركب جوادا للذّة و لم اتبطّن كاعبا ذات خلخال

و لم أسبأ الزّقّ

الرّوىّ و لم اقل لخيلى كرّى كرّة بعد اجفال

وى (سيف الدوله) آيه اى كه از پيش گذشت قراءت كرد. و درباره آن چيزى را گمان برد كه پندارنده سابق پنداشته بود، و پس از آن آيه قول خداى- تعالى-: «إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْرى وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحى » «4» را تلاوت نمود، و درباره آن سخنى گفت كه دلالت بر آن دارد كه وى پنداشته، آيه فاقد وصف ملايمت، و مانند آيه اوّل است.

و من درباره آن دو بيت سخن گفته ام، و بر براءت آنها از عيب، و تحقّق ائتلاف ميان الفاظ و معانى و ملايمت الفاظ آنها با يكديگر دليل آورده ام، و اين كتاب محلّ بيان آن نيست، و درباره آيه اول اندكى پيش گفته ام آنچه گفته ام، و امّا آيه دوم، ادّعاى وى (سيف الدوله) درباره عدم ملايمت ميان الفاظ آن، از اين جاست كه خداى- سبحانه- گفته است: «إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْرى »، و متوهّم گفته است: و اگر گفته بود: «لا تجوع و لا تظلمأ و لا تضحى و لا تعرى»، در اين

__________________________________________________

(1)- مجلّد اول ص 16.

(2)- ديوان او، با شرح عكبرى، ج 2 ص 270.

(3)- ديوان او ص 57 و 58.

(4)- سورة طه؛ 20، آيه 118- 119.

بديع القرآن، ص: 226

صورت كلام بر مقتضاى بلاغت جريان يافته بود.

جواب اين است، كه گفته

شود: آمدن كلام بر وجهى كه متوهّم پنداشته نظم كلام را فاسد مى گرداند؛ زيرا اگر گفته شده بود: «و إنّ لك الّا تجوع فيها و لا تظمأ»، لازم بود كه بگويد:

«و أنك لا تعرى فيها و لا تضحى» و «تضحّى» عبارت از قرار گرفتن در برابر خورشيد بدون پوشش است، و هذّلى گفته است «1»: (طويل)

سلبت عظامى لحمها فتركتها مجرّدة تضحى لديك و تخصر

يعنى جدا ساختى گوشت را از استخوانهايم و آنها را برهنه رها كردى، در حالى كه آفتاب تابان را برهنه ملاقات مى كند، پس آنها را مى آزارد، و با سرماى شب مواجه مى شوند و سرمايش آنها را آسيب مى رساند بنابراين شب و روزشان را در شكنجه هستند، و درصورتى كه «تضحّى» ظهور بدون پوشش در برابر خورشيد است، معناى آن همان معناى «تعرّى» است، بنابراين معناى كلام مى شود: «و انّك لا تعرى فيها و لا تعرى»، و اين وجه، مستلزم فسادى آشكار است؛ و اللّه اعلم.

و چون اين فساد بر وجهى كه پندارنده گمان برد، لازمه نظم كلام است، پس عدول از آن نظم به عبارت آيه قرآن واجب شد، و نظم قرآن از اين قرار است كه خداى- سبحانه- نفى «عرى» (برهنگى) را منضّم به نفى «جوع» قرار داد، تا جان آدمى از جهت رفع گرسنگى و پوشش عورت، كه ضرورت زندگى مقتضى آن دو و طبيعت آدمى در پى آنهاست، آرامش يابد، و چون جوع مقدّم بر عطش است مانند تقديم «اكل» بر «شرب» بلاغت ايجاب كرد «ظمأ» بعد از «جوع»

و مقدّم بر «تضحّى» آيد؛ زيرا تشنگى امر مهمّى است كه لازم است وعده به انتفاى آن مقدّم شود، همچنان كه وعده به انتفاى جوع مقدّم شد، و لازم است سخن از تضحّى مؤخّر شود، همان طوركه سخن از «عرى» بعد از «جوع» آمد؛ زيرا تضحّى از جنس «عرى» و «ظمأ» از جنس «جوع» است، حال اگر گفته شود: «براى چه از (تضحّى) ياد شد و حال آن كه معناى آن، همان (عرى) است، و بيان عرى از آن بى نياز مى گرداند؟» جواب گويم: «آمدن تضحّى فايده اى بزرگ دربر دارد، و آن وصف جنّت است به اين كه در آن خورشيد نيست، همان طوركه خداى- سبحانه گفته:

__________________________________________________

(1)- اين بيت با اختلاف در برخى از كلمات، در تاريخ بغداد، ج 4 ص 120، به سوار بن عبد اللّه القاضى العنبرى منسوب شده، و در معاهد التنصيص، ج 3 ص 26 چاپ محمّد محيى الدين عبد الحميد به بشّار منسوب گرديده، و در حماسه، مجلّد 3 ص 625 جزء ابياتى است كه به حارثى نسبت داده شده، و در امالى القالى، ج 1 ص 162 به «مجنون» منسوب است.

بديع القرآن، ص: 227

«لا يَرَوْنَ فِيها شَمْساً وَ لا زَمْهَرِيراً» «1». پس تضحّى برهنگى مخصوص است، و مشروط به ظهور در برابر خورشيد هنگام تابش آن است، و به همين سبب آن برهنگى «تضحّى» ناميده شده، و انتقال از معناى اعمّ به معناى اخصّ بلاغت است؛ زيرا اخصّ مخصوص به چيزى است كه در اعمّ يافت نمى شود؛ و اللّه اعلم.

باب اطّراد «2»

باب اطّراد «2»

اطّراد آن است كه متكلّم اسمهاى پدران ممدوح خود را كه برخى منسوب به برخى ديگرند، به ترتيب تاريخ ولادت ايشان پشت سرهم نام برد.

و از آن باب است گفتار خداى- تعالى- از زبان يوسف- عليه و على آبائه افضل الصّلوة و السلام- (بر او و پدرانش برترين درود و سلام باد): «وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ» «3»، پس آنچه از انواع بلاغت در اين كلمات ششگانه تحقّق يافته ملاحظه نماى؛ تا قدر قرآن عزيز را آن چنان كه بايد، بدانى، و در اين باب فرق ميان قرآن و اشعارى كه از سخنوران عرب آمده، بشناسى، بيان مطلب از اين قرار است كه در اين الفاظ ششگانه كه جزئى از يك آيه است، هشت نوع از انواع بديع تحقّق يافته است:

اوّل آنها «احتراس» است؛ احتراس از متوجه شدن اشكال به معناى كلام پس گوينده اى مى تواند بگويد: «اگر او (يوسف) به گفتارش: «وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي»، اكتفا مى كرد، كافى بود» در جواب مى گوييم: اگر به آن جمله اكتفا كرده بود، صحّت معنى دچار اختلال مى شد؛ زيرا «آباء» بدون قيد، نزديكترين پدرى كه آدمى را به وجود آورده تا آدم (ع) را شامل مى شود، و در ميان پدران يوسف (ع) كسى يافت مى شود كه لازم نيست (حضرت يوسف) از دين وى پيروى كند، بنابراين، او با بيان «بدل»، از اشكالى كه بر «مبدل منه»- درصورتى كه تنها به بيان آن اكتفا مى شد- وارد مى آمد، جلوگيرى به عمل آورد؛ پس وى براى رفع آن اشكال كه متوجّه كلام بود، به نام پدران تصريح كرد.

__________________________________________________

(1)- سورة الدّهر؛ 76، آيه 13.

(2)- منابع بحث اين باب: العمدة، ج 2 ص 266،

التلخيص ص 253، الايضاح، ج 6 ص 90،- باوجودى كه سكّاكى آن را بيان نداشته، وليكن خطيب آن را از ابن رشيق در العمدة، گرفته است- و الطراز، ج 3 ص 93، خزانة الادب تأليف ابن حجّة ص 170، حسن التّوسل ص 77، نهاية الارب، ج 7 ص 155.

(3)- سورة يوسف؛ 12، آيه 38.

بديع القرآن، ص: 228

و تفسير: تفسيرى كه در مظهر بدل- در قول خداوند «ابراهيم و اسحق و يعقوب»- ظهور يافته است.

و ادماج: چون احتراس، در قالب لفظ مخصوصى واقع نشده، بلكه داخل در عبارت تفسير «اباء» است.

و حسن نسق: زيرا نام پدران به ترتيب عطف شده، و تقديم و تأخيرى در ترتيب ايشان روى نداده است.

و تنكيت؛ تنكيت (آيه مورد بحث) در اين است كه يوسف (ع) نامهاى پدرانش را به ترتيب معهود نياورده؛ زيرا سنّت براى كسى كه پدرانش را نام مى برد چنين است كه به نام پدرى كه از پشت او آمده شروع مى كند، تا به نام پدر بزرگتر و بزرگتر مى رسد، و از آن جهت وى در اين جا با اين سنّت مخالفت نمود كه تنها نمى خواست پدران را نام ببرد، بلكه از آنان نام برد تا از دينشان، آن دينى كه وى پيروى نموده، ياد كند، و آن دين است كه ابراهيم- عليه افضل الصّلوة و السّلام- آغاز نمود، بنابراين، به آن سبب، واجب شد وى در شمارش پدران، به نام آغازكننده به آن دين پيروى شده آغاز كند، آنگاه از كسى كه از آن آغازكننده

دين را گرفته، به ترتيب تقدّم، نام برد، از اين رو بلاغت موجب شد، پس از ياد ابراهيم، از اسحاق و پس از او از يعقوب ياد شود، و مثل آن است، سخنى كه خداى- سبحانه- از زبان اولاد يعقوب- عليهم السّلام- حكايت نموده است كه: «قالُوا نَعْبُدُ إِلهَكَ وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ «1»»، پس (در اين آيه) از بالاترين جدّ گذشته به پايين ترين جدّ رسيده است زيرا او (بالاترين جدّ) است كه به دين مورد پيروى آغاز كرده است.

و مساوات: زيرا الفاظ اين معنى، نه بيشتر و نه كمتر از معنى مى باشد.

و حسن بيان: از آن جهت كه همانا يوسف (ع) با بهترين بيان، بيانى كه هيچ كس در فهم آن ترديد نمى كند، دين خويش را آشكار ساخت.

و ابداع: زيرا در هر لفظ يك يا دو فن بديع آمده است.

و اين است هشت نوع از محاسن بديعى كه در شش لفظ تحقق يافته است؛ و اللّه اعلم.

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 133.

بديع القرآن، ص: 229

باب تكميل «1»

باب تكميل «1»

تكميل دو نوع است: نوعى در معانى بديع قرار دارد، و نوعى جزء فنون كلام است، و فنون كلام عبارت است از اغراض سخنور؛ و مراد او از سخن.

امّا نوع اوّل همان است كه بيشتر نگارندگان در مورد آن اشتباه نموده، و آن نوع برايشان به «تتميم» اشتباه شده، و بيان آن در باب تتميم گذشت «3».

و امّا آن نوع كه جزء فنون كلام است، آن نوع در اين باب

داخل است، و آن عبارت است از اين كه: انسانى فردى را به يك صفت از صفات مدح بستايد، و تصوّر كند كه مدح وى با اكتفاى به آن صفت، از قبيل مدح غيركامل است؛ و در نظر بگيرد كه مدحش را با افزودن صفت ديگرى به آن صفت كامل كند؛ مانند كسى كه انسانى را به شجاعت تنها بدون توجه به دورانديشى و تأمل او در كارها، يا به عفو بدون توجّه به صفت انتقام و يا به صفت ملايمت بهنگام صلح، بدون توجّه به درشتى او در جنگ، مدح كند، به شرط اين كه تكميل در يك بيت شعر، و يا يك بخش از نثر، و يا در يك آيه واقع شود.

مانند قول خداى- تعالى-: «فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ «2»». پس همانا خداى- سبحانه- چون خبر داد از دوستى ايشان، بلاغت ايجاب نمود كه دليل آن را بياورد، تا ادّعا بدون دليل نباشد، پس آنان را به خاكسارى در برابر مؤمنان و سربلندى در برابر كافران وصف نمود، و در آن وصف نهايت تواضع در برابر خداى- تعالى- و نهايت انتقام براى خداى- عزّ و جلّ- محقّق است، و اين دليل دوستى ايشان نسبت به خداست، و دوستى ايشان نسبت به خداى- تعالى- موجب دوستى خداى- سبحانه- نسبت به آنان گرديد؛ و اگر به وصف آنان به تواضع براى خدا اكتفا مى شد، همانا آن قويترين دليل دوستيشان نسبت به خدا بود؛ زيرا ايشان همانا تنها براى خدا تواضع نمودند و مدح به آن صفت تواضع، مدحى تامّ بود، وليكن چون وصفشان به سربلندى در برابر كافران،

مدح را پس از تماميّت كمال مى بخشد، و لفظ را به سبب مقابله اى كه در آن تحقق مى يابد بديعى مى آفريند كه با غير آن محقّق نمى شود، بنابراين، وصف ايشان

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: سرّ الفصاحة ص 258 زير نام «التحرّز مما يوجب الطّعن»، الايضاح ج 3 ص 234، الطّراز، ج 3 ص 108، زير نام «الاكمال»، خزانة ابن حجّة ص 107، حسن التّوسل ص 79، نهاية الارب، ج 7 ص 157.

(3) ر ك: صفحات 66 و 67 و 71 همين كتاب، باب تمام.

(2)- سورة المائدة؛ 5، آيه 54.

بديع القرآن، ص: 230

(مؤمنان) با قول خداى «أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ» كامل شده است. و مثل اين معنى است قول خداى- تعالى-: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ «1»»

و از بهترين مثالهايى كه در اين باب آمده قول خداى- تعالى- است: «فَإِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ رَبُّكُمْ ذُو رَحْمَةٍ واسِعَةٍ وَ لا يُرَدُّ بَأْسُهُ عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ «2»» پس همانا معناى كلام با جمله «ذُو رَحْمَةٍ واسِعَةٍ» تمام شده است، وليكن ظاهر آيه مورد اشكال است؛ زيرا وقتى شخص ضعيف مى شنود كه خداوند، بعد از بيان مورد تكذيب قرار گرفتن پيامبر، او را امر كرده كه بگويد پروردگارش داراى رحمت گسترده است و به همين بيان اكتفا كرده، مى پندارد كه رحمت وى چه بسا به دليل وسعتش كسى را هم كه پيامبرش را تكذيب كرده دربرمى گيرد، ازاين رو خداوند با كلامى كه آورد و به سبب آن مدح خود را

به مهربانى در حقّ دوستان، با انتقام از دشمنان كامل نموده (- با اين كلام) از بروز اين احتمال جلوگيرى كرد و گفت: «وَ لا يُرَدُّ بَأْسُهُ عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِينَ»، و گواه اين كه رحمت هرچند متّصف به وسعت باشد، جز نيكوكاران را فرانمى گيرد، قول خداى- تعالى- است: «وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْ ءٍ فَسَأَكْتُبُها لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ الَّذِينَ هُمْ بِآياتِنا يُؤْمِنُونَ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ «3»»

و از شگفتيهاى تكميل قول خداى- تعالى- است: «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ ءٌ وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ «4»»، پس تكميل در اين آيه پس از صحّت تقسيم آمده است؛ زيرا دروغ، مانند امور ديگر دو قسم است: مطلق و مقيّد، مطلق، آن در قول خداى- است: «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً» و مقيّد آن در قول خداى- تعالى- است: «أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ ءٌ» سپس آن قسم كه مقيّد است، نيز در اين آيه دو قسم است، قسمى كه در آن، دروغگو درباره خداوند- سبحانه- خبر دروغ مى دهد، و قسمى كه در آن، دروغگو درباره خودش خبر دروغ مى دهد؛ قسم اوّل در گفتار اوست «أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ ءٌ و قسم دوم گفتار او «سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ» است، و اگر در اين آيه به گفتارش: «أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ ءٌ» اكتفا شده بود، معناى مقصود تمام بود، وليكن خداى- سبحانه- دانا بود كه سخن، خوب است، پس از اتصاف

به تماميّت متّصف به كمال شود، پس گفت: «وَ مَنْ قالَ سَأُنْزِلُ مِثْلَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ» پس معنى با آن جمله، پس از تماميت متّصف به كمال گرديد.

__________________________________________________

(1)- سورة الفتح؛ 48، آيه 29.

(2)- سورة الانعام؛ 6، آيه 147.

(3)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 156- 157.

(4)- سورة الانعام؛ 6، آيه 93.

بديع القرآن، ص: 231

باب مناسبت «1»

باب مناسبت «1»

مناسبت بر دو قسم است: مناسبت در معانى و مناسبت در الفاظ.

مناسبت معنوى آن است كه سخنور معنايى را آغاز كند، آنگاه سخنش را با عبارتى كه با آن معنى مناسبت معنوى، نه لفظى دارد، به پايان رساند، و فرق ميان اين قسم مناسبت، و ملايمت آن است كه ملايمت در الفاظ مفرد و معانى آنهاست، و اين نوع مناسبت ميان جمله هاى مركّب و معانى آنها برقرار مى شود.

و از شواهد مناسبت معنوى قول خداى- تعالى- است: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ «2»» كه همانا معناى اين كه چشمها، چيزى را درك نمى كند، مناسب با معناى «لطف» است، و اين كلام در قالب «تمثيل» ظاهر شده است؛ زيرا نزد مخاطب معلوم است كه چشم جسمهاى لطيف مانند هوا و ساير عناصر «3» و جوهرهاى بسيط را ادراك نمى كند، و همانا چشم رنگ چيزهاى رنگ پذير و ابعاد وجودى هر موجود مادّى را ادراك مى كند. پس اين تمثيل آمد تا شنونده آن را در ذهن خود مجسّم كند، و غايب را بر حاضر قياس نمايد. و همچنان است قول

خداى- تعالى- «وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ» كه اتّصاف به صفت خبيريّت، مناسب با «ادراك ابصار» است، پس همانا چون خداى- سبحانه- به منظور تكميل مدح، و به مقتضاى بلاغت كه صحّت بخشيدن به معناى مدح است، و براى جلوگيرى از پندار كسى كه مى پندارد اگر خدا قابل ادراك نباشد، موجود نيست- (بنابراين جهات) خواست براى خود اثبات كند كه چشمها را يعنى (صاحبان چشمها «4» را)، همان چشمهايى كه قابل ادراك بودن خود را براى آنها نفى كرد، ادراك مى كند؛ بنابراين واجب شد كه بگويد: «وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ» تا براى ذات خود، وجود و امرى زايد بر وجود را ثابت كند؛ آنگاه بر جمله اول و دوم عبارت «وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ» را عطف كرد تا معناى آخر كلام يا اوّل آن و عجز آن با صدرش مناسب باشد، و لفظ «خبير» را از آن جهت بر لفظ «بصير» ترجيح داد كه معنايى افزون بر «ابصار» و «ادراك» دارد؛ زيرا اين طور نيست كه هركس كه چيزى را ديد،

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: روضة الفصاحة ص 15، خزانة ابن حجّة ص 166، حسن التوسّل ص 79، نهاية الارب، ج 7 ص 158.

(2)- سورة الانعام؛ 6، آيه 103.

(3) به نظر مترجم، براى صحّت عبارت متن، صفتى مانند «اللطيفة» بعد از «سائر العناصر» لازم است.

(4) عبارت متن «الباب الابصار» بود كه مترجم آن را- به دليل كلام مؤلّف (ص 147 بديع القرآن) كه مى گويد و هو يدرك الابصار، در اصل يدرك ذوى الابصار بوده- تحريف شده از «اولو الابصار» دانست، و ترجمه عبارت اخير در متن ترجمه قرار داده شد.

بديع القرآن، ص: 232

يا درك كرد، درباره آن علم و اطلاع داشته باشد؛ بنابراين فاصله آيه متضمّن معنايى علاوه بر معناى كلام است و به سبب آن، آيه به فنّ «ايغال» موصوف مى شود، و آن ايغالى است كه معناى مدح را تماميت مى بخشد؛ بنابراين، در اين آيه دوازده نوع از انواع بديع تحقّق يافته كه عبارت است از:

تعطّف: و آن در قول خداوند: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ» است، كه لفظ «الْأَبْصارُ» در اوّل و آخر آيه آمده است.

و مقارنه: زيرا آن تعطّف مقرون به «مطابقه» است در قول خداوند «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ»

و ادماج: زيرا «احتراس»، احتراسى كه شرح داديم داخل در «تعطّف» است،

و مناسبت: كه اصل اين باب است.

و ترشيح: زيرا فنّ مناسبت مرشّح براى «ايغال» است.

و ايغال: كه بيان داشتيم.

و اشاره: چون در اين آيه لفظ اندك بر معناى بسيار دلالت دارد.

و مجاز: چون به منظور نزديك شدن لفظهاى تعطّف، مضاف از قول خداوند «وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ» يعنى «هو يدرك ذوى الابصار» حذف شده است، و در نتيجه فن تعطّف نيكوتر و آشكارتر مى باشد.

و تخيير: زيرا در فاصله آيه از لفظ «بصير» و مدرك، به لفظ «خبير» عدول شده است.

و ايجاز: زيرا اين آيه داراى نه لفظ و دربرگيرنده دوازده نوع از انواع بديع است.

و نيز از آن نوع (مناسبت معنوى) است، قول خداى- تعالى- «قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِضِياءٍ أَ فَلا تَسْمَعُونَ قُلْ أَ

رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ النَّهارَ سَرْمَداً إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِلَيْلٍ تَسْكُنُونَ فِيهِ أَ فَلا تُبْصِرُونَ «1»» پس همانا خداى- سبحانه، چون مخلّد نمودن شب را تا روز قيامت به خود نه ديگرى نسبت داد در حالى كه اوست توانايى كه ماهيّت هرچيز را به وجود آورد و ديگرى را توانايى مخالفت با او (در آن آفرينش) نيست از اين رو در فاصله آيه «أَ فَلا تَسْمَعُونَ» گفت؛ چون سماع مناسب وقت تاريكى است؛ از آن جهت كه شب صلاحيّت براى شنيدن و نه ديدن را دارد؛ زيرا چشم در تاريكى قدرت عمل ندارد، و چون مخلّد نمودن روز را تا قيامت به خود نسبت داده به صورتى كه گويى در جهان آفرينش شبى وجود نداشته، از اين رو در فاصله آيه «أَ فَلا تُبْصِرُونَ» گفت؛ زيرا ميان روز و ديدن

__________________________________________________

(1)- سورة القصص؛ 28، آيه 71- 72.

بديع القرآن، ص: 233

مناسبت محقّق است.

و مثل آن آيه است، قول خداى- تعالى-: «أَ وَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْقُرُونِ يَمْشُونَ فِي مَساكِنِهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ أَ فَلا يَسْمَعُونَ أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَ فَلا يُبْصِرُونَ «1»» پس قول خداى- تعالى- را در صدر آيه ملاحظه نماى؛ كه چون موعظه آن سمعى است- زيرا ايشان امّتهاى ازبين رفته را نديده و همانا تنها نامشان را شنيده بودند- «أَ وَ لَمْ يَهْدِ لَهُمْ» گفت، و مانند آيه بعد،

«أَ وَ لَمْ يَرَوْا» نفرمود، و پس از موعظه سمعى «أَ فَلا يَسْمَعُونَ» و بعد از موعظه بصرى «أَ فَلا يُبْصِرُونَ» گفت.

و نيز از آن نوع است، قول خداى- تعالى- «وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً وَ كَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً «2»» پس همانا اگر در اين كلام به قبل از فاصله اكتفا مى شد، موجب مى گرديد كه برخى از ضعيفان بپندارند كه اين خبر موافق عقيده كافران است كه وزش باد سبب نوميد شدن ايشان و بردارنده جنگ از عهده مؤمنان بود، و باد تصادفا وزيد همان طور كه در برخى از حوادث و جنگهاى ميان خود كافران مى وزد، و گمان بردند آنچه اتّفاق افتاد از جانب خدا نبود، پس جلوگيرى از آن توهّم با آمدن آن فاصله محقّق شد؛ فاصله اى كه خداوند در آن خبر داده كه نيرومند و عزيز است، و با نيرومنديش بر هرچيز تواناست، و با عزّتش از هرچيز برتر است، تا مؤمنان را در اعتقادشان ثابت نگه دارد؛ اعتقاد به اين كه خداوند موصوف به اين صفات است، و حزب خداى- عزّوجلّ- پيروز است و خداوند براى افزايش ايمان و تثبيت آن در مؤمنان، ايشان را به انواع مختلف يارى مى رساند: يك بار ايشان را در جنگ پيروز مى گرداند، مانند جنگ بدر و امثال آن، و گاهى با وزش باد مانند روز «جنگ احزاب» و بارى، با افكندن وحشت در دل دشمنانشان مانند داستان بنى النضير، و زمانى نخست آنان را شكست مى دهد، و سرانجام پيروزى نهايى را برايشان مقرّر مى دارد، مانند روز «احد» و گاهى به ايشان مى نماياند كه انبوهى جمعيت فايده اى ندارد. و

با كمى جمعيتشان پيروز مى گرداند تا يقينشان شود كه پيروزى از جانب خداست مانند روز «حنين»- و بدانند كه خداى- سبحانه- سختى را براى آزمايش بنده مى آورد. و از روى تفضّل گشايش را پى آمد آن قرار مى دهد، و بدانند خير و شر از جانب اوست، و فاعلى جز او نيست؛ زيرا او آفريننده هرچيز و مدبّر هرچيز است.

و نيز از اين نوع (مناسبت معنوى) است قول خداى- تعالى-: «يُرِيدُونَ أَنْ يَخْرُجُوا مِنَ النَّارِ

__________________________________________________

(1)- سورة السّجدة؛ 32، آيه 26- 27.

(2)- سورة الاحزاب؛ 33، آيه 25.

بديع القرآن، ص: 234

وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنْها وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقِيمٌ «1»»، پس مناسبت ميان فاصله آيه، و ماقبل آن را ملاحظه نماى، كه چون خلود دائم مقتضى ماندن در عذاب بوده، از اين رو خداوند خبر داده كه ايشان از دوزخ بيرون نمى شوند و خبر داد كه ايشان را عذابى ماندنى است، و همچنان است، قول خداى- تعالى-: «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا نَكالًا مِنَ اللَّهِ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «2»»، پس همانا عزّت و حكمت خداوند به بريدن دست دزد، حكم كرده است، زيرا كسى كه عزيز است، حكم مى كند، و كسى كه منزّه بودنش از نشانه هاى كاستى و ستم ثابت است، عدالتش محقّق مى باشد، و خداوند از روى عدالت حكم به قطع دست سارق نمود؛ زيرا قطع دست وى دربرگيرنده حفظ مالهاست، و آن مقتضاى حكمت مى باشد، اينها مثالهاى مناسبت معنوى است.

و امّا مناسبت لفظى؛ كه عبارت از

آوردن كلمه هاى موزن و مقفّا و يا موزن غير مقفّاست، پس اگر آن مناسبت در وزن و قافيه باشد، مناسبت تامّ است، و اگر مناسبت در وزن بدون قافيه باشد، مناسبت ناقص است، و مناسبت ناقص در كلام فصيح بيشتر است؛ زيرا در آن قافيه آوردن ضرورت ندارد، و اگر فصاحت كلام خود، بدون تكلّف، به آوردن قافيه متمايل شد، كلام نيكوتر است، و اگر تمكين نكرد، اصل در كلام همان رعايت اتّزان است، و چيزى جز آن نيست.

از مثالهاى مناسبت لفظى ناقص قول خداى- تعالى- است: «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ بَلْ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقالَ الْكافِرُونَ هذا شَيْ ءٌ عَجِيبٌ «3»» و از شاهدهاى مناسبت تامّ است قول خداى- تعالى-: «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ «4»» و مانند قول خداى- تعالى-: «لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ عَذابٌ أَلِيمٌ «5»»

و از اين قوم مناسبت است، قول پيامبر خدا (ص) در باب دعا، (دعايى كه همراه حسن و حسين- عليهما السّلام- قرار مى داد) «6»: «اعيذكما بكلمات اللّه التّامّة، من كلّ شيطان و هامّة، و من كلّ عين لامّة»، و علّت اين كه پيامبر (ع) «ملمّة» به كار نبرد- و حال آن كه قياس لغوى «ملمّة»

__________________________________________________

(1)- سورة المائدة؛ 5، آيه 37.

(2)- سورة المائدة؛ 5، آيه 38.

(3)- سورة ق؛ 50، آيات 1- 2.

(4)- سورة ن؛ 68، آيات 1- 3.

(5)- سورة يونس؛ 10، آيه 4.

(6)- اين قسمت تكميلى از همه نسخه هاى اصل افتاده و بدون آن معناى كلام سربراست نيست و ما آن را از خزانة الادب ابن حجّة ص 168 (چاپ

مطبعة الحريّة، مصر، سال 1304 ه) نقل كرديم.

بديع القرآن، ص: 235

است- رعايت مناسبت لفظى بود.

و از آن قسم مناسبت است، قول «ابن نباته «1»» در الخطبة المناميّة «2»: «أسكنهم و اللّه الّذى أنطقهم، و أبادهم الّذى خلقهم، و سيجدهم كما خلقهم و يجمعهم كما فرّقهم»

باب تكرار «3»

باب تكرار «3»

تكرار در كلام فصيح بر انواعى تحقّق يافته است: يكى از آنها تكرارى است كه براى مدح، و ديگرى تكرارى است كه براى وعيد يا تهديد و ازجمله تكرارى است كه براى استبعاد آمده است،

مثال نوع اول آن قول خداى- تعالى- است: «وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ «4»» و اين مثال موردى است كه تكرار در مفردات آمده است. و امّا مثال موردى از آن نوع كه تكرار در مركّبات مى باشد. مثال آن قول خداى- تعالى- است: «لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا «5»»

و مثال نوع دوم قول خداى- تعالى- است: «الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ «6»» و قول خداى- سبحانه و تعالى-: «الْقارِعَةُ مَا الْقارِعَةُ «7»»، و مثال مركّب اين نوع قول خداى- تعالى- است: «وَ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الدِّينِ ثُمَّ ما أَدْراكَ ما يَوْمُ الدِّينِ «8»» و نيز مانند قول خداى- سبحانه-: «كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ثُمَّ كَلَّا

__________________________________________________

(1)- او پيشواى اهل ادب، و حجّت در زبان عرب، ابو يحيى عبد الرحيم بن محمّد بن اسماعيل بن نباتة الفارقى است، سال 335 ه متولّد شد، و سال

374 ه در ميافارقين درگذشت.

(2)- در همه نسخه ها «الثامنة» ضبط شده و آن تحريف است، و از آن جهت آن خطبه «المناميّه» ناميده شد كه ابن نباته گفت: چون خطبه «المنام» را پرداختم، و روز جمعه آن راى ايراد كردم، شب شنبه در خواب ديدم كه گويا در پشت «ميافارقين» قرار گرفته ام، و سؤال كردم، اين جمعيّت چيست؟، گوينده اى به من گفت: «اين پيامبر (ص) و اصحاب او هستند»، پس متوجّه او شدم تا سلام دهم، وقتى نزديك او شدم متوجّه من شد و مرا ديد و گفت: آفرين به «اخطب الخطبا» و گفت: چگونه مى گويى، و به قبرها اشاره كرد، پس گفتم: «لا يخبرون بما اليه الوا، و لو قدروا على المقال لقالوا؛ قد شربوا من الموت كاسا مرة، و لم يفقدوا من اعمالهم ذرّة، اسكنهم اليه تا آخر»، ديوان او، ص 96.

(3)- منابع بحث اين باب: العمدة، ج 2 ص 59، المثل السائر ص 354، بديع ابن منقذ ص 100، الايضاح، ج 3 ص 225، خزانة ابن حجّة ص 164.

(4)- سورة الواقعة؛ 56، آيه 10 و 11.

(5)- سورة المائدة؛ 5، آيه 93.

(6)- سورة الحآقة؛ 69، آيه 1- 2.

(7)- سورة القارعه؛ 101، آيه 1- 2.

(8)- سورة الانفطار؛ 82، آيه 17- 18.

بديع القرآن، ص: 236

سَوْفَ تَعْلَمُونَ «1»»

و مثال نوع سوم قول خداى- تعالى- است: «هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ «2»» و همچنين است تكرارى كه در سوره «الرّحمن» و مانند آن واقع شده است؛ و

اللّه اعلم.

باب نفى چيزى با اثبات آن «3»

باب نفى چيزى با اثبات آن «3»

و آن عبارت از اين است كه سخنور مطلبى را در ظاهر سخنش اثبات كند؛ به شرط اين كه امر مثبت مستعار (بر وجه مجاز) باشد، سپس چيزى را كه از متعلّقات امر مثبت است، مجازا نفى كند، در حالى كه آنچه حقيقة در باطن كلام نفى كرده آن چيزى است كه اثبات نموده، نه آنچه نفى كرده است، مانند قول خداى- عزّ و جلّ: «أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها أَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها «4»»، كه همانا ظاهر اين كلام مقتضى نفى اين اعضاست [و مقتضاى ملزوم اين كلام اثبات الهيّت براى كسى است كه داراى اين اعضاست «7»] و باطن كلام مقتضى نفى الهيّت به طوركلّى از هركسى است كه مى بيند و مى شنود از آنها كه به خدايى برگزيده شده اند؛ پس چگونه است خدايى، خدا ناميده شده اى كه نمى شنود و نمى بيند. و اين فن بديع، در اين آيه كريمه در تجاهل عارف اندماج يافته؛ تجاهل عارفى كه در موضع توبيخ قرار گرفته است. و مانند قول خداى- تعالى-: «لا يَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحافاً «5»»، پس امر منفى در ظاهر كلام، مجازا، اصرار در سؤال است؛ نه خود سؤال، و امّا امر منفى در باطن كلام، بروجه حقيقت خود سؤال است چه همراه با اصرار و چه بدون اصرار باشد، و اين معنى است آنچه مدح در اين آيه اقتضا دارد، و همان است كه از ابن عباس- رضى الله عنهما- نقل شده است. و مانند قول خداى- تعالى- «وَ لا شَفِيعٍ يُطاعُ «6»» پس ظاهر كلام مقتضى نفى

__________________________________________________

(1)- سورة التكاثر؛ 102، آيه 3- 4.

(2)- سورة المؤمنون؛ 23،

آيه 36.

(3)- منابع بحث اين باب: العمدة، ج 7 ص 65، خزانة ابن حجّة ص 273، بلوغ الارب ص 237، حسن التّوسل ص 281، نهاية الارب، ج 7 ص 163.

(4)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 195.

(7) عبارت ميان دو قلاب ترجمه اين عبارت است: «و ملزومه يقتضى اثبات الالهيّة- لمن يكون له مثل هذه الجوارح» كه از متن تحرير (همين باب ص 377) افزوده شد، و بدون آن معنى در اين جا ناقص است.

(5)- سورة البقرة؛ 2، آيه 273.

(6)- سورة غافر؛ 40، آيه 18.

بديع القرآن، ص: 237

شفيعى است كه مطاع باشد، نه مطلق شفيع، و باطن كلام بر وجه حقيقت مقتضى نفى مطلق شفيع مگر شفيعى است كه مورد رضايت خداى- سبحانه- باشد.

و از شاهدهاى مشكل اين باب است، قول خداى تعالى: «وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ «1»» كه ظاهر عبارت آيه مقتضى آن است كه ايشان نه پشت كردند و نه روى گردانيدند، در حالى كه واقع حال ايشان خلاف آن است. و همانا از آن جهت گفتيم كه ظاهر عبارت دلالت دارد كه ايشان نه پشت كردند و نه روى گردانيدند كه قاعده استعمال «لو» در زبان عربى اين است كه چيزى به سبب امتناع چيزى در كلام موجب و نه در كلام منفى، ممتنع شود، بنابراين، شنوانيدن به اين كافران ممتنع است؛ زيرا سراغ داشتن خير در آنها ممتنع است» و پشت كردن و روى گردانيدن آنها ممتنع

است؛ زيرا شنواندن به ايشان ممتنع است، و باطن كلام كه معنى با آن صحّت مى يابد، مقتضى وقوع روى گردانيدن و ادبار است، و حقيقت امر چنان بود؛ و چرا واقع امر چنان بود؟، زيرا تقدير معناى كلام و اللّه اعلم- اين است كه اگر خداوند به گوششان رسانده بود، روى مى گرداندند و پشت مى كردند، پس چگونه چنين نباشد، و حال آن كه خداوند- سبحانه- به گوششان نرسانده است.

و در باب حديث مثل آن آيه است قول پيامبر خدا (ص): «نعم العبد صهيب لو لم يخف اللّه لم يعص «2»»، ظاهر كلام مقتضى اثبات گناه صهيب- رضى الله عنه- است، و اگر چنان مى بود، در معناى كلام تناقض به وجود مى آمد؛ زيرا در اوّل كلام «نعم» آمده كه مقتضى معناى مدح است، و دنبال آن عبارتى آمده كه مقتضى مذمّت است؛ بنابراين از تأويلى كه اين تناقض را از ظاهر لفظ بزدايد، چاره اى نيست، و آن اين است كه گفته شود: «اگر فرض مى شد كه صهيب از خدا نمى ترسيد خدا را معصيت نمى كرد، پس چگونه خداى را معصيت مى كند و حال آن كه از خدا مى ترسد.

و اصل مورد اعتماد در اين باب يقين به اين امر است كه عرب هرگاه در خبرى اراده مبالغه كامل كند، كلام درباره آن را از صورت خود برمى گرداند؛ تا وقتى شنونده سخن به گوشش رسيد، سخنى كه در آن با شيوه اهل زبان مخالفت شده دريابد كه اين قلب كلام، براى تحصيل فايده اى بوده است، پس شنونده تأمّل مى كند، و متوجّه مى شود كه مبالغه معناى كلام افزايش يافته است، و اگر كلام به صورت خود بازگردانده مى شد، اين مبالغه به دست نمى آمد، چنانكه

اين

__________________________________________________

(1)- سورة الانفال؛ 8، آيه 23.

(2)- كشف الخفاء و مزيل الالباس، ج 2 ص 323.

بديع القرآن، ص: 238

دگرگونى در قول خداى- تعالى- «وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً» آمده است، و سخن درباره آن، در باب استعاره گذشت «7»، و همان گونه كه گاهى چنانچه اوصاف متعدّد مى شود، اعراب تغيير مى يابد، تا مدح شخص موصوف به مدح مورد توجه قرار گيرد، و بسيارى اوقات هنگام مدح يا ذمّ به منظور بالا بردن شخص ممدوح و يا پايين آوردن مقام شخص مورد ذمّ، با قواعد ظاهرى اعراب مخالفت مى كنى؛ و اللّه اعلم.

باب تفصيل «1»

باب تفصيل «1»

تفصيل بر دو قسم است: متّصل و منفصل:

تفصيل متّصل، هر كلامى است كه در آن «أمّا ... و امّا» واقع شود كه ماقبل امّا اجمال و مابعد آن تفصيل است: مانند قول خداى- تعالى-: «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ «2»» تا آخر كلام، سپس خداى- تعالى- گفت: «وَ أَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ» تا آخر آيه، و مانند قول خداى- عزّ و جلّ: «فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النَّارِ «3»»، سپس گفت: «وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ «4»»، در آيه اوّل حسن جوار مراعات شده و رعايت آن بر رعايت ترتيب (تفصيل) مقدّم شده، و در آيه دوم ترتيب رعايت شده است:

و امّا تفصيل منفصل: پس آن، عبارت از تفصيلى است كه مجمل آن در سوره اى و مفصّل آن در سوره اى ديگر باشد و يا در يك سوره وليكن دور از هم

باشند، مانند گفتار خداى- تعالى- در سوره المؤمنين: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» تا آن جاكه مى گويد: «وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ» تا قول خداى- تعالى-: «فَمَنِ ابْتَغى وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ «5»» پس همانا قول خداى- تعالى-:

«وَراءَ ذلِكَ»، اشاره اجمالى به محرّماتى مى باشد كه بتفصيل در قول خداى- تعالى-:

«وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ» تا قول خداى- تعالى- «وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ «6»» بيان

__________________________________________________

(7) ر ك: ص 125 همين كتاب.

(1)- از اين باب در خزانة ابن حجّة ص 222، بحث شده است.

(2)- سورة ال عمران؛ 3، آيات 106- 107.

(3)- سورة هود؛ 11، آيات 105- 106.

(4)- سورة هود؛ 11، آيه 108.

(5)- سورة المؤمنون؛ 23، آيات 1 و 5 و 7.

(6)- سورة النساء؛ 4، آيات 22، 24.

بديع القرآن، ص: 239

شده است، كه بتحقيق اين آيه پانزده صنف از اصناف زنانى كه (بر مرد) حرام هستند، دربر دارد، كه سيزده صنف ايشان از زنان خويشاوند، و دو صنف از زنان بيگانه اند؛ و اللّه اعلم.

باب تذييل «1»

باب تذييل «1»

و آن بر دو قسم است: معيوب، و نيكو (حسن)

تذييل معيوب آن است كه لفظ بدون داشتن فايده، افزون بر معنى باشد،

و تذييل نيكو (حسن) آن است كه سخنور، پس از تمام شدن معناى سخن دنبال آن جمله اى بياورد كه معناى ماقبلش را تثبيت كند، و آن جمله اضافى دو قسم است: قسمى كه چيزى به معناى اول كلام نمى افزايد، و فقط آن را تأكيد،

و تثبيت مى كند، و قسمى كه متكلّم آن را به سبب اين كه بر سر زبانها بسيار مى گردد، در قالب «مثل سائر» ظاهر مى سازد.

و فرق ميان تذييل و تكميل آن است كه تكميل بر معناى كلامى وارد مى شود كه پس از تمام بودن نياز به كامل شدن دارد، ولى تذييل چنان نيست، ديگر آن كه تكميل مخصوص به معانى بديعى و فنون كلامى است، وليكن تذييل به نوع خاصّى از كلام نه نوع ديگر اختصاص ندارد:

بنابراين تذييل اعمّ است.

و از موارد تذييل در كتاب عزيز كه دربرگيرنده هر دو قسم تذييل مى باشد، قول خداى- تعالى- است: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الْقُرْآنِ وَ مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ «2»»، پس در اين آيه دو تذييل آمده است: اول در قول خداى- تعالى-: «وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا» زيرا كلام پيش از آن صفت تمام و كمال يافته است، آنگاه جمله تذييل آمده، تا معناى ماقبل را تأكيد و تثبيت كند؛ زيرا خداى- سبحانه- به لفظ «وعد» ى تصريج نموده كه از جمله اول استفاده مى شود، و وعده او به دليل گفتار خداى- عزّ و جلّ: «وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا» حقّ است، وليكن چون دلالت جمله خبريّه قبل بر معناى وعده دلالت تضمّن بود، و خداى- سبحانه- اراده كرد، به لفظ وعد تصريح و تنصيص كند، تا دلالتش بر معنى بر وجه مطابقه باشد؛ از اين رو دلالت مطابقه را در مظهر تذييل ظاهر ساخت». تذييلى كه

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: الصّناعتين ص 373، بديع ابن منقذ ص 63، الايضاح

ج 3 ص 230، بلوغ الارب ص 153، خزانة ابن حجّة ص 106، الطّراز، ج 3 ص 111، حسن التوسّل ص 70، نهاية الارب، ج 7 ص 140.

(2)- سورة التوبه؛ 9، آيه 111.

بديع القرآن، ص: 240

صلاحيّت دارد براى هر مورد مشابه ديگر «مثل» واقع شود. و تذييل دوم پس از فراغت از آن دو دلالت، در قول خداوند: «وَ مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ» است، در حالى كه اين جمله تذييل را نيز در مظهر مثل ظاهر ساخته است؛ پس آيه شريفه دربرگيرنده دو تذييل و دو تمثيل است «6».

و از آن قبيل است نيز قول خداى- تعالى-: «وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ» «1» پس همانا معناى آيه با اعلام اين كه خداى- سبحانه- براى هيچ انسانى پيش از پيامبرش جاودانگى قرار نداده، كامل شده است، سپس خداوند آن خبر را با قول حق- تعالى-: «أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ» كه در مظهر تجاهل عارف ظاهر ساخته، مذيّل نمود، و اين تذييل را با كلامى كه در مظهر مثل سائر درآورده؛ جايى كه گفت: «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ» ذيل آورده است.

مردم مقام سخن (شعر) متنبّى را بزرگ شمرده اند (كه مى گويد:) بسيط

تمسى الامانىّ صرعى دون مبلغه فما يقول لشى ء ليت ذلك لي «2»

و سيف الدّوله پيوسته اين بيت را

بر زبان مى آورد، و متنبّى را بزرگ مى شمرد و تمجيدش مى كرد، و اعتراف مى كرد كه به مقام شعر او كسى نمى رسد، و هيچ كس شعرى مانند متنبّى در مضمون مبالغه آن بيت نمى آورد، تا وقتى كه «ابن نباتة السعدى» در فنّ مبالغه گفت: (بسيط)

لم يبق جودك لى شيئا اؤمّله تركتنى اصحب الدّنيا بلا أمل «3»

و همانا سخن درباره اين دو بيت و مقايسه آنها را در كتاب «تحرير التحبير «4»» مشروحا بيان داشته ام، و از آن جهت، برخلاف شرط اين كتاب، اين دو بيت را ياد كردم كه خواننده در مبالغه واقع در آن دو بيت و در مبالغه قول خداى- تعالى- از باب تذييل «وَ لَهُ كُلُّ شَيْ ءٍ» «5» تأمّل نمايد؛ از آن نظر كه لفظ كلّ شامل همه اشيائى (چيزهايى) مى شود كه مفرد آن (شئ) بر بسيط، و مركّب، و

__________________________________________________

(6) از اين نتيجه گيرى مؤلّف، معلوم مى شود كه اين دو مورد شاهد اين آيه، شاهد براى قسم دوم تذييل است، در حالى كه وى آيه را به عنوان شاهد براى هر دو قسم بيان نمود.

(1)- سورة الانبياء؛ 21، آيه 34- 35.

(2)- العكبرى، ج 2 ص 76 چاپ بولاق.

(3)- ديوان او ص 11 چاپ «مطبعة التمدّن»، مصر، سال 1323 ه

(4)- باب تذييل آن كتاب ص 389- 391.

(5)- سورة النّمل؛ 27، آيه 91.

بديع القرآن، ص: 241

قديم

و محدّث، و خالق، و مخلوق اطلاق مى گردد، هرچند مقصود از «شئ» در اين جا هر موجودى جز خداى- تعالى- و هر معدوم ممكن الوجود است، و اين كلمات سه گانه تذييل قول خداى- تعالى- «رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ» «1» آمده است. و در (عجز «3») اين دو بيت تذييلى واقع شده كه موجب جواز دخول آنها در اين باب گرديده است. و الله اعلم.

باب تهذيب «2»

باب تهذيب «2»

تهذيب بر سه قسم است: قسمى كه پس از فراغت از تنظيم كلام، و با تجديدنظر به منظور تنقيح و تهذيب آن تحقّق مى يابد؛ و اين قسم در كتاب عزيز واقع نمى شود، زيرا جز كسى كه طبيعتش بر سهو و اشتباه، يا غفلت و فراموشى، و يا ضعف رأى و تدبير عملى، سرشته شده، (- جز چنان كسى) به آن تهذيب نياز ندارد، در حالى كه گاهى ممكن است، قدرت نقد وى نيكوتر از سخن پردازى، و علمش بيشتر از قدرت عملش باشد، و اينها از صفات مخلوق ناقص است، و قرآن عزيز سخن توانايى منزّه از صفات نقص است، و دو قسم ديگر كه در وقت سخن پردازى واقع مى شود؛ يكى از آنها حسن ترتيب در نظم است، كه يا به سبب ارتقا از پايين تر به بالاتر، و يا با تقديم آن چه واجب التقديم، و تأخير آنچه واجب التأخير است، تحقّق مى يابد، و قسم ديگر به گونه اى است كه سخنور معنى را تقويت مى كند و از تركيب كلام يا سوء همجوارى آن مى كاهد»، سوء همجواريى كه در حروف تك تك كلمات است، پس سخنور هنگام تنظيم از لفظى كه داراى سوء همجوارى در حروف (از واضع اوّل «4») است، دورى مى گزيند، و يا سوءهمجواريى كه در

مجاورت اجزاى كلام با يكديگر رخ مى دهد، و اين، زمانى است كه مجاورت اجزاى كلام به درجه اتّصاف به سوء همجوارى برسد.

و بروجه اجمال، اين قسم از تهذيب عبارت از دورى گزيدن عيوب نظم كلام است، و اين دو قسم تهذيب، تهذيبى است كه نظم قرآن، بدون تعمّد و تكلّف، بر آن آمده است؛ زيرا قرآن كلام توانايى بى قيدوشرط است، همانا تأمّل و تنقيح در كارهاى ما به سبب نارسايى ماست. و الله اعلم.

__________________________________________________

(1)- سورة النمل؛ 27، آيه 91.

(2)- منابع بحث اين باب: بديع ابن منقذ ص 139، خزانة ابن حجّة، زير نام «التهذيب و التّأديب» ص 235، بلوغ الارب، زير نام «الترتيب» ص 144.

(3) عبارت متن «ذكر» بود كه به قرينه سياق به «عجز» تصحيح شد.

(4) عبارت متن «من المواضع الاوّل» بود كه به قرينه سياق كلام محرّف از «الواضع الاوّل» است، چنانكه در ترجمه آورده شد.

بديع القرآن، ص: 242

مثال قسم اول (از دو قسم اخير) در قرآن، قول خداى- تعالى- است: «فَكَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ مَساكِينَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ «1»»، پس ملاحظه كن كه چگونه اين تركيب بر اساس بلاغت نظم يافته؛ زيرا نظم كلام به ترتيب از پايين تر به بالاتر انتقال يافته است.

اگر گفته شود: «همانا در كتاب عزيز مواردى بر غير اين ترتيب آمده، مانند قول خداى- تعالى-: «عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ «2»»؛ زيرا خودستايى به علم غيب بليغتر از خودستايى به علم شهود است، پس انتقال

از ابلغ به پايين تر از آن واقع شده، بنابراين، توجيه شما چيست؟ جواب گويم:

«علم شهود، درباره ذات خداى- سبحانه- بليغتر است» زيرا ما درك نمى كنيم كه علم به مشهودات، جز به سبب حواسّ دريافت شود، و هرگاه قوه هاى مدركه را از دست بدهيم، علم به مشهودات را از دست مى دهيم، وليكن تحصيل علم غيب احتياج به حواسّ ندارد، و منزّه بودن حق- سبحانه- از حواس، به دليل قطعى ثابت مى باشد. و محقّق است كه وى به مشهودات دانا است، و حصول علمى كه جز صاحبان حواسّ آن را درك نمى كنند، براى كسى كه منزّه از حواسّ است، بليغتر و شگفت انگيزتر از حصول علمى است كه حصول آن نياز به حواس ندارد، پس ثابت شد كه علم شهود، در اين جا بليغتر است.

و امّا آن قسم از تهذيبى كه نظم كلام، در آن متّصف به حسن همجوارى آمده (مثال آن) قول خداى- تعالى- است: «لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ «3»»، پس در نظم اين آيه از رعايت ترتيب، به رعايت حسن مجاورت، عدول شده است؛ كه ترتيب نظم كلام عبارت از ترتيب جمله ها، و مفردات در وضع و تأليف است، پس بر كسى كه مى خواهد ترتيب نظم را رعايت كند، واجب است، فعل را، در جمله فعليّه مقدّم آورد، و دنبال آن فاعل را بياورد و پس از فاعل، مفعول مطلق، و پس از آن مفعول به را مقدّم آورد؛ و مفعول به اى كه فعل بدون واسطه به آن متعدّى شده جلو اندازد، و سپس مفعول به اى را آورد كه فعل باواسطه به آن متعدّى شده است؛ مگر اين كه مانعى لفظى يا معنوى مانع

ترتيب نظم كلام شود. و يكى از موانع، ترجيح نوعى از انواع بديع بر رعايت ترتيب نظم است؛ نوعى از انواع بديع كه با رعايت آن كلام فصيحتر و بليغتر، و يا آسانتر و سبكتر مى شود و يا معنى به سبب آن تمامتر و يا كاملتر مى گردد؛ مانند اين آيه: كه اگر نظم آيه به ترتيب خود مى آمد، و گفته مى شد: «لئن بسطت يدك الىّ لتقتلنى»- همان طوركه در

__________________________________________________

(1)- سورة المائدة؛ 5، آيه 89.

(2)- سورة الرّعد؛ 13، آيه 9.

(3)- سورة المائدة؛ 5، آيه 28.

بديع القرآن، ص: 243

آخر آن گفته شده: «ما أَنَا بِباسِطٍ يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ»-، در اين صورت در آن عيب موسوم به «سوءجوار» پيش مى آمد؛ سوءجوارى كه سبب سنگينى تركيب كلام، و سنگينى تركيب كلام تا اندازه اى موجب سختى تلفّظ كلام مى شد. پس به اين جهت از ترتيب نظم به رعايت «حسن جوار» عدول شد، و همانا سوءجوار به سبب پى هم درآمدن سه حرف متقارب المخرج حاصل مى شود، و آن سه حرف طاء، و تا، و ياء است، كه در قول خداى «لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ» جاى دارد. و هرگاه نظم كلام بر آن وضعى باشد كه (در آيه) آمده، از آن محذور در أمان است و چون اين محذور در ترتيب نظم آخر آيه وجود ندارد، نظم آن به ترتيب آمد، و مفعولى را كه فعل بدون واسطه به آن متعدّى شده، بر مفعولى كه با حرف جرّ به آن متعدّى گرديده، مقدّم آورد و گفت: «ما أَنَا بِباسِطٍ

يَدِيَ إِلَيْكَ لِأَقْتُلَكَ»

و از اين قسم است، قول خداى- تعالى- «قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ «1»» و در مثل چنين موردى بلاغت ايجاب مى كند كلام بر وجهى بيايد كه آمده است؛ زيرا اگر جمله وسط كلام، در يكى از دو طرف اول و آخر قرار گيرد، لازم مى آيد (دو) لفظ «الى» پشت سرهم قرار گيرد، و يا پى درپى آمدن حروف بسيار كلام سنگين مى شود، و تعادل آن درهم مى ريزد، و درنتيجه به سبب سوءجوار كلام معيوب مى شود، پس لازم شد كه سخن بر همان صورتى كه هست بيايد.

و ازجمله موارد تهذيبى كه شبيه به اين مورد مى باشد، قول خداى- تعالى- است: «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْظُرُ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تَهْدِي الْعُمْيَ وَ لَوْ كانُوا لا يُبْصِرُونَ «2»» ممكن است گوينده اى بگويد: «فايده دو فاصله (آن دو آيه) چيست؟

در حالى كه ماقبل آن دو فاصله از وجود آنها بى نياز گردانيده است. در جواب گفته مى شود: «در كلام تقديم و تأخيرى رخ داده كه وقتى معلوم شود، اين پرسش خودبخود از بين مى رود، و بيان آن تقديم و تأخير اين است، كه گفته شود: «و منهم من ينظر اليك و لو كانوا لا يبصرون» و تقديم و تأخير آيه ديگر چنان است، و بر اين تقديم و تأخير اشكال كسى وارد مى شود كه مى گويد: «موجب بناى كلام بر تقديم و تأخير كه يكى از اسباب تعقيد كلام است چيست؟» در جواب گوييم: «موجب آن طلب مماثلث و همانندى ميان مقاطع آيه به فواصل آيات ماقبل و

مابعد است، آيه قبل از آن، اين آيه است: «وَ إِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِي ءٌ مِمَّا

__________________________________________________

(1)- سورة يونس؛ 10، آيه 35.

(2)- سورة يونس؛ 10، آيات 42- 43.

بديع القرآن، ص: 244

تَعْمَلُونَ «1»»، و آيه بعد از آن اين است: «إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَ لكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ «2»»، و بيشتر فاصله هاى آن سوره (سوره يونس) بر اين وزن و قافيه است.

و ازجمله مواردى كه از باب تهذيب و بر وجه شايسته تأديب آمده، قول خداى- تعالى- از زبان خليل (ع) است، آن جاكه گفته است: «الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ «3»»، پس همانا خليل (ع) همه كارهاى خير را به پروردگارش- عزّ و جلّ- نسبت داده، و كار شرّ را براى رعايت ادب، در ساحت پروردگارش به خود منسوب گردانيده است، و سخن درباره اين آيه مشروحا بيان شد. «7»

و مثل آن آيه است قول خداى- تعالى- «لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى «4»»، پس بتحقيق وجه صحّت فن مقابله در اين كلام اين بود كه گفته شود: «ليجزى الّذين اساءوا بالاساءة» تا مقابله آن با قول خداوند؛ «وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى» صحيح باشد، وليكن پابندى به رعايت ادب، در حضور پروردگار- سبحانه- از نسبت دادن فعل «إساءة» به او جلوگيرى كرد، و در نتيجه از لفظ فعل خاصّ به لفظ فعل

عام؛ فعل عامى كه آن فعل خاص داخل در آن مى باشد، عدول كرد، بنابراين معناى مقصود همراه با رعايت ادب در كلام تحقّق مى يابد و معناى كلام بر اين وجه رساتر از معناى آن بنابر وجه اول است. و چون در قول خداى- تعالى-:

«وَ جَزاءُ سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها «5»» از بروز آن محذور ايمنى حاصل شده بود، بنابراين نظم آن به مقتضاى بلاغت آمد كه آن رعايت فنّ «تجنيس ازدواج» به شكل خود و بدون تغيير است؛ زيرا ضرورتى كه موجب تغيير آن باشد وجود نداشت.

و از بهترين شاهدهايى كه براى اين باب تحقّق يافته قول خداى- تعالى- است: «وَ لا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ «6»»؛ هرچند آن آيه و سخن درباره آن گذشت، و ايرادى نيست كه يك آيه مطابق انواع بديع و اصناف محاسنى كه در آن است، در بابهاى متعدّدى آورده شود، و در اين جا ضرورت ما را به اعاده سخن درباره آن آيه فرا مى خواند؛ تا آنچه مربوط به اين باب است،

__________________________________________________

(1)- سورة يونس؛ 10، آيه 41.

(2)- سورة يونس؛ 10، آيه 44.

(3)- سورة الشّعراء؛ 26، آيات 78- 80.

(7) ر ك: همين كتاب ص 192.

(4)- سورة النجم؛ 53، آيه 31.

(5)- سورة الشورى؛ 43، آيه 40.

(6)- سورة هود؛ 11، آيه 113.

بديع القرآن، ص: 245

در آن مندرج شود، پس مى گوييم: «در اين آيه وصف خداى- سبحانه- به عدالت، داخل گرديده، و درنتيجه فنّ فخر به فن ادب درآويخته است؛ زيرا

ظاهر آيه مفيد تأديب است- و به سبب آن در اين باب داخل شده- و مبيّن موعظه «2» و وصف خداى- عزّ و جلّ- به عدالت است، و بيان عدالت، فخرى است كه به ادب مقدّم بر آن مرتبط شده است، و (اين) علاوه بر ملايمت الفاظ كلام است كه از آن «ائتلاف لفظ با معنى» حاصل گرديده؛ زيرا اعتماد به ستمكار پايين تر از ستم، و «مسّ نار» پايين تر از سوزانيدن آن است، و عدالت اقتضا دارد كه عقاب به اندازه گناه باشد، و به همين جهت، نام بردن از «مساس» ملايم با نام بردن «ركون» نه غير آن است؛ پس ملاحظه كن معانى و انواع بديعى كه اين كلمات هفتگانه كه جزئى از يك آيه است دربردارد، مانند: ائتلاف- كه ملايمت، بر آن دلالت دارد- و ادماج، و تعليق، و افتنان، و مقارنه، و بسط؛ زيرا از گفتار «و لا تركنوا الى الظّالمين» به گفتارش «إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا» عدول شده است؛ و آن، به سبب اين است كه جمله اول احتمال معناى استمرار در معناى ظلمى را دارد كه سازگار با كيفر «مساس» نيست، و معناى مبالغه در ندرت وقوع ظلم كه ازجمله دوم حاصل مى شود، از جمله اول حاصل نمى شود؛ تا در نتيجه معناى آن با معناى «ركون» و معناى «مساس» ملايم باشد و مبالغه كامل تحقّق يابد؛ زيرا وقتى خداى- سبحانه، اعتماد به كسى كه گاهى مرتكب ظلم مى شود نهى نموده و مورد تهديد قرار داده، بنابراين از اعتماد به كسى كه پيوسته مرتكب ظلم مى شود، به طريق اولى نهى مى نمايد، و در صورتى كه از اعتماد به ظالم نهى مى كند، به طريق اولى از ارتكاب خود

ظلم نهى مى كند؛ و اللّه اعلم.

باب حسن نسق «1»

باب حسن نسق «1»

حسن نسق عبارت از اين است كه سخنور كلمات نثر و ابيات شعر را پى درپى با انسجامى سالم و مستحسن و نه معيوب و مستهجن بياورد؛ و ازجمله ظواهر حسن نسق آن است كه هر بيت شعرى اگر جدا شود، بخودى خود مستقل باشد و معناى آن با عبارت خودش پايدار باشد، و اگر بيت مجاورش در رديف آن قرار گرفت، دو بيت حكم يك بيت را پيدا كند؛ تاجايى كه شنونده گمان

__________________________________________________

(2) عبارت متن بديع القرآن چنين بود: «إذ ظاهر الاية التأديب و من اجله جاءت فى هذا الباب الموعظه و وصف الحقّ ...» و چون بدون واو عطف قبل از «الموعظه» معناى عبارت دچار اختلال مى شد لذا واو از عبارت تحرير (ص 418) افزوده شد.

(1)- منابع بحث اين باب: خزانة ابن حجّة ص 415، بلوغ الأرب ص 179.

بديع القرآن، ص: 246

برد كه اگر از هم جدا شوند زيبايى آنها از هم گسسته و تماميّتشان تبديل به نقص، و معنايشان تجزيه مى شود؛ درحالى كه اين طور نيست، و حال آنها (آن دو بيت) در تماميت معنى و كمال حسن، در حالت جدايى از هم و تنهايى مانند حالت اجتماع و پيوستگى آنهاست.

و از شاهدهاى اين باب در كتاب عزيز قول خداى- تعالى- است: «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «1»» پس تو مى بينى كه

اين جمله ها در نظم كلام برخى بر بعضى با حرف عطف واو به ترتيبى كه مقتضاى بلاغت مى باشد، عطف شده است؛ براى اين كه خداى- سبحانه- سخن را با مهمترين مطلب آغاز نموده است؛ زيرا مقصود رهايى اهل كشتى از زندان كشتى است، و آن مقصود جز با برطرف شدن آب از زمين حاصل نمى شود؛ و به همين جهت از زمين آغاز كرد، و زمين را دستور بلعيدن داد، آنگاه خداى عزّ و جلّ- دانست كه زمين، هرگاه آنچه آب بر رويش جمع شده فرو برد و آب از آسمان قطع نشود، اهل كشتى هنگام بيرون شدن از كشتى آزار مى شوند، و چه بسا آنچه از آسمان نازل مى شود، آن مقدار آبى كه زمين مى بلعد جبران مى كند، و خشكى زمين تحقّق نمى يابد، پس خداى- سبحانه- آسمان را به خوددارى از باريدن، دستور داد، سپس موقعى كه زمين از آب فارغ شد. خداوند از فرورفتن آب خبر داد، و مقتضاى ترتيب اين است كه اين خبر سومين جمله پس از آن دو جمله گذشته باشد. سپس خداى- سبحانه گفت: «وَ قُضِيَ الْأَمْرُ» يعنى هلاك شدند كسانى كه هلاكتشان از قلم تقدير گذشته و نجات يافتند، كسانى كه نجاتشان مقدّر شده بود، و اين است اصل معناى آيه، و حقيقت معجزه، و آن حقيقت بناچار بايد نزد اهل كشتى معلوم باشد، و آگاهى ايشان از آن حقيقت جز پس از خروجشان از كشتى ممكن نيست و بيرون شدنشان از كشتى موقوف به خبرهاى پيشين است، و به همين سبب بلاغت ايجاب كرد اين جمله چهارمين جمله باشد، همان طور است استقرار كشتى، بر «جودى- يعنى استقرار آن بر مكانى كه بدون حركت بر آن

مستقرّ شد. تا آثار آن كشتى براى كسانى كه بعد از (روزگار) كشتى نشستگان مى آيند آيتى باشد- و بيان اين استقرار بر آن وجه مقتضى بود كه بعد همه مطالبى باشد كه گفتيم» و از لفظ «استقرّت» به لفظ «إستوت» از آن جهت عدول شد كه «استقرار» احتمال انحراف و اعوجاج مى دهد، و «استواء» دلالت بر عدم انحراف و اعوجاج دارد، و اين تعبير مبين آرامش اهل كشتى و اطمينانشان از ترس است؛ زيرا اگر استقرار كشتى استقرارى نبود كه از عدم حركت آن اطمينان حاصل شود، حالشان در رنج كشيدن و پريشانى دلها از حركت كشتى در حال سير و توقف

__________________________________________________

(1)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

بديع القرآن، ص: 247

آن يكسان بود، و انتقال از رنج اضطراب كشتى به آرامش سكون برايشان حاصل نمى شد. و گفتار خداى- سبحانه- «وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»؛ اين گفتار نفرينى است كه جلوگيرى از پندار كسى كه گمان مى برد غرق به صفت همگانى بودنش بر روى زمين چه بسا كسى را كه سزاوار هلاكت نبوده هلاك نموده است آوردن آن را ايجاب كرد، پس براى جلوگيرى از اين احتمال خداى- سبحانه- بر هالكان نفرين كرد، و آنان را به ستمكارى وصف نمود تا دانسته شود كه هلاكت تنها كسى كه سزاوار عذاب بوده دربرگرفته است، و آن معنى اقتضا دارد كه اين جمله پس از همه جمله هاى قبلى واقع شود؛ و اللّه اعلم.

پس اين زيبايى نظم و درستى ترتيب جمله هاى متعاطف را بنگر! تا ارزش اين

نظم را بدانى؛ و اللّه اعلم.

باب انسجام «1»

باب انسجام «1»

و آن اين است كه سخن همانند آب جارى در قالبى آسان و لفظهايى نغز و تركيبى سالم سرازير شود تا آن جاكه براى جمله اى از نثر يا بيتى از شعر- هرچند خالى از بديع و بدور از تصنّع است، پذيرشى در جانها و تأثيرى در دلها باشد كه سخن ديگر را نباشد، و انسجام غالبا خودبخود و بدون تعمّد در كلام تحقّق مى يابد، مانند كلام موزونى كه ملكه فصاحت خودبخود در ضمن نثر مى آورد؛ مانند مصراعهايى كه در ضمن كتاب عزيز، واقع شده و از پيامبر بزرگوار روايت شده است، و اگر از آن نوع كلام موزون دو بيت يا بيشتر، در غير قرآن واقع شود، آن دو بيت يا بيشتر شعر خوانده مى شود، و امّا در قرآن كريم، كلام موزون، بجز كلامى كه در قالب يك بيت تنها باشد موجود نيست و يك بيت را چه از روى عمد باشد يا غيرعمدى، شعر نمى نامند. و اين مطلب را دلايلى است كه اين جا جاى بيانش نيست، و آنها را در دو كتاب آورده ام: يكى: «الشافية فى علم القافية» و ديگرى «الميزان فى الترجيح بين كلام قدامة و بين كلام خصومه». كه قسمتى از آن را تنظيم نمودم، و از اتمام آن بازداشته شدم.

انسجام بر دو قسم است: قسمى كه همراه با بديع غيرعمدى مى آيد، و قسمى كه بدون بديع است:

از مثالهاى قسم اول از قرآن، قول خداى- تعالى- است: «إِنَّما أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ «2»»؛ پس تو سهولت اين نظم و نغزى اين لفظها، و انسجامى كه در بر

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: بديع ابن منقذ ص 66، خزانة ابن حجّة، ج 1 ص 890.

(2)- سورة يوسف؛ 12، آيه 86.

بديع القرآن، ص: 248

دارد، همراه با «تعطّف» مى بينى، تعطّفى كه در قول خداى تعالى: «إِلَى اللَّهِ وَ أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ» واقع شده است؛ پس همانا از آن جهت، از گفتار «و اعلم منه» عدول شد در حالى كه از تعبير اول موجزتر مى باشد، تا در كلام تعطّفى واقع شود كه زيبايى كلام را بيفزايد، و آن متضمّن مزيد خضوع و رقّت دل است، علاوه بر فنّ تمكينى كه در فاصله آيه تحقّق يافته است.

و مثل آن آيه، آيه بعد از آن مى باشد، و آن قول خداى- تعالى- است: «يا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ «1»» زيرا مانند آيه پيش متضمّن فنّ تعطّف است.

و مثال قسم دوم انسجام با انسجامى كه خالى از بديع مى باشد، قول خداى- تعالى- است:

«خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ «2»» و گفتار خداى- عزّ و جلّ-: «وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ «3»» و بيشتر آيات قرآن از شاهدهاى اين باب است».

باب براعت تخلّص «4»

باب براعت تخلّص «4»

براعت تخلّص آن است كه شاعر شرح مطلع شعر- يا مدح، يا ذم يا غير آن از قبيل نسيب يا وصف، يا ادب، يا

زهد، يا فخر، يا شوخى و بذله يا جز آن از فنون ديگر- را با نخستين بيت مدح خود درآميزد، و گاهى اين آميزش در دو بيت پى درپى تحقّق مى يابد، و اين روش اگرچه روش گذشتگان در بيشتر شعرشان نيست امّا متأخّران به آن اسلوب، سخن گفته اند و از آن، بسيار آورده اند، و به جان خودم سوگند كه آن از محاسن كلامى ادباى محدّث است، هرچند پيشينيان باب آن را مانند بابهاى ديگر ادب براى آنان گشوده اند، و براعت تخلّص در كتاب عزيز شناختن فصل از وصل است، و ابن ابى البركات كتابى مخصوص آن نگاشته است و برخى متكلّمان معتقد شده اند كه آن يكى از وجوه اعجاز است، و آن فنّى دقيق است، و نزديك است در

__________________________________________________

(1)- سورة يوسف؛ 12، آيه 87.

(2)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 199.

(3)- سورة هود؛ 11، آيه 123.

(4)- منابع بحث اين باب: الوساطه ص 58، التبيان زملكانى ص 138، بديع ابن منقذ زير نام «التّخلّص»، روضة الفصاحة ص 45، المثل السائر زير نام التخلّص و الاقتضاب ص 417، الطّراز، ج 3 ص 179، بلوغ الأرب زير نام «براعة التخلّص» ص 54، خزانة ابن حجّة ص 149، نهاية الارب، ج 7 ص 135.

بديع القرآن، ص: 249

غيرشعر مگر بر زبردستان نقّاد پوشيده باشد، و آن در كتاب عزيز پراكنده است. و هرگاه تتبّع و پى جويى شود به دست مى آيد، مانند آغاز برخى از فصول آيات كه ظاهرا آن را با فاصله هاى آيات قبل متنافر

يا مغاير مى بينى، پس تقريبا جمع ميان آن فصول و فواصل مگر پس از امعان نظر و دقّت و تأمل ميسّر نيست و از آن قبيل است قول خداى تعالى: «سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ وَ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ جَعَلْناهُ هُدىً لِبَنِي إِسْرائِيلَ أَلَّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلًا ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ إِنَّهُ كانَ عَبْداً شَكُوراً «1»»، پس همانا وقتى قول خداوند «وَ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ» و ماقبل آن را مورد ملاحظه قرار دهى ميان آن دو فصل جدايى شديدى را احساس مى كنى تا اين كه درباره آن فكر كنى، و ارتباط ميان دو فصل را در قول خداى- سبحانه- «سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلًا» تا قول او: «لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا» بيابى. پس همانا خداى- تبارك و تعالى- خبر داد كه حضرت محمّد (ص) را شبانه به سرزمين مقدّس حركت داد تا برخى از آياتش را به او بنماياند، و او را به سوى بندگانش، بفرستد، همان طوركه موسى- عليه الصلوة و السّلام- را هنگامى كه ترسان و چشم براه از مصر بسوى مدين خارج شد، به همراهى دختر شعيب، شبانه به سرزمين مقدّس حركت داد تا آيات خويش را به او بنماياند، و به سوى گروه فرعون بفرستد، و به او كتاب (آسمانى) عطا فرمود، پس اين، شرح ارتباط ميان دو فصل مذكور است، و امّا ارتباط ميان گفتار خداى- سبحانه: «ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنا مَعَ نُوحٍ» و ماقبل آن، عبارت از اين است كه خداى- عزّ و جلّ- نخستين نعمتهايش را بر بنى اسرائيل با نجات پدرانشان همراه نوح در كشتى از

غرق شدن، بيادشان آورد؛ زيرا اگر پدرانشان نجات نيافته بودند ايشان به وجود نمى آمدند، پس نخستين نعمتهاى خدا برايشان رهايى پدرانشان از غرق شدن در طوفان است، و آخرين نعمتهايش نجاتشان از غرق شدن در وقتى است كه دريا برايشان شكافته شد، و نجات يافتند و دشمنشان فرعون و گروهش غرق شدند. و به يادشان آورد كه ايشان پسران نوح هستند، پس واجب است مانند پدرشان سپاسگزار باشند زيرا: «پسر عصاره وجود پدر است «2»»

امّا مثال آن چه از اين باب آمده؛ ليكن از اين قسم (مذكور) نيست، بلكه از قبيل كلامى است كه سخنور فصلى از آن را براى فصلى كه بعد از آن مى خواهد بياورد- يا نكته اى كه اشاره به آن دارد يا به سبب ديگر- زمينه و مقدّمه قرار مى دهد، (- مثال آن) قول خداى- تعالى- است: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ «3»»، پس همانا خداى- سبحانه- با اين فصل زمينه را براى فصل بعد از

__________________________________________________

(1)- سورة الاسراء؛ 17، آيه 1- 3.

(2)- براى بحث درباره اين حديث نگاه كن به: كشف الخفاء و مزيل الالباس، ج 2 ص 338.

(3)- سورة يوسف؛ 12، آيه 3.

بديع القرآن، ص: 250

آن كه بيان داستان يوسف (ع) است، فراهم نمود، و با آن فصل استادانه به بيان داستان وارد شد، و سبب براعت (برترى) اين تخلّص را فنّ «تنكيت» قرار داد؛ فنّ تنكيتى كه در مقدّمه اين تخلّص آمده است؛ پس نكته اى كه اشاره دارد به اين كه اين داستان- نه ساير داستانها ياد

شده در قرآن در باره پيامبران،- به نهايت حسن موصوف است، آن نكته قول او «احسن القصص» است، بنابراين وقتى مخاطب اين صفت «احسن القصص» را براى اين داستان شنيد، متوجّه تأمّل در آن مى شود، و درنتيجه درمى يابد كه هر مشكلى در آن به سرانجام خير رسيده، و هر تنگنايى به گشايش، و هر سختى به راحتى پايان يافته است، پس همانا يوسف (ع) به چاه افكنده شد، و نجات يافت، و به بهاى اندك فروخته شد، و آن كس كه او را خريده بود بجاى فرزندش پذيرفت، و كسى كه او در خانه اش بود به او عشق ورزيد، و خداوند وى (يوسف) را حفظ نمود، و او داخل زندان شد، و به صفت پادشاهى از آن خارج گشت، برادرانش بر او دست يافتند و او بر آنها دست يافت، و خداوندش بر ايشان پيروز گردانيد، و با ديدن برادر تنى (ابوينى) خوشحالش نمود، و به او انس گرفت، و پدرش از او جدا شد، سپس به هم رسيدند، و پدرش به سبب جدايى از او بى تابى كرد، آنگاه به ديدارش خرسند شد، و به سبب گريه بر جدايى او نابينا گرديد، و خداوند بينايى او را بازگردانيد، و او را از بيابان آورد، و در مصر بر تخت پادشاهى نشاند، و او- مقصودم پدر يوسف است- و يوسف بر بقيّه فرزندان خشم گرفتند، آنگاه از ايشان خوشنود شدند، و بر ايشان استغفار كردند، و خداوند، پدر و مادر، و برادرانش را- به منظور محقّق شدن رؤيايش- براى او به سجده واداشت، و از آن جهت بود كه آن داستان، نه ساير داستانها سزاوار بود، موصوف به نهايت

زيبايى شود.

و نيز از «براعت تخلّص» در كتاب عزيز قول خداى- تعالى- است: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ «1»» پس همانا خداى- سبحانه- اين آيه را مقدّمه براى خبر تولّد مسيح (ع) قرار داد. پس سخن از گزينش آدم (ع) را مقدّمه وارد شدن به ياد فرزندش نوح (ع)، و ياد از گزينش نوح را مقدّمه براى ياد فرزندش ابراهيم- عليه السّلام و على آله- و ياد گزينش آل ابراهيم را پس از ياد آل نوح مقدّمه اى قرار داد تا به سبب ياد ايشان به ياد آل عمران از فرزندان ابراهيم انتقال يابد، و با سخن از آل عمران، به ياد زن عمران انتقال يافت، تا در نتيجه داستان باردار شدن او را به مريم- عليهما السّلام- و تكفّل و نگهدارى زكريّا (ع) از مريم، و سخن از يحيى (ع) و داستان

__________________________________________________

(1)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 33.

بديع القرآن، ص: 251

باردارى مريم به مسيح- عليهما السّلام- و آيتهاى درخشان آن، و (ديگر معجزاتى «3») كه خداى- تعالى- به او (مسيح) عطا كرد (- تا در نتيجه همه اين وقايع را) بيان نمايد. پس در اين آيه تخلّصهاى ممتازى به بهترين ترتيب و روشن ترين بيان تحقّق يافته، از آن نوع كه در هيچ كلامى اتّفاق نمى افتد؛ زيرا خداى- سبحانه پدران را از بالاتر به پايين تر ياد كرده، و به سخن از آدم، بالاترين جدّ آغاز نموده و دنبال آن از نوح پدر

دوم- كه امّتها از پشت او انتشار يافته، و همه انسانها از نسل او آمده اند، نام برد، آنگاه پس از او، از ابراهيم، پدر پيامبران و رسولان الهى نام برد، و از ميان فرزندان ابراهيم، آل عمران را به سخن اختصاص داد؛ تا سرانجام به ياد مسيح- عليهما السّلام- منتقل شود؛ پس منزّه است كسى كه اين سخن را انشاء نموده است؛ و اللّه اعلم.

باب تعليق «1»

باب تعليق «1»

و آن عبارت از اين است كه سخنور معنايى را در باب غرضى از اغراض كلام بياورد، آنگاه به آن، معناى ديگرى را مربوط سازد كه مقتضى افزودن معنايى از معانى آن فن (غرض) است؛ مانند كسى كه قصد كند، انسانى را به «كرم» مدح نمايد، پس معنايى كه دالّ بر شجاعت است، به آن ربط مى دهد به طورى كه اگر بخواهد سخاوت را از كرم جدا كند نتواند به شرط اين كه نقصانى به كلامش راه نيابد.

و از نوع تعليق قسمى هست كه دو وصف، در لفظ، از يكديگر جدا و از نظر معنى به هم متّصل و پيوسته اند، و از آن قبيل است گفتار خداى- تعالى- «فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ «2»»، كه همانا خداى- سبحانه- اگر به وصف ايشان به فروتنى براى برادران مؤمن ايشان اكتفا مى كرد، ممكن بود شخص ضعيفى بپندارد كه تواضع ايشان از روى ناتوانى بوده است؛ پس آن پندار را با يادآورى سربلندى و تفوقشان بر كافران، نفى كرد، تا دانسته شود كه خاكسارى ايشان براى مومنان از روى تواضع [براى خداى سبحانه «4»] بوده است، پس با اين

__________________________________________________

(3) اصل متن «و غير ما ...» بود

كه چون با سياق مناسب نبود، مترجم آن را محرّف از «و غيرهما ممّا ...» دانست و ترجمه عبارت اخير در متن قرار داده شد.

(1)- منابع بحث اين باب: الصّناعتين، زير نام «المضاعفة» ص 423، بديع ابن منقذ زير نام «التعليق و الادماج» ص 30، الطّراز، ج 3 ص 159.

(2)- سورة المائدة؛ 5، آيه 54.

(4) عبارت ميان دو قلاب، ترجمه «للّه سبحانه» است كه براى تكميل معنى از تحرير همين باب (ص 443) افزوده شد.

بديع القرآن، ص: 252

حتراس، تتميم معنى و تكميل مدح، به دست آمد، و احتراس در مطابقة مندرج شد، و از مطابقه، تعليق نواضع به شجاعت در فن مدح، محقّق گرديد، و اين، مثال قسم دوم تعليق بود.

و از قسم اول تعليق است قول خداى- تعالى-: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ كَفَرُوا وَ قالُوا لِإِخْوانِهِمْ إِذا ضَرَبُوا فِي الْأَرْضِ أَوْ كانُوا غُزًّى لَوْ كانُوا عِنْدَنا ما ماتُوا وَ ما قُتِلُوا «1»»، پس همانا خداى- سبحانه- وصف ايشان را به كفر به وصفشان به ترس به گونه اى منسجم مربوط و متّصل گردانيد، و فرق ميان تعليق و تكميل اين است كه دو وصف در باب تكميل از نظر لفظ و معنى از يكديگر جدا، و در باب تعليق يا تنها در معنى، و يا در لفظ و معنى به يكديگر پيوسته اند؛ و اللّه اعلم.

باب إدماج «2»

باب إدماج «2»

و آن اين است كه متكلّم غرضى را در غرضى و يا بديعى را در بديع ديگر داخل كند،

به طورى كه در كلام، جز يكى از دو غرض، يا يكى از دو بديع ظاهر نباشد، و ديگرى در غرض موجود در ظاهر كلام مندرج باشد.

و از آن است گفتار خداى- تعالى-: «لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولى وَ الْآخِرَةِ «3»» پس در اين جمله «مبالغه» در «مطابقه» ادخال شده؛ زيرا اختصاص خداى- سبحانه- به صفت حمد در جهان آخرت- و آن هنگامى است كه جز او كسى ستوده نمى شود- مبالغه در وصف ذات او به مختص بودن به صفت حمد است، و اگرچه كلام در اين آيه ظاهرا در مظهر مبالغه ظهور يافته، امّا در باطن موضوع آيه حقيقت است، پس بتحقيق خداى در دو سرا به «حمد» شايسته تر است، و او به حقيقت پروردگار حمد و شكر و ثناى نيكو در دو جهان است، و جز او هركس از آفريدگان بر وجه مجاز حمد مى شود، و حقيقت حمد او، به پروردگار حمد- سبحانه- بازمى گردد.

و فرق ميان ادماج و آن قسم از تعليق كه يكى از دو صفت در ديگرى داخل شده، اين است كه در دو قسم تعليق ناگزير دو صفت در لفظ ظاهرند، و در يكى از دو قسم، معناى يكى از دو

__________________________________________________

(1)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 156.

(2)- منابع بحث اين باب: الصناعتين زير نام «المضاعفة» ص 423، بديع ابن منقذ ص 30، التلخيص ص 252، الايضاح؛ ج 6 ص 8 باوجودى كه سكّاكى آن را در مفتاح بيان نكرده است، خزانة ابن حجّة ص 457، الطّراز، ج 3 ص 157، بلوغ الأرب ص 302، حسن التّوسّل ص 82، نهاية الأرب، ج 7 ص 164.

(3)- سورة القصص؛ 28، آيه 70.

بديع القرآن، ص: 253

صفت در ديگرى ادخال شده، و در قسم ديگر دو صفت لفظا و معنى از يكديگر جدايند، و در «ادماج» جز يكى از دو فنّ يا يكى از دو معنى (معناى بديعى) ظاهر نيست؛ و الله اعلم.

باب إتّساع «1»

باب إتّساع «1»

اتّساع آن است كه سخنور، سخنى بياورد كه به اندازه معانيى كه الفاظش احتمال مى دهد مجال تأويل داشته باشد، پس آراء راويان در تأويل آن به اندازه عقلهايشان، گسترش مى يابد، و از آن قبيل است حروف معجم فواتح سورهاى فرقانى كه دانشمندان مجال تأويل در آن را بسيار گسترش دادند. و از همه آن تأويلها جز اين تأويل ترجيح نيافت كه فواتح نام سورهايى است كه خداوند- سبحانه و تعالى- به آنها سوگند ياد كرده است، و آن تأويل از ابن عبّاس- رضى الله عنهما- روايت شده است، و در اعراب آن تعداد فواتحى كه در آن اعراب راه مى يابد، اختلاف كرده اند، برخى معتقدند آن فواتح از باب حكايت است؛ چنانكه درباره «صاد» و «قاف» و «نون» به آن معتقد شده اند كه اين اسمها حكايت از مسمّاى خود دارد و چيزى جز آن نيست، و برخى معتقدند تنها حروف مقطّعه متعدّد معرب است، و گفتار شريح بن اوفى العبسىّ،- قاتل محمد بن طلحة السجّاد- را قراءت مى كند «2»: (طويل)

يناشدنى حاميم و الزّمح شاجر فهلّا تلا [خاميم (اين كلمه از تحرير همين

باب (ص 456) افزوده شد و بدون آن وزن شعر ناقص است.)] قبل التقدّم

امّا موردى كه اتّساع در غير فواتح سور (- عبارتهاى آغاز سوره ها) آمده، قول خداى- تعالى- است: «وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَةً «3»» كه همانا به ظاهر آيه چند اشكال متوجّه مى شود؛ ازجمله اين كه چرا از عدد صحيح به عدد معدول، عدول شد، و خداى- سبحانه- گفت: «مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ» و نگفت «اثنين و ثلاث و اربع»؟ و چرا جمله هاى آيه با «واو» كه مقتضى معناى جمع است، عطف شد تا در موضوع آيه اشتباه رخ دهد، و

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: العمدة ص 75، خزانة ابن حجّة ص 440، بلوغ الارب ص 249، الطّراز زير نام «التوشيح اوالتوسيم» ج 2 ص 89.

(2)- نگاه كن به: لسان العرب، ريشه «حمم» و در آن «يذكرنى» جاى يناشدنى وارد شده است.

(3)- سورة النساء؛ 4، آيه 3.

بديع القرآن، ص: 254

ظاهر آن به صورتى باشد كه دلالت بر (جواز) جمع ميان نه همسر داشته باشد؟ و چرا براى كسى كه مى ترسد ميان زنان به عدالت رفتار نكند، جواز چهار همسر به يك همسر تنزّل يافت، در حالى كه آن كس كه ميان چهار زن به عدالت رفتار نمى كند ممكن است ميان سه زن به عدالت عمل كند، و آن كسى كه ميان سه زن به عدالت رفتار نمى كند، ممكن است، ميان دو

زن به عدالت عمل كند؟، و چرا لفظ «واحدة» معدول نشد تا با اعداد قبلش تناسب داشته باشد؟. جواب از اشكال اوّل اين است كه عدول از عدد اصلى به عدد معدول براى ايجاز است؛ زيرا گفتار عرب «مثنى و ثلاث و ربّاع» جانشين «إثنتين، اثنتين و ثلاث ثلاث، و اربع اربع» با قيد تكرار است، در حالى كه مثنى و ثلاث و رباع» مختصرتر از عدد اصلى است؛ زيرا مقصود آيه معرّفى تعداد زنان حرّ (آزادى) است كه يك شخص ازدواج كننده مى تواند در زمان واحد دارا باشد، و براى رعايت ايجاز از عدد صحيح به عدد معدول، عدول شد، و امّا جواب از عطف جمله با «واو» نه با «او»؛ جواب اين است كه خطاب متوجّه همه مسلمانان نه يكى از آنهاست، پس عدول از «او» به «واو» كه مقتضى معناى جمع است واجب شد؛ زيرا خطاب متوجّه به جمع است تا هر مكلّفى به آنچه از اين جمع برايش مباح است، برسد، و اگر عطف توسّط «او» انجام مى شد، حكم به يك فرد مكلّف اختصاص مى يافت، و امّا جواب از اشكال تنزّل از چهار همسر به يك، و اين كه چرا (از چهار) به سه، و از سه به دو تنزّل حاصل نشده است، جواب اين است تنزّل از چهار به يك به سبب بناى كلام بر اختصار است، زيرا تنزّل تدريجى و به ترتيب موجب اطاله كلام مى شود كه چاره اى از جلوگيرى از آن نيست، و به همين جهت در اين آيه فرض مى شود كه خداوند گفته است: «فان خفتم الّا تعدلوا فى اثنتين فواحدة» و واسطه ها را حذف نموده، براى اين كه آنچه بيان شد

بر آنچه حذف شده دلالت دارد، و براى اين كه نظم سخن بر روش پسنديده بلاغت جارى شود، پس آن كس كه مى ترسد ميان دو زن عدالت برقرار نكند، سزاوارتر كه ميان سه زن- چه رسد به چهار- عدالت برقرار نكند، و امّا اين كه پرسش كننده مى گويد: چرا لفظ «واحدة» به صيغه معدول نيامد (جواب اين است) كه چون عرب، عدول را براى اعداد قرار داده، و لفظ «واحده» و «واحد» آغاز عدد است، و معدود نيست، و به سبب اين كه عدول در اين اعداد (اعداد معدول) به منظور اختصار آمده تا لفظ معدول جانشين عدد مكرّر شود، و در لفظ «واحدة» چنين عددى وجود ندارد، پس به آن جهت، لفظ «واحدة» بر اصل وضع و غير معدول آمد؛ و اللّه اعلم.

بديع القرآن، ص: 255

باب مجاز «1»

باب مجاز «1»

مجاز خلاف حقيقت است، و كلمه «حقيقة» فعيلة، به معناى «مفعولة» و از فعل «احقّ الامر يحقّه» است كه به معناى «أثبته» (- آن را ثابت كرد) مى باشد، و يا از حقّقته است، كه آن در وقتى است كه از وجود چيزى در موضع يقين باشى. و چرا خلاف مجاز حقيقت ناميده شد؛ زيرا حقيقت چيزى ثابت شده و معلوم با برهان است. و صيغه مجاز بر وزن «مفعل» از «جاز الشى ء يجوزه» است، و آن وقتى است كه از چيزى گذشته باشد، پس هرگاه لفظى از معنايى كه مقتضاى وضع لغوى آن است عدول كند به وصف مجاز متّصف مى شود؛ بنابراين كه اهل زبان يا لغويان آن را

از محل اصلى خود گذرانيده اند يا آن لفظ از مكان وضع اوّلى خودش گذشته است.

و لفظ جز با داشتن دو شرط مجاز نمى گردد؛ نخست اين كه از معناى وضع اوّلى منقول باشد، و با اين شرط از مشترك و از كذب «كه در آن ادّعاى مجاز شده جدا مى گردد» و شرط دوم اين كه مجاز به سبب مناسبت ميان معناى اصل و فرع صورت گرفته باشد، و به همين جهت، اعلام منقول به وصف مجاز موصوف نمى شوند؛ مثل اين كه مردى را «حجر» نام نهى، و گفته شود كه آن مجاز است» «هرچند حجر را براى معناى إنسان نقل كرده اى، وليكن آن نقل، بدون مناسبت است؛ زيرا مناسبتى ميان حقيقت حجر و حقيقت انسان وجود ندارد» و هرگاه اين دو شرط در لفظى تحقّق يافت، آن لفظ مجاز است، و اين كلام، نقل عبارت «فخر الدين بن الخطيب» درباره مجاز است «2»، و گفتار وى در تعريف استعاره گذشت كه استعاره عبارت است از «جعل الشئ الشئ للمبالغة فى التشبيه كقولك لقيت اسدا و أنت تعنى أنّك لقيت شجاعا (براى ترجمه آن عبارت ر ك: ص 123 س 10- 11.)» و اختلافى نيست كه استعاره با وجود اختلاف اقسامش مجاز است، و او در اين جا گفته است كه چيزى از كلام جز با احراز دو شرط گذشته مجاز نيست، و حال آن كه يكى از آن دو شرط كه آن نقل است، در اين استعاره مفقود است پس در آن مطلب تأمل كن، مگر اين كه- خدايا!- فخر الدين بر وفق نظر كسى عمل كرده كه گفته: مجاز دو مجاز است، مجاز استعاره و مجاز حذف (و دو شرط وى كه تحقّق صحّت

مجاز بر آنها توقّف دارد، در اين دو قسم مجاز، معتبر نباشد «3»)

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: الكتاب سيبويه، ج 1 ص 169، العمدة، ج 1 ص 177، الصّناعتين ص 268، اسرار البلاغة ص 330، دلائل الاعجاز ص 52، المفتاح 192، الايضاح، ج 5 ص 34، خزانة ابن حجّة ص 396، بلوغ الأرب ص 209، الطراز ص 13.

(2)- نقل باختصار از نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز ص 46- 47.

(3)- اين عبارت در نسخه اصل نيست و ما آن را از باقى نسخه ها ثبت كرديم (اصل عبارت چنين است: «و شرطاه اللّذان وقعت صحّة المجاز عليهما غير معتبرين فى القسمين.)، زيرا بدون آن معناى كلام سربراست نمى شود.

بديع القرآن، ص: 256

و مجاز بر سه قسم است: مجاز در اثبات، مجاز در مثبت، و مجاز در هر دو مثال اول قول خداى- تعالى- است: «وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً «1»»، و قول خداى- تعالى-: «وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها «2»» و قول خداى- سبحانه-: «تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ «3»»، پس اين افعال در اين موارد به غير فاعل واقعى آنها منسوب شده است؛ زيرا «آيات» علم (ايمان) به وجود نمى آورد، و نه زمين بارهاى سنگين خود را بيرون مى اندازد و نه درخت نخل ميوه خود را مى دهد.

و از آن قسم است گفتار شاعر «4»:

«أشاب الصغير و افنى الكبي

ر كرّ الغداة و مرّ العشىّ»

پس در اثبات فعل «پير ساختن» براى «كرّ الغداة»، در حالى كه در حقيقت آن، فعل خداى- سبحانه- است، مجاز صورت گرفته است، و از اين قبيل است: قول عرب: «نهارك صائم و ليلك قائم»

و قاعده كلّى مجاز در اثبات آن است كه يك چيز به غير آن چه ذاتا به آن منسوب است، نسبت داده شود.

امّا مثال قسمى كه مجاز در مثبت نه در اثبات واقع شده قول خداى- تعالى- است: «فَأَحْيَيْنا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها «5»» كه خداوند سبزى زمين و شادابى آن را به سبب (خرمى و سرسبزى) روييدنيها و گلهايش، حيات قرار داده است، بنابراين مجاز داخل در قسم «مثبت» است، امّا اثبات (فعل احياء)، پس حقيقت آن فعل از سوى خداوند است، زيرا فاعل آن خداى- تعالى- است.

و مثال قسمى كه مجاز در اثبات، و مثبت با هم تحقّق يافته گفتارى است كه به مردى گويى: «أحيتني رؤيتك» و مقصود تو «سرّتنى رؤيتك» است، پس مسرّت، حيات قرار داده شده، و آن مجاز در مثبت است، و به رؤيت منسوب گرديده، و آن مجاز در اثبات است.

__________________________________________________

(1)- سورة الانفال؛ 8، آيه 2.

(2)- سورة الزّلزلة؛ 99، آيه 2.

(3)- سورة ابراهيم؛ 14، آيه 25.

(4)- آن بيت از «الصّلتان العبدى» است، و او قثم بن خبيئة بن عبد القيس، شاعرى معروف است، وى معاصر جرير و فرزدق بوده و ميان آن دو قضاوت مى كرده است، نقل باختصار از «معاهد التنصيص» ج 1 ص 73 و 74، چاپ «مطبعة السّعادة» و «الكامل» مبرّد، ج 2 ص 540، و آن يكى از ابياتى است كه بيت اوّل آن اين

است:

«أرى امة شهرت سيفا و قد زيد فى سوضها الاصبحى»

(5)- سورة فاطر؛ 35، آيه 9.

بديع القرآن، ص: 257

و مجاز در مثبت جز در مفرد، و مجاز در اثبات جز در جمله واقع نمى شود و امام علّامه عبد القاهر جرجانى اعتقاد داشته است كه تعريف مجاز درصورتى كه مفرد به آن موصوف گردد، غير از تعريف مجاز در صورتى است كه جمله به آن موصوف شود، سپس بدنبال آن گفته است: «و بايد به تعريف حقيقت و مجاز در مفرد آغاز كنيم»:

و در تعريف حقيقت در لفظ مفرد گفته مى شود: آن هر كلمه اى است كه از آن معنايى اراده شود كه دلالتش بر آن معنى توسّط وضع واضع و بدون استناد به چيز ديگر است؛ مانند دلالت اسد بر حيوان مشخّصى.

و تعريف مجاز در مفرد، عبارت است از هر كلمه اى كه از آن معنايى جز معناى مخصوص به آن در وضع واضع اراده شود، و سبب آن مناسبتى ميان معناى اول و دوم باشد.

و امّا تعريف حقيقت در جمله: پس آن عبارت است از هر جمله اى كه براين اساس استعمال كنى كه حكم مفهوم از آن حكم ثابت در عقل باشد، و در جاى خود قرار گرفته باشد؛ و اين معناى حقيقت در جمله است، و مثال آن گفتار تو است كه گويى: «خلق اللّه العالم».

و هر جمله اى كه حكم

مفهوم از آن را با نوعى تأويل، از محلّ خود خارج ساختى، آن مجاز است، و هرگاه اين فصل از كلام قاضى را بپذيرى و اين هنگامى است كه با سخن فخر الدين بن الخطيب مخالف مى باشد در اين صورت يا كلام جرجانى را صحيح مى شماريم و يا سخن فخر الدين بن الخطيب را، پس اگر كلام جرجانى را ملاك عمل قرار دهيم، همه مثالهايى كه براى باب مجاز آورديم صحيح است، و اگر به كلام فخر الدين عمل كنيم مثالها صحيح نيست، و صحيح عقيده اى است كه پس از بيان مثالها باقى گذاشتيم؛ و اللّه اعلم.

و مجاز نزد صاحبان علم بيان دو قسم است: مجاز حذف، و مجاز بدون حذف، و براى مجاز بدون حذف ناقدان اسمهايى مشتق نموده اند كه اكنون مورد بحث نيست؛ مانند استعاره كه از اين معنى مشتق شده كه لفظى براى استعمال در معنايى بعاريت گرفته شده است. و اين تقسيم چنان است كه برخى از ايشان (اصحاب علم بيان) گفته اند كه: «مجاز دو مجاز است، مجاز استعاره و مجاز حذف» سخن از مجاز استعاره، در باب استعاره گذشت، و مجاز حذف مانند قول خداى- تعالى-: «وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ «1»» و «العير» ( «و العير» دنباله آيه قبل و معطوف به «القرية»، مى باشد، و مصداق مجاز حذف است.) و آنچه شبيه آن است، مانند قول خداى- تعالى-: «يا سَماءُ أَقْلِعِي «2»»، و مانند اسمهايى كه لحظه اى پيش مقدّم داشتيم (مقصود از اين اسمها بر مترجم معلوم نشد، شايد كلمه اسماء در عبارت متن محرّف از «امثال» و مقصود مثالهايى باشد كه در مجاز اثبات و مجاز مثبت (ص 276- 281)

گذشت.، و همانا عرب حذف يك مضاف را به

__________________________________________________

(1)- سورة يوسف؛ 12، آيه 82.

(2)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

بديع القرآن، ص: 258

حذف مضاف دومى بعد از مضاف اول رسانيده است، مانند گفتار جرير «1»: (وافر)

إذا نزل السّمآء بارض قوم رعيناه و إن كانوا غضابا

جز اين كه مثل اين نوع حذف به سبب دورى آن از حقيقت جز در ضرورت شعر جايز نيست، و چون مجاز حذف، علاوه بر معناى «تجاوز از معناى حقيقى» معناى ديگرى ندارد، كه توسّط آن شايسته اسم خاصّى مانند «مجاز استعاره» باشد، از اين رو اسم مجاز را بر آن باقى گذاشته اند.

باب ايجاز «2»

باب ايجاز «2»

ايجاز عبارت است از خلاصه كردن برخى از الفاظ به منظور موجز شدن كلام است: بدون اين كه برخى از اسمها مانند مضاف، يا پاره اى از اجزاى جمله مانند فاعل يا خبر حذف گردد يا اين

__________________________________________________

(1)- اين بيت چنان كه در المفضّليّات (ص 697 چاپ اروپا) آمده، منسوب به معاويه بن مالك معود الحكماء است، و آن از ابيات قصيده اى است كه اول آن چنين است:

أجد القلب عن سلمى اجتنابا و اقصر بعد ما شابت و شابا

و در «لسان العرب» ريشه «سما» و «معاهد التنصيص» ج 1 ص 261،

و «الصناعتين» ص 276 چاپ الحلبى، چنان است، و صاحب تاج العروس (ريشه «سملى») آن را به فرزدق و ابن رشيق در العمدة ج 1 ص 144 به جرير نسبت داده، و چنان است در «نهاية الأرب» ج 7 ص 144 (چاپ دار الكتب)، و وجه مرجّح نزد من اين است كه مؤلّف در نسبت اين بيت به جرير، از آنچه در العمدة آمده، پيروى نموده است، و صحيح آن است كه آن بيت به «معاوية بن مالك» منسوب است، و در «الحماسة البصريّة» (نسخه خطى محفوظ در دار الكتب المصريّة به شماره 590 ادب) نيز به معاويه منسوب شده، و چنان است در «الكامل» مبرّد (چاپ دار الكتب المصريّة ص 109) و «عيار الشعر» ص 84، و الموشح ص 245.

(2)- منابع بحث اين باب: سيبويه (الكتاب)، ج 1 ص 22، البيان و التبيين، ج 1 ص 96، رغبة الامل، ج 1 ص 252: قواعد الشعر ص 68، النّكت فى اعجاز القرآن تأليف رمانى ص 3، العمدة، ج 1 ص 67، سرّ الفصاحة زير نام «الايجاز و الاختصار و حذف الفضول» ص 196، التبيان زملكانى ص 71، بديع ابن منقذ يك بار زير نام «الاسهاب و الاطناب و الاختصار و الاكثار» ص 95، و بارى ديگر زير نام «التضييق و التوسيع و المساواة» ص 79، از آن سخن گفته است، المفتاح، زير نام «تقليل اللّفظ و لا تقليله» ص 227، المثل السائر ص 297، الايضاح، ج 3 ص 201، الطّراز، ج 2 ص 88، بلوغ الارب ص 198، خزانة ابن حجّة ص 364.

بديع القرآن، ص: 259

كه اختصار با عدول از لفظ اصلى معنى به لفظ ارادف و مانند آن، تحقّق يابد، و يا با تغيير لفظ اصلى معنى به لفظ مستعار و غير آن باشد.

اين تعريف اصطلاحى مخصوص ايجاز، و از نوع تعرف به «رسم» است. و تعريف لغوى عمومى آن مى آيد.

مثال ايجاز آن است كه سخنور داستانى را در كلماتى اندك بيان نمايد؛ به طورى كه اگر كسانى كه در سطح بلاغت وى نيستند آن داستان را بيان مى كردند الفاظى بيشتر از الفاظ وى مى آوردند، و از شروط ايجاز آن است كه سخن در مظهر اشاره- كه وصف و تعريف آن گذشت- ظاهر نشود. و بيشتر داستانهاى قرآن كريم از اين قبيل ايجاز است، مانند داستان موسى (ع) در سوره «طه» كه همانا معانى آن در الفاظ معناى حقيقى كامل، و بدون حذف و بدون تبديل به لفظ اشاره، و ارادف، و تمثيل بيان شده است، و همه محتواى داستان در پوشش الفاظ آن قرار گرفته است، اين است آنچه پيشينيان در تعريف ايجاز تقرير كرده اند.

و به عقيده من ايجاز بر دو قسم است؛ حقيقى و مجازى. ايجاز حقيقى را بر نام ايجاز باقى گذاشته اند، و هر نوع از انواع ايجاز مجازى را نامى خاصّ و مناسب با اشتقاق آن نوع نهاده اند، پس مجاز نوعى ايجاز است، و در نتيجه هر مجازى ايجاز است، و عكس آن صادق نيست. و مجاز عبارت است از حذف برخى از اجزاى كلام؛ و سبب آن يا دلالت باقى اجزاى كلام بر محذوف و يا وجود قرينه اى است كه موجب

بى نيازى از آن گرديده است. مثال اوّل «و اسئل القرية «1»» و مثال دوم «حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ «2»»، و مانند آن است.

و ارداف و تمثيل ايجاز است و كلام با آن دو با غير الفاظ معناى حقيقى وضعى تشكيل مى شود. و اشاره ايجاز نه مجاز است: زيرا الفاظ اشاره الفاظ معناى حقيقى و يا ناظر به معناى حقيقى بر وجهى پوشيده است، و به سبب معنايى كه به اشاره بر آن دلالت دارد از معناى حقيقى نقل نشده است؛ جز اين كه لفظها مختصر شده و اندك آن دلالت بر معانى فراوان دارد.

و آنچه نخست به رشته تحرير درآوردم از گفتار پيشينيان، ايجاز حقيقى است، حال اگر گفته شود: «درصورتى كه مجاز نوعى ايجاز است روا باشد كه هر قسم از اقسام مجاز ايجاز ناميده شود» جواب گويم: «نامها عبارتهايى است كه به آن صاحب نام شناخته مى شود. كسى كه نوعى را به نام جنس آن بخواند، آن نوع را بر وجه كامل معرّفى ننموده است، پس اگر انسان را به حيوان معرّفى

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: ص 257 همين كتاب.

(2)- سورة ص؛ 38، آيه 32.

بديع القرآن، ص: 260

نمايى، و فصل آن را بيان نكنى، همانا حقيقت انسان را كاملا نشناسانده اى؛ زيرا چيزى جز وجه مشترك تعريف را نياورده اى، و وجه مميّز آن را بيان نكرده اى، و چون برخى از انواع ايجاز آن است كه با لفظ معناى موضوع له دلالت بر معنى دارد، و برخى از انواع آن؛ گاهى با لفظ

ردف، و گاهى با لفظ مماثل، و زمانى با لفظ مستعار دالّ بر معنى است، و حقيقت، اصل در كلام، و مجاز فرع و ايجاز اصل است، بنابراين اسم ايجاز كه اصلى است، بر كلامى كه ظاهر لفظش دلالت بر معنايش دارد، باقى مانده است، و كلامى كه با تأويل دلالت بر معنى دارد، به اسمهاى مجازى ناميده شده؛ زيرا مفاهيم آنها مفاهيم مجازى است.

پس اگر گفته شود: «بنابراين (تعريفى كه براى ايجاز آمد) فرق ايجاز و مساوات چيست؟» جواب گويم: «مساوات جز در يك معناى مفردى كه درباره آن با لفظى برابر، نه زيادتر و نه كمتر سخن گفته شده، تحقّق نمى يابد. و ايجاز در مقام سخن از داستانها و خبرهايى است كه در ضمن قطعه هايى از كلام مى آيد كه متضمّن معانى گوناگون است» و خلاصه فرق آن دو، اين است كه مساوات در ضمن معانى جمله هايى تحقق مى يابد كه ابيات شعر و فصول كلام از آن تشكيل شده، و تحقّق ايجاز در ضمن ابيات و فصول است، آنگاه مساوات چنان كه با ايجاز حاصل مى شود با اطناب نيز همراه مى گردد، پس همانا كلامى كه مقصود از آن تعظيم، و يا تأكيد، يا ايجاد ترس است، معانى آن- به منظور تأكيد، يا تفهيم به هوشيار و كودن- با تعدّد الفاظ، متعدّد مى شود، و يا معناى واحد با الفاظ گوناگون و مرادف بيان مى گردد؛ باوجود اين كلام موصوف به مساوات است. پس برخى از انواع ايجاز به مساوات موصوف مى شود، و برخى از آن صفت مساوات نمى پذيرد، و مساوات گاهى ممكن است، چيزى از آن در ابيات و فصول كلام واقع شود، و فرق اين قسم مساوات

و ايجاز آن است كه در ايجاز الفاظ كمتر از معانى، و در مساوات لفظها نه بيشتر و نه كمتر از معانى است.

و يكى از انواع مجاز، آن است كه برخى از الفاظ مختصر مى شود، و همه كلام با الفاظ معناى حقيقى مى آيد، و اختصار آن، از نوع اختصار الفاظ معناى مجازى است؛ و اين نوع ايجاز، اختصار اتباع ناميده مى شود، و صورت آن شبيه به صور تلفيف است. مانند قول خداى- سبحانه-:

«وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ «1»»، كه تقدير آيه- و الله اعلم- تبوّؤا الدّار و أخلصوا الايمان» است، چنان كه شاعر گفته است «2»: (رجز)

__________________________________________________

(1)- سورة الحشر؛ 59، آيه 9.

(2)- اين مصراع، مصراع دوم بيت «ذو الرّمة» است، و آغاز آن چنين است؛

«لمّا حططت الرّحل عنها واردا»

، ديوان او، چاپ اروپا ص 664.

بديع القرآن، ص: 261

«علفتها تبنا و ماء باردا»

كه معناى «ماء باردا» «و سقيتها ماء باردا» مى باشد. و مانند گفتار شاعر ديگر «1»: « (مجزوء كامل)

و رأيت زوجك فى الوغى متقلدا سيفا و رمحا

كه معناى «ورمحا» و معتقلا رمحا است.

و ازجمله موارد ايجاز كتاب عزيز كه بر قسم اول آمده، قول خداى- تعالى- است: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ

إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ «2»»، پس بتحقيق خداى- عزّ و جلّ- در اوّل آيه بر هر نيكى امر، و از هر كار زشتى نهى نمود، و آيه را به رساترين موعظه پايان بخشيده و در فاصله آن لطف آميزترين يادآورى را بيان فرموده است.

(و اين همه) با الفاظ معانى حقيقى است و در آن اقسامى از محاسن كلامى گرد آمده است:

ازجمله محاسن آن، صحت تقسيم است، زيرا خداى- سبحانه- همه اقسام معروف و منكر را فراپوشانيده است.

و ازجمله آن محاسن، طباق لفظى، و حسن نسق، و تسهيم، و حسن بيان و ائتلاف لفظ با معنى، و مساوات، و صحّت مقابله، و تمكين فاصله، و ايجاز است:

امّا شرح اين كه آيه دربرگيرنده همه اقسام است، اين است كه: خداى- سبحانه امر به عدالت نموده، و آن عبارت از رفتار همراه با عدالت مكلّف، نسبت به خودش و ديگران است، آنگاه پس از عدالت به احسان امر فرموده، و احسان اسمى است عام كه هر كار خيرى پس از عدل زير آن نام قرار مى گيرد. و همانا امر به عدالت را ازآن جهت كه واجب است مقدّم آورده، و امر به احسان را از آن روى كه مستحب است، دنبال آن قرار داده تا در نتيجه نظم كلام بر نيكوترين ترتيب سامان يابد، و خويشاوند را با اين كه داخل در عموم كسانى است كه درباره ايشان امر به عدالت و احسان شده، جداگانه بيان نمود تا مزيّت خويشاوند و فضيلت نيكى درباره او را بيان نمايد، و از «فحشاء» و «منكر» و «بغى» با آوردن الف و لام جنس،

نهى فرمود تا همه امورى كه بايد از آن نهى شود فراگيرد، چنان كه آوردن الف و لام جنس، همه امورى كه بايد مورد امر قرار گيرد فراگرفت.

__________________________________________________

(1)- اين بيت از عبد اللّه بن الزّبعرى است، چنان كه در الكامل مبرّد، ج 1 ص 189 وارد شده است. و در كتاب سيبويه، ج 1 ص 307 (چاپ بولاق) بدون نام بردن از سراينده وارد شده و در آن كتاب «يا ليت زوجك» روايت شده، و نيز در كتاب «الجامع لاحكام القرآن» بدون ذكر سراينده وارد شده و روايت آن: «أرأيت زوجك» است.

(2)- سورة النحل؛ 16، آيه 90.

بديع القرآن، ص: 262

و امّا طباق لفظى: طباق لفظى در قول خداى- تعالى-: «يأمر» و «ينهى» واقع شده است.

و مقابله: «1» در قول خداى- سبحانه-: «بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى » با قول او:

«الفحشاء و المنكر و البغى» تحقق يافته است، و خداوند سه موضوع را مقابل سه موضوع قرار داده و سه موضوع دوم مخالف سه موضوع اوّل است.

و حسن نسق: و آن در ترتيب عطف برخى از جمله ها بر برخى ديگر بر وجه شايسته است، زيرا عدل مقدم شده و احسان بر آن عطف گرديده، به سبب آن كه عدالت واجب، و احسان امرى افزون بر قدر واجب مى باشد، «وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى » بر «الْإِحْسانِ» عطف شده زيرا احسان معنايى عام، «وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى » معنايى خاصّ است، پس گويى اين خاص نوعى از آن جنس عام است، آنگاه خداى- سبحانه- جمله

امر را مقدّم آورده و جمله نهى را بر آن عطف نموده و جمله هاى متضمّن امر و نهى را به گونه اى مرتب آورده كه آن چه واجب است مؤخّر باشد. مقدّم نشده، و آنچه واجب است مقدّم شود مؤخّر نگرديده، و درنتيجه حسن ترتيب به حسن نسق مقرون شده است.

و اما تسهيم: از آن جهت است كه صدر كلام بر ذيل آن دلالت دارد چنان كه صدر بيت شعر بر عجز آن دلالت دارد.

و امّا حسن بيان: به سبب آن است كه هركس عبارت آيه را بشنود در فهم معناى آن درنگ نمى كند؛ زيرا لفظ آن از تعقيد خالى است، و به نزديكترين و ساده ترين روش بر معنى دلالت دارد، و تيزهوش و كودن، و وارد به فنّ بيان و ناوارد در فهم آن يكسانند،

و امّا ائتلاف لفظ با معنى: سبب آن اين است كه هيچ لفظى شايستگى ندارد جانشين الفاظ آن گردد.

و امّا مساوات: سبب تحقّق مساوات آن است كه الفاظ كلام قالبهايى براى معانى آن، نه كوچكتر و نه بزرگتر از آن است.

و امّا تمكين فاصله: براى آن است كه بخش پايانى آيه در جايگاه خود قرار گرفته و معناى آن مربوط به ماقبل خود تا اول آيه است؛ زيرا موعظه جز بعد از بيان تكليف با امر و نهى، نيكو نيست، پس همانا تحقّق وعد و وعيد مترتّب بر فرمانبردارى امر و نهى و مخالفت آن است. و تذكّر پس از موعظه تحقّق مى يابد.

و امّا ايجاز: ايجاز آيه، عبارت از دلالت الفاظ كم آن بر معانى بسيار است، الفاظى كه متضمّن

__________________________________________________

(1) آن چه مؤلّف در اين جا زير عنوان «مقابله» از محسّنات آيه آورده، در «تحرير» همين

باب (ص 466) طباق معنوى دانسته است.

بديع القرآن، ص: 263

معناى حقيقى و صريح است، و در آنها لفظ اشاره، و ارادف، و تمثيل وجود ندارد، و نه نوعى از انواع حذف و تغيير تحقّق يافته است.

و ايجاز حذف را نوعى است كه در آن مفعولها حذف مى شود، و آن در صورتى است كه مقصود متكلّم تنها بيان حال فاعل باشد، و در اين هنگام فعل، متعدّى نمى گردد، زيرا تعديه فعل، از بيان غرض متكلّم مى كاهد، آيا توجّه ندارى كه اگر بگويى: «فلان يعطي الدنانير» (- فلانى دينارها مى بخشد) مطلبى جز چيز بخشيده شده را بيان نمى كند، و آن گوياى بخشندگى ذاتى وى نيست، و گاهى مفعول براى منظورى جز اين منظور حذف مى شود، همان طوركه در شعر طفيل الغنوى «1»، درباره «بنى جعفر بن كلاب» حذف شده، جايى كه گويد: (طويل)

جزى اللّه عنّا جعفرا حين أزلقت بنا نعلنا فى الواطئين فزلّت

أبوا ان يملّونا و لو أنّ امّنا تلاقى الّذي لا قوه منّا لملّت

هم خالطونا بالنّفوس و ألجأوا الى حجرات أدفأت

و أظلّت

پس مفعولى معيّن در چهار مورد، در اين اشعار حذف شده كه عبارت است از: «لملّت» و «ألجأوا» و «ادفأت» و «أظلّت» كه در اصل «لملّتنا» و «ألجأونا» و «ادفأتنا» و «اظلّتنا» بوده است، جز اين كه شاعر گويى خويشتن را از ياد برده تا جايى كه اصلا توجّه به مفعولى نكرده، و گويا شأن فعل در بوته ابهام واقع گرديده، و مفعول به آن در نظر گرفته نشده و چنان است كه گويى: «قد ملّ فلان» و مقصودت اين باشد كه بگويى: «دخله الملال» بدون اين كه ملالت وى را به چيزى اختصاص دهى، بلكه منظورت بيش از اين نباشد كه حالت وى را به ملالت وصف نمايى.

و بدان تو را در قول شاعر «لملّت» فايده اى حاصل آيد، و آن اين است كه مقتضاى جمله «لملّت» آن است كه هر مادرى در اين وضع باشد وى را صفت ملال و انزجار عارض گردد، بنابراين فحواى گفتار شاعر: «و لو انّ امّنا تلاقى الّذى لا قوه [منّا «2»] لملّت» اين است كه آنچه آن قوم از ما ديدند، داراى چنان مشقّتهاى عظيمى است كه ديدن آن مشقّتها مادران را- باوجودى كه سرشتشان بر تحمّل ناملايمات در جهت منافع فرزندان سرشته شده- بيزار و خسته مى گرداند؛ بنابراين تعبير شاعر «امّنا» دالّ بر اين است كه همه مادران نسبت به فرزندانشان چنان هستند، و اگر

__________________________________________________

(1)- ديوان او ص 58، چاپ اروپا، و نهاية الارب، ج 7 ص 76، و حسن التوسّل ص 36، و دلائل الاعجاز ص 115.

(2) تركيب داخل قلاب، از عبارت «انوار الربيع» (ص 186) افزوده شد بدون آن نقل قول ناقص است.

بديع القرآن، ص: 264

«لملّتنا» مى گفت: «عموم معنى» كه موجب حصول مبالغه است، از بين مى رفت، زيرا اگر بعد از «امّنا» بگويد: «لملّتنا» معناى خاصّ، نه معناى عام را بيان مى كند؛ و درنتيجه كلام از مبالغه مطلوب تهى مى شود، وليكن چون گفت: «لملّت» معناى عمومى كه از آن مبالغه حاصل مى گردد بيان نموده است؛ زيرا آن مشقّتى كه اين قوم از ما ديدند، مشقّتى است كه باوجود آن، هر فرزندى (براى مادر) بيزاركننده مى شود، و گفتار شاعر: و «ألجأوا» و «أدفأت» و «أظلّت» چنان است، و همه آن جمله ها مفيد عموم است، و اگر مى گفت: «الجأونا» و «أدفأتنا» و «أظلّتنا» مبيّن معنايى جز معناى خاصّ نبود، و درنتيجه معناى مبالغه ساقط مى شد.

و قاعده بر اين است كه هرگاه تمام توجه مصروف اثبات مجرّد فعل بدون عنايت به شناخته شدن مفعول باشد، در اين صورت بهتر، حذف مفعول است، و بر آن وجه است قول خداى- تعالى-:

«وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ «1»» معناى آن (يسقون)، يسقون اغنامهم و مواشيهم است» و معناى «وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ» و معناى تذودان، «تذودان عنهما» است. و (در جمله) «قالتا لا نسقي» معناى «لا نسقى» معناى جمله «لا نسقى غنمنا» است. و سبب (حذف مفعول در آن جمله ها) مطلبى است كه گفتيم؛ به اين تفصيل كه: مقصود آيه آن است كه در آن حالت از مردم عمل سقى (سيراب كردن)، و از آن دو زن عمل ذود، انجام

مى شد، و معناى قول آن دو: «لا نسقى» اين است كه عمل سقى از ما انجام نمى گيرد مگر وقتى كه شبانان باز گردند (معناى فسقى لهما) آن است كه از موسى (ع) عمل سقى انجام شد، امّا اين كه آنچه سيراب شده اند گوسفندان يا شتران بوده، خارج از معناى مقصود است، و بيان آن موجب توهّم خلاف مقصود مى گردد؛ زيرا اگر گفته مى شد: «و وجد من دونهم امرأتين تذودان غنهما»، ممكن بود كه وى مطلق عمل «ذود» (- منع گوسفندان از آبشخوار) را زشت نشمرده، و تنها ذود گوسفند را زشت شمرده باشد، تا جايى كه اگر به جاى «غنم»، «ابل» بود، آن را زشت نمى شمرد، چنانكه وقتى گويى: «مالك تمنع اخاك» منع مخصوصى را بد دانسته اى، نه مطلق «منع» را از آن جهت كه منع است، بلكه منع را از آن جهت كه به برادر تعلّق گرفته زشت دانسته اى.

غرض دوم از حذف مفعول معيّن اين است كه قصد داشته باشى، آن مفعول را بيان كنى، وليكن آن را حذف مى كنى، تا نشان دهى كه نمى خواسته اى آن را اظهار دارى؛ مانند گفتار بحترى «2»: (خفيف)

__________________________________________________

(1)- سورة القصص؛ 28، آيه 23- 24.

(2)- ديوان او ص 84 چاپ «الجوائب»، سال 1300 ه. و نهاية الارب، ج 7 ص 77 چاپ دار الكتب، و حسن التوسّل ص 26.

بديع القرآن، ص: 265

شجو حسّاده و غيظ عداه

أن يرى مبصر و يسمع واع

كه معناى آن بيت ناگزير، أن يرى مبصر محاسنه و يسمع واع أخباره» (- اين كه بيننده اى خوبيهاى او را ببيند و فراگيرنده اى خبرهايش را بشنود) مى باشد، وليكن شاعر از بيان آن تظاهر به غفلت كرده است زيرا مى خواسته بگويد: كه اثبات فضايل وى را كافى است كه چشمى آنها را ببيند، و يا گوشى بشنود، تا بداند كه اوست كه يكتاى فضايل است، و اوست شخصى كه فردى را نرسد كه در فضايلش هماوردى كند، بنابراين مر ايشان (دشمنان ممدوح) را اندوه آورتر از اين نيست كه بدانند، در اين جا (در مقام عرضه فضايل ممدوح) بيننده يا شنونده اى وجود دارد.

منظور سوم (از حذف مفعول) اين است كه مفعول به سبب واضح بودن حذف شود؛ مانند قول عرب: «اصغيت اليه» (كه مفعول آن «اذنى» است) يعنى «اصغيت اليه اذنى» (- به او گوش فرا دادم) و «أغضيت عليه» (- بر او چشم پوشى كردم) كه مقصودشان «اغضيت عليه جفنى» است، و گاهى مفعول ضمير مقدر مى شود بشرط تفسير مانند قول عرب (اكرمت (در متن بديع القرآن بجاى آن «اكرمتنى» بود، و چون به نظر مترجم وجهى براى صحّت نداشت از اين رو با توجه به مثالهاى باب «تنازع» كتابهاى نحو به وجه مذكور در متن ترجمه تصحيح گرديد.)) و اكرمنى عبد اللّه» (- عبد اللّه را بزرگ داشتم و او مرا بزرگ داشت)- با رفع عبد اللّه و نصب آن- و بر آن وجه است قول خداى تعالى: «وَ لَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ «1»». و حقّ مفعول «مشيّت» اين است كه اگر موضوعى عظيم و يا امرى غريب باشد، در كلام بيان

شود و در كلام افصح مقدّر نمى شود، و اگر آن مفعول امرى عظيم يا چيزى عجيب نباشد حذف آن بهتر است، مثال قسم اول قول شاعر است: (طويل)

و لو شئت أن أبكى دما لبكيته عليه و لكن ساحة الصّبر اوسع «2»

چون اراده خون گريستن آدمى، امرى عظيم بود، شايسته بود مفعول اراده بيان شود، و مثال قسم دوم اين است كه گويى: «لو شئت لخرجت» (- اگر مى خواستم بيرون مى رفتم) و از آن است قول خداى- تعالى: «لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا «3»».

و گاهى از تقدير مفعول، به تصريح به آن مبادرت مى شود: زيرا تصريح مبيّن فخامت آن است.

__________________________________________________

(1)- سورة النحل؛ 16، آيه 9.

(2)- آن بيت از «خريمى» است، و اسحاق بن حسّان مكنّى به ابو يعقوب و از نژاد عجم است، و اين بيت از بيتهاى قصيده اى است از او، كه در رثاى ابو الهيذام عامر بن عمارة الخريمى سروده است، نگاه كن به: نهاية الأرب، ج 7 ص 79، چاپ دار الكتب المصريّة، و در آن كتاب «الحريمى» به حاء بدون نقطه ضبط شده و آن اشتباه است. و در «حسن التوسّل» ص 37 بدون انتساب به سراينده موجود است.

(3)- سورة الانفال؛ 8، آيه 31.

بديع القرآن، ص: 266

و از موارد انگشت شمار در باب تصريح به مفعول گفتار بحترى است «1»:

قد طلبنا فلم نجدلك فى السّؤ دد و المجد و المكارم مثلا

معنى، اين است كه: «قد طلبنا مثلا فلم نجده» كه ضمير مفعول، حذف شده است؛ زيرا اين مدح در (نيافتن) مثل، كامل مى شود. امّا طلب، پس مانند مقدّمه اى است تا غرض مطلوب كلام بر آن بنا شود، حال كه شأن جمله طلب چنان است، [پس اگر «6»] مى گفت:

«قد طلبنا مثلا فى السؤدد و المجد فلم نجده»، در اين صورت نيافتن را بر خود «مثل» واقع نساخته بلكه بر ضمير آن واقع ساخته بود، و معلوم است كه مرتبه كنايه به مقام تصريح نمى رسد، و بر آن وجه آمده است قول خداى- تعالى-: «وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ «2»» و قول خداى- تعالى-: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ «3»» كه همانا اگر از بيان اسم صريح به بيان ضمير مبادرت و گفته مى شد:

«و بالحقّ انزلناه و به نزل» و «قل هو اللّه احد و هو الصّمد»، آن شكوه و عظمتى كه اكنون دارد، نمى داشت.

امام قاضى، شيخ عبد القاهر جرجانى- رحمه اللّه- در «دلائل الاعجاز» گفته است «4»: «يكى از موارد ايجاز، حذف مبتداست، و بيتهاى بسيارى براى آن شاهد آورده، و به نيكويى آن حذف، حكم كرده و سبب آن را بيان نداشته است. فخر الدّين بن الخطيب گفته است «5»: «گويا سبب آن، اين باشد كه مبتدا، در استحقاق اتّصاف به خبر به درجه اى رسيده كه بر وجه لزوم دانسته مى شود، و شايسته موصوفى جز مبتدا نيست و براى غير آن تحقّق

نمى يابد؛ زيرا در عالم وجود، جز آن مبتدا، مبتدايى كه موصوف به آن خبر باشد وجود ندارد؛ زيرا اين مبتدا در حقيقت و ذات خود چنان باشد يا طبق ادّعاى شاعر و بر سبيل مبالغه، و در صورتى كه وضع مبتدا نيست به خبر چنان باشد، ذكر آن، ين مبالغه را از بين مى برد، و به همين سبب امام عبد القاهر گفته است: «هيچ اسمى در حالتى كه شايسته حذف است، حذف نشده مگر آن كه حذف، بهتر از ابقايش بوده است. و اين مطلبى كه

__________________________________________________

(1)- ديوان او، ج 1 ص 100، و حسن التّوسل ص 37.

(6) عبارت متن بديع القرآن چنين است: «و اذا كان كذلك قال: قد طلبنا مثلا فى السؤدد و المجد فلم نجده، لم يوقع ...» مترجم براى تصحيح و تكميل معناى عبارت قبل از قال، «فلو» افزود.

(2)- سورة الاسراء؛ 17، آيه 105.

(3)- سورة الاخلاص؛ 112، آيه 1- 2.

(4)- ص 112- 117 چاپ «المنار».

(5)- نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز ص 143 چاپ «الاداب» سال 1317 ه.

بديع القرآن، ص: 267

امام عبد القاهر تقرير كرده، مورد اشكال است، و آن اشكال اين است كه آنچه وى بيان داشته در هر مبتدايى درست نمى آيد. و همانا زيبنده مبتدايى است كه خبر آن وصفى مقتضى ستايش، و يا نكوهش و پذيراى مبالغه باشد، و آن مبالغه معنايى به موصوف ببخشد، و در ميان انواع مبتدا، مبتدايى وجود دارد كه خلاف آن نوع مبتداست. پس اين كه مى گوييم: «زيد

قائم» (- زيد ايستاده است) در وصف زيد به قيام خصوصيّتى نمى يابيم كه به واسطه آن، زيد از ديگران ممتاز باشد؛ زيرا قيام درصورتى كه مقصود از آن ضدّ قعود باشد، هركسى به آن متّصف مى شود، و پذيراى مبالغه اى نيست، و نه از صفات مدح يا ذمّ است، و نه از اوصافى است كه موصوف به آن به درجه اى برسد كه تنها آن موصوف، نه موصوف ديگر به آن متّصف گردد، و اين مطلب، چنان است كه ملاحظه مى كنى؛ حال، اگر قاضى- رحمه اللّه- انواع خاصّى از مبتدا را اراده كرده باشد، كلام او وجهى دارد، و اگر مقصودش مطلق مبتدا باشد، نظرش داراى اشكال است، و سبب اعتقاد وى به حسن حذف مبتدا، نامعلوم است؛ و اللّه اعلم.

و از ظاهر قول قاضى- رحمه اللّه- برمى آيد كه وى نوع خاصّى از انواع مبتدا را اراده كرده؛ زيرا وى گفته است: «... حذف في الحالة الّتى ينبغى أن يحذف فيها «5» ...» پس وى مبتدا را محدود نموده و تعميم نداده است، و بنابراين، نظر وى، در مورد مبتداى خاصّ مورد اشكال نيست.

و از موارد حذف مبتدا به دليلى غير اين دليل، گفتار خداى- عزّ و جلّ- است: «سُورَةٌ أَنْزَلْناها «1»» يعنى هذه سورة، و قول خداى- تعالى-: «طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ «2»» و اين حذف عكس حذف آيه اوّل است، پس در اين آيه خبر حذف شده، و تقدير چنين است: «طاعة و قول معروف امثل» (- فرمانبردارى و گفتار نيك بهتر است) و ممكن است، حذف آن از باب حذف مبتدا باشد، و بنابراين تقدير آن: «امثل قولنا طاعة و قول معروف» (- بهترين گفتار ما

اظهار طاعت و گفتار نيك است)، و يا انواع تقدير مناسب ديگر است، و اللّه اعلم.

و مشكل مهمّ در باب حذف، قراءت «قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ «3»» با اسقاط تنوين لفظا و تقديرا «4» است. و گاهى مبتدا را كلمه اى كه اشاره به آن دارد (ضمير) مقدّر مى گيرند، چنان كه در اين آيه گفته شده كه معناى آيه «هو عزير بن اللّه» است، و گاهى خبر را مقدّر مى گيرند همان طور

__________________________________________________

(1)- سورة النور؛ 24، آيه 1.

(2)- سورة القتال؛ 47، آيه 21.

(5) براى ترجمه آن جمله ر ك: ص 266 س 19.

(3)- سورة التوبة؛ 9، آيه 30.

(4)- آن قراءت، قراءت ابن كثير، و نافع، و ابو عمرو است، (القرطبى، ج 8 ص 116).

بديع القرآن، ص: 268

كه در اين آيه اين قول نيز گفته شده، و تقدير در آن آيه «قالت اليهود عزير بن اللّه معبودنا» (يهود گفتند: عزير پسر خدا معبود ماست) و اين تأويل اخير اشتباه است؛ زيرا تو دانسته اى كه وقتى خبرى درباره مبتداى صاحب وصفى مى آورى، تكذيب متوجّه خبر مى شود، و وصف مبتدا بر اصل ثبوت باقى مى ماند، و توجيه اين قراءت به اين است كه گفته شود: «اعتقاد يهود در اين شرك به درجه اى از رسوخ رسيده بود كه اين بيان شرك آميز را بر زبان جارى مى كردند، همان طوركه وقتى درصدد برآيى كه جمعى را به غلوّ درباره رفيق خود وصف كنى مى گويى: «من تصوّر مى كنم آن جماعت درباره رفيق خود معتقد به امر

مهمّ ثابتى هستند، و مى گويند: «زيد الامير» و اين تأويل در صورتى روبراه است كه اين گفتار مبيّن خبر معيّنى نباشد بلكه بخواهى بيان كنى كه ايشان جز با وصف اين كه وى داراى چنين صفتى مى باشد، هيچ خبرى درباره وى نمى دهد.

و نيز يكى از مشكلات (اين باب) قول خداى- تعالى- است: «وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ «1»»، درباره رفع «ثلاثة» معتقد شده اند كه آن خبر براى مبتداى محذوف است، و معناى جمله «و لا تقولوا الهتنا ثلاثة» (- و مگوييد خدايان ما سه است) مى باشد، و آن عقيده باطل است، زيرا همان گونه كه بيان داشتيم، تكذيب متوجّه خبر مى شود، و زمانى كه مى گوييم: «و لا تقولوا آلهتنا ثلاثة» ما، وصف «ثلاثه» را نفى كرده ايم، و خود صفت «آلهه»- خداى منزّه از آن است- را نفى نكرده ايم، و تأويل صحيح آيه اين است كه بگوييم: «ثلاثة» صفت مبتداى مؤخّر است، و تقدير چنين است: «و لا تقولوا لنا «آلهة ثلاثة» سپس خبر را كه «لنا» مى باشد حذف كردى همان گونه كه «لنا» را در گفتارت «لا اله الّا اللّه» حذف كرده اى، پس باقى ماند «و لا تقولوا الهة ثلاثة و لا الهان، پس فرق ميان (وجه اول و اين وجه) صحّت پذيرفت.

و بدان كه ايراد بر اين تأويل (تأويل اول) بنابر قول به «دليل خطاب» صحيح است «2».

و تعريف ايجاز به اين است كه گفته شود: ايجاز عبارت است از بيان مقصود با كمترين تعداد كلمات ممكن، و بدون وارد آوردن نقصان به معنى.

و از آن باب است قول خداى- تعالى-: «وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ» «1» و مردم به سبب نيكو شمردن قول عرب: «ألقتل أنفى

للقتل»، به آن مثل مى زدند، و چون آن آيه آمد، دست از تمثّل به

__________________________________________________

(2) دليل خطاب همان مفهوم مخالف منطوق حكم است و آن عبارت است از: دلالت لفظ بر ثبوت حكمى مخالف با حكم منطوق لفظ با منتفى شدن قيدى از قيود آن. ر ك: تفسير النصوص للفقه الاسلامى ص 456.

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 179.

بديع القرآن، ص: 269

آن كلام برداشتند.

امام فخر الدّين- رحمه اللّه- گفته است «1»: وجه ترجيح در مقايسه ميان آن دو كلام از هفت وجه است:

اوّل: در گفتار عرب «القتل انفى للقتل» تناقض وجود دارد؛ زيرا حقيقت يك چيز را منافى همان چيز قرار داده است. اگر گفته شود: «هر فرد از افراد اين نوع (قتل) نافى غير آن است) (در جواب گفته مى شود) در اين صورت آن قتل نيز، قتل بر وجه قصاص را دفع كننده تر نيست، بلكه جذب كننده تر است. بنابراين، اين كلام در صورتى صحّت مى يابد كه تخصيص دهد و گويد:

«القتل قصاصا أنفى للقتل ظلما» و آن كلام با افزودن آن قيود طولانى مى شود، باوجودى كه همه معانى آن قيود در آيه تحقّق يافته، و همراه با ايجاز است، و ازجمله مفيد نزد عرب موجزتر مى باشد.

وجه دوم: اين است كه قتل بر وجه قصاص از آن جهت كه قتل است بازدارنده قتل بر وجه ظلم نيست، بلكه از آن جهت بازدارنده است كه قصاص است، و اين جهت در كلام ايشان بخلاف آيه، مورد توجّه قرار نگرفته است.

وجه سوم: اين است كه منظور اصلى

تحقّق حيات است، و نفى قتل به منظور تحقّق حيات مورد توجّه قرار مى گيرد، و تصريح به غرض اصلى شايسته تر از تصريح به غير آن است.

وجه چهارم: اين است كه تكرار يكى از عيوب مى باشد، و آن در گفتار عرب وجود دارد، و در آيه موجود نيست.

وجه پنجم: حروف «القصاص حيوة» ده حرف، و حروف قول عرب چهارده حرف است.

وجه ششم: در قول عرب «القتل انفى للقتل» جز در يك مورد، كلمه اى كه در آن دو حرف متحرّك متّصل به هم باشد، وجود ندارد، بلكه همه كلمات آن از نوع «اسباب خفيف «2»» است. كه بيشتر آنها پى درپى است، و آن وضع از خفت روانى كلمه و جريان آن بر زبان مى كاهد، بخلاف گفتار خداى- تعالى- «وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ» (اين وجه نيز وجه نيكويى است «3»). و سبب روان نبودن كلام در آن وضع، اين است كه تركيب كلمات، در نظم كلام نامتعادل است؛ زيرا وتد مجموعى كه در قول عرب است، بعد از دو سبب خفيف و بعد از آن سه سبب خفيف ديگر آمده كه

__________________________________________________

(1)- منقول به اختصار از: نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز ص 145.

(2) براى تعريف معناى اسباب خفيف (جمع سبب خفيف) ر ك: ص 270.

(3) عبارت متن «و هذا الوجه ايضا جيّد» است، ولى ظاهرا آن عبارت مناسب با اين مقام نيست، و بايد بعد از شرح مؤلّف درباره وجه ششم از وجوه كلام امام فخر رازى آمده باشد، و بدون عبارت مذكور، كلام مؤلّف، در شرح وجه ششم ناقص است، و به همين سبب ترجمه آن را دنبال كلام مؤلّف درباره آن وجه (ص 311) آورده ايم.

بديع القرآن، ص: 270

آخر آنها داراى «تسبيغ» است، به سبب اين كه عرب سكون را شرط وقف دانسته است «1»

و تقسيم اجزاء در نظم «قول عرب» نامتعادل است، و وقتى نظم نامتعادل باشد، تكلّم به آن در قياس با كلامى كه نظمش چنان نيست، روان و سليس نمى باشد (و آنچه «2» لازم است به سبب آن نظم قرآن بر نظم قول عرب ترجيح يابد، آن فنون بديعيى است كه در اين دو لفظ آمده و در نظم ايشان با طول نسبيى كه دارد نيامده است، پس در آن دو لفظ «القصاص حيوة» فن مجاز و ادماج، و ايضاح، و حسن بيان، و ارداف، و طباق آمده است، امّا ارداف به آن سبب است كه اصل در كلام آن است كه گفته شود: «موت القصاص حيوة» وليكن معناى حقيقى با حذف مضاف تبديل به معناى مجازى گرديد، و ارداف در حالى كه داخل در مجاز شده، به كار رفته است؛ زيرا از معنى با غير لفظ موضوع براى آن تعبير شده است، و امّا فن طباق در خود آن دو لفظ است، زيرا حقيقت معناى آن دو لفظ «الموت المخصوص حيوة مخصوصة» است، و اين معنى، طباق معنوى مى باشد. اين بود شش نوع بديعى كه در اين دو لفظ كه تعداد حروفش ده حرف مى باشد، تحقّق يافته است. و ايضاح در آن دو لفظ ايضاح [ابهامى است كه در نظم كلام عرب وجود دارد از آن جهت كه ظاهر آن دلالت بر معناى مقصود ندارد، بلكه به

كمك تأويل بر معنى دلالت مى كند، و نظم قرآن ظاهرش دالّ بر معنى مى باشد، و حسن بيان كلام خدا از آن جهت است كه شنونده معناى مقصود را بخلاف كلام اول «قول عرب» بدون مراجعه و اعاده نظر مى فهمد «3»]).

__________________________________________________

(1) سبب خفيف عبارت است از: دو حرف از يك تفعيله كه اولى متحرّك و دومى ساكن باشد [مانند لم ].

وتد مجموع عبارت است از: سه حرف از يك تفعيله كه دو حرف اول آن متحرك و سومى ساكن باشد [مانند على ] ر ك:

مفتاح العلوم ص 246.

تسبيغ عبارت است از: افزودن حرف ساكن در آخر فاعلاتن در بحر رمل مجزوء كه مى شود فاعلاتان مانند: «يا خليلىّ اربعا فاستنطقا رسما بعسفان» ر ك: لسان العرب حرف الغين، فصل السين. مؤلّف محيط المحيط (ريشه سبغ) براى تسبيغ آيه شريفه «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ»- سوره آل عمران؛ 3، 92- را مثال آورده و آن را قول شاعر پنداشته است، بلى؛ شاعرى آن آيه شريفه را بر وجه ناروايى تضمين نموده است (ر ك: ميزان الذّهب ص 4). مصحّح نيز بدون تحقيق آن قول را اين جا (ص 193 متن بديع القرآن) نقل كرده است.

(2) از اين جا «و آنچه لازم ...» تا آغاز وجه هفتم، از كلام مؤلّف است كه درباره تقديم و تأخير آن در حاشيه زير بحث شده است.

(3) در نصّ بديع القرآن ميان ص 193 سطر 15 تا آخر ص 197 سطر 15 تقديم و تأخير و انفصال عجيبى اتفاق افتاده است.

زيرا اظهارنظر مؤلّف در مقايسه كلام خداوند و قول عرب مى بايست پس از فراغت از كلام رازى آمده باشد وليكن بخشى از

آن ميان وجه ششم و هفتم و بخش آخر آن در پايان بحث از آيه قصاص آمده است، مترجم براى مفهوم شدن نصّ، و چون قسمت عمده كلام مؤلّف اين جا نقل شده ترجمه بخش اخير منفصل شده را در اين جا به آن ضميمه كرد، هرچند حق آن بود اين قسمت به اول قسمت اخير افزوده شود.

بديع القرآن، ص: 271

وجه هفتم: ترجيح كلام خدا، اين است كه دافع و مانع صدور قتل از آدمى، تنفّر او از قتل، و اراده بازدارنده وى است، تا آن جاكه چه بسا آدمى ممكن است بداند كه اگر بكشد كشته مى شود، وليكن يا به سبب طمع در پاداش، يا رغبت در نام نيك، از قتل دست برنمى دارد، و با فرض چنان حالتى، قتل ديگر قويترين عامل نفى قتل نيست، بلكه قويترين عامل نفى قتل، صارف و انگيزه بازدارنده نيرومند است، و قول خداى- تعالى «وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ» متضمّن آن معنى مى باشد، و به آن جهت، قصاص را مقتضى و موجب حيات به طور كلّى قرار نداده، بلكه حيات را در لفظ اسم نكره «حَياةٌ» قرار داده است. و سبب آن است كه قانون قصاص غالبا نه دائما بازدارنده اقدام به قتل است.

و بدان كه در اين حالت تنكير «حَياةٌ» فايده ظريف ديگرى است، و آن اين است كه آدمى وقتى بداند، اگر بكشد كشته مى شود، از قتل منصرف مى شود و شخص درگير با او، در امان مى ماند. پس زندگانى اين شخصى كه كشته شدن وى در آينده مفروض

است، به سبب قصاص محفوظ مانده است و گويى در باقى عمر زنده مانده است، و به همين جهت لازم شد «حيوة» نكره آورده شود، و تعريف آن ممتنع شد؛ زيرا تعريف آن مقتضى آن است كه اصل حيات توسّط قصاص تحقّق يافته، و حال آن كه چنان نيست.

و مثل آن آيه است قول خداى- تعالى-: «وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلى حَياةٍ «1»» و فايده تنكير حيات آن است كه شخص حريص ناچار بايد زنده باشد، و حرص وى بر زندگى گذشته و زندگى كنونى نيست، زيرا حيات در آن دو زمان حاصل شده، بلكه حرص وى براى زندگى آينده است، و چون حرص بر حيات متعلّق به حيات بطور كلّى نيست، بلكه متعلّق به حيات در برخى حالات است، پس لازم شد «حَياةٌ» به صورت نكرة استعمال شود.

و بدان كه نكره آوردن حيات متضمّن فايده اى ديگر است، و آن، اين است كه قاتل به سبب قصاص از قتل دست برنمى دارد، تا ديگر طالب آن نباشد بلكه ممكن است براى انسان دشمنى نباشد تا آهنگ قتل وى كند، و در نتيجه ترس از قصاص وى را مفيد افتد، و در اين هنگام ادامه حيات آن انسان به سبب ترس از قصاص نيست، و چون تعميم حكم تحقّق حيات به سبب قصاص، تخصيص يافت، لازم شد كه گفته شود «حَياةٌ» و «الحيوة» گفته نشود، چنانكه خداى- سبحانه- گفت: «فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ «2»» و نگفت؟ «الشّفاء للنّاس» و اين هنگامى است كه شفاى آن (عسل)

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 96.

(2)- سورة النحل؛ 16، آيه 69.

بديع القرآن، ص: 272

براى همه مردم نيست. و اللّه اعلم.

و در اين وجوه هفتگانه جاى سخن است (زيرا از آن وجوه جز وجه اوّل خالى از اشكال نيست «1») و تقرير آن به اين شرح است كه:

سخن او (امام فخر) در وجه اول مبنى بر اين كه قول عرب «القتل انفى للقتل» متناقض است؛ زيرا حقيقت يك چيز را نفى كننده همان چيز قرار داده،- سخن وى صحيح نيست، مگر در صورتى كه قتل اول همان قتل دوم باشد، و حال آن كه چنان نيست، زيرا مقصود عرب، از قتل اول قصاص، و از قتل دوم «عدوان» (- تجاوز) است، پس گويا ايشان گفته اند «القتل قصاصا أنفى للمقتل عدوانا» پس اين زوائد كلام را به منظور رعايت اختصار حذف كردند؛ زيرا قرينه اى كه اين كلام همراه دارد بر آن دلالت مى كند، و حذف در زبان، امرى قبيح شمرده نمى شود و در كلام فصيح بلكه در فصيحترين كلام آمده است، و سخن وى (فخر الدين) كه اين معنى جز با گفتار ايشان «للقتل قصاصا أنفى للقتل عدوانا» كاملا بيان نمى شود، و اگر آن عبارت را بر زبان جارى كنند، كلام طولانى مى گردد، (- اين سخن وى صحيح نيست) زيرا ايشان نياز به اضافه اين قيود ندارند تا كلام طولانى شود، و قرينه حاليّه موجب بى نيازى از آنها مى شود.

و سخن درباره وجه دوم به همين شكل است، وى در اين وجه گفته است: «قتل به سبب قصاص از آن جهت كه قتل است بازدارنده قتل ناشى از ظلم نيست، بلكه از آن جهت كه قصاص است، مانع آن مى باشد» و گمان برده كه اين جهت در

كلام عرب، در نظر گرفته نشده؛ در صورتى كه جهت مذكور، در كلام ايشان منظور شده است، زيرا قرينه حاليّه بر آن دلالت دارد، و به سبب آن از تصريح به آن جهت، بى نياز شده اند.

و وجه سوم كه گفت حصول حيات مقصود اصلى است، و نفى قتل براى حصول حيات مورد توجّه واقع مى شود، و تصريح به مقصود اصلى لازمتر از غير آن است،- همه آنچه گفته، بنابراين است كه دو لفظ قتل را بر ظاهر خود باقى گذاشته درصورتى كه ما مى دانيم عرب، از قتل واقع در آن جمله، مطلق قتل را اراده نكرده زيرا عرب مى داند هرگاه الفاظ چند وجهى و غيرصريح را قرائنى همراه باشد آن قرائن الفاظ را، بر معنايى كه بر آن دلالت دارد، تخصيص مى دهد، و بنابراين، تصريح بر مقصود اصلى به سبب قرينه درون نص، نه برون آن، تحقّق يافته و اين امرى

__________________________________________________

(1) اصل متن داخل پرانتز چنين است: «إذ لا يسلم منها الّا الاوّل» ظاهرا در اين عبارت بايد تحريفى روى داده باشد؛ زيرا مؤلّف همه وجوه را- به استثناى وجه پنجم، و وجه ششم بنابر توضيحى كه مترجم ذيل بحث از آن وجه آورده و وجه هفتم كه از آن سخنى نگفته- مورد اعتراض قرار داده است.

بديع القرآن، ص: 273

غيرمعروف در لغت نيست.

وجه چهارم (از وجوه مفاضله ميان كلام خدا و قول عرب)، سخن او بود كه تكرار در قول عرب، عيب است؛ اين مطلب نيز مبتنى بر آن است كه لفظ قتل اوّل

همان قتل دوم باشد، و ما از ردّ آن وجه فراغت يافتيم. و بيان داشتيم كه قتل دوم همان قتل اول نيست؛ و آن جزء محذوف از كلام؛ جزء محذوفى كه در كلام مقدّر شده و قرينه بر آن دلالت دارد، هريك از آن دو لفظ را از يكديگر جدا ساخته است، و آن مطلب چگونه انكار مى شود و حال آن كه همه الفاظ مشترك داراى همين حكم مى باشد پس همانا (قصد) و قرينه، چيزهاى يكسان در لفظ را به سبب اختلاف در معنى نسبت به يكديگر متغاير مى گرداند.

و وجه پنجم:- به جان خودم سوگند- آن وجه، نيكوست، و جاى سخن ندارد، و آن اين است كه حروف «القصاص حيوة» ده حرف، و حروف گفتار عرب چهارده حرف است.

و وجه ششم: و آن گفتار او (امام فخر الدين) است كه در گفتار عرب «القتل انفى للقتل» كلمه اى كه در آن دو حرف پى درپى متحرّك، جز در يك مورد، وجود ندارد؛ بلكه همه حروف آن جز آن يك مورد، «سبب خفيف» پى درپى است، و اين امر از روانى كلمه مى كاهد. بخلاف قول خداى- تعالى-: «وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ» [و اين وجه نيز نيكوست «2»].

و از موارد اعجاز اين باب، قول خداى- تعالى- است: «وَ أَوْحَيْنا إِلى أُمِّ مُوسى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَ لا تَخافِي وَ لا تَحْزَنِي إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ «1»»، پس همانا خداى- عزّ و جلّ- در اين آيه كريمه، بدون خروج كلام از معناى حقيقى، و با آسان ترين لفظ و موجزترين عبارت، دو امر، و دو نهى، و دو خبرى آورده كه دربردارنده دو بشارت است.

__________________________________________________

(2) عبارت ميان دو قلّاب ترجمه «و هذا الوجه ايضا جيّد» است كه در متن بديع القرآن (ص 193 سطر 10- 11) نقل شده و همان طوركه مترجم در پاورقى (ص 270) بيان داشت، اين عبارت شايسته آن جا نبود و بايد اين جا ذكر مى شد: خواه تقديم عبارت سهو كاتب يا مؤلّف باشد. چنانكه به جاى عبارت مذكور عبارتى آمده كه ترجمه آن در متن همين ترجمه (ص 307) گذشت، و نصّ آن چنين است: «الاشكال من جهة انّه لا يدلّ على المعنى المراد بظاهره و انّما يدلّ عليه بالتّأويل و نظم القرآن يدلّ على المعنى المراد بظاهره، و حسن البيان من حيث انّ السّامع يفهم منه المعنى المراد من غير مراجعته بخلاف الاوّل؛ و اللّه اعلم» اين عبارت در اين جا ارتباط با مطلب ماقبل خود ندارد، و چون كلام مذكور در آخر سطر 7 ص 194 متن بديع القرآن، «فهو ايضاح ما على نظم العرب» تقريبا ناقص بود، به احتمال قريب به يقين، اين عبارت دنباله همان عبارت با فرض سقط كلمه «من» است، و با افزودن «من» به اوّل اين عبارت اتّصال ميان دو عبارت كاملا واضح مى شود به اين ترتيب: «فهو ايضاح ما على نظم العرب [من ] الاشكال من جهة ...» بنابراين در تفرقه اجزاى اين عبارت دو احتمال وجود دارد، يا اين قسمت اخير از جاى خود مؤخّر شده و يا قسمت قبلى بر جاى خود مقدّم افتاده است.

(1)- سورة القصص؛ 28، آيه 7.

بديع القرآن، ص: 274

و

بدان كه ايجاز بر دو قسم است: ايجاز طويل، و ايجاز قصير. و ايجاز طويل كلام، طول آن نسبت به همان كلام نه كلام ديگر سنجيده مى شود؛ همانند ايجازى كه در داستانهاى پيامبران- عليهم السّلام- آمده است. و نيكوترين آنها، داستان يوسف (ع) است. كه آن در يك سوره و به دو روش آمده است، هرچند داستانهاى ديگر چنان آمده ليكن در غير باب ايجاز است: زيرا داستانهاى ديگر در يك سوره بر دو روش وارد نشده است. پس آن داستان از قول خداى-: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ «1»» تا گفتار خداى- تعالى: «وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً «2»» با عبارت طولانى آمده، و همان داستان در قول خداى- تعالى از زبان يوسف (ع): «يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي «2»» به اسلوب ايجاز و اختصار آمده است، و همانا خداى- سبحانه- همه آن داستان كه بيانش در يك سوره كامل گذشته، در يك آيه به اختصار آورده است، و آن، جايى است كه به اسباب روى دادن داستان اشاره نموده است، پس همانا قول خداوند:

«وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً» تا «هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ «2» «3»» به بيان رؤيايى كه سبب شد برادران يوسف بر او حسد برند، و بر سر او آورند آنچه آوردند، بسنده كرده، و متضمّن اشاره به داستان يوسف، از هنگامى است كه برادرانش وى را از پدر گرفتند، تا اندكى پيش از آن كه به زندان بيفتد، و قول خداى- تعالى-: «وَ قَدْ

أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ» به سخن از زندان؛ بسنده كرده است زندانى كه سبب ارتقاى وى به ملك مصر گرديد؛ زيرا افتادن به زندان سبب شد تا رؤياى دو زندانى همراهش را تعبير كند، و تعبير آن رؤيا سبب تعبير رؤياى ملك شود، و تعبير رؤياى ملك سبب ملك شود، و ملك، سبب گردآمدن او با برادر تنى و ساير برادران و پدر و مادرش گردد، پس خداى- سبحانه نخست داستان را به روش بسط و تفصيل براى كسى كه در راه يادگيرى آن مشاركت نداشته، بيان داشته، و سرانجام آن را به اسلوب اختصار براى كسى كه در طريق اطّلاع و علم به آن شركت داشته، ياد نموده است، و بيان آن را بر وجه مشروح بر اشاره به آن بروجه اجمال مقدّم داشته، تا كسى كه آن را نمى دانسته از آن اطّلاع يابد تا وقتى به صورت اجمال بيان مى شود، اشاره هاى اجمالى آن را درك كند، و اين بيان نيكوترين بيانى است كه در باب ايجاز آمده است، و

__________________________________________________

(1)- سورة يوسف؛ 12، آيه 3.

(2)- سورة يوسف؛ 12، آيه 100.

(3) دو جزء اخير آيه در اصل متن، به تقديم و تأخير آمده بود كه مطابق ترتيب آيه جابجا شد.

بديع القرآن، ص: 275

داستانهاى ديگر نيز بر آن دو روش آمده است ليكن آنچه از اين داستانها به طريق ايجاز آمده، متضمّن دلايل توجّه دهنده به مبسوط داستان نيست.

باب سلامت اختراع از تقليد «1»

باب سلامت اختراع

از تقليد «1»

و آن عبارت از اين است كه نخستين شخص، معنايى كه سابقه نداشته اختراع كند، و آن اختراعش همراه تقليد نباشد، و از آن قبيل است، گفتار خداى- تعالى-: «إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَيْئاً لا يَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ «2»». پس نفاست اين تمثيل را ببين؛ تمثيلى كه متضمّن بسيارى مبالغه است، و در عين حال جارى بر وجه حق است، و در مظهر صدق ظاهر شده است، و آن هنگامى است كه خداى- سبحانه- به سخن از ناتوانترين مخلوقات و بى ارزشترين چيزى كه آن مخلوق مى ربايد بسنده كرد، و هركه باشد، جز ذات خداى- سبحانه- را از آفريدن مثل آن، هرچند مورد حمايت و مظاهرت باشد، عاجز شمرده است، آنگاه خداى از تمثيل به مقام آفرينش كه هر قدرتمندى هرچند مورد پشتيبانى و مظاهرت باشد، از انجام مثل آن ناتوان است، (- از آن تمثيل) فروتر آمده، و بازپس گرفتن چيز بى مقدار اندكى را كه اين آفريده ناتوان (مگس) باوجود ناتوانيش ربوده، و هر توانايى از ميان آفريدگان عاجز از بازپس گرفتن آن مى باشند، مورد تمثيل قرار داده است، پس به مقتضاى بلاغت، در مراحل نزولى تمثيل منتقل شده است؛ زيرا خداى- سبحانه- چون مى دانست كه در ناتوانى ايشان از آفريدن و ابداع، مبالغه اى تحقّق نمى يابد؛ آفرينشى كه هيچ قدرتمندى مدّعى آن نيست. و هيچ مخلوقى هرچند به او قدرتى تفويض و قوّتى بخشيده شده باشد، فعل آفرينش از او انجام نمى گيرد. و ادّعاى آن متضمّن درجه اى از كفر و جهل است كه مساوى با ادّعاى خدايى و

به دروغ برگزيدن صفت ربوبيّت است. (پس بنابر آنچه گذشت) خداى- سبحانه- ايشان را به تمثيل به بازپس گرفتن آنچه اين مخلوق مى ربايد با همه ناتوانى آن، و قوّت ايشان تنزّل داده، تا ناتوانيشان را به خودشان بنماياند، و در نتيجه جانهايشان به وى ايمان آورد، هرچند زبانهايشان

__________________________________________________

(1)- اين باب، و باب بعدى، صفت «نقد» بيشتر بر آن غلبه دارد تا صفت بديع، و ابن منقذ در كتابش «البديع» از اين گونه انواع زير نامهاى: السّرقات المحمودة و المذمومة و نقل الجزل الى الحزل ص 68، و الرذل الى الجزل ص 97. و باب مساواة الاخذ من المأخوذ منه ص 102، و فضل السابق على المسبوق و زير عنوانهاى ديگرى نام برده كه اگر پژوهشگر در آنها تأمّل كند، صحّت گفتار ما را مى فهمد، خزانة ابن حجّة ص 404، بلوغ الأرب ص 192، حسن التوسّل ص 82، نهاية الأرب، ج 7 ص 164.

(2)- سورة الحجّ، 22، آيه 73.

بديع القرآن، ص: 276

ايمان نياورد، پس خداوند تمثيلى آورد كه در ظاهر، از فعل خلق آسانتر و در حقيقت مشكلتر از آن است؛ چراكه دست يافتن به خود آن مخلوق آسانتر از دست يافتن به چيزى است كه مى ربايد، پس ناتوانى از رها ساختن آنچه آن حيوان ربوده مانند ناتوانى از خلق آن مى باشد. و شنيده نشده كه مانند چنين تمثيلى پيش از نزول قرآن عزيز به كسى نسبت داده شود، و اين مثال، مثالى است كه هركس در مقام تتبّع موارد

آن باب، در كتاب عزيز باشد، از آن سرمشق مى گيرد.

باب حسن پيروى «1»

باب حسن پيروى «1»

و آن (حسن پيروى يا حسن اتّباع) اين است كه متكلّم به استقبال معنايى كه ديگرى ابتكار نموده برود، و به شكل نيكويى وى را در آن معنى پيروى كند تا جايى كه شايسته اختصاص به آن معنى شود، و در اين معنى به نفع وى نه به نفع مخترع اول داورى شود، و اين باب از بابهايى است كه اختصاص به كلام مخلوق و به مطالبى كه برخى از برخى ديگر گرفته اند، دارد، و موردى از موارد بديع قرآن كريم وارد در آن باب نيست، چراكه قرآن، پيشوا نه پيرو است، جز اين كه من به مورد دقيقى دست يافتم كه مجوّز دخول اين باب در ابواب بديع قرآن است و راه يافتن به اين مورد، نيازمند تقديم بيتهايى از شاعرانى است كه در آن شعرها برخى از ايشان برخى ديگر را پيروى كرده اند، و هرچند سخن از آن شعرها خارج از حدود اين كتاب است» امّا سخن از آنها انگيزه براى بيان موردى از قرآن است كه در اين باب ياد شده است، و در نتيجه بيان آن شعرها صعوبت اين امر سخت را هموار مى سازد.

و ازجمله بيتهايى كه در آن «پيروى» (اتّباع) واقع شده، پيروى ابو تمّام از شاعر ديگر (عنتره) در شعرى است كه وى در وصف اسب خود گفته است «2»: (كامل)

فازورّ من وقع القنا بلبانه و شكا إلىّ بعبرة و تحمحم «3»

پس وى (ابو تمام)

گفته است: (بسيط)

__________________________________________________

(1)- براى بررسى اين نوع، نوع سابق مطالعه شود. منابع بحث آن: خزانة ابن حجّة ص 409، حسن التوسّل ص 283، بلوغ الأرب ص 244، نهاية الأرب، ج 7 ص 165.

(2)- ... اين بيت در منتهى الطلب، ج 1 ص 106 از نسخه اى خطى و محفوظ در «دار الكتب المصريّة»، شماره 53 ش است.

(3)- شرح المعلّقات تبريزى ص 105 چاپ اروپا.

بديع القرآن، ص: 277

لو يعلم الرّكن من قد جاء يلثمة لخرّ يلثم منه موطئ القدم

و ابو تمّام را بحترى «1» در آن معنى پيروى كرده و گفته است: (كامل)

لو أنّ مشتاقا تكلّف فوق ما فى وسعه لسعى إليك المنبر

و بحترى را متنبّى «2» در آن معنى پيروى نموده و گفته است: (كامل)

لو تعقل الشّجر الّتى قايلتها مدّت محيّية اليك الأغصنا

و منشأ همه مطلب، بيتى است از فرزدق؛ از بيتهاى قصيده اى كه درباره (مدح) زين العابدين بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب- رضى اللّه عنهم اجمعين- با مطلع

«هذا الّذى

تعرف البطحاء و طأته»

سروده، و آن بيت اين است: (بسيط)

يكاد يمسكه عرفان راحته ركن الحطيم إذا ما جاء يستلم «3»

و همانا مبتكر اول اسلامى- كه بگمان قوى فرزدق مى باشد- در همه اين معانى (از اين آيات) پيروى كرده است: قول خداى- تعالى: «يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ «4»»، و قول خداى- سبحانه-: «إِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً «5»»، و قول خداى- تعالى-:

«تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ «6»»، و قول خداى- تعالى-: «فَوَجَدا فِيها جِداراً يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ «7»» و وجه مشترك ميان اين آيات، و آن بيتها، نسبت دادن فعل مخصوص عاقلان به غير عاقلان است.

__________________________________________________

(1)- ديوان او ص 1141.

(2)- شرح العكبرى، ج 2 ص 412.

(3)- الاغانى، ج 19 ص 40 ...، و در «الامالى» تأليف سيّد مرتضى، آن قصيده منسوب به فرزدق است كه در خطاب به هشام بن عبد الملك مى گويد، زهر الاداب، ج 1 ص 60، در ديوان الحماسة، ج 2 ص 284 منسوب به الحزين بن الكنانى درباره عبد اللّه بن مروان است، و يا منسوب به فرزدق درباره على بن الحسين است؛ چنانكه در «العمدة»، ج 1 ص 1 منقول است، يا منسوب به كثير بن كثير السّهمى درباره محمد بن على بن الحسن است: الموتلف ص 169، و اين اختلاف روايات نمونه اختلاف راويان در انتساب شعر مى باشد، جاحظ از بيان گوينده شعر سكوت كرده است. الحيوان، ج 2 ص 32، و البيان

و التبيين، ج 1 ص 335، و ج 3 ص 22، و همچنين است ابن قتيبه در كتاب «عيون الاخبار»، ج 1 ص 29، و ج 2 ص 196.

(4)- سورة ق؛ 50، آيه 30.

(5)- سورة الفرقان؛ 25، آيه 12.

(6)- سورة الملك؛ 67، آيه 8.

(7)- سورة الكهف؛ 18، آيه 77.

بديع القرآن، ص: 278

باب حسن بيان «1»

باب حسن بيان «1»

حسن بيان يا با اسمها و صفتهاى مفرد و يا با اسمها و صفتهاى مركّب تحقّق مى يابد، و دلالت قسم اول پايان پذير، و دلالت قسم دوم بى پايان است، چراكه اگر گوينده اى بگويد: «نظم شعر پايان پذيرفته، و ممكن نيست كسى قصيده اى بسرايد كه قبلا سروده نشده بوده است»، اين گفتارش امرى محال است مگر اين كه مقصودش وزن و قافيه نه مطلب ديگر باشد، امّا همه قصيده و مجموع صورت آن، چنين نيست كه قبلا سروده شده باشد زيرا دلالت لفظهاى مركّب بى پايان است؛ چنانكه دلالت عددهاى قابل تحقّق بى پايان است؛ ليكن صورت بيانى را زشت تر، و زيباتر، و درجاتى متوسط ميان آن دو طرف مى باشد، زشت ترين بيان، همانند بيان «باقل «2»» است، كه او را از بهاى آهويى كه همراهش بود پرسش شد، خواست بگويد: «يازده» وليكن لكنت زبان بر او عارض گرديد، و انگشتان دستش را از هم گشود، و زبانش را خارج ساخت، و در نتيجه، آهو گريخت، اين بيان زشت ترين بيان است؛ باوجودى كه وى تفهيم را به مرحله كمال رسانيد، زيرا، بيان عدد را از شنيدن به

ديدن آورد، وليكن آن بيان، بيانى ناقص است، زيرا به بينايى نه شنوايى تخصيص يافته است، و بيان پسنديده لازم است ويژه گوش باشد؛ زيرا صنعت بيان مخصوص كلام و عبارت نه اشاره است.

و از اين جا دانسته مى شود كه هر ايجازى بلاغت، و هر اطاله اى لكنت نيست، زيرا هيچ ايجازى در تفهيم، موجزتر از بيان «باقل» نيست، چرا كه مخاطب، مقصود وى را تنها با يك نظر دريافت، ولى باوجود آن، وى ضرب المثل كندى بيان است، و بهترين وجه تعبير اين است كه بگويى «احد عشر»، و واسطه هاى آن، اين است كه بگويى؛ «ستة و خمسة» و يا «عشرة و واحد» يا «سبعة و اربعة» و زشت ترين وجه تعبير، آن است كه بگويى «خمسة و خمسة و واحد» و تعبيرى كه مشابه آن است. و درجه هاى متوسط، برحسب بلندى و كوتاهى لفظها، و ميزان نزديكى به صفت بلاغت و دورى از آن به سبب نسبتها و اضافه ها، بالا و پايين مى شود. و بيان كتاب عزيز و هر بيان بليغ فصيح، از نوع بيان احسن نه اقبح و نه از نوع درجه هاى متوسّط قريب يا بعيد از بلاغت است.

و هريك از درجه هاى سه گانه نيز به سه قسم تقسيم مى شود: احسن، و اقبح، و متوسّط نسبى.

__________________________________________________

(1)- اين نوع از نوع «ايضاح» خارج نيست، و دانشمندان قبل از او (ابن ابى الاصبع) از آن سخن گفته اند.

(2)- مردى از قبيله «اياد» است، و ابو عبيده گفته: باقل مردى از قبيله «ربيعه» است؛ مجمع الامثال ص 4271.

بديع القرآن، ص: 279

و حقيقت حسن بيان عبارت از ظاهر ساختن معنى در نيكوترين شكلهاى توضيح دهنده و رسانيدن آن معنى به فهم مخاطب با نزديكترين و آسانترين روشهاست، پس حسن بيان عين بلاغت مى باشد، و حسن بيان گاهى با اسلوب ايجاز، و گاهى با روش اطناب، برحسب مقتضاى حال آشكار مى شود، و به موجب حكم شرح ريشه اشتقاق لغوى اطناب، بلاغت، و اسهاب، عجز در بيان است، و ما در تأليف اين كتاب شرط كرده ايم كه سخن از موضوع اشتقاق و نظير آن را مختصر كنيم و آن به صورت مفصّل در كتاب اصلى كه «تحرير التحبير» مى باشد، گنجانيده شده است.

و بتحقيق بيان كتاب عزيز بر آن دو اسلوب آمده است، و از آن قبيل است قول خداى- تعالى، در مقام پرهيز دادن از فريفته شدن به نعمتها: «كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ مَقامٍ كَرِيمٍ وَ نَعْمَةٍ كانُوا فِيها فاكِهِينَ «1»» و مانند قول خداى- سبحانه- در مقام بيان وعده هاى الهى: «إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقامٍ أَمِينٍ «1»» تا آخر آيات، و مانند قول خداى- عزّ و جلّ- در مقام وعيد: «إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ مِيقاتُهُمْ أَجْمَعِينَ «1»»، و مانند قول خداوند در مقام استدلال قاطع در برابر خصم: «وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَمِيمٌ قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ «2»»، و مانند قول خداى- تبارك و تعالى-: در مقام سرزنش كفّار: «أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ الذِّكْرَ صَفْحاً أَنْ كُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِينَ «3»» و مانند قول خداى- سبحانه- در مقام به حسرت انداختن: «وَ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْيَوْمَ إِذْ

ظَلَمْتُمْ أَنَّكُمْ فِي الْعَذابِ مُشْتَرِكُونَ «3»»، و مانند گفتار خداى- تعالى-: در مقام بيان عدل: «وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ «4»» و براى كسى كه در مقام پى جويى باشد، امثال اين موارد بسيار است.

و حسن بيان و ايضاح را فرق از دو جهت باشد: اول آن كه ايضاح جز بر كلام مشكل وارد نمى شود، و در نتيجه آن را واضح مى گرداند، و حسن بيان چنان نيست، دوم آن كه ايضاح با عبارتى در مرتبه عالى، و در مرتبه نازل تحقّق مى يابد، و حسن بيان جز با عبارتى در مرتبه عالى تحقّق نمى يابد.

و حسن بيان را قسمى متّصل و قسمى منفصل است.

حسن بيان متّصل، آن كلامى است كه حسن بيان آن، در خود نظم سخن مى آيد، و از تركيب

__________________________________________________

(1)- سورة الدخان؛ 44، آيات 25- 27، 40 و 51.

(2)- سورة يس؛ 36، آيات 78 و 79.

(3)- سورة الزّخرف؛ 43، آيات 5 و 39.

(4)- سورة الانعام؛ 6، آيه 28.

بديع القرآن، ص: 280

آن فهميده مى شود.

و حسن بيان منفصل كلامى است كه معناى آن جز با موضوعى خارج از كلام ظاهر نمى گردد. و همه آياتى كه از پيش گذشت، شاهد قسم متّصل است جز قول خداى- تعالى-:

«وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ خَلْقَهُ» كه خداى- سبحانه- به لفظ «مثل» تصريح نموده، و حال آن كه نه در خود آيه و نه قبل و بعد آن عبارتى كه در قالب مثل آشكار باشد، و يا شايسته مثل باشد، وجود ندارد،

و آن «مثل» اين است كه «اميّة بن خلف «1»» با استخوان پوسيده اى كه در دست داشت، نزد پيامبر خدا (ص) آمد و گفت: «اى محمّد آيا تو گمان دارى كه پروردگارت اين استخوان را پس از آن كه به اين حالت درآمده، زنده مى كند» پس آن آيه نازل شد.

باب توليد «2»

باب توليد «2»

توليد بر دو قسم است: از «الفاظ» و از «معانى»

توليد از الفاظ نيز دو قسم است: اول اين كه متكلّم صورتى از كلام را با لفظ خود و لفظ شخصى ديگر توليد كند، و دوم اين كه با دو موضع از كلام خود شكلى از كلام را به وجود آورد.

قسم اول (از قسم اول) آن است كه سخنور لفظى از كلام خود را با لفظى از كلام ديگرى قرين سازد، و درنتيجه از تقارن آن دو لفظ كلامى به وجود آيد كه منافى با مقصود گوينده آن لفظ بيگانه باشد. و مثال آن در لفظهاى مفرد، نه جمله هاى مركّب، مطلبى است كه درباره مصعب بن زبير حكايت شده كه وى اسبهايش را با لفظ «عدّة» نشان نهاده بود، و مقصودش، «عدّة الحرب» (- آماده جنگ) بود، وقتى كشته شد، و اسبهاى وى به دست حجّاج افتاد، و آن نشان را ديد، دستور داد، كنار لفظ «عدّة» لفظ «الفرار» رسم شود، و در نتيجه از تقارن دو لفظ معنايى جز آنچه مصعب اراده كرده بود به دست آمد، و در نتيجه ستايش تبديل به نكوهش گرديد. و همانا از بيان

__________________________________________________

(1)- در همه نسخه هاى اصل چنين است. و در الكشاف زمخشرى (ج 2 ص 229) چاپ بولاق و الجامع لاحكام القرآن قرطبى (ج 5 ص 58) چاپ دار الكتب المصريّة، اين

مثل منسوب به «ابىّ» آمده، و در تفسير ابو حيّان (ج 7 ص 347- 348) مى گويد:

گوينده آن العاصى بن وائل يا اميّة بن خلف يا ابىّ بن خلف است، طبق اقوال مختلف، و قول معتبر آن است كه قائل، اميّه است، سپس مى گويد: احتمال دارد آوردن آن مثل از همه آنان انجام شده باشد.

(2)- منابع بحث اين باب: ابن منقذ، زير نام التلطيف و التوليد ص 133، خزانة ابن حجّة ص 35، و اين نوع به موضوع نقد شايسته تر و نزديكتر است، و پيشينيان مؤلّف گاهى زير نام «تضمين و اقتباس» و گاهى زير نام «نقل الجزل الى الجزل» از آن سخن گفته اند، چنانكه ابن منقذ در «البديع» زير همان عنوان ص 98 يا زير عنوان «النّقل» ص 108 از آن سخن گفته است.

بديع القرآن، ص: 281

قسم دوم از توليد معانى از الفاظ مفرد، و توليد معانى از قسم دوم از جمله هاى مركّب صرف نظر كردم «4»؛ زيرا هيچ يك از آن اقسام شايسته درج در كتاب ما نيست؛ زيرا مثل آن اقسام توليد، در كتاب عزيز نمى آيد، و همانا توليد معناى بديعى يا فنون كلام از معناى بديعى است كه داخل در موضوع كتاب ما مى باشد؛ پس متكلّم در كلام خود، نوعى از بديع را به نوعى ديگر مقرون مى گرداند، و از آن ميان بديعى ديگر جز آن دو بديع، متولّد مى شود. و از آن قبيل است قول خداى- تعالى-:

«قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ «1»» پس بر ظاهر لفظهاى اين

آيه اشكالى متوجّه مى گردد و آن اين است كه گفته مى شود: «حكمت اين كه خداى- سبحانه و تعالى- پيامبرش (ص) را امر كرد كه از او بخواهد كه به حق حكم كند چيست، درحالى كه خداى- عزّوجلّ- مى داند كه پيامبرش (ص) يقين دارد كه خداى- سبحانه- جز به حقّ حكم نمى كند، پس اگر خداوند بر گفتار خود: «رَبِّ احْكُمْ» اكتفا كرده بود كافى بود؛ زيرا خداى- تعالى- جز به حق حكم نمى كند پس براى چه از لفظ كوتاهتر كه مبيّن معناى مقصود و سالم از اشكال در ظاهر است، به لفظى بلندتر كه موجب اشكال است عدول كرد؟» و جواب، آن اشكال، اين است كه پيامبران- عليهم السّلام- بر مخالفان خود، مگر وقتى كه به ايشان اجازه داده شود نفرين نمى كنند؛ زيرا ايشان براى جذب دلها نه دفع آن برانگيخته شده اند، و ايشان خبرى از غيب، جز خبرى كه خداوند از آن آگاهشان كند، ندارند، پس هرگاه خداوند به ايشان خبر دهد كه عدّه اى از قومشان ايمان نمى آورند، بنابراين نفرين درباره آن عده برايشان جايز مى شود، آيا نمى بينى كه نوح (ع) جرأت نيافت كه بگويد: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً «2»» مگر بعد از گفتار خداى- تعالى- در خطاب به او: «أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ «3»»، و به آن سبب، با عبارت «على الارض» جانب احتراس را رعايت كرد، زيرا افرادى كه همراه او ايمان آورده بودند، در كشتى جاى داشتند، و بر روى زمين بجز كسانى كه شايسته عذاب بودند وجود نداشتند، و چون خداى- سبحانه- مى دانست كه اينان كه با پيامبرش محمّد (ص) به ستيز برخاستند اميدى به رستگاريشان

نيست، از اين جهت، او را دستور داد كه نفرينشان كند، ضمن اين كه به او آموخت كه چسان درباره اشان نفرينى كند كه ديگران را نرنجاند، پس خداى- سبحانه- و هو اعلم- خواست بگويد: «قل ربّ أهلك الظالمين»، وليكن، از

__________________________________________________

(4) براى توضيح بيشتر به كتاب «تحرير» همين باب ص 494- 498 مراجعه شود.

(1)- سورة الانبياء؛ 21، آيه 112، در همه نسخه ها «قل» آمده و آن قراءت ورش از نافع به صيغه امر مى باشد، و معلوم است كه قراءت حفص «قال» به صيغه خبر است. منقول به اختصار از «النّشر فى القراءات العشر ص 312 چاپ دمشق، سال 1345 ه.

(2)- سورة نوح؛ 71، آيه 26.

(3)- سورة هود؛ 11، آيه 36.

بديع القرآن، ص: 282

لفظ خاصّ كه مستلزم رنجش بود، به لفظ ارداف، عدول نمود، و گفت: «قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ»، پس بتحقيق خداى- سبحانه- وقتى به حق حكم مى كند، كه همان حكم به عدل است، آن كسى كه سزاوار عذاب است، كيفر مى دهد.

و امّا گفتار اشكال كننده كه: چرا از لفظ كوتاهتر به لفظ بلندتر عدول شد؟. و اگر مى گفت:

«ربّ احكم» كافى بود؟، مطلب آن گونه كه وى پنداشته نيست؛ زيرا حاكم مختار كه شريك ندارد، مى تواند به مقتضاى تفضّل حكم كند از حق خويش دست بردارد، و مى تواند به موجب عدل حكم كند، و حقّ خود، و ديگرى را به صورت كامل بگيرد. و درخواست مطلق حكم مؤدّى معناى حكم به حقّ نيست، و به آن سبب، از لفظ كوتاهتر به لفظ بلندتر عدول

نمود تا مبيّن معناى مقصود باشد.

پس همانا از اين جواب چهارده نوع از انواع بديع به دست آمد كه در اين سه لفظ تحقّق يافته و عبارت است از:

ارادف؛ كه قبلا بيان داشتيم، و ايضاح؛ زيرا رفع اشكالى كه بر ظاهر كلام وارد مى شود، در لفظ ارداف داخل شده است، و تتميم؛ زيرا اگر به قول خداى «رَبِّ احْكُمْ» اكتفا مى شد، معناى مقصود ناقص مى گرديد؛ زيرا همان گونه كه گفتيم، مطلق حكم مبيّن معنى نيست، و مقارنه؛ زيرا ادماج، و ايضاح مقرون به تتميم شده اند و افتنان؛ زيرا اين الفاظ سه گانه دربرگيرنده دو فن از فنون بديعيى است كه سخنوران به آن توجّه دارند، و آن دو فنّ يكى فنّ ادب، و يكى فن هجاء است، امّا فنّ ادب، در اين جهت تحقّق يافته كه خداى- سبحانه- به پيامبرش (ص) ياد مى دهد چگونه بر مخالفان خود نفرين كند، كه موجب رنجش ديگران از خودش نباشد، و امّا فن هجاء؛ براى اين است كه عدالت خداى- سبحانه- امتناع دارد كه پيامبرش را امر كند به نفرين، مگر نفرين بر كسى كه مى داند تصميم بر گناه و بيزارى از ايمان دارد، و آن كس كه چنان باشد سزاوار نكوهش است؛ پس خداى- سبحانه به مقتضاى استحقاق نكوهشى كه معناى كلام متضمّن است، در مضمون فرمانى كه به پيامبرش (ص) داد؛ فرمان نفرين برايشان، معناى هجو ايشان را وارد ساخت.

و ايجاز؛ كه آن در تعبير از معنى به كمترين حروف ممكن، حاصل شده است، پس، خداى- سبحانه- آنچه مى خواست بيان دارد،- كه عبارت است از امر پيامبر به نفرين بر كافران، نفرينى كه به درجه نهايت رسيده باشد، همراه با آموزش ادب، و هجو

نفرين شدگان- در سه كلمه كه تعداد حروفش در گفتن نه نوشتن، نه حرف است، بيان داشته، و اين نهايت ايجاز است، و حروفى كه اين الفاظ از آنها تركيب شده، داراى مخارج آسانى است، و كلمه ها با آن حرفها تركيبى سالم يافته اند كه خالى از سوء مجاورت است، و در نيتجه تلفّظ آنها آسان مى باشد؛ زيرا به آسانى بر

بديع القرآن، ص: 283

زبان جارى مى شود و تركيب و تلفظ آنها سالم است؛ زيرا جاى هيچ لفظى از لفظهاى آن را لفظ ديگرى نمى گيرد، و نه لفظ مقدّم جايز است مؤخّر و نه لفظ مؤخّر جايز است مقدّم شود، پس اگر بگويى: «يا اللّه اقض بالعدل» يا «اللّهم اقض بالعدل» و يا «ربّ اقض بالحقّ» يا «احكم ربّ بالحقّ» يا «ربّ بالحقّ احكم» يا «بالحقّ ربّ احكم» يا «أحكم بالحقّ ربّ»، پس نظم قرآن را (در قياس با آن جمله ها) صحيحتر و روشنتر، و آسانتر و نيكوتر خواهى يافت. و تهذيب؛ و آن در اين است كه تركيب جمله بر صحيحترين ترتيب، و آسانترين تهذيب بنا شده؛ زيرا سخن از مدعوّ مقدّم گرديده، و دنبال آن مطلب و سپس مطلوب آمده است، و حسن بيان؛ از آن جهت است كه ذهن به محض شنيدن كلام به فهم معناى آن بدون درنگ، و در نخستين وهله پيشى مى گيرد؛ زيرا تركيب آن خالى از تعقيد و خالى از موجبات اشتباه از قبيل تقديم و تأخير و انتخاب دورترين روش و به كار بردن لفظهاى مشترك

است. و تمزيج؛ زيرا فنون بيانى به معانى (فنون) بديعى آميخته شده است. پس همانا فنّ ادب و هجاء به معناى بديع ارداف و تتميم درآميخته، و براى هريك از دو معنى در لفظ، جز يك صورت ظاهر نشده است؛ پس فنّ ادب ظاهر شده، و فنّ هجاء در آن داخل شده، و فن ارداف آشكار گرديده، و تتميم در آن وارد گشته است. و إبداع؛ زيرا هر لفظ كلام متضمّن يك نوع يا دو نوع و بيشتر از انواع (فنون) بديعى است. و تمثيل؛ زيرا قدرت بلاغت، و رونق فصاحت اين لفظها را به شكل «مثل سائر» درآورده كه صلاحيّت دارد براى هر رويدادى كه نظير (شأن نزول) آن است، مثل آورده شود. و توليد؛ زيرا، ارداف چون با تتميم قرين شد، از آن دو ايضاح به وجود آمد، و از ايضاح و ارداف، ادماج متولّد شد، و علّت عدول از لفظ مخصوص دعا به عبارت ارداف، روشن شد، و فنّ ادب محقّق گرديد، و از لفظ ارادف، و فنّ ادب، فن هجاء به وجود آمد. و چون ائتلاف لفظ با معنى و تهذيب كلام و حسن ترتيب آن ثابت گشت، از آن فنون، «مثل سائر» تحقّق يافت، و به اين سبب است كه فنّ توليد، در آن آيه، بر فنون ديگرى كه در آن حاصل شده غلبه يافته، و در باب توليد، نه در بابهاى ديگر درج شده است.

باب ايراد نكته «1»

باب ايراد نكته «1»

تنكيت (يا ايراد نكته) آن است كه سخنور لفظى را مخصوصا نه الفاظ ديگرى كه جانشين آن مى شود، به سبب نكته اى كه در آن لفظ است، و به سبب آن بر الفاظ مشابهش برترى يافته، در

كلام خود بياورد، و از آن قبيل در قرآن عزيز، گفتار خداى- تعالى- است: «وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرى «2»»

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: بديع ابن منقذ ص 29، خزانة ابن حجّة ص 375.

(2)- سورة النّجم؛ 53، آيه 49.

بديع القرآن، ص: 284

پس بتحقيق خداى- عزّ و جلّ- از آن جهت، تنها سخن از «الشِّعْرى » و نه ستارگان ديگر، به ميان آورد، با اين كه او پروردگار هرچيز است، كه، در ميان عرب مردى معروف به «ابن ابى الكبشه» ظهور يافته بود كه «الشِّعْرى » را مى پرستيده و گروهى را به پرستش آن دعوت كرد، پس خداى- عزّوجلّ، آيه «وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرى » را فروفرستاد، كه اوست پروردگار «الشعرا» يى كه درباره آن، و نه ستارگان ديگر ادّعاى خدايى شده است. و مانند قول خداى- تعالى-: «وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ «1»»، پس خداى- سبحانه- كلمه «تَفْقَهُونَ» نه «تعلمون» را به كار برده؛ از آن جهت كه «فقه» معنايى افزون بر «علم» دارد، و فقه عبارت از تصرّف در معلوم پس از حصول علم به آن، به منظور استنباط احكام است، و منظورى كه معناى كلام مقتضى آن مى باشد، تفقّه در شناخت تسبيح حيوان بى زبان، و نبات، و جماده و هرچيز عاقل و غيرعاقلى است كه زير نام شئ (چيز) داخل مى شود؛ زيرا تسبيح آفريدگان غيرعاقل، به مجرّد وجود آنها- كه دالّ بر قدرت و حكمت آفريننده است- تحقّق مى يابد.

و يكى از مثالهاى تنكيت، قول خداى-

تعالى- است: «تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فِيها وَ لَهُ عَذابٌ مُهِينٌ «2»» پس نكته اى كه به سبب آن «جنّات» و خلود يافتگان در آن، به لفظ جمع آمده، و لفظ نار و مخلّدان در آن به لفظ مفرد آمده (اين است كه اهل طاعت، به سبب طاعات متفاوتند «5») و به همين جهت خداى- سبحانه و تعالى- گفته: «وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ «3»» پس همه اهل طاعت هرچند طاعتهايشان مختلف و درجاتشان متفاوت است، وليكن همه ايشان به دليل قول خداى- تعالى-: «وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ «4»»- در بهشت جاويدند اگرچه مسكنهايشان متعدّد باشد، پس به همين سبب، مساكن اهل طاعت به صيغه جمع و هيئت خلودشان در بهشت نيز به صورت جمع آورده شد. و چون مخلّدان در آتش يك گروهند، مسكن ايشان نيز يك مسكن است، پس بلاغت ايجاب كرد كه مسكن ايشان به لفظ مفرد، و صفت خلودشان نيز به لفظ مفرد باشد، همان طوركه بلاغت اقتضا نمود اهل طاعت به لفظ

__________________________________________________

(1)- سورة الاسراء؛ 17، آيه 44.

(2)- سورة النساء؛ 4، آيات 13- 14.

(3)- سورة الزّخرف؛ 43، آيه 32.

(5) عبارت متن «وفوا بالطّاعات» بود، و چون معناى «وفوا» مناسبتى با سياق متن نداشت، از اين رو، و با توجه به استدلال به آيه «وَ رَفَعْنا ...»، مترجم آن را تحريف شده از «تفاوتوا» دانست و ترجمه آن را در متن آورد.

(4)- سورة الحجر؛ 15، آيه 48.

بديع القرآن، ص: 285

جمع، و مساكن ايشان نيز به لفظ جمع باشد، و همانا از آن جهت گفتم مسكن افراد مخلّد در آتش يكى است كه خداى- تعالى- مى گويد: «إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ «1»» و مى گويد:

«إِنَّ اللَّهَ جامِعُ الْمُنافِقِينَ وَ الْكافِرِينَ فِي جَهَنَّمَ جَمِيعاً «1»»، و منافقان در حقيقت كافرانند، زيرا ايمانى كه از خود نشان مى دهند به سبب اين كه مخالف با چيزى است كه در دل پنهان مى كنند قابل اعتنا نيست، و قول خداى- تعالى-: «فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ» اشعار مى دارد كه آتش را طبقاتى است؛ برخى از آن طبقات، اسفل، و برخى از آنها اعلاست، و به همين سبب بابهاى آن، هفت باب است، خداى- تعالى- گفته: «لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ «2»»، پس آن آيه اعلام داشته كه طبقات آن هفت طبقه است، و گروهها برحسب معبودهاى مختلفى كه دارند، هر يك، به طبقه اى اختصاص يافته اند.

اگر گفته شود: نكته اى كه به سبب آن بابهاى جهنّم هفت، و بابهاى بهشت هشت باب است، چيست؟» جواب آن (از پنج وجه «5» است)

وجه اوّل اين است كه دوزخ زندان است، و مصلحت ايجاب مى كند كه زندان تنگ باشد، تا بر زندانى فشار وارد شود، و بهشت خانه گشايش است، پس حكمت مقتضى وسعت آن است، و به همين سبب، خداى- سبحانه- گفت: «عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ «3»» و به سخن از پهناى بهشت كه مستلزم وصف طول آن است بسنده كرد، و هرگاه خانه به صفت وسعت متّصف باشد، لايق و قابل تعدّد ابواب است، و هرگاه

تنگ باشد، قابل كثرت ابواب نيست.

وجه دوم اين است كه تعداد طبقات دوزخ- كه خداى- سبحانه- ما را از شرّ آن در پناه خود محفوظ دارد- برحسب تعداد ساكنان و داخل شوندگان آن آمده است؛ و تعداد امّتها، هفت است؛ امّتى كه خدا را به تنهايى مى پرستد، و امّتى كه جنّ را مى پرستد، و امّتى كه انس را، و امّتى كه گياه را، و امّتى كه جماد را، و امّتى كه ستارگان را، و امّتى كه آتش را مى پرستد، و آن امّتها در طبقات دوزخ درجاتى دارند، پس از ميان بندگان خداى- سبحانه- تنها مرتكبان گناهان كبيره داخل دوزخ مى شوند، و در بالاترين طبقات دوزخ جاى مى گيرند و غير جاويدند، زيرا آن طبقه به آسايش و خروج از دوزخ نزديكتر است، آنگاه برخى از ايشان بالاتر از برخى ديگرند، و زبده مؤمنانى كه مرتكب گناه نشده اند، و درباره ايشان گفته شده: «لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها «4»» هشتمين

__________________________________________________

(1)- سورة النساء؛ 4، دو آيه 145 و 140.

(2)- سورة الحجر؛ 15، آيه 44.

(5) از پنج وجه مذكور تنها شرح دو وجه آمده است. بنابراين شرح سه وجه ديگر از اصل متن افتاده است و ممكن است «خمسة اوجه» محرّف از «وجهين» باشد.

(3)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 132.

(4)- سورة الانبياء؛ 21، آيه 102.

بديع القرآن، ص: 286

گروهند، و مؤمنان از هر فرقه، هفت گروهند. و به اين سبب، درهاى بهشت هشت در است.

و از همين باب است گفتار خداى- تعالى-: «وَ ما كانَ

اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ، وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ «1»» پس گوينده اى مى تواند بگويد: «چه نكته اى موجب ترجيح اختلاف داشتن قالب دو كلام از نوع قالب فعل، و اسم فاعل گرديد؛ باوجودى كه آن دو جمله و زمان آنها يكى است؛ زيرا مدّت اقامت پيامبر (ص) در ميان مخاطبان به زمان حال و استقبال تقسيم شده، و مدّت استغفار نيز چنان است، و آيا جايز است، استعمال هريك از دو صيغه (قالب فعل و قالب اسم فاعل) به جاى ديگرى، يا جز آن وجهى كه تنزيل بر آن نازل شده جايز نيست و يا اين كه آيا جايز است، بر فعلى كه دالّ بر دو زمان است بدون آوردن اسم فاعل، اكتفا شود يا جايز نيست؟» جواب، اين است كه شناخت نكته اى كه باعث ترجيح جريان كلام بر وجهى شد كه بر آن وجه آمده اين است كه: افراد مورد خطاب آيه منافقانى هستند كه پيامبر در مدّت اقامت ميان ايشان، نه قبل از نزول آيه، و نه بعد از آن مأذون به مهلت دادن به آنها نبود، و خبر صادق مى بايست مطابق واقع باشد، و چون واقعيت خبرى كه سخن خداوند از آن حكايت دارد، نفى تعذيبشان در زمان گذشته و حال نه استقبال است؛- زيرا خبر صادق الهى از عذابشان در زمان آينده خبر داده آن جا كه گفته است: «وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ «2»»- بنابراين بلاغت ايجاب نمود فعل آيه در صيغه مضارع آورده شود، و آن هرچند در حال اطلاق، بر دو زمان حال و استقبال دلالت دارد، وليكن همراه با قرينه اى است كه آن را به يكى از

آن دو زمان، اختصاص داده، و آن قرينه، معناى قول خداى- تعالى-: «وَ أَنْتَ فِيهِمْ» است كه مقترن به فعل مضارع مى باشد، پس آن جمله مبيّن دلالت «ليعذبّهم» بر حال نه استقبال و دلالت آن بر نفى حصول علم به عدم تعذيب ايشان در زمان گذشته، پيش از نزول آيه است، لذا، خداى- سبحانه- صيغه اسم فاعل مضاف را آورد، تا بر نفى تعذيب ايشان، در زمان گذشته دلالت كند؛ بنابراين حسن ترتيب ايجاب كرد كه صيغه فعل مقدّم آورده شود، زيرا دلالت بر زمان حال دارد، و آن مدّت اقامت پيامبر (ص) در ميان آنهاست، و بيان نفى عذاب در آن مدّت مهمتر است.

و از مثالهاى تنكيت، قول خداى- تعالى- است: «وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ «3»». پس گوينده اى مى تواند بگويد: «براى چه نكته اى خداوند از لفظ حقيقت

__________________________________________________

(1)- سورة الانفال؛ 8، آيه 33.

(2)- سورة الانفال؛ 8، آيه 34.

(3)- سورة الزخرف؛ 43، آيه 36.

بديع القرآن، ص: 287

عدول نمود، و چرا نگفت؛ «و من يعرض عن ذكر الرّحمن»، و كلمه «عشا» را براى «ضلالت» استعاره آورد؟. در جواب گوييم: نكته آن، اين است كه لفظ استعاره مبيّن معناى مراد است، بخلاف لفظ حقيقت؛ زيرا اعراض دو قسم است: اعراضى كه پس از آن، اميد اقبال هست، و آن اعراض شخص مؤمن معتقدى است كه داراى نيكوترين اعتقاد است، وليكن براى او، موجبات و اسباب لذّتى خودنمايى مى كند، كه فكر وى را

احاطه مى كند، و قلب و عقل وى را به خود مشغول مى سازد و يادش را به آن لذّت، يا لذّتى كه ضدّ آن است، يا به امور ديگر دنيا متوجّه مى گرداند، و در نتيجه در آن حالت از ياد خدا باز مى ماند، پس مصاحبت شيطان با او دايمى نيست؛ زيرا ممكن است به خدا بازگردد و از آن حالت توبه كند، و دوباره به ياد خدا روى آورد؛ يادى كه از آن اعراض كرده، و از پيش، راه و رسمش را شناخته و به آن راه يافته و بر آن تربيت شده بوده است، و يا اين كه عنايتى الهى كه نتيجه علم ازلى است، و وى را به سوى خدا مى كشاند، شاملش گردد، و نوع ديگر اعراض، اعراض بر وجه گمراهى از راه هدايت و سبيل خير است، تا جايى كه اگر فرض مى كرديم كه مى خواست به راه خير روى آورد، سابقه گمراهى و شقاوتى كه بر وى چيزه شده، مانعش مى گرديد. و مراد از اعراض در آيه، اعراض ضلالت، نه اعراض غفلت است، پس ناگزير، استعاره «عشا» براى ضلال، در آن آيه نيكوست، و اين اعراض كننده است كه براى او هرجا كه باشد و به هرجهت كه باشد، به مصاحبت شيطان گمارده شده است، و با آنچه گفته شد، سرّ نكته اى كه موجب ترجيح عدول از لفظ حقيقت به لفظ استعاره شد روشن مى گردد.

و از اين باب است گفتار خداى- تعالى-: «الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ «1»»، سپس خداى- سبحانه- بعد از آن گفت: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ «1»» تا

آخر آيه. گوينده اى ممكن است بگويد:

«نكته اى كه موجب وصف مردان و زنان منافق، نه مردان و زنان مؤمن، به همبستگى شديد گرديد چيست؟ تا جايى كه تعويض محلّ دو جمله خبريه جايز نباشد، كه در نتيجه همبستگى شديد ميان مؤمنان و غير آن صفت همبستگى، ميان منافقان قرار داده شود؟» در جواب گفته مى شود: «چون مردان و زنان منافق همه از قوم يهود، و ايشان از بنى اسرائيل بودند، از اين رو پيوستگى آنها پيوستگى خويشاوندى بود، و چون مؤمنان از ملّتهاى گوناگون، و امّتهاى مختلف بودند، پيوستگى ايشان پيوستگى سببى بود، و آن سبب دوستى در راه خدا و محبّت درباره او، و هميارى در راه او بود، و به همين سبب تعويض محلّ دو خبر- به اين شكل كه پيوستگى نسبى براى مؤمنان، و سببى براى

__________________________________________________

(1)- سورة التوبه؛ 9، آيه 67 و 71.

بديع القرآن، ص: 288

منافقان قرار داده شود- جايز نشد.

و از باب تنكيت است قول خداى- تعالى-: «وَ إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَرِيضٍ «1»»، گفته مى شود: «نكته اى كه به سبب آن از لفظ طويل» به لفظ «عريض» عدول شد چيست؟» در جواب گفته مى شود: زيرا دعاكننده بسوى آسمان متوجّه مى شود؛ زيرا آسمان است كه قبله دعاست، و دعاكننده در زير آسمان است؛ و آن قسمت از آسمان كه بر وى سايه مى افكند، نيمى از كره آسمان است، زيرا او در زير محور آن قرار گرفته بنابراين آن قسمت كه بر وى سايه مى افكند عرض، نه طول است،

و وقتى ظرف از مقوله عرض شد، لازم است مظروف نيز از مقوله عرض، نه طول باشد، بنابراين مقصود آيه- و اللّه اعلم- «فذو دعاء يملا السمآء»، (- ... صاحب دعايى است كه آسمان را پر مى كند) است، و مقصود از سماء، آن قسمت از آسمان است كه دعاكننده بسوى آن متوجّه مى شود؛ زيرا آن قسمت است كه چون بر وى سايه مى افكند، نسبت به او آسمان محسوب مى شود و لفظ «سماء» بر آن اطلاق مى گردد. و اين لفظ «عريض» لفظ «ارداف» است، زيرا لفظ حقيقت «ذو دعاء يملا السّماء» است، كه به منظور رعايت ايجاز به لفظ ارداف عدول شد، زيرا لفظ آن كوتاهتر از لفظ حقيقت مى باشد.

و ازجمله موارد نادر تنكيت است قول خداى تعالى: «وَ اللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ ماءٍ «2»» پس گفته مى شود: «براى چه نكته اى، در آفرينش جنبنده ها، تنها از آب نه ساير عناصر نام برده شد؛ در حالى كه هر جنبنده بلكه هر نوع از انواع مواليد سه گانه از خاك آفريده شده همان طوركه از آب، و هوا، و آتش خلقت يافته است؟» جواب اين پرسش مبنىّ بر قاعده اى است كه نخست به بيان آن مى پردازيم، و آن اين است كه: مواليد سه گانه، هرچند از عناصر چهارگانه آفريده شده اند، وليكن يكى از آنها بر عناصر ديگر بناچار، غلبه مى يابد تا جايى كه به آن عنصر، نه عناصر ديگر منسوب مى شود، مانند: سوسمارها، و مارها، و بسيارى از حشره ها، كه بر اين نوع عنصر تراب غلبه يافته تا آن جاكه زندگيش در خاك، و غذايش از خاك، و زيست آن در خاك است، و برخى از اجناس اين نوع مانند سوسمارها، به عنصر آب

نزديك نيست و به طور كلّى ممكن نيست در آب زندگى كند، و اين نوع به حيوان خاكى شناخته مى شود، و برخى از انواع حيوانات، حيوان آبى است كه از آب آفريده شده، پس سرشت آن از آب، و طبيعتش از آب، و زندگيش در آب و ادامه حياتش با شناى در آب است، تا اندازه اى كه اگر از آب جدا شود- بخلاف ساير حيوانات- مى ميرد و به

__________________________________________________

(1)- سورة فصلت؛ 41، آيه 51.

(2)- سورة النور؛ 24، آيه 45.

بديع القرآن، ص: 289

همين سبب به انتساب به آب شهرت يافته و گفته شده «الحيوان المائى». و گاهى برخى از حيوانات غالب بر طبيعتش اعتدال است، و عنصرهاى چارگانه بيشتر، در آن به نسبت مساوى تركيب شده است؛ مانند انسان و برخى از انواع حيوان، و چون بناچار طبيعت خاك بر او غلبه دارد، ازاين رو انتساب آن به خاك نيكو است، مانند قول خداى- تعالى-: «إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ «1»» زيرا موجودى كه مركزش خاك، و قرارگاهش در خاك است، غلبه يافتن اتّصاف و انتساب آن به خاك، در علم بلاغت شايسته تر است، بخلاف حيوان آبى كه جايز نيست هيچ يك از عناصر بجز آب بر آن غلبه يابد؛ زيرا زندگى آن جز در آب، و به سبب آب تحقّق نمى يابد. و ساير حيوانات در غير آب زندگى مى كنند، و بقاى آنها در غير آب به طول مى انجامد، و ممكن نيست در آب بمانند و نه در آن

زندگى كنند، و با فرورفتن در آب زنده نمى مانند، پس اگر خداى- سبحانه- مى گفت: «و اللّه خلق كلّ دابّة من تراب» يا «من هواء» يا «من نار»، حيوان آبى در آن داخل نمى شد، پس بلاغت ايجاب كرد سخن از آب، و انتساب همه جنبندگان به آن ترجيح يابد، تا- از آن جاكه لفظ كلّ مستلزم شمول بر جميع افراد مضاف اليه است- حيوان آبى داخل در عموم آن شود، چه اگر عنصر ديگرى را به بيان اين معنى اختصاص مى داد، معناى آيه متناقض مى شد، زيرا لفظ كلّ مستلزم شمول و فراگيرى است، و اضافه به لفظ «دابّه» شده، و آن مقتضى دربرگرفتن هر جنبنده و ميرنده است، و خروج برخى از انواع حيوان از آن نقض كننده مفهوم كلّ است، و اين است نكته اى كه به سبب آن عنصر آب بر عناصر ديگر ترجيح يافت تا سخن از اصل خلقت اشياء به آن اختصاص يابد.

پس اگر گفته شود: «اختصاص يافتن آب به اين عنوان نيز مستلزم همان اشكالى است كه از آن ترس داشتيد؛ زيرا برخى از حيوانات، از عموم آن خارج مى شوند؟» جواب گويم: «تنها تيره سوسماران از آن خارج مى شوند، و چشم پوشى از اين صنف حيوان- به سبب ندرت وجود آن، و قلّت بهره مند شدن مكلّف به آن، مكلّفى كه اين نعمت در شمار نعمتهاى مهمّ براى او محسوب مى شود- واجب است، و رعايت ادب در محضر خداى- سبحانه و تعالى- را زيبايى مى بخشد» چراكه خداى- عزّوجلّ- هرچند آفريننده هرچيز است، امّا جز اعظم مخلوقات و اشرف هر جنس به او منسوب نمى شود، و به آن سبب، خداى- سبحانه- گفته است: «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها «2»»،

و بتحقيق دانسته ايم كه «يا خالقّ الضّباب» و نه «يا خالق الحيّات» و «يا خالق الحشرات»، در

__________________________________________________

(1)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 59.

(2)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 180.

بديع القرآن، ص: 290

مقام ستايش ذات حق و مدح او به خلقت آن موجودات، گفته نمى شود، و آفرينش موجودات حقير، در مقام بيان ناتوانى كسى كه ادّعاى خدايى كرده يا براى او ادّعاى خدايى شده- نه در مقام ستايش و مدح به آن،- جايز است به خداوند منسوب گردد. همان گونه كه خداى- سبحانه- گفته است:

«إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُباباً وَ لَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ «1»» و چون خداى- سبحانه- اراده مدح ذات نمود، گفت: «خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ «2»» و آيه اى كه درباره آن سخن مى گوييم متضمّن مدح خداى- سبحانه- به سبب قدرت او بر آفرينش هر جنبنده است، پس وقتى اين مجمل تفسير شود لازم است حيوان نادر الوجود، و كم فايده از حكم آن ملغى شود. آنگاه خداى- سبحانه- همه حيوانات خاكى را فرونگذاشته، بلكه از حيوانى كه خلقتش عجيبتر، و از ساير اصناف آن تواناتر و تسلّطش قويتر است، سخن به ميان آورده و در تفسير اجمال «كُلَّ دَابَّةٍ»، پس از آن گفته: «فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلى بَطْنِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلى رِجْلَيْنِ «3»»، و مارها، و حيوانات مشابه آن را عنوان كرده است. پس اگر گفته شود: «بر ظاهر اين آيه دو پرسش وارد است كه داخل در باب تنكيت است:

«اوّل اين كه

گفته شود: «به موجب كدام نكته حيواناتى كه بر شكم راه مى روند مقدّم بر حيواناتى شدند كه روى دو پا يا چهار پا راه مى روند؟» سؤال دوم، براى چه در اين آيه صحّت تقسيم خلل پذيرفته؛ زيرا نوعى از حيوانات، و آن حيوانى است كه بر بيشتر از چهار دست و پا راه مى رود، فرو گذاشته شده است؟»

جواب از سؤال اول، اين است كه آيه، در مقام مدح به صفت خلقت، و قدرت بر آن، و براى تعجّب مخاطب آورده شده، و به آن سبب، حيواناتى كه بر شكم راه مى روند مقدم شده؛ زيرا آفرينش آنچه بدون ابزار، راه مى رود شگفت آورتر از خلقت حيوانى است كه با ابزار راه مى رود، پس بلاغت اقتضا كرد كه سير در طريق بلاغت از مرتبه پست تر به بالاتر، رعايت شود، پس سخن از پست ترين نوع حيوان، به دنبال آن سخن از حيوانى كه بر دو پا راه مى رود كه آن انسان است، به ميان آورد، تا از آن جهت كه بهترين حيوان است، در وسط واقع شود، و پرنده با انسان (در فضيلت خلقت) شركت دارد، زيرا، آفرينش انسان متضمّن اتقان و حكمت مى باشد، و پرنده را با وجودى كه سنگينى موجود خاكى را دارد، صفت چابكى و قدرت بر پرواز است، (بعد از آن) به سخن از نيرومندترين حيوان و آن حيوانى است كه بر چاردست وپا راه مى رود، انتقال يافت، و آن نوعى

__________________________________________________

(1)- سورة الحجّ؛ 22، آيه 73.

(2)- سورة الرّحمن؛ 55، آيه 3- 4.

(3)- سورة النور؛ 24، آيه 45.

بديع القرآن، ص: 291

كه فايده اش اندك و قوّتش كم است، از نوع حيواناتى كه بر بيشتر از چار دست وپا راه مى روند، فروگذاشت.

باب نوادر «1»

باب نوادر «1»

و آن بابى است كه قدامه «2»، «اغراب»، و «طرفه» ناميده و داراى اقسامى است: قسمى كه إغراب (يا نوآورى) در لفظ سخنور است، و آن اغراب در بديع مى باشد، مانند اغرابى كه براى ابو تمّام آمده، پس او را در فنّ تشبيه، اغرابى حاصل شده كه براى غير او محقق نگشته است؛ كه فصيحان را در گذشته و حال عادت بر آن است كه زنان خوبروى را به خورشيد تشبيه كنند، و آن را به اندازه تواناييشان در شكلهاى مختلف درآورند، و وقتى ابو تمّام در مقام پرداختن آن تشبيه برآمد، آن را بر وجه غريبى آورد كه از پيشينيان وى شنيده نشده، و آن جايى است كه گفته «3»: (طويل)

فردّت علينا الشّمس و اللّيل فاحم «4» بشمس لهم من جانب الخدر تطلع

فو اللّه ما أدرى أأحلام نائم ألمّت بنا ام كان فى الرّكب يوشع

پس مهارت اين شاعر را ببين كه چگونه آهنگ معنايى نموده كه مردم آن را مبتذل كرده اند تا جايى كه رونق و طراوتش از دست رفته است؛ آن معنى تشبيه زنان خوبرو به خورشيد مى باشد، و هنگامى كه وى (ابو تمام) خواست آن معنى

را بيان كند، مهارت خويش را به كار گرفت تا با افزودن معنايى اضافى بر معنايى كه معروف بود، آن را نغز و جالب جلوه دهد، پس تشبيه را در قالب حقيقت آشكار ساخت؛ زيرا در بيت اول بيان داشته كه خورشيد شباهنگام از سوى چهره اين محبوبه بازگردانيده شده و در بيت دوم تشكيكى آورده كه در مظهر تجاهل عارف اظهار شده تا

__________________________________________________

(1)- منابع بحث اين باب: نقد الشعر زير نام «الاغراب و الطّرفة» ص 54، بديع ابن منقذ زير نام «النادر و البارد» ص 83، خزانة ابن حجة ص 223.

(2)- نقد الشعر او ص 54.

(3)- ديوان او ص 189 چاپ «المعارف»، و در آن، ميان آن دو بيت بيتى وارد شده به اين عبارت:

«تضاضوؤها صبغ الدجنة و انطوى لبهجتها ثوب الظّلام المجدّع (روايت ديوان «مجزّع» است.)

.

(4)- در نسخه «ت» چنين است. و در ديوان «راغم» ضبط شده و هر دو به يك معنى است (فاحم- مشتق از فحم- فحوما-: بسيار سياه. و «راغم»- مشتق از رغم- رغما-: خوار، خواركننده، به خاك رساننده. ر ك: المعجم الوسيط حرف الفاء و حرف الراء.) ...

بديع القرآن، ص: 292

ثابت كند كه آن نورى كه شب را روز قرار داده تا جايى كه گمان برده كه نور خورشيد واقعى است، به سبب تساوى مشبّه با مشبه به است، و آن

تشكيك را با لفظى بيان نموده كه در آن از استعمال مجاز تشبيه به خبر حقيقى عدول كرده و گفته است: (طويل)

فو اللّه ما ادري أاحلام نائم ألمّت بنا ام كان فى الرّكب يوشع

پس وى در بديع تشبيه اغرابى آورده كه سابق و لاحقى نداشته است، و همانا از آن روى بديع ابو تمام به باب اغراب سزاوارتر است تا باب «سلامة الاختراع من الاتّباع» كه وى معناى تشبيه خوبرويان به خورشيد را، اختراع نكرده، بلكه معنايى به آن افزوده كه به واسطه آن، معنى، پس از آن كه معروف بوده، غريب و بديع گرديده است.

و قسم ديگر اغراب، اغراب در معنى است، مانند گفتار متنبى «1»: (بسيط)

ايطمّع الطّير فيهم طول أكلهم حتّى تكاد على احيائهم تقع

وى آهنگ معنايى معروف را در اين فنّ بيانى نموده كه آن بال وپر گشودن پرندگان بر كشته شدگان و همراهى لشگريان به سبب اعتماد به سيرى، است وى اين معنى را با افزودن مبالغه اى مستحسن كه با اقتران به لفظ «تكاد» تحقّق يافته، به معنايى رسانيده كه خود گفته است، و در نتيجه در بيت شعر وى نكته طرفه و نوى حاصل شده كه براى ديگرى تحقّق نيافته است.

و قسمى از اغراب در كلام، نه در معنى، و نه در ظاهر لفظ، بلكه در تأويل آن است، و آن، در كلامى است كه اگر بر ظاهرش حمل شود،

معنايش معيوب باشد، و اگر تأويل شود به اسلوب كلام فصيح بازمى گردد، و عيب ظاهرش را مى زدايد، و آن تأويل است كه موصوف به فنّ اغراب مى باشد.

و در كتاب عزيز به قسمى از اقسام «اغراب» جز اين قسم دست نيافتم، پس قول خداى- تعالى-: «حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خاسِرِينَ «2»» را در آن باب يافتم، و بر ظاهر اين آيه اشكالى وارد است. از جهت اين كه لفظ «أصبحوا» در ظاهر زايد و بدون فايده است، چراكه اينان كه زيانكاريشان اعلام شده، حالشان در عصر گياهان، همان حالشان در صبحگاهان است، و چنانچه

__________________________________________________

(1)- ديوان او با شرح عكبرى، ج 1 ص 419، در «الصناعتين» چاپ «الحلبى» بدون انتساب به متنبّى وارد شده و مصحّحان ديوان همانند ابو هلال آن را به برخى از شعراى محدث نسبت داده اند، و آن بيت در انوار الربيع ابن معصوم ص 699 موجود، و در آن، روايت شعر «على هامتهم» است.

(2)- سورة المائدة؛ 5، آيه 53.

بديع القرآن، ص: 293

بگويى: «اصبح العسل حلوا» لفظ اصبح زايد است زيادتيى كه فايده اى ندارد؛ زيرا نسبت حلاوت به عسل، با فعل امسى، چنان است كه با فعل «اصبح» است، و همانا رمّانى براى اين لفظ تأويلى انديشيده كه به سبب آن، از لفظ «اصبحو» فايده اى عظيم حاصل مى شود، كه اگر آن لفظ نبود آن فايده به دست نمى آمد، تأويل وى اين است كه گفته: «چون شخص بيمارى كه در سراسر شب از دردهاى سخت رنج مى كشيد، حالش در صبحگاه مورد توجه

قرار مى گرفت، پس اگر صبحگاهان از آن درد بهبودى مى يافت، به سلامت او اميدوارى حاصل مى شد، و احتمال بهبوديش از مرض مى رفت، و هرگاه حالش، در صبحگاه، همچنان حالش در عصرگاه بود، به سبب (جريان امر بر خلاف) عادت- كه آن هجوم دردها در شب، و فروشدن آن در روز است- معلوم مى شد كه از بين مى رود پس حال افراد شقّى به بيمارى تشبيه شد كه حالش از درد، در صبحگاه، همچنان حالش در شامگاه بود، و چنان كس، ازجمله كسانى است كه نااميدى از بهبود وضع او تحقّق يافته است، و بنابراين لفظ «فَأَصْبَحُوا» معناى نيكو و بجايى را بيان داشته، و از حالت زايد بدون معنى بودن خارج شده است، و به نظر من، اين آيه عيبى ندارد تا نيازمند تلاش براى تأويلى باشد كه عيب آن را برطرف كند، و كلام آيه به لفظ «فَأَصْبَحُوا» نيازمند، و معناى آيه مبنى بر آن لفظ است؛ توضيح مطلب اين است كه چون مدّت مرگ و اقامت در جهان برزخ مانند شب است؛ زيرا مرگ مانند خواب، و شب وقت خوابيدن است- و قول خداى- تعالى-: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها «1»» آن مطلب را تأييد مى كند- و چون آخرين شب از شبهاى برزخ، قيامت را به بار مى آورد و صبحگاه آغاز روز است، و آغاز روز قيامت وقت حساب و سنجش اعمال و باز شدن نامه هاى عمل است، و آن جاست كه سود از زيان بازشناخته مى شود، و آن زمان، صبح روز قيامت، و بقيّه روز، وقت پاداش و كيفر است، پس آن كس كه اعمالش مقبول شود، در صبح روز قيامت سودبرنده،

و كسى كه اعمالش بى مزد ماند صبح روز قيامت زيانكار است، و چون خداى- سبحانه از اين تيره روزان خبر داده كه اعمالشان باطل شده، (- بنابر همه اين مقدّمات) به طور قطع دانسته شد كه ايشان (گنه كاران) صبح روز قيامت در زيانند، و بنابراين مورد كاربرد، لفظ «اصبحوا» را لفظ ديگرى شايسته نيست، و معنى جز با آن لفظ تمام نمى شود، و استشهاد وى (رمّانى) به «اصبح العسل حلوا» در وقتى كه عسل حالتش در عصرگاه مثل حالتش در صبحگاه باشد، مورد آن مثل امورى است كه در دنيا روى مى دهد زيرا زمان دنيوى است كه داراى صباح و مساء است، بنابراين وقتى «عسل» بر حالتى وارد صبح شود كه با آن وارد عصر شده، پس قيد

__________________________________________________

(1)- سورة الزّمر؛ 39، آيه 47.

بديع القرآن، ص: 294

صباح و مساء «حشو» و بدون فايده است، و امّا روز قيامت كه عصرگاه ندارد، مثل آوردن براى آن از چيزى كه در صبح زمانى واقع شده كه عصرى به همراه دارد، مثالى است كه با آن مطابقت ندارد.

باب الجاء «3» «1»

باب الجاء «3» «1»

الجاء عبارت از اين است كه درستى كلامى كه ظاهرش مورد اشكال است، مبتنى بر آوردن جوابى در آن باشد كه خصم به ردّ آن با مطلبى مبادرت ورزد كه وى را مجبور به صحيح دانستن آن كلام كند، و خلاصه تعريفش به اين است كه گفته شود: الجاء هر كلامى است كه معترض بر آن را متضمّن جوابى باشد كه وقتى آن جواب را معترض

مطرح مى كند، مجبور مى شود به صحّت آن اعتراف كند. مانند قول خداى- تعالى-: «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ «2»» خداى- تعالى- در جواب اين سخن گفت: «لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ»، پس مخالف مى تواند بگويد: مقصود ما از اين كه بشر به او ياد مى دهد، قصّه ها و اخبار است، و ما مى دانيم كه القاء كلام از شخص عجم بر شخص عرب بيرون از اين نيست كه آن عرب معانى را از شخص عجم فراگرفته است؛ بنابراين ظاهر اين سخن صلاحيّت ندارد جواب مشركان باشد، در جواب به آنان گفته مى شود: «فرض كنيد معانى را شخص عجم به او آموخته امّا اين عبارات، و كلام با شكوهى كه اميد شما را از آوردن مثل آن بريده چه كسى به او آموخته است، پس اگر وى آنها را آن طوركه شما پنداشته ايد، از پيش خود آورده، پس شما اقرار كرده ايد كه مردى از شما اين مقدار كلام را كه صدوچهارده سوره مى باشد آورده است، و همگى شما، و همه كسانى غير از خدا كه به ايشان توسّل مى جوييد از آوردن مثل كوچكترين سوره از سوره هاى قرآن عاجزند، حال اگر بگوييد كه شخص عجمى هم معانى و هم الفاظ را به او آموخته، اين ادّعا كار را بر شما مشكلتر مى سازد؛ زيرا اين ادّعا اعتراف به اين است كه مردى عجمى به آوردن تعداد مذكور از آياتى كه متضمّن اخبار و داستانهاست. قدرت يافته، و شما از آوردن سه آيه از آن آيات درمانده ايد، و به اين ترتيب، نظم آن آيه ايشان را مجبور مى كند اعتراف كنند قرآن از سوى خداوند نازل شده است.

__________________________________________________

(1)- منبع بحث اين باب: بديع ابن منقذ، زير نام «الالتجاء و المغالطه» برگ 83.

(2)- سورة النّحل؛ 16، آيه 103.

(3) الجاء- مصدر باب افعال از الجأ- وادار كردن، مجبور ساختن. ر ك: المعجم الوسيط، حرف اللّام.

بديع القرآن، ص: 295

باب التزام «1»

باب التزام «1»

التزام عبارت از اين است كه شاعر در شعرش و سخنور در نثرش، هريك به اندازه توانايى و قوّت ذوقش، به آوردن يك، يا دو، يا بيشتر، از حروف پيش از روى مقيّد شود، به شرط اين كه به مرحله تكلّف نرسد.

و از آن باب در كتاب عزيز آمده است قول خداى- تعالى-: «وَ الطُّورِ وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ «2»»، پس طاء، قبل از «واو» ردف، از باب «التزام» آمده، و «واو» ردف است باوجودى كه جايز است تبديل به «ياء» شود.

و قول خداى- عزّ و جلّ-: «فَلا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوارِ الْكُنَّسِ «3»» پس «نون» قبل از «سين» صفت «التزام» يافته است.

و قول خداى- عزّ و جلّ: «وَ اللَّيْلِ وَ ما وَسَقَ وَ الْقَمَرِ إِذَا اتَّسَقَ «4»» پس «سين» صفت «التزام» دارد.

و قول خداى- سبحانه-: «فَأَمَّا الْيَتِيمَ فَلا تَقْهَرْ وَ أَمَّا السَّائِلَ فَلا تَنْهَرْ «5»» كه در آن دو آيه «هاء» پيش از «راء» از باب التزام است. و در اين دو آيه فنّ تنكيت عجيبى روى داده است؛ زيرا گفته مى شود: «آيا جايز است. دو قرينه را جابجا كرد، و هر قرينه جاى قرينه مقابلش قرار گيرد؟» در جواب گفته مى شود: «جابجايى دو قرينه جايز نيست؛ زيرا نكته ترجيح

وجه نظمى كه آن دو قرينه بر آن وارد شده اين است كه؛ تأديب يتيم واجب است، و كمترين مرحله آن، راندن وى مى باشد، بنابراين جايز نيست مورد نهى واقع شود، و همانا آنچه از آن نهى شده چيره شدن و برترى جويى بر اوست، از آن جهت كه وى با يتيم شدن و نداشتن ياور شكست خورده است. و از اين جا است كه هر قرينه اى ترجيح يافت بر وجهى بيايد كه آمده و تغيير آن جايز نشد.

و مانند قول خداى- تعالى-: «أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها «6»» و اين آيه مانند نخستين آيه مذكور در اين باب است؛ زيرا در آن قبل از «ياء» ردف، «فاء» التزام يافته، و «ياء» از باب التزام آمده با اين

__________________________________________________

(1)- اين نوع نخستين نوع از انواع بديعى «اجدابى» مى باشد، و آن همان «لزوم ما لايلزم» است كه ابن المعتزّ و ديگر دانشمندان بديع از آن سخن گفته اند، و برخى از ايشان آن را «اعنات» ناميده اند.

(2)- سورة الطور؛ 52، آيه 1- 2.

(3)- سورة التكوير؛ 81، آيه 15- 16.

(4)- سورة الانشقاق؛ 84، آيه 17- 18.

(5)- سورة الضّحى؛ 93، آيه 9- 10.

(6)- سورة الاسراء؛ 17، آيه 16.

بديع القرآن، ص: 296

كه جايز است تبديل به «واو» شود.

و مانند قول خداى- تعالى-: «ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ «1»» و اين آيه مانند آيه پيش است؛ زيرا «واو» «ردف» بعد از «نون» صفت التزام يافته است.

و مانند قول خداى- جلّت

قدرته-: «فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ وَ إِخْوانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الغَيِّ ثُمَّ لا يُقْصِرُونَ «2»»، و همانا در اين دو فاصله «صاد» و «راء» لازم آمده است، و «واو» ردف است، با وجودى كه جايز است تبديل شود،

و قول خداى- تعالى-: «كَلَّا إِذا بَلَغَتِ التَّراقِيَ وَ قِيلَ مَنْ راقٍ وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ «3»» در اين آيات، «واو»، در فواصل آنها، قبل از «الف، ردف» لازم شده است. و قول خداى- تعالى (دنبال آن سه آيه): «وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ «3»»، حرف «سين» قبل از «الف» ردف، و بعد از الف و لام تعريف، كه بر آن دو حرف داخل شده، صفت التزام يافته، آنگاه پس از آن گفته است: «إِلى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ «3»» كه «سين» در اين آيه بر وجه التزام است.

و مانند قول خداى- عزّوجلّ-: «لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا «4»» كه «تاء» قبل از «نون» صفت التزام، يافته است، و مثالهاى فراوان ديگرى از فواصل آيات قرآن عزيز كه فصيحان عرب را به سخت ترين وجه به زانو مى آورد؛ زيرا چنانكه مى بينى در نظمى آسان و هماهنگ آمده، پس منزّه است تكلّم كننده به اين كلام.

باب تشابه اطراف «5»

باب تشابه اطراف «5»

استنباط اين باب مخصوص به «اجدابى «6»»- صاحب كتاب «كفاية المتحفّظ» در علم لغت-

__________________________________________________

(1)- سورة القلم؛ 68، آيه 3- 4.

(2)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 201- 202.

(3)- سورة القيمة؛ 75، آيات 26، 27، 29، 30.

(4)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 88.

(5)- و آن از انواع بديع اختراعى اجدابى است، و از آن زير نام «التسبيغ» سخن گفته است. خزانة ابن حجّة ص 102، حسن التوسّل ص

90، نهاية الارب ج 7 ص 181.

(6)- اين نام در همه نسخه هاى اصلى چنين ضبط شده، ولى مشهور «ابن الاجدابى» است، و ابن الاجدابى، ابو اسحاق ابراهيم بن اسماعيل بن احمد بن عبد اللّه طرابلسى لغوى مغربى افريقايى است، وى اديب و صاحب محفوظات و تأليفات بوده و از مشهورترين آنها كتاب او «كفاية المتحفّظ و نهاية المتلفّظ» و آن در علم لغت و غرائب كلام مورد نياز است، نقل به اختصار از «معجم المطبوعات» سركيس.

بديع القرآن، ص: 297

است، وى بر آن باب، نامى غير از اين نهاده و آن را «تسبيغ» ناميده است «3»، و چون در مثالهاى آن تأمّل كردم، آن را مطابق با نامش نيافتم: زيرا تسبيغ در لغت به معناى «طول» است، و از آن معنى است گفتار عرب: «درع سابغة» و آن، وقتى است كه زره، دامن بلند داشته باشد، و تسبيغ در اصطلاح دانشمندان عروض عبارت از افزودن حرفى ساكن به سبب خفيف، در آخر جزء (تفعيله آخر) است، و مفهوم آن از معناى اول است، و بنابراين نامگذارى ابو اسحاق مناسب با معناى مقصود در اين باب نيست، و وقتى شعرى كه وى در اين باب شاهد آورده بشنوى، به صحّت آنچه گفتم، يقين خواهى كرد، وى در اين باب شعر «ليلى الاخيليّة» «1» را درباره حجّاج بن يوسف شاهد آورده است: (طويل)

إذا نزل الحجّاج أرضا مريضة

تتّبع اقصى دائها فشفاها

شفاها من الدّاء العضال الّذى بها غلام إذا هزّ القناة سقاها

سقاها فروّاها بشرب سجاله دماء رجال يحلبون صراها

و همانا در ميان اشعار ابو نواس شعرى را ديده بودم كه داخل در اين باب است، و بديع آن را بيشتر يافتم؛ زيرا آن شعر از شاعر مولّد است، وليكن شعر اول متين تر است. شعر ابو نواس «2» اين است: (سريع)

خزيمة خير بنى خازم و خازم خير بنى دارم

و دارم خير تميم و ما مثل تميم فى بنى ادم

الّا البهاليل بنى هاشم و هم سيوف لبنى هاشم

مقصودم از نقل اين ابيات، دو بيت اول است، كه از شاهدهاى اين باب مى باشد. و همانا آنچه (اجدابى از تسبيغ) اراده كرده، آشكار و معلوم شد نامگذارى وى با شاهدهايى كه آورده

__________________________________________________

(3) تفسير آن را در تحرير (ص

520) به نقل از اجدابى چنين آورده: تسبيغ اين است كه سخنور لفظ قافيه را در آغاز بيت بعد از آن، اعاده كند.

(1)- الاغانى، ج 11 ص 248، چاپ دار الكتب المصريّة، و «الامالى»، ج 1 ص 86 و 87 چاپ دار الكتب، و سيف بنى مروان، تأليف استاد عبد الرّزاق حميده ص 168 چاپ دار الفكر، و نهاية الارب، ج 7 ص 181 چاپ دار الكتب، و حسن التوسّل ص 90 چاپ بولاق، سال 1881 ه.

(2)- اين ابيات را در ديوان او نيافتم، و نه در منابعى كه مراجعه كردم، منابعى كه مظانّ شعر اوست، و برخى از اشعار او را دربردارد.

بديع القرآن، ص: 298

مناسب نيست. و در اين باب به شاهدى از كتاب عزيز دست نيافتم «5» جز قول خداى- تعالى-: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ «1»». پس فن تشابه اطراف اين جمله ها را بنگر تا قدر نظم اين كلام را بدانى.

باب توأم «2»

باب توأم «2»

اين باب نيز از ابوابى است كه ابو اسحاق استنباط كرده، و آن را «تشريع» ناميده، و در تفسير آن گفته است: «تشريع آن است كه شاعر بيتى از شعر، و نثرپرداز فصلى از نثر را بر دو قافيه قرار دهد، به طورى كه وقتى به قافيه اول اكتفا شود شعر داراى وزنى است غيروزنى كه با آوردن قافيه دوم دارد، وليكن اختلاف وزن جز از جهت «ضروب» نيست وگرنه شعر ناچار

بايد از يك «بحر» باشد، و دو قافيه مى تواند متماثل و مى تواند مختلف باشد، و حكم فصول نثر نيز چنان است كه وقتى در آن به سجع اوّل اكتفا شود، كلام كامل و مفيد است، و اگر سجع دوم به آن ملحق گردد، همچنان مفيد و كامل است به اضافه معنايى كه از افزودن لفظ سجع دوم حاصل مى گردد، وى (مقصودم ابو اسحاق است) گفتار شاعر «3» را شاهد آورده است: (كامل)

و إذا الرّياح مع العشىّ تناوحت هدج الرّئال تكبهنّ شمالا «4»

ألفيتنا نفرى العبيط لضيفنا قبل القتال و نقتل الابطالا

پس اگر شاعر به وزن «رئال» و «قتال» اكتفا مى كرد، اين دو بيت از نوع «ضرب» مجزوء

__________________________________________________

(5) مورد ديگر در انوار الربيع (ص 287) اين دو آيه كريمه است: «وَعْدَ اللَّهِ لا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ يَعْلَمُونَ ظاهِراً ...» سورة الرّوم؛ 30، آيه 6 و 7.

(1)- سورة النور؛ 24، آيه 35.

(2)- و آن از ابواب «اجدابى» است، و آن را تشريع ناميده است، و ابن حجّة در خزانة ص 119، آن باب را به همين اسم از او نقل كرده، و از ابن ابى الاصبع آورده كه اين باب به علم عروض شايسته تر است، و از علم بديع دور است.

(3)- ديوان اخطل ص 43.

(4)- در همه نسخه ها چنين است،

و در ديوان اين گونه روايت شده است:

و لقد علمت اذا العشار تروحت هدج الرّئال تكبهنّ شمالا

إنّا نعجل بالعبيط لضيفنا قبل العيال و نقتل الابطالا

و آن دو بيت در الطراز ج 3 ص 71، و معاهد التنصيص، ج 2 ص 205، و انوار الرّبيع، و خزانة ابن حجّة بدون انتساب به سراينده و با روايتهاى گوناگون نقل شده است ...

بديع القرآن، ص: 299

مرفّل از بحر كامل بود، و اكنون كه دو بيت را كامل آورده، از نوع ضرب «مقطوع» و با اجزاء كامل از همان بحر كامل است، پس براى هر بيت، دو قافيه متساوى در ردف و متماثل در «روىّ» فرض مى شود، هرچند مجراى دو روىّ مختلف است.

و حريرى در مقامات، براساس همين فنّ «توأم» اين ابيات را سروده است «1»: (كامل)

يا خاطب الدّنيا الدنيّة إنّها شرك الرّدى و قرارة الاكدار

دار متى ما أضحكت فى يومها أبكت

غدا بعدا لها من دار

(اين دو بيت حريرى از اين باب است) زيرا اكتفاى وى به آن جا كه گفته: «شرك الرّوى» و «ابكت غدا» شعر را در ضرب «مجزوء سالم» از بحر كامل و اتمام بيت آن را از نوع ضرب «مضمر مقطوع» از همان بحر، قرار مى دهد، هرچند دو قافيه، و روىّ و مجراى آن دو مختلف است، و قسمت عمده سوره «الرحمن» از اين باب است، مانند قول خداى- تعالى- در آن سوره: «يا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطانٍ فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ «2»» و آيات ديگر تا آخر سوره چنين است، پس همانا اگر ما به فاصله اول از دو فاصله، نه فاصله دوم اكتفا مى كرديم- درصورتى كه قرآن بر آن وجه بود- كلام كامل و مفيد مى بود، و با تكميل كلام به واسطه فاصله دوم كه در قالب تجاهل عارف ظاهر شده- از آن روى كه پس از شمارش نعمتها و تحذير از انتقامها، امر معلوم بقصد توبيخ مورد استفهام قرار گرفته است- كلام معنايى زايد بر معناى خودش را بيان مى كند، پس فاصله اول در نهايت مناسبت، و استقرار بود، و فاصله دوم متضمّن فنّ «ايغال» نيكو و مقرون به تجاهل عارف است، و آيات مشابهى كه در سوره هاى كتاب عزيز مى بينى بر آن قياس كن؛ و اللّه اعلم.

همه بابهاى پيشينيان از اصول و فروع به پايان رسيد، و از اين جا به بيان بابهايى كه خود استنباط و انواعى كه خود استخراج كرده ام، مى پردازم. و اكنون

اول آن بابها:

__________________________________________________

(1)- مقامه 33 ص 127، الايضاح، ج 6 ص 115، ...

(2)- سورة الرحمن؛ 55، آيات 33- 36.

بديع القرآن، ص: 300

باب تخيير «1»

باب تخيير «1»

تخيير آن است كه شاعر يا نثرپرداز فصلى از كلام يا بيتى از شعر را بياورد كه مى تواند قافيه هاى مختلفى در آن به كار رود. پس وى از ميان آن قافيه ها قافيه اى كه براساس دليل بر ساير قافيه ها ترجيح دارد برگزيند، و آن گزينش دلالت بر مهارت وى داشته باشد، مانند قول شاعر «2»:

(بسيط)

إنّ الغريب الطويل الذّيل ممتهن فكيف حال غريب ماله قوت

پس همانا جايز است بگويد: «ما له حال»، «ما له نشب»، «ما له سبب»، «ما له صفد»، «ماله سبد»، «ما له احد»، و وقتى در تعبير او «ما له قوت» تأمل مى كنى، آن را از همه تعبيرهاى ديگر بليغتر، و بر حالت فقر دلالت كننده تر، و به بيان حاجت نزديكتر، و نياز حال را گوياتر، و بيشتر موجب اندوه دلها و سبب انگيزش عواطف است. و به همين سبب، آن تعبير، بر همه تعبيرهايى كه ياد كردم، ترجيح داده شد، و از اين باب، در كتاب عزيز شاهدهايى است كه سابق است، و لاحقى ندارد.

مانند قول خداى- تعالى- در آغاز سورة الجاثيه: «إِنَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ فِي خَلْقِكُمْ وَ ما يَبُثُّ مِنْ دابَّةٍ آياتٌ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ وَ

اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ تَصْرِيفِ الرِّياحِ آياتٌ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ «3»» پس همانا بلاغت ايجاب مى كند فاصله آيه اول نه آيات ديگر «لِلْمُؤْمِنِينَ» باشد؛ زيرا خداى- سبحانه- سخن از همه جهان به ميان آورده، جايى كه گفته: «السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» و شناخت آنچه در عالم است؛ از آياتى كه دال بر اين است كه به وجودآورنده آن قادر، عالم، حكيم، مختار است، فرع بر تصديق به وجود صانعى واجد اين صفات مى باشد، زيرا ناچار مى بايست ذاتى را معتقد بود كه متّصف به اين صفات باشد، و وقتى بلاغت مقتضى تقديم تصديق و ايمان به ذات باشد تا صفات بر آن مترتّب گردد، بنابراين، در اين آيه ترجيح يافت فاصله «لِلْمُؤْمِنِينَ» و نه تعبيرهاى ديگر آيه. بويژه با توجّه به اين كه علم به

__________________________________________________

(1)- اين نوع بر «ابن ابى الاصبع» اشتباه شده و گمان برده كه از ابتكارات اوست، و آن را به دو قسم تقسيم كرده، و براى آن به بيتى از شعر مثال زده و درباره آن توضيح داده كه مى شود چنين و چنان گفت و اين باب كه وى تخيير ناميده جز او تمكين و تقسيم ناميده اند، و همانا وى از باب «ائتلاف الفاصلة مع ما يدل عليه سائر الكلام» (- ائتلاف فاصله با اجزاى ديگر كلام) سخن گفت، و كسى كه بخواهد به آن مطلب (اشتباه ابن ابى الاصبع) وقوف يابد، باب تمكين خزانة ابن حجّة ص 78 را مطالعه كند.

(2)- آن بيت از حريرى است و در شرح المقامات ص 295، موجود است.

(3)- سورة الجاثيه؛ 45، آيات 3-

5.

بديع القرآن، ص: 301

آن ذات و صفات، و ايمان به آن از ناحيه شريعت دريافت شده است، ازاين رو علم به آن مستلزم تصديق پيامبرى است كه آن شناخت را از او گرفته ايم، پس فاصله آيه جز آنچه در آيه آمد، نيست، و چنان است گفتار خداى- تعالى- در آيه دوم «لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ» كه همانا نفس انسان، و تدبّر آفرينش حيوان به فهم آدمى نزديكتر از اوّل (خلقت آسمانها و زمين) است، و تفكّر وى، در آن (نفس انسان و آفرينش حيوان) يقين وى را درباره اعتقاد اوليش مى افزايد، و چنان است شناخت جزئيات جهان، كه عبارت است از: رفت وآمد، و از پى هم درآمدن شب وروز- كه علّت آن ظهور خورشيد در برابر ديدگان از پشت مخروط سايه زمين، و غيبت آن از چشمها به واسطه مخروط سايه زمين است كه حالت اول عبارت از روز و حالت دوم شب است- و فروفرستادن روزى از آسمان، و زنده كردن زمين پس از موت آن، و تغيير دادن بادهايى كه ابر را باردار مى كند و به واسطه آن باران مى بارد، و به سبب باران گياه مى رويد، و حيوانات به زندگى ادامه مى دهند (- تفكّر در همه اين معانى) مقتضى خردى برتر، و وزين است تا دانسته شود آن كس كه اين امور جزيى را پرداخته، همان است كه امور كلّى را كه عبارت از كرات افلاك و محتويات آنها باشد، ساخته و پرداخته است؛ زيرا اين جزئيّات عارض بر كليّات مى باشد، و پس از برپا شدن دليل

بر اين كه عالم كلّى را صانعى مختار است و هرگاه كلّى مركّب از اجزاء باشد، احكام جارى بر كلّى از آن جهت كه كلّى است بر اجزائى كه آن كلّى از آنها تشكيل شده، نيز جارى است، بنابراين جايز نيست كه برخى از جزئيّات عالم كلّى صانع برخى ديگر باشد، و به آن سبب، بلاغت ايجاب كرد كه فاصله آيه سوم «يَعْقِلُونَ» باشد؛ هرچند، عقل در همه امور مورد احتياج است، جز اين كه عنوان شدن آن در اين جا به معنى نزديكتر از تعبير اولى است؛ زيرا برخى مردم باوجودى كه معتقدند كه جهان را سازنده اى هست، جز اين كه مى پندارند برخى از اجزاء عالم سازنده برخى ديگر است، همان طوركه اهل هيئت مى پندارند: «الواحد لا يصدر عنه الّا الواحد»، بنابراين از تدبّر در اين امور با فكر دقيق و خرد سنجيده گزيرى نيست، تا دانسته شود كسى كه قادر بر خلق فلك نهم يا دهم است،- آن گونه كه بعضى از ايشان معتقدند- آفرينش فلك هشتم و فلكهاى ديگر تا برسد به همه جهان، از حيطه قدرت وى خارج نيست، و شگفت آور اين كه صاحبان علوم اوائل مى پندارند كه فلك زحل، «نحس اكبر»، و فلك مشترى «سعد اكبر» است، و گمان دارند فلك زحل است كه فلك مشترى را ساخته است، و هيچ خردمندى به اين نمى انديشد كه چگونه سعد از نحس صادر مى شود، و به جان خودم سوگند، اين مطلب، از روشن ترين دلايل اين است كه صانع فلك مشترى جز آن است كه ايشان مى پندارند؛ و اللّه اعلم.

و از شاهدهاى اين باب است، گفتار خداى- تعالى-: «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ

بديع القرآن، ص: 302

لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ «1»»، پس همانا قول خداى- سبحانه-: «وَ إِنْ تَغْفِرْ» به پندار مى آورد، فاصله آيه «الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» باشد، و اين شخص پندارنده فراموش مى كند كه ايشان مستحقّ عذاب، نه غفرانند، پس واجب است، (فاصله) الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ باشد؛ زيرا اگر «الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» پس از عنوان شدن غفران، بيايد «غفران» حتمى مى شود؛ در حالى كه ممكن است آنان مورد آمرزش واقع نشوند، پس لازم شد فاصله «الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» باشد، زيرا چون در تقسيم شرطى كه مقدّمه و زمينه ساز «وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ» است، ذكر عذاب آمده، لازم شد «الْعَزِيزُ» عنوان شود؛ زيرا آن كسى را كه سزاوار عذاب است، جز كسى كه بالادستى ندارد كه حكمش را رد كند و يا با او مخالفت نمايد و در نتيجه برتر از قهر و غلبه و چون و چراست، نمى آمرزد. و لفظ عزيز به معناى «برتر غالب» است، و ناچار مى بايد پس از وصف به عزّت، موصوف به حكمت باشد؛ زيرا اوست حكيمى كه هرچيز را برجاى خود مى نهد، و چه بسا كم خردان از ظاهر كار او- از آن جهت كه وجوه حكمت آن پوشيده، و درهاى علم غيب بر آفريده ناتوان از درك اسرار ربوبيّت، بسته است- مى پندارند كه آن برخلاف حكمت جريان دارد.

و تخيير را نوعى ديگر غير از اين نوع باشد، و آن اين است كه: قطعه اى از كلام، يا بيتى از شعر به صورت فشرده آورده شود، در حالى كه برخى از اجزاى آن بر برخى ديگر با ادات تخيير عطف شود؛ مانند گفتار خداى- تعالى-: «فَكَفَّارَتُهُ إِطْعامُ عَشَرَةِ

مَساكِينَ مِنْ أَوْسَطِ ما تُطْعِمُونَ أَهْلِيكُمْ أَوْ كِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِيرُ رَقَبَةٍ «2»»، و از شروط اين نوع تخيير اين است كه متضمّن صحّت تقسيم باشد، و در نتيجه كلام اقسام معنايى را كه به آن پرداخته دربرگيرد؛ چنانكه در اين آيه آمده است، پس بتحقيق خداى- سبحانه و تعالى- همه اصناف كفّاره اى كه شخص متمكّن را جز آنها كافى نيست، در اين آيه محصور نموده است.

و نيز از اين قسم است قول خداى- تعالى-: «قُلْ كُونُوا حِجارَةً أَوْ حَدِيداً أَوْ خَلْقاً مِمَّا يَكْبُرُ فِي صُدُورِكُمْ «3»» پس در اين فنّ تخيير و صحّت تقسيم نظر كن، و حسن ترتيبى را ببين كه بر اسلوب بلاغت از ادنى به اعلى تحقّق يافته تا آن جاكه خداى- سبحانه- مطلب را در كوتاهترين اشارت، و نغزترين عبارت به آخر رسانيده؛ جايى كه پس از انتقال از «حِجارَةً»، «أَوْ حَدِيداً»، گفته و از حِجارَةً به آنچه سخت تر و قويتر از حجاره است انتقال يافته، و پس از آن گفته است: «أَوْ خَلْقاً مِمَّا

__________________________________________________

(1)- سورة المائدة؛ 5، آيه 118.

(2)- سورة المائدة؛ 5، آيه 89.

(3)- سورة الاسراء؛ 17، آيه 50- 51.

بديع القرآن، ص: 303

يَكْبُرُ فِي صُدُورِكُمْ» در حالى كه ايشان را در صنفى از آن اصناف محصور نكرده است.

و فرق ميان تخيير به «او» و حسن نسق از دو جهت است: يكى از آن دو وجه اين است كه حسن نسق با همه حروف عطف نسق تحقّق مى يابد و بيشتر تحقّق آن با «واو» جمع است،

و چه بسا با «فاء» مفيد تعقيب، يا با «ثمّ» مفيد مهلت، يا «بل» اضراب، يا «لكن» استدراك، مى آيد، و تحقّق حسن نسق با «واو» بيشتر است، و تخيير جز با «او» كه مبيّن تخيير است، تحقّق نمى يابد، و فرق دوم اين است كه در تخيير صحّت تقسيم شرط است، و حسن نسق چنان نيست.

و فرق ميان تخيير در مقطع كلام، و «تسهيم» اين است كه در فن تسهيم صدر كلام بر قسمت زايد بر مقطع كلام تا نيمه بيت يا جمله دلالت دارد، و صدر كلام در تخيير درصورتى كه مقطع متعلّق به صدر نباشد، بر مقطع آن دلالت ندارد.

و فرق ميان تخيير و توشيح اين است كه در توشيح آنچه متضمّن معناى مقطع است، بر آن مقدّم شده و محلّ آن آغاز كلام است.

باب تنظير «1»

باب تنظير «1»

تنظير آن است كه آدمى ميان دو كلامى كه معانى يكسان يا مختلف دارند، مقايسه كند تا برتر آن دو كلام را آشكار سازد.

مثال تنظير ميان دو كلام هم معنى گفتار يزيد بن الحكم الثّقفى از شاعران حماسه «2» است:

(كامل مجزوء)

يا بدر و الامثال يض ربها لذى اللّبّ الحكيم

دم للخليل بودّه ما خير ودّ لا يدوم

و اعرف لجارك حقّه

و الحقّ يعرفه الكريم

و اعلم بانّ الضّيف يو ما سوف يحمد او يلوم

پس ميان اين وصيّتها و ميان قول خداى تعالى-: «وَ بِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ الْجارِ ذِي

__________________________________________________

(1)- اين نوع از انواعى است كه انتساب آن به مؤلّف مسلّم نيست، و ابن الاثير در كتابش «الاستدراك» زير عنوان «المفاضلة بين الشّعراء» از آن سخن گفته، و آن نوع، درست، همان «الموازنه» است كه مؤلّف در ابواب فروع از آن سخن به ميان آورده، و آن به موضوع نقد تا موضوع بديع، نزديكتر است.

(2)- «الحماسة»، شرح التبريزى، ص 229 چاپ اروپا.

بديع القرآن، ص: 304

الْقُرْبى وَ الْجارِ الْجُنُبِ وَ الصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ «1»»، و وصيّتهايى كه اين آيه دربردارد، و نكاتى كه در نظم آن تحقّق يافته مقايسه كن، برخى نكات بديعيى كه در نظم آن آيه تحقّق يافته عبارت است از: صحّت تقسيم؛ زيرا طبقاتى كه مى بايست درباره آنان نيكى انجام شود، دربرگرفته است، ايجاز و مساوات؛ زيرا لفظ آيه برابر معناى آن مى باشد، و تهذيب؛ براى اين كه آيه، متضمّن حسن ترتيب است؛ زيرا خداوند (بعد از احسان درباره پدر و مادر) از «ذى القربى» (- خويشاوند) آغاز كرده، و «يتامى» را بر آن عطف نموده و جار ذى القربى را در حالى كه

مقدم داشته «4» معطوف «بر مساكين» آورده و از آن جهت جداگانه از آن ياد كرده باوجودى كه داخل در عموم مساكين است «5» تا اهتمام به وى را مورد توجه قرار دهد و «الْجارِ الْجُنُبِ» (همسايه بيگانه) را بر آن عطف كرد، و آن را به «الصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ (رفيق همراه «6»)» كه در سفر و حضر همراه آدمى است مقدّم انداخت و «ابْنِ السَّبِيلِ» را بر آن يعنى بر «الصَّاحِبِ» معطوف داشت و وصيّت الهى را با احسان درباره ملك يمين (- بنده) به پايان رساند.

و نيز مثل آن آيه است، قول خداى- سبحانه و تعالى-: «قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً «2»» تا آخر وصيّتها.

و مثال نوع دوم تنظير قصه اى است كه «اعشى» در قصيده معروف «رائيّه» اش حكايت كرده «3»، و آن داستان درباره «السّموأل» و وفاى وى به تعهّد حفظ زره هاى امرؤ القيس است- زره هايى كه هنگام ورودش به روم نزد وى به وديعت نهاده بود و «الحارث بن الاعرج الغسّانى» حاكم شام آهنگ «سموأل» كرد، و او را در قلعه معروفش «الابلق الفرد» به محاصره درآورد، و فرزند سموأل را پيش چشمان وى به قتل رساند، و بااين وجود زره ها را تسليم نكرد، و نزد وى باقى بود تا وقتى كه آن را به وارثان امرؤ القيس تحويل داد- و بيان آن داستان در آن قصيده، جايى است كه اعشى خطاب به «نعمان بن المنذر» مى گويد: (بسيط)

كن كالسّموأل إذ طاف الهمام به فى

جحفل كسواد اللّيل جرّار

بالابلق الفرد من تيماء منزله حصن حصين و جار غير غدّار

__________________________________________________

(1)- سورة النساء؛ 4، آيه 36.

(4) شايد منظور مؤلّف، تقديم جار «ذى القربى» بر «جار الجنب» و يا تقديم آن ضمن «ذى القربى» باشد!

(5) دخول «جار ذى القربى» در «مساكين» مورد تأمّل است؛ زيرا حكم منصوص عليه آيه «احسان» نه «انفاق» است.

(6) در عبارت متن بعد از «الجار الجنب» عبارت «اى الصاحب» آمده كه به نظر مى رسد حشو باشد.

(2)- سورة الانعام؛ 6، آيه 151.

(3)- او «اعشى ميمون» است، و آن قصيده با برخى اختلاف در روايت ابيات، در ديوان او ص 126 و 127 منقول است.

بديع القرآن، ص: 305

إذ سامه خطّتى خسف فقال له مهما تقله فانّى سامع حار

فقال غدر و ثكل أنت بينهما فاختر فما فيهما حظّ لمختار

فشكّ غير طويل ثمّ قال له أقتل اسيرك إنّى مانع جارى

إنّ له خلفا إن كنت قاتله و إن قتلت كريما غير عوّار

مالا كثيرا و عرضا غير ذى دنس و إخوة مثله ليسوا باشرار

جزوا على ادب منّى بلا نزق و لا إذا شمّرت حرب بأغمار

و سوف يخلفه إن كنت قاتله «1» ربّ كريم و بيض ذات أطهار

لا سرّهنّ لدينا ضائع هدرا و كاتمات إذا استود عن أسرارى

فقال تقدمة إذ قام يقتله

أشرف سموأل فانظر للدّم الجارى

أأقتل ابنك صبرا او تجى ء بها طوعا فانكر هذا اىّ إنكار

فشكّ او داجه و الصّدر فى مضض عليه منطويا كاللّذع بالنّار

و اختار أدراعه كيلا يسبّ بها و لم يكن عهده فيها بختّار

و قال لا نشترى عارا بمكرمة فاختار تكرمة الدنيا على العار

و الصّبر منه قديما شيمة خلق و زنده فى الوفاء الثاقب الوارى

دانشمندان بصير صرّاف سخن، اتّفاق دارند كه اين قصيده در اين باب مقدّم بر همه اشعارى است كه داستانها را حكايت كرده، و اخبار را دربرگرفته است، و هنگامى كه ميان اين قصيده و ميان گفتار خداى- تعالى- در سوره يوسف: «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها

رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ «2»» (- و هنگامى كه بين آن قصيده و اين آيه) مقايسه كنى، تفاوت ميان دو سخن را درمى يابى، و فرق ميان دو اسلوب بلاغت را مى فهمى، و حكايت خداى- سبحانه- از داستان طوفان نوح به صورت كامل با همه اتّفاقات آن، در قول خداى- تعالى: «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ «3»» مثل آن آيه (شاهد باب تنظير) است.

__________________________________________________

(1)- روايت آن مصراع در ديوان چنين است: «و سوف يعقبنيه إن ظفرت به».

(2)- سورة يوسف؛ 12، آيه 100.

(3)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

بديع القرآن، ص: 306

باب تدبيج «1»

باب تدبيج «1»

تدبيج آن است كه متكلّم سخن از رنگهايى به ميان آورد كه مقصود وى، توريه يا كنايه آوردن آنها از معانيى مانند وصف، يا مدح، يا هجو، يا غزل (نسيب) يا اغراض ديگر كلام باشد، يا بخواهد فايده اتّصاف به آنها را بيان دارد-، مانند قول خداى- تعالى-: «وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها وَ غَرابِيبُ سُودٌ «2»» پس مراد از اتّصاف به آن رنگها- و اللّه اعلم- كنايه از راههاى واضح و كوره راههاست، زيرا راه متّصف به «بياض» راه روشنى است كه بسيار پررفت وآمد مى باشد، و آن روشن ترين راههاست، و به همين جهت گفته شده: ركب بهم المحجّة البيضاء، و بعد از آن «الجادّة الحمراء»، و بعد

از آن «الجادّة السّودّآء» است، گويى آن، در صفت ناپيدايى، ضدّ «الجادّة البيضاء» در صفت ظهور و وضوح است، و چون اين رنگهاى سه گانه، در برابر چشمان، دو طرف، و يك حدّ وسط دارد، و رنگ سرخ «لون أحمر» بنابر حالت تركيبى رنگها، ميان سفيد و سياه است، و رنگ كوهها خارج از اين سه رنگ نيست، و راهنمايى توسّط هر علامتى كه براى راهنمايى وضع شده داراى همين تقسيم است، بنابراين، آيه كريمه براساس همين تقسيم بندى آمده، و در نتيجه در آن، فنّ تدبيج و صحّت تقسيم تحقّق يافته است، و آن آيه براى بيان اهميّت نعمتهاى الهى آورده شده، علاوه بر اين كه متضمّن راهنمايى به راه كوشش در جست وجوى موارد سود، و اجتناب از موارد تباهى و نابودى دنيوى و اخروى است.

و لطيفترين نكته اى كه در اين آيه واقع شده اين است كه خداى- سبحانه با گفتارش:

«مختلف الوانها» به انواع رنگهاى مركّبى كه واسطه دو طرف مى باشد اشاره كرده است. و اين واسطه ها به حصر درنمى آيد، و از اين جهت، خداى- سبحانه و تعالى- آن واسطه ها را با عبارتى بيان داشته كه با تعبير «اختلاف» «مختلف الوانها» از شمارش آن خوددارى كرده است: و اللّه اعلم.

و ازجمله موارد تدبيج گفتار فردى از عرب فصيح است «3»: (طويل)

__________________________________________________

(1)- مؤلّف معتقد بوده كه آن باب از اختراعات اوست و كسى بر وى پيشى نجسته است و حقيقت اين است كه برخى دانشمندان بديع بر او پيشى گرفته اند، و اين باب همان توريه يا كنايه، و يا عين بابى است كه ابن سنان خفاجى «مخالف» ناميده، و به باب طباق ملحق نموده است، پس مؤلّف

را تنها نام آن باقى مانده است. تدبيج مشتق از ديباج، و آن معرّب، «ديبا» لباسى است كه پود و تار آن ابريشم باشد، و آن در زبان عرب بسيار به كار رفت تا جايى كه از آن فعل به كار بردند و گفتند: «دبج الغيث الارض» از باب «ضرب» (فعل يفعل) و دبّجها (دبّج الغيث الارض) از باب تفعيل، و آن جمله را وقتى مى گويند كه باران زمين را سيراب كند، و گلهاى رنگارنگ برويد؛ زيرا ديباج نزد عرب، نام چيز نقّاشى شده است.

(2)- سورة فاطر؛ 35، آيه 27.

(3)- اين بيت در بديع اسامة ص 85 بدون انتساب به سراينده منقول است و روايت آن اندكى با اين روايت اختلاف دارد، و آن را شاهد باب «الرذالة» آورده است.

بديع القرآن، ص: 307

زياد بن عين عينه تحت حاجبه و بيض الثنايا تحت خضرة شاربه

برخى از ناقدان اين شعر را در زمره شاهدهاى عيوب شعرى آورده و گفته است: «علّت عيب آن، اين است كه چشم جز زير ابرو، و دندانهاى پيشين جز زير شارب نيست» و برخى از ناقدان در ردّ اين انتقاد گفته است: «شاعر مى خواسته بگويد كه اين ممدوح در آراسته ترين تركيب معتدل آفريده و متولّد شده است، و با چهره اى معيوب، و خلقتى ناقص به دنيا نيامده، و درحالى كه چنين بوده چيزى كه موجب

نقصان يا زشتى خلقتش شود، بر وى عارض نشده است.

و به نظر من مثل چنين تعبيرى عيب شمرده نمى شود، و نيازى به مثل چنين توجيهى ندارد؛ زيرا مانند آن در كلام فصيح آمده است، و نمونه اين تعبير را در كتاب عزيز قول خداى- تعالى-:

«فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ «1»» كفايت مى كند، درحالى كه سقف غالبا جز از طرف بالا نيست-- خداى- تعالى- گفته است: «وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً «2»»- و بويژه در چنين موردى كه خداى- سبحانه و تعالى- احتمال پندار اين كه سقف به طور نسبى در زير باشد برطرف نموده- زيرا بسيارى از سقفها نسبت به گروهى كف، و نسبت به گروهى ديگر سقف محسوب مى شود- پس خداوند اين احتمال را با دو جمله برطرف نمود: آن دو جمله يكى «عليهم» و ديگرى «خرّ» است، زيرا آن فعل جز در مورد چيزى كه فرود آيد يا از بالا به پايين درافتد، به كار نمى رود؛ مانند گفتار خداى- تعالى-: «وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً «3»»، و قول خداى- سبحانه-: «وَ خَرَّ راكِعاً وَ أَنابَ «4»» پس براى «عليهم» توجيهى جز ايجاد خوف در شنونده باقى نماند تا از ارتكاب عمل آن كسى كه چنان عذابى بر او وارد شده انزجار حاصل آيد، و آن (شمول كلام بر هشدار) از پندهاى بليغ است. و از آن قبيل است حديث (منقول از) ابو بكر- رضى الله عنه- كه پيامبر خدا (ص) در سفر حجّ خطبه اى ايراد كرد، و گفت: «إنّ الزّمان قد استدار كهيئته يوم خلق اللّه السّموات و الارض، السّنة فيها اثنا عشر شهرا منها اربعة حرم، ثلاثة متواليات، و هى ذو القعدة و ذو الحجّة، و

المحرّم، و رجب الّذى بين جمادى و شعبان، و رجب، لا يكون الّا كذلك «5»»، و همانا چون پيامبر (ص) مى دانست كه عرب گاهى محرّم را حلال مى شمارد، و در آن قتال مى كند، و به جاى آن ماه صفر را حرام مى شمارد- به همين سبب پيامبر (ع) با گفتارش و «لا صفر» در حديث منقول در ترمذى و ابو داود از تحريم ماه

__________________________________________________

(1)- سورة النحل؛ 16، آيه 26.

(2)- سورة الانبياء؛ 21، آيه 32.

(3)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 143.

(4)- سورة ص؛ 38، آيه 24.

(5)- ... حديث در تفسير طبرى، ج 10 ص 77 منقول است.

بديع القرآن، ص: 308

صفر نهى كرد، و اين همان «نسئ» است كه خداى (تعالى) در كتاب عزيزش بيان داشته است- و مى دانست كه عرب وقتى صفر را معظم مى شمارد، و آنچه در ماه محرّم تحريم مى كرد، در ماه صفر تحريم مى كند، و اين كار مستلزم تبديل و تغيير ماههاست. و بنابراين ماه رجب با حكم تحليل قتال در آن، و تحريم در ماه بعد از آن، تغيير مى يابد، همان گونه كه چنان تغييرى را در ماه محرّم و صفر به وجود آوردند، و چون پيامبر مى دانست كه سه ماه پى درپى: ذو القعده، و ذو الحجّه و محرّم، در اثر توالى به يكديگر اشتباه نمى شود، (- بنابر آنچه گفته شد) پيامبر ماه رجب را به ماه قبل و بعد آن معرّفى نمود تا درست همان مشخّص شود، و ماه ديگرى در حكم تحريم، جانشين آن قرار داده

نشود.

و باب تأويلات وسيعتر از آن است كه با وجود آن فرد عربى، در لغتى كه وضع كرده، و به نكات و دقايق آن آشناتر است، اشتباه كند، به ويژه كه امرؤ القيس شعرى گفته كه جواز آن نوع استعمال را تأييد مى كند: (متقارب)

لها ذنب مثل ذيل العروس تشدّ به فرجها من دبر

«1» و فرج اسب، جز در طرف پشت نيست، پس فرج اسب كه با دمش پوشيده مى شود، عبارت است از قسمت ميان دو ستون دو پايش، از بيخ دم تا سم پاهايش.

و برخى از آن (شواهد)، متضمّن وجهى است كه آن بيت شاعر (در وصف زياد بن عين) را از عيب، نه از تأويل، خارج مى كند.

باب تمزيج «2»

باب تمزيج «2»

تمزيج آن است كه متكلّم معانى بديع را به فنون كلام درآميزد به شرط آن كه اين آميزش در يك جمله يا جمله هايى از نثر و در يك بيت يا بيتهايى از شعر واقع شود، و باب تمزيج به چهار باب از ابواب بديع اشتباه مى شود و آن، باب تكميل، و افتنان، و تعليق، و ادماج است.

و فرق ميان تمزيج و تكميل آن است كه تمزيج جز با فنون كلامى و معانى بديعى تحقّق

__________________________________________________

(1)- ديوان او ص 12، چاپ «المطبعة الخيريّة، سال 1307 ه، آن بيت از قصيده اى است كه مطلع آن چنين است:

«أحار بن عمرو كانّى خمر (در لسان العرب (حرف الراء فصل الخاء) بجاى «كانى خمر» جمله «فؤادى خمر» نقل شده است.)

و يعدو على المرء ما يأتمر

(2)- آنچه پس از جست وجو و اطلاع زياد براى ما ثابت شد اين است كه اين نوع از انواعى است كه انتساب آن به ابن ابى الاصبع بى اشكال است.

بديع القرآن، ص: 309

نمى يابد، و معانى بديعى در تمزيج واضح است، و اگر دو فنّ در كلام موجود باشد، ناچار بايد يكى آشكار و ديگرى پوشيده باشد، بخلاف تكميل كه با فنون كلامى و معانى نفسانى نه معانى بديعى تحقّق مى يابد، و دو فنّ آن ناچار هر دو با هم ظاهر، و يا هر دو پوشيده اند، و آن دو فن در تمزيج، يكى آشكار و ديگرى مخفىّ است.

و فرق ميان تمزيج و افتنان آن است كه افتنان و تكميل در اين كه هر دو بايد در فنون كلام نه در معانى بديع تحقّق يابند شبيه يكديگرند (جز اين كه «3») دو فنّ در تكميل هميشه يا ظاهر و يا مخفى اند، و در افتنان دو فن ممكن است ظاهر و جايز است يكى از آن دو پوشيده باشد، و فرق ميان تمزيج و تعليق آن است كه دو فنّ در تعليق هر دو ظاهرند و يكى از آن دو متعلّق به ديگر و وجود و عدم آن مستلزم وجود و عدم آن ديگر است، بخلاف تمزيج كه معانى و فنون در آن با هم مى آيد، و يكى از آن دو فنّ با آن ديگر ممزوج و متّحد

مى شود.

و فرق ميان تمزيج و ادماج آن است كه ادماج منحصر به معانى بديعى است، و در فنون به كار نمى رود.

و در كتاب عزيز از اين باب آمده است قول خداى- تعالى-: «قالَ رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ «1»» كه در آن دو فن ادب و هجاء، به معناى بديعى ارداف و تتميم ممزوج شده، و از آن امتزاج انواعى كه قبلا گفته شد به وجود آمد. و آن چهارده نوع است و بيان آن به تفصيل در باب توليد گذشت «4».

باب استقصاء «2»

باب استقصاء «2»

استقصاء آن است كه متكلّم معنايى را عنوان كند، و به استقصاى آن بپردازد، و همه عوارض لوازم آن را پس از استقصاى همه اوصاف ذاتى آن بياورد به طورى كه براى كسى كه آن معنى را پس از او مورد بحث قرار مى دهد گفتار و كلامى باقى نگذارد مانند شعر بحترى در وصف شترى كه حركت و سير در شب آن را لاغر كرده، و رنج كشيدن حلقه مهار نحيفش ساخته است، وى درباره آن شتر،

__________________________________________________

(3) عبارت اصل متن «لانّ» بود، مترجم آن را محرّف از «الّا ان» دانست و ترجمه عبارت اخير را در متن ترجمه قرار داد.

(1)- سورة الانبياء؛ 21، آيه 112، سخن درباره قراءت اين آيه در پاورقى ص 281 گذشت.

(4) ر ك: ص 280- 283 همين كتاب.

(2)- و آن از ابوابى است كه انتساب آن به مؤلّف بى اشكال است، و كسى به اين نامگذارى (اختراع اين نوع) بر او پيشى نجسته است.

بديع القرآن،

ص: 310

شعرى گفته كه اديبان بر تقديم و برتريش در آن باب اتّفاق كرده اند، و آن شعر اين است «1»:

(خفيف)

كالقسىّ المعطّفات بل الاس هم مبرّية بل الاوتار

پس اين بيت ميان تشبيه و تتميم را در دو مورد گرد آورده، و ميان حسن نسق و تهذيب، و ايغال جمع كرده به اين شرح كه: وى اين شترهاى سوارى را به كمانها تشبيه نموده، و آن از نوع تشبيه بليغى است كه طمع (به آوردن نظيرى) پشت سر ندارد، و به اين حد بسنده نكرده تا اين كه معناى وصف را كامل نموده تا تشبيه در بيشتر وجوهى كه به سبب آن مشبه نزديك به مشبه به مى گردد، تحقّق يابد، پس در وصف مشبه به «معطّفات» گفت، از آن رو كه آفرينش شتردارى كجى است، و لذا، تشبيه با اين وصف جايگزين تر، و معنى كاملتر گرديد سپس به مقتضاى اسلوب بلاغت از پايين تر به بالاتر انتقال يافت، و آن شتران را پس از تشبيه به «قسّى» به «أسهم» نسبت داد، زيرا تيرها (أسهم) لاغرتر از كمانهايند، آنگاه براى اين كه تشبيه دوم در نزديكى ميان مشبّه و مشبه به، در موقعيّت تشبيه اول قرار گيرد، معناى وصف مشبّه به را تكميل كرد، سپس گفت:

«مبرية» آنگاه از تيرهاى تراشيده (مبرية) به اوتار كه لاغرتر از سهام است منتقل شد و همه اين اوصاف طبق ترتيبى پسنديده است كه به سبب آن كلام سزاوار اتّصاف به تهذيب مى شود، و برخى از جمله هاى بيت را به برخى ديگر با لفظ: «بل» كه مبيّن «اضراب» است

عطف نمود، تا اشاره كند به اين كه در تشبيه شتران به كمانها در مرحله نخست، اشتباه نموده؛ زيرا شتران از كمانها لاغرترند، پس آنها را به سهام تشبيه نمود، آنگاه بر او روشن شد كه باز اشتباه كرده، و ازاين رو به تشبيه شتران به اوتار منتقل شده است، و به آن جهت از هر تشبيهى كه وارد آن شده بود اعراض كرد و به تشبيه ديگرى وارد شد، و «اوتار» را به سبب شدّت مشابهت آن با شتران سوارى قافيه بيت قرار داد؛ زيرا از آن شتران جز عصبهاى خشكى باقى نمانده بود، و لذا شبيه ترين و نزديكترين چيزها به آن شتران در مقايسه با همه آنچه در كلام شاعر گذشت، اوتار بود، و شاعر از نظم كلام با الفاظ ملايم و مناسب يكديگر خارج نشد تا كلامش موصوف به ائتلاف باشد؛ ائتلاف الفاظش از آن جهت است كه «اسهم» (تيرها) منسوبترين چيزها به كمانها (قسىّ) و اوتار، نزديكترين چيزها به

__________________________________________________

(1)- اين بيت از قصيده اى است از بحترى كه به آن ابو جعفر محمّد را مدح گفته و از او درخواست بخشش غلامى نموده، و اوّل اين قصيده چنين است:

أبكاء فى الدّار بعد الدّار و سلوا بزينب عن نوار

ديوان او، ج 2 ص 3؛ و المثل السائر، ج 2 ص 36.

بديع القرآن، ص: 311

«أسهم» است، و اين بهترين

شعرى است از شاعران مولّد كه در آن «استقصا» واقع شده است، و اين بيت به اين درجه از بلاغت نرسيده مگر به واسطه اين كه انوار كلام مقام نبوّت بر آن تابيده است؛ كلامى كه شاعر معنايش را در قالب لفظ خود درآورده و به خود نسبت داده است. و آن گفتار پيامبر خدا (ص) است كه: «لو صلّيتم للّه حتّى تعودوا كالقسىّ و صمتم حتّى تعودوا كالاوتار» و در تشبيه اول گفته: «كالحنايا» يا چنانكه پيامبر- عليه الصلوة و السّلام- گفته است.

و هنگامى كه مقايسه كنى ميان بيت بحترى، و قول خداى- تعالى-: «أَ يَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ لَهُ فِيها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ وَ أَصابَهُ الْكِبَرُ وَ لَهُ ذُرِّيَّةٌ ضُعَفاءُ فَأَصابَها إِعْصارٌ فِيهِ نارٌ فَاحْتَرَقَتْ «1»» عظمت بلاغت قرآن را درمى يابى و بر تو آشكار مى شود كه اعجاز قرآن به فصاحت آن است؛ زيرا خداى- سبحانه- به بيان «جَنَّةٌ» كه اگر به آن اكتفا مى كرد، كافى بود- بسنده نكرد تاجايى كه در تفسير آن گفت: «مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ»، زيرا جنّت بر هر درختى كه با برگش زمين را مى پوشاند، اطلاق مى شود، پس وقتى بگويد: «مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنابٍ» اندوه صاحب آن باغ بر فقدانش عظيمتر مى شود، آنگاه خداى- سبحانه- به اين حدّ بسنده نكرد تا اين كه گفت: «تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ»، و وصف آن باغ را با آن معنى كامل نموده، آنگاه خداى- عزّ و جلّ- با اين جمله كه فرمود: «لَهُ فِيها مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ» آن وصف را پس از آن دو تتميم كامل نمود؛ زيرا چون خداى- سبحانه- و هو اعلم- مى دانست كه اكتفا

به وصف جنّت به نخيل و اعناب، صفت آن را كامل نمى كند، ازاين رو هر آنچه در باغها بود، از ميوه هاى آن باغ آورد، تا اندوه بر تباه ساختن آن شدّت يابد، سپس در وصف صاحب جنّت گفت: «وَ أَصابَهُ الْكِبَرُ» آنگاه وصف صاحب جنّت را پس از وصف به «كبرسنّ» با جمله «له ذرّية» كه موجب سنگينى مصيبت و خسارت است به نهايت رساند، و به اين خبر بسنده نكرد تا اين كه ذرّيّه را به «ضعف» متّصف نمود، آنگاه بيان نمود كه آن جنّت كه اين مرد سالخورده و ذرّيّه ضعيفش را جز آن ملكى نبود، در اسرع وقت نابود شد جايى كه گفت: «فَأَصابَها إِعْصارٌ»، سپس به سخن از «إِعْصارٌ» (- گردباد) اكتفا نكرد، زيرا مى دانست با «إِعْصارٌ» سرعت هلاكت تحقّق نمى پذيرد، و ازاين رو گفت: «فِيهِ نارٌ»، سپس خداى- سبحانه- به آن حدّ اكتفا نكرد تا اين كه از آتش گرفتن آن خبر داد؛ زيرا احتمال مى رفت كه آتش ضعيف باشد، و چون در آن جويها و رطوبت درختان موجود است، براى آتش گرفتن كفايت نكند، لذا، از اين احتمال با گفتارش «فَاحْتَرَقَتْ» جلوگيرى نمود، و اين بهترين و تمامترين و كاملترين استقصا مى باشد كه در كلام تحقّق يافته است.

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 266.

بديع القرآن، ص: 312

و من از اين آيه براى فقيه تقى الدّين محمّد بن على بن وهب القشيرى- رحمه اللّه تعالى- سخن به ميان آوردم-، و او در سطحى از هوشيارى و معرفت بود كه

فردى را در زمان خودم بر آن سطح نيافتم- و تعدادى از وجوه مبالغه آن را براى وى نه به صورت مفصل، بيان داشتم، و آن وجوه، ده وجهى است كه اين جا بيان شد و مدّتى از او دور بودم، آنگاه با وى اتفاق مصاحبتم افتاد، و او گفت كه از آن آيه بيست وچهار وجه از وجوه مبالغه استنباط نموده است، و آنها را بر من خواند، و من از او درخواست كردم كه آن وجوه را برايم بنويسيد، و او به خطّ خودش آنها را برايم نوشت، و با صداى خودش از او شنيدم، و به برترى او در آن استنباط اعتراف نمودم، و من از او وجوهى كه در آن آيه برايم كشف شده ده وجه بديعى استخراج نمودم، و در وجوه وى تأمّل خواهم كرد، و اگر در انواع بديع وى به وجهى اضافه بر آن ده وجه دست يافتم آن را بيان مى كنم، و اين شخص فاضل از من، درباره قول خداى- تعالى-: «يَتَجَرَّعُهُ وَ لا يَكادُ يُسِيغُهُ «1»» تا آخر آيه، پرسيد، پس من ده وجه از وجوه مبالغه از آن استخراج نمودم كه (اين حاشيه گنجايش بيانش را نداشت «3») و آن را در برگهاى جداگانه اى به ثبت رساندم، كه إن شاء اللّه تعالى در اين باب نهاده خواهد شد.

و فرق ميان استقصا و تكميل اين است كه تتميم بر مبناى ناقص وارد مى شود تا تمام شود، و تكميل بر معناى تامّ وارد مى گردد تا اوصافش كامل شود، و استقصا بر معناى تامّ و كامل مى آيد و در نتيجه لوازم و عوارض و اوصاف و اسباب آن را استقصا

مى نمايد تا همه نكاتى كه درباره آن معنى مورد توجّه افكار واقع مى شود، فراگيرد، پس براى گيرنده آن كلام جايى و مجالى براى شايستگى ابداع در آن باقى نمى ماند.

باب بسط «2»

باب بسط «2»

بسط ضدّ ايجاز و غير اطناب است، و آن عبارت از اين است كه متكلّم معناى واحدى را كه مى تواند در لفظ اندك بيان نمايد با عبارت بسيار ادا كند، و منظورش تفهيم معنى به شخص كودن يا رسانيدن كلام به گوش شخص از راه دور يا تقرير و تأكيد نيست، بلكه مقصودش آوردن ابوابى از

__________________________________________________

(1)- سورة ابراهيم؛ 14، آيه 17.

(3) عبارت متن ميان دو كمان چنين است: «لم يتّسع هذا الهامش لذكرها» مقصود مؤلّف از «هامش» بر مترجم معلوم نشد كه آيا مقصودش همين كتاب است، و يا اين كه اصولا اين فقره جزء متن كتاب نبوده و بر آن افزوده شده است؟.

(2)- اين نوع بر مؤلّف اشتباه شده و گمان برده كه در اختراع آن سبقت گرفته است در حالى كه حقيقت اين است كه بر وى سبقت گرفته شده است. و اين نوع درست همان نوعى است كه به «اطناب» شناخته شده، و ابن منقذ، زير نام «التضييق و التوسيع و المساواة» ص 59، از آن سخن گفته، و يا همان باب «التّمام» است، نگاه كن به: خزانة ابن حجّة ص 420.

بديع القرآن، ص: 313

معانى بديع و يا معانى نفسانيى است كه در لفظ مختصر نمى گنجد، و از آن قبيل است قول خداى- تعالى-: «قُلْ

أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً ذلِكَ رَبُّ الْعالَمِينَ وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيها وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَ أَوْحى فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها «1»».

پس به ديده تأمل بنگر- هداك اللّه- (- خداى هدايتت كناد) و ميان بسط اين كلام، و گفتار خداى- تعالى- دراين باره نه در يك جا كه مى گويد: «اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ «2»» مقايسه كن تا تو را معلوم شود كه خداى- سبحانه- سخن را در اين جا بسط داده تا اين بسط اغراض مختلفى را از قبيل توضيح اشكال، تفصيل اجمال، و اظهار كلام در قالب سرزنش- نسبت به آن كس كه براى خدا اشباهى از مخلوقات خودش قرار داده- بيان كند.

اگر بگويى: «سرزنش باوجود ايجاز با قول خداى: «اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ» «1» حاصل مى شود، بنابراين فايده بسط چيست؟» جواب گويم: «فايده بسط فايده اى بزرگ است، چراكه استدلال به آنچه پيش چشم طرف مخالف است، واضحتر از استدلال به چيزى است كه دور از ديده اوست، پس همانا اندازه گيرى غذاى حيوان صحرايى و دريايى و اختصاص هر نوع به غذاى مأنوسى كه سرشت، و طبيعتش به آن تمايل دارد؛- مانند انواع گوشت براى درندگان، و دانه ها براى چارپايان و چيزهاى آلوده براى مگسها و خاك براى حشرات و گياهها و سبزيها براى غير اين اصناف- و خلقت برخى از حيوانات

مانند انسان و بعضى از حيوانات ديگر به صورتى كه در تغذيه، از همه آن غذاها، يعنى گوشتها، و حبوبات، و گياهها، استفاده مى كنند، و قرار دادن غذاهايى كه براى همه حيوانات كافى است، در قوتهايى كه زمين بيرون مى دهد (- همه اين امور) به فهم مخاطب نزديكتر و بيشتر رفع كننده توهّمى است كه براى برخى افراد ضعيف دست مى دهد، توهّم اين كه اين امور، چنان كه برخى مادّه گرايان معتقدند، صنع و ساخت، آسمان و زمين نه صنع صانع مختار آنهاست، بنابراين بلاغت ايجاب مى كرد، سخن از زمين، و آنچه مترتّب بر بحث از آن است- چون نزديك به فهم مخاطب مى باشد و اشباهى (كه براى خدا قائل شده) و معبود گرفته اند از زمين است و بتهاى سنگى از سنگ زمين و بتهاى چوبى از چوب ساخته شده و رنگهاى تصويرها از اجسام معدنى است- مقدّم آورده شود؛ تا خداى

__________________________________________________

(1)- سورة فصّلت؛ 41، آيات 9- 12.

(2)- سورة السّجدة؛ 32، آيه 4.

بديع القرآن، ص: 314

- سبحانه- قدرت عظيمش را در خلقت همه زمين در ظرف دو روز بشناساند، آنگاه خداوند از كوهها- كه به اجازه او زمين را ثابت نگاه مى دارند و از آن گوهرهاى معدنى و غير آن به وجود مى آيد- سخن به ميان آورد و در مرتبه دوم قرارش داد. سپس در حالى كه منّت بر بندگانش مى نهد، از اعطاى بركت و وفور نام برد، بركتى كه اگر نبود گياهى نمى روييد، و حيوانى نمى زيست و جماداتى وجود نمى داشت، و منافعى كه موجب

پايدارى اجسام است تحقّق نمى يافت، آنگاه در درجه سوم سخن از اندازه گيرى روزيها، در همه اوقات نام برد، تا با بيان آن مطلب به توكّل تشويق نمايد و جانها را با اشتغال به كارهاى نيكو، از اشتغال به تفكّر درباره مال اندوزى بازدارد، همان گونه كه پيامبر خدا (ص) در خطبه اى كه هنگام بازگشت از جنگ احد ايراد نمود، گفت:

«ايّها النّاس أقبلوا على ما كلّفتموه من امر اخرتكم و اعرضوا عمّا ضمن لكم من امر دنياكم و لا تستعملوا جوارح غذيت بنعمته فى التّعرّض لسخطه بمعصيته، و اجعلوا سعيكم لالتماس معرفته، و اصرفوا هممكم للتقرّب اليه بطاعته، انّه من بدأ بنصيبه من الدنيا فاته نصيبه من الاخرة و لا يدرك منها ما يريد، و من بدء بنصيبه من الاخرة وصل اليه نصيبه من الدنيا و ادرك من الاخرة ما يريد» آنگاه خداى- سبحانه- خبر داد كه همه آن كارها در دو روز ديگرى كه داخل در دو روز قبل است، انجام يافته جايى كه گفته: «فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ»؛ كه مقصود- و الله اعلم- اين است كه خداى در طول چهار روز، همراه خلقت زمين كوهها را برافراشت، و زمين را بابركت قرار داد، و روزيها را در آن مقدّر نمود، آنگاه خداوند با سخن از آفرينش آسمانهاى هفتگانه، و مطالبى كه عرب و غير عرب، درباره ستارگان آسمان و راه يابى توسط آنها، و درباره ستارگان علامت باران و فروفرستادن باران از سوى آن ستارگان و مقدّمات نزول باران مانند رعد و برق و وزش بادها و منافع ماه و خورشيد مى دانند- (با سخن از اين امور) كلام خود را به پايان برد، سپس خداى- سبحانه- خبر داد

كه آفرينش همه آسمانها و امور مربوط به آنها را در دو روز محقّق نمود، سپس خداى- عزّ و جلّ از آن جهت، در اين آيه و آيات ديگر به سخن از افلاك هفتگانه بسنده كرد؛ كه عدد هفت متضمّن سرّى است الهى كه اين جا گنجايش بيانش را ندارد، و من آن را در مواردى از دو كتاب بيان داشته ام يكى از آن دو كتاب: «الخواطر السوانح فى ذكر سرائر الفواتح «1»» و كتاب ديگر «الكافلة بتأويل تلك عشرة كاملة» است، و چون قوم عرب از افلاك جز فلك ستاره دار را نمى شناسند- زيرا فلك ستاره دار را شبها هنگام شب نشينى و سير شبانه نظاره مى كند، و از ستارگان فلك هشتم مزايايى

__________________________________________________

(1)- در مظانّ نام آن دو كتاب، در ميان مراجعى كه به آنها مراجعه كرديم باوجود كثرت آن مراجع، از آن دو كتاب اطّلاع نيافتيم.

بديع القرآن، ص: 315

مى شناسد كه ستارگان ديگر افلاك را نيست، زيرا ستاره هاى آن فلك طالع باران هستند كه توسّط آن در جست وجوى آب و گياه مى روند و نشانه هاى خشك سالى و آب سالى را از آن مى شناسند- ازاين رو خداوند در كتاب عزيز از فلك هشتم جداگانه ياد كرد، تا از برترى آن بر ساير افلاك ستاره دار خبر دهد، جايى كه خداى- تعالى- گفته است: «وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ «1»»، و چون فلك نهم تيره رنگ است و ستاره اى در آن نيست، عرب از آن اطّلاعى ندارد. تصريح به آن در كتاب عزيز وارد نشده است و همانا دانشمندان هيأت

حركت روزانه آن را دليل وجودش گرفته اند چراكه به سبب آن خورشيد با اذن خداى- سبحانه و تعالى- هميشه هر روز از مشرق طلوع و بسوى مغرب، غروب مى كند، آنگاه دوباره از همان محلّى كه طلوع كرده بود، طلوع مى كند، و به نظر مى رسد كه در يك شبانه روز دايره فلك را پيموده است، و دلايلى در علم هيأت نشان داده است كه فلك چهارمش دايره خود را در دوازده ماه مى پيمايد، و در نتيجه معلوم مى گردد كه حركت روزانه آن حركت طبيعى فلك خودش نيست بلكه حركت جبريى است كه فلك نهم با حركت خود، به آن وادارش نموده است.

و اين معلومات از علوم عرب نيست، و به آن سبب كتاب عزيز به بيان آن تصريح نكرده است، و برخى از مفسّران معتقد شده اند كه فلك نهم «عرش» و فلك هشتم «كرسى» است، و بر آن مدّعا به قول خداى- تعالى: «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ «2»» استدلال كرده و گمان برده اند كه مقصود خداى- سبحانه- از «ثَمانِيَةٌ»، فلكهاى ستاره دار، و از «عَرْشَ»- و هو اعلم- (- و او داناتر است) فلك نهم را اراده نموده است. (و نيز) به قول خداى- سبحانه- «وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ «3»» را بر آن مدّعا دليل گرفته اند كه مراد خداوند از «كرسىّ» فلك هشتم موسوم به «منطقه البروج» است. گويى آن فلك بر افلاك هفتگانه: زحل، و فلك مشترى، و فلك مرّيخ، و فلك شمس (خورشيد) و فلك زهره، و فلك عطارد، و بر كره زمين، و كرات عناصر ديگر كه ميان كره زمين، و كره قمر واقع شده احاطه دارد. و اين تفسير مورد اشكال

است؛ زيرا طبق قاعده صحيح نقل قول، به گوينده آن منسوب است. در حالى كه مثل اين موضوع (تفسير قرآن) جز از پيامبر (ص) دريافت نمى شود.

پس همانا اين بسط، معانيى را بيان داشته كه ياد كردم، و عبارت آن كلام (آيه) متضمّن

__________________________________________________

(1)- سورة البروج؛ 85، آيه 1.

(2)- سورة الحاقة؛ 69، آيه 17.

(3)- سورة البقرة؛ 2، آيه 255.

بديع القرآن، ص: 316

تعدادى از انواع بديع است كه اگر فنّ بسط نبود، آن انواع تحقّق نمى يافت، پس آن، متضمّن مذهب كلامى، و ادماج، و ارداف و تعليق، و افتنان است.

امّا مذهب كلامى، پس آن در قول خداى- تعالى-: «ذلِكَ رَبُّ الْعالَمِينَ «2»» قرار دارد؛ زيرا آن كلام نتيجه قول خداى- سبحانه-: «ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ «2»» است، و تقدير كلام اين است كه گفته شود: «آسمان و زمين جز پروردگارشان را اطاعت نمى كنند؛ زيرا آسمان و زمين عبارت از عالمين است، و آن دو خداى- سبحانه- را اطاعت كرده اند، پس او ربّ العالمين است.

ادماج: و آن ادماج ارادف در مذهب كلامى است». زيرا خداوند- و هو اعلم- اراده نمود كه بگويد: «قل أإنّكم لتكفرون بالقادر المطلق (- بگو آيا بتحقيق به قادر مطلق كفر مى ورزيد؟) پس از لفظ قادر مطلق، به لفظ ارداف كه مبيّن تفاصيل مخلوقات است، عدول نمود، تا بر سرّ عظمت قدرت بياگاهاند، پس خداى- سبحانه- تقبيح متوجه پرستندگان جز او را عظيم جلوه

داد.

و تعليق: و آن در اين است كه خداى- سبحانه- فنّ فخر را در آن هنگام كه ذات خود را به اقتدار بر اختراع اين مصنوعات مدح مى كند به فنّ عتاب درآويخته است؛ زيرا خداى- عزّ و جلّ- ذات خويش را به آنچه شايسته است- ضمن پرخاش ملامت بار، و سرزنش كوبنده- وصف نمود و خويشتن را ستايش كرد، جايى كه خداى- سبحانه- گفت: «أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي ...» فعل و صنع «وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً»، (- آيا به كسى كه فعل خلقت و صنع موجودات از او سر زد كفر مى ورزيد و براى او نظيرهايى قرار مى دهيد) پس فنّ افتنان و تعليق به دست آمد، و اين است فايده بسط در كلامى كه در آن، از ايجاز و اختصار عدول شده باشد.

باب عنوان «1»

باب عنوان «1»

عنوان عبارت از اين است كه سخنور به غرضى (از اغراض كلام) از قبيل: وصف، يا فخر، يا مدح، يا عتاب، يا هجاء، يا فنون ديگر كلام وارد شود، آن گاه به منظور تكميل يا تأكيد، شاهدهايى بياورد در قالب عباراتى كه عنوان اخبار گذشته و داستانهاى پيشين است.

__________________________________________________

(2) دو آيه فوق در صفحه 313 نقل شده است.

(1)- اين باب از ابوابى است كه براى مؤلّف مسلّم است، منابع بحث آن عبارت است از: خزانة ابن حجّة ص 382، و حسن التوسّل ص 84 و نهاية الارب، ج 7 ص 166.

بديع القرآن، ص: 317

و عنوان را نوعى راستى با اهميّت است، و آن عنوانى است كه براى «علوم»

باشد، و آن به اين شكل است كه در كلام الفاظى بيان شود كه درها و كليدهاى علوم است، و آن دو نوع، هر دو در كتاب عزيز آمده است، از نوع اول است گفتار خداى- تعالى: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ «1»» تا آخر كلام، و همانا اين سخن عنوان داستان «بلعام «2»» است: و از نوع دوم است قول خداى- تعالى-: «أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِي سَحاباً ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكاماً فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ، وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ «3»» تا آخر آيه، كه در آن علم معروف به «الاثار العلويّه» عنوان شده است.

و نيز از آن نوع است قول خداى- تعالى-: «انْطَلِقُوا إِلى ظِلٍّ ذِي ثَلاثِ شُعَبٍ لا ظَلِيلٍ وَ لا يُغْنِي مِنَ اللَّهَبِ «4»»، و اين (شكل) عنوان، علم منسوب به «اقليدس «5»» است، پس همانا شكل مثلّث اوّل شكلها و اصل آنهاست، و بقيّه شكلها از آن تركيب مى شود و آن شكلى است كه هرگاه به هر حالت و به هر ضلعى در نور خورشيد نصب شود. براى آن سايه نيست زيرا رأسهاى زاويه هاى آن تند است پس خداى- سبحانه- اين دوزخيان را در مقام استهزاى به آنان گفته است به طرف سايه اين شكل رهسپار شوند.

و نيز از مثالهاى باب عنوان علوم در كتاب عزيز است قول خداى- تعالى-: «وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ «6»»، آنگاه خداى- سبحانه- در تفصيل اين اجمال سخن از غروب ستارگان و ماه و خورشيد به ميان آورد، كه

غروب آن كرات به سبب مخروط سايه زمين است كه ميان چشمها و ديدن ستارگان مانع مى شود، و اين عنوان علم معروف به مجسطى، و آن علم هيأت است.

و از اين باب است در بقيّه اين آيه قول خداى- تعالى-: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ» تا آخر آيه اين بخش آيه عنوان علم كلام است، زيرا به سبب اين آيه دليل بر حدوث عالم- به واسطه آنچه بر حدوث دلالت دارد مانند غروب ستارگان و طلوع و غروب ماه و

__________________________________________________

(1)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 175.

(2)- سخن درباره او در ص 143 همين كتاب پاورقى 2 گذشت.

(3)- سورة النور؛ 24، آيه 43.

(4)- سورة المرسلات؛ 77، آيه 30- 31.

(5)- اقليدس كه اوقليدس هم گفته مى شود، نام مردى است كه در علم هيأت و هندسه و حساب كتابى نگاشته و حجّاج بن يوسف كوفى آن را به عربى ترجمه كرده است (نقل به اختصار از تاج العروس حرف سين).

(6)- سورة الانعام؛ 6، آيه 75.

بديع القرآن، ص: 318

خورشيد- شكل مى گيرد، پس همانا اين تغييرات تصريح به قابليّت عالم براى تغيير است، و قابليّت تغيير دليل بر امكان آن است، يعنى ممكن الوجود است، و ممكن عبارت از چيزى است كه دو طرف وجود و عدمش مساوى باشد، و يكى از دو طرف برطرف ديگر جز با مرجّح ترجيح نمى يابد، و جايز نيست خود مرجّح ممكن باشد، وگرنه يكى از دو امر ناممكن: دور

يا تسلسل لازم مى آيد، پس واجب است سرانجام، ممكن به مرجّحى كه واجب الوجود ذاتى است پايان يابد، و بناچار تقدّم وجود آن واجب بر جهان تقدّم زمانى است؛ زيرا جايز نيست تقدّمش تقدّم از جهت مرتبه، مانند تقدّم علّت بر معلول باشد؛ زيرا در آن صورت فاعل، غيرمختار مى گردد، و چون وجود عالم در هيأتى كه بر آن آفريده شده، در نهايت دقّت و مهارت صنع است، پس ناگزير آفريننده آن مختار است.

باب ايضاح «1»

باب ايضاح «1»

ايضاح آن است كه سخنور كلامى را ياد كند كه ظاهر آن را اشتباهى باشد، آنگاه در بقيّه كلامش آن را واضح سازد، و اشكالى كه ايضاح برطرف مى كند، معانى بديع از جهت الفاظ، و در اعراب الفاظ، و معانى نفسانى، نه در فنون كلام است.

و فرق ميان ايضاح و احتراس آن است كه احتراس در فنون كلام تحقّق مى يابد.

و از باب ايضاح است گفتار خداى- تعالى-: «كُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذِي رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً «2»» پس اگر در ادامه اين آيه به عبارت «مِنْ قَبْلُ» اكتفا مى شد و بقيّه آيه بيان نمى شد مطلب بر مخاطب مشكل مى گشت، و نمى دانست آيا مراد خداى- سبحانه- از آنچه از اهل بهشت نقل نموده، نوع ميوه يا مقدارى است كه به ايشان بخشيده شده به طورى كه اندازه آن ميوه ها مساوى بوده است، پس خداى- سبحانه- اين اشكال را با گفتارش: «وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً» بر طرف نمود، پس معناى متشابه اين است كه برخى از اين انواع در مقدار شبيه به برخى ديگر

__________________________________________________

(1)- و آن از انواعى است كه نسبت اختراع آن به مؤلّف مسلّم

است و صحيح نيست از باب تفسير قرار داده شود، زيرا ايضاح، ابراز معنى، در دو صورت گوناگون است: ابهام، سپس ايضاح، تا معنى در نفس به صورت كامل جايگزين شود كه به سبب آن لذت علم حاصل گردد، زيرا وقتى چيزى از جهتى نه جهتى ديگر معلوم باشد، جانها مشتاق اطلاع از جهت مجهول مى شوند، و در نتيجه نفوس را به سبب علم به جهت مجهول، چون از علم به آن محروم بوده، لذّتى حاصل آيد. منابع بحث اين باب: خزانة ابن حجة ص 417، حسن التوسّل ص 85، نهاية الارب، ج 7 ص 179.

(2)- سورة البقرة؛ 2، آيه 25.

بديع القرآن، ص: 319

مى باشد، هرچند نوع آن گوناگون است، و تقرير اشكال كلام در گفتار اهل بهشت به اين است، كه ظاهر اين لفظ بر آن دلالت دارد كه آنچه اكنون روزيشان شده درست همان چيزى است كه از پيش روزيشان شده بوده است، در حالى كه مداومت بر يك نوع خوراكى، و غيرخوراكى از لذّتهاى ديگر موجب ملالت و افسردگى است، و كمال تنعّم و غايت تلذّذ در تنوّع طعامها و اختلاف غذاهاست، و نعمت بهشت تمامترين و كاملترين نعمت است؛ بنابراين مقتضاى بلاغت آن است كه خداى- سبحانه- و هو اعلم- مقدار، نه صنف را اراده كرده باشد، و گفتار خداى در بقيّه آيه: «وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً» مؤيد آن است، كه متشابه به معناى متغاير است؛ زيرا يك چيز نمى تواند شبيه خودش باشد، پس روشن شد كه خداى- سبحانه-

در كلامش، از «هذَا الَّذِي رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ» اين همانى در مقدار، نه در صنف را اراده كرده است؛ و اللّه اعلم.

و ايضاح را نوعى ديگر باشد، و آن براى رفع اشكالى مى آيد كه در دو جمله اى از كلام واقع شده كه معنايشان يكى و عبارتشان مختلف است، و در نتيجه بر ظاهر آن اشكالى وارد مى شود كه موجب آن اختلاف عبارت دو جمله مى باشد، و واجب است توضيح داده شود؛ مانند گفتار خداى تعالى در سوره انعام: «وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ مِنْ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ إِيَّاهُمْ «1»»، و در سوره بنى اسرائيل گفته است: «وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ «2»»، تقرير اشكال به اين است كه معناى كلام در هر دو آيه نهى از قتل به سبب افزايش سختيهاى ناشى از فقر، و وعده به فراهم شدن روزى از جانب خداست، بنابراين گفته مى شود: «چرا در آيه اوّل «نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ إِيَّاهُمْ» گفته شده، و وعده پدر و مادر به روزى، بر وعده فرزندان به روزى مقدّم شده، و در آيه دوم به عكس گفته شده است و آيا عكس نظم كلام در دو آيه جايز است، يا جز وجهى كه در تنزيل آمده، جايز نيست؟» و چون خداى- سبحانه- مى دانست كه آن نظم ممكن است براى كسى كه در آن كلام دقّت كافى نكند، موجب اشكال شود، ازاين رو دو آيه را متضمّن نكته اى قرار داد كه اين اشكال را رفع كند؛ آن نكته قول خداى- تعالى- در آيه اوّل: «مِنْ إِمْلاقٍ» است؛ كه تعبير «مِنْ إِمْلاقٍ» براى اشاره به اين است كه خطاب متوجّه مستمندان، نه ثروتمندان است، و در

نتيجه بلاغت ايجاب كرد وعده آنان به روزى مقدّم شود و با وعده روزى به فرزندان تكميل گردد، زيرا محتمل است ايشان پندارند كه چنانچه به آنان روزى عطا شود و به آن بى نيازى يابند، هزينه تكفّل اولاد، آن را تمام كند، و به فقر باز گردند، و در آيه دوم «خَشْيَةَ إِمْلاقٍ» گفت، تا به اين مطلب اشاره كند

__________________________________________________

(1)- سورة الانعام؛ 6، آيه 151.

(2)- سورة الاسراء؛ 17، 31، نگاه كن به: باب تغاير ص 165- 166.

بديع القرآن، ص: 320

كه خطاب نه متوجّه مستمندان، بلكه متوجّه ثروتمندانى است كه مى ترسند مخارج اولاد، آنچه از ثروت به دست دارند، بربايد، پس تقدّم وعده فرزندان به روزى لازم شد؛ زيرا خداى- سبحانه- است كه مخارج فرزندان را بجاى ايشان به عهده دارد، پس از ترس از فقر در امان مى شوند، آنگاه پس از وعده روزى به فرزندان، وعده خويش را با وعده روزى دادن به ايشان تكميل نمود، تا بدانند كه خداست كه ثروتى كه در دست دارند به ايشان عطا نموده و اوست كه مى تواند مانند آن ثروت را روزيشان گرداند.

و از معجزات اين باب است گفتار خداى- تعالى-: «وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ «1»»، پس همانا بر ظاهر اين آيه دو اشكال وارد است، يكى از جهت اعراب، و ديگرى از جهت معنى است.

امّا اشكال از جهت اعراب، عبارت از عطف غيرمجزوم بر مجزوم است، و اشكال از جهت معنى اين است كه صدر آيه، از

فاصله آيه بى نياز مى گرداند: زيرا فرار دشمنان هنگام جنگ دليل بر شكست است، و شكست و پيروزى با هم جمع نمى شوند؛ جواب اين است كه خداى- سبحانه- مؤمنان را خبر داد كه اگر اين دشمنانشان به جنگ با ايشان بيايند، شكست مى خورند، سپس خداوند- و هو اعلم- خواست وعده شكست دشمن را در زمان حال با وعده شكست آنها در زمان استقبال تكميل كند، پس هر زمان با مؤمنان بجنگند شكست مى خورند، و بنابراين مؤمنان به حمايت خداوند از ايشان در برابر اين دشمنان اطمينان مى يابند، و يقين مى كنند كه هرگاه دشمن با ايشان بجنگد، شكست مى خورد، و در نتيجه مؤمنان هرگاه بخواهند، با دلهاى استوار، و روحيّه قوى، و طمأنينه و آرامش، به رويارويى با دشمن اقدام مى كنند، و در مقابله با دشمن درنگ نمى كنند، و از فرجام جنگ با آنها نمى ترسند. و اگر به كمتر از فاصله اكتفا مى شد، كلام اين معناى مراد را ادا نمى كرد؛ زيرا، گفتار او: «وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ» بيان نمى دارد كه هرگاه كافران با مؤمنان به جنگ برخيزند، سرانجام چنان است؛ زيرا اين كه مى گويى: «إن جاء زيد أكرمته» از آن جمله لازم نمى آيد كه پيوسته هرگاه زيد بيايد، بر توست كه اكرامش كنى، و آنچه از آن جمله استفاده مى شود اين است كه اگر يك بار زيد نزد تو آيد، اكرامش مى كنى، و چون خداى- سبحانه- و هو اعلم- مى دانست كه استمرار اين مژده، براى هميشه، بدون فاصله آيه، از كلام فهميده نمى شود درحالى كه مقصود دوام آن است، ازاين رو گفت: «ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ» و فعل هر چند معطوف به مجزوم است، از جزم ممتنع شد تا دلالت

بر معنايى كند كه فعل مضارع براى آن

__________________________________________________

(1)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 111.

بديع القرآن، ص: 321

وضع شده و آن زمان حال و استقبال است، و در نتيجه دانسته شود، خداى- و هو اعلم- از آن فعل، اراده نموده كه ايشان (مشركان) نه در حال و نه در استقبال يارى نمى شوند، و در فعل بر وجهى كه گذشت استئناف و نه عطف فرض شد، بنابراين، تقدير چنين مى شود كه گفته است: «ثمّ هم لا ينصرون». و مجوّز عدول از ظاهر اين تأويل آن چيزى است كه تأويل اقتضا دارد، يعنى تماميّت معناى آيه كه بدون تأويل ناقص است و تصحيح مراد آيه كه ادامه بشارت مى باشد. و بهترين فنّى كه در اين نظم واقع شده انتخاب لفظ «ثم» نه حروف عطف ديگر است و آن انتخاب به سبب معنايى است كه ثمّ بر آن دلالت دارد كه آن تراخى و مهلت است، و با معناى استقبالى كه مورد نظر مى باشد، سازگار است، بنابراين معنى واضح شد، و اشكال برطرف گرديد، پس اين الفاظ هفتگانه متضمّن شانزده نوع از انواع بديع مى باشد كه عبارت است از: تعليق، و مطابقه معنوى، و احتراس، و تكميل، و تنكيت، و مقارنة، و ايضاح، و ادماج، و ترشيح، و ايغال، و ايجاز، و افتنان، و حسن نسق، و تهذيب، و حسن بيان، و مثل سائر.

و شگفت انگيزترين فنّى كه در اين آيه واقع شده اين است كه يك لفظ بتنهايى دربردارنده هشت نوع از اين انواع

مى باشد، و آن لفظ «ثم» است. كه در آن: احتراس، و تنكيت، و مقارنه، و ايضاح، و ادماج، و تكميل، و حسن نسق، و ترشيح تحقّق يافته كه باوجود ثم اين معانى موجود، و با عدم آن معدوم مى شود، توضيح مطلب آن است كه اگر ما بجاى آن «واو» فرض كنيم، همه آن وجوه ساقط مى شود.

امّا تفصيل محاسن بديعى اين آيه از اين قرار است:

ايضاح: توسّط عطف آخر كلام به اول آن با ادات، ثمّ تحقّق يافته، تا در نتيجه فايده اى كه شرح داديم به دست آيد و به منظور همين فايده خداوند آن آيه را آورد، و آن فايده چنان كه گذشت مژده به مؤمنان است كه دشمنشان هميشه خوار و شكست خورده است. و به آن سبب فعل مضارع از جزم ممتنع شد تا دلالت بر استقبال كند، و معناى مقصود كامل گردد.

و ادماج: و آن عبارت از ادماج تكميل در ايضاح است، و لفظ ايضاح، آشكار و لفظ تكميل مندرج در آن است، و جز بعد از تفسير و شرح كامل ظاهر نمى شود.

احتراس: نيز چنان است؛ زيرا كلام آخر اگر با «واو» عطف مى شد، آن كس كه دوست نمى دارد بسوى مرگ بشتابد، مى پندارد مؤمنان در همان حالت نه غير آن موعود به يارى مى باشند، و پس از آن حالت، ممكن است دشمن يارى شود؛ زيرا برترى در جنگ متناوب است، و چنان تصوّرى موجب عقب نشينى وى از جنگ مى شود پس خداوند جمله دوم را با ثم به جمله اول عطف نمود تا از بروز چنان پندارى جلوگيرى نمايد.

بديع القرآن، ص: 322

تنكيت: و آن نكته اى است كه موجب ترجيح عطف به ثم نه ساير حروف عطف شده است، زيرا ثم مقتضى معناى مهلت است كه با معناى استقبال به منظور تكميل معناى مراد سازگار مى باشد.

تعليق: و آن تعليق وعد به وعيد است؛ زيرا آيه متضمّن وعده مؤمنان به يارى و وعيد كافران به شكست است.

مطابقه معنوى: تحقق آن به سبب اجتماع وعدووعيد در غير آن دو لفظ است.

مقارنه: و آن به سبب اقتران افتنان- كه وعدووعيد، و مدح و هجاء بر آن دلالت دارد- به مطابقه تحقّق يافته است.

ايغال: تحقّق فنّ ايغال به سبب اين است كه معناى كلام با عبارت «يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ» تمام مى شود، و چون كلام نيازمند به فاصله اى بود كه مناسب فاصله هاى آيات باشد، ازاين رو، اين فاصله معناى علاوه اى را به آيه بخشيده كه به سبب آن معناى كلام تامّ، كامل مى شود.

ترشيح: و آن به سبب «ثم» تحقّق يافته است؛ كه ثم فعل دومى كه به سبب آن عطف به فعل اول شده آماده معناى استقبال مى كند.

ايجاز: سبب آن دلالت اين الفاظ هفتگانه بر معانى نفسانى و معانى بديعيى است كه بر آن دلالت دارد.

افتنان: به واسطه اين است كه وعد و وعيد در آيه به اين مطلب اشاره دارد كه آن افرادى كه وعده براى آنان مطرح شده، شايسته مدح و كسانى كه وعيد درباره اشان عنوان گرديده سزاوار سرزنش مى باشند.

حسن نسق: سبب آن انتخاب عطف به ثم و نه عطف به ساير حروف عطف است.

تهذيب: و آن در تقديم آنچه بايد مقدّم شود، و تأخير آنچه بايد مؤخر شود تحقق يافته است؛ تقديم وعده نصرت به مؤمنان و تأخير وعيد (كفّار به شكست)

در زمان آينده بعد از زمان رويارويى، و به سبب ملايمت ميان حرف عطف ثم با معطوف تحقّق يافته است. زيرا صيغه فعل معطوف، مضارع است كه دلالت بر زمان حال و استقبال دارد.

حسن بيان: سبب آن اين است كه آن آيه مژده به مؤمنان را با بيانى آشكار مى سازد كه دلهايشان را پايدار، و سينه هايشان را روشن مى گرداند، و ايشان را هميشه بر جنگ ضدّ مشركان مى شوراند، و آن بشارت همراه با آراسته ترين عبارتى است كه بر معناى مقصود دلالت دارد، و معنى را با نزديكترين و آسانترين روشها، به فهمها مى رساند.

مثل سائر: تحقّقش به سبب اين است كه سخن در قالب مثلى ظاهر شده كه مناسب با هر واقعه شبيه به شأن نزول آن آيه است.

بديع القرآن، ص: 323

و ازجمله قرائنى كه اين تأويل را تأييد مى كند، و دلالت دارد بر اين كه افراد موضوع وعيد در اين آيه، هميشه و در هرزمان و مكان، مادام كه با مسلمانان به جنگ برخيزند، خوار و شكست خورده اند، (- ازجمله قرائن) قول خداى- تعالى- در ادامه همان آيه است: «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ «1»»، پس خداى- سبحانه- خبر داد كه ايشان (مشركان) را هركجا مسلمانان دريابند ذليل و خوارند، و كسانى را از آنها جدا نمود كه براى حفظ خود، داخل در پناه مسلمانان شوند، و خداوند، دنباله وعيد دنيا را وعيد آخرت قرار داد جايى كه گفت:

«وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ»، و

خبر داد كه بر آنان همراه خوارى، مهر بيچارگى خورده، و براى اين كه نشان دهد كه آنان سزاوار دريافت آن خوارى و مذلّت مى باشند، خداوند- تعالى- دليل آن را با گفتارش: «ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ» بيان داشت.

و ازجمله موارد ايضاح كتاب عزيز است، قول خداى- تعالى-: «إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ «2»» تا آخر آيه، اشكال آيه، در اين است كه اين كلمه «مُخْرِجُ» برخلاف موارد مشابه، به صيغه اسم فاعل آمده، و به عبارت «وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ «3»»- كه در سوره آل عمران، وارد شده- نيامده است، و نه به شكلى كه در سوره يونس «4» آمده، كه در آن سوره نيز همانند سوره آل عمران، و همانند سوره روم «5» به صيغه فعل آمده است، و خلاصه در همه قرآن، عبارت «وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ» جز در اين آيه از سوره انعام نيامده است. پس گوينده اى را رسد كه گويد: «چيست آن نكته اى كه موجب شد، اين قسمت از آيه به عبارتى مخالف موارد مشابهش بيان شود؟»، و جوابى كه موجب رفع اين اشكال مى گردد اين است كه گفته شود، همانا استعمال آن اسلوب (صيغه اسم فاعل) به سبب رعايت حسن مجاورت در نظم كلام بود، تا در نتيجه هر لفظى مجاور لفظى واقع شود كه از نظر وزن با آن سازگار است، تا نظم كلام پس از تركيب الفاظش متعادل باشد و اگر اين لفظ در سوره انعام، بر قياس الفاظ مشابهش در سوره آل عمران و يونس، و روم مى آمد،

نظم آيه سوره انعام از اعتدال خارج مى شد؛ زيرا درصورتى كه مى گفت: «يخرج الميت من الحى» صيغه فعل ميان اسمهاى فاعل يعنى

__________________________________________________

(1)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 112

(2)- سورة الانعام؛ 6، آيه 95

(3)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 27

(4)- سورة يونس؛ 10؛ آيه 31

(5)- سورة الروم؛ 30، آيه 19

بديع القرآن، ص: 324

«فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى » و «فالِقُ الْإِصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً «1»» واقع مى شد؛ چنانكه اگر بجاى «يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ» در سوره آل عمران، «مخرج الميّت» مى آمد الفاظ نسبت به هم متنافر مى شد، و نظم كلام، در اثر سوءمجاورت، به سبب وقوع اسم فاعل ميان صيغه هاى فعل معيوب مى گشت؛ صيغه هاى فعلى كه در اين قسمت از قول خداى- تعالى- است: «تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ «2»»، و همچنين آيه سوره يونس و روم هر دو از صيغه هاى فعل تشكيل شده است، بنابراين استعمال صيغه اسم فاعل در سوره انعام با اسمهاى فاعل مجاورش سازگار، و صيغه فعل در بقيّه آيات سازگار با صيغه هاى فعل مجاور خود است، كه همانا خداى- سبحانه و تعالى- در سوره يونس گفته است: «قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ

وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ «3»»، و آيه سوره روم به همان نظم آمده است، كه خداى- سبحانه و تعالى- در آن آيه گفته است: «وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ «4»»، پس همانا شخص بليغ وقتى كلامى را به نظم مى آورد، بر او لازم است ميان الفاظش بلاغت ايجاد كند تا سخنش موصوف به ائتلاف شود؛ به صورتى كه لفظى با الفاظ همرتبه اش منافر نباشد، و نه بى مورد به كار رفته باشد؛ زيرا هرگاه در كلامى چنان ناهماهنگى واقع شود، آن كلام به عيب سوءجوار، متّصف مى گردد. و چون در سوره انعام؛ در گفتار خداى- تعالى-: «إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ» بلاغت ايجاب كرد خبر انّ به صيغه اسم فاعل باشد- زيرا اسم فاعل مضاف دلالت بر زمان ماضى دارد. و فعل مضارع دالّ بر زمان حال و استقبال است، و آيه براى مدح ذات حق به قدرت مطلق كه صفت ذات الهى است، و براى احتساب نعمتها بر عهده بندگان آورده شده لذا در مقام مدح به قدرت مطلق صيغه اسم فاعل بليغتر از صيغه فعل مضارع است، زيرا اسم فاعل مضاف دلالت بر ماضى مطلق دارد، كه دالّ بر قدم است، بنابراين از سياق خبر به همان صورتى كه آمده، قدم قدرت استفاده مى شود، و لازمه قدم قدرت، قدم متّصف به آن است- و

__________________________________________________

(1)- سورة الانعام؛ 6، آيه 96، و قراءت «جاعل» قراءت اهل مدينه است، ولى قراءت حفص «جعل»

مى باشد، و مضبوط در مصاحف قراءت حفص است، «القرطبى ج 7 ص 45 چاپ دار الكتب المصريّة».

(2)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 26- 27

(3)- سورة يونس؛ 10، آيه 31

(4)- سورة الرّوم؛ 30، آيه 19

بديع القرآن، ص: 325

چون خداى- سبحانه- مى دانست كه مدح به صرف شكافتن دانه و هسته مدحى تامّ نيست؛ زيرا دانه و هسته شكافته شده تا جوانه آن بر پشت زمين سر نزند، قابل انتفاع نيست، و در آن هنگام است كه بر عهده بندگان حساب مى شود؛ زيرا از آن سود مى برند، و در پيش چشمانشان ظاهر مى گردد، و در نتيجه قدرت بيرون آورنده آن دانه و مخترع آن را مى بينند، ازاين رو، خبر داد كه خداوند نبات را از زمين بيرون مى آورد و لازم شد خبر از آن معنى به صيغه فعل مضارع باشد، تا بيان آن معنى مطابق ترتيب وجودى آن بيايد، نه چيزى ازآنچه واجب است مؤخّر شود، مقدّم، و نه چيزى از آنچه لازم است مقدم شود، مؤخّر آيد؛ زيرا شكافته شدن دانه و هسته در داخل زمين، مقدّم بر ظهور گياه بر پشت زمين است پس زمان شكافته شدن دانه و هسته، نسبت به زمان خروج گياه از زمين ماضى است، و خروج گياه از زمين نسبت به آن، زمان آينده است كه آغاز آن زمان حال، و نهايت آن زمان استقبال است؛ بنابراين بلاغت ايجاب كرد كه (در مقام بيان اين معنى) صيغه فعل مضارع كه دالّ بر حال و استقبال

است بعد از اسم فاعل مضافى بيايد كه بر زمان گذشته دلالت دارد، و در نتيجه تهذيب در اين عبارت در كنايه، مندرج گرديد، پس خداى- سبحانه- و هو اعلم، حىّ را كنايه از نبات آورد زيرا نبات موجودى غذاخورنده و نموّكننده است، و ميّت را كنايه از «ارض» قرار داد، زيرا زمين جماد است، و بنابراين حمل كلام بر اين تأويل شايسته تر از حمل آن بر معناى ظاهر، و آن حىّ و ميّت از نوع حيوان مى باشد، زيرا حىّ و ميّت از نوع حيوان، مناسب و سازگار با عنوان «الْحَبِّ وَ النَّوى » نيست، و به سبب اين كه از پيش، سخن درباره «الْحَبِّ وَ النَّوى » رفته است؛ واجب شد به تأويل ما رجوع شود، تا برخى از اجزاى كلام با برخى ديگر مربوط شود، و معناى مقصود- كه آن ستايش خداوند به اين افعال، و اهميّت دادن به اين نعمتها نسبت به حيوان است- كامل شود، پس بلاغت نيز ايجاب كرد كه عنوان «الْحَبِّ» بر عنوان «النَّوى » مقدم گردد، زيرا «حبّ» غذاى مخاطبى است كه اين نعمتها براى او بزرگ شمرده شده، و هم غذاى چارپاى است، و نيز لازم شد كه به نام «حبّ» بدون «النَّوى » (اكتفا نشود «1») زيرا عنوان «النَّوى » متضمّن اشاره به نعمتهايى است كه نيز براى مخاطب با اهميّت محسوب مى شود مانند ميوه هايى كه تناول مى كند و موجب تنوّع لذايذ مى گردد، بنابراين به ميان آوردن نام «النَّوى » كمال معناى مدح را بيان مى دارد. آنگاه چون خداى- سبحانه- مى دانست كه وصف قدرت مطلق به ايجاد نبات و تصرّف در جماد، نه ايجاد حيوان، وصفى ناقص است، ازاين رو، آن خبر را با به وجود آوردن

ميّت زحى،

__________________________________________________

(1) اصل عبارت متن «أن يقتصر» بود، و چون به قرينه سياق، درست ضد معناى مراد بود لذا مترجم آن را تحريف شده از «أن لا يقتصر» دانست، و با اضافه «لا» ترجمه كرد.

بديع القرآن، ص: 326

از سر گرفت، زيرا سخن در معناى اول پايان پذيرفت، و سكوت بر آن نيكو شد، پس آن سخن را قطع كرد، و آن معنايى را كه لحظه اى پيش آشكار ساختيم، بيان داشت، و پس از آن در حالى كه از خبر اخراج گياه از جماد به خبر اخراج حيوان از حيوان منتقل گرديد، گفت: «وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ»، و اين گفتار مكمّل سخن واقع شد، و در اين جمله كه خبر مبتداى مستأنف مى باشد و تقدير آن چنين است: «و هو مخرج الميّت من الحىّ» اسم فاعل آورد، تا نظم جمله دوم بر قياس نظم جمله اول قول خداى- عزّ و جلّ: «إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى » واقع شود، زيرا خبر انّ در جمله دوم، اسم است، پس بلاغت ايجاب كرد در جمله دوم نيز اسم باشد، و خداوند در مقام مدح ذات، به اخراج ميّت از حىّ بدون نام بردن اخراج حىّ از ميّت (بيرون آوردن زنده از مرده) اكتفا كرد زيرا اخراج ميّت از حىّ طبق عادت مألوف و قواى مدرك عقلهاى ما سختر از اخراج زنده از مرده است:

زيرا عنصر زنده چه بسا با حركت خود به خروج كمك كند، و چه بسا خداوند هنگامى كه نيروى وى صلاحيّت

خروج را يافته، در او استعداد يافتن راه خروج از محلّ تنگ به محل گشاده قرار داده باشد، پس كسى كه بر اخراج به صورت سختر تواناست، بر اخراج بر وجه آسانتر تواناتر است؛ چنانكه خداى- سبحانه- درباره معاد خبر داده است: «وَ هُوَ الَّذِي يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ «1»» و وقتى آن مطالب را دانستى بر تو ثابت مى شود حكمت اين كه آيه سوره انعام مخالف با آيات مشابه ديگر آمده، و بنابراين، اشكال برطرف، و سؤال منتفى مى شود؛ و اللّه اعلم.

و ايضاح را نوع ديگرى است كه ايضاح، بر اشكال مقدّم است، مانند گفتار خداى- تعالى-:

«نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ «2»» پس همانا ظاهر آيه محتمل اباحه وطى براى زوج در هريك از دو محلّ معهودى است كه بخواهد، و اين اباحه متضمّن اشكالى است كه بر هيچ صاحب عقل و دينى پوشيده نيست، وليكن چون قول خداى- تعالى-: «نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ» در آغاز كلام واقع شده، و كلمه حرث (در اين آيه) به معناى محلّ بذر و محلّ زرع و محلّ اميد رويش و مظانّ رشد و نمو است، بنابراين دانسته شد كه مراد خداى از «انّى شئتم» مخيّر بودن واطى در انتخاب هيأتى است كه بر آن، در محلّ مخصوص با همسرش نزديكى مى كند، بنابراين معناى «أنّى شئتم»، «كيف شئتم من الهيآت» يا «أنّى» به معناى «متى» (- هرگاه) است، و معناى آن جمله «متى شئتم من الزّمان» (- هر وقتى از زمان كه بخواهيد) است؛ و الله اعلم.

و از باب ايضاح است گفتار خداى- تعالى-: وَ لا عَلى أَنْفُسِكُمْ أَنْ تَأْكُلُوا مِنْ

بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ

__________________________________________________

(1)- سورة الرّوم؛ 30، آيه 27

(2)- سورة البقره؛ 2، آيه 223

بديع القرآن، ص: 327

آبائِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أُمَّهاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ إِخْوانِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخَواتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَعْمامِكُمْ أَوْ بُيُوتِ عَمَّاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخْوالِكُمْ أَوْ بُيُوتِ خالاتِكُمْ أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ «1»» پس بتحقيق بر ظاهر آيه سؤالهايى متوجّه مى شود:

اوّل: فايده اعلام رفع گناه از كسى كه از خانه خود مى خورد (بهره مى گيرد) چيست، و چطور تصوّر مى شود، بر كسى كه از خانه خود مى خورد گناه هست؟

دوم: گفته مى شود: «چرا سخن از خانه فرزندان به ميان نيامد، چنانكه از خانه ديگر خويشان سخن گفته شد؟»

سوم: فايده كلام خداى- تعالى-: «أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ» چيست و ظاهر حال اين است كه اين قسم در مفهوم «مِنْ بُيُوتِكُمْ» داخل است؟

چهارم: چگونه ميان دوست و خويشاوندان مساوات تحقّق يافته است؟

و جوابى كه با آن، اين اشكالهاى چهارگانه برطرف مى شود اين است كه بگويى: «فايده حكم رفع گناه از كسى كه از خانه خود مى خورد به اين شرح است كه بيان آن حكم (بُيُوتِكُمْ) مقدّمه و زمينه است تا حكم خانه هايى كه بر آن عطف شده و مقصود جواز استفاده از آنهاست، بر آن (حكم بيوتكم) بنا نهاده شود؛ زيرا وقتى انسان دانست باكى بر او نيست كه از خانه خويش بخورد، پس (با اشتراك در حكم به سبب عطف) بر آن قياس بر او باكى نيست كه از اموال اين خانه ها بخورد. و در نتيجه اين حكم اشاره دارد به اين كه اموال اين

خويشاوندان مانند مال خود شخص است، و هنگامى كه اين اموال، (در حكم تصرّف) يكسان شد اين برابرى در اموال به برابرى در (نفوس «2») سرايت مى كند. و در نتيجه خداى- سبحانه- در آن حكم، تشويق به صله ارحام، و رفتار با آنها را مثل رفتارى كه آدمى با خود دارد، مندرج نموده است.

جواب سؤال دوم؛ كه چرا خانه هاى فرزندان مطرح نشد؛ ما مى گوييم: اموالى مطرح شده كه تصوّر شود خوردن از آن ممنوع است، و در نتيجه نياز به بيان اباحه دارد، امّا تصرّف پدر و مادر در اموال فرزندان مانند تصرفشان در مال خودشان است، آيا نمى بينى كه شارع هزينه زندگى پدر و مادر را درصورتى كه نيازمند باشند، بر فرزند واجب مى نمايد.

جواب سؤال سوم؛- كه سؤال كننده مى گويد در كلام خداوند تداخل واقع شده زيرا «ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ»

__________________________________________________

(1)- سورة النور؛ 24، آيه 61

(2) اصل متن «الى الازواج» بود، ظاهرا كلمه ازواج مناسب با سياق كلام نيست، مترجم بعيد ندانست محرّف از الارواح باشد، و ازاين رو در متن ترجمه به «نفوس» ترجمه شد.

بديع القرآن، ص: 328

درست همان اموالى است كه در خانه هايشان دارند- اين است كه مى گوييم: احتمال دارد مقصود از «مِنْ بُيُوتِكُمْ» مالهاى قديمى و آماده و مقصود از «ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ» ثروت تازه و كسب شده اى است كه آدمى خود موجب فراهم آمدن آن باشد، و در اكتساب آن متحمّل زحمت شود.

و جواب سؤال چهارم؛- و آن درباره قول خداوند: «أَوْ صَدِيقِكُمْ» مى باشد- اين است كه اشاره

به صديق براى شناسانيدن حقّ دوستى است كه باطن و ظاهرش در اخلاص مودّت يكى باشد، و صديق جز درصورتى كه چنان باشد صديق ناميده نمى شود، چرا كه اشتقاق آن از صدق در محبّت و صفاى مودّت است، و همان است كه خداى- سبحانه- در كلامش «وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ «1»» به آن اشاره نموده است، پس وقتى صديق بر اين منزلت و بر آن صفت باشد، با اين دسته خويشاوندان نزديك برابر مى گردد، و بنابراين بر آدمى باكى نيست در مال او مانند مال خودش تصرّف نمايد.

و در اين آيه كريمه، علاوه بر ايضاح اين اشكالات، ده نوع از انواع بديع آمده كه عبارت است از: صحّت تقسيم، و تهذيب، و حسن نسق، و كناية، و مناسبت، و مثل سائر، و مطابقه، و مقارنه و تمكين.

امّا صحّت تقسيم: تحقّق آن به سبب اين است كه آن آيه همه اقسام خويشاوندان نزديك را دربرگرفته، به گونه اى كه هيچ يك از ايشان را فرونگذاشته است.

تهذيب: تحقّق آن توسّط انتقالى است كه به مقتضاى بلاغت، در اين مقام صورت گرفته؛ زيرا مقتضاى بلاغت، چنانكه در آيه آمده، تقديم خويشان برحسب درجه نزديكى و دورى (الاقرب فالاقرب) است.

حسن نسق: به سبب انتخاب ادات «او» براى عطف جمله ها در معناى اباحه است.

كنايه: در اين است كه خداى- سبحانه- بيوت را كنايه از «اموال» قرار داده؛ بيوتى كه محلّ حفظ و استقرار اموال است، و آن از باب نامگذارى يك چيز به اسم مجاور آن است، مانند قول عرب «سال الميزاب» و «جرى النّهر».

مناسبت: تحقّق آن به سبب مناسبتى است كه ميان «آبائِكُمْ» و «إِخْوانِكُمْ» و «أَعْمامِكُمْ» و «أَخْوالِكُمْ»، در وزن آنها برقرار است.

مثل سائر: به سبب آن

است كه قول خداوند: «لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَأْكُلُوا جَمِيعاً أَوْ أَشْتاتاً» منزلت و حكم «مثل» را يافته است كه صلاحيّت دارد براى هر رويدادى شبيه شأن نزول آيه، مثل

__________________________________________________

(1)- سورة الشعراء؛ 26، آيه 101

بديع القرآن، ص: 329

آورده شود.

تذييل: به سبب آن است كه آن كلامى كه منزلت مثل يافته، براى كلام قبل از خود تذييل واقع شده است.

مطابقه: در گفتار خداى- تعالى-: «جَمِيعاً أَوْ أَشْتاتاً» واقع شده است؛ چراكه اين دو لفظ تضادّى دارند كه موجب اتّصاف آنها به مطابقه گرديده است؛ زيرا معناى آن عبارت «جميعا او متفرّقا» مى باشد.

مقارنه: تحقّق آن در دو مورد است: اوّل اقتران تمثيل به تذييل، كه بيان آن گذشت. و دوم اقتران مطابقه به تمكين است؛ چراكه فاصله اين آيه در نهايت استقرار مى باشد، بنابراين با احتساب تمكين و ايضاحى كه در اين كلام گذشت، يازده نوع بديع حاصل شده است، و اللّه اعلم.

و ازجمله مثالهاى ايضاح است گفتار خداى- تعالى-: «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا فِي سَبِيلِي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ «1»» سپس بعد از آن گفته است: «لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها نُزُلًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ «2»»، پس بتحقيق بر

ظاهر اين آيه سؤالهايى وارد مى شود: ازجمله درباره قول خداى- تعالى- «مِنْكُمْ» بعد از گفتار او «أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ»، كه گفته مى شود: «فايده توضيح «مِنْكُمْ» چيست، و حال آن كه جمله پيش، از بيان آن بى نياز كرده است؟» و ازجمله پرسشها، پرسش درباره گفتار خداى- تعالى- «مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى » است، و حال آن كه توضيح اول، از آن بى نياز مى كند. و ازجمله پرسش درباره «بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ» است، و ازجمله پرسش درباره قول خداى- تعالى-: «ثَواباً» در پاداش كسانى است كه ايشان را به انجام آن كارهاى شايسته وصف نموده است. و ازجمله پرسش درباره گفتار خداى- تعالى- «نُزُلًا» در وصف كسانى است كه پس از آيه پيش وصف نموده، و اين كه آيا تبديل اين دو وصف جايز است تا «نُزُلًا» جاى «ثَواباً»، و بعكس بيايد، يا اين كه جز بر وجهى كه در قرآن آمده جايز نيست، و ازجمله پرسشها، پرسش درباره اين است كه طايفه اوّل به خلود در بهشت وصف شده اند و طايفه دوم به خلود در بهشت وصف نشده اند، پس اين اشكالها را بايد از آن رها شد، و موارد اشتباهش را توضيح داد.

__________________________________________________

(1)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 195

(2)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 198

بديع القرآن، ص: 330

درباره قول خداوند: «مِنْكُمْ»، برخى از مردم جواب داده اند كه آن تفسير (توضيح) مورد نياز كلام است؛ زيرا خداى- سبحانه- عمل هر عمل كننده اى را كه بخواهد تباه مى سازد. دليل آن قول خداى- تعالى- است: «وَ قَدِمْنا

إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً «1»»، و اين جواب مورد اشكال است، از نظر اين كه عامل در اين مقام- به سبب قرائنى كه بر آن احاطه و دلالت دارد بر اين كه وى ازجمله افرادى است كه خداوند عملش را پذيرفته- تصوّر نمى رود كه عملش را خداوند ضايع كند؛ زيرا سخن از «عامل» پس از گفتار خداى- تعالى-: «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ «2»» تا قول خداوند: «رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا «3»» تا جايى كه خداى- سبحانه- بعد از پايان دعايشان گفته: «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ «4»» (- سخن از عامل بعد از اين آيات) آمده است، پس روشن شد كه مراد از عامل مذكور در اين جا عاملى است كه از ايشان (مؤمنان) باشد، و همانا ازآن جهت به صورت نكره آورده شد تا اين وعده شامل هر فردى شود كه اعمالى مانند اعمال ايشان بجاى مى آورد. و آيه «فَالَّذِينَ هاجَرُوا» تا آخر آيه را دنبال آن آورد، و چون سخن از عامل ميان اين دو كلام آورده شد، دو كلامى كه متضمّن وصف اينان به اين اعمال صالح است، بنابراين دانسته شد كه آن عامل كسى نيست كه خداى- تعالى- درباره اش گفته باشد: «وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً «5»»، زيرا سخن از وى، در همان اجابت دعا آمده در حالى كه خداى- سبحانه- گفته است: «إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا «6»» در حالى كه درباره اينان خبر داده كه از كسانى هستند كه عمل صالح انجام داده اند. اين شبهه (در جواب مذكور) متوجّه استشهاد و استدلال

به گفتار خداى تعالى- «وَ قَدِمْنا إِلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً» است، و متوجّه جهت ديگر نيست.

و امّا اين كه اگر در اين كلام به قول خداى تعالى: «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ عَمَلَ عامِلٍ» بدون «مِنْكُمْ» اكتفا شده بود، معناى آيه نقصان مى گرفت، زيرا خداى- سبحانه- اجمالا عمل برخى از عاملان را تباه مى سازد «7» ... و بنابراين اشكال به حال خود باقى است.

__________________________________________________

(1)- سورة الفرقان؛ 25، آيه 23

(2)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 191

(3)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 193

(4)- ر ك: ص 425

(5)- سورة الفرقان؛ 25، آيه 23

(6)- سورة الكهف؛ 18، آيه 30

(7) عبارت متن در محل نقطه چين احتياج به جمله اى دارد كه جواب امّا باشد كه به نظر مترجم از متن افتاده است، براى مزيد

بديع القرآن، ص: 331

و كيفيّت رهايى از آن اشكال اين است كه گفته شود: خداى- سبحانه- اين داعيان را از عموم لفظ «عامل» بيرون برده است، تا به سبب عنايتى كه خداى- سبحانه و تعالى- در حقّشان دارد، و به منظور ترفيع مقامشان، از ايشان جداگانه نام برد، چنانكه خداى- تعالى- گفته است: «وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ «1»».

امّا جواب اشكال درباره «مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى » از اين قرار است كه شأن نزول آيه، آن بود كه، امّ سلمه- رضى الله عنها- به پيامبر (ص) گفت: اى پيامبر خدا، مردان همه خوبيها را از آن خود ساختند- سخن امّ سلمه در

كلامى جز آن كلام بود- پس اين آيه نازل شد، تا خداى- سبحانه- زنان نيكوكار را مطّلع سازد كه براى آنهاست آنچه براى مردان است.

و امّا جواب از اشكال در مورد قول خداى- تعالى-: «بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ» جواب اين است كه آن عبارت متضمّن اشاره به اين مطلب مى باشد كه حال زنانى كه موعود به آن پاداش خيرند، مانند حال مردان است، زيرا ايشان نسبت به مردان مانند نسبت جزء از كلّ است، يا مقصود آن است كه نيروى ايمان ميان مؤمنانى كه از يكديگر بيگانه اند پيوند ايجاد كرده تا آنجا كه ايشان را با هم خويشاوند گردانيده و در نتيجه پيوند ايمان جانشين پيوندخويشاوندى شده است و آن نكته را به ايشان شناسانده تا به رحم، و شفقت، و عطوفت، و پيوند با هم تشويقشان نمايد، و در ضمن از بريدن از يكديگر بازشان داشته، چنان كه به صله رحم امر، و از قطع رحم نهى كرده است، و بتحقيق ايشان چنان بوده اند؛ خداوند در بيان حالشان گفته است: «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ» «2»

و امّا جواب از سؤال درباره قول خداوند، كه درباره كسانى كه به ايمان، و هجرت، و جهاد در راه خدا وصف نموده، پس از وعده به بهشت «ثَواباً مِنْ عِنْدِ اللَّهِ» گفته است. جواب اين است كه وعده بهشت به آنان، پاداش اعمالشان مى باشد، بنابراين واجب شد «ثواب» ناميده شود، چنانكه خداى- سبحانه- گفت: «فَأَثابَهُمُ اللَّهُ بِما قالُوا «3»» و به همين سبب گفت: «وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوابِ»

__________________________________________________

توضيح اصل متن در زير نقل مى شود: «و امّا كون الكلام لو اقتصر فيه على قوله تعالى: «فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّي لا أُضِيعُ

عَمَلَ عامِلٍ» دون «منكم» لكان المعنى ناقصا لانّه من حيث الجملة- سبحانه- يضيع عمل بعض العمّال، فلابدّ من الاتيان بمنكم ليتم المعنى، و على هذا يبقى الاشكال على حاله»، توهّم نشود جمله «فلابدّ ...» به دليل داشتن فاء، جواب امّا است، زيرا آن فاء براى تقريع است و نتيجه جمله ماقبل مى باشد.

(1)- سورة البقره؛ 2، آيه 98

(2)- سورة الفتح؛ 48، آيه 29

(3)- سورة المائدة؛ 5، آيه 85

بديع القرآن، ص: 332

و امّا جواب از اين كه چرا درباره پاداش كسانى كه از پروردگارشان انديشيده اند. «نُزُلًا» گفت، و اقامتشان را در بهشت به صفت خلود، اختصاص داد، و اقامت گروه اوّل كه به اعمالشان وصف كرد به خلود وصف نكرد، جواب اين سؤال اين است كه چون تقوا شريفترين اعمال، و ثواب آن عظيمتر است، و چون متّقيان همان ابرارند، به دليل گفتار خداى- تعالى-: «لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ الْكِتابِ وَ النَّبِيِّينَ وَ آتَى الْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينَ وَ ابْنَ السَّبِيلِ وَ السَّائِلِينَ وَ فِي الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَى الزَّكاةَ وَ الْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ الصَّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ «1»»- و ابو بكر صديق- رضى الله عنه- روز سقيفه در مقابل انصار هنگامى كه گفتند، از ما اميرى و از شما اميرى باشد، به همان آيه

استدلال كرد و گفت: خداى شما را امر كرده كه با ما گروه مهاجران باشيد، آن جاكه خطاب به شما گفت: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ «2»»- بنابراين وقتى پرهيزگاران همان نيكوكاران باشند، و گروه اول در مقام سؤال از پروردگار، در دعاى خود گفته باشند: «رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ كَفِّرْ عَنَّا سَيِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ الْأَبْرارِ «3»»، و از خدا خواسته باشند كه همراه ابرار باشند، و وقتى خداوند از گروه دوم خبر داده، كه ايشان همان متّقيان هستند، جايى كه گفته: «لكِنِ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ «4»»، بنابراين دانسته مى شود كه گروه دوم از گروه اول بالاتر و منزلتشان رفيعتر و حالشان بهتر است، پس لازم شد گروه دوم با خلود اقامت در بهشت، بر گروه اول امتياز يابند، هرچند هركس كه داخل بهشت مى شود- به دليل قول خداى- تعالى- وَ ما هُمْ مِنْها بِمُخْرَجِينَ- در آن جاويد است؛ ليكن امتياز اين گروه به منظور اين است كه ما بر فضيلت و امتيازشان بر گروه اوّل، آگاه شويم، و بناچار خداوند وعده خلود در بهشت به ايشان داده، و آنچه برايشان مهيّا شده نزل قرار داده است، و نزل عبارت از تشريفات، و لوازم پذيرايى است كه براى مهمان وارد، مهيّا مى شود، و چون ميهمان براى ميهماندار عملى از پيش نفرستاده كه به سبب آن شايسته پذيرايى ميهماندار باشد، جز اين كه قصد عمل داشته، و قصد از اعمال باطن است، و تقوا از اعمال باطن مى باشد، ازاين رو مناسب شد كه آنچه براى متّقيان

__________________________________________________

(1)- سورة البقرة؛ 2، آيه 177

(2)- سورة التوبه؛ 9، آيه 119

(3)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 193

(4)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 198

بديع القرآن، ص: 333

مهيّا شده،- از نظر تشبيه به آنچه براى ميهمان مهيّا شده- «نزل» ناميده شود، و چون اعمال گروه اول اوّل سمت غالب بر آن، اعمال ظاهرى است كه عامل به سبب آن شايسته مزد مى شود مناسبت يافت كه آنچه موعود به آن مى باشند «ثواب» ناميده شود، و به مقتضاى كلام پيامبر (ص):

«حسنات الابرار سيّئات المقرّبين «1»»، اختلافى نيست كه مقام ابرار بالاتر از ساير عاملان است، و بتحقيق ثابت شد كه متّقيان همان ابرارند، و خداى- سبحانه- خبر داد كه گروه دوم متّقى هستند، بنابراين لازم شد، تعبير از آنچه به آن موعودند، به لفظى باشد كه آمده است.

باب تشكيك «2»

باب تشكيك «2»

تشكيك آن است كه سخنور در كلام خود لفظى بياورد كه مخاطب را به شك بياندازد كه آيا زايد است و يا اصلى است و كلام را از آن بى نيازى نيست. مانند گفتار خداى- تعالى-: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى فَاكْتُبُوهُ «3»» پس همانا لفظ «بدين»- جارومجرور- شنونده را به شك مى اندازد؛ «كه آيا آن زايد است؛ زيرا لفظ تداينتم از ذكر آن بى نياز مى سازد و يا ضرورى است؟» و جواب آن تشكيك اين است كه لفظ جارومجرور اصلى است؛ زيرا لفظ «دين» در لغت وجوهى دارد، مى گويى: «داينت فلانا بالمودّة» به معناى «جازيته» (- او را به دوستيش پاداش دادم) و از اين باب است: «كما تدين تدان «4»». رؤبة بن العجّاج گفته است

«5»:

(سريع)

داينت أروى و الدّيون تقضى فمطلت بعضا و ادّت بعضا

و همه اين موارد، «دين» مجازى است كه نه ثبت مى شود، و نه نفى و اثبات آن مورد گواهى

__________________________________________________

(1)- اين كلام، كلام پيامبر خدا (ص) نيست، چنانكه مؤلّف گمان برده است، بلكه آن كلام ابو سعيد الخرّاز است؛ وى از بزرگان متصوّفه بوده است. براى بحث درباره آن، نگاه كن به: كشف الخفاء و مزيل الالباس، ج 1 ص 307

(2)- از انواعى است كه انتساب آن به مؤلّف بى اشكال است. منابع بحث آن: حسن التوسّل ص 85، و نهاية الارب، ج 7 ص 169.

(3)- سورة البقرة؛ 2، آيه 282

(4)- اين جمله بخشى از حديثى است كه آغاز آن چنين است: «البرّ لا يبلى و الدّيان لا يموت إعمل ما شئت فكما تدين تدان» الجامع الصغير، ج 3 ص 176، كشف الخفاء، ج 2 ص 126

(5)- تاج العروس مادّه «دين» و در آن مرجع «فما طلت» روايت شده است، و آن بيت در «تنزيل الايات على الشواهد من الابيات» ص 74، و «مجموعة اشعار العرب»، گردآورى و تنظيم وليم بن الورد، ج 3 ص 79، وارد شده است.

بديع القرآن، ص: 334

قرار مى گيرد. و چون مقصود در آن آيه شرح احكام و تفسير دينى است كه به ثبت مى رسد، و نفى و اثبات آن مورد

گواهى واقع مى شود، و منظور، بيان اقداماتى است كه شايسته است درباره آن انجام گيرد، ازاين رو، بلاغت ايجاب كرد كه خداى- سبحانه- عبارت «بِدَيْنٍ» را بياورد يعنى دينى كه به ثبت مى رسد و مورد گواهى قرار مى گيرد، تا پس از آن بگويد: «فَاكْتُبُوهُ» پس، ضمير (مفعول «فَاكْتُبُوهُ») به دين مخصوصى (حقيقى) كه ثبت مى شود نه، مطلق دين كه لفظ «تَدايَنْتُمْ» دالّ بر آن است، برمى گردد، و مصدرها در پاره اى موارد براى بيان نوع مى آيد. مانند گفتار تو «ضربت ضربا شديدا» (- زدم زدنى سخت) كه مصدر را براى وصف ضرب «به شدّت» و در نتيجه براى تبيين نوع آن آورده اى چون «ضرب» ممكن است شديد و غير شديد باشد و مقصودت از (آوردن مصدر) اين نبوده كه فعل ضرب از تو سرزده است، چراكه آن معنى از جمله «ضربت» معلوم گرديده است.

و تشكيك را نوعى ديگر باشد، و آن اين است كه سخنور جمله هايى از معانى را بياورد كه برخى با حرف عطف «او»- كه تنها مفيد «تشكيك» نه مبيّن تخيير و نه مبيّن اباحه باشد- بر بعضى ديگر عطف شده باشد، مانند گفتار خداى- تعالى-: «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَوْ قالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَ لَمْ يُوحَ إِلَيْهِ شَيْ ءٌ «1»» و مانند قول خداى- عزّ و جلّ-: «أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ «2»».

باب انحراف و انتقال «3»

باب انحراف و انتقال «3»

حيده و انتقال (يا انحراف و انتقال) عبارت از اين است كه شخصى كه مطلبى از او سؤال شده، جوابى بدهد كه شايستگى ندارد جواب آن سؤال باشد، و يا اين كه استدلال كننده به استدلالى جز آن استدلالى كه در آن

وارد شده، منتقل شود، و اين انتقال در صورتى از بلاغت است كه متكلّم مواجه با ردّى گردد كه از آن دانسته شود شخص مخالف و ردكننده، وجه استدلال را نفهميده است، و در نتيجه متكلّم، از آن استدلال به استدلالى كه نزديك به فهم مخالف است، و راه مخالفت را بر وى مى بندد منتقل مى شود، و ازاين رو استدلال اول وى احتمال دارد مورد ردّ

__________________________________________________

(1)- سورة الانعام؛ 6، آيه 93

(2)- سورة المائدة؛ 5، آيه 6

(3)- انتساب اين نوع به ابن ابى الاصبع بى اشكال است، و بر او در اين باب سبقت گرفته نشده است.

بديع القرآن، ص: 335

واقع شود، و استدلال دوم وى احتمال ندارد با ردّى درست يا نادرست مواجه شود، چنانكه در مناظره خليل- صلوات الله عليه و سلامه- با ستمكار «1» زمان آمده است، وقتى خليل به او گفت:

«رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ «2»»، ستمكار گفت: «أنا احيي و اميت»، سپس كسى را كه محكوم به اعدام بود فراخواند، و آزادش كرد، و كسى را كه سزاوار قتل نبود، به قتل رساند، پس خليل دانست كه وى معناى «زنده كردن و ميراندن» را نفهميده يا فهميده است و با اين كار مغالطه مى كند؛ از اين رو خليل- صلوات الله عليه- به استدلالى منتقل شد كه جبّار وجهى براى رهايى از آن نيافت.

پس خليل گفت: «فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ» پس راه مقابله و ستيز بر جبّار بسته شد، و از

او آن سرزد كه خداى- سبحانه و تعالى- خبر داده جايى كه گفته:

«فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ» و امام فخر الدّين بن الخطيب- رحمه اللّه تعالى- را ديدم كه در تفسير خود، در اين مقام سخنى دارد كه مضمونش اين است كه خداى- سبحانه- خواست پيامبر و خليلش را از تكذيب نگاه دارد، پس ذهن ستمكار را منصرف كرد كه از روى لجاجت بگويد: من هستم كه خورشيد را از مشرق طلوع مى دهم»، وى از روى سرسختى مى توانست چنان سخنى بگويد.

و به نظر من، ستمكار زمان با سكوت از گفتن چنان كلامى- هرچند مى توانست بگويد- زيركى خود را آشكار ساخت. زيرا اگر چنان كلامى مى گفت، اهل مملكتش به طور عموم، و مخصوصا اطرافيان او دروغگويش مى شمردند، و كسى كه جرأت نمى كرد رودرو او را تكذيب كند آن را در دل پوشيده مى داشت؛ زيرا كسى كه سالخورده تر از او بود، مى دانست كه اين خورشيد پيش از وجود جبّار، هر روز از مشرق سر مى زند، و آن را به چشم مى بيند، و كوچكتر از بزرگتر به گوش مى شنود، و اين امرى است كه نيازى به دليل ندارد: (وافر)

و ليس يصحّ فى الأذهان شى ء إذا احتاج النّهار الى دليل «3»

پس اگر چنان سخنى مى گفت آن سخن موجب شكست و خوارى و رسوايى بود كه سخت تر از هرچيز باعث تنفّر از او مى شد، و چه بسا سبب تمرّد از فرمان وى، و موجب انهدام مملكتش مى گرديد.

__________________________________________________

(1)- او النمرود بن فالج بن عامر بن شالخ بن ارفخشذ بن سام بود، آن نسب

را ابن عطيّه در «الجامع لاحكام القرآن»، ج 3 ص 28 چاپ دار الكتب المصريّة، نقل كرده است.

(2)- سورة البقرة؛ 2، آيه 258

(3)- آن بيت از متنبّى است، نگاه كن به: ديوان او (شرح البرقوقى)، ج 2 ص 76، چاپ الرحمانيه، سال 1348 ه، و روايت آن در ديوان «فى الافهام» است.

بديع القرآن، ص: 336

باب شماتت «1»

باب شماتت «1»

و از باب شماتت در كتاب عزيز به موردى دست نيافتم مگر گفتار خداى- تعالى- كه وقتى فرعون گفت: «آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ «2»»، خداوند در خطاب به او گفت:

«آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ «2»»، و قول خداى- تعالى: «وَ أَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النَّارُ كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها أُعِيدُوا فِيها، وَ قِيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذابَ النَّارِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ «3»» و مقصودم پايان آيه است، و مانند قول خداى- سبحانه-: «هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ «4»» و كسى كه اين نوع معانى متضمّن بر شماتت را پى گيرى كند، آنها را فراوان خواهد يافت.

باب تهكم «5»

باب تهكم «5»

تهكّم در صناعت بديع، عبارت از اين است كه متكلّم به منظور استهزاء و اهانت به مخاطب، بشارت را به جاى اعلام خطر، و وعد را بجاى وعيد بياورد، مانند قول خداى- تعالى-:

«بَشِّرِ الْمُنافِقِينَ بِأَنَّ لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً «6»» و قول خداى- تعالى-: «ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ «7»»، و مانند قول خداى- عزّ و جلّ-: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ «8»» برخى مفسّران بر آن شده اند كه آن نگهبانان (معقّبات) اطراف سلطانند، و او را به گمان خودش و از روى استهزاء، از حكم خداوند حفظ مى كنند، امّا در حقيقت وقتى حكم خدا بيايد او را حفظ نمى كنند.

__________________________________________________

(1)- و آن از انواع بديعيى است كه نسبت اختراع آن به مؤلّف بى اشكال است.

(2)- سورة يونس؛ 10، آيه 90- 91

(3)- سورة السّجدة، 32، آيه 20

(4)- سورة التوبه؛ 9، آيه 35

(5)- مؤلّف

را در اين نوع زمحشرى پيشى جسته؛ جايى كه در تفسير قول خداى- تعالى-: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» به «تهكّم» اشاره كرده است، منابع بحث آن: خزانة ابن حجة ص 98، و حسن التوسّل ص 89، و تهكّم در لغت به معناى استهزاء و سخريّه است.

(6)- سورة النساء؛ 4، آيه 138

(7)- سورة الدّخان؛ 44، آيه 49

(8)- سورة الرعد؛ 13، آيه 11

بديع القرآن، ص: 337

و نيز از اين باب است گفتار خداى- تعالى-: «بِئْسَما يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ «1»»، و تهكّم به سبب قول خداى- سبحانه- «إِيمانُكُمْ» تحقّق يافته است. و از آن قبيل است قول خداى تعالى- در خطاب به مشركان قريش در روز بدر (جنگ بدر): «إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ الْفَتْحُ «2»» كه ايشان (كافران) هنگامى كه آهنگ خروج كردند، به پرده هاى كعبه چنگ زدند و گفتند:

پروردگارا آن كس از ما كه ميهمان پذيرتر است و خويشان را بيشتر صله رحم و اسيران را بيشتر آزاد مى كند، يارى كن، و اگر محمّد بر حق است او را يارى نماى و اگر ما برحقيم ما را كمك كن، و روايت شده كه ايشان گفتند: «خدايا لشكر برتر را از ميان آن دو لشكر، و گروه هدايت كننده تر را از ميان آن دو گروه، و حزب بزرگوارتر را از ميان آن دو حرب يارى كن» و روايت شده كه ابو جهل گفت: «خدايا تو امروز هريك از ما (دو گروه) را كه بيشتر

قطع رحم مى كند و از آنها دورى مى گزيند، خوار كن»، پس خداى- سبحانه- گفت: «إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَكُمُ الْفَتْحُ» يعنى اگر شما (براى پيروزى) دعا مى كنيد، همانا دعوتتان اجابت شده است، و خداوند شكست آنان را از باب تهكّم «به لفظ فتح» بيان داشته است.

و گفته شده خطاب در آيه متوجّه مؤمنان است، و گفتار خداى- تعالى- بعد از آن قسمت آيه:

«إِنْ تَنْتَهُوا» خطاب به مشركين است، و بنابراين روايت آن كلام (در صدر آيه) تهكّم نيست، و من وجه اوّل (تفسير آيه را در اين باب) در نظر گرفتم. و فرق ميان تهكّم و هزل (شوخى) كه منظور از آن جدّى است، اين است كه ظاهر تهكّم جدّى است و به سبب اين كه مقصود از آن، استهزاء مى باشد، باطن آن هزل است- اين فرق بنابر عرف متداول نزد ما مى باشد، و تهكّم از طرف خداى- تعالى همه اش حقيقت است- و «هزلى كه مقصود از آن جدّ است» ظاهرش هزل و باطنش جدّ است.

باب نادره گويى «3»

باب نادره گويى «3»

تندير (يا نادره گويى) عبارت است از اين كه گوينده در كلام خود لطيفه اى شيرين يا نكته اى بديع بياورد، و آن در كلام جدّ و هزل واقع مى شود.

__________________________________________________

(1)- سورة البقره؛ 2، آيه 93

(2)- سورة الانفال؛ 8، آيه 19

(3)- آن نوع از انواعى است كه نسبت آن به مؤلّف بى اشكال نيست، و بر او در اين باب سبقت گرفته شده، و آن باب درست همان باب مبالغه است، بلكه خود مؤلّف به مطلبى تصريح مى كند كه شاهد درستى گفتار ما مى باشد جايى كه درباره قول خداى تعالى: «فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ» مى گويد: «فانظر الى مبالغته ...» نگاه كن

به نهاية الارب، ج 7 ص 172

بديع القرآن، ص: 338

و از شاهدهاى لطيف و بديع اين باب، در نوع جدّ آن گفتار خداى- تعالى- است: «فَإِذا جاءَ الْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ «1»» پس مبالغه كلام خداى- سبحانه- را در وصف مناقان به صفت خوف و جبن، ملاحظه كن، جايى كه خداوند به خبر صادق از حال ايشان خبر داده است كه هنگام خوف، وقت نگاه كردن، چشمهايشان دور مى گردد، مانند حالت شخصى كه از سختى مرگ بيهوش شده است، و اگر خداى- سبحانه- (و هو اعلم) به گفتارش: «كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ» اكتفا مى كرد، براى بيان مقصود كافى بود، وليكن خداى- سبحانه- به آن اكتفا نكرد و قيد «مِنَ الْمَوْتِ» را افزود؛ زيرا حالت شخصى كه به سبب سختى مرگ بيهوش شده، سخت تر از حالت كسى است كه به سبب ديگر بيهوش شده است، و اگر خداى- عزّ و جلّ- بجاى «مِنَ الْمَوْتِ» «بالخوف» نهاده بود كلام به بلاغت موصوف بود، وليكن آن وجهى كه قرآن آورده بليغتر است، و باوجود آن در مظهر حقّ ظهور يافته و در منزلت صدق جارى شده است. پس بتحقيق به همين درجه از ترس و بى تابى رسيده اند، و همان است كه ايشان را به نفاق فراخوانده است، چراكه شخصى كه نفسى قوىّ و دلى شجاع دارد، به نفاق تن درنمى دهد، بلكه آنچه شخص ترسو پوشيده وى، به سبب بى اعتنايى به مرگ، ظاهر مى سازد.

و اين كلام، متضمّن درجه اى از تندير است

كه براى كسى كه در آن تأمل كند، هر كلام نكته دارى در برابر آن معيوب و ناقص است. و فرق ميان «تندير» (از يك طرف) و تهكّم و «جدّى در قالب شوخى» (از طرف ديگر) اين است كه در مورد كلام ما تندير بخلاف آن دو باب (ظاهرش جدّى و باطن آن شوخى است «3»)

باب الاسجال بعد المغالطه «4» «2»

باب الاسجال بعد المغالطه «4» «2»

و آن عبارت از اين است كه گوينده از ممدوح طالب خواسته اى باشد، پس براى اين كه

__________________________________________________

(1)- سورة الاحزاب؛ 33، آيه 19

(3) عبارت متن «ظاهر لفظه جدّ و باطنه هزل» است، اين وجه فرق محرّف است و صحيح وجه مضبوط در تحرير (ص 572) و آن «ظاهره و باطنه هزل» مى باشد.

(4) مغالطه به معناى «به اشتباه انداختن» است، و امّا «اسجال» معانيى به اين شرح دارد: 1- خير فراوان داشتن 2- پر كردن حوض 3- بخشيدن چيزى به كسى 4- اطلاق كلام 5- رها كردن مردم 6- نوشتن نامه براى كسى. ظاهرا نزديكترين اين معانى به اين باب معناى سوم و چهارم است، هرچند بعيد نيست «اسجال» در اين مقام متضمّن معناى تسجيل باشد، و شايد معادل مناسب فارسى براى اين نام «تثبيت انجام خواسته بر اساس مغالطه» يا «اعطاى خواسته براساس مغالطه» باشد.

(2)- انتساب اين نوع به مؤلّف بى اشكال است. منابع بحث آن: نهاية الارب ج 7 ص 173، و حسن التوسّل ص 86

بديع القرآن، ص: 339

انجام آن را بر ممدوح مسجّل گرداند، الفاظى در كلام بياورد

كه نيل وى را به آن خواسته تثبيت كند، توضيح مطلب اين است كه متكلّم در كلام شرطى بياورد كه از وقوع آن، خواسته اش تحقّق يابد، سپس خبر دهد كه براساس فرض آن شرط تحقّق يافته تا مشروط انجام شود، و گاهى تثبيت مراد بدون مغالطه و توهّم است، و قسم اول در كلام آدمى از شعر و غير شعر مى آيد، و در كتاب عزيز جز قسم دوم- كه تثبيت انجام خواسته بدون فرض تحقّق شرط آن است- واقع نمى شود، و مثال آن گفتار خداى- تعالى- است: «رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلى رُسُلِكَ «1»» و مانند قول خداى- تعالى-:

«رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ «2»» و موارد بسيار ديگرى كه براى شخصى كه پى گيرى كند يافت مى شود.

و مثال قسم اول از اين باب و آن اسجالى است كه در آن «مغالطه» واقع شود گفتار شاعر است «3»: (بسيط)

جاء الشّتآء و ما عندى له عدد إلّا ارتعادى و تصفيقى بأسنانى

فإن هلكت فمولانا يكفّنى هبنى هلكت فهبنى بعضّ اكفانى

و آن شعر، از جالبترين شواهدى است كه در اين باب نقل شده است.

باب فرائد «4»

باب فرائد «4»

و آن باب مخصوص فصاحت نه بلاغت است؛ زيرا «فرائد» عبارت است از اين كه متكلّم در سخن خود لفظى آورد كه به منزله تك گوهر بى نظير دانهاى قلاده است، و آن لفظ بر

عظمت فصاحت، و قدرت بيان و قوّت منطق متكلّم و اصالت او در عربيّت دارد، به طورى كه افتادن آن از كلام بر فصيحان گران آيد.

و بتحقيق در كتاب عزيز از اين باب فرائد بديعى آمده كه مثل آن براى هيچ آفريده اى دست

__________________________________________________

(1)- سورة ال عمران؛ 3 آيه 194

(2)- سورة غافر؛ 40 آيه 8

(3)- او ابن نباتة السّعدى است؛ چنانكه در معاهد التنصيص (ج 3 ص 11) نقل شده است، و آن دو بيت بدون نام سراينده در نهاية الارب (ج 7 ص 173) وارد نشده، و روايت آن «و ما عندى لقرّته» است ...

(4)- انتساب اين نوع به مؤلّف بى اشكال است و كسى بر او سبقت نگرفته است و خزانة ابن حجّة ص 373 از آن بحث كرده است.

بديع القرآن، ص: 340

ندهد، و به اندازه اى در قرآن فراوان يافت مى شود كه شمارش آن مشكل است. از جمله: گفتار خداى- تعالى- است: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ «1»» و قول خداى- سبحانه-: «فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا «1»»، پس همه الفاظ اين جمله از اين باب است، و استوارترين آن الفاظ، «اسْتَيْأَسُوا» و فصيحترين آنها قول خداى- سبحانه- «خَلَصُوا نَجِيًّا» است، و جز در اين جمله، كمتر فصاحت و بلاغت در يك جمله از باب «فرائد» گرد مى آيد، پس همانا اين دو لفظ علاوه بر فصاحت متضمّن ايجاز است كه آن برترين نوع بلاغت است.

و همانا برخى از شاعران «محدث» را ديدم كه آن جمله را در شعرى از اشعارش

تضمين كرده و چنان اثرى در دلها باقى گذاشته كه زبانهاى فصيح توان بيانش را ندارد، هرچند هر شعرى كه لفظى از قرآن در آن گنجانيده شود، چنان است، امّا اثر آن نه مثل اثر شعرى است كه متضمّن فصيحترين الفاظ قرآن مى باشد. اين شاعر گفته است «2»: (طويل)

أجيرتنا بالغور كيف خلصتم نجيّا و أخفيتم حديثكم عنّى

لقد سمعت أذناى نجوى فراقكم فلا أبصرت عيناى ما سمعت أذنى

پس در اين شعر كه شخص عاقل را هنگام شنيدن آن مستيى مانند مستى خمر دست مى دهد، و آن اثر جز براى اين نيست كه وى بر برنج «6»، الفاظش اكسيرى از الفاظ قرآن افكنده، و آن مس را طلاى ناب ساخته است، و باطل آن را به حقّ قرآن آميخته و بر صورت صدق تجلّى يافته است، و هر صدق را رونق و طراوات است.

و از اين باب است در كتاب عزيز قول خداى- تعالى-: «حَتَّى إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ «3»»، پس لفظ «فُزِّعَ» را ببين و در فصاحت بديعش تأمل كن تا بدانى نزديك نيست تراوش افكار بر آن دست يابد، و مانند قول خداى- تبارك و تعالى-: «فَإِذا نَزَلَ بِساحَتِهِمْ فَساءَ صَباحُ الْمُنْذَرِينَ «4»» پس به اين الفاظ چشمى بينداز، تا دريابى كه همه آنها در حدّ اعلاى فصاحت است. و مانند گفتار خداى- تعالى-: «يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ

ما تُخْفِي الصُّدُورُ «5»»، و اين گهر يكتا از همه آنچه از پيش گذشت

__________________________________________________

(1)- سورة يوسف؛ 12، آيه 51 و 80

(2)- پس از جست وجوى بسيار به گوينده آن دو بيت دست نيافتم.

(3)- سورة سبأ؛ 34، آيه 23

(4)- سورة الصّافات؛ 37، آيه 177

(5)- سورة غافر؛ 40، آيه 19

(6) براى توضيح اين تشبيه ر ك: پاورقى ص 110

بديع القرآن، ص: 341

شگفت انگيزتر است، چراكه لفظ «خائنة» به تنهايى لفظى آسان و متداول و بر زبانها بسيار جارى است پس چون به «الاعين» اضافه گرديد، چنان تركيب عجيبى يافت كه موجب چنين تأثيرى در دلها شد، به طورى كه آوردن مثل آن الفاظ غيرممكن است، و نزديك نيست صاحب فكر صحيح و ذهن معتدل بر مانند آن دست يابد، و امثال آن در كتاب عزيز در حصر نمى گنجد.

باب اقتدار «1»

باب اقتدار «1»

اقتدار آن است كه سخنور- به سبب قدرت وى بر نظم كلام و تركيب آن و ريختن قالبها براى معانى و اغراض- يك معنى را در چند شكل بيانى ابراز نمايد، پس گاهى آن را در لفظ استعاره مى آورد، و يك بار در صورت ارداف ظاهر مى نمايد، و زمانى از قالب ايجاز درمى آورد، و گاهى آن را در الفاظ معناى حقيقى مى آورد، مانند گفتار امرؤ القيس، در وصف شب كه آن را در عبارت استعاره ظاهر ساخته است «2»: (طويل)

و ليل كموج البحر ارخى سدوله

علىّ بانواع الهموم ليتلى

فقلت له لمّا تمطّى بصلبه و أردف أعجازا و ناء بكلكل

سپس وى درست همان معنى را در عبارت مبسوط آورده و گفته است: (طويل)

فيالك من ليل كانّ نجومه بكلّ مغارا لفتل شدّت بيذبل

پس خلاصه معناى اين بيت آن است كه هان تو چه شبى هستى، شبى طولانى پس آن صفت را در عبارت مشروح بيان داشت، تا از بسط و شرح، همان معنايى حاصل شود كه از تشبيه؛- تشبيهى كه دالّ بر عدم سير ستارگان بود- حاصل مى شد و در نتيجه شاعر وصف طول شب را نشان دهد. آنگاه همين معنى را در قالب «ارداف» ظاهر ساخت و گفت: (طويل)

كانّ الثّريّا علقت فى مصامها بامراس كتّان إلى صمّ جندل

__________________________________________________

(1)- اين نوع را مؤلّف در تحرير التحبير برگ 264 (48 بلاغت تيمور) تصرّف ناميده و همين نام را صاحب حسن التوسّل ص 59 عنوان كرده، و آن از انواعى است كه انتساب آن به مؤلّف بى اشكال است.

(2)- ديوان او ص 32، چاپ المطبعة الخيريّة، سال 1308 ه.، بديع ابن المعتزّ ص 24، العمدة، ج 1 ص 345، الصناعتين ص 240، حماسة ابن الشجرى ص 216، الموشّح ص

31

بديع القرآن، ص: 342

پس وى در مقام استدلال بر صحّت ادّعايش در بيت پيش با ادّعاى بسته شدن ستارگان به وسيله طنابها به تخته سنگهاى سنگين، خواسته است بگويد: آيا ثريّا را- ثريايى را كه به سبب بزرگى و اجتماع ستارگانش و به سبب شهرتى كه دارد نزديك نيست كه بر كسى پوشيده باشد- (آيا آن ستاره را) نمى بينى كه از حركت بازايستاده است. پس وى از آن عبارت به گفتارش: «كانّ الثّريّا» تا آخر بيت، عدول كرد، زيرا لفظ ارداف مبيّن تشبيه بود، آنگاه همين معنى را در لفظ حقيقت با اسلوب ايجاز ابراز داشته و گفته است «1»:

«ألا ايّها الليل الطّويل ألا ائجل بصبح و ما الا صباح منك بامثل

و شكّى نيست كه اين تفنّن در عبارت از نيروى شاعر و قدرت او بر بازى با كلام برخاسته است، و همه داستانهاى قرآن عزيز بر همين وجه آمده است. پس بتحقيق يك قصه را كه معانيش اختلاف ندارد مى بينى كه چگونه در صورتهاى مختلف و قالبهاى لفظى متعدّد، آمده است، تا جايى كه يك داستان كه در دو جاى قرآن بيان شده، نزديك نيست به يكديگر شبيه باشد، و ناچار مى يابى كه ميان صورتهاى بيانى آن در ظاهر فرق هست، و من با اشعارى كه در وصف قرآن عزيز سروده ام، به همين معنى اشاره كرده ام آن اشعار

از قصيده اى است كه در مدح پيامبر خدا (ص) گفته ام، و در آن قصيده، دلايل نبوّت پيامبر خدا (ص) و ويژگيهاى او را از كتاب «الشفاء» تأليف قاضى عياض بن محمد بن موسى- رحمة الله عليه- به نظم آورده ام، تعداد ابيات آن قصيده سيصد و پانزده بيت است، و آغازش اين بيت است: (طويل)

بسكر الصّبا أعطافها تتأوّ فالحاظها سكرا علينا تعربد

و در آن، پس از شمارش معظم معجزات پيامبر در وصف قرآن عزيز آمده است:

و آيته العظمى بلاغة مابه أتى من كتاب فضله ليس يجحد

تفرّد فى عصر البيان بيانه باسلوبه إذ نظمه متفرّد

و فى نظمه بعد الغرابة معجز محاسنه لم تنحصر فتعدّد

هدى النّاس منه للبديع بديعه فصاغوا حلىّ القول منه و ولّدوا

بمعنى يزيف المرء منه كلامه

فيحلو باسماع الورى حين يولد

و يضحى لما يأتى به اىّ رونق يعظّمه المصغى له و يمجّد

__________________________________________________

(1)- ديوان او ص 33 چاپ مصر، سال 1307، نقد الشعر ص 14، الموشّح ص 31، حماسة ابن الشّجرى ص 216

بديع القرآن، ص: 343

و جاء سليما نظمه من معايب بلا سقطة فيه لمن يتفقّد

به قصص تأتيك طورا بسيطة ليفهمها من بسطها المتلبّد

و طورا بايجاز يبثّ لذى حجى له زند فهم ثاقب ليس يصلد

مقصودم از نقل اين ابيات، دو بيت اخير بود كه داخل در اين باب است و در اوصاف قرآن، پس از اين ابيات، بيتهاى ديگرى است كه معظم اوصاف قرآن را بيان مى دارد، و ما نقل آن را در اين جا فروگذارديم تا آن را در غير جاى خودش بسط نداده باشيم؛ زيرا

در اين كتاب چيزى از شعر جز آنچه مربوط به آن و مورد نياز باشد نقل نكرده ام، و اين قصيده مشهور است و هركس بخواهد از همه ابيات آن آگاه شود، آن را در ميان اشعارم مى يابد، در بخشى كه به مدائح پيامبر (ص) و مدائح خلفاى راشدين از اصحاب پيامبر، و قطعه هايى در مدائح اهل بيت پيامبر عليهم السلام اختصاص داده و «صحاح المدائح «1»» ناميده ام.

باب نزاهت «2»

باب نزاهت «2»

و آن بيشتر مخصوص «هجاء» است، هرچند به ندرت در فنون ديگر جز هجا واقع مى شود، و نزاهت عبارت است از اين كه لفظهاى فنّ هجا و غير آن از الفاظ زشت منزّه باشد به طورى كه هجاء چنان باشد كه ابو عمرو بن العلاء، وصف نموده است؛ وى در جواب كسى كه او را از بهترين نوع هجاء پرسيد- گفت: «هجاء آن است كه خواندن آن براى دوشيزه در سراپرده اش زشت نباشد» مانند گفتار جرير «3»: (كامل)

لو انّ تغلب جمّعت احسابها يوم التّفاخر لم تزن مثقالا

و مانند قول او- درباره الرّاعى النميرى-: (وافر)

__________________________________________________

(1)- از آن كتاب در منابع مظانّ وجود آن اطلاع نيافتم.

(2)- عجيب است كه گفتار ابو عمرو بن العلاء: «خير الهجاء ما تنشده العذراء فى خدرها فلا يقبح بمثلها» و گفتار ابن بسّام در «الذخيره» [كه ترجمه آن چنين است ]: «هجاء بر دو قسم است، قسمى كه آن را هجاء بزرگان مى نامند، و آن هجائى است كه دشنام يا بدگويى در آن، ركيك نباشد، و قسم دوم هجائى است كه آن ردّ و

بدل كردن دشنام است، و جرير و طبقه او به وجود آوردند» (- عجيب است كه اين دو گفتار) بر مؤلّف پوشيده باشد. بنابراين انتساب اين نوع بديع به وى خالى از اشكال نيست، و فقط نامگذارى آن، براى مؤلّف بى اشكال است. [تعريف آن در] خزانة ابن حجّه ص 77 چنين است: آن نوعى از هجو است جز اين كه لازم است با الفاظى خالى از زشتى باشد.

(3)- ديوان او: ص 452 و ص 75، چاپ مطبعة الصّاوى.

بديع القرآن، ص: 344

فغضّ الطّرف إنّك من نمير فلا كعبا بلغت و لا كلايا

و مانند گفتار عمرو بن معدى كرب الزّبيدى «1»: (طويل)

فظلت كانّي للرّماح دريئة اطاعن عن ابناء جرم و فرّت

و ابن الاعرابى گفته است: قبيحترين هجو و موذيترين آن گفتار شاعر است «2»: (طويل)

و قد علمت عرساك أنّك ايب تخبّرهم عن جيشهم كلّ مرتع

و مانند گفتار ابو تمام «3» از شعراى مولّد: (بسيط)

مودّة ذهب أثمارها شبه

و همّة جوهر معروفها عرض

و نيز مانند قول او «4»: (بسيط)

بنى لهيعة ما بالى و بألكم و فى البلاد مناديح و مضطرب

لجاجة لى فيكم ليس يشبهها الّا لجاجتكم فى انّكم عرب

پس تلخى اين هجاء و در عين حال پاكى الفاظش را از زشتى و قبح ملاحظه مى كنى.

و از مثالهاى اين باب در كتاب عزيز است قول خداى- تعالى-: «وَ إِذا دُعُوا إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ مُعْرِضُونَ وَ إِنْ يَكُنْ لَهُمُ الْحَقُّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ أَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَمِ ارْتابُوا أَمْ يَخافُونَ أَنْ يَحِيفَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ رَسُولُهُ بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ «5»»

پس بتحقيق الفاظ دالّ بر مذمّت اينان كه اين خبر درباره اشان نقل شده از آنچه در قسم ديگر هجاء رخ مى دهد منزّه است

و در اين آيه علاوه بر فنّ نزاهت، صحّت تقسيم رخ داده است؛ چراكه آيه، هيچ صارف از صوارف قلبى كه مانع قبول حقّ است باقى نگذارده مگر آن كه آورده است. آيا نمى بينى كه خداى- سبحانه- بعد از قولش «أَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»، «رِيبَةً» را مطرح نموده؛ زيرا ناچار مانع از قبول

__________________________________________________

(1)- الخزانة، ج 1، ص 422، و الحماسة با شرح تبريزى، ج 1 ص 84 با اختلافى كه در روايت شعر وجود دارد، در حماسة، «ظللت» بجاى «فظلت» روايت مى كند، و در نسخه (ا) و

(ب) «حرب» بجاى «جرم» روايت شده است ... وجه مضبوط را از نسخه اصل و ساير نسخه ها، و الخزانة، و الحماسة، نقل كرده ايم.

(2)- آن شاعر اوس بن حجر است، النقائض ص 386، سمط اللالى ص 767 با تصحيح استاد عبد العزيز الميمنى.

(3)- ديوان او، باب المعاتبات ص 401، الجامع الكبير تأليف ابن الاثير ص 249، الطّراز، ج 3 ص 329

(4)- ديوان او، باب الهجاء، ص 488 و آن دو بيت از ابياتى است كه به آن عياش بن لهيعة را هجو كرد، و آغازش اين بيت است:

«النّار و العار و المكروه و العطب و القتل و الصّلب و المران و الخشب»

(5)- سورة النور؛ 24، آيات 48- 50

بديع القرآن، ص: 345

حكم خدا و پيامبر يا اخفاى كفر و اظهار اسلام است كه آن مرض مى باشد، و يا شكّ و ترديد و دو دل بودن در حكم خداست كه آيا حكم خدا براساس عدل يا جز عدل است، و آن «ريبة» مى باشد و يا مانع، ترس از ظلم است (ترسى كه با آن اميدى به انصاف احساس نمى شود «2») بنابراين قسمى از آن موانع بجاى نماند جز اين كه در آيه بيان شد، سپس خداى- سبحانه- آيه را با گفتارش «بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ» به پايان برد، و قسم آخر- كه آن ترس محض از ظلمى است

كه بر گمان ايشان چيره شده را مؤخّر آورد تا اين قسم مجاور قول او «بَلْ أُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ» قرار گيرد، و در نتيجه مرشحّ «ايغالى» باشد كه در فاصله آيه آمده است، پس در ردّ بر آنان صفت ظلم بر ايشان تقرير شده (تا ثبوت آن براى ايشان، وجودش را در حكم خداى- سبحانه- نفى كند «3»)، و لذا از آن ايغال افتنان به دست آمد، و آن شمول كلام بر دو فنّ فخر و هجاء است پس وصف ايشان بر ظلم متضمّن وصف ذات خداوند و وصف پيامبرش (ص) به صفت عدل است، و اين افتنان داخل در ايغال واقع در فاصله آيه و مرشّح آن است، پس فنّ تشكيك كه در لفظ تجاهل عارف ظاهر شده به فنّ صحّت تقسيم مقترن گرديده و افتنان در ايغال داخل شده، و عبارت كلام باوجود تلخى هجائى كه براى اين تيره روزان دربردارد از زشتى و لفظ ركيك منزّه است؛ و نسأل اللّه العافية.

از اين باب است قول خداى- تعالى-: «بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ «1»» كه ايشان را به گونه اى وصف نموده كه پنداشته مى شود مدح است و حال آن كه مقصود از آن هجو مى باشد.

باب تسليم «4»

باب تسليم «4»

تسليم عبارت است از اين كه متكلّم امر محالى را فرض كند، كه آن امر محال در كلام وى يا منفى و يا مشروط به حرف امتناع است و در نتيجه به سبب امتناع شرط، مشروطى كه متكلّم بيان

__________________________________________________

(2) عبارت داخل پرانتز ترجمه اين عبارت است: «الّذى لا يشعر به رجاء الانصاف» اين عبارت هرچند معنى را بيان مى كند، ولى چندان مأنوس نيست، مترجم احتمال مى دهد آن عبارت محرّف از «الّذى لا

يشوبه رجاء الانصاف» باشد و بنابراين معنى چنين مى شود: «ترسى كه آميخته با اميد به انصاف نيست».

(3) اصل عبارت متن چنين بود: «ليبقى ثبوته فيهم وجوده فى حكمه- سبحانه-» مترجم «ليبقى» را محرّف از «لينفى» دانست، و همين عبارت «لينفى» ترجمه شد، زيرا وجه مذكور در متن بديع القرآن مستلزم فساد معنى است.

(1)- سورة الزخرف؛ 43، آيه 58

(4)- انتساب اين نوع به ابن ابى الاصبع بى اشكال است، هرچند چنانكه پوشيده نيست، درج آن در علم بحث و مناظره شايسته تر است.

بديع القرآن، ص: 346

داشته، ممتنع مى گردد، آنگاه وقوع آن محال را براساس مماشات يا خصم مى پذيرد و بيهوده بودن آن را در صورت وقوع نشان مى دهد، مانند گفتار خداى- سبحانه-: «مَا اتَّخَذَ اللَّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ «1»» خلاصه معناى كلام اين است كه با خدا، خدايى نباشد، و گويا، گوينده كلام گفته است، اگر مى پذيرفتيم كه با خدا خدايى هست، اين پذيرش مستلزم آن بود هريك از دو خدا خلق خود را همراه خود ببرد و برخى از خدايان بر بعضى ديگر برترى جويند پس كارى در جهان به پايان نمى رسد و حكمى اجرا نمى شود و احوال جهان سامان نمى گيرد، درصورتى كه حقيقت امر جز آن است، پس فرض وجود دو خدا و زيادتر محال است، چون مستلزم امر محال مى باشد.

باب إفتنان «2»

باب إفتنان «2»

افتنان آن است كه گويند فن پردازى كند، و در كلام

خود دو فنّ متضادّ يا مختلف يا متّفق بياورد، مثال دو فنّ متضادّ آن است كه سخنور ميان غزل و حماسه جمع كند، زيرا غزل مستلزم نرمى و ملايمت و حماسه مستلزم درشتى و خشونت است، مانند گفتار عبد اللّه بن طاهر بن الحسين «3» از شاعران مولّد: (وافر)

احبّك يا ظلوم و انت منّى مكان الرّوح من جسد الجبان

و لو أنّى اقول مكان روحى خشيت عليك بادرة الطّعان

پس ببين چگونه شاعر در اين شعر و مخصوصا در بيت دوم ميان غزل و حماسه را با زيباترين عبارت و بليغترين اشارت گردآورده است و شاعر ديگر از عصر جاهلى در آن باب پيشى جسته و گفته است «4»: (كامل)

إن تغد فى دونى القناع فانّنى طبّ بأخذ الفارس المتلثّم

__________________________________________________

(1)- سورة المؤمنون؛ 23، آيه 91

(2)- اين نوع از انواعى است كه انتساب آن به ابن ابى الاصبع بى اشكال است. هرچند به ادماج اشتباه مى شود، جز اين كه در ادماج، ادخال معنايى در معناى كلام مشروط به اين است كه متكلّم به آن معناى داخل شده تصريح نكند و آن را از اغراض كلام جلوه ندهد. ولى افتنان چنان نيست. منابع بحث آن: خزانة ابن حجّة ص 61، حسن التوسّل

ص 86، نهاية الارب، ج 7 ص 173

(3)- ابن حجّة در الخزانة (ص 61) اين دو بيت را يك بار به ابو دلف و بار ديگر به همين عبد اللّه نسبت مى دهد، و در انوار الربيع ابن معصوم ص 103 به ابو دلف منسوب شده و همچنين در الكامل مبرّد، ج 2 ص 702 چاپ اروپا با اختلافى كه در روايت آن دو بيت در آن دو كتاب وجود دارد، و الاغانى، ج 20 ص 148 با اختلاف در روايت آنها.

(4)- آن بيت از عنترة العيسى است، ديوان او ص 93 چاپ مطبعة هنديّة (چاپخانه اى هندى) سال 1315 ه- 1898 م در مصر.

بديع القرآن، ص: 347

و اين بهترين بيتى است كه در اين باب شنيده ام؛ زيرا شاعر در آن ميان غزل و حماسه، و جدّ و هزل جمع كرده، و لطيفه اى نغز و نكته اى عجيب آورده است جايى كه- پس از وصف آن زن به اين كه چهره اش را از وى با روبند مى پوشاند تا جايى كه ميان چهره وى و چشم شاعر را ظلمتى فراگرفته چون تاريكى شب تارى كه ميان ديده ها و ديدنيها فاصله مى شود- (پس از آن وصف) گفته است: «إنّنى طبّ يأخذ الفارس المتلتّم» وى مى گويد: اگر برابر من نقاب بر چهره افكنى، من آگاهم، زيرا در جنگ، براى گرفتن شجاعى كه زره اش او را پوشانيده و مانع از جنگيدن من با وى شده، براى گرفتن وى تجربه آموخته ام، پس وى جدّ را در قالب هزل ظاهر ساخته،

و در بيت او همراه با افتنان، تندير نغز واقع شده و آن معناى نغز را با اين لفظ عالى بيان داشته است، و اين شاهد جمع ميان غزل و حماسه است، و امّا جمع ميان مدح و هجاء، مثال آن گفتار «حطيئه» است «1»، (بسيط)

قدنا ضلونا و سلّوا من كنانتهم مجدا تليدا و نبلا غير أنكاس

و معناى اين بيت را نمى شناسد جز كسى كه دانسته است عرب را عادت آن باشد كه وقتى بر اسيرى به آزادى منّت مى نهد، به او تيرى مى بخشد از تيرهايى كه نشان آن قوم (قوم اسيركننده) است، و آن همواره در تركش وى باقى است. پس براين اساس حطيئه به اين ممدوحى كه با اين قصيده اش ستوده گفته است: و بتحقيق دشمنانت كه به مفاخره با تو برخاسته اند، از تركش خود تيرهايى را بيرون آوردند كه وقتى مى خواستى برايشان به آزادى منّت نهى، آن تيرها به ايشان مى بخشيدى، تيرهايى كه گواهى مى دهند كه ايشان آزادشده گان تو هستند، پس آن براى تو بزرگوارى اصيلى است كه نمى توانند انكار كنند، و آن را اين تيرهايى ثابت مى كند كه «انكاس» نيست، يعنى تيرهاى بى خطايى است كه وقتى با آنها مى جنگى به خطا نمى رود، و اين نهايت مدح ممدوح و نهايت هجاى دشمنان اوست، زيرا شاعر خبر داده با اين كه از برترى وى برايشان

__________________________________________________

(1)- اين بيت از ابيات قصيده اى است كه به آن «بغيض» را مدح و «زبرقان» را هجو مى كند، و زبرقان به سبب آن قصيده، از شاعر نزد عمر

بن الخطّاب- رضى الله عنه- شكايت برد، ديوان او ص 135 چاپ اروپا، و روايت ديوان «ناضلوك» و «نبلا» و روايت لسان العرب «ناضلونا» و «عزّا» بدل «نبلا» است، و بر آن وجه است كه معناى بيت سرير است مى باشد، زيرا معناى آن با روايت ديوان، مدح زبرقان نه هجاى اوست، و به آن سبب صاحب لسان العرب توضيحى بر آن آورده كه معنايش را تفسير مى كند، وى گفته است: «الانكاس جمع نكس» و آن سست ترين تيرهاست، و گفته است معناى بيت اين است كه عرب هنگامى كه اسيرى مى گرفتند وى را ميان تراشيدن موى پيشانى و رها كردن او و ميان اسارت مخير مى كردند، اگر تراشيدن پيشانى برمى گزيد پيشانيش را مى تراشيدند و رهايش مى ساختند، و آن موى را در تركش خود مى نهادند، و هرگاه در مقام سرافرازى برمى آمدند آن موى را بيرون مى آوردند و به ايشان نشان مى دادند.

بديع القرآن، ص: 348

اطّلاع دارند، باوجود آن با چيزى بر او فخرفروشى مى كنند، كه وقتى آن را ظاهر سازد، فضل و برتريش را برايشان ثابت مى كند، و اين نهايت كم خردى و جهلشان است.

و امّا شعرى كه در آن تهنيت و تسليت گرد آمده باشد، در اين باب شعرى مانند شعر شاعر تسليت گوى يزيد بن معاويه نشنيده ام، هنگامى كه وى در مجلس خلافت نشست و هيأتها براى تبريك به او و تسليت مرگ پدرش مى آمدند، در اين هنگام باب سخن بر كسى گشوده نشد به گونه اى كه آن وسيله فتح باب براى مردم باشد، تا

اين كه شخص مذكور پيش آمد، و اجازه سخن خواست، چون به او اجازه داد گفت: «امير مؤمنان خداوندت بر آن مصيبت اجر دهد و آن بخشش را بر تو مبارك گرداند، همانا مصيبت بزرگى به تو رسيد و خير ارزشمندى به تو واگذار شد به مصيبت خليفه خدا دچار شدى، و خلافت خداوند به تو تفويض شد، پس بر آن مصيبت صابر و بر آن بخشش شاكر باش، و اين اشعار را خواند: «1» (بسيط)

إصبر يزيد فقد فارقت ذاثقة و اشكر حباء الّذى بالملك أصفاكا

لارزء اصبح فى الاقوام تعلمه كما رزئت و لا عقبى كعقباكا

اصبحت راعى امور النّاس كلّهم فانت ترعاهم و اللّه يرعاكا

و فى معاوية «2» الباقى لناخلف إذا نعيت و لا نسمع بمنعاكا

آن شاعر باب گفتار را براى مردم گشود، و ايشان سخن گفتند، وليكن وى را حقّ تقدّم است، و بهتر از اين كلام نديدم زيرا نثر آن همان شعر متأخر به صورت منثور و شعر مؤخر آن همان نثر مقدّم به صورت منظوم است،

علاوه بر انواعى از محاسن و فنونى از مقاصد كلام، مانند: مقابله، و مناسبت، و تعطّف، و مساوات، و تمكين مقاطع كه در بخش نثر واقع شده، و مانند: تندير، و احتراس و مقارنه، و التفات، و ايغال كه علاوه بر محاسن نثر، در ابيات شعر همراه با اسلوبى روان، و سبكى صحيح، و عبارتى جالب و الفاظى سبك و معانيى صحيح و ايجازى فراوان تحقّق يافته است.

و امّا شعر ابو نواس، خطاب به عباس بن الفضل، در تسليت او به مرگ هارون الرشيد و تهنيت

__________________________________________________

(1)- آن ابيات در «زهر الاداب» ج 1 ص 49، منسوب به عبد اللّه بن همام السلولى از طايفه بنى مرة بن صعصعة از قبيله قيس عيلان است، و بنو مرّة به لقب بنى سلول شناخته مى شوند، زيرا سلول مادرشان است، وى دختر ذهل بن شيبان بن تغلبة است، نگاه كن به شماره 1 حاشيه ص 74 ديوان سراقة، تصحيح دكتر حسين نصّار.

(2)- مقصود وى ابو ليلى معاوية بن يزيد است كه پس از پدرش چند ماه حكومت كرد، سپس از كار بركنار شد و شاعر گفت:

«و الملك بعد ابى ليلى لمن غلبا» نگاه كن به: زهر الاداب ج 1 ص 49 و پس از آن.

بديع القرآن، ص: 349

به خلافت امين [پس آن بهترين شعرى است كه در آن با جمع ميان تبريك و تسليت افتنان به كار رفته است «3»]، اشعار ابو نواس اين است: (طويل)

تعزّ ابا العبّاس عن خير هالك باكرم حىّ كان او هو كائن

حوادث ايّام تدور صروفها لهنّ مساو مرّة و محاسن

و فى الحىّ بالميت الّذى غيّب الثّرى فلا انت مغبون و لا الموت غابن

و از مواردى كه در آن ميان فنّ عتاب و فنّ اعتذار را با هم آورده ام، شعرى است كه سروده ام: (بسيط)

اعرضت عنّى و لم أذنب و ملت الى ال واشى و هبنى قد أذنبت فاغتفر

و لا تضع ما حباك الفكر من مدحى عن صفوودّ حماه اللّه من كدر

و همه اين معانى در پيشگاه قول خداى- تعالى-: «ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظَّالِمِينَ فِيها جِثِيًّا «1»»، باطل و پوچ است، پس آنچه اين لفظها كه پاره اى از يك آيه است دربرگرفته- از قبيل وعدووعيد، و مژده و زنهار و آنچه لازمه آن دو فنّ است از مدح مخصوصان به مژده و بشارت و ذمّ شايستگان انذار و زنهار- آن فنون

را ملاحظه كن.

و در كتاب عزيز نوعى عجيب از اين فنّ «افتنان» آمده، و آن جمع ميان تسليت و فخر است، و آن در گفتار خداى- تعالى-: «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ «2»» تحقّق يافته است، پس بتحقيق خداى- سبحانه- همه آفريدگان از انس و جن و ساير اصناف حيوان و هر موجود قابل زيستى كه روى زمين راه مى رود و فرشتگان آسمانها را به نيستى تسليت داده، و در ده لفظ خويشتن را به وصف انفراد در بقا پس از فناى موجودات ستوده، و همراه آن پس از انفراد در بقا، ذات خود- سبحانه- را به صفت بزرگوارى و اكرام متّصف گردانيده است. و او- سبحانه- را آن وصف مى سزد.

__________________________________________________

(3) جواب امّا در متن بديع القرآن «و امّا قول ابى نواس» افتاده يا حذف شده، عبارت تحرير در همين باب (ص 589)، همين معنى را به اسلوب مبتدا و خبر بيان داشته و چنين است: «و احسن شعر فنّن فيه بالجمع بين تهنئة و تعزية قول ابى نواس ...» مترجم مبتداى آن جمله را با تبديل «واو» به «فاء» جواب امّا قرار داد و ترجمه آن را در متن آورد، پوشيده نماند كه نظير اين نقصان عبارت، در باب ايضاح (ص 330) گذشت.

(1)- سورة مريم؛ 19، آيه 72

(2)- سورة الرحمن؛ 55، آيه 26 و 27

بديع القرآن، ص: 350

باب مراجعه «1»

باب مراجعه «1»

مراجعه عبارت است از اين كه سخنور گفت وگويى كه ميان

او و همكلامش و يا ميان دو نفر ديگر واقع شده با موجزترين عبارت و بليغترين اشاره و زيباترين گفت وگو و معتدلترين و آسانترين سبك، و نغزترين و محكمترين عبارت در يك بيت يا چند بيت و يا در يك يا چند جمله نثر حكايت كند.

و ازجمله شاهدهاى شعرى آن گفتار عمر بن ابى ربيعة المخزومى «2» است: (كامل):

بينما ينعتننى أبصرننى مثل قيد الرّمح يعدوبى الاغر

قالت الكبرى ترى من ذا الفتى قالت الوسطى لها هذا عمر

قالت الصّغرى و قد تيّمتها قد عرفناه و هل يخفى القمر

در اين بيتها دو نكته مخفى تحقّق يافته كه بر قدرت بيان اين شاعر و مهارت و شناخت بسيار او بر موارد كلام عرب دلالت دارد: يكى از آن دو نكته كه بر قدرت بيان وى دلالت دارد، اين است كه اگر قافيه آن بيتهاى سه گانه به اطلاق خوانده شود، همه اش به حالت رفع است، چنانكه درباره ارجوزه رؤبه «3»- كه با اين مطلع آغاز مى شود:

«قد جبر الدّين الا له فجبر»

- اين تماثل قوافى هنگام اطلاق گفته شده، و از اصمعى روايت شده كه آن ارجوزه متجاوز از

نود شطر بوده و اگر قافيه هاى آن اطلاق مى شد، همه اش مفتوح بود. نكته دوم: اين كه وى از ميان آن دختران، دختر كوچكتر را دخترى فرض كرد كه او را شناخت و شناسانيد و چنان تشبيهى در وصف او آورد كه از دلباختگى وى نسبت به شاعر حكايت داشت. و اين فرض شاعر به آن سبب بود كه به دليل التزام

__________________________________________________

(1)- مؤلّف بيان داشته كه اين نوع از اختراعات اوست، در حالى كه آن را در كتابهاى بسيارى از پيشينيان او با نام ديگرى كه آن «السؤال و الجواب» است يافتم و با همين نام فخر الدين رازى در «نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز» ص 114 از آن سخن گفته است و حقيقت اين است كه اين نوع اثر چندانى در علم بديع ندارد، و آن به علم نحو و اسلوب حكايتى كه ناقل (4) بحثى است نزديكتر مى باشد. مراجع بحث اين باب: خزانة ابن حجّة ص 99.

(4) عبارت مصحّح در ذيل متن «قتل بحثا» بود، مترجم آن را محرّف از «نقل بحثا» دانست، و همين عبارت ترجمه شد.

(2)- ديوان او چاپ «مطبعة السعادة» ص 264. با روايت ديگر و حذف بيت دوم، و در «الاغانى» ج 1 ص 119 چاپ «دار الكتب المصريّة» با اختلاف كمى در روايت شعر نسبت به روايت منقول در اين كتاب، و خزانة ابن حجّة ص 99.

(3)- آن بيت از پسر رؤبه نه خود رؤبه است، وى عبد اللّه بن رؤبة لبيد بن صخر بن عبيدة بن ربيعة بن سعد بن زيد بن تميم بن مرّة بن اد بن طابخة بن اياس بن مضر بن اياس بن

نزار بن سعد بن عدنان است، ديوان او خطّى و در دار الكتب شماره 45 ادب ش محفوظ مى باشد.

بديع القرآن، ص: 351

نشان دهد وى نوجوان است، زيرا زن نوجوان جز به مرد نوجوان تمايل پيدا نمى كند، و در نتيجه شاعر، در اين ميان عذر خود را براى عشق مندرج سازد، و بيان نمايد كه عاشقى وى در روزگار جوانى بود، وى كلامش را با تذييل ختم كرده است؛ تذييلى كه در قالب مثل سائر بيرون آورده، و آن در نقل كلام دختر كوچكتر است كه مى گويد: «هل يخفى القمر.» و گفته نشود: «تمايل دختر كوچكتر به سبب سست خردى و عدم تشخيص و كمى تجربه اش بوده» زيرا مى گويم: از اين اشكال ممكن است وى رهايى يابد به اين شرح كه: وى درباره دختر اول خبر داد كه وى را نمى شناخته و وقتى او را ديده تا آن جا وى را به شگفت آورده كه از شخصيّت وى جويا گرديده است، و ممكن است (فرض كرد) كه او را مى شناخته و به منظور كتمان علاقه خود نسبت به او، از باب تجاهل عارف وى را مورد سؤال قرار داده تا بى قرارى و سرگردانى خود را در محبّت و علاقه به او ابراز نمايد يا اين كه در پاسخ سؤال، نامش را بشنود، و از آن لذّت برد، و امّا دختر ميان سال از آن جهت بصراحت نامش را برد كه در ميزان خردمندى و استحكام عقل پايين تر از دختر بزرگتر بود، و ازاين رو هنگامى كه دختر بزرگتر به مقتضاى

خردمنديش خويشتن را در پس پرده سؤال مخفى كرد، دختر ميان سال، به نام وى و شناخت نسبى درباره اش تصريح كرد، و دختر كوچكتر به اقتضاى خردسالى نسبت به دو خواهرش، آنچه در دل داشت- با وصف شاعر به صفتى كه نشان موقعيّت عظيم وى در دل اوست- اظهار نمود. هرچند آن توجيه ها، هنگام سرودن اشعار به دل شاعر نگذشته باشد امّا صلابت و قدرت كلام وى، استعداد پذيرش آنها را دارد.

و از شاهدهاى اين باب است در كتاب عزيز قول خداى- تعالى: «قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ «1»»، پس اين قطعه كلام را كه تعداد لفظهايش سيزده كلمه است ببين، و انواع بلاغتى كه دربردارد، در حالى كه قسمتى از يك آيه مى باشد ملاحظه كن كه آن جمله فنونى از كلام از قبيل: خبر، و استخبار (استفهام)، و امر، و نهى، و وعد و وعيد را دربرگرفته است.

امّا خبر آن، آن خبر قول خداى- تعالى: «إِنِّي جاعِلُكَ» است كه خداوند با اين جمله خبريّه كه در حقيقت وعد است، انتصاب وى را به خلافت به او اعلام داشته است.

و استخبار در آن كلام، ضمن خبر است زيرا استخبار فرع بر خبر مى باشد چون خبر با افزودن ادات استفهام بر سر آن، استخبار مى شود.

و امر در قول خداى «وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي» تحقّق يافته است؛ زيرا معناى آن- و اللّه اعلم- درخواست

__________________________________________________

(1)- سورة البقره؛ 2، آيه 124

بديع القرآن، ص: 352

مقام خلافتى است كه

خود به آن موعود بود، براى ذريّه اش، پس گويى، ابراهيم (ع) گفته: «ربّ و اجعل ذلك لبعض ذرّيّتى» و هر طلبى امر است، وليكن درصورتى كه از طرف خداى- سبحانه و تعالى- باشد، و اگر از طرف بنده باشد، رعايت حسن ادب با پروردگار- عزّ و جلّ- ايجاب مى كند، دعا ناميده شود، و لفظ امر بر آن اطلاق نمى گردد، هرچند در اصل وضع امر است، و امر به شئ بنابر اصحّ دو قول، نهى از ضدّ آن است؛ بنابراين گويى معناى آن كلام «و تحرم بعض ذرّيّتى ذلك» است.

امّا وعد آيه، بيان آن از پيش گذشت.

امّا وعيد آيه، وعيد آن، در قول خداى- تعالى-: «لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ» است، پس حاصل معناى آن كلام اين است كه ستمكاران ذرّيه ات به مقام خلافت نمى رسند، و محروميّت از آن، منتهاى وعيد است، و در اين كلام علاوه بر آن فنون «تنكيت» عجيبى، در قول خداوند «إِنِّي جاعِلُكَ»- در صيغه اسم فاعل مضافى كه دلالت بر گذشته دارد،- تحقّق يافته است، و معناى آن جمله اين است كه من در علم ازلى خود تو را امام قرار داده ام، و اين نكته براى آن است كه خليل (ع) به تحقّق آن وعده اطمينان يابد، چراكه آن وعده اى است كه در علم خدا گذشته، و خداى- سبحانه و تعالى- خلاف وعده اش عمل نمى كند، و علمش تغيير نمى يابد. پس ببين، تفاوت حاصل اين الفاظ كه برخى از يك آيه است و حاصل ابيات عمر بن ابى ربيعه از كجاست تا به كجا!

بديع القرآن، ص: 353

باب اثبات حاصل از نفى «1»

باب اثبات حاصل از نفى «1»

(اثبات چيزى براى چيزى با نفى چيز اول از غير چيز دوم «4») و آن عبارت است از اين كه گوينده بخواهد انسانى را به صفت مدحى مخصوص گرداند، و ديگرى را در آن شركت ندهد، پس آن صفت را در آغاز سخن از همه مردم نفى مى كند، و ويژه انسان ممدوح مى گرداند، مانند شعر خنساء درباره برادرش صخر «2»: (طويل)

و ما بلغت كفّ امرئ متناولا من المجد الّا و الّذى نلت أطول

و ما بلغ المهدون للناس مدحة و إن أطنبوا الّا الّذى فيك أفضل

ابو نواس آن معنى را گرفته، و درباره «محمّد الامين» گفته است «3»: (طويل)

إذا نحن أثنينا عليك يصالح فأنت كما نثنى و فوق الّذي نثنى

و إن جرت الألفاظ منّا بمدحة لغيرك انسانا فانت الّذي نعني

ابو نواس به هيچ وجه در شعرش بيت اول از دو بيت خنساء را مطرح نساخته، و همانا معناى بيت دوم را گرفته، (و همه آن را در بيت اولش گنجانيده

است «5»)، و به سبب مهارتش دريافت معنى ناقص است، زيرا وى از معناى مقصود تنها آن قسمتى را آورده كه حاكى از تفضيل مدح ممدوح او بر مدح ساير ممدوحان است، و آن معناى بيت خنساء است در حالى كه قسمتى از معناى منظور او درباره اين ممدوح- و آن اختصاص وى به مدحى است كه شاعر درباره ديگران سروده- باقى مانده است. پس ابو نواس خبر داد كه هرچند الفاظ مدح وى متوجّه ديگران باشد، امّا مقصودش ثبوت آن براى ممدوح خود است بنابراين لفظ مدح را براى غير ممدوح خود، و معناى آن

__________________________________________________

(1)- انتساب اين نوع به مؤلّف بى اشكال است، و كسى بر وى پيشى نجسته است.

(4) عبارت داخل پرانتز ترجمه عنوان متن بديع القرآن: «اثبات الشئ للشئ بنفيه عن غير ذلك الشئ» است. مترجم آن را به عنوان «اثبات حاصل از نفى» ترجمه كرد. پوشيده نماند كه مؤلّف اين باب را در تحرير (ص 593) «السّلب و الايجاب» ناميده است.

(2)- ديوان او، چاپ بيروت ص 25، روايت آن در برخى الفاظ با اين روايت اختلاف دارد.

(3)- ديوان او، ص 415 با تصحيح و توضيح استاد احمد عبد المجيد الغزالى.

(5) عبارت داخل پرانتز ترجمه اصل متن بديع القرآن «فعمله برمّته فى بيته الاوّل» مى باشد. اين عبارت، با عبارت تحرير:

«... فلم يتهيّأ له اخذه الّا فى بيتين» (باب السلب و الايجاب ص 593) مخالف است، بنابراين ممكن است نظر مؤلّف در اين كتاب درباره دو بيت ابو نواس در مقايسه با دو بيت خنساء تغيير كرده و يا عبارت «فى بيته الاول» در بديع القرآن، محرّف از «فى بيتين»

باشد.

بديع القرآن، ص: 354

را براى ممدوح قرار داده است.

و اين باب را قسمى است كه در تشبيه و نسبت جمله خبريّه واقع مى شود و آن، اين است كه براى مشبّه يا مخبرعنه صفاتى باشد، پس متكلّم، برخى از صفات را طورى نفى كند كه از آن اثبات ساير صفات براى مشبّه يا مخبرعنه لازم آيد، مانند قول پيامبر خدا (ص) به على (ع): «أما ترضى أن تكون منّى بمنزلة هارون من موسى الّا انّه لا نبىّ بعدى «1»» پس (در اين حديث) پيامبر (ص) از همه آنچه براى هارون نسبت به موسى- عليهما السلام- بود، نبوّت را بر وجه استثناء سلب نمود.

و از قسم اول اين باب است همه معجزات پيامبران- صلوات الله عليهم و سلامه- پس همانا ظاهر معجزه به پيامبرى كه به دست وى آمده منسوب مى گردد، و از كار او شمرده مى شود، در حالى كه در حقيقت كار خداى- تعالى- است، و از آن نوع است در كتاب عزيز، گفتار خداى- تعالى-: «وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى «2»»، پس خداوند فعل «رَمى » را براى پيامبر (ص) مقرّر داشت. زيرا ظاهر آن به دست وى انجام گرفت، و حقيقت آن را از او نفى كرد؛ زيرا مثل چنان «رَمى » جز از سوى خداى- سبحانه- ممكن نيست؛ زيرا هريك سنگ ريزه به چشم انسانى از افراد آن قوم اصابت كرد. و آن كار جز كار خداى- تعالى- نيست.

__________________________________________________

(1)- الجامع الصغير، ج 2 ص 98

(2)- سورة الانفال؛ 8،

آيه 17

بديع القرآن، ص: 355

باب زيادتى كه لفظ را فصاحت و حسن و معنى را تاكيد و تمييز از معناى ديگر بخشد «1»

باب زيادتى كه لفظ را فصاحت و حسن و معنى را تاكيد و تمييز از معناى ديگر بخشد «1»

مثال موردى كه زيادت، لفظ را فصاحت و معنى را تأكيد مى بخشد قول خداى- تعالى است:

«فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ «2»»، پس هر صاحب ذوق سالم و نظردرست، ميان اين عبارت با اضافه «ما»، و همين عبارت بدون «ما» فرق مى گذارد، پس اگر گفته مى شد: «فبرحمة من اللّه لنت لهم»، آن دلنشينى كه براى «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ» هست، براى آن نمى يافتى، و طبع نيكوى معتدل گواهى مى دهد كه آيه با آن زيادت فصيحتر است، و همان است كه اين استحكام و رونق را به كلام بخشيده، علاوه بر اين كه معنى را مؤكّد ساخته است.

و مثال زيادتى كه از قسم دوم باشد، قول خداى- تعالى- است: «لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ «3»»، پس بتحقيق ممكن بود آن دو لفظ بدون زيادت بيايد و گفته شود «لها ما كسبت و عليها ما كسبت» و همانا مانع از آن اسلوب عيبى است كه در لفظ و دشوارييى است كه در معناى مقصود حاصل مى شود. امّا عيب آن عبارت است از سنگين شدن عبارت با تكرار كَسَبَتْ بدون كم و زياد، در تركيبى كه لفظ دومى نزديك به اوّلى است كه موجب سنگينى تركيب مى شد، و امّا دشوارى معنى، از آن جهت مى باشد كه مقصود اشاره به اين است كه فطرتى كه خداى- سبحانه و تعالى- مردم

را بر آن سرشته فطرت خير است، پس آدمى با آن سابقه فطرت اوّلى در اصل خلقتش، نيكو نباشد كه به او جز كسب حسنات منسوب گردد، و آنچه از گناهان انجام مى دهد، از روى مخالفت با فطرت انجام مى دهد، و در نتيجه كارى كه در سرشتش نيست بر خود تحميل مى كند، و ازاين رو واجب شد «تاء» باب افتعال افزوده شود، و با افزودن آن به سبب مغايرت هريك از دو كلمه با كلمه همريشه اش، عيب از نظم كلام برطرف گرديد، و اشاره به معناى مقصود تحقق يافت تا معناى اين كلام موافق باشد با: قول خداى تعالى: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها «4»» و با معناى قول پيامبر (ع): «كلّ مولود يولد على الفطرة حتّى يكون ابواه يهوّد انه و ينصّرانه و يمجّسانه» «5».

__________________________________________________

(1)- معتقدم كه مؤلّف را در اين باب مزيّت اختراع نباشد، چراكه آن باب درست همان بابى است كه زير اسم «التتميم» يا «الاحتراس» از آن سخن رفت، و درست همان بابى است كه تبريزى در كتاب بديع خود با همين نام قراردادى ابن ابى الاصبع آورده و از آن سخن گفته است.

(2)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 159

(3)- سورة البقره؛ 2، آيه 286

(4)- سورة الرّوم؛ 30، آيه 30

(5)- الجامع الصغير، ج 2 ص 171؛ و كشف الخفاء، ج 2 ص 125

بديع القرآن، ص: 356

و نيز از اين قسم است، قول خداى- تعالى-: «لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاماً «1»» با افزودن لام

تاكيد؛ زيرا در مورد كشت و زرع ممكن است فردى در آغاز كار پندارد كه آن، كار سرپرست كشت و زرع و خشك شدن آن كار خورشيد و نرسيدن آب است، پس خداى- سبحانه- براى رفع اين احتمال، خبر از اين خبر را كه كار كشت و زرع و خشكيدن آن به دست خداوند است، با تاكيد آورد، بخلاف موضوع آب كه هيچكس نمى پندارد كه احدى جز خداى- تعالى- قادر به فروفرستادن آن از ابر باشد، پس نيازمند تأكيد نشد.

باب ابهام «2»

باب ابهام «2»

ابهام:- با تلفظ «باء» كه زير آن يك نقطه است- عبارت است از اين كه گوينده كلامى گويد داراى دو معناى متغاير كه يكى از ديگرى مشخّص نيست، و فرق ميان ابهام و اشتراك معيوب اين است كه اشتراك تنها در لفظ مفردى واقع مى شود كه داراى دو مفهوم است، و معلوم نيست متكلّم كدام يك از آنها را اراده كرده است، و ابهام جز در جمله هاى مركّب مفيد تحقّق نمى يابد، و به فنون كلامى مانند مدح، و هجاء، و عتاب، و اعتذار، و فخر، و رثاء، و نسيب، و جز آن اختصاص دارد، و اشتراك آن گونه نيست.

و ابهام را نوعى ديگر باشد كه براى يكى از دو منظور تحقّق مى يابد: يا براى آزمايش سرعت انتقال، و يا آزمايش قدرت ايمان و شناخت ايمان قوىّ از ايمان ضعيف.

و مثال اين نوع- كه براى امتحان ايمان مى آيد- مواردى است از كتاب عزيز كه در آن تصريح به معجزات پيامبران- صلوات الله عليهم اجمعين- نشده است تا در نتيجه اين سؤال مطرح شود كه:

«چيست فايده اين كه موسى و عيسى و امثال آن دو تن به معجزاتشان تصريح

شده، و به ذكر معجزات، اختصاص يافته اند، ولى به معجزات نوح، و هود، و لوط، و شعيب و امثال ايشان- عليهم السّلام- تصريح نشده است، در حالى كه معلوم است، ايشان پيامبران خدايند، و هر پيامبرى را بناچار كار خارق العاده اى بايد قرين دعواى پيامبرى، كه مردمى را كه بسويشان فرستاده شده است به

__________________________________________________

(1)- سورة الواقعه؛ 56، 65

(2)- از اين باب جز انتساب نام آن به مؤلّف بى اشكال نيست. امّا در مورد محتواى آن در آن مورد، سكّاكى زير نام «التوجيه» در مفتاح العلوم ص 226، به وى پيشى جسته است، منابع بحث آن: خزانة ابن حجّة ص 357، و حسن التوسّل ص 77، و نهاية الارب، ج 7 ص 27

بديع القرآن، ص: 357

انجام مثل آن كار فراخواند (تحدّى كند) تا آن كار خارق العاده نشان صدق مدّعاى وى باشد؟»، و در جواب اين سؤال گفته مى شود: «ابهام در مورد معجزات براى اين است كه قوّت ايمان مؤمن از ضعف آن بازشناخته شود؛ چراكه مؤمن قوّى ايمان پيامبرى اينان را كه قرآن به پيامبريشان لب گشوده، و به رسالتشان گواهى داده، تصديق مى كند، هرچند معجزه اى برايشان- چنانكه براى پيامبران ديگر شنيده- نشنيده باشد، پس چه بسا فردى كه ايمانش ضعيف و عقلش ناقص است، در باره آن پيامبران، به اعتقاد اهل كتاب گرايش پيدا كند؛ چراكه اهل كتاب از زمان حضرت موسى (ع) تا اندكى پيش از زمان عيسى (ع) به پيامبرى هيچ پيامبرى جز اين كه از بنى اسرائيل باشد،

اعتقاد ندارند؛ جز اين كه بلاغت، و حسن بيان كه مؤثر در بلاغت است، بر متكلّم ايجاب مى كند، به آنچه در كلامش مبهم آورده، اشاره كند تا آن اشاره در اثناى كلام مندرج شود و صفت «ادماج» يابد، چنانكه در كتاب عزيز آمده است. پس بتحقيق داستان نوح (ع) در سوره هود، و غير آن بدون تصريح به معجزه اى از نوح، و در سوره يونس (ع)، با اشاره به اين كه نوح با آياتى به قومش مبعوث شده، آمده هرچند آن آيات بيان نشده است، و آن اشاره به معجزات نوح، در سوره يونس (ع) در قول خداى- تعالى- است: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ، إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكُمْ مَقامِي وَ تَذْكِيرِي بِآياتِ اللَّهِ «1»» پس حضرت نوح از خويشتن خبر داده كه بر وجه اجمال آيات خدا را به يادشان آورده، و آن آيات را معيّن نكرده، تا بر اين مورد نام ابهام باقى بماند؛ هرچند ممكن است آياتى كه به يادشان آورده، موعظه هايى باشد كه متضمّن قدرت خداى- تعالى- و صنع وى در جهان و غير آن باشد، و معجزات را اراده نكرده باشد، و احتمال دارد معجزات را اراده كرده باشد؛ و اللّه اعلم، و صريحتر از اين مورد، قول خداى- تعالى- درباره داستان شعيب، در سوره اعراف است:

«قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ «2»»، تقدير كلام: «قد جاءتكم آية بيّنة من ربّكم» مى باشد پس موصوف حذف شده، و صفت جانشين آن گرديده است.

و از آن قسم ابهامى كه به سبب آن هوش ارزيابى مى شود، كلامى است كه متكلّم در قالب لطيفه و نادره ظاهر ساخته، و از آن قبيل

است اين حكايت كه شاعرى «3» ازجمله شاعرانى بود كه به حسن بن سهل، به مناسبت، ازدواج مأمون با دخترش پوران تبريك گفتند، حسن بن سهل، همه

__________________________________________________

(1)- سورة يونس؛ 10، آيه 71

(2)- سورة الاعراف؛ 7، آيه 73 و 85

(3)- آن شاعر، محمّد بن حازم الباهلى از شاعران دولت عباسى بود، خزانة ابن حجّة ص 79 و نهاية الارب، ج 7 ص 174، و انوار الربيع ابن معصوم ص 131

بديع القرآن، ص: 358

مردم را پاداش داد، و او را محروم كرد، روزى وى را ديد، و گفت: «به خدا سوگند اگر همچنان مرا محروم دارى، درباره تو شعرى خواهم سرود كه هيچ كس نداند، با آن شعر تو را مدح يا هجو كرده ام، حسن خنديد، و گفت: به خدا سوگند تا آن شعر را نگويى چيزى به تو نمى دهم، پس گفت: (مجزوء خفيف)

بارك اللّه للحسن «1» و لبوران فى الختن

يا امام الهدى ظفر ت و لكن ببنت من؟

پس هيچ كس نفهميد مقصود از (سؤال) بنت من، عظمت و جلالت و يا پستى و دناءت است، حسن آن شعر را تحسين كرد، و از او پرسيد: «اين معنى را خود ابتكار كرده اى يا از

ديگرى آورده اى؟» وى گفت: «از ديگرى آورده ام» گفت: «از چه كسى؟» جواب داد: «از شاعرى «2» گمنام در شهرمان، وى قبايى نزد خيّاطى يك چشمى كه اسمش زيد بود، بريده بود، خياط از روى شوخى گفت: «بزودى آن را براى تو مى آورم در حالى كه هيچ كس نداند قباء يا لحاف است، شاعر گفت: اگر چنان كنى درباره تو بيتى مى سرايم كه هيچ كس نداند دعا يا نفرينت كرده ام» خياط به آنچه وعده داده بود وفا كرد، و قباء را آورد در حالى كه معلوم نبود قباء يا لحاف است، پس شاعر گفت: (رمل)

خاط لى زيد قباء ليت عينيه سواء

پس كسى ندانست كه وى در اين آرزو چه خواسته؟ آيا خواسته چشم سالمش مانند چشم معيوبش يا بعكس باشد- گفت: پس تعجب حسن از مهارت آن شاعر و راستگوييش افزون شد، و جايزه اش را دوچندان داد.

و از موارد ابهام گويى عرب، گفتار مردى «3» از بنى عبد الشّمس بن سعد بن تميم است:

(طويل)

تضيّفنى و هنا فقلت أسابقى إلى الزّاد شلّت من يدىّ الاصابع

و لم تلق للسّعدىّ ضيفا بقفرة من الارض إلّا و هو صديان جائغ

__________________________________________________

(1)- در نسخه د، س،: «فى الحسن» ضبط شده، و وجه درست همان است كه ثبت

كرديم. و آن دو بيت در معاهد التنصيص، ج 3 ص 139 منقول است.

(2)- آن شاعر بشّار بن برد مى باشد، چنانكه در نهاية الارب، ج 7 ص 174 موجود است، و نمى دانم چگونه آن شاعر بشّار را به گمنامى وصف كرده است.

(3)- ديوان الحماسة، ج 4 ص 171، چاپ بولاق، با كمى اختلاف در برخى الفاظ.

بديع القرآن، ص: 359

معناى اين شعر، در ظاهر مبهم است؛ زيرا شنونده مى پندارد مقصود شاعر ميهمانى از بشر است، و تصوّر مى كند با آن شعر خويشتن را هجو كرده در حالى كه خردمند خود را هجو نمى كند، و به اين سبب، مطلب بر شنونده مبهم مى شود، در حالى كه مقصود شاعر از ميهمان، گرگ است كه (پايش را شباهنگام گزيد «2») پس شاعر آن را هدف قرار داده و كشته است.

و در كتاب عزيز، ازجمله موارد ابهامى كه براى امتحان ايمان مى باشد، قول خداى- تعالى- در وصف دوزخ- اعاذنا اللّه منها- است: «عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ «1»» پس همانا معناى آن كلام اشدّ ابهام را دارد، زيرا گوينده اى را رسد كه گويد: «نكته مطرح شدن آن عدد چيست؟»- گفته نشود: «اين سؤال بى مورد است، به سبب آن كه هر عددى فرض مى شد اين سؤال پيش مى آمد، به طورى كه اگر گفته مى شد: «عليها خمسة عشر» يا «أحد عشر» يا «عشرون» و يا عدد ديگرى، باز هم آن سؤال مطرح مى شد، و بنابراين پرسشى كه چنين وصفى داشته باشد بى مورد است» زيرا ما مى گوييم:

«اين تقرير در مورد كلامى است كه

از مخلوق صادر شود؛ مخلوقى كه در كلام و خبرش خلاف حقيقت وارد مى شود، و معصوم از دروغ نيست، و ممكن است در سخنش فرض محالى را تصوّر كند، امّا آفريدگار- سبحانه- كه در خبرش تخلّف از حقيقت نيست، و وقتى خبرى دهد، خبرش مطابق با واقع است، پس هرگاه او عددى را در خبر خود مطرح نمايد، در توجيه آن گفته نمى شود كه اگر عدد ديگرى هم مى آورد مورد پرسش قرار مى گرفت؛ زيرا كسى نمى تواند معتقد شود كه در مورد آن عدد، خداوند عدد ديگرى را موضوع خبر قرار دهد، زيرا آن عدد حقّ محقّق است، و وقتى مطلب، چنان است، بنابراين گوينده اى را رسد كه گويد: «فلسفه محدود كردن فرشتگان عذاب در اين عدد معين چيست؟» پس آن سؤال بجا، و درخور جواب است، تا ابهامى كه بر ظاهر كلام مى باشد بر طرف شود.

امام فخر الدين بن الخطيب را ديدم در «شرح اسماء اللّه الحسنى» از آن سؤال چنين جواب داده و گفته است: «چون مكلّف عبارت است از حواسّ ظاهر و حواس باطن- كه تعداد آن ده حسّ است- و قوه ها و طبايع پنجگانه- كه تعداد آن پنج قوه است و آن هاضمه، مميّزه، غاذيه، ماسكه، دافعه مى باشد، و چون اين حواسّ و قواست كه انگيزه اشتغال به لذّتهاى دنيوى و شهوتهاى حيوانى و دفع مضرّتهاى بدنى و مانع اشتغال به اسباب نزديكى به بهشتها و موجبات دورى از دوزخهاست،

__________________________________________________

(2) عبارت داخل پرانتز ترجمه اصل متن «عضّ رجله فى الليل» است، در تحرير (ص 598) بجاى آن «غشىّ رحله فى الليل» ضبط شده است. و معناى آن چنين است: «گرگى شباهنگام

به اقامتگاه او آمد.»

(1)- سورة المدّثّر؛ 74، آيه 30

بديع القرآن، ص: 360

و چون تعداد اين چيزها (حواس، و قوا، دواعى و صوارف) نوزده چيز است ازاين رو فرشتگانى كه مأمور كيفر دادن ايشانند، موافق اين عدد قرار داده شد، تا مقابل هريك از اين اجزاء، ملكى مأمور گرفتن انتقام از آن جزء باشد كه يكى از موانع خير بوده است. و چنانكه مى بينى اين جواب را خالى از اشكال نيافتم علاوه بر آن كه متضمّن اسلوبى غيرمنطقى و باتكلّف است، و وجه اشكال آن جواب اين است كه لازم مى آيد بر هر انسانى اين تعداد فرشته گمارده شده باشد، و اين تعداد تعداد همه فرشتگان دوزخ و براى همه عذاب شدگان در آن، نباشد.

و جوابى آسانتر و به حقيقت نزديكتر و مناسبتر از آن، به نظر من رسيد و شايد- ان شاء اللّه تعالى- جواب راست و درستى باشد، و آن اين است كه: شكى نيست كه دوزخيان بارها از بهشتيان افزونترند؛ زيرا مؤمنان هر امّتى يك دهم از يك دهم كافران، آن مى باشند و خداى- سبحانه و تعالى- درباره بهشت خبر داده كه پهناى آن پهناى آسمانها و زمين است بنابراين درباره درازاى آن چه تصوّر دارى، درصورتى كه درازاى هرچيز به مقتضاى عرف و عادت بيشتر از پهناى آن است.

بنابراين اهل بهشت به شمار نيايند و محصور به تعدادى نشوند، و بتحقيق روشن شده كه اهل دوزخ چند برابر اهل بهشتند؛ بنابراين بيرون بودنشان از مرحله حصر و عدّ به حقيقت

نزديكتر است، و كمترين تصوّرى كه درباره فرشتگان گمارده بر عذاب ايشان مى رود آن است كه تعدادشان به اندازه تعداد اهل دوزخ باشد، تا مقابل هر عذاب دهنده اى عذاب شده اى باشد، و اين عدد، و مقدار آن را پايانى نيست، پس وقتى خداوند خواست از تعداد آن فرشتگان خبر دهد، براى اين كه سخن با كثرت الفاظ و طول فصلها از حدّ بلاغت خارج نشود- از بيان عدد ايشان، آن عددى كه نزد خودش معلوم است هرچند نسبت به ما بى نهايت مى باشد، عدول كرد، و به اشاره اى پرداخت كه از آن مفهوم مى شود، عدد اين فرشتگان، عددى در مرتبه غيرمتناهى مى باشد؛ و ازاين رو خداوند- سبحانه- به آخرين مرتبه يكان و اولين مرتبه دهگان اكتفا نمود، پس همانا مراتب اعداد، چهار مرتبه است. يكان، دهگان، صدگان، هزارگان، و اصول اين چهار مرتبه يگان، و اولين مرتبه دهگان است، پس پايان يكانها نه است، و آن عبارت از نه بار تكرار يك است آنگاه (حساب كننده) به عدد ده كه اولين مرتبه دهگان است انتقال مى يابد، سپس آن مرتبه را چنانكه مرتبه يك تكرار شد، و همان طوركه در مرتبه اول دهگان انجام داد از بيست تا نود تكرار مى كند، آنگاه به نخستين مرتبه صدگان منتقل مى شود و آن را با لفظ يكان و دهگان تا نهصد تكرار مى كند، سپس به اولين مرتبه هزارگان منتقل مى شود، و آن را مانند عدد يك با لفظ يكان و همچنين تا بى نهايت تكرار مى كند، و آنگاه كه مرتبه هزارگان پايان يافت بر مرتبه دهگان بازمى گردد، و مى گويد: ده هزار تا بى نهايت، تنها به لفظ هزار، يگان و دهگان مى افزايد، و به اصل اعداد بازمى گردد، و

آن مطلب

بديع القرآن، ص: 361

دليل بر اين است كه اصول همه اعداد متناهى، يكان شامل نه مرتبه و اولين مرتبه دهگان شامل ده عدد است پس اكتفا به نام بردن از دو مرتبه يكان و دهگان نسبت به عرب كه واضع اين نامهايند، اشاره به مراتب بى نهايت اعداد دارد، و چون در كلام نمونه اى آمد كه ملاك عمل و اصلى است كه فرع، بر آن قياس مى شود، ازاين رو از اشاره به لفظ صدگان و هزارگان بى نيازى حاصل شد. و لفظ صدگان و هزارگان نزد مخاطب معلوم و روش تكرار واضح شده است.

باب تفريق و جمع «1»

باب تفريق و جمع «1»

و آن عبارت است از اين كه گوينده، دو قسمت پيوسته و مربوط سخن را با كلامى كه بعد از بخش اول مى آيد و شنونده مى پندارد كه غير مربوط است، فاصله مى اندازد تا كلام با آن فاصله معنايى را بيان دارد كه اگر به مقتضاى نظم و ترتيب مى آمد، آن معنى را بيان نمى داشت، سپس گوينده بازمى گردد، و دو بخش متفرّق كلام را به وسيله كلامى گرد مى آورد كه لازم بود مقدّم شود، زيرا شايسته فايده بخشيدن به بخش اوّل كلام، و سازگار و مربوط با آن بود، و در ظاهر، كلامى جز آن شايستگى مجاورت قسمت اوّل كلام را نداشت؛ مانند گفتار خداى- تعالى-: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْناهُمْ بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ فَلَوْ لا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ فَلَمَّا

نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ «2»» و مقتضاى حسن جواب «لما» در نظم كلام اين است كه در اين مقام بگويد: «أخذناهم بغتة» وليكن چنان نگفت، و گفت: «فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْ ءٍ حَتَّى إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا» پس ظاهر نظم كلام به توهّم مى آورد كه قول او: «فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْ ءٍ» بعد از قول او: «فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا» ناسازگار است. و شايسته تر آن است كه گفته شود: «أخذناهم بغتة»، وليكن اگر نظم كلام بر اساس توهّم شنونده مى آمد، به آن معانيى كه جمله فاصل مبيّن آن است، نقصان وارد مى شد؛ زيرا خبر از گشايش درهاى خير، پس از رفتار آنان، رفتارى كه راه عذر را بر آنان مى بندد، ايشان را از وضع گناهانشان مطّلع مى گرداند و در جريان خبر كتابهاى فرستاده شده از سوى خدا قرارشان مى دهد، خبرى كه متضمّن تهديد به اين معنى است كه خداوند ايشان را از ميان منتهاى مراتب

__________________________________________________

(1)- انتساب اين نوع به ابن ابى الاصبع بى اشكال است و بر او پيشى گرفته نشده است، منابع بحث اين باب: خزانة ابن حجّة ص 357، حسن التوسّل ص 77، نهاية الارب ج 7 ص 77

(2)- سورة الانعام؛ 6، آيات 42- 44

بديع القرآن، ص: 362

نعمت به كيفر مى رساند تا در نتيجه كيفرشان عظيمتر و عذابشان سخت تر باشد، سپس بعد از اعلام گشايش درهاى نعمتهاى فراگير آنها، گفت: «فَأَخَذْناهُمْ» و در نتيجه بخشهاى پراكنده سخن گرد آمد، و رشته از هم جداى آن سامان يافت

و اين رازى است از رازهاى بلاغت، كه جز اهل بلاغت به آن راه نيابند.

باب قول به موجب «1»

باب قول به موجب «1»

و آن عبارت است ازاين كه متكلّم كلامى را متوجّه مخاطب كند، و مخاطب هريك از كلمات متكلّم را جداگانه مورد نظر قرار دهد، و كلام خود را براساس آن كلمات به گونه اى بنا نهد كه موجب عكس معناى مراد متكلّم شود، زيرا حقيقت معناى قول به موجب، اين است كه خصم (مخالف) كلام خصم خود را با فحواى كلام او رد كند، مانند گفتار ابن حجّاج «2»: (خفيف)

قلت: ثقّلت إذ أتيت مرارا قال ثقّلت كاهلى بالايادي

قلت: طوّلت قال لى بد تطوّل ت و أبرمت قال حبل ودادى

و فرق ميان قول به موجب، و تعطّف آن است كه تعطّف در الفاظ، و قول به موجب در معانى است:

و از آن باب است شعر ابن الدّويدة المغربى، ضمن ابياتى، درباره مردى كه مالى را نزد يكى از قاضيان به وديعت نهاد و آن قاضى مدّعى آن مال شد:

إن قال قد ضاعت فصدّق أنّها ضاعت و لكن منك يعنى لونعي «3»

او قال قد وقعت فصدّق أنّها

وقعت و لكن منه احسن موقع

__________________________________________________

(1)- برخى دانشمندان گفته اند، اين نوع و «اسلوب حكيم» كه جاحظ در البيان و التبيين، ج 2 ص 147 از آن سخن گفته يكى است، و حقيقت اين است كه اسلوب حكيم كه جاحظ از آن سخن گفته با قول به موجب اختلاف دارد، و آن دو نوع اگرچه در «استعمال كلام در معناى خلاف ظاهر» يكسانند امّا از نظر هدف و نتيجه با هم فرق دارند، پس هدف قول به موجب ردّ سخن متكلّم و بيان عكس معناى اوست، و هدف اسلوب حكيم مواجه شدن مخاطب با موضوع خلاف انتظار اوست، كه نتيجه بناى كلام بر خلاف معناى مقصود متكلّم است، تا آن معناى خلاف مقصود مشعر به اولويّت ثبوت معناى مقصود متكلّم باشد.

(2)- وى ابو عبد اللّه احمد البغدادى معروف به ابن الحجّاج، شاعر بذله گوى معروف و اين نسب چنان است كه در ديوانش موجود است. در يتيمة الدهر، ج 3 ص 3 «ابو عبد اللّه الحسن» ضبط شده، و آن اشتباه است و شاهد در «طوّلت و أبرمت» است، و نگاه كن به: نهاية الارب، ج 7 ص 171، خزانة ابن حجّة ص 116، چاپ بولاق، و انوار الربيع ابن معصوم ص 200.

(3)- اين ابيات در كتاب «الهول المعجب فى القول بالموجب»، و الايضاح، ج 6 ص 89 موجود است.

بديع القرآن، ص: 363

و از مثالهاى اين باب در قرآن مجيد

قول خداى- تعالى- است: «يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ. «1»»

و مقتضاى اين كلام آن است كه پيامبر (ص) منافقان را از مدينه بيرون راند؛ زيرا او اعزّ و ايشان اذلّ مى باشند، و حقيقت چنان بود، آيا نمى بينى كه خداى- سبحانه و تعالى- دنبال آن كلام گفت: «وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ «1»»

باب حصر جزئى و الحاق آن به كلّى «2»

باب حصر جزئى و الحاق آن به كلّى «2»

و آن عبارت است ازاين كه متكلّم نوعى از انواع را در نظر گيرد و به منظور تعظيم آن پس از حصر و احصاى انواع و اجناسى كه دارد، آن نوع را به منزله جنس قرار دهد مانند قول خداى- تعالى-: «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ «3»» پس همانا خداى- سبحانه- پس از آن كه بروجه اجمال خبر داد كه به دست او كليدهاى غيب است،- زيرا الف و لام در اين جا براى جنس است- پس از آن خويشتن را به اين معنى ستود كه داناى به موجودات صحرا و دريا، از قبيل حيوان، و گياه و جماد است (و كليّات مولّدات «4») را به حصر درآورد، و خداى- سبحانه- دانست به آن مقدار، معناى مدح كامل نمى گردد؛ زيرا ممكن است فرد ضعيفى گمان برد كه او كليّات، نه جزئيّات را مى داند- زيرا مولّدات سه گانه هرچند نسبت به مفهوم كلّى «عالم» جزئى اند، وليكن هر كدام از آنها نسبت به اجناس متوسّط و انواع و

اصناف انواعى كه زير مفهوم آن قرار دارد كلّى است- پس خداوند براى حصول كمال مدح گفت: «وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها» و دانست كه در آن علم، ممكن است او را شريكى از مخلوقاتش باشد كه او خود ادراكش داده و بر طريق آن علم راهنماييش نموده، و در نتيجه در علم به آن معلوم شركت يافته است، پس خداى- سبحانه- خويشتن را بر چيزى كه در علم به آن شريكى ندارد، ستود، و گفت: «وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ»، آنگاه آن جزئيّات را پس از حصر آنها، به كليّات ملحق ساخت؛ جايى كه

__________________________________________________

(1)- سورة المنافقين؛ 63، آيه 8.

(2)- اين نوع از اختراعات ابن ابى الاصبع است، و كسى بر او پيشى نجسته است. خزانة ابن حجّة ص 371، حسن التوسّل ص 87، نهاية الارب، ج 7 ص 174

(3)- سورة الانعام؛ 6، آيه 59

(4) در متن تحرير، همين باب (ص 600) بجاى «كليّات المولّدات» عبارت «جزئيّات المولّدات» ضبط شده است.

بديع القرآن، ص: 364

گفت: «وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ» زيرا جميع مولّدات (مواليد «5»)، و عناصرى كه از آن تولّد يافته اند؛ آنچه داخل زمين است، و آنچه از داخل زمين به پشت آن بيرون آمده، خارج از اين دو قسم نيست، و خداوند حدّ وسط ميان داخل و خارج زمين را ملغى نمود؛ زيرا حدّ متوسّط آميخته از اين دو قسم است، و بنابراين با بيان اصل از بيان

فرع بى نيازى حاصل شد سپس گفت:

«إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ» تا اشاره به اين معنى باشد كه علم خداى، علم كسى است كه معلومش در «كِتابٍ مُبِينٍ» ثبت شده و از فراموشى و انحراف، ايمن است، چنانكه خداى- سبحانه- گفته:

«عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسى «1»»

و از شاهدهاى شعرى اين باب ديدم قول شاعر را «2»: (طويل)

إليك طوى عرض البسيطة جاعل قصارى المطايا أن يلوح له القصر

و كنت و عزمى و الظّلام و صارمى ثلاثة اشباه «3» كما اجتمع النّسر

فسرت بامالي لملك هو الورى و دار هى الدّنيا و يوم هو الدّهر

و مقصودم از نقل اين اشعار، بيت آخر بود، پس بتحقيق اين شاعر قصد داشته ممدوح را بزرگ، و خانه اش را باشكوه، و روز ديدارش را ميمون شمرد، پس ممدوح را همه مردم، و خانه اى كه به قصد وى آهنگ آن كرده، همه دنيا، و روزى را كه در آن به ديدارش رسيده، همه روزگار قرار داده است. پس وى جزئى را كلّى تلقّى كرده، پس از آن كه همه اقسام آن جزئى را به حصر درآورده است، امّا اين كه جزئى را كلّى قرار داده، از اين جهت

است كه ممدوح جزئى از مردم، و خانه اش جزئى از دنيا و روز ديدارش جزئى از روزگار است، و امّا حصر اقسام جزئى به سبب اين است كه عالم عبارت از اجسام، و ظروف زمان، و ظروف مكان است و شاعر همه آن اجزاء را در شخص ممدوح و خانه وى، و روز ديدارش محصور كرده است.

امّا الحاق جزئى به كلّى به سبب اين است كه وى ممدوح را در منزلت همه مردم قرار داده؛ زيرا شخصيّتش را معادل همه آنها قرار داده و آن گرفته شده از شعر ابو نواس «4» است: (سريع)

__________________________________________________

(1)- سورة طه؛ 20، آيه 152.

(5) منظور از مولّدات يا مواليد، جماد، و نبات و حيوان است. ر ك: فرهنگ فارسى معين ج 4 ص 4420 و 4447

(2)- آن شاعر سلامى است چنانكه در انوار الربيع ابن معصوم ص 627 مذكور است، و روايت شعر در آن كتاب «جاهلا» است، و در معاهد التنصيص ج 2 ص 19 شاعر سلامى نام برده شده و روايت آن با «جاعلا» است.

(3)- روايت آن در يتيمة الدهر، ج 2 ص 163، و خزانة الادب حموى ص 454 و تحرير التحبير چنين است. و در نسخه هاى اصل «اشياء» ضبط شده، و آنچه ضبط كرديم به معناى بيت نزديكتر و روشنتر است.

(4)- الصناعتين ص 216، نهاية الارب ج 7 ص 166

بديع القرآن، ص: 365

و ليس لللّه بمستنكر

أن يجمع العالم فى واحد

و خانه اش را به منزله دنيايى فرض كرده كه نسبت به خانه ممدوح كلّ است، و روز ملاقات او را به منزله روزگارى دانسته كه نسبت به آن روز كلّ است، و در اين باب مثالى مانند اين بيت نديدم.

باب مقارنه «1»

باب مقارنه «1»

و آن عبارت است از اين كه در يك كلمه از كلام دو نوع از انواع بديع به يكديگر مقرون باشد، و فرق ميان اين باب و باب إبداع آن است كه ابداع عبارت از آوردن دو فنّ بديعى يا بيشتر در يك كلمه بدون اقتران است.

و از آن باب در كتاب عزيز قول خداى- تعالى-: «وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى ظُهُورِهِمْ أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ «2»» آمده است. پس در دو لفظ از اين الفاظ دو نوع بديع به يكديگر مقرون شده است؛ تنكيت كه به مبالغه مقرون شده به اين شرح كه: گوينده اى ممكن است بگويد: نكته اى كه موجب ترجيح اختصاص يافتن كلمه «ظهور» نه كلمه «رؤوس» براى حمل شده چيست؟

در جواب گفته مى شود: نكته آن، اشاره به سنگينى وزن است؛ زيرا پشت براى برداشتن بار مقاومتر از سر است، و لازمه ذكر ظهور كه حاكى از عجز رؤوس از حمل بارهاست، مبالغه اى است كه مقرون به تنكيت مى باشد (و مقارنه دوم) كه مقارنه اول را در خود پيچيده اقتران تجنيس مزاوجت «3» به ترشيح است، كه تجنيس مزاوجت در قول خداى- تعالى-: «أَوْزارَهُمْ» پيش از «عَلى ظُهُورِهِمْ».

و قول خداى تعالى: «يَزِرُونَ» بعد از آن است، و اين تجنيس مرشّح فاصله براى «تصدير» است، تصديرى كه به سبب آن

فاصله استقرار مى يابد، و ترشيح به تجنيس و تجنيس به تصدير مقترن است.

و ازجمله شاهدهاى شعرى اين باب است، شعر ادريس بن اليمان از شاعران مغرب: (طويل)

__________________________________________________

(1)- انتساب اين نوع به مؤلّف بى اشكال است و كسى در آن بر او پيشى نگرفته است، وليكن فرقى ميان آن نوع و نوع ابداع- كه آن را نيز مؤلف اختراع كرده- نمى بينم، و آنچه به عنوان فرق ياد كرده، فرق تلقّى نمى شود. حسن التوسّل ص 87، نهاية الارب ج 7 ص 175.

(2)- سورة الانعام؛ 6، آيه 31

(3) مؤلّف در تحرير، همين باب (ص 603) تجنيس در اين آيه را تجنيس تغاير ناميده و ظاهرا وجه صحيح همان است چون بر آن تجنيس، تعريف تغاير صدق مى كند امّا شباهتى به مثالهاى مزاوجت لفظى ندارد. و چه بسا نام تجنيس اشتقاق بر آن صادقتر باشد.

بديع القرآن، ص: 366

و كنت إذا استنزلت من جانب الرّضى نزلت نزول الغيث فى البلد المحل «1»

و إن هيّج الاعداء منك حفيظة وقعت وقوع النّار فى الحطب الجزل

پس همانا اين شاعر در بيت اول در عبارت: «نزلت نزول الغيث» استعاره را [به تشبيه «3») مقرون گردانيده است، امّا استعاره آن، اين است

كه شاعر «نزول» را براى ممدوح استعاره آورده؛ زيرا حقيقت مقصودش اين است كه هرگاه از تو طلب رضايت شود، راضى مى شوى. و امّا تشبيه، در عبارت «نزول الغيث» واقع شده و تقدير آن چنين است: «نزلت نزولا مثل نزول الغيث». و نيز تجنيس تغاير را در «نزلت نزول الغيث»- از آن جهت تجنيس تغاير است كه لفظ اولى فعل و دومى اسم مى باشد- به فنّ ترشيح مقرون گردانيده است؛ زيرا با اين تجنيس كلام براى ايغال، ترشيح مى شود، چراكه سخن شاعر با «نزلت نزول الغيث» تمام مى شود، و چون شاعر نيازمند قافيه بود، قافيه اى آورد كه با آن معنايى را علاوه بر معناى كلام بيان نمايد، پس قول وى: «فى البلد المحل» معنايى اضافه بر معناى بيت است؛ زيرا باران گاهى بر سرزمين سبز فرود مى آيد، و ممكن است براى آن سرزمين زيانبخش باشد، وليكن چون گفت: «فى البلد المحل» دانسته شد كه آن باران به موقع، و در جايى كه نيازمند به باران بوده، فرود آمده بنابراين موقعيّتش بهتر و سودش بيشتر است، و مبالغه در تشبيه داخل شده؛ زيرا نزول ممدوح را از نظر سرعت به نزول باران تشبيه كرده است، و در بيت دوم استعاره را در عبارت «وقعت» به تشبيه، در عبارت «وقوع النّار» مقترن، و مبالغه را در اين تشبيه وارد ساخته است؛ زيرا «وقعت وقوع النّار» مبالغه است، و در تجنيس تغاير، كه در دو لفظ «وقعت» و «وقوع النّار» تحقّق يافته، ترشيح براى ايغال داخل شده است؛ زيرا كلام وى، در پايان جمله «وقعت وقوع النّار» پايان يافته، و چون كلام احتياج به قافيه داشته، قافيه اى آورد كه متضمّن

معنايى علاوه بر معناى بيت باشد، زيرا شعله ور شدن آتشى را كه خشم ممدوح به آن تشبيه شده، اشتعال در هيزم قوىّ و سخت، قرار داده، و بنابراين آن هيزم براى اشتعال و سوزانيدن قويتر است، و اگر نمى گفت «وقوع النّار» عبارت فى «الحطب الجزل» به صفت حسن متّصف نمى شد، چنانكه اگر در بيت قبل از آن «نزول الغيث» نمى گفت، عبارت «فى البلد المحل» صفت حسن نمى يافت. و بتحقيق تميم بن مقبل در اين معنى نيكو آورده جايى كه گفته است «2»: (طويل)

لدن غدوة حتّى نزعنا عشيّة و قدمات شطر الشّمس و الشّطر مدنف

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به نهاية الارب، ج 7 ص 175، و تحرير التحبير برگ 271 (نسخه چاپى ص 603)

(3) مترجم عبارت داخل قلّاب را براى تكميل معنى از عبارت تحرير، همين باب (ص 603) اقتباس كرد.

(2)- آن بيت در نهاية الارب، ج 7 ص 175 چاپ دار الكتب المصريّة، نقل شده است.

بديع القرآن، ص: 367

وى در اين بيت، ارداف را به استعاره مقرون گردانيده؛ زيرا غروب را با عبارت «موت شطر الشّمس» در اول مصراع دوم بيان داشته، و اين ارداف است، و براى نيم ديگر خورشيد «دنف» را استعاره آورده، و دنف عبارت از شدّت بيمارى در آخر عمر است، و اين بيت از ابيات بسيار بليغ مى باشد؛ زيرا مقارنه در يك قسمت

از بيت (مصراع دوم) تحقّق يافته است.

و فرق ميان مقارنه، و تعليق، و ادماج، اين است كه مقارنه تنها در معانى بديع، و تعليق و ادماج در معانى بديع و در فنون كلامى هر دو تحقّق مى يابد.

و مقارنه را قسمى ديگر باشد، و آن عبارت از اين است كه شاعر، شعر خود را به شعر ديگرى مقترن سازد، و آن عكس فن ابداع و استعانت «3» است، زيرا در ابداع و استعانت شاعر، شعر خود را بر شعر ديگرى و در مقارنه شعر ديگرى را بر شعر خود مقدّم مى آورد، و براساس آن- هرقدر بخواهد- شعر خود را بنا مى نهد؛ چنانكه از هارون الرشيد حكايت شده كه روزى به جمّاز گفت: «كوتاه گوى و با كلام «الملك للّه وحده» آغاز كن» پس جمّاز گفت: «و للخليفة بعده، و للمحبّ إذا ما حبيبه بات عنده»

باب رمز و ايماء «1»

باب رمز و ايماء «1»

فحواى اين باب عبارت از اين است كه متكلّم بخواهد مطلبى را در كلام خود مخفى نمايد، و در ضمن آن را به مخاطب بفهماند؛ پس در طى كلام، رمزى مى آورد كه به واسطه آن مخاطب به روش استخراج آن مطلب مخفى راهنمايى مى شود، و فرق ميان اين باب، و باب وحى و اشاره اين است كه متكلّم در باب وحى و اشاره نه با روش رمز، و نه جز آن نشانه اى بجاى نمى گذارد كه بر معنايى كه پوشيده داشته، دليل باشد، بلكه مرادش را وحى گونه بيان مى دارد بر صورتى كه تقريبا جز ماهرترين مردم آن را نمى فهمد؛ بنابراين در وحى و اشاره، خفاى مراد بيشتر از خفاى مراد در رمز و ايماء است. و فرق ميان رمز و ايماء

و الغاز اين است كه براى الغاز در كلام ناچار با بيان برخى از نامها و صفات مشترك ميان مطلب معمّا و مطالب ديگر دليل لازم است، بنابراين باب «إلغاز» روشن تر از باب رمز است.

مثال براى رمز شعر نابغه ذبيانى است «2»: (بسيط)

__________________________________________________

(1)- شگفت آور است كه مؤلّف مدّعى اختراع اين نوع است، و حقيقت آن است كه وى را در اين باب، ابن رشيق در العمدة پيشى گرفته، و در آن كتاب از آن سخن گفته و از انواع اشاره قرارش داده است، العمدة، ج 1 ص 207 و 208.

(3) استعانت يكى از ابواب بديع است كه مؤلّف در كتاب «تحرير» ص 383 آورده است.

(2)- ديوان او ص 32، و شعراء النّصرانيّة، ج 2 ص 665

بديع القرآن، ص: 368

فاحكم كحكم فتاة الحىّ إذ نظرت إلى حمام سراع واردى الثّمد

يحفّه جانبا نيق و يتبعه مثل الزّجاجة لم تكحل من الرّمد

قالت الاليتما هذا الحمام لنا إلى حما متنا او نصفه فقد

فكمّلت مائة فيهم حمامتنا و اسرعت حسبة فى ذلك العدد

پس شاعر تعداد كبوترانى كه زرقاء «4» ديده بود- و تعداد آن شصت وشش كبوتر بود- با بيان رمزى بيان داشت، و با اين روش، شاعر تعداد آن كبوتران را با دلالت رمزى مشخّص كرد.

و از اين باب است قول اعشى «1»: (بسيط)

«و اختار ادراعه كيما يسبّ بها»

پس شاعر با صيغه اين جمع اين مطلب را نشان داد كه تعداد آن زره ها كمتر از ده زره بوده است؛ زيرا براى عدد زره ها صيغه جمع قلّه (قلّت) «ادراع» به كار برده، چنانكه در تفسير قول خداى- تعالى-: «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ «2»» چنين گفته شده است؛ پس بنابر روايتى تعداد آنان چهارهزار نفر و به روايتى ديگر سى هزار نفر بوده است و دانشمندان روايت دوم را با استدلال به قول خداى- تعالى- «الوف» به صيغه جمع كثره (كثرت) صحيح دانسته اند، و اگر روايت اول صحيح بود، خداى- سبحانه- «آلافا» مى گفت، و «الوفا» نمى گفت.

و از مثالهاى اين باب است گفتار خداى- تعالى-: «وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَيِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ «3»»، پس صدر آيه دلالت دارد بر اين كه اوقات نماز پنج وقت است؛ زيرا خداى عزّ و جلّ- با قولش: «طَرَفَيِ النَّهارِ» به دو نماز نيم روز اشاره كرده، و بر اوقات نماز شبانه با «زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ» دليل آورده است، و اين جا گنجايش بقيّه سخن را ندارد،

و بزودى آن را در برگه اى جداگانه يادداشت مى كنم، و ان شاء الله تعالى- به اين باب ملحق مى نمايم.

__________________________________________________

(1)- اين مصراع صدر بيتى است از او، و مصراع دومش اين است:

«و لم يكن عهده فيها بختّار»

، نگاه كن به: ديوان او ص 25، چاپ سال 1937 م. [ر ك: همين كتاب ص 304- 305]

(4) «زرقاء اليمامة» نام زنى است در يمامه كه از بازماندگان قبيله طسم و به تيزبينى معروف بوده و تا فاصله سه روز مسافت را مى توانسته ببيند. ر ك: شرح شواهد المغنى، ج 1 ص 77

(2)- سورة البقرة؛ 2، آيه 243

(3)- سورة هود؛ 11، آيه 114

بديع القرآن، ص: 369

باب مناقضه «1»

باب مناقضه «1»

مناقضه عبارت از تعليق شرط بر دو نقيض ممكن و محال است و مراد متكلّم امر محال نه امر ممكن مى باشد؛ (زيرا آن تعليق جانب عدم وقوع مشروط را ترجيح مى دهد «4»)، پس گويى متكلّم در ظاهر با خود تناقض گفته؛ زيرا وقوع امرى را به وقوع دو نقيض مشروط نموده است، و مثال آن گفتار نابغه ذبيانى است: (وافر)

و إنّك سوف تحلم او تناهى «2» إذا ما شبت او شاب الغراب

پس بتحقيق شاعر حلم مخاطب را به پيرى او كه امرى ممكن و به پيرى كلاغ كه امرى ناممكن

مى باشد، مشروط كرده است و مقصود وى تعليق خبر به پيرى كلاغ مى باشد؛ زيرا حاصل مقصودش اين است كه تو بردبار نمى شوى مگر اين كه كلاغ پير شود، و كلاغ هرگز پير نمى شود، بنابراين تو هرگز بردبار نمى گردى.

و فرق ميان اين باب، و باب «نفى چيزى با ايجاب آن» اين است كه در اين باب، لفظ نفى و ايجاب وجود ندارد، و در باب «نفى شئ با اثبات آن» شرط و مشروطى موجود نيست.

و مناقضه را معنايى ديگر باشد كه اصل آن به معناى اول بازمى گردد، و عبارت است از اين كه گوينده در لفظ «وعد» مطلبى بياورد كه مشعر به معناى وعيد باشد، پس مخاطب را با يك كلام و در يك زمان شاد و اندوهناك سازد، و بر ظاهر لفظ اشكالى وارد شود كه دنباله سخن آن را برطرف مى كند، و مثال اين نوع قول خداوند است: «إِنَّا كاشِفُوا الْعَذابِ قَلِيلًا إِنَّكُمْ عائِدُونَ «3»» پس قول خداى- تعالى-: «كاشِفُوا الْعَذابِ» وعده است، و تقييد رفع عذاب به مدّت كوتاه وعيد مى باشد، بنابراين كلام متضمّن موجبات خوشحالى و غمناكى، در يك زمان و در يك كلام است؛ و از آن جهت خداى- سبحانه- رفع عذاب را به كوتاهى مدّت- كه منافى با بخشش شخص كريم

__________________________________________________

(1)- انتساب اين نوع به مؤلّف بى اشكال نيست؛ كه ابن منقذ در كتابش «البديع» بر او پيشى جسته، و زير نام «المعارضة و المناقضة» ص 78 از آن سخن گفته است. و ابن حجّة در خزانة ص 113 آن را مورد بحث قرار داده است.

(4) اصل متن عبارت داخل پرانتز «ليوثر التعليق على عدم وقوع المشروط» بود و آن با

فرض زايد بودن «على» ترجمه شد، چنانكه در تحرير (ص 607) بدون «على» ضبط شده است.

(2)- در نسخه اصل، د، س، و شعراء النصرانيّة، ج 1 ص 157، الصناعتين ص 358 و مختار الشعر الجاهلى ص 192، امالى المرتضى، ج 1 ص 55، چنين است. وجه مضبوط در «ا» و «ب» يحكم است، و ابن حجّة همان را آورده است و روايت اوّل را ترجيح مى دهيم.

(3)- سورة الدّخان؛ 44، آيه 15.

بديع القرآن، ص: 370

است- مقيّد نمود كه رفع عذاب را منوط به عدم بازگشت به ارتكاب موجبات عذاب قرار داد، پس بلاغت اقتضا كرد «قَلِيلًا» گويد، تا در دلايل پيامبرى، خبر از غيب مندرج شود، و آن، خبر از تحقّق عود (بازگشت به موجبات عذاب) است، پس خداى- سبحانه- قيد «قَلِيلًا» را مرشّح ايضاح، و خبر از تحقّق عود (- بازگشت) قرار داد، عودى كه سبب قلّت رفع عذاب است، و شرط مأخوذ از استعداد كلام است كه اين نوع را به نوع اول بازمى گرداند.

و مناقضه را نوعى ديگر باشد و آن مناقضه گوينده با ديگرى در معنايى است، مانند مناقضه ابو القاسم بن واسانه با نصيب يا عبد بنى الحسحاس «1» در اين شعر: (طويل)

فما زال بردي طيّبا من ثيابها إلى الحول حتّى أنهج البرد باليا

پس الواسانى «2» (در مناقصه او) گفته است: (منسرح)

فصاك بى طيبه وصاك به منّى صنان فى حدّة البصل

«3» پس وى معناى مقصود «6» را در صدر بيت خود، آورده و در بقيّه بيت با او مناقضه كرده است، وليكن به پاى او نتوانست رسيد.

و مانند مناقضه ابن حجّاج با دريد بن الصّمّة در اين شعر «4»: (طويل)

صباما صبا حتّى علا الشّيب رأسه فلمّا علاه قال للباطل ابعد

پس ابن الحجّاج (در مناقضه با او) گفت: (كامل مجزوء)

لا تغترر بمشيبه فالشّيخ من سقط المتاع

و نيز گفت: (بسيط)

شيخ يغازله الملوى و يخدعه ال مثنى و يعمل فيه البمّ و الزّير

و از اين نوع مناقضه است گفتار خداى- تعالى-: «فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ «5»» پس خداى- سبحانه- به مقتضاى امر به عدالت- همانندى كيفر را با نوع ستم و

__________________________________________________

(1)- او سحيم بن وئيل الرّياحى است، و آن بيت در ديوان او ص 20 (با تصحيح استاد عبد العزيز الميمنى، چاپ دار الكتب المصريّة، سال 1369 ه/ 1950 م) مندرج است.

(2)- او ابو القاسم الحسين بن الحسين الواسانى از شعراى مذكور در «يتيمة الدهر» است،

(معجم الادباء ياقوت).

(3)- يتيمة الدهر، ج 1 ص 312، چاپ مطبعة الصاوى، سال 1352 ه/ 1934 م، و آن از ابيات قصيده اى است كه ابو الفضل يوسف بن على را به آن هجو كرده است.

(4)- شعراء النّصرانية، ج 1 ص 759.

(6) نصّ بديع القرآن «بيت المعزّى» بود، مترجم احتمال داد محرّف از «بيت المغزى» باشد، و معناى آن در ترجمه منظور شد.

(5)- سورة البقره؛ 2، آيه 194.

بديع القرآن، ص: 371

تجاوز شرط نمود و در آن شرط، با سنّت جاهليّت كه ستمگرى را مى ستودند مناقضه كرد، (نمونه مدح آنان از ستمگرى) شعر عمرو بن كلثوم است «1»: (وافر)

ألا لا يجهلن أحد علينا فنجهل فوق جهل الجاهلينا

باب انفصال «2»

باب انفصال «2»

و آن عبارت از اين است كه گوينده سخنى گويد كه بر ظاهر آن اشكالى وارد شود پس بر آن اكتفا نكند جز با آوردن مطلبى كه موجب فصل از آن اشكال باشد، و آن مطلب يا در ظاهر كلام و يا در باطن آن است كه با تأويل آشكار مى شود.

و مثال قسم دوم انفصال گفتار خداى- تعالى- است: «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ «3»» پس ممكن است گوينده اى بگويد: جمله «يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ» در آن كلام خداى- تعالى- متضمّن فايده اى نيست؛ زيرا هر پرنده با دو بالش پرواز مى كند،

و اين توضيح واضحات است، و رهايى از آن اشكال به اين است كه گفته شود: «خداى- سبحانه- اراده كرد- و هو اعلم بمراده- به دليل قول خداى- تعالى- «إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ» نهى از كشتار حيوان غير موذى را در اين خبر داخل كند، پس حكم خداوند به مساوات ميان اين حيوانات و ميان مكلّفان، در قول خداى- تعالى-: «أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ» متضمّن اشاره به اين است كه انسان نسبت به موجود زنده مسؤول است، و در ميان جنبنده ها انواعى است كه باكى بر كشنده آن نيست. و حكم پرندگان نيز چنان است، پس ميان حيوانات پرنده پرندگانى هستند كه بدون بال حقيقى پرواز مى كنند، مانند مگس، و پشه، و مورچه، و عقربها، و سرگين غلتانها، و ساير حشرات ضعيف، پس خداوند اراده كرد صنفى از اين نوع (پرنده) را مشخّص گرداند كه اشرف اصناف پرندگان است، و خداى- سبحانه- بر داود (ع) منّت نهاد به اين كه آن صنف را مسخّرش نمود، و بر پسرش سليمان، كه زبان آن را به وى آموخت، و پيامبر خدا (ص) آشكارا با بيان مسؤوليّت انسان در برابر آن صنف از پرندگان گفته است: «من قتل عصفورا عبثا ... «4»» تا آخر حديث، پس خداوند اين صنف را به صفتى كه مميّز آن از

__________________________________________________

(1)- شرح المعلّقات السّبع، تبريزى ص 124، چاپ اروپا.

(2)- انتساب اين نوع براى مؤلّف بى اشكال است، منابع بحث آن: حسن التوسّل ص 88، نهاية الارب، ج 7 ص 177.

(3)- سورة الانعام؛ 6، آيه 38.

(4)- الجامع الصغير، ج 2 ص 187.

بديع القرآن، ص: 372

ديگر صنفهاست، اختصاص داد، و گفت: «يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ» (زيرا جناح در حقيقت جز بر عضوى كه داراى پر و نى، و پرهاى (موسوم به) اباهر و خوافى و قوادم است، اطلاق نمى گردد «2») تا به سبب اختصاص اين صنف از ميان اصناف پرندگان به نهى از قتل و تعذيب، با قيد «بِجَناحَيْهِ» بر اين معنى دليل آورد كه مقصود از «دَابَّةٍ» مذكور در صدر آيه، صنف ممتاز از اصناف «دوابّ» است تا حشرات از حكم آن دوابّ خارج شود، چنانكه حشرات ضعيف از نوع طائر با تشخيص صنف مورد اشاره، خارج گرديد، و خداوند به تعيين نوع دوم (طائر) اكتفا نمود، و از تبيين نوع اول سخن نگفت، از آن رو كه مى داند عارف به نظم كلام، نوع اول را بر نوع دوم قياس مى كند.

و از شاهدهاى انفصال گفتار خداى- تعالى- است: «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ «1»» گوينده اى مى تواند بگويد: «آنچه در اين آيه جواب مدّعيان «إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ» آمده، در ظاهر امر، از نظر اشكالى كه بر آن وارد مى شود، در ظاهر شايسته يك جواب صحيح نيست». زيرا ممكن است مدّعى از ميان آن كافران، هنگامى كه قول خداى- تعالى-: «لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ» را مى شنود، ممكن است بگويد: «ما ميدانيم زبان معلّم (قرآن به پيامبر) اعجمى و اين (زبان قرآن) زبان عربى فصيح است، ولى اين مانع از آن نمى شود كه شخص عجمى (غيرعرب) باوجودى كه زبانش نارساست، اخبار و داستانها را

بر اين شخص عربى فصيح، القا كرده باشد و او آنچه را كه شخص عجمى با زبان نارسايش آموخته، در قالب الفاظ عربى روشنش آشكار كرده باشد، و در نتيجه آن كتاب چنانكه وصف نموده، آمده باشد، و لكنت زبان شخصى كه ما تعليم قرآن را به او نسبت داده ايم سخت تر از زبان امّتهاى گذشته نيست، امّتهاى گذشته اى كه اخبار و داستانهاى ايشان را براى ما مى خواند، چراكه زبان ايشان قبطى، و عبرىّ، و رومى و زبانهاى ديگر است، پس وى (پيامبر) معانى آن داستانها و اخبار را مى گيرد، و با زبان عربى فصيحش بيان مى كند» (در جواب گفته مى شود) اين اشكال موضوع آشكارى است كه نزديك نيست از كافران پوشيده باشد، كه ايشان باوجود

__________________________________________________

(2) اصل متن عبارت داخل پرانتز چنين است: «لّانه لا يطلق الجناح حقيقة الّا على العضو الّذى ليس له ريش و قصب و اباهر و خوافى و قوادم» و بديهى است كه براى صحّت عبارت متن يكى از دو كلمه «ليس» يا «الّا» زايد است، و مترجم عبارت را با حذف «ليس» ترجمه كرد. ر ك: تحرير ص 610.

اباهر جمع ابهر، پرهايى است كه پهلوى خوافى واقع شده است و خوافى جمع خافيه، بر پرهاى چارگانه اى اطلاق مى شود كه وقتى پرنده بالش را جمع مى كند مخفى مى گردد. و قوادم جمع قادمه عبارت از پرهاى دهگانه يا چهارگانه پرنده است كه در جلو بالها قرار دارد. ر ك: المعجم الوسيط.

(1)- سورة النحل؛ 16، آيه 103.

بديع القرآن،

ص: 373

دشمنى و سرسختيى كه نسبت به پيامبر (ص) حتى در مورد موضوعى كوچكتر از اين داشتند، نقل نشده كه چنين گفتارى درباره آيه گفته باشند، و اگر گفته بودند براى ما نقل مى شد، و چون نقل نشده، آن سخن را نگفته اند، و چون از گفتن آن سخن ساكت ماندند، سكوتشان بر اين دلالت دارد كه اگر مى گفتند، استدلالشان ضد خودشان دگرگون مى شد، به همين سبب بود كه از ابراز آن خوددارى كردند، و وقتى در سبب سكوت ايشان از بيان آن ايراد تأمل شود، خود آن سكوت بر طرف كننده اشكال مى گردد، و آنچه از سبب سكوتشان، روشن مى شود اين است كه اين نكته را دريافته بودند كه به زبان آوردن آن، مستلزم اقرار به ثبوت اعجاز، و برپا شدن دليل بر صحّت نبوّت است، زيرا به ايشان گفته مى شد: وقتى اقرار كنيد كه اين نظم عجيب و اسلوب بديعى كه با آن، اين داستانها را بيان داشته، كلام او نه كلام پروردگار اوست درحالى كه- باوجود فصاحتى كه داريد، و پشتيبانيتان از يكديگر و باوجود تكرار سرزنش و استمرار توبيخ در مدتى طولانى، و با اين كه به شما موهبت تسلّط بر كلام و سرپيچى از ننگ و عار بخشيده شده- (با وجود همه آن خصوصيّات) از آوردن سه آيه مثل آيات قرآن درمانديد، بنابراين شما به ناتوانى از آوردن كلامى كه شما را به مبارزه با آن مردى از خودتان و با زبان خودتان، فراخوانده، اعتراف كرده ايد، و اقرار نموده ايد كه فصاحت وى خارق عادت مألوف نزد شماست، در اين هنگام تصديق آن معجزه شما را لازم آيد، و لجاجت شما با گفتن اين كه از جانب

خدا نيست ما را زيانى نرساند؛ زيرا با معجزه موسى (ع) كه دستش را نورانى و روشن و بدون آسيب از گريبانش بيرون مى آورد، برهان حق بر فرعون آمد، در حالى كه صورت مكشوف و ظاهر حال حاكى از آن بود كه اين موسى است كه دست را بيرون آورده است. و پيامبر (ص) عرب را به مبارزه و رويارويى با معرفت و علم به داستانهاى پيشين و اخبار گذشته فرانخواند، زيرا در علم به آن اخبار و داستانها، اهل كتاب و هر كسى كه در راه آن علم قرار گرفته باشد، شريكند، و همانا پيامبر ايشان را به رويارويى با نظم قرآن كه مبيّن آن اخبار است فراخواند، و وقتى از رويارويى با اين نظمى كه ايشان را به مبارزه با آن فراخواند، عاجز ماندند، مقصود كه اثبات اعجاز است- چه اعتراف كنند نظم قرآن از سوى خداست، و بر زبان پيامبرش (ص) جارى ساخته، يا بگويند از پيش خود آورده- تحقّق مى يابد. اگر گفته شود: «بيان چنين مطلبى در انفصال از اشكال جايز نيست؛ زيرا مقصود مشركان حاصل مى شود كه مقصودشان تكذيب پيامبر (ص) در ادّعاى پيامبرى است و ادّعاى اين كه نشان درستى دعواى او، اين قرآنى است كه خداوند بر زبانش جارى ساخته است تا جايگزين تصريح خداى- تعالى- به پيامبرى او شود، و وقتى ايشان را بر آن جواب وادار كرديم، دعواى رسالت بدون دليل مى ماند. و ايشان به مقصودشان كه تكذيب پيامبر است، مى رسند و پيامبر (ص) منزّه از كذب است»، در جواب گويم:

بديع القرآن، ص: 374

آن مطلب جز بر سبيل مماشات با خصم، به منظور محكوم شدن آنان با گفتار خودشان، بيان نشده است، پس كلام خود را چنين مقدّر مى گيريم كه فرض كن، آن گونه كه شما پنداشتيد، پذيرفتيم كه قرآن را شخصى عجمى با لكنت زبانش، به وى القا كرده و او با فصاحت خود آن را بيان داشته است، آيا چنان پندارى مستلزم عجز شما از آوردن مثل سخنى كه او آورده نيست!، و اين بر شما گرانتر است كه مخلوقى مانند شما كه سرزمينش سرزمين شما، و زبانش زبان شماست، نوعى از كلام فصيح بياورد كه شما نتوانيد اندكى مانند آن را بياوريد، پس آن ناتوانى بيشتر موجب خوارى دلها و گريه چشمهايتان است؛ چراكه تعجّبى از درماندگى آفريده در برابر آفريدگار نيست، كه شگفت از عجز مخلوق در برابر كارى است كه مخلوقى مانند خودش مى آورد، درحالى كه بر آن عقيده مصمّم باشد كه آن، كار خودش، نه كار خالق است. آيا نمى بينيم كه شما خود معترف هستيد كه خداى- تعالى- آفريننده آسمانها و زمين است، و در آن شك نمى كنيد، و هيچ ستمكارى نه از شما، و نه از ساير متكبّران و ستمكاران، و مدّعيان خدايى، مدّعى تواناييى آفرينش وجبى از آسمانها و زمين نيست و اگر شما مى شنيديد، انسانى ستاره اى از ستارگان آسمان را به وجود آورده از آن خبر در شگفت مى شديد، بلكه آن را تكذيب مى كرديد، و حتّى اگر فرض كنيم ستاره ساخته سحر و شعبده را به شما نشان مى داد، باز هم، ديده خود را تكذيب مى كرديد، و به حكم عقلتان باز مى گشتيد، و در نتيجه

درمى يافتيد كه هيچ كس قادر به خلق ستاره نيست، پس وقتى اين مطلب ثابت شد، دانسته مى شود كه ناتوانى شما از رويارويى با مثل آنچه معتقديد يكى از شما آورده گرانتر است از درماندگيتان از چيزى كه معتقديد خدا آورده است، و گمان مى كنم مشركان متوجّه شدند كه وقتى مطلبى را كه اندكى پيش مطرح كرديم، بگويند، مجبور به اعتراف به زبونى خود مى شوند، پس عاجزانه از بيان آن ايراد سكوت كردند و با آن چه گفتيم انفصال از اشكالى كه بر ظاهر كلام وارد مى شود به ثبوت رسيد.

و از اين باب است قول خداى- تعالى-: «ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ وَ لا أَدْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ «1»»، پس همانا بر ظاهر اين آيه كريمه، سؤالهايى وارد مى شود؛ ازجمله: براى چه در آن آيه به دو تن آغاز نشد، در حالى كه آن اولين مرتبه نجوا كنندگان است؟؛ و ازجمله: براى چه از عدد سه به عدد پنج منتقل شد و از ترتيب انتقال از سه به چهار عدول كرد؟ و ازجمله: براى چه از مرتبه پنج تجاوز نكرد چنانكه از مرتبه سه گذشت؟. و از جمله: چرا بر سر جمله «ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ» توقّف نكرد، و با عبارت «وَ لا أَدْنى مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْثَرَ»

__________________________________________________

(1)- سورة المجادلة؛ 58، آيه 7.

بديع القرآن، ص: 375

از بيان ساير مراتب مستغنى نشد؛ تا مرتبه ادنى، نجواى دو نفرى،

و مرتبه «اكثر» نجواى چهار نفرى تا بى نهايت را دربرگيرد؟ و براى چه از عبارت كوتاهتر به عبارت بلندتر عدول كرد، در حالى كه عبارت موجرتر مؤدّى معناى مراد مى باشد. و انفصال از آن سؤالها به اين است كه گفته شود: آن آيه در شأن نزولى، نازل شده و راويان در آن اختلاف كرده اند، گروهى گفته اند:

«دسته هايى از مشركان به تعداد، اين دو عدد؛ سه تا سه تا، و پنج تا پنج تا، دورهم گردآمدند، و در باره پيامبر خدا (ص) با يكديگر به نجوا پرداختند، و گمان داشتند كه آن نجوا از او پوشيده است، پس آن آيه نازل شد تا خداوند پيامبرش (ص) را از نجواى ايشان مطّلع گرداند»، و گروهى گفته اند- و گفتارشان را از ابن عبّاس «1» روايت كرده اند- كه: سه نفر از طايفه قريش- ربيعه و حبيب دو پسر عمرو، و صفوان فرزند اميه- دور هم جمع شدند، و با يكديگر سخن مى گفتند، يكى از ايشان گفت:

«آيا معتقدى خداوند آنچه ما مى گوييم مى داند؟»، ديگرى گفت: «برخى را مى داند، و برخى را نمى داند» سومى گفت: «اگر برخى را بداند همه را مى داند، پس آن آيه نازل شد، و اهل نقل (دانشمندان علم منقول) اين روايت را صحيح شمرده اند. و زمخشرى «2» در جواب برخى از آن اشكالهاى مربوط به ظاهر آيه، هم آنهايى كه از پيش آوردم، پس از نقل شأن نزولى كه بيان داشتم گفته است: آفريدگار- عزّ و جلّ- اراده نمود- و هو اعلم- تعداد افراد جلسه هاى نجوا، و اصحاب شورا را بيان دارد، و كسانى كه براى آن جلسه ها اجتماع مى كنند، همه مردم نيستند، بلكه ايشان دسته اى از خردمندان و بردباران، و گروهى

از صاحبان رأى و تجربه اند، و اولين تعداد تشكيل دهنده آنها دو نفر است و اين تعداد براساس مقتضاى حال و صلاحديد وضع هر جلسه تا به شش نفر مى رسد (آيا نمى بينى «3») عمر بن الخطّاب- رضى الله عنه- شورا را با شش نفر به حال خود واگذارد، و آن را به هفت نفر نرساند آن صريح كلام زمخشرى است كه نصّ آن را بيان داشتم، و چيزى از آن را فرو نگذاشتم، و لفظى به لفظ ديگر تغيير نيافته است، امّا آنچه درباره شأن نزول آيه بيان داشته، و آن روايت اوّل است، مورد اشكال و ايرادى نيست، امّا روايت دومى كه از ابن عبّاس- رضى الله عنه- نقل شده، و به صحّت منسوب گرديده مورد اشكال است. و امّا اين كه زمخشرى گفته: كلام خداوند به مقتضاى عادت عرب در مورد اصحاب نجوا، و اهل شورا آمده؛ زيرا تعداد اين دو گروه از

__________________________________________________

(1)- روح المعانى، آلوسى، ج 9 ص 17 چاپ بولاق، سال 1301 ه.

(2)- الكشّاف، تأليف زمخشرى، ج 4 ص 391 چاپ الاستقامة، قاهره سال 1953 م.

(3) عبارت متن «ألا انّ عمر بن الخطّاب» و نصّ كشاف «ألا ترى الى عمر بن الخطّاب» بود. و عبارت ميان دو هلال ترجمه نصّ كشاف است.

بديع القرآن، ص: 376

شش نفر تجاوز نمى كند، و به مسأله عمر- رضى اللّه عنه- نظرافكنده كه شورا را شش نفرى قرار داد، و روى آن مسأله با جمله «ألا تراه لم يتجاوز بها معنى

الشّورى الى سابع» (- آيا نمى بينى كه عمر معناى شورا را از شش نفر به هفت نفر نرساند) تأكيد كرد، نميدانم زمخشرى از كجا اين مدّعا را آورده است، و ادّعاى وى مبنىّ بر اين كه عادت عرب در مورد تعداد اهل نجوا، و اصحاب شورا بر اين دو تعداد، و نه عددهاى ديگر است، چگونه صحّت مى پذيرد؟ و حال آن كه قرآن عزيز خلاف دعواى او را آورده است، درباره اولاد يعقوب، خداى- تعالى- گفته است: «فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا «1»»، در حالى كه تعدادشان ده نفر بود. خداى- سبحانه و تعالى- گفت وگوى ايشان را تناجى (نجوا) ناميده است، و خداى عزّ و جلّ- در حكايت از گروه فرعون، گفته: «وَ أَسَرُّوا النَّجْوى ... إِنْ هذانِ لَساحِرانِ «2»»، در حالى كه تعدادشان از كثرت قابل شمارش نبود، و خداى- تعالى- گفته: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً «3»»، در حالى كه رازگويان با پيامبر ممكن است از دو نفر به بالا تا تمام افراد امّت برسد؛ زيرا خطاب متوجّه همه مؤمنان است، و خداوند تعداد افراد رازگو را در عددى معيّن محصور نكرده است، و خداى- سبحانه- گفته است: «فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ «4»» و تعداد آن نجواكنندگان را در عددى معيّن محدود نساخته است. و خداى- تعالى گفته است: «وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ «5»» و تعداد آن را مشخص ننموده است، و بيشتر اين آيات، هرچند در مورد رويداد ويژه اى نازل شده، وليكن خداوند آن را به عبارتى كلّى فروفرستاده تا شامل همه امّت بشود، و بنابراين حكم در آن آيات كلّى و فراگير است، و امّا

مسأله عمر- رضى الله عنه- معلوم است كه وى به منظور ملاحظه عدد شش، تعداد افراد شورا را در آن عدد قرار نداده و همانا وى افراد شايسته امر خلافت را مورد توجّه قرار داده است. زيرا آن شش نفرى كه وى موضوع خلافت را ميان ايشان به شورا گذارد، بزرگان صحابه، و برترين باقى ماندگان پس از پيامبر خدا (ص)، و پس از شيخين- رضى الله عنها- هستند كه روا نيست موضوع خلافت از دستشان خارج شود و به ديگرى برسد، و اگر افرادى كه شايسته اين امر بودند، بيشتر يا كمتر از اين عدد بودند، موضوع را در ميان همان تعداد قرار مى داد، و نمى گفت از اين تعداد (شش نفر) بيشتر يا كمتر شده اند.

__________________________________________________

(1)- سورة يوسف؛ 12، آيه 80.

(2)- سورة طه؛ 20، آيه 62 و 63.

(3)- سورة المجادلة؛ 58، آيه 12.

(4)- سورة المجادلة؛ 58، آيه 9.

(5)- سورة الشورى؛ 42، آيه 38.

بديع القرآن، ص: 377

و آنچه شايسته است جواب واقع شود؛ تا به آن از اشكال تقرير شده در آغاز بحث انفصال حاصل گردد، اين است كه گفته شود: كسانى كه نزول آيه درباره اشان صحيح است، همان سه نفرى هستند كه ابن عبّاس- رضى الله عنهما- نام برده، و چون اين عدد- مقصودم آن سه نفر است- مقصود آيه است، ازاين رو بر عدد آخرى مقدم شده تا شدّت عنايت به آن معلوم گردد، چراكه متكلّم، هرگاه در اين گونه معانى، او را نسبت به چيزى عنايتى باشد

آن چيز را در كلام خود مقدّم مى آورد، سپس مرتبه كمترين و بيشترين را مطرح كرد، تا احتمالى كه از پيش گفتيم از ميان بردارد، و وقتى اين رويداد، رويدادى باشد كه آيه به سبب آن نازل شده، سؤال اول، ساقط مى گردد، سؤالى كه در آن گفته شده بود، چرا از اولين مرتبه نجواكنندگان سخن به ميان نيامد، و چرا پس از عنوان شدن نجواى سه نفره با عنوان كردن «أَدْنى » و «أَكْثَرَ» (از مراتب ديگر) بى نياز شد؛ تا مرتبه «أَدْنى » نجواى دو نفره و مرتبه «أَكْثَرَ» نجواى بيشتر از سه نفر را شامل شود.

و جواب از سؤال درباره اين كه فايده اشاره به عدد پنج بعد از عدد سه چيست؟، در حالى كه قول خداى- تعالى- «وَ لا أَكْثَرَ» از مطرح شدن آن مرتبه و مراتب ديگر تا بى نهايت بى نياز مى گرداند- جواب از آن سؤال به دو وجه است: اوّل اين كه خداى- سبحانه- خواست كيفيّت انتقال در اين اعداد را از مرتبه سه تا پنج به ما بشناساند، تا معلوم شود كه مقصود، همه مراتب اعداد است، و كيفيّت انتقال در بقيّه مراتب مانند انتقال به مرتبه پنج است، اگر گفته شود: اگر مقصود شناساندن انتقال در مراتب اعداد است چرا اين معرّفى با عدد چهار كه الغاء شد، انجام نگرفت، در حالى كه اشاره به آن اولويّت داشت؛ زيرا انتقال از سه به چهار صحيحتر از انتقال سه به پنج است، چون درج عدد به مقتضاى ترتيب صحيحتر از درج آن بدون ترتيب است، در حالى كه معرّفى كيفيّت انتقال كه مقصود بود، با عدد چهار تحقّق مى يافت. در جواب گويم: دو چيز از مطرح شدن عدد چهار

مانع آمد، يكى ترس از عيب نظم كلام؛ زيرا تلفّظ به عدد «اربعه» به سبب زشتى تكرار لفظ مشتق از اربعه بدون فاصله اى كه يكى از دو لفظ را از ديگرى دور كند بر زبان گفتنش و بر گوش شنيدنش سنگين است، پس اگر بعد از قول خداوند: «إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ» گفته مى شد: «و لا اربعة» كلام سنگين مى شد؛ زيرا تركيبى از دو لفظ به وجود مى آمد كه در آن چهار حرف حلق وجود داشت، و آن دو «عين» و دو «هاء» است، و همانا آمدى مثل چنين تركيبى را بر ابو تمّام عيب گرفته- در شعرى كه گفته است «1»: (طويل)

__________________________________________________

(1)- ديوان او ص 129، و آن بيت از ابيات قصيده اى است كه موسى بن ابراهيم الرافقى را مدح و از او عذرخواهى كرده است، و روايت ديوان، و معاهد التنصيص، ج 1 ص 35 «كريم» است.

بديع القرآن، ص: 378

كريما متى امدحه أمدحه و الورى معى و متى مالمته لمته وحدى

- و آن را «معاظله «1»» ناميده است و آن زشت ترين عيبى است كه عمر بن الخطّاب- رضى الله عنه- شعر زهير را، هنگامى كه وصف مى كرد، از آن عيب خالى دانست. و موضوع دومى كه مانع مطرح ساختن عدد چهار بود، گريز ناظم كلام بليغ از تكرار معانى و الفاظ بدون فايده است، و اگر گوينده از عدد

سه به عدد چهار منتقل مى شد، آن حكم مكرّر مى گشت؛ زيرا حكم مربوط به چهار بر عدد پنج جريان يافته است، كه پنج همان چهار است و علاوه اى، پس چهار داخل در آن مى باشد، و احكام جارى بر آن، بر چهار جارى است. (و نيز مانع از اشاره به عدد چهار، گريز از مطرح شدن عدد زوج و عدول از آن به عدد فرد است؛ عدد فردى كه واجد خصوصيّاتى است كه عدد ديگر را نيست و به سبب آن خصوصيّات، عدد فرد، نه عدد زوج شايسته عنوان شدن مى باشد.

و اين جواب كه جواب از سؤال دوم است متضمّن جواب سؤال سوم مى باشد.

و امّا جواب از سؤال چهارم: «كه چرا چنانكه از عدد سه به عدد پنج منتقل شد از عدد پنج به عدد هفت انتقال نيافت، و به آن حدّ از عدد نرسيد، و در نتيجه آن عدد را فرونمى گذارد عددى كه خداوندش ويژگيهايى سپرده كه به واسطه آن تعداد آسمانها و زمين، و ايّام روزگار و اقليمهاى زمين مطابق آن عدد آمده است و خصوصيّات ديگرى دارد كه اين جا گنجايش بيان آن را ندارد، و همه آن خصوصيّات در كتابم موسوم به «الخواطر السوانح فى ذكر سرائر الفواتح» كه قبلا نام برده شد و مورد اشاره قرار گرفت، مندرج است» در جواب از اين سؤال گويم: مقصود آيه معرّفى كيفيّت انتقال بوده و آن با بيان عدد پنج تحقّق يافته است؛ بنابراين تكرار آن منظور در عدد ديگر تطويل بلاطائل است، و با عدد پيشين از آن بى نيازى حاصل گشته است، و اگر قرار بود ويژگيهاى عدد هفت مورد توجّه قرار گيرد لازم مى شد خصوصيّات

عدد نه نيز مورد توجّه واقع شود، در حالى كه منظور آيه بيان خصوصيّات اعداد نيست، بلكه منظور آيه آن است كه گفتيم وگرنه، هرگاه ويژگيهاى اعداد مورد توجّه باشد، عدد پنج را به ويژگيهايى مخصوص مى يابى كه اعداد ديگر را نيست؛ و ازجمله آنها اين است كه عدد پنج نخستين عددى است كه سه مرتبه «فرد»: يك، سه، پنج، دارد، و از جمله اين كه تعداد مراتب عدد فرد آن، نيز فرد است، و هيچ يك از ساير اعداد مرتبه يكان، و نه اعدادى كه عدد پنج بر آن بنا شده و نه عددهايى كه از آن منشعب گرديده، اين خصوصيّت، را ندارد، زيرا عدد سه داراى دو مرتبه فرد و تعداد مراتب فرد آن زوج است، و عدد هفت هرچند چهار مرتبه وتر (فرد) دارد، امّا تعداد آن زوج است، و نسبت به پنج مركّب مى باشد، زيرا هفت، عبارت از

__________________________________________________

(1) «معاظلة» مصدر «عاظل بالكلام» به معناى پيچيده و معقّد ساختن كلام است. ر ك: المعجم الوسيط حرف العين.

بديع القرآن، ص: 379

عدد پنج است و علاوه اى، و عدد پنج نسبت به آن بسيط و بسيط اصل مركّب مى باشد، و عدد نه هر چند جامع عددى، بيشتر از هفت است، و تعداد وترهاى آن وتر است امّا نسبت به هفت مركّب و هفت نسبت به پنج مركّب است، بنابراين عدد پنج نسبت به عدد 9 اصل اصل است، اين خصوصيّات براى عدد پنج، علاوه بر خصوصيّاتى است كه به آن اختصاص يافته

تا جايى كه فواتح سور كتاب عزيز بر وفق عدد پنج آمده است، و همه آن خصوصيّات را در كتاب «الفواتح» كه به آن اشاره شد، گرد آوردم، و چون عدد پنج اين منزلت را داشت، عنوان شدن آن شايسته تر از عنوان شدن هفت بود، و لازم بود مطرح گردد تا به برترى و شرافت آن توجّه دهد، و واجب بود، در حدّ آن عدد توقّف شود، و در معرّفى انتقال در مراتب اعداد به آن اكتفا شود. و با آنچه گفته شد، ثابت مى گردد كه نظم آيه بر وجهى كه آمده بليغتر از مرتبتى است كه طرّاح سؤال و مقرّر اشكال پنداشته است، و با توضيحاتى كه بيان داشتيم انفصال از سؤال حاصل شد؛ و اللّه اعلم.

و از باب انفصال است گفتار خداى- تعالى- در سوره ال عمران- در حكايت كلام زكريّا (ع):

«قالَ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ وَ امْرَأَتِي عاقِرٌ قالَ كَذلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ «1»» و خداى- سبحانه- در داستان مريم- عليها السّلام- گفت: «قالَتْ رَبِّ أَنَّى يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ قالَ كَذلِكِ اللَّهُ يَخْلُقُ ما يَشاءُ «2»».

گوينده اى را رسد كه گويد: «چرا در مورد داستان زكريّا، خداوند «يَفْعَلُ» و در داستان مريم «يَخْلُقُ» گفت، در حالى كه معنى يكى است» و آن معنى در هر دو مورد عبارت است از بشارت به فرزند، و رهايى از آن اشكال به اين است كه استعاد زكريّا در مورد تولّد فرزند، استعاد موضوعى است كه خارق العاده نيست وليكن تحقّق آن بعيد و به ندرت است، پس نيكو بود كه از آن به لفظ «يَفْعَلُ» تعبير شود

زيرا با صيغه «فعل» درباره كسى خبر آورده مى شود كه وقوع مثل آن فعل از او تكرار شده است، و استبعاد مريم- عليها السّلام- استبعاد امرى است كه مثل آن جز به شكل غير معمول و خارق العاده تحقّق نمى يابد، پس خبر درباره خداى- سبحانه- از وقوع آن امر با لفظ «خلق» مناسبتر بود؛ زيرا «خلق» در لغت به معناى تقدير است، و تقدير مقدّم بر تصوير مى باشد؛ و آن در اصطلاح شرع عبارت از «اختراع» است، و انجام كارى كه مثل آن عادة تحقّق نمى يابد سزاوارتر به نام «اختراع» است، پس مناسب بود از آن كار با لفظ «خلق» خبر آورده شود.

و از باب انفصال است قول خداى- تعالى در سوره مائده، خطاب به عيسى (ع)، جايى كه به

__________________________________________________

(1)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 40.

(2)- سورة ال عمران؛ 3، آيه 47.

بديع القرآن، ص: 380

او گفت: «يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ اذْكُرْ نِعْمَتِي عَلَيْكَ وَ عَلى والِدَتِكَ إِذْ أَيَّدْتُكَ بِرُوحِ الْقُدُسِ تُكَلِّمُ النَّاسَ فِي الْمَهْدِ وَ كَهْلًا وَ إِذْ عَلَّمْتُكَ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيها فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَ تُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَ إِذْ تُخْرِجُ الْمَوْتى بِإِذْنِي وَ إِذْ كَفَفْتُ بَنِي إِسْرائِيلَ عَنْكَ إِذْ جِئْتَهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَقالَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ إِنْ هذا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ وَ إِذْ أَوْحَيْتُ إِلَى الْحَوارِيِّينَ أَنْ آمِنُوا بِي وَ بِرَسُولِي قالُوا آمَنَّا «1»». پس خداى- سبحانه- همه نعمتهايى كه به او

ارزانى داشته با كلمه إِذْ در قول خداى- تعالى- «إِذْ أَيَّدْتُكَ» كه دالّ بر زمان گذشته مى باشد،- همه آن نعمتها را محدود به زمان گذشته آورده بجز نعمت (معجزه) شفا دادن كور و پيس اندام، كه آن را مقيّد به وقتى و محدود به زمانى نياورده است.

و رهايى از آن اشكال به اين است كه هر نعمت از نعمتهايى كه برشمرده در يك زمان از طرف خداوند در حقّ او ارزانى شده و تكرار نگرديده است. و زمان وقوع آن بر زمان بيان آن مقدم بوده پس لازم شده مقيّد به زمان گذشته باشد، و شفاى اكمه و ابرص را پيوسته از زمان ظهورش تا زمانى كه به آسمان عروج داده شد به دست وى انجام مى گرديد، پس شفاى كور و پيس كارى نبود كه او در وقت معيّن و زمان محدودى انجام دهد ازاين رو تعظيم آن نعمت در ديده وى، همانند وقت وقوع آن از او، مطلق و غيرمقيّد به زمانى است؛ و اللّه اعلم.

و از باب انفصال است قول خداى- تعالى-: «فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَّ فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِي الْحَجِّ «2»» كه ابو عمرو و ابن كثير، نه ساير قرّاء، رفث و فسوق را به رفع و تنوين قراءت كرده اند پس گفته مى شود: چرا اين دو كلمه «رفث و فسوق» به رفع اختصاص يافت، و «لا جِدالَ» مرفوع نگرديد، و بنابر قاعده نحوى «اسم نكره بعد از لاء» مبنى بر فتح شد-. (و گفته نشود «3») نحويان را در اين كلمه (اسم لا)- كه آن معروف به مسأله «لا حول و لا قوّة الّا باللّه» است- شش قول باشد: رفع

همه اسمها با تنوين، و بدون تنوين، و نصب همه اسمها با تنوين، و بدون تنوين و رفع يكى و نصب ديگرى بدون تنوين، و رفع برخى و نصب برخى با تنوين «4»، و هرگاه اين وجوه بى اشكال باشد، سؤال ساقط مى گردد، زيرا در جواب مى گويم: «اگر قراءت مورد سؤال

__________________________________________________

(1)- سورة المائدة؛ 5، آيه 110 و 111.

(2)- سورة البقره؛ 2، آيه 197.

(3) عبارت اصل متن «يقال» بود و مصحّح اين وجه را بر وجه مضبوط در ساير نسخه ها با اضافه «لا» ترجيح داده و افزوده است آن وجه صحيح و وجه مذكور در ساير نسخه ها اشتباه و موجب فساد معنى است ولى به نظر مترجم پس از تأمّل در متن به قرينه سياق معلوم مى شود «لا يقال» صحيح است، و لذا ترجمه «لا يقال» در متن ترجمه آورده شد.

(4) ر ك: البهجة المرضية (السّيوطى) ص 63.

بديع القرآن، ص: 381

اين گونه درباره اش عمل شده بود. و قراءت ابو عمرو و ابن كثير بر اين روش بود تبديل روايتشان جايز بود، و به وجوه ديگر قراءت مى كردند و «فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ» را جايز مى دانستند در حالى كه تبديل آن روايت نزد آن دو تن جايز نيست، بنابراين عدم جواز تبديل بر اين دلالت دارد كه يا وجه قراءت آن دو از وجود ششگانه مذكور است، و در حالى كه آن وجه را بر ساير وجوه ترجيح داده، دليل ترجيح چيست و يا اين كه قراءت آن دو

(رفع رفث و فسوق و نصب جدال) علّت ديگرى دارد، پس آن علّت چيست؟، در حالى كه ابو عمرو مثل چنين مورد قراءتى را براساس قاعده نحوى معروف يعنى فتح همه اسمهاى بعد از لا مكرّر، قراءت كرده، و اين وجه را بر ساير وجوه، در قول خداى- تعالى-: «مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ «1»»، ترجيح داده است، بنابراين فرق ميان دو مورد چيست؟»- و علّتى كه به سبب آن ابو عمرو و ابن كثير اين آيه را در دو اسم اول، نه اسم سوم به رفع قراءت كرده اند «2» اين است كه حرف «لاء» اى كه دو اسم اول پس از آن واقع شده اند غير «لاء» اى است كه اسم سوم پس از آن واقع شده؛ كه «لاء» اول «لاء» نهى نه لاء نفى و لاء دوم، لاء نفى است، و معنى اين است كه «فمن فرض فيهنّ الحجّ فلا يكن رفث و لا فسوق» يعنى «لا يحدث منه ذلك» (- پس هركه حجّ را بر خويش واجب ساخت نبايد از او آميزش با زنان و نافرمانى سر زند)، سپس به منظور نفى، جمله «لا جدال» را ازسر گرفته است پس در «لاء» اول، نهى و در «لاء» دوم نفى آورده است؛ و اللّه اعلم.

و فرق ميان انفصال و ايضاح آن است كه اشكال ايضاح در جزئى از يك كلام و توضيحش در بقيّه كلام است، و انفصال و اشكال آن در يك جاى كلام قرار دارد، و چه بسا اشكال و انفصال از آن در يك كلمه واقع شده است، وليكن انفصال بيشتر، در يك جمله و يك

بيت مى آيد، و تحقّق آن در ابيات متعدّد و جمله هاى مكرّر نادر است، و الله اعلم.

باب ابداع «3»

باب ابداع «3»

ابداع آن است كه هر لفظى از الفاظ كلام به تنهايى به تناسب استعداد كلام، و مفاد معنايش متضمّن يك يا دو بديع باشد به گونه اى كه در يك بيت يا يك جمله تعدادى از انواع بديع تحقّق

__________________________________________________

(1)- سورة البقره؛ 2، آيه 254.

(2)- روح المعانى، ج 1 ص 462، و النّشر فى القراءات العشر، ج 2 ص 204.

(3)- انتساب اين نوع به مؤلّف بى اشكال است. منابع بحث آن: خزانة ابن حجّة ص 37، حسن التّوسل ص 72، نهاية الارب، ج 7 ص 164.

بديع القرآن، ص: 382

يابد، و كلمه اى از آن خالى از يك يا دو نوع بديع يا بيشتر نباشد.

و در كلام منثور و شعر موزون گفتارى مانند آيه اى از كتاب خداى- تعالى- نه ديده و نه روايت كرده ام، آيه اى كه از آن 21 نوع از انواع بديع استخراج نموده ام، باوجودى كه تعداد الفاظش 17 كلمه است. آن آيه اين قول خداى- تعالى- است: «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْماءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «1»». شرح انواع بديعى آن از اين قرار است:

مناسبت تام: ميان «ابلعى و أقلعى»

و مطابقت لفظى: در دو كلمه ارض و سماء

و استعاره: إبلعى و أقلعى براى ارض و سماء

و مجاز: در يا سَماءُ كه حقيقت آن: «يا مطر السّمآء» است.

و اشاره: در

«غِيضَ الْماءُ» واقع شده، كه خداى- سبحانه و تعالى با اين دو لفظ معانى بسيارى بيان داشته؛ زيرا آب فرو نمى رود مگر باران آسمان بايستد، و زمين آبهاى جارى از چشمه ها را ببلعد، و در نتيجه آبهاى جمع شده روى زمين كاهش يابد.

و ارداف: در «اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ» پس همانا خداوند از استقرار كشتى بر اين مكان و نشستن آن، بدون انحراف و كجى به منظور آرامش اهل كشتى، با لفظى نزديك به حقيقت خبر داده است.

و تمثيل: كه در جمله «قُضِيَ الْأَمْرُ» تحقّق يافته است، پس همانا با آن جمله، نابودى نابودشدگان و رهايى رهايى يافتگان را با لفظى بيان داشته كه نسبت به لفظ ارادف تا حدّى از لفظ معناى حقيقى دور است.

و تعليل: ازآن روى كه فرورفتن آب علّت استقرار كشتى است.

صحّت تقسيم: و آن هنگامى است كه خداى- سبحانه- اقسام حالات آب را در زمان نقصان فراپوشانيده است؛ زيرا حالت نقصان جز اين نيست كه آب آسمان حبس و چشمه هاى زمين بسته، و آب جارى بر روى آن كاهش مى يابد.

و احتراس: در قول خداى تعالى-: «وَ قِيلَ بُعْداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» كه خداوند به واسطه آن جمله از پندار كسى كه مى پندارد چه بسا هلاكت شامل كسانى شده كه سزاوار هلاكت نبوده اند، از اين پندار، جلوگيرى كرده است؛ پس خداى- سبحانه- نفرين بر هالكان را آورد تا دانسته شود كه ايشان

__________________________________________________

(1)- سورة هود؛ 11، آيه 44.

بديع القرآن، ص: 383

سزاوار هلاكت بوده اند؛ چراكه عدل خداوند مانع از آن است كه نفرين بر كسى

آورد كه شايسته آن نيست.

و انفصال: به اين شرح كه گوينده اى را رسد كه گويد: «از لفظ قوم بى نيازى حاصل است؛ زيرا اگر گفته مى شد: «و قيل بعدا للظالمين» كلام كامل بود»، و انفصال از آن اشكال به اين است كه گفته شود: چون قبل از آن جمله، در آغاز كلام، قول خداى- تعالى-: «وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ «1»» بيان شده، و پيش از آن خداى- سبحانه- خطاب به نوح (ع) گفته:

«وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ «2»»، ازاين رو بلاغت ايجاب كرد، لفظ «نوح» كه الف و لام آن، مبيّن تعريف عهد مى باشد، آورده شود، تا بيان نمايد كه قوم هلاكت يافته، همان قومى هستند كه نامشان، در قول خداى- تعالى-: «وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ» از پيش آمد، و ايشان را به صفت ظلم متّصف گردانيد، و با علم سابق خود با كلام «وَ لا تُخاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ» از هلاكتشان خبر داد، بنابراين از آن اشكال انفصال حاصل و دانسته شد لفظ قوم در كلام لفظ زايدى نيست.

و مساوات: و آن به سبب اين است كه لفظ آيه نه بيشتر، و نه كمتر از معناى آن است.

و حسن نسق: و آن در عطف برخى رويدادها بر برخى ديگر با بهترين ترتيب و مطابق وقوع آنها يكى پس از ديگرى تحقّق يافته است. پس همانا خداوند زمين را فرمان داد آب را فرو برد، سپس اين معنى را كه آسمان فرو نبارد، بر آن عطف كرد، و بر آن، خبر كاهش يافتن آب را و بر خبر كاهش يافتن آب، فرمان به هلاكت رسيدن

افراد هلاكت يافته و نجات افراد نجات يافته را معطوف داشته است، و بر آن فرمان، استقرار كشتى را بر «جودى» و بر استقرار كشتى بر جودى، نفرين بر هلاكت يافتگان را به عطف آورده است. پس عطف اين جمله ها به ترتيب تحقّق مضامين آنها آمده است.

و ائتلاف لفظ با معنى: زيرا لفظ ديگرى شايستگى ندارد، جايگزين هيچ يك از الفاظ آن آيه شود.

و ايجاز: از آن جهت كه خداى- سبحانه- همه داستان را با الفاظ مخصوص خودش، در كوتاهترين عبارت، و با الفاظى نه طولانى به طورى بيان داشته كه خبرى از اخبار آن را فرو نگذاشته است.

و تسهيم: زيرا بخش اول آيه تا «أَقْلِعِي» آخر آيه را مى طلبد.

__________________________________________________

(1)- سورة هود؛ 11، آيه 38

(2)- سورة هود؛ 11، آيه 37.

بديع القرآن، ص: 384

تهذيب: براى اين كه تك تك الفاظ به صفات حسن متّصف است، و مخارج حروف هر يك از كلمه ها آسان و رونق فصاحت دارد، و از الفاظ زشت خالى، و تركيب الفاظ از تعقيد و موجبات آن مبرّاست.

و حسن بيان: از آن جهت است كه شنونده در معناى كلام درنگ نمى كند، و چيزى از آن بر او مشكل نمى گردد.

و تمكين: به سبب اين كه فاصله آيه در مقرّ خود استقرار دارد، و در مكان خود جايگزين شده، نه اضطرابى دارد، و نه فراخوانده مى شود «2».

و انسجام: و انسجام در آن، جريان كلام به آسانى و با دلنشينى و لفظ مستحكم است، و ظرافت آن همانند آب اندكى است كه از هوا تشكيل مى شود.

و ابداع: كه در

ضمن همه آيه تحقّق يافته و نام اين باب است، ابداع آن، به سبب اين است كه در هر لفظى از الفاظش يك يا دو نوع از انواع بديع حاصل شده است؛ زيرا اين آيه چنانكه گذشت مركّب از هفده كلمه مى باشد كه بيست ويك نوع از انواع بلاغت را دربرگرفته، و اين بدون احتساب برخى از انواع مكرّر است، مانند استعاره كه در دو مورد تحقّق يافته، و آن استعاره ابتلاع و اقلاع است، پس خداى رحمتت كناد: عظمت اين كلام را تماشا كن، و آن طرايفى كه نظمش دربردارد و لفظش فراگرفته ببين، تا چنانكه بايد از آن قدردانى كنى، و اين تعداد كه گفته شد تعدادى از انواع بديعى است كه در آن آيه براى من باوجود ضعف در دقّت و كمى معلومات و كندى ذهن روشن شده است؛ و اللّه اعلم.

باب حسن خاتمه «1»

باب حسن خاتمه «1»

بر گوينده چه شاعر و چه نثرپرداز، واجب است كلامش را با بهترين پايان، پايان بخشد؛ كه آن آخرين بخشى است كه در گوشها باقى مى ماند و چه بسا، بيشتر اوقات، همان بخش و نه ساير بخشها به خاطر سپرده مى شود.

پس لازم است در آراستگى و پختگى، و نغزى و نيرومندى آن كوشش شود.

__________________________________________________

(2) يعنى فاصله آيه با تكلّف و تدبّر به دست نمى آيد بلكه خود مى آيد.

(1)- ابن ابى الاصبع از اين مطلب سخن گفته كه اين نوع از اختراعات اوست، وليكن وى در اين باب از سوى: قاضى على بن عبد العزيز جرجانى در كتابش الوساطة ص 48 و تيفاشى در كتابش البديع زير نام حسن المقطع، و ابن حجّة، در كتاب خزانة الادب ص 460، سبقت گرفته شده

است.

بديع القرآن، ص: 385

و از مثالهاى اين باب خاتمه اى است كه امام على (ع) آن را پايان بخش نامه اى قرار داده كه در پاسخ نامه معاويه- پيش از وقوع جنگ صفّين ميان ايشان- نگاشته است، و در آن مى گويد «1»: «و ذكرت أن ليس لى و لاصحابى عندك الّا السّيف، فلقد أضحكت بعد استعبار متى ألفيت بني عبد المطّلب من الاعدآء ناكلين و بالسّيوف مخوّفين «لبّث قليلا يلحق الهيجا حمل» فسيطلبك من تطلب، و يقرب منك ما تستبعد و إنّى مرقل تحوك بجحفل من المهاجرين و الانصار و التّابعين لهم باحسان، شديد زحامهم، ساطع قتامهم، متسربلين سرابيل الموت احبّ اللّقاء اليهم لقاء ربّهم قد صحيتهم ذرّيّة بدريّة و سيوف هاشميّة قد عرفت مواقع نضالها فى أخيك و خالك، و جدّك «وَ ما هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ «2»».

و حسن خاتمه در اشعار شاعران گذشته بسيار كم است، و همانا شاعران مولّد تا عصر حاضر به آن پرداخته اند.

و از آن باب است شعر ابو نواس كه آن را پايانبخش قصيده اى قرار داده كه درباره محمّد امين سروده است، مطلع آن قصيده چنين است: (طويل)

يا دار ما صنعت بك الايّام لم يبق فيك بشاشة تستام «3»

وى آن قصيده را با اين بيت پايان بخشيده است:

فبقيت للعلم الّذي تهدى «6» له

و تقاعست عن يومك الايّام «4»

و مانند شعر همان شاعر درباره خصيب والى مصر، از ابيات قصيده اى كه آغاز آن چنين است: (طويل)

أجارة بيتنا أبوك غيور و ميسور ما يرجى لديك عسير «5»

وى در پايان آن قصيده گفته است:

فإن تولنى منك الجميل فأهله و إلّا فانّى عاذر و شكور

و مانند گفتار ابو تمّام، در پايان قصيده اى كه در آن سخن از فتح عمّوريّه گفته است: (بسيط)

__________________________________________________

(1)- نگاه كن به: نهاية الارب، ج 7 ص 233، چاپ دار الكتب المصريّة و صبح الاعشى، ج 1 ص 229.

(2)- سورة هود؛ 11، آيه 83.

(3)- روايت آن شعر در ديوان وى چنين است:

«يا دار ما فعلت ...» «ضامتك و الايّام ليس تضام»

نگاه كن به ص 63 و 64، ديوان ابو نواس، چاپ «العموميّة».

(4)- آغاز اين بيت، در ديوان چنين نقل شده:

«فسلمت للامر الّذى ترجى له»

.

(5)- ديوان او، ص 101 و 102.

(6) در تحرير (ص 618) تهدى به ضبط شده است.

بديع القرآن، ص: 386

إن كان بين ليالي الدّهر من رحم موصولة اوذمام غير منقضب «1»

فبين ايّامك اللّاتي نصرت بها و بين ايّام بدر أقرب النّسب

أبقت ينى ألاصفر الممراض كاسمهم صفر الوجوه و جلّت أوجه العرب

و مانند شعر وى در خاتمه قصيده اى كه به آن از ابن ابى دواد عذرخواهى كرده است:

و من يأذن إلى الواشين يسلق مسامعه بالسنة حداد «2»

و مانند گفتار وى در خاتمه قصيده اى كه به آن از موسى بن ابراهيم رافقى عذرخواهى كرده است: (طويل)

فإن يك ذنب عنّ اوتك هفوة على خطأ منّى فعذرى على عمدى «3»

و مانند شعر ابو الطيّب متنبى در پايان قصيده اى از قصيده هاى معروف به «سيفيّات» (الوافر)

فلا حطّت لك الهيجآء سرجا و لا

ذاقت لك الدّنيا فراقا «4»

و مانند شعر او در پايان قصيده اى كه به آن ابو وائل بن حمدان را به مناسبت رهايى او از اسارت تهنيت گفت: (متقارب)

فذى الدّار أغدر من مومس و أخدع من كفّة الحابل «5»

تفانى الرّجال على حبّها و لا يحصلون «7» على طائل

و مانند گفتار او در پايان قصيده اى كه به آن «ابن العميد» را توديع كرده است: (طويل)

فجد لي بقلب إن رحلت فإنّني أخلّف قلبي عند من فضله عندي «6»

فلو فارقت جسمى إليك حياته لقلت أصابت غير مذمومة العهد

و همه خاتمه هاى فرقان (قرآن) در نهايت نيكويى و اوج كمال است، زيرا آن خاتمه ها ميان موضوعاتى چون دعاها، و وصيّتها، و واجبات، و ستايش خدا، و توحيد خدا، و پندها، و وعده ها، و خاتمه هاى ديگرى دور مى زند كه جانها را باوجود چنان مطالبى ميلى و اشتياقى براى گفته هاى ديگر بجاى نمى ماند مانند:

__________________________________________________

(1)- ديوان ابو تمّام ص 11- 12، چاپ بيروت، با اختلاف كمى در روايت شعر.

(2)- ديوان او ص 81.

(3)- ديوان او، و

الطراز ج 3 ص 129، 328.

(4)- ديوان متنبّى با شرح عكبرى، ج 1 ص 428.

(5)- ديوان متنبّى، ج 2 ص 28.

(6)- ديوان متنبّى، ج 1 ص 280.

(7) در متن بديع القرآن اضافه دارد: «منها» و آن موجب اخلال به وزن شعر است. در تحرير ص 620 مصراع دوّم بدون «منها» نقل شده است.

بديع القرآن، ص: 387

معناى تفضيل در صله موصول (صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ ...) در پايان «سوره فاتحه» و دعايى كه پايانبخش «سوره بقره» است، و وصيّتهاى پايان «سوره آل عمران». و فرائض پايان «سوره نساء»، و تعظيم و تقدير (ذات حق) در خاتمه «سوره مائده» و وعدووعيد در پايان «سوره انعام»، ترغيب بر بندگى و عبادت و بيان حال فرشتگان در خاتمه «سوره اعراف»، تشويق بر جهاد و صله ارحام پايانبخش «سوره انفال»، وصف پيامبر (ص) و مدح او و دلدارى و توصيه به او و وصف حقّ به «لا اله الّا الله» (تهليل) در پايان «سوره براءت»، و دلدارى به پيامبر (ص) در پايان «سوره يونس» و مانند آن است خاتمه «سوره هود»، وصف قرآن و مدح آن در خاتمه «سوره يوسف»، و ردّ بر تكذيب كنندگان پيامبر (ص) پايانبخش «سوره رعد»، مدح قرآن، و سخن از فايده آن و نعمت نزول قرآن پايانبخش «سوره ابراهيم»، و وصيّت به پيامبر پايانبخش «سوره حجر»، و امر پيامبر- عليه الصلوة و السّلام- به صبر، و نهى وى از اندوه، و زدودن اندوه وى، اندوهى كه از كفر

كافران بر او عارض مى شود و وعده به پرهيزگاران پايانبخش «سوره نحل»، و امر پيامبر (ع) به ستايش پروردگارش- سبحانه- و تنزيه و تكبير او كه پايانبخش «سوره اسراء» است. و تشويق پيامبر (ص) به ابلاغ (رسالت) و اقرار به صفت بشريّت، و امر وى به توصيه پايانبخش «سوره كهف»، و بيان سبب نزول قرآن، و وصف كسى كه قرآن بر او نازل شده، و زنهار دادن به مردم با بيان سرگذشت كسانى كه پيش از ايشان به هلاكت رسيده اند پايانبخش «سوره مريم»، و وعدووعيد، با سخن از كمين نشستگان ستمكار و فريبكار پايانبخش «سوره طه»، و استعانت به خداوند در برابر آنچه مشركان (خلاف حقّ و اسلام) مى گويند پايانبخش «سوره انبياء»، تشويق به پيروى دين ابراهيم و بيان اين مطلب كه پيامبر گواه پيروى امّت خود از دين ابراهيم است، و گواهى امّت او بر ساير امّتها، و امر امّت پيامبر به نماز و زكات، و تمسّك به ذات خداوند، و وصف حق- سبحانه- به صفاتى كه موجب تشويق به تمسّك به اوست پايانبخش سوره حجّ، و امر پيامبر (ص) به دعا، و درخواست آمرزش در دعا، و وصف پروردگار- سبحانه- به بخشش پايان «سوره مؤمنون» و اعلام اين مطلب كه خداى- سبحانه- حال بندگان را در دنيا مى داند، و وقتى در آخرت بسوى او بازگشتند، ايشان را از نتيجه كارهايشان آگاه مى سازد، و اين كه بر هر چيزى قدرت مطلق دارد پايانبخش «سوره نور»، و تشويق به دعا در پايان «سوره فرقان»، و تهديد ستمكاران پايانبخش «سوره شعرا»، و ستايش پروردگار، و وعيد، و وصف خداى- سبحانه- به آگاهى از كارهاى بندگان پايان «سوره نمل»، و وصف

حق- سبحانه- به بقا پس از فناى خلق، و اين كه بازگشت بسوى او و حكم مختصّ به اوست پايانبخش «سوره عنكبوت»، و وعده هدايت براى كسى كه در راه خدا جهاد كند، و همراهى خداوند با نيكوكاران، و امر پيامبر (ع) به صبر و نهى ديگران از آنها كه در شك و ترديدند،

بديع القرآن، ص: 388

- در حالى كه خطاب متوجّه پيامبر است- (نهى ايشان) از اين كه پيامبر را به كارى برخلاف مقام بردبارى بكشانند در پايان «سوره روم» «1»، و امر پيامبر (ع) به روى گردانيدن از كافران و انتظار حكم خداوند درباره ايشان، خاتمه «سوره سجده»، و بزرگداشت حمل امانت و ترس قويترين آفريدگان از آن امانت و اين كه انسان به سبب ظلم و جهلش بار امانت را مى كشيد، و آن قبول امانت وسيله به عذاب رساندن منافقان و مشركان و قبول توبه مؤمنان، و خبر از آمرزش و رحمت خداوند پايانبخش «سوره احزاب» و برحذرداشتن از فريفته آرزوها شدن، چنانكه شخصى كه در حق، شك و ترديد مى ورزد، فريفته مى شود، پايان «سوره سبأ»، خبر از اين كه خداى- سبحانه بندگانش را مهلت مى دهد و به وضع آنان بيناست پايان «سوره فاطر» و خبر از اين كه قبضه قدرت و ملكيّت هرچيز به دست او و بازگشت همه بسوى اوست، پايانبخش «سوره يس» و تسبيح و تنزيه خداى- تعالى- از وصف مشركان، و درود بر پيامبران، و ستايش پروردگار جهانيان، خاتمه «سوره صافّات»، و مأمور شدن پيامبر (ص) به دور ساختن مقام خود

از درخواست مزد مقابل هدايت كسانى كه هدايتشان كرده، و از بستن مقام پيامبرى به خويشتن، و خبر از اين معنى كه قرآن يادآور جهانيان است، «پايانبخش سوره ص» و سخن از اوضاع قيامت، و ستايش خداوند خاتمه «سوره زمر» و تشويق به ايمان پيش از نزول عذاب و برحذر داشتن از كفر و اظهار زيانكارى كافران پايان «سوره حم (مؤمن)»، و خبر از اين كه كافران درباره روز قيامت در شكّ و ترديدند و خداوند بر هر چيزى احاطه دارد، خاتمه «سوره حم (فصلت)» و مدح پيامبر به هدايت و راهنمايى، پايانبخش «سوره شورى»، و آگاه ساختن پيامبر (ع) از اين معنى كه كافران قوم وى ايمان نمى آورند و مأمور شدن او به گذشت از آنان و تهديدشان پايانبخش «سوره زخرف» و بزرگداشت اين نعمت پيامبر (ع) كه قرآن را به منظور يادآورى بر زبان وى جارى ساخت، و امر پيامبر به انتظار آنچه مؤمنان در انتظارش هستند، خاتمه «سوره دخان» و كوتاه شمردن عمر دنيا، و تشبيه كوتاهى آن به ساعتى از روز و تثبيت هلاكت فاسقان پايان «سوره احقاف»، و بيم دادن كافران به جايگزين كردن قومى ديگر بجاى ايشان پايان «سوره قتال»، و وعده آمرزش و پاداش بزرگ به مؤمنان شايسته در پايان «سوره فتح»، اعلام اين مطلب كه منّت گذاردن به سبب هدايت آن كسى كه مسلمان شده مخصوص خداى- سبحانه- مى باشد، و خداوند به كارهاى ايشان آگاه است پايانبخش «سوره

__________________________________________________

(1)- ملاحظه مى شود كه معرّفى خاتمه «سوره لقمان» از همه نسخه هاى اصل افتاده، و در نسخه اصل «ا» و «ب» خاتمه سوره سجده بيان شده و مؤلّف آن را خاتمه سوره لقمان

دانسته است، دقت كن. و صحيح بود درباره آن بگويد: خاتمه آن سوره عبارت است از اين كه علم به ساعت (قيامت)، و نزول باران، و آنچه در ارحام نهان است و علم به آينده انسان و سرزمين وفات او (علم به آن امور) نزد خداست.

بديع القرآن، ص: 389

حجرات»، و امر به پيامبر (ص) تا با آيات قرآن كسى كه بيمناك است متذكر سازد پايان «سوره ق» و نفرين با «ويل» بر كافران پايان «سوره ذاريات»، و امر پيامبر (ص) به بردبارى و تسبيح و ستايش خداوند پايانبخش سوره طور، و بيان حال مشركان و بيان (انكار) اين كه هنگام شنيدن قرآن گريه نمى كنند و امر ايشان به سجده پايان «سوره نجم» و مژده به مؤمنان به داشتن جايگاه صدق در محضر پروردگارشان پايانبخش «سوره قمر»، و بزرگداشت نام خدا و وصف او به جلالت و اكرام «پايان سوره رحمن» و اعلام اين موضوع كه قرآن حقّ يقين است، و مأمور شدن پيامبر به تسبيح نام پروردگار بزرگش خاتمه «سوره واقعه» و اعلام اين مطلب كه بخشش به دست خداست، و به هركس بخواهد مى بخشد؛ زيرا او داراى بخششى عظيم است پايانبخش «سوره حديد» و وعده به رستگارى حزب خدا خاتمه «سوره مجادله»، و وصف خداى- سبحانه- به داشتن اسماء حسنى، و اختصاص او به عزّت و حكمت، پايانبخش «سوره حشر»، و خبر از بريده شدن اميد كافران مقبور به سبب انكار بعث و نشور خاتمه «سوره ممتحنه»، و منّت بر مؤمنان كه به سبب

تأييد خداى- سبحانه- بر كافران پيروز شده اند پايان «سوره صفّ»، و تشويق به مقدّم داشتن و ترجيح نماز بر تجارت، و وعده روزى به كسى كه نماز را مقدّم داشته است پايانبخش «سوره جمعه»، و خبر از اين كه نفوس از مهلت معيّنشان تجاوز نمى كنند، و خداى- سبحانه- از كارهاى ايشان آگاه است، پايان «سوره منافقين»، و بيان اين معنى كه خداى- سبحانه- بر كارهاى شايسته سپاسگزارى مى كند، و از كارهاى بد چشم مى پوشد، و مدح خويشتن به داشتن علم غيب و شهود و به داشتن عزّت و حكمت خاتمه «سوره تغابن» و خبر از اين كه خداى- سبحانه آسمانها و زمين را آفريده و امر خود را ميان آنها نازل كرده و آن را دليل قدرت و احاطه علم او بر هرچيز قرار داده است پايانبخش «سوره طلاق»، و مثل زدن به زن نوح و لوط براى كافران و مثل آوردن زن فرعون، و مريم دختر عمران براى مؤمنان، خاتمه «سوره تحريم» و بزرگداشت نعمت آب جارى در چشم مخلوق پايانبخش «سوره ملك» و ردّ آن كسى كه پيامبر (ص) را به جنون نسبت داد و خبر از آن كه قرآن تذكّر براى جهانيان است، خاتمه «سوره قلم»، و وصف قرآن به اين كه (حق آشكار «1») است، و امر پيامبر (ص) به تسبيح نام پروردگار بزرگش پايان «سوره الحاقه» و ياد از روز قيامت و بيان حال برانگيخته شدگان پايان «سوره معارج»، و نفرين بر كفّار به هلاكت و نابودى، و تأكيد آن نفرين با نفرين به محو آثار ايشان پايان «سوره نوح»، و مدح ذات حق از سوى خودش با بيان احاطه او بر آنچه نزد

__________________________________________________

(1) عبارت

داخل پرانتز ترجمه «الحقّ المبين» عبارت متن بديع القرآن است. وليكن چون آيه ماقبل آخر سوره الحاقة «و انه لحقّ اليقين» است عبارت متن بديع مى بايست الحقّ اليقين باشد تا بتواند توضيح خاتمه آن سوره واقع شود.

بديع القرآن، ص: 390

پيامبرانش- عليهم السلام- هست، و آگاهى او از عدد و اندازه هرچيز پايانبخش «سوره جنّ»، و تشويق و انگيزش بر استغفار، پايان «سوره مزّمّل»، و خبر از اين كه قرآن تذكّردهنده است، و تذكّر به آن جز با خواست خداوند تحقّق نمى يابد، و خبر از اين كه خداى- سبحانه- شايسته است كه از عذاب وى پرهيز شود و شايسته آمرزيدن است، پايان (سوره مدّثّر» و استدلال به آفرينش انسان براى زنده كردن مردگان در پايان «سوره قيامت»، و وعده به مؤمنى كه در مشيت الهى گذشته مبنىّ بر اين كه او را در رحمت خود وارد كند، و وعده عذاب به ستمكاران پايانبخش «سوره انسان» و استفهام به منظور استبعاد از سخنى كه تكذيب كنندگان قرآن، پس از قرآن، به آن ايمان مى آورند، و بيان عظمت قرآن پايان «سوره مرسلات»، و سخن از آرزوى كافران در روز قيامت، آرزوى اين كه خاك باشند، خاتمه «سوره نبأ»، و كوتاه شمردن مدّت انتظار قيامت پايانبخش «سوره نازعات»، و وصف چهره مؤمنان به درخشندگى، و دگرگون شدن چهره هاى كافران خاتمه «سوره عبس»، و خبر از اين كه قرآن تذكّردهنده كسى است كه بخواهد با كمك خداى- تعالى- بر راه راست و درست باشد پايان «سوره تكوير»، و وصف قيامت، و بيان

اين كه در آن روز حكم و فرمان از آن خداوند به تنهايى است، خاتمه «سوره انفطار»، و استفهام از پاداش كافران به منظور توبيخ ايشان خاتمه «سوره مطفّفين»، و وعده پاداش بدون منّت به مؤمنان صالح پايانبخش «سوره انشقاق» و تعظيم قرآن و بيان اين كه قرآن نگهدارى مى شود پايان «سوره بروج» و امر به اعطاى مهلت كوتاه به كافران پايان «سوره الطارق»، اعلام اين مطلب كه آنچه در قرآن ثبت است در صحف ابراهيم و موسى موجود است، پايان «سوره اعلى»، اعلام اين موضوع كه بازگشت همگان بسوى خداى- سبحانه- است، و حسابشان بر اوست، خاتمه «سوره غاشيه» و سخن از دخول نفس مطمئنّه و راضيه مرضيّه در زمره بندگان خدا و بهشت الهى در پايان «سوره الفجر»، و سخن از حال اصحاب سمت راست، و اصحاب سمت چپ پايانبخش «سوره بلد»، و پندواندرز با بيان عذابى كه به قوم ثمود وارد شد، پايان «سوره الشمس»، و تشويق به پرداخت زكات پايان «سوره اللّيل»، و نهى از سلطه بر يتيم و طرد سائل و دستور بازگو كردن نعمتها پايانبخش «سوره الضّحى» امر پيامبر (ص) به اشتياق بسوى پروردگارش پايان «سوره انشراح»، و خبر از اين كه خداوند حاكمترين حاكمان است پايانبخش «سوره التين»، و امر پيامبر به سجده و نزديك شدن به حق پايان «سوره علق»، وصف شب قدر و تعريف تعيين وقت آن، خاتمه «سوره قدر» و سخن از اين كه مؤمنانى كه از بهترين آفريدگانند از پروردگارشان خوشنود، و پروردگارشان از ايشان خوشنود است، پايان «سوره بريّه»، و سخن از دقّت در حساب و پاداش كارهاى كوچك پايان «سوره زلزله»، و وصف روز نشور (روز قيامت)،

و وصف ذات حق به خيرخواهى درباره بندگانش، پايان «سوره

بديع القرآن، ص: 391

العاديات»، وصف جهنم- اعاذنا الله منها- پايان «سوره القارعه» و تهديد مكلّفان به مسؤوليّتشان در مقابل نعمتها، پايان «سوره تكاثر»، و امر به مؤمنان مبنىّ بر اين كه يكديگر را به صبر و حق سفارش كنند، پايان «سوره العصر»، وصف آتش دوزخ پايان «سوره همزه»، سخن از هلاكت اصحاب فيل پايان «سوره فيل» و مأمور شدن قريش به عبادت پروردگار خانه كعبه، كه ايشان را هنگام گرسنگى غذا داد، و از ترس ايشان را ايمن ساخت پايان «سوره ايلاف»، و نهى از ريا و ممانعت از كار خير پايان «سوره للدّين»، و مذمّت دشمن پيامبر خدا (ص) پايان «سوره كوثر» و رها كردن كافران با دينشان پايان «سوره الكافرون»، و دستور استغفار هنگام پيروزى پايان «سوره نصر»، و نكوهش زن ابو لهب، پايان «سوره تبّت»، و تنزيه خداى- سبحانه- از شبيه و مثل پايان «سوره اخلاص» و پناه بردن به خدا از شرّ حاسدان، پايان «سوره فلق» و پناه بردن به خدا از وسوسه جنّ و انس، پايان «سوره ناس».

اين است بر وجه اجمال، (مضامين) بخشهاى پايانى سوره هاى فرقانى (قرآن كريم)، و اگر به بيان تفاصيل محاسن و فنونى كه دربردارد مى پرداختم، و براى تمكين، و زيبايى، و آراستگى مقاطع آن خاتمه ها و اوج بلاغت هر مقطع از آن مقاطع دليل مى آوردم، براى آن منظور به تدوين كتابى جداگانه نيازمند مى شدم، و ضميمه ساختن آن محاسن و فنون به

اين كتاب اطاله و تفضيل آن را موجب مى شود، و نقل كتاب را براى كسى كه مى خواهد آن را استنساخ كند مشكل مى سازد.

و همانا روشهاى استنباط و استخراج در اين كتاب از پيش گذشت، و هركس به مطالعه آن ادامه دهد، به گوشت و خونش آميخته مى شود، و بر استنباط هر آنچه در آن خاتمه ها و ساير انواع كلام بليغ موجود است، توانا خواهد شد: و الله اعلم.

كتاب بديع القرآن كه تعداد بابهاى آن صدوسه باب است پايان يافت، و با پايان آن كتاب «البرهان فى اعجاز القرآن» پايان پذيرفت «1».

__________________________________________________

(1)- اين خاتمه چنان است كه در نسخه اصل وارد شده است، و آن با خاتمه ساير نسخه ها فرق دارد ولى چون خاتمه مذكور كار كاتبان است اثرى (در اصل متن) ندارد.

بديع القرآن، ص: 392

ملحقات

ترجمه آياتى از قرآن كريم كه شاهد ابواب بديع القرآن است «1»

آيات شاهد باب اول: استعاره

آيات شاهد باب اول: استعاره

ص 124 س 9 «أُولئِكَ ... تِجارَتُهُمْ» سورة البقرة؛ 2، آيه 16

آنان (منافقان) كسانى اند كه گمراهى را به هدايت خريدند پس تجارتشان سود نبرد، و ايشان راه يافتگان نبودند.

ص 124 س 21 «فَأَذاقَهَا ... الْخَوْفِ» سورة النحل؛ 16، آيه 112

پس خداى شمول (لباس) گرسنگى و ترس را به (اهل) آن آبادى چشانيد.

ص 124 س 21 «وَ إِنَّهُ ... الْكِتابِ» سورة الزخرف؛ 43، آيه 4

و بدرستى كه قرآن در لوح محفوظ نزد ما عالى مرتبت و مظهر حكمت است.

ص 125 س 3 «قالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً» سوره مريم؛ 19، آيه 4

(زكريّا) گفت: پروردگارا بدرستى كه

استخوانم سست شده، و (شعله پيرى) سرم را فراگرفته است.

ص 125 س 9 «وَ فَجَّرْنَا ... عُيُوناً» سورة القمر؛ 54، آيه 12

و زمين را چشمه ها بشكافتيم.

ص 125 س 16 «وَ تَرَكْنا ... فِي بَعْضٍ» سورة الكهف؛ 18، آيه 99

و در آن روز (روز خروج يأجوج و مأجوج) برخى از ايشان (يأجوج و مأجوج يا مردم) را موج زنندگان در برخى ديگر رها ساختيم.

ص 125 س 18 «وَ الصُّبْحِ ... تَنَفَّسَ» سورة التكوير؛ 81، آيه 18

و سوگند به بامدادان آنگاه كه بدمد.

ص 126 س 1 «وَ فِي عادٍ إِذْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ» سورة الذّاريات؛ 51، آيه 41

و در عاد (قوم هود) عبرتى نهاديم، هنگامى كه برايشان باد عقيم (عقيم از خير و رحمت) فرستاديم.

__________________________________________________

(1) پوشيده نماند: آن دسته از آياتى كه فقط به ترجمه قسمت منقول آنها در متن بديع القرآن اكتفا شده، تنها اول و آخر آنها آورده شده است، و آن دسته از آياتى كه ترجمه آنها اقتضا داشته علاوه بر قسمت منقول در متن عبارتى از ماقبل و يا مابعد آن نيز ترجمه شود، آن آيات با قسمت افزوده شده عينا نقل شده است، و چنانچه دو آيه متوالى يا زيادتر، در دو باب يا بيشتر آمده، آن آيات و ترجمه آنها در نخستين باب آورده شده، و ترجمه آنها را در ساير ابواب به آن نخستين باب ارجاع داده ايم.

بديع القرآن، ص: 393

ص 126 س 5 «بَلْ نَقْذِفُ ... زاهِقٌ» سورة الانبياء؛ 21 آيه 18

بلكه حق

را بر باطل پرتاب مى كنيم، پس بر مغز آن اصابت مى كند، و بناگاه نابود باشد.

ص 126 س 7 «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الْمَسْكَنَةُ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِآياتِ اللَّهِ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 112

و برايشان (فاسقان اهل كتاب) هركجا يافت شوند (خيمه) خوارى زده شود، مگر با ريسمانى (عهدى) از خدا و ريسمانى (عهدى) از مردم، و با خشمى از سوى خدا بازگشتند، و برايشان (خيمه) بيچارگى زده شد، بدان سبب كه ايشان به آيات خدا كافر مى شدند.

ص 126 س 11 «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ» سورة الحجر؛ 15، آيه 94

آنچه بدان مأمور مى شوى آشكار كن.

ص 127 س 7 «إِنَّا ... فِي الْجارِيَةِ» سورة الحاقّة؛ 61، آيه 11

بدرستى كه ما هنگامى كه آب طغيان كرد، (پدران) شما را بر كشتى حمل كرديم.

ص 127 س 7 «وَ لَمَّا ... الْغَضَبُ أَخَذَ الْأَلْواحَ» سوره الاعراف؛ 7، آيه 154

و چون خشم موسى فرو نشست لوحها را برگرفت.

ص 127 س 15 «وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ بِئْسَما خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي» سورة الاعراف؛ 7، آيه 150

و چون موسى خشمگين و اندوهناك به قوم خويش بازگشت، گفت: پس از من چه بد جانشينى من كرديد.

ص 128 س 3 «ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعَرْشِ» سورة الفرقان؛ 25، آيه 60

آنگاه خدا (پس از آفرينش آسمانها و زمين) بر عرش استقرار يافت (يا به كار عرش پرداخت).

ص 128 س 12 «بَلْ يَداهُ ... يَشاءُ» سورة المائدة؛ 5، آيه 64

بلكه دو دست (رحمت) خدا باز است، و هرگونه كه خواهد انفاق مى كند.

ص 129 س 16 «وَ اخْفِضْ ...

مِنَ الرَّحْمَةِ» سورة الاسراء؛ 17، آيه 24

و براى ايشان (پدر و مادر) بال فروتنى از روى مهربانى فرود آر.

ص 130 س 6 «مَثَلُهُمْ ... لا يُبْصِرُونَ» سورة البقرة؛ 2، آيه 17

داستان ايشان (منافقان) داستان كسى است كه آتشى برافروخت پس چون اطرافش را روشن ساخت، خدا روشناييشان را بگرفت و ايشان را در حالى كه نمى بينند در تاريكيها رها ساخت.

بديع القرآن، ص: 394

آيات شاهد باب دوم: تجنيس

آيات شاهد باب دوم: تجنيس

ص 131 س 4 «وَ جَزاءُ ... مِثْلُها» سورة الشورى؛ 42، آيه 40

و سزاى بدى، بديى مانند آن است.

ص 131 س 6 «فَمَنِ ... عَلَيْكُمْ» سورة البقره؛ 2، آيه 194

پس هركه بر شما تجاوز كند، پس همانند تعدّيى كه بر شما روا داشته بر او روا داريد. (سزاى تجاوزش را بدهيد)

ص 131 س 10 «إِنِّي ... وَ الْأَرْضَ» سورة الانعام؛ 6، آيه 79

بدرستى كه رويم را متوجّه كسى ساختم (بندگى خود را مخصوص كسى گردانيدم) كه آسمانها و زمين را آفريد.

ص 131 س 11 «فَأَقِمْ ... الْقَيِّمِ» سورة الرّوم؛ 30، آيه 43

روى خود را بجانب دين راست و معتدل برقرار دار.

ص 132 س 3 «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ما لَكُمْ إِذا قِيلَ لَكُمُ انْفِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ» سورة التوبة؛ 9، آيه 38

اى كسانى كه ايمان آوردند چيست شما را كه وقتى به شما گفته مى شود در راه خدا بيرون شويد، سنگينى مى ورزيد و به زمين متمايل مى شويد، آيا بجاى زندگى آخرت به زندگى دنيا خوشنود شديد.

ص

132 س 7 «فَأَمَّا إِنْ كانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ فَرَوْحٌ وَ رَيْحانٌ وَ جَنَّةُ نَعِيمٍ» سورة الواقعة؛ 56، آيه 88- 89

امّا اگر از مقرّبان باشد (او راست) آرامش و روزى نيك و بهشت پرنعمت.

ص 132 س 8 «وَ جَنَى ... دانٍ» سورة الرحمن؛ 55، آيه 54

و ميوه آن دو بهشت نزديك است (نزديك به كسى است كه از جايگاهش در محضر پروردگار بيمناك است)

ص 132 س 9 «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالًا الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً» سورة الكهف؛ 18، آيه 103- 104

بگو (اى پيامبر) آيا شما را از آنها كه بعمل از زيانكارترينند خبر دهم كسانى كه كوشش ايشان در زندگى دنيا بهدر رفته و ايشان پندارند كه عملى نيك مى كنند.

ص 132 س 11 «إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ» سورة العاديات؛ 100، آيه 11

... كه در آن روز (روز قيامت) پروردگارشان به ايشان آگاه است.

ص 133 س 1 «وَ لكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ» سورة القصص؛ 28، آيه 45

... وليكن ما فرستنده (تو به پيامبرى يا فرستنده خبرها بسوى تو) بوديم.

بديع القرآن، ص: 395

ص 133 س 1 «مُذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذلِكَ» سورة النساء؛ 4، آيه 143

در حالى كه (منافقان) ميان مؤمنان و كافران (يا ميان كفر و ايمان) در ترديدند.

ص 133 س 1 «وَ لَقَدْ ... الْمُنْذَرِينَ» سورة الصّافات؛ 37، آيه 72- 73

و هر آينه بتحقيق در ميان ايشان (اقوام گذشته) بيم دهندگان فرستاديم پس ببين سرانجام بيم داده شدگان چگونه بود.

ص 133 س 5 «و هم ... عنه»

سورة الانعام؛ 6، آيه 36

... در حالى كه ايشان (كافران) از پيروى او (پيامبر) بازمى داشتند.

ص 133 س 9 «كَلَّا إِذا بَلَغَتِ التَّراقِيَ وَ قِيلَ مَنْ راقٍ وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ إِلى رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَساقُ» سورة القيامة؛ 75، آيات 26- 30

... نه چنان است بلكه وقتى (روح) به استخوانهاى سينه رسيد و گفته شود شفادهنده (يا بالابرنده آن روح) كيست و بداند كه آن هنگام جدايى است و ساق در ساق پيچد (در آن وقت) حركت بسوى خداست.

ص 133 س 10 «إِنَّ الْإِنْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ وَ إِنَّهُ عَلى ذلِكَ لَشَهِيدٌ وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ» سورة العاديات؛ 100، آيات 6- 8

و بدرستى كه انسان مر خدا را ناسپاس است و بدرستى كه او (خدايا انسان) بر آن ناسپاسى گواه است و او (انسان) سخت دوستدار مال است (يا او به سبب دوستى مال بخيل است).

ص 133 س 12 «ثُمَّ كُلِي ... الثَّمَراتِ» سورة النحل؛ 16، آيه 69

سپس (به زنبور عسل الهام كرد) كه از همه ميوه ها بخور.

ص 133 س 14 «قالَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي إِنِّي خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِي إِسْرائِيلَ» سورة طه؛ 20، آيه 94

(هارون) گفت: اى فرزند مادرم نه ريش مرا بگير و نه سر مرا، بدرستى كه من ترسيدم تو بگويى ميان بنى اسرائيل جدايى افكندى.

ص 133 س 19 «قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ» سورة الكافرون؛ 109، آيه 3- 1

بگو: اى كافران آنچه شما مى پرستيد من نمى پرستم و نه شما پرستش كننده ايد آنچه من مى پرستم.

آيات شاهد باب سوم: طباق

آيات شاهد باب سوم: طباق

ص 135 س 1 «أُولئِكَ ... بِالْهُدى »

«1» سورة البقرة؛ 2، آيه 16

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 392.

بديع القرآن، ص: 396

ص 135 س 8 «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها» سورة الانعام؛ 6، آيه 122

آيا كسى كه مرده بود پس او را زنده كرديم و براى او نورى قرار داديم كه بدان در ميان مردم راه مى رود مانند كسى است كه در تاريكيهاست و از آن بيرون نيست.

ص 135 س 13 «وَ إِنْ يَرَوْا ... سَبِيلًا» سورة الاعراف؛ 7، آيه 146

و اگر راه هدايت بينند، آن را راه خود نگيرند، و اگر راه گمراهى بينند آن را راه خود گزينند.

ص 135 س 14 «إِنَّ الَّذِينَ ... لا يُؤْمِنُونَ» سورة البقرة؛ 2، آيه 6

كسانى كه كفر ورزيدند چه ايشان را بيم دهى چه بيم ندهى ايمان نمى آورند.

ص 135 س 15 «وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ» سورة المائدة؛ 5، آيه 116

(و ياد كن) هنگامى كه خدا به عيسى پسر مريم گفت، آيا تو به مردم گفتى مرا و مادرم را دو خدا جز خداى يگانه قرار دهيد، گفت: تو منزّهى، مرا نسزد كه گويم آنچه براى من حق نيست،

اگر آن سخن گفته بودم تو مى دانستى، آنچه در جان من است تو ميدانى، و آنچه در ذات تو است من نمى دانم، بدرستى كه تويى تو داناى نهانها.

ص 135 س 17 «وَ أَنَّهُ ... الْأُنْثى » سورة النّجم؛ 53، آيات 43- 45

... كه او (خدا) است، او كه مى خنداند و مى گرياند و اوست او كه مى ميراند و زنده مى گرداند و اوست كه دو جفت نرينه و مادينه را آفريد.

ص 135 س 21 «اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثى وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ وَ ما تَزْدادُ وَ كُلُّ شَيْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ» سورة الرّعد؛ 13، آيات 8- 9

خداى داند كه هر زنى چه باردار است و زهدانها چه مى كاهد و چه مى افزايد و هرچيزى نزد او به اندازه اى است او داناى هر ناپيدا و پيداست و بزرگ و متعالى است.

ص 136 س 2 «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ» سورة المؤمنون؛ 23، آيات 1- 5

بتحقيق مؤمنان رستگار شده اند كسانى كه در نمازشان فروتنند و از بيهوده روى گرداننده اند و كسانى كه زكات را پرداخت كننده اند و كسانى كه عورتهاى خود را نگهدارنده اند.

ص 136 س 8 «وَ عَسى ... لا تَعْلَمُونَ» سورة البقرة؛ 2، آيه 216

و چه بسا از چيزى كراهت داريد و آن براى شما خير است، و چه بسا چيزى را دوست داريد و آن براى شما شرّ است.

بديع القرآن، ص: 397

ص 136

س 16 «يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِنُبَيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرُّ فِي الْأَرْحامِ ما نَشاءُ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَ مِنْكُمْ مَنْ يُتَوَفَّى وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً وَ تَرَى الْأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ» سورة الحجّ؛ 22، آيه 5

اى مردم اگر شما درباره رستاخيز در ترديد هستيد، پس بدرستى كه ما شما را از خاك، سپس از نطفه، سپس از خون بسته، آنگاه از پاره گوشتى (مانند گوشت جويده شده) شكل يافته و شكل نيافته (كامل و ناقص) آفريديم، تا براى شما (آنچه موجب برطرف شدن گمان شماست) بيان داريم، و آنچه را خواهيم در زهدانها تا وقت معيّن ثابت نگاه مى داريم، آنگاه شما را به شكل كودك (از رحم مادر) بيرون مى آوريم، آنگاه (به شما عمر مى دهيم) تا به سرحدّ كمال نيرومندى برسيد، و برخى از شما وفات مى يابد، و برخى به پست ترين مرحله عمر بازگردانيده مى شود؛ تا پس از مرحله دانايى چيزى را نداند، و زمين را خاموش مى بينى، و هنگامى كه بر آن آب فرو فرستاديم به جنب وجوش درمى آيد و نموّ مى كند، و از هر جفت (گياه) شادابى مى روياند.

آيات شاهد باب چهارم: ردّ أعجاز بر صدور

آيات شاهد باب چهارم: ردّ أعجاز بر صدور

ص 138 س 7 «أَنْزَلَهُ ... شَهِيداً» سورة النساء؛ 4، آيه 166

آن (قرآن) را با علم خويش فرو فرستاد و فرشتگان گواهى مى دهند، و گواهى خدا بسنده است.

ص 138 س 9 «قالَ

... مِنَ الْقالِينَ» سورة الشعراء؛ 26، آيه 168

(لوط) گفت من از كسانى ام كه عمل شما را دشمن مى دارم.

ص 138 س 9 «وَ هَبْ ... الْوَهَّابُ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 8

و ما را از نزد خود رحمتى بخشاى كه تويى بسيار بخشنده.

ص 139 س 1 «وَ لَقَدِ ... يَسْتَهْزِؤُنَ» سورة الانعام 6، آيه 10

و هر آينه بتحقيق پيامبرانى پيش از تو مورد استهزا قرار گرفتند، پس (كيفر) آنچه پيامبران را بدان مورد سخريّه قرار مى دادند، ايشان را احاطه كرد.

ص 139 س 3 «انْظُرْ ... تَفْضِيلًا» سورة الاسراء؛ 17 آيه 21

بنگر چسان برخى از ايشان را بر برخى ديگر برترى داديم، و هر آينه آخرت از نظر درجات عظيمتر و از نظر تفاوت مراتب بزرگتر است.

بديع القرآن، ص: 398

ص 139 س 6 «يا أَيُّهَا الَّذِينَ ... اهْتَدَيْتُمْ» سورة المائدة؛ 5، آيه 105

اى كسانى كه ايمان آوردند مواظب خود باشيد، كه در صورتى كه شما هدايت يافته باشيد، گمراهى آن كسى كه گمراه شده به شما زيان نرساند.

آيات شاهد باب پنجم: مذهب كلامى

آيات شاهد باب پنجم: مذهب كلامى

ص 139 س 14 «وَ حاجَّهُ قَوْمُهُ قالَ أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِهِ إِلَّا أَنْ يَشاءَ رَبِّي شَيْئاً وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْ ءٍ عِلْماً أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ وَ كَيْفَ أَخافُ ما أَشْرَكْتُمْ وَ لا تَخافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ وَ

تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهِيمَ عَلى قَوْمِهِ» سورة الانعام؛ 6، آيه- 80- 83

و قوم او (ابراهيم) با او محاجّه كردند، (ابراهيم) گفت: آيا شما درباره خدا با من محاجه مى كنيد در حالى كه مرا هدايت كرده و من از آنچه شريك او قرار داديد نمى ترسم، مگر اين كه پروردگارم چيزى را بخواهد علم پروردگارم هرچيزى را فراگرفته آيا پند نمى گيريد. و چگونه از آنچه شريك (خدا) قرار داديد بترسم و شما از اين نمى ترسيد كه براى خدا چيزى را شريك قرار داديد كه خداى دليلى بر آن نازل نكرده است، پس كدام يك از دو دسته (موحّدان يا مشركان) به ايمنى سزاوارتر است، اگر شما داناييد. كسانى كه ايمان آوردند و ايمانشان را به ظلم (شرك) نيالودند، آنانند كه براى ايشان ايمنى است و ايشان راه يافتگانند. و آن برهان ماست كه به ابراهيم در برابر قومش داديم.

ص 140 س 3 «ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتى وَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ» سورة الحجّ؛ 22 آيات 6- 7

و آن (آنچه در آيات پيش از آثار قدرت خدا بيان شد) به سبب اين است كه خداى حقّ است، و او مردگان را زنده مى گرداند و او بر هرچيزى تواناست (و به سبب اين است) كه روز قيامت آينده است، و شكّى در آن نيست (و به سبب اين كه) خدا هركه در قبرهاست برمى انگيزد.

ص 140 س 16 «لِكَيْلا ... شَيْئاً» «1» سورة الحجّ؛ 22، آيه 5

ص 141 س 2 «قُلْ ... الْعابِدِينَ» سورة الزّخرف؛ 43، آيه 81

بگو (اى پيامبر) اگر خداى را فرزندى باشد من نخستين

پرستش كننده اويم.

ص 141 س 3 «وَ هُوَ ... عَلَيْهِ» سورة الرّوم؛ 30، آيه 27

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: 397.

بديع القرآن، ص: 399

و او (خدا) كسى است كه آفرينش را آغاز مى كند، و سپس آن را (پس از فنا) بازمى آورد، و آن (باز آوردن) بر او آسانتر است.

ص 141 س 4 «لَوْ كانَ ... لَفَسَدَتا» سورة الانبياء؛ 21، آيه 22

اگر در آسمانها و زمين خدايانى جز خداى يگانه بود، هر آينه آسمانها و زمين تباه مى شد.

ص 141 س 4 «إِنَّكُمْ ... خالِدُونَ» سورة الانبياء؛ 21، آيات 98- 99

بدرستى كه شما و آنچه غيرخدا مى پرستيد هيزم (يا آتشگيرانه) دوزخيد و شما در آن وارد شونده ايد اگر اينان خدايان مى بودند به دوزخ داخل نمى شدند، در حالى كه همگى (بتان و بت پرستان) در آن جاويدند.

ص 141 س 10 «وَ لا يَدْخُلُونَ ... الْخِياطِ» سورة الاعراف 7، آيه 40

و به بهشت داخل نمى شوند مگر كه شتر در سوراخ سوزن وارد شود.

ص 141 س 15 «إِنَّا ... وَ انْحَرْ» سورة الكوثر؛ 108، آيات 1- 2

بدرستى كه ما به تو كوثر (خير فراوان يا نبوّت و كتاب و ...) داديم پس براى پروردگارت نمازگزار و قربان كن.

ص 143 س 2 «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ» سورة الاعراف؛ 7، آيات 175- 176

و برايشان برخوان داستان كسى

(بلعم بن باعوراء) كه برهانهاى خود را به او داديم پس از آن برهانها بيرون شد و شيطان در پى او افتاد تا از گمراهان گرديد و اگر مى خواستيم او را به سبب آن برهانها بالا مى برديم، وليكن او ميل به زمين يافت، و از هوس خود پيروى كرد، پس داستان او داستان سگ است كه اگر بر او خيزگيرى زبان با دم تند بيرون آورد، و اگر او را رهاسازى زبان با دم تند بيرون آورد ...

آيات شاهد باب ششم: التفات

آيات شاهد باب ششم: التفات

ص 143 س 12 «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ» سورة البقرة؛ 2، آيه 24

پس اگر انجام نمى دهيد (مثل قرآن را نمى آوريد) و هرگز انجام نمى دهيد، از آتشى كه هيزمش مردم و سنگ است بپرهيزيد.

ص 143 س 13 «يا بَنِي آدَمَ ... اللَّهِ» سورة الاعراف؛ 7، آيه 26

اى پسران آدم بتحقيق براى شما لباسى كه عورتهايتان را بپوشاند و لباس زينت (يا لوازم معيشت

بديع القرآن، ص: 400

و يا خير و بركت) نازل كرديم، و لباس پرهيزگارى آن لباس بهتر است.

ص 144 س 17 «فَمَنِ ... عَلَيْهِ» «1» سورة البقرة؛ 2، آيه 194

ص 144 س 22 «إِنْ ... الْمُؤْمِنِينَ» سورة الاحزاب؛ 33، آيه 50

... اگر پيامبر اراده كند او را (زن مومنى كه خويشتن را به پيامبر واگذار كرده) به نكاح درآورد.

ص 144 س 23 «أَ لَمْ يَرَوْا ... لَكُمْ» سورة الانعام؛ 6، آيه 6

آيا نديده اند چه نسلهايى را پيش از ايشان هلاك

كرديم در حالى كه ايشان را مكنتى داديم كه شما را نداديم.

ص 145 س 2 «إِيَّاكَ ... نَسْتَعِينُ» سورة الحمد؛ 1، آيه 4 تو را مى پرستيم و از تو كمك مى خواهيم.

ص 145 س 3 «إِنَّا ... الْكَوْثَرَ» «2»

ص 145 س 4 «فَصَلِّ ... وَ انْحَرْ» «2» سورة الكوثر؛ 108، آيات 1- 2

ص 145 س 5 «هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ حَتَّى إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَ فَرِحُوا بِها جاءَتْها رِيحٌ عاصِفٌ وَ جاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ» سورة يونس؛ 10، آيه 22

اوست كسى كه شما را در خشگى و دريا سير مى دهد تا هنگامى كه در كشتى قرار مى گيريد، و كشتيها با بادى خوش ايشان را مى برد و بدان خوشحال مى شوند، بادى تند ايشان را مى رسد، و موج از هر مكانى بسويشان مى آيد، و گمان مى برند كه در (امواج هلاكت) محصورند، خداى را با اخلاص در اعتقاد مى خوانند كه هر آينه اگر ما را از اين ورطه رهايى بخشى، هر آينه از سپاسگزاران خواهيم بود.

ص 145 س 7 «وَ اللَّهُ ... الماء» سورة فاطر؛ 35، آيه 9

و خداست كه بادها را فرستاد، و آن ابرى برمى انگيزد، پس آن را به سرزمين مرده رانديم و به سبب آن زمين را پس از مرده بودنش زنده كرديم.

ص 145 س 9 «إِنْ يَشَأْ ... بِعَزِيزٍ» سورة فاطر؛ 35، آيات 16- 17

اگر خدا بخواهد شما را مى برد و خلقى تازه مى آورد و آن كار بر خدا دشوار نيست.

ص 145 س 14 «إِنَّ ... لَشَهِيدٌ» «3» سورة العاديات؛ 100،

آيات 6- 8

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 394.

(2)- براى ترجمه آن دو آيه ر ك: ص 399.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 395.

بديع القرآن، ص: 401

آيات شاهد باب هفتم: تمام

آيات شاهد باب هفتم: تمام

ص 146 س 13 «مَنْ ... طَيِّبَةً» سورة النّحل؛ 16، آيه 37

هركه از مرد يا زن كار شايسته انجام دهد و مؤمن باشد پس هر آينه او را زندگى پاكيزه اى مى دهيم.

ص 146 س 14 «أَ يَوَدُّ ... فَاحْتَرَقَتْ» سورة البقرة؛ 2، آيه 266

آيا دوست دارد يكى از شما كه بوستانى از نخلها و انگورها كه در زير آن جويها روان است، داشته باشد، و مر او را در آن بوستان از همه نوع ميوه ها باشد، درحالى كه پيرى او را رسيده و داراى فرزندانى ناتوان باشد، پس به آن بوستان گردبادى كه در آن آتش است برسد، پس آن بوستان بسوزد ...

ص 148 س 19 «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً» سورة الانسان؛ 76، آيه 8

و غذا را باوجود ميل به آن (يا براى دوستى خدا) به مستمند و يتيم و اسير مى دهند.

آيه شاهد باب هشتم: استطراد

آيه شاهد باب هشتم: استطراد

ص 149 س 6 «أَلا ... ثَمُودُ» سورة هود؛ 11، آيه 95

اى هلاكت باد قوم مدين (يا اهل مدين) را چنان كه ثموديان هلاك شدند.

آيه شاهد باب نهم: تأكيد مدح با چيزى شبيه به ذمّ

آيه شاهد باب نهم: تأكيد مدح با چيزى شبيه به ذمّ

ص 150 س 1 «قُلْ ... مِنْ قَبْلُ» سورة المائدة؛ 5، آيه 59

بگو اى اهل كتاب آيا بر ما عيبى مى گيريد جز اين كه به خدا و به آنچه بسوى ما فرو فرستاده شده و به آنچه از پيش نازل شده ايمان آورديم.

آيات شاهد باب دهم: تجاهل عارف

آيات شاهد باب دهم: تجاهل عارف

ص 150 س 13 «فَقالُوا أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ» سورة القمر؛ 54، آيه 24

(قوم ثمود) گفتند آيا بشرى را يك تنه كه از خودمان است پيروى كنيم.

ص 150 س 1 «قالُوا يا شُعَيْبُ أَ صَلاتُكَ ... ما نَشؤُا» سورة هود؛ 11، آيه 87

بديع القرآن، ص: 402

گفتند: اى شعيب؛ آيا نمازهايت «1» تو را فرمان مى دهد كه آنچه پدرانمان مى پرستند رها كنيم، و چنان كه مى خواهيم در مالهايمان تصرّف نكنيم، بدرستى كه تو بردبار و راه يافته اى.

ص 151 س 1 «أَ أَنْتَ ... اللَّهُ» «2» سورة المائدة؛ 5، آيه 116

ص 151 س 2 «قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهِيمُ» سورة الانبياء؛ 21، آيه 62

(قوم ابراهيم) گفتند: آيا تو با خدايان ما چنين كردى، اى ابراهيم.

ص 151 س 5 «ما هذا ... كَرِيمٌ» سورة يوسف؛ 12، آيه 31

اين (يوسف) نه آدمى است، نيست اين مگر فرشته اى بزرگوار

آيات شاهد باب يازدهم: حسن تضمين

آيات شاهد باب يازدهم: حسن تضمين

ص 151 س 19 «وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ» سورة المائدة؛ 5، آيه 45

و در تورات بر يهودان واجب كرديم كه شخص به شخص و چشم به چشم و بينى به بينى و گوش به گوش و زخمها قصاص مى شود.

ص 152 س 2 «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ

مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ» سورة الفتح؛ 48؛ آيه 29

محمّد فرستاده خداست، و كسانى كه با اويند بر كافران سختند و ميان خودشان مهربانند، ايشان را ركوع كنان و سجده كنان مى بينى، و نشانه اشان از اثر سجود در چهره هايشان است، آن است حكايت ايشان در تورات و حكايت ايشان در انجيل ...

ص 152 س 4 «الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ» سورة الاعراف؛ 7، آيه 157

... كسانى كه فرستاده خدا، پيامبر درس ناخوانده اى «3» كه (وصف) او را نزد خود در تورات و انجيل نوشته شده مى يابند، پيروى مى كنند.

__________________________________________________

(1)- ترجمه مطابق قراءت نافع است كه در متن بديع القرآن ص 51 نقل شده است قراءت حفص «أصلوتك» بصيغه مفرد است. و بنابرآن وجه ترجمه چنين مى شود: «آيا نمازت ...»

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 396.

(3)- براى اطلاع از معانى ديگر «امّى» ر ك: ص 426.

بديع القرآن، ص: 403

آيات شاهد باب دوازدهم: كنايه

آيات شاهد باب دوازدهم: كنايه

ص 152 س 14 «كانا ... الطَّعامَ» سورة المائدة با؛ 5، آيه 75

(مريم و فرزندش مسيح) غذا مى خوردند (قضاى حاجت مى كردند)

ص 152 س 15 «وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضى أَوْ عَلى سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغائِطِ أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً» سورة المائدة؛ 5، آيه 6

و اگر بيمار باشيد يا مسافر، يا يكى از شما از جاى پست (محلّ قضاى حاجت) بيايد يا زنان را لمس كنيد (با زنان

نزديكى كنيد) و آبى نيابيد، به خاك پاكى تيمّم كنيد ...

ص 153 س 2 «وَ لكِنْ لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلَّا أَنْ تَقُولُوا قَوْلًا مَعْرُوفاً وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكاحِ حَتَّى يَبْلُغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ» سورة البقرة؛ 2، آيه 235

... وليكن با ايشان (زنان) به كار نهانى (زناشويى) وعده مكنيد مگر آن كه گفتارى شايسته بگوييد، و قصد انعقاد زناشويى مكنيد تا مهلت مقرّر به سررسيد خود برسد.

ص 153 س 3 «وَ كَيْفَ تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ أَفْضى بَعْضُكُمْ إِلى بَعْضٍ» سورة النّساء؛ 4، آيه 21

و چگونه آن قنطار «1» (مهر) را مى ستانيد در حالى كه برخى از شما به برخى ديگر رسيده ايد.

آيات شاهد باب سيزدهم: افراط در وصف

آيات شاهد باب سيزدهم: افراط در وصف

ص 154 س 4 «وَ إِنِّي ... تابَ» سورة طه؛ 20، آيه 82

و بدرستى كه من آمرزنده كسى هستم كه توبه كرد ...

ص 154 س 5 «عَلَّامُ الْغُيُوبِ» «2» سورة المائدة؛ 5، آيه 116

ص 154 س 5 «إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ» سورة الحجرات؛ 49، آيه 12

بدرستى كه خدا توبه پذير و مهربان است.

ص 154 س 5 «فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ» سورة البروج؛ 85، آيه 16

__________________________________________________

(1)- «قنطار» واحدى براى وزن است، و در مقدار آن اختلاف است؛ برخى گفته اند: هزارودويست اوقيه (هر اوقيه 40 درهم، و هر درهم 6 دانك و هر دانك 2 قيراط، و هر قيراط 4 دانه جو) است و گفته شده: 1200 مثقال است، و برخى گفته اند 1000 دينار و 12000 درهم مى باشد، و گفته اند: معادل يك پوست گاو پر از طلاست، ر ك: مجمع البيان ج 2 ص 417، و لسان العرب، حرف «ر» و منتهى الارب، حرف «ا».

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 396.

بديع القرآن، ص: 404

(و خداى) كننده كارى است كه اراده كند.

ص 155 س 1 «إِنَّما ... حِسابٍ» سورة الزّمر؛ 39، آيه 10

همانا پاداش شكيبايان بدون حساب داده مى شود.

ص 155 س 7 «وَ جاءَ ... صَفًّا» سورة الفجر؛ 89، آيه 22

(و امر) پروردگارت بيايد و فرشتگان صف بصفّ باشند.

ص 155 س 9 «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ» سورة النّور؛ 24، آيه 39

و كسانى كه كفر ورزيدند، اعمالشان چون سرابى در بيابانى است كه شخص تشنه آن را آب پندارد، و چون نزدش رسد، آن را چيزى نيابد و (كافر) خدا را نزد كردار خود يابد، پس حساب او را بكمال پردازد.

ص 155 س 12 «وَ لا يَدْخُلُونَ ... الْخِياطِ» «1» سورة الاعراف؛ 7، آيه 40

ص 155 س 14 «أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِي سَحاباً ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكاماً فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فِيها مِنْ بَرَدٍ فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشاءُ يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ» سورة النور؛ 24، آيه 43

آيا نديدى كه خداى ابر را مى راند، سپس (اجزاى) آن را به يكديگر منضّم مى گرداند، آنگاه آن را ابرى متراكم قرار مى دهد، پس باران را مى بينى كه از لابلاى آن خارج مى شود، و از كوههايى كه در آسمان از تگرك است (تگرك) را نازل مى كند، و هركه را خواهد به آن گرفتار مى سازد، و از هركه

خواهد آن را بازمى گرداند، نزديك است فروغ آن (ابر) ديدگان را ببرد.

ص 155 س 17 «وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقالَ لِصاحِبِهِ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا وَ أَعَزُّ نَفَراً» سورة الكهف؛ 18، آيه 34

و مر او را (يا نخل را) بود ميوه هايى، پس به رفيقش در حالى كه با او گفت وگو مى كرد گفت: من از تو بدارايى بيشم، و بگروه عزيزترم.

ص 155 س 18 «إِنَّها ... صُفْرٌ» سورة المرسلات؛ 77، آيات 32- 33

آن آتش، شراره اى مى افكند چون قصر، گويى شترانى زردرنگ است.

ص 156 س 18 «سَواءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ وَ مَنْ هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَ سارِبٌ بِالنَّهارِ لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» سورة الرّعد؛ 13، آيات 10- 11

(و نزد خدا) آن كسى از شما كه گفتار را پنهان كرد و كسى كه گفتار را آشكار ساخت، و آن كه

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 399

بديع القرآن، ص: 405

پنهان باشد به شب و رونده باشد به روز يكسانند مر او را (كسى را كه رونده در روز است بگمان خود) نگهبانانى است كه وى را از امر خدا حفظ مى كنند «1».

آيات شاهد باب چهاردهم: تشبيه

آيات شاهد باب چهاردهم: تشبيه

ص 156 س 17 «وَ الَّذِينَ ... شَيْئاً» «2» سورة النور؛ 24، آيه 39

ص 157 س 7 «وَ إِذْ ... ظُلَّةٌ» سورة الاعراف؛ 7، آيه 171

(و ياد كن) هنگامى كه بر فراز ايشان كوه را بركنديم گويى آن سايه بانى بود.

ص 157 س

10 «وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ» سورة آل عمران؛ 3، آيه 132

و بشتابيد به آمرزشى از سوى پروردگارتان و بهشتى كه پهناى آن (چون) پهناى آسمانها و زمين است

ص 157 س 15 «وَ لَهُ ... كَالْأَعْلامِ» سورة الرّحمن؛ 55، آيه 24

و مر او راست در دريا (كشتيهاى) روان بادبان برافراشته (يا موج آفرين) همچون كوهها.

ص 158 س 1 «أَ جَعَلْتُمْ ... الْآخِرِ» سورة التوبة؛ 9، آيه 19

آيا آب دادن به حاجيان و آباد كردن مسجد الحرام را همانند (ايمان) كسى قرار داديد كه به خداى و روز واپسين ايمان آورد.

ص 158 س 16 «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ» سورة الاحزاب؛ 32، آيه 6

پيامبر (در تدبير امور) به مؤمنان سزاوارتر از خودشان است و همسران او مادران ايشانند.

ص 158 س 18 «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ» سورة النّور؛ 24، آيه 35 خدا نور آسمانها و زمين است حكايت نور وى چون چراغدانى است كه در آن چراغى باشد، و آن چراغ در شيشه اى، و آن شيشه گويى ستاره اى درخشان باشد ...

__________________________________________________

(1)- اين ترجمه مبتنى بر اين تفسير است كه مقصود از «معقّبات اعوان و انصار شاهان و اميران باشد و «من» در جمله «يحفظونه من امر اللّه» متعلّق به يحفظون باشد، و بنابراين وجه است كه چنان كه در باب تهكّم ص 336 همين ترجمه گذشت كه آيه اخير داخل در باب تهكم مى شود، وجوه تفسيرى ديگرى گفته شده كه بنابر برخى از آن وجوه ترجمه چنين مى شود: مر او (كسى كه سخن را پنهان كرد

و ...) را فرشتگانى متعاقب است كه او را به فرمان خدا (از خطرها) حفظ مى كنند. ر ك: مجمع البيان، ج 6 ص 280- 281، و الكشّاف، ج 2 ص 352، و الميزان، ج 11 ص 339- 347.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 404.

بديع القرآن، ص: 406

ص 158 س 19 «وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ» سورة النّمل؛ 27، آيه 88

و كوهها را مى بينى و گمان مى برى كه ساكن است؛ در حالى كه چون ابرها در حركت است، و آن صنع خداست كه هرچيزى را استوارى داد.

ص 159 س 11 «فَمَثَلُهُ ... يَلْهَثْ» «1» سورة الاعراف؛ 7، آيه 176

ص 159 س 13 «مَثَلُهُمْ ... لا يُبْصِرُونَ» «2» سورة البقرة؛ 2، آيه 17

ص 159 س 16 «مَثَلُ ... فَأَهْلَكَتْهُ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 117

و حكايت آنچه (كافران) در اين دنيا انفاق مى كنند چون حكايت بادى است كه در آن سرمايى سخت است، و به كشت وكار گروهى رسيد كه در حقّ خويش ستم كردند، پس آن را نابود ساخت.

ص 159 س 21 «مَثَلُ ... أَسْفاراً» سورة الجمعة؛ 62، آيه 5

حكايت كسانى كه (عمل به احكام) تورات بر عهده اشان گذاشته شد، آنگاه آن را برنداشتند. چون حكايت خرى است كه كتابهايى را حمل كند ...

ص 160 س 14 «أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّماءِ فِيهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ يَجْعَلُونَ أَصابِعَهُمْ فِي آذانِهِمْ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللَّهُ مُحِيطٌ بِالْكافِرِينَ يَكادُ الْبَرْقُ

يَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ كُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ وَ إِذا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قامُوا» سورة البقرة؛ 2، آيه 19- 20

يا (حكايت منافقان) حكايت (مبتلايان به) بارانى است از آسمان كه در آن تاريكيها و رعد و برق است، و ايشان انگشتان خود را از ترس مرگ به سبب صاعقه ها در گوشهايشان مى نهند، و خدا بر كافران احاطه دارد نزديك است برق چشمهايشان را بربايد و هرگاه بر ايشان پرتو افكند، در پرتو آن حركت مى كنند، و وقتى برايشان تاريك شود باز مى ايستند ...

ص 161 س 2 «وَ تَحْسَبُهُمْ ... رُقُودٌ» سورة الكهف؛ 18، آيه 8

و ايشان (اصحاب كهف) را بيدار مى پندارى در حالى كه خفتگانند.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 399

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 393.

بديع القرآن، ص: 407

آيات شاهد باب پانزدهم: عتاب آدمى نفس خويش را

آيات شاهد باب پانزدهم: عتاب آدمى نفس خويش را

ص 161 س 13 «يا حَسْرَتى ... اللَّهِ» سورة الزّمر؛ 39، آيه 56

... اى دريغا از تقصيرى كه در جوار خدا روا داشتم ...

ص 161 س 14 «يَوْمَ ... خَذُولًا» سورة الفرقان؛ 25، آيه 27- 29

و روزى كه ستمكار دو دستش را مى گزد و مى گويد: اى كاش راهى همراه پيامبر مى گزيدم اى واى بر من اى كاش فلانى را دوست خود نمى گرفتم هر آينه بتحقيق او پس از آن كه نزد من آمد مرا از ذكر (قرآن) بازداشت، و شيطان مر انسان را بسى فروگذارنده است.

آيات قرآن شاهد باب هفدهم: صحّت اقسام

آيات قرآن شاهد باب هفدهم: صحّت اقسام

ص 163 س 2 «هُوَ ... طَمَعاً» سورة الرّعد؛ 13، آيه 12

اوست كسى كه به شما برق را مى نماياند در حالى كه از آن بيمناكيد و در آن طمع داريد.

ص 163 س 15 «وَ هُوَ ... رَحْمَتَهُ» سورة الشّورى؛ 42، آيه 28

و اوست كسى كه باران را پس از آن كه نوميد شدند، فرومى فرستد و رحمتش را مى گستراند.

ص 163 س 20 «فَسُبْحانَ ... تُظْهِرُونَ» سورة الرّوم؛ 30، آيه 17- 18

پس خداى را تسبيح گوييد هنگامى كه به شب درآييد، و هنگامى كه به صبح داخل شويد، و مر او راست ستايش در آسمانها و زمين، و به آخر روز و عصر و هنگامى كه به ظهر درآييد.

ص 164 س 11 «الَّذِينَ ... عَلى جُنُوبِهِمْ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 191

... كسانى كه خداى را ايستاده و نشسته و بر پهلو ياد مى كنند.

ص 164 س 13 «وَ إِذا ... قائِماً» سورة يونس؛ 10، آيه 12

و هرگاه انسان را گزندى برسد ما را به پهلو يا نشسته يا ايستاده مى خواند.

ص 165 س 13

«وَ يَهَبُ ... عَقِيماً» سورة الشورى؛ 42، آيه 49- 50

هركه را بخواهد دخترانى مى بخشد، و هركه را بخواهد پسرانى دهد، يا پسران و دختران با هم آورد، و هركه را بخواهد عقيم قرار مى دهد.

ص 166 س 1 «أَ فَرَأَيْتُمْ ... حُطاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ» سورة الواقعة؛ 56، آيات 63- 65

پس آيا ديديد آنچه مى كاريد آيا شما آن را مى رويانيد يا ماييم رويانده اگر بخواهيم آن را گياهى خشك مى گردانيم پس رو گذاريد در تأسّف.

بديع القرآن، ص: 408

ص 166 س 2 «أَ فَرَأَيْتُمُ الْماءَ الَّذِي تَشْرَبُونَ أَ أَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ أُجاجاً فَلَوْ لا تَشْكُرُونَ» سورة الواقعة؛ 56، آيات 68- 70

آيا ديديد آبى را كه مى آشاميد آيا شما آن را از ابر نازل كرديد يا ماييم نازل كننده، اگر بخواهيم آن را تلخ (يا شور) مى گردانيم پس چرا سپاس نمى گزاريد.

ص 166 س 5 «لَوْ نَشاءُ ... حُطاماً» «1» سورة الواقعة؛ 56، آيه 63

ص 166 س 7 «لَوْ نَشاءُ ... أُجاجاً» «2» سورة الواقعة؛ 56، آيه 70

ص 166 س 19 «الَّذِينَ ... يُوقِنُونَ» سورة البقرة؛ 2، آيات 3- 4

(پرهيزگاران) كسانى اند كه به غيب ايمان مى آورند و نماز را برپا مى دارند و از آنچه روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند و كسانى اند كه به آنچه بسوى تو نازل شده و به آنچه پيش از تو نازل گرديده ايمان مى آورند و ايشان به (سراى) آخرت يقين دارند.

ص 168 س 13 «وَ لَوْ ... اللَّهِ» سورة لقمان؛ 31، آيه 27

و اگر هر

آنچه از درخت در زمين است قلم مى بود و دريا را پس از آن هفت دريا كمك مى رساند كلمات خدا تمام نمى شد.

آيه شاهد باب هيجدهم: صحّت مقابلات

آيه شاهد باب هيجدهم: صحّت مقابلات

ص 169 س 10 «وَ مِنْ رَحْمَتِهِ ... مِنْ فَضْلِهِ» سورة القصص؛ 28، آيه 73

و از رحمت خويش براى شما شب و روز را بيافريد تا در آن آرام گيريد، و از بخشش او روزى بجوييد.

آيات شاهد باب نوزدهم: صحّت تفسير

آيات شاهد باب نوزدهم: صحّت تفسير

ص 170 س 18 «وَ لَوْ ... مِنْهُمْ» سورة النّساء؛ 4، آيه 66

و اگر برايشان مى نوشتيم (واجب مى كرديم) كه خويشتن را بكشيد يا از ديار خود بيرون شويد جز عده كمى آن را انجام نمى دادند.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: صفحه 407.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: همين صفحه

بديع القرآن، ص: 409

ص 171 س 1 «ثُمَّ ... بِالْخَيْراتِ» سورة الفاطر؛ 35، آيه 32

سپس كتاب (قرآن) را به كسانى كه برگزيديم به ميراث داديم پس برخى از ايشان در حق خويش ستم كننده اند، و برخى به اعتدال عمل كننده و برخى به كارهاى خير پيشى جوينده اند.

ص 171 س 3 «وَ اللَّهُ ... عَلى أَرْبَعٍ» سورة النّور؛ 24، آيه 45

و خدا هر جنبنده اى را از آب آفريد پس برخى از آنها بر شكم خويش راه مى روند و برخى بر چاردست وپا راه مى روند.

ص 171 س 20 «سُبْحانَ ... لا يَعْلَمُونَ» سورة يس؛ 36، آيه 36

منزّه است كسى كه جفتها همه را از آنچه زمين مى روياند، و از خودشان و از آنچه نمى دانند آفريد.

آيات شاهد باب بيستم: ائتلاف لفظ با معنى

آيات شاهد باب بيستم: ائتلاف لفظ با معنى

ص 172 س 18 «قالُوا ... حَرَضاً» سورة يوسف؛ 12، آيه 85

(فرزندان يعقوب) گفتند: به خدا سوگند پيوسته يوسف را به ياد مى آورى تا نزار گردى ...

ص 173 س 6 «وَ أَقْسَمُوا ... أَيْمانِهِمْ» سورة فاطر؛ 35، آيه 42

... و به خدا سوگندهاى جدّى ياد كردند ...

ص 173 س 9 «وَ لا تَرْكَنُوا ... النَّارُ» سورة هود؛ 11، آيه

113

و به كسانى كه ستم كرده اند اعتماد نكنيد تا شما را آتش رسد.

آيات شاهد باب بيست ويكم: مساوات

آيات شاهد باب بيست ويكم: مساوات

ص 174 س 11 «إِنَّ ... تَذَكَّرُونَ» سورة النّحل؛ 16، آيه 90

بدرستى كه خدا به عدالت و بخشش به خويشاوندان فرمان مى دهد، و از كار زشت و ناپسند و ستم بازمى دارد، و شما را پند مى دهد باشد كه پند گيريد.

ص 174 س 20 «وَ قِيلَ ... الظَّالِمِينَ» سورة هود؛ 11، آيه 44

و گفته شد: اى زمين فرو خور آب خويش، و اى آسمان بايست (از باريدن) و كاسته شد آب، و كار (هلاكت كافران) انجام شد، و (كشتى) بر كوه جودى نشست، و گفته شد: دورى باد بر گروه ستمكاران.

ص 175 س 5 «وَ لا ... مُغْرَقُونَ» سورة هود؛ 11، آيه 37

و درباره كسانى كه ستم كردند با من سخن مگوى كه ايشان غرق شده گانند.

بديع القرآن، ص: 410

ص 175 س 5 «وَ كُلَّما ... سَخِرُوا مِنْهُ» سورة هود؛ 11، آيه 38

و هر زمان كه سرانى از قوم وى (نوح) بر او مى گذشتند، او را استهزا مى كردند ...

ص 175 س 19 «وَ لَكُمْ ... حَياةٌ» سورة البقرة؛ 2، آيه 179

و شما راست در قصاص زندگيى.

ص 175 س 20 «وَ مَنْ ... مَنْصُوراً» سورة الاسراء؛ 17، آيه 33

و هركه مظلوم كشته شود ولّى وى را ولايت قصاص داده ايم پس قاتل در كشتن مرتكب اسراف نشود كه او (مقتول) حمايت شده است.

ص 176 س 2 «خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ» سورة الاعراف؛ 7، آيه 199

عفو را بگير،

و به نيكى امر كن، و از نادانان روى بگردان.

ص 176 س 3 «خُذْ ... تُطَهِّرُهُمْ» سورة التوبة؛ 9، آيه 103

از مالهايشان صدقه بگير كه پاك مى گردانى ايشان را.

ص 176 س 4 «وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ» «1» سورة الاعراف؛ 7، آيه 199

ص 176 س 4 «إِنَّ اللَّهَ ... بِالْعَدْلِ» «2» سورة النّحل؛ 16، آيه 90

ص 176 س 5 «وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِينَ» «3» سورة الاعراف؛ 7، آيه 199

ص 176 س 5 «وَ إِذا ... عَنْهُمْ» سورة الانعام؛ 6، آيه 68

و هرگاه كسانى را ببينى كه بريشخند وارد سخن در آيات ما شوند از ايشان روى بگردان ...

ص 176 س 9 «وَ جَزاءُ ... مِثْلُها» «4» سورة الشورى؛ 42، آيه 40

ص 176 س 10 «وَ مَنْ ... مِثْلَها» سورة الانعام؛ 6، آيه 160

و هركه بدى آورد جز به مثل آن پاداش داده نمى شود ...

آيات شاهد باب بيست و دوم: اشاره

آيات شاهد باب بيست و دوم: اشاره

ص 177 س 5 «وَ غِيضَ الْماءُ» «5» سورة هود؛ 11، آيه 44

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: همين صفحه

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: همين صفحه

(4)- براى ترجمه آن ر ك: ص 394.

(5)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

بديع القرآن، ص: 411

ص 177 س 8 «وَ فِيها ... الْأَعْيُنُ» سورة الزخرف؛ 43، آيه 71

و در آن (بهشت) است آنچه دلها بخواهد و چشمها لذّت برد.

ص 177 س 11 «وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ»

سورة الانفال؛ 8، آيه 58

و اگر از خيانتى از جانب گروهى مى انديشى، پس پيمانت را با رعايت تساوى (در آگاهى دو طرف از لغو آن) بسويشان بيفكن (لغو كن)

ص 177 س 14 «وَ ما ... الْأَمْرَ» سورة القصص؛ 28، آيه 46

و تو در ناحيه غربى (كوه طور يا وادى) نبودى آن هنگام كه امر نبوّت را به موسى ابلاغ كرديم.

آيات شاهد باب بيست وسوم: ارداف

آيات شاهد باب بيست وسوم: ارداف

ص 178 س 5 «وَ قُضِيَ الْأَمْرُ» «1» سورة هود؛ 11، آيه 44

ص 178 س 12 «فِيهِنَّ ... الطَّرْفِ» سورة الرّحمن؛ 55، آيه 56

در آن جا (منازل بهشتى) زنان فروبسته چشمانند (زنان نجيبى كه جز به شوهر خود نظر نمى اندازند)

ص 178 س 21 «وَ لَوْ ... الْوَتِينَ» سورة الحاقّة؛ 69، آيات 44- 46

و اگر (محمّد) برخى گفتارها را بر ما جعل مى كرد هرآينه دست راستش را (به نشانه تحقير) بر مى گرفتيم آنگاه رگ جانش را جدا مى كرديم.

آيات شاهد باب بيست و چهارم: تمثيل

آيات شاهد باب بيست و چهارم: تمثيل

ص 179 س 15 «وَ اسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ» «2» سورة هود؛ 11، آيه 44

ص 180 س 7 «خَتَمَ ... غِشاوَةٌ» سورة البقرة؛ 2، آيه 7

خدا بر دلهايشان مهر نهاد و بر گوششان، و بر چشمهايشان پرده اى است، و مر ايشان راست عذابى بزرگ.

ص 181 س 1 «أَنَّ ... كَالْأَنْعامِ» سورة الفرقان؛ 25، آيه 44

ايشان جز همانند ستوران نيستند.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

بديع القرآن، ص: 412

ص 181 س 4 «لَيْسَ ... كاشِفَةٌ» سورة النّجم؛ 53، آيه 58

و مر آن (قيامت) را جز خدا پديدآورنده اى (يا سختيهايش را برطرف كننده اى) نيست.

ص 181 س 5 «صُنْعَ ... شَيْ ءٍ» «1» سورة النّمل؛ 27، آيه 88

ص 181 س 5 «إِنْ أَحْسَنْتُمْ ... فَلَها» سورة الاسراء: 17، آيه 7

اگر نيكى كنيد به خود نيكى مى كنيد، و اگر بدى كنيد (آن بدى) براى خودتان است.

آيات شاهد باب بيست وپنجم: ائتلاف فاصله با مدلول بخشهاى ديگر كلام

آيات شاهد باب بيست وپنجم: ائتلاف فاصله با مدلول بخشهاى ديگر كلام

ص 183 س 15 «قالُوا ... الرَّشِيدُ «2»» سورة هود؛ 11، آيه 87

ص 184 س 2 «قالُوا ... الْمُبِينُ» سورة يس؛ 36، آيات 16- 17

(فرستادگان حق به اصحاب قريه) گفتند: پروردگار ما مى داند كه ما بسوى شما فرستادگانيم و نيست بر ما جز ابلاغ آشكار.

ص 184 س 5 «قِيلَ ... الْمُكْرَمِينَ» سورة يس؛ 36، آيات 26- 27

(به مردى كه از دورترين نقطه شهر مى آمد) گفته شد: به بهشت داخل شو، گفت: اى كاش

قوم من بدانند كه پروردگارم مرا آمرزيده و مرا از افراد مورد تكريم قرار داده است.

آيات شاهد باب بيست وششم: توشيح

آيات شاهد باب بيست وششم: توشيح

ص 184 س 13 «إِنَّ ... عَلَى الْعالَمِينَ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 33

بدرستى كه خدا آدم و نوح و ال ابراهيم و ال عمران را بر جهانيان برگزيد.

ص 184 س 16 «وَ آيَةٌ ...» سورة يس؛ 36، آيه 37

و شب براى ايشان آيتى است كه روز را از آن جدا مى سازيم

آيات شاهد باب بيست وهفتم: ايغال

آيات شاهد باب بيست وهفتم: ايغال

ص 185 س 17 «إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ ...»

و ص 185 س 9 «... إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ» سورة النّمل؛ 27، آيه 80

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 406.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 401.

بديع القرآن، ص: 413

بدرستى كه تو مردگان را شنوا نسازى، و ندا را به كران نرسانى هنگامى كه پشت كنند و روى گرداننده باشند.

ص 186 س 8 «أَ فَحُكْمَ ... يُوقِنُونَ» سورة المائدة؛ 5، آيه 50

آيا حكم جاهليّت را مى جويند، و كيست آن كه نزد گروهى كه يقين دارند حكمش نيكوتر از خدا باشد.

آيات شاهد باب بيست وهشتم: احتراس

آيات شاهد باب بيست وهشتم: احتراس

ص 187 س 5 «وَ قِيلَ ... الظَّالِمِينَ» «1» سورة هود؛ 11، آيه 44

ص 187 س 16 «وَ ما ... الْأَمْرَ» «2» سورة القصص؛ 28، آيه 46

ص 187 س 19 «وَ نادَيْناهُ ... الْأَيْمَنِ» سورة مريم؛ 19، آيه 52

و او (موسى) را از طرف راست كوه طور ندا داديم ...

آيه شاهد باب بيست ونهم: مواربه

آيه شاهد باب بيست ونهم: مواربه

ص 188 س 15 «ارْجِعُوا ... سَرَقَ «3»»، سورة يوسف؛ 12، آيه 81

بسوى پدرتان بازگرديد و بگوييد: اى پدر بدرستى كه پسرت دزدى كرد ...

آيه شاهد باب سى ام: موازنه

آيه شاهد باب سى ام: موازنه

ص 189 س 7 «لا يُسْئَلُ ... يُسْئَلُونَ» سورة الانبياء؛ 21، آيه 23

(خدا) از آنچه مى كند بازخواست نمى شود، و ايشان بازخواست مى شوند.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 411.

(3)- يك وجه قراءت آن آيه «سرّق» به صيغه مجهول است، و بر آن وجه ترجمه آيه چنين مى شود: بدرستى كه پسرت به دزدى متّهم شد ...

بديع القرآن، ص: 414

آيات شاهد باب سى ويكم: ترديد

آيات شاهد باب سى ويكم: ترديد

ص 289 س 10 «وَ إِذا جاءَتْهُمْ آيَةٌ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتى مِثْلَ ما أُوتِيَ رُسُلُ اللَّهِ اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ» سورة الانعام؛ 6، آيه 124

و هرگاه ايشان را آيتى آيد گويند: ايمان نمى آوريم مگر اين كه آنچه به پيامبران خدا داده شده، به ما داده شود، خدا به محلى كه رسالتهاى خود را مى نهد داناتر است!

ص 190 س 1 «وَعْدَ اللَّهِ لا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ» سورة الرّوم؛ 30، آيات 6- 7

خدا وعده يارى داد وعده اى، و خدا از وعده اش تخلّف نمى كند، وليكن بيشتر مردم نمى دانند.

ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند و ايشان از آخرت بى خبرند.

ص 190 س 2 «لَمَسْجِدٌ ... أَنْ يَتَطَهَّرُوا» سورة التوبة؛ 9، آيه 108

هر آينه مسجدى كه از نخستين روز بر اساس پرهيزگارى ساخته شد سزاوارتر است كه در آن (به عبادت) بايستى، در آن مردانى هستند كه دوست دارند به پاكى

آراسته شوند ...

ص 190 س 7 «وَ مَنْ ... مِنْهُمْ» سورة المائدة؛ 5، آيه 51

و كسى از شما كه با ايشان (يهود و نصارا) دوستى ورزد، از ايشان است.

آيات شاهد باب سى ودوم: تعطّف

آيات شاهد باب سى ودوم: تعطّف

ص 190 س 15 «قُلْ ... مُتَرَبِّصُونَ» سورة التوبة؛ 9، آيه 52

بگو: آيا براى ما جز يكى از دو نيكوترين (خصلت يا عاقبت) را چشم مى داريد، و ما براى شما چشم مى داريم كه از خدا، از جانب خودش يا به دست ما عذابى به شما برسد، پس منتظر باشيد ما با شما انتظار مى كشيم.

ص 191 س 2 «فَإِنْ كانَ ... مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» سورة النّساء؛ 4، آيه 141

پس اگر شما را پيروزيى از جانب خدا باشد (كسانى كه در كار شما مترصّدند) گويند: آيا ما با شما نبوديم، و اگر كافران را بهره اى باشد گويند: آيا بر شما استيلا نيافتيم، و شما را از مؤمنان محفوظ نداشتيم.

ص 191 س 12 «وَ أَوْفُوا ... بِعَهْدِكُمْ» سورة البقرة؛ 2، آيه 40

به پيمانم (ايمان به پيامبر و اطاعت دستورهاى خدا) وفا كنيد تا به پيمانتان (پاداش بر ايمان) وفا كنم.

بديع القرآن، ص: 415

ص 191 س 13 «وَ هُمْ ... غافِلُونَ» «1» سورة الرّوم؛ 30، آيات 6- 7

آيات شاهد باب سى وسوم: تفويف

آيات شاهد باب سى وسوم: تفويف

ص 192 س 1 «الَّذِي ... بِالصَّالِحِينَ» سورة الشّعراء؛ 26، آيات 78- 83

(پروردگارى) كه مرا آفريد پس او راهنماييم مى كند و كسى كه غذايم مى دهد و آب مى نوشاندم و هرگاه بيمار مى شوم بهبودم مى بخشد و كسى كه مرا مى ميراند و زنده ام مى گرداند و كسى كه طمع دارم خطايم را در روز جزا بيامرزد پروردگارا مرا مقام خردمندى (يا حكومت ميان مردم) ببخش و به شايستگانم ملحق گردان.

ص 192 س 2 «قُلِ اللَّهُمَّ

مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ» سورة ال عمران 3، آيات 26- 27

بگو (اى پيامبر)، اى خدا، اى مالك ملك، به هركه خواهى ملك مى دهى، و از هركه خواهى ملك را جدا مى كنى، هركه را خواهى عزّت مى دهى. و هركه را خواهى خوار مى دارى خوبى به دست توست، بدرستى كه تو بر هرچيزى توانايى شب را در روز داخل مى كنى و روز را در شب مى آورى و زنده را از مرده بيرون مى آورى و مرده را از زنده خارج مى سازى و هركه را خواهى بدون حساب روزى مى دهى.

آيات شاهد باب سى وچهارم: تسهيم

آيات شاهد باب سى وچهارم: تسهيم

ص 193 س 15 «أَ فَرَأَيْتُمْ ... تَفَكَّهُونَ «2»» سورة الواقعه؛ 56، آيات 63- 65

ص 193 س 16 «أَ فَرَأَيْتُمُ ... تَشْرَبُونَ «2»» سورة الواقعه؛ 56، آيه 68

ص 193 س 17 «أَ فَرَأَيْتُمُ ... تُورُونَ» سورة الواقعة؛ 56، آيه 71

آيا ديديد آتشى را كه مى افروزيد ...

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 414.

(2)- براى ترجمه آن آيات ر ك: ص 408.

بديع القرآن، ص: 416

آيات شاهد باب سى وپنجم: تسميط

آيات شاهد باب سى وپنجم: تسميط

ص 194 س 15 «وَ رَبُّكَ ... زَبُوراً» سورة الاسراء؛ 17، آيه 55

پروردگارت به هركه در آسمانها و زمين هست داناتر است و هر آينه بتحقيق برخى از پيامبران را بر برخى ديگر برترى بخشيديم و داود را زبور داديم.

آيات شاهد باب سى وششم: توريه

آيات شاهد باب سى وششم: توريه

ص 195 س 3 «قالُوا ... الْقَدِيمِ» سورة يوسف؛ 12، آيه 96

(فرزندان يعقوب) گفتند: به خدا سوگند تو (از فرط علاقه به يوسف) در گمراهى ديرينه خود هستى.

ص 195 س 7 «فَالْيَوْمَ ... آيَةً» سورة يونس؛ 10، آيه 92

پس امروز تو را با زره ات (يا جسدت) نجات مى دهيم تا براى كسى كه بعد از تو است نشانى (عبرتى) باشى.

ص 195 س 14 «وَ لَئِنْ ... بَعْضٍ» سورة البقرة؛ 2، آيه 145

و هر آينه اگر براى كسانى كه به ايشان كتاب داده شده هر برهانى بياورى قبله ات را پيروى نمى كنند، و تو پيروى كننده قبله اشان نيستى، و برخى از ايشان قبله برخى ديگر را پيروى نمى كنند.

ص 195 س 17 «وَ كَذلِكَ ... وَسَطاً» سورة البقرة؛ 2، آيه 143

(چنان كه شما را به راه راست هدايت كرديم) شما را امّتى معتدل قرار داديم.

آيات شاهد باب سى وهفتم: ترشيح

آيات شاهد باب سى وهفتم: ترشيح

ص 196 س 4 «وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ» سورة يوسف؛ 12، آيه 42

و يوسف به يكى از آن دو تن كه پنداشت نجات يابنده است گفت: مرا نزد خداوندت ياد كن، پس شيطان از ياد او (يوسف) ياد پروردگارش را برد «1».

__________________________________________________

(1)- اين ترجمه براساس اين است كه مقصود از «ربّ» در عبارت «ذكر ربّه» خدا باشد، و ممكن است مقصود از آن عزيز مصر باشد، در اين صورت ترجمه چنين مى شود: از ياد او (زندانيى كه ساقى عزيز مصر شد) برد كه (يوسف را) نزد خداوندش (عزيز مصر) ياد كند؛ ر ك: مجمع البيان ج 5، ص 335.

بديع القرآن، ص: 417

آيه شاهد باب سى وهشتم: استخدام

آيه شاهد باب سى وهشتم: استخدام

ص 196 س 16 «لِكُلِّ ... وَ يُثْبِتُ» سورة الرّعد؛ 13، آيات 38- 39

هر مهلّت معيّنى را نوشته اى است خدا آنچه خواهد از آن محو مى كند (و آنچه خواهد) ثبت مى كند «1».

ص 196 س 18 «حَتَّى يَبْلُغَ ... أَجَلَهُ» «2» سورة البقرة؛ 2، آيه 235

آيات شاهد باب سى ونهم: تغاير

آيات شاهد باب سى ونهم: تغاير

ص 197 س 11 «قالَ ... كافِرُونَ» سورة الاعراف؛ 7، آيات 75- 76

سران قوم او (صالح) كه گردنكشى كردند به كسانى كه ضعيف گرفته شدند؛ به كسانى از ايشان كه ايمان آوردند گفتند: آيا مى دانيد صالح از سوى پروردگارش فرستاده شده است، گفتند: بدرستى كه ما به آنچه وى بدان مبعوث شده ايمان دارندگانيم. و كسانى كه گردنكشى كردند گفتند ما به آنچه شما بدان ايمان آورديد كافرانيم.

ص 197 س 16 «ما سَمِعْنا ... الْأَوَّلِينَ» سورة المؤمنون؛ 23، آيه 24

(بزرگان قوم نوح گفتند) ما چنين مطلبى (دعوت به توحيد) را از پدران گذشته امان نشنيديم.

ص 197 س 19 «وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا» سورة الانفال؛ 8، آيه 31

و هرگاه آيه هاى ما برايشان خوانده شود گويند: بتحقيق شنيديم اگر خواهيم مثل اين، گوييم ...

ص 198 س 5 «قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ مِنْ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ وَ إِيَّاهُمْ» سورة الانعام؛ 6، آيه 151

بگو (اى پيامبر) بياييد تا برايتان آنچه خدا بر شما حرام كرده برخوانم؛ (و آن) اين كه براى او شريكى نياوريد، و به پدر و مادر نيكى كنيد «3»، و فرزندانتان را به سبب فقر مكشيد ما شما و ايشان را

__________________________________________________

(1)- محو و اثبات

را مفسّران وجود متعدّدى آورده اند؛ ازجمله: 1) محو منسوخ و اثبات ناسخ، 2) محو اعمال مباح و ثبت طاعات و معاصى 3) محو گناهان مؤمنان از روى تفضّل و ثبت گناهان كسانى كه به مقتضاى عدل كيفر داده مى شوند 4) محو و اثبات همه امور را شامل است. ر ك: مجمع البيان ج 6 ص 298 و الكشّاف ج 2 ص 363.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 403.

(3)- در عطف «بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» بر «أَلَّا تُشْرِكُوا» باوجودى كه معطوف مأموربه و معطوف عليه منهىّ عنه است وجوهى گفته شده ازجمله: 1- اين كه جمله «ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ» متضمّن معناى «ما وصّاكم» است؛ و بنابراين وصيّت وجه مشترك منهىّ عنه و مأموربه است. و همين نظر صاحب بديع القرآن است. 2- جمله «بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» متضمّن نهى از ضدّ آن است، و به اعتبار معناى ضدّ،

بديع القرآن، ص: 418

روزى مى دهيم.

ص 198 س 6 «وَ لا تَقْتُلُوا ... وَ إِيَّاكُمْ» سورة الاسراء؛ 17، آيه 31

و فرزندانتان را از بيم تهيدستى مكشيد ما ايشان و شما را روزى مى دهيم.

آيات شاهد باب چهلم: مماثله

آيات شاهد باب چهلم: مماثله

ص 198 س 21 «وَ السَّماءِ ... حافِظٌ» سورة الطّارق؛ 86، آيات 1- 4

سوگند به آسمان و به شب آينده و چه چيز به تو فهمانده كه چيست شب آينده (آن است) ستاره درخشنده كه نيست جانى جز اين كه او راست نگهبانى.

ص 199 س 4 «إِنَّما ... إِلَى اللَّهِ» سورة يوسف؛ 12، آيه 86

همانا من از غم و اندوه خويش به خداى مى نالم.

آيات شاهد باب چهل ويكم: تسجيع

آيات شاهد باب چهل ويكم: تسجيع

ص 199 س 16 «ق وَ الْقُرْآنِ ... عَجِيبٌ» سورة ق؛ 50، آيات 1- 3

قاف «1» به قرآن با عظمت سوگند (كه محمّد پيامبر خداست يا همانا روز قيامت برانگيخته مى شويد) بلكه در شگفت شدند كه بيم دهنده اى از ايشان بسويشان آمد پس كافران گفتند: اين چيزى عجيب است.

ص 199 س 17 «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصَّادِقِينَ وَ الصَّادِقاتِ وَ الصَّابِرِينَ وَ الصَّابِراتِ وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصَّائِمِينَ وَ الصَّائِماتِ وَ الْحافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ وَ الذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيراً وَ الذَّاكِراتِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً» سورة الاحزاب؛ 33، آيه 35

بدرستى كه مردان مسلمان و زنان مسلمان و مردان مؤمن و زنان مؤمن و مردان عبادت پيشه و زنان

__________________________________________________

معطوف به منهى عنه شده است. 3- آغاز آيه به جمله «ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ» ختم مى شود، و حكم آيه از «عَلَيْكُمْ»- بنابر اين كه اسم فعل، و به معناى إلزموا (- بر شما باد) باشد، شروع مى گردد. ر ك: متن بديع القرآن ص 132- 134 و مجمع البيان، ج 4 ص 382، و الكشّاف، ج 2 ص 61.

(1)- درباره حروف مقطّعه فواتح سور (حروف

جداجدايى كه برخى سوره ها با آن آغاز مى شود) وجوه متعدّدى گفته شده كه مهمترين آنها عبارت است از: 1- از متشابهات قرآن است. 2- نام سوره هايى است كه در آغاز آنها آمده است 3- رمز نامهاى خداست. ر ك: مجمع البيان، ج 1 ص 33.

بديع القرآن، ص: 419

عبادت پيشه و مردان راستگو و زنان راستگو و مردان شكيبا و زنان شكيبا و مردان فروتن (براى خدا) و زنان فروتن و مردان صدقه دهنده و زنان صدقه دهنده و مردان روزه گير و زنان روزه گير، و مردان نگهدارنده عورتهاى خود و زنان نگهدارنده عورتهاى خود، و مردان بسيار ذاكر خدا، و زنان بسيار ذاكر خدا، خدا براى ايشان (كسانى كه وصف شدند) آمرزش و پاداشى بزرگ آماده ساخته است.

ص 200 س 1 «الرَّحْمنُ ... يَسْجُدانِ» سورة الرحمن؛ 55، آيات 1- 6

(خداى) رحمان قرآن را آموخت آدمى را آفريد به او بيان آموخت و خورشيد و ماه بحساب (در جريانند) و نجم (گياه بى ساقه يا ستاره) و درخت (براى خدا) سجده مى گزارند.

آيات شاهد باب چهل ودوم: تعليل

آيات شاهد باب چهل ودوم: تعليل

ص 200 س 6 «لَوْ لا ... عَظِيمٌ» سورة الانفال؛ 8، آيه 68

و اگر نبودى نوشته اى (حكمى) از سوى خدا كه پيشى گرفت هر آينه شما را در آنچه بستديد عذابى بزرگ مى رسيد.

ص 200 س 8 «وَ لَوْ لا ... لَرَجَمْناكَ» سورة هود؛ 11، آيه 91

و اگر نبودى تبارت تو را سنگسار مى كرديم.

آيه شاهد باب چهل وسوم: طاعت و عصيان

آيه شاهد باب چهل وسوم: طاعت و عصيان

ص 201 س 8 «أَ يَوَدُّ أَحَدُكُمْ» «1» سورة البقرة؛ 2، آيه 266

ص 201 س 17 «وَ لَهُ ذُرِّيَّةٌ ضُعَفاءُ» «1» سورة البقرة؛ 2، آيه 266

آيات شاهد باب چهل وچهارم: عكس و تبديل

آيات شاهد باب چهل وچهارم: عكس و تبديل

ص 202 س 1 «ما عَلَيْكَ ... مِنْ شَيْ ءٍ» سورة الانعام؛ 6، آيه 52

چيزى از حساب ايشان (كسانى كه خدا را بامداد و شامگاه مى خوانند) بر عهده تو نيست و چيزى از حساب تو بر عهده ايشان نيست.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 401.

بديع القرآن، ص: 420

ص 202 س 2 «لا هُنَّ ... لَهُنَّ» سورة الممتحنة؛ 60، آيه 10 ... نه ايشان (زنان مؤمن) براى ايشان (مردان كافر) حلالند و نه آن مردان كافر براى زنان مؤمن حلالند.

ص 202 س 6 «وَ مَنْ ... مُحْسِنٌ» سورة النّساء؛ 4، آيات 174- 175

و هركه از مرد يا زن (كارى) از كارهاى شايسته بجا آورد و مؤمن باشد، پس آنان به بهشت وارد مى شوند، و به اندازه نقيرى (چاهك هسته خرما) برايشان ستم نمى شود و كيست كه از نظر ديانت بهتر از كسى باشد كه صورتش را تسليم خدا كرده و نيكوكار است.

آيات شاهد باب چهل وپنجم: قسم

آيات شاهد باب چهل وپنجم: قسم

ص 202 س 14 «فَوَ رَبِّ ... تَنْطِقُونَ» سورة الذّاريات؛ 51، آيه 23

به پروردگار آسمان و زمين سوگند كه آن (وعده آمدن روز قيامت) همانند سخن گفتن شما حقّ است.

ص 203 س 6 «لَعَمْرُكَ .. يَعْمَهُونَ» سورة الحجر؛ 15، آيه 77

به جان تو سوگند كه ايشان در مستى (گمراهى و غفلت) خود سرگردانند.

ص 203 س 15 «وَ لا تَحْزَنْ ... يَمْكُرُونَ» سورة النّحل؛ 16، آيه 127

پس برايشان (مشركان) اندوه مخور و از نيرنگشان دلتنگ مباش.

ص 203 س 16 «فَلا تَذْهَبْ

... حَسَراتٍ» سورة فاطر؛ 35، آيه 8

پس (اى پيامبر) از فرط اندوه جان تو براى ايشان از دست نرود.

ص 203 س 16 «فَلَعَلَّكَ ... أَسَفاً» سورة الكهف؛ 18، آيه 6

شايد تو خويشتن را بدنبال ايشان (مشركان) از اندوه به هلاكت اندازى، اگر به اين كلام (قرآن) ايمان نياورند.

ص 203 س 17 «وَ لا يَحْزُنْكَ ... شَيْئاً» سورة ال عمران؛ 3، آيه 176

كسانى كه به كفر پيشى مى جويند تو را اندوهگين نكنند؛ بدرستى كه ايشان هرگز خداى را هيچ زيانى نرسانند.

ص 203 س 21 «قَدْ نَعْلَمُ ... يَجْحَدُونَ» سورة الانعام؛ 6، آيه 33

بتحقيق مى دانيم كه آنچه مى گويند تو را اندوهگين مى سازد بدرستى كه ايشان تو را تكذيب نمى كنند، بلكه بيدادگران آيات خدا را منكر مى شوند.

ص 204 س 4 «ما جَزاءُ ... سُوءاً» سورة يوسف؛ 12، آيه 25

بديع القرآن، ص: 421

چيست سزاى كسى كه در حقّ خاندان تو آهنگ بدى كند ...

ص 204 س 6 «قالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ ذلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ» سورة يوسف؛ 12، آيات 51- 52

زن عزيز گفت: اكنون حق آشكار شد من از او كام مى خواستم و بدرستى كه او از راستگويان است (يوسف گفت:) و آن (بازگردانيدن پيك پادشاه) از آن بود كه بداند من در حقّ او در پنهان خيانت نكرده ام ...

آيات شاهد باب چهل وششم: سلب و ايجاب

آيات شاهد باب چهل وششم: سلب و ايجاب

ص 206 س 9 «فَلا تَقُلْ ... مِنَ الرَّحْمَةِ» سورة الاسراء؛ 17، آيه 23- 24

پس به ايشان (پدر و مادر)

اف (سخن ناخوش) مگوى و ايشان را مران و به ايشان گفتار نيكو بگوى و بر ايشان از روى مهربانى بال فروتنى فرودآر ...

ص 206 س 13 «فَلا تَخْشَوُا ... وَ اخْشَوْنِي» سورة المائدة؛ 5، آيه 44

پس از مردم نهراسيد، و از من بيمناك باشيد.

ص 206 س 15 «الَّذِينَ ... وَلَدْنَهُمْ» سورة المجادلة؛ 58، آيه 2

كسانى از شما كه درباره زنانشان صيغه ظهار «1» اجرا مى كنند ايشان (زنانشان) مادرانشان نيستند، مادرانشان جز كسانى كه ايشان را زاييده اند نيستند ...

ص 206 س 18 «لا يَعْصُونَ ... يُؤْمَرُونَ» سورة التحريم؛ 66، آيه 6

(آن فرشتگان) خداى را در آنچه فرمانشان داده نافرمانى نمى كنند، و آنچه بدان مأمور شده اند انجام مى دهند.

آيات شاهد باب چهل وهفتم: استدراك و رجوع

آيات شاهد باب چهل وهفتم: استدراك و رجوع

ص 207 س 21 «إِذْ ... سَلَّمَ» سورة الانفال؛ 8، آيه 43

... هنگامى كه خدا ايشان (مشركان) را در رؤياى تو (يا در چشم تو) اندك نشان داد، و اگر ايشان را بسيار مى نماياند هر آينه شكست مى خورديد، و در كار (جنگ) با يكديگر اختلاف مى كرديد، وليكن خدا

__________________________________________________

(1)- «ظهار» اين است كه شوهر به زنش بگويد: «ظهرك كظهر امّى» (پشت تو مانند پشت مادر من است) و آن صيغه طلاق در جاهليّت بوده است، مسلمانان از آن نهى شدند، و براى اجراى آن كفّاره معيّن شد، ر ك: مجمع البحرين ريشه «ظهر».

بديع القرآن، ص: 422

(شما را از شكست و اختلاف) سلامت بخشيد.

ص 208 س 1 «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ ... رَمى » سورة الانفال؛ 8، آيه 17

... پس شما

ايشان (كافران) را نكشتيد، وليكن خدايشان كشت، و تو نبودى كه (خاك را بر صورت كافران) پرتاب كردى بلكه خدا پرتاب كرد ...

ص 208 س 12 «إِذْ أَنْتُمْ ... عَنْ بَيِّنَةٍ» سورة الانفال؛ 8، آيه 42

... هنگامى كه بر كناره نزديكتر (وادى) بوديد و ايشان بر لبه دورتر وادى بودند، و كاروان فروتر از شما بود، و اگر با يكديگر وعده مى گذاشتيد، در وعدگاه اختلاف مى يافتيد وليكن (چنان شد) تا خداى كارى كه انجام شدنى بود به انجام رساند تا آن كه هلاك مى شود با رسيدن برهان هلاك شود و آن كه زندگى مى يابد با رسيدن برهان زندگى يابد.

ص 209 س 18 «وَ تَوَدُّونَ ... لَكُمْ» سورة الانفال؛ 8، آيه 7

... و شما دوست مى داشتيد كه (آن گروه) كه نه صاحب سازوبرگ (يا قوّت و قدرت) است از آن شما باشد.

آيات شاهد باب چهل وهشتم: استثنا

آيات شاهد باب چهل وهشتم: استثنا

ص 210 س 10 «قالَتِ ... أَسْلَمْنا» سورة الحجرات؛ 49، آيه 14

اعراب گفتند: ايمان آورديم، بگو: ايمان نياورده ايد، وليكن بگوييد اسلام آورديم، و هنوز ايمان در دلهاى شما داخل نشده است.

ص 210 س 18 «فَسَجَدَ ... إِبْلِيسَ» سورة الحجر؛ 15، آيه 30- 31

پس فرشتگان همگى و تمامى سجده كردند جز شيطان ...

ص 211 س 6 «فَلَبِثَ ... عاماً» سورة العنكبوت؛ 29، آيه 14

پس (نوح) هزار سال جز پنجاه سال در ميان ايشان (قوم خود) بماند.

ص 211 س 8 «يَوْمَ يَأْتِ لا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النَّارِ لَهُمْ فِيها زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها

ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ» سورة هود؛ 11، آيه 105- 108

روزى بيايد كه هيچ كس جز به اجازه او سخن نگويد پس برخى از ايشان بدبخت و برخى خوشبختند امّا كسانى كه بدبختى يافتند در آتشند و ايشان راست فرياد سخت و ناله زار در آن آتش تا وقتى

بديع القرآن، ص: 423

آسمانها و زمين برجاست «1» جاويدند مگر آنچه پروردگارت بخواهد «2» بدرستى كه پروردگارت كننده كارى است كه بخواهد امّا كسانى كه نيكبخت شدند در بهشتند و در آن بهشت تا آسمانها و زمين برجاست جاويدند مگر آنچه پروردگارت بخواهد (و آن بهشت به ايشان بخشيده شده) بخششى قطع ناشدنى.

ص 212 س 3 «وَ ما ... بِمُخْرَجِينَ» سورة الحجر؛ 15، آيه 48

و ايشان (پرهيزگاران) از آن (بهشت) بيرون شدنى نيستند.

آيات شاهد باب چهل ونهم: تلفيف

آيات شاهد باب چهل ونهم: تلفيف

ص 212 س 17 «ما كانَ ... النَّبِيِّينَ» سورة الاحزاب؛ 33، آيه 40

محمّد پدر هيچ يك از مردان شما نيست وليكن او رسول خدا و خاتم پيامبران است.

ص 213 س 20 «جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هذا لِيَكُونَ الرَّسُولُ. شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ» سورة الحجّ؛ 22، آيه 78

و در راه خدا آن چنان كه بايد جهاد كنيد او شما را برگزيد، و در دين سختيى بر شما قرار نداد (بر شما باد يا پيروى كنيد از) آئين پدرتان ابراهيم، او (خدا، يا

ابراهيم) شما را از پيش و در اين (قرآن) مسلمان ناميد تا پيامبر بر شما گواه باشد و شما گواه بر مردم باشيد.

ص 214 س 4 «مَنْ ... الْآخِرَةِ» سورة النّساء؛ 4، آيه 134

هركه پاداش دنيا خواهد، پس پاداش دنيا و آخرت نزد خداست.

ص 214 س 8 «وَ ما ... أُخْرى » سورة طه؛ 20، آيات 17- 18

و آن چيست به دست راستت اى موسى گفت: آن چوبدستى من است بر آن تكيه مى دهم و با آن (برگ درخت را) بر گوسفندانم مى تكانم، و مرا در آن نيازهاى ديگرى است.

__________________________________________________

(1)- در مورد تحديد خلود، مفسّران وجوهى گفته اند ازجمله: 1 مراد از «السّموات و الارض» آسمان و زمين، بهشت و دوزخ- است 2) مراد از تحديد به دوام آسمانها و زمين تبعيد است كه در معناى تأييد بكار رفته و عرب عباراتى را در معناى تأييد بكار برده است چون: «ما اختلف الليل و النّهار» (- تا وقتى شب و روز از پى هم مى آيد) و «ما ذرّ شارق» (- تا وقتى خورشيد پرتو مى افكند) و ...

(2)- در مورد استثناء «ما شاءَ رَبُّكَ» نيز وجوه متعدّدى نقل شده ازجمله: مراد استثنا از خلود در عذاب نار به عذابهاى شديدترى مقصود از اين استثنا زمانى است كه مردم در محشرند 3) مراد از «ما» در جمله «ما شاءَ رَبُّكَ» «من» است و ... ر ك: مجمع البيان، ج 5 ص 194- 196، و الكشّاف، ج 2 ص 292- 294، و الميزان، ج 11 ص 22- 30.

بديع القرآن، ص: 424

آيات شاهد باب پنجاهم: جمع ميان مختلف و مؤتلف

آيات شاهد باب پنجاهم: جمع ميان مختلف و مؤتلف

ص 216 س 2 «وَ داوُدَ ... عِلْماً» سورة الانبياء؛ 21، آيات 78- 79

(و ياد كن) داود و سليمان را آن هنگام كه درباره آن كشت داورى مى كردند وقتى كه گوسفندان قوم شبانه در آن بچريدند و ما شاهد داوريشان بوديم و حكم آن را به سليمان فهمانديم و هريك را حكمت و علم داديم.

ص 217 س 22 «تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فِيها وَ لَهُ عَذابٌ مُهِينٌ» سورة النّساء؛ 4، آيات 13- 14

و آن حدود خداست، و هركه خدا و پيامبرش را فرمان برد، او را به بهشتهايى كه زير (درختان و بناهاى) آن جويها روان است، داخل كند و جاودانه در آن باشند و آن رستگارى بزرگ است و هركه خدا و پيامبرش را نافرمانى كند و از حدود او تجاوز كند او را در آتشى كه در آن جاودانه باشد اندر آورد و عذابى ذلّت آور دارد.

ص 218 س 12 «وَ ما ... بِمُخْرَجِينَ» «1» سورة الحجر؛ 15، آيه 48

ص 218 س 19 «قالَتِ ... أَسْلَمْنا» «2» سورة الحجرات؛ 49، آيه 14

آيات شاهد باب پنجاه ويكم: توهيم

آيات شاهد باب پنجاه ويكم: توهيم

ص 219 س 13 «وَ إِنْ ... لا يُنْصَرُونَ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 111

... و اگر (كافران) با شما بجنگند پشتها بر شما گردانند و يارى داده نشوند.

ص 220 س 24 «قُلْ ... شَيْئاً» «3» سورة الانعام؛ 6، آيه 151

ص 222 س 18 «ما مَنَعَكَ ... أَمَرْتُكَ» سورة الاعراف؛ 7،

آيه 12

تو را چه مانع سجود شد آنگاه كه تو را فرمودم.

ص 223 س 1 «وَ مَثَلُ ... نِداءً» سورة البقرة؛ 2، آيه 171

و حكايت (دعوت كننده) كسانى كه كفر ورزيدند مانند حكايت كسى است كه بانگ بر چيزى

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 423.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 422.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 417.

بديع القرآن، ص: 425

(حيوانى) زند كه جز آوازى و بانگى نشنود ...

ص 224 س 15 «مَثَلُ ... يَسْتَوِيانِ» سورة هود؛ 11، آيه 24

حكايت آن دو دسته مانند كور و كر و بينا و شنواست؛ آيا آن دو دسته حكايتشان برابر است ...

ص 225 س 14 «إِنَّ لَكَ ... تَضْحى » سورة طه؛ 20، آيات 118- 119

و بدرستى كه مر تو راست كه در بهشت گرسنه نشوى و برهنه نمانى و در آن جا تشنه نباشى و به آفتاب نمانى.

ص 227 س 1 «لا يَرَوْنَ ... زَمْهَرِيراً» سورة الدّهر؛ 76، آيه 13

... در حالى كه ايشان (نيكان) بر تختها تكيه زده اند و نه آفتابى و نه سايه اى بينند.

آيات شاهد باب پنجاه ودوم: اطّراد

آيات شاهد باب پنجاه ودوم: اطّراد

ص 227 س 15 «وَ اتَّبَعْتُ ... وَ يَعْقُوبَ» سورة يوسف؛ 12، آيه 38

... و دين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى كردم.

ص 228 س 15 «قالُوا نَعْبُدُ إِلهَكَ وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِلهاً واحِداً» سورة البقرة؛ 2، آيه 133

... گفتند: خداى تو و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه خداى يگانه است

مى پرستيم.

آيات شاهد باب پنجاه وسوم: تكميل

آيات شاهد باب پنجاه وسوم: تكميل

ص 229 س 12 «فَسَوْفَ ... عَلَى الْكافِرِينَ» سورة المائدة 5، آيه 54

... پس بزودى خدا گروهى را مى آورد كه دوستشان دارد و دوستش دارند با مؤمنان فروتن و با كافران گردنكشند.

ص 230 س 2 «مُحَمَّدٌ ... بَيْنَهُمْ» «1» سورة الفتح؛ 48، آيه 29

ص 230 س 3 «فَإِنْ كَذَّبُوكَ ... الْمُجْرِمِينَ» سورة الانعام؛ 6، آيه 147

پس اگر تو را تكذيب كنند، بگو پروردگار شما داراى رحمتى گسترده است، و عذاب وى از گروه بدكاران بازگردانيده نمى شود.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 402.

بديع القرآن، ص: 426

ص 230 س 12 «وَ رَحْمَتِي ... الْإِنْجِيلِ» سورة الاعراف؛ 7، آيه 156- 157

و رحمت من هرچيزى را فراگرفت پس بزودى آن را براى كسانى كه پرهيزگارى پيش گيرند و زكات پردازند و كسانى كه ايشان به آيات ما ايمان مى آورند مى نويسيم (واجب مى گردانيم)

آن كسانى كه پيامبر امّى «1» را كه نزد خودشان ثبت در تورات و انجيل مى يابند پيروى مى كنند ...

ص 230 س 14 «وَ مَنْ ... اللَّهِ» سورة الانعام؛ 6، آيه 93

و كيست ستمكارتر از كسى كه به خدا دروغى را نسبت داد، و يا گفت به من وحى شده در حالى كه بر او چيزى وحى نشده، و كسى كه گفت بزودى مانند آنچه خدا فرستاده، خواهم فرستاد.

آيات شاهد باب پنجاه وچهارم: مناسبت

آيات شاهد باب پنجاه وچهارم: مناسبت

ص 231 س 7 «لا تُدْرِكُهُ ... الْخَبِيرُ» سورة الانعام؛ 6، آيه 103

چشمها او را درنمى يابد و او چشمها را درمى يابد و او لطيف «2» و خبير است.

ص 232 س

18 «قُلْ ... أَ فَلا تُبْصِرُونَ» سورة القصص؛ 28، آيات 71- 72

(اى پيامبر) بگو: به من خبر دهيد اگر خدا شب را بر شما تا روز قيامت هميشگى قرار دهد كيست غير خداى يكتا كه شما را روشنى آورد آيا نمى شنويد بگو به من خبر دهيد اگر خدا روز را بر شما هميشگى قرار دهد كيست خدايى غير خداى يكتا كه شما را شبى آورد كه در آن آرام گيريد آيا نمى بينيد.

ص 233 س 2 «أَ وَ لَمْ يَهْدِ ... أَ فَلا يُبْصِرُونَ» سورة السّجدة؛ 32، آيات 26- 27

آيا راهنماى ايشان نبود كه چه امّتهايى را پيش از آنها در حالى كه در منزلهاى خود راه مى رفتند، هلاك كرديم، بدرستى كه در آن نشانه هايى است آيا نمى شنوند آيا نديدند كه ما آب را به سرزمينهاى خشك مى رانيم، و به سبب آن كشت وكارى را پديد مى آوريم كه چارپايانشان و خودشان از آن مى خورند آيا نمى بينند.

ص 233 س 8 «وَ رَدَّ ... عَزِيزاً» سورة الاحزاب؛ 33، آيه 25

و خداى كسانى را كه كفر ورزيدند با خشم تندشان بازگردانيد در حالى كه به خيرى نرسيدند، و خدا

__________________________________________________

(1)- مفسّران براى «امّى» معانى گوناگونى آورده اند. ازجمله: 1- كسى كه نه مى نويسد و نه مى خواند 2- منسوب به امّت 3- منسوب به امّ 4- منسوب به «ام القرى» ر ك: مجمع البيان، ج 4، ص 487.

(2)- مفسّران را در تفسير «لطيف» معانيى است كه مهمترين آنها عبارت است از: الف: دقّت در ريزه كاريهاى صنع الهى در خلقت حيوانات ب: مهر و محبّت در حقّ بندگان ج نامرئى بودن. ر ك: التفسير الكبير، ج 13 ص 132 و مجمع البيان، ج 4 ص 344.

بديع القرآن، ص: 427

مؤمنان را از جنگ كفايت كرد، و خداى توانا و نيرومند است.

ص 233 س 25 «يُرِيدُونَ ... حَكِيمٌ» سورة المائدة؛ 5، آيات 37- 38

(كافران) مى خواهند از آتش بيرون شوند، و ايشان از آن بيرون شونده نيستند، و ايشان را عذابى ماندنى است.

مرد دزد و زن دزد را دستهاى (راست) ايشان را به سزاى آنچه كسب كرده اند بعنوان عقوبتى از طرف خدا ببريد و خداوند نيرومند و فرزانه است.

ص 234 س 15 «ق ... عَجِيبٌ» «1» سورة ق؛ 50، آيه 1- 3

ص 234 س 17 «ن ... مَمْنُونٍ» سورة ن؛ 68، آيه 1- 3

نون «2»، به قلم و آنچه مى نويسد سوگند تو به نعمت پروردگارت (با داشتن نعمت نبوّت يا باوجود فضل پروردگارت) ديوانه نيستى و مر تو راست پاداشى بدون منّت (يا ناگسسته).

ص 234 س 18 «لَهُمْ ... أَلِيمٌ» سورة يونس؛ 10، آيه 4

مر ايشان كافران راست نوشيدنيى از آب سوزان و عذابى دردناك.

آيات شاهد باب پنجاه وپنجم: تكرار

آيات شاهد باب پنجاه وپنجم: تكرار

ص 235 س 7 «وَ السَّابِقُونَ ... الْمُقَرَّبُونَ» سورة الواقعة؛ 56، آيات 10- 11

و آن سبقت گيرندگان آن سبقت گيرندگان آنان هستند مقرّبان «3».

ص 235 س 9 «لَيْسَ ... وَ آمَنُوا» سورة المائدة؛ 5، آيه 93

بر كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته انجام دادند به سبب آنچه خوردند (خمر پيش از تحريم) گناهى نيست، در صورتى كه بپرهيزند و ايمان آورند و كارهاى شايسته انجام دهند، آنگاه بپرهيزند (بر پرهيزگارى باقى مانند) و ايمان آورند (بر ايمان بمانند).

ص 235 س 11 «الْحَاقَّةُ ...

الْحَاقَّةُ» سورة الحاقة؛ 69، آيات 1- 2

آن آينده قطعى (قيامت) چه آينده قطعى است

ص 235 س 12 «الْقارِعَةُ ... الْقارِعَةُ» سورة القارعة؛ 101 آيات 1- 2

آن قيامت كوبنده چيست آن كوبنده.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 418.

(2)- براى توضيح فواتح سور مقطّعه ر ك: ص 418.

(3)- اين ترجمه براساس تفسيرى است كه برحسب آن ابن ابى الاصبع اين دو آيه را از باب تكرار دانسته است، بنابروجه ديگرى ترجمه آن دو آيه چنين است: «و پيشى جويندگان (به اطاعت خدا) پيشى جويندگانند (در قيامت به رحمت خدا).

بديع القرآن، ص: 428

ص 235 س 13 «وَ ما أَدْراكَ ... الدِّينِ» سورة الانفطار؛ 82، آيات 17- 18

و چه چيز تو را فهماند كه روز جزا چيست باز چه تو را فهماند كه روز جزا چيست.

ص 235 س 13 «كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ... تَعْلَمُونَ» سورة التكاثر؛ 102، آيات 3- 4

نه چنان است بزودى خواهيد دانست، باز نه چنان است بزودى خواهيد دانست.

ص 236 س 2 «هَيْهاتَ ... تُوعَدُونَ» سورة المؤمنون؛ 23، آيه 36

دور است دور است آنچه شما بدان وعده داده مى شويد.

آيات شاهد باب پنجاه و ششم: نفى چيزى با اثبات آن

آيات شاهد باب پنجاه و ششم: نفى چيزى با اثبات آن

ص 236 س 8 «أَ لَهُمْ ... بِها» سورة الاعراف؛ 7 آيه 195

آيا ايشان را چشمهايى است كه با آن ببينند يا ايشان را گوشهايى است كه با آن بشنوند ...

ص 236 س 11 «لا يَسْئَلُونَ ... إِلْحافاً» سورة البقرة؛ 2، آيه 273

... (آن مستمندان) از مردم چيزى باصرار نخواهند.

ص

236 س 17 «ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَ لا شَفِيعٍ يُطاعُ» سورة غافر (المؤمن)؛ 40، آيه 18

... ستمكاران را دوستى مهربان نيست و نه شفيعى كه مطاع باشد.

ص 237 س 3 «وَ لَوْ عَلِمَ ... مُعْرِضُونَ» سورة الانفال؛ 8، آيه 23

و اگر خدا در ايشان (كافران كرولال) خيرى سراغ مى داشت به ايشان (حق را) مى شنواند، و اگر به ايشان مى شنواند پشت مى كردند در حالى كه روى گردانندگان بودند.

آيات شاهد باب پنجاه و هفتم: تفصيل

آيات شاهد باب پنجاه و هفتم: تفصيل

ص 238 س 9 «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِينَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمانِكُمْ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ وَ أَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَتِ اللَّهِ هُمْ فِيها خالِدُونَ» سورة ال عمران؛ 3، آيات 106- 107

... روزى كه چهره هايى سفيد مى شود، و چهره هايى سياه مى گردد امّا كسانى كه صورتهايشان سياه گرديده (به ايشان گفته مى شود) آيا پس از ايمان آوردنتان كفر ورزيديد پس به سبب آن كفرى كه داشتيد اين عذاب را بچشيد و امّا كسانى كه صورتهايشان سفيد شده در رحمت خدا ايشان در آن رحمت جاودان باشند.

ص 238 س 11 «فَأَمَّا الَّذِينَ ... فَفِي الْجَنَّةِ» «1» سورة هود؛ 11، آيات 105- 108

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 422

بديع القرآن، ص: 429

ص 238 س 16 «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ إِلَّا عَلى أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ فَمَنِ ابْتَغى وَراءَ ذلِكَ

فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ» سورة المؤمنون؛ 23، آيات 1- 7

بتحقيق مؤمنان رستگار شدند كسانى كه در نمازشان خشوع كننده اند و كسانى كه ايشان از بيهوده روى گرداننده اند و كسانى كه ايشان زكات را اداكننده اند و كسانى كه ايشان عورتهاى خود را نگهدارنده اند مگر بر همسرانشان يا كسى كه مالك او شده اند كه ايشان (به سبب عدم حفظ عورتهاى خود مقابل همسران و ملك يمين) ملامت ناشده اند پس كسانى كه جز آن (همسران و ملك يمين) را جويند ايشان تجاوزكارند.

ص 238 س 19 «وَ لا تَنْكِحُوا ما نَكَحَ آباؤُكُمْ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ مَقْتاً وَ ساءَ سَبِيلًا حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ وَ عَمَّاتُكُمْ وَ خالاتُكُمْ وَ بَناتُ الْأَخِ وَ بَناتُ الْأُخْتِ وَ أُمَّهاتُكُمُ اللَّاتِي أَرْضَعْنَكُمْ وَ أَخَواتُكُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ وَ أُمَّهاتُ/ نِسائِكُمْ وَ رَبائِبُكُمُ اللَّاتِي فِي حُجُورِكُمْ مِنْ نِسائِكُمُ اللَّاتِي دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَإِنْ لَمْ تَكُونُوا دَخَلْتُمْ بِهِنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ وَ حَلائِلُ أَبْنائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلابِكُمْ وَ أَنْ تَجْمَعُوا بَيْنَ الْأُخْتَيْنِ إِلَّا ما قَدْ سَلَفَ إِنَّ اللَّهَ كانَ غَفُوراً رَحِيماً وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلَّا ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ كِتابَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ» سورة النّساء؛ 4، آيات 22- 24

و آن زنى از زنان كه پدران شما به همسرى گرفته اند، به همسرى مگيريد، مگر آنچه گذشته است «1» كه آن كارى زشت و نفرت آور و چه بدراهى است بر شما حرام شد مادرانتان و دخترانتان و خواهرانتان و عمه هايتان و خاله هايتان و دختران برادر و دختران خواهر و مادرانى كه شيرتان مى داده اند و خواهران شيرى شما و مادر زنانتان و تربيت يافتگان شما كه در دامنهاى شمايند

از آن زنانى كه بر آنها درآمده ايد (با ايشان نزديكى كرده ايد يا ايشان را لمس كرده ايد) و اگر بر آنها در نيامده باشيد بر شما (به سبب ازدواج با دخترانشان) گناهى نيست (و بر شما حرام شده) زنان پسران شما كه از پشت شمايند (و بر شما حرام شده) كه ميان دو خواهر جمع كنيد مگر آنچه از پيش گذشته است بدرستى كه خدا آمرزنده و رحيم است و (حرام شده) زنان شوهردار مگر آن زنى كه مالك آن شده ايد و آن نوشته (حكم) خدا بر شماست، و آنچه جز آن (موارد تحريم ازدواج با زنان) است بر شما حلال شد كه با صرف مالهاى خود در جست وجوى (زنى) باشيد در حالى كه عفت ورزيد نه زناكار باشيد.

__________________________________________________

(1)- استثنا از حكم تحريم متوجّه رفع عقوبت از گذشته است: نه تأييد صحّت آن در هنگام نزول آيه.

بديع القرآن، ص: 430

آيات شاهد باب پنجاه و هشتم: تذييل

آيات شاهد باب پنجاه و هشتم: تذييل

ص 239 س 15 «إِنَّ اللَّهَ ... مِنَ اللَّهِ» سورة التوبة؛ 9، آيه 111

بدرستى كه خدا از مؤمنان مالها و جانهايشان را خريدارى كرد كه در عوض مر ايشان را بهشت باشد، پس در راه خدا كارزار مى كنند پس مى كشند و كشته مى شوند (و خداى ايشان را به بهشت وعده داد) وعده اى كه بر عهده او (خدا) و وعده اى راست است و (ثبت) در تورات و انجيل و قرآن است و كيست كه به پيمان خود وفاكننده تر از خدا باشد.

ص 240 س 4 «وَ ما جَعَلْنا ... الْمَوْتِ»

سورة الانبياء؛ 21، آيات 34- 35

و براى هيچ بشرى پيش از تو جاودانگى قرار نداديم، آيا اگر تو بميرى ايشان (مشركان قريش) جاويدند هر شخصى چشنده مرگ است ...

ص 240 س 18 «إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هذِهِ الْبَلْدَةِ الَّذِي حَرَّمَها وَ لَهُ كُلُّ شَيْ ءٍ» سورة النّمل؛ 27، آيه 91

بگو (اى پيامبر) همانا مأمور شدم كه پروردگار اين سرزمين را كه آن را حرم امن قرار داده بپرستم، و مر او راست هرچيزى.

آيات شاهد باب پنجاه و نهم: تهذيب

آيات شاهد باب پنجاه و نهم: تهذيب

ص 242 س 1 «فَكَفَّارَتُهُ ... رَقَبَةٍ» سورة المائدة؛ 5، آيه 89

پس كفّاره آن (سوگند) غذا دادن به پنج نفر مستمند از نوع متوسّط غذايى است كه با آن خانواده خود را تغذيه مى كنيد، و يا (كفّاره آن) آزاد كردن گردنى (بنده اى) است.

ص 242 س 5 «عالِمُ ... وَ الشَّهادَةِ» «1» سورة الرّعد؛ 13، آيه 9

ص 242 س 15 «لَئِنْ ... لِأَقْتُلَكَ» سورة المائدة؛ 5، آيه 28

اگر دستت را براى كشتن من دراز كنى من براى كشتن تو درازكننده دستم نيستم.

ص 243 س 10 «قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكائِكُمْ مَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى » سورة يونس؛ 10، آيه 35

بگو (اى پيامبر) از شريكان شما (كسانى كه در عبادت شريك خدا قرار مى دهيد) كسى هست كه بسوى حقّ راهنمايى كند، بگو: خدا بسوى حقّ راهنمايى مى كند آيا كسى كه بسوى حق هدايت مى كند سزاوارتر است كه پيروى شود يا كسى كه هدايت نمى يابد مگر اين كه هدايت شود ...

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 396

بديع القرآن، ص: 431

ص 243 س 17 «وَ إِنْ كَذَّبُوكَ فَقُلْ لِي عَمَلِي وَ لَكُمْ عَمَلُكُمْ أَنْتُمْ بَرِيئُونَ مِمَّا أَعْمَلُ وَ أَنَا بَرِي ءٌ مِمَّا تَعْمَلُونَ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُونَ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ كانُوا لا يَعْقِلُونَ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْظُرُ إِلَيْكَ أَ فَأَنْتَ تَهْدِي الْعُمْيَ وَ لَوْ كانُوا لا يُبْصِرُونَ إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَ لكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ» سورة يونس؛ 10، آيات 41- 44

و اگر تو را تكذيب كردند (بر تكذيب تو اصرار ورزند) پس بگو عمل من براى من و عمل شما از آن شماست شما از آنچه من انجام مى دهم بيزاريد و من از آنچه شما انجام مى دهيد بيزارم و برخى از ايشان (كافران) كسانى هستند كه به تو گوش فرار مى دهند آيا تو كران را مى شنوانى اگرچه تعقّل نكنند.

و برخى از ايشان كسى است كه بسوى تو مى نگرد آيا تو كوران را راهنمايى مى كنى اگرچه (با چشم بصيرت) نبينند «1»، بدرستى كه خدا بر مردم به هيچ وجه ستم نمى كند وليكن مردم بر خويشتن ستم مى كنند.

ص 243 س 26 «وَ إِنْ كَذَّبُوكَ ... مِمَّا تَعْمَلُونَ» «2» سورة يونس 10، آيه 41

ص 244 س 1 «إِنَّ اللَّهَ ... يَظْلِمُونَ» «2» سورة يونس؛ 10، آيه 44

ص 244 س 4 «الَّذِي ... يَشْفِينِ» «3» سورة الشعراء؛ 26، آيات 78- 80

ص 244 س 8 «وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أَساؤُا بِما عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَى» سورة النّجم؛ 53، آيه 31

و مر خدا راست آنچه در آسمانها و

زمين است، تا كسانى را كه بدى كردند به آنچه انجام دادند سزا دهد، و كسانى را كه نيكى كردند به نيكوترين (پاداش) پاداش دهد.

ص 244 س 15 «وَ جَزاءُ ... مِثْلُها» «4» سورة الشّورى؛ 42، آيه 40

ص 244 س 19 «وَ لا تَرْكَنُوا ... النَّارُ» «5» سورة هود؛ 11، آيه 113

آيه شاهد باب شصتم: حسن نسق

آيه شاهد باب شصتم: حسن نسق

ص 246 س 14 «وَ قِيلَ ... الظَّالِمِينَ» «6» سورة هود؛ 11، آيه 44

__________________________________________________

(1)- نظر صاحب بديع القرآن چنان كه گذشت (ص 243- 244) اين است كه فاصله دو آيه 42 و 43 به سبب رعايت وزن جابجا شده است و نظم معنوى آن دو آيه چنين است: «و منهم من يستمعون اليك و لو كانوا لا يعقلون ا فانت تسمع الصمّ و منهم من ينظر اليك، و لو كانوا لا يبصرون ا فانت تهدى العمى. بنابراين ترجمه آن دو آيه چنين مى شود: «و برخى از ايشان به تو گوش فرا مى دهند، هرچند تعقّل نمى كنند آيا تو كران را مى شنوانى و برخى از ايشان كسى است كه بسوى تو مى نگرد اگرچه نمى بينند آيا تو كوران را راهنمايى مى كنى.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: همين صفحه

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 415.

(4)- براى ترجمه آن ر ك: ص 394.

(5)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

(6)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

بديع القرآن، ص: 432

آيات شاهد باب شصت و يكم: انسجام

آيات شاهد باب شصت و يكم: انسجام

ص 247 س 24 «إِنَّما ... ما لا تَعْلَمُونَ» سورة يوسف؛ 12، آيه 8

همانا من از غم و اندوه خويش به خدا مى نالم و از سوى او چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.

ص 248 س 5 «يا بَنِيَّ ... الْكافِرُونَ» سورة يوسف؛ 12، آيه 87

اى پسران من برويد و از يوسف و برادرش (ابن يامين) پى جويى كنيد، و از

گشايش خدا نوميد نشويد كه همانا جز گروه كافران از گشايش خدا نوميد نمى شوند.

ص 248 س 9 «خُذِ ... الْجاهِلِينَ «1»»، سورة الاعراف؛ 7، آيه 199

آيات شاهد باب شصت و دوم: براعت تخلّص

آيات شاهد باب شصت و دوم: براعت تخلّص

ص 249 س 4 «سُبْحانَ ... شَكُوراً» سورة الاسراء؛ 17، آيات 1- 3

منزّه است خدايى كه بنده اش را از مسجد الحرام به مسجد الاقصى (بيت المقدّس) كه گرداگردش را با بركت ساختيم، حركت داد، تا از آيات خود به او بنمايانيم بدرستى كه او شنوا و بيناست و به موسى كتاب (تورات) را داديم و آن را مايه هدايت بنى اسرائيل قرار داديم كه جز من صاحب اختيارى نگيريد (شما كه) فرزندان كسانى هستيد كه با نوح (در كشتى) برداشتيم كه او (نوح) بنده اى سپاسدار بود.

ص 249 س 24 «نَحْنُ ... الْقَصَصِ» سورة يوسف؛ 12، آيه 3

... ما بهترين داستان را بر تو حكايت مى كنيم ...

ص 250 س 19 «إِنَّ اللَّهَ ... عَلَى الْعالَمِينَ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 33

بدرستى كه خدا آدم و نوح و ال ابراهيم و ال عمران را بر جهانيان برگزيد.

آيات شاهد باب شصت و سوم: تعليق

آيات شاهد باب شصت و سوم: تعليق

ص 251 س 16 «فَسَوْفَ ... عَلَى الْكافِرِينَ» «2» سورة المائدة؛ 5، آيه 54

ص 252 س 3 «يا أَيُّهَا ... وَ ما قُتِلُوا» سورة ال عمران؛ 3، آيه 156

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 410.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 425.

بديع القرآن، ص: 433

اى كسانى كه ايمان آوردند مانند آن كسانى مباشيد كه درباره برادرانشان آن هنگام كه به سفر رفتند يا رزمنده بودند گفتيد: اگر نزد ما مى بودند نمى مردند و كشته نمى شدند.

آيه شاهد باب شصت و چهارم: ادماج

آيه شاهد باب شصت و چهارم: ادماج

ص 252 س 13 «وَ لَهُ ... الْأُولى » سورة القصص؛ 28، آيه 70

و مر او (خدا) راست ستايش در آخرت و دنيا

آيه شاهد باب شصت و پنجم: اتّساع

آيه شاهد باب شصت و پنجم: اتّساع

ص 254 س 16 «وَ إِنْ خِفْتُمْ ... فَواحِدَةً» سورة النّساء؛ 4، آيه 3

و اگر در كار يتيمان به عدالت رفتار نكنيد پس از ميان زنان آنچه خوش داريد (يا بر شما حلال است) دوتا و سه تا و چهارتا به همسرى خود درآوريد و اگر مى ترسيد به عدالت رفتار نكنيد پس يك زن (به همسرى خود درآوريد)

آيات شاهد باب شصت و ششم: مجاز

آيات شاهد باب شصت و ششم: مجاز

ص 256 س 2 «وَ إِذا ... إِيماناً» سورة الانفال؛ 8، آيه 2

... و هرگاه برايشان (مؤمنان) آيات او (خدا) خوانده مى شود بر ايمانشان مى افزايد.

ص 256 س 2 «وَ أَخْرَجَتِ ... أَثْقالَها» سورة الزلزال؛ 99، آيه 2

... و زمين بارهاى خود را بيرون آورد ...

ص 256 س 3 «تُؤْتِي ... كُلَّ حِينٍ» سورة ابراهيم؛ 14، آيه 25

... (آن درخت پاكيزه) ميوه اش را در هر زمانى مى دهد.

ص 256 س 13 «فَأَحْيَيْنا ... مَوْتِها» «1» سورة فاطر؛ 35، آيه 9

ص 257 س 24 «وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيها» سورة يوسف؛ 12، آيه 82

... و از آن شهرى كه در آن بوديم بپرس ...

ص 257 س 25 «وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي» «2» سورة هود؛ 11، آيه 44

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 400.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

بديع القرآن، ص: 434

آيات شاهد باب شصت و هفتم: ايجاز

آيات شاهد باب شصت و هفتم: ايجاز

ص 259 س 17 «فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ» سورة ص؛ 38 آيه 32.

پس (سليمان) گفت: بدرستى كه من دوستى مال بسيار را بر ياد پروردگارم (نماز) برگزيدم تا وقتى كه (خورشيد) در پرده (غروب) پنهان شد.

ص 260 س 24 «وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ» سورة الحشر؛ 59، آيه 9

و كسانى كه پيش از ايشان (مهاجران) در سراى (هجرت (مدينه)) جاى گرفتند و ايمان را خالص گردانيدند آنان را كه بسويشان مهاجرت كردند

دوست مى دارند.

ص 261 س 6 «إِنَّ اللَّهَ ... تَذَكَّرُونَ «1»» سورة النّحل؛ 16، آيه 90

ص 264 س 10 «وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ فَسَقى لَهُما» سورة القصص؛ 28، آيات 23- 24

و چون موسى به آب (سرزمين) مدين رسيد دسته اى از مردم را بر سر آن يافت كه (چارپايان خود را) آب مى دادند، و در مكانى پايين تر از ايشان (يا جز ايشان) دو زن را يافت كه (گوسفندان خود را از آبشخوار) منع مى كردند (موسى) گفت: كار شما چيست گفتند: ما (گوسفندان) را آب نمى دهيم تا شبانان بازگردند در حالى كه پدر ما پيرى سالخورده است پس موسى براى آن دو زن (گوسفندانشان را) آب داد.

ص 265 س 13 «وَ لَوْ شاءَ ... أَجْمَعِينَ» سورة النحل؛ 16، آيه 9

... و اگر (خدا) مى خواست شما همه را هدايت مى كرد.

ص 265 س 19 «لَوْ نَشاءُ ... هذا» «2» سورة الانفال؛ 8، آيه 31

ص 266 س 8 «وَ بِالْحَقِّ ... نَزَلَ» سورة الاسراء؛ 17، آيه 105

و آن (قرآن) را بحق نازل كرديم و بحق نازل شد.

ص 266 س 10 «قُلْ ... الصَّمَدُ» سورة الاخلاص؛ 112، آيه 1- 2

بگو (اى پيامبر) اوست خدا، يكى است (يا شأن چنين است كه خدا يكى است). و خدا صمد «3» است.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 417.

(3)- مفسّران براى صمد معانى متعدّدى آورده اند: 1) سرور و سيّد در نهايت سرورى كه آهنگ او كنند 2) ذات دائمى ازلى

و

بديع القرآن، ص: 435

ص 267 س 15 «سُورَةٌ أَنْزَلْناها» سورة النّور؛ 24، آيه 1

(اين) سوره اى است كه آن را نازل كرديم

ص 267 س 16 «طاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ» سورة القتال؛ 47، آيه 21

فرمانبردارى (خدا) و گفتار نيك (برايشان بهتر است).

ص 267 س 20 «قالَتِ ... اللَّهِ» سورة التّوبة؛ 9، آيه 30

و يهودان گفتند: عزير پسر خداست ...

ص 268 س 23 «وَ لَكُمْ ... حَياةٌ» «1» سورة البقرة؛ 2، آيه 179

ص 271 س 15 «وَ لَتَجِدَنَّهُمْ ... عَلى حَياةٍ» سورة البقرة؛ 2، آيه 96

و هر آينه ايشان (يهودان) را از همه مردم بر زندگى حريصتر خواهى يافت.

ص 271 س 25 «فِيهِ ... لِلنَّاسِ» سورة النّحل؛ 16، آيه 69

و در آن (عسل) براى مردم درمانى است.

ص 273 س 15 «وَ أَوْحَيْنا ... مِنَ الْمُرْسَلِينَ» سورة القصص، 28، آيه 7

و به مادر موسى وحى فرستاديم كه او را شير بده، پس هرگاه بر او بيمناك شدى به دريايش افكن و نگران مباش، و اندوهناك مشو كه همانا او را به تو باز مى گردانيم و از پيامبرانش قرار مى دهيم.

ص 274 س 5 «نَحْنُ ... الْقَصَصِ» «2» سورة يوسف؛ 12، آيه 3

ص 274 س 6 «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا وَ قَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطانُ بَيْنِي وَ بَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِما يَشاءُ

إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ» سورة يوسف؛ 12، آيه 100

و (يوسف) پدر و مادرش را بر تخت برآورد و ايشان براى او به سجده افتادند و گفت: اى پدر اين است تعبير رؤياى پيشين من كه خدا آن را به تحقّق رساند و بتحقيق پروردگارم به من نيكى كرد كه مرا از زندان بيرون آورد، و شما را از بيابان آورد، پس از آن كه شيطان ميان من و برادرانم آشوب كرد، بدرستى كه پروردگارم تدبيرش براى آنچه خواهد لطيف است.

__________________________________________________

ابدى 3) ذات غيرتهى و بى خلل 4) ذاتى كه بخودى خود برپاست. ر ك: مجمع البيان ج 10 ص 565. و الكشّاف، ج 4 ص 298 و الميزان ج 20 ص 544، و المفردات فى غريب القرآن كتاب الصّاد.

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 410.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 432.

بديع القرآن، ص: 436

آيه شاهد باب شصت و هشتم: سلامت اختراع از تقليد

آيه شاهد باب شصت و هشتم: سلامت اختراع از تقليد

ص 275 س 5 «إِنَّ ... وَ الْمَطْلُوبُ» سورة الحجّ؛ 22، آيه 73

براستى كسانى را كه جز خدا مى خوانيد، مگسى را هرگز نمى آفرينند هرچند براى خلقت آن گرد آيند، و اگر مگسى چيزى از ايشان بربايد بازش نتوانند گرفت، طالب و مطلوب ناتوانند.

آيات شاهد باب شصت و نهم: حسن پيروى

آيات شاهد باب شصت و نهم: حسن پيروى

ص 276 س 11 «يَوْمَ ... مَزِيدٍ» سورة ق؛ 50، آيه 30

روزى كه به جهنم گوييم: آيا پر شدى، و او گويد: آيا باز هم هست.

ص 276 س 12 «إِذا ... وَ زَفِيراً» سورة الفرقان؛ 25، آيه 12

هرگاه (دوزخ) ايشان (تكذيب كنندگان قيامت) را بيند، ايشان خروش و ناله اش را بشنوند.

ص 276 س 13 «تَكادُ ... مِنَ الْغَيْظِ» سورة الملك؛ 67، آيه 8

(آن آتش) از شدّت خشم نزديك است از هم جدا شود.

ص 276 س 13 «فَوَجَدا ... أَنْ يَنْقَضَّ» سورة الكهف؛ 18، آيه 77

پس (موسى و خضر) ديوارى را يافتند كه مى خواست (نزديك بود) فرو افتد ...

آيات شاهد باب هفتادم: حسن بيان

آيات شاهد باب هفتادم: حسن بيان

ص 279 س 8 «كَمْ ... فاكِهِينَ» سورة الدخان؛ 44، آيات 25- 27

چه بسيار باغها و چشمه هايى كه بجا گذاشتند و كشتها و جايگاههاى با سامان (و چه بسيار) نعمتى كه در آن متنعّم بودند.

ص 279 س 9 «إِنَّ ... آمِنِينَ» سورة الدخان؛ 44، آيه 55

بدرستى كه پرهيزگاران در جايگاهى ايمنند.

ص 279 س 10 «إِنَّ ... أَجْمَعِينَ» سورة الدّخان؛ 44، آيه 40

بدرستى كه روز جدايى (حق از باطل) وعده گاه همه ايشان است.

ص 279 س 11 «وَ ضَرَبَ ... عَلِيمٌ» سورة يس؛ 36، آيات 78- 79

و براى ما مثلى زد و آفرينش خود را فراموش كرد گفت: چه كسى استخوانها را زنده مى كند و حال آن كه پوسيده است. بگو كسى كه نخستين بار پديدشان آورد آنها را زنده مى كند در حالى كه بر هر آفرينش

بديع القرآن، ص:

437

(يا آفريده اى) داناست.

ص 279 س 13 «أَ فَنَضْرِبُ ... مُسْرِفِينَ» سورة الزخرف؛ 43، آيه 5

آيا از شما اندرز (قرآن) را باز مى داريم از آن كه شما (در كفر) گزافكارانيد.

ص 279 س 14 «وَ لَنْ ... مُشْتَرِكُونَ» سورة الزخرف؛ 43، آيه 39

... امروز اشتراكتان در عذاب شما را سود نبخشد.

ص 279 س 15 «وَ لَوْ ... لَكاذِبُونَ» سورة الانعام؛ 6، آيه 28

و اگر بازگردانيده شوند (به اين جهان) به آنچه از آن نهى شده بودند باز مى گردند.

آيات شاهد باب هفتاد و يكم: توليد

آيات شاهد باب هفتاد و يكم: توليد

ص 281 س 6 «قالَ ... بِالْحَقِّ» «1» سورة الانبياء؛ 21، آيه 112

بگو (اى پيامبر) پروردگارا به حق داورى كن «1».

ص 281 س 16 «رَبِّ ... دَيَّاراً» سورة نوح؛ 71، آيه 26

پروردگارا بر روى زمين از نسل كافران هيچ كس باقى مگذار.

ص 281 س 17 «وَ أُوحِيَ إِلى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ» سورة هود؛ 11، آيه 36

و بسوى نوح وحى شد كه از قوم تو جز كسى كه ايمان آورده است ايمان نخواهد آورد.

آيات شاهد باب هفتاد و دوم: ايراد نكته

آيات شاهد باب هفتاد و دوم: ايراد نكته

ص 283 س 25 «وَ أَنَّهُ ... الشِّعْرى » سورة النّجم؛ 53، آيه 49

... و اين كه او (خدا) است كه او پروردگار (ستاره) الشّعرى است.

ص 284 س 5 «وَ إِنْ ... تَسْبِيحَهُمْ» سورة الاسراء؛ 17، آيه 44

و هيچ چيزى نيست جز اين كه خداى را همراه ستايش او تسبيح گوى است، وليكن شما تسبيح آنها را درنمى يابيد.

ص 284 س 12 «تِلْكَ ... مُهِينٌ» «2» سورة النّساء؛ 4، آيات 13- 14

__________________________________________________

(1)- اين ترجمه بنابر قراءت ورش است چنان كه در بديع القرآن ص 208 (ص 281 ترجمه آن) نقل شده است، قراءت حفص «قال ...» است و بنابراين قراءت، ترجمه چنين مى شود: «داود گفت ...».

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 424.

بديع القرآن، ص: 438

ص 284 س 16 «وَ رَفَعْنا ... دَرَجاتٍ» سورة الزّخرف؛ 43، آيه 32

... و برخى از ايشان را بر برخى ديگر به پايه هايى بالا برده ايم.

ص 284 س 18

«وَ ما هُمْ ... بِمُخْرَجِينَ» «1» سورة الحجر؛ 15، آيه 48

ص 285 س 2 «إِنَّ الْمُنافِقِينَ ... مِنَ النَّارِ» سورة النّساء؛ 4، آيه 145

بدرستى كه منافقان در پايين ترين طبقه دوزخند.

ص 285 س 3 «إِنَّ اللَّهَ ... جَمِيعاً» سورة النساء؛ 4، آيه 140

بدرستى كه خدا منافقان و كافران را همگى با هم در جهنّم گردآورنده است.

ص 285 س 7 «لَها ... مَقْسُومٌ»، سورة الحجر؛ 15، آيه 44

مر آن (دوزخ) را هفت در است، و براى هر درى برخى از ايشان قسمت شده است.

ص 285 س 24 «إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَّا الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ لا يَسْمَعُونَ حَسِيسَها» سورة الانبياء؛ 21- آيات 101- 102

كسانى كه از سوى ما برايشان نيكوترين منزلت (يا سعادت و يا وعده به بهشت) پيشى گرفته است آنان از دوزخ دور نگه داشته شده اند صدايش را نمى شنوند ...

ص 286 س 2 «وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ وَ ما لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمُ اللَّهُ وَ هُمْ يَصُدُّونَ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ» سورة الانفال؛ 8، آيات 33- 34

و خدا بر آن نبود كه ايشان (مشركان) را عذاب كند و تو در ميانشان بودى و خدا عذاب كننده اشان نيست و حال آن كه آمرزش خواهانند.

و چه باشد ايشان را كه خدا عذابشان نكند در حالى كه ايشان از مسجد الحرام (سرپرستانش را) باز مى دارند ...

ص 286 س 14 «وَ ما لَهُمْ ... اللَّهُ» «2» سورة الانفال؛ 8، آيه 34

ص 286 س 23 «وَ مَنْ ... قَرِينٌ» سورة الزخرف؛ 43، آيه 36

و هركه از ياد (خداى) رحمان اعراض كند شيطان را بر وى گماريم پس او (شيطان) براى وى همدم است.

ص 287 س

7 «الْمُنافِقُونَ ... فَنَسِيَهُمْ» سورة التّوبه؛ 9، آيه 67

مردان منافق و زنان منافق برخى از ايشان از برخى ديگرند به ناشايست فرمان مى دهند و از كار نيكو باز مى دارند، و دستهايشان را (از صدقه دادن) فرومى دارند خدا را فراموش كردند، و خدا فراموششان كرد.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 424.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: همين صفحه، ديل ص 286 س 2.

بديع القرآن، ص: 439

ص 287 س 19 «وَ الْمُؤْمِنُونَ ... بَعْضٍ» سورة التوبة؛ 9، آيه 71

مردان با ايمان و زنان با ايمان برخى از ايشان دوستان برخى ديگرند.

ص 288 س 2 «وَ إِذا ... عَرِيضٍ» سورة فصّلت؛ 41، آيه 51

و هنگامى كه او (انسان) را بدى مى رسد، پس دعايى دامنه دار دارد.

ص 288 س 14 «وَ اللَّهُ ... مِنْ ماءٍ» «1» سورة النّور؛ 24، آيه 45

ص 289 س 4 «إِنَّ ... مِنْ تُرابٍ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 59

بدرستى كه داستان (خلقت) عيسى نزد خدا همانند داستان آدم است كه او را از خاك آفريد.

ص 289 س 24 «وَ لِلَّهِ ... بِها» سورة الاعراف؛ 7، آيه 180

و مر خدا راست نيكوترين نامها پس او را بدان نامها بخوانيد.

ص 290 س 4 «إِنَّ الَّذِينَ ... لَهُ» «2» سورة الحجّ؛ 22، آيه 73

ص 290 س 5 «خَلَقَ ... الْبَيانَ» «3» سورة الرّحمن؛ 55، آيات 1- 3

ص 290 س 9 «فَمِنْهُمْ ... عَلى رِجْلَيْنِ» «4» سورة النّور؛ 24، آيه 45

آيه شاهد باب هفتاد و سوم: نوادر

آيه شاهد باب هفتاد و سوم: نوادر

ص 292 س 20 «حَبِطَتْ ...

خاسِرِينَ» سورة المائدة؛ 5، آيه 53

كارهاى ايشان (منافقان) باطل شد و زيانكار شدند.

آيه شاهد باب هفتاد و چهارم: الجاء

آيه شاهد باب هفتاد و چهارم: الجاء

ص 294 س 8 «وَ لَقَدْ ... مُبِينٌ» سورة النّحل؛ 16، آيه 103

و هر آينه بتحقيق مى دانيم كه ايشان (مشركان) مى گويند: همانا او (پيامبر) را بشرى مى آموزد زبان كسى كه (تعليم قرآن را منافق) به وى نسبت مى دهد زبانى ناگويا و اين (قرآن) زبان عربى فصيح است.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 436.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 419.

(4)- براى ترجمه آن ر ك: ص 409.

بديع القرآن، ص: 440

آيات شاهد باب هفتاد و پنجم: التزام

آيات شاهد باب هفتاد و پنجم: التزام

ص 295 س 5 «وَ الطُّورِ ... مَسْطُورٍ» سورة الطّور؛ 52، آيات 1- 2

به كوه طور سوگند و به كتاب مسطور

ص 295 س 8 «فَلا ... الْكُنَّسِ» سورة التكوير؛ 81، آيات 15- 16

پس سوگند به آن ستارگان بازپس شونده و آن روندگان پنهان شونده.

ص 295 س 10 «وَ اللَّيْلِ ... اتَّسَقَ» سورة الانشقاق؛ 84، آيات 17- 18

و به شب و آنچه فراهم آورند سوگند و به ماه هنگامى كه به كمال رسد (سوگند)

ص 295 س 11 «فَأَمَّا ... فَلا تَنْهَرْ» سورة الضّحى؛ 93، آيات 9- 10

پس بر يتيم تسلّط مجوى و گدا را بخشونت مران

ص 295 س 19 «وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ» سورة الاسراء؛ 17، آيه 16

و هرگاه بخواهيم (اهل) آباديى را هلاك كنيم كامرانان ايشان را (به اطاعت) فرمان مى دهيم پس ايشان نافرمانى مى كنند پس برايشان گفتار (وعيد عذاب)

راست آيد.

ص 296 س 2 «ما أَنْتَ ... غَيْرَ مَمْنُونٍ» «1» سورة القلم؛ 68، آيات 3- 4

ص 296 س 4 «إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ وَ إِخْوانُهُمْ يَمُدُّونَهُمْ فِي الغَيِّ ثُمَّ لا يُقْصِرُونَ» سورة الاعراف؛ 7، آيات 201- 202

براستى كسانى كه پرهيزگارى پيشه كردند هرگاه به ايشان وسوسه اى از شيطان برسد، به ياد (خدا) مى افتند و ناگاه بينايان حق باشند و برادرانشان (مشركان) در گمراهيشان مدد رسانند آنگاه باز نايستند.

ص 296 س 7 «كَلَّا ... الْفِراقُ» «2» سورة القيامة؛ 75، آيات 26- 30

ص 296 س 12 «قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنا» سورة الاعراف؛ 7، آيه 88

آن سرانى از قوم او كه گردنكشى كردند گفتند: اى شعيب: هر آينه بتحقيق ما تو را و كسانى را با تو كه ايمان آوردند از آباديمان بيرون مى رانيم مگر اين كه به آئين ما بازگرديد.

آيات شاهد باب هفتاد و ششم: تشابه اطراف

آيات شاهد باب هفتاد و ششم: تشابه اطراف

ص 298 س 1 «اللَّهُ ... دُرِّيٌّ» «3» سورة النّور؛ 24، آيه 35

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 427.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 395.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 405.

بديع القرآن، ص: 441

ص 298 س 1 و 2 پانوشته «1»: «وَعْدَ اللَّهِ ... ظاهِراً» «2» سورة الرّوم؛ 30، آيات 6- 7

آيه شاهد باب هفتاد و هفتم: توأم

آيه شاهد باب هفتاد و هفتم: توأم

ص 299 س 10 «يا مَعْشَرَ ... تُكَذِّبانِ» سورة الرّحمن؛ 55، آيات 33- 36

اى طايفه پريان و آدميان اگر مى توانيد از كرانه هاى آسمانها و زمين بيرون شويد كه جز با قدرت (الهى) بيرون نمى شويد پس كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد بر شما شعله اى از آتش و دود (يا شعله آبى و مس گداخته) فرستاده مى شود پس (بر آن) چيره نمى شويد پس كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد.

آيات شاهد باب هفتاد و هشتم: تخيير

آيات شاهد باب هفتاد و هشتم: تخيير

ص 300 س 13 «إِنَّ فِي السَّماواتِ ... يَعْقِلُونَ» سورة الجاثية؛ 45، آيات 3- 5

بدرستى كه در آسمانها و زمين براى مؤمنان نشانه هاست و در خلقت شما و آنچه از جنس جنبنده بر روى زمين مى پراكند براى گروهى كه يقين دارند نشانه هاست، و در آمدن شب و روز از پى يكديگر و در روزيى (سبب روزيى) كه خدا از آسمان فرستاد، و زمين را پس از مرگش به سبب آن زنده كرد و در تغيير دادن بادها، براى گروهى كه تعقّل كنند نشانه هاست.

ص 301 س 28 «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ ... الْحَكِيمُ» سورة المائدة؛ 5، آيه 118

اگر ايشان را عذاب كنى ايشان بندگان تو هستند و اگر ايشان را بيامرزى تو نيرومند و فرزانه اى.

ص 302 س 15 «فَكَفَّارَتُهُ ... رَقَبَةٍ» «3» سورة المائدة؛ 5، آيه 89

ص 302 س 20 «قُلِ ... فِي صُدُورِكُمْ» سورة الاسراء؛ 17، آيات 50- 51

بگو بقوّت و شدّت سنگ باشيد يا آهن يا موجودى از آن نوع كه در سينه هايتان (در نظرتان) بزرگ است ...

__________________________________________________

(1)- دو آيه فوق در متن كتاب، در اين باب وارد نشده، بلكه مترجم آنها را از «انوار

الربيع» در پانوشته صفحه مذكور فوق آورده است.

(2)- براى ترجمه آن دو آيه ر ك: ص 414.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 430.

بديع القرآن، ص: 442

آيات شاهد باب هفتاد و نهم: تنظير

آيات شاهد باب هفتاد و نهم: تنظير

ص 303 س 21 «وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً وَ بِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ الْجارِ ذِي الْقُرْبى وَ الْجارِ الْجُنُبِ وَ الصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ وَ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ» سورة النّساء؛ 4، آيه 36

و خدا را بپرستيد و چيزى را شريك او قرار ندهيد و به پدر و مادر و خويشاوند و يتيمان و مستمندان و همسايه نزديك و همسايه دور و يار به پهلو (رفيق در سفر يا همكار يا همسر) و رهگذر، و به كسى كه مالك او شده ايد (بندگان) نيكى كنيد.

ص 304 س 12 «قُلْ ... إِحْساناً» «1» سورة الانعام؛ 6، آيه 151

ص 305 س 17 «وَ رَفَعَ ... لِما يَشاءُ» «2» سورة يوسف؛ 12، آيه 100

ص 305 س 22 «وَ قِيلَ ... ماءَكِ» «3» سورة هود؛ 11، آيه 44

آيات شاهد باب هشتادم: تدبيج

آيات شاهد باب هشتادم: تدبيج

ص 306 س 4 «وَ مِنَ الْجِبالِ ... سُودٌ» سورة فاطر؛ 35، آيه 27

(و از كوههايى كه آفريديم) كوههايى است (داراى) راههاى سفيد و سرخ به رنگهاى مختلف و (كوههايى) كه بسيار سياه است.

ص 307 س 9 «فَخَرَّ ... مِنْ فَوْقِهِمْ» سورة النّحل؛ 16، آيه 26

پس سقف برايشان (مستكبران) از بالايشان فرو افتاد.

ص 307 س 10 «وَ جَعَلْنَا ... مَحْفُوظاً» سورة الانبياء؛ 21 آيه 32

و آسمان را سقفى نگهداشته شده (از سقوط يا از شياطين) قرار داديم.

ص 307 س 15 «وَ خَرَّ ... صَعِقاً» سورة الاعراف؛ 7، آيه 143

و (موسى) بى هوش بيفتاد.

ص 307 س 15 «وَ خَرَّ ... وَ أَنابَ» سورة ص 38، آيه 24

و (داود) به ركوع افتاد و (به خدا)

بازگشت.

آيات شاهد باب هشتاد و يكم: تمزيج

آيات شاهد باب هشتاد و يكم: تمزيج

ص 309 س 13 «قالَ ... بِالْحَقِّ» «4» سورة الانبياء؛ 21، آيه 112

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 417.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 435.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 410.

(4)- براى ترجمه آن ر ك: ص 437.

بديع القرآن، ص: 443

آيات شاهد باب هشتاد و دوم: استقصاء

آيات شاهد باب هشتاد و دوم: استقصاء

ص 311 س 6 «أَ يَوَدُّ ... فَاحْتَرَقَتْ» «1» سورة البقرة؛ 2، آيه 266

ص 312 س 10 «يَتَجَرَّعُهُ ... يُسِيغُهُ» سورة ابراهيم؛ 14، آيه 17

آن خونابه را فرو مى برد و نزديك نيست آن را گوارا يابد.

آيات شاهد باب هشتاد و سوم: بسط

آيات شاهد باب هشتاد و سوم: بسط

ص 313 س 2 «قُلْ ... أَمْرَها» سورة فصّلت؛ 41، آيات 9- 12

بگو (اى پيامبر) آيا شما به كسى كه زمين را در دو روز آفريد كفر مى ورزيد و براى او همتايان قرار مى دهيد آن (كه زمين را در دو روز آفريد) پروردگار جهانيان است و در آن (زمين) كوههاى استوارى بر بالاى آن قرار داد و در آن بركت نهاد و روزيها را مقدّر كرد (اين همه) براى (پرسش كنندگان) در چهار روز بود سپس به آسمان عنايت كرد و آن دودى بود پس به آسمان و زمين گفت: بياييد با ميل يا كراهت، گفتند: برغبت آمديم پس هفت آسمان را برقرار ساخت، و در هر آسمانى امر خود را (به فرشتگان آن) وحى كرد.

ص 313 س 7 «اللَّهُ ... أَيَّامٍ» سورة السّجدة؛ 32، آيه 4

خداست آن كسى كه آسمانها و زمين و آنچه ميان آنهاست ظرف شش روز آفريد.

ص 315 س 4 «وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ» سورة البروج؛ 85، آيه 1

به آسمان صاحب برجها سوگند.

ص 315 س 15 «وَ يَحْمِلُ ... ثَمانِيَةٌ» سورة الحاقّة؛ 69، آيه 17

و در آن روز (روز قيامت) عرش پروردگارت را هشت تن فرشته بالاى سرشان برمى دارند.

ص 315 س 17 «وَسِعَ ... الْأَرْضِ» سورة البقرة؛ 2، آيه 255

تخت او (علم يا قدرت و ملك خدا) بر آسمانها و زمين احاطه يافته است.

آيات شاهد باب هشتاد و چهارم: عنوان

آيات شاهد باب هشتاد و چهارم: عنوان

ص 317 س 3 «وَ اتْلُ ... مِنَ الْغاوِينَ» سورة الاعراف؛ 7، آيه 175

و برايشان برخوان داستان كسى (بلعم بن باعوراء) را كه نشانه هاى خود را به او داديم، پس او از آنها

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر

ك: ص 401.

بديع القرآن، ص: 444

جدا شد و شيطان از پى او افتاد و در نتيجه از گمراهان شد ...

ص 317 س 5 «أَ لَمْ تَرَ ... مِنْ بَرَدٍ» «1» سورة النّور؛ 24، آيه 43

ص 317 س 8 «انْطَلِقُوا ... مِنَ اللَّهَبِ» سورة المرسلات؛ 77، آيات 30- 31

... برويد بسوى سايه اى كه سه شاخه دارد نه سايه دار باشد و نه از آتش سودى بخشد.

ص 317 س 14 «وَ كَذلِكَ ... مِنَ الْمُوقِنِينَ» سورة الانعام؛ 6، آيه 75

و چنان (كه ابراهيم، پدر و قوم خود را در گمراهى ديد) ما به ابراهيم پادشاهى آسمانها و زمين را نشان داديم (تا آن را دليل گيرد) و از اهل يقين شود.

آيات شاهد باب هشتاد و پنجم: ايضاح

آيات شاهد باب هشتاد و پنجم: ايضاح

ص 318 س 14 «كُلَّما ... مُتَشابِهاً» سورة البقرة؛ 2، آيه 25

و هرگاه از آن بهشتها ميوه اى روزيشان مى شود گويند: اين آن چيزى است كه پيش از اين روزيمان شد، و آن (روزيشان) در حالى كه مشابه (برخى ديگر) است، آورده شد.

ص 319 س 13 «وَ لا تَقْتُلُوا ... وَ إِيَّاهُمْ» «2» سورة الانعام؛ 6، آيه 151

ص 319 س 14 «وَ لا تَقْتُلُوا ... وَ إِيَّاكُمْ» «3» سورة الاسراء؛ 17، آيه 31

ص 320 س 7 «وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ ... لا يُنْصَرُونَ» «4» سورة ال عمران؛ 3، آيه 111

ص 323 س 3 «ضُرِبَتْ ... مِنَ النَّاسِ» «5» سورة ال عمران؛ 3، آيه 112

ص 323 س 10 «إِنَّ ... مِنَ الْحَيِّ» سورة الانعام؛ 6، آيه 95

بدرستى كه خدا شكافنده دانه

و هسته است زنده را از مرده بيرون آورد و بيرون آورنده مرده از زنده است.

ص 323 س 12 «وَ تُخْرِجُ ... مِنَ الْحَيِّ» «6» سورة ال عمران؛ 3، آيه 27

ص 323 س 14 «قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ» مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 404.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 417.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 418.

(4)- براى ترجمه آن ر ك: ص 424.

(5)- براى ترجمه آن ر ك: ص 393.

(6)- براى ترجمه آن ر ك: ص 415.

بديع القرآن، ص: 445

الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ» «1» سورة يونس؛ 10، آيه 31

بگو (اى پيامبر) چه كسى شما را از آسمان و زمين روزى مى دهد يا كيست آن كه مالك گوش و چشمها است و كيست آن كه زنده را از مرده بيرون مى آورد و مرده را از زنده خارج مى كند خواهند گفت:

خدا، پس بگو: آيا پرهيزگارى پيشه نمى كنيد.

ص 323 س 14 «وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ كَذلِكَ تُخْرَجُونَ» «1» سورة الرّوم؛ 30، آيات 18- 19

و مر او (خدا) راست ستايش در آسمانها و زمين و هنگام شب و هنگامى كه به ظهر داخل مى شويد زنده را از مرده بيرون مى آورد و

مرده را از زنده خارج مى گرداند و زمين را پس از مرگ آن زنده مى كند، و آن چنان (مانند زنده شدن زمين) بيرون آورده مى شويد.

ص 324 س 1 «فالِقُ ... سَكَناً» سوره الانعام؛ 6، آيه 96

(خدا) شكافنده صبح است و قراردهنده شب براى آرامش «2».

ص 324 س 4 «تُؤْتِي ... بِغَيْرِ حِسابٍ» «3» سورة ال عمران؛ 3، آيات 26- 27

ص 324 س 10 «قُلْ ... اللَّهُ» «4» سورة يونس؛ 10، آيه 31

ص 324 س 11 «وَ لَهُ الْحَمْدُ ... تُخْرَجُونَ» «5» سورة الروم؛ 30، آيات 18- 19

ص 326 س 13 «وَ هُوَ ... عَلَيْهِ» «6» سورة الروم؛ 30، آيه 27

ص 326 س 17 «نِساؤُكُمْ ... شِئْتُمْ» سورة البقرة؛ 2، آيه 223

زنان شما كشت زار شمايند به كشت زار خود هرگونه كه خواهيد بياييد.

ص 326 س 25 «لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ لا عَلى أَنْفُسِكُمْ أَنْ تَأْكُلُوا مِنْ بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ آبائِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أُمَّهاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ إِخْوانِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخَواتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَعْمامِكُمْ أَوْ بُيُوتِ عَمَّاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَخْوالِكُمْ أَوْ بُيُوتِ خالاتِكُمْ أَوْ ما مَلَكْتُمْ مَفاتِحَهُ أَوْ صَدِيقِكُمْ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَأْكُلُوا جَمِيعاً أَوْ أَشْتاتاً» سورة النّور؛ 24، آيه 61

نه بر نابينا مانعى هست و نه بر لنگ مانعى هست، و نه بر بيمار مانعى هست و نه بر شما كه بخوريد

__________________________________________________

(1)- دو آيه اخير در متن بديع القرآن نيامده فقط به آن اشاره شده است و مترجم براى توضيح نصّ و ترجمه آنها را اين جا افزود.

(2)- ترجمه آن آيه مطابق قراءت اهل مدينه «جاعل الليل»- چنان كه در متن بديع القرآن آمده- آورده شد؛ بنابر

قراءت حفص «جعل اللّيل» ترجمه چنين مى شود: «... و شب را براى آرامش قرار داد.»

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 415

(4)- براى ترجمه آن ر ك: همين صفحه.

(5)- براى ترجمه آن ر ك: همين صفحه.

(6)- براى ترجمه آن ر ك: ص 398

بديع القرآن، ص: 446

از خانه هاى خودتان، يا از خانه هاى پدرانتان يا از خانه هاى مادرانتان يا از خانه هاى برادرانتان يا از خانه هاى خواهرانتان يا از خانه هايى كه متصرّف كليدهاى آن شده ايد يا از خانه دوستتان؛ بر شما گناهى نيست كه با هم يا جدا جدا بخوريد ...

ص 328 س 8 «فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ وَ لا صَدِيقٍ حَمِيمٍ» سورة الشّعراء؛ 26، آيات 100- 101

... ما را نباشد شافعانى و نه دوستى مهربان

ص 329 س 10 «فَاسْتَجابَ ... الثَّوابِ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 195

پس دعاى ايشان (مؤمنان) را پروردگارشان اجابت كرد كه من عمل هيچ عمل كننده اى را از شما تباه نمى گردانم در حالى كه برخى از شما از برخى ديگريد، پس كسانى كه هجرت كردند، و از سرزمينهايشان اخراج شده اند، و در راه من آزار ديدند، هر آينه گناهانشان را از ايشان مى پوشانم، و ايشان را به بهشتهايى كه زير آنها جويها روان است داخل مى گردانم، پاداشى است از سوى خدا و پاداش نيك نزد خداست.

ص 329 س 13 «لكِنِ الَّذِينَ ... لِلْأَبْرارِ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 198

... وليكن كسانى كه از پروردگارشان ترسيدند، برايشان بهشتهايى است كه در زير آن جويها روان است؛ در حالى كه در

آن جاويدند، و آن پذيراييى (يا اقامتگاهى) است از سوى خدا، و آنچه نزد خداست براى نيكان بهتر است.

ص 330 س 3 «وَ قَدِمْنا ... مَنْثُوراً» سورة الفرقان؛ 25، آيه 23

... و به آن كارهايى كه انجام دادند روى آورديم و آن را غبارى پراكنده ساختيم.

ص 330 س 6 «الَّذِينَ ... وَ عَلى جُنُوبِهِمْ» «1» سورة ال عمران؛ 3، آيه 191

ص 330 س 7 «رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ كَفِّرْ عَنَّا سَيِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ الْأَبْرارِ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 193

پروردگارا بدرستى كه ما نداكننده اى را شنيديم كه براى ايمان ندا درداد كه به پروردگارتان ايمان بياوريد، پس ايمان آورديم پروردگارا گناهان ما را بيامرز و كارهاى بدمان را بر ما بپوشان و ما را با نيكان بميران.

ص 330 س 14 «وَ قَدِمْنا ... مَنْثُوراً» «2» سورة الفرقان؛ 25، آيه 23

ص 330 س 15 «إِنَّا ... عَمَلًا» سورة الكهف؛ 18، آيه 30

بدرستى كه ما پاداش كسى كه عمل نيكى آورد ضايع نمى كنيم.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 407

(2)- براى ترجمه آن ر ك: همين صفحه

بديع القرآن، ص: 447

ص 331 س 3 «مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ» سورة البقرة؛ 2، آيه 98

هركه دشمن خدا و فرشتگانش و فرستادگانش و دشمن جبريل و ميكال باشد پس همانا خدا دشمن كافران است.

ص 331 س 16 «أَشِدَّاءُ ... بَيْنَهُمْ» «1» سورة الفتح؛

48، آيه 29

ص 331 س 21 «فَأَثابَهُمُ اللَّهُ بِما قالُوا جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ»

پس خدا ايشان (نصارا) را به آنچه گفتند بهشتهايى پاداش داد كه از زير آن جويها روان است ...

ص 332 س 5 «لَيْسَ الْبِرَّ ... الْمُتَّقُونَ» سورة البقرة؛ 2، آيه 177

خوبى به اين نيست كه صورتهاى خود را بسوى مشرق و مغرب بگردانيد وليكن خوبى (خوبى) كسى است كه به خدا و روز واپسين و فرشتگان و كتاب (آسمانى) و پيامبران ايمان آورد و مال را براى دوستى خدا (يا باوجود علاقه به آن) به خويشاوندان و يتيمان و مستمندان و درماندگان در راه و سؤال كنندگان و در (راه آزادى) بندگان بپردازد و نماز را برپا دارد و زكات را بپردازد (و خوبى خويى كسانى است) كه وقتى پيمانى مى بندند به آن وفاكننده اند، و كسانى كه در بيچارگى و بيمارى و هنگام جنگ شكيبايند، آنان هستند كه (در ادّعاى ايمان به خدا) راستگويند، و آنان هم ايشانند پرهيزگاران.

ص 332 س 11 «يا أَيُّهَا ... الصَّادِقِينَ» سورة التوبه؛ 9، آيه 119

اى كسانى كه ايمان آوردند از خدا بترسيد و با راستگويان باشيد.

ص 332 س 13 «رَبَّنا ... مَعَ الْأَبْرارِ» «2» سورة ال عمران؛ 3، آيه 193

ص 332 س 15 «لكِنِ ... الْأَنْهارُ» «3» سورة ال عمران؛ 3، آيه 198

آيات شاهد باب هشتاد و ششم: تشكيك

آيات شاهد باب هشتاد و ششم: تشكيك

ص 333 س 9 «يا أَيُّهَا ... فَاكْتُبُوهُ» سورة البقرة؛ 2، آيه 282

اى كسانى كه ايمان آوردند هرگاه به يكديگر تا مهلتى معيّن وامى داديد آن را بنويسيد.

ص 334 س 13 «وَ مَنْ ... شَيْ ءٌ» «4» سورة الانعام؛ 6، آيه 93

ص 334 س 14 «أَوْ جاءَ ... النِّساءَ» «5» سورة

المائدة؛ 5، آيه 6

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 402.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 446.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 446.

(4)- براى ترجمه آن ر ك: ص 426.

(5)- براى ترجمه آن ر ك: ص 403.

بديع القرآن، ص: 448

آيه شاهد باب هشتاد و هفتم: انحراف و انتقال

آيه شاهد باب هشتاد و هفتم: انحراف و انتقال

ص 335 س 3 «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْراهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ قالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ قالَ إِبْراهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» سورة البقرة؛ 2، آيه 258

آيا نظر نكردى سوى كسى كه چون خدا ملكش داد با ابراهيم درباره پروردگارش محاجّه كرد، هنگامى كه ابراهيم گفت: پروردگار من كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند (نمرود) گفت: من زنده مى كنم و مى ميرانم ابراهيم گفت: بدرستى كه خدا خورشيد را از مشرق مى آورد پس تو آن را از مغرب بياور، پس آن كه به خدا كفر ورزيد سرگردان شد و خدا گروه ستمكاران را هدايت نمى كند.

آيات شاهد باب هشتاد و هشتم: شماتت

آيات شاهد باب هشتاد و هشتم: شماتت

ص 336 س 3 «وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَ جُنُودُهُ بَغْياً وَ عَدْواً حَتَّى إِذا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرائِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ» سورة يونس؛ 10، آيات 90- 91

و بنى اسرائيل را از دريا عبور داديم پس فرعون و لشكريانش ايشان را از روى تجاوز و تعدّى تعقيب كردند تا هنگامى كه او (فرعون) را وقت غرق فرا رسيد، گفت: ايمان آوردم كه جز خدايى كه بنى اسرائيل به او ايمان آوردند خدايى نيست و من از گردن نهندگانم آيا اكنون در حالى كه پيش از اين نافرمانى كردى و از تباهكاران بودى.

ص 336 س 4 «وَ أَمَّا الَّذِينَ ... تُكَذِّبُونَ» سورة

السجدة؛ 32، آيه 20

... امّا كسانى كه سرپيچى كردند جايگاهشان آتش است، هرگاه بخواهند از آن بيرون شوند، در آن بازگردانيده مى شوند، و به ايشان گفته مى شود: عذاب آتشى كه دروغش مى پنداشتيد بچشيد.

ص 336 س 6 «هذا ... تَكْنِزُونَ» سورة التّوبة؛ 9، آيه 35

... اين آن چيزى است كه براى خود اندوختيد، پس آنچه را كه براى خود مى اندوختيد بچشيد.

آيات شاهد باب هشتاد و نهم: تهكّم

آيات شاهد باب هشتاد و نهم: تهكّم

ص 326 س 11 «بَشِّرِ ... أَلِيماً» سورة النّساء؛ 4، 138

بديع القرآن، ص: 449

منافقان را مژده بده كه مر ايشان راست عذابى دردناك.

ص 336 س 12 «ذُقْ ... الْكَرِيمُ» سورة الدخان؛ 44، آيه 49

بچش (اى گناهكار) كه تويى نيرومند و بزرگوار.

ص 336 س 13 «لَهُ ... أَمْرِ اللَّهِ» «1» سورة الرّعد؛ 13، آيه 11

ص 337 س 1 «بِئْسَما ... مُؤْمِنِينَ» سورة البقرة؛ 2، آيه 93

چه بد است آنچه ايمانتان شما را بدان امر مى كند اگر ايمان داريد.

ص 337 س 3 «إِنْ ... الْفَتْحُ» سورة الانفال؛ 8، آيه 19

اگر خواستار پيروزييد بتحقيق پيروزى شما را رسيده است «2».

آيه شاهد باب نودم: نادره گويى

آيه شاهد باب نودم: نادره گويى

ص 338 س 1 «فَإِذا ... مِنَ الْمَوْتِ» سورة الاحزاب؛ 33، آيه 19

و هنگامى كه ترس (جنگ) بيايد ايشان مى بينى كه بسويت مى نگرند در حالى كه چشمانشان همانند كسى است كه به سبب (بى تابى) مرگ از هوش مى رود.

آيات شاهد باب نودويكم: اسجال بعد المغالطه

آيات شاهد باب نودويكم: اسجال بعد المغالطه

ص 339 س 6 «رَبَّنا ... عَلى رُسُلِكَ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 194

پروردگارا آنچه (بر زبان) فرستادگانت به ما وعده دادى به ما عطا كن.

ص 339 س 7 «رَبَّنا ... وَعَدْتَهُمْ» سورة غافر؛ 40، آيه 8

پروردگارا و ايشان را به بهشتهاى اقامتى كه به آن وعده اشان دادى داخل گردان.

آيات شاهد باب نود و دوم: فرائد

آيات شاهد باب نود و دوم: فرائد

ص 340 س 2 «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» «3» سورة يوسف؛ 12، آيه 51

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 404.

(2)- ترجمه فوق بنابروجه تفسيريى است كه به سبب آن ابن ابى الاصبع آن آيه را در باب تهكّم آورده است؛ بنابرآن وجه، خطاب آيه، متوجّه مشركان پس از جنگ بدر است، بنابروجه تفسيرى ديگر خطاب متوجّه مؤمنان است كه از خدا خواستار پيروزى در جنگ بودند. ر ك: مجمع البيان ج 4 ص 531.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 421.

بديع القرآن، ص: 450

ص 340 س 4 «فَلَمَّا ... نَجِيًّا» سورة يوسف؛ 12، آيه 80

پس چون از او (يوسف) نوميد شدند رازگويان به كنارى رفتند.

ص 340 س 17 «وَ لا تَنْفَعُ الشَّفاعَةُ عِنْدَهُ إِلَّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ حَتَّى إِذا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قالُوا ما ذا قالَ رَبُّكُمْ قالُوا الْحَقَّ» سورة سبأ؛ 34، آيه 23

و شفاعت نزد او (خدا) جز براى كسى كه او را مجاز داشته سودى ندارد تا وقتى كه از دلهاى ايشان (مشركان) وحشت برطرف شود (فرشتگان) گويند: پروردگارتان چه گفت، گويند: حقّ (گفت) ...

ص 340

س 19 «فَإِذا ... الْمُنْذَرِينَ» سورة الصّافّات؛ 37، آيه 177

... پس هنگامى كه عذاب به ساحت ايشان (كافران) فرود آيد، پس چه بد است بامداد بيم داده شده گان.

ص 340 س 21 «يَعْلَمُ ... الصُّدُورُ» سورة غافر؛ 40، آيه 19

(خدا) خيانت چشمها و آنچه را سينه ها پنهان مى كنند مى داند.

آيات شاهد باب نود و چهارم: نزاهت

آيات شاهد باب نود و چهارم: نزاهت

ص 344 س 12 «وَ إِذا ... الظَّالِمُونَ» سورة النّور؛ 24، آيه 48- 50

و هرگاه بسوى خدا و پيامبرش فراخوانده شوند تا (پيامبر) ميانشان حكم كند ناگاه دسته اى روى گرداننده اند و اگر حق بسودشان باشد، در حالى كه به آن اذعان دارند بسوى پيامبر مى آيند آيا در دلهايشان بيماريى است يا دچار ترديد شده اند يا مى ترسند خدا و رسولش بر ايشان ستم كنند بلكه آنان خودشان ستمكارند.

ص 345 س 14 «بَلْ ... خَصِمُونَ» سورة الزخرف؛ 43، آيه 58

... بلكه ايشان (قوم پيامبر) قومى ستيزه جويند.

آيه شاهد باب نود و پنجم: تسليم

آيه شاهد باب نود و پنجم: تسليم

ص 346 س 2 «مَا اتَّخَذَ ... عَلى بَعْضٍ» سورة المؤمنون، 23، 91

خدا هيچ فرزندى نگرفت و با او خدايى نيست وگرنه هر آينه هر خدايى آنچه را آفريده بود مى برد، و برخى از آن خدايان بر برخى ديگر برترى مى جستند ...

بديع القرآن، ص: 451

آيات شاهد باب نود و ششم: افتنان

آيات شاهد باب نود و ششم: افتنان

ص 349 س 10 «ثُمَّ ... جِثِيًّا» سورة مريم؛ 19، آيه 72

سپس كسانى كه پرهيزگارى پيشه كردند مى رهانيم، و بيدادگران را در آن (دوزخ) به زانو درآمده رها مى كنيم.

ص 349 س 15 «كُلِّ ... وَ الْإِكْرامِ» سورة الرّحمن؛ 55، 26- 27

هركه در روى زمين است فانى است، و ذات پروردگارت كه صاحب جلالت و خداوند اكرام است باقى است.

آيه شاهد باب نود و هفتم: مراجعه

آيه شاهد باب نود و هفتم: مراجعه

ص 351 س 17 «قالَ ... الظَّالِمِينَ» سورة البقرة؛ 2، آيه 124

(خدا به ابراهيم گفت): من تو را پيشواى مردم قرار مى دهم.

گفت: و از فرزندانم، گفت: عهد من به ستمكاران نمى رسد.

آيه شاهد باب نودوهشتم: اثبات حاصل از نفى

آيه شاهد باب نودوهشتم: اثبات حاصل از نفى

ص 354 س 11 «وَ ما ... رَمى «1»» سورة الانفال؛ 8، آيه 17

آيات شاهد باب نود و نهم: زيادتى كه لفظ را فصاحت و حسن و معنى را ...

آيات شاهد باب نود و نهم: زيادتى كه لفظ را فصاحت و حسن و معنى را ...

ص 355 س 6 «فَبِما ... لَهُمْ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 159

پس به سبب رحمتى از سوى خدا بود كه براى ايشان نرم خو شدى.

ص 355 س 9 «لَها ... اكْتَسَبَتْ» سورة البقرة؛ 2، آيه 286

آنچه (خوبى) به دست آورد به نفع اوست و آنچه (بدى) كسب كرد ضرر اوست.

ص 355 س 20 «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» سورة الرّوم؛ 30، آيه 30

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 422.

بديع القرآن، ص: 452

روى خود را با اخلاص بسوى دين برقرار بدار (و پيروى كن) فطرت الهى را (فطرتى) كه مردم را بر آن آفريد.

ص 356 س 1 «وَ لَوْ ... حُطاماً» سورة الواقعة؛ 56، آيه 65

آيات شاهد باب صدم: ابهام

آيات شاهد باب صدم: ابهام

ص 357 س 13 «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ نُوحٍ إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ إِنْ كانَ كَبُرَ عَلَيْكُمْ مَقامِي وَ تَذْكِيرِي بِآياتِ اللَّهِ فَعَلَى اللَّهِ تَوَكَّلْتُ» سورة يونس؛ 10، آيه 71

و برايشان خبر نوح را بخوان آن هنگام كه به قومش گفت: اى قوم اگر موضع من (يا مقام رسالتم) و يادآوريم آيات خدا را بر شما دشوار آمده پس من بر خدا توكّل كردم.

ص 357 س 19 «فَقالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ» «1» سورة الاعراف؛ 7، آيه 85

(شعيب) گفت: اى قوم خدا را بپرستيد كه شما را خدايى جز او نيست بتحقيق

براى شما از سوى پروردگارتان (آيتى) آشكار آمده است.

ص 359 س 6 «عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ» سورة المدّثر؛ 74، آيه 30

بر آن (دوزخ) است نوزده فرشته.

آيه شاهد باب صد و يكم: تفريق و جمع

آيه شاهد باب صد و يكم: تفريق و جمع

ص 361 س 12 «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا إِلى أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْناهُمْ بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ فَلَوْ لا إِذْ جاءَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ أَبْوابَ كُلِّ شَيْ ءٍ حَتَّى إِذا فَرِحُوا بِما أُوتُوا أَخَذْناهُمْ بَغْتَةً فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ» سورة الانعام؛ 6، آيات 42- 44

و هر آينه بتحقيق (رسولانى) بسوى امّتهاى پيش از تو فرستاديم پس ايشان را به بلا و گزند (يا تنگدستى و بيمارى) گرفتيم شايد زارى در پيش گيرند چرا هنگامى كه بلاى ما بر ايشان رسيد زارى پيش نگرفتند وليكن دلهايشان سخت شده و شيطان آنچه مرتكب مى شدند نزدشان بياراست پس آنچه بدان پند داده شدند از ياد بردند درهاى هر خيرى برويشان گشوديم تا وقتى به آنچه به ايشان داده شد خوشحال شدند ناگهان ايشان را (به كيفر) بگرفتيم و يكباره نوميد شدند.

__________________________________________________

(1)- لازم به يادآورى است كه نصّ آيه فوق در همان سوره اعراف آيه 73 در مورد حضرت صالح تكرار شده است.

بديع القرآن، ص: 453

آيه شاهد باب صد و دوم: قول به موجب

آيه شاهد باب صد و دوم: قول به موجب

ص 363 س 1 «فَيَقُولُونَ ... الْأَذَلَّ» سورة المنافقون؛ 63، آيه 8

منافقان مى گويند هر آينه اگر به مدينه بازگشتيم همانا عزيزتر ذليلتر را از آن بيرون مى راند، بگو (اى پيامبر) عزّت براى خدا و پيامبر او و براى مؤمنان است وليكن منافقان نمى دانند.

آيات شاهد باب صد و سوم: حصر جزئى و الحاق آن به كلّى

آيات شاهد باب صد و سوم: حصر جزئى و الحاق آن به كلّى

ص 363 س 9 «وَ عِنْدَهُ ... مُبِينٌ» سورة الانعام؛ 6، آيه 59

و نزد او (خدا) است خزينه هاى (يا كليدهاى) غيب، آنها را جز او نداند، و آنچه در خشكى و درياست مى داند و هيچ برگى نمى افتد جز اين كه آن را مى داند، و نه دانه اى در تاريكيهاى زمين و نه خشك و ترى است جز اين كه در كتاب مبين (لوح محفوظ يا علم خدا و يا قرآن عظيم) موجود است.

ص 364 س 7 «قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي فِي كِتابٍ لا يَضِلُّ رَبِّي وَ لا يَنْسى » سورة طه؛ 20 آيه 52

(موسى) گفت: علم آن (وضع و حال امّتهاى نخستين) در كتابى (لوح محفوظ) نزد پروردگار من است پروردگارم اشتباه نمى كند، و فراموش نمى كند.

آيه شاهد باب صد و چهارم: مقارنه

آيه شاهد باب صد و چهارم: مقارنه

ص 365 س 9 «وَ هُمْ ... يَزِرُونَ» سورة الانعام؛ 6، آيه 31

... در حالى كه ايشان (تكذيب كنندگان ديدار خدا) بارهايشان را بر پشتهايشان برمى گيرند، هان بدبارى است آنچه برمى گيرند.

آيات شاهد باب صد و پنجم: رمز و ايماء

آيات شاهد باب صد و پنجم: رمز و ايماء

ص 368 س 11 «أَ لَمْ ... أُلُوفٌ» سورة البقرة؛ 2، آيه 243

آيا نظر نكردى بسوى كسانى كه از ترس مرگ از خانه هاى خود بيرون شدند و ايشان هزاران نفر بودند.

ص 368 س 15 «وَ أَقِمِ ... السَّيِّئاتِ» سورة هود؛ 11، آيه 114

و نماز را در دو طرف روز و پاسى از شب به پا دار، بدرستى كه نيكيها بديها را مى برد.

بديع القرآن، ص: 454

آيات شاهد باب صد و ششم: مناقضه

آيات شاهد باب صد و ششم: مناقضه

ص 369 س 16 «إِنَّا ... عائِدُونَ» سورة الدّخان؛ 44، آيه 15

بدرستى كه ما عذاب را اندكى برطرف كننده ايم كه شما (به كفر و نافرمانى) بازگردنده ايد.

ص 370 س 19 «فَمَنْ ... عَلَيْكُمْ» «1» سورة البقرة؛ 2، آيه 194

آيات شاهد باب صد و هفتم: انفصال

آيات شاهد باب صد و هفتم: انفصال

ص 371 س 8 «وَ ما ... أَمْثالُكُمْ» سورة الانعام؛ 6، آيه 38

و هيچ جنبنده اى در زمين نيست و نه پرنده اى كه با دو بالش پرواز كند جز اين كه امّتهايى مانند شمايند.

ص 372 س 8 «وَ لَقَدْ ... مُبِينٌ» «2» سورة النّحل؛ 16، آيه 103

ص 374 س 21 «ما يَكُونُ ... مَعَهُمْ» سورة المجادلة؛ 58، آيه 7

هيچ راز سه نفرى نيست مگر اين كه او (خدا) چهارمى ايشان است و نه رازى پنج نفرى مگر اين كه او ششمى ايشان است.

ص 376 س 6 «فَلَمَّا ... نَجِيًّا» «3» سورة يوسف؛ 12، آيه 80

ص 376 س 7 «وَ أَسَرُّوا النَّجْوى قالُوا إِنْ هذانِ لَساحِرانِ» سورة طه؛ 20، آيات 62- 63

(جادوگران) محرمانه به راز نشستند كه اين دو تن (موسى و هارون) جادوگرند.

ص 376 س 9 «يا أَيُّهَا ... صَدَقَةٍ» سورة المجادلة؛ 58، آيه 12

اى كسانى كه ايمان آوردند هرگاه خواهيد با پيامبر راز گوييد، پيش از وقت راز گفتن خود، صدقه اى دهيد.

ص 376 س 13 «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَناجَيْتُمْ فَلا تَتَناجَوْا بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ» سورة المجادلة؛ 58، آيه 9

اى كسانى كه ايمان آوردند هرگاه با يكديگر راز گوييد به گناه و تعدّى و نافرمانى پيامبر راز مگوييد ...

ص 376 س 14 «وَ أَمْرُهُمْ ... بَيْنَهُمْ» سورة الشورى؛ 42، آيه 38

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك:

ص 394.

(2)- براى ترجمه آن ر ك: ص 439.

(3)- براى ترجمه آن ر ك: ص 450.

بديع القرآن، ص: 455

... و كارشان (كار مؤمنان) ميان ايشان به مشورت است.

ص 379 س 12 «قالَ ... مِمَّا يَشاءُ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 40

(زكريّا) گفت: پروردگارا چگونه مرا فرزندى باشد و حال آن كه پيريم فرا رسيده و زنم نازاست، گفت: خدا آنچه را بخواهد، چنان انجام مى دهد.

ص 379 س 13 «قالَتِ ... مِمَّا يَشاءُ» سورة ال عمران؛ 3، آيه 47

(مريم) گفت: پروردگارا چگونه مرا فرزندى باشد در حالى كه بشرى مرا لمس نكرده است، گفت:

خداى آنچه را بخواهد چنان مى آفريند.

ص 380 س 1 «إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسى ... آمَنَّا» سورة المائدة؛ 5، آيات 110- 111

(و ياد كن) هنگامى كه خدا گفت: اى عيسى بن مريم نيك داشت مرا بر خود و مادرت ياد كن آن هنگام كه به وجود روح القدس (جبريل) تو را تأييد كردم در حالى كه با مردم در گهواره و در پيرى سخن مى گفتى و آن هنگام كه تو را كتاب و حكمت و تورات و انجيل آموختم، و هنگامى كه با اجازه من از گل پرنده گونه اى مى سازى و با اجازه من در آن مى دمى، پس با اجازه من پرنده اى مى گردد و كورمادرزاد و پيس را شفا مى بخشى و هنگامى كه مردگان را (از قبرهايشان زنده) بيرون مى آورى، و هنگامى كه بنى اسرائيل را از تو بازداشتم، وقتى كه ايشان را دليلها آوردى پس كسانى از ايشان كه كفر ورزيدند گفتند:

اين جز جادويى آشكار نيست (و ياد كن) هنگامى كه به حواريان وحى (الهام) كردم كه به من و پيامبرم ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم.

ص 380 س 15 «فَمَنْ ... فِي الْحَجِّ» سورة البقرة؛ 2، آيه 197

پس هركه حجّ را در آن ماهها (با بستن احرام بر خويش) واجب گرداند، پس در اثناى حجّ هيچ جاى آميزش با زنان، (يا سخن از آن) و جاى نافرمانى و مجادله نيست.

ص 381 س 8 «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ وَ الْكافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ» سورة البقرة؛ 2، آيه 254

اى كسانى كه ايمان آوردند از آنچه روزيتان كرديم انفاق كنيد پيش از آن كه روزى بيايد كه در آن هيچ خريد و فروش و دوستى و ميانجيگرى نباشد.

آيات شاهد باب صد و هشتم: ابداع

آيات شاهد باب صد و هشتم: ابداع

ص 382 س 4 «وَ قِيلَ ... لِلظَّالِمِينَ» «1» سورة هود؛ 11، آيه 44

ص 383 س 5 «وَ كُلَّما ... مِنْهُ» «2» سورة هود؛ 11، آيه 38

ص 383 س 7 «وَ لَا ... مُغْرَقُونَ» «3» سورة هود؛ 11، آيه 37

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن سه آيه ر ك: ص 409- 410.

(2)- براى ترجمه آن سه آيه ر ك: ص 409- 410.

(3)- براى ترجمه آن سه آيه ر ك: ص 409- 410.

بديع القرآن، ص: 456

آيه شاهد باب صد و نهم: حسن خاتمه

آيه شاهد باب صد و نهم: حسن خاتمه

ص 385 س 7 «وَ ما ... بِبَعِيدٍ» سورة هود؛ 11، آيه 82

... و آن (عذاب) از ستمكاران دور نيست.

بديع القرآن، ص: 457

ترجمه احاديث و روايات و اقوال منقول در بديع القرآن

باب يازدهم؛ حسن تضمين:

باب يازدهم؛ حسن تضمين:

ص 153 «إنّ هذا ...» ص 53 متن

همانا اين (مقصود قرآن است) و آنچه موسى آورده از يك مشكات «1» است.

باب چهاردهم؛ تشبيه:

باب چهاردهم؛ تشبيه:

ص 158 «لحرمة رجل ...» ص 59 متن

همانا احترام مرد مومن نزد خداوند از آنچه خورشيد بر آن طلوع كرده والاتر است.

باب هفدهم؛ صحّت اقسام:

باب هفدهم؛ صحّت اقسام:

ص 168 «ليس لك ...» ص 72 متن

مر تو را از دارائيت نيست جز آنچه خوردى و مصرفش كردى يا پوشيدى و كهنه اش ساختى و يا آن را صدقه دادى و بخشش خود را به انجام رساندى.

ص 168 «كفانى عزّا ...» ص 72 متن.

(پروردگارا!) مرا همين عزّت بس است كه تو پروردگارم باشى، و مرا همين سرافرازى بس كه بنده ات باشم، تو برايم چنانى كه دوست دارم پس مرا براى آنچه دوست دارى موفّق گردان.

ص 168 «المرء مخبوء» ص 72 متن.

آدمى زير زبانش نهفته است.

ص 168 «تكلّموا تعرفوا» ص 72 متن.

سخن گوييد تا شناخته شويد.

ص 168 «ما ضاع امرؤ ...» ص 72 متن.

از بين نرفت مردى كه قدر خويش را شناخت.

ص 168 «أنعم على من ...» ص 72 متن.

__________________________________________________

(1)- مشكات كه در كتابت عربى مشكاة يا مشكوة نوشته مى شود عبارت از جايى [محفظه اى ] است كه در آن چراغ نهند.

ر ك: فرهنگ معين حرف ميم.

بديع القرآن، ص: 458

به هركه خواهى بخشش كن تا فرمانروايش باشى، و از هركه خواهى بى نياز باش تا نظيرش باشى، و به هركه خواهى نيازمند شو تا اسيرش باشى.

ص 169 «للمؤمن على المؤمن ...» ص 72 متن.

مؤمن را بر مؤمن نه حقّ است؛ پيوسته او را اندرز دهد، دعوتش را اجابت كند و نيكو ياريش دهد و غيبتش

را منع كند، و خطايش را ببخشد، و معذرتش را بپذيرد، و عهد و امان او را حفظ كند، و هنگام مريضى به عيادتش رود، و جنازه اش را تشييع كند، و آن حقوق را دهمين نيست.

ص 214 «ايّما امرأة ...» ص 126 متن.

هر زنى كه در غير خانه اش جامه هايش را درآورد، پرده ميان خود و خداى خود را دريده است.

ص 214 «هو الطّهور ...» ص 126 متن.

دريا آبش پاك و پاك كننده است و حيوان مرده در آن حلال است.

باب پنجاه و چهارم؛ مناسبت:

باب پنجاه و چهارم؛ مناسبت:

ص 234 «اعيذ كما بكلمات ...» ص 150 متن.

شما دو تن (حسن و حسين) را از شرّ هر شيطان و از شرّ هر گزنده و از شرّ هر چشم بد در پناه كلمات تامّه خداوند قرار مى دهم.

ص 235 «أسكنهم و اللّه ... «1»» ص 150 متن.

به خداى سوگند همانا خاموششان ساخت آن كس كه به سخنشان آورد و نابودشان گردانيد آن كس كه آفريدشان، و بزودى ايشان را چنانكه آفريده مى يابد و چنانكه پراكنده ساخته گرد مى آورد.

باب پنجاه و ششم؛ نفى چيزى با ايجاب آن:

باب پنجاه و ششم؛ نفى چيزى با ايجاب آن:

ص 237 «نعم العبد ...» ص 153 متن.

صهيب نيكو بنده اى است، اگر از خدا نمى ترسيد معصيت نمى كرد.

__________________________________________________

(1)- ترجمه قسمتى ديگر از عبارت آن خطبه كه قبل از بخش مذكور در متن است، و در پاورقى آمده چنين است: «از سرانجامى كه به آن بازگشتند خبر نمى دهند، و اگر مى توانستند بگويند مى گفتند، جام تلخى از مرگ نوشيدند، و ذره اى از اعمال خود را مفقود نيافتند.»

بديع القرآن، ص: 459

باب هشتادم؛ تدبيج:

باب هشتادم؛ تدبيج:

ص 307 «إنّ الزّمان ...» ص 244 متن.

همانا روزگار به گردش دورانى خود ادامه داده همانند وضعى كه روز آفرينش آسمانها و زمين داشته است، سال داراى دوازده ماه است، چهار ماه حرام است. سه ماه پى درپى: ذو القعده، و ذو الحجّه، و محرّم، و ماه رجب؛ كه ميان جمادى و شعبان قرار دارد، و رجب وصعى جز آن وضع ندارد.

باب هشتاد و دوم؛ استقصا:

باب هشتاد و دوم؛ استقصا:

ص 311 «لو صلّيتم للّه ... ص 249 متن.

اگر براى خدا نماز گزاريد تا مانند كمانها شويد، و روزه داريد تا مانند زهها گرديد ... و در معناى تشبيه اول (به لفظ مرادف) گفت: «كالحنايا» يا چنانكه او- عليه الصلوة و السلام- گفته است.

باب هشتاد و سوم؛ بسط:

باب هشتاد و سوم؛ بسط:

ص 314 «أيّها النّاس أقبلوا ...» ص 253 متن.

اى مردم! به امر آخرتى كه به آن مكلّف شده ايد روى آوريد، و از امور دنيويتان؛ كه براى شما تضمين شده اعراض كنيد، و اندامهايى كه با نعمت خداوند تغذيه شده، با معصيت خداوند، در معرض سخطش قرار ندهيد، و كوشش خود را به جست وجوى معرفت او اختصاص دهيد، و همّتهاى خويش را با طاعت خداى صرف تقرّب به او كنيد؛ كه همانا كسى كه از بهره دنيوى آغاز كند، بهره اخرويش از دستش مى رود، و آنچه مى خواهد به دست نمى آورد، و هركس از بهره اخروى آغاز كند، بهره اش از دنيا ميرسد، و آنچه از آخرت مى خواهد درمى يابد.

باب هشتاد و پنجم؛ ايضاح:

باب هشتاد و پنجم؛ ايضاح:

ص 333 «حسنات الابرار ...» ص 278 متن.

كارهاى خوب نيكان گناهان مقرّبان است.

باب نود و هشتم؛ اثبات حاصل از نفى:

باب نود و هشتم؛ اثبات حاصل از نفى:

ص 354 «أما ترضى أن تكون ...» ص 304 متن.

آيا خوشنود نيستى مقام تو نسبت به من، مقام هارون نسبت به موسى باشد؟ جز اين كه پس از من

بديع القرآن، ص: 460

پيامبرى نيست.

باب نود و نهم؛ زيادتى كه لفظ را فصاحت و حسن ...:

باب نود و نهم؛ زيادتى كه لفظ را فصاحت و حسن ...:

ص 355 «كلّ مولود ...» ص 306 متن.

هر مولودى بر سرشت (خداشناسى) زاييده مى شود، مگر آن كه پدر و مادرش او را يهودى يا نصرانى يا مجوسى گردانند.

باب صد و چهارم؛ مقارنه:

باب صد و چهارم؛ مقارنه:

ص 367 «الملك للّه ...» ص 321 متن.

ملك از آن خدا بتنهايى است ... و پس از او براى خليفه است، و براى دوست هنگامى كه دوستش نزد او شب را به سر برد.

باب صد و نهم؛ حسن خاتمه:

باب صد و نهم؛ حسن خاتمه:

ص 385 «و ذكرت ان ...» ص 343 متن.

و گفتى براى من و ياران من نزد تو چيزى جز شمشير نيست، پس همانا پس از گريه به خنده انداختى، كى تو بنى عبد المطّلب را از دشمنان روى گردان، و از شمشير ترسان يافتى «لبّث قليلا ...»؛

كمى درنگ كن كه حمل «1» به جنگ مى پيوندد، و بزودى آن كس كه در جست وجويش بودى، تو را مى جويد، و آنچه دور مى شمردى به تو نزديك مى شود. و همانا با لشگرى انبوه از مهاجران و انصار و تابعين باحسان بسوى تو مى شتابم، لشگر انبوهى كه سخت به هم فشرده اند، گردوغبارشان بلند است پيراهنهاى مرگ به تن پوشيده اند، و بهترين ديدارها نزد آنان ديدار پروردگارشان است، و نسلى از سلاله بدريان و شمشيرهايى از آن هاشميان همراهيشان نموده است، شمشيرهايى كه اثر طعن و تيزى آنها را در باره برادر، و دايى و جدّت شناخته اى، و آن از ستمكاران دور نيست.

__________________________________________________

(1)- مقصود از «حمل» حمل بن بدر مردى از قبيله قشير بن كعب بن ربيعة مى باشد. ر ك: شرح نهج البلاغة فيض ص 894.

بديع القرآن، ص: 461

ترجمه اشعار شاهد ابواب بديع القرآن

اشعار شاهد باب اول: استعاره

اشعار شاهد باب اول: استعاره

ص 123 «إذا اصبحت ...» ص 18 متن.

و چه بسا (سختى و آزار) سوز و سرما و باد صبحگاهيى كه از سوى شمال مى وزيد (از درماندگان) بازداشتى.

ص 130 «لدى اسد ...» ص 26 متن.

... نزد شيرى ستبر (يا كارآزموده «1») و غرق در سلاح كه يالهايى دارد و ناخنهايش گرفته نشده

است.

ص 130 «و يصعد حتّى ...» ص 26 متن.

و سوى بالا اوج مى گيرد، تا جايى كه شخص بى اطّلاع گمان مى برد در آسمان حاجتى دارد.

ص 130 «أسد علىّ ...» ص 27 متن.

براى من شير است، و در جنگها شترمرغى است ناتوان و ضعيف كه از صداى سوت زن مى رمد.

شعر شاهد باب سيزدهم؛ افراط در وصف:

شعر شاهد باب سيزدهم؛ افراط در وصف:

ص 154 «فانت غيث ...» ص 55 متن.

اى پسر بزرگوارترين مردم در منزلت پدرى! به سبب مجد و عظمت برترى يافتى، و براى مردم بارانى، و پيوسته بخشاينده باشى.

ص 158 «ترتع ما رتعت ...» ص 60 متن.

در وقت چريدن مى چرد، تا هنگامى كه آن شتر به ياد بچه اش مى افتد پس (سوى آن پوست پر از كاه بچه اش) روى مى آورد و پشت مى كند.

ص 161 «اجلامكم لسقام ...» ص 63 متن.

بردباريهاى شما درد نادانى را بهبود مى بخشد، چنانكه با خونهاى شما درد هارى درمان مى شود

__________________________________________________

(1)- مقصود شاعر: «نزد مردى در شجاعت مثل شير» است، براى توضيح بيشتر ر ك: شرح المعلقات السبع تأليف روزنى ص 151.

بديع القرآن، ص: 462

اشعار شاهد باب هفدهم؛ صحّت اقسام:

اشعار شاهد باب هفدهم؛ صحّت اقسام:

ص 163 «و قد أرد ...» ص 65 متن.

و گاهى به اماكن تجمّع آب مى رسم، و حال آن كه راهنمايى جز شمردن دفعات جهش برق ندارم.

ص 168 «و اعلم ما ...» ص 71 متن.

و آنچه امروز واقع است، و آنچه ديروز بوده مى دانم، وليكن از آنچه فردا به وقوع مى پيوندد نابينايم.

شعر شاهد باب بيست و يكم؛ مساوات:

شعر شاهد باب بيست و يكم؛ مساوات:

ص 174 «لها بشر ...» ص 79 متن.

او راست پوستى همانند ابريشم و بيانى كه اطرافى ملايم دارد، و نه بسيار است و نه كم.

اشعار شاهد باب بيست و چهارم؛ تمثيل:

اشعار شاهد باب بيست و چهارم؛ تمثيل:

ص 180 «ختم الاله ...» ص 86 متن.

(1) خداوند مهرى بر زبان عذافر زده است، و در نتيجه قادر به سخن گفتن نيست (2) و وقتى مى خواهد سخن بگويد پندارى زبانش تكه گوشتى است كه براى باز شكارى رميده اى مى جنباند.

اشعار شاهد باب بيست و نهم؛ مواربه:

اشعار شاهد باب بيست و نهم؛ مواربه:

ص 188 «فإن يك ...» ص 95 متن

(1) اگر مروان، و پسرش، و عمرو، و هاشم، و حبيب از شما بوده اند، پس حصين، و بطين، و قعنب، و امير المؤمنين شبيب از مايند.

شعر شاهد باب سى و پنجم؛ تسميط:

شعر شاهد باب سى و پنجم؛ تسميط:

ص 196 «هم القوم ...» ص 101 متن.

ايشان قومى اند كه اگر سخن گويند، درست گويند، و اگر از ايشان دعوت شود اجابت كنند، و اگر بخشند، نيكو و فراوان بخشند.

بديع القرآن، ص: 463

شعر شاهد باب چهلم؛ مماثله:

شعر شاهد باب چهلم؛ مماثله:

ص 199 «و قال ذو أمرهم ...» ص 107 متن.

و صاحب اختيار ايشان گفت: نه چراگاهى نزديك براى چراكنندگان موجود است و نه آبشخوارى نزديك.

اشعار شاهد باب چهل و يكم؛ تسجيع:

اشعار شاهد باب چهل و يكم؛ تسجيع:

ص 199 «حرّ الاهاب ...» ص 108 متن.

پوستش پاك و شفّاف است، و بازگشتش از روى بزرگوارى و نيكوكارى است، و نژادى سره و خالص دارد.

ص 199 «تجلّى به ...» ص 108 متن.

به وجود او راه راستم روشن شد، و دستم ثروتمند گرديد، و آب اندكم بسيار شد و جريان يافت و چوب آتش زنه ام روشنى گرفت.

شعر شاهد باب چهل و سوم؛ طاعت و عصيان:

شعر شاهد باب چهل و سوم؛ طاعت و عصيان:

ص 200 «يردّيدا ...» ص 110 متن.

دست را از دراز شدن به سوى جامه او باز مى دارد، درحالى كه بر او قدرت دارد (بيدار است) و از ميل نفسانى خود به خيال او در عالم خواب سرپيچى مى كند.

اشعار شاهد باب چهل و پنجم؛ قسم:

اشعار شاهد باب چهل و پنجم؛ قسم:

ص 204 «يودّبأن ...» ص 114 متن.

(1) دوست مى دارد بيمار شود تا شايد هنگامى كه ناله اش را بشنود برايش نامه نويسد. (2) و در جست وجوى برترى و علو، براى انجام كار نيك به جنب وجوش مى آيد؛ باشد كه خصالش مورد پسند ليلى قرار گيرد.

ص 204- 178 «أجود لعلمى ...» ص 114 متن.

(1) بخشش مى كنم؛ چون مى دانم بخششم او را خوشحال مى سازد؛ تا مرا بستايد در حالى كه او شايسته ستايش است. (2) از حال او بر من روشن شد كه وى عاشق جدايى است، پس من از عشق به

بديع القرآن، ص: 464

جدايى بالاتر از آنچه در دل داشتم آشكار ساختم. (3) جدايى را دوست مى دارم نه به دليل خستگى (از وصل) بلكه تا شايد او بگويد: به من بگو: «حالت او در غياب من چون است؟» (4) آيا قبل از من بيمارى بدحال را ديده اى كه براى بهبودش با فراق چاره جويى كند و به آن اميد بهبودى داشته باشد؟

ص 205 «و ماذا عسى ...» ص 115 متن.

(1) و سخن چينان چه خواهند گفت جز اين كه بگويند من به تو دلبسته ام.

(2) بلى سخن چينان راست گفته اند، تو محبوب منى، هرچند اخلاقت

از صفا برخوردار نيست.

ص 205 «ألا ليقل من ...» ص 115 متن.

(1) هان بگويد هركه مى خواهد آنچه مى خواهد كه همانا جوانمرد در كارى كه در توان دارد نكوهيده مى شود. (2) خداوند دوستى «مالكيّه» را مقدّر كرده است، پس بر آن شكيبا باش؛ گاهى كارها بر وفق تقدير انجام مى شود.

ص 206 «قال لى احمد ...» ص 115 متن.

(1) احمد در حالى كه نمى دانست چه مرا عارض شده به من گفت: «آيا بامدادان «عتبه» را براستى دوست مى دارى؟» (2) پس آهى برآوردم و گفتم: بلى، دوستيى كه در بندبند رگهايم جريان يافته است.

اشعار شاهد باب پنجاهم؛ جمع ميان مختلف و مؤتلف:

اشعار شاهد باب پنجاهم؛ جمع ميان مختلف و مؤتلف:

ص 215 «جارى أباه ...» ص 127 متن.

(1) وى دوش بدوش پدرش (اسب را) بتاخت، در حالى كه چادرى از گردوغبار (ميدان سابقه) را به يكديگر عاريت مى دادند. (2) آن دو تن هنگامى كه (براى اسب دوانى) خارج شدند، گويى دو باز شكارى اند كه به آشيانه فرودآمده اند. (3) تا وقتى كه دلها به تپش افتاد و افسار اسبها به يكديگر مماس شد (4) و فرياد مردم بلند شد: كدام يك؟ (پيشى مى جويند) در اينجا پاسخ دهنده گفت: نميدانم! (5) پوست صورت پدرش درخشيد، و او با شادابى و نشاط همى تاخت (6) چه شايسته است، و چه شايسته است كه همسان او باشد اگر نبود رعايت منزلت پيرى و بزرگى.

ص 215 «خلقوا و ما ...» ص 128 متن.

(1) ايشان آفريده شده اند، و براى بزرگوارى آفريده نشده اند؛ پس گويى آفريده شده و آفريده نشده اند. (2) روزى آنان شده و صفت بخشش روزيشان نشده، پس گويى روزى آنان شده در حالى كه چيزى روزيشان نشده است.

بديع القرآن، ص: 465

اشعار شاهد باب پنجاه و يكم؛ توهيم:

اشعار شاهد باب پنجاه و يكم؛ توهيم:

ص 225 «وقفت و ما ...» ص 138 متن.

(1) برجاى ايستادى، و ايستا را شكّى در مرگش نيست، گويى تو در پلك چشم مرگ قرار دارى و او در خواب است. (2) دليران بر تو مى گذرند زخمى و شكست خورده، و چهره تو مى درخشد، و دندانهايت خندان است.

ص 225 «كانّى لم اركب ...» ص 139 متن.

(1) گويى من براى خوشگذرانى سوار اسب تندرو نشده ام، و گويى زن نار پستان را در آغوش نگرفته ام و خمره مالامال خمر خريدارى نكرده، و به لشكريانم نگفته ام: پس از شتاب حمله كنيد.

ص 226 «سلبت عظامى ...» ص 139 متن.

گوشتهاى استخوانهايم را بركندى، و آن را برهنه رها كردى در حالى كه نزد تو در معرض حرارت خورشيد، و سردى هواى شب قرار مى گيرد.

اشعار شاهد باب پنجاه و هشتم؛ تذييل:

اشعار شاهد باب پنجاه و هشتم؛ تذييل:

ص 240 «تمسى الأمانىّ ...» ص 157 متن.

آرزوها به خاك افتاده در مرتبتى فروتر از اوج مقام اويند، پس او به چيزى نمى گويد: كاش آن چيز از آن من بود.

ص 240 «لم يبق لى ...» ص 157 متن.

بخشش تو برايم چيزى را كه آرزو كنم بجا نگذاشت، تو مرا در همراهى دنيا بى آرزو گذاشتى.

شعر شاهد باب شصت و پنجم؛ اتّساع:

شعر شاهد باب شصت و پنجم؛ اتّساع:

ص 253 «يناشدنى حاميم ...» ص 173 متن.

مرا به «حاميم» سوگند مى دهد در حالى كه نيزه در پيكار است، پس چرا حاميم را پيش از جلو آمدن قراءت نكرد.

اشعار شاهد باب شصت و ششم؛ مجاز:

اشعار شاهد باب شصت و ششم؛ مجاز:

ص 256 «أشاب الصّغير ...» ص 177 متن.

كودك را جوان، و پير را فانى گردانيد، تكرار بامدادان و گذشت شامگاهان.

بديع القرآن، ص: 466

ص 258 «إذا نزل ...» ص 179 متن.

هرگاه آسمان (باران آسمان) به سرزمين قومى فرود آيد، ما آسمان (گياه روييده به سبب باران آسمان) را مى چرانيم، هرچند آن قوم خشمناك باشند.

اشعار شاهد باب شصت و هفتم؛ ايجاز:

اشعار شاهد باب شصت و هفتم؛ ايجاز:

ص 261 «علفتها تبنا ... «1»» ص 182 متن.

چون همزمان ورودم بار را از آن شتر فرو نهادم، كاهش دادم و آب سردش نوشانيدم.

ص 261 «و رأيت زوجك ...» ص 183 متن.

و همسرت را درگيرودار جنگ ديدم شمشيرى حمايل كرده و نيزه اى بر ركاب دارد.

ص 262 «جزى اللّه ...» ص 185.

(1) خداى از جانب ما جعفر را پاداش دهد؛ هنگامى كه در ميان سالكان كفش ما لغزيده شد و ما را لغزانيد «2» (2) ايشان از ما به خود خستگى راه ندادند، و اگر مادر ما از دست ما آن مى ديد كه ايشان ديدند، از ما رنجيده مى شد. (3) آنان جانهايشان را با ما درآميختند، و در اطاقهايى كه ما را گرم كرد، و بر ما سايه افكند، پناهمان دادند.

ص 265 «شجو حسّاده ...» ص 187 متن.

موجب اندوه حاسدان و خشم دشمنان اوست كه بيننده اى (فضايل) او را ببيند، و شنونده اى بشنود.

ص 265 «و لو شئت ...» ص 188 متن.

و اگر اراده مى كردم بر او خون بگريم خون مى گريستم، وليكن فضاى شكيبايى گسترده تر است.

ص 266

«قد طلبنا ...» ص 188 متن.

همانا براى تو در سرورى و مجد و بزرگوارى، همانندى را جست وجو كرديم، و براى تو همانند نيافتيم.

اشعار شاهد باب شصت و نهم؛ حسن پيروى:

اشعار شاهد باب شصت و نهم؛ حسن پيروى:

ص 276 «فازورّ من وقع ...» ص 202 متن.

پس (آن اسب) به سبب ضربت نيزه ها بر سينه اش روى برتافت، و با گريه و شيهه كشيدن نزد من

__________________________________________________

(1)- مصراع اول آن بيت در پاورقى ش 2 همان صفحه نقل شده است.

(2)- معناى بخش دوم بيت اول «حين ازلقت ... فزلّت» بر مترجم كاملا معلوم نشد ولى ظاهرا مقصود شاعر اين است كه آن هنگام كه ما نيازمند كمك بوديم، طايفه بنى جعفر ما را كمك رساندند.

بديع القرآن، ص: 467

گلايه كرد.

ص 277 «لو يعلم الرّكن ...» ص 202 متن.

اگر ركن «حجر الاسود» مى دانست چه كسى آمده و او را بوسه مى زند، همانا براى بوسه زدن جاى پاى او به خاك مى افتاد.

ص 277 «لو أنّ مشتاقا ...» ص 202 متن.

هر آينه اگر شخص مشتاق بالاتر از آنچه در توان دارد انجام مى داد، همانا منبر بسوى تو مى آمد.

ص 277 «لو تعقل الشّجر ...» ص 202 متن.

اگر آن درختى كه روبرويش قرار گرفتى عقل مى داشت، همانا شاخه هايش را از روى عشق به تو، بسويت مى كشيد.

ص 277 «يكاد يمسكه ...» ص 202 متن.

و آن هنگام كه وى براى لمس كردن ركن حطيم (حجر الاسود) مى آيد، گويى آن ركن مى خواهد به سبب شناختى كه از كف دست او دارد، او را با خود نگاه دارد.

اشعار شاهد باب هفتاد و سوم؛ نوادر:

اشعار شاهد باب هفتاد و سوم؛ نوادر:

ص 291 «فردّت علينا ...» ص 222 متن.

(1) پس به سبب طلوع خورشيد آنان از سوى كجاوه در حالى كه

شب تيره و ظلمانى بود، خورشيد بر ما بازگردانيده شد. (2) پس به خداى سوگند نمى دانم رؤياهاى شخص خواب رفته اى بود كه بر ما روى آورد يا اين كه خورشيد در ميان كاروان بود.

ص 292 «يطمّع الطّير ...» ص 223 متن.

پرندگان را ادامه تغذيه اشان از اجساد آن كشته شدگان به طمع انداخت، تا جايى كه نزديك است (براى تغذيه) بر اجسام زندگانشان بنشينند.

اشعار شاهد باب هفتاد و ششم؛ تشابه اطراف:

اشعار شاهد باب هفتاد و ششم؛ تشابه اطراف:

ص 297 «اذا نزل ...» ص 230 متن.

(1) هرگاه حجّاج به سرزمين بيمارى فرودآيد، از كنه بيمارى آن جست وجو مى كند و آن را شفا مى بخشد (2) از درد صعب العلاجى كه دارد شفا مى بخشد، نوجوانى كه وقتى سرنيزه را به حركت آورد، آن را آب مى دهد. (3) آبش مى دهد، و با دلوهاى بزرگش آن نيزه را از خون مردانى كه ته مانده خون را

بديع القرآن، ص: 468

بيرون مى آورند سيراب مى كند «1».

ص 297 «خزيمة خير ...» ص 230 متن.

(1) خزيمه بهترين افراد طايفه بنى خازم، و خازم بهترين افراد بنى دارم است.

(2) و دارم بهترين افراد تميم است و در ميان بنى آدم همانند تميم وجود ندارد،

(3) بجز دليران بنى هاشم، و ايشان شمشيرهاى بنى هاشمند.

اشعار باب هفتاد و هفتم؛ توأم:

اشعار باب هفتاد و هفتم؛ توأم:

ص 298 «و إذا الرّياح ...» ص 231 متن.

و هنگامى كه شباهنگام وزش بادها شدّت مى گيرد، و شترمرغهاى خردسال لرزان لرزان حركت مى كنند، و باد شمالشان به رو درمى اندازد- در آن هنگام، ما را مى يابى كه شتران چاق سالم را براى ميهمانمان پيش از جنگ نحر مى كنيم (و بهنگام جنگ) شجاعان را به قتل مى رسانيم.

ص 299 «يا خاطب الدّنيا ...» ص 232 متن.

(1) اى خواستگار دنياى پست؛ همانا دنيا دام پستيها و مجمع اندوههاست.

(2) سرايى كه هرگاه امروزش بخنداند، فردايش مى گرياند؛ منفور باد چنان سرايى.

شعر شاهد باب هفتاد و هشتم؛ تخيير:

شعر شاهد باب هفتاد و هشتم؛ تخيير:

ص 300 «إنّ الغريب الطّويل ...» ص 233 متن.

همانا شخص غريب بلند دامن (بزرگ و با جلالت) به سختى و بلا مبتلاست پس چگونه است حال غريبى كه او را قوتى نيست.

اشعار شاهد باب هفتاد و نهم؛ تنظير:

اشعار شاهد باب هفتاد و نهم؛ تنظير:

ص 303 «يا بدر و الامثال ...» ص 238 متن.

(1) اى ماه شب چارده، و مثلها را حكيم براى شخص خردمند مى آورد.

(2) براى دوستت به پاس مودّتش پايدار باش، چيست خير دوستيى كه پايدار نباشد (3) و حق

__________________________________________________

(1)- بيت آخر در اصل متن چنين ضبط شده: «سقاها فرّواها بشرب سجاله دماء رجال يحلبون صراها» در الامالى تأليف ابو على قالى ج 1 ص 86 به جاى «يحلبون صراها» جمله «حيث مال حشاها» ضبط شده است.

بديع القرآن، ص: 469

همسايه را بشناس كه حقّ را شخص بزرگوار مى شناسد (4) و بدان كه ميهمان بزودى مى ستايد يا سرزنش مى كند.

ص 304 «كن كالسّموأل ...» ص 240 متن.

(1) و (2) همانند سموأل باش؛ آن هنگام كه همام «1» در قلعه «ابلق» منحصر به فرد در «تيماء»، با لشكرى انبوه و سنگين چون تاريكى شب او را احاطه كرد منزل وى قلعه اى محكم و او همسايه اى بى فريب و خيانت بود. (3) هنگامى كه به وى تلخى دو نقشه مذلّت آفرين را چشانيد، پس به او گفت: اى حارث! هرچه بگويى من مى شنوم، (4) پس گفت: عهدشكنى است و به داغ نشستن است و تو ميان آن دو پيشنهاد مخيّرى، در حالى كه

در آنها انتخاب كننده را بهره اى نيست. (5) پس مدتى نه طولانى در شك و تحيّر بود، سپس به او گفت: اسيرت را به قتل رسان كه من پيمان و عهد خود را حفظ مى كنم (6) همانا اگر تواش به قتل رسانى وى را جانشينى است، هرچند با كشتن او شخص بزرگوارى غيرمتّصف به سستى و ترس را مى كشى، (7) مالى بسيار و آبرويى بى عيب و خدشه، و برادرانى مانند او كه به صفت شرارت و بدى متّصف نيستند، (8) و ايشان راه و رسم ادبى كه من آموختمشان پيش گرفتند، نه سبك سر و كم خردند، و نه وقتى جنگى درگير مى شود ناآزموده و بى تجربه اند، (9) و اگر تواش كشنده باشى، بزودى پروردگارى كريم و زنان پاكدامنى جانشين او خواهد شد (10) زنان پاكدامنى كه رازشان نزد ما فاش نمى شود، و هرگاه رازهاى من نزدشان به وديعت نهاده شود، پوشيده مى دارند، (11) پس هنگامى كه برخاست تا او را بكشد، مقدّمة گفت: اى سموأل، ناظر باش، و خون جارى را ببين (12) آيا فرزندت را به گونه صبر «2» به قتل رسانم يا زره ها را با ميل خود مى آورى، پس وى از اين كار امتناع كرد چه امتناعى (13) پس رگهاى گردنش را دريد، در حالى كه سينه اش در سوزش و درد بود، همچون سوزش آتش و در سوزش و درد پيچيده شده بود، (14) سمؤال حفظ زره ها را انتخاب كرد تا با تسليم آنها مورد ملامت قرار نگيرد و در پيمان نگهدارى آن زره ها به پيمان شكنى متّصف نشد، (15) و گفت: عار را با از دست دادن بزرگوارى نمى خرم، پس بزرگوارى در دنيا را به ننگ ترجيح داد.

(16) و شكيبايى از ديرباز خوى و خصلت فطرى اوست، و سنگ وفاى او آتش افروز و فروزان است.

__________________________________________________

(1)- منظور از همام، همان الحارث الاعرج الغسّانى و يا حارث بن ظالم است. ر ك: ديوان الاعشى الكبير ص 178- 181.

(2)- صبر الانسان و غيره على القتل: يعنى آدمى يا غيرآدمى را در انتظار قتل قرار داد، و پيامبر خدا از صبر روح نهى فرمود، و آن اين است كه شخص صاحب روح محبوس شود و چيزى به او پرتاب گردد تا جان دهد ... و هركس در غير صحنه جنگ و نه در مقابله دشمن، و نه از روى خطا كشته شود، آن كس بر وجه صبر به قتل رسيده است. ر ك: تاج العروس حرف «راء».

بديع القرآن، ص: 470

اشعار شاهد باب هشتادم؛ تدبيج:

اشعار شاهد باب هشتادم؛ تدبيج:

ص 307 «زياد بن عين ...» ص 243 متن

زياد بن عين چشمش زير ابرويش و دندانهاى پيشين سفيدش زير سبلت سبزش قرار گرفته است.

ص 308 «لها ذنب ...» ص 245 متن.

مر آن اسب را دمى مانند دامن عروس است كه با آن فرجش را از پشت مسدود مى كند.

شعر شاهد باب هشتادودوم؛ استقصا:

شعر شاهد باب هشتادودوم؛ استقصا:

ص 310 «كالقسىّ المعطّفات ...» ص 248 متن.

... همانند كمانهاى خم شده؛ بلكه مانند تيرهاى تراشيده؛ و بلكه مانند زههاست.

شعر شاهد باب هشتاد و ششم؛ تشكيك:

شعر شاهد باب هشتاد و ششم؛ تشكيك:

ص 333 «داينت أروى ...» ص 279 متن.

من به «اروى» قرض دادم، و در حالى كه بايد قرضها پرداخت شود، او برخى را بازپرداخت، و پرداخت برخى را به تعويق انداخت.

شعر شاهد باب هشتاد و هفتم؛ انحراف و انتقال:

شعر شاهد باب هشتاد و هفتم؛ انحراف و انتقال:

ص 335 «و ليس يصحّ ...» ص 282 متن.

و هرگاه روز روشن نيازمند برهان باشد، صحّت هيچ چيز در ذهنها استقرار نمى يابد.

اشعار شاهد باب نود و يكم؛ ...

اشعار شاهد باب نود و يكم؛ ...

ص 339 «جاء الشّتاء ...» ص 286 متن.

(1) زمستان آمد، و در مقابل آن جز لرزه اندام و بر هم زدن دندانها مرا تجهيزاتى نيست (2) پس اگر هلاك شوم سرورم مرا كفن خواهد كرد فرض كن هلاك شده ام، پس قسمتى از كفنهايم را به من ببخش.

اشعار شاهد باب نود و دوم؛ فرائد:

اشعار شاهد باب نود و دوم؛ فرائد:

ص 446 «أجيرتنا بالغور ...» ص 288 متن.

بديع القرآن، ص: 471

اى همسايگان ما در سرزمين «غور» چگونه به نجوا نشستيد، و سخن خود را از من پوشيده داشتيد، همانا دو گوش من نجواى جدايى شما را شنيد. پس مبادا دو چشم من ببيند آنچه دو گوشم شنيده است.

اشعار شاهد باب نود و سوم؛ اقتدار:

اشعار شاهد باب نود و سوم؛ اقتدار:

ص 341 «و ليل كموج ...» ص 289 متن.

(1) و شبى مانند موج دريا پرده هايش را بر من آويخت تا مرا با انواع غصه ها بيازمايد. (2) پس هنگامى كه پشت خود را كشيد و دنباله هاى آن را پشت سرهم آورد، و سينه اش را دور ساخت.

ص 341 «فيالك من ليل ...» ص 289 متن.

پس هان تو چه شبى هستى؟ كه گويى ستارگانش با طنابهاى كتّانى به كوه يذبل بسته شده است.

ص 341 «كانّ الثريّا ...» ص 290 متن.

گويى ستاره ثريا در محلّ توقّفش با هر طناب محكم بافتى به تخته سنگهاى بزرگ آويخته شده است.

ص 342 «ألا أيّها الليل ...» ص 290 متن.

هان اى شب طولانى؛ هان محو در صبح روشن شو، هرچند (اى شب) به صبح رسيدنم بهتر از تو نيست.

ص 342 «بسكر الصّبا ...» ص 290 متن.

با مستى عشق و جوانى شانه هايش پيچ و تاب برمى داشت، پس نگاههايش بر ما فرياد مستى سر مى داد.

ص 342- 451 «و آيته العظمى ...» ص 291 متن.

(1) و بزرگترين معجزه وى بلاغت كتابى است كه آورده و برتريش قابل انكار نيست (2)

بيان آن در دوران بلاغت، با اسلوبى كه دارد يكتاست زيرا نظم آن تك و بى نظير است، (3) نظم آن كتاب با وجود طرافت و تازگى معجزه است و محاسن آن در حصر نمى آيد تا قابل شمارش باشد (4) بديع قرآن مردم را به بديعى از نوع آن راهنمايى كرد، پس بر اسلوب بديع قرآن زيورهاى گفتار را در قالب ريختند و به وجود آوردند، (5) آدمى با معناى قرآن كلامش را مى آرايد و در نتيجه آهنگ آن در گوش آدميان لذّت بخش مى شود. (6) و چه رونقى دارد آنچه قرآن مى آورد، هركس آن را مى شنود، تعظيم و تمجيدش مى كند (7) نظم قرآن از هر عيبى منزّه آمد، و هركس در آن جست وجو كند در آن اشتباهى نمى يابد (8) و (9) در آن داستانهايى است كه گاهى به تفصيل مى آيدت تا با آن شرح و بسط شخص كودن آن را بفهمد. و گاهى آن داستانها به ايجازت مى آيد، و آن ايجاز براى شخص خردمند مفصل و مشروح است، خردمندى كه آتش زنه فهمش روشن است و خاموش نمى شود.

بديع القرآن، ص: 472

اشعار شاهد باب نود و چهارم؛ نزاهت:

اشعار شاهد باب نود و چهارم؛ نزاهت:

ص 343 «لو أنّ تغلب ...» ص 292 متن.

اگر طايفه تغلب روز سرافرازى و تفاخر همه حسب و نسب خود را جمع مى كرد به اندازه مثقالى ارزش نمى داشت.

ص 344 «فغضّ الطّرف ...» ص 292 متن.

از انتساب خود به طايفه نمير چشم بپوش، كه نه به مرتب طايفه كعب و نه به درجه طايفه كلاب مى رسى.

ص 344

«فظلت كانّى ...» ص 292 متن.

گويا من سپر دفع نيزه ها شده ام و به حمايت از پسران جرم با نيزه زدوخورد مى كنم در حالى كه ايشان پا به فرار گذاشتند.

ص 344 «و قد علمت ...» ص 293 متن.

همانا دو همسرت دانسته اند كه تو بازمى گردى و براى ايشان درباره لشكريان آنان (از هر چرا- گاهى «1») خبر مى دهى.

ص 344 «مودّة ذهب ...» ص 293 متن.

مودّتى كه طلا و ميوه هاى آن مطلّاست، و همّتى كه جوهر است و نيكوييش عرض است.

ص 344 «بنى لهيعة ...» ص 293 متن.

(1) اى بنى لهيعه، مرا با شما چه كار است و حال آن كه در سرزمينها، جاهايى وسيع براى مهاجرت وجود دارد؟ (2) سرسختى و لجاجتى كه درباره شما دارم همانندى ندارد جز لجاجت و اصرار شما بر اين كه از قوم عرب هستيد.

اشعار شاهد باب نود و ششم؛ افتنان:

اشعار شاهد باب نود و ششم؛ افتنان:

ص 346 «احبّك يا ظلوم ...» ص 296 متن.

(1) اى ظلوم! دوستت دارم و تو نسبت به من همانند روح نسبت به جسم شخص ترسويى. (2) هر چند با گفتن اين كه تو جاى روح منى، بر تو از تبادل ضربات نيزه بيمناكم.

ص 346 «إن تغدفى دونى ...» ص 296 متن.

__________________________________________________

(1)- عبارت ميان دو كمان ترجمه «كل مرتع» است، بجاى آن در ديوان اوس بن حجر ص 62 «كل مربع» ضبط شده است، و مربع به معناى اقامتگاه بهارى است.

بديع القرآن، ص: 473

اگر بر چهره نقاب برافكنى، پس همانا من به گرفتن اسير نقابدار مهارت دارم.

ص 347

«قدنا ضلونا و سلّوا ...» ص 297 متن.

همانا با ما مبارزه كرده اند، و از تركش خود، مجدى اصيل و تيرهايى خالى از عيب بيرون آوردند «1».

ص 348- 461 «إصبر يزيد ...» ص 298 متن.

صبر كن اى يزيد! كه همانا از شخص مورد اعتمادى جدا شدى، و بخشش آن كه به ملك تو را برگزيد، شكرگزارى كن. (2) هيچ يك از مصيبتهايى كه تو مى دانى به اقوام رسيده مثل مصيبت تو نيست، و هيچ سرانجامى مانند سرانجام تو نيست. (3) تو سرپرست امور مردم شدى، تو امور مردم را سرپرستى مى كنى و خدا تو را سرپرست است. (4) و آنگاه كه به تو خبر مرگ (پدرت) رسيد، معاويه زنده براى ما جانشين اوست، و خبر مرگت را نشنويم.

ص 349 «تعزّ أبا العبّاس ...» ص 298 متن.

(1) اى ابا العباس! تسلّى باد تو را عوض بهترين فرد فانى شده باوجود بزرگوارترين فرد زنده در گذشته و حال (2) پيش آمدهاى روزگارى كه سختيهايش در چرخش است، گاهى بديها و گاهى خوبيها دارد.

(3) و باوجود شخص زنده عوض شخص مرده اى كه نقاب در خاك كشيده، نه تو فريب خورده اى و نه مرگ، فريب دهنده است.

ص 349 «أعرضت عنّى ...» ص 299 متن.

(1) از من روى گردانيدى در حالى كه گناه نكرده ام، و فرض كن گناه كرده ام تو ببخش. (2) و آن مديحه هايى كه فكر من تو را بخشيده ضايع مكن؛ مديحه هايى كه از دوستى پاك ناشى شده، و خداوندش از تيره گى حفظ كرده است.

اشعار شاهد باب نودوهفتم؛ مراجعه:

اشعار شاهد باب نودوهفتم؛ مراجعه:

ص 350 «بينما ينعتننى ...» ص 300 متن.

(1) در گيرودارى كه مرا وصف مى كردند مانند قامت نيزه بر اسب پيشانى سفيدى يافتندم كه

مرا به پيش مى راند.

(2) دختر بزرگتر گفت بگو اين جوان كيست؟ دختر ميانسال گفت: اين عمر است (3) دختر كوچكتر كه دلباخته من بود گفت: ما او را شناخته ايم و آيا ماه مخفى مى شود؟

ص 350 «قد جبر الدّين ...» ص 300 متن.

همانا خداوند دين را اصلاح كرد، پس دين اصلاح شد.

__________________________________________________

(1)- براى توضيح معناى بيت فوق ر ك: ص 459 همين كتاب.

بديع القرآن، ص: 474

اشعار شاهد باب نود و هشتم: اثبات حاصل از نفى:

اشعار شاهد باب نود و هشتم: اثبات حاصل از نفى:

ص 353 «و ما بلغت كفّ ...» ص 303 متن.

(1) و كف دست هيچ مردى به مرتبه اى از بزرگوارى نرسيد جز آن كه مقامى كه تو نايل گشته اى بلندتر است. (2) و اهداءكنندگان مدح به مردم، هرچند سخن به اطناب گويند، قصيده اى نسرايند كه بهتر از قصيده اى باشد در مدح تو.

ص 353 «إذا نحن ...» ص 303 متن.

(1) هرگاه ما، تو را به صفت نيكويى ستايش مى كنيم، تو چنانى كه ما مى ستاييم و بالاتر از آن (2) و اگر كلمات ما درباره مدح انسانى جز تو بر زبان جارى شود، پس منظور ما از آن مدح تويى.

اشعار شاهد باب صدم؛ ابهام:

اشعار شاهد باب صدم؛ ابهام:

ص 358 «بارك اللّه ...» ص 309 متن.

(1) براى حسن و پوران آن داماد مبارك باشد (2) اى پيشواى هدايت؟ دست يافتى امّا به دختر چه كسى؟.

ص 358 «خاط لى ...» ص 309 متن.

زيد براى من قبايى دوخت، اى كاش دو چشمش مانند هم بود!

ص 358 «تضيّفني وهنا ...» ص 309 متن.

(1) در تاريكى شب به ميهمانى من آمد، پس به وى گفتم: آيا بسوى توشه و زاد بر من پيشى مى جويى! انگشتان دو دستم به فلج مبتلا باد! (2) و در بيابان براى فردى سعدىّ (از طايفه سعد بن تميم) ميهمانى نمى يابى مگر آن كه تشنه و گرسنه است.

اشعار شاهد باب صد و دوم؛ قول به موجب:

اشعار شاهد باب صد و دوم؛ قول به موجب:

ص 362 «قلت: ثقّلت ...» ص 315 متن.

(1) گفتم موجب سنگينى شدم كه بارها آمدم، گفت: شانه مرا با نعمتهاى خود سنگين كردى.

(2) گفتم: طول دادم؛ گفت: بلكه لطف كردى (گفتم:) آزرده ساختم. گفت: بلكه ريسمان دوستى مرا محكم ساختى.

ص 362 «إن قال قد ضاعت ...» ص 315 متن.

(1) اگر گفت گم شده تصديق كن كه گم شده است، امّا اگر آگاه باشى مقصودش اين است كه

بديع القرآن، ص: 475

از دست تو رفته است. (2) يا اگر گفت افتاده، تصديق كن افتاده، وليكن نزد او افتاده و بهترين جايگاه را يافته است.

اشعار شاهد باب صدوسوم؛ حصر جزئى و الحاق آن به كلّى

اشعار شاهد باب صدوسوم؛ حصر جزئى و الحاق آن به كلّى

ص 364 «إليك طوى ...» ص 317 متن.

(1) بسوى تو در نور ديد پهنه زمين را آن كس كه هدف شتران راهوار را ديدن آن قصر قرار داد (2) من همراه با اراده و شمشيرم و تاريكى مانند ستارگان نسر (واقع «1») دور هم جمع شده بوديم پس با آرزوهايم بسوى ملكى رهسپار شدم كه وجود او مساوى وجود مردم و خانه او دنيا و روز ديدارش روزگار است.

ص 365 «و ليس للّه ...» ص 318 متن.

و مر ذات خداوند را امرى ناشناخته نيست كه جهان را در تنى گرد آورد.

اشعار شاهد باب صد و چهارم؛ مقارنه:

اشعار شاهد باب صد و چهارم؛ مقارنه:

ص 366 «و كنت إذا ...» ص 319 متن.

(1) و هرگاه از در ملايمت و رضايت از تو بخواهند فرود آيى، همچون فرود آمدن باران در سرزمين خشك فرود مى آيى، (2) و اگر دشمنان روزى خشم تو را برانگيزند همچون آتشى كه در هيزم انبوه و خشك بيفتد شعله ور مى شوى.

ص 368 «لدن غدوة ...» ص 320 متن.

... در وقت بامدادان تا اين كه جدا ساختيم هنگام شامگاهان در حالى كه نيمى از خورشيد مرده و نيمى ديگر به شدّت بيمار بود.

اشعار شاهد باب صد و پنجم؛ رمز و ايماء:

اشعار شاهد باب صد و پنجم؛ رمز و ايماء:

ص 368 «فاحكم كحكم ...» ص 322 متن.

(1) پس حكم كن چنانكه (زرقاء اليمامه) زن جوان قبيله حكم كرد هنگامى كه به كبوتران (شتابان) «2» كه وارد آبشخوار مى شدند نظر افكند (2) آن كبوتران را دو طرف بلند كوه احاطه كرده بود و او

__________________________________________________

(1)- «نسر واقع» يكى از مجموعه هاى ستارگان است كه از سه ستاره تشكيل شده است ر ك: فرهنگ اصطلاحات نجومى ص 792.

(2)- «شتابان» ترجمه «سراعا» است و آن وجه مضبوط در بديع القرآن مى باشد و سراع به ضم اول مفرد و به معناى سريع و سراع به كسر اول جمع سريع و هر دو مناسب با سياق است. در ديوان و شرح شواهد المغنى (ص 78) شراعا ضبط شده و آن به معناى: «تناول كنندگان آب است».

بديع القرآن، ص: 476

آنها را با چشمانى شفاف مثل شيشه همراهى مى نمود، چشمانى كه به سبب

درد سرمه كشيده نشده بود (3) گفت: اى كاش علاوه بر كبوترمان اين كبوتران به اضافه بر نصف آن از آن ما بود و آن ما را بس بود (4) پس تعداد صد كبوتر را با احتساب كبوتر خودش به كمال رساند، و آن عدد را به سرعت احتساب نمود.

ص 368 «و اختار ... بها» «1»

اشعار شاهد باب صد و ششم؛ مناقصه:

اشعار شاهد باب صد و ششم؛ مناقصه:

ص 369 «و إنك سوف ...» ص 323 متن.

و همانا بزودى سر عقل مى آيى و يا دست برمى دارى هرگاه به پيرى برسى و يا كلاغ پير شود.

ص 370 «فما زال بردى ...» ص 325 متن.

پيوسته جامه (برد) من به سبب جامه هاى او تا يك سال پاكيزه و خوشبوى بود تا وقتى جامه كهنه و مندرس شد.

ص 370 «فصاك بى طيبه ...» ص 325 متن.

بوى خوش وى مرا عطرآگين ساخت، و از من بوى عرقى تند، مانند تندى پياز در او اثر گذارد.

ص 370 «صبا ما صبا ...» ص 325 متن.

آنچه توانست به لهو و لعب پرداخت تا هنگامى كه پيرى بر سرش سايه افكند به باطل گفت: دور شو!

ص 370 «لا تغترر بمشيبه ...» ص 325 متن.

فريب پيرى او را مخور كه پير كالايى پست است.

ص 370 «شيخ يغازله ...» ص 325 متن.

پيرمردى كه پيچ كوك عود با او سخن عاشقانه دارد، و تار عود مى فريبدش و تارهاى ستبر و باريك رود «2» در او كارگر مى شود.

ص 371 «ألا لا يجهلن ...» ص 326 متن.

هان كسى بر ما جهل نورزد (ستم نكند) كه ما مرتكب جهلى بالاتر از جهل جاهلان مى شويم.

شعر شاهد باب صد و هفتم؛ انفصال:

شعر شاهد باب صد و هفتم؛ انفصال:

ص 378 «كريما متى ...» ص 334 متن.

بزرگوارى كه هرگاه مى ستايمش، مردم همراه من هستند، و هرگاه او را سرزنش كنم، تنها هستم.

__________________________________________________

(1)- براى ترجمه آن ر ك: ص 469

(2) سازى از ذوات الاوتار كه نوازند. ر ك: فرهنگ معين حرف «راء».

بديع القرآن، ص: 477

اشعار شاهد باب صد و نهم؛ حسن خاتمه:

اشعار شاهد باب صد و نهم؛ حسن خاتمه:

ص 385 «يا دار ما صنعت ...» ص 344 متن.

اى خانه؟ روزگار با تو چه كرد؟ در ميان تو شادابى باقى نگذاشت كه به بهاى گزاف خريدارى شود:

ص 385 «فبقيت للعلم ...» ص 344 متن.

پس براى آن دانشى كه به سبب آن (هدايت مى كنى) «1» باقى بمانى، و روزگار از روز تو عقب باشد!

ص 385 «أجارة بيتنا ...» ص 344 متن.

اى همسايه خانه ما! پدرت غيرتمند است. و امر آسانى كه نزد تو اميد مى رود سخت است.

ص 385 «فان تولني منك ...» ص 345 متن.

اگر مرا از نيكى و احسان خود ببخشى، تو سزاوار آنى، و اگر نه من سپاسگزار و عذرپذيرم.

ص 386 «إن كان بين ...» ص 345 متن.

(1) و (2) اگر ميان شبهاى روزگار را قرابتى پيوسته يا عهد و امانى ناگسسته باشد، پس ميان روزهايى كه در آن به پيروزى رسيدى و ميان روزهاى (جنگ) بدر نزديكترين خويشاوندى است (3) بنى اصفر ممراض «2» را همانند نامشان زردچهره رها كرد، و چهره هاى عرب را درخشان ساخت.

ص 386 «و من يأذن ...» ص 345 متن.

و هركس به سخن چينان گوش فرا دهد، گوشهاى خود را با زبانهاى تند و تيز آزار مى رساند.

ص 386 «فان يك ذنب ...» ص 345 متن.

اگر گناهى رفته و يا لغزشى افتاده از روى اشتباه بوده. پس عذر من به عهده قصد من است.

ص 386 «فلا حطّت لك ...» ص 345 متن.

پس گيرودار جنگ زينى را از تو فرود نياورد، و دنيا جداييى تو را نچشد؟

ص 386 «فذى الدّار ...» ص 346 متن.

(1) پس

اين خانه خيانتكارتر از روسپى و مكّارتر از دام صيد است.

(2) مردان بر دوستى آن فداكارى مى كنند، و از آن به نوايى نمى رسند.

__________________________________________________

(1) عبارت ميان دو كمان ترجمه «تهدى به» است كه از نصّ «تحرير» ص 618 بجاى «نهدى له» ترجمه شد.

(2) بنى الاصفر الممراض: ظاهرا الممراض وصف الاصفر است. و ممراض كسى را گويند كه بيمارى بسيار دارد (ر ك: المعجم الوسيط).

در حاشيه بديع القرآن به نقل از ديوان ابو تمام ممراض به معناى زردرنگ بيان شده است.

بديع القرآن، ص: 478

ص 386 «فجد لي ...» ص 346 متن.

(1) اگر كوچ كنى مرا دلى ببخش؛ كه همانا من دلم را نزد كسى مى گذارم كه احسانش نزد من است (2) اگر در اشتياق تو روح از بدنم مفارقت مى كرد، همانا مى گفتم كار درستى انجام داده كه پيمانش نكوهيده نيست.

بديع القرآن، ص: 479

ترجمه آيات قرآن كريم و احاديث و اشعار و ساير عبارتهاى عربى منقول در: مقدّمه مصحّح و پيشگفتار تصحيح بديع القرآن

ترجمه آيات قرآن كريم و احاديث و اشعار و ساير عبارتهاى عربى منقول در: مقدّمه مصحّح و پيشگفتار تصحيح بديع القرآن

ص 16 «ينضحن ... المصفّرا»

آنها (آن اسبها يا شتران) عرق پنهان بدن خود را به تراوش مى آوردند چنان كه مشك تازه نخستين بار آب زرد شده داخل خود را به تراوش مى آورد.

ص 16 «و لكلّ ... تبدع»

و هر رونده اى را روشى از گذشتگان است كه يا وى را در سيرش به

اوج مى رساند و يا او را خوار مى دارد.

ص 16 «قوم ... البدع»

ايشان قومى هستند كه هرگاه بجنگند دشمنان خود را آسيب مى رسانند، و اگر بخواهند پيروانشان را سود مى بخشند.

آن شيوه اى از ايشان نه تازه است؛ بدان بدرستى كه بدترين خويها، خويهاى تازه است.

ص 16 «فخرت ... ببديع»

سرفرازى كرد و نسب خويش را بيان داشت (يا بلندپروازى كرد) گفتم: به من نگاه كن آن بيخردى كه مرتكب شدى چيزى تازه نبود.

ص 17 «بَدِيعُ ... عَلِيمٌ» سورة البقرة؛ 2، آيه 117

پديدآورنده آسمانها و زمين است، و هرگاه امرى را اراده كند پس همانا به آن مى گويد: باش، پس وجود مى يابد.

ص 17 «بَدِيعُ ... عَلِيمٌ» سورة الانعام؛ 6، آيه 101.

پديدآورنده آسمانها و زمين است، و چگونه او را فرزندى باشد و حال آن كه براى او همسرى نبوده، و هرچيزى را آفريده و به هرچيزى داناست.

ص 17 «انّ تهامة «1» ... آخره» بدرستى كه سرزمين تهامه، مانند عسل تازه اى است كه آغازش شيرين و پايانش شيرين است.

ص 17 «بعث رسول اللّه بست عشرة بدنة مع رجل و امّره فيها قال فمضى ثمّ رجع فقال يا رسول اللّه كيف أصنع بما ابدع علىّ منها قال انحرها ...» الجامع الصّحيح (صحيح مسلم) ج 4 كتاب الحجّ ص 92.

... پيامبر شانزده شتر قربانى همراه مردى فرستاد و او را مراقب آنها قرار داد (راوى) گفت: آن مرد

__________________________________________________

(1)- تهامة: ناحيه اى است شامل مكّه و شهرهاى جنوبى حجاز ر ك: اعلام فرهنگ فارسى معين حرف «ت».

بديع القرآن، ص: 480

رفت و

سپس بازگشت و گفت: اى رسول خدا، چه كنم با آن شترى كه خستگى آن وبال من از سفر شده است، پيامبر گفت: آن را نحر كن ...

ص 17 «نعمت البدعة هذه»، لسان العرب، حرف العين، فصل الباء.

اين بدعت (عبادت شبهاى ماه رمضان) خوب بدعتى است.

ص 18 «انّ ... ضلالة» نهج البلاغه كلام 17.

بدرستى كه دشمن ترين مردم نزد خدا دو مرد (انسان) هستند: مردى كه خدا او را به خود واگذاشته است، پس وى از راه عدالت منحرف است و دلباخته سخن بدعت و دعوت به ضلالت است.

ص 18 «انّما ... اللّه» نهج البلاغه؛ خطبه 50.

همانا آغاز وقوع فتنه خواهشهاى نفسانيى است كه پيروى مى شود و احكامى است برخلاف كتاب خدا كه بدعت نهاده مى شود.

ص 18 «الحمد للّه المعروف من غير رؤية و الخالق من غير رويّة الّذى لم يزل قائما دائما اذ لاسمآء ذات ابراج و لا حجب ذات ارتاج و لا ليل داج و لا بحر ساج و لا جبل ذو فجاج و لا فجّ ذو اعوجاج و لا ارض ذات مهاد و لا خلق ذو اعتماد ذلك مبتدع الخلق و وارثه ...» نهج البلاغه خطبه 89

ستايش مر خداى را كه بدون ديده شدن به چشم، شناخته شده و بدون جولان فكر پديدآورنده است آن كس كه پيوسته پابرجا و برقرار است؛ آنگاه كه نه آسمان صاحب برجهايى بود، و نه پرده هايى با درهاى بزرگ (يا پرده هاى نفوذناپذير «1») و نه شبى تاريك و دريايى آرام و نه كوهى داراى راههاى فراخ و نه راه فراخ داراى اعوجاج و نه زمينى داراى بستر و نه آفريده اى با اراده وجود داشت، آن (كه داراى صفات ياد شده

است) پديدآورنده آفريدگان و وارث آنهاست.

ص 18 «و جلّ ... وصفنا»

و بخش معظم ادب با منطق تحقّق مى يابد و همه منطق به سبب آموزش حاصل مى شود، نيست حرفى از حرفهاى الفبا و نه نامى از نامهاى انواع آن حرفها جز اين كه منقول به روايت و يا يادگرفته شده از پيشواى گذشته اى و از كلامى يا كتابى گرفته شده است، و آن دليل اين است كه مردم اصول آن حرفها را پديد نياورده اند و علم آن به ايشان [جز از طريق داناى حكيم «2»] نرسيده است ...

پس هركه بر زبانش سخنى جارى شد كه آن را نيكو مى شمارد يا آن سخن از او نيكو شمرده

__________________________________________________

(1)- معناى داخل پرانتز بنابراين است كه «الارتاج» به كسر همزه و مصدر «ارتج» باشد چنان كه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 5 ص 293- 294 نقل شده است.

(2)- عبارت ميان دو قلاب ترجمه قسمتى از نصّ است كه براى تكميل معنى افزوده شد. ر ك: لادب الصغير و الادب الكبير ص 17.

بديع القرآن، ص: 481

مى شود، پس به آن سخن چون سخن مبتكر نوآور در شگفت نشود كه او آن را چنان كه شرح داديم دستچين كرده است.

ص 18 «الحمد ... عليها»

ستايش مر خداى را كه جايگاهش برتر است، و برهان وجودش درخشنده است، و پادشاهيش نيرومند و نشانه هايش بر جاى و آيتهايش شفابخش است ... [و همه امور را با علم خود تدبير كرد «1»] و آنها را به فرمان خود بر وجهى كه عزمش

اقتضا داشت نظم و ترتيب داد و آنها را با پديدآوردنشان صفت تازگى بخشيد ...

ص 19 «فان وجّه ... سكون»

پس اگر يكى از ايشان سخن گويان نگاهش را متوجّه تو ساخت، و يا با اصرار چشم به تو دوخت، خاضعانه به وجهى نيكو با سكوت و آرامش سربزير انداز.

ص 19 «فلا يصلنّ ... فى دينك»

پس آن سخن چين شبه انگيز و آن منسوب به پيرايه بندى و شخص متّهم به بدعت آورى نبايد مجال گفت وگوى با تو را بيابد؛ و در نتيجه تو را در معرض بدعت نهادن در دينت قرار دهد.

ص 19 «فاتتها ... بديعا»

پس نزد او آمدم و عذر خويش را بيان داشتم، سپس گفت: چيزى عجيب آوردى.

ص 19 «أقلت ... ببدع»

آيا معتقدى كه بريدن رشته دوستى هند، راه راست است و آنچه تو آوردى چيزى تازه نيست.

ص 19 «و حاجة ... بديع»

و خواهشى را از دل برآوردم، و خواهشى را فرو گذاشتم، و به چيز تازه اى دست يافته ام.

ص 19 «أبت ... ببديع»

ناقه من و تمايل من (از روى آوردن به كسى) جز زياد خوددارى كرد، و بخشش خوى تازه اى از خويهاى او نيست.

ص 19 «يا ال ... البدع»

اى ال مروان بدرستى كه خدا شما را بر كسى كه آئينش بدعتهاست برترى بزرگى داد.

ص 20 «هم ... بساعد»

ايشان بازوى روزگارند بازويى كه سپر واقع مى شود، و چيست فايده كف دستى كه حمل آن بر

__________________________________________________

(1)- عبارت ميان دو قلاب ترجمه جمله «دبّر الامور بعلمه» است كه از نصّ نامه عبد الحميد كاتب به ابو العلاء حرورى براى تكميل معنى افزوده شد. ر ك: رسائل البلغاء ص 214.

بديع القرآن، ص: 482

بازو گران نيايد.

ص 21 «هم ... منكب»

ايشان پشت گردن روزگارند، پشت گردنى كه بلاگردان است و دو شانه روزگارند اگر روزگار را شانه اى باشد.

ص 21 «موسى ... اشدّ»

تيغ خدا تيزتر است و بازوى خدا محكمتر است.

ص 21 «اذا ... منقعا»

هرگاه آن شترها را رفيق من با آواز مى راند و چهچه مى زند و بدنبال آن فرياد مى كشد و فريادش را بگوش مى رساند:- در حالى كه آن شترها، شتر درازگردنى را همراهى مى كنند- پوستت در حال متلاشى شدن، در آب جمع شده در پرتگاهها واقع مى شود.

ص 22 «قد كنت ... تبغش»

بتحقيق بودى آنگاه كه رشته كودكيت (يا رشته عشق و شوقت) محكم بافته شده بود و هنگامى كه باران پرپشت جوانى و شادابى فرو مى باريد ...

ص 22 «سمعت ... باطلا»

آوازه كار كسانى را كه كار (خير) مى كنند شنيدم و مانند كار و رفتار ابو قابوس از نظر دورانديشى و بخشش نيافتم. ابرهاى سفيد از هر سرزمينى بسوى تو سوق داده مى شود و اطراف خانه تو فرو مى بارد و از آن هر دره اى كه در آن فرود آيى- اگرچه ستاره هاى بارانش بدون باريدن فرو افتاده باشد- از آب روان مى شود. اگر تو هلاك شوى بذل و بخشش نابود مى شود و شتر راهوار ستايش مبتلا به گرى و نازا مى شود. پس نه هيچ پادشاهى است كه كوشش او به تو برسد و نه هيچ رعيّتى است كه تو را به باطل مدح گويد.

ص 23 «و ركب ... غالب»

و چه بسا كاروانى كه گويى باد را نزد ايشان انتقامى است كه عمامه هايشان را مى ربايد. ايشان شبانه در ميان باد كوركورانه

حركت كردند و باد ايشان را بسوى اطراف پالانهاى خرجين دار درهم مى پيچيد هرگاه آتشى را ببينند در حالى كه دستهايشان از سرما سوز برداشته گويند: اى كاش آن آتش، آتش غالب (پدر فرزدق) باشد.

ص 23 «اقول ... الحقائب»

به كاروانى كه در حال بازگشت، در پشت چشمه سارها ديدار كردم- در حالى كه دوستدار تو در پى آب بود- گفتم: بايستيد و ما را از سليمان خبر دهيد، كه من از اهل ودّان، خواستار احسان اويم پس ايشان بازگشتند و به آنچه شايسته اش بودى ستايش كردند و اگر ساكت مى شدند خرجينها تو را ستايش

بديع القرآن، ص: 483

مى كرد.

ص 23 «أضاءت ... ثاقبه»

شرافت موروثى ايشان و چهره هايشان تاريكى شب را روشن ساخته تا جايى كه دانه عقيق را سوراخ كننده آن به رشته نظم آورد.

ص 23 «و هذا ... الكلام ...»

اين بابى است كه در آن بخشهاى جالبى از سخن نيكو در آن فراهم مى آيد.

ص 23 «و هذا ... من اشعار»

و اين باب جالبى است از شعرهاى ...

ص 24 «ليس ... آثار»

جوانمرد آن جوانمردى نيست كه وجودش روشنى بخش نيست و بر روى زمين نشانه هايى ندارد.

ص 24 «شهدت ... الحكم»

به بزرگوارى نفس تو و اين كه درياى پهناور بخششى گواهى مى دهم و گواهى مى دهم كه تو سرور اهل دوزخى آنگاه كه در ميان كسانى كه ستم كرده اند، در آن (جهنّم) در افتى و نظير هامان و فرعون و آن شخص مكنّى به ابو الحكم (ابو جهل) باشى.

ص 24 «كثرت ... الاطباء»

(آن ابر) با فراوانى ريزش آن سرپستانهايش فزونى يافت

و چون آن ابر جارى شد، سرپستانها روان شدند و براى آن، قسمتى ابر سفيد آويخته اى است كه براى جهش برق آن پيش از رگبار شديد، بارانى پيوسته و تند است. و گويى برق آن، حريقى است كه- در حالى كه كه بر آن هيزم درخت عرفج «1» وألاء «2» است- با بادى برخورد مى كند و گويى آغاز بارش آن ابر- در حالى كه هنوز بارش آسمان پرپشت نشده- گردى تيره رنگ است با جهشهاى برق مى خندد و با چشمهايى كه خاشاك آن را جارى نساخته مى گريد. پس آن ابر را بدون اندوه و بدون شادى خنده اى است و گريه اى كه ميان آنها الفت مى بخشد سرگردان است و از باد صبايش كه آن را به دنبال مى كشد پيروى مى كند و باد جنوبش حافظ و نگهدار است. ابر پرآبى است كه بر بالاى مسيلها قطعه هاى ابرى به وجود مى آورد كه سيلها مى زايد و آن را جفتهايى (ياركهايى) نباشد آن ابرها پيشانى سفيدند و دست و پاهايى سياه و سفيد دارند، و آبستن باران شده اند، در حالى كه دوشيزگانند. سياه چرده اند و آنها وقتى (خشم خود فرومى برند «3») سخت سياهند،

__________________________________________________

(1)- عرفج: نام گياه يا درختى نرم است، ر ك: لسان العرب حرف الجيم فصل العين.

(2)- الاء: نام درختى نيكومنظر و بدمزه است، ر ك: المعجم الوسيط، باب الهمزة.

(3)- عبارت ميان دو كمان ترجمه «كظمن» است و آن مطابق با نقل مصراع در «الشعر و الشعراء» ج 1 ص 34 مى باشد، و مترجم آن را بر «نظمن» مضبوط در مقدّمه مصحّح ص 18 ترجيح داد.

بديع القرآن، ص: 484

و هنگامى كه مى خندند زيبا و پاكيزه اند اگر آب آن ابر از موجهاى متلاطم دريا بود، در آن موجها، آبى باقى نمى ماند.

ص 39 «أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ» سورة المائدة؛ 5، آيه 42

... رشوه خوارانند.

ص 39 «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً» سورة النّساء؛ 4، آيه 10.

بدرستى كه آن كسانى كه اموال يتيمان به ستم مى خورند، همانا در شكمهاى خود آتشى فرو مى برند و به آتشى افروخته پيوسته مى شوند.

ص 40 «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ» سورة القلم؛ 68، آيه 42

روزى كه كار دشوار شود و مشركان به سجده كردن دعوت شوند و نتوانند.

40 «لا يُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لا يُنْزِفُونَ» سورة الواقعه؛ 56، آيه 19

به سبب آن (جام) سردرد نكشند و خرد از دست ندهند.

ص 40 «لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ» سورة الواقعة؛ 56، آيه 33

(و آن ميوه بسيار) نه تمام شدنى و نه ممنوع شدنى است.

ص 46 «قِيلَ ... الظَّالِمِينَ» سورة هود؛ 11، آيه 44 ر ك: ص 409

ص 49 «اوتيت جوامع الكلم»

به من سخنان جامع سخنان مختصر و پرمعنى داده شد.

ص 72 «لِيَهْلِكَ ... عَنْ بَيِّنَةٍ» سورة الانفال؛ 8، آيه 42 ر ك: ص 422

ص 72 «وَ إِنْ ... لا يُنْصَرُونَ» سورة ال عمران؛ 2، آيه 111 ر ك: ص 424

ص 74 «وَ قِيلَ ... الظَّالِمِينَ» سورة هود 11؛ آيه 44 ر ك: ص 409

ص 75 «سدّ ... غير مسدود»

راستى و درستى دهان مرا از آنچه شما را ناخوش آيد فروبست ولى دهان (زبان) حالم بسته نيست.

ص 75 «هبنى ... عن منطقى»

فرض كن لب فروبستم امّا

زبان نيازم به هجوى كه گفتارم از بيان آن عاجز است، گوياتر مى باشد.

ص 76 «وَ مَنْ يُطِعِ ... خالِداً فِيها» سورة النساء؛ 4، آيه 13- 14 ر ك: ص 424

ص 77 «وَ مَنْ ... فِيها أَبَداً» سورة الجنّ؛ 72، آيه 23

پس كسى كه خدا و پيامبرش را نافرمانى كند، براى او آتش دوزخ است و در آن هميشه جاويدان باشند.

ص 77 «وَ مِنْهُمْ مَنْ يَسْتَمِعُونَ ... لا يُبْصِرُونَ» سورة يونس؛ 10، آيات 42- 43 ر ك: ص 431

بديع القرآن، ص: 485

ص 80 «و ساق ... شهبا»

و چه بسا ساقيى كه چون او و جام با هم مى خنديدند، حبابهاى آن جام روبروى مرواريد تروتازه دندانهاى پيشين آن ساقى قرار مى گيرد. در حالى كه او همدم من شده بود بر (زوال) تاريكى ترسيدم پس در برابر صبح، از موى و پرده ها آويختم. و خورشيد جام را در پياله ها چون ستارگانى بخش كردم و اى خوش ادامه شبى كه خورشيد من به شهابهايى تقسيم شد.

ص 80 «علا ... كمّيها»

گردوغبار آن گردباد هنگامى كه درهم پيچيده شد، بالا گرفت، پس چشم من به بستن دو پلكش شتابيد همانند رقّاصه اى كه چرخش خود را شتاب بخشيد و چون تاب برمى داشت دو آستين خويش بر ميان مى پيچيد.

ص 80 «اقول ... السّمآء»

به مردم- درحالى كه گردباد كسى كه آن را در هوا ديده بيم داده است- مى گويم: از فتنه اى در روى زمين كه غبار آن به هوا برخاسته پناه جوييد.

ص 80 «و ادهم ... السّبق»

و چه بسا اسب سياهى كه در مثل رنگ خود

با خورشيد از دورترين نقطه مغرب بسوى مشرق به مسابقه پرداخت. و آن اسب با تأنّى و آرام آرام پيش از خورشيد به مشرق رسيد، پس مشرق از روشنائيهاى خود گوى سبقتش بخشيد.

ص 81 «تصدّق ... عاقل»

با وصال خود مرا دستگيرى كن كه اشكم جارى است، و دلم را توشه اى از نگاهت ده كه آن دل رفتنى است. پس به رخسار تو نيكوكارى و ثروتمندى تحقّق يافته و نيكويى تو را همتايى يافت نمى شود.

اى ماهى كه از نيكويى دوگونه اش و از سايه دو خط صورتش، براى ما (چون) چاشتگاه و عصرگاهان است. از چشم من همراه باران اشك، به دل جابجا شدى و اين است منزلهاى ماه شب چهارده. هرگاه چشمان تو براى عاشق درس جادوى خود را بيان كند. دليلهاى آن به ناز و كرشمه مى ايستد. اى ملامتگر بتحقيق محبّت من و نيكويى وى را ديده اى، پس اگر مرا درباره وى سرزنش كنى خردمند نيستى.

ص 81 «أيا ... صخر»

اى كه نگاههايت چون «عبله» است، و مرا از شبيخونهايش بر دل شكيبايى نيست. بلى تو اى نيكوروى «خنساء» روزگار مايى و گواه گفتارم اين است كه دل تو براى من چون صخر (برادر خنساء) است.

ص 82 «أرى ... صبرا»

آن رخسار را مى بينم كه گاهى بهشت سرسبز را آشكار مى سازد، آيا خطّ من است بر آن و يا سطرى

بديع القرآن، ص: 486

را از شقيقه اش بركشيده است. در شگفت شدم از رخسارى كه دارد، كه از روى آزرم گلگون شده است، و با

نشان راستى (يا با راستى چون گل آس) تاريكى را در آن رخسار چون نيمروز نشان مى دهد. نزد وى از اشك چشم شكايتى بردم و با آن شكايت خواستار عنايتى شدم پس براى من امضا كرد كه: جارى شود. در اين جهان پست شب را ماندنى شد، در حالى كه جهان بالا سرافرازى خويش را به وجود او آشكار مى كند. محل برخورد آن دو دريا شرط قرآن «1» (مجاورت و نزديكى) ما شد آيا نديدى كه موسى در آن (مجمع البحرين) با خضر روبرو شد. قرانى كه برج آن خورشيد و ماه را نشان داد و به سبب آن براى ما بلكه براى همه مردم مژده تحقّق يافت. در آن برج، ماه و خورشيد گرد آمدند، وليكن پس فردا اين يكى به اين يكى نگفت: همراه من شكيبايى نتوانى داشت.

ص 82 «فضحت ... السّحر»

باران و دريا را از نظر بخشش رسوا كردى كه باران به سبب شرم از تو گرييد و دريا متلاطم شد.

ديدگان معانى آن سالم است، و چشمهاى نمكينها بيمار است و در نگاههايشان شكستگى است. آن معانى جادوست، پس درشگفت شو از مردى كه در طلب عطوفتهاى موسى آمده و هنرش جادوگرى است.

ص 83 «بسكر ... تعربد» ر ك: ص 471

ص 83 «و آيته ... يتفقّد» ر ك: ص 471

ص 84 «من يذمّ ... من حالتيها»

هركه از روى بى انصافى دنيا را نكوهش كند، بدرستى كه من از راه انصاف آن را مى ستايم. دنيا با هرچيزى ما را پند مى دهد، اگر ما پند آن را برگزينيم. دنيا ما را در آن هنگام كه آنچه نزدش بود براى اهلش آشكار ساخت، نصيحت كرد، وليكن ما نصيحتش را نصيحت نديديم.

دنيا آن هنگام كه دو روزگار خود (خوشى و ناخوشى) را براى ما معرّفى كرد، به ما آموخت كه سرانجام از آن پوسيدگى و نابودى است. چه بسيار كه بر خاك درافتادنهاى كسان و دوستان را به ما نشان داده است، اى كاش ما در برابر دگرگونيهاى آن بيدار باشيم. و چه بسيار دلهايى كه با شكوفايى آن فريب خوردند، و در نتيجه از روى پشيمانى دو كف دست خويش خونين ساختند. آيا تصوّر مى كنى كه دنيا قوم سبأ را هنگامى كه دو بوستانشان را دگرگون ساخت، برقرار داشت!؟ دنيا را يكى روز سختى و يكى روز فراخى زندگانى است، پس آنچه خواهى از ميان آن دو روزش توشه برگير. و به از بين رفتن آن روز و اين روز يقين داشته باش و

__________________________________________________

(1)- قرآن، از نظر معناى لغوى عبارت است از: بهم پيوستن، نزديك شدن، و از نظر معناى نجومى عبارت است از: يك جا شدن دو كوكب ازجمله هفت ستاره سواى شمس در برجى به يك درجه يا يك دقيقه. ر ك: فرهنگ فارسى معين ج 2 ص 2654، چنان كه ملاحظه مى شود ابن ابى الاصبع از مصطلحات نجوم و همچنين يكى از داستانهاى قرآن كريم در سوره كهف اقتباس كرده است.

بديع القرآن، ص: 487

در برابر آنچه در آن دو حالتش مى بينى دلدار باش. دنيا براى كسى كه از آن توشه برگيرد سراى زهد است، و براى كسى كه به آن تمايل يابد، خانه فريب است. دنيا محل نزول وحى و

مصلّايى است كه چه بسيار چهره ها كه دو رخسار خود را بر خاك آن ساييدند. دنيا تجارتخانه دوستان (خدا) است كه در آن بهشت را سود برده اند و به دو چشمه «1» آن وارد شده اند. دنيا تشويق كرد و بيم داد تا هر خردمندى پايان كار خود را از آن دو حالت ببيند.

ص 85 «و لمّا ... لا تمطر»

و چون هنگام مدح، تو را ديدم كه با ترشرويى به ما نگاه مى كنى. به بخل ورزيدنت از بخشش به- من يقين كردم؛ چراكه از ترشرويى باران بخشش نمى بارد.

ص 85 «و قيّم ... باحسان»

و چه بسا جامه دارى كه سرانگشتانش بدون داشتن زبانهايى همانند شخص لال با من سخن گفتند. اگر مى خواست دست راستم را بگيرد، نزديك بود آن را از تن جدا كند، و اگر مى خواست سرم را پس از شستن شانه كند، مرا به گريه مى انداخت، نه دستى را از روى نيكى مى گرفت، و (نه دستى را) از سر احسان رها مى كرد.

ص 86 «رأيت ... حبيبها»

ابو الخير يهودى را ديدم كه شيشه اى در دست داشت كه مايع داخل آن چون ورس «2» شفّاف بود. و از آن شيشه بر روى خود پاشيد، و گفت: بوى خوش آن دلم را زنده كرد، به او گفتم: اين چيست، گفت:

ادرار سياهى است كه عورتش دردم را شفا مى دهد سابقه آشناييش با دوست نزديك است. و همانا ميل هركسى جايى است كه دوستش فرود آيد.

ص 86 «فضحت ... السّحر «3»»

ص 101 «قال ... درجته»

شيخ فاضل بى نظير امام زكىّ الدين ابو محمّد عبد العظيم بن عبد الواحد بن ظافر بن عبد اللّه بن ذى الاصبع العدوانى- خداى عمرش را طولانى كناد، و

در دو سراى مقامش را بلند گرداناد- گفت ...

ص 103 «تمّ ... ابواب»

كتاب بديع القرآن المجيد با حمد خداى- سبحانه- و احسان نيكويش به پايان رسيد، و درودهاى او

__________________________________________________

(1)- ظاهرا مقصود شاعر از دو بهشت، آن است كه در آيه 50 و 66 سورة الرحمن بيان شده است.

(2)- ورس گياهى است كه براى ساختن رنگ زرد به كار مى رود. ر ك: فرهنگ فارسى معين، ج 4 ص 5004.

(3)- براى ترجمه آن ابيات ر ك: ص 486.

بديع القرآن، ص: 488

بر بهترين آفريدگانش و بر آل او باد، و تعداد بابهاى آن صد و سه باب است.

ص 103 «هذا ... الرّحمن»

اين كتاب وقف شده از سوى سلطان روزگار الغازى سلطان سليم خان ابن سلطان مصطفى خان- خداى رحمن از آن دو درگذرد- است.

ص 103 «و فيه ... رحمه اللّه»

و آن مجموعه نيز حاوى «بديع القرآن» مى باشد، و آن «تتمة الاعجاز» تأليف ابن ظافر- رحمه الله- است.

ص 103 «تمّ ... الضيائيّة»

كتاب بديع القرآن به (خطّ) دست بنده ضعيف محمد بن احمد بن شيبان در هيجدهم محرّم سال 707 در مدرسه ضيائيّه به پايان رسيد.

ص 103 «قوبل ... بعض الصّحّة»

مقابله شد و تا اندازه اى صحيح بود.

ص 104 «تملّكه ... العالمين»

نيازمندترين مردم به رحمت پروردگار جهانيان سيد محمد زكىّ حميد پاشازاده مالك آن كتاب شد، و خدا عاقبت او و گذشتگان او و عاقبت همه مسلمانان را به خير ختم كناد به حرمت صاحب مقام شفاعت محمّد كه درود خدا بر او

و آل او و يارانش باد، و بر او تا روز جزا سلام فراوان خداى باد، و ستايش مر خداى پروردگار جهانيان راست، هشت روز گذشته از ماه رجب الفرد سال 1293 ه.

ص 104 «كتاب ... سنة ...»

كتاب بديع القرآن تأليف ابن ابى الاصبع- خداى رحمتش كناد- درگذشته به سال 654 ه.

ص 104 «تمّ ... عنه»

كتاب «بديع القرآن العزيز، به كمك خداى- سبحانه و تعالى- به پايان رسيد، و منم فقير السّيد عثمان محمد الفارضى- مشمول عفو باد.

ص 104 «مشترى ... سنة ...»

از كميسيون انحصار اموال اداره شهربانى خريدارى شده و در 24 ژوئن سال 1882 م افزوده شده است.

ص 104 «كتاب ... سنة ...»

كتاب بديع القرآن تأليف زكى الدين ابو محمّد عبد العظيم بن عبد الواحد بن ظافر بغدادى مصرى درگذشته به سال 656 ه.

ص 105 «كتاب ... التّسليم»

بديع القرآن، ص: 489

كتاب بديع القرآن روز دوازدهم ماه رمضان المعظم از ماههاى سال 1296 از هجرت پيامبر بزرگوار- بر او و يارانش برترين درود و كاملترين سلام خدا باد- به پايان رسيد.

بديع القرآن، ص: 490

ترجمه اشعار منقول در حواشى بديع القرآن

ترجمه اشعار منقول در حواشى بديع القرآن

ص 115 «عشنا ... رجبا»

زيستيم تا در امر عشق در همه ماهها با شگفتى روبرو شديم، و حال آن كه در ميان مثلها مثلى است (حاكى از آن كه:) ماه رجب را زنده باش [تا شگفتى

بينى «1»]

ص 123 «و اذا ... لا تنفع»

و هرگاه مرگ چنگالهايش را فرو برد مى بينى كه هيچ تعويذى سود نمى بخشد.

ص 134 «و اقطع ... عنتريس»

و بيابان گسترده بى نشان را با شتر راهوار تندرو بانشاط و ستبر درمى نوردم.

ص 148 «لو انّ ... لها»

و اگر عزّه (در دعواى حسن) از خورشيد چاشتگاه نزد موفّق (قاضى) شكايت مى برد، به نفع وى داورى مى كرد.

ص 181 «اقيموا ... اميل»

اى پسران مادرم (برادرانم) سينه هاى شتران خود را برپا كنيد كه من به قومى كه جز شمايند مايلترم.

ص 181 «يسطت ... اتّسع»

رابعه ريسمان دوستى و وصل را براى ما گسترد، و ما تا آن جاكه ممكن بود به ريسمان وصل او نزديك شديم.

ص 181 «أمن ... يجزع»

آيا از روزگار و سختيهاى آن بنالم، درحالى كه روزگار كسى را كه بى تابى مى كند راضى نمى گرداند (و رفتارش را به نحوى كه شايسته است تغيير نمى دهد).

ص 182 «يا ظبية ... النّقا «2»»

اى آهويى كه شبيه ترين چيز به گاوهاى وحشى اى كه گياه «خزامى «3»» را ميان درختان آن توده

__________________________________________________

(1)- جمله كامل مثل چنين است: «عش رجبا ترى عجبا» ر ك: المعجم الوسيط، باب الرّاء.

(2)- انتساب اين بيت به ابن دريد در ذيل شرح قصيده مقصوره وى به شرح تبريزى مورد ترديد قرار گرفته و از ابيات مقصوره بن الانبارى شمرده شده است. ر ك: مرجع ياد شده ص 3.

(3)- «خزامى» نام گياهى است، و گل خيرى (شب بو يا هميشه بهار) دشتى، ر ك: منتهى الارب و فرهنگ فارسى معين حرف «خاء».

بديع

القرآن، ص: 491

شن مى چرد.

ص 182 «اصالة ... العطل»

اصالت انديشه ام مرا از لغزش بازداشت، و زينت فضل بهنگام فقدان زينت مرا زينت بخشيد.

ص 204 «سقى ... وايله».

خانه سلمى را در «نعف رواوه» تا ناحيه «قهب» بارانهاى پرپشت و دانه درشت آسمانها (يا ابرها) سيراب كناد.

ص 194 «بنو مضر ... اشيل»

قبيله بنى مضر در روز رويارويى (جنگ) گويى شيرهايى هستند كه در «بطن خفان» بچه هايى دارند.

ص 198

«السّيف اصدق انباء من الكتب فى حدّه الحدّ بين الجدّ و اللعب»

شمشيرها از نظر پيشگويى از كتابها راستگوتر است، و در تيزى لبه آن جدايى ميان جدّى و شوخى است.

ص 256 «ارى ... الاصبحى»

امّتى را مى بينم كه شمشيرش را از نيام برآورده و بر تعداد تازيانه «اصبحى «1»» اش افزوده شد.

ص 258 «أجدّ ... وشابا».

دل دورى گزيدن از سلمى را تجديد كرد، و پس از آن كه پير شد و سلمى (نيز) پير شد، دست از هوس بازى برداشت.

ص 291 «نضا ... المجدّع «2»»

روشنايى او رنگ تاريكى را زدود، و به سبب شادابى و طراوتش جامه راهراه تاريكى درهم پيچيده شد.

ص 310 «أبكاء ... عن نوار».

آيا خانه بخانه مى گريى، و با وصل زينب، هجر نوار را از ياد مى برى و آرام مى گيرى؟!

ص 344 «النّار ... و الخشب»

آتش است و ننگ و ناملايم و درافتادگى و كشتن به دارآويختن و نيزه هاى سخت و چوب.

__________________________________________________

(1)- السّوط الاصبحى» تازيانه منسوب به «ذواصبح» يكى از شاهان حمير است. ر ك: لسان العرب، حرف الحاء، فصل الصّاد.

(2)- در ديوان ابو تمام، ج 2 (چاپ

دار المعارف مصر) بجاى «المجدّع» «المجزّع» ضبط شده است و در ترجمه همان وجه مضبوط در ديوان منظور شد.

بديع القرآن، ص: 493

فهرستها:

اشاره

فهرستها:

1- فهرست موضوعات كتاب 495

2- فهرست مراجع مؤلف 500

3- فهرست مراجع تصحيح 504

4- فهرست مراجع مترجم 509

5- فهرست اعلام 512

بديع القرآن، ص: 495

فهرست موضوعات كتاب بديع القرآن

فهرست موضوعات كتاب بديع القرآن

رديف/ موضوع/ شماره صفحات ترجمه متن/ شماره صفحات اصل متن/ سخن مترجم/ 1- 3

/ سرآغاز/ 4- 8

/ پيشگفتار/ 9- 14/ 1- 6

/ فصل اوّل: كلمه بديع: معانى لغوى و فنّى آن در تاريخ بلاغت عربى/ 15- 36/ 7- 32

/ فصل دوّم: درباره بديع قرآن و بلاغت آن/ 37- 58/ 33- 56

/ فصل سوّم: در معرّفى مؤلّف/ 59- 96/ 56- 96

/ پيشگفتار تصحيح/ 97- 109/ الف- م

/ مقدّمه مؤلّف/ 110- 121/ 1- 15

1/ باب استعاره/ 122- 130/ 17- 27

2/ باب تجنيس/ 131- 133/ 28- 30

3/ باب طباق/ 134- 137/ 31- 35

4/ باب ردّ أعجاز بر صدور/ 138- 139/ 36- 37

5/ باب مذهب كلامى/ 139- 143/ 37- 42

6/ باب التفات/ 143- 146/ 42- 45

7/ باب تمام/ 146- 148/ 45- 48

8/ باب استطراد/ 149/ 49

9/ باب تأكيد مدح با چيزى شبيه ذمّ/ 149- 150/ 49- 50

10/ باب تجاهل عارف/ 150- 151/ 50- 51

11/ باب حسن تضمين/ 151- 152/ 52- 53

12/ باب كنايه/ 152- 153/ 53- 54

13/ باب افراط در وصف/ 153- 156/ 54- 57

14/ باب تشبيه/ 156- 161/ 58- 63

بديع القرآن، ص: 496

رديف/ موضوع/ شماره صفحات ترجمه متن/ شماره صفحات اصل متن

15/ باب عتاب آدمى نفس خويش را/ 161- 162/ 63- 64

16/ باب حسن ابتداءات/ 162/ 64

17/ باب صحّت اقسام/ 162- 169/ 65- 72

18/ باب صحّت مقابلات/ 169- 170/ 73- 74

19/ باب صحّت تفسير/ 170- 172/ 74- 77

20/ باب ائتلاف لفظ با معنى/ 172- 173/ 77- 78

21/ باب مساوات/ 173- 176/ 79- 82

22/ باب اشاره/ 176- 177/ 82- 83

23/ باب ارداف/ 177- 179/ 83- 84

24/ باب تمثيل/ 179- 182/ 85- 88

25/ باب ائتلاف فاصله با مدلول بخشهاى ديگر كلام/ 183- 184/ 89- 90

26/ باب توشيح/ 184- 185/ 90- 91

27/ باب ايغال/ 185- 186/ 91- 93

28/ باب احتراس/ 187- 188/ 93- 94

29/ باب مواربه/ 188- 189/ 94- 95

30/ باب موازنه/ 189/ 95- 96

31/ باب ترديد/ 189- 190/ 96

32/ باب تعطّف/ 190- 191/ 97- 98

33/ باب تفويف/ 191- 193/ 98- 100

34/ باب تسهيم/ 193- 194/ 100- 101

35/ باب تسميط/ 194/ 101- 102

36/ باب توريه/ 194- 195/ 102- 103

37/ باب ترشيح/ 196/ 103- 104

38/ باب استخدام/ 196- 197/ 104- 105

39/ باب تغاير/ 197- 198/ 105- 106

40/ باب مماثله/ 198- 199/ 107

41/ باب تسجيع/ 199- 200/ 108- 109

بديع القرآن، ص: 497

رديف/ موضوع/ شماره صفحات ترجمه متن/ شماره صفحات اصل متن 42/ باب تعليل/ 200/ 109

43/ باب طاعت و عصيان/ 200- 201/ 109- 111

44/ باب عكس و تبديل/ 201- 202/ 111- 112

45/ باب قسم/ 202- 206/ 112- 116

46/ باب سلب و ايجاب/ 206- 207/ 116- 117

47/ باب استدراك و رجوع/ 207- 210/ 117- 120

48/ باب استثنا/

210- 212/ 121- 123

49/ باب تلفيف/ 212- 214/ 123- 126

50/ باب جمع ميان مختلف و مؤتلف/ 215- 219/ 127- 131

51/ باب توهيم/ 219- 227/ 131- 140

52/ باب اطّراد/ 227- 228/ 141- 142

53/ باب تكميل/ 229- 230/ 143- 145

54/ باب مناسبت/ 231- 235/ 145- 150

55/ باب تكرار/ 235- 236/ 151

56/ باب نفى چيزى با ايجاب آن/ 236- 238/ 152- 154

57/ باب تفصيل/ 238- 239/ 154- 155

58/ باب تذييل/ 239- 241/ 156- 158

59/ باب تهذيب/ 241- 245/ 155- 158

60/ باب حسن نسق/ 245- 247/ 164- 165

61/ باب انسجام/ 247- 248/ 166- 167

62/ باب براعت تخلّص/ 248- 251/ 167- 171

63/ باب تعليق/ 251- 252/ 171- 172

64/ باب ادماج/ 252- 253/ 172- 173

65/ باب اتّساع/ 253- 254/ 173- 175

66/ باب مجاز/ 255- 258/ 175- 179

67/ باب ايجاز/ 258- 275/ 179- 199

68/ باب سلامت اختراع از تقليد/ 275- 276/ 200- 201

69/ باب حسن پيروى/ 276- 277/ 201- 203

بديع القرآن، ص: 498

رديف/ موضوع/ شماره صفحات ترجمه متن/ شماره صفحات اصل متن 70/ باب حسن بيان/ 278- 280/ 203- 206

71/ باب توليد/ 280- 283/ 207- 211

72/ باب ايراد نكته/ 283- 291/ 212- 221

73/ باب نوادر/ 291- 294/ 222- 225

74/ باب إلجاء/ 294/ 226- 227

75/ باب التزام/ 295- 296/ 227- 229

76/ باب تشابه اطراف/ 296- 298/ 229- 230

77/ باب توأم/ 298- 299/ 231- 233

78/ باب تخيير/ 300- 303/ 233- 238

79/ باب تنظير/ 303- 305/ 238- 241

80/ باب تدبيج/ 306- 308/ 242- 245

81/ باب تمزيج/ 308- 309/ 246- 247

82/ باب

استقصا/ 309- 312/ 247- 251

83/ باب بسط/ 312- 316/ 251- 257

84/ باب عنوان/ 316- 318/ 257- 259

85/ باب ايضاح/ 318- 333/ 259- 278

86/ باب تشكيك/ 333- 334/ 279- 280

87/ باب انحراف و انتقال/ 334- 335/ 280- 282

88/ باب شماتت/ 336/ 282

89/ باب تهكّم/ 336- 337/ 283- 284

90/ باب نادره گويى/ 337- 338/ 285- 286

91/ باب اسجال بعد المغالطه/ 338- 339/ 286

92/ باب فرائد/ 339- 341/ 287- 288

93/ باب اقتدار/ 341- 343/ 289- 291

94/ باب نزاهت/ 343- 345/ 292- 294

95/ باب تسليم/ 345- 346/ 295

96/ باب افتنان/ 346- 349/ 295- 399

97/ باب مراجعه/ 350- 352/ 300- 302

بديع القرآن، ص: 499

رديف/ موضوع/ شماره صفحات ترجمه متن/ شماره صفحات اصل متن 98/ باب اثبات حاصل از نفى/ 353- 354/ 303- 304

99/ باب زيادتى كه لفظ را حسن و معنى را تأكيد و تميز از معناى ديگر بخشد/ 355- 356/ 305- 306

100/ باب ابهام/ 356- 361/ 306- 313

101/ باب تفريق و جمع/ 361- 362/ 313- 314

102/ باب قول به موجب/ 362- 363/ 314- 315

103/ باب حصر جزئى و الحاق آن به كلّى/ 363- 365/ 315- 318

104/ باب مقارنه/ 365- 367/ 318- 321

105/ باب رمز و ايماء/ 367- 368/ 321- 323

106/ باب مناقضه/ 369- 371/ 323- 326

107/ باب انفصال/ 371- 381/ 326- 339

108/ باب ابداع/ 381- 384/ 340- 343

109/ باب حسن خاتمه/ 384- 391/ 343- 353

ملحقات (شامل: ترجمه آيات قرآن كريم، و احاديث و روايات، و اقوال و اشعار شاهد ابواب بديع القرآن، و منقول در

حواشى، و مقدّمه مصحّح آن كتاب)/ 392- 494/

بديع القرآن، ص: 500

فهرست مراجع مؤلّف بديع القرآن

فهرست مراجع مؤلّف بديع القرآن

نام كتاب/ نام مؤلّف/ چاپ شده يا خطى «1» اجناس التجنيس/ ثعالبى/ غيرموجود

إحياء علوم الدين/ غزالى/ چاپ شده

اسباب النّزول/ واحدى/ چاپ شده

اسرار البلاغه/ عبد القاهر جرجانى/ چاپ شده

اعجاز القرآن/ باقلانى/ چاپ شده

الاقناع فى العروض/ صاحب بن عبّاد/ خطّى

الامالى/ الشّريف المرتضى (سيّد مرتضى)/ چاپ شده

الامثال/ رامهرمزى/ غيرموجود

الامثال/ ابن سلّام/ چاپ شده

الامثال/ ميدانى/ چاپ شده

امثال القرآن/ ابن حبيب/ غيرموجود

الامثال و الحكم من كلام سيّد الامم/ ابو احمد العسكرى/ خطى

البديع/ اجدابى/ غيرموجود

البديع/ تبريزى/ خطّى

البديع/ تيفاشى/ غيرموجود

البديع/ اسامة بن منقذ/ خطّى

البديع/ ابن المعتزّ/ چاپ شده

البلاغه/ رمّانى/ غيرموجود

البيان و التبيين/ جاحظ/ چاپ شده

تزييف نقد قدامه/ ابن رشيق/ غيرموجود

__________________________________________________

(1) گزارش اين جدول- در مورد موجود نبودن يا موجود بودن، خطى يا چاپى بودن كتاب- از مصحّح بديع القرآن و مربوط به سال تصحيح آن كتاب مى باشد؛ بنابراين ممكن است با گذشت زمان خلاف آن تحقق يافته باشد.

بديع القرآن، ص: 501

نام كتاب/ نام مؤلّف/ چاپ شده يا خطّى التّعريف و الاعلام بما أبهم فى القرآن من الاسماء و الاعلام/ سهيلى/ خطّى

تفسير القرآن/ ابن سمادح/ غيرموجود

تفسير القرآن/ ابن عطيّه/ خطّى

التمثيل و المحاضره/ ثعالبى/ خطّى «1»

تنزيه الانبياء/ الشّريف المرتضى (سيّد مرتضى)/ غيرموجود «1»

تنقيح البلاغه/ محمد بن احمد العميدى/ غيرموجود «1»

الجامع الكبير فى التفسير/ رمّانى/ غيرموجود «1»

جواهر القرآن/ غزالى/ چاپ شده

الحديقه/ حجارى/ غيرموجود

حلية المحاضره/ حاتمى/ غيرموجود

الخريده/ عماد اصفهانى/ خطّى «1»

الخطب النباتيّه/

ابن نباته/ چاپ شده

درّة التنزيل و غرّة التأويل/ خطيب اسكافى/ چاپ شده

دلائل الاعجاز/ عبد القاهر جرجانى/ چاپ شده

دلائل النبّوة/ بيهقى/ خطّى

دمية القصر/ باخرزى/ خطّى «1»

رسالة على شعرابى تمام/ صولى/ خطّى «1»

رسالة على شعرابى نواس/ صولى/ خطّى «1»

رسالة على شعر المتنبّى/ حاتمى/ خطّى «1»

رسالة فى البلاغه/ قاضى فاضل/ غيرموجود

رسالة فى التنكيت على المتنبّى/ ابن عبّاد/ چاپ شده

رسالة فى الرّدّ على قدامه/ آمدى/ غيرموجود

رسائل/ بديع همدانى/ چاپ شده

الرّوض الانف/ سهيلى/ چاپ شده

السبيل الى معرفة التنزيل/ سيّد مرتضى (الشريف المرتضى)/ غيرموجود

__________________________________________________

(1) همه كتابهاى زير علامت ستاره موجود و چاپ شده است. براى اطلاع بيشتر ر ك: همين كتاب پاورقى صفحه هاى 113 تا 118.

بديع القرآن، ص: 502

نام كتاب/ نام مؤلّف/ چاپ شده يا خطّى سرّ الفصاحه/ ابن سنان الخفاجى/ چاپ شده

شرح اسماء اللّه الحسنى/ ابن ابى البرجان/ غيرموجود

شرح اسماء اللّه الحسنى/ فخر الدين بن الخطيب/ خطّى

شرح الاشراق/ بلاذرى/ چاپ شده (جلد اول)

شرح الاشعار السّتة/ السّكرى/ خطّى

شرح حديث ام زرع/ قاضى عياض/ خطّى

شرح الحماسه/ تبريزى/ چاپ شده

شرح سقط الزّند/ بطليوسى/ چاپ شده

شرح المقصوره/ ابن خالويه/ خطّى

الشفا فى تعريف حقوق المصطفى/ قاضى عياض/ چاپ شده

الصّناعتين/ ابو هلال عسكرى/ چاپ شده

طيف الخيال/ سيّد مرتضى (الشريف المرتضى) چاپ شده

العقد الفريد/ ابن عبد ربّه/ چاپ شده

العمده/ ابن رشيق/ چاپ شده

الفصل و الوصل/ ابن ابى البرّجان/ غيرموجود

فوائد القرآن/ قاضى عبد الجبّار/ غيرموجود

قلائد العقيان/ ابن خاقان/ چاپ شده

كتاب الصّرفه/ الشّريف المرتضى (سيّد مرتضى)/ غيرموجود

الكشّاف/ زمخشرى/ چاپ شده

كشف الظّلامه/ موفق بغدادى/ غيرموجود

المثل السائر/ ابن الاثير/ چاپ شده

المجاز/ ابى عبيده/ چاپ شده

المجاز/ الشّريف المرتضى/ چاپ شده

محاضرات الادباء/ راغب اصفهانى/ چاپ شده

المحرّر الوجيز فى التفسير/ واحدى/ خطى

المستقصى فى الامثال/ زمخشرى/ خطّى «1»

__________________________________________________

(1) آن كتاب

بچاپ رسيده است. ر ك: همين كتاب ص 7.

بديع القرآن، ص: 503

نام كتاب/ نام مؤلّف/ چاپ شده يا خطّى مفاتيح الغيب/ فخر الدين بن الخطيب/ چاپ شده

المقامات/ بديع همدانى/ چاپ شده

المقامات/ حريرى/ چاپ شده

المنصف/ ابن وكيع التنيسى/ خطّى

الموازنه/ آمدى/ چاپ شده

نظم القرآن/ جاحظ/ غيرموجود

نقد الشّعر/ قدامة بن جعفر/ چاپ شده

نقد النثر/ قدامة بن جعفر/ چاپ شده

النّكت فى اعجاز القرآن/ رمّانى/ چاپ شده

نهاية الايجاز فى دراية الاعجاز/ فخر الدين بن الخطب/ چاپ شده

نهج البلاغه/ امام على بن ابى طالب/ چاپ شده

الوساطه/ جرجانى/ چاپ شده

الوشى المرقوم/ ابن الاثير/ چاپ شده

اليتيمه/ ثعالبى/ چاپ شده

بديع القرآن، ص: 504

فهرست مراجع تصحيح بديع القرآن

فهرست مراجع تصحيح بديع القرآن

نام كتاب/ نام مؤلّف/ خطّى/ چاپى: محل و تاريخ چاپ القرآن// المطبعة الاميريّه 1368 ه.

اساس البلاغه/ زمخشرى/ مصر 1953 م

الاستدراك/ ابن الاثير ضياء الدين/ نسخه خطّى دار الكتب

اسرار البلاغه/ عبد القاهر جرجانى/ مصر 1367 ه

الاغانى/ ابو الفرج اصفهانى/ دار الكتب المصريّه

الافصاح/ عبد الفتاح الصعيدى و همكار او/ مصر 1929 م

الامالى/ ابو على القالى/ دار الكتب المصريّه

امالى المرتضى/ الشّريف المرتضى/ مصر 1955 م

انوار الرّبيع/ ابن معصوم/ چاپ سنگى 1093 ه

انيس الجلساء، شرح ديوان الخنساء/ شارح نامعلوم/ چاپ شده

الايضاح/ قزوينى/ مصر 1950 م

البداية و النّهايه/ ابن كثير/ مصر 1348 ه

البديع/ ابن المعتّز/ مصر 1945 م

البديع/ ابن المنقذ/ خطّى شماره 5 بلاغت

بلوغ الارب/ جرمانوس فرحات/ خطّى شماره 149 بلاغت

البيان و التبيين/ جاحظ/ چاپ مصر 1949 م

تاج العروس/ سيّد مرتضى زبيدى/ چاپ مصر 1306 ه

تاريخ

بغداد/ خطيب بغدادى/ چاپ مصر 1931 م

التبيان فى علم البيان/ زملكانى/ خطّى شماره 395 بلاغت

تحرير التحبير/ ابن ابى الاصبع/ خطّى شماره 465 بلاغت*

التلخيص/ قزوينى/ مصر 1297 ه

تنزيل الايات على الشّواهد من الابيات/ محبّ الدين افندى/ مصر 1281 ه

الجامع الصفير/ جلال الدين سيوطى/ مصر 1286

بديع القرآن، ص: 505

نام كتاب/ نام مؤلّف/ خطّى/ چاپى: محل و تاريخ چاپ الجامع الكبير/ ابن الاثير/ المجمع العلمى العراقى بغداد 1956

الجامع لاحكام القرآن/ قرطبى/ دار الكتب المصريّه

جواهر الالفاظ/ قدامه/ مصر 1932 م

حسن التّوسّل/ شهاب الدين ابى الثناء الحلبى/ مصر 1398 ه

الحماسه/ شرح تبريزى/ شهرستان بن 1828 م

الحماسة البصريّه/ حسن على بصرى/ خطّى شماره 520 ادب

الحيوان/ جاحظ/ مصر 1938 م

خزانة الادب/ بغدادى/ مصر 1299 م

خزانة الادب/ ابن حجّة الحموى/ مصر 1204 ه

الخّطب النياتيّه/ ابن نباتة السّعدى/ بيروت 1311 ه

ديوان/ ابى تمام/ بيروت 1889 م

ديوان/ ابى تمام/ مصر 1918 م

ديوان/ ابى نواس/ مصر 1954 م

ديوان/ اخطل/ بيروت 1891 م

ديوان/ اعشى ميمون/ اروپا 1937 م

ديوان/ امرؤ القيس/ مصر 1308 ه

ديوان/ البحترى/ الجوائب 1300 ه

ديوان/ جرير/ مصر 1935 م

ديوان/ الحطيئه/ ليپزيك 1893 م

ديوان/ الخنساء/ بيروت 1888 م

ديوان/ ذى الرّمّه/ اروپا 1919 م

ديوان/ زهير بن ابى سلمى/ دار الكتب المصريّه

ديوان سحيم/ سحيم عبد بنى الحسحاس/ دار الكتب المصريّه

ديوان/ سراقة البارقى/ مصر 1947 م

ديوان/ طفيل الغنوى/ اروپا 1927 م

ديوان/ عجّاج بن رؤبه/ خطّى 45 ادب

ديوان/ عمر بن ابى ربيعه/ مصر 1330 ه

ديوان/ عنترة العبسى/ هندوستان 1898 م

بديع القرآن، ص: 506

نام كتاب/ نام مؤلّف/ خطّى/ چاپى: محل و تاريخ چاپ ديوان/ الفرزدق/ مصر 1936 م

ديوان/ كثيّر/ اروپا 1928 م

ديوان/ المتنبّى با شرح عكبرى و برقوقى/ 1387 ه.

ديوان/ نابغة الذّبيانى/ پاريس 1869 م

ديوان/ هذلييّن/ دار الكتب المصريّه

رغبة الامل من كتاب الكامل/ سيّد بن على المرصفى/ مصر 1928 م

روح المعانى/ آلوسى/ مصر 1254 ه

روضة الفصاحه/ زين الدين احمد الرّازى/ خطّى

زهر الاداب/ الحصرى القيروانى/ مصر 1926 م

سرّ الفصاحه/ ابن سنان الخفاجى/ مصر 1932 م

سمط اللالى/ ابى عبيد البكرى به تصحيح ميمنى/ مصر دار الكتب المصريّه

سنن ابن ماجه/ امام حافظ القزوينى/ مصر 1913 م

سيف بنى مروان/ استاد عبد الرّزّاق حميده/ مصر 1947 م

شرح المعلّقات/ تبريزى/ كلكته 1894 م

شرح المفصّل/ ابن يعيش/ اروپا 1886 م

شعراء النّصرانيّه/ گردآورى الاب لويس شيخو/ بيروت 1890 م

الشّفا/ القاضى عياض/ آستانه 1290 ه

صحيح مسلم/ مسلم بن حجّاج القشيرى/ مصر 1330 ه

الصّناعتين/ ابى هلال العسكرى/ مصر 1952 م

الطّراز/ يحيى بن حمزة العلوى/ مصر 1914 م

عروس الافراح/ بهاء الدين السّبكى/ مصر 1318 ه

العقد الفريد/ ابن عبد ربّه/ مصر 1940 م

العمده/ ابن رشيق/ مصر 1907 م

عيار الشّعر/ ابن طباطبا/ مصر 1956 م

عيون الاخبار/ ابن قتيبه/ دار الكتب المصريّه

الفاضل/ المبّرد/ دار الكتب المصريّه

الفرق فى اسماء الفرق/ ابى منصور عبد القاهر البغدادى/ مصر 1322 ه

القاموس/ فيروزآبادى/ مصر

بديع القرآن، ص: 507

نام كتاب/ نام مؤلّف/ خطّى/ چاپى: محلّ و تاريخ چاپ قواعد الشعر/ ثعلب/ لندن 1890 م

الكامل/ المبّرد/ ليپزيك 1881 م

الكتاب/ سيبويه/ مصر 1316 ه

الكشّاف/

زمخشرى/ مصر 1319 ه

كشف الخفاء/ العجلونى/ مصر 1352 ه

الكنز المدفون و الفلك المشحون/ يونس الملكى/ مصر 1303 ه

لاميّة العجم/ طغرائى/ مصر 1396 ه

لاميّة العرب/ الشّنفرى/ مصر 1324 ه

لسان العرب/ ابن منظور المصرى/

مجاز القرآن/ ابو عبيده المعمر المثنّى/ مصر 1954 م

المجلّة الالمانيّة الشرقيّه سال 1853//

مجمع الامثال/ ميدانى/ مصر 1342 ه

محيط المحيط/ بطرس بن بولس/ بيروت 1869 م

مختار الشعر الجاهلى/ مصطفى السّفا/ مصر 1949 (ج 1)

المخصّص/ ابن سيده/ مصر 1318 ه

المصباح المنير/ الفيّومى/

معاهد التنصيص/ عبد الرّحيم احمد عبّاس/ مصر 1947 م

معجم الادباء/ ياقوت/ مصر 1918 م

مفتاح العلوم/ سكّاكى/ مصر 1317 م

المفضّليّات/ المفضّل الضبّىّ/ بيروت 1942 م- اروپا 1885 م

المقصوره/ ابن دريد/ الجوائب 1300 ه- ايتاليا 1773 م

الملل و النّحل/ شهرستانى/ مصر 1288 ه

منتهى الطّلب/ محمد بن مبارك بن ميمون/ خطّى شماره 53 ش

الموازنه/ الامدى/ مصر 1914 م

المؤتلف و المختلف/ الازدى/ هند 1323 ه

الموشّح/ مرزبانى/ مصر 1343 ه

النّشر فى القراءات العشر/ ابن الجزرى/ دمشق 1345 ه

النقائض/ ابى عبيده/ لندن 1908 م

بديع القرآن، ص: 508

نام كتاب/ نام مؤلّف/ خطّى/ چاپى: محلّ و تاريخ چاپ نقد الشعر/ قدامه/ الجوائب/ 1302 ه

النّكت فى اعجاز القرآن/ رمّانى/ خطّى 298 تفسير تيمور

النّهايه/ ابن الاثير/ مصر 1911 م

نهاية الارب/ النّويرى/ دار الكتب المصريّه

نهاية الايحاز فى دراية الاعجاز/ الرّازى/ مصر 1327 ه

الهول المعجب فى القول بالموجب/ الصّفدى/ خطّى 435 بلاغت

الوساطه/ على بن عبد العزيز الجرجانى/ مصر 1951 م

يتيمة الدّهر/ ثعالبى/ دمشق 1304 ه

بديع القرآن، ص: 509

فهرست مراجع مترجم كتاب بديع القرآن

قرآن كريم

قرآن كريم

اساس البلاغة، محمود بن عمر الزّمخشرى ج 1 و 2، القاهرة دار الكتب المصريّة 1341 ه 1923 م

الادب الصغير و الادب الكبير: عبد اللّه بن المقفّع، بيروت 1974 م.

الاعلام خير الدين زركلى ج 1 بير دار العلم للملايين.

الاغانى، ابو الفرج الاصفهانى ج 3، القاهره مطبعة دار الكتب المصريّة 1347 ه

انوار التنزيل و اسرار التأويل، عبد اللّه بن عمر (البيضاوى) ج 3، بيروت.

انوار الرّبيع، ابن معصوم، مصر، چاپ سنگى 1903.

البداية و النّهايه، ابو الفداء الحافظ بن كثير دمشقى، ج 9، بيروت مطبعة المعارف.

البداية و النّهايه، ابو الفداء، الحافظ بن كثير دمشقى، ج 12، مصر، مطبعة السّعادة.

البديع، عبد اللّه بن المعتزّ، شرح و توضيح محمّد عبد المنعم الخفاجى، مصر، مصطفى البابى الحلبى 1365 ه.

البهجة المرضيّة، جلال الدين السّيوطى، چاپ سنگى 1330 ه. ق.

تاريخ اداب العرب، مصطفى صادق الرّافعى، ج 3، مصر 1359 ه.

تاريخ الادب العربى، كارل بروكلمن، ترجمه عبد الحليم النّجار، ج 6. دار المعارف 1977 م.

تأويل مشكل القرآن ابن قتيبه الدينورى تصحيح السّيد احمد صقر، مدينه منوره 1401 ه. ق.

تحرير التحبير، ابن ابى الاصبع المصرى به تصحيح و مقدّمه دكتر حفنى محمّد شرف، القاهره، 1383 ه. ق.

ترجمه و شرح نهج البلاغه، فيض الاسلام، ج 1، ايران 1326 ه. ش.

ترجمه و قصه هاى قرآن، به كوشش يحيى مهدوى و مهدى بيانى، تهران، چاپ تابان 1338 ه. ش.

تاريخ مذاهب اسلام، ابو منصور عبد القاهر بغدادى ترجمه محمّد جواد مشكور تبريز، چاپخانه شفق 1332 ه. ش.

التفسير الكبير، الامام فخر الدين الرّازى، مصر المطبعة الخديويّة، ج 3، 1308 ه. ق.

تفسير نسفى، ابو حفص نجم الدين عمر نسفى، تصحيح دكتر

عزيز الله جوينى، ج 2، ايران بنياد فرهنگ ايران، 1354 ه. ش.

بديع القرآن، ص: 510

تلخيص المفتاح، مسعود بن عمر التفتازانى، مطبعة التوحيد 1374 ه. ق.

خزانة الادب و غاية الارب، على بن حجّة الحموى، مصر، المطبعة الخيريّة 1304 ه.

دائرة المعارف القرن العشرين، محمّد فريد وجدى، ج 7، بيروت دار المعرفة، 1971 م.

دلائل الاعجاز، الامام عبد القاهر الجرجانى، مصر، دار المعارف 1367 ه. ق.

ديوان ديك الجنّ، به تصحيح عبد المعين الملوحى و يحيى الدين الدرويش.

ديوان كثيّر عزّة، به تصحيح دكتر احسان عباس، بيروت دار الثقافة، 1391 ه. ق.

الذريعة الى تصانيف الشيعه، شيخ آغا بزرگ الطّهرانى، ج 19، تهران، كتابخانه اسلاميّه، 1385 ه.

رسائل البلغاء، محمّد كرد على، القاهرة، لجنة التأليف و الترجمة و النّشر، 1374 ه. ق.

سمط اللّالى، ابو عبيد البكرى، تصحيح عبد العزيز الميمنى، مصر، 1936 م.

شرح شواهد المغنى، جلال الدين عبد الرّحمن بن ابى بكر، با تصحيح و توضيح شيخ محمّد محمود بن التلاميذ.

الشّعر و الشعراء، ابن قتيبه (عبد اللّه بن مسلم) ج 2، ليدن، مطبعة بريل، 1902 م.

شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، به تصحيح محمد ابو الفضل ابراهيم، ج 5، دار احياء الكتب المصريّة، 1375 ه.

صحيح مسلم (الجامع الصحيح)، ابو الحسين مسلم بن الحجّاج، دار الخلافة العليّة، المطبعة العامرة، 1330 ه.

طبقات الشعراء، عبد اللّه بن المعتزّ به تصحيح عبد الستار و احمد خراج مصر، دار المعارف.

العمدة، ابن رشيق القيروانى، به تصحيح محمّد محيى الدين عبد الحميد، ج 1، مصر، القاهرة، 1353 ه. ق.

فرهنگ فارسى، محمد معين، ج 1- 4،

تهران، امير كبير، سالهاى 1357- 1356.

فهرست كتابهاى چاپى عربى، خانبابا مشار، تهران، چاپ رنگين 1344.

الكشّاف عن حقائق التنزيل، محمود بن عمر الزّمخشرى ج 1- 4، تهران انتشارات آفتاب.

كشف الخفاء و مزيل الالباس، الشيخ اسماعيل بن محمّد العجلونى، القاهرة، 1352 ه. ق.

كشف الظنون عن اسامى الكتب و الفنون، حاجى خليفه مصطفى، بن عبد اللّه، استانبول 1362 ه. ق.

لسان العرب، محمد بن مكرم (ابن منظور)، مصر، طبعة بولاق ج 1- 20

مجمع البيان فى تفسير القرآن، فضل بن الحسن الطّبرسى، به تصحيح السّيد هاشم الرّسولى، ج 1- 10، ايران شركة المعارف الاسلاميّة، 1379 ه. ق.

محاسن التأويل، محمّد جمال الدين القاسمى، به تصحيح محمّد فؤاد عبد الباقى، دار احياء الكتب

بديع القرآن، ص: 511

العربيّه، 1379 ه. ق.

المستشرقون، نجيب العقيقى، ج 2، مصر، دار المعارف 1965 م.

مشكل اعراب القرآن، على بن ابى طالب المكّى به تصحيح ياسين محمّد السوّاس، ج 1- 2، ايران انتشارات نور 1362 ه. ش.

مصادر نهج البلاغه و اسانيده، السّيد عبد الزّهراء الحسينى الخطيب، بيروت، دار الاضواء ج 1- 4.

معانى القرآن، فرّاء، بيروت، عالم الكتب، 1980 م.

معجم الادباء، ياقوت الرّومى، ج 18، مصر مطبعة دار المأمون.

المفضّليّات، احمد محمد شاكر و عبد السّلام محمد هارون، القاهرة دار المعارف 1964 م.

معجم مقاييس اللّغة، احمد بن فارس، به تصحيح عبد السّلام هارون ج 1- 6 مكتبة الاعلام الاسلامى، قم، 1404 ه. ق.

المعجم الوسيط، ابراهيم مصطفى و احمد حسن الزّيّات، مصر 1380 ه. ق.

مغنى اللّبيب عن كتب الاعاريب، جمال الدين بن هشام، چاپ سنگى 1299 ه. ق.

مفتاح

العلوم، محمّد بن على السّكاكى، مصر 1356 ه. ق.

الملل و النّحل، محمد بن عبد الكريم الشهرستانى، ج 1، با توضيحات الشيخ احمد فهمى محمّد، القاهرة، 1368 ه. ق.

منتهى الارب، عبد الرّحيم بن عبد الكريم صفى پور، ج 1- 4 ايران، انتشارات سنائى 1297 ه. ق.

الموازنة بين شعر ابى تمّام و البحترى، حسن بن بشر الامدى به تصحيح السّيد احمد صقر، مصر دار المعارف 1960 م.

الميزان (تفسير القران)، العلّامة السّيد محمد حسين الطباطبائى ج 1- 20 تهران دار الكتب الاسلاميّة (بين سالهاى) 1397- 1394.

ميزان الذّهب فى صناعة شعر العرب، السّيد احمد الهاشمى، مصر، مطبعة السّعادة، 1357 ه. ق.

با عنايت و لطف پروردگار ترجمه بديع القرآن ابن ابى الاصبع روز دهم ماه رمضان سال 1407 هجرى قمرى مطابق با 19/ 2/ 66 هجرى شمسى به قلم اين بنده محتاج رحمت و مغفرت پروردگار سيد على ميرلوحى در شهرستان اصفهان پايان پذيرفت خداى- تعالى- خواننده اش را سود رساند.

بمحمّد (ص) و عترته الطّاهرين.

بديع القرآن، ص: 512

فهرست نامهاى اشخاص، و اماكن، و قبيله ها، و امّتها، و فرقه ها، و روزهاى تاريخى مذكور در ترجمه متن و حواشى «1» بديع القرآن

فهرست نامهاى اشخاص، و اماكن، و قبيله ها، و امّتها، و فرقه ها، و روزهاى تاريخى مذكور در ترجمه متن و حواشى «1» بديع القرآن

حرف «الف» آدم: 184، 227، 350.

آذربايجان: 115.

آل ابراهيم: 184.

آل پيامبر: 110.

آل نوح: 250.

آمدى: 114، 134، 149، 188.

ابا العبّاس: 349.

ابا عمير: 114.

إبن ابى الاصبع (ابو محمد زكىّ الدّين عبد العظيم بن عبد الواحد): 131، 161، 183، 189، 278، 300، 334، 345، 346، 355، 361، 363، 384.

إبن ابى البرّجان (ابو بكر عبد السّلام بن عبد الرّحمن بن محمّد الاشبيلى):

112، 115.

إبن ابى البرّكات: 115، 248.

ابن أبى الحديد: 114.

إبن ابى داود: 386.

إبن ابى الكبشه: 284.

إبن الاثير (نصر الله بن ابى الكرم الشيبانى؛ ابو الفتح ضياء الدّين): 119، 138، 218، 303، 344.

ابن الاجدابى- الاجدابى (ابو اسحاق ابراهيم بن اسماعيل بن احمد بن عبد اللّه طرابلسى مغربى:

296.

إبن احمد العميدى: 114.

ابن اخى العزيز: ر ك: عماد كاتب اصفهانى.

ابن الاعرابى: 344.

__________________________________________________

(1) نام اماكن چاپ كتابها- چون در فهرست مراجع مصحح و مترجم مذكور افتاده- در اين فهرست ثبت نشد.

بديع القرآن، ص: 513

إبن بسّام: 343.

إبن البطليوسى (ابو محمّد عبد اللّه بن محمّد): 116.

ابن حبيب (ابو الحسن على بن محمّد بن حبيب): 113.

ابن حجاج (احمد البغدادى): 362، 370.

إبن حجّة (تقى الدّين ابو بكر بن على بن محمّد بن حجّة) «1»: 116.

إبن خاقان (ابو نصر الفتح بن محمّد بن عبد اللّه): 118.

إبن خالويه (ابو عبد الله بن احمد بن خالويه): 115.

إبن الخطيب (- فخر الدين بن الخطيب): 112، 122.

إبن خلّكان: 149.

إبن دريد (ابو بكر محمّد بن دريد بن عتاهيّة): 115، 181، 182.

إبن دويده: 362.

إبن رشيق (ابو على الحسن بن على بن رشيق): 111، 138، 227، 258، 367.

ابن رمّانى: 122.

ابن رومى (ابو الحسن على بن العبّاس بن جريج): 118، 182.

إبن سنان الخفاجى: 306.

إبن الشجرى: 341، 342.

إبن الصّداح: 152.

ابن صمادح: 112.

ابن الطيّب باقلانى: 111.

ابن عبّاس: 253، 375، 377.

ابن عبد ربّه (ابو بكر احمد بن محمد بن عبد ربّه): 119.

ابن عطيّه (ابو محمّد عبد اللّه بن عبد الحق بن ابى بكر بن غالب): 112، 335.

ابن العميد (ابو الفضل محمّد

بن الحسين): 386.

ابن قتيبه (ابو محمّد عبد الله بن مسلم بن قتيبه): 277.

ابن كثير (ابو الفداء اسماعيل بن عمر القرشى): 261، 267، 380.

ابن ماجه (ابو عبد الله محمّد بن يزيد بن ماجه): 142.

ابن المعتزّ (ابو العبّاس عبد اللّه بن المعتزّ): 111، 139، 144، 145، 150، 153، 161، 218، 295.

__________________________________________________

(1) نام وى همراه كتاب معروفش خزانة الادب، در موارد بسيارى از حواشى مذكور است، كه مترجم ضرورتى در ثبت آن موارد نديد.

بديع القرآن، ص: 514

ابن معصوم (على صدر الدين احمد نظام الدين المدنى الحسينى): 172، 292، 346، 362، 364.

ابن منقذ (اسامة بن منقذ): 111، 119، 275، 306، 312.

ابن ميكال: 115، 182.

ابن نباته: (ابو يحيى عبد الرّحيم بن محمّد بن اسماعيل بن نباتة الفارقى): 235، 239.

ابن هشام: 113.

ابن وكيع: ر ك: ابو محمّد الحسن بن وكيع.

ابو احمد العسكرى (الحسن بن عبد الله بن اسماعيل): 113.

ابو اسحاق (ابراهيم بن اسماعيل بن عبد اللّه الطرابلسى): ر ك: الاجدابى.

ابو بكر احمد بن الحسين بن على بن عبد اللّه بن موسى البيهقى النيسابورى: 113.

ابو بكر عبد السّلام بن عبد الرحمن بن محمد الاشبيلى: 112.

ابو بكر الصّديق: 307، 332.

ابو تمّام (حبيب بن اوس الطّائى): 114، 116، 130، 182، 198، 199، 276، 277، 291، 292، 344، 377، 385، 386.

ابو جعفر محمّد: 310.

ابو جهل: 203، 377.

ابو الحسن عبد الجبّار بن احمد بن خليل همدانى استرابادى: 112.

ابو الحسن على بن محمّد بن حبيب الماوردى: 112.

ابو حيّان محمّد بن يوسف بن على بن يوسف بن حيّان: 280.

ابو داود سليمان بن

الاشعث بن اسحاق بن بشير بن شدّاد السّجستانى: 307.

ابو دلف: 346.

ابو ذؤيب الهذلى: 181.

ابو زيد السّروجى: 119.

ابو سعيد الخرّاز: 119.

ابو سعيد السّكّرى: 115.

ابو سفيان: 208.

ابو الطيّب: ر ك: متنبّى.

ابو عائشه: 223.

ابو عبد الله احمد البغدادى (ابن الحجّاج): 362.

ابو عبد الله بن الحسن بن احمد بن خالويه: ر ك: ابن خالويه.

بديع القرآن، ص: 515

ابو عبد الله هارون بن على بن يحيى بن ابى منصور المنجّم: 115.

ابو عبيد قاسم بن سلّام: 113.

ابو عبيده (معمر بن مثنّى): 118.

ابو العتاهيّه: 205.

ابو العلاء: ر ك: معرّى.

ابو عمرو: 267، 380.

ابو عمرو احمد بن محمّد بن عبد اللّه القرطبى: 119.

ابو عمرو بن العلاء: 343.

ابو الفتح ضياء الدّين: ر ك: ابن الاثير.

ابو الفتح كندى: 118.

ابو الفضل ابراهيم: 117.

ابو الفضل احمد بن الحسين بن يحيى بن سعيد: ر ك: بديع الزّمان همدانى.

ابو القاسم الحسن (يا الحسين) بن المفضّل: ر ك: راغب اصفهانى.

ابو القاسم الحسين بن الحسن الواسانى: ر ك: واسانى.

ابو القاسم عبد الرّحمن بن عبد الله بن احمد بن ابى الحسن السهيلى: 113.

ابو القاسم على بن طاهر بن احمد بن الحسين بن موسى الحسينى: 117.

ابو القاسم هبة اللّه بن سلّام: 112.

ابو ليلى (معاوية بن يزيد): 384.

ابو محمّد الحسن بن وكيع: 114.

ابو محمّد عبد الله بن عبد الحق بن ابى بكر بن غالب بن الغرناطى: 112.

ابو محمّد عبد الله بن محمّد: ر ك: ابن البطليوسى.

ابو المظفّر اسامة بن على بن منقذ: ر ك: ابن منتقذ.

ابو المعالى سعيد بن على الورّاق الخطيرى: ر ك: ورّاق.

ابو منصور عبد الملك اسماعيل بن الثعالبى:

ر ك: ثعالبى.

ابو نواس (الحسن بن هانى بن عبد الاول الصباح الحكمى): 116، 182، 297، 349، 353، 364، 385.

ابو هلال (العسكرى): 292.

ابو وائل بن حمدان: 386.

إبليس: 219.

بديع القرآن، ص: 516

ابى داود: 181.

اجدابى (- ابو اسحاق ابراهيم بن اسماعيل): 119، 295، 296، 297، 298.

احد: 214، 233.

احزاب: 233.

إحسان عبّاس: 114.

احمد: 200.

احمد (أبو الطيّب): ر ك: متنبى.

احمد امين: 119.

احمد صقر (السيّد احمد صقر): 111.

احمد عبد الحميد الغزالى: 253.

أخطل (غياث بن غوث): 298.

ادريس بن سليمان: 365.

ارسطوطاليس: 117.

اسامه: ر ك: ابن منقذ.

إسحاق: 227، 228.

استراباد: 115.

إسكافى خطيب: 114.

اسماعيل بن محمّد العجلونى: 214.

إسماعيل

اصحاب فيل: 391.

اصحاب كهف: 169.

اصمعى (عبد الملك بن غريب بن عبد المطّلب): 131، 350.

اعشى: 304، 368.

اقليدس: 317.

امرؤ القيس: 225، 304، 308، 341.

ام زرع: 118.

ام سلمه: 331.

امين: 349.

اميّه: 375.

بديع القرآن، ص: 517

اميّة بن خلف: 380.

الانبارى: 182.

انصار: 332.

اهل بيت پيامبر: 343.

اوس بن حجر: 344.

حرف «ب» باخرز: 116.

باخرزى (ابو الحسن على بن الحسن بن على بن ابى الطيّب): 115، 116.

باقل: 278.

بحترى (- ابو عباده الوليد بن عبد بن يحيى الطائى): 114، 149، 182، 264، 266، 277، 309، 310، 311.

بخارى: (ابو عبد الله محمّد بن ابى الحسن اسماعيل بن ابراهيم): 181.

بدر: 209، 233، 337، 386.

بدو: 115.

بروكلمن: 116.

بشّار بن برد: 358.

البطين: 188.

بقيص: 347.

بلاذرى (احمد بن يحيى بن جابر بن داود بغدادى): 116.

بلعام بن باعوراء: 143، 317.

بلنسيه: 118.

بنومره: 348.

بنى اسرائيل: 198، 319، 357، 386، 387.

بنى جعفر

بن كلاب: 263.

بنى حارثة بن حسل بن مالك: 181.

بنى حرام: 118.

بنى حنيفه: 114.

بنى رقاش: 205.

بديع القرآن، ص: 518

بنى سلول: 348.

بنى عامر: 348.

بنى عبد شمس بن سعد بن تميم: 358.

بنى لهيعه: 344.

بنى مرّه بن صعصعه: 348.

بنى مروان: 290.

بنى النضير: 233.

بهاء الدّين بن شدّاد: ر ك: قاضى بهاء الدين.

بيهقى: ر ك: ابو بكر احمد بن الحسين.

حرف «پ» پوران: 357، 358.

پيامبر (ص): 142، 152، 172، 175، 187، 203، 208، 209، 213، 214، 223، 230، 234، 235، 237، 248، 280، 286، 307، 308، 311، 315، 333، 342، 343، 345، 354، 355، 373، 375، 376، 387، 388، 389، 390، 391.

حرف «ت» تبريزى (يحيى بن على بن الحسن بن محمّد بن موسى الخطيب التبريزى): 115، 344، 355، 371.

ترمذى (ابو عيسى بن محمّد بن السورة السّلمى): 181، 307.

تغلب: 343.

تقى الدين محمد بن على بن وهب القشيرى: 312.

تميم بن مقبل: 366.

تيمور: 341.

حرف «ث» ثعالبى نيشابورى: 113، 115، 116، 153، 225.

ثعلب (ابو العبّاس احمد بن يحيى): 134، 152، 153.

ثمود: 149.

بديع القرآن، ص: 519

حرف «ج» جاحظ (ابو عثمان عمرو بن بحر): 114، 139، 154، 277، 362.

جبال: 115.

جرجان: 115.

جرجانى (عبد القاهر): 111، 257، 266، 267.

جرج فرتاج: 115.

جرم: 344.

جرير (بن عطيّة الخطفى): 255، 256، 257، 343.

جزيره: 115.

جمّاز (محمّد بن عبد الله): 367.

جميل بن معمر: 205.

جنّ: 151.

حرف «ح» حاتمى (ابو على محمّد بن الحسن): 111، 117، 146، 149.

حارث

الاعرج الغسّانى:

حارث بن همام: 119.

حارثى: 226.

حبيب: 188.

حبيب پسر عمرو: 275.

حبيب بن اوس الطائى: ر ك: ابو تمّام.

حجّاج بن يوسف: 130، 280، 297.

حجارى (عبد الباقى بن محمّد): 118.

حجاز: 115.

حريرى (ابو القاسم بن على): 118، 299، 300.

حزين الكتانى: 277.

حسن بن سهل: 357، 358.

حسن بن على (ع): 234.

بديع القرآن، ص: 520

حسين بن سنان: 118.

حسين بن على (ع): 234.

حسين بن نصّار: 348.

حصين: 188.

حطيئه: 347.

حفص: 150، 155، 189، 227، 281، 324.

حنين: 233.

حرف «خ» خاتم پيغمبران (- پيامبر).

خراسان: 115.

خراسانى: 115.

خطيب: 227.

خطيب اسكافى: 114.

خزيمى: 265.

خصيب: 385.

خليل (ع): 191، 192، 244، 335، 352.

خليل عساكر: 116.

خنساء: 215، 216، 217، 353.

خوارزم: 115.

حرف «د» داود (ع): 216، 217.

دريد بن الصّمّه: 370.

دهستان: 115.

ديار بكر: 115.

ديك الجن (عبد السّلام بن غياث): 199.

بديع القرآن، ص: 521

حرف «ذ» ذو الاصبع: 223.

ذو الرّمّه: 174، 259.

ذهل بن شيبان بن ثعلبه: 348.

حرف «ر» رابعه: 181.

رازى: 138، 270.

راعى نميرى: 343.

راغب: 116.

رامهرمزى: 113.

ربيعه: 278.

ربيعه پسر عمرو: 375.

رحمان اليمامه: 153.

الرشيد (هارون): 298.

رضى: ر ك: سيّد رضى.

رهّانى (على بن عيسى): 111، 122، 131، 140، 144، 288، 293.

روح القدس: 380.

روم: 323، 324.

رى: 112، 115.

حرف «ر» زبرقان بن بدر: 347.

زرقاء اليمامه: 368.

زكريّا (ع): 250، 379.

زليخا: 204، 205.

زمخشرى (محمود بن عمر بن محمّد بن عمر جار اللّه): 112، 113، 154، 188، 280، 336، 375، 376.

بديع القرآن، ص: 522

زهير (بن ابى سلمى): 129، 167، 378.

زياد بن عين: 307.

زيد: 358.

زيد بن الحارثه: 212.

زين العابدين (ابن الحسين بن على)- عليهم السلام-: 277.

زملكانى (عبد الواحدين عبد الكريم): 122، 138، 146، 149، 150، 151، 156، 191، 201، 207، 248، 258.

حرف «س» سبأ: 340، 388.

سحيم بن وائل (عبد بنى الحسحاس): 370.

سراقه: 348.

سركيس: 117.

سقيفه: 332.

سكّاكى (ابو يعقوب يوسف بن ابى بكر): 123، 150، 201، 252، 227، 356.

سكّرى (ابو سعيد عبد الله بن عبد الرّحمن): 115.

سلّامى (ابو الحسن محمّد بن عبيد سليمان بن الاشعث): 115.

سليمان (ع): 216، 217.

سموأل: 189، 304.

سهيلى (ابو القاسم عبد الرّحمن بن عبد الله): 113.

سوار بن عبد الله (القاضى العنبرى): 226.

سويد بن ابى كاهل اليشكرى: 181.

سيبويه: 196، 255، 261، 298.

سيستان: 115.

سيف الدوله بن حمدان: 235، 240.

سيوطى (جلال الدين عبد الرّحمن بن ابى بكر): 111، 112.

سيد احمد صقر: ر ك: احمد صقر.

سيّد رضى: 114، 117، 217.

سيّد مرتضى: 127، 277.

بديع القرآن، ص: 523

حرف «ش» شبيب: 188.

شرف الدين تيفاشى: 119.

شريح بن اوفى العيسى: 253.

شعيب (ع): 200، 356، 357.

شكرى فيصل: 116.

شمس پسر مالك (- الشّنصرى): 181.

شوقى ضيف: 116.

شيطان: 234.

حرف «ص» صاحب بن عبّاد (ابو القاسم اسماعيل): 114، 119.

صخر (ابن عمرو): 215، 217، 353.

صفوان بن اميّه: 375.

صلتان عبدى (قثم بن خبيئه بن عبد القيس): 256.

صهيب: 237.

صولى (ابو بكر محمّد بن يحيى): 116.

حرف «ط» طالبيان: 117.

طه حسين: 111.

طبرى: 307.

طسم: 368.

طغرائى: 182.

طفيل الفنوى: 263.

حرف «ع» عائشه: 114.

بديع القرآن، ص: 524

عاص بن وائل: 280.

عبّاس بن الفضل: 348.

عبد الله بن رؤبه: 350.

عبد الله بن الزّبعرى: 261.

عبد الله بن طاهر بن الحسين: 346.

عبد الله بن محمّد بن سعيد بن سنان الخفاجى: 118.

عبد الله بن مروان: 277.

عبد الله نعمه: 115.

عبد الله بن همام السّلولى: 348.

عبد الباقى محمد بن سعيد: 118.

عبد الحميد العبادى: 111.

عبد الرّحمن خان: 114.

عبد الرّزّاق حميد: 297.

عبد الزّهراء الحسينى: 115.

عبد السّلام بن غياث: ر ك: ديك الجن الحمصى.

عبد السّلام هارون: 114.

عبد العزيز الميمنى: 342، 370.

عبد الغنى حسن: 117.

عبد الفتّاح محمّد الحلو: 113.

عبد القاهر الجرجانى: ر ك: جرجانى.

عبد المتعال الصعيدى: 118.

عبده عزام: 116.

عتبان الحرورى: 188.

عتبه: 206.

عراق: 115.

عزّ الدين عبد الحميد بن هبة اللّه: 114.

عسكرى (- ابو هلال عسكرى): 111.

عزير: 267، 268.

عزّه: 148.

بديع القرآن، ص: 525

على البجاوى: 111.

على بن ابى طالب (ع): 114، 354، 385.

على بن الحسين (عليهما السّلام): 277.

على بن عبد الله: 223.

على بن عبد العزيز الجرجانى: 112، 384.

على الجندى: 131، 156، 199.

عكبرى (عبد الله بن الحسين ابو البقاء): 163، 200، 240، 277، 292، 384.

عماد كاتب اصفهانى: 116.

عمران: 250، 389.

عمر بن ابى ربيعه: 350، 353.

عمر بن الخطّاب: 347، 375، 376، 378.

عمرو: 188.

عمرو بن ضبيعه: 205.

عمرو بن كلثوم: 71.

عمرو بن معدى كرب: 344.

عموّريّه: 385.

عنترة العيسى: 176، 346.

عيّاش بن لحصيعه: 344.

عياض بن محمّد (القاضى عياض): 118، 342.

عيسى (ع): 356، 357، 379، 380.

عيسى بن هشام: 118.

حرف «غ» غزالى (ابو حامد بن محمّد بن احمد): 117.

غزنه: 115.

حرف «ف» فارس:

182.

فؤاد سركين: 117.

بديع القرآن، ص: 526

فتح بن خاقان: ر ك: ابن خاقان.

فخر الدين بن الخطيب: 112، 123، 124، 207، 255، 257، 266، 272، 273، 335، 389.

فرزدق: 130، 256، 258، 270.

فرعون: 195، 336، 373، 376، 389.

حرف «ق» القاضى الفاضل (على بن عبد الرّحيم البيسانى): 119.

القاضى بهاء الدين بن شدّاد: 113.

قاضى عبد الجبّار: 112.

القاضى العنبرى: 226.

قثم بن خبيئه: ر ك: صلتان العبدى.

قذامة بن جعفر: 111، 120، 142، 143، 146، 153، 173، 176، 177، 179، 180، 183، 184، 185، 247، 291.

قرطبه: 190.

قرطبى: 280، 324.

قريش: 197، 209، 375.

قزوينى (جلال الدين): 122، 132، 162.

قعنب: 188.

قهستان: 115.

قوم ثمود: 390.

قومس: 115.

قيس غيلان: 384.

حرف «ك» كثيّر بن عبد الرّحمن الخزاعى: 148، 204.

كثير بن كثير السّهمى: 277.

كراتشكوفسكى: 111.

كعبه: 337، 344، 391.

كلاب: 344.

بديع القرآن، ص: 527

كمال مصطفى: 111.

كميت (ابن زيد الاسدى): 161.

حرف «ل» لبيد العامرى: 123.

لقمان: 388.

لوط: 356، 389.

ليلى الاخيليه: 297.

حرف «م» ماوراء النّهر: 115.

مأمون: 357.

مؤيّد الدين ابى اسماعيل (الحسن بن علىّ بن محمّد بن عبد الصّمد الاصفهانى) 182.

مبرّد (محمّد بن يزيد): 256، 258، 261، 346.

متنبّى (ابو الطيّب احمد بن الحسين): 114، 117، 149، 163، 183، 200، 225، 240، 277، 292، 335، 386.

مجنون: 226.

محبّ الدين افندى: 154.

محمّد بن ابى حازم الباهلى: 357.

محمّد بن ابى عبد الله: ر ك: عماد كاتب اصفهانى.

محمّد بن طاهر (نقيب الاشراف): 117.

محمّد بن طلحه: 253.

محمّد بن عبد الله (ص): 142، 212،

213، 237، 249، 280، 281.

محمّد ابو الفضل ابراهيم: 111.

محمّد احمد خلف الله: 151.

محمّد سعيد الكيلانى: 117.

محمّد عبد الرزّاق: 182.

محمّد عبد المنعم خفاجى: 111.

محمّد عبده: 118.

بديع القرآن، ص: 528

محمّد محيى الدين عبد الحميد: 161.

مدين: 149.

مرتضى: ر ك: سيّد مرتضى.

مروان: 188.

مروان بن ابى حفصه: 188، 194.

مريم (ع): 250، 251، 387، 389.

مسلم (ابن الحجّاج): 181.

مسيح (ع): 251.

مسيلمه كذّاب: 153، 154.

مشبّهه: 128.

مصطفى محمّد: 154.

مصعب بن زبير: 280.

معاوية بن مالك (معوّد الحكماء): 258.

معرّى (ابو العلاء): 200.

مغرب: 115، 118، 365.

مكّه: 208.

مهاجران: 332.

موسى بن ابراهيم: 386.

موسى بن عمران (ع): 152، 187، 188، 195، 214، 249، 259، 263، 273، 354، 356، 357، 373، 390.

ميافارقين: 235.

ميثم بن على البحرانى: 114.

ميكال: 321.

ميدانى (ابو الفضل احمد بن محمّد): 114.

حرف «ن» نابغه ذبيانى: 367، 369.

نافع: 155، 267، 281.

نافع بن الازرق: 150.

بديع القرآن، ص: 529

نسائى: 181.

نصيّب: 370.

نعمان بن المنذر: 304.

نمرود بن فالج: 325.

نوح (ع): 184، 211، 249، 250، 251، 281، 356، 357، 383، 389.

حرف «ه» هارون: 177.

هارون الرشيد: 348، 354، 367.

هاشم: 188.

هذلى: 226.

هرات: 118.

هشام بن عبد الملك: 188، 277.

هند بن ابى هاله: 174.

هود: 356.

حرف «و» واحدى (على بن احمد بن على): 113.

واسانى (ابو القاسم الحسين بن الحسين): 370.

ورّاق: 116.

ورش: 155، 189، 281.

وليم بن الورد: 333.

حرف «ى» يأجوج و مأجوج: 125.

يحيى: 250.

يحيى بن على بن حسن: 115.

يزيد بن الحكم الثّقفى: 303.

يزيد بن معاويه: 348.

بديع القرآن، ص: 530

يعقوب (ع): 195، 228، 237، 376.

يمنى (يحيى بن حمزه): 122، 131.

يوسف بن تاشفين: 118.

يوسف بن على: 370.

يوسف بن يعقوب (ع): 188، 204، 205، 227، 250.

يوشع: 292.

يونس (ع): 164.

يونس الملكى: 182.

يهود: 129، 195، 268.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109