لغت شناسی قرآن کریم : پیش نیاز تفسیر موضوعی (طرح حفظ لغات قرآن کریم در 3 ماه)

مشخصات کتاب

سرشناسه : بیستونی، محمد، 1337 -

عنوان و نام پدیدآور : لغت شناسی قرآن کریم : پیش نیاز تفسیر موضوعی (طرح حفظ لغات قرآن کریم در 3 ماه) = ‪Handy dictionary of Qur'an / تالیف محمد بیستونی.

مشخصات نشر : تهران : بیان جوان ، 1388.

مشخصات ظاهری : 1312 ص. ؛ 11 × 15 س م.

شابک : 100000ریال : 978-600-91484-9-3

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : فارسی - عربی.

یادداشت : چاپ قبلی کتاب حاضر در سال 1383 با عنوان "لغت شناسی قرآن کریم، پیش نیاز درک تفسیر موضوعی (طرح حفظ کل لغات قرآن کریم در 3 ماه)...توسط انتشارات بیان جوان منتشر شده است.

یادداشت : چاپ ششم.

موضوع : قرآن -- واژه نامه ها -- فارسی

موضوع : قرآن -- واژه شناسی

رده بندی کنگره : BP68/ب 86ل 7 1388

رده بندی دیویی : 297/13فا

شماره کتابشناسی ملی : 1930337

ص:1

اشاره

ص:2

عنوان: لغت شناسی و مفاهیم قرآن کریم

پیش نیاز تفسیر موضوعی (طرح حفظ کل لغات کریم در 3 ماه)

مؤ لف: دکتر محمد بیستونی

مدیر اجرایی: محمد علی بیستونی

گروه ویراستاری: صفورا، زهرا، آسیه بیستونی

تایپ و صفحه آرایی: سهیلا شاکری، فاطمه سرزهی

امور فنی و رایانه: روح اللّه کریمیان

چاپخانه: دکتر سلیمان زاده

نوبت و تاریخ چاپ: ششم، 1388

شما ر گان: 5000 نسخه

نا شر: انتشارات بیان جوان

شا بک: 3991484 - 600-ISBN 978

هرگونه نسخه برداری و چاپ از این کتاب به منظور توسعه فرهنگ

قرآن کریم، با اخذ مجوز کتبی از مؤسسه قرآنی تفسیر جوان بلامانع است.

نشانی: تهران خیابان پاسداران بالاتر از گلستان هشتم

شماره 451 طبقه همکف واحد 4 تلفکس: 22589626

WWW. Tafsirejavan. com

ص:3

مقدمه

اَلاِْهْداءِ

سَیِّدِنا وَ نَبِیِّنا مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللّه وَ خاتَمِ النَّبِیّینَ وَ اِلی مَوْلانا وَ مَوْلَی الْمُوَحِّدینَ عَلِیٍّ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ وَ اِلی بِضْعَةِ الْمُصْطَفی وَ بَهْجَةِ قَلْبِهِ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمینَ وَ اِلی سَیِّدَیْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ، السِبْطَیْنِ، الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ وَ اِلَی الاَْئِمَّةِ التِّسْعَةِ الْمَعْصُومینَ الْمُکَرَّمینَ مِنْ وُلْدِ الْحُسَیْنِ سِیَّما بَقِیَّةِ اللّه فِی الاَْرَضینَ وَ وارِثِ عُلُومِ الاَْنْبِیاءِ وَ الْمُرْسَلینَ، الْمُعَدِّ لِقَطْعِ دابِرِالظَّلَمَةِ وَ الْمُدَّخِرِ لاِِحْیاءِ الْفَرائِضِ وَ مَعالِمِ الدّینِ، الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صاحِبِ الْعَصْرِ وَ الزَّمانِ عَجَّلَ اللّه تَعالی فَرَجَهُ الشَّریفَ فَیا مُعِزَّ الاَْوْلِیاءِ وَ یا مُذِلَّ الاَْعْداءِ اَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الاَْرْضِ وَ السَّماءِ قَدْ مَسَّنا وَ اَهْلَنَا الضُّرَّ فی غَیْبَتِکَ وَ فِراقِکَ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ مِنْ وِلائِکَ وَ مَحَبَّتِکَ فَاَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ مِنْ مَنِّکَ وَ فَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا بِنَظْرَةِ رَحْمَةٍ مِنْکَ اِنّا نَریکَ مِنَ الْمُحْسِنینَ

ص:4

شناخت لغات قرآن کلید ورود

به این دریای زیبای آسمانی است

«یا اَیُّهَا الَّذینَ امَنُوا اسْتَجیبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ أِذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُمْ» (24 / انفال)، ای مؤمنان، به دعوت خدا و پیامبر که شما را به پیامی حیات بخش می خواند لبیک اجابت بگویید.

عدّه ای از مردم متأسفانه به قرآن کریم به دیده طلسم و جادوی بسته ای می نگرند که هرگز نمی توان گره آن را باز کرد. در حالی که باید بدانند قرآن برای هدایت ناس است «هُدیً لِلنّاس» (185 / بقره) و ناس یعنی همین مردم و فرموده است: وَ لَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرآنَ لِلذِّکْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکِرٍ … ما به یقین قرآن را آسان کردیم پس آیا پند گیرنده ای هست؟

ص:5

متن تأییدیه حضرت آیة اللّه سید علی اصغر دستغیب

نماینده محترم خبرگان رهبری در استان فارس

بِسْمِ اللّه الرَّحْمنِ الرَّحیم

وَ الَّذینَ جاهَدوُا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ اِنَّ اللّه لَمَعَ الْمُحْسِنینَ

خداوند را بندگانی است که در راه او تلاشگر و نیکوکارند و همانها هستند که از هدایت و نصرت الهی برخوردارند. حدود 35 سال از نخستین دیدارم با نور چشم گرامی و عزیزم جناب آقای دکتر محمد بیستونی در مسجد الرّضای علیه السلام شیراز می گذرد و با روحیّه تعهّد، اخلاص و فداکاری ایشان آشنائی کافی دارم. قبل از انقلاب از جوانان پیشگام در مبارزات بوده و مکرّر بازداشت و زندانی می شدند و پس از پیروزی، خطیرترین کارها را در صحنه های مختلف با توکّل با خدا و به عنوان انجام وظیفه به عهده می گرفتند. اینجانب موفقیّت های چشمگیر و ارزشمند آقای دکتر

ص:6

بیستونی از جمله تحقیقات و تألیفات جالب و جذّاب مؤسسه قرآنی تفسیر جوان خصوصا ابداع روش اُنس با قرآن از طریق کارگاههای آموزشی تفسیر و تحقیق موضوعی قرآن کریم را مرهون مجاهدات و صالحات ایشان می دانم. نکته قابل توجّه اینکه مشارالیه فرصت جوانی را مغتنم دانسته و در راه خدا گذرانیدند. و اکنون بحمداللّه جوانان عزیز میهن اسلامی از نتایج کار و تلاش مستمر وی به نحو شایسته ای بهره مند می باشند. امید است اقشار مختلف خصوصا نسل جوان با استفاده از آثار این وجود گرانمایه، معارف دینی خود را ارتقاء بخشند و مسئولین محترم فرهنگی جامعه با حمایت بی دریغ خود گام مؤثری در اشاعه فرهنگ قرآنی و اسلامی بردارند.

شیراز سید علی اصغر دستغیب

28/12/84

ص:7

متن تأییدیه دانشمند فرزانه حضرت آیة اللّه قُرَشِیّ

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمدللّه ربّ العالمین و صلی اللّه علی محمّد و آله الطاهرین

قرآن مجید با حذف مکررات و مشتقّات حدود دو هزار و دویست لغت است، در کتاب قاموس قرآن همه این کلمات ابتدا با لغات اصیل و دست اوّل عربی ترجمه شده و سپس آیات شریفه در آن زمینه بررسی شده و به صورت دائرة المعارفی برای قرآن مجید درآمده است، این کتاب بحمد للّه کاملاً جا افتاده و موقعیّت خود را در میان کتب قرآنی پیدا کرده است و بیشتر از ده بار چاپ و نشر گردیده است، اخیرا برادر دانشمندم جناب دکتر محمد بیستونی در نظر گرفتند که آن را تلخیص کرده و برای استفاده بیشتر و آسان به صورت «فرهنگنامه لغات قرآنی» درآوردند. اینجانب به این کار اجازه می دهم و توفیق بیشتر ایشان را از خداوند منّان خواستارم.

امیدوارم خداوند آن را سرمایه آخرت قرار دهد و قبول فرماید.

ارومیه

سید علی اکبر قرشی 25/11/82

ص:8

مقدمه

ده سال از اولین روزی که «روش انس با قرآن» را ابداع نمودم می گذرد. جوانان عزیز با استفاده از این روش می توانند بدون واسطه و با مراجعه مستقیم به تفاسیر قرآن کریم در مدت 20 دقیقه یکی از 000/20 موضوع مورد نیاز خود را با استفاده از فهرستواره موضوعی تفسیر جوان و تفسیر بیان، جستجو نموده و نسخه شفابخش بیماری های فردی و اجتماعی خود را از این کتاب زیبا و با عظمت آسمانی برگیرند.

استقبال گسترده جوانان عزیز در دانشگاه ها و مراکز آموزشی کشور از روش مذکور، اینجانب را بر آن داشت تا در مجموعه تألیفات 300 گانه تفسیری خود، طرح جدیدی را برای «حفظ و درک لغات قرآن در 3 ماه» با عنوان

ص:9

«لغت شناسی قرآن کریم» تدوین نمایم.

کسانی که مایلند بدون واسطه و به سادگی و سرعت با موضوعات قرآن کریم ارتباط مستقیم برقرار کنند، ناگزیر به فهمیدن معنی و مفهوم لغات قرآن می باشند. این احساس نیاز شدید در کلاس هایی که تحت عنوان «کارگاه آموزشی روش تحقیق موضوعی از قرآن، حدیث و علوم روز» تاکنون برای حدود 000/100 نفر به طور رایگان برگزار نموده ام کاملاً مشهود بوده است.

کتابی که هم اکنون در محضر آن هستیم با استفاده از کتاب های «قاموس قرآن» تألیف دانشمند فرهیخته آیة اللّه قرشی و «اَلْمُعْجَمُ الْمُفَهْرَسْ لاَِلْفاظِ الْقرآن الکریم» تألیف محمد فؤاد عبدالباقی و «اَلْمُعْجَمُ الاِْحْصایی لاَِلْفاظِ الْقُرآنِ الکریم» نوشته دکتر محمود روحانی و «اَلْمُنْجِد» نوشته لوییس معلوف و «فرهنگ بزرگ جامع نوین» تألیف

ص:10

احمد سیاح تدوین شده است. فرهنگ نامه قرآنی حاضر برای اولین بار این امکان را برای شما فراهم می سازد تا بتوانید ترجمه و تفسیر قرآن را بهتر بفهمید و اجزاء و مفردات هر آیه را در کتابی یک جلدی و بسیار ساده متوجه شوید و از ترکیب آنها به راحتی مفهوم کل آیه را درک و از آن لذت برده و محتوا و پیام آیه را در متن زندگی خود اجراء کنید.

ویژگی های کتاب به شرح زیر می باشد:

1 قرآن کریم حدود 78000 لغت دارد که با حذف مکررات و مشتقات به حدود 2200 لغت محدود می شود. در کتاب حاضر هر لغت با درج شماره ترتیب مشخص شده است.

2 تقسیم بندی هر لغت بدین ترتیب است:

1/2 شماره ترتیب

2/2 لغت

ص:11

3/2 معنی

4/2 معرفی آیه ای که دربردارنده لغت موردنظر است.

5/2 تعداد تکرار هر لغت با مشتقات آن در کلّ قرآن.

3 لغات فرعی با علامت () مشخص و از لغات اصلی تفکیک شده اند.

ضمنا همه اسم ها و حرف ها به همان صورتی که در قرآن می باشد، درج شده ولی در فعل ها، ریشه آنها بررسی گردیده است.

4 مأخذ تعداد تکرار لغت در کل قرآن، مُعْجَمُ الْمُفَهْرَسُ فؤاد عبدالباقی و نرم افزارهای روش انس با قرآن و جامع و نبأ می باشد.

روش استفاده از کتاب حاضر برای حفظ کلمات آن به شرح زیر می باشد:

1 - هر روز 15 لغت را به همراه معنی آن حفظ کنید.

ص:12

2 در روزهای جمعه 90 لغت مربوط به 6 روز هفته را دوره کنید.

3 پس از 24 هفته حفظ و درک 2200 لغت به اتمام خواهد رسید.

بعد از پایان کار، هرگاه قرآن تلاوت می کنید، ابتدا معنی لغات را بر اساس محفوظات خود استخراج نموده، سپس به ترجمه و تفسیر آیه مراجعه فرمائید.

کتب «تفسیر جوان» (30 جلدی) و «تفسیر نوجوان» (30 جلدی) که هر دو بر گرفته از «تفسیر نمونه» می باشد و «تفسیر بیان» (30 جلدی) که برگرفته از «تفسیر عظیم مجمع البیان» آیة اللّه طبرسی است، به دلیل اعراب گذاری کامل و متن ساده آن برای مراجعات تفسیری شما توصیه می شود.

ص:13

امیدوارم با تکرار مراجعه به قرآن کریم و انس با قرآن، محتوای آسمانی این کتاب الهی در رفتار و گفتار ما نمایان و در سایه عمل به پیام های آن، در دنیا و آخرت به آرامش و خوشبختی واقعی نایل شویم.

تهران تابستان 1387 دکتر محمد بیستونی

رئیس هیئت مدیره گروه مؤسسات قرآنی تفسیر جوان

1 مؤسسه قرآنی قصص (تخصصی کودکان)

2 مؤسسه قرآنی نور پیامبران (تخصصی نوجوانان)

3 مؤسسه قرآنی تفسیر جوان (تخصصی جوانان)

4 مؤسسه قرآنی رضوان (تخصصی زنان)

5 مؤسسه قرآنی شعیب نبی اللّه(تخصصی خانواده)

6 مؤسسه قرآنی مساجد جوان (تخصصی مساجد)

7 مؤسسه قرآنی زیتون طلایی(تخصصی تغذیه، گل ها و گیاهان دارویی)

8 مؤسسه خیریه عاطفه (تخصصی احداث کتابخانه، مراکز

ورزشی و غسالخانه در روستاها و مناطق محروم)

ص:14

الف (146 لغت)

1 اَبّ:

چراگاه، علف های خودرو. «فَاَنْبَتْنا فیهاحَبّا … وَ فاکِهَةً وَ اَبّا» (31/عبس)، و در آن دانه های فراوانی رویانیدیم … و میوه و چراگاه. (تکرار: 1).

2 اَبَدا:

همیشه، پیوسته. «ماکِثینَ فیهِ اَبَدا» (3 / کهف)، مؤمنان در آن اجر همیشگی هستند. (تکرار: 28).

3 اِبْراهیم علیه السلام:

جدّ اوّلِ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و پیامبران بنی اسرائیل، مورد تصدیق مسلمین و یهود و نصاری است. و دین مبین اسلام همان دین ابراهیم است. این پیامبر بزرگ در شهر «اُورْ» از شهرهای بابِل به دنیا آمد و در آنجا بزرگ شد و با بت پرستان به مبارزه برخاست و سپس به شام هجرت فرمود. «ثُمَّ اَوْحَیْنا اِلَیْکَ اَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ اِبْراهیمَ حَنیفا» (123/نحل)، یعنی: سپس به تو وحی فرستادیم که از آیین ابراهیم که

ص:15

خالی از هرگونه انحراف بود پیروی کن. (تکرار: 69).

4 اِباق:

فرار کردن. «اِذْ اَبَقَ اِلَی الْفُلْکِ الْمَشْحُونِ» (140 / صافّات)، یعنی: آنگاه که یونس در حال خشم و نارضائی به طرف کشتی پر شده فرار کرد. (تکرار: 1).

5 اِبِل:

به معنی مطلق شتر است اعمّ از نر و ماده. چنانکه جَمَل شتر نر و ناقه شتر ماده است. «اَفَلا یَنْظُرُونَ اِلَی الاِْبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ» (17/غاشیه)، آیا آنها به شتر نمی نگرند چگونه آفریده شده؟ (تکرار: 2).

6 اَبابیل:

دسته ها و گروه ها. «وَ اَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْرا اَبابیل» (3 / فیل)، و بر سر آنها پرندگانی را گروه گروه فرستاد. (تکرار: 1).

7 اَب:

پدر، بزرگ قوم، مصلح.

راغب گوید: پدر و نیز هر که سبب اصلاح، یا ایجاد و ظهور چیزی بشود نسبت به آن اب (پدر)

ص:16

است. بدین علّت حضرت رسول صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام گفت: «اَنَا وَ اَنْتَ اَبَوا هذَهِ الاُْمَّةِ» ، و به آن که از میهمانان پذیرایی کند اَبُوالاَْضْیاف و به آنکه آتش جنگ برافروزد اَبُو الْحَرْب گویند … به معلّم نیز اَب گفته اند (مفردات). «اَبَتِ» به کسر تاء اصلش اَبی است یاء متکلم به تاء عوض شده است مثل «یا اَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّیْطان» (44 / مریم) ای پدر شیطان را عبادت مکن. (تکرار: 46).

8 اِباء:

امتناع، خودداری. راغب آن را امتناع شدید گفته. ناگفته نماند علت اِباء و امتناع گاهی خودپسندی و تکبّر است نظیر «اِلاّ اِبْلیسَ اَبی وَاسْتَکْبَرَ» (34/بقره)، یعنی: جز شیطان که سرباز زد و تکبّر ورزید. علّت امتناع ابلیس لعین همان خودپسندی و استکبار بود. گاهی سبب آن عدم قدرت است چنان که از کریمه «عَرَضْنَا الاَْمانَةَ عَلَی

ص:17

السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ الْجِبالِ فَاَبْیَنَ اَنْ یَحْمِلْنَها وَ اَشْفَقْنَ مِنْها» (72/احزاب)، یعنی: ما امانت (تعهّد، تکلیف، مسؤولیت و ولایت الهیه) را بر آسمان ها و زمین و کوه ها عرضه داشتیم آنها از حمل آن ابا کردند و از آن هراس داشتند. استفاده می شود و ممکن است علت آن بی اعتنایی باشد که نوعی از خودپسندی است چنان که در آیه «فَاَبی اَکْثَرُ النّاسِ اِلاّ کُفُورا» (89 / اسراء)، یعنی: اما اکثر مردم (در برابر آن) جز انکار حق، کاری ندارند. به نظر می رسد از صدر آیه که درباره معاد است روشن می شود که انکار و امتناع مردم در اثر بی اعتنایی است. (تکرار: 13).

9 اَتی:

اِتیان به معنی آمدن و آوردن هر دو آمده است. مانند «اَتی اَمْرُ اللّه فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ» (1 / نحل)، یعنی: امر خدا آمد آن را به عجله نخواهید و مثل «وَ الّتی یَأْتینَ الْفاحِشَةَ مِنْ

ص:18

نِسائِکُمْ» (15 / نساء)، یعنی زنانی که مرتکب زنا می شوند. (تکرار: 27).

10 اتی، یُؤتی، ایتاء:

از باب اِفْعال به معنی دادن و عطا کردن است مثل «اَلَّذینَ اُوتُوا الْکِتابَ» (31/مدثر)، کسانی که به آنها کتاب داده شده است (اهل کتاب). کلمه اتی (تکرار: 33) کلمه یُؤتی (تکرار: 22).

11 اَثاث:

اسباب خانه. «اَثاثا وَ مَتاعا اِلی حینٍ» (80 / نحل)، یعنی: اثاث و متاع (وسایل مختلف زندگی) تا زمان معینی قرارداد. در المیزان فرموده: مَتاع اعمّ از اَثاث است و به مطلق (1) آن که مورد بهره است گفته می شود و مخصوص به اسباب خانه نیست. (تکرار: 2).

12 اَثَر:

نشانه. در قاموس باقی مانده

ص:19

شیئی گفته شده است. به طور کلّی اثر عبارت است از علامت و نشانه ای که از چیزی یا از کسی باقی مانده خواه بنائی باشد یا دینی یا بدعتی یا جای پائی و یا غیر از اینها آن جا که آمده «اِنّا نَحْنُ نُحْیِ الْمَوْتی وَ نَکْتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُمْ» (12/یس)، یعنی: ما مردگان را زنده می کنیم و آنچه را از پیش فرستاده اند و تمام آثار آنها را می نویسیم. مراد اعمال و کارها و سنّت هایی است که از انسانها باقی می ماند و در کریمه «اِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلی اُمّةٍ و اِنّا عَلی آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ» (23/زخرف)، یعنی: ما پدران خود را بر مذهبی یافتیم و به آثار آنها اقتدا می کنیم. مراد طریقه است. یعنی پدران خود را بر دینی و طریقه ای یافتیم و ما آثار و باقی مانده آنها که همان طریقه آنها می باشد را پیروی خواهیم کرد. اَثَر را بعد و

ص:20

پشت سر نیز معنی کرده اند. موسی درباره قومش به خدا عرض می کند «هُم اُوْلاءِ عَلی اَثَری» (84/طه)، قوم من پشت سر من اند یعنی آن هفتاد نفر به راهی که من پیموده ام قدم خواهند گذاشت و در «طور» به من خواهند رسید. (تکرار: 12).

13 اثَرَ، یُؤثِرُ:

برگزیدن و اختیار کردن. مثل «وَ آثَرَ الْحَیوةَ الدُّنْیا» (38 / نازِعات)، یعنی: زندگی دنیا را برگزید. (تکرار: 4).

14 اَثْل:

درخت گز. «ذَواتَیْ اُکُلٍ خَمْطٍ وَ اَثْلٍ» (16 / سباء)، دو باغ با میوه های تلخ و درختان شوره گز. (تکرار: 1).

15 اِثْم:

گناه، خمر، قمار، کار حرام، (قاموس) نام کارهایی است که از ثواب باز می دارند (مفردات) بنظر می آید که معنی اصلی اِثم، ضرر باشد در قرآن می خوانیم. «یَسْئَلونَکَ عَنِ الخَمْرِ وَ المَیْسِرِ

ص:21

قُلْ فیهِما اِثْمٌ کَبیرٌ وَ مَنافِعُ لِلناسِ وَ اِثْمُهُما اَکْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما» (219/بقره)، یعنی: از تو درباره خمر و قمار می پرسند، بگو در آن دو ضرری بزرگ و نیز منافعی برای مردم است ولی ضررشان از نفعشان بیشتر می باشد. از مقابله اِثْم به منافع و اِثْمُهُما با نَفْعُهُما بدست می آید که معنی اصلی آن ضرر است زیرا همیشه ضرر مقابل نفع است. در اَلْمَنار ذیل آیه فوق می گوید: اثم هر آن چیزی است که در آن ضرر و زیان باشد. در این صورت به گناه و قمار و خمر و مطلق کار حرام از آن جهت اِثم گفته شده که ضرر زنند و از خیر باز دارند. اَثام در آیه «یَلْقَ اَثاما» (68/فرقان)، به معنی عذاب و عقوبت است. (تکرار: 35). معنی آیه: کیفرش را خواهد یافت.

16 اثِم:

گناهکار به ضرر افتاده. «وَ مَنْ

ص:22

یَکْتُمْها فَاِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ» (283 / بقره)، هر که کتمان شهادت کند قلبش گناهکار است. (تکرار: 3).

17 اَثیمِ:

صیغه مبالغه (2) است. «وَیْلٌ لِکُلِّ اَفّاکٍ اَثیمٍ» (7 / جاثیة)، یعنی: وای بر مردم دروغگوی بدکار. (تکرار: 7).

تَأْثیم: نسبت دادن گناه به دیگری است. «لا یَسْمَعُون فیها لَغوا و لا تَأْثیما» (25/واقعه)، یعنی: در بهشت نه بیهوده ای می شنوند و نه نسبت دادن گناه را به یکدیگر. کلمه اِثْم با سایر مشتقات آن 48 بار در قرآن به کار رفته است.

18 اُجاج:

آب شور که به تلخی زند. «لَوْ نَشاءُ جَعَلْناهُ اُجاجا» (70/واقعه)، اگر می خواستیم آن (آب باران) را تلخ و شور قرار می دادیم. (تکرار: 3).

ص:23

19 اَجْر:

مزد، ثواب و پاداش که در مقابل عمل نیک به انسان می رسد. اجیر: کسی که در مقابل مزد کار می کند. استیجار یعنی به مزدوری گرفتن. در قرآن مجید به ثواب آخرت و دنیا هر دو اطلاق شده است «وَ لاََجْرُ الاْخِرةِ اَکْبرُ» (41/نحل)، یعنی: و پاداش آخرت از آن هم بزرگ تر است. «وَ اتَیْناهُ اَجْرَهُ فِی الدُّنْیا» (27/عنکبوت)، یعنی: پاداش او را در دنیا دادیم و نیز به مهریه زنان اجر گفته می شود «وَ اتُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ» (25/نساء)، یعنی: و مهرشان را به خودشان بدهید. راغب در مفردات تصریح می کند که: اجر فقط در مزد عمل خوب گفته می شود برخلاف جزاء که در عمل خوب و بد هر دو استعمال می شود. ناگفته نماند در تمام قرآن کریم، اجر در مقابل عمل نیک استعمال شده حتی در آیه

ص:24

«فَلَمّا جاءَ السَّحَرَةُ قالُوا لِفِرْعَوْنَ إِنَّ لَنا لاََجْرا» (41/شعراء)، یعنی: هنگامی که ساحران آمدند، به فرعون گفتند: پاداش مهمی خواهیم داشت؟ علت استفاده از کلمه اَجْر آن است که ساحران عمل خویش را آن وقت خوب می دانستند. کلمه اجر با سایر صیغ آن 110 بار در قرآن آمده است.

20 اَجَل:

مدّتِ معیّن و آخر مدّت. راغب در مفردات گوید: اَجَلْ مدّتی است که برای چیزی معین شود و اجل انسان مدّت حیات اوست. «وَ اَنْ عَسی اَنْ یکُوْنَ قَدِ اقْتَرَبَ اَجَلُهُمْ» (185/اعراف)، یعنی: (و آیا در این نیز اندیشه نکردند که) شاید پایان زندگی آنها نزدیک شده باشد؟ (تکرار: 52).

21 اَجْل:

سبب، علّت. «مِنْ اَجْلِ ذلِکَ کَتَبْنا عَلی بَنی اِسْرائیلَ» (32 / مائده)، به سبب آن قتل بر بنی اسرائیل چنین نوشتیم. (تکرار: 1).

ص:25

22 اَحَد:

این کلمه در اصل (وَحَد) با واو است و دارای دو استعمال می باشد یکی آن که اسم استعمال می شود در این صورت به معنی یکی و یک نفر است. «اذا حَضَرَ اَحَدَکُمُ المَوْتُ» (180/بقره)، یعنی: آن گاه که مرگ یکی از شما رسید و چون در سیاق نفی واقع شود افاده عمومی می کند(3) مثل «وَ ماهُمْ بِضَارِیّنَ بِهِ مِنْ اَحَدٍ اِلاّ بِاِذْنِ اللّه» (102/بقره)، یعنی: به هیچ کس جز به اذن خدا به واسطه آن سِحْر ضرر نمی زنند و اکثر استعمال آن در قرآن مجید در سیاق نفی است. مُؤَنّث اَحَد، اِحْدَی است مثل «هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا اِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ» (52 / توبه)،

ص:26

یعنی: آیا درباره ما جز یکی از دو نیکی انتظار داری؟ (یا بر شما پیروز می شویم و یا شربت شهادت می نوشیم). استعمال دوّم آن است که وصف باشد به معنی یکتا و بی همتا و در این استعمال فقط باری تعالی اطلاق می شود. «قُلْ هَوَ اللّه اَحَدٌ» (1 / توحید)، بگو خداوند یکتا و یگانه است. (تکرار: 85).

23 اَخْذ:

گرفتن. «وَ لمّا سَکَتَ عَنْ مُوسَی الْغَضَبُ اَخَذَ الاَْلْواحَ» (154/ اعراف)، یعنی: چون غضب موسی فرونشست الواح را گرفت. با مراجعه به اَلْمُعْجَمُ الْمُفَهْرَس در موارد استعمال «اِتَّخَذَ» و «اِتَّخَذوُا» و سایر صیغ آن از باب افتعال، به نظر می آید که در تمام موارد آن، گرفتن توأم با قبول و خوشنودی ملحوظ است. کلمه اِتَّخَذَ 21 بار در قرآن آمده است. کلمه اخذ با مشتقات آن 273 بار در قرآن آمده است.

ص:27

24 آخِر:

مقابل اوّل است. «رَبَّنا اَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَکُونُ لَنا عیدا لاَِوَّلِنا و آخِرِنا» (114 / مائده)، پروردگارا! مائده ای از آسمان بر ما بفرست تا عیدی برای اوّل و آخر ما باشد. تأخیر مقابل تقدیم و آخِرون مقابل اَوَّلُونَ است نظیر «ثُلَّةٌ مِنَ الاَّولینَ وَ قَلیلٌ مِنَ الاْخِرینَ» (13 و 14/واقعه)، یعنی: گروه کثیری از امت های نخستین هستند و اندکی از امت آخرین. در قرآن مجید به قیامت دارُ الاْخِرَة و یَوْمُ الاْخِر اطلاق شده و این از آن رو است که زندگی دنیا اوّل و زندگی عُقْبی آخِر و پس از آن است. (تکرار: 40).

25 آخَر:

دیگری. مثل «لا تَجْعَلْ مَعَ اللّه اِلها آخَرَ» (22 / اسراء)، یعنی: با خدا، خدای دیگر مگیر. جمع آخَر آخَرون است مثل «اَعانَهُ عَلَیْهِ قَوْمٌ آخَرون» (4 / فرقان)، یعنی: کفّار گفتند: در آوردن قرآن مردمان دیگری

ص:28

او را یاری کرده اند. مؤنث آخَر اُخْری است «وَ لِیَ فیها مَآرِبُ اُخْری» (18/طه)، یعنی: نیازهای دیگری را نیز با آن برطرف می کند. و جمع آن اُخَر است مثل «فَعِدَّةٌ مِنْ اَیّامٍ اُخَرَ» (184 / بقره)، یعنی: روزهای دیگری را (به جای آن روزه می گیرند). کلمه آخَر (تکرار: 39) و اُخْری (تکرار: 26) و اُخَر (تکرار: 5).

26 اَخ:

برادر، رفیق، مصاحب. در اصل کسی را گویند که با دیگری در پدر و مادر شریک است. در مفردات پس از ذکر معنای اصلی آن می گوید: هر که با دیگری در قبیله یا در دین یا در صنعت یا در معامله یا در مودّت و یا در غیر این ها شریک باشد به او اَخْ گفته می شود در قرآن مجید، هم در معنای اصلی و هم در معنای مجازی هر دو به کار رفته است. نظیر «ثُمَّ اَرْسَلْنا مُوسی و اَخاهُ

ص:29

هارُونَ بِآیاتِنا» (45 / مؤمنون)، یعنی: سپس موسی و برادرش هارون را با آیات خود فرستادیم. که در معنای اصلی است و مثل «وَ اِلی عادٍ اَخاهُمْ هُودا» (65 / اعراف)، یعنی: و به سوی قوم عاد برادرشان هود را فرستادیم. که سبب استعمال مشارکت در قبیله است، پیدا است که هود و صالح و شعیب از قبیله عاد، ثمود و مَدْیَن بودند. درباره هم مسلکی آمده «اِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ اِخْوَةٌ» (10/حُجُرات)، یعنی: مؤمنین با هم برادرند. (تکرار: 52).

27 اُخْت:

خواهر، مثل، نظیر. ظاهر آن است که معنی اصلی آن خواهر حقیقی و در غیر آن مجاز باشد. در قرآن مجید هر دو معنی را می توان یافت «وَ لَهُ اَخٌ اَوْ اُخْتٌ» (12/نساء)، یعنی: میت را برادر یا خواهری باشد. «کُلَّما دَخَلَتْ اُمَّةٌ لَعَنَتْ اُخْتَها»

ص:30

(38/اعراف)، یعنی: هر وقت امّتی به جهنم داخل شود به امّت هم مثل خود، لعنت کند. «وَ ما نُریهِمْ مِنْ آیَةٍ اِلاّ هِیَ اَکْبَرُ مِنْ اُخْتِها» (48/زخرف)، یعنی: هیچ آیه ای به قوم موسی نشان نمی دادیم مگر این که از نظیرش و از آیه پیش بزرگتر بود. جمع اُخْت، اَخَوات است. مثل: «وَ اخَواتُکُمْ مِنَ الرَّضاعَةِ» (23 / نساء)، یعنی: خواهرهایی که نسبت خواهری آنها از طریق شیر خوردن از یک مادر ایجاد شده است. (تکرار: 14).

28 اِدّ:

ناپسند. «وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَدا لَقَدْ جِئْتُمْ شَیْئا اِدّا» (88 89)، یعنی: گفتند: خدا پسری گرفته است، حقا که چیزی شگفت آور و ناپسند آورده اید. (تکرار: 1).

29 آدَم:

کلمه ای است غیر عربی

1- همه انواع کالاها.

2- صفتی است که بر کثرت دلالت می کند.

3- یعنی حرکت جمله به سوی نفی احد می باشد (هیچکس).

ص:31

(دخیل) (1). اکثریت نزدیک به تمام اهل لغت و تفسیر آن را عَلَمِ (اسم) شخص گرفته و نام یک فرد گفته اند آدمی که قرآن از آن یاد می کند یک فرد بیشتر نبوده است. از جمله قصه زوج اوست که «اَنْتَ وَ زَوْجُکَ» (35 / بقره 19 / اعراف)، یعنی: تو با همسرت. اگر مراد، آدم نوعی بود احتیاج به ذکر زوج نبود که آدم نوعی شامل مرد و زن است. این کلمه 25 بار در قرآن به کار رفته، 17 دفعه «آدم» و 8 دفعه «بنی آدم».

30 اَداء:

در قرآن مجید برای ردّ امانت و دادن حق به کار رفته، مثل «اِنَّ اللّه یَأْمُرُکُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَْماناتِ اِلی اَهْلِها» (58 / نساء)، یعنی: خدا به شما امر می کند که امانت ها را به صاحب آن برگردانید. «فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ اَخیهِ

*****

1- کلمه ای غیر عربی که داخل کلام عرب شده است.

ص:32

شَیْئٌی فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَ اَداءٌ اِلَیْهِ بِاِحْسانِ» (178/بقره)، یعنی: پس اگر کسی از ناحیه برادر (دینی) خود مورد عفو قرار گیرد (و حکم قصاص او تبدیل به خونبها گردد) باید از راه پسندیده پیروی کند (و در طرز پرداخت دیه حال پرداخت کننده را در نظر بگیرد) تا قاتل نیز به نیکی دیه را به ولی مقتول بپردازد (و در آن مسامحه نکند). آیه درباره دیه (خونبها) است که در مقابل عفو از قصاص داده می شود و سبب اصلی آن قتل است. این کلمه با مشتقات آن 6 بار در قرآن آمده است.

31 اِذْ:

ظرف زمانی ماضی است و از گذشته خبر می دهد. «وَ اِذْ اَخَذْنا میثاقَ

بَنی اِسْرائیلَ» (83 / بقره)، یعنی: و (به یاد آورید) زمانی را که از بنی اسرائیل پیمان گرفتیم. (تکرار: 239).

ص:33

32 اِذا:

ظرف زمان مضارع است و از آینده خبر می دهد. مثل «اِذا زُلْزِلَتِ الاَْرْضُ زِلْزالَها» (1 / زلزلة)، هنگامی که زمین شدیدا به لرزه درآید. (تکرار: 355).

33 اُذُن:

گوش. «وَ الاَْنْفَ بِالاَْنْفِ وَ الاُْذُنَ بِالاُْذُنِ» (45 / مائده)، یعنی: بینی در برابر بینی و گوش در مقابل گوش. جمع آن اذان است که این کلمه 18 بار در قرآن مجید آمده است. «اَمْ لَهُمْ اذانٌ یَسْمَعُونَ بِها» (195/اعراف)، یا گوش هایی دارند که با آن بشنوند. و به کسی که زودباور است اُذُن گویند مثل: «وَ مِنْهُمُ الَّذینَ یُؤْذُونَ النَّبِیَّ وَ

یَقُولُونَ هُوَ اُذُنٌ قُلْ اُذُنُ خَیْرٍ لَکُمْ یُؤْمِنُ بِاللّه وَ یُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنینَ» (61/توبه)، یعنی: بعضی از آنها پیغمبر را اذیت می کنند می گویند: او گوش است (زودباور است)، بگو برای شما گوش خوبی است خدا را تصدیق می کند و

ص:34

مؤمنان را تصدیق می کند. از این ماده فعل اَذِنَ یَأْذَنُ از باب عَلِمَ یَعْلَمُ به معنی گوش دادن و اطاعت کردن آمده است. مانند «اِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ وَ اَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ» (1/انشقاق)، یعنی: آنگاه که آسمان شکافته شود و از فرمان پروردگارش پیروی کند و اطاعت آن حتمی است.

34 اِذْن:

در قرآن مجید به معنی اجازه، اراده، اعلام، اطاعت و علم به کار رفته. «وَ ما کانَ لِنَفْسٍ اَنْ تَمُوتَ اِلاّ بِاِذْنِ اللّه»

(145/آل عمران)، یعنی: هیچ کس جز با اجازه خدا نخواهد مرد. آذَنَ در کریمه «آمَنْتُمْ بِه قَبْلَ اَنْ آذَنَ لَکُمْ» (123/اعراف)، و امثال آن به معنی اذن دادن است یعنی: آیا به او ایمان آوردی، پیش از آن که به شما اجازه دهند. (تکرار: 39).

35 اَذان:

به معنی اعلام است. «وَ اَذانٌ مِنَ اللّه وَ رَسُولِه اِلَی النّاسِ» (3 / توبه)، یعنی: و

ص:35

این اعلامی است از ناحیه خدا و پیامبرش به (عموم) مردم. اذان اسلام را از آن جهت اَذان گفته اند که مؤذّن با صدای بلند فرارسیدن وقت نماز را اعلام می کند، مُؤَذِّن یعنی کسی که به ندا و صدای بلند اعلام می کند. «فَاَذَّنَ مُؤَذِّنٌ بَیْنَهُمْ» (44/اعراف)، یعنی: در این هنگام ندا دهنده ای در میان آنها ندا می دهد.

(صفحه 36)

کلمه اَذان (تکرار: 1) و مُؤَذِّن (تکرار: 2) و آذَنَ (تکرار: 3).

تَأَذُّن: به معنی اعلام و خبردادن است با قید کثرت و تکرار (قاموس). بنابراین، معنی کریمه «وَ اِذْ تَأَذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لاََزیدَنَّکُمْ» (7/ابراهیم)، یعنی: آن است که خدای شما مکرر اعلام کرده که در صورت شکر، نعمت خود را زیاد خواهد فرمود. (تکرار: 2).

36 اِستیذان:

یعنی طلب اذن. «وَ یَسْتَأْذِنْ فَریقٌ مِنْهُمُ النَّبیَّ» (13/احزاب)، یعنی: و گروهی از آنان از پیامبر اجازه بازگشت

ص:36

می خواستند. ناگفته نماند: تمام معانی اُذُن و اِذْن به معنی اجازه و گوش دادن بر می گردد و این دو معنی جامع تمام معانی است. (تکرار: 12).

37 اِذا:

آن گاه و آن وقت، «اِنَّکُمْ اِذا مِثْلُهُمْ» (140 / نساء)، یعنی: شما آن وقت نظیر آنها هستید. در قرآن مجید همه جا با تنوین (اِذا) نوشته شده و محلی که با نون (اِذَن) نوشته شده باشد یافت نشد. (تکرار: 31).

38 اَذی:

ناخوشایند، ناپسند، اذیّت. «لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الاَْذی» (246/بقره)، یعنی: صدقات خود را با منت گذاردن و کار ناپسند باطل نکنید. «وَ ما کانَ لَکُمْ اَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ» (53/ احزاب)، یعنی: شما را نرسد (سزاوار نباشد) که رسول خدا را اذیّت کنید. (تکرار: 9).

39 اِرْب:

حاجت. «وَلِیَ فیها مَآرِبُ اُخْری»

ص:37

(18/طه)، یعنی: نیازهای دیگری را نیز با آن برطرف می کند. موسی به خدا عرض کرد:

مرا در آن عصا حاجت های دیگری است. در مجمع البیان گوید: مَآرِب یعنی حوائج، مفرد آن مَأْرُبَة است. (تکرار: 2).

40 اَرض:

زمین. «لَهُ ما فِی السَّمواتِ وَ ما فِی الاَْرْضِ» (255 / بقره)، یعنی: آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است از آن اوست. (تکرار: 461)، امّا همیشه به لفظ مفرد.

41 اَریکَة:

تخت مزّین. «مُتَّکِئینَ فیها عَلَی الاَْرائِکِ» (31 / کهف)، یعنی: در بهشت بر تخت های مزیّن تکیه زده اند، این کلمه به صیغه جمع (اَرائِک) 5 بار در قرآن آمده است.

42 اِرَم:

عمارت مخصوص و یا شهری باشکوه بود که نظیر آن تا آن روز ساخته نشده بود، نام قوم عاد. «اَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ اِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها

ص:38

فِی الْبِلاد» (6 و 7 و 8/فجر). ترجمه این سه آیه چنین می شود: آیا ندانستی که پروردگارت با قوم عاد، با آن بنای ستون دار که نظیر آن در سرزمین های دیگر ساخته نشده بود، چه کرد؟ (تکرار: 1).

43 اَزْر:

نیرو، محکمی (نهایه). موسی به خدا عرض کرد: «اُشْدُدْ بِه اَزْری وَ اَشْرِکْهُ فی اَمْری» (31 / طه)، به وسیله برادرم هارون بر نیروی من بیفزای و مرا به وسیله او نیرومندتر کن و اورا شریک کار من گردان. (تکرار: 2).

44 آزَر:

جدّ مادری حضرت ابراهیم که مشرک و بت پرست بود. «وَ اِذْ قالَ اِبْراهیمَ لاَِبیهِ آزَرَ اَتَتَّخِذُ اَصْناما آلِهَةً» (74/انعام)، یعنی: (به خاطر بیاورید) هنگامی که ابراهیم

(صفحه 40)

به مربیش (عمویش) آزر گفت آیا بت ها را خدایان خود انتخاب می کنی. در اینجا دو

ص:39

مطلب قابل توجّه است: اول آن که: اهل تاریخ نام پدر ابراهیم علیه السلام را تارُح (با حاء و خاء) نوشته اند، در مجمع البیان از زجّاج نقل شده: بین علماء نسب اختلاف نیست که نام پدر ابراهیم، تارُخ بود. مسعودی در اثبات الوصیَّة پدر آن حضرت را از پیامبران شمرده و نام وی را تارُخ گفته است، می گوید: تارخ که پدر ابراهیم خلیل بود در عهد نمرود به دعوت برخاست و آنگاه او را بیست و چهارمین پیغمبر از پیامبران نقل می کند و نیز می گوید: از علی علیه السلام نقل شده که: آزر جدّ امّی ابراهیم بود. دوم آن که: اگر آزر را پدر حضرت ابراهیم بدانیم، لازم

می آید در آباء حضرت رسول صلی الله علیه و آله مشرک وجود داشته باشد با آنکه شیعه بالاتفاق در موحّد بودن پدران آن حضرت اجماع کرده اند. تدبّر در کلام عرب و آیات قرآن

ص:40

کریم نشان می دهد که معنای حقیقی اَبْ گرچه پدر اصلی است، ولی در غیر آن نیز به قدری استعمال شده که نزدیک است معنای اصلی بعضا به قرینه محتاج باشد.

راغب گوید: «اَلاَْب: اَلْوالِدُ و یُسَّمی کُلُّ مَنْ کانَ سَبَبا فی ایجادِ شَیْئیٍ اَوْ اِصْلاحِه اَوْ ظُهُورِه اَبَا» ، اب، پدر و هر که سبب ایجاد، اصلاح و یا ظهور چیزی باشد، به او اب گفته می شود. حضرت رسول صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: «اَنَا وَ اَنْتَ اَبَوا هذِهِ الاُْمَّة» ، من و تو دو پدر این امت هستیم. و اما کلمه والد و والدة فقط به پدر و

مادر حقیقی اطلاق می شود و لا غیر. در این صورت، بسیار آسان است که بگوئیم: آزر، جدّ امّی ابراهیم علیه السلام بود و به او پدر خطاب کرده است. (تکرار: 1).

45 اَزّ:

تحریک شدید. «اَنّا اَرْسَلْنَا الشَّیاطینَ عَلَی الْکافِرینَ تَؤُزُّهُمْ اَزّا» (83 / مریم)، یعنی:

ص:41

ما شیاطین را برای کافران فرستادیم، آنها را به شدّت تحریک می کنند و بر اعمال خلاف وا می دارند. (تکرار: 2).

46 اَزِف:

نزدیک شدن وقت. «اَزِفَتِ الاْزِفَةُ» (57 / النجم)، یعنی: نزدیک شونده نزدیک شد. مراد روز قیامت است. (تکرار: 1).

47 اَسْر:

بستن، حبس، گرفتار کردن. «نَحْنُ خَلَقْناهُمْ وَ شَدَدْنا اَسْرَهُمْ» (28/انسان)، یعنی: ما آنها را آفریدیم و ترکیب

(صفحه 43)

وجودشان را محکم کردیم. میان اعضاء بدن، اتّصال و همبستگی است، ما آن پیوند را محکم کردیم. اسیر را از آن جهت اسیر گویند که گرفتار و بسته شده است. «اُساری» جمع اسیر است یعنی گرفتار شدگان و «تَأْسِرون فَریقا» (26/احزاب)، یعنی: قسمتی را اسیر و گرفتار می کنید «اُسَراء» نیز جمع اسیر است. (تکرار: 6).

ص:42

48 اِسْرائیل:

این کلمه به نقلی اسم دوّم حضرت یعقوب و به نقلی لقب آن حضرت است. فَریدِ وَجْدی در دائرة المعارف آورده گویند: معنای آن بنده خدا و برگزیده خداست، «اِسْری» یعنی بنده و «ایل» یعنی خدا. (تکرار: 43) که 41 بار آن به لفظ «بنی اسرائیل» است. مراد از بنی اسرائیل

فرزندان دوازده گانه حضرت یعقوب و اولاد آنهاست که به قوم یهود معروفند.

49 اَساس:

اصل، پایه. «اَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلی تَقْوی مِنَ اللّهِ» (109 / توبه)، یعنی: بنای خویش را بر پرهیزکاری پایه نهاد. لازم نیست، پایه و اصل، مادّی باشد بلکه اعمّ است چنان که در آیه فوق، پایه معنوی مراد است. این کلمه به صورت ماضی معلوم و مجهول فقط 3 بار در کلام اللّه استعمال شده و هر سه در سوره توبه است.

ص:43

50 اَسَف:

غضب، اندوه. «فَلَمّا آسَفُونَا انْتَقَمْنا مِنْهُمْ» (55/زخرف)، یعنی: چون ما را به خشم آوردند از آنها انتقام گرفتیم. «رَجَعَ مُوسی اِلی قَوْمِه غَضْبانَ اَسِفا» (150/اعراف)، یعنی: موسی به سوی قوم خویش خشمگین

و اندوهناک برگشت. در هنگام اندوه و تأسف از فوت چیزی گویند: یا اَسَفی، مثل «وَ قالَ یا اَسَفی عَلی یُوسُفَ» (84 / یوسف)، یعنی: و گفت: ای دریغ از یوسف. (تکرار: 5).

51 اسماعیل:

نام دو نفر از پیامبران است.

1 اسماعیل پسر ابراهیم علیه السلام 2 اسماعیل از پیامبران بنی اسرائیل. از آیات قرآن درمی یابیم که اسماعیل نام دو نفر از پیامبران است و اسماعیل صادق الوعد غیر از اسماعیل بن ابراهیم است که همواره با ابراهیم ذکر شده. مثل «وَ عَهِدْنا اِلی اِبْراهیمَ وَ اسماعیل اَنْ طَهِّرا بَیْتی» (125/بقره)، یعنی: و

ص:44

ما به ابراهیم و اسماعیل امر کردیم که خانه مرا پاک و پاکیزه کنید. و اسماعیل دیگر در ردیف انبیاء بنی اسرائیل و غیره آمده. نظیر

«وَ زَکَرِیّا وَ یَحْیی وَ عیسی وَ اِلْیاسَ کُلٌّ مِنَ الصّالِحینَ وَ اسماعیل وَ الْیَسَعَ وَ یُونُسَ وَ لُوطا وَ کُلاًّ فَضَّلْنا عَلَی الْعالَمینَ» (85 و 86 / انعام)، یعنی: و (همچنین) زکریا و یحیی و عیسی و الیاس هر کدام از صالحان بودند. و اسماعیل و الیسع و یونس و لوط و هر یک را بر جهانیان برتری دادیم. این مؤید آن است که این دو نفر غیر [از] هم اند. (تکرار: 12).

52 اَسَن:

تغییر یافتن، گویند: «اَسَنَ الماءُ» ، یعنی: آب متغیّر شد.

آسِن: آبی که رنگ و طعم آن تغییر یافته (قاموس). «فیها اَنْهارٌ مِنْ ماءٍ غَیْرِ اسِنٍ» (15/محمد)، یعنی: در بهشت نهرهایی است از آب تغییر ناپذیر. (تکرار: 1).

ص:45

53 اَسْو و اُسْوَة:

سرمشق، مقتدا. در

مفردات گوید: آن به خوب و بد هر دو شامل است. لذا در قرآن با کلمه «حَسَنة» توصیف شده است. «لَقَدْ کانَ لَکُمْ فی رَسُولِ اللّه اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» (21 / احزاب)، یعنی: در اعمال و اقوال رسول خدا برای شما سرمشق خوبی هست. (تکرار: 3).

54 اَسی:

حزن، اندوه. «فَلا تَأْسَ عَلَی الْقَوْمِ الْکافِرینَ» (68/مائده)، یعنی: بر قوم کافر غصه مخور.

راغب گوید: حقیقت آن تعقیب چیز فوت شده است به حزن و اندوه. «لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ» (23 / حدید)، یعنی: تا بر آنچه از شما فوت شده غُصّه نخورید. «فَکَیْفَ آسی عَلی قَوْمٍ کافِرینَ» (93/اعراف)، یعنی: چگونه بر قوم کافر اندوهگین شوم. (تکرار: 7).

55 اَشِر:

خودپسند، متکبّر، طاغی. «بَلْ هُوَ

ص:46

کَذّابٌ اَشِرٌ سَیَعْلَمُونَ غَدَا مَنِ الْکَذّابُ الاَْشِرْ» (25 و 26 / قمر)، یعنی: بلکه او (پیغمبر) دروغگوی متکبّر است. فردا حتما می دانند دروغگوی متکبّر کیست. (تکرار: 2).

56 اِصْر:

سنگینی، پیمان، گناه. این معانی به هم دیگر نزدیک اند زیرا پیمان یک نوع سنگینی و قبول مسئولیت و گناه نیز یک نوع سنگینی است. در آیه «ءَاَقْرَرْتُمْ وَ اَخَذْتُمْ عَلی ذلِکُمْ اِصْری» (81 / آل عمران)، به معنی پیمان است، یعنی: آیا اعتراف کردید؟ و بر آن، پیمان مرا گرفتید؟ و در شریفه «وَ لا تَحْمِلْ عَلَیْنا اِصْرا» (286 / بقره)، به معنی سنگینی است، یعنی: تکلیف سنگین بر ما بار مکن. (تکرار: 3).

57 اَصْل:

ریشه، پایه. «کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ اَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ» (24/ابراهیم)، یعنی: کلمه پاک همچون

ص:47

درخت پاکی است که ریشه آن ثابت و شاخه اش در هواست. جمع آن اُصول است. «اَوْ تَرَکْتُمُوها قائِمَةً عَلی اُصُولِها» (5/حشر)، یعنی: یا آن را به حال خود واگذار کردید. (تکرار: 15).

58 اَصیل:

وقت ما بعد عصر تا مغرب (اقرب الموارد). نیمه دوم فاصله بین عصر تا مغرب. «وَ سَبِّحُوهُ بُکْرَةً وَ اَصیلاً» (42/احزاب)، یعنی: او را بامداد و آخر روز تسبیح گوئید. جمع آن در قرآن فقط آصال استعمال شده. «یُسَبِّحُ لَهُ فیها بِالْغُدُوِّ وَ الاْصالِ» (36 / نور)، یعنی: برای خدا در آن

خانه ها بامدادان و پسینان تسبیح گویند. «اَصیل» 4 بار و «آصال» 3 بار در قرآن آمده است.

59 اُفّ:

در قاموس گوید: افّ کلمه اظهار تنفّر است چون انسان چیزی را مکروه

ص:48

داشت در مقام اظهار کراهت می گوید: اُفّ؛ ابراهیم علیه السلام در مقام اظهار تنفّر از بتان و بت پرستان گفت: «اُفٍّ لَکُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ» (67/ انبیاء)، یعنی: اف بر شما و بر آن چه غیر از خدا پرستش می کنید. (تکرار: 3).

60 اُفُقْ:

ناحیه، طرف. (قاموس، نهایه، مفردات). «وَ لَقَدْ رَآهُ بِالاُْفُقِ الْمُبینِ» (23/تکویر)، یعنی: او را در ناحیه روشن دید، جمع آن آفاق است یعنی اطراف. نواحی «سَنُریهِمْ آیاتِنا فِی الاْفاقِ وَ فی اَنْفُسِهِمْ» (53/فصلت)،

یعنی: آیات خود را در اطراف آسمان ها و زمین و در وجودشان، به آنها حتما می نمایانیم. (تکرار: 3).

61 اِفْک:

ساخته، برگرداندن چیزی از حقیقتش. «وَ قالُوا هذا اِفْکٌ مُبین» (12/نور)، یعنی: گفتند این ساخته و دروغ آشکار است. دروغ را از آن جهت اِفْک گویند که از

ص:49

واقعیّتش برگردانده شده. اَفّاک صیغه مبالغه است. «قاتَلَهُمُ اللّه انّی یُؤْفَکُونَ» (4/منافقون)، یعنی: خداوند آنها را بکشد چگونه از حق منحرف می شوند. (تکرار: 30).

مُؤْتَفِکات: در لغت به معنی بادهایی است که از مسیر خود بر می گردند و محل وزیدن خود را عوض می کنند و یا زمین هایی که زیر و رو می شوند. و ظاهرا مراد از آن در قرآن

شهرهای ویران و زیر و رو شده است نظیر شهرهای لوط و غیره. «وَ جاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ الْمُؤْتَفِکاتُ بِالْخاطِئَةِ» (9/حاقَّة)، فرعون و کسانی که قبل از او بودند و همچنین اهل شهرهای زیر و رو شده (قوم لوط) مرتکب گناهان بزرگ شدند. کلمه مُؤْتَفِکَه (تکرار: 1) و مُؤْتِفِکات (تکرار: 2).

62 اُفُول:

غروب کردن. «فَلَمّا اَفَلَ قالَ لا اُحِبُّ الآفِلین» (76 / انعام)، پس چون غائب شد

ص:50

(غروب کرد) گفت: غائب شونده ها را دوست ندارم. (تکرار: 3).

63 اَکْل:

خوردن. «کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا» (31/اعراف)، یعنی: بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید. این کلمه با مشتقات آن 109 بار در قرآن آمده است.

«اَکّالُون»: مبالغه از اَکْل است «اُکُل» به معنی خوردنی است. «تُؤْتی اُکُلَها کُلَّ حینٍ» (25/ابراهیم)، یعنی: خوردنی (میوه) خود را هر زمان می آورد. (تکرار: 109).

64 اَلا:

آگاه باش، آگاه باشید. حرف تنبیه است و بر تحقّق مابعدش دلالت دارد مثل: «اَلا اِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ» (13 / بقره)، یعنی: بدانید این ها همان سفیهانند. و نیز به معنی (طلب ملایم) و (طلب شدید) می آید. مثل «اَلا تُحِبُّونَ اَنْ یَغْفِرَ اللّه لَکُمْ» (22/نور)، یعنی: آیا دوست نمی دارید خداوند شما را ببخشد. (تکرار: 54).

ص:51

65 اَلْت:

نقصان. «وَ ما اَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَیْءٍ» (21 / طور)، از عملشان چیزی کم نکردیم. (تکرار: 1).

66 اِلْف:

پیوند، جمع شدن با میل و رغبت

(مفردات). باید دانست اُلْفَت جمع شدن مطلق نیست بلکه جمع شدنی است که میان اجزاء آن قبول و میل و الفت باشد. بهترین کلمه برای آن در فارسی «پیوند» است. «کُنْتُمْ اَعْداءً فَاَ لَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ» (103/آل عمران)، دشمن یکدیگر بودید و او میان دل های شما، الفت ایجاد کرد. این کلمه با مشتقات آن 8 بار در قرآن آمده است.

67 «اُلْفَة»:

انس گرفتن و دوست داشتن. «ایلاف» به معنی الفت دادن. «اَلْمُؤَلَّفَةُ قُلُوبُهُمْ» ، یعنی: کسانی که قلوبشان تألیف و جلب شده. مراد غیر مسلمانان هستند که برای تألیف قلوب به آنها زکات داده

ص:52

می شود. «لاِیلافِ قُرَیْشٍ» (1/قریش)، یعنی: (مجازات اصحاب فیل) به خاطر این بود که قریش (به این سرزمین مقدس) الفت گیرند (و مقدمات ظهور پیامبر فراهم شود).

68 اَلِف:

یا ساکن است که به آن لَیِّنه گویند و یا متحرّک است که به آن همزه گویند. راغب در مفردات گوید: به طور کلّی الف هایی که (اعمّ از الف و همزه) برای اثبات معنایی می آیند سه نوعند. نوعی به اول کلام داخل می شوند و نوعی به وسط و نوعی به آخر آن. نوع اول برای استخبار است. نظیر «اَ تَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها» (30/بقره)، یعنی: (پروردگارا!) آیا کسی را در زمین قرار می دهی که فساد کند. و برای مغلوب کردن مخاطب و غیر آن، مثل «اَ هُمْ خَیْرٌ اَمْ قَوْمُ تُبَّع» (37 / دخان)، یعنی: آیا آنها بهترند یا قوم تبع و برای تسویه مثل «سَواءٌ

ص:53

عَلَیْنا اَجَزِعْنا اَمْ صَبَرْنا» (21/ابراهیم)، یعنی: (کار از این ها گذشته است) چه بی تابی کنیم و چه شکیبایی تفاوتی برای ما ندارد و برای نفی و این همزه چون بر نفی داخل شود افاده اثبات می کند و بالعکس. مانند «اَ لَیْسَ اللّه بِاَحْکَمِ الْحاکِمینَ» (8/تین)، یعنی: آیا خداوند بهترین حکم کنندگان نیست؟ نوعی که در وسط می آیند عبارتند از: الف تثنیه و الف بعضی از جمع ها مثل مُسْلِمان، مُسْلِمات و مَساکین. نوعی که در آخر واقع می شوند عبارتند از الف تأنیث مثل حُبلی و بَیْضاء و الف ضمیر در تثنیه. مثل «اِذْهَبا اِلی فِرْعَوْنَ» و الف هایی که به آخر آیات داخل می شوند همچنان که در آخر ابیات می آیند. مثل «فَاَضَلُّونَا السَّبیلا» (67/احزاب)، یعنی: و ما را گمراه ساختند. لیکن این الف ها معنائی ندارند و فقط برای اصلاح لفظ وارد

ص:54

می شوند (مفردات به اختصار).

69 اَلْف:

هزار. از اسماء عدد است جمع آن در قرآن کریم اُلوُف و آلاف به کار رفته است. «وَ اِنَّ یَوْما عِنْدَ رَبِّکَ کَاَلْفِ سَنَةٍ» (47 / حجّ)، یعنی: یک روز نزد پروردگار مانند هزار سال است. «خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ هُمْ اُلُوفٌ» (243/بقره)، یعنی: از خانه های خود فرار کردند و آنها هزاران نفر بودند. «یُمِدَّکُمْ رَبُّکُمْ بِثَلاثَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِکَةِ» (124/آل عمران)، یعنی: پروردگارتان، شما را به سه هزار نفر از فرشتگان یاری کند. این کلمه با مشتقات آن 14 بار در قرآن آمده است.

70 اِلّ:

پیمان، قسم، قرابت، همسایه (قاموس). در قرآن مبین فقط به معنی قرابت به کار رفته. «لا یَرْقُبُونَ فی مُؤْمِنٍ اِلاًّ وَ لا ذِمَّةً» (10 / توبه)، یعنی: مشرکان درباره هیچ

ص:55

مؤمنی قرابت و پیمانی را رعایت نمی کنند. (تکرار: 2).

71 اِلاّ:

حرف استثناء است. «لا اِلهَ الاّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیمْ» (163 / بقره)، غیر از او معبودی نیست، (زیرا) او است بخشنده و مهربان. (تکرار: 657).

72 اَلّتی:

مؤنّث الّذی است، به معنی آن که و آنچه. از جمع آن در قرآن فقط اَلّلائی و اَلّلاتی به کار رفته، مثل «اِنْ اُمَّهاتُهُمْ اِلاَّ الّلائی وَلَدْنَهُمْ» (2/مجادله)، یعنی: نیست مادران آنها مگر زنانی که آنان را زائیده اند و «وَ الّلاتی تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ» (34/نساء)، یعنی: زنانی را که از ناامنیشان می ترسید نصیحتشان کنید. (تکرار: 68).

73 اَلَّذی:

آن که، آنچه. «سُبْحانَ الَّذی اَسْری بِعَبْدِه لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَی الْمَسْجِدِ الاَْقْصَا» (1 / اسراء)، یعنی: پاک و

ص:56

منزه است خدایی که بنده اش را دریک شب از مسجدالحرام به مسجد اقصی برد. اسم موصول مذکّر، جمع آن در قرآن فقط الَّذینَ آمده است. کلمه الَّذینَ (تکرار: 1080) و کلمه اَلَّذی (تکرار: 304).

74 اَلَم:

درد، راغب قید شدّت را نیز اضافه کرده است. «اَلیم» دردناک «لِلْکافِرینَ عَذابٌ اَلیمٌ» (104 / بقره)، یعنی: برای کافران عذاب دردناکی است. کلمه الیم (تکرار: 72)

(المعجم المفهرس).

75 اِله:

معبود. این کلمه در قرآن دو محلّ استعمال دارد یکی درباره ذات باری تعالی مثل «وَ اِلهُکُمْ اِلهٌ واحِدٌ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحیمُ» (163 / بقره)، یعنی: خدای شما خداوند یگانه ای است که غیر از او معبودی نیست، (زیرا) او است بخشنده و مهربان (و دارای رحمت عامّ و خاصّ). دیگری درباره

ص:57

معبودهای دروغین. نظیر «اَلَّذینَ یَجْعَلُونَ مَعَ اللّه اِلها آخَرَ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» (96/حجر)، یعنی: آنها که با خدا معبود دیگری قرار دادند اما به زودی می فهمند. (تکرار: 113).

76 اَللّه:

عَلَمِ (اسم) خداوند تبارک و تعالی است. «وَ تَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ» (3 / احزاب)، و توکّل بر خدا کن. باید دانست: در این کلمه صفت به خصوصی از صفات حق تعالی منظور نیست و آن فقط اسم ذات باری است، ولی التزاما به جمیع صفات خدا دلالت دارد و شاید از این جهت گفته اند: اللّه نام ذات واجب الوجودی است که جامع تمام صفات کمال است. (تکرار: 2699).

77 اَللّهُمَّ:

اصل آن یا اللّه است، حرف نداء از اوّلش حذف شده و میم مشدّد در آخر جای آن را گرفته است. در قرآن فقط در معنای نداء به کار رفته. «قُلِ اللّهُمَّ ما لِکَ الْمُلْکِ

ص:58

تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ (26 / آل عمران)، بگو: بار الها، مالک حکومت ها تویی، به هر کس بخواهی، حکومت می بخشی». (تکرار: 5).

78 اَلْو:

تقصیر، کوتاهی (مفردات). «لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِکُمْ لا یَأْلُونَکُمْ خَبالاً»

(118 / آل عمران)، از غیر خودتان همراز مگیرید که در تباهی شما کوتاهی نمی کنند. (تکرار: 37).

79 ایلاء:

قسم خوردن. ایلاء در فقه اسلامی آن است که کسی قسم بخورد که با زن خود نزدیکی نخواهد کرد، زن او 4 ماه حقّ اعتراض ندارد، پس از چهار ماه اگر به حاکم رجوع بکند، حاکم شوهر او را میان دو چیز مُخَیّر می کند و آن این که یا طلاق بدهد و از زن جدا شود و یا کفّاره بدهد و به زن خود برگردد، در صورت امتناع وی را زندانی می کند، تا یکی از دو کار را اختیار

ص:59

نماید (شرایع). (1)قرآن مجید فرموده.

«لِلَّذینَ یُؤْلُونَ مِنْ نِسائِهِمْ تَرَبُّصُ اَرْبَعَةِ اَشْهُرٍ، فَاِنْ فاءُوا فَاِنَّ اللّه غَفُورٌ رَحیمٌ وَ اِنْ عَزَمُوا الطَّلاقَ فَاِنَّ اللّه سَمیعٌ عَلیمٌ» (226 و 227/بقره)، یعنی: برای آنها که قسم می خورند از زنان خود دور شوند و مقاربت نکنند، چهار ماه انتظار هست، سپس اگر برگشتند خدا آمرزگار و رحیم است و اگر قصد طلاق کردند، خدا دانا و شنواست. (تکرار: 1).

80 اِلی:

حرف جرّ است، معنای مشهورش، دلالت به انتهای مکان یا زمان است. مثل «سُبْحانَ الَّذی اَسْری بِعَبْدِه لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَی الْمَسْجِدِ الاَْقْصی» (1/اِسْراء)، یعنی: پاک و منزه است خدایی که بنده اش را دریک شب از مسجدالحرام به

ص:60


1- کفّاره اش کفّاره قَسَم است.

مسجد اقصی برد. اوّل مکان سیر مسجدالحرام و انتهای آن مسجد اقصی است و نظیر «ثُمَّ اَتِمُّوا الصِّیامَ اِلَی اللَّیْلِ» (187/بقره)، سپس روزه را تا شب تکمیل کنید. که انتهای زمانِ روزه رسیدن شب است. (تکرار: 742).

81 آلآءِ:

نعمت ها، مفرد آن، اِلْی است (اقرب الموارد). «فَاذْکُرُوا آلاءَ اللّه لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» (69 / اعراف)، نعمت های الهی را یاد کنید (پاس بدارید) تا رستگار شوید. این کلمه به صورت جمع 34 بار در قرآن مجید آمده است.

82 اِلْیاس:

این شخص بزرگوار یکی از پیامبران خداست و از اینکه در قرآن مجید در ردیف انبیاء بنی اسرائیل شمرده شده می توان به دست آورد که از پیامبران بنی اسرائیل است. در مجمع البیان از ابن عباس و محمد بن اسحق و غیره، نقل

ص:61

شده که: او از انبیاء بنی اسرائیل و از اولاد هارون برادر موسی می باشد. «وَ اِنَّ اِلْیاسَ لَمِنَ الْمُرْسَلینَ» (23 / صافّات)، یعنی: الیاس از پیامبران بود … (تکرار: 2)

83 اِلْ یاسین:

الیاس. مرحوم علامه طبرسی قدّس سره، در مجمع البیان از ابن عباس نقل می کند: آل یاسین عبارتند از آل محمد صلی الله علیه و آله و یاسین اسم آن حضرت است. در تفسیر برهان 12 روایت نقل شده که: آل یاسین عبارتند از آل محمد صلی الله علیه و آله. «سَلامٌ عَلی اِلْ یاسین» (130/صافات)، یعنی: سلام بر الیاسین. (تکرار: 1).

84 اَم:

آیا، یا. مثل «وَ اِنْ اَدْری اَقَریبٌ اَمْ

بَعیدٌ ما تُوعَدُونَ» (109 / انبیاء)، یعنی: نمی دانم آیا نزدیک یا دور است آنچه وعده داده می شوید و مثل «سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ» (6 / بقره)، یعنی: برای

ص:62

آنها یکسان است خواه بترسانی یا نترسانی ایمان نمی آورند. (تکرار: 137).

85 اَمْت:

بلندی. مکان مرتفع (اقرب الموارد). «لا تَری فیها عِوَجا وَ لا اَمْتا» (107/ طه)، یعنی: در زمین پستی و بلندی نمی بینی. (تکرار: 1).

86 اَمَد:

مدّت. زمان. «فَطالَ عَلَیْهِمُ الاَْمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ» (16 / حدید)، یعنی: مدّت بر آنها دراز شد، دلهایشان سخت گردید.

راغب گوید: تفاوت اَمَد و اَبَد آن است که اَبَد به معنی زمان غیر محدود و اَمَد به معنی زمان محدود ولی مجهول الحدّ است. و فرق

میان زمان و اَمَد، آن که اَمَد به اعتبار آخر مدّت گفته می شود ولی زمان شامل اوّل و آخر مدّت است. اَمَد، (تکرار: 4).

87 اَمْر:

چیز، کار، جمع آن امور است. مثل «وَ اِذا قَضی اَمْرا فَاِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ» (117/بقره)، یعنی: چون چیزی را اراده کند،

ص:63

بدان گوید: باش پس می شود و مثل «وَ شاوِرْهُمْ فِی الاَْمْرِ» (159/آل عمران)، یعنی: در کار با آنها مشورت کن و مثل «اِلَی اللّه تُرْجَعُ الاُْمُورِ» (210/بقره)، یعنی: کارها به خدا بر می گردد. عاقبت کارها با خدا و برای خداست. دیگری: دستور و فرمان، قاموس گوید: «اَلاَْمْرُ ضِّدُ النَّهْیِ» مثل «قُلْ اَمَرَ رَبّی بِالْقِسْطِ» (29/اعراف)، یعنی: بگو خدایم به عدل فرمان داده است. این کلمه با مشتقات آن 248 بار در قرآن آمده است.

اَمّارَة: مبالغه است، به معنای بسیار امرکننده. «اِنَّ النَّفْسَ لاََمّارَةٌ بِالسُّوءِ» (53/یوسف)، یعنی: نفس به بدی، بسیار امرکننده است. (تکرار: 1).

ایتْمار: یعنی قبول امر و مشورت. «اِنَ الْمَلاَءَ یَأْتَمِرُونَ بِکَ لِیَقْتُلُوکَ» (20/قصص)، یعنی: اشراف قوم درباره تو مشورت می کنند که

ص:64

تو را بکشند. «وَ أْتَمِرُوا بَیْنَکُمْ بِمَعْرُوفٍ» (6/طلاق)، یعنی: مابین خودتان به شایستگی مشورت کنید.

راغب گوید: مشورت را از آن جهت ایتمار گویند که مشورت کنندگان امر یکدیگر را قبول کنند. (تکرار: 2).

88 اِمْر:

ناپسند و عجیب. «لَقَدْ جِئْتَ شَیْئا

اِمْرا» (71/کهف)، حقا که کار ناپسندی کردی. (تکرار: 1).

89 اَمْس:

دیروز. «قَتَلْتَ نَفْسا بِالاَْمْسِ» (19 / قصص)، یعنی: دیروز کسی را کشتی. در آیه فوق ظاهرا مراد دیروز حقیقی است. در بعضی از آیات می شود گفت که: مطلب گذشته، مراد است. مانند «فَجَعَلْناها حَصیدا کَاَنْ لَّمْ تَغْنَ بِالاَْمْسِ» (24 / یونس)، و آن چنان آن را درو می کنیم که (گویی) هرگز نبوده است. در قرآن مجید فقط چهار بار آمده، آن

ص:65

هم با الف و لام (اَلاَْمْس).

90 اَمَل:

آرزو، امید. «ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَیُلْهِهِمُ الاَْمَلُ» (3 / حجر)، بگذار بخورند و برخوردار شوند و آرزو سرگرمشان کند، (تکرار: 2).

91 اُمّ:

مادر، اصل و پایه هر چیزی که چیزهای دیگر به آن منضّم شود. «وَ اَوْحَیْنا اِلی اُمِّ مُوسی اَنْ اَرْضِعیهِ» (7 / قصص)، یعنی: ما به مادر موسی الهام کردیم که او را شیرده.

92 اُمَّهات مؤمنین:

زنان حضرت رسول صلی الله علیه و آله اند. «اَلنَّبِیُّ اَوْلی بِالْمُؤْمِنینَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ وَ اَزْواجُهُ اُمَّهاتُهُمْ» (6 / احزاب)، یعنی: پیامبر، به مؤمنان از خودشان برتر است و همسران وی مادر مؤمنان اند. در این آیه، همسران حضرت به مادران مؤمنان تشبیه شده اند و مراد چنان که شیعه و سنّی

ص:66

تصریح کرده اند، حرمت تزویج است مثل مادران حقیقی و نیز احترام منظور است. ولی آنها به مؤمنین مَحْرَم نیستند نگاه کردن به آنها جایز نیست، میان آنها و مؤمنین توارث نیست و دخترانشان بر مؤمنان حرام نیستند. کلمه اُمَّهات (تکرار: 35).

93 اُمَّة:

جماعتی که وجه مشترک دارند، اُمّ در لغت به معنی قصد است. «آمِّینَ الْبَیْتَ الْحَرام» (2/مائده)، یعنی: قاصدان خانه خدا. بنابراین، امّت به کسانی گفته می شود که قصد مشترک و نظر مشترک دارند، راغب گوید: امّت هر جماعتی است که یک چیز مثل دین یا زبان و یا مکان آنها را جمع کند. مثلاً در آیه «کُلَّما دَخَلَتْ اُمَّةٌ لَعَنَتْ اُخْتَها» (38/اعراف)، یعنی: هر زمان گروهی وارد می شوند، گروه دیگر را لعن می کنند. منظور اشتراک در کفر و شرک است، در آیه

ص:67

«اِنَّ اِبْراهیمَ کانَ اُمَّةً قانِتا لِلّهِ» (120/نحل)،

یعنی: ابراهیم (به تنهایی) یک امّت بود مطیع فرمان خدا. گفته اند: او امّتی بود که فقط یک فرد داشت زیرا که آن روز فقط او مُوَحِدّ بود.

راغب گوید: یعنی او در عبادت خدا در مقام یک جماعت بود گویند: فلانی به تنهایی یک قبیله است. (تکرار: 51).

94 اُمَم:

جمع اُمّت است، آیه «وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِی الاَْرْضِ وَ لا طائِرٍ یَطیرُ بِجَناحَیْهِ اِلاّ اُمَمٌ اَمْثالُکُمْ» (38 / انعام)، یعنی: هیچ جنبنده ای در زمین و هیچ پرنده ای که با دو بال خود پرواز می کند نیست مگر این که امت هایی همانند شما هستند. تصریح دارد به این که جنبندگان و طیور دارای تشکیلات و نظامات اند و در زندگی اهداف مشترک و مقرّرات مخصوصی دارند. (تکرار: 12).

95 اُمّی:

درس ناخوانده. در المیزان

ص:68

فرماید: امّی منسوب به ام (مادر) است زیرا مهربانی مادر مانع از آن می شد که فرزندش را به دست معلّم بسپارد، فرزند فقط به تربیت مادر اکتفا می کرد. «وَ مِنْهُمْ اُمِّیُونَ لا یَعْلَمُونَ الْکِتابَ اِلاّ اَمانِیَّ» (78 / بقره)، یعنی: قسمتی از یهود بی سوادند، کتاب را جز دروغ هایی که علماء آنها می سازند، نمی دانند. کلمه اُمّی در دو جا، صفت حضرت رسول صلی الله علیه و آله آمده. «اَلَّذینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الاُْمِیَّ … فَآمِنُوا بِاللّه وَ رَسُولِهِ النَّبِیِّ الاُْمِیّ» (157 158 / اعراف)، یعنی: آنها که از فرستاده (خدا) پیامبر «امّی» پیروی می کنند … پس ایمان بیاورید به خدا و فرستاده اش، آن پیامبر درس

نخوانده. اُمّی و درس ناخوانده بودن، یکی از دلائل نبوّت و من عنداللّه بودن آن حضرت است زیرا که بعد از نبوّت عالی ترین احکام و

ص:69

علوم را آورد و دنیا را عوض کرد. و این کار از درس ناخوانده محال است مگر آن که این موهبت از جانب خدا باشد، آیه «وَ ما کُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِه مِنْ کِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِیَمینِکَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ» (48/عنکبوت)، هم معنی اُمّی را درباره آن حضرت روشن می کند و هم دلالت بر نبوّتش را، یعنی: تو پیش از نزول وحی کتابی نمی خواندی و با دست نمی نوشتی و اگر غیر آن بود، اهل باطل در کار تو شکّ می کردند و می گفتند در اثر خواندن و نوشتن چنین چیزها را آورده است. «هُوَ الَّذی بَعَثَ فِی الاُْمِّییّنَ رَسُولاً مِنْهُمْ»

(2/جمعه)، یعنی: او کسی است که در میان درس ناخوانده ها، پیغمبری از خودشان برانگیخت. مراد از اُمّییّن، اهل حجاز است. یهود ظاهرا غیر یهود را اُمّییّن می خواندند چنانکه قرآن از آنها نقل می کند. «لَیْسَ

ص:70

عَلَیْنا فِی الاُْمّییّنَ سَبیلٌ» (75/آل عمران). یعنی: در کتاب ما، غیر یهود را حرمتی نیست. (تکرار: 6).

96 اَمام:

جلو. «بَلْ یُریدُ الاِْنْسانُ لِیَفْجُرَ اَمامَه» (5 / قیامت)، (انسان شک در معاد ندارد) بلکه او می خواهد (آزاد باشد و) مادام العمر گناه کند. (تکرار: 1).

97 اِمام:

پیشوا.

راغب گوید: اِمام آن است که از وی پیروی و به وی اقتداء شود، خواه انسان باشد یا کتاب یا غیر آن، حق باشد یا

باطل جمع آن اَئِمَّه است. «اِنّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ اِماما قالَ وَ مِنْ ذُرِّیَتی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمینَ» (124 / بقره)، یعنی: من تو را امام و رهبر مردم قرار دادم، ابراهیم عرض کرد: از دودمان من (نیز امامانی) قرار بده، خداوند فرمود: پیمان من به ستمکاران نمی رسد (و تنها آن دسته از فرزندان تو که

ص:71

پاک و معصوم باشند، شایسته این مقامند). این کلمه به صورت مفرد و جمع 12 بار در قرآن آمده.

98 اَمّا:

حرف شرط و تفصیل و تأکید است و استعمال آن در تفصیل بیشتر است. مثل «اَمّا اَحَدُکُما فَیَسْقی رَبَّهُ خَمرا وَ اَمَّا الاْخَرُ فَیُصْلَبُ» (41/یوسف)، یعنی: اما یکی از شما (آزاد می شود و) ساقی شراب برای صاحب خود خواهد شد و اما دیگری به دار آویخته می شود. «فَاَمّا ثَمُودُ فَاُهْلِکُوا بِالطّاغِیَةِ وَ اَمّا عادٌ فَاُهْلِکُوا بِریحٍ صَرْصَرٍ» (5 و 6 / حاقّه)، یعنی: امّا قوم ثمود با عذابی سرکش هلاک شدند. و امّا قوم عاد به وسیله تند بادی سرد و پر صدا به هلاکت رسیدند. می بینیم که: اَمّا میان دو کس و دو قوم تفصیل می دهد و آنها را از هم جدا می کند. (تکرار: 58).

99 اِمّا:

سه معنی اصلی دارد، اِبهام،

ص:72

تخییر، تفصیل به شرح زیر:

اِبهام: نامشخص بودن. مثل «وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لاَِمْرِ اللّه اِمّا یُعَذِّبُهُمْ وَ اِمّا یَتُوبُ عَلَیْهِمْ» (106/توبه)، یعنی: وضع و آینده آنها مبهم است یا خدا عذاب می کند و یا می بخشد (تکرار: 30).

تَخْییر: اختیار داشتن. مثل «اِمّا اَنْ تُعَذِّبَ وَ اِمّا اَنْ تَتَّخِذَ فیهِمْ حُسْنا» (86/کهف)، یعنی: اختیار داری خواه عذاب بکنی و خواه نیکو رفتار نمائی.

تَفْصیل: جدا کردن. مثل «اِنّا هَدَیْناهُ السَّبیلَ اِمّا شاکِرا وَ اِمّا کَفُورا» (3 / انسان)، ما راه را به او نشان دادیم، خواه شاکر باشد (و پذیرا گردد) و یا کفران کند.

100 اَمِنَ:

اَمْن، ایمنی، آرامش قلب. خاطر جمع بودن. اَمْن و اَمانة و اَمان در اصل به یک معنی اند (مفردات). «فَاِنْ اَمِنَ بَعْضُکُمْ

ص:73

بَعْضا» (283 / بقره)، یعنی: اگر بعضی از شما به بعضی خاطر جمع باشد، یعنی به او اطمینان داشته باشد که خیانت نخواهد کرد. (تکرار: 4).

101 آمِن:

خاطر جمع، کسی که در او ایمنی است و یا شهری که ایمن است. «مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِنا» (97 / آل عمران)، یعنی: هر کس داخل آن (خانه خدا) شود، در امان خواهد بود. «رَبِّ اجْعَلْ هذا بَلَدا آمِنا» (126/بقره)، یعنی: پروردگارا! این سرزمین را شهر امنی قرار ده. (تکرار: 6).

102 آمِنَة:

به معنی امن است، امین در لغت به معنی فاعل و مفعول (آمن و مأمون) هر دو آمده است. در آیه «وَ اَنَا لَکُمْ ناصِحٌ اَمینٌ» (68 / اعراف). و نظائر آن ممکن است امین به معنی اسم فاعل باشد، یعنی: من به شما ناصح و خیرخواهم و مطمئنم که خیر

ص:74

خواهم و همچنین در آیه «اِنّی لَکُمْ رَسُولٌ اَمینٌ» (107/شعراء)، یعنی: من برای شما

رسول امینی هستم. و امثال آن، از رسالتم مطمئنم. امانت را از آن جهت امانت گویند که شخص امانت گذار از خیانت آن که امانت پیش اوست مطمئن و ایمن است. (تکرار: 2).

103 اِیمان:

تسلیم تؤأم با اطمینان خاطر. «اَلَّذینَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ» (12/انعام)، یعنی: تنها کسانی که سرمایه های وجود خویش را از دست دادند و گرفتار خسران شدند ایمان نمی آورند. مؤمن کسی است که به حقّ تسلیم باشد و آن قهرا با عمل توأم است و بدون آن مصداق ندارد. (تکرار: 45).

104 اَمَة:

کنیز مملوک. «وَ لاََمَةٌ مُؤْمِنَةٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکَةٍ» (221 / بقره)، یعنی: کنیز با ایمان، از زن آزاد بت پرست، بهتر

ص:75

است. جمع آن در قرآن اِماء آمده. «وَ اَنْکِحُوا الاَْیامی مِنْکُمْ وَ الصّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ اِمائِکُمْ اِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللّه مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّه واسِعٌ عَلیمٌ» (32/نور)، مردان و زنان بی همسر را همسر دهید و همچنین غلامان و کنیزان صالح و درستکارتان را اگر فقیر و تنگدست باشند، خداوند آنان را از فضل خود بی نیاز می سازد، خداوند واسع و آگاه است.

105 اَنْ:

حرفی است که بر چهار وجه می باشد:

1 حرف مصدری ناصب مضارع مثل «وَ اَنْ تَصُومُوا خَیْرٌ لَکُمْ» (184 / بقره)، یعنی: و روزه داشتن، برای شما بهتر است. «صَوْمُکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ».

2 مخفّف از ثقیله. مثل «عَلِمَ اَنْ سَیَکُونُ مِنْکُمْ

مَرْضی» (20 / مزمّل)، یعنی: او می داند به زودی گروهی از شما بیمار می شوند، که در

ص:76

اصل اَنَّ می باشد.

3 مُفَسِّره که ماقبل خود را تفسیر می کند مثل «فَاَوْحَیْنا اِلَیْهِ اَنِ اصْنَعِ الْفُلْکَ» (27/مؤمنون)، یعنی: ما به نوح وحی کردیم که کشتی را بساز.

4 تأکید مطلب و اغلب پس از حرف لَمّا واقع می شود. «فَلَمّا اَنْ جاءَ الْبَشیرُ اَلْقاهُ عَلی وَجْهِه» (96 / یوسف)، یعنی: اما هنگامی که بشارت دهنده ای آمد، آن (پیراهن) را بر صورت او افکند. (تکرار: 617).

106 اِنْ:

بر چهار وجه باشد:

1 حرف شرط که دو (شرط و جزاء) را جزم دهد، به معنی اگر مثل «اِنْ یَنْتَهُوا یُغْفَرْ لَهُمْ»

(38/انفال)، اگر از کفر خویش دست بردارند، گناهان گذشته آنها بخشیده شود.

2 مخفَّف از ثقیله و اکثرا در جوابش لام مفتوح می باشد. مثل «اِنْ کانَ وَعْدُ رَبِّنا

ص:77

لَمَفْعُولاً» (108 / اسراء)، البته وعده خدای ما محققّا واقع خواهد شد.

3 حرف نفی. «اِنْ عِنْدَکُمْ مِنْ سُلْطانٍ» (68/یونس)، شما هیچ گونه دلیلی بر این ادعا ندارید.

4 تأکید نفی مثل: ما اِنْ یَخْرُجْ زَیْدٌ. این کلمه با ترکیب همه معانی اشاره شده 692 بار در قرآن تکرار شده است.

107 اَِنَّ:

به (فتح و کسر الف) هر دو حرف تأکیدند و برای تأکید مطلب ذکر می شوند. مثل «اِنَّ اللّه عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیر» (1 / فاطر)، یعنی: او بر هر چیزی قادر است. فرق

مشهور میان این دو حرف آن است که اِنَّ (به کسر اوّل) غالبا در ابتدای جمله و اَنَّ (به فتح اوّل) غالبا وسط جمله به کار می رود. اِنَّ (تکرار: 2442) و اَنَّ (تکرار: 542).

108 اَِنّما:

(به فتح و کسر الف) فقط و این است، جز این نیست، مثل «قُلْ اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی اِلَیَّ اَنَّما اِلهُکُمْ اِلهٌ واحِدٌ»

ص:78

(6/فُصِّلَت)، بگو من فقط انسانی مثل شما هستم که این حقیقت بر من وحی می شود که معبود شما تنها یکی است. (تکرار: 146).

109 اَنَا:

من، ضمیر رفع و در مذکّر و مؤنّث یکسان باشد. مثل «اِنْ اَنَا اِلاّ نَذیر» (188/اعراف)، من فقط بیم دهنده ام. (تکرار: 68).

110 اُنْثی:

به معنی ماده است مقابل نر،

خواه انسان باشد یا غیر آن. مثل «مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَکَرٍ اَوْ اُنْثی» (97 / نحل)، یعنی: هر کس عمل صالح کند خواه مرد باشد یا زن. که مراد انسان است و «اللّه یَعْلَمُ ما تَحْمِلُ کُلُّ اُنْثی» (8/رعد)، یعنی: خدا از جنین هایی که هر انسان یا حیوان مادّه ای حمل می کند آگاه است. که شامل تمام ماده ها است اعمّ از انسان و غیره. جمع آن اِناث است. مثل «یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ اِناثا وَ یَهَبُ لِمَنْ یَشاءُ الذُّکُورِ» (49/شوری)، یعنی: و به هر کس

ص:79

اراده کند، دختر می بخشد و به هر کس بخواهد پسر. اُنْثَیَیْن تثنیه اُنْثی است «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الاُْنْثَیَیْنِ» (11/نساء)، یعنی: که سهم (میراث) پسر، به اندازه سهم دو دختر باشد. (تکرار: 30).

111 اُنْس:

الفت. «لا تَدْخُلُوا بُیُوتا … حَتّی تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلی اَهْلِها» (27/نور)، یعنی: در خانه هایی وارد نشوید … تا اجازه بگیرید و بر اهل آن خانه سلام کنید. مجمع از ابو ایوب انصاری نقل کرده که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: استیناس آن است که سُبْحانَ اللّهِ، اَلْحَمْدُ للّهِ، اللّه اَکْبَرُ گویند و بر اهل خانه تَنَحْنُح(1) کنند. و بر اهل خانه سلام کنند، آنَسَ را دانستن و دیدن و احساس

ص:80


1- صدا در سینه گردانیدن، سینه صاف کردن.

کردن گفته اند (قاموس). مثل «آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ نارا» (29 / قصص)، یعنی: از جانب کوه آتشی مشاهده کرد. (تکرار: 111).

112 اِنْس:

بشر خلاف جِنّ. در قرآن مجید پیوسته در مقابل جنّ به کار رفته. «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِْنْسَ اِلاّ لِیَعْبُدُونَ» (56/ذاریات)، یعنی: من جن و انس را نیافریدم جز برای این که عبادتم کنند (و از این طریق تکامل یابند و به من نزدیک شوند). واحد آن اِنسِیّ است مثل «فَلَنْ اُکَلِّمَ الیَوْمَ اِنْسِیّا» (26/مریم)، یعنی: و با احدی امروز سخن نمی گویم (این نوزاد خودش از تو دفاع خواهد کرد). جمع آن اُناس و اَناسیّ است. مثل «قَدْ عَلِمَ کُلُ اُناسٍ مَشْرَبَهُمْ» (60/بقره)، یعنی: به طوری که هر یک (از طوایف دوازده گانه بنی اسرائیل) چشمه مخصوص خود را می شناخت. «وَ اَناسِیّ کَثیرا»

ص:81

(49/فرقان)، یعنی: و انسان های بسیار. اِنس

18 بار در قرآن و اُناس 5 بار و اِنسیّ و اَناسِیّ 1 بار در قرآن آمده است: از مجموع 18 محل در هفت محل، اِنس قبل از جنّ و در یازده محل، جنّ قبل از اِنس آمده است، بنابراین نمی شود گفت: چون جنّ پیش از انس به وجود آمده لذا پیش از آن ذکر می شود، زیرا در این صورت می بایست در همه جا، پیش از اِنس بیاید، قبل و بعد ذکر شدن آنها روی تقریب های به خصوصی است که با تدبّر در آیات روشن می شود.

113 اِنْسان:

با مراجعه به موارد آن خواهیم دید که از آن جسد ظاهری و صورت ظاهری مراد نیست، چنان که در بشر مراد است، بلکه باطن و نهاد و استعداد و انسانیّت و عواطف او در نظر است، مثل

«اِنَّ الاِْنْسانَ لَظَلُومٌ کَفّار» (34 / ابراهیم)، یعنی:

ص:82

انسان ستمگر و کفران کننده است. «وَ کانَ الاِْنْسانُ عَجُولاً» (11/اسراء)، یعنی: و انسان همواره عجول است. «وَ کانَ الاِْنْسانُ اَکْثَرَ شَیْءٌ جَدَلاً» (54/کهف)، یعنی: ولی انسان بیش از هر چیز به جدل می پردازد. «لَیْسَ لِلاِْنْسانِ اِلاّ ما سَعی» (39/نجم)، یعنی:

برای انسان بهره ای جز سعی و کوشش او نیست. «وَ وَصَّیْنَا الاِْنْسانَ بِوالِدَیْهِ اِحْسانا» (15/احقاف)، یعنی: ما به انسان توصیه کردیم که به پدر و مادرش نیکی کند. فرق مشروح میان انسان و بشر در بشر خواهد آمد. (تکرار: 65).

114 اَنْف:

بینی. «وَ الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ وَ الاَْنْفَ بِالاَْنْفِ» (45/ مائده)، چشم در مقابل چشم و بینی در مقابل بینی است.

آنِفا: هم اکنون. «ماذا قالَ آنِفا» (16/محمد)، یعنی: هم اکنون چه گفت؟ در

ص:83

مجمع البیان گوید: آنِفا یعنی در اوّلین وقتی که به ما نزدیک است. (تکرار: 1).

115 اَنام:

خلق، جنّ و انس. مطلق خلق اعمّ از جنّ و انس (قاموس). «وَ الاَْرْضَ وَضَعَها لِلاَْنامِ» (10/رحمن)، یعنی: و زمین را برای خلایق آفریدیم. در مجمع البیان انسان ها معنی کرده و در کَشّاف مطلق آنچه در روی زمین از جنبندگان است، گفته. و چون سوره اَلرَّحْمن درباره جنّ و انس است احتمال قوی آن است که مطلق جنّ و انس مراد باشد. (تکرار: 1).

116 اَنّی:

ظرف زمان و مکان است و برای

(صفحه 91)

بحث از آن دو باشد و در استفهام نیز به کار می رود، معنای فارسی آن: کی و کجا و چطور، است (اَیْنَ، مَتی، کَیْفَ). مثل «یا مَرْیَمَ اَنّی لَکِ هذا» (37 / آل عمران)، یعنی: ای مریم این طعام برای تو از کجاست؟ و مثل

ص:84

«اَنّیجِئْتَ» کی آمدی؟ و مثل «اَنّی یُحْیی هذِهِ اللّه بَعْدَ مَوْتِها» (259 / بقره)، یعنی: خدا این مردگان را چطور زنده می کند؟ «نِساؤُکُمْ حَرْثٌ لَکُمْ فَأْتُوا حَرْثَکُمْ اَنّی شِئْتُمْ» (223/بقره)، یعنی: زنان شما، محلّ بذرافشانی شما هستند، پس هر زمان که بخواهید، می توانید با آنها آمیزش کنید. (تکرار: 28).

117 آنآء:

ساعت ها. مفرد آن را أِنی (بر وزن عِنَب و فَرَس و صُرَد) گفته اند.

(مفردات). «یَتْلُونَ آیاتِ اللّه آناءَ اللَّیْلِ» (113/آل عمران)، یعنی: در ساعات شب آیات خدا را تلاوت می کنند. (تکرار: 3).

118 اِنآء:

ظرف. «اِلاّ اَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ اِلی طَعامٍ غَیْرَ ناظِرینَ اِنیهُ» ، (53 / احزاب)، یعنی: مگر به شما اجازه برای صرف غذا داده شود در انتظار وقت غذا ننشینید. جمع آن آنیه است. «وَ یُطافُ

ص:85

عَلَیْهِمْ بِانِیَةٍ مِنْ فِضَّة» (15 / انسان)، یعنی: ظرف هایی از نقره بر آنها گردانده می شود. (تکرار: 3).

119 اَنی:

نزدیک شدن، رسیدن. «اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذینَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ» (16/ حدید)، یعنی: آیا وقت آن نرسیده است که قلوب مؤمنان برای یاد خدا خاشع شود. «حَمیمٍ آنٍ» آب جوشانی است که به شدّت حرارت رسیده. «یَطُوفُونَ بَیْنَها وَ بَیْنَ حَمیمٍ آنٍ» (44/رحمن)، یعنی: میان آن دوزخ و آن آب سوزان، در رفت و آمد هستند. «تُسْقی مِنْ عَیْنٍ آنِیَةٍ» (5 / غاشیه)، یعنی: از چشمه ای که به شدت حرارت رسیده آب داده شوند. (تکرار: 3).

120 اَهل:

خانواده، خاندان. «وَ لَوْ اَنَّ أَهْلَ الْقُری امَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّمآءِ وَ الاَْرْضِ» (96 / اعراف)، و اگر مردمی که در شهرها و آبادی ها زندگی

ص:86

دارند، ایمان بیاورند و تقوا پیشه کنند، برکات آسمان و زمین را بر آنها می گشاییم. ناگفته نماند بنا بر استعمال قرآن مجید و گفته اهل لغت، اهل در صورتی استعمال می شود که میان یک عده افراد انس و پیوند جامعی بوده باشد مثل پدر، و شهر، کتاب، علم و غیره. (تکرار: 127).

121 اَهْلِیّ:

مأنوس و آشنا، در مقابل وَحْشیّ است که به معنی کنار و ناآشنا است. قرآن کریم آنان را که با پیغمبری هم عقیده باشند و به او ایمان آورند اهل او و ذریّه او می داند و کسانی را که فرزند نسبی وی باشند در صورت ایمان نیاوردن از اهل او بیرون می داند. درباره حضرت نوح بعد از طوفان و غرق شدن پسرش گفت: «رَبِّ اِنَّ ابْنی مِنْ اَهْلی وَ اِنَّ وَعْدَکَ الْحَقّ» (45 / هود)، یعنی: خدایا پسرم از اهل من است و وعده تو حق است وعده داده بودی که اهل مرا از

ص:87

غرق نجات دهی پس چرا پسرم غرق شد؟ خدا در جواب فرمود: «اِنَّهُ لَیْسَ مِنْ اَهْلِکَ اِنَّهُ

عَمَلٌ غَیْرُ صالِحٍ» (46/هود)، یعنی: او حتما از اهل تو نیست، او عملش غیرصالح است.

122 اَهْلُ الْبَیْت:

حضرت زهرای مرضیه علیهاالسلام و امام علی و امام حسن و امام حسین علیهم السلام می باشند. کلمه اَهْلُ الْبَیْت فقط 2 بار در قرآن مجید آمده است یکی درباره حضرت ابراهیم علیه السلام که ملائکه به زنش گفتند: «رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَکاتُهُ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ اِنَّهُ حَمیدٌ مَجید» (73 / هود)، یعنی: این رحمت خدا و برکاتش بر شما خانواده است چرا که حمید و مجید است. دیگری درباره اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله «اِنَّما یُریدُ اللّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیرا» (33/احزاب)، یعنی: خداوند فقط می خواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و

ص:88

کاملاً شما را پاک سازد. و این همان آیه معروف تطهیر است و مراد از آن پنج تن آل عبا صلوات اللّه علیهم هستند. مسلمانان به تبعیت از قرآن، کلمه اهل بیت را در اهل بیت حضرت رسول استعمال کرده اند و به طوری شهرت یافته که اراده دیگری از این کلمه محتاج به قرینه است.

123 اَوْ:

یا، حرف عطف است و تا یازده معنی برای آن شمرده اند (اقرب الموارد) از جمله، شکّ. مثل «قالُوا لَبِثْنا یَوْما اَوْ بَعْضَ یَوْم» (19/کهف)، یعنی: گفتند: یک روز یا قسمتی از روز را توقف کردیم. از جمله، اِبهام. مثل «قُلِ اللّه وَ اِنّا اَوْ اِیّاکُمْ لَعَلی هُدیً اَوْ فی ضَلالٍ مُبین» (24/سبا)، یعنی: بگو اللّه و ما یا شما بر (طریق) هدایت یا در ضلالت آشکاری هستیم. (تکرار: 280).

124 اَوْب:

بازگشت. «اِنَّ اِلَیْنا اِیابَهُمْ»

ص:89

(25/غاشیه)، یعنی: راستی بازگشت آنها به سوی ماست، مَأب مصدر میمی به معنی بازگشت و اسم زمان، (زمان بازگشت) و اسم مکان، (مکان بازگشت) آمده است. مثل «اِلَیْهِ اَدْعُوا وَ اِلَیْهِ مَأب» (36 / رعد)، یعنی: به سوی او دعوت می کنم و بازگشت (همگان) به سوی او است. که به قرینه «اِلی» به معنی مصدر است و مثل «اِنَّ جَهَنَّمَ کانَتْ مِرصادا، لِلطّاغینَ مَآبا» (21 22 / نباء)، یعنی: جهنم، کمینگاهی است بزرگ. و محل بازگشتی برای طغیانگران. که به قرینه «جهنم» به معنای مکان بازگشت است. (تکرار: 1) و کلمه مَأب (تکرار: 9).

125 اَوّاب:

صیغه مبالغه است یعنی بسیار رجوع کننده. «اِنّا وَجَدْناهُ صابِرا نِعْمَ الْعَبْدُ اِنَّهُ اَوّاب» (44 / ص)، یعنی: ما او را شکیبا یافتیم، چه بنده خوبی که بسیار

ص:90

بازگشت کننده به سوی خدا بود. و آن صفت کسانی است که پیوسته به اطاعت و استغفار و دعا و ترک معاصی به سوی خدا رجوع می کنند، اَوّ ابین جمع اَوّاب است. «فَاِنَّهُ کانَ لِلاَْوّابینَ غَفُورا» (25/اسراء)، یعنی: او توبه کنندگان را می بخشد. (تکرار: 5).

126 اَوْد:

سنگینی: «آدَ، یَؤُدُ» یعنی سنگینی کرد و در اصل خم شدن از سنگینی است (مفردات). «وَ لا یَؤُدُهُ حِفْظُهُما» (255/بقره)، یعنی: نگهداشتن آسمان ها و زمین، خدا را سنگینی نمی کند و او را به زحمت نمی اندازد. (تکرار: 1).

127 اَوْل:

رجوع.

تَأویل: برگشت دادن و برگشتن است، مثلاً حضرت یوسف در خواب دید: یازده ستاره و خورشید و ماه بر او سجده می کنند، بعد از سال ها رنج و زحمت که در مصر به مقام

ص:91

بزرگ رسید: چون خانواده اش به مصر منتقل شدند یازده برادر و پدر و مادرش بر او خضوع کردند گفت: «یا اَبَتِ هذا تَأْویلُ رُؤْیایَ مِنْ قَبْلُ» (100 / یوسف)، یعنی: پدرم این تأویل خواب گذشته من است. در این جا می بینیم که خواب دیدن به صورت یک خبر و تأویل، وقوعِ خارجی آن است. (تکرار: 17).

128 آل:

اهل. در مفردات گوید: فقط در اشراف و بزرگان به کار می رود مثل آلُ اللّه،

در اشخاص ناشناس و زمان و مکان به کار نمی رود. ناگفته نماند در قرآن کریم نیز چنین است چنانکه می خوانیم: آل موسی، آل هرون، آل ابراهیم، آل عمران، آل یعقوب و … در قرآن یک جا آمده: «فَاَسْرِ بِاَهْلِکَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّیْلِ» (81 / هود)، یعنی: در دل شب با خانواده ات (از این شهر) حرکت کن. در جای دیگر فرموده: «اِلاّ آلَ لُوطٍ نَجَّیْناهُمْ بِسَحَر»

ص:92

(34 / قمر)، یعنی: جز خاندان لوط را که سحرگاهان آنها را نجات دادیم. از این جا می فهمیم که آل به معنی اهل است. در خصوص فرعون آمده «فَاَخْذناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِی الْیَمِّ» (40 / قصص)، یعنی: ما نیز او و لشکریانش را گرفتیم و به دریا افکندیم. این آیه صریح است که فرعون و

لشکریانش غرق شده اند، در جاهای دیگر آمده «وَ اَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ اَنْتُمْ تَنْظُرُونَ» (50/بقره)، یعنی: و فرعونیان را غرق ساختیم و شما تماشا می کردید. در این جا از لشکریان با آل تعبیر شده، لشکریان فرعون چون پیرو و هم عقیده او بودند از این جهت خانواده و آلِ او حساب شده اند و این همان است که در اهل گذشت و گفتیم مردمان هم عقیده یک فرد، اهل او و آلِ اویند. نظیر آیه «وَ لَقَدْ اَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ

ص:93

بِالسِّنینَ وَ نَقْصٍ مِنَ الثَّمَراتِ» (130 / اعراف)، است که ملّت فرعون آل فرعون شمرده شده اند. یعنی: و ما نزدیکان فرعون (و قوم او) را به خشکسالی و کمبود میوه ها گرفتار کردیم. (تکرار: 26).

129 اَوَّل:

مقابل آخِر. و آن وصف است و مؤنّث اش اُولی است مثل اُخری «هُوَ الاَْوَّلُ وَ الاْخِرُ» (3 / حدید)، یعنی: اوست اوّل و در عالم وجود، کسی بر او سبقت ندارد و اوست آخِر که بعد از وی چیزی نیست. (تکرار: 24).

130 اُولُو:

صاحبان. «وَ ما یَذَّکَّرُ اِلاّ اُولُو الاَْلْبابِ» (7 / آل عمران)، یعنی: متذّکر نمی شوند مگر صاحبان عقول. این کلمه، جمع است و مفرد ندارد. (تکرار: 17).

131 اُولات:

صاحبان، مؤنث اُولُو است. مثل «وَ اُولاتُ الاَْحْمالِ اَجَلُهُنَّ اَنْ یَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ»

ص:94

(4/طلاق)، و عدّه زنان باردار این است که بار خود را بر زمین بگذارند. (تکرار: 2).

132 اُوْلاء:

آنها، اسم اشاره است به جمع

نزدیک، مذّکر و مؤنّث در آن یکسان است و چون هاء تثنیه به آن داخل شود گویند: هؤلاء و چون کاف خطاب به آن داخل شود گویند اوُلئِکَ و چون ضمیر کُمْ به آن اضافه گردد گویند: اُولئِکم مثل «اَکُفّارُکُمْ خَیْرٌ مِنْ اوُلئِکُمْ» (43 / قمر)، یعنی: آیا کفّار شما بهتر از این ها هستند؟ کلمه اوُلئِکَ (تکرار: 204).

133 اُوِّهِ:

تأسف. کلمه ای است که در مقام نالیدن از فشار و درد گفته می شود. در نهج البلاغه هست که در وقت یادآوری شهیدان صِفّین فرمود: «اَوِّه عَلی اِخْوانِیَ الَّذینَ قَرَؤُا الْقُرْآنَ فَاَحْکَمُوهُ» ، (تکرار: 2).

اَوّاه: صیغه مبالغه است از اَوْه. مثل «اِنَّ اِبْراهیمَ لاََوّاهٌ حَلیمٌ» (114/توبه).

راغب گوید:

ص:95

اَوّاه کسی است که ترس از خدا را آشکار کند، در نهایه آن را بسیار تضرّع کننده گفته است یعنی: چرا که ابراهیم مهربان و بردبار بود. در اصول کافی کتاب دعا باب اوّل از امام باقر علیه السلام نقل شده که اَوّاه را بسیار دعا کننده فرموده است. این کلمه با مشتقات آن 14 بار در قرآن آمده است

134 اِواء:

جای گرفتن، پناه بردن. «اِذْ اَوَی الْفِتْیَةُ اِلَی الْکَهْفِ» (10/کهف)، یعنی: چون جوان ها در غار جای گرفتند. «سَآوِی اِلی جَبَلٍ» (43/هود)، یعنی: زود به کوهی پناه می برم. (تکرار: 3).

135 اِیْ:

حرف جواب است به معنی آری. «وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ اَحَقُّ هُوَ قُلْ اِیْ وَ رَبّی» (53/یونس)، از تو می پرسند: آیا آن (وعده مجازات الهی) حقّ است؟ بگو: آری به خدا سوگند قطعا حق است. (تکرار: 1).

136 آیَة:

علامت، نشانه، عبرت، دلیل،

ص:96

معجزه. در متن قرآن همه این معانی را می توان یافت. معنای اصلی و حقیقی آیه، همان علامت و نشانه است چنانکه در قاموس و مفردات تصریح شده، معانی دیگر که ذکر شد همه با معنای اصلی قابل جمع اند و به قسمتی از کلمات قرآن که از محلّی آغاز و به مَقطعی ختم می شود آیه گوئیم زیرا که آن از نشانه های خداوند است و بشر از آوردن نظیر آن عاجز می باشد، موجودات عالَم را از آن جهت آیات اللّه می گوییم که نشانه های وجود خدا و صفات او هستند. در آیه «سَلْ بَنی اِسْرائیلَ کَمْ آتَیْناهُمْ مِنْ آیةٍ بَیِّنَة» (211 / بقره)، یعنی: از بنی اسرائیل بپرس «چه اندازه نشانه های

روشن به آنها دادیم»؟ منظور از آیه معجزه است و در آیه «اِنَّ آیَةَ مُلْکِهِ اَنْ یَأْتِیَکُمُ التّابُوتُ» (248 / بقره)، یعنی: نشانه حکومت

ص:97

او، این است که (صندوق عهد) به سوی شما خواهد آمد. به معنی دلیل است و در کریمه «فَالْیَوْمَ نُنَجّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً» (92/یونس)، یعنی: ولی امروز بدنت را (از آب) نجات می دهیم تا عبرتی برای آیندگان باشی. منظور از آن عبرت است و در آیه «مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ اُمُّ الْکِتابِ» (7/آل عمران)، یعنی: قسمتی از آن، آیات «محکم» (صریح و روشن) است که اساس این کتاب می باشد (و هرگونه پیچیدگی در آیات دیگر، با مراجعه به این ها، برطرف می گردد). مراد آیات قرآن است. در کریمه

«اَتَبْنُونَ بِکُلِّ ریعٍ آیَةً تَعْبَثُونَ» (128/شعراء) به عمارت، آیه اطلاق شده یعنی: آیا شما بر هرمکان مرتفعی نشانه ای از روی هوی و هوس می سازید؟ کلمه آیَة 86 بار و کلمه آیات 295 بار در قرآن مجید آمده است.

ص:98

137 اَیُّوب:

از انبیاء مشهور است. «وَ اَیُّوبَ اِذْ نادی رَبَّهُ اَنّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ اَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ فَکَشَفْنا ما بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ آتَیْناهُ اَهْلَهُ وَ مِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ ذِکْری لِلْعابِدینَ» (83 - 84 / انبیاء) یعنی: و ایوب را(به یادآور) هنگامی که پروردگارش را خواند (و عرضه داشت) بدحالی و مشکلات به من روی آورده و تو ارحم الرّاحمینی. ما دعای او را مستجاب کردیم و ناراحتی هایی را که داشت برطرف

ساختیم و خاندانش را به او باز گردانیدیم و همانندشان را بر آنها افزودیم، تا رحمتی از سوی ما باشد و تذکری برای عبادت کنندگان. (تکرار: 4).

138 اَیْد:

نیرو، قوّه. «وَ اذْکُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَاالاَْیْدِ» (17 /ص)، یعنی: یاد کن بنده ما داود را که نیرومند بود، در المیزان فرموده:

ص:99

نیرومند بود در تسبیح خدا و در حکومت و در علم و در جنگ که جالوت را کشت چنان که در سوره بقره هست. «وَ السَّماءَ بَنَیْناها بِاَیْدٍ» (47 / ذاریات)، یعنی: آسمان را با نیرو (باقدرت) ساختیم. (تکرار: 2).

139 اَیْک:

جنگل، بیشه، نی زار. مراد از اصحاب اَیْکَة در قرآن مجید قوم حضرت شعیب است. «کَذَّبَ اَصْحابُ الاَْیْکَةِ الْمُرْسَلینَ.

اِذْ قالَ لَهُمْ شُعَیْبٌ اَلا تَتَّقُونَ اِنّی لَکُمْ رَسُولٌ اَمین» (176 178 / شعراء)، یعنی: اصحاب ایکه (شهری نزدیک مدین) رسولان (خدا) را تکذیب کردند. هنگامی که شعیب به آنها گفت، آیا تقوی پیشه نمی کنید من برای شما رسول امینی هستم. گفته اند آن محلّی بود در نزدیکی مَدْیَن که شعیب برای آنها نیز مبعوث شده بود و نیز گفته اند که اَیْکَة نام شهری بود. اَیکه را نمی شود با مَدْیَن یکی

ص:100

دانست که درباره مَدْیَن آمده «وَ اِلی مَدْیَنَ اَخاهُمْ شُعَیْبا» (84/هود)، یعنی: و به سوی مدین برادرشان شعیب را فرستادیم. از این آیه می فهمیم که شعیب اهل مدین بود ولی درباره اَیکه «اَخاهُم» نیامده است. در سوره حِجر و شُعَراء و غیره روشن می شود:

اصحاب اَیْکَه نیز در اثر طغیان هلاک شده اند. در جوامع الجامع فرموده: در حدیث است شعیب به اهل مَدْیَن و اَیْکَة هر دو مبعوث شده بود. (تکرار: 4).

140 اَیِّم:

زن بی شوهر، جمع آن در قرآن اَیامی است. گاهی به مرد مجرّد نیز اَیِّم گویند (مفردات). در قاموس گوید: اَیِّم زنی بی شوهر است خواه دوشیزه باشد یا شوهر رفته و نیز مردی که زن ندارد. در آیه «وَ اَنْکِحُوا الاَْیامی مِنْکُمْ» (32 / نور)، زنان بی شوهر و مردان بی زن هر دو مرادند،

ص:101

یعنی: مردان و زنان بی همسر را همسر دهید. (تکرار: 1).

141 اَلاْن:

اکنون، حالا. اَلاْن اسم وقتی است که درآن هستی. «قالُوا الاْنَ جِئْتَ بِالْحَقّ»

(صفحه 111)

(71 / بقره)، گفتند اکنون حق را آوردی. (تکرار: 8).

142 اَیّانَ:

کی، کدام وقت و آن سؤال است از زمان آینده و نزدیک و به معنی مَتی است. «وَ ما یَشْعُرُونَ اَیّانَ یُبْعَثُونَ» (21/نَحْل)، نمی دانند کدام وقت برانگیخته می شوند. (تکرار: 6).

143 اَیْنَ:

کجا. ظرفی که با آن از مکان شیئی سؤال می شود چنان که با «مَتی» از زمان آن «یَقُولُ الاِْنْسانُ یَوْمَئِذٍ اَیْنَ الْمَفَرّ» (10/قیامت)، انسان در آن روز گوید: فرارگاه کجاست؟ (تکرار: 14).

144 اَیْنَما:

هرکجا، همان اَیْنَ است که «ما»

ص:102

به آن ملحق شده و متضمّن معنای شرط است و به دو فعل جزم می دهد. مثل «اَیْنَما

تَکُونُوا یَأْتِ بِکُمُ اللّه جَمیعا» (148 / بقره)، هر کجا باشید، خدا همه شما را می آورد. (تکرار: 3).

145 اَیُّ:

کدام یک، حرف استفهام و اِسْتِخْبار است. مثل «فَاَیُّ الْفَریقَیْنِ اَحَقُّ بِالاَْمْنِ» (81/انعام)، یعنی: پس کدام یک از دو گروه به ایمنی سزاوارتر است و «اَیُّها» در «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا» همان اَیُّ است که حرف ندا و هاء تنبیه به آن اضافه شده است. (تکرار: 50).

146 اِیّا:

فقط. مثل «اِیّاکَ نَعْبُدُ وَاِیّاکَ نَسْتَعینُ» (5/حمد)، فقط تو را می پرستیم و فقط از تو یاری می جوییم. کلمه اِیّایَ (تکرار: 25).

ص:103

ب (107 لغت)

147 باء:

حرف دوم از الفبای عربی و فارسی و حرف جَرّ است، اهل لغت برای آن چهارده معنی گفته اند. در اینجا بعضی از آنها که مناسب این کتاب است نقل می شود.

*****

1- تعدیه. مثل «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها» (160/انعام)، یعنی: هر کس کار نیکی بیاورد، ده برابر آن پاداش خواهد داشت چنان که می بینیم «باء» برای تعدیه فعل آمده است.

2 تأکید و آن را زائد گویند: ظاهرا زائد به معنی بی فائده نیست بلکه از این جهت که در تغییر معنی کلام مثل تعدیه و غیره نیست، آن را زائد گفته اند وگرنه مطلب را تأکید می کند و بی فایده نیست. در کلماتی که بعد از مادّه «کَفی» واقع اند «باء» را زائد گفته اند. مثل

«کَفی بِاللّه حَسیبا» (6/نساء)، یعنی: خداوند برای محاسبه کافی است. «وَ کَفی بِاللّه وَلّیا وَ

ص:104

کَفی بِاللّه نَصیرا» (45 / نساء) یعنی: و کافی است که خدا ولیّ شما باشد و کافی است که خدا یاور شما باشد. «کَفی بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسیبا» (14/اسراء)، یعنی: کافی است که امروز خود حسابگر خود باشی. در 27 محل از قرآن که فعل کَفی به صورت ماضی آمده، ما بعد همه باء است. جز آیه «وَ کَفی اللّه الْمُؤْمِنینَ الْقِتالَ» (25/ احزاب)، یعنی: و خداوند در این میدان مؤمنان را از جنگ بی نیاز ساخت (و پیروزی را نصیبشان کرد).

3 مَعَ (مصاحبت). «اُدْخُلُوها بِسَلامٍ مِنّا و بَرَکاتٍ» ، ای نوح با سلام و برکات پیاده شو، «فَادْخُلُوها بِسَلامٍ امِنین» (46 / حجر)، (فرشتگان الهی به آنها می گویند) داخل این باغ ها شوید با سلامت و امنیت.

4 ظرفیّت (ظرف زمان و مکان). «اِلاّ آلَ لُوطٍ نَجَیّْناهُم بِسَحَرٍ» (34 / قمر)، مگر آل لوط که

ص:105

وقت سحر نجاتشان دادیم.

148 بابِل:

مملکتی بود در محل کنونی مملکت عراق، مرکز آن نیز نامش بابِل بود، آن در کنار فرات و در محلّ فعلی شهر حِلّه بوده است، «وَ ما اُنْزِلَ عَلَی الْمَلَکَیْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ» (102 / بقره)، یعنی: (و نیز یهود) از آنچه بر دو فرشته بابل «هاروت» و «ماروت» نازل شد پیروی کردند. (تکرار: 1).

149 بِئْر:

چاه. «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَّشِیدٍ» (45/حج)، یعنی: و چه بسیار چاه پرآب و قصرهای محکم و مرتفع که بی صاحب

مانده، در نهایه آمده: گویند بئر چاه کهنه و قدیمی است که حفر کننده و مالک آن معلوم نیست … این نقل با کلمه مُعَطَّلَة خیلی مناسب است. (تکرار: 1).

150 بَأس:

سختی، ناپسند، بُؤْس و بَأْساء نیز همان معنی را دارد (مفردات). «وَاللّه اَشَدُّ

ص:106

بَأْسا وَ اَشَدُّ تَنْکیلا» (84 / نساء)، یعنی: و خداوند قدرتش بیشتر و مجازاتش دردناک تر است. در این آیه به نظر می آید که مراد از بأس سختی و صلابت باشد یعنی خدا از حیث صلابت و عقوبت سخت تر است. «وَ الصّابِرینَ فِی الْبَأْساء وَ الضَّرّاءِ وَ حینَ الْبَأْسِ» (177/بقره)، یعنی: در برابر محرومیت ها و بیماری ها و در میدان جنگ استقامت به خرج می دهند. بأس را در آیه،

شدت جنگ و جنگ معنی کرده اند و با اصل معنی کاملاً درست است. بائسِ در آیه «وَ اَطْعِمُوا الْبآئِسَ الْفَقیرَ» (28 / حجّ)، یعنی: و بینوای فقیر را نیز اطعام نمائید. کسی است که به او سختی رسیده است بنابراین، فقیر صفت بائِس است، زیرا ممکن است بائس غیر فقیر باشد. «عَذابٍ بَئیس» (165/اعراف)، یعنی: عذاب شدید.

ص:107

(تکرار: 25).

151 بَأساء:

سختی شدید. «وَ الصّابِرینَ فِی الْبَأْساءِ وَ الضَّرآءِ وَ حینَ الْبَأسِ» (177/بقره)، یعنی: و صبرکنندگان در سختی و ضرر شدید و در موقع جنگ. بیضاوی از اَزْهری نقل می کند: بَأْساء در سختی هائی گفته می شود که «خارج از بدن» باشد مثل سختی در اموال و غیره و ضَرّآءِ سختیی است که به «داخل بدن» رسد مثل مرض و زخم. صاحب المیزان ذیل آیه 214 از سوره بقره، نیز چنین گفته است. کلمه بأساء 4 بار در قرآن مجید آمده و پیوسته معادل ضرّآء واقع شده است.

(صفحه 118)

152 بِئْسَ:

فعل ذَمّ است و در تمام ذمّ ها به کار می رود. چنان که نِعْمَ در تمام مدح ها (مفردات). اصل آن از بُؤْس به معنی ناپسند است (اقرب). «فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ المِهاد»

ص:108

(206 / بقره) جهنّم برای او کافی است و بد جایگاهی است. (تکرار: 40).

153 بَتَْر:

بریدن (قطع). (تکرار: 1).

اَبْتَر: حیوانی که دُمش بریده شده و کسی که فرزند ندارد (قاموس).

راغب گوید:

بَتَر در بریدن دم به کار رفته، فرزند نداشتن و ذکر خیر نداشتن معنای ثانوی آن است گویند: فلانی اَبْتَر است یعنی فرزند ندارد و یا ذِکر خیر ندارد. «اِنَّ شانِئَکَ هُوَ الاَْبْتَر» (3/کوثر)، مسلما دشمن تو ابتر و بلا عقب است. یعنی: دشمن تو همو بی دنباله است. گویند: چون عبداللّه فرزند حضرت رسول صلی الله علیه و آله که از حضرت خدیجه بود از دنیا رفت، کفّار گفتند او اَبْتَر است و گویند: کُفّار گفتند چون محمّد از دنیا رود دین و آئین اش نیز از بین می رود و اثری از آن نمی ماند، لذا آیه فوق نازل شد. این سوره جواب هر دو

ص:109

قول است و خبر می دهد که نام مبارک و ذکر خیر و فرزندان و پیروان دین آن حضرت روزافزون و همیشگی خواهند بود. بقیّه

کلام در «کوثر» دیده شود. (تکرار: 1).

154 بَتْک:

قطع، شکافتن. «فَلَیُبَتِّکُنَّ آذانَ الاَْنْعامِ» (119 / نساء)، یعنی: پس گوش چهارپایان را بشکافند. بیضاوی بَتْک را در آیه، شکافتن گفته است و گوید: مراد شکافتن گوش بعضی از چهارپایان است که اعراب گوش آنها را شکافته و ذبح و سوار شدن و بار کردن آنها را تحریم می نمودند. (تکرار: 1).

155 بَتْل:

بریدن، اخلاص. «وَ اذْکُرِ اسْمَّ رَبِّکَ وَ تَبَّتَلْ اِلَیْهِ تَبْتیلا» (8 / مزمّل)، یعنی: نام پروردگارت را یاد کن و به سوی او اخلاص کن اخلاصی کامل، منظور بریدن از هوای نفس و خود را به خدا مخصوص کردن

ص:110

است، در نهایه و مفردات هست که

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «لا رَهْبانِیَّةَ وَ لا تَبَتُّلَ فِی الاِْسْلامِ» ، یعنی: در اسلام رهبانیت و بریدن از نکاح نیست. در قاموس گوید: بتول صفت فاطمه علیه السلام سیّده زنان جهان است، زیرا از زنان زمان خود و زنان امّت، در فضل و دین و حسب، بریده و ممتاز بود. (تکرار: 1).

156 بَثّ:

پراکندن. منتشر کردن. «فَاَحْیا بِهِ الاَْرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فیها مِنْ کُلِّ دابَّةٍ» (164/بقره)، یعنی: به وسیله باران زمین را پس از مرده شدن زنده کرد و در آن تمام جنبندگان را پراکند. (تکرار: 1).

157 بَجْس:

شکافته شدن، شکافتن. «فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتی عَشْرَةَ عَیْنا» (160/اعراف)، یعنی: از آن سنگ، دوازده

چشمه بشکافت.

راغب گوید: بَجْس اکثرا در

ص:111

چیزی که از محلّی تنگ بیرون آید، به کار می رود. (تکرار: 1).

158 بَحْث:

کاویدن، جستجو کردن. «فَبَعَثَ اللّه غُرابا یَبْحَثُ فِی الاَْرْضِ» (31/مائده)، سپس خداوند زاغی را فرستاد که در زمین جستجو (و کند و کاو) می کرد. (تکرار: 1).

159 بَحْر:

دریا. آب وسیع. «وَ جاوَزْنا بِبَنی اِسْرائیلَ الْبَحْرِ» (138 / اعراف)، یعنی: بنی اسرائیل را از دریا عبور دادیم در قاموس گوید: «اَلْبَحْر: اَلْماءُ الْکَثیرُ».

راغب گوید: آن در اصل هر محلّ وسیعی است که شامل آب زیاد باشد و به اعتبار سِعه در معانی دیگر نیز به کار رفته است. مثلاً به اسب تندرو به اعتبار سِعه سیرش گویند:

فَرَسٌ بَحْرٌ: نقل است که حضرت رسول صلی الله علیه و آله به اسبی سوار شد و فرمود: «وَجَدْتُهُ بحَرْا» و به آن که معلوماتش وسیع است

ص:112

گویند: بَحْرُ الْعُلوم و مُتِبَّحِر و به شتری که گوش آن را می شکافند به جهت سِعه شکاف می گفتند: بَحیرَة. (تکرار: 41).

160 بَخْس:

ناقص کردن، کم کردن. «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» (20 / یوسف)، او را به قیمت کم و ناقص فروختند. (تکرار: 7).

161 بَخْع:

کشتن و تلف کردن خود از اندوه. «لَعَلَّکَ باخِعٌ نَفْسَکَ اَلاّ یَکُونُوا مُؤْمِنینَ» (3/شعراء)، شاید تو خودت را تلف کنی از این که ایمان نمی آورند. (تکرار: 2).

162 بُخْل:

ضدّ سخاوت، خودداری از بخشیدن، راغب گوید: بخل امساک

موجودی است از محلّی که نباید امساک شود. «اَلَّذینَ یَبْخَلُونَ وَ یَأْمُرُونَ النّاسَ بِالْبُخْلِ» (37 / نساء)، یعنی: کسانی که بخل می ورزند و مردم را به بخل امر می کنند. (تکرار: 12).

163 بَدْء:

شروع. «فَبَدَءَ بِاَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ

ص:113

اَخیهِ» (76 / یوسف)، شروع کرد به ظروف آنان پیش از ظرف برادرش. (تکرار: 16).

164 بَدَر:

عجله کردن، سرعت گرفتن. «وَ لا تَأْکُلُوها اِسْرافا وَ بِدارا اَنْ یَکْبَرُوا» (6 / نساء)، یعنی: و پیش از آن که بزرگ شوند، اموالشان را از روی اسراف نخورید. (تکرار: 1).

165 بَدْر:

نام محلّی است مابین مکه و مدینه که جنگ معروف بدر درآن واقع شد. «وَ لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللّه بِبَدْرٍ وَ اَنْتُمْ اَذِلَّةٌ»

(123/آل عمران)، خداوند شما را در «بدر» یاری کرد (و بر دشمنان خطرناک پیروز ساخت) در حالی که شما (نسبت به آن ها) ناتوان بودید.

166 بَدْع:

ایجاد ابتکاری. باید دانست هر ایجادی اِبداع نیست بلکه اِبداع آن است که بدون سابقه و بدون پیروی از دیگران باشد،

ص:114

بهترین کلمه برای آن، اِبتکار است. «بَدیعُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ» (117 / بقره)، خدا آفریننده آسمان ها و زمین است. (تکرار: 4).

167 بَدْل:

عوض گرفتن. «اِلاّ مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْنا بَعْدَ سُوءِ» (95/اعراف)، سپس خوب را به جای بد عوض کرد.

راغب گوید: اِبدال، تَبدیل، تَبَدُّل و اِسْتِبْدال همه به معنی عوض گرفتن و قرار دادن چیزی است در جای

چیزی. «لا تَبْدیلَ لِکَلِماتِ اللّهِ» (64 / یونس)، برای کلمات خدا تغییری نیست یعنی یکی به جای دیگری قرار گرفته نمی شود. «… بِئْسَ لِلظّالِمینَ بَدَلاً» (50 / کهف)، شیطان و اولیاء او برای ظالمان به جای خدا، عوض بدی اند. (تکرار: 44).

168 بَدَن:

تن، جسد. «فَالْیَوْمَ نُنَجّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً» (92 / یونس)، یعنی: امروز تو را به وسیله بدنت نجات می دهیم تا

ص:115

برای کسانی که از پس تواند، عبرتی باشی یعنی زنده نجات یافتن تو، شدنی نیست فقط پیکرت را از آب بیرون خواهیم انداخت و آن نوعی از نجات تو است و آن هم برای عبرت دیگران. (تکرار: 1).

169 بُدْن:

جمع بَدَنَه به معنی شتر قربانی

است، «وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَکُمْ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ» (36 / حجّ)، یعنی: شتران قربانی را برای شما از نشانه های خدا قرار دادیم. (تکرار: 1).

170 بُدُوّ:

ظهور شدید (مفردات). «وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللّه ما لَمْ یَکُونُوا یَحْتَسِبُونَ» (47/زمر)، یعنی: از خدا برای آنان آنچه گمان نمی کردند آشکار شد. قاموس آن را مطلق ظهور گفته است. «وَ بَدا بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمُ الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ» (4/ممتحنه)، یعنی: میان ما و شما دشمنی و کینه آشکار شد. به جای ظهور رأی و مصلحت نیز به کار رفته. مثل

ص:116

«ثُمَّ بَدالَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الاْیاتِ لَیَسْجُنُنَّهُ حَتّی حینٍ» (35/یوسف)، بعد چنین مصلحت شد که او را تا مدّتی محبوس کنند. «وَ ما نَراکَ اتَّبَعَکَ اِلاَّ الَّذینَ هُمْ اَراذِلُنا بادِیَ الرَّأْیِ»

(27/هود)، یعنی: و کسانی را که از تو پیروی کردند جز گروهی اراذل ساده لوح نمی یابیم. کلمه «بادی» را بعضی بادء با همزه آخر و بعضی بادی با یاء آخر خوانده اند (مجمع البیان) بنا بر قرائت اوّل، اصل آن از بَدَءَ به معنی شروع و بنا بر قرائت دوّم از بُدُوّ به معنی ظهور است. بادِی الرَّأْیِ بنا بر معنی اول کسی است که ناپخته رأی باشد و بنا بر معنی دوّم کسی که اظهار رأی می کند در حالی که تحقیق نکرده است (مفردات). «بادِیَ الرَّأْیِ» در آیه اگر قید «اِتَّبَعَکَ» باشد معنی این می شود: بی آنکه تدبّر و تحقیق کنند. «سَواءً الْعاکِفُ فیهِ وَ الْبادِ» (25 / حج).

ص:117

«باد» دراینجا به معنی مسافر است که ظاهر می شود یعنی: مقیم و مسافر در آن یکسان است. (تکرار: 26).

171 بَدْو:

بادیه، صحرا. «وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ» (100 / یوسف)، یعنی: و شما را از آن بیابان (به این جا) آورد. در مجمع فرموده: بادِی کسی است که در بادیه ساکن باشد. (تکرار: 2).

172 بَذْر:

پاشیدن تخم و به اسراف کار از آن جهت مُبذِّر می گویند که مال را می پاشد و متفرّق می کند.

راغب گوید: تبذیر به معنی تفریق و اصل آن بذر پاشیدن است بعدا به طور استعاره به آن که مال خویش را ضایع می کند مُبَذِّر گفتند. «اِنَّ الْمُبَذِّرینَ کانُوا اِخْوانَ الشَّیاطین» (27/اسراء)، اسراف کاران برادران شیاطین اند. (تکرار: 3).

173 بَرَء:

خلاص شدن، کنار شدن،

ص:118

آفریدن. در مفردات آمده: بَرء و بَراء و تَبَرّی کنار شدن از چیزی است که مجاورت آن ناپسند است، لذاست که گویند: از مرض بری شدم و از فلان بری شدم. در قرآن کریم به هر دو معنی کنار شدن و آفریدن آمده است. «فَلَمّا تَبَیَّنَ لَهُ اَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّءَ مِنْهُ» (114 / توبه)، یعنی: چون بر ابراهیم روشن گردید که (عمویش) آزر دشمن خدا است از او کنار گرفت و بیزاری کرد. «اِنَّ اللّه بَرِیٌ مِنَ الْمُشْرِکینَ وَ رَسُولُهُ» (3/توبه)، یعنی: حقّا که خدا و رسولش از مشرکان کنار و بیزارند، معنی دوم را در «بَرِیَّه» بخوانید. کلمه بریء 11 بار در قرآن مجید آمده است.

174 بَرِیَّه:

مخلوقات. «اُوْلئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّة» (7 / بَیِّنَة)، یعنی: آنها بهترین خلق اند. با در

نظر گرفتن معنی برء که گفته شد، به نظر می آید که خلق را از آن جهت بَرِیّه گفته اند

ص:119

که از مادّه عالم کنار شده و به صورت انسان و زنده درآمده اند. (تکرار: 2).

175 بارِئ:

آفریننده. «هُوَ اللّه الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاَْسْماءُ الْحُسْنی» (24/حشر)، یعنی: اوست خدای اندازه گیر، آفریننده، صورت ده، برای اوست نام های خوب. با در نظر گرفتن آنچه در «برء بَرِیّه» گفتیم، شاید خدا را از آن جهت باری گوئیم، که به وسیله ایجاد، اشیاء را از نبودن کنار و به طرف بودن می کشاند. (تکرار: 31).

176 بُرْج:

آشکار شدن. «وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِیَّةِ الاُْولی» (33/احزاب)، یعنی: و همچون جاهلیت نخستین (در میان مردم)

ظاهر نشوید. در مجمع البیان ذیل آیه 60 از سوره نور گوید: تَبَرُّجْ آن است که زن زیبائی های خود را آشکار کند. «غَیْرَ مُتَبَرِّجاتٍ بِزینَةٍ» (60 / نور)، یعنی: زنانی که

ص:120

خودنمائی به زینت نمی کنند. اکنون می رسیم به آیاتی که راجع به بروج آسمان اند، بُروج که 3 بار در قرآن آمده است همان ستارگان اند که در آسمان می درخشند و به مناسبت ظهور و آشکار بودنشان که معنای اصلی برج است، بروج نامیده شده اند و آسمان به وسیله آنها زینت داده شده است. «وَ السَّماءِ ذاتِ البُرُوجِ» (1 / بروج)، یعنی: سوگند به آسمان که دارای برج های بسیار است. «وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِی السَّماءَ بُرُوجا وَ زَیَّناها لِلنّاظِرینَ»

(16/حجر)، یعنی: ما در آسمان برج هایی قرار دادیم و آن را برای بینندگان تزیین کردیم. (تکرار: 7).

177 بَرْح:

کنار رفتن. «فَلَنْ اَبْرَحَ الاَْرْضَ حَتّی یَأْذَنَ لِی اَبِی» (80 / یوسف)، یعنی: هرگز از این زمین کنار نمی روم تا

ص:121

پدرم اجازه دهد. (تکرار: 3).

178 بَرْد:

خنک. «قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْدا وَ سَلاما عَلی اِبْراهیم» (69 / انبیاء)، یعنی: گفتیم ای آتش بر ابراهیم خنک و سالم باش. (تکرار: 5).

179 بارِد:

اسم فاعل از بَرْد است. «وَ ظِلٍّ مِنْ یَحْمُومٍ لا بارِدٍ وَ لا کَریمِ» (44 / واقعه)، یعنی: و سایه ای از دود که نه خنک است و نه گوارا. (تکرار: 2).

180 بَرَد:

تگرگ. «وَ یُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فیها مِنْ بَرَدٍ فَیُصیبُ بِهِ مَنْ یَشاءُ وَ یَصْرِفُهُ عَمَّنْ یَشاءُ» (43 / نور)، یعنی: و از آسمان، از کوه هایی که در آن است دانه های تگرگ نازل می کند و هر کس را بخواهد، به وسیله آن زیان می رساند و از هر کس بخواهد، این زیان را برطرف می کند. (تکرار: 5).

181 بَرَر:

این مادّه در قرآن مجید به سه

ص:122

معنی زیر آمده و ریشه همه خشکی است که چون توأم با وسعت است در معنای احسان کننده و نیکوکار و نیکی و خوبی نیز به کار می رود:

1 بَرّ: خشکی، مثل «هُوَ الَّذی یُسَیِّرُکُمْ فِی البَرِّ وَ الْبَحْرِ» (22 / یونس)، یعنی: او کسی است که شما را در خشکی ودریا راه می برد.

(تکرار: 12).

2 بَرّ: احسان کننده و نیکوکار. مثل «اِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحیم» (28/طور)، یعنی: حقّا که اوست صاحب احسان وسیع و مهربان و مثل «وَ بَرّا بِوالِدَتی وَ لَمْ یَجْعَلْنی جَبّارا شَقِیّا» (32/مریم)، یعنی: مرا به مادرم نیکوکار قرار داد و جبّار و شقی نگردانیده. (تکرار: 8).

182 بِرّ:

نیکی، خوبی. مثل «اَ تَأْمُرُونَ النّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ اَنْفُسَکُمْ» (44 / بقره)، یعنی: آیا مردم را به نیکی دستور می دهید و

ص:123

خود را از یاد می برید؟ (تکرار: 8).

اَبْرار: نیکوکاران. «اِنَّ الاَْبْرارَ لَفی نَعیم» (13 / انفطار)، یعنی: مسلما نیکان در نعمت فراوانی هستند. بَرَرَة نیز به همان معنی است مثل «بِاَیْدی سَفَرَةٍ کِرامٍ بَرَرَةٍ» ،

(16 / عبس) یعنی: به دست سفیرانی است، والامقام و فرمانبردار و نیکوکار. (تکرار: 6).

183 بُرُوز:

آشکار شدن. مبارزه را از آن جهت مبارزه گویند که دو حریف مقابل هم آشکار می شوند. «وَ لَمّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِه قالُوا رَبَّنا اَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْرا» (250/بقره)، یعنی: چون برای جالوت و لشکریان او آشکار شدند، گفتند: پروردگارا ما را پایدار گردان. ناگفته نماند: بروز چون با الی و مِنْ متعدّی شود معنی خروج می دهد، گوئیم «بَرَز اِلَیْهِ» یعنی به سوی او خارج شد «بَرَز مِنْ عِنْدِه» یعنی از نزد او خارج شد و

ص:124

این دو معنی با معنی اوّل مخالف نیست. مثل «لَبَرَزَ الَّذینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ اِلی مَضاجِعِهِمْ» (154 / آل عمران)، یعنی: هر آینه

آنان که مرگ برایشان نوشته شده به سوی قتلگاهشان خارج می شدند. این کلمه با مشتقات آن 9 بار در قرآن آمده است.

184 بَرْزَخ:

واسطه و حایل میان دو چیز. «بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ» (20 / رحمن)، یعنی: میان آن دو حایلی است که تجاوز نمی کنند. عالَم مرگ را برزخ گوئیم چون میان زندگی دنیا و آخرت واسطه است. (تکرار: 3).

185 بَرَص:

پیسی. مرضی است پوستی که رنگ قسمت هائی از بدن سفید می گردد. «وَ اُبْرِءُ الاَْکْمَهَ وَ الاَْبْرَصَ وَ اُحْیِی الْمَوْتی بِاِذْنِ اللّهِ» (49 / عمران)، یعنی: به اذن خدا کور مادرزاد و شخص بَرَص زده را شفا می دهم و مردگان را زنده می کنم. اَبْرَص

ص:125

وصف بَرَص است. (تکرار: 2).

186 بَرْق:

نور. (نیروی مخصوص) در لغت عرب نوری است که از اَبر می جهد. «یُریکُمُ الْبَرْقَ خَوْفا وَ طَمَعا» (12 / رعد)، یعنی: برق را به شما نشان می دهد که هم مایه ترس است هم امید. «یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ بِاَکْوابٍ وَ اَباریقَ» (18 / واقعه)، یعنی: پسران جاویدان با کاسه ها و بطری های مخصوص به دور آنها می گردند. اکواب جمع کُوب و آن به معنی کاسه بی دستگیره و اَباریق جمع اِبْریق به معنی بُطری است. و چون اکواب و اباریق هر دو نکره آمده اند معلوم است نمی توان آنها را کاسه و بطری معمولی دانست. در اباریق لازم است معنی «برق» ملحوظ باشد. (تکرار: 11).

اِسْتَبْرَق: ابریشم ضخیم برّاق و سُنْدُس به

معنی ابریشم نازک است (مجمع البیان).

ص:126

ناگفته نماند: سندس و استبرق هر دو نکره است، نمی شود گفت: مانند حریر معمولی اند. «عالِیَهُمْ ثِیابُ سُنْدُسٍ خُضْرٌ وَ اِسْتَبْرَقٌ» (21 / انسان)، یعنی: بر اندام آنها (بهشتیان) لباس هایی است از حریر نازک و سبز رنگ و از دیبای ضخیم. (تکرار: 4).

187 بَرَکَت:

فایده ثابت. قاموس برکت را نموّ، زیادت، سعادت و بُرُوک را ثبوت معنی کرده و گوید: بارِکْ عَلی مُحَمَّدٍ و آل محمد یعنی شرف و کرامت آنها را همیشگی کن. پس برکت به معنی ثبوت فایده است در اثر نُموّ و رشد، محل جمع شدن آب را بِرْکَة گویند که آب درآن ثابت است. تَبارَکَ اللّه از آن جهت گفته می شود که فایده های ثابت در

خدا و از خداست با بلندی مقام. «تَبارَکَ اللّه رَبُّ الْعالَمینَ» (54 / اعراف)، یعنی: پربرکت (و زوال ناپذیر) است، خداوندی که

ص:127

پروردگار جهانیان است. (تکرار: 32).

188 بَرْم:

اِبرام به معنی محکم کردن است. «اَمْ اَبْرَمُوا اَمْرا فَاِنّا مُبْرِمُونَ» (79/زخرف)، یعنی: یا کاری را محکم کرده اند، ما محکم کنندگانیم. اصل آن از محکم کردن ریسمان است با تاب دادن. (تکرار: 2).

189 بُرْهان:

دلیل روشن. «یا اَیُّهَا النّاسُ قَدْ جائَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ» (174 / نساء)، یعنی: ای مردم دلیل روشنی از سوی پروردگارتان برای شما آمد. راغب تصریح می کند که: برهان محکم ترین دلیل ها است. (تکرار: 8).

190 بَزْغ:

بُزوغ به معنی طلوع است. «فَلَمّا

رَأَی الْقَمَرَ بازِغا قالَ هذا رَبّی» (77/انعام)، یعنی: چون ماه را طالع دید گفت: این پروردگار من است. (تکرار: 2).

191 بَسْر:

بُسُور: چهره در هم کشیدن، در مجمع فرموده: بُسور آشکار شدن کراهت

ص:128

در چهره است. زِمَخْشَری و بیضاوی در ذیل آیه «وَ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ» (24/قیامت)، بَسْر را شدّت عبوس بودن گفته اند. یعنی: و چهره هایی در آن روز شدیدا چهره درهم کشیده اند و اندوهناک اند. (تکرار: 2).

192 بَسّ:

کوبیده شدن، نرم شدن در اثر کوبیده شدن. «وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسّا فَکانَتْ هَباءً مُنْبَثّا» (5 / واقعه)، کوبیده می شوند کوه ها کوبیده شدن عجیبی پس غبار پراکنده می گردند. (تکرار: 2).

193 بَسْط:

گشودن، وسعت دادن، گستردن. هر سه معنی نزدیک به هم اند. «وَ لَوْ بَسَطَ اللّه الرِّزْقَ لِعِبادِه لَبَغَوْا فِی الاَْرْضِ» (27 / شوری)، یعنی: اگر خدا روزی را بر بندگانش گشایش می داد، حتما در زمین

ص:129

طغیان می کردند. «وَ اللّه جَعَلَ لَکُمُ الاَْرْضَ بِساطا» (19 / نوح)، یعنی: خدا زمین را برای شما گسترده قرار داده است. راغب گفته: بِساط به معنی زمین گسترده و وسعت یافته است. (تکرار: 23).

194 بَسَقَ:

بُسُوق، ارتفاع. «وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضید» (10/ق)، نخل های بلند که میوه آن روی هم چیده است.

(تکرار: 1).

195 بَسَلَ:

بَسَلَه به معنای منع کردن و حبس کردن است (المنجد). «وَ ذَکِّرْ بِهاَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِما کَسَبَتْ» (70 / انعام)، آن را تذکّر بده مبادا نفسی در اثر عمل خویش از ثواب و رحمت خدا ممنوع و محروم گردد. (تکرار: 2).

196 بَسْم:

خنده جزئی (لبخند). «فَتَبَسَّمَ ضاحِکا مِنْ قَوْلِها» (19 / نمل)، در اثر دانستن

ص:130

کلام مورچه از شادی لبخند زد. (تکرار: 1).

197 بِشْر:

در اینجا درباره بِشارت و مشتقّات آن و همچنین درباره بَشَر به معنی انسان توضیح داده خواهد شد.

1 شک نیست که بَشَر به معنی انسان است ولی همان طور که در انسان گذشت، آدمی

را نسبت به فضائل و کمالات و استعدادهایش انسان و نسبت به جسد و ظاهر بدن و شکل ظاهرش بَشَر می گویند. «وَ هُوَ الَّذی خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَرا» (54 / فرقان)، یعنی: او کسی است که از آب انسانی را آفرید. بنابراین فرموده «اِنَّما اَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ» (6 / فصلت). مردم و پیامبران از حیث بشریّت برابراند و فرقشان در کمالات و اعمال است. ناگفته نماند کلمه بَشَر، 35 بار و کلمه «بَشَرَیْنِ» 1 بار در قرآن مجید به کار رفته. 1 بار هم به معنی بَشَرَه ها و ظاهر

ص:131

پوست بدن آمده. «لا تُبْقِی وَ لا تَذَرُ لَوّاحَةٌ لِلْبَشَر» (28 و 29/مدثّر)، یعنی: نه باقی می گذارد و نه ترک می کند متغیّر کننده بشره هاست. در آیه «ما هذا بَشَرا اِنْ هذا اِلاّ مَلَکٌ کَریم» (31/یوسف)، یعنی: این بشر نیست، این یک فرشته بزرگوار است. مراد زنان آن بود که این شکل و قیافه نمی تواند بشر باشد بلکه فرشته است.

2 بِشارت و بُشری به معنی خبر مَسرّت بخش است.

طبرسی و راغب در وجه آن می گویند: چون کسی خبر مسرّت بخش را بشنود اثر آن در پوست صورتش آشکار می گردد. «وَ ما جَعَلَهُ اللّه اِلاّ بُشْری لَکُمْ» (126 / آل عمران)، یعنی: خدا آن را برای شما بشارت و خبر شادی بخش قرار داد. «قالَ یا بُشْری هذا غُلام» (19 / یوسف)، یعنی: صدا زد مژده باد: این کودکی است

ص:132

(زیبا و دوست داشتنی). کلمه بُشْری در این آیات و نظایر آن به معنی خبر مسرّت بخش است.

3 بِشارت در خبر مسرّت بخش و اندوه بخش هر دو به کار رفته است. «بَشِّرِ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ» (25 / بقره)، یعنی: به کسانی که ایمان آورده اند و عمل صالح دارند بشارت ده.

4 بَشیر: مژده دهنده. جمع آن بُشَراء است. «وَ هُوَ الَّذی اَرْسَلَ الرِّیاحَ بُشْرا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِه» (48 / فرقان)، او کسی است که بادها را پیش از رحمت خود (باران) مژده دهنده فرستاده. (تکرار: 9).

198 بَصَر:

قوه بینائی، چشم، علم (اقرب الموارد). در صحاح گوید: بصر حِسّ بینایی … و علم است. راغب گفته: بصر هم به چشم گفته می شود و هم به قوه بینایی در اینجا چند مطلب شایان تحقیق و توضیح است:

ص:133

1 همان طور که گفته شد: بَصَر هم به چشم گفته می شود و هم به حسّ بینایی. مثل «وَ ما اَمْرُ السّاعَةِ اِلاّ کَلَمْحِ الْبَصَرِ» (77 / نحل)، یعنی: و امر قیامت (به قدری آسان است) درست همانند چشم بر هم زدن. امر قیامت نیست مگر مانند اشاره چشم و مثل «اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُوأدَ کُلُّ اُولئِکَ کانَ عَنْهُ مَسْئُولاً» (36 / اسراء)، یعنی: گوش و چشم و قلب همه مسئولند. در قرآن مجید ظاهرا بَصَر تنها در قوّه بینائی به طوری که چشم منظور نباشد به کار رفته است گرچه اطلاق بصر به چشم به لحاظ بینائی آن است، ولی افعال آن اکثرا در معنی بینایی و دیدن به کار رفته است. مثل «وَ لَهُمْ اَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها» (179/اعراف)، یعنی: و آن ها

چشمانی دارند که با آن نمی بینند. و مثل «وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ لکِنْ لا تُبْصِرُونَ»

ص:134

(85/واقعه)، یعنی: و ما به او نزدیک تریم از شما، ولی نمی بینید. جمع بَصَرْ، اَبْصار است. مثل «وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الاَْبْصارَ وَ الاَْفْئِدَةَ» (78/نحل)، یعنی: امّا برای شما گوش و چشم و عقل قرارداد. اَبصار به معنی بصیرت ها و معرفت ها نیز آمده که در بند دوّم خواهیم گفت. کلمه ابصار (تکرار: 48).

2 بصیرت به معنی بینائی دل است، راغب گوید: به درک قلب بَصیرَت و بَصَر گویند. این معنی، مترادف معرفت و درک است و همان است که از صحاح و اقرب الموارد نقل شد که یکی از معانی بَصَر، علم است.

طبرسی در آیه «اَدْعُوا اِلَی اللّه عَلی بَصیرَةٍ

اَنَا» (108 / یوسف)، یعنی: من با بصیرت کامل همه مردم را به سوی خدا دعوت می کنم. آن را معرفت و بینایی دل فرموده است و از این جا است که بصیرت را عقل و

ص:135

زیرکی معنی کرده اند. (تکرار: 53).

تبصرة: یعنی بینایی دادن، واضح نمودن. «تَبْصِرَةً وَ ذِکْری لِکُلِّ عَبْدٍ مُنیب» (8/ق) تا وسیله بینایی و بیداری برای هر بنده توبه کاری باشد. (تکرار: 1).

199 بَصَل:

پیاز. «یُخْرِجْ لَنا مِمّاتُنْبِتُ الاَْرْضُ مِنْ بَقْلِها … وَ بَصَلِها» (61 / بقره)، از آن چه در زمین می روید، از سبزیجات … و پیاز برای ما برویاند. (تکرار: 1).

200 بِضْع:

مقداری از زمان. «فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنینَ» (42/یوسف)، پس چند سال در زندان ماند. (تکرار: 2).

201 بِضاعت:

سرمایه، جوهری گفته: بضاعت قسمتی از مال است که برای تجارت اختصاص داده می شود. سرمایه را بدان علّت بضاعت گفته اند که مقداری مخصوص و جدا شده از مال است. «هذِهِ

ص:136

بِضاعَتُنا رُدَّتْ اِلَیْنا» (65 / یوسف)، این سرمایه ماست که به ما برگردانده شد. (تکرار: 5).

202 بُطُوء:

تأخیر کردن. «وَ اِنَّ مِنْکُمْ لَمَنْ لَیُبَطِّئَنَّ» (72 / نساء)، بعضی از شما از خروج بر جهاد تأخیر می کند. (تکرار: 1).

203 بَطَر:

طغیان، حیرت، تکبّر. «وَلا تَکُونُوا کَالَّذینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ بَطَرا وَ رِئاءَ النّاسِ» (47 / انفال)، مانند آنان نباشید که از دیارشان به خاطر طغیان و خودنمائی بیرون شدند. (تکرار: 2).

204 بَطْش:

اخذ به شدّت. «اِنَّ بَطْشَ رَبِّکَ لَشَدید» (12 / بروج). یعنی: راستی اخذ (انتقام، عذاب) پروردگارت سخت است، بَطْش خود به شدّت دلالت دارد و چون با شدید توصیف شود، مزید شدّت را می رساند. (تکرار: 10).

ص:137

205 بَطَلَ:

باطل شد، ناحق و آن چیزی است که در مقام فحص ثبات ندارد و در فعل و قول به کار می رود (مفردات). باطل آن است که در قضاوت عمومی مضمحل می شود و بشر در عین ابتلا به باطل به مُضِرّ و ناحق بودن آن حکم می کند. «فَوَقَعَ الحَقُّ وَ بَطَلَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ» (118/ اعراف)، حقّ ثابت شد و جای خود را گرفت و ناحقّ بودن آنچه ساحران می کردند آشکار شد. (تکرار: 36).

206 بَطْن:

شکم، جمع آن بُطُون است (مفردات). «اِذا اَنْتُمْ اَجِنَّةٌ فی بُطُونِ اُمَّهاتِکُمْ» (32 / نجم)، یعنی: آن گاه که شما در شکم های مادران جَنین بودید. بَطْن به معنی نهان و ظَهْر به معنی آشکار است و این معنی با معنی اصلی آن که شکم است بی تناسب نیست. «وَ لا تَقْرَبُوا الْفَواحِشَ ما

ص:138

ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ» (151/انعام)، به فواحش آنچه آشکار است و آنچه نهان نزدیک نشوید. کلمه بَطْن (تکرار: 1)، بُطُون (تکرار: 13) و بَطَنَ (تکرار: 2).

207 بِطانَة:

همراز و کسی که به باطن امر و اسرار مطّلع باشد. «لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِکُمْ» (118 / آل عمران) جز از خودتان همراز نگیرید. (تکرار: 1).

باطِن: مخفی، از اسماء حُسنی است به شرطی که با ظاهر یک جا گفته شود همچنین است اوّل و آخِر (مفردات). «هُوَ الاَْوَّلُ وَ الاْخِرُ وَالظّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلیمٌ» (3/حدید)، اوّل و آخر و ظاهر و باطن او است و از هر چیز آگاه است.

208 بَعْث:

برانگیختن. ناگفته نماند معنی این کلمه با اختلاف موارد فرق می کند، معنای مشهور آن در استعمال قرآن مجید،

ص:139

بعثت انبیاء و بعثت روز معاد است مثل. «هُوَ الَّذی بَعَثَ فِی الاُْمّییّنَ رَسُولاً مِنْهُمْ» (2/جمعه)، یعنی: او کسی است که در میان

جمعیت درس نخوانده، رسولی از خودشان برانگیخت. بَعْث در آیه «عَسی اَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقاما مَحْمُودا» (79/اسراء)، به معنای رساندن به مقام است. یعنی: این یک وظیفه اضافی برای تو است، تا پروردگارت تو را به مقامی درخور ستایش برانگیزد. و در آیه «ثُمَّ یَبْعَثُکُمْ فیهِ لِیُقْضی اَجَلٌ مُسَمِّیً» (60/انعام)، به معنای بیدار کردن از خواب می باشد. یعنی: سپس شما را در روز (از خواب) بر می انگیزد (و این وضع همچنان ادامه می یابد) تا مدت و سرآمد معینی فرا رسد. در آیه «فَابْعَثُوا حَکَما مِنْ اَهْلِهِ وَ حَکَما مِنْ اَهْلِها» (35/نساء)، به معنی نصب کردن به کار رفته. یعنی: یک داور از خانواده

ص:140

شوهر و یک داور از خانواده زن انتخاب کنید (تا به کار آنها رسیدگی کنند). در آیه «اِذِ انْبَعَثَ اَشْقیها» (12/شمس)، به معنای برخاستن برای کار، استفاده شده است. یعنی: آن گاه که شقی ترین آنها به پا خاست. این ها همه با معنای اوّلی سازگارند. (تکرار: 9).

بُعْثِرَ: بازشدن، آشکار شدن. «وَ اِذَ الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ» (4 / انفطار)، آن گاه که قبرها گشوده شود. (تکرار: 2).

209 بَعْد:

پَس. مقابل قَبل. «وَ لا تُفْسِدُوا فِی الاَْرْضِ بَعْدَ اِصْلاحِها» (56 / اعراف)، هرگز در روی زمین پس از آن که (کار آن به امر حق و شرع رسول گرامی نظم و) اصلاح یافت به فساد و تباه کاری برنخیزید. (تکرار: 148).

210 بُعْد:

دوری، هلاکت، لعن.

راغب گوید: بُعْد اکثرا در دوری محسوس

استعمال می شود و نیز در معنوی و معقول. مانند «ضَلُّوا ضَلالاً بَعیدا» (167 / نساء)،

ص:141

یعنی: در گمراهی دور و درازی گرفتار شدند. در خاتمه باید دانست: این کلمه در بُعد زمان و مکان و بُعد معقول هر 3 آمده است. بُعد معقول قبلاً گفته شد، بُعد مکانی. مثل «اِذا رَأَتْهُمْ مِنْ مَکانٍ بَعیدٍ» (12/فرقان)، یعنی: هنگامی که این آتش آنها را از دور می بیند. و بُعد زمانی «اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیدا وَ نَراهُ قَریبا» (6 و 7 / معارج)، یعنی: زیرا آنها آن روز را دور می بینند. و ما آن را نزدیک می بینیم. و «تَوَدُّ لَوْ اَنَّ بَیْنَها وَ بَیْنَهُوا اَمَدا بَعیدا» (30/آل عمران)، یعنی: دوست دارد که میان او کار بدش مسافتی دور ایجاد شود (فاصله بیفتد). (تکرار: 7).

211 بَعْر:

بَعیر: مطلق شتر است اعمّ از نر و ماده، چنان که جَمَل شتر نر است و ناقَة شتر ماده است. «وَ لِمَنْ جاءَ بِهحِمْلُ بَعیرٍ» (72/یوسف)، هر که آن را بیاورد برای

ص:142

اوست بارِ یک شتر. (تکرار: 2).

212 بَعْض:

جزء. «اَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتابِ وَ تَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ» (85 / بقره)، آیا به بخشی از کتاب آسمانی ایمان آورده و به جزء دیگر کافر می شوید؟ (تکرار: 158).

213 بَعُوضَة:

پشه ریز. جمع آن بَعُوض است. «اِنَّ اللّه لا یَسْتَحْیی اَنْ یَضْرِبَ مَثَلاً ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها» (26 / بقره)، خدا باک ندارد از این که مثلی زند (هرچه باشد) پشه یا آنچه فوق آن است. (تکرار: 1).

214 بَعْل:

شوهر. «وَ اَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلی

شَیْخا» (72 / هود)، یعنی: من پیرزنم و این شوهرم پیر است. جمع آن بُعُولَة است مثل «وَ بُعُولَتُهُنَّ اَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ فی ذلِکَ» (228/بقره)، یعنی: و همسرانشان برای بازگرداندن آنها (و از سر گرفتن زندگی زناشویی) در این مدّت، (از دیگران) سزاوارترند. «اَ تَدْعُونَ

ص:143

بَعْلاً وَ تَذَرُونَ اَحْسَنُ الْخالِقینَ» (125/صافات)، یعنی: آیا بت بعل را می خوانید و بهترین خالق ها را رها می سازید؟ گفته اند بَعل نام بُتی بود در بَعْلَبَک. (تکرار: 7).

215 بَغْت:

ناگهان. (مجمع البیان و مفردات). «فَاَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ» (95/اعراف)، یعنی: پس آنها را ناگهان در حالی که نمی دانستند گرفتیم. (تکرار: 13) و همه درباره ناگهانی بودن قیامت و عذاب دنیوی است.

216 بُغْض:

کینه، دشمنی. «قَدْ بَدَتِ الْبَغْضاءُ مِنْ اَفْواهِهِمْ وَ ما تُخْفی صُدُورُهُمْ اَکْبَرُ» (118/آل عمران)، دشمنی از گفتارشان هویدا است و آنچه در سینه شان پنهان می کنند بزرگ تر است. (تکرار: 5) و همه به صیغه بَغْضاء در قرآن آمده است.

ص:144

217 بَغْل:

اَسْتَر، قاطر. بَغْل حیوانی است اهلی پدرش الاغ و مادرش اسب است (اقرب الموارد). جمع آن در قرآن بِغال آمده «وَ الْخَیْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمیرَ لِتَرْکَبُوها وَ زینَةً» (8/نحل)، (و همچنین) اسب ها و استرها و الاغ ها را آفرید تا بر آنها سوار شوید و هم مایه زینت شما باشد. (تکرار: 1).

218 بَغْی:

طلب توأم با تجاوز از حدّ. این معنی با مطلق تجاوز قابل جمع است زیرا تجاوز از طلب جدا نیست؛ هر جا که تجاوز هست طلب نیز هست. تجاوز چنان که راغب در مفردات تصریح می کند دو جور است یکی تجاوز ممدوح مثل تجاوز از عدالت به احسان و از عمل واجب به مستحبّ، یعنی عمل به هر دو و دیگری تجاوز مذموم، مثل تجاوز از حقّ به باطل. «لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ اَنْ تَبْتَغُوا فَضْلاً مِنْ رَبِّکُمْ» (198 / بقره)، یعنی:

ص:145

بر شما گناه نیست که فضل پروردگارتان را بیشتر طلب کنید». «یُنْفِقُونَ اَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ» (265/بقره) یعنی: اموال خود را برای بیشتر طلبیدن مرضات خدا، انفاق می کنند. این کلمه با مشتقات آن 96 بار در قرآن آمده است.

219 بَقَر:

گاو. اسم جنس است، بَقَرَة به گاو نر و ماده هر دو گفته می شود، تاء آن برای وحدت است نه تأنیث (اقرب الموارد، قاموس و صحاح). ولی مجمع البیان و راغب و تفسیر مراغی تاء آن را برای تأنیث گرفته و گفته اند: بَقَرَة به معنی گاو ماده و ثَوْر گاوِ نر است. «وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ شُحُومَهُما …» (146 / انعام). یعنی: از مطلق گاو و گوسفند بر آنها پیه را حرام کردیم. بنا بر قول مجمع گاو ماده است. جمع بَقَرَة بَقَرات است. مثل «اِنّی اَری سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» (43/یوسف)، یعنی: من 7 گاو فربه می بینم.

ص:146

این مؤیِّد قول مجمع است. (تکرار: 9).

220 بُقْعَة:

محلّ، قسمتی از زمین. قاموس گوید: بقعه تکّه ای از زمین است که در هیئت

زمین مجاور نیست. «نُودِیَ مِنْ شاطِئِی الوادِ الاَْیْمَنِ فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ» (30/قصص)، ناگهان از ساحل راست وادی در آن سرزمین بلند و پربرکت از میان یک درخت ندا داده شد. (تکرار: 1).

221 بَقْل:

سبزی. «یُخْرِجْ لَنا مِمّا تُنْبِتُ الاَْرْضُ مِنْ بَقْلِها» (61/بقره)، یعنی: از آن چه از زمین می روید از سبزیجات برای ما برویاند. مراد از آن در آیه به قرینه قِثّاء، فُوم، عَدَس و غیره: تره خوردنی است. (تکرار: 1).

222 بَقاء:

ماندن. «وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ ذُوالْجَلالِ وَ الاِْکْرامِ» (96/نحل)، وجه پروردگار تو که صاحب عظمت و اکرام است باقی می ماند. این کلمه با مشتقات

ص:147

آن 21 بار در قرآن آمده است.

223 بَقِیَّة:

باقی مانده. «بَقِیَّةُ اللّه خَیْرٌ لَکُمْ اِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنینَ» (86 / هود)، یعنی: سرمایه حلالی که خداوند برای شما باقی گذارده برایتان بهتر است اگر ایمان داشته باشید. این آیه در داستان شعیب است که بعد از نهی از تنقیص مال مردم می گوید: بَقیّه خدا یعنی بَقیه کسب حلال که نفع آن باشد برای شما بهتر است. در تفسیر صافی از کمال الدین صدوق نقل شده که امام زمان صلوات اللّه علیه و علی آبائه بعد از ظهور، اوّلین کلامش این آیه است و می فرماید: منم بَقِیَّةُ اللّه و حجت و خلیفه خدا بر شما. این ترکیب 2 بار در قرآن مجید آمده است.

224 بِکْر:

راغب در مفردات گوید: اصل این کلمه بُکْرَة است به معنی اَوّلِ روز. مثل

«وَ اذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ بُکْرَةً وَ اَصیلاً» (25/انسان)،

ص:148

یعنی: پروردگارت را اول و آخر روز یادکن. جمع بِکْر اَبکار است، به معنای دختر شوهر نکرده و پسر زن نگرفته. مثل: «اِنّا اَنْشَأْناهُنَّ اِنْشاءً فَجَعَلْناهُنَّ اَبْکارا» ، یعنی: ما آنها را به طرز مخصوصی آفریده و آنها را دوشیزگان قرار داده ایم. شاید مراد از «اَنْشَأْناهُنَّ اِنْشاءً». آن است که حوریان به طور ولادت به وجود نیامده اند و نیز ساختمان وجود آنها طوری است که تغییر و پیری و سایر عوارض زنان به آنان راه ندارد. (تکرار: 12).

225 بَکَّة:

مسجدالحرام که برای مردم وضع شده. «اِنَّ اَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ لَلَّذی بِبَکَّةَ» (96/آل عمران)، یعنی: نخستین خانه ای که برای مردم (و نیایش خداوند) قرارداده شد همان است که در سرزمین مکّه است. (تکرار: 1).

ص:149

226 بَکّ:

در لغت به معنی ازدحام است و بَکَّة چنان که طبرسی فرموده به معنی محلّ ازدحام است.

طبرسی از امام باقر علیه السلام نقل کرده که بَکّه مسجدالحرام است و مکّه تمام حرم. و این مؤید مطلب فوق است زیرا مسجدالحرام محل ازدحام است.

227 بُکْم:

جمع اَبْکَمْ به معنی لال مادرزاد است. «اَحَدُهُما اَبْکَمُ لا یَقْدِرُ عَلی شَیْءٍ» (76/نحل)، یکی از آن دو لال است و بر چیزی قادر نیست. (تکرار: 6).

228 بَکی:

بُکاء به معنی گریه و اشک ریختن است. «وَ جاؤُء اَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ»

(16/یوسف)، شب پیش پدرشان آمدند در حالی که گریه می کردند. (تکرار: 7).

229 بَلْ:

بلکه. حرف اِضْراب(1)و تدارک

ص:150


1- اِضْراب یعنی از کلامی درآمدن وبه کلام دیگری رفتن.

است. مثل «وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ بَلِ الَّذینَ کَفَرُوا فی عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ» (2 / ص)، یعنی: اعراض کفار نه برای آن است که قرآن محلّ ذکر نیست بلکه امتناع کفّار در اثر خودپسندی و مخالفت است. و مثل «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجیدِ بَلْ عَجِبُوا اَنْ جائَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ» (1 و 2/ق)، یعنی: ق، سوگند به قرآن مجید. آنها تعجّب کردند که پیامبری انذارگر از میان خودشان آمده. (و این «بَلْ» همان است که گویند برای انتقال از غرضی به غرضی است). قسم دوّم آن است که برای بیان حکم اوّل و ترقّی

باشد. مثل «بَلْ قالُوا اَضْغاثُ اَحْلامٍ بَلِ افْتَراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ» (5/انبیاء)، یعنی: آنها گفتند (آنچه را محمد آورده وحی نیست) بلکه خواب های آشفته است، اصلاً او به دروغ آن را به خدا بسته، بلکه او یک شاعر است. در این جا بعد از بیان حقّ بودن دعوت اسلام که

ص:151

در ماقبل «بَلْ» واقع است، تنبیه کرده که گفتند این سخنان خواب های پریشان است نه بلکه بالاتر از آن گفتند، گفتند: افتراء است، بعد بالاتر از آن، گفتند دروغگوست زیرا شاعر در قرآن کسی است که طبع دروغگویی دارد (مفردات). بنابراین «بَل» سه معنی دارد:

1 ابطال ماقبل و تصحیح مابعد.

2 انتقال از غرضی به غرض دیگر.

3 ترقّی. (تکرار: 127).

230 بَلَد:

سرزمین. «وَ الْبَلَدُ الطَیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِاِذْنِ رَبِّه وَ الَّذی خَبُثَ لا یَخْرُجُ اِلاّ نَکِدا» (58 / اعراف)، یعنی: سرزمین پاک و خوب علفش به اذن پروردگارش می روید و سرزمینی که خبیث است علف آن نمی روید مگر به صعوبت. باید دانست: بَلَد به معنی شهر نیست و معنای آن چنان که از خود قرآن نیز به دست می آید، سرزمین و دیار

ص:152

است، جمع آن بِلاد و بُلدان است. کلمه بِلاد (تکرار: 19).

231 بَلْس:

اِبلاس به معنی یَأس است. «وَ یَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ یُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ» (12/روم)، روزی که قیامت برپا شود گناهکاران مأیوس شوند. این کلمه با مشتقات آن 16 بار در قرآن آمده است.

اِبْلیس: مراد از این کلمه در قرآن مجید، موجودی است زنده، باشعور، مکلّف، نامرئی، فریبکار و … که از امر خداوند سرپیچی کرد و به آدم سجده نکرد، در نتیجه رانده شد و مستحق عذاب و لعن گردید. او در قرآن اکثرا به نام شیطان خوانده شده و فقط در پانزده محلّ ابلیس به کار رفته است. در قرآن مجید، اِباء او از سجده بر آدم صریحا نقل شده. «فَسَجَدُوا اِلاّ اِبْلیسَ اَبی وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ

ص:153

الْکافِرینَ» (34 / بقره)، یعنی: جز شیطان که سر باز زد و تکبّر ورزید (و به خاطر نافرمانی و تکبّر) از کافران شد.

232 بَلْع:

فرو بردن. «وَ قیلَ یا اَرْضُ ابْلَعی مائَکِ» (44 / هود)، گفته شد ای زمین آبت را

فروبر. (تکرار: 1).

233 بَلَغَ:

بُلُوغ و بَلاغ، یعنی رسیدن به انتهای مقصد اعمّ از آنکه مکان باشد یا زمان یا امری معیّن و گاهی نزدیک شدن به مقصد مراد باشد هر چند به آخر آن نرسند (مفردات). «وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَیْناهُ حُکْما وَ عِلْما» (22 / یوسف)، چون به جوانی رسید به او حکم و علم عطا کردیم. (تکرار: 15).

234 بَلِیَ:

بَلاء: کهنه شدن. امتحان را از آن جهت ابتلاء گویند که گویا مُمْتَحِن، امتحان شده را از کثرت امتحان کهنه می کند. تکلیف را بدان علت بَلاء گویند که بر بدن

ص:154

گران است (و آن را فرسوده می کند) و یا این که آن امتحان است (قاموس). «وَ بَلَوْناهُمْ بِالْحَسَناتِ وَ السَّیِّئاتِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ»

(168/اعراف)، یعنی: و آنها را به «نیکی ها» و «بدی ها» آزمودیم، شاید بازگردند. آیه صریح است در این که امتحان هم با نعمت و هم با نقمت می شود، نظیر آن آیه «وَ نَبْلُوَکُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَیْرِ فِتْنَةً وَ اِلَیْنا تُرْجَعُونَ» (35/انبیاء)، یعنی: و ما شما را با بدی ها و نیکی ها آزمایش می کنیم و سرانجام به سوی ما باز می گردید. بنابراین نعمت و بلا هر دو امتحان است. این کلمه با مشتقات آن 38 بار در قرآن آمده است.

235 بَلی:

حرف جواب است برای ردّ منفی. مثل «وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النّارُ اِلاّ اَیّاما مَعْدُودَةً … بَلی مَنْ کَسَبَ سَیِّئَةً …» (81 / بقره)، یعنی: و گفتند هرگز آتش دوزخ جز چند

ص:155

روزی به ما نخواهد رسید … آری کسانی که

تحصیل گناه کنند … ابدا به ما عذاب نمی رسد مگر ایّام چندی، در نفی آن می گوید: آری عذاب شما را مسّ می کند هر کس را که گناهکار باشد. و گاهی جواب است به استفهام مقرون به نفی، مثل «اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی» (172/اعراف)، یعنی: آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: آری تو خدای مایی. (تکرار: 22).

236 بَنان:

و بَنانَة: انگشت، سرانگشت و بند اول. «فَاضْرِبُوا فَوْقَ الاَْعْناقِ وَ اضْرِبُوا مِنْهُمْ کُلَّ بَنانٍ» (12/انفال)، یعنی: ضربه ها را بر بالاتر از گردن (بر سرهای دشمنان) فرود آرید و دست و پای آنها را از کار بیندازید.

طبرسی در ذیل آیه فوق گوید: بَنان به معنی اطراف (بدن) است مانند دست ها و پاها، مفرد آن بَنانَة است، به انگشت نیز بَنانَة

ص:156

گویند. این کلمه بار دیگر در آیه 4 سوره قیامت آمده. (تکرار: 2).

237 بَنی:

بَنی و بِناء و بُنْیان و بِنْیَة و بِنایَة، همه مصدر و به معنی بنا ساختن است. و بَنّاء کسی است که بنا کردن می داند. «ءَاَنْتُمْ اَشَدُّ خَلْقا اَمِ السَّماءُ بَناها» (27 / نازعات)، آیا شما از حیث خلقت محکم ترید یا آسمان که آن را ساخت. «جَعَلَ لَکُمُ الاَْرْضَ فِراشا وَ السَّماءَ بِناءً» (22/بقره)، زمین را برای شما گسترده و آسمان را بنایی قرار داد. این کلمه با مشتقات آن 22 بار در قرآن آمده است.

اِبْن: پسر. اصل آن بَنُو است، به پسر از آن جهت ابن گویند که بنای پدر است، خدا پدر را در ایجاد فرزند بنّا قرار داده است. «وَ

اتَیْنا عیسَی ابْنَ مَرْیَمَ الْبَیِّناتِ» (87 / بقره)، به عیسی پسر مریم آیات روشن دادیم. (تکرار: 40).

238 بِنْت:

دختر. بنت و اِبْنَة هر دو به معنی

ص:157

دختر است. مثل «وَ مَرْیَمَ ابْنَةَ عِمْرانَ الَّتی اَحْصَنَتْ فَرْجَها» (12/تحریم)، یعنی: و همچنین مریم دختر عمران را مثل زده که دامان خود را پاک نگه داشت. جمع آن بنات است که این کلمه 19 بار در قرآن مجید آمده است نظیر «اَمْ لَهُ الْبَناتُ وَ لَکُمُ الْبَنُونَ» (39/طور)، آیا سهم خدا دختران و سهم شما پسران است؟ (که فرشتگان را دختران خدا می نامید).

239 بَهْت:

تَحَیُّر، سرگردانی. «فَبُهِتَ الَّذی کَفَرَ» (258/بقره)، یعنی: آن کافر در جواب عاجز و سرگردان شد. «بَلْ تَأْتیهِمْ بَغْتَةً

فَتَبْهَتُهُمْ» (40/انبیاء)، یعنی: بلکه قیامت ناگهان می آید و مبهوتشان می کند. (تکرار: 8).

بُهْتان: دروغی است که شخص را مبهوت می کند (مفردات). «سُبْحانَکَ هذا بُهْتانٌ عَظیمٌ» (16 / نور)، پاک و منزّهی

ص:158

تو این بهتانی بزرگ است.

240 بَهْج:

و بَهْجَت به معنی شاد شدن است. «فَاَنْبَتْنا بِه حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ» ، باغ های خرّم که سُرورآور است با آن رویاندیم. (تکرار: 3).

بهیج: خوب، خوش منظر، سرورآفرین. «وَ اَنْبَتَتْ مِنْ کُلِّ زَوْجٍ بَهیجٍ» (5/حج)، رویانید هر گیاه خوش منظر و سرورآور را.

241 بَهْل:

تضرّع. «ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّه عَلَی الْکاذِبینَ» (61 / آل عمران)، سپس

تضرّع کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم. (تکرار: 1).

242 بُهْم:

راغب گوید: بُهْمَة به معنی سنگ سخت است، به مرد شجاع به جهت صلابتش بُهْمَة گویند و هرچه را از محسوسات و معقولات که فهمش دشوار باشد مبهم گویند، بَهیمه آن است که نطق

ص:159

ندارد ولی در عرف به غیر درندگان و طیور، گفته می شود. «اُحِلَّتْ لَکُمْ بَهیمَةُ الاَْنْعامِ» (1/مائده)، یعنی: چهارپایان (و جنین چهارپایان) برای شما حلال شده است. ناگفته نماند: این ترکیب (بَهیمَةُ الاَْنْعام) (تکرار: 3) و در هر بار به «اَنْعام» اضافه شده است. درباره اَنْعام گفته اند که مراد از آن گوسفند و گاو و شتر است (اَنعام ثلثه)

این از بعض آیات نیز به دست می آید. و خلاصه آن که بهیمه مطلق چهارپا و اعمّ از انعام است و می شود گفت که مراد از انعام مطلق انعام و شامل شتر و گاو و گوسفند است اَعمّ از اهلی و وحشی. (تکرار: 4).

243 بَوْء:

گرفتار شدن. «باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ» (61 / بقره)، از غضب الهی برخوردار شدند. (به غضب الهی گرفتارشدند). (تکرار: 17).

244 باب:

دَر، مدخل. «لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ

ص:160

وَ ادْخُلُوا مِنْ اَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ» (67/یوسف)، از یک در وارد نشوید و از درهای متفرق وارد شوید. (تکرار: 27).

245 بَوْر:

بَوار در اصل به معنی کِساد است «یَرجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُور» (29 / فاطر)، امیدوارند به تجارتی که هرگز کساد نمی شود. (تکرار: 5).

246 بال:

حال. «قالَ فَما بالُ الْقُرُونِ الاُْولی قالَ عِلْمُها عِنْدَ رَبّی» (51 / طه)، فرعون گفت: حال مردمان گذشته (که به خدا ایمان نیاوردند) چیست؟ موسی گفت: علم آنها پیش پروردگار من است. (تکرار: 4).

247 بَیْت:

مسکن. اعمّ از آن که از سنگ باشد یا موی و غیره (اتاق خیمه) (اقرب الموارد، مفردات) راغب گوید: جمع بَیْت، بُیُوت و اَبْیات است لیکن بُیُوت مخصوص به

مسکن و اَبْیات مخصوص به

ص:161

شعراست. «فَمَنْ حَجَّ الْبَیْتَ اَوِاعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَیْهِ اَنْ یَطَوَّفَ بِهِما» هر که خانه خدا را قصد کند (حجّ آورد) یا عُمْرَه آورد بر او گناه نیست که به صفا و مروه بگردد و طواف کند.

(تکرار: 73).

248 بَیْد:

فنا، از بین رفتن. «قالَ ما اَظُنُّ اَنْ تَبیدَ هذِه اَبَدا» (35 / کهف)، گفت گمان ندارم که این باغ از بین برود و فانی شود. در نهج البلاغه در صفت دنیا آمده «نافِدَةٌ بائِدَةٌ» (109 / خطبه) یعنی دنیا تمام شدنی و فنا شدنی است. (تکرار: 1).

249 بَیْض:

بَیاض، سفیدی. «یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهُ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ» (106 / آل عمران)، یعنی: (آن عذاب عظیم) روزی خواهد بود که چهره هایی سفید و چهره هایی سیاه می گردد. بَیْضاء مؤنث اَبْیَض می باشد. بیض جمع اَبْیَض است. (تکرار: 12).

ص:162

250 بَیْع:

فروختن. «وَ اَحَلَّ اللّه الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا» (275 / بقره)، یعنی: در حالی که خدا

بیع را حلال کرده و ربا را حرام (زیرا فرق میان این دو بسیار است). بنابراین بیع به معنی یک طرف معامله است فروختن یا خریدن. (تکرار: 7).

بَیْعَت: متولّی کردن و عقد تولیت است (اقرب الموارد). بنابراین بیعت آن است که شخصی دست به دست شخصی بدهد یعنی تو را بر خود متولّی کردم و طاعتت بر من واجب است. «اِذا جاءَکَ الْمُؤْمِناتُ یُبایِعْنَکَ» (12 / ممتحنه)، هنگامی که زنان مؤمن نزد تو آیند و با تو بیعت کنند. این کلمه با مشتقات آن 5 بار در قرآن آمده است.

251 بِیَع:

جمع بیعَة به معنای کلیسا است که معبد نصاری می باشد. چنان که قاموس و صحاح و اقرب الموارد گفته. «وَ لَوْلا دَفْعُ

ص:163

اللّه النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِمَّتْ صَوامِعُ و بِیَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ یُذْکَرُ فیهَا اسْمُ اللّه کَثیرا» (40/حجّ)، و اگر خداوند بعضی از آنها را به وسیله بعضی دیگر دفع نکند، دیرها و صومعه ها و معابد یهود و نصاری و مساجدی که نام خدا در آن بسیار برده می شود، ویران می گردد. (تکرار: 1).

252 بَیْن:

وسط. «وَ جَعَلْنا بَیْنَهُما زَرْعا» (32 / کهف)، میان آن دو باغ، زرعی قرار دادیم. (تکرار: 266).

253 بانَ:

آشکار و ظاهر شد.

بَیِّنَة: مؤنث «بَیِّن» و جمع آن بَیِّنات است و آن دو به معنی دلیل روشن و آیات واضح اند. «بیان» به معنی سخن شفاف و شرح واضح است. «هذا بَیانٌ لِلنّاسِ وَهُدیً»

(138/آل عمران)، این کلام و سخنی روشن است برای مردم. کلمه بَیِّنات (تکرار: 71).

ص:164

ت (26 لغت)

254 تاء:

حرف چهارم از الفبای فارسی و حرف سوم از الفبای عربی است. این حرف در اوّل کلمه گاهی برای قَسَم می آید. مثل «وَ تَاللّه لاََکِیدَنَّ اَصْنامَکُمْ» (57 / انبیاء)، و به خدا سوگند برای نابودی بت هایتان نقشه ای می کشم. و نیز برای مخاطب و مؤنث در اوّل کلمه واقع می شود.

255 تابُوت:

صندوق. «اِذْ اَوْحَیْنا اِلی اُمِّکَ ما یُوحی اَنِ اقْذِفیهِ فِی التّابُوتِ فَاقْذِفیهِ فِی الْیَمِّ» (39/طه)، آن دم که به مادرت آنچه وحی باید کرد وحی کردیم که اورا در صندوق کن و صندوق را به دریا رها کن. (تکرار: 2).

256 تَبَب:

تَبْ و تَباب به معنی خسران و زیان است. «وَ ما کَیْدُ فِرْعَوْنَ اِلاّ فی تَبابٍ» (37/غافر)، حیله فرعون نیست مگر در زیان.

(تکرار: 3).

257 تَبْر:

هلاک شدن، نابود گشتن. «وَ کُلاًّ ضَرَبْنا لَهُ الاَْمْثالَ وَ کُلاً تَبَّرْنا تَتْبیرا»

ص:165

(39/فرقان)، برای همه مثل ها را زدیم و همه را نابود کردیم نابود کردن کامل. (تکرار: 6).

258 تَبَع:

اِتِّباع به معنی پیروی است. خواه به طور معنوی و اطاعت باشد. مثل «فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاهُمْ یَحْزَنُونَ» (38/بقره)، هر که از هدایت من پیروی کند برای آنها خوفی نیست و محزون نمی شوند و خواه به طور محسوس و دنبال کردن. «اِنّا کُنّا لَکُمْ تَبَعا» (21/ابراهیم)، ما تابع شما بودیم. این کلمه با مشتقات آن 172 بار در قرآن آمده است.

تَبیع: را ناصر و کمک گفته اند و این از آن جهت است که کمک در پی یاری و کار آدمی می باشد. «ثُمَّ لا تَجِدُوا لَکُمْ عَلَیْنا بِهِ تَبیعا»

(69/اسراء)، سپس بر ما به سبب آن عذاب یاری و تابعی نیابید. که از پی شما آمده و از ما بازخواست کند. (تکرار: 1).

ص:166

مُتَتابِع: پی در پی. «فَمَنْ لَمْ یَجِدْ فَصِیامُ شَهْرَیْنِ مُتَتابِعَیْنِ» (92/نساء)، و آن کس که دسترسی (به آزاد کردن برده) ندارد دو ماه پی در پی روزه می گیرد. (تکرار: 2).

259 تُبَّع:

گفته اند: این کلمه لقب پادشاهان یمن است چنان که فرعون لقب شاهان مصر، قیصر لقب شاهان روم و کَسْری لقب پادشاهان ایران بود. «اَهُمْ خَیْرٌ اَمْ قَوْمُ تُبَّعِ وَ الّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ» (37/دخان)، آیا آنها بهترند یا قوم تبّع و کسانی که پیش از آنان بودند؟

(تکرار: 2).

260 تِجارَت:

معامله، خرید و فروش. تاجر کسی است که خرید و فروش کند. «لا تَأْکُلُوا اَمْوالَکُمْ بِالْباطِلِ اِلاّ اَنْ تَکُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْکُمْ» (29/نساء)، اموال خود را به باطل نخورید مگر آنکه معامله از روی تراضی باشد. (تکرار: 9).

ص:167

261 تَحْت:

زیر، مقابل فوق. «لاََکَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ اَرْجُلِهِمْ …» (66 / مائده)، یعنی: هر آینه روزی می خوردند از بالای سرشان و از زیر قدمهایشان. ناگفته نماند در حدود 40 بار در تعریف بهشت، «تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ» ذکر شده: بهشت یا بهشت هایی که نهرها از زیر آنها روان است. (تکرار: 51).

262 تُراب:

خاک. «اَکَفَرْتَ بِالَّذی خَلَقَکَ مِنْ تُرابٍ …» (37 / کهف)، آیا کافر شدی به کسی که تو را از خاک مخصوص آفرید. (تکرار: 17).

263 تِرْب:

همسال. در اقرب الموارد هست: «اَلتِرْبُ مَنْ وُلِدَ مَعَکَ وَ اَکْثَرُ ما یُسْتَعْمَلُ فِی الْمُؤَنَّثِ یُقالُ: هذِهِ تِرْبُ فُلانَةَ اِذا کانَتْ عَلی سِنِّها» ، ترب کسی است که با تو به دنیا آمده و بیشتر در مؤنث به کار می رود. گویند این دختر، ترب فلان دختر است در صورتی که

ص:168

همسال باشند. به نظر می آید: حوریان بهشتی با همدیگر همسال و هم قد نیستند بلکه مراد تناسب آنها با شوهرانشان است یعنی حوریان از حیث زیبایی، قد، قامت، حسن منظر و … با شوهران خود همسال و برابرند. کلمه تِرْب 2 بار و کلمه اَتْراب 3 بار در قرآن مجید آمده است.

264 تَرَف:

تَرَفُّه یعنی وسعت در نعمت (مفردات) تُرْفَة یعنی نعمت، «وَ اِذا اَرَدْنا اَنْ نُّهْلِکَ قَرْیَةً اَمَرْنا مُتْرَفیها فَفَسَقُوا فیها …» (16/ اِسْراء)، هرگاه بخواهیم اهل دیاری را هلاک سازیم، پیشوایان و متنعّمان آن شهر را امر کنیم (به طاعت لیکن) راه فسق و تبهکاری را در آن دیار پیش گیرند … مُترَف به معنی ثروتمند است، یعنی کسی که به او نعمت زیاد داده شده. (تکرار: 2).

265 تَرْک:

واگذاشتن. «لِلرّجالِ نَصیبٌ مِمّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الاَْقْرَبُونَ» (7/نساء)، یعنی:

ص:169

برای مردان بهره ای است از آنچه پدر و مادر و نزدیکان واگذاشته اند. تَرْک در ترک عمدی و غیر عمدی هر دو به کار می رود

غیرعمدی مثل آیه فوق و عمدی مثل «ماقَطَعْتُمْ مِنْ لینَةٍ اَوْ تَرَکْتُمُوها قائِمَةً عَلی اُصُولِها فَبِأِذْنِ اللّهِ» (5 / حشر)، یعنی: هر درخت با ارزش نخل را قطع و یا آن را به حال خود واگذار کردید، همه به فرمان خدا بود. (تکرار: 43).

266 تِسْع:

و تِسْعَة: نُه. «وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسی تِسْعَ آیاتٍ بَیِّناتٍ» (101/اسراء)، به موسی نُه معجزه آشکار دادیم. (تکرار: 6).

267 تَعْس:

هلاکت. (قاموس) در مجمع گفته: آن لغزشی است که صاحبش قدرت برخاستن ندارد. «وَالَّذینَ کَفَرُوا فَتَعْسا لَهُمْ وَ اَضَلَ اَعْمالَهُمْ» (8 / محمد)، یعنی: آنان که کافر شدند هلاکت بر آنهاست و اعمالشان را گمراه کرد (اعمال گمراه شده به آنها

ص:170

نخواهد رسید و فایده ای نخواهد داشت). (تکرار: 1).

268 تَفَث:

چرک. اصل آن چرک ناخن و غیره است که لازم است از بدن زایل شود (مفردات). «ثُمَّ لْیَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَلْیُوفُوا نُذُورَهُمْ» (29 / حج)، سپس چرک و آلودگی خود را زایل کنند و به نذرهایشان وفا نمایند. (تکرار: 1).

269 تِقْن:

اِتْقان، محکم کردن. «صُنْعَ اللّه الَّذی اَتْقَنَ کُلَّ شَیْءٍ» (88/نمل)، کار خدا است چنان خدائی که هر چیز را محکم کرده است. (تکرار: 1).

270 تِلْکَ:

آن، اسم اشاره است برای مفرد مؤنّث. «وَ ما تِلْکَ بِیَمینِکَ یا مُوسی» (17 / طه)، یعنی: آن چیست در دست راستت ای

موسی؟ ناگفته نماند: (تکرار: 41) و در اغلب اشاره به جمع است و چون جمع به اعتبار کلمه «جماعت» مؤنث است از این جهت

ص:171

می شود به جماعت با تلک اشاره کرد.

271 تَلّ:

مکان مرتفع (تپّه). «فَلَمّا اَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبینِ» (103 / صافات)، هنگامی که هر دو تسلیم و آماده شدند و ابراهیم جبین او را بر خاک نهاد. (تکرار: 1).

272 تَلَیَ:

تُلُوّ، تِلْوْ و تِلاوَة، به معنای تبعیّت و از پی رفتن است. بنابراین، خواندن آیات خدا و تدبّر در آن را از آن جهت تِلاوت گویندکه متابعت از آنها است، شخص قاری گویا در پی کلمات و معانی می رود. آیه «وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّیاطینُ عَلی مُلْکِ سُلَیْمانَ» (102 / بقره)، یعنی: (یهود) از آن چه شیاطین در عصر سلیمان بر مردم می خواندند، پیروی می کردند. گوید چون شیاطین خیال می کردند آنچه می خوانند از کتب خدا است، لذا کلمه «تَتْلُوا» به کار رفته است. این کلمه با مشتقات آن 63 بار در قرآن آمده است.

ص:172

273 تَمام:

به آخر رسیدن. «وَ اَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی» (3/مائده)، و نعمت خود را بر شما تکمیل نمودم. این کلمه با مشتقات آن 23 بار در قرآن آمده است.

274 تَنُّورُ:

تنور (که در فارسی مشهور است). «حَتّی اِذا جاءَ اَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ» (40/هود)، تا چون امر ما آمد و تَنُّور فوران کرد. (تکرار: 2).

275 تَوْب:

تَوْبَة و مَتاب همه به معنی رجوع

و برگشتن است. مثل «لَقَدْ تابَ اللّه عَلَی النَّبِیِّ وَ الْمُهاجِرینَ وَ الاَْنْصارِ» (117/توبه)، رحمت خدا شامل حال پیامبر و مهاجرین و انصار شد … (تکرار: 1).

276 تارَة:

دفعه. «… وَ مِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَةٌ اُخْری» (55 / طه)، از آن دفعه دیگر خارجتان می کنیم. نصب آن برای ظرفیّت است. (تکرار: 2).

277 تَوْرات:

کتابی بود که به صورت اَلواح

ص:173

بر حضرت موسی بن عمران نازل گردید و آن غیر از تورات موجود است. خلاصه نظر قرآن را درباره تورات فعلی که در دست یهود است می توان در چهار جمله خلاصه کرد.

1 مقداری از تورات فعلی همان تورات اصلی است.

2 قسمت دیگری از بین

رفته است.

3 مقداری بر آن اضافه شده است.

4 در آن تغییر و تبدیل رخ داده است. «کُلُّ الطَّعامِ کانَ حِلاًّ لِبَنی اِسْرائیلَ اِلاّ ما حَرَّمَ اِسْرائیلُ عَلی نَفْسِهِ … قُلْ فَأْتُوا بِالتَّوْراةِ فَاتْلُوها اِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ» (93 / آل عمران)، یعنی: همه غذاها(ی پاک) بر بنی اسرائیل حلال بود، جز آن چه اسرائیل (یعقوب)، بر خود تحریم کرده بود … بگو اگر راست می گویی تورات را بیاورید و بخوانید. آیه شریفه در صدد بیان آن است که طیّبات بر بنی اسرائیل در اثر ظلمشان حرام شده وگرنه قبلاً همه حلال بود جز آنچه یعقوب

ص:174

برخود تحریم کرده بود (و آن گوشت شتر بود که سبب درد خاصره یعقوب می شد و آن را بر خود تحریم کرد. چنان که از امام

صادق علیه السلام منقول است) و این که می گوید: تورات را بیاورید و بخوانید دلیل آن است که این حکم در تورات وجود دارد. (تکرار: 18).

278 تین:

انجیر. «وَ التّینِ وَ الزَّیْتُونِ وَ طُورِ سینین» (1 / تین)، قسم به انجیر و زیتون و طور سینا. (تکرار: 1).

279 تیه:

تحیّر، سرگردانی و … «فَاِنَّها مُحَرَّمَةٌ عَلَیْهِمْ اَرْبَعینَ سَنَةً یَتیهُونَ فِی الاَْرْضِ …» (26 / مائده)، ارض مقدّس بر آنها چهل سال حرام است و در زمین سرگردان می شوند. آیه درباره جریان بنی اسرائیل و مخالفت آنها با موسی است. (تکرار: 1).

ص:175

ث (26 لغت)

280 ثاء:

حرف پنجم از الفبای فارسی و حرف چهارم از الفبای عربی است معنای به خصوصی ندارد و جزء کلمه واقع می شود.

281 ثُبُوت:

استقرار. «فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها» (94 / نحل)، یعنی: تا مبادا قدمی بعد از استقرارش بلغزد. اثبات و تثبیت هر دو به معنی ثابت و مستقر کردن است. «نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ اَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتْ بِهِ فُؤادَکَ» (120/هود)، یعنی: از اخبار پیامبران آنچه را که با آن قلب تو را مستقرّ می کنیم، بر تو حکایت می نمائیم و با نقل آنها دل تو را از اضطراب و تشویش به سکون و آرامش و ثبوت می بریم. (تکرار: 1).

282 ثُبُور:

هلاکت. «لا تَدْعُوا الْیَوْمَ ثُبُورا واحِدا وَ ادْعُوا ثُبُورا کَثیرا» (14/فرقان)،

امروز 1 بار واویلا نگویید، بلکه بسیار واویلا سر دهید. «وَ اِنّی لاََظُنُّکَ یا فِرْعَوْنَ

ص:176

مَثْبُورا» (102/اسراء)، ای فرعون من تو را هلاک شده گمان می کنم. (تکرار: 4).

283 ثَبْط:

حبس، باز داشتن. «وَ لکِنْ کَرِهَ اللّه انْبِعاثَهُمْ فَثَبَّطَهُمْ …» (46 / توبه)، لیکن خدا خروج آنها را مکروه داشت پس از آن، بازشان داشت. (تکرار: 1).

284 ثُبَه:

دسته، جمع آن ثُبات است. «فَانْفِروُا ثُباتٍ اَوِ انْفِرُوا جَمیعا» (71 / نساء)، دسته دسته برای جنگ خارج شوید و یا همگی کوچ کنید. (تکرار: 1).

285 ثَجّ:

جاری شدن. (تکرار: 1).

ثَجّاج: آنچه که به شدت جاری می شود. «وَ اَنْزَلْنا مِنَ الْمُعْصِراتِ ماءً ثَجّاجا» (14/نباء)،

از فشارنده ها (ابرها) آبی تند و پی درپی نازل کردیم. (تکرار: 1).

286 ثِخَن:

غلیظ شدن، محکم شدن.

راغب گوید: ثَخُنَ الشَّیْءُ را آنگاه گویند که چیزی

ص:177

غلیظ شود و از جریان بازماند (مثل غلیظ شدن شیره) و به آنکه زخم بزنند و از حرکت بازماند به طور استعاره گویند: «ثَخُنْتُهُ ضَرْبا» مثل «حَتّی اِذا اَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ …» (4/محمد)، تا آن گاه که آنها را از حرکت باز دارید و اسیرشان کنید. (تکرار: 2).

287 ثَرْب:

ملامت، عِتاب. «لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللّه لَکُمْ …» (92/یوسف)، یعنی: یوسف به برادرانش گفت امروز بر شما ملامتی (از جانب من) نیست خدا شما را می آمرزد. ثَرْب و تَثریب هر دو به یک معنی است. (تکرار: 1).

288 ثَرَی:

خاک. «لَهُ ما فِی السَّمواتِ وَ ما فِی الاَْرْضِ وَ ما بَیْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّری» (6/طه)، برای خداست آنچه در آسمان و زمین و آنچه در میان آن دو و آنچه در

ص:178

زیر خاک است. (تکرار: 1).

289 ثُعْبان:

اژدها. «فَاَ لْقی عَصاهُ فَاِذا هِیَ ثُعْبانٌ مُبینٌ» (107 / اعراف)، یعنی: پس عصای خویش را بیفکند و در دم اژدهایی آشکار شد. (تکرار: 2) درباره عصای موسی که به اژدها مبدّل می گردید، آمده است. یکی آیه فوق و دیگری آیه 32 / شعراء.

290 ثَقْب:

نفوذ، پاره کردن (قاموس). نَجْمِ ثاقِب یعنی ستاره نورانی (مجمع البیان،

صحاح، نهایه). گویا که با نور خود ظلمت را می شکافد و تا می تواند نفوذ می کند. «وَ السَّماءِ وَ الطّارِقِ وَ ما اَدْراکَ مَا الطّارِقُ النَّجْمُ الثّاقِبُ» (3 / طارق)، یعنی: سوگند به آسمان و کوبنده شب و تو نمی دانی کوبنده شب چیست؟ همان ستاره درخشان و شکافنده تاریکی ها. طارِق و نجم ثاقب هر دو به یک معنی هستند. لفظ ثاقب تنها 2 بار

ص:179

در قرآن به کار رفته است.

291 ثَقْف:

پیدا کردن، مصادف شدن. «وَاقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ …» (191 / بقره)، هر جا که آنها را پیدا کردید بکُشید. (تکرار: 6).

292 ثِقَل:

سنگینی، ثقیل یعنی سنگین. اصل آن در اجسام است و در معانی نیز می آید (مفردات). «وَ الْوَزْنُ یَوْمَئِذٍ الْحقُّ فَمَنْ

ثَقُلَتْ مَوازینُهُ فَاُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (8/اعراف)، یعنی: و وزن کردن (اعمال و سنجش ارزش آن ها) در آن روز حق است، کسانی که میزان های (عمل) آنها سنگین است، رستگارانند. ثقیل که به معنی سنگین است صفت روز قیامت و نیز صفت قول آمده است. (تکرار: 28).

ثقال: به ضمّ و فتح اوّل به معنی سنگین است و جمع آن ثِقال. مثل «حَتّی اِذا اَقَلَّتْ سَحابا ثِقالاً …» (57/اعراف)، تا چون باد

ص:180

ابرهای سنگین را برداشت.

اَثْقال: جمع ثِقْل است و آن چیزی است که حملش سنگین است. بنابراین معنای «وَ تَحْمِلُ اَثْقالَکُمْ …» (7 / نحل)، این است که چهارپایان بارهای شما را حمل می کنند.

مِثْقال: اندازه، چیزی است که با آن وزن می کنند (سنگ). «مِثْقالُ ذَرَّةٍ» ، یعنی: هم وزن مورچه. «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْرا یَرَهُ» (7/زلزال)، یعنی: هر کس به اندازه ذرّه ای کار نیک کرده باشد پاداش آن را خواهد دید.

293 ثَقَل:

چیز نفیس و مهمّ. «سَنَفْرُغُ لَکُمْ اَیُّهَا الثَّقَلانِ» (31 / رحمن)، یعنی: به زودی به حساب شما می پردازیم، ای دو گروه انس و جن. مراد از ثَقَلان جِنّ و اِنس اند. علّت ثَقَلان خوانده شدن اهمیّت و کرامت آنها است زیرا که هر دو با شعور و عاقل و مورد تکلیف خدایند و از تمام جنبنده های روی

ص:181

زمین (از جهت عقل و تمیز و تکلیف) برترند. (تکرار: 1).

294 ثَلاث:

از اسماء عدد است (سه).

(صفحه 203)

«اِنْطَلِقُوا اِلی ظِلِّ ذی ثَلاثِ شَعَبٍ …» (30/مرسلات)، بروید به سوی سایه سه شاخه. ثلاثون یعنی 30. (تکرار: 19).

ثُلُث: به معنی یک سوّم است. مانند «… وَ وَرِثَهُ اَبَواهُ فَلاُِمِّهِ الثُّلُثَ» (11/نساء)، یعنی: … و تنها پدر و مادر از او ارث می برند، در این صورت برای مادر متوفّی یک سوم کافی است.

ثُلّ: و ثُلَّة جماعت کثیرة. «ثُلَةٌ مِنَ الاَْوَّلینَ وَ قَلیلٌ مِنَ الاْخِرینَ» (13 / واقعه)، یعنی: گروه کثیری از امت های نخستین هستند و اندکی از امت آخرین. از مقابله «قلیل» متوجه می شویم که «ثُلَّة» به معنی کثیر است. (تکرار: 3).

ص:182

295 ثَمْد:

ثَمود یکی از قبایل عرب ماقبل

تاریخ است که در محلّی به نام وادی القُری مابین حجاز و شام سکونت داشتند (المیزان، جلد 10، صفحه 329 دائرة المعارف وَجْدی مادّه عرب). «وَ اِلی ثَمودَ اَخاهُمْ صالِحاً قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّه» (73 / اعراف)، یعنی: به سوی ثمود، برادرشان صالح را فرستادیم که گفت: ای قوم من! خدا را بپرستید … (تکرار: 26).

296 ثَمَرْ:

میوه. «کُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ اِذا اَثْمَرَ …» (141 / انعام)، یعنی: بخورید از میوه آن آن گاه که میوه می دهد. واحد آن ثَمَرَة است. در عرف عرب ثمره در غیر ثمره درخت نیز به کار می رود. (تکرار: 24).

297 ثُمَّ:

سپس، حرف عطف است و دلالت بر تأخیر دارد. مثل «ثُمَّ اَنْشَأنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْنا آخَرینَ» (31 / مؤمنون)، یعنی: سپس بعد از آنها جمعیت دیگری را به وجود آوردیم.

ص:183

(تکرار: 341).

298 ثَمَّ:

آن جا، اسم اشاره است به مکان بعید. «… فَاَیْنَما تُوَلُّوُا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ» (115/بقره)، به هر جا رو گردانید روی خدا در آنجاست. (تکرار: 4) و بیشتر از آن نیست.

299 ثُمْن:

(به ضمّ اوّل و سکون دوّم و نیز بضمّ اوّل و دوّم) هشت یک 81 (قاموس اقرب الموارد). «فَاِنْ کانَ لَکُمْ وَلَدٌ فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمّا تَرَکْتُمْ» (12/نساء)، یعنی: و اگر برای شما فرزندی باشد، یک هشتم از آنِ آنها است. ثمانیة: 8، ثامن: هشتم، ثمانون: هشتاد. (تکرار: 1).

300 ثَمَن:

قیمت.

راغب گوید، آن چیزی است که فروشنده از خریدار می گیرد اعمّ از

آن که نقد باشد یا جنس و هر آنچه در مقابل چیزی به دست آید ثمن او است. «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنِ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ …» (20 / یوسف)،

ص:184

یعنی: او را به قیمت ناقص درم های شمرده شده فروختند جز این آیه در ده محل از قرآن کلمه «ثَمَنا» آمده است. (تکرار: 11).

301 ثَنْی:

در مجمع البیان ذیل آیه 5 از سوره هود می گوید: ثَنْی در اصل به معنی عطف است، به عدد دو از آن جهت اِثْنان گویند که یکی بر دیگری عطف است و روی هم حساب می شوند و به درود ثَنا گویند زیرا که در مدح صفات نیک به یکدیگر عطف می شوند. «اَلا اِنَّهُمْ یَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِیَسْتَخْفُوا مِنْهُ …» (5/هود)، یعنی: بدان آنها سینه هایشان را بر می گردانند تا خود را از

قرآن و شنیدن آن مخفی بدارند، گوئی سینه هایشان را به هم می پیچیند و تا می کنند تا قرآن را نشنوند. کلمه اِثْنان 20 بار در قرآن مجید آمده است.

302 ثَوْب:

رجوع شیء به محلّ خود، لباس.

ص:185

لباس را بدان جهت ثَوْب گویند که بافته شده و به حالتی که در نظر بود رجوع کرده است زیرا در ابتدا از بافتن پارچه، لباس در نظر بود. جزای عمل را بدان جهت ثَواب گوئیم که به خود عامل بر می گردد. «وَ الْباقِیاتُ الصّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَوابا …» (46 / کهف)، یعنی: و باقیات صالحات (ارزش های پایدار و شایسته) ثوابش نزد پروردگارت بهتر است. ثواب به جزای اعمال نیک و بد هر دو اطلاق شده است. به کار رفتن کلمه ثَواب

درباره جزای عمل بهترین دلیل تجسّم های عمل و معاد جسمانی است زیرا اگر عمل مجسّم شده و به عامل بازگردد مصداق واقعی برگشت و رجوع شیء خواهد بود. کلمه ثواب 13 بار در قرآن مجید آمده است.

303 ثَوْر:

زیر و رو شدن، پراکنده شدن. «کانُوا اَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ اَثارُوا الاَْرْضَ وَ

ص:186

عَمَرُوها …» (9 / روم)، از آنها قوی تر بودند زمین را زیر و رو (شخم) و آباد کردند. (تکرار: 4).

اِثارَه: به حرکت آوردن و پراکنده ساختن است، «فَاَثَرْنَ بِهِ نَقْعا» (4 / عادیات)، بواسطه دویدن، غبار مخصوصی بلند کردند.

304 ثُوِیّ، ثَواء:

اقامت. «وَ ما کُنْتَ ثاوِیا فی اَهْلِ مَدْیَنَ …» (45 / قصص)، در اهل مدین مقیم نبوده ای … (تکرار: 1).

مَثْوی: اقامتگاه. «قالَ النّارُ مَثْواکُمْ» (128/انعام)، یعنی: گفت آتش اقامتگاه شماست. «وَاللّه یَعْلَمُ مُتَقَلَّبَکُمْ وَ مَثْواکُمْ» (19/محمد)، یعنی: خدا به تمام احوال شما از انتقال و استقرار و حرکت و سکون داناست. (تکرار: 13).

305 ثَیِّب، ثَیِّبَة:

زن شوهر دیده. «… ثَیِّباتٍ وَ اَبْکارا» (5 / تحریم)، زنان شوهر دیده و دوشیزه ها. (تکرار: 1).

ص:187

ج (80 لغت)

306 جیم:

حرف ششم از الفبای فارسی و پنجمین حرف از الفبای عربی است و به تنهایی معنائی ندارد و جزء کلمه واقع می شود.

307 جَأْر:

تضرّع. «لا تَجْأَروُا الْیَوْمَ اِنَّکُمْ مِنّا تُنْصَرُونَ» (65 / مؤمنون)، یعنی: تضرّع و ناله نکنید شما از سوی ما یاری می شوید. از ابن عباس نقل شده که معنی آن استغاثه است. (تکرار: 3).

308 جار:

همسایه. «وَ الْیَتامی وَ الْمَساکینِ وَ الْجارِ ذِی الْقُرْبی» (36 / نساء)، به یتیمان و مسکینان و همسایه نزدیک نیکی کنید. (تکرار: 3).

309 جاء: مَجیء: آمدن. «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ» (81 / اسراء)، یعنی: حق فرارسیده و باطل مضمحل و نابود شد. این کلمه بیشتر اوقات در قرآن مجید با «باء» متعدّی شده مانند «وَ جِئْتُکَ مِنْ سَبَاءٍ بِنَبَأٍ یَقینٍ» (22/نمل)،

ص:188

یعنی: از سباء خبر یقینی بر تو آوردم. (تکرار: 215).

310 جُبّ:

چاه. «قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ وَ اَلْقُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ» (10/یوسف)، گوینده ای از آنها گفت: یوسف را نکشید و او را به قعر فلان چاه بیندازید. (تکرار: 2).

311 جِبْت:

بی فائده. در قاموس گوید: جِبْت: بت، کاهن، ساحر، سحر، چیز بی فایده و هر معبود باطل است. «یُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَ الطّاغُوتِ» (51/نساء)، یعنی: به «جبت» و «طاغوت» (بت و بت پرستان) ایمان می آورند. (تکرار: 1).

312 جَبْر:

اصلاح توأم به نوعی از قهر.

جَبّار در انسان صفت ذمّ و در خدا صفت مدح و از اسماء حسنی است. کلمه جَبّار اگر در انسان به کار رود معنایش ظالم و تحمیل کننده اراده خود بر دیگری بناحقّ

ص:189

می باشد ولی جبّار در خدا به معنی مصلح است، مصلحی که بر اصلاح تواناست و یا به معنی مقتدری است که مشیّت او در عالم جاری است و در او ظلم نیست و یا به معنی بسیار ترمیم و جبران کننده است. «وَ ما اَنْتَ عَلَیْهِمْ بِجَبّارٍ» (45 / ق)، و تو مأمور به اجبار آنها نیستی؟ (تکرار: 10).

313 جِبْریل:

فرشته وحی. در روایات جِبْرِئیل خوانده شده است. «مَنْ کانَ عَدُوّا لِلّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْریلَ وَ میکالَ فَاِنَّ اللّه عَدُوٌّ لِلْکافِرینَ». (98 / بقره)، یعنی: کسی که

دشمن خدا و فرشتگان و فرستادگان او و جبرئیل ومیکائیل باشد، (کافر است و) خداوند دشمن کافران است. (تکرار: 3).

314 جَبَل:

کوه. «سَآوی اِلی جَبَلٍ یَعْصِمُنی مِنَ الْماءِ» (43 / هود)، یعنی: به زودی به کوهی پناه می برم که مرا از آب (طوفان)

ص:190

حفظ می کند. جمع آن جِبال است. (تکرار: 3).

315 جِبِلَّة:

خلقت و طبیعت(قاموس)، مردم. «وَ اتَّقُوا الَّذی خَلَقَکُمْ وَ الْجِبِلَّةَ الاَْوَّلینَ» (184/شعراء)، بترسید از آن که شما و مردمان گذشته را آفریده است. (تکرار: 1).

316 جَبُن:

جبین طرف پیشانی است. وسط پیشانی را جَبْهَة و دو طرف آن را جَبینان گویند. «فَلَمّا اَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبینِ» (103 / صافات)، یعنی: چون هر دو تسلیم

شدند و او را به طرف پیشانی به زمین خوابانید. آیه درباره حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام است. (تکرار: 1).

317 جَبْه:

جَبْهَة وسط پیشانی و موضع سجده است و جمع آن جِباه می باشد. «… فَتُکْوی بِها جِباهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ …» (35/توبه)، یعنی: … با آنها پیشانی هایشان و پهلوهایشان و پشت هایشان داغ کرده می شود … (تکرار: 1).

ص:191

318 جَبْی:

جمع کردن. «اَ وَ لَمْ نُمَکِّنُ لَهُمْ حَرَما آمِنا یُجْبی اِلَیْهِ ثَمَراتُ کُلِّ شَیْءٍ» (57/قصص)، آیا برای آنها حرم امنی را مکان ندادیم که هر چیز به طرف آن حمل و جمع می شود. (تکرار: 12).

جابِیَة: حوضی است که آب را جمع کرده

است جمع آن جَواب است (مفردات). «یَعْمَلُونَ لَهُ مایَشاءُ مِنْ مَحاریبَ وَ تَماثیلَ وَ جِفانٍ کَالْجَوابِ …» (13 / سبا)، یعنی: جنّ ها برای سلیمان کاخ ها، تمثال ها و کاسه هائی به بزرگی حوض می ساختند …

اِجْتِباء: جمع کردن است به طور اختیار و برگزیدن (مفردات، مجمع البیان). «فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ الصّالِحینَ» (50 / قلم)، یعنی: پس پروردگارش او را برگزید و از نیکوکاران گردانید.

319 جَثّ:

برکندن، قطع کردن.

ص:192

(اقرب الموارد) در قاموس قطع کردن یا از ریشه کندن نقل شده است. «وَ مَثَلُ کَلِمَةٍ خَبیثَةٍ کَشَجَرَةٍ خَبیثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الاَْرْضِ مالَها مِنْ قَرارٍ» (26 / ابراهیم)، یعنی: حکایت سخن خبیث همچون درخت پلید است که از روی زمین کنده شده برای آن قراری نیست. (تکرار: 1).

320 جَثْم:

جُثُوم به معنی سقوط با صورت و یا نشستن به زانو است (مجمع البیان، ذیل آیه 67 هود). «فَاَصْبَحُوا فی دارِهِمْ جاثِمینَ» (78/اعراف)، یعنی: و صبحگاهان (تنها) جسم بی جانشان در خانه هاشان باقی مانده بود. (تکرار: 5) و همه درباره مکذّبین است که به عذاب الهی گرفتار شدند و در ماقبل همه کلمه «اَصْبَحُوا» آمده است، مراد از آن مردن و از بین رفتن است.

321 جَثی:

جُثُّو. به زانو نشستن. «وَ تَری

ص:193

کُلَّ اُمَّةٍ جاثِیَةً کُلُّ اُمَّةٍ تُدْعی اِلی کِتابِها» (28/جاثیه)، یعنی: هر امّت را به زانو درآمده می بینی هر امّت به سوی کتابش خوانده می شود. از آیه شریفه معلوم می شود گذشته از نامه فردی که همه دارند، برای هر امّت هم یک کتاب عمومی هست و شاید آن راجع به کارهایی است که مجموعا انجام می دهند مثل انتخاب فرد ناشایست. (تکرار: 3).

322 جَحْد:

انکار از روی علم (صحاح). «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها اَنْفُسهُمْ ظُلْما وَ عُلُوّا» (14 / نمل)، آیات ما را از روی ظلم و سرکشی انکار و تکذیب کردند ولی دلهایشان به آنها یقین داشت. (تکرار: 12).

323 جَحْم:

جَحیم: آتش بزرگ، یکی از نام های آتش آخرت است. «وَ اِنَّ الْفُجّارَ لَفی جَحیمٍ» (14 / انفطار)، یعنی: و بدکاران در

ص:194

دوزخند. (تکرار: 26) و همه درباره آتش آخرت است فقط یکی درباره دنیاست و آن در قضیّه حضرت ابراهیم علیه السلام است.

324 جَدَث:

قبر. جمع آن اَجْداث است. «فَاِذاهُمْ مِنَ الاَْجْداثِ اِلی رَبِّهِمْ یَنْسِلُونَ» (51/یس)، آنگاه آنها از قبرها به جانب پروردگارشان به سرعت بیرون می روند. (تکرار: 3).

325 جَدّ:

آن چنان که «راغب» در «مفردات» آورده، به معنی «قطع» است و از آن جا که هر وجود با عظمتی از موجودات دیگر جدا می شود، این واژه به معنی عظمت آمده و اگر به پدربزرگ، جدّ گفته می شود، آن هم به واسطه بزرگی مقام یا سنّ او است. 3 صیغه از این کلمه در قرآن مجید

آمده است: جَدّ، جَدید و جُدَد و درباره هر 3 بحث می کنیم:

ص:195

1 «وَ اَنَّهُ تَعالی جَدُّ رَبِّنا مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً وَ لا وَلَدا» (3 / جنّ)، یعنی: و این که بلند است مقام باعظمت پروردگار ما و او هرگز برای خود همسر و فرزندی انتخاب نکرده است. جَدّ در این جا به معنی بزرگ و با عظمت است.

2 «ءَاِذا کُنّا تُرابا اَئِنّا لَفی خَلْقٍ جَدیدٍ» (5/رعد)، یعنی: که می گویند: آیا هنگامی که خاک شدیم (بار دیگر زنده می شویم و) به خلقت جدیدی باز می گردیم؟ (تکرار: 8) و همه درباره خلقت جدید است.

3 «… وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بیضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ اَلْوانُها وَ غَرابیبُ سُودٌ» (27/فاطر)، یعنی: … و از کوه ها نیز (به لطف پروردگار) جاده هایی

آفریده شده، به رنگ سفید و سرخ با الوان مختلف و (گاه) به رنگ کاملاً سیاه. جُدَد به معنی تکّه ها و قسمت ها است خواه آن را جمع جدید بگیریم و خواه جمع جُدَّة یعنی:

ص:196

کوه ها تکّه های سفید و سرخ و سیاه شدیدند و رنگ های مختلف دارند و «بیض و حُمْر و غَرابیب» صفت «جُدَد» اند مراد از آنها همان تکّه ها است و چون کوه ها به وسیله اختلاف رنگ از یکدیگر سوا و بریده شده اند لذا به آنها جُدَد اطلاق گردیده است. (تکرار: 10).

326 جِدار:

دیوار. جمع آن جُدُر است، «فَوَجَدا فیها جِدارا یُریدُ اَنْ یَنْقَضَّ …» (77/کهف)، در آن جا دیواری یافتند که می خواست بیافتد و خراب شود. (تکرار: 1).

327 جَدْل:

جدال، منازعه، مخاصمه. «… فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ …» (197/بقره)، یعنی: در حج، جماع و فسوق و منازعه نیست. این کلمه در قرآن کریم در مجادله حقّ و مجادله باطل و در مجادله به معنی دفاع به کار رفته است و همه در اصل

ص:197

معنی یکی است و فرق با مصادیق است. (تکرار: 29).

328 جَذّ:

شکستن، پراکنده کردن، بریدن. «فَجَعَلَهُمْ جُذاذا اِلاّ کَبیرا لَهُمْ …» (58 / انبیاء)، بت هایشان را قطعه قطعه کرد مگر بزرگ آنها را. جُذاذ به معنی مَجْذُوذ است. (تکرار: 2).

329 جِذْع:

تنه درخت خرما. گویا فقط در تنه درخت خرما به کار رفته و به تنه درختان دیگر ساق گویند. «فَاَجائَهَا الْمَخاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ» (23 / مریم)، درد زایمان او را به سوی تنه نخل کشید. (تکرار: 3).

330 جَذْوَة:

شعله. تکّه بزرگی از هیزم که در آن آتش است (مجمع البیان). «لَعَلّی آتیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ اَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ» (29/قصص)، شاید به شما از آن خبری بیاورم یا تکّه ای از آتش که گرم شوید. (تکرار: 1).

ص:198

331 جَرْح:

زخم، جمع آن جُرُوح است. «وَ الاُْذُنَ بِالاُْذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ» (45/مائده)، گوش در مقابل گوش، دندان در مقابل دندان و زخم ها قصاص شونده اند. این کلمه با مشتقات آن 4 بار در قرآن آمده است.

اِجْتِراح: کسب گناه و اصل آن از جِراحَة

(صفحه 223)

است. «اَمْ حَسِبَ الَّذینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئاتِ اَنْ نَجْعَلَهُمْ کَالَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ» (21/جاثیه)، آیا کسانی که مرتکب سیئات شدند، گمان کردند که ما آنها را همچون کسانی که ایمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند، قرار می دهیم.

332 جَراد:

ملخ. «یَخْرُجُونَ مِنَ الاَْجْداثِ کَاَنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ» (7 / قمر)، از قبرها خارج می شوند گوئی ملخ های پراکنده اند. (تکرار: 1).

333 جَرّ:

کشیدن. «وَ اَلْقَی الاَْلْواحَ وَ اَخَذَ

ص:199

بِرَأْسِ اَخیهِ یَجُرُّهُ اِلَیْهِ» (150 / اعراف)، یعنی: صحیفه ها را انداخت و سر برادر خویش را گرفته به سوی خود می کشید. (تکرار: 1).

334 جُرُز:

زمینی است که علف نداشته باشد. «اَوَ لَمْ یَرَوْا اَنّا نَسُوقُ الْماءَ اِلَی

(صفحه 224)

الاَْرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعا …» (27/سجده)، آیا ندانسته اند که ما آب را به زمین خشک و بی علف کشانده و به وسیله آن کشت را می رویانیم؟ (تکرار: 2).

335 جَرْع:

فروبردن آب.

تَجَرُّعْ: جرعه جرعه خوردن. «یُسْقی مِنْ ماءٍ صَدیدٍ یَتَجَرَّعُهُ …» (16 و 17/ابراهیم)، یعنی: از آب بدبوی متعفّن به او نوشانده می شود که به زحمت جرعه جرعه آن را سرمی کشند. این آیه کریمه در بیان حال اهل جهنّم است (اَعاذَنَا اللّه مِنْها) و تنها یک دفعه در قرآن مجید وارد شده است و مراد

ص:200

آن است که نوشیدن آن مشکل است به ناچار جرعه جرعه می خورد. (تکرار: 1).

336 جُرُف:

حاشیه نهر و یا چاه است که

آب زیر آن را خالی کرده باشد. «اَمْ مَّنْ اَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلی شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فی نارِ جَهَنَّمَ» (109/توبه)، یا آن که بنای خویش را برکنار جانب نهر بنا کرده و آن را به آتش جهنم ساقط نموده است. (تکرار: 1).

جَرْف: در اصل به معنی بردن است و در آیه شریفه به معنی مجروف است یعنی محلی که زیر آن، به وسیله آب خورده شده است، (تکرار: 1).

337 جَرْم:

قطع کردن. به عقیده طبرسی گناه را از آن جهت جُرْم گویند که عمل واجب الوصل را قطع می کند و شخص را از سعادت و رحمت خدا جدا می سازد و گناه کار را مجرم می گوئیم زیرا در اثر گناه،

ص:201

خود را از رحمت و سعادت وراه صحیح

انسانیّت قطع می کند و در 3 محل از قرآن که «لا یَجْرِمَنَّکُمْ» آمده به معنای وادار کردن است. «وَ لا یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَئانُ قَوْمٍ عَلی اَلاّ تَعْدِلُوا …» (8/مائده)، یعنی: وادار نکند شما را کینه قومی بر این که عدالت نکنید. (خود را در معرض این گناه قرار ندهید که به دلیل دشمنی با دیگران، از مرز عدالت خارج شوید).

338 جَرْی:

روان شدن، جریان. «اَنَّ لَهُمْ جَنّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ …» (25/بقره)، حقّا برای آنها است بهشت هائی که نهرها زیر آنها جاری و روان است … در قرآن کریم این کلمه فقط در جریان آب به کار نرفته بلکه در جریان و راه رفتن کشتی ها و حرکت باد و آفتاب و ماه و ستارگان نیز استعمال شده است. این کلمه با مشتقات آن 64 بار در قرآن آمده است.

ص:202

339 جُزْء:

پاره، تکّه. «لَها سَبْعَةُ اَبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ» (44/حجر)، هفت در دارد و برای هر دری گروه معینی از آنها تقسیم شده اند. (تکرار: 3).

340 جَزَع:

بی تابی، ناله. «سَواءٌ عَلَیْنا اَجَزِعْنا اَمْ صَبَرْنا ما لَنا مِنْ مَحیصٍ» (21/ابراهیم)، برابر است برای ما چه بی تابی کنیم و چه صبر نمائیم ما را فرارگاهی نیست. (تکرار: 2).

جَزُوع: بسیار بی تابی کننده. «اِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعا» (20 / معارج)، چون به انسان شرّی رسد بسیار بی تابی کننده است.

341 جَزاء:

مکافات (قاموس). در مجمع البیان فرموده: جزاء و مکافات و

مقابله نظائر هم اند. «هَلْ جَزاءُ الاِْحْسانِ اِلاَّ الاِْحْسانُ» (60/الرحمن)، یعنی: آیا جزای نیکی جز نیکی خواهد بود. جزاء درباره

ص:203

پاداش و کیفر هر دو به کار رفته است ولی «اجر» تنها در پاداش استعمال گردیده. «لَهُمْ اَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ» (199/آل عمران)، پاداش آنها نزد پروردگارشان است. (تکرار: 42).

جِزْیَه: مالیاتی است که از اهل ذِمّه با در نظر گرفتن توانا و ناتوان بودن آنها گرفته می شود و در مقابل از حمایت قانون برخوردار می شوند و مانند مسلمانان در پناه اسلام، آزاد زندگی می کنند و آن مثل زکات و خراج و مالیات و غیره است که از مسلمانان گرفته می شود. «قاتِلُوا الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِاللّه وَ لا بِالْیَوْمِ الاْخِرِ

… مِنَ الَّذینَ اُوتُوا الْکِتابَ حَتّی یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ» (29/توبه)، بجنگید با آنان که به خدا و روز حشر ایمان نمی آورند … از کسانی که به آنها کتاب داده شده تا جزیه را با دست خود بدهند در

ص:204

حالی که به حکومت اسلام خاضع اند.

342 جَسَدْ:

پیکر. قرآن کریم آن را هم در بی روح و هم در ذی روح، هم در انسان و هم در غیر آن به کار برده است. «فَاَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَدا لَهُ خُوارٌ …» (88 / طه)، برای آنها گوساله ای بیرون آورد که فقط پیکر بود (و روح نداشت) صدای گوساله داشت. (تکرار: 4).

343 جَسّ:

دست مالیدن برای دانستن (اقرب الموارد). تجسسّ به معنی تفحّص و

کنجکاوی در احوال مردم از همین مادّه است، جاسوس را نیز که از اوضاع مردم و محلّ کنجکاوی می کند به همین سبب جاسوس گفته اند. «وَ لا تَجَسَّسوا وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضا …» (14/حجرات)، در احوال مردم و از خلوت آنها کنجکاوی نکنید و غیبت یکدیگر را ننمائید. (تکرار: 1).

ص:205

344 جِسْم:

تن. چون جسم در مقابل روح است می شود گفت جسم فقط راجع به تن است. آیات قرآن نیز به همین معنی ناظراند. «قالَ اِنَّ اللّه اصْطَفیهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ» (247 / بقره)، یعنی: گفت: خدا او را بر شما برگزیده و او را در علم و (قدرت) جسم، وسعت بخشیده است. معلوم است که جسم فقط راجع به

بدن و تن است یعنی خدا به او دانش وسیع داده و تنومندش کرده است. (تکرار: 2).

345 جَعْل:

قراردادن. «وَ جَعَلَ فیها رَواسِیَ وَ اَنْهارا» (3 / رعد)، یعنی: در زمین کوه های ثابت و نهرهائی قرارداد. کلمه جَعَلَ 105 بار و کلمه جَعَلنا 113 بار در قرآن مجید آمده است.

346 جُفاء:

کنار افتاده. (مجمع البیان). «فَاَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً وَ اَمّا ما یَنْفَعُ النّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الاَْرْضِ …» (17 / رعد)، امّا کف در حالی که

ص:206

کنار افتاده است نابود می شود، امّا آنچه به مردم سود می دهد در زمین می ماند. (تکرار: 1).

347 جَفْن:

وجَفْنَة، کاسه. به عقیده راغب مخصوص ظرف طعام است جمع آن جِفان می آید. «یَعْمَلُونَ لَهُ ما یَشاءُ مِنْ مَحاریبَ وَ تَماثیلَ وَ جِفانٍ کَالْجَوابِ» (13/سبا)، یعنی:

برای سلیمان آنچه می خواست می ساختند از قبیل کاخ ها و تمثال ها و کاسه هایی به بزرگی حوض ها. «جِفان» (تکرار: 1).

348 جَفْو:

کنار شدن، دور شدن. «تَتَجافی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفا وَ طَمَعا …» (16 / سجده)، یعنی: پهلویشان از خوابگاه ها دوری کند و پروردگارشان را با بیم و امید می خوانند (و برای عبادت و مناجات خدا از خواب و خوابیدن دور می شوند). آیه در تعریف اهل ایمان است. «اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنْهُمْ». (تکرار: 2).

ص:207

349 جَلْب و جُلْبَه و اِجْلاب:

ترساندن، جمع آوردن. «وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِکَ وَ اَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِکَ وَ رَجِلِکَ وَ شارِکْهُمْ فِی الاَْمْوالِ وَ الاَْوْلادِ …» (64/اسراء)،

یعنی: هر که از آنان را می توانی با صدا و دعوتت به گناه برخیزان و با سواران و پیادگانت بر آنها صیحه بزن (برای سوق به گناه) و در اموال و اولاد با آنها شریک شو. اِسْتِفْزاز: بلند کردن به سرعت و به کاری وادار کردن به آسانی. رَجِل یعنی جمع راجل و به معنای پیادگان است. خَیْل یعنی اسبان و مجازا به سوارها اطلاق می شود. آیه درباره اعطاء قدرت به شیطان از جانب خداست درباره اضلال مردم. گویا بعضی از یاران و اعوان شیطان در وسوسه خیلی سریع اند و بعضی کمتر از آن ها. لذا اوّلی ها به سواران و دوّمی ها به پیادگان

ص:208

تشبیه شده اند. (تکرار: 1).

جَلابیبِ: جمع جِلِبّاب و آن ملحفه و لباس

بالائی و چادر مانند است نه فقط روسری و خِمار. «یا اَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لاَِزْواجِکَ وَ بَناتِکَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنینَ یُدْنینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلابیبِهِنَّ …» (59/احزاب)، یعنی: ای پیغمبر به همسرانت و دخترانت و زنان مؤمنان بگو لباس های چادر مانند خود را به خود نزدیک کنند و خود را با آن جمع و جور کنند و جِلِبّاب را از خود دور نگاه ندارند و بدن خود را از آن بیرون نکنند که پوشیدن آن مانند نپوشیدن باشد. از ماده جَلْب فقط 2 صیغه فوق در قرآن هست.

350 جالُوت:

کلمه عجمی است (مفردات). نام فرمانده لشگری بود که بنی اسرائیل به جنگ آنها رفتند و حضرت داوود او را در میدان جنگ بکشت، بنی اسرائیل از او و

ص:209

لشگریانش هراسان و بیمناک بودند. «قالُوا لاطاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ … فَهَزَمُوهُمْ بِاِذْنِ اللّه وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوت …» (249251/بقره)، گفتند با جالوت و لشگریانش طاقت جنگ نداریم … به اذن و یاری خدا آنها را شکست دادند و داود جالوت را کشت … (تکرار: 3).

351 جِلْد:

پوست بدن، «وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنا» (21/فُصِّلت)، آنها به پوست های تن خود می گویند چرا بر ضدّ ما گواهی دادید. (تکرار: 13).

جَلْد: مصدر است به معنی تازیانه زدن. به عقیده طبرسی و راغب تازیانه زدن را به جهت رسیدن تازیانه به پوست بدن، جَلْد گویند. و شاید علّت این تسمیه آن باشد که تازیانه از پوست درست می شده است.

«اَلزّانِیَةُ وَ الزّانی فَاجْلِدُوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِأَةَ جَلْدَةٍ …» (2 / نور)، به هر یک از زن زانیه و

ص:210

مرد زانی صد تازیانه بزنید.

352 جَلَسَ:

اجلاس یعنی نشستن. «… اِذا قیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا …»: (11/مجادله)، یعنی: … هنگامی که به شما گفته شود مجلس را وسعت بخشید (و به تازه واردها جا دهید) وسعت بخشید … مجلس اسم مکان و محل نشستن انسان و مجالس جمع آن است. آیه کریمه یک مطلب اخلاقی را تذکّر می دهد و مراعات حقوق مجلس را روشن می کند «مجالس» فقط 1 بار در قرآن هست.

353 جَلال:

بزرگی قدر. «وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الاِْکْرامِ» (27 / رحمن)، ذات

پروردگارت ماندنی است که صاحب عظمت و اکرام است. (تکرار: 2).

354 جَلْو:

آشکار شدن. «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحیها وَ الْقَمَرِ اِذا تَلیها. وَ النَّهارِ اِذا جَلّیها»

ص:211

(3/شمس)، یعنی: قسم به آفتاب و روشنائیش، قسم به ماه که از پی آن برآید. قسم به روز که آفتاب را ظاهر و آشکار می سازد. نور آفتاب پیوسته در فضا هست ولی آمدن روز که حرکت زمین است آفتاب را ظاهر می کند. (تکرار: 5).

355 جَمْح:

با شتاب رفتن.

راغب گوید: اصل آن در اسب است (اسب سرکش) که نشاط و تند رفتنش طوری باشد که راکب نتواند آن را بازدارد. مصدر آن جَمْح و جُمُوح و جِماح آمده (قاموس). «لَوْ یَجِدُونَ

مَلْجَأً اَوْ مَغاراتٍ اَوْ مُدَّخَلاًَ لَوَّلَوْا اِلَیْهِ وَ هُمْ یَجْمَحُونَ» (57/توبه)، یعنی: اگر پناهندگان نهان گاه ها یا گریزگاهی می یافتند شتابان و با نشاط به سوی آن رومی کردند. (تکرار: 1).

356 جَمْد:

جامد، بی حرکت. «وَ تَرَی الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِیَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ

ص:212

صُنْعَ اللّه الَّذی اَتْقَنَ کُلَّ شَیْءٍ اِنَّهُ خَبیرٌ بِما تَفْعَلُونَ» (88/نمل)، یعنی: کوه ها را بینی و بی حرکت می پنداری ولی چون رفتن ابرها همی روند، کار خداست که همه چیز را محکم کرده و از کارهائی که می کنید آگاه است. (تکرار: 1).

357 جَمْع:

گردآوردن. «وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعا» (99 / کهف)، یعنی: در صور دمیده می شود پس آنها را به طرز

مخصوص گرد آوریم. جمیع و اَجْمَع و اَجْمَعُون برای تأکید اجتماع است. (تکرار: 128).

مَجْمَعُ الْبَحْرَیْنِ: محلّ جمع شدن دو دریا. «وَ اِذْ قالَ مُوسی لِفَتاهُ لا اَبْرَحُ حَتّی اَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ اَوْ اَمْضِیَ حُقُبا» (60 / کهف)، یعنی: به خاطر بیاور هنگامی که موسی به دوست خود گفت: من دست از طلب برنمی دارم تا به محل تلاقی دو دریا برسم هر چند مدت

ص:213

طولانی به راه خود ادامه دهم. مجمع البحرین همان جائی است که موسی با آن عالِم ملاقات کرد، در روایات نام او خضر ذکر شده است، احتمال دارد که مراد از مجمع البحرین بابُ المَنْدِب باشد آن جا که بحر احمر به اقیانوس هند متّصل می شود و شاید مراد از آن تنگه جَبَلُ الطارِق باشد

آن جا که دریای مدیترانه به اقیانوس اطلس متّصل می شود ولی این احتمال بعید است زیرا رفتن حضرت موسی به اروپا ثابت نیست. وانگهی پیامبرانی که در قرآن نام برده شده همه از آسیا و قسمت شرقی آفریقا (مصر) بوده اند و از اروپا پیامبری به نام سراغ نداریم.

358 جُمُعَة:

روز جمعه. «اِذا نُودِیَ لِلصَّلوةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا اِلی ذِکْرِ اللّهِ» (9/جمعه)، یعنی: هنگامی که برای نماز روز جمعه اذان

ص:214

گفته می شود، به سوی ذکر خدا بشتابید. به عقیده راغب روز جمعه را به جهت اجتماع مردم برای نماز، جمعه گفته اند. بنابراین لازم می آید که پیش از اسلام این نام و این استعمال وجود نداشته باشد. در

مجمع البیان هست: آن را جمعه گویند که خدا در آن از خلقت اشیاء فارغ شد و مخلوقات جمع آمدند و گویند علّت آن تسمیه تشکیل جماعات در آن روز است و گویند به آن عَرُوبَة می گفتند و گویند پیش از هجرت که اهل مدینه ایمان آورده بودند گفتند: یهود و نصاری را روزی است (شنبه و یکشنبه) که در آن هر هفته 1 بار جمع می شوند، سَبْت مال یهود و یَوْمُ الاَْحَد مال نصاری است شما هم روز عَرُوبَة را قرار دهید لذا آن را جمعه نامیدند و جمع شدند (به اختصار) زمخشری نیز در کشاف

ص:215

مثل طبرسی گفته و تصریح می کند که نام روز جمعه قبلاً عَرُوبَة بوده است. (تکرار: 1).

359 جَمَل:

شتر نر، طناب کشتی (قاموس

اقرب الموارد). «وَلا یَدْخُلُونَ الجَّنَّةَ حَتّی یَلِجَ الْجَمَلُ فی سَمِّ الْخِیاطِ …» (40 / اعراف)، یعنی: و (هیچ گاه) داخل بهشت نمی شوند، مگر این که شتر از سوراخ سوزن خیاطی بگذرد (یعنی به هیچ وجه امکان ندارد) …

سَمّ به معنی سوراخ است و سَمّ کشنده را سَمّ گویند که در بدن نفوذ می کند. خِیاط به معنی سوزن است. عدّه ای از مفسران «جَمَل» را در آیه به معنی شتر گرفته و این طور تفسیر کرده اند: آنها به بهشت داخل نمی شوند تا شتر داخل سوراخ سوزن شود به عبارت دیگر اگر امکان دارد شتر داخل سوراخ سوزن شود، مشرکین نیز می توانند وارد بهشت شوند. (تکرار: 1).

ص:216

جِمالَة: جمع جَمَل. «اِنَّها تَرْمی بِشَرَرٍ

کَالْقَصْرِ کَاَنَّهُ جِمالَةٌ صُفْرٌ» (32/مرسلات)، یعنی: آن آتش شراره هایی می افکند چون بنائی بلند که گوئی شتران زردگون است. صُفْر جمع اَصْفَر است (اقرب الموارد). گویا شراره در بزرگی به قصر و در رنگ به شتر تشبیه شده است.

360 جُمْلَه:

اجزاء جمع شده. «لَوْلا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً» (32 / فرقان)، چرا همه قرآن به یکباره به او نازل نشده است؟ (تکرار: 1).

361 جَمال:

زیبایی کثیر. (مفردات) طبرسی خوش منظری و زینت گفته است. «وَ لَکُمْ فیها جَمالٌ حینَ تُریحُونَ وَ حینَ تَسْرَحُونَ» (6 / نحل)، یعنی: شما را در چهارپایان آن گاه که از چراگاه بر می گردانید و آن گاه که به چراگاه

ص:217

می فرستید زیبائی و خوش منظری هست. جَمیل و جَمال و جَمّال برای مزید زیبائی است (مفردات). «فَاصْبِرْ صَبْرا جَمیلاً» (5/معارج)، صبرکن، صبری نیکو. (تکرار: 11).

362 جَمّ:

کثیر، بسیار(مجمع البیان اقرب). «وَ تَأْکُلُونَ التُّراثَ اَکْلاً لَمّا. وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبّا جَمّا» (20 / فجر)، و میراث را (از طریق مشروع و نامشروع) جمع کرده می خورید. و مال و ثروت را بسیار دوست می دارید.

لمّ به معنی جمع کردن و جمع شده هر دو آمده است. چنان که جَمّ نیز چنین است ولی در آیه شریفه صفت مراد است نه مصدر یعنی: میراث را یک جا می خورید (خوردنی که شامل سهم شما و دیگران

است) و مال را بسیار دوست می دارید. در نهج البلاغه هست که حضرت علی علیه السلام به کمیل فرمود: «اِنَّ هیهُنا لَعِلْما جَمّا … لَوْ اَصَبْتُ لَهُ

ص:218

حَمَلَةً» (147/حکمت)، در اینجا (سینه مبارکش) علم بسیاری هست ای کاش برای آن حامل (گوش شنوا) پیدا می کردم. (تکرار: 1).

363 جَنْب:

پهلو، طرف. «یَذْکُرُونَ اللّه قِیاما وَ قُعُودا وَ عَلی جُنُوبِهِمْ …» (191/آل عمران)، یعنی: در حال ایستادن و نشستن و بر پهلوهایشان (در حال خوابیدن که بر پهلو می خوابند) به یاد خدا هستند. به عقیده راغب معانی اجتناب و جانب و جَنابَت استعاره از معنای اصلی این کلمه است. در این جا دو آیه را بررسی می کنیم: «وَ اجْنُبْنی وَ بَنِیَّ اَنْ نَعْبُدَ الاَْصْنامَ» (35 / ابراهیم)، یعنی:

مرا و فرزندانم را از عبادت بت ها کنار کن. «وَ اِنْ کُنْتُمْ جُنُبا فَاطَّهَّرُوا …» (6 / مائده)، یعنی: و اگر جنب باشید خود را بشویید (غسل کنید) … جنابت در اثر خروج منی و مقاربت عارض انسان می شود. شخص را

ص:219

از آن جهت جنب گویند که در دستور شرع از نماز خواندن در آن حال کنار گذاشته شده است (راغب). ممکن است علّتش اعمّ و شامل تمام محرّمات در حال جنابت باشد از قبیل نماز، مسّ اسماء اللّه و قرآن و دخول در مساجد … پس جُنُب به معنی مجنوب و کنار گذاشته شده است. (تکرار: 2).

364 جَناح:

بال. «وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما …» (24 / اسراء)، یعنی: بال مذلّت را از مهربانی بر آن دو

بخوابان و بگو پروردگارا بر آن دو رحم کن … بچّه پرندگان وقتی که پدر و مادرشان به لانه باز می گردند و طعام می آورند، بال های خود را می خوابانند و حرکت می دهند و دهان خود را باز می کنند تا حسّ رحمت و مهربانی مادر تحریک شده و به آنها دانه بدهد. گاهی مادر از کثرت رحمت

ص:220

بال های خود را می گشاید و می خواباند و بچّه های خود را زیر بال ها می گیرد تا گرم و محفوظ شوند. (تکرار: 26).

365 جُنْد:

سپاه. «وَ اِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ» (173/صافّات)، یعنی: سپاه ما پیروزند. جمع آن جُنُود است. «فَلَمّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ» ، (249 / بقره)، یعنی: و هنگامی که «طالوت» (به فرماندهی لشکر بنی اسرائیل منصوب

شد و) سپاهیان را با خود بیرون برد. کلمه جُنُود 29 بار در قرآن مجید آمده است.

366 جَنَفْ:

میل. «فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفا اَوْ اِثْما فَاَصْلَحَ بَیْنَهُمْ فَلا اِثْمَ عَلَیْهِ» (182/بقره)، هر که از وصیّت کننده ای بترسد که میل به باطل و یا گناه کند پس میان آنان اصلاح نماید گناهی بر او نیست. (تکرار: 2).

367 جَنَّ:

پوشیدن، مستور کردن. «فَلَمّا

ص:221

جَنَّ عَلَیْهِ الَّیْلُ رَءَا کَوْکَبا قالَ هذا رَبّی» (76/انعام)، یعنی: هنگامی که (تاریکی) شب او را پوشانید ستاره ای مشاهده کرد گفت: این خدای من است؟ به قلب جَنان گویند زیرا در میان بدن پوشیده است، به سپر مِجَنّ و مِجَنَّة گویند که صاحب سپر را می پوشاند،

به باغ و مزرعه و چمن جَنَّت و جَنّات گویند که روی زمین را می پوشانند. بچّه را از آن جهت جَنین گویند که شکم مادر، او را پوشانده است. «اِذْ اَنْتُمْ اَجِنَّةٌ فی بُطُونِ اُمَّهاتِکُمْ» (32/نجم)، یعنی: آن گاه که شما در شکم مادران جنین ها بودید. «اِتَّخَذُوا اَیْمانَهُمْ جُنَّةً» (16/مجادله)، یعنی: قسم های خود را سپر قرار دادند و در زیر آن پوشانده شدند. مجنون کسی است که عقلش پوشانده شده باشد. «وَ قالَ ساحِرٌ اَوْ مَجْنُونٌ» (39 / ذاریات)، یعنی: گفت:

ص:222

ساحر است یا دیوانه. (تکرار: 1).

جِنَّة: به معنی جُنون است (صحاح). «اَمْ یَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ» (70 / مؤمنون)، یا می گویند: او دیوانه است؟

368 جِنّ:

جنّ در عرف قرآن موجودی است باشعور و اراده که به اقتضای طبیعتش از حواسّ بشر پوشیده می باشد و مانند انسان مکلّف و مبعوث در آخرت و مطیع و عاصی و مؤمن و مشرک و … است و خلاصه دوش به دوش انسان می باشد تنها فرقشان آن است که انسان محسوس و جنّ غیر محسوس است. «قُلْ اُوحِیَ اِلَیَّ اَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ» (1/جنّ)، یعنی: بگو: به من وحی شده است که جمعی از «جن» به سخنانم گوش فرا داده اند. (تکرار: 22).

جِنَّة: به معنی جنّ است. «مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ» (6 / ناس)، از جنّ یا انسان.

ص:223

369 جانّ:

اسم جمع جنّ است (قاموس و اقرب). «فَیَوْمَئِذٍ لا یُسْئَلُ عَنْ ذَ نْبِهِ اِنْسٌ وَ

لا جانٌّ» (39/رحمان)، یعنی: در آن روز از گناه هیچ جنّ و انسی پرسیده نشود. (تکرار: 7). 2 دفعه درباره عصای موسی و 5 بار در مقابل انسان و انس.

370 جَنَّت:

باغ، بهشت. «کَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ اَصابَها وابِلٌ» (265/بقره)، یعنی: همچون باغی که در بلندی است و باران تند و درشت دانه به آن رسیده. جمع آن جَنّات است. (تکرار: 147). مثل «کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُیُونٍ …» (25/ دخان)، یعنی: چه بسیار باغ ها و چشمه ها که از خود به جا گذاشتند.

371 جَنِیّ:

میوه تازه. «وَ جَنَی الْجَنَّتَیْنِ دانٍ» (54 / رحمن)، یعنی: و میوه هر دو بهشت در دسترس است. «تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَبا جَنِیّا» (25/مریم)، یعنی: می افکند بر تو

ص:224

خرمای تازه. در قاموس گوید: جَنِیّ میوه ای را گویند که الساعة چیده شده باشد. گناه را به این دلیل جَنایت گویند که شخص گناه را به سوی خویش می کشد. (تکرار: 2).

372 جَهْد:

صعوبت و مشقّت، چنان که قاموس و مفردات گفته است در اقرب الموارد آن را تلاش توأم با رنج معنی می کند. «وَ مَنْ جاهَدَ فَاِنَّما یُجاهِدُ لِنَفْسِهِ اِنَّ اللّه لَغَنِیٌ عَنِ الْعالَمینَ» (6 / عنکبوت)، یعنی: هر که تلاش کند و خود را به زحمت اندازد، فقط برای خویش تلاش می کند خدا از مردم بی نیاز است. (تکرار: 5).

373 جَهْر:

آشکار شدن و آشکار کردن اعمّ از آن که به وسیله دیدن باشد یا شنیدن. مثل «یُنْفِقُ مِنْهُ سِرّا وَ جَهْرا» (75 / نحل)، یعنی: او

پنهان و آشکار از آن چه خدا به او داده انفاق می کند؛ که به وسیله دیدن است و به نظر

ص:225

می آید که جهر قولی، آشکار شدن معمولی نیست بلکه شبیه به فریاد است. (تکرار: 16).

374 جَهاز:

شیء آماده شده از متاع و غیره. این کلمه با مشتقات آن 4 بار در قرآن آمده است.

تَجْهیز: حمل یا فرستادن آن متاع و غیره است (مفردات). تجهیز لشگر، آماده کردن آن و تجهیز میّت، آماده کردن مقدّمات دفن او است. «وَ لَمّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونی بِاَخٍ لَکُمْ» (59 / یوسف)، یعنی: چون آنها را به لوازم و متاعشان آماده کرد گفت: برادرتان را پیش من آرید.

375 جَهْل:

نادانی. این کلمه با مشتقات آن 24 بار در قرآن آمده است.

جاهِل: نادان، سفیه، بی اعتنا. در بیشتر آیات قرآن، به معنی سفاهت و بی اعتنائی استعمال شده است. ولی در آیه «یَحْسَبَهُمُ الْجاهِلُ اَغْنِیاءَ» (273 / بقره)، یعنی: افراد

ص:226

ناآگاه آنها را بی نیاز می پندارند. منظور نادان است.

376 جَهَنَّم:

خانه عذاب (اقرب الموارد). جهنّم در استعمال قرآن محلّ عذاب آخرت و وعده گاه کفّار و ستمگران است. «فَاُولئِکَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصیرا» (97 / نساء)، یعنی: پس آنها (عذری نداشتند و) جایگاهشان دوزخ و سرانجام بدی دارند. (تکرار: 77).

377 جَوْب:

بریدن. «وَ ثَمُودَ الَّذینَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ» (9 / فجر)، یعنی: و قوم ثمود

که سنگ ها را در درّه بریدند و خانه ها ساختند. جواب را از آن جهت جواب گویند که سخن گوینده با آن قطع و تمام می شود (اقرب الموارد). «وَ ما کانَ جَوابَ قَوْمِهِ اِلاّ اَنْ قالُوا اَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْیَتِکُمْ» (82 / اعراف)، یعنی: جواب قوم و سخنی که با آن کلام لوط

ص:227

را قطع کرده و پایان دادند آن بود که گفتند: آنها را از شهر خود بیرون کنید. اِجابت را که «قبول کردن» معنی می کنند در واقع، قطع و پایان دادن به سخن و خواست گوینده است خواه به فعل باشد یا به قول. مثل «اُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ» (186 / بقره)، خداوند با اعطاء مطلوب، سخن سائل را قطع می کند. «وَ اِذا سَئَلَکَ عِبادی عَنّی فَاِنّی قَریبٌ اُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ

لْیُؤْمِنُوا بی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ» (186 / بقره)، یعنی: چون بندگان من مرا از تو سئوال کنند بگو: من نزدیکم دعوت داعی را جواب می دهم آن گاه که مرا بخواند پس از من این مطلب را قبول کنند و به من در این باره ایمان آورند شاید کمال یابند. (تکرار: 1).

378 جُود:

جُودیّ نام کوهی است که کشتی نوح بر آن نشست. «وَ قُضِیَ الاَْمْرُ وَ

ص:228

اسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ» (44 / هود)، کار تمام شد کشتی بر جُودِیّ مستقرّ گردید. (تکرار: 1).

جِیاد: جمع جَیِّد یا جَواد به معنی اسب اصیل و تندرو است. «اِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصّافِناتُ الْجِیادِ» (31 / ص)، یعنی: به خاطر بیاور هنگامی را که عصرگاهان اسبان چابک تندرو را بر او عرضه داشتند. صافِنَة

اسبی است که بر 3 پا ایستد و گوشه پای چهارم را به زمین گذارد (مجمع). آن گاه که وقت غروب اسبان با نشاط و تیزرو به او عرضه شدند.

379 جَوْز:

گذشتن از محل یا سیر در آن. (قاموس اقرب)، در قرآن به معنی اغماض و چشم پوشی است. «… وَ نَتَجاوَزُ عَنْ سَیِّئاتِهِمْ» (16 / احقاف)، یعنی: … از سیّئات آنها می گذریم. (تکرار: 5).

380 جَوْس:

جستجوی شدید، تفتیش.

ص:229

«بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِبادا لَنا اُولی بَأْسٍ شَدیدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّیارِ» (5 / اسراء)، بر می انگیزیم بر شما بندگان با صلابت خود را پس میان خانه ها را تفتیش کنند. (تکرار: 1).

381 جُوع:

گرسنگی. «لا یُسْمِنُ وَ لا یُغْنی

مِنْ جُوعٍ» (7 / غاشیه)، یعنی: نه چاق می کند و نه از گرسنگی بی نیاز می نماید. «اِنَّ لَکَ اَلاّ تَجُوعَ فیها وَ لا تَعْری» (118/طه)، یعنی: تو در آن نه گرسنه می شوی و نه برهنه می مانی. (تکرار: 4) و 1 بار فعل آن.

382 جَوْف:

اندرون. «ما جَعَلَ اللّه لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فی جَوْفِهِ …» (4 / احزاب)، یعنی: خدا برای کسی در اندرون وی دو قلب قرار نداده است. آیه شریفه کنایه از آن است که جمع دو منافی ممکن نیست و قلب نمی تواند به دو چیز متناقض معتقد باشد، مگر آن که دارای دو قلب باشد ولی خدا در اندرون کسی دو

ص:230

قلب نگذاشته است. (تکرار: 1).

383 جوّ:

هوا. (مفردات) «اَلَمْ یَرَوْا اِلَی الطَّیْرِ مُسَخَّراتٍ فی جَوِّ السَّماءِ» (79/نحل)، آیا نگاه

نکرده اند به پرندگان که در فضای آسمان مسخرّند. (تکرار: 1).

384 جَیْب:

قلب، سینه (قاموس). «وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلی جُیُوبِهِنَّ …» (31 / نور)، یعنی: چارقدهای خود را به سینه خویش بزنند. در مجمع البیان گوید: زنان مأمور شدند اطراف چارقدهای خود را بر سینه ها بیفکنند تا گردنشان پوشیده شود. گفته اند: وقت نزول آیه زنان، اطراف چارقد و روسری را جمع کرده به پشت سر می انداختند و سینه هایشان آشکار می شد. (تکرار: 3).

385 جید:

گردن. «فی جیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ» (5/مسد)، ریسمانی از لیف خرما به گردن دارد. (تکرار: 1).

ص:231

ح (120 لغت)

386 حاء:

حرف ششم از الفبای عربی است جزء کلمه واقع می شود، به تنهائی معنائی ندارد.

387 حُبّ:

دوست داشتن. «یُحِبُّونَهُمْ کَحُبِّ اللّهِ» (165/ بقره)، آنها را دوست می دارند چون دوست داشتن خدا. (تکرار: 83).

388 حَبّ:

مطلق دانه. مفرد آن حَبَّة است (قاموس). «اِنَّ اللّه فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوی» (95/انعام)، یعنی: خدا شکافنده دانه و هسته است. جمع حبّه حَبّات و حُبُوب می باشد ولی در قرآن مجید به کار نرفته است. (تکرار: 12).

389 حِبْر:

عالِم، اثر پسندیده. عالم را از آن جهت حِبْر گویند که اثر علم و عملش می ماند. جمع آن اَحْبار است. «فَهُمْ فی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ» (15 / روم)، یعنی: آنها در باغ

مخصوصی شاد می شوند که اثر پسندیده نعمت در چهره شان آشکار می گردد (راغب).

ص:232

«اُدْخُلُوا الْجَنَّةَ اَنْتُمْ وَ اَزْواجُکُمْ تُحْبَرُونَ» (70/زخرف)، یعنی: (به آنها خطاب می شود:) وارد بهشت شوید، شما و همسرانتان در نهایت شادمانی. «تُحْبَرُون» را شاد و مسرور شدن گفته اند. به قول راغب سروری که اثر آن از چهره پیدا است. «اِتَّخَذُوا اَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ اَرْبابا مِنْ دُونِ اللّهِ» (31/توبه). یعنی: (آن ها) دانشمندان و راهبان (تارکان دنیا) را معبودهایی در برابر خدا قراردادند. کلمه اَحْبار 4 بار در قرآن مجید آمده است.

390 حَبْس:

بازداشت، ضدّ رها کردن (صحاح). «تَحْبِسُونَهُما مِنْ بَعْدِ الصَّلوةِ …»

(106/مائده)، یعنی: آن دو را بعد از نماز نگاه می دارید. (تکرار: 2).

391 حَبْط:

بطلان. «اُولئِکَ حَبِطَتْ اَعْمالُهُمْ» (17 / توبه)، اعمال آنها نابود شده است. (تکرار: 16).

ص:233

392 حُبُک:

مجمع البیان آن را جمع حِباک و حَبیکَة گفته و طرائق (راه ها) معنی کرده است. «وَ السَّماءِ ذاتِ الْحُبُکِ» (7/ذاریات)، یعنی: قسم به آسمان که در آن راه هاست. (تکرار: 1).

393 حَبْل:

ریسمان. «فی جیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَد» (5 / مسد)، یعنی: در گردن او ریسمانی است از لیف خرما. جمع آن حِبال است. به دین و قرآن و امامان و پیامبران آن گاه که حَبْلُ اللّه گفته شود مراد آن است

که واسطه میان خدا و خلق اند و سبب نجات از گمراهی اند. (تکرار: 7).

394 حَتْم:

واجب، قطعی. «وَ اِنْ مِنْکُمْ اِلاّ وارِدُها کانَ عَلی رَبِّکَ حَتْما مَقْضِیّا. ثُمَّ نُنَّجِی الَّذینَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظّالِمینَ فیها جِثِیّا» (71 و 72/مریم)، یعنی: از شما کسی نیست مگر آن که وارد جهنّم می شود، این ورود یا

ص:234

این حکم بر پروردگارت حتمی است. سپس پرهیزکاران را نجات می دهیم و ستمکاران را در آن به زانو درآمده می گذاریم. ظاهر آیه می رساند که همه به جهنّم داخل خواهند شد ولی بدکاران در آن مانده و نیکوکاران بیرون خواهند شد ولی ورود به معنی دخول نیست. (تکرار: 1).

395 حَتّی:

حرف جرّ است. گاهی مثل

«الی» دلالت بر انتها و غایت می کند. مثل «لَیَسْجُنُنَّهُ حَتّی حینٍ» (35 / یوسف)، یعنی: او را تا مدّتی زندانی کنند. (تکرار: 142).

396 حَثَّ:

حَثیث و حَثُوث به معنی سریع است (قاموس). «یُغْشِی اللَّیْلَ النَّهارَ یَطْلُبُهُ حَثیثا» (54 / اعراف)، یعنی: شب را بر روز می پوشاند و شب روز را به سرعت می طلبد. (تکرار: 1).

397 حَجْب:

و حِجاب هر دو مصدر و به

ص:235

معنی پنهان کردن و پرده است. (اقرب الموارد). «وَ اِذا سَئَلْتُمُوهُنَّ مَتاعا فَاسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ حِجابٍ …» (53/احزاب)، یعنی: چون از زنان پیغمبر متاعی خواستید از پس پرده بخواهید … این همان آیه حجاب درباره زنان آن حضرت است و با تنقیح مناط(1)

شامل زنان دیگر هم می شود و این غیر از پوشیده بودن زن از نامحرم است که در سوره نور آمده است. (تکرار: 8).

398 حَجَّ:

قصد. (قاموس) طبرسی فرماید: آن در لغت به معنی قصد پی درپی و در شریعت قصد خانه خداست برای زیارت … «فَمَنْ حَجَّ الْبَیْتَ اَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَیْهِ اَنْ یَطَّوَّفَ بِهِما» (158 / بقره)، یعنی: هر که بیت را قصد کند (بخواهد عمل حجّ را به جا آورد)

ص:236


1- جستجوی علّت حکم.

یا عمره انجام دهد بر او گناهی نیست که بر صفا و مروه طواف کند. (تکرار: 33).

حُجَّت: برهان. «قُلْ فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ فَلَوْ شآءَ لَهَدیکُمْ اَجْمَعینَ» (149/انعام)، یعنی: بگو

برای خدا دلیل کامل وجود دارد و اگر بخواهد همه شما را (اجبارا) هدایت می کند.

399 حَجَر:

سنگ. جمع آن اَحْجار و حِجارَة است. «اِضْرِبْ بِعَصاکَ الْحَجَرَ …» (60 / بقره)، یعنی: با عصایت بر آن سنگ بزن. (تکرار: 21).

حَجْر: و تحجیر آن است که بر اطراف محلی سنگ بچینند. محل تحجیر شده را حِجْر گویند. حِجْر کعبه (حِجْر اسماعیل) از آن است. علی هذا عقل را حِجْر گفته اند که شخص را از خواسته های نفس منع می کند. اصحاب حِجْر همان قوم ثموداند که نام دیگر آنها «قوم صالح» می باشد. حِجْر محلّی محصور از سنگ ها است و چون

ص:237

آنها از کوه ها خانه می تراشیدند و خانه هایشان محصور از سنگ ها بوده

«اصحاب حِجْر» خوانده شدند یعنی مردمی که در محلّ محاط از سنگ زندگی می کردند.

400 حَجْز:

منع (قاموس). «وَ جَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حاجِزا» (61 / نمل)، میان دو دریا مانع و حایلی قرار داد. (تکرار: 2).

401 حَدَب:

تپّه و محل مرتفع. «حَتّی اِذا فُتِحَتْ یَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ کُلِّ حَدَبٍ یَنْسِلُونَ» (96 / انبیاء)، تا آن زمان که یأجوج و مأجوج گشوده شوند و آنها از هر ارتفاعی به سرعت عبور می کنند. (تکرار: 1).

402 حَدَث:

حدوث: بوجود آمدن (مفردات) که قهرا توأم با تازه بودن است. حدیث هر چیز تازه ای است خواه فعل باشد یا قول. «یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ اَخْبارَها» (4/زلزله)، یعنی: آن روز اخبار خود را حکایت کند.

ص:238

چون حکایت، گفتار تازه است، لذا «تُحَدِّثُ» آمده است. این کلمه با مشتقات آن 36 بار در قرآن آمده است.

403 حَدّ:

مرز، منع.

راغب گوید: واسطه میان دو چیز که از اختلاط آن دو جلوگیری می کند. «تِلْکَ حُدُودُ اللّه فَلا تَقْرَبُوها» (187/بقره)، یعنی: آنها مرزهای خداست پس به آنها نزدیک نشوید. به تصریح راغب علّت تسمیه حدّ زنا و حدّ خمر آن است که مرتکب را از ارتکاب جدید باز می دارد و نیز دیگران را از ارتکاب آن منع می کند.

مُحادّه: دشمنی و مخالفت. زیرا حالتی در انسان ایجاد می شود که وی را از اطاعت خدا و رسول باز می دارد مثل کبر و غرور. «اِنَّ الَّذینَ یُحادّونَ اللّه وَ رَسُولَهُ کُبِتُوا کَما کُبِتَ

الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ» (5/مجادله)، یعنی: آنان که با خدا و رسول مخالفت می کنند ذلیل می شوند

ص:239

چنان که اسلافشان ذلیل شدند. «وَ اَنْزَلْنَا الْحَدیدَ فیهِ بَأْسٌ شَدیدٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ» (25/حدید)، یعنی: آهن را نازل کردیم که در آن صلابت شدید و منفعت ها برای مردم هست. آهن را از آن جهت حدید گویند که منع و دفع کننده است (صحاح) و یا وسیله منع است. به چشم تیزبین و دقیق به آن دلیل حدید گویند که از مخفی شدن چیزها منع می کند «فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدیدٌ» (22/ق)، یعنی: چشم تو امروز تیز است. ظاهرا به زبان گویا و سخن گو از آن جهت حدید گفته اند که از آدمی دفاع می کند و از مغلوب شدن در گفتگو مانع می شود درباره منافقان آمده.

«فَاِذا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوکُمْ بِاَلْسِنَةٍ حِدادٍ اَشِحَّةً عَلَی الْخَیْرِ» (19 / احزاب)، یعنی: چون ترس برود با زبان های تیز بر شما تازند به جهت حرص بر مال. (تکرار: 25).

ص:240

404 حَدْق:

حدیقة: باغ. حدائق: باغ ها. «فَاَنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ …» (60 / نمل)، با آن آب باغ های بهجت آور رویاندیم. (تکرار: 3).

405 حِذْر:

پرهیز و احتیاط از خطر آینده. راغب آن را احتراز از شیء مخوف گفته است. «یَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ اَنْ تُنَزَّلَ عَلَیْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِما فی قُلُوبِهِمْ» (64 / توبه)، یعنی: منافقان از آن بیم دارند که آیه ای بر ضد آنها نازل گردد و به آنها از اسرار درون قلبشان خبر دهد. «یَحْسَبُونَ کُلَّ صَیْحَةٍ عَلَیْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ» (4/منافقون)، یعنی:

هر فریاد را بر علیه خود گمان می کنند آنها دشمن اند پس از آنها بپرهیز. «وَ اِنّا لَجَمیعٌ حاذِرُونَ …» (56/شعراء)، یعنی: و ما همگی آماده پیکاریم. این سخن اعلامیه فرعون بر مردم است در قبال موسی و یاران او که گفت: اینان عدّه اندکی هستند … و ما همه در

ص:241

احتیاطیم و آماده ایم و مراقب اوضاع می باشیم. (تکرار: 21).

406 حَرْب:

جنگ. «فَاِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللّه وَ رَسُولِهِ …» (279/بقره)، پس اگر دست برندارید یقین کنید به جنگ با خدا و رسول … (تکرار: 12).

407 حَرْث:

کاشتن و کشت (اقرب الموارد). «مَنْ کانَ یُریدُ حَرْثَ الاْخِرَةِ نَزِدْلَهُ فی حَرْثِهِ وَ مَنْ کانَ یُریدُ حَرْثَ الدُّنْیا نُؤْتِهِ مِنْها …»

(20/شوری)، هر که کشت آخرت را بخواهد کشت او را زیاد می کنیم و هر که کشت دنیا را بخواهد از آن به او می دهیم. (تکرار: 14).

408 حَرَج:

تنگی، سختی. «ما یُریدُ اللّه لِیَجْعَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ حَرَجٍ …» (6 / مائده)، خدا نمی خواهد برای شما تنگی و زحمت ایجاد کند. (تکرار: 15).

409 حَرْد:

منع. «وَ غَدَوْا عَلی حَرْدٍ قادِرینَ»

ص:242

(25 / قلم)، یعنی: آنها صبحگاهان تصمیم داشتند که با قدرت از مستمندان جلوگیری کنند. حَرْد را قصد هم گفته اند یعنی در حالی که فقط به قصد باغ و رفتن قادر بودند. (تکرار: 1).

410 حُرّ:

آزاد، خلاف برده. «رَبِّ اِنّی نَذَرْتُ لَکَ ما فی بَطْنی مُحَرَّرا …»

(35/آل عمران)، یعنی: پروردگارا آنچه در شکم من است نذر تو کردم آزاد از هر قیدی. مراد آن است که از هر قید آزاد است و فقط برای خدمت و عبادت توست و هیچ کاری و عملی نسبت به خودم از وی نمی خواهم. (تکرار: 2).

411 حَرّ:

حرارت. «وَ قالُوا لا تَنْفِرُوا فِی الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ اَشَدُّ حَرّا …» (81/توبه)، گفتند: در هوای گرم کوچ نکنید بگو آتش جهنّم سخت گرمتر است. (تکرار: 3).

ص:243

حَرُور: باد گرم (مفردات و مجمع)، حرارت آفتاب. «وَ ما یَسْتَوِیِ الاَْعْمی وَ الْبَصیرُ وَ لاَ الظُّلُماتُ وَ لاَ النُّورُ وَ لاَ الظِّلُّ وَ لاَ الْحَرُورُ» (21/فاطر)، کور و بینا و ظلمات و نور و سایه و باد گرم یکسان نیستند.

(تکرار: 1).

412 حَریر:

لباس نازک (مفردات) ابریشم خالص (مجمع). «یُحَلَّوْنَ فیها مِنْ اَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤا وَ لِباسُهُمْ فیها حَریرٌ» (23 / حج)، در آن جا با دستبندهایی از طلای مخصوص و مروارید مخصوص مزیّن شوند و لباسشان در آن جا حریر بخصوصی است. (تکرار: 3).

413 حَرَس:

نگهبان ها، محافظ ها. مفرد آن حارِس است. «وَ اَنّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَسا شَدیدا وَ شُهُبا» (8/جنّ)، یعنی: ما آسمان را جستجو کردیم، دیدیم با نگهبانان

ص:244

و شهاب ها پرشده است. این سخن از قول جنّ است که قبلاً می توانستند به آسمان بالا بروند، ولی از وقت ولادت حضرت رسول صلی الله علیه و آله از آن ممنوع شدند. (تکرار: 1).

414 حِرْص:

علاقه شدید. «وَ لَنْ تَسْتَطیعُوا اَنْ تَعْدِلُوا بَیْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ» (129/نساء)، هرگز نمی توانید میان زنان عدالت برقرار کنید هر چند به شدّت بخواهید. (تکرار: 5).

415 حَرَض:

بی فایده. (مفردات) «تَاللّه تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتّی تَکُونَ حَرَضا اَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکینَ» (85 / یوسف)، به خدا آنقدر یوسف را یاد می کنی تا از کار افتاده شوی یا بمیری. (تکرار: 1).

تَحْریض: برانگیختن و ترغیب. «یا اَیُّهَا النَّبِیُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنینَ عَلَی الْقِتالِ» (65/انفال)، ای پیغمبر مؤمنان را بر جهاد ترغیب کن. (تکرار: 2).

ص:245

416 حَرْف:

طَرَف، کنار. حرف هر چیز یک طرف آن است (صحاح، قاموس، مفردات) مثل حرف شمشیر، حرف کشتی، حرف کوه، «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَعْبُدُ اللّه عَلی حَرْفٍ فَاِنْ اَصابَهُ خَیْرٌ اِطْمَأَنَّ بِهِ وَ اِنْ اَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلی وَجْهِهِ …» (11 / حج)، یعنی: بعضی از مردم خدا را بر طرفی عبادت می کنند اگر خیری به آنها رسید به آن خاطر جمع می شوند و اگر امتحانی پیش آید روی بگردانند. یعنی این قبیل اشخاص در وسط و حقیقت بندگی نیستند و در گوشه آن قرار گرفته اند لذا با رسیدن خیری مطمئن و با بروز امتحانی روگردان می شوند. مُتَحَرِّف کسی است که به یک جانب میل می کند. (تکرار: 6).

تحریف شیء: به یک طرف بردن آن است.

مثل «مِنَ الَّذینَ هادُوا یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ …» (46 / نساء)، بعضی از یهود،

ص:246

سخنان را از جای خود، تحریف می کنند.

417 حَرْق:

سوزاندن. «فَاَصابَها اِعْصارٌ فیهِ نارٌ فَاحْتَرَقَتْ» (266 / بقره)، یعنی: به آن فشردگی که در آن آتش بود رسید پس بسوخت. این آیه علّت آتش سوزی جنگل ها را روشن می کند. در (ع ص ر) مطالعه شود. (تکرار: 9).

418 حَرَک:

حرکت: ضدّ سکون و آن انتقال جسم است از مکانی به مکان دیگر (مفردات). «لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ اِنَّ عَلَیْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَاِذا قَرَئْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ» (16/قیامت)، یعنی: زبان خویش به تلاوت قرآن مجنبان تا به آن عجله کنی که جمع

کردن و فراهم آوردن آن به عهده ما است و چون آن را بخوانیم قرائت آن را تبعیّت کن. مجمع البیان گوید: عجله آن است که کار را پیش از وقت بخواهیم و سرعت آن

ص:247

است که در اوّل آن انجام دهیم. (تکرار: 1).

419 حَرام:

ممنوع. (مفردات) ضدّ حلال (صحاح اقرب). «وَ لاتَقُولُوا … هذا حَلالٌ وَ هذا حَرامٌ» (116 / نحل)، یعنی: نگوئید … این حلال و این ممنوع است. حرم مکّه را از آن جهت حرم گویند که بعضی چیزها در آن تحریم شده به خلاف سایر مواضع، همچنین است ماه حرام (مفردات). «اَلشَّهْرُ الْحَرامُ بِالشَّهْرِ الْحَرامِ وَ الْحُرُماتُ قِصاصٌ فَمَنِ اعْتَدی عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدی عَلَیْکُمْ …» (194 / بقره)، یعنی: ماه حرام در

مقابل ماه حرام است و شکستن حرمت ها را قصاصی هست. هر که به شما تعدّی کرد به او تعدّی کنید همان طور که به شما تعدّی کرده است. «وَ فی اَمْوالِهِمْ حَقٌّ لِلسّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ» (19 / ذاریات)، یعنی: و در اموال آنها حقی برای سائل و محروم بود. محروم

ص:248

به معنی ممنوع است یعنی کسی که از روزی و درآمد کافی ممنوع است و مقابله با سائل نشان می دهد که او در عین حال که فقیر است از کسی سئوال نمی کند و اظهار حاجت نمی نماید. (تکرار: 83).

420 حَرْی:

در مجمع گوید: اصل تَحَرّی به معنی طلب شیء و قصد آن است. «فَمَنْ اَسْلَمَ فَاُولئِکَ تَحَرَّوْا رَشَدا» (14 / جنّ)، هر کس اسلام اختیار کند راه راست را برگزیده.

(تکرار: 1).

421 حِزْب:

دسته. (صحاح) موارد استعمال آن در قرآن مجید نشان می دهد که وحدت عقیده و هدف در آن ملحوظ است وگرنه هر دسته و جماعت را حزب نگویند. «اَلا اِنَّ حِزْبَ اللّه هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (22 / مجادله)، یعنی: آنها حزب اللّه اند، بدانید حزب اللّه پیروز است. جنگ احزاب از آن جهت به این

ص:249

نام نامیده شد که دسته های قریش، غطفان، اسد و یهود در جنگ با رسول خدا صلی الله علیه و آله هم کلام شدند و به مدینه لشگر کشیدند (مجمع البیان) علّت تسمیّه سوره احزاب نیز همان است. (تکرار: 19).

422 حُزْن و حَزَن:

اندوه، غصّه. «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ …» (84 / یوسف)، چشمانش

از غصّه سفید (نابینا) گردید. (تکرار: 42).

423 حَسْب:

حساب به معنی شمردن است (قاموس). «وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنینَ وَ الْحِسابَ …» (12 / اسراء)، تا عدد سال ها و حساب را بدانید. این کلمه با مشتقات آن 109 بار در قرآن آمده است.

حَسیب و حاسِب: حسابگر. «وَ کَفی بِاللّه حَسیبا» (6/نساء)، خدا در حسابگری کافی است.

حُسْبان: عذاب، بلا. «وَ یُرْسِلَ عَلَیْها حُسْبانا

ص:250

مِنَ السَّماءِ فَتُصْبِحَ صَعیدا زَلَقا» (40 / کهف)، یعنی: و بفرستد بر آن باغ عذابی از آسمان در نتیجه زمین خالی و خشک گردد. «اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ یُتْرَکُوا اَنْ یَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ» (2/عنکبوت)، یعنی: آیا مردم گمان

کردند به حال خود رها می شوند و آزمایش نخواهند شد؟ احتساب در قرآن مجید 3 بار آمده است.

حَسْب: کافی. «وَ قالُوا حَسْبُنَا اللّه وَ نِعْمَ الْوَکیلُ» (173 / آل عمران)، یعنی: گفتند خدا ما را بس است و بهتر وکیل است. این مادّه بدین معنی 10 بار در کلام اللّه آمده است.

424 حَسَد:

بدخواهی، خواستار بودن زوال نعمت و سعادت دیگری. «قُلْ اَعُوذُ بِرَبِ الْفَلَقِ … وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ اِذا حَسَدَ» (5/فلق)، بگو پناه می برم به خدای فلق … از شرّ بدخواه آنگاه که بدخواهی کند. (تکرار: 5).

ص:251

425 حَسْر:

برهنه شدن، خسته شدن.

راغب گوید: به شخص خسته، حاسر و محسور گویند به تصوّر آن که نیروی خود را از خویش کنار زده و یا این که رنج، نیرویش را از او برده است. «لا یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا یَسْتَحْسِرُونَ» (19 / انبیاء)، یعنی: هیچ گاه از عبادتش استکبار نمی کنند و هرگز خسته نمی شوند.

آیه درباره ملائکه است. حسرت به معنی پشیمانی و غم و اندوه است برآنچه ازدست رفته. (تکرار: 12).

426 حِسّ:

حاسَّة همان نیروی درک است که جمع آن حواسّ می آید و احساس به معنی ادراک با حاسّه است اعمّ از آن که با دیدن باشد یا شنیدن و یا لمس کردن و چشیدن و بوئیدن. «وَ کَمْ اَهْلَکْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ اَحَدٍ اَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکْزا» (98 / مریم)، چه مردمانی را که پیش از آنها هلاک

ص:252

کرده ایم آیا کسی از آنها را می بینی یا صدائی از آنها می شنوی؟ (تکرار: 6).

427 حَسْم:

از بین بردن اثر شیء، پی درپی. «سَخَرَّها عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیالٍ وَ ثَمانِیَةَ اَیّامٍ حُسُوما» (7/حاقّه). یعنی: خدا باد را 7 شب و 8 روز بر آنها مسلّط کرد که به طرز عجیبی آنها را ریشه کن می نمود. و نیز آن را به معنی متوالی گفته اند. یعنی خدا باد را در حالی که 7 شب و 8 روز مرتّب و پی درپی آنها را از بین می برد بر آنها مسلّط کرد. در این فرض حُسُوم به معنی حاسم است. (تکرار: 1).

428 حُسْن:

زیبائی، نیکوئی. این دو معنی در قرآن یافت می شود. مثل «وَ لا اَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ اَزْواجٍ وَ لَوْ اَعْجَبَکَ حُسْنُهُنَّ» (52/احزاب)، و نه ترا است که آنها را به همسران دیگر عوض کنی گرچه زیبائی ایشان تو را

ص:253

به شگفت آورد. این کلمه با مشتقات آن 50 بار آمده است.

حَسَنَة: هر نعمت خوش آیند و شاد کننده است که به انسان می رسد و سیّئه ضدّ آن است (مفردات). «رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الاْخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النّارِ» (201/بقره)، پروردگارا به ما در دنیا نعمتی نیکو بخش و در آخرت نعمتی نیک بخش و ما را از عذاب آتش نگاه دار.

حَسَنات: جمع حَسَنَة است و شامل نعمت های دنیا و آخرت هر دو می باشد. «وَ بَلَوْناهُمْ بِالْحَسَناتِ وَ السَّیِئاتِ» (168/اعراف). (تکرار: 3)، و آنها را به «نیکی ها» و «بدی ها» آزمودیم.

اَحْسَن: اسم تفضیل است به معنای بهتر. «وَ مَنْ اَحْسَنُ مِنَ اللّه حُکْما» (50 / مائده)، یعنی: بهتر از خدا در حکم کدام است؟ (تکرار: 36).

ص:254

مؤنّث آن حُسْنی است. (تکرار: 17).

مُحْسِن: نیکوکار. محسنین: نیکوکاران. محسنات: زنان نیکوکار. «وَ مَنْ اَحْسَن دینا مِمَّنْ اَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ» (125/نساء)، یعنی: و دین و آیین چه کسی بهتر است از آن کس که خود را تسلیم خدا کند و نیکوکار باشد. «مُحْسِنات» در قرآن فقط 1 بار و محسن 39 بار به کار رفته است.

اَسْماء حُسْنی: نام های بهتر، نام هائی که دلالت بر حُسن دارند آن هم نه فقط حُسنِ مطلق، بلکه اَحْسَن است زیرا حُسْنی مؤنث اَحْسَن می باشد. اسماء حُسنی نام هائی است

که در آنها معانی حُسن، ملحوظ و متضمّن صفات جلال و جمال خداوندی اند. «اللّه لا اِلهَ اِلاّ هُوَ لَهُ الاَْسْماءُ الْحُسْنی» (8 / طه)، یعنی: او خداوندی است که معبودی جز او نیست و برای او نام های نیک است. 4 محلّ است که

ص:255

در آن کلمه «اَلاَْسْماءُ الْحُسْنی» آمده است و خدا با آنها خوانده می شود که عبارتند از آیه مذکور و 180/اعراف، 110/اسراء، 24/حشر. این ها که شمرده شد مجموعا صدتا است ولی لفظ جلاله «اللّه» داخل در عدد نیست، بنابراین مجموع اسماء حسنی در روایت نود و نه است و لفظ جلاله «اللّه» صفت بخصوصی در آن ملحوظ نیست بلکه الزاما بر تمام آنها دلالت می کند.

429 حَشْر:

جمع کردن. «ذلِکَ

حَشْرٌ عَلَیْنا یَسیرٌ» (44 / ق)، آن جمع کردنی است که بر ما آسان است. (تکرار: 43).

حاشِرینَ: گردآورندگان. «فَاَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِی الْمَدائِنِ حاشِرینَ» (53 / شعراء)، فرعون (از این ماجرا آگاه شد و) مأموران را به شهرها فرستاد تا نیرو جمع کند.

430 حَصَب:

هیزم، پرتاب کردن مثل پرتاب

ص:256

کردن هیزم در تنور. «اِنَّکُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّه حَصَبُ جَهَنَّمَ» (98/انبیاء)، یعنی: شما و آنچه غیر از خدا می پرستید هیزم جهنم خواهید بود. حاصِب را باد سخت که سنگریزه و خاک آورد گفته اند. (تکرار: 4).

431 حَصْحَصَه:

آشکار شدن حق از باطل. «اَلْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ …» (51 / یوسف)، اکنون حقّ (از باطل) آشکار شد. (تکرار: 1).

432 حَصْد:

درو کردن. همچنین است حَِصاد به فتح اوّل و کسر آن (اقرب). «فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فی سُنْبُلِهِ» (47 / یوسف)، آنچه درو کردید در خوشه اش (سنبلش) بگذارید. (تکرار: 6).

حَصید: درو شده. در زرع و غیره به کار رفته است. «فَاَنْبَتْنا بِهِ جَنّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصیدِ» (9/ق)، با آن باغ ها و دانه درو شده رویاندیم.

433 حَصْر:

قاموس آن را تنگ گرفتن و

ص:257

حبس گفته است. «وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ» (5/توبه)، یعنی: بگیرید آنها را و حبس کنید. «لِلْفُقَراءِ الَّذینَ اُحْصِرُوا فی سَبیلِ اللّه…» (273/بقره)، یعنی: فقرائی که در راه خدا ممنوع و محبوس شده اند. این کلمه با مشتقات آن 6 بار در قرآن آمده است.

حَصیر: تنگ، گیرنده. «وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْکافِرینَ حَصیرا» (8 / اسراء)، جهنّم را برای کفّار زندان قرار دادیم.

حَصُور: کسی است که خود را از مشتهیات نفس بازدارد، پارسا و آن صیغه مبالغه است. «اَنَ اللّه یُبَشِّرُکَ بِیَحْیی مُصَدِّقا بِکَلِمَةٍ مِنَ اللّه وَ سَیِّدا وَ حَصُورا وَ نَبِیّا مِنَ الصّالِحینَ» (39 / آل عمران)، خدا تو را به یحیی بشارت می دهد که پذیرنده کلمه خدا و بزرگواری خویشتن دار و پیامبری از صالحان است.

ص:258

434 حُصول:

راغب گوید: تحصیل خارج کردن مغز است از پوست مثل خارج کردن طلا از سنگ معدن و دانه از کاه. «اَفَلا یَعْلَمُ اِذا بُعْثِرَ ما فِی الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ ما فِی

الصُّدُورِ …» (9 و 10/عادیات)، آیا نمی داند که چون آن چه در گورهاست بیرون شود و آنچه در سینه هاست آشکار گردد. (تکرار: 1).

435 حِصْن:

قلعه. جمع آن حُصُون است. «لا یُقاتِلُونَکُمْ جَمیعا اِلاّ فی قُریً مُحَصَّنَةٍ» (14/حشر)، یعنی: کارزار نکنند با شما مگر در آبادی های مستحکم و حصاردار. مراد شهرهای مستحکم و محصور شده است. این معنای اوّلی حِصْن است سپس به طور مجاز چنان که راغب گوید در هر تحفّظ و نگه داشتن به کار می رود کسی که خود را از بی عفّتی حفظ کند گوئیم: محصِن و به زنی که در اثر شوهردار بودن و یا عفّت خود

ص:259

را از بی عفّتی نگه دارد مُحْصِنَة. (تکرار: 18).

436 حَصا:

اِحْصاء: اتمام شمارش،

شمردن. «لا یُغادِرُ صَغیرَةً وَ لا کَبیرَةً اِلاّ اَحْصاها …» (49/کهف)، کوچک و بزرگی را نگذاشته مگر آن را به شمار آورده است. این کلمه با مشتقات آن 11 بار در قرآن آمده است.

حَصاة: سنگریزه و جمع آن حَصی است.

راغب گوید: عرب در شمردن از سنگریزه استفاده می کرد لذا شمردن را اِحْصاء گفته اند چنان که ما در شمردن از انگشتان خود استفاده می کنیم. «وَ اِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّه لا تُحْصُوها …» (34 / ابراهیم)، یعنی: و اگر نعمت های خدا را بشمارید هرگز آنها را احصاء نخواهید کرد. مراد از «لا تُحْصُوها» تمام شمردن است یعنی شمارش آن را نمی توانید به آخر رسانید.

437 حَضَر:

حضور، ضدّ غائب شدن

ص:260

(قاموس). «وَ الصُّلْحُ خَیْرٌ وَ اُحْضِرَتِ الاَْنْفُسُ الشُّحَّ …» (128 / نساء)، و صلح بهتر است، اگرچه مردم (طبق غریزه حبّ ذات در این گونه موارد) بخل می ورزند … سازش کردن خوب است. جان ها بر بخل حاضر شده هستند یعنی بخل از غرائز نفسانی است و بخل هر نفس در آن حاضر است و به واسطه آن از منافع خویش دفاع می کند. (تکرار: 25).

مُحْتَضَر: حاضر شده. «وَ نَبِّئْهُمْ اَنَّ الْماءَ قِسْمَةٌ بَیْنَهُمْ کُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ» (28/قمر)، آنها را خبر ده که آب میانشان قسمت شده است و هر قسمت، اهلش در آن حاضر می شود (نوبتی برای آنها و نوبتی برای شتر صالح).

438 حَضّ:

ترغیب. (تکرار: 3).

مُحاضَّة: ترغیب کردن یکدیگر. «وَ لا

ص:261

تَحاضُّونَ عَلی طَعامِ الْمِسْکینِ» (18/فجر)، به طعام مسکین یکدیگر را تشویق نمی کنید.

439 حَطَب:

هیزم. «وَ اَمَّا الْقاسِطُونَ فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَبا» (15/جنّ)، اما ستمگران هیزم جهنّم اند. (تکرار: 2).

440 حَطَط:

حَطَّ: به معنی فرود آمدن و فرود آوردن است. «قُولُوا حِطَّةٌ وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّدا نَغْفِرْ لَکُمْ خَطیئاتِکُمْ سَنَزیدُ الْمُحْسِنینَ» (161/اعراف)، یعنی: بگویید: گناهان ما را بریز و با فروتنی از در وارد شوید تا از گناهانتان در گذریم و به نیکوکاران پاداش افزون تری خواهیم داد. «حِطَّة» نکره است و باید مراد از آن فرو آمدن بخصوصی باشد. (تکرار: 2).

441 حَطْم:

شکستن. حُطام آن است که از خشکی شکسته شود. «ثُمَّ یَهیجُ فَتَراهُ مُصْفَرّا ثُمَّ یَجْعَلُهُ حُطاما» (21 / زمر)، یعنی: سپس

ص:262

می خشکد و آن را زرد شده می بینی و سپس شکسته و ریز ریز می شود. جهنّم از آن جهت حُطَمَة نامیده شده که هر چیز را می شکند و خورد می کند. (تکرار: 6).

442 حَظْر:

منع. محظور به معنی ممنوع آمده است. «وَ ماکانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُورا» (20/اسراء)، عطای پروردگار تو ممنوع نیست. (تکرار: 1).

443 حَظّ:

نصیب. «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِ الاُْنْثَیَیْنِ» (11/نساء)، برای پسر مثل نصیب 2 دختر است. (تکرار: 7).

444 حَفْد:

سرعت در عمل و خدمت. «وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ اَزْواجِکُمْ بَنینَ وَ حَفَدَةً» (72/نحل)، یعنی: خدا به شما از زنانتان فرزندان و خدمتکاران عطا کرده است. حَفَدَة جمع حافِد به معنی خدمتکار است (تکرار: 1).

445 حَفْر:

کندن. حُفره: گودال. «وَ کُنْتُمْ

ص:263

عَلی شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَاَنْقَذَکُمْ مِنْها» (103/آل عمران)، یعنی: در لب گودالی از آتش بودید از آن نجاتتان داد. از این ماده 2 کلمه بیشتر در قرآن نیست.

446 حِفْظ:

نگاهداری، مراقبت «وَ حِفْظا مِنْ کُلِّ شَیْطانٍ مارِدٍ» (7 / صافات)، و آن را از هر شیطان خبیثی حفظ نمودیم. این کلمه با مشتقات آن 40 بار در قرآن آمده است.

حفیظ: به معنی حافظ و مبالغه است.

«اِنَّ رَبّی عَلی کُلِّ شَیْءٍ حَفیظٌ» (57 / هود)، پروردگار من حافظ و نگاهبان هر چیز است. (تکرار: 11).

447 حَفَفَ:

حَفّْ. احاطه کردن. «وَ تَرَی الْمَلائِکَةَ حافّینَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ» (75 / زمر)، در بهشت فرشتگان را می بینی که بر گِرد عرش خدا حلقه زده اند. (تکرار: 2).

448 حَفْو، اِحْفاء:

مبالغه در خواستن یا

ص:264

مبالغه در دانستن. «وَلا یَسْئَلْکُمْ اَمْوالَکُمْ اِنْ یَسْئَلْکُمُوها فَیُحْفِکُمْ تَبْخَلُوا» (37 / محمّد)، یعنی: اموال شما را نمی خواهد و اگر بخواهد و در خواستن مبالغه کند بخل می ورزید و نمی دهید. «یَسْئَلُونَکَ کَاَنَّکَ حَفِیٌّ عَنْها قُلْ اِنَّما عِلْمُها عِنْدَ اللّهِ» (187/اعراف)، یعنی: از تو از قیامت می پرسند گویا به آن دانائی، بگو علم

آن پیش پروردگار من است. (تکرار: 3).

449 حُقُب:

دهر، زمان. (مجمع) جمع آن اَحْقاب است. «لا اَبْرَحُ حَتّی اَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ اَوْ اَمْضِیَ حُقُبا» (60 / کهف)، آرام نگیرم تا به محل جمع شدن دو دریا برسم یا سال ها عمر در طلب بگذرانم. (تکرار: 2).

450 حِقْف:

تپّه مستطیل ریگ. چنان که در مجمع گفته است بعضی پیچ و خم دار بودن را نیز قید کرده اند چنان که از مُبَرَّد نقل است. جمع آن اَحْقاف است. «وَ اذْکُرْ اَخا عادٍ اِذْ اَنْذَرَ

ص:265

قَوْمَهُ بِالاَْحْقافِ» (21/احقاف)، برادر عادیان رابه یادآور که قومش را در ریگستان ها هشدار داد. (تکرار: 1).

451 حَقّ:

ثابت، ضدّ باطل. مثلاً در آیه «وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَیْهِ الضَّلالَةُ …» (36 / نحل)،

یعنی: و گروهی ضلالت و گمراهی دامانشان را گرفت … مراد آن است که ضلالت در موقع خود واقع و تثبیت شد. (تکرار: 247).

452 حُکْم:

منع برای اصلاح (مفردات)، قضاوت. «اِنَّ اللّه قَدْ حَکَمَ بَیْنَ الْعِبادِ» (48/غافر)، یعنی: خداوند در میان بندگانش (به عدالت) حکم کرده است. در این مورد و نظایر آن، حکم به معنی قضاوت و داوری است که یک نوع منع از فساد و برای اصلاح است. (تکرار: 30).

453 حِکْمَة:

یک حالت و خصیصه درک و

ص:266

تشخیص است که شخص به وسیله آن می تواند حقّ و واقعیّت را درک کند و مانع از فساد شود و کار را متقن و محکم انجام دهد.

در مجمع ذیل آیه 32 / بقره گوید: حکمت آن است که تو را بر امر حقّ که باطلی در آن نیست واقف کند. «یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ اُوتِیَ خَیْرا کَثیرا …» (269/بقره)، یعنی: هر که را بخواهد فرزانگی دهد و آن کس که فرزانگی یابد نکویی بسیار یافته است … (تکرار: 20) و در بیشتر موارد توأم با «کتاب» است و تعلیم و انزال آن از جانب خداوند و از جانب پیامبران نسبت به مردم است.

454 حَکیم:

محکم کار، حکمت کردار، کسی که کار را از روی تشخیص و مصلحت انجام دهد و آن صیغه مبالغه است. «اَنَّ اللّه عَزیزٌ حَکیمٌ» (209 / بقره)، یعنی: خدا

ص:267

توانمندی فرزانه است. این کلمه از اسماء

حسنی است (تکرار: 97)، فقط در 5 محل صفت قرآن و در یک محل صفت امرآمده، بقیّه همه درباره حکیم بودن خداوند سبحان است. قرآن، حکیم است یعنی از روی تشخیص دستور می دهد و محکم کار و حکمت کردار است.

مُحْکَم: استوار و سفت و سخت. «هُوَ الَّذی اَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ اُمُ الْکِتابِ وَ اُخَرُ مُتَشابِهاتٌ» (7 / آل عمران)، او خدایی است که این کتاب را بر تو نازل کرد که بخشی از آن آیه هایی است که اساس قرآن است و بخشی از آن مبهم است.

455 حَلْف:

سوگند. «ذلِکَ کَفّارَةُ اَیْمانِکُمْ اِذا حَلَفْتُمْ …» (89/مائده)، آن است کفّاره سوگندهای شما چون سوگند خوردید و شکستید. (تکرار: 13).

ص:268

456 حَلْق:

گلو. راغب در مفردات گوید: اصل حلق به معنی گلو است و گویند: «حَلَقَهُ» یعنی گلوی او را برید سپس درقطع مو (تراشیدن) به کار رفته است. «وَ لا تَحْلِقُوا رُؤُسَکُمْ حَتّی یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ …» (196/بقره)، سر خود را نتراشید (و از احرام خارج نشوید) تا قربانی شما به محل ذبح خود برسد … (تکرار: 2).

457 حُلْقُوم:

گلو. در اقرب گوید: حلقوم به معنی حلق است واو و میم بر آن اضافه شده. «فَلَوْلا اِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ وَ اَنْتُمْ حینَئِذٍ تَنْظُرُونَ» (83 / واقعه)، یعنی: پس چرا هنگامی که جان به گلوگاه می رسد (توانایی بازگرداندن آن را ندارید) و شما در این حال نظاره می کنید (و کاری از دستتان ساخته نیست). (تکرار: 2).

458 حَلّ:

بازکردن. (صحاح مفردات)

ص:269

«وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانی» (27/طه)، گره از زبان من باز کن. حلول به معنی نزول است. (تکرار: 1).

459 حِلْم:

بردباری، ضبط نفس (مفردات). «فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلیمٍ» (101 / صافّات)، یعنی: ما او (ابراهیم) را به نوجوانی بردبار و پر استقامت بشارت دادیم. این آیه درباره اسماعیل است و چند آیه بعد از آن، داستان ذبح اسماعیل آمده که به پدرش گفت «سَتَجِدُنی اِنْ شاءَاللّه مِنَ الصّابِرینَ» ، یعنی: به خواست خدا مرا از صابران خواهی یافت. و آن وقت معلوم شد که اسماعیل واقعا حلیم

و بردبار است. «وَ اِذا بَلَغَ الاَْطْفالُ مِنْکُمُ الْحُلُمَ فَلْیَسْتَأْذِنُوا» (59/نور)، یعنی: و هنگامی که اطفال شما به سن بلوغ رسند، باید اجازه بگیرند. این کلمه با مشتقات آن 21 بار در قرآن آمده است.

ص:270

حُلُمْ و حُلْم: چیزی است که در خواب دیده شود (قاموس). مراد از حُلُم در آیه بلوغ اطفال است که به آن احتلام نیز گویند معنی آیه چنین است: و چون کودکان به بلوغ رسیدند باید (قبل از ورود به محل استراحت پدر و مادر) اجازه بگیرند.

460 حَلیم:

بردبار. این کلمه از اسماء حسنی و صیغه مبالغه است و معنی آن درباره خدا چنان که طبرسی ذیل آیه 225/بقره گوید: مهلت دهنده است. «وَ اللّه

غَفُورٌ حَلیمٌ» ، یعنی: خدا چاره ساز و مهلت دهنده است. به گناه کاران مهلت می دهد و در عذاب آنها عجله نمی کند. ناگفته نماند مهلت دادن یک نوع بردباری است. پس خدا حلیم است یعنی در عقوبت عجله و در هر نادانی بنده، غضب نمی کند. (تکرار: 15)، 11 بار درباره خداوند و 4 بار

ص:271

درباره ابراهیم، اسماعیل و شعیب.

461 حَلْی:

زیور و جمع آن حُلِیّ است. چنان که در اقرب گفته است «وَ اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسی مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِّیِهِمْ عِجْلاً» (148/اعراف)، یعنی: قوم موسی بعد از وی از زینت آلات خود گوساله ای ساختند. حِلْیَه نیز به معنی زیور است. این کلمه با مشتقات آن 9 بار در قرآن آمده است.

462 حامیم:

کلمه حم در اوّل 7 سوره از سوره های قرآن کریم واقع است و آنها عبارت اند از غافِر، فُصِّلَت، شوری، زُخْرُف، دُخان، جاثِیَه و اَحْقاف و در اوّل شوری کلمه «عسق» بر آن اضافه شده است. مفسّران درباره حروف مقطعه اقوال مختلفی دارند و روایاتی نیز در این باره نقل شده که علاقمندان می توانند برای اطلاع بیشتر به کتب تفسیری یا علوم قرآنی مراجعه کنند.

ص:272

463 حَمَاء:

لجن سیاه بد بو. «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَأٍ مَسْنُونٍ» (26/حجر)، یعنی: انسان را از گِل خشک (یا از گِل سیاه بدبو) آفریدیم. راجع به تفصیل بیشتر به «آدم» رجوع شود. (تکرار: 3).

464 حَمْد:

ستایش، ثناگوئی، ستودن. «وَ

یُحِبُّونَ اَنْ یُحْمَدُوا بِما لَمْ یَفْعَلُوا …» (188/آل عمران)، یعنی: و دوست دارند برای کاری که نکرده اند ستوده و مدح شوند … (تکرار: 43).

مُحَمَّد: راغب گوید محمود آن است که ستوده شود، محمّد آن است که خصال پسندیده اش بسیار باشد. این کلمه نام مبارک حضرت رسول صلی الله علیه و آله است، (تکرار: 4).

465 حِمار:

خر. «مَثَلُ الَّذینَ حُمِلُّوا التَّوْریةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوها کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ اَسْفارا» (5/جمعه)، یعنی: مثل کسانی که به تورات

ص:273

مکلّف شدند ولی به آن عمل نکردند همچون خری است که کتاب هایی را حمل می کند. جمع آن در قرآن حُمُر و حمیر آمده است مثل «وَ الْخَیْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمیرَ لِتَرْکَبُوها …»

(8/نحل)، یعنی: (و همچنین) اسب ها و استرها و الاغ ها را آفرید تا بر آنها سوار شوید. «کَاَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ» (50/مدثّر)، یعنی: گوئی خران رم کرده اند که از شیر گریخته اند. ناگفته نماند: منظور از ذکر حِمار و حُمُر، فهماندن مطلب و تجسیم واقعیّت است وگرنه آن طور که ما در مثل زدن به الاغ قصد تحقیر حیوان و یا شخص را داریم در میان عرب معمول نیست و حتّی تشبیه به الاغ گاهی مدح و مراد از آن صبور و فرمانبردار بودن است. در آیه شریفه نیز نظر عدم فائده اهل تورات از تورات است چنان که الاغ از بار کتاب استفاده

ص:274

نمی کند، همچنین(تشبیه شده اند) اعراض کنندگان از کلام حقّ به خران رم کرده. (تکرار: 1).

466 حُمْر:

جمع اَحْمَر به معنی سرخ است. «وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بیضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ اَلْوانُها …» (27 / فاطر)، و از کوه ها تکّه های سفید و سرخ به رنگ های گوناگون است. (تکرار: 1).

467 حَمْل:

بار و برداشتن بار. «فَاَنْفِقُوا عَلَیْهِنَّ حَتّی یَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ …» (6/طلاق)، بر آنها خرجی دهید تا بار خویش را بگذارند (وضع حمل کنند). (تکرار: 60).

468 حِمْل:

بار ظاهری مثل باری که بر دوش گیرند. مثل «قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعیرٍ وَ اَنَا بِه زَعیمٌ» (72/یوسف)، یعنی، گفتند: هر کس پیمانه ملک را بیاورد 1 بار (غلّه) به او داده می شود و من ضامن (این پاداش هستم).

راغب گوید:

ص:275

حِمْل یک معنی دارد و در چیزهای بسیار به کار می رود فعل آن در همه یکی است ولی در مصدر آن فرق گذاشته به اشیائی که در ظاهر حمل می شوند مثل باری که بر دوش گیرند، حِمل گفته اند و به اشیائی که در باطن حمل می شوند مثل فرزند در شکم، به آب در ابر و میوه بر درخت، حَمْل گفته اند. (تکرار: 3).

تَحْمیل: بار کردن. «رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا مالا طاقَةَ لَنا بِهِ» (286 / بقره)، پروردگار ما آنچه را که طاقت نداریم بر ما بار مکن.

469 حَمُولَة:

شتری که بر آن بار نهند، اسم جمع است و از لفظ خود مفرد ندارد. (مجمع) «وَ مِنَ الاَْنْعامِ حَمُولَةً وَ فَرْشا کُلُوا مِمّا رَزَقَکُمُ اللّه…» (142 / انعام)، (و او کسی است

که) از چهارپایان برای شما حیوانات باربر و حیوانات کوچک آفرید، از آن چه او به شما

ص:276

روزی داده است، بخورید. (تکرار: 1).

حَمْلِ رِزْق: ذخیره رزق است که انسان و از حیوانات مورچه، زنبور عسل و موش ذخیره می کند. (المیزان) «وَ کَأَیِّنْ مِنْ دابَّةٍ لا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللّه یَرْزُقُها وَ اِیّاکُمْ» (60/عنکبوت)، چه بسیار جنبندگانی که قدرت ندارند روزی خود را حمل کنند، خداوند آنها را و شما را روزی می دهد.

اِحْتِمال: به معنی حمل (برداشتن بار) است. (اقرب) «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدا رابِیا» (17/رعد)، یعنی: سپس سیل بر روی خود کفی حمل کرد. «فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتانا وَ اِثْما مُبینا» (112/نساء)، یعنی: حقّا که بهتان و گناه آشکار را بر خود بار کرده است.

470 حَمَم:

حمیم: آب داغ. «لَهُمْ شَرابٌ مِنْ حَمیمٍ وَ عَذابٌ اَلیم» (70 / انعام)، یعنی: نوشابه ای از آب سوزان برای آنها است و

ص:277

عذاب دردناکی به خاطر این که کفر ورزیدند. در مفردات گوید: آب گرمی را که از منبع خود خارج می شود، حَمَّة گویند. حَمّام را به جهت آب گرم و یا به جهت اینکه سبب عرق کردن است حَمّام گفته اند. به خویشاوند و دوست مهربان حمیم گفته اند گویی که در حمایت قرابت خود حادّ و داغ می شود. «فَما لَنا مِنْ شافِعینَ وَ لا صَدیقٍ حَمیمٍ» (100 و 101 / شعراء)، یعنی: (افسوس که امروز) شفاعت کنندگانی برای ما وجود ندارند و نه دوست گرم پر محبّتی.

حمیم 20 بار در قرآن مجید به کار رفته 6 مرتبه به معنی مهربان و بقیّه به معنی آب جوشان.

یَحْمُوم: دود. «وَ اَصْحابُ الشِّمالِ ما اَصْحابُ الشِّمالِ فی سَمُومٍ وَ حَمیمٍ وَ ظِلٍّ مِنْ یَحْمُومٍ» (41 43 / واقعه)، و «اصحاب

ص:278

شِمال» ، چه اصحاب شمالی؟ (که نامه اعمالشان به نشانه جرمشان به دست چپ آنها داده می شود). آنها در میان بادهای کشیده و آب سوزان قرار دارند و در سایه دودهای متراکم و آتش زا.

471 حَمْی:

حرارت شدید.

راغب گوید: آن حرارتی است که از فلزات سرخ کرده و از بدن برخیزد. «یَوْمَ یُحْمی عَلَیْها فی نارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوی بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ …»

(35/توبه)، روزی که به آنها در آتش جهنم حرارت داده شود و با آنها پیشانی ها و پهلوها و پشتهایشان داغ کرده شود … (تکرار: 1).

472 حامِیَة:

گرم و سوزنده. «تَصْلی نارا حامِیَةً» (4/غاشیه)، و در آتش سوزان وارد می گردند. «وَ ما اَدْراکَ ماهِیَةْ نارٌ حامِیَةٌ» (10 و 11/قارعه)، و تو چه می دانی هاویه

ص:279

چیست؟ آتشی است سوزان. (تکرار: 2).

473 حام:

شتر نری بود که از صلب آن ده شتر زائیده می شد، می گفتند: پشت خودرا قُرُق کرده دیگر سوار آن نمی شدند و آن را آزاد می کردند (نقل از مجمع). «ما جَعَلَ اللّه مِنْ بَحیرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصیلَةٍ وَ لا حامٍ» (103/مائده)، خداوند هیچ گونه «بحیره» و

«سائبه» و «وصیله» و «حام» قرار نداده است (اشاره به چهار نوع از حیوانات اهلی که در زمان جاهلیّت استفاده از آنها را ممنوع می دانستند و این بدعت در اسلام ممنوع شد). (تکرار: 1).

474 حَمِیَّة:

در اصل از ماده «حَمْی» به معنی حرارتی است که از آتش یا خورشید یا بدن انسان و مانند آن به وجود می آید و به همین دلیل به حالت خشم و نخوت و «تعصب خشم آلود» نیز «حَمِیَّت» می گویند.

ص:280

«اِذْ جَعَلَ الَّذینَ کَفَرُوا فی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجاهِلِیَّةِ» (26 / فتح)، به خاطر بیاورید هنگامی را که کافران در دلهای خود خشم و نفرت جاهلیت داشتند. (تکرار: 2).

475 حِنْث:

گناه. (مفردات)، خلاف در

سوگند. «وَ کانُوا یُصِرُّونَ عَلَی الْحِنْثِ الْعَظیمِ» (46/واقعه)، و بر گناهان بزرگ، اصرار می کردند. (تکرار: 2).

476 حَنْجَر:

گلو. جمع آن حَناجِر است. «وَ اِذْ زاغَتِ الاَْبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ …» (10/احزاب)، یعنی: و زمانی را که چشم ها از شدت وحشت خیره شده بود و جان ها به لب رسیده بود. رسیدن دل ها به گلو کنایه از شدّت اضطراب و ترس است. (تکرار: 2).

477 حَنْذ:

بریان کردن. (قاموس) «قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ اَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنیذٍ» (69 / هود)، گفت: سلام و طولی نکشید که گوساله

ص:281

بریانی (برای آن ها) آورد. (تکرار: 1).

478 حَنَف:

میل به حق: راغب گفته حَنَف میل از ضلال به استقامت و جَنَف میل از

استقامت به ضلال است. «ما کانَ اِبْراهیمُ یَهُودِیّا وَ لا نَصْرانِیّا وَ لکِنْ کانَ حَنیفا مُسْلِما» (67/آل عمران)، یعنی: ابراهیم نه یهودی بود و نه نصرانی بلکه مایل به حق و مسلمان بود. جمع آن حُنَفاء است. مثل «وَ ما اُمِرُوا اِلاّ لِیَعْبُدُوا اللّه مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ حُنَفاءَ» (5/بیّنة)، یعنی: و دستوری را دریافت نکرده بودند جز این که با کمال خلوص به آیین توحید، خدا را پرستش کنند. حنیف 10 بار و حنفاء 2 بار در قرآن آمده است.

479 حَنَک:

چانه. اعمّ از چانه انسان و حیوان، به منقار کلاغ نیز حَنَک گویند. (مفردات) «لَئِنْ اَخَّرْتَنی اِلی یَوْمِ الْقِیمَةِ لاََحْتَنِکَنَّ ذُرِّیَّتَهُ اِلاّ قَلیلاً» (62 / اسراء)، یعنی:

ص:282

اگر مرا تا روز قیامت مهلت دهی فرزندان وی را جز اندکی مهار می کنم. اِحْتِناک به معنی لگام زدن اسب است. (تکرار: 1).

480 حَنَن:

حَنان: مهربانی (مجمع). «وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیّا وَ حَنانا مِنْ لَدُنّا وَ زَکوةً وَ کانَ تَقِیَّا» (12 13 / مریم)، و در طفولیت او را از جانب خود حکم و مهربانی و پاکیزگی دادیم و پرهیزکار بود. (تکرار: 1).

481 حَنّان:

صیغه مبالغه و از اسماء حسنی است. یا حَنّانُ یا مَنّانُ: ای بسیار مهربان و ای بسیار عطا کننده. اصل حَنین به معنی فوق و شدت گریه است چنان که قاموس گفته است و مهربانی معنای لازم آن است. لذا حَنین به معنی ناله، مهربانی و شوق به کار می رود.

482 حُنَیْن:

چنان که در مجمع و قاموس

گفته، بیابانی است مابین طائف و مکّه

ص:283

که جنگ معروف حنین در آن اتفاق افتاد. «لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللّه فی مَواطِنَ کَثیرَةٍ وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ اِذْ اَعْجَبَتْکُمْ کَثْرَتُکُمْ» (25 / توبه)، یعنی: خداوند در مواضع بسیاری شما را یاری کرد همچنین در روز حنین که به کثرت خود خشنود شدید … (تکرار: 1).

483 حَوْب:

گناه. «وَ لا تَأْکُلُوا اَمْوالَهُمْ اِلی اَمْوالِکُمْ اِنَّهُ کانَ حَوْبا کَبیرا» (2/نساء)، اموال یتیمان را با اموال خود با هم نخورید که گناه بزرگی است. (تکرار: 1).

484 حُوت:

ماهی. «فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلیمٌ» (142 / صافّات)، یعنی: (او را به دریا افکندند) و ماهی عظیمی او را بلعید، در حالی که مستحقّ ملامت بود. جمع آن

حیتان است «اِذْ تَأْتیهِمْ حیتانُهُمْ یَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعا» (163 / اعراف)، یعنی: آن گاه که ماهی هایشان روز استراحت آشکارا

ص:284

می آمدند. (تکرار: 5).

485 حاجَة:

نیاز، احتیاج. «وَ لِتَبْلُغُوا عَلَیْها حاجَةً فی صُدُورِکُمْ» (80 / غافر)، و تا سوار بر آنها (چهارپایان) به حاجت و مقصدی که در دل دارید، برسید. (تکرار: 3).

486 حَوْذ:

راندن سریع و احاطه (قاموس).

طبرسی ذیل آیه 141 نساء گوید: اِسْتِحْواذ تسلّط و غلبه است و آن لازم راندن و احاطه است. «اِسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطانُ فَاَ نْساهُمْ ذِکْرَ اللّه…» (19 / مجادله)، شیطان بر آنها مسلّط شد و یاد خدا را فراموششان کرد. (تکرار: 2).

487 حَوْر:

رجوع. «اِنَّهُ ظَنَّ اَنْ لَنْ یَحُورَ» (14 / انشقاق)، یعنی: او گمان کرد که هرگز بر نخواهد گشت.

طبرسی گوید: محور را از آن جهت محور گویند که چرخ به دور آن می چرخد تا به محل اوّلی برگردد. به گفتگو

ص:285

از آن جهت محاوره گویند که طرفین کلام خودرا به یکدیگر بر می گردانند. «وَاللّه یَسْمَعُ تَحاوُرَکُما» (1 / مجادله)، خدا گفتگوی شما را می شنود. (تکرار: 11).

حُور: جمع حَوْراء و آن به معنی زن سفید بدن و سیمین تن است. «کَذلِکَ وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عینٍ» (54 / دخان)، یعنی: این چنینند بهشتیان و آنها را با «حورالعین» تزویج می کنیم. عین جمع عَیْناء و آن زنی است که حدقه چشمش بزرگ باشد که سبب مزید زیبائی است (مجمع).

488 حَوارِیُّون:

جمع حواریّ و آن از حور به معنی سفیدی است (مجمع). یاران مخصوص را حواریّ گویند که گویا قلوبشان در یاری کردن پاک و مانند جامه سفید است. این کلمه در قرآن کریم فقط در یاران خاصّ حضرت عیسی به کار رفته

ص:286

است ولی در روایات در یاران مخصوص حضرت رسول و ائمه اطهار علیهم السلام نیز استعمال شده است. «قالَ الْحَوارِیُّونَ نَحْنُ اَ نْصارُ اللّه آمَنّا بِاللّه…» (52 / آل عمران)، یعنی: حوّاریان (شاگردان مخصوص او) گفتند: ما یاوران خداییم به خدا ایمان آوردیم. (تکرار: 5).

489 حَوْز:

جمع کردن. ضمیمه کردن.

حیّز: مکان (اقرب). «وَ مَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ اِلاّ مُتَحَرِّفا لِقِتالٍ اَوْ مُتَحَیِّزا اِلی فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّه…» (16 / انفال)، یعنی: و هر کس در آن هنگام به آنها پشت کند، مگر در صورتی که هدفش کناره گیری از میدان برای حمله مجدد و یا به قصد پیوستن به گروهی (از مجاهدان) بوده باشد، (چنین کسی) گرفتار غضب پروردگار خواهدشد … مُتَحَیِّز به معنی موضع گیرنده است و اصل

ص:287

آن چنان که در اقرب و غیره گفته از حَوْز است و حِیازَت نیز از همین مادّه می باشد گوئی موضع گیرنده مکان را به خود ضمّ می کند که معنی اصلی آن است. غرض آیه آن است که مسلمان در حال جنگ نمی تواند پشت به دشمن کند و عقب نشیند مگر آن که

منظورش از عقب نشینی حمله و جنگ و یا موضع گرفتن در نزد دسته دیگر باشد. (تکرار: 1).

490 حَوْش:

کلمه تنزیه (پاک داشتن). «وَ قُلْنَ حاشَ لِلّهِ ما هذا بَشَرا اِنْ هذا اِلاّ مَلَکٌ کَریمٌ» (31/یوسف)، و گفتند منزه است خدا این بشر نیست، این یک فرشته بزرگوار است. (تکرار: 2).

491 حَوْط:

فراگرفتن. «وَ اَنَّ اللّه قَدْ اَحاطَ بِکُلِّ شَیْءٍ عِلْما» (12 / طلاق)، یعنی: حقّا که خدا در دانائی هر چیز را فراگرفته است.

ص:288

کلمه محیط مجموعا 11 بار آمده است. 8 بار درباره خدا، 2 بار در خصوص جهنّم و یک دفعه در مورد عذاب.

492 حَوْل:

تغیّر، انفصال، جنبیدن،

برگشتن. سال را از آن جهت حَوْل گویند که متغیّر است و انقلاب و دَوَران دارد. حال انسان و غیرانسان همان امور متغیّره است در نفس و جسم و مال (مثل صحت، شادی، ثروت و …). «وَ لَوْ کُنْتَ فَظّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ …» (159/آل عمران)، اگر خشن و سنگدل می بودی از دور تو پراکنده می شدند. (تکرار: 17).

حِوَل: انتقال. «خالِدینَ فیها لا یَبْغُونَ عَنْها حِوَلا» (108 / کهف)، در بهشت همیشگی اند و انتقال از آن را نمی خواهند.

حیلَة: به معنی چاره است که شخص در تدبیر کارش به آن منتقل می شود و آن

ص:289

یک نوع تغیّر و انفصال از حال اوّلی است. «لا یَسْتَطیعُونَ حیلَةً وَ لا یَهْتَدُونَ سَبیلاً»

(98/نساء)، نه به علاجی قادرند و نه به راهی راه می یابند.

تَحْویل: نقل و انتقال. «فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّه تَبْدیلاً وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّة اللّه تَحْویلاً» (43/فاطر)، یعنی: هرگز برای سنّت خدا تردیدی نخواهی یافت و هرگز برای سنّت الهی تغییری نمی یابی. در روش خدا هرگز تبدیلی و انتقالی نخواهی یافت.

493 حَوایا:

جمع «حاوِیَة» به معنی مجموعه محتویات شکم حیوان است که به صورت یک کره می باشد و امعاء در درون آن قرار گرفته است. «وَ عَلَی الَّذینَ هادُوا حَرَّمْنا کُلَّ ذی ظُفُرٍ وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ شُحُومَهُما اِلاّ ما حَمَلَتْ ظُهُورُهُما اَوِ الْحَوایا اَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ ذلِکَ جَزَیْناهُمْ بِبَغْیِهِمْ

ص:290

وَ اِنّا لَصادِقُونَ» (146 / انعام)، یعنی: بر یهود هر ناخنداری را حرام کردیم و از گاو و گوسفند نیز پیه را بر ایشان حرام کردیم جز آنچه بر پشت آن دو و یا بر روده ها باشد یا به استخوان پیوسته باشد. این تحریم به جرم سرکشی آنها بود و ما راستگو هستیم. (تکرار: 1).

494 حَوا:

از ماده حُوَّة به معنی رنگ سبز سیر و گاه به معنی سیاه آمده است (تفسیر جوان). «وَ الَّذی اَخْرَجَ الْمَرْعی فَجَعَلَهُ غُثاءً اَحْوی» (4 و 5 / اعلی)، آن کس که گیاهان را برویاند پس آن گاه خشک و سیاه تر گردانید. (تکرار: 1).

495 حَیْثُ:

هرجا، ظرف مکان و مبنی بر ضمّ است. «وَ اقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُم»

(191/بقره)، یعنی: و آنها (بت پرستانی که از هیچ گونه جنایتی ابا ندارند) را هر کجا

ص:291

یافتید، به قتل برسانید. در قرآن مجید فقط دو فقره «حَیْثُ ما» آمده است 144 و 150/بقره و در بقیّه «حَیْثُ» که 29 بار به کار رفته است.

496 حَیْد:

کناره گیری کردن و عُدول. «وَ جائَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِکَ ما کُنْتَ مِنْهُ تَحیدُ» (19 / ق)، یعنی: بیهوشی مرگ به حقّ آمد همان چیزی که از آن می گریختی و متنفّر بودی. (تکرار: 1).

497 حَیْران:

سرگردان. «وَ نُرَدُّ عَلی اَعْقابِنا بَعْدَ اِذْ هَدانَا اللّه کَالَّذِیِ اسْتَهْوَتْهُ الشَّیاطینُ فِی الاَْرْضِ حَیْرانَ» (71 / انعام). آیا بعد از آن که خدا هدایتمان کرده عقب گرد کنیم؟ مانند کسی که شیاطین او را در حال حیرت به سقوط و هلاک خوانده است. (تکرار: 1).

498 حَیْص:

عدول، کنار گذاشته شدن. مَحیص اسم مکان به معنی فرارگاه است.

ص:292

«سَواءٌ عَلَیْنا اَجَزِعْنا اَمْ صَبَرْنا ما لَنا مِنْ مَحیصٍ» (21 / ابراهیم)، برابر است بر ما خواه ناله کنیم یا صبور باشیم ما را فرارگاهی از عذاب نیست. (تکرار: 5).

499 حَیْض:

خون قاعدگی (مفردات المَنار). «وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْمَحیضِ قُلْ هُوَ اَذیً فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فِی المَحیضِ وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتّی یَطْهُرْنَ …» (222 / بقره)، ترا از خون قاعدگی می پرسند بگو: آن یک نوع آزار است، از زنان در وقت حیض کناره گیری کنید و با آنان مقاربت نکنید تا پاک شوند.

(تکرار: 3).

500 حَیْف:

میل (انحراف) در حکم است (مفردات)، ظلم و ستم. «اَمْ یَخافُونَ اَنْ یَحیفَ اللّه عَلَیْهِمْ وَ رَسُولُهُ» (50/نور)، یا می ترسند که خدا و رسول بر آنها ستم کند. (تکرار: 25).

ص:293

501 حَیْق:

احاطه، فراگرفتن. «وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ» (45/غافر)، یعنی: آل فرعون را عذاب بد فراگرفت. در قرآن مجید فعل ماضی آن 9 بار و فعل مضارعش 1 بار آمده و همه با باء متعدّی شده است و افعال ماضی همه درباره عذاب هایی است که منکرین انبیاء را محو و نابود کرد و در گرفتاری موقّتی به کار نرفته است.

502 حین:

وقت. (صحاح) «وَ لَکُمْ فِی الاَْرْضِ مُسْتَّقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلی حینٍ» (36 / بقره)، شما را در زمین تا وقت معینی قرارگاه و متاع است. (تکرار: 34).

503 حَیّ:

زنده. «وَ تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیْتِ وَ تُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ …» (27/آل عمران)، یعنی: زنده را از مرده و مرده را از زنده خارج می کنی … حیات در کلام اللّه مجید به حیات عادی انسان و حیوان و نبات و به

ص:294

حیات دینی و ایمانی گفته شده. مثل «وَ اَوْصانی بِالصَّلوةِ وَ الزَّکوةِ ما دُمْتُ حَیّا» ، یعنی: و مرا توصیه به نماز و زکات، مادام که زنده ام کرده است. (31 / مریم) و «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ» (30/انبیاء)، یعنی: و هر چیز زنده ای را از آب قرار دادیم، آیا ایمان نمی آورند و «اَوَ مَنْ کانَ مَیْتا

فَاَحْیَیْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُورا یَمْشیبِهِ فِی النّاسِ …» (122 / انعام)، یعنی: آیا کسی که مرده بود سپس او را زنده کردیم و نوری بر او قرار دادیم که با آن در میان مردم راه برود … که در این آیه مراد از «اَحْیَیْناهُ» حیات دینی و بصیرت است و نیز به حیات آخرت اطلاق شده. مثل «یَقُولُ یا لَیْتَنی قَدَّمْتُ لِحَیاتی» (24/فجر)، یعنی: می گوید: ای کاش برای این زندگی چیزی فرستاده بودم. و هکذا به آدم فهیم و عاقل حیّ گفته شده. «لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ

ص:295

حَیّا وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَی الْکافِرینَ» (70 / یس)، یعنی: هدف این است که افرادی را که زنده اند، انذار کند و بر کافران اتمام حجت شود و فرمان عذاب بر آنها مسلم گردد. (تکرار: 19).

504 حَیاء:

شرم. «… اِنَّ ذلِکُمْ کانَ یُؤْذِی النَّبِیَّ فَیَسْتَحْیی مِنْکُمْ وَ اللّه لا یَسْتَحْیی مِنَ الْحَقِّ …» (53/ احزاب)، آن کار پیغمبر را آزار می دهد و از شما شرم می دارد ولی خدا از گفتن حقّ شرم نمی دارد. (تکرار: 4).

یَحْیی: علیه السلام از انبیاء بنی اسرائیل: پسر زکریّا است. او در اثر دعای پدرش که از خدا فرزند خواست متولّد گردید. ولادتش خارق عادت بود زیرا زکریّا در آن موقع پیر و ناتوان بود و زنش فرتوت و از اوّل نازا بود. «قالَ رَبِّ اَنّی یَکُونُ لی غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ وَ امْرَأَتی عاقِرٌ قالَ کَذلِکَ اللّه یَفْعَلُ ما یَشاءُ»

ص:296

(40/آل عمران)، او عرض کرد: پروردگارا، چگونه ممکن است فرزندی برای من باشد، در حالی که پیری به سراغ من آمده و

همسرم نازا است؟ فرمود: بدین گونه خداوند هر کاری را بخواهد، انجام می دهد. همچنین است 7 / مریم. (تکرار: 5).

505 حَیَّة:

مار. «قالَ اَلْقِها یا مُوسی. فَاَلْقاها فَاِذا هِیَ حَیَّةٌ تَسْعی» (20 / طه)، فرمود ای موسی آن (عصا) را بیانداز آن را انداخت فورا ماری شد که به تندی حرکت می کرد. (تکرار: 1).

ص:297

خ (73 لغت)

506 خاء:

هفتمین حرف از حروف الفبای عربی است. جزء کلمه واقع می شود، به تنهائی معنائی ندارد. در حساب ابجد 600 است.

507 خَبْء:

پوشیده، نهان (اقرب). در نهج البلاغه حکمت 148 از قول علی علیه السلام می فرماید: «اَ لْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ» ، مرد زیر زبانش پنهان است یعنی چون سخن گوید قدرش معلوم می شود. «اَلاّ یَسْجُدُوا لِلّهِ الَّذی یُخْرِجُ الْخَبْأَ فِی السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ یَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ» (25/نمل)، یعنی: چرا برای خداوندی سجده نمی کنند که آن چه در آسمان ها و زمین پنهان است خارج می کند؟ و آن چه را مخفی می کنید و آشکار نمی سازید، می داند؟ (تکرار: 1).

508 خَبْت:

زمین هموار (مفردات) در

مجمع زمین هموار وسیع گفته است.

راغب گوید: سپس اِخْبات به معنی نرمی و تواضع

ص:298

به کار رفته است. در مجمع گوید: اِخْبات به معنی اطمینان است. گویا مراد از اطمینان حتمی دانستن وعده خداست. «فَیُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ» (54 / حجّ)، تا به آن ایمان آورند و دلشان بدان مطمئن باشد. «فَاِلهُکُمْ اِلهٌ واحِدٌ فَلَهُ اَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتینَ» (34/ حجّ)، معبود شما یگانه است به او تسلیم شوید و متواضعان را بشارت بده. (تکرار: 3).

509 خُبْث:

ناپاکی، پلیدی. «وَ یُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِباتِ وَ یُحَرِّمُ عَلَیْهِمُ الْخَبائِثَ» (157/اعراف)، پاکیزه ها را برای آنها حلال می شمرد، ناپاک ها را تحریم می کند. طیّبات هر چیز پاک و دلچسب و خبائث هر چیز پلید

و تنفّرآور است. (تکرار: 16).

510 خُبْر:

دانستن و علم به شیء. «وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلی مالَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرا» (68/کهف)، یعنی: و چگونه می توانی در برابر چیزی که

ص:299

از رموزش آگاه نیستی شکیبا باشی؟ «اِذْ قالَ مُوسی لاَِهْلِهِ اِنّی آنَسْتُ نارا سَآتیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ …» (7/موسی)، یعنی: به خانواده اش گفت: من آتشی دیدم به زودی از آن برای شما خبری می آورم … (تکرار: 2).

خَبیر: دانا و آن از اسماء حسنی است. «اِنَّ اللّه خَبیرٌ بِما تَعْمَلُونَ» (8 / مائده)، قطعا خدا به آنچه انجام می دهید آگاه است. (تکرار: 45).

511 خُبْز:

نان. «وَ قالَ الاْخَرُ اِنّی اَرانی اَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسی خُبْزا» (36 / یوسف)، یعنی: و

دیگری گفت من خودم را می بینم که بالای سرم نان حمل می کنم. در دعای حضرت رسول صلی الله علیه و آله درباره نان هست: «اَللّهُمَّ بارِکْ لَنا فِی الْخُبْزِ وَ لا تُفَرِّقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُ فَلَوْ لاَ الْخُبْزُ ما صُمْنا وَ لا صَلَّیْنا وَ لا اَدَّیْنا فَرائِضَ رَبِّنا» ، (سفینة البحار): خدایا نان ما را برکت ده،

ص:300

میان ما و آن جدائی نینداز، اگر نان نبود روزه نمی گرفتیم، نماز نمی خواندیم و واجبات خدا را ادا نمی کردیم. (تکرار: 1).

512 خَبْط:

زدن شدید. «اَلَّذینَ یَأْکُلُونَ الرِّبا لایَقُومُونَ اِلاّ کَما یَقُومُ الَّذی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطانُ مِنَ الْمَسِّ ذلِکَ بِاَنَّهُمْ قالُوا اِنَّمَا الْبَیْعُ مِثْلُ الرِّبا وَ اَحَلَّ اللّه الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا …» (275 / بقره)، یعنی: کسانی که ربا می خورند برنمی خیزند (زندگی نمی کنند) مگر مانند کسی که

شیطان به او دیوانگی و اختلال حوّاس رسانده باشد. زیرا آنها می گویند بیع مثل رباست حال آن که خدا بیع را حلال و ربا را حرام کرده است. مسّ در آیه به معنی جنون و ممسوس به معنی مجنون است. (تکرار: 1).

513 خَبْل:

فساد (صحاح) خَبال نیز به معنی فساد است. «لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِکُمْ لا یَأْلُونَکُمْ خَبالاً» (118 / آل عمران)،

ص:301

یعنی: از غیر خودتان همراز مگیرید که در فساد شما کوتاهی نمی کنند. «لَوْ خَرَجُوا فیکُمْ ما زادُوکُمْ اِلاّ خَبالاً» (47 / توبه)، اگر منافقان با شما به جنگ بیرون می شدند شما را فقط تباهی می افزودند. ناگفته نماند همراز بودن با کافر و رفیق بودن با منافق در جنگ، سبب اعوجاج فکری است زیرا آنها همیشه با وسوسه ها و سخنان باطل، افکار را پریشان می کنند. پس خبال هر تباهی نیست بلکه تباهی و فساد فکری است. (تکرار: 2).

514 خَبْو:

خاموش شدن. «مَأْواهُمُ جَهَنَّمَ کُلَّما خَبَتْ زِدْناهُمْ سَعیرا» (97/اسراء)، جایگاهشان دوزخ است هر وقت که شعله اش فرو نشیند شعله ای برآن ها بیافزائیم. (تکرار: 1).

515 خَتْر:

غدر، حیله (نهایه). «وَ ما یَجْحَدُ بِآیاتِنا اِلاّ کُلُّ خَتّارٍ کَفُورٍ» (32 / لقمان)، آیات

ص:302

ما را تکذیب نمی کند مگر هر عهدشکن کفران پیشه. (تکرار: 1).

516 خَتْم:

مهر زدن. «خَتَمَ اللّه عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی اَبْصارِهِمْ غِشاوَةً وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ» (7 / بقره)، یعنی: خدا به دل های

آن ها مهر زده و بر گوش ها و چشم های آنان پرده به خصوصی هست و عذاب بزرگی در انتظار آن هاست. «ما کانَ مُحَمَّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ وَلکِنْ رَسُولَ اللّه وَ خاتَمَ النَّبییّنَ وَ کانَ اللّه بِکُلِّ شَیْءٍ عَلیما» (40/احزاب). یعنی: محمّد پدر هیچ یک از مردان شما نیست. ولیکن او رسول خدا و آخر پیامبران است و با او نبوّت به پایان رسیده و خدا به هر چیز داناست. پایان دادن و به آخر رسیدن یکی از معانی ختم است «خَتَمْتُ الْقُرْآنَ» یعنی قرائت قرآن را به آخر رساندم (راغب). این از آن جهت است که

ص:303

پایان دادن یک شیء نوعی مهر زدن است. (تکرار: 8).

517 خَدَد:

خَدّ به معنی رخسار و چهره

است. «وَلا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لِلنّاسِ وَ لا تَمْشِ فِی الاَْرْضِ مَرَحا» (18 / لقمان)، یعنی: از مردم روی نگردان (به مردم بی اعتنا مباش و تحقیر مکن) و در زمین به تکبّر و شادمانی گام مزن.

راغب گوید: دو خدّ انسان همان است که از راست و چپ بینی او را احاطه نموده است. قاموس حدّ آن دو را زیر چشم تا گوشه لب و آن قسمت از صورت که بینی را از چپ و راست احاطه می کند، معیّن کرده است (1) (تکرار: 2).

اُخُدود: گودال. «قُتِلَ اَصْحابُ الاُْخْدُودِ …» (4 / بروج)، اصحاب گودال هلاک شدند.

ص:304


1- گونه.

518 خَدْع:

حیله کردن، فریب دادن. «وَ اِنْ

یُریدُونَ اَنْ یَخْدَعُوکَ فَاِنَّ حَسْبَکَ اللّه» (62/انفال)، هرگاه بخواهند فریبت دهند خدا برایت کافی است. (تکرار: 5).

519 خِدْن:

رفیق. (قاموس) جمع آن اَخْدان است به مذکّر و مؤنّث هر دو اطلاق می شود.

راغب گوید: آن به معنی رفیق است و اکثر در کسی استعمال می شود که از روی شهوت رفیق می شود. «وَ آتُوهُنَّ اُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ مُحْصَناتٍ غَیْرَ مُسافِحاتٍ وَ لا مُتَّخِذاتِ اَخْدانٍ» (25 / نساء)، یعنی: اجرت آنها را به طور متعارف بدهید در حالی که عفیف اند و زناکار و رفیقگیر نیستند. اَخْدان 2 بار در قرآن مجید آمده آیه بالا و نیز آیه 5 مائده که درباره مردان رفیقه گیر است.

520 خَذْل:

رها کردن، یاری نکردن.

«وَ کانَ الشَّیْطانُ لِلاِْنْسانِ خَذُولاً» (29 / فرقان)،

ص:305

یعنی: و شیطان همیشه مخذول کننده انسان بوده است. خَذُول صیغه مبالغه است یعنی شیطان بسیار رها کننده و خوارکننده انسان است. امیدوار می کند و خوار می گرداند. (تکرار: 3).

521 خَرْب:

و خراب به معنی ویران شدن و ویران کردن است. «وَ مَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللّه اَنْ یَذْکُرَ فیهَا اسْمُهُ وَ سَعی فی خَرابِها …» (114 / بقره)، یعنی: کیست ستمکارتر از آن که مانع از یاد خدا در مساجد باشد و در خرابی آنها بکوشد. صدر آیه می فهماند که خراب شدن مسجد، خالی ماندن آن است گرچه حمل به ویران شدن نیز جایز است. (تکرار: 2).

522 خُرُوج:

بیرون شدن، آشکار شدن. «وَ لَوْ اَرادُوا الْخُرُوجَ لاََعَدُّوا لَهُ عُدَّةً …» (46/توبه)، یعنی: اگر به بیرون رفتن برای

ص:306

جهاد مایل می بودند وسیله آن را فراهم می کردند. خَرْج در آیه «فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجا عَلی اَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدّا» (94/کهف)، به معنی مزد و اجرت است و چون مزد از مال اجرت دهنده خارج می شود و یا به صورت مزد آشکار و جدا می شود به آن خرج گفته اند. معنی آیه: آیا ممکن است ما هزینه ای برای تو قرار دهیم که میان ما و آنها سدی ایجاد کنی؟(تکرار: 5).

523 خَرْدَل:

علفی است که تخم های سیاه و بسیار ریز دارد. «وَ نَضَعُ الْمَوازینَ الْقِسْطَ لِیَوْمِ الْقِیمَةِ … وَ اِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ

اَتَیْنا بِها وَ کَفی بِنا حاسِبینَ» (47/انبیاء) یعنی: و ترازوهای عدل را در روز قیامت نصب می کنیم …، لذا به هیچ کس کمترین ستمی نمی شود و اگر به مقدار سنگینی یک دانه خردل (کار نیک و بدی باشد) ما آن را

ص:307

حاضر می کنیم و کافی است که ما حساب کننده باشیم. (تکرار: 2) و در هر دو منظور نشان دادن کوچکی عمل است.

524 خَرَر:

خَرَّ و خُرور به معنی سقوط توأم با صدا است (مفردات). در آیه «فَکَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ …» (31 / حجّ)، یعنی: گویی از آسمان سقوط کرده … مراد سقوط توأم با صدا است. (تکرار: 12).

525 خَرْص:

سخن گفتن از روی حدس و

تخمین. «اِنْ یَتَّبِعُونَ اِلاَّ الظَّنَّ وَ اِنْ هُمْ اِلاّ یَخْرُصُونَ» (116 / انعام)، یعنی: آنها تنها از گمان پیروی می کنند و تخمین و حدس (واهی) می زنند. (تکرار: 5).

526 خُرْطُوم:

بینی. «سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُومِ» (16/ قلم)، یعنی: حتما روی بینی او علامت می گذاریم. گویا منظور از علامت،

ص:308

عار و ننگی است که همیشگی باشد مثل داغی روی بینی. (تکرار: 1).

527 خَرْق:

شکافتن. «وَ لا تَمْشِ فِی الاَْرْضِ مَرَحا اِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الاَْرْضَ» (37/اسراء)، در زمین به تکبّر راه مرو، هرگز زمین را نتوانی شکافت. (تکرار: 4).

528 خَزْن:

حفظ شیء و ذخیره کردن آن در خزانه. (مفردات) و خِزانه مکان حفظ

شیء است و جمع آن خَزائِن است. «فَاَ نْزَلْنا مِنَ السَّماءِ مآءً فَاَسْقَیْناکُمُوهُ وَ ما اَنْتُمْ لَهُ بِخازِنینَ» (22 / حجر)، یعنی: از آسمان آب نازل کردیم و شما را با آن سیراب نمودیم و شما نگهدارنده آن نیستید بلکه حافظ و ذخیره کننده آن ما هستیم که از آسمان نازل کرده و در قعر زمین ذخیره و حفظ می کنیم. خازنین به معنی حافظین است. «وَ قالَ الَّذینَ فِی النّارِ لَخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّکُمْ

ص:309

یُخَفِّفْ عَنّا یَوْما مِنَ الْعَذابِ» (49 / غافر)، یعنی: و آنها که در آتشند، به خازنان جهنم می گویند: از پروردگارتان بخواهید یک روز عذاب را از ما بردارد. خزنة جمع خازن به معنی حافظ و نگهبان است. خزنه جهنّم، مأموران و نگهبانان آن می باشند چنان که

این کلمه درباره مأموران بهشت نیز آمده است «وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَیْکُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدینَ» (73 / زمر)، یعنی: و نگهبانان به آنها می گویند: سلام بر شما، گوارا باد این نعمت ها برایتان، داخل بهشت شوید و جاودانه بمانید. (تکرار: 14).

529 خِزْی:

خواری. اصل آن ذلّتی است که شرمساری می آورد (اقرب) «لَهُمْ فِی الدُّنْیا خِزْیٌ وَ لَهُمْ فِی الاْخِرَة عَذابٌ عَظیمٌ» (114/بقره)، برای آن هاست در دنیا خواری مخصوص و در آخرت عذابی بزرگ. (تکرار: 11).

ص:310

530 خَسْأ:

طرد شدن و طرد کردن با حقارت و خواری. «قالَ اخْسَئُوا فیها وَ لا تُکَلِّمُونِ» (108/مؤمنون)، گفت دور شوید و با من سخن نگوئید. (تکرار: 4).

531 خَسْر:

کم شدن و کم کردن همچنین است خُسْران (قاموس) در قرآن مجید بر وزن قُفْل به کار رفته است. مثل «وَ الْعَصْرِ اِنَّ الاِْنْسانَ لَفی خُسْرٍ» (1 و 2 / عصر)، یعنی: به عصر سوگند، که انسان ها همه در زیانند. خُسر، خُسْران و خِسارت یک معنی بیشتر ندارد و آن نقصان و کم شدن است چنان که صریح دو آیه ذیل است: «وَ لا تُخْسِرُوا الْمیزانَ» (9/رحمن)، و در میزان کم نگذارید. «وَ اِذا کالُوهُمْ اَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُونَ» (3/مطففین)، یعنی: اما هنگامی که می خواهند برای دیگران کیل و وزن کنند، کم می گذارند. این که ضلالت و هلاکت را از

ص:311

معانی آن شمرده اند بدان جهت است که ضلالت و هلاکت یک نوع نقصان و زیان است.

(تکرار: 65).

532 خَسْف:

فرورفتن و فروبردن. به ماه گرفتگی از آن جهت خُسُوف گویند که نور ماه در نظر بیننده غائب و زائل می شود. «فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الاَْرْضَ … لَوْلا اَنْ مَنَّ اللّه عَلَیْنا لَخَسَفَ بِنا …» (81 82 / قصص)، یعنی: قارون و خانه اش را به زمین فرو بردیم … اگر خدا بر ما منّت نمی گذاشت ما را نیز فرو می برد. (تکرار: 8) و فقط با «باء» متعدّی شده است.

533 خَشَب:

چوب ضخیم (اقرب) جمع آن خُشُب است. «وَ اِنْ یَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ کَاَ نَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ» (4 / منافقون)، یعنی: هرگاه سخن گویند به سخنانشان گوش فرا دهی گوئی آنها چوب های تکیه داده به دیوارند.

ص:312

آیه درباره منافقان است. برای توخالی بودن و عدم ایمان به چوب ضخیم تشبیه شده اند زیرا فقط قیافه و هیکل و زبان چرب دارند نه قلب روشن و درون پاک. (تکرار: 1).

534 خَشَع:

خُشُوع به معنی تذلّل و تواضع است. «اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذینَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّه وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ …» (16/حدید)، یعنی: آیا برای مؤمنان وقت آن نرسیده که دلهایشان به یاد خدا و حقّی که نازل شده خاشع و متواضع شود … خشوع در قرآن به عنوان صفت موجودات جامد نیز آمده مثل «لَوْ اَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلی جَبَلِ لَرَأَیْتَهُ خاشِعا مُتَصَدِّعا مِنْ خَشْیَةِ اللّه…» (21 / حشر)، یعنی: اگر این قرآن را بر کوهی نازل می کردیم، می دیدی که در برابر خدا خشوع می کند و از

خوف خدا می شکافد … آیه می فهماند که کوه ها نسبت به خدا باشعور و درک اند و اگر

ص:313

قرآن به آنها نازل می شد از ترس خدا فروتنی و اطاعت می کردند. (تکرار: 17).

535 خَشْیَة:

ترس شدید. «فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَیِّنا لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ اَوْ یَخْشی» (44 / طه)، به زبان خوش با او سخن گوئید شاید ایمان بیاورد و یا لااقلّ بترسد. این کلمه با مشتقات آن 48 بار در قرآن آمده است.

536 خَصَص:

اختصاص به معنی ویژه شدن است. در مجمع ذیل آیه 105 / بقره می گوید: اختصاص به چیزی، آن است که در آن تنها باشد و ضدّ آن اشتراک است. «وَاللّه یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ یَشاءُ وَاللّه ذُو الْفَضْلِ الْعَظیمِ» (105 / بقره)، خدا هر که را خواهد به

رحمت خویش مخصوص می کند و خداوند صاحب فضل و بزرگی است. (تکرار: 2).

خَصاصَة: فقر و احتیاج. «وَ یُؤْثِرُونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ» (9 / حشر)،

ص:314

یعنی: دیگران را بر نفس خود ترجیح می دهند و اختیار می کنند هر چند خود محتاج و فقیر باشند. (تکرار: 1).

537 خَصْف:

چسباندن، قرار دادن. «وَ طَفِقا یَخْصِفانِ عَلَیْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ» (22/اعراف) (121 / طه)، یعنی: شروع کردند بر دو عورت خویش از برگهای باغ بچسبانند و قرار دهند تا عورتشان مستور گردد. (تکرار: 2).

538 خَصْم:

دشمن. «هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فی رَبِّهِمْ» (19/حجّ)، یعنی: این ها دو گروهند که درباره پروردگارشان به مخاصمه و جدال پرداختند. که مراد 2 گروه مؤمن و کافر است. (تکرار: 18).

خِصام: جمع خَصْم است. «وَ هُوَ اَلَدُّ الْخِصامِ» (204 / بقره)، یعنی: آنان سرسخت ترین دشمنانند. ولی در آیه «وَ هُوَ فِی الْخِصامِ غَیْرُ مُبینٍ» (18/ زخرف)، یعنی:

ص:315

او در هنگام جدال قادر به تبیین مقصود خود نیست.

خَصیم: کثیر المخاصمه، مدافع. «فَاِذا هُوَ خَصیمٌ مُبینٌ» (4/نحل)، و سرانجام او موجودی فصیح و مدافع آشکار از خویشتن گردید.

539 خَضْد:

خم کردن شاخه نرم. «وَ اَصْحابُ الْیَمینِ ما اَصْحابُ الْیَمینِ فی سِدْرٍ مَخْضُودٍ وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ» (28 / واقعه)، یعنی:

اصحاب یمین چه اصحاب یمینی در کنار درخت سدر مخصوصی اند که شاخه اش از کثرت میوه خم شده و درخت مخصوصی که میوه آن بالای هم دیگر است. در مجمع با آن که اصل خَضْد را خم کردن گفته ولی مخضود را درختی که خارش قطع شده (بی خار) تفسیر نموده. (تکرار: 1).

ص:316

540 خُضْرَة:

سبز بودن. «اَ لَمْ تَرَ اَنَ اللّه اَنْزَلَ مِنَ السَّماء ماءً فَتُصْبِحُ الاَْرْضُ مُخْضَرَةً» (63/حجّ)، یعنی: آیا ندیدی که خدا از آسمان آب می باراند و زمین سبز می شود. خَضِر به معنی اَخْضَر و سبز است. خُضْر جمع اَخْضَر است. (تکرار: 8).

541 خَضْع:

خُضُوع، تواضع، سر به زیر

انداختن و آرامی. راغب میان آن و خشوع که گذشت فرقی قائل نمی باشد. «فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذی فی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفا» (32 / احزاب)، یعنی: در سخن گفتن نرمی (و ناز) نکنید تا مریض القلب در شما طمع کند و سخن به طور متعارف گوئید. آیه درباره زنان حضرت رسول صلی الله علیه و آله است، خضوع را در آیه نازک و نرم سخن گفتن معنی کرده اند همان سخن گفتن با ناز و عشوه است و آن یک

ص:317

نوع تواضع در سخن است. (تکرار: 2).

542 خِطْأ:

اشتباه. «وَ لا تَقْتُلُوا اَوْلادَکُمْ خَشْیَةَ اِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ اِیّاکُمْ اِنَّ قَتْلَهُمْ کانَ خِطْأً کَبیرا» (31 / اسراء)، یعنی: و فرزندانتان را از ترس فقر به قتل نرسانید، ما آنها و

شما را روزی می دهیم، مسلما قتل آنها گناه بزرگی است. پیدا است که مشرکان فرزندان خویش را از روی عمد و اراده می کشتند و علّت خطا بودن همان ناشایست بودن آن عمل است. «خِطْأ» در آیه شریفه به کسر خاء و فتح آن هر دو خوانده شده است و آن را به کسر اوّل، گناه معنی کرده اند. تمام گناهانی که از آنها به خَطا و خَطیئَه و خَطایا تعبیر شده همه از این قبیل اند. خاطئون و خاطئین 5 بار در قرآن مجید آمده.

خَطیئَة: خطای معذور. «وَ مَنْ یَکْسِبْ خَطیئَةً اَوْ اِثْما ثُمَّ یَرْمِ بِهِ بَریئا فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتانا

ص:318

وَ اِثْما مُبینا» (112 / نساء)، یعنی: هر که خطائی مرتکب شود (مثلاً کسی را به اشتباه بکشد و یا گناهی مرتکب شود مثلاً پولی

بدزدد) سپس آن را به گردن بی گناهی افکند گناهی بزرگ متحمّل شده است. کلمه خطیئة به طور مفرد فقط 3 بار در قرآن مجید آمده.

543 خَطْب:

روبرو سخن گفتن. خَطْب، مَخاطَبَه و تَخاطُبْ به معنی مراجعه در کلام است. «وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما» (63/فرقان)، و هنگامی که جاهلان آنها را مخاطب سازند به آنها سلام می گویند (وبا بی اعتنایی و بزرگواری می گذرند). (تکرار: 12).

544 خَطّ:

نوشتن و نوشته. «وَ ما کُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِیَمینِکَ اِذا لاَرْتابَ الْمُبْطِلُونَ» (48 / عنکبوت)، پیش از نزول قرآن کتابی نمی خواندی و نه به دست

ص:319

خویش کتابی می نوشتی وگرنه اهل باطل در کار قرآن شکّ می کردند. (تکرار: 1).

545 خَطْف:

ربودن. راغب می گوید: خَطْف و اِخْتِطاف به سرعت اخذ کردن است. «یَکادُ الْبَرْقُ یَخْطَفُ اَبْصارَهُمْ …» (20 / بقره)، یعنی: نزدیک است برق چشم هایشان را برباید. چون برق زدن به سرعت انجام می گیرد لذا «یَخْطَفُ» آمده است گوئی برق، چشم را می رباید. (تکرار: 7).

546 خَطْو:

خُطْوَة، فاصله میان دوپا در راه رفتن است و جمع آن خُطُوات است. «یا اَیُّهَا النّاسُ کُلُوا مِمّا فِی الاَْرْضِ حَلالاً طَیِّبا وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّیْطانِ اِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبینٌ» (168 / بقره)، یعنی: ای مردم از آن چه در زمین است، هلال و پاکیزه بخورید و از گام های شیطان پیروی نکنید، چه این که او

دشمن آشکار شما است. تابع شدن به

ص:320

خطوات شیطان پیروی از او و پا گذاشتن در جای پای او است. تبعیّت واقعی در راه رفتن آن است که تابع پای خویش را در جای پای متبوع بگذارد و مانند او راه رود، هر که در زندگی تابع وساوس شیطان باشد پا در جای پای او گذاشته و در هر دو جهان بدبخت خواهد شد. این کلمه به صورت جمع در 5 محل از قرآن مجید آمده است.

547 خَفْت:

آهسته سخن گفتن. خُفُوت به معنی ساکت و آرام شدن است. «وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِکَ وَ لا تُخافِتْ بِها وَ ابْتَغِ بَیْنَ ذلِکَ سَبیلاً …» (110 / اسراء)، دعایت را با صدای بلند و با صدای بسیار آهسته مخوان و میان این دو راهی برگزین. (تکرار: 3).

548 خَفْض:

فرو آوردن. «وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ …» (24 / اسراء)، یعنی: بال های تواضع خویش در برابرشان از

ص:321

محبت و لطف فرود آر. مراد از «خَفْضِ جَناح» تواضع و مهربانی با مؤمنان است که آن حضرت بدان مأمور بود. (تکرار: 4).

549 خَفَف:

خَفّ و خِفَّت به معنی سبکی است (اقرب). «… ذلِکَ تَخْفیفٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ رَحْمَةٌ …» (178/بقره)، یعنی: آن تخفیف و مرحمتی از پروردگار شماست. خِفاف جمع خَفیف است یعنی سبک باران. (تکرار: 17).

550 خَفْی:

خَفاء: پنهانی، نهانی. «اِنَّ اللّه لا یَخْفی عَلَیْهِ شَیْءٌ فِی الاَْرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ» (5/آل عمران)، چیزی در آسمان و زمین بر خدا نهان و پوشیده نمی ماند. این کلمه با مشتقات آن 34 بار در قرآن آمده است.

اِخْفاء: پنهان کردن مقابل اعلان و اِبْداء است. مثل «اِنْ تُبْدُوا ما فی اَنْفُسکُمْ اَوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللّه …» (284 / بقره)، اگر آن چه را در دل دارید، آشکار سازید یا پنهان،

ص:322

خداوند شما را بر طبق آن، محاسبه می کند.

اِسْتِخْفاء: طلب پنهان کردن است. (مفردات) «یَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لا یَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّه وَ هُوَ مَعَهُمْ …» (108 / نساء)، یعنی: می خواهند خود را از مردم مخفی کنند ولی نمی خواهند از خدا پنهان دارند حال آن که خدا با آنها است …

خافِیَة: به معنی پوشیده و شیء پنهان است (اقرب). «یَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لا تَخْفی مِنْکُمْ خافِیَةٌ» (18 / حاقّه)، آن روز آشکار می شوید و هیچ نهانی که از شماست، پنهان نمی ماند.

551 خُفْیَة:

پنهانی. «اُدْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعا وَ خُفْیَةً اِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدینَ» (55/اعراف)، پروردگار خود را بخوانید با تضرّع و پنهانی او متجاوزان را دوست نمی دارد. (تکرار: 2).

ص:323

552 خُلْد:

همیشه بودن، مکث طویل. همچنین است خُلُود. «اُدْخُلُوها بِسَلامٍ ذلِکَ یَوْمُ الْخُلُودِ» (34/ ق). یعنی: (به آنها می گویند) به سلامت وارد بهشت شوید، امروز روز جاودانی است. (تکرار: 6). خُلُود (تکرار: 1).

خَلَدَ اِلَیْهِ وَ اَخْلَدَ اِلَیْهِ: میل و رکون. «وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَلکِنَّهُ اَخْلَدَ اِلَی الاَْرْضِ وَ

اتَّبَعَ هَواهُ» (176 / هود)، اگر می خواستیم او را به وسیله آن آیات والا می کردیم لیکن او به زمین چسبید و به دنیا میل کرد و از هوای نفس پیروی نمود.

553 خَلَصَ:

خُلُوص به معنی صاف شدن است. «اَلا لِلّهِ الدّینُ الْخالِصُ …» (3 / زمر)، یعنی: آگاه باشید دین خالص از آن خداست. بدان دین خالص و پاک شده از شرک برای خداست و خداوند فقط عبادت خالص را

ص:324

می پذیرد نه عبادت توأم با شرک و نه عبادت غیر خدا را (المیزان). مُخلِص 4 بار، مُخلِصون 1 بار و مُخلِصین 7 بار در قرآن مجید آمده و همه درباره اخلاص در دین می باشد.

554 خَلْط:

آمیختن. «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا

بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحا وَ آخَرَ سَیِّئا …» (102/توبه)، و دیگران که به گناهان خویش اعتراف کرده عمل شایسته ای را با عمل بد دیگر آمیخته اند. (تکرار: 6).

خُلَطاء: جمع خلیط و آن به معنی رفیق و همسایه و شریک است. «اِنَّ کَثیرا مِنَ الْخُلَطاءِ لَیَبْغی بَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ اِلاَّ الَّذینَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ» (24 / ص)، بسیاری از دوستان به یکدیگر ستم می کنند، مگر آنها که ایمان آورده اند و عمل صالح دارند.

555 خَلْع:

برکندن. «اِنّی اَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ

ص:325

نَعْلَیْکَ اِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُویً» (12 / طه)، منم پروردگار تو پاپوش خود را برکن که تو در وادی پاک طوی هستی. (تکرار: 1).

556 خَلْف:

پس، پشت سر. راغب می گوید:

خلف ضدّ قُدّام است «فَالْیَوْمَ نُنَجّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً …» (92 / یونس)، امروز پیکر تو را نجات می دهیم و از آب بیرون می افکنیم تا برای کسانی که بعد از تو می آیند عبرتی باشی … خلف در آیه و غیره به معنی پس و پشت سر است و در تمام مشتقّات آن این معنی ملحوظ می باشد. (تکرار: 1).

خُلْف: به معنی مخالفت در وعده و وفا نکردن به آن است. «فَلا تَحْسَبَنَّ اللّه مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ …» (47/ ابراهیم)، و گمان مبر که خدا وعده ای را که به پیامبرانش داده تخلّف کند.

خِلْفَة: در جائی گفته می شود که یکی از

ص:326

پی دیگری درآید (مفردات). مثل «وَ هُوَ الَّذی جَعَلَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ اَرادَ اَنْ یَذَّکَّرَ اَوْ

اَرادَ شُکُورا» (62 / فرقان)، او کسی است که شب و روز را در پی هم قرارداده برای کسی که متذکّر باشد یا شکر گذارد.

خِلاف: مخالفت و ناسازگاری. «لاَُقَطِّعَنَّ اَیْدِیَکُمْ وَ اَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ» (124/اعراف)، سوگند می خورم که دست ها و پاهای شما را به طور مخالف (دست راست با پای چپ یا دست چپ با پای راست) قطع می کنم.

خالِفَ: به معنی مانده مثل ترک شده است (مفردات). «فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفینَ» (83/توبه)، بنشینید با بازماندگان. (مثل زنان و اطفال که می مانند و به جهاد بیرون نمی شوند).

خالِفَة: به معنی عمود آخر خیمه است و گاهی زنان را به مناسبت ماندن در خانه و خارج نشدن به جنگ خَوالِف می نامند

ص:327

(مفردات). «رَضُوا بِاَنْ یَکُونُوا مَعَ الْخَوالِفِ» (87 و 93 / توبه)، آنها راضی شدند که با متخلّفان باشند. خَوالِف فقط 2 بار در قرآن آمده است.

مُخَلَّف: کسی است که ترک شده و باز گذاشته شود «سَیَقُولُ لَکَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الاَْعْرابِ شَغَلَتْنا اَمْوالُنا وَ اَهْلُونا …» (11 / فتح)، به زودی متخلفان از اعراب بادیه نشین (عذر تراشی) کرده می گویند: حفظ اموال و خانواده، ما را به خود مشغول داشت (و نتوانستیم در سفر حدیبیه تو را همراهی کنیم).

خَلیفَة: نائب و جانشین است در مفردات و اقرب می گوید: خلافت، نیابت از غیر است در اثر غیبت منوب عنه و یا برای مرگش و یا برای عاجز بودنش و یا برای شرافت نائب و

از این قبیل است که خداوند اولیاء خویش را در ارض خلیفه کرده یعنی برای شرافت

ص:328

اولیاء. مثل «هُوَ الَّذی جَعَلَکُمْ خَلائِفَ الاَْرْضِ» (165 / انعام)، او کسی است که شما را جانشینان (و نمایندگان خود) در زمین قرارداد.

اِخْتِلاف: ناسازگاری و این که هر یک راهی غیر از راه دیگری بگیرد در فعل یا در قول و چون اختلاف در قول گاهی منجر به تنازع می شود لذا اختلاف به معنی نزاع و مجادله می آید به طور استعاره (مفردات). اختلاف شب و روز: پی درپی هم بودن آن دو است. «اِنَّ فِی اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ وَ ما خَلَقَ اللّه فِی السَّمواتِ وَ الاْرْضِ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَّقُونَ» (6 / یونس)، یعنی: مسلما در آمد و شد شب و روز و آنچه خداوند در آسمان ها و زمین آفریده، آیات (و نشانه هایی) است بر آنها که پرهیزکارند. (تکرار: 7).

557 خَلْق:

آفریدن و آفریده. «یَتَفَکَّرُونَ فی

ص:329

خَلْقِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ» (191 / آل عمران)، در اسرار آفرینش آسمان ها و زمین می اندیشند. امّا خلق به معنی آفریده (مخلوق)، مانند «أَ إِذا کُنّا عِظاما وَ رُفاتا أَ اِنّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقا جَدیدا» (49/ اسراء)، آیا هنگامی که ما استخوان های پوسیده و پراکنده ای شدیم دگر بار آفرینش تازه ای خواهیم یافت. خُلْق و خُلُق به معنی عادت و طبع و مروّت و دین است چنان که در قاموس و اقرب گفته «وَ اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظیمٍ» (4/قلم)، یعنی: حقّا که تو بر خُلق عظیمی استواری. خلق به معنی آفریدن (تکرار: 52).

خَلاق: به معنی نصیب خوب است (مجمع). «اُولئِکَ لاخَلاقَ لَهُمْ فِی الْآخِرَةِ» (77/آل عمران)، یعنی: آنان بهره ای در آخرت ندارند. (تکرار: 6).

خَلاّق: بسیار آفریننده، صیغه مبالغه و از اسماء حسنی است. «اِنَّ رَبَّکَ هُوَ الْخَلاّقُ

ص:330

الْعَلیمُ» (86 / حجر)، یعنی: پروردگار تو آفریننده آگاه است. (تکرار: 2).

اِخْتِلاق: کذب و افتراء. «ما سَمِعْنا بِهذا فِی الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ اِنْ هذا اِلاَ اخْتِلاقٌ» (7/ص)، ما این چنین سخنی در ملّت آخر نشنیده ایم این جز دروغ نیست.

مُخَلَّقَه و غَیْرِ مُخَلَّقَه: تامُّ الْخِلْقَة و غیر تامُ الْخِلْقَة و نیز صورت گرفته و غیر صورت گرفته است. «فَاِنّا خَلَقْناکُمْ

مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَیْرِ مُخَلَّقَةٍ لِنُبَیِّنَ لَکُمْ» (5 / حجّ)، ما شما را از خاک آفریدیم، سپس از نطفه و بعد از خون بسته شده، سپس از مضغه (چیزی شبیه گوشت جویده) که بعضی دارای شکل و خلقت است و بعضی بدون شکل هدف این است که ما برای شما روشن سازیم.

558 خَلَل:

گشادگی میان دو چیز. جمع آن

ص:331

خِلال است (مفردات مجمع). «فَتَرَی الْوَدْقَ یَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ» (43 / نور)، می بینی باران را که از میان ابرها خارج می شود. کلمه خِلال 7 بار در قرآن مجید به کار رفته است.

خُلّة: به معنی مودّت و دوستی است طبرسی آن را مودّت خالص گفته است. «یَوْمٌ لا بَیْعٌ فیهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ» (254/بقره)، روزی که در آن خرید و فروش، دوستی و شفاعت نیست. (تکرار: 13).

خَلیل: دوست. جمع آن اَخِلاّء است «الْأَخِلاَّءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ اِلاَّ الْمُتَّقینَ» (67/زخرف)، دوستان در آن روز بعضی به بعضی دشمن اند مگر پرهیزکاران.

559 خُلُوّ:

خَلاء و خُلُوّ به معنی خالی شدن است (اقرب) ایضا به معنی گذشتن زمان به کار می رود. مثل «وَ اِنْ مِنْ اُمَّةٍ اِلاّ خَلافیها نَذیرٌ» (34 / فاطر)، یعنی: هیچ امّتی نیست

ص:332

مگر آن که در آن انذار کننده ای گذشته است. «وَ اِذا خَلَوْا اِلی شَیاطینِهِمْ قالُوا اِنّا مَعَکُمْ» (14/بقره)، یعنی: و چون در خلوت به شیاطین خود رسیدند می گویند ما با شمائیم. خلوت را از آن جهت خلوت گویند

که از اغیار خالی است. (تکرار: 28).

تَخْلِیَة: ترک کردن، گوئی در ترک کردن، شخص از ترک شده خالی و کنار می شود. «فَاِنْ تابُوا وَ اَقامُوا الصَّلوةَ وَ اتَوُوا الزَّکوةَ فَخَلُّوا سَبیلَهُمْ …» (5 / توبه)، هرگاه توبه کنند و نماز را برپا دارند و زکات را بپردازند آنها را رها سازید …

تَخَلّی: خالی شدن. «وَ اَلْقَتْ ما فیها وَ تَخَلَّتْ» (4 / انشقاق)، و آنچه در درون دارد، بیرون افکنده و خالی شود.

اَیّام خالِیَة: روزهای گذشته. «کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنیئا بِما اَسْلَفْتُمْ فِی الاَْیّامِ الْخالِیَةِ»

ص:333

(24/حاقّه)، (و به آنها گفته می شود:) بخورید و بیاشامید گوارا در برابر اعمالی که در ایام گذشته انجام دادید.

560 خَمْد:

خُمُود: فرو نشستن زبانه آتش است و آن در انسان کنایه از مرگ است. «فَما زالَتْ تِلْکَ دَعْواهُمْ حَتّی جَعَلْناهُمْ حَصیدا خامِدینَ» (15/انبیاء)، ادّعایشان پیوسته چنین بود تا درو شده و بی جانشان کردیم. (تکرار: 2).

561 خَمْر:

پوشاندن. راغب می گوید: اصل خَمْر به معنی پوشانیدن شیء است و به آنچه با آن چیزی را می پوشانند خِمار گویند ولی در عرف، خِمار مخصوص شده به آنچه زن سر خود را با آن می پوشاند و جمع آن خُمُر است. «وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلی جُیُوبِهِنَّ» (31 / نور)، یعنی: روسری های خود بر گریبان های خویش بیاندازند. به

ص:334

شراب از آن جهت خَمْر گویند که عقل را

می پوشاند و زایل می کند. (تکرار: 7).

562 خَمْس:

پنج. «وَ یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ» (22 / کهف)، و می گویند پنج نفرند ششم آنها سگشان است. (تکرار: 8).

خامِس: پنجم. «وَ الْخامِسَةَ اَنَّ غَضَبَ اللّه عَلَیْها اِنْ کانَ مِنَ الصّادِقینَ» (9 / نور)، و در مرتبه پنجم بگوید: غضب خدا بر او باد اگر آن مرد از راست گویان باشد.

خمسین: پنجاه. «فَلَبِثَ فیهِمْ اَلْفَ سَنَةٍ اِلاّ خَمْسینَ عاما» (14/عنکبوت)، او در میان آنها هزار سال، الاّ پنجاه سال درنگ کرد.

خُمُس: پنج یک و یک پنجم است. «وَ اعْلَمُوا اَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَیءِ فَاَنَ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِی الْقُرْبی وَ الْیَتامی وَ الْمَساکینِ وَ ابْنِ السَّبیلِ اِنْ کُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّه وَ ما اَنْزَلْنا عَلی

عَبْدِنا یَوْمَ الْفُرْقانِ» (41 / انفال). یعنی: و

ص:335

بدانید هرگونه غنیمتی به شما رسد خمس آن برای خدا و برای پیامبر و برای ذی القربی و یتیمان و مسکینان و واماندگان در راه است، اگر شما به خدا و آنچه بر بنده خود در روز جدایی حق از باطل نازل کردیم، ایمان آورده اید. آیه صریح است در این که یک پنجم غنائم مال خدا و گروه های پنجگانه دیگر است.

طبرسی رحمة اللّه علیه که قول او از لحاظ لغت، سند کامل است فرموده: در عرفِ لغت، به هر فائده غُنْم و غَنیمَت اطلاق می شود.

563 خَمْص:

گرسنگی (نهایه). «فَمَنِ اضْطُرَّ فی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجانِفٍ لاِِثْمٍ فَاِنَ اللّه غَفُورٌ رَحیمٌ» (3/ مائده)، یعنی: هر که در گرسنگی مضطّر (مجبور) به خوردن میته و غیره

شود در حالی که به گناه بی میل است خدا آمرزنده و مهربان است. کلمه مَخْمَصَة فقط 2 بار در قرآن مجید آمده.

ص:336

564 خَمْط:

تلخ و درختی که خار ندارد. «وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَیْهِمْ جَنَّتَیْنِ ذَواتَیْ اُکُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَیْءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلیلٍ» (16 / سباء)، یعنی: دو باغ آنها را به دو باغی که میوه تلخ و شور گز و اندکی کُنار داشت مبدّل کردیم. به نظر می آید که خَمْط در آیه شریفه به معنی تلخ باشد و آن صفت «اُکُلٍ» است و «اَثْلٍ وَ شَیْءٍ» عطف «اُکُلٍ» است. (تکرار: 1).

565 خِنْزیر:

خوک. «حُرِمَّتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزیرِ …» (3/مائده)، یعنی: برای شما مؤمنان گوشت مردار و خون و خوک حرام شده … جمع آن خَنازیر است.

خِنْزیر (تکرار: 4) و خنازیر (تکرار: 1).

566 خَنْس:

کنار رفتن، پنهان شدن. «فَلا اُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوارِ الْکُنَّسِ» (15 و 16/تکویر)، یعنی: سوگند به ستارگانی که باز می گردند حرکت می کنند و از دیده ها

ص:337

پنهان می شوند. درباره خنّاس گفته اند نام شیطان است که چون خدا یاد شود منقبض و نهان می گردد. (تکرار: 2).

567 خَنْق:

خفه کردن. «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزیرِ وَ ما اُهِلَّ لِغَیْرِ اللّه بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ …» (3 / مائده)، یعنی: گوشت مردار و خون و گوشت خوک و حیواناتی که به غیر نام خدا ذبح شوند و حیوانات خفه شده بر شما حرام است. مُنْخَنِقَة حیوانی است که آن را خفه کنند و گوشت آن از

محرّمات است (تکرار: 1). خُناق مرضی است که در گلو پیدا می شود (دیفتری) و به کسر آن ریسمان و مانند آن است که با آن حیوانی و یا انسانی را خفه می کنند.

568 خُوار:

صدای گوساله و گاو. «وَ اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسی مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِیِّهِمْ عِجْلاً جَسَدا لَهُ خُوارٌ» (148/اعراف)، یعنی: قوم موسی

ص:338

بعد از رفتن وی از زیورهای خود گوساله ای که پیکر بود ساختند که صدای گاو داشت. (تکرار: 2).

569 خَوْض:

داخل شدن در آب (قاموس) راغب می گوید: خوض وارد شدن در آب و رفتن در آن است و به طور استعاره به وارد شدن در امور، اطلاق می شود و اکثر موارد آن در قرآن مَحَلّی است که ورود در آن

مذموم است. «فَوَیْلٌ یَوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبینَ اَلَّذینَ هُمْ فی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ» (12 / طور)، یعنی: آن روز وای بر مکذّبین آنان که در حدیث باطل بازی می کنند و سخن باطل می گویند. ناگفته نماند این کلمه در قرآن کریم در ورود به آب اصلاً به کار نرفته و در همه جا، موارد آن خوض در باطل است. (تکرار: 12).

570 خَوْف:

ترس. «فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ» (38 / بقره)، کسانی

ص:339

که از آن پیروی کنند، نه ترسی بر آنها است و نه غمگین می شوند. این کلمه با مشتقات آن 123 بار در قرآن آمده است.

خیفَة: حالتی است که از خوف به انسان عارض می شود و در جای خوف به کار می رود (راغب). «فَاَوْجَسَ فی نَفْسِهِ خیفَةً

مُوسی» (67/طه)، موسی در نفس خویش احساس خوف کرد.

تَخَوُّف: ظهور خوف است (راغب). «اَوْ یَأْخُذَهُمْ فی تَقَلُّبِهِمْ فَما هُمْ بِمُعْجِزینَ اَوْ یَأْخُذَهُمْ عَلی تَخَوُّفٍ فَاِنَّ رَبَّکُمْ لَرَؤُفٌ رَحیمٌ» (4647/نحل)، یعنی: یا آنها را در حال تلاش گرفتار کند، آنها عاجز کننده خدا نیستند و یا آنها را در حال خوف و در حالی که می ترسند و می لرزند گرفتار نماید … اخذ به تخوّف آن است که کسی را با ظهور خوف بگیرند. خداوند یک دفعه غفلتا

ص:340

انسان را گرفتار می کند مثل زلزله و سکته و دفعه دیگر با ظهور خوف مثل سرطان مثلاً «نعوذ باللّه منه» که شخص می داند این مرض او را از بین خواهد برد یا علم به مردن و

ترس از آن که به تدریج از بین می رود و یا مثل کسی که می داند او را اعدام خواهند کرد، چنین شخصی با ظهور خوف گرفتار می شود.

571 خَوَل:

عطیّه. در قاموس و اقرب می گوید: خَوَل هر عطیّه ای است که خدا از نعمت ها و غلامان و کنیزان و غیر به تو داده است. «ثُمَّ اِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِیَ ما کانَ یَدْعُو اِلَیْهِ مِنْ قَبْلُ» (8 / زمر)، یعنی: پس چون نعمتی به او عطا کرد دعای قبلی خویش را فراموش می کند. (تکرار: 8).

خال: به معنی دائی و جمع آن اَخْوال است. مثل «وَ بَناتِ خالِکَ وَ بَناتِ خالاتِکَ» (50/احزاب)، و دختران دایی تو و دختران خاله ها.

ص:341

خالَة: خواهر مادر است و جمع آن خالات است.

572 خَوْن:

خیانت مقابل امانت و به معنی مانع حق و مخالف با حقّ است. «وَ اِنْ یُریدُوا خِیانَتَکَ فَقَدْ خانُوا اللّه مِنْ قَبْلُ …» (71/انفال)، یعنی: اگر بخواهند با تو خیانت و حیله و نقض عهد کنند از پیش به خدا خیانت کرده و مخالفت با حقّ کرده اند پس خدا به دامشان انداخت … (تکرار: 16).

خَوّان: صیغه مبالغه است یعنی بسیار خائن یا همیشه خائن. «اِنَّ اللّه لا یُحِبُّ کُلَّ خَوّانٍ کَفُورٍ» (38 / حجّ)، خداوند هیچ خیانت کار کفران کننده ای را دوست ندارد.

573 خَوی:

سقوط، خالی شدن. «اَوْ کَالَّذی مَرَّ عَلی قَرْیَةٍ وَ هِیَ خاوِیَةٌ عَلی عُرُوشِها» (259/بقره)، یعنی: یا همانند کسی که از کنار یک آبادی (ویران شده) عبور کرد، در

ص:342

حالی که دیوارهای آن به روی سقف ها فرو ریخته بود. خاویه در آیه به معنی ساقطه است. خاوِیَة در قرآن مجید 5 بار آمده است.

574 خَیْبَة:

ناامیدی، خسران، محروم شدن. «وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَری» (61 / طه)، از رحمت خدا نومید شد و یا به ضرر افتاد آن که دروغ بست. (تکرار: 5).

575 خَیْر:

دلپسند، بهتر. «وَ الاْخِرَةُ خَیْرٌ وَ اَبْقی» (18 / اعلی)، یعنی: آخرت بسی بهتر و پاینده تر است. در قاموس گفته «اَلْخَیْرُ ما یَرْغَبُ فیهِ الْکُلُّ کَالْعَقْلِ وَ الْعَدْلِ مَثَلاً». خیر آن است که همه بدان رغبت کنند مثل عقل و عدل مقابل آن شرّ است. برگزیدن و انتخاب را اختیار گوئیم زیرا شیء برگزیده نسبت به برگزیننده دلپسند و مرغوب است. (تکرار: 176).

اَخْیار: جمع خَیِّر است یعنی نیکان.

ص:343

«وَ اِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَیْنَ الاَْخْیارِ» (47/ص)، آنها در نزد ما از برگزیدگان و نیکانند.

خِیَرَة: اختیار. «وَ رَبُّکَ یَخْلُقُ ما یَشاءُ وَ یَخْتارُ، ما کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ» (68/قصص)، یعنی: و پروردگارت آنچه که می خواهد می آفریند و آنچه که می خواهد در مقام تشریع حکم اختیار می کند برای مردم حقّ اختیار در مقابل خدا نیست.

خَیْرَة: یعنی کثیر الخیر و برتر از هر چیز، جمع آن خیرات است (اقرب). «وَیَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ یُسارِعُونَ فِی الْخَیْراتِ» (114/آل عمران)، یعنی: امر به

معروف و نهی از منکر می کنند و در انجام کارهای نیک، پیشی می گیرند. منظور از خیرات کارهای پر فائده است «فیهِنَّ خَیْراتٌ

ص:344

حِسانٌ» (70 / رحمن)، یعنی: و در آن باغ های بهشتی زنانی هستند نیکو خلق و زیبا. مراد از خیرات زنان فاضله بهشتی اند.

تَخَیُّر: اختیار بعد از اختیار مثل تَجَرُّع که جرعه جرعه نوشیدن است. «وَ فاکِهَةٍ مِمّا یَتَخَیَّرُونَ» (20 / واقعه)، برای آنهاست میوه از آنچه پی در پی اختیار و میل می کنند.

576 خَیْط:

رشته، نخ. «حَتّی یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الاَْبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الاَْسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ» (187 / بقره)، یعنی: تا رشته سپید صبح از رشته سیاه (شب) برای شما آشکار گردد. مراد از رشته سفید، سفیدی صبح و از خیط اسود تاریکی شب است. (تکرار: 3).

خِیاط: سوزن. «حَتّی یَلِجَ الْجَمَلُ فی سَمِّ الْخِیاطِ» (40 / اعراف)، مگر این که شتر از سوراخ سوزن خیاطی بگذرد.

ص:345

577 خیل:

(بر وزن عِلْم و فَلْس) گمان. «فَاِذا حِبالُهُمْ وَ عِصِیُّهُمْ یُخَیَّلُ اِلَیْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ اَنَّها تَسْعی» (66 / طه)، در این هنگام طناب ها و عصاهایشان به خاطر سحر آنها چنان به نظر می رسید که حرکت می کنند. (تکرار: 9).

خُیَلاء: تکبّر از روی خیال و فرض و مختال به معنی متکبّر از همین مادّه است. «اِنَّ اللّه لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ» (18 / لقمان)، یعنی: خداوند هیچ متکبر مغروری را دوست ندارد. فَخُور کسی است که مناقب خود را می شمارد و به رخ مردم می کشد. ولی تکبّر خودپسندی در نفس است. (تکرار: 3).

خَیْل: به معنی اسبان است و از لفظ خود مفرد ندارد به عقیده راغب اسبان را از آن جهت خیل گفته اند که هر که به آن سوار شود در خود احساس تکبّر می کند و

ص:346

به عقیده طبرسی علّت این تسمیه آن است که اسب در راه رفتن متکبّر است. «وَ الْخَیْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمیرِ لِتَرْکَبُوها» (8 / نحل)، (و همچنین) اسب ها و استرها و الاغ ها را آفرید تا بر آنها سوار شوید.

578 خَیْمَة:

چادر. «حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِی الْخِیامِ» (72 / رحمن)، به نظر می آید که مراد از مقصورات، مخصوصات باشد یعنی: زنان سفید بدن که به شوهران خود مخصوصند و در خیمه های بهشتی اند.

(تکرار: 1).

ص:347

د (51 لغت)

579 دال:

هشتمین حرف از الفبای عربی و دهمین حرف از الفبای فارسی است و جزء کلمه واقع می شود، به تنهائی معنائی ندارد و در حساب ابجد 4 است.

580 دَأْب:

عادت و شان و تلاش. «کَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ کَذَّبُوا بِآیاتِنا» (11/آل عمران)، یعنی: عادت آل فرعون و پیشینیان است که آیات ما را تکذیب کردند. (تکرار: 6).

581 دَبَّ:

دَبیب به معنی راه رفتن آرام و حرکت خفیف است. در حیوان به کار می رود و در حشرات بیشتر استعمال می شود. در قرآن مجید درباره تمام جنبندگان اعمّ از انسان و حیوان و غیره به کار رفته است. مثل «وَ اللّه خَلَقَ کُلَّ دابَّةٍ مِنْ ماءٍ» (45 / نور)، و

خداوند هر جنبنده ای را از آبی آفرید. دَوابّ جمع دابَّة است. در بعضی موارد از آن تمام

ص:348

حرکت کنندگان مراد است. کلمه دابَّة (تکرار: 14).

582 دُبُر:

عقب، مقابل جلو. «وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمیصَهُ مِنْ دُبُرٍ» (25 / یوسف)، یعنی: از پی هم به طرف در دویدند و او پیراهن یوسف را از عقب درید. گاهی کنار از شیءاند مثل این که بگوئیم زید در جلو من و یا در عقب من است «وَ مَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ اِلاّ مُتَحَرِّفا لِقِتالٍ …» (16/انفال)، یعنی: و هر کس در آن هنگام به آنها پشت کند، مگر در صورتی که هدفش کناره گیری از میدان برای حمله مجدد بوده باشد. «وَ اَدْبارَ السُّجُودِ» (40/ق)، یعنی: و بعد از سجده ها. جمع دُبُر اَدْبار است مثل «فَلا تُوَلُّوهُمُ الاَْدْبارَ»

(15/انفال)، یعنی: به آنها پشت نکنید. (تکرار: 44).

583 دَثَر:

دِثار. لباسی است که روی لباس ها بر تن کنند و لباسی است که شخص

ص:349

در خواب آن را بر روی خود می کشد (اقرب). «یا اَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَاَ نْذِرْ» (1/مدّثر)، یعنی: ای جامه به خویش پیچیده برخیز و انذار کن. گویند وقت نزول آیه آن حضرت لباسی برخود پیچیده و استراحت کرده بود و اصل آن متدثّر و ثاء در دال ادغام شده است. (تکرار: 1).

584 دَحْر:

طرد، راندن به قهر. «قالَ اخْرُجْ مِنْها مَذْؤُما مَدْحُورا» (18 / اعراف)، گفت از آن جا بیرون شو در حالی که مذموم و مطرود از رحمت حقّ هستی. (تکرار: 4).

585 دَحْض:

لغزیدن، سقوط. «وَ جادَلُوا بِالْباطِلِ لِیُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ» (5 / غافر)، به باطل مجادله کردند تا حقّ را بدان ساقط کنند و از بین ببرند. (تکرار: 4).

586 دَحْو:

طبرسی فرموده: دَحْو و دَحْی هر دو به معنی بسط و گستردن است.

ص:350

«وَ الاَْرْضَ بَعْدَ ذلِکَ دَحاها. اَخْرَجَ مِنْها ماءَها وَ مَرْعیها» (30 31/نازعات)، و زمین را بعد از آن گسترش داد. آبش را خارج کرد و چراگاهش را آماده ساخت. (تکرار: 1).

587 دَخْر:

ذلّت، خواری، داخر: خوار و ذلیل. «اِنَّ الَّذینَ یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتی سَیَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرینَ» (60 / غافر)، آنان که از عبادت من استکبار و خودداری می کنند، حتما به خواری وارد جهنّم می شوند. داخرون (تکرار: 4).

588 دُخُول:

داخل شدن، ضدّ خروج. اگر گویند: چرا آن را ورود ترجمه نکردیم؟ گوئیم: ورود با دخول فرق دارد، زیرا ورود مشرف شدن به دخول است نه دخول. این کلمه در زمان و مکان و اعمال به کار می رود. «وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِنا» (97 / آل عمران)، یعنی: و هر کس داخل آن (خانه خدا) شود، در امان

ص:351

خواهد بود. در آیه «اِنْ تَجْتَنِبُوا کَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُکَفِّرْ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ وَ نُدْخِلْکُمْ مُدْخَلاً کَریما» (31 / نساء)، یعنی: اگر از گناهان بزرگ که نهی شده اید اجتناب کنید گناهان کوچک شما را می پوشانیم و شما را در جایگاه خوبی وارد می سازیم. مُدْخَل ظاهرا اسم مکان و مراد از آن شاید بهشت و شاید اعمّ باشد. این کلمه با مشتقات آن 126 بار در قرآن آمده است.

دَخَل: کنایه از فساد و عداوت نهانی است. حیله و مکر (اقرب) چیزی که از روی فساد و تباهی داخل شود و گفته شده دغل و مکر است (مجمع). «وَ لا تَتَّخِذُوا اَیْمانَکُمْ دَخَلاً بَیْنَکُمْ» (94 / نحل)، یعنی: سوگندهای خویش را مایه فساد و فریب در میان خود قرار ندهید. (تکرار: 2).

589 دَخْن:

دُخان یعنی دود. «ثُمَّ اسْتَوی

ص:352

اِلَی السَّماءِ وَ هِیَ دُخانٍ فَقالَ لَها وَ لِلاَْرْضِ ائْتِیا» (11/ فصّلت)، یعنی: سپس اراده آفرینش آسمان فرمود، در حالی که به صورت دود بود، به آن و به زمین دستور داد به وجود آیید و شکل گیرید. ظاهرا مراد از دُخان

همان گازهای غلیظ است که از زمین در وقت سرد شدن برخاسته و به تدریج رقیق شده و طبقات جوّ را تشکیل داده است. کلمه دخان 2 بار در کلام اللّه آمده است.

590 دَرْء:

دفع کردن. «وَ یَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّیِّئَةَ» (22/رعد)، بدی را با خوبی دفع می کنند. (تکرار: 5).

591 دَرْج:

درجه به معنی مرتبه و منزلت است. «وَ الَّذینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُونَ» (182 / اعراف)، یعنی: و آنها که آیات ما را تکذیب کردند تدریجا از راهی که نمی دانند گرفتار مجازاتشان

ص:353

خواهیم کرد. اِسْتِدْراج آن است که شخص به تدریج و درجه درجه گرفته شود. شخص بدکار در کفر و طغیان خویش مشغول لذّت

و کامرانی است ولی بی خبر است که به تدریج استعداد هدایت را از دست می دهد و عمرش کوتاه و کوتاه تر می شود تا بالاخره فرصت از دستش می رود. از حسین بن علی صلوات اللّه علیهما در تُحَفُ الْعُقُول نقل شده فرمود: اِسْتِدْراج از خداوند سبحان آن است که نعمت بنده را فراوان کند و توفیق شکر را از او سلب نماید. (تکرار: 20).

592 دَرَر:

اصل دَرّ به معنی شیر است (راغب طبرسی ذیل آیه 6 انعام). دَرّ به معنی کثرت نیز آمده است. «یُرْسِلِ السَّماءَ عَلَیْکُمْ مِدْرارا» (11 / نوح)، مِدْرار در آیه شریفه به معنی فراوان و مراد از سماء باران است یعنی: تا باران را بر شما فراوان و

ص:354

پرفایده نازل کند. این تعبیر فقط در آیه

گذشته و آیه 6 انعام و 52 هود آمده است. کوکب دُرّی به معنی ستاره درخشان است. این استعمال برای آن است که ستاره را در درخشان و سفید و باصفا بودن به دُرّ که لؤلؤ مخصوصی است تشبیه کرده اند (اقرب). (تکرار: 4).

593 دَرْس:

پیوسته خواندن. پس 1 بار خواندن درس نیست. «وَ کَذلِکَ نُصَرِّفُ الاْیاتِ وَ لِیَقُولُوا دَرَسْتَ وَ لِنُبَیِّنَهُ لِقُوْمٍ یَعْلَمُونَ» (105/انعام)، یعنی: همین طور آیات را در قالب های مختلف بیان می کنیم برای اغراض به خصوصی و تا بگویند آن را درس خوانده و آموخته ای و تا آن را بر اهل دانش روشن کنیم. (تکرار: 6).

اِدْریس: علیه السلام یکی از پیامبران مشهور.

«وَ اسماعیل وَ اِدْریسَ وَ ذَالْکِفْلِ کُلٌّ مِنَ الصّابِرینَ»

ص:355

(85/انبیاء)، یعنی: و اسماعیل و ادریس و ذالکفل را (به یادآور) که همه از صابران بودند. در مجمع البیان فرموده: او جدّ پدری نوح است و اسم او در توراة اُخْنُوخ است گفته شده او را در اثر کثرت درس کتب، ادریس گفتند و او اوّل کسی است که با قلم نوشت و لباس دوخت و گفته شده: خدا به او علم نجوم و حساب و هیئت آموخت و این ها معجزه او بود. (تکرار: 2).

594 دَرَک:

رسیدن و اِدراک به معنی رسیدن به چیزی است (قاموس). «حَتّی اِذا اَدْرَکَهُ الْغَرَقُ قالَ آمَنْتُ …» (90/یونس)، تا چون غرق به او رسید گفت ایمان آوردم. این کلمه با مشتقات آن 11 بار در قرآن آمده است.

دَرْک: به معنی آخرین قعر است مثل ته دریا (قاموس اقرب). «اِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْکِ الاَْسْفَلِ مِنَ النّارِ» (145 / نساء)، یعنی:

ص:356

منافقین در پائین ترین ته آتش هستند. راغب می گوید: دَرْک مانند دَرْجِ است لیکن دَرْج به اعتبار صعود و دَرْک به اعتبار پائینی گفته می شود از همین جاست که گفته اند: دَرَجات بهشت و دَرَکات آتش. (تکرار: 1).

595 دِرْهَم:

نقره سکّه دار که با آن معامله می کنند (راغب) در اقرب آمده: مُعَرَّب (1) است و اصل آن یونانی می باشد «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ» (20/یوسف)، یعنی: او را به قیمت کم که درهمی چند بود فروختند. (تکرار: 1).

596 دَرْی:

معرفت، دانستن. «سَاُصْلیهِ سَقَرَ وَ ما اَدْراکَ ما سَقَرُ» (27 / مدّثّر)، یعنی: حتما او را به سقر وارد می کنیم چه تو را دانا کرد که سقر چیست؟ معنی «ما اَدْراکَ» آن

ص:357


1- یعنی از غیرعربی به زبان عربی وارد شده.

است که گفتیم ولی اگر «تو چه می دانی» نیز ترجمه شود درست است. در اقرب می گوید: «ما اَدْراکَ وَ ما یُدْریکَ» یعنی نمی دانی «وَ ما یُدْریکَ لَعَلَّ السّاعَةَ تَکُونُ قَریبا» (63/احزاب)، یعنی: و چه می دانی شاید قیامت نزدیک باشد. (تکرار: 29).

597 دُسُر:

جمع دِسار به معنی مِسْمار (میخ) است (مفردات اقرب). «وَ حَمَلْناهُ عَلی ذاتِ الْواحٍ وَ دُسُرٍ» (13 / قمر)، یعنی: و او را بر مرکبی که از الواح و میخ هایی ساخته شده بود، سوار کردیم. (تکرار: 4).

598 دَسَّ:

پنهان کردن. «اَیُمْسِکُهُ عَلی هُونٍ اَمْ یَدُّسُهُ فِی التُّرابِ» (59/نحل)، آیا او را با خفّت و خواری نگاه دارد و یا در خاک پنهان کند. (تکرار: 1).

599 دَسْو:

ناپاکی. (مجمع اقرب) «قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکّیها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّاها» (10/شمس)،

ص:358

حقّا که رستگار شد آن که نفس خویش را پاک گردانید و به خسران افتاد آن که آن را فاسد کرد. (تکرار: 1).

600 دَعَّ:

دفع شدید (راغب). «فَذلِکَ الَّذی یَدُعُّ الْیَتیمَ» (2 / ماعون)، کسی است که یتیم را به قهر از خود می راند و به درد او نمی رسد. (تکرار: 3).

601 دَعَوَ:

دعاء به معنی خواندن و حاجت خواستن و استمداد است و گاهی مطلق

خواندن از آن منظور است. مثل «فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعائی اِلاّ فِرارا» (6/نوح)، یعنی: اما دعوت من چیزی جز «فرار از حق» بر آنها نیفزود. گاهی مراد همان درخواست و استمداد است. «اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی وَهَبَ لی عَلَی الْکِبَرِ اسماعیل وَ اِسْحقَ اِنَّ رِبّی لَسَمیعُ الدُّعاء» (39/ابراهیم)، یعنی: حمد خدای را که در سن پیری اسماعیل و اسحاق را به من بخشید

ص:359

مسلما خدای من دعا را می شنود (و اجابت می کند). دعوة نیز به معنی خواندن می باشد. «وَ اِذا سَئَلَکَ عِبادی عَنّی فَاِنّی قَریبٌ اُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی …» (186 / بقره)، یعنی: و هنگامی که بندگان من از تو درباره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم، دعای دعاکننده را به هنگامی که مرا

می خواند، پاسخ می گویم پس آنها باید دعوت مرا بپزیرند. «وَ قالَ رَبُّکُمُ ادْعُونی اَسْتَجِبْ لَکُمْ» (60 / غافر)، یعنی: پروردگار شما گفته است مرا بخوانید تا (دعای) شما را اجابت کنم. از این دو آیه روشن می شود که هر که خدا را بخواند خدا حتما اجابت خواهد کرد و این که بیشتر دعاها به اجابت نمی رسد یا از آن جهت است که اجابت آن صلاح بنده نیست، خدا می داند و بنده نمی داند. در این صورت دعا، دعا نیست که

ص:360

قبول شود بلکه نفرین است و یا آن است که اخلاص در دعا نیست چون خدا فرموده: «اِذا دَعانی اُدْعُونی» تا انسان قطع از علائق مادّی نکند و خدا را با اخلاص نخواند خدا را نخوانده است بلکه در حین دعوت به جاهای

دیگر نیز تکیه نموده است وقتی که انسان خود را مضطرّ دید و از هر دری ناامید گردید و فقط به خدا روی آورد حتما اجابت خواهد شد «اَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ» (62/نمل)، یعنی: یا کسی که دعای مضطر را اجابت می کند و گرفتاری را برطرف می سازد. مراد از اضطرار آن است که راه علاج را از هر سو بسته ببیند. مطلبی که نباید از نظر دور داشت تلاش بعد از دعا و در وقت دعاست. بیشتر مردم فکر می کنند که اثر دعا باید مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ باشد و ما کاری نکنیم و دعا به طور خرق

ص:361

عادت و یا نزدیک به آن مستجاب باشد. نه، بلکه باید پس از دعا و در حین آن تلاش کرد و در پی وسیله بود تا خدا مقصود را برآورد

«وَ ابْتَغُوا اِلَیْهِ الْوَسیلَةَ …» (35 / مائده)، یعنی: و وسیله ای برای تقرّب به خدا انتخاب نمایید. (تکرار: 11).

602 دَعِیّ:

پسر خوانده. «وَ ما جَعَلَ اَدْعِیائَکُمْ اَبْناءَکُمْ ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِاَفْواهِکُمْ» (4/احزاب)، یعنی: خدا پسر خوانده ها را پسران شما قرار نداده این فقط سخن شماست. در جاهلیّت پسر خوانده را پسر دانسته و توارث و عدم نکاح زنِ یکدیگر در میان آنها رسمی بود ولی قرآن این رویّه را لغو کرد. (تکرار: 2).

603 دِفْء:

نتایج. بعضی آن را حرارت یا آنچه وسیله حرارت و گرمی است مانند لباس معنی کرده اند. «وَ الاَْنْعامَ خَلَقَها لَکُمْ

ص:362

فیها دِفْءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْکُلُونَ» (5 / نحل)،

یعنی: شتر و گاو و گوسفند را آفرید، برای شما در آنها نتایج(1)(یا وسیله گرمی) و سایر منافع است و از آنها می خورید. (تکرار: 1).

604 دَفْع:

دادن، کنار زدن، حمایت نمودن. دفع چون با «الی» متعدی شود به معنی دادن است. مثل «فَادْفَعُوا اِلَیْهِمْ اَمْوالَهُمْ …» (6/نساء)، یعنی: اموالشان را به آنها بدهید، و چون با «عن» متعدی شود به معنی حمایت و یاری آید. «اِنَّ اللّه یُدافِعُ عَنِ الَّذینَ آمَنُوا» (38/حجّ)، یعنی: خدا از مؤمنین حتما دفاع و حمایت می کند و چون به نفسه متعدّی شود(2)

به معنی کنار زدن و دور کردن آید. مثل

ص:363


1- برآورده شدن خواسته ها.
2- با خودش فقط استعمال شود.

«اِدْفَعْ بِالَّتی هِیَ اَحْسَنُ السَّیِّئَةَ» (96/مؤمنون)، یعنی: بدی را از راهی که بهتر است دفع کن. سیّئة مفعول «اِدْفَعْ» است یعنی بدی را با طریق نیکو دفع کن. «وَ لَوْلا دَفْعُ اللّه النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ» (40/حجّ)، و اگر خداوند بعضی از آنها را به وسیله بعضی دیگر دفع نکند. این 3 مطلب از مفردات راغب و اقرب الموارد استفاده شده است. (تکرار: 10).

605 دَفْق:

جهیدن. دافق: جهنده. «فَلْیَنْظُرِ الاِْنْسانُ مِمَّ خُلِقَ. خُلِقَ مِنْ ماءِ دافِقٍ» (5 و 6 / طارق)، یعنی: انسان باید نگاه کند که از چه چیز آفریده شده است؟ از یک آب جهنده آفریده شده است. (تکرار: 1).

606 دَکّ:

کوبیدن، زمین نرم. قاموس آن را کوبیدن و منهدم کردن گفته و گوید: دَکَّة و دُکّان بنائی است که سطح زمینِ آن را، برای نشستن هموار کنند. «کَلاّ اِذا دُکَّتِ الاَْرْضُ دَکّا

ص:364

دَکّا» (21 / فجر)، آن گاه که زمین به سختی کوبیده و نرم شود. (تکرار: 7).

607 دُلُوک:

میل. «اَقِمِ الصَّلوةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ اِلی غَسَقِ اللَّیْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ اِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ کانَ مَشْهُودا» (78 / اسراء)، یعنی: نماز را از زوال خورشید تا نهایت تاریکی شب (نیمه شب) بر پا دار و هم چنین قرآن فجر (نماز صبح) را، چرا که قرآن فجر مورد مشاهده (فرشتگان شب و روز) است. راغب می گوید دُلوک شمس به معنی میل به غروب است. صحاح آن را زوال گفته است و مراد

از زوال میل و انحراف خورشید از وسط آسمان به طرف مغرب است و عبارت اخرای وقت ظهر می باشد. (تکرار: 1).

608 دَلَل:

دَلالَت به معنی نشان دادن و ارشاد است.

راغب گوید: دلالت آن است که با آن به معرفت و شناختن چیزی برسند

ص:365

مثل دلالت لفظ بر معنی … «ما دَلَّهُمْ عَلی مَوْتِهِ اِلاّ دابَّةُ الاَْرْضِ …» (14 / سباء)، یعنی: مردم را بر مرگ سلیمان دلالت نکرد مگر حشره زمین. (تکرار: 7).

609 دَلْو:

ظرف آبکشی و وارد کردن آن به چاه. «وَ جائَتْ سَیّارَةٌ فَاَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَاَدْلی دَلْوَهُ قالَ یا بُشْری هذا غُلامٌ» (19 / یوسف)، یعنی: کاروانی فرا رسید، مأمور آب را (به سراغ آب) فرستادند، او دلو خود را در چاه

افکند و صدا زد، مژده باد این کودکی است (زیبا و دوست داشتنی).

طبرسی فرموده: وارد آن را گویند که برای آب آوردن از رفقا جلو افتاده است. (تکرار: 5).

610 دَمْدَمَ:

دَمْدَمَه: به معنی غضب کردن است. «فَدَمْدَمَ عَلَیْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوّیها» (14 / شمس)، یعنی: خدا بر آنها به سبب گناهشان خشم گرفت و دیارشان را با

ص:366

زمین یکسان کرد. (تکرار: 1).

611 دَمَرَ:

دُمُور: هلاک شدن.

طبرسی تدمیر را هلاک کردن گفته است. «وَ دَمَّرْنا ما کانَ یَصْنَعُ فِرْعَوْنَ وَ قَوْمَهُ» (137 / اعراف)، آنچه فرعون و قومش می ساختند هلاک و نابود کردیم. (تکرار: 10).

612 دَمْع:

اشک چشم، جاری شدن اشک.

«تَری اَعْیُنَهُمْ تَفیضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ» (83 / مائده)، چشم های آنها را می بینی که (از شوق) اشک می ریزد به خاطر حقیتی را که دریافتند. (تکرار: 2).

613 دَمْغ:

راغب می گوید: دمغ به معنی شکستن مغز سر است «یَدْمَغُهُ» یعنی مخ آن را می شکند. «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَی الْباطِلِ فَیَدْمَغُهُ فَاِذا هُوَ زاهِقٌ …» (18/انبیاء)، یعنی: حقّ را بر روی باطل می نهیم که مغز آن را می شکند آن گاه می بینی که باطل پوچ و

ص:367

ناچیز است … مراد از آیه آن است که حقّ باطل را ابطال می کند ولی این تعبیر عالی ترین تعبیر است که بگوئیم: حقّ مغز باطل را می شکافد و می شکند آن گاه پس از شکافته شدن می بینی که باطل ناچیز است.

(تکرار: 1).

614 دَم:

خون. «اِنَّما حَرَّمَ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزیرِ …» (173 / بقره)، یعنی: خداوند تنها (گوشت) مردار و خون و گوشت خوک حرام کرده است … جمع آن دِماء است. مثل «اَتَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ …» (30/ بقره)، یعنی: (پروردگارا) آیا کسی که در زمین قرار می دهی که فساد و خونریزی کند؟ کلمه دم 7 بار و دِماء 3 بار در قرآن مجید آمده است.

615 دینار:

واحد پول شرعی، سکّه طلا به

ص:368

وزن 18 نخود. «وَ مِنْهُمْ مَنْ اِنْ تَأْمَنْهُ بِدینارٍ لا یُؤَدِّهِ اِلَیْکَ اِلاّ ما دُمْتَ عَلَیْهِ قائِما» (75/آل عمران)، یعنی: از اهل کتاب بعضی ها

هستند که اگر او را بر یک دینار امین کنی به تو ردّ نمی کند مگر آن که پیوسته به طلب بر او ایستاده باشی (پیگیری کنی). به نظر می آید مراد از آن در آیه شریفه پول اندک است نه دینار شرعی. (تکرار: 1).

616 دَنی:

دُنُوّ یعنی نزدیک شدن. «ثُمَّ دَنی فَتَدَلّی» (8/نجم)، یعنی: پس نزدیک و نزدیک تر شد. اسم فاعل آن دانٍ و دانِیَة است. (تکرار: 1).

اَدْنی: ممکن است اسم تفضیل باشد از دَنِیّ و دَناءَة که به معنی پستی و خسّت است. در این صورت معنی آن پَست تر و خسیس تر است و نیز از دُنُوّ می آید که به معنی نزدیک تر است. «… یَأْخُذُونَ عَرَضَ هذَا

ص:369

الاَْدْنی …» (169/اعراف)، یعنی: متاع این

دنیای پست را گرفته بر حکم و فرمان خدا ترجیح دادند. آن در آیات دیگر به معنی نزدیک تر است. (تکرار: 12).

617 دُنْیا:

دنیا مؤنث اَدْنی است اگر آن را از دَنِیء و دَناءَت بگیریم به معنی پست تر و اگر از دُنُوّ به حساب آوریم به معنی نزدیک تر است و آن پیوسته وصف است و احتیاج به موصوف دارد مثل حیات دنیا، عذاب دنیا، سعادت دنیا. و زندگی دنیا را دنیا می گوئیم یا از این جهت که نسبت به زندگی آخرت پست تر و ناچیزتر است و یا از این حیث که این زندگی از زندگی آخرت به ما نزدیک تر است. از آیات شریفه استفاده می شود که آن غالبا به معنای دوّم است و اصل آن دنوّ می باشد زیرا که در آیات زیادی با آخرت

مقابل افتاده است. مثل «اُولئِکَ الَّذینَ

ص:370

اشْتَرَوُا الْحَیوةَ الدُّنْیا بِالاْخِرَةِ» (86/بقره)، یعنی:

این ها همان کسانند که آخرت را به زندگی دنیا فروخته اند. کلمه دنیا بنا بر تعداد المعجم المفهرس 115 بار در قرآن مجید تکرار شده است و در تمام آنها صفت زندگی کنونی است مگر در 4 محل که صفت آسمان و کنار بیابان آمده است.

618 دَهْر: زمان. «هَلْ اَتی عَلَی الاِْنْسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئا مَذْکُورا» (1 / انسان)، آیا آمد بر انسان مدّتی از روزگار که چیزی یاد شده نبود. (تکرار: 2).

619 دَهْق: پر کردن (طبرسی و راغب). «اِنَّ لِلْمُتَّقینَ مَفازا. حَدائِقَ وَ اَعْنابا. وَ کَواعِبَ اَتْرابا. وَ کَأْسا دِهاقا» (31 34 / نباء)، یعنی: برای

پرهیزکاران مسلما پیروزی بزرگی است. باغ هایی سرسبز و انواعی از انگورها. و حوریانی بسیار جوان و همسن و سال. و

ص:371

جام هایی لبریز و پیایی (از شراب طهور). دِهاق در آیه شریفه ظاهرا مصدر به معنای مفعول است یعنی کاسه پرشده و به قول بعضی پیمانه مالامال. (تکرار:

1).

620 دَهْم: سیاهی. «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ … وَ مِنْ دُونِهِما جَنَّتانِ … مُدْهامَّتانِ فَبِاَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ» (46 و 62 و 64 و 65 / رحمن)، یعنی: و برای کسی که از مقام پروردگارش بترسد، دو باغ بهشت است … و پائین از آنها دو بهشت دیگر است … هر دو کاملاً خرّم و سرسبز هستند … پس کدامین نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید. مُدْهامَّتان

تثنیه مُدْهامَّة است و اصل آن از دُهْمَة به معنی سیاهی است. این کلمه در قرآن وصف جنّتان در آیه سابق است. (تکرار:

1).

621 دُهْن:

روغن. «وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَیْناءَ تُنْبِتُ بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِلْآکِلینَ»

ص:372

(20/مؤمنون)، یعنی: به وسیله آب باران درختی بوجود آوردیم که در طور سینا می روید و روغن و برای خورندگان خورش می رویاند و آن اشاره به استفاده گوناگون از روغن زیتون است. شجرة معطوف است به «جنّات» در آیه سابق و مراد از آن درخت زیتون است. صِبْغ به معنی خورش است. (تکرار: 5).

اِدْهان: در اصل مثل تدهین به معنی روغن مالی کردن است ولی از آن مدارا و

نرمی اراده می شود. «فَلا تُطِعِ الْمُکَذِّبینَ وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَیُدْهِنُونَ» (8 و 9 / قلم)، حال که چنین است از تکذیب کنندگان اطاعت مکن. آنها دوست دارند نرمش نشان دهی تا آنها نرمش نشان دهند (نرمش توأم با انحراف از مسیر حق).

دِهان: ته مانده روغن جوشان. «فَاِذَا

ص:373

انْشَقَّتِ السَّماءُ فَکانَتْ وَرْدَةً کَالدِّهانِ» (37/رحمن)، یعنی: در آن هنگام که آسمان شکافته شود و همچون روغن مذاب گلگون گردد (حوادث هولناکی رخ می دهد که تاب تحمل آن را نخواهید داشت). وَرْدَة واحد وَرْد و آن به معنی مطلق گُل است. مراد از وَرْدَه گُل سرخ است.

622 دَهْی:

بلای بزرگ. «بَلِ السّاعَةُ

مَوْعِدُهُمْ وَ السّاعَةُ اَدْهی وَ اَمَرُّ» (46 / قمر)، یعنی: بلکه قیامت وعده گاه آنها است و آن بلایی بزرگ تر و تلخ تر است. داهیه به معنی امر عظیم و امر ناپسند است طبرسی فرماید: داهیه بلائی است که آن را چاره ای نباشد (تکرار: 1).

623 داووُد علیه السلام:

از انبیاء بنی اسرائیل، پدر سلیمان و کتابی داشته به نام زبور. «وَ آتَیْنا داوُدَ زَبُورا» (163 / نساء)، یعنی: و به داود زبور دادیم. (تکرار: 16).

ص:374

624 دَوْر:

گردش. در اقرب الموارد می گوید: دور به معنی حرکت و برگشتن شیء به جای اوّلی است. «یَنْظُرُونَ اِلَیْکَ تَدُورُ اَعْیُنُهُمْ کَالَّذی یُغْشی عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ» (19/احزاب)، یعنی: سوی تو می نگرند دیدگانشان همی گردد مانند کسی که از مرگ بیهوش شده است. (تکرار: 2).

دار: به معنی خانه است راغب در وجه آن گوید: خانه را بدان اعتبار دار گفته اند که دیوار آن گردش کرده تا به اوّل آن رسیده است. «فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الاَْرْضَ …» (81/قصص)، یعنی: او و خانه اش را به زمین فرو بردیم. دار گاهی به معنی شهر آمده است. جمع دار در قرآن مجید دیار آمده است. (تکرار: 32).

دَیّار: به معنی ساکن دار است. «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَی الاَْرْضِ مِنَ الْکافِرینَ دَیّارا» (26 / نوح)،

ص:375

یعنی: پروردگارا روی زمین احدی از کافران را زنده مگذار. «فَتَرَی الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ یُسارِعُونَ فیهِمْ یَقُولُونَ نَخْشی اَنْ تُصیبَنا دائِرَةٌ فَعَسَی اللّه اَنْ یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ اَوْ

اَمْرٍ مِنْ عِنْدِه …» (52 / مائده)، یعنی: مریض القلب ها در دوستی دشمنان اسلام شتاب می کنند و می گویند از آن بیم داریم که به ما دائره ای برسد و حکومت به دست دشمنان اسلام بیافتد که محتاج به کمک آنها شویم و یا بر ما بلائی روی آورد که در رفع آن به کفّار نیازمند گردیم.

625 دَوْل:

گردیدن. «وَ تِلْکَ الاْیّامُ نُداوِلُها بَیْنَ النّاسِ» (140 / آل عمران)، یعنی: آن ایّام را میان مردم می گردانیم گاهی به قومی و گاهی به قوم دیگری می دهیم. «… کَیْ لا یَکُونَ دُولَةً بَیْنَ الاَْغْنِیاءِ مِنْکُمْ» (7 / حشر)، یعنی: (تا این اموال عظیم) دست به دست

ص:376

میان ثروتمندان شما نگردد … (تکرار: 2).

626 دَوْم:

دوام به معنی ثبوت و امتداد

است. «وَ اَوْصانی بِالصَّلوةِ وَ الزَّکوةِ ما دُمْتُ حَیّا» (31/مریم)، نماز و زکوة را تا زنده ام بر من توصیه کرد. (تکرار: 9).

627 دُون:

غیر، حقیر و به معنی پائین تر، فوق، جلو و عقب نیز به کار رفته است. «وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللّه مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصیرٍ» (107/بقره)، یعنی: و جز خدا سرپرست و یاوری برای شما نیست. «اِنَّ اللّه لا یَغْفِرُ اَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ» (48 / نساء)، یعنی: خداوند (هرگز) شرک را نمی بخشد و پائین تر از آن را برای هر کس بخواهد (و شایسته بداند) می بخشد. در آیه اوّل به معنی غیر است و در آیه دوم شاید به معنی غیر و یا به معنی حقیر و پائین باشد یعنی: پائین تر از شرک و یا غیر از

ص:377

شرک را می بخشد. (تکرار: 144).

628 دَیْن:

قرض. «اِذا تَدایَنْتُمْ بِدَیْنٍ اِلی اَجَلٍ مُسَمَّیً فَاکْتُبُوهُ …» (282 / بقره)، یعنی: چون به یکدیگر قرض دادید و گرفتید آن را بنویسید … طبرسی فرموده: تداین به معنی قرض دادن و قرض گرفتن است. (تکرار: 5).

629 دین:

جزا، طاعت، قانون. در مجمع از امام باقر علیه السلام روایت کرده که دین به معنی حساب است. «مالِکِ یَوْمِ الدّینِ» یعنی: صاحب روز حساب است. در قاموس دیّان را محاسب و جزا دهنده گفته است. شریعت را از آن جهت دین گفته اند که در آن طاعت و پاداش است. این کلمه در قرآن مجید به معنی جزا و شریعت و طاعت آمده است و از آن به ملّت نیز تعبیر شده است مثلاً

در آیه «قُلْ اِنَّنی هَدانیرَبّی اِلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ دینا قِیَمامِلَّةَ اِبْراهیمَ حَنیفا»

ص:378

(161/انعام)، یعنی: بگو: پروردگارم مرا به راه راست هدایت کرده، آیینی پابرجا و ضامن سعادت دین و دنیا آئین ابراهیم همان کسی که از آیین های خرافی محیط خود روی گردانید. به شریعت اسلام و ملّت هر دو گفته شده است. «اُمِرْتُ اَنْ اَعْبُدَ اللّه مُخْلِصا لَهُ الدّینَ» (11 / زمر)، یعنی: مأمورم که خدا را پرستش کنم در حالی که دینم را برای او خالص نمایم. دین در اینگونه موارد به معنی اطاعت و بندگی است. «ما کانَ لِیَأْخُذَ اَخاهُ فی دینِ الْمَلِکِ …» (76/یوسف)، یعنی: او هرگز نمی توانست برادرش را مطابق آیین ملک (مصر) بگیرد … (تکرار: 63).

ص:379

ذ (33 لغت)

630 ذال:

نهمین حرف از حروف الفبای عربی و یازدهمین حرف الفبای فارسی است و جزء کلمه واقع می شود. به تنهایی معنایی ندارد.

631 ذا:

اسم اشاره است و با آن به مفرد مذکّر نزدیک اشاره می شود و چون هاء تنبیه بر آن داخل شود گویند: هذا. مثل «هذا یَوْمُ الْفَصْلِ جَمَعْناکُمْ وَ الاَْوَّلینَ» (38/مرسلات)، یعنی: امروز همان روز جدایی (حق از باطل) است که شما و پیشینیان را در آن جمع کرده ایم. ذا گاهی به معنی الّذی می آید و آن در صورتی است که بعد از ما و مَنْ استفهام باشد. مثل «ماذا قالَ آنِفا» و مثل «مَنْ ذا بِالدّارِ» ، یعنی کیست

آن که در خانه است و گاهی «ماذا» مجموعا به معنی استفهام می آید نظیر «یَسْئَلُونَکَ ما ذا یُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ» (219 / بقره)، و از تو

ص:380

می پرسند چه چیز انفاق کنند بگو از مازاد نیازمندی خود.

632 ذلِکَ:

اسم اشاره برای بعید است. «ذلِکَ جَزاؤُهُمْ بِاَنَّهُمْ کَفَرُوا بِآیاتِنا» (98/اسراء)، یعنی: این کیفر آنها است به خاطر این که به آیات ما کافر شدند. گاهی با آن به شیء حاضر اشاره می شود و مراد از آن نشان دادن علوّ رتبه آن شیء است «ذلِکَ الْکِتابُ لا رَیْبَ فیهِ هُدیً لِلْمُتَّقینَ» (2/بقره)، یعنی: این کتاب با عظمتی است که شک در آن راه ندارد و مایه هدایت پرهیزکاران است. مراد از کتاب قرآن است و به جهت بلندی

مقام آن با ذلِکَ اشاره شده. و نیز با این کلمه به مطلب گذشته در کلام، که چندان هم دور نیست اشاره می شود. مثل «لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ» (68 / بقره)، ماده گاوی که نه پیر و نه از کار افتاده و نه بکر و جوان بلکه

ص:381

میان این دو باشد. (تکرار: 430).

633 ذلِکُم:

همان ذِلَک است که چون طرف خطاب جماعت باشد به جای کاف «کُمْ» آید. مثل «ذلِکُمْ بِما کُنْتُمْ تَفْرَحُونَ فِی الاَْرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ» (75 / غافر)، این به خاطر آن است که به ناحق در زمین شادی می کردید. (تکرار: 47).

634 ذِئْب:

گرگ. «وَ اَخافُ اَنْ یَأْکُلُهُ الذِّئْبُ» (13 / یوسف)، و از این می ترسم که گرگ او را بخورد. (تکرار: 3).

635 ذَءْم:

عیب شدید، مذمّت. «قالَ اخْرُجْ

مِنْها مَذْؤُما مَدْحُورا» (18/اعراف) یعنی: فرمود از آن خارج شو در حالی که مذموم و مطرود هستی.

طبرسی فرموده: ذَأْم و ذَیْم به معنی عیب شدید است ولی راغب آن را مذمّت گفته است (تکرار: 1).

636 ذُباب:

مگس، به پشه و زنبور عسل و به مطلق زنبور نیز اطلاق می شود (اقرب).

ص:382

«یا اَیُّهَا النّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ اِنَّ الَّذینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّه لَنْ یَخْلُقُوا ذُبابا وَ لَوِاجْتَمَعُوا لَهُ وَ اِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئا لا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطّالِبُ وَ المَطْلُوبُ» (73/حج)، ای مردم! مثلی زده شده است، به آن گوش فرا دهید؛ کسانی را که غیر از خدا می خوانید، هرگز نمی توانند مگسی بیافرینند، هر چند برای این کار دست به

دست هم دهند و هرگاه مگس چیزی از آنها برباید، نمی توانند آن را باز پس گیرند، هم این طلب کنندگان ناتوان هستند و هم آن مطلوبان (هم این بت ها و هم آن مگس ها). آیه خطاب به عموم مردم و نظر به مشرکین و بت هاست که قدرت آفریدن حتّی مگس را که از نظر مردم اضعف موجودات است ندارند و اگر مگس روی آنها بنشیند و چیزی از آنها بخورد قدرت

ص:383

باز گرفتن آن را ندارند. (تکرار: 2).

637 ذَبْح:

سربریدن. راغب می گوید: اصل ذِبْح پاره کردن گلوی حیوانات است و به معنی مَذْبُوح آمده است. «اِنَّ اللّه یَأْمُرُکُمْ اَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً» (67 / بقره)، یعنی: خداوند به شما دستور می دهد ماده گاوی را ذبح

کنید. «وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظیمٍ» (107/صافات)، یعنی: ما ذبح عظیمی را فدای او کردیم. مراد از ذبح مذبوح و قربانی است. «یُذَبِّحُونَ اَبْناءَکُمْ وَ یَسْتَحْیُونَ نِساءَکُمْ» (49 / بقره)، یعنی: پسران شما را به طور مدام سر می بریدند و زنانتان را زنده می گذاشتند، راغب می گوید مراد از تذبیح تکثیر است یعنی یکی را پس از دیگری ذبح می کردند. این سخن حقّ است زیرا تکثیر یکی از معانی باب تفعیل است. (تکرار: 9).

638 ذَبْذَب:

تَذَبْذُب به معنی حرکت است.

ص:384

خدا فرموده: «مُذَبْذَبینَ بَیْنَ ذلِکَ لا اِلی هؤُلاءِ وَ لا اِلی هؤُلاءِ» (143 / نساء)، یعنی: میان کفر و ایمان مردّدند نه حقیقتا به سوی مؤمنان و از آنهایند و نه واقعا به سوی کفّار و در

ردیف آنها هستند. آیه در صفت منافقین است که نه از مؤمنان بودند و نه از کفّار بلکه هم به این سو و هم به آن سو می رفتند. (تکرار: 1).

639 ذَخْر:

ذخیره کردن. «وَ اُنَبِّئُکُمْ بِما تَأْکُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فی بُیُوتِکُمْ …» (49/آل عمران)، یعنی: به شما از آنچه می خورید و آنچه در خانه ها ذخیره می کنید خبر می دهم. اصل اِدِّخار اِذْتِخار است از باب افتعال، تاء به ذال قلب شده و ادغام گردیده است. (تکرار: 1).

640 ذَرْء:

آفریدن. «وَ هُوَ الَّذی ذَرَأَکُمْ فِی الاَْرْضِ وَ اِلَیْهِ تُحْشَرُونَ» (79 / مؤمنون)،

ص:385

یعنی: اوست که شما را در زمین آفرید و به سوی او جمع می شوند.

طبرسی در ذیل

آیه 136 سوره انعام می گوید: ذَرْء آفریدن بر وجه اختراع است و اصل آن به معنی ظهور است. (تکرار: 6).

641 ذُرِّیَّة:

فرزند، نسل. در مجمع ذیل آیه 124/بقره می گوید: ذرّیّه و نسل و ولد نظیر هم اند. «وَ اَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّیّاتِهِمْ» (8 / غافر)، و همسران و فرزندان آن ها. (تکرار: 22).

642 ذَرّ:

مورچه های ریز. اجزاء بسیار ریز غبار که در شعاع آفتاب دیده می شوند. مفرد آن ذَرَّة است. مجمع البیان ذیل آیه 40/نساء آن را مورچه قرمز ریز که به زحمت دیده می شود و کوچکترین مورچه ها است گفته و اجزاء غبار را به قول نسبت می دهد. عرب چیزهای کوچک را به آن قیاس می کند. در نهج البلاغه خطبه 176 در

ص:386

وصف باری تعالی آمده «لا یَعْزُبُ عَنْهُ قَطْرُ الْماء … وَ لا مُقیلُ الذَّرِّ فِی اللَّیْلَةِ الظَّلْماءِ» ، یعنی: شماره قطرات آب و محل استراحت مورچگان ریز در شب تاریک بر او مخفی نمی ماند. «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْرا یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّا یَرَهُ» (7 8/زلزله)، به معنی: سنگینی است یعنی هر که به اندازه سنگینی مورچه ریز، خیر یا شرّ انجام دهد آن را خواهد دید. (تکرار: 6) و در همه آنها مقرون به کلمه مثقال است.

643 ذَرْع:

اندازه کردن طول پارچه با ذراع. در قاموس و اقرب آمده «ذَرَعَ الثَّوْبَ ذَرْعا: قاسَهُ بِالذِّراعِ» و ذراع چنان که در دو کتاب فوق است از مرفق(1)تا سرانگشت وسط

ص:387


1- محل اتصال بازو و ساعد که در وضو از آنجا شسته می شود.

دست می باشد. «ثُمَّ فی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعا فَاسْلُکُوهُ» (32 / حاقَّة)، یعنی: سپس در زنجیری که طول آن هفتاد ذراع است درآریدش. «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصیدِ» (18/کهف)، یعنی سگشان بازوهای خویش را بر آستانه در گشوده است. (تکرار: 5).

644 ذَرْو:

پراکندن، پاشیدن. «فَاَصْبَحَ هَشیما تَذْرُوهُ الرِّیاحُ» (45 / کهف)، یعنی: خشک و شکسته شد به نحوی که بادها آن را پراکنده می کند. ذَرْو و ذَرْی هر دو به یک معنی است. «وَ الذّارِیاتِ ذَرْوا. فَالْحامِلاتِ وِقْرا. فَالْجارِیاتِ یُسْرا. فَالْمُقَسِّماتِ اَمْرا اِنَّما

تُوعَدُونَ لَصادِقٌ وَ اِنَّ الدّینَ لَواقِعٌ» (16/ذاریات)، یعنی: سوگند به بادهایی که ابرها را به حرکت درمی آورند. و سپس سوگند به ابرهایی که بار سنگینی (از باران) با خود حمل می کنند. و سپس سوگند به

ص:388

کشتی هایی که به آسانی به حرکت درمی آیند. و سوگند به فرشتگانی که کارها را تقسیم می کنند. (آری سوگند به همه این ها) که آنچه به شما وعده داده شده قطعا راست است. و بدون شک جزای اعمال واقع شدنی است. ذاریات با واو قسم و جمع های دیگر با فاء آمده و نشان می دهد که سه امر بعدی نتیجه اولی و یکی پس از دیگری است. (تکرار: 3).

645 ذَعْن:

طاعت، انقیاد. «وَ اِنْ یَکُنْ لَّهُمُ

الْحَقُّ یَأتُوآ اِلَیْهِ مُذْعِنینَ» (49 / نور)، اگر دعوی خود را برحق می دانستند البته با کمال انقیاد سربه حکم خدا فرود می آوردند. در نهج البلاغه خطبه 180 آمده است که: «نَسْتَعینُ بِهِ اسْتِعانَةَ … مُذْعِنٍ لَهُ بِالْعَمَلِ وَ الْقَوْلِ» از او یاری می جوییم یاری جستن کسی که با عمل و قول در طاعت

ص:389

و انقیاد اوست. (تکرار: 1).

646 ذَقَن:

چانه. «اِنَّ الَّذینَ اُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ اِذا یُتْلی عَلَیْهِمْ یَخِّرُونَ لِلاَْذْقانِ سُجَّدا …» (107 / اسراء)، یعنی: آنها که پیش از این علم و دانش به آنان داده شده هنگامی که (این آیات) بر آنها خوانده می شود به خاک می افتند و سجده می کنند. اَذْقان جمع ذَقَن به معنی چانه ها است. در مجمع و

المیزان گوید: علت اعتبار اذقان آن است که چانه در وقت سجده نزدیک ترین اجزاء صورت به زمین است. مراد از آیه چنان که المیزان گفته سجده است به قرینه «سُجَّدا». ولی فکر می کنیم منظور از سجده تواضع و خم شدن است نه سجده متعارف یعنی آن گاه که قرآن بر آنها خوانده شود در اثر تواضع و انقیاد آن قدر بر رو می افتند تا چانه ها به زمین برسد.

ص:390

اذقان فقط 3 بار در قرآن آمده است.

647 ذِکْر:

یاد کردن، خواه با زبان باشد یا با قلب و هر دو خواه بعد از نسیان باشد یا از ادامه ذکر (مفردات). «فَاذْکُرُونی اَذْکُرْکُمْ …» (152 / بقره)، یعنی: هر که خدا را یاد کند خدا او را حتما یادخواهد. ظاهرا اعم معنای ذکر

مراد است و آیه عجیب و نوید بخشی است فرمود: «اِنَّ اللّه لا یُخْلِفُ الْمیعادَ» (9/آل عمران)، زیرا خداوند از وعده خود تخلف نمی کند. «اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُونَ» (9 / حجر)، یعنی: ما قرآن را نازل کردیم و ما به طور قطع آن را پاسداری می کنیم. مراد از ذکر قرآن مجید است و چون قرآن یادآور و بیان کننده حقائق دنیا و عُقْبی است بدان جهت برآن ذکر اطلاق شده است. ذُکُور و ذُکْران جمع ذَکَر است. کلمه ذَکَر 16 بار در قرآن مجید آمده است.

ص:391

648 ذُکُوّ:

ذَکاة و تَذْکِیَة هر دو به معنی ذبح حیوان است. «وَ ما اَکَلَ السَّبُعُ اِلاّ ما ذَکَّیْتُمْ» (3/مائده)، یعنی: نیم خورده درنده بر شما حرام است مگر آنچه پیش از مردنش آن را

ذبح کنید و آن در صورتی است که قبل از مردن از درنده گرفته و ذبح شرعی کنند که حلال است. (تکرار: 1) آن هم در ذبح حیوان به کار رفته است.

649 ذَلَلَ:

ذُلّ و ذِلَّه به معنی خواری و ضدّ عزّت است (صحاح قاموس) ذِلّ به معنی رام شدن است چنان که در صحاح گوید و ذلیل شخصی است که آشکارا خوار باشد. «فَنَتَّبِعَ آیاتِکَ مِنْ قَبْلِ اَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزی» (134/طه)، یعنی: پیش از آن که ذلیل و خوار گردیم از آیات تو پیروی کنیم. «اَذِلَّة» جمع ذلیل است به معنی خواران مثل «وَ جَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِها اَذِلَّةً» (34 / نمل)، یعنی: و عزیزان

ص:392

آن جا را ذلیل می کند. و نیز جمع ذَلُول آمده به معنی رام ها و نرم ها «اَذِلَّةٍ عَلَی الْمُوْمِنینَ

اَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرینَ» (54 / مائده)، یعنی: بر مؤمنان نرم و بر کفّار عزیز و تنداند. چنان که ذُلُل نیز جمع ذَلُول است. اَذَلّ اسم تفضیل ذِلَّت است «لَیُخْرِجَنَّ الاَْعَزُّ مِنْهَا الاَْذَلَّ …» (8 / منافقون)، یعنی: عزیزتر حتما ذلیل تر را از مدینه بیرون می کند. «اِنَّ الّذینَ یُحادُّونَ اللّه وَ رَسُولَهُ اُولئِکَ فِی الاَْ ذَلّینَ» (20/مجادله)، یعنی: آنان که با خدا و رسول مخالفت می کنند آنها در ردیف ذلیل ترانند. «هُوَ الَّذی جَعَلَ لَکُمُ الاَْرْضَ ذَ لُولاً فَامْشُوا فی مَناکِبها وَ کُلُوا مِنْ رِزْقِهِ» (15 / ملک)، یعنی: او کسی است که زمین را برای شما آرام گردانید پس در شانه های آن راه بروید و از روزی خدا بخورید. (تکرار: 24).

650 ذَمَّ:

نکوهش، خلاف مدح. در اقرب

ص:393

گوید: ذمّ خلاف مدح و عیب است و آن مصدر و اسم هر دو به کار رفته است «لا تَجْعَل مَعَ اللّه اِلها آخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُوما مَخْذُولاً» (22 / اسراء)، (49 / قلم)، یعنی: با «اللّه» معبود دیگری قرار مده که ضعیف و مذموم و بی یار و یاور خواهی شد. (تکرار: 2).

651 ذِمَّة:

عهد و پیمان. «لایَرْقُبُوا فیکُمْ اِلاّ وَ لا ذِمَّةً» (8 / توبه)، یعنی: مشرکین در حقّ اهل ایمان مراعات حق خویشی یا پیمان را نخواهند کرد. (تکرار: 5).

652 ذِمِّیّ:

از فِرَق یهود و نصاری آن کس را گویند که در پناه اسلام است و با مسلمانان پیمان و عهد بسته است. در نهج البلاغه نامه 53 که عهد مالک اشتر است آمده «وَ مِنْها اَهْلُ الْجِزْیَةِ وَ الْخَراجِ مِنْ اَهْلِ الذِمَّةِ وَ مُسْلِمَةِ النّاسِ».

653 ذَنْب:

گناه، ناگفته نماند ذَنَب به معنی

ص:394

دم حیوان و غیره است و ذَنْب در اصل به معنی گرفتن دم حیوان و غیره است. هر فعلی که عاقبتش وخیم است آن را ذَنْب گویند زیرا که جزای آن مانند دم حیوان در آخر کار تحقق پیدا می کند. «وَ لَهُمْ عَلَیَّ ذَنْبٌ فَاَخافُ اَنْ یَقْتُلُونِ» (14/شعراء)، برای آنها در عهده من گناهی است می ترسم مرا بکشند. جمع ذَنْب ذُنوب است «اِنَّ اللّه یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعا» (53/زمر)، خدا همه گناهان را می آمرزد. (تکرار: 39).

654 ذَنُوب:

راغب ذَنُوب را اسب دراز دُم گفته و می گوید به طور استعاره در معنای نصیب به کار می رود. «فَاِنَّ لِلَّذینَ ظَلَمُوا ذَنُوبا

مِثْلَ ذَنُوبِ اَصْحابِهِمْ فَلا یَسْتَعْجِلُونِ» (59/ذاریات)، یعنی: برای ستمگران نصیبی از عذاب هست مانند نصیب ستمگران گذشته پس عجله نکنند.

طبرسی آن را دلو

ص:395

پر از آب گفته و آنگاه نصیب معنی کرده است. به هرحال مراد از آن در آیه شریفه نصیب است و اعتباری که در ذنب گذشت در آن نیز جاری می باشد و نصیب عذاب را ذَنُوب گفته اند زیرا مثل دم در آخر کار محقّق می شود. این کلمه با مشتقات آن 39 بار در قرآن آمده است.

655 ذَهاب:

رفتن. «فَلَمّا ذَهَبَ عَنْ اِبْراهیمَ الرَّوْعُ» (74 / هود)، هنگامی که ترس ابراهیم فرونشست. اگر با باء متعدی شود معنای بردن می دهد مثل «ذَهَبَ اللّه بِنُورِهِمْ»

(17/بقره)، خدا نور آنها را برد. با باب افعال نیز متعدی می شود «وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی اَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ» (34 / فاطر)، آنها می گویند حمد (و ستایش) برای خداوندی است که اندوه را از ما برطرف ساخت. این کلمه با مشتقات آن 48 بار در قرآن آمده است.

ص:396

ذاهِب: رونده. «وَ قالَ اِنّی ذاهِبٌ اِلی رَبّی سَیَهْدین» (99 / صافّات)، (او از این مهلکه به سلامت بیرون آمد) و گفت: من به سوی پروردگارم می روم، او مرا هدایت خواهد کرد. (تکرار: 1).

656 ذَهَب:

طلا. «وَالَّذینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فی سَبیلِ اللّه فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ اَلیمٍ» (34 / توبه)، یعنی: و آنها راکه طلا و نقره را گنجینه (و ذخیره و پنهان)

می سازند و در راه خدا انفاق نمی کنند، به مجازات دردناک بشارت ده. ناگفته نماند به موجب روایات اسلامی و فتوای فقها، زینت با طلا و پوشیدن آن برای مردان حرام و برای زنان بلامانع است. (1) ولی آیات

ص:397


1- منظور طلای زرد است و طلای سفید «پلاتین» برای مردان بلامانع است.

شریفه صریح اند دراین که اهل بهشت اعم از زنان و مردان از طلا استفاده می کنند «یُحَلَّوْنَ فیها مِنْ اَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ یَلْبَسُونَ ثِیابا خُضْرا مِنْ سُنْدُسٍ» (31 / کهف)، یعنی: در آن جا با دستبندهایی از طلا آراسته اند و لباس های (فاخری) به رنگ سبز از حریر نازک و ضخیم در بر می کنند. همچنین است

آیه 23 / حج و 33 / فاطر و 71 / زخرف. (تکرار: 8).

657 ذُهُول:

نسیان و غفلت (صحاح). «یَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ کُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّا اَرْضَعَتْ» (2/حج)، یعنی: روزی آن زلزله را بینی که هر شیرده (اعمّ از زن و غیره) از بچّه شیرخوار غفلت می کند. در صحیفه سجّادیه دعای 27 آمده «وَ اَذْهِلْ قُلُوبَهُمْ عَنِ الاِْحْتِیالِ» ، یعنی: قلوب و افکار مشرکان را از چاره جویی غافل ساز. (تکرار: 1).

ص:398

658 ذُو:

صاحب. «وَ اللّه ذُوالْفَضْلِ الْعَظیمِ» (105/بقره)، خدا صاحب فضل بزرگی است. (تکرار: 104).

659 ذات:

مؤنّث ذو است به معنی صاحب. «اِنَّ اللّه عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ»

(119/آل عمران) موصوف آن جمع است لذا مؤنث آمده یعنی: خدا به چیزهایی که در سینه ها است دانا است. تثنیه آن ذَواتانِ و جمعش ذَوات است «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ … ذَواتا اَفْنانٍ» (49/رحمن)، یعنی: هر که از مقام پروردگار خویش بترسد دو بهشت دارد … هر دو دارای شاخه ها است. اما جمع آن در کلام اللّه مجید به کار نرفته است. (تکرار: 30).

660 ذَوْد:

طرد و دفع. «وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَیْنِ تَذُودانِ» (23 / قصص)، نزدیک آنها دو زن را دید که گوسفندان خود را از

ص:399

مخلوط شدن با گوسفندان دیگر کنار و دفع می کردند. (تکرار: 1).

661 ذَوْق:

چشیدن. «فَذاقَتْ وَ بالَ اَمْرِها»

(9/طلاق)، سنگینی و نتیجه کار خود را چشید. این کلمه با مشتقات آن 63 بار در قرآن آمده است.

662 ذَیْع:

آشکار شدن. «وَ اِذا جاءَهُمْ اَمْرٌ مِنَ الاَْمْنِ اَوِ الْخَوْفِ اَذاعُوا بِهِ» (83/ نساء)، یعنی: چون چیزی از ایمنی و یا ترس به آنها رو آورد آن را آشکار و منتشر می کنند. در نهج البلاغه نامه 48 به معاویه نوشته «وَ اِنَّ الْبَغْیَ وَ الزُّورَ یُذیعانِ بِالْمَرْءِ فی دینِهِ وَ دُنْیاهُ» ، یعنی: تجاوز و باطل شخص را در دین و دنیایش مشهور و رسوا می کنند. (تکرار: 1).

ص:400

ر (104 لغت)

663 راء:

دهمین حرف از حروف الفبای عربی و دوازدهمین حرف از الفبای فارسی است، به تنهایی معنائی ندارد و جزء کلمه واقع می شود و در حساب ابجد به جای عدد دویست است.

664 رَأْس:

سر. «وَ اَلْقَی الاَْلْواحَ وَ اَخَذَ بِرَأْسِ اَخیهِ یَجُرُّهُ اِلَیْهِ» (150 / اعراف)، یعنی: الواح را انداخت و سر برادرش را گرفت به سوی خود می کشید. جمع آن رُؤسُ است «وَ اِنْ تُبْتُمْ فَلَکُمْ رُؤُسُ اَمْوالِکُمْ …» (279 / بقره)، یعنی: و اگر توبه کنید، سرمایه های شما، از آن شما است … (تکرار: 18).

665 رَأْفَة: رحمت شدید. «وَ لا تَأْخُذْکُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فی دینِ اللّهِ» (2 / نور)، و هرگز در دین خدا رأفت (و محبت کاذب) شما را نگیرد. این کلمه با مشتقات آن 13 بار در قرآن آمده است.

666 رَؤُف:

بسیار رحیم و مهربان و از

ص:401

اسماء حسنی است. «وَ یُحَذِّرُکُمُ اللّه نَفْسَهُ وَ اللّه رُؤُفٌ بِالْعِبادِ» (30 / آل عمران)، یعنی: خداوند شما را از (نافرمانی) خودش، برحذر می دارد و (در عین حال) خدا نسبت به همه بندگان، مهربان است. (تکرار: 11). 2 بار تنها و 9 بار تؤام با رحیم. در 10 محل از 11 محل فوق صفت خداوند و در یک محل صفت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله آمده است.

667 رَأی:

دیدن، دانستن، نگاه کردن. «فَلَمّا جَنَ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأی کَوْکَبا قالَ هذا رَبّی» (76/انعام)، یعنی: چون شب او را فرا گرفت ستاره ای دید گفت: این پروردگار من است. «رِئاء» به معنی تظاهر و نشان دادن به

غیر است (اقرب) و آن این است که کار خوبی انجام دهد قصدش تظاهر و نشان دادن به مردم باشد نه برای تقرب به خدا «لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الاَْذی کَالَّذی یُنْفِقُ

ص:402

مالَهُ رِئاءَ النّاسِ» (246 / بقره)، یعنی: صدقات خود را با منت گذاشتن و اذیّت باطل نکنید مثل آن کس که مال خویش را برای تظاهر به مردم خرج می کند که خرج چنین شخصی نیز باطل است. این کلمه با مشتقات آن 328 بار در قرآن آمده است.

رِئْی: منظر و قیافه. «وَ کَمْ اَهْلَکْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ اَحْسَنُ اَثاثا وَ رِئْیا» (74/مریم)، چه بسیار کسانی را پیش از آنها هلاک ساختیم که اثاث و منظرشان از این ها بهتر بود.

668 رُؤْیا:

آنچه شخص در خواب

ببیند. «لا تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلی اِخْوَتِکَ فَیَکیدُوا لَکَ کَیْدا» (5/یوسف)، یعنی: آنچه در خواب دیده ای بر برادرانت مگو، تو را حیله می کنند. رؤیا از مصادیق رأی است و چون شخص چیزی در خواب می بیند لذا آن را رؤیا گفته اند از این جا است که لغت نویسان عرب

ص:403

رؤیا را آنچه شخص در خواب رؤیت می کند گفته اند. آیاتی که درباره رؤیا از قرآن مجید ذکر شده دلالت دارند بر آن که رؤیا از آینده خبر می دهد خواه رؤیای پیامبران باشد یا غیر آنها چنان که از رؤیای پادشاه مصر روشن می شود (43/یوسف) روایات زیادی درباره رؤیا و احکام آن وارد شده طالبان تفصیل به کتاب دارالسَّلام تألیف محدّث نوری رجوع کنند. (تکرار: 7).

669 رَبّ:

تربیت کردن.

طبرسی رحمه اللّه در تفسیر سوره حمد چند معنی از جمله: رئیس، مطاع، مالک، صاحب (رفیق)، مربّی و مصلح برای ربّ نقل کرده و گوید: آن از تربیت مشتق است و این کلمه به طور اطلاق جز به خدا گفته نمی شود و در غیر خدا مقیّد می آید مثل رَبُ الدّارِ. ربّ به معنی مربّی از اسماء حسنی است و مقام ربوبّیت خداوند

ص:404

را روشن می کند یعنی آنگاه که در وصف خدا گفته شود: رَبُّ الْعالَمین مراد تربیت دادن و پرورش کردن تمام موجودات است. همان طوری که یک نفر طفل را تربیت می کند و پیوسته مواظب اوست و از نان و آب و لباس و اخلاق و تحصیل او غفلت ندارد. هم چنین اطلاق کلمه ربّ بر خداوند

سبحان مبیّن این معنی است. کلمات رَبُّ الْعالَمینَ، رَبُّکُمْ، رَبَّنا، رَبُّهُ، رَبّی، رَبُّکُما، رَبِّ، رَبُّکَ، رَبُّها، رَبُّهُمْ و رَبُّهُما که در قرآن مجید بر خداوند سبحان اطلاق شده بنا بر نقل اَلْمُعْجَمُ الْمُفَهْرَس بیشتر از 981 فقره است.

670 رِبِّیُّونَ:

رِبّی مثل رَبّانِیّ کسی است که مخصوص به خدا باشد و به غیر خدا مشغول نشود. «وَ کَاَیِّنْ مِنْ نَبِّیٍ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثیرٌ» (146 / آل عمران)، یعنی: چه بسا پیغمبر که بسیاری از مخصوصان خدا

ص:405

همراه وی کارزار کرده اند. «کَاَیِّنْ» کلمه تکثیر می باشد (المیزان) (تکرار: 1).

671 رَبّانِیُّون:

تربیت کنندگان. «وَ لکِنْ کُونُوا رَبّانِیّینَ بِما کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتابَ وَ بِما کُنْتُمْ تَدْرُسُونَ» (79 / آل عمران)، بلکه

(سزاوار مقام او، این است که بگوید:) مردمی الهی باشید، آن گونه که کتاب خدا را می آموختید و درس می خواندید (و غیر از خدا را پرستش نکنید). (تکرار: 3).

672 رَبائِب:

جمع رَبیبَة به معنی مربوبه (دختر زن) می باشد. مثل قتیله به معنی مقتوله. «وَ رَبائِبُکُمْ اللاّتی فی حُجُورِکُمْ …» (23 / نساء)، یعنی: ربیبه های شما که در کنار شمایند برایتان حرام می باشند. (تکرار: 1).

673 رُبَما:

ای بسا. «رُبَما یَوَّدُّ الَّذینَ کَفَرُوا لَوْ کانُوا مُسْلِمینَ» (2 / حجر)، یعنی: کافران (هنگامی که آثار شوم اعمال را

ص:406

ببینند) چه بسا آرزو می کنند مسلمان بودند. (تکرار: 1).

674 رِبْح:

سود. «فَما رَبِحَتْ تِّجارَتُهُمْ …»

(16/بقره)، یعنی: داد و ستد آنها سود نداد … این کلمه در تجارت عادی و مصادیق دیگری از قبیل نتایج عمل به کار می رود. (تکرار: 1).

675 رَبْص:

انتظار. همچنین است تَرَبُّص (اقرب). «قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا اِلاّ اِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ» (52 / توبه)، بگو آیا برای ما جز یکی از دو نیکی انتظار می کشد. کلّیه موارد به کار رفتن این کلمه در قرآن مجید از باب تفّعل است. (تکرار: 17).

676 رَبْط:

بستن. «وَ رَبَطْنا عَلی قُلُوبِهِمْ اِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ» (14/کهف)، دلهایشان را قوی کردیم که برخاستند و گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است. (تکرار: 5).

ص:407

677 رُبُع:

یک چهارم. «وَ لَهُنَّ الرُّبُعُ مِمّا

تَرَکْتُمْ اِنْ لَمْ یَکُنْ لَکُمْ وَلَدٌ …» (12 / نساء)، برای زنان است چهار یک ما ترک اگر شما را فرزند نباشد … این کلمه با مشتقات آن 22 بار در قرآن آمده است.

اَرْبَع: چهار. «فَاسْتَشْهِدُوا عَلَیْهِنَّ اَرْبَعَةً مِنْکُمْ» (15 / نساء)، برای آنها چهار نفر از خودتان گواه گیرید.

رُباعَ: چهار چهار. «فَانْکِحُوا ما طابَ لَکُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنی وَ ثُلثَ وَ رُباعَ …» (3 / نساء)، و با زنان پاک (دیگر) ازدواج نمائید، دو یا سه یا چهار همسر …

678 رَبْو:

زیادت.

طبرسی ذیل آیه (275/بقره) فرموده اصل رِبا به معنی زیادت است. «یَمْحَقُ اللّه الرِّبا وَ یُرْبِی الصِّدَقاتِ» (276 / بقره)، یعنی: خدا ربا را

پایمال و صدقات را زیادت می دهد و

ص:408

می رویاند. معامله رِبَوِیّ را از ربا گفته اند که در آن زیادت هست و ربا به ضرورت قرآن و دین مبین اسلام حرام است و ربا خورنده اهل آتش است و تهدید قرآن درباره آن بسیار سخت است. (تکرار: 20).

679 رَتْع:

تفریح و گردش کردن. «اَرْسِلْهُ مَعَنا غَدا یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ …» (12 / یوسف)، او را فردا با ما بفرست تا گردش و بازی نماید. (تکرار: 1).

680 رَتْق:

بستن و منظم کردن. «اَ وَ لَمْ یَرَ الَّذینَ کَفَرُوا اَنَّ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ کانَتا رَتْقا فَفَتَقْناهُما» (30 / انبیاء)، یعنی: آیا کافران ندیدند که آسمان ها و زمین به هم پیوسته

بودند و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم؟ فَتْق به معنی گشودن و بازکردن و ضدّ رَتْق

ص:409

است و این می رساند که آسمان ها و زمین ابتدا بسته و در هم فرورفته و بالاخره مثل یک گلوله و یک چیز بوده است و سپس به وسیله فتق و باز کردن و ایجاد فواصل میان ذرّات بدین صورت در آمده اند. (تکرار: 1).

681 رَتَلٌ:

در مجمع گوید: ترتیل بیان کردن است با تأنّی و تدریج و از حضرت رسول صلی الله علیه و آله نقل می کند که به ابن عباس فرمود: قرآن را با ترتیل بخوان. گفت ترتیل یعنی چه؟ فرمود آن را روشن و آشکار کن و آن را مانند خرمای خراب پراکنده نکن و همچون شعر تکه تکه منما چون به عجائب

آن رسیدید تأمل کنید و نظرتان فقط رسیدن به آخر سوره نباشد. «وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتیلاً» (4 / مزّمّل)، معنی آیه فوق چنین است: قرآن

ص:410

را با دقت و تأنّی بخوان (در وقت خواندن معانی و کلمات آن را در نظر بگیر). (تکرار: 4).

682 رَجّ:

حرکت کردن و حرکت دادن. «اِذا رُجَّتِ الاَْرْضُ رَجّا» (4/واقعه)، یعنی: آن گاه که زمین به طرز هولناکی بلرزد. (تکرار: 2).

683 رِجْز:

اضطراب. «لَئِنْ کَشَفْتَ عَنَّا الْرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَکَ» (134/اعراف)، یعنی: اگر این اضطراب و بلا را از ما ببری حتما به تو ایمان می آوریم. (تکرار: 10).

684 رِجْس:

پلید. در مجمع از زَجّاج نقل شده که رِجْس نام هر کار تنفّرآور است. «وَ اَمَّا الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْسا

اِلی رِجْسِهِمْ» (125 / توبه)، یعنی: اما آنان که در قلوبشان مرض است پلیدی بر پلیدشان می افزاید. در قرآن مجید چیزها و کارهائی که با رِجْس توصیف شده به قرار زیر است: خَمْر، قِمار، بُت ها، اَزْلام (90/مائده) میته،

ص:411

خون، گوشت خوک (145 / انعام). (تکرار: 10).

685 رَجْع:

رجوع و رُجْعی به معنی برگشتن و برگرداندن لازم و متعدّی هر دو آمده است همچنین است رُجْعان و مَرْجِع که مصدر میمی است (اقرب). «فَرَجَعَ مُوسی اِلی قَوْمِهِ غَضْبانَ اَسِفا» (86 / طه)، یعنی: موسی خشمگین و اندوهناک به قوم خویش برگشت. «اِلَی اللّه مَرْجِعُکُمْ جَمیعا» (105/مائده)، یعنی: بازگشت همه شما به سوی خدا است. مَرْجِعْ به معنی رجوع است.

(تکرار: 16).

686 رَجْف:

لرزیدن و لرزاندن. در مفردات آن را اضطراب شدید گفته است.

طبرسی نیز اضطراب فرموده است. «یَوْمَ تَرْجُفُ الاَْرْضُ وَ الْجِبالُ وَ کانَتِ الْجِبالُ کَثیبا مَهیلاً» (14 / مزّمّل)، یعنی: روزی که زمین و کوه ها به شدّت بلرزند و کوه ها تپه های نرم باشند.

ص:412

«فَاَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَاَصْبَحُوا فی دارِهِمْ جاثِمینَ» (78 / اعراف)، یعنی: سرانجام زمین لرزه آنها را فراگرفت و صبحگاهان (تنها) جسم بی جانشان در خانه هاشان باقی مانده بود. رَجْفَة لرزه است (تکرار: 4). «وَ الْمُرْجِفُونَ فِی الْمَدینَةِ …» (60 / احزاب)، یعنی: و (همچون) آنها که اخبار دروغ و شایعات در مدینه پخش می کنند. مُرْجِف به معنی

اضطراب آور است و مراد از آن کسانی اند که با نشر دروغ مردم را مضطرب و ناراحت می کردند در اقرب الموارد گفته «اَرْجَفَ الْقَوْمُ» یعنی شروع به نشر اخبار و فتنه ها کردند تا مردم را به اضطراب آوردند. اَراجیف دروغ های وحشت آور است. (تکرار: 8).

687 رَجُل:

مرد. «اَ لَیْسَ مِنْکُمْ رَجُلٌ رَشیدٌ» ، (78 / هود)، یعنی: آیا از شما مرد عاقلی نیست. (تکرار: 24). جمع آن رِجال است.

ص:413

«وَ عَلَی الاَْعْرافِ رِجالٌ …» (46 / اعراف)، یعنی: بر بلندی های آن جایگاه (بین دوزخ و بهشت)، مردانی هستند. (تکرار: 52).

688 رِجْل:

پا. «اُرْکُضْ بِرِجْلِکَ» (42 / ص)، یعنی: با پایت قدم بزن و راه برو. جمع آن

اَرْجُل است. (تکرار: 16). «اَ لَهُمْ اَرْجُلٌ یَمْشُونَ بِها …» (195/اعراف)، یعنی: آیا (آن ها لااقل همانند خود شما) پاهایی دارند که با آن راه بروند؟ رِجال و رَجِل جمع راجِل به معنی پیاده است. مثل «فَاِنْ خِفْتُمْ فَرِجالاً اَوْ رُکْبانا …» (239/بقره)، یعنی: اگر از دشمن بیم داشتید (به جای نماز خواندن معمولی) در حال پیاده و سواره نماز بخوانید. «وَ اَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بَخَیْلِکَ وَ رَجِلِکَ» (64/اسراء)، با سواره و پیادگانت بر آنها صیحه بزن.

689 رَجْم:

سنگ زدن، سنگسار کردن. راغب می گوید: رِجام به معنی سنگ ها و

ص:414

رجم زدنِ با سنگ و مرجوم به معنی سنگ زده است. «وَ لَوْلا رَهْطُکَ لَرَجَمْناکَ» (91 / هود)، یعنی: اگر عشیره تو نبود تو را با سنگ ها می کشتیم. (تکرار: 6).

رَجیم: از اوصاف شیطان و آن به معنی مرجوم و رانده شده است. راغب آن را مطرود از خیرات و از منازل ملائک و طبرسی مطرود از آسمان و زده شده با شهاب ها و از بعضی مرجوم به ملعون نقل کرده است. ناگفته نماند: مطرود از خیرات و مطرود از رحمت خدا مراد است. «فَاسْتَعِذْ بِاللّه مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ» (98 / نحل)، یعنی: از شر شیطان مترود شده، به خدا پناه برید. (تکرار: 6).

690 رَجآء:

امید. «وَ تَرْجُونَ مِنَ اللّه مالا یَرْجُونَ» (104 / نساء)، یعنی: شما به لطف خدا امید دارید ولی آنها چون بی ایمانند به

ص:415

خدا امیدی ندارند. شما از خدا چیزی امید

دارید که آنها ندارند. «فَنَذَرُ الَّذینَ لا یَرْجُونَ لِقائَنا فی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ» (11 / یونس)، یعنی: ولی آنها که امید لقاء ما را ندارند، به حال خودشان رها می کنیم تا در طغیانشان سرگردان شوند. امیدواری به لِقاءُ اللّه آن است که منتظر آن باشیم و برای آن کار کنیم. این کلمه با مشتقات آن 24 بار در قرآن آمده است.

اِرْجاء: تأخیر. «وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لاَِمْرِ اللّه اِمّا یُعَذِّبُهُمْ وَ اِمّا یَتُوبُ عَلَیْهِمْ وَ اللّه عَلیمٌ حَکیمٌ» (106 / توبه). یعنی: دیگران از مردم برای تحقّق امر خدا تأخیر انداخته شده اند یا خدا آنها را عذاب و یا بر آنها توبه می کند و خدا دانا و حکیم است. مراد از این مُرْجَوْن لاَِمْرِ اللّه کیستند؟ غیر از مؤمنین و منافقین و معترفین به گناهان بقیّه را شامل می شود

ص:416

(مثل قاتل حضرت حمزه علیه السلام و امثال او که بعدا مسلمان شدند).

691 رَجا:

جانب، طرف (مفردات، مجمع) جمع آن اَرْجاء است. «وَ الْمَلَکُ عَلی اَرْجائِها» (17 / حاقّة)، یعنی: ملائکه آن روز در اطراف آسمان هستند. این آیه نظیر آن است که درباره قیامت آمده «وَ تَرَی الْمَلائِکَةَ حافّینَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ» (75 / زمر). یعنی: (در آن روز) فرشتگان را می بینی که بر گِرد عرش خدا حلقه زده اند (و حمد او می گویند). ملائکه تا روز قیامت در میان آسمانند و پیوسته بالا می روند و روز قیامت به کناره های آسمان می رسند. (تکرار: 1).

692 رُحْب:

وسعت، فراخی. «وَ ضاقَتْ

عَلَیْکُمُ الاَْرْضُ بِما رَحُبَتْ» (25 / توبه)، و زمین با همه وسعتش بر شما تنگ شد. (تکرار: 4).

693 رَحْق:

راغب می گوید: رَحیق به معنی

ص:417

خَمْر (شراب) است. «یُسْقَوْنَ مِنْ رَحیقٍ مَخْتُومٍ» (25 / مطفّفین)، با شراب خالص مهر شده سیراب می گردند. (تکرار: 1).

694 رَحْل:

ظرف (مثل خورجین و انبان) و بار سفر و کوچ. «وَ قالَ لِفِتْیانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فی رِحالِهِمْ» (62/یوسف)، یعنی: (سپس) به کارگزاران خود گفت: آنچه را به عنوان قیمت پرداخته اند در بارهایشان بگذارید.

طبرسی در ذیل این آیه گوید از رِحال ظرف ها قصد شده و مفرد آن رَحْل است. (تکرار: 4).

رِحْلَة: کوچ و مسافرت. «رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ

الصَّیْفِ» (2/قریش)، یعنی: در سفرهای زمستانه و تابستانه. باید دانست یمن در جنوب مکّه و شام در شمال آن واقع است. اهل مکّه سالی دو مسافرت داشتند وقت زمستان به یمن و وقت تابستان به شام و

ص:418

این دو مسافرت نوعا برای خرید و فروش و نقل و انتقال مال التّجاره بود. مراد از رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّیْفِ همان دو مسافرت است.

695 رَحِم:

رحم زن، محل رشد جنین. جمع آن اَرْحام است. «هُوَ الَّذی یُصَوِّرُکُمْ فِی الاَْرْحامِ کَیْفَ یَشاءُ» (6 / آل عمران)، یعنی: او کسی است که شما را در رحم (مادران)، آنچنان که می خواهد، تصویر می کند. رَحِم به معنای فوق در قرآن همیشه جمع آمده است. به قوم و خویش از آن جهت رَحِم

و اَرْحام گفته اند که آنها از یک رَحِم خارج شده اند (مفردات) یعنی ریشه همه یک رَحِم است. ذوُ رَحِم یعنی صاحب قرابت و ذَوِی الاَْرْحام یعنی صاحبان قرابت. «وَ اتَّقُوا اللّه اَلَّذی تَسائَلُونَ بِهِ وَ الاَْرْحامَ» (1/نساء)، یعنی: از خدا و از اَرْحام بترسید و قطع رَحِم نکنید، مراد از اَرْحام، خویشان است. (تکرار: 12).

ص:419

696 رَحْمَة:

مهربانی. «وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ» (24/اسراء)، بال تواضع را برای آنها از روی مهربانی بخوابان. (تکرار: 114).

697 رَحْمن:

از نام های خداوند سبحان است و غیر خدا با آن توصیف نمی شود. اکثریّت قریب به اتفاقّ اهل لغت و تفسیر آن را کلمه عربی و مشتق از رحمت گرفته اند و

احسان کننده و نعمت دهنده معنی کرده اند. رحمن مختص به خدا است به خلاف رحیم. بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمْ (آغاز همه سوره ها به جز سوره توبه) به نام خداوند بخشنده مهربان. (تکرار: 169). 113 بار در اوّل سوره ها ضمن بسمله و 56 بار در اثناء آیات.

698 رَحیم:

مهربان، از اسماء حسنی است. وصف رحیم مخصوص برای آخرت نیست بلکه بیشتر آیات عمومیّت آن را در دنیا و آخرت می رساند. «فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ باغٍ وَ لا

ص:420

عادٍ فَلا اِثْمَ عَلَیْهِ اِنَّ اللّه غَفُورٌ رَحیمٌ» (173/بقره)، یعنی: (ولی) آن کس که مجبور شود، (در موقع ضرورت برای حفظ جان خود از آن بخورد) در صورتی که ستمکار و متجاوز نباشد گناهی بر او نیست، خداوند

بخشنده و مهربان است. در دعای 54 صحیفه سجّادیه آمده: «یا رَحْمنُ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ وَ رَحیمَهُما». چنان که ملاحظه می شود هر دو درباره دنیا و آخرت به کار رفته است. رحیم چون بر خدا اطلاق شود مراد از آن نعمت دهنده و احسان کننده است و چون بر غیر خدا گفته شود مقصود از آن مهربانی و رقّت قلب است زیرا محال است در خداوند تأثّر و انفعال بوده باشد. مولا امیرالمؤمنین صلوات اللّه و سلامه علیه در خطبه 177 نهج البلاغه در وصف خدا فرموده: «بَصیرٌ لا یُوصَفُ بِالْحاسَّةِ رَحیمٌ لا

ص:421

یُوصَفُ بِالرِّقَّةِ» ، یعنی: خدا بینا است ولی نمی شود گفت چشم دارد. رحیم است ولی با رقّت و تأثّر و انفعال توصیف نمی شود.

مرحمت نیز به معنی رحمت است. جمع رحیم در قرآن رُحَماء آمده. و 227 بار در قرآن به کار رفته است، 113 بار در ضمن بسمله و 114 بار در اثناء آیات و آن بر خدا و غیر خدا اطلاق می شود چنان که درباره حضرت رسول صلی الله علیه و آله آمده. «عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَؤُفٌ رَحیمٌ» (128/توبه)، یعنی: رنج های شما بر او سخت است و اصرار به هدایت شما دارد و نسبت به مؤمنان رئوف و مهربان است. در تمام قرآن فقط یک مورد فوق آمده در مورد پیامبر صلی الله علیه و آله و در موارد دیگر صفت پروردگار سبحان واقع شده است و آن چون رحمن فقط در موارد رحمت به کار رفته است.

ص:422

699 رَخُوَ:

رُخاء: نرمی و آرامی. «فَسَخَّرْنا

لَهُ الرّیحَ تَجْرِی بِاَمْرِهِ رُخاءً حَیْثُ اَصابَ» (36/ص)، یعنی: باد را برای سلیمان مسخّر کردیم به دستور او به آرامی به هر جا که سلیمان می خواست می وزید. (تکرار: 1).

700 رَدْء:

یاری و کمک. «وَ اَخی هارُونَ هُوَ اَفْصَحُ مِنّی لِسانا فَاَرْسِلْهُ مَعِیَ رِدْءا یُصَدِّقُنی» (34 / قصص)، برادرم هارون در سخن گفتن از من فصیح تر است او را با من یار و کمک بفرست تا مرا تصدیق کند. (تکرار: 1).

701 رَدَدَ:

رَدَّ به معنی برگرداندن است. تردّد یعنی رفت و آمد پی در پی (مجمع) مراد از آن گاهی تحیّر در کار است. «وَ ارْتابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِی رَیْبِهِمْ یَتَرَدَّدُونَ» (45/توبه)، یعنی: قلوبشان مضطرب گردید

و در اضطرابشان متحیّر و سرگردانند.

ص:423

اِرْتِداد یعنی برگشتن. همچنین است ارتداد معروف که برگشتن از دین است. (تکرار: 59).

مَرَدّ: برگرداندن (صحاح اقرب)، بازگشتن. «وَ اَنَّ مَرَدَّنا اِلَی اللّهِ» (43 / غافر). راستی بازگشت ما به سوی خداست. «وَ اِذا اَرادَ اللّه بِقَوْمٍ سَوْءً فَلا مَرَدَّ لَهُ» (11 / رعد)، یعنی: و هنگامی که خدا اراده سوئی به قومی (به خاطر اعمالشان) کند هیچ چیز مانع آن نخواهد شد. «وَ اِنَّهُمْ آتیهِمْ عَذابٌ غَیْرُ مَرْدُودٍ» (76 / هود)، و عذاب (الهی) به طور قطع به سراغ آن های می آید و برگشت ندارد.

702 رَدْف:

تبعیّت. «قُلْ عَسی اَنْ یَکُونَ رَدِفَ لَکُمْ بَعْضُ الَّذی تَسْتَعْجِلُونَ» (72 / نمل).

یعنی: بگو شاید بعضی از آنچه به عجله می خواهید در پی شماست. رِدْف به معنی تابع است همچنین است رادِفَة. «یَوْمَ تَرْجُفُ

ص:424

الرّاجِفَةُ تَتْبَعُهَا الرّادِفَةُ» (6 و 7 / نازعات)، یعنی: روزی که لرزنده می لرزد در پس آن لرزه دیگری که در ردیف آن است می آید. (تکرار: 3).

703 رَدْم:

گرفتن شکاف با سنگ (مفردات) و نیز به معنی سدّ آمده (صِحاح). «فَأَعینُونی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْما» (95/کهف)، یعنی: با نیرویی به من کمک کنید تا میان شما و آنها سدی قرار بدهم. آیه درباره سدّ ذُو الْقَرْنَیْن است. (تکرار: 1).

704 رَدْی:

هلاکت، تَرَدّی: قرارگرفتن در معرض هلاکت (مفردات). «فَلا یَصُدَّنَّکَ عَنْهَا

مَنْ لا یُؤْمِنُ بِها وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَتَرْدی» (16 / طه)، مردمی که به قیامت ایمان ندارند و پیرو هوای نفسند تو را از آن روز باز ندارند و غافل نکنند وگرنه هلاک خواهی شد. (تکرار: 6).

705 رَذْل:

ناپسند، رذل آن است که در اثر

ص:425

پلیدی ناپسند باشد (مفردات). اَرْذَل اسم تفضیل آن است. «وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرَدُّ اِلی اَرْذَلِ الْعُمُرِ» (70/نحل)، یعنی: بعضی از شما به سنین بالای عمر می رسند. جمع اَرْذَل اَراذَل آمده است. (تکرار: 4).

706 رِزْق:

روزی. «کُلُوا وَاشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللّهِ» (60 / بقره)، یعنی: از روزی های الهی بخورید و بیاشامید. در قرآن مجید گذشته از معنای مشهور به نبوّت و علم رزق گفته شده. «یا قَوْمِ اَرَأَیْتُمْ اِنْ کُنْتُ عَلی بَیِّنَةٍ مِنْ رَبّی

وَ رَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقا حَسَنا …» (88 / هود)، یعنی: ای قوم من! هرگاه من دلیل آشکاری از پروردگارت داشته باشم و رزق خوبی به من داده باشد. (تکرار: 55).

707 رَسَخَ:

رُسُوخ به معنی ریشه داری و ثبات است. راسخون در علم کسانی هستند که در دانش ریشه دارند و علم در

ص:426

وجودشان رسوخ کرده و استقرار یافته است. «هُوَ الَّذی اَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ اُمُّ الْکِتابِ وَ اُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذینَ فِی قُلُوبِهِمْ زَیْعٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْویلِهِ وَ ما یَعْلَمُ تَأْویلَهُ اِلاَّ اللّه وَ الرّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ یَقُولُونَ آمَنّا بِهِ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا …» (7/آل عمران)، او کسی است که این کتاب (آسمانی) را بر تو نازل کرد که

قسمتی از آن، آیات «محکم» (صریح و روشن) است که اساس این کتاب می باشد و قسمتی از آن «متشابه» است اما آنها که در قلوبشان انحراف است، به دنبال متشابهات هستند، تا فتنه انگیزی کنند (و مردم را گمراه سازند) و تفسیر (نادرستی) برای آنها می طلبند، در حالی که تفسیر را، جز خدا و راسخان در علم، نمی دانند می گویند: ما به همه آن ایمان آوردیم، همه از طرف

ص:427

پروردگار ما است. (تکرار: 2).

708 رَسّ:

در لغت به معنی اثر جزئی است ولی ملاحظه آیه نشان می دهد که مراد از آن در قرآن کریم محلی است که قومی بدان نسبت داده شده اند. «کَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ اَصْحابُ الرَّسِّ وَ ثَمُودُ» (12/ق)، پیش از آنها قوم نوح و اصحاب الرّس (قومی که در یمامه زندگی می کردند و پیامبری به نام حنظله داشتند) و قوم ثمود (پیامبرانشان را) تکذیب کردند. (تکرار: 2).

709 رَسَل:

رِسل در اصل به معنی برخاستن با تأنّی است و رسول به معنی برخاسته از همان است. رسول در اصل مصدر و در اطلاق قرآن به معنی فرستاده و پیام آور است. «وَ ما مُحَمَّدٌ اِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ» (144/آل عمران)، یعنی: محمد صلی الله علیه و آله فقط فرستاده خداست و پیش از

ص:428

او، فرستادگان دیگری نیز بودند. جمع رسول در قرآن فقط رُسُل آمده مثل آیه فوق. کلمه رُسُل 96 بار در قرآن مجید آمده است.

مُرْسَل: فرستاده شده. «اَتَعْلَمُونَ اَنَّ

صالِحا مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ» (75 / اعراف)، آیا (راستی) شما یقین دارید صالح از طرف پروردگار خود فرستاده شده است. جمع آن مرسلون است. «قالَ فَما خَطْبُکُمْ اَیُّهَا الْمُرْسَلُونَ» (57 / حجر)، یعنی: (سپس) گفت: مأموریت شما چیست ای فرستادگان خدا؟ و مرسلات در «وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفا» (1/مرسلات)، جمع مُرْسَلَة است. یعنی: سوگند به فرشتگانی که پی در پی فرستاده می شوند. مرسِل اسم فاعل به معنی فرستنده و رها کننده است. «وَ ما یُمْسِکْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ» (2/فاطر). جمع آن مُرْسِلُون و مُرْسِلین است. «وَ لکِنّا کُنّا

ص:429

مُرْسِلینَ» (45/قصص)، ولی ما بودیم که تو را فرستادیم. (تکرار: 36).

رِسالَت: اسم است به معنی پیام (اقرب قاموس). «اُبَلِّغُکُمْ رِسالاتِ رَبّی» (62/اعراف)، رسالت های پروردگارم را به شما ابلاغ می کنم.

اِرْسال: فرستادن. «هُوَ الَّذی اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی وَ دینِ الْحَقِّ» (33/توبه)، او کسی است که رسولش را با هدایت و آیین حق فرستاد.

710 رَسْو:

ثبوت و رسوخ (اقرب). «وَ قُدُورٍ راسِیاتٍ» (13 / سباء)، یعنی دیگ های ثابت. رواسی جمع راسیه به معنی ثابت و راسخ است. رواسی 9 بار در قرآن مجید آمده و پیوسته صفت جبال است.

اِرْساء: به معنی اثبات است. «وَ الْجِبالَ اَرْساها» (32 / نازعات)، و کوه ها را ثابت و محکم نمود.

711 رُشْد:

هدایت، نجات، صلاح، کمال.

ص:430

در مفردات و قاموس و اقرب هر دو وزن رُشْد وَ رَشَد به یک معنی آمده است. مجمع ذیل آیه «وَ هَیِّیءْ لَنا مِنْ اَمْرِنا رَشَدا» (10/کهف)، و راه نجاتی برای فراهم ساز. این دو کلمه 11 بار در قرآن آمده است.

رَشاد: به معنی رشد است. «وَ ما اَهْدیکُمْ اِلاّ سَبیلَ الرَّشادِ» (29 / غافر)، هدایت نمی کنم شما را مگر به راه صلاح.

راشِد: اسم فاعل از رشد است. «اُولئَکَ هُمُ الرّاشِدُونَ» (7 / حجرات). آنها هدایت یافته گان هستند. (تکرار: 19).

رَشید: صاحب رشد. «اَ لَیْسَ مِنْکُمْ رَجُلٌ رَشیدٌ» (78 / هود)، آیا در میان شما مرد عاقلی نیست. «وَ ما اَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشیدٍ» (17/کهف)، دستور فرعون نجات دهنده نیست.

712 رَصَد:

مراقبت کردن و چیزی را زیر نظر گرفتن و نیز به معنی مراقب و مراقبت

ص:431

شده آمده است (کمین کردن و کمین کننده). «فَمَنْ یَسْتَمِعِ الاْ انَ یَجِدْ لَهُ شِهابا رَصَدا» (9/جنّ)، هر که اکنون گوش کند شهابی را در کمین خود می یابد. (تکرار: 6).

مَرْصَد: مانند مِرْصاد، اسم مکان به معنی کمین گاه است. «وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ کُلَّ مَرْصَدٍ» (5 / توبه)، بگیرید، حبسشان کنید و برای گرفتن آنها در هر کمین گاه بنشینید.

مِرْصاد: کمین گاه. «اِنَّ رَبِّکَ لَبِالْمِرْصادا» (21/نباء)، جهنم، کمینگاهی است بزرگ.

رَصَص: رَصّ به معنی الصاق و ضمّ اجزاء چیزی در یکدیگر است. «اِنَّ اللّه یُحِبُّ الَّذینَ

یُقاتِلُونَ فی سَبیلِهِ صَفّا کَاَنَّهُمْ بُنْیانٌ مَرْصُوصٌ» (4/صف)، خداوند کسانی را دوست می دارد که در راه او پیکار می کنند همچون بنایی آهنین. قرآن مؤمنان را که در جنگ

ص:432

استقامت دارند و از هم جدا نمی شوند و در راه خدا یکدل و یک جهت می جنگند به بنای محکمی ریخته از سرب تشبیه کرده است. (تکرار: 1).

713 رَضْع:

و رَضاعَة به معنی شیر خوردن است (صحاح، قاموس، مفردات). «لِمَنْ اَرادَ اَنْ یُتِمَّ الرَّضاعَةَ» (233 / بقره)، برای کسی است که بخواهد دوران شیرخوارگی را تکمیل کند. (تکرار: 11).

اِرْضاع: شیر دادن. «وَ اَوْحَیْنا اِلی اُمِ مُوسی اَنْ اَرْضِعیهِ …» (7 / قصص)، ما به مادر موسی اعلام کردیم که او را شیر ده …

مُرْضِعَة: شیرده. «تَذْهَلُ کُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّا اَرْضَعَتْ» (2/حج)، مادران شیرده، کودکان شیرخوارشان را فراموش می کنند. جمع آن مَراضِع است. «وَ حَرَّمْنا عَلَیْهِ الْمَراضِعَ مِنْ قَبْلُ …» (12/قصص)، ما همه زنان شیرده را

ص:433

از قبل بر او تحریم کردیم.

اِسْتِرْضاع: طلب کردن شیرده. «وَ اِنْ اَرَدْتُمْ اَنْ تَسْتَرْضِعُوا اَوْلادَکُمْ …» (233/بقره)، و اگر با عدم توانایی یا عدم موافقت مادر خواستید دایه ای برای فرزندان خود بگیرید.

714 رِضی:

رِضا و رِضْوان و مَرْضاة به معنی خوشنودی است (قاموس). «رَضِیَ اللّه عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» (119/مائده). خدا از آنها و آنها از خدا خشنود شدند. (تکرار: 6).

715 اِرْضاء:

خشنود کردن. «یَحْلِفُونَ بِاللّه لَکُمْ لِیُرْضُوکُمْ …» (62 / توبه)، به خدا قسم می خوردند تا خشنودتان کنند … این کلمه با مشتقات آن 67 بار در قرآن آمده است.

اِرْتِضاء: به معنی رضاست و شاید از آن مبالغه مراد باشد که یکی از معانی افتعال است. «وَ لا یَشْفَعُونَ اِلاّ لِمَنِ ارْتَضی» (28/انبیاء)، برای کسی که خدا از او خشنود

ص:434

است (و اجازه شفاعتش را داده) شفاعت نمی کنند.

716 رَطْب:

تر، مقابل خشک. «لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ اِلاّ فی کِتابٍ مُبینٍ» (59 / انعام)، نه هیچ تر و خشکی وجود دارد جز این که در کتاب آشکار (در کتاب علم خدا) ثبت است. (تکرار: 2).

717 رُعْب:

ترس، دستپاچگی. «وَ قَذَفَ فی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ» (26 / احزاب)، یعنی خدا در دل کفار، از شما مسلمانان ترس افکند. (تکرار: 5).

718 رَعْد:

صدای ابر. که در اثر تخلیه الکتریکی بوجود می آید و توأم با برق است ولی چون سرعت نور 000/300 کیلومتر در ثانیه و سرعت صوت 240 متر در ثانیه است، لذا صدای رعد همیشه پس از نور برق شنیده می شود. «اَوْ کَصَیِّبٍ مِنَ السَّماءِ فیهِ ظُلُماتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ» (19 / بقره)، یعنی: یا

ص:435

همچون بارانی که در شب تاریک توأم با رعد و برق و صاعقه (بر سر رهگذرانی) ببارد. (تکرار: 2).

719 رَعی:

مراعات، محافظت. بنابراین چرانیدن و به چرا فرستادن چهارپایان یک

نوع محافظت از آنها است. «کُلُوا وَ ارْعَوْا اَنْعامَکُمْ» (54/طه)، بخورید و چهارپایانتان را بچرانید. این کلمه با مشتقات آن 10 بار در قرآن آمده است.

مَرْعی: به معنی چراگاه است محلی که چهارپایان با چریدن محافظت می شوند. «وَ الَّذی اَخْرَجَ الْمَرْعی. فَجَعَلَهُ غُثاءً اَحْوی» (4 و 5/اعلی)، و آن کس که چراگاه را به وجود آورد. سپس آن را خشک و سیاه قرارداد. رِعاء و رُعاة جمع راعی به معنی چوپان است. «قالَتا لا نَسْقی حَتّی یُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ اَبُونا شَیْخٌ کَبیرٌ» (23/قصص)، گفتند

ص:436

گوسفندان خود را آب نمی دهیم تا چوپان ها گوسفندان خویش را برگردانند. (تکرار: 10).

720 رَغْب:

اصل رَغْبَتْ به معنی وسعت

است (مفردات). رَغْب چون با «فی» و «اِلی» باشد معنای دوست داشتن، مایل بودن و حریص بودن می دهد. مثل «اِنّا اِلَی اللّه راغِبُونَ» (59/توبه)، ما تنها رضای او را می طلبیم. «فَاِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ وَ اِلی رَبِّکَ فَارْغَبْ» (7 و 8/شرح)، پس هنگامی که از کار مهمی فارغ می شوید، به مهم دیگری پرداز. و به سوی پروردگارت توجه کن. و چون با «عن» باشد معنی اعراض و کناره گیری و بی اعتنایی می دهد. «وَ مَنْ یَرْغَبْ عَنْ مِلَّةِ اِبْراهیمَ اِلاّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ» (130/بقره)، یعنی: چه کسی جز افراد سفیه و نادان از آئین ابراهیم (با آن پاکی و درخشندگی) روی گردان خواهد شد. که به معنی اعراض

ص:437

و بی اعتنایی است. (تکرار:

721 رَغَد:

فراوانی وسایل عیش و پاکیزگی و دلچسب بودن آن است. «یا آدَمُ اسْکُنْ اَنْتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ وَ کُلا مِنْها رَغَدا حَیْثُ شِئْتُما» (35/بقره). ای آدم تو و زوجه ات در این باغ ساکن باشید و از آن به طور فراوان هر جا که خواستید بخورید. (تکرار: 3).

722 رَغْم:

مُراغَم به معنی جایگاه و موضع است (مجمع). «وَ مَنْ یُهاجِرْ فِی سَبیلِ اللّه یَجِدْ فِی الاَْرْضِ مُراغَما کَثیرا وَ سَعَةً» (100/نساء)، یعنی: هر که در راه خدا از موطن خود هجرت کند در زمین، جایگاه بسیار و وسعت می یابد که در آن خدای خود را بندگی کند. (تکرار: 1).

723 رُفات:

رَفْت در اصل شکستن و کوبیدن است. در نهایه گوید: رُفات هر

چیزی است که شکسته و کوبیده شود. «وَ قالُوا أَ اِذا کُنّاعِظاما وَ رُفاتا أَ إِنَّا لَمَبْعُوثُونَ

ص:438

خَلْقا جَدیدا» (49 و 98/اسراء)، یعنی: و گفتند: آیا هنگامی که ما استخوان های پوسیده و پراکنده ای شدیم دگربار آفرینش تازه ای خواهیم یافت. مراد از رُفات استخوان هایی است که پوسیده و سائیده شده اند. (تکرار: 2).

724 رَفَث:

هم بستری با زن. «اُحِلَّ لَکُمْ لیْلَةَ الصِّیامِ الرَّفَثُ اِلی نِسائِکُمْ» (187 / بقره)، یعنی: هم بستری در شب های رمضان مباح و حلال می باشد.

طبرسی فرمود مراد از رَفَث در آیه جماع است بِالاِْجْماع. (تکرار: 2).

725 رِفْد:

عطیّه، یاری (مفردات). «وَ اتَّبِعُوا فِی هذِهِ لَعْنَةً وَ یَوْمَ الْقِیمَةِ بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ» (99 / هود)، یعنی: قوم فرعون در این دنیا به لعنت و غرق گرفتار شدند و در آخرت بد عطائی است عطایشان که به آنها داده شده. از این ماده فقط دو کلمه فوق در قرآن یافته شده است.

726 رَفْرَف:

فرش ها، جوهری گوید:

ص:439

رَفْرَف ثیابی (پارچه ای) سبز رنگ است که با آن محل نشستن را آماده می کنند مفرد آن رَفْرَفَة است. «مُتَّکِئینَ عَلی رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِیٍّ حِسانِ» (76/رحمن)، یعنی: بهشتیان بر تخت هایی تکیه زده اند که با بهترین و زیباترین پارچه های سبز رنگ پوشانده شده است. عَبْقَرِیّ را بالش گفته اند. در قرآن مجید رَفْرَفْ فقط 1 بار آمده و آن هم نکره است و نمی شود آن را با فرش های دنیا مقایسه کرد.

727 رَفْع:

بالا بردن. «وَ رَفَعَ اَبَوَیْهِ عَلَی الْعَرْشِ» (100 / یوسف)، یعنی: پدر و مادرش را به تخت بالا برد. «مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللّه وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ» (253/بقره)، یعنی: برخی از آن ها، خدا با او سخن می گفت و بعضی را درجاتی برتر داده. آیه اول درباره بالا بردن ظاهری و دوّم در بالابردن معنوی

ص:440

است که فضیلت و شرافت و عظمت باشد. (تکرار: 29).

رَفیع: بالابرنده مثل رافع. «رَفیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ» (15 / غافر). بالا برنده درجه ها و صاحب عرش است.

728 رِفْق:

مدارا، همچنین مِرْفَق و آن ضدخشونت است (اقرب). این کلمه با مشتقات آن 5 بار در قرآن آمده است.

رَفیق: مدارا کننده (دوست). «وَ حَسُنَ اُولئِکَ رَفیقا» (69 / نساء)، یعنی: آنها رفیق های خوبی هستند. در مجمع گوید: مُرْتَفَق مُتَّکَأ و پشتی را گویند: اِرْتَفَقَ، یعنی به آرنج خود تکیه کرد همچنین است قول (اقرب). ولی به نظر می آید که آن محل مُرافِقَت و مُلاطِفَت باشد یعنی بهتراست آن را آسایشگاه معنا کنیم. (تکرار: 5).

729 رَقَبَ:

رِقْبَة و رَقُوب به معنی حفظ و

ص:441

انتظار است (اقرب). در قرآن مجید گاهی معنای حفظ و مراعات منظور است. مثل «لا یَرْقُبُونَ فی مُؤْمِنٍ اِلاّ وَ لا ذِمَّةً» (10/توبه)، مشرکین درباره هیچ مؤمنی قرابتی و پیمانی را حفظ و مراعات نمی کنند. این کلمه با مشتقات آن 15 بار در قرآن آمده است.

تَرَقُّب: به معنی انتظار است (مجمع صحاح). «فَخَرَجَ مِنْها خائِفا یَتَرَقَّبُ» (21/قصص)، از شهر خارج شد و بیمناک بود و انتظار داشت که تعقیبش کنند.

730 رَقَبَة:

گردن. ولی در متعارف مراد از آن بَرده است. «وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِنا خَطَأً فَتَحْریرُ رَقَبَةٍ مُؤمِنَةٍ» (92/نساء)، هر کس مؤمنی را به خطا بکشد بر اوست آزاد کردن یک بنده مؤمن. (تکرار: 9).

731 رَقیب:

از اسماء حسنای خداوندی است و به معنی حافظ اعمال است.

طبرسی

ص:442

گوید: حافظی که هیچ چیز از او پوشیده نیست. «وَ کانَ اللّه عَلی کُلِّ شَیْءٍ رَقیبا» (52/احزاب)، یعنی: و خداوند ناظر و مراقب هر چیز است. رقیب در قرآن فقط در 3 محل درباره خداوند سبحان به کار رفته است.

732 رَقْد:

خوابیدن. راغب رُقاد را خواب راحت و کم گفته است. «وَ تَحْسَبُهُمْ اَیْقاظا وَ هُمْ رُقُودٌ» (18 / کهف)،. رقود جمع راقد است یعنی آنها را بیدار پنداشتی حال آن که راحت خفتگان بودند. راغب می گوید علّت این که خواب راحت و طویل اصحاب کهف رُقاد (خواب راحت و کم) خوانده شده چون نسبت به زمان بعد از مرگشان کم بود. مَرْقَد به معنی مضجع و خوابگاه است. (تکرار: 2).

733 رِقّ:

صفحه پوستی است که در آن می نویسند. «وَ الطُّورِ. وَ کِتابٍ مَسْطُورٍ. فی

ص:443

رَقٍّ مَنْشُورٍ» (1 3 / طور)، سوگند به کوه طور. و کتابی که نوشته شده است. در صفحه ای گسترده. (تکرار: 1).

734 رَقْم:

نوشتن. «کَلاّ اِنَّ کِتابَ الْفُجّارِ لَفی سِجّینٍ. وَ ما اَدْراکَ ما سِجّینٌ. کِتابٌ مَرْقُومٌ …» (7 و 8 و 9 / مطففّین). کتاب و اعمال فاجران در سِجّین است و سِجّین کتابی است که اعمال در آن نوشته شده و از اعمال بوجود آمده. رقیم به معنی مرقوم و نوشته است. اصحاب رقیم همان اصحاب کهف است. علّت این تسمیه آن است که نام و حکایت آنها را در لوحی نوشتند و اصحاب رقیم خواندند. عیاشی در تفسیر خود از امام صادق علیه السلام نقل کرده: آنها قومی بودند فرار کردند شاه زمان نام و نام پدران و نام عشایر آنها را در صحیفه های فلزی نوشت آن است قول خدا. «اَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقیمِ».

(تکرار: 2).

ص:444

735 رَقْی:

بالا رفتن. «اَوْ تَرْقی فِی السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِیِّکَ حَتّی تُنَزِّلَ عَلَیْنا کِتابا نَقْرَؤُهُ» (93/اسراء)، یا در آسمان بالا روی و به بالا رفتنت هرگز ایمان نمی آوریم تا کتابی بر ما بیاوری که آن را بخوانیم. (تکرار: 3).

اِرْتِقاء: درجه درجه بالا رفتن است (مجمع). «اَمْ لَهُمْ مُلْکُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ وَ ما بَیْنَهُما فَلْیَرْتَقُوا فِی الاَْسْبابِ» (10 / ص)، یا برای آن هاست حکومت آسمان ها و زمین و آنچه میان آن دو است؟ پس در ابواب آسمان بالا روند یا به اسباب و علل متوسّل شوند.

736 رُکُوب:

سوار شدن. «فَاِذا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللّه مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ» (65/عنکبوت)، هنگامی که سوار بر کشتی

شوند، خدا را با اخلاص می خوانند. این کلمه با مشتقات آن 15 بار در قرآن آمده است.

رَ کْب: جمع راکب است، در اقرب

ص:445

شتر سواران گفته. «وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوی وَ الرَّکْبُ اَسْفَلَ مِنْکُمْ» (42 / انفال)، و آنها در کناره دور وادی بودند و سواران پائین تر از شما بودند. (تکرار: 15).

رُکْبان: نیز جمع راکب است. «فَاِنْ خِفْتُمْ فَرِجالاً اَوْ رُکْبانا» (239/بقره)، اگر ترسیدید، نماز بخوانید در حالی که پیاده یا سواره هستید.

رِکاب: شتر. «فَما اَوْ جَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَ لا رِکابٍ» (6 / حشر). مراد از رکاب در آیه شتر است یعنی: چیزی است که شما برای به دست آوردن آن (زحمتی نکشیدید) نه اسبی تاختید و نه شتری.

رَکُوب: مبالغه و به معنی مرکوب است (اقرب). «وَ ذَلَّلْناها لَهُمْ فَمِنْها رَکُوبُهُمْ وَ مِنْها یَأْکُلُونَ» (72/یس). رَکُوب در آیه به معنی مرکوب است یعنی: چهارپایان را برای آنها رام کردیم مرکوبشان از آنها است و

ص:446

از آنها می خورند. «حَتّی اِذا رَکِبا فِی السَّفینَةِ …» (71/کهف)، یعنی: تا این که سوار کشتی شدند. رُکُوب در آیه در سوار شدن به کشتی به کار رفته. «فِی اَیِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَکَّبَکَ» (8/انفطار)، یعنی: و در هر صورتی می خواست، تو را ترکیب نمود. ترکیب، گذاشتن بعضی از اجزاء شیء است بر بعضی دیگر. صورت و شکل ظاهری انسان در اثر بودن بعضی از اعضاء بر بعضی است. «نُخْرِجُ مِنْهُ حَبّا مُتَراکِبا» (99/انعام)، و از آنها دانه های متراکم بیرون فرستادیم.

737 رَکَدَ:

رُکُود یعنی ایستادن. «اِنْ یَشَأْ یُسْکِنِ الرّیحَ فَیَظْلَلْنَ رَواکِدَ عَلی ظَهْرِهِ» (33/شوری)، یعنی: اگر اراده کند باد را ساکن می سازد تا آنها بر پشت دریا متوقف شوند. رواکد جمع راکد یا راکده است. ظاهرا مراد از رواکد نهرهای دریائی

ص:447

است. رواکد فقط 1 بار در قرآن آمده است.

738 رِکْز:

صوت خفی (کمترین صدا). «وَ کَمْ اَهْلَکْنا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ اَحَدٍ اَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکْزا» (98 / مریم)، چه بسا از مردمی را که پیش از آنها هلاک کردیم آیا کسی از آنها را می بینی و یا کمترین صدایی از آنها می شنوی؟ (تکرار: 1).

739 رَکْس:

سرنگون کردن، رَکَسَ و اَرْکَسَ

هر دو به یک معنی است (اقرب). «فَما لَکُمْ فِی الْمُنافِقینَ فِئَتَیْنِ وَ اللّه اَرْکَسَهُمْ بِما کَسَبُوا» (88/ نساء)، یعنی: چرا درباره منافقان دو گروه شده اید گروهی صلاح را در مدارا با آنها می داند و گروهی به بیزاری از آنها دعوت می کند، حال آن که خدا سرنگونشان کرده(دیگر به هدایت بر نمی گردند). (تکرار: 2).

رَکْض: پا به زمین زدن. «اُرْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ» (42/ص) یعنی: پای خود را به زمین زن و با پایت راه برو، (چشمه) شستشو گاه است و خنک و

ص:448

آشامیدنی است.

رَکْع: رَکْع و رُکُوع، خم شدن و سر پائین آوردن است (اقرب). «یُقیمُونَ الصَّلوةَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکوةَ وَ هُمْ راکِعُونَ» (55 / مائده)

یعنی: نماز را برپا می دارند و در حال رکوع زکات می پردازند.

740 رُکُون:

میل و آرام گرفتن. «وَ لا تَرْکَنُوا اِلَی الَّذینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّکُمُ النّارُ …» (113 / هود). به ستمگران میل نکنید وگرنه آتش شما را می گیرد. رُکْن به معنی جانب و طرف محکم شیءاست (صحاح) و بر سبیل استعاره(1) به نیرو اطلاق می شود (راغب). «لَوْ اَنَّ لی بِکُمْ قُوَّةً اَوْ آوِی اِلی رُکْنٍ شَدیدٍ» (80/هود). ظاهرا مراد از آن در آیه اقوام و عشیره است. یعنی: ای کاش در قبال شما نیرویی داشتیم و یا به تکیه گاه محکمی (از قبیل عشیره) پناه می بردم. (تکرار: 4).

ص:449


1- حالت عاریه گرفتن لغتی برای لغتی.

741 رُمْح:

نیزه، جمع آن رِماح است.

«لَیَبْلُوَّنَّکُمُ اللّه بِشَیْءٍ مِنَ الصَّیْدِ تَنالُهُ اَیْدیکُمْ وَ رِماحُکُمْ …» (94 / مائده). خدا حتما شما را با چیزی از صید امتحان می کند که دست ها و نیزه های شما به آن می رسد. (تکرار: 1).

742 رَمَدَ:

رَماد یعنی خاکستر. «مَثَلُ الَّذینَ کَفَرُوا بِرَبِّهِمْ اَعْمالُهُمْ کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرّیحُ فی یَوْمٍ عاصِفٍ لا یَقْدِرُونَ مِمّا کَسَبُوا عَلی شَیْءٍ …» (18/ابراهیم)، یعنی: اعمال کسانی که به پروردگارشان غافل شدند همچون خاکستری است در برابر تندباد در یک روز طوفانی، آنها توانایی ندارند کمترین چیزی از آنچه را انجام داده اند به دست آورند. در این آیه اعمال کفّار به خاکستری که در مقابل طوفان شدید قرار گرفته تشبیه شده است. پیدا است که خاکستر به طوری

پراکنده می شود که امکان جمع در آن نیست. ظاهرا مراد اعمال نیک و مفید کفّار است که برای اغراض دنیوی انجام داده اند در روز

ص:450

قیامت چیزی از آن به دستشان نمی آید برخلاف اعمال نیک از مؤمنان که بدون کم و کاست به خودشان ردّ خواهد شد. رَماد فقط 1 بار در قرآن به کار رفته است.

743 رَمْز:

اشاره.

راغب گوید: رمز اشاره است با لب و نیز به معنی صوت خفی است و غَمْز اشاره با ابروست. «قالَ آیَتُکَ اَلاّ تُکَلِّمَ النّاسَ ثَلثَةَ اَیّامٍ اِلاّ رَمْزا» (41/آل عمران)، یعنی: گفت: نشانه تو، آن است که سه روز جز به اشاره و رمز با مردم سخن نخواهی گفت. (تکرار: 1).

744 رَمَضان:

نام ماه نهم از ماه های عربی و ماه روزه اسلامی است و آن ماه نزول قرآن

است. «شَهْرُ رَمَضانَ الَّذی اُنْزِلَ فیهِ الْقُرْآنُ هُدًی لِلنّاسِ …» (185 / بقره)، یعنی: (آن چند روز معدود) ماه رمضان است که در آن قرآن برای راهنمایی مردم نازل شده. در مجمع گفته: رمضان از رَمَض به معنی شدت تابش آفتاب بر خاک است علت این تسمیه آن است که عرب ماه ها را با زمانی که در آن

ص:451

واقع شوند نام گذاری کرده اند. رمضان در زمان شدت گرما بود و جمع آن را رَمَضانات گفته اند و گفته شده رمضان از نام های خداوند است. (تکرار: 1).

745 رمیم:

استخوان پوسیده. «مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمیمٌ» (78 / یس)، چه کسی این استخوان ها را زنده می کند، در حالی که پوسیده است. (تکرار: 1).

746 رُمّان:

انار و آن اسم جنس است و مفرد آن رُمّانَة می باشد و در اقرب گوید در انار و درخت انار هر دو استعمال می شود. «وَ الزَّیْتُونَ وَ الرُّمّانَ مُشْتَبِها وَ غَیْرَ مُتَشابِهٍ …» (99/انعام)، و زیتون و انار، (گاه) شبیه به یکدیگر و (گاه) بی شباهت. (تکرار: 3).

747 رَمی:

انداختن، اعمّ از آن که شیء باشد مثل تیر و سنگ. «وَ ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّه رَمی» (17 / انفال)، یعنی: و این تو

ص:452

نبودی (ای پیامبر که خاک و ریگ به صورت آن ها) پاشیدی بلکه خدا پاشید. و یا نسبت دادن چیزی به کسی باشد. «اِنَّ الَّذینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِی الدُّنْیا وَ الاْخِرَة …» (23/نور)، که مراد از رَمْی نسبت دادن زنا به زنی است. یعنی: کسانی که زنان پاکدامن و بی خبر (از هرگونه آلودگی) و مؤمن را متهم می سازند، در دنیا و آخرت از رحمت الهی محروم می شوند. (تکرار: 9).

748 رَهْب:

ترس. «تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّه وَ عَدُوَّکُمْ» (60 / انفال)، به وسیله آن آمادگی، دشمن خدا و دشمن خود را می ترسانید. این کلمه با مشتقات آن 12 بار در قرآن آمده است.

749 رُهْبان:

جمع راهِب است و آن کسی است که از خدا می ترسد ولی در متعارف به راهبان و صومعه نشینان مسیحیان اطلاق می شود. «وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها ما کَتَبْناها

ص:453

عَلَیْهِمْ اِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّه فَما رَعَوْها حَقَّ رِعایَتِها» (27/حدید)، یعنی: و رهبانیتی را که ابداع کرده بودند و ما بر آنها مقرر نداشته بودیم، گرچه هدفشان جلب خشنودی خدا بود، ولی حق آن را رعایت نکردند. رَهْبانِیَّة عرفا آن است که انسان از مردم بریده و مشغول عبادت خدا شود در اثر خوف از خدا (المیزان).

750 رَهْط:

عشیره و قوم (مجمع). «وَ لَوْلا رَهْطُکَ لَرَجَمْناکَ» (91 / هود)، یعنی: اگر کسانت و عشیره ات نبود هر آینه سنگسارت می کردیم.

راغب گوید اطلاق رَهْط بر عشیره در صورتی است که از ده کمتر باشند. (تکرار: 3).

751 رَهِق:

پوشاندن، رسیدن. «وَ وُجُوهٌ یَوْمِئَذٍ عَلَیْها غَبَرَةٌ. تَرْهَقُها قَتَرَةٌ» (40 و 41/عبس)، بعضی چهره ها در آن روز

ص:454

کدر و غبارآلود است و سیاهی آن را فراگرفته و پوشانده است. «سَاُرْهِقُهُ صَعُودا»

(17 / مدّثّر)، او را به عَقَبَه سختی می رسانم. صَعُود در مفردات و اقرب عَقَبَه سخت معنی شده است. (تکرار: 10).

752 رَهْن:

گرو، وثیقه همچنین است رِهان. «وَ اِنْ کُنْتُمْ عَلی سَفَرٍ وَ لَمْ تَجِدُوا کاتِبا فَرِهانٌ مَقْبُوضَةٌ …» (283 / بقره)، یعنی: و اگر در سفر بودی و نویسنده ای نیافتی، گروگان بگیرید (گروگانی که در اختیار طلب کار قرار گیرد) … «کُلُّ امْرِیءٍ بِما کَسَبَ رَهینٌ» (21/طور)، و هر کس در گرو اعمال خویش است. رهین به معنی مرهون است. (تکرار: 3).

753 رَهْو:

گشوده، باز (صحاح) راغب آن را راه وسیع گفته است. «وَ اتْرُکِ الْبَحْرَ رَهْوا اِنَّهُمْ جُنْدٌ مُغْرَقُونَ» (24 / دخان)، یعنی: دریا را گشوده بگذار که آنها غرق شدگانند. از

ص:455

آیه به نظر می آید که اگر موسی می خواست بار دیگر عصا را به دریا می زد و آب به هم می آمد. ولی خدا از این کار نهی کرد تا فرعونیان غرق گردند و منظور موسی آن بود که دریا بسته شود تا اهل مصر به بنی اسرائیل راه نیابند. (تکرار: 1).

754 رَوْح:

رحمت، راحتی. «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّهِ» (87/ یوسف)، از رحمت خدا مأیوس نشوید. (تکرار: 3).

رَواح: نقیض صَباح و آن از ظهر است تا به شب (صحاح). «وَ لِسُلَیْمانَ الرّیحَ غُدُّوها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ» (12 / سبا)، باد را برای سلیمان مسخّر ساختیم که صبحگاهان مسیر یک ماه و عصرگاهان نیز مسیر یک ماه را می پیمود. «وَ لَکُمْ فیها جَمالٌ حینَ

تُریحُونَ وَ حینَ تَسْرَحُونَ» (6/نحل)، و در آنها برای شما زینت و شکوه است به

ص:456

هنگامی که به استراحتگاهشان باز می گردانید و هنگامی که (صبحگاهان) آنها را به صحرا می فرستید.

اِراحَة: آوردن چهارپایان است به خوابگاه و محل استراحت و سَرْح فرستادن به چراگاه است. یعنی برای شما در آنها تماشا است آن گاه که راحتشان می کنید و آن گاه که به چرا رها می نمائید

755 رُوح:

این کلمه در عرف به معنی روان و روح مقابل جسم و جوهر مجرّد است ولی مراد از آن در قرآن مجید فرشته و غیره است. «فَاَرْسَلْنا اِلَیْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَرا سَوِیّا» (17/مریم)، روح خویش و فرشته خویش را به سوی او فرستادیم و به صورت بشر کامل بر وی نمودار شد. (تکرار: 21).

756 ریح:

باد، بو، اصل آن روح است واو به یاء بدل شده (اقرب). «اِنْ یَشَأْ یُسْکِنِ الرّیحَ

ص:457

فَیَظْلَلْنَ رَواکِدَ عَلی ظَهْرِهِ» (33 / شوری)، اگر بخواهد باد را ساکن می کند آنها در پشت دریا از جریان می افتد. «وَ لَمّا فَصَلَتِ الْعیرُ قالَ اَبُوهُمْ اِنّی لاََجِدُ ریحَ یُوسُفَ» (94/یوسف). ریح در آیه به معنی بو است یعنی: چون کاروان از مصر جدا شد پدرشان گفت بوی یوسف را استشمام می کنم. در آیه «وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ریحُکُمْ» (46 / انفال)، مراد از ریح قدرت و نیرو است. یعنی: و نزاع (کشمکش) مکنید تا سست نشوند و قدرت (و شوکت و هیبت)

شما از میان نرود. جمع ریح در قرآن رِیاح به کار رفته. «وَ هُوَ الَّذی یُرْسِلُ الرِّیاحَ بُشْرا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ …» (57/اعراف)، یعنی: او کسی است که بادها را پیشاپیش (باران) رحمتش می فرستد … ریح در قرآن هم در باد عذاب و هم در باد رحمت هر دو به کار رفته است

ص:458

گرچه در اوّلی بیشتر است. مثل: «فَیُرْسِلَ عَلَیْکُمْ قاصِفا مِنَ الرّیحِ» (69/اسراء)، یعنی: و تندباد کوبنده ای بر شما بفرستد. که درباره باد عذاب است «وَ جَرَیْنَ بِهِمْ بِریحٍ طَیِّبَةٍ …» (22/یونس)، یعنی: و بادهای موافق آنها را (به سوی مقصد) حرکت می دهند … که در باد رحمت است ولی ریاح همواره در بادهای رحمت به کار رفته. کلمه رِیاح 29 بار در قرآن مجید آمده است.

757 رَیْحان:

ریحان را بوئیدنی و روزی گفته اند راغب گوید: ریحان چیزی است که رائحه داشته باشد و گفته اند: رزق است و ریحان هر گیاهی است که بوی خوش داشته باشد. به نظر می آید معنای اصلی آن بوئیدنی است و در رزق و رحمت با عنایت استعمال می شود. «وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّیْحانُ» (12/رحمن)، و دانه هایی که همراه

ص:459

با ساقه و برگی است که به صورت کاه درمی آید و گیاهان خوشبو. «فَرَوْحٌ وَ رَیْحانٌ وَ جَنَّتُ نَعیمٍ» (89/واقعه)، یعنی: در روح و ریحان و بهشت پر نعمت است. آن در آیه اول بوئیدنی و در آیه دوم به معنای روزی است. (تکرار: 2).

758 رَوْد:

طلب کردن، اراده به معنی قصد

از همین ماده است. «قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ اَرادَ بِاَهْلِکَ سُوءً» (25 / یوسف)، یعنی: آن زن گفت: کیفر کسی که نسبت به اهل تو اراده خیانت کند چیست؟ این کلمه گاهی در جماد به کار رفته. مثل «فَوَجَدا فیها جِدا را یُریدُ اَنْ یَنْقَضَّ فَأَقامَهُ» (77/کهف)، یعنی: در آن قریه دیواری یافتند که می خواست بیافتد آن را به پا داشت. «راوَدَتْهُ الَّتی هُوَ فی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ» (23 / یوسف)، مُراوَدَة از رَوْد به معنی طلب است، زنی که یوسف درخانه او بود

ص:460

یوسف را به شدّت قصد کرد به جهت نفس او و کام گرفتن از او. زمخشری و بیضاوی مراوده را رفت و آمد گفته اند. این کلمه با مشتقات آن 148 بار در قرآن آمده است.

رُوَیْد: قلیل. چنان که طبرسی، زمخشری

و بیضاوی گفته اند و آن به تصریح قاموس تصغیر «رَوْد» است. «فَمَهِّلِ الْکافِرینَ اَمْهِلْهُمْ رُوَیْدا» (17 / طارق)، کافران را (فقط) اندکی مهلت ده (تا سزای اعمالشان را ببینند).

759 رَوْض:

رَوْضَة باغ و بستانی است که با آب همراه باشد (مفردات). «فَهُمْ فی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ» (15 / روم)، در باغی از بهشت شاد و مسرور خواهند بود. جمع آن رَوْضات است. «وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فی رَوْضاتِ الْجَنّاتِ …» (22/شوری)، یعنی: اما کسانی که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، در بهترین باغ های بهشتند … مراد از

ص:461

روضه در هر دو آیه باغ های بهشتی است. (تکرار: 2).

760 رَوْع:

ترس، اضطراب (اقرب). «فَلَمّا

ذَهَبَ عَنْ اِبْراهیمَ الرَّوْعُ» (74/هود). چون ترس از ابراهیم برفت. (تکرار: 1).

761 رَوْغ:

میل بر سبیل حیله. در مجمع آن را میل از جهتی به جهتی گفته است. «فَراغَ اِلی الِهَتِهِمْ فَقالَ اَلا تَأْکُلُونَ … فَراغَ عَلَیْهِم ضَرْبا بِالْیَمینِ» (91 و 93 / صافات)، یعنی: به سوی خدایان آنها میل کرد و رفت و گفت آیا نمی خورید … پس میل کرد بر بتان و آنها را با دست راستش می زد. (تکرار: 3).

762 رُوم:

امپراطوری بزرگی بود که بر متصرفات وسیعی در آسیا و اروپا و آفریقا حکومت داشت و ایتالیا نیز قسمتی از آن محسوب می شد. میان آنها و اهل فارس (ایرانیان) جنگ های بزرگی واقع شده است و مخصوصا در نواحی شام که نزدیک به

ص:462

حجاز بود جنگی رخ داد که به هزیمت رومیان تمام شد. قرآن عظیم خبر داد که روم پس از مغلوب شدن در عرض سه تا نه سال پیروز خواهد شد. آیات می خواهند بگویند: همان طور که روم مغلوب [شد] در کمتر از ده سال غلبه خواهد یافت مسلمانان نیز که امروز مغلوب هستند غالب خواهند شد. «غُلِبَتِ الرِّومُ. فی اَدْنَی الاَْرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَیَغْلِبُونَ فی بِضْعِ سِنینَ …» (24/ روم)، رومیان مغلوب شدند. (و این شکست) در سرزمین نزدیکی رخ داد، اما آنها بعد از مغلوبیت، به زودی غلبه خواهند کرد. در چند سال … (تکرار: 1).

763 رَیْب:

شکّ، در اقرب و قاموس شکّ، تهمت، ظنّ و حاجت معنی شده است ولی

قرآن کریم آن را در شکّ به کار برده و شاید در بعضی تهمت و اضطراب قلب نیز مراد باشد. «اَفیقُلُوبِهِمْ مَرَضٌ اَمِ ارْتابُوا …»

ص:463

(50/نور)، یعنی: آیا در دل های آنها بیماری است؟ یا شک و تردید دارند؟ … «وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْکُمُ الاَْمانِیُّ» (14/حدید)، یعنی: و انتظار (مرگ پیامبر را) کشیدید و (در همه چیز) شک و و تردید داشتید و آرزوهای دور و دراز شما را فریب داد. افعال ثلاثی مزید این مادّه در قرآن مجید همه از افتعال آمده و آن چنان که در اقرب گفته به شکّ افتادن و شکّ کردن است و اگر با «باء» همراه باشد مثل «اِرْتابَ بِفُلانٍ» به معنی تهمت زدن می آید. در بعضی آیات کلمه «مُریب» صفت «شکّ» آمده. مثل «اِنَّهُمْ کانُوا

فی شَکٍّ مُریبٍ» (54 / سباء)، یعنی: چرا که آنها در شک و تردید بودند. (تکرار: 18).

764 ریش:

زینت. «قَدْ اَنْزَلْنا عَلَیْکُمْ لِباسا یُوارِی سَوْآتِکُمْ وَ ریشا وَ لِباسُ التَّقْوی ذلِکَ خَیْرٌ» (26 / اعراف)، یعنی: لباسی برای شما فرود فرستادیم که اندام شما را می پوشاند

ص:464

و مایه زینت شما است و لباس پرهیزکاری بهتر است. به نظر می آید که مراد از ریش زینت است خواه طبیعی باشد مثل مو و غیره و خواه مصنوعی باشد مثل لباس فاخر و غیره. (تکرار: 1).

765 ریع:

مکان مرتفع که از دور دیده می شود (راغب). «اَتَبْنُونَ بِکُلِّ ریعٍ آیَةً تَعْبَثُونَ» (128 / شعراء)، آیا شما بر هر مکان مرتفعی نشانه ای از روی هوا و هوس می سازید؟ (تکرار: 1).

766 رَیْن:

زنگار. «کَلاّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ» (14 / مطففین)، یعنی: اعمالشان بر روی دلهایشان زنگار گذاشته است. در نهج البلاغه نامه 58 آمده. «فَهُوَ الرّکِسُ الَّذی رانَ اللّه عَلی قَلْبِهِ». رین به معنی غلبه نیز آمده است یعنی اعمالشان به قلوبشان غلبه کرده و یا آنها را پوشانده است. (تکرار: 1).

ص:465

ز (48 لغت)

767 زآء:

حرف سیزدهم از الفبای فارسی و یازدهم از الفبای عربی جزء کلمه واقع می شود و به تنهایی معنایی ندارد.

768 زَبَد:

کف، به معنی کره نیز آمده است که کف شیر و ماست است. «فَاَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفاءً وَ اَمّا ما یَنْفَعُ النّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الاَْرْض» (17 / رعد) و اما کف (باطل) بیرون افتاده و از میان می رود، ولی آنچه به نفع مردم باشد (حقّ) در زمین (باقی) می ماند. «زَبَد» سه بار در قرآن آمده و هر سه در آیه 17 رعد است.

769 زُبُر:

جمع زَبُور است و هر کتاب حکمت را زبور گویند (مجمع). «وَ اِنَّهُ لَفی زُبُرِ الاَْوَّلینَ» (196 / شعراء)، و آن در کتاب های گذشتگان است. (تکرار: 3).

770 زَبُور:

از قرآن مجید به دست می آید که آن نام کتاب داود است. «وَ اتَیْنا داوُدَ

ص:466

زَبُورا» (163 / نساء 55 / اسراء)، و به داوود زبور را دادیم. (تکرار: 2).

771 زَبْن:

دفع. «فَلْیَدْعُ نادِیَهُ. سَنَدْعُ الزَّبانِیَة» (18 / علق)، مراد از زبانیه مأموران آتش جهنّم است و شاید از این جهت زبانیه گفته شده که انسان ها را به آتش دفع و پرتاب می کنند. یعنی: او اهل مجلس خود را بخواند ما نیز آتشبانان را خواهیم خواند. (تکرار: 1).

772 زُجاجَة:

شیشه. «مَثَلُ نُورِه کَمِشْکوةٍ فیها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فی زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ کَاَنَّها کَوْکَبٌ دُرِّیٌ (35 / نور)، مثل نور وی چون محفظه ای است که در آن چراغی است

و چراغ در شیشه ای است و شیشه گویی ستاره درخشانی است. (تکرار: 2).

773 زَجْر:

راندن با صدا، سپس گاهی در صدا و گاهی در مطلق راندن به کار

ص:467

می رود. «فَاِنَّما هِیَ زَجْرَةٌ واحِدَةٌ فَاِذاهُمْ یَنْظُرُونَ» (19/صافات)، قیامت فقط یک صیحه و یا یک حرکت است آن گاه همه زنده شده نگاه می کنند. (تکرار: 6).

اِزْدِجار: زجر. «وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مِنَ الاَْنْباءِ ما فیهِ مُزْدَجَرٌ» (4/قمر)، یعنی: به اندازه کافی برای انزجار از بدی ها اخبار (انبیاء و امت های پیشین) به آنها رسیده است.

774 زَجْو:

راندن با مدارا (صحاح). «اَ لَمْ تَرَ اَنَ اللّه یُزْجی سَحابا ثُمَّ یُؤَلِّفُ بَیْنَهُ ثُمَّ یَجْعَلُهُ رُکاما» (43 / نور)، آیا ندانسته ای که خدا ابر

را به آرامی سوق می دهد سپس آن را بهم جمع می کند و آنگاه متراکم می گرداند. (تکرار: 3).

مُزْجی: به صیغه مفعول شیء دفع شده و غیر مقبول و مُزْجاة مؤنث آن است یعنی سرمایه کم و ناقص و لذا بِضاعَة مُزْجاة را

ص:468

سرمایه کم یا سرمایه پست گفته اند. «مَسَّنا وَ اَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» (88/یوسف)، ما و خاندان ما را ناراحتی فراگرفته و متاع کمی (برای خرید مواد غذایی) با خود آورده ایم.

775 زَحْزَحَ:

تَزَحْزُح کنار شدن و کنار کردن است (اقرب). «فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النّارِ وَ اُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فازَ …» (185/آل عمران)، هر کس از آتش کنار و به بهشت داخل شده

باشد رستگار شده است … «وَ ما هُوَ بِمُزَحْزِحِه مِنَ الْعَذابِ …» (96/ بقره)، یعنی: در حالی که این امور طولانی او را از عقاب خداوند باز نخواهد داشت … مُزَحْزِح به معنی دورکننده و کنارکننده است. از این مادّه فقط دو لفظ فوق در قرآن مجید ذکر شده است.

776 زَحْف:

نزدیک شدن به تدریج

ص:469

(مجمع). «اِذا لَقیتُمُ الَّذینَ کَفَرُوا زَحْفا فَلاتُوَلُّوهُمُ الاَْدْبارَ» (15 / انفال). چون با کفّار برای جنگ روبرو شدید به آنها پشت نکنید و فرار ننمائید. (تکرار: 1).

777 زُخْرُف:

زینت. «حَتّی اِذا اَخَذَتِ الاَْرْضُ زُخْرُفَها وَ ازَّیَّنَتْ» (24 / یونس)، چون زمین زیبایی خود را گرفت و آراسته شد. «اَوْ

یَکُونَ لَکَ بَیْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ» (93 / اسراء)، برای تو اتاقی باشد از طلا. ظاهرا مراد آن است که زینت آن از طلا باشد. زُخْرُفُ الْقَوْلِ سخنی است باطل که ظاهر آن صدق و راست می نماید. «یُوحی بَعْضُهُمْ اِلی بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورا» (112/انعام)، که سخنان فریبنده و بی اساس (و برای اغفال مردم) به طور سرّی (در گوشی) به یکدیگر می گفتند. بعضی قول باطل و ظاهر الصدق را برای فریب القا می کنند آن به معنی مفعول

ص:470

(مُزَخْرَف) است. زُخْرُف نام سوره 43 از قرآن است به مناسبت آیه 35 همان سوره، «وَ لِبُیُوتِهِمْ اَبْوابا وَ سُرُرا عَلَیْها یَتَّکِئُونَ وَ زُخْرُفا» ، یعنی: و برای خانه های آنها درها و تخت هایی (زیبا و نقره گون) قرار می دادیم که بر آن تکیه کنند و انواع وسایل تجملی. (تکرار: 4).

778 زَرَبَ:

در مجمع آمده زَرابِیّ جمع زَرْبِیَّة و آن به معنی فرش فاخر است. «وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ وَ زَرابِیُّ مَبْثُوثَةٌ» (15 و 16/غاشیه). یعنی: پشتی های ردیف هم و فرش های گسترده. (تکرار: 1).

779 زَرْع:

رویاندن، کاشتن. راغب می گوید: زرع به معنی رویاندن است و حقیقت آن با امور خدایی است نه بشری. «ءَ اَنْتُمْ تَزْرَعُونَه ام نَحْنُ الزّارِعُونَ» (64/واقعه)، یعنی: آیا شما آن را می رویانید یا مائیم

ص:471

رویاننده … و اگر به انسان نسبت داده شود از این جهت است که انسان عامل و فاعل اسباب زرع است. زُرّاع جمع زارِع است.

«فَاسْتَوی عَلی سُوقِه یُعْجِبُ الزُّراعَ» (29/فتح)، یعنی: بر ساقه های خود ایستاد زارعان را روئیدن آن به شگفت می آورد». (تکرار: 14).

780 زُرْق:

کبود. «یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمینَ یَوْمَئِذٍ زُرْقا» (102 / طه)، یعنی: همان روز که در صور دمیده می شود و مجرمان را با بدن های کبود در آن روز جمع می کنیم. زُرْق در آیه شریفه جمع اَزْرَق به معنی کبود چشم است یعنی روزی که در صور دمیده شود گناهکاران را کبود چشم محشور می کنیم. به احتمال قوی مراد از آن در آیه کوری است. دلیل این احتمال آیاتی است که کور محشور شدن را صراحت دارند. مثل «وَ نَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ اَعْمی»

ص:472

(124 / طه)، یعنی: و روز قیامت او را نابینا محشور می کنیم. (تکرار: 1).

781 زَری:

عیب گرفتن، حقیر شمردن. اسم فاعل آن زار است. «وَ لا اَقُولُ لِلَّذینَ تَزْدَری اَعْیُنُکُمْ لَنْ یُؤْتِیَهُمُ اللّه خَیْرا» (31/هود)، یعنی: درباره آنان که چشم شما خوارشان می بیند نمی گویم: خدا هرگز خیری به آنها نخواهد داد. اِزْدِراء به معنی احتقار است. (تکرار: 1).

782 زَعْم:

قول باطل و دروغ. «زَعَمَ الَّذینَ کَفَرُوا اَنْ لَنْ یُبْعَثُوا قُلْ بَلی وَ رَبّی لَتُبْعَثُنَّ» (7/تغابن)، یعنی: کفار به دروغ گفتند که هرگز برانگیخته نمی شوند بگو قسم به پروردگارم حتما برانگیخته خواهید شد. (تکرار: 17).

783 زَعیم:

کفیل، عهده دار، (رئیس).

«وَ لِمَنْ جاءَ بِه حِمْلُ بَعیرٍ وَ اَنَا بِه زَعیمٌ»

ص:473

(72/یوسف)، یعنی: هر که آن را بیاورد برای اوست بار شتری و من به آن بار ضامنم که به او داده شود و یا به او کفیلم که عذابش نکنند. (تکرار: 2).

784 زَفَرَ:

زَفْر و زَفیر خارج کردن نفس است پس از به درون کشیدن آن. یعنی بازدم (قاموس، اقرب). ایضا زفیر صدای آتش است آن گاه که به شدت مشتعل گردد. «فَاَمَّا الَّذینَ شَقُوا فَفِی النّارِ لَهُمْ فیها زَفیرٌ وَ شَهیقٌ» (106/هود)، یعنی: اما آنها که شقاوتمند شدند در آتش اند و برای آنها زفیر و شهیق (ناله های طولانی دم و بازدم) است. شهیق مقابل زفیر است و هر دو از صداهای اندوهناک آن است که به هنگام نفس کشیدن و بازدم از آنها شنیده می شود (مجمع از زجّاج). زفیر صدای جهنّم (صفیر) آن است. (تکرار: 3).

ص:474

785 زَفّ:

زَفیف به معنی سرعت سیر. «فَاَقْبَلُوا اِلَیْهِ یَزِفُّونَ» (94/صافات)، یعنی: رو کردند به سرعت سوی ابراهیم می رفتند. زَفاف بردن عروس است به خانه شوهر. (تکرار: 1).

786 زَقُّوم:

درختی است در قعر جهنم. «اَ ذلِکَ خَیْرٌ نُزُلاً اَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ» (62/صافات)، یعنی: آیا این (نعمت های جاویدان بهشت) بهتر است یا درخت (نفرت انگیز) زقّوم؟ (تکرار: 3).

787 زَکَرِیّا:

از انبیای مشهور بنی اسرائیل. «ذِکْرُ رَحْمَتِ رَبِّکَ عَبْدَهُ زَکَرِیّا» (2/مریم)،

یعنی: این یادی است از رحمت پروردگار تو نسبت به بنده اش زکریا. (تکرار: 7).

788 زُکُوّ:

اصل زَکوة چنان که طبرسی و راغب گفته به معنی نُمُو و زیادت است. زکاة مصدر است. «وَ اَقیمُوا الصَّلوةَ وَ اتُوا الزَّکوةَ»

ص:475

(43 / بقره)، یعنی: و نماز را به پا دارید و زکات را اداء کنید. زکوة در قرآن گاهی به معنی طهارت و پاکیزگی آمده. مثل «قَدْ اَفْلَحَ مَنْ زَکّاها» (9/شمس)، یعنی: نجات یافت آن که نفس را پاک کرد. و گاهی به معنی مدح است مثل «فَلا تُزَکُّوا اَنْفُسکُمْ هُوَ اَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقی» (32/نجم)، یعنی: خودتان را مدح نکنید و پاکیزه نشان ندهید خدا به پرهیزکار داناست. کلمه زکوة 32 بار در قرآن مجید به کار رفته است.

789 زِلْزال:

اضطراب و حرکت. «هُنالِکِ ابْتُلِیَ الْمُؤْمِنُونَ وَ زُلْزِلُوا زِلْزالاً شَدیٍدا» (11 / احزاب)، یعنی: آنجا مؤمنان امتحان شدند و شدیدا مضطرب گردیدند. زَلْزَلَ حرکت زمین است. این کلمه با مشتقات آن 6 بار در قرآن آمده است.

790 زَلْف:

نزدیک شدن و مقدّم گشتن.

ص:476

«اُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقینَ» (90 / شعراء)، یعنی: بهشت به پرهیزکاران نزدیک گردید. (تکرار: 10).

791 زَلَق:

اصل زَلَق محلی است که قدم در آن می لغزد و ثابت می ماند و آنگاه به معنی زمین بی علف و خالی استعمال می شود. چنان که راغب و طبرسی گفته اند. «یُرْسِلَ عَلَیْها حُسْبانا مِنَ السَّماءِ فَتُصْبِحَ صَعیدا زَلَقا» (40/کهف)، یعنی: شاید پروردگار بهتر از

باغ تو به من بدهد و مجازات حساب شده ای از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، آن چنان که آن را به زمین بی گیاه لغزنده ای تبدیل کند. زَلَق در آیه زمین خشک و خالی است. «وَ اِنْ یَکادُ الَّذینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِاَبْصارِهِمْ لَمّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَ یَقُولُونَ اِنَّهُ لَمَجْنُونٌ …» (51/قلم)، یعنی: حقّا نزدیک است کفّار با نگاه ها و چشمان خیره خود تو را بلغزانند و به زمین افکنند آن گاه که قرآن را شنیدند و

ص:477

گویند که وی دیوانه است. (ظاهرا مراد از لغزاندن همان به زمین افکندن و کشتن است). (تکرار: 2).

792 زَلَل:

لغزیدن، لیز خوردن. «فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها» (94 / نحل)، یعنی: تا پایی پس از استواریش بلغزد. غرض مردّد شدن و

برگشتن از تصمیم است. اِزْلال لغزانیدن و به خطا افکندن است. اِسْتِزْلال طلب لغزش و خطاست. (تکرار: 10).

793 زَلَم:

تیر. «اِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الاَْنْصابُ وَ الاَْزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ …» (90 / مائده)، یعنی: شراب و قمار و بت ها و ازلام (که یک نوع بخت آزمایی بوده) پلیدند و از عمل شیطانند از آنها دوری کنید. تقسیم با ازلام نوعی قمار بوده که در اسلام تحریم شده است. انصاب سنگ هایی بود که به آنها عبادت کرده و در

ص:478

اطراف کعبه نگهداری می کردند و قربانی هایی برای آنها و بر روی آنها ذبح می کردند و با خون قربانی آنها را رنگین می نمودند چنانکه طبرسی و بیضاوی و

دیگران گفته اند. و اما اَزْلام، واحد آن زَلَم به معنی تیر است (مجمع، بیضاوی) که با آنها قرعه می کشیدند و قمار می کردند. گویند برای عرب دو گونه اَزْلام بود یکی اَزْلام امر و نهی و دیگری اَزْلام قِمار. ازلام امر و نهی سه چوب تیر مانندی بود که بر یکی نوشته بود. «اَمَرَنی رَبّی» پروردگارم امر کرد و بر دیگری «نَهانی رَبّی» پروردگارم نهی کرد و سومی خالی بود و نوشته ای نداشت. چون یکی اراده سفر می کرد و یا می خواست کار مهمّی انجام دهد تیرها را به هم می زد اگر اولی می آمد آن کار را می کرد و اگر دوّمی می آمد

ص:479

منصرف می شد و اگر سوّمی می آمد دوباره آنها را به هم می زد تا اوّلی یا دوّمی بیاید

(حاشیه سیره ابن هشام، جلد 1، صفحه 95). اَزْلام قِمار عبارت بود از 10 چوب تیر (چنانکه قاموس زَلَم را تیر بی پَر گفته است) و نام آنها چنانکه مجمع از صادقین نقل کرده بدین قرار است: فَذّ، تَوْأَم، مُسْبِل، نافِس، حِلْس، رَقیب، مُعَلَّیْ، سَفیح، مَنیح، وَغْد. 7 تای اوّلی دارای سهم بود به ترتیب از یک تا هفت سهم. و سه تای اخیر سهمی نداشتند. کیفیّت این قمار چنان که المیزان در ذیل آیه 219 بقره می گوید آن بود که: شتری را سربریده و 28 قسمت می کردند و قماربازان ده نفر به عدد تیرها بودند آنگاه تیرها را به هم زده و بر می داشتند صاحب تیر فذّ یک قسمت از گوشت را تصاحب می کرد صاحب تیر توأم دو قسمت تا آن که

ص:480

تیر معلّی به نام او آمده بود هفت سهم می برد و آنان که سه تیر اخیر به دست آنها آمده بود نه تنها چیزی نمی بردند بلکه پول شتر را هم می پرداختند. اَزْلام که جمع زَلَم است فقط 2 بار در قرآن مجید آمده است.

794 زُمَر:

جمع زُمْرَه است به معنی دسته، جماعت، فوج (اقرب). راغب دسته کوچک گفته است. «وَ سیقَ الَّذینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ اِلَی الْجَنَّةِ زُمَرا» (73 / زمر)، یعنی: و کسانی که تقوای الهی پیشه کردند، گروه گروه به سوی بهشت برده می شوند. نام سوره سی و نهم قرآن است. (تکرار: 2).

795 زَمَلَ:

مُزَّمِّل در اصل مُتَزَمِّل است یعنی آن که به لباسش پیچیده است. «یا اَیُّهَا الْمُزَّمِّلْ قُمِّ اللَّیْلَ اِلاّ قَلیلاً»

(1 و 2/مزّمّل)، یعنی: ای جامعه به خود پیچیده، شب را جز کمی به پا خیز. (تکرار: 1).

ص:481

796 زِمْل:

به معنی بار و حِمْل آمده (اقرب). بنابراین می شود آیه بالا را به این صورت معنی کرد: ای آن که بار رسالت را بر دوش گرفته ای شب را به جز اندکی بپاخیز. (تکرار: 1).

797 زَمْهَریر:

سرما. «لا یَرَوْنَ فیها شَمْسا وَ لا زَمْهَریرا» (13/انسان)، یعنی: در بهشت حرارت آفتاب و سرما نمی بینند. از مقابله شمس به دست می آید که زَمْهَریر به معنی سرماست. (تکرار: 1).

798 زَنْجَبیل:

نوعی داروی گیاهی است. «یُسْقَوْنَ فیها کَأْسا کانَ مِزاجُها زَنْجَبیلاً» (17/انسان)، یعنی: در آن جا از جام هایی

سیراب می شوند که لبریز از شراب طهوری است که با زنجبیل آمیخته است. در مجمع و صافی و تفسیر بیضاوی گفته اند: عرب از شراب ممزوج با زنجبیل بسیار خوشش

ص:482

می آید. در اقرب آن را زنجبیل مشهور و نیز به معنی خَمْر گفته است. ناگفته نماند این کلمه که 1 بار در قرآن آمده نکره است و نمی شود آن را زَنْجَبیل ساده دنیا دانست بلکه زنجبیل به خصوصی است.

طبرسی در ذیل آیه فوق از ابن عباس نقل می کند که: هرچه خدا از نعم بهشتی در قرآن وصف کرده نظیر آن در دنیا نیست و خدا آن را به اسم معروف ذکر کرده (تا مردم بدانند).

799 زَنِم:

زَنَمَه قسمتی از گوش شتر و گوسفند است که پس از شکافتن آویزان

می ماند (اقرب). و نیز دو چیز زاید دکمه مانند است که از گلوی بعضی از گوسفندان آویزان می شود (مفردات) و از آن کسی اراده می شود که در نسب متّهم است(1) و

ص:483


1- متهم به زنازاده بودن است.

به قومی چسبانده شده. در روایت است که امام حسین علیه السلام ابن زیاد را دَعِیَ ابْنَ الدَّعیّ خواند یعنی او به زیاد چسبانده شده. چنانکه زیاد نیز به ابی سفیان چسبانده شده بود. زَنیم همان دَعِیّ است. «مَنّاعٍ لِلْخَیْرِ مُعْتَدٍ اَثیمٍ. عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِکَ زَنیمٍ» (12 و 13 / قلم)، یعنی: و بسیار مانع کار خیر و تجاوزگر و گناهکار است. علاوه بر این ها کینه توز و پُرخور و خَشِن و بدنام است. زنیم را در آیه

متّهم در نسب (حرامزاده)، لئیم معروف بلئامت، شخص معروف به شرارت گفته اند. در مجمع از علی علیه السلام شخص بی اصل و نانجیب نقل شده، در صافی از حضرت صادق علیه السلام نقل است که آن را کافر سخت فرموده است. به نظر می آید که مراد از آن در آیه لئیم و شریر است گویی شرّ و لئامت علامت مخصوص اوست چنان که زَنَمَه

ص:484

برای گوسفند و بزغاله. عُتُلّ چنان که گفته اند به معنی بدخلق و خشن است. (تکرار: 1).

800 زِنا:

مقاربت با زن بدون عقد (به طرز نامشروع). مصدر آن زِنی و زِناء قصر و مد هر دو آمده است (اقرب). «وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنی اِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبیلاً» (32/اسراء)، یعنی: و نزدیک زنا نشوید که کار بسیار

زشت و بد راهی است. زن زناکار را زانِیَة و مرد زناکار را زانی گویند. «اَلزّانی لا یَنْکِحُ اِلاّ زانِیَةً اَوْ مُشْرِکَةٌ …» (3 / نور)، یعنی: مرد زناکار جز با زن زناکار یا مشرک ازدواج نمی کند. این کلمه با مشتقات آن 9 بار در قرآن آمده است.

801 زُهْد:

بی اعتنایی (اقرب). «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کانُوا فیهِ مِنَ الزّاهِدینَ» (20 / یوسف)، یعنی: او را به قیمت معیوب و درهمی چند فروختند و درباره وی

ص:485

بی اعتنا بودند (چرا که می ترسیدند رازشان فاش شود). زهد همان بی اعتنایی به دنیا است که فرموده: «لِکَیْلا تَأْسُوا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما اتاکُمْ» (23/حدید). یعنی: این به خاطر آن است که برای آنچه از شما فوت شده، تأسف نخورید و به آنچه به شما داده است، دلبسته و شادمان نباشید. زاهد کسی است که با آمدن و رفتن دنیا بی اعتنا باشد. کار کند، تلاش نماید، استفاده کند ولی در عین حال به دنیا بی اعتنا باشد. (تکرار: 1).

802 زَهَر:

روشنی. «وَ لا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ اِلی ما مَتَّعْنا بِه اَزْواجا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیوةِ الدُّنْیا» (131/طه)، یعنی: و هرگز چشم خود را به نعمت های مادی که به گروه هایی از آنها داده ایم میفکن، که این ها شکوفه های زندگی دنیا است. در مجمع گوید زَهْرَةُ الْحَیوةِ الدُّنْیا زیبایی آن است. (تکرار: 1).

ص:486

803 زَهَقَ:

نیست و نابود شد. اقرب الموارد زَهْق و زُهُوق را خروج روح و هلاکت و بطلان گفته است. «اِنَّما یُریدُ اللّه اَنْ یُعَذِّبَهُمْ بِها

فِی الدُّنْیا وَ تَزْهَقَ اَنْفُسهُمْ وَ هُمْ کافِرُونَ» (55/توبه)، یعنی: خدا می خواهد آنها را به وسیله آن در زندگی دنیا عذاب کند و در حال کفر بمیرند. «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقا» (81/اسراء)، یعنی: حق آمد و باطل پاشیده و مضمحل گردید و در آن عجبی نیست زیرا که شأن نزول باطل همان پاشیدگی و اضمحلال است. (تکرار: 5).

804 زَوْج:

جفت، صنف. به هر دو قرین از مذکّر و مؤنّث در حیوانات گفته می شود. به هر دو قرین در غیر حیوانات نیز زوج اطلاق می شود. مثل یک زوج کفش (یک جفت) (مفردات). زوج هم به زن اطلاق شده و هم

ص:487

به مرد. مثل «یا آدَمُ اسْکُنْ اَنْتَ وَ زَوْجُکَ

الْجَنَّةَ» (35/بقره)، یعنی: ای آدم، تو با همسرت در بهشت سکونت کن. «فَلا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتّیتَنْکِحَ زَوْجا غَیْرَهُ …» (230/بقره)، یعنی: از آن به بعد زن بر او حلال نخواهد بود، مگر این که همسر دیگری انتخاب کند. زوج و ازواج در گیاهان نیز به کار رفته. مثل «سُبْحانَ الَّذی خَلَقَ الاَْزْواجَ کُلَّها مِمّا تُنْبِتُ الاَْرْضُ …» (36/یس)، یعنی: منزه است کسی که تمام «زوج ها» را آفرید، از آنچه در زمین می رویاند. درباره حیوانات نیز آمده «قُلْنَا احْمِلْ فیها مِنْ کُلِّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ …» (40/هود)، یعنی: (به نوح) گفتیم از هر جفتی از حیوانات (نر و ماده) یک زوج در آن (کشتی) حمل کن. در زبان عرب زوجین به معنی یک جفت است. این کلمه با مشتقات آن 81 بار در قرآن آمده است.

ص:488

805 زاد:

توشه. در اقرب گوید: زاد طعامی است که برای مسافرت آماده شود. «وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللّه وَ تَزَوَّدُوا فَاِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْوی …» (197 / بقره). یعنی: و آن چه از کارهای نیک انجام دهید، خدا آن را می داند و زاد و توشه تهیه کنید که بهترین زاد و توشه پرهیزکاری است. به تصریح قرآن بهترین توشه آخرت تقوی و پرهیزکاری است. «زاد» فقط در این آیه آمده است. (تکرار: 1).

806 زَوْر:

قصد، میل. زیارت نیز از آن است. مثل «حَتّی زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» (2 / تکاثر)، یعنی: تا آنجا که به زیارت قبرها رفتید (و قبور مردگان خود را بر شمردید). و به معنی میل و انحراف است. مثل «وَ تَرَی الشَّمْسَ اِذا طَلَعَتْ تَزاوَرُ عَنْ کَهْفِهِمْ … ذاتَ الشِّمالِ …» (17 / کهف)، یعنی: می بینی آفتاب را از غار

ص:489

آنها به طرف شمال میل می کند. (تکرار: 6).

807 زَوال:

از بین رفتن و انتقال از محل. «اَوَ لَمْ تَکُونُوا اَقَسَمْتُمْ مِنْ قَبْلُ ما لَکُمْ مِنْ زَوالٍ» (44/ابراهیم)، یعنی: مگر قبلاً شما سوگند یاد نکرده بودید که زوال و فنایی برای شمانیست. (تکرار: 1).

808 زَیْت:

روغن زیتون (مفردات). «یَکادُ زَیْتُها یُضی ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ …» (35/نور)، یعنی: نزدیک است بدون تماس با آتش شعله ور شود. (تکرار: 7).

809 زَیْتُون:

به درخت زیتون و میوه آن هر دو گفته می شود، واحد آن زَیْتُونَة است

(اقرب). «وَ جَنّاتٍ مِنْ اَعْنابٍ وَ الزَّیْتُونَ وَ الرُّمّانَ …» (99 / انعام)، یعنی: و باغ هایی از انواع انگور و زیتون و انار. «یَوْقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ» (35 / نور)، یعنی: این چراغ با روغنی افروخته می شود که از درخت

ص:490

پربرکت زیتونی گرفته شده. زیتونه فقط 1 بار در قرآن آمده ولی زیتون 5 بار.

810 زید:

زید و زَیادت به معنی نموّ و افزایش و نیز به معنی افزودن است «لازم و متعدی» (1)هر دو آمده است. «وَ اِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ ایمانا وَ عَلی رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ» (2/انفال)، یعنی: و هنگامی که

آیات او بر آنها خوانده می شود ایمانشان افزون می گردد و تنها بر پروردگارشان توکّل دارند. «فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّه مَرَضا …» (10/بقره)، یعنی: در دل های آنها یک نوع بیماری است، خداوند بر بیماری آنها می افزاید. این کلمه با مشتقات آن

ص:491


1- فعل لازم فعلی است که مفعولٌ بِه ندارد و فعل متعدّی مفعولٌ بِه دارد. لازم زادَ یعنی «نموّ کرد» و متعدی آن به معنای «نموّ داد» می باشد.

61 بار در قرآن آمده است.

811 زَیْد:

مراد از زید در قرآن زید بن حارثه پسر خوانده رسول خدا صلی الله علیه و آله است. حضرت دختر عمّه خویش زینب را بر او تزویج کرد ولی نتوانستند الفت بکنند سرانجام زید او را طلاق داد و حضرت او را به زنی گرفت و خواست رسم جاهلیّت را که زن پسر خوانده را بر شخص حرام می دانستند بشکند. مردم در این باره داد و

بیداد راه انداختند تا آیه نازل شد که: ما زینب را بعد از طلاق زید بر تو تزویج کردیم تا مؤمنان را در خصوص ازدواج با زنان پسر خوانده هایشان مشکلی نباشد. و نیز آیه آمد که خداوند پسر خوانده ها را پسران شما نمی داند و زنان آنها مثل زنان پسران صلبی حرام نیستند این کاری است که شما در آورده اید. «ما جَعَلَ اللّه لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فی جَوْفِه وَ ما جَعَلَ اَزْواجَکُمُ الّلائی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ ا

ص:492

ُمَّهاتِکُمْ وَ ما جَعَلَ اَدْعِیاءَکُمْ اَبْناءَکُمْ ذلِکُمْ قَوْلُکُمْ بِاَفْوهِکُمْ وَاللّه یَقُولُ الْحَقَّ …» (4 / احزاب)، یعنی: خداوند برای هیچ کس دو قلب در درون وجودش نیافریده و هرگز همسرانتان را که مورد «ظهار» قرار می دهید مادران شما قرار نداده و (نیز) فرزند خوانده های

شما را فرزند حقیقی قرار نداده است، این سخنی است که شما تنها به زبان خود می گویید (سخنی باطل و بی مأخذ) اما خداوند حق می گوید. «فَلَّما قَضی زَیْدٌ مِنْها وَطَرا زَوَّجْناکَها لِکَیْلا یَکُونَ عَلَی الْمُؤْمِنینَ حَرَجٌ فی اَزْواجِ اَدْعِیائِهِمْ …» (37/احزاب)، یعنی: هنگامی که زید از همسرش جدا شد ما او را به همسری تو در آوردیم تا مشکلی برای مؤمنان در ازدواج با همسران پسر خوانده های آنها نباشد. (تکرار: 1).

812 زَیْغ:

انحراف از حقّ. راغب می گوید: اَلْمَیْلُ عَنِ الاِْسْتِقامَةِ. «فَاَمَّا الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ

ص:493

زَیْغٌ فَیَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ …» (7/آل عمران)، یعنی: آنان که در قلوبشان انحرافی است به متشابه قرآن می چسبند. ملاحظه می شود

که زیغ در انحراف دل از حقّ به کار رفته است. همچنین «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذْ هَدَیْتَنا …» (8/آل عمران)، یعنی: (راسخان در علم می گویند:) پروردگارا، دل هایمان را بعد از آن که ما را هدایت کردی، (از راه حقّ) منحرف مگردان. اِزاغَة منحرف کردن است. در عدّه ای از آیات نسبت زیغ به چشم داده شده و آن همان انحراف و اشتباه چشم است که واقع را در صورت دیگر ببیند. (تکرار: 9).

813 زَیْل:

کنار شدن. در قرآن همه جا توأم با حرف نفی است که افاده اثبات می کند (1)«وَ لا یَزالُونَ یُقاتِلُونَکُمْ …»

ص:494


1- مفهوم مثبت دارد.

(217/بقره)، یعنی: پیوسته با شما جنگ می کنند. (تکرار: 2).

814 زینَت:

زینت سه گونه است: زینت باطنی مثل علم و اعتقادات خوب، زینت بدنی مثل نیرومندی، زینت خارجی مثل زیور و مال (استفاده از مفردات). «اِنّا جَعَلْنا ما عَلَی الاَْرْضِ زینَةً لَها» (7/کهف)، یعنی: ما آن چه را روی زمین است زینت آن قرار دادیم. «اَلْمالُ وَ الْبَنُونَ زینَةُ الْحَیوةِ الدُّنْیا …» (46/کهف)، یعنی: مال و فرزندان، زینت حیات دنیا هستند. «وَ لکِنّا حُمِّلْنا اَوْزارا مِنْ زینَةِ الْقَوْمِ» (87 / طه)، یعنی: ولی ما مقداری از زینت آلات قوم خود را که با خود داشتیم افکندیم. زینت در این آیات در زیور و مال و وسایل زندگی به کار رفته که گسترده تر از معنای «زیور» فارسی است. «وَ لکِنَّ اللّه حَبَّبَ اِلَیْکُمُ الاْیمانَ وَ زَیَّنَهُ فی قُلُوبِکُمْ …»

(7/حجرات)، یعنی: ولی خداوند ایمان را

ص:495

محبوب شما قرار داده و آن را در دل هایتان زینت بخشیده. زینت در این آیه و نظیر آنها زینت باطنی است. زینت در قرآن به خدا نسبت داده شده چنان که گذشت و مثل «زَیَّنا لَهُمْ اَعْمالَهُمْ» (4/نمل)، یعنی: اعمال (سوء) آنها را برای آنان زینت می دهیم، «زَیَّنَا السَّماءَالدُّنْیا» (6 / صافات)، یعنی: ما آسمان پایین را تزیین کردیم. و نیز به شیطان نسبت داده شده است مثل «اَفَمَنْ کانَ عَلی بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ کَمَنْ زُیِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ وَ اتَّبَعُوا اَهْواءَهُمْ» (14 / محمد). یعنی: آیا کسی که دلیل روشنی از سوی پروردگارش دارد، همانند کسی است که زشتی اعمالش در نظرش تزیین شده و از هوای نفس پیروی

می کند؟ (تکرار: 19).

ص:496

س (139 لغت)

815 سین:

حرف 15 از الفبای فارسی و 12 از الفبای عربی است. سین مفرده حرفی است مخصوص مضارع و چون مانند جزء آن است در آن عمل نمی کند و مضارع که میان حال و استقبال مشترک است با دخول سین مخصوص استقبال می شود و مدّت استقبال با سین تنگ تر از مدّت آن با سَوْفَ است (اقرب). نگارنده: احتمال قوی می دهم که سین در بسیاری از جاها برای تأکید باشد نه استقبال زیرا در آیاتی نظیر «سَاُرْهِقُهُ صَعُودا» (17/مدثّر)، یعنی: به زودی او را مجبور می کنم که از قلّه زندگی بالا رود. و آیات بسیاری نظیر این ها، نمی شود گفت سین فقط برای استقبال و خروج مضارع از اشتراک است بلکه می شود

یقین کرد که سین برای تأکید است و معنای «حتما» می دهد. زمخشری در ذیل آیه

ص:497

«فَسَیَکْفیکَهُمُ اللّه…» (137/بقره)، یعنی: و خداوند دفع شرّ آنها را از شما می کند. گوید: معنای سین آن است که این لا محاله خواهد بود هر چند مدّتی طول بکشد و در ذیل آیه «اُولئِکَ سَیَرْحَمُهُمُ اللّه…» (71 / توبه)، یعنی: خداوند به زودی آنها را مورد رحمت خویش قرار می دهد، گفته: سین رحمت حتمی را افاده می کند.

816 سُؤال:

طلب، خواستن، (اقرب)، سؤال کردن. مثل «وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ …» (85/اسراء)، یعنی: درباره روح از تو می پرسند. سُؤْل به معنی خواسته است (قاموس). «قالَ قَدْ اُوتیتَ سُؤْلَکَ یا مُوسی»

(36/طه)، یعنی: فرمود: ای موسی خواسته تو داده شد. موسی از خدا خواست که هارون را کمک و یار و شریک وی قراردهد آیه فوق در جواب آن است. این کلمه با مشتقات آن

ص:498

132 بار در قرآن آمده است.

817 سَأْم:

ملالت و دلتنگی. «وَ لا تَسْئَمُوا اَنْ تَکْتُبُوهُ …» (282 / بقره)، یعنی: از نوشتن قرض ملول نباشید. «لا یَسْئَمُ الاِْنْسانُ مِنْ دُعاءِ الْخَیْرِ …» (49 / فصّلت)، یعنی: انسان هرگز از تقاضای نیکی (و نعمت) خسته نمی شود … (تکرار: 3).

818 سَبَأْ:

نام قومی بود که سلیمان به دیارشان لشکر کشید و در اثر نافرمانی از دستور پیامبران سدّشان شکست و خانه هایشان ویران شد. از آیات قرآن به

دست می آید که قوم سَبَأْ دارای حکومت بودند و زنی بر آنها سلطنت می کرد و نیز آفتاب پرست بوده اند و ساز و برگ قوی داشته و ملکه ایشان به دست حضرت سلیمان ایمان آورده است.

ناگفته نماند: اهل سدّی که شکست و مردمی که سلیمان به

ص:499

دیارشان لشکر کشید هر دو از قوم سباءاند ولی ظاهرا غیر هم بوده اند و دو قضیّه در دو زمان متفاوت اتفاق افتاده است. «لَقَدْ کانَ لِسَبَأٍ فی مَسْکَنِهِمْ آیَةٌ …» (15/سباء)، یعنی: برای قوم سبأ در محل سکونتشان نشانه ای (از قدرت الهی) بود. «وَ جِئْتُکَ مِنْ سَبَأٍ بِنَبَأٍ یَقینٍ» (22/نمل)، یعنی: من از سرزمین سبأ یک خبر قطعی برای تو آورده ام. (تکرار: 2).

819 سَبّ:

دشنام. «وَ لا تَسُبُّوا الَّذینَ یَدْعُونَ

مِنْ دُونِ اللّه فَیَسُبُّوا اللّه عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمِ …» (108 / انعام)، یعنی: (معبود) کسانی را که غیر خدا را می خوانند دشنام ندهید مبادا آنها (نیز) از روی ظلم و جهل خدا را دشنام دهند. مراد از «الّذین» معبودها و فاعل «یَدْعُونَ» مشرکان است یعنی معبودهای مشرکان را دشنام نگوئید زیرا آنها هم از روی جهل خدا را که معبود شما است دشنام

ص:500

گویند. قید «فَیَسُّبُوا اللّهَ» روشن می کند که غرض سبِّ آشکار است وگرنه در صورت نهان بودن که اطلاّع ندارند تا مقابله بمثل کنند، بلامانع به نظر می رسد. در کافی بابی تحت عنوان (سابّ) هست که از سَبّ مؤمنین و سَبّ آشکار مؤمن و غیر مؤمن نهی می کند و درباره مشرکان مقتول بدر نقل شده که

حضرت فرمود: به این جنازه ها دشنام نگوئید چیزی از دشنام شما به اینها نمی رسد ولی زندگان را اذیّت می کنید. (تکرار: 2).

820 سَبَب:

وسیله.

راغب گوید: سبب ریسمانی است که با آن از درخت خرما بالا می روند و جمع آن اَسْباب می باشد. ابن اثیر گوید: سبب ریسمانی است که با آن آب می کشند و به طور استعاره به هر وسیله سبب گفته شده است. «وَ آتَیْناهُ مِنْ کُلِّ

ص:501

شَیْءٍ سَبَبا. فَاَتْبَعَ سَبَبا» (84 85 / کهف)، یعنی: ما به او در روی زمین قدرت و حکومت دادیم و اسباب هر چیز را در اختیارش نهادیم. او از این اسباب پیروی (و استفاده) کرد. (تکرار: 9).

821 سَبْت:

قطع، بریدن (مفردات). «وَ جَعَلْنا نَوْمَکُمْ سُباتا» (9 / نباء)، یعنی: خوابتان را برای شما مایه آرامش قرار دادیم. سُبات در آیه آرامش و استراحت است و آن نوعی قطع عمل است. (تکرار: 9).

822 سَبْح:

شنا. اعمّ از آن که در آب باشد یا در هوا. «وَ السّابِحاتِ سَبْحا» (3 / نازعات)، یعنی: قسم به شناگران که به طرز مخصوصی شنا می کنند. ظاهرا مراد ابرها است که در هوا راه می روند. «اِنَّ لَکَ فِی النَّهار سَبْحا طَویلاً» (7/مُزَّمِّل)، یعنی: که در روز تلاش بسیار خواهی داشت. فراغت خاطر و

ص:502

عبادت عالی در شب میسّرتر است. به نظر می آید مراد از آیه همان تلاش و کوشش باشد آیات ماقبل درباره عبادت شب است.

(تکرار: 3).

تَسبیح: تنزیه خدا از هر بدی و نالایق (مجمع). سُبْحانَ اللّه و سُبْحانَکَ گاهی برای تعجّب آید. مثل «قُلْ سُبْحانَ رَبّی هَلْ کُنْتُ اِلاّ بَشَرا رَسُولاً» (93 / اسراء)، یعنی: بگو منزه است پروردگارم (از این سخنان بی ارزش) مگر من جز بشری هستم که فرستاده خداست؟ (تکرار: 2).

823 سَبْط:

به فتح (س) انبساط یافتن به آسانی و به کسر (سین) نوه و فرزند فرزند است. مفردات و صحاح و قاموس و اقرب آن را وَلَدُ الْوَلَدِ گفته اند. «اَلْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ سِبْطا رَسُولِ اللّه صلی الله علیه و آله». جمع سِبْط اَسْباط است. «وَ ما اُنْزِلَ اِلی اِبْراهیمَ وَ اسماعیل وَ اِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الاَْسْباطِ …» (136/بقره)، یعنی: و

آن چه بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و

ص:503

یعقوب و پیامبران اسباط بنی اسرائیل نازل گردید. این کلمه 5 بار در قرآن مجید آمده و همه درباره بنی اسرائیل است.

824 سَبْع:

هفت. «لَها سَبْعَةُ اَبْوابٍ» (44/حجر)، یعنی: هفت در دارد. سَبْعُون: هفتاد. «اِنْ تَسْتَغْفِر لَهُمْ سَبْعینَ مَرَّةً فَلَنْ یَغْفِرَ اللّه لَهُمْ …» (80 / توبه)، یعنی: (حتی) اگر هفتاد بار برای آنها استغفار کنی، هرگز خداوند آنها را نمی آمرزد. مراد از سَبْعین کثرت است نه این که اگر بیشتر از 70 بار استغفار کنی خواهد بخشود. این کلمه با مشتقات آن 27 بار در قرآن آمده است.

825 سَبُع:

درنده.

راغب گوید گفته اند: به علّت تمام قوی بودن سَبُع خوانده شده

که سبع از اعداد تامّه است. «وَ ما اَکَلَ السَّبُعُ

ص:504

اِلاّ ما ذَکَیّْتُمْ …» (3 / مائده)، یعنی: و باقیمانده صید حیوان درنده، مگر آن که (به موقع بر آن حیوان برسید و) آن را سر ببرید … (تکرار: 1).

826 سَبَغ:

وسعت و تمام. «وَ اَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً …» (20 / لقمان)، یعنی: نعمت های ظاهری و باطنی خویش را بر شما فراوان بخشید و تمام کرد. «اَنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِی السَّرْدِ …» (11 / سباء)، یعنی: (و دستور دادیم) زره های کامل و فراخ بساز و حلقه ها را به اندازه و متناسب کن. «دِرْعٌ سابِغٌ» زرهی است که وسیع و کامل باشد. آیه دستور است به داود نبی که زره های وسیع و کامل بساز و در بافتن آنها اندازه نگهدار. از این مادّه فقط دو کلمه فوق در قرآن یافته است.

827 سَبْق:

تقدّم. پیش افتادن و به طور استعاره در احراز فضیلت به کار می رود.

ص:505

«وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ» ، یعنی: آنان که به وسیله اعمال صالحه به رحمت و جنّت خدا پیشی گرفته اند. استباق به معنی مسابقه و پیشی گرفتن بر یکدیگر است. این کلمه با مشتقات آن 37 بار در قرآن آمده است.

مَسْبُوق: مغلوب و عاجز. «وَ ما نَحْنُ بِمَسْبُوقینَ. عَلی اَنْ نُبَدِّلَ اَمْثالَکُمْ» (6160/واقعه). یعنی: و هرگز کسی بر ما پیشی نمی گیرد. به این منظور که گروهی را به جای گروه دیگری بیاوریم. «اَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَکُمْ بِها مِنْ اَحَدٍ مِنَ الْعالَمینَ» (80/اعراف)، یعنی: آیا عمل شنیعی انجام

می دهید که احدی از جهانیان پیش از شما انجام نداده است؟ این آیه و آیه 28 عنکبوت درباره قوم لوط است و روشن می کند که لواط اوّلین بار در قوم لوط پیدا شده است.

828 سَبیل:

راه، اعم از آن که راه هدایت

ص:506

باشد. مثل «فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبیلِ …» (12/مائده)، یعنی: از راه راست منحرف گردیده است. و یا راه ضلالت، به صورت مذکّر و مؤنّث هر دو آمده است. «قُلْ هذِهِ سَبیلی اَدْعُوا اِلَی اللّه…» (108 / یوسف)، یعنی: بگو: این راه من است که به سوی خدا دعوت می کنیم. که مؤنث به کار رفته است. گاهی از سبیل تعدّی و تجاوز قصد می شود که در واقع راه تجاوز است. مثل «فَاُولئِکَ ما عَلَیْهِمْ مِنْ سَبیلٍ» (41/شوری)، یعنی:

ایرادی بر او نیست. (تکرار: 166).

سُبُل: جمع سبیل است. مثل «فَاسْلُکی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلاً …» (69 / نحل)، یعنی: راه هایی را که پروردگارت برای تو تعیین کرده به راحتی بپیما.

829 سِتَّة:

شش. «خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ فی سِتَّةِ اَیّامٍ …» (54/اعراف)، یعنی: آسمان ها و زمین را در شش روز (شش دوران) آفرید،

ص:507

سِتّین: 60 «فَمَنْ لَمْ یَسْتَطِعْ فَأِطْعامُ سِتّینَ مِسْکینا …» (4/مجادله)، یعنی: و کسی که توانایی این را هم نداشته باشد، شصت مسکین را اطعام کند. (تکرار: 7).

830 سَتْر:

پوشاندن و به کسر (س) پرده و پوشش (اقرب). «لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونَها سِتْرا» (90 / کهف)، یعنی: بر آنها جز آفتاب پوششی قرار نداده بودیم. استتار اختفا و

مخفی شدن است. (تکرار: 3).

831 سَجْدَة:

سجود در لغت به معنی تذلّل، خضوع و اظهار فروتنی است.

طبرسی فرموده: سجود در لغت خضوع و تذلّل است و در شرع عبارت است از گذاشتن پیشانی بر زمین. در شریعت اسلام سجده بر غیر خدا حرام است و آن گذاشتن اعضاء 7 گانه (پیشانی، کف دست ها، زانوها و سرانگشتان بزرگ دو پا) بر زمین است و

ص:508

اهمّ آنها گذاشتن پیشانی است. سُجُود هم به صورت مصدر (1) و هم به عنوان ساجد آمده است. مثل «سیماهُمْ فی وُجُوهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُودِ …» (29 / فتح)، یعنی: نشانه آنها در

صورتشان از اثر سجده نمایان است. رُکَّع جمع راکع و سُجُود جمع ساجِد است. چنان که سُجَّد نیز جمع ساجد است. «وَالَّذینَ یَبیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّدا وَ قِیاما» (64/فرقان)، یعنی: آنها کسانی هستند که شبانگاه برای پروردگارشان سجده و قیام می کنند. مسجد اسم مکان است یعنی محل سجده و عبادت. «فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ …» (144/بقره)، یعنی: روی خود را به جانب مسجدالحرام کن. جمع مسجد مساجد است. این کلمه با مشتقات آن 92 بار در قرآن آمده است.

ص:509


1- سجده کردن.

832 سَجْر:

افروختن آتش، پرکردن و راغب آن را تشدید آتش گفته. اصل آن بنا به قول مجمع انداختن در آتش است. «ثُمَّ فِی النّارِ یُسْجَرُونَ» (72 / غافر)، معنی آیه یکی از این

سه تا است: سپس در آتش انداخته می شوند. سپس پر کرده می شوند در آتش. سپس در آتش سوخته می شوند. (تکرار: 3).

833 سِجِلّ:

راغب گوید: گفته شده سِجِلّ سنگی است که در آن چیزی نوشته شود سپس صحیفه را سِجِلّ نامیده اند. «یَوْمَ نَطْوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجِلّ لِلْکُتُبِ …» (104 / انبیاء)، یعنی: در آن روز آسمان را همچون طومار درهم می پیچیم. «وَ اَمْطَرْنا عَلَیْها حِجارَةً مِنْ سِجّیلٍ مَنْضُودٍ» (82/هود)، یعنی: و بارانی از سنگ و گل های متراکم بر روی هم بر آنها نازل نمودیم. (تکرار: 3).

834 سِجْن:

زندان. «رَبِ السِّجْنُ اَحَبُ اِلَیَّ

ص:510

مِمّا یَدْعُونَنی اِلَیْهِ …» (33/ یوسف)، پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از

آنچه این ها مرا به سوی آن می خوانند … (تکرار: 12).

835 سِجّین:

مکانی در جهنّم. «کَلاّ اِنَّ کِتابَ الْفُجّارِ لَفی سِجّینٍ وَ ما اَدْراکَ ما سِجّینٌ. کِتابٌ مَرْقُومٌ» (7 9 / مطفّفین)، یعنی: چنین نیست که آنها (درباره قیامت خیال می کنند) مسلمّا نامه اعمال فاجران در سجّین است. تو چه می دانی سجّین چیست؟ نامه ای است رقم زده شده و سرنوشتی است حتمی. از این سه آیه به دست می آید که سجّین هم ظرف کتاب فاجران و هم کتاب مرقومی است. این سخن بنا بر تجسّم عمل چنین است: اعمال گناه کاران مجسّم شده در محلّی قرار می گیرد و سجّین از آن اعمال تشکیل می شود و لذا می شود گفت که

ص:511

سجّین همان جهنّم است و چون اعمال خود سِجْنِی برای مجرمین است بدین جهت سِجّین نامیده شده و زیادت حروف در آن روشن کننده شدّت زندان است چنان که گفته اند. (تکرار: 2).

836 سَجْو:

سکون. «وَ الضُّحی. وَ اللَّیْلِ اِذا سَجی» (1 و 2/ضحی)، یعنی: قسم به روشنی روز و قسم به شب آن گاه که آرام شود. در اوّل شب نور با ظلمت به هم آمیخته است و چون مقداری از شب گذشت تاریکی مطلق است که گویی ظلمت ساکن شده و آرام گرفته است. (تکرار: 1).

837 سَحْب:

کشیدن، سَحاب را از آن جهت ابر می گویند که باد آن را می کشد و یا چون ابر، آن آب را می کشد (مفردات). «یَوْمَ

یُسْحَبُونَ فِی النّارِ عَلی وُجُوهِهِمْ» (48 / قمر)، روزی که بر رویشان در آتش کشیده شوند.

ص:512

این کلمه با مشتقات آن 11 بار در قرآن آمده است.

838 سَحاب:

ابرها. اسم جنس جمعی است واحد آن سَحابَة و جمع آن سُحُب و سَحائِب است. «وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّماءِ وَ الاَْرْضِ» (164 / بقره)، یعنی: و ابرهایی که در میان زمین و آسمان معلّقند. ابرها در حقیقت هوای مرطوب هستند که از سطح دریاها و اقیانوس ها در اثر حرارت خورشید تبخیر شده و در هوا متکاثف (1) گردیده به وسیله بادها به طرف خشکی ها روی می آورند و مانند دریائی بالدار در آسمان

شناورند و حامل رحمت پروردگار می باشند. باد در نقل و انتقال ابرها نقش عمده ای دارد، لذا قرآن بادها را بشارت دهنده باران نام می برد. «یُرْسِلُ

ص:513


1- درهم رفتن و حالت نیمه انجماد.

الرِّیاحَ بُشْرا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ …» (57 / اعراف)، یعنی: بادها را پیشاپیش (باران) رحمتش می فرستد. (تکرار: 9).

839 سَحْت:

استیصال، از بین بردن. «لا تَفْتَرُوا عَلَی اللّه کَذِبا فَیُسْحِتَکُمْ بِعَذابٍ …» (61/طه)، به خدا دروغ نبندید وگرنه شما را با عذاب مخصوصی مُسْتَأْصَل و ریشه کن می کند. (تکرار: 1).

سُحْت: حرام، اسم مصدر و شیء مُسْتَأْصَل شونده(1)است. راغب آن را پوستی که

مستأصل شود گفته است. «سَمّاعُونَ لِلْکَذِبِ اَکّالُونَ لِلسُّحْتِ …». (42 / مائده)، آنها بسیار به سخنان تو گوش می دهند تا آن را تکذیب کنند مال حرام فراوان می خورند … مراد از سُحْت در آیات فوق حرام است. راغب علّت

ص:514


1- یعنی چیز حرام شده.

تسمیه را چنین گوید: گویی حرام دین و مروّت شخص را از بین می برد. از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده سُحت رشوه گرفتن در قضاوت است و نیز به قیمت سگ، اجرت زانیه، قیمت مشروب، اکل مال یتیم و ربا اطلاق شده به مجمع البیان ذیل آیه فوق و تفسیر عَیّاشی رجوع کنید. (تکرار: 3).

840 سِحْر:

جادو، راغب گوید: سحر به چند معنی گفته می شود: اوّل حیله ها و

تخیّلات بی حقیقت است که شعبده باز با تردستی چشم شخص را از کاری که می کند منحرف می نماید … طبرسی فرموده: سحر و کهانت و حیله نظیر هم هستند از جمله سحر تصرّفی است که در چشم واقع می شود تا گمان کند کار همان طور است که می بیند حال آن که آن طور نیست. دقّت در آیات قرآن نشان می دهد که اثر سحر فقط

ص:515

در چشم و ذهن طرف است نه تصرّف در صورت و جنس شیء. به عبارت دیگر ساحر در چشم و خیال بیننده تصرّف می کند که ریسمان را مار گمان کند نه این که ریسمان را به حرکت درمی آورد آن گاه که انسان به محل تاریک نگاه می کند و قیافه مخوفی در نظرش مجسّم می شود چشم او

اشتباه می کند نه این که فلان درخت مثلاً به آن صورت درآمده است. قرآن فرماید: «فَلَمّا اَلْقَوْا سَحَرُوا اَعْیُنَ النّاسِ وَ اسْتَرهَبُوهُمْ …» (116/اعراف)، یعنی: و هنگامی که (وسایل سِحر خود را) افکندند، مردم را چشم بندی کردند … آیه صریح است در این که در چشم ها تصرّف کرده اند نه این که واقعا ریسمان ها را به حرکت آورده باشند. ایضا آیه «فَیَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما یُفَرِّقُونَ بِهِ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ …» (102/بقره)، یعنی: ولی آنها از

ص:516

آن دو فرشته مطالبی را می آموختند که بتوان به وسیله آن، میان مرد و همسرش جدایی بیفکنند. نشان می دهد که در اذهان تصرّف کرده زوج را به زوجه دشمن می کردند نه این که در زوجه تصرّف کرده باشند. با این بیان فرق سحر و معجزه روشن می شود زیرا معجزه انقلاب حقیقی خارج و واقعیّت است مثلاً در قضیّه عصای موسی و آتش ابراهیم و شکافتن دریا برای بنی اسرائیل، در خارج عصا مار و دریا شکافته و آتش سرد شده بود. (تکرار: 28).

841 ساحِر:

سحر کننده، جمع آن در قرآن ساحِرُون (77 / یونس) و سَحَرَة (70 / طه) آمده است. سَحّار صیغه مبالغه است. «یَأْتُوکَ بِکُلِّ سَحّارٍ عَلیمٍ» (37/شعراء)، یعنی: تا هر ساحر ماهری را نزد تو آورند. مجموعه کلمات بالا 23 بار در قرآن ذکر

ص:517

شده است.

842 سَحَر:

نزدیک صبح. «وَ الْقانِتینَ وَ الْمُنْفِقینَ وَ الْمُسْتَغْفِرینَ بِالاَْسْحارِ»

(17/آل عمران)، یعنی: (در برابر خدا) خضوع و (در راه او) انفاق می کنند و در سحرگاهان استغفار می نمایند. اَسْحار جمع سَحَر است آیه از استغفار در سحرگاه حکایت می کند که بهترین وقت برای یاد خدا است. مفرد این کلمه 1 بار و جمع آن 2 بار در قرآن آمده است.

843 سُحْق:

دور، دوری. «فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقا لاَِصْحابِ السَّعیرِ» (11 / ملک)، یعنی: این جا است که به گناه خود اعتراف می کنند، دور باشند دوزخیان از رحمت خدا. سحیق به معنی مسحوق و مکان دور است. «وَ مَنْ یُشْرِکْ بِاللّه فَکَاَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّیْرُ اَوْ تَهْوی بِهِ الرّیحُ فی مَکانٍ سَحیقٍ» (31/حج)، یعنی: هر که به خدا شرک ورزد گویی از آسمان افتاده و مرغ (لشخوار) او را

ص:518

به سرعت می گیرد و یا باد به مکان دورش می برد یعنی رشته اش از خدا بریده و به خود واگذاشته است. (تکرار: 2).

اِسْحق علیه السلام: فرزند حضرت ابراهیم و از پیامبران مشهور. آیه «وَ اَوْحَیْنا اِلی اِبْراهیمَ وَ اسماعیل وَ اِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ …» (163/نساء). مقام رسالت وی را روشن می کند. (تکرار: 17).

844 ساحِل:

کنار دریا. «فَاقْذِفیهِ فِی الْیَمِّ فَلْیُلْقِهِ الْیَمُّ بِالسّاحِلِ …» (39 / طه)، یعنی: او را در دریا رها کن تا دریا او را به کنار اندازد. (تکرار: 1).

845 سَخْر:

ریشخند زدن، مسخره کردن. «اِنْ تَسْخَرُوا مِنّا فَاِنّا نَسْخَرُمِنْکُمْ کَما تَسْخَرُونَ» (38/هود)، اگر ما را مسخره کنید ما هم شما را مسخره و ریشخند خواهیم کرد. (تکرار: 11).

تَسْخیر: یعنی وادار کردن به عمل با قهر و اجبار.

طبرسی آن را رام کردن گوید که

ص:519

عبارت اخرای سوق به قهر است. «وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ …» (2 / رعد)، یعنی: خورشید و ماه را رام کرد و به حرکت و نظم مقهور نمود. (تکرار: 31).

سُِخْرِیّ: به ضم سین و کسر آن به معنی مسخره شده یا تسخیر شده است. «اَتَّخَذْناهُمْ سِخْرِیّا اَمْ زاغَتْ عَنْهُمُ الاَْبْصارُ» (63/ص)، یعنی: آیا ما آنها را به سخریه گرفتیم یا (به اندازه ای حقیر بودند که) چشم ها آنها را نمی دید؟ (تکرار: 3).

846 سَخَط:

غضب شدید که مقتضی عقوبت است. «اَفَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَ اللّه کَمَنْ باءَ بِسَخَطٍ مِنَ اللّهِ» (162 / آل عمران)، یعنی: آیا

سپس کسی که رضایت خدا را پیروی کرد مانند کسی است که برخوردار شد بخششی از طرف خدا. (تکرار: 4).

ص:520

847 سَدّ:

بستن و اصلاح کردن. (تکرار: 4).

سَدید: یعنی قول صواب و محکم که باطل را در آن راهی نیست و از ورود باطل بسته شده است. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّه وَ قُولُوا قَوْلاً سَدیدا» (70 / احزاب)، ای کسانی که ایمان آورده اید از خدا بپرهیزید و سخن حق و درست بگویید. (تکرار: 2).

848 سِدْر:

درخت کُنار. برهان قاطع ذیل لغت کُنار می گوید: میوه ای است سرخ رنگ شبیه به عُنّاب لیکن از عنّاب بزرگ تر است. به عربی آن را سدر گویند. در فرهنگ عمید

ذیل لغت سدر شکل آن را کشیده و گوید: سدر درخت کُنار، شَجَرُ النَّبْق، درختی است تناور و خاردار بلندیش تا 40 متر می رسد می گویند تا 2000 سال عمر می کند، میوه آن به شکل سنجد و بعد از رسیدن سرخ یا زرد رنگ و شیرین می شود. ثمر آن در طبّ به کار می رود و برگ آن را پس از خشک کردن

ص:521

می سایند و در حمام بدن خود را با آن شستشو می دهند. ناگفته نماند کُنار غیر از درخت چنار معروف است. «فی سِدْرٍ مَخْضُودٍ. وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ» (28 و 29 / واقعه)، یعنی: آنها در سایه درختان سدر بی خار قرار دارند. و در سایه درخت موز پر برگ به سر می برند. «خَضِد» به معنی خم شده و یا بی خار است در این صورت سِدر مَخْضُود

درخت بی خار یا درختی است که شاخه هایش از کثرت میوه خم شده. آیه درباره بهشت و سِدر نکره است یعنی سِدر بخصوصی که نمی شود آن را با سدر دنیا مقایسه کرد. (تکرار: 4).

849 سُدُس:

یک ششم. «فَاِنْ کانَ لَهُ اِخْوَةٌ فَلاُِمِّهِ السُّدُسُ …» (11 / نساء)، اگر برای میّت برادرانی باشد برای مادر او است یک ششم … (تکرار: 3).

ص:522

سادِس: ششم. «وَ یَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ کَلْبُهُمْ …» (22 / کهف)، و گروهی می گویند پنج نفر بودند که ششمین آنها سگشان بود. (تکرار: 2).

850 سُدی:

مُهْمَل: رها. چنان که در مجمع آمده. «اَ یَحْسَبُ الاِْنْسانُ اَنْ یُتْرَکَ سُدیً»

(36 / قیامت)، یعنی: آیا انسان گمان می کند که مهمل و بدون تکلیف و بدون ثواب و عقاب گذاشته می شود. (تکرار: 1).

851 سَرَب:

رفتن در سرازیری و نیز محل سرازیر چنان که راغب گفته است. «نَسِیا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبا» (61/کهف). ماهیِ خود را فراموش کردند پس راه خویش را سرازیر به طرف دریا پیش گرفت. (تکرار: 1).

852 سَراب:

شیء بی حقیقت، چیز کاذب. اهل لغت گویند: زمین شوره زارکه در

ص:523

آفتاب می درخشد و از دور به نظر می رسد سراب است. «وَ الَّذینَ کَفَرُوا اَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّْمآنُ ماءً …» (39/نور)، یعنی: آنان که کافر شدند اعمالشان مانند

سرابی است که در بیابان، فرد تشنه آن را آب پندارد … «وَ سُیِّرَتِ الْجِبالُ فَکانَتْ سَرابا» (20 / نباء)، یعنی: و کوه ها به حرکت درمی آید و به صورت سرابی می شود. از این آیه به دست می آید که روز قیامت کوه ها در نظر بیننده کوه اند ولی اگر به نزدیک آنها رود می بیند غبار هستند که کوه می نمایند که به حکم «وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ» (5/قارعه)، به صورت پشم رنگین حلاّجی شده درآمده اند. (تکرار: 2).

853 سَرْبَلَ:

سِرْبال به معنی پیراهن است (مجمع). جمع آن سَرابیل است. «وَ جَعَلَ لَکُمْ

ص:524

سَرابیلَ تَقیکُمُ الْحَرَّ وَ سَرابیلَ تَقیکُمْ بِأْسَکُمْ …» (81/نحل)، یعنی: و برای شما پیراهن هایی

آفریده که شما را از گرما (و سرما) حفظ می کند و پیراهن هایی که حافظ شما به هنگام جنگ است. سرابیل اوّل پیراهن ها و دوم زره های جنگی است در جواب این که لازم بود بفرماید: شما را از سرما حفظ می کند پس چرا فرموده از گرما حفظ می کند؟ باید گفت: حفظ کردن از سرما روشن و آشکار است و چون لباس از گرما هم نگه می دارد لذا فایده مخفی را فرموده است. در مجمع گوید: نگفت از سرما حفظ می کند زیرا آنچه از گرما حفظ می کند از سرما نیز حافظ است و چرا گرما را گفت حال آن که حفظ لباس از سرما بیشتر است؟ زیرا «مخاطب» این کلام اهل گرمسیر هستند

ص:525

احتیاج آنها به آنچه از گرما حفظ کند

بیشتر است. این مطلب از عطا نقل شده است. سَرابیل فقط 3 بار در قرآن مجید آمده است.

854 سِراج:

چراغ، آنچه با فتیله و روغن روشن می شود و از هر چیز نورانی سراج تعبیر می شود (مفردات). «وَ جَعَلَ فیها سِراجا وَ قَمَرا مُنیرا» (61 / فرقان)، یعنی: و در میان آن چراغ روشن (خورشید) و ماه نوربخشی آفرید. سراج 4 بار در قرآن آمده است 3 تا درباره خورشید است، چهارمی درباره رسول خدا صلی الله علیه و آله است که فرموده: «یا اَیُّهَا النَّبِیُّ اِنّا اَرْسَلْناکَ شاهِدا وَ مُبَشِّرا وَ نَذیرا وَ داعِیا اِلَی اللّه بِاِذْنِهِ وَ سِراجا مُنیرا» (45 و 46/احزاب)، یعنی: ای پیامبر! ما تو را به عنوان گواه فرستادیم و بشارت دهنده و انذار کننده و تو را دعوت کننده به سوی اللّه

به فرمان او قرار دادیم و چراغ روشنی بخش.

ص:526

اوصافی که در این دو آیه برای آن حضرت نقل شده عبارت اند از: شاهد، مژده رسان، انذارکننده، داعی به سوی خدا و چراغ نور دهنده. در بسیاری از آیات، قرآن و شریعت نور نامیده شده. مثل «قَدْ جائَکُمْ مِنَ اللّه نُورٌ وَ کِتابٌ مُبینٌ» (15/مائده)، یعنی: از طرف خدا نور و کتاب آشکاری به سوی شما آمد. قرآن و شریعت که نور بخصوص هستند از وجود حضرت رسول صلی الله علیه و آله ظاهر می شود پس در این صورت آن حضرت چراغ آفرین است و قرآن و شریعت نور و روشنایی او می باشد. (تکرار: 4).

855 سَرْح:

رهاکردن. «وَ لَکُمْ فیها جَمالٌ حینَ تُریحُونَ وَ حینَ تَسْرَحُونَ» (6/نحل)، شما را

در چهارپایان زینتی است آن گاه که آنها را به آغل بر می گردانید و آن گاه که در چَراگاه رها می کنید. (تکرار: 7).

ص:527

856 سَرْد:

بافتن. «اَنِ اعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِی السَّرْدِ وَ اعْمَلُوا صالِحا …» (11/سبأ)، یعنی: (و دستور دادیم) زره هایی کامل و فراخ بساز و حلقه ها را به اندازه و متناسب کن و عمل صالح به جا آورید. (تکرار: 1).

857 سُرادِق:

سراپرده، خیمه.

طبرسی گوید: آن خیمه ای است محیط به آنچه در آن است و گویند: سرادق چادری است که به اطراف خیمه می کشند. سرادق مُعَرَّب سراپرده (1) است جمع آن سُرادِقات

است. «اِنّا اَعْتَدْنا لِلظّالِمینَ نارا اَحاطَ بِهِمْ سُرادِقُها …» (29 / کهف)، یعنی: برای ستمکاران آتشی مهیّا کرده ایم که سراپرده اش آنها را در میان گرفته است. (تکرار: 1).

ص:528


1- پرده سرتاسری.

858 سِرّ:

نهان، امر پوشیده. «فَهُوَ یُنْفِقُ مِنْهُ سِرّا وَ جَهْرا …» (75 / نحل)، و او پنهان و آشکار از آنچه خدا به او داده انفاق می کند. این کلمه با مشتقات آن 31 بار در قرآن آمده است.

اِسْرار: نهان کردن است. «ثُمَّ اِنّی اَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ اَسْرَرْتُ لَهُمْ اِسْرارا (9/نوح)، دعوت خود را هم آشکار و هم نهان برایشان رساندم. «وَ اللّه یَعْلَمُ اِسْرارَهُمْ» (26 / محمد)، اسرار را به فتح همزه و کسر آن هر دو خوانده اند و

در قرآن به کسر همزه است یعنی: خدا رازهای آنها و یا پنهان داشتنشان را می داند. البتّه اِسْرار مصدر باب افعال یعنی پنهان داشتن و اَسْرار جمع سِرّ به معنی رازها است. این کلمه با مشتقات آن 48 بار در قرآن آمده است.

859 سَریرَة:

مثل سِرّ به معنی امر پوشیده است. جمع آن سَرائِر می باشد (صحاح).

ص:529

«یَوْمَ تُبْلَی السَّرائِرُ. فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ» (9 و 10 / طارق)، در آن روز که اسرار پنهان آشکار می شود و برای او هیچ نیرو و یاوری نیست.

860 سُرُور:

شادی. راغب آن را شادی مکتوم در قلب گفته است. در این صورت معنای سِرَّ در آن ملحوظ است «فَوَقیهُمُ اللّهُ

شَرَّ ذلِکَ الْیَوْمِ وَ لَقّیهُمْ نَضْرَةً وَ سُروُرا» (11/انسان)، یعنی: از این رو خداوند آنها را از شرّ آن روز نگه می دارد و از آنها استقبال می کند، در حالی که شادمان و مسرورند. (تکرار: 3).

861 سَریر:

تخت. سرور و شادی در آن ملحوظ است. سریر به صورت مفرد در قرآن مجید نیامده است ولی سُرُر که جمع آن است 5 بار درباره بهشت و 1 بار درباره تخت های دنیا آمده است. بدین ترتیب

ص:530

«فی جَنّاتِ النَّعیمِ عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلینَ» (43 و 44 طور)، در باغ های پر نعمت بهشت بر تخت ها روبروی یکدیگر تکیه زده اند. 47/حجر 20/طور 15/واقعه 13/غاشیه. «وَ لِبُیُوتِهِمْ اَبْوابا وَ سُرُرا عَلَیْها یَتَّکِئُونَ» ،

(34/زخرف)، و برای خانه های آنها درها و تخت هایی (زیبا و نقره گون) قرار می دادیم که بر آن تکیه کنند.

862 سَرّاء:

مسرّت و وسعت زندگی است چنانکه ضرّاء خلاف آن است. «قَدْ مَسَّ آبائَنَا الضَّرّاءُ وَ السَّرّاءُ …» (95/اعراف)، (تنها ما نبودیم که گرفتار این مشکلات شدیم) به پدران ما نیز ناراحتی های جسمی و مالی رسید. (تکرار: 2).

863 سَرْع:

سُرْعَت به معنی شتاب است. سریع: شتابنده. «اِنَّ اللّه سَریعُ الْحِسابِ» (17/غافر)، خداوند سریع الحساب است.

ص:531

سِراع جمع سریع است. مثل «یَوْم یَخْرُجُونَ مِنَ الاَْجْداثِ سِراعا …» (43/معارج)، یعنی: روزی که شتابان از قبرها خارج

می شوند. مُسارَعَة در بیشتر آیات قرآن به معنی تکثیر و مبالغه است. مثل «اَ یَحْسَبُونَ اَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنینَ نُسارِعُ لَهُمْ فِی الْخَیْراتِ …» (55 و 56 / مؤمنون)، یعنی: آنها گمان می کنند اموال و فرزندانی که به آنان داده ایم … برای این است که درهای خیرات را به روی آنها بگشاییم؟ «وَ سارِعُوا اِلی مَغْفِرَةٍ مِنْ رِبِّکُمْ …» (133/آل عمران)، یعنی: به سوی آمرزش خدا بیشتر عجله کنید. این هم ظاهرا برای مبالغه است. این کلمه با مشتقات آن 23 بار در قرآن آمده است.

864 سَریعُ الْحِساب:

از اسماء حُسْنی است. «اِنَّ اللّه سَریعُ الْحِسابِ» (51/ابراهیم)، چرا

ص:532

که خدا سریع الحساب است. مراد آن است

که ثواب و عقاب خدا چون وقتش رسد فوری است و معطلّی ندارد. مرحوم طبرسی در چند جا «سَریعُ الْحِساب» را سریع المجازاة گفته است. (تکرار: 8).

865 سَرَف:

تجاوز از حدّ. در اقرب گفته: آن ضدّ میانه روی و تجاوز از حدّ و اعتدال است. استعمال آن در قرآن همه جا از باب افعال است. «قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ اَسْرَفُوا عَلی اَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّه…» (53 / زمر)، یعنی: بگو: ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده اید از رحمت خدا نومید نشوید. «وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا اِنَّهُ لا یُحِبُّ الْمُسْرِفینَ» (31/اعراف)، یعنی: و بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید که خداوند

ص:533

مسرفان را دوست ندارد. دو امر اباحی (1) و

یک نهی تحریمی (2)است، به خوردن و آشامیدن اجازه داده و از تعدّی در آن دو نهی می کند. (تکرار: 23).

866 سَرْق:

دزدی. «وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا اَیْدِیَهُما جَزاءً بِما کَسَبا …» (38/مائده)، یعنی: دست مرد دزد و زن دزد را به کیفر عملی که انجام داده اند قطع کنید … به حکم این آیه دست دزد چه مرد باشد چه زن باید بریده شود ولی این حکم دارای شرایط بسیاری است که در فقه اسلامی مذکور است. بعضی ها از راه عاطفه این حکم را نعوذ باللّه ظالمانه خوانده اند حال آن که احکام تابع واقعیّات است نه احساسات

ص:534


1- یعنی افاده جواز می کند.
2- یعنی اِفاده حرمت می کند.

زودگذر. برای راحتی جامعه باید فرد مفسد فدا شود، جنایت کاران غرب به نام حفظ آزادی و منافع خود سینه هزاران بی گناه را سوراخ می کنند. روزی نیست که قسمتی از دنیا را به خاک و خون نکشند ولی این حکم را غیر قابل اجرا می خوانند. (تکرار: 9).

867 سَرْمَد:

دائم، همیشگی. «قُلْ اَرَأَیْتُمْ اِنْ جَعَلَ اللّه عَلَیْکُمُ اللَّیْلَ سَرْمَدا اِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ مَنْ اِلهٌ غَیْرُ اللّه یَأْتیکُمْ بِضِیاءٍ …» (71/قصص)، بگو: خبر دهید اگر خدا شب را برای شما دائمی کند کیست معبودی غیر از خدا که روشنایی برای شما بیاورد. (تکرار: 2).

868 سَری:

رفتن در شب. اَسْری نیز مثل سَری است و گویند: اَسْری برای اوّل شب و سری برای آخر آن است. اِسْراء در تمام

قرآن با «با» تعدیه شده است. «سُبْحانَ الَّذی اَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَی

ص:535

الْمَسْجِدِ الاَْقْصَی الَّذی بارَکْنا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا اِنَّهُ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ» (1 / اِسراء)، یعنی: پاک و منزه است خدایی که بنده اش را در یک شب از مسجدالحرام به مسجد اقصی که گرداگردش را پربرکت ساختیم برد، تا آیات خود را به او نشان دهیم او شنوا و بینا است. مراد از مسجدالحرام مسجد مکّه و از مسجد اقصی کلیسای بیت المقدس است و چون سرزمین فلسطین پرآب و علف است و محصول فراوان دارد. لذا «بارَکْنا حَوْلَهُ» آمده است. (تکرار: 6).

869 سَطْح:

گستردن. «وَ اِلَی الاَْرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ» (20 / غاشیه)، و به زمین که چگونه مسطح گشته؟ (تکرار: 1).

870 سَطْرْ:

نوشتن، خطّ، صفّ. «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ» (1 / قلم)، یعنی: ن، سوگند به قلم و آنچه را با قلم می نویسند. این کلمه

ص:536

با مشتقات آن 16 بار در قرآن آمده است.

871 سَیْطَرَ:

ابوعبیده گوید: مصیطرون در اصل با سین است و هر سین که ما بعد آن طاء باشد جایز است به صاد تبدیل شود. اصل مسیطر از سطر به معنی مراقب و مسلّط و احوال نویس است. جمع آن مُصَیْطِرون (مسیطرون) است. «اَمْ عِنْدَهُمْ خَزائِنُ رَبِّکَ اَمْ هُمُ الْمُصَیْطِرُونَ» (37 / طور)، یعنی: آیا خزائن پروردگارت نزد آنها است؟ یا بر همه چیز عالم سیطره دارند؟

872 سَطْو:

حمله و گرفتن به شدّت.

«تَعْرِفُ فی وُجُوهِ الَّذینَ کَفَرُوا الْمُنْکَرَ یَکادُونَ یَسْطُونَ بِالَّذینَ یَتْلُونَ عَلَیْهِمْ آیاتِنا …» (72/حج)، یعنی: چون آیات صریح و روشن ما بر آنها تلاوت شود در چهره کفّار آثار انکار و خشم نمایان می شود آن چنان که هرلحظه امکان دارد به تلاوت کنندگان آیات

ص:537

ما حمله ببرند. (تکرار: 1).

873 سَعْد:

سَعْد و سَعادت به معنی نیک بختی است. ضدّ آن شِقاوت است: «یَوْمَ یَأْتِ لا تَکَلَّمُ نَفْسٌ اِلاّبِاِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعیدٌ … وَ اَمَّا الَّذینَ سُعِدُوا فَفِی الْجَنَّةِ خالِدینَ فیها …» (105-108/هود)، یعنی: آن روز که (قیامت) فرا رسد هیچ کس جز به اجازه او سخن نمی گوید گروهی از آنها شقاوتمندند و گروهی سعادتمند … اما آن ها

که سعادتمند شدند در بهشت جاودانه خواهند بود … (تکرار: 2).

874 سَعْر:

فروزان شدن آتش و فروزاندن آن. «وَ اِذَا الْجَحیمُ سُعِّرَتْ» (12 / تکویر)، یعنی: و در آن هنگام که دوزخ شعله ور گردد. سَعیر از نام های جهنّم است و این به واسطه افروخته شدن آن است. (تکرار: 16).

875 سُعُر:

جمع سعیر به معنای شعله های

ص:538

آتش است. «اِنَّ الْمُجْرِمینَ فی ضَلالٍ وَ سُعُرٍ» (47/قمر)، یعنی: مجرمان در گمراهی و شعله های آتشند (تکرار: 2).

876 سَعْی:

تند رفتن، کوشش. در قرآن مجید به معنی تند رفتن و دویدن و به معنی تلاش و کوشش به کار رفته است. «وَ جاءَ مِنْ اَقصَی الْمَدینَةِ رَجُلٌ یَسْعی …»

(20 / یس)، یعنی: مردی از آخر شهر شتابان یا در حالی که می دوید آمد … (تکرار: 30).

877 سَغْب:

گرسنگی، همچنین است مَسْغَبَة که مصدر میمی (1) است. «اَوْ اِطْعامٌ فی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ. یَتیما ذا مَقْرَبَةٍ» (14 و 15/بلد)، یعنی: یا اطعامی در روز گرسنگی به یتیمی که دارای قرابت است. (تکرار: 1).

878 سَفْح:

ریختن، جاری کردن، جاری

ص:539


1- یعنی مصدر فعل که با حرف میم آغاز می شود.

شدن. «لا اَجِدُ فیما اُوحِیَ اِلَیَّ مُحَرَّما عَلی طاعِمٍ یَطْعَمُهُ اِلاّ اَنْ یَکُونَ مَیْتَةً اَوْ دَما مَسْفُوحا …» (145/انعام)، یعنی: در آن چه بر من وحی شده، هیچ حرامی بر کسی که غذایی می خورد، نمی یابم به جز این که مردار باشد

یا خونی که (از بدن حیوان) بیرون ریخته. دم مسفوح به معنای خون ریخته شده است قید مسفوح برای آن است که خون باقی مانده در گوشت پس از رفتن خون متعارف مباح است (مجمع). مسافحه و سِفاح به معنی زنا است. «وَ اُحِلَّ لَکُمْ ماوَراءَ ذلِکُمْ اَنْ تَبْتَغُوا بِاَمْوالِکُمْ مُحْصِنینَ غَیْرَ مُسافِحینَ …» (24 /نساء)، یعنی: غیر از زنانی که گفته شد دیگران بر شما حلال اند که با اموال خود بخواهید در حالی که عفیفند و زناکار نیستند. (تکرار: 4).

879 سَفْر:

پرده برداشتن و آشکار کردن.

ص:540

مسافرت را از آن جهت سَفَر گویند که اخلاق مردم در آن آشکار می شود طوری که در غیرآن آشکار نمی شود. (مجمع، ذیل آیه

184 بقره). «فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَریضا اَوْ عَلی سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ اَیّامٍ اُخَرَ …» (184/بقره)، یعنی: کسانی از شما که بیمار یا مسافر باشند، روزهای دیگری را (به جای آن روزه بگیرند). جمع سَفَر اَسْفار است. مثل «فَقالُوا رَبَّنا باعِدْ بَیْنَ اَسْفارِنا …» (19/سباء)، یعنی: ولی (این ناسپاس مردم) گفتند: پروردگارا میان سفرهای ما دوری بیفکن. (تکرار: 12).

سِفْر: کتاب و نامه است که حقایق و مطالب را روشن و آشکار می کند جمع آن اَسْفار است. «کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ اَسْفارا» (5/جمعه)، مانند درازگوشی هستند که کتاب هایی را حمل می کنند. چنان که راغب گفته است، طبرسی نیز علّت تسمیه را چنین بیان فرموده است.

ص:541

سفیر: فرستاده و نماینده است. ظاهرا علت تسمیه (1) اظهار و کشف مطالب است که سفیر مطالب را آشکار می کند. جمع آن سُفَراء است. مثل فقیه و فُقَهاء و آن را مصلح میان قوم نیز گفته اند.

سافِر: به معنی کاتب و نویسنده است جمع آن سَفَرَة. مثل «بِاَیْدی سَفَرَةٍ کِرامٍ بَرَرَةٍ» (15 و 16 / عبس)، به دست نویسندگانی است، والامقام و فرمانبردار و نیکوکار.

اِسْفار: روشن شدن و آشکار گشتن است. «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ ضاحِکَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ» (39/عبس)، چهره هایی در آن روز روشن، خندان و شادمان هستند. «اَللّهُ مَّ اَجَعَلْنا مِنْهُمْ».

880 سَفْع:

گرفتن. «کَلاّ لَئِنْ لَمْ یَنْتَهِ لَنَسْفَعا بِالنّاصِیَةِ» (15 / علق)، نه چنین است اگر بس

ص:542


1- نامگذاری.

نکنید حتما او را از موی پیشانی می گیریم. (تکرار: 1).

881 سَفْک:

ریختن، خواه ریختن خون باشد یا اشک یا شیء مذاب. «اَ تَجْعَلُ فیها مَنْ یُفْسِدُ فیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ …» (30 / بقره)، یعنی: (پروردگارا) آیا کسی را در زمین قرار می دهی که فساد و خونریزی کند؟ ناگفته نماند در قرآن و نهج البلاغه همه جا در ریختن خون به کار رفته است. به نظر می آید که سفک مخصوص خون ریختن است برخلاف «سَفْح» که گذشت و در ریختن خون و غیره استعمال شده است. (تکرار: 2).

882 سِفْل:

پائینی، پستی. این کلمه با مشتقات آن 10 بار در قرآن آمده است.

سافِل: پائین. «جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها …» (82 / هود)، بالای آن را پائین آن

ص:543

گردانیدیم یعنی زیر و رو کردیم.

اَسْفَل: پائین تر. «اِنَّ الْمُنافِقینَ فِی الدَّرْکِ الاَْسفَلِ مِنَ النّارِ …» (145 / نساء)، یعنی: (زیرا) منافقان در پائین ترین مرحله دوزخ قرار دارند … جمع آن اَسْفَلُون وَ اَسْفَلینَ است. «فَجَعَلْناهُمُ الاَْسْفَلینَ» (98/صافات)، یعنی: ولی ما آنها را پست و مغلوب ساختیم. سُفْلی مؤنث اَسْفَل است. «وَ جَعَلَ کَلِمَةَ الَّذینَ کَفَرُوا السُّفْلی …» (40/توبه)، سپس او را به پائین تر پائین ها برگرداندیم. کلمه سُفْلی 1 بار در قرآن مجید آمده است.

883 سَفْن:

تراشیدن، مثل تراشیدن چوب و پوست و تراشیدن خاک روی زمین توسط باد. کشتی را به اعتبار آنکه سطح آب را می تراشد سَفینَة گفته اند (راغب). «فَانْطَلَقا حَتّی اِذا رَکِبا فِی السَّفینَةِ خَرَقَها …» (71/کهف)، یعنی: آنها به راه افتادند تا این که سوار

ص:544

کشتی شدند و او کشتی را سوراخ کرد. (تکرار: 4).

884 سَفَه:

حماقت، قاموس آن را جهالت گفته است. «قَدْ خَسِرَ الَّذینَ قَتَلُوا اَوْلادَهُمْ سَفَها بِغَیْرِ عِلْمٍ …» (140 / انعام)، یعنی: مسلما آنها که فرزندان خود را از روی سفاهت و نادانی کشتند زیان دیدند. «بِغَیْرِ عِلْمٍ». قرینه است که سَفَه به معنی جهالت است. (تکرار: 11).

سَفاهَة: مثل سَفَه است. «اِنّا لَنَراکَ فی سَفاهَةٍ …» (66 / اعراف)، ما تو را در سفاهت (نادانی و سبک مغزی) می بینیم.

سَفیه: احمق. «کانَ یَقُولُ سَفیهُنا عَلَی اللّه شَطَطا» (4 / جنّ)، سفیهان ما درباره خداوند سخنان ناروا می گفتند. جمع آن سُفَهاء است. «قالُوا اَ نُؤْمِنُ کَما آمَنَ السُّفَهاءُ …» (13/بقره)، یعنی: گفتند: آیا همچون ابلهان ایمان بیاوریم؟

ص:545

885 سَقَر:

دوزخ. «سَاُصْلیهِ سَقَرَ» (26/مدثر)، یعنی: او را در آتش دوزخ در افکندیم.

طبرسی گوید: اصل آن تغییر رنگ است و آن از نامهای جهنّم است و علّت این تسمیه ظاهرا آن است که جهنّم می سوزاند و رنگ پوست را تغییر می دهد.

(تکرار: 4).

886 سَقَطَ:

سُقُوط: افتادن. «اَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا …» (49 / توبه)، یعنی: آگاه باش که آنها خود به فتنه در افتادند. اِسْقاط ساقط کردن است. «اَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ کَما زَعَمْتَ عَلَیْنا کِسَفا …» (92 / اسراء)، یعنی: یا آسمان را چنان که پنداشته ای پاره پاره روی ما بیافکنی. (تکرار: 8).

887 سَقْف:

پوشش اطاق. «فَخَرَّ عَلَیْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ …» (26 / نحل)، سقف از بالا بر رویشان افتاد … جمع آن سُقُف است. (تکرار: 4).

ص:546

888 سُقْم:

راغب گوید: سقم مرض بدن است. اما «مرض» گاهی در بدن و گاهی در قلب عارض می شود. (تکرار: 2).

سَقیم: مریض و پریشان حال. «فَنَظَرَ نَظْرَةً فِی النُّجُومِ. فَقالَ اِنّی سَقیمٌ» (88 و 89/صافات)، (سپس) او نگاهی به ستارگان افکند و گفت: من بیمارم (و با شما به مراسم جشن نمی آیم). (تکرار: 2).

889 سَقْی:

آب دادن (راغب). «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابا طَهُورا» (21/انسان)، و پروردگارشان شراب طهور به آنها می نوشاند. (تکرار: 25).

اِسْتِسْقا: طلب آب کردن. «وَ اِذِ اسْتَسْقا مُوسی لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاکَ الْحَجَرَ …» (60 / بقره)، و (به خاطر بیاورید) زمانی را که موسی برای قوم خویش طلب آب کرد، به او دستور دادیم: عصای خود را بر سنگ مخصوص بزن.

ص:547

سِقایَة: ظرفی که با آن آب می دهند (مشربه). «فَلَمّا جَهَزَّهُمْ بِجَهازِهُمْ جَعَلَ السِّقایَةَ فی رَحْلِ اَخیهِ …» (70 / یوسف)، و هنگامی که بارهای آنها را بست ظرف آب خوری ملک را در بار برادرش قرار داد. سِقایَة برای مصدر به معنای آب دادن نیز آمده است. مثل «اَ جَعَلْتُمْ سِقایَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ کَمَنْ آمَنَ بِاللّه…» (19/توبه)، آیا آب دادن حاجیان و تعمیر مسجد الحرام را مانند آن کس می دانید که به خدا ایمان آورده است.

890 سَکْب:

ریختن و ریخته شدن. «وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ وَ ماءٍ مَسْکُوبٍ» (30 و 31 / واقعه)، یعنی: اصحاب یمین در سایه و همیشه و در کنار آب روان هستند در المیزان آمده:

گفته اند ظِلِّ مَمْدُود سایه ای است که آفتاب آن را نبرد و باقی و پیوسته است. ماء

ص:548

مسکوب آبی است که پیوسته جاری باشد. (تکرار: 1).

891 سَکْت:

سُکُوت به معنی ترک سخن است و چون سکوت توأم با نوعی سکون و آرامش است به طور استعاره در این معنا نیز به کار می رود. «وَ لَمّا سَکَتَ عَنْ مُوسَی الْغَضَبُ …» (154/اعراف)، چون خشم موسی فرو نشست. (تکرار: 1).

892 سُکْر:

مستی، شراب و چیز مست کننده (راغب) و چون غفلت و بی خبری نوعی از مستی است لذا به آن سَکْرَة گفته شده. «لَعَمْرُکَ اِنَّهُمْ لَفی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ» (72/حجر)، یعنی: به جان تو که آنها در غفلت خود سرگردان بودند و شاید مراد از آن گمراهی است که آن هم شعبه ای از مستی است. این کلمه با مشتقات آن 7 بار در قرآن آمده است.

ص:549

سَکْرَةُ المَوْت: مستی مرگ همان شدّت مرگ است که بر عقل غالب می شود و هوش از سرمی رود. «وَ جائَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذلِکَ ما کُنْتَ مِنْهُ تَحیدُ» (19 / ق)، و سرانجام سکرات مرگ حقیقت را (پیش چشم او) می آورد و (گفته می شود) این همان چیزی است که تو از آن فرار می کردی.

893 سَکْران:

مست. جمع آن سُکاری است «لا تَقْرَبُوا الصَّلوةَ وَ اَنْتُمْ سُکاری …» (43/نساء)، در حال مستی به نماز نزدیک نشوید …».

894 سَکَن:

سُکُون و آرام گرفتن بعد از حرکت است. «مَنْ اِلهٌ غَیْرُ اللّه یَأْتیکُمْ بِلَیْلٍ تَسْکُنُونَ فیهِ …» (72 / قصص)، یعنی: کدام معبود غیر از اللّه است که شبی برای شما بیاورد تا در آن آرامش یابید؟ در وطن گرفتن و سکونت نیز به کار می رود.

ص:550

«وَ سَکَنْتُمْ فی مَساکِنِ الَّذینَ ظَلَمُوا اَنْفُسهُمْ …» (45/ابراهیم)، یعنی: (شماها نبودید که) در منازل (و کاخ های) کسانی که به خویشتن ستم کردند سکنی گزیدید … به معنی آرامش باطن و اُنْس نیز آمده است. «وَ مِنْ آیاتِه اَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ اَنْفُسکُمْ اَزْواجا لِتَسْکُنوا اِلَیْها …» (21 / روم)، یعنی: و از نشانه های او این که همسرانی از جنس خود شما برای شما آفرید تا در کنار آنها آرامش یابید …

زوج نسبت به زوج مایه آرامش و اُنْس است. سَکَن همچنین به معنی آرامش و محل آرامش است. «وَ صَلِّ عَلَیْهِمْ اِنَّ صَلوتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ …» (103/توبه)، یعنی: به آنها دعا کن زیرا دعای تو برای آنها آرامش و اطمینان خاطر است. (تکرار: 2).

اِسْکان: سکونت دادن. «رَبَّنا اِنّی اَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتی بِوادٍ غَیْرِ ذی زَرْعٍ …» (37 / ابراهیم)،

ص:551

یعنی: خدایا من بعضی از خانواده خود را به درّه غیر قابل کشت سکونت دادم. مسکن اسم مکان و جمع آن مساکن می باشد. «وَ سَکَنْتُمْ فی مَساکِنِ الَّذینَ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ» (45 / ابراهیم)، یعنی: (شماها نبودید که) در منازل (و کاخ های) کسانی که به خویشتن ستم کردند سکنی گزیدید؟

سَکینَة: آرامش قلب و اطمینان خاطر. «هُوَ الَّذی اَنْزَلَ السَّکینَةَ فی قُلُوب الْمُؤْمِنینَ لِیَزْدادُوا ایمانا …» (4 / فتح)، یعنی: او کسی است که سکینه و آرامش را در دل های مؤمنان نازل کرد تا ایمانشان افزوده شود … این کلمه 6 بار در قرآن آمده و همه درباره آرامش قلبند که سبب ثبات و آرامش ظاهری است.

مَسْکَنَة: درماندگی. «وَ ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْکَنَةُ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللّه ذلِکَ بِاَنَّهُمْ

ص:552

کانُوا یَکْفُرُونَ بِایاتِ اللّه وَ یَقْتُلُونَ النَّبِییّنَ بِغَیْرِ الْحَقِّ …» (61 / بقره)، یعنی: خداوند (مهر) ذلّت و نیاز بر پیشانی آنها زد و مجددا گرفتار غضب الهی شدند، چرا که آنها نسبت به آیات الهی، کفر می ورزیدند و

پیامبران را به ناحق می کشتند … مسکنت از سکون است و آن درماندگی به خصوصی است که از ذلّت و خواری ناشی می شود و شخص پیش خود شرمنده می شود. این کلمه 2 بار در قرآن آمده و هر دو درباره یهود است.

مِسْکین: درمانده. بعضی ها گفته اند: مسکین آن است که هیچ چیز نداشته باشد و آن از فقیر شدیدتر است ولی دقّت در قرآن آن را تأیید نمی کند که در آیه «اَمَّا السَّفینَةُ فَکانَتْ لِمَساکینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ …» (79/کهف)، یعنی: اما آن کشتی متعلق به

ص:553

گروهی از مستمندان بود که با آن در دریا کار می کردند … مساکین به صاحب کشتی اطلاق شده است. فقر در لغت به معنی

حاجت است، فقیر یعنی حاجتمند و مستمند. مسکین از سکون است یعنی درمانده. درماندگی ممکن است در اثر فقر باشد و یا از مرض، فلج، نقص عضو و دوری از مال و اهل و غیره. بنابراین مسکین از فقیر اعمّ است. زیرا هر فقیر از لحاظ حاجت مسکین و درمانده است ولی بعضی از مسکین ها فقیر نیستند مثل مساکین سوره کهف که صاحب کشتی بودند که بعضی از آنها نقص عضو داشتند. کلمه مساکین 23 بار در قرآن مجید آمده است.

سِکّین: کارد. «وَ آتَتَ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکّینا وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ …» (31/یوسف)، به هر یک از آنان کاردی داد و به یوسف گفت نزد

ص:554

ایشان برو. (تکرار: 1).

895 سَلْب:

گرفتن با قهر. «وَ اِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئا لا یَسْتَنْفِذُوهُ مِنْهُ …» (73/حج)، یعنی: اگر مگس چیزی از آنها برباید باز گرفتن از آن نتوانند. (تکرار: 1).

896 سِلَح:

سِلاح هر چیزی است که با آن بجنگند. جمع آن اَسْلِحَة است. «وَدَّ الَّذینَ کَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ اَسْلِحَتِکُمْ وَ اَمْتِعَتِکُمْ …» (102/نساء)، یعنی: کافران دوست دارند که شما از سلاح ها و متاع های خود غافل شوید … (تکرار: 4).

897 سَلْخ:

کندن پوست حیوان. تمام شدن و گذشتن ماه را به طور استعاره (1) سلخ و انسلاخ گفته اند. «وَ آیَةٌ لَهُمُ اللَّیْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ فَاِذاهُمْ مُظْلِمُونَ» (37/یس)، یعنی: شب

ص:555


1- عاریه گرفتن لغتی برای معنائی.

برای آنها (نیز) نشانه ای است (از عظمت خدا) ما روز را از آن بر می گیریم، ناگهان تاریکی آنها را فرا می گیرد. کندن روز از شب ظاهرا بردن نور از مکان شب است و می شود گفت ذرّات هوا در ذات خود ظلمانی است نور آفتاب در آنها نفوذ می کند و پیوسته تبدیل به امواج حرارت شده و در ذرّات هوا و زمین جذب می شود و چون وقت غروب دیگر نور نرسید، روشنایی به طور کلّی از ذرّات کنده شده آنگاه مردم در ظلمت قرار می گیرند. (تکرار: 3).

898 سَلْسَبیل:

این کلمه بر اساس ظاهر آیه نام چشمه ای است در بهشت. «عَیْنا فیها تُسَمّی سَلْسَبیلاً» (18 / انسان)، از چشمه ای در بهشت که نامش سلسبیل است. (تکرار: 1).

899 سِلْسِلَة:

زنجیر. جمع آن سَلاسِل است. «اِذِ الاَْغْلالُ فی اَعْناقِهِمْ وَ السَّلاسِلُ

ص:556

یُسْحَبُونَ» (71/غافر). آن گاه که غل ها و زنجیرها در گردنشان باشد، کشیده شوند. (تکرار: 3).

900 سَلِطَ:

سُلْطَة به معنی قدرت است. «وَ لَوْ شاءَ اللّه لَسَلَّطَهُمْ عَلَیْکُمْ …» (90/نساء)، اگر خدا می خواست آنها را بر شما مسلَّط و غالب می کرد. (تکرار: 39).

901 سُلْطان:

دلیل و غلبه که عبارت اخرای تسلّط است. «اِنَّ عِبادی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ اِلاّ مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْغاوینَ» (42/حجر)، بر بندگانم تسلّط نخواهی یافت مگر گمراهانی که از تو پیروی می کنند. دلیل و حجّت را از آن جهت سلطان گویند که سبب

غلبه و تسلّط است. دقّت در موارد استعمال سلطان نشان می دهد که در قرآن مجید فقط در معنای تسلّط و دلیل به کار رفته است. سلطان گاهی در معجزه به کار رفته به

ص:557

عنوان آن که سبب تسلّط است. «ثُمَّ اَرْسَلْنا مُوسی وَ اَخاهُ هارُونَ بِایاتِنا وَ سُلْطانٍ مُبینٍ» (45 / مؤمنون)، سپس موسی و برادرش هارون را با آیات خود و دلیل روشن فرستادیم. (تکرار: 37).

902 سَلَف:

گذشته، گذشتن. «وَ لا تَنْکِحُوا ما نَکَحَ آباؤُکُمْ مِنَ النِّساءِ اِلاّ ما قَدْ سَلَفَ …» (22/نساء)، اگر در گذشته زنان پدرانتان را نکاح کرده بودید برای شما گناهی نیست دیگر این کار را نکنید. (تکرار: 6).

اِسْلاف: گذراندن و پیش فرستادن است.

«هُنالِکَ تَبْلُوا کُلُّ نَفْسٍ ما اَسْلَفَتْ …» (30/یونس)، در آن هنگام (و در آن جا) هر کس عملی را که قبلاً انجام داده است، می آزماید. (تکرار: 2).

903 سَلْق:

اذیّت کردن. «فَاِذا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوکُمْ بِاَلْسِنَةٍ حِدادٍ اَشِّحَةً عَلَی الْخَیْرِ …»

ص:558

(19/احزاب)، یعنی: چون ترس برود با زبان های تیز شما را اذیّت می کنند و به خشونت سخن گویند و بر غنیمت حریص باشند. (تکرار: 1).

904 سَلْک:

داخل شدن و داخل کردن. «ما سَلَکَکُمْ فی سَقَرَ» (42 / مدّثّر)، چه چیز شما را داخل جهنّم کرد. (تکرار: 12).

905 سَلَل:

کشیدن. در اقرب گوید: آن انتزاع و خارج کردن است با نرمی مثل کشیدن

تیغ از غلاف و مو از خمیر. «قَدْ یَعْلَمُ اللّه الَّذینَ یَتَسَلَّلُونَ مِنْکُمْ لِواذا …» (63 / نور). لِواذ به معنای بهم دیگر پناه بردن است. تَسَلُّل خروج پنهانی است (مجمع). یعنی: خدا دانا است به آنها که در پناه یکدیگر پنهانی از محضر رسول او خارج می شوند. آن گاه که حضرت رسول صلی الله علیه و آله مردم را به جهاد و مانند آن دعوت می کرد بعضی ها در پشت سر

ص:559

دیگران پنهانی از مسجد خارج می گشتند. آیه درباره آنها است.

سُلالَة: چکیده و صاف شده، فرزند را سُلاله و سَلیله و سَلیل گفته اند زیرا چکیده پدر است. «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاَْنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طینٍ» (12/مؤمنون)، یعنی: ما انسان را از عصاره ای از گل آفریدیم. «ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ

سُلالَةٍ مِنْ ماءِ مَهینٍ» (8 / سجده)، یعنی: سپس نسل او را از عصاره ای از آب ناچیز و بی قدر خلق کرد. مراد از سُلالَة در آیه دوم بنا بر علم امروز سلول مرد (اسپرماتوزئید) است که چکیده منی و به وجود آمده درآن و صاف شده از آن است. (تکرار: 5).

906 سَلْم:

سلامت و سلام یعنی کنار بودن از آفات ظاهری و باطنی (راغب). مثل «اِذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلیمٍ» (84 / صافات)، یعنی: به خاطر بیاورید هنگامی را که با قلب سلیم

ص:560

به پیشگاه پروردگارش آمد. که درباره سلامت باطن است. قلب سلیم آن است که از شک و حسد و کفر و غیره سالم و کنار باشد. این کلمه با مشتقات آن 39 بار در قرآن آمده است.

سَلام: یک دفعه سلام خارجی است

به معنی سلامت. مثل «وَ ادْخُلُوها بِسَلامٍ ذلِکَ یَوْمُ الْخُلُودِ» (34 / ق)، یعنی: به سلامت وارد بهشت شوید. آن روز خلود است. سلام بودن آتش بی حرارت و بی سوزش بودن آن است نسبت به ابراهیم علیه السلام. یک دفعه سلام قولی است. مثل «وَ اِذا جائَکَ الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بِآیاتِنا فَقُلْ سَلامٌ عَلَیْکُمْ …» سلام قولی در اسلام همین است و آن دعا و خواستن سلامت از خداوند به شخص است. «فَسَلِّمُوا عَلی اَنْفُسکُمْ تَحِیِّةً مِنْ عِنْدِ اللّه مُبارَکَةً طَیِّبَةً …» (61/نور)، یعنی: بر خویشتن سلام کنید، سلام و حیتی از سوی خداوند، سلام و

ص:561

تحیتی پربرکت و پاکیزه. این سلام قولی از جانب خداوند است که به اهل بهشت اعلام می شود و می دانند که پیوسته در سلامت و امن خواهند بود. (تکرار: 42).

سِلْم: صلح. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کافَّةً …» (208 / بقره)، ای کسانی که ایمان آورده اید، همگی در صلح و آشتی درآیید. آیه ماقبل و ذیل آیه شاهد است که آن به معنی تسلیم شدن به فرمان حقّ و در اخبار شیعه به معنی ورود به ولایت اهل بیت تفسیر شده است.

سَلَم: به معنی اطاعت و انقیاد است. «وَ اَلْقُوا اِلَی اللّه یَوْمَئِذٍ السَّلَمَ …» (87 / نحل)، یعنی: آن روز به خدا تسلیم و منقاد می شوند. (تکرار: 4).

سُلَّم: نردبان. «وَ اِنْ کانَ کَبُرَ عَلَیْکَ اِعْراضُهُمْ فَاِنِ اسْتَطَعْتَ اَنْ تَبْغِیَ نَفَقا فِی

ص:562

الاَْرْضِ اَوْ سُلَّما فِی السَّماءِ فَتَأْتِیَهُمْ بِآیَةٍ …»

(35/انعام)، یعنی: و اگر اعراض آنها بر تو سنگین است چنانچه بتوانی نقبی در زمین بزن یا نردبانی به آسمان بگذار تا آیه برای آنها بیاوری (ولی بدان این لجوجان ایمان نمی آورند) … (تکرار: 2).

تَسلیم: سلام کردن. «فَاِذا دَخَلْتُمْ بُیُوتا فَسَلِّمُوا عَلی اَنْفُسکُمْ تَحِیَّةً مِنْ عِنْدِ اللّه مُبارَکَةً طَیِّبَةً …» (61/نور)، هنگامی که داخل خانه ای شدید، بر خویشتن سلام کنید، سلام و تحیتی از سوی خداوند، سلام و تحیتی پربرکت و پاکیزه.

اِسْلام: انقیاد و تسلیم شدن. «وَ لَهُ اَسْلَمَ مَنْ فِی السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ …» (83/آل عمران)، یعنی: آنها که در آسمان ها و زمین اند به او منقاد و مطیع هستند. اسلام هر چند مخصوص شریعت حضرت رسول صلی الله علیه و آله

ص:563

شده ولی تمام ادیان اسلام هستند و پیامبران از مردم جز تسلیم شدن به خدا و انقیاد، چیزی نخواسته اند. این کلمه با مشتقات آن 75 بار در قرآن مجید آمده است.

907 سُلَیْمان:

از انبیاء معروف بنی اسرائیل و پسر داود نبی است. «وَ اَوْحَیْنا اِلی اِبْراهیمَ وَ اسماعیل وَ اِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الاَْسْباطِ وَ عیسی وَ اَیُّوبَ وَ یُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَیْمانَ وَ آتَیْنا داوُدَ زَبُورا» (163/نساء)، به نوح و پیامبران بعد از او وحی فرستادیم و (نیز) به ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط (بنی اسرائیل) و عیسی و ایّوب و یونس و هارون و سلیمان وحی نمودیم و به داود زبور دادیم. (تکرار: 17).

سَلْوی: بلدرچین. «وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ وَ اَنْزَلْنا عَلَیْکُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوی …» (57 / بقره) یعنی: و ابر را بر شما سایبان ساختیم و با «مَنّ» (شیره مخصوص و لذیذ درختان) و «سَلْوی» (مرغان مخصوص شبیه کبوتر) از

ص:564

شما پذیرایی به عمل آوردیم … (تکرار: 3)

908 سَمَدَ:

سُمُود را لهو و سربلند کردن از روی تکبّر گفته اند. «وَ تَضْحَکُونَ وَ لا تَبْکُونَ. وَ اَنْتُمْ سامِدُونَ» (60 و 61/نجم)، می خندید و گریه نمی کنید و شما متکبرید یا غافلید. (تکرار: 1).

909 سَمْر:

گفتگو در شب. «مُسْتَکْبِرینَ بِهِ سامِرا تَهْجُرُونَ» (67 / مؤمنون). هَجْر به معنی کناره گیری کردن و افسانه سرائی است. یعنی: متکبّر و از حق منحرف می شدید و شبانه درباره آن (قرآن یا رسول اکرم) به عیب گویی می پرداختید. (تکرار: 1).

910 سامِرِیّ:

سامری همان یهودی از قوم موسی است که گوساله را ساخت و بنی اسرائیل را به پرستش آن دعوت کرد. «وَ اَضَلَّهُمُ السّامِریُّ» (85/طه)، یعنی: و سامری آنها را گمراه کرد. (تکرار: 3).

911 سَمْع:

قوّه شنوایی، شنیدن، گوش. «اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ» (212 / شعراء)،

ص:565

آنها از استراق سمع (و شنیدن اخبار آسمان ها) برکنارند. (تکرار: 22).

اِسْماع: شنواندن. «اِنَّکَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ …» (80 / نمل)، تو مردگان را شنواندن یا فهماندن نتوانی.

اِسْتِماع: گوش دادن. «قُلْ اُوحِیَ اِلَیَّ اَ نَّهُ

اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ …» (1 / جنّ)، بگو: به من وحی شده است که جمعی از «جن» به سخنانم گوش فراداده اند.

سَمّاع: مبالغه در شنیدن است. «وَ مِنَ الَّذینَ هادُوا سَمّاعُونَ لِلْکَذِبِ سَمّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرینَ لَمْ یأْتُوکَ …» (41 / مائده)، یعنی: بسیار گوش گیر و گوش فرا ده هستند برای این که بشنوند و درباره تو دروغ گویند و گوشگیر و جاسوس هستند برای قوم دیگر که پیش تو نیامده اند. (تکرار: 3).

912 سَمیع:

شنوا، از اسماء حسنی است

ص:566

و همه درباره خداوند است جز در آیه «مَثَلُ الْفَریقَیْنِ کَالاَْعْمی وَ الاَْصَمِّ وَ الْبَصیرِ وَ السَّمیعِ …» (24/هود)، یعنی: حال این دو گروه (مؤمنان و منکران) حال «نابینا و کر»

و «بینا و شنوا» است … و در اغلب آنها با کلمه علیم و در بعضی با کلمه قریب همراه است و آن از صیغ مبالغه (1)است مثل رحیم و عظیم. (تکرار: 47).

913 سَمْک:

سقف، ارتفاع. «ءَاَنْتُمْ اَشَدُّ خَلْقا اَمِ السَّماءُ بَناها. رَفَعَ سَمْکَها فَسَوّاها» (27 و 28/نازعات)، آیا آفرینش شما (بعد از مرگ) مشکل تر است یا آفرینش آسمانی که خداوند بنا نهاد؟ سقف آن را برافراشته و آن را منظم ساخت. (تکرار: 1).

914 سَمَمَ:

سُمّ (بضم اول و فتح آن) به

ص:567


1- الفاظی که زیادی انجام فعلی را می رسانند.

معنی سوراخ است. «وَ اَصْحابُ الشِّمالِ ما اَصْحابُ الشِّمالِ. فی سَمُومٍ وَ حَمیمٍ»

(41 و 42/واقعه). مراد از سَموم در آیه عذاب نافذ است. یعنی: و «اصحاب شمال» ، چه اصحابی شمالی؟ (که نامه اعمالشان به نشانه جرمشان به دست چپ آنها داده می شود). آنها در میان بادهای کشیده و آب سوزان قرار دارند. (تکرار: 4).

915 سَمِنَ:

سَمانَة یعنی چاق شدن. «لا یُسْمِنُ وَ لا یُغْنی مِنْ جُوعٍ» (7 / غاشیه). نه فربه می کند و نه سیر. (تکرار: 4).

سَمین: چاق. «فَراغَ اِلی اَهْلِه فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمینٍ» (26 / ذاریات)، آهسته پیش اهلش رفت و گوساله چاقی آورد. سِمان جمع سَمین است. «وَ قالَ الْمَلِکُ اِنّی اَری سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ …» (43 / یوسف). عِجاف جمع اَعْجَف و عَجْفاء است به معنی

ص:568

نازک و لاغر یعنی: پادشاه گفت: من در خواب هفت گاو چاق را می بینم که هفت گاو لاغر آنها را می خورند.

916 اِسْم:

نام و آن لفظی است که بر چیزی گذاشته شود تا از دیگر چیزها متمایز گردد. «وَ اذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ بُکْرَةً وَ اَصیلاً» (25/انسان)، و نام پروردگارت را هر صبح و شام به یادآور (تکرار: 139).

تَسْمِیَة: نام گذاشتن. «وَ اِنّی سَمَّیْتُها مَرْیَمَ» (36 / آل عمران)، و من نام او را مریم نهادم.

مُسَمّی: نام گذاری شده. معنای تعیین نیز می دهد که نام گذاری تعیین به خصوصی است. «ثُمَّ قَضی اَجَلاً وَ اَجَلٌ مُسَمّیً عِنْدَهُ» (2/انعام). سپس مدّتی مقرّر داشت و مدّت تعیین شده نزد اوست. (تکرار: 4).

سَمِیّ: هم نام و همتا. «نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ اسْمُهُ یَحْیی لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیّا» (7/مریم)،

ص:569

یعنی: تو را به فرزندی بشارت می دهیم که نامش یحیی است، پسری هم نامش پیش از این نبوده است. «وَ جَعَلُوا لِلّهِ شُرَکاءَ قُلْ سَمُّوهُمْ …» (33 / رعد). ظاهرا مراد از «سَمُّوهُمْ» چنان که در المیزان فرموده توصیف است یعنی: برای خدا شریکانی قائل شدند. بگو آنها را توصیف کنید و ببینید آیا می شود به آنها رب، خالق، رازق، رحیم و رحمن و غیره گفت؟ چون توصیف واقعیّت هر چیز را روشن می کند در این صورت خواهند دانست که آنها شریک خدا نیستند. «وَ اذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ بُکْرَةً وَ اَصیلاً» (25/انسان)، یعنی: و نام پروردگارت را هر

صبح و شام به یاد آور. «وَ ذَکَرَ اسْمَ رَبِّه فَصَلّی» (15/اعلی)، یعنی: و نام پروردگارش را به یاد آورد و نماز بخواند. در این گونه آیات مراد ذکر خداوند است

ص:570

و قید اسم ظاهرا برای آن است که خدا را فقط با قلب یاد نکنید بلکه با زبان و ذکر نام های حُسْنای او هم یاد نمائید. (تکرار: 2).

917 سَماء:

اصل آن از سُمُوّ به معنی رفعت و بلندی است.

راغب گوید: سماء هر چیز، بالای آن است.

طبرسی فرموده: سماء معروف است و هر آنچه بالای تو باشد و بر تو سایه افکند سماء است و سماء بیت، سقف آن است. به باران نیز سماء گویند. «یَوْمَ تَکُونُ السَّماءُ کَالْمُهْلِ» (8 / معارج)، روزی که آسمان همچون فلز گداخته شود.

این کلمه 120 بار و جمع آن سَماوات 190 بار در کلام اللّه مجید آمده است(المعجم المفهرس).

918 سُنْبُل:

خوشه. «کَمَثَلِ حَبَّةٍ اَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فی کُلِّ سُنْبُلَةٍ مِأَةُ حَبَّةٍ …» (261/بقره)، یعنی: مانند دانه ای است که از یک دانه هفت خوشه بروید، در هر خوشه

ص:571

صدا دانه باشد. جمع آن سَنابِل و سُنْبُلات است. مثل «وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ» (43/یوسف)، یعنی: و هفت خوشه سبز. سُنْبُلَة برای مفرد و سُنْبُل برای جمع و مفرد است. این کلمه با مشتقات آن 5 بار در قرآن آمده است.

919 سَنَد:

«وَ اِنْ یَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ کَاَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ» (4 / منافقون). سَنَد به معنی تکیه گاه است مثل دیوار و ستون. مُسَنَّدَة: تکیه داده شده یعنی: اگر چیزی گویند به

سخن آنها گوش فرا دهی گویی آنها چوب های تکیه داده به دیوارند، علّت این تشبیه در «خُشُب» گذشت. (تکرار: 1).

920 سُنْدُس:

پارچه ابریشمی نازک و اِسْتَبْرَق را پارچه ابریشمی ضخیم برّاق گفته اند. «وَ یَلْبَسُونَ ثِیابا خُضْرا مِنْ سُنْدُسٍ وَ اَسْتَبْرَقٍ …» (31/کهف)، یعنی: و لباس های (فاخری) به رنگ سبز از حریر نازک و

ص:572

ضخیم در بر می کنند. (تکرار: 3).

921 سَنَمَ:

تسنیم در اصل به معنی بالا بردن است و آن نام چشمه ای است. در جوامع الجامع گفته: علّت این تسمیه آن است که آن بالاترین شراب بهشت است و یا این که از فوق جاری می شود (مثل آبشار). «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنیمٍ. عَیْنا یَشْرَبُ بِهَا

الْمُقَرَّبُونَ» (27 و 28/مطففین)، این شراب (طهور) ممزوج با تسنیم است. همان چشمه ای که مقربان از آن می نوشند. (تکرار: 1).

922 سِنّ:

دندان. «وَ الاُْذُنَ بِالاُْذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ» (45 / مائده)، یعنی: گوش در مقابل گوش و دندان دربرابر دندان. در اقرب گوید: سنّ استخوانی است که در دهان حیوان می روید ولی امروزی ها می گویند: سنِّ چهار دندان مقدّم است سپس ناب و آن گاه

ص:573

اضراس است. (تکرار: 2).

923 سُنّة:

طریقه، رویّة.

طبرسی گوید: سنّت و طریقه و سیره نظیر هم اند. سنّت رسول طریقه اوست. جمع سنّت سُنَن است. «قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکُمْ سُنَنٌ فَسیرُوا فِی

الاَْرْضِ» (137 / آل عمران)، یعنی: پیش از شما، سنّت هایی وجود داشت، (و هر قوم، طبق اعمال و صفات خود، سرنوشت هایی داشتند که شما نیز، همانند آن را دارید) پس در روی زمین، گردش کنید. این کلمه با مشتقات آن 16 بار در قرآن آمده است.

924 مَسْنُون:

گِل خشکیده و مصوَّر. «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَا مَسْنُونٍ» (26/حجر)، ما انسان را از گل خشکیده ای که از گِل بد بوی (تیره رنگی) گرفته شده بود آفریدیم. (تکرار: 3).

925 سَنَة:

سال جمع آن سَنَوات است

ص:574

(اقرب). «وَ لَقَدْ اَخَذْنا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنینَ وَ نَقْصٍ مِنَ الثَّمَراتِ …» (130/اعراف)، یعنی: آل فرعون را با سال های سخت که پراز

قحطی و فشار بود و با نقص ثمرات مؤاخذه کردیم. همچنین به معنای تغییر یافته می باشد. «فَانْظُرْ اِلی طَعامِکَ وَ شَرابِکَ لَمْ یَتَسَّنه …» (259 / بقره)، یعنی: طعام و شراب خودت را ببین که متغیّر نشده است … این کلمه با مشتقات آن 19 بار در قرآن آمده است.

926 سَنا:

روشنی. «یَکادُ سَنا بَرْقِه یَذْهَبُ بِالاَْبْصارِ (43 / نور)، یعنی: نزدیک است روشنایی برقش چشم ها را از بین ببرد.

(تکرار: 1).

927 سَهَر:

روی زمین، بیابان خشک و هموار، شب بیداری. «فَاِذا هُمْ بِالسّاهِرَةِ» (14/نازعات)، ناگهان همگی بر عرصه زمین ظاهر می شوند. کلمه ساهِرَة 1 بار در قرآن آمده است.

ص:575

928 سَهْل:

همواری و آسانی مثل زمین هموار و کار آسان. «تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُورا وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُیُوتا» (74/اعراف). سُهُول جمع سَهْل است. یعنی: در دشت ها و هموارهای زمین کاخ ها می سازید و از کوه ها خانه ها می تراشید. (تکرار: 1).

929 سَهْم:

تیر معروف و تیر قرعه. «فَساهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضینَ» (141/ صافات). مُساهَمَة قرعه انداختن با یکدیگر است یعنی: یونس قرعه انداخت یا در قرعه شرکت کرد و از مغلوبان شد. (تکرار: 1).

930 سَهْو:

غفلت (صحاح). «قُتِلَ الْخَرّاصُونَ الَّذینَهُمْ فی غَمْرَةٍ ساهُونَ». (10 و 11 / ذاریات)، یعنی: کشته شوند دروغگویان (و مرگ بر آن ها). همان ها که در جهل و غفلت فرو

رفته اند. خَرّاص کسی است که با ظنّ و تخمین سخن می گوید. غمره آب بزرگی

ص:576

است که محل خود را می پوشاند و آن مثل است بر کثرت و وسعت جهالت یعنی خرّاصون نابود شدند همان کسانی که در ورطه جهالت غافل مانده اند و از خبرهای قیامت بی خبرند. (تکرار: 2).

931 سُوء:

بد. «اِنَّما یَأْمُرُکُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ». (169 / بقره)، او شما را فقط به بدی ها و انحرافات فرمان می دهد. (تکرار: 60).

932 سَوْء:

بدی، و در قرآن کریم 9 بار آمده است. «اِنَّهُمْ کانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فاسِقینَ». (74/انبیاء)، یعنی: چرا که آنها مردم بد و فاسقی بودند. سُوأی مؤنث اَسْوَء است مانند حُسْنی مؤنث اَحْسَن و یا مصدر است مثل

بُشْری (اقرب). «ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اَساؤُا السُّوای أَنْ اَنْ کَذَّبُوا بِایاتِ اللّهِ» (10 / روم)، یعنی: سپس نتیجه بدتر و حالت رسوخ کفر، عاقبت بدکاران شد زیرا که آیات خدا را

ص:577

تکذیب کردند. این کلمه 1 بار در قرآن آمده است. سَیِء وصف است به معنی بد و قبیح. «وَ لا یَحیقُ الْمَکْرُ السَّیِّیءُ اِلاّ بِاَهْلِه» (43/فاطر)، یعنی: حیله بد نمی گیرد مگر حیله گر را. سَیِّئَة مؤنث سَیِّئ است و آن پیوسته وصف آید مثل خصلت سیّئه و عادت سیّئه. اگر آن را لازم گرفتیم به معنی بد و قبیح است و اگر متعدی دانستیم معنای بدآور و محزون کننده می دهد. جمع آن در قرآن سَیِّئات است. «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَلا یُجْزی اِلاّ مِثْلَها» (160 / انعام)،

یعنی: هر کس کار نیکی بیاورد، ده برابر آن پاداش خواهد داشت و هر کس کار بدی بیاورد، جز به مقدار آن کیفر نخواهد دید. سَیِّئَة در آیه کار بد و گناه است و آن در قرآن به معنی آثار گناه و گناه و شفاعت بد و عذاب و غیره آمده است.

ص:578

933 سَوْءَة:

چیزی که ظهورش ناپسند است (المَنار). لذا به طور کنایه به فَرَج و آلت رجولیّت و جسد میّت و غیره گفته شده. در صحاح و قاموس آن را عورت و فاحشه (کار بد) ذکر نموده است. در نهایه گوید: سَوْأَة در اصل به معنی فَرَج و سپس به هر چه ظهورش شرم آور است گفته شده. «فَبَعَثَ اللّه غُرابا یَبْحَثُ فِی الاَْرْضِ لِیُرِیَهُ کَیْفَ یُواری سَوْأَةَ اَخیهِ …» (31 / مائده). مراد از سَوْأَة در

اینجا جسد میّت است، یعنی: خدا کلاغی فرستاد که زمین را می کاوید تا به او نشان دهد چگونه جسد برادرش را زیرزمین پنهان کند. (تکرار: 7).

934 سَوَحَ:

ساحت به معنی ناحیه و فضای خالی میان خانه های قبیله است (اقرب - قاموس) راغب آن را مکان واسع گفته است. «فَاِذا نَزَلَ بِساحَتِهِمْ فَساءَ صَباحُ

ص:579

الْمُنْذَرینَ» (177 / صافات)، یعنی: امّا هنگامی که عذاب ما در آستانه خانه هایشان فرودآید، انذارشدگان صبحگاه بدی خواهند داشت. «ساء» در آیه به جای «بئس» است. (تکرار: 1).

935 سُود:

سواد به معنی سیاهی است. «یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ»

(106/آل عمران)، یعنی: (آن عذاب عظیم) روزی خواهد بود که چهره هایی سفید و چهره هایی سیاه می گردد. ظاهرا مراد از بیاض وجه، شادی و از سواد آن اندوه است. سیّد به معنی رئیس و آقاست.

راغب گوید: به جماعت کثیره سَواد گویند مثل عَلَیْکُمْ بِالسَّوادِ الاَْعْظَم. سَیِّد آن است که متولی سواد اعظم باشد مثل سَیِّدُ الْقَوْمِ. و چون شرط متولّی پاک نفس بودن است لذا به هر فاضل سیّد گفته شده. «وَ سَیِّدا وَ حَصُورا» (39 / آل عمران)، یعنی: و پیشوا و پارسا.

ص:580

چون سیاست و تدبیر زوجه در دست زوج است لذا سیّد خوانده شده. مانند: «وَ اَلْفَیا سَیِّدَها لَدَی الْبابِ» (25/یوسف)، یعنی: در آن حال شوهر آن زن را بر در منزل یافتند.

جمع سَیِّد در قرآن سادات آمده. (تکرار: 10).

936 سَوْر:

بالا رفتن با جهش. همچنین است تَسَوُّر. «وَ هَلْ اَتاکَ نَبَؤُا الْخَصْمِ اِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْراب» (21/ص)، یعنی: آیا داستان خصم را دانسته ای که از محراب بالا رفتند؟. سُور دیوار شهر را گفته اند (حصار). «فَضُرِبَ بَیْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ» (13/حدید)، یعنی: میانشان دیواری و حائلی که درب دارد زده شد. آن به معنی میهمانی نیز آمده و فارسی است. سِوار دستبند و به قول راغب آن مُعَرَّب (1) دستوار است جمع

ص:581


1- کلمه فارسی عربی شده.

آن اَسْوِرَة و اَساوِر است. «یُحَلَّوْنَ فیها مِنْ اَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ …» (31/کهف)، یعنی: در آن جا با دستبندهایی از طلا آراسته اند … (تکرار: 1).

937 سَوْط:

شلاّق که از پوست بافند. سَوْط به معنی نصیب و شدّت نیز آمده است. «فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذابٍ» (13/فجر)، یعنی: پروردگار تو تازیانه عذاب را بر سرشان فرود آورد. گوئی به ملاحظه پی درپی بودن عذاب «صَبَّ» آمده است وگرنه لازم بود بگوید «جَعَلَ عَلَیْهِمْ رَبُّکَ سَوْطَ عَذابٍ». (تکرار: 1).

938 ساعَة:

جزئی است از اجزاء زمان (راغب). در قرآن به معنی مطلق وقت آمده خواه بسیار جزئی باشد. مثل «فَاِذا جاءَ اَجَلُهُمْ لا یَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا یَسْتَقْدِمُونَ» (34/اعراف)، یعنی: هر امتی را مدت عمری

ص:582

است. چون اجلشان برسد یک ساعت پیش و پس نخواهد شد. و یا همان ساعت متعارف(1) مثل «… اَلَّذینَ اتَّبَعُوهُ فِی ساعَةِ الْعُسْرَةِ» (117/توبه)، یعنی: … کسانی که در ساعت سختی (غزوه تبوک) همراه پیامبر بودند. و نیز قیامت با این تعبیر نامگذاری شده. مثل «وَ اَنَّ السّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فیها» (7/حج)، یعنی: و نیز قیامت خواهد آمد، شکی در آن نیست. در بعضی از آیات مراد از آن وقت مرگ است. مثل «حَتّی اِذا رَأَوْا ما یُوعَدُونَ اِمَّا الْعَذابَ وَ اِمَّا السّاعَةَ» (75/مریم)، یعنی: تا آن گاه که آنچه را به او وعده داده شده است بنگرد، یا عذاب و یا قیامت. ساعت آن گاه که در قیامت و مرگ

ص:583


1- آنچه از زمان می فهمیم.

به کار رفته پیوسته با الف و لام عهد آمده (1)و در غیر آن نکره(2) استعمال شده است. «یَسْئَلُونَکَ عَنِ السّاعَةِ اَیّانَ مُرْساها» (42/نازعات)، یعنی: از تو درباره قیامت می پرسند که چه وقت واقع خواهد شد؟ (تکرار: 9).

939 سُواع:

طبرسی از ابن عباس و قَتادَة نقل کرده که بتهای پنجگانه را قوم نوح می پرستیدند سپس عرب به پرستش آنها برخاست. و نیز گفته: به قولی این نام ها نام پنج نفر مرد نیکوکار بود در زمان میان آدم و نوح، بعدها مجسمه آنها را ساختند و به

تدریج در نسل های بعدی مورد پرستش

ص:584


1- یعنی قبل از آن ذکر شده و الف و لام آن را تداعی می کند.
2- یعنی علامت شناختی از قبل و بعدش ندارد.

واقع شدند. و به قولی در طوفان زیر خاک ها ماندند سپس به دست عرب ها افتادند. «وَ لا تَذَرُنَّ وَدّا وَ لا سُواعا وَ لا یَغُوثَ وَ یَعُوقَ وَ نَسْرا» (23 / نوح)، یعنی: مخصوصا «ودّ» و «سُواع» و «یغُوث» و «یَعوق» و «نَسر» را رها نکنید. (تکرار: 1).

940 سَوْغ:

فرو رفتن از حلق به آسانی. «هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ وَ هذا مِلْحٌ اُجاجٌ» (12/فاطر)، این گوارا و شیرین و خوش نوش است و این شور تلخ. (تکرار: 1).

941 سَوْفَ:

حرف استقبال است که افعال مضارع را از حال بودن خارج کرده و به استقبال مخصوص می کند. «وَ مَنْ یَفْعَلْ ذلِکَ عُدْوانا وَ ظُلْما فَسَوْفَ نُصْلیهِ نارا»

(30/نساء)، یعنی: و هر که این کارها را از روی تجاوز و ستم انجام دهد، او را در آتش خواهیم افکند. زمان آینده در آن از

ص:585

سین طولانی تر است. (تکرار: 42).

942 سَوْق:

راندن. «وَ سیقَ الَّذینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ اِلَی الْجَنَّةِ زُمَرا» (73 / زمر)، و آنان را که از پروردگارشان ترسیده اند (تقوا پیشه کرده اند) گروه گروه به بهشت می برند. (تکرار: 17).

مَساق: مصدر میمی است به معنای راندن. «اِلی رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمَساقُ» (30 / قیامة). آن روز، روز راندن او به سوی پروردگار تو است.

ساق: ما بین کعب پا و زانو است. «فَطَفِقَ مَسْحا بِالسُّوقِ وَ الاَْعْناقِ» (33/ص)، یعنی: شروع کرد دست کشیدن به ساق ها و

گردن های اسبان. هم چنین سوق به معنی بازار است جمع آن اسواق می یاید. «وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولُ یَأْکُلُ الطَّعامَ وَ یَمْشی فِی الاَْسْواقِ» (7/فرقان)، یعنی: و گفتند این پیامبر چیست که غذا می خورد و در بازارها

ص:586

راه می رود. «وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ اِلی رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمَساقُ» (29/قیامة)، یعنی: ساق به ساق پیچید، آن روز رانده شدن به سوی خداست. ساق را شدّت معنی کرده اند. آیه فوق درباره وقت مرگ است، مراد از آن ظاهرا رسیدن دو شدّت به همدیگر است شاید غرض شدّت جدائی از دنیا و شدّت مشاهده عالم برزخ باشد.

943 سَوَل:

راغب گوید: تسویل به معنی تزیین نفس است. «قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ اَنْفُسکُمْ

اَمْرا» (18/یوسف)، گفت بلکه ضمیرتان چیزی را که کرده اید بر شما نیک نشان داده است. (تکرار: 4).

944 سَوْم:

تحمیل کردن. «یَسُومُونَکُمْ سُوءَ الْعَذابِ» (49 / بقره)، عذاب بد را به شما تحمیل و وارد می کردند. (تکرار: 5).

سیما: علامت و هیئت. «تَعْرِفُهُمْ

ص:587

بِسیماهُمْ» (273 / بقره)، آنها را با علامتشان می شناسی. «مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ» (14 / آل عمران)، یعنی اسبان داغ نهاده و نشان دار.

945 سَوِی:

مساوات به معنی برابری است در کیل یا وزن یا غیره گوییم: این لباس با آن مساوی است. «حَتّی اِذا ساوی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا» (96 / کهف)، یعنی: تا چون میان

دو حاشیه کوه را برابر کرد گفت: بدمید. ذوالقرنین میان شکاف کوه پاره های آهن را گذاشت تا شکاف را پر کرد و دو لبه کوه را با هم برابر نمود.

تسویه: برابر کردن، مرتب گردانیدن. «ثُمَّ کانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّی» (38/قیامت)، سپس علقه شد پس او را اندازه گرفت و متعادل کرد.

اِسْتِواء: برابری. «قُلْ هَلْ یَسْتَوِی الاَْعْمی وَ

ص:588

الْبَصیرُ اَمْ هَلْ تَسْتَوِی الظُّلُماتُ وَ النُّورُ» (16/رعد)، بگو: آیا نابینا و بینا یکسان است؟ یا ظلمت و نور برابرند. استواء چون با «علی» متعدّی شود معنی استقرار یافتن و برقرار شدن می دهد. مثل «وَ قُضِیَ الاَْمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ» (44/هود)، یعنی: کار

به پایان رسید و کشتی بر کوه جودی نشست و در آن قرار گرفت و چون با «الی» متعدی گردد معنی توجّه و قصد و رو کردن می دهد. «ثُمَّ اسْتَوی اِلَی السَّماءِ وَ هِیَ دُخانٌ» (11 / فصّلت)، سپس اراده آفرینش آسمان فرمود، در حالی که به صورت دود بود. استوی به معنی توجّه و قصد است گاهی به معنی اعتدال و استقرار است. مثل «وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَ اسْتَوی آتَیْناهُ حُکْما وَ عِلْما» (14/قصص)، یعنی: چون موسی قوی شد و در زندگی استقرار یافت به او درک و علم دادیم.

ص:589

946 سُوی:

سُِوی به کسر و ضم سین خوانده شده و معنی آن عدل و وسط است. «لا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لا اَنْتَ مَکانا سُوی» (58/طه)، یعنی: میان ما و شما وقتی معین کن در مکانی که مسافت آن نسبت به هر دو طرف مساوی است.

947 سَوِیّ:

آن است که از افراط و تفریط در اندازه و کیفیت، به دور باشد (راغب) و آن با تمام و راست و مستقیم یکی است. «قالَ آیَتُکَ اَلاّ تُکَلِّمَ النّاسَ ثَلثَ لَیالٍ سَوِیّا» (10/مریم)، یعنی: گفت: نشانه تو آن است که سه شب نتوانی با مردم سخن گوئی حال آنکه سالم و صحیح هستی.

948 سَواء:

در اصل مصدر است به معنی برابری و به معنی مساوی و وسط به کار می رود (راغب). مثل «سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَءَنْذَرْتَهُمْ اَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ» (6 / بقره)، یعنی:

ص:590

برای آنها تفاوت نمی کند که آنان را (از عذاب خداوند) بترسانی یا نترسانی، ایمان

نخواهند آورد. این کلمه با مشتقات آن 27 بار در قرآن آمده است.

949 سائِبَة:

شتری که نذر می کردند تا در صورت آمدن مسافر یا شفای مریض، آن را رها کنند. «ما جَعَلَ اللّه مِنْ بَحیرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ» (103 / مائده)، خداوند هیچ گونه «بحیرة» و «سائبة» قرار نداده است. (تکرار: 1).

950 سَیْح:

جریان و سیر. «فَسیحُوا فِی الاَْرْضِ اَرْبَعَةَ اَشْهُرٍ» (2 / توبه)، 4 ماه در این سرزمین بگردید و مهلت دارید. (تکرار: 3).

951 سَیْر:

راه رفتن. «وَ تَسیرُ الْجِبالُ سَیْرا» (10 / طور)، و کوه ها از جا کنده و متحرک می شوند. (تکرار: 23).

سیرَت: حالت و وضع طبیعی است. «قالَ خُذْها وَ لا تَخَفْ سَنُعیدُها سیرَتَهَا

ص:591

الاُْولی» (21 / طه). عصا را بگیر و نترس حتما آن را به حالت اول بر می گردانیم.

سَیّارَة: مؤنث سَیّار است به معنی جماعت مسافر نیز آید (قافله). «وَ أَلْقُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیّارَةِ» ، یعنی: و او را در عمق چاه بیفکنید تا کاروانی او را برگیرد. (تکرار: 3).

952 سَیْل:

جاری شدن. «فَاَعْرَضُوا فَاَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ سَیْلَ الْعَرِمِ» (16 / سباء)، اما آنها (از خدا) روی گردان شدند و ما سیل ویران گر را بر آنها فرستادیم. (تکرار: 4).

اِسالَة: ذوب کردن. «وَ اَسَلْنا لَهُ عَیْنَ الْقِطْرِ» (12 / سبأ). قِطْر را مس گفته اند، یعنی: چشمه و معدن مس را برای او ذوب کردیم. اِسالَة حالتی است که در چیز مذاب بعد از ذوب شدن پیدا می شود.

953 سَیْناء:

شبه جزیره ای است ما بین

ص:592

دریای مدیترانه و کانال سوئز و فلسطین و خلیج عقبه و نیز کوهی است در آن شبه جزیره به نام حُوریث (اعلام المنجد) در دعای سمات هست: و سخن گفتی به وسیله آن با بنده ات موسی … در طور سیناء و در کوه «حُوریث». از این فراز دعا به نظر می آید این دو کوه غیر هم اند و یکی محل بعث موسی و دیگری جای آمدن الواح تورات. «وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَیْناءَ …» (20 / مؤمنون)، و نیز درختی که از طور سینا می روید. (تکرار: 1).

ش (67 لغت)

954 شین:

حرف شانزدهم از الفبای فارسی و حرف سیزدهم از الفبای عربی است. جزء کلمه واقع می شود، به تنهایی معنایی ندارد.

955 شَئْم:

شُؤْم و مَشْئَمَة هر دو مصدرند به معنی نامبارکی (و شقاوت) چنان که یُمْن

ص:593

و مَیْمَنَة مصدرند به معنی مبارکی (و سعادت). «فَاَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ ما اَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ وَ اَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما اَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ» (8 9 / واقعه). اصحاب مشئمه یعنی یاران شومی و کسانی که پیوسته با شومی و شقاوت توأمند. معنی آیه چنین است: یاران برکت و سعادت چه یاران بابرکت و سعادتی و یاران بدبختی چه یاران بدبختی!! (تکرار: 3).

956 شأن:

کار، حال. «یَسْئَلُهُ مَنْ فِی السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ»

(29/رحمن)، یعنی: تمام کسانی که در آسمان ها و زمین هستند، از او تقاضا می کنند و او هر روز در شان و کاری است. آیه صریح است که در آسمان ها موجودات زنده و ذی شعور وجود دارد که مثل مردم زمین از خدا رفع حوائج خویش را

ص:594

می خواهند گرچه به طور فطری باشد و نیز روشن می کند که خداوند هر روز در یک نحو کاری است و کارهای او مکرّر نمی شود چون خداوند رَبُ الْعالَمین است. معنای تربیت آن است که مربّی هر روز در یک کار به خصوصی باشد مثل بنّاء که در ساختن عمارت هر روز در عمل بخصوصی است تا ساختمان به انجام رسد. (تکرار: 4).

957 شِبْه:

(بر وزن عِلْم و فَرَس) مثل و نظیر.

همچنین است شبیه و متشابه. شُبْهَه آن است که دو چیز در اثر مشابهت از همدیگر تشخیص داده نشوند. «وَ ما قَتَلَوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ» (157/نساء)، یعنی: عیسی را نکشتند و به دار نزدند لیکن کار بر آنها مشتبه شد. (تکرار: 12).

958 شَتَت:

شَتّ و شَتات و شَتیت پراکنده کردن و پراکنده شدن است. شتّ و شتیت

ص:595

وصف نیز آمده اند به معنی متفرّق. جمع اوّلی اَشْتات و دوّمی شَتّی است مثل مریض و مَرْضی (اقرب). «یَوْمَئِذٍ یَصْدُرُ النّاسُ اَشْتاتا لِیُرَوْا اَعْمالَهُمْ» (6 / زلزله)، یعنی: آن روز مردم متفرّق و مختلف ظاهر می شوند تا کارهای خویش را ببینند. (تکرار: 5).

شِتاء: زمستان. «ایلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ

الصَّیْفِ» (2 / قریش)، الفت آنها در سفرهای زمستانه و تابستانه است.

959 شَجَر:

درخت، اهل لغت گفته اند هرچه از روئیدنیها تنه دارد شجر است و آنچه تنه ندارد نَجْم و عَشَب و حَشیش نامیده می شود. «وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ یَسْجُدانِ» (6 / رحمن)، یعنی: علف و درخت سجده می کنند. شجر را مطلق و واحد آن را شجرة گفته اند. «وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونا مِنَ الظّالِمینَ» (35 / بقره)، یعنی: و نزدیک این

ص:596

درخت نشوید که از ستمگران خواهید شد. این کلمه با مشتقات آن 27 بار در قرآن آمده است.

960 شُحّ:

بخل، حرص. «وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَاوُلئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (9 / حشر)، (16/تغابن)، کسانی که از بخل نفس

بازداشته شوند (محفوظ مانند) رستگارند. این کلمه با مشتقات آن 5 بار در قرآن آمده است.

شَحیح: بخیل و حریص جمع آن در قرآن اَشِحَّة است. «وَ لا یَأْتُونَ الْبَأْسَ اِلاّ قَلیلاً. اَشِحَّةً عَلَیْکُمْ …» (18 و 19 / احزاب)، جز اندکی به جنگ نیایند و در یاری شما بخیل اند …

961 شَحْم:

پیه. «وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ شُحُومَهُما اِلاّ ما حَمَلَتْ ظُهُورُهُما اَوِ الْحَوایا اَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ ذلِکَ جَزَیْناهُمْ بِبَغْیِهِمْ وَ اِنّا لَصادِقُونَ» (146 / انعام)، یعنی: و از گاو و گوسفند، پیه و چربی شان را تحریم

ص:597

نمودیم مگر چربی هایی که بر پشت این ها قرار دارد و یا در لا به لای امعاء و دو طرف پهلوها و یا آنها که با استخوان آمیخته

است، این را به خاطر ظلم و ستمی که می کردند، به آنها کیفر دادیم و ما راست می گوییم. آیه صریح است در این که پیه گاو و گوسفند بر یهود در اثر تجاوز و عصیانشان حرام گردیده است مگر آن پیه که بر پشت آن دو بوده یا در روده ها یا به استخوان آمیخته بود. (تکرار: 1).

962 شَحْن:

پر کردن. «فَانْجَیْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ فِی الْفُلْکِ الْمَشْحُونِ» (119 / شعراء)، یعنی: نوح و کسانی را که با او بودند در کشتی پر شده نجات دادیم. مشحون 3 بار در قرآن آمده است: 119/شعراء، 41/یس، 140/صافات. اولی درباره کشتی نوح، دومی مطلق کشتی، سومی کشتی یونس است.

ص:598

963 شَخْص:

شُخُوص چشم، خیره شدن

آن است و آن این است که چشم گشاده بماند و برهم نیاید. «اِنَّما یُؤَخِّرُهُمْ لِیَوْمٍ تَشْخَصُ فیهِ الاَْبْصارُ» (42 / ابراهیم)، آنها را برای روزی که چشم ها خیره می شود به تأخیر می اندازد و آن کنایه است از هول و شدّت قیامت است. (تکرار: 2).

964 شَدَدَ:

شَدّ یعنی محکم بستن. «کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرّیحُ فی یَوْمٍ عاصِفٍ» (18/ابراهیم)، مانند خاکستری که باد در روز طوفانی بر آن سخت ورزیده است. (تکرار: 102).

شَدید: سخت، محکم. جمع آن شِداد و اَشِدّاء است. مثل «وَ بَنَیْنا فَوْقَکُمْ سَبْعا شِدادا» (12 / نباء)، یعنی: بالای سر آنها هفت آسمان محکم را بنا کردیم. اَشَدّ اسم تفضیل است: قوی تر، محکمتر. «وَ قالُوا مَنْ اَشَدُّ مِنّا

ص:599

قُوَّةً» (15/فصلت)، یعنی: و گفتند چه کسی از ما قدرتش بیشتر است. (تکرار: 52).

اَشُدّ: جمع شَدّ است. به معنی قوه و مراد از اَشُدّ استحکام نیروی جوانی و سنّ است. (مجمع) در صحاح و اقرب آن را از هیجده تا سی سالگی گفته است. به هرحال منظور از بلوغ اَشُدّ رسیدن به رشد و تعقّل و استحکام جوانی است. «وَ لا تَقْربُوا مالَ الْیَتیمِ اِلاّ بِالَّتی هِیَ اَحْسَنُ حَتّی یَبْلُغَ اَشُدَّهُ» (34/اسراء)، یعنی: و به مال یتیم، جز به طریقی که بهترین طریق است، نزدیک نشوید تا به سرحد بلوغ برسد. این کلمه 7 بار در قرآن مجید آمده و همه توأم با فعل بلوغ است.

965 شُرْب:

نوشیدن.

راغب گوید:

آن نوشیدن هر مایع است آب باشد یا غیر آن. «فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهیمِ» (55 / واقعه)، می نوشند مثل نوشیدن شتر عطشان. این

ص:600

کلمه با مشتقات 39 بار در قرآن آمده است.

شِرْب: سهم آب. «وَ نَبِّئْهُمْ اَنَ الْماءَ قِسْمَةٌ بَیْنَهُمْ کُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ» (28 / قمر)، آگاهشان کن که آب میان مردم و شتر تقسیم گردیده و سهم هر کدام حاضر شده است.

شَراب: نوشیدنی. «اَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً لَکُمْ مِنْهُ شَرابٌ» (10 / نحل)، یعنی: از آسمان آبی فرستاد که شرب شما از آن است. (تکرار: 11).

966 شَرْح:

بسط و وسعت دادن. «قالَ رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری» (25 / طه)، یعنی: عرض کرد: پروردگارا سینه مرا گشاده دار. سِعَه صدر از جمله الطاف خداوند است که

شخص را قوی، صبور و توانا می کند تا در خواسته های خود موفّق شود. خداوند در مقام امتنان به حضرت رسول صلی الله علیه و آله فرماید: «اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ» (1/انشراح)، آیا ما سینه تو را گشاده نساختیم؟ (تکرار: 5).

ص:601

967 شَرْد:

بیرون رفتن.

تشرید: راندن و طرد کردن. «فَاِمّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِی الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ» (57 / انفال)، اگر کفّار پیمان شکن را در میدان جنگ بیابی، آن چنان به آنها حمله کن که جمعیت هایی که پشت سر آنها هستند، پراکنده شوند، شاید عبرت گیرند. (تکرار: 1).

968 شِرْذِمَة:

جماعت قلیله ولی راغب آن را جماعت منقطع یعنی جماعتی که دنباله و

طرفدار ندارند گفته است. «اِنَّ هؤُلاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلیلُونَ» (54 / شعراء)، یعنی: این ها جماعتی بی طرفدار و در عین حال قلیلند. (تکرار: 1).

969 شَرّ:

بد و ضرر. راغب گفته: شرّ آن است که همه از آن اعراض می کنند چنان که خیر آن است که همه به آن مایل می شوند. «قالَ اَنْتُمْ شَرٌّ مَکانا …» (77/یوسف)، یعنی:

ص:602

گفت شما در وضعی بدتر هستید. (تکرار: 29).

شَریر: مضرّ، مفسد، ظالم. جمع آن اَشْرار است. «وَ قالُوا ما لَنا لا نَری رِجالاً کُنّا نَعُدُّهُمْ مِنَ الاَْشْرارِ» (62 / ص)، یعنی: آنها می گویند: چرا مردانی را که ما از اشرار می شمردیم (در این جا در آتش دوزخ) نمی بینیم. شَرارُ النّار شَرارَة و جرقه آتش است که از آن جستن می کند. «اِنَّها تَرْمی

بِشَرَرٍ کَالْقَصْرِ» (32/مرسلات)، یعنی: آتش شراره هائی به بزرگی کاخ یا درخت بزرگ می افکند.

970 شَرَط:

علامت. جمع آن اَشْراط است. امّا شَرْط جمع آن شروط و شرایط است. «فَهَلْ یَنْظُرُونَ اِلاَّ السّاعَةَ اَنْ تَأْتِیَهُمْ بَغْتَةً فَقَدْ جاءَ اَشْراطُها» (18 / محمد)، آیا جز به ساعت منتظرند که ناگهان آید و حقّا که علائم آن آمده است. (تکرار: 1).

ص:603

971 شَرْع:

راه آشکار. شرع در اصل مصدر است سپس اسم شده به راه آشکار و به آن شرع (به فتح و کسر اول) و شریعت گفته شده و به طور استعاره به «طریقه خدایی» اطلاق شده است (راغب). در مجمع فرموده: شِرْعَة و شَریعَت هر دو یکی

است و آن طریقه واضحه است و اصل آن به معنی ظهور می باشد. «ثُمَّ جَعَلْناکَ عَلی شَریعَةٍ مِنَ الاَْمْرِ فَاتَّبِعْها وَ لا تَتَّبِعْ اَهْواءَ الَّذینَ لا یَعْلَمُونَ» (18/جاثیه)، یعنی: سپس تو را در راه آشکاری از امر دین قرار دادیم از آن پیروی کن و از هواهای نادانان پیروی نکن. (تکرار: 5).

972 شَرَق و شُرُوق:

طلوع آفتاب. (تکرار: 17).

اِشْراق: روشن شدن (مجمع مفردات). «وَ اَشْرَقَتِ الاَْرْضُ بِنُورِ رَبِّها» (69/زمر)، یعنی: زمین به نور پروردگارش روشن شد.

ص:604

کلمه اَشْرَقَت 1 بار در قرآن مجید به کار رفته است.

مَشْرِق: اسم مکان است یعنی محل طلوع. «قالَ اِبْراهیمُ فَاِنَّ اللّه یَأْتی بِالشَّمْسِ مِنَ

الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ» (258/بقره)، یعنی: ابراهیم گفت: خدا خورشید را از مشرق بر می آورد تو آن را از مغرب برآور. شرقیّ چیزی است که منسوب به شرق می باشد (ناحیه شرقی طرف شرقی). «یُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّةٍ» (35 / نور)، یعنی: آن را از درخت زیتون که نه شرقی و نه غربی است، افروخته باشد.

مُشْرِقْ: کسی است که وارد وقت طلوع شود. «فَاَخَذَتْهُمُ الصَّیْحَةُ مُشْرِقینَ» (37/حجر)، در حالی که به وقت طلوع آفتاب داخل می شدند عذاب آنها را گرفت.

ص:605

973 شِرْک:

و شِرکت و مشارَکت به معنی شریک شدن است. این کلمه با مشتقات آن

168 بار در قرآن آمده است.

اِشْراک: شریک کردن. «اُشْدُدْ بِهِ اَزْری. وَ اَشْرِکْهُ فی اَمْری» (31 و 32/طه)، به وسیله او پشتم را محکم کن و او را درکار من شریک گردان.

شَریک: کسی که در کاری یا در چیزی با دیگری سهیم است. «وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَریکٌ فِی الْمُلْکِ» (2 / فرقان). در حکومت و تدبیر عالم شریکی نداشته است. مراد از آن شریک مستقل است وگرنه خدا برای تدبیر عالم واسطه هائی از فرشته و غیر آن آفریده است.

شِرْک: اسم است یعنی عمل شرک. «یا بُنَیَّ لا تُشْرِکْ بِاللّه اِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظیمٌ» (13/لقمان)، یعنی: پسرم! چیزی را شریک خدا قرار مده که شرک ظلم عظیمی است.

ص:606

مُشْرِک کسی است که برای خدا شریک قرار بدهد چنین شخصی قابل آمرزش نیست مگر آنکه در دنیا توبه کند. «اِنَّ اللّه لا یَغْفِرُ اَنْ یُشْرَکَ بِهِ وَ یَغْفِرُ مادُونَ ذلِکَ لِمَنْ یَشاءُ» (48 و 116 / نساء)، یعنی: خداوند (هرگز) شرک را نمی بخشد و پایین تر از آن را برای هر کس بخواهد (و شایسته بداند) می بخشد. کلمه مُشْرِک 49 بار در قرآن مجید آمده است.

974 شِری:

خریدن، فروختن. در مجمع ذیل آیه 207 / بقره فرموده: شِراء از اضداد است و در خریدن و فروختن هر دو به کار رود. (تکرار: 25).

اِشْتِراء: به معنی خریدن و فروختن است. «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» (20 / یوسف)، یعنی: او را به قیمت ناچیزی فروختند. ایضا

«وَمِنَ النّاسِ مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاةِ اللّهِ» (207/ بقره)، یعنی: از مردم کسانی هستند

ص:607

که برای کسب خشنودی خدا جان خویش را فدا می کنند. اِشْتِراء در آیه فوق به معنی فروختن است و آن در لیلة المبیت درباره علی علیه السلام نازل شده است (تفسیر عَیّاشی).

975 شَطْأ:

شاخه کوچک (جوانه). «وَ مَثَلُهُمْ فِی الاِْنْجیلِ کَزَرْعٍ اَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوی عَلی سُوقِهِ» (29 / فتح)، یعنی: و توصیف آنها در انجیل همانند زراعتی است که جوانه های خود را خارج ساخته، سپس به تقویت آن پرداخته تا محکم شده و بر پای خود ایستاده است. منظور از آن شاخه های کوچک و جوانه هاست که برای اولین بار از زمین یا از شاخه می رویند

یعنی مَثَل یاران محمد صلی الله علیه و آله در انجیل مانند زرعی است که شاخک و جوانه خود را رویانید و نیرومند کرد تا سخت شد و بر ساقه های خود ایستاد. (تکرار: 2).

ص:608

شاطِیء: جانب، حاشیه. «نُودِیَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الاَْیْمَنِ فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ اَنْ یا مُوسی» (30 / قصص). یعنی: از ساحل راست وادی در آن سرزمین بلند و پر برکت از میان یک درخت ندا داده شد که: ای موسی. (تکرار: 1).

976 شَطْر:

این کلمه را نصف، وسط، جهت و بعض معنی کرده اند. «فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضیها فَوَلِّ وَجْهِکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ حَیْثُما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ …» (144/بقره). اگر آن را به معنی طرف بگیریم

چنان که در مجمع و المَنار گفته آنوقت قبله مسجدالحرام است نه فقط کعبه و اگر بعض معنی کنیم شامل قسمتی از مسجدالحرام، از جمله کعبه خواهد شد. (تکرار: 5).

977 شَطَط:

تجاوز از حدّ و اندازه (اقرب). «فَاحْکُمْ بَیْنَنا بِالْحَقِّ وَ لا تُشْطِطْ»

ص:609

(22/ص)، میان ما به حقّ داوری کن و حکم به جور نکن و از حقّ دوری منما. (تکرار: 3).

978 شَیْطان:

دور شده، متمرّد. «اَلشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ» (268/بقره)، یعنی: شیطان شما را (به هنگام انفاق)، وعده فقر و تهی دستی می دهد و به فحشاء (و زشتی ها) امر می کند. حدود تسلّط شیطان و شیاطین فقط وسوسه قلبی و بهتر نمایاندن بدی ها و بالعکس است و جز این

تسلّطی ندارند و در قرآن مجید هرچه در کار آنها گفته شده برگشتِ همه بر این اصل است. چنان که شیطان خود در روز قیامت به مردم خواهد گفت: «ما کانَ لی عَلَیْکُمْ مِنْ سُلْطانٍ اِلاّ اَنْ دَعَوْتُکُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لی …» (22/ابراهیم). یعنی: من بر شما تسلّطی نداشتم جز آن که شما را خواندم و از من قبول کردید. این کلمه به صورت مفرد

ص:610

70 بار و به صورت جمع (شیاطین) 18 بار در قرآن مجید آمده است (المعجم المفهرس).

979 شُعَیْب:

یکی از پیامبران نامی است. او به مردم مَدْیَن مبعوث شده بود. «وَ اِلی مَدْیَنَ اَخاهُمْ شُعَیْبا» (85 / اعراف)، یعنی: و به سوی مدین، برادرشان «شعیب» را فرستادیم. پس از تبلیغات طاقت فرسا عدّه ای به شعیب ایمان آوردند و دیگران او را تکذیب کردند، سرانجام او و مؤمنان از عذاب نجات یافته و دیگران به خشم خدا گرفتار گردیدند. (تکرار: 11).

980 شَعَر:

مو. «وَ مِنْ اَصْوافِها وَ اَوْبارِها وَ اَشْعارِها اَثاثا وَ مَتاعا اِلیحینٍ» (80/نحل)، صُوف در گوسفند وَبَر در شتر و شَعَر در بز است. یعنی: از پشم ها و کرک ها و موهای چهارپایان اثاث خانه و متاع تهیّه می کنید تا وقتی که در دنیا هستید. (تکرار: 1).

ص:611

981 شِعْر:

دانستن، زیرکی و در نزد اهل لغت کلامی است که وزن و قافیه داشته باشد (اقرب الموارد). شاعر گوینده چنین کلامی است. «بَلْ اَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ» (154/بقره)، یعنی: بلکه آنها زندگانند، ولی

شما نمی فهمید. «وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِرٍ» (41/حاقّه)، یعنی: و گفته شاعری نیست. (تکرار: 6).

شَعائِر: جمع شَعیرَة است به معنی علامت و نشانه. «اِنَ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللّهِ» (158/ بقره)، یعنی: صفا و مروه از شعائر و نشانه های خدا است. بنابراین صفا و مروه دو محل و دو معبدند که خدا را به یاد می آورند و مکان عبادت اند.

مَشْعَر: بیابان معروفی است مابین مِنی و عَرَفات، آن را مَشْعَر گفته اند زیرا محل معین و معلومی است برای قسمتی از اعمال حج

ص:612

که مبیت، نماز، دعا و غیره باشد. «فَاِذا اَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْکُرُوا اللّه عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ» (198/بقره)، یعنی: و هنگامی که از «عرفات» کوچ کردید، خدا را نزد «مشعرالحرام» یاد کنید.

982 شِعْری:

شِعْرای یمانی ستاره درخشنده ای است واقع در صورت فلکی کَلْب اکبر که درخشنده ترین ستارگان ثوابت است، نوعا در ماه های تابستان در جنوب دیده می شود. «وَ اِنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْری» (49/نجم)، یعنی: و این که او است پروردگار «ستاره شِعری». (تکرار: 1).

983 شَعْل:

افروخته شدن آتش و «اشتعال رأس» تشبیه است به اشتعال آتش از حیث رنگ و به معنای سفیدی موی سر است. «قالَ رَبِّ اِنّی وَهَنَ الْعَظْمُ مِنّی وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْبا» (4 / مریم)، یعنی: گفت خدایا من استخوانم سست شده و سرم از

ص:613

پیری سفید گشته است. (تکرار: 1).

984 شَغَف:

شَغاف غلاف قلب است. «اِمْرَأَةُ الْعَزیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبّا» (30/یوسف). یعنی محبّت جوان غلاف قلب زن را پاره کرده و در جوفش نشسته، اشاره است به حبّ شدید و جاگرفته در قلب. معنی آیه: زن عزیز مصر از غلامش کام می خواهد که عشق غلام در دلش نشسته است. (تکرار: 1).

985 شَغَلَ:

شُغُلْ را (بر وزن عُنُق و قُفْل) خوانده اند. هر دو به معنی مشغولیّتند. «شَغَلَتْنا اَمْوالُنا وَ اَهْلُونا» (11 / فتح). اموال و اهل و عیال مشغول و گرفتارمان کرد. (تکرار: 2).

986 شَفَعَ:

شَفْع و شَفاعَت هر دو مصدرند به معنی منضم کردن چیزی به چیز دیگر.

«وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ. وَ اللَّیْلِ اِذا یَسْرِ» (3 و 4/ فجر).

ص:614

شفع در اینجا اسم است به معنی جفت چنان که وَتْر به معنی تک است یعنی: قسم به جفت و تک و قسم به شب آن گاه که می رود. ظاهرا شفاعت را از آن جهت شفاعت گوئیم که شفیع خواهش خویش را به ایمان و عمل ناقص طرف منضم می کند و هر دو مجموعا پیش خدا اثر می کنند، البته با در نظر گرفتن این که انگیزاننده شفیع، خداست و او دستور داده چنین خواهشی بکند. (تکرار: 31).

987 شَفَق:

سرخی مغرب پس از غروب آفتاب. «فَلا اُقْسِمُ بِالشَّفَقِ. وَ اللَّیْلِ وَ ما وَسَقَ» (16 و 17/انشقاق)، یعنی: سوگند به شفق. و سوگند به شب و آنچه را جمع آوری می کند. (تکرار: 11).

988 شَفَه:

لب. «اَلَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَیْنَیْنِ. وَ لِسانا وَ شَفَتَیْنِ» (8 و 9/ بلد)، آیا برای او دو چشم، یک زبان و دو لب قرار ندادیم؟ (تکرار: 1).

ص:615

989 شَفا:

کنار. «وَ کُنْتُمْ عَلی شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَاَنْقَذَکُمْ مِنْها» (103 / آل عمران)، یعنی: در کنار گودالی از آتش بودید از آن نجاتتان داد. غرض از کنار آتش هلاکت است. این کلمه با مشتقات آن 8 بار در قرآن آمده است.

شِفاء: به معنی صحّت و سلامت است.

راغب گوید: اَلشِّفاءُ مِنَ الْمَرَضِ رسیدن به کنار سلامتی است و آن اسم قرار داده شده برای صحّت. «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظّالِمینَ اِلاّ خَسارا» (82/اسراء)، یعنی: آنچه شفا و رحمت برای مؤمنان است نازل می کنیم و

آن قرآن است و به ظالمان جز زیان نمی افزاید. به نظر می آید مراد از شفاء صحت قلب است چنان که فرموده: «قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ» (57/یونس)، یعنی: اندرزی از سوی پروردگارتان برای

ص:616

شما آمده و درمان آن چیزی است که درون سینه های شما می باشد. مرض تنها مرض بدن نیست بلکه قرآن از مرض قلب نیز نام می برد که از مرض بدن شدیدتر و صعب العلاج است. «فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» (10/بقره)، یعنی: در دل های آنها یک نوع بیماری است. قلب مریض 12 بار در قرآن آمده است (المعجم المفهرس). قرآن شفا و دوای دردهای قلوب است. شک، حقد (کینه)، حسد، شرک، کفر، نفاق که امراض قلوب اند

به وسیله قرآن زدوده می شوند. از طرف دیگر معرفت، ایمان، عاطفه، انصاف و غیره به وسیله آن وارد قلوب می شوند و آنها عبارت اخرای رحمت اند. لذا در زدودن بیمارهای قلبی شفاء و در وارد کردن فضائل به قلب رحمت است. (تکرار: 4).

990 شَقَق:

شَقّ به معنی شکافتن و شکاف

ص:617

است. (اقرب) «ثُمَّ شَقَقْنَا الاَْرْضَ شَقّا» (26/عبس)، یعنی: سپس زمین را از هم شکافتیم. این کلمه با مشتقات آن 28 بار در قرآن آمده است.

شِقّ: به معنی مشقّت و زحمت است که به بدن و نفس عارض بشود. «لَمْ تَکُونُوا بالِغِیهِ اِلاّ بِشِقِّ الاَْنْفُسِ» (7 / نحل)، یعنی: جز با مشقّت زیاد به آن نمی رسی. (به آن

سرزمین نمی رسیدند مگر با مشقّت نفوس). گوئی در رنج و زحمت، بدن و قلب می شکند.

شُقَّه: ناحیه و محلی که با مشقّت به آن می رسند. «وَ لکِنْ بَعُدَتْ عَلَیْهِمُ الشُّقَةُ» (42/توبه)، به معنی سفر و مسافت نیز آمده است (مجمع) که توأم با مشقّت است یعنی: لیکن این مسافت یا سفر بر آنها دور آمد.

شِقاق: مخالفت و جدائی. «ذلِکَ بِاَنَّهُمْ شاقُّوا اللّه وَ رَسُولَهُ» (13 / انفال)، یعنی: آن

ص:618

بدین جهت بود که با خدا و رسول مخالفت کردند.

اِنْشِقاق: شکافته شدن. «وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِیَ یَوْمَئِذٍ واهِیَةٌ» (16 / حاقّه)، آسمان ها از هم می شکافند و سست می گردند و فرومی ریزند.

991 شَقْو:

شَقاوَت: بدبختی، خلاف سَعادَت. «فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعیدٌ» (105/هود)،

یعنی: گروهی از آنها شقاوتمندند و گروهی سعادتمند. در المیزان ذیل این آیه فرموده: سعادت هر شیء آن است که به خیری که سبب کمال و لذّت است برسد و آن در انسان که از روح و جسم مرکّب می باشد آن است که به حسب قوای بدنی و روحی به خیر برسد و ملتذّ گردد و شقاوتش آن است که خیر فوق را فاقد باشد و از آن محروم گردد. (تکرار: 12).

992 شَقاء:

در قاموس و اقرب به معنی سختی و عُسرت آمده است. «طه. ما اَنْزَلْنا

ص:619

عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی. اِلاّ تَذْکِرَةً لِمَنْ یَخْشی» (31/طه)، ما قرآن را به تو نازل نکرده ایم تا در تبلیغ مردم به زحمت افتی یا خودت را به زحمت افکنی، آن فقط به اهل خشیت یادآوری است. (تکرار: 11).

993 شُکْر:

ثناگویی در مقابل نعمت. در مجمع فرموده: شکر اعتراف به نعمت است توأم با نوعی تعظیم. رُمّانِی گفته: شکر اظهار نعمت است.

راغب گوید: شکر یادآوری نعمت و اظهار آن است … ضدّ آن کفر به معنی نسیان و پوشاندن نعمت است … شکر بر سه نوع است: شکر قلب و آن یادآوری نعمت است. شکر زبان و آن ثناگوئی در مقابل نعمت است. شکر سایر جوارح و آن بکارگیری نعمت در مسیر خودش به قدر قدرت است. «وَ اشْکُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ» (114/ نحل)، یعنی: و شکر نعمت خدا را به

ص:620

جا آرید. روایت شده: چون سر ابن زیاد را به مدینه آوردند حضرت سجّاد علیه السلام به

شکرانه آن قدری میوه بر اهل مدینه تقسیم فرمود. شکر سبب مزید نعمت است چنان که فرموده: «وَاِذْ تَأْذَّنَ رَبُّکُمْ لَئِنْ شَکَرْتُمْ لاََزیدَنَّکُمْ» (7/ابراهیم)، یعنی: (همچنین) به خاطر بیاورید هنگامی را که پروردگارتان اعلام داشت که اگر شکرگزاری کنید (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود. در تفسیر عَیّاشی از حضرت امام صادق علیه السلام نقل است هر بنده ای که خدا به او نعمتی بدهد در قلبش آن را بداند و در روایتی با قلبش به آن اقرار کند و با زبان خدا را حمد نماید سخن او به آخر نمی رسد تا خدا به زیادت آن فرمان دهد. (تکرار: 75).

994 شَکَس:

شَکاسَة: بد خلقی(مجمع) شَکِس: بدخلق. تَشاکُس به معنی تَشاجُر و

ص:621

منازعه است در اثر بد خلقی چنان که راغب گفته «ضَرَبَ اللّه مَثَلاً رَجُلاً فیهِ شُرَکاءُ مُتَشاکِسُونَ …» (29 / زمر)، یعنی: خدا مردی را مثل زده که درباره او شریکان متخاصم بد خلق وجود دارد. (تکرار: 1).

995 شَکّ:

آن است که شخص به هیچ یک از دو طرف قضیه یقین نکند ترجیح هم ندهد بلکه بود و نبود در نظر وی مساوی باشد برخلاف ظنّ که یکی از دو طرف را ترجیح می دهد «بَلْ هُمْ فی شَکٍ یَلْعَبُونَ» (9/دخان)، یعنی: ولی آنها در شکّند و (با حقایق) بازی می کنند. (تکرار: 15).

996 شَکْل:

مثل، شبیه. «هذا فَلْیَذُوقُوهُ حَمیمٌ وَ غَسّاقٌ. وَ آخَرُ مِنْ شَکْلِهِ اَزْواجٌ» (57 و 58/ص)، یعنی: این آب جوشان و چرک

است بچشید آن را و برای آنها عذاب دیگری است مثل آن که انواعی از عذابند

ص:622

«قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلی شاکِلَتِهِ» (84 / اسراء)، یعنی: عمل آدمی هم شکل طبیعت اوست. شاکله را سجیّه و طبیعت گفته اند. هر کس روی عوامل مخصوصی استعدادی و طبیعتی کسب می کند اعمال و کارهایش مطابق همان طبیعت از وی صادر می شوند. عوض کردن آن گرچه بسیار مشکل است ولی سلب اختیار نمی کند. احتمال قوی آن است که این کلمه به معنی مثل و شبیه است. (تکرار: 2).

997 شَکْو:

و شِکایَت و شَکْوی و شَکاة: اظهار اندوه است چنان که راغب گفته به عبارت دیگر: توصیف گرفتاری. «قالَ

اِنَّما اَشْکُو بَثّی وَ حُزْنی اِلَی اللّهِ» (86/ یوسف)، یعنی: گفت: من تنها غم و اندوهم را به خدا می گویم. «مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ فیها مِصْباحٌ اَلْمِصْباحُ فی زُجاجَةٍ» (35/نور)، یعنی: مَثَل

ص:623

نور خداوند همانند چراغدانی است که در آن چراغی (پر فروغ) باشد، آن چراغ در حبابی قرارگیرد. مِشْکاة را بهتر است محفظه و چراغدان گفت. المنجد گوید: آن هر روزنه غیرقابل نفوذ است. مجاهد می گوید: مشکاة چراغ است و مصباح فتیله آن. مِشکاة مثل قلب مؤمن است که نور ایمان در آن می باشد. (تکرار: 3).

998 شَمِت:

شَمات و شَماتَت: شاد شدن به بلای دشمن (راغب). «فَلا تُشْمِتْ بِیَ الاَْعْداءَ» (150 / اعراف)، یعنی: بنابراین کاری نکن که

دشمنان مرا شماتت کنند. هارون به موسی گفت: دشمنان را به جهت من شادمان مکن که آنها ببینند تو مرا عتاب و مؤاخذه می کنی و از گرفتاری من شاد شوند. (تکرار: 1).

999 شَمْخ:

بلند شدن.

شامخ: بلند. جمع آن شامخات و شوامخ

ص:624

است. «وَ جَعَلْنا فیها رَواسِیَ شامِخاتٍ وَ اَسْقَیْناکُمْ ماءً فُراتا» (27 / مرسلات)، در زمین کوه های ثابت و بلند قرار دادیم و شما را آب شیرین نوشاندیم. (تکرار: 1).

1000 شَمْز:

تنفّر. «وَ اِذا ذُکِرَ اللّه وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ» (45/زمر)، چون خدا به وحدانیّت خوانده شود دل های آنان که به قیامت ایمان ندارند رمیده و متنفّر شود. (تکرار: 1).

1001 شَمْس:

خورشید. این کلمه در قرآن مجید پیوسته با الف و لام عهد ذکر شده مگر در آیه «لا یَرَوْنَ فیها شَمْسا وَ لا زَمْهَریرا» (13/انسان)، یعنی: نه آفتاب را در آن جا می بینند، نه سرما را. (تکرار: 33).

1002 شِمال:

چپ، ضدّ یَمین است. «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْیَمینِ وَ ذاتَ الشِّمالِ» (18/کهف)، یعنی: و ما آنها را به سمت راست و چپ

ص:625

می گرداندیم. جمع آن اَشْمُل و شَمُل و شَمائِل می آید، در قرآن فقط شمائل به کار رفته. ناگفته نماند: شمال یکی از جهات اربع و مقابل جنوب است ولی در قرآن کریم در این معنی به کار نرفته و در نهج البلاغه خطبه 117 فرموده: «فَلا اَطْلُبُکُمْ مَا اخْتَلَفَ جَنُوبٌ وَ شَمالٌ» که مراد باد جنوب و شمال

است. (تکرار: 9).

1003 شُمُول:

فراگرفتن، احاطه. «قُلْ آلذَّکَرَیْنِ حَرَّمَ اَمِ الاُْنْثَیَیْنِ اَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَیْهِ اَرْحامُ الاُْنْثَیَیْنِ» (143 و 144 / انعام)، یعنی: بگو: آیا آن دو نر را حرام کرده یا آن دو ماده را؟! یا آن بچه ای را که رحم های آن دو ماده در برگرفته؟! اشتمال فقط در 2 آیه فوق آمده است.

1004 شَنْأ:

شَنَئان: بغض و کینه. «وَ لا

ص:626

یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَئانُ قَوْمٍ عَلی اَلاّ تَعْدِلُوا اِعْدِلُوا …» (8/مائده)، یعنی: بغض و عداوت هیچ قومی شما را به بی عدالتی وادار نکند، عدالت کنید. (تکرار: 3).

شانِئْ: کینه ور، دشمن. «اِنَّ شانِئَکَ هُوَ الاَْبْتَرُ» (3 / کوثر)، مسلما دشمن تو ابتر و بلاعقب است.

1005 شِهاب:

تکّه آتش (مجمع). «سَآتیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ اَوْ آتیکُمْ بِشِهابٍ قَبَسٍ» (7/نمل)، یعنی: به زودی از آن آتش به شما خبری و یا تکّه ای از آن می آورم. همچنین شهاب شعله های مخصوص آسمان است که از سوختن سنگ های آسمانی به صورت تیر شهاب دیده می شوند. قرآن درباره راندن شیاطین از آسمان کلمه شهاب آورده مثل «اِلاّمَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَاَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبینٌ» (18/حجر)، یعنی: مگر آنها که استراق

ص:627

سمع کنند که «شهاب مبین» آنان را تعقیب می کند. (تکرار: 5).

1006 شَهِدَ:

شهود و شهادت به معنی حضور است. «فَمَنْ شَهِدَ مِنْکُمُ الشَّهْرَ

فَلْیَصُمْهُ …» (185 / بقره)، یعنی: پس آن کس که در ماه رمضان در حذر باشد روزه بدارد. شهادت که به معنی حضور و دیدن است گاهی به معنی خبر قاطع آید چنان که در صحاح و قاموس گفته. ظاهرا مراد از آن در آیه «وَ مَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ کَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللّهِ» (140 / بقره)، خبر قاطع باشد یعنی: و چه کسی ستمگرتر از آن است که گواهی و شهادت الهی را که نزد او است، کتمان کند. و گاهی به معنی آشکار آید مثل «عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ الْکَبیرُ الْمُتَعالِ» (9/رعد)، یعنی: او از غیب و شهود آگاه است و بزرگ و متعالی است. ایضا به معنی اقرار، حکم و علم آید که

ص:628

همه از شعبه های حضور و دیدن اند. «وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ اَهْلِها» (26 / یوسف)، یعنی: و در

این هنگام شاهدی از خانواده آن زن شهادت داد. راغب آن را در آیه به معنی حکم گفته است. در آیه «وَ شَهِدُوا اَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ وَ جاءَهُمُ الْبَیِّناتُ» (86/آل عمران)، یعنی: و گواهی به حقانیت رسول و آمدن نشانه های روشن برای آن ها. ظاهرا به معنی علم است. شُهُود جمع شاهِد نیز آمده «وَ لا تَعْلَمُونَ مِنْ عَمَلٍ اِلاّ کُنّا عَلَیْکُمْ شُهُودا اِذْ تُفیضُونَ فیهِ» (61/یونس)، یعنی: و هیچ عملی را انجام نمی دهید مگر این که ما ناظر بر شما هستیم، در آن هنگام که وارد آن می شوید. ایضا به عنوان جمع، اَشْهاد می آید «وَ یَوْمَ یَقُومُ الاَْشْهادُ» ، یعنی: روزی که گواهان به پا می خیزند. (51 / غافر). (تکرار: 160).

شَهید: به معنی شاهداست. «وَ اَشْهِدُوا اِذا

ص:629

تَبایَعْتُمْ وَ لا یُضارَّ کاتِبٌ وَ لا شَهیدٌ» (282/بقره)، یعنی: ولی هنگامی که خرید و فروش (نقدی) می کنید، شاهد بگیرید و نباید به نویسنده و شاهد (به خاطر حقّ گویی) زیانی برسد. و آن گاه که به خداوند سبحان اطلاق شود به معنی حاضر، بیننده و حافظ است. شهید به معنی مقتول در راه خدا در قرآن نیامده است مگر بنا بر بعضی از احادیث ولی در اصطلاح و روایات بسیار هست در قرآن فقط فی سَبیلِ اللّه به کار رفته است.

مَشْهَد: اسم مکان است (محل حضور). «فَوَیْلٌ لِلَّذینَ کَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ یَوْمٍ عَظیمٍ» (37/مریم)، یعنی: وای بر کفّار از حضور روز بزرگ. ظاهرا آن در آیه مصدر میمی است چنان که در مجمع فرموده.

1007 شَهْر:

ماه و آن با رؤیت هِلال شروع شده و با رؤیت مجدّد منقضی می شود. جمع

ص:630

قِلَّه(1) آن اَشْهُر و جمع کَثْرَة (2)آن شُهُور است. مثل «اَلْحَجُّ اَشْهُرٌ مَعْلُوماتٌ» (197/بقره)، یعنی: حجّ در ماه های معیّنی است. مراد از اَشْهُر چنان که روایات بیان می کنند شوّال، ذوالقعدة و ذوالحجّه است. «اِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللّه اثْنی عَشَرَ شَهْرا فی کِتابِ اللّه یَوْمَ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ» (36/توبه)، یعنی: تعداد ماه ها نزد خداوند در کتاب (آفرینش) الهی از آن روز که آسمان ها و زمین را آفریده دوازده ماه است.

این آیه روشن می کند که خداوند خود چنین اراده فرموده که از روز خلقت آسمان ها و زمین ماه های تمام کننده سال 12 باشد. مراد از کتاب شاید کتاب تکوین و

ص:631


1- جمع تا زیر ده عدد.
2- تا بالای ده عدد.

دنیا و شاید لوح محفوظ باشد. (تکرار: 19).

1008 شَهَق:

شَهیق به درون کشیدن نفس می باشد (دم) چنان که زفیر خارج کردن آن (بازدم) است. «فَاَمَّا الَّذینَ شَقُوا فَفِی النّارِ لَهُمْ فیها زَفیرٌ وَ شَهیقٌ» (106/هود)، یعنی: اما آنها که شقاوتمند شدند در آتش اند و برای آنها زفیر و شهیق (ناله های طولانی دم و بازدم) است. زفیر و شهیق هر دو اسم صوت و صدای مردم اندوهناک است که هنگام نفس کشیدن و بازدم شنیده می شود (مجمع از زَجّاج). (تکرار: 2).

1009 شَهْوَة:

دوست داشتن، میل کردن. «وَ فیها ما تَشْتَهیهِ الاَْنْفُسُ وَ تَلَّذُ الاَْعْیُنُ» (71/زخرف)، یعنی: آنچه دل ها می خواهد و چشم ها لذّت می برد در بهشت وجود دارد. در اسلام فقط مشتهیات کاذب و منحرف کننده حرام است نه مطلق

ص:632

خواهش های نفس. (تکرار: 2).

1010 شَوْب:

آمیختن. در نهج البلاغه خطبه 101 فرموده: «سُرُورُها مَشُوبٌ بِالْحُزْنِ» شادی دنیا آمیخته با اندوه است. «ثُمَّ اِنَّ لَهُمْ عَلَیْها لَشَوْبا مِنْ حَمیمٍ» (67 / صافات)، یعنی: سپس روی آن مخلوطی از آب جوشان دارند. گویا مراد آن است که در جهنّم آب جوشان با زقّوم در شکم اهل جهنّم مخلوط می گردد. (تکرار: 1).

1011 شَوْر:

بیرون آوردن. مَشْوَرَة و مُشاوِرَة و تُشاوُر استخراج رأی است با مراجعه بعضی به بعضی. «فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِی الاَْمْرِ» (159/آل عمران)، یعنی: پس آنها را ببخش و برای آنها آمرزش بطلب و در کارها، با آنان مشورت کن. آیه خطاب به حضرت رسول صلی الله علیه و آله است که در نحوه اجرای کارها

ص:633

با مردم مشورت کند. (تکرار: 4).

1012 شَوْظ:

و شُواظ به معنای شعله و زبانه آتش است که دود ندارد. (راغب) «یُرْسَلُ عَلَیْکُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ» (35 / رحمن)، یعنی: بر شما زبانه ای از آتش و دود فرستاده می شود، یکدیگر را در دفع آن یاری نتوانید کرد.

طبرسی فرموده: شَواظ زبانه سبزی است که از آتش جدا می شود. نُحاس را دُخان و مس مذاب گفته اند ضمیر «عَلَیْکُما» به ثقلان (جنّ و انس) راجع است. (تکرار: 1).

1013 شَوْکَة:

شَوْک به معنی خار است.

راغب گوید: به اسلحه و سختی نیز اطلاق می شود. نیش عقرب را به جهت تشبیه به خار شَوْک گفته اند. «وَ اِذْ یَعِدُکُمُ اللّه اِحْدَی الطّائِفَتَیْنِ اَنَّها لَکُمْ وَ تَوَدُّونَ اَنَّ غَیْرَ ذاتِ الشَّوْکَةِ تَکُونُ لَکُمْ» (7 / انفال)، یعنی: خداوند

ص:634

به مسلمانان وعده داد که یکی از دو طائفه (کاروان ابوسفیان یا لشکر قریش) نصیبشان خواهد شد. آنها دوست داشتند کاروان که قدرت و سلاح نداشت نصیب آنها باشد. مراد از طائفة ذاتُ الشَّوْکَة

لشکریان قریش است. شوکت در آن به معنی قدرت یا سلاح است. آیه شریفه در بیان همان وعده است. (تکرار: 1).

1014 شَوی:

بریان کردن. «وَ اِنْ تَسْتَغیثُوا یُغاثُوا بِماءٍ کَالْمُهْلِ یُشْوِی الْوُجُوهُ» (29/کهف)، یعنی: اگر فریادرسی بخواهند به آبی چون مس گداخته کمکشان دهند که چهره ها را می سوزاند و بریان می کند. «کَلاّ اِنَّها لَظی نَزّاعَةً لِلشَّوی» (15 و 16 / معارج)، یعنی: اما هرگز چنین نیست شعله های سوزان آتش است. دست و پا و پوست سر را می کند و می برد. شَوی را اطراف بدن

ص:635

گفته اند مثل دست و پا و سر و پوست سر. واحد آن شَواة است. (تکرار: 2).

1015 شَیْء:

مصدر است به معنی

خواستن و اراده کردن. «وَ لَوْ شاءَاللّه لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ اَبْصارِهِمْ» (20 / بقره)، اگر خدا اراده می کرد گوش و چشم های آنها را از کار می انداخت.

طبرسی در ذیل این آیه مَشِیَّت را اراده معنی کرده است. «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لاَ آمَنَ مَنْ فِی الاَْرْضِ کُلُّهُمْ جَمیعا» (99/یونس)، یعنی: و اگر پروردگارت می خواست تمام آنها را که در روی زمین هستند، همگی (از روی اجبار) ایمان می آوردند. شاء در این آیه و نظائر آن به معنی مشیت جبری است. «فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ اِلی رَبِّهِ سَبیلاً وَ ما تَشاؤُنَ اِلاّ اَنْ یَشاءَ اللّه اِنَّ اللّه کانَ عَلیما حَکیما» (29 و 30 / انسان)، یعنی: و هر کس بخواهد (با استفاده از آن)

ص:636

راهی به سوی پروردگارش انتخاب می کند.

و شما چیزی را نمی خواهید مگر این که خدا بخواهد، خداوند عالِم و حکیم است. ظاهرا مراد از «یَشاءَ اللّه» در این آیه و نظیر آن ها، فراهم آوردن اسباب و توفیق در کارها است، پر واضح است که اگر خداوند اسباب را فراهم نکند انسان کاری نتواند کرد هر چند که فاعل مختار است این که خداوند اسباب بی شمار را از قبیل آفتاب، ماه، ستارگان، زمین، هوا، آب، ارزاق، بدن، سلامتی، فهم، اراده و … فراهم آورده است اینها همه مشیّت خدا است که ما کار شایسته را اراده و انجام دهیم و اگر خداوند این اسباب را جور نمی آورد اراده کار نیک یا بد از ما مقدور نبود. (تکرار: 279).

1016 شَیْء:

هر چیزی که علم به آن تعلّق

گیرد و از آن خبر داده می شود. لفظ آن

ص:637

مذکّر است ولی بر مذکّر و مؤنث اطلاق می شود. جمع آن اَشْیاء است (اقرب). «قُلْ اَیُّ شَیْءٍ اَکْبَرُ شَهادَةً قُلِ اللّه شَهیدٌ بَیْنی وَ بَیْنَکُمْ» (19 / انعام)، یعنی: بگو بالاترین گواهی، گواهی کیست؟ بگو خداوند گواه میان من و شماست. «شیء» مجموعا 284 بار در قرآن مجید به کار رفته و «اشیاء» 4 بار (المعجم المفهرس).

1017 شَیْب:

سفید شدن موی. «ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفا وَ شَیْبَةً» (54 / روم)، یعنی: سپس از بعد ضعف طفولیّت قدرت و نیروی جوانی داد، آن گاه بعد از جوانی ناتوانی و پیری قرارداد. (تکرار: 3).

1018 شَیْخ:

پیر. «یا اَیُّهَا الْعَزیزُ اِنَّ لَهُ اَبا شَیْخا کَبیرا» (78 / یوسف)، یعنی: ای عزیز او پدر پیری دارد. جمع آن در قرآن شیوخ

ص:638

آمده «ثُمَّ لِتَکُونُوا شُیُوخا» (67 / غافر)، یعنی: بعد از آن که پیر می شوید. (تکرار: 4).

1019 شَیْد:

گچ کاری کردن، بالا بردن. «اَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ کُنْتُمْ فی بُرُوجٍ مُشَیَّدَةٍ» (78 / نساء)، هر کجا باشید مرگ شما را می گیرد اگرچه در برج های محکم باشید. بُرُوجٌ مُشَیَّدَةٌ یعنی برج های مرتفع. (تکرار: 2).

1020 شَیْع:

آشکار شدن. «اِنَّ الَّذینَ یُحِبُّونَ اَنْ تَشیعَ الْفاحِشَةُ فِی الَّذینَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ» (19/نور)، یعنی: آنان که دوست دارند فحشاء در میان مؤمنین شایع و آشکار شود آنها را عذابی است دردناک. (تکرار: 12).

شِیاع: پیروی کردن. «فَوَجَدَ فیها رَجُلَیْنِ یَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شیعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ» (15/قصص)، یعنی: موسی در شهر دو مرد را دید که باهم مشاجره و زد و خورد

ص:639

می کردند یکی از پیروان و دیگری از دشمنانش بود.

شِیَع: جمع شیعَة به معنی فرقه هاست. «وَ لَقَدْ اَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ فی شِیَعِ الاَْوَّلینَ» (10/حجر)، یعنی: رسولانی قبل از تو در فرقه های اولیه و در امم گذشته فرستادیم. مجمع در ذیل آیه فوق گوید: اصل آن از مشایعت به معنی متابعت است گویند: شایَعَ فُلانٌ فُلانا عَلی اَمْرِه یعنی در کارش از او پیروی کرد. از آن است شیعه علی علیه السلام.

آن ها کسانی اند که در کار آن حضرت از وی متابعت نموده و به امامتش گردن نهاده اند.

ص:640

ص (81 لغت)

1021 صاد:

حرف هفدهم از الفبای فارسی و چهاردهم از الفبای عربی است. در حساب ابجد بجای 90 است جزء کلمه واقع می شود به تنهائی معنایی ندارد.

1022 ص:

از حروف مقطّعه قرآن. «ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ. بَلِ الَّذینَ کَفَرُوا فی عِزَّةٍ وَ شِقاقٍ» (1 و 2 / ص)، یعنی: ص، سوگند به قرآنی که متضمن ذکر است (که این کتاب اعجاز الهی است). ولی کافران گرفتار غرور و اختلافند. راجع به حروف مقطعه رجوع شود به «عسق».

1023 صابِئ:

صابِئان در اصل اهل توحید بوده و در ردیف یهود و نصاری هستند و نیز در عصر نزول قرآن قومی مشهور و دارای افراد کثیر بوده اند وگرنه قرآن

اعتنایی به آنها نمی کرد و آنها را در ردیف یهود و نصاری نمی شمرد. به نظر صاحب

ص:641

قاموس قرآن، دین صابئان مانند دین یهود و نصاری دین توحید بوده و آنها پیغمبری و شریعتی داشته و پس از پیامبرشان به تدریج به بت پرستی و پرستش کواکب گرائیده اند. پیامبرشان از جمله پیامبرانی است که در قرآن مجید نامی از او به میان نیامده ولی به آنها اشاره شده است «مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنا عَلَیْکَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَیْکَ» (78 / غافر)، یعنی: گروهی از آنان سرگذشتشان را برای تو بازگو کرده ایم و گروهی را برای تو بازگو نکرده ایم. «اِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ الَّذینَ هادُوا وَ الصّابِئُونَ وَ النَّصاری مَنْ آمَنَ بِاللّه وَ الْیَوْمِ الاْخِرِ وَ عَمِلَ صالِحا فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ» (69/مائده)، یعنی: آنها که ایمان آورده اند و یهودیان و صابئان و مسیحیان هرگاه ایمان به خداوند یگانه و روز جزا بیاورند و عمل

ص:642

صالح انجام دهند نه ترسی بر آنها است و نه غمگین خواهند شد. این کلمه به صورت جمع 3 بار در قرآن مجید یادشده و هر 3 در ردیف صاحبان سایر ادیان.

1024 صَبَّ:

ریختن. «اِنّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبّا» (25 / عبس)، یعنی: ما آب فراوانی را از آسمان فروریختیم. (تکرار: 5).

1025 صُبْح:

فجر، اوّل روز. «وَ الصُّبْحِ اِذا تَنَفَّسَ» (18 / تکویر)، یعنی: سوگند به صبح آنگاه که وسعت گیرد. «فَاِذا نَزَلَ بِساحَتِهِمْ فَساءَ صَباحُ الْمُنْذَرینَ» (177 / صافّات)،

یعنی: چون عذاب به ساحت و محیطشان نازل گردد روز انذار شدگان ناگوار خواهد بود. (تکرار: 1).

اِصْباح: صُبْح. «فالِقُ الاِْصْباحِ وَ جَعَلَ اللَّیْلَ سَکَنا» (96 / انعام)، یعنی: شکافنده صبح است و شب را محل سکون و آرامش قرار داد. (تکرار: 1).

ص:643

مُصْبِح: آن که وارد وقت صبح می شود. «فَاَخَذَتْهُمُ الصَّیْحَةُ مُصْبِحینَ» (83/حجر)، یعنی: اما سرانجام صیحه (مرگبار) صبحگاهان آنها را فراگرفت.

مِصْباح: چراغ. «مَثَلُ نُورِهِ کَمْشِکاةٍ فیها مِصْباحٌ …» (35 / نور)، یعنی: مَثَل نور خداوند همانند چراغ دانی است که درآن چراغی باشد … جمع آن مصابیح است

«وَ زَیَّنَا السَّماءَ الدُّنْیا بِمَصابیحَ وَ حِفْظا» (12/فصلت)، یعنی: و آسمان پایین را با چراغ های (ستارگان) زینت بخشیدیم و(با شهاب ها) از استراق سمع شیاطین حفظ کردیم. علّت این تسمیه آن است که چراغ شب تاریک را با نور خود نظیر صبح می کند.

اَصْبَحَ: گردید. مثل «فَقَتَلَهُ فَاَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرینَ» (30/مائده)، یعنی: او را کشت و از زیان کاران گردید. «فَاَصْبَحَ هَشیما

ص:644

تَذْرُوهُ الرِّیاحُ» (45/کهف)، یعنی: اما بعد از مدتی می خشکند، به گونه ای که بادها آنها را به هر سو پراکنده می کنند. تمام موارد این صیغه در قرآن به معنی صارَ و گردیدن است مگر بعضی از قبیل «حینَ تُمْسُونَ وَ حینَ تُصْبِحُونَ» که به معنی داخل شدن در

صَباح است. «وَ لَقَدْ زَیَّنَا السَّماءَ الدُّنْیا بِمَصابیحَ وَ جَعَلْناها رُجُوما لِلشَّیاطینَ» (5/ملک)، یعنی: ما آسمان پائین را با چراغ های پر فروغی زینت بخشیدیم و آنها (شُهُب) را تیرهایی برای شیاطین قرار دادیم. «وَ زَیَّنَا السَّماءَ الدُّنْیا بِمَصابیحَ وَ حِفْظا» (12/فصلت)، یعنی: و آسمان پایین را با چراغ های (ستارگان) زینت بخشیدیم و(با شهاب ها) از استراق سمع شیاطین حفظ کردیم. مراد از مَصابیح تیرهای شِهاب و سنگ های سرگردان فضا هستند که در اثر

ص:645

تماس با گازهای جوّی مشتعل شده و از بین می روند. منظور از آنها نه نجوم است و نه کواکب.

1026 صَبْر:

حبس، امساک، خویشتن داری و حبس نفس است بر چیزی که شرع و عقل

تقاضا می کند، یا از چیزی که شرع و عقل از آن نهی می کند. «وَ الصّابِرینَ فِی الْبَأْساءِ وَ الضَرّاءِ وَ حینَ الْبَأْسِ» (177 / بقره)، یعنی: در برابر محرومیت ها و بیماری ها و در میدان جنگ استقامت به خرج می دهند. (تکرار: 103).

اِصْطِبار: خویشتن را به صبر وادار کردن است. «فَاعْبُدْوُهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ» (65/مریم)، او را پرستش کن و در راه عبادتش شکیبا باش.

مُصابَرَة: غلبه در صبر (کشّاف اقرب). «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّه لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» (200/آل عمران)، ای اهل ایمان در راه خدا

ص:646

صبر کنید و به دشمنان در صبر بر جهاد غلبه کنید و از آنها صابرتر باشید و سر حدات خویش را حفظ کنید و تقوای الهی را رعایت کنید تا رستگار شوید.

صَبّار: مبالغه است به معنی شَدیدُ الصَّبْر.

راغب گوید: آن به کسی گفته می شود که نوعی تکلّف و مجاهدت (در صبر) داشته باشد. «وَ مَزَّقْناهُمْ کُلَّ مُمَزَّقٍ اِنَّ فی ذلِکَ لاَیاتٍ لِکُلِّ صَبّارٍ شَکُورٍ» (19/سباء)، یعنی: هر آن که دارای مجاهدت در صبر و بسیار حقّ شناس باشد برای او در این گفتار آیات و عبرت هائی است. این کلمه 4 بار در قرآن آمده و همه در قالب آیه فوق.

1027 صَبْع:

اشاره کردن با انگشت.

اِصْبَع: انگشت. جمع آن اَصابِع است. «یَجْعَلُونَ اَصابِعَهُمْ فی اذانِهِمِ مِنَ الصَّواعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ» (19 / بقره)، آنها از ترس

ص:647

مرگ، انگشت در گوش خود می گذارند تا صدای صاعقه را نشنوند. اَصابِع فقط 2 بار در قرآن آمده و مفرد آن در کلام اللّه به کار نرفته.

1028 صَبْغ:

رنگ کردن و صِبْغ به معنی رنگ شده است. «صِبْغَةَ اللّه وَ مَنْ اَحْسَنُ مِنَ اللّه صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عابِدُونَ» (138 / بقره)، رنگ خدایی (بپذیرند، رنگ ایمان و توحید و اسلام) و چه رنگی از رنگ خدایی بهتر است، و ما تنها عبادت او را می کنیم. (تکرار: 3).

1029 صَبْو:

صَبِیّ: کودک.

راغب گوید: کودکی که به احتلام نرسیده. «قالُوا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیّا» (29 / مریم)، گفتند: ما چگونه با کودکی که در گاهواره است سخن بگوییم. (تکرار: 3).

صَبْو: میل کودکانه. «وَ اِلاّ تَصْرِفْ عَنّی کَیْدَهُنَّ اَصْبُ اِلَیْهِنَّ وَ اَکُنْ مِنَ الْجاهِلینَ»

ص:648

(33/یوسف)، یعنی: خدایا، اگر حیله زنان را از من بر نگردانی به آنها میل کرده از جاهلان می گردم.

1030 صُحْبَت:

رفافت، ملازمت. صاحب یعنی رفیق ملازم.

راغب گوید آن در عرف به کسی اطلاق می شود که ملازمتش زیاد باشد. «یا صاحِبَیِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ اَمِ اللّه الْواحِدُ الْقَهّارُ» (39 / یوسف)، ای دوستان زندانی من آیا خدایان پراکنده بهترند یا خداوند واحد قهّار؟ این کلمه با مشتقات آن 97 بار در قرآن آمده است.

اَصْحاب: جمع صاحب است به معنی رفیقان ملازم. «اُوْلئِکَ اَصْحابُ الْجَنَّةِ»

(82/بقره)، یعنی: آنها اهل بهشتند. «اَصْحابِهِمْ» (59 / ذاریات) 1 بار در قرآن مجید به کار رفته و بیشتر به جنّت و نار و جحیم اضافه شده است. (تکرار: 77).

ص:649

1031 صِحاف:

جمع صَحْفَة و آن جامی است برای خوردن طعام (مجمع). «یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ» (71 / زخرف)، ظرف ها(ی غذا) از طلا، گرداگرد آنها می گردانند. (تکرار: 1).

1032 صُحُف:

جمع صَحیفَة و آن چیز گسترده است مثل صحیفه صورت انسان و نیز صحیفه ای که در آن می نویسند (راغب). «وَ اِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ» (10/تکویر)، یعنی: و در آن هنگام که نامه های اعمال گشوده شود. (تکرار: 8).

1033 صاخَّة:

فریادی است که از شدت گوش را کر می کند. آن از اسماء قیامت است. «فَاِذا جائَتِ الصّاخَّةُ یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخیهِ» (33 و 34 / عبس)، چون فریاد گوش خراش آید آن روز شخص از برادرش می گریزد. (تکرار: 1).

ص:650

1034 صَخْر:

سنگ سخت. در اقرب بزرگی را نیز قید می کند. واحد آن صَخْرَة است «وَ ثَمُودَ الَّذینَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ» (9/فجر)، و قوم ثمود که سنگ ها را در وادی بریدند و تراشیدند. (تکرار: 3).

1035 صَدَد:

به عقیده راغب، صَدّ و صُدُود گاهی به معنی اعراض و انصراف و گاهی به معنی منع و برگرداندن است. «رَأَیْتَ الْمُنافِقینَ یَصُدُّونَ عَنْکَ صُدُودا» (61 / نساء)،

یعنی: می بینی که منافقان از تو اعراض می کنند اعراضی محکم. (تکرار: 42).

1036 صَدید:

چرک. «مِنْ وَرائِه جَهَنَّمُ وَ یُسْقی مِنْ ماءٍ صَدیدٍ» (16 / ابراهیم)، به دنبال او جهنم خواهد بود و از آب بد بوی متعفنی نوشانده می شود. (تکرار: 1).

1037 صَدْر:

سینه. مثل «اَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ» (1 / شرح)، یعنی: آیا ما سینه تو را

ص:651

گشاده نساختیم. جمع آن صُدُور است «اِنَ اللّه عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ» (119 / آل عمران)، یعنی: خدا به آن چه در سینه ها است داناست. صَدَرَ به معنی رجوع و ارجاع (لازم - متعدّی) آمده است (اقرب). «قالَتا لا نَسْقی حَتّی یُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ اَبُونا شَیْخٌ کَبیرٌ» (23/قصص)، یعنی: دختران شعیب گفتند:

ما گوسفندانمان را بر سر چاه نمی بریم. تا چوپان ها از آب برگردند. کلمه صُدُور 44 بار در قرآن مجید آمده است.

1038 صَدْع:

شکافتن، آشکار کردن. «فَاصْدَعْ بِماتُؤْمَرُ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکینَ» (94/حجر)، یعنی: مأموریت خویش را آشکار کن و از مشرکین اعراض نما. آشکار کردن چیزی نوعی شکافتن است. «لا یُصَدَّعُونَ عَنْها وَ لا یُنْزِفُونَ» (19 / واقعه)، یعنی: از شراب بهشتی سر درد نمی گیرند و

ص:652

مست نمی گردند. به عقیده راغب سر درد را به طور استعاره صُداع گویند گویی سر از درد شکافته می شود. (تکرار: 5).

1039 صَدْف:

اعراض شدید (راغب). «فَمَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ کَذَّبَ بِآیاتِ اللّه وَ صَدَفَ عَنْها»

(157/انعام)، یعنی: با این حال چه کسی ستمکارتر از آنها که آیات خدا را تکذیب کردند و از آن روی گردانیدند یافت می شود. صَدَف ناحیه و جانب کوه است. تصادف به معنی تقابل نیز آمده است در مجمع فرموده: ازهری گوید دو جانب کوه را صَدَفان گویند که با هم محازات و تلاقی (و تقابل) دارند و به قولی گویا هر یک از دیگری اعراض کرده است. «حَتّی اِذا ساوی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا» (96/کهف)، تا کاملاً میان دو کوه را پوشانید، سپس گفت: (آتش در اطراف آن بیفروزید و) در آتش بدمید. (تکرار: 5).

ص:653

1040 صِدْق:

راست گفتن. «وَ قُلْ رَبِّ اَدْخِلْنی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ اَخْرِجْنی مُخْرَجَ صِدْقٍ»

(80/اسراء)، و بگو: پروردگارا! مرا (در هر کار) صادقانه وارد کن و صادقانه خارج نما. این راستی در عمل است. «وَالَّذی جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِه» (33/زمر)، یعنی: اما کسی که سخن صدق بیاورد و کسی که آن را تصدیق کند. مراد از صِدْق خبر راست به عبارت دیگر: حقّ و مراد از تصدیق، ایمان به آن می باشد. تصدیق به معنی اذعان و اعتقاد و راست دانستن مطلب و سخن است. «وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَیْهِمْ اِبْلیسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ …» (20 / سباء)، یعنی: (آری) به یقین ابلیس گمان خود را درباره آنها محقق یافت که همگی از او پیروی کردند، جز گروه اندکی از مؤمنان. (تکرار: 14).

1041 صَدَقَة:

چیزی است که انسان از مال

ص:654

خود قُرْبَةً اِلَی اللّه می دهد. «وَ تَصَدَّقْ عَلَیْنا اِنَّ اللّه یَجْزِی الْمُتَصَدِّقینَ» (88 / یوسف)، و بر ما تصدق بنما که خداوند متصدّقان را پاداش می دهد. (تکرار: 26).

1042 صَدُقَة:

مهّریه زن است جمع آن در قرآن صَدُقات آمده. «وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً» (4 / نساء)، یعنی: مهر زنان را در حالی که عطیّه ای است از جانب خدا، بدهید. (تکرار: 1).

1043 صِدّیق:

پیوسته راست گو و راست رفتار. صیغه مبالغه است طبرسی آن را بسیار تصدیق کننده حق و به قولی کَثیرُالصِّدْق فرموده است. «یُوسُفُ اَیُّهَا الصِّدّیقُ اَفْتِنا فی سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ» (46/یوسف)، یوسف ای مرد بسیار راستگو درباره این خواب ها اظهارنظر کن که هفت گاو چاق … (تکرار: 6).

ص:655

1044 صَدْو:

کف زدن. در مجمع فرموده: تَصْدِیَة زدن دست بر دست است. «وَ ما کانَ صَلوتُهُمْ عِنْدَ الْبَیْتِ اِلاّ مُکاءً وَ تَصْدِیَةً» (35/انفال)، یعنی: نماز آنها (که مدعی هستند ما هم نماز داریم) نزد خانه (خدا) چیزی جز «سوت کشیدن» و «کف زدن» نبود. مُکاء به معنی صفیر است یعنی نماز مشرکین در نزد بیت اللّه فقط کف زدن بود. (تکرار: 9).

تَصدّی: توجه و رو کردن. «اَمّا مَنِ اسْتَغْنی. فَاَنْت لَهُ تَصَدّی» (6 و 5 / عبس)، امّا آن که بی نیاز است تو به او توجه می کنی. (تکرار: 2).

1045 صَرْح:

قصر و هر بناء عالی (اقرب).

«وَ قالَ فِرْعَوْنُ یا هامانُ ابْنِ لی صَرْحا لَعَلّی اَبْلُغُ الاَْسْبابَ» (36 / غافر)، یعنی: فرعون گفت: ای هامان! برای من بنای مرتفعی بساز، شاید به وسایلی برسم. مراد از آن در

ص:656

آیه بنای مرتفع است. «قیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً» (44 / نمل)، یعنی: به او گفته شد وارد قصر شو چون آن را دید گمان برد آبی عمیق است. (تکرار: 4).

1046 صَرَخَ:

صُراخ و صَریخ به معنی صیحه شدید (فریاد) و یاری طلبیدن و یاری کردن است. (اقرب) صریخ به معنی فریادرس و کمک نیز آمده است «وَ اِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَریخَ لَهُمْ وَ لا هُمْ یُنْقَذُونَ» (43/یس)، یعنی: و اگر می خواستیم غرقشان می کردیم فریادرسی نداشتند و نجات

نمی یافتند. مُصْرِخ به معنی صریخ و فریادرس است. «فَلا تَلُومُونی وَ لُومُوا اَنْفُسکُمْ ما اَنَا بِمُصْرِخِکُمْ وَ ما اَنْتُمْ بِمُصْرِخِیَّ» (22/ابراهیم)، یعنی: بنابراین مرا سرزنش نکنید، خود را سرزنش کنید، نه من فریادرس شما هستم و نه شما

ص:657

فریادرس من. (تکرار: 5).

1047 صَرَر:

صَرّ به معنی بستن و گره زدن است. «وَ لَمْ یُصِرُّوا عَلی ما فَعَلُوا وَ هُمْ یَعْلَمُونَ» (135 / آل عمران)، یعنی: و بر گناه، اصرار نمی ورزند، با این که می دانند. اصرار به گناه را از آن جهت اصرار گویند که گویی گناه را به گناه یا گناه را به خود بسته است. صِرّ سرمای شدید، به قول راغب این از آن است که در سرما گره شدن

(یخ بستن) به وقوع می پیوندد. «مَثُلَ ما یُنْفِقُونَ فی هذِهِ الْحَیوةِ الدُّنْیا کَمَثَلِ ریحٍ فیها صِرٌّ اَصابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا اَنْفُسهُمْ فَاَهْلَکَتْةُ …» (117/آل عمران)، یعنی: حکایت آن چه کفّار در این زندگی انفاق می کنند داستان بادی است که دارای سرمای شدیدی است. به کشت قومی ظالم رسید و آن را از بین برد. (تکرار: 5).

ص:658

1048 صَرَّة:

ضَجَّة و صَیْحَة (اقرب)، فریاد بلند. «فَاَقْبَلَتِ امْرَاَتُهُ فی صَرَّةٍ فَصَکَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقیمٌ» (290/ذاریات)، زن ابراهیم صلی الله علیه و آله صیحه زنان رو کرد و با تعجّب به صورت خویش زد و گفت: آیا عجوزه نازا می زاید؟!! (تکرار: 9).

1049 صَرْصَر:

باد شدید یا بسیار سرد.

«وَ اَمّا عادٌ فَاُهْلِکُوا بِریحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ» (6/حاقه)، یعنی: اما عاد با بادی بسیار سرد و فزون از حد هلاک شدند. آن باد طوفان نبود بلکه باد سرد و سوزان غیر عادی بود که در اثر وزش پی در پی چند روزه، همه آنها را منجمد کرد و از بین برد. (تکرار: 3). هر سه وصف باد عذابی است که بر قوم عاد وزید.

1050 صِراط:

راه. «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ. صِراطَ الَّذینَ اَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» (6 و 7/فاتحه)، یعنی: ما را به راه راست

ص:659

هدایت فرما، راه کسانی که به آنها نعمت داده ای. (تکرار: 45).

1051 صَِرْع:

به فتح و کسر (ص) به خاک افتادن و انداختن. «فَتَرَی الْقَوْمَ فیها صَرْعی کَاَ نَّهُمْ اَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَةٍ» (7 / حاقّة). صَرْعی

جمع صَریع است یعنی: آن گروه را به خاک افتاده می بینی گویی تنه های نخل سقوط کرده اند. صَرْع به معنی جنون و حمله از همین است. که شخص در اثر عدم تعادل اعضاء به خاک می افتد. (تکرار: 1).

1052 صَرْف:

برگرداندن. «صَرَفَ اللّه قُلُوبَهُمْ بِاَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ» (127 / توبه)، خداوند دل هایشان را (از حق) منصرف ساخته، چرا که آنها گروهی هستند که نمی فهمند. (تکرار: 30).

مَصْرِف: اسم مکان است، به معنای جای بازگشت. «فَظَنُّوا اَنَّهُمْ مُواقِعُوها وَ لَمْ یَجِدُوا

ص:660

عَنْها مَصْرِفا» (53 / کهف)، یعنی: گمان بردند که در آتش واقع شدگانند و محل بازگشت پیدا نکردند.

اِنْصِراف: برگشتن. «ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللّه قُلُوبَهُمْ» (127 / توبه). سپس منصرف می شوند خداوند دل هایشان را (از حق) منصرف ساخته.

تَصْریف: به معنی برگرداندن است با در نظر گرفتن مبالغه. «وَ لَقَدْ صَرَّفْنا لِلنّاسِ فی هذَا الْقُرْآنِ مِنْ کُلِّ مَثَلٍ» (89 / اسراء)، یعنی: در این قرآن برای مردم هر مثل را از حالی به حالی و از وضعی به وضعی گرداندیم (و هر دفعه در قالبی مخصوص بیان داشتیم) شاید بیدار شوند و پند گیرند. (تکرار: 2).

1053 صَرْم:

چیدن، بریدن. «فَطافَ عَلَیْها طائِفٌ مِنْ رَبِّکَ وَهُمْ نائِمُونَ فَاَصْبَحَتْ کَالصَّریمِ» (19 و 20 / قلم)، اما عذابی فراگیر (شبانه) بر

ص:661

تمام باغ آنها فرود آمد، در حالی که همه در خواب بودند. و آن باغ سرسبز همچون شب سیاه و ظلمانی شد. (تکرار: 3).

1054 صَُعَُد:

(بر وزن فَرَس و عُنُق) و صُعُود: بالارفتن. «مَنْ کانَ یُریدُ الْعِزَّةَ فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَمیعا اِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ …» (10 / فاطر)، یعنی: هر که خواهان عزّت است آن را از خدا بخواهد که همه عزّت مال خداست، کلمات پاکیزه (که حاکی از توحید و عقیده پاک است) به سوی خدا بالا می رود و عمل صالح کلمات پاک را بالا می برد. یعنی هر دو بالا می روند. این دو کلید عزّتند و به وسیله آنها می شود از خدا کسب عزّت کرد. صَعَد و صُعُود به گردنه گفته می شود و استعاره از هر کار سخت است (راغب).

«وَ مَنْ یُعْرِضْ عَنْ ذِکْرِ رَبِّهَ یَسْلُکْهُ عَذابا صَعَدا»

ص:662

(17/جنّ)، یعنی: هر که از یاد خدا اعراض کند عذاب سختی به او وارد نماید. (تکرار: 5).

1055 صَعید:

راغب گفته: صعید به روی زمین گفته می شود و به قولی غبار برخاسته است. «فَتَیَمَّمُوا صَعیدا طَیِّبا …» (43/نساء)، یعنی: با خاک پاکی تیمم کنید. (تکرار: 4).

1056 صَعَر:

میل به طرف راست یا چپ. راغب آن را میل کردن گفته. و می گوید: تَصْعیر آن است که از روی تکبّر گردن خویش بگرداند و بر روی شخص نگاه نکند. «وَ لا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لِلنّاسِ وَ لا تَمْشِ فِی الاَْرْضِ مَرَحا» (18/لقمان)، یعنی: صورت خویش را از روی خودپسندی از مردم مگردان (مردم را تحقیر مکن) و در زمین با تکبّر گام مزن. (تکرار: 1).

1057 صَعَقٌ:

شدت صوت رعد. صاعقه

ص:663

صوت شدید جوّ است. پس، صَعَقٌ اشتداد صوت است و صاعقه نیز از آن می باشد. «وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ مَنْ فِی الاَْرْضِ اِلاّ مَنْ شاءَ اللّه ثُمَّ نُفِخَ فیهِ اُخْری فَاِذاهُمْ قِیامٌ یَنْظُرُونَ» (68/زمر). صَعِقَ را در آیه مرگ و بیهوشی گفته اند. معنی آیه چنین می شود: در صور دمیده شود، آن که در آسمان ها و آن که در زمین است بی هوش می شود و می میرد مگر آن کس که خدا بخواهد سپس بار دیگر در صور دمیده شود آن گاه همه ایستاده و نگاه می کنند. آیات قرآن صاعقه را در برق و آتشی که از

ابر جستن می کند به کار برده است. «فَاَخَذَتْکُمُ الصّاعِقَةُ» (55/بقره)، یعنی: در همین حال صاعقه شما را گرفت. «وَ یُرْسِلُ الصَّواعِقَ» (13/رعد)، یعنی: و صاعقه ها را می فرستد. شاید مراد از آنها صیحه

ص:664

شدید باشد. صاعقه، 6 بار و صواعق 2 بار و همچنین صَعِقَ 1 بار در قرآن مجید آمده است.

1058 صَغَر:

(بر وزن فَرَس و عِنَب) کوچکی؛ مقابل کِبَر. و آن در مقایسه چیزی با چیز دیگر گفته میشود خواه به اعتبار زمان باشد مثل کوچکی سنّ. یا به اعتبار جثّه. این کلمه با مشتقات آن 13 بار در قرآن آمده است.

1059 صَغیر:

کوچک. صَغار: ذلّت و خواری. صاغِر به قول راغب کسی است که

به پستی راضی است. طبرسی، ذلیل معنی کرده است. «وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَیّانی صَغیرا» (24/اسراء)، یعنی: و بگو پروردگارا! همان گونه که آنها مرا در کوچکی تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار ده. «سَیُصیبُ الَّذینَ اَجْرَمُوا صَغارٌ عِنْدَاللّه وَ عَذابٌ شَدیدٌ» (124/انعام)، به زودی

ص:665

کسانی که مرتکب گناه شدند گرفتار حقارت در پیشگاه خدا و عذاب شدید می شوند. (تکرار: 4).

1060 صَغْو:

میل. «اِنْ تَتُوبا اِلَی اللّه فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما» (4 / تحریم)، یعنی: اگر شما دو نفر از کار خود توبه کنید آن بهتر است که قلب شما دو نفر از حق متمایل و منحرف شده. (تکرار: 2).

1061 صَفْح:

اغماض؛ نادیده گرفتن. «وَ لْیَعْفُوا وَ لْیَصْفَحُوا اَلا تُحِبُّونَ اَنْ یَغْفِرَ اللّه لَکُمْ» (22 / نور)، و باید ببخشند و مطلب را نادیده گیرند آیا نمی خواهید خدا شما را بیامرزد؟! (تکرار: 8).

1062 صَفَد:

زنجیری که با آن دست ها را به گردن می بندند (مجمع) جمع آن اَصْفاد می باشد. «وَ تَرَی الْمُجْرِمینَ یَوْمَئِذٍ مُقَرَّنینَ فِی الاَْصْفادِ» (49 / ابراهیم)، گناه کاران را در آن

ص:666

روز می بینی که در غلّ ها جمع شده اند و دست ها بر گردن ها بسته شده است. (تکرار: 2).

1063 صُفْرَة:

زردی.

صَفْراء: زرد رنگ مؤنث اَصْفَر است. «قالَ اِنَّهُ یَقُولُ اِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءٌ فاقِعٌ لَوْنُها» (69/بقره)، گفت: خدا فرماید آن گاوی است زرد پر رنگ. (تکرار: 5).

صُفْر: جمع اَصْفَر است. «اِنَّها تَرْمی بِشَرَرٍ کَالْقَصْرِ. کَاَنَّهُ جِمالَتٌ صُفْرٌ» (32 و 33/مرسلات)، یعنی: جرقه هایی از خود پرتاب می کند، مانند یک کاخ. گویی (در سرعت و کثرت) همچون شتران زرد رنگی هستند. «جِمالَتٌ صُفْرٌ» یعنی شتران زردگون. صُفْرَة را سیاهی نیز گفته اند (اقرب).

راغب گوید: صُفْرَة رنگی است میان سیاه و سفید، به سیاهی نزدیکتر است لذا گاهی از سیاهی به صُفْرَة تعبیر آورند.

ص:667

بنابراین می شود گفت معنای «ثُمَّ یَهیجُ فَتَراهُ مُصْفَرّا» (21/زمر)، یعنی: بعد این گیاه خشک می شود، به گونه ای که آن را زرد و بی روح می بینی.

1064 صَفْصَف:

زمین همواری است که علف ندارد. گوئی در همواری مانند یک صفّ است. (مجمع) «وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْجِبالِ فَقُلْ یَنْسِفُها رَبّی نَسْفا. فَیَذَرُها قاعا صَفْصَفا» (105 و 106/طه)، از تو درباره کوه ها می پرسند، بگو خدایم آنها را به طور کامل پراکنده می کند و زمین را بیابان هموار می گرداند، در آن پستی و بلندی نبینی. (تکرار: 1).

1065 صَفّ:

صفّ کشیدن و به صفّ کردن. لازم و متعدّی به کار می رود. «اِنَّ اللّه یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلُونَ فی سَبیلِه صَفّا کَاَ نَّهُمْ بُنْیانٌ مَرْصُوصٌ» (4 / صف)، یعنی: خداوند کسانی

ص:668

را دوست می دارد که در راه او پیکار می کنند همچون بنایی آهنین. ایضا صفّ به معنی

بازشدن بال های پرندگان است به طوری که حرکت نکند. «اَوَ لَمْ یَرَوْا اِلَی الطَّیْرِ فَوْقَهُمْ صافّاتٍ وَ یَقْبِضْنَ» (19/ملک)، یعنی: آیا پرندگانی را که بالای سرشان گاه بال های خود را گسترده و گاه جمع می کنند، نگاه نکردند. ظاهرا مراد از «صافّات و یَقْبِضْنَ» بیان پرواز پرندگان است و حقیقت آن گشودن بال و جمع کردن آن است. صَوافّ جمع صآفَّة است. مراد شتران قربانی است که ایستاده و بسته شده اند. «فَاذْکُرُوا اسْمَ اللّه عَلَیْها صَوافَّ» (36 / حج)، نام خدا را در آن حال که به پا ایستاده اند بر آنها یاد کنید. (تکرار: 15).

1066 صَفَن:

صافِنات جمع صافِنَة و آن اسبی است که بر سه پای ایستاده و گوشه

ص:669

سم چهارم به زمین گذارد (مجمع). «اِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصّافِناتُ الْجِیادُ» (31/ص)، یعنی: به خاطر بیاور هنگامی را که عصرگاهان اسبان چابک تندرو را بر او عرضه داشتند. (تکرار: 1).

1067 صَفْو:

صاف و خالص. «وَ اَنْهارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّی» (15 / محمد)، و نهرهائی از عسل صاف و خالص. اِصْطِفاء و اِخْتیار و اِجتِباء نظیر هم اند (مجمع). «اِنَّ اللّه اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحا وَ آلَ اِبْراهیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلی الْعالَمینَ» (33/آل عمران)، یعنی: خداوند، آدم و نوح و آل ابراهیم و آل عمران را بر جهانیان برتری داد. این آیه روشن می کند که مذکورین فوق از فساد خالص بودند لذا خدا اختیارشان کرد و نشان می دهد که خدا هر کس را اختیار نمی کند بلکه محل باید قابلیّت داشته باشد مثل «اللّه

ص:670

اَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ» (124/انعام)، یعنی: خداوند آگاه تر است که رسالت خویش را کجا قراردهد. (تکرار: 17).

1068 صَفْوان:

و صفا به معنای سنگ خالص و صاف می باشد واحد هر دو صَفْوانَة است مثل مرجان و مرجانة(مجمع). «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ صَفْوانٍ عَلَیْهِ تُرابٌ فَاَصابَهُ وابِلٌ …» (264 / بقره)، همچون قطعه سنگی است که بر آن خاک باشد و رگبار باران به آن برسد. (تکرار: 1).

1069 صَکَکَ:

صَکّ به معنی ضرب و دفع است. «فَاَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فی صَرَّةٍ فَصَکَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقیمٌ» (29/ذاریات)،

یعنی: زن ابراهیم علیه السلام چون بشارت فرزند را از ملائکه شنید با تعجّب به صورت خود زد و گفت: من عجوز نازا هستم چطور صاحب فرزند خواهم بود؟! (تکرار: 1).

ص:671

1070 صُلْب:

سخت و محکم. «خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ. یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ» (6 و 7/طارق)، یعنی: از یک آب جهنده آفریده شده است. آبی که خارج می شود از میان «پشت» و «سینه ها». صُلْب به مهره های پشت و مجاری نطفه مرد گفته می شود و علت این تسمیه به قول راغب سخت بودن مهره پشت است. (تکرار: 2).

1071 صَلْب:

دار زدن. «وَ لاَُصَلِّبَنَّکُمْ فی جُذُوعِ النَّخْلِ» (71 / طه)، حتما شما را از تنه های خرما آویزانتان می کنم. (تکرار: 6).

1072 صُلْح:

مسالمت، سازش. راغب آن را از بین بردن نفرت میان مردم، معنی کرده است. «وَ الصُّلْحُ خَیْرٌ …» (128 / نساء)، سازش بهتر است. این کلمه با مشتقات آن 171 بار در قرآن آمده است.

صالِح: شایسته. آن چیز یا کسی که

ص:672

شایسته و خوب است و درآن فساد نیست. مثل «مَنْ آمَنَ بِاللّه وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحا» (62 / بقره)، یعنی: آنها که ایمان به خدا و روز رستاخیز آورده اند و عمل صالح انجام داده اند. (تکرار: 110).

اِصْلاح: ایجاد صلح و سازش و الفت. مثل «فَمَنْ خافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفا اَوْ اِثْما فَاَصْلَحَ بَیْنَهُمْ فَلا اِثْمَ عَلَیْهِ» (182/بقره)، کسی که از انحراف وصیت کننده یا از گناه او بترسد و میان آنها را اصلاح دهد، گناهی بر او نیست.

1073 صالِح:

از پیامبران عظیم الشان و از حیث زمان بعد از نوح و قبل از ابراهیم است. این رسول گرامی بر قوم ثمود مبعوث گردید که قومی بت پرست بودند چنان که از قولش «یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّه ما لَکُمْ مِنْ اِلهٍ غَیْرُهُ …» (73/اعراف)، یعنی: ای قوم من، خدا را بپرستید که جز او معبودی برای شما

ص:673

نیست … و از کلام قومش «اَ تَنْهانا اَنْ نَعْبُدَ ما یَعْبُدُ آباؤُنا …» (62/هود)، روشن می شود. یعنی: آیا ما را از پرستش آنچه پدرانمان می پرستیدند نهی می کنی؟ (تکرار: 9).

1074 صَلْد:

مصدر است به معنی سختی. در مجمع فرموده: آن به معنی سنگ صاف و زمینی که در اثر سختی چیزی نمی رویاند

و بخیل … است. «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ صَفْوانٍ عَلَیْهِ تُرابٌ فَاَصابَهُ وابِلٌ فَتَرَکَهُ صَلْدا» (246/بقره)، حکایت او حکایت سنگ صافی است که در خاک است باران تندی به آن رسید (خاکش را شست) و آن را به سنگی که چیزی نمی رویاند، تبدیل کرد. (تکرار: 1).

1075 صَلْصال:

گِل خشک. «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَأٍ مَسْنُونٍ …» (26/حجر)، یعنی: ما انسان را از گل خشکیده ای که از گل بدبوی (تیره رنگی)

ص:674

گرفته شده بود آفریدیم. (تکرار: 4). و همه در خصوص خلقت انسان.

1076 صَلوة:

دعا، توجه و انعطاف. «خُذْ مِنْ اَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکّیهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَیْهِمْ اِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ» (103/توبه)،

از اموالشان زکوة بگیر. تو آنها را بدان وسیله پاک و پاکیزه می کنی و وقت زکوة گرفتن برآن ها دعا کن که دعای تو برای آنها آرامش است. «اِنَّ اللّه وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلیما» (56 / احزاب)، یعنی: خدا و فرشتگانش بر پیغمبر صلوات می فرستند و او را ثنا می گویند و تعظیمش می کنند، یا خدا براو رحمت می کند و ملائکه دعا و استغفار. ای اهل ایمان شما هم بر او صلوات بفرستید و از خدا رحمت بخواهید و سلام کنید. صلوة اسلام (نماز) همان عبادت بزرگی

ص:675

است که در راس عبادات قرار گرفته و از ارکان دین و تارک آن در ردیف کافر است. نماز شخص را از فحشاء و منکر نهی

می کند (45 / عنکبوت). به معابد یهود صَلَوات گویند که در آیه زیر به آن اشاره شده است. «لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِیَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ یُذْکَرُ فیهَا اسْمُ اللّهِ» (40/ حج)، دیرها و صومعه ها و معابد یهود و نصاری و مساجدی که نام خدا در آن برده می شود ویران می گردد. (تکرار: 99).

1077 صَلی:

ملازمت. «سَیَصْلی نارا ذاتَ لَهَبٍ» (3 / مسد)، و به زودی وارد آتشی می شود که دارای شعله فروزان است. (تکرار: 25).

اِصْطِلاء: گرم شدن به آتش. «لَعَلّی آتیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ اَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ» (29 / قصص)، شاید از آن خبری بیاورم یا

ص:676

تکه ای از آتش که شاید گرم شوید.

1078 صَمْت:

سکوت. «سَواءٌ عَلَیْکُمْ اَدَعَوْتُمُوهُمْ اَمْ اَنْتُمْ صامِتُونَ» (193/اعراف). یکسان است بر شما چه آنها را بخوانید چه ساکت باشید. (تکرار: 1).

1079 صَمَد:

بی نیاز. «اللّه الصَّمَدُ» (2/اخلاص)، خدا بی نیاز است. (تکرار: 1).

1080 صَوْمَعَة:

دیر. صَوامِعْ جمع صَوْمَعَة، دیر راهبان نصاری است که در صحراها و کوه ها ساخته و در آن عزلت گزیده و عبادت می کردند. در اسلام از آن نهی شده است. «وَ لَوْلا دَفْعُ اللّه النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِیَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ یُذْکَرُ فیهَا اسْمُ اللّه کَثیرا» (40/حج)، و اگر خداوند بعضی از آنها را به وسیله بعضی دیگر دفع نکند، دیرها و صومعه ها و معابد یهود و نصاری و مساجدی که نام خدا در آن بسیار

ص:677

برده می شود، ویران می گردد. (تکرار: 1).

1081 صَمَم:

اصل صَمّْ به معنی سدّ و بستن است. صَمَم فقدان حسّ شنوایی است. «صُمٌ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لایَرْجِعُونَ» (18/بقره). صُمّ جمع اَصَمّ، بُکْم جمع اَبْکَم، عُمْی جمع اَعْمی است یعنی: کرند، لالند، کورند به حق برنمی گردند. غرض کری و لالی و کوری عقل است. (تکرار: 15).

1082 صُنْع:

عمل. «وَ حَبِطَ ما صَنَعُوا فیها» (16/هود). آنچه در دنیا کردند پوچ شد. آن در قرآن در معصیت و کارهای بیهوده نیز استعمال شده. «وَ دَمَّرْنا ما کانَ یَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ وَ ما کانُوا یَعْرِشُونَ» (137/اعراف)، یعنی: آنچه فرعون و قومش می ساختند و آنچه را از بناها بالا می بردند تباه ساختیم. «لِتُصْنَعَ» به صیغه مجهول به معنی تربیت شدن است. «وَ اَلْقَیْتُ عَلَیْکَ

ص:678

مَحَبَّةً مِنّی وَ لِتُصْنَعَ عَلی عَیْنی» (39 / طه)، یعنی: بر تو محبت انداختم و طوری کردم تا تو را فرعون و زنش دوست دارند و تا زیر نظر من تربیت شوی.

اِصْطِناع: تربیت واختیار. «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسی» (41 / طه)، یعنی: و من تو را برای خودم پرورش دادم. منظور از صنعت لَبُوس، زره بافی حضرت داود است. «وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ لِتُحْصِنَکُمْ مِنْ بَأْسِکُمْ» (80/انبیاء)، و ساختن زره را به او تعلیم دادیم، تا شما را در جنگ هایتان حفظ کند.

مَصانِع: جمع مَصْنَع به معنی عمارت یا

مأخذ آب است (مثل حوض). «اَتَبْنُونَ بِکُلِّ ریعٍ آیَةً تَعْبَثُونَ وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّکُمْ تَخْلُدُونَ» (128 و 129/شعراء). این دو آیه از سخنان هود علیه السلام است که به قوم خویش فرموده یعنی: آیا در هر بلندی نشانی و

ص:679

محل بیهوده بنا می کنید و عمارت ها و آبگیرهایی می سازید که گویا جاودانی هستید. در مجمع از انس بن مالک نقل شده که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر عمارتی که ساخته می شود روز قیامت برای صاحبش وبال است (مایه گرفتاری است) مگر آنچه لابد منه باشد (ضرورتی داشته باشد). «کُلُّ بَناءٍ یُبْنی وَبالٌ عَلی صاحِبِهِ یَوْمَ الْقِیامَةِ اِلاّ ما لا بُدَّ مِنْهُ».

1083 صَنَم:

بت. جمع آن اَصْنام است.

راغب گوید صَنَم جُثّه ای است که از نقره یا مس یا چوب ساخته شود، آن را برای تقرّب به خدا پرستش می کردند. «رَبِّ اجْعَلْ هذَا الْبَلَدَ آمِنا وَ اجْنُبْنی وَ بَنِیَّ اَنْ نَعْبُدَ الاَْصْنامَ» (35/ابراهیم)، یعنی: پروردگارا! این شهر (مکه) را شهر امنی قرار ده و من و فرزندانم را از پرستش بت ها دور نگه دار. اصنام به

ص:680

صیغه جمع 5 بار در قرآن آمده است.

1084 صِنْو:

شاخه ای است که از ریشه روید و جمع آن صِنْوان می باشد در نهایه گفته صِنْو به معنی مثل است و اصل آن این است که دو خرما از یک بُن بروید. «وَ جَنّاتٌ مِنْ اَعْنابٍ وَ ذَرْعٌ وَ نَخیلٌ صِنْوانٌ وَ غَیْرُ صِنْوانٍ یُسْقی بِماءٍ واحِدٍ …» (4/رعد)، و باغ هایی از انگور و زراعت و نخل ها، که گاهی دریک پایه می رویند و گاهی بر دو پایه، همه آنها از یک آب سیراب می شوند. (تکرار: 2).

1085 صَهْر:

گداختن. «یَصْهَرُ بِهِ ما فی بُطُونِهِمْ وَ الْجُلُودُ» (20 / حج)، با آن مایع سوزان آنچه در شکم دارند و پوستهایشان گداخته شود. (تکرار: 1).

1086 صِهر:

قرابت ازدواجی (سببی) است. «وَ هُوَ الَّذی خَلَقَ مِنَ الْماءِ بَشَرا فَجَعَلَهُ نَسَبا وَ صِهْرا» (54 / فرقان)، او کسی است که از آب

ص:681

انسانی را آفرید او را نسب و نسبت قرار داد. (تکرار: 1).

1087 صَوْب:

نزول، قصد. این کلمه با مشتقات آن 65 بار در قرآن آمده است.

اِصابَة: درک، یافتن، طلب و اراده. «اَنْ یُصیبَکُمْ مِثْلَ ما اَصابَ قَوْمَ نُوحٍ» (89/هود)،

یعنی: بگیرد شما را مانند عذابی که قوم نوح را گرفت. «فَسَخَّرْنا لَهُ الرّیحَ تَجْری بِاَمْرِهِ رُخاءً حَیْثُ اَصابَ» (36 / ص)، یعنی: باد را به سلیمان مسخّر کردیم با دستور او هر جا که اراده می کرد به آسانی می وزید.

مُصیبَت: بلیّه و گرفتاری که به انسان می رسد. «اَلَّذینَ اِذا اَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ» (156 / بقره)، آنها که هرگاه مصیبتی به آنها رسد، می گویند: ما از آنِ خدا هستیم و به سوی او باز می گردیم. (تکرار: 10).

ص:682

1088 صَواب:

حقّ و درست یعنی آنچه حقیقت را درک کرده. «لا یَتَکَلِّمُونَ اِلاّ مَنْ اَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ قالَ صَوابا» (38/نبأ)، یعنی: هیچ یک جز به اذن خداوند رحمان سخن نمی گوید و آن گاه که می گویند، صواب می گویند. (تکرار: 1).

1089 صَیِّب:

باران و ابر. «اَوْ کَصَیِّبٍ مِنَ السَّماءِ فیهِ ظُلُماتٌ» (19 / بقره)، یا مثل باران سختی از آسمان که در آن ظلمات است. (تکرار: 1).

1090 صَوْت:

صدا. «اِنَّ اَنْکَرَ الاَْصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمیرِ» (19 / لقمان)، راستی ناپسندترین صداها صدای خران است. جمع آن اَصْوات است. (تکرار: 8).

1091 صَوْر:

قطع کردن، تکه تکه کردن. «قالَ فَخُذْ اَرْبَعَةً مِنَ الطَّیْرِ فَصُرْهُنَّ اِلَیْکَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلی کُلِّ جَبَلِ مِنْهُنَّ جُزْءا ثُمَّ ادْعُهُنَّ یَأْتینَکَ

ص:683

سَعْیا» (260 / بقره)، فرمود: چهار پرنده برگیر و آنها را پاره پاره کن سپس بر هر کوی پاره ای از آنها را بگذار و ندایشان کن، بسرعت سوی تو می آیند. (تکرار: 1).

1092 صور:

صورت به معنی شکستن است جمع آن صُوَر می باشد.

تصویر: صورت دادن، شکل دادن. «وَ صَوَّرَکُمْ فَاَحْسَنَ صُوَرَکُمْ» (64/غافر)، شما را تصویر کرد و شکلهایتان را نیکو قرار داد. (تکرار: 7).

مصوِّر: صورت دهنده. از اسماء حُسنی است. «هُوَ اللّه الْخالِقُ الْبارِیءُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الاَْسْماءُ الْحُسْنی» (24 / حشر)، او خداوندی است خالق و آفریننده ای بی سابقه و صورتگری است (بی نظیر) برای او نام های نیک است. (تکرار: 1).

1093 صُور:

شاخ. «وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعا» (99 / کهف)، یعنی: و در

ص:684

صورت دمیده می شود و ما همه را جمع می کنیم. این لفظ 10 بار در قرآن مجید آمده است و همه درباره قیامت است و از کلام اللّه ظاهر می شود که هم مردن مردم و هم زنده شدن آنها در اثر نَفْخ صُور است.

1094 صُواع:

صاع و صُواع هر دو به معنی پیمانه است. «قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ وَ لِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعیرٍ وَ اَنَابِهِ زَعیمٌ» (72/یوسف)، یعنی: گفتند: پیمانه ملک را و هر کس آن را بیاورد یک بار شتر (غلّه) به او داده می شود و من ضامن (این پاداش هستم). (تکرار: 1).

1095 صُوف:

پشم. «وَ مِنْ اَصْوافِها وَ اَوْبارِها وَ اَشْعارِها اَثاثا وَ مَتاعا اِلی حینٍ» (80/نحل)، یعنی: از پشم و کرک و موی چهارپایان وسایل خانه و متاع به دست

می آورید تا وقتی معین. صُوف (پشم) در گوسفند، وَبَر (کرک) در شتر، شَعَر (مو) در

ص:685

بز است. این لفظ به صورت جمع تنها 1 بار در قرآن یافته شده است.

1096 صَوْم:

روزه، همچنین است صِیام. صَوْم اسلامی امساک مخصوصی است از طعام و چیزهای دیگر که در کتب فقه ذکر شده است، از طلوع فجر شروع شده و با رسیدن شب به پایان می رسد. «وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتّی یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الاَْبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الاَْسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ اَتِمُّوا الصِّیامَ اِلَی اللَّیْلِ» (187/بقره)، بخورید و بیاشامید تا رشته سپید صبح از رشته سیاه (شب) برای شما آشکار گردد، سپس روزه را تا شب تکمیل کنید. (تکرار: 14).

1097 صَیْحَة:

فریاد شدید. «وَ اَخَذَ الَّذینَ ظَلَمُوا الصَّیْحَةُ» (67 / هود). (تکرار: 13).

1098 صَیْد:

شکار کردن. «وَ اِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا» (2 / مائده)، چون از اِحرام خارج

ص:686

شدید شکار کنید. یعنی بعد از احرام شکار جایز است. (تکرار: 5).

1099 صَیْر:

رجوع، انتقال، تحوّل، رسیدن (اقرب). «اَلا اِلَی اللّه تَصیرُ الاُْمُورُ» (53/شوری). یعنی: آگاه باشید که همه کارها تنها به سوی او باز می گردد (تکرار: 29).

1100 صَیْص:

حِصْن و قلعه. «وَ اَنْزَلَ الَّذینَ ظاهَرُوهُمْ مِنْ اَهْلِ الْکِتابِ مِنْ صَیاصیهِمْ» (26/احزاب)، یعنی: آنان که از اهل کتاب به یاری کفّار قریش برخاستند خدا آنها را از قلعه هایشان بزیر آورد … مراد از اهل کتاب

در آیه یهود بنی قُرَیْظَه هستند که پیمان عدم تعرّض با مسلمین را شکسته، در جنگ خندق با مشرکان هم دست شدند. پس از شکست کفّار در خندق، رسول خدا صلی الله علیه و آله یهود بنی قُرَیْظَة را محاصره کرد و سعد بن معاذ به کشتن جنگ جویان آنها و اسارت

ص:687

بقیه و غنیمت اموالشان رأی داد. (تکرار: 1).

1101 صَیْف:

تابستان. «لاِیلافِ قُرَیْشٍ. ایلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّیْفِ» (1، 2/قریش)، (مجازات اصحاب فیل) به خاطر این بود که قریش (به این سرزمین مقدس) الفت گیرند. الفت آنها در سفرهای زمستانه و تابستانه است. رَبیع اسم بهار، صَیْف تابستان، خَریف اسم خزان و شِتاء زمستان است. (تکرار: 1).

ص:688

ض (27 لغت)

1102 ضاد:

پانزدهمین حرف از الفبای عربی و هجدهمین حرف از الفبای فارسی است. جزء کلمه واقع می شود. به تنهایی معنایی ندارد. در حساب ابجد به جای هشتصد است.

1103 ضَأْن:

گوسفند. «ثَمانِیَّةَ اَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَیْنَ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَیْنِ» (143/انعام)، یعنی: هشت جفت از چهارپایان (برای شما آفرید)، از میش دو جفت و از بز دو جفت. ضَاْن مطلق گوسفند و مَعْز مطلق بز است. (تکرار: 1).

1104 ضَبْح:

صدا. «وَ الْعادِیاتِ ضَبْحا. فَالْمُورِیاتِ قَدْحا» (1 و 2 / عادیات)، یعنی: سوگند به اسبان دونده ای که نفس زنان پیش رفتند. و سوگند به آنها (که بر اثر برخورد سم شان به سنگ های بیابان) جرقه های آتش افروختند. ضبح صدای نفس اسبان

ص:689

(حَمْحَمَة اسبان در حین تاختن) است. (تکرار: 1).

1105 ضَجْع:

دراز کشیدن (خوابیدن).

مَضاجِع: جمع مَضْجَع، محل دراز کشیدن (خوابگاه) است. «تَتَجافی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفا وَ طَمَعا» (16/سجده)، یعنی: پهلوهایشان از بسترها در دل شب دور می شود پروردگار خود را با بیم و امید می خوانند. این کلمه به صورت جمع 3 بار در کلام خدا ذکر شده است.

1106 ضَِحک:

به فتح و کسر (ض) خنده. اقرب الموارد گوید: آن انبساط وجه است به طوری که دندان ها از سرور ظاهر شوند.

اگر بی صدا باشد تبسّم است اگر صدایش از دور شنیده شود قَهْقَهَة است. «فَلْیَضْحَکُوا قَلیلاً وَ لْیَبْکُوا کَثیرا جَزاءً بِما کانُوا یَکْسِبُونَ» (82/توبه)، یعنی: آنها باید کمتر

ص:690

بخندند

و بسیار بگریند، این جزای کارهایی است که انجام می دادند. آیه در جواب «فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بَمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللّهِ» است که در جنگ با آن حضرت شرکت نکردند و از عدم شرکت مسرور شدند در جواب فرمود: این عمل شایسته سرور نیست بلکه در مقابل این تخلّف باید بسیار بگریند و کم خنده کنند. (تکرار: 10).

1107 ضُحی:

انتشار نور آفتاب و گسترش شعاع آن. «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحیها» (1/شمس)، به خورشید و گسترش نور آن سوگند. (تکرار: 7).

1108 ضِدّ:

مخالف، دشمن. «کَلاّ سَیَکْفُرُونَ بَعِبادَتِهِمْ وَ یَکُونُونَ عَلَیْهِمْ ضِدّا» (82 / مریم)، یعنی: نه حتما بت ها به عبادت آنها در روز قیامت کافر شوند و با آنها دشمن و مخالف باشند. در آیات بسیاری تصریح شده است

ص:691

که معبودهای باطل روز قیامت بر پرستش کنندگان کافر شوند و از آنها تبرّی جویند. (تکرار: 1).

1109 ضَرْب:

زدن. «اَ لَمْ تَرَ کَیْفَ ضَرَبَ اللّه مَثَلاً کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ» (24/ابراهیم)، یعنی: آیا ندیدی چگونه خداوند کلمه طیبه را به درخت پاکیزه ای تشبیه کرده. بیشتر آیات قرآن کلمه ضَرَبَ را در زمینه «مثل زدن» به کار برده است و

نیز در راه رفتن و مسافرت کردن مثل «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اِذا ضَرَبْتُمْ فی سَبیلِ اللّه فَتَبَیَّنُوا» (94 / نساء)، یعنی: ای کسانی که ایمان آورده اید هنگامی که در راه خدا گام بر می دارید (و به سفری برای جهاد می روید) تحقیق کنید. ایضا در حتمی شدن به کار می رود مثل «وَ ضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِلَّةُ وَ الْمَسْکَنَةُ» (61 / بقره)، خداوند (مهر) ذلت و

ص:692

نیاز بر پیشانی آنها زد. (تکرار: 58).

1110 ضَرَر:

در قرآن مجید ضرّ به فتح و ضم (ض) هر دو آمده است ضَرّ مطلق ضرر و زیان مقابل نفع ولی ضُرّ به معنی بدحالی است. مثل «لا یَمْلِکُ لَکُمْ ضَرّا وَ لا نَفْعا» (76/مائده)، برخلاف ضُرّ که هیچ وقت با نفع یک جا نیامده است. یعنی: نه مالک زیان شماست و نه سود شما. مثل «یا اَیُّهَا الْعَزیزُ مَسَّنا وَ اَهْلَنَا الضُّرُّ …» (88/یوسف)، یعنی: ای عزیز! ما و خاندان ما را ناراحتی فراگرفته … (تکرار: 66).

اِضْطِرار: به معنی احتیاج و اجبار است، (اقرب) و مُضْطَرّ به معنی درمانده و ناچار است. «اَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ» (62 / نمل)، یعنی: یا کسی که دعای مضطر را اجابت می کند و گرفتاری را برطرف می سازد. (تکرار: 8).

ص:693

ضَرّاء: از ضرر است قاموس و اقرب آن را زمین گیری، سختی، نقص اموال و انفس و ضدّ سَرّاء گفته اند. «وَ الصّابِرینَ فِی الْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ وَ حینَ الْبَأْسِ» (177 / بقره)، یعنی: در برابر محرومیت ها و بیماری ها و در میدان جنگ، استقامت به خرج می دهند. (تکرار: 9).

1111 ضَرْع:

تَضَرُّع به معنی تَذَلُّل است در قاموس و اقرب آمده: «تَضَرَّعَ اِلَی اللّهِ» یعنی ابتهال و تذلّل کرد و به قولی خود را در معرض طلب حاجت قرارداد. در قرآن کریم آمده است: «فَلَوْلا اِذْجائَهُمْ بَأْسُنا تَضَرَّعُوا وَ لکِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ» (43/انعام)، آن گاه که عذاب ما به آنها رسید چرا تذلّل نکردند؟ چرا به درگاه خدا زاری نکردند؟!، لیکن دل های آنها سخت گردید. (تکرار: 8).

1112 ضَریع:

ضَریع طعام اهل جهنّم است

ص:694

که نه سیر می کند و نه فربه می گرداند. «لَیْسَ لَهُمْ طَعامٌ اِلاّ مِنْ ضَریعٍ. لا یُسْمِنُ وَ لا یُغْنی مِنْ جُوعٍ» (6 و 7/غاشیة)، طعامی جز از ضریع (خار خشک تلخ و بدبو) ندارند از آن که نه آنها فربه می کند و نه گرسنگی فرومی نشاند. (تکرار: 1)

1113 ضَعْف:

به فتح و ضمّ (ض) ناتوانی. به عقیده طبرسی و جوهری و فیروزآبادی و اقرب الموارد ضعف با ضمّ و فتح ضاد هر دو به یک معنی است. «ضَعُفَ الطّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ» (73 / حج)، خواهنده و خواسته شده هر دو ناتوان و عاجزند. (تکرار: 52).

ضَعیف: ناتوان. جمع آن ضُعَفاء و ضِعاف است: «فَقالَ الضُّعَفاءُ لِلَّذینَ اسْتَکْبَرُوا اِنّا کُنّا لَکُمْ تَبَعا» (21/ابراهیم)، یعنی: در این هنگام ضعفا (پیروان نادان) به مستکبران می گویند ما پیروان شما بودیم. «وَ لْیَخْشَ

ص:695

الَّذینَ لَوْ تَرَکُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّیَّةُ ضِعافا خافُوا

عَلَیْهِم» (9/نساء)، یعنی: کسانی که اگر فرزندان ناتوانی از خود به یادگار بگذارند از آینده آنان می ترسند باید (از ستم درباره یتیمان مردم) بترسند.

اِسْتِضْعاف: ضعیف شمردن و ناتوان دیدن.

مُسْتَضْعَفین: ضعیف شمردگان، زبونان. «اِلاَّ الْمُسْتَضْعَفینَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا یَسْتَطیعُونَ حیلَةً وَ لا یَهْتَدُونَ سَبیلاً» (98/نساء)، یعنی: مگر آن دسته از مردان و زنان و کودکانی که به راستی تحت فشار قرار گرفته اند، نه چاره ای دارند و نه راهی می یابند. این کلمه به صورت جمع 5 بار در قرآن مجید آمده است.

1114 ضِغْث:

مخلوط کردن. «وَ خُذْ بِیَدِکَ ضِغْثا فَاضْرِبْ بِهِ وَ لا تَحْنَثْ» (44 / ص)،

یعنی: دسته علف خشک یا ترکه برگیر و با

ص:696

آن بزن و نقض عهد مکن. «قالُوا اَضْغاثُ اَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْویلِ الاَْحْلامِ بِعالِمینَ» (44/یوسف)، اَضْغاث جمع ضِغْث به معنی دسته ها و مختلط ها است و اَحْلام جمع حُلُم (بر وزن عُنُق و قُفْل) به معنی خواب پریشان است. یعنی: گفتند: آمیخته هائی است از خواب های پریشان و ما به تعبیر چنین خواب هایی واقف نیستیم. (تکرار: 3).

1115 ضِفْدِع:

قورباغه و آن شامل تمام انواع قورباغه است (اقرب). «فَاَرْسَلْنا عَلَیْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِ عَ وَ الدَمَّ آیاتٍ مُفَصَّلاتٍ» (133/اعراف)، یعنی: سپس طوفان و ملخ و آفت گیاهی و قورباغه ها و

خون را که نشانه هایی از هم جدا بودند بر آنها فرستادند. آمدن قورباغه ها و تنگ کردن زندگی فرعونیان یکی از معجزات

ص:697

نه گانه حضرت موسی است. جمع آن در قرآن مجید ضَفادِع و تنها 1 بار آمده است.

1116 ضَلَل:

ضَلال و ضَلالَت به معنی انحراف از حقّ است. این دو کلمه 47 بار در قرآن مجید آمده است. «اِنّی اَراکَ وَ قَوْمَکَ فی ضَلالٍ مُبینٍ» (74 / انعام)، من تو را و قومت را در انحراف و گمراهی آشکار می بینم. یعنی انحراف از راه حقّ. (تکرار: 192).

اِضْلال: منحرف کردن، گمراه نمودن. «وَ اَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ وَ ما هَدی» (79/طه)، و فرعون قوم خود را گمراه ساخت و هرگز هدایت نکرد.

ضالّ: منحرف از حقّ، گمراه. «وَ وَجَدَکَ ضالاًّ فَهَدی» (7 / ضحی)، و تو را گم شده یافت و هدایت کرد.

تَضْلیل: منحرف کردن و گمراه و ضایع نمودن «اَلَمْ یَجْعَلْ کَیْدَهُمْ فی تَضْلیلٍ» (2/فیل)،

ص:698

آیا حیله آن ها، ایشان را در انحراف و تباهی قرار نداد؟ یعنی آنها تدبیر ویرانی مکّه را کرده بودند خداوند تدبیرشان را تباه ساخت.

1117 ضامِر:

مرکب لاغر، که راه رفتن لاغرش کرده. مولی علی علیه السلام در نهج البلاغه خطبه 181 فرموده: «اَسْهِرُوا عُیُونَکُمْ وَ أَضْمِرُوا بُطُونَکُمْ» ، یعنی: چشمانتان را بی خواب، شکم هایتان را لاغر کنید. (کم بخوابید و کم بخورید). «وَ اَذِّنْ فِی النّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوکَ رِجالاً وَ عَلی کُلِّ ضامِرٍ یَأْتینَ مِنْ

کُلِّ فَجٍّ عَمیقٍ» (27/حجّ)، یعنی: در میان مردم به حج اعلام و ندا کن می آیند به سوی تو پیاده و بر مرکبان سبک و لاغر که از راه های دور آیند. (تکرار: 1).

1118 ضَمَم:

جمع کردن. «وَاضْمُمْ یَدَکَ اِلی جَناحِکَ تَخْرُجْ بَیْضاءَ مِنْ غَیْرِ سُوءٍ» (22 / طه)، یعنی: و دست خود را در گریبانت فرو بر، تا

ص:699

سفید و درخشنده بی عیب بیرون آید. (تکرار: 2).

1119 ضَنْک:

تنگ. «وَ مَنْ اَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَاِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکا» (124 / طه)، یعنی: هر که از یاد من اعراض کند حتما زندگی او تنگ است. (تکرار: 1).

1120 ضَنین:

بخیل. «وَ ما هُوَ عَلَی الْغَیْبِ بِضَنینٍ» (24 / تکویر)، یعنی: او نسبت به آن چه از طریق وحی دریافت داشته، بخل ندارد.

(تکرار: 1).

1121 ضَها:

طبرسی و راغب مُضاهاة را مشابهت و مشاکلت گفته اند. «وَ قالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللّه وَ قالَتِ النَّصارَی الْمَسیحُ ابْنُ اللّه ذلِکَ قَوْلُهُمْ بِاَفْواهِهِمْ یُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذینَ کَفَرُوا …» (30/توبه)، یعنی: یهودیان گفتند: عزیر فرزند خداست و مسیحیان گفتند مسیح فرزند خداست، این قول یهود و نصاری به قول کفّار گذشته مشابهت دارد. (تکرار: 1).

ص:700

1122 ضَوْء:

نور. «مَنْ اِلهٌ غَیْرُ اللّه یَأْتیکُمْ بِضِیاءٍ» (71/قصص)، یعنی: کیست معبودی جز خدا که برای شما نوری بیاورد. ضِیاء نیز به معنی نور است. (تکرار: 3).

1123 ضَیْر:

ضرر رساندن. «قالُوا لا ضَیْرَ

اِنّا اِلی رِبِّنا مُنْقَلِبُونَ» (50/شعراء)، گفتند: در این که ما را بکشی ضرری نیست که ما در آن صورت به سوی پروردگار خویش بر می گردیم. (تکرار: 1).

1124 ضیزی:

ناقص و ظالمانه. «تِلْکَ اِذا قِسْمَةٌ ضیزی» (22 / نجم). آن کار در آن صورت تقسیمی است ناقص و ظالمانه. (تکرار: 1).

1125 ضَیْع:

تباه شدن. «اِنّا لا نُضیعُ اَجْرَ الْمُصْلِحینَ» (170 / اعراف)، یعنی: ما پاداش مصلحان را ضایع نخواهیم کرد. ممکن است گاهی مراد از آن ترک باشد. مثل: «اَضاعُوا

ص:701

الصَّلوة» (59/مریم). یعنی: نماز را ترک کردند. در مجمع از امام صادق علیه السلام نقل است که آن را با تأخیر از وقت تباه کردند نه با

ترک. (تکرار: 10).

1126 ضَیْف:

میهمان. «وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَیْفِ اِبْراهیمَ» (51 / حجر)، یعنی: و به آنها (بندگانم) از میهمان های ابراهیم خبر ده. (تکرار: 6).

1127 ضَیْق:

تنگی. «وَ ضاقَتْ عَلَیْکُمُ الاَْرْضُ بِما رَحُبَتْ» (25 / توبه)، زمین با آن وسعت بر شما تنگ گردید. این کلمه با مشتقات آن 13 بار در قرآن آمده است.

1128 ضَیِّق:

تنگ. «یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقا حَرَجا» (125/انعام)، یعنی سینه: او را سخت تنگ می کند. (تکرار: 2).

ص:702

ط (49 لغت)

1129 طاء:

شانزدهمین حرف از الفبای عربی و نوزدهم از الفبای فارسی است. جزء کلمه واقع می شود، به تنهائی معنایی ندارد و در حساب ابجد بجای 9 است.

1130 طَبْع:

مهر زدن. «بَلْ طَبَعَ اللّه عَلَیْها بِکُفْرِهِمْ فَلا یُؤْمِنُونَ اِلاّ قَلیلاً» (155 / نساء)، یعنی: آری خداوند به علت کفرشان در دل های آنها مهر زده و لذا جز عده کمی ایمان نمی آورند. (تکرار: 11).

1131 طَبَق:

وضعیت، حال. «لَتَرْکَبُنَّ طَبَقا عَنْ طَبَقٍ» (19/انشقاق)، یعنی: که همه شما دائما از حالی به حال دیگر منتقل می شوید. از نطفه به جنینی و از آن به طفولیّت تا جوانی و پیری و مرگ بالا می روید تا مقدّرات خداوند درباره شما به جای خویش رسد و به بهشت یا جهنّم منتهی شوید. (تکرار: 4).

ص:703

1132 طَحْو:

راغب گوید طَحْو مثل دَحْو به معنی گسترش دادن و بردن چیزی است. «وَ السَّماءِ وَ ما بَناها. وَ الاَْرْضِ وَ ما طَحاها» (5 و 6 / شمس)، یعنی: و قسم به آسمان و کسی که آسمان را بنا کرده است و قسم به زمین و کسی که آن را گسترانیده است. (تکرار: 1).

1133 طَرْح:

انداختن و دور کردن. طَرُوح به معنی مکان بعید است چنان که در مفردات آمده «اُقْتُلُوا یُوسُفَ اَوِ اطْرَحُوهُ اَرْضا» (9/یوسف)، یوسف را بکشید یا به جای مجهولی بیاندازید. (تکرار: 1).

1134 طَرْد:

راندن از روی بی اعتنایی. «وَ لا

تَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداوَةِ وَ الْعَشِیِّ» (52 / انعام)، یعنی: آنها را که صبح و شام خدا را می خوانند از خود دور مکن. (تکرار: 5).

1135 طَرْف:

نگاه کردن، چشم. «مُقْنِعی

ص:704

رُؤُسِهِمْ لا یَرْتَدُّ اِلَیْهِمْ طَرْفُهُمْ» (43 / ابراهیم)، یعنی: سر بر افراخته اند که نگاهشان به هم نمی خورد از ترس و وحشت پیوسته چشمشان باز است. (تکرار: 6).

1136 طَرَف:

گوشه، ناحیه. «وَ اَقِمِ الصَّلوةَ طَرْفَیِ النَّهارِ وَ زُلَفا مِنَ الَّلیْلِ» (114/هود)، نماز را در دوطرف روز و اوائل شب بخوان. (تکرار: 5).

1137 طَرْق:

کوبیدن، در زدن. «اَنْ اَسْرِ بِعِبادِیَ فَاضْرِبْ لَهُمْ طَریقا فِی الْبَحْرِ یَبَسا» (77/طه)، یعنی: بندگان مرا شبانه راه ببر و برای آنها راه خشکی در دریا بجوی. طریق به معنی راه حقّ و دین نیز به کار می رود «یَهْدی اِلَی الْحَقِّ وَ اِلی طَریقٍ مُسْتَقیمٍ» (30/احقاف)، یعنی: به سوی حق هدایت می کنند و به سوی راه راست. (تکرار: 11).

طَریقَة: به معنی مذهب و حالت است.

ص:705

«وَ اَنْ لَّوِ اسْتَقامُوا عَلَی الطَّریقَةِ لاََسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقا» (16 / جنّ)، یعنی: و اگر جنّ و انس در طریقه حقّ پایدار می بودند با آب فراوان آبشان می دادیم. ظاهرا مراد آن است که آنها را در دنیا وسعت و راحتی می دادیم مثل «وَ لَوْ اَنَّ اَهْلَ الْقُری آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیْهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الاَْرْضِ» (96/اعراف)، یعنی: و اگر مردمی که در شهرها و آبادی ها زندگی دارند، ایمان

بیاورند و تقوی پیشه کنند، برکات آسمان و زمین را بر آنها می گشاییم.

طَرائِق: جمع طریقه است چنان که طُرُق جمع طریق می باشد. «وَ اَنّا مِنَّا الصّالِحُونَ وَ مِنّا دُونَ ذلِکَ کُنّا طَرائِقَ قِدَدا» (11/جنّ)، بعضی از ما صالحان و بعضی پائین تر از آنها و دارای مذاهب مختلف هستیم. (تکرار: 2).

طارِق: به معنی کوبنده و ضارب است

ص:706

همچنین به ستاره صبح گفته می شود. «وَ السَّماءِ وَ الطّارِقِ. وَ ما اَدْریکَ مَا الطّارِقُ. اَلنَّجْمُ الثّاقِبُ» (1 3/طارق)، سوگند به آسمان و کوبنده شب. و تو نمی دانی کوبنده شب چیست؟ همان ستاره درخشان و شکافنده تاریکی ها.

1138 طَرِیّ:

تازه. «وَ هُوَ الَّذی سَخَّرَ الْبَحْرَ

لِتَأْکُلُوا مِنْهُ لَحْما طَرِیّا» (14 / نحل)، یعنی: او کسی است که دریا را مسخّر (شما) ساخت تا از آن گوشت تازه بخورید. «وَ مِنْ کُلٍّ تَأْکُلُونَ لَحْما طَرِیّا» (12 / فاطر)، یعنی: (اما) از هر دو گوشت تازه می خوری. در جوامع الجامع فرموده: قید طریّ برای آن است که ماهی را باید تازه به تازه خورد وگرنه فاسد می شود. (تکرار: 2).

1139 طس:

از حروف مقطّعه. «طس تِلْکَ آیاتُ الْقُرآنِ وَ کِتابٍ مُبینٍ» (1/نمل)، یعنی:

ص:707

طس، این آیات قرآن و کتاب مبین است.

1140 طسم:

از حروف مقطعه. «طسم. تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبینِ» (1 و 2/شعراء)، یعنی: طسم، این آیات کتاب مبین است. (تکرار: 2).

1141 طَعْم:

طعام خوردن. به معنی مزه هم آمده مثل شوری و شیرینی. «فَاِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا» (53/احزاب)، پس چون در خانه رسول خدا صلی الله علیه و آله طعام خوردید متفرّق شوید. «وَ اَنْهارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ یَتَغَیَّرْ طَعْمُهُ» (15/محمّد)، یعنی: و نهرهایی از شیر که طعم آن دگرگون نگشته. طعم در این آیه به معنی مزه است. این کلمه با مشتقات آن 48 بار در قرآن آمده است.

1142 طَعام:

مصدر است به معنی طعام خوردن و نیز به معنی خوردنی است. «وَ اِذْ قُلْتُمْ یا مُوسی لَنْ نَصْبِرَ عَلی طَعامٍ واحِدٍ» (61/بقره)، یعنی: و زمانی را که گفتید: ای

ص:708

موسی، هرگز حاضر نیستیم به یک نوع غذا اکتفا کنیم. (تکرار: 24).

1143 طَعْن:

زدن با نیزه … به طور

استعاره در عیب گوئی و عیب گرفتن به کار می رود. (راغب) «وَ اِنْ نَکَثُوا اَیْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فی دینِکُمْ فَقاتِلُوا اَئِمَّةَ الْکُفْرِ …» (12/توبه)، یعنی: اگر پیمان خویش را شکستند و در دینتان عیب گرفتند با پیشوایان کفر بجنگید. (تکرار: 2).

1144 طُغْیان:

تجاوز از حدّ. «اِذْهَبْ اِلی فِرْعَوْنَ اِنَّهُ طَغی» (24 / طه)، برو به سوی فرعون که او طغیان کرده است. (تکرار: 9).

1145 طاغُوت:

خدایان دروغین و مردمان متجاوز و طاغی. «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللّه فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقی …» (256/ بقره)، یعنی: بنابراین کسی که به طاغوت کافر شود و به خدا ایمان آورد، به

ص:709

دستگیره محکمی چنگ زده است. (تکرار: 8).

1146 طَفِئَ:

خاموش شدن.

اِطْفاء: خاموش کردن «یُریدُونَ اَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللّه بِاَفْواهِهِمْ وَ یَأْبَی اللّه اِلاّ اَنْ یُتِّمَ نُورَهُ …» (32 / توبه)، یعنی: آنها می خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش کنند، ولی خدا جز این نمی خواهد که نور خود را کامل کند. آیه درباره اهل کتاب است خداوند آنها را که می خواستند با القاء شبهه و غیره نبوت حضرت رسول صلی الله علیه و آله را باطل کنند به شخصی تشبیه کرده که می خواهد با پف دهان نور عظیمی را خاموش کند. (تکرار: 3).

1147 طَفَف:

«وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفینَ. الَّذینَ اِذَا کْتالُوا عَلَی النّاسِ یَسْتَوْفُونَ» (1 و 2/مطففین). تَطفیف به معنی کم کردن پیمانه و وزن است (اقرب و جوامع الجامع) طفیف به معنی چیز قلیل

است گویا چون کم کردن پیمانه و وزن

ص:710

نسبت به اصل جنس قلیل است لذا از طَفَّفَ آمده. یعنی وای بر کم فروشان، چون از مردم اخذ کیل کنند تمام می گیرند و چون برای فروختن به آنها پیمانه و وزن نمایند کم کنند. (تکرار: 1).

1148 طَفِقَ:

شروع کردن. «رُدُّوها عَلَیَّ فَطَفِقَ مَسْحا بِالسُّوقِ وَ الاَْعْناقِ» (33 / ص)، یعنی: آنها را نزد من برگردانید پس شروع کرد به دست کشیدن بر ساق ها و گردن های آن ها. (تکرار: 3).

1149 طِفْل:

بچّه، در نهایه گفته: طفل به معنی بچّه است بر پسر و دختر و جمع اطلاق می شود. «وَ نُقِّرُ فِی الاَْرْحامِ ما نَشاءُ اِلی اَجَلٍ مُسَمَّیً ثُمَّ نُخْرِجُکُمْ طِفْلاً» (5 / حجّ)، یعنی:

و جنین هایی را که بخواهیم، تا مدت معینی در رحم مادران قرار می دهیم، بعد شما را به صورت طفل بیرون می فرستیم. جمع آن

ص:711

اطفال است. «وَ اِذا بَلَغَ الاَْطْفالُ مِنْکُمُ الْحُلُمَ فَلْیَسْتَأْذِنُوا» (59/نور)، یعنی: و هنگامی که اطفال شما به سن بلوغ رسند، باید اجازه بگیرند. (تکرار: 4).

1150 طَلَب:

خواستن. «اَوْ یُصْبِحَ ماؤُها غَوْرا فَلَنْ تَسْتَطیعُ لَهُ طَلَبا» (41 / کهف)، یا آبش در زمین فرو رود دیگر ابدا به طلب و اخذ آن راهی نیابی. (تکرار: 4).

1151 طالُوت:

نام فرماندهی است که بر بنی اسرائیل از طرف خدا بواسطه بعضی از پیامبران آن ها، تعیین گردید. «فَلَمّا فَصَلُ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ اِنَ اللّه مُبْتَلیکُمْ بِنَهَرٍ»

(249/بقره)، یعنی: و هنگامی که «طالوت» سپاهیان را با خود بیرون برد، به آنها گفت: خداوند شما را به وسیله یک نهر آب، آزمایش می کند. (تکرار: 2).

1152 طَلْح:

درخت موز. «فِی سِدْرٍ مَخْضُودٍ

ص:712

وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ» (28 و 29 / واقعة)، یعنی: آنها در سایه درختان سدر بی خار قرار دارند. و در سایه درخت موز پربرگ به سرمی برند. (تکرار: 1).

1153 طَلْع:

طلوع و مطلع به معنی آشکار شدن است. «سَلامٌ هِیَ حَتّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ» (5/قدر)، یعنی: شبی است مملو از سلامت (و برکت و رحمت) تا طلوع صبح. مَطْلَع در آیه مصدر میمی و به معنی طلوع است. (تکرار: 19).

اِطِّلاع: به معنی ظاهر شدن و آگاه کردن

است. «وَ ما کانَ اللّه لِیُطْلِعَکُمْ عَلَی الْغَیْبِ» (179/آل عمران)، یعنی: خدا عادت نداشت که شما را به غیب مطّلع کند.

اِطِّلاع: از باب افتعال به معنی آگاه شدن است. «وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلی خائِنَةٍ مِنْهُمْ …» (13/مائده)، یعنی: همواره بر خیانتکاری و نادرستی آن قوم مطلع می شوی … و نیز

ص:713

به معنی اشراف و از بالا نگاه کردن است. «قالَ هَلْ اَنْتُمْ مُطَّلِعُونَ. فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فیسَواءِالْجَحیمِ» (54 و 55/صافّات)، یعنی: آیا شما از جای و حال رفیق من آگاهید؟ پس سربلند کرد و او را در وسط آتش دید. طلوع به معنی بروز است به همین مناسبت به میوه و غنچه و گل طَلْع گفته می شود که از درخت ظاهر می شود. «وَ مِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِها قِنْوانٌ

دانِیَةٌ» (99/انعام)، از درخت خرما از میوه اش خوشه های نزدیک به هم یا سهل الاخذ رویاندیم. ایضا «وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضیدٌ» (10 / ق)، یعنی: و نخل های بلند قامت که میوه های متراکم دارند. در مجمع فرموده: طَلْع اوّلین ظهور میوه خرماست. (تکرار: 4).

1154 طَلاق:

جدائی، طلاق دادن (کنار گذاشتن زوجه). «وَ اِنْ عَزَمُوا الطَّلاقَ …»

ص:714

(227/بقره)، یعنی: و اگر تصمیم به جدایی گرفتند … (تکرار: 2).

اِنْطِلاق: به معنی رفتن و گشاده روئی و روانی زبان است. «فَانْطَلَقا حَتّی اِذا رَکِبا فِی السَّفینَةِ خَرَقَها» (71 / کهف)، رفتند تا چون به کشتی سوار شدند آن را سوراخ کرد. در کریمه «وَ یَضیقُ صَدْری وَ لا یَنْطَلِقُ لِسانی» (13/شعراء)، مراد روانی زبان است. یعنی: و سینه ام تنگ می شود و زبانم به قدر کافی گویا نیست.

1155 طَلّ:

باران خفیف. مقابل آن وابِل است به معنی باران شدید. «… فَاِنْ لَمْ یُصِبْها وابِلٌ فَطَلٌّ» (265 / بقره)، یعنی: … و اگر باران درشتی بر آن نبارد لااقل باران های ریز بر آن می بارد. آیه در بیان نتیجه انفاق در راه خداست که حتما نتیجه خواهد داد کم باشد یا زیاد. (تکرار: 1).

ص:715

1156 طَمْث:

خون حیض و ازاله بکارت. «لَمْ یَطْمِثْهُّنَّ اِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جآنٌّ» (74/رحمن)، یعنی: حوریان بهشتی را پیش از شوهرانشان نه انسی ازاله بکارت کرده و

نه جنّی. از این آیه به دست می آید که جنّ هم ازاله بکارت تواند کرد. (تکرار: 2).

1157 طَمْس:

طَمْس و طُمُوس به معنی کهنه شدن و محو شدن و نیز محو و هلاک کردن است. «رَبَّنَا اطْمِسْ عَلی اَمْوالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَلی قُلُوبِهِمْ» (88 / یونس)، یعنی: خدایا اموال آنها را محو و هلاک کن و دل هایشان را سخت گردان. (تکرار: 5).

1158 طَمَع:

امید. «وَ مِنْ آیاتِهِ یُریکُمُ الْبَرْقَ خَوْفا وَ طَمَعا» (24 / روم)، از جمله آیات خدا آن است که برق را به شما می نمایاند تا هم بترسید و هم به رحمت خدا امیدوار باشید. (تکرار: 12).

ص:716

1159 طامَّة:

از نام های قیامت است و اصل آن غلبه و تجاوز است. «فَاِذا جائَتِ

الطّامَّةُ الْکُبْری. یَوْمَ یَتَذَکَّرُ الاِْنْسانُ ما سَعی» (34 و 35 / نازعات)، چون حادثه بزرگ که برهمه غالب است، آید آن روز انسان کار خود را یاد کند. (تکرار: 1).

1160 طَمْن:

اطمینان به معنی سکون و آرامش خاطر است. «اَلَّذینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللّه اَلا بِذِکْرِ اللّه تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (28/رعد)، آنها کسانی هستند که ایمان آورده اند و دل هایشان به یاد خدا مطمئنّ (و آرام) است، آگاه باشید با یاد خدا دل ها آرامش می یابد. (تکرار: 13).

1161 طه:

از حروف مقطعه. «طه. ما اَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی» (1 و 2/طه)، یعنی: طه، ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که خود را به زحمت بیفکنی. اشاره به رسول خدا صلی الله علیه و آله

ص:717

است که برای درک رنج بیشتر بر یک پا و یا کنارهای پا برای نماز می ایستاد تا آنجا که مشرکین سرزنش کرده و خداوند به او فرستاد طه ما این قرآن را بر تو نفرستادیم که این گونه به زحمت افتی … از آن به بعد هر دو پایش را به زمین گذاشت. این از حضرت صادق علیه السلام نقل است. این نقل در کشّاف نیز آمده است. (تکرار: 1).

1162 طُهْر:

پاکی. «فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فِی الْمَحیضِ وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتّی یَطْهُرْنَ» (222/بقره)، از زنان درحال حیض دوری کنید و با آنها مقاربت نکنید تا از خون پاک شوند یا غسل کنند. این کلمه با مشتقات آن 31 بار در قرآن آمده است.

طَهُور: «وَ اَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهُورا»

(48/فرقان)، یعنی: و از آسمان آبی پاک کننده نازل کردیم. طَهور را در آیه پاک و پاک کننده گفته اند.

ص:718

تَطْهیر: پاک کردن. «اِنَّما یُریدُ اللّه لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهیرا» (33/احزاب)، یعنی: ای اهل بیت، خدا اراده فرموده که شما را از هر آلودگی پاک گرداند.

1163 طَوْد:

کوه بزرگ است جمع آن به صورت اَطْواد آید. «فَانْفَلَقَ فَکانَ کُلُّ فِرْقٍ کَالطَّوْدِ الْعَظیمِ» (63 / شعراء)، یعنی: دریا از هم شکافته شد و هر بخشی همچون کوه عظیمی بود. (تکرار: 1).

1164 طَوْر:

حال، هیئت. جمع آن اَطْوار است. «ما لَکُمْ لا تَرْجُونَ لِلّهِ وَقارا. وَ قَدْ خَلَقَکُمْ اَطْوارا» (13 و 14 / نوح). آن را در آیه هیئت

و حالت گفته اند. یعنی: چرا برای خدا عظمت قائل نمی شوید حال آن که شما را به صورت اصناف متعدّد آفریده و آن دلیل قدرت و عظمت خداوندی است. (تکرار: 1).

1165 طُور:

کوه. «وَ رَفَعْنا فَوْقَکُمُ الطُّورَ»

ص:719

(63/بقره)، کوه را بالای سر شما بلند کردیم. این کلمه 10 بار در قرآن مجید آمده است و همه درباره طور سینای موسی علیه السلام است.

1166 طَوْع:

رغبت، میل، طاعت. «وَ لَهُ اَسْلَمَ مَنْ فِی السَّمواتِ وَ الاْرْضِ طَوْعا وَ کَرْها» (83/آل عمران)، آن که در آسمان ها و زمین است با رغبت یا کراهت به خدا تسلیم است. «قُلْ لا تُقْسِمُوا طاعَةٌ مَعْرُوفَةٌ» (53/نور)، بگو قسم نخورید کار جهاد اطاعت شناخته ای است. طَوَّعَتْ در آیه «فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ

اَخیهِ» (30/مائده)، به معنی تسهیل و تزیین است یعنی: نفسش قتل برادر را برای او آسان کرد. (تکرار: 129).

اِسْتِطاعَت: به معنی قدرت و طلب طاعت است ولی در قرآن پیوسته به معنی قدرت آمده است. گاهی به دلیل ثقیل بودن تاء آن را حذف می کنند مثل «فَمَا اسْطاعُوا اَنْ یَظْهَرُوهُ»

ص:720

(97 / کهف)، یعنی: (سرانجام آنچنان سد نیرومندی ساخت) که آنها قادر نبودند از آن بالا روند.

1167 طَوْف:

دور زدن. «یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ» (17 / واقعه)، یعنی پسران جاویدان به دور آنها گردش می کنند و در خدمت آنها هستند. این کلمه با مشتقات آن 41 بار در قرآن آمده است.

طائِف: طواف کننده. «اِنَ الَّذینَ اتَّقَوْا اِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا» (201/اعراف)، یعنی: پرهیزکاران هنگامی که گرفتار وسوسه های شیطان شوند به یاد (خدا و پاداش و کیفر او) می افتند. طائف شیطان وسوسه او است.

طائِفَة: قسمتی از مردم. «وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ اَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یُضِلُّونَکُمْ» (69/آل عمران)، یعنی: جمعی از اهل کتاب (از یهود) دوست

ص:721

داشتند شما را گمراه کنند.

1168 طُوفان:

هر حادثه محیط به انسان، در اقرب الموارد می گوید: باران شدید، آب غالب که هر چیز را فرا می گیرد، شدّت تاریکی شب، مرگ عمومی، سیل غرق کننده و … آمده است. «فَاَخَذَهُمُ الطُّوفانُ وَ هُمْ

ظالِمُونَ» (14/عنکبوت)، یعنی: اما سرانجام طوفان آنها را فروگرفت، در حالی که ظالم بودند. غرض از طوفان طغیان آب و طوفان حضرت نوح علیه السلام است. (تکرار: 2).

1169 طَوْق:

طوق و طاقت هر دو به معنی قدرت است. «رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَیْنا اِصْرا کَما حَمَلْتَهُ عَلَی الَّذینَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ» (286 / بقره)، یعنی: پروردگارا! بار سنگینی بر دوش ما قرار مده، آن چنان که بر کسانی که پیش از ما بودند (به کیفر گناهان و طغیانشان قراردادی) پروردگارا!

ص:722

مجازات هایی که طاقت آن را نداریم، برای ما مقرر مدار. (تکرار: 4).

1170 طُول:

بلندی، درازی. «وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولاً» (37 / اسراء)، هرگز در بلندی به کوه ها نخواهی رسید. (تکرار: 7).

تَطاوُل: به معنی اظهار طَوْل یا اظهار قدرت و فضل است. «وَ لکِنّا اَنْشَأْنا قُرُونا فَتَطاوَلَ عَلَیْهِمُ الْعُمُرُ» (45/قصص)، ولی ما اقوامی را در اعصار مختلف خلق کردیم، اما زمان های طولانی بر آنها گذشت.

طَویل: آنچه یا آن که دارای طول است. «وَ مِنَ الَّلیْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَیْلاً طَویلاً» (26 / انسان)، و در شبانگاه برای او سجده کن و مقداری طولانی از شب، او را تسبیح گوی. (تکرار: 2)

1171 طَوْل:

فضل، قدرت. «اِسْتَأْذَنَکَ أُولُوا الطَّوْلِ مِنْهُمْ» (86 / توبه)، یعنی: کسانی

ص:723

از آنها (گروه منافقان) که توانایی دارند، از تو اجازه می خواهند. (تکرار: 3).

1172 طُوی:

«فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ اِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُویً» (12 / طه)، یعنی: کفش هایت را بیرون آر که تو در سرزمین مقدس «طُوی» هستی. ظاهرا آن نام همان وادی است و «طُوی» بیان است برای «بِالْوادِ» و چون محل آمدن وحی به موسی است قهرا قسمتی از صحرای سینا می باشد. (تکرار: 5).

1173 طَیّ:

پیچیدن. «یَوْمَ نَطْوِی السَّماءَ کَطَیِ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ کَما بَدَءْنا اَوَّلَ خَلْقٍ نُعیدُهُ وَعْدا عَلَیْنا اِنّا کُنّا فاعِلینَ» (104/انبیاء)، یعنی: روزی آسمان را می پیچیم همان طور که طومار نوشته ها را می پیچند و خلقت را مانند اوّل از سرمی گیریم این وعده بر ما است و حتما آن را انجام خواهیم داد. همچنین است آیه «وَ الاَْرْضُ جَمیعا قَبْضَتُهُ

ص:724

یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ السَّمواتُ مَطْوِیّاتٌ بِیَمینِهِ» (67/زمر)، زمین در روز قیامت کاملاً در تسخیر خداست و آسمان ها با قدرت او پیچیده خواهد شد. (تکرار: 5).

1174 طَیِّب:

دلچسبی، طبع پسندی. «فَانْکِحُوا ما طابَ لَکُمْ مِنَ النِّساءِ» (3/نساء)، با زنان آن که دلبخواه و مورد پسند شماست نکاح کنید. (تکرار: 46).

1175 طُوبی:

پاکیزه ترین. «اَلَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ طُوبی لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ» (29/رعد)، یعنی: آنها که ایمان آوردند و عمل صالح انجام دادند پاکیزه ترین (زندگی) نصیبشان است و بهترین سرانجام ها. طُوبی در آیه تأنیث اَطْیَب و موصوف آن حیات است یعنی «حَیاةُ طُوبی لَهُمْ». (تکرار: 1).

1176 طَیْر:

پرندگان. «وَ اَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْرا اَبابیلَ» (3/فیل)، و بر سر آنها پرندگانی را

ص:725

گروه گروه فرستاد. طیر در آیه جمع طائر است ولی در آیه «فَاَنْفُخُ فیهِ فَیَکُونُ طَیْرا بِاِذْنِ اللّهِ» (49/ آل عمران)، یعنی: سپس در آن می دمند و به فرمان خدا پرنده ای می گردد. ظاهرا برای مفرد است. (تکرار: 19).

تَطَیُّر: فال بد زدن. «قالُوا اِنّا تَطَیَّرْنا بِکُمْ …» (18 / یس)، آنها گفتند: ما شما را به فال بد گرفته ایم …

طائِر: پرنده. مثل «وَ لا طائِرٍ یَطیرُ بِجَناحَیْهِ اِلاّ اُمَمٌ اَمْثالُکُمْ» (38 / انعام)، یعنی: و هیچ پرنده ای که با دو بال خود پرواز می کند نیست، مگر این که امت هایی همانند شما هستند. در المیزان از کشّاف نقل شده:

اعراب با پرندگان فال می زدند و آن را زَجْر می نامیدند در مسافرت اگر پرنده از نزدشان می گذشت آن را به پرواز وامی داشتند اگر از چپشان به راستشان

ص:726

می گذشت فال نیک می زدند و اگر بالعکس می پرید به فال بد می گرفتند لذا فال بد را تَطَیُّر خواندند. «وَ کُلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فی عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ کِتابا یَلْقاهُ مَنْشُورا» (13 / اسراء)، یعنی: اعمال هر انسانی را به گردنش قرار داده ایم و روز قیامت کتابی برای او بیرون می آوریم که آن را در برابر خود گشوده می بیند. مفسّران طائر را در آیه به معنی عمل گرفته اند. خود آیه نیز می فهماند مراد از طائر هر عمل خوب و بد انسان است که از وی قابل انفکاک

نیست و به حکم خداوند خیر و شرّ به خود عامل مربوط است. «وَ یَخافُونَ یَوْما کانَ شَرُّهُ مُسْتَطیرا» (7/انسان)، مُسْتَطیر به معنی منتشر است یعنی روزی که شرّش به همه جا گسترش یافته و رسیده است. آن را آشکار نیز گفته اند «فجر مستطیر» یعنی

ص:727

صبح آشکار. آن در هرحال از طَیَران است و مفهوم وسعت را تداعی می کند.

1177 طین:

گِل. راغب گفته: آن خاک آمیخته با آب است، گاهی به آن طین گویند هر چند خشک شده و آبش رفته باشد. «اِنّی اَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ» (49/آل عمران)، یعنی: من از گِل، برایتان چیزی به شکل پرنده می سازم. این کلمه جمعا 12 بار در قرآن مجید آمده است.

ص:728

ظ (13 لغت)

1178 ظاء:

حرف هفدهم از الفبای عربی و بیستم از الفبای فارسی است جزء کلمه واقع می شود به تنهایی معنایی ندارد در حساب ابجد به جای 900 است.

1179 ظَعْن:

مسافرت، کوچ. «وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ جُلُودِ الاَْنْعامِ بُیُوتا تَسْتَخِفُّونَها یَوْمَ ظَعْنِکُمْ وَ یَوْمَ اِقامَتِکُمْ» (80 / نحل)، یعنی: از پوست چهارپایان خیمه هایی فراهم آورد که آنها را روز سفر و روز حضر سبک می دانید و سبکند. (تکرار: 1).

1180 ظُفْر:

(بر وزن عُنُق و قُفْل) ناخن. اعم از آن که در انسان باشد یا غیر آن. «وَ عَلَی الَّذینَ هادُوا حَرَّمْنا کُلَّ ذی ظُفُرٍ» (146/انعام) و بر یهودیان، هر حیوان ناخن دار (حیواناتی که سم یکپارچه دارند) را حرام کردیم. (تکرار: 1).

1181 ظَلّ:

دوام و پیوستگی (اقرب). «وَ انْظُرْ اِلی اِلهِکَ الَّذی ظَلْتَ عَلَیْهِ عاکِفا»

ص:729

(97/طه)، به معبودت که پیوسته ملازم آن بودی بنگر. ایضا ظَلَّ به معنی «صارَ» (شدن، گردیدن) آمده است مثل «ظَلَّ وَجْهُهُ مُسَوَّدا» (58 / نحل)، صورتش (از فرط ناراحتی) سیاه می شود. (تکرار: 11).

1182 ظِلّ:

سایه. «فَسَقی لَهُما ثُمَّ تَولّی اِلَی الظِّلِّ» (24 / قصص)، موسی به (گوسفندان) آنها آب داد، سپس روبه سوی سایه آورد. (تکرار: 14).

ظِلٌّ ظَلیلٌ: یعنی زندگی لذّت بخش. در مجمع فرموده برای مبالغه شیء را به مثل لفظش توصیف می کنند مثل: لَیْلٌ اَلْیَلُ، داهِیَةٌ دَهْیاءُ. «لَهُمْ فیها اَزْواجٌ مُطَّهَرَةٌ وَ نُدْخِلُهُمْ ظِلاً

ظَلیلاً» (57 / نساء). ظلیل به تنهایی به معنی سایه دار است. معنی آیه این است: آنها را به رفاه دائمی وارد می کنیم.

1183 ظُلَّة:

سایبان. «وَ اِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ

ص:730

فَوْقَهُمْ کَاَ نَّهُ ظُلَّةٌ» (171 / اعراف)، چون کوه را کندیم و بالای سرشان بردیم گویی سایبان بود. «فَکَذَّبُوهُ فَاَخَذَهُمْ عَذابُ یَوْمِ الظُّلَّةِ» (189/شعراء)، یعنی: سرانجام او را تکذیب کردند و عذاب روز «ابر سایه افکن» آنها را فروگرفت. جمع آن ظُلَل است. «وَ اِذا غَشِیَهُمْ مَوْجٌ کَالظُّلَلِ دَعَوُا اللّه مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ» (32/لقمان)، و هنگامی که موجی همچون ابرها آنها را بپوشاند خدا را با اخلاص می خوانند. (تکرار: 6).

1184 ظُلْم:

ستم. اصل آن به معنی ناقص

کردن حق و یا گذاشتن شیء در غیر موضع خویش است. در صحاح و قاموس آمده: اَلظُّلْمُ وَضْعُ الشَّیْءِ فی غَیْرِ مَوْضِعِه. «ثُمَّ تُوَفّی کُلُّ نَفْسٍ ماکَسَبَتْ وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ» (281/بقره). به قرینه «تُوَفّی» به معنی نقصان است یعنی: سپس به هر کس

ص:731

(پاداش) آنچه را انجام داده بی کم و کاست باز پس داده می شود. در آیاتی نظیر «لا یُحِبُّ اللّه الْجَهْرِ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ اِلاّ مَنْ ظُلِمَ» (148/نساء)، یعنی: خداوند دوست ندارد کسی با سخنان خود بدی ها را اظهار کند مگر آن کسی که مورد ستم واقع شده باشد. به معنی جور و ستم است. (تکرار: 20).

1185 ظَلُوم:

صیغه مبالغه است. «اِنَّ الاِْنْسانَ لَظَلُومٌ کَفّارٌ» (34 / ابراهیم)، یعنی:

راستی انسان بسیار ستمگر و بسیار کفران کننده است. این حکم نسبت به انسانی است که تربیت دینی ندارد. (تکرار: 2).

1186 ظَلاّم:

بسیار ظلم کننده، صیغه مبالغه است «وَ اَنَّ اللّه لَیْسَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبیدِ». (51/انفال)، و خداوند نسبت به بندگانش هرگز ستم روا نمی دارد. (تکرار: 5) و همه درباره نفی ظلم از پروردگار است.

ص:732

1187 ظُلْمَة:

تاریکی. جمع آن ظُلُمات است. «اللّه وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَی النُّورِ» (257 / بقره)، خداوند ولی و سرپرست کسانی است که ایمان آورده اند، آنها را از ظلمت ها به سوی نور بیرون می برد. ظلمات در آیه تیرگی های کفر و نور ایمان است. ظُلُمات 23 بار در قرآن مجید آمده است.

1188 ظَمَأ:

عطش. ضَمْآن: عطشان، تشنه. «ذلِکَ بِاَنَّهُمْ لا یُصیبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لا نَصَبٌ» (120/توبه)، این برای آن است که عطش و رنجی به آنها نمی رسد … «وَ اَنَّکَ لا تَظْمَؤُا فیها وَ لا تَضْحی» (119/طه)، تو در آن نه تشنه شوی و نه از حرارت رنج بری. (تکرار: 3).

1189 ظَنّ:

احتمال قوی چنان که وهم احتمال ضعیف و شکّ تساوی طرفین است. «فَظَنَّ اَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ» (87 / انبیاء)، احتمال قوی

ص:733

داد که هرگز براو سخت نمی گیریم. (تکرار: 20).

1190 ظَهْر:

پشت. «وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ. اَلَّذی اَنْقَضَ ظَهْرَکَ» (2 و 3/انشراح)، یعنی: و بار سنگین را از تو بر نداشتیم همان باری که سخت بر پشت تو سنگینی می کرد. و

در آیه «ماتَرَکَ عَلی ظَهْرِها مِنْ دابَّةٍ» (45/فاطر)، یعنی: جنبنده ای را بر پشت زمین باقی نخواهد گذاشت. مراد روی زمین است. جمع آن در قرآن ظُهُور است. (تکرار: 15).

ظِهْرِیّ: چیزی است که به پشت انداخته و فراموشش کنند. قالَ یا قَوْمِ أَ رَهْطی أَعَزُّ عَلَیْکُمْ مِنَ اللَّهِ وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَراءَکُمْ ظِهْرِیًّا إِنَّ رَبِّی بِما تَعْمَلُونَ مُحیطٌ». (92 / هود)، گفت: ای قوم! آیا قبیله کوچک من نزد شما از خداوند، عزیزتر است در حالی که (فرمان) او را پشت سر انداخته اید؟ پروردگارم به آن چه انجام می دهید احاطه دارد. (تکرار: 1).

ص:734

مُظاهَرَة: همپشتی، یاری. «تَظاهَرُونَ عَلَیْهِمْ بِالاِْثْمِ وَ الْعُدْوانِ» (85 / بقره)، و در این گناه و تجاوز، به یکدیگر کمک می کنید.

ظَهیر: هم پشت، یار، کمک. «وَ کانَ الْکافِرُ عَلی رَبِّهِ ظَهیرا» (55/فرقان)، کافر بر علیه پروردگارش کمک شیطان است. (تکرار: 6).

ظَهیرَة: وقت ظهر و «اَظْهَرَ فُلانٌ» یعنی داخل وقت ظهر شد. «وَ حینَ تَضَعُونَ ثِیابَکُمْ مِنَ الظَّهیرَةِ» (58 / نور)، یعنی: و در نیمروز هنگامی که لباس های (معمولی) خود را بیرون می آورید. «وَ عَشِیّا وَ حینَ تُظْهِرُونَ» (18/روم)، یعنی: وقت عشاء و آن گاه که وارد وقت ظهر می شوید.

ظُهُور: آشکار شدن، غلبه، بالا رفتن. «وَ لا یُبْدینَ زینَتَهُنَّ اِلاّ ما ظَهَرَ مِنْها» (31/نور)، و زینت خود را جز آن مقدار ظاهر است، آشکار ننمایند.

ص:735

ظِهار: آن است که کسی به زنش بگوید:

«اَنْتَ عَلَیَّ کَظَهْرِ اُمّی» ، تو بر من مانند پشت مادرم هستی و از آیه «وَ ما جَعَلَ اَزْواجَکُمُ اللاّئی تُظاهِرُونَ مِنْهُنَّ اُمَّهاتِکُمْ» (4/احزاب)، یعنی: و هرگز همسرانتان را که مورد «ظهار» قرار می دهید مادران شما قرار نداده. روشن می شود که عرب با گفتن جمله فوق زنش را مثل مادر خویش می دانست و آن طلاق بود، آیه می گوید با گفتن این کلمه زن مادر نمی شود.

ص:736

ع (158 لغت)

1191 عین:

حرف هیجدهم از الفبای عربی و بیست و یکم از الفبای فارسی، در حساب ابجد به جای عدد 70 است.

1192 عِبْء:

ثِقْل و سنگینی. «قُلْ ما یَعْبَؤُا بِکُمْ رَبّی لَوْلا دُعاؤُکُمْ» (77/فرقان)، یعنی: بگو اگر دعای شما نبود هرگز پروردگارم به شما اعتناء نمی کرد و وقعی نمی گذاشت. یعنی در شما نسبت به خدا نفع و ضرری نیست ولی در حکمت خدا آمده که شما را به ایمان دعوت کند. (تکرار: 1)

1193 عَبَث:

بی غرض، بازی، شوخی و ارتکاب کار غیر معلوم الفایده یا بی فایده صحیح (اقرب الموارد). «اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثا وَ اَنَّکُمْ اِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ» (115/مؤمنون)، آیا پنداشتید که شما را

بی غرض آفریدیم و به سوی ما برگردانده نمی شوید. (تکرار: 2).

ص:737

1194 عِبادَت:

تَذَلُّل یا تَقْدیس، اطاعت. «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَعْبُدُ اللّه عَلی حَرْفٍ» (11/حجّ)، بعضی از مردم خدا را تنها با زبان می پرستند.

عَبْد: مطیع، بنده. «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذی أَنْزَلَ عَلی عَبْدِهِ الْکِتابَ» (1 / کهف)، یعنی: حمد مخصوص خدایی است که این کتاب (آسمانی) را بر بنده (برگزیده اش) نازل کرد. عبد را در قرآن دو جمع است: عِباد، عَبید «وَاللّه رَؤُفٌ بِالْعِبادِ» (207 / بقره)، یعنی: و خداوند نسبت به بندگان مهربان است. کلمه عَبْد در قرآن مجید 28 بار و کلمه عِباد 97 بار آمده است.

1195 عَبْر:

اصل عَبَرَ گذشتن از حالی به حالی است، امّا عُبُور مخصوص است به گذشتن از آب خواه به وسیله شنا باشد یا کشتی یا پل یا حیوانی. عَبْرَة به معنی اشک

ص:738

چشم از آن مشتقّ است. عِبارَت کلامی است که در هوا عبور کرده و از زبان گوینده به گوش می رسد. «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الاَْبْصارِ» (2/حشر)، پس عبرت بگیرید ای صاحبان چشم. (تکرار: 9).

1196 عَبْس:

روترش کردن. «عَبَسَ وَ تَوَلّی. اَنْ جاءَهُ الاَْعْمی» (1 و 2/عبس)، رو ترش کرد و اعراض و بی اعتنائی کرد که نابینا پیش او آمد. (تکرار: 3).

عَبُوس: ترش رو «اِنّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا یَوْما عَبُوسا» (10 / انسان)، ما از پروردگار خود از روزی که سخت غمبار است هراسانیم.

1197 عَبْقَرِیّ:

بالش های نیکو. «مُتَّکِئینَ عَلی رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِیٍّ حِسانٍ» (76/رحمن)، بر پشتی های سبزرنگ و بسترهای زیبا و بی نظیر تکیه می کنند. (تکرار: 1).

1198 عُتْبی:

رضایت. در مجمع ذیل آیه

ص:739

24 فصّلت فرموده: عُتْبی به معنی رضا و اِسْتِعْتاب به معنی اِسْتِرْضا و اِعْتاب به معنی راضی کردن است. اصل اِعْتاب در نزد عرب اصلاح کردن پوست است و به طور استعاره در طلب عاطفه و اعاده اُلفت به کار رفته است. در قاموس و اقرب عُتْبی را رضایت گفته و کلام جوهری نیز چنین است. «وَ اِنْ یَسْتَعْتِبُوا فَماهُمْ مِنَ الْمُعْتَبینَ» (24 / فصّلت)، یعنی: اگر رضایت جویند که خداوند از آنها راضی شود به رضایت جواب داده نشوند. (تکرار: 5).

1199 عَتُد:

عَتاد به معنی آماده شدن است.

اِعْتاد: آماده کردن. «اِنّا اَعْتَدْنا لِلظّالِمینَ نارا» (29 / کهف)، ما برای ستمگران آتشی آماده کرده ایم. (تکرار: 16).

عَتید: آماده، حاضر. «ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ اِلاّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتیدٌ» (18 / ق)، کلمه ای تلفّظ نکند

ص:740

مگر آن که در نزدش مراقبی آماده هست که سخن او را می نویسد.

1200 عَتْق:

عتیق به معنی محترم است. «وَ لْیَطَوَّفُوا بِالْبَیْتِ الْعَتیقِ» (29/حجّ)، و بر گرد خانه گرامی کعبه طواف نمایند. (تکرار: 2).

1201 عَتْل:

کشیدن با قهر. «خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ اِلی سَواءِ الْجَحیمِ» (47 / دخان)، بگیرید او را

و بکِشیدش به وسط آتش. (تکرار: 2).

عُتُلّ: بدرفتار و خشن. «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِکَ زَنیمٍ» (13 / قلم)، علاوه بر این ها کینه توز و دارای برخورد خشن و بدنام است.

1202 عُتُوّ:

تجاوز، نافرمانی. «لَقَدِ اسْتَکْبَرُوا فیاَنْفُسهِمْ وَ عَتَوْ عُتُوّا کَبیرا» (21/فرقان)، پیش خود خویش را بزرگ دیده و تجاوز (نافرمانی) کردند تجاوز بزرگ. (تکرار: 9).

عاتی و عاتِیَة: طاغی و متجاوز. «وَ اَمّا عادٌ

ص:741

فَاُهْلِکُوا بِریحٍ صَرْصَرٍ عاتِیَةٍ» (6/حاقّه)، امّا قوم عاد با بادی بسیار سرد خارج از حدّ هلاک گشتند.

عِتِیّ: نهایت پیری و فرتوتی. «قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبَرِ عِتِّیا» (8 / مریم)، یعنی: من نیز از پیری

افتاده شده ام. غرض زکریّا در این کلمه آن است که از پیری به فرتوتی رسیده ام و پیریم از حدّ تجاوز کرده امیدی به وجود فرزند در من نمی رود. آن در آیه «اَیُّهُمْ اَشَدُّ عَلَی الرَّحْمنِ عِتِیّا» (69/مریم)، به معنای نافرمانی و طغیان است. یعنی: کسانی را که از همه در برابر خداوند رحمان سرکش تر بوده اند.

1203 عَثْر:

عِثار و عُثور به معنی مطّلع شدن است. «فَاِنْ عُثِرَ عَلی اَنَّهُمَا اسْتَحَقّا اِثْما فَآخَرانِ یَقُومانِ مَقامَهُما» (107/مائده)، اگر اطّلاع حاصل شد که آن دو مستحقّ گناهند

ص:742

دو نفر دیگر در جای آنها می ایستد. «وَ کَذلِکَ اَعْثَرْنا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا اَنَّ وَعْدَ اللّه حَقٌّ» (21/کهف)، یعنی: اهل شهر را به اصحاب کهف واقف کردیم تا بدانند وعده خدا حقّ است. (تکرار: 2).

1204 عُثُوّ:

فساد کردن. «وَ لا تَعْثَوْا فِی الاَْرْضِ مُفْسِدینَ» (60/بقره)، یعنی: و در زمین فساد نکنید و فساد را گسترش ندهید. (تکرار: 5).

1205 عَجَب:

شگفت. آن حالتی است که از بزرگ شمردن یا انکار چیزی بر شخص عارض می شود. «وَ عَجِبُوا اَنْ جائَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ» (4 / ص)، آنها تعجب کردند که چرا پیامبر انذار کننده ای از میان آنها برخواسته. (تکرار: 5).

اِعْجاب: به تعجّب آوردن که گاهی توأم با سرور باشد. «وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَیْرٌ مِنْ مُشْرِکٍ وَ

ص:743

لَوْ اَعْجَبَکُمْ» (221 / بقره)، یعنی: یک غلام با

ایمان، از یک مرد آزاد بت پرست بهتر است هر چند شما را به شگفتی آورد. مراد تعجّب توأم با خوشایندی است.

عُجاب: بسیار شگفت آور. «اَجَعَلَ الْآلِهَةَ اِلها واحِدا اِنَّ هذا لَشَیْءٌ عُجابٌ» (5/ص)، یعنی: آیا معبودان را یک معبود می داند این چیز بس شگفت آوری است. (تکرار: 1).

عَجیب: تعجُّب آور. «فَقالَ الْکافِرُونَ هذا شَیْءٌ عَجیبٌ» (2 / ق)، یعنی: و کافران گفتند: این چیز عجیبی است.

راغب گوید: به چیزی که نظیر آن معروف نیست «عجیب» می گویند. «اِنّا سَمِعْنا قُرْآنا عَجَبا» (1/جنّ) ما قرآن عجیبی شنیده ایم. عجب در آیه مصدر است به معنی عجیب گوئی. مراد جنّ آن بود که قرآن عجیبی است و نظیرش مشاهده نشده.

1206 عَجْز:

ناتوانی. «یا وَیْلَتی اَعَجَزْتُ

ص:744

اَنْ اَکُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ» (31 / مائده)، وای بر من آیا من نمی توانم مثل این زاغ باشم. (تکرار: 26).

اِعْجاز: عاجز کردن. «وَ ما اَنْتُمْ بِمُعْجِزینَ» (53/یونس)، شما عاجز کننده خدا نیستید و از اراده و فعل او نمی توانید جلوگیری کنید.

اَعْجاز: جمع عَجُز است به معنی ریشه ها «کَاَنَّهُمْ اَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَةٍ» (7/حاقّه)، یعنی: آنها مانند ساقه نخل خشکی بودند و به خاک در افتادند. (تکرار: 2).

مُعاجَزَة: عاجز کردن. مسابقه نیز معنی شده که طرفین در صدد عاجز کردن یکدیگرند «وَالَّذینَ سَعَوْا فی آیاتِنا مُعاجِزینَ اُولئِکَ اَصْحابُ الْجَحیمِ» (51 / حجّ)، یعنی:

آنان که در ابطال آیات ما تلاش می کنند و گمان دارند که ما را عاجز می کنند آنها یاران جحیم اند.

ص:745

عَجُوز: پیرزن. (به واسطه عاجز بودن از کارهای بسیار). «اِلاّ عَجُوزا فِی الْغابِرینَ» (171/شعراء)، یعنی: جز پیرزنی که در میان آن گروه باقی ماند. (تکرار: 4).

1207 عَجَف:

لاغری. مذکر آن اَعْجَف و مؤنثش عَجْفاء و جمع اَعْجَف عِجاف است. «اِنّی اَری سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ» (43 / یوسف)، من هفت گاو فربه می بینم که هفت گاو لاغر آنها را می خورند. (تکرار: 2).

1208 عَجَلَة:

شتاب.

راغب گوید: عجله طلب شیء است پیش از وقت آن و از

مقتضای شهوت می باشد لذا در تمام قرآن مذموم آمده تا گفته شده: «وَ اِیّاکَ وَ الْعَجَلَةَ بِالاُْمُورِ قَبْلَ اَوانِها: مبادا هرگز در کاری که وقت آن فرا نرسیده شتاب کنی» (نامه 53 بند 148 نهج البلاغه امیرالمؤمنین علی علیه السلام).

ص:746

در آیه «وَ عَجِلْتُ اِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضی» (84 / طه)، عجله با آن که مذموم است ولی علّت آن امر محمودی است و آن رضای خدا است. معنی آیه: و من عجله کردم به سوی تو تا از من راضی شوی. این کلمه با مشتقات آن 37 بار در قرآن آمده است.

اِسْتِعْجال: خواستن با عجله است. «اَتی اَمْرُ اللّه فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ» (1 / نحل)، فرمان خدا (دائر به مجازات مشرکان و مجرمان) فرارسیده است برای آن عجله نکنید.

عاجِلَة: مؤنّث عاجل و مراد از آن در قرآن دنیا است. «کَلاّ بَلْ تُحِبُّونَ الْعاجِلَةً. وَ تَذَرُونَ الاْخِرَة» (20 و 21 / قیامة) و این به واسطه زودگذر بودن دنیاست. آن 3 بار در قرآن آمده و در هر 3 مقابل آخرت است.

عَجَل: عجله زیاد. «خُلِقَ الاِْنْسانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُریکُمْ آیاتی فَلا تَسْتَعْجِلُونَ» (37 / انبیاء)،

ص:747

یعنی: (آری) انسان از عجله آفریده شده، ولی عجله نکنید من آیات خود را به زودی به شما ارائه می دهم. آیه کنایه از مبالغه انسان در عجله است گوئی که از عجله آفریده شده است.

1209 عِجْل:

گوساله. «فَما لَبِثَ اَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنیذٍ» (69 / هود)، طولی نکشید که گوساله بریانی آورد. (تکرار: 10).

1210 عَجَم:

خلاف عرب. عُجْمَة به معنی لکنت در زبان و عدم فصاحت است. (تکرار: 4).

اَعْجَم: غیر فصیح. «وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآنا اَعْجَمِیّا لَقالُوا لَوْلا فُصِّلَتْ آیاتُهُ ءَاَعْجَمِیٌّ وَ عَرَبِّیٌ (44 / فصّلت). اَعْجَم به معنی غیر فصیح است خواه عرب باشد یا غیر عرب بنابراین، اَعْجَمِیّ در آیه غیر فصیح است نه لغت غیر عرب. یعنی اگر قرآن را غیر فصیح نازل می کردیم و الفاظ و معانیش منظّم نمی شد، می گفتند: چرا آیاتش مفصّل و

ص:748

روشن نشده آیا می شود که: کتاب اَعْجَمِیّ (غیر فصیح) و پیغمبر یا مخاطبین عَرَبِیّ (فصیح) باشد؟!!!

1211 عَدَدَ:

عَدَّ به معنی شمردن و عَدَدْ به معنی شمرده است. «لَقَدْ اَحْصاهُمُ وَعَدَّهُمْ عَدّا» (94 / مریم)، یعنی: آنها را تا آخر حساب

کرده و به طرز مخصوصی شمرده است. مثل «وَ اِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّه لا تُحْصُوها» (34/ابراهیم)، یعنی: و اگر نعمت های خدا را بشمرید هرگز آنها را احصاء نخواهید کرد. (تکرار: 6).

تَعْدید: ذخیره کردن. «اَلَّذی جَمَعَ مالاً وَ عَدَّدَهُ» (2 / همزه)، همان کس که مال را جمع آوری و شماره کرده.

اِعْداد: آماده کردن که نوعی شمردن است. «وَ اَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ» (60/انفال)، برای مقابله با دشمنان آنچه

ص:749

بتوانید نیرو آماده کنید.

عُدَّة: ذخیره شده و آماده شده. «وَ لَوْ اَرادُوا الْخُرُوجَ لاََعَدُّوا لَهُ عُدَّةً» (46/توبه)، اگر برای خروج از جنگ تصمیم می گرفتند، حتما برای آن وسیله آماده شده فراهم می کردند.

عِدَّة: شیء معدود است. «فَمَنْ کانَ مِنْکُمْ مَریضا اَوْ عَلی سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ اَیّامٍ اُخَرَ» (184/بقره)، یعنی: هر که از شما مریض باشد برای اوست معدودی از روزهای دیگر. گاهی به معنی عدد است مثل «اِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللّه اثْنا عَشَرَ شَهْرا» (36/توبه)، یعنی: تعداد ماه ها نزد خداوند دوازده ماه است.

1212 عَدَس:

از حبوبات خوردنی است. «مِنْ بَقْلِها وَ قِثّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها» (61 / بقره)، یعنی: از سبزیجات، خیار، سیر، عدس و پیاز. و آن از جمله درخواست های بنی اسرائیل از موسی علیه السلام است. (تکرار: 1).

ص:750

1213 عَدْل:

برابری. «اِنَّ اللّه یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاِْحْسانِ وَ ایتاءِ ذِی الْقُرْبی» (90/نحل)، یعنی:

خداوند فرمان به عدل و احسان و بخشش به نزدیکان می دهد. (تکرار: 28).

1214 عَدْن:

استقرار و از آن است مَعْدِن به معنی محل استقرار جواهر. (تکرار: 11). و همه درباره بهشت آخرت است.

1215 عَدْو:

تجاوز. «وَ مَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللّه فَاُلئِکَ هُمُ الظّالِمُونَ» ، یعنی: و هر کس از آن تجاوز کند، ستمگر است. (229 / بقره). (تکرار: 9).

عَدُوّ: دشمن. «اِنَّ الشَّیْطانَ لِلاِْنْسانَ عَدُوٌّ مُبینٌ» (5 / یوسف)، چرا که شیطان دشمن آشکار انسان است. (تکرار: 50).

1216 عُدْوَة:

کنار بیابان و درّه. «اِذْ اَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْیا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوی وَ الرَّکْبُ اَسْفَلَ مِنْکُمْ» (42 / انفال)، آن گاه که شما در

ص:751

کناره نزدیک تر و آنها دورتر بودند و کاروان پائین شما بود. (تکرار: 2).

1217 عَذْب:

گوارا. «هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ اُجاجٌ» (53 / فرقان)، یکی گوارا و شیرین و دیگری شور و تلخ. رجوع به تفسیر نشان می دهد که عذب به معنی گوارا و فرات بسیار گوارا است. مِلْح یعنی شور، اُجاج آبی است که از شوری به تلخی زند. (تکرار: 2).

1218 عَذاب:

عقوبت، شکنجه. «وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظیمٌ» (7 / بقره)، و عذاب بزرگی در انتظار آنها است. (تکرار: 321).

1219 عُذْر:

پوزش. راغب گفته عذر آن است که انسان بخواهد با آن گناهان خویش را محو کند … آن سه قسم است یا می گوید: من این کار را نکرده ام و یا می گوید:

بدین جهت کرده ام و می خواهد با ذکر علّت خویش را تبرئه کند و یا می گوید: من کرده ام

ص:752

ولی دیگر نمی کنم …، این سوّمی توبه است، هر توبه ای عذر است ولی هر عذری توبه نیست. «لا تَعْتَذِرُوا قَدْ کَفَرْتُمْ بَعْدَ ایمانِکُمْ» (66/توبه)، پوزش نخواهید، عذر نیاورید زیرا شما بعد از ایمان آوردن کافر شده اید. (تکرار: 12).

مَعاذیر: جمع مَعْذِرَة است به معنی عذرها، حجّت ها. «بَلِ الاِْنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصیرَةٌ. وَ لَوْ اَلْقی مَعاذیرَهُ» (14 و 15 / قیامه)، انسان بر وضعیت خویشتن آگاه است و اگر معذرت های خویش را بیاورد فایده ای نخواهد داشت. (تکرار: 1).

1220 عَرَبْ:

طائفه ای از مردم اند خلاف

عجم و عجم هر غیر عرب است از هر نژاد و قوم که بوده باشد. «اَلاَْعْرابُ اَشَدُّ کُفْرا وَ نِفاقا» (97 / توبه)، یعنی: عرب های بادیه نشین کفر و نفاقشان شدیدتر است. علّت شدّت کفر و

ص:753

نفاق ظاهرا دور بودن از حَضارَت و تمدّن است زیرا در اهل بادیه جهالت بیشتر حکم فرماست. اَعْراب مجموعا 10 بار در قرآن آمده و مراد از همه آنها ظاهرا بادیه نشینان هستند. مراد از «عَرَبِّیٌ مُبینٌ» و «عَرَبِّیٌ» در وصف قرآن، فصیح و روشن بودن آن است. «اِنّا اَنْزَلْناهُ قُرْآنا عَرَبِیّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ» (2 / یوسف)، یعنی: ما آن را قرآن عربی نازل کردیم تا شما درک کنید. اِعْراب روشن کردن به وسیله حرکت است. (تکرار: 11).

1221 عُرُب:

جمع عَرُوب یا عَرُوبَة است

وآن زنی است که به شوهرش اظهار عشق و محبت کند. «فَجَعَلْناهُنَّ اَبْکارا. عُرُبا اَتْرابا» (36 و 37 / واقعه)، یعنی: و همه را بکر قرار داده ایم. همسرانی که به همسرشان عشق می ورزند و خوش زبان و فصیح و هم سن و سالند. (تکرار: 1).

ص:754

1222 عُرُوج:

بالارفتن. «تَعْرُجُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ اِلَیْهِ» (4 / معارج)، یعنی: فرشتگان و روح به سوی او عروج می کنند. (تکرار: 5).

1223 عَرَج:

آن است که یکی از دو پا از دیگری بلند باشد و یا به یکی آسیبی برسد و شخص را لنگ کند (اقرب). «لَیْسَ عَلَی الاَْعْمی حَرَجٌ وَ لا عَلَی الاَْعْرَجِ حَرَجٌ …» (61 / نور)، بر نابینا و لنگ حرجی نیست. اَعْرَج 2 بار در قرآن آمده.

مَعارِج: جمع مَعْرَج محل عُروج مثل نردبان. «مِنَ اللّه ذِی الْمَعارِجِ. تَعْرُجُ الْمَلائِکَةُ وَ الرُّوحُ اِلَیْهِ فی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسینَ اَلْفَ سَنَةٍ فَاصْبِرْ صَبْرا جَمیلاً» (3 5 / معارج)، یعنی: از سوی خداوند ذی المعارج است. فرشتگان و روح به سوی او عروج می کنند، در آن روزی که مقدارش پنجاه هزار سال است. بنابراین صبر جمیل پیشه کن. خدا

ص:755

ذِی الْمَعارِج (صاحب معرج ها) است، ظاهرا مراد آن است که ملائکه و اعمال عباد از معرج های به خصوصی به سوی خدا عروج می کنند چنانکه فرموده: «اِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبِ» (10 / فاطر)، یعنی: سخنان پاکیزه به سوی او صعود می کند. (تکرار: 2).

1224 عُرْجُون:

بند خوشه خرماست که

بعد از قطع خوشه در درخت خرما می ماند و بعد از چندی خشکیده و کج شده مثل هلال می گردد و رنگش نیز زرد است. «وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّی عادَ کَالْعُرْجُونِ الْقَدیمِ» (39/یس)، یعنی: برای ماه منازلی قرار دادیم که از لحاظ رؤیت مردم به صورت بند خوشه کهنه می آید. مراد از عُرجون در آیه ظاهرا حال قمر در اواخر ماه است که به تدریج کاسته شده تا به صورت بند خوشه خشکیده خرما در می آید. البتّه این نسبت به

ص:756

رؤیت ما است وگرنه همواره نیمکره قمر روبه آفتاب و روشن است. (تکرار: 1).

1225 عُرّ:

مرضی است پوستی که سوزش و خارش دارد. به ضرر مَعَرَّة گویند. «فَتُصیبَکُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَیْرِ عِلْمٍ» (25 / فتح)، یعنی: تا ندانسته رنجی و ضرری از آنها به شما برسد. (تکرار: 2).

1226 عَرْش:

تخت، حکومت. «وَ رَفَعَ اَبَوَیْهِ عَلَی الْعَرْشِ» (100 / یوسف)، یعنی: و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند. «وَ هُوَ الَّذی اَنْشَأَ جَنّاتٍ مَعْرُوشات وَ غَیْرَ مَعْرُوشاتٍ» (141/انعام)، یعنی: او است که باغ های معروش و باغ های غیر معروش آفرید. معروشات باغاتی است که درختان آن به داربست زده شده یعنی خدا آن است که باغات به داربست زده و غیر آنها را به وجود آورده است. (تکرار: 26).

ص:757

1227 عَرَض:

ظهور و اظهار. در مجمع از زَجّاج نقل شده که اصل آن به معنی ناحیه شیء است و عَرْض خلاف طول آن می باشد.

(تکرار: 79).

عَرَض: در قرآن به متاع دنیا اطلاق شده. مثل «تُریدُونَ عَرَضَ الدُّنْیا وَ اللّه یُریدُ الاْ آخِرَةَ» (67 / انفال)، یعنی: شما متاع ناپایدار دنیا را می خواهید ولی خداوند سرای دیگر را (برای شما) می خواهد. در مجمع فرموده: بر هر چیز ناپایدار عَرَض گویند. (تکرار: 6).

اِعْراض: روگردانی.

تَعْریض: ضدّ تصریح و آن به کنایه سخن گفتن است. «وَ لا جُناحَ عَلَیْکُمْ فیما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ» (235 / بقره)، یعنی: و گناهی بر شما نیست که به طور کنایه خواستگاری کنید. مراد از آن خواستگاری از زنی است که در عده وفات است. گوئی با گوشه سخن خواستگاری می کند.

ص:758

1228 عُرْف:

به چند معنی آمده از جمله به معنی معروف و شناخته شده مثل: «خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ اَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلینَ» (199/اعراف)، یعنی: عفو را عادت کن و امر به معروف کن و از جاهلان اعراض نما. ایضا به معنی موهای گردن اسب است (یال) و پی درپی بودن را به آن تشبیه می کنند. «وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفا» (1/مرسلات)، یعنی: قسم به فرستاده های پی درپی. (تکرار: 70).

مَعْرُوف: شناخته شده و آن مقابل منکر است و از آن کار نیک مطابق فطرت قصد می شود. راغب می گوید: معروف هر فعلی است که خوبی آن به وسیله عقل یا شرع شناخته شود. «وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذی عَلَیْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ» (227 / بقره)، یعنی: و برای زنان

همانند وظایفی که بر دوش آنها است، حقوق شایسته ای قرار داده شده. (تکرار: 5).

ص:759

تَعْریف: شناساندن. «وَ یُدْخِلُهُمُ الْجَنَّةَ عَرَّفَها لَهُمْ» (6 / محمّد)، یعنی: و آنها را در بهشت (جاویدانش) که اوصاف آن را برای آنان بازگو کرده، وارد می کند.

تَعارُف: شناختن همدیگر. «کَأَنْ لَمْ یَلْبَثُوا اِلاّ ساعَةً مِنَ النَّهارِ یَتَعارَفُونَ بَیْنَهُمْ» (45/یونس)، یعنی: و آن چنان احساس می کنند که گویی جز ساعتی از روز توقف نکردند، به آن مقدار که یکدیگر را بشناسند. آیه صریح است در این که روز قیامت مردم همدیگر را می شناسند.

اِعْتِراف: اقرار. «فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ» (11/ملک)، یعنی: این جا است که به گناه خود اعتراف می کنند.

1229 عَرَفات:

عَرَفات بیابانی است در 4 فرسخی مکّه و آن محلّ وقوف حاجیان است که روز نهم ذوالحجّة از ظهر تا غروب

ص:760

در آن وقوف می کنند چنان که مشعرالحرام (مُزْدَلِفَة) بیابانی است میان عرفات و منی در حدود 2 فرسخی مکّه و آن نیز محلّ وقوف در شب دهم ذوالحجة است. «فَاِذا اَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْکُرُوا اللّه عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ …» (198/بقره)، یعنی: و هنگامی که از «عرفات» کوچ کردید، خدا را نزد «مشعرالحرام» یاد کنید … (تکرار: 1).

اَعْراف: جمع عُرْف و آن به معنی قسمت های بلند کوه و تپّه است همچنین نام محلی است که در آخرت بین اصحاب بهشت و جهنم قراردارد. «وَ بَیْنَهُما حِجابٌ وَ عَلَی الاَْعْرافِ رِجالٌ …» (46 / اعراف)، و در میان آن دو (بهشتیان و دوزخیان) حجابی قراردارد و بر «اعراف» مردانی هستند که …

12130 عَرِم:

عَرْم به معنی کندن است. «فَاَعْرَضُوا فَاَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ سَیْلَ الْعَرِمِ»

ص:761

(16/سباء)، یعنی: اما آنها (از خدا) روی گردان شدند و ما سیل ویران گر را بر آنها فرستادیم. (تکرار: 1).

1231 عَرْو:

رسیدن. «اِنْ نَقُولُ اِلاَّ اعْتَراکَ بَعْضُ آلِهَتِنا بِسُوءٍ» (54 / هود)، یعنی: ما فقط (درباره تو) می گوییم بعضی از خدایان ما به تو زیان رسانده. این آیه جواب قوم هود است که به آن حضرت گفتند: جز این نگوئیم که بعضی از خدایان ما به تو آسیبی رسانده اند. (تکرار: 1).

1232 عُرْوَة:

دستگیره، دستاویز. «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللّه فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقی» (256 / بقره)، یعنی: بنابراین کسی که به طاغوت کافر شود و به خدا ایمان آورد، به دستگیره محکمی چنگ زده است. در این آیه ایمان به خدا چنگ زدن به دستگیره محکم نامیده شده. (تکرار: 2).

ص:762

1233 عُرْی:

عُرْیان بودن، سالم و پاک بودن از عیب و گناه، فاعل آن عارٍ و عُرْیان است. «اِنَّ لَکَ اَلاّ تَجُوعَ فیها وَ لا تَعْری» (118/طه)، یعنی: تو در بهشت گرسنه نمی شوی و عریان نمی مانی. (تکرار: 6).

1234 عَراء:

مکان خالی که چیزی از قبیل درخت و نبات آن را نپوشانده است. این

کلمه در قرآن مجید 2 بار آمده و هر دو درباره افتادن حضرت یونس از شکم ماهی به مکان خالی است. «فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقیمٌ» (145 / صافات)، یعنی: او را در یک سرزمین خشک خالی از گیاه افکندیم، در حالی که بیمار بود.

1235 عَزَب:

عُزُوب به معنی غائب شدن، مخفی شدن، دور شدن است. «وَ ما یَعْزُبُ عَنْ رَبِّکَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِی الاَْرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ» (61 / یونس)، یعنی: و هیچ چیز در زمین و

ص:763

آسمان از پروردگار تو مخفی نمی ماند، به اندازه سنگینی ذره ای. (تکرار: 2).

1236 عَزْر:

یاری، همچنین است تَعْزیر. «لِتُؤْمِنُوا بِاللّه وَ رَسُولِه وَ تُعَزِّرُوهُ» (9 / فتح)، یعنی: تا به خدا و رسولش ایمان بیاورید و

رسولش را یاری کنید.

راغب گوید: تعزیر نصرت توأم با تعظیم است. و تعزیر (تنبیه مجرم) را از آن جهت تعزیر گویند که آن تأدیب است و تأدیب یاری کردن مجرم است. (تکرار: 3).

1237 عُزَیر:

در کلام خدا راجع به هویّت عُزَیْر مطلبی نیامده است، ظاهرا عزیر همان است که در تورات عَزْرا نامیده شده و در تورات فعلی کتابی هست به نام کتاب عَزْرا مشتمل بر ده باب. و او کسی است که پس از مراجعت از بابل مقداری از کلمات تورات را پیدا کرد و نوشت. «وَ قالَتِ الْیَهُودُ

ص:764

عُزَیْرٌ ابْنُ اللّهِ» (30 / توبه)، یعنی: یهود گفتند: عزیر پسر خداست. (تکرار: 1).

1238 عَزَز:

عِزَّت به معنی توانایی است

مقابل ذِلَّت. راغب گفته: عزّت حالتی است که از مغلوب بودن انسان مانع می شود. «اَ یَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَاِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَمیعا» (139 / نساء)، آیا عزّت و توانایی را پیش کفّار می جویند؟ در حالی که همه عزّت مال خداست. (تکرار: 119).

تَعْزیز: به معنی تقویت است. مثل «اِذْ اَرْسَلْنا اِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَکَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ» (14/یس)، یعنی: هنگامی که دو نفر از رسولان را به سوی آنها فرستادیم، اما آنها رسولان (ما) را تکذیب کردند، لذا برای تقویت آن دو، شخص سومی فرستادیم.

1239 عَزیز:

از اسماء حسنی است به معنی توانا و قادر. «اِنَّ اللّه عَزیزٌ حَکیمٌ»

ص:765

(209/بقره)، یعنی: خداوند عزیز و حکیم است. عزیز گاهی به معنی سخت و دشوار آمده مثل «وَ ما ذلِکَ عَلَی اللّه بِعَزیزٍ» (20/ابراهیم)، یعنی: و این کار برای خدا مشکل نیست. (تکرار: 99).

اَعِزَّة: جمع عزیز است. «وَ جَعَلُوا اَعِزَّةَ اَهْلِها اَذِّلَةٌ» (34 / نمل)، عزیزان اهل شهر را ذلیلان گردانند

1240 عُزّی:

بتی بود مشهور. «اَ فَرَاَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی» (19 /نجم)، به من خبر دهید آیا بت های «لات» و «عزی» … (تکرار: 1).

1241 عَزْل:

کنار بودن. «اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ» (212 / شعراء)، جنّیان از شنیدن سخنان عالم بالا برکنار و ممنوعند. (تکرار: 10).

مَعْزِل: اسم مکان است به معنای محل کنار چیزی. «وَ نادی نُوحٌ ابْنَهُ وَ کانَ فی مَعْزِلٍ» (42/هود)، نوح پسرش را خواند و او

ص:766

در کناری بود. (تکرار: 1).

1242 عَزْم:

قصد، اراده، تصمیم. «فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ» (159/ آل عمران)، یعنی: اما هنگامی که تصمیم گرفتی، بر خدا توکّل کن. (تکرار: 9).

1243 عِزین:

جمع عِزَة به معنی گروه است. «فَمالِ الَّذینَ کَفَرُوا قِبَلَکَ مُهْطِعینَ. عَنِ الْیَمینِ وَ عَنِ الشِّمالِ عِزینَ. اَ یَطْمَعُ کُلُّ امْرِءٍ مِنْهُمْ اَنْ یُدْخَلَ جَنَّةَ نَعیمٍ» (36 38 / معارج)، چرا کفّار با نگاه خصمانه از چپ و راست گروه گروه به تو خیره شده اند مگر هر کدامشان طمع دارند که به بهشت پر نعمت درآیند. (تکرار: 1).

1244 عُسْر:

دشواری. برعکس یُسْر «فَاِنَّ

مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا» (5 / شرح)، حتما بعد از هر سختی آسانی است. (تکرار: 5).

1245 عَسِر:

و عَسیر هر دو وصفند به

ص:767

معنی صعب و دشوار. «وَ کانَ یَوْما عَلَی الْکافِرینَ عَسیرا» (26 / فرقان)، و آن روز، روز سختی برای کافران خواهد بود. (تکرار: 7).

تَعاسُر: اِشْتِداد و دشوار شدن. «وَ اِنْ تَعاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ اُخْری» (6 / طلاق)، اگر به زحمت و دشواری افتادید، پدر مرضعه دیگری برای طفل می جوید. (تکرار: 1).

1246 عُسْرَة:

به قول راغب دشواری در وجود مال است. «وَ اِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ اِلی مَیْسَرَةٍ» (280 / بقره)، و اگر (بدهکار،) قدرت پرداخت نداشته باشد، او را تا هنگام توانایی مهلت دهید. (تکرار: 1).

1247 عُسْری:

مؤنث اَعْسَر است. «وَ اَمّا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْنی. وَ کَذَّبَ بِالْحُسْنی. فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْعُسْری» (8 10 / لیل)، آن که از انفاق بخل ورزد و در اثر بخل ثروت و بی نیازی جوید و وعده بهتر خدا را تکذیب کند، او را به حالت

ص:768

سخت تری آماده می کنیم. (تکرار: 1).

1248 عَسْعَس:

عَسْعَسَة و عِسْعاس رقیق شدن تاریکی است و آن در اول و آخر شب است (راغب) «وَ اللَّیْلِ اِذا عَسْعَسَ» ، قسم به شب آنگاه که برود. (تکرار: 1).

1249 عسق:

از حروف مقطعه. «حم. عسق» (1 و 2 / شوری). (تکرار: 1).

1250 عَسَل:

انگبین. «وَ اَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّارِبینَ وَ اَنْهارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّی» (15/محمد)، و نهرهایی از شراب (طهور) که مایه لذت نوشندگان است و نهرهایی از عسل مصفی. (تکرار: 1).

1251 عَسی:

فعل جامد است به معنی امیدواری، در چیز محبوب و ترس در شیء مکروه اید (اقرب)، شاید. «وَ عَسی اَنْ تَکْرَهُوا شَیْئا وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ» (216 / بقره)، یعنی: شاید چیزی را مکروه بدارید حال آن که

ص:769

برای شما خیر است. آن در قرآن 28 بار به لفظ «عَسی» و 2 بار به لفظ «عَسَیْتُم» آمده.

1252 عَشْر:

مُعاشَرَت به معنی مُصاحبت و مخالَطَه است. «وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ» (19/نساء)، با زنان به شایستگی زندگی کنید. (تکرار: 1).

1253 عَشْر:

از اسماء عدد است به معنی ده. «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها

(160/انعام)، یعنی: هر کس کار نیکی بیاورد، ده برابر آن پاداش خواهد داشت. همچنین است عَشْرَة و عَشَرَة مثل «فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَیْنا» (60/بقره)، یعنی: ناگاه دوازده چشمه آب از آن جوشید. و مثل «تِلْکَ عَشَرَةٌ کامِلَةٌ» (196 / بقره)، این ده روز کامل است. (تکرار: 16).

1255 عَشیرة:

خانواده.

راغب گوید: عشیره اهل رجل و خانواده اوست که به وسیله آنها زیاد می شود و برای او به منزله عدد کامل می شوند که عَشَرَة عدد کامل است. دیگران اقوام نزدیک پدری یا قبیله گفته اند. «وَ اَنْذِرْ عَشیرَتَکَ الاَْقْرَبینَ» (214/شعراء)، خویشاوندان نزدیکت را انذار کن. (تکرار: 3).

مَعْشَر: جماعت. «یا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الاِْنْسِ اَلَمْ یَأْتِکُمْ رُسُلٌ مِنْکُمْ» (130/انعام)، ای جمعیّت جِنّ و انس آیا رسولانی از شما به سوی شما نیامدند. (تکرار: 3).

مِعْشار: یک دهم (101). «وَ کَذَّبَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما اتَیْناهُمْ» (45/سبأ)، یعنی: کسانی که پیش از آنها بودند (نیز آیات الهی را) تکذیب کردند، در حالی که

ص:771

این ها به یک دهم (از قدرت و نیروی آنان) نمی رسند. «وَ اِذَا الْجِبالُ سُیِّرَتْ. وَ اِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ» (3 و 4/تکویر)، و در آن هنگام که کوه ها به حرکت درآیند و در آن هنگام که با ارزش ترین اموال به دست فراموشی سپرده شود.

عِشار: جمع عُشَراء است. عُشَراء ناقه ای است که در دهمین یا هشتمین ماه حاملگی است و یا مطلق شتر آبستن است و چون آیه درباره قیامت است گفته اند: یعنی آن گاه که شتران آبستن (مورد علاقه عرب) رها کرده شوند. مراد از عِشار مطلق حامله است، نه فقط شتران و مراد از «عُطِّلَتْ» خالی بودن است. مراد از «وَ اِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ» خالی شدن حامله ها و گسیختن ذرّات موجودات از همدیگر است تا ذره ای در بطن ذره ای نماند. (تکرار: 1).

1256 عَشْو:

چنان که در مجمع گفته ضعف

ص:772

بینایی و اعراض است و عَشا کوری و از بین رفتن چشم می باشد. «وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ

ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطانا فَهُوَ لَهُ قَرینٌ» (36/زخرف)، هر که از یاد خدا اعراض کند شیطانی برای او می آوریم که مصاحب اوست. (تکرار: 1).

1257 عِشاء:

از اول مغرب تا وقت نماز عشاء است (مفردات). «وَ جاؤُ اَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ» (16 / یوسف)، وقت مغرب گریه کنان پیش پدر آمدند. (تکرار: 2).

1258 عَشِیّ:

اشاره

طبرسی و زمخشری ذیل آیه «وَ سَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَ الاِْبْکارِ» (41 / آل عمران)، یعنی: و به هنگام صبح و شام او را تسبیح بگو. عَشِیّ را از اول ظهر تا غروب آفتاب گفته اند چنانکه اِبْکار را از طلوع فجر تا وقت چاشت و انتشار نور عمودی خورشید ذکر کرده اند. (تکرار: 11).

ص:773

1254 عَشیر:

مُعاشِر و رفیق. «لَبِئْسَ الْمَوْلی وَ لَبِئْسَ الْعَشیرُ» (13 / حجّ)، البته بد

ص:770

مولی و بد همدم و رفیقی است. (تکرار: 1).

1259 عَشِیَّة:

همان عَشِیّ است به قولی تاء آن برای وحدت است. «کَاَنَّهُمْ یَوْمَ یَرَوْنَها لَمْ یَلْبَثُوا اِلاّ عَشِیَّةً اَوْ ضُحها» (46 / نازعات). یعنی: روزی که قیامت را می بینند گویی در دنیا یا در قبرها توقّف نکرده اند مگر آخر یک روز و یا اول آن را. ضمیر «ضُحها» به «عَشِیَّة» راجع است (تکرار: 1).

1260 عَصَب:

رگ. مَعْصُوب: بسته شده با رگ. آنگاه بهر بستن عَصْب گفته اند «یَوْمٌ عَصیبٌ» ، روز شدید (گویی اطراف آن با مشکلات جمع و بسته شده است). (تکرار: 5).

1261 عُصْبَة:

جماعت فشرده و کمک همدیگر (مفردات). «لَیُوسُفُ وَ اَخُوهُ اَحَبُّ اِلی اَبینا مِنّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» (80 / یوسف)، یعنی: یوسف و برادرش به پدرمان از ما

محبوب تر است حال آن که ما دسته نیرومندیم. «وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعا وَ قالَ هذا یَوْمٌ

ص:774

عَصیبٌ» (77 / هود)، یعنی: لوط به وسیله فرستادگان به تنگی افتاد و گفت امروز روز سختی است. عَصیب 1 بار و عُصْبَة 4 بار در قرآن مجید آمده است.

1262 عَصْر:

فشردن. «قالَ اَحَدُهُما اِنّی اَرانی اَعْصِرُ خَمْرا» (36 / یوسف)، یعنی: یکی از آن دو گفت من خودم را در خواب می بینم که انگور می فشارم. «اَیَوَدُّ اَحَدُکُمْ اَنْ تَکُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخیلٌ وَ اَعْنابٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ … فَاَصابَها اِعْصارٌ فیهِ نارٌ فَاحْتَرَقَتْ» (266/بقره)، یعنی: آیا یکی از شما دوست می دارد که باغی از خرما و انگور داشته باشد و نهرها از زیر آن روان گردد … پس

فشاری که تولید آتش می کند به آن رسیده و بسوزد. اعصار به معنی فشار و به هم سائیدن است امروز در علل آتش سوزی جنگل ها روشن شده که شدت باد یا گردباد

ص:775

باعث بهم سائیدن درختان جنگل می شود و در اثر آن آتش سوزی ایجاد شده و قسمت اعظمی از جنگل می سوزد و این از امتیازات قرآن مجید است که به علت آتش سوزی اشاره کرده است. «وَ الْعَصْرِ. اِنَّ الاِْنْسانَ لَفی خُسْرٍ. اِلاَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ …» (1 و 3 / عصر)، به عصر سوگند، که انسان ها همه در زیانند. مگر کسانی که ایمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند. عصر به معنی فشردن، روزگار و آخر روز به کار رفته و چون به معنی دهر و روزگار باشد جمع آن عُصُور آید. (تکرار: 5).

1263 عَصْف:

شدّت، برگ، کاه. «جائَتْها ریحٌ عاصِفٌ» (22 / یونس)، یعنی: آمد به آن باد تندی. «اَعْمالُهُمْ کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرّیحُ فی یَوْمٍ عاصِفٍ» (18 / ابراهیم)، یعنی: اعمال کافران همچون خاکستری است که باد بر

ص:776

آن در روز طوفانی به شدت وزیده. «فیها فاکِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذاتُ الاَْکْمامِ. وَ الْحَبُّ ذُوالْعَصْفِ وَ الرَّیْحانُ» (11 و 12/رحمن)، یعنی: که در آن میوه ها و نخل های پرشکوفه است. و دانه هایی که همراه با ساقه و برگی است که به صورت کاه درمی آید و گیاهان خوشبو. عصف را در آیه برگ، کاه و علف حبوبات گفته اند. «وَ الْمُرْسَلاتِ عُرْفا. فَالْعاصِفاتِ عَصْفا» (1 و 2/مرسلات)، یعنی:

سوگند به فرشتگانی که پی در پی فرستاده می شوند. و آنها که همچون تندباد حرکت می کنند. ظاهرا مراد از عاصفات بادهای طوفانی است. (تکرار: 7).

1264 عَصْم:

امساک و حفظ. «وَ اللّه یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ» (67 / مائده)، یعنی: خدا ترا از (شرّ) مردم حفظ می کند. آیه درباره جریان مقدّس غدیر خمّ است. (تکرار: 13).

ص:777

اِعْتِصام: چنگ زدن. «وَ مَنْ یَعْتَصِمْ بِاللّه فَقَدْ هُدِیَ اِلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ» (101/آل عمران)، و هر کس به خدا تمسّک جوید، به راهی راست، هدایت شده است.

اِسْتِعْصام: امتناع یعنی طلب آنچه خویش را با آن حفظ کند. «وَ لَقَدْ راوَدْتُّهُ عَنْ نَفْسِه فَاسْتَعْصَمَ» (32 / یوسف)، با او درباره کام گرفتن مراوده کردم امتناع نمود.

1265 عَصا:

چوبدستی. اصل آن عَصْو و جمع آن در قرآن عِصِیّ آمده است. «قالَ هِیَ عَصایَ اَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ اَهُشُّ بِها عَلی غَنَمی وَلِیَ فیها مَآرِبُ اُخْری» (18 / طه)، یعنی: گفت: این عصای من است، بر آن تکیه می کنم، برگ درختان را با آن برای گوسفندانم فرو می ریزم و نیازهای دیگری را نیز با آن بر طرف می کنم. در قرآن مجید همه موارد آن درباره عصای موسی علیه السلام است جز

ص:778

دومورد که در خصوص چوبدست های ساحران فرعون می باشد. «فَاَلْقَوْا حِبالَهُمْ وَ عِصِیَّهُمْ …» (44 / شعراء)، آنها طناب ها و عصاهای خود را افکندند. (تکرار: 11).

1266 عِصْیان:

نافرمانی، خروج از طاعت.

«وَ کَرَّهَ اِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ» (7/حجرات)، یعنی: و کفر و فسق و عصیان را مبغوض گردانید. مَعْصِیَت نیز به معنی عِصْیان است «وَ یَتَناجَوْنَ بِالاِْثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ مَعْصِیَتِ الرَّسُولِ» (8 / مجادله)، و برای انجام گناه و تعدی و نافرمانی رسول خدا به نجوی می پردازند. این کلمه با مشتقات آن 32 بار در قرآن آمده است.

1267 عَصِیّ:

نافرمان و عاصی. «وَ بَرّا بِوالِدَیْهِ وَ لَمْ یَکُنْ جَبّارا عَصِّیا» (14 / مریم)، یحیی به پدر و مادرش نیکوکار بود و ستمگر و نافرمان نبوده. (تکرار: 2).

ص:779

1268 عَضُد:

مابین آرنج تا شانه (بازو) چنانکه ذراع از آرنج است تا سرانگشتان. عضد به طور استعاره به یار و کمک گفته می شود. در آیه «سَنَشُدُّ عَضُدَکَ بِاَخیکَ وَ نَجْعَلُ لَکُما سُلْطانا» (35 / قصص)، بازوان تو را به وسیله برادرت محکم می کنیم و برای شما سلطه و برتری قرار می دهیم. (تکرار: 2).

1269 عَضّ:

به دندان گرفتن. «وَ اِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَیْکُمُ الاَْنامِلَ مِنَ الْغَیْظِ» (119/آل عمران)، یعنی: چون به خلوت شوند از خشم بر شما سرانگشتان بگزند. دندان گرفتن انگشت گاهی از خشم است چنان که در آیه آمده و گاهی از حسرت و تأسف است مثل: «وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلی یَدَیْهِ یَقُولُ یا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبیلاً» (27/فرقان)، یعنی: روزی که ظالم از تأسف هر دو دست را به دندان گیرد و گوید:

ص:780

ای کاش راه رسول را می رفتم. و شاید «یَعَضُّ الظّالِمُ عَلی یَدَیْهِ» کنایه از ندامت باشد نه آنکه واقعا دستهای خویش را به دندان خواهد گرفت. (تکرار: 1).

1270 عَضْل:

تحت فشار قرار دادن و منع.

راغب گوید: عَضَلَة هر گوشت محکم رگدار است و مجازا به هرمنع شدید گفته می شود. «وَ اِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ اَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ اَنْ یَنْکِحْنَ اَزْواجَهُنَّ اِذا تَراضَوْا بَیْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ …» (232 / بقره)، یعنی: چون زنان خویش را طلاق دادید و عدّه شان منقضی گردید. دیگر آنها را (با تهدید یا عدم اخراج از منزل) منع نکنید که با مردان دیگر ازدواج کنند، اگر در میان آنان به طرز پسندیده ای تراضی برقرار گردد. این آیه یا خطاب به شوهران است و یا خطاب به کسان زنان است (که مثلاً پدر و مادر بگذارند بار

ص:781

دیگر با مردانی که طلاق داده اند ازدواج کنند). (تکرار: 2).

1271 عِضین:

دروغ ها. «کَما اَنْزَلْنا عَلَی الْمُقْتَسِمینَ. اَلَّذینَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضینَ» (90 و 91 / حجر)، همچنان که نازل کردیم بر تقسیم کنندگان، کسانی که قرار دادند قرآن را دروغ ها. (تکرار: 1).

1272 عَضْو:

به معنی متفرّق و جزء جزء کردن است. عِضُون جمع عِضَة است یعنی قطعه ها و تکّه ها، اصل عِضَه عِضْو و جمع آن غیر قیاسی(1) است مثل سِنُون. پس معنی آیه چنین می شود: آنان که قرآن را پاره ها و تکّه ها قرار دادند. (تکرار: 1).

1273 عِطْف:

جانب، طرف و چون کسی از چیزی اعراض کند گویند «ثَنی عِطْفَه:

ص:782


1- یعنی پیروی از اوزان معروف جمع نمی کند.

اَعْرَضَ وَ جَفا» «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللّه بِغَیْرِ عِلْمٍ وَ لا هُدًی وَ لا کِتابٍ مُنیرٍ. ثانِیَ عِطْفِه لِیُضِلَّ عَنْ سَبیلِ اللّهِ» (8 و 9 / حج)، بعضی از مردم درباره خدا مجادله می کنند بی آن که دانشی و هدایتی و کتابی روشن داشته باشد، متکبّرانه می خواهد مردم را از راه خدا گمراه گرداند. (تکرار: 1).

1274 عَطَل:

عَطالَت به معنی خالی شدن است.

تَعْطیل: فارغ و خالی کردن. «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشیدٍ» (45/حج)، یعنی: ای بسا چاه متروک که آب برندارد و ای بسا قصر مرتفع یا گچ کاری شده که از سَکَنَه خالی است. (تکرار: 2).

1275 عَطاء:

عطاء و عَطِیَّة هر چند مخصوص به هدیه و بذل و احسان است ولی در قرآن هم در بذل و هم در مطلق دادن

ص:783

چیزی به کار رفته است. مثل «حَتّی یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ» (29 / توبه)، یعنی: تا زمانی که جزیه را به دست خود با خضوع و تسلیم بپردازند. و مثل «اِنّا اَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ» (1 / کوثر)، یعنی: ما به تو کوثر عطا کردیم. «وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُورا» (20 / اسراء)، یعنی: و عطای پروردگارت هرگز از کسی منع نشده است. که درباره عطیّه و بذل است. (تکرار: 14).

تَعاطی: گرفتن. «فَنادَوْا صاحِبَهُمْ فَتَعاطی فَعَقَرَ» (29 / قمر)، رفیق خویش را ندا کردند پس ناقه را گرفت و پِی کرد.

1276 عَظْم:

استخوان. جمع آن عِظام است «اَیَحْسَبُ الاِْنْسانُ اَ لَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ» (3/قیامة)، آیا انسان می پندارد که استخوان های او را جمع نخواهیم کرد؟ کلمه عِظام 12 بار در قرآن مجید به کار رفته است.

ص:784

1277 عِظَم:

بزرگی. «وَ مَنْ یَتَّقِ اللّه یُکَفِّرْ عَنْهُ سَیِّئاتِه وَ یُعْظِمْ لَهُ اَجْرا» (5 / طلاق)، یعنی: و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند گناهان او را می بخشد و پاداش او را بزرگ می دارد. «یُعْظِمْ» از باب افعال است یعنی مزد او را بزرگ می گرداند.

1278 عَظیم:

بزرگ. خواه محسوس باشد مثل «فَکانَ کُلُّ فِرْقٍ کَالطَّوْدِ الْعَظیمِ» (63/شعراء) یعنی: و هر بخشی همچون کوه

عظیمی بود. و خواه معقول و معنوی مانند «وَ نَجَّیْناهُ وَ اَهْلَهُ مِنَ الْکَرْبِ الْعَظیمِ» (76/صافات)، یعنی: و او و خاندانش را از اندوه بزرگ، رهایی بخشیدیم. همچنین از اسماء حسنی(1) است «وَ لا یَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظیمُ» (255/بقره)، یعنی: و

ص:785

نگاهداری آن دو (آسمان و زمین) او را خسته نمی کند، بلندی مقام و عظمت، مخصوص او است. مراد از آن قهرا عظمت واقعی و معنوی است نه عظمت جسم. این کلمه با مشتقات آن 107 بار در قرآن آمده است.

1279 عِفْریت:

قوی، زیرک. «قالَ عِفْریتٌ مِنَ الْجِنِّ اَنَا اتیکَ بِه قَبْلَ اَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِکَ»

*****

1- نام های پروردگار متعال.

(39/نمل)، یکی از جنّیان قوی و زیرک گفت: من تخت ملکه را پیش از آنکه از جای برخیزی برایت می آورم. (تکرار: 1).

1280 عَفَف:

عِفَّت به معنی مناعت است در شرح آن گفته اند: حالت نفسانی است که از غلبه شهوت بازدارد پس باید عفیف به معنی خود نگه دار و با مناعت باشد «یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ اَغْنِیاءَ مِنَ التَّعْفُّفِ» (273/بقره)، بی خبر آنها را از مناعتشان غنی می پندارد. (تکرار: 4).

ص:786

1281 عَفْو:

گذشت، بخشودن گناه. «وَ الْکاظِمینَ الْغَیْظَ وَ الْعافینَ عَنِ النّاسِ» (134/آل عمران)، و خشم خود را فرو می برند و از خطای مردم در می گذرند. (تکرار: 5).

1282 عَفُوّ:

صیغه مبالغه است به معنی

کَثیرُ الْعَفْو. «وَ اَنَّ اللّه لَعَفُوٌّ غَفُورٌ» (2/مجادله)، یعنی: و خداوند بخشنده و آمرزنده است. و آن مجموعا 5 بار در وصف حق تعالی آمده است. اکنون لازم است به چند آیه نظر کنیم:

1 «ثُمَّ بَدَّلْنا مَکانَ السَّیِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتّی عَفَوْا وَ قالُوا قَدْ مَسَّ آباءَنَا الضَّرّاءُ وَ السَّرّاءُ» (95/اعراف)، یعنی: گرفتاری ها را به فراوانی و راحتی و امان مبدل کردیم تا آنها به فراوانی و وسعت رسیده و گفتند (وجود سَرّاء و ضَرّاء امتحان نیست بلکه) پدرانمان نیز گرفتاری و راحتی دیده اند و قرار دنیا

ص:787

همین است. دقت در آیه نشان می دهد که «عَفَواْ» به معنی کثرت در اموال است. آنگاه فرماید: «فَاَخَذْناهُمْ بَغْتَةً» ، یعنی: آنها را ناگهان به اعمالشان گرفتیم.

2 «وَ اِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ اَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَریضَةً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ اِلاّ اَنْ یَعْفُونَ اَوْ یَعْفُوَ الَّذی بِیَدِه عُقْدَةُ النِّکاحِ» (237/بقره)، یعنی: و اگر زنان را پیش از آن که با آنها تماس بگیرید و (آمیزش جنسی کنید،) طلاق دهید، در حالی که مهری برای آنها تعیین کرده اید، نصف آنچه را تعیین کرده اید، (به آنها بدهید) مگر این که آنها (حقّ خود را) ببخشند، یا (در صورتی که صغیر یا سفیه باشند، ولیّ آنها، یعنی) آن که گره ازدواج به دست او است، آن را ببخشد. ظاهر آن است که مراد از «یَعْفُوَ الَّذی …» زوج است و مراد از عَفْو دادن تمام

ص:788

مهر است.

3 «وَ یَسْئَلُونَکَ ماذا یُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ» (219/بقره)، تو را پرسند که از چه انفاق کنند بگو: حدّ وسط و مناسب حال را انفاق کنید.

1283 عَقِب:

پاشنه. به طور استعاره به فرزند و نسل گفته می شود مثل «وَ جَعَلَها کَلِمَةً باقِیَةً فی عَقِبِه …» (28 / زخرف)، یعنی: او کلمه توحید را کلمه باقیه در اعقاب خود قرار داد. جمع آن اَعْقاب است: «اَ فَأِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی اَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللّه شَیْئا» (144/آل عمران)، یعنی: اگر پیغمبر بمیرد یا کشته شود شما به حالت اول خویش (که بت پرستی باشد) بر خواهید گشت؟ هر که به حالت اولی (و کفر) بازگردد ابدا به خدا ضرری نخواهد رساند. (تکرار: 8).

عَقَبَه: گردنه سخت. «فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ»

ص:789

(11/بلد)، انسان ناسپاس از آن گردنه سخت بالا نرفت.

1284 عُقْب و عُقْبی:

به معنی عاقبت است. «اُولئِکَ لَهُمْ عُقْبَی الدّارِ» (22 / رعد)، یعنی: عاقبت خوب دنیا (که آخرت باشد) برای آن هاست. ظاهرا مراد از «الدّار» دنیاست و عاقبت دنیا آخرت است.

1285 عاقِبَة:

پایان و آن در عاقبت خوب و بد هر دو به کار می رود. مثل «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ» (128 / اعراف)، و سرانجام (نیک) برای پرهیزکاران است. این کلمه با مشتقات آن 32 بار در قرآن آمده است.

1286 عِقاب:

عُقُوبَت و مُعاقَبَة مخصوص به عذابند. «وَ اعْلَمُوا اَنَّ اللّه شَدیدُ

الْعِقابِ» (196/بقره)، و بدانید که او سخت کیفر است. (تکرار: 20).

تَعْقیب: انجام کاری است بعد از کار دیگر

ص:790

مثل تعقیب نماز که خواندن اذکار بعد از خواندن نماز است لذا به التفات و برگشتن نیز گفته می شود مثل: «وَلّی مُدْبِرا وَ لَمْ یُعَقِّبْ یا مُوسی لا تَخَفْ …» (10/نمل)، به هر سو می دود (ترسید و) به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نکرد، ای موسی نترس.

اِعْقاب: در پی آمدن، اثر گذاشتن. «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِه یَحْفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِ اللّهِ» (11 / رعد)، یعنی: برای انسان تعقیب کنندگانی و نگهبانانی است از پس و پیش که او را از امر خدا و از حوادث حفظ می کنند. مراد از «مِنْ اَمْرِ اللّهِ» حوادث است.

1287 عَقْد:

بستن، گره زدن. راغب گفته: عقد جمع کردن اطراف شیء است، در اجسام صُلْبَة(1)به کار می رود مثل بستن

ص:791


1- اجسام سفت و سخت.

ریسمان و در معانی به طور استعاره اید مثل عقد بیع و عهد. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اُوفُوا بِالْعُقُودِ» (1 / مائده)، یعنی: ای کسانی که ایمان آورده اید به پیمان ها و قراردادها وفا کنید. عقود جمع عقد است، اعم از عقد نکاح، عقد بیع، پیمان ها و تکالیف الهی. در تفسیر عَیّاشی از عبداللّه بن سِنان از حضرت صادق علیه السلام نقل شده: «سَأَلْتُ اَبا عَبْدِاللّه علیه السلام عَنْ قَوْلِ اللّه یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اُوفُوا بِالْعُقُودِ» قال: «اَلْعُهُودُ» مراد از عهود ظاهرا جمیع

قراردادها است. «قالَ رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری. وَ یَسِّرْ لی اَمْری. وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانی. یَفْقَهُوا قَوْلی» (2528/طه)، یعنی: گفت: خدایا: سینه ام را وسعت ده، کارم را آسان گردان. عُقْدَة را از زبانم بگشا. تا سخنم را بفهمند. آیات از ابتدای بعثت موسی علیه السلام گفتگو می کند (تکرار: 7)

ص:792

1288 عَقْر:

بریدن. «فَعَقَرُوا النّاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ اَمْرِ رَبِّهِمْ» (77 / اعراف)، پس شتر را پی کردند (پاهایش را قطع کردند) و بکشتند و از دستور پروردگارشان سرپیچی کردند. (تکرار: 8).

1289 عاقِر:

عقیم. «قالَ رَبِّ اَنّی یَکُونُ لی غُلامٌ وَ کانَتِ امْرَأَتی عاقِرا» (8/مریم)، یعنی: گفت: پروردگارا! چگونه فرزندی برای من خواهد بود در حالی که همسرم نازا است. عاقِر در قرآن فقط در زن نازا به کار رفته نه در مرد و آن 3 بار و همه درباره زن زکریا علیه السلام آمده است.

1290 عَقْل:

فهم، معرفت، درک. «وَ قالُوا لَوْ کُنّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ ما کُنّا فی اَصْحابِ السَّعیرِ» (10/مُلک)، و گفتند: اگر گوش می دادیم یا می فهمیدیم در میان اهل جهنم نمی بودیم. (تکرار: 49).

ص:793

1291 عُقْم:

خشکیدن. راغب گفته: عُقْم خشک شدنی است که مانع از قبول اثر باشد و به دردی که قابل صحت نیست گویند: «داءٌ عُقامٌ» از زنان کسی را عقیم گویند که نطفه مرد را قبول نکند (نازا). «وَ یَجْعَلُ مَنْ یَشاءُ عَقیما» (50 / شوری)، هر که را خواهد

عقیم می کند. (تکرار: 4).

1292 عَکَفَ:

و عُکُوف به معنی همراهی با تعظیم است. اکثر موارد آن در قرآن مجید به معنی مواظبت و ملازمت است. «وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ الَّذی جَعَلْناهُ لِلنّاسِ سَواءً اَلْعاکِفُ فیهِ وَ الْبادِ» (25 / حج)، یعنی: و مسجد الحرام که آن را برای همه مردم مساوی قرار دادیم، اعم از کسانی که در آنجا زندگی می کنند و یا از نقاط دور وارد می شوند. «وَ لا تُباشِرُوهُنَّ وَ اَنْتُمْ عاکِفُونَ فِی الْمَساجِدِ» (187 / بقره)، یعنی: و در حالی که

ص:794

در مساجد مشغول اعتکاف هستید، با زنان آمیزش نکنید. عاکف و معتکف کسی است که خود را به قصد عبادت در مسجد حبس کند و از آن بیرون نرود. (تکرار: 9).

1293 عَلَق:

جمع عَلَقَة است به معنی خون منعقد که حالت بعدی نطفه است. «اِقْرَءْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ. خَلَقَ الاِْنْسانَ مِنْ عَلَقٍ» (1 و 2/علق)، بخوان به نام پروردگارت که جهان را آفرید. همان کس که انسان را از خون بسته ای خلق کرد. (تکرار: 7).

1294 عِلْم:

دانستن، دانش. «قَدْ عَلِمَ کُلُّ اُناسٍ مَشْرَبَهُمْ» (60 / بقره)، یعنی: هر گروه محل آب خوردن خود را دانستند. علم گاهی به معنی اظهار و روشن کردن آید مثل «ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ اَیُّ الْحِزْبَیْنِ اَحْصی لِما لَبِثُوا اَمَدا» (12 / کهف)، یعنی: سپس آنها را برانگیختیم تا آشکار گردد کدام یک از آن

ص:795

گروه بهتر مدت خواب خود را حساب کرده اند. پیداست که خدا پیش از برانگیختن

اصحاب کهف می دانست کدام گروه از آنها مدّت توقّف خود را بهتر می دانند و بعثت آنها برای اظهار و روشن کردن آن بود. علم گاهی به معنی دلیل و حجّت آید مثل «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِی اللّه بِغَیْرِ عِلْمٍ» (3 / حج)، یعنی: برخی از مردم بدون دلیل و از روی جهل و نادانی در کار خدا بغیر دلیل مجادله می کنند. (تکرار: 105).

1295 عَلیم:

بسیار دانا. «سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا اِلاّ ما عَلَّمْتَنا اِنَّکَ اَنْتَ الْعَلیمُ الْحَکیمُ» (32/بقره)، یعنی: منزّهی تو، ما چیزی جز آنچه به ما تعلیم داده ای، نمی دانیم، تو دانا و حکیمی. «قالَ اجْعَلْنی عَلی خَزائِنِ الاَْرْضِ اِنّی حَفیظٌ عَلیمٌ» (55 / یوسف)، یعنی: (یوسف) گفت: مرا سرپرست خزائن سرزمین (مصر) قرار ده

ص:796

که نگهدارنده و آگاهم. این کلمه 164 بار در کلام اللّه آمده است 156 بار درباره خدا و 8 بار درباره دیگران.

1296 عَلاّم:

بسیار دانا. صیغه مبالغه است «اِنَّکَ اَنْتَ عَلاّمُ الْغُیُوبِ» (109/مائده)، تو خود از تمام پنهانی ها آگاهی. (تکرار: 4).

1297 عَلَمْ:

نشانه، علامت. راغب گفته: عَلَم اثر و نشانه ای است که شیء با آن معلوم می شود مثل عَلَم لشکر و عَلَم طریق (نشانه راه) کوه را به جهت معلوم بودنش عَلَم گفته اند جمع آن اَعْلام است. «وَ مِنْ آیاتِهِ الْجَوارِ فِی الْبَحْرِ کَالاَْعْلامِ» (32 / شوری)، از نشانه های او کشتی هایی است همچون کوه ها که در دریا در حرکت است. (تکرار: 2).

1298 عالَم:

همه مخلوقات. طبرسی

رحمه اللّه فرماید: عالَم جمع است و از لفظ خود مفرد ندارد مثل نَفَر و جَیْش و اشقاق

ص:797

آن از علامت است زیرا عالَم علامت وجود صانع می باشد و آن در متعارف میان مردم عبارت است از جمیع مخلوقات. لفظ «عالَم» در قرآن به کار نرفته و فقط «عالَمین» آمده، مراد از آن گاهی همه مخلوقات است مثل «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ» (2 / فاتحه)، یعنی: ستایش مخصوص خداوندی است که پروردگار جهانیان است. و گاهی انسانها مثل «وَ اصْطَفاکَ عَلی نِساءِ الْعالَمینَ» (42/آل عمران)، و بر تمام زنان جهان برتری داده است. کلمه عالَمین 73 بار در قرآن آمده است.

1299 عَلامات:

جمع عَلامَت به معنی نشانه است مثل یک تابلو که مطّب دکتر را نشان می دهد. «وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ» (16/نحل)، و (نیز) علاماتی قرار دارد و (شب هنگام) آنها به وسیله ستارگان هدایت می شوند. (تکرار: 1).

ص:798

1300 عَلَن:

و عَلانِیَة آشکار شدن. «وَ اَنْفَقُوا مِمّا رَزَقْناهُمْ سِرّا وَ عَلانِیَةً» (22 / رعد)، و از آنچه به آنها روزی داده ایم، در پنهان و آشکار، انفاق می کنند.

اِعْلان: آشکار کردن. «وَ اللّه یَعْلَمُ ما تُسِرُّونَ وَ ما تُعْلِنُونَ» (19 / نحل)، خداوند آنچه را پنهان می دارید و آنچه را آشکار می سازید می داند. این کلمه با مشتقات آن 16 بار در قرآن آمده است.

1301 عُلُوّ:

به عنوان قهر و غلبه و تکبّر استعمال می شود. «اِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِی الاَْرْضِ

وَ جَعَلَ اَهْلَها شِیَعا» (4 / قصص)، فرعون در زمین طغیان کرد و ظلم پیشه گرفت و مردم آن را فرقه فرقه کرد. (تکرار: 4).

1302 عالی:

بالا و طاغی. مثل «جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها» (82 / هود)، یعنی: بالای دیارشان را پایین آن قرار دادیم یعنی زیر و

ص:799

زبر کردیم. و نیز به معنی رفیع و برتر است. «وَ کَلِمَةُ اللّه هِیَ الْعُلْیا» (40 / توبه)، یعنی: و سخن خدا (و آیین او) بالا (و پیروز) است. که به معنی برتر است. این کلمه با مشتقات آن 48 بار در قرآن آمده است.

1303 عُلی:

جمع عُلیا است یعنی مرتفع و بلند. «تَنْزیلاً مِمَّنْ خَلَقَ الاَْرْضَ وَ السَّمواتِ الْعُلی» (4 / طه)، یعنی: قرآن از جانب خدائی که زمین و آسمان های بلند را آفریده نازل شده است. کلمه عُلیا 1 بار در قرآن مجید آمده است.

1304 عُلُوّ:

به معنی ارتفاع است مثل عُتُوّ و در معنی تکبّر و طغیان نیز به کار رود مثل «وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوّا کَبیرا» (4 / اِسراء)، و برتری جویی بزرگی خواهید نمود.

تَعالی: برتر. «فَتَعالَی اللّه عَمّا یُشْرِکُونَ» (190/اعراف). یعنی: برتر و بالاتر است خدا

ص:800

از آنچه شرک می ورزند. (تکرار: 14).

تَعال: بیا. «یا اَهْلَ الْکِتابِ تَعالَوْا اِلی کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ» (64 / آل عمران)، یعنی: ای اهل کتاب بیایید بسوی کلمه ای که میان ما و شما یکسان است. «فَتَعالَیْنَ اُمَتِّعْکُنَّ وَ اُسَرِّحْکُنَّ سَراحا جَمیلاً» (28 / احزاب)، یعنی: بیایید هدیه ای به شما دهم و شما را به طرز

نیکویی رها سازم. آن به لفظ جمع مذّکر (تَعالَوْا) 7 بار و به لفظ جمع مؤنث (تَعالَیْن) 1 بار در قرآن آمده است.

1305 عَلِیّ:

بسیار برتر. بسیار رفیع القدر و آن صیغه مبالغه است آن جمعا 11 بار در قرآن مجید آمده است «وَ لا یَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظیمُ» (255 / بقره)، و نگاهداری آن دو (آسمان و زمین) او را خسته نمی کند، بلندیِ مقام و عظمت، مخصوص او است.

اَعْلی: بالاتر و برتر. در عُلُوّ مکان و مقام

ص:801

هر دو آید مثل «سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الاَْعْلی» (1/اعلی)، نام پروردگار بلند مرتبه ات را منزّه دار. که در عُلُوِّ مَقام است و مثل «وَ هُوَ بِالاُْفُقِ الاَْعْلی» (7 / نجم)، در حالی که در افق اعلی قرار داشت. که ظهور در عُلُوِّ مکان است و مقام جمع آن در قرآن اَعْلَوْن آمده «وَ اَنْتُمُ الاَْعْلَوْنَ اِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنینَ» (139/آل عمران)، و شما برترید اگر ایمان داشته باشید.

مُتَعال: رفیع المقام. «عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ الْکَبیرِ الْمُتَعالِ» (9 / رعد)، او از غیب و شهود آگاه است و بزرگ و متعالی است.

1306 عِلِّیُّون:

محل نوشته ابرار و کتابی است نوشته شده. «کَلاّ اِنَ کِتابَ الاَْبْرارِ لَفیعِلّیّینَ. وَ ما اَدْراکَ ما عِلِّیُّونَ. کِتابٌ مَرْقُومٌ» (18 و 19/مطففین)، چنان نیست که آنها (درباره معاد) خیال می کنند، بلکه نامه

ص:802

اعمال نیکان در «علّیّین» است. و تو چه می دانی علّیّین چیست؟ نامه ای است رقم زده شده و سرنوشتی است قطعی. (تکرار: 1).

1307 عَلی:

حرف جرّ است (1) اهل لغت برای آن 9 معنی گفته اند از جمله: استعلاء(2) خواه حقیقی باشد مثل «وَ عَلَی الْفُلْکِ تُحْمَلُونَ» (22 / مؤمنون)، یعنی: و بر کشتی ها سوار می شوید. خواه معنوی مثل «تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ» (253 / بقره)، یعنی: بعضی از آن رسولان را بر بعضی دیگر برتری دادیم. ایضا ظرفیت(3) مثل «وَ دَخَلَ الْمَدینَةَ عَلی حینِ غَفْلَةٍ مِنْ اَهْلِها» (15/قصص)، یعنی: او در موقعی که اهل

ص:803


1- کلمه بعد از خود را کسره می دهد.
2- بر مجرور خود علوّ دارد.
3- یعنی ظرف زمان یا مکان.

شهر در غفلت بودند، وارد شهر شد. باید دانست که آن گاهی به معنی ملازمت و

3- یعنی ظرف زمان یا مکان.

مواظبت است مثل «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیْکُمْ اَنْفُسکُمْ» (105 / مائده)، یعنی: ای کسانی که ایمان آورده اید مراقب خود باشید. یعنی «اَلْزِمُوا اَنْفُسکُمْ» مواظب خودتان باشید و نیز معنی عهده و مسئولیت می دهد. ایضا به معنی ضررکه گویند: این بر عَلَیْه توست نه بر لَه تو. (تکرار: 1445).

1308 عَمْد:

قصد. همچنین است تَعَمُّد. «وَ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ فیما اَخْطَأْتُمْ بِه وَ لکِنْ ما تَعَمَدَّتْ قُلُوبُکُمْ» (5 / احزاب)، در آنچه خطا کرده اید گناهی ندارید لیکن در آنچه قلوب شما قصد کرده خطاکارید. (تکرار: 7).

1309 عِماد:

ستون. ایضا به معنی ساختمان های بلند آمده در این صورت مفردش عِمادَة است رجوع شود به صحاح و اقرب.

ص:804

«اَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ. اِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ. اَلَّتی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ» (6 8/ فجر)، یعنی: آیا ندانستی که پروردگارت با قوم عاد، با آن بنای ستون دار که نظیر آن در سرزمین های دیگر ساخته نشده بود، چه کرد؟ جمع عماد عَمَد است. «خَلَقَ السَّمواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها» (10 / لقمان)، آسمان ها را بدون ستونی که قابل رؤیت باشد آفرید. (تکرار: 1).

1310 عَمْر:

عِمارَ ة به معنی آباد کردن است. «وَ اَثارُوا الاَْرْضَ وَ عَمَرُوها اَکْثَرَ مِمّا عَمَرُوها» (9 / روم)، یعنی: زمین را زیر [و] رو و آباد کردند بیش از آنچه این ها آباد کردند. عُمُر (بر وزن عُنُق و فَلْس) دوران زندگی و مدت آبادی بدن به وسیله حیات و روح است.

«وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرَدُّ اِلی اَرْذَلِ الْعُمُرِ» (70/نحل)، یعنی: و بعضی از شما به سنین بالای عمر

ص:805

می رسند. «لَعَمْرُکَ اِنَّهُمْ لَفی سَکْرَتِهِمْ یَعْمَهُونَ» (72/حجر)، به جانت سوگند این ها در مستی خود سرگردانند. (تکرار: 1).

تَعْمیر: اعطاء زندگی. «اَ وَ لَمْ نُعَمِّرْکُمْ ما یَتَذَکَّرُ فیهِ مَنْ تَذَکَّرَ» (37 / فاطر)، آیا شما را به اندازه ای که انسان در آن متذکر می شود، عمر ندادیم.

1311 عُمْرَة:

عمل مخصوصی است از اعمال خانه خدا. «وَ اَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلّهِ» (196/بقره)، یعنی: و حجّ و عمره را برای خدا به اتمام برسانید. و آن چنین است که شخص از میقات احرام بسته وارد مکّه می شود 7 بار کعبه را طواف کرده در مقام

ابراهیم علیه السلام نماز طواف می خواند آن گاه میان دو تلّ صفا و مروه هفت بار سعی و رفت و آمد می کند سپس به نیّت تقصیر قسمتی از موی شارب (مثلاً) را می گیرد و با

ص:806

تقصیر آن، عمل تمام است. «اِنَّما یَعْمُرُ مَساجِدَ اللّه مَنْ آمَنَ بِاللّه وَ الْیَوْمِ الاْخِرِ …» (18/توبه)، یعنی: مساجد الهی را تنها کسی آباد می کند که ایمان به خدا و روز قیامت آورده … آیا مراد از تعمیر، حفظ بنا و ترمیم مسجد است یا آباد نگاه داشتن به وسیله نظافت و چراغ روشن کردن و نماز خواندن و آبادی معنوی است؟ و یا به وسیله اقامت در آن است؟ هر سه معنی صحیح است. (تکرار: 1).

1312 عِمْران:

مراد از عمران پدر حضرت مریم است. «اِذْ قالَتِ امْرَأَةُ عِمْرانَ» (35/آل عمران)، هنگامی را که همسر عمران گفت. (تکرار: 3)

1313 عَمیق:

عمق در اصل به معنی گودی است «بِئْرِ عَمیق» چاهی است که ژرف و عمیق باشد. در راه دور نیز به کار رفته.

ص:807

«یَأْتینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمیقٍ» (27 / حجّ)، از هر راه دور بیایند. (تکرار: 1)

1314 عَمَل:

کار. اعمّ از آن که خوب باشد یا بد. خوب و بد بودن آن به وسیله قرینه معلوم می شود مثل: «قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ» (15 / قصص)، یعنی: موسی گفت: این از عمل شیطان بود. و مثل «اِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصّالِحُ یَرْفَعُهُ» (10/فاطر)، سخنان پاکیزه به سوی او

صعود می کند و عمل صالح را بالا می برد. (تکرار: 360).

1315 عَمّ:

عمو. «وَ ما مَلَکَتْ یَمینُکَ مِمّا اَفاءَ اللّه عَلَیْکَ وَ بَناتِ عَمِّکَ» (50 / احزاب)، یعنی: و کنیزانی که از طریق غنایمی که خدا به تو بخشیده است مالک شده ای و دختران عموی تو. جمع آن در قرآن اَعْمام است «اَوْ بُیُوتِ اَخَواتِکُمْ اَوْ بُیُوتِ اَعْمامِکُمْ» (61 / نور)، یا

ص:808

خانه های خواهرانتان یا خانه های عموهایتان. (تکرار: 2).

1316 عَمَّة:

خواهرپدر، جمع آن عَمّات است. «وَ بَناتِ عَمِّکَ وَ بَناتِ عَمّاتِکَ …» (50/احزاب)، و دختران عموی تو و دختران عمه ها … (تکرار: 3).

عَمَّ: در اصل عَنْ ما است و ما به معنی شیء می باشد یعنی از چه چیز. «عَمَّ یَتَسائَلُونَ. عَنِ النَّبَأِ الْعَظیمِ» (1 و 2 / نبأ)، آنها از چه چیز از یکدیگر سؤال می کنند؟ از خبر بزرگ و پراهمیت.

1317 عَمَه:

سرگردانی. «اللّه یَسْتَهْزِیءُ بِهِمْ وَ یَمُدُّهُمْ فی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ» (15 / بقره)، یعنی: خدا آنها را استهزاء می کند و مهلتشان می دهد که در طغیانشان سرگردان بمانند. بدکار و منافق و کافر در زندگی مانند راه گم کرده ای است که سرگردان

ص:809

مانده و نمی داند چه کار بکند. این کلمه به صورت «یَعْمَهُون» 7 بار در قرآن کریم آمده و همه درباره کفّار و منافقان است.

1318 عَمی:

کوری. به فقدان بصیرت و جهل و ضلالت و اشتباه نیز اطلاق می شود.

«عَبَسَ وَ تَوَلّی. اَنْ جاءَهُ الاَْعْمی» (1 و 2 / عبس)، یعنی: چهره درهم کشید و روی برتافت. از اینکه نابینایی به سراغ او آمده بود. که هر دو در کوری ظاهری است. و مثل «قَدْ جائَکُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّکُمْ فَمَنْ اَبْصَرَ فَلِنَفْسِه وَ مَنْ عَمِیَ فَعَلَیْها» (104 / انعام)، یعنی: دلایل روشن از طرف پروردگارتان برای شما آمد، کسی که (به وسیله آن حقّ را) ببیند به سود خود اوست و کسی که از دیدن آن چشم بپوشد به زیان خود اوست. این آیه در خصوص ضلالت و گمراهی است. جمع اَعْمی عُمْی و عُمْیان است مثل «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لایَرْجِعُونَ» (18 / بقره)، آنها کر، گنگ و

ص:810

کورند، بنابراین از راه خطا باز نمی گردند. و «اِذا ذُکِّرُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْها صُمّا وَ

عُمْیانا» (73 / فرقان)، که هرگاه آیات پروردگارشان به آنها گوشزد شود کر و کور روی آن نمی افتند. (تکرار: 21).

1319 عَنْ:

حرف جرّ است. اهل لغت برای آن 9 معنی نقل کرده اند که مشهورترین آنها تجاوز است مثل «رَمَیْتُ عَنِ الْقَوْسِ» که دلالت به گذشتن تیر از کمان را دارد. از جمله به معنی علّت آید «وَ ما کانَ اسْتِغْفارُ اِبْراهیمَ لاَِبیهِ اِلاّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها اِیّاهُ» (114/توبه)، یعنی: و استغفار ابراهیم برای پدرش (عمویش آزر) فقط به خاطر وعده ای بود که به او داده بود. از جمله به معنی بَدَل (1)

ص:811


1- کلمه بعد از خود را کسره می دهد و بدل از قبل خود می سازد.

آید در آیه «وَ اتَّقُوا یَوْما لا تَجْزی نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَیْئا» (48 / بقره)، و از آن روز بترسید که کسی به جای دیگری، مجازات نمی شود. (تکرار: 464).

1320 عِنَب:

انگور، درخت انگور. «فَاَنْبَتْنا فیها حَبّا. وَ عِنَبا وَ قَضْبا» (27 و 28/عبس)، و در آن دانه های فراوانی رویانیدیم. و انگور و سبزی بسیار. جمع عِنَب در قرآن اَعْناب آمده و واحد آن را عِنَبَة گویند. (تکرار: 11).

1321 عَنَت:

مشقّت. «لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِکُمْ لایَأْلُونَکُمْ خَبالاً وَدُّوا ما عَنِتُّمْ …» (118/آل عمران)، از غیر مؤمنین همراز مگیرید زیرا در افساد شما کوتاهی نمی کنند و مشقّت شما را دوست دارند. (تکرار: 5).

اِعْنات: به مشقّت انداختن. «وَ لَوْ شاءَ اللّه لاََعْنَتَکُمْ اِنَّ اللّه عَزیزٌ حَکیمٌ» (220 / بقره)، اگر خدا می خواست شما را درباره یتیمان به

ص:812

زحمت می انداخت زیرا او توانا و حکیم است.

1322 عَنید:

طاغی و کسی که دانسته با حق عناد و مخالفت کند. «اِنَّهُ کانِ لاِیاتِنا عَنیدا» (16 / مدّثّر)، او راجع به آیات ما مخالف و ستیزه گر بود. (تکرار: 4).

1323 عِنْدَ:

ظرف است به معنی قرب و نزدیکی. در قرآن مجید در معانی هفت گانه زیر به کار رفته است:

1 ظرف زمان و مکان

2 حکم و دستور

3 بقاء یا حتمی بودن

4 تقرّب

5 علم

6 وقت حساب

7 جانب و ناحیه

ص:813

اینک به بعضی از آیات اشاره می شود: ظرف مکان: مثل «وَ ما کانَ صَلوتُهُمْ عِنْدَ الْبَیْتِ اِلاّ مُکاءً» (35 / انفال)، یعنی: نماز آنها (که مدعی هستند ما هم نماز داریم) نزد خانه (خدا) چیزی جز «سوت کشیدن» نبود. حکم مثل. «اِنَّ الدّینَ عِنْدَ اللّه الاِْسْلامُ …» (19/آل عمران)، یعنی: دین در حکم و تقدیر خدا اسلام است … بقاء یا حتمی بودن: مثل «وَ ما تُقَدِّمُوا لاَِنْفُسِکُمْ مِنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ» (110 / بقره)، یعنی: هر کار خیری برای خود از پیش می فرستید، آن را نزد خدا (در سرای دیگر) خواهید یافت. ظاهرا مراد از آیه حتمی بودن یا جاودان بودن اجر است. (تکرار: 197).

1324 عُنُق:

گردن. «وَ اُولئِکَ الاَْغْلالُ فی اَعْناقِهِمْ» (5 / رعد)، و آنها کسانی هستند که غل و زنجیرها در گردنشان است. (تکرار: 9).

1325 عَنْکَبُوت:

حشره معروفی است که از

ص:814

لعاب خود تار می تند. «مَثَلُ الَّذینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّه اَوْلِیاءَ کَمَثَلِ الْعَنْکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتا وَ اِنَّ اَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ» (41/عنکبوت)، یعنی: کسانی که غیر از خدا را اولیاء خود برگزیدند، همچون عنکبوتند که خانه ای برای خود انتخاب کرده و سست ترین خانه ها، خانه عنکبوت است، اگر می دانستند. معبودهای اینان نیز نظیر همان تار عنکبوت است که بهره و فایده ای ندارند. (تکرار: 2).

1326 عَناء:

خضوع و ذلّت. «وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ» (111/طه)، چهره ها در مقابل خدای حیّ و قیّوم خاضع شوند. (تکرار: 1).

1327 عَهْد:

نگهداری و مراعات پی در پی در شیء. پیمان را از آن جهت عهد گویند که مراعات آن لازم است. «وَ اَوْفُوا بِالْعَهْدِ» (34/اسراء)، و به عهد (خود) وفا کنید. (تکرار: 29).

ص:815

مُعاهَدَة: با همدیگر پیمان بستن پیمانی که لازم المراعاة است. مانند «اِلاَّ الَّذینَ عاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ فَمَا اسْتَقامُوا لَکُمْ فَاسْتَقیمُوا لَهُمْ» (7 / توبه)، مگر کسانی که با آنها نزد مسجدالحرام پیمان بستید مادام که در برابر شما وفادار باشند شما نیز وفاداری کنید.

1328 عِهْن:

پشم رنگارنگ. «وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ» (5 / قارعه)، یعنی: کوه ها همچون پشم رنگارنگ حلاّجی شده می شوند. (زیرا که کوه ها فعلاً رنگارنگند در قیامت نیز بعد از کوبیده شدن چنان خواهند بود). (تکرار: 2).

1329 عَوَج:

کجی، و عِوَج به معنای انحراف است در دین و سخن گفتن و در زمین و از آن است آیه «لا تَرَی فیها عِوَجا وَ لا اَمْتا» (107 / طه)، یعنی: به گونه ای که در آن

ص:816

هیچ پستی و بلندی نمی بینی. اَمْت به معنی بلندی و عِوَج به معنی پستی و گودی است، یعنی در آستانه قیامت در زمین پستی و بلندی نمی بینی بلکه هموار می شود. این کلمه به کسر عین 9 بار در قرآن مجید آمده.

1330 عَوْد:

رجوع و برگشتن. محل استعمال آن در قرآن نوعا در بازگشت به شیء اول است. مثل «وَ اِنْ عُدْتُمْ عُدْنا» (8/اسراء)، یعنی: اگر با فساد بازگردید به انتقام بازگردیم. عیادت مریض برگشتن به سوی اوست برای احوالپرسی. (تکرار: 39).

اِعادَة: برگرداندن. «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فیها نُعیدُکُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَةً اُخْری» (55/طه)، از زمین خلقتان کردیم، در آن بر می گردانیمتان و از آن بار دیگر شما را بیرون می آوریم.

مَعاد: مصدر میمی و اسم زمان و مکان

ص:817

است. «اِنَّ الَّذی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ …» (85 / قصص)، آن که قرآن را بر تو فرض کرده که بخوانی و تبلیغ کنی حتما تو را به شهر خویش (مکّه) باز خواهد گرداند. (تکرار: 1).

1331 عاد:

قوم هود علیه السلام، این مردم در سرزمین احقاف از یمن سکونت داشتند. «اَلا بُعْدا لِعادٍ قَوْمِ هُودٍ» (60 / هود)، دور باد عاد، قوم هود (از رحمت خدا و خیر و سعادت). (تکرار: 28)

1332 عید:

تکرار شونده، عید را از آن جهت عید گویند که هر سال عود می کند و تکرار می شود. «تَکُونُ لَنا عیدا لاَِوَّلِنا وَ آخِرِنا» (114/مائده)، تا عیدی برای اول و آخر ما باشد. (تکرار: 1

1333 عَوْذ:

پناه بردن. «قالَ اَعُوذُ بِاللّه اَنْ اَکُونَ مِنَ الْجاهِلینَ» (67 / بقره)، گفت: پناه

ص:818

می برم به خدا از اینکه از جاهلان باشم.

(تکرار: 17).

اِعاذَة: در پناه قرار دادن. «وَ اِنّی اُعیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها» (36 / آل عمران)، من او و ذریّه اش را به تو می سپارم.

اِسْتِعاذَة: پناه بردن. «فَاسْتَعِذْ بِاللّه مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ» (98 / نحل)، به خدا از شیطان رجیم پناه بر.

مَعاذ: مصدر میمی است. به معنای پناه. «قالَ مَعاذَ اللّه اِنَّهُ رَبّی» (23 / یوسف)، پناه بر خدا از این کار که تو مرا می خوانی او مربّی من است. (تکرار: 2).

1334 عَوْر:

عورت هر چیزی است که انسان از ظاهر شدن آن شرم دارد. مثل آلت تناسلی و نیز هر چیزی که انسان از آن می ترسد مثل شکاف و محل عبور در

مرزها. «یَقُولُونَ اِنَّ بُیُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ماهِیَ

ص:819

بِعَوْرَةٍ اِنْ یُریدُونَ اِلاّ فِرارا» (13 / احزاب)، یعنی: می گفتند: خانه های ما بدون حفاظ است، در حالی که بدون حفاظ نبود آنها فقط می خواستند (از جنگ) فرار کنند. مراد از عورة در آیه بی حفاظ بودن است که بیم حمله و تاراج تشدید می شود. در جنگ خندق عدّه ای از رسول خدا صلی الله علیه و آله اجازه می خواستند به شهر برگردند و می گفتند خانه های ما بی حفاظ است می ترسیم آن را تاراج کنند خدا فرمود: خانه ها بی حفاظ نیستند این ها جز فرار قصدی ندارند. «لِیَسْتَأْذِنْکُمُ الَّذینَ مَلَکَتْ اَیْمانُکُمْ وَالَّذینَ لَمْ یَبْلُغُوا الْحُلُمَ مِنْکُمْ ثَلاثَ مَرّاتٍ مِنْ قَبْلِ صَلوةِ الْفَجْرِ وَ حینَ تَضَعُونَ ثِیابَکُمْ مِنَ الظَّهیرَةِ وَ مِنْ

بَعْدِ صَلوةِ الْعِشاءِ ثَلاثُ عَوْراتٍ لَکُمْ» (58/نور)، یعنی: غلامان و کنیزان و بچه های نابالغ سه بار در آمدن پیش شما

ص:820

اجازه بخواهند: پیش از نماز فجر و آن گاه که از گرمای ظهر لباس خویش را می کنید و پس از نماز عشاء که سه وقت خلوت است برای شما. (تکرار: 4).

1335 عَوْق:

بازداشتن از انجام کار خیر، منصرف کردن. «قَدْ یَعْلَمُ اللّه الْمُعَوِّقینَ مِنْکُمْ وَ الْقائِلینَ لاِِخْوانِهِمْ هَلُّمَ اِلَیْنا …» (18/احزاب)، خدا داناست به آنان که از شما مردم را منصرف می کنند و از جهاد باز می دارند و به آنان که به برادران خود می گویند بیائید به طرف ما و به جهاد نروید. (تکرار: 1).

1336 عَوْل:

جور و میل از حقّ. «فَاِنْ خِفْتُمْ

اَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً اَوْ ما مَلَکَتْ اَیْمانَکُمْ ذلِکَ اَدْنی اَلاّ تَعُولُوا» (3 / نساء)، اگر ترسیدید که در صورت گرفتنِ زنان بیشتر عدالت نکنید فقط یک زن بگیرید و یا از کنیزان اختیار کنید، آن نزدیک تر است به اینکه ظلم و

ص:821

بی انصافی نکنید. (تکرار: 1).

1337 عام:

سال. «فَاَماتَهُ اللّه مِأَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ» (259 / بقره)، یعنی: خدا او را صد سال بمیراند سپس برانگیختش. راغب گفته: عام مثل سَنَة است لیکن «سَنَة» بیشتر در سال مشقّت و قحطی گفته می شود و به سال فراوانی و آسایش «عام» اطلاق می گردد. استعمال قرآن مؤیّد قول راغب است که فرموده: «ثُمَّ یَأْتی مِنْ بَعْدِ ذلِکَ عامٌ فیهِ یُغاثُ النّاسُ» (49/یوسف)، یعنی: سپس سالی فرا

می رسد که باران فراوان نصیب مردم می شود. که به سال باران و فراوانی «عام» اطلاق شده و مثل «فَلَبِثَ فیهِمْ اَلْفَ سَنَةً اِلاّ خَمْسینَ عاما» (14/عنکبوت)، یعنی: و او در میان آنها هزار سال، الاّ پنجاه سال درنگ کرد. چون آن 50 سال زمان مشقّت نبوده به لفظ عام استثنا شده است برخلاف «اَلْفَ

ص:822

سَنَة». (تکرار: 7).

1338 عَوْن:

یاری. «وَ تَعاوَنُوا عَلَی الْبِرِّ وَالتَّقْوی وَ لا تَعاوَنُوا عَلَی الاِْثْمِ وَ الْعُدْوانِ» (2/مائده)، بر خوبی و تقوی یکدیگر را یاری نمائید و بر گناه و تجاوز همدیگر را یاری نکنید. (تکرار: 11).

اِسْتِعانَت: یاری خواستن. «وَ اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلوةِ …» (45 / بقره)، از صبر و صلوة در انجام اوامر خدا کمک جوئید …

1339 عَوان:

متوسط میان پیری و جوانی است. «اِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ …» (68 / بقره)، ماده گاوی که نه پیر و نه از کار افتاده و نه بکر و جوان، بلکه میان این دو باشد.

1340 عَیْب:

نقص. آنچه از خلقت و وضع اصلی کم یا زیاد است. «فَاَرَدْتُ اَنْ اَعیبَها» (79 / کهف)، خواستم آن را معیوب کنم. (تکرار: 1).

ص:823

1341 عیر:

کاروان. «وَ لَمّا فَصَلَتِ الْعیرُ قالَ اَبُوهُمْ اِنّی لاََجِدُ ریحَ یُوسُفَ» (94/یوسف)، هنگامی که کاروان (از سرزمین مصر) جدا شد پدرشان (یعقوب) گفت: من بوی یوسف را احساس می کنم. (تکرار: 3).

1342 عیسی:

از انبیاء بنی اسرائیل و نام مبارکش 25 بار در قرآن کریم ذکر شده است «اِنَ مَثَلَ عیسی عِنْدَاللّه کَمَثَلِ ادَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» (59 / آل عمران)، مَثَل عیسی در نزد خدا، همچون آدم است، که او را از خاک آفرید.

1343 عَیْش:

زندگی. «فَهُوَ فی عیشَةٍ راضِیَةٍ» (21/حاقه)، یعنی: او در یک زندگی پسندیده ای است. معاش و معیشت هر دو مصدرند. مثل «وَ مَنْ اَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَاِنَّ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکا» (124/طه)، یعنی: هر که از یاد من اعراض کند برای اوست زندگی تنگ. معیشت گاهی اسم است و به طعام و شراب

ص:824

و غیره که وسیله زندگی اند گفته می شود. در آیه «نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُمْ مَعیشَتَهُمْ فِی الْحَیوةِ الدُّنْیا» (32 / زخرف)، مراد وسایل زندگی و

یا استعدادهای آدمیان است که آنها نیز وسایل زندگی اند. یعنی: ما معیشت آنها را در حیات دنیا در میان آنها تقسیم کردیم. جمع مَعیشَت مَعایِش است. «وَ لَقَدْ مَکَّناکُمْ فِی الاَْْرْضِ وَ جَعَلْنا لَکُمْ فیها مَعایِشَ» (10/اعراف)، و ما تسلّط و مالکیّت و حکومت بر زمین را برای شما قرار دادیم و انواع وسایل زندگی را برای شما فراهم ساختیم. (تکرار: 8).

1344 عَیْل:

فقر. «وَ اِنْ خِفْتُمْ عَیْلَةً فَسَوْفَ یُغْنیکُمُ اللّه مِنْ فَضْلِه..» (28 / توبه)، اگر از فقر ترسیدید به زودی خدا شما را از فضل خویش بی نیاز گرداند … (تکرار: 1).

1345 عائِل:

فقیر. «وَ وَجَدَکَ عائِلاً فَاَغْنی» (8/ضحی)، یعنی: و تو را فقیر یافت و بی نیاز

ص:825

نمود. در المیزان فرموده: رسول خدا صلی الله علیه و آله فقیر بود خدا او راپس از ازدواج با خدیجه علیهاالسلام غنی گردانید که او مال خویش را به آن حضرت هبه کرد و مال فراوان داشت. (تکرار: 1).

1346 عَیْن:

چشم، چشمه. مثل «وَ کَتَبْنا عَلَیْهِمْ فیها اَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَیْنَ بِالْعَیْنِ» (45/مائده)، یعنی: و بر آنها (بنی اسرائیل) در آن (تورات) مقرّر داشتیم که جان در مقابل جان و چشم در مقابل چشم. که به معنی چشم است و مثل «فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَیْنا» (60 / بقره)، یعنی: ناگاه دوازده چشمه آب از آن جوشید. که به معنی چشمه است با مراجعه به قرآن خواهیم دید که جمع عَیْن به معنی چشم اَعْیُن است که این

کلمه 40 بار در قرآن مجید آمده است مثل «وَ لَهُمْ اَعْیُنٌ لایُبْصِرُونَ بِها» (179 / اعراف)، یعنی: و چشمانی دارند که با آن نمی بینند. و

ص:826

جمع عَیْن به معنی چشمه عُیُون است. مثل «اِنَّ الْمُتَّقینَ فی جَنّاتٍ وَ عُیُونٍ» (45/حجر)، یعنی: پرهیزکاران در باغ ها(ی سرسبز بهشت) و در کنار چشمه های آن هستند. گاهی عین به معنای نظارت و حفظ و زیرنظر گرفتن است مثل: «فَاَوْحَیْنا اِلَیْهِ اَنِ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِاَعْیُنِنا وَ وَحْیِنا» (27 / مؤمنون)، به او وحی کردیم که کشتی را زیرنظر ما و با دستور ما بساز.

1347 عِین:

جمع عَیْناء و آن مؤنث اَعْیَن است به معنی درشت چشم. «وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عینٍ» (54 / دخان)، یعنی: زنان سیمین

تن و درشت چشم را به آنها تزویج کرده ایم. راغب عقیده دارد که اَعْیَن و عَیْناء به گاو وحشی گفته می شود به علت قشنگی چشم آن و زنان در قشنگی چشم به گاو وحشی تشبیه شده اند. (تکرار: 4).

ص:827

مَعین: جاری، آشکار یا جاری به سهولت. «قُلْ اَرَأَیْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْرا فَمَنْ یَأْتیکُمْ بِماءٍ مَعینٍ» (30 / ملک)، یعنی: بگو اگر آبتان در زمین فرو رود چه کسی آب آشکار و جاری یا آب سهل الجریان برای شما می آورد. در قاموس و اقرب گفته: «ماء مَعین» آبی است که آشکار و جاری می باشد. علت این تسمیه چنانکه طبرسی و راغب گفته اند آشکار و پیش چشم بودن آن است. (تکرار: 4).

1348 عَیّ:

عجز. «اَفَعَیینا بِالْخَلْقِ الاَْوَّلِ بَلْ هُمْ فی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدیدٍ» (15 / ق)، یعنی: آیا به خلقت اولی عاجز بوده ایم (تا به خلقت ثانوی عاجز باشیم؟) نه بلکه آنها از خلقت جدید در شک اند.

راغب گوید: اِعْیاء عجزی است که از راه رفتن به بدن عارض می شود و عَیّ عجز از مباشرت کار و کلام است. (تکرار: 2).

ص:828

غ (74 لغت)

1349 غَیْن:

حرف نوزدهم از الفبای عربی و بیست و دوم از الفبای فارسی است. به تنهایی معنایی ندارد، جزء کلمه واقع می شود و در حساب ابجد به جای عدد 1000 است.

1350 غَبَرَ:

غُبُور به معنی ماندن و رفتن است. و آن از لغات اضداد است (1) گرد را از آن جهت غُبار گویند که بقیّه خاک پراکنده شده است. «وَ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ عَلَیْها غَبَرَةٌ» (40/عبس)، یعنی: و صورت هایی در آن روز غبارآلود است. «غَبَرَة» به معنی غُبار است راغب گوید: غَبَرَة غُباری است که بر روی

چیزی نشیند و آنچه به رنگ غبار باشد.

ص:829


1- یعنی دو معنای ضدّ هم دارد چون غُبُور هم به معنای مکث کردن است، هم به معنای رفتن است.

ظاهرا مراد از آیه گرفتگی و غمگینی روی هاست نه این که بر آنها غبار نشسته است. «فَاَنْجَیْناهُ وَ اَهْلَهُ اِلاَّ امْرَأَتَهُ کانَتْ مِنَ الْغابِرین» (83/اعراف)، یعنی: لوط و خانواده او را نجات دادیم مگر زنش را که از بازماندگان بود. لفظ «الغابِرینَ» 7 بار در قرآن تکرار شده و همه درباره زن لوط علیهاالسلام است و «مِنَ الْغابِرین» نشان می دهد که او در عقیده و بت پرستی و عدم توحید در زمره قوم لوط بود که عذاب شاملش شد و مراد از غابرین بنا بر ظهور، بازماندگان در شهرند پس از خارج شدن لوط و اهلش. (تکرار: 8).

1351 غَبْن:

گول زدن در معامله است خواه در خرید باشد یا در فروش و آن اینکه به

قیمت کم بخرد یا به قیمت گران بفروشد. «یَوْمَ یَجْمَعُکُمْ لِیَوْمِ الْجَمْعِ ذلِکَ یَوْمُ التَّغابُنِ» (9/تغابن)، یعنی: این در زمانی خواهد بود

ص:830

که همه شما را در آن «روز اجتماع» گردآوری می کند، آن روز، روز تغابن است. روزی شما را جمع می کند برای روز جمع (روز آخرت) آن روز، روز مغبون کردن همدیگر است ولی این مغبون کردن چگونه است؟ «تَغابُن» از تفاعل است به معنی مغبون کردن یکدیگر آمده است. در المیزان در کیفیّت تغابن فرموده: اینجا صورت سومی است و آن اینکه تغابن میان گمراه کنندگان و گمراه شدگان اعتبار شود که متبوعان تابعان را گول می زنند و به اخذ دنیا و ترک آخرت وادارشان می کنند و

تابعان متبوعان را مغبون می کنند که آنها را در استکبارشان یاری می کنند پس هر گروه دیگری را مغبون می کند و از دیگری مغبون می شود. (تکرار: 1).

ص:831

1352 غُثاء:

عبارت است از خاشاک سیل و کف دیگ که به اطراف آن ریخته و از بین می رود. چیزی های ضایع و غیرقابل اعتنا را با غُثاء مثل می زنند «فَاَخَذَتْهُمُ الصَّیْحَةُ بِالْحَقِّ فَجَعَلْناهُمْ غُثاءً …» (41/مؤمنون)، آنها را فریاد به حق گرفت و خاشاکشان کردیم. (تکرار: 2).

1353 غَدَر:

ترک کردن. «وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُمْ اَحَدا» (47 / کهف)، یعنی: و همه آنها (انسان ها) را محشور می کنیم و احدی را فروگذار نخواهیم کرد. «ما لِهذَا الْکِتابِ

لا یُغادِرُ صَغیرَةً وَ لا کَبیرَةً اِلاّ اَحْصاها» (49/کهف)، این چه کتابی است که هیچ کوچک و بزرگ را نگذاشته مگر آن که شمرده است. (تکرار: 2).

1354 غَدَق:

در مجمع و اقرب گفته: «ماءٌ غَدَقٌ» به معنی آب کثیر است. «وَ أَنْ لَّوِ

ص:832

اسْتَقامُوا عَلَی الطَّریقَةِ لاََسْقَیْناهُمْ ماءًغَدَقا» (16/جن)، اگر در طریقه حقّ مستقیم بودند هرآینه از آب کثیر آبشان می دادیم. (تکرار: 1).

1355 غُدْوَة و غَداة:

به معنی بامداد است یا از اول صبح تا طلوع شمس و جمع آن غُدُوّ می باشد. «وَ لا تَطْرُدِ الَّذینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِیِّ» (52 / انعام)، آنان که پروردگار خویش را بامداد و پسین یاد می کنند از خود مران.

1356 غُدُوّ:

جمع غُدْوَة است به معنای صبح. «یُسَبِّحُ لَهُ فیها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ. رِجالٌ …» (36/نور)، یعنی: خدا را در آن خانه ها بامدادان و پسینان مردانی تسبیح گویند. غُدُوّ به صورت مفرد نیز آمده است مثل «اَلنّارُ یُعْرَضُونَ عَلَیْها غُدُوّا وَ عَشِیّا» (46 / غافر)، یعنی: صبح و عصر در معرض آتش قرار گرفته شوند. از مفرد بودن

ص:833

«عَشِیّ» می دانیم که «غُدُوّ» مفرد است. (تکرار: 5).

1357 غَد:

فردا. اعمّ از آنکه فردای حقیقی باشد مثل «اَرْسِلْهُ مَعَنا غَدا یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ» (12/یوسف)، یعنی: او را فردا با ما (به خارج شهر) بفرست تا غذای کافی بخورد و بازی و تفریح کند. یا مطلق فردا که زمان آینده است مثل: «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ» (18/حشر)، یعنی: و هر انسانی باید بنگرد که چه چیز را برای فردایش از پیش فرستاده. (تکرار: 5).

1358 غَرْب:

دور شدن. غروب آفتاب و غیره را به علت دور شدن از افق و پنهان شدن، غروب گفته اند. «وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ» (39 / ق)، و تسبیح و حمد پروردگارت را قبل از طلوع آفتاب و پیش از غروب به جا آر. (تکرار: 19).

ص:834

مَغْرِب: زمان یا مکان غروب خورشید. «وَ لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ» (115 / بقره)، مشرق و مغرب از آنِ خدا است. (تکرار: 1).

1359 غُراب:

زاغ. پرنده ای است شبیه به کلاغ دارای منقار و پاهای سرخ. هاکس در

قاموس گوید: از کلاغ بزرگ تر است. «فَبَعَثَ اللّه غُرابا یَبْحَثُ فِی الاَْرْضِ لِیُرِیَهُ کَیْفَ یُواری سَوْءَةَ اَخیهِ قالَ یا وَیْلَتی اَعَجَزْتُ اَنْ اَکُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ» (31 / مائده)، یعنی: سپس خداوند زاغی را فرستاد که در زمین جستجو می کرد تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر خود را دفن کند، او گفت: وای بر من آیا من نمی توانم مثل این زاغ باشم. آیه درباره کشتن و دفن کردن هابیل پسر آدم توسط برادرش قابیل می باشد. (تکرار: 2).

1360 غَرابیب:

جمع غِرْبیب به معنی بسیار سیاه است. «وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بیضٌ وَ

ص:835

حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ اَلْوانُها وَ غَرابیبُ سُودٍ» (27/فاطر)، و از کوه ها نیز (به لطف پروردگار) جاده هایی آفریده شده، به رنگ سفید و سرخ با الوان مختلف و به رنگ کاملاً سیاه. (تکرار: 1).

1361 غَرَر:

فریب دادن، تطمیع به باطل. «وَ غَرَّتْکُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا» (35 / جاثیه)، و زندگی دنیا، شما را مغرور کرد. (تکرار: 27).

1362 غَرُور:

فریب دهنده. راغب گفته: غَرُور هر آن چیزی است که انسان را فریب دهد از مال، جاه، شهوت و شیطان گاهی آن را شیطان تفسیر کرده اند که اخبث فریبکاران است. «فَلا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا وَ لا یَغُرَّنَّکُمْ بِاللّه الْغَرُورُ» (33 / لقمان)، زندگی دنیا شما را فریب ندهد و شیطان شما را به خدا جری نکند. (تکرار: 6).

1363 غَرْف:

اخذ کردن. در مفردات آمده:

ص:836

غَرَفَ برداشتن و اخذ شیء است و غُرْفَه

به معنی برداشته شده است. «وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَاِنَّهُ مِنّی اِلاّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِه» (249/بقره)، یعنی: هر که از آن نهر نخورد او از من است مگر آنکه کسی مقداری با دست خود اخذ و تناول کند. اِغْتِراف مثل غَرَفَ به معنی اخذ است. «اُولئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِما صَبَرُوا» (75/فرقان)، یعنی: آنها هستند که درجات عالی بهشت در برابر شکیبایی شان به آنان پاداش داده می شود.

طبرسی رحمه اللّه غُرْفَة را درجه رفیعه معنی کرده و فرماید آن در اصل بنائی است بالای بنائی و به قولی غرفه عالی ترین و نیکوترین منازل بهشت است چنانکه در دنیا عالی ترین مساکن است. اهل لغت غرفه را بنای عالی و مرتفع گفته اند جمع آن در قرآن

غُرُفات و غُرَف آمده است. «لَنُبَوِّئَنَّهُمْ

ص:837

مِنَ الْجَنَّةِ غُرَفا» (58 / عنکبوت)، حتما غرفه هایی از بهشت برایشان مهیّامی کنیم. «وَ هُمْ فِی الْغُرُفاتِ آمِنُونَ» (37/سبأ)، و آنها در غرفه های (بهشتی) در (نهایت) امنیت خواهند بود. (تکرار: 7).

1364 غَرَق:

فرورفتن درآب و نعمت (مفردات). «وَ اَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنِ» (50 / بقره)، یعنی: و فرعونیان را غرق ساختیم. «وَ النّازِعاتِ غَرْقا. وَ النّاشِطاتِ نَشْطا» (1 و 2/نازعات)، یعنی: سوگند به فرشتگانی که ارواح مجرمان را به شدت از بدن هایشان بر می کشند. و فرشتگانی که ارواح مؤمنان را با مدارا و نشاط جدا می سازد. «غَرْقا» در این آیه به معنی شدّت است. (تکرار: 23).

1365 غُرْم:

ضرر مالی. «وَ مِنَ الاَْعْرابِ مَنْ یَتَّخِذُ ما یُنْفِقُ مَغْرَما» (98 / توبه)، یعنی: بعضی از اعراب بادیه نشین انفاق خویش را

ص:838

غرامت می پندارند. «مَغْرَم» مصدر میمی است به معنی غَرامَت. «وَالَّذینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّا عَذابَ جَهَنَّمَ اِنَّ عَذابَها کانَ غَراما» (65 / فرقان)، یعنی: آنان که گویند: خدایا عذاب جهنّم را از ما کنار کن که عذاب آن لازم و پیوسته است. غَرام به معنی ثابت و پیوسته است. (تکرار: 6).

1366 غَرْو:

چسبیدن. «وَ مِنَ الَّذینَ قالُوا اِنّا نَصاری اَخَذْنا میثاقَهُمْ فَنَسُوا حَظّا مِمّا ذُکِّرُوا بِهِ فَاَغْرَیْنا بَیْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ اِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ …» (14/مائده)، یعنی: و از کسانی که ادّعای نصرانیت (و یاری مسیح)

داشتند (نیز) پیمان گرفتیم ولی آنها قسمت قابل ملاحظه ای از آنچه به آنان تذکّر داده شده بود به دست فراموشی سپردند، لذا در میان آنها تا دامنه قیامت عداوت و دشمنی افکندیم … «اَغْرَیْنا» به معنی القاء و انداختن

ص:839

است به طوری که بچسبد و جدا نشود یعنی دشمنی و کینه را تا قیامت میان آنها انداختیم.

1367 غَزْل:

تابیدن و تابیده. «وَ لا تَکُونُوا کَالَّتی نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ اَنْکاثا تَتَّخِذُونَ اَیْمانَکُمْ دَخَلاً بَیْنَکُمْ …» (92 / نحل)، یعنی: همانند آن زن نباشید که پشم های تابیده خود را پس از استحکام وامی تابید، در حالی که سوگند (و پیمان) خود را وسیله خیانت و فساد قرار می دهید … «اَنْکاثا» جمع نَکْث به

معنی قطعه ها است. «وَ اَوْفُوا بِعَهْدِ اللّه اِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الاْیمانَ بَعْدَ تَوْکیدِها …» (91 / نحل)، یعنی: هنگامی که با خدا عهد بستید به عهد او وفا کنید و سوگندهایتان را بعد از تأکید نشکنید. آیه فوق مثلی است درباره وفایِ به عهد دینی. (تکرار: 1).

1368 غَزْو:

خروج به جنگ. (تکرار: 1).

ص:840

1369 غازی:

جنگجو و کسی که برای جنگ بیرون رود. جمع آن غُزاة و غُزّی … است. «وَ قالُوا لاِِخْوانِهِمْ اِذا ضَرَبُوا فِی الاَْرْضِ اَوْ کانُوا غُزّیً لَوْ کانُوا عِنْدَنا ما ماتُوا وَ ما قُتِلُوا …» (156/آل عمران)، درباره برادرانشان که مسافرت کرده (و مردند) یا جنگجویان بودند (و کشته شدند) گفتند: اگر پیش ما بودند نمی مردند و کشته نمی شدند. (تکرار: 1).

1370 غَسَق:

تاریکی. «اَقِمِ الصَّلوةَ لِدُلُوکِ الشَّمْسِ اِلی غَسَقِ اللَّیْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ» (78/اسراء)، یعنی: نماز را از ظهر تا تاریکی شب (نصف شب) بجای آور همچنین نماز فجر را بجای آور. «قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ. مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ. وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ اِذا وَقَبَ» (1 و 3 / فلق)، یعنی: بگو پناه می برم به پروردگار فلق (مخلوق) از شرّ هر آنچه آفریده و از شرّ مهاجم پنهانی که داخل شود.

ص:841

«غاسِق» را شب تاریک، ماه گرفته شده و هجوم کننده با ضرر گفته اند. «لا یَذُوقُونَ فیها بَرْدا وَ لا شَرابا. اِلاّ حَمیما وَ غَسّاقا» (24 و 25/نبأ)، یعنی: در آنجا نه چیز خنکی می چشند و نه نوشیدنی گوارایی. جز آبی سوزان و مایعی از چرک و خون. غَسّاق فقط 2 بار در قرآن مجید به کار رفته.

1371 غَسْل:

شستن. «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ اَیْدِیَکُمْ اِلَی الْمَرافِقِ» (6 / مائده)، رویها و دستهایتان را تا مرفقها(1)بشوئید. (تکرار: 4).

اِغْتِسال: شستن بدن. «وَ لا جُنُبا اِلاّ عابِری سَبیلٍ حَتّی تَغْتَسِلُوا» (43/مائده)، و نه جُنُب تا غسل کنید مگر به صورت عبور کنندگان.

مُغْتَسَل: محل شستشو ایضا آبی که با آن شستشو کنند. «اُرْکُضْ بِرِجْلِکَ هذا مُغْتَسَلٌ

ص:842


1- آرنج های دو دست.

بارِدٌ وَ شَرابٌ» (42 / ص)، بزن با پایت این آب شستشو است، خنک و خوردنی است.

1372 غِسْلین:

در مجمع گفته: غِسلین چرکی است که به وسیله سَیَلان از ابدان اهل آتش شسته و ریخته می شود. «فَلَیْسَ لَهُ

الْیَوْمَ هیهُنا حَمیمٌ. وَ لا طَعامٌ اِلاّ مِنْ غِسْلینٍ» (35 و 36 / حاقّه)، لذا امروز در این جا یار مهربانی ندارد. و نه طعامی جز از چرک و خون. (تکرار: 1).

1373 غَشْی:

پوشاندن و فراگرفتن. «وَ اللَّیْلَ اِذا یَغْشی» (1 / لیل)، سوگند به شب آن گاه که فراگیرد. این کلمه با مشتقات آن 29 بار در قرآن آمده است.

1374 غِشاوَة:

پرده. «وَ خَتَمَ عَلی سَمْعِه وَ قَلْبِه وَ جَعَلَ عَلی بَصَرِه غِشاوَةً» (23 / جاثیه)، بر گوش و قلب او مهر زد و بر چشمش پرده ای قرار داد. (تکرار: 2).

ص:843

1375 غاشِیَة:

فراگیرنده و پوشاننده. «اَفَأَمِنُوا اَنْ تَأْتِیَهُمْ غاشِیَةٌ مِنْ عَذابِ اللّهِ» (107/ یوسف)، آیا از این ایمن هستند که عذاب فراگیری از ناحیه خدا به سراغ آنها بیاید. (تکرار: 2).

1376 غَواشٍ:

جمع غاشِیَة است (فراگیرنده ها). «لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَواشٍ» (41 / اعراف)، برای آنها از جهنّم بستر و از بالایشان فراگیرنده ها است یعنی آتش از بالا و پایین آنها را احاطه کرده. (تکرار: 1).

تَغْشِیَة: پوشاندن و نیز پوشانیدن چیزی بر چیزی. مثل «اِذْ یُغَشّیکُمُ النُّعاسَ اَمَنَةً مِنْهُ …» (11 / انفال)، آن گاه که خواب مختصر را بر شما می پوشاند یعنی شما را به خواب می برد تا آرامشی از ناحیه خدا باشد.

اِغْشاء: مثل تَغْشِیَة است. «یُغْشِی اللَّیْلَ

ص:844

النَّهارَ …» (54 / اعراف)، خدا شب را بر روز می پوشاند.

اِسْتِغْشاء: پوشاندن. «جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فی اذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِیابَهُمْ» (7 / نوح)، انگشتان را به گوش ها نهاده تا کلام حقّ را نشنوند و لباسشان را به سر کشیدند تا گوینده حقّ را نبینند.

تَغَشّی: فراگرفتن. گاهی آن کنایه از مجامعت است. مثل «فَلَمّا تَغَشّاها حَمَلَتْ حَمْلاً خَفیفا» (189 / اعراف)، سپس هنگامی که با او نزدیکی کرد حملی سبک برداشت. «یَنْظُرُونَ اِلَیْکَ نَظَرَ الْمَغْشِیِّ عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ …» (20 / محمد)، یعنی: مثل کسی که از مرگ بیهوش شده به تو می نگرد. «مَغْشِیٌّ عَلَیْهِ» کسی است که بی حسّ شده و عارضه ای فکر و شعورش را پوشانده است.

1377 غَصْب:

گرفتن چیزی به ناحق.

ص:845

«وَ کانَ وَرائَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفینَةٍ غَصْبا» (79 / کهف)، در پس آنها شاهی بود که هر کشتی را به ناحق می گرفت. (تکرار: 1).

1378 غُصَّة:

گلوگیر. آنچه در حلق می ماند مانند استخوان. «اِنَّ لَدَیْنا اَنْکالاً وَ جَحیما. وَ طَعاما ذا غُصَّةٍ وَ عَذابا اَلیما» (12 و 13/ مزمل)، راستی در نزد ما عقوبتها و آتش و طعام گلوگیر و عذاب دردناکی هست. (تکرار: 1).

1379 غَضَب:

خشم. راغب گفته: غضب جوشش و غلیان خون قلب است برای انتقام. «وَ اِذا ما غَضِبُوا هُمْ یَغْفِرُونَ» (37/شوری)، (مؤمنین) چون به خشم آیند عفو می کنند. (تکرار: 24).

1380 غَضْبان:

خشمناک. صفت مشبهه

است. «وَ لَمّا رَجَعَ مُوسی اِلیقَوْمِه غَضْبانَ اَسِفا» (150/اعراف)، چون موسی خشمناک و اندوهناک به سوی قوم خود برگشت. (تکرار: 2).

ص:846

مُغاضَبَة: به غضب آوردن یکدیگر. «وَ ذَاالنُّونِ اِذْ ذَهَبَ مُغاضِبا فَظَنَّ اَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ …» (87 / انبیاء)، و ذاالنون (یونس) را به یادآور، در آن هنگام خشمگین (از میان قوم خود) رفت و چنین می پنداشت که ما بر او تنگ نخواهیم گرفت.

مَغْضُوبٌ عَلَیْهِم: غضب شدگان. «غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلاَ الضّالّینَ» (7/فاتحه)، نه راه کسانی که بر آنها غضب کرده ای و نه گمراهان.

1381 غَضّ:

کم کردن صدا و کم کردن نگاه

چشم. «وَاقْصِدْ فی مَشْیِکَ وَاغْضُضْ مِنْ صَوْتِکَ …» (19 / لقمان)، در رفتنت معتدل باش و از صدایت بکاه یعنی صوت خویش را ملایم کن. «قُلْ لِلْمُؤْمِنینَ یَغُضُّوا مِنْ اَبْصارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ … وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ یَغْضُضْنَ مِنْ اَبْصارِهِنَّ وَ

ص:847

یَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ …» (30 و 31 / نور)، یعنی: به مؤمنان بگو نگاه خویش از نامحرم کوتاه کنند و عورت خویش را از نامحرم بپوشانند … به مؤمنات بگو نگاه خویش از نامحرم کوتاه کنند و عورت خویش بپوشانند. این دو آیه درباره نگاه مردان به زنان و زنان به مردان است ولی مراد از آن چشم بستن و مثل کور بودن نیست بلکه مراد کوتاه کردن نگاه و عدم توجّه است. به عبارت دیگر یک دفعه

عادی نگاه می کنیم مثل نگاه کردن به ماشین، خیابان، ساختمان و اجناس بازار و یک دفعه به طور ورانداز و دقّت و ارزیابی نگاه می کنیم. منظور این است که زنان به مردان نامحرم و بالعکس به طور ورانداز نگاه نکنند و به اصطلاح با «ریبَه» نگاه نکنند نه اینکه چشم را برهم نهند. (تکرار: 4).

1382 غَطْش:

تاریک شدن. «وَ اَغْطَشَ لَیْلَها

ص:848

وَ اَخْرَجَ ضُحیها» (29 / نازعات)، شب آسمان را تاریک گردانید و نور آن را خارج کرد. (تکرار: 1).

1383 غِطاء:

پرده. «لَقَدْ کُنْتَ فی غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدیدٌ» (22 / ق)، یعنی: تو از قیامت و احوال آن در غفلت بودی پرده را از چشمت گرفتیم

چشمت امروز تیز است. اگر در دنیا غفلت نمی کردی پرده از چشمت برداشته می شد و قیامت را در دنیا می دیدی. ملاحظه آیات ماقبل روشن می کند که مراد از «هذا» قیامت و احوال آن است و خطاب «کُنْتَ» متوجّه به منکر معاد است. (تکرار: 2).

1384 غَفْر:

پوشاندن، بخشیدن. «وَ اِذا ما غَضِبُوا هُمْ یَغْفِرُونَ» (37 / شوری)، یعنی: و هنگامی که خشمگین می شوند، عفو می کنند. غُفْران فقط 1 بار و مَغْفِرَة 28 بار

ص:849

در قرآن مجید آمده است.

1385 غَفّار و غَفُور:

هر دو صیغه مبالغه اند یعنی بسیار آمرزنده و هر دو از اسماء حسنی هستند. «اِنَّ اللّه غَفُورٌ رَحیمٌ» (173/بقره)، خداوند بخشنده و مهربان است. «وَ اَ نَا

اَدْعُوکُمْ اِلَی الْعَزیزِ الْغَفّار» (42 / غافر)، و من شما را به سوی خداوند عزیز غفّار دعوت می کنم. غفور مجموعا 91 بار و غفّار 4 بار در کلام اللّه به کار رفته است.

اِسْتِغْفار: طلب مغفرت. «وَ ما کانَ اسْتِغْفارُ اِبْراهیمَ لاَِبیهِ اِلاّ عَنْ مَوْعِدَةٍ …» (114 / توبه)، و استغفار ابراهیم برای پدرش (عمویش آزر) فقط به خاطر وعده ای بود که …

1386 غَفْلَت:

عدم توجّه. اشتباه «وَدَّ الَّذینَ کَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ اَسْلِحَتِکُمْ وَ اَمْتِعَتِکُمْ …» (102 / نساء)، یعنی: کفار دوست دارند که ای کاش از اسلحه و متاع های خویش غفلت

ص:850

می کردید. آیه روشن می کند: غفلت آن است که چیزی حاضر باشد ولی انسان به آن توجّه نکند و آن را فراموش کند. (تکرار: 5).

1387 غَلْب:

غلبه، پیروزی. مقهور کردن حریف. «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثیرَةً بِاِذْنِ اللّه…» (249 / بقره)، ای بسا گروه کم که به اذن و یاری خدا بر گروه کثیر پیروز شدند. (تکرار: 29).

1388 غُلْب:

جمع غَلْباء است و غُلْباء به معنی باغ انبوه است. «وَ زَیْتُونا وَ نَخْلاً. وَ حَدائِقَ غُلْبا. وَ فاکِهَةً وَ اَبّا» (29 31/عبس)، و زیتون، درخت خرما، باغ های انبوه، میوه و چراگاه رویاندیم. (تکرار: 1).

1389 غَلیظ:

سخت. «وَ لَوْ کُنْتَ فَظّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ» (159 / آل عمران)، اگر خشن و سنگدل می بودی حتما از دور تو پراکنده می شدند. (تکرار: 8).

ص:851

1390 غِلاظ:

جمع غَلیظ. «عَلَیْها مَلائِکَةٌ

غِلاظٌ شِدادٌ» (6 / تحریم)، در آن آتش فرشتگانی است سنگدل (بی رحم) یا تند رفتار و نیرومند. «شِداد» جمع شدید به معنی نیرومند است. (تکرار: 1).

1391 غَلْف:

پوشاندن و قرار دادن در غِلاف. «وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللّه بِکُفْرِهِمْ فَقَلیلاً ما یُؤْمِنُونَ» (88 / بقره)، و گفتند دل های ما در غِلاف و پرده است و کلام تو را نمی فهمیم و به دل ما وارد نمی شود بلکه خدا در اثر کفرشان لعنتشان کرده لذا کم ایمان می آورند. (تکرار: 2).

1392 غَلْق:

بستن. «وَ غَلَّقَتِ الاَْبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ» (23 / یوسف)، زن درها را محکم بست و گفت بیا به آنچه برای تو آماده است. (تکرار: 1).

1393 غُلّ:

طوقی که بر گردن زنند. «اُولئِکَ

ص:852

الاَْغْلالُ فی اَعْناقِهِمْ» (5 / رعد)، و آنها کسانی هستند که غل و زنجیرها در گردنشان است. (تکرار: 16).

1394 غُلُول:

خیانت.

طبرسی رحمه اللّه ذیل آیه 161 بقره فرموده: اصل غُلُول از غَلَل است و آن به معنی ورود آب به میان درخت است، خیانت را از آن غُلُول گویند که به طور مخفی و غیر حلال به مِلک وارد می شود. «وَ ما کانَ لِنَبِیٍّ اَنْ یَغُلَّ …» (161/آل عمران)، هیچ پیامبری را نرسد که خیانت کند … این کلمه با مشتقات آن 6 بار در قرآن آمده است.

1395 غِلّ و غَلیل:

عَداوَت، کینه. «وَ لا تَجْعَلْ فی قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذینَ آمَنُوا …» (10/حشر)، و در دلهایمان حسد و کینه ای نسبت به مؤمنان قرار مده.

1396 غُلام:

پسر، جوانی که تازه سبیلش روئیده. «… اَنّی یَکُونُ لی غُلامٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنی

ص:853

بَشَرٌ …» (20 / مریم)، … از کجا مرا پسری خواهد بود با آنکه بشری به من دست نزده است … (تکرار: 12).

1397 غِلْمان:

جمع غُلام است. «وَ یَطُوفُ عَلَیْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ کَاَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَکْنُونٌ» (24/طور)، یعنی: و جوانانی که چون مروارید نهفته اند پیرامونشان بگردند. مراد از غلمان خدمتکاران بهشتی است. (تکرار: 1).

1398 غُلُوّ:

تجاوز از حدّ. آن در اصل به معنی بالا آمدن و زیاد شدن است. «قُلْ یا اَهْلَ الْکِتابِ لا تَغْلُوا فی دینِکُمْ غَیْرَ الْحَقِّ …» (77/مائده)، یعنی: بگو ای اهل کتاب در

دینتان بناحق غلوّ نکنید. مراد از غلوّ و گزاف گویی پسر خدا خواندن عیسی علیه السلام است. (تکرار: 2).

1399 غَلْی و غَلَیان:

جوشیدن. «اِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُومِ. طَعامُ الاَْثیمِ. کَالْمُهْلِ یَغْلی فِی الْبُطُونِ.

ص:854

کَغَلْیِ الْحَمیمِ» (43 46 / دخان)، درخت زقّوم خوراک گناهکار است. مثل روغن جوشان یا فلز مذاب در شکم ها می جوشد همچون جوشیدن آب جوشان (نعوذ باللّه منه). (تکرار: 2).

1400 غَمْر:

پوشاندن و در زیر گرفتن.

راغب گوید غَمْرَة آب بزرگی است که محل خویش را پوشانده و به طور مَثَل به جهالتی و غفلتی که شخص را احاطه کرده گفته می شود. «بَلْ قُلُوبُهُمْ فی غَمْرَةٍ مِنْ هذا»

(63/مؤمنون)، بلکه قلوبشان از این قرآن در غفلت است. (تکرار: 3).

1401 غَمْز:

اشاره به چشم و پلک و ابرو. «وَ اِذا مَرُّوا بِهِمْ یَتَغامَزُونَ» (30 / مطففین)، یعنی: چون مؤمنان بر آنها گذر می کردند چشمک می زدند، به یکدیگر با چشم و غیره اشاره می کردند به قصد اهانت بر مؤمنان. (تکرار: 1).

ص:855

1402 غَمْض:

چشم پوشی، تساهل. «وَ لا تَیَمَّمُوا الْخَبیثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَ لَسْتُمْ بِآخِذیهِ اِلاّ اَنْ تُغْمِضُوا فیهِ» (267 / بقره)، و برای انفاق، به سراغ قسمت های ناپاک نروید در حالی که خود شما، (به هنگام پذیرش اموال،) حاضر نیستید آنها را بپذیرید، مگر از روی اغماض و کراهت. (تکرار: 1).

1403 غَمّ:

پوشاندن. ابر را از آن جهت غَمام گویند که آفتاب و آسمان را می پوشاند. «وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ …» (57/بقره)، یعنی: ابر را برای شما سایبان قرار دادیم … حزن و اندوه را از آن جهت غمّ گویند که سرور و حلم را می پوشاند. (تکرار: 11).

1404 غَنْم:

(بر وزن فَلْس و قُفْل) و غنیمت یعنی هر نوع فایده.

راغب گوید غُنْم در اصل دست یافتن به گوسفند است سپس در هر دست یافته به کار رفته خواه از دشمن باشد

ص:856

یا غیر آن. در اقرب الموارد آمده: غنیمت آن است که از محاربین در حال جنگ گرفته شود و هر شیء به دست آمده غُنْم، مَغْنَم و غَنیمَت نامیده می شود «فَعِنْدَ اللّه مَغانِمُ کَثیرَةٌ» (94/نساء)، زیرا غنیمت های بزرگی در نزد خدا (برای شما) است. (تکرار: 6).

1405 غَنَم:

گوسفند. «هِیَ عَصایَ اَتَوَکَّؤُ عَلَیْها وَ اَهُشُّ بِها عَلی غَنَمی» (18 / طه)، یعنی: آن عصای من است، بر آن تکیه می کنم، با آن برگ ها را برای گوسفندانم تکان می دهم. این لفظ شامل مطلق گوسفند و بز است و از خود مفرد ندارد. (تکرار: 3).

1406 غِنی:

کفایت، بی نیازی. «وَ اللّه غَنِیٌّ حَلیمٌ» (263 / بقره)، و خداوند، بی نیاز و بردبار است.

اِغْناء: کفایت کردن و بی نیاز کردن. «اِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللّه مِنْ فَضْلِه» (32 / نور)،

ص:857

اگر فقیر باشند خدا از فضل خود آنها را غنی و بی نیاز می کند.

اِسْتِغْناء: طلب بی نیازی و اکتفاست. «وَ اَمّا

مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْنی. وَ کَذَّبَ بِالْحُسْنی» (8 و 9/لیل)، اما آنکه بخل ورزید و خود را بی نیاز دانست و وعده نیکو را تکذیب کرد.

1407 غَنِیّ:

بی نیاز. «وَ اعْلَمُوا اَنَّ اللّه غَنِیٌّ حَمیدٌ» (267 / بقره)، یعنی: بدانید خدا بی نیاز پسندیده است. غنیّ از اسماء حسنی است و آن جمعا 20 بار در قرآن مجید به کار رفته 18 بار درباره خداوند و 2 بار درباره بشر.

1408 غَوْث:

یاری، نصرت. (تکرار: 6).

اِسْتِغاثه: یاری خواستن. «وَ اِنْ یَسْتَغیثُوا یُغاثُوا بِماءٍ کَالْمُهْلِ» (29 / کهف)، اگر یاری خواستند یاری کرده شوند به آبی مثل روغن جوشان.

1409 غار:

شکاف در سینه کوه. در

ص:858

اقرب الموارد نقل کرده: غار محلی است که

از کوه می شکافند و چون بزرگ و وسیع باشد آن را کهف گویند. «اِذْ اَخْرَجَهُ الَّذینَ کَفَرُوا ثانِیَ اثْنَیْنِ اِذْهُما فِی الْغارِ» (40 / توبه)، یعنی: آن هنگام که کافران او را (از مکه) بیرون کردند در حالی که دومین نفر بود در آن هنگام که آن دو در غار بودند. مراد از «الغار» غار جبل ثور است که رسول خدا صلی الله علیه و آله به هنگام هجرت از مکّه با ابوبکر در آن مخفی شدند و کفّار تا کنار آن آمدند به طوری که صدایشان از درون غار شنیده می شد. (تکرار: 1).

1410 غَوْر:

فرو رفتن. «قُلْ اَرَأَیْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ مآؤُکُمْ غَوْرا فَمَنْ یَأْتیکُمْ بِمآءٍ مَعینٍ» (30/ملک)، بگو اگر آب شما به اعماق (زمین) فرو رود چه کسی آب جاری را برای شما به ارمغان می آورد؟ (تکرار: 5).

ص:859

اِغارَة: به معنی هجوم بردن و سرعت سیر است. «فَالْمُغیراتِ صُبْحا» (3 / عادیات)، یعنی: قسم به هجوم برندگان وقت صبح. مَغار و مَغارَة به معنی غار و جمع آن مَغارات و مَغاوِر است. «لَوْ یَجِدُونَ مَلْجَأً اَوْ مَغاراتٍ اَوْ مُدَّخَلاً لَوَلَّوْا اِلَیْهِ وَ هُمْ یَجْمَحُونَ» (57 / توبه)، اگر پناهگاه یا غارها (نهان گاه ها) یا گریز گاهی می یافتند شتابان به آن رو می کردند.

1411 غَوْص:

فرورفتن در آب. به قول راغب آن فرو رفتن در آب و بیرون آوردن چیزی است. «وَ الشَّیاطینَ کُلَّ بَنّاءٍ وَ غَوّاصٍ» (37/ص)، و از شیاطین هر بنّاء و غوّاص را مسخّر سلیمان کردیم. (تکرار: 2).

1412 غَوْط:

غائب شدن. «وَ اِنْ کُنْتُمْ

مَرْضی اَوْ عَلی سَفَرٍ اَوْ جاءَ اَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغائِطِ اَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعیدا طَیِّبا …» (43 / نساء)، یعنی: و

ص:860

اگر مریض شدید یا در سفر بودید یا یکی از شما از مکان نهان (یا محل گود) آمد (کنایه از تَغَوُّط و اِدْرار کردن) یا به زنان دست زدید و آب پیدا نکردید خاکی پاک را قصد کرده و تیمم کنید.

طبرسی فرموده غائط در اصل به معنی محلّ مطمئنّ است عرب در آن مکان ها قضای حاجت می کردند که از مردم پنهان باشند تا این که به حدث (مدفوع) غائط گفتند. آیه شریفه وجوب تیمّم را برای مواقعی که آب پیدا نشود بیان می کند خواه جنب باشد یا بی وضو. ناگفته نماند: اتّخاذ کلمه مُستراح (کنیف) در عرب بعد از اسلام است و پیش از

آن برای قضای حاجت به هر جا که ممکن بود می رفتند. لفظ غائط 2 بار بیشتر در قرآن مجید نیامده است.

1413 غَوْل:

آیه در وصف شراب بهشتی است. ظاهرا مراد از «غَوْل» سردرد است

ص:861

اهل لغت آن را سردرد، مستی و مشقّت گفته اند. «لا فیها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها یُنْزَفُونَ» (47/صافات)، شرابی که نه در آن مایه فساد عقل است، نه موجب مستی می گردد. (تکرار: 1).

1414 غَوی:

غَیّ و غَوایَة به معنی رفتن در مسیر هلاکت و دخول در باطل است. «قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» (256 / بقره)، راه درست از راه انحرافی، روشن شده است. (تکرار: 22).

1415 غَیْب:

نهان، نهفته. هر آنچه از دیده

یا از علم نهان است. «اِنّی اَعْلَمُ غَیْبَ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ» (33 / بقره)، من نهان آسمان ها و زمین را می دانم. (تکرار: 49).

1416 غیبَة:

بدگویی در پشت سر دیگری. آنچه در غیاب شخص بدگویی می شود اگر در او باشد آن غیبت است و اگر در وی نباشد بهتان (تهمت) نامیده می شود و اگر

ص:862

روبرو گفته شود آن راشَتْم (فحش) گویند، کلمه غیبت اسم است. به معنی اِغْتیاب و بدگویی. «وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضا اَیُحِبُّ اَحَدُکُمْ اَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتا» (12/حجرات)، بعضی از شما از بعضی بدگویی و غیبت نکند آیا یکی از شما خوش دارد گوشت مرده برادرش را بخورد. (تکرار: 1).

1417 غِیابَة:

قعر. «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ وَ اَلْقُوهُ

فی غَیابَةِ الْجُبِّ …» (10 / یوسف)، یوسف را نکشید و او را به قعر فلان چاه افکنید … (تکرار: 2).

1418 غَیْث:

باران.

طبرسی فرموده: بارانی که در وقت حاجت آید که آن از غَوْث است و آن نصرتی است که در شدّت حاجت آید و ضرر را از بین ببرد. «وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا» (28 / شوری)، خدا آن است که باران را پس از نومیدی مردم

ص:863

می آورد نومیدی در وقت حاجت است. (تکرار: 3).

1419 غَیَّرَ:

تغییر به معنی تبدیل و تحویل است. «اِنَّ اللّه لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِاَنْفُسهِمْ» (11 / رعد)، یعنی: خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملتی) را تغییر

نمی دهد مگر آنکه آنها خود را تغییر دهند. کلمه «غَیْر» گاهی به معنی «لا» و نفی صِرف آید که در آن اثبات نیست. مثل «وَ هُوَ فِی الْخِصامُ غَیْرُ مُبینٍ» (18 / زخرف)، یعنی: و او به هنگام جدال، قادر به تبیین مقصود خود نیست. او در احتجاج فصیح نیست که تقدیر «لا مُبین» است. گاهی برای اثبات است به معنی «اِلاّ». مثل «هَلْ مِنْ خالِقٍ غَیْرُ اللّه یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّماءِ وَ الاَْرْضِ» (3/فاطر)، یعنی: آیا خالقی غیر از خدا وجود دارد که شما را از آسمان و زمین روزی دهد؟ که به معنی «اِلاَّ اللّه»

ص:864

است. (تکرار: 6).

1420 غَیْض:

فرو رفتن در آب. «وَ قیلَ یا اَرْضُ ابْلَعی ماءَکِ وَ یا سَماءُ اَقْلِعی وَ غیضَ الْماءُ وَ قُضِیَ الاَْمْرُ …» (44 / هود)، یعنی: گفته

شد؛ ای زمین آبت را بلع کن و ای آسمان آبت را قطع کن و نباران، آب فرو رفت و کار تمام شد. آیه درباره طوفان نوح علیه السلام است و مراد آن است که زمین آب را بلع کرد و بلع در صورت فرورفتن همه آب است نه کم شدن آن. بنابراین «غیضَ الْماءُ» فرو رفتن آب است نه کم شدنش وگرنه بیرون آمدن نوح علیه السلام از کشتی میسّر نمی شد. (تکرار: 2).

1421 غَیْظ:

خشم شدید. «وَ اِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَیْکُمُ الاَْنامِلَ مِنَ الْغَیْظِ» (119/آل عمران)، چون به خلوت روند از شدت خشم بر شما، سرانگشتان می جوند. (تکرار: 11).

1422 غائِظ:

آن است که شخص را به

ص:865

خشم آورد. «اِنَّ هؤُلاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلیلُونَ وَ اِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ» ، یعنی: اینان گروهی بی طرفدار

و اندک اند و ما را خشمگین کرده اند. این سخن فرعون است که درباره موسی علیه السلام و بنی اسرائیل، به اتباع خویش گفت. گویا مرادش از «اِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ» تمهید برای انتقام بوده است. (تکرار: 1).

ص:866

ف (98 لغت)

1423 فاء:

حرف بیستم از الفبای عربی و حرف بیست و سوم از الفبای فارسی است در حساب ابجد کنایه از عدد هشتاد است. در موارد مختلفی به کار می رود از جمله:

1 ترتیب. مثل «کانَ النّاسُ اُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللّه النَّبییّن …» (213 / بقره)، یعنی: مردم (در آغاز) یک دسته بودند خداوند پیامبران را برانگیخت … که بعثت انبیاء پس از بودن ناس است.

2 سبب. و آن در صورتی است که مابعدش علت ماقبل آن باشد. مانند «فَاخْرُجْ مِنْها فَاِنَّکَ رَجیمٌ» (34 / حجر)، از صف آنها (فرشتگان) بیرون رو که رانده درگاه مایی.

1424 فُؤاد:

قلب. «ما کَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأَی» (11/نجم)، یعنی: آنچه چشم دید قلب تکذیب نکرد. جمع آن اَفْئِدَة است که 16 بار در قرآن مجید آمده است.

ص:867

1425 فِئَة:

گروه، دسته. «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثیرَةً بِاِذْنِ اللّهِ» (249 / بقره)، چه بسا گروه کمی که به اذن خدا بر گروهی بسیار غلبه کرده است. (تکرار: 11).

1426 فَتْأ:

پیوستگی، همیشگی. از اخوات کان است و فقط ماضی و مضارع استعمال می شود. «قالُوا تَاللّه تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتّی تَکُونَ حَرَضا اَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکینَ» (85/یوسف)، گفتند: به خدا پیوسته یوسف را یاد می کنی تا از کار افتاده شوی یا بمیری. (تکرار: 1).

1427 فَتْح:

گشودن، بازکردن. خواه محسوس باشد. مثل «وَ لَمّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ اِلَیْهِمْ» (65/یوسف)،

یعنی: چون متاع خویش گشودند دیدند سرمایه شان به خودشان برگردانده شده. و خواه معنوی مثل «فَافْتَحْ بَیْنی وَ بَیْنَهُمْ فَتْحا وَ نَجِّنی وَ مَنْ مَعِیَ …» (118 / شعراء)، یعنی: پس میان من و آنان چنان که باید داوری کن!

ص:868

و مرا و آنانی را که همراه من هستند، رهایی بخش. مراد پیروزی و رهایی از ستمکاران است. (تکرار: 38).

1428 فَتّاح:

بسیار گشاینده و آن از اسماء حسنی است. «وَ هُوَ الْفَتّاحُ الْعَلیمُ» (26/سبأ)، و او است داور (و جدا کننده) آگاه. (تکرار: 1).

مَفاتِح: مِفْتَحْ و مِفْتاح به معنی کلید می باشد و جمع این دو مفاتح و مفاتیح است و مَفْتَحْ به معنی خزانه و انبار است و جمع آن فقط مَفاتِح آید (اقرب). «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبَ لا یَعْلَمُها اِلاّ هُوَ» (59 / انعام)، کلیدهای غیب تنها نزد او است و جز او کسی آن را نمی داند. (تکرار: 3).

1429 فَتْر:

اصل فتر چنانکه طبرسی فرموده به معنی انقطاع از جدّیّت در کار است. راغب فتور را سکون بعد از حدّت، نرمی پس از شدّت، ضعف بعد از قوّت

ص:869

گفته است. «اِنَ الْمُجْرِمینَ فی عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ. لا یُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فیهِ مُبْلِسُونَ» (74 و 75/ زخرف)، گناهکاران در عذاب جهنّم پیوسته می مانند، عذاب از آنها قطع نمی شود و آنها در جهنّم از نجات نومیدند (نعوذ باللّه). (تکرار: 3).

1430 فَتْق:

شکافتن. جدا کردن دو چیز متصل. «اَوَ لَمْ یَرَ الَّذینَ کَفَرُوا اَنَّ السَّمواتِ

وَ الاَْرْضَ کانَتا رَتْقا فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ …» (30 / انبیاء)، آیا کافران ندیدند که آسمان ها و زمین به هم پیوسته بودند و ما آنها را از یکدیگر باز کردیم؟ و هر چیز زنده ای را از آب قرار دادیم. (تکرار: 1).

1431 فَتْل:

تابیدن. فَتیل: تابیده.

راغب گوید چیز نخ مانند را که در شیار هسته خرماست فتیل گویند که به تابیده شبیه است. در مفردات گفته: شیء حقیر را بدان

ص:870

مثل زنند. «وَ لا یُظْلَمُونَ فَتیلاً» (49 / نساء)، و کمترین ستمی به آنها نخواهد شد. (تکرار: 3).

1432 فَتْن:

امتحان. اصل فَتَنَ گذاشتن طلا در آتش است تا خوبی آن از ناخوبی آشکار شود (مفردات) در مجمع فرموده: فتنه، امتحان، اِخْتِبار نظیر هم اند. «وَ اعْلَمُوا اَ نَّما

اَمْوالُکُمْ وَ اَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ …» (28 / انفال)، بدانید که اموال و اولاد شما امتحانی است که با آنها امتحان کرده می شوید تا بدتان از خوبتان روشن شود. (تکرار: 60).

1433 فَتی:

تازه جوان. در دختر فَتاة گویند. و به طور کنایه به غلام و کنیز (برده) گفته می شود (مفردات). در قرآن مجید به حرّ و آزاد اطلاق شده است. «قالُوا سَمِعْنا فَتًی یَذْکُرُهُمْ یُقالُ لَهُ اِبْراهیمُ» (60 / انبیاء)، یعنی: گفتند جوانی ابراهیم نام را شنیدیم که خدایان را به بدی یاد می کرد. جمع فَتی

ص:871

فِتْیان و فِتْیَة است. مثل «وَ قالَ لِفِتْیانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فی رِحالِهِمْ» (62/یوسف)، یعنی: به غلامانش گفت سرمایه آنها را دربارهایشان بگذارید. جمع فَتاة فَتَیات است. «وَ لا تُکْرِهُوا فَتَیاتِکُمْ عَلَی الْبِغاءِ اِنْ اَرَدْنَ تَحَصُّنا» (33 / نور)، کنیزانتان را بر زنا مجبور نکنید اگر عفّت اختیار کنند. (تکرار: 60).

1434 فَتْوی:

بیان حکم. «یا اَیُّهَا الْمَلاَءُ اَفْتُونی فی رُؤْیایَ …» (43 / یوسف)، ای جمعیت اشراف! درباره خواب من نظر دهید. (تکرار: 11).

1435 فَجّ:

راه وسیع، در اقرب گفته: راه وسیع میان دو کوه فجّ و راه تنگ شِعب است. در مفردات گفته: فجّ شکافی است میان دو کوه و در راه وسیع به کار می رود جمع آن فِجاج است. «یَأْتُوکَ رِجالاً وَ عَلیکُلِّ ضامِرٍ یَأْتینَ مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمیقٍ» (27 / حجّ)،

ص:872

یعنی: پیاده و بر هر مرکب لاغر از هر راه دور می آیند. «وَ جَعَلْنا فیها فِجاجا سُبُلاً لَعَلَّهُمْ

یَهْتَدُونَ» (31/انبیاء)، و در آن دره ها و راه هایی قرار دادیم تا هدایت شوند. در کوه ها راه های وسیع قرار دادیم تا آنها به مقاصد و مواطن خویش راه یابند. (تکرار: 3).

1436 فَجْر:

شکافتن. صبح را از آن جهت فجر گویند که شب را می شکافد (مفردات). گناه را به قول راغب به این دلیل فجور گویند که پرده دیانت را پاره می کند عامل آن فاجِر است. «… وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ اِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ کانَ مَشْهُودا» (78/اسراء)، یعنی: و نماز صبح (قرآن فجر) را بخوان که نماز صبح مشهود است. «وَ لا یَلِدُوا اِلاّ فاجِرا کَفّارا» (27/نوح)، یعنی: و جز نسلی فاجر و کافر به وجود نمی آورند. جمع آن در قرآن فَجَرَة و فُجّار است. «اَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقینَ کَالْفُجّارِ» (28 / ص)،

ص:873

یعنی: یا پرهیزکاران را همچون فاجران قرار دهیم؟ «اُولئِکَ هُمُ الْکَفَرَةُ الْفَجَرَةُ» (42/عبس)، یعنی: آنها همان کافران فاجرند. این کلمه با مشتقات آن 24 بار در قرآن آمده است.

تَفَجُّر و اِنْفِجار: شکافته شدن. «وَ اِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَْنْهارُ» (74 / بقره)، چرا که پاره ای از سنگ ها می شکافد و از آن نهرها جاری می شود.

1437 فَجْوَة:

جای وسیع. «وَ اِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ وَ هُمْ فی فَجْوَةٍ مِنْهُ» (17/کهف)، چون آفتاب غروب می کرد به جانب چپ آنها می گذشت و آنها در جای وسیع از غار بودند. (تکرار: 1).

1438 فُحْش:

کار بسیار زشت. زِمَخْشَری ذیل آیه 169 بقره، فَحْشاء را قبیح خارج از

حدّ گفته است. این مطلب را می شود از آیات نیز استفاده کرد. «وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنا اِنَّهُ کانَ

ص:874

فاحِشَةً وَ ساءَ سَبیلاً» (32 / اسراء)، یعنی: به زنا نزدیک نشوید آن کار بسیار زشت و راه و رسم بدی است. «قُلْ اِنَّما حَرَّمَ رَبِّیَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ …» (33/اعراف)، یعنی: بگو: خداوند تنها اعمال زشت را چه آشکار باشد چه پنهان، حرام کرده است. فَواحِش جمع فاحِشَة است و آن 4 بار در قرآن مجید آمده است.

1439 فَخْر:

بالیدن به مال و جاه. «اِنَّ اللّه لا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ» (18 / لقمان)، یعنی: خدا هیچ متکبّر نازنده را دوست ندارد. مُخْتال به معنی متکبّر و فَخُور به معنی بالنده و نازنده است. فَخُور 4 بار در قرآن مجید آمده.

1440 فِدی:

جایگزین. یعنی عوضی که انسان برای خود می دهد. همچنین است فِدْیَه و فِداء. «وَ عَلَی الَّذینَ یُطیقُونَهُ فِدْیَةٌ

ص:875

طَعامُ مِسْکینٍ» (184 / بقره)، و بر آنان که به مشقّت زیاد روزه می گیرند جایگزینی است که طعام فقیر است. (تکرار: 13).

1441 فَرُت:

عَذْب به معنی گوارا و فُرات به معنی بسیار گوارا و شیرین است. «وَ هُوَ الَّذی مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ اُجاجٌ» (53/فرقان)، او کسی است که دو دریا را به هم آمیخت این سخت گوارا و این شور و تلخ است. (تکرار: 3).

1442 فَرْث:

گیاه جویده در شکمبه بعضی آن را سرگین ترجمه کرده اند ولی سرگین

مدفوع حیوان و فرث همان گیاه جویده شده است که هنوز مواد غذایی آن به وسیله روده ها جذب نشده است. «وَ اِنَّ لَکُمْ فِی الاَْنْعامِ لَعِبْرَةً نُسْقیکُمْ مِمّا فی بُطُونِهِ مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَنا خالِصا …» (66 / نحل)، برای شما در چهارپایان عبرتی است (بر تصوّر

ص:876

معاد) از آنچه در شکمهایشان هست از میان علفِ جویده شده و خون، شیر خالص به شما می نوشانیم. (تکرار: 1).

1443 فَرْج:

شکاف. جمع آن فُرُوج است «اَفَلَمْ یَنْظُرُوا اِلَی السَّماءِ فَوْقَهُمْ کَیْفَ بَنَیْناها وَ زَیَّنّاها وَ مالَها مِنْ فُرُوجٍ» (6 / ق)، یعنی: آیا نگاه نکردند که آسمان را بالای آنها چگونه ساختیم و زینت دادیم که شکاف هایی ندارد (تا معیوبش کند). «وَ الَّذینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ

حافِظُونَ» (5 / مؤمنون)، یعنی: و آنها که دامان خود را از آلودگی به بی عفتی حفظ می کنند. فَرْج عبارت است از مخرج بول و غائط در زن و مرد.

راغب گوید: فرج میان دو پا است و آن را به کنایه بر قُبُل و دُبُر اطلاق کرده اند. حفظ فرج در زن و مرد

ص:877

ظاهرا آن است که آن را از ناظر محترم(1)بپوشد. (تکرار: 9).

1444 فَرِح:

شادی، شادی توأم با تکبّر.

طبرسی رحمة اللّه در مجمع ذیل «اِنَّ اللّه لا یُحِبُّ الْفَرِحینَ» (76 / قصص)، یعنی: خداوند شادی کنندگان مغرور را دوست نمی دارد.

فرموده فَرِح به معنی تکبّر است. در قرآن مجید بیشتر در شادی های مذموم آمده که منبعث از نیروی شهوانی و لذّات و توأم با خودپسندی است. مثل «فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللّه…» (81 / توبه)، یعنی: باز گذاشتگان بر ماندنشان برخلاف رسول خدا (و اینکه با او به جهاد نرفتند) شادمان شدند. و در بعضی از آیات در

ص:878


1- محترم یعنی نگاه کننده ای که انسان بالغ و عاقل باشد. از بچه ممیّز نیز باید پوشیده شود.

شادی ممدوح نیز به کار رفته. مثل «وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ بِنَصْرِ اللّه…» (4 / روم)، آن روز مؤمنان در اثر یاری خدا مسرور می شوند.

1445 فَرَح:

سرور و خوشحالی، تکبّر ورزیدن. «اِذْ قالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ اِنَّ اللّه لا یُحِبُّ الْفَرِحینَ» (76/قصص)، قومش به قارون گفتند: از کثرت مال شادمان و متکبّر مباش که خدا متکبّران را دوست ندارد. این کلمه با مشتقات آن 22 بار در قرآن آمده است.

1446 فَرْد:

تنها. «رَبِّ لا تَذَرْنی فَرْدا وَ اَنْتَ خَیْرُ الْوارِثینَ» (89 / انبیاء)، یعنی: خدایا مرا تنها نگذار و تو بهترین وارثانی. راغب گفته: فرد آن است که دیگری با آن مخلوط نیست. (تکرار: 5).

1447 فُرادی:

تک تک. «اَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنی وَ فُرادی» (46 / سبأ)، برای خدا برخیزید دو دو و تک تک و فکر کنید. (تکرار: 2).

ص:879

1448 فِرْدَوْس:

در مجمع از زجّاج نقل کرده: فردوس باغی است شامل مزایا و محاسن تمام باغ ها. «کانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً» (107/کهف)، باغ های فردوس منزلگاهشان است. (تکرار: 2).

1449 فَرَّ:

فِرار به معنی فرار کردن و گریختن است. «قُلْ لَنْ یَنْفَعَکُمُ الْفِرارُ اِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ اَوِ الْقَتْلِ» (16 / احزاب)، یعنی: بگو؛ اگر از مرگ یا کشته شدن فرار کنید سودی به حال شما نخواهد داشت. و چون با الی متعدی شود مراد از آن شدت میل و تلاش در آن است. مثل «فَفِرُّوا اِلَی اللّه اِنّی لَکُمْ مِنْهُ نَذیرٌ مُبینٌ» (50 / ذاریات)، بدوید به سوی خدا من شما را انذار کننده ام آشکارا. (تکرار: 11).

1450 فَرْش:

گستردن. «وَ الاَْرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ الْماهِدُونَ» (48 / ذاریات)، یعنی: زمین را گستردیم. ما بهترین آماده کنندگانیم.

ص:880

فَراش جمع فَراشَة به معنی پروانه است. «یَوْمَ یَکُونُ النّاسُ کَالْفَراشِ الْمَبْثُوثِ» (4/قارعه)، روزی که مردم مانند پروانه های

پراکنده شوند. «وَ مِنَ الاَْنْعامِ حَمُولَةً وَ فَرْشا کُلُوا مِمّا رَزَقَکُمُ اللّه…» (142 / انعام)، یعنی: از چهارپایان باربر و مَرْکَبْ برای شما مسخّر کرد بخورید از آنچه خدا روزی داده … (تکرار: 6).

1451 فَرْض:

قطع، تعیین. «سُورَةٌ اَنْزَلْناها وَ فَرَضْناها» (1 / نور)، سوره ای است که نازل کرده و عمل به احکام آن را واجب کرده. (تکرار: 18).

1452 فَرْط:

تقدّم و جلو افتادن (مجمع). «قالا رَبَّنا اِنَّنا نَخافُ اَنْ یَفْرُطَ عَلَیْنا اَوْ اَنْ یَطْغی» (45 / طه)، گفتند: خدایا می ترسیم که فرعون بر ما پیشی گیرد و در عقوبت پیش از آن که دعوتش کنیم، عجله کند و یا در

ص:881

تعذیب بنی اسرائیل طغیان نماید.

اِفْراط: تجاوز بیشتر و تَفْریط کوتاهی و تقصیر بیشتر است. «یا حَسْرَتی عَلی ما فَرَّطْتُ فی جَنْبِ اللّهِ» (56 / زمر)، ای حسرت بر من به دلیل آن چه در طاعت خدا تقصیر و کوتاهی کردم. (تکرار: 8).

1453 فَرْع:

بالا رفتن، شاخه درخت را به مناسبت بالا رفتن فرع گفته اند. «کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ اَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ» (24/ابراهیم)، مانند درخت پاکی که ریشه اش در زمین و شاخه اش در آسمان است. (تکرار: 1).

1454 فِرْعَوْن:

لفظ عجمی و لقب پادشاهان مصر و به قول اقرب الموارد در لغت قِبْط (1) به معنی تمساح است. «فَاَهْلَکْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَ اَغْرَقْنا ءَالَ فِرْعَوْنَ وَ کُلٌ کانُوا ظالِمینَ» (54/انفال)،

ص:882


1- منظور از قِبْط افراد فرعون در مصر است.

آنها را به کیفر گناهانشان هلاک نمودیم و فرعونیان را غرق ساختیم وهمه آنان ستمکار بودند. آقای صدر بلاغی در فرهنگ قصص قرآن از معجم القرآن عبدالرؤف مصری نقل می کند بدن مِنِفْتاح (فرعون زمان موسی و هارون) با بدن های دیگر در قبر اِمِنْتَحَب دوم در أَقْصَر (سرزمین مصر) کشف شده و اکنون در موزه مصر موجود است و وضع قبرش نشان می دهد که مرگ او ناگهانی بوده و مجال کافی برای تهیه مقبره خاص و متناسب با مقامش در دست نبوده است. (تکرار: 74).

1455 فَراغ:

دست کشیدن از کار، فروریختن. «فَاِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ» (7 / شرح)، یعنی: چون از کار فارغ شدی تلاش کن و باز زحمت بکش. «رَبَّنا اَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْرا وَ

تَوَفَّنا مُسْلِمینَ» (126/اعراف)، یعنی: پروردگارا بر ما صبر فرو ریز و ما را

ص:883

مسلمان بمیران. در المیزان فرموده: مؤمنان نفوس خود را به ظرف و صبر را به آب و اِعْطاء خدا را به ریختن آب تشبیه کرده اند. (تکرار: 3).

1456 فِرْق:

جدا کردن. «فَافْرُقْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ الْقَوْمِ الْفاسِقینَ» (25 / مائده)، یعنی: میان من و این جمعیّت گنهکار جدایی بیفکن. این کلمه دعای موسی علیه السلام است آنگاه که بنی اسرائیل از دخول به ارض مقدسه امتناع کردند و گفتند: تو و پروردگارت بروید و بجنگید ما در اینجا نشسته ایم. موسی گفت: خدایا من جزبه خود و برادرم قدرت ندارم. میان ما و قوم فاسق جدایی بیفکن. (تکرار: 1).

1457 فَرَق:

خوف. «وَ یَحْلِفُونَ بِاللّه اِنَّهُمْ لَمِنْکُمْ وَ ما هُمْ مِنْکُمْ وَ لکِنَّهُمْ قَوْمٌ یَفْرَقُونَ» (56 / توبه)، منافقان قسم می خورند که از شما هستند در حالی که از شما نیستند لیکن

ص:884

می ترسند (که اگر اظهار ایمان نکنند کشته یا اسیر گردند). (تکرار: 1).

تَفْریق: پراکنده کردن، جدایی افکندن. در قرآن مجید در اختلاف دینی و غیره به کار رفته مثل: «فَیَتَعَلَّمُون مِنْهُما ما یُفَرِّقُونَ بِه بَیْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِه …» (102 / بقره)، از هاروت و ماروت چیزی را می آموختند که با آن میان مرد و زنش اختلاف ایجاد می کردند.

1458 فِرْق:

تکّه و قطعه جداشده. «فَانْفَلَقَ فَکانَ کُلُّ فِرْقٍ کَالطَّوْدِ الْعَظیمِ» (63 / شعراء)، دریا بشکافت و هر قطعه اش همچون کوه بزرگی گردید. (تکرار: 1).

1459 فَریق:

گروه جدا شده از دیگران. همچنین است فِرْقَة مثل «فَریقٌ فِی الْجَنَّةِ وَ فَریقٌ فِی السَّعیرِ» (7 / شوری)، یعنی: همان روز که گروهی در بهشتند و گروهی در آتش. «فَلَوْلا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ

ص:885

لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدّینِ …» (122/توبه)، چرا از هر گروه دسته ای برای تفقّه در دین کوچ نمی کنند. (تکرار: 33).

1460 فِراق:

جدایی. «قالَ هذا فِراقٌ بَیْنی وَ بَیْنِکَ …» (78 / کهف)، او گفت: اینک وقت جدایی من و تو فرا رسیده است … (تکرار: 2).

1461 فُرْقان:

در اصل مصدر است به معنی فرق گذاشتن سپس در معنی فارق به کار رفته. «هُدًی لِلنّاسِ وَ بَیِّناتٍ مِنَ الْهُدی وَ

الْفُرْقانِ» (185 / بقره)، (قرآن) راهنمای مردم و جدا کننده (حق از باطل) می باشد (تکرار: 7).

1462 فَرَه:

خودپسندی. فَراهَة به معنی حذاقت، خفّت و ماهر بودن و نشاط است. اسم فاعل آن فارِه می باشد چنان که در مجمع گفته «وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبالِ بُیُوتا فارِهینَ» (149/شعراء)، یعنی: از کوه ها

ص:886

خانه هایی می تراشید در حالی که در این کار ماهرید. «فارِهینَ» را حاذقین و ماهرین معنی کرده اند. (تکرار: 1).

1463 فَرْی:

فَرْی در اصل به معنی قطع و شکافتن است. «… وَ قَدْ خابَ مَنِ افْتَری» (61/طه)، و نومیدی (و شکست) از آن کسی است که دروغ (بر خدا) ببندد. این کلمه با مشتقات آن 60 بار در قرآن آمده است.

اِفْتِراء: به معنی جعل دروغ و چیزی از خود درآوردن است مثل: «اَمْ یَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِه» (38 / یونس)، بلکه می گویند قرآن را ساخته است بگو یک سوره مانند آن بیاورید.

1464 فَرِیّ:

ساخته. نو در آورده. «قالُوا یا مَرْیَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَیْئا فَرِیّا» (27 / مریم)، چون مریم عیسی علیه السلام را در آغوش خویش به میان مردم آورد گفتند: ای مریم چیز

ص:887

نوظهوری آوردی زائیدن بدون شوهر؟!! (تکرار: 1).

1465 فَزّ:

راندن و برخیزاندن. «وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِکَ» (64/اسراء)، هر که را از آنها خواستی با صدایت بران و به عمل بد برخیزان. (تکرار: 3).

1466 فَزَع:

خوف. «لا یَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الاَْکْبَرُ» (103/انبیاء)، خوف بزرگ محزونشان نکند. (تکرار: 6).

1467 فَسْح:

جا باز کردن. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اِذا قیلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا یَفْسَحِ اللّه لَکُمْ وَ اِذا قیلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا …» (11/مجادله)، ای کسانی که ایمان آورده اید! هنگامی که به شما گفته شود مجلس را وسعت بخشید (و به تازه واردها جا دهید) وسعت بخشید، خداوند (بهشت را) برای شما وسعت

ص:888

می بخشد و هنگامی که گفته شود: برخیزید، برخیزید … (تکرار: 3)

1468 فَساد:

تباهی. در لغت آن را ضدّ

صلاح گفته اند. راغب خروج شیء از اعتدال معنی می کند خواه کم باشد یا بیشتر. «لا یُریدُونَ عُلُّوا فِی الاَْرْضِ وَ لا فَسادا» (83/قصص)، در زمین برتری (خودپسندی) و تباهی اراده نمی کنند. (تکرار: 5).

1469 فَسْر:

ایضاح و تبیین. تفسیر قرآن نیز از این معنی است که مراد خدا را بیان و روشن می کند و آن اگر مبتنی به قرآن و سنّت قطعیّه باشد یعنی قرآن را با قرآن و حدیث مقطوع تفسیر کند درست و صحیح است و اگر فقط با نظر خود تفسیر کند و گوید: مراد خدا حتما چنین است و یا خود نظری داشته و قرآن را بر آن حمل کند منهیّ است مگر آنکه بگوید: چنین به نظر

ص:889

می آید و مراد واقعی پیش خدا و برگزیدگان

خدا است. «وَ لا یَأْتُونَکَ بِمَثَلٍ اِلاّ جِئْناکَ بِالْحَقِّ وَ اَحْسَنَ تَفْسیرا» (33 / فرقان)، آنها هیچ مثلی برای تو نمی آورند مگر اینکه ما حقّ را برای تو می آوریم و تفسیری بهتر (و پاسخی دندان شکن که ناچار به تسلیم شوند). (تکرار: 1).

1470 فِسْق:

خروج از حقّ. کافر فاسق است که کاملاً از شرع خارج شده و گناهکار فاسق است که به نسبت گناه از شرع و حقّ کنار رفته است. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَاءٍ فَتَبَیَّنُوا اَنْ تُصیبُوا قَوْما بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ» (6/حجرات)، ای اهل ایمان اگر فاسقی خبری پیش شما آورد درباره آن تحقیق کنید مبادا از روی عدم علم قومی را آسیب رسانید و بر کرده خویش پشیمان شوید. کلمه فاسق 37 بار در

ص:890

قرآن مجید آمده است.

1471 فَشَل:

ضعف، ترس. راغب آن را ضعف توأم با ترس گفته. مثلاً در آیه «وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ریحُکُمْ …» (46/انفال)، یعنی: منازعه و اختلاف نکنید که ضعیف شوید و نیرویتان از بین برود. به معنی ضعف است نه ترس. می دانیم که اختلاف موجب ضعف و پراکندگی است ولی در آیه زیر معنی ترس بهتر به نظر می رسد «حَتّی اِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِی الاَْمْرِ …» (152/آل عمران)، تا اینکه سست شدید و (بر سر رها کردن سنگرها) در کار خود به نزاع پرداختید. (تکرار: 4).

1472 فَصْح:

«وَ اَخی هارُونُ هُوَ اَفْصَحُ مِنّی

لِسانا» (34 / قصص)، یعنی: و برادرم هارون در سخن گفتن از من فصیح تر است و می تواند سخن را بهتر از من ادا کند.

ص:891

فصیح کسی است که کلامش بیان کننده مقصود و خالی از تعقید و گره باشد. (تکرار: 1).

1473 فَصْل:

بریدن و جدا کردن. «هذا یَوْمُ الْفَصْلِ الَّذی کُنْتُمْ بِه تُکَذِّبُونَ» (21/صافات)، این روز قیامت و روز جدا کردن حقّ از باطل است که تکذیب می کردید. این کلمه با مشتقات آن 43 بار در قرآن آمده است.

1474 فُصُول:

به معنی جدا شدن و خروج و نیز جمع فصل آمده (فصول چهارگانه). «وَ لَمّا فَصَلَتِ الْعیرُ قالَ اَبُوهُمْ اِنّی لاََجِدُ ریحَ یُوسُفَ» (94 / یوسف)، چون کاروان از

مصر جدا و خارج گردید پدرشان گفت: من بوی یوسف را استشمام می کنم.

1475 فِصال:

باز کردن طفل از شیر. «وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْرا» (15/احقاف)، دوران بارداری و از شیر گرفتنش 30 ماه است.

ص:892

1476 فَصیلَة:

اقوام و عشیره است که از شخص منفصل اند. «یَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ یَفْتَدی مِنْ عَذابِ یَوْمَئِذٍ بِبَنیهِ. وَ صاحِبَتِه وَ اَخیهِ. وَ فَصیلَتِهِ الَّتی تُؤْویهِ …» (11 و 13 / معارج)، چنان است که گنهکار دوست می دارد فرزندان خود را در برابر عذاب آن روز فدا کند و همسر و برادرش را و قبیله اش که همیشه از او حمایت می کردند …

تَفْصیل: متمایز کردن. تفصیل کلام، روشن کردن آن است، مقابل اِجْمال.

«وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنینَ وَ الْحِسابَ وَ کُلَّ شَیْءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصیلاً» (12 / اسراء)، یعنی: و تا عدد سال ها و حساب را بدانید و هر چیز را از هم متمایز کردیم و روشن نمودیم و مردم می توانند آنها را از همدیگر بشناسند. «هذا یَوْمُ الْفَصْلِ الَّذیکُنْتُمْ بِهِ تُکَذِّبُونَ» (21/صافات)، یعنی: این روز قیامت و روز جدا کردن حقّ از

ص:893

باطل است که تکذیب می کردید. تعبیر از روز قیامت به «یَوْمُ الْفَصْل» در بسیاری از آیات آمده است و مراد از آن حکومت و قضاوت حقّ است که در نتیجه حقّ از ناحقّ، عادل از ظالم جداشده و هر یک به راه خویش روند.

1477 فَصْم:

شکستن، قطع کردن.

اِنْفِصام: قطع شدن. «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ یُؤْمِنْ بِاللّه فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقی

لاَ انْفِصامَ لَها» (256 / بقره)، هر که به طغیانگر کفر ورزیده و به خدا ایمان آورد به دستگیره ای چنگ زده که قطع شدن ندارد. (تکرار: 1).

1478 فَضْح:

رسوا کردن، عیب کسی را آشکار کردن. «قالَ اِنَّ هؤُلاءِ ضَیْفی فَلا تَفْضَحُونَ» (68 / حجر)، یعنی: (لوط) گفت: این ها میهمانان منند، آبروی مرا نریزید. این کلام لوط علیه السلام است نسبت به قوم خویش در

ص:894

حمایت از میهمانانش که فرشته بودند. (تکرار: 1).

1479 فَضّ:

شکستن و پراکندن. «هُمُ الَّذینَ یَقُولُونَ لا تُنْفِقُوا عَلی مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّه حَتّی یَنْفَضُّوا» (7 / منافقون)، آنها کسانی اند که می گویند به کسانی که در نزد رسول خدا هستند انفاق نکنید تا متفرّق شوند. (تکرار: 9).

1480 فِضَّة:

نقره. «وَ حُلُّوا اَساوِرَ مِنْ فِضَّةٍ» (21 / انسان)، زینت شده اند با دستنبدهایی از نقره بخصوصی. (تکرار: 4).

1481 فَضْل:

زیادت، برتری، احسان، رحمت. ممکن است معنوی باشد مثل «فَما کانَ لَکُمْ عَلَیْنا مِنْ فَضْلٍ …» (39/اعراف)، یعنی: شما را بر ما برتری و فضیلتی نبود. و ممکن است مادّی باشد مثل «وَ اللّه فَضَّلَ بَعْضَکُمْ عَلی بَعْضٍ فِی الرِّزْقِ» (71 / نحل)، یعنی: خداوند بعضی از شما را بر بعضی

ص:895

دیگر از نظر روزی برتری داد. امّا به معنای احسان و رحمت مثل آیه «وَ لکِنَّ اللّه ذُو فَضْلٍ عَلَی الْعالَمینَ» (251 / بقره)، لیکن خدا صاحب احسان و رحمت است بر مردمان.

(تکرار: 84).

1482 فُضُوّ:

اِتّساع(1) «وَ کَیْفَ تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ اَفْضی بَعْضُکُمْ اِلی بَعْضٍ وَ اَخَذْنَ مِنْکُمْ میثاقا غَلیظا» (21 / نساء)، یعنی: و چگونه آن را باز پس می گیرید، در حالی که شما با یکدیگر تماس و آمیزش کامل داشته اید؟ و (از این گذشته،) آنها (هنگام ازدواج،) از شما پیمان محکمی گرفته اند.

طبرسی فرموده: اِفْضاء به شیء رسیدن به آن است با ملامست، اصل آن از فَضاء به معنی وسعت است. (تکرار: 1).

ص:896


1- چیزی را وسیع و گشاد کردن.

1483 فَطْر:

شکافتن. «اِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ» (1 / نساء)، یعنی: آنگاه که آسمان بشکافد.

در بسیاری از آیات فَطْر به معنی آفریدن و فاطِر به معنی آفریننده آمده مثل «وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ» (79/انعام)، یعنی: روی خود را به سوی کسی کردم که آسمان ها و زمین را آفریده. «قُلْ اَ غَیْرَ اللّه اَتَّخِذُ وَلِیّا فاطِرِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ …» (14 / انعام)، یعنی: بگو آیا غیر خدا را ولی خود انتخاب کنم در حالی که او آفریننده آسمان ها و زمین است. این کلمه 8 بار و کلمه فاطر 6 بار در قرآن آمده است.

1484 فَظّ:

بد خُلق. «وَ لَوْ کُنْتَ فَظّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ …» (159/آل عمران)، اگر بد رفتار و سنگدل می بودی حتما از تو پراکنده می شدند. (تکرار: 1).

1485 فَعْل:

کار کردن، قرآن فعل به کسر

ص:897

اول را مصدر به کار برده مثل «وَ اَوْحَیْنا اِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ اَقامَ الصَّلوةِ وَ ایتاءَ الزَّکوةِ» (73/انبیاء)، و انجام کارهای نیک و بر پاداشتن نماز و ادای زکات را به آنها وحی کردیم. (تکرار: 9).

1486 فَعْلَة:

به معنی دفعه است. «وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَکَ الَّتی فَعَلْتَ وَ اَنْتَ مِنَ الْکافِرینَ» (19/شعراء)، یعنی: و کردی آن کارت را که کردی حال آنکه بر نعمت ما کافر بودی. این سخن فرعون است به موسی علیه السلام مراد از فَعْلَة کشته شدن قبطی است به دست موسی. (تکرار: 4).

1487 فَعّال:

مبالغه و از اسماء حسنی است «اِنَّ رَبَّکَ فَعّالٌ لِما یُریدُ» (107 / هود)، که پروردگارت هرچه را اراده کند انجام می دهد. (تکرار: 2).

1488 فَقْد:

گم شدن، غائب شدن. «قالُوا وَ

ص:898

اَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ ماذا تَفْقِدُونَ. قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ الْمَلِکِ …» (71 72 / یوسف)، یعنی: برادران یوسف رو کرده و گفتند: چه چیزی را گم کرده اید؟ گفتند: پیمانه شاه را گم کرده ایم. «وَ تَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ مالِیَ لا اَرَی الْهُدْهُدَ …» (20/نمل)، یعنی: از پرندگان جویا شد و گفت: چرا هدهد را نمی بینم. تَفَقُّد آن است که در حال غایب بودن چیزی از حال آن جویا شویم. (تکرار: 3).

1489 فَقْر:

حاجت. (تکرار: 14).

فَقیر: حاجتمند. احتیاج را از آن جهت فقر گفته اند که آن به منزله شکسته شدن فِقار ظَهْر (ستون فقرات) است در تعذّر رسیدن به مراد (مجمع). «یا اَیُّهَا النّاسُ اَنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلَی اللّه وَاللّه هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمیدُ» (15 / فاطر)، ای مردم شما به خدا محتاجید و خدا بی نیاز ستوده است. (تکرار: 4).

ص:899

1490 فاقِرَة:

بلای بزرگ. این از آن است که بلای بزرگ پشت انسان را می شکند. «وَ وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ. تَظُنُّ اَنْ یُفْعَلَ بِها فاقِرَةٌ» (24 و 25 / قیامة)، چهره هایی در آن روز درهم کشیده است توقّع دارد که بلایی کمرشکن بسرش آید. (تکرار: 1).

1491 فَقْع:

زردی شدید. «اِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءٌ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النّاظِرینَ» (69 / بقره)، آن گاوی است زرد پررنگ که بینندگان را شاد می گرداند. (تکرار: 1).

1492 فِقْه:

فهمیدن. «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» (179 / اعراف)، قلوبی دارند که با آنها نمی فهمند. (تکرار: 20).

1493 فَِکْر:

(به فتح و کسر اول) اندیشه، تأمّل. به عبارت دیگر فکر اِعمال نظر و تدبّر است برای به دست آوردن واقعیّات و عبرتها. قرآن مجید به تفکّر و تدبّر بسیار

ص:900

اهمیّت داده و بسیاری از آیات برای ایجاد تفکّر نازل شده است. «وَ یَتَفَکَّرُونَ فیخَلْقِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً» (191 / آل عمران)، و در اسرار آفرینش آسمان ها و زمین می اندیشند (و می گویند:) بارالها! این ها را بیهوده نیافریدی. (تکرار: 18).

1494 فَکّ:

جدا کردن. فکّ رهن خلاص کردن آن و فکّ رَقَبَة آزاد کردن بنده است. «وَ ما اَدْراکَ مَا الْعَقَبَةُ. فَکُّ رَقَبَةٍ»

(12 و 13 / رقبه)، چه می دانی گردنه چیست، آزاد کردن بنده ای است. (تکرار: 2).

1495 فاکِهَة:

هر چیز خوردنی سرورآور. عدّه ای فاکهه را میوه معنی کرده اند. ولی فَیُّومِیّ در مِصْباح المنیر گوید: فاکهه هر آن چیزی است که با خوردن آن متنعّم شوند خشک باشد یا تر … این معنی با اصطلاح قرآن مجید بسیار سازگار است مثلاً در آیه

ص:901

«اُولئِکَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ. فَواکِهُ وَ هُمْ مُکْرَمُونَ» (41 و 42 / صافات)، برای آنها (بندگان مخلَص) روزی معین و ویژه ای است. میوه های گوناگون پرارزش و آنها مورد احترامند. «فواکِه» بیان رزق است و در آیه «وَ نَعْمَةٍ کانُوا فیها فاکِهینَ» (27 / دخان)، «فاکِهین» راجع به مطلق نعمت است نه فقط میوه. معنی آیه: و نعمت های فراوان دیگر که در آن متنعم بودند. کلمه فاکهه 11 بار و جمع آن که فَواکِه می باشد 3 بار در قرآن آمده است.

تَفَکُّهَ: میوه خوردن، پشیمان شدن. تمتّع و تعجب آمده چنانکه در قاموس و مصباح و اقرب هست. به نظر نگارنده قاموس قرآن (آیة اللّه قُرَشی) معنی آن در آیه ذیل تعجّب است. «لَوْ نَشاءُ لَجَعَلْناهُ حُطاما فَظَلْتُمْ تَفَکَّهُونَ. اِنّا لَمُغْرَمُونَ» (65 و 66 / واقعة)، یعنی: اگر

ص:902

می خواستیم زرع را خشک می کردم پس تعجّب می کردید و می گفتید: ما غرامت زدگانیم.

1496 فَکِه:

را بذله گو و متکبّر گفته اند. «وَ اِذَا انْقَلَبُوا اِلی اَهْلِهِمُ انْقَلَبُوا فَکِهینَ» (31/مطففّین)، کفّار (پس از تحقیر مؤمنان) چون نزد کسانشان می رفتند شادمان و بذله گو می رفتند (از این که اهل ایمان را تحقیر کرده اند). این کلمه با مشتقات آن 5 بار در قرآن آمده است.

1497 فَلَح:

و فَلاح و اِفْلاح به معنی رستگاری و نجات است. «قَدْ اَفْلَحَ مَنْ تَزَکّی. وَ ذَکَرَ اسْمَ رَبِّه فَصَلّی» (14 و 15 / اعلی)، یعنی: رستگار شد آن که پاک شد و نام پروردگارش را یاد کرد و نماز خواند. آن در قرآن همه جا از باب اِفْعال به کار رفته و شامل رستگاری دنیا و آخرت است. و سبب آن پیروی از خواسته های عقل و دستورات دین می باشد. (تکرار: 40).

ص:903

1498 فَلْق:

شکافتن. فالِق: شکافنده. اِنْفِلاق: شکافته شدن. «فَانْفَلَقَ فَکانَ کُلُّ فِرْقٍ کَالطَّوْدِ

الْعَظیمِ» (63 / شعراء)، دریا بشکافت و هر قسمتش مانند کوه بزرگی گردید. کلمه فالِق 2 بار و کلمه فَلَق و انفلق هر کدام 1 بار در قرآن آمده اند.

1499 فَلَق:

اسم مصدر است به معنی شکافته شده.

طبرسی آن را شکاف گفته، در قاموس و اقرب چند معنی از قبیل صبح، درّه، شکاف گفته. «قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ» (1/فلق)، بگو پناه می برم به پروردگار سپیده صبح.

1500 فُلْک:

کشتی. آن در واحد و جمع به کار می رود. واحد مثل «وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِاَعْیُنِنا وَ وَحْیِنا» (37 / هود)، یعنی: و (اکنون) در حضور ما و طبق وحی ما کشتی بساز. در آیه زیر راجع به همه کشتی هاست «وَ تَرَی

ص:904

الْفُلْکَ مَواخِرَ فیهِ» (14/نحل)، یعنی: و کشتی ها را می بینید که سینه دریا را می شکافند. در مذکّر و مؤنّث هر دو به کار رود مثل «فِی الْفُلْکِ الْمَشْحُونِ» (119/شعراء)، یعنی: در کشتی که مملو (از انسان و انواع حیوانات) بود. که به قرینه صفت، مذکّر است و مثل «اَ لَمْ تَرَ اَنَّ الْفُلْکَ تَجْری فِی الْبَحْرِ بِنِعْمَةِ اللّهِ» (31 / لقمان)، یعنی: آیا ندیدی کشتی ها بر صفحه دریاها به فرمان خدا و به برکت نعمت او حرکت می کنند؟ که به قرینه «تَجْری» مؤنّث است. (تکرار: 23).

1501 فَلَک:

مدار کواکب. «وَ هُوَ الَّذی خَلَقَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ کُلٌّ فی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ» (33 / انبیاء)، یعنی: اوست خدائی که شب و روز را و آفتاب و ماه را آفرید همه

در یک مداری شناورند. مدار شب و روز اطراف زمین و مدار آفتاب و ماه در فضا و

ص:905

مخصوص به خودشان است. (تکرار: 2).

1502 فُلان:

کنایه از یک نفر معیّن. «یا وَیْلَتی لَیْتَنی لَمْ اَتَّخِذْ فُلانا خَلیلاً» (28/فرقان)، ای وای بر من کاش فلان (شخص گمراه) را دوست خود انتخاب نکرده بودم. کنایه است از یک نفر معیّن. اِبْن دُرَیْد از ابی حاتم نقل کرده: عرب از هر مذکّر با «فلان» و از هر مؤنّث با «فُلانَة» کنایه می آورد اگر مراد بهائم باشد الفلان و الفلانة با الف و لام می گویند (مجمع). آیه راجع به قیامت است که در آن انسان متوجّه می شود رفیقش یا پیشوایش او را گمراه و بدبخت کرده. (تکرار: 1).

1503 فَنَد:

کم عقلی، ضعف رأی. تفنید آن

است که کم عقلی و ضعف رأی را به کسی نسبت دهی. «قالَ اَبُوهُمْ اِنّی لاََجِدُ ریحَ یُوسُفَ لَوْلا اَنْ تُفَنِّدُونَ» (94 / یوسف)، یعنی: پدرشان (یعقوب علیه السلام) گفت من بوی یوسف

ص:906

را استشمام می کنم اگر در اشتباه نشمارید و سفیهم ندانید. اگر نگوئید که سفیه شده و کم عقل گردیده است. (تکرار: 1).

1504 فَنَن:

شاخه درخت. جمع آن اَفْنان است. «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّه جَنَّتانِ … ذَواتا اَفْنانٍ» (46 48 / رحمن)، یعنی: و برای کسی که از مقام پروردگارش بترسد، دو باغ بهشت است … آن دو باغ بهشتی دارای انواع نعمت ها و درختان پرطراوت است. «ذَواتا اَفْنانٍ». وصف «جَنَّتان» است، یعنی آن دو بهشت دارای شاخه هاست. ممکن است

«اَفْنان» جمع فَنّ باشد که به معنی نوع است یعنی آن دو بهشت دارای انواع نعمت ها می باشند. (تکرار: 1).

1505 فَناء:

از بین رفتن. «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ. وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الاِْکْرامِ» (26 و 27 / رحمن)، هر که از جنّ و انس در

ص:907

روی زمین است فانی شدنی است ولی پروردگارت که دارای جلال و کرامت است می ماند. (تکرار: 1).

1506 فَهْم:

علم و دانستن.

تَفْهیم: دانا کردن. «فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ وَ کُلاًّ آتَیْنا حُکْما وَ عِلْما» (79 / انبیاء)، فتوای مسأله را به سلیمان تفهیم کردیم و به هر دو از داوود و سلیمان علم و حکمت دادیم. (تکرار: 1).

1507 فَوْت:

از دست رفتن. «لِکَیْلا تَحْزَنُوا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا ما اَصابَکُمْ» (153/آل عمران)، تا غمگین نباشید بر آن چه از دستتان رفته و نه به مصیبتی که به شما رسیده است. (تکرار: 4).

تَفاوُت: به معنی تباعد دو چیز و از دست دادن همدیگر است. «اَلَّذی خَلَقَ سَبْعَ سَمواتٍ طِباقا ما تَری فی خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَری مِنْ فُطُورٍ» (3 / ملک)،

ص:908

یعنی: خدائی که هفت آسمان را طبقه طبقه و روی هم آفرید. در خلق خدا تفاوت نخواهی دید و آنها یکدیگر را ازدست نمی دهند و از همدیگر کنار نمی شوند. بار دیگر بنگر و دقّت کن آیا شکافی که حاکی از تفاوت است می بینی؟ در خلق خدا تفاوت نیست یعنی موجودات عالم هیچ یک آن دیگری را فَوْت

نمی کند و از دست نمی دهد. اگر در موجودات عالم دقت کنیم خواهیم دید مثل حلقات زنجیر همه در پی هم اند و از همدیگر دور و کنار نیستند، آفتاب می تابد، دریاها تبخیر می شوند، ابرها بوجود می آیند، جریان جوّ آنها را به خشکی ها میراند، بارانها می بارند، دانه ها می رویند، نعمت ها به دست مردم می رسند، باکتری ها فضولات را تجزیه کرده به مواد کانی و اصلی تبدیل می کنند، عده ای از بین می روند

ص:909

دیگران جای آنها را می گیرند، این روش در تمام موجودات اعمّ از کوچک و بزرگ جاری است. (تکرار: 1).

1508 فَوْج:

گروه، طائفه. «کُلَّما اُ لْقِیَ فیها فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُها اَلَمْ یَأْتِکُمْ نَذیرٌ» (8/ملک)،

یعنی: هر وقت گروهی در آتش انداخته شوند دربانان آن می پرسند آیا شما را بیم دهنده ای نیامد؟ جمع فَوْج در قرآن اَفْواج است. «وَ رَأَیْتَ النّاسَ یَدْخُلُونَ فی دینِ اللّه اَفْواجا» (2/نصر)، و مردم را ببینی گروه گروه وارد دین خدا می شوند. (تکرار: 5).

1509 فَوْر:

جوشیدن، غَلَیان. «اِذا اُلْقُوا فیها سَمِعُوا لَها شَهیقا وَ هِیَ تَفُورُ» (7 / ملک)، چون در جهنّم انداخته شوند صفیر آن را می شنوند و می جوشد و فوران می کند. (تکرار: 4).

1510 فَوْز:

نجات، رستگاری. «وَ مَنْ یُطِعِ

ص:910

اللّه وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزا عَظیما» (71/احزاب)، و هر کس اطاعت خدا و رسولش کند به رستگاری عظیمی نایل شده

است. قرآن کریم فوز را فقط در خشنودی خدا، طاعت خدا و رسول، ورود به جنّت، بودن با نیکان و مصون بودن از گناهان می داند. این کلمه با مشتقات آن 19 بار در قرآن آمده است.

1511 فائِز:

رستگار. «اَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفائِزُونَ» (20 / حشر)، اصحاب بهشت، رستگار و پیروزند. (تکرار: 4).

مَفازَة: نجات، مصدر میمی و یا اسم مکان است. «فَلا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفازَةٍ مِنَ الْعَذابِ» (188/آل عمران)، آنها را در نجات از عذاب مپندار.

1512 فَوْض:

تَفْویض به معنی واگذار کردن است. «وَ اُفَوِّضُ اَمْری اِلَی اللّه اِنَّ اللّه

ص:911

بَصیرٌ بِالْعِبادِ» (44 / غافر)، یعنی: کار

خویش را به خدا واگذار می کنیم که او به بندگان بینا است. (تکرار: 1).

1513 فَوْق:

بالا. «اِنّی اَرانی اَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسی خُبْزا» (36 / یوسف)، یعنی: من خودم را می بینم که بالای سرم نان حمل می کنم. آن هم در علوّ مادی و محسوس به کار می رود. مثل آیه فوق و هم در علوّ معنوی و برتری قدرت مثل «وَ فَوْقَ کُلِّ ذی عِلْمٍ عَلیمٌ» (76 / یوسف)، یعنی: و برتر از هر صاحب علمی، عالمی است. (تکرار: 41).

اِفاقَة: بیدار شدن از بیهوشی و رجوع صحّت و عقل به انسان است. «فَلَمّا اَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ اِلَیْکَ» (143 / اعراف)، پس چون موسی به هوش آمد گفت: منزّهی تو، توبه کردم به سوی تو.

1514 فَواق:

به معنی مهلت است. «وَ ما

ص:912

یَنْظُرُ هؤُلاءِ اِلاّ صَیْحَةً واحِدَةً ما لَها مِنْ فَواقٍ» (15/ص)، اینان منتظر نیستند مگر به یک صیحه که برای آن مهلتی نیست. (تکرار: 1).

1515 فُوم:

در قاموس فُوم را سیر، گندم، نخود، نان و دیگر حبوبات که از آنها نان به دست می آید معنی کرده است، «فَادْعُ لَنا رَبَّکَ یُخْرِجْ لَنا مِمّا تُنْبِتُ الاَْرْضُ مِنْ بَقْلِها وَ قِثّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها …» (61 / بقره)، یعنی: از خدای خود بخواه که از آنچه از زمین می روید، از سبزیجات، خیار، سیر، عدس، و پیاز، برای ما برویاند. (تکرار: 1).

1516 فاه:

دهان. «اِلاّ کَباسِطِ کَفَّیْهِ اِلَی الْماءِ لِیَبْلُغَ فاهُ» (14 / رعد)، یعنی: مگر مانند کسی که دو دستش را به سوی آب باز کرده تا به دهانش برسد. جمع آن اَفْواه است. «وَ تَقُولُونَ بِاَفْواهِکُمْ ما لَیْسَ لَکُمْ بِه عِلْمٌ» (15/نور)، یعنی: و با دهان خود سخنی

ص:913

می گفتید که به آن یقین نداشتید. (تکرار: 13).

1517 فی:

حرف جرّ است اهل لغت برای آن ده معنی ذکر کرده اند از جمله:

1 ظرفیّت حقیقی مثل «غُلِبَتِ الرُّومُ فی اَدْنَی الاَْرْضِ» (2 و 3 / روم)، رومیان مغلوب شدند (و این شکست) در سرزمین نزدیکی رخ داد.

2 ظرفیت اعتباری مانند «یَدْخُلُونَ فی دینِ اللّه اَفْواجا» (2 / نصر)، یعنی: گروه گروه وارد دین خدا می شوند. و نیز به معنی تعلیل، استعلاء، به معنی باء، در جای الی، در جای مِنْ، توکید و غیره آمده که در کتب لغت ذکر شده است. (تکرار: 1692).

1518 فَیْء:

رجوع. زمین هایی که بدون جنگ از کفار بدست آید. «فَقاتِلُوا الَّتی تَبْغی حَتّی تَفْیآءَ اِلی اَمْرِ اللّهِ» (9 / حجرات)، یعنی: با گروه متجاوز بجنگید تا به طاعت خدا برگردند. «ما اَفاءَ اللّه عَلی رَسُولِه مِنْ اَهْلِ

ص:914

الْقُری فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ …» (7 / حشر)، یعنی: آنچه را خداوند از اهل این آبادی ها به رسولش بازگرداند از آنِ خدا و رسول است. این کلمه با مشتقات آن 7 بار در قرآن آمده است.

1519 فَیْض:

پرشدن، جاری شدن. «تَری اَعْیُنَهُمْ تَفیضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ» (83 / مائده)، یعنی: می بینی که در اثر شناختن حقّ چشمشان پر از اشک شد. «فَاِذا اَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْکُرُوا اللّه عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ …» (198 / بقره)، یعنی: و هنگامی که

از «عرفات» کوچ کردید، خدا را نزد «مشعرالحرام» یاد کنید. اِفاضَة از عرفات به مشعر همان کوچ و برگشتن است به مشعر. علّت تعبیر به افاضه ظاهرا برای کثرت است یعنی کوچ با کثرت به سیلان آب از کثرت، تشبیه شده. «هُوَ اَعْلَمُ بِما تُفیضُونَ فیهِ کَفی بِه شَهیدا بَیْنی وَ بَیْنَکُمْ» (8/احقاف)، یعنی:

ص:915

خدا داناتر است به آن چه در آن وارد می شوید او در گواهی میان من و شما کافی است. در مجمع گفته افاضه داخل شدن به عمل است بر وجه سرازیر شدن. علی هذا معنی جریان در آن ملحوظ است. (تکرار: 9).

1520 فیل:

حیوانی است معروف. «اَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِاَصْحابِ الْفیلِ» (1/فیل)، آیا ندیدی پروردگارت با اصحاب فیل چه کرد؟

(تکرار: 1).

ص:916

ق (114 لغت)

1521 قاف:

حرف بیست و یکم از الفبای عربی و بیست و چهارم از الفبای فارسی است جزء کلمه واقع می شود، در حساب ابجد بجای عدد 100 است.

1522 ق:

نام سوره پنجاهم از سور قرآنی است. «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجیدِ. بَلْ عَجِبُوا اَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ» (1 و 2 / ق)، یعنی: ق، سوگند به قرآن مجید آنها تعجب کردند که پیامبری انذارگر از میان خودشان آمده. سوره ق جمعا 45 آیه است و حرف ق 56 بار در آن ذکر شده است، مطابق آن چه از قول دانشمند مصری دکتر رشاد نقل شده درصدِ حرف قاف در این سوره مبارکه نسبت به حروف دیگر سوره باید از درصد آن در دیگر سوره ها نسبت

به حروف آنها بیشتر بوده باشد. این احتمال نیز وجود دارد که چون این سوره

ص:917

اکثر درباره قیامت است، قاف اشاره به قیامت باشد در آن صورت «ق» رمز مطالب سوره است.

1523 قُبْح:

ناپسندی. «وَ اَتْبَعْناهُمْ فی هذِهِ الدُّنْیا لَعْنَةً وَ یَوْمَ الْقِیمَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحینَ» (42 / قصص)، در دنیا پشت سر آنها لعنت قرار دادیم و آنها روز قیامت از رحمت خدا دورند یعنی هم در دنیا و هم در آخرت ملعون اند. (تکرار: 1).

1524 قَبْر:

مدفن انسان. جمع آن قُبُور است. «وَ اَنَّ اللّه یَبْعَثُ مَنْ فِی الْقُبُورِ» (7/حج)، و خداوند تمام کسانی را که در قبرها آرامیده اند، زنده می کند. (تکرار: 8).

مَقْبَرَة: محل قبر را گویند جمع آن مَقابِر است «اَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ. حَتّی زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» (1 و 2 / تکاثر)، یعنی: تفاخر و تکاثر شما را به خود مشغول داشته. تا آن جا که به زیارت

ص:918

قبرها رفتید. ظاهرا مراد از «زُرْتُمُ الْمَقابِر» مرگ است یعنی رقابت در کثرت مال سرگرمتان کرد تا مردید و به مقابر رسیدید به عبارت دیگر غفلت همه عمر شما را گرفت. بعضی آنرا اظهار فخر با شمردن اموات دانسته اند. کلمه قُبُور 6 بار در قرآن مجید آمده است.

1525 قَبَس:

شعله ای از آتش است که از آتشی برداشته شود. «اِنّی آنَسْتُ نارا لَعَلّی آتیکُمْ مِنْها بِقَبَسٍ اَوْ اَجِدُ عَلَی النّارِ هُدًی» (10 / طه)، من آتشی احساس کردم شاید از

آن شعله ای به شما آورم یا از آن راه یابم. (تکرار: 3).

1526 قَبْض:

گرفتن. «ثُمَّ قَبَضْناهُ اِلَیْنا قَبْضا یَسیرا» (46 / فرقان)، سپس آن را به آسانی به طرف خویش گرفتیم. (تکرار: 9).

1527 قَبْل:

به معنی تقدّم مکانی، زمانی،

ص:919

رتبه ای و ترتیبی آید. نگارنده قاموس قرآن گوید: در قرآن مجید ظاهرا همه جا در تقدّم زمانی استعمال شده مثل «اِلاَّ الَّذینَ تابُوا مِنْ قَبْلِ اَنْ تَقْدِرُوا عَلَیْهِمْ» (34 / مائده)، یعنی: مگر آنها که قبل از دست یافتن شما بر آنان توبه کنند. این کلمه با مشتقات آن 242 بار در قرآن آمده است.

1528 قُبُل:

گاهی به معنی جلو و پیش به کار می رود. مثل «اِنْ کانَ قَمیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ

فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْکاذِبینَ» (26 / یوسف)، اگر پیراهنش از جلو دریده شده زن راست می گوید و یوسف از دروغگویان است. گاهی به معنی روبرو و آشکار. مثل «اِلاّ اَنْ تَأْتِیَهُمْ سُنَّةُ الاَْوَّلینَ اَوْ یَأْتِیَهُمُ الْعَذابُ قُبُلاً» (55/کهف)، مگر این که طریقه گذشتگان یا عذاب روبرو بر آنها آید. (تکرار: 3).

1529 قِبَل:

طاقت، نزد، طرف. مثل

ص:920

«فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لاقِبَلَ لَهُمْ بِها» (37 / نمل)، یعنی: بر آنها لشکریانی آوریم که طاقت مقابله با آنها را ندارند و مثل «فَمالِ الَّذینَ کَفَرُوا قِبَلَکَ مُهْطِعینَ» (36 / معارج)، یعنی: چرا کافران نزد تو به تو خیره هستند. در آیه «لَیْسَ الْبِرَّ اَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ» (177 / بقره). بی شکّ مراد طرف

است یعنی: نیکی آن نیست که روهای خود را به سوی (بطرف) مشرق یا مغرب کنید. (تکرار: 3)

1530 قَبُول:

پذیرفتن، گرفتن. «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ» (37 / آل عمران). خدایش آن را پذیرفت پذیرفتن نیکو. این کلمه با مشتقات آن 21 بار در قرآن آمده است.

اِقْبال: رو کردن. «وَ اَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ یَتَساءَلُونَ» (25 / طور)، رو کرده بعضی بر بعضی از هم می پرسند. (تکرار: 3).

ص:921

تَقَبُّل: پذیرفتن بر وجهی که مقتضی ثواب باشد (مفردات). «اِنَّما یَتَقَبَّلُ اللّه مِنَ الْمُتَّقینَ» (27 / مائده)، معلوم است که قبول خدا مقتضی ثواب است.

تَقابُل: روبرو شدن. «مُتَّکِئینَ عَلَیْها

مُتَقابِلینَ» (16 / واقعه)، یعنی: در حالی که بر آن تکیه کرده و روبروی یکدیگرند. «اِنَّهُ یَراکُمْ هُوَ وَ قَبیلُهُ مِنْ حَیْثُ لا تَرَوْنَهُمْ» (27/اعراف)، یعنی: واقع این است که شیطان و اتباعش شما را می بینند از جائی که شما نمی بینید. قَبیل در آیه جمع قَبیلَة است. «اَوْ تَأْتِیَ بِاللّه وَ الْمَلائِکَةِ قَبیلاً» (92/اسراء)، یعنی: یا خدا و فرشتگان را روبرو آوری و ببینیم یا آنها را کفیل آوری که نبوّت تو را ضمانت کنند. قبیل در آیه به معنی کفیل یا آشکار است.

ص:922

قَبیلَه: ملّت، طایفه، جمع آن قبایل است. «وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوبا وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا» (13/حجرات)، شما را ملتها و طایفه قرار دادیم تا همدیگر را بشناسید.

1531 قِبْلَة:

در عرب اسم مکانی است که نمازگزار به آن رو می کند. (مفردات) «فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضاها …» (144 / بقره)، یعنی: اکنون تو را به سوی قبله ای که از آن خشنود باشی باز می گردانیم. «وَ اَوْحَیْنا اِلی مُوسی وَ اَخیهِ اَنْ تَبَوَّءَ لِقَوْمِکُما بِمِصْرَ بُیُوتا وَ اجْعَلُوا بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً وَ اَقیمُوا الصَّلوةَ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ» (87 / یونس)، یعنی: به موسی و برادرش وحی کردیم که برای قوم خویش در مصر خانه هایی آماده کنید و آنها را مقابل هم قرار دهید (تا برای تبلیغ و واقف شدن از حال همدیگر مناسب باشد) و نماز بخوانید و مؤمنان را مژده ده که خدا از

ص:923

فرعون نجاتشان خواهد داد. قبله در آیه ظاهرا مصدر به معنی فاعل (مُتَقابِل) است.

(تکرار: 3).

1532 قَتْر:

کم کردن، تنگ گرفتن. راغب گفته: آن تقلیل نفقه است در مقابل اسراف و هر دو مذموم اند. «وَ الَّذینَ اِذا اَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَ لَمْ یَقْتُرُوا وَ کانَ بَیْنَ ذلِکَ قَواما» (67/فرقان)، آنان که چون انفاق کنند نه از حدّ تجاوز کنند و نه از حدّ کم کنند و عملشان میان آن دو متعادل باشد. (تکرار: 5).

1533 قَتُور:

کم کننده و بسیار بخیل. «اِذا لاََمْسَکْتُمْ خَشْیَةَ الاِْنْفاقِ وَ کانَ الاِْنْسانُ قَتُورا» (100 / اسراء)، آن وقت برای خوف از فقر از خرج کردن امساک می کردید و انسان بخیل است. (تکرار: 1).

مُقْتِر: فقیر و کسی که در تنگی است ضدّ مُوسِع یعنی کسی که در فراخی و وسعت

ص:924

مال است. «وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَی الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَی الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ» (236 / بقره)، هر گاه به زنان مهریّه ای معیّن نکرده و پیش از دخول طلاق دادید به آنها متاعی (نصف مهرالمثل و غیره) بدهید ثروتمند به قدر قدرت و فقیر به قدر قدرتش.

1534 قَتَر:

طبرسی و بعضی دیگر آن را غبار معنی کرده اند در مصباح گفته: دودی که از مطبوخ برخیزد در مفردات گوید: دودی که از بریان و چوب و مانند آن بلند شود. «لِلَّذینَ اَحْسَنُوا الْحُسْنی وَ زِیادَةٌ وَ لا یَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَ لا ذِلَّةٌ اُولئِکَ اَصْحابُ الْجَنَّةِ …» (26/یونس)، یعنی: کسانی که نیکی کردند، پاداش نیک و زیاده بر آن دارند و تاریکی و ذلت چهره هایشان را نمی پوشاند،

آن ها یاران بهشتند … مراد از «قَتَر» ظاهرا کدورت و تیرگی است که در اثر گناهان بر

ص:925

چهره شخص ظاهر شود. (تکرار: 5).

1535 قَتْل:

کشتن. «فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ اَخیهِ» (30 / مائده)، یعنی: نفس سرکش تدریجا او را مصمّم به کشتن برادر کرد. قتل گاهی به معنی لعن آید چنان که در مجمع و قاموس گفته مثل «قُتِلَ الاِْنْسانُ ما اَکْفَرَهُ» (17 / عبس)، لعن بر انسان چه بسیار کافر است. (منظور انسانی است که در مکتب وحی تربیت نشده است). (تکرار: 170).

1536 قِتال:

جنگیدن با همدیگر، کشتن همدیگر. «حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ اَنْ یُقاتِلُوکُمْ اَوْ یُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ» (90 / نساء)، سینه شان تنگ شد ازاین که با شما یا با قوم خویش بجنگند.

اِقْتِتال: جنگیدن با یکدیگر، مقاتله کردن. «فَوَجَدَ فیها رَجُلَیْنِ یَقْتَتِلانِ» (15 / قصص)، در آن شهر دو نفر یافت که با هم می جنگیدند.

ص:926

1537 قِتال:

جنگیدن. «یا اَیُّهَا النَّبِیُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنینَ عَلَی الْقِتالِ» (65 / انفال)، ای پیامبر مؤمنان را به جنگ تشویق کن.

1538 قِثّاء:

خیار. «فَادْعُ لَنا رَبَّکَ یُخْرِجْ لَنا مِمّا تُنْبِتُ الاَْرْضُ مِنْ بَقْلِها وَ قِثّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها» (61 / بقره)، یعنی: از خدای خود بخواه که از آن چه از زمین می روید، از سبزیجات، خیار، سیر، عدس برای ما برویاند. (تکرار: 1).

1539 قَحْم:

راغب گوید: اِقْتِحام قرار گرفتن در وسط سختی مخوف است.

«فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ. وَ ما اَدْراکَ مَا الْعَقَبَةُ. فَکُّ رَقَبَةٍ» (11 13 / بلد)، یعنی: ولی او (انسانی ناسپاس) از آن گردنه مهم بالا نرفت. و تو نمی دانی آن گردنه چیست؟ آزاد کردن برده است. در این سه آیه آزاد کردن بنده ورود به گردنه نامیده شده زیرا انفاق و گذشتن از

ص:927

مال سخت است همان طور که داخل شدن به گردنه. (تکرار: 2).

1540 قَدْح:

زدن است مثل زدن آهن به سنگ برای بیرون آمدن آتش. «وَ الْعادِیاتِ ضَبْحا. فَالْمُورِیاتِ قَدْحا» ، قسم به دوندگان با حَمْحَمَة و به آتش افروزان با زدن سم به سنگ. (تکرار: 1).

1541 قَدْ:

تحقیق و تأکید. «قَدْ اَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» (1/مؤمنون)، یعنی: همانا مؤمنان رستگار شدند. (تکرار: 406).

1542 قَدَّ:

پاره کردن ازطول. «وَاسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمیصَهُ مِنْ دُبُرٍ …» (25/یوسف)، به طرف در سبقت جستند و زن پیراهن یوسف را از پشت پاره کرد. (تکرار: 4).

1543 قِدَد:

جمع قِدَّة است به معنی قطعه و تکّه. «وَ اَنّا مِنَّا الصّالِحُونَ وَ مِنّا دُونَ ذلِکَ کُنّا طَرائِقَ قِدَدا» (11 / جنّ)، بعضی از ما

ص:928

نیکوکاران و بعضی غیر از آنها یا پائین تر از آن هاست اهل طریقه های مختلفیم. (تکرار: 1).

1544 قَدْر:

و قدرت و مَقْدُرَة به معنی توانایی است. «ضَرَبَ اللّه مَثَلاً عَبْدا مَمْلُوکا لا یَقْدِرُ عَلی شَیْءٍ» (75/نحل)، خدا عبد مملوکی را مثل زده که بر چیزی قادر نیست. این کلمه با مشتقات آن 131 بار در قرآن آمده است.

1 ایضا قَدْر به معنی تنگ گرفتن است. این معنی از لفظ «بَسْط» که در آیات در مقابل قدر آمده به خوبی روشن می شود «اللّه یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ وَ یَقْدِرُ» (26/رعد)، خدا وسعت می دهد روزی را به کسی که می خواهد و تنگ می گیرد به آن که می خواهد و مصلحت اقتضاء می کند.

2 ایضا به معنی تقدیر و اندازه گیری و نیز به معنی اندازه است. «قَدْ جَعَلَ اللّه لِکُلِّ شَیْءٍ

ص:929

قَدْرا» (3 / طلاق)، خدا برای هر چیزی اندازه ای معیّن قرار داده است. «وَ ما قَدَرُوا اللّه حَقَّ قَدْرِه اِذْ قالُوا ما اَنْزَلَ اللّه عَلی بَشَرٍ مِنْ شَیْءٍ» (91/انعام)، یعنی: خدا را نشناختند حق شناختنش، خدا را تعظیم نکردند حق

تعظیمش. این هر دو قابل قبول است، از راغب نقل شد که قدر بیان کمیّت شیء است.

1545 قَدَر:

توانایی، اندازه. در جوامع الجامع گفته: قَدْر و قَدَر دو لغت اند. یعنی به یک معنی مثل «وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَی الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَی الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ» (236/بقره)، به زنان متاع دهید ثروتمند به اندازه قدرتش و تنگدست به اندازه توانائیش. «اِنّا کُلَّ شَیْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ» (49/قمر)، ما هر چیز را به اندازه آفریدیم. (تکرار: 18).

تَقْدیر: اندازه گیری و تعیین. (تکرار: 5).

1546 قَدیر:

توانا و آن از اسماء حسنی

ص:930

است. «اِنَّ اللّه عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ» (20/بقره)، یعنی: خداوند بر هر چیز توانا است. راغب می گوید: قدیر آن است که آنچه را بخواهد

مطابق مقتضای حکمت انجام می دهد نه زیاد و نه کم، لذا صحیح نیست غیر خدا با آن توصیف شود، «مُقْتَدِر» نظیر قدیر است مثل «عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ» (55 / قمر)، یعنی: نزد خداوند مالک مقتدر. لیکن آن گاهی وصف بشر آید … قدیر یا مقتدر در قرآن پیوسته در وصف خدا آمده است. (تکرار: 45).

1547 قِدْر:

دیک. «وَ جِفانٍ کَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِیاتٍ …» (13 / سبأ)، کاسه هایی به بزرگی حوض ها و دیک های ثابت. (تکرار: 1).

1548 قُدُس:

پاکی، پاک. «قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّکَ بِالْحَقِّ» (102 /نحل)، بگو، آن را روح القدس از جانب پروردگارت به حق نازل کرده است. (تکرار: 10).

ص:931

تَقْدیس: پاک کردن. «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ

وَ نُقَدِّسُ لَکَ» (30 / بقره)، یعنی: ما تسبیح و حمد تو را به جامی آوریم. تقدیس خداوند آن است که ما او را پاک بدانیم و قبائح و نقائص را به او نسبت ندهیم وگرنه خدا ذاتا مقدّس و پاک است.

1549 قُدُّوس:

بسیار پاک. «هُوَ اللّه الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسِ …» (23 / حشر)، او خدایی است که معبودی جز او نیست، حاکم و مالک اصلی او است، ازهر عیب منزّه است. (تکرار: 2).

1550 قَدَم:

پا، جمع آن اقدام است. «یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسیماهُمْ فَیُؤْخَذُ بِالنَّواصی وَ الاَْقْدامِ» (41 / رحمن)، یعنی: گناهکاران با علامتشان شناخته می شوند و از موهای پیشانی و پاهایشان گرفتار می گردند. قَدَم

گاهی به معنی منزلت و مقام است و گاهی

ص:932

مراد از ثبوت قدم استقامت و صبر است مثل «فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها» (94/نحل)، تا قدمی پس از ثبوتش بلغزد یعنی: استقامت به تزلزل مبدّل شود. «وَ ثَبِّتْ اَقْدامَنا» (147/آل عمران)، یعنی: بر ما استقامت عطافرما. «وَ بَشِّرِ الَّذینَ آمَنُوا اَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ» (2 / یونس)، یعنی: و به کسانی که ایمان آورده اند، بشاره ده که برای آنها پاداش های مسلم نزد پروردگارشان است. مراد از قدم صدق مقام ارجمند واقعی و پاداش حقیقی است. (تکرار: 48).

تَقْدیم: جلو انداختن، مقدّم کردن. «ذلِکَ بِما قَدَّمَتْ اَیْدیکُمْ وَ اَنَّ اللّه لَیْسَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبیدِ»

(182 / آل عمران)، این عذاب به علّت اعمالی است که دستهایتان از پیش فرستاده است (وگرنه) خدا به بندگان ستمکار نیست.

ص:933

(تکرار: 31).

1551 قَدیم:

دیرین، مقابل تازه. «قالُوا تَاللّه اِنَّکَ لَفی ضَلالِکَ الْقَدیمُ» (95/یوسف)، گفتند به خدا تو در اشتباه دیرین خود هستی. مرادشان از ضلال مبالغه یعقوب در حبّ یوسف علیهم السلام بود. (تکرار: 3).

1552 قَدْو:

اِقْتِداء به معنی پیروی کردن است. «اُولئِکَ الَّذینَ هَدَی اللّه فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ» (90 / انعام)، یعنی: آن پیامبران کسانی اند که خدا هدایتشان کرده تو از هدایت آنها پیروی کن. نمی فرماید از آنها پیروی کن زیرا شریعت آن حضرت، ناسخ شرایع

گذشته است ولی پیروی از هدایتشان همان هدایت خدایی است. از این ماده فقط 2 کلمه در قرآن مجید آمده است.

1553 قَذْف:

انداختن، گذاشتن. بهتر است آن را رهاکردن معنی کنیم که جامع انداختن

ص:934

و گذاشتن است. «اَنِ اقْذِفیهِ فِی التّابُوتِ فَاقْذِفیهِ فِی الْیَمِّ» (39 / طه)، موسی را در صندوق بگذار و آن را به دریا رها کن. معلوم است که انداختن معمولی مراد نیست. «وَ قَذَفَ فی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ …» (26 / احزاب)، یعنی: و در دل های آنها رعب افکند. مراد انداختن معنوی است. (تکرار: 9).

1554 قَرْء:

جمع کردن. خواندن را از آن جهت قِرائَت گویند که در خواندن، حروف و کلمات کنار هم جمع می شوند. «فَاِذا قَرَأْتَ

الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ» (98 / نحل)، چون قرآن خواندی به خدا پناه بر. «وَ اِذا قُرِیءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ اَنْصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ» (204/اعراف)، چون قرآن خوانده شود گوش کنید و ساکت باشید تا مورد رحمت قرار گیرید. (تکرار: 21).

1555 قُرُوء:

جمع قَرْء است و آن بر طهر و

ص:935

حیض هر دو اطلاق می شود. «وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِاَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوءٍ …» (228/بقره)، زنان مطلّقه باید به مدّت سه مرتبه عادت ماهیانه دیدن انتظار بکشند. (تکرار: 1).

1556 قُرْآن:

این لفظ در اصل مصدر است به معنی خواندن. مثل «اِنَّ عَلَیْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَاِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ» (17 و 18 / قیامة)، یعنی: در قرآن عجله نکن

زیرا جمع کردن آنچه وحی می کنیم و خواندن آن بر عهده ماست … و چون آن را خواندیم از خواندنش پیروی کن و بخوان. سپس قرآن عَلَم (1) است به کتاب حاضر که بر حضرت رسول صلی الله علیه و آله نازل شده به اعتبار آنکه خواندنی است. قرآن کتابی است خواندنی باید آن را خواند و در معنایش دقّت

ص:936


1- اسم خاصّ کتاب اللّه مجید است.

و تدبّر نمود. چنان که خود قرآن به خواندن آن کاملاً اهمیّت می دهد. «وَ اَنْ اَتْلُوَ الْقُرْآنَ» (92/نمل)، و این که قرآن را تلاوت کنم. «وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتیلاً» (4 / مزمل)، و قرآن را با دقّت و تأمل بخوان. «فَاقْرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ» (20 / مزمّل)، اکنون آن مقدار از

قرآن که برای شما میسّر است، تلاوت کنید. (تکرار: 68).

1557 قُرْب:

نزدیکی و آن به تصریح راغب چند قسم است:

1 قرب مکانی. مثل «وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونا مِنَ الظّالِمینَ» (35 / بقره)، یعنی: به این درخت نزدیک نشوید که از ستمکاران می گردید.

2 قرب زمانی. مثل «اِقْتَرَبَ لِلنّاسِ حِسابُهُمْ» (1 / انبیاء)، یعنی: حساب مردم به آنها نزدیک شده.

3 قرب نَسَبی. مثل «وَ ذِی الْقُرْبی وَ الْیَتامی» (83/بقره)، یعنی: و نزدیکان و

ص:937

یتیمان.

4 قرب مقام و منزلت. مثل قول فرعون که به ساحران گفت: «نَعَمْ وَ اِنَّکُمْ اِذا لَمِنَ الْمُقَرَّبینَ» (42 / شعراء)، یعنی: آری و شما در این صورت از مقربان خواهید بود.

5 قرب رعایتی. مثل «اِنَّ رَحْمَةَ اللّه قَریبٌ مِنَ الْمُحْسِنینَ» (56 / اعراف)، یعنی: زیرا رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است. ولی شاید مراد از قرب در این آیه لزوم و نظیر آن باشد که احسان و نیکوکاری رحمت خدا را لازم و حتمی می کند. (تکرار: 96).

1558 قَریب:

از اسماء حسنی است. «فَاِنّی قَریبٌ اُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ» (186 / بقره)، یعنی: (بگو:) من نزدیکم، دعای دعاکننده را به هنگامی که مرا می خواند، پاسخ می گویم. قریب و نزدیک بودن خدا معنوی است نه زمانی و مکانی، مثل محیط بودن خدا به هر چیز. «اِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحیطٌ» (54 / فصلت)،

ص:938

ولی خداوند به همه چیز احاطه دارد. (تکرار: 26).

1559 قُرُبات:

جمع قُرْبَت است. «وَ یَتَّخِذُ ما

یُنْفِقُ قُرُباتٍ عِنْدَاللّه وَ صَلَواتِ الرَّسُولِ اَلا اِنَّها قُرْبَةٌ لَهُمْ …» (99 / توبه)، یعنی: انفاق و دعاهای رسول را پیش خدا مایه تقرب می داند بدان که آنها برای آنان مایه تقرّب است. (تکرار: 1).

1560 قُرْبان:

در اصل مصدر است به معنی نزدیک شدن مثل عُدْوان و خُسْران و نیز اسم به کار می رود مثل برهان و سلطان و آن هر کار خیری است که بنده به وسیله آن بر خدا تقرب جوید چنانکه در مجمع و مفردات و اقرب الموارد گفته است. «اِنَّ اللّه عَهِدَ اِلَیْنا اَلاّ نُؤْمِنُ لِرَسُولٍ حَتّی یَأْتِیَنا بِقُرْبانٍ» (183/آل عمران)، یعنی: خداوند از ما پیمان گرفته که به هیچ پیامبری ایمان نیاوریم تا (این معجزه را انجام دهد) یک قربانی

ص:939

بیاورد. (تکرار: 2).

1561 قَرْح:

زخم. «اِنْ یَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ وَ تِلْکَ الاَْیّامُ نُداوِلُها بَیْنَ النّاسِ …» (140 / آل عمران)، یعنی: اگر به شما زخمی رسید و در «اُحُد» شکستی دیدید، نظیر آن به مشرکین در «بدر» رسید و این روزها را میان مردم می گردانیم و شکست و فتح هر دوره نصیب قومی می شود. (تکرار: 3).

1562 قِرْد:

بوزینه، جمع آن در قرآن مجید قِرَدَة آمده است. «وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذینَ اعْتَدَوْا مِنْکُمْ فِی السَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ کُونُوا قِرَدَةً خاسِئینَ» (65 / بقره)، یعنی: به طور قطع حال کسانی از شما را که در روز شنبه، نافرمانی و گناه کرده اند، دانستید، ما به آنها گفتیم: به صورت بوزینه های طرد شده ای درآیید.

قصّه «قِرَدَة» 3 بار در قرآن یاد شده هر سه در خصوص اصحاب سَبْت است.

ص:940

1563 قَرار:

ثبات و محل استقرار. «وَ اِنَّ الْآخِرَةَ هِیَ دارُ الْقَرارِ» (39 / غافر)، یعنی: و آخرت سرای همیشگی است. «قَرَّتْ عَیْنُهُ» یعنی چشمش آرام گرفت آن کنایه از شادی است. «قُرَّةُ عَیْن» ، چیزی است که سبب سرور و شادی باشد. «رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ اَزْواجِنا وَ ذُرِّیاتِنا قُرَّةَ اَعْیُنٍ» (74/فرقان)، یعنی: خدایا زنان و فرزندان ما را مایه خوشحالی و روشنی چشم ما گردان. (تکرار: 9).

اِقْرار: به معنی اثبات شیء است. «وَ نُقِرُّ فِی الاَْرْحامِ ما نَشاءُ اِلی اَجَلٍ مُسَمًّی …» (5 / حجّ)، یعنی: آنچه را که می خواهیم تا مدّت معین در ارحام نگاه می داریم. اقرار به توحید و نبوّت

و امثال آن، برقرار کردن و اظهار ثابت بودن آنهاست. «ثُمَّ اَقْرَرْتُمْ وَ اَنْتُمْ تَشْهَدُونَ» (84/بقره)، یعنی: سپس در حالی که حاضر بودید اقرار کردید و به ثابت بودن آن اذعان نمودید.

ص:941

اِسْتِقْرار: ثابت شدن. «فَاِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی» (143 / اعراف)، اگر (کوه) بتواند در جای خود ثابت بماند، تو نیز مرا خواهی دید.

مُسْتَقَرّ: محل قرار گرفتن. «وَ لَکُمْ فِی الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلی حینٍ» (36 / بقره)، برای شما در زمین تا مدّتی قرارگاه و متاع است. (تکرار: 10).

1564 قَواریر:

جمع قارُورَة به معنی شیشه است مثل زُجاجَة. «قالَ اِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَواریرَ» (44 / نمل)، گفت آن غرفه ای است صاف شده از شیشه ها. (تکرار: 3).

1565 قُرَیْش:

نام قبیله بزرگی از عرب که رسول خدا صلی الله علیه و آله از تیره بنی هاشم از همان قبیله است. «لاِیلافِ قُرَیْشٍ. ایلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّیْفِ …» (1 و 2 / قریش)، یعنی: و برای الفت دادن و محترم کردن قریش که

ص:942

الفت دادن آنها در مسافرت زمستان و تابستان باشد. (تکرار: 1).

1566 قَرْض:

نوعی است از بریدن، قطع مکان و گذشتن از آن را قَرض مکان گویند (راغب). «وَ اِذا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذاتَ الشِّمالِ وَ هُمْ فی فَجْوَةٍ مِنْهُ» (17 / کهف)، چون آفتاب غروب می کرد از آنها به طرف شمال متمایل می شد و آنها در کهف در وسعت

بودند. (تکرار: 13).

اِقْراض: قرض دادن. «اِنْ تُقْرِضُوا اللّه قَرْضا حَسَنا یُضاعِفْهُ لَکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ …» (17/تغابن)، یعنی: اگر به خدا قرض الحسنه دهید، آن را برای شما مضاعف می سازد و شما را می بخشد. ماده اِقْراض در قرآن همه جا درباره قرض دادن به خدا آمده و همه با وصف «حَسَنا» مقیّد شده است. انفاق در راه خدا قرض دادن به خدا خوانده شده که آن از

ص:943

طرف خدا برگردانده خواهدشد و اشاره به حتمی بودن مزد آن است.

1567 قِرْطاس:

صحیفه. چیزی که در آن می نویسند از هر چه باشد. جمع آن قَراطیس است مثل «قُلْ مَنْ اَنْزَلَ الْکِتابَ الَّذی جاءَ بِه مُوسی نُورا وَ هُدًی لِلنّاسِ تَجْعَلُونَهُ

قَراطیسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ کَثیرا …» (91/انعام)، یعنی: بگو چه کسی کتابی را که موسی آورد نازل گردانید کتابی که نور و هدایت برای مردم بود (اما شما) آن را به صورت پراکنده قرار می دهید قسمتی را آشکار و قسمت زیادی را پنهان می دارید … ظاهرا مراد آن است که تورات را جزوه جزوه می کنید آن چه به نفع شما است ظاهر می کنید و آنچه وصف رسول ما در آن است پنهان می دارید. (تکرار: 12).

1568 قَرْع:

کوفتن چیزی بر چیزی. (تکرار: 5).

ص:944

قارِعَة: زننده و کوبنده. «اَلْقارِعَةُ. مَا الْقارِعَةُ. وَ ما اَدْراکَ مَا الْقارِعَةُ» (1 و 2 و 3/قارعه)، یعنی: آن حادثه کوبنده، و

چه حادثه کوبنده ای؟ و تو چه می دانی که حادثه کوبنده چیست. قیامت از آن جهت قارِعَه نامیده شده که کوبنده عجیبی است و همه چیز و حتی زمین و کوه ها را می کوبد. «وَ حُمِلَتِ الاَْرْضُ وَ الْجِبالُ فَدُکَّتا دَکَّةً واحِدَةً» (14/حاقه)، و زمین و کوه ها از جا برداشته شوند و یکباره در هم کوبیده و متلاشی گردند.

1569 قَرْف:

راغب گوید: قَرْف و اِقْتِراف در اصل به معنی کندن پوست از درخت و کندن پوست روی زخم است و به طور استعاره بر اِکْتساب، اِقْتراف گفته اند. اعمّ از آنکه کار خوب باشد یا بد. «وَ لْیَقْتَرِفُوا ما هُمْ مُقْتَرِفُونَ» (113 / انعام)، یعنی: و تا کسب کنند از معاصی آنچه کسب می کنند، این آیه

ص:945

درباره اکتساب گناه است. «وَ مَنْ یَقْتَرِفْ

حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فیها حُسْنا» (23/شوری)، یعنی: و هر کس عمل نیکی انجام دهد، بر نیکی اش می افزاییم. این آیه در اکتساب حسنه است و مراد از آن به موجب صدر آیه و روایات، ولایت اهل بیت علیهم السلام می باشد. (تکرار: 5).

1570 قَرْن:

جمع کردن. (تکرار: 36).

اِقْتِران: اجتماع دو چیز یا چیزهاست در یک معنی از معانی، گویند: زید قرین عمرو است در ولادت، در شجاعت، در قدرت و غیره. «اَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِکَةُ مُقْتَرِنینَ» (53/زخرف)، یعنی: یا ملائکه با او با هم بیایند. «سُبْحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما کُنّا لَهُ مُقْرِنینَ» (13 / زخرف)، یعنی: منزّه است خدائی که این مرکب را بر ما مسخّر کرد وگرنه ما بر تسخیر آن توانا نبودیم. اِقْران

به معنی اِطاقَة و توانایی است یعنی قرین شدن در توانایی.

ص:946

تَقْرین: جمع کردن با شدّت، برای کثرت و مبالغه است. «وَ تَرَی الْمُجْرِمینَ یَوْمَئِذٍ مُقَرَّنینَ فِی الاَْصْفادِ» (49/ابراهیم)، یعنی: گناهکاران را بینی که با زنجیرها به شدت با هم بسته شده اند.

1571 قَرْن:

جماعتی را گویند که در زمان واحد نزدیک به هم زندگی می کنند، جمع آن قُرُون است. «اَلَمْ یَرَوْا کَمْ اَهْلَکْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ» (6 / انعام)، یعنی: آیا مشاهده نکردند چه قدر از اقوام پیشین را هلاک کردیم. کلمه قُرُون 23 بار در قرآن مجید به کار رفته است.

1572 قَرین:

رفیق. «وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطانا فَهُوَ لَهُ قَرینٌ»

(36/زخرف)، یعنی: هر که از یاد خدا اعراض کند شیطانی بر او می گماریم که مصاحب اوست. آیات قرآن صریحند در اینکه هر که به خدا توجّه کند ملائکه بر او نازل شده

ص:947

یاریش می کنند. «اِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللّه ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ اَلاّ تَخافُوا …» (30/فصلت)، یعنی: و آنان که از خدا رو گردانند شیاطین به سراغشان آمده بر گناهشان می افزایند … (تکرار: 12).

1573 قارُون:

مردی است از یهود و از قوم موسی علیه السلام. «اِنَّ قارُونَ کانَ مِنْ قَوْمِ مُوسی فَبَغی عَلَیْهِمْ» (76 / قصص)، یعنی: قارون از قوم موسی بود اما بر آنها ستم کرد. به نقل طبرسی او پسرخاله موسی بود. چنانکه از امام صادق علیه السلام نقل کرده است. او در

بدکاری در ردیف فرعون و هامان بود موسی علیه السلام را ساحر خوانده. «وَ لَقَدْ اَرْسَلْنا مُوسی … اِلی فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ قارُونَ فَقالُوا ساحِرٌ کَذّابٌ» (23 و 24 / غافر)، یعنی: ما موسی را فرستادیم … به سوی فرعون و هامان و قارون، ولی آنها گفتند:

ص:948

او ساحر بسیار دروغگویی است. چنین به نظر می آید که قارون با آنکه از بنی اسرائیل بود در نزد فرعون مقام عالی داشته است. در مجمع فرموده هامان وزیر فرعون و قارون خزانه دار وی بود، آیه «وَ قارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ لَقَدْ جاءَهُمْ مُوسی بِالْبَیِّناتِ فَاسْتَکْبَرُوا» (39 / عنکبوت)، نیز مؤیّد آن است. (تکرار: 4).

ذُوالْقَرْنَیْن: ظاهرا قَرْن در این کلمه به معنی شاخ است، ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ. «وَ یَسْئَلُونَکَ عَنْ ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَاَتْلُوا عَلَیْکُمْ مِنْهُ ذِکْرا» (83 / کهف)، و از تو درباره «ذوالقرنین» سؤال می کنند، بگو به زودی گوشه ای از سرگذشت او را برای شما بازگو خواهم کرد.

1574 قَرْیَه:

راغب گوید: قریه نام موضعی است که مردم در آن جمع شوند،

ص:949

به مردم نیز قریه گویند و در هر 2 معنی استعمال می شود. در بسیاری از آیات نسبت افعال به قریه داده شده مثل «وَ کَمْ مِنْ قَرْیَةٍ اَهْلَکْناها فَجاءَها بَأْسُنا بَیاتا …» (4/اعراف)، چه بسیار شهرها و آبادی ها که آنها را (بر اثر گناه فراوان) هلاک کردیم و عذاب ما شب هنگام به سراغشان آمد. در

آیاتی نظیر «وَ اِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هذِهِ الْقَرْیَةَ» (58/بقره)، یعنی: و (به خاطر بیاورید) زمانی را که گفتیم در این قریه (بیت المقدس) وارد شوید. قَرْیَة از قَری به معنی جمع کردن است پس قریه موضعی است که خانه ها را جمع کرده یا مردم را، اعمّ از آن که ده باشد یا شهر و نمی شود گفت: معنای قریه فقط ده است. حتّی به لانه مورچگان قَرْیَةُ النَّمْلِ گویند علی هذا باید با قرینه فهمید که آیا مراد شهر است یا ده. لفظ قریه و جمع

ص:950

آن قُریً در قرآن اغلب در موارد ذمّ به کار رفته در آبادی هایی که اهل ایمان نبوده و در جهالت زندگی می کرده اند مثل «وَ کَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْیَةٍ کانَتْ ظالِمَةً» (11 / انبیاء)، یعنی: چه بسیار مناطق آباد ستمگری را که ما درهم شکستیم. (تکرار: 23).

1575 قَسْوَرَة:

شیر. «کَاَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ. فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ» (50 و 51/ مدثّر)، گویا آنها گورخران رمیده اند که از شیر فرار کرده اند. (تکرار: 1).

1576 قِسّیس:

عالم نصاری. در المیزان فرموده: قسّیس معرّب «کشیش» است. «ذلِکَ بِاَنَّ مِنْهُمْ قِسّیسینَ وَ رُهْبانا وَ اَنَّهُمْ لا یَسْتَکْبِرُونَ» (82 / مائده). رأفت نصاری بر مسلمین برای آن است که عدّه ای از آنها قِسّیس و راهب هستند (و کلام حقّ را برای مردم افشاء می کنند) و نیز تکبّر و

ص:951

خودپسندی نمی نمایند. (تکرار: 1).

1577 قِسْط:

عدالت. و آن در عدالت و ظلم هر دو به کار می رود. «قُلْ اَمَرَ رَبّی بِالقِسْطِ»

(29/اعراف)، بگو: پروردگارم به عدالت فرمان داده است. (تکرار: 15).

1578 قِسْطاس:

ترازو. «وَزِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقیمِ» (35 / اسراء)، با ترازوی درست وزن کنید. (تکرار: 1).

1579 قَسْم:

و قِسْمَة به معنی تجزیه و اِفراز است. «نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُمْ مَعیشَتَهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا» (32 / زخرف)، ما معیشت آنها را در زندگی دنیا تقسیم کرده ایم. (تکرار: 9).

اِسْتِقْسام: طلب قسمت است و در تقسیم نیز به کار رفته مثل: «وَ اَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالاَْزْلام» (3/مائده)، و از این که با اَزْلام قسمت کنید.

1580 قَسَم:

سوگند. «وَ اِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظیمٌ» (76 / واقعة)، اگر بدانید

ص:952

آن سوگند بزرگی است. (تکرار: 24).

1581 قَسْو:

و قَسْوَة و قَساوَة به معنی سنگدلی است. «وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِیَةً» (13/مائده)، دل های آنها را سخت کردیم. (تکرار: 7).

1582 قَشْعَرَ:

قُشَعْریرَة به معنی لرزه است و اِقْشِعْرار جِلْد به معنی لرزیدن پوست است. «اللّه نَزَّلَ اَحْسَنَ الْحَدیثِ کِتابا مُتَشابِها مَثانِیَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ …» (23/زمر)، خدا بهترین حدیث را نازل کرده و آن کتابی است که آیاتش شبیه هم و قابل انعطاف به یکدیگر، پوست کسانی که از خدا می ترسند از آن می لرزد. (تکرار: 1).

1583 قَصْد:

این کلمه و مشتقّات آن در قرآن به معنی راست و متوسّط و معتدل به کار رفته است. «وَاقْصِدْ فی مَشْیِکَ

وَاغْضُضْ مِنْ صَوْتِکَ» (19 / لقمان)، یعنی: در

ص:953

راه رفتن معتدل باش و صدایت را آهسته کن. «وَ عَلَی اللّه قَصْدُ السَّبیلِ وَ مِنْها جائِرٌ وَ لَوْ شاءَ لَهَداکُمْ اَجْمَعینَ» (9 / نحل)، یعنی: هدایت به راه راست و متوسّط به عهده خدا است و بعضی از راه ها از حقّ منحرف اند اگر خدا می خواست همه شما را اجبارا هدایت می کرد. (تکرار: 6).

1584 قَصْر:

به چند معنی آمده است:

1 کوتاهی و ضدّ درازی مثل «مُحَلِّقینَ رُؤُسَکُمْ وَ مُقَصِّرینَ» (27 / فتح)، در حالی که سر خویش تراشیده و موی خود را کوتاه کرده اید. «وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ عینٌ» (48 / صافات)، یعنی: و نزد آنها همسرانی است که جز به شوهران خود عشق نمی ورزند

و چشمانی درشت (و زیبا) دارند. «قاصِراتُ الطَّرْفِ». به معنی زنانی است که نگاهشان را از دیگران کوتاه کرده اند و به دیگران نگاه

ص:954

نمی کنند و مهر نمی ورزند و نگاه و علاقه شان منحصر به شوهران خویش است.

2 قَصَرَ به معنی حَبَسَ، «حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِی الْخِیامِ» (72/رحمن)، یعنی: زنان سیمین تن که در خیمه هستند. شاید مقصورات به معنی محبوسات باشد یعنی زنانی که مصون هستند و در خانه های خویش اند و مبتذل و هر جائی نیستند و شاید به معنی مستورات باشد یعنی از نامحرمان پوشیده اند که قَصْر به معنی سَتْر نیز آمده است. احتمال قوی آن است که به معنی مخصوصات و منحصرات باشد

یعنی زنانی که فقط به شوهر خویش مخصوص اند مثل «لَمْ یَطْمِثْهُنَّ اِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لا جانٌ» (74/رحمن)، جنّ و انسی که قبلاً به آنها دست نزده.

3 قَصْر به معنی خانه و عمارت، «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشیدٍ»

ص:955

(45/حجّ)، چه بسا چاه معطّل که آب برندارد و چه بسیار خانه مرتفع یا گچ کاری شده که اهلش هلاک شده اند. (تکرار: 11).

1585 قَصَص:

سرگذشت و تعقیب و نقل قصّه. «نَحْنُ نَقُّصُّ عَلَیْکَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ …» (3/یوسف)، ما بهترین سرگذشت را برای تو حکایت می کنیم. «قالَ ذلِکَ ما کُنّا نَبْغِ فَارْتَدّا عَلی آثارِهِما قَصَصا» (64 / کهف). قَصَصا در آیه به معنی پی جوئی و اتبّاع اثر است. یعنی: گفت: آن همان است که

می جستیم و پی جویانه به نشانه قدم های خویش بازگشتند. (تکرار: 26).

1586 قِصاص:

مقابله به مثل در جنایت عمدی. قصاص را از آن جهت قصاص گویند که در تعقیب جنایت و در پی آنست (مجمع). «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیوةٌ یا اُولِی الاَْلْبابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» (179 / بقره)، یعنی: برای شما در

ص:956

قصاص زندگی است ای عاقلان تا از قتل نفس بپرهیزید، اگر انسان بداند که در صورت کشتن کسی او را خواهند کشت کسی را نمی کشد و این سبب حیات و زنده ماندن مردم می شود. (تکرار: 4).

1587 قَصْف:

شکستن. «فَیُرْسِلَ عَلَیْکُمْ قاصِفا مِنَ الرّیحِ» (69 / اسراء)، یعنی: و تندباد و کوبنده ای بر شما بفرستد.

راغب گوید: باد قاصف آن است که هرچه از درخت و بناء در مسیرش باشد می شکند. (تکرار: 1).

1588 قَصْم:

شکستن. «وَ کَمْ قَصَمْنا مِنْ قَرْیَةٍ کانَتْ ظالِمَةً» (11 / انبیاء)، چه بسا مردمان را که ظالم بودند هلاک کردیم. (تکرار: 1).

1589 قَصْو:

دوری. «وَ جاءَ مِنْ اَقْصَی الْمَدینَةِ رَجُلٌ یَسْعی» (20 / یس)، از انتها و دورترین

ص:957

قسمت شهر مردی شتابان آمد. (تکرار: 5).

1590 قَضْب:

ظاهرا مراد از قضب تره خوردنی است. «فَاَنْبَتْنا فیها حَبّا. وَ عِنَبا وَ قَضْبا» (27 و 28 / عبس)، و در آن دانه های فراوانی رویانیدیم. و انگور و سبزی بسیار. (تکرار: 1).

1591 قَضّ:

منهدم کردن. «فَوَجَدا فیها جِدارا یُریدُ اَنْ یَنْقَضَّ» (77 / کهف)، آن دو در آن شهر دیواری یافتند که می خواست بیافتد. (تکرار: 1).

1592 قَضاء:

قضاء در معانی زیر به کار می رود:

1 اراده. مثل «وَ اِذا قَضی اَمْرا فَاِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ» (117 / بقره)، و هنگامی که فرمان وجود چیزی را صادر کند، می گوید: موجود باش و آن فورا موجود می شود.

2 حکم و الزام. مثل «وَ قَضی رَبُّکَ اَلاّ تَعْبُدُوا

ص:958

اِلاّ اِیّاهُ» (23 / اسراء)، پروردگار تو حکم کرده که جز او را نپرستید.

3 اعلام و خبردادن. مثل «وَ قَضَیْنا اِلَیْهِ ذلِکَ الاَْمْرَ …» (66 / حجر)، به لوط علیه السلام آن کار را اعلام کردیم.

4 تمام کردن. مثل «فَلَمّا قَضی مُوسَی الاَْجَلَ وَ سارَ بِاَهْلِهِ …» (29 / قصص)، چون موسی مدّت را تمام کرد و با اهلش به راه افتاد …

5 فعل. مثل «فَاقْضِ ما اَنْتَ قاضٍ» (72/طه)، بکن هرچه می کنی. (تکرار: 62).

1593 قُطْر:

کنار و طرف. جمع آن اَقْطار است. «اِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْقُذُوا مِنْ اَقْطارِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ فَانْفُذُوا» (33 / رحمن)، اگر توانستید از اطراف آسمان ها نفوذ کنید، نفوذ کنید. مفرد آن در قرآن نیامده است. (تکرار: 2).

1594 قِطْر:

مس مذاب. «حَتّی اِذا جَعَلَهُ نارا

ص:959

قالَ آتُونی أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطْرا» (96/کهف)، چون آن را گداخت گفت مس گداخته بیاورید تا بر آن بریزم. (تکرار: 2).

1595 قَطِران:

در مجمع فرموده: قَطِران چیزی است سیاه، بدبو، چسبنده، که آن را بر شتر می مالند. «سَرابیلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ» (50/ابراهیم)، یعنی: پیراهن آنها از قطران بخصوصی است. پیراهن گناه کاران از این گونه چیز است و روی بدنشان را پوشانده است. در کشّاف گفته: آن صمغی است که از درختی به نام ابهل ترشّح می کند آن را می پزند و شتر آبله دار را روغن مالی می کنند در حرارت آن دانه های آبله و حتی پوست شتر می سوزد و گاهی به جوف آن هم می رسد آن سیاه رنگ و بدبو است. قَطِران فقط 1 بار در قرآن مجید آمده و نکره است.

1596 قِنْطار:

از مقابله با دینار می توان

ص:960

فهمید که قنطار مال کثیر است. «وَ مِنْ اَهْلِ الْکِتابِ مَنْ اِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ یُؤَدِّهِ اِلَیْکَ وَ مِنْهُمْ مَنْ اِنْ تَأْمَنْهُ بِدینارٍ لایُؤَدِّهِ اِلَیْکَ …» (75/آل عمران) یعنی: و در میان اهل کتاب، کسانی هستند که اگر ثروت زیادی به رسم امانت به آنها بسپاری، به تو باز می گردانند و کسانی هستند که اگر یک دینار هم به آنها بسپاری، به تو باز نمی گردانند … راغب گفته: قَناطیر جمع قَنْطَرَة است (قَنْطَرَة به معنی پل است) مال قنطره یعنی مالی که زندگی را راه می اندازد همان طور که از پل عبور می کنند. (تکرار: 4).

1597 قِطّ:

حِصَّه و نصیب. «وَ قالُوا رَبَّنا عَجِّلْ لَنا قِطَّنا قَبْلَ یَوْمِ الْحِسابِ» (16 / ص)، یعنی: گفتند: پروردگارا بهره ما از عذاب را زودتر از روز قیامت برسان. این حرف مسخره ای است از آنها نسبت به وعده عذاب.

ص:961

لذا بعد آن آمده: «اِصْبِرْ عَلی ما یَقُولُونَ …» (تکرار: 1).

1598 قَطع:

بریدن. اعم از آن که محسوس باشد مثل «وَ السّارِقُ وَ السّارِقَةُ فَاقْطَعُوا اَیْدِیَهُما …» (38/مائده)، یعنی: دست مرد دزد و زن دزد را قطع کنید. یا معقول مثل «وَیَقْطَعُونَ ما أَمَرَاللّه بِهِ أَنْ یُوصَلَ» (27/بقره)، یعنی: و پیوندهایی را که خدا دستور داده، برقرار سازند قطع می نمایند. به راه رفتن قطع طریق گویند. گوئی راه ممتدّ در اثر راه رفتن قطعه قطعه می شود. «وَ لا یَقْطَعُونَ وادِیا اِلاّ کُتِبَ لَهُمْ» (121/توبه)، یعنی: و هیچ سرزمینی را نمی پیمایند، مگر این که برای

آن ها نوشته می شود. «أَئِنَّکُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ وَ تَقْطَعُونَ السَّبیلَ» (29/عنکبوت)، یعنی: آیا شما به سراغ مردان می روید و راه تداوم نسل انسان قطع می کنید. آیه درباره قوم

ص:962

لوط علیه السلام است. ظاهرا مراد از قطع سبیل قطع تناسل است که آنها با توجّه به لواط و اعراض از زنان راه تناسل را قطع می کردند. این کلمه با مشتقات آن 32 بار در قرآن آمده است.

1599 قِطْع:

تکّه و مقداری از شیء. «فَأَسْرِ بِأَهْلِکَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّیْلِ» (81 / هود)، یعنی: با عائله خویش در قسمتی از شب برو. جمع آن قِطَع است. «وَ فِی الاَْرْضِ قِطَعٌ مُتَجاوِراتٌ» (4/رعد) و در روی زمین قطعاتی در کنار هم قرارداد. (تکرار: 3).

1600 قَطْف:

چیدن. «فی جَنَّةٍ عالِیَةٍ قُطُوفُها

دانِیَةٌ» (22 و 23 / حاقَّة)، یعنی: در بهشتی عالی، که میوه هایش در دسترس است. قُطُوف جمع قِطْف است و آن به معنی مقطوف (ثمره چیده شده) می باشد. اقرب الموارد گوید: خوشه را در وقت چیده شدن قِطْف گویند. «وَ ذُلِّلَتْ قُطُوفُها تَذْلیلاً»

ص:963

(14 / انسان)، میوه های آن رام و در اختیار خورنده است. (تکرار: 2).

1601 قِطْمیر:

قطمیر را پوست هسته خرما، شیار هسته، نقطه سفید در پشت هسته، پرده شکاف هسته و غیره گفته اند و آن چنان که راغب گفته: مثلی است برای چیز بی قیمت. «وَ الَّذینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ ما یَمْلِکُونَ مِنْ قِطْمیرٍ» (13 / فاطر)، یعنی: آنان را که جز خدا می خوانید پوسته هسته خرمائی را مالک نیستند. (تکرار: 1).

1602 قُعُود:

نشستن. «وَ اَنّا کُنّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ» (9 / جنّ)، ما در مقاعد آسمان برای استراق سمع می نشستیم. به کوتاهی از کار نیز اطلاق می شود «وَ قَعَدَ الَّذینَ کَذَبُوا اللّه وَ رَسُولَهُ» (90/توبه)، یعنی: آنان که به خدا و رسول دروغ گفتند کوتاهی کردند. قُعُود جمع قاعِد نیز آمده است مثل سُجُود

ص:964

جمع ساجِد. «اَلَّذینَ یَذْکُرُونَ اللّه قِیاما وَ قُعُودا وَ عَلی جُنُوبِهِمْ» (191/آل عمران)، یعنی: آن که خدا را درحال ایستاده و نشسته و خوابیده یاد می کنند. قیام جمع قائم و قعود جمع قاعد است. (تکرار: 4).

قَعید: صفت مشبهه و مفید دوام است. «اِذْ یَتَلَقَّی الْمُتَلَقِّیانِ عَنِ الْیَمینِ وَ عَنِ الشِّمالِ

قَعیدٌ» (17 / ق)، یعنی: به خاطر بیاورید هنگامی که دو فرشته راست و چپ که ملازم انسان هستند، اعمال او را دریافت می دارند. (تکرار: 1).

مَقْعَد: محل نشستن، مصدر میمی و اسم مکان هر دو آمده است مثل «فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللّهِ» (81 / توبه)، یعنی: تخلف جویان از مخالفت با رسول خدا خوشحال شدند. که مصدر میمی است و مثل «فیمَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ»

ص:965

(55/قمر)، که اسم مکان می باشد. یعنی: در مجلس راستین نزد پادشاه توانا. (تکرار: 2).

مَقاعِد: جمع مَقْعَد است. «وَ اِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِکَ تُبَوِّئُ الْمُؤمِنینَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ» (121/آل عمران)، و چون از نزد عائله ات خارج شدی برای مؤمنان مواضعی برای جنگ آماده می کردی.

قَواعِد: جمع قاعِدَة است به معنای بازنشستگان. «وَ الْقَواعِدُ مِنَ النِّساءِ اللاّتی لا یَرْجُونَ نِکاحا» (60/نور)، زنان بازنشسته که رغبتی به نکاح ندارند. «وَ اِذْ یَرْفَعُ اِبْراهیمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَیْتِ» (127/بقره). آن در آیه بالا جمع قاعده به معنی پایه هاست یعنی آن گاه که ابراهیم پایه های کعبه را بالا می برد.

1603 قَعْر:

ریشه. «تَنْزِعُ النّاسَ کَاَنَّهُمْ اَعْجازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ» (20 / قمر)، یعنی: باد قوم عاد را از جا بلند کرده و ساقط می نمود

ص:966

گوئی تنه های از بیخ کنده شده نخل هستند. مُنْقَعِر یعنی از بیخ کنده شده. (تکرار: 1).

1604 قُفْل:

اَقْفال جمع قُفْل است. قُفْلِ بر

قلب کنایه از عدم تدبّر و تفکّر آمده. «اَفَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلی قُلُوبٍ أقْفالُها» (24/محمّد)، یعنی: آیا آنها در قرآن تدبّر نمی کنند؟ یا بر دلهایشان قفل نهاده شده است. در مجمع فرموده: این آیه ردّ بر کسانی است که گویند قرآن را جز با روایات نمی شود تفسیر کرد (زیرا که خود قرآن امر به تدبّر در آن می کند). (تکرار: 1).

1605 قَفْو:

در پی آمدن، تبعیّت کردن. اصل قَفْو از قَفا (پشت گردن) است. «وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَی الْکِتابَ وَ قَفَیّنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ» (87/بقره)، یعنی: به موسی کتاب دادیم و از پی او پیامبرانی فرستادیم. «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ اِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ کُلُّ اُولئِکَ

ص:967

کانَ عَنْهُ مَسْئُولاً» (36/اسراء)، یعنی: از آن چه

نمی دانی پیروی نکن، چرا که گوش و چشم و دل ها همه مسؤول هستند. (تکرار: 5).

1606 قَلْب:

برگرداندن، روانه کردن. «وَ اِلَیْهِ تُقْلَبُونَ» (21 / عنکبوت)، یعنی: به سوی او برگردانده می شوید. این کلمه با مشتقات آن 36 بار در قرآن آمده است.

اِنْقِلاب: انصراف و برگشتن. «وَ اِذَا انْقَلَبُوا اِلی اَهْلِهِمُ انْقَلَبُوا فَکِهینَ» (31/مطفّفین)، و چون نزد اهلشان برگشتند شادمان برگشتند.

تَقَلُّب: تحوّل و تصرّف در امور است. «فَلا یَغْرُرْکَ تَقَلُّبُهُمْ فِی الْبِلادِ» (4 / غافر)، یعنی: مبادا قدرت نمایی آنها تو را بفریبد. مراد از تقلّب تصرّف و تلاش در کارهای زندگی است. (تکرار: 5).

1607 قَلْب:

قلب همان عضو معروف در

ص:968

بدن و تنظیم کننده و جریان دهنده خون است که در سینه قرارگرفته است. قرآن مجید به قلب بیشتر تکیه کرده و چیزهائی را به آن نسبت می دهد که بیشتر و یا همه آنها را امروز به مغز نسبت می دهند. اینک به بعضی از آنها اشاره می شود:

1 قلب غلیظ می شود و سخت تر از سنگ می گردد. «وَ لَوْ کُنْتَ فَظّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ» (159 / آل عمران)، یعنی: و اگر خشن و سنگدل بودی، از اطراف تو پراکنده می شدند.

2 قلب مریض می شود (نه فقط از لحاظ طبیعی) بلکه از لحاظ عدم استقرار ایمان و بودن هواهای شیطانی در آن. «فی قُلُوبِهِمْ

مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللّه مَرَضا» (10/بقره)، یعنی: در دل های آنها یک نوع بیماری است، خداوند بر بیماری آنها می افزاید.

ص:969

3 قلب زنگ می زند و تیره می شود البتّه در اثر اعمال بد. «کَلاّ بَلْ رانَ عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ» (14 / مطفّفین)، نه بلکه اعمالشان بر قلوب آنها زنگ گذاشته است.

4 قلب مهر زده می شود و چیزی نمی فهمد. «کَذلِکَ یَطْبَعُ اللّه عَلی قُلُوبِ الْکافِرینَ» (101/اعراف)، این چنین خداوند بر دل های کافران مهر می نهد.

5 قلب محل ترس و خوف است. «سَنُلْقی فی قُلُوبِ الَّذینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ» (151/آل عمران)، به زودی در دل های کافران، رعب و ترس می افکنیم.

6 قلب گناه کار می شود. «وَ لکِنْ یُؤاخِذُکُمْ بِما کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ» (225 / بقره)، اما به آن چه دل های شما کسب کرده مؤاخذه می کند.

7 قلب می فهمد و نمی فهمد، محلّ عقیده و مخزن علوم است «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها»

ص:970

(179 / اعراف)، آنها دل ها (عقل ها) یی دارند که با آن (اندیشه نمی کنند و) نمی فهمند.

8 قلب مخزن رأفت و رحمت و اطمینان و سکینه است. «وَ جَعَلْنا فی قُلُوبِ الَّذینَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً» (27 / حدید)، یعنی: در دل کسانی که از او پیروی کردند، رأفت و رحمت قرار دادیم. «اَلا بِذِکْرِ اللّه تَطْمَئِنَ الْقُلُوبُ» (28/رعد)، یعنی: آگاه باشید با یاد خدا دل ها آرامش می یابد. این کلمه با مشتقات آن 132 بار در قرآن مجید است.

1608 قَلْد:

تابیدن. قِلادَة تابیده ای است که به گردن بندند از ریسمان باشد یا نقره یا چیزدیگر. «لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللّه وَ لاَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ لاَ الْهَدْیَ وَ لاَ الْقَلائِدِ …» (2 / مائده)، شعائر الهی را حلال ندانید و نه ماه حرام را و نه قربانی های بی نشان و نشان دار. (تکرار: 2).

ص:971

مِقْلاد: کلید و خزانه … جمع آن مَقالید است (اقرب الموارد). «اللّه خالِقُ کُلِّ شَیْءٍ وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ وَکیلٌ. لَهُ مَقالیدُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ» (62 و 63 / زمر)، یعنی: خداوند خالق همه چیز است و حافظ و ناظر در همه اشیاء. کلیدهای آسمان و زمین از آن او است. «لَهُ مَقالیدُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ وَ یَقْدِرُ …» (12/شوری)، یعنی:

کلیدهای آسمان و زمین از آن اوست، روزی را برای هر کس بخواهد، گسترش می دهد و برای هر کس بخواهد، محدود می سازد … مقالید در آیه به معنی کلیدها یا خزائن است و خزانه های آسمان و زمین برای خدا است یعنی او مالک امر و حاکم آنها است. (تکرار: 2).

1609 قَلْع:

کندن. «وَ قیلَ یا اَرْضُ ابْلَعی ماءَکِ وَ یا سَماءُ اَقْلِعی» (44 / هود)، یعنی: گفته شد ای زمین آبت را فرو بر و ای آسمان

ص:972

باز گیر. اِقْلاع به معنی امساک است. (تکرار: 1).

1610 قَلیل:

کم، مقابل زیاد و کنایه از بی مقدار. «قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلیلٌ وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ لِمَنِ اتَّقی» (77 / نساء)، یعنی: بگو متاع دنیا در مقابل آخرت حقیر و ناچیز است. (تکرار: 69).

اِقْلال: حمل و برداشتن. «وَ هُوَ الَّذی یُرْسِلُ

الرِّیاحَ بُشْرا بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ حَتّی اِذا اَقَلَّتْ سَحابا ثِقالاً سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَیِّتٍ …» (57 / اعراف). یعنی: او کسی است که بادها را پیش از باران مژده آور می فرستد تا چون بادها ابرهای سنگین را برداشتند ابر را به طرف سرزمین مرده می رانیم …

1611 قَلَم:

آلت نوشتن. «ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ» (1 / قلم)، یعنی: سوگند به قلم و آنچه می نویسند. قلم از نعمت های بزرگ خداوندی است که خداوند در مقام امتنان فرموده: «عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. عَلَّمَ الاِْنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ» ،

ص:973

قلم زبان دوّم بشر است که با آن ما فی الضمیر خویش را اظهار و آثار گذشته را ضبط و حفظ می کند، سوره علق اوّلین سوره نازله است. ذکر قلم و تعلیم در اوّلین

سوره حکایت از اهمیّت قلم و تعلیم در دنیای بشریّت دارد. جمع قَلَم اَقْلام است. «وَ ما کُنْتَ لَدَیْهِمْ اِذْ یُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ أَیُّهُمْ یَکْفُلُ مَرْیَمَ» (44/آل عمران)، یعنی: تو در نزد آنها نبودی آن دم که تیرهای خویش را می انداختند تا کدام یک مریم را کفالت نماید.. مراد از اقلام تیرهای قرعه است اقرب الموارد علّت این تسمیه را تراشیده شدن تیر ذکر می کند. (تکرار: 4).

1612 قَلَی:

بغض شدید. «ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی» (3 / ضحی)، پروردگارت تو را ترک نکرده و دشمن نداشته است. (تکرار: 2).

1613 قَمَحَ:

قُمُوح: یعنی بلند کردن سر.

ص:974

«اِنّا جَعَلْنا فی أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِیَ اِلَی الاَْذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ» (8 / یس)، یعنی: ما در

گردن های آنها غل هایی قرار دادیم که تا چانه ها ادامه دارد و سرهای آنها را به بالا نگاه داشته است. مُقْمَح به معنی سر بالا گرفته شده است اگر به گردن کسی زنجیر پیچند تا به چانه اش برسد سرش قهرا بلند می شود و قدرت پائین آوردن آن را ندارد. (تکرار: 1).

1614 قَمَر:

ماه. «وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ» (2/رعد)، یعنی: و خورشید و ماه را مسخّر ساختیم. این کلمه 27 بار در قرآن مجید به کار رفته و مراد از همه قمر معلوم است نه اقمار کرات دیگر.

1615 قَمیص:

پیراهن. «وَ جاءُوا عَلی قَمیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ» (18 / یوسف)، یعنی: روی پیراهن او خون دروغی آوردند. یعنی خون

ص:975

دیگری بود به دروغ می گفتند: خون یوسف است. این کلمه 6 بار در قرآن مجید آمده و همه درباره پیراهن یوسف علیه السلام است.

1616 قَمْطَریر:

شدید در شرّ. پس یوم قمطریر روزی است که شّرها در آن روی هم انباشته شده. «اِنّا نَخافُ مِنْ رَبِّنا یَوْما عَبُوسا قَمْطَریرا» (10 / انسان)، یعنی: ما از پروردگارمان خائفیم، در آن روز که عبوس و شدید است. (تکرار: 1).

1617 قَمْع:

مَقامِع جمع مِقْمَعَة به معنی گرز است اصل آن به معنی ردع و دفع است، زیرا دشمن با آن دفع می شود. «وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَدیدٍ» (21 / حجّ)، یعنی: برای اهل آتش گرزهایی است از آهن. (تکرار: 1).

1618 قُمَّل:

قُمَّل جمع قُمَّلَة به معنی شپش

است و یا به معنی مگس کوچک است چنان که راغب بیان کرده. «فَاَرْسَلْنا عَلَیْهِمُ

ص:976

الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفادِعَ وَالدَّمَ آیاتٍ مُفَصَّلاتٍ» (133/اعراف)، یعنی: سپس طوفان و ملخ و آفت گیاهی و قورباغه هاو خون را که نشانه هایی از هم جدا بودند، بر آنها فرستادیم. قُمَّل از جمله معجزات نه گانه موسی علیه السلام بود در مجمع از سعید بن جبیر نقل شده: شپشه (حشره گندم خوار) در مصر چنان زیاد شد که از ده انبان گندم که به آسیاب می بردند جز 3 قَفیز به دست نمی آمد. شپشه حتّی به موها و ابروها و مژگان ها و بدن های فرعونیان چسبیدند گوئی آبله درآورده بودند، خواب و استراحت از آنها سلب گردید. تا به

موسی پناه برده و گفتند: از خدایت بخواه که این بلا را ببرد تا از بنی اسرائیل دست برداریم. (تکرار: 1).

1619 قُنُوت:

دوام طاعت. در مجمع البیان

ص:977

فرموده: اصل آن به معنی دوام است سپس به معنی طاعت، نماز، طول قیام، دعا و سکوت می آید از جابر نقل است که از پیغمبر صلی الله علیه و آله سؤال شد: کدام نماز افضل است فرمود: طُولُ الْقُنُوت یعنی طول قیام در نماز. این کلمه با مشتقات آن 13 بار در قرآن آمده است.

1620 قَنَطَ:

قُنُوط به معنی یأس از خیر است. «وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا» (28/شوری)، او کسی است که باران مفید را پس از مأیوس شدن مردم نازل می کند. (تکرار: 6).

1621 قَنَعَ:

سؤال، درخواست. «فَکُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْقانِعَ وَ الْمُعْتَرَّ» (36 / حجّ)، از قربانی بخورید و قانع و سائل را اطعام کنید. ظاهرا قانع کسی است که به آنچه می دهی راضی باشد خواه سؤال کند یا نه و معترّ آن است که با قصد سؤال پیش تو آمده.

ص:978

«مُهْطِعینَ مُقْنِعی رُؤُسِهِمْ لایَرْتَدُّ اِلَیْهِمْ طَرْفُهُمْ …» (43/ابراهیم)، یعنی: گردن ها برافراشته، سر به آسمان کرده، حتّی پلک چشمهایشان بی حرکت می ماند … «اِقْناع رَأْس» بلند کردن آن است، مُقْنِع کسی است که سرش را بلند کرده یعنی در اجابت ندا کننده سریع اند و سر بالا نگاه دارندگانند، نگاهشان به خودشان برنمی گردد (فقط به طرف عذاب نگاه می کنند). (تکرار: 2).

1622 قِنْوان:

قِنْوان جمع قِنْواست به معنی خوشه. «وَ مِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِها قِنْوانٌ دانِیَةٌ وَ جَنّاتٍ مِنْ اَعْنابٍ» (99/انعام)، و از شکوفه های نخل خوشه های باریک بیرون فرستادیم و باغ ها از انواع انگور. (تکرار: 1).

1623 قَنْو:

قِنْیَة چنان که راغب گفته به معنی مال ذخیره شده است. «وَ اَنَّهُ هُوَ اَغْنی وَ اَقْنی» (48 / نجم)، یعنی: خدا همان

ص:979

است که بی نیاز کرد و اموال باقی عطا نمود (سرمایه برای کسب). (تکرار: 2).

1624 قَهْر:

غلبه و ذلیل کردن و در هر یک به کار رود (راغب). «فَاَمَّا الْیَتیمَ فَلا تَقْهَرْ» (9/ضحی)، یعنی: یتیم را ذلیل و بیچاره مکن (و آن به واسطه از بین بردن مال اوست). «وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ» (18/انعام)، یعنی: او غالب و بالادست بندگانش می باشد. (تکرار: 10).

1625 قَهّار:

صیغه مبالغه و از اسماء حسنی است. «أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللّه الْواحِدُ الْقَهّارُ» (39 / یوسف)، یعنی: آیا ارباب ضدّ هم و پراکنده بهتر است یا خدای یکتا و بسیار غالب و توانا. (تکرار: 6).

1626 قاب:

در اصل قَوَبَ بوده است به معنای مقداری از شیء. «ثُمَّ دَنا فَتَدَلّی. فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ اَوْ أَدْنی. فَاَوْحی اِلی عَبْدِهِ ما اَوْحی» (8 10 / نجم)، سپس نزدیک و

ص:980

نزدیک تر شد و به اندازه دو کمان یا نزدیک تر بود. سپس به بنده خدا وحی کرد آنچه وحی کرد. (تکرار: 1).

1627 قَوْس:

ذراع، کمان. آن در اصل به معنی اندازه گیری است. (آیه بالا). (تکرار: 1).

1628 قاع:

به معنی زمین هموار است که کوه و جنگل در آن نباشد. «فَقُلْ یَنْسِفُها رَبّی نَسْفا. فَیَذَرُها قاعا صَفْصَفا» (105 و 106/ طه)، پس بگو خدایم کوه ها را ریز ریز و پراکنده می کند و زمین را بیابانی هموار و مسطح می گرداند. صَفْصَف زمین هموار بی علف است گوئی در همواری مثل یک صفّ می باشد. (تکرار: 1).

1629 قَوْل:

قَوْل و قیل به معنی مطلق سخن گفتن و سخن است و در معانی زیر به کار می رود:

1 سخن معمولی و متداول «قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَ

ص:981

مَغْفِرَةٌ خَیْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ یَتْبَعُها أَذیً» (263/بقره)، در مقابل سائل و فقیر سخن متعارف و زبان خوش و گذشت بهتر از صدقه ای است که در پی آن اذیّت باشد.

2 قول خدا که یا به وسیله خلق صوت است مثل صدایی که از درخت بر موسی رسید «فَلَمّا أَتیها نُودِیَ یا مُوسی. اِنّی أَنَا رَبُّکَ» (11 و 12/طه)، یعنی: هنگامی که نزد آتش آمد ندا داده شد که ای موسی. من پروردگار توأم. یا به وسیله فهماندن مطلب و الهام و وحی است.

3 قول نفسی و باطنی. «وَ یَقُولُونَ فی أَنْفُسِهِمْ لَوْلا یُعَذِّبُنَا اللّه» (8 / مجادله)، و در دل می گویند چرا خداوند ما را عذاب نمی کند.

4 اجابت تکوینی. «فَقالَ لَها وَ لِلاَْرْضِ ائْتِیا طَوْعا اَوْ کَرْها قالَتا اَتَیْنا طائِعینَ» (11/فصّلت)، یعنی: به آن و به زمین دستور

ص:982

داد به وجود آیید و شکل گیرید، خواه از

روی اطاعت و خواه اکراه، آنها گفتند: ما از روی اطاعت می آییم. مسلّم است که زمین و آسمان فرمان خدا را اجابت کرده اند و آن با «قالَتا» تعبیر شده است.

5 وعده عذاب. «فَحَقَّ عَلَیْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمیرا» (16 / اسراء)، یعنی: و استحقاق مجازات یافتند آنها را شدیدا درهم کوبیدیم. ظاهرا مراد از قول در این گونه آیات وعده عذاب است. کلمه قَول 92 بار و کلمه قیلَ 49 بار در قرآن مجید به کار رفته است.

تَقَّوُل: گفتن چیزی که حقیقت ندارد. «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنا بَعْضَ الاَْقاویلِ لاََخَذْنا مِنْهُ بِالْیَمینِ» (44 / حاقّة)، یعنی: اگر از خود دروغی بر ما بندد از دست راستش می گیریم و رگ قلبش را قطع می کنیم. اَقاویل جمع اَقْوال و آن جمع

قَوْل است.

1630 قِیام:

در معانی زیر به کار می رود:

ص:983

1 برخاستن: «أَنَا آتیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِکَ» (39 / نمل)، پیش از آن که از جایت برخیزی من تخت را پیش تو می آورم.

2 توقّف: «کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فیهِ وَ اِذا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قامُوا» (20 / بقره)، هر وقت روشن شد در نور آن می روند و چون تاریک گردید می ایستند و توقف می کنند.

3 ثبوت و دوام «وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الاَْرْضُ بِاَمْرِهِ» (25 / روم)، یعنی: و از آیات او این است که آسمان و زمین به فرمان او برپا است. مراد از قیام آسمان و زمین پیوسته بودن نظم جاری در آنها است.

4 عزم و اراده. «اِذا قُمْتُمْ اِلَی الصَّلوةِ فَاغْسِلُوا

وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ …» (6/مائده)، هنگامی که برای نماز به پا خاستید صورت و دست ها را بشویید …

5 وقوع امر: «وَ یَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ یُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ وَ یَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ یَوْمَئِذٍ

ص:984

یَتَفَرَّقُونَ» (12 14 / روم)، آن روز که قیامت برپا می شود، مجرمان در نومیدی و غم و اندوه فرو می روند. آن روز که قیامت برپا می گردد (مردم) از هم جدا می شوند.

6 مشغول شدن به کاری مثل «اِنَّ رَبَّکَ یَعْلَمُ اَنَّکَ تَقُومُ أَدْنی مِنْ ثُلُثَیِ اللَّیْلِ وَ نِصْفَهُ وَ ثُلُثَهُ» (20 / مزمّل)، پروردگارت می داند که تو نزدیک دوسوم از شب یا نصف یا ثلث آن را به پا می خیزی. این کلمه با مشتقات آن 230 بار در قرآن آمده است.

اِقامَة: برپا کردن و ادامه شیء. «وَ اَقیمُوا الصَّلوةَ وَ آتُوا الزَّکوةَ» (43/بقره)، و نماز را به پا دارید و زکات را اداء کنید.

اِسْتِقامَت: استقامت طریق آن است که راست و بر خطّ مستوی باشد و طریق حقّ را به آن تشبیه می کنند. مثل «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ» (6/فاتحه)، ما را به راه راست هدایت فرما.

ص:985

قَیِّم: طبرسی آن را مستقیم گفته. «أَمَرَ أَلاّ تَعْبُدُوا اِلاّ اِیّاهُ ذلِکَ الدّینُ الْقَیِّمُ» (40/یوسف)، دستور داده که جز او را نپرستید آن است دین صحیح و راه راست.

قَیُّوم: از اسماء حسنی است. «اللّه لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ» (255 / بقره)، هیچ معبودی نیست جز خداوند یگانه زنده که قائم به ذات خویش است و موجودات دیگر، قائم به او هستند. (تکرار: 3).

قَوّام: مبالغه قائم است. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا کُونُوا قَوّامینَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلّهِ وَ لَوْ عَلی اَنْفُسکُمْ» (135/نساء)، یعنی: ای اهل ایمان پیوسته قیام به عدالت کنید و برای خدا و حقّ، ادای شهادت دهید هر چند به ضرر خودتان باشد …

تَقْویم: تعدیل. «لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ فی اَحْسَنِ تَقْویمٍ» (4 / تین)، یعنی: که ما انسان را در بهترین صورت و نظام آفریده ایم. ظاهرا

ص:986

مراد اعتدال غرائز و تناسب اندام ظاهری و باطنی انسان است. (تکرار: 1).

قَوام: اعتدال. «وَ الَّذینَ اِذا أَنْفَقُوا لَمْ یُسْرِفُوا وَ لَمْ یَقْتُرُوا وَ کانَ بَیْنَ ذلِکَ قَواما» (67/فرقان)،

آنان که چون انفاق کنند اسراف و تقتیر نمی کنند و انفاقشان میان آن دو معتدل است. (تکرار: 1).

1631 قَوْم:

جماعت. «قَدْ بَیَّنَا الْآیاتِ لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ» (118 / بقره)، ولی ما (به اندازه کافی) آیات و نشانه ها را برای اهل یقین روشن ساخته ایم. (تکرار: 383).

1632 قُوَّة:

نیرومندی. «خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّةٍ» (63 / بقره)، آنچه داده ایم محکم بگیرید. (تکرار: 29).

قَوِیّ: نیرومند و آن از اسماء حسنی است. «اِنَّ اللّه قَوِیٌّ شَدیدُ الْعِقابِ» (52/انفال)، خداوند قوی و کیفرش شدید است. (تکرار: 11).

مُقْوین: مُقوی به معنی نازل در بیابان و

ص:987

فقیر و غنی است. «نَحْنُ جَعَلْناها تَذْکِرَةً وَ

مَتاعا لِلْمُقْوینَ» (73/واقعة)، ما آن را وسیله یادآوری (برای همگان) و وسیله زندگی برای مسافران قرار داده ایم. (تکرار: 1).

1633 قَیْض:

شکافتن و شکافته شدن. «وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطانا فَهُوَ لَهُ قَرینٌ» (36 / زخرف)، هر که از یاد خدا غافل باشد برای او شیطانی مهیّا می کنیم که با وی قرین و همدم است. (تکرار: 9).

1634 قائل:

استراحت نیمروز. «وَ کَمْ مِنْ قَرْیَةٍ اَهْلَکْناها فَجاءَها بَأْسُنا بَیاتا اَوْ هُمْ قائِلُونَ» (4 / اعراف)، ای بسا شهری که هلاک کردیم عذاب ما بر آنها وقت شب یا موقع خواب نیمروز رسید. «اَصْحابُ الْجَنَّةِ یَوْمَئِذٍ خَیْرٌ مُسْتَقَرّا وَ اَحْسَنُ مَقیلاً» (24/فرقان)، بهشتیان در آن روز

قرارگاهشان از همه بهتر و استراحتگاهشان نیکوتر است. (تکرار: 5).

ص:988

ک (73 لغت)

1635 کاف:

حرف 22 از الفبای عربی و 25 از الفبای فارسی است. در حساب ابجد به جای عدد 20 است و دارای معنای زیر:

1 تشبیه. «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً …» (74/بقره)، سپس دل های شما بعد از این جریان سخت شد، همچون سنگ یا سخت تر.

2 تعلیل (بیان علت). مثل «وَ اذْکُرُوهُ کَما هَداکُمْ» (198/بقره)، او را یاد کنید همانطور که شما را هدایت نمود.

3 تأکید که آن را زائد نیز گویند: مثل «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْء» (11 / شوری)، همانند او چیزی نیست.

1636 کَأْس:

راغب می گوید: کأس ظرف با شراب و در ظرف تنها و شراب تنها نیز

به کار رود.

طبرسی نیز ذیل آیه «یُطافُ عَلَیْهِمْ بِکَأْسٍ مِنْ مَعینٍ» (45 / صافات)، از

ص:989

اخفش نقل کرده: مراد از هر کأس در قرآن خمر است (خمر بهشتی). معنی آیه: گرداگرد آنها قدح های لبریز از شراب طهور را می گردانند. این لفظ 6 بار در قرآن مجید آمده است و مراد از آن کاسه های پر از شراب بهشتی است.

1637 کَاَیِّن:

بسی، چه بسیار. «وَ کَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثیرٌ» (146 / آل عمران)، بسی پیغمبر که به همراهی او بسیاری از مردان خدا جنگیده اند. این لفظ 7 بار در قرآن آمده و همه مفید کثرت اند.

1638 کَبَبَ:

کَبَّ به رو در انداختن است. «أَفَمَنْ یَمْشی مُکِبّا عَلی وَجْهِهِ اَهْدی أَمَّنْ یَمْشی

سَوِّیّا عَلی صِراطٍ مُسْتَقیمٍ» (22 / ملک)، یعنی: آیا کسی که به رو افتاده حرکت می کند، به هدایت نزدیک تر است یا کسی که راست قامت در صراط مستقیم گام بر می دارد؟

ص:990

«مُکِّبا عَلی وَجْهِهِ» کسی است که سر به زیر انداخته جلو و چپ و راست خویش را نمی بیند. آیه بیان حال کافر و مؤمن است که مؤمن راست راه می رود، بر راه راست و همه جوانب و مضّار و منافع را در نظر می گیرد برخلاف کافر … (تکرار: 2).

1639 کَبْت:

خواری. «اِنَّ الَّذینَ یُحادُّونَ اللّه وَ رَسُولَهُ کُبِتُوا کَما کُبِتَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ …» (5/مجادله)، آنان که با خدا و رسول دشمنی می کنند خوار و ذلیل شدند چنان که اسلافشان نیز ذلیل شدند. (تکرار: 3).

1640 کَبَد:

سختی (مجمع). راغب گفته: کَبِد جگر و کَبَد و کُباد درد جگر است. «لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ فی کَبَدٍ» (4/بلد)، مراد از آن در آیه مشقّت و سختی است یعنی: حقّا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم. زندگی او پر از مشقّت و رنج و تعب است که او را به

ص:991

کمال و ترقّی سوق می دهد. اگر در مشقّت نمی بود برای از بین بردن آن تلاش نمی کرد و اگر تلاش نمی کرد ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمی شد. (تکرار: 1).

1641 کِبَر:

(بر وزن عِنَب و قُفْل) بزرگی قدر. «وَ رِضْوانٌ مِنَ اللّه اَکْبَرُ» (72 / توبه)، و رضا (و خشنودی) خدا (از همه این ها) برتر است. (تکرار: 6).

کَبیر: عظیم القدر، از اسماء حُسْنی است.

«وَ اَنَّ اللّه هُوَ الْعَلِیُّ الْکَبیرُ» (62 / حجّ)، یعنی: و خداوند بلند مقام و بزرگ است. (تکرار: 44).

کِبْرِیاء: عظمت و حکومت. «وَ تَکُونَ لَکُمَا الْکِبْرِیاءُ فِی الاَْرْضِ» (78 / یونس)، و باشد برای شما عظمت و حکمرانی در زمین؟

کِبْر: بزرگی ایضا تکبّر و خودبینی. «اِنْ فی صُدُورِهِمْ اِلاّ کِبْرٌ» (56 / غافر)، نیست در سینه هاشان مگر تکبّر و خود بزرگ بینی.

ص:992

تَکَبُّر: نیز به همان معنی است و شاید تکلّف در آن منظور باشد یعنی به زور خودش را کبیر می داند. بدترین تکبّر آن است که در برابر امر خدا تکبّر و از قبول آن امتناع کند. «فَاهْبِطْ مِنْها فَما یَکُونُ لَکَ اَنْ تَتَکَبَّرَ فیها …» (13/اعراف)، از آن (مقام و رتبه ات) فرود آی، تو حقّ نداری در آن (مقام و رتبه) تکبّر بورزی … این کلمه و کلمه متکبر با هم 9 بار در قرآن آمده است.

مُتَکَبِّر: از اسماء حسنی است و آن به معنی صاحب کبریاء و صاحب عظمت است چنان که زمخشری گفته. «اَلسَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزیزُ الْجَبّارُ الْمُتَکَبِّرُ» (23/حشر)، یعنی: به کسی ستم نمی کند، به مؤمنان امنیت می بخشد و مراقب همه چیز است، او قدرتمندی است شکست ناپذیر که با اراده نافذ خود هر امری را اصلاح می کند، او

ص:993

شایسته بزرگی است. (تکرار: 1).

اِسْتِکْبار: آن است که اظهار بزرگی و تکبّر کند با آن که اهلش نیست. «اَبی وَ اسْتَکْبَرَ وَ کانَ مِنَ الْکافِرینَ» (34 / بقره)، سرباز زد و تکبّر ورزید (و به خاطر نافرمانی و تکبّر) از کافران شد. (تکرار: 48).

1642 کُبّار:

مبالغه کبیر است. «وَ مَکَرُوا مَکْرا کُبّارا» (22 / نوح)، حیله کردند حیله بسیار بزرگ. (تکرار: 1).

1643 کَبْکَبَ:

راغب گوید: کَبْکَبَة به معنی انداختن شیء در گودی است مجمع آن را ریختن شیء به روی هم گفته است. «فَکُبْکِبُوا فیها هُمْ وَ الْغاوُونَ. وَ جُنُودُ اِبْلیسَ اَجْمَعُونَ» (94 و 95 / شعراء)، یعنی: معبودهای باطل و فریفته شدگان به آنها و سپاهیان ابلیس، در جهنّم روی هم انداخته و انباشته شدند. (تکرار: 1).

ص:994

1644 کَتَبَ:

کَتْب و کِتاب و کِتابَة یعنی نوشتن. «وَ لْیَکْتُبْ بَیْنَکُمْ کاتِبٌ بِالْعَدْلِ» (282/بقره)، وانگهی کتاب و کتابت بر اثبات

و تقدیر و ایجاب و واجب و اراده اطلاق می شود و این معانی در قرآن کریم بسیار است. مثل «وَ قالُوا رَبَّنا لِمَ کَتَبْتَ عَلَیْنَا الْقِتالَ» (77 / نساء)، که به معنی ایجاب است یعنی: خدایا چرا بر ما جنگ را واجب کردی؟ کلمه کتاب 255 بار در قرآن مجید به کار رفته است.

1645 کَتْم:

و کِتْمان به معنی پنهان کردن است. «اِنَّ الَّذینَ یَکْتُمُونَ ما اَنْزَلْنا مِنَ الْبَیِّناتِ وَ الْهُدی مِنْ بَعْدِ ما بَیَّنّاهُ لِلنّاسِ فِی الْکِتابِ اُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللّه وَ یَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ» (159/بقره)، یعنی: کسانی که دلایل روشن و وسیله هدایتی را که نازل کرده ایم، بعد از آن که در کتاب برای مردم بیان ساختیم، کتمان می کنند، خدا آنها را لعنت می کند و همه

ص:995

لعن کنندگان نیز آنها را لعن می نمایند. آیه

شریفه راجع به کتمان علم و بی خبر گذاشتن مردم شدیدا تهدید می کند. به قول ابن عباس و بعضی دیگر آن درباره علماء یهود و نصاری است که رسالت رسول خدا صلی الله علیه و آله را که در تورات و انجیل بود کتمان کردند.

طبرسی بعد از نقل این مطلب، فرموده به قولی آیه شامل هر کسی است که ما انزل اللّه را کتمان دارد و این قول اقوی است. (تکرار: 21).

1646 کَثْر:

کَثْرَة به معنی زیادت است. «وَ اذْکُرُوا اِذْ کُنْتُمْ قَلیلاًفَکَثَّرَکُمْ» (86 / اعراف)، یاد کنید آن گاه که عدّه شما کم بود خدا زیادتان کرد. (تکرار: 167).

کَثیر: بسیار. «فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَ کَثیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ» (26 / حدید)، بعضی از آنها هدایت یافته اند و بسیاری از آنها گنه کارند.

(تکرار: 74).

ص:996

اَکْثَر: اسم تفضیل است به معنای بیشتر. «وَ لکِنَّ اَکْثَرَ النّاسِ لا یَشْکُرُونَ» (243/بقره)، یعنی: ولی بیشتر مردم، شکر (او را) به جا نمی آورند. (تکرار: 80).

اِکْثار: زیاد شدن، زیاد نمودن. «قالُوا یا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَکْثَرْتَ جِدالَنا» (32/هود)، گفتند: ای نوح با ما مجادله کردی و جدال را بسیار نمودی.

تَکاثُر: طبرسی فرموده: تکاثر افتخار به کثرت مناقب است. «اَلْهکُمُ التَّکاثُرُ. حَتّی زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» (1 و 2/تکاثر)، یعنی: تفاخر و تکاثر شما را به خود مشغول داشت. تا آن جا که زیارت قبرها رفتید. (تکرار: 2).

1647 کَوْثَر:

مبالغه در کثرت است. «اِنّا

اَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ. فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ. اِنَّ شانِئَکَ هُوَ الاَْبْتَرُ» ، (سوره کوثر)، یعنی: ما به تو کثرت عنایت کردیم، پس به شکرانه این

ص:997

موهبت نماز بگزار و قربانی کن، همانا دشمن تو، او بی دنباله و بی دودمان است. این سوره کوتاه ترین سوره قرآن و مشتمل بر 3 آیه و 10 کلمه است غیر از بسمله و در عین حال معجزه است و آوردن نظیر آن غیر ممکن. مراد از کوثر یک کثرت و گسترش فوق العاده است که باید آن را در کثرت نسل، کثرت پیروان، گسترش اسلام، آوازه بزرگ آن حضرت و حتّی در شفاعت و سیرابی از حوض کوثر جستجو کرد. یعنی ای پیامبر این دشمن که می گوید: تو ابتر و بی فرزند و در نتیجه گمنامی بدان: ما

پروردگار جهان به تو کوثر داده ایم. این موج توحید که تو در صحنه جهان ایجاد کرده ای با نام و آوازه تو تا ابد در گسترش خواهد بود، هم خودت بلند آوازه، هم دینت گسترده، هم پیروانت نامحدود، هم فرزندانت بی حدّ و

ص:998

حصر و هم تعلیماتت عالمگیر خواهد بود و حتّی وجود پروسعت و پربرکت تو شفیع بندگان و ساقی تشنگان از حوض کوثر در روز قیامت خواهد بود ولی این دشمن تو ابتر و بی دودمان و بی نام نیک و منفور است.

1648 کَدْح:

راغب کدح را سعی توأم با رنج گفته است. «یا اَیُّهَا الاِْنْسانُ اِنَّکَ کادِحٌ اِلی رَبِّکَ کَدْحا فَمُلاقیهِ» (6/انشقاق)، یعنی: ای انسان! تو با تلاش و رنج به سوی پروردگارت می روی و او را ملاقات خواهی کرد. در

نهج البلاغه خطبه 127 فرموده: «وَ رُبَّ کادِحٍ خاسِرٌ» ، ای بسا رنجبر که زیان کار است منظور کسی است که فقط برای دنیا تلاش می کند. (تکرار: 2).

1649 کَدَر:

کَدارَت به معنی تیرگی است. «اِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ. وَ اِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ» (1 و 2/تکویر)، آن گاه که آفتاب پیچیده و

ص:999

خاموش شود و آن گاه که نجوم تیره گردند. (تکرار: 1).

1650 کَدْی:

کُدْیَة چنان که طبرسی و راغب گفته صلابت زمین است که چاه کن چون به آن جا رسید می بیند که از جوشیدن آب مانع است. «اَ فَرَأَیْتَ الَّذی تَوَلّی. وَ اَعْطی قَلیلاً وَ أَکْدی» (33 و 34 / نجم). یعنی: آیا دیدی آن کس را که از حقّ رو گرداند و کمی انفاق کرد و قطع نمود؟ (تکرار: 1).

1651 کِذْب:

دروغ گفتن. «وَ اِنْ یَکُ کاذِبا فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ» (28 / غافر)، یعنی: اگر دروغگو باشد دروغش دامن خود او را خواهد گرفت. (تکرار: 1).

1652 کَذِب:

دروغ. «یَفْتَرُونَ عَلَی اللّه الْکَذِبَ» (50/نساء)، یعنی: بر خدا دروغ می بندند. (تکرار: 32).

تَکْذیب: آن است که دیگری را به دروغ

ص:1000

نسبت دهی. «کَذَّبَتْ قَوْمُ نُوحٍ الْمُرْسَلینَ» (105/شعراء)، قوم نوح رسولان را تکذیب کردند.

کاذِب: دروغگو. «وَاِنْ یَکُ کاذِبا فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ» (28 / غافر)، اگر دروغگو باشد دروغش دامن خود او را خواهد گرفت.

کَذّاب: مبالغه است، یعنی بسیار دروغگو.

«اِنَ اللّه لا یَهْدی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذّابٌ» (28/غافر)، خداوند کسی را که اسراف کار و بسیار دروغگو است، هدایت نمی کند.

کاذِبَة: دروغ بودن. «اِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ. لَیْسَ لِوَقْعَتِها کاذِبَةٌ» (1 و 2/واقعة)، آن گاه که قیامت تحقّق یابد و در وقوع آن دروغی نیست.

کِذّاب: مصدر باب تفعیل است که مصدر آن بر وزن تَفْعیل، فَعّال، تَفْعِلَة و مُفَعَّل آید. «وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا کِذّابا» (28 / نباء)، آیات ما را به سختی تکذیب کردند.

1653 کَرْب:

اندوه شدید. «قُلِ اللّه یُنَجّیکُمْ

ص:1001

مِنْها وَ مِنْ کُلِّ کَرْبٍ» (64 / انعام)، یعنی: بگو: خدا شما را از آن و از هر اندوه دیگر نجات می دهد. (تکرار: 4).

1654 کَرَّة:

رجوع و برگشتن. «لَوْ اَنَّ لَنا کَرَّةً

فَنَتَبِّرأَ مِنْهُمْ کَما تَبَرَّؤُا مِنّا» (167 / بقره)، ای کاش ما را برگشتی بود تا از آنها بیزاری می جستیم، چنان که از ما بیزاری جستند. (تکرار: 4).

1655 کُرْسِیّ:

سریر، تخت. «وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ وَ لا یَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظیمُ» (255 / بقره)، یعنی: تخت (حکومت) او، آسمان و زمین را در برگرفته و نگاهداری آن دو او را خسته نمی کند، بلندی مقام و عظمت، مخصوص او است. کرسی و سریر خدا که به سماوات و ارض محیط است چیست؟ می شود گفت: مراد از کرسیّ حکومت و قیومیّت و سلطه و تدبیر خدا است. (تکرار: 2).

ص:1002

1656 کَرَم:

و کَرامَت به معنی سخاوت،

شرافت، نَفاسَت و عزّت است. «فَاِنَّ رَبّی غَنِیٌّ کَریمٌ» (40 / نمل)، همانا پروردگار من بی نیاز و سخاوتمند است.

کَریم: از اسماء حسنی است، در غیر خدا نیز به کار می رود. جمع کریم کِرام است «بِاَیْدی سَفَرَةٍ. کِرامٍ بَرَرَةٍ» (15 و 16 / عبس)، با دست یا در دست نویسندگانی که بزرگواران و نیکوکارانند. (تکرار: 27).

1657 کَرْه:

کُرْه یعنی ناپسند داشتن و امتناع. «لِیُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُجْرِمُونَ» (8 / انفال)، یعنی: تا حقّ را ثابت و باطل را ابطال کند هر چند گناه کاران ناپسند دارند. در قرآن در 3 جا کُرْه آمده که هر 3 راجع به مشقّت نفسی و درونی است مثل «کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ کُرْهٌ لَکُمْ»

(216/بقره)، یعنی: جهاد در راه خدا برای

ص:1003

شما مقرر شده، در حالی که برایتان ناخوشایند است. کَرْه 5 بار به کار رفته و ظاهرا همه از خارج است مثل «فَقالَ لَها وَ لِلاَْرْضِ ائْتِیا طَوْعا اَوْ کَرْها» (11 / فصّلت)، یعنی: به آسمان ها و زمین گفت: بیائید با رغبت یا کراهت یعنی حتما باید فرمان برید اگر به رغبت نباشد مجبورید.

تَکْریه: آن است که چیزی را در نظر انسان مکروه گردانی مقابل تحبیب. «حَبَّبَ اِلَیْکُمُ الاْیمانَ وَ زَیَّنَهُ فی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ اِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ ألعِصْیانَ» (7/حجرات)، یعنی: خدا ایمان را بر شما محبوب داشت و آن را در دل هایتان زیبا و کفر و فسق و عصیان را مبغوض گردانید. «لا اِکْراهَ فِی

الدّینِ قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ» (256 / بقره)، یعنی: اجباری در دین نیست زیرا راه حقّ و راه ضلالت هر دو آشکار شده و از همدیگر

ص:1004

مشخّص اند دیگر «فَمَنْ شاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْیَکْفُرْ …» (29/کهف)، یعنی: ایمان بیاورد و هر کس می خواهد کافر گردد … لفظ «فِی الدّینِ» دلالت دارد بر آن که در مجموع متن دین اعم از اعتقاد و احکام اجباری نیست. مراد از «الدّین» اسلام و یا مطلق ادیان آسمانی است.

1658 کَسْب:

کاری که برای جلب نفع یا دفع ضرر است (مجمع). در قرآن کریم کسب در کارهای خیر و شرّ هر دو به کار رفته ولی اکثرا در عمل بد است. در آیه زیر در کار خیر به کار رفته «وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِی

الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الاْخِرَة حَسَنَةً … اُولئِکَ لَهُمْ نَصیبٌ مِمّا کَسَبُوا» (201 و 202 / بقره)، یعنی: و بعضی می گویند: پروردگارا در دنیا به ما (نیکی) عطا کن و در آخرت نیز (نیکی) مرحمت فرما … آنها از کار (و دعای) خود،

ص:1005

نصیب و بهره ای دارند. و در آیه زیر در کار بد و گناه آمده است «فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما جَزاءً بِما کَسَبا» (38 / مائده)، دستشان (مرد و زن دزد) را به کیفر عملی که انجام داده اند قطع کنید. (تکرار: 67).

1659 کَسَدَ:

کِساد در تجارت آن است که راغب و خریدارش کم باشد. «وَ اَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها» (24/توبه)، یعنی: اموالی که به دست آورده اید و تجارتی که از کِسادی آن می ترسید. (تکرار: 1).

1660 کِسْف:

به کسر کاف و سکون سین و نیز (بر وزن عِنَب) هر دو جمع کِسْفَة است و آن به معنی قطعه و تکّه می باشد. «وَ اِنْ یَرَوْا کِسْفا مِنَ السَّماءِ ساقِطا یَقُولُوا سَحابٌ مَرْکُومٌ» (44 / طور)، یعنی: و اگر ببینند که قطعه ای از آسمان در حال افتادن بر سر آن هاست از

ص:1006

کثرت طغیان باور نکرده گویند ابری متراکم است. «اَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ کَما زَعَمْتَ عَلَیْنا کِسَفا» (92/اسراء)، یعنی: یا قطعات (سنگ های) آسمان را آن چنان که می پنداری بر سر ما فرود آری. کِسَف در این آیه و 187/شعراء، 48 / سباء و 9 / سباء بر وزن عِنَب آمده و به معنی تکّه ها و قطعه ها است. (تکرار: 5).

1661 کَسَل:

به معنی سستی است در آنچه نباید در آن سستی کرد و لذا مذموم است. کَسِل و کَسْلان به معنی سست و بی حال است جمع آن کُسالی بضمّ و فتح کاف آید «وَ اِذا قامُوا اِلَی الصَّلوةِ قامُوا کُسالی یُرآؤُنَ النّاسَ» (142 / نساء)، چون به نماز برخیزند بی حال و کسل برخیزند و به مردم ریا کنند. (تکرار: 2).

1662 کَسْو:

کِساء و کِسْوَة به معنی لباس

ص:1007

است. «وَ عَلَی الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ کِسْوَتُهُنَّ» (233 / بقره)، یعنی: بر عهده پدر شیرخوار است طعام و لباس زنان شیر دهنده. کِسا و اِکْساء هر دو به معنی پوشاندن لباس است. «فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْما» (14 / مؤمنون)، پس استخوان ها را گوشت پوشاندیم. (تکرار: 5).

1663 کَشْط:

برداشتن چیزی از روی چیزی که آن را پوشانده است. برداشتن پرده از روی چیزی، در کندن پوست شتر لفظ سَلْخ به کار نمی رود بلکه کَشْط می گویند. «وَ اِذَا السَّماءُ کُشِطَتْ» (11/تکویر)، آن گاه که آسمان کنده و برداشته شود. (تکرار: 1).

1664 کَشْف:

اظهار و ازاله. «اَ مَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ» (62/نمل)، یا کیست آن که مضطّر را جواب می دهد و ناگوار را از بین می برد. (تکرار: 20).

1665 کَظْم:

حبس و نگهداری غیظ است در

ص:1008

سینه خواه به واسطه عفو باشد یا نه. «وَ الْکاظِمینَ الْغَیْظَ وَ الْعافینَ عَنِ النّاسِ» (134/آل عمران)، آنان که خشم خویش را فروبرند و حبس کنند و انتقام نگیرند و آنان که از مردم عفوّ می کنند. (تکرار: 6).

1666 کَعْب:

کُعُوب و کِعابَة بزرگ شدن و برآمدن پستان دختر است (قاموس) کاعِب دختر نار پستان. جمع آن کَواعِب است «اِنَّ لِلْمُتَّقینَ مَفازا … وَ کَواعِبَ اَتْرابا» (31 و 33/نباء)، برای پرهیزکاران نجات هست … و نار پستان های همسنّ برای آنها مهیا شده است. (تکرار: 2).

1667 کَعْبَة:

اوّلین معبد و مسجدی است که برای عبادت بنا شده «جَعَلَ اللّه الْکَعْبَةَ الْبَیْتَ الْحَرامَ قَیما لِلنّاسِ» (97 / مائده)، خداوند، کعبه، بیت الحرام، را وسیله ای برای سامان بخشیدن به کار مردم قرار داده. (تکرار: 2).

ص:1009

1668 کُفْو:

مثل، همتا و نظیر. «لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ. وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفْوا اَحَدٌ» (3 و 5/اخلاص)،

خدا چیزی را نزاده و از چیزی زائیده نشده و هیچ چیز همتای او نبوده و نیست. (تکرار: 1).

1669 کِفات:

جمع و قبض. «اَ لَمْ نَجْعَلِ الاَْرْضَ کِفاتا. اَحْیاءً وَ اَمْواتا» (25 و 26/مرسلات)، آیا زمین را جامع زنده ها و مرده ها قرار ندادیم که به هر دو گروه وسعت می دهد. (تکرار: 1).

1670 کُفْر:

پوشاندن. کفر نعمت پوشاندن آن است با ترک شکر، بزرگ ترین کفر انکار وحدانیّت خدا یا دین یا نبوّت است. کافر کسی است که اصول یا ضروری دین را انکار کند. «وَ ما کَفَرَ سُلَیْمانُ وَلکِنَّ الشَّیاطینَ کَفَرُوا» (102/بقره)، سلیمان هرگز کافر نشد و لکن شیاطین کفر ورزیدند. (تکرار: 525).

کُفْران: انکار نعمت و ناسپاسی. «فَمَنْ

ص:1010

یَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا کُفْرانَ لِسَعْیِهِ» (94 / انبیاء)، هر که از روی ایمان اعمال شایسته را انجام دهد به سعی او ناسپاسی نیست و خدا آن را نادیده نخواهد گرفت بلکه پاداش خواهد داد. (تکرار: 1).

کَفُور: مبالغه در کُفْران نعمت است یعنی بسیار ناسپاس. «اِنَّ اللّه یُدافِعُ عَنِ الَّذینَ امَنُوا اِنَّ اللّه لا یُحِبُّ کُلَّ خَوّانٍ کَفُورٍ» (38 / حج)، خداوند از کسانی که ایمان آورده اند، دفاع می کند، خداوند هیچ خیانتکار کفران کننده ای را دوست ندارد. جمعا 12 بار در قرآن آمده.

کُفُور: مصدر است به معنی انکار. «وَ لَقَدْ صَرَّفْنا لِلنّاسِ فیهذَا الْقُرْآنِ مِنْ کُلِّ مَثَلٍ فَاَبی اَکْثَرُ النّاسِ اِلاّ کُفُورا» (89/اسراء)، از

هر مثل در این قرآن آوردیم ولی بسیاری از مردم جز انکار حقّ نکردند. ظاهرا مراد از آن انکار دینی است. (تکرار: 3).

ص:1011

کَفّار: مبالغه کافر در کفر دینی است. «اَلْقِیا فی جَهَنَّمَ کُلَّ کَفّارٍ عَنیدٍ» (24 / ق)، در جهنم بیفکنید هر کافر متکبر و لجوج را.

کُفّار: جمع کافر است. «اِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ کُفّارٌ اُولئِکَ عَلَیْهِمْ لَعْنَةُ اللّهِ» (161/ بقره)، یعنی: کسانی که کافر شدند و در حال کفر از دنیا رفتند، لعنت خداوند بر آنها خواهد بود. و همه جا مراد از آن منکرین دین است مگر در آیه «کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفّارَ نَباتُهُ» (20 / حدید)، یعنی: مانند بارانی که محصولش کشاورزان را به شگفتی فرو می برد. در این آیه مراد زارعان

و کشاورزان است زیرا آنها تخم را در زمین می پوشانند. (تکرار: 21).

کَفّارَة: کفّاره آن است که گناه را به احسن وجه می پوشاند و جبران می کند. «ذلِکَ کَفّارَةُ أَیْمانِکُمْ اِذا حَلَفْتُمْ» (89/مائده)، یعنی: آن

ص:1012

کفّاره سوگندهای شماست چون قسم خوردید. مراد از آن آزاد کردن بنده یا طعام 10 فقیر یا لباس 10 نفر فقیر است.

کَوافِر: جمع کافِرَة است یعنی زنان کافر. «وَ لا تُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوافِرِ وَ اسْئَلُوا ما أَنْفَفْتُمْ …» (10/ممتحنه)، یعنی نکاح زنان کافر را نگاه ندارید بلکه آنچه از مهریّه داده اید بگیرید و رهاشان کنید. (تکرار: 1).

کافُور: در اقرب الموارد گوید: کافور

عطری است از درختی در کوه های هند و چین، درخت آن سایه بزرگ دارد و کافور در جوف شاخه ها و ترکه های آن می باشد، رنگ کافور ابتدا قرمز است و با جوشاندن سفید می گردد. «اِنَّ الاَْبْرارَ یَشْرَبُونَ مِنْ کَأْسٍ کانَ مِزاجُها کافُورا. عَیْنا یَشْرَبُ بِها عِبادُ اللّهِ» (5 و 6 / انسان)، نیکوکاران

ص:1013

می آشامند از جامی که مخلوط آن از کافور است و آن چشمه ای است که بندگان خدا از آن می آشامند. (تکرار: 1).

1671 کَفّ:

دست، بازداشتن. «لا یَسْتَجیبُونَ لَهُمْ بِشَیْءٍ اِلاّ کَباسِطِ کَفَّیْهِ اِلَی الْماءِ لِیَبْلُغَ فَاهُ» (14 / رعد)، خدایان دروغین به آنها جواب نمی دهند مگر مانند کسی که دو دستش را به طرف آب بازکرده تا آب به دهان او برسد (و نخواهد رسید). در این آیه، کفّ به معنی دست است. (تکرار: 16).

کافَّة: همگی، مؤنّث کافّ است و نیز مذکّر آید در این صورت تاء برای مبالغه است مثل عَلاّمَة «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کافَّةً» (208/بقره)، ای اهل ایمان همگی به تسلیم در آئید. (تکرار: 5).

1672 کِفْل:

نصیب، بهره، چند برابر. «مَنْ یَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً یَکُنْ لَهُ نَصیبٌ مِنْها وَ مَنْ

ص:1014

یَشْفَعْ شَفاعَةً سَیِّئَةً یَکُنْ لَهُ کِفْلٌ مِنْها وَ کانَ اللّه عَلی کُلِّ شَیْءٍ مُقیتا» (85/نساء). هر کس واسطه خوبی ها شود برای او از آن بهره ای است و هر کس واسطه بدی ها باشد برای او نیز از آن نصیبی خواهد بود خدا به هر چیز حفیظ و نگهدارنده است. (تکرار: 10)

1673 کَفیل:

عهده دار بر انسان، کسی که با خدا عهد می بندد و یا به خدا سوگند یاد می کند که خدا را بر خویش عهده دار و کفیل تعیین کند. «وَ اَوْفُوا بِعَهْدِاللّه اِذا عاهَدْتُمْ وَلا تَنْقُضُوا الاَْیْمانَ بَعْدَ تَوْکیدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللّه عَلَیْکُمْ کَفیلاً اِنَّ اللّه یَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ» (91/نحل)، چون پیمانی بستید به پیمان خدا وفا کنید و سوگندها را پس از محکم کردن نقض نکنید که خدا را بر خود کفیل قرار داده اید و خدا به آنچه می کنید دانا است. (تکرار: 1).

ص:1015

1674 کَفی:

بی نیازی. «کَفی بِاللّه حَسیبا» (6/نساء)، بس است و بی نیازی می کند خدا در حسابگری. (تکرار: 26).

1675 کَلْؤ:

کِلائَة به معنی حفظ و نگهداری

است. «قُلْ مَنْ یَکْلَؤُکُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ مِنَ الرَّحْمانِ …» (42 / انبیاء)، بگو چه کسی شما را در شب و روز از خدا حفظ می کند، اگر بخواهد عذابتان کند؟ (تکرار: 1).

1676 کَلْب:

سگ. «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ اِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ اَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَثْ …» (176/اعراف)، حکایت او مثل حکایت سگ است که اگر به آن حمله کنی زبانش را بیرون می کند و اگر با آن کار نداشته باشی باز زبانش را بیرون می کند. (تکرار: 6).

مُکَلِّب: (به صیغه فاعل) کسی است که به سگ تعلیم شکار می دهد. «اُحِلَّ لَکُمُ الطَیِّباتُ وَ ما عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوارِحِ مُکَلِّبینَ» (4/مائده)،

ص:1016

پاکیزه ها به شما حلال شده و آنچه از سگ های شکاری تعلیم داده اید … (تکرار: 1).

1677 کَلْح:

در صحاح گوید: کُلُوح آشکار شدن دندان ها در عبوسی است. در مجمع فرموده: کلوح برگشتن دو لب است به بالا و پائین تا دندان ها آشکار شود پس کالح اسم فاعل از آن است. «تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النّارُ وَ هُمْ فیها کالِحُونَ» (104 / مؤمنون)، یعنی: می زند آتش به چهره هایشان و آنها در آتش زشت منظران باشند (نَعُوذُ بِاللّه مِنَ النّارِ). (تکرار: 1).

1678 کَلَف:

در مجمع فرموده: کَلَف به معنی ظهور اثر است و الزام شاقّ را از آن جهت تکلیف گویند که اثرش در انسان ظاهر می شود. تَکَلُّف آن است که انسان کاری را به مشقّت یا تصنّع انجام دهد. «لا یُکَلِّفُ اللّه نَفْسا اِلاّ وُسْعَها» (286 / بقره)، یعنی: خدا

ص:1017

کسی را تکلیف نمی کند مگر به قدر قدرت او بی آن که عسر و حرجی باشد. مراد از «وُسْع» همه طاقت و قدرت نیست وگرنه معنی آیه این می شود خدا تا آخرین قدرت شخص او را تکلیف می کند و این حرج و عسر است حال آن که فرموده: «وَ ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدّینِ مِنْ حَرَجٍ» (78 / حجّ)، یعنی: و در دین کار سنگین و شاقی بر شما نگذارد. بلکه وُسْع آن است که انسان کاری را بدون عسر و حرج انجام دهد چنان که در المَنار گفته است و این یک قاعده کلّی اسلامی است و چون کار به حرج رسید تکلیف ساقط یا عوض می شود. (تکرار: 8).

1679 کَلّ:

ثقل و سنگینی. «اَحَدُهُما أَبْکَمُ لا یَقْدِرُ عَلی شَیْءٍ وَ هُوَ کَلٌّ عَلی مَوْلاهُ»

(صفحه 1157)

(76/نحل)، یعنی: یکی از آن دو لال مادرزاد است و به چیزی قادر نیست و بر مولای

ص:1018

خویش سنگینی و وبال است. (تکرار: 1).

1680 کُلّ:

تمام، همه و جمیع. «اِنَّ اللّه عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ» (106 / بقره)، خدا بر همه چیز تواناست. (تکرار: 374).

1681 کَلالَة:

در مجمع فرموده: کَلالَة در اصل به معنی احاطه است. «وَ اِنْ کانَ رَجُلٌ یُورَثُ کَلالَةً اَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ فَاِنْ کانُوا اَکْثَرَ مِنْ ذلِکَ فَهُمْ شُرَکاءُ فِی الثُّلُثِ …» (12/نساء)، یعنی: و اگر مردی بوده باشد که کلاله (خواهر یا برادر) از او ارث می برند، یا زنی که برادر یا خواهری دارد سهم هر کدام، یک ششم است و اگر بیش از یک نفر باشند آنها در یک

سوم شریک اند … تاج را از آن جهت اِکْلیل گویند که سر را احاطه می کند و از آن است کُلّ که عدد را احاطه می کند، پس کَلالَة آن است که نسبت اصلی را احاطه کرده زیرا

ص:1019

نسبت اصلی پدر و مادر و فرزندان است و در ذیل آیه 176 سوره فوق فرموده: کلالَه نامی است برای برادران و خواهران و از امامان ما علیهم السلام نقل شده، پدران و فرزندان را لَصیق میّت گوئیم که به شخص متوفی ملاصق اند، خواهران و برادران را کَلالَة گویند که در اطراف میّت قرار دارند و او را احاطه کرده اند. کلاله وصف وارث است که محیط بر میّت اند ولی در لغت وصف میّت آمده در قاموس گفته «اَلْکِلالَةُ مَنْ لا وَلَدَ لَهُ وَ لا والِدٌ» در مفردات نقل کرده از

رسول خدا صلی الله علیه و آله از کلالة پرسیدند فرمود: کسی است که مرده و فرزند و پدر و مادر ندارد، «مَنْ ماتَ وَ لَیْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لا والِدٌ» و هر دو قول صحیح است و کَلالَة مصدری است جامع به وارث و موروث. (تکرار: 1).

1682 کَلاّ:

حرف ردع و ردّ است برای

ص:1020

ابطال قول قائل. «… رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلّی اَعْمَلُ صالِحا فیما تَرَکْتُ کَلاّ اِنَّها کَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها …» (99 و 100/مؤمنون)، یعنی: … پروردگار من! مرا بازگردانید. شاید در آن چه ترک کردم عمل صالحی انجام دهم (به او می گویند:) چنین نیست، این سخنی است که او به زبان می گوید … در این آیه شخص به هنگام مرگ می گوید: خدایا برگردانیدم تا عمل صالح کنم، در ردّ این سخن آمده کَلاّ

یعنی نه اگر برگردد کار نیکو نخواهد کرد. در بعضی از آیات کَلاّ در ردع و ابطال مطلب ماقبل نیست در این صورت می توان گفت که معنای آن حقّا است چنان که در کلیّات ابوالبقاء نقل شده است: «عَلَّمَ الاِْنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ. کَلاّ اِنَّ الاِْنْسانَ لَیَطْغی. اَنْ رَآهُ اسْتَغْنی» (5 7 / علق)، یعنی: و به انسان آنچه را نمی دانست، یاد داد. چنین نیست که انسان

ص:1021

حقّ شناس باشد. مسلما طغیان می کند. به خاطر این که خود را بی نیاز می بیند. حقّا که انسان چون خودش را بی نیاز دید طغیان می کند در مجمع آن را حقّا گفته است. (تکرار: 33).

1683 کَلْم:

راغب می گوید: کلم تأثیری است که با چشم یا گوش درک شود کَلام با

گوش و کَلْم (زخم) با چشم درک می شود «کَلَمْتُهُ» یعنی: به او زخمی زدم که اثرش ظاهر شد. در شرح جامی گوید: علّت این تسمیه آن است که کلمه و کلام در نفوس و اذهان اثر می کند مانند زخم ها در اجسام. پس قول و منطوق انسان را از آن جهت کَلِمَة و کَلام گویند که در اذهان اثر می گذارند به واسطه دلالت بر معانی خود. «یُریدوُنَ اَنْ یُبَدِّلُوا کَلامَ اللّهِ» (15 / فتح)، یعنی: آنها می خواهند کلام خدا را تغییر دهند. (تکرار: 75).

ص:1022

1684 کِلْتا:

کِلا و کِلْتا دو اسمند در لفظ مفرد و در معنی تثنیه اولی تأکید مذکّر و دوّمی تأکید مؤنّث باشد و دائم الاضافه اند «کِلْتَا الْجَنَّتَیْنِ آتَتْ اُکُلَها» (33/کهف)، یعنی: هر دو باغ میوه آورده بودند. «اِمّا یَبْلُغَنَّ

عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما اَوْ کِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ» (23/اسراء)، یعنی: هرگاه یکی از آنها یا هر دو آن ها، نزد تو، به سن پیری برسند کمترین اهانتی به آنها روا مدار. (تکرار: 1).

1685 کَمْ:

لفظی است بر دو وجه اید یکی خبریّه که مفید کثرت است دیگری استفهامیّه به معنی چقدر. «کَمْ تَرَکُوا مِنْ جَنّاتٍ وَ عُیُونٍ» (25 / دخان)، چه بسا باغ ها و چشمه ها که گذاشتند و رفتند. «قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ کَمْ لَبِثْتُمْ» (19 / کهف)، یعنی: یکی از آنها گفت: چه مدت خوابیدید؟. (تکرار: 21).

1686 کَمَل:

کمال و کُمُول به معنی تمام

ص:1023

است در صحاح و قاموس گفته: «اَلْکَمالُ: اَلتَّمامُ» می شود گفت: کمال وصفی است بالاتر از تمام، مثلاً تمام انسان آن است که

اعضایش ناقص نباشد و کمال انسان آن است که بعضی از اوصاف حمیده را هم داشته باشد مثل علم و شجاعت. ولی ظاهرا این فرق در همه جا نیست بلکه اغلب کمال به معنی تمام است. «فَصِیامُ ثَلثَةِ اَیّامٍ فِی الْحَجِّ وَ سَبْعَةٍ اِذا رَجَعْتُمْ تِلْکَ عَشَرَةٌ کامِلَةٌ» (196/بقره)، یعنی: سه روز در ایام حجّ و هفت روز هنگامی که باز می گردید، روزه بدارد، این ده روز کامل است. (تکرار: 5).

1687 کَمّ:

پوشاندن. کِمّ: غلافی است که گُل یا میوه را می پوشاند جمع آن در قرآن اَکْمام است.

راغب گوید: کُمّ بضمّ اول قسمتی از آستین پیراهن است که دست را می پوشاند و به کسر آن غلافی است که

ص:1024

میوه را می پوشاند. «فیها فاکِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذاتُ

الاَْکْمامِ» (11 / رحمن)، یعنی: در زمین میوه هایی است و نخل غلافدار. مراد از فاکهه میوه ای است غیر از خرما است و جمع آن اکمام می باشد که به مفهوم غلافی است که میوه خرما را درون خود می پوشاند. (تکرار: 2).

1688 کَمَه:

«وَأُبْرِئُ الاَْکْمَهَ وَ الاَْبْرَصَ وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِاِذْنِ اللّهِ» (49 / آل عمران)، یعنی: کور مادرزاد و مبتلایان به برص (پیسی) را بهبودی می بخشم و مردگان را به اذن خدا زنده می کنم. کَمَه کوری و نیز معیوب شدن چشم است. اَکْمَه به معنی کور مادرزاد و نیز به معنی کور است. بَرَص به معنی پیسی است. (تکرار: 2).

1689 کَنَدَ:

کَنُود یعنی بسیار ناسپاس.

«اَرْضٌ کَنُودٌ» ، زمینی است که چیزی

ص:1025

نمی رویاند. «اِنَّ الاِْنْسانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ» (6/عادیات)، یعنی: حقّا که انسان به پروردگارش بسیار ناسپاس است. (تکرار: 1).

1690 کَنْز:

گنج و مال اندوخته. «وَ کُنُوزٍ وَ مَقامٍ کَریمٍ» (58 / شعراء)، و مال های اندوخته و مکان خوشایند. (تکرار: 9).

1691 کَنْس:

کَنَسَ به معنی نهان شدن است. «فَلا اُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوارِ الْکُنَّسِ» (15 و 16/تکویر)، یعنی: سوگند به ستارگانی که باز می گردند. حرکت می کنند و از دیده ها پنهان می شوند. (تکرار: 1).

1692 کَنَن:

کَنَّ و کُنُون به معنی پوشاندن و محفوظ داشتن است. کِنّ آن است که چیزی در آن محفوظ گردد، جمع آن اَکِنَّة و

اَکْنان است. «وَ رَبُّکَ یَعْلَمُ ما تُکِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما یُعْلِنُونَ» (69 / قصص)، یعنی: خدایت می داند آنچه را که سینه هاشان مخفی

ص:1026

می دارد و آنچه را که آشکار می کنند. «وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الْجِبالِ أَکْنانا» (81/نحل)، یعنی: و از کوه ها پناهگاه هایی برای شما آفریده. اَکْنان غارها و گودال هایی است که انسان با پناه بردن به آنها از باد و باران و حیوانات محفوظ مانده و بهره های دیگر از آنها می برد. (تکرار: 12).

اَکِنَّهَ: جمع کِنّ است به معنی ظرف و غلاف و آنچه چیزی در آن مستور می شود «وَ جَعَلْنا عَلی قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ یَفْقَهُوهُ» (25/انعام). یعنی: بر قلوب آنها پرده و سرپوش ها قرار دادیم ازاین که قرآن را بفهمند.

1693 کَهْف:

غار وسیع و اگر کوچک باشد به آن غار گویند نه کهف. «اِذْ اَوَی الْفِتْیَةُ اِلَی الْکَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَ هَیِّئْ لَنا مِنْ اَمْرِنا رَشَدا» (10 / کهف)، یعنی: زمانی را به خاطر بیاور که این گروه جوانان به غار

ص:1027

پناه بردند و گفتند: پروردگارا! ما را از سوی خودت رحمتی عطا کن و راه نجاتی برای ما فراهم ساز. این لفظ 6 بار در قرآن مجید آمده و همه در سوره کهفند.

1694 کَهْل:

طبرسی فرموده: کهل مابین جوانی و پیری است. «وَ یُکَلِّمُ النّاسَ فِی الْمَهْدِ وَ کَهْلاً مِنَ الصّالِحینَ» (46/آل عمران)، یعنی: در گهواره و در بزرگی با مردم سخن گوید و از شایستگان است. (تکرار: 2).

1695 کَهَنَ:

راغب گوید: کاهن کسی است

که از اخبار گذشته مخفی از روی ظنّ خبر می دهد و عرّاف آن است که از اخبار آینده خبر می دهد و چون این دو صناعت مبنی بر ظنّ است که گاهی درست و گاهی نادرست درمی آید لذا رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: هر که پیش عرّافی یا کاهنی بیاید و قول او را تصدیق کند به آنچه بر اباالقاسم نازل گشته

ص:1028

کافر شده است. «مَنْ اَتی عَرّافا اَوْ کاهِنا فَصَدَّقَهُ بِما قالَ فَقَدْ کَفَرَ بِما اُنْزِلَ عَلی اَبی الْقاسِمِ».

شیخ انصاری در مکاسب محرّمه در مسأله کِهانَت فرموده: کاهن کسی است که رفیقی از جنّ دارد و به او اخبار می آورد. به نظر نگارنده قاموس قرآن غرض قرآن از کاهن همین معنی است نه آن که راغب گفته. «فَذَکِّرْ فَما اَنْتَ بِنِعْمَتِ رَبِّکَ بِکاهِنٍ وَ لا مَجْنُونٍ»

(29/طور)، یعنی: تذکّر بده به واسطه وحی خدا نه کاهنی که گفتار خویش را از جنّ گرفته باشی و نه مجنونی که از روی عدم شعور سخن بگوئی. (تکرار: 2).

1696 کهیعص:

این کلمه از 5 حرف تلفیق شده و در اوّل سوره مریم قرارگرفته و از حروف مقطّعه قرآن است. «کهیعص. ذِکْرُ رَحْمَتِ رَبِّکَ عَبْدَهُ زَکَرِّیّا» (1 و 2 / مریم)، کهیعص. این یادی است از رحمت پروردگار تو نسبت به بنده اش زکریا.

ص:1029

1697 کُوب:

کاسه، جام. «یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ. بِاَکْوابٍ وَ اَباریقَ وَ کَأْسٍ مِنْ مَعینٍ» (17 و 18 / واقعة)، معنی آیه: غلامان جاویدان بر آنها می گردند با جام ها و بطری ها و شرابی از معین. اَکْواب جمع کَوْب است راغب گوید: کَوْب به معنی کاسه بی دستگیره است یعنی جام. اکواب 4 بار در قرآن آمده است.

1698 کَأد:

نزدیک بودن. «وَ کادُوا یَقْتُلُونَنی» (150 / اعراف)، نزدیک بود مرا بکشند. راغب گفته: اگر حرف نفی با آن باشد اشاره است که چیزی واقع شده ولی نزدیک بود که واقع نشود. مثل «فَذَبَحُوها وَ ما کادُوا یَفْعَلُونَ» (71 / بقره)، یعنی: آن را ذبح کردند و نزدیک بود این کار را نکنند (به اکراه و ناراحتی انجام دادند). (تکرار: 24).

1699 کَوْر:

و تکویر به معنی پیچیدن و

ص:1030

جمع کردن است. «خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ بِالْحَقِّ یُکَوِّرُ اللَّیْلَ عَلَی النَّهارِ وَ یُکَوِّرُ النَّهارَ عَلَی اللَّیْلِ» (5 / زمر)، آسمان ها و زمین را به حق آفرید، شب را بر روز می پیچد و روز را بر شب. (تکرار: 3).

1700 کَوْکَب:

ستاره. «فَلَمّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأی کَوْکَبا» (76 / انعام)، چون شب او را فرا گرفت ستاره ای دید، جمع آن کواکب است. «اِنّا زَیَّنَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِزینَةٍ الْکَواکِبِ» (6/صافّات)، ما آسمان نزدیک تر را با زینتی که ستارگان باشند زینت کرده ایم. (تکرار: 3).

1701 کَوْن:

کانَ به معنی بود، هست، واقع شده می آید. اکنون چند نوع «کان» را بررسی می کنیم:

1 از افعال ناقصه اند و دلالت بر زمان گذشته دارند مثل: «ما کانَ اِبْراهیمَ یَهُودِیا وَ لا نَصْرانِیّا وَلکِنْ کانَ حَنیفا مُسْلِما»

ص:1031

(67/آل عمران)، یعنی: ابراهیم نه یهودی بود

و نه نصرانی، بلکه موحدی خالص و مسلمان بود.

2 ثبوت و لزوم و معنای «هست» می دهد نه زمان گذشته. مثل: «اِنَّ اللّه کانَ عَلَیْکُمْ رَقیبا» ، یعنی: خدا رقیب است. کلمه کانَ 422 بار در قرآن مجید آمده است.

مَکان: اسم مکان است به معنی موضع حصول شیء. «اَوْ تَهْوی بِهِ الرّیحُ فی مَکانٍ سَحیقٍ» (31 / حجّ)، یا باد او را به مکانی دور ساقط کند.

مَکانَت: به معنی موضع و منزلت است. مثل «وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلی مَکانَتِهِمْ» (67/یس)، یعنی: و اگر بخواهیم آنها را در جای خود مسخ می کنیم. مجمع در ذیل آیه گفته: مکانة و مکان هر دو به یک معنی است.

1702 کَوی:

داغ کردن. «یَوْمَ یُحْمی عَلَیْها

ص:1032

فی نارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوی بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ» (35 / توبه)، یعنی: روزی آن زر و سیم در آتش جهنّم سرخ کرده شوند و با آن پیشانی ها و پهلوها و پشت هایشان داغ کرده شوند. آیه درباره پنهان کنندگان طلا و نقره (گنج) با وجود نیاز مستمندان است. (تکرار: 1).

1703 کَیْ:

کَیْ در قرآن دو جور است. اوّل تعلیل، دوّم به معنی اَنْ مصدریّة. «وَ أَشْرِکْهُ فیأَمْری. کَیْ نُسَبِّحَکَ کَثیرا» (32 و 33/طه)، یعنی: و او را در کار من شریک گردان، تا تو را بسیار تسبیح گوییم. آن در آیه به معنی تعلیل است. «وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرَدُّ اِلی اَرْذَلِ الْعُمُرِ لِکَیْ لا یَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَیْئا» (70/نحل). «کَیْ» در آیه به معنی أَنْ مصدریّه است یعنی:

بعضی از شما به سنین بالای عمر می رسند، به طوری که بعد از علم و آگاهی چیزی نخواهد دانست (و همه چیز را فراموش می کنند). (تکرار: 4).

ص:1033

1704 کَیْد:

حیله، تدبیر. راغب می گوید: کَیْد نوعی حیله است گاهی مذموم و گاهی ممدوح باشد هر چند در مذموم بیشتر است. نگارنده قاموس قرآن گوید: بهتر است آن را در صورت ممدوح بودن تدبیر معنی کنیم. مثل «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» (76/یوسف)، یعنی: این چنین تدبیر کردیم برای یوسف. «اِنَّهُمْ یَکیدُونَ کَیْدا وَ أَکیدُ کَیْدا» (15 و 16 / طارق). کید اوّل که درباره کفّار است مذموم و دوّمی که درباره خدا است ممدوح است: یعنی: آنها حیله می کنند حیله ای و من در مقابلشان تدبیر می کنم تدبیری. (تکرار: 26).

1705 کَیْفَ:

کَیْفَ غالبا اسم استفهام است. و در غالب آیات قرآن توأم با تنبیه و تعجّب است مثل «کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللّه وَ کُنْتُمْ أَمْواتا فَأَحْیاکُمْ» (28 / بقره)، یعنی: چگونه به خداوند کافر می شوی در حالی که شما

ص:1034

اجسام بی روحی بودید و او شما را زنده کرد. و در بسیاری از آنها توأم با توبیخ می باشد مانند «أُنْظُرْ کَیْفَ یَفْتَرُونَ عَلَی اللّه الْکَذِبَ» (50/نساء)، یعنی: ببین چگونه بر خدا دروغ می بندند. (تکرار: 83).

1706 کَیْل:

پیمانه کردن. «أَلَّذینَ اِذَا اکْتالُوا عَلَی النّاسِ یَسْتَوْفُونَ. وَ اِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُونَ» (2 3 / مطففین)، یعنی: چون از مردم کیل گیرند تمام گیرند و چون

به مردم کیل دهند یا وزن کنند کم کنند. کیل مصدر و به معنی وسیله کیل نیز آمده است. مثل «وَ أَوْفُوا الْکَیْلَ وَ الْمیزانَ بِالْقِسْطِ» (152/انعام)، یعنی: پیمانه و ترازو را به عدالت تمام کنید. (تکرار: 16).

مِکْیال: اسم آلت (وسیله) است به معنای پیمانه. «وَ لا تَنْقُصُوا الْمِکْیالَ وَ الْمیزانَ» (84/هود)، یعنی: و پیمانه و وزن را کم نکنید.

ص:1035

1707 کَیْن:

خضوع. استکانت به معنی تَذَلُّل و خضوع است. «فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فی سَبیلِ اللّه وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَکانُوا …» (146/آل عمران)، یعنی: در اثر زحماتی که در راه خدا به آنها رسید سست نشدند، ضعیف نگشتند، به دشمنان تسلیم و خاضع نشدند. (تکرار: 2).

ص:1036

ل (74 لغت)

1708 لام:

حرف بیست و سوّم از الفبای عربی و حرف بیست و هفتم از الفبای فارسی است. لام 3 قسم است: اوّل عامل جرّ، دوّم عامل جزم، سوّم لام غیرعامل. برای لام جرّ 22 معنی ذکر کرده اند از قبیل: استحقاق، اختصاص، ملک، تملیک، تعلیل، تأکید نفی و … مثل «فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی» (186 / بقره)، یعنی: پس آنها باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند. (1)

1709 لا:

لا در کلام عرب سه گونه است: 1 لاء ناهِیَة و آن برای طلب ترک است و

مدخول آن مجزوم و مخصوص به مضارع

ص:1037


1- در مورد معانی مختلف لام در قرآن کریم به کتاب قاموس قرآن تألیف آیة اللّه قُرَشی، جلد 6، صفحه 174 و 175 مراجعه کنید.

باشد مثل «لا تَتَّخِذُوا عَدُوّی وَ عَدُوَّکُمْ اَوْلِیاءَ» (1/ممتحنه)، یعنی: دشمن من و دشمن خویش را دوست خود قرار ندهید. (تکرار: 1488).

2 لاء نافِیَة و آن جزم نمی دهد مانند «لا یُؤاخِذُکُمْ اللّه بِاللَّغْوِ فیاَیْمانِکُمْ» (89 / مائده)، یعنی: خداوند شما را به خاطر سوگندهای بیهوده مؤاخذه نمی کند. و آن دلالت بر نفی مدخول خود دارد. لاء نافِیَةٌ لِلْجِنْسِ و شبیه به لیس و عاطفه از این ردیف اند.

3 لاء زائِدَة و آن برای تأکید و تقویت کلام است. لاء زائده همان است که در صورت ساقط بودن معنای کلام عوض نمی شود (از اقرب) مثل «ما مَنَعَکَ اِذْ رَأَیْتَهُمْ ضَلُّوا اَلاّتَتَّبِعَنِ» (92 93 / طه)، چرا هنگامی که

دیدی آنها گمراه شدند، از من پیروی نکردی؟ (تکرار: 1723).

1710 لاتَ:

لاتَ همان لاء نافِیَة است که تاء

ص:1038

به آن اضافه شده. «کَمْ اَهْلَکْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادَواْ وَ لاَتَ حینَ مَناصٍ» (3/ص)، یعنی: چه بسیار اقوامی را که پیش از آنها هلاک کردیم و به هنگام نزول عذاب، فریاد می زدند، ولی وقت نجات گذشته بود. (تکرار: 1).

1711 لُؤْلُؤ:

مروارید. «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» (22 / رحمن)، یعنی: از آن دو دریا مروارید و مرجان به دست می آید. لؤلؤ مجموعا 6 بار در قرآن به کار رفته یکی درباره مروارید دنیا 2 بار در وصف خدمه بهشت، 1 بار در وصف زنان بهشتی و 2 بار در زینت اهل جنّت.

1712 لُبّ:

یکی از معانی لُبّ مغز است مانند مغز بادام و گردو و آن در قرآن پیوسته جمع آمده و مقصود عقل است. «وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاةٌ یا أُولِی الاَْلْبابِ» (179 / بقره)، یعنی: ای انسان های متفکّر در

ص:1039

قصاص زندگی هست و اگر بیاندیشید خواهید دانست. راغب می گوید: لُبّ یعنی عقل خالص و ناآلوده … به قولی آن عقل پاک شده است هر لُبّ عقل است ولی هر عقل لُبّ نیست. پس مراد از اُولِی الاَْلْباب در قرآن صاحبان تفکّر و اندیشه و درک اند، اَلْباب جمعا 16 بار در کلام اللّه به کار رفته.

1713 لَبْث:

توقّف، اقامت. «لابِثینَ فیها أَحْقابا» (23 / نباء)، مدت های طولانی در آن می مانند. تَلَبُّث نیز به معنی تَوَقُّف است «وَ ما تَلَبَّثُوا بِها اِلاّ یَسیرا» (14 / احزاب)، یعنی: و جز مدت کمی برای انتخاب این راه درنگ نمی کردند. (تکرار: 31).

1714 لِبَدْ:

در اقرب الموارد گفته: لِبَد هر پشم و موی متراکم و پیچیده است و به علّت چسبیده بودن بعضی به بعضی لِبَد نامیده شده. ظاهرا وقت نماز خواندن آن حضرت،

ص:1040

کُفّار برای مزاحمت و تماشا به اطرافش جمع شده و می خواستند از سر و کله همدیگر بالا روند. «وَ اَنَّهُ لَمّا قامَ عَبْدُ اللّه یَدْعُوهُ کادُوا یَکُونُونَ عَلَیْهِ لِبَدا» (19 / جنّ)، معنی آیه چنین می شود: و چون بنده خدا به نماز برخاست نزدیک بود بر او متراکم شوند. (تکرار: 1).

لُبَد: کثیر. «یَقُولُ أَهْلَکْتُ مالاً لُبَدا» (6/بلد)، می گوید مال زیادی تلف کردم. (تکرار: 1).

1715 لُبْس:

در اصل به معنی پوشاندن شیء است و معانی دیگر متفرّع بر آن است و اصل معنی یکی است. (تکرار: 23).

لِباس: لُبُوس و لِبس به معنی لباس و پوشیدنی ا ست. «وَ لِباسُهُمْ فیها حَریرٌ» (23/حجّ)، و لباس هایشان در آن جا از حریر است.

1716 لَبَن:

شیر. «نُسْقیکُمْ مِمّا فی بُطُونِهِ

ص:1041

مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَنا خالِصا سائِغا لِلشّارِبینَ» (66/نحل)، یعنی: از آنچه در شکم های چهارپایان است، از میان گیاه جویده و خون به شما شیر خالص و گوارا می آشامانیم. (تکرار: 2).

1717 لَجْأ:

پناه بردن. «وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ

مِنَ اللّه اِلاّ اِلَیْهِ» (118 / توبه)، یعنی: و دانستند از خدا جز به سوی او پناهگاهی نیست. (تکرار: 3).

1718 لَجَّ:

لَجاج آن است که شخص در کار نهی شده از آن اصرار ورزد. «بَلْ لَجُّوا فی عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ» (21 / ملک)، بلکه در طغیان و نفرت اصرار ورزیدند. (تکرار: 4).

1719 لُجَّة:

آب زیاد و بزرگ. «قیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ کَشَفَتْ عَنْ ساقَیْها» (44 / نمل)، یعنی: به آن زن گفته شد به عمارت داخل شو، چون آن را دید

ص:1042

پنداشت آب بزرگی است، ساق های خویش را عریان کرد. (تکرار: 1).

1720 لُجِّیّ:

بَحْرٌ لُجِّیٍّ یعنی دریای بزرگ و متلاطم. «اَوْ کَظُلُماتٍ فی بَحْرٍ لُجّیٍّ یَغْشاهُ

مُوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» (40 / نور)، اعمال کافران، همچون دریای متلاطمی است که موج آن را فراگرفته از بالای آن موجی از بالای آن ابرهائی، تاریکی هائی است بعضی بالای دیگر. (تکرار: 1).

1721 لَحْد:

لَحْد و اِلَحاد به معنی عدول و انحراف از استقامت است. وسط قبر را ضریح و اطراف آن را لَحْد گویند. «وَ لِلّهِ الاَْسْماءُ الْحُسْنی فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذینَ یُلْحِدُونَ فیاَسْمائِهِ» (180/اعراف)، یعنی: و برای خدا نام های نیکی است خدا را با آن بخوانید و آنها را که در اسماء خدا

ص:1043

تحریف می کنند رها سازید. انحراف در اسماء خدا آن است که صفات خدا را از قبیل

رازق، خالق، معبود و غیره به دیگران نسبت بدهیم و این مفاهیم را مال آنها بدانیم چنان که مشرکان و غالیان کردند. (تکرار: 4).

مُلْتَحِد: به معنی پناهگاه و محلّ میل است زیرا پناه برنده به آن میل می کند. «قُلْ اِنّی لَنْ یُجیرَنی مِنَ اللّه أَحَدٌ وَ لَنْ أَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدا» (22 / جنّ)، بگو: هیچ کس مرا در برابر او پناه نمی دهد و پناهگاهی جز او نمی یابم. (تکرار: 2).

1722 لَحْف:

اِلْحاف به معنی اصرار در خواستن است. «تَعْرِفُهُمْ بِسیماهُمْ لا یَسْئَلُونَ النّاسَ اِلْحافا» (273 / بقره)، معنی آیه: آنها را از علامتشان و قیافه شان می شناسی، از مردم چیزی به اصرار نمی خواهند. (تکرار: 1).

1723 لَحْق:

لَحْقْ و لَحاقْ به معنی ادراک و

ص:1044

رسیدن است. «تَوَفَّنی مُسْلِما وَ أَلْحِقْنی بِالصّالِحینَ» (101 / یوسف)، مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق فرما. (تکرار: 6).

1724 لَحْم:

گوشت. «وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضا أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ اَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ اَخیهِ مَیْتا …» (12/حجرات)، یعنی: و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ در این آیه روشن شده که غیبت به حکم خوردن گوشت مرده برادر است، تشبیه به مرده ظاهرا از جهت غیاب طرف و تشبیه به خوردن گوشتش به نظر می آید برای آن است که احترام مغتاب و مورد اطمینان بودنش را از بین می برد گوئی گوشت او را خورده و فقط استخوان را از او باقی گذاشته است. (تکرار: 12).

1725 لَحْن:

لَحْن دو جور است یکی آن که ظاهر کلام را از قاعده آن برگردانیم و غلط

ص:1045

ادا کنیم این مذموم و اغلب مراد از لَحْن همین است. دیگر آن که آن را به کنایه و تعریض و فَحَوی (شفاهی) بگوئیم و این در نزد اکثر ادباء ممدوح است (راغب). «وَ لَوْ نَشاءَلاََرَیْناکَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسیماهُمْ وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فی لَحْنِ الْقَوْلِ …» (30/محمّد)، یعنی: اگر می خواستیم مریض القلب ها را به تو نشان می دادیم و با علامتشان آنها را می شناختی و حتما آنها را در آهنگ و طرز قولشان خواهی شناخت. مراد از لحن القول در آیه مضمون و معنی سخن است. (تکرار: 1).

1726 لِحْیَة:

ریش، در لغت آمده لِحْیَة موی دو طرف صورت و چانه است. «قالَ یَابْنَ اُمَّ

لا تَأْخُذْ بِلِحْیَتی وَ لا بِرَأْسی» (94 / طه)، پسر مادرم ریش و سر مرا مگیر. آن کلام هارون است نسبت به موسی علیه السلام. (تکرار: 1).

1727 لَدَد:

خصومت شدید. «وَ یُشْهِدُ اللّه عَلی ما فی قَلْبِهِ وَ هُوَ اَلَدُّ الْخِصامَ»

ص:1046

(204/بقره)، یعنی: خدا را بر ما فی الضّمیرش گواه می گیرد حال آنکه سخت ترین دشمنان است. «لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقینَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْما لُدّا» (97 / مریم)، یعنی: تا با آن پرهیزکاران را بشارت دهی و قومی را که دشمن سرسخت اند بترسانی. لُدّ جمع اَلَدّ است. (تکرار: 2).

1728 لَدُنْ:

ظرف زمان و مکان است. به معنی «نزد» و به مکان نزدیک دلالت دارد. «کِتابٌ اُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکیمٍ

خَبیرٍ» (1 / هود)، این کتابی است که آیاتش استحکام یافته سپس تشریح شده، از نزد خداوند حکیم و آگاه. (تکرار: 18).

1729 لَدَی:

ظرف مکان و اسم جامد است به معنی «نزد، کنار». «وَ اَلْفَیا سَیِّدَها لَدَی الْبابِ» (25/یوسف)، یعنی: یافتند شوهر آن زن را نزد درب. (تکرار: 22).

ص:1047

1730 لَذَذ:

لَذاذ و لَذاذَة یعنی مورد اشتها و میل. لَذّ و لَذیذ وصف آن است. «وَ فیها ما تَشْتَهیهِ الاَْنْفُسُ وَ تَلَذُّ الاَْعْیُنُ» (71 / زخرف)، یعنی: در بهشت هرچه دل ها آرزو کند و دیدگان محظوظ شود و لذت برد وجود دارد. «وَ اَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّارِبینَ» (15 / محمّد)، یعنی: نهرهایی از خمر که لذیذ است برای نوشندگان. لَذَّة به معنی لذیذ است. (تکرار: 3).

1731 لَزَبَ:

لازب را چسبنده و ثابت معنی کرده اند. «اِنّا خَلَقْناکُمْ مِنْ طینٍ لاَزِبٍ» (11/صافّات)، یعنی: ما آنها را از گلی چسبنده آفریده ایم. (تکرار: 1).

1732 لَزْم:

لَزْم، لُزُوم و لِزام به معنی: ثبوت و دوام است. اِلْزام به معنی اثبات و ادامه و ایجاب است. «وَ کَلَّ اِنْسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فی عُنُقِهِ» (13 / اسراء)، عمل هر انسان را به او ثابت و ملازم کرده ایم در گردنش.

ص:1048

یعنی عمل هر کس با او است و قابل انفکاک نیست. (تکرار: 5).

1733 لِسان:

زبان، لغت. مثل: «وَ ما اَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ اِلاّ بِلِسانِ قَوْمِهِ» (4/ابراهیم)، یعنی: ما هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر به زبان خودش. که مراد از هر دو زبان لغت است

مثل زبان عربی، زبان فارسی و غیره. جمع آن در قرآن اَلْسِنَة است. «وَ اخْتِلافُ اَلْسِنَتِکُمْ وَ اَلْوانِکُمْ» (22/روم)، و تفاوت زبان ها و رنگ های شما است. کلمه اَلْسِنَة 25 بار در قرآن مجید آمده است.

1734 لُطْف:

به معنی رِفْق و مدارا و نزدیکی است و به فتح اوّل به معنی نازکی و صافی است. «فَلْیَنْظُرْ اَیُّها أَزْکی طَعاما فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْیَتَلَطَّفْ وَ لا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ اَحَدا» (19/کهف)، یعنی: ببیند کدام طعام بهتر است تا رزقی از آن برای شما بیاورد و

ص:1049

در خریدن طعام و در رفتن و آمدن اعمال مدارا کند (و خشن نباشد) و کسی را به حال شما واقف نکند. تَلَطُّف به معنی اِعمال رِفق و مدارا است. (تکرار: 1).

لَطیف: از اسماء حسنی است به معنی مدارا کننده. «اللّه لَطیفٌ بِعِبادِهِ» (19/شوری)، یعنی: خداوند نسبت به بندگانش لطف دارد. (تکرار: 7).

1735 لَظی:

شعله خالص و زبانه آتش. «کَلاّ اِنَّها لَظی» (15 / معارج)، یعنی: حقّا که آتش جهنّم شعله خالص و بی دود است. (تکرار: 2).

1736 لَعْب:

(بر وزن فَلْس و کَتِف) بازی و به قول راغب آن فعلی است که مقصد صحیحی در آن قصد نشده است. آن در قرآن کریم گاهی به معنی بازی صحیح آمده مثل «أَرْسِلْهُ مَعَنا غَدا یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ»

ص:1050

(12/یوسف)، یعنی: برادران یوسف به پدرشان گفتند: یوسف را فردا با ما بفرست

تا قدم بزند و بازی کند و گاهی مراد از آن کارهای خلاف شرع و معاصی است که به بازی و عبث تشبیه شده اند مثل: «فَذَرْهُمْ یَخُوضُوا وَ یَلْعَبُوا حَتّی یُلاقُوا یَوْمَهُمُ الَّذی یُوعَدُونَ» (83/زخرف)، یعنی: آنها را به حال خود واگذار تا در باطل غوطه ور باشند و سرگرم بازی، تا روزی را که به آنها وعده داده شده است، ملاقات کنند. در این آیه کارهای عادی و خلاف آنها چون خارج از مقصد صحیح خدایی است، ورود به باطل و بازی قلمداد شده است. «وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا اِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لِلدّارُ الاْخِرَة خَیْرٌ لِلَّذینَ یَتَّقُونَ …» (32/انعام)، یعنی: و زندگی دنیا چیزی جز بازی و سرگرمی نیست و سرای آخرت برای آنها که

ص:1051

پرهیزگارند بهتر است … در آیه بالا زندگی دنیا در مقابل آخرت قرار گرفته و شکّی نیست که زندگی آن بازی و مشغولیّت است و آن شامل عموم انسان ها است امّا نیکوکاران از این بازی و مشغولیّت نتایج خوب بدست می آورند. آن که نماز می خواند و در خدمت به خلق قدم بر می دارد و آن که به کسی ظلم می کند هر دو بازی می کنند و هر دو خویش را سرگرم کرده اند ولی تفاوت از زمین تا آسمان است. (تکرار: 20).

1737 لَعَلَّ:

برای آن 3 معنی نقل کرده اند: اوّل: تَرَجّی و امید. دوّم: تعلیل و سوّم: استفهام. «وَ ما یُدْریکَ لَعَلَّ السّاعَةَ قَریبٌ» (17 / شوری)، اما تو چه می دانی شاید ساعت (قیام قیامت) نزدیک باشد. (تکرار: 129).

1738 لَعْن:

راندن و دور کردن. «بَلْ لَعَنَهُمُ اللّه بِکُفْرِهِمْ» (88 / بقره)، یعنی: بلکه خدا

ص:1052

آنها را در اثر کفرشان از رحمت خویش دور کرده است. آن از خدا در آخرت عذاب و در دنیا انقطاع از قبول رحمت و توفیق خداست و از انسان نفرین است نسبت به غیر. «وَ یَلْعَنُهُمُ اللاّعِنُونَ» (159 / بقره)، یعنی: لاعنون از خدا می خواهند که کتمان کنندگان آیات را از رحمت خویش دور کند. (تکرار: 41).

1739 لُغُوب:

خسته شدن. «لا یَمَسُّنا فیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فیها لُغُوبٌ» (35 / فاطر)، یعنی: ما را در بهشت نه رنجی رسد و نه هیچگونه خستگی. نَصَب به معنی تَعَب و رنج است پس لُغُوب خستگی است. (تکرار: 2).

1740 لَغْو:

کلام بی فائده. «لا یُؤاخِذُکُمُ اللّه بِاللَّغْوِ فی أَیْمانِکُمْ وَ لکِنْ یُؤاخِذُکُم بِما عَقَّدْتُمُ الاَْیْمانَ» (89 / مائده)، یعنی: خدا شما را به سوگندهای بی قصدتان مؤاخذه نمی کند

ص:1053

ولی به سوگندهایی که با قصد محکم کرده اید مؤاخذه می کند. سوگندِ لغو آن است که بدون قصد باشد مثل واللّه و باللّه که به طور عادت در سخن می آورند و تعقید سوگند آن است که آن را با قصد محکم کنیم و روی قصد و فکر سوگند یاد کنیم. لاغِیَة کلام قبیح است. لغت را از آن جهت لغت گفته اند که در نزد غیر اهلش فائده ای ندارد. کلام لغو آن است که اعتنایی به آن نیست و از روی عدم تفکّر باشد. (تکرار: 9).

1741 لَفْت:

برگرداندن، منصرف کردن.

«قالُوا اَجِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمّا وَجَدْنا عَلَیْهِ آباءَنا» (78/یونس)، گفتند: آیا آمده ای ما را از دینی که پدرانمان را در آن یافته ایم برگردانی؟ (تکرار: 3).

اِلْتِفات: رو کردن است به جهتی که می خواهد و نیز به معنی روگرداندن است از

ص:1054

جهتی که به آن رو کرده بود. «فَأَسْرِ بِأَهْلِکَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّیْلِ وَ لا یَلْتَفِتْ مِنْکُمْ اَحَدٌ …» (81/هود)، یعنی: خانواده ات را در پاسی از شب ببر و کسی از شما به عقب برنگردد و به پشت سرش نگاه نکند. ظاهرا این برای آن بود که زود از منطقه خطر خارج شوند.

1742 لَفْح:

باد گرم. «تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النّارُ وَ هُمْ فیها کالِحُونَ» (104 / مؤمنون)، می زند آتش به چهره هایشان و آنها در آتش زشت منظرانند (نَعُوذُ بِاللّهِ). (تکرار: 1).

1743 لَفْظ:

انداختن. کلام را از آن جهت لفظ گویند که از دهان انداخته می شود. «ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ اِلاّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتیدٌ» (18/ ق)، سخنی نمی گویند مگر این که نزد او مراقبی است آماده. (تکرار: 1).

1744 لَفَفَ:

لَفّ به معنی پیچیدن و جمع کردن است. لفیف پیچیده به هم و جمع شده

ص:1055

در روی هم. «فَاِذا جاءَ وَعْدُ الاْخِرَة جِئْنابِکُمْ لَفیفا» (104/اسراء)، یعنی: چون وعده آخرت آید شما را مختلط و مجتمع آوریم. بدان با خوبان، ستمگران با ستم کشان با هم آیند تا میانشان به حقّ داوری شود. (تکرار: 3).

1745 لَفْو:

اِلْفاء به معنی پیدا کردن است. «وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَی الْبابِ» (25/یوسف)،

شوهر آن زن را در کنار در پیدا کردند و دیدند در آن جا است. (تکرار: 3).

1746 لَقَب:

نام دوّم انسان است که با آن خوانده می شود مثل امیرالمؤمنین که لقب علی علیه السلام است. لقب دو جور است یکی بر سبیل تشریف و مدح چنان که گفته شد دیگری بر سبیل طعن. «وَ لا تُلْمِزُوا أَنْفُسَکُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالاَْلْقابِ» (11 / حجرات)، یعنی: به خودتان عیب نتراشید و با القاب بد یکدیگر را صدا نزنید. القاب فقط 1 بار در قرآن آمده است.

ص:1056

1747 لَقْح:

باردار کردن. «وَ اَرْسَلْنَا الرِّیاحَ لَواقِحَ فَأَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً» (22 / حجر). یعنی: بادها را فرستادیم که آبستن کننده اند، پس از آسمان آب نازل کردیم. لَواقِح جمع لاقِحَة است. در این که گل ها و میوه ها به وسیله بادها تلقیح و آبستن می شوند شکّی نیست ولی به قرینه «فَاَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً» ظاهرا مراد آن است که باد ابرهای گرم را به منطقه سرد جوّ می زند و سوزن های یخ را که ذوب کرده و آبستن نموده به شکل باران درمی آورد. (تکرار: 1).

1748 لَقْط:

اخذ کردن و یافتن از زمین، در مجمع گفته التقاط گرفتن چیزی است از راه لُقَطَة (1) و لَقیط از آن است یعنی آن را

ص:1057

بی آن که به فکرش باشد یافت. «وَ أَلْقُوهُ فی غَیابَتِ الْجُبِّ یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیّارَةِ» (10/یوسف)، او را در گودال چاه افکنید تا

*****

1- لُقَطَة: چیزی که روی زمین افتاده و مالکی برای آن معلوم نیست.

بعضی از کاروان ها او را گرفته و ببرند. (تکرار: 2).

1749 لَقْف:

بلعیدن.

راغب گوید: لَقْف، اِلْقاف، تَلَقُّف: به معنی گرفتن شیء است به زیرکی خواه با دست گرفته شود یا با دهان. «وَ اَوْحَیْنا اِلی مُوسی أَنْ أَلْقِ عَصاکَ فَاِذا هِیَ تَلْقَفُ ما یَأْفِکُونَ» (117/اعراف)، یعنی: به موسی وحی کردیم که عصایت را بیانداز. آن گاه عصا فرومی برد آنچه را که به دروغ می گفتند مارها است. این لفظ 3 بار بیشتر در قرآن نیامده و همه درباره بلعیدن جادوی ساحران به وسیله عصای موسی می باشد.

1750 لَقْم:

در مجمع فرموده: اِلْتِقام به معنی بلعیدن لُقْمَة است. «فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ

ص:1058

هُوَ مُلیمٌ» (142 / صافّات)، یعنی: ماهی

یونس علیه السلام را بلعید در حالی که او ملامت کننده یا ملامت شده بود. (تکرار: 1).

1751 لُقْمان:

انسان کامل و معروف. «وَ لَقَدْ آتَیْنا لُقْمانَ الْحِکْمَةَ أَنِ اشْکُرْ لِلّهِ … وَاِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَ هُوَ یَعِظُهُ یا بُنَیَّ لا تُشْرِکْ بِاللّه…» (12 و 13 / لقمان)، یعنی: ما به لقمان حکمت دادیم (و به او گفتیم) شکر خدا را به جای آور … و به خاطر بیاور هنگامی را که لقمان به فرزندش گفت در حالی که او را موعظه می کرد پسرم! چیزی را شریک خدا قرار مده … در مورد موعظه خویش به فرزندش می فرماید: پسر عزیز به خدا شرک میار و چیزی را شریک خدا مکن که شرک ستمی بزرگ است. پسرم اگر عمل انسان هم وزن دانه خردلی، در سنگی یا در

آسمان ها و زمین باشد، خدا آن را می آورد

ص:1059

در پیش چشم انسان قرار می دهد که خدا دقیق و کاردان است. ای پسر عزیز نماز به پا دار، به معروف وادار و از منکر بازدار و بر مصائب صبور باش که این ها از کارهای لازم است. مردم را تحقیر مکن و در زمین به تکبّر گام مزن که خداوند خودپسندان و فخرفروشان را دوست نمی دارد، در راه رفتن معتدل باش و صوت خویش را ملایم کن که زشت ترین صوت ها صوت خران است. (تکرار: 2).

1752 لِقاء:

روبرو شدن یا مصادف شدن. «وَ اِذا لَقُوا الَّذینَ آمَنُوا قالُوا آمَنّا» (14 / بقره)، چون با اهل ایمان روبرو شدند گویند ایمان آوردیم. (تکرار: 24).

تَلْقِیَة: به معنی روبرو کردن و تفهیم و اعطا است. «وَ اِنَّکَ لَتُلَقَّی الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَکیمٍ عَلیمٍ» (6/نمل)، و به طور مسلّم این قرآن از سوی

ص:1060

حکیم و دانایی بر تو القاء می شود. «وَ لَقّاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُورا» (11 / انسان)، و عطا کرد به آنها بهجت و سرور را.

اِلْقاء: انداختن هر چیز است به محلّی که می بینی آنگاه در عرف به هر نوع انداختن گویند (راغب). «فَأَلْقی عَصاهُ فَاِذا هِیَ ثُعْبانٌ مُبینٌ» (107 / اعراف)، یعنی: ناگهان عصای خود را افکند و اژدهای آشکاری شد. در آیه زیر انداختن معنوی مراد است «وَ أَلْقَیْنا بَیْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ اِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ» (64/مائده)، یعنی: و در میان آنها عداوت و دشمنی تا روز قیامت افکندیم.

تَلَقّی: به معنی تفهّم و اخذ است. «فَتَلَقّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْهِ» (37/بقره)، آدم از پروردگارش کلماتی اخذ کرد و خدا توبه آدم را قبول نمود.

لِقاءُ اللّه: آیات نشان می دهد که آن قیامت

ص:1061

و ملاقات نعمت و عذاب خداوند است. «قَدْ خَسِرَ الَّذینَ کَذَّبُوا بِلِقاءِ اللّهِ» (31 / انعام)، یعنی: آنان که روز قیامت را تکذیب کردند زیانکار شدند. پس لقاءاللّه مرگ نیست بلکه ثواب و عقاب خدا است.

تِلْقاء: جهت و طرفی که در مقابل است. «وَ لَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ قالَ …» (22 / قصص)، چون به طرف مدین رو کرد گفت …

1753 لکِنْ:

امّا، ولی. «لکِنِ اللّه یَشْهَدُ بِما اَنْزَلَ اِلَیْکَ» (166 / نساء)، ولی خداوند به آن چه بر تو نازل کرده است، گواهی می دهد. (تکرار: 6).

1754 لکِنَّ:

معنای مشهور آن استدراک است و حکم ما بعد آن همیشه مخالف با حکم ماقبل است. «اِنَّ اللّه لَذُو فَضْلٍ عَلَی النّاسِ وَ لکِنَّ اَکْثَرَ النّاسِ لا یَشْکُرُونَ» (243 / بقره)، یعنی: خداوند نسبت به بندگان خود احسان

ص:1062

می کند، ولی بیشتر مردم، شکر (او را) به جا نمی آورند. (تکرار: 65).

1755 لَمْ:

حرف جزم است و معنای مضارع را به ماضی تبدیل می کند. «فَلَمْ یَزِدْهُمْ دُعائی اِلاّ فِرارا» (6 / نوح)، خواندنم نیفزود آنها را مگر فرار. (تکرار: 338).

1756 لَمْح:

نگاه تند، چشم به هم زدن. «وَ ما أَمْرُنا اِلاّ واحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ»

(50/قمر)، یعنی: کار آخرت و وقوع آن مانند اشاره چشم یا نزدیک تر از آن است. (تکرار: 2).

1757 لَمْز:

عیب. «وَ لا تُلْمِزُوا أَنْفُسَکُمْ …» (11/حجرات)، یعنی: بر خودتان عیب نگیرید …، مسلمانان از حیث دین به حکم یک پیکرند لذا عیب بر دیگران عیب بر خویشتن تلّقی می شود. (تکرار: 4).

ص:1063

1758 لَمْس:

دست مالیدن، طلب کردن. «وَ أَنّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَسا شَدیدا وَ شُهُبا» (8 / جنّ). در اینجا لمس ظاهرا به معنی طلب است یعنی: ما خواستیم به آسمان صعود کنیم آن را یافتیم که از نگهبانان و شهاب ها پر شده است. در اینجا لمس ظاهرا به معنی طلب است. (تکرار: 5).

اِلْتِماس: طلب کردن. «قیلَ ارْجِعُوا وَرائَکُمْ فَالْتَمِسُوا نُورا» (13 / حدید)، یعنی: گفته شد به عقب برگردید و نوری برای خود بجوئید. «أَوْ لمَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعیدا طَیِّبا» (43 / نساء) (6 / مائده)، یعنی: یا با زنان نزدیکی کردید و آبی نیافتید خاک پاک را قصد کرده تیمّم کنید. لمس و ملامسه زنان کنایه از مقاربت است (راغب).

1759 لَمّ:

جمع کردن، ضمیمه کردن. «وَ تَأْکُلُونَ التُّراثَ أَکْلاً لَمّا. وَ تُحِبُّونَ الْمالَ حُبّا

ص:1064

جَمّا» (19 / فجر)، یعنی: همه میراث و مجموع آن را که نصیب خود و ورّاث دیگر است می خورید و مال کثیر را دوست می دارید. ظاهرا مراد از اَکْل لَمّ آن است که انسان مال

خویش و دیگران را بخورد و در خوردن میان حلال و حرام را جمع کند. (تکرار: 1).

1760 لَمَمْ:

مراد از لَمَم در روایات اهل بیت علیهم السلام گناهی است که شخص عادت به آن نکرده، اصرار هم ندارد و گاهگاه از روی غفلت مرتکب می شود. «اَلَّذینَ یَجْتَنِبُونَ کَبائِرَ الاِْثْمِ وَ الْفَواحِشَ اِلاَّ اللَّمَمَ» (32/نجم)، همان ها که از گناهان کبیره و اعمال زشت، جز صغیره دوری می کنند. (تکرار: 1).

1761 لَمّا:

بر 3 وجه باشد یکی آن که مخصوص مضارع است و مثل «لَمْ» جزم می دهد و معنی آن را به ماضی تبدیل

ص:1065

می کند به معنی «هنوز نه» ، مثل «بَلْ لَمّا یَذُوقُوا عَذابِ» (8/ص)، یعنی: بلکه هنوز عذاب

را نچشیده اند. دوّم: به معنی «زمانی که» و مخصوص است به ماضی مثل «فَلَمّا نَجّاکُمْ اِلَی الْبَرِّ اَعْرَضْتُمْ» (67 / اسراء). سوّم: حرف استثناء است به معنی «اِلاّ» مثل «اِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمّا عَلَیْها حافِظٌ» (4/طارق)، (اقرب). (تکرار: 164).

1762 لَنْ:

حرف نصب و نفی و استقبال است. «وَ لَنْ تَرْضی عَنْکَ الْیَهُودُ وَ لاَ النَّصاری حَتّی تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ» (120 / بقره)، یعنی: یهود و نصاری هرگز از تو راضی نمی شوند مگر از دینشان پیروی کنی. (تکرار: 106).

1763 لَهَب:

شعله، مشتعل شدن آتش. «لا ظَلیلٍ وَ لا یُغْنی مِنَ اللَّهَبِ» (31/مرسلات)، نه گواراست و نه از شعله آتش بازدارد. (تکرار: 3).

ص:1066

1764 لَهْث:

آن است که سگ از عطش زبانش را بیرون آورد. «فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ اِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ اَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَثْ ذلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا …» (176 / اعراف)، یعنی: حکایت او حکایت سگ است که اگر بر آن حمله کنی زبانش را بیرون آورد و اگر ترکش کنی باز زبانش را بیرون می آورد، این مثل آنان است که آیات ما را تکذیب کرده اند. ظاهرا مراد آن است: همان طور که سگ زبانش را با نَفَسْ زدن شدید بیرون می کند خواه او را بزنی یا نزنی، آن شخص هم خواستش هوای نفس است خواه وسائل توفیق در اختیارش باشد یا نباشد، مکذّبین هم عادتشان همان است خواه هدایتشان کنی یا نکنی. واللّه اعلم. (تکرار: 2).

1765 لَهْم:

اِلْهام: تفهیم بخصوصی است از جانب خدا یا ملک که مأمور خداست

ص:1067

«فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْویها» (8/شمس)، یعنی: سپس فجور و تقوی (شرّ و خیر) را به او الهام کرده است. خدا فجور و تقوای نفس را به نفس تفهیم کرد و نفس انسانی را طوری آفرید که ذاتا خوب و بد و صلاح و فساد را می فهمد. لهم و الهام به طور مجزی هر کدام یک بار در قرآن آمده است.

1766 لَهْو:

راغب گوید: لهو آن است که انسان را از آنچه مهمّ است و به دردش می خورد مشغول (غافل) نماید. «وَ مَا الْحَیوةُ الدُّنْیا اِلاّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ» (32 / انعام)، نیست زندگی دنیا مگر بازی و مشغول کننده. (تکرار: 26).

اِلْهاء: غافل کردن. «رِجالٌ لا تُلْهیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللّه…» (37 / نور)، مردانی که تجارت و فروختن آنها را از یاد خدا غافل نمی کند.

ص:1068

1767 لَوْ:

لو دارای اقسامی است مانند:

1 مفید شرطیّت است به معنای اگر مثل «لَوْ کانَ فیهِما آلِهَةٌ اِلاَّ اللّه لَفَسَدَتا» (22/انبیاء)، اگر در زمین و آسمان ها خدایانی غیر از اللّه بود هر آینه فاسد می شدند.

2 به معنی تَمَنّی (ای کاش) مثل «وَ لَوْ تَری اِذِ الظّالِمُونَ مَوْقُوفُونَ عِنْدَ رَبِّهِمْ …» (31/سباء)، ای کاش ببینی آنگاه که ستمکاران نزد پروردگارشان نگاه داشته شده اند. (تکرار: 277).

1768 لات:

نام یکی از بت های دوران جاهلیّت می باشد. «أَفَرَأَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّی. وَ

مَناةَ الثّالِثَةَ الاُْخْری» (1920/ نجم)، یعنی: به من خبر دهید آیا بت های «لات» و «عزی» … و «منات» که سومین آنها هستند (دختران خدا هستند)؟ (تکرار: 1).

1769 لَوْح:

لَوْح در اصل به معنی آشکار شدن است، آن گاه لوح به هر تخته و

ص:1069

صفحه ای گفته می شود که در آن می نویسند خواه از چوب باشد یا غیر آن. «وَ حَمَلْناهُ عَلی ذاتِ أَلْواحٍ وَ دُسُرٍ» (13/قمر)، یعنی: نوح را به چیزی که تخته ها و میخ ها داشت حمل کردیم. منظور کشتی نوح علیه السلام می باشد و اَلْواح جمع لَوْح است. (تکرار: 6).

1770 لَوْحٌ مَحْفُوظٌ:

«بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجیدٌ. فی لَوْحٍ مَحْفُوظٍ» (21 و 22/بروج)، یعنی: بلکه قرآن با عظمت است. که در لوح محفوظ

جای دارد. لوح محفوظ که ظرف قرآن است عبارت اُخْرای کتاب مکنون و اُمُّ الْکِتاب است که در «اُمّ» ذیل آیه «وَ اِنَّهُ فی اُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکیمٌ» (4/زخرف)، یعنی: و آن در کتاب اصلی (لوح محفوظ) نزد ما است، که بلند پایه و حکمت آموز است. درباره آن صحبت کرده ایم.

1771 لَوْذ:

لِواذ به شیء، پناه بردن به

ص:1070

آن و مخفی شدن به وسیله آن است. «قَدْ یَعْلَمُ اللّه. اَلَّذینَ یَتَسَلَّلُونَ مِنْکُمْ لِواذا» (63/نور)، یعنی: خدا داناست به آنان که در پناه یکدیگر پنهانی خارج می شوند. تَسَلُّل خارج شدن است به طور پنهانی، موقعی که رسول خدا صلی الله علیه و آله مردم را به کاری دعوت می کردند بعضی ها در پشت سر بعضی به طور پنهانی

از مسجد خارج می شدند. (تکرار: 1).

1772 لُوط علیه السلام:

او پیامبری صاحب فضیلت بود. «وَ اسماعیل وَ الْیَسَعَ وَ یُونُسَ وَ لُوطا وَ کُلاًّ فَضَّلْنا عَلَی الْعالَمینَ» (86/انعام)، یعنی: و اسماعیل و اِلْیَسَع و یونس و لوط و هر یک را بر جهانیان برتری دادیم. محلّ سکونت لوط شهر سَدُوم بود و او بر آن شهر و شهرهای اطراف که مجموعا 4 شهر بودند مبعوث شده بود و آنها عبارتند از: سَدُوم، عَمُورَة، صَوْغَر و صَبُوییم. اهالی

ص:1071

شهرهای مزبور ظاهرا بت پرست بوده اند گرچه در قرآن آیه صریحی در این باره نیافتم. از شنیع ترین اعمال آنها عمل لواط بود و اوّلین قومی بودند که این عمل در میان آنها شایع شد چنان که لوط به آن ها

می گفت: «أَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَکُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمینَ» (80 / اعراف)، یعنی: آیا عمل شنیعی انجام می دهید که احدی از جهانیان پیش از شما انجام نداده است؟ و چنان عادت و سنّت قومی شده بود که حتّی در مجالس پیش روی مردم آن را انجام می دادند. سرانجام خداوند ملائکه ای به هلاک آنها مأمور فرمود. (1) آنها ابتدا پیش ابراهیم علیه السلام آمده و جریان را به

ص:1072


1- مشروح جریان لوط و قومش را در صفحات 215 تا 219 در کتاب قاموس قرآن قُرَشی، جلد 6 مطالعه فرمائید.

استحضار وی رساندند. ابراهیم با آنها به مجادله پرداخت به امید آن که منصرفشان کند و گفت: لوط در میان آن هاست،

ملائکه گفتند می دانیم، لوط و خانواده اش را خارج خواهیم ساخت مگر زنش را که از ماندگان است (31 34 / عنکبوت)، (74/هود). بالاخره خطاب آمده «یا اِبْراهیمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا اِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّکَّ وَ اِنَّهُمْ آتیهِمْ عَذابٌ غَیْرُ مَرْدُودٍ» (76 / هود)، یعنی: ای ابراهیم! از این کار صرف نظر کن که فرمان پروردگارت فرارسیده و عذاب (الهی) به طور قطع به سراغ آنها می آید و برگشت ندارد. (تکرار: 27).

1773 لَوْما:

مثل لَوْلا برای تخصیص و تشویق و توبیخ است و فقط 1 بار در قرآن آمده است. «لَوْ ما تَأْتینا بِالْمَلائِکَةِ اِنْ کُنْتَ مِنَ الصّادِقینَ» (7 / حجر)، اگر راست می گویی،

ص:1073

چرا فرشتگان را برای ما نمی آوری؟

1774 لَوْم:

سرزنش. «فَلا تَلُومُونی وَ لُومُوا اَنْفُسَکُمْ» (22 / ابراهیم)، مرا ملامت نکنید خود را ملامت کنید. (تکرار: 14).

تَلاوُم: ملامت کردن یکدیگر است. «فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ یَتَلاوَمُونَ» (30/قلم)، بعضی به بعضی رو کردند و همدیگر را سرزنش می نمودند.

لَوْمَة: به معنی ملامت است. «یُجاهِدُونَ فی سَبیلِ اللّه وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ» (54 / مائده)، در راه خدا جهاد می کنند و از ملامت سرزنش کننده ای نمی ترسند. (تکرار: 1).

مَلُوم: اسم مفعول به معنای سرزنش شده است. «فَتُلْقی فی جَهَنَّمَ مَلُوما مَدْحُورا» (39 / اسراء)، در جهنم می افتی در حالی که مورد سرزنش خواهی بود و رانده شده (درگاه خدا). (تکرار: 4).

ص:1074

مُلیم: اسم فاعل است به معنی ملامت کننده. «فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلیمٌ» (142/صافّات)، (او را به دریا افکندند) و ماهی عظیمی او را بلعید، در حالی که مستحق ملامت بود. (تکرار: 2).

1775 لَوْن:

رنگ، به معنی جنس و نوع نیز آید چنان که راغب گفته است «قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّکَ یُبَیِّنْ لَنا ما لَوْنُها» (69/بقره)، یعنی: گفتند خدایت را بخوان بیان کند آن گاو چه رنگی دارد. در آیه «… وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِکُمْ وَ أَلْوانِکُمْ» (22 / روم)، یعنی: … و تفاوت زبان ها و رنگ های شما است. ظاهرا منظور انواع است. کلمه اَلوان جمع لَوْن 9 بار در قرآن مجید آمده است.

1776 لَوی:

لَیِّ به معنی تابیدن است. «وَ اِذا قیلَ لَهُمْ تَعالَوْا یَسْتَغْفِرْ لَکُمْ رَسُولُ اللّه لَوَّوْا رُؤُسَهُمْ …» (5 / منافقون)، چون به منافقان

ص:1075

گفته شود بیائید تا رسول خدا بر شما استغفار کند سرشان را از روی تکبّر می چرخانند … (تکرار: 5).

1777 لَیْت:

ناقص کردن، کم کردن. «وَ اِنْ تُطیعُوا اللّه وَ رَسُولَهُ لا یَلِتْکُمْ مِنْ أَعْمالِکُمْ شَیْئا» (14/حجرات)، معنی آیه: اگر به خدا و رسول اطاعت کنید خدا از ثواب اعمال شما چیزی نکاسته و کم نمی کند. (تکرار: 1).

1778 لَیْتَ:

حرف تَمَنّی و طمع است. مثل «یا لَیْتَنی مِتُّ قَبْلَ هذا» (23/مریم)، ای کاش پیش از این مرده بودم. (تکرار: 14).

1779 لَیْسَ:

دلالت بر نفی حال دارد به معنای «نیست» مثل «فَلَیْسَ عَلَیْکُمْ جُناحٌ اَلاّ تَکْتُبُوها» (282/بقره)، یعنی: دراین صورت گناهی بر شما نیست که آن را ننویسند. (تکرار: 74).

1780 لَیْل:

شب، لَیْل و لَیْلَة هر دو به یک معنی است. مثل «تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهارِ» (27/آل عمران)، یعنی: شب را در روز داخل

ص:1076

می کنیم و مثل «اُحِلِّ لَکُمْ لَیْلَةَ الصِّیامِ الرَّفَثُ اِلی نِسائِکُمْ» (187 / بقره)، یعنی: آمیزش جنسی با همسرانتان در شب روزه داری حلال است. جمع آن در قرآن لَیالی است. «سیرُوا فیها لَیالِیَ وَ أَیّاما آمِنینَ» (18 / سباء). (تکرار: 88)، یعنی: در آن (ده و شهرهای نزدیک به هم) شب ها و روزها با امنیت کامل مسافرت کنید.

1781 لین:

نرمی. «فَبِما رَحْمَةٍ مِنَ اللّه لِنْتَ

لَهُمْ …» (159 / آل عمران)، یعنی: در اثر رحمت خدا به آنها نرم و ملایم شدی. «ما قَطَعْتُمْ مِنْ لینَةٍ أَوْ تَرَکْتُمُوها قائِمَةً عَلی أُصُولِها فَبِاِذْنِ اللّهِ» (5/ حشر)، یعنی: هر نخلی که بریدید یا آن را بر ریشه به پا گذاشتید به اذن خدا بود. لینَة درخت خرما است به قولی آن از لَیْن است و به جهت نرمی میوه اش آن را لینَة گفته اند (مجمع). لین 4 بار و لینه 1 بار در قرآن آمده است.

ص:1077

م (90 لغت)

1782 میم:

حرف بیست و چهارم از الفبای عربی و حرف بیست و هشتم از الفبای فارسی است. در حساب ابجد به جای عدد 40 است.

1783 ما:

برای «ما» 10 وجه شمرده اند که 5 مورد آن اسم است و 5 قسم دیگر حرف است اما اقسام اسمیّه مشهور:

1 استفهام مثل «ماذا قالَ آنِفا» (16/محمّد). چه چیز گفت اکنون.

2 شرطیّه مثل: «فَمَا اسْتَقامُوا لَکُمْ فَاسْتَقیمُوا لَهُمْ» (7 / توبه)، یعنی: تا وقتی که برای شما در پیمان خویش ثابت اند برای آنها در پیمان خود ثابت باشید. موارد مشهور حرف بودن «ما» به قرار ذیل است:

1 ماء نافِیَة. مثل: «ما هذا بَشَرا اِنْ هذا اِلاّ مَلَکٌ کَریمٌ» (31 / یوسف)، این بشر نیست بلکه فرشته بزرگواری است.

ص:1078

2 ماء زائده. مثل «اِمّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ کِلاهُما» (23 / اسراء)، یعنی: هرگاه یکی از آنها یا هر دو آن ها، نزد تو، به سن پیری برسند. که در اصل «اِنْ ما» و ما زائد و برای تأکید است. (تکرار: 2530).

1784 مِائَة:

صد. «اَلزّانِیَةُ وَ الزّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِاْئَةَ جَلْدَةٍ» (2/نور)، زن زنا دهنده و مرد زنا کننده به هر یک صد تازیانه بزنید. (تکرار: 8).

1785 مَتاع:

در مجمع فرموده: مَتاع، تَمَتُّع، مُتْعه و تَلَذُّذ متقارب المعنی اند و هرچه از آن لذّت بردی متاع است. اقرب الموارد از کلیّات ابو البقاء نقل می کند: متاع و متّعه چیزی

است که از آن انتفاع قلیل و غیر باقی برده شود. «وَ لَکُمْ فِی الاَْرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ اِلی حینٍ» (36/بقره)، یعنی: و برای شما تا مدت معینی در زمین قرارگاه و وسیله

ص:1079

بهره برداری است. این کلمه با مشتقات آن 34 بار در قرآن آمده است.

اِسْتِمْتاع: به معنی انتفاع است. «رَبَّنَا اسْتَمْتَعْ بَعْضُنا بِبَعْضٍ» (128 / انعام)، پروردگارا هر یک از ما دو دسته (پیشوایان و پیروان گمراه) از دیگری استفاده کردیم.

1786 مُتْعَه زنان:

مُتْعَه زنان را از آن جهت متعه گویند که آن مورد لذّت است تا مدّت معلومی، به خلاف مُتْعَه نکاح دائمی که مدّت ندارد. «… وَ اُحِلَّ لَکُمْ ماوَراءَ ذلِکُمْ اَنْ تَبْتَغُوا بِاَمْوالِکُمْ مُحْصِنینَ غَیْرَ مُسافِحینَ فَمَا

اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ …» (24/نساء)، … اما زنان دیگر غیر از این ها (که گفته شد) برای شما حلال است که با اموال خود، آنان را اختیار کنید، در حالی که پاکدامن باشید و از زنا، خودداری نمایید. زنانی را که متعه (ازدواج موقت) می کنید … (تکرار: 1).

ص:1080

حجّ تمتّع: علّت تسمیّه به حجّ تمتّع آن است که شخص میان دو عمل از احرام خارج شده و از چیزهایی که در حال احرام حرام بود لذّت می برد. «وَ اَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمَرَةَ لِلّهِ … فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ اِلَی الْحَجِّ …» (196 / بقره)، یعنی: و حج و عمره را برای خدا به اتمام برسانید … هر کس با ختم عمره، حجّ را آغاز کند … حجّ تمتّع آن است که در ماه های حجّ از میقات احرام عمره می بندد و پس از طواف بیت و نماز طواف و سعی بین صفا و مروه تقصیر کرده از احرام خارج می شود. سپس مثلاً روز 8 ذی الحجة از مکّه احرام حجّ بسته به عرفات می رود آنگاه به مشعر و منی تا آخر اعمال حجّ.

1787 مَتْن:

متن در اصل گوشت محکمی است که در کنار تیره پشت واقع است. به گوشت هر دو طرف آن مَتْنان گویند (مجمع)

ص:1081

از این جهت به چیز محکم مَتین گفته اند. «وَ أُمْلی لَهُمْ اِنَّ کَیْدی مَتینٌ» (183/اعراف)، به آنها مهلت می دهیم راستی کید من محکم و قوی است که هیچ کس آن را دفع نتواند کرد. (تکرار: 3).

1788 مَتی:

سؤال است از وقت. «وَ یَقُولُونَ مَتی هذَا الْوَعْدُ اِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ» (48/یس)،

یعنی: آنها می گویند: اگر راست می گویید این وعده (قیامت) کی خواهد بود؟ (تکرار: 9).

1789 مِثْل:

به معنی مانند، نظیر و شبیه است. «قُلْ اِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ» (110/کهف)، یعنی: بگو من فقط بشری هستم همچون شما. جمع آن در قرآن اَمْثال آمده «وَ حُورٌ عینٌ. کَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُونِ» (22 و 23/واقعة)، یعنی: و همسرانی از حورالعین دارند، همچون مروارید در صدف پنهان. (تکرار: 75).

1790 مَثَل:

مانند، دلیل، صفت، عبرت،

ص:1082

علامت و حدیث (اقرب). راغب می گوید: مَثَل قولی است درباره چیزی که شبیه است به قولی درباره چیزی دیگر تا یکی آن دیگری را بیان و مجسّم کند. «اِنَّ مَثَلَ عیسی عِنْدَ اللّه کَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ»

(59/آل عمران)، یعنی: مَثَل عیسی در نزد خدا، همچون آدم است، که او را از خاک آفرید و سپس به او فرمود: «موجود باش» ، او هم فورا موجود شد. مَثَل در این آیه به معنی صفت و حال است. یعنی: حال و جریان عیسی در پدر نداشتن مانند جریان آدم است که خدا از خاکش آفرید. تِمْثال به معنی مجسّمه است و جمع آن تَماثیل می باشد. «ما هذِهِ التَّماثیلُ الَّتی أَنْتُمْ لَها عاکِفُونَ» (52 / انبیاء)، این مجسّمه ها (بت ها) چیستند که پیوسته آنها را عبادت می کنید؟!! این کلمه با مشتقات 169 بار در قرآن آمده است.

ص:1083

1791 مَأْجُوج:

مَأجوج و یَأجوج همان اقوام بدوی بودند که آنها را «تاتار» نامیده اند. در حدود 600 سال قبل از میلاد یک دسته از

آنان در سواحل دریای سیاه پراکنده شده، هنگام پائین آمدن از دامنه کوه های قفقاز آسیای غربی را مورد هجوم قرار می دادند. این نقطه آن روز مغولستان نامیده می شد. ذوالقرنین برای جلوگیری از تاخت و تاز آنها میان دو کوه سدّی ساخت. «اِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الاَْرْضِ» (94 / کهف)، یعنی: یأجوج و مأجوج در این سرزمین فساد می کنند. (تکرار: 2).

1792 مَجْد:

بزرگواری. ناگفته نماند مجد آن بزرگواری است که از کثرت خیر و فضل ناشی می شود، زیرا اصل مجد چنان که در اقرب الموارد تصریح شده به معنی کثرت است. «بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجیدٌ» (21 / بروج)،

ص:1084

یعنی: بلکه قرآن با عظمت است. مجید بودن

قرآن در اثر کثرت خیرات و برکات آن است. «مجید» 4 بار در کلام اللّه به کار رفته 2 بار در وصف خدا و 2 بار در وصف قرآن.

1793 مَجُوس:

مراد از این کلمه ایرانیان قدیم (زرتشتیان) است. «اِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ الَّذینَ هادُوا وَ الصّابِئینَ وَ النَّصاری وَ الْمَجُوسَ وَ الَّذینَ اَشْرَکُوا اِنَّ اللّه یَفْصِلُ بَیْنَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ» (17 / حجّ)، یعنی: کسانی که ایمان آورده اند و یهود و نصاری و مجوس و مشرکان، خداوند در میان آنها روز قیامت داوری می کند و حق را از باطل جدا می سازد. در المیزان ذیل آیه شریفه آمده: معروف آن است که مجوس پیروان زرتشت اند و کتاب مقدّس آنها «أَوِسْتا» است ولی تاریخ حیات و زمان ظهور وی خیلی مبهم

است، در غلبه اسکندر به ایران کتاب اوستا

ص:1085

از بین رفت سپس در زمان ساسانیان آن را از نو نوشتند لذا به حقیقت مذهبشان رسیدن مشکل شد، مسلّم این است که برای تدبیر عالم دو مبدأ قائلند: مبدأ خیر و مبدأ شرّ (یزدان و اهریمن یا نور و ظلمت) … عناصر بسیط مخصوصا آتش را تقدیس می کنند در ایران، چین و هند آتشکده هائی داشتند و همه را به «آهُورامَزْدا» می رسانند که موجد کلّ است. (تکرار: 1).

1794 مَحْص:

خالص کردن. «وَ لِیَبْتَلِیَ اللّه ما فِی صُدُورِکُمْ وَ لِیُمَحِصَّ ما فِی قُلُوبِکُمْ» (154/آل عمران)، تا خدا آنچه را که در سینه ها دارید امتحان و آنچه را که در قلب ها دارید از شرک و نفاق خالص گرداند.

(تکرار: 2).

1795 مَحْق:

نقصان تدریجی، مَحاق آخر ماه است که هِلال در آن ناقص می شود.

ص:1086

«یَمْحَقُ اللّه الرِّبا وَیُرْبِی الصَّدَقاتِ» (276/بقره)، خدا ربا را به تدریج از بین می برد و صدقات را افزایش می دهد. (تکرار: 2).

1796 مِحال:

عقوبت، عذاب. «وَ هُمْ یُجادِلُونَ فِی اللّه وَ هُوَ شَدیدُ الْمِحالِ» (13/رعد)، آنها درباره خدا با آن که عقابش سخت است مجادله می کنند. (تکرار: 1).

1797 مَحْن:

آزمایش کردن. «اِذا جاءَکُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ» (10/مُمْتَحِنَة)، آزمایش کنید و ببینید که واقعا مؤمنه اند یا نه؟ (تکرار: 2).

1798 مَحْو:

رفتن و بردن اثر شیء، لازم و متعدّی هر دو آمده است ولی در قرآن فقط متعدّی به کار رفته است. «یَمْحُ اللّه الْباطِلَ وَ یُحِقُّ الْحَقَّ بِکَلِماتِهِ» (24/شوری)، یعنی: باطل را محو می کند و حق را به فرمانش پابرجا می سازد. محو باطل بی اثر شدن آن است

ص:1087

چنان که احقاق حقّ ثابت کردن آن و در جای خویش قراردادن است. (تکرار: 3).

1799 مَخْر:

شکافتن، جریان. «وَ تَرَی الْفُلْکَ مَواخِرَ فیهِ» (14/نحل)، کشتی ها را در دریا می بینی که شکافنده آب و جاری شونده اند. (تکرار: 2).

1800 مَخْض:

مَخاض درد زائیدن را گویند. «فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ» (23 / مریم)، درد زائیدن او را به سوی تنه درخت خرما کشانید. (تکرار: 1).

1801 مَدّ:

زیادت.

طبرسی ذیل آیه «وَ یَمُدُّهُمْ فی طُغْیانِهِمْ یَعْمَهُونَ» (15 / بقره)، یعنی: و آنها را در طغیانشان نگه می دارد تا سرگردان شوند. فرموده: مدّ در اصل به معنی زیادت است، جذب و کشیدن را مدّ گویند که کشیدن چیزی سبب زیادت طول آن است. «وَ أَمْدَدْناکُمْ بِاَمْوالٍ وَ بَنینَ»

ص:1088

(6/اسراء)، یعنی: شما را با چهارپایان اموال و پسران فزونی دادیم. مدّ و امداد هر دو یکی است ولی راغب در مفردات گفته: امداد اکثرا در محبوب و مدّ در مکروه آید. «قُلْ لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِدادا لِکَلِماتِ رَبّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَذَ کَلِماتُ رَبّی وَلَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَدا» (109/کهف)، یعنی: بگو اگر دریاها برای(نوشتن) کلمات پروردگارم مرکّب

شوند، دریاها پایان می گیرند پیش از آن که کلمات پروردگارم پایان یابد، هر چند همانند آن (دریاها) را به آن اضافه کنیم. مداد به معنی مرکّب است از کشّاف و جوامع الجامع فهمیده می شود که علّت تسمیه، زیاد شدن وزن دوات به واسطه آن است. (تکرار: 31).

1802 مَدینَة:

شهر. مَدَنَ به معنی اقامت است. شهر را از آن جهت مدینه گویند که مردم در آن اقامت دارند. امّا تَمَدُّن

ص:1089

که به معنی خروج از جهل و دخول به راه انسانیّت و ترقّی است ظاهرا از معانی مستحدثه است. مدینه در قرآن گاهی در مطلق شهر به کار رفته مثل «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدینَةِ امْرَأَةُ الْعَزیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ» (30/یوسف)، یعنی: گروهی از زنان شهر

گفتند که همسر عزیز جوانش (غلامش را) به سوی خود دعوت می کند. و گاهی مراد از آن مدینة الرّسول است که ابتدا به نام یَثْرِب خوانده می شد و پس از هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله مدینه خوانده شد. «وَ یَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا اِلَی الْمَدینَةِ لَیُخْرِجَنَّ الاَْعَزُّ مِنْهَا الاَْذَلَّ …» (8/منافقون)، یعنی: آنها می گویند: اگر به مدینه بازگردیم، عزیزان، ذلیلان را بیرون می کنند. جمع آن در قرآن فقط مدائن به کار رفته است «فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِی الْمَدائِنِ حاشِرینَ» (53/شعراء)، یعنی:

ص:1090

فرعون مأموران را به شهرها فرستاد تا نیرو جمع کند. «مَدینة» 14 بار و مدائن 3 بار در قرآن مجید آمده است.

1803 مَدْیَن:

نام شهری بود که شعیب علیه السلام

بر اهل آن مبعوث گردید. «وَ اِلی مَدْیَنَ أَخاهُمْ شُعَیْبا قالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّه …» (85 / اعراف)، یعنی: و به سوی مدین، برادرشان «شعیب» را فرستادیم، گفت: ای قوم من، خدا را بپرستید … (تکرار: 10).

1804 مَرْؤ:

گوارا. «فَاِنْ طِبْنَ لَکُمْ عَنْ شَیْءٍ مِنْهُ نَفْسا فَکُلُوهُ هَنیئا مَریئا» (4/نساء)، یعنی: (ولی) اگر آنها چیزی از آن را با رضایت خاطر به شما ببخشند، حلال و گوارا مصرف کنید. آیه در بیان بذل زن است قسمتی از مهریّه خویش را به مرد.

طبرسی در متن آیه فرموده: هَنیء گوارا و دلچسبی است که نقصانی ندارد و مَریئاآن است که

ص:1091

خوش عاقبت، تامّ الهضم و بی ضرر باشد.

راغب گوید: مَرِیء رأس لوله معده چسبیده به حلق است. بنابراین می شود گفت هَنیء در آیه به معنی بلا و مشقّت و مَریء به معنی گوارا است یعنی اگر زنان به طیب نفس چیزی از مهریّه خویش را به شما بذل کردند راحت و گوارا بخورید. (تکرار: 1).

مَرْء: و اِمْرَء به معنی انسان و مرد آید. «یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخیهِ. وَ اُمِّهِ وَ أَبیهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنیهِ» (34 36 / عبس)، در آن روز که انسان از برادر خود فرار می کند، و از مادر و پدرش، و زن و فرزندانش. در آیه زیر منظور مطلق انسان است «یَوْمَ یَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ یَداهُ» (40/نباء)، این عذاب در روزی خواهد بود که انسان آن چه را از قبل با دست های خود فرستاده می بیند.

اِمْرَأَة: زن. «اِذْ قالَتِ امْرَأَةُ عِمْرانَ رَبِّ اِنّی

ص:1092

نَذَرْتُ لَکَ ما فی بَطْنی مُحَرَّرا» (35/آل عمران)، (به یاد آورید) هنگامی را همسر عمران گفت: خداوندا، آنچه را در رَحِم دارم، برای تو نذر کردم که مُحرَّر (و آزاد، برای خدمت خانه تو) باشد

1805 مارُوت:

نام یکی از فرشتگان. «وَ اتَّبِعُوا ما تَتْلُوا الشَّیاطینُ عَلی مُلْکِ سُلَیْمانَ وَ ما کَفَرَ سُلَیْمانُ وَ لکِنَّ الشَّیاطینَ کَفَرُوا یُعَلِّمُونَ النّاسَ السِّحْرَ وَ ما أُنْزِلَ عَلَی الْمَلَکَیْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ وَ ما یُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتّی یَقُولا اِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَکْفُرْ فَیَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما یُفَرِّقُونَ بِهِ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ …» (102 / بقره)، یهود پیروی کردند از آنچه بدکاران راجع بر حکومت سلیمان می گفتند (که می گفتند سلیمان ساحر است و این

حکومت را به وسیله سحر به دست آورده است) حال آن که سلیمان کافر نشد (و به

ص:1093

وسیله سحر حکومت را به دست نیاورد) بلکه بدکاران کافر شدند (که نسبت حکومت اورا به سحر دادند) و ایضا یهود پیروی کردند از آن چه (از سحر) در بابل بدو مَلَک به نام هاروت و ماروت نازل شده بود ولی آنها به کسی سحر نمی آموختند مگر آن که می گفتند: ما فتنه و امتحانی هستیم کافر مباش و این که به تو یاد دادیم در ضرر مردم به کار مبر، ولی آنها سحری یاد می گرفتند که به وسیله آن میان مرد و زنش جدائی می انداختند … (تکرار: 1).

1806 مَرْج:

آمیختن، مَریج به معنی مُخْتَلِط است. «مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ بَیْنَهُما

بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ» (19 20 / رحمن)، معنی آیه: دو دریا را به هم آمیخت که همدیگر را ملاقات می کنند میان آن دو حایلی است که به هم تجاوز نمی کنند. «بَلْ کَذَّبُوا بِالْحَقِّ

ص:1094

لَمّا جاءَهُمْ فَهُمْ فی أَمْرٍ مَریجٍ» (5 / ق)، یعنی: بلکه حقّ را آن گاه که به آنها آمد تکذیب کردند و آنها در امری مختلطند شاید مراد از مریج آن باشد که بعضی قرآن را پس از انکار، سحر، بعضی کلام شاعر، بعضی کلام دیوانه می دانند یعنی در تکذیب هم یکنواخت نیستند. «خَلَقَ الاِْنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخّارِ وَ خَلَقَ الْجانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ» (14 و 15/رحمن)، یعنی: انسان را از گل خشکیده همچون سفال، آفرید و جانّ را از آمیخته ای از آتش. مارج را شعله بی دود نیز

گفته اند. «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» (22/رحمن)، یعنی: از آن دو لؤلؤ و مرجان خارج می شود. مرجان را مروارید کوچک (صِغارُ اللُّؤْلُؤُ) گفته اند. ایضا مرجان مشهور که از دریا می روید. (تکرار: 4).

1807 مَرَح:

فرح شدید که عبارت اخرای خودپسندی است. «ذلِکُمْ بِما کُنْتُمْ تَفْرَحُونَ

ص:1095

فِی الاَْرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَ بِما کُنْتُمْ تَمْرَحُونَ» (75/غافر)، یعنی: این برای آن است که در زمین بی جهت شادمانی و تکبّر می کردید (و به حقّ خاضع نبودید). «وَ لا تَمْشِ فِی الاَْرْضِ مَرَحا» (18 / لقمان)، یعنی: در زمین به تکبّر راه مرو. (تکرار: 3).

1808 مَرْد:

عاری بودن و به معنی مستمرّ بودن است.

راغب گوید: مارِد و مَرید از

شیاطین جنّ و انس آن است که از خیرات عاری باشد. شجر اَمْرَد درختی را گویند که خالی از برگ باشد. رَمْلَةٌ مَرْداء خاکی است که چیزی نرویاند. جوان بی ریش را اَمْرَد گویند که صورتش عاری از مو است. «وَ حِفْظا مِنْ کُلِّ شَیْطانٍ مارِدٍ» (7 / صافات)، یعنی: و آن را از هر شیطان خبیثی حفظ نمودیم. «وَ یَتَّبِعُ کُلَّ شَیْطانٍ مَریدٍ» (3 / حجّ)، یعنی: و از هر شیطان سرکشی پیروی

ص:1096

می کنند. «وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدینَةِ مَرَدُوا عَلَی النِّفاقِ» (101 / توبه)، مَرَدُوا ظاهرا به معنی استمرار است یعنی از اهل مدینه کسانی هستند که بر نفاق عادت کرده اند. «قیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ کَشَفَتْ عَنْ ساقَیْها قالَ اِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَواریرَ»

(44/نمل)، یعنی: به او گفته شد داخل حیات قصر شو، اما هنگامی که نظر به آن افکند پنداشت نحر آبی است و ساق پاهای خود را برهنه کرد گفت: (این آب نیست) بلکه قصری است از بلور صاف. (تکرار: 5).

1809 مَرَرَ:

مَرّ و مُرُور به معنی رفتن و گذشتن است. «وَ الَّذینَ لا یَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ اِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراما» (72/فرقان)، یعنی: آنان که در باطل حاضر نشوند و چون به لغوی گذشتند محترمانه و بی آن که آلوده بشوند می گذرند. «وَ اِنْ یَرَوْا آیَةً یُعْرِضُوا وَ

ص:1097

یَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ» (2 / قمر)، یعنی: و اگر معجزه ای دیدند گویند سحر دائمی (و سحر بعد از سحر) است. مَرارَة به معنی تلخی است. «بَلِ السّاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ السّاعَةُ

أَدْهی وَأَمَرُّ» (46 / قمر)، یعنی: بلکه قیامت وعده آنها است و قیامت بلای بزرگ تر و تلخ تر است. (تکرار: 35).

مَرَّة: دفعه. «اَلطَّلاقُ مَرَّتانِ» (229 / بقره)، یعنی: طلاق، دو مرتبه است. (تکرار: 20).

مِرَّة: قوّه و نیرو و عقل و حالت مستمرّ است. «عَلَّمَهُ شَدیدُ الْقُوی. ذُومِرَّةٍ فَاسْتَوی» (5 و 6 / نجم)، شاید مراد از مِرَّة نیرو یا بصیرت و عقل باشد یعنی: او را فرشته پر قوّت تعلیم داده که صاحب بصیرت است که به پا خواست و نمایان شد.

1810 مَرَض:

بیماری. اعمّ از آن که بدنی باشد یا معنوی. «وَ اِذا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفینِ»

ص:1098

(80 / شعراء)، یعنی: و هنگامی که بیمار شوم مرا شفا می دهد. «فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»

(10/بقره)، یعنی: در دل های آنها یک نوع بیماری است.

مَریض: و مَرْضی به معنی بیمار است. «وَ لا عَلَی الْمَریضِ حَرَجٌ» (61 / نور)، یعنی: بر افراد بیمار گناهی نیست. «عَلِمَ أَنْ سَیَکُونُ مِنْکُمْ مَرْضی» (20 / مزمّل)، یعنی: او می داند به زودی گروهی از شما بیمار می شوند. (تکرار: 23).

1811 مَرْوَه:

صفا و مروه از عبادتگاه های خدا است. مروه کوهی است در کنار مسجدالحرام در مکّه. میان آن و کوه صفا محلّ سعی عمل حجّ و عمره است. «اِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرَ اللّهِ» (158/ بقره)، یعنی: صفا و مروه از شعائر و نشانه های خدا است. (تکرار: 1).

ص:1099

1812 مِراء:

مجادلة و منازعة. «ألا اِنَ الَّذینَ یُمارُونَ فِی السّاعَةِ لَفی ضَلالٍ بَعیدٍ» (18/شوری)، آنان که درباره قیامت مجادله می کنند در گمراهی بعیداند. (تکرار: 14).

مِرْیَة: مردّد بودن. «فَلا تَکُ فی مِرْیَةٍ مِمّا یَعْبُدآُ هؤُلاءِ» (109 / هود)، یعنی: شک و تردیدی در معبودهایی که آنها می پرستند به خود راه مده. (تکرار: 5).

1813 مَرْیَم:

دختر عمران، مادر عیسی علیه السلام، «وَ اتَیْنا عیسَی ابْنَ مَرْیَمَ الْبَیِّناتِ وَ اَیَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ» (87 / بقره)، یعنی: و به عیسی بن مریم دلایل روشن بخشیدیم و او را به وسیله روح القدس تأیید نمودیم. زنی که قرآن به پاکی او شهادت داده است، (تکرار: 34).

1814 مَزْج:

آمیختن. «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنیمٍ» (27 / مطففین)، این شراب (طهور)

ص:1100

ممزوج با تسنیم است. آنچه به شراب اهل بهشت آمیخته شده از تسنیم است و آن چشمه ای است که مقرّبون از آن می نوشند. (تکرار: 3).

1815 مَزْق:

و تَمْزیق به معنی پاره کردن و متلاشی کردن است. «هَلْ نَدُلُّکُمْ عَلی رَجُلٍ یُنَبِّئُکُمْ اِذا مُزِّقْتُمْ کُلَّ مُمَزَّقٍ اِنَّکُمْ لَفی خَلْقٍ جَدیدٍ» (7 / سباء)، آیه قول منکرین معاد است که به یکدیگر می گفتند: آیا دلالت نکنیم شما را به مردی که می گوید: آن گاه که به طور کامل متلاشی و پراکنده شدید، حتما شما در خلقت تازه ای بوجود خواهید آمد؟ (تکرار: 4).

1816 مُزْن:

ابر. «ءَ اَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ.

أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ» (69 / واقعة)، آیا شما آب را از ابر نازل کرده اید یا ما؟ (تکرار: 1).

1817 مَسْح:

دست مالیدن. ازاله اثر شیء. «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ اِلَی الْکَعْبَیْنِ»

ص:1101

(6/مائده)، به سرهایتان و پاهایتان تا برآمدگی روی پا مسح کنید دست بمالید. (تکرار: 4).

1818 مَسیح:

علیه السلام. این لفظ لقب حضرت عیسی بن مریم است «اِنَّمَا الْمَسیحُ عیسَی بْنُ مَرْیَمَ رَسُولُ اللّه وَ کَلِمَتُهُ» (171 / نساء)، مسیح عیسی بن مریم فقط فرستاده خدا و مخلوق اوست. (تکرار: 11).

1819 مَسْخ:

عوض شدن شکل و صورت است به شکل قبیح. «وَ لَوْ نَشاءُ لَمَسَخْناهُمْ عَلی مَکانَتِهِمْ فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِیّا وَ لا یَرْجِعُونَ» (67/یس)، یعنی: و اگرمی خواستیم آنها را در جای

خود مسخ و به شکل دیگری در می آوردیم که نمی توانستند بروند و برگردند. قدرت نمی داشتند که در آن عذاب راحت بمانند و یا به حالت اوّل برگردند. (تکرار: 1).

1820 مَسَد:

ریسمانی است که به قول راغب از شاخه درخت خرما تابیده شده است. «فی جیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ» (5 / مسد)،

ص:1102

در گردن او (زن ابی لهب) ریسمانی است از لیف یا شاخه خرما. (تکرار: 1).

1821 مَسّ:

دست زدن، رسیدن و یافتن. «اِنْ یَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ فَرْحٌ مِثْلُهُ» (140/آل عمران)، اگر به شما شکستی رسید به قوم کفّار هم شکستی مثل آن رسیده بود. (تکرار: 28).

تَماسّ: مسّ کردن یکدیگر است. «یَوْمَ

یُسْحَبُونَ فِی النّارِ عَلی وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ» (48 / قمر)، یعنی: از صورت در آتش کشیده می شوند، بچشید آنچه را که از سقر به شما می رسد. مسّ سقر عذاب جهنّم است که به انسان می رسد. «قالَ فَاذْهَبْ فَاِنَّ لَکَ فِی الْحَیوةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ» (97/طه)، یعنی: (موسی) گفت: برو که بهره تو در زندگی دنیا این است که (هر کس با تو نزدیک شود) خواهی گفت با من تماس نگیر. در قاموس

ص:1103

گوید: معنی لامِساس در قرآن آن است که کسی را مسّ نمی کنم و کسی مرا مسّ نمی کند.

1822 مَسْک:

مَسْک و اِمْساک به معنی گرفتن و نگاه داشتن است ایضا تَمْسیک که به معنی گرفتن و چنگ زدن است. «وَ الَّذینَ یُمَسِّکُونَ بِالْکِتابِ وَ أَقامُوا الصَّلوةَ اِنّا لا نُضیعُ

اَجْرَ الْمُصْلِحینَ» (170/اعراف)، آنان که به کتاب چنگ می زنند و آن را حفظ کرده و به آن عمل می کنند و نماز به پا می دارند ما اجر مصلحان را تباه نمی کنیم. (تکرار: 27).

اِسْتِمْساک: به معنی چنگ زدن. «فَاسْتَمْسِکْ بِالَّذی أوُحِیَ اِلَیْکَ» (43/زخرف)، به آنچه به تو وحی شد چنگ بزن. «خِتامُهُ مِسْکٌ» (26/مطففین)، یعنی: مهری است که بر آن نهاده شده است، از مشک است. مِسْک به معنی مُشک است که عطر مخصوصی است متخذ از آهو و آن در آیه نکره است و

ص:1104

نمی شود مثل مشک دنیا باشد. (تکرار: 2).

1823 مَساء:

اِمْساء داخل شدن به شب است. «فَسُبْحانَ اللّه حینَ تُمْسُونَ وَ حینَ تُصْبِحُونِ» (17 / روم)، یعنی: خدا را تسبیح کنید آنگاه که به شب و روز وارد می شوید (و روز و شب را شروع می کنید). (تکرار: 1).

1824 مَشْج:

آمیختن و جمع آن اَمْشاج است. «اِنّا خَلَقْنَا الاِْنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلیهِ» (2/انسان)، از نطفه ای که دارای آمیخته ها است انسان را آفریدیم. (تکرار: 1).

1825 مَشْی:

راه رفتن با اراده. «کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فیهِ» (20 / بقره)، یعنی: هر وقت بر آنان روشن شود در آن راه می روند. مَشْی در راه رفتن معنوی نیز به کار رود مثل «وَ یَجْعَلْ لَکُمْ نُورا تَمْشُونَ بِهِ» (28/حدید)، یعنی: و برای شما نوری قرار دهد که با آن (در میان مردم و در مسیر زندگی خود) راه

ص:1105

بروید. مراد از آن زندگی در نور ایمان است. گاهی از آن سخن چینی اراده شود مثل «هَمّازٍ

مَشّاءٍ بِنَمیمٍ» (11 / قلم)، یعنی: عیب جو و سخن چین است. (تکرار: 23).

1826 مِصْر:

حدّ و مرز میان 2 چیز یا دو قطعه زمین. شهر را از آن جهت مِصْر گویند که محدود است. در اَلْمُنْجِد گفته: مصر شهر قاهره است و به همه مملکت نیز گفته می شود. «اِهْبِطُوا مِصْرا فَاِنَّ لَکُمْ ما سَأَلْتُمْ» (61 / بقره)، یعنی: وارد شهری شوید، زیرا هرچه خواستید، در آن جا هست. (تکرار: 5).

1827 مَضْغ:

جویدن. «فَاِنّا خَلَقْناکُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ» (5/حجّ)، یعنی: ما شما را از خاک آفریدیم، سپس از نطفه و بعد از خون بسته شده، سپس از مضغه. مُضْغَة حالت جنین است بعد از علقه

بودن. مُضْغَة چنان که اهل لغت گفته اند تکّه

ص:1106

گوشتی است به اندازه یکدفعه جویدن. آیا جنین را در آن حالت مضغه گفته چون یک تکّه گوشت و به قدر یک جویدن است؟ واللّه العالم. (تکرار: 3).

1828 مُضِیّ:

رفتن، گذشتن. «فَمَا اسْتَطاعُوا مُضِیّا وَ لا یَرْجِعُونَ» (67 / یس)، به رفتن قدرت نمی داشتند و به حالت اوّل بر نمی گشتند. (تکرار: 5).

1829 مَطَر:

باران. در قرآن در یک محلّ به معنی باران معمولی آمده «لا جُناحَ عَلَیْکُمْ اِنْ کانَ بِکُمْ اَذَیً مِنْ مَطَرٍ أَوْ کُنْتُمْ مَرْضی أَنْ تَضَعُوا اَسْلِحَتَکُمْ …» (102/نساء)، یعنی: و اگر از باران ناراحت هستید و یا بیمار (و مجروح) باشید مانعی ندارد که سلاح های خود را بر

زمین بگذارید. و بقیّه همه در باریدن سنگ عذاب است «وَ أَمْطَرْنا عَلَیْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجّیلٍ» (74 / حجر)، یعنی: و بارانی از سنگ بر آنها فرو ریختیم. (تکرار: 15).

ص:1107

مُمْطِر: باران دهنده. «قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا» (24 / احقاف)، گفتند: این ابر ظاهری است که به ما باران دهنده است. دراین آیه «اَمْطَر» در باران معمولی و باران رحمت به کار رفته است. (تکرار: 1).

1830 مَطی:

مَطا به معنی پشت است. تَمَطّی کشیدن پشت و تکبّر است. «ثُمَّ ذَهَبَ اِلی أَهْلِهِ یَتَمَطّی» (33 / قیامة)، یعنی: سپس به سوی خانواده اش رفت به حالت تکبّر. (و از تکذیب حقّ خودپسندی می کرد). (تکرار: 1).

1831 مَعَ:

دلالت بر اجتماع دارد خواه اجتماع در مکان باشد مثل «هُما معا فِی الدّارِ» و خواه در زمان مثل «هُما وُلِدا مَعا» آن دو با هم زائیده شدند و خواه در مقام مثل «هُما مَعا فِی الْعُلُوِّ». ایضا مفید معنی نصرت و یاری است. «اِنَّ اللّه مَعَ الَّذینَ اتَّقَوْا وَالَّذینَ هُمْ مُحْسِنُونَ» (128/نحل)، یعنی: خدا یار

ص:1108

آنان است که تقوا کرده و آنان که نیکوکارانند. (تکرار: 164).

1832 مَعْز:

بُز. «ثَمانِیَةَ اَزْواجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَیْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَیْنِ» (143 / انعام)، یعنی: هشت جفت از چهارپایان (برای شما آفرید)، از میش دو جفت و از بز دو جفت. چنان که ضَأْن به معنی گوسفند است. (تکرار: 1).

1833 مَعْن:

جاری شدن. «قُلْ أَرَأَیْتُمْ اِنْ أَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْرا فَمَنْ یَأْتیکُمْ بِماءٍ مَعینٍ»

(30/ملک)، بگو خبر دهید اگر آب شما در زمین فرو رود کدام کس برای شما آب روان خواهد آورد. (تکرار: 5).

1834 ماعُون:

بنا بر معنای اوّلی ظاهرا ماعون آن است که پیوسته در گردش و جریان است چنان که آن را تبر، دیک، دستاس و مانند آن که معمولاً به عاریه داده می شوند، معنی کرده اند و ایضا مانند

ص:1109

قرض دادن، صدقه دادن و زکات که در میان مردم جریان دارند. «اَلَّذینَ یُراؤُنَ. وَ یَمْنَعُونَ الْماعُونَ» (6 و 7 / ماعون)، یعنی: آنها که ریا می کنند و دیگران را از ضروریات زندگی منع می کنند. (تکرار: 1).

1835 مَعا:

روده. اَمْعاء: روده ها. «وَسُقُوا ماءً حَمیما فَقَطَّعَ أَمْعاءَهُمْ» (15/محمّد)، نوشانده شوند آب جوشان را، پاره کند روده هایشان را. (تکرار: 1).

1836 مَقْت:

بغض شدید. «کَبُرَ مَقْتا عِنْدَ اللّه أَنْ تَقُولُوا مالا تَفْعَلُونَ» (3 / صفّ)، یعنی: نزد خدا بسیار موجب خشم است که سخنی بگویی که عمل نمی کنی. مقتا تفسیر «کَبُر» است. ظهور آیه در مطلق تخلّف فعل از قول و خلف وعده و نقض عهد است. (تکرار: 4).

1837 مَکْث:

ماندن، توقّف، اقامت. «وَ أَمّا ما یَنْفَعُ النّاسَ فَیَمْکُثُ فِی الاَْرْضِ» (17/رعد)،

ص:1110

امّا آنچه برای مردم مفید است در زمین می ماند. (تکرار: 7).

1838 مَکْر:

تدبیر. اعمّ از آن که در کار بد باشد و یا در کار خوب. مؤیّد این سخن قول خداوند است که فرموده: «اِسْتِکْبارا فِی

الاَْرْضِ وَ مَکْرَ السَّیِّئِ وَ لا یَحیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ اِلاّ بِأَهْلِهِ» (43 / فاطر)، یعنی: این ها همه به خاطر آن بود که استکبار در زمین ورزیدند و حیله گری های سوء داشتند، اما این حیله گری های سوء تنها دامان صاحبانش را می گیرد. وصف «اَلسَّیِّئ» می رساند که مکر فی نفسه گاهی سیّئ است و گاهی حَسَن. (تکرار: 19).

1839 مَکَّة:

شهر مکّه. «وَ هُوَ الَّذی کَفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَکَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَکُمْ عَلَیْهِمْ» (24/فتح)، یعنی: او کسی است که دست آنها را از شما و دست شما را از آنها

ص:1111

در دل مکّه کوتاه کرد، بعد از آن که شما را بر آنها پیروز ساخت. (تکرار: 1).

1840 میکال:

نام فرشته ای است. «مَنْ کانَ

عَدُّوا لِلّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْریلَ وَ میکالَ فَاِنَّ اللّه عَدُوٌّ لِلْکافِرینَ» (98/بقره)، در آیه فرموده: هر که باخدا، ملائکه، پیامبران، جبریل و میکال دشمن باشد خدا با او دشمن است. (تکرار: 1).

1841 مَکُنَ:

راجع به مکان در «کون» سخن گفته ایم. افعالی از «مَکُنَ» مشتّق اند از قبیل: اَمْکَنَ، مَکَّنَ، تَمَکَّنَ و غیره که همه به معنی قدرت و اقتدار و قدرت دادن به کار می روند. «وَ کَذلِکَ مَکَّنّا لِیُوسُفَ فِی الاَْرْضِ» (21/یوسف)، همان طور به یوسف در سرزمین مصر تمکّن و قدرت دادیم. (تکرار: 22).

1842 مُکاء:

فریاد کشیدن. «وَ ما کانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَیْتِ اِلاّ مُکاءً وَ تَصْدِیَةً»

ص:1112

(35/انفال)، یعنی: نماز و عبادت مشرکان در کنار کعبه جز صوت زدن و کف زدن نبود. از ابن عباس نقل است که قریش عریان و کف زنان و صفیر زنان کعبه را طواف می کردند. ظاهرا مراد آن است که صفیر و کف زدن را به جای نماز گرفته بودند. (تکرار: 1).

1843 مَلْء:

پرکردن. خواه پرکردن با آب باشد یا غیر آن. «وَ أَنّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَسا شَدیدا وَ شُهُبا» (8/جنّ)، ما آسمان را تفحّص کردیم و یافتیم که با نگهبان ها و شهاب ها پر شده است. (تکرار: 40).

اِمْلاء: پر کردن. «لاََمْلَئَنَّ جَهَنَّمَ مِنْکُمْ اَجْمَعینَ» (18 / اعراف)، جهنم را از همگی شما پر می کنم.

اِمْتِلاء: پر شدن. «یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلأَتِ

ص:1113

وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزیدٍ» (30 / ق)، به خاطر بیاورید روزی را که به جهنم می گوییم آیا پر شده ای؟ و او می گوید آیا افزون بر این هم وجود دارد؟

مِلْء: نام مقداری است که ظرفی را پر کند «اِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ کُفّارٌ فَلَنْ یُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِمْ مِلْءُ الاَْرْضِ ذَهَبا وَ لَوِ افْتَدی بِهِ» (91/آل عمران)، آنان که کافرند و کافر بمیرند اگر یکیشان آن قدر طلا به عوض دهد که زمین پر شود از او پذیرفته نیست.

مَلاَء: جماعت و جماعت اشراف. ولی بیشتر در اشراف قوم به کار رفته است. (تکرار: 30).

1844 مِلْح:

مِلْح به معنی شور و نمک است. «هذا عَذْبٌ فُراتٌ وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ»

(53/فرقان)، این شراب گوارا و این یکی شور و تلخ است. (تکرار: 2).

1845 مَلْق:

فقر. اصل آن به معنی نرمی

ص:1114

است فقر نیز انسان را نرم و ذلیل و شکننده می کند. اِمْلاق نیز به معنی فقر و بی چیزی است. «وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ مِنْ اِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُکُمْ وَ اِیّاهُمْ» (151/انعام)، یعنی: فرزندان خویش را از ترس فقر و گرسنگی نکشید. شما و آنها را ما روزی می دهیم. (تکرار: 2).

1846 مُلْک:

در استعمال قرآن به معنی حکومت و اداره امور است. «وَ لِلّهِ مُلْکُ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ» (189/آل عمران)، برای خدا است حکومت آسمان ها و زمین. (تکرار: 48).

مَلِک: پادشاه و آن که دارای حکومت است.

«وَ قالَ الْمَلِکُ اِنّی أَری سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» (43/یوسف)، پادشاه گفت: من 7 گاو فربه می بینم. جمع آن مُلُوک است «اِنَّ الْمُلُوکَ اِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» (34/نمل). کلمه مُلوک 15 بار در قرآن مجید آمده است.

ص:1115

مِلْک: مالک شدن و صاحب شدن. «قُلْ لَوْ اَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبّی اِذا لاََمْسَکْتُمْ خَشْیَةَ الاِْنْفاقِ» (100 / اسراء)، یعنی: بگو اگر خزائن رحمت خدایم را مالک و دارا بودید آن وقت از ترس انفاق دست باز می داشتید. افعال آن بیشتر به معنی قدرت و توانایی آید مثل: «لا یَمْلِکُونَ لاَنْفُسهِمْ نَفْعا وَ لا ضَرّا» (16/رعد)، یعنی: برای خویش به نفع و ضرری قادر نیستند.

مالِک: اسم فاعل است، به معنی صاحب

مال و صاحب حکومت آید «قُلِ اللّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُوْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ» (26/آل عمران)، یعنی: بگو: بار الها، مالک حکومت ها تویی، به هر کس بخواهی، حکومت می بخشی. (تکرار: 3).

مَلیک: مثل مَلِک به معنی صاحب حکومت است. «اِنَ الْمُتَّقینَ فی جَنّاتٍ وَ نَهَرٍ. فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ» (54 و 55/قمر)،

ص:1116

پرهیزکاران در بهشت ها و نهرهایند در نزد صاحب حکومت توانا (خدا). (تکرار: 1).

مَلْک: اختیار. «قالُوا ما اَخْلَفْنا مَوْعِدَکَ بِمَلْکِنا وَ لکِنّا حُمِّلْنا اَوْزارا مِنْ زینَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْناها …» (87/طه)، یعنی: ما با قدرت و اختیار در کارمان وعده تو را مخالفت نکردیم بلکه چیزهائی از زیور قوم فرعون داشتیم که آنها را انداختیم … و شاید به معنی مُلْک و مال باشد یعنی: ما با مال خویش با وعده تو مخالفت نکردیم …

1847 مَلَکُوت:

در مجمع فرموده: مَلَکُوت مانند مُلْک است ولی از ملک رساتر و ابلغ است زیرا واو و تاء برای مبالغه اضافه می شوند. «وَ کَذلِکَ نُرِی اِبْراهیمَ مَلَکُوتَ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ» (75 / انعام)، یعنی: و همان طور به ابراهیم حکومت و نظمی را که در آسمان ها و زمین است نشان می دادیم. (تکرار: 4).

ص:1117

1848 مَلَک:

فرشته. جمع آن مَلائِکَة است به صورت مفرد و تثنیه و جمع در حدود 86 بار در قرآن مجید آمده است. «جاعِلِ الْمَلائِکَةِ رُسُلاً أُوْلی أَجْنِحَةٍ …» (1/فاطر)، خداوندی که فرشتگان را رسولانی قرار داد که صاحب بال هستند.

1849 مِلَّة:

دین و شریعت. «فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ اِبْراهیمَ حَنیفا» (95 / آل عمران)، بنابراین، از آیین ابراهیم پیروی کنید که به حق گرایش داشت. (تکرار: 15).

1850 مَلا:

اِمْلاء به معنی اِطاله مدّت و مهلت دادن است. «فَأَمْلَیْتُ لِلْکافِرینَ ثُمَّ اَخَذْتُهُمْ …» (44/حجّ)، به کفّار مهلت دادم سپس گرفتارشان کردم. (تکرار: 10).

1851 مِنْ:

حرف جرّ است و برای آن 15 معنی ذکر کرده اند. از جمله:

1 به معنای «از» و در مکان و زمان هر دو

ص:1118

آید مثل «سُبْحانَ الَّذی اَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَی الْمَسْجِدِ الاَْقْصی» (1/اسراء)، پاک و منزه است خدایی که بنده اش را در یک شب از مسجدالحرام به مسجد الاقصی برد.

2 تبعیض. مثل «مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللّه» (253/بقره)، بعضی از آنان را خدا با او سخن گفت. علامتش آن است که لفظ «بعض» در جای آن قرارگیرد. باقی معانی در کتب لغت دیده شود. (تکرار: 3221).

1852 مَنْع:

بازداشتن. ضدّ عطا کردن. «ما مَنَعَکَ اَلاّ تَسْجُدَ اِذْ أَمَرْتُکَ» (12 / اعراف)، چه چیز ترا بازداشت از این که سجده نکنی آن گاه که به تو امر کردم؟ (تکرار: 8).

مَنُوع: مبالغه است یعنی بسیار باز دارنده. «وَ اِذا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعا» (21/معارج)، چون خیر به او رسد بسیار مانع و بخیل است. (تکرار: 1).

ص:1119

مَنّاع: نیز مبالغه است به معنی شدید المنع. «مَنّاعٍ لِلْخَیْرِ مُعْتَدٍ أَثیمٍ» (12/قلم)، و بسیار مانع کار خیر و تجاوزگر و گناه کار است.

1853 مَنّ:

طبرسی ذیل آیه 262 بقره و 164 آل عمران می گوید: منّ در اصل به معنی قطع است و از آن است «لَهُمْ اَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ» (8 / فصّلت)، یعنی برای آن هاست پاداش غیر مقطوع و ابدی. در اینجا 3 مطلب هست:

1 مِنَّت در قرآن آن جا که به خدا نسبت داده شده همه به معنی انعام و نعمت دادن است مثل «لَقَدْ مَنَّ اللّه عَلَی الْمُؤْمِنینَ اِذْ بَعَثَ فیهِمْ رَسُولاً» (164 / آل عمران)، خدا بر مؤمنان نعمت بخشید آنگاه که در میان آنها پیامبری مبعوث کرد. وجود پیغمبر نعمت است که خدا به مردم عطا فرموده است.

2 منّت در انسان مثل منّت خدا به معنی انعام و عَطِیَّة آمده مثل «هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ اَوْ أَمْسِکْ بِغَیْرِ حِسابٍ» (ص / 39)، این عطای با حساب ماست به تو، تو هم عطاکن یا بازدار.

3 منّت قولی و به رخ کشیدن که ناپسند و

ص:1120

مبطل عمل است مثل «لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِکُمْ بِالْمَنِّ وَ الاَْذی» (264 / بقره)، صدقات خویش با منّت و اذیّت باطل نکنید. (تکرار: 23).

مَنّ بنی اسرائیل: چیزی است شبیه شیره درخت که خدای تعالی به جای نان برای بنی اسرائیل نازل فرمود. «وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ وَ اَنْزَلْنا عَلَیْکُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوی …» (57 / بقره) یعنی: و ابر را بر شما سایبان ساختیم و با «مَنّ» (شیره مخصوص و لذیذ درختان) و «سَلْوی» (مرغان مخصوص شبیه کبوتر) از شما پذیرایی به عمل آوردیم … (تکرار: 3).

1854 مَنْی:

به معنی تقدیر و اندازه گیری است. نطفه را از آن جهت مَنِیّ گویند که با قدرت خداوندی اندازه گیری شده است. (راغب) «اَلَمْ یَکُ نُطْفَةً مِنْ مَنِیٍّ یُمْنی» (37/قیامة)، آیا او نطفه ای از منی که در رَحِم ریخته می شود، نبود؟ «وَ اَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَیْنِ الذَّکَرَ وَ الاُْنْثی مِنْ نُطْفَةٍ اِذا تُمْنی» (45 و 46/نجم) و او آفرید دو جفت نر و مادّه را از آب اندکی آن گاه که تقدیر و

ص:1121

اندازه گیری می شود. (تکرار: 4).

مُنی: آرزو. زیرا که آرزو شده در ذهن انسان اندازه گیری و مصوّر می شود. «وَ لَقَدْ کُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ مِنْ قَبْلِ اَنْ تَلْقَوْهُ» (143/آل عمران)، پیش از ملاقات مرگ، مرگ را آرزو می کردید.

أُمْنِیَّة: آرزو. «وَ ما اَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِیٍّ اِلاّ اِذا تَمَنّی اَلْقَی الشَّیْطانُ فی أُمْنِیَّتِهِ …» (52 / حجّ)، یعنی: ما هیچ رسول و پیامبری را پیش از تو نفرستادیم مگر این که هرگاه آرزو می کرد (و طرحی برای پیشبرد اهداف الهی خود می ریخت) شیطان القائاتی در آن می کرد … مراد از «اُمْنِیَّه» در آیه آرزوی خارجی پیغمبر است که همان عملی کردن نقشه های توحید باشد. (تکرار: 1).

1855 مَناة:

بتی بود متعلّق به قبیله هُذَیْل و خُزاعَة، این بت در ساحل دریا در ناحیه مُشَلِّل در محلّی موسوم به «قُدَیْد» میان مکّه و مدینه قرار داشت، پیش همه عرب محترم

ص:1122

بود و در کنارش قربانی می کردند، قبیله

اوس و خزرج برای آن قربانی و هدایا می بردند. «أَفَرَأَیْتُمُ اللاّتِ وَ الْعُزّی … وَمَناةَ الثّالِثَةَ الاُْخْری. أَلَکُمُ الذَّکَرُ وَ لَهُ الاُْنْثی تِلْکَ اِذا قِسْمَةٌ ضیزی» (1922/نجم)، یعنی: به من خبر دهید آیا بت های «لات» و «عزی» … و «منات» که سومین آنها است (دختران خدا هستند)؟ آیا سهم شما پسر است و سهم او دختر؟ (در حالی که به زعم شما دختران کم ارزش تر از پسرانند). در این صورت این تقسیمی است غیرعادلانه. (تکرار: 1).

1856 مَهْد:

آماده کردن. «قالُوا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیّا» (29 / مریم)، گفتند با بچّه ای که در گهواره است چطور سخن گوئیم؟ این کلمه با مشتقات آن 16 بار در قرآن آمده است.

مِهاد: نیز به معنی آماده شده است. «أَلَمْ

ص:1123

نَجْعَلِ الاَْرْضَ مِهادا» (6 / نباء)، آیا زمین را برای زندگی آماده نکردیم؟

1857 مَهْل:

آرامی، عجله نکردن. تَمْهیل و اِمْهال به معنی مُهْلَت دادن است. «فَمَهِلِّ الْکافِرینَ أَمْهِلْهُمْ رُوَیْدا» (17/طارق)، به کفّار مهلت بده مهلت کمی (درباره شان عجله نکن). (تکرار: 3).

1858 مُهْل:

ته مانده روغن زیتون، آهن و مس مذاب و غیره. «وَ اِنْ یَسْتَغیثُوا یُغاثُوا بِماءٍ کَالْمُهْلِ یَشْوِیِ الْوُجُوهُ» (29 / کهف)، یعنی: و اگر تقاضای آب کنند آبی برای آنها می آورم همچون فلز گداخته که صورت ها را بریان می کند. ظاهرا مراد از آن در آیات فلز مذاب است. (تکرار: 3).

1859 مَهْما:

طبرسی آن را «اَیُّ شَیْءٍ» (هر چیزی) معنی کرده. «وَ قالُوا مَهْما تَأْتِنا بِهِ مِنْ آیَةٍ لِتَسْحَرَنا بِها فَما نَحْنُ لَکَ بِمُؤْمِنینَ»

ص:1124

(132 / اعراف)، و گفتند: هر زمان آیتی برای ما بیاوری که سحرمان کنی، ما به تو ایمان نمی آوریم. (تکرار: 1).

1860 مَهُنْ:

حقارت، کمی. مصدر آن مَهانة است. «أَلَمْ نَخْلُقْکُمْ مِنْ ماءٍ مَهینٍ» (20/مرسلات)، آیا شما را از آب ناچیزی نیافریدیم؟ (تکرار: 2).

1861 مَوْت:

مرگ. «فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ» (94 / بقره)، یعنی: پس آرزوی مرگ کنید اگر راست می گویید. قرآن ضلالت و بی ایمانی و کفر را موت می داند چنان که فرموده: «أَوَ مَنْ کانَ مَیْتا فَأَحْیَیْناهُ وَ

جَعَلْنا لَهُ نُورا یَمْشی بِهِ فِی النّاسِ» (122/انعام)، آیا کسی که مرده بود سپس او را زنده کردیم و نوری بر او قرار دادیم که با آن در میان مردم راه برود. در این آیه آدم گمراه مرده و آدم هدایت یافته زنده به

ص:1125

حساب آمده است. (تکرار: 44).

مَیْت و مَیِّت: هر دو به معنی مرده است. مثل «أَوَ مَنْ کانَ مَیْتا فَأَحْیَیْناهُ» (122 / انعام)، آیا کسی که مرده بود سپس او را زنده کردیم. و مثل «اِنَّکَ مَیِّتٌ وَ اِنَّهُمْ مَیِّتُونَ» (30/زمر)، یعنی: تو می میری، آنها نیز خواهند مرد. جمع آن اَمْوات، مَوْتی و مَیِّتُون آمده مثل «وَ ما یَسْتَوِی الاَْحْیاءُ وَ لاَ الاَْمْواتُ» (22/فاطر)، و هرگز مردگان و زندگان یکسان نیستند. «کَذلِکَ یُحْیِی اللّه الْمَوْتی»

(73/بقره)، خداوند اینگونه مردگان را زنده می کند. «ثُمَّ اِنَّکُمْ بَعْدَ ذلِکَ لَمَیِّتُونَ» (15/مؤمنون)، سپس شما بعد از آن می میرید. کلمه مَوتی 17 بار در قرآن مجید آمده است.

مَوْتَة: مرگ و آن اخصّ از موت و گویا تاء آن برای وحدت است «لا یَذُوقُونَ فیهَا الْمَوْتَ اِلاَّ الْمَوْتَةَ الاُْوْلی» (56 / دخان)، هرگز مرگی

ص:1126

جز همان مرگ اول (که در دنیا چشیده اند) نخواهند چشید.

مَمات: نیز به معنی موت است. «اِذا لاََذَقْناکَ ضِعْفَ الْحَیاةَ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ» (75/اسراء)، و اگر چنین می کردید ما دو برابر مجازات (مشرکان) در حیات دنیا و دو برابر (مجازات آن ها) را بعد از مرگ، به تو می چشاندیم.

مَیْتَة: مؤنّث مَیْت و در عرف شرع حیوانی

است که بدون ذبح شرعی مرده است خواه خود به خود بمیرد و یا به ذبح غیر شرعی. «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزیرِ …» (3 / مائده)، گوشت مردار و خون و گوشت خوک بر شما حرام است.

1862 مَوْج:

اضطراب دریا. مثل «وَ هِیَ تَجْری بِهِمْ فی مَوْجٍ کَالْجِبالِ» (42 / هود)، کشتی با آنها در موجی همچون کوه ها حرکت می کرد. (تکرار: 7).

ص:1127

1863 مَوْر:

جریان سریع. «یَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْرا» (9 / طور)، یعنی: روزی که آسمان به شدّت جریان پیدا کند. ظاهرا در روز قیامت در اثر اختلال نظم هوای اطراف زمین به صورت گردباد شدید و سهمگین درخواهد آمد. (تکرار: 3).

1864 مُوسی علیه السلام:

موسی لفظ عبری است به معنی از آب گرفته شده. ظاهرا از آن جهت است که مأموران فرعون او را در بچّگی از آب گرفتند. «وَ اِذْ واعَدْنا مُوسی اَرْبَعینَ لَیْلَةً» (51 / بقره)، و (به خاطر بیاورید) هنگامی را که با موسی چهل شب را وعده گذاردیم. (تکرار: 136).

1865 مال:

آنچه انسان مالک شود و نیز گفته اند مال در نزد اهل بادیه چهارپایان است.

راغب گوید: مال را از آن جهت مال گویند که پیوسته مائل و زائل است (از این

ص:1128

گروه به آن گروه میل می کند). «وَ أَمْدَدْناکُمْ بِاَمْوالٍ وَ بَنینَ» (6/اسراء)، و اموال و فرزندانتان را افزون خواهیم کرد. (تکرار: 86).

1866 ماء:

آب. «وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً»

(22/بقره). «ماء» 63 بار در قرآن کریم به کار رفته و اعتناء عجیبی به آن شده است از جمله فرموده: «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیء» (30 / انبیاء)، یعنی: و هر چیز زنده ای را از آب قرار دادیم. می دانیم که آب را در تشکیل موجودات زنده دخالت تامّی است که بدون آب زندگی نه وجود داشت و نه بقاء. «وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَسْکَنّاهُ فِی الاَْرْضِ وَ اِنّا عَلی ذَهابٍ بِهِ لَقادِرُونَ. فَأَنْشَأْنالَکُمْ بِهِ جَنّاتٍ مِنْ نَخیلٍ وَ اَعْنابٍ …» (18 و 19/مؤمنون)، یعنی: و از آسمان آبی به اندازه معین نازل کردیم و آن را در زمین ساکن نمودیم و ما بر از بین بردن آن کاملاً

ص:1129

قادریم. سپس به وسیله آن باغ هایی از درخت نخل و انگور برای شما ایجاد

کردیم … این آیه تذکّر می دهد اوّلاً آب به قدر احتیاج مردم و حیوان و نبات از آسمان می بارد و باریدن آن بدون تقدیر و اندازه نیست. بلکه «ماءً بِقَدَرٍ» است، ذخیره برف ها در کوه ها در اثر برودت هوا و ذوب شدن تدریجی آنها و تشکیل جویبارها و رودخانه ها هم «بِقَدَر» است نه سرسری. ثانیا «فَأَسْکَنّاهُ فِی الاَْرْضِ» باید این آب در روی زمین و در اعماق آن که در دسترس بشر است ساکن باشد که بشر بتواند با حفر چاه ها و قنوات آن را مهار کند و مورد استفاده قرار دهد. اگر اعماق زمین خاک رس نبود و آب در آنها حبس نمی شد آب ها به تدریج چنان به اعماق فرومی رفت که از دسترس انسان خارج می شد. (تکرار: 38).

ص:1130

1867 مَیْد:

اضطراب چیز بزرگ، مثل اضطراب زمین.

طبرسی مطلق اضطراب گفته و گوید: «اَلْمَیْدُ: اَلْمَیْلُ یَمینا وَ شِمالاً وَ هُوَ الاِْضْطِرابُ» ولی بنا به استعمال قرآن مجید که آن را پیوسته درباره اضطراب زمین به کار برده قید «عظیم» بهتر است. در مصباح گوید: مِیْدان را از مَیَدان گویند که جوانب آن در موقع مسابقه می لرزد. «وَ أَلْقی فِی الاَْرْضِ رَواسِیَ أَنْ تَمیدَ بِکُمْ» (15/نحل)، خدا در زمین کوه های راسخ و ثابت قرارداد مبادا که شما را مضطرب کند و بلرزاند. (تکرار: 5).

1868 مائِدَة:

طعام و طبقی که در آن طعام هست. «قالَ عیسَی ابْنُ مَرْیَمَ اللّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ …» (114/مائده)،

عیسی عرض کرد: خداوندا، پروردگارا! مائده ای از آسمان بر ما بفرست. (تکرار: 2).

ص:1131

1869 مَیْر:

مِیْرَة به معنی طعام است. «هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ اِلَیْنا وَ نَمیرُ أَهَلَنا وَ نَحْفَظُ أَخانا …» (65 / یوسف)، این سرمایه ماست که به ما برگشت و طعام می آوریم به خانواده خویش و نگهداری کنیم از برادر خودمان … (تکرار: 1).

1870 مَیْز:

و تَمیزَة به معنی فصل و جدا کردن است. «وَ امْتازُوا الْیَوْمَ أَیُّهَا الْمُجْرِمُونَ» (59 / یس)، ای گناه کاران امروز از نیکوکاران جدا و منفصل شوید. (تکرار: 4).

تَمَیُّزْ: جدا شدن و تَمَیُّز از غیظ، تکّه تّکه شدن از خشم است. «تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ کُلَّما أُلْقِیَ فیها فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُها أَلَمْ یَأْتِکُمْ

نَذیرٌ» (8/ملک)، نزدیک است جهنّم از خشم بترکد و تکّه تّکه شود هر وقت جمعی در آن افکنده شوند خازنان گویند آیا انذار کننده ای به شما نیامد؟ (تکرار: 1).

ص:1132

1871 مَیْل:

عدول از وسط به یک طرف. در جور و ستم به کار رود «وَ یُریدُ الَّذینَ یَتَّبِعُونَ الشَّهَواتِ أَنْ تَمیلُوا مَیْلاً عَظیما» (27/نساء)، آنان که از شهوات پیروی می کنند می خواهند که منحرف شوید انحرافی بزرگ. (تکرار: 6).

ص:1133

ن (118 لغت)

1872 نون:

حرف بیست و پنجم از الفبای عربی و بیست و نهم از الفبای فارسی است و در حساب ابجد به جای 50 است.

1873 ن:

از حروف مقطّعه. «ن وَ الْقَلَمَ وَ ما یَسْطُرُونَ» (1/قلم)، ن، سوگند به قلم و آنچه را با قلم می نویسند. حرف نون در سوره قلم در حدود 129 بار به کار رفته است.

1874 نَأی:

دور شدن. «وَ اِذا أَنْعَمْنا عَلَی الاِْنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأی بِجانِبِهِ وَ اِذا مَسَّهُ الشَّرُّ کانَ یَؤُسا» (83 / اِسْراء)، یعنی: چون به انسان نعمت دادیم از ما روی گرداند و خویش را از ما دور کند و چون شرّی به او رسد بسیار مأیوس است. این حال کسی است که فقط توجّه به اسباب ظاهری دارد نه به خدا لذا به هنگام نعمت از خدا روگردان و متکبّر است و به هنگام سلب نعمت بسیار مأیوس. (تکرار: 3).

ص:1134

1875 نَبَأ:

خبری که دارای فایده بزرگ و مفید علم یا ظنّ است و خبری که آن را نبأ گویند حقّش آن است که از کذب عاری باشد مثل خبر متواتر و خبر خدا و رسول (راغب). جمع آن اَنْباء است مثل «تِلْکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحیها اِلَیْکَ» (49/هود)، این ها از خبرهای غیب است که به تو (ای پیامبر) وحی می کنیم. (تکرار: 29).

1876 نَبِیّ:

خبر دهنده است زیرا که نبیّ از جانب خدا خبر می دهد مثل «نَبِّیءْ عِبادی اَنّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحیمُ» (49 / حجر)، به بندگان من خبر ده که فقط منم غفور و رحیم. (تکرار: 54).

1877 نَبْت:

هرچه از زمین روید اعمّ از

درخت و علف، نَبات و نَبْت خوانده می شود «وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِاِذْنِ رَبِّهِ» (58/اعراف)، سرزمین پاک گیاهش به اذن خدا می روید. «فَأَنْبَتْنا بِهِ

ص:1135

حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ» (60 / نمل)، که با آن باغ های زیبا و سرور انگیز رویاندیم. (تکرار: 24).

1878 نَبْذ:

انداختن چیزی از روی بی اعتنایی (راغب). «فَأَخَذْناهُ وَ جُنُودَهُ فَنَبَذْناهُمْ فِی الْیَمِّ» (40/قصص)، فرعون و لشکریان او را گرفته و به دریا انداختیم. (تکرار: 12).

1879 نَبْز:

در مجمع فرموده: نیز بد لقب دادن است در اقرب الموارد گفته: در القاب قبیح شایع است. «وَ لا تَلْمِزُوا اَنْفُسَکُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالاَْلْقابِ» (11 / حجرات)، بر خودتان عیب نبندید و با القاب بد یکدیگر را نخوانید یا به همدیگر القاب بد ننهید. (تکرار: 1).

1880 نَبَط:

در قاموس گفته: نَبَط اولین آبی است که در چاه ظاهر می شود استنباط به معنی استخراج است. «وَ اِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الاَْمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ

ص:1136

اِلَی الرَّسُولِ وَ اِلی اُولِی الاَْمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذینَ یَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ …» (83/نساء)، یعنی: منافقان یا ضعیف الایمان ها چون چیزی از ایمنی مثل غلبه سپاه مسلمین به کفّار، یا از خوف مثل هجوم مشرکین به مسلمانان، دریافتند آن را میان مردم منتشر می کنند و اگر آن را به رسول خدا و به اولی الامر ارجاع می کردند رسول و اولی الامر که استنباط می کنند آن را می دانستند … باید در این گونه

کارها مطلب را میان مردم منتشر نکرد و باعث ناامنی نشد، بلکه به اولی الامر ارجاع کرد تا درباره آن تحقیق کنند. (تکرار: 1).

1881 نَبْع:

جوشیدن آب از چشمه. یَنْبُوع را هم چشمه و هم جدول پرآب گفته اند و جمع آن یَنابیع است. «وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حَتّی تَفْجُرَ لَنا مِنَ الاَْرْضِ یَنْبُوعا» (90/اسراء)، گفتند: به تو ایمان نیاوریم تا برای ما در

ص:1137

زمین چشمه ای جاری کنی. (تکرار: 1).

1882 نَتْق:

کندن چیزی از ریشه اش. «وَ اِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ کَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَ ظَنُّوا أَنَّهُ واقِعٌ بِهِمْ خُذُوا ما آتَیْناکُمْ بِقُوَّةٍ وَ اذْکُرُوا ما فیهِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» (171 / اعراف)، آنگاه که کوه را بالای آنها بلند کردیم گوئی سایبان است، گمان کردند که بر آنها خواهد افتاد، گفتیم:

آنچه را که از احکام و کتاب داده ایم جدّی بگیرید و آنچه را در آن است، به یاد داشته باشید تا پرهیزکار شوید … (تکرار: 1).

1883 نَثْر:

پراکندن. «مَثَلُ الَّذینَ کَفَرُوا بِرَبِّهِمْ اَعْمالُهُمْ کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرّیحُ فی یَوْمٍ عاصِفٍ لا یَقْدِرُونَ مِمّا کَسَبُوا عَلی شَیْءٍ …» (18/ابراهیم)، اعمال کسانی که به پروردگارشان کافر شدند همچون خاکستری است در برابر تندباد در یک روز طوفانی، آنها توانایی ندارند کمترین چیزی

ص:1138

از آن چه را انجام داده اند به دست آورند. (تکرار: 3).

1884 نَجْد:

در مجمع فرموده: هر زمین مرتفع را نَجْد گویند و جمع آن نُجُود است. «وَ هَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ» (10 / بلد)، یعنی: ما انسان را به دو راه روشنِ خیر و شرّ هدایت کردیم. مراد از نَجْدَیْن در آیه راه خیر و شرّ و حقّ و باطل است که از لحاظ ظهور و آشکار بودن به 2 مکان مرتفع تشبیه شده اند. (تکرار: 1).

1885 نَجَس:

راغب گفته: نَجاسَة به معنی قَذارَة است و آن 2 نوع است یکی آن که با چشم قابل درک است دیگری با بصیرت، خداوند مشرکان را با وجه دوّم وصف کرد که فرموده «اِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ» ، نگارنده قاموس قرآن گوید: قَذَر در لغت چرکین بودن و ضدّ نظافت و نیز به معنی چرک

ص:1139

آمده است. «اِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ فَلا یَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا» (28/توبه)، یعنی: مشرکان یکپارچه فقط کثافت و

پلیدی اند پس از امسال دیگر به مسجدالحرام نزدیک نشوند. هر چیز چرکین و غیر نظیف نَجَس است. ناگفته نماند سوره توبه که این آیه از آن است در سال نهم هجرت پس از فتح مکّه نازل شده و به حکم آیه مشرکین از دخول به مسجد الحرام ممنوع شدند بنا بر آن چه گفته شد. و ظاهرا مراد کثافت باطنی است نه این که مثل بول و غائط و سگ نجس اند. (تکرار: 1).

اِنْجیل: کتابی بود که به حضرت عیسی علیه السلام نازل شد و آن به تصریح هاکس در قاموس، لفظ یونانی است به معنی مژده و بشارت. آن 12 بار در قرآن مجید در 6 سوره نقل شده است.

1886 نَجْم:

اصل نجم به معنی طلوع و

ص:1140

بروز است. ستاره را از آن جهت نجم گویند

که طلوع می کند (مجمع) جمع آن نُجُم و نُجُوم است ولی در قرآن مجید نُجُوم به کار رفته است. «وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ» (16 / نحل)، و با علاماتی و هم با ستاره هدایت می شوند و راه می یابند. (تکرار: 13).

1887 نَجْو:

نَجْو و نَجاة به معنی خلاص شدن است. «وَ یا قَوْمِ مالی أَدْعُوکُمْ اِلَی النَّجاةِ وَ تَدْعُونَنی اِلَی النّارِ» (41 / غافر)، ای قوم چه شده که من شما را به خلاصی از آتش می خوانم و شما مرا به آتش. (تکرار: 84).

1888 نَجْوی:

درگوشی حرف زدن و سخن سرّی (راز و راز گفتن). «اِنَّمَا النَّجْوی مِنَ الشَّیْطانِ لِیَحْزُنَ الَّذینَ آمَنُوا وَ لَیْسَ بِضارِّهِمْ شَیْئا اِلاّ بِاِذْنِ اللّه…» (10/مجادله)،

نجوی تنها از ناحیه شیطان است، می خواهد

ص:1141

با آن، مؤمنان غمگین شوند، ولی نمی تواند ضرری به آنها برساند جز به فرمان خداوند … (تکرار: 7).

نَجِیّ: قومی است که با هم نجوی می کنند. «فَلَّمَا اسْتَیْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیّا» (80/یوسف)، یعنی: چون از یوسف نا امید شدند (از این که برادر آنها را بدهد) از مردم کنار شدند در حالی که میان خویش نجوی می کردند که چه بکنند.

1889 نَحْب:

راغب می گوید نَحْب نذر محکوم به وجوب است. «مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّه عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً» (23/احزاب)، یعنی: در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده اند، بعضی پیمان خود را به آخر بردند و بعضی دیگر در انتظارند و

ص:1142

هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود نداده اند. «قَضی نَحْبَهُ» را درباره کسی گویند که به اجل طبیعی بمیرد یا در راه خدا کشته شود. (تکرار: 1).

1890 نَحْت:

تراشیدن. «قالَ أَتَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ» (95 / صافات)، گفت آیا آنچه را که به دست خود می تراشید می پرستید؟! (تکرار: 4).

1891 نَحْر:

نَحْر را بالای سینه گفته اند.

راغب گوید آن محلّ گردنبند از سینه است و «نَحْرُ الْبَعیر» از آن است که از آن محل نحرش می کنند در صحاح و غیره گفته: نحر

در محلّ نحر مثل گلو در ذبح است. «اِنّا اَعْطَیْناکَ الْکَوْثَرَ. فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انْحَرْ …» (1 و 2 / کوثر)، یعنی: ما به تو خیر فراوان عنایت کردیم پس برای پروردگارت نماز بخوان و قربانی کن. (تکرار: 1).

ص:1143

1892 نَحْس:

شوم و شومی. «اِنّا اَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ ریحا صَرْصَرا فی یَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ» (19/قمر)، ما تندباد وحشتناک و سردی را در یک روز شوم مستمر بر آنها فرستادیم. (تکرار: 2).

نُحاس: دود، مس، سرب مذاب. «یُرْسَلُ عَلَیْکُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ» (35/رحمن)، یعنی: شعله هایی از آتش بی دود و دودهایی متراکم، بر شما می فرستد و نمی توانیداز کسی یاری بطلبید.

ظاهرا مراد از آن دود و به قولی سرب مذاب است. (تکرار: 1).

1893 نَحْل:

زنبور عسل. «وَ أَوْحی رَبُّکَ اِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتا وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا یَعْرِشُونَ. ثُمَّ کُلی مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُکی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلاً یَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فیهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ اِنَ فیذلِکَ لاَیَةً

ص:1144

لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» (68 / نحل)، یعنی: پروردگارت به زنبور عسل وحی کرد که در کوه ها و درختان و کندوها که مردم می سازند لانه کن و از همه میوه ها بخور و به آسانی به راه های خدایت وارد شو، از شکم آن شربتی به رنگ های مختلف خارج می شود که در آن مردمان را شفاست و در عمل زنبور عسل عبرتی است بر اهل تفکّر

که در اسرار عالم تفکّر کنند. تمدّن زنبور عسل، نظامات عجیب کندو، فعالیّت خستگی ناپذیر این حشره، ساختن عسل و موم، سخن گفتن آن به وسیله رقصیدن و صدها نظامات و اسرار آن، از عجائب خلقت است. (تکرار: 2).

1894 نِحْلَة:

عطیّه، در مجمع گوید: نحله

ص:1145

عطیّه ای است که در مقابل ثَمَن (1) و عِوَض(2) نباشد. «وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً» (4/نساء)، و مهر زنان را (به طور کامل) به عنوان یک عطیه (الهی) به آنان بپردازید. (تکرار: 1).

1895 نَحْنُ:

ما. «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ

(صفحه 1302)

الْقَصَصِ …» (3 / یوسف)، ما بهترین سرگذشت را بر تو بازگو کردیم. (تکرار: 81).

1896 نَخَر:

پوسیدن ومتلاشی شدن. «یَقُولُونَ ءَاِنّا لَمَرْدُودُونَ فِی الْحافِرَةِ. ءَاِذا کُنّا عِظاما نَخِرَةً» (10 و 11 / نازعات)، یعنی: منکرین معاد می گویند آیا ما به زندگی اوّل برخواهیم گشت؟ آیا آنگاه که استخوان های پوسیده و پراکنده شدیم زنده خواهیم شد؟! نَخِرَة جمع نَخِر است و آن مثل ناخر به معنی

ص:1146


1- پول.
2- جنس غیر پول.

پوسیده و پراکنده است. (تکرار: 1).

1897 نَخْل:

درخت خرما. در واحد و جمع و مذکّر و مؤنّث استعمال می شود مثل «وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضیدٌ» (10 / ق)، یعنی: و نخل های بلند قامت که میوه های متراکم دارند. که به قرینه وصف در جمع

به کار رفته است. واحد آن نَخْلَة است مثل «فَأَجائَهَا الْمَخاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ» (23/مریم)، یعنی: درد وضع حمل او را به کنار تنه درخت خرمایی کشاند. جمع آن نخیل می باشد. «فَأَنْشَأْنا لَکُمْ بِهِ جَنّاتٍ مِنْ نَخیلٍ وَ أَعْنابٍ» (19/مؤمنون)، یعنی: سپس به وسیله آن باغ هایی از درخت نخل و انگور برای شما ایجاد کردیم. کلمه نخیل 20 بار در قرآن مجید به کار رفته است.

1898 نِدّ:

مثل و نظیر. جمع آن اَنْداد است «فَلا تَجْعَلُو اللّه اَنْدادا وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ»

ص:1147

(22/بقره)، یعنی: دانسته و از روی علم بر خدا شرکاء و امثال قرار ندهید. (تکرار: 6).

1899 نَدَم:

و نَدامَة به معنی پشیمانی و تأسف است بر چیز فوت شده و فرصتی که

از دست رفته است. «وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمّا رَأَوُا الْعَذابَ» (54 / یونس)، چون عذاب را دیدند پشیمانی را پنهان داشتند. (تکرار: 7).

1900 نِداء:

خواندن به صدای بلند. «اِذا نُودِیَ لِلصَّلوةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا اِلی ذِکْرِ اللّهِ» (9 / جمعه)، هنگامی که برای نماز روز جمعه اذان گفته می شود، به سوی ذکر خدا بشتابید. این کلمه با مشتقات آن 53 بار در قرآن آمده است.

1901 نَدْو:

جمع شدن، نادی اسم فاعل است و نیز به معنی مجلس و محلّ اجتماع است. «وَ تَأْتُونَ فی نادیکُمُ الْمُنْکَرَ» (29/عنکبوت)، آن سخن لوط علیه السلام است به

ص:1148

قومش یعنی: کار زشت (لواط) را در محلّ اجتماع مردم و پیش چشم عموم مرتکب می شوید.

نَدِیّ: مانند نادی به معنی مجلس اجتماع است. «قالَ الَّذینَ کَفَرُوا لِلَّذینَ آمَنُوا أَیُّ الْفَریقَیْنِ خَیْرٌ مَقاما وَ أَحْسَنُ نَدِیّا» (73/مریم)، کافران به اهل ایمان گفتند: کدام یک از 2 گروه مقام بهتر و مجلس نیکوتر (و آراسته تر) دارد. (تکرار: 1).

1902 نَذْر:

نذر آن است که چیز غیر واجب را بر خویش واجب گردانی. «یُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ یَخافُونَ یَوْما کانَ شَرُّهُ مُسْتَطیرا» (7/انسان)، آنها به نذر خود وفا می کنند و از روزی که عذابش گسترده است، می ترسند. (تکرار: 6).

1903 نَذِر:

دانستن و حذر کردن. این کلمه با مشتقات آن 123 بار در قرآن آمده است.

اِنْذار: به معنی اعلام است همراه

ص:1149

با رساندن. «وَ اذْکُرْ أَخا عادٍ اِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالاَْحْقافِ» (21/احقاف)، برادر عاد (هود علیه السلام) را یاد کن که قوم خویش را در سرزمین احقاف انذار کرد و ترساند که اگر به راه خدا نیایند عذاب خداوندی در دنیا و آخرت در کمین آن هاست.

نُذُر: انذارکننده ها. «هذا نَذیرٌ مِنَ النُّذُرِ الاُْولی» (56 / نجم)، یعنی: این (پیامبر) بیم دهنده ای از بیم دهندگان پیشین است. این لفظ در قرآن مجید فقط درباره پیامبران آمده و گاهی توأم با لفظ «بَشیر» است.

1904 نَزْع:

کندن. «تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشاءُ …» (26/آل عمران)، می دهی حکومت را به آنکه می خواهی و می گیری حکومت را از آن که می خواهی …

(تکرار: 20).

نِزاع: مخاصمه و مجادله را از آن جهت

ص:1150

نزاع و تنازع گویند که طرفین یکدیگر را جذب و قلع می کنند. «وَ أَطیعُوا اللّه وَ رَسُولَه وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا» (46 / انفال)، و اطاعت (فرمان) خدا و پیامبرشان نمایید و نزاع (و کشمکش) مکنید تا سست نشوند.

1905 نَزْغ:

راغب می گوید: آن دخول در امری است برای اِفساد. در مصباح آن را فساد گفته است به وسوسه شیطان از آن جهت نَزْغَة گویند که آن افساد بخصوصی است. «وَ اِمّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذَ بِاللّه» (200/اعراف)، و اگر از شیطان وسوسه ای بر تو وارد شود به خدا پناه بر. (تکرار: 6).

1906 نَزْف:

خارج کردن و خارج شدن. «لا فیها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها یُنْزَفُونَ» (47/صافات)، در شراب بهشتی دردی نیست و از آن مست و مسلوب العقل نمی شوند. (تکرار: 2).

ص:1151

1907 نُزُول:

فرود آمدن. «ءَاَنْتُمْ أَنْزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنْزِلُونَ» (69 / واقعة)، آیا شما آن را از ابر فرود آورده اید یا ما فرود آورندگانیم؟ این کلمه با مشتقات آن 285 بار در قرآن آمده است.

نُزُل: آنچه برای میهمان آماده شده تا بر آن نازل شود. «اِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ کانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً» (107/کهف)، برای اهل ایمان و عمل، جنّات فردوس مهیّا شده است. (تکرار: 8).

تَنَزُّل: نزول با مهلت و تأنی. «وَ ما تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّیاطینُ …» (210 / شعراء)، قرآن را شیاطین نازل نکرده اند … (تکرار: 8).

تَنْزیل و اِنْزال: راغب می گوید: تنزیل در آن جا است که نازل کردن تدریجی و دفعه ای بعد از دفعه دیگر باشد ولی انزال اعمّ است و به انزال تدریجی و دفعی اطلاق می شود.

ص:1152

کلمه تنزیل در قرآن مجید 15 بار آمده است.

1908 نَسْأ:

تأخیر انداختن. «فَلَمّا قَضَیْنا عَلَیْهِ الْمَوْتَ مادَلَّهُمْ عَلی مَوْتِهِ اِلاّ دابَّةُ الاَْرْضِ تَأْکُلُ مِنْسَأَتَهُ …» (14/ سباء)، یعنی: چون مرگ را بر سلیمان آوردیم،مردم را به مرگ او دلالت نکرد مگر موریانه که عصایش را می خورد. مِنْسَأَة به معنی عصا است علّت این تسمیّه آن است که با عصا چیزی را

به کنار می اندازند که نوعی تأخیر است، این لفظ و «نَسیء» هر دو فقط 1 بار در قرآن مجید آمده است.

1909 نَسَب:

اشتراکی است ازطرف یکی از والدین. «وَ جَعَلُوا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ الْجِنَّةِ نَسَبا» (158/صافّات)، یعنی: میان خدا و جنّ نسب و قرابتی قرار دادند. ظاهرا مراد آن است که مشرکان جنّ را پسران خدا می دانستند. (تکرار: 3).

ص:1153

1910 نَسْخ:

زایل کردن، از بین بردن. «فَیَنْسَخُ اللّه ما یُلْقِی الشَّیْطانُ ثُمَّ یُحْکِمُ اللّه آیاتِهِ» (52 / حجّ)، یعنی: خدا آنچه را که شیطان (از فتنه) القاء کرده از بین می برد و آیات خویش را محکم می کند. (تکرار: 4).

1911 نَسْف:

کندن، پراکندن. «وَ اِذَا الْجِبالُ

نُسِفَتْ» (10 / مرسلات)، یعنی: و در آن زمان که کوه ها از جا کنده شوند. آیه درباره ریز ریز و پراکنده شدن کوه ها در قیامت است. (تکرار: 5).

1912 نُسُک:

به معنی عبادت و ناسک به معنی عابد است. «قُلْ اِنَّ صَلاتی وَ نُسُکیوَ مَحْیایَ وَ مَماتیلِلّهِ رَبِ الْعالَمینَ» (162/انعام)، بگو: نمازم و مطلق عبادتم و زندگیم و مرگم برای خدا ربّ العالمین است. (تکرار: 7).

مَنْسَک: عبادت، جمع آن مَناسِک است. «فَاِذا قَضَیْتُمْ مَناسِکَکُمْ فَاذْکُرُوا اللّه» (200/بقره)،

ص:1154

یعنی: و هنگامی که مناسک (حجّ) خود را انجام دادید، خدا را یاد کنید. مناسک به معنی عبادت های حجّ است.

1913 نَسْل:

انفصال از شیء. فرزند را از

آن جهت نسل گویند که از انسان منفصل می شود (راغب).

طبرسی نُسُول را در اصل به معنی خروج گفته، مردم نسل آدم اند که از پشت او خارج شده اند. «ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهینٍ» (8/سجده)، سپس نسل او را از عصاره ای از آب ناچیز و بی قدر خلق کرد. (تکرار: 4).

1914 نِساء:

زنان. همچنین است نِسوة و نِسْوان، ولی نسوان در قرآن مجید نیامده است. «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدینَةِ امْرَأَةُ الْعَزیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ» (30/یوسف)، یعنی: گروهی از زنان شهر گفتند که همسر عزیز جوانش (غلامش را) به سوی خود دعوت

ص:1155

می کند. لفظ نِسْوَة بیشتر از 2 بار در قرآن مجید به کار نرفته. (تکرار: 57).

1915 نَسْی:

نَسْی و نِسْیان هم به معنی فراموش کردن آید و هم به معنی اهمال و بی اعتنائی. «قالَ لا تُوآخِذْنی بِما نَسیتُ» (73/کهف)، یعنی: (موسی) گفت: مرا به خاطر این فراموش کاری مؤاخذه مکن. «وَ لا تَکُونُوا کَالَّذینَ نَسُوا اللّه فَأَنْساهُمْ اَنْفُسَهُمْ» (19/حشر)، یعنی: نباشید مانند آنان که خدا را از روی بی اعتنایی فراموش کردند و خدا خودشان را از یاد خودشان برد. (تکرار: 11).

1916 نَشْأ:

پدید آمدن. «وَ هُوَ الَّذی أَنْشأَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الاَْبْصارَ وَ الاَْفْئِدَةَ» (78/مؤمنون)، یعنی: اوست که برای شما گوش ها، چشم ها و قلب ها پدید آورد و آفرید. کلمه اَنْشَأَ 8 بار در قرآن مجید آمده است.

نَشْأَة: پدید آمده و خلق شده. «ثُمَ اللّه یُنْشِیءُ

ص:1156

النَّشْأَةَ الاْخِرَة» (20/عنکبوت)، یعنی: سپس خدا خلقت دیگر را پدید می آورد. منظور قیامت است.

ناشِئَةْ: حادث و پدید آمده است. «اِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْا وَ أَقْوَمُ قیلاً» (6/مزمّل)، یعنی: مسلما برنامه (عبادت) شبانه پابرجاتر و با استقامت تر است. مراد از «ناشِئَةَ اللَّیْل» عبادتی است که در شب پدید آمده و واقع شده یعنی عبادت شب محکم تر است در ثبات قدم و در صفای نفس و بندگی حقّ و قوی ترین قول است در حضور قلب. (تکرار: 1).

1917 نَشْر:

نشر در اصل به معنی گستردن و گسترده شدن است لازم و متعدّی به کار رود. «وَاِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ»

(10 / تکویر)، یعنی: آن گاه که نامه ها گسترده و بازشوند. نَشْر و اِنْشار به معنی

ص:1157

زنده کردن آمده است. «ثُمَّ اِذا شاءَ اَنْشَرَهُ» (22 / عبس)، سپس آن گاه که خواهد او را زنده می کند. (تکرار: 21).

اِنْتِشار: گسترده شدن و پراکنده شدن. «فَاِذا قُضِیَتِ الصَّلوةُ فَانْتَشِرُوا فِی الاَْرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللّه …» (10 / جمعه)، پس چون نماز تمام شد در زمین متفرّق شده و در طلب روزی و فضل خدا باشید …

نُشُور: مصدر است لازم و متعدّی هر دو آید «فَأَحْیَیْنا بِهِ الاَْرْضَ بَعْدَ مَوْتِها کَذلِکَ النُّشُورُ» (9 / فاطر)، با آن آب سرزمین مرده را زنده کردیم زنده شدن مردگان نیز همان طور است.

1918 نَشْز:

مکان مرتفع. «اِذا قیلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا» (11 / مجادله)، یعنی: و چون به شما گفتند: برخیزید (تا دیگران در جای شما بنشینند) برخیزید. نشز به معنی زنده کردن

ص:1158

است به اعتبار آن که نوعی بلند شدن و برخاستن است. (تکرار: 5).

نُشُوز: برتری و عصیان کردن مرد است بر زن و زن است بر مرد «وَ اللاّتی تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضاجِعِ» (34 / نساء)، یعنی: زنانی که از نافرمانی و برتری جوئی آنها می ترسید پندشان دهید و در خوابگاه ها از آنها دوری جوئید. «وَ اِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزا أَوْ اِعْراضا فَلا جُناحَ عَلَیْهِما أَنْ یُصْلِحا بَیْنَهُما صُلْحا …» (128/نساء)، یعنی: اگر زنی از طغیان و

عصیان و اعراض مردش بترسد گناهی بر آنها نیست که میانشان صلحی بکنند. آیه راجع به نشوز مرد است. (تکرار: 2).

1919 نَشْط:

کندن و خارج شدن. «وَ النّازِعاتِ غَرْقا. وَ النّاشِطاتِ نَشْطا» (1 و 2/نازعات)، سوگند به فرشتگانی که

ص:1159

ارواح مجرمان را به شدت از بدن هایشان بر می کشند و فرشتگانی که ارواح مؤمنان را با مدارا و نشاط جدا می سازند. (تکرار: 2).

1920 نَصْب:

رنج دادن و رنج دیدن و بر پا داشتن. «لا یَمَسُّنا فیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فیها لُغُوبٌ» (35 / فاطر)، نه در آن رنجی به ما می رسد و نه سستی و واماندگی. (تکرار: 32).

نَصیب: بهره معیّن و ثابت «لِلرِّجالِ نَصیبٌ مِمّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الاَْقْرَبُونَ وَ لِلنِّساءِ نَصیبٌ

مِمّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الاَْقْرَبُونَ» (7 / نساء)، برای مردان بهره ثابتی است از آنچه پدران و مادران و خویشان گذاشته اند و برای زنان بهره ثابتی است از آنچه پدران و مادران و خویشان گذاشته اند. (تکرار: 21).

نَصَب: به معنی رنج و تعب است. «لَقَدْ لَقینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَبا» (62 / کهف)، از این سفر به رنج و خستگی افتادیم.

ص:1160

ناصِب: رنج دهنده. «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ خاشِعَةٌ. عامِلَةٌ ناصِبَةٌ» (2 و 3 / غاشیه). ظاهرا مراد از عمل، تلاش غیر مشروع دنیا است که باعث رنج آخرت است. یعنی: چهره هایی درآن روز ذلیل اند، تلاش گرانند در دنیا، به زحمت افتاده اند در قیامت. (تکرار: 1).

اَنْصاب: نصب (بر وزن فَلْس و قُفْل و عُنُق)

هر چیز منصوب و بر پا داشته است که معبود واقع شود (صحاح) جمع نُصُب اَنْصاب است. به قولی نُصُب جمع نِصاب است، مراد از نُصُب و اَنْصاب سنگ های منصوبی است که بر روی آنها قربانی می کردند. «اِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الاَْنْصابُ وَ الاَْزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ» (90 / مائده)، یعنی: شراب و قمار و بت ها و ازلام (که یک نوع بخت آزمایی بوده) پلیدند و از عمل شیطانند. «وَ ما أَکَلَ السَّبُعُ اِلاّ ما ذَکَّیْتُمْ وَ ما

ص:1161

ذُبِحَ عَلَی النُّصُبِ» (3/مائده)، یعنی: و باقیمانده صید حیوان درنده، مگر آن که (به موقع بر آن حیوان برسید و) آن را سر ببرید و حیواناتی که روی بت ها ذبح شوند.

1921 نَصْت:

سکوت برای استماع. «وَ اِذا

قُرِءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ» (204 / اعراف)، یعنی: آن گاه که قرآن خوانده شود به آن گوش دهید و ساکت باشید تا مورد رحم خدا قرار گیرید. این آیه مردم را به یک مطلب اساسی دعوت می کند و آن این که هر جا که قرآن خوانده شد فورا سخن را قطع کرده و به کلام خدا که با بندگان سخن می گوید و یا صلاح دنیا و آخرت آنها را بیان می دارد، گوش کنند. (تکرار: 2).

1922 نَصْح:

به معنی خالص شدن و خالص کردن است. این کلمه با مشتقات آن

ص:1162

13 بار در قرآن آمده است.

1923 نُصح:

به معنی اخلاص می باشد. پند دادن را از آن جهت نُصْح و نَصیحت گویند

که از روی خلوص نیّت انجام می شود. «وَ لا یَنْفَعُکُمْ نُصْحی اِنْ اَرَدْتُ اَنْ اَنْصَحَ لَکُمْ اِنْ کانَ اللّه یُریدُ اَنْ یُغْوِیَکُمْ هُوَ رَبُّکُمْ وَ اِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» (34/هود)، یعنی: (اما چه سود که) هرگاه خدا بخواهد شما را (به خاطر گناهانتان) گمراه سازد و من بخواهم شما را اندرز دهم اندرز من فایده ای به حالتان نخواهد داشت، او پروردگار شماست و به سوی او بازگشت خواهید نمود. (تکرار: 1).

1924 نَصْر:

یاری. «أَلا اِنَّ نَصْرَ اللّه قَریبٌ» (214 / بقره)، یعنی: آگاه باشید که یاری خدا نزدیک است. نُصْرَت نیر مانند نصر است و چون با «عَلی» و «مِن» به مفعول دوّم متعدّی شود معنای نجات، خلاص کردن و غلبه

ص:1163

می دهد. «وَ انْصُرْنا عَلَی الْقَوْمِ الْکافِرینَ»

(250/بقره)، یعنی: ما را بر قوم کافر پیروز گردان و از آنها خلاصمان کن. و در آیاتی مثل «وَ یا قَوْمِ مَنْ یَنْصُرُنی مِنَ اللّه اِنْ طَرَدْتُّهُمْ» (30 / هود)، به معنی نجات و خلاص است یعنی: ای قوم چه کسی مرا از عذاب خدا نجات می دهد اگر آنها را طرد کنم. (تکرار: 22).

اِنْتِصار: انتقام، یاری. «فَدَعا رَبَّهُ أَنّی مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ» (10 / قمر)، نوح علیه السلام خدایش را خواند که من مغلوبم از دشمنانم انتقام بکش (و مرا یاری کن).

تَناصُر: یاری بین دو نفر باهم. «ما لَکُمْ لا تَناصَرُونَ» (25 / صافّات)، چه شده یکدیگر را یاری نمی کنید؟ (تکرار: 1).

اِسْتِنْصار: طلب یاری است. «فَاِذَا الَّذِی اسْتَنْصَرَهُ بِالاَْمْسِ یَسْتَصْرِخُهُ …»

(18/قصص)، آن گاه آن که دیروز از او

ص:1164

کمک خواست او را به یاری می طلبید.

ناصِر: یاری کننده. «فَمالَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ» (10/طارق)، و برای او هیچ نیرو و یاوری نیست.

نَصیر: به معنی ناصر است. به چند محل که مراجعه شد مبالغه بودن آن به دست نیامد، لابد صفت مشبهه می باشد. «وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللّه مِنْ وَلِیٍّ وَ لا نَصیرٍ» (107/بقره)، یعنی: شما را جز خدا نه سرپرستی است و نه یاری. یاری خدا به مردم روشن و آشکار است و یاری مردم به خدا آن است که دین خدا را یاری کنند و رواج بدهند «وَ لَیَنْصُرَنَّ اللّه مَنْ یَنْصُرُهُ اِنَّ اللّه لَقَوِیٌ عَزیزٌ. اَلَّذینَ اِنْ مَکَّنّاهُمْ فِی الاَْرْضِ أَقامُوا الصَّلوةَ وَ اتَوُا الزَّکوةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَ لِلّهِ

عاقِبَةُ الاُْمُورِ» (40 و 41 / حجّ)، حتما حتما خدا یاری می کند کسی را که خدا را یاری کند خدا توانا و عزیز است. یاران خدا

ص:1165

کسانی اند که اگر در زمین به آنها قدرت دهیم نماز بر پا می دارند، زکوة می دهند، امر به معروف و نهی از منکر می کنند و آخر کارها برای خدا است.

1925 نَصاری:

نام پیروان حضرت عیسی علیه السلام است واحد آن نَصْرانِیّ است. «ما کانَ اِبْراهیمُ یَهُودِیّا وَ لا نَصْرانِیّا» (67/آل عمران)، ابراهیم نه یهودی بود و نه نصرانی. «وَ قالُوا کُونُوا هُودا أَوْ نَصاری تَهْتَدُوا …» (135/بقره)، یعنی: (اهل کتاب) گفتند: یهودی یا مسیحی بشوید تا هدایت یابید. کلمه نَصْرانِیّ 1 بار بیشتر در قرآن

مجید نیامده است ولی «نَصاری» 14 بار ذکر شده است.

1926 نِصْف:

نیمی از شیء. «وَ لَکُمْ نِصْفُ ما تَرَکَ أَزْواجُکُمْ اِنْ لَمْ یَکُنْ لَهُنَّ وَلَدٌ …» (12/نساء)، برای شماست نصف مال زنانتان اگر

ص:1166

فرزندی نداشته باشند. (تکرار: 7).

1927 ناصِیَة:

موی پیشانی. «لَنَسْفَعا بِالنّاصِیَةِ» (15 / علق)، یعنی: ناصیه اش (موی پیش سرش) را گرفته. جمع آن نواصی است. «فَیُوخَذُ بِالنَّواصی وَ الاَْقْدامِ» (41 / رحمن)، بلکه مجرمان با قیافه هایشان شناخته می شوند و آن گاه آنها را با موهای پیش سر و پاهایشان می گیرند. (تکرار: 3).

1928 نَضْج:

نَضْج (بر وزن فَلْس و قُفْل) به معنی رسیدن میوه و پختن گوشت است

چنان که در صحاح گفته است، به احتمال قوی منظور از آن در آیه زیر بی حسّ شدن است در اثر سوختن یعنی هر وقت پوست های آنها سوخت و بی حسّ شد پوست های دیگری برای آنها عوض می گیریم تا عذاب را بچشند. «کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودا غَیْرَها لِیَذُوقُوا

ص:1167

الْعَذابَ» (56/نساء)، که هرگاه پوست های تنشان (در آن) بریان گردد و (بسوزد)، پوست های دیگری به جای آن قرار می دهیم تا کیفر (الهی) را بچشند. (تکرار: 1).

1929 نَضْخ:

فوران. «فیهِماعَیْنانِ نَضّاخَتانِ» (66 / رحمن)، در آن دو بهشت دو چشمه جوشان و فوران کننده هست. (تکرار: 1).

1930 نَضْد:

روی هم چیدن. «وَ النَّخْلَ

باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضیدٌ» (10 / ق)، به وجود آوردیم نخل های بلند را که میوه آنها روی هم چیده شده اند. (تکرار: 3).

1931 نَضْر:

نَضْر و نَضارَت به معنی طراوت و زیبائی است. «تَعْرِفُ فی وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعیمِ» (24 / مطففین)، در چهره های آنها طراوت نعمت را مشاهده می کنی که نعمت خوش منظرشان کرده است. (تکرار: 3).

1932 نَطْح:

شاخ زدن. «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ

ص:1168

الْمَیْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزیرِ … وَ الْمُتَرَدِّیَةُ وَ النَّطیحَةُ» (3 / مائده)، یعنی: گوشت مردار و خون و گوشت خوک … و حیواناتی که بر اثر پرت شدن از بلندی بمیرند و آنها که به ضرب شاخ حیوان دیگری مرده باشند (همگی) بر شما حرام است. نَطیح و نَطیحَة

حیوانی است که با شاخ زدن مرده باشد. مردم جاهلیّت آنها را حلال دانسته و می خوردند. (تکرار: 1).

1933 نَطْف:

چکیدن است که توأم با صاف شدن و کم کم بودن می باشد. «اِنّا خَلَقْنَا الاِْنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ» (2/انسان)، ما انسان را از نطفه مختلطی آفریدیم. این لفظ در قرآن مجید 12 بار آمده و همه درباره نُطفه انسان است.

1934 نُطْق:

و مَنْطِق به معنی سخن گفتن است. «وَ لَدَیْنا کِتابٌ یَنْطِقُ بِالْحَقِّ»

ص:1169

(62/مؤمنون)، و نزد ما کتابی است (که تمام اعمال بندگان را ثبت کرده) و به حقّ سخن می گوید. (تکرار: 12).

1935 نَظَر:

نگاه کردن. گاهی مراد از آن

تدبّر و تأمّل و دقّت است و گاهی مراد معرفت حاصله بعد از فحص و تأمّل است (راغب). «وَ اِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ نَظَرَ بَعْضُهُمْ اِلی بَعْضٍ» (127 / توبه)، و هنگامی که سوره ای نازل می شود، بعضی از آنها (منافقان) به یکدیگر نگاه می کنند. مراد نگاه عادی است. «وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ» (18/حشر)، یعنی: هر نفس تأمّل کند برای فردا که چه از پیش فرستاده است. مراد تأمّل و دقّت است. (تکرار: 129).

اِنْظار: مهلت دادن و تأخیر انداختن است که نوعی انتظار و نگاه کردن می باشد. «فَلا یُخَفَّفُ عَنْهُمْ وَ لا هُمْ یُنْظَرُونَ» (85 / نحل)،

ص:1170

عذاب از آنها کم نمی شود و مهلت داده نمی شوند.

نَظِرَة: نیز به معنی تأخیر و امهال است.

«وَ اِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ اِلی مَیْسَرَةٍ» (280/بقره)، اگر قرض دار در تنگی باشد پس وظیفه مهلت دادن است تا وسعت یافتن.

1936 نَعَج:

نَعْجَة به معنی میش است جمع آن نِعاج است. «اِنَّ هذا أَخی لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَلِیَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ فَقالَ أَکْفِلْنیها وَ عَزَّنی فِی الْخِطابِ» (23 / ص)، گفت: این برادر من است نود و نه تا میش دارد و من فقط یک میش دارم می گوید آن را به من تملیک کن و در سخن بر من غلبه کرده. (تکرار: 4).

1937 نُعاس:

خواب کم و چُرت. «اِذْ یُغَشّیکُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ …» (11 / انفال)، یعنی: آنگاه که خواب کم را به جهت آرامش درونتان بر شما مستولی می کرد … آیه

ص:1171

درباره جنگ تاریخی «بدر» است که مسلمانان با خوابی (در شب جنگ بدر) آرامش قلب یافتند. (تکرار: 2).

1938 نَعْق:

صیحه زدن، فریاد کشیدن. «وَ مَثَلُ الَّذینَ کَفَرُوا کَمَثِلِ الَّذی یَنْعِقُ بِما لا یَسْمَعُ اِلاّ دُعاءً وَ نِداءً» (171 / بقره)، حکایت کافران (در این که سخن پیامبران را می شنوند و اعتناء نمی کنند) چنان است که شخصی به حیوانی که جز صدائی و ندائی نمی شنود، بانگ زند. (تکرار: 1).

1939 نِعْمَ:

چه خوب است، فعل غیر متصرّفی است برای انشاء مدح. «وَ نِعْمَ أَجْرُ الْعامِلینَ» (136/آل عمران)، بهتر است پاداش عاملان. (تکرار: 16).

نِعِمّا: چه کار خوبی. «اِنْ تُبْدُوا الصَّدَقاتِ

فَنِعِمّا هِیَ» (271 / بقره)، اگر صدقات را آشکارا بدهید خوب کاری است آن. (تکرار: 2).

ص:1172

نَعَم: آری، حرف جواب و تصدیق است. «فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقّا قالُوا نَعَمْ …» (44/اعراف)، آیا آنچه خدا وعده داده بود حقّ یافتید؟ گویند آری … (تکرار: 4).

1940 نِعْمَة:

آنچه خدا به انسان داده. «وَ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللّه عَلَیْکُمْ» (231 / بقره)، نعمت خدا را بر خود به یاد آورید. (تکرار: 49).

نَعْمَة: به معنی تنعّم است. «وَ ذَرْنی وَ الْمُکَذِّبینَ أُوْلِی النَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَلیلاً» (11/مزمّل)، بگذار مرا با تکذیب کنندگانی که صاحبان تنعمّ اند و اندکی مهلتشان بده.

اِنْعام: به معنی نعمت دادن می باشد. «وَ اِذْ تَقُولُ لِلَّذی أَنْعَمَ اللّه عَلَیْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِ أَمْسِکْ

عَلَیْکَ زَوْجَکَ وَ اتَّقِ اللّه» (37 / احزاب)، آن گاه به شخصی که خدا به او نعمت داده و توهم به او نعمت داده بودی می گفتی: زنت را برای خودت نگاهدار و از خدا بترس.

ص:1173

تَنْعیم: نعمت دادن و مرفّه کردن. «فَأَمَّا الاِْنْسانُ اِذا مَا ابْتَلاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبّی أَکْرَمَنِ» (15/فجر)، امّا انسان آنگاه که خدایش او را امتحان کرد و محترم نمود و مرفّه فرمود گوید: خدایم محترمم داشته.

ناعِم: صاحب نعمت. «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ ناعِمَةٌ. لِسَعْیِها راضِیَةٌ» (8 و 9 / غاشیه)، چهره هائی (مردمانی) در آن روز در نعمتند و از تلاشی که در دنیا کرده اند راضی اند.

نَعْماء: در مجمع فرموده: نعمتی است که اثر آن در صاحبش آشکار است مقابل

ضَرّاء. «وَ لَئِنْ أَذَقْناهُ نَعْماءَ بَعْدَ ضَرّاءَ مَسَّتْهُ لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِئاتُ عَنّی» (10 / هود)، و اگر پس از ضرری که به او رسیده نعمتی بر او چشاندیم گوید بدی ها از من رفت.

نَعیم: نعمت وسیع و کثیر. «وَ لاََدْخَلْنا هُمْ جَنّاتِ النَّعیمِ» (65 / مائده)، یعنی: آنها را

ص:1174

به جنّات پرنعمت داخل می کنیم. جمع نعمت در قرآن مجید نِعَم و اَنْعُم آمده است. این لفظ 17 بار در قرآن مجید به کار رفته، همه درباره نعمت بهشت است مگر «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعیمِ» (8 / تکاثر)، که درباره نعمت دنیا است.

اَنْعام: اَنْعام جمع نَعَم و عبارت است از گاو، گوسفند و شتر (اَنْعام ثَلثَه). «وَ اِنَّ لَکُمْ فِی الاَْنْعامِ لَعِبْرَةً» (66 / نحل)، و در وجود چهارپایان برای شما (درس های) عبرتی است.

نَعَم: گاهی بر انعام ثلثه اطلاق می شود. «وَ مَنْ قَتَلَهُ مِنْکُمْ مُتَعَمِّدا فَجَزاءٌ مِثْلُ ما قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ» (95 / مائده)، یعنی: هر که صیدی را عمدا بکشد بر او است کفّاره ای از گاو و گوسفند و شتر، مانند آن حیوانی که کشته است. مثلاً اگر شتر مرغ صید کرده باید شتری کفّاره بدهد که در بزرگی مثل آن باشد.

ص:1175

1941 نَغْض:

حرکت کردن و حرکت دادن. «فَسَیُنْغِضُونَ اِلَیْکَ رُؤُسَهُمْ وَ یَقُولُونَ مَتی هُوَ قُلْ عَسی أَنْ یَکُونَ قَریبا» (51/اسراء)، آنها سر خود را (از روی تعجب و انکار) به سوی تو خم می کنند و می گویند: در چه زمانی خواهد بود؟ بگو شاید نزدیک باشد. (تکرار: 1).

نَفْث: دمیدن. «وَ مِنْ شَرِّ النَّفّاثاتِ فِی الْعُقَدِ»

(4 / فلق) یعنی: به خدای فلق پناه می برم از شرّ دمندگان در گره ها.

1942 نَفْح:

وزیدن. «وَ لَئِنْ مَسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ مِنْ عَذابِ رَبِّکَ لَیَقُولُنَّ یا وَیْلَنا اِنّا کُنّا ظالِمینَ» (46/انبیاء)، اگر کمی از عذاب پروردگارت به آنها برسد گویند: وای بر ما که ستمگران بودیم. (تکرار: 1).

1943 نَفْخ:

دمیدن. «حَتّی اِذا ساوی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قالَ انْفُخُوا …» (96/کهف)، یعنی: تا چون میان دو کوه را (با تکّه های آهن) پر و برابر کرد گفت بدمید … بیشتر الفاظ نفخ در قرآن مجید درباره نفخ صور در قیامت است. (تکرار: 12).

ص:1176

1944 نَفاد:

فانی شدن. «ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَاللّه باقٍ» (96 / نحل)، آنچه نزد شماست تمام می شود و آنچه نزد خداست همیشگی است. (تکرار: 5).

1945 نَفْذ:

نُفُوذ و نَفاذ به معنی سوراخ کردن و خارج شدن به آن طرف است. «یا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الاِْنْسِ اِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ فَانْفُذُوا لا تَنْفُذُونَ اِلاّ بِسُلْطانٍ» (33 / رحمن)، ای جماعت جنّ و انس اگر می توانید از اطراف آسمان ها و زمین خارج شوید، نمی توانید خارج شوید مگر به تسلّط و قدرتی. این کلمه فقط 3 بار در کلام اللّه آمده آن هم در یک آیه.

1946 نَفَر:

گروه، دسته. «وَ اِذْ صَرَفْنا اِلَیْکَ نَفَرا مِنَ الْجِنِّ یَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ» (29/احقاف)، آن گاه که گروهی از جنّ را به سوی تو برگرداندیم که قرآن را استماع می کردند. (تکرار: 11).

ص:1177

نُفُور: به معنی دوری است. «بَلْ لَّجُّوا فی عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ» (21 / ملک)، بلکه در طغیان و دوری از حقّ اصرار ورزیدند. (تکرار: 5).

اِسْتِنْفار: رم دادن و رم کردن و طلب خروج و حرکت است. «کَاَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ. فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ» (50 و 51 / مدثّر)، گوئی آنها الاغ های رم کرده اند که از شیر گریخته.

نَفیر: مثل نَفَر است به معنی جماعتی از مردان. «وَ أَمْدَدْناکُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنینَ وَ جَعَلْناکُمْ أَکْثَرَ نَفیرا» (6 / اسراء)، یاری می دهیم شما را با اموال و فرزندان و عشیره و یارانتان را زیاد می گردانیم. (تکرار: 1).

1947 نَفَس:

تَنَفُّس عبارت است از گسترش و توسعه یافتن. «وَ اللَّیْلِ اِذا عَسْعَسَ. وَ الصُّبْحِ اِذا تَنَفَّسَ» (17 و 18 / تکویر)، قسم به شب که درآید و قسم به صبح که گسترش یابد. (تکرار: 298).

ص:1178

تَنافُس: به معنی مسابقه بین دو نفر در رسیدن به چیز مطلوب است. «وَ فی ذلِکَ فَلْیَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ» (26 / مطففین)، و در این نعمت های بهشتی باید راغبان بر یکدیگر پیشی گیرند.

نَفْس: در اصل به معنی ذات است. نَفْس در قرآن مجید در چند معنی به کار رفته:

1 روح. مثل «اللّه یَتَوَفَّی الاَْنْفُسَ حینَ مَوْتِها …» (42 / زمر)، خداوند ارواح را به هنگام «مرگ» قبض می کند …

2 ذات و شخص. مثل «وَ اتَّقُوا یَوْما لا تَجْزی نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَیْئا» (48 / بقره)، و از آن روز بترسید که کسی به جای دیگری، مجازات نمی شود.

3 تمایلات نفسانی و خواهش های وجود انسان و غرائز او. «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسی اِنَّ النَّفْسَ لاََمّارَةٌ بِالسُّوءِ اِلاّ ما رَحِمَ رَبّی» (53 / یوسف)،

ص:1179

من هرگز نفس خویش را تبرئه نمی کنم که نفس (سرکش)، بسیار به بدی ها امر می کند مگر آن چه را پروردگارم رحم کند.

4 قلوب و باطن. «وَ اذْکُرْ رَبَّکَ فی نَفْسِکَ تَضَرُّعا وَ خیفَةً» (205 / اعراف)، پروردگارت را در دل خود از روی تضرع و خوف یاد کن.

5 بشر اوّلیه. «یا اَیُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّکُمُ الَّذی خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً کَثیرا وَ نِساءً» (1 / نساء)، ای مردم! از (مخالفت) پروردگارتان بپرهیزید، همان کسی که همه شما را از یک انسان

آفرید و همسر او را (نیز) از جنس او خلق کرد و از آن دو، مردان و زنان فراوانی (در روی زمین) منتشر ساخت. (تکرار: 140).

1948 نَفْش:

نَفْشِ صوف آن است که اجزاء پشم را از هم جدا کنیم تا حجمش بزرگ شود منظور از منفوش حلاّجی شده است

ص:1180

«وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ» (5/قارعه)، یعنی: کوه ها مانند پشم رنگارنگ حلاّجی شوند. (تکرار: 2).

1949 نَفْع:

فائده، بهره و آن مقابل ضَرَر است که فرموده: «لا أَمْلِکُ لِنَفْسی نَفْعا وَلاضَرّا» (188 / اعراف)، من مالک سود و زیان خویش نیستم. (تکرار: 50).

1950 نَفَق:

و نَفاق به معنی خروج یا تمام شدن است. در مجمع ذیل آیه 3 بقره

فرموده: اِنْفاق اخراج مال است. «وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ فَاِنَّ اللّه بِهِ عَلیمٌ» (273 / بقره)، آنچه از مال در راه خدا خرج می کنید خدا به آن دانا است. این کلمه با مشتقات آن 111 بار در قرآن آمده است

نَفقَة: آنچه خرج و مصرف می شود. «وَ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ أَوْ نَذَرْتُمْ مِنْ نَذْرٍ فَاِنَّ اللّه یَعْلَمُهُ» (270 / بقره)، یعنی: آنچه از نفقه خرج کردید

ص:1181

و یا نذری که انجام دادید خدا آن را می داند. جمع آن نَفَقات است. (تکرار: 2).

نِفاق: مصدر است به معنی مُنافِق بودن، منافق کسی است که در باطن کافر و در ظاهر مسلمان است. «یَقُولُونَ بِأَفْواهِهِمْ ما لَیْسَ فی قُلُوبِهِمْ» (167 / آل عمران)، آنها به زبان چیزی می گویند که در دل ندارند.

1951 نَفَق:

نَقْبی است در زیر زمین که درب دیگری برای خروج دارد و در آیه «فَاِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِیَ نَفَقا فِی الاَْرْضِ اَوْ سُلَّما فِی السَّماءِ» (35 / انعام)، یعنی: اگر بتوانی نقبی در زمین یا نردبانی بر آسمان بجوئی. منافق را از آن جهت منافق گوئیم که از ایمان خارج شده و یا از دری وارد و از در دیگری خارج شده. «اِنَّ الْمُنافِقینَ هُمُ الْفاسِقُونَ» (67 / توبه)، منافقان قطعا فاسقند.

1952 نَفْل:

زیادی، عطیّه، نماز نافِلَة را از

ص:1182

آن جهت نافله گویند که زاید بر واجب است. «وَ وَهَبْنالَهُ اِسْحقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً وَ کُلاًّ جَعَلْنا صالِحینَ» (72 / انبیاء)، اسحق و یعقوب را به ابراهیم عطیه ای دادیم و همه را نیکوکار گرداندیم. (تکرار: 4).

اَنْفال: جمع نَفَل است به معنی غنیمت و هبه و زیادت. «یَسْئَلُونَکَ عَنِ الاَْنْفالِ قُلِ الاَْنْفالُ لِلّهِ وَ الرَّسُولِ» (1/انفال)، از تو درباره انفال (غنایم و هرگونه مال بدون مالک شخصی) سؤال می کنند بگو: انفال مخصوص خدا و پیامبر است. ظاهرا به غنائم از آن جهت انفال گفته اند که زائدند بر مقصود از جنگ، که غرض اصلی از آن، گسترش دین و دفاع از حریم اسلام است.

1953 نَفْی:

در قرآن به معنای تبعید و نفی بلد است. «أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلافٍ أَوْ یُنْفَوْا مِنَ الاَْرْضِ» (33 / مائده)، یعنی: یا

ص:1183

دست ها و پاهایشان به عکس بریده شود و یا از آن محلّ تبعید شوند. (تکرار: 1).

1954 نَقْب:

سوراخ کردن. «فَمَا اسْتَطاعُوا

أَنْ یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْبا» (97/کهف)، یعنی نتوانستند از آن سدّ بالا روند و نتوانستند آن را سوراخ کنند. «وَ لَقَدْ أَخَذَ اللّه میثاقَ بَنی اِسْرائیلَ وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَیْ عَشَرَ نَقیبا» ، (12 / مائده)، یعنی: از بنی اسرائیل پیمان اکید گرفتیم که به دستور دین عمل کنند و در میان آنها دوازده سرپرست و پیشوا برانگیختیم. نَقیبُ الْقَوْمِ کسی است که از احوال و از وضع قوم مطّلع است و وضع آنها را جستجو می کند، گوئی اسرار آنها را سوراخ کرده و پی می برد. ظاهرا مراد از آن در آیه سرپرست است نظیر امامان علیهم السلام در امّت اسلامی. (تکرار: 3).

1955 نَقْذ:

اِنْقاذ به معنی نجات دادن و

ص:1184

خلاص کردن است. نقذ و انقاذ و استنقاذ به

یک معنی اند (اقرب). «وَ اِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئا لا یَسْتَنْفِذُوهُ» (73 / حجّ)، اگر مگس چیزی از آنها بگیرد، آن را خلاص نتوانند کرد. (تکرار: 5).

1956 نَقْر:

راغب گفته: نقر کوبیدن چیزی (مثل کوبیدن طبل) است که منجرّ به سوراخ شدن آن باشد، مِنْقار آن است که با آن می کوبند مثل مِنْقار پرنده. «فَاِذا نُقِرَ فِی النّاقُورِ. فَذلِکَ یَوْمَئِذٍ یَوْمٌ عَسیرٌ» (8 و 9/مدثّر)، آن گاه که در ناقور کوبیده شود و قیامت پدید آید، آن زمان روز سختی است. (تکرار: 5).

نَقیر: خال یا فرورفتگی کوچکی است در پشت هسته خرما. راغب گفته فرورفتگی «جزئی» است در پشت هسته که چیز سبک (و حقیر) را با آن مثل زنند. «فَأُلئِکَ یَدْخُلُونَ

ص:1185

الْجَنَّةَ وَ لا یُظْلَمُونَ نَقیرا» (124 / نساء)، چنان کسانی داخل در بهشت می شوند و کمترین ستمی به آنها نخواهد شد. (تکرار: 2).

1957 نَقْص:

کم کردن و کم شدن. «قَدْ عَلِمْنا ما تَنْقُصُ الاَْرْضُ مِنْهُمْ» (4 / ق)، دانسته ایم آنچه را که زمین از آنها کم می کند. (تکرار: 14).

1958 نَقْض:

شکستن. خواه ظاهری باشد مثل «وَ لا تَکُونُوا کَالَّتی نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ اَنْکاثا» (92 / نحل)، یعنی: نباشید مانند زنی که رشته خویش را بعد از تابیدن شکست و پنبه کرد و قطعه قطعه نمود. و خواه معنوی مثل شکستن پیمان. در کلام اللّه مجید بیشتر در معنوی به کار رفته است «وَ لا

تَنْقُضُوا الاَْیْمانَ بَعْدَ تَوْکیدِها» (91 / نحل)، عهدها را بعد از تأکید نشکنید. (تکرار: 9).

1959 نَقْع:

غبار. «فَالْمُغیراتِ صُبْحا. فَاَثَرْنَ

ص:1186

بِهِ نَقْعا» (3 و 4 / عادیات)، هجوم برندگان در وقت صبح که در اثر دویدن غبار برانگیختند. (تکرار: 1).

1960 نَقَم:

انکار شیء. عقوبت را نَقْمَة گویند زیرا که آن در مقابل شیء انکار شده واجب است. «وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ اِلاّ اَنْ یُؤْمِنُوا بِاللّه الْعَزیزِ الْحَمیدِ» (8 / بروج)، یعنی: مکروه نداشتند از آنها مگر ایمان آوردنشان را به خدای عزیز و پسندیده. این کلمه با مشتقات آن 17 بار در قرآن آمده است.

1961 نَکْب:

عدول، انحراف. «وَ اِنَّ الَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَة عَنِ الصِّراطِ لَناکِبُونَ»

(74/مؤمنون)، آنان که به آخرت تسلیم نمی شوند از راه راست منحرفند. «هُوَ الَّذی جَعَلَ لَکُمُ الاَْرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فی مَناکِبِها …» (15 / ملک)، یعنی: اوست که زمین را برای شما رام کرد در اطراف آن راه

ص:1187

بروید … مَنکِب به معنی شانه انسان و نیز به معنی ناحیه هر چیز است جمع آن مَناکِب است. منظور از آیه مسخّر و رام بودن زمین است نسبت به انسان و تصرفاتش. (تکرار: 2).

1962 نَکْث:

شکستن. در قرآن مجید همه جا در نقض عهد آمده مگر در «أَنْکاثا» که خواهد آمد. «فَمَنْ نَکَثَ فَاِنَّما یَنْکُثُ عَلی نَفْسِهِ» (10/فتح)، هر که پیمان شکند به ضرر خویش شکسته است. (تکرار: 7).

نِکث: چیزی است که پس از تابیده شدن

باز شده باشد ریسمان باشد یا بافته جمع آن اَنْکاث است. «وَ لا تَکُونُوا کَالَّتی نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ اَنْکاثا» (92 / نحل)، یعنی: همانند آن زن (سبک مغز) نباشید که پشم های تابیده خودرا پس از استحکام وامی تابید.

1963 نَکْح:

نِکاح به معنی زن گرفتن است که همان عقد نکاح باشد به معنی مقاربت و

ص:1188

جماع نیز آید. «وَلا تَنْکِحُوا الْمُشْرِکاتِ حَتّی یُؤْمِنَّ» (221/بقره)، و با زنان مشرک و بت پرست تا ایمان نیاورده اند ازدواج نکنید. این کلمه با مشتقات آن 23 بار در قرآن آمده است.

1964 نَکْد:

به معنی مشقّت و قلّت است. «وَ الْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِاِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذی خَبُثَ لا یَخْرُجُ اِلاّ نَکِدا» (58/اعراف)، یعنی: سرزمین پاک روئیدنی آن به اذن خدایش می روید و زمینی که شوره زار و خبیث است نباتش نمی روید مگر کم فائده. «نَکِد» به معنی قلیل الخیر است. (تکرار: 1).

1965 نَکَر:

(بر وزن فَرَس و قُفُل) نشناختن. «وَ جاءَ اِخْوَةُ یُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ» (58 / یوسف)، برادران یوسف آمده و بر او وارد شدند یوسف آنها را شناخت حال آن که او را نمی شناختند. (تکرار: 37).

نُکْر: کار دشواری که غیر معروف است.

ص:1189

«فَحاسَبْناها حِسابا شَدیدا وَ عَذَّبْناها عَذابا نُکْرا» (8 / طلاق)، از آن شهر حساب گرفتیم حسابی شدید و عذابش کردیم عذابی سخت، عذابی که غیر معروف بود و به نظر نمی آمد.

نُکُر: نیز مانند «نُکْر» است که گذشت.

«فَتَوَلَّ عَنْهُمْ یَوْمَ یَدْعُ الدّاعِ اِلی شَیْءٍ نُکُرٍ» (6/قمر)، از آنها روی گردان و منتظر روزی باش که خواننده آنها را به چیز سخت و ناشناخته می خواند.

نَکیر: به معنی اِنْکار است. «ما لَکُمْ مِنْ مَلْجَاءٍ یَوْمَئِذٍ وَ ما لَکُمْ مِنْ نَکیرٍ» (47/شوری)، یعنی: در آن روز برای شما نه پناه گاهی هست و نه انکاری. نمی توانید آنچه را که کرده اید انکار کنید زیرا همه چیز روشن و آشکار شده. (تکرار: 5).

مُنْکَر: ناشناخته «مقابل معروف» ، کار منکر. «وَلْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ اِلَی الْخَیْرِ وَ

ص:1190

یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ» (104/آل عمران)، باشد از شما امّتی که به خیر دعوت می کنند و به معروف و کارهای پسندیده (اعمّ از واجب و مستحب) امر و از معصیّت نهی می کنند. (تکرار: 18).

1966 نَکْس:

وارونه کردن. «وَ لَوْ تَری اِذِ الْمُجْرِمُونَ ناکِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ» (12/سجده)، ای کاش ببینی گناهکاران را که نزد پروردگارشان سر به زیر انداختگانند. (تکرار: 3).

1967 نَکْص:

نکص اگر با «عن» باشد به معنی امتناع و خودداری است. «نَکَصَ عَنِ الاَْمْرِ» ، یعنی خودداری کرد و اگر با «علی» باشد به معنی رجوع است «نَکَصَ عَلی عَقِبَیْهِ» به قهقری برگشت یا از خیری که در آن بود برگشت. «فَلَمّا تَرَآءَتِ الْفِئَتانِ نَکَصَ عَلی عَقِبَیْهِ وَ قالَ اِنّی بَریءٌ مِنْکُمْ» (48 / انفال)،

ص:1191

اما هنگامی که دو گروه (جنگجویان و حمایت فرشتگان از مؤمنان) را دید به عقب بازگشت و گفت من از شما (دوستان و پیروانم) بیزارم. (تکرار: 2).

1968 نَکْف:

نَکْف و اِسْتِنْکاف به معنی اِبا و امتناع است. «لَنْ یَسْتَنْکِفَ الْمَسیحُ أَنْ یَکُونَ عَبْدا لِلّهِ» (172/نساء)، مسیح هرگز امتناع نمی کند از این که خدا را بنده باشد. (تکرار: 3).

1969 نِکْل:

به معنی زنجیر است و جمع آن اَنْکال می باشد. «اِنَّ لَدَیْنا اَنْکالاً وَ جَحیما» (12/مُزَّمِّل)، نزد ما زنجیرها و آتش بزرگی هست. (تکرار: 5).

نَکال: عقوبتی است که در آن عبرت و اِرْهاب دیگران باشد. «فَأَخَذَهُ اللّه نَکالَ الاْخِرَة وَ الاُْولی» (25 / نازعات)، خدا او را به عقوبت دنیا و آخرت گرفتار کرد. تنکیل مبالغه در

نَکال است. «وَاللّه اَشَدُّ بَأْسا وَ اَشَدُّ تَنْکیلاً»

ص:1192

(84/نساء)، خدا در سخت گیری محکم تر و در عقوبت محکم تر است. (تکرار: 1).

1970 نَمارِق:

نِمْرِق و نِمْرِقَه به معنی پشتی است. جمع آن نَمارِق است. «وَ نَمارِقُ مَصْفُوفَةٌ. وَ زَرابِیُّ مَبْثُوثَةٌ» (15 و 16 / غاشیه)، یعنی: در بهشت پشتی هائی است ردیف هم و فرش هایی است گسترده. نمارق نکره است و نمی شود مثل پشتی های دنیا باشد. (تکرار: 1).

1971 نَمْل:

مورچه. «وَ حُشِرَ لِسُلَیْمانُ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الاِْنْسِ وَ الطَّیْرِفَهُمْ یُوزَعُونَ. حَتّی اِذا أَتَوْا عَلی وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ یا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ. فَتَبَسَّمَ ضاحِکا مِنْ

قَوْلِها …» (17 و 19 / نمل)، یعنی: برای سلیمان لشکریانش از جنّ و انس و پرندگان جمع شدند و آنها را از تفرّق منع می کردند.

ص:1193

تا چون به بیابان مورچگان آمدند مورچه ای گفت: ای جماعت مورچگان به لانه های خود وارد شوید تا سلیمان و لشکریانش شما را پامال نکنند آنها توجّهی به شما ندارند، سلیمان از شنیدن کلام مورچه به تعجّب شد و لبخند زد. ازاین آیه چند مطلب به دست می آید.

1 مورچگان با هم سخن گویند و ما فی الضّمیر خویش را به همدیگر بیان می دارند «قالَتْ نَمْلَةٌ یا أَیُّهَا النَّمْلُ …».

2 اگر نملة مؤنّث باشد می توان پی برد که ملکه مورچگان همان طور که عهده دار تخم گذاری است بر مورچگان حکومت نیز دارد که دستور دخول به لانه ها را صادر کرده است و نیز روشن می شود که مورچگان تشکیلات اجتماعی و حکومت دارند.

3 بالاتر از همه این که مورچگان انسان ها را می شناسند زیرا مورچه به مورچگان

ص:1194

دیگر گفت: اگر داخل لانه ها نشوید سلیمان و لشکریانش شما را پامال می کنند پس آن مورچه سلیمان و لشکریان او را می شناخته است. امروز با آن که کتاب ها درباره زندگی مورچگان نوشته اند و در شناخت اسرار آن زحمت ها کشیده اند هنوز به آن پایه نرسیده اند که قرآن مجید گفته است. (تکرار: 3).

اَنْمُلَة: سرانگشت. جمع آن اَنامِل است «وَ اِذا خَلَوْا عَضُّوا عَلَیْکُمُ الاَْنامِلَ مِنَ الْغَیْظِ» (119 / آل عمران)، یعنی: چون خلوت کنند از

غیظ بر شما سرانگشتان بجوند. در مجمع گفته: اصل آن از نمل است، سرانگشت تشبیه شده به مورچه در کوچکی و حرکت. نَمِل سخن چین را گویند که اقوال را در پنهانی از این به آن نقل می کند مانند مورچه که در پنهانی قُوت بسیار نقل می کند.

1972 نَمَم:

نَمَّ به معنی سخن چینی است

ص:1195

نمیم و نمیمه اسم آن است. «وَ لا تُطِعْ کُلَّ حَلاّفٍ مَهینٍ. هَمّازٍ مَشّاءٍ بِنَمیمٍ» (10 و 11/قلم)، یعنی: و اطاعت از کسی که بسیار سوگند یاد می کند و پَست است، نکن،! کسی که بسیار عیبجو و سخن چین است. (تکرار: 1).

1973 نَهْج:

مِنْهاج به معنی طریق واضح (راه آشکار) است. آن را طریق مستقیم نیز گفته اند. «لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجا»

(48 / مائده)، یعنی: برای هر یک از شما امتّ ها شریعت و طریقی واضح قرار دادیم. مِنْهاج فقط 1 بار در کلام اللّه آمده است.

1974 نَهْر:

به معنی زجر و راندن آید. «فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْ هُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً کَریما» (23 / اسراء)، به پدر و مادر افّ نگو و آنها را زجر نده و صیحه نزن و با آنها با احترام سخن گو. (تکرار: 2).

1975 نَهار:

روز. آن در شرع از طلوع فجر

ص:1196

تا غروب آفتاب است. «وَ أَقِمِ الصَّلوةَ طَرْفَیِ النَّهارِ وَ زُلَفا مِنَ اللَّیْلِ» (114 / هود)، نماز را در دو طرف روز و اوایل شب بر پا دار. (تکرار: 57).

أَنْهار: جمع نَهَر، طبرسی و راغب آن را رود معنی کرده اند نه آب جاری. قرآن کریم

در معنای رود صریح است. مثل «وَ فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَرا» (33 / کهف)، یعنی: میان آن دو نهر بزرگی از زمین فرستادیم. تفجیر و شکافتن راجع به رود است نه آب جاری. ایضا «وَ اِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الاَْنْهارُ» (74 / بقره)، از بعضی سنگ ها رود شکافته شود. (تکرار: 51).

1976 نَهْی:

دفع، ترک، زجر و منع. «وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی» (40 / نازعات)، و نفس را از هوی بازداشته. (تکرار: 56).

اِنْتِهاء: اِنْزِجار است از آنچه نهی شده که

ص:1197

معنی ترک کردن می دهد. «وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» (7 / حشر)، از آنچه رسول خدا نهی کرده دست بردارید. انتهاء به معنی رسید به آخر نیز آید. (تکرار: 4).

مُنْتَهی: طبرسی گوید: منتهی موضع انتهاء است و نیز گوید: منتهی و آخر یکی است. «وَ أَنَّ اِلی رَبِّکَ الْمُنْتَهی» (42/نجم)، یعنی: انتهاء هر چیز به سوی خدا است.

تَناهی: نهی کردن همدیگر و نیز ترک کردن است. «کانُوا لا یَتَناهَوْنَ عَنْ مُنْکَرٍ فَعَلُوهُ» (79 / مائده)، از کار بدی که کرده بودند همدیگر را نهی نمی کردند یا کار بدشان را ترک نمی کردند.

نُهْیَة: به معنی عقل است که آدمی را از کار بد نهی می کند. «اِنَّ فی ذلِکَ لاَیاتٍ لاُِولِی النُّهی» (128 / طه)، راستی در آنچه گفته شد درس هایی است خردمندان را.

ص:1198

1977 نَوْء:

برخاستن به مشقّت است.

«وَ آتَیْناهُ مِنَ الْکُنُوزِ ما اِنَّ مَفاتِحَةُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِی الْقُوَّةِ» (76 / قصص)، به قارون از اموال گنجینه آنقدر دادیم که حمل کلیدهای آن به گروه مردان توانا سنگینی می کرد. (تکرار: 1).

1978 نَوْب:

نوب اگر با «الی» باشد به معنی رجوع بعد از رجوع است. اِنابَة به خدا، برگشتن به سوی خداست با توبه و اخلاص عمل. «وَ اتَّبِعْ سَبیلَ مَنْ أَنابَ اِلَیَّ» (15/لقمان)، پیرو راه کسی باش که به سوی من برگشته است. (تکرار: 18).

1979 نُوح:

«سَلامٌ عَلی نُوحٍ فِی الْعالَمینَ» (79/صافّات)، یعنی: سلام باد بر نوح، در میان جهانیان. این پیامبر عظیم الشأن اوّلین پیغمبر اولوالعزم و داعی توحید است.

(صفحه 1363)

چنان که فرموده: «اِنّا أَوْحَیْنا اِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا

ص:1199

اِلی نُوحٍ وَ النَّبییّنَ مِنْ بَعْدِهِ» (163/نساء)، ما به تو وحی فرستادیم همانگونه که به نوح و پیامبران بعد از او وحی فرستادیم. (تکرار: 43).

1980 نار:

آتش. «وَ قالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النّارُ اِلاّ أَیّاما مَعْدُودَةً» (80 / بقره)، و گفتند: هرگز آتش دوزخ جز چند روزی به ما نخواهد رسید. (تکرار: 145).

1981 نُور:

اقرب الموارد گوید: آنچه چیزها را آشکار می کند و نیز گفته اند آنچه فی نفسه آشکار است و غیر خود را آشکار می کند. نور در تعبیر قرآن 2 جور است ظاهری و معنوی. مثل «هُوَ الَّذی جَعَلَ الشَّمْسَ ضِیاءً وَ الْقَمَرَ نُورا» (5 / یونس)، او کسی است که خورشید را روشنایی و ماه را

نور قرار داد. که نور ظاهری است و نور معنوی مثل «اللّه وَلِیُّ الَّذینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَی النُّورِ» (257/بقره)، یعنی:

ص:1200

خداوند ولی و سرپرست کسانی است که ایمان آورده اند، آنها را از ظلمات ها به سوی نور بیرون می برد. بیشتر موارد آن در قرآن مجید نور معنوی است. (تکرار: 43).

1982 ناس:

جماعت مردم. در مجمع گفته: ناس و بشر و اِنْس نظیر هم اند و اصل النّاس اِناس است از اِنْس. «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنّا بِاللّه وَ بِالْیَوْمِ الاْخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنینَ» (8/بقره)، از مردم کسی است که گوید به خدا و روز قیامت ایمان آوردیم حال آن که مؤمن نیستند. (تکرار: 240).

1983 نَوْش:

نوش به معنی تناول و اخذ

است. «وَ قالُوا آمَنّا بِهِ وَ أَنّی لَهُمُ التَّناوُشُ مِنْ مَکانٍ بَعیدٍ» (52 / سباء)، یعنی: و گویند به قرآن ایمان آوردیم، چطور می توانند آن را از مکانی دور اخذ کنند و ایمان بیاورند. آیه درباره آن است که چون مردم به عذاب خدا

ص:1201

گرفتار شدند و مُردند و فرصت ایمان از دستشان رفت دیگر ایمان آوردن به حالشان سودی نخواهد داشت و آخرت از دنیا بسیار دور است. (تکرار: 1).

1984 نَوْص:

التجاء و پناه بردن. «کَمْ اَهْلَکْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادُوا وَ لاتَ حینَ مَناصٍ» (3/ص)، یعنی: چه بسا مردمانی را که پیش از آنها هلاک کردیم و وقت نزول بلا استغاثه یا واویلا کردند ولی آن وقت وقت فرار نیست. یا آن وقت وقت پناه بردن به جائی یا وقت تأخّر عذاب نیست. (تکرار: 1).

1985 ناقَة:

شتر مادّه. «هذِهِ ناقَةُ اللّه لَکُمْ آیَةً فَذَرُوها تَأْکُلْ فی اَرْضِ اللّه» (73/اعراف)، این ناقه خدا است برای شما نشانه قدرت خدا است او را بگذارید در زمین خدا بچرد. این لفظ هفت بار در کلام اللّه مجید آمده و همه درباره ناقه صالح علیه السلام است.

ص:1202

1986 نَوْم:

خواب. «لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ» (255/بقره)، هیچ گاه خواب سبک و سنگین او را فرا نمی گیرد. مَنام نیز به معنی خواب است. «وَ مِنْ آیاتِهِ مَنامُکُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ» (23/روم)، یعنی: از جمله آیات خدا خواب شما است در شب و روز. خواب در موجودات زنده از قبیل انسان، حیوان، حشرات و حتّی نباتات عمومیّت دارد.

بیشتر گل ها و برگ ها را می بینیم که در روز روشن مقابل آفتاب بسته می شوند صبح که از خواب برخاستیم همه آن گل ها و برگ ها را شکفته می بینیم آنها پس از خوابیدن و تجدید قوا، زندگی را از سر گرفته اند همچنین است خواب های زمستانی حشرات. (تکرار: 9).

1987 نُون:

راغب گوید نون به معنی ماهی بزرگ است. یونس به ذُوالنُّون ملقب

ص:1203

شده زیرا که ماهی اورا بلعید. «وَ ذَالنُّونِ اِذْ ذَهَبَ مُغاضِبا فَظَنَّ اَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ» (87/انبیاء)، و ذالنون (یونس) را (به یاد آور)، در آن هنگام که خشمگین (از میان قوم خود) رفت و چنین می پنداشت که ما بر او تنگ نخواهیم گرفت. (تکرار: 1).

1988 نَوی:

نَوی جمع نَواة به معنی هسته است. «اِنَّ اللّه فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوی» (95/انعام)، یعنی خدا شکافنده دانه ها و هسته ها است. حَبّ نیز جمع حَبَّة به معنای دانه است. (تکرار: 1).

1989 نَیْل:

رسیدن. «لَیَبْلُوَنَّکُمُ اللّه بِشَیْءٍ مِنَ الصَّیْدِ تَنالُهُ أَیْدیکُمْ وَ رِماحُکُمْ» (94/مائده)، خدا حتما شما را امتحان می کند به شکاری که دست ها و نیزه هاتان به آن می رسد. این کلمه با مشتقات آن 12 بار در قرآن آمده است.

ص:1204

و (87 لغت)

1990 واو:

حرف بیست و هفتم از الفبای عربی و در حساب ابجد بجای عدد 6 است. اهل لغت برای آن 16 معنی ذکر کرده اند از جمله:

1 عطف. در این صورت معنی آن مطلق جمع میان دو یا چند چیز است و گاهی شیء را بر صاحبش عطف می کند. «فَأَنْجَیْناهُ وَ أَصْحابَ السَّفینَةِ» (15/عنکبوت)، یعنی: نوح و اهل کشتی را نجات دادیم. و گاهی بر سابقش عطف می کند مانند «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحا وَ اِبْراهیمَ» (26/حدید)، یعنی: ما نوح و ابراهیم را فرستادیم. و نیز بلا حقّش عطف می کند مثل: «کَذلِکَ یُوحی اِلَیْکَ وَ اِلَی الَّذینَ مِنْ قَبْلِکَ اللّه …» (3 / شوری)، این گونه خداوند به تو و پیامبرانی که قبل از تو بودند، وحی می کند.

2 واو قسم. مثل «وَ الْقُرْآنِ الْحَکیمِ. اِنَّکَ لَمِنَ

ص:1205

الْمُرْسَلینَ» (2 و 3 / یس)، سوگند به قرآن حکیم. که تو قطعا از رسولان (خداوند) هستی.

1991 وَأْد:

زنده به گور کردن. «وَ اِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ. بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» (8 و 9/تکویر)، یعنی: آن گاه که از دختر زنده به گور شده سؤال شود که به چه گناهی کشته شده است. ناگفته نماند: این کار شوم عادت همه قبائل عرب نبود. (تکرار: 1).

1992 وَئْل:

نجات خواستن و پناه آوردن.

مَوْئِل: پناهگاه. «بَلْ لَهُمْ مَوْعِدٌ لَنْ یَجِدُوا مِنْ دُونِهِ مَوْئِلاً» (58 / کهف)، یعنی: بلکه برای آنها وعده ای (عذابی) است که برای فرار از آن پناهگاهی ندارند. منظور از موعد روز قیامت است. (تکرار: 1).

1993 وَبَر:

پشم شتر (کُرک). جمع آن اَوْبار است. «وَ مِنْ أَصْوافِها وَ أَؤْبارِها وَ أَشْعارِها أَثاثا وَ مَتاعا اِلی حینٍ» (80/نحل)، یعنی: از

ص:1206

پشم های چهارپایان و از کرک ها و موهای آنها اثاث منزل و مال به دست می آورید تا مدّتی. پشم از گوسفند، وَبَر از شتر و مو از بز است. (تکرار: 1).

1994 وَبْق:

هلاکت. ایباق به معنی هلاک کردن و حبس کردن است. «اَوْ یُوبِقْهُنَّ بِما کَسَبُوا وَ یَعْفُ عَنْ کَثیرٍ» (34/شوری)، یا آن نهرها را حبس و متوقّف می کند در اثر اعمال مردم و عفو می کند از معاصی زیادی. (تکرار: 2).

مَوْبِق: مکان هلاکت. «وَ یَوْمَ یَقُولُ نادُوا

شُرَکائِیَ الَّذینَ زَعَمْتُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ یَسْتَجیبُوا لَهُمْ وَ جَعَلْنا بَیْنَهُمْ مَوْبِقا» (52 / کهف)، یعنی: یاد کن روزی را که خدا گوید: شریکان مرا که به زعم شما شریک من بودند با آواز بلند بخوانید، آنها شریکان را ندا می کنند امّا شریکان جواب

ص:1207

نمی دهند (و کاری نتوانند) و میان شریکان و آنها مکانی پر از هلاکت قرار داده ایم. (تکرار: 1).

1995 وَبْل:

راغب می گوید: وَبْل و وابل بارانی است سنگین دانه و به مناسبت سنگینی به کاری که از ضررش ترسند گویند وَبال. «کَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصابَها وابِل فَاتَتْ اُکُلَها ضِعْفَیْنِ» (265 / بقره)، مانند باغی که در بلندی واقع است، باران تندی به آن

رسیده و میوه اش را دوبرابر داده است. وابل 3 بار در قرآن مجید ذکر شده است.

1996 وَبال:

به معنی شدّت و ثقل است و آن عبارت است از عذاب و نتیجه زشت معصیّت، که بر انسان سنگین و سخت است. «ذاقُوا وَبالَ اَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ اَلیمٌ» (15/حشر)، طعم تلخ کار خود را چشیدند و برای آنها عذاب دردناک است. (تکرار: 4).

ص:1208

1997 وَتَد:

میخ. جمع آن اَوْتاد است. «أَ لَمْ نَجْعَلِ الاَْرْضَ مِهادا. وَ الْجِبالَ أَوْتادا» (6 و 7 / نباء)، آیا زمین را برای زندگی آماده نکردیم؟ آیا کوه ها را میخ هائی برای زمین قرار ندادیم؟ (تکرار: 3).

1998 وَتْر:

فرد. مقابل شَفْع و زوج. «وَ الْفَجْرِ. وَ لَیالٍ عَشْرٍ. وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ»

(13/فجر)، قسم به فجر و شب های ده گانه و قسم به جفت و طاق. «ثُمَّ أَرْسَلْنا رُسُلَنا تَتْرا کُلَّ ما جاءَ أُمَّةً رَسُولُها کَذَّبُوهُ» (44 / مؤمنون)، یعنی: سپس پیامبران خود را پشت سرهم فرستادیم هر وقت به امتّی پیامبرشان آمد تکذیبش کردند. تَتْری در اصل وَتْری است با واو، الف آن برای تأنیث می باشد زیرا رسل به اعتبار جماعت مؤنّث است (کشّاف و بیضاوی) و تَتْری به معنی پی در پی است یعنی فردی بعد از فردی. (تکرار: 3).

ص:1209

1999 وَتین:

در اقرب الموارد گفته آن رگی است در قلب که در صورت قطع شدن انسان خواهد مرد و از ابن سیّده نقل کرده: رگی است چسبیده به قلب از باطن که خون را به همه رگ ها می رساند و آن نهر بدن است

(شَرْیان). «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنا بَعْضَ الاَْقاویلِ. لاََخَذْنا مِنْهُ بِالْیَمینِ. ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتینَ» (44 46 / حآقّة)، یعنی اگر پیامبر از خود چیزی جعل کرده و به ما نسبت دهد از دست راستش گرفته و شریانش را قطع می کنیم. گرفتن از دست راست ظاهرا اشاره به اِذلال است چنان که دست مجرم را می گیرند. (تکرار: 1).

2000 وَثِقَ:

وُثُوق، ثِقَهْ به معنی اعتماد است. وَثاقَة به معنی محکم وثابت شدن است. «فَیَوْمَئِذٍ لا یُعَذِّبُ عَذابَهُ اَحَدٌ. وَ لا یُوثِقُ وَثاقَهُ اَحَدٌ» (25 و 26 / فجر)، در آن روز هیچ

ص:1210

کس عذابی همانند عذاب او نمی کند. و هیچ کس همچون او کسی را به بند نمی کشد. (تکرار: 34).

مُواثَقَه: معاهده محکم. «وَ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللّه عَلَیْکُمْ وَ میثاقَهُ الَّذی واثَقَکُمْ بِهِ» (7 / مائده)، و به یاد بیاورید نعمت خدا را بر شما و پیمانی را که مؤکدا از شما گرفت.

وَثاق: بستن. «فَیَوْمِئِذٍ لا یُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ. وَ لا یُوثِقُ وَثاقَهُ اَحَدٌ» (25 و 26/فجر)، آن روز کسی مانند عذاب خدا عذاب نمی کند و کسی مانند بستن خدا نمی بندد. (تکرار: 1).

2001 وَثاق:

چیزی است که با آن می بندند مانند زنجیر و ریسمان. «حَتّی اِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ …» (4/محمّد)، چون کافران را از کار انداخته و اسیر گرفتید ریسمان را محکم کنید. (تکرار: 1).

مَوْثِق: و میثاق به معنی پیمان اکید است

ص:1211

«قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَکُمْ حَتّیتُؤْتُونَ مَوْثِقا

مِنَ اللّه …» (66 / یوسف)، یعنی: گفت: هرگز او را با شما نخواهم فرستاد تا پیمان محکمی از خدا بدهید که او را بیاورید. میثاق پیمانی است که با سوگند و عهد تأکید شده باشد. می شود گفت: میثاق مصدر نیز به کار می رود. به معنی محکم کردن چنان که در جوامع الجامع و کشّاف در ذیل آیه «اَلَّذینَ یَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّه مِنْ بَعْدِ میثاقِهِ» (27/بقره)، گفته است، (فاسقان آنها هستند که) پیمان خدا را پس از آن که محکم ساختند می شکنند. (تکرار: 3).

2002 وَثَن:

بُت. جمع آن اَوْثان است «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الاَْوْثانِ وَاجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ» (30/حجّ)، یعنی: از پلیدی ها یعنی از بت ها اجتناب کنید و از سخن باطل و

بی اساس بپرهیزید. کلبی در کتاب الاصنام

ص:1212

ص 53 نقل کرده: بت را اگر به صورت انسان از چوب یا طلا یا نقره باشد صَنَم نامند و اگر از سنگ باشد وَثَن گفته شده است. (تکرار: 3).

2003 وَجَبَ:

وُجُوب به معنی ثبوت و سقوط است. «فَاِذا وَجَبَتْ جُنُوبُها فَکُلُوا مِنْها …» (36/حجّ)، یعنی: در موقع نحر شتران چون پهلوهای آنها به زمین افتاد (کنایه از مردن) از آنها بخورید. (تکرار: 1).

2004 وَجْد:

وَجْد وُجُود وِجْدان به معنی پیدا کردن، رسیدن و دست یافتن است. آن در مورد خدا چنان که راغب گفته به معنی علم است مثل «وَ ما وَجَدْنا لاَِکْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ» (102 / اعراف)، در بسیاری از آنها وفائی به عهد نیافتیم و دانستیم که وفائی به عهد خدا ندارند. (تکرار: 107).

وُجْد: توانمندی. «أَسْکِنُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ

ص:1213

سَکَنْتُمْ مِنْ وُجْدِکُمْ وَ لا تُضارُّوهُنَّ» (6/طلاق)، زنان مطلّقه را در بعضی از آنچه قادر هستید و سکنی گزیده اید ساکن کنید و ضرری به آنها نرسانید.

2005 وَجْس:

فَزَع. فزعی که در قلب افتد و یا از چیزی که شنیده شده احساس شود چنان که در قاموس گفته و نیز به معنی خفا و پنهانی است. ایجاس به معنی احساس است و نیز گویند «اَوْجَسَ خَوْفا» یعنی ترس را پنهان کرد. «فَأَوْجَسَ فینَفْسِهِ خیفَةً مُوسی. قُلْنا لا تَخَفْ اِنَّکَ أَنْتَ الاَْعْلی» (67 68/ طه)، در این هنگام موسی ترس خفیفی در دل احساس کرد. گفتیم: نترس تو مسلما (پیروز و) برتری. (تکرار: 3).

2006 وَجْف:

و وُجُوف به معنی اضطراب آید. «قُلُوبٌ یَوْمَئِذٍ واجِفَةٌ» (8/نازعات)، دل هائی در آن روز مضطرب و لرزانند. (تکرار: 2).

ص:1214

ایجاف: تاختن شتر و اسب. «وَ ما أَفاءَ اللّه عَلی رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما أَوْ جَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَ لا رِکابٍ» (6 / حشر)، آن چرا خدا به رسولش از آنها (از یهود) بازگرداند، چیزی است که شما برای بدست آوردن آن (زحمتی نکشیدید) نه اسبی تاختید و نه شتری.

2007 وَجَل:

ترسیدن. «قالُوا لا تَوْجَلْ اِنّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ عَلیمٍ» (53 / حجر)، گفتند: نترس ما به تو پسر دانائی را مژده می دهیم که متولّد خواهد شد. (تکرار: 5).

وَجِل: ترسان و خائف. «اِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذینَ اِذا ذُکِرَ اللّه وَ جِلَتْ قُلُوبُهُمْ …» (2/انفال)، اهل ایمان آنها اند که چون خدا یاد شود دل های آنان احساس خوف کند.

2008 وَجْه:

چهره، روی، صورت. «قَدْ نَری تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ …» (144/بقره)، نگاه های انتظارآمیز تو را به سوی آسمان

ص:1215

(برای تعیین قبله نهایی) می بینیم. (تکرار: 78).

2009 وَحْش:

وَحْشِیّ در مقابل اَهْلِیّ است. در مفردات می گوید: وَحْش خلاف اُنْس است، حیواناتی که با انسان اُنْس ندارند وحش خوانده می شوند جمع آن وُحُوش است. «وَ اِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ» (5/تکویر)، و در آن هنگام که وحوش جمع شوند. (تکرار: 1).

2010 وَحْی:

فَیُّومِیّ در مِصْباح گفته وحی به معنی اشاره و رسالت و کتابت است و هر آن چه به دیگری القاء کنی تا بفهمد وحی است … مثل «وَ اَوْحی رَبُّکَ اِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتا» (68 / نحل)، پروردگار تو به زنبور عسل وحی (الهام غریزی) فرستاد که از کوه ها خانه هایی برگزین. مراد از وحی تفهیم ذاتی است که خداوند در ذات زنبور عسل گذاشته و طریق عسل سازی را به وی آموخته است و لفظ

ص:1216

«أَوْحی» دلالت دارد که کار عسل گیری این حشره تصادفی نیست بلکه با تفهیم و تعلیم خدائی است. (تکرار: 78).

2011 وَُِدّ:

(به فتح و ضمّ و کسر اوّل) وَُِداد، مَوَدَّة همه به معنی دوست داشتن است.

«اِنَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّا» (96 / مریم)، کسانی که ایمان آورده و عمل صالح انجام داده اند، خداوند رحمان محبت آنها را بر دل ها می افکند. این کلمه با مشتقات آن 28 بار در قرآن آمده است.

وَدُود: از اسماء حُسنی است به معنی دوست دارنده. «اِنَّ رَبّی رَحیمٌ وَدُودٌ» (90/هود)، که پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه کار) است. (تکرار: 2).

2012 وَدّ:

ودّ نام بتی است و علّت این تسمیه آن است که او را دوست می داشتند و یا معتقد بودند که میان او و خدا دوستی

ص:1217

هست. «وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدّا وَ لا سُواعا وَ لا یَغُوثَ وَ یَعُوقَ وَ نَسْرا» (23/نوح)، و گفتند: دست از خدایان و بت های خود برندارید، مخصوصا بت های «وَدّ» و «سُواع» و «یَغُوث» و «یَعُوق» و «نَسْر» را رها نکنید. (تکرار: 1).

2013 وَدَعَ:

ترک کردن. «ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی» (3 / ضحی)، یعنی: خدا هرگز تو را ترک نکرده و مورد خشم قرار نداده است (تکرار: 4).

2014 وَدْق:

باران. «فَتَرَی الْوَدْقَ یَخْرُجُ مِنْ خِلالِهِ» (43 / نور) و (48 / روم)، می بینی که باران از ابر خارج می شود. (تکرار: 2).

2015 وادی:

سیلگاه، درّه. «رَبَّنا أِنّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَتی بِوادٍ غَیْرِ ذی زَرْعٍ …» (37/ابراهیم)، یعنی: خدایا من ذریّه ام را در

ص:1218

درّه بی کشت اسکان دادم. جمع وادی در

قرآن مجید اودیه است. «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها» (17 / رعد)، خداوند از آسمان آبی فرستاد و از هر دره و رودخانه ای به اندازه آنها سیلابی جاری شد. (تکرار: 8).

دِیَة: خون بها. «وَ مَنْ قَتَلَ مَؤْمِنا خَطَا فَتَحْریرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ وَ دِیَةٌ مُسَلَّمَةٌ اِلیأَهْلِهِ …» (92/نساء)، هر که مؤمنی را از روی خطاء بکشد، باید بنده مؤمنی را آزاد کند و خون بهائی به اهل مقتول بپردازد … (تکرار: 2).

2016 وَذْر:

ترک کردن. «وَ قالَ نُوحٌ رَبِّ لا تَذَرْ عَلَی الاَْرْضِ مِنَ الْکافِرینَ دَیّارا» (26/نوح)، نوح گفت: خدایا احدی از کفّار را در روی زمین زنده نگذار. (تکرار: 45).

2017 وَرْث:

وِراثَت و اِرْث منتقل شدن

ص:1219

مالی است به تو از دیگری بدون خریدن و نظیر آن. بدین جهت مال میّت را میراث، اِرْث و تُراث گفته اند (راغب). «… و آن کانَ رَجُلٌ یُورَثُ کَلالَةً أَوِ امْرَأَةٌ وَ لَهُ اَخٌ اَوْ اُخْتٌ فَلِکُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ فَاِنْ کانُوا أَکْثَرَ مِنْ ذلِکَ فَهُمْ شُرَکاءُ فِی الثُّلُثِ …» (12 / نساء) … اگر میّت یک خواهر یا یک برادر مادری داشته باشد هر کدام یک ششم می برند و اگر بیش از یک نفر باشند یک سوّم مال را می برند. (تکرار: 35).

2018 وَرَدَ:

طبرسی فرموده: وُرُود در اصل مُشْرِف شدن به دخول (1) است نه دخول. «وَ اِنْ مِنْکُمْ اِلاّ وارِدُها کانَ عَلی رَبِّکَ

*****

1- داخل شدن.

حَتْما مَقْضِیّا. ثُمَّ نُنَجِّی الَّذینَ اتَّقُوا وَ نَذَرُ الظّالِمینَ فیها جِثِیّا» (71 72 / مریم)، یعنی: همه شما اعمّ از نیکوکار و بدکار وارد جهنّم

ص:1220

خواهید شد، سپس پرهیزکاران را نجات می دهیم و ستم کاران را به زانو درآمده در آن می گذاریم. این کلمه با مشتقات آن 9 بار در قرآن آمده است.

وِرد: اِشراف بر آب، آبی که بر آن وارد شوند، جماعتی که وارد آب می شوند، عطش. «یَقْدُمُ قَوْمَهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ فَأَوْرَدَهُمُ النّارَ وَ بِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودِ» (98 / هود)، او در پیشاپیش قومش روز قیامت خواهد بود و آنها را (به جای چشمه های زلال بهشت) وارد آتش می کند و چه بد است که آتش آبگاه انسان باشد. «وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمینَ اِلی

جَهَنَّمَ وِرْدا» (86 / مریم)، گناه کاران را عَطْشان (تشنه) به جهنّم سوق می دهیم.

2019 وَرْد:

گُل. «فَاِذَا انْشَقَّتِ السَّماءُ فَکانَتْ وَرْدَةً کَالدِّهانِ» (37 / رحمن)، آن گاه که آسمان شکافته شده و گلگون می شود مانند چرم سرخ. (تکرار: 1).

ص:1221

2020 وَرید:

راغب گوید: ورید رگی است متّصل به قلب و کبد، ظاهرا مراد شَرْیان باشد. «وَ نَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ» (16/ق)، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم. (تکرار: 1).

2021 وَرَق:

برگ. «وَ طَفِقا یَخْصِفانِ عَلَیْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ» (121 / طه)، شروع کردند از برگ درختان باغ بر عورت خویش می چسباندند. واحد آن وَرَقَه است. «وَ ما

تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ اِلاّ یَعْلَمُها» (59/انعام)، هیچ برگی (از درختی) نمی افتد مگر این که از آن آگاه است. (تکرار: 3).

2022 وَرِق:

وَرِْق که با کسر و سکون راء خوانده شده به معنی درهم است در مصباح جمع آن را از فارابی اَوْراق نقل کرده ولی طبرسی و راغب وَرِق رادر اهم گفته اند. «فَابْعَثُوا اَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هذِهِ اِلَی الْمَدینَةِ»

ص:1222

(19/کهف)، یعنی: یک نفر را با این دراهم به شهر بفرستید … آیه درباره اصحاب کهف است. (تکرار: 1).

2023 وَری:

مُواراةً به معنی پوشیدن و مستور کردن است. «یا وَیْلَتی اَعَجَزْتُ اَنْ اَکُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِیَ سَوْءَةَ اَخی» (31/مائده)، ای وای بر من آیا عاجز شدم از این که مانند این زاغ باشم و جنازه برادرم را مستور کنم. (تکرار: 8).

تَواری: مستور شدن. «حَتّی تَوارَتْ بِالْحِجابِ» (32 / ص)، تا آفتاب به پرده نهان شد.

ایراء: آتش افروختن. «وَ الْعادِیاتِ ضَبْحا. فَالْمُورِیاتِ قَدْحا» (1 و 2 / عادیات)، قسم به دوندگان نَفَس زن. پس قسم به آتش افروزان با زدن سُمّ.

2024 وَراء:

وَراء به معنی پس و پیش است (اَمام و خَلْف) و درهردو به کار می رود. «اِنَّ

ص:1223

هؤُلاءِ یُحِبُّونَ الْعاجِلَةَ وَ یَذَرُونَ وَراءَهُمْ یَوْما ثَقیلاً» (27 / انسان)، یعنی: آنها زندگی زودگذر دنیا را دوست دارند، در حالی که پشت سر خود روز سخت و سنگینی را رها می کنند. «فَنَبَذُوهُ وَراءَ ظُهُورِهِمْ»

(187/آل عمران)، یعنی: ولی آن ها، آن را پشت سر افکندند. مراد از این تعبیر به پشت سر انداختن و عدم اعتناء است. (تکرار: 24).

2025 وَزَر:

پناهگاهی از کوه. «کَلاّ لا وَزَرَ. اِلی رَبِّکَ یَوْمَئِذٍ الْمُسْتَقَرُّ» (11 و 12 / قیامت)، نه پناهگاهی نیست و قرارگاه یا قرار یافتن به سوی خدای تو است. (تکرار: 1).

2026 وِزْر:

به معنی ثقل و سنگینی است طبرسی گفته اشتقاق آن از وَزَر است. راغب گفته: وِزْر به معنی سنگینی است به علّت تشبیه به کوه. «مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَاِنَّهُ یَحْمِلُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وِزْرا» (100 / طه)، هر که از آن

ص:1224

اعراض کند روز قیامت بار گناه را حمل خواهد نمود. این کلمه با مشتقات آن 27 بار در قرآن آمده است.

2027 وَزْع:

منع و حبس. «وَ یَوْمَ یُحْشَرُ أَعْداءُ اللّه اِلَی النّارِ فَهُمْ یُوزَعُونَ» (19/فصّلت)، آن روز دشمنان خدا به سوی آتش جمع شوند و آنها باز داشته شوند از این که هر جا خواستند بروند. (تکرار: 5).

ایزاع: اِلْهام. «رَبِّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَ عَلی والِدَیَّ» (19 / نمل)، خداوندا! به من الهام کن یا مرا حریص کن که شکر کنم بر نعمتی که بر من و والدینم نعمت داده ای.

2028 وَزْن:

سنجش و اندازه گیری. «وَزِنُو بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقیمِ» (182 / شعراء)، با ترازوی درست بسنجید. وَزْن به معنی اعتبار و مَنْزِلَت نیز آمده است. «فَحَبِطَتْ

ص:1225

أَعْمالُهُمْ فَلا نُقیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیمَةِ وَزْنا»

(105/کهف)، اعمالشان پوچ شد روز قیامت برای آنها وزنی به پا نمی داریم و اعتنایی نمی کنیم. (تکرار: 23).

مَوْزُون: اندازه شده و سنجیده. «وَ أَلْقَیْنا فیها رَواسِیَ وَ أَنْبَتْنا فیها مِنْ کُلِّ شَیْءٍ مَوْزُونٍ» (19 / حجر)، در زمین کوه های محکم قرار دادیم و از گیاه و میوه اندازه شده در آن رویاندیم. (تکرار: 1).

میزان: وسیله وزن کردن و آن هر چیزی است که با آن توزین شود، اعمّ از آن که قول باشد یا فعل و یا ترازوی متداول. در نهج البلاغه نامه 31 خطاب به امام حسن علیه السلام فرموده: «اِجْعَلْ نَفْسَکَ میزانا فیما بَیْنَکَ وَ بَیْنَ غَیْرِکَ فَأَحْبِبْ لَغَیْرِکَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِکَ وَ اَکْرِهْ لَهُ ما تُکْرِهُ لَها». در این جا می بینیم که نفس

انسان میزان است می توانیم با آن کارها و

ص:1226

محبوبات و مبغوضات خویش را توزین کنیم. «وَ نَضَعُ الْمَوازینَ الْقِسْطِ لِیَوْمِ الْقِیامَةِ فَلا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَیْئا وَ اِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَیْنابِها وَ کَفی بِنا حاسِبینَ» (47/انبیاء)، یعنی: ما ترازوهای عدل را در روز قیامت نصب می کنیم، لذا به هیچ کس کمترین ستمی نمی شود و اگر به مقدار سنگینی یک دانه خردل (کار نیک و بدی باشد) ما آن را حاضر می کنیم و کافی است که ما حساب کننده باشیم. (تکرار: 9).

2029 وَسْط:

در میان واقع شدن. وَسَط اسم است به معنی معتدل و میانه. «وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ اُمَّةً وَسَطا لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَی النّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهیدا» (143 / بقره)،

همان گونه (که قبله شما، یک قبله میانه است،) شما را نیز امّت میانه ای قرار دادیم (در حدّ اعتدال که میان افراط و تفریط

ص:1227

هستید) تا گواه بر مردم باشید و پیامبر هم گواه بر شما. (تکرار: 5).

2030 وَسْع:

سَعَة به معنی فراخی و گسترش است. «أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللّه واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فیها» (97/نساء)، مگر سرزمین خدا پهناور نبود که مهاجرت کنید. (تکرار: 32).

واسِع: از اسماء حُسنی به معنی صاحب سَعَة است یعنی علم، قدرت رحمت و فضل او وسیع است. «فَاَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه اِنَّ اللّه واسِعٌ عَلیمٌ» (115 / بقره)، به هر کجا رو کنید خدا در آنجاست. خدا واسِعُ الاِْحاطَة و دانا است.

مُوسِع: ثروتمند و آن که در وسعت نعمت

است. «وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَی الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَی الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ» (236 / بقره)، به آنها متاع و مال دهید ثروتمند به اندازه خود و تنگدست به اندازه خویش.

وُسْع: طاقت و توانایی. «لا یُکَلِّفُ اللّه نَفْسا

ص:1228

اِلاّ وُسْعَها» (286 / بقره)، خداوند هیچ کس را جز به قدر قدرت تکلیف نمی کند. (تکرار: 5).

2031 وَسْق:

جمع کردن. اِتِّساق به معنی جمع شدن می باشد. «وَ اللَّیْلِ وَ ما وَسَقَ. وَ الْقَمَرِ اِذَا اتَّسَقَ. لَتَرْکَبُنَّ طَبَقا عَنْ طَبَقٍ» (17 19 / انشقاق)، یعنی: قسم به تاریکی و آن چه جمع می کند، قسم به ماه آنگاه که جمع و بدر شود که از حالی به حالی بالا می روید. (تکرار: 2).

2032 وَسَلَ:

وَسیلَة به معنی تقرّب و

نزدیکی است. وسیله هم مصدر آمده و هم اسم یعنی آنچه با آن تقرّب حاصل شود. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّه وَابْتَغُوا اِلَیْهِ الْوَسیلَةَ» (35 / مائده)، ای کسانی که ایمان آورده اید پرهیزگاری پیشه کنید و وسیله ای برای تقرّب خدا انتخاب نمایید. (تکرار: 2).

2033 وَسْم:

علامت گذاشتن. «اِنَّ فی ذلِکَ

ص:1229

لاَیآتٍ لِلْمُتَوَسِّمینَ» (75 / حجر)، یعنی: در این (سرگذشت عبرت انگیز) نشانه هایی است برای هوشیاران. در آنچه از اوضاع قوم لوط یاد شد درس ها و عبرت هاست به اهل فراست و عاقلان، آنها که از چیزی به چیزی پی می برند. مُتَوَسِّم آن است که به علامت نگاه کند و از آن به چیز دیگری پی ببرد و تفرّس کند. (تکرار: 2).

2034 وَسَن:

سِنَة، وَسَنْ و نُعاس هر سه به معنی چرت است. «اللّه لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ» (255/بقره)، یعنی: خدا جز او معبودی نیست و زنده و قائم به تدبیر عالم است او را چرتی و خوابی نمی گیرد. (تکرار: 1).

2035 وَسْوَسَ:

وَسْوَسَةً به معنی حدیث نفس است یعنی کلامی که در باطن انسان وارد می شود خواه از شیطان باشد یا از

ص:1230

خود انسان. «فَوَسْوَسَ الشَّیْطانُ لِیُبْدِیَ لَهُما ماوُرِیَ عَنْهُما» (20 / اعراف)، یعنی: شیطان به آن دو وسوسه کرد تا آنچه را از عورتشان پنهان بود بر آنها آشکار کند. وَسْواس افکار بی فائده و مضرّی است که به ذهن خطور می کند (افکار باطل). افکار باطله

که منشأ کارهای باطل و حرامند گاهی از جانب شیاطین به قلب القاء می شود و گاهی از مردمان ناپاک در هر صورت فقط پناه بردن به خدا از شرّ آنها مصون می دارد. (تکرار: 5).

شِیَة: شِیَة نشان و رنگی است در حیوان مخالف رنگ اصلیش. «وَ لا تَسْقِی الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِیَةَ فیها» (71 / بقره)، یعنی: و برای زراعت آبکشی نکند، از هر عیبی برکنار و حتی هیچگونه رنگی در آن نباشد. (تکرار: 1).

ص:1231

2036 وَصَبَ:

وُصُوب به معنی ثبوت و دوام است. «وَ یُقْذَفُونَ مِنْ کُلِّ جانِبٍ. دُحُورا وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ» (8 و 9 / صافّات)، یعنی: شیاطین از هر طرف زده می شوند تا مطرود

گردند و برای آنها است عذاب دائم. (تکرار: 2).

2037 وَصْد:

یافتن، ثبوت. «هُمْ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ عَلَیْهِمْ نارٌ مُؤْصَدَةٌ» (19 و 20 / بلد)، یعنی: افرادی شومند. بر آنها آتشی است فروبسته (که راه فراری از آن نیست). (تکرار: 3).

وصید: درب ورودی خانه. «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصیدِ» (18 / کهف)، سگشان بازوهای خود را بر آستانه گشوده بود.

2038 وَصْف:

ذکر چگونگی شیء (ذکر اوصاف و خصوصیّات شیء). «وَ لَکُمُ الْوَیْلُ مِمّا تَصِفُونَ» (18 / انبیاء)، وای بر شما از آنچه تعریف می کنید. کفّار می گفتند: دنیا

ص:1232

بی هدف آفریده شده و آفرینش آن بازیچه است آیه در ردّ آن سخن می گوید. (تکرار: 14).

2039 وَصْل:

مُتَّصِل کردن و جمع کردن. «وَ الَّذینَ یَصِلُونَ ما أَمَرَ اللّه بِهِ أَنْ یُوصَلَ وَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ» (21/رعد)، یعنی: و کسانی که خدا آنچه را به پیوستن آن فرمان داده پیوسته می دارند و از خدایشان می ترسند. وُصُول به معنی رسیدن است. «فَما کانَ لِشُرَکائِهِمْ فَلا یَصِلُ اِلَی اللّه وَ ما کانَ لِلّهِ فَهُوَ یَصِلُ اِلی شُرَکائِهِمْ …» (136 / انعام)، آنچه برای بت هایشان است به خدا نمی رسد و در راه خدا صرف نمی شود ولی آن چه برای خداست به بت ها می رسد … (تکرار: 12).

2040 وَصیلَة:

مؤنث وَصیل به معنی وصل کننده یا وصل شده است. «ما جَعَلَ اللّه مِنْ بَحیرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصیلَةٍ وَ لا حامٍ …» (103 / مائده)، یعنی: خداوند هیچ گونه

ص:1233

«بَحیرَة» و «سائِبَة» و «وَصیلَة» و «حام» قرار نداده است … در جاهلیّت اگر گوسفند بچّه مادّه می زائید برای خدایان ذبح می کردند و اگر در یک دفعه هم بچه نر و هم مادّه می زائید می گفتند مادّه به برادرش وصل شده دیگر بچه نر را برای خدایان ذبح نمی کردند این کار از بدعت های آنان بود که قرآن مجید آن را منسوخ کرد. (تکرار: 1).

2041 وَصْی:

مُتَّصِل شدن و متّصل کردن. «وَ وَصّی بِها اِبْراهیمُ بَنیهِ وَ یَعْقُوبُ» (132/بقره)، توصیه کرد آن دین و کلمه توحید را ابراهیم و یعقوب به فرزندانش. (تکرار: 32).

مُواصاة: وصیّت کردن به همدیگر. «اِلاَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ تَواصَوْا

بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ» (3 / عصر)، مگر آنان که ایمان آورده اند و اعمال نیکو انجام

ص:1234

داده و یکدیگر را امر به حقّ و امر به صبر کنند.

2042 وَضْع:

گذاشتن. مثل گذاشتن بار به زمین. «وَ تَضَعُ کُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها» (2/حجّ)، یعنی: هر باردار بارش را می گذارد. «وَ الاَْرْضَ وَضَعَها لِلاَْنامِ» (10 / رحمن)، یعنی: و زمین را برای خلایق آفرید. (تکرار: 26).

2043 وَضْن:

راغب گوید: وضن بافتن زره است و به طور استعاره به هر بافتن محکم گفته می شود. «ثُلَّةٌ مِنَ الاَْوَّلینَ. وَ قَلیلٌ مِنَ الاْخِرینَ. عَلی سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ» (13 15/ واقعة)، یعنی: جماعت کثیری است از گذشتگان و کمی از آخر مانده ها، آنها بر کرسی های ردیف هم یا متّصل به هم نشسته اند. (تکرار: 1).

2044 وَطْؤ:

یکی از معانی وَطْؤ زیرپا گذاشتن و قدم نهادن است. «وَ اَرْضا لَمْ تَطَؤُها» (27 / احزاب)، و زمینی که به آن قدم ننهادید. (تکرار: 6).

ص:1235

مُواطاة: به معنی توافق و برابری است. «یُحِلُّونَهُ عاما وَ یُحَرِّمُونَهُ عاما لِیُواطِئُواعِدَّةَ ما حَرَّمَ اللّه» (37 / توبه)، یعنی: ماه حرام را سالی حلال و سالی حرام می کنند تا موافق و برابر کنند با عددی که خدا حرام کرده است. «اِنَّ ناشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْئا وَ أَقْوَمُ قیلاً» (6/مزمل)، یعنی: عبادت شب محکم تر است در قدم گذاشتن به عبادت خدا (یا محکم تر است در ثبات قدم) و قوی تر است از لحاظ گفتار در حضور قلب و توجّه.

2045 وَطَر:

حاجت. «فَلَمّا قَضی زَیْدٌ مِنْها

وَطَرا زَوَّجْناکَها لِکَیْ لا یَکُونَ عَلَی الْمُؤْمِنینَ حَرَجٌ فی أَزْواجِ أَدْعِیائِهِمْ اِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَرا» (37/احزاب)، یعنی: هنگامی که زید از همسرش جدا شد ما او را به همسری تو درآوردیم تا مشکلی برای مؤمنان در ازدواج همسران پسر خوانده های آنها

ص:1236

هنگامی که از آنان طلاق گیرند نباشد. مراد از «قَضی زَیْدٌ مِنْها وَطَرا» آن است که زید زینب را طلاق داد و نظرش را از او برید و دیگر حاجتی نسبت به او برایش نماند یعنی پس از آن زینب را به تو (ای رسول خدا) تزویج کردیم. (تکرار: 2).

2046 وَطْن:

اقامت.

وَطَن: محل اقامت انسان و مقرّ انسان و هر مکانی که انسان برای کاری در آن مانده

است جمع آن مَواطِن می باشد. «لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللّه فی مَواطِنَ کَثیرَةٍ وَ یَوْمَ حُنَیْنٍ» (25/توبه)، یعنی: خداوند شما را در میدان های زیادی یاری کرد و در روز حنین (نیز یاری نمود). مراد از مواطن مشاهد و مواقف جنگ هاست. (تکرار: 1).

2047 وَعْد:

راغب گوید: وعد در وعده خیر و شرّ هر دو به کار رود ولی وَعید فقط در

ص:1237

وعده شرّ گفته می شود. «وَ نادی اَصْحابُ الْجَنَّةِ اَصْحابَ النّارِ اَنْ قَدْ وَجَدْنا ما وَعَدَنا رَبُّنا حَقّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَ رَبُّکُمْ حَقّا» (44/اعراف)، یعنی: و بهشتیان به دوزخیان صدا می زنند که ما آنچه را پروردگارمان به ما وعده داده بود، همه را حقّ یافتیم، آیا شما هم آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود، حقّ

یافتید؟ فعل اوّل در وعده خیر و دوّم در وعده شرّ و عذاب است. «کُلٌّ کَذَّبَ الرُّسُلَ فَحَقَّ وَعیدِ» (14 / ق)، یعنی: هر یک از آنها فرستادگان الهی را تکذیب کردند و وعده عذاب درباره آنها تحقق یافت. (تکرار: 151).

مَوْعِد: مصدر میمی به معنی وَعْد و اسم زمان و مکان است. «وَ مَنْ یَکْفُرْ بِهِ مِنَ الاَْحْزابِ فَالنّارُ مَوْعِدُهُ» (17 / هود)، یعنی: هر که از دسته های کفر به آن کفر ورزد وعده گاه و مکان او آتش است. «اِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ»

ص:1238

(81/هود)، یعنی: موعد آنها صبح است.

میعاد: وعده. «اِنَّ اللّه لا یُخْلِفُ الْمیعادَ» (31/رعد)، خداوند از وعده اش تخلّف نمی کند.

2048 وَعْظ:

اندرز دادن. عِظَة و مَوْعِظَة اسم آن است. «وَ اِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَ هُوَ یَعِظُهُ

یا بُنَیَّ لا تُشْرِکْ بِاللّه» (13/لقمان)، یعنی: آن گاه که لقمان به وقت پند به پسرش گفت: پسر مهربانم به خدا همتا و شریک قرار نده. «هذا بَیانٌ لِلنّاسِ وَ هُدیً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقینَ» (138 / آل عمران)، یعنی: این تبلیغ و هدایتی است برای مردم و پندی است برای متّقین. (تکرار: 25).

2049 وَعْی:

حفظ. «لِنَجْعَلَها لَکُمْ تَذْکِرَةً وَ تَعِیَها أُذُنٌ واعِیَةٌ» (12 / حآقّه)، یعنی: تا غرق شدن قوم نوح و نجات مؤمنان را برای شما پندی قراردهیم و تا آن را گوشی که حافظ مسموعات خویش است بشنود و حفظ کند.

ص:1239

در مجمع البیان چند حدیث نقل شده که چون این آیه نازل شد رسول خدا صلی الله علیه و آله گفت: «اَللّهُمَّ اجْعَلْها اُذُنَ عَلِیٍّ» ، خدایا علی علیه السلام را اُذُن و اعِیَة

گردان. علی علیه السلام فرمود: پس از آن دعا هرچه از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم از یاد نبردم این حدیث در مجمع از طبرسی نقل شده است. (تکرار: 7).

ایعاء: نیز به معنی حفظ و جمع کردن است. «تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلّی. وَ جَمَعَ فَأَوْعی» (17 و 18 / معارج)، آتش به سوی خود می خواند آن که را که به حقّ پشت کرده و از آن اعراض نموده و مال را جمع و ذخیره کرده است.

وِعاء: ظرف. جمع آن اَوْعِیَة است. «فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخیهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخیهِ» (76/یوسف)، پیش از تفتیش ظرف برادرش شروع کرد به تفتیش ظروف

ص:1240

آنها آنگاه ساقیه را از ظرف برادرش بیرون آورد.

2050 وَفْد:

وَفْد به معنی وارد شدن به محضر حکمران برای ارسال پیام و نحو آن است. «یَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقینَ اِلَی الرَّحْمنِ وَفْدا» (85 / مریم)، یعنی: روزی پرهیزگاران را جمع می کنیم به پیشگاه خدا وارد می شوند. (تکرار: 1).

2051 وَفْر:

کامل شدن و تمام شدن. «فَاِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُکُمْ جَزاءً مَوْفُورا» (63 / اسراء)، یعنی: حقّا که جهنّم کیفر شماست کیفر کامل. (تکرار: 1).

2052 وَفْض:

وَفْض و ایفاض به معنی دویدن و شتاب است. «یَوْمَ یَخْرُجُونَ مِنَ الاَْجْداثِ سِراعا کَأَنَّهُمْ اِلینُصُبٍ یُوفِضُونَ» (43/معارج)، یعنی: روزی که به عجله از قبور خارج شوند گوئی به سوی هدف و

ص:1241

علامت شتاب می کنند. هر کس به سرنوشت خویش روان و دوان است. نُصُب به معنی علامت است که انسان از دیدن آن راه می یابد. (تکرار: 1).

2053 وَفْق:

مطابقت میان دو چیز. «اِلاّ حَمیما وَ غَسّاقا جَزاءً وِفاقا» (25 و 26/نباء)، آب جوشان و چرک کیفری است موافق و برابر اعمالشان. (تکرار: 4).

تَوْفیق: ایجاد موافقت میان دو چیز یا چیزها است از آن جهت اصلاح نیز معنی شده. «اِنْ یُریدَآ اِصْلاحا یُوَفِّقِ اللّه بَیْنَهُما» (35/نساء)، یعنی: اگر زن و شوهر خواستار اصلاح شوند خدا میان آنها موافقت ایجاد کند و اصلاح نماید. (تکرار: 2).

2054 وفی:

وَفاء و ایفاء به معنی تمام کردن است. «اَلا تَرَوْنَ اَنّی أُوفِی الْکَیْلَ وَ أَنَا خَیْرُ الْمُنْزِلینَ» (59 / یوسف)، آیا نمی بینید

ص:1242

که من پیمانه را کامل می دهم و بهترین پذیرایی کنندگانم. (تکرار: 1).

تَوَفّی: به معنی اخذ به طور تمام و کمال است. از این جا است که به مرگ وفات گفته شده که انسان از طرف خدا به کلّی اخذ می شود. «وَ هُوَ الَّذی یَتَوَفّاکُمْ بِاللَّیْلِ وَ یَعْلَمُ ما جَرَحْتُمْ بِالنَّهارِ …» (60 / انعام)، یعنی: خدا همان است که شما را در شب می میراند و به خواب می برد و در روز آنچه کرده اید می داند. در این آیه به خوابیدن تَوَفّی اطلاق شده است زیرا انسان در خواب رفتن از طرف خدا گرفته می شود و فهم و درک او مانند یک مرده از بین می رود.

2055 وَقْب:

وُقُوب به معنی دخول است. «مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ اِذا وَقَبَ» (2 و 3/فلق)، یعنی: از شرّ آنچه آفریده و از شرّ غاسق آن گاه که داخل شود. (تکرار: 1).

ص:1243

2056 وَقْت:

مقداری از زمان که برای کاری معین شده است. «قالَ فَأِنَّکَ مِنَ الْمُنْظَرینَ. اِلی یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» (37 و 38/حجر)، گفت تو از مهلت داده شدگانی تا روز وقت معلوم که قیامت باشد. (تکرار: 13).

میقات: وقت معین برای کاری و وعده وقتدار و نیز مکانی که معیّن شده برای عملی مثل مواقیت حجّ که مکان هایی است برای احرام بستن. «وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ میقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعینَ لَیْلَةً» (142 / اعراف)،

یعنی: سپس آن را با ده شب (دیگر) تکمیل نمودیم، به این ترتیب میعاد پروردگارش (با او) چهل شب تمام شد. میقات در آیه به معنی وعده معین است. «یَسْئَلُونَکَ عَنِ الاَْهِلَّةِ قُلْ هِیَ مَواقیتُ لِلنّاسِ وَ الْحَجِّ» (189 / بقره)، یعنی: از تو از هِلال ها پرسند بگو آنها (برای روشن شدن) وقت ها است برای مردم و حجّ.

ص:1244

2057 وَقْد:

افروخته شدن آتش. ایقاد به معنی افروختن آن است. «اَلَّذی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الاَْخْضَرِ نارا فَاِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ» (80/یس)، یعنی: برای شما از درخت سبز آتشی بوجود آورد که از آن آتش می فروزید. رجوع شود به «خِضْر». این کلمه با مشتقات آن 11 بار در قرآن آمده است.

وَقُود: هیزم و مانند آن که وسیله آتش افروزی است. «فَاتَّقُوا النّارَ الَّتی وَقُودُهَا النّاسُ وَ الْحِجارَةُ» (24 / بقره)، بترسید از آتشی که خوراک و هیزم آن مردم و سنگهایند. (تکرار: 4).

2058 وَقْذ:

زدن شدید. اسقاط نیز گفته اند. «حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزیرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَیْرِ اللّه بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ …» (3/مائده)، یعنی: گوشت مردار و خون و گوشت خوک و حیواناتی که به غیر نام خدا

ص:1245

ذبح شوند و حیوان خفه شده و به زجر کشته شده. مُنْخَنِقَة حیوانی است خفه شده. (تکرار: 1).

2059 وَقْر:

سنگینی شنوایی. «وَالَّذینَ لا یُؤْمِنُونَ فی آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَیْهِمْ عَمیً» (44/فصّلت)، آنان که ایمان نمی آورند در گوش هایشان سنگینی هست گوش بدهکار ندارند قرآن بر آنها سبب کوری دل است. (تکرار: 6).

وِقْر: بار سنگین یا مطلق بار. «وَ الذّارِیاتِ ذَرْوا فَالْحامِلاتِ وِقْرا» (1 و 2 / ذاریات)، یعنی: سوگند به بادهایی که ابرها را به حرکت درمی آورند و سپس سوگند به ابرهایی که بار سنگینی (از باران) با خود حمل می کنند. مراد از حاملات ابرهاست و وِقْر بار سنگین آنهاست. (تکرار: 1).

2060 وَقار:

عظمت. «ما لَکُمْ لا تَرْجُونَ لِلّهِ

ص:1246

وَقارا. وَ قَدْ خَلَقَکُمْ أَطْوارا» (13 و 14/نوح)، یعنی: چرا شما برای خدا عظمت قائل نیستید؟ در حالی که شما را در مراحل مختلف آفریده است. آیا این طور آفریدن دلیل عظمت خدا نیست تا او را عبادت کنید؟ (تکرار: 1).

2061 وَقْع:

وُقُوع به معنی ثبوت و سقوط است، واقِعَة در شدائد و ناگواری ها به کار رود (مفردات). «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِرا اِلَی اللّه وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللّه» (100 / نساء)، هر که از خانه خود در حال هجرت به سوی خدا و رسول خارج شود، سپس مرگ او را دریابد پاداش او بر خدا حتمی و ثابت است. (تکرار: 24).

2062 وَقْف:

حبس شدن و حبس کردن و متوقّف شدن و متوقّف کردن، وقف شرعی آن است که اصل چیزی را حبس و نفع آن را

ص:1247

آزاد گذارند. «وَ لَوْ تَری اِذِا الظّالِمُونَ مَوْقُوفُونَ عِنْدَ رَبِّهِمْ» (31 / سباء)، ای کاش می دیدی آن وقت که ظالمان نزد پروردگارشان بازداشته شده اند. (تکرار: 4).

2063 وَقْی:

وِقایَة و وَقاء حفظ شیء است از آنچه اذیّت و ضرر می رساند (راغب) «فَمَنَّ اللّه عَلَیْنا وَ وَقانا عَذابَ السَّمُومِ» (27/طور)، خدا به ما منّت گذاشت و از عذاب نافذ حفظ کرد و در امان داشت. (تکرار: 258).

تَقْوی: اسم است از اِتِّقاء و هر دو به معنی خود محفوظ داشتن و پرهیز کردن است. «تَزَوَّدُوا فَاِنَّ خَیْرَ الزّادِ التَّقْوی» (197 / بقره)، توشه برگیرید، بهترین توشه پرهیز از گناهان است و یا پرهیز از عذاب خداست به وسیله انجام واجبات و ترک محرّمات.

مُتَّقی و تَقِیّ: هر دو به معنی تقوی کار و پرهیزکار است «أُولئِکَ الَّذینَ صَدَقُوا وَ اُولئِکَ

ص:1248

هُمُ الْمُتَّقُونَ» (177 / بقره)، این ها کسانی هستند که راست می گویند و این ها هستند پرهیزکاران.

واقی: مصون دارنده و محفوظ دارنده. «فَاَخَذَهُمُ اللّه بِذُنُوبِهِمْ وَ ما کانَ لَهُمْ مِنَ اللّه مِنْ واقٍ» (21 / غافر)، خدا آنها را به گناهانشان گرفت و کسی نبود که از عذاب خدا محفوظشان دارد.

تُقاة: تُقاة و تَقْوی هر دو یکی اند به معنای پرهیز کردن از گناهان. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّه حَقَّ تُقاتِهِ» (102/آل عمران)، ای اهل ایمان بترسید از خدا حقّ ترسیدنش.

وِکاء: تَوَکُّؤ به معنی تکیه کردن است. «قالَ هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ اَهُشُّ بِها عَلی غَنَمی» (18 / طه)، گفت: آن عصای من است

به آن تکیه می کنم و با آن برای گوسفندانم برگ می تکانم.

ص:1249

اِتِّکاء: نشستن به حالت اطمینان و آرامش، تکیه کردن. «وَ سُرُرا عَلَیْها یَتَّکِئُونَ» (34/زخرف)، و سریرهایی که به اطمینان و آرامش روی آنها می نشینند.

2064 وَکْد:

وکد و توکید به معنی محکم کردن است «وَ لا تَنْقُضُوا الاَْیْمانَ بَعْدَ تَوْکیدِها» (91/نحل)، یعنی: سوگندها را پس از تأکید نشکنید. (تکرار: 1).

2065 وَکْز:

زدن و انداختن. «فَوَکَزَهُ مُوسی فَقَضی عَلَیْهِ» (15 / قصص)، یعنی: موسی مشتی بر او زد و کارش را تمام کرد. (تکرار: 1).

2066 وَکْل:

واگذار کردن. وکیل به معنی موکول، کسی است که کاری به او واگذار

شده است. «وَ ما اَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ وَکیلاً» (54/اسراء)، (ای پیامبر) ما تو را به عنوان وکیل بر آنان نفرستاده ایم (که آنان را مجبور به ایمان کنی). این کلمه با مشتقات آن 70 بار در قرآن آمده است

ص:1250

تَوْکیل: وکیل کردن. «قُلْ یَتَوَفّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ الَّذی وُکِّلَ بِکُمْ» (11/سجده)، بگو: شما را ملک الموت می میراند که بر مرگ شما وکیل گردیده است مرگ شما به او واگذار شده است.

تَوَکُّل: قبول وکالت، اعتماد. «وَ تَوَکَّلْ عَلَی الْعَزیزِ الرَّحیمِ» (217 / شعراء)، یعنی: کارهایت را به عزیز رحیم واگذار کن. توکّل بدان معنی نیست که از کار و تلاش باز مانیم بلکه باید پیوسته تلاش کنیم و در عین حال از خداوند بخواهیم که در کار ما کارسازی کند و شرایط و اسباب را موافق مرام ما فراهم آورد. (تکرار: 4).

وَکیل: کارساز و مدبّر. آن از اسماء حُسنی است. خدا وکیل است یعنی کارساز است، کار بندگان را تدبیر می کند. «وَ قالُوا حَسْبُنَا اللّه وَ نِعْمَ الْوَکیلُ» (173 / آل عمران)، یعنی: و گفتند: «خدا ما را کافی است و او بهترین حامی ماست». (تکرار: 24).

ص:1251

2067 وَلَجَ:

وُلُوج به معنی دخول است. «وَ لا یَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتّی یَلِجَ الْجَمَلُ فی سَمِّ الْخِیاطِ» (40 / اعراف)، یعنی: داخل بهشت نمی شوند تا ریسمان ضخیم وارد سوراخ سوزن شود. وَلیج و وَلیجَة به معنی داخل شونده است. مراد از آن کسی است که از خود انسان نیست ولی آن را محرم اسرار خویش قرارداده است. (تکرار: 14).

2068 وَلَد:

فرزند خواه فرزند انسان باشد یا غیر آن بر مذکّر و مؤنّث، تثنیه و جمع اطلاق می شود. «قالَتْ رَبِّ اَنّی یَکُونُ لی وَلَدٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنی بَشَرٌ» (47 / آل عمران)، گفت: خدایا چطور فرزندی خواهم داشت حال آن که کسی به من دست نزده است. وِلادَتْ، وِلاد و مَوْلِد مصدرند به معنی زائیدن. والد پدر حقیقی و والده مادر حقیقی که انسان از آن دو به وجود آمده است به خلاف اب و امّ که

ص:1252

اعم اند «وَ اخْشَوْا یَوْما لایَجْزی والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ» (33/لقمان)، یعنی: و از روزی بترسید که نه پدر جزای اعمال فرزند خود را تحمل می کند. جمع وَلَد اَوْلاد است مثل «وَ قالُوا نَحْنُ أَکْثَرُ اَمْوالاً وَ أَوْلادا وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبینَ»

(35 / سباء)، یعنی: و گفتند: اموال و اولاد ما (از همه) بیشتر است و ما هرگز مجازات نخواهیم شد. وَلید به معنی خادم و کودک است به اعتبار نزدیک بودن ولادتش. جمع آن وِلْدان می باشد. «قالَ أَلَمْ نُرَبِّکَ فینا وَلیدا وَ لَبِثْتَ فینا مِنْ عُمُرِکَ سِنینَ» (18 / شعراء)، یعنی: گفت: آیا تو را در کودکی تربیت نکردیم و سالی چند در میان ما ماندی. (تکرار: 33).

2069 وَلْی:

نزدیکی و قرب. «یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفّارِ …» (123/توبه)، ای اهل ایمان با کفّاری که در

ص:1253

دیار به شما نزدیکند بجنگید. (تکرار: 44).

تَوْلِیَة: اعراض. «وَ اِذا تُتْلی عَلَیْهِ آیاتُنا وَلّی مُسْتَکْبِرا کَاَنْ لَمْ یَسْمَعْها» (7 / لقمان)، چون

آیات ما بر او خوانده شود از آنها به حالت تکبّر اعراض کند گوئی که آنها را نشنیده است.

تَوَلّی: ازباب تفعّل به معنی اِعراض و دوست اخذ کردن و سرپرست آید. مثل «فَمَنْ تَوَلّی بَعْدَ ذلِکَ فَأُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُونَ» (82/آل عمران)، کسانی که پس از اخذ میثاق، از قبول حقّ اعراض کنند فاسقند. جمع ولیّ اَوْلِیاء است «وَ الَّذینَ آوَوْا وَ نَصَرُوا اُولئِکَ بَعْضُهُمْ اَوْلِیاءُ بَعْضٍ» (72 / انفال)، آنان که در نزد خود جا دادند و یاری کردند بعضی از آنها اولیاء بعضی اند.

مَوْلی: سرپرست، مالک عبد، صدیق، غلام. «فَاعْلَمُوا أَنَّ اللّه مَوْلاکُمْ نِعْمَ الْمَوْلی وَ نِعْمَ النَّصیرُ» (40 / انفال)، یعنی: بدانید خدا

ص:1254

تدبیر کننده امور شماست بهترین مدیر و

یار است. «وَ لِکُلٍّ جَعَلْنا مَوالِیَ مِمّا تَرَکَ الْوالِدانِ وَ الاَْقْرَبُونَ» (33/نساء)، یعنی: و برای هر آنچه پدران و مادران و خویشان ترک کرده اند وارثانی قرار داده ا یم. در مجمع فرموده از جمله معانی مولی ورثه است که اولی و احقّ است به میراث میّت (ظاهرا آن در اثر نزدیکی است) (تکرار: 21).

اولی: نزدیک تر، سزاوارتر. «اِنَّ أَوْلَی النّاسِ بِاِبْراهیمَ لَلَّذینَ اتَبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِیُّ وَ الَّذینَ آمَنُوا» (68 / آل عمران)، نزدیک ترین مردم به ابراهیم آنانند که از وی پیروی کردند و این پیامبر و پیروان اوست.

وَلایَة: قرابت، تسلّط، تدبیر. «هُنالِکَ الْوَلایَةُ لِلّهِ الْحَقِّ هُوَ خَیْرٌ ثَوابا وَ خَیْرٌ عُقْبا» (44/کهف)، در این هنگام ثابت شد که ولایت

(و قدرت) از آن خداوند حقّ است، او است که

ص:1255

برترین ثواب و بهترین عاقبت را (برای مطیعان) دارد.

2070 وَنْی:

وَنْی به معنی سستی و ضعف و خستگی است. «اِذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوکَ بِآیاتی وَ لا تَنِیافی ذِکْری» (42 / طه)، تو و برادرت با آیات من بروید و در دعوت به سوی من سستی نکنید. و شاید مراد یاد خداست، که سبب قدرت قلب و آسانی مشکلات است. (تکرار: 1).

2071 وَهْب:

هِبَة بخشیدن و دادن به غیر عوض است. «اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی وَهَبَ لی عَلَی الْکِبَرِ اِسْماعیلَ وَ اِسْحقَ» (39/ابراهیم)، حمد خدا را که در پیری، اسماعیل و اسحق را به من عطا فرمود. (تکرار: 25).

وَهّاب: از اسماء حُسنی است به معنای بسیار عطاکننده. «وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةٌ اِنَّکَ أَنْتَ الْوَهّابُ» (8 / آل عمران)، یعنی: و از

ص:1256

سوی خود، رحمتی بر ما ببخش، زیرا تو بخشنده ای. (تکرار: 3).

2072 وَهْج:

افروخته شدن و حرارت دادن. «وَ بَنَیْنا فَوْقَکُمْ سَبْعا شِدادا. وَ جَعَلْنا سِراجا وَهّاجا» (12 و 13 / نباء)، یعنی: بالای شما هفت آسمان محکم بنا کردیم و چراغی بسیار حرارت ده و نورافشان قرار دادیم. وهّاج مبالغه است به معنی مشتعل با نور بزرگ، مراد از آن در آیه آفتاب است. (تکرار: 1).

2073 وَهْن:

ضعف، ناتوانی. «فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فی سَبیلِ اللّه» (146 / آل عمران)،

آن ها هیچ گاه در برابر آنچه در راه خدا به آنان می رسید، سست و ناتوان نشدند. (تکرار: 9).

2074 وَهْی:

شکافته شدن و بی قوام و ضعیف شدن. «وَ انْشَقَّتِ السَّماءُ فَهِیَ یَوْمَئِذٍ

ص:1257

واهِیَةٌ» (16 / حاقّه)، یعنی: آسمان می شکافد و آن در روز قیامت سست و بی صلابت است. (تکرار: 1).

2075 وَیْکَاَنَّ:

عجبا، گفته اند «وَیْ» کلمه ندامت است و نیز کلمه تعجّب می باشد. «وَ اَصْبَحَ الَّذینَ تَمَنَّوْا مَکانَهُ بِالاَْمْسِ یَقُولُونَ وَ یْکَاَنَّ اللّه یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ یَقْدِرُ لَوْلا أَنْ مَنَّ اللّه عَلَیْنا لَخَسَفَ بِنا وَ یْکَأَنَّهُ لا یُفْلِحُ الْکافِرُونَ» (82/قصص)، یعنی: آنها که دیروز آرزو می کردند به جای او باشند

(هنگامی که این صحنه را دیدند) گفتند: وای بر ما، گویی خدا روزی را بر هر کس از بندگانش بخواهد، گسترش می دهد، یا تنگ می گیرد، اگر خدا بر ما منت ننهاده بود، ما را نیز به قعر زمین فرو می برد، ای وای گویی کافران هرگز رستگار نمی شوند. (تکرار: 2).

ص:1258

2076 وَیْل:

لفظی است که هرگاه انسان در مهلکه واقع شود آن را به کار برد و آن در اصل عذاب و هلاک است. کلمه ای است که حکایت از بدبختی و عذاب دارد. «وَیْلٌ یَوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبینَ» (15 / مرسلات)، یعنی: وای در آن روز بر تکذیب کنندگان. (تکرار: 40).

ص:1259

ه (59 لغت)

2077 ها:

حرف 26 از الفبای عربی و در حساب ابجد به جای عدد 5 است. هاء حرف تنبیه است به معنی آگاه باشید و آگاه باش. «ها أَنْتُمْ هؤُلاءِ حاجَجْتُمْ فیما لَکُمْ بِهِ عِلْمٌ …» (66 / آل عمران)، یعنی: شما کسانی هستید که درباره آنچه نسبت به آن آگاه بودید، گفتگو و ستیز کردید. (تکرار: 4).

2078 هاؤُمُ:

بیائید. «فَأَمّا مَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمینِهِ فَیَقُولُ هاؤُمُ اقْرَءُوا کِتابِیَهْ» (19/حاقَّه)، آن که نامه عملش به دست راستش داده شده گوید: بیائید کتاب مرا بخوانید. (تکرار: 1).

2079 هاتُوا:

بیاورید. «تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ اِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ» (111/بقره)، آنها آرزوهای کاذب آن هاست بگو دلیلتان را بیاورید اگر راستگوئید. (تکرار: 4).

2080 هاتَیْن:

اسم اشاره و تثنیه مؤنث است «اِنّی أُریدُ أَنْ أُنْکِحَکَ اِحْدَی ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ»

ص:1260

(27/قصص)، یعنی: من می خواهم یکی از این دو دخترم را به نکاح تو درآورم. (تکرار: 1).

2081 هارُوت:

یکی از فرشتگان الهی. «وَ ما أُنْزِلَ عَلَی الْمَلَکَیْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ» (102 / بقره)، یعنی: از آن چه بر دو فرشته بابل «هاروت» و «ماروت» نازل شد. (تکرار: 1).

2082 هارُون علیه السلام:

از انبیاء بنی اسرائیل و برادر موسی علیه السلام است، و مراد از «یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَ أَسَوْءٍ» (28 / مریم)، این هارون برادر موسی نیست. هارون لفظ غیر عربی است و به معنی کوه نشین یا نورانی می باشند چنان که هاکس در قاموس خود گفته است. موسی علیه السلام او را به عنوان

وزیر از خدا می خواهد «وَ اجْعَلْ لی وَزیرا مِنْ أَهْلی. هارُونَ أَخی. اُشْدُدْ بِهِ أَزْری وَ أَشْرِکْهُ فی أَمْری» (29 32 / طه)، یعنی: وزیری از خاندانم برای من قرار بده، برادرم هارون را،

ص:1261

به وسیله او پشتم را محکم کن، و او را در کار من شریک گردان. (تکرار: 19).

2083 هذانِ:

این دو. «قالُوا اِنْ هذانِ لَساحِرانِ» (63/طه)، گفتند: این دو نفر دو تا ساحرانند. (تکرار: 2).

2084 هکَذا:

این چنین. «فَلَمّا جائَتْ قیلَ أَهکَذا عَرْشُکِ قالَتْ کَأَنَّهُ هُوَ» (42 / نمل)، چون آن زن آمد گفته شد: آیا این طور است تخت تو؟ گفت: گویی همان است. (تکرار: 1).

2085 ههُنا:

هُنا و هاهُنا اشاره به مکان نزدیک است. «فَلَیْسَ لَهُ الْیَوْمَ هاهُنا حَمیمٌ»

(35/حاقّه)، یعنی: امروز در این جا برای او مهربانی و دوستی نیست. (تکرار: 4).

2086 هَبْط:

هُبُوط: پائین آمدن.

طبرسی فرموده: هُبوط و نُزول و وُقوع نظیر هم اند و آن حرکت از بالا به پائین است، هُبُوط گاهی به معنی حُلُول (دُخُول) در مکان است.

ص:1262

«اِهْبِطُوا مِصْرا فَاِنَّ لَکُمْ ما سَأَلْتُمْ» (61/بقره)، یعنی: موسی علیه السلام به بنی اسرائیل گفت به شهری داخل شوید و در آن مسکن گزینید در آن جا آنچه می خواهید برای شما هست. (تکرار: 8).

2087 هَباء:

غُبار. «وَ بُسَّتِ الْجِبالُ بَسّا فَکانَتْ هَباءً مُنْبَثا» (5 و 6 / واقعة)، کوبیده شود کوه ها به طور کامل و غبار پراکنده گردد. (تکرار: 2).

2088 هَجَد:

هُجُود، به معنی خواب و هاجد به معنی خفته است و نیز به معنی بیداری در شب است. «وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ» (79 / اسراء)، یعنی: مقداری از شب را به خواندن قرآن بیدار باش. (تکرار: 1).

2089 هَجْر:

راغب گوید: هَجْر و هِجْران آن است که انسان از دیگری جدا شود خواه بابدن یا با زبان یا با قلب. «وَاهْجُرْنی

ص:1263

مَلِیّا» (46/مریم)، مدّتی دراز از من دور شو. «وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ» (5/مدثّر)، از تزلزل به دور باش. (تکرار: 31).

هُجْر: پریشان گویی، هذیان. «مُسْتَکْبِرینَ بِهِ سامرِا تَهْجُرُونَ» (67 / مؤمنون)، درباره قرآن تکبّر می کردید و شبانه درباره آن هَذَیان و پریشان می گفتید. در آیه «وَ قالَ

الرَّسُولُ یا رَبِّ اِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُّوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورا» (30/فرقان)، مهجور به معنی متروک است یعنی: پیامبر عرضه داشت: پروردگارا! این قوم من از قرآن دوری جسته اند.

مُهاجِرَت: در عرف هجرت از محلّی است به محلّ دیگر و در عرف قرآن هجرت از دار کفر است به دار ایمان مثل هجرت از مکّه به مدینه در اوائل اسلام. «وَ مَنْ یُهاجِرْ فی سَبیلِ اللّه یَجِدْ فِی الاَْرْضِ مُراغَما کَثیرا وَسَعَةً»

ص:1264

(100/نساء)، و کسی که در راه خدا هجرت کند نقاط امن فراوان و گسترده ای در زمین می یابد.

2090 هَجَعَ:

هُجُوع به معنی خواب در شب است. «کانُوا قَلیلاً مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ. وَ بِالاَْسْحارِهُمْ یَسْتَغْفِرُونَ» (17 و 18/ذاریات)،

آن ها کمی از شب ها را می خوابیدند، و در سحرگاهان استغفار می کردند. (تکرار: 1).

2091 هَدّ:

منهدم کردن و منهدم شدن است با شدّت صوت. «تَکادُ السَّمواتُ یَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تُنْشَقُّ الاَْرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبالُ هَدّا» (90/مریم)، یعنی: نزدیک است از نسبت فرزند به خدا آسمان ها پاره پاره شود و زمین شکافته شده و کوه ها ساقط و منهدم گردند. (تکرار: 1).

2092 هَدْم:

هَدْم به معنی شکستن و خراب کردن است. «وَ لَوْلا دَفْعُ اللّه النّاسِ بَعْضُهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِیَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ

ص:1265

مَساجِدُ یُذْکَرُ فیهَا اسْمُ اللّه …» (40 / حجّ)، یعنی: اگر نه این بود که خدا بعضی از مردم را به بعضی دفع می کند، هر آینه صومعه ها و کلیساها و معابد یهود و مساجد که یاد خدا در آنها انجام می شود منهدم و خراب می شدند … (تکرار: 1).

2093 هُدْهُد:

شانه به سر، ماجرای این پرنده پر معلومات و سلیمان علیه السلام در سوره نمل آمده است. «وَ تَفَقَّدَ الطَّیْرَ فَقالَ ما لِیَ لا أَرَی الْهُدْهُدَ أَمْ کانَ مِنَ الْغائِبینَ» (20/نمل)، و سلیمان از حال پرندگان جویا شد (این کار در ضمن لشکرکشی به مملکت سباء بود) گفت: چرا هدهد را نمی بینم مگر در اینجا نیست. (تکرار: 1).

2094 هَدی:

(به فتح اوّل و ضمّ آن) به معنی ارشاد و راهنمائی است از روی لطف و خیرخواهی. «قالَ رَبُّنَا الَّذی اَعْطی کُلَّ

ص:1266

شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی» (50 / طه)، یعنی: گفت:

پروردگار ما کسی است که به هر موجودی آنچه را لازمه آفرینش او بود داده، سپس رهبریش کرده است. کلمه هُدی 85 و کلمه یَهدی 73 بار در قرآن مجید به کار رفته است.

اِهْتِداء: به معنی هدایت یافتن و قبول هدایت است. «فَمَنِ اهْتَدی فَاِنَّما یَهْتَدی لِنَفْسِهِ» (108 / یونس)، هر کس در (پرتو آن) هدایت یابد، برای خود هدایت شده.

2095 هَدْی:

قربانی و آن مخصوص بیت اللّه الحرام و قربانی حجّ است. «وَ لا تَحْلِقُوا رُؤُسَکُم حَتّی یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ» (196/بقره)، یعنی: سرهای خویش را نتراشید تا قربانی به محلّش برسد. هَدْی مجموعا 7 بار در قرآن مجید آمده و همه راجع به قربانی حجّ و عمره است. واحد آن هَدْیَة است.

ص:1267

2096 هَدِیَّة:

تحفه، لطف و مرحمتی است از بعضی به بعضی. «وَ اِنّی مُرْسِلَةٌ اِلَیْهِمْ بِهَدِیَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ یَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ» (35/نمل)، من تحفه ای به آنها خواهم فرستاد تا ببینم فرستادگان با چه بر می گردند. (تکرار: 2).

2097 هَرَب:

فرار کردن. «وَ اِنّا ظَنَّنا أَنْ لَنْ نُعْجِزَ اللّه فِی الاَْرْضِ وَ لَنْ نُعْجِزَهُ هَرَبا» (12/جنّ)، یعنی: و این که ما یقین داریم هرگز نمی توانیم بر اراده خداوند در زمین غالب شویم و نمی توانیم از پنجه قدرت او فرار کنیم. (تکرار: 1).

2098 هَرَعَ:

راغب گوید: هَرَعَ و اِهْراع یعنی سوق به شدّت و ترساندن است. «وَ جاءَهُ قَوْمُهُ یُهْرَعُونَ اِلَیْهِ وَ مِنْ قَبْلُ کانُوا

یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ» (78 / هود)، یعنی: قوم لوط در حالی که می شتافتند به سوی او آمدند و از پیش بدکار بودند و از کار بد

ص:1268

شرم نداشتند. (تکرار: 2).

2099 هَزْء:

هُزْء و هُزُوء به معنی مسخره کردن است اوّلی به ضمّ زاء آمده دوّمی به ضمّ هر دو. «وَ لا تَتَّخِذوُا ایاتِ اللّه هُزُوا» (231/بقره)، آیات خدا را به استهزاء نگیرید. (تکرار: 34).

اِسْتِهْزاء: نیز به معنی مسخره کردن است. «قُلْ أَبِاللّه وَ آیاتِهِ وَ رَسُولِهِ کُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ» (65 / توبه)، یعنی: بگو آیا به خدا و آیاتش و رسولش مسخره و شوخی می کردید؟ «وَ لا تَتَّخِذُوا آیاتِ اللّه هُزُوا» (231/بقره)، «هُزُوا» به ضمّ هاء و زاء 11 بار در

قرآن مجید آمده و همه مصدر به معنای مفعول اند یعنی «مَهْزُؤٌبِهِ» و مسخره شده که عبارت آخری بی ارزش است.

2100 هَزَّ:

تکان دادن، حرکت دادن. «وَ هُزّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکَ رُطَبا جَنِیّا»

ص:1269

(25/مریم)، تنه نخل را تکان ده خرمای تازه به سوی تو می افکند. (تکرار: 5).

اِهْتِزاز: تکان خوردن. «فَاِذا اَنْزَلْنا عَلَیْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ» (5 / حجّ)، چون باران را بر زمین نازل کنیم تکان می خورد و بالا می آید.

2101 هَزْل:

راغب گوید: هزل هر کلام بی فایده است. «اِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ. وَ ما هُوَ بِالْهَزْلِ» (13 و 14 / طارق)، این قرآن کلامی قاطع است و شوخی نیست. در نهج البلاغه خطبه 189 در وصف دنیا فرموده:

«جِدُّها هَزْلٌ» جدّی آن شوخی است. (تکرار: 1).

2102 هَزْم:

شکست دادن. «فَهَزَمُوهُمْ بِاِذْنِ اللّه وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ» (251/بقره)، آنها را به یاری خدا شکست دادند و داود جالوت را کشت. (تکرار: 3).

2103 هَشَّ:

تکان دادن برگ درختان تا بریزند. «قالَ هِیَ عَصایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْها وَ أَهُشُّ

ص:1270

بِها عَلی غَنَمی» (18 / طه)، یعنی: گفت آن عصای من است به آن تکیه می کنم و با آن برای گوسفندانم برگ می تکانم. (تکرار: 1).

2104 هَشْم:

شکستن. (تکرار: 2).

هَشیم: خورد شده و شکسته علف خشک و چوب. «فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الاَْرْضِ فَأَصْبَحَ هَشیما تَذْرُوهُ الرِّیاحُ» (45 / کهف)، علف زمین با آن بیامیخت سپس خشک و شکسته گردید که بادها آن را پراکنده کند. (تکرار: 2).

2105 هَضْم:

شکستن و نقص. «وَ مَنْ یَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلا یَخافُ ظُلْما وَ لا هَضْما» (112 /طه)، (امّا) آن کس که اعمال صالحی انجام دهد در حالی که مؤمن باشد نه از ظلمی می ترسد و نه از نقصان حقّش. (تکرار: 2).

هَضیم: نرم و متداخل. «فی جَنّاتٍ وَ عُیُونٍ وَ زُرُوعٍ وَ نَخْلٍ طَلْعُها هَضیمٌ» (147 و 148/شعراء)،

ص:1271

در باغات و چشمه ها و کشت ها و نخل هایی که میوه آنها نرم و رسیده و یا روی هم چیده است. (تکرار: 1).

2106 هَطْع:

شتاب، اِهْطاع نیز به معنی شتاب و دراز کردن گردن است طبرسی از احمد بن یحیی نقل کرده: مُهْطِع آن است که

با ذلّت و ترس نگاه می کند و از آنچه می بیند دیده برنمی دارد. «مُهْطِعینَ مُقْنِعی رُؤُسِهِمْ لایَرْتَدُّ اِلَیْهِمْ طَرْفُهُمْ …» (43/ابراهیم)، یعنی: گردن کشیده اند و سرها بالا گرفته اند چنان که پلکشان بهم نمی خورد. مُهْطِع در آیه کسی است که گردنش را دراز کند، مُقْنِع آن است که سربالا کند. (تکرار: 3).

2107 هَلْ:

آیا، حرف استفهام است. مثل «هَلْ یَراکُمْ مِنْ اَحَدٍ» (127 / توبه)، آیا کسی شما را می بیند. «هَلْ أَتی عَلَی الاِْنْسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئا مَذْکُورا» (1 / انسان)،

ص:1272

یعنی: آیا چنین نیست که زمانی طولانی بر انسان گذشت که چیز قابل ذکری نبود؟ ابن هشام در مغنی گوید: معنای دهم هل آن است که به معنی «قد» آید. (تکرار: 93).

2108 هَلَع:

جزع و گرسنگی. هَلُوع یعنی کم صبر و پر طمع. «اِنَّ الاِْنْسانَ خُلِقَ هَلُوعا. اِذا مَسَّهُ الشَرُّ جَزُوعا. وَ اِذا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعا» (19 21 / معارج)، یعنی: انسان کم صبر و پر طمع خلق شده آن گاه که ضرر بیند می نالد و آن گاه که مال یابد بخل می ورزد. «اِلاَّ الْمُصَلّینَ الَّذینَ هُمْ عَلی صَلاتِهِمْ دائِمُونَ» ، مگر نمازگزارانی که پیوسته نماز می گزارند (که از این صفات دورند). (تکرار: 1).

2109 هَلْک:

هَلاک در اصل به معنی ضایع شدن و تباه گشتن است. «وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدیکُمْ اِلی التَّهْلُکَةِ» (195 / بقره)، و در اثر (ترک انفاق)، خود را به دست خود، به هلاکت نیفکنید. (تکرار: 66).

ص:1273

مَهْلِک: هَلاکَت. «وَ جَعَلْنا لِمَهْلِکُمْ مَوْعِدا»

(59 / کهف)، برای هلاکت آنان وعده ای قرار دادیم.

تَهْلُکَة: هَلاک و به قولی هر چیزی است که عاقبتش هَلاکَت باشد. «وَ أَنْفِقُوا فی سَبیلِ اللّه وَ لا تُلْقُوا بِأَیْدیکُمْ اِلَی التَّهْلُکَةِ وَ أَحْسِنُوا اِنَّ اللّه یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ» (195 / بقره)، در راه خدا مال خرج کنید و خودتان را به هلاکت نیندازید و نیکی کنید که خدا نیکوکاران را دوست می دارد.

2110 هَلَلَ:

اِهْلال به معنی بلند کردن صدا است. در مجمع گفته: ماه را از آن جهت هِلال نامیده اند که به دیده شدن آن مردم صدا بلند کرده به یکدیگر نشان می دهند. «اِنَّما حَرَّمَ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزیرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَیْرِ اللّه» (173 / بقره)، یعنی:

خداوند تنها (گوشت) مردار و خون و

ص:1274

گوشت خوک و آنچه نام غیر خدا به هنگام ذبح بر آن گفته شود، حرام کرده است. عبارت «وَ ما اُهِلَّ بِهِ لِغَیْرِ اللّه» 4 بار در قرآن مجید به کار رفته و مراد از همه ذکر نام غیر خدا به وقت ذبح است. مشرکان به وقت ذبح حیوان نام اصنام خود را می بردند لذا در اسلام دستور آمد در صورت بردن نام غیر خدا ذبیحه حرام است. (تکرار: 98).

2111 هِلال:

ماه نو، شب اول تا سوم و جمع آن اَهِلَّة می باشد. «یَسْئَلُونَکَ عَنِ الاَْهِلَّةِ قُلْ هِیَ مَواقیتُ لِلنّاسِ وَ الْحَجِّ …» (189/بقره)، درباره «هلال های ماه» از تو سؤال می کنند، بگو: آنها بیان اوقات (و تقویم طبیعی) برای (نظام زندگی) مردم (تعیینِ وقت) حجّ است.

2112 هَلُمَّ:

بیاورید و حاضر کنید و نیز به معنی بیائید. «قُلْ هَلُمَّ شُهَداءَکُمْ» (150/انعام)، بگو گواهان خودرا حاضر کنید. (تکرار: 2).

ص:1275

2113 هَمْد:

هُمُود به معنی خاموش شدن، مردن و خشک شدن است. «وَ تَرَی الاَْرْضَ هامِدَةً فَاِذا أَنْزَلْنا عَلَیْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ …» (5 / حجّ)، یعنی: زمین را مرده می بینی چون به آن آب نازل کردیم تکان خورده، بالا می آید. هامِدَة فقط 1 بار در قرآن مجید آمده است.

2114 هَمْر:

ریختن اشک و آب است. «فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرِ» (11/قمر)، یعنی: درهای آسمان را باز کردیم به آبی که به شدّت می ریخت. (تکرار: 1).

2115 هَمْز:

از جمله معانی همز دفع و طرد است. همز را فشردن و غیبت کردن و عیب جوئی نیز گفته اند. «وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ» (1 / همزه)، یعنی: وای بر هر عیب جوی مسخره کننده ای. «وَ لا تُطِعْ کُلَّ حَلاّفٍ مَهینٍ. هَمّازٍ مَشّاءِ بِنَمیمٍ» (10 و 11 / قلم)، یعنی:

ص:1276

اطاعت نکن از هر قسم خوار پست که تفرقه انداز و سخن چین است. همّاز را در آیه عیب جو و بدگو و غیبت کننده گفته اند، بعید نیست که به معنی دفع کننده باشد که مردم را به واسطه سخن چینی از هم طرد و دور می کند. «قُلْ رَبِّ اَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّیاطینِ وَ اَعُوذُ بِکَ رَبِّ اَنْ یَحْضُرُونَ» (97 و 98 / مؤمنون)، یعنی: بگو: پروردگارا! من از وسوسه های شیاطین به تو پناه می برم. و از این که آنان نزد من حاضر شوند، نیز به تو پناه می برم ای پروردگار. هَمَزات جمع هَمْزَة است. (تکرار: 3).

2116 هَمْس:

صدای آهسته. «وَ خَشَعَتِ الاَْصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ اِلاّ هَمْسا» (108/طه)، یعنی: روز قیامت صداها برای خدا خاموش شده، نمی شنوی مگر صدای آهسته ای را. (تکرار: 1).

ص:1277

2117 هَمَّ:

قصد و اراده. به معنی حزن و اضطراب نیز در قرآن مجید به کار رفته است. «وَ هَمُّوا بِما لَمْ یَنالُوا» (74 / توبه)، و قصد کردند آنچه را که نرسیدند. «وَ طائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ یَظُنُّونَ بِاللّه غَیْرَ الْحَقِّ …» (154/آل عمران)، یعنی: گروهی را فکر خودشان مضطرب و ناراحت کرده بود و درباره خدا گمان ناحقّ می بردند. (تکرار: 9).

2118 هامان:

وزیر فرعون. «اِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما کانُوا خاطِئینَ» (8/قصص)، مسلما فرعون و هامان و لشگریان آن دو خطاکار بودند. و از آیه «وَ قالَ فِرْعَوْنُ یا هامانُ ابْنِ لی صَرْحا» (36 / غافر)، یعنی: فرعون گفت: ای هامان! برای من بنای مرتفعی بساز. که فرعون به او دستور می دهد، روشن می شود که وزیر و پیشکار فرعون بوده است. (تکرار: 6).

ص:1278

2119 هَمْن:

مُهَیْمِن به معنی مراقب و حافظ است. «الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزیزُ الْجَبّارُ» (23 / حشر)، او است خدای حاکم، پاک، بی آزار، ایمنی ده، مراقب بندگان، توانا، مصلح. (تکرار: 2).

2120 هُنالِکَ:

اشاره است به مکان دور. چنان که هُنا به مکان نزدیک و هُناکَ به مکان متوسّط.

راغب گوید: هُنالِکَ در اشاره به زمان و مکان هر دو به کار می رود ولی مکان ثابت تر است. «هُنالِکَ دَعا زَکَرِیّا رَبَّهُ» (38 / آل عمران)، یعنی: در آن جا زکریّا پروردگارش را خواند. (تکرار: 9).

2121 هَنْأ:

گوارا بودن. (تکرار: 4).

هَنیء: گوارا. گویند: هَنیء هر چیزی است که در آن مشقّتی نیست و وخامتی در پی ندارد و اصل آن در طعام است. «کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنیئا بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» (19/طور)،

ص:1279

یعنی: گوارا بخورید و بنوشید در اثر آنچه می کردید. «هَنیئا» 4 بار در کلام اللّه به کار رفته است.

(صفحه 1454)

2122 هَوْد:

رجوع وتوبه. «اِنّا هُدْنا اِلَیْکَ» (156 / اعراف)، یعنی: ما به سوی تو بازگشتیم. و نیز هَوْد داخل شدن بدین یهودیّت است گویند: «هادَ و تَهَوَّدَ» یعنی بدین یهودیّت داخل شد. «وَ عَلَی الَّذینَ هادُوا حَرَّمْنا کُلَّ ذی ظُفُرٍ» (146 / انعام)، به آنان که یهودی شده اند هر ناخن داری را حرام کردیم. (تکرار: 1).

2123 هُود:

به معنی یهود است. «وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ اِلاّ مَنْ کانَ هُودا أَوْ نَصاری» (111/بقره)، گفتند هرگز داخل بهشت نشود مگر آن کس که یهودی یا نصرانی باشد. (تکرار: 3).

2124 هُود:

علیه السلام از انبیاء گرامی. آن

ص:1280

حضرت بر قومی به نام عاد مبعوث شد و

در اثر عدم قبول دعوت وی چون مهلت خدائی به سر آمد بادی سرد و سوزان و زوزه کش، 7 شب و 8 روز به دیار آنها وزیدن گرفت و خون را در بدن ها منجمد کرد و همه تار و مار شدند. «اَمْ تَقُولُونَ اِنَّ اِبْراهیمَ وَ اِسْماعیلَ وَ اِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الاَْسْباطَ کانُوا هُودا اَوْ نَصاری قُلْ أَ أَنْتُمْ اَعْلَمُ اَمِ اللّه وَ مَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ کَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللّه وَ مَا اللّه بِغافِلٍ عَمّا تَعْمَلُونَ» (140 / بقره)، یا می گویید: ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط، یهودیّ یا نصرانیّ بودند، بگو: شما بهتر می دانید یا خدا؟ (و با این که می دانید آنها یهودیّ و نصرانیّ نبودند، چرا حقیقت را کتمان می کنید) و چه کسی ستمگرتر از آن است که گواهی و شهادت الهی را که نزد

او است، کتمان کند و خدا از اعمال شما غافل نیست. (تکرار: 7).

ص:1281

2125 هَوْر:

سقوط، انهدام. اِنْهِیار نیز به معنی انهدام است. «اَمْ مَّنْ أَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلی شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فینارَ جَهَنَّمَ» (109/توبه)، یا آن که ساختمانش را در کنار گودال ساقط شونده بنا کرده و آن را به آتش جهنّم ساقط نموده است. (تکرار: 2).

2126 هَوْن:

آسانی. «وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذینَ یَمْشُونَ عَلَی الاَْرْضِ هَوْنا» (63/فرقان)، یعنی: بندگان خدا آنانند که در روی زمین با آرامی و تواضع راه می روند. مراد از هَوْن تواضع و وقار و آرامی است. در مجمع از امام صادق علیه السلام منقول است: آن مردی است که به طبیعت خود راه می رود خودپسندی و تکلّف ندارد. (تکرار: 28).

هَیِّنْ: آسان. «قالَ رَبُّکَ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ» (9/مریم)، خدایت گفت: آن بر من آسان است. (تکرار: 3).

ص:1282

اَهْوَن: آسان تر. «وَ هُوَ الَّذی یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعیدُهُ وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ» (27/روم)، اوست که آفریدن را شروع می کند و سپس آن را از سرمی گیرد خلقت دوّم بر او از خلقت اوّل آسان تر است. (تکرار: 1).

هُون: و هَوان و مَهانَت به معنی ذلّت و خواری است. «وَ مَنْ یُهِنِ اللّه فَما لَهُ مِنْ مُکْرِمٍ …» (18 / حجّ)، آن که خدا خوارش کند او را عزیز کننده ای نیست. (تکرار: 2).

مُهین: خوار کننده. «وَ لِلْکافِرینَ عَذابٌ مُهینٌ» (90/بقره)، و برای کافران مجازاتی خوارکننده است. (تکرار: 16).

مُهان: خوار شده. «یُضاعَفْ لَهُ الْعَذابُ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ یَخْلُدْ فیهِ مُهانا» (69/فرقان)، چنین کسی عذاب او در قیامت مضاعف می گردد و با خواری همیشه در آن خواهد ماند. (تکرار: 1).

ص:1283

2127 هَُوِیّ:

(به ضمّ هاء و فتح آن) به معنی فرود آمدن است. به قول راغب: هُوِیّ فرود آمدن به فتح اوّل بالا رفتن است. «وَ الْمُؤْتَفِکَةَ أَهْوی» (53 / نجم)، شهر زیر و رو شونده را هلاک کرد و ساقط نمود.

راغب گوید: آن را به هوا بلند کرد و ساقط نمود. «کَالَّذِی اسْتَهْوَتْهُ الشَّیاطینُ فِی الاَْرْضِ حَیْرانَ …» (71 / انعام)، یعنی: مانند کسی که شیاطین در زمین گمراهش کرده اند و

سرگردان مانده است. اِسْتِهْواء مثل اِهْواء به معنی ساقط کردن است. گوئی شیاطین سقوط او را طلب کرده اند و آن در آیه به معنی لغزش دادن و ساقط کردن است. این کلمه با مشتقات آن 38 بار در قرآن آمده است.

هَوی: میل نفس. «وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی. اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْیٌ یُوحی» (3 و 4 / نجم)، از روی خواهش نفس سخن نمی گوید و آن فقط

ص:1284

وحی است که به او می شود. جمع آن اَهْواء است «وَلا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا» (150/انعام)، یعنی: و از هوی و هوس کسانی که آیات ما را تکذیب کردند پیروی مکن. به نظر می آید: خواهش نفسانی را از آن جهت هوی نامیده اند که انسان را به عذاب آخرت و مهلکه دنیا ساقط می کند چنان که

راغب آن را از بعضی نقل کرده است. «لا یَرْتَدُّ اِلَیْهِمْ طَرْفُهُمْ وَ أَفْئِدَتُهُمْ هَواءٌ» (43/ابراهیم)، یعنی: پلکشان بهم نمی خورد و قلبشان (از تعقّل) خالی است. هواء را در آیه و لغت به معنی خالی گفته اند.

2128 هاوِیَة:

آتش. «وَ أَمّا مَنْ خَفَّتْ مَوازینُهُ. فَأُمُّهُ هاوِیَة» (8 و 9 / قارعة)، و اما کسی که ترازوهایش سبک است پناهگاهش «هاویه» (دوزخ) است. (تکرار: 1).

2129 هَیْء:

تَهْیِئَةً به معنی آماده کردن

ص:1285

است. «وَ هَیِءْ لَنا مِنْ أَمْرِنا رَشَدا» (10/کهف)، از این کار برای ما نجاتی پیش آور. (تکرار: 4).

هَیْئَة: صورت، شکل، حال و کیفیّت. «اِنّی أَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ فَأَنْفُخُ فیهِ فَیَکُونُ طَیْرا بِاِذْنِ اللّه» (49 / آل عمران)، من از

گِل، چیزی به شکل پرنده می سازم، سپس در آن می دمم و به فرمان خدا پرنده ای می گردد.

2130 هَیْتَ:

بیا. «وَ غَلَّقَتِ الاَْبْوابَ وَ قالَتْ هَیْتَ لَکَ قالَ مَعاذَاللّه …» (23/یوسف)، یعنی: زن درها را بست و به یوسف گفت: بیا به آنچه برای تو مهیّا است … (تکرار: 1).

2131 هَیْج:

خشک شدن. «ثُمَّ یَهیجُ فَتَراهُ مُصْفَرّا» (21 / زمر)، سپس خشک می شود و آن را زرد می یابی. (تکرار: 2).

2132 هَیْل:

خاک ریختن. «یَوْمَ تَرْجُفُ الاَْرْضُ وَ الْجِبالُ وَ کانَتِ الْجِبالُ کَثیبا مَهیلاً» (14/مزمل)، یعنی: روزی که زمین و کوه ها

ص:1286

به لرزه درآید و کوه ها همچون تلّ خاک متحرّک شوند. (تکرار: 1).

2133 هَیْم:

سرگردانی، هیم و هِیام مصدر

است و آن این است که کسی از روی عشق و مانند آن راه برود بی آن که مقصود خودش را بداند. «اَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فی کُلِّ وادٍ یَهیمُونَ» (225/شعراء)، یعنی: آیا نمی بینی در هر وادی ای بدون اراده راه می روند. «فَشارِبُونَ عَلَیْهِ مِنَ الْحَمیمِ. فَشارِبُونَ شُرْبَ الْهیمِ» (54 و 55/واقعة)، یعنی: پس از خوردن زقّوم از آن آب جوشان می خورند و آن را مانند شتران تشنه می نوشند (نعوذ باللّه). هِیام به معنی عطش نیز آمده است. هیم جمع اَهْیَم و مؤنّث آن هَیْماء است و آن شتر تشنه را گویند که از آب سیر نمی شود البتّه در اثر ظهور مرض عطش. (تکرار: 2).

2134 هِیَه:

«هِیَه» همان ضمیر «هی» است که

ص:1287

در آیه راجع به هاویه است و هاء آن برای وقف

است. «وَ أَمّا مَنْ خَفَّتْ مَوازینُهُ. فَأُمُّهُ هاوِیَةٌ. وَ ما أَدْراکَ ماهِیَهْ. نارٌ حامِیَةٌ» (811/قارعة)، و اما کسی که ترازوهایش سبک است پناهگاهش «هاویه» (دوزخ) است. و تو چه می دانی هاویه چیست؟ آتشی است سوزان. (تکرار: 1).

2135 هَیْهات:

دور شد. «هَیْهاتَ هَیْهاتَ لِما تُوعَدُونَ» (36 / مؤمنون)، هیهات، هیهات از این وعده هایی که به شما داده می شود. (تکرار: 1).

ص:1288

ی (26 لغت)

2136 یاء:

آخرین حرف الفبای عربی و فارسی است و در حساب ابجد به جای عدد 10 می باشد.

2137 یا:

حرف ندا است. «یا أَهْلَ یَثْرِبَ لا مُقامَ لَکُمْ فَارْجِعُوا» (13 / احزاب)، ای اهل یثرب در این جا ماندن روا نیست برگردید. (تکرار: 361).

2138 یَأْس:

نومیدی.

طبرسی فرموده: یأس آن است که یقین کنیم شیء آرزو شده به دست نخواهد آمد. «وَ لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّه» (87 / یوسف)، یعنی: از رحمت خدا نا امید نباشید. «اَفَلَمْ یَیْأَسِ الَّذینَ آمَنُوا أَنْ لَوْ یَشاءُ اللّه لَهَدَی النّاسَ جَمیعا» (31 / رعد)، یعنی: آیا اهل ایمان ندانستند که اگر خدا می خواست همه مردم را هدایت می کرد.

یأس را در آیه علم معنی کرده اند. (تکرار: 13).

2139 یَُبْس:

(به ضمّ و فتح اوّل) خشکیدن

ص:1289

و آن این است که چیزی تر بوده سپس بخشکد. «وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ یابِساتٍ» (43/یوسف)، و هفت سنبله سبز و بقیّه خشک. (تکرار: 4).

2140 یَُتْم:

یُتْم آن است که پدر کودکی قبل از بلوغ او بمیرد و در سایر حیوانات آن است که مادرش بمیرد (مجمع و مفردات) پس یتیم در انسان به معنی پدر مرده (البتّه قبل از بلوغ کودک) و در غیر انسان به معنی مادر مرده است. «وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْیَتیمِ اِلاّ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ» (152/انعام)، یعنی: به مال یتیم نزدیک نشوید مگر به بهترین طریق. جمع آن در قرآن مجید یَتامی است. خوردن

مال یتیم از گناهان کبیره است و بر آن وعده آتش داده شده: «اِنَّ الَّذینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامی ظُلْما اِنَّما یَأْکُلُونَ فی بُطُونِهِمْ نارا وَ سَیَصْلَوْنَ سَعیرا» (10/نساء)، آنان که اموال

ص:1290

یتیمان را به ظلم می خورند فقط در شکمشان آتش می خورند و حتما وارد آتش می شوند. (تکرار: 23).

2141 یَثْرِب:

نام قبلی مدینه منورّه. «وَ اِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ یا أَهْلَ یَثْرِبَ لا مُقامَ لَکُمْ فَارْجِعُوا» (13/احزاب)، آن گاه که عدّه ای از منافقان و مریض القلب ها می گفتند ای اهل یثرب ماندن شما در این جا بی فایده است برگردید. (تکرار: 1).

2142 یَأْجُوج:

در کلمه «مَأْجُوج» درباره هر 2 لفظ توضیح داده شده است

و ظاهرا مراد طائفه ای از مردم چنینند «قالُوا یا ذَا الْقَرْنَیْنِ اِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الاَْرْضِ …» (94/کهف)، یعنی: (آن گروه به او) گفتند: ای ذوالقرنین یأجوج و مأجوج در سرزمین فساد می کنند … این 2 لفظ 2 بار بیشتر در قرآن مجید نیامده اند.

ص:1291

2143 یَد:

دست. «لَئِنْ بَسَطْتَ اِلَیَّ یَدَکَ لِتَقْتُلَنی ما أَنَا بِباسِطٍ یَدِیَ اِلَیْکَ لاَِقْتُلکَ …» (28/مائده)، یعنی: اگر دستت را برای کشتن من باز کنی من دستم را برای کشتن تو باز نخواهم کرد. جمع آن در قرآن اَیْدی است «وَ کَفَّ أَیْدِیَ النّاسِ عَنْکُمْ» (20/فتح)، یعنی: و دست تعدی مردم (دشمنان) را از شما بازداشت. ید به طور استعاره (1) در چند

معنی به کار می رود از جمله: نعمت، قدرت، مباشرت. (تکرار: 20).

2144 یس:

از حروف مقطعه. در مجمع فرموده: محمد بن مسلم از ابی جعفر باقر علیه السلام نقل کرده: رسول خدا صلی الله علیه و آله را 12 اسم است پنج تا از آنها در قرآن است. محمّد، احمد، عبداللّه، یس، نون «یس. وَ الْقُرْآنِ

ص:1292


1- عدول از معنای حقیقی به معنای مجازی.

الْحَکیمِ. اِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلینَ» (1 3 / یس)، یس. سوگند به قرآن حکیم، که تو قطعا از رسولان (خداوند) هستی.

2145 یُسْر:

آسانی. «اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا» (9/شرح)، یعنی: حتما با هر دشواری آسانی هست. ظهور آیه آن است که آسانی توأم با دشواری است نه بعد از آن. (تکرار: 38).

تَیْسیر: آسان کردن. «وَ لَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّکْرِ فَهَلْ مِنْ مُذَّکِرٍ» (17/قمر)، یعنی: حقّا که قرآن را برای پند گرفتن آسان کرده ایم آیا پند گیرنده ای هست؟ «فَأَمّا مَنْ أَعْطی وَ اتَّقی. وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنی. فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْری» (5 7 / لیل)، یعنی: اما آن کس که (در راه خدا) انفاق کند و پرهیزگاری پیش گیرد، و جزای نیک (الهی) را تصدیق کند، ما او را در مسیر آسانی قرار می دهیم. یُسری مؤنث اَیْسَر است به معنی آسان تر. مراد از تَیْسیر

ص:1293

در آیه توفیق است که نوعی آسان کردن کار می باشد، چنان که در مجمع و صحاح گفته است معنی آیه چنین است: امّا آن که انفاق و تقوی کند و وعده نیکوی خدا را تصدیق نماید موّفق می کنیم او را به حالت و

خصلتی که کارهای خداپسند را بی آن که سنگینی احساس کند انجام می دهد. هرقدر تقوی بیشتر باشد عمل نیک آسان تر خواهدبود، تطوّع و رغبت سبب سهولت است یا او را موّفق و آماده می کنیم به حیات سعیده که زندگی بی ملال آخرت باشد. (تکرار: 7).

یَسیر: آسان. «وَ کانَ ذلِکَ عَلَی اللّه یَسیرا» (30 / نساء)، یعنی: این کار بر خدا آسان است همچنین است میسور «فَقُلْ لَهُمْ قَوْلاً مَیْسُورا» (28 / اسراء)، یعنی: با آنها به زبانی نرم سخن بگو یا وعدّه ای بده که

ص:1294

آسان باشد. (تکرار: 15).

مَیْسَرَة: آسانی و توانگری. «وَ اِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ اِلی مَیْسَرَةٍ» (280/بقره)،

اگر قرض دار در تنگی باشد وظیفه مهلت دادن است تا زمان وسعت و سهولت اَداء دین. (تکرار: 1).

مَیْسِر: قمار. قمار باز را یاسِر گویند به قولی قمار را از آن مَیْسِر گویند که به وسیله آن مال دیگران آسان و بی زحمت به چنگ می آید. «اِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَیْسِرُ وَ الاَْنْصابُ وَ الاَْزْلامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ فَاجْتَنِبُوهُ» (90 / مائده)، خمر، قمار، بت ها، تیرهای قمار پلید و از کار شیطان می باشند از آنها بپرهیزید.

2146 یَسَع:

یکی از پیغمبران علیهم السلام است. «وَ اِسْماعیلَ وَ الْیَسَعَ وَ یُونُسَ وَ لُوطا وَ کُلاً فَضَّلْنا عَلَی الْعالَمینَ» (86 / انعام). یعنی: و اسماعیل و اِلْیَسَع و یونس و لوط و هر یک را

ص:1295

بر جهانیان برتری دادیم. راجع به شرح حال

او مطلبی نیامده است. در توحید صدوق باب 65 نقل شده: حضرت رضا علیه السلام به جاثلیق نصرانی فرمود: یَسَع مانند عیسی معجزه داشت: روی آب راه رفت، مرده ها را زنده نمود، کور و پیس را شفا بخشید، با وجود این امتّش او را خدا ندانست و کسی به جای خدا او را نپرسید. (تکرار: 2).

2147 یُوسُف:

علیه السلام. فرزند یعقوب و نواده اسحق و نسل سوّم ابراهیم علیه السلام می باشد. در حکایت مؤمن آل فرعون آمده که به قوم فرعون چنین گفت: «وَ لَقَدْ جاءَکُمْ یُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَیِّناتِ فَما زِلْتُمْ فی شَکٍّ مِمّا جاءَکُمْ بِهِ حَتّی اِذا هَلَکَ قُلْتُمْ لَنْ یَبْعَثَ اللّه مِنْ بَعْدِهِ رَسُولاً» (34 / غافر)، یعنی، پیش از این یوسف با دلایل روشن به سراغ شما آمد، ولی شما

همچنان بر آنچه او آورده بود، تردید

ص:1296

داشتید، تا زمانی که از دنیا رفت، گفتید هرگز خداوند بعد از او رسولی مبعوث نخواهد کرد. این آیه صریح در نبوّت آن جناب است. (تکرار: 27).

2148 یَعْقُوب:

علیه السلام فرزند اسحق پسر ابراهیم علیهم السلام پدر انبیاء بنی اسرائیل. نام دیگر آن جناب اِسْرائیل می باشد. «وَ أَوْحَیْنا اِلی اِبْراهیمَ وَ اسماعیل وَ اِسْحقَ وَ یَعْقُوبَ وَ الاَْسْباطَ» (163 / نساء)، یعنی: و به ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط (بنی اسرائیل) وحی فرستادیم. (تکرار: 16).

2149 یَعُوق:

نام یکی از بت ها. «وَ لا تَذَرُنَّ وَدّا وَ لا سُواعا وَ لا یَغُوثَ وَ یَعُوقَ وَ نَسْرا» (23 / نوح)، دست از خدایان و بت های خود

برندارید، مخصوصا بت های «وَدّ» و «سُواع» و «یَغُوث» و «یَعُوق» و «نَسْر» را رها نکنید. بت های پنج گانه مذکور متعلق به قوم نوح علیه السلام اند و

ص:1297

ربطی به اصنام جاهلیّت ندارند زیرا آیه در بیان حالات قوم آن حضرت است. (تکرار: 1).

2150 یَغُوث:

«وَ لا یَغُوثَ وَ یَعُوقَ وَ نَسْرا» آن چه در «یَعُوق» گفته شده در «یَغُوث» نیز هست. (تکرار: 1).

2151 یاقُوت:

«کَأَنَّهُنَّ الْیاقُوتُ وَ الْمَرْجانُ» (58/رحمن)، یعنی: آنها همچون یاقوت و مرجانند. یاقوت اقسامی دارد ازقبیل، زرد، سبز، کبود، واحد آن یاقوته و جمع آن یواقیت است. آیه در تعریف حوریان بهشتی است که در صفا و طراوت به یاقوت و مرجان تشبیه شده اند. (تکرار: 1).

2152 یَقْطین:

کدو، درخت و بوته کدو در زمین پهن شده و دارای برگ های گرد و بزرگ است. «فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقیمٌ. وَ أَنْبَتْنا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِنْ یَقْطینٍ» (145 و 146/صافّات)، یعنی: (به هر حال ما او

ص:1298

را رهایی بخشیدیم و) او را در یک سرزمین خشک خالی از گیاه افکندیم، در حالی که بیمار بود و کدوبُنی بر او رویاندیم. آیه درباره یونس علیه السلام است چون از شکم ماهی به زمین افتاد در سایه برگ های کدو استراحت کرد وگرنه آفتاب او را می سوزاند که در شکم ماهی پوست بدنش کاملاً نازک شده بود، لفظ «أَنْبَتْنا» نشان می دهد روئیدن آن به طور خارق العاده بوده است. (تکرار: 1).

2153 یَقِظ:

اَیْقاظ جمع یَقِظ (بر وزن کَتِفْ

و عَضُدْ) به معنی بیدار و نخفته است. رُقُود جمع راقِد به معنی خفته می باشد. «وَ تَحْسَبُهُمْ أَیْقاظا وَهُمْ رُقُودٌ» (18 / کهف)، یعنی: چنان بودند که بیدارشان پنداشتی ولی خفتگان بودند. (تکرار: 1).

2154 یَقْن:

(بر وزن فَلْس و فَرَس) ثابت و واضح شدن. «وَ بِالاْخِرَة هُمْ یُوقِنُونَ»

ص:1299

(4/بقره)، و به آخرت آنها یقین پیدا می کنند. (تکرار: 28).

مُوقِن: آن که دارای یقین یا جویای یقین است. «وَ فِی الاَْرْضِ آیاتٌ لِلْمُوقِنینَ» (20/ذاریات)، در زمین آیات و دلایلی است برای یقین جویندگان. (تکرار: 3).

2155 یَمَمَ:

تَیَمُّم به معنی قصد است و در عرف شرع نام قصد به خصوصی است و

آن این که زمین پاک را قصد کند و خاک را در پیشانی و دست ها استعمال نماید و خلاصه آن که: خاک پاکی و نظیر آن را مثل کلوخ، ریگ سنگ در نظر گرفته و دست بر آن می زند و پیشانی و پشت دست ها را مسح می کند تفصیل آن در رسائل عملیّه و روایات دیده شود. «… وَ اِنْ کُنْتُمْ مَرْضی أَوْ عَلی سَفَرٍ أَوْ جاءَ أَحَدٌ مِنْکُمْ مِنَ الْغائِطِ اَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فتَیَمَّمُوا صَعیدا طَیِّبا

ص:1300

فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدیکُمْ مِنْهُ …» (6/مائده)، یعنی: … اگر مریض یا در سفر بودید یا کسی از شما از خلوتگاه (قضای حاجت) آمد یا با زنان مقاربت کردید و در این صورت ها آب پیدا نکردید زمین پاکی را قصد کنید و از آن به صورت و دست هایتان مسح نمایید … (تکرار: 3).

2156 یَمّ:

دریا. «فَأَغْرَقْناهُمْ فِی الْیَمِّ بِأَنَّهُمْ کَذَّبُوا بِآیاتِنا» (136 / اعراف)، آنها را در دریا غرق کردیم زیرا که آیات ما را تکذیب کردند. (تکرار: 8).

2157 یُمْن:

(به ضمّ و فتح اوّل) مبارک بودن، با برکت بودن. میمون به معنی مبارک است «فَأَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَیْمَنَةِ» (8/واقعة)، یعنی: نخست «اصحاب میمنه» هستند، چه اصحاب میمنه ای؟ مَیْمَنَة را راغب و جوهری طرف راست

معنی

ص:1301

کرده اند مثل مَیْسَرَة که به معنی طرف چپ است. یمین به معنی قسم و پیمان نیز آید مثل «ذلِکَ کَفّارَةُ أَیْمانِکُمْ اِذا حَلَفْتُمْ» (89 / مائده)، یعنی: آن است کفّاره سوگندهای شما آنگاه

که قسم خوردید. لذا به طور مجاز سوگند را یمین گفتند: یمین و سوگند شرعی آن است که انسان به مقصد ایجاد تکلیف، به عمل راجحی و یا به ترک عمل مرجوحی سوگند یاد کند. (تکرار: 71).

2158 یُونُس:

یکی از پیامبران بزرگ الهی و نیز به لفظ ذَاالنُّون و صاحِبُ الْحُوت از او یاد شده. «وَ اسماعیل وَ الْیَسَعَ وَ یُونُسَ وَ لُوطا وَ کُلاًّ فَضَّلْنا عَلَی الْعالَمینَ» (86 / انعام)، یعنی: و اسماعیل و اِلْیَسَع و یونس و لوط و هر یک را بر جهانیان برتری دادیم. این پیامبر بزرگوار همان است که از قوم خویش قهر کرد و از میان آنها بیرون رفت و

ص:1302

بالاخره به شکم ماهی افتاد و خدایش از آن نجات داد. (تکرار: 4).

2159 یَنْع:

رسیدن میوه. «اُنْظُرُوا اِلی ثَمَرِهِ اِذا أَثْمَرَ وَیَنْعِهِ اِنَّ فی ذلِکُمْ لاَیاتٍ لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ» (99 / انعام)، یعنی: به میوه آن وقتی که میوه می دهد و به رسیدنش به تأمّل بنگرید در آنها آیاتی است برای قومی که ایمان می آورند. (تکرار: 1).

2160 یَهُود:

یهود نام قومی است که ابتداء آن از 12 فرزند حضرت یعقوب علیه السلام است. واحد آن یَهُودِیّ و مؤنّثش یهودیّة و چون کسی را به یهود نسبت دهند گویند: یهودیّ. «وَ قالَتِ الْیَهُودُ لَیْسَتِ النَّصاری عَلی شَیْءٍ» (113 / بقره)، یعنی: یهودیان گفتند: مسیحیان هیچ موقعیتی (نزد خدا) ندارند. هیچ قومی نسبت به پیامبرانشان مانند یهود نافرمانی نکرده و در میان هیچ قومی به

ص:1303

اندازه یهود پیغمبر مبعوث نگردیده و معجزات پیامبران یهود از همه بیشتر بوده است. قرآن مجید در سوره های: بقره، آل عمران، مائده و توبه به بدعت ها و کارهای خلاف و سرگذشت های شنیع یهود متعرّض شده و همه را آفتابی کرده است. (تکرار: 9).

2161 یَوْم:

از طلوع فجر تا غروب آفتاب و نیز مدّتی از زمان و وقت را یوم گویند.

«اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی» (3/مائده)، الف و لام در «اَلْیَوْمَ» برای حضور است(1)یعنی: امروز دینتان را کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم. «اِنَّ رَبَّکُمُ اللّه

الَّذی خَلَقَ السَّمواتِ وَ الاَْرْضَ فی سِتَّةِ أَیّامٍ …» (3/یونس)، مراد از ایّام در این آیه و نظائر

ص:1304


1- یعنی همین امروز حاضرکه هنوز شب نشده.

آن مطلق زمان و دوران است یعنی آسمان ها و زمین را خداوند در شش زمان و شش وقت آفرید، شاید هر یک میلیون ها سال طول کشیده باشد. «وَ لَقَدْ اَرْسَلْنا مُوسی بِایاتِنا اَنْ اَخْرِجْ قَوْمَکَ مِنَ الظُّلُماتِ اِلَی النُّورِ وَ ذَکِّرْهُمْ بِاَیّامِ اللّهِ» (5/ ابراهیم)، یعنی: موسی را با آیات خویش فرستادیم که قومت را از تاریکی ها بسوی نور ایمان و سعادت بیرون کن و ایّام خدا و عذاب های اقوام گذشته را که در اثر نافرمانی از پیامبران گرفتار شدند به آنها یادآوری کن. مراد از اَیّامُ اللّه ظاهرا روزهایی است که قدرت خدا در آنها بیشتر ظاهر شده و

قدرت مقاومت از دست بشر رفته و خواهد رفت مانند بلاهائی که قوم نوح، هود، صالح و غیرهم علیهم السلام گرفتار گشتند و مانند روز مرگ و روز آخرت. در بعضی از روایات

ص:1305

نعمت ها نیز مثل عذاب ها از ایّام خدا شمرده شده، در تفسیر المیزان از معانی الاخبار صدوق منقول است که امام باقر و صادق علیهم السلام فرموده اند: «اَیّامُ اللّه ثَلاثَةٌ: یَوْمُ الْقائِمِ وَ یَوْمُ الْکَرَّةِ وَ یَوْمُ الْقِیامَةِ» روزهای خدا تا سه روز است روز قیام قائم علیه السلام، روز رجعت و روز قیامت. و از تفسیر قمی نقل شده: «اَیّامُ اللّه ثَلاثَةٌ: یَوْمُ الْقائِمِ وَ یَوْمُ الْمَوْتِ وَ یَوُمُ الْقِیامَةِ». ظاهرا مراد بیان مصداق است نه حصر ایّام خدا در سه روز. (تکرار: 318).

یَوْمَئِذٍ: آن روز. «یَقُولُ الاِْنْسانُ یَوْمَئِذٍ اَیْنَ الْمَفَرُّ» (10 / قیامة)، آن روز انسان می گوید: راه فرار کجاست؟. (تکرار: 70).

ص:1306

زندگینامه مؤلف

در بسیاری از کتابهای خارجی زندگی نامه و عکس چهره نویسنده در اولین صفحه یا پشت جلد آن کتاب درج می شود تا خواننده متوجه باشد که نوشته چه کسی را می خواند و از طریق دنیای نامرئی اندیشه و تفکر و نیز صفحات کتاب با نویسنده ارتباط برقرار کند. بنابراین به استناد آیه شریفه «وَ اَمّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ» (11 / ضحی) که دستور می دهد «نعمت های پروردگار مهربان را بیان کنید» و نه ازباب خودنمایی و ریاکاری(که گناه کبیره و موجب دخول در آتش است) خود را معرفی می نمایم.

من در 14 اردیبهشت ماه 1337 شمسی در شهر آبادان متولد شدم. پدرم کارگر شرکت نفت و اهل بیستون کرمانشاه و مادرم شیرازی بود (خدا آنها را بیامرزد).

سال اول دبستان را بدون حضور در مدرسه و به صورت جهشی گذراندم. از سن 14 سالگی با خانواده به شیراز مهاجرت کرده و لطف الهی

ص:1307

شامل حال بنده شد و در کنار بیت معظم حضرت آیة اللّه شهید سید عبدالحسین دستغیب «قُدِّسَ سِرُّه» در شیراز مقیم شدیم. هیچگاه چهره ملکوتی و اخلاص در گفتار و رفتار وی را در طول سالیانی که تا زمان شهادت در محضرشان بودم فراموش نخواهم کرد.

پس از مدتی وضع مالی پدر بهتر شد و به منطقه قصر الدشت شیراز نقل مکان کردیم. عنایت ویژه الهی دوباره نصیب من شد و در همسایگی منزل روحانی برجسته و انقلابی و مجاهد و مخلص حضرت آیة اللّه سیدعلی اصغر

دستغیب ساکن گردیده و به مسجد الرضا علیه السلام که معظمٌ له امام جماعت آنجا بودند راه یافتم و در این هنگام 14 ساله بودم. ضمن مشورت با ایشان در آغاز سنّ تکلیف، امام خمینی «قُدِّسَ سِرُّه» را به عنوان مرجع تقلید برگزیده و مسئولیت فعالیت های فرهنگی و سیاسی مسجد الرضا علیه السلام را عهده دار شده و همراه با استاد و مراد و والد معنوی ام حضرت آیة اللّه

ص:1308

سید علی اصغر دستغیب در مبارزه علیه رژیم شب زده پهلوی حضور داشته و در سن 19 سالگی به جرم «اقدام علیه امنیت شاهنشاهی» دستگیر و روانه شکنجه گاه ساواک و زندان عادل آباد شیراز شدم.

با پیروزی انقلاب اسلامی در فعالیت های متعدد اجتماعی و مردمی نظیر احداث کتابخانه، مراکز

ورزشی، ساخت غسالخانه و مسجد در روستاهای محروم و حضور در جبهه های جنگ تحمیلی شرکت نموده و با پایان جنگ نور علیه ظلمت، فعالیت های متفرقه خود را تعطیل کرده و بر روی پژوهش، تألیف یا تلخیص و نشر کتابهای موضوعی و کاربردی با محوریت قرآن، حدیث و علوم روز برای گروه های سنّی «کودک، نوجوان، جوان، زنان و خانواده» متمرکز شده و تاکنون حدود 500 کتاب را به محضر امام زمان «عجل الله تعالی فرجه الشریف» و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و جامعه هدف آثار خود اهداء و منتشر نموده ام که بحمداللّه با

ص:1309

استقبال کم نظیر مخاطبین عزیز مواجه گردیده و به دفعات مکرر چاپ و منتشر شده است.

مدارک تحصیلی این حقیر بدین ترتیب می باشد:

دیپلم: ریاضی در شیراز

لیسانس: الهیات (دانشجوی ممتاز در تهران)

فوق لیسانس: جامعه شناسی از دانشگاه پونای هند (تحت لیسانس دانشگاه آکسفورد لندن)

دکترا: جامعه شناسی از دانشگاه پونای هند (تحت لیسانس دانشگاه آکسفورد لندن)

مدیریت استراتژیک: سازمان مدیریت صنعتی.

آثار اینجانب صرفا در حوزه تفسیر و تحقیقات تخصصی و کاربردی بر اساس قرآن، حدیث و علوم روز می باشد. تاکنون بیش از 000/100 نفر که 90% آنها جوان بوده اند را به صورت حضوری و چهره به چهره از طریق کارگاههای آموزشی «روش تحقیق موضوعی از قرآن، حدیث و علوم روز» به طور رایگان آموزش داده ام و از بین آنها بیش از 3000 نفر را به عنوان

گروه های تحقیق موضوعی قرآنی استخدام

ص:1310

نموده و به کار گرفته ام. همه آثار پژوهشی افراد مذکور حسب موضوع توسط یکی از اعضای هیئت علمی 100 نفره عضو «گروه مؤسسات قرآنی تفسیر جوان» بازبینی، نظارت و کنترل شده و پس از تأیید حداقل یک مجتهد جامع الشرایط با نظارت نهایی بنده چاپ و منتشر می شود و هر هفته حداقل یک اثر قرآنی جدید به همین سبک در اختیار علاقمندان قرار داده می شود. ترجمه آثار این حقیر توسط ناشرین بین المللی خارج از کشور به زبانهای عربی، انگلیسی، فرانسه، آلمانی و اردو در حال انجام است. هر یک از هشت مؤسسه قرآنی که توسط بنده راه اندازی و تأسیس شده است برای یک «جامعه هدف» یا در یک موضوع

تخصصی نظیر تغذیه، گل ها و گیاهان دارویی فعالیت می نمایند.

راه طی شده قطره ناچیزی از اقیانوس بیکران فرهنگ و معارف زندگی ساز و نشاط آفرین قرآن کریم می باشد.

ص:1311

لذا از همه صاحبنظران و اساتید حوزه و دانشگاه در سراسر جهان تقاضا می کنم با ارائه نظرات اصلاحی و حمایت های فکری و طرح موضوعات و روش های جدید و جوان پسند، گروه مؤسسات قرآنی تفسیر جوان را در رسالتی که به عهده گرفته است یاری نمایند.

امید است این قبیل تلاشهای قرآنی ما و شما برای روزی ذخیره شود که به جز اعمال و نیات خالصانه هیچ چیز دیگری کارساز نخواهد بود. دکتر محمد بیستونی

17 ربیع الاول 1429 هجری قمری

میلاد رسول اکرم صلی الله علیه و آله (6/1/1387)

ص:1312

12 ویژگی منحصر بفرد در آثار مکتوب مؤسسه قرآنی تفسیر جوان

بِسْمِ اللّه الرَّحْمنِ الرَّحیم

1 اعراب گذاری کامل «همه» آیات، روایات و کلمه های عربی.

2 طرح جلد ابداعی و گرافیکی جدید متناسب با «جمعیت هدف هر کتاب».

3 صفحه آرایی شعر گونه و چشم نواز تا خواننده به دلیل پرش مرتب چشم «خسته» نشود.

4 آزاد بودن «هرگونه نسخه برداری» و چاپ از روی آثار مکتوب و کپی رایت نرم افزارها.

5 همه محصولات مؤسسه پس از فروش و استفاده، حتی اگر آسیب دیده باشد، «پس گرفته می شود».

6 فروش اقساطی به قیمت نقد و با تعیین اقساط

«توسط خریدار».

7 امضای «حداقل یک مجتهد جامع الشرایط» به نشانه تأیید محتوا قبل از چاپ اخذ می شود.

8 آثار مؤسسه به افراد بی بضاعت به طور «رایگان» تقدیم می گردد.

9 همه «آموزش های تخصصی قرآنی» گروه مؤسسات قرآنی تفسیر جوان «رایگان» است.

10 برای هیچ یک از آثار، حق التألیف دریافت نمی شود.

11 تنوع تخصصی محصولات متناسب «با جامعه هدف یعنی کودک، نوجوان، جوان، زنان، خانواده و مساجد».

12 نشر نهایی آثار پس از نشر آزمایشی و موفقیت در طرح پایلوت (Pilot Plan) در «جمعیت مخاطب هدف» صورت می گیرد.

در صورتی که هر کس از صدر اسلام تا سال 1420 هجری قمری (سال تأسیس مؤسسه قرآنی تفسیر جوان) یک نمونه کتاب قرآنی را با جمع «12 ویژگی» مذکور، به این مؤسسه ارائه دهد، برای هموطنان داخل کشور مبلغ «000/000/10 تومان» و برای افراد مقیم خارج از کشور مبلغ «000/10 دلار» جایزه به عنوان حق الکشف

تعلق می گیرد.

(قیمت گذاری کل محصولات مؤسسه برمبنای 12 ویژگی اشاره

شده، انجام می شود)

دکتر محمد بیستونی

رئیس هیئت مدیره گروه مؤسسات قرآنی تفسیر جوان شامل:

[مؤسسه قرآنی قصص (تخصصی کودکان)، مؤسسه قرآنی نور پیامبران

(تخصصی نوجوانان)، مؤسسه قرآنی تفسیر جوان (تخصصی جوانان)،

مؤسسه قرآنی رضوان(تخصصی زنان)، مؤسسه قرآنی شعیب نبی اللّه

(تخصصی خانواده)، مؤسسه قرآنی مساجد جوان (تخصصی مساجد)

مؤسسه قرآنی زیتون طلایی (تخصصی تغذیه، گلها و گیاهان دارویی)،

مؤسسه خیریه عاطفه (تخصصی احداث کتابخانه، مراکز ورزشی و غسالخانه

در روستاها و مناطق محروم)]

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109