اشعار قرآنی

مشخصات کتاب

سرشناسه :مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ،1388

عنوان و نام پديدآور:اشعار قرآنی/ واحد تحقیقات مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان

مشخصات نشر:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان ، 1388.

مشخصات ظاهری :نرم افزار تلفن همراه و رایانه

وضعیت فهرست نویسی :فیپا

یادداشت : کتابنامه : ص . [30] - 35.

توصیفگر : شعرا

توصیفگر : شعر

توصیفگر : قرآن

ناصر خسرو

مردم اگر اين تن ساسيستى *** جز که يکى جانور او کيستى؟

جانوران بنده ش گشتى اگر *** مردم تو جوهر ناريستى

رمز سخن هاى من ار دانيى *** قول منت مژده به شاديستى

وعده نبوديش به ملک ابد *** گر گهرش گوهر فانيستى

نعمت باقى نرسيدى بدو *** گر نه از اين جوهر باقيستى

مايه اگر چرخ و طبايع بدى *** هيچ نه زادى کس و نه زيستى

گر تو تن خود را بشناسيى *** نيز تو را بهتر ازين چيستى؟

خويشتن خود را دانستيى *** گرت يکى دانا هاديستى

گر خبرستيت که تو کيستى *** کار جهان پيش تو بازيستى

بازى گيتى است چرا جستيش *** گرت به کردار تو اصليستى؟

دانى اگر بازى، بارى، بد است *** گر نه، پس آن بازى شاديستى

گر خبرى هست ازين سوى تو *** جستن بيشى همه پيشيستى

جستن پيشيت بفرمودمى *** گرت به پيشى در بيشيستى

لابل بيشى نبود جز به فضل *** فضل چه گوئى که چه شهريستى؟

هست بسوى تو همانا چنانک *** فضل به دانستن تازيستى

فضل به شعر است تو گوئى، مگر *** سوى تو شعر آيت کرسيستى

شعر تو ژاژست، مگر سوى تو *** فضل همه ژاژ درانيستى

نيست چنين، ور نه بجاى قران *** شعر و رسالت ها صابيستى

فضل اگر تازى بودى و شعر *** راوى تو همبر مقريستى

فضل به تاويل قران است و مرد *** داندى ار مغزش صافيستى

تاويل

بالله نمودى تو را *** رهبرت ار مصحف کوفيستى

آرزوى خواندن قرآنت نيست *** جز که مگر نام تو قاريستى

خواندن بى معنى نپسنديى *** گر خردت کامل و وافيستى

خيره شدستم ز تو گويم مگر *** مذهب تو مذهب طوطيستى

فوطه بپوشيى تا عامه گفت *** «شايد بودن کاين صوفيستي»

گرت به فوطه شرفى نو شدى *** فوطه فروش تو بهشتيستى

راه نبينى تو و گوئى دلت *** رانده مگر در شب تاريستى

راست همى گويم بر من مکن *** روى ترش گوئى تيزيستى

رنگ نيابى همى از علم و بوى *** گوئى نه چشم و نه بينيستى

روى نيارى بسوى شهر علم *** گوئى مسکنت به واديستى

ز آب خرد خشک نگشتى زبانت *** گرت يکى مشفق ساقيستى

ز آب خرد گر خبرستى تو را *** ميل تو زى مذهب شاعيستى

گر برسيدى به لبت آب من *** آب تو نزديک تو درديستى

بنده ى جهلى و بمانده بدانک *** جان تو را جهل زغاريستى

گر نبدى فضل خدا و رسول *** کى ز کسى طاعت و نيکيستى

اين سخن اى غافل کى گفتمى *** گرنه چنين محکم و عاليستى؟

نه سخن خوب و نه پند و نه علم *** کس نه مزکى و نه قاضيستى

زينت سالى کنم ار يارمى *** پاسخ اگرت از دل ياريستى

دانى گر هيچ نبودى رسول *** خلق نه طاغى و نه عاصيستى؟

وانگه کس برده نگشتى ز خلق *** نه نکبتستى و نه شاديستى؟

در خلل ظلمت بودى اگر *** خلق ز پيغمبر خاليستى؟

اينت بسنده است، اگر خواهيى *** بشمرمى برتر ازين بيستى

نيست تو را طاقت اين پند سخت *** هستى اگر، نفس تو زاکيستى

فردوسى

چو بشنيد سعد آن گرانمايه مرد *** پذيره شدش با سپاهى چو گرد

فرود آوريدندش

اندر زمان *** بپرسيد سعد از تن پهلوان

هم از شاه و دستور و ز لشکرش *** ز سالار بيدار و ز کشورش

ردا زير پيروز بفگند و گفت *** که ما نيزه و تيغ داريم جفت

ز ديبا نگويند مردان مرد *** ز رز و ز سيم و ز خواب و ز خورد

گرانمايه پيروزنامه به داد *** سخنهاى رستم همى کرد ياد

سخنهاش بشنيد و نامه بخواند *** دران گفتن نامه خيره بماند

بتازى يکى نامه پاسخ نوشت *** پديدار کرد اندرو خوب و زشت

ز جنى سخن گفت وز آدمى *** ز گفتار پيغمبر هاشمى

ز توحيد و قرآن و وعد و وعيد *** ز تأييد وز رسم هاى جديد

ز قطران و ز آتش و ز مهرير *** ز فردوس وز حور وز جوى شير

ز کافور منشور و ماء معين *** درخت بهشت و مى و انگبين

اگر شاه بپذيرد اين دين راست *** دو عالم به شاهى و شادى و راست

همان تاج دارد همان گوشوار *** همه ساله با بوى و رنگ و نگار

شفيع از گناهش محمد بود *** تنش چون گلاب مصعد بود

بکارى که پاداش يا بى بهشت *** نبايد به باغ بلا کينه کشت

تن يزدگرد و جهان فراخ *** چنين باغ و ميدان و ايوان وکاخ

همه تخت گاه و همه جشن و سور *** نخرم به ديدار يک موى حور

دو چشم تو اندر سراى سپنج *** چنين خيره شد از پى تاج و گنج

بس ايمن شدستى برين تخت عاج *** بدين يوز و باز و بدين مهر و تاج

جهانى کجا شربتى آب سرد *** نيرزد دلت را چه دارى به درد

هرآنکس که پيش من آيد به جنگ *** نبيند به جز

دوزخ و گور تنگ

بهشتست اگر بگروى جاى تو *** نگر تا چه باشد کنون راى تو

به قرطاس مهر عرب برنهاد *** درود محمد همى کرد ياد

چو شعبه مغيره بگفت آن زمان *** که آيد بر رستم پهلوان

ز ايران يکى نامدارى ز راه *** بيامد بر پهلوان سپاه

که آمد فرستاده يى پير و سست *** نه اسپ و سليح و نه چشمى درست

يکى تيغ باريک بر گردنش *** پديد آمده چاک پيراهنش

چورستم به گفتار او بنگريد *** ز ديبا سراپرده اى برکشيد

ز زربفت چينى کشيدند نخ *** سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرين يکى زيرگاه *** نشست از برش پهلوان سپاه

برآمد از ايرانيان شست مرد *** سواران و مردان روز نبرد

به زر بافته جامه هاى بنفش *** بپا اندرون کرده زرينه کفش

همه طوق داران با گوشوار *** سرا پرده آراسته شاهوار

چو شعبه به بالاى پرده سراى *** بيامد بران جامه ننهاد پاى

همى رفت بر خاک خوار *** ز شمشير کرده يکى دستوار

نشست از بر خاک و کس را نديد *** سوى پهلوان سپه ننگريد

بدو گفت رستم که جان شاددار *** بدانش روان و تن آباد دار

بدو گفت شعبه که اى نيک نام *** اگر دين پذيرى شوم شادکام

بپيچيد رستم ز گفتار اوى *** بروهاش پرچين شد و زرد روى

ازو نامه بستد بخواننده داد *** سخنها برو کرد خواننده ياد

چنين داد پاسخ که او را بگوى *** که نه شهريارى نه ديهيم جوى

نديده سرنيزه ات بخت را *** دلت آرزو کرد مر تخت را

سخن نزد دانندگان خوار نيست *** تو را اندرين کار ديدار نيست

اگر سعد با تاج ساسان بدى *** مرا رزم او کردن آسان بدى

وليکن بدان کاخترت بى وفاست ***

چه گوييم کامروز روز بلاست

سعدى

حکايت

ياد دارم كه ايام طفوليت، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم. در زهد و پرهيز جديت داشتم. يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بيدار بوده و قرآن مى خواندم، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم: از اين خفتگان يك نفر برنخاست تا دو ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كه گويى نخوابيده اند بلكه مرده اند.

پدرم به من گفت: عزيزم! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه به نكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى.

نبيند مدعى جز خويشتن را *** كه دارد پرده پندار در پيش

گرت چشم خدابينى ببخشند *** نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش

حکايت

ناخوش آوازى به بانگ بلند، قرآن همى خواند. صاحبدلى بر او بگذشت. گفت: تو را مشاهره (اجرت) چندست؟ گفت: هيچ. گفت: پس اين زحمت خود چندان چرا همى دهى؟ گفت: از بهر خدا مى خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدين نمط خوانى *** ببرى رونق مسلمانى

حکايت

توانگرى بخيل را پسرى رنجور بود. نيکخواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختم قرآنى کنى از بهر وى يا بذل قربانى. لختى به انديشه فرو رفت و گفت: مصحف مهجور اولى تر است که گله ى دور.

دريغا گردن طاعت نهادن *** گرش همره نبودى دست دادن

به دينارى چو خر در گل بمانند *** ورالحمدى بخوانى، صد بخوانند

مولانا

تو ز قرآن باز خوان تفسير بيت *** گفت ايزد ما رَمَيْتَ إِذْ رميت

گر بپرانيم تير آن نه ز ماست *** ما كمان و تيراندازش خداست

كرده اى تاويل حرف بكر

را *** خويش را تاويل كن نى ذكر را

بر هوا تاويل قرآن مى كنى *** پست و كژ شد از تو معنى سنى

اى خنك آن مرد كز خود رسته شد *** در وجود زنده اى پيوسته شد

واى آن زنده كه با مرده نشست *** مرده گشت و زندگى از وى بجست

چون تو در قرآن حق بگريختى *** با روان انبيا آميختى

هست قرآن حال هاى انبيا *** ماهيان بحر پاك كبريا

ور بخوانى و نه اى قرآن پذير *** انبيا و اوليا را ديده گير

ور پذيرايى چو بر خوانى قصص *** مرغ جانت تنگ آيد در قفس

مرغ كاو اندر قفس زندانى است *** مى نجويد رستن از نادانى است

روح هايى كز قفس ها رسته اند *** انبياى رهبر شايسته اند

چون ورا نورى نبود اندر قران *** نور كى يابند از وى ديگران

همچو اعمش كو كند داروى چشم *** چه كشد در چشم ها الا كه يشم

حال ما اين است در فقر و غنا *** هيچ مهمانى مباد مغرور ما

مصطفى را وعده كرد الطاف حق *** گر بميرى تو نميرد اين سبق

من كتاب و معجزه ات را رافعم *** بيش و كم كن را ز قرآن مانعم

من تو را اندر دو عالم حافظم *** طاعنان را از حديثت رافضم

كس نتاند بيش و كم كردن در او *** تو به از من حافظى ديگر مجو

رونقت را روز روز افزون كنم *** نام تو بر زر و بر نقره زنم

منبر و محراب سازم بهر تو *** در محبت قهر من شد قهر تو

نام تو از ترس پنهان مى گوند *** چون نماز آرند پنهان مى شوند

از هراس و ترس كفار لعين *** دينت پنهان مى شود زير زمين

من مناره پر كنم آفاق را *** كور گردانم دو چشم

عاق را

چاكرانت شهرها گيرند و جاه *** دين تو گيرد ز ماهى تا به ماه

تا قيامت باقيش داريم ما *** تو مترس از نسخ دين اى مصطفا

اى رسول ما تو جادو نيستى *** صادقى هم خرقه ى موسيستى

هست قرآن مر ترا همچون عصا *** كفرها را در كشد چون اژدها

تو اگر در زير خاكى خفته اى *** چون عصايش دان تو آن چه گفته اى

قاصدان را بر عصايت دست نى *** تو بخسب اى شه مبارك خفتنى

تن بخفته نور تو بر آسمان *** بهر پيكار تو زه كرده كمان

فلسفى و آن چه پوزش مى كند *** قوس نورت تير دوزش مى كند

آن چنان كرد و از آن افزون كه گفت *** او بخفت و بخت و اقبالش نخفت

جان بابا چون كه ساحر خواب شد *** كار او بى رونق و بى تاب شد

هر دو بوسيدند گورش را و رفت *** تا به مصر از بهر اين پيكار زفت

وصف مطلوبى چو ضد طالبى است *** وحى و برق نور سوزنده ى نبى است

چون تجلى كرد اوصاف قديم *** پس بسوزد وصف حادث را گليم

ربع قرآن هر كه را محفوظ بود *** جل فينا از صحابه مى شنود

جمع صورت با چنين معنى ژرف *** نيست ممكن جز ز سلطانى شگرف

در چنين مستى مراعات ادب *** خود نباشد ور بود باشد عجب

اندر استغنا مراعات نياز *** جمع ضدين است چون گرد و دراز

خود عصا معشوق عميان مى بود *** كور خود صندوق قرآن مى بود

گفت كوران خود صناديقند پر *** از حروف مصحف و ذكر و نذر

باز صندوقى پر از قرآن به است *** ز آن كه صندوقى بود خالى به دست

باز صندوقى كه خالى شد ز بار *** به

ز صندوقى كه پر موش است و مار

حاصل اندر وصل چون افتاد مرد *** گشت دلاله به پيش مرد سرد

چون به مطلوبت رسيدى اى مليح *** شد طلب كارى علم اكنون قبيح

چون شدى بر بام هاى آسمان *** سرد باشد جست و جوى نردبان

جز براى يارى و تعليم غير *** سرد باشد راه خير از بعد خير

آينه ى روشن كه شد صاف و جلى *** جهل باشد بر نهادن صيقلى

پيش سلطان خوش نشسته در قبول *** زشت باشد جستن نامه و رسول

حرف قرآن را بدان كه ظاهرى است *** زير ظاهر باطنى بس قاهرى است

زير آن باطن يكى بطن سوم *** كه در او گردد خردها جمله گم

بطن چارم از نبى خود كس نديد *** جز خداى بى نظير بى نديد

تو ز قرآن اى پسر ظاهر مبين *** ديو آدم را نبيند جز كه طين

ظاهر قرآن چو شخص آدمى است *** كه نقوشش ظاهر و جانش خفى است

مرد را صد سال عم و خال او *** يك سر مويى نبيند حال او

سيف فرغانى

ايا نديده ز قرآن دلت وراى حروف! *** به چشم جان رخ معنى نگر بجاى حروف

به گرد حرف چو اعراب تا به کى گردى *** به ملک عالم معنى نگر وراى حروف

مدبرات امورند در مصالح خلق *** ستارگان معانيش بر سماى حروف

عروس معنى او بهر چشم نامحرم *** فرو گذاشته بر روى پرده هاى حروف

خليفه وار بديدى امام قرآن را *** لباس خويش سيه کرده از کساى حروف

ز وجد پاره کنى جامه گر برون آيد *** برهنه شاهد اسرارش از قباى حروف

عزيز قرآن در مصر جامع مصحف *** فراز مسند الفاظ و متکاى حروف

شراب معنى رخشان چو طلعت يوسف ***

نمود از دل جام جهان نماى حروف

حديث گنج معانى همى کند با تو *** زبان قرآن، در کام اژدهاى حروف

دل صدف صفتت بر اميد در ثواب *** ز بحر قرآن قانع به قطره هاى حروف

به کام جان برو آب حيوة معنى نوش *** ز عين چشمه ى الفاظ و از اناى حروف

مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را *** پر از حلاوه ى علم است کاسهاى حروف

قمطرهاى نبات است پر ز شهد شفا *** نهاده خازن رحمت برو غطاى حروف

عرب اگر چه به گفتار سحر مى کردند *** از ابتداى الف تا به انتهاى حروف

حبال دعوى برداشتند چون بفگند *** کليم لفظ وى اندر ميان عصاى حروف

به دوستانش فرستاد نامه اى ايزد *** که ره برند به مضمونش از سخاى حروف

پس آمده ز کتب، بوده پيشواى همه *** چنان که حرف الف هست پيشواى حروف

به آفتاب هدايت مگر توانى ديد *** که ذره هاى معانى است در هواى حروف

اگر مرکب گردد چو صورت و بيند *** بسيط، عالم معنى ز تنگناى حروف

به بارگاه سليمان روح هدهد عقل *** خبر ز عرش عظيم آرد از سباى حروف

شيخ محمود شبسترى

به نزد آنکه جانش در تجلى است *** همه عالم کتاب حق تعالى است

عرض اعراب و جوهر چون حروف است *** مراتب همچو آيات وقوف است

از او هر عالمى چون سوره اى خاص *** يکى زان فاتحه و آن ديگر اخلاص

نخستين آيتش عقل کل آمد *** که در وى همچو باء بسمل آمد

دوم نفس کل آمد آيت نور *** که چون مصباح شد از غايت نور

سيم آيت در او شد عرش رحمان *** چهارم «آيت الکرسى» همى دان

پس از وى جرم هاى آسمانى است *** که در وى سوره ى

سبع المثانى است

نظر کن باز در جرم عناصر *** که هر يک آيتى هستند باهر

پس از عنصر بود جرم سه مولود *** که نتوان کرد اين آيات محدود

به آخر گشت نازل نفس انسان *** که بر ناس آمد آخر ختم قرآن

مکن بر نعمت حق ناسپاسى *** که تو حق را به نور حق شناسى

جز او معروف و عارف نيست درياب *** وليکن خاک مى يابد ز خور تاب

عجب نبود که ذره دارد اميد *** هواى تاب مهر و نور خورشيد

به ياد آور مقام و حال فطرت *** کز آنجا باز دانى اصل فکرت

«الست بربکم» ايزد که را گفت *** که بود آخر که آن ساعت «بلى» گفت

در آن روزى که گل ها مى سرشتند *** به دل در قصه ى ايمان نوشتند

اگر آن نامه را يک ره بخوانى *** هر آن چيزى که مى خواهى بدانى

تو بستى عقد عهد بندگى دوش *** ولى کردى به نادانى فراموش

کلام حق بدان گشته است منزل *** که يادت آورد از عهد اول

اگر تو ديده اى حق را به آغاز *** در اينجا هم توانى ديدنش باز

صفاتش را ببين امروز اينجا *** که تا ذاتش توانى ديد فردا

وگرنه رنج خود ضايع مگردان *** برو بنيوش «لاتهدى» ز قرآن

حافظ

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت *** گر نکته دان عشقى بشنو تو اين حکايت

بى مزد بود و منت هر خدمتى که کردم *** يا رب مباد کس را مخدوم بى عنايت

رندان تشنه لب را آبى نمى دهد کس *** گويى ولى شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون کمندش اى دل مپيچ کان جا *** سرها بريده بينى بى جرم و بى جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و مى پسندى ***

جانا روا نباشد خونريز را حمايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود *** از گوشه اى برون آى اى کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود *** زنهار از اين بيابان وين راه بى نهايت

اى آفتاب خوبان مى جوشد اندرونم *** يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست *** کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

هر چند بردى آبم روى از درت نتابم *** جور از حبيب خوش تر کز مدعى رعايت

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ *** قرآن ز بر بخوانى در چارده روايت

يوسف گمگشته بازآيد به کنعان غم مخور *** کلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور

اى دل غمديده حالت به شود دل بد مکن *** وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن *** چتر گل در سرکشى اى مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نرفت *** دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نوميد چون واقف نه اى از سر غيب *** باشد اندر پرده بازى هاى پنهان غم مخور

اى دل ار سيل فنا بنياد هستى برکند *** چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور

در بيابان گر به شوق کعبه خواهى زد قدم *** سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور

گرچه منزل بس خطرناکست و مقصد بس بعيد *** هيچ راهى نيست کان را نيست پايان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب *** جمله مى داند خداى حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب هاى تار *** تا بود وردت دعا و درس

قرآن غم مخور

سال ها پيروى مذهب رندان کردم *** تا به فتوى خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه *** قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم

سايه اى بر دل ريشم فکن اى گنج روان *** که من اين خانه به سوداى تو ويران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقى و کنون *** مى گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من *** کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم

نقش مستورى و مستى نه به دست من و توست *** آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع *** گر چه دربانى ميخانه فراوان کردم

اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت *** اجر صبريست که در کلبه احزان کردم

صبح خيزى و سلامت طلبى چون حافظ *** هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب *** سال ها بندگى صاحب ديوان کردم

جامى

جامى از گفت و گو ببند زبان! *** هيچ سودى نديده، چند زيان؟

پاى کش در گليم گوشه ى خويش! *** دست بگشا به کسب توشه ى خويش!

روى دل در بقاى سرمد باش! *** نقد جان زير پاى احمد پاش!

فيض ام الکتاب پروردش *** لقب امّى خداى از آن کردش

لوح تعليم ناگرفته به بر *** همه ز اسرار لوح داده خبر

قلم و لوح بودش اندر مشت *** ز آن نفر سودش از قلم انگشت

از گنه شست دفتر همه پاک *** ورقى گر سيه نکرد چه باک؟

بر خط اوست انس و جان را سر *** گر نخواند خطى، از آن چه خطر؟

جان او موج خيز علم و يقين

*** سر لاريب فيه اينست، اين!

قم فانذر، حديث قامت او *** فاستقم، شرح استقامت او

جعبه ى تير ما رميت، کفش *** چشم تنگ سيه دلان، هدفش

وصف خلق کسى که قرآن است *** خلق را وصف او چه امکان است؟

لاجرم معترف به عجز و قصور *** مى فرستم تحيتى از دور

شيخ بهايى

نان و حلوا چيست، دانى اى پسر؟ *** قرب شاهان است، زين قرب، الحذر

مى برد هوش از سر و از دل قرار *** الفرار از قرب شاهان، الفرار

فرخ آنکو رخش همت را بتاخت *** کام از اين حلوا و نان، شيرين نساخت

قرب شاهان، آفت جان تو شد *** پايبند راه ايمان تو شد

جرعه اى از نهر قرآن نوش کن *** آيه ى «لا ترکنوا» را گوش کن

هر زمان که شاه گويد: شيخنا! *** شيخنا مدهوش گردد، زين ندا

مست و مدهوش از خطاب شه شود *** هر دمى در پيش شه، سجده رود

مى پرستد گوييا او شاه را *** هيچ نارد ياد، آن الله را

الله الله، اين چه اسلام است و دين *** شرک باشد اين، به رب العالمين

پروين اعتصامى

تکيه بر اختر فيروز مکن چندين *** ايمن از فتنه ى ايام مشو چندان

بى تو بس خواهد بودن دى و فروردين *** بى تو بس خواهد گشتن فلک گردان

چو شود جان، به چه درديت رسد پيکر *** چو رود سر به چه کاريت خورد سامان

تو خود ار با نگهى پاک بخود بينى *** يابى آن گنج که جوئيش درين ويران

چو کتابيست ريا، بى ورق و بى خط *** چو درختيست هوى، بى بن و بى اغصان

سوخت گر در دل شب خرمن پروانه *** شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان

بى هنر گر چه بتن ديبه ى چين پوشد *** به پشيزى نخرندش چو شود عريان

همه ياران تو از چستى و چالاکى *** پرنيان باف و تو در کارگه کتان

آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز *** سنگ را با در شهوار بيک ميزان

بکش اين نفس حقيقت کش خودبين را *** اين نه جرمى است که خواهند ز تو تاوان

به يکى

دل نتوان کار تن و جان کرد *** به يکى دست دو طنبور زدن، نتوان

خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب *** چه رسيدت که چنين کودنى و نادان

تو شدى کاهل و از کار برى گشتى *** نه زمستان گنهى داشت نه تابستان

بوستان بود وجود تو گه خلقت *** تخم کردار بدش کرد چو شورستان

تو مپندار که عناب دهد علقم *** تو مپندار که عزت رسد از خذلان

منشين با همه کس، کاز پى بد کارى *** آدمى روى توانند شدن ديوان

آنکه نشناخته از هم الف و با را *** زو چه دارى طمع معرفت قرآن

پرتوى ده، تو نه اى ديو درون تيره *** کوششى کن، تو نه اى کالبد بى جان

به تو هرچ آن رسد از تنگى و مسکينى *** همه از تست، نه از کجروى دوران

نام جوئى؟ چو ملک باش نکو کردار *** قدر خواهى؟ چو فلک باش بلند ارکان

برو اى قطره در آغوش صدف بنشين *** روى بنماى چو گشتى گهر رخشان

يارى از علم و هنر خواه، چو درمانى *** نه فلان با تو کند يارى و نه بهمان

دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوى *** معنى آموز، چه سودى رسد از عنوان

بسته ى شوق بود از دو جهان آزاد *** کشته ى عشق بود زنده ى جاويدان

همه زارع نبرد وقت درو خرمن *** همه غواص نيارد گهر از عمان

زيب يابد سر و تن از ادب و دانش *** زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان

عقل گنجست، نبايد که برد دزدش *** علم نورست، نبايد که شود پنهان

هستى از بهر تن آسانى اگر بودى *** چه بدى برترى آدمى از حيوان

جامه ى جان تو زيور علم آراست

*** چه غم ار پيرهن تنت بود خلقان

سحرباز است فلک، ليک چه خواهد کرد *** سحر با آنکه بود چون پسر عمران

چو شدى نيک، چه پروات ز بد روزى *** چو شدى نوح، چه انديشه ات از طوفان

برو از تيه بلا گمشده اى درياب *** بزن آبى و ز جانى شررى بنشان

به يکى لقمه، دل گرسنه اى بنواز *** به يکى جامه، تن برهنه اى پوشان

بينوا مرد بحسرت ز غم نانى *** خواجه دلکوفته گشت از بره ى بريان

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109