82 پرسش

مشخصات كتاب

سرشناسه : دستغيب عبدالحسين 1292 - 1360

Dastghaib, Abdul Husain

عنوان قراردادي : 82 پرسش فارسي.

عنوان و نام پديدآور : 82 Questions / Abdul Husain Dastghaib ; translated by Athar Husain S. H. Rizvi.

مشخصات نشر : Qum : Ansariyan , 2011 = 1389.

مشخصات ظاهري : 244ص.

شابك : 978-964-219-161-1

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : انگليسي.

موضوع : اسلام -- پرسش ها و پاسخ ها

موضوع : شيعه -- اصول دين-- پرسش ها و پاسخ ها

شناسه افزوده : رضوي اطهرحسين مترجم شناسه افزوده : Rizvi, Athar Husain S. H.

رده بندي كنگره : BP12 /د5ھ504952 1389

رده بندي ديويي : 297/076

شماره كتابشناسي ملي : 2210421

مقدّمه فرزند مؤ لف

از ضروريات دين مقدس اسلام كه هر مسلمانى به آن معتقد است ، جاودانى بودن آن است ، همانطور كه مضمون صريح آيات متعدد قرآن مجيد مى باشد ؛ در آنجا كه مى فرمايد :

((وهركس جز اسلام دينى بگيرد ، هرگز از او پذيرفته نيست و او در آخرت از زيانكاران است )) . (1)

و همچنين مى فرمايد : ((محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) پدر هيچ يك از شما نيست بلكه فرستاده خداوند و آخرين پيغمبران و يا ختم كننده پيغمبران است )) . (2)

در آيه نخستين با كلمه ((لن )) به معناى ((هرگز)) و در آيه دوم ، با كلمه ((خاتم النبيين ))آخرين پيغمبربودن محمد( صلّى اللّه عليه و آله )جاودانى بودن اسلام رامى رساند .

اگر اسلام ، دين جاويد است (كه هست ) پس حتما بايد كامل هم باشد ، در اين زمينه قرآن مجيد مى فرمايد :

((امروز دين شما را كامل گردانيدم و نعمتم را بر

شما تمام ساختم و اسلام را براى شمابه عنوان دين ، پسنديدم (بهترين آيين كه اسلام است برايتان برگزيدم ) )) . (3)

مطابق اين آيه شريفه ((اسلام )) ، كامل است و نقصى ندارد ، نه تنها نسبت به آن روزى كه اين آيه نازل شد (بنابرمشهور در حجة الوداع و ماههاى آخر عمر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) بوده ) بلكه براى هميشه كامل و از هر نقصى پاك است لذا سزاوار است باقى و جاويد بماند و حلال و حرامش تا قيامت برجاى باشد(4) و نيازى به دين و پيغمبر ديگر ندارد تا آن را تكميل گرداند .

كامل بودن اسلام در جميع شؤ ونات آن است ، از اعتقاديات و اخلاقيات و احكام سياسى ، اجتماعى ، عبادى ، اقتصادى و در هر جهت به حد كمال است كه در قرآن مجيد اين معجزه آسمانى نهفته و به گفتار و كردار اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام ) شرح و بيان گرديده است .

خداوند نگهبان اسلام است

در هر زمان ، خداوند اين دين عزيز را نگهبانى فرموده است (5) . پس از پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) به وسيله ائمه دوازده گانه (عليهم السّلام ) هرگاه زنادقه و ملحدين رخنه مى كردند و با دسيسه و حيله ، مغالطه كارى نموده و عقايد مردمان را سست مى نمودند ، خداوند آنان را به زبان و قلم امامان ، طرد مى كرد و هميشه مغلوب و منكوب بودند ، بامراجعه به كتاب احتجاج طبرسى و غير آن ، اين حقيقت كاملا آشكار مى شود .

در زمان غيبت حضرت ولى عصر - عجل اللّه تعالى فرجه - نيز حفظ دين الهى توسط علماى عاملين و حاميان دين ادامه يافت ، هرگاه زنديقى پديد آمد و باعث گمراهى گروهى گرديد ، دست الهى از آستين يك يا چند نفر از علما و دانشمندان دين بيرون آمد و به وسيله ايشان ، دين خودش را تاءييد فرمود .

حكومت ننگين پهلوى و اشاعه بى دينى

همزمان با تشكيل حكومت ننگين ((پهلوى )) در ايران و ((كمال پاشا)) در تركيه و ((آل سعود)) در حجاز و غيره توسط استعمار ، سيل بنيان كن بى دينى به عنوان كمونيست و مادى گرايى يا لااقل بى عقيدگى ، سراسر منطقه را فرا گرفت و با القاى شبهه هاى واهى در ميان جوانان كم سن و سال و كم تجربه ، فطرتهاى اصيل و پاك آنان را آلوده ساخت ، برخى از مغرضين كه اهل مطالعه بودند ، شبهه هاى هزار ساله كه در لابلاى كتابها از سالهاى دور بود و به همه آنها پاسخ داده شده بود ، در اختيار جوانان مى گذاشتند و اين بى خبران در مقام مراجعه به علماى عامل برنمى آمدند . از طرفى حزبهاى باطل با مارك مذهب ؛ مانند بهائى ، وهابى ، كسروى و غيره كه نظير حكومتهاى دست پرورده و ساخته شده استعمار بود ، به اين هرج و مرج عقيدتى دامن مى زد .

خالصى ، مردى روشن واهل مطالعه بود

در اين موقعيت حساس ، ((مرحوم محمد خالصى )) كه نزديك پانزده سال پيش در تهران وفات كرد ، مرد دانشمند و اهل مطالعه اى

بود كه با اهل علم هم مجلس و از خرمن دانش ايشان بهره ها برده بود ، به قسمى كه خودش از عهده احتجاج به فرقه ها بر مى آمد ، همانطور كه در ضمن سؤ ال سى از همين كتاب ، به احتجاجش با مسيحيين اشاره مى كند و چندى قبل از وفاتش ، جزوه اى جهت تصحيح و چاپ برايم فرستاد ، در موضوع احتجاجى كه بعضى از افراد فرقه ضاله كرده بود و البته از جهت ((الباطل يمحو بتركه )) با چاپ آن موافقت نكردم ، اين مرد وارسته در اثر مطالعات خودش و همچنين معاشرتى كه با برخى از افراد داشت ، شبهه هاى چندى به نظرش آمد و طى جزوه اى از عالم ربانى حضرت آيت اللّه شهيد حاج سيد عبدالحسين دستغيب - رحمة اللّه عليه - كه سخت به ايشان ارادت مى ورزيد و حتى الاِمكان به نماز جماعت ايشان حاضر مى شد و شيفته بيانات معظم له بود ، به صورت پرسش و استفتا درخواست پاسخ كتبى نمود ، از پاسخهاى معظم له با اينكه خيلى فشرده بود بسيار خوشوقت گرديد لذا اجازه چاپ آن را گرفت و چاپهاى بعدى نيز ناياب گرديد .

از آنجا كه حضرت آيت اللّه شهيد دستغيب ، مايل به تجديد نظر و شرح بيشتر بعضى از پاسخها بودند ، با كثرت اشتغالات نامبرده تجديد چاپ اين كتاب شريف به تاءخير افتاد و اينك بحمداللّه با سبك بسيار جالب و تيراژكافى با امتيازهاى زيادترى از چاپهاى قبلى ، در دسترس عموم گذاشته مى شود .

امتياز اين چاپ از چاپهاى پيش

اين كتاب

، نخست در هفت بخش تنظيم شده بود ، سؤ الهاى مربوط به توحيد ، عدل ، نبوت ، امامت ، معاد ، فقهى و متفرقه و مجموعا 82 پرسش بود كه كتاب هم به همين نام منتشر گرديد . در اين چاپ :

1 دو پرسش مهم و مساءله روز كه ولايت فقيه و مقدمه ظهور حضرت مهدى ( عليه السّلام ) باشد ، در آخر آن ضميمه گرديد .

2 در بيشتر پاسخها شرح بيشترى اضافه گرديد .

3 نسبت به سؤ ال عبادت در قطبين (س 57) از مقاله دانشمند محترم آقاى ناصر مكارم و نسبت به سؤ ال خريد و فروش برده در اسلام (س 58) از مقاله سيد قطب استفاده شد و در آخر كتاب ، ضميمه گرديد ؛ چون اين دو ، مساءله اى هستند كه امروز مورد سؤ ال و اشكال است و اين دو مقاله براى پاسخ ، بسيار نافع تشخيص داده شد .

سيد محمد هاشم دستغيب

مبحث توحيد

س 1

((داخل فى الاشياء لاكشى ء داخل فى الشى ء

و خارج من الاشياء لاكشى ء خارج من شى ء)) .

توضيح حديث فوق را بيان فرماييد .

آنهايى كه به وحدت وجود قائلند چه مى گويند و ردّ آنها چيست ؟

ج :

مورد سؤ ال جمله اى است از حديثى كه در كتاب اصول كافى از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) نقل نموده و مفاد اين حديث بيان تنزيه حق تعالى از اوصاف و احوال جسم و جسمانيات است و تمام حديث اين است :

((سئل اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بم عرفت ربك

؟ قال :

بما عرّفنى نفسه ، قيل :

وكيف عرّفك نفسه ، قال :

لا يشبهه صورة ولا يحس بالحواس ولا يقاس بالناس ،

قريب فى بعده بعيد فى قربه فوق كلّ شى ء

ولا يقال شى ء فوقه ، اءمام كل شى ء و لايقال له اءمام ،

داخل فى الاشياء لا كشى ء داخل فى شى ء

و خارج من الاشياء لاكشى ء خارج من شى ء ،

سبحان من هو هكذا و لا هكذا غيره ولكل شى ء مبتدء)) . (6)

ترجمه حديث :

((سؤ ال گرديد از اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به چه چيز شناختى پروردگارت را ؟ فرمود : به آنچه شناسانيد به من خودش را . گفته شد : چگونه شناسانيد به تو خودش را ؟ فرمود : شناسانيد مرا به اينكه شبيه نيست هيچ صورتى را و احساس كرده نمى شود به هيچ يك از حواس و قياس كرده نمى شود به انسان يعنى جسم نيست و از صفات خلق منزه است ، از حيث احاطه علميه و قدرتش به جميع خلق نزديك است با اينكه از حيث ذات و صفات از جميع ممكنات دور است و از احاطه عقول و اوهام و افهام دور است . با اينكه نزديك است به همه چيز ؛ چون همه به او قائم هستند ، فوق هر چيزى است از حيث قدرت و غلبه و كمال و جميع صفات و گفته نمى شود كه چيزى فوق اوست (فوق به حسب مكان نيست بلكه به رتبه و كمال است ) )) .

((داخل فى الاشياء)) يعنى خالى نيست شيئى از

اشيا و جزئى از اجزاى عالم از تصرف و تدبير او و حضور علمى او و افاضه فيض وجودش بر او .

((لاكشى ء داخل فى الشى ء)) يعنى نه مثل دخول جزء در كل مثل دخول روغن در شير و نه مثل دخول عارض در معروض و نه مثل دخول متمكن در مكان ، مثل نشستن بر تخت و نه مثل دخول حرارت در آب ؛ زيرا هر يك از اين سه قسم ، از اوصاف و حالات جسم و جسمانيات است .

((خارج عن الاشياء)) يعنى خارج است ذات مقدس او از اينكه مقارن و ملابس با اشياء باشد و منزه است از اينكه متصف شود به صفات آنها .

((لاكشى ء خارج من شى ء)) يعنى نه مثل خروج چيزى از چيزى به خروج و بعد مكانى يا محلى و بالجمله معيت قيوميت الهيه باجميع اشيا و شدت قرب و احاطه كليه او با همه ، شبيه و نظيرى ندارد چنانچه مباينت او از جميع اشياى آن هم نظيرى ندارد بلى براى تقريب به ذهن به بعضى از وجوه مى توان به روح و نفس ناطقه انسانى مثال زد . مسلّم است كه هيچ جزئى از اجزاى بدن نيست مگر اينكه مورد تصرف و تدبير و احاطه نفس است با اينكه نسبت به هيچ جزئى نمى شود گفت روح در اوست پس هم در بدن است و هم خارج از بدن ، اما نه مثل دخول و خروج اجسام كه قبلا ذكر گرديد .

ونيز قريب است به بدن از حيث تصرف و احاطه و دور است از بدن از حيث مقام

ذات و استقلال و تنزه از عوارضات جسد .

پوشيده نماند كه قرب و بعد حقتعالى نسبت به جميع عالم فوق قرب و بعد روح است نسبت به جسد كه ذكر گرديد و جايى كه انسان از درك كيفيت قرب و بعد روح نسبت به جسد عاجز است پس به طريق اولى عاجز خواهد بود از درك كيفيت قرب و بعد حقتعالى :

(( (فسبحان اللّه ) الذى لايدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن )) . (7)

و اما سؤ ال از وحدت وجود :

قائلين به وحدت وجود فِرَق مختلفه هستند و بعضى از آنها مى گويند وجود واحد حقيقى است و موجودات مكثره نمايشات و تجليات اوست و به دريا و موجهاى آن مثال مى زنند و اين حرف در نزد عقلا غيرمعقول است . چگونه عاقلى مى تواند باور كند كه اين همه موجودات مكثره كه هر يك منشاء اثر خاص است تمام موهومات باشد و غير از يك وجود بيش نباشد و تشبيه به دريا و موجهاى آن و مثالهاى ديگرى كه زده اند خيلى بى باكى است با اينكه ((ليس كمثله شى ء و سبحان اللّه عما يصفون )) علاوه بر اين ، امورى كه لازمه اين مذهب است التزام به آنها موجب خروج از دين است و لذا حضرت آيت اللّه آقاى آقاسيدمحسن حكيم - رضوان اللّه عليه - كه يكى از مراجع تقليد بودند ، در شرح عروة الوثقى پس از نقل احوال قائلين به وحدت وجود مى نويسند :

((حسن الظن بهولاء القائلين بالتوحيد الخاص و الحمل على الصحة الماءمور به شرعا يوجبان حمل هذه الاقوال

على خلاف ظاهرها والا فكيف يصح على هذه الاقوال وجود الخالق والمخلوق و الا مر و الماءمور والراحم والمرحوم ؟ ! . . . )) . (8)

يعنى چون شرعا ماءموريم به حسن ظن به هر كس كه مسلمان است و نيز ماءموريم كه اقوال و افعال هرمسلمانى را حمل بر صحت كنيم ، لذا مى گوييم قائلين به وحدت وجود ، مراد آنها ظاهر كلامشان نيست ؛ زيرا مستلزم لوازم فاسده است كه از جمله آنها انكار شرايع است بلكه معناى صحيحى قصد نموده اند وگرنه ظاهر اين حرف با شرايع منافى است چنانچه قبلا گفته شد : (سُبحَانَ رَبِّكَ رَبِّ العِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ . . . )(9)

وَ مَا قَدَرُواْ اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ)) . (10) (11)

پاك از آنها كه عاقلان گفتند

پاكتر زانكه غافلان گفتند

بطلان دور و تسلسل

س 2

((دور)) و ((تسلسل )) و دليل بطلان آنها را بيان فرماييد ؟

ج :

((دور)) عبارت است از توقف تحقق شى ء بر چيزى كه آن چيز هم توقف داشته باشد به آن شى ء در تحقق به واسطه يا بلاواسطه (12) مثل توقف داشتن ((آ)) بر ((ب )) و ((ب )) بر ((آ)) و معناى تحقق ((آ)) بر ((ب )) علت بودن ((ب )) است بر ((آ)) و همچنين بالعكس ، پس هر يك هم علت است براى ديگرى و هم معلول و بطلان دور از بديهيات است ؛ زيرا لوازم فاسده آن اين است كه شى ء واحد در آن واحد بايد هم باشد و هم نباشد ؛ زيرا لازمه معلوليت ، فقدان و نيستى اوست در مرتبه علت چنانچه لازمه عليت ، تحقق

و هستى است ؛ مثلا ((آ)) از حيث اينكه معلول ((ب )) هست واجب است عدم و نيستى او و از حيث اينكه ((ب )) معلول اوست ، واجب است هستى و تحقق او و از لوازم فاسده دور ، علت بودن شى ء است از براى نفس خود و نيز تقدم شى ء بر نفس خود ؛ مثلا ((آ)) از حيث اينكه علت است براى ((ب )) مقدم است بر ((آ)) از حيث اينكه معلول است براى ((ب )) .

و اما ((تسلسل )) عبارت است از توقف تحقق شى ء بر امور غير متناهيه و لازمه اش اين است كه هيچ وقت آن شى ء و جميع امورى كه موقوف بر آن است ، موجود نگردند ؛ زيرا از محالات است وجود معلول قبل از وجود علت آن ، پس اگر سلسله علل ، غير متناهيه شد ، لازم خواهد آمد كه هيچ يك از آحاد آن سلسله ، موجود نگردند و لذا به حكم عقل قطعى مى گوييم جميع ممكنات بايد منتهى شوند به موجودى كه واجب بالذات بوده باشد ؛ زيرا هر يك در هست شدن و متحقق گرديدن ، احتياج ذاتى دارند به علت ، پس بايد سلسله ممكنات منتهى شوند به علت العللى كه واجب الوجود بالذّات است . (13)

عدم امكان رؤ يت خداوند

(وَلَمّا جاءَ مُوسى لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ

قالَ رَبِّ اَرِنى اَنْظُرْ اِلَيْكَ

قالَ لَنْ تَرينى وَ لكِنِ انْظُرْ اِلَى الْجَبَلِ

فَاِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرينى . . . ) . (14)

س 3

بنابرآيه فوق ، ماءمون عباسى از حضرت رضا( عليه السّلام ) سؤ ال نمود

كه چگونه موسى با آنكه پيغمبر بود و مى دانست خدا ديده نمى شود ، رؤ يت خدا را خواستار گرديد ، ملخص جوابى را كه حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمودند و ماءمون را قانع ساخت بيان فرماييد ؟

ج :

خلاصه جوابى را كه حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمود ، بنابر آنچه در كتاب ((عيون اخبارالرضا)) مروى است ، اين است كه فرمودند : حضرت موسى ( عليه السّلام ) مى دانست كه خداى تعالى منزه است از اينكه به چشم ديده شود ليكن چون به قوم خود خبر داد كه خداوند به او تكلم فرموده ، گفتند به تو ايمان نمى آوريم تا اينكه ماهم كلام خدا را بشنويم ، پس هفتاد نفر از ايشان را برگزيد و ايشان را پايين كوه طور جاى داد و خودش بالا رفت و از خداوند مساءلت نمود كه با او تكلم فرمايد و به ايشان كلامش را بشنواند ، پس ايشان كلام خدا را از شش جهت شنيدند به علت اينكه خداوند از درخت ، خلق صوت فرمود پس گفتند ايمان نمى آوريم و تصديق نمى كنيم كه اين كلام خداوند است تا اينكه آشكارا خدا را ببينيم چون اين قول بزرگ را گفتند و سركشى نمودند ، خداوند بر ايشان صاعقه اى فرستاد كه هلاك شدند . حضرت موسى ( عليه السّلام ) گفت خدايا ! هنگامى كه برگشتم به بنى اسرائيل چه بگويم ؟ به من مى گويند اين هفتاد نفر را همراه خود بردى و آنها را كشتى . خداوند ايشان را زنده فرمود و پس از زنده شدن گفتند :

اى موسى ! از خدا بخواه كه خودش را نشان تو بدهد ، پس از آن به ما خبر بده كه خداوند چگونه است پس بشناسيم او را حق شناختنش .

موسى ( عليه السّلام ) فرمود اى قوم ! خداوند به چشم ديده نمى شود و كيفيت ندارد و به آيات و علامات شناخته مى شود . پس گفتند به تو ايمان نمى آوريم تا اين سؤ ال را بنمايى . موسى ( عليه السّلام ) عرض كرد خداوندا ! تو شنيدى سخن اين قوم را و تو بهتر مى دانى آنچه را صلاح ايشان است . به موسى ( عليه السّلام ) وحى رسيد آنچه را كه از تو خواستند بخواه ، در اين وقت ، موسى ( عليه السّلام ) عرض كرد : خداوندا ! خودت را نشان من ده تا تو را ببينم . خداوند فرمود :

((هيچ وقت مرا نخواهى ديد وليكن نظر كن بكوه ، پس اگر در جاى خودش قرار گيرد ، مرا مى بينى . چون تجلى فرمود پروردگارش بر كوه به اين ترتيب كه آيه اى از آيات خود را در آن ظاهر فرمود ، كوه را ريزه ريزه كرد ، موسى ( عليه السّلام مدهوش افتاد ، چون به خود آمد گفت : منزهى تو پروردگارا ! از اينكه ديده شوى ، به درستى كه من از جهالت قوم خود توبه كردم و بازگشتم به آنچه مى دانستم از معرفت تو كه ديده نمى شوى و به درستى كه من اولين كسى هستم كه ايمان آورده ام به اينكه تو ديده نمى شوى )) .

(15)

مبحث عدل

س 4

(وَمَكَرُوا وَمَكَرَاللّهُ وَاللّهُ خَيْرُالْماكِرينَ) . (16)

فرق مكر خدا با مكر بنده چيست ؟

ج :

((مكر بنده )) عبارت از فريب و خدعه است كه بندگان براى حفظ نفس خود و استيلاى بر غير و رسيدن به غرض فاسد خود مى نمايند .

((واما مكر خداوند متعال )) عبارت است از يك نوع عقوبت و انتقام و قهر كه در مقابل عمل زشت بنده اش جارى مى فرمايد و آن عقوبت از طريقى است كه بر بنده مخفى باشد و نداند كه مورد قهر و انتقام است مثل ((املاء)) و آن مهلت دادن كفار و فساق است تا طغيان ايشان زياد شود و در نتيجه استحقاق عقوبتشان در آخرت زياد گردد :

( . . . اِنَّما نُمْلى لَهُمْ لِيَزْدادُوا اِثْما . . . ) . (17)

و عن الرضا( عليه السّلام ) :

((وَاللّه ما عذبهم اللّه بشى ء اشد من الا ملاء)) .

يعنى : ((به خدا سوگند ! خداوند عقوبت نفرمود ايشان را به چيزى سخت تر از مهلت دادن (تا گناهشان زياد و در نتيجه عذابشان زيادتر شود) )) .

و نيز مانند ((استدراج )) كه عبارت از اين است كه هرگاه بنده اى گناه تازه نمايد ، خداوند نعمت تازه به او بدهد تا در اثر اشتغال به نعمت ، خود را عاصى نبيند و استغفار نكند ؛ چنانچه از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است هنگامى كه بنده اى مورد نظر و لطف خداوند است و به او اراده خير دارد ، پس چنين بنده اى اگر گناهى كرد ، دنبالش خداوند او را به ناراحتى مبتلا

مى فرمايد تا استغفار را به او يادآورى كند و خود را از آن گناه پاك نمايد و هنگامى كه بنده اى از نظر لطف خداوند افتاد ، پس گناهى كرد ، خداوند به دنبالش نعمت تازه اى به او عنايت مى فرمايد و در نتيجه استغفار را فراموش مى كند و به آن گناه مداومت مى نمايد . اين است فرموده خداوند : ((درجه آنها را مى گيريم از جايى كه نمى دانند)) . (18)

و اما وجه تسميه اين نوع عقوبت الهيه به مكر ، چون شبيه است با مكر بندگان به يكديگر هرچند مكر بندگان با يكديگر براى حفظ نفس و ظلم و اين عقوبت الهى براى انتقام و عدل است و اين نوع عقوبت با استحقاق مورد (مكرشونده ) است و بالجمله شباهت در صورت عمل و اختلاف در غرض است و نيز مكر عباد در اثر عجز و كمى احاطه غالبا بى نتيجه مى ماند ولى اين نوع عقوبت الهيه در اثر تماميت قدرت و احاطه اش غرض حاصل مى شود و لذا خودش فرموده :

( . . . وَاللّهُ خَيْرُالْماكِرينَ) . (19)

( . . . اللّهُ اءَسرَعُ مكرا . . . ) . (20)

(وَ اُمْلى لَهُمْ اِنَّ كَيْدى مَتينٌ) . (21)

و يا چون عقوبت الهى در مقابل مكر بنده واقع مى شود ، صحيح است عقوبت را هم مكر از طرف خدا گويند مثل :

(وَجَزاؤُا سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها . . . ) . (22)

يعنى :

((پاداش بدى ، بدى مانند آن است )) .

و حال آنكه تلافى سيئه ، سيئه حقيقى نيست ؛ چون مجازات و عدل

است ولى لفظا صحيح است كه گفته شود سزاى بدى ، بدى است و صحيح است كه گفته شود جزاى مكر بنده ، مكر با اوست هرچند مكر با او مكر مذموم نيست بلكه عدل است و لذا مكر بنده را به مكر بد ( . . . وَلايَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّى ءُ اِلاّ بِاَهْلِهِ . . . )(23) تعبير فرموده است .

بايد دانست كه مكر و حيله به معناى چاره جويى و نقشه كشى و به دست آوردن اسباب خفيه است براى رسيدن به منفعت يا دفع مضرت و آن بر دو قسم است ، ((مكر خوب و رحمانى و مكر زشت و شيطانى )) ، مكر خوب آن است كه براى رسيدن به منفعت حلالى از راههايى درست نقشه كشى كند و يا اينكه براى جلوگيرى از رسيدن مضرت و زيان به خود يا ديگرى چاره جويى كند و براى نجات خود يا مظلومى ديگر از شر ستمگرى ، چاره انديشى كند وخلاصه چاره جويى به غرض صحيح ، عقلا و شرعا پسنديده و ممدوح است . مكر بد آن است كه به غرض شيطانى چاره انديشى كند مثل اينكه براى رسيدن به منفعت حرامى باشد يا رساندن زيان و ستم به مظلومى يا براى جلوگيرى از ظهور و اثبات حقى نقشه كشى كند .

آنچه گفته شد راجع به مكر آدمى است . و اما مكر الهى ، شكى نيست كه همان مكر صحيح و ممدوح است يعنى نقشه هاى شيطانى ستمكاران را باطل مى فرمايد ، زيانهاى مكر آنها را به خودشان بر مى گرداند ، دين و طرفداران آن را

بر دشمنان غالب مى فرمايد .

ديگر آنكه مكر الهى ، مكر جزائى و ثانوى است يعنى در برابر مكر گنهكاران و ستم پيشه گان به آنها مكر مى فرمايد .

براى آشكار شدن معناى مكر الهى ، آياتى از قرآن مجيد كه در اين باره وارد شده است نقل مى گردد .

(وَمَكَرُوا وَ مَكَرَاللّهُ وَاللّهُخَيْرُالْماكِرِينَ) . (24)

يعنى يهود و دشمنان مسيح ( عليه السّلام ) براى نابودى او و آيينش ، مكر كردند ؛ يعنى نقشه كشيدند و با طرحهاى شيطانى خود مى خواستند جلو اين دعوت الهى را بگيرند و خداوند هم در برابر مكر آنها مكر فرمود ؛ يعنى براى حفظ جان مسيح و آيينش ، تدبير كرد و چاره جويى نمود و نقشه هاى آنها نقش برآب شد و خداوند بهترين چاره جويان است .

شخصى به نام ((يهودا)) جزء حواريين حضرت مسيح ( عليه السّلام ) شد ولى منافق و در باطن جاسوس بود تا در شبى كه حضرت مسيح در محلى تنها بود و از حواريين كسى با او نبود ، اين منافق ، يهود را با خبر كرد ، شب تاريكى بود ، يهودا را گفتند داخل شو و مسيح ( عليه السّلام ) را بيرون آور تا او را بكشيم ، چون يهودا وارد شد ، خداوند مسيح ( عليه السّلام ) را نجات داد و چون يهودا او را نديد ، به سوى يهود برگشت و خداوند او را به شكل مسيح نموده بود ، لذا او را گرفتند و هر چه فرياد كرد من يهودا هستم نه مسيح ( عليه السّلام ) گوش به

حرفش ندادند و بالا خره او را كشتند . و بعضى گفته اند يهودا شباهت زيادى به مسيح ( عليه السّلام ) داشت و در آن شب به جاى او دستگير و كشته شد .

(وَ اِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا

لِيُثْبِتُوكَ اَوْ يَقْتُلُوكَ اَوْ يُخْرِجُوكَ

وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُاللّهُ وَ اللّهُ خَيرُ الْماكِرينَ) . (25)

يعنى : ((و چون كفار مكر كردند با تو اى محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) كه تو را حبس كنند يا بكشند يا تبعيد كنند و مكر مى كردند و خداوند هم مكر فرمود ، پس مكر آنها را باطل نمود و تو را نجات داد و خداوند بهترين چاره جوها ست )) .

بزرگان قريش در دارالندوه جمع شدند تا درباره از بين بردن حضرت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) انديشه كنند ، ((ابوالبخترى )) گفت : بايد او را در خانه اى محبوس نمود و در را بر او محكم بست و از روزنه اى آب و نان به او رسانيد تا بميرد .

((شيخ نجدى )) گفت : اين راءى باطل است ؛ زيرا بنى هاشم و ساير يارانش او را نجات خواهند داد .

((هشام بن عمرو)) گفت : بايد محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) را بر شترى بست و در بيابان رها كرد تا از بى خوراكى بميرد .

((شيخ نجدى )) گفت : حتما در راه به قبايل عرب برخورد مى كند و با فصاحتى كه دارد آنها را به خود جذب مى نمايد و نجاتش مى دهند و در نتيجه با آنها همدست شده با شما جنگ

خواهد نمود .

((ابوجهل )) گفت : راءى من آن است كه از هر قبيله اى يك نفر بطلبيم تا به اتفاق او را بكشند و خون او در قبايل منتشر شود و بنى هاشم با تمام قبايل محاربه نتوانند كرد به ناچار به گرفتن ديه (پول خون ) راضى مى شوند .

((شيخ نجدى )) گفت : اين راءى درست است . و بعضى گفته اند اين نظر ابتدائا راءى شيخ نجدى بوده و همه او را تصديق كردند . پس ابوجهل از هر قبيله اى كسى را طلبيد و قرار دادند كه همگى دور خانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) در شب جمع شده ، سپس به داخل خانه ريخته و با هم او را بكشند ؛ جبرئيل مكر قريش را به رسول خدا خبر داد و گفت امر خداوند است كه امشب از شهر مكّه خارج شوى ، پس رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به اميرالمؤ منين فرمود : ((جاى من باش و در بستر من بخواب تا قريش جاى مرا خالى نبينند و به دنبال من نيايند)) . پس از خانه بيرون شد و به سمت ((غار ثور)) رفت . قريش يك نفر جاسوس به خانه فرستادند خبر آورد كه آن حضرت در خانه و در بستر خوابيده است ، پس در آن شب اطراف خانه آن حضرت رامحاصره كردند ، نزديك صبح همگى با اسلحه براى كشتن آن حضرت در خانه وارد شدند ، اميرالمؤ منين از جاى برخاست و فرمود براى چه كار آمده ايد و چه كسى را مى خواهيد ؟

گفتند

: محمد را مى خواهيم ، بگو او كجاست ؟

فرمود : من نگهبان او نبودم . قريش بيرون شدند و به همراهى كسى كه رد پا را مى شناخت رفتند تا نزديك غار ثور رسيدند ، به الهام خداوند عنكبوتها در غار ، خانه درست كردند به طورى كه قريش گفتند اگر محمد داخل غار شده بود بايد اين تارهاى عنكبوتها پاره و خراب شده باشد ، پس حتما محمد داخل غار نشده است پس برگشتند و رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پس از سه روز به سمت مدينه هجرت فرمود .

از آنچه گفته شد دانسته شد معناى مكر مشركين و اينكه مكر شيطانى و ابتدايى و ستم بوده و مكر خدا جزائى و عين عدل بوده است .

((لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين )) . (26)

س 5

اين حديث را با ذكر مثال توضيح بفرماييد ؟

ج :

((لاجبر)) يعنى جبرنيست كه خلق در اعمال نيك و بد مجبور و به منزله آلت براى اراده حق تعالى باشند و هيچ گونه قدرت و اختيارى نداشته باشند و بطلان جبر از بديهيّات است ؛ زيرا هر عاقلى خود را بالوجدان مختار مى بيند و مبادى اختيار را كه عبارت از تصور شى ء و تصديق به فايده آن و عزم به آن و اراده وقوع آن است در خود مى يابد و يقين دارد كه وقوع افعالش مثل حركت رعشه نيست (كه هيچ اراده و اختيار و قدرتى در صاحب رعشه نيست ) لذا محقق قمى عليه الرحمه در كتاب قوانين مى فرمايد : اگر جبرى مذهبها

هزار دليل براى اثبات جبر ، بياورند ، در مقابل امر بديهى ، لغو و بى اثر است .

و نيز لازمه اين قول ، ابطال استحقاق ثواب و عقاب اخروى است ؛ زيرا كسى كه در طاعت و معصيت مجبور باشد ، عقلا ثواب و عقاب را مستحق نخواهد شد ، بلكه استحقاق مدح و ذم دنيوى هم ندارد و حال آنكه اگر كسى كار قبيحى از او سر زد ، نزد جميع عقلا مستحق ذم است و عقوبت او را لازم دانسته و معذورش نمى دانند ، بلكه هر عاقلى خود را به واسطه كارهاى زشتى كه بر خلاف عقل و شرع بوده و از او سر زده است ، ملامت مى كند .

((ولا تفويض )) و تفويض هم نيست . ((تفويض )) عبارت است از برگزارى امور عباد به خودشان و استقلال تام و اختيار مطلق داشتن ايشان به نحوى كه در جميع امور فاعل مايشاء باشند و بطلان تفويض هم مثل بطلان جبر بالحس و الوجدان است ؛ زيرا هر عاقلى هزاران مرتبه تجربه كرده كه امورى را عزم نموده و بعد عزم او زايل شده و بين اراده او ومرادش مانع پيدا شده و امورى را خواسته كه انجام بگيرد و با ناكامى و نامرادى مواجه شده و امورى را خواسته كه انجام نگيرد ، بالعكس واقع شده است و لذا از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) مروى است كه فرمود : ((خدا را شناختم به از بين رفتن تصميمها و شكستن همّتها و اراده ها

(عرفت اللّه سبحانه بفسخ العزائم وحلِّ الْعُقُوْدُ ونقض الهمم ) . (27)

كدام عاقل خود را مستقل در تاءثير و فاعل مايشاءمى بيند و حال آنكه به يقين دانسته است كه :

((لا يملك لنفسه نفعا ولا ضرا ولا موتا ولا حيوة ولا نشورا)) . (28)

و نيز لازمه مذهب تفويض منسوب به معتزله اين است كه براى خدا شركا قايل شوند ؛ زيرا وقتى كه گفتندخلق مستقل و فاعل ما يشاء هستند پس در جهت فاعليت رديف حق تعالى هستند خصوصا قول بعضى از معتزله كه قدرت خداوند را نسبت به مقدرات عباد ، نفى مى كنند .

((بل امر بين الامرين )) ، خلق مسلوب الا ختيار ويا تام الا ختيار نيستند بلكه در جميع افعال اختياريه محتاجند كه مشيت خدا موافق كارايشان قرار گيرد و الاّ صدور فعل ، محال خواهد بود و همچنين در جميع افعال به افاضه حيات و قدرت از طرف حضرت احديت جل شاءنه محتاجند . و نيز در جميع افعال نيك محتاج به توفيقات حقتعالى هستند چنانچه صدور معصيت و شرور در اثر خذلان يعنى واگذارى عبد به سوء اختيار اوست و البته توفيق و خذلان هر يك در اثر استحقاق خود عبد است و لذا حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) در جواب شخصى كه از معناى ((لاحول ولا قوة الاباللّه )) سؤ ال نمود ، فرمود :

((لا حول بنا عن معاصى اللّه الا بعصمة اللّه ولا قوة لنا على طاعة اللّه الا بعون اللّه )) .

((هيچ نيرويى براى ما ، در معصيتهاى خدا نيست مگر به نگهدارى خداوند و هيچ نيرويى براى ما ، در طاعت خدا نيست مگر به كمك خداوند)) .

و در

حديث ديگر فرمود : ((الخير بتوفيق اللّه والشر بخذلان اللّه )) .

((نيكى به لطف و يارى خداست و شر و بدى به واگذاركردن خداونداست )) .

س 6

ممكن است اشخاصى در قاره استراليا ، آفريقا يا آمريكا باشند كه ابدا اسم و رسم اسلام به گوش آنها نرسيده يا رسيده اما دسترسى به اسلام براى آنها ممكن نيست ، بعد از مرگ چه حالى خواهند داشت ؟

ج :

شكى نيست اشخاص مزبور بعد از مرگ معذب نخواهند بود و سؤ الى از آنها نخواهد شد و مورد عقاب و عتاب نيستند عقلا و نقلا . اما عقلا بديهى است مؤ اخذه از آنها خلاف عدل الهى است ؛ چون حجت بر آنها تمام نيست و اما نقلا قرآن مى فرمايد :

(اِلاّ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالْوِلْدانِ لا يَسْتَطيعُونَ حيلَةً وَلا يَهْتَدُونَ سَبيلا فَاُولئِكَ عَسَى اللّهُ اَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللّهُ عَفُوّا غَفُورا) . (29)

يعنى : ((كسانى كه به حسب واقع ضعيف و عاجزند از مردان ، زنان و كودكان كه استطاعت و توانايى برچاره سازى ندارند و راهى كه از محل كفر فرار و به محل ايمان قرار گيرند ، نمى شناسند پس آن گروه بيچارگان ، اميد است كه خداى تعالى عفو فرمايد از ايشان و خداوند عفو كننده و آمرزنده گناهان است )) .

در كتاب ((كفاية الموحدين )) فرمايد : ((و اما مستضعفين ))(30) از رجال و نساء ، آنها كسانى باشند كه قاصر العقولند و اتمام حجتى برايشان نشده باشد به جهت ضعف عقل ايشان ، يا اينكه اسم اسلام و ايمان به گوش ايشان نرسيده يا

قدرت بر تحصيل اسلام و ايمان نداشته اند ؛ چون ابله و مجنون و اصم و ابكم و كسانى كه در زمان جاهليت بوده و مرده اند و جامع همه آنها ((مستضعف )) كسى است كه حجت بر او تمام نشده باشد .

((كفار)) يعنى آنهايى كه در مدت عمر خود ، ايمان به خدا و روز جزا را تحصيل نكنند و با كفر بميرند . و ((فساق )) يعنى گنهكاران و ستمگران و آنهايى كه كارهاى حرام و ناروا از آنها سرزده و بدون توبه بميرند ، گرفتارى و عذاب آنها پس از مرگ تابع قصور و تقصير آنهاست كه اگر قاصر بودند ، عذابى ندارند و اگر مقصر بودند ، به مقدار تقصيرشان معذب خواهند بود .

((قصور)) به معناى كوتاه بودن و ((تقصير)) به معناى كوتاهى كردن است ؛ مثلا كسى كه قامت او به حسب خلقت يك متر باشد و طعام يا دواى او در دو مترى باشد و اين بيچاره در اثر اينكه خوراك يا دوا در دسترس او نبوده ، بميرد مسؤ وليتى و گرفتارى پس از مرگ ندارد و كسى كه قامت او دو متر بوده ليكن نشسته باشد با اينكه مى توانست برخيزد و خوراك يا دوا را از دو مترى بردارد و بخورد ولى برنخيزد تا اينكه به سبب ترك خوراك يا دوا بميرد ، چنين شخصى مقصر و مسؤ ول است و در برابر خودكشى اش معذب و گرفتار خواهد بود .

بنابراين ، كسانى كه در اثر كمبود عقل ، ايمان به خدا و روز جزا و ساير عقايد حقه را كسب ننمودند و

مردند ، قاصر و غير معذبند و همچنين آنهايى كه از اول عمر تا آخر عقايد حقه به گوششان نرسيده يا اگر رسيده براى تحصيل آنها راهى نداشتند و واقعا عاجز بوده اند ، خلاصه از اين جهت قاصر بودند نه اينكه كوتاهى كرده باشند ، آنها هم معذب نخواهند بود .

اما ((فساق )) پس نسبت به گناهانى كه حرمت و زشتى آنها از طريق عقل فطرى بشرى ثابت باشد ؛ مانند كشتن به ناحق و مانند ستم و تجاوز به ديگرى ، قصور در آنها نيست و مرتكب آنها قطعا مقصر است ، بنابراين ، كافرى كه از جهت كفرش قاصر باشد ، هرگاه كسى را به ناحق بكشد ، پس از مرگش هرچند از جهت كفرش معذب نباشد ليكن از جهت قتل نفسش معذب خواهد بود ؛ زيرا از جهت ايمانش مى تواند بگويد نفهميدم ، ندانستم ، راهى براى كسب ايمان نداشتم ، ليكن از جهت قتل نفس نمى تواند بگويد نمى دانستم ، گناه است هرچند حكم الهى را نشنيده بود ليكن عقل و وجدانش حجت را بر او تمام كرده است .

اما نسبت به گناهانى كه تنها از طريق شرع بايد ثابت شود مانند ترك نماز و روزه اگر واقعا قاصر بود به تفصيلى كه گفته شد معذب و مسؤ ول نخواهد بود .

( . . . يُضِلُّ اللّهُ مَنْ يَشاءُ وَيَهْدى مَن يَشاء . . . ) . (31)

س 7

هدايت مى كندخداى تعالى هركه را بخواهد و گمراه مى كند هر كه را بخواهد ، اين آيه بر عقل سنگينى مى كند ، لطفا توضيحات كافى

را بيان فرماييد ؟

ج :

آيه مباركه محتمل چند معناست :

يكى اينكه : مراد اخبار باشد از قدرت حقتعالى بر هدايت و ضلالت . يعنى خداوند قادر است بر هدايت هر كس كه بخواهد به اينكه طوعا يا كرها او را روبه خير يا به شر بكشاند ، ليكن چون سلب اختيار از عبد ، منافى حكمت خداست ، چنين معامله نمى فرمايد ؛ زيرا اگر چنين بفرمايد ، استحقاق ثواب و جزا پيدا نمى گردد و لذا آيه مباركه اخبار از اصل قدرت است نه اخبار از وقوع .

دوم آنكه : مراد از ((هدايت )) در اين آيه مباركه قطعا ارائه طريق نيست ؛ زيرا آن به توسط انبيا و اوصيا(عليهم السّلام ) به جميع مكلفين ابلاغ شده و همچنين مراد از هدايت ، ايصال به مطلوب بدون اختيار عبد نيست ؛ زيرا آن منافى استحقاق ثواب و عقاب است ، پس مراد به هدايت و ضلالت در اين آيه ، توفيق و خذلان است و حقيقت توفيق آن است كه حقتعالى عبد را مورد الطاف خاصه خود قرار دهد و تسهيل فرمايد براى او طريق سعادت را به اينكه قلبش را مايل به خيرات و شوقش را زياد فرمايد و اسباب خارجى كه در سعادت او دخالت دارند فراهم آورد و آنچه موجب دور شدنش از معصيت است از او دريغ نفرمايد و مرتبه كامل اين نوع هدايت آن است كه به عبد ، حلاوت طاعت و مرارت معصيت را بچشاند و بديهى است كه اين نوع هدايت كه عبارت از تسهيل راه سعادت است ، منافات با اختيار عبد

ندارد و بنابراين ، معناى آيه مباركه چنين مى شود :

((توفيق مى دهد خداوند به جميع اسباب ، سعادت هركس را كه بخواهد و محروم مى فرمايد از الطاف خود ، هركس را كه بخواهد (يعنى به خودش واگذار مى فرمايد) )) .

مخفى نماند كه مشيت خدا جزاف نيست ؛ يعنى مشيت او به هدايت و ضلالت عبد از استحقاق عبد است و به واسطه قبول كردن دعوت انبيا خود را مستحق الطاف خداوندى نموده است :

(وَ الَّذينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدًى وَاتيهُمْ تَقْويهُمْ) . (32)

و چون هدايت و توفيقات خدا مراتب دارد ، پس هرمرتبه از هدايت را كه عنايت فرمود ، هرگاه عبد پذيرفت و شكر نمود ، مستحق مرتبه بالاتر مى گردد و هكذا چنانچه ممكن است عبد به سوء اختيارش خود را مستحق خذلان و محروميت نمايد .

وجوه ديگرى نيزدرمعناى آيه مباركه ذكر شده و همين دو وجه كفايت است .

(اِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مادُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ . . . ) . (33)

س 8

شيطان موحد بوده و اكنون نيز موحد است ، چطور مشمول اين آيه نخواهد شد ؟

ج :

هرچند شيطان در ابتدا مشرك نبوده ؛ زيرا شرك عبارت از اين است كه براى خداى تعالى شريكى در خلق يا در طاعت يا در عبادت قرار دهند و اين نوع شرك در شيطان نبوده ، اما بدتر از شرك ، ((كفر)) است ؛ زيرا كفر ، ترك نمودن اطاعت حقتعالى از روى عناد و استكبار است و به نص قرآن مجيد ، شيطان كافر بوده كه بدتر از مشرك

است . ( . . . اَبى وَاسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ) . (34)

و فى الكافى عن زرارة عن ابى جعفر( عليه السّلام ) قال : ((واللّهِ انّ الكفر لاَقدم من الشرك و اءَخبث و اءَعظم ، قال : ثم ذكر كفر ابليس حين قال اللّه له : اسجد لادم فابى ان يسجد ، فالكفر اعظم من الشرك )) . (35)

امام باقر( عليه السّلام ) فرمود : ((به خدا قسم ! كه كفر قديمتر از شرك است و پليدتر و بزرگتر است . سپس امام يادآور كفر ابليس شد هنگامى كه خدا به او فرمود براى آدم سجده كن و خوددارى كرد از سجده كردن ، پس كفر بزرگتر از شرك است )) .

((وفيه ايضا عن ابى عبداللّه ( عليه السّلام ) وسئل عن الكفر و الشرك اءيَّهما اَقدم ؟ فقال ( عليه السّلام ) :

الكفر اَقدم وذلك ان ابليس اول من كفر وكان كفره غير شرك لانه لم يدع الى عبادة غيراللّه و انما دعى الى ذلك بعد فاشرك )) . (36)

((از امام صادق ( عليه السّلام ) سؤ ال شد كدام يك از كفر و شرك پيش ترند ؟ فرمود : كفر پيش تر است براى آنكه ابليس نخستين كس است كه كافر شد و كفر او از نوع شرك نبوده ؛ زيرا او به پرستش ديگرى جز خدا دعوت نكرد و همانا پس از آن به اين موضوع دعوت كرد و مشرك شد)) .

و از اين حديث شريف ظاهر گرديد كه شيطان ، هم كافر و هم مشرك است ؛ اما كفرش براى اينكه امر پروردگار را ترك نمود

و در حقيقت انكار الوهيت و استحقاق طاعت و معبوديت حضرت احديت جل شاءنه نموده است . و در روايتى حضرت رضا( عليه السّلام ) از اين قسم كفر به ((كفرالجحود)) تعبير فرموده است .

اما مشرك بودن آن ملعون براى اينكه رجيم گرديد و به اغواى بنى آدم مشغول شد . آنها را دعوت به شرك نمود و بت پرستى و غيره تماما از آن ملعون است و بديهى است كه ابداع مذهب شرك و ترغيب به آن هزاران مرتبه بدتر است از اينكه خودش به تنهايى مشرك شود فهو عليه اللعنة اول الكافرين و راءس المشركين .

خلاصه پرسش اين است كه خداوند در قرآن مجيد فرموده جز اين نيست كه خداوند نمى آمرزد كه براى او شريك قرار دهند و جز گناه شرك ، گناهان ديگر را از هر كس بخواهد مى آمرزد .

بنابراين ، چون شيطان در ابتدا تنها از سجده كردن براى آدم سرپيچى نمود ، ليكن براى خدا شريك قرار نداده بود ، پس گناهانش قابل بخشش است .

خلاصه جواب آنكه شيطان از اول كافر و سپس بشر را به كفر وادار كرد و نيز مشرك شد و بشر را به انواع شرك وادار كرد و از اول تا حال يك لحظه ايمان به خدا نداشته است و اگر گفته شود كه شيطان ، خداوند جهان آفرين را قبول داشته ، تنها از اطاعت امر او مخالفت ورزيده ، در پاسخ مى گوييم تنها تصديق به اينكه جهان هستى را آفريدگارى است ايمان به خداوند نيست ؛ زيرا ايمان به خداوند به اين است كه خود و

تمام اجزاى عالم را آفريده شده و روزى داده شده و تربيت شده خداوند بداند و هستى خود و حيات خود و تمام شؤ ون خود و ساير اجزاى عالم را از خداوند بشناسد و خود و موجود ديگرى را مستقل نداند و تنها خداوند را مستحق پرستش بشناسد و از اين روى براى پروردگار خاضع و متواضع و خاشع گردد ، چنين شخصى مؤ من به خداوند است .

پس كسى كه براى خود شخصيت و استقلال تصور كند مانند ابليس و از طريق بنده بودن تجاوز كند و در برابر حضرت آفريدگار اظهار راءى و نظر نمايد بلكه نظر خود را مقدم بر امر خداوند بداند و بدين وسيله بر خداوند تكبر نمايد ، شكى نيست كه در اين حال منكر الوهيت و ربوبيت و معبوديت حضرت آفريدگار شده است و چنين شخصى جز دوزخ جايگاهى نخواهد داشت .

( . . . اِنَّ الَّذينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتى سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرينَ) . (37)

((جز اين نيست كسانى كه تكبر مى كنند ، از بندگى حضرت آفريدگار با ذلت و خوارى در دوزخ وارد خواهند شد)) .

س 9

مى گويند در عالم ذرّ ، ارواح قبول سعادت و شقاوت نمودند چنانچه اضطرارى بوده ، ظلم است و هرگاه اختيارى بوده اگر عقل داشتند چطور پذيرفتند و اگر بى شعور بودند مؤ اخذه و عقوبت ، سزاوار نيست . كيفيت عالم ذر را بيان فرماييد ؟

ج :

علامه مجلسى (ره ) ، در جلد سوم بحار ، اخبار زيادى راجع به طينت و عالم ذر و اخذ ميثاق نقل نموده و خلاصه مضمون آن اخبار

اين است كه : خداى تعالى از صلب حضرت آدم ابوالبشر ذرّيه او را تا روز قيامت به صورت ذرّ بيرون آورد ؛ يعنى از خُردى و كوچكى مثل مورچه بودند ، بعد ارواح آنها راتعلّق به اين اجساد داد و در آن حال ، كمال عقل و شعور و اراده و اختيار داشتند ، پس اخذ ميثاق به وحدانيت خود و رسالت انبياء(عليهم السّلام ) و ائمه هدى (عليهم السّلام ) نمود و فرمود : (الست بربكم ) عده اى كه اصحاب يمين بودند از روى اطاعت و رغبت گفتند ((بلى )) و اقرار و تصديق حق نمودند و مابقى كه اصحاب شمال بودند ، از روى كراهت و بى ميلى ((بلى )) گفتند ، سپس امتحان فرمود آنها را به اينكه آتش ظاهر شد و امر شد داخل آتش شويد ، اصحاب يمين داخل شدند و آتش بر آنها سرد گرديد و ما بقى اعراض نمودند و اين امر امتحانى ، تا سه مرتبه انجام گرفت .

در تحقيق معانى و بيان مراد از اخبار طينت و عالم ذر و اخذ ميثاق ، علما را سه مسلك است :

اول : مسلك اخباريّين است و گويند اين اخبار از متشابهات است و ادراك حقيقت آنها از عقل و فهم ما دور و ايمان اجمالى به آنها كافى است و علم به آنها را بايد به اهل بيت (عليهم السّلام ) رجوع داد .

دوم : مسلك شيخ مفيدو سيدمرتضى و طبرسى صاحب مجمع البيان ومفسرين و اتباع ايشان عليهم الرحمه است و ايشان اخبار طينت و آيات و اخبار اخذ ميثاق را حمل

بر كنايه و مجاز و استعاره نموده اند به تفصيلى كه در بحار و شرح كافى مسطور است و نسبت به خصوص عالم ذر ، شيخ مفيد عليه الرحمه مى فرمايد :

خبر صحيح آن اين است كه خداوند تعالى خارج فرمود از پشت آدم ذرّيه او را مثل ذر و پر كرد افق را و آنها را سه قسم فرمود ؛ بعضى نور بدون ظلمت و آنها برگزيدگان و پاكان از گناه از اولاد آدم بودند و بعضى ظلمت بدون نور و آنها كفارند كه هيچ طاعتى ندارند . و بعضى نور و ظلمت و آنها اهل طاعت و معصيت اند از مؤ منين و غرض از اخراج ذريه آدم به صورت مزبور ، براى اين بود كه خداوند خواست به آدم ، كثرت نسل او را بشناساند و قدرت و سلطنت و عجايب خلقت خود را و آنچه را كه بعد واقع مى شودبه او بفهماند و اما اخبارى كه در آنهاست فرموده حق تعالى : (الست بربكم ) تا آخر وجواب آنها پس اخبار آحاد است و اعتبارى به آنها نيست بلكه مى فرمايد از مجعولات است .

سپس شيخ مفيد آيه شريفه :

(وَ اِذْاَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ

وَ اَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ

قالُوا بَلى شَهِدْنا اَنْ تَقُولُوا يَوْمَ القِيمَةِ

اِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ) . (38)

يعنى : ((به خاطر بياور زمانى را كه پروردگارت از پشت و صلب فرزندان آدم ، ذريه آنها را برگرفت و آنها را گواه بر خويشتن ساخت و فرمود : آيا من پروردگار شما نيستم ؟ گفتند : آرى ،

گواهى مى دهيم چنين كرد براى اينكه در روز رستاخيز نگوييد ما از اين يعنى توحيد غافل بوديم و از پيمان فطرى توحيد ، بى خبر بوديم )) .

شيخ مفيد فرموده اين پيمان الهى از ذريه آدم به اينكه اقرار كنند به ربوبيت حضرت آفريدگارو توحيدش ، همه آنها پذيرفتند ، پيمان لفظى و نطقى نبوده و نيز تنهادر زمان آدم ابوالبشرنبوده بلكه پيمانى است تكوينى كه همراه آفرينش هرفردى از بشر بوده و هست ؛ يعنى حس خداجويى و خداشناسى و استعداد و آمادگى براى حقيقت توحيد در نهاد بشر همراه آفرينش او قرار داده است و اين سرّ الهى در عقل انسانى به صورت يك حقيقت خودآگاه وديعه گذاشته شده است .

بنابراين ، همه افراد بشر داراى روح توحيدند و پرسشى كه خداوند از آنها فرمود به زبان تكوين و آفرينش است و پاسخى كه آنها داده اند نيز به همين زبان است و خلاصه اين سؤ ال و جواب و پيمان مزبور ، يك پيمان فطرى است كه الا ن هم هركس در درون جان خود آثار آن را مى يابد و حتى طبق تحقيقات روانشناسان اخير ، حس مذهبى يكى از احساسات اصيل روان ناخودآگاه انسانى است و همين حس است كه بشر را در طول تاريخ به سوى خداشناسى هدايت نموده و هر انسان عاقلى به وجدان خود كه رجوع كند مى فهمد او را آفريننده و پرورش دهنده اى است و نيز مى فهمد كه رب او و رب تمام اجزاى جهان آفرينش ، يكى است .

بچه سه - چهار ساله اگر به طورى كه نفهمد

چيزى جلويش بگذاريد ، پيش از آنكه دست به آن بزند به آورنده اش متوجه مى شود و به فطرت خود مى فهمد كه هر پديده اى ، پديد آورنده دارد . و براى پرسش و پاسخ فطرى ، تكوينى ، استعدادى و حالى در قرآن مجيد و غير آن مواردى است كه نقل آنها براى محل مناسب ترى واگذار مى شود .

سوم : مسلك كثيرى از علماى متقدمين و متاءخرين است كه تمام اخبار وارده در باب طينت و عالم ذر و اخذ ميثاق صحيح است و ظاهر آنها هم مراد است و منافات با هيچ اصلى و قاعده اى از اصول دين و قواعد عقلى ندارد .

اگر كسى بگويد لازمه اين اخبار ، تاءييد مذهب جبر است ؛ زيرا در عالم ذر ، آنچه را شخص قبول كرده ، اضطرارا بوده ، در جواب گوييم :

اولا : هر كس در آن عالم هرچه قبول نموده از روى اختيار و شعور بوده چنانكه قبلا ذكر شد ، بلكه بعضى فرموده اند شعور و عقل براى هر كس در آن عالم بيشتر بوده تا اين عالم .

وثانيا : مفاد عده اى از اخبار وارده در مقام ، اين است كه هر كس در عالم ذر هرچه قبول كرده مجبور و مضطر نيست كه در اين عالم مثل همان را قبول و عمل نمايد ، بلكه ممكن است در اين عالم تغيير نمايد ؛ چنانچه در ذيل حديثى كه از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) مروى است مى فرمايد :

((و شرط فى ذلك البداء فيهم )) .

يعنى :

((شرط فرمود پروردگار عالم بداء را در اصحاب شمال )) .

يعنى كسانى كه در آن عالم به سوء اختيار خود سركشى و طغيان ورزيدند و جزء اصحاب شمال شدند ، اگر در اين عالم توبه و انابه نمايند و در تبعيت انبيا سعى نمايند ، خداوند تغيير مى دهد و آنها را از اصحاب يمين قرار خواهد داد و چون قابل تغيير است در دعاهاى ماه مبارك رمضان و غير آن وارد است :

((و ان كنت من الاشقياء فامحنى من الاشقياء واكتبنى من السعداء فانك قلت و قولك حق :

(يَمْحُواللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ))(39) .

و اما استعجاب از اينكه اگر عاقل بودند چگونه اقدام به زيان خود نمودند ، گوييم اين استعجاب بى مورد است ، مشاهده مى شود كه بسيارى از عقلا در بسيارى از موارد با كمال شعور و اختيار ، اقدام به زيان خود نموده اند و بعد پشيمان شده اند و نيز شيطان ملعون با كمال شعور و اختيار ، ترك نمود امر حق را و از سجده تمرد كرد .

((اين الطالب بدم المقتول بكربلا)) . (40)

س 10

قتله حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) را مختار كيفر داد و عقوبت اُخروى آنها به دست خداست ، آيا در زمان ظهور حضرت مهدى ( عليه السّلام ) دوباره قتله آن حضرت زنده مى شوند و مجددا كيفر داده مى شوند ؟

ج :

آنچه از اخبار اهل بيت (عليهم السّلام ) مستفاد مى شود اين است كه حضرت مهدى ( عليه السّلام ) ذرارى و اولاد زاده هاى قتله حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام )

را كه راضى هستند به ظلم آباى خود و افتخار به آن مى نمايند و شريك باشند با آنها نيتا و قولا و فعلا ، خواهد كشت و اما نسبت به قتله آن حضرت ، دليلى مسلم به ما نرسيده كه آنها را زنده مى فرمايد و از آنها انتقام مى كشد . بلى چون در عده كثيرى از روايات است كه در زمان رجعت ، عده اى از كفار را خداوند زنده مى فرمايد تا سلطنت آل محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) را ببينند و از آنها انتقام كشيده مى شود ، ممكن است كه قتله حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) هم جزء آنها باشند و اما اينكه مختار آنها را كشت ، اولا : مسلم نيست كه تمام قتله كشته شده باشند ، ممكن است آنهايى كه به دست مختار كشته نشده اند ، به دست حضرت مهدى ( عليه السّلام ) كشته شوند و ثانيا : گوييم محظورى نيست از اينكه همانهايى كه كشته شده اند ، دو مرتبه زنده شده و به مجازات ثانوى در دنيا توسط حضرت مهدى ( عليه السّلام ) برسند ؛ زيرا قاتل پيغمبر يا امام ( عليه السّلام ) را اگر هزاران مرتبه بكشند و زنده شود ، باز بكشند ، مجازات و تلافى حقيقى نشده است و اينكه در باب قصاص ((القتل بالقتل )) است و يك مرتبه قاتل را مى كشند براى اين است كه دو مرتبه كشتن قاتل محال است نه اينكه فقط استحقاق يك مرتبه كشتن را دارد و شكى نيست در اينكه اگر حضرت مهدى ( عليه السّلام )

قتله حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) را كه به دست مختار كشته شدند دوباره زنده بفرمايد به امر خداوند و آنها را بكشد ، به حق خواهد بود و ليكن اصل مطلب ثابت و مسلم نيست ؛ چنانچه اشاره شد و براى توضيح بيشتر مراجعه شود به تفسير برهان ، ذيل آيه مباركه :

( . . . وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُوما فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطانا . . . ) . (41)

س 11

موضوع بداء را به طور كافى كه قانع كننده باشد تشريح فرماييد ؟

ج :

((بداء)) در تكوينيات به منزله نسخ در احكام است ؛ چنانچه نسخ حكم شرعى عبارت است از زوال حكم سابق و اثبات حكم لاحق به واسطه تغيير مصلحت ، همچنين بداء عبارت است از تغيير دادن پروردگار عالم امور عباد را بواسطه تغيير مصلحت مثل برطرف شدن بلا به سبب دعا و صدقه ، طول عمر به سبب صله رحم ؛ چنانچه بلايى كه برقوم يونس نازل شد به سبب دعا و تضرع برطرف گرديد .

در ((بحارالا نوار)) از حضرت صادق ( عليه السّلام ) روايت نموده كه آن حضرت از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) روايت فرمود : به درستى كه شخصى صله مى نمايد رحم خود را و حال آنكه باقيمانده از عمرش سه سال پس مى گرداند ، خداوند آن را سى سال و شخصى قطع مى نمايد رحم خود را و حال آنكه باقيمانده از عمرش سى سال پس مى گرداند آن را سه سال ثم قال ( صلّى اللّه عليه و آله ) :

(يَمْحُواللّهُ مايَشاءُ وَ يُثْبِتُ . .

. )(42)

و در جلد 17 بحار است كه :

((قال اميرالمؤ منين :

موت الانسان بالذنوب اكثر من موته بالا جل وحياته بالبر اكثر من حياته بالعمر)) . (43)

يعنى : ((مردن انسان به سبب گناهان ، بيشترازموت به سبب رسيدن اجل آنهاست و زندگى انسان به سبب اعمال صالحه ، بيشتر است از زندگى به سبب عمر مقدرش )) .

چون تغيير دادن و تبديل نمودن امور عباد به واسطه تغيير مصلحت به سبب اعمال عباد ، يكى از شؤ ون مهم ربوبيت الهى و سلطنت تامه اوست و نيز سبب توجه عباد به سوى اوست و التجا به درگاه او و اقبال و سعى در اعمال صالحه ، لذا ائمه ما(عليهم السّلام ) به اين موضوع ، خيلى اهميت داده اند . از امام باقر يا صادق ( عليهماالسّلام روايت شده است كه فرمود : ((خداوند به چيزى مانند اعتقاد به ((بداء)) پرستش نشده است )) ودر روايت ديگر فرمود : ((خداوند به چيزى چون بداء يعنى اعتقاد به بداء بزرگ شمرده نشده است )) .

و نيز در كافى از امام باقر( عليه السّلام ) روايت كرده است كه فرمود : ((هيچ پيغمبرى را مبعوث نكرده مگر اينكه سه خصلت از او تعهد گرفته شده :

1 - اقرار به بندگى براى خود .

2 - اعتقاد به توحيد و يگانگى خداوند .

3 - اعتقاد به اينكه خدا هر چه را خواهد پيش دارد و هرچه را خواهد پس اندازد)) . (44)

و نيز در كافى از امام صادق ( عليه السّلام ) است كه فرمود : ((اگر مردم مى دانستند چه

اجرى در عقيده به بداء هست ، از سخن در آن سست و خسته نمى شدند)) . (45)

واما وجه تسميه بداء : ((بداء)) به معناى ((ظهور الشى ء بعد الخفا)) است (معناى ندامت در اين مورد و اطلاق آن بر خداوند كفر است ) پس هرگاه خداوند امر بنده اى را تغيير داد ، گفته مى شود : ((بداءللّه فى شاءنه كذا ؛ يعنى براى خداوند در امر بنده اش بداء شد)) يعنى ظاهر فرمود امرى كه مخفى بر عباد بود به واسطه عدم اطلاع آنها بر علل و اسباب امور و همين است مراد حضرت صادق ( عليه السّلام ) كه فرمود :

((ما بداءللّه فى شى ء كما بداء للّه فى اسمعيل )) .

يعنى : ((از طرف خداوند در چيزى مثل آنچه ظاهر شد از طرف او در امر اسماعيل كه فرزند آن حضرت بود ، ظاهر نشده )) .

و اين اشاره است به حديث ديگر كه فرمود :

((كان القتل قد كتب على اسمعيل مرتين فسالت اللّه فى رفعه عنه فرفعه )) .

يعنى : ((بر اسماعيل مكتوب شده بود كشته شدن دو مرتبه پس از خداوند مسئلت نمودم كه رفع بلا از او بفرمايد ، پس قتل را از او رفع فرمود)) .

س 12

سياهى و سفيدى ، كورى و بينايى ، زشتى و زيبايى ، عاقلى و ديوانگى ، خلاف عدالت وا نمود مى كند ؛ زيرا زشت يا كور از اغلب تمنيات دنيا بى بهره و از اعمال خير ، كمتر بهره و نصيب دارد ، آيا در آخرت جبران اين محروميتها خواهد شد و اگر كافر

بميرد ، در آخرت هم معذب خواهد بود ((ليس له الدنيا و الاخرة )) .

ج :

اختلاف در خلقت بنى آدم از حيث زشتى و زيبايى و تماميت در خلقت و نقص آن و ساير عوارضات از قبيل فقر و غنا ، صحت و سلامت هر يك را حكمتهاست كه به بعض از آنها اشاره مى شود :

اوّلا : ((يعرف الاشياء باضدادها ؛ چيزها به ضدشان شناخته مى گردند)) ، اگر زشتى نباشد كجا جمال و زيبايى ظاهر مى گردد ، اگر نقص نباشد تماميت شناخته نمى شود و هكذا .

ثانيا : براى اظهار عموم قدرت و اينكه حقتعالى شناخته شود به (اِنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ) و در بعضى از موارد براى اظهار دو صفت لطف و قهر است .

ثالثا : بعضى از افراد بشر صلاحشان در زشتى يا كورى يا مثلا فقر و مرض و غيراينهاست كه اگر متوجه مى شدند ، آنچه خداوند قرارداده اختيار مى نمودند .

مروى است كه روزى يكى از انبيا در كنار شط آب ، عبور مى فرمود ، عده اى بچه مشاهده كرد كه در بين آنان بچه كورى بود و او را اذيت مى كردند و گاهى او را زير آب مى نمودند ، آن پيغمبر متاءثر شد و دعا كرد كه خداوند او را بينا بفرمايد ، پس دعاى او مستجاب شد و آن بچه چشم دار شد ، وقتى خوب شد ، بچه ها را مى گرفت و زير آب مى كرد و نمى گذاشت بيرون بيايند تا هلاك شوند و چند بچه را بدين منوال هلاك نمود ،

پس پيغمبر عرض كرد خدايا ! تو بهتر مى دانى ، او را به حالت اوليه برگردان ، شواهد اين موضوع بسيار است .

رابعا : اختلافات بين بشر ، براى امتحان عباد و ظهور سعادت و شقاوت است ؛ زيرا مبتلايان به صبر و تسليم امتحان مى شوند و از مقامات صابرين بهره مند مى گردند و معافها امتحان مى شوند به شكر و اداى تكاليف الهيه نسبت به آنها درباره مبتلايان چنانچه مى فرمايد :

( . . . وَجَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً اَتَصْبِرُونَ . . . ) . (46)

و اما سؤ ال از تلافى شدن اين محروميتها :

شكى نيست كه تماما به احسن وجه تلافى خواهد شد و يكى از اسماى الهى جبار است ؛ يعنى ((جبران كننده )) و در علم كلام ثابت گرديده كه بر خداوند تبارك و تعالى است كه در مقابل آلام و شدايد و مصايب و محروميتها ، عوض مرحمت فرمايد به مقدارى كه بنده راضى شود ، ولى البته نسبت به امورى كه فقط از طرف حقتعالى باشد و اختيار عبد مدخليت نداشته باشد .

در كافى باب ((شدة ابتلاء المؤ منين )) روايت كرده است كه ((ابن ابى يعفور)) مى گويد : شكايت كردم به امام صادق ( عليه السّلام ) از دردها كه مى كشيدم (و او مرد پُر دردى بود) ، امام ( عليه السّلام ) در پاسخ فرمود : ((اى عبداللّه ! اگر مؤ من مى دانست در مصيبت چه اجرى دارد ، آرزو مى كرد كه با مقراض ، قطعه قطعه شود)) . (47)

و در جلد يازدهم بحار مروى است

كه جناب ((ابوبصير)) كه از چشم محروم بود ، بر حضرت باقر( عليه السّلام ) وارد شد و عرض كرد شما مى توانيد مرده را زنده كنيد و ابرص را شفا دهيد ؟ حضرت فرمود : ((بلى باذن اللّه )) و غرضش اين بود كه آن حضرت چشم او را بينا گرداند .

حضرت فرمود : نزديك بيا پس دست مبارك را بر چشم او كشيد و بينا شد و عرض كرد همه چيز را مى بينم . حضرت فرمود :

((اتحب ان تكون هكذا و لك ما للناس و عليك ما عليهم يوم القيمة او تعود كما كنت و لك الجنة خالصا)) .

((آيا دوست مى دارى با چشم باشى و براى تو باشد آنچه براى خلق از منافع است و بر تو باشد آنچه بر خلق از مضار و شدايد در قيامت يا اين كه برگردى به حالت كورى كه قبلا داشتى تا بهشت بدون حساب نصيب تو شود ؟ )) .

عرض كرد : همان كورى را اختيار نمودم پس او را به حالت اوليه برگردانيد .

از اين حديث مستفاد مى شود كه در عوض زحمت كورى در دنيا ، از مشقت موقف حساب در روز جزا در امان خواهد بود .

در روايات كثيره وارد گرديده كه در روز قيامت خداوند منان از آنهايى كه در دنيا مبتلا بودند و بعضى حوايج و دعاهاى آنها به واسطه مصلحت برآورده نگرديده ، عذرخواهى فرموده و مى فرمايد امروز هر چه بخواهيد به شما مى دهم و چنان تلافى مى فرمايد كه هر كس آرزو مى كند كه اى كاش هيچ حاجت

من در دنيا برآورده نشده بود .

و اما سؤ ال :

از آنهايى كه در دنيا به واسطه مصلحت عامه نظام عالم يا مصلحت خاصه مبتلا بودند و بى ايمان هم از دنيا رفتند مصداق حقيقى ((ليس له الدنيا و الاخرة )) هستند ؟

در جواب گوييم چون محروميت از جبران الهى در سراى آخرت نسبت به اين طايفه در اثر سوء اختيار و كفر خود ايشان است ؛ زيرا كافر را در آخرت نصيبى نيست پس جاى سؤ ال نيست .

(اِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئا وَ لكِنَّ النّاسَ اَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ) . (48)

س 13

دو نفر صالح يكى سى سال و ديگرى شصت سال عمر مى كنند چنانچه نفر اول به درگاه خداوند اعتراض كند كه چرا مثل برادر خود عمر نكردم تا عبادتم زيادتر واجر و درجه ام فزونتر گردد ، چه جوابى دارد ؟

ج :

[اوّل ] : زيادى و كمى عمل يا از جهت كميت (مقدار) است مثل اينكه يك سال شبها را به نماز و ذكر بيدار باشد و روزها را روزه دار بوده و از تمام دارايى به مقدار ضرورت مصرف نموده و تتمه را در راه خدا انفاق نمايد و يا از جهت كيفيت (چگونگى ) است كه از حيث شرايط صحت و قبول جامعتر يا ناقص تر باشد مثل اينكه شخصى نماز مغرب و عشاى واجب را بخواند در حالى كه با حضور قلب و خشوع و حالت هيبت و حيا و تعظيم باشد ، بعد تا صبح بخوابد البته افضل است از كسى كه نمازش داراى اين حالات نباشد و از اول شب تا

صبح مشغول خواندن نماز باشد ؛ چنانچه از حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) در بحارالا نوار نقل نموده :

((صلوة ركعتين خفيفتين فى تمكن خير من قيام ليلة )) . (49)

و نيز عمل كننده اى كه ورع و تقواى او بيشتر باشد ، عمل او به حسب كيفيت مقبول تر و اجر او عظيم تر و شواهد مطلب بسيار است .

پس از دانستن اين مقدمه ، مى گوييم ممكن است كسى كه سى سال عمرش در عبادت بوده و از دنيا برود ، خداوند متعال او را در اين مدت كم ، توفيقاتى مرحمت فرموده باشد كه اعمال سى ساله او به حسب كيفيت مطابق يا زيادتر باشد از اعمال كسى كه شصت سال در عبادت عمر نموده است ، بنابراين ، جاى سؤ الى باقى نيست .

جواب دوم :

ممكن است آن كسى كه سى سال در عبادت عمر نموده و خداوند او را قبض روح فرموده ، حال او طورى بوده كه اگر بيشتر در دنيا مى ماند در اثر ابتلاآت و امتحانات و تغييرات اوضاع معيشت ، موفق به عمل بيشترى نمى شد بلكه ممكن بود آن مقدار از سعادتى كه كسب نموده از دست بدهد و در قيامت مى فهمد كه مرگ او در آن سن ، لطفى خاص بوده است و جايى براى سؤ ال مذكور نمى ماند كه بگويد چرا بيشتر مرا عمر ندادى .

جواب سوم :

ممكن است آن كسى كه سى سال بيشتر عمر ننموده ، در اثر سوء اختيار خودش و ارتكاب بعضى محرمات الهيه از قبيل قطع رحم

يا قسم دروغ ، مرگ خود را نزديك نموده باشد ؛ چنانچه كسى كه شصت سال عمر نموده ، در اثر حسن عمل و بجا آوردن اعمال صالحه كه موجب طول عمر مى گردد باشد ؛ چنانچه از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است : ((كسانى كه به سبب گناهان مى ميرند ، از كسانى كه به سبب اجل و تمام شدن مدت عمرشان مى ميرند ، بيشترند و كسانى كه به سبب نيكى كردن زندگى كرده در دنيا مى مانند بيشترند از كسانى كه به سبب عمر داشتن ، زنده اند)) . (50)

در قيامت كه حقايق مكشوف مى شود جايى براى سؤ ال مزبور باقى نماند .

س 14

شيطان بعد از آنكه رانده گرديد به چه وسيله به بهشت راه يافت و آدم را اغوا نمود ؟ اگر به بهشت راه يافت پس رجيم نبوده ، اگر به صورت مار و حيله وارد شده ، به خداى تعالى كه او را رانده نسزد .

ج :

بستانى كه آدم و حوا در آن قرار گرفتند و شيطان آنها را اغوا نموده جنت خلد و بهشت موعود كه مقر اهل طاعت است نبوده تا گفته شود چگونه شيطان داخل بهشت شد و كلينى و صدوق و قمى از حضرت صادق ( عليه السّلام ) روايت كرده اند كه فرمود : ((بوستانى كه آدم در آن بود از بوستانهاى دنيا بود كه آفتاب و مهتاب بر آن مى تابيد و اگر از بوستانهاى آخرت يا بهشت موعود بود ، هر آينه آدم از آن رانده نمى شد)) . (51)

اما آنچه گفته اند از كيفيت

ورود شيطان كه به صورت مار شد يا در دهان مار رفت ، اين غير صحيح است و مورد قبول و اعتناى ما نيست و بعضى اين روايات را از باب كنايه و اشاره به معانى صحيحه دانسته اند و براى توضيح اين مطلب به تفسير الميزان رجوع شود .

س 15

شيطان همان شيطان اولى است ، آيا اولاد واحفادى دارد يانه ؟ اگر دارد چرا خداوند از يك عنصر ناپاك كه رانده گرديده ، شياطين را به وجود آورد ؟

ج :

بلى شيطان همان شيطان اولى است كه مسمى به ((ابليس )) و تا روز قيامت باقى است : (قالَ فَاِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ) . (52)

و نيز براى او اولاد و ذريه كثيره است چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد :

( . . . اَفَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ اَوْلِياءَ . . . ) . (53)

و نيز مى فرمايد : ( . . . اِنَّهُ يَريكُمْ هُوَ وَ قَبيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاتَرَوْنَهُمْ . . . ) . (54)

اما سبب خلقت شياطين و كفار ، خير بودن خلقت و ايجاد بديهى است بلكه ترك آن منع فيض و قبيح است و هر ماهيتى كه مستعد تحقق و موجود شدن باشد خدا او را موجود خواهد فرمود و اما شرورى كه از بعض موجودات مثل شياطين و كفار ظاهر مى شود از ناحيه سوء اختيار آنهاست و قبح و مذمت راجع به آنهاست نه به خالق آنها . و به عبارت ديگر ، شياطين و كفار را خلق فرمود و آنها را اختيار مرحمت نموده و مكلّف به تكاليفى فرموده كه سبب سعادت

آنها خواهد شد وليكن آنها مخالفت ورزيده وخود را از خيرات محروم و مصدر شرور قرار دادند پس آنچه از طرف خداوند تعالى است تمام خير و نيكوست و هرچه مذمت است از خود مخلوق است .

اگر گفته شود كه با قبول اين اصل چه حكمت و منفعتى در ايجاد شياطين است ؟ جواب گوييم از جمله حكمتها ، پيدا شدن بعضى از افراد صالح و با ايمان از نسل آنها مانند ((هام بن هيم )) است و بديهى است كه اگر يك نفر هم مؤ من پيدا شود ، كافى است .

و در كتاب كافى مروى است كه اگر در زمين يك نفر مؤ من بيشتر نباشد ، براى حاصل شدن غرض از ايجاد كافى است از جمله منافع و حكمت خلقت شياطين بهره اى است كه به واسطه توجه نكردن به اغوا و وسوسه شياطين ، نصيب مؤ منين مى گردد ؛ چون اولا : شياطين سبب تميز و جدا شدن صالح از ناصالح هستند ؛ چنانچه مى فرمايد :

(وَما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ اِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤ مِنُ بِالاْخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فى شَكٍّ . . . ) . (55)

و ثانيا : اغواى شياطين سبب مى شود كه مؤ من به واسطه مخالفت آنها سعادت بيشترى تحصيل نمايد بلكه مقام او از ملائكه افزونتر مى گردد .

س 16

فرق بين لوح محفوظ و لوح محو و اثبات و تقدير و تدبير را بيان فرماييد در تقديرات دعا و الحاح فايده دارد ؟

ج :

در بيان لوح محفوظ و لوح محو و اثبات علماى اعلام هر يك تحقيقاتى

فرموده اند از آن جمله علامه مجلسى - عليه الرحمه - در شرح اصول كافى مى فرمايد : آيات و اخبار ، دلالت مى كند بر اين كه خداوند تعالى خلق فرموده است دو لوح را و ثبت فرموده است در آنها آنچه واقع مى شود از حوادث ،

اول :

لوح محفوظ است كه به هيچ وجه تغييرى در آن نيست و آن مطابق است با علم پروردگار .

و دوم :

لوح محو و اثبات است پس ثبت مى فرمايد در آن چيزى را پس محو مى فرمايد آن را به واسطه حكمتهاى بسيارى كه بر صاحبان عقل پوشيده نيست ؛ مثلا ثبت مى فرمايد در آن كه عمر زيد پنجاه سال است يعنى مقتضى حكمت اين است كه عمرش پنجاه سال باشد ، اگر بجا نياورد چيزى را كه موجب طول عمر يا كوتاهى عمر است ، پس اگر صله رحم نمود ، محو مى فرمايد پنجاه سال را و ثبت مى فرمايد به جايش شصت سال را و اگر قطع رحم نمود ثبت مى فرمايد چهل سال را و اما لوح محفوظ پس در آن ثبت مى شود آنچه را كه واقع خواهد گرديد ؛ مثلا اگر زيد با حسن اختيارش صله رحم خواهد نمود كه مقتضى طول عمر است ، از همان اول در لوح محفوظ شصت سال عمر او ثبت است و اگر به سوء اختيارش قطع رحم خواهد نمود ، از همان اول چهل سال ثبت شده است و بالجمله در لوح محفوظ هيچ تغييرى نيست بلكه هر چه واقع خواهد شد قبلا در آن ثبت است و

اما در لوح محو و اثبات تغييراتى است كه ((بداء)) ناميده مى شود (راجع به بداء در سؤ ال مربوط به آن گفتگو شد) .

اگر سؤ ال شود پس از اينكه جميع حوادث مطابق آنچه واقع خواهد شد در لوح محفوظ ثبت است پس فايده لوح محو و اثبات چيست ؟

در جواب گوييم بر آن حكمتهاى كثيره اى مترتب است كه بعضى از آنها را علاّمه مجلسى نقل فرموده از آن جمله آن است كه ملائكه اى كه نويسندگان آن لوح هستند و كسانى كه اطلاع مى يابند بر آن لوح از لطف و مرحمت حضرت آفريدگار نسبت به عباد ، مطلع شوند و از آن جمله پس از اينكه انبيا و حجج الهيه (عليهم السّلام ) اطلاع بر آن لوح يافتند و به بندگان خبر دادند و آنها را آگاه نمودند كه اعمال خيريه شما اين قسم تاءثير دارد در صلاح امور شما چنانچه اعمال شر شما موجب فساد امور شما خواهد گرديد ، يقينا اين اخبار موجب مى شود كه مؤ منين به كارهاى نيك روى آورند و بهره مند گردند و از اعمال زشت خوددارى نمايند .

از جمله اعمال خير كه موجب تغيير مقدرات ثبت شده در لوح محو و اثبات است ((صدقه و دعا)) است و لذا در آيات و اخبار تاءكيد بسيار نسبت به هر دو رسيده فقط اكتفا مى شود به ذكر يك حديث از كتاب شريف كافى ، در باب ((ان الدعاء يرد البلاء و القضاء)) .

((عن الصادق ( عليه السّلام ) ان الدعاء يرد القضاء ينقضه كما ينقض السلك و قد ابرم ابراما))

. (56)

((به درستى كه دعا رد مى نمايد قضا را و شكسته و پاره مى نمايد آن را چنانچه ريسمان پاره مى شود و حال آنكه محكم شده است محكم شدنى )) .

يعنى قضائى كه وقوع آن حتمى شده به واسطه دعا برطرف مى شود ؛ مانند قوم يونس كه به واسطه توبه كردن و دعا و تضرع به درگاه الهى ، بلايى كه به آنها نزديك شده بود ، مرتفع گرديد .

مبحث نبوت

س 17

((اشهد انك كنت نورا فى الاصلاب الشامخة )) . (57)

آيا آبا و اجداد رسول اللّه همه موحد بودند ؟ و آيا آنها در زمان حضرت موسى ( عليه السّلام ) به دين آن حضرت و اعقاب وى بوده و با ظهور حضرت عيسى ( عليه السّلام ) به ديانت حضرت مسيح درآمدند ، روى اين قاعده بايد حضرت عبدالمطلب مسيحى بوده باشد و اگر حضرت عبدالمطلب و حضرت ابوطالب به دين جد خود حضرت ابراهيم بودند مخالفت آنها و آباى آنها از قبول دين موسى و عيسى چه بوده و اينكه مى گويند حضرت حمزه سيدالشهداء قبلا مشرك بوده و بعد اسلام آورده و مورد توجه رسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله ) واقع شده آيا صحيح است ؟

ج :

از جمله مطالب مسلمه در بين فِرقه حقه اماميه ، موحد بودن جميع آباى عظام حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) تا آدم ابوالبشر است ؛ چنانچه علامه مجلسى (ره ) در فصل سوم از جلد دوم ((حيوة القلوب )) مى فرمايد اجماع علماى اماميه است بر آنكه پدر و مادر حضرت رسول (

صلّى اللّه عليه و آله ) و جميع اجداد و جدات آن حضرت تا آدم همه مؤ من بودند و نور آن حضرت در صلب و رحم مشركى قرار نگرفته است و شبهه در نسب آن حضرت و آبا و امهات آن حضرت نبوده است و احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه بر اين مضامين دلالت كرده است بلكه از احاديث متواتره ظاهر مى گردد كه اجداد آن حضرت همه ، انبيا ، اوصيا و حاملان دين خدا بوده اند و فرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرت هستند ، اوصياى حضرت ابراهيم ( عليه السّلام ) بوده اند و هميشه پادشاهى مكه و حجابت [پرده دارى ] خانه كعبه و تعميرات آن با ايشان بوده است و مرجع خلق بوده اند و ملّيت ابراهيم در ميان ايشان بوده است و شريعت حضرت موسى ( عليه السّلام ) و حضرت عيسى ( عليه السّلام ) و شريعت ابراهيم در ميان فرزندان اسماعيل منسوخ نشد و ايشان حافظان آن شريعت بودند و به يكديگر وصيت مى كردند و آثار انبيا را به يكديگر مى سپردند تا به عبدالمطلب رسيد و عبدالمطلب ، ابوطالب را وصى خود گردانيد وابوطالب كتب و آثار انبيا و ودايع ايشان را بعد از بعثت ، تسليم حضرت رسالت پناه نمود .

و نيز در باب 13 از كتاب مزبور مى فرمايد : وصاياى حضرت ابراهيم و اسماعيل از جهت فرزندان اسماعيل و اوصياى او به حضرت عبدالمطلب منتهى شد و بعد از او به ابوطالب و حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) رسيد ؛ زيرا همانطور كه از

بعض روايات مستفاد مى شود ، اوصياى ابراهيم ( عليه السّلام ) دو شعبه داشتند يكى فرزندان اسحاق كه پيغمبران بنى اسرائيل در آنها داخلند و يكى فرزندان اسماعيل كه اجداد گرام حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) در ميان ايشان بودند و ايشان بر ملت ابراهيم بودند و حفظ شريعت او مى نمودند و پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان مبعوث نبودند .

از بيانات علامه مجلسى - عليه الرحمه - ظاهر گرديد كه حضرت عبدالمطلب و حضرت ابوطالب مكلف به شريعت موسى و عيسى ( عليهماالسّلام ) نبودند بلكه خود از اوصياى حضرت ابراهيم ( عليه السّلام ) و حجت الهيه بودند ؛ چنانچه در جلد 35 بحارالا نوار از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است كه : ((يبعث اللّه عبدالمطلب يوم القيمة و عليه سيماء الانبياء و بهاء الملوك )) . (58)

((خداوند عبدالمطلب را روز رستاخيز بر مى انگيزاند در حالى كه چهره انبيا و برازندگى شاهان را داراست )) .

و از اعتقادات شيخ صدوق - عليه الرحمه - نقل شده :

((و قدروى انّ عبدالمطلب كان حجة و اباطالب ( عليه السّلام ) كان وصيه )) . (59)

اما راجع به حضرت حمزه عم رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پس در كتاب مزبور از كتاب اعلام الوراى طبرسى ، تفصيل سبب قبول نمودن اسلام آن بزرگوار را ذكر نموده و نيز اخبار وارده در جلالت قدر آن حضرت و فداكاريهاى او را در راه توحيد و نصرت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) نقل فرموده است .

س 18

مفاد ظاهرى آيات 90

، 91 و 92 از سوره بنى اسرائيل :

(وَقالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى تَفْجُرَ لَنا مِنْ الاَْرْضِ يَنْبُوعا . . . ) .

اين است كه از پيغمبر معجزه خواستند و آن حضرت از آوردن معجزه ابا كردند ، معاندين اين آيه را دليل مى آورند كه آن حضرت معجزه نداشته ، شاءن نزول اين آيه و جواب از اين ايراد را مرقوم فرماييد ؟

ج :

شكى نيست واجب است عقلا بر كسى كه مدعى مقام نبوت و نمايندگى از طرف پروردگار عالم است (علاوه بر شرايطى كه بايد در شخص و در ادعاى او باشد كه در محلش ذكر گرديده ) داراى معجزه باشد ؛ يعنى راءى خارق عادت باشد كه شاهد صدق دعوى او باشد ؛ زيرا اگر مدعى كاذب بود هيچ وقت خداوند بر دستش خارق عادت جارى نمى فرمود و البته براى اثبات اين مقام يك معجزه داشتن كافى است و اما مطابق ميل هر كس ، خارق عادتى از او صادر شود عقلا غير لازم بلكه قبيح است ؛ زيرا اگر بناشود مطابق ميل و خواهش هر فردى خارق عادتى از آنها سرزند ، نظام عالم تكوين به هم مى خورد و جريان عالم را كه خداوند به مقتضاى حكمت بالغه ، خود مسببات را به اسباب خاصه مرتبط فرموده به هم بزنند و به عبارت ديگر انبيا(عليهم السّلام ) مبعوث نشده اند كه اوضاع تكوين عالم را به هم بزنند بلكه آمده اند براى تهذيب نفوس و توجه دادن آنها به مبداء تعالى .

و نيز گوييم غالبا كسانى كه آيات مقترحه مطالبه مى نمايند ، قصد

آنها ايمان آوردن نيست بلكه يا براى رسيدن به مقاصد مادى و يا براى استهزا و مسخره است و البته در چنين صورتى اتيان به خوارق عادات ، مطابق ميل چنين اشخاصى ، عبث و لغو و عقلا قبيح است .

ونيز گوييم : گاه مى شود در مقام مطالبه امورى كه محال عقلى است بر مى آيند و بديهى است محال عقلى از ممتنعات است و ((معجزه ، محال عادى است نه عقلى )) .

پس از دانستن اين مقدمه گوييم : مشركين كه از رسول خدا خوارق عادتى را كه در آيات مذكور ، مورد سؤ ال است [درخواست ] نمودند :

اولا : مطالبه آنها نه براى اثبات نبوت آن بزرگوار بوده كه پس از ديدن اين آيات ، ايمان بياورند ؛ زيرا ايشان كسانى بودند كه دائما در مقام اذيت و آزار رساندن به آن حضرت بودند با اينكه صدها آيات باهرات مشاهده نموده بودند ، غير از عناد چيزى نيفزودند ، اگر ايشان طالب ايمان بودند يك معجزه بس بود ، خصوصا قرآن مجيد و پس از مشاهده ((شق القمر)) اعراض نموده گفتند : اين سحرى مستمر است يعنى اين قسم امور عجيبه از محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) دائما مشاهده مى كردند و بالجمله غرض ايشان از مطالبه آيات مزبوره ، ايمان آوردن به آن حضرت نبوده بلكه مجرد ايرادگيرى و بهانه جويى و استهزا بود و سؤ الات آنها قابل استماع و ترتيب اثر نبوده است .

ثانيا : بعضى از سؤ الات آنها مطالبه محال و ممتنع عقلى بوده و آن مطالبه رؤ يت حضرت

احديت جل شاءنه و ملائكه است ؛ يعنى از آن حضرت مطالبه نمودند كه به تو ايمان نمى آوريم تا اينكه خدا و ملائكه را نشان ما بدهى تا به چشم ببينيم ( . . . اَوْتَاءْتِىَ بِاللّهِ وَالْمَلائِكَةِ قَبيلا)(60) و چون ديدن حقتعالى از ممتنعات است ؛ چون جسم نيست و منزه است از جسم و جسمانيات ، در جواب مى فرمايد :

( . . . قُلْ سُبْحانَ رَبّى . . . ) . (61)

بعضى از سؤ الات آنها مطالبه تغيير دادن اوضاع تكوين برخلاف آنچه حكمت و مصلحت الهى اقتضا نموده است در كيفيت خلقت آنها بوده ؛ چنانچه گفتند به تو ايمان نمى آوريم تا اينكه كوههاى مكه را بردارى و زمين را مسطح كنى و چشمه هاى بسيارى كه هيچ وقت خشك نشود جارى سازى :

(وَ قالُوا لَنْ نُؤ مِنَ لَكَ حَتّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الاَْرْضِ يَنْبُوعا) . (62)

قسمتى از سؤ الات ايشان ، سؤ الات جاهلانه و بهانه گيريهاى بچگانه است كه از فرط عناد و لجاج ، اقتراح نمودند ؛ چنانچه گفتند :

(اَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الاَْنْهارَ خِلالَها تَفْجيرا) . (63)

((يابوده باشد براى تو بوستانى از درختان خرما و انگور پس روان گردانى در آن جويهاى آب را در ميان آن بوستانها روان كردنى )) .

(اَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفا . . . ) . (64)

((ياآسمان را همچنانكه گمان دارى و وعيد دادى بر سر ما پاره پاره بيفكن )) .

(اَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ . . . ) . (65)

((يا از براى تو خانه اى

از زر باشد)) .

(اَوْ تَرْقى فِى السَّماءِ وَ لَنْ نُؤ مِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتابا نَقْرَؤُهُ . . . ) . (66)

((يااينكه به آسمان بروى و رفتن تو را به آسمان تصديق نكنيم تا وقتى كه فرود آورى بر ما از آسمان كتابى را كه بخوانيم آن را و در آن تصديق تو نوشته باشد)) .

برهيچ عاقلى پوشيده نيست كه هيچيك از اين سؤ الات ، عاقلانه و قابل ترتيب اثر نيست خصوصا با ملاحظه عناد و لجاج آنها .

ثالثا : گوييم يكى ديگر از علل عدم اعتنا به سؤ الات آنها اين است كه چون حكمت الهى چنين اقتضا نموده هر قومى كه از پيغمبر خود آيات مقترحه مطالبه نمودند و خداى تعالى به آنها داد و مع ذلك ايمان نياوردند ، مستحق نزول عذاب گرديده و هلاك شدند چنانچه قوم صالح كه مطالبه نمودند خروج ناقه موصوفه به اوصاف خاصه را از كوه و پس از آنكه مطابق ميل و خواهش آنها واقع گرديد ، ايمان نياوردند بلكه عناد و لجاج آنها بيشتر شد ، خداى تعالى هم همه آنها را هلاك نمود و شكى نيست كه مشركين مكه نيزمثل قوم صالح بودندكه اگر تمام سؤ الات آنها هم واقع مى گرديد باز هم ايمان نمى آوردند و لجاج آنها بيشتر مى گرديد ومستحق هلاك مى گرديدند و مصلحت الهى مقتضى هلاكت آنها نبود خصوصا با ملاحظه اينكه اعقاب بيشتر آنها مسلمان بودند يا بعدا جزء افراد مسلمان گرديدند . و اشاره به همين جواب سوم فرموده است در اين آيه مباركه :

(وَ ما مَنَعَنا اَنْ نُرْسِلَ بِالاْياتِ

اِلاّاَنْ كَذَّبَ بِهَا الاَْوَّلُونَ . . . ) . (67)

((و باز نداشت ما رااز فرستادن معجزات مقترحه قريش مگر اينكه تكذيب كردند به معجزات مقترحه خويش ، پيشينيان )) .

يعنى امم سابقه معجزاتى طلبيدند و ما آنها را بر دست پيغمبران ظاهر كرديم ولى آنان تكذيب كردند و ما آنها را مستاءصل نموديم پس اگر آنچه مى طلبند از معجزات به ظهور آوريم ، مى دانيم كه ايشان نخواهند گرويد ، آن وقت عذاب استيصال به ايشان بايد فرستاد و ما در ازل حكم نموده ايم كه ايشان را مستاءصل نسازيم به جهت شرافت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) يا به جهت آنكه از نسل ايشان مؤ منانى بيرون خواهيم آورد .

و يا معناى آيه شريفه اين است كه : ما ارسال آيات مقترحه نمى كنيم مگر به جهت علم ما به عدم ايمان ايشان پس نازل نمودن ما آيات را ، عبث و بى فايده خواهد بود .

از آنچه ذكر گرديد واضح شد بطلان تمسك منكرين اعجاز حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) به آيات مزبوره ؛ چگونه قرآن مى گويد تعهد معجزه ندارد و حال آنكه قرآن مجيد براى انبيا اثبات معجزه مى فرمايد و مى فرمايد : (لَقَدْ اَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ . . . )(68) بلكه معجزه عده اى از انبيا را تفصيلا شرح مى دهد چگونه سلب معجزه از خود آن بزرگوار (محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) ) مى فرمايد بلكه گوييم اين حرف ، غلط محض است پس از آنكه خداى تعالى نفس قرآن مجيد را معجزه پيغمبر خود قرار

داد و تحدى به آن فرمود كه اگر جن و انس با هم جمع شوند نتوانند مثل يك سوره از آن بياورند و علاوه بر معجزات كثيره متواتره كه از آن حضرت ظاهر گرديده و در كتب اخبار موجود است ، عده اى از معجزات آن حضرت را خداى تعالى در قرآن مجيد ذكر فرموده با چه جراءت معاندين مى گويند قرآن نفى معجزه از حضرت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) نموده است ؟ براى نمونه چند معجزه آن حضرت كه در قرآن مجيد ذكر گرديده به طور اختصار و اشاره ذكر مى گردد :

1 - معجزه معراج

آن حضرت است كه در يك شب ، خداوند آن حضرت را از مكه به مسجدالاقصا و از آنجا به آسمانها عروج داد چنانچه در اول سوره بنى اسرائيل مى فرمايد :

(سُبْحانَ الَّذى اَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصَا . . . ) . (69)

و تتمه معراج آن حضرت در سوره والنجم مذكور است . (70)

2 - معجزه شق القمر

است كه مشركين مكّه از آن حضرت آيه آسمانى مطالبه نمودند و گفتند چون سحر در آسمانها كار نمى كند ماه را اگر منشق نمايى به تو ايمان خواهيم آورد و آن حضرت با انگشت مبارك اشاره كرده و ماه دو نيمه گرديد و بعد اشاره ديگرى فرمود ملتئم شد چنانچه در سوره قمر مى فرمايد :

(اِقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ) . (71)

3 - معجزه انداختن آن حضرت مشت ريگى را به سوى لشكر كفار

بود كه خداى تعالى آنها را به چشم و بينى تمام لشكر كفار رسانيد به

طورى كه موجب انهزام و شكست آنها گرديد ؛ چنانچه در سوره انفال فرمايد :

( . . . وَما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمى . . . ) . (72)

4 - وازآن جمله فرستادن باد سختى در غزوه احزاب به وسيله خداى تعالى

است كه آن باد در نهايت برودت بود به طورى كه نگذاشت براى مشركين خيمه اى مگر اينكه آن را انداخت و نماند آتشى مگر آن را خاموش نمود و از شدت سرما نتوانستند توقف نمايند و ناچار همه فرار نمودند . و نيز عده اى از ملائكه را براى نصرت آن حضرت نازل فرمود ؛ چنانچه در سوره احزاب فرمايد :

(يا اَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْجائَتْكُمْ جُنُودٌ فَاَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ ريحا وَ جُنُودا لَمْ تَرَوْها . . . ) . (73)

و نيز در ((غزوه حنين )) كه لشكر اسلام همه مغلوب و فرارى شدند خداى تعالى براى آن حضرت عده اى از ملائكه را فرستاد و سكينه در دل مؤ منين قرار داد و كفار را مغلوب و منهزم فرمود ؛ چنانچه در ((سوره برائت )) مى فرمايد :

(لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ فى مَواطِنَ كَثيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ . . . ) . (74)

5 - و نيز از جمله معجزات آن حضرت كه در قرآن مجيد تعدادى از آنها ذكر گرديده خبر دادن به امور غيبيه است كه بعدا مطابق خبر دادن آن بزرگوار واقع گرديده و اين قسم معجزه ، زياد است و ما به بعضى از آنها اشاره مى نماييم و تفصيل هر يك در تفاسير موجود است مثل آيه شريفه : (سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ

وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ)(75) كه خبر از شكست كفار و فرار آنها مى دهد و بعد واقع گرديد ؛ چنانچه قبل از جنگ بدر فرمود :

( . . . سَاُلْقى فى قُلُوبِ الَّذينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ الاَْعْناقِ . . . ) . (76)

و نيز خبر از فتح خيبر و ساير فتوحات اسلامى داد و بعد تماما واقع گرديد ؛ چنانچه در سوره فتح مى فرمايد : (وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثيرَةً . . . ) . (77)

و نيز در سوره كوثر خبر از بقاى نسل شريف آن حضرت و انقطاع نسل شماتت كننده آن بزرگوار داد و همين قسم شد . و مرحوم فخرالاسلام - رحمة اللّه عليه - درجلد اول كتاب ((بيان الحق )) سى مورد از اين قبيل اخبار غيبيه كه در قرآن مجيد ذكر شده ، نقل مى كند و بيست مورد ازمواردى كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) خبر داده از امورى كه غير از خداوند كسى را بر آن اطلاعى نبوده و در قرآن مجيد ذكر گرديده ، نقل مى نمايد (طالبين به آن كتاب رجوع فرمايند) .

و علامه مجلسى ( ؛ ) در جلد دوم ((حيوة القلوب )) تعدادى از اين قبيل آيات را جمع فرموده است . در جلد دوم ((انيس الاعلام )) ، صفحه 245 ، هشت مورد از اناجيل نقل مى نمايد كه از حضرت مسيح آيات مقترحه مطالبه نمودند و آن حضرت به سؤ ال آنها اعتنايى نفرمود و از آن جمله باب 8 ، آيه 11 از انجيل مرقس نوشته است :

((فريسيان بيرون آمده با وى (مسيح )مباحثه شروع

كردندو ازراه امتحان آيتى از آيات آسمانى از او خواستند و او از دل آهى كشيد و گفت از براى چه اين فرقه آيتى مى خواهند هر آينه به شما بگويم آيتى بدين فرقه عطا نخواهد شد)) .

س 19

فرق بين ذنب ، اثم ، عصيان و ترك اولى چيست ؟ در قرآن كريم به ذنب پيغمبران تصريح شده ، چطور آن را به ترك اولى تعبير مى نمايند و عصمت پيغمبران به چه نحو ثابت مى شود ؟

ج :

((ذنب ، اثم و عصيان )) عبارات مختلفه اى است كه اشاره است به معناى واحدى كه آن مخالفت امر يا نهى است و امر و نهى بر دو قسم است يا الزامى و وجوبى است و آن امر و نهى به شى ء است با نهى از مخالفت آن . و به عبارت ديگر ، مطلوب بودن فعل آنها نزد مولا با مبغوضيت ترك آن ، مثل امر به صلات و صوم و زكات كه فعل آن محبوب و موجب رضاى مولاست و ترك آن مبغوض و موجب سخط اوست و مثل نهى از زنا و شرب خمر كه ترك آنها محبوب و فعل آنها مبغوض است .

قسم دوم ، امر و نهى شيئى است بدون نهى و تهديد بر مخالفت آن . و به عبارت ديگر ، فعل آن مطلوب و موجب ثواب است و ترك آن مبغوض و موجب عقاب نيست و اين قسم اوامر و نواهى را ((مستحب و مكروه )) مى نامند و مخالفت اين قسم امر و نهى را ترك اولى مى نامند يعنى ترك نمودن چيزى

كه بهتر بود ترك نشود و سزاوار بود بجا آورده شود هر چند در ترك آن عقابى نيست و آنچه منافات با مقام عصمت انبيا دارد قسم اول است ؛ يعنى ترك اوامر الزاميه و انجام نواهى تحريميه است و اما ترك امر استحبابى و مخالفت نهى تنزيهى كه مكروه است منافات با عصمت ندارد و چون به دليل قطعى عقلى بايد انبيا معصوم از جميع گناهان كبيره و صغيره باشند پس نسبت ذنب به آنها كه در قرآن مجيد وارد شده يقينا قسم ثانى است .

و اما طريق ثابت شدن عصمت پيغمبر يا امام ، علامه حلى رحمة اللّه عليه در شرح گفته محقق طوسى - عليه الرحمه - مى فرمايد كه ((عصمت )) امرى خفى است و كسى را بر آن اطلاعى نيست (چون عصمت عبارت است از ملكه نفسانيه و قوه قدسيه ربانيه كه صاحب آن محال است معصيت الهى از او صادر شود) و طريق اثبات آن دو چيز است :

اول : تصريح پيغمبر يا امام ثابت النبوة و الامامة به نبوت يا امامت او كه از اين نص و تصريح كشف مى شود ، البته داراى مقام عصمت كه شرط اعظم اين مقام است مى باشد .

دوم : تعيين پروردگار عالم است كه معجزه به دست او جارى فرمايد ؛ چون ظاهر شدن معجزه به دست او شاهد است بر تصديق خداوند نبوت او را وگرنه خرق عادت به دست او جارى نمى فرمود و چون با جارى كردن معجزه به دستش نبوت يا امامتش مورد تصديق خداوند است پس يقينا داراى عصمت كه شرط اين مقام

است مى باشد (به برهان آنكه از معلول پى به علت بردن است و به عبارت ديگر ، از وجود مشروط يقين به وجود شرط حاصل مى شود) و چون انبيايى كه در قرآن مجيدذكر آنها شده نبوت آنها به نص قرآن مجيد ثابت و قطعى است پس عصمت آنها هم مسلم است و نسبت گناه كه به آنهاداده شده يقينا از قسم ثانى است كه اوامر ندبيه و نواهى تنزيهيه بوده باشد .

س 20

آيا اعتقاد به معراج جسمانى از ضروريات مذهب است ؟ در ليلة المعراج كه حضرت ختمى مرتبت عده اى را معذب مشاهده فرمودند هنوز كه مردم مبعوث و قيامت قيام نكرده پس مشاهدات آن حضرت به چه نحو بوده است ؟

ج :

آرى ، از ضروريات مذهب كه به نص قرآن مجيد ثابت است موضوع ((معراج )) پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) مى باشد ؛ يعنى حركت آن حضرت از مسجد الحرام در شب معراج تا مسجد اقصا را در اول سوره بنى اسرائيل بيان فرموده :

(سُبْحانَ الَّذى اَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلىَ الْمَسْجِدِ الاقْصَا . . . ) . (78)

و از مسجد اقصى به آسمانها در روايات ذكر گرديده .

و نيز در سوره والنجم با تفسير روايات ذكر شده است . و بالجمله اصل معراج رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فى الجمله از ضروريات مذهب است و از جمله امورى كه در ليلة المعراج به حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) ارائه شد ، صور امورى كه در عالم برزخ و قيامت واقع خواهد

گرديد از هياءت اهل ثواب واهل عقاب بود و آنچه را كه بعدا در قيامت واقع مى شود قبلا صورت آنها را نشان آن حضرت دادند با اينكه هنوز به عالم دنيا نيامده بودند .

(اِقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ) . (79)

س 21

اشاره فرمودن رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) كه ماه دو نيم شد و بعد هم به امر آن حضرت به هم پيوست تا اينجا عقل سليم قبول مى نمايد ولى در السنه افتاده كه يك نيم در يك آستين و نيمه ديگر در آستين ديگر پيغمبر رفت و جمله اخير از محالات عقلى است مشابه آنكه دنيا در پوست تخم مرغى نگنجد آيا جمله اخير در اخبار رسيده و اگر رسيده جواب از اين شبهه چيست ؟

ج :

قدر مسلم از معجزه شق القمر آن است كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به انگشت مبارك اشاره و ماه را دو نيمه فرمود و مدتى از هم جدا بودند و بعد امر و اشاره فرمودند ملتئم گرديد و به حالت اوليه برگشت و اين مقدار در قرآن مجيد و درروايات متواتره ذكر شده است و مورد هيچ شبهه نيست و اشكال امتناع خرق و التيام در اجسام فلكيه يعنى پاره شدن و متصل گرديدن در كرات محال است علاوه بر اين كه اصل اين حرف بى دليل است در دوره حاضر بديهى شده كه كره قمر مثل كره زمين ، و قابل خرق و التيام است و هيچ فرق بين جسم قمر و جسم زمين نيست .

و اما موضوع آمدن كره ماه به زمين و رفتن

در آستين رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) در كتب تفاسير و اخبار و كلمات علما اثرى از اين حرف نيافتم فقط در كتاب ناسخ التواريخ اين مطلب را متعرض شده بدون اينكه ذكر نمايد كه از چه ماءخذى نقل مى نمايد . و شكى نيست اين حرف غير مقبول بلكه غير معقول است مگر اينكه تاءويل شود و معناى صحيح براى آن درست شود .

(وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها لَوْلا اَنْ رءا بُرْهانَ رَبِّهِ . . . ) . (80)

س 22

ماءمون از حضرت رضا( عليه السّلام )سؤ ال كرد چگونه ممكن است يوسف صديق قصد مخالطت با زليخا كند و حال آنكه داراى مقام نبوت و معصوم بود ، جوابى را كه حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمودند و ماءمون قانع شد بيان فرماييد ؟

ج :

در كتاب عيون اخبار الرضا( عليه السّلام ) روايت را نقل فرموده :

((فقال الماءمون :

للّه دَرّك يا ابالحسن فاخبرنى عن قول اللّه عز وجل :

(وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها لَوْلا اَنْ رءا بُرْهانَ رَبِّهِ)

فقال الرضا( عليه السّلام ) : لقد همت به ، ولولا ان رءا برهان ربه لهم بها كما همت به ،

لكنه كان معصوما ، والمعصوم لا يهم بذنب و لاياءتيه ،

و لقد حدثنى ابى ، عن ابيه الصادق ( عليه السّلام ) انه قال :

همت بان تفعل ، و هم بان لايفعل )) . (81)

و خلاصه جواب حضرت رضا( عليه السّلام ) اين است كه جمله ((هم بها)) جواب ((لولا)) است و مقدم بر اوست و معناى اين آيه شريفه چنين مى شود :

((اگر نديده بود يوسف ( عليه السّلام ) برهان پروردگارش را هرآينه قصد مى نمود به زليخا)) . و چون لولا براى امتناع جمله دوم است به واسطه وجود اول پس معنا چنين مى شود :

((چون ديد حضرت يوسف برهان ربش را قصد ننمود به زليخا)) . و در بيان مراد از ((برهان ربه )) از حضرت على بن الحسين ( عليهماالسّلام ) مروى است كه زليخا لباس خود را به روى بت خود كه در حجره بود كشيد و گفت حيا مى كنم از او پس حضرت يوسف ( عليه السّلام ) فرمود تو از بتى كه نمى شنود و نمى بيند حيا مى كنى پس چگونه من حيا نكنم ازخداوندى كه خلق فرموده انسان را و احاطه علمى به او دارد .

(اِنّا اَرْسَلْناكَ شاهِدا وَ مُبَشِّرا وَ نَذيرا) . (82)

س 23

فرق بين ((نذير)) و ((بشير)) را بيان فرماييد .

ج :

((بشير)) به معناى بشارت دهنده و ((نذير)) به معناى ترساننده است و وجه تسميه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به اين دو اسم براى اين است كه آن بزرگوار بشارت دهنده به بهشت از براى مؤ منين و ترساننده به آتش جهنم براى كافرين است و بشارت دهنده اهل طاعت است به درجات و ترساننده اهل معصيت است از دركات . و نيز بشارت دهنده معصيتكاران است به قبول شدن توبه آنها اگر توبه نمايند و ترساننده عبادتكاران است از ريا و عجب كه باطل كننده عمل آنهاست و غير ذلك از انواع بشارات و انذارات .

س 24

فرق بين معجزه ، سِحر و شعبده را بيان فرماييد ؟

ج :

((المعجزة ما يظهره اللّه على يد رسوله من الفعل الخارق للعادة بحيث يعجز عنه سائر البشر بما عندهم من دقائق الفلسفة و الحذاقة فى الصناعة والمهارة فى الفنون )) .

معجزه چيزى است كه خداوند به دست پيغمبرش از چيزى كه بر خلاف جريان عادى اشياست ظاهر مى فرمايد به طورى كه جميع خلق عاجز باشند از آوردن مثل آن با آنچه را كه از انواع دانش و قدرت دارند و بودن معجزه دليل بر صدق مدعى نبوت از مرتكزات جميع مسلمين عالم است و برهان اين امر ارتكازى است كه خداى تعالى هيچ وقت معجزه بر دست مدعى كاذب مقام نبوت ظاهر نمى فرمايد چون منافى با حكمت بالغه الهيه است ؛ زيرا اظهار معجزه به دست مدعى كاذب ، عقلا قبيح است و البته صدور قبيح از خداوندى

كه عليم و حكيم است ممتنع مى باشد .

و اما تعريف سحر :

((السحر اظهار امرخارق للعادة من نفس شريرة خبيثة بمباشرة اعمال مخصوصة يجرى فيهاالتعليم و التلمذ)) .

سحر ظاهر نمودن امرى است كه خارق عادت باشد از طرف شخصى كه شرير و خبيث است به سبب اقدامش به اعمال مخصوصه كه منشاء بروز آن امر گرديده و جارى مى شود در آن اعمال ؙ̠نىʘǘϠگرفتن اعمالى است كه ساير افراد بشر هم مى توانند ياد بگيرند و عمل بنمايند و از تعريف معجزه و سحر ظاهر مى گردد فرق بين معجزه و سحر از چندين وجه :

اول آنكه :

معجزه از طرف رحمان يعنى خداى تعالى است براى تصديق نبوت رسولش و سحر از طرف شيطان است يعنى در اثر خباثت ساحر و سنخيت او با شياطين و مباشرت اعمال خبيثه كه موجب تقربش به شياطين است به دست او ظاهر گرديده و تميز بين رحمانيت و شيطانيت كه ملاك معجزه و سحر است از وجوه آتيه ظاهر مى گردد .

دوم :

اگر خارق عادت به دست كسى ظاهر گرديد كه از جميع عيوب و نقايص مبرا و از جميع رذايل اخلاقيه و مفاسد نفسانيه منزه باشد و نيز داراى جميع محاسن اخلاقيه و متصف به جميع فضايل و ملكات فاضله باشد كه از آن جمله است اعراض از دنيا و بى طمعى و بى غرضى و تمام توجه به مبداء تبارك و تعالى اين حالاتش دليل است بر اينكه آن خارق عادت ، رحمانى و معجزه است اگر صاحبش مدعى نبوت يا امامت باشد والا كرامت ناميده مى شود و

هرگاه آن كسى كه خارق عادت به دستش جارى شده باشد شخصى رذل و دنيا طلب و هواپرست و از فضايل كمالات نفسانيه محروم باشد آن خارق عادت يقينا سحر و صاحبش ساحر و ملعون است و غالبا جهت شرو خباثت او بر صاحبان بصيرت پوشيده نخواهد بود و وجه عمده در تميز سحر و معجزه در نزد عقلا همين وجه است به اين معنا كه صاحبان فهم و عقل هر نوع خارق عادتى اگر از كسى ببينند فورا تسليم او نخواهند شد تا اينكه كاملا دقت در حالات او بنمايند و ببينند آيا روحانى و رحمانى است يا مادى و شيطانى پس هرگاه او را به پاكى و بى غرضى شناختند و يافتند كه هدفى جز اطاعت پروردگارش ندارد و ديدند كه جميع اوقاتش مستغرق در انجام بندگى است و يقين نمودند به اينكه نيست فضيلتى از فضايل و كمالى از كمالات را كه دارا نباشد و از رذايل و نقايص و عيوب مبرا و منزه است پس در اين صورت طوق بندگى و اطاعت او را به گردن خود قرار داده و خود را تسليم او نموده و او را از جان و دل دوست داشته و منقاد جميع اوامر او مى گردند و هرگاه بالعكس او را شرير و خبيث و داراى حب مال و جاه و عارى از فضايل و كمالات و صاحب اعمال قبيحه يافتند يقين مى نمايند به اينكه آن خارق عادت سحر و جادو است و اگر با اين كثافت مآبى مدعى مقامى از مقامات روحانيت باشد يقين به كذب و بطلان ادعاى او خواهند نمود هر چند

هزاران خارق عادتى كه موجب حيرت باشد بياورد و مطمئن خواهند بود كه آن خوارق عادات را كه نشان مى دهد تماما داراى علل خفيه و اسباب مرموزه اى است كه ممكن است به تفحص وتجسس ورجوع به صاحبان اين علم كشف گردد .

سوم :

از وجوه فرق بين معجزه و سحر آن است كه معجزه هيچ مؤ ونه لازم ندارد و به مجرد طلب نمودن پيغمبر خرق عادتى را از پروردگارش فورا حاصل مى گردد ، ولى ساحر در نشان دادن خوارق عادات محتاج است به مباشرت اعمال مخصوصه از قبيل تحصيل و استعمال انواع طلسمات و تعويذات واز قبيل استعمال ادويه معدنيه و نباتيه كه به تجربه آثار غريبه از آنها مشاهده نموده و از قبيل انواع تسخيرات يعنى تسخير جن و شيطان و از قبيل اطعام خاص با دوايى كه موجب ازاله عقل و انحراف و تصرف در حواس است چنانچه در نزد اهل سحر متداول است كه به توسط شرب فنجان قهوه يا چاى و امثال آن ، در حواس تصرف مى نمايند و امور عجيبه را در نظر جلوه مى دهند و از قبيل خفت يد و انواع تردستيها و مانند اعمال حقه بازان كه براى جمع مال انجام مى دهند و غير ذلك از علل مخفى كه در علم سحر مذكور است و لذا بعض فقها فرموده اند دانستن علم سحر واجب كفايى است براى ظاهر نمودن علل خفيه و اسباب مرموزه كه ساحران به كار مى برند تا اينكه عوام الناس در دام آنها قرار نگيرند .

پوشيده نماند كه گاه مى شود شخص ساحر بدون مباشرت

اعمال مخصوصه بلكه به مجرد قوت نفسى كه در اثر رياضات باطله تحصيل نموده امور غريبه اى را ممكن است نشان دهد و در اين صورت هرگاه چنين شخصى مدعى مقام نبوت بشود البته خداوند حكيمى كه به بندگان خود رؤ وف است بطلان او را بر همه ظاهر خواهد فرمود يا اينكه امور غريبه اى را كه موجب اضلال خلق مى گردد مانع خواهد شد كه از او ظاهر شود يا اينكه معارضى برانگيخته خواهد فرمود كه بطلان او را آشكار نمايد .

چهارم آنكه :

معجزه از حيث زمان و مكان مجرد است يعنى زمان و مكان هيچ مدخليتى در معجزه ندارد بلكه پيغمبر در هر زمان و هر مكانى كه باشد مى تواند از خداوند مسئلت نمايد كه آن خرق عادت بدون فاصله حاصل شود و نيز خارق عادتى كه مى آورد با آنچه را كه خلق از او طلب نمودند مطابق است مثل اينكه از او طلب نمايند كه اگر مرده اى صد ساله را از قبرش زنده نمودى به تو ايمان مى آوريم كه در اين صورت از خدا خواهد طلبيد و فورا آن مرده را زنده خواهد فرمود مگر اينكه بداند غرض آنها ايمان آوردن نيست بلكه بهانه جويى و ايرادگيرى است چنانچه در ضمن سؤ ال ديگرى ذكر گرديد .

اما سحر ، مقيد و محدود به ازمنه و امكنه مخصوصه است و طورى نيست كه ساحر همه جا و همه وقت از عهده برآيد و نيز محدود است به امورى كه همان شخص جادوگر اراده مى نمايد نه آنچه را از او مطالبه نمايند و اگر فرض

شود كه ممكن است شخصى يافت شود كه در اثر رياضات باطله داراى قوت نفسى شده كه مى تواند مطابق ميل ديگران خارق عادتى بياورد ، گوييم : اگر در عالم چنين شخصى يافت بشود و با اين وصف مدعى مقام نبوت باشد يقينا خداوندى كه حكيم و كريم و رحيم به بندگان است نخواهد گذاشت كه خرق عادتى كه موجب اضلال خلق است از او صادر گردد چنانچه قبلا گفته شد .

س 25

فرق بين محال عقلى و غير عقلى را بيان فرماييد ؟

ج :

محال عقلى آن است كه عقل تحقق آن را ممتنع ببيند ((وما يلزم من فرض وقوعه محال )) و به عبارت اخرى امكان ذاتى نداشته باشد مثل اجتماع ضدين و مثل ارتفاع نقيضين و مثل شريك البارى كه در اين موارد عقل حكم قطعى به محال بودن آنها مى كند و تجويز نمى نمايد وقوع آنها را و از همين قسم است اينكه عالم در تخم مرغى قرار گيرد بدون اينكه عالم كوچك و تخم مرغ بزرگ شود و بديهى است كه اين امر ، محال عقلى است .

اما محال عادى عبارت است از امورى كه امكان ذاتى دارد يعنى عقل حكم به محال بودن آن نمى كند اما امكان وقوعى ندارد يعنى به حسب جريان عادى ممكن نيست تحقق آن مثل درست شدن بچه در رحم مادر بدون پدر مانند حضرت عيسى و معجزات جميع انبيا و ائمه (عليهم السّلام ) تماما از همين قسم است يعنى خرق حكم عادت است نه خرق حكم عقل . و به عبارت اخرى مثلا نطق حيوانات بلكه نباتات و

جمادات و حركت آنها برطبق اراده پيغمبر و امام و شفا يافتن امراض عجيبه مثل كور مادرزاد را بينا ساختن بدون دوا بلكه زنده كردن مرده ها تماما امورى است كه به حسب جريان اسباب عادى اين عالم ممتنع است و خداوند براى تصديق نبوت و امامت پيغمبر و امام به دست آنها جارى مى فرمايد و هيچ يك از اين امور و امثال آن محال عقلى نيست و عقل حكم به استحاله ذاتى آنها نمى نمايد .

مبحث امامت

س 26

((من كنت مولاه فهذا على مولاه )) . (83)

معانى مختلفى كه واژه مولا دارد بيان فرماييد ؟

ج :

لفظ ((مولا)) به حسب لغت برشانزده معنا اطلاق مى شود :

1- مالك 2- ربّ 3- معتق (آزاد كننده ) 4- معتق (آزاد شده ) 5- همسايه 6- خلف و قدام (يعنى پشت سر و پيش رو) 7- تابع 8- ضامن جريره (يعنى هم سوگند كه پيمان با او بسته باشند) 9- داماد 10- ابن عم 11- منعم 12- منعم عليه (انعام كرده شده بر او) 13- محب و دوست 14- ناصر و معين 15- مطاع و سيد 16- اولى به تصرف در امور .

هرگاه لفظى مانند ((مولا)) كه معانى متعددى دارد در جمله اى استعمال شود براى معناى آن بايد رجوع به قراين لفظيه يا عقليه نمود و پس از دانستن اين مطلب گوييم : در حديث متواتره غدير خم كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود : ((من كنت مولاه فهذا على مولاه )) هيچ شكى نيست كه معناى مولا در اين حديث با دوازده معناى اوليه كه براى مولا ذكر

گرديد غير مرتبط و هيچ مناسبت ندارد بلكه اكثر آن كذب و غير صحيح است چنانچه واضح است و معانى سيزدهم و چهاردهم كه دوست و ياور باشد اولا قرينه لفظيه يا عقليه موجود نيست كه اين معنا را تعيين كند و ثانيا اين دو معنا اختصاص به حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) و حضرت امير ندارد و مشترك است بين جميع مؤ منين يعنى هر يك از مؤ منين دوست يكديگرند چنانچه در آيه شريفه مى فرمايد :

(وَالْمُؤ مِنُونَ وَ الْمُؤ مِناتُ بَعْضُهُمْ اَوْلِياءُ بَعْضٍ . . . ) . (84)

بلكه ملائكه هم دوست و ياور مؤ منين اند چنانچه مى فرمايد :

(نَحْنُ اَوْلِيائُكُمْ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ فِى الاْخِرَةِ . . . ) . (85)

و ثالثا : قراين قطعيه عقليه و لفظيه موجوداست بر عدم اراده اين دو معنا و اين كه مراد همان معناى شانزدهم است و معناى پانزدهم با شانزدهم متقارب المفاد مى باشد و از جمله قراين لفظيه كه شاهد است بر اينكه مراد به مولا ، اولى به تصرف است اولا جمله اى است كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) قبل از ((من كنت مولاه )) فرموده است :

((الست اولى بكم من انفسكم ؛ آيا نيستم اولى به تصرف به شما از جان شما)) ، بعد فرمود : ((من كنت مولاه . . . ؛ هر كس من اولى به تصرف هستم نسبت به او ، پس على است اولى به تصرف نسبت به او)) .

اين جمله قرينه لفظيه صريحه است بر اراده معناى شانزدهمى به طورى كه

اراده معانى ديگر به وزن اين جمله غير معقول است به حسب قواعد عربيه و استعمال اهل لسان .

قرينه ثانيه قول عمر است كه گفت : ((بخ بخ لك يا على ! اصبحت مولاى و مولى كل مؤ من و مؤ منة )) .

و ((ابن اثير)) در كتاب ((نهايه )) گفته مولا در كلام عمر در اين مقام به معناى اولى به تصرف است .

قرينه ثالثه قصيده ((حسان بن ثابت )) در ((غديرخم )) است كه بين خاصه و عامه مشهور و محل شاهد اين بيت است :

فقال له قم يا على فاننى

رضيتك من بعدى اماما و هاديا

پس معلوم مى شود كه بر حسان كه يكى از حاضرين مجلس غدير خم بود ظاهر بوده كه مولا به معناى اولى به تصرف كه همان معناى ((امام )) است بوده .

قرينه رابعه ، قول النبى ( صلّى اللّه عليه و آله ) : ((انت امام كل مؤ من و مؤ منة بعدى و ولى كل مؤ من و مؤ منة بعدى )) اين جمله را صدرالا ئمه اخطب خوارزمى از زيدبن ارقم و عبدالرحمان بن ابى ليلى و ابن عباس در اخبار حديث غدير خم نقل نموده و نيز احمدبن حنبل و ابن مغازلى شافعى و ابن مردويه به چندين روايت از بريده نقل نموده اند كه گفت از سفر يمن برگشتم و به خدمت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) رفتم و خواستم شكايت از على بن ابى طالب نمايم ، رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) متغير شد و فرمود :

((يا بريد ! الست اولى

بالمؤ منين من انفسهم ؟ )) .

عرض كردم بلى يا رسول اللّه ! پس فرمود :

((من كنت مولاه فعلى مولاه ان عليا اولى الناس بكم بعدى )) .

و از جمله قراين ، آيه مباركه :

(يا اَيُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رِبِّكَ . . . ) . (86)

و آيه شريفه :

( . . . اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ . . . ) . (87)

و آيه شريفه :

(سَئَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ)(88)

كه از معانى اين آيات شريفه و شاءن نزول آنها قطع حاصل مى شود كه مراد به مولا ، اولى به تصرف است كه ((مقام امامت و خلافت )) مى باشد .

و از جمله قراين ، احمدبن حنبل و ديگران روايت نموده كه حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) در منبر مسجد كوفه قسم داد مسلمانان را كه هر كس فرموده هاى رسول خدا را در روز غدير خم شنيده بر خيزد و شهادت دهد ، پس سى نفر برخاستند و شهادت دادند كه در آن روز رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) دست على بن ابى طالب ( عليه السّلام ) را گرفت و به مردمان فرمود :

((اتعلمون انى اولى بالمؤ منين من انفسهم قالوابلى يارسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله )) .

آنگاه حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود : ((من كنت مولاه فعلى مولاه )) .

و از واضحات است كه اگر مولا به معناى اولى به تصرف نباشد و به معناى دوست يا ياور باشد معقول نخواهد بود استشهاد نمودن حضرت امير( عليه السّلام

) به اين كلام و قسم دادن اصحاب رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) را به اين كه هر چه شنيديد بگوييد ؛ زيرا اگر مولا به معناى دوست و ياور باشد منقبت و فضيلتى براى آن حضرت نخواهد بود چون جميع مؤ منين شريكند در اين دو معنا چنانچه قبلا ذكر شد .

و از جمله قراين عقليه اين است كه بر هيچ عاقلى مخفى نيست كه با خصوصيات واقعه غدير خم كه زياده از هفتاد هزار عدد مسلمين بود و متفرق بودند واقلا اول و آخر آنها زياده از چهار فرسخ بوده امر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) كه همه را جمع نمايند خصوص در وقت ظهر و در عين شدت گرما كه مردم عباهاى خود را به پاهاى خود پيچيدند و ردا را بر سر خود افكندند تا بتوانند شدت گرما را تحمل و توقف نمايند پس منبرى از سنگ و جهاز شتر ترتيب دهند و نيز نزول قافله در مكانى كه هيچ وقت معهود نبوده و بردن رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) حضرت امير( عليه السّلام ) را همراه خود بالاى منبر و بلند نمودن او را به طورى كه همه جمعيت او را ببينند و فرمودن اينكه : ((الست اولى بكم من انفسكم )) و پس از جواب بلى ، فرمودند : ((فليبلغ الشاهد الغائب به ان من كنت مولاه فعلى مولاه )) يعنى حاضرين به غايبين برسانند كه هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست و بعد از آن دعا فرمودند : ((اللهم وال من والاه و عاد من

عاداه . . . )) .

اين همه قراين عقليه دليل واضحند كه مقصود رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) جز نصب نمودن على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) به امامت و خلافت نبوده و از شخص عاقل اين همه تكلفات صادر نمى شود در بيان امرى كه واضح است و معقول نيست كه اين عده را جمع فرمايد كه فقط به مردم بگويد هر كه من دوست او هستم فلانى هم دوست اوست و براى توضيح بيشترى در اطراف اين حديث مبارك و جواب از شبهات مخالفين رجوع به كتاب ((كفاية الموحدين )) شود .

س 27

اينكه حضرت اميرمؤ منان ( عليه السّلام ) در جنگ خوارج هم بر سر چاه و هم پايين چاه لشكر را سقايت فرمودند و غلات به واسطه اينكه آن حضرت را در يك لحظه در هر دو محل مشاهده كردند غلو نمودند آيا به واسطه عظمت روح آن بزرگوار بوده ؟ جهات آن را بيان فرماييد ؟

ج :

حضور حضرت امير( عليه السّلام ) در زمان واحد در امكنه متعدد در موارد كثيره از مسلميات است كه در هر موردى از آنها روايات كثيره وارد شده از قبيل اينكه در غزوه خيبر ، لشكر كفار هفده فرقه شدند و عقب هر يك از آنها آن حضرت شمشير مى زدند چنانچه لشكر كتيبه در جنگ صفين 25 هزار نفر بودند و آن حضرت تنها با آنها جنگ فرمود و آنها را شكست داد و گريختگان براى معاويه نقل مى كردند كه از هر طرف نظر مى كرديم على را با شمشير و نيزه مشاهده مى

نموديم و از قبيل روايات كثيره كه وارد شده هر محتضرى آن بزرگوار را مى بيند و حال آنكه ممكن است در زمان واحد بيش از هزار نفر محتضر باشد و البته همه آن حضرت را مشاهده خواهند كرد و در بيان كيفيت حضور آن بزرگوار در امكنه متعدده در زمان واحد ، وجوه متعدده ذكر گرديده از آن جمله وجهى است كه علامه مجلسى - عليه الرحمه - در بحارالا نوار متعرض شده و خلاصه اش اين است كه در هيچ يك از اين موارد به بدن جسمانى مادى نبوده است بلكه به بدن مثالى است و بدن مثالى ، بدنى است در نهايت لطافت و در صورت و شكل مطابق با بدن مادى است بدون تفاوت و شبيه است به اجسام جن و ملائكه و همان است كه ارواح در عالم برزخ به آن تعلق دارند و صاحبان ولايت كليه به همان قدرتى كه خداوند قادر به آنها مرحمت فرموده مى توانند در زمان واحد در امكنه متعدده به بدن مثالى ظاهر شوند وهر عملى را كه اراده بفرمايند در هر مكانى بجا آورند .

دراواخر كتاب دارالسلام مرحوم حاجى نورى ، وجوه ديگرى ذكر شده ، طالبين به آنجا مراجعه فرمايند .

س 28

غشوه ، بيهوشى است و براى امام روا نيست ، مشهور است كه حضرت اميرمؤ منان شبها از خوف و عظمت خداى تعالى غش مى نمود و مثل چوب خشك مى شد و در روايتى دارد كه حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) در حال احتضار به برادر خود فرمود براى ما خانواده بيهوشى دست نمى دهد و با

آمدن حضرت عزرائيل دست برادر را فشرد .

در حالت غشوه عقل زايل مى گردد ، ازاله عقل از امام كه حجت خداست چطور ممكن است ؟ و دو روايت بالا نيز با هم مباينت دارد .

ج :

آنچه بر امام ( عليه السّلام ) روانيست ، زوال عقل و ادراك است كه تعبير به جنون و ديوانگى مى شود و اما ((غشوه )) در حال مناجات ، عبارت است از شدت توجه و كمال استغراق در التفات به مبداء تعالى به طورى كه در آن حال التفات به غيرى نمى ماند مثل عدم التفات حضرت باقر( عليه السّلام ) كه در وقتى كه در نماز بودند و بچه آن حضرت در چاه افتاد و مانند آتش گرفتن خانه حضرت سجاد( عليه السّلام ) و بى التفاتى آن حضرت در حال نماز به آن ، بلكه گاهى استغراق چنان شديد مى شود كه از بدن خويش هم مسلوب الالتفات مى گردد . (89)

بالجمله اين حالات مزبوره در اثر كمال ادراك و شدت و كثرت التفات است به مبداء تعالى . و به عبارت ديگر ، در اثر كمال ظهور نور عقل است و لذا ائمه (عليهم السّلام ) هميشه تمناى دوام آن حالت را داشتند بلكه غير آن را براى خود نقص مى ديدند و استغفار مى نمودند و چون در حال توجه و شدّت التفات به عوالم ربوبيّت و استشعار به عظمت حضرت احديت هيبتى عارض روح مى شود كه اثرش در بدن شبيه به غشوه ظاهرى است كه گاه در اثر مرض ياغير آن عارض بعضى مى شود ، آن ((حالت غشوه

)) ناميده مى شود و الاّ كمال مباينت بين اين غشوه و غشوه حال مناجات است ؛ زيرا در غشوه ظاهريه مشاعر يعنى ادراكات از بين مى رود ولى در غشوه حال مناجات ، تمام توجه به حضرت احديت جلّشاءنه است به طورى كه از غير او منصرف مى شود .

س 29

در زيارت عاشورا در يك جمله مى خوانيم : ((اَن يرزقنى طلب ثارك )) و در قسمت بعد : ((ان يرزقنى طلب ثارى (90))) آيا جمله مطالبه خون خودم به مناسبت اتحاد و وحدت شيعيان با حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) است يا وجه ديگرى دارد ؟

ج :

نسبت دادن زاير حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) ثار آن حضرت را كه به معناى خونخواهى است به خود ، چند وجه دارد .

يكى همان وجهى است كه در سؤ ال به آن اشاره نموده ايد ؛ زيرا جميع شيعيان آن حضرت اتصال روحانى به آن بزرگواردارند و در حقيقت آنها به منزله اجزاى وجوديه آن بزرگوارند چنانچه فرمودند :

((شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا و عجنوا بماء ولايتنا)) .

وحضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به ((رميله )) فرمودند بر هر يك از شيعيان ما در مشرق و مغرب ، مرض يا زخمى وارد شود بر ما هم وارد مى گردد .

و نيز حضرت رضا( عليه السّلام ) در جواب كسى كه عرض كرد ، گاه مى شود بدون سبب محزون يا فرحناك مى گردم فرمود در اثر حزن يا فرح امام ( عليه السّلام ) است .

وجه ديگر آنكه :

در محاورات عرب و عجم متداول است كه

هر مصيبتى بر رئيس و زعيم آنها وارد آيد ، آن را به خودشان نسبت مى دهند و مى گويند چنين بر سرما آوردند ، خون ما را ريختند و بديهى است كه امام ، رياست كليه الهيه دارد و صحيح است كه جميع پيروان آن حضرت خون ريخته شده آن حضرت را نسبت به خود دهند و خود را خونخواه آن حضرت نامند .

وجه ديگر ،

شكى نيست كه اگر بنى اميه جراءت نمى كردند و اين همه ظلم بر آن حضرت و همچنين بر برادر و پدر بزرگوارش روا نمى داشتند و حق را از ((من له الحق )) نمى گرفتند و خلافت و حكومت را كه سزاوار امام معصوم است و بس ، غصب نمى نمودند ، هيچ وقت ظلمى بر مؤ منين وارد نمى آمد و خون مظلومى ريخته نمى گرديد و در حقيقت هر ظلمى كه تا قيامت واقع مى گردد تماما به عهده غاصبين حقوق آل محمد(عليهم السّلام ) است .

خشت اول چون نهد معمار كج

تا ثريا مى رود ديوار كج

و به اين بيان ظاهر مى گردد كه نه تنها خون حسين مظلوم ( عليه السّلام ) را ريختند بلكه خون جميع مؤ منين را ريختند و نه تنها ظلم به آل محمد(عليهم السّلام ) نمودند بلكه ظلم به جميع مؤ منين تا قيامت نمودند لعنهم اللّه جميعا .

((السلام عليك يا ثاراللّه وابن ثاره )) .

س 30

با يكى از نصارا در تثليث محاجه مى كردم اظهار مى داشت همين طور كه شما حضرت حسين ( عليه السّلام ) را خون خدا و پسر خون خدا

مى ناميد ما هم عيسى را پسر خدا مى خوانيم . جواب گفتم خواندن ما آن بزرگوار را بدين عنوان اضافه تشريفاتى و مجاز مى باشد در صورتى كه شما ((ابن اللّه )) را مجاز نمى دانيد و به حقيقت عيسى را پسر خدا مى دانيد و خداى را جسم مى پنداريد .

مستدعى است نسبت به اين موضوع بسط مقال داده و رفع ايراد بفرماييد ؟

ج :

((ثار)) به معناى طلب خونى كه ظلما ريخته شده است مى باشد ؛ يعنى خونخواهى كردن . و عبارت ((السلام عليك يا ثاراللّه )) بدين معناست كه سلام بر تو اى كسى كه خونخواهى تو از براى خداست و پسر كسى كه خونخواه او خداست و چون حضرت سيدالشهداء در بين جميع خلق مزيد اختصاص به پروردگار عالم دارد واقرب خلق به اوست ، لذا ((ثار)) او را نسبت به خدا مى دهند ؛ يعنى ولى دم آن حضرت خداست ؛ زيرا خون شريفش در راه او ريخته گرديده و براى اعلاى كلمه توحيد و مخالفت قوليه و فعليه با كفر و فسق ، خود و يارانش كشته گرديدند و جايز است كه از كلمه ((ثار)) نفس خون ريخته شده ظلما اراده گردد و اضافه اش به ((اللّه )) اضافه تشريفيه است يعنى اضافه حقيقيه نيست ؛ چون بديهى است كه خداوند منزه است از جسم و جسمانيات بلكه به واسطه شدت انتساب و كمال قرب آن بزرگوار به حضرت آفريدگار خون او را نسبت به خداوند مى دهند تعظيما و تشريفا خصوصا به ملاحظه اينكه در راه او ريخته گرديده و بالجمله چنانچه به مساجد

خانه هاى خدا اطلاق مى شود به خون آن حضرت هم صحيح است خون خدا گفته شود ، البته مجازا چنانچه اين معنا در سؤ ال ذكر شده كه مجاز بودن استعمال ((ثاراللّه )) در خون حضرت سيدالشهداء نزد جميع پيروان آن حضرت از بديهيات است و يك نفر يافت نمى شود از خواص و عوام كه به طور حقيقى بداند اين استعمال را نه مجازى و قرينه مجوزه اين نوع همان ضرورت مذهب است كه بر هيچ فردى مخفى نيست و هر مسلمانى از ابتداى تكليف دانسته و يقين كرده كه خداى تعالى را صفات سلبيه است .

نه مركب بود وجسم نه مرئى نه محل

بى شريك است و معانى تو غنى دان خالق

پس در موقع گفتن يا شنيدن يا ثاراللّه يقين دارد كه بر سبيل حقيقت نيست بلكه تشريف و تعظيم است و اما اطلاق نصارا كلمه ((ابن اللّه )) رابر حضرت عيسى ( عليه السّلام ) مطلقا صحيح نيست ، نه بر سبيل حقيقت و نه بر سبيل مجاز ؛ زيرا تولّد حقيقى آن است كه موجودى كه داراى حيات ماديّه است (مثل انسان يا حيوان يا نبات ) چيزى از ماده خود جدا نمايد و در اثر تربيت تدريجى آن جزء منفصل از خود را فردى مستقل قرار دهد از نوع خود كه مثل خود باشد در جميع خواص و آثار ، مثل نطفه حيوان كه حيوانى مستقل و مماثل با صاحب نطفه مى شود .

بديهى است كه اين معنا بر حقتعالى محال است ؛ زيرا اولا : اين معنا مستلزم جسميّت و ماديت است و به برهان قطعى منزه

بودن حقتعالى از جسميّت و لوازم آن ثابت است . و ثانيا : به برهان قطعى نيز ثابت است كه جميع ما سواى اللّه ممكن الوجودند و در هستى محتاج به او وقائم به او هستند پس چگونه ممكن است انفصال شيئى از او كه مستقل در وجود باشد و مماثل با او در ذات و صفات و احكام بدون احتياج به او كه معناى حقيقى ابن اللّه بودن است و خيلى بعيد است از نصارا اينكه از اطلاق ((ابن اللّه )) بر حضرت عيسى ( عليه السّلام ) معناى حقيقى آن را اراده نمايند .

و اما بيان بطلان اراده معناى مجازى از ابن اللّه به اينكه اراده شود از ((ابن )) مجرد انفصال شيئى از شى ء ديگرى به طورى كه مماثل باشد با او در حقيقت بدون تجزى مادى و تدرّج زمانى ، پس مى گوييم اراده چنين معناى مجازى هم غلط است ؛ زيرا جميع براهينى كه ذكر شده براى اثبات توحيد اله عالم جلّشاءنه نفى كننده است يافت شدن يك فردى در بين مخلوقات را كه مستقل و مماثل باشد به اله عالم در حقيقت و آثار ، بلكه قول به اينكه در بين مخلوقات يك فردى است مستقل و مماثل با اله عالم و آن حضرت مسيح است و لذا ابن اللّه است تناقضى ظاهر است ؛ زيرا اگر مخلوق است افتقار ذاتى و احتياج در جميع شؤ ونش به مبداء تعالى بديهى است پس مستقل و مماثل بودنش غلط است و اگر مستقل و مماثل است با مبداء مخلوق بودنش محال است و چگونه كسى مى تواند انكار

كند مخلوقيّت حضرت مسيح را با آنكه مسلم است كه آن حضرت در رحم مادرش حضرت مريم ( عليهاالسّلام ) جنين بوده و بعد مثل سايرين متولد گرديده و در دامن مادر و تحت كفالت او بوده و بعد مثل ساير افراد بشر مراحل حيات را طى كرده . و نيز بر او عارض مى شده جميع عوارض و حالاتى كه بر ساير افراد بشر عارض مى شود از اكل ، شرب ، جوع ، شبع ، سرور ، حزن ، لذّت ، الم ، نوم ، تعب ، راحت و غير اينها .

و اما صدور خوارق عادات و معجزات از اين بزرگوار مثل احياى موتى و خلق طير و شفاى اكمه و ابرص و همچنين تكون آن حضرت بدون پدر ، هيچ يك مستلزم الوهيّت آن جناب نيست ؛ زيرا نظاير جميع آن اعمال قبل و بعد از آن حضرت از ساير افراد بشر كه خداى تعالى منصب نبوت ووصايت به آنها داده ، مشاهده گرديده است چنانچه در تكوّن آدم ابوالبشر بدون پدر ومادر از خاك خلق گرديد و كسى حكم بالوهيّت او نكرده و خوارق عادت هم كه از هر يك از انبياى عظام (عليهم السّلام ) از قبيل حضرت نوح ، صالح ، ابراهيم ، موسى و غيرهم ظاهر گرديد كه در كتب ثبت و ضبط است بدون اينكه كسى حكم به الوهيّت آنها كند . و بزرگترين دليل بر مخلوقيّت حضرت مسيح عبادت و دعاهاى آن بزرگوار و دعوت خلق به سوى عبادت اللّه تعالى است . و نيز خضوع و خشوع و مسكنت او به درگاه حضرت احديّت

جلّشاءنه ، شاهد است كه از مرتبه الوهيت نصيبى نداشته بلكه مثل سايرين مخلوق و مصنوع و بنده بوده ((و لا يملك لنفسه [ولغيره ] نفعا و لاضرا))(91) و لذا در جاهاى متعدده از اناجيل است كه آن حضرت خود را انسان و ابن الانسان ناميده است . و نيز ديده نشده است در اناجيل موجوده كه آن حضرت صريحا مردم را دعوت به خود كرده باشد بلكه همه را دعوت به پروردگار عالم نموده است چنانچه در قرآن مجيدمى فرمايد :

(لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسيحُ اَنْ يَكُونَ عَبْداً للّهِ . . . ) . (92)

و بالجمله اراده معناى مجازى ((ابن )) كه ((انفصال شى ء عن شى ء يماثله فى الحقيقة من غير تجز مادى )) مادى بوده باشد ازكلمه ((ابن اللّه )) نسبت به حضرت مسيح غلط و غير صحيح است (وبراى توضيح بيشتر به جزء ثالث تفسير الميزان رجوع شود) .

و اگر نصارا بگويند ما از كلمه ((ابن اللّه )) نسبت به حضرت مسيح معناى مجازى مزبور را اراده نمى نماييم بلكه مجرد تشريف و تعظيم است نسبت به آن بزرگوار ، در جواب گوييم اراده مجرد تشريف و تبريك از كلمه ((ابن اللّه )) منافات دارد با تصريحاتى كه نسبت به آن حضرت داده ايد و در اناجيل موجوده ثبت است و براى نمونه چند مورد ذكر مى گردد در انجيل يوحنا ، باب 14 ، صفحه 173 ((آيا باور نمى كنى كه من در پدر هستم و پدر در من است سخنانى كه من به شما مى گويم از خود نمى گويم ليكن پدرى كه در من ساكن است او

اين اعمال را مى كند ، مرا تصديق كنيد كه من در پدر هستم و پدر در من است )) .

در صفحه 161 از انجيل يوحنا است : ((زيرا من از جانب خدا صادر شده ام و آمده ام چون من از پيش خودنيامده ام بلكه او مرا فرستاده است )) .

و در باب 10 ، صفحه 165 گويد : ((من و پدر يك هستيم (وتا آخر) )) .

اين باب كلماتى است كه تماما بيان صريح است در حلول و اتحاد و اينكه حضرت مسيح از بين ساير افراد بشر مختص است به اينكه منفصل از خداوند است مثل انفصال پسر از پدر .

و نيز اراده مجرد تشريف از ((ابن اللّه )) منافى با اساس مذهب ايشان است كه تثليث و اقانيم ثلاثه است يعنى اقنوم وجود كه ((اب )) باشد واقنوم علم كه كلمه ((ابن )) و اقنوم حيات كه ((روح القدس )) است واقنوم لغت سريانى است كه به عربى معناى آن اصل و سبب هر چيزى است كه به ((ذات )) تعبير مى شود و گويند اقنوم آب حلول نموده در روح القدس و توسط او داخل در رحم مريم شده و از اينجا حلول در عيسى نموده و از اين جهت عيسى پسر خداست ! !

و از آنچه ذكر گرديد ، معلوم شد كذب ادعاى گفتن نصارا اينكه نسبت ابن اللّه به حضرت مسيح ( عليه السّلام ) مثل گفتن ثاراللّه است به حضرت حسين ( عليه السّلام ) و هردو مجاز و براى تشريف است و بر فرض صدق ادعاى مزبور گوييم فرق است بين

گفتن شيعه ((ثاراللّه )) را به حسين ( عليه السّلام ) و گفتن نصارا ((ابن اللّه )) را به مسيح ( عليه السّلام و آن فرق اين است كه لازم است در اراده معناى مجاز از كلمه اينكه قرينه صارفه موجوده باشد كه لفظ را از معناى حقيقى اش باز دارد و به معناى مجاز حمل نمايد و اگر قرينه مزبور موجود نباشد ، استعمال مزبور غلط و صحيح نيست پس مى گوييم در كلمه ثاراللّه قرينه صارفه موجود است كه عبارت باشد از ضرورت مذهب و اينكه ارتكازى هر فرد شيعه است عدم جسميت خداوند تعالى و اما در مذهب نصارا چنين قرينه نيست بلكه قرينه بر خلاف است كه همان مذهب تثليث و اقانيم ثلاثه و ساير امورى كه اساس مذهب ايشان است همه صريحند در جسميت و تعدد حقتعالى و صريحا مى گويند : ((قدتسجد الكلمة الازليّة )) و كلمه را عين خدا مى دانند چنانچه قبلا اشاره شد .

س 31

آيا متصدى غسل امام هفتم ( عليه السّلام ) حضرت رضا( عليه السّلام ) بود ؟ روايتى كه در اين باب رسيده باشد مرقوم فرماييد مشهور است كه حضرت احمدبن موسى ( عليه السّلام ) بزرگتر از حضرت رضا( عليه السّلام ) بودند آيا روايات ، اين موضوع را تاءييد مى كند ؟

ج :

متصدى غسل و كفن و دفن امام هفتم ( عليه السّلام ) به حسب ظاهر جناب ((سليمان )) كه از بنى اعمام آن حضرت است بوده ، ليكن حضرت رضا( عليه السّلام ) به طى الارض از مدينه تشريف آوردند و مباشر تجهيز آن حضرت گرديدند

بدون اينكه كسى آن حضرت را بشناسد . درجلد 11 بحارالانوار در ضمن احتجاج حضرت رضا( عليه السّلام ) بر واقفيه مروى است كه على بن ابى حمزه به آن حضرت عرض كرد به ما رسيده است از آباى طاهرين شما اينكه مباشر نمى شود امر دفن امام را مگر امام (منظورش اين بود كه شما در مدينه بوديد و پدرتان در بغداد فوت شد) حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمود آيا حضرت حسين بن على (عليهم السّلام ) امام بود يا نه ؟ عرض كرد : بلى . فرمود : چه كسى مباشر تجهيز آن حضرت شد ؟ عرض كرد : فرزندش على بن الحسين (عليهم السّلام ) .

فرمود : كجا بود على بن الحسين و حال آنكه در دست ابن زياد ملعون محبوس بود .

عرض كرد : بدون آنكه بفهمند به كربلا آمد و مباشر امر پدر گرديد و مراجعت به حبس فرمود . حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمود : آن خدايى كه به على بن الحسين ( عليهماالسّلام ) قدرت داد ، به صاحب امر (يعنى امام وقت كه خود آن بزرگوار باشد) براى آمدن به بغداد قدرت داد و حال آنكه نه در حبس بود و نه اسير .

و اما راجع به بزرگتر بودن حضرت احمدبن موسى ( عليه السّلام ) ازحضرت رضا( عليه السّلام در كتب رجاليه بر آن دليلى نيافته ام .

( . . . اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ . . . ) . (93)

س 32

اگر عامه ايراد كنند كه زوجات حضرت رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله

) جزء اهل بيت و مشمول آيه مباركه فوق هستند چه جوابى دارد ؟

ج :

آيه تطهير قسمتى است از آيه 33 از سوره احزاب و تمام آيه اين است :

(وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ

وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِليَّةِ الاُْولى

وَ اَقِمْنَ الصَّلوةَ وَ اتَيْنَ الزَّكوةَ وَاَطِعْنَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ

اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا) . (94)

((اى زنان پيامبر ! در خانه هاى خودبنشينيد و چون زنان جاهليت [نخست و] سخت ، خودنمايى نكنيد و نماز بپاداريدو زكات دهيد و خدا و رسولش را اطاعت كنيد جز اين نيست كه خداوند اراده فرموده كه پليدى را از شما اهل بيت ببرد و پاكتان سازد)) .

قسمت اول آيه خطاب به زنان رسول خداست و جمله آخر آن مورد خطاب اهل بيت پيغمبر است و آنها حضرات محمد ، على ، فاطمه ، حسن و حسين (عليهم السّلام ) هستند و از اينجاست كه به ضمير جمع مذكر ((عنكم )) خطاب شده اند .

اين آيه تطهير هر چند متصل به خطابهاى ازواج ثبت شده است ليكن به حسب نزول على حده و مستقلا در خانه ام سلمه نازل گرديده است ، دليل بر اين مطلب ، روايات وارده در مقام است .

در كتاب ((غاية المرام )) 41 حديث از طريق اهل سنت و 34 حديث از طريق شيعه نقل كرده و مضمون همه آنها اين است كه آيه تطهير جداگانه نازل شده و مختص به اهل بيت است و اهل بيت هم پنج نفرند و براى نمونه يك حديث از طريق عامه نقل مى گردد .

((ابن صباغ مالكى )) در كتاب ((فصول المهمة )) و در كتاب ((اسباب النزول )) به سند خود روايت كرده از ام سلمه كه گفت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) در خانه فاطمه ( عليهاالسّلام ) بودند پس به فاطمه فرمود بخوان على و دو فرزندت را پس آمدند و نشستند و رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) هم بر سكويى كه بر آن پارچه خيبرى بود نشسته بود ، ام سلمه گفت و من داخل حجره نزديك آنها بودم رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) آن رداى خيبرى را گرفت و بر آنها پوشانيد سپس گفت :

((خداوندا ! اينها اهل بيت من و خاصّه من هستند پس پليدى را از اينها ببر و پاكشان ساز)) .

ام سلمه گويد : سرم را از حجره بيرون كرده و گفتم يا رسول اللّه ! من هم با شما هستم ؟ رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود : تو برخيرى و به سوى خير هستى ، پس اين آيه نازل شد : (انما يريداللّه . . . ) .

در روايت ((ابونعيم )) چنين است : ام سلمه گفت : گفتم يا رسول اللّه ! آيا من از اهل بيت نيستم ؟ رسول خدا فرمود : تو به سوى خيرى ، تو از زنان پيغمبرى . (95)

((رجس )) در آيه شريفه به معناى پليديهاى معنوى و آلودگيهاى روحى وانحرافها و بيماريهاى قلبى است مانند كفر ، شرك ، نفاق ، كبر ، عجب ، حسد و ساير اخلاق رذيله ومنشاء همه آنها ضيق صدر (سينه تنگ

) و جهل به حقايق و واقعيات است ، بنابراين ، معناى تطهير خداوند اهل بيت را از رجس ، اين است كه خداوند به آنها شرح صدر ، وسعت روح ، عظمت نفس ، صفاى باطن ، واقع بينى ، حقيقت جويى و تسليم در برابر حق عطا فرموده به طورى كه بالاختيار به هيچ گناهى آلوده نخواهد شد و از هر نوع كجروى و طغيانى پرهيز كننده است و همين است معناى ((عصمت )) كه شرط پيغمبرى و امامت است .

پس آيه تطهير بيان كننده مقام عصمت است و تنها راجع به اهل بيت مى باشد و اين مطلب مورد اتفاق اماميه و كثيرى از دانشمندان اهل سنت است و در برابر برخى از روات صدر اول اسلام مانند عكرمه و مقاتل وعروة بن زبير و جمعى از دانشمندان اهل سنت گويند آيه تطهير مانند جمله هاى پيش از آن ، شامل زنان پيغمبر مى شود .

در پاسخ گوييم : اما عكرمه و مقاتل وعروه پس اظهار نظر آنها يا روايت آنها هيچ اعتبارى ندارد ؛ زيرا بنابرقول بزرگان اهل سنت ، اين سه نفر از دشمنان اميرالمؤ منين و مورد اتهام و از دروغ پرهيز نداشتند و كافى است در رد قول آنها گواهى دو نفر از زنان رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) يعنى ام سلمه و عايشه كه از هر دو در چند روايت نقل شده كه گفتند رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) ازواج را از شمول آيه تطهير بيرون فرمود .

و اما قول مفسرين عامه كه مى گويند چون آيه تطهير

متصل است به خطابات به ازواج پس از روى وحدت سياق بايد آيه تطهير هم خطاب به آنها باشد ، در پاسخ آنها گوييم : اولا : پس از گواهى دو نفر ازازواج بر عدم شمول آيه ازواج را ديگر گفتار آنها مورد ندارد . و ثانيا : مى گوييم نظم و سياق وقتى حجت است كه جمله متاءخره با جمله متقدمه لفظا و معنا مغايرت نداشته باشد و در اينجا آيه تطهير با صدر آيه لفظا و معنا مخالفت دارد ، اما لفظا صدر آيه ضمير جمع مؤ نث ((وقرن )) ذكر شده و در آيه تطهير ضمير جمع مذكر ((عنكم )) و اما معنا پس در صدر آيه كه مخاطبه باازواج است مشتمل بر معاتبه و تهديد مى باشد و ذيل آيه كه خطاب به اهل بيت مى باشد تلطف و مبالغه در اكرام است و مباينت تامّه بين صدر و ذيل آيه گواهى است آشكار بر اين كه مورد هر دو يكى نيست .

و ثالثا : چنانچه گفته شد ، بيش از هفتاد روايت گواهى مى دهند كه مورد صدر آيه ازواج است و مورد آيه تطهير منحصرا اهل بيت است و اهل بيت هم خمسه طيبه محمد ، على ، فاطمه ، حسن و حسين (عليهم السّلام ) است .

و نيز به گواهى همان روايات ، آيه تطهير جداگانه از صدر آيه نازل گرديده است .

مبحث معاد

س 33

آيا وحوش ، طيور و ساير مخلوقات غيرانسان در قيامت محشور مى شوندو بااعتقادبه بقاى روح ، روح آنها در آخرت در كجا ماءوا خواهد داشت ؟

ج :

چون اطلاع به

خصوصيات عالم آخرت تفصيلا راهى بجز وحى ندارد و آن منحصر به قرآن مجيد و اخبار اهل بيت (عليهم السّلام ) است و در هيچ يك به طور تفصيل راجع به حيوانات ذكر نگرديده ، پس اعتقاد اجمالى كافى است ، قرآن مجيد مى فرمايد :

(وَ اِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ) . (96)

((و زمانى كه وحوش محشور مى شوند)) .

بعضى از مفسرين گفته اند اين آيه راجع به پيش از قيامت است و مراد اين است كه وحوش از جنگلها و نيزارها بيرون شده و با حيوانات ديگر جمع مى شوند . در قرآن مجيد مى فرمايد :

(وَما مِنْ دابَّةٍ فِى الاَْرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطيرُ بِجَناحَيْهِ اِلاّ اُمَمٌ اَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِنْ شَى ءٍ ثُمَّ اِلى رَبِّهِم يُحْشَرُونَ) . (97)

((و هيچ جنبده اى در زمين و پرنده اى كه با دو بال خود مى پرد نيست مگر اينكه آنها نيز مانند شما گروههايى هستند و همه به سوى پروردگار خود محشور خواهند شد ما در كتاب از بيان چيزى فرو گذار نكرديم )) .

چنانچه ملاحظه مى كنيد ، در اين آيات بيان شده كه حيوانات محشور خواهند شد و اما كيفيت حشر آنها و كيفيت معامله با آنها و مآل امر آنها بيان نشده است . و همچنين در خبر معتبرى تفصيل اين مطالب ذكر نشده ، پس همان اعتقاد اجمالى كافى است .

علامه مجلسى ( ؛ ) در كتاب ((حق اليقين )) چند خبر نقل مى نمايد و بعد مى فرمايد از ظاهر آيات و اخبار مستفاد مى شود كه وحوش محشور شده و تقاضاى دادرسى نسبت به

ظلمهايى كه بر آنها رفته مى كنند و بعضى حيوانات ديگر براى بعضى از مصالح زنده مى شوند و بعضى مانند ناقه صالح و سگ اصحاب كهف وگرگ حضرت يوسف و حمار بلعم باعور ، داخل بهشت مى شوندو محشور شدن جميع حيوانات از اخبار معتبره ظاهر نمى شود ، لهذا اكثر متكلمين شيعه در اين مورد به اجمال سخن گفته و به تفصيل نگراييده اند و در تفسير منهج فرمايد مروى است كه وحوش را بعد از حشر و قصاص و اعواض خاك كنند و هيچ كدام باقى نمى مانند مگر آنها كه موجب سرور بنى آدم باشند چون طاووس و غير آن و بعد مى فرمايد اصح و اشهر ، عدم بقاى ايشان است و اما ساير مخلوقات مانند ملائكه و جن و شياطين ، خلافى نيست كه محشور مى شوند و ملائكه داخل بهشت و جن و شياطين مگر نادرى از ايشان كه ايمان آورده باشند داخل جهنم مى شوند اما نسبت به محل مؤ منين آنها خلاف است بعضى گفته اند جاى آنها در بهشت خواهد بود ليكن پست تر از جاى بنى آدم و بعضى گفته اند در اعراف خواهد بود و قول اول اظهر است خصوصا به ملاحظه آيات سوره الرحمان كه در ذكر نعم بهشتى است خطاب به جن و انس هردو مى فرمايد .

س 34

مستضعفين كدامند ؟ وضع حشر و جزاى آنها را بيان فرماييد ؟

ج :

در جواب سؤ ال ششم از مبحث عدل واضح گرديد و براى ازدياد توضيح مطلب ، عبارت علامه مجلسى (ره ) در كتاب ((حق اليقين )) نقل مى

گردد . ايشان مى فرمايد اصل در اين باب اين است كه به اجمال بايد دانست كه دلايل عقليه و نقليه وارد شده است از آيات و اخبار كه حق تعالى عادل است و ظلم و جور نمى كند و در باب اطفال و مجانين و جماعتى كه معذور باشند و حجت برايشان تمام نشده باشد يا عقل ايشان ناقص باشد و تميز ميان حق و باطل نتوانند نمود ، ايشان را بدون حجت ديگر كه برايشان تمام شود ، عذاب نخواهد فرمود پس يا تكليف ايشان را خواهد كرد در آخرت وثواب و عقاب بر آن مترتب خواهد شد و يا ايشان را در ((اعراف )) كه مكانى است بين بهشت و جهنم جا مى دهند و يا در بهشت مى برند و درجه پايينى در بهشت خواهند داشت يا بعضى خدمتكار اهل بهشت خواهند بود يا اينكه بعضى در بهشت و بعضى در اعراف خواهند بود ، پس چنانچه در حديث صحيح كلينى از زراره از حضرت صادق ( عليه السّلام روايت كرده است كه گفت سؤ ال كردم كه چه مى فرماييد راجع به اطفالى كه پيش از بلوغ مى ميرند ، فرمود سؤ ال كردند از حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) از احوال ايشان (اطفال ) فرمود خدا داناتر است به آنچه ايشان خواهند كرد . حضرت فرمود يعنى دست از ايشان برداريد و در باب ايشان سخن مگوييد و علم ايشان را به خدا واگذاريد .

پس بايد علم ايشان را به خدا واگذاشت چون آنچه مقتضاى عدل يا فضل است با آنها معامله خواهد شد

.

و نيز بايد دانست كه اگر خدمت اهل بهشت كنند چنانچه در بعضى روايات است به نحوى نخواهد بود كه بر آنها دشوار باشد بلكه متلذذ خواهند شد چنانچه ملائكه از خدمات مرجوعه به ايشان لذت مى برند . مخفى نماند كه آنچه از حالات ((مستضعفين )) ذكر شد غير اطفال مؤ منين است و ظاهرا خلافى نيست كه ايشان در آخرت ملحق به آباى خود مى شوند و در بهشت با ايشان خواهند بود براى زيادتى سرور پدرانشان .

و در كافى و فقيه و توحيد صدوق از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است كه اطفال مؤ منين اگر چه به حسب عمل قاصرند چون مكلف نبودند وليكن حقتعالى ايشان را ملحق به آباى ايشان مى نمايند تا چشمهاى ايشان به اولادهاى خود روشن شود .

س 35

آكل و ماءكول و طرزحشرونشرو ثواب وعقاب آن را بيان فرماييد ؟

ج :

شبهه آكل و ماءكول كه بعضى فلاسفه بر معاد جسمانى وارد آورده اند بيانش اين است كه مى گويند اگر انسانى انسان ديگر را به تمامه بخورد و جزء بدن او گردد ، در قيامت اگر اجزاى ماءكول جزء بدن آكل باشد ، ماءكول محشور نشده است و اگر جزء آكل نباشد و ماءكول مستقيما محشور شود ، بدن آكل ناقص خواهد بود .

و نيز گويند : شكى نيست كه هر انسان از اول عمر تا آخر عمر دائما اجزاى بدن او در تحليل و تبديل است ، آيا در قيامت تمام اجزاى تحليليه جميع عمر يا فقط همان اجزاى موجود حال موت بر مى گردد و بنابر اول

لازم مى آيد اولا :

بزرگ شدن بدن در منتها درجه بزرگى و ثانيا : ممكن است قسمتى ازاجزاى تحليليه او جزء بدن ديگرى شده باشد يعنى تبديل به اجسام غذاييه شده انسان ديگرى آن را خورده و جزء اجزاى او گرديده باشد پس اين اجزاى تحليليه اين شخص كه جزء بدن ديگرى شده در قيامت چگونه برمى گردد ؟ آيا جزء بدن آكل است يا ماءكول ؟ اگر جزء آكل محشور شود ، پس تمام اجزاى آن شخص كه اجزايش ماءكول شده عود ننموده و اگر جزء همان شخص بشود تمام اجزاى جميع عمر آكل عود ننموده و بنابر ثانى يعنى اينكه فقط اجزاى باقيه تا هنگام مرگ عود مى نمايد گفته مى شود كه ممكن است در حال اجزاى تحليليه عباداتى نموده باشد و در حال اجزاى باقيه تا هنگام مرگ معصيت كرده باشد پس اگر در قيامت محشور شود با اجزائى كه معصيت نموده و ثواب داده شود لازم مى آيد ثواب در غير مورد مستحق اعطا شده باشد :

و اما جواب از اصل شبهه :

هر يك از حكما و متكلمين به طريقه خود جوابهاى شافى كافى داده اند از آن جمله جناب خواجه نصيرالدين طوسى - عليه الرحمه - در كتاب ((تجريد الكلام )) در بيان جواب از اين شبهه مى فرمايد : ((ولا يجح اعادة فواضل المكلف )) و بيان فرمايش محقق ( ؛ ) اين است كه هر انسانى اجزاى اصليه اى دارد كه از اول عمر تا آخر باقى است و تغيير و تبديل به آنها راه ندارد و اجزاى زايد دارد كه به واسطه حرارت

دائما در تحليل و محتاج به رساندن مواد غذاييه به آن است تا تبديل به آن شود چنانچه در اوقات مرض كه قوه تبديل مواد غذاييه به اجزاى تحليل گرديده شده ضعيف است كاملا محسوس مى شود كه چقدر اجزاى فضليه بدن تحليل رفته است پس گوييم : آنچه در قيامت عود خواهد كرد همان اجزاى اصليه باقيه از اول تا آخر است و اما اجزاى فضليه اعاده آنها لازم نيست و اگر انسانى بخورد انسان يا اجزاى تحليليه ديگرى را پس از تبديلش به مواد غذاييه پس گوييم : هيچ وقت اجزاى اصليه ماءكول جزء اجزاى اصليه آكل نخواهد شد بلكه جزء اجزاى فضليه او مى شود و تحليل مى رود و داخل در اجزاى ارضيه مى شود و بالجمله اجزاى اصليه هر كس از اول تا آخر عمر باقى و از تبديل و تحليل محفوظ است و همه در زمين قرار مى گيرد تا در قيامت به قدرت الهيه اجزاى اصلى متفرقه و متشتته هر كس كه در علم الهى محفوظ است جمع گرديده و براى جزاى اعمال حاضر گردند .

س 36

بعضى از اعمال ، ثوابش آن طورى است كه موجب استبعاد است و عامل مى گويد از اين همه اجر چگونه مى شود استفاده كرد ؟ لطفا در اين موضوع توضيحى بفرماييد ؟

ج :

از جمله امورى كه انسان را به غلط مى اندازد قياس نمودن اوضاع عالم برزخ و عالم آخرت به اوضاع اين عالم است و شخص خيال مى كند كه عالم آخرت مثل عالم دنياست از حيث اسبابى كه براى رفع احتياجات و از حيث انواع لذايذ

و مؤ لمات كه در اين عالم موجود است و غافل از اينكه موجوديت هر عالمى از حيث كثرت و قلّت وسعه و ضيق مطابق سعه و ضيق همان عالم است ؛ مثلا هرگاه به بچه انسانى كه در رحم مادر با كمال استراحت قرار گرفته بگويند به زودى از اين محل خارج و به جايى وارد مى شوى كه ميليونها برابر اينجاست بلكه قابل قياس نيست و در آنجا محتاج خواهى بود به مكانى كه هزاران برابر اين مكان باشد و محتاج خواهى شد به طعامهاى مركبه كه ترتيب آنها را بايد بدهى . و نيز محتاج به انواع لباسها براى پوشش مى شوى و هكذا ، اگر طفل در رحم از شنيدن اين امور غريبه استبعاد نمايد و بگويد اين حرفها گزاف است ؛ زيرا كسى كه در مكانى كه كمتر از نيم متر است با كمال آسايش زندگى مى كند و غذا بدون حركت از محل خود از ناف به او مى رسد چگونه احتياج به امور مذكوره پيدا خواهد كرد ، البته اين اعتراض قياسى باطل است .

همچنين كسى كه در زندان عالم طبع محبوس است مى گويد اين همه قصرهاى بهشتى و طعامها و شرابها و حورالعين و ميوه ها و غير آنها را چگونه انسان مورد استفاده قرار دهد و غافل از اينكه سعه عالم آخرت طورى است كه در آن واحد مى تواند از جميع حظوظات و لذايذ بهشتى استفاده نمايد و مادامى كه روح در اين عالم محبوس است عظمت خودش و سعه عالم آخرت را نمى تواند درك نمايد چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد

:

(فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْيُنٍ . . . ) . (98)

((نمى دانند كه چه چيز ذخيره و پنهان شده از براى ايشان از نعمتهايى كه موجب روشنايى چشم ايشان است )) .

س 37

دليل باطل بودن تناسخ را بيان فرماييد .

ج :

((تناسخ )) عبارت است از تعلّق ارواح بعد از بطلان ابدان عنصريه به ابدان و اجساد ديگر در همين نشاءه عالم محسوس كه دوران داشته باشد در اجسام عنصريه دنيويه و قائلين به تناسخ بر مذاهب عديده هستند . جماعتى از ايشان مى گويند روح انسانى بعد از موت و فساد بدنش به بدن انسان ديگرى منتقل مى شود و اين جماعت ((نسوخيه )) ناميده شده اند .

جماعتى ديگر از ايشان قايلند به انتقال روح انسانى بعد از مرگ به بدن حيوانات و بهائم و حشرات هر يك به مناسبت خود مثلا ارواح سعدا به ابدان حيوانات شريفه چون اسب و ارواح اشقيا به ابدان حيوانات شقيه چون سگ و خوك ، مثلا روح شخص شجاع به بدن شير منتقل مى شود و روح شخص موذى و درنده به بدن گرگ و شخص حريص به بدن مورچه يا موش و هكذا و اين جماعت ((منسوخيه )) ناميده شده اند .

طايفه ديگرى از ايشان قايل شده اند به انتقال ارواح بعد از موت به نباتات از اشجار و گياهها و اين جماعت ((فسوخيه )) ناميده شده اند .

قومى ديگر از ايشان مى گويند ارواح بعد از موت به جمادات چون احجار و امثال آن منتقل مى شوند ، اين طايفه را ((رسوخيه )) گويند ،

پس قايلين به تناسخ ، چهار طايفه اند : ((نسوخيه ، منسوخيه ، فسوخيه و رسوخيه )) .

اقوال سخيفه ديگرى هم دارند كه ذكر آنها موجب طول كلام است و تناسخ به تمام اقسامش باطل است :

اولا :

اين مذهب مخالف با ضرورى دين اسلام (بلكه با جميع شرايع و ملل عالم ) است ؛ زيرا ضرورى دين اسلام است كه ارواح را بعد از مرگ و بعد از سؤ ال در قبر و بعد از تمام شدن مدت برزخ دوباره به همان ابدان دنيويه كه داشتند عود خواهند داد ، در قيامت به جهت حساب و رسيدن هر كس به جزاى اعمالش به تفصيلى كه رسيده است و اصحاب تناسخ تمام اين تفاصيل را و آنچه به ضرورت ثابت شده است از بهشت و جهنم و اوضاع آنها را منكرند بلكه دار جزا را منحصر به همين عالم دنيا و نشاءه محسوس مى دانند و نيز عبادات واعمال صالحه اى را كه موجب دخول بهشت است و همچنين معصيتهايى كه موجب دخول جهنم است ، منكرند پس جميع براهين قائمه بر حقانيت شرع مقدس دليل بر بطلان اين مذهب سخيف است .

ثانيا :

هرگاه تكوين بدن در رحم تمام شود و مستعد براى تعلق نفس بشود بلافاصله از مبداء فياض جل شاءنه روح حادث شده و به او تعلّق مى گيرد ؛ زيرا مبداء تعالى وجود تام و فيض عام است و شرط هم كه قابليت و استعداد محل باشد حاصل است و در اين حال اگر روحى كه از بدن به مرگ مفارقت نموده به اين بدن تعلق گيرد اجتماع

دو نفس بر بدن واحد لازم مى آيد و اين بالضرورة والوجدان باطل است ؛ چون هركس در مى يابد كه نفس او واحد است نه متعدد .

ثالثا :

گوييم : چنانچه بدن از ابتداى تكوين رو به استكمال است و جميع كمالات او متدرجا به فعليت در مى آيد ، همينطور نفس هم در مدت تعلقش به بدن رو به استكمال است و جميع قواى او فعليت پيدا مى كند و پس از مفارقت از بدن به مرگ ، جميع كمالات او يا معظم آن فعليت پيدا كرده پس در اينجا چگونه ممكن است به بدنى كه جنين و قوه محض است تعلّق بگيرد پس بايد نفس كامل ناقص بشود تا بتواند با بدن ناقص متحد و با هم سير تكاملى بنمايند .

وجوه ديگرى در بيان بطلان مذهب سخيف تناسخ ذكر شده و در آنچه نوشته شد كفايت است و مطلبى كه لازم التذكر است اين است كه دو قسم مسخ در شرع مقدس رسيده كه هر دو با آنچه كه طوايف مذكوره مى گويند مباين است ؛ يكى ((مسخ دنيوى )) و ديگرى ((مسخ اخروى )) .

((مسخ دنيوى )) :

آن است كه خداوند متعال بعضى از افراد بشر را كه طاغى شدند و سركشى از بندگى او نمودند و صفات رذيله در باطن آنها راسخ گرديد و ضال و مضل شدند ، براى عبرت ساير افراد بشر تعجيل در عقوبت آنها فرمود و صورت ظاهريه آنها را تغيير داده و مطابق با صورت باطنيه آنها قرار داد پس بعضى را به صورت ميمون و بعضى را خوك و بعضى

را به صورت سگ نمود چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد :

( . . . وَجَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَالْخَنازيرَ . . . ) . (99)

و راجع به ((اصحاب سبت )) مى فرمايد :

( . . . فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ) . (100)

و ظاهر است كه اين مطلب با آنچه ((تناسخيه )) مى گويند مباين است ؛ زيرا مذهب آنها اين است كه روح پس از مرگ به بدن حيوانات متناسبه با آن ، چنانچه قبلا گفته شد تعلق مى گيرد و آنچه قرآن مجيد خبر داده عبارت از تغيير صورت و هياءت ظاهريه اصل معصيت است به اينكه بدنى را كه آن نفوس شقيه داشتند و به صورت انسانى بود خداوند متعال به قدرت قاهره خود عين همان ابدان را به صورت حيوانات منقلب فرمود به طورى كه پس از مسخ شدن ، اقارب آنها كه آمدند و آنها را به آن شكل ديدند همه آنها را شناختند چنانچه مسخ شدگان هم آنها را مى شناختند ولذا به آنها سخن مى گفتند كه آيا شما را نصيحت ننموديم و نهى نكرديم ؟ آنها نمى توانستند جواب بدهند و در عوض گريه مى كردند . و در روايات كثيره است كه هر قومى كه خداوند آنها را مسخ فرمايد ، بيش از سه روز در دنيا نخواهند ماند و آنچه را كه موجود است از ميمونها و خوكها و ساير حيوانات همگى حيوان و از نسل حيوان اند نه اينكه از نسل مسخ شدگان باشند و علت اينكه به آنها ((مسوخات )) گفته مى شود براى اين است كه مسخ شدگان از افراد

بشر به صورت آنها مسخ شدند پس هلاك گرديدند .

اما ((مسخ اخروى )) :

مقتضاى روايات كثيره وارده از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و اهل بيت (عليهم السّلام ) اين است كه جميع افراد بشر روز حشر صورت ظاهريه آنها مطابق با صورت باطنيه آنها كه در دنيا به حسن اختيار يا سوء اختيار خود كسب نمودند خواهد بود نه اينكه متعلق به ابدان ديگرى (آن طور كه تناسخيه مى گويند) مى شوند بلكه عين همان بدن ظاهر آنها مطابق سريره آنها خواهد شد به طورى كه هر فردى شناخته خواهد شد كه كيست و شاءن او چيست .

به عبارت ديگر ، در روز محشر غلبه معنا بر صورت خواهد بود چنانچه در آيه شريفه مى فرمايد : (يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ)(101) ؛ ((روزى كه باطنها ظاهر و آشكار شود)) ، پس بعضى از افراد بشر صورت ظاهريه آنها مطابق با صورت جميله ملائكه خواهد بود و آنها كسانى هستند كه در دنيا خير محض بودند و كار آنها در دنيا مانند ملائكه عبادت پروردگار خود بوده و امر قبيح و شرى از آنها سر نزده بلكه هميشه نفع و خير آنها به ساير مخلوقات مى رسيده و ضد آنها طايفه ديگرى هستند كه صور ظاهرى آنها مطابق است با صور قبيحه و موحشه شياطين و آنها كسانى هستند كه كار آنها در دنيا هميشه فسق و فجور و اذيت و آزار و مكر و خدعه و غير اينها از اعمال و افعال شياطين بوده و طايفه ديگر ، به صورت سباع و درندگان و طايفه اى به صورت بهائم

و طايفه اى به صورت حشرات هستند چنانچه در آيه شريفه ( . . . وَنَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيمَةِ عَلى وُجُوهِهِمْ . . . )(102) ، ((و محشور مى نماييم ايشان را روز قيامت بر صورتهاى ايشان )) ، در بعضى تفاسير ذكر گرديده كه : ((اى على الحيوانات المنكسة الرؤ س ؛ به صورت حيواناتى كه سرهاى آنها پايين است )) . و از حضرت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مروى است كه فرمود : ((إ نّ اللّهَ يحشر الناس على نياتهم يوم القيامة )) . (103)

و نيز فرمود : ((يحشرالناس على صورة حسن عندها القردة والخنازير)) .

((محشور مى شوند مردم بر نيتهاو باطن ايشان و محشور مى شوند بر صورتهايى كه صورت ميمون و خوكها نسبت به آنها نيكوست )) .

و در تفسير مجمع البيان در ذيل آيه شريفه :

(يَوْمَ يُنْفَخُ فِى الصُّورِ فَتَاءْتُونَ اَفْواجا) . (104)

نقل نموده از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) كه آن حضرت فرمودند :

((يحشر عشرة اصناف من امتى اشتاتا

قدميزهم اللّه من المسلمين و بَدل صُورهم

بعضهم على صورة القرده

و بعضهم على صورة الخنازير

و بعضهم منكسون ارجلهم من فوق ووجوههم من تحت

ثم يسحبون عليها

و بعضهم عمى يترددون

و بعضهم صم بكم لايعقلون

و بعضهم يمضغون السنتهم فيسيل القيح من افواههم لعابا يتقدر هم اهل الجمع

و بعضهم مقطعة ايديهم و ارجلهم

و بعضهم مصلبون على جذوع من نار

و بعضهم اَشدّنَتِنا من الجِيفَ

و بعضهم يلبسون جبابا سابغة من قطران لازقة بجلودهم

فاما الذين على صورة القرده فالقتات من الناس

و اما الذين على صورة

الخنازير فاهل السحت

واما المنكسون على رؤ سهم فآكلة الربا

و العمى الجائرون في الحكم والصم والبكم المعجبون باعمالهم

و الذين يمضغون باءلسنتهم فالعلماء و القضاة الذين خالف اعمالهم اقوالهم

و المقطعة ايديهم و ارجلهم الذين يؤ ذون الجيران

و المصلبون على جذوع من نار فالسعاة بالناس الى السلطان

والذين هم اشدّنتنا من الجيف

فالذين يتمتعون بالشهوات و اللذات و يمنعون حق اللّه في اموالهم

و الذين يلبسون الجباب فاهل الفخر و الخيلاء)) . (105)

((محشور مى شود از امت من ده صنف در حالى كه متفرق هستند و جدا فرمود خداوند ايشان را از بين مسلمين و تغيير داده است صورتهاى ايشان را بعضى از ايشان بر صورت ميمونها هستند و بعضى بر صورت خوكها و بعضى از ايشان سرنگون هستند به طورى كه سرهايشان پايين و پاها بالا پس كشانده مى شوند با اين حالت به عذاب و بعضى از ايشان كور هستند و بعضى كر و گنگ و نمى فهمند و بعضى مى جوند زبانهاى خود را پس مى ريزد چرك از دهان ايشان به طورى كه تمام اهل محشر از آنها پرهيز مى نمايند و بعضى از ايشان دست و پا بريده باشند و بعضى آويخته باشند برشاخه هايى كه از آتش است و بعضى متعفن تر از مردار و بعضى مى پوشند جبه هايى كه از قطران است و چسبيده است به پوست ايشان .

اما آنهايى كه بر صورت ((ميمونها)) هستند ، نمامها و سخن چينها كه كار آنها سخن چينى و فتنه انگيزى است . آنهايى كه بر صورت ((خوك )) هستند كسانى هستند كه از حرام پرهيز نمى

نمودند . و آنهايى كه سرنگون هستند ((خورندگان ربا)) هستند . آنهايى كه كور هستند ((ظلم كنندگان در مقام حكم )) هستند و اما كر و گنگها پس ((صاحبان عجب به اعمال خود)) هستند و آنهايى كه مى جوند زبانهاى خود را قاضيان و علمايى هستند كه عمل آنها مخالف با گفته آنها بود . دست و پا بريده ها ((اذيت كنندگان به همسايه )) هستند . آويخته هاى بر شاخه هاى آتش ، ((سعايت كنندگان نزد سلطان )) و كسانى كه بد بوتر از مردارند كسانى هستند كه ((پيروى كننده شهوات و لذات )) هستند و منع مى نمايند حق خداوند را كه در اموال ايشان است و اما پوشندگان جبه هاى آتش ، اهل ((كبر و فخر)) هستند .

از اين قسم روايات بسيار و در آنچه ذكر شد كفايت است .

س 38

در عالم آخرت وضع زمان به چه كيفيتى است ؟

ج :

((زمان )) كه عبارت از مقدار حركت افلاك و حركت زمين به دور آفتاب است ، در عالم آخرت نيست و نور و ظلمت در عالم آخرت عبارت از نور ايمان و نور اعمال صالحه است چنانچه ((ظلمت )) عبارت است از ظلمت كفر و معصيت و هميشه بهشت به نور مؤ منين روشن است چنانچه جهنم هميشه ظلمانى است .

س 39

خلود در بهشت يا جهنم آيا تا خدا خدايى مى كند مى باشد و محدود نيست ؟

ج :

هر كس را خداوند متعال داخل بهشت فرمود بلاشك ديگر او را خارج نخواهد فرمود و بهشت مقر ابدى اوست .

(جَزائُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنّاتُ عَدْنٍ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ خالِدينَ فيها اَبَدا . . . ) . (106)

و براى مدت آن انتهايى نخواهد بود و اما آنهايى كه داخل جهنم مى شوند پس اگر ذره اى ايمان در دل آنها باشد ، عاقبت ، آنها را بيرون مى آورند و به بهشت داخل مى نمايند و در جهنم نمى مانند مگر كفار و منافقين و براى مدت توقف آنها در جهنم نهايتى نخواهد بود :

( . . . وَماهُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النّارِ) . (107)

و اگر كسى بگويد كه عذاب هميشگى در مقابل اعمال جزئيه متناهيه كه در مدت عمر كوتاه خود در دنيا نمودند خلاف عدل است ، جواب گوييم كه خلود در جهنم در مقابل گناهان جزئيه صادره از آنها نيست بلكه در مقابل يك امر ثابتى است كه در دنيا كسب نمودند و هيچ وقت زايل شدنى نيست

و آن عبارت از كفر و عناد و شقاوت ذاتيه است چنانچه خلود مؤ منين در بهشت هم در مقابل امر ثابتى است كه عبارت است از نيات صادقه و ايمان و محبت و سعادت ذاتيه و فى البحار عن ابى عبداللّه ( عليه السّلام ) :

((انما خلد اهل النار فى النار

لاِ نَّ نياتهم كانت في الدنيا ان لو خلدوا فيها ان يعصوا اللّه ابدا

و انما خلد اهل الجنة فى الجنة لان نياتهم كانت فى الدنيا اءن لو بقوا فيها ان يطيعوا اللّه ابدا

فبالنيات خلّد هؤ لاء و هؤ لاء

ثم تلا قوله (قُلْ كُلُّ يَعْمَلٌ عَلى شاكِلَتِهِ) قال : اى على نيته )) . (108)

((امام صادق ( عليه السّلام ) فرمود : جز اين نيست كه اهل آتش هميشه در آتش هستند براى اينكه نيت آنها در دنيا چنين بود كه اگر در دنيا هميشه باشند هميشه در كفر و گناهكارى باشند و نيز اهل بهشت هميشه در بهشت هستند چونكه نيت آنها در دنيا اين بود كه اگر هميشه در دنيا باشند هميشه با ايمان و مطيع پروردگار باشند پس نيتها تنها سبب خلود بهشتيان در بهشت و جهنميان در جهنم است )) .

( . . . قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلىّ اَعْمَلُ صالِحا فيما تَرَكْتُ كَلاّ . . . ) . (109)

((مصدق برجعتكم )) . (110)

س 40

آيه مباركه فوق بامصداق جمله زيارت جامعه متباين است توضيحى مرقوم فرماييد ؟

ج :

مساءله رجعت از مسلّميات مذهب اماميه است و عبارت است از رجوع نمودن عده اى از خلّص مؤ منين به دنيا در زمان ظهور حضرت مهدى عج

اللّه تعالى فرجه الشريف و رجوع ساير اهل بيت (عليهم السّلام ) ثانيا به دنيا و همچنين عده اى از آنها كه ممحض در كفر و شرك و عناد بوده اند به دنيا رجوع خواهند نمود و اين مطلب امرى است كه عقلاً ممكن و امتناع ذاتى ندارد و نسبت به قدرت حضرت آفريدگار سهل است ، ائمه اطهار به آن خبر داده اند ؛ چنانچه علامه مجلسى (ره ) مى فرمايد قريب دويست حديث در رجعت وارد شده و اعتقاد اجمالى به آن واجب است . و لازم نيست دانستن كيفيت رجعت و مدت آن و تعيين افرادى كه به دنيا بر مى گردند .

اما جواب از شبهه اى كه مورد سؤ ال است در مورد آيه شريفه كه كفار بعد از مرگ مى گويند : خدايا ! ما را به دنيا برگردان تا اينكه عمل صالح بجا آوريم و در جواب آنها گفته مى شود ((كلاّ)) يعنى به دنيا نخواهيد برگشت . پس ظاهر آيه اين است : كسى كه مرد ، به دنيا نخواهد برگشت با اينكه مسلم است كه عده اى از كفار در زمان رجعت به دنيا برمى گردند پس در جواب مى گوييم : تمنايى كه مورد سؤ ال كفار است و پذيرفته شدنى نيست اين است كه براى تحصيل ايمان و عمل صالح و تحصيل زاد سفر آخرت به دنيا برگردند ، اما رجوع به دنيا در زمان رجعت براى اين است كه سلطنت حقه الهيه آل محمد(عليهم السّلام ) را ببينند و به دست آنها كشته شوند و اين رجوع به دنيا براى اين عده از

كفار نوعى از انتقام و جزاى اعمال سيئه آنهاست چنانچه عده اى از مؤ منين كه رجعت مى نمايند براى اين است كه در اين عالم آنچه را كه مورد آرزوى آنها بوده از سلطنت حقه الهيه ببينند و در حقيقت تلافى از هموم و غموم سابق ايشان است .

و به عبارت اخرى رجوع عده اى از كفار و مؤ منين به دنيا در زمان رجعت براى رسيدن به يكى از مراتب و درجات ثواب و عقاب است نه براى تكميل وتحصيل ايمان و عمل صالح و لذا جزء قيامت محسوب مى شود چنانچه بعضى از آيات قرآن مجيد كه در موضوع ((ساعت )) است تاءويل به زمان رجعت شده است . و نيز مروى است كه ايام اللّه ثلاثة ، يوم الظهور ، يوم الكرة و يوم القيمة و در روايت ديگر ، يوم الموت و يوم الكرة و يوم القيمة است .

س 41

مشهور است كه در زمان ظهور امام عصر - عجل اللّه تعالى فرجه - مؤ من محض و كافر محض به دنيا بر مى گردند . اولاً كافر بعد از آنكه مرد ، وضع آخرت را مشاهده كرد و يقين به مبداء و معاد پيدا مى كند ، چطور ممكن است در بازگشت به دنيا كافر باشد . مؤ من هم كه دوره تكليف خود را گذرانيده چگونه مجددا مكلف خواهد شد ؟

ج :

كسى كه در مدت حياتش حجت الهيه بر او تمام گرديده و آيات و بينات الهيه رامشاهده نموده و ايمان نياورد و بيانات انبيا در او اثرى نكرد ، اگر هزاران مرتبه بميرد و

زنده شود ايمان نخواهد آورد ؛ زيرا اگر ايمان آوردنى بود ، همان مرتبه اول ايمان مى آورد ( . . . وَلَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِمانُهُوا عَنْهُ . . . ) . (111) و سرّش اين است كه چنين شخصى معلوم مى شود كه حيات انسانى ندارد و حيوانى بيش نيست :

( . . . كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ . . . )(112) ، (اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِنْدَاللّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لا يَعْقِلُونَ) . (113)

اما آنچه مورد سؤ ال است كه كافر پس از ديدن اوضاع عالم برزخ هرگاه رجوع به دنيا كرد مؤ من خواهد شد ، خيلى اشتباه شده و از بيانى كه ذكر گرديد ان شاء اللّه رفع شبهه مى شود . كافر پس از رجوع به دنيا مثل حيات اوليه اش مشغول به دنيا و شهوات آن خواهد گرديد و آنچه را كه مشاهده نموده از اوضاع موت و برزخ فراموش نموده و اگر هم متذكر شود آن را به منزله خوابى موحش براى خود قرار مى دهد و بالجمله كسى كه اهل نسيان شد هزار مرتبه بميرد و زنده شود ، همان حيوان اولى است و كسى كه اهل عناد و كفر شد در جميع نشئات و عوالم چنين خواهد بود .

اما سؤ ال از حال مؤ من در زمان رجعت ، در زمان رجعت تكليف نيست بلكه براى رسيدن مؤ من به بعضى از مراتب جزا ، ايمان و اعمال حيات اوليه اش كه عبارت از ديدن سلطنت اهل بيت و به آن شاد گرديدن است ، مى باشد .

و نيز ممكن است براى بعضى از

مؤ منين علاوه بر آنچه ذكر شد يك نوع تكميلى باشد كه در حيات اوليه اش به واسطه حوادث واقعه موفقيت پيدا نكرده بود از قبيل رسيدن به درجه شهادت در ركاب امام ( عليه السّلام ) اگر مورد آرزوى او بوده كه ممكن است در زمان ظهور به دنيا برگردد تا به اين مرتبه از كمال نايل گردد چنانچه در بحارالانوار از حضرت صادق ( عليه السّلام ) روايت نموده :

((و فى قوله تعالى :

(ويَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ اُمَّةٍ فَوْجا . . . )(114) ؛ ليس احد من المؤ منين قتل الا سيرجع حتى يموت و لا احد من المؤ منين مات الا سيرجع حتى يقتل )) . (115)

بنابر اين حديث شريف ، مؤ منى كه قبل از اجل حتمى كشته شده باشد ، در زمان ظهور رجعت مى نمايد تا تتمه عمر اولش را درك نمايد و به سعادت فايز گردد و مؤ منى كه به سعادت شهادت در راه خدا نرسيده و مرده باشد بر مى گردد تا به فيض شهادت كه مورد آرزويش بوده ، برسد .

س 42

كسى كه هزار سال قبل مرده و كسى كه امروز مى ميرد آيا عالم برزخ نسبت به هر دو يكسان است و قالب مثالى را توضيح فرماييد ؟

ج :

مدت مكث ارواح در عالم برزخ تا قيام قيامت كبرا البته متفاوت است ليكن ارواح در برزخ تا قيامت معطل نيستند بلكه يا متنعمند به نعمتهاى برزخيه (اگر پاك از گناه از دنيا رفته باشند) و يا معذبند به عذابهاى برزخيه و اگر از مستضعفين بوده يعنى قدرت بر تميز حق

از باطل نداشته يا حجت آن طورى كه بايد بر آنها تمام نشده باشد مانند جمعى كه در بعضى از بلاد كفر هستند و اطلاعى از اختلاف مذاهب ندارند يا اگر اطلاعى دارند نمى توانند به بلاد ديگر آمده تجسس دين حق كنند و همچنين اطفال و مجانين پس تمام آنها را در برزخ سؤ الى و عذابى و ثوابى نخواهد بود و امر ايشان موقوف است تا قيامت كه حق تعالى به عدل يا فضل خود با ايشان معامله فرمايد .

قالب مثالى :

يعنى جسدى كه روح پس از مرگ به آن تعلق مى گيرد ، جسدى است كه در صورت ، شبيه جسد دنيوى است چنانچه از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است كه فرمود :

((لو راءيته لقلت هو هوبعينه )) ، ((اگر ببينى او را در برزخ خواهى گفت اين همان شخص است )) .

يعنى به حسب شكل و صورت مطابق جسد دنيوى است اما به حسب ماده در كمال صفا و لطافت است و علاّمه مجلسى ( ؛ ) در بحارالا نوار ، مى فرمايد : ((در لطافت به جن و ملائكه شبيه است )) .

و نيز مى فرمايد : ((آنچه در اخبار از سعه قبر و حركت روح و طيرانش در هوا و ديدن اهلش وارد شده ، تمام راجع به اين بدن است )) .

و بعضى از محققين جسد برزخى را از حيث لطافت به صورتى كه در آيينه منعكس مى شود تشبيه نموده اند مگر اينكه صورت در آيينه قائم به غير و فاقد ادراك است ، اما جسد برزخى قائم

به روح و داراى حس و ادراك است .

س 43

كفار و مشركينى كه عمل خيرى از آنها سر مى زند ، مخترعين و كاشفين كه بواسطه اختراع يا اكتشاف خود خدمتى به ميليونها نفر مى كنند اين خدمات آنها موجب تخفيف عذاب آنها مى شود يا نه ؟

ج :

كارهاى نيكو و اختراعات نافعه كه موجب آسايش بندگان خدا مى شود وقتى اثر باقى اخروى دارد كه صاحب آن عمل با ايمان باشد و در آن عمل ، نظرى به غير خدا نداشته باشد و مزد عمل خود را از غير او نخواهد و بديهى است كسى كه منكر خدا و آخرت است و در عمل خود نظرى به او ندارد ، مزدش همان اثر دنيوى است كه در نظر داشته از قبيل شهرت به كمال و اختراع ، در عالم دنيا و رسيدن به حقوقهاى گزاف يا ساير استفاده هاى مادى ديگر كه در نظر خود آنها است و ناگفته نماند كه از براى خصوص احسان به بندگان ولو حيوانات آثار دنيوى و اخروى است كه موجب حيرت است هر چند نيكوكار كافرى يا فاسقى باشد ؛ مثلا اگر كافرى يا فاسقى احسانى به مخلوقى نمود در مقابلش رفع بلايى از او مى شود يا مال او زياد مى گردد يا به مقصد و حاجتى كه داشته نايل مى گردد يا عمراو زيادمى گرددبلكه گاه مى شود كه آن احسان موجب انقلاب حال او گرديده و موفق به ايمان و توبه مى گردد و با حسن عاقبت از دنيا مى رود و گاه مى شود كه اگر بى ايمان از دنيا رفته

باشد آن احسانش موجب تخفيف عذابش مى گردد ، البته اختلاف آثار احسان به اعتبار مراتب احسان است كمّا و كيفا و موردا .

س 44

غمرات و سكرات چه حالاتى است و آيا براى آنانى كه به موت فجاءة مى ميرند اين حالات روى مى دهد ؟

ج :

سكرات و غمرات موت عبارت از شدايدى است كه در حال احتضار عارض مى گردد .

سكرات :

حالاتى است كه در آن محتضر بيهوش مى گردد و حركات و الفاظ غير منظم از او صادر مى گردد .

غمرات :

حالات شديده اى است كه در آن شخص محتضر شبيه به شخص مبهوت و متحير و مدهوش مى گردد و آنهايى كه به موت فجاءة يعنى ناگهانى مى ميرنداز سكرات موت در امان هستند ليكن پوشيده نماند كه ابتلا به سكرات مرگ شاهد بدى محتضر نيست چنانكه مبتلا نشدن و آسان جان دادن دليل خوبى حال محتضر نيست ؛ يعنى هيچ يك كليت ندارد و ممكن است شخص مؤ من مبتلا به سكرات و شدايد موت بشود براى اينكه از لغزشهايى كه از او صادر شده پاك بشود و ممكن است شخص كافر و يا فاسقى آسان جان بدهد تا اينكه تلافى امر خيرى كه از او صادر شده بشود و ديگر حقى در آخرت برايش نباشد (براى توضيح بيشتر به كتاب عقايد صدوق (ره ) مراجعه شود) .

تفسير آيات قرآن

س 45

(اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ) . (116)

قرآن در يك شب بر پيغمبر نازل شد يا به تدريج ؟ به تفصيل بيان فرماييد .

ج :

ظاهر آيه شريفه فوق و آيه شريفه :

(شَهْرُ رَمَضانَ الَّذى اُنْزِلَ فيهِ الْقُرآنُ . . . )(117)

و آيه

(اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ . . . )(118)

اين است كه قرآن مجيد جملة واحده

در ماه مبارك رمضان در شب قدر بر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) نازل گرديد وليكن ظاهر آيه شريفه : (وَ قُرْآنا فَرَقْناهُ لِتَقْرَاَهُ عَلَى النّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزيلا)(119) اين است كه متدرجا قرآن مجيد بر پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) نازل گرديده و از متواترات مسلّمه ، نزول تدريجى قرآن در مجموع مدت 23 سال است (مدت بعثت آن حضرت ) و چون به حسب ظاهر بين اين آيه و آيات قبل تنافى به نظر مى آيد مفسرين وجوهى ذكر كرده اند و بهترين آنها وجهى است كه از حضرت صادق (عليه السّلام ) روايت شده :

((فى الكافى عن حفص بن الغياث عن ابى عبداللّه ( عليه السّلام ) :

قال ساءلته ، عن قول اللّه عزّوجلّ :

(شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن ) و انما انزل فى عشرين سنة بين

اوله و آخره ؟ فقال ابو عبداللّه ( عليه السّلام ) :

نزل القرآن جملة واحدة فى شهر رمضان الى البيت المعمور ثم نزل فى طول عشرين سنة )) . (120)

خلاصه جواب امام اين است كه درابتداى بعثت پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) تمام قرآن از مصدر وحى به سوى بيت المعمور نازل گرديد و بعد تدريجا بنابر مقتضيات زمان در مدت بيست سال ، جبرئيل آن آيات را بر آن حضرت نازل مى نمود .

يكى از محققين و مفسرين احتمال داده است كه آن قرآن مجيد كه دفعةً در مرتبه اولى نازل گرديده عين اين الفاظ شريفه و حروف مباركه نبوده است بلكه حقيقت قرآن مجيد را كه ادراك آن فوق

عقول عادى است ، خداوند در ابتدا بر قلب مبارك حضرت پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) يكمرتبه نازل و بعد تدريجا در لباس الفاظ و حروف ، آن حقيقت را بر زبان پيغمبرش به مدت بيست سال جارى فرموده است و براى اثبات اين احتمال شواهدى از قرآن مجيد ذكر نموده است (هركه طالب است به جزء ثانى تفسير الميزان رجوع نمايد) .

س 46

چرا قرآن به همان نحو كه نازل شده تدوين نگرديده است ؟

ج :

شبهه اى نيست كه در آيات شريفه قرآن مجيد ، رعايت ترتيب از حيث تقدم و تاءخر نشده و آياتى كه در مدينه و اواخر بعثت نازل شده ، جزء سور مكيه ضبط شده و بالعكس آيات مكيه جزء سور مدنيه قرار داده شده و آيات منسوخه ، مؤ خر از آيات ناسخه ضبط گرديده و اين تقدم و تاءخر آيات شريفه و سور مباركه چون تحت نظر مقدس حضرت رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جمع آورى گرديده است مضر به فصاحت و بلاغت و بيان احكام و ساير جهات و شؤ ون قرآن مجيد نگرديده است .

( . . . وَقَتْلَهُمُ الاَْنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ . . . ) . (121)

س 47

وجه مقابل اين آيه اين است كه انبيا را به حق مى توان كشت و در اين صورت با عصمت انبيا منافات دارد ؟

ج :

از اين سؤ ال دو جواب گفته مى شود :

اول :

مرتكبين جنايت قتل نفس ، حال آنها دو قسم است ؛ گاهى مرتكب اين جنايت مى شوند در حالى كه خود را محق مى بينند و به استناد به شبهه اى عمل خود را صحيح و به خيال و اعتقاد فاسد خود ، قتل را به حق مى دانند و گاهى با اينكه يقين دارند كه اين عمل بى مورد و قتل به غير حق است به واسطه عناد و شقاوت ، مرتكب قتل نفس مى گردند و شكى نيست كه دومى خيلى بدتر و عقوبت آن

شديدتر و كسانى كه انبيا(عليهم السّلام ) رامى كشند از قسم دوم بودند ؛ يعنى بااعتقاد به اينكه قتل آنها به غير حق و بى مورد است آنها را كشتند . خلاصه قتل انبيا علاوه بر اينكه به غير حق بوده واقعا در نظر و اعتقاد خود مرتكبين هم اين جنايت به ناحق بوده است .

دوم :

صفت و قيد بر دو قسم است ((صفت لازمه )) كه در جميع حالات با موصوف است و ((صفت مفارقه )) كه در بعضى حالات هست و در بعضى حالات نيست و هرگاه صفت لازمه براى موصوفى ذكر شد ، البته مفهوم ندارد و غرض از ذكر آن براى تاءكيد و زيادتى وضوح مطلب است و شكى نيست كه ((به غير حق )) صفت دائمه و لازمه است براى ((قتلهم الانبياء)) و مفهوم براى آن نخواهد بود كه قتل به حق باشد ، علاوه بر اين ، در علم اصول ثابت شده است كه وصف مطلقا مفهوم ندارد .

( . . . اُدْعُونى اَسْتَجِبْ لَكُمْ . . . ) . (122)

س 48

اين آيه به طور مطلق و بدون شرط ذكر شده با اينكه اگر شرايط رسيده در روايات هم مراعات شود ، اغلب دعاها اجابت نمى گردد ، علت را مرقوم فرماييد ؟

ج :

وعده خدا تخلف پذير نيست و هركس هرچه از او بخواهد مرحمت مى فرمايد همانطور كه وعده داده است ولى به شرطى كه صلاح سائل در آن باشد ؛ زيرا اجابت دعوات از روى لطف و مرحمت است و دادن چيزى كه صلاح عبد نباشد خلاف مرحمت و راءفت به اوست

و مسلم است كه انسان در تشخيص صلاح خود بسيار عاجز است چون احاطه علمى به جميع مصالح و مفاسد ندارد

( . . . عَسى اَنْ تُحِبُّوا شَيْئا وَ هُوَ شَرُّ لَكُمْ . . . )(123) پس چيزى كه طلب مى نمايد اگر صلاح باشد يقينا به او مرحمت مى فرمايد و اگر صلاح نباشد در عوض آن ، چيزى كه صلاح باشد به او مرحمت مى فرمايد يا اينكه براى آخرتش ذخيره مى فرمايد ، اگر گفته شود امورى كه صلاح بندگان باشد البته خداوند مرحمت مى فرمايد چه دعا كند و چه نكند و اگر صلاح نباشد نمى دهد ، چه دعا بكند و چه نكند .

مى گوييم : امورى كه صلاح در دادن آنهاست بر دو قسم است ؛ بعضى حتمى است و بعضى موقوف به طلب و مسئلت است و چون تشخيص آنها به دست عبد نيست پس بايد نسبت به جميع امور دعا كرد ؛ زيرا چيزى كه از خدا خواسته شده اگر معلق به دعا باشد ، عنايت مى شود و اگر حتمى الوقوع بوده پس به ثواب دعا كه افضل قربات است نايل گرديده و مورد مزيد عنايات الهيه مى گردد .

و نيز بايد دانست كه گاه مى شود دعا مستجاب مى گردد ولى مصلحت در تاءخير اعطاى آن است تا اينكه در اثر احتياج بيشتر خدا را بخواند تا بيشتر مستحق اكرام و انعام الهى واقع گردد چنانكه در كافى از حضرت باقر( عليه السّلام ) مروى است : ((هرگاه خداوند صداى بنده اى را دوست بدارد اجابت دعاى او را به تاءخير مى اندازد

تا بيشتر او را بخواند)) .

اما آنچه در سؤ ال ذكر شده كه با رعايت شرايط وارده اغلب دعا اجابت نمى شود اشتباهى است كه منشاء آن غفلت از حقيقت شرايط دعاست و غفلت از اينكه دعاى جامعِ همه شرايط بسيار كم است و اگر يافت شود تخلف اجابت از آن محال است مثلا از جمله شرايط مهم دعا كه اغلب ، مورد التفات نيست اخلاص در دعاست يعنى بايد شخص دعا كننده غير از خداوند تعالى ، مؤ ثرى نبيند و براى رسيدن به حاجت خودهيچ سببى را مؤ ثر نبيند و توجه قلبى به غيرخدا نداشته باشد ، در آيه شريفه مى فرمايد : ((ادعونى ؛ بخوانيد مرا فقط ، نه غيرمرا)) .

و نيز مى فرمايد : ( . . . اُجيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ . . . )(124) ؛ ((اجابت مى نمايم دعاى خواننده را زمانى كه تنها مرا بخواند)) .

و اين حالت همان انقطاع الى اللّه و اضطرار الى اللّه است كه وعده اجابت به آن داده شده در آيه شريفه : (اءَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ . . . ) . (125)

اضطرار بر دو قسم است :

1- تكوينى .

2- تكليفى .

((اضطرار تكوينى )) :

وقتى است كه هيچ اسباب ظاهرى نباشد و شخص قهرا توجه به مبداء تعالى پيدا نمايد مثل شخص غريق در دريا .

((اضطرار تكليفى )) :

وقتى است كه شخص نسبت به توحيد افعالى به مقام يقين رسيده و دانسته است كه غير از خدا مؤ ثرى نيست و جميع اسباب مسخر اراده و مشيت او هستند به طورى

كه اين يقين غالب بر وهم و خيالش شده باشد ، پس در هر حالى خود را مضطر به سوى خداوند مى داند و در قلب او توجه به چيزى نخواهد بود و بديهى است كه اين مقامى بس شامخ و عزيز الوجود و مورد آرزوى بزرگان است همانطور كه در ((مناجات شعبانيه )) حضرت امير( عليه السّلام ) است : ((الهى هب لى كمال الانقطاع اليك )) و لذا حضرت صادق ( عليه السّلام ) در جواب كسى كه سؤ ال كرد چرا دعاى ما مستجاب نمى شود ، فرمود : ((لانكم تدعون من لا تعرفونه )) براى اينكه شما مى خوانيد كسى را كه او را نشناخته ايد . و از اين بيان معلوم شد دعايى كه وعده اجابت به آن داده شده بسيار كم است ليكن ناگفته نماند كه هر چند دعاى جامع شرايط ، عزيز الوجود است ، اما چون اصل اجابت دعا كه مورد وعده پروردگار است بابى عظيم از فضل و احسان اوست ، از اين جهت هم به فضلش معامله مى فرمايد ؛ يعنى هرچند دعاهاى عباد غالبا فاقد شرايط است تفضلا اجابت مى فرمايد و خود اين عاصى هزاران مرتبه دعا نموده و از پروردگار منان طلب حاجتى كرده ام و مرحمت فرموده است با اينكه يقين دارم كه غالبا فاقد اكثر شرايط اجابت بوده ام . فَسُبْحانَ اللّه الْحَلِيمِ الْكَرِيمِ الْحَنّانِ الْمَنّان .

س 49

در آيه سوم از سوره نساء خداى تعالى مى فرمايد : نكاح كنيد از زنان دو ، سه ، تا چهار اگر بترسيد كه نتوانيد عدالت كنيد پس يك زن بگيريد ،

و در آيه 129 مى فرمايد كه هرگز نمى توانيد عدالت كنيد ميان زنان و ظاهرا اين دو آيه با هم مباينت دارد ؟

( . . . فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ

مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ

فَاِنْ خِفْتُمْ اَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً . . . ) . (126)

(وَ لَنْ تَسْتَطيعُوا اَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ

وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَميلُو كُلَّ الْمَيْلِ . . . ) . (127)

فرق بين عدالت ظاهرى و معنوى و تمايل نفسانى را به مناسب موضوع بيان فرماييد ؟

ج :

مراد از عدالت در آيه اولى كه مورد امر است در صورت اختيار تعدد زوجات ، عدالت در اداى حقوق آنها و رعايت تساوى بين آنهاست ؛ زيرا ترجيح دادن يكى از آنها جور و ظلم بر ديگرى است ؛ مثلا اگر يك شب با يكى از زوجات همبستر شد ، واجب است با هر يك از زوجات ديگرش نيز يك شب همبستر شود و اگر دو شب با يكى همبستر شد واجب است با هر يك از زوجاتش دو شب همبستر شود و هكذا .

و نيز در انفاقاتش بايد كاملا رعايت عدل بين آنها را بنمايد به طورى كه به هيچ يك به سبب ترجيح دادن ديگرى ظلم نشود ، بلكه مستحب است رعايت تساوى در نظر كردن به آنها و با روى گشاده به همه آنها نظر نمودن .

و نيز مستحب است رعايت تساوى در مواقعه نمودن با آنها و اينكه شب در نزد هر يك از آنها بيتوته نمود ، صبح آن را هم نزد همان زوجه اش باشد و شكى نيست كه اين

قسم از عدالت كه تساوى در حقوق زوجات به تفصيل مذكور باشد ، امرى ممكن و مقدور و در تحت اختيار است و لذا مورد امر است .

اما مراد از عدالت در آيه دوّم كه مى فرمايد نمى توانيد عدالت كنيد و از استطاعت و اختيار بشر خارج است ، ((عدالت در مودت قلبى )) و ميل و محبت است ؛ زيرا چگونه مى تواند تمام زوجاتش را به طور مساوى دوست داشته باشد و حال آنكه ميل قلبى ، امرى قهرى و مسبب از امورى است كه در تحت اختيار نيست ؛ مثلا از آن جمله جمال است . البته هر يك جمالش بيشتر است ، علاقه قلبى به او بيشتر خواهد شد و ديگر ، حسن سلوك و حسن خلق است كه هر يك خوشرفتارتر است ميل قلبى به او بيشتر است .

و در كتاب شريف ((كافى )) مروى است كه ((ابن ابى العوجاء)) به جناب ((هشام بن الحكم )) اعتراض نمود و گفت اين دو آيه با هم تناقض دارند و هشام از حضرت صادق ( عليه السّلام ) سؤ ال نمود ، ((فاجابه ان الاية الاولى فى النفقة و الثانية فى المودة )) . (128)

و بالجمله چون عدالت به اين معنا كه تساوى در مودت است ، امرى غير مقدور است ، پروردگار عالم مى فرمايد : ( . . . فَلا تَميلُوا كُلَّ الْمَيْلِ . . . )(129) ؛ يعنى ميل نكنيد تمام ميل به اينكه بواسطه نبودن يا كمى ميل قلبى رعايت عدالتى كه مى توانيد . و در آيه اولى شرح داده شده پس آن زوجه

را كه به او بى ميلى شديد است مثل معلقه قرار ندهيد كه نه مطلقه باشد تا بتواند شوهر كند و ازاو باشد و نه مزوجه به اينكه زوج رعايت حقوق او را بنمايد .

مروى است كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) بااينكه كمال عدل را بين زوجات رعايت مى فرمود خصوصا در تقسيم بين آنها ، عرض مى كرد :

((اللهم ! هذه قسمتى فيما املك فلا تاءخذنى فيما تملك و لا املك )) .

((خدايا ! اين قسمت من است در آنچه مالك آنم از رعايت عدل در صحبت و نفقه پس مرا مؤ اخذه مفرما در آنچه تو مالك آنى و من مالك آن نيستم (يعنى در دوستى و ميل قلبى نسبت به يكى نه ديگرى ) )) .

( . . . لا تَكْتُمُوا الشَّهادَةَ . . . ) . (130)

س 50

خداوند در قرآن ، كتمان شهادت را روا نداشته و شاهد را عدلين مقرر فرموده ، ولى در اداى شهادت به زنا چهار نفر امر فرموده ، چرا اگر سه نفر شهادت دادند و نفر چهارمى يافت نشود بايد درباره سه نفر شاهدى كه شهادت داده اند حد جارى كرد ؟ اين امر ، كتمان شهادت را برخلاف آيه (لا تكتموا الشهادة ) ايجاب مى كند و امر زنا را تقويت مى نمايد .

ج :

جميع امور شرعا به شهادت دو نفر عادل ثابت مى شود مگر در مساءله زنا و لواط كه بايد چهار شاهد عادل شهادت دهند و اين حكم تعبد محض است و البته داراى حكمتهايى است كه بر ما پوشيده است

. و شايد يكى از حكمتهايش اين است كه خداوند جل شاءنه خوش ندارد اين دو معصيت آشكار شود ؛ چون ظاهر شدن آنهاسبب جراءت در ارتكاب و موهون شدن اين دو معصيت كبيره مى گردد .

و ديگر اينكه اشاعه آنها منافى با صفت غيرت است و در حديث است كه غيرت خدا بيشتر از غيرت انبيا و غيرت انبيا بيشتر از غيرت مؤ منين است .

اما مساءله كتمان شهادت و وجوب اداى آن و حرمت كتمان شهادت در صورتى است كه احقاق حق و ابطال باطل موقوف به آن باشد مشروط به اينكه اين شهادت موجب ضررى بر شاهد يا بر ساير مؤ منين بلكه بر مشهود عليه نباشد مثل اينكه مشهود عليه معسر باشد و مستشهد ملاحظه اعسار او را نمى نمايد و پس از اثبات حق به اقامه شهادت او را حبس خواهد نمود ، در اين صورت شاهد نمى تواند شهادت خود را ادا نمايد .

پس كسى كه مى خواهد در محضر حاكم شرع نسبت به كسى شهادت به زنا بدهد ، اول بايد ببيند آيا سه نفر شاهد عادل ديگر هست كه حاضر شوند و شهادت بدهند كه در اين صورت جايز است و الا اگر سه نفر مثلا بيشتر نيستند ، نمى توانند اداى شهادت نمايند ؛ زيرا شرعا به شهادت آنها ثابت نمى شود بلكه بايد به هر يك حد قذف جارى نمايند ؛ چون شهادت به زنا داده اند بدون اثبات شرعى براى اينكه اجراى اين حد بر آنها از ناحيه خود آنهاست جاى اعتراضى نيست و اينكه در سؤ ال نوشته شده كه

اين امر ، زنا را تقويت مى نمايد اشتباه است بلكه اين امر جلوگيرى از قذف مى نمايد به اينكه مردم بترسند و نسبت زنا به يكديگر ندهند و ضمنا بزرگى معصيت زنا را مى فهماند .

س 51

در آيه آخر سوره لقمان خداوند علم غيب را اختصاص به خود داده است مشاهده مى شود كه بعضى از غيب خبر مى دهند و كاملا هم صحيح در مى آيد ، رفع اين اشكال را بفرماييد ؟

ج :

احاطه كلى به جميع عوالم وجودى و تمامى مراتب غيب و شهادت ، مختص به ذات مقدس حضرت احديت جل شاءنه است و براى او شريك و نظيرى نيست و همانطورى كه خالق و مدبر همه ، اوست محيط بر همه هم اوست و اوست كه علم ، عين ذات مقدسش است .

اما علم ساير مخلوقات نسبت به عوالم غيب مستفاد از روايات كثيره آن است كه بعضى از مراتب غيب از مختصات بارى تعالى است و هيچ كس را بر آن اطلاعى نيست نه ملك مقرب و نه نبى مرسل و شايد از همين مرتبه باشد اطلاع يافتن به حقيقت و كنه ذات بى زوال او جل شاءنه اما غير از اين مرتبه پس هر يك از انبيا و ائمه (عليهم السّلام ) ، به وحى و الهام بارى تعالى به مقدارى كه مشيتش اقتضا فرموده باشد نسبت به عوالم غيب آگاه هستند و از اينجا دانسته شد كه آيات قرآن و رواياتى كه دلالت دارند بر نفى علم غيب از غيرخداى تعالى حتى انبيا و ائمه . مراد از ((علم )) ، علم ذاتى

است يعنى علم ذاتى به عوالم غيب مختص به خداوند است و انبيا و ائمه از خود هيچ ندارند و آنچه مى دانند به تعليم اوست و شكى نيست كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و ائمه (عليهم السّلام ) هر يك از عوالم غيب با اطلاع بودند و كتب اخبار از خبرهاى غيبى هر يك پر است ولى تمام آنهااز افاضات حضرت احديت جل شاءنه به آنها بوده است .

اطلاع يافتن ديگران از بعضى امور غيب و خبر دادن آنها از قبيل صاحبان علم فراست كه بعضى از امور آتيه رامى فهمند و خبر مى دهند واز قبيل بعضى از منجمين كه از روى استكشافات نجومى بعضى از حوادث را خبر مى دهند و رمالان و صاحبان جفر و آنهايى كه در اثر رياضات خبرهايى مى دهند و از قبيل آنهايى كه تسخير جن نموده و رفيق جنى آنها اطلاعاتى به آنها مى رساند ، پس

اولا :

بايد دانست كه جميع اين طوايف راهى به ماوراى طبيعت به طور كلى ندارند و اطلاعشان به حوادث كونيه و امور جزئيه است آن هم نه جميع حوادث بلكه اقل قليلى از امور جزئيه كه در اين عالم واقع مى گردد .

ثانيا :

اطلاعات آنها تماما ناقص است و هيچ يك به طور علم و جزم و تحقيق نيست و خبردادن آنها مورد اعتناى عقلا نخواهد بود و اگر طبيبى در اثر تجربه ، نبض مريض را بگيرد و از حالات آتيه او خبرهايى بدهد به قبول كردن نزديكتر است از خبرهاى هر يك از طوايف مزبور ؛ زيرا هيچ يك بناى

صحيحى در دست ندارند كه موجب اعتماد بر قول آنها باشد بلكه خود آنها هم اعتمادى نخواهند داشت ، اما علم فراست بديهى است كه تماما مظنونات است و علم نجوم و جفر و رمل مستفاد از روايات آن است كه آنچه در دست مردم از اين علوم رسيده ناقص است و لذا اكثرا خطاى آنها مشاهده گرديده و در كتب ثبت است ، كسى هم كه رفيق جنى دارد در محلش ثابت است كه اطلاعات آنها بسيار محدود است بلى ممكن است هر يك از طوايف مزبور در اثر اطلاعات ناقص كه دارند مقتضيات بعضى از حوادث جزئى را بفهمند و خبر بدهند و چون اطلاعى از موانع آنها ندارند غالبا كذبش ظاهر مى گردد ؛ مثلا خبر مى دهند به موت فلان شخص در اثر دانستن مقتضى آن و خبر ندارد كه آن شخص موفق به دادن صدقه يا خواندن دعايى يا صله رحمى مى شود و موت او تاءخير مى افتد و لذا شرعا نهى شده است از مراجعه به هريك از طوايف مزبوره كه پيش گويى مى كنند و نهى شده از ترتيب اثر دادن به قول آنها بلكه امر شده كه در جميع امور ، توكل به پروردگار و سعى در عمل ، خصوصا صدقه و دعا بنمايند .

خلاصه مطلب اين است كه عالم به علم ذاتى به جميع عوالم خداوند عزّوجلّ است و بس و علوم غيبيه كه انبيا و ائمه داشتند موهبتى از افاضات الهيه بوده است و اما ساير فرق از طوايف مذكوره هيچ يك علم جزمى به هيچ حادثه ندارند و مطابق شدن بعضى از

اخبارات آنها صرف تصادف است چنانكه از مسلمات است كه كذب آنها بيش از صدق است .

و نيز بايد دانست كه خبرهاى طوايف مزبوره علاوه بر اينكه علم به غيب نيست بلكه ظن يا وهم است همانطور كه اساس علوم آنها بر همين است و علاوه بر اينكه خبرهايشان از روى اسباب ظاهرى است (و علم به غيب بدون اسباب مختص به خداوند است و هر كس به او افاضه شود از انبيا و ائمه (عليهم السّلام ) گوييم خبرهاى آنها تحقيقى و تفصيلى هم نيست يعنى اگر حادثه را هم تصادفا درست بفهمند و خبر دهند ، بر سبيل اجمال خواهد بود ؛ مثلا اگر از موت زيد اطلاع دهد از خصوصيات آن مانند اينكه لحظه آخر عمر او چه وقت است ؟ و غير آن اطلاعى ندارد و علم مطلق به جميع حوادث به اتمام خصوصياتش مربوط به خداوند است و بس . ((انما الغيب للّه و لا حول ولا قوة الا باللّه )) .

مسائل فقهيه

س 52

فرق بين نوافل و مستحبات چيست و نوافل نماز يوميه تا چه موقع ادا و در چه موقع قضا مى شود ؟

ج :

((نوافل )) عبارت است از جميع اعمالى كه مطلوب و مورد امر غير وجوبى باشد ؛ يعنى اذن در ترك آن داده شده . نوافل به معناى لغوى همان مستحبات است به جميع اقسامها ليكن در اصطلاح فقها نوافل بر يك قسم خاص از مستحبات اطلاق مى شود و آن نمازهاى غير واجبه است ، پس نوافل ، جميع نمازهاى مستحبى است و افضل از تمام آنها نوافل نمازهاى يوميه است و

آن 34 ركعت است بدين قرار : هشت ركعت نافه ظهر ، هشت ركعت نافله عصر ، چهار ركعت نافله مغرب ، دو ركعت نشسته نافله عشا ، يازده ركعت نافله شب و دو ركعت نافله صبح .

اما وقت نوافل يوميه : نافله ظهر را پيش از نماز ظهر بايد خواند و وقت آن از اول ظهر است تا موقعى كه آن مقدار از سايه شاخص كه بعدازظهر پيدا مى شود به اندازه دو هفتم آن بشود ؛ مثلا اگر درازى شاخص ، هفت وجب باشد ، هروقت مقدار سايه اى كه بعدازظهر پيدا مى شود به دو وجب رسيد ، آخر وقت نافله ظهر است ونافله عصر را پيش از نماز عصر بايد خواند و وقت آن تا موقعى است كه آن مقدار از سايه شاخص كه بعدازظهر پيدا مى شود به چهار هفتم برسد و هرگاه بعد از گذشتن وقت مذكور بخواهد بخواند

اولاً :

نافله ظهر را بعد از نماز ظهر و نافله عصر را بعد از نماز عصر بخواند و قصد ادا و قضا نكند بنابر احتياط و اگر در روز ترك شد و در شب خواست بخواند ، قصد قضا نمايد .

ثانيا :

وقت نافله مغرب بعد از نماز مغرب است تا وقتɠÙǠӘјΙɠطرف مغرب كه بعد از غروب آفتاب در آسمان پيدا مى شود از بين برود و بعد از آن قضاست . و وقت نافله عشا بعد از نماز عشا است تا نصف شب . و نافله صبح پيش از نماز صبح خوانده مى شود و وقت آن بعد از فجر اوّل است تا وقتى كه سرخى طرف

مشرق پيدا شود و جايز است نافله صبح بعد از نافله شب بلافاصله خوانده شود و وقت نافله شب از نصف شب است تا اذان صبح و براى كسى كه مى ترسد بيدار نشود ، جايز است پيش از نصف شب آن را بخواند .

س 53

در نماز شب بخصوص در نماز شفع ، راجع به سوره و قنوت ، روايات مختلف است ، طريقه اى كه جناب عالى اختياروعمل مى فرماييد چيست ؟

ج :

نماز شب هشت ركعت است به چهار سلام ؛ يعنى چهار نماز دو ركعتى و در ركعت دوم هر يك قبل از ركوع قنوت وارد است و دعاها و سوره هاى وارده در آنها در كتب ادعيه مفصلا ذكر شده است .

و اما ((نماز شفع )) دو ركعت است مثل ساير دو ركعتيهاى مستحب . بلى در قنوت قبل از ركوع ركعت دوم آن محل بحث است . آنچه مشهور بين اصحاب است اين است كه قنوت ، مستحب و وارد است چنانكه در خبر ((ابى الضحاك )) كه كيفيت نماز شب خواندن حضرت رضا( عليه السّلام ) را نقل مى كند مى گويد آن حضرت در ركعت دوم نماز شب شفع قبل از ركوع قنوت خواندند و اما صحيحه ((عبداللّه بن سنان )) كه از حضرت صادق ( عليه السّلام ) روايت نموده كه : ((القنوت :

وفى الوتر فى الركعة الثالثة ))(131) پس محمول است به افضليت و تاءكيد استحباب و قنوتى كه نبايد ترك شود و بايد آن را اهميت داد ، قنوت مفرده وتر است كه ركعت سوم حساب مى شود . و بالجمله

اين ضعيف اگر موفق بشوم قنوت ركعت دوم شفع را هم ان شاءاللّه ترك نمى نمايم و اما مفرده وتر كه عمل مهّم آن قنوت است به اين كيفيت است كه پس از قرائت ، هفتاد مرتبه استغفار مى نمايد به اين ترتيب : ((استغفراللّه واسئله التوبة )) .

در كتاب فقيه و همچنين در مصباح شيخ ( ؛ ) است كه حضرت سجاد( عليه السّلام در سحرها سيصد مرتبه ((العفو)) مى گفتند و تفصيل ساير دعاهاى وارده آن در كتب ادعيه موجود است .

س 54

مديونى كه دائن از او طلبكارى مى نمايد و نمى تواند نماز را در اول وقت بخواند ، آيا در موقع مشترك مى تواند نماز بجاى آورد ؟

ج :

هرگاه دو امر وجوبى متوجه مكلّف شود كه وقت يكى وسيع و ديگرى تنگ است ، شكى نيست واجبى را كه وقتش تنگ است بايد مقدم بدارد و تا از عهده آن بر نيايد ، نمى تواند شروع به واجب موسّع نمايد و پرداختن بدهى كه طلبكار مطالبه نموده در صورت قدرت براداى واجب مضيّق و مسامحه در آن حرام است ، ولى نماز در اول وقت و همچنين در وقت مشترك موسع است ، پس اگر قبل از مضيّق شدن وقت نماز ، اداى دين نكند و مشغول نماز شود ، معصيت كرده و احتياطا نماز را اعاده نمايد بلكه اگر در اثناى نماز در وقت موسّع طلبكار از او مطالبه نمايد و ادا موقوف بر قطع نماز باشد بايد نماز را قطع نموده و اداى دين نمايد و اگر قطع نكند معصيت كرده ولى نمازش صحيح است

و احتياط اعاده كردن است .

س 55

شخصى از مال حرام لباس خريده و قيمت آن را مديون و مشغول ذمه صاحب لباس مى داند و در نظر مى گيرد كه در فرصت مناسب به صاحبش رد نمايد آيا با چنين لباس مى تواند نماز بخواند ؟

ج :

هرگاه شخص از پول حرام معينى كه دارد چيزى بخرد به طورى كه آن پول شخصى حرام را ثمن قرار دهد ، البته معامله باطل است و هر نوع تصرفى در مثمن حرام است و بر ملكيت صاحبش باقى است و به خريدار منتقل نشده است و اگر متاع را به ذمّه بخرد و بعد در مقام اداى ثمن پول حرام را بدهد ، معامله اى كه نموده صحيح است و تصرف او در مثمن حلال ، ولى ذمه اش مشغول صاحب متاع است و بايد پول حلال به او بدهد .

س 56

ظاهرا فلسفه قصر نماز مسافر به علت زحمت مسافر است ، در مواردى احتياط واجب امر به جمع فرموده اند كه زحمت مسافر را دو يا سه چندان مى نمايد ، توضيح علت را مرقوم فرماييد ؟

ج : جواب اين دو سؤ ال موقوف است به ذكر مقدمه اى بر سبيل اختصار و آن اين است كه هرگاه حكمى از احكام الهى ثابت گرديد ، از روى ادلّه يعنى كتاب ، سنت ، اجماع و عقل پس بر هر مكلّفى امتثال آن امر و عمل نمودن به حكم واجب است ، به طورى كه يقين به برائت ذمه اش از اين تكليف برايش حاصل شود و لزوم تحصيل يقين به برائت ذمّه و خروج از عهده تكليف از احكام

مسلم عقل است و يقين به برائت ذمّه دو قسم است :

1- تفصيلى :

در مواردى است كه مكلّف بتواند ماءمور به را مطابق آنچه امر شده از اجزا و شرايط انجام دهد مثل امر به وضو با آب مطلق براى نماز در صورتى كه مكلّف آب مطلق داشته باشد و با آن وضو بگيرد يقين مى كندبه امتثال امر شارع به وضو و بدون ترديد نماز مى خواند و يقين به برائت ذمّه پيدا مى كند .

2- اجمالى :

در مواردى است كه مكلّف نتواند يقين تفصيلى به اجزا و شرايط ماءمور به پيدا كند ، پس ناچار مى شود به تكرار عمل تا يقين به برائت ذمّه پيدا كند مثل اينكه آب او منحصر باشد به دو ظرف كه يقين داشته باشد به اينكه يكى از آنها مطلق و ديگرى مضاف است و به يكديگر مشتبه شده باشد ، پس به هر يك اگر وضو بگيرد يقين به طهارت كه شرط نماز است پيدا نمى كند چون احتمال دارد كه مطلق نباشد ، پس ناچار بايد دو وضو بگيرد يعنى از هر يك وضويى بگيرد تا يقين كند اجمالا به طهارت ؛ زيرا يا وضوى اولى با آب مطلق بوده و يا دومى و اين وجوب تكرار در مثل اين موارد از احكام مسلم عقلى است در مقام كيفيت امتثال اوامر الهى ، نه امر شرعى است كه گفته شود چگونه شارع امر به تكرار مى فرمايد .

پس از دانستن اين مقدمه گوييم : از اوامر الهى ، قصر نماز و ترك روزه در سفر است با شرايط مقرره ،

پس در هر موردى كه مكلف يقين كند به آن شرايط ، پس نماز را قصرا مى خواند و يقين به برائت ذمّه حاصل مى كند ولى در مواردى كه شك دارد در اجتماع شرايط ، پس اگر قصر بخواند يقين به برائت ذمّه پيدا نمى كند ؛ چون محتمل است كه واقعا شرايط قصر موجود نبوده و تكليف واقعى او تمام بوده و اگر تمام نيز بخواند يقين به برائت پيدا نمى كند ، چون محتمل است كه واقعا شرايط قصر موجود بوده و تكليف واقعى او قصر بوده ، پس به حكم عقل ، واجب است هم قصر و هم تمام بخواند تا يقين به اداى تكليف واقعى پيدا كند و اين لزوم جمع ، حكم عقلى است در مقام كيفيت امتثال نه شرعى همانطورى كه قبلا ذكر شد .

به عبارت ديگر ، لزوم تكرار را شارع نفرموده تا اينكه گفته شود منافى با فلسفه قصر در سفر است بلكه عقل مى گويد بايد اين طور عمل نمود تا يقين به برائت حاصل شود ؛ زيرا اشتغال ذمه يقينى مستلزم تحصيل برائت يقينيه است .

س 57

درحوالى قطبين محلهايى كه سكنى درآن ممكن است ، شب شش ماه و روزشش ماه است ، براى مسلمان درآن نواحى نماز يوميه به چه كيفيتى خواهدبود ؟

ج :

بنابر نقل بعضى از اهالى اطلاع اين طور امكنه قابل سكنى و زيست نيست ، هرگاه شخص مسلمانى در چنين امكنه اى قرار گيرد و اوقات نمازهاى يوميه كه وظيفه حتمى هر مسلمانى است نامعلوم شود ، و همچنين ماه مبارك رمضان تشخيص داده نشود ،

واجب است هجرت نمايد و در آن مكان نمى تواند زيست كند چنانكه در مساءله تعرب بعد الهجرة مساءله اى كه مورد اتفاق جميع فقهاست ذكر گرديده كه هر گاه شخص مسلمان در مكانى قرار گيرد مثل بلاد كفار كه نتواند مراسم دينى خود را انجام بدهد و از اظهار شعائر دينى ممنوع باشد ، واجب است از آن مكان به جايى برود كه بتواند وظيفه دينى خود را انجام بدهد و ترك هجرت براى چنين شخصى ، از گناهان كبيره است .

((و نقل المجلسى - عليه الرحمه - عن العلامه (ره ) فى كتاب المنتهى لما نزل قوله تعالى :

(الم تكن ارض اللّه واسعة فتهاجروا فيها) اوجب النبى ( صلّى اللّه عليه و آله ) المهاجرة على من يضعف عن اظهار شعائر الاسلام )) .

اگر به ناچار بايد در چنين جاهايى بماند و قادر بر هجرت نباشد ، براى تعيين وقت هر نمازى كه آنجا معلوم نيست ، رجوع به بلاد متعارفه كه تقريبا دراواسط قسمت معموره قرار گرفته اند ، بنمايد و مطابق اوقات آن بلاد ، نمازهاى يوميه را ادا نمايد و همچنين در تعيين ماه مبارك رمضان .

همين وجه را مرحوم سيد در رساله عروة الوثقى ذكر فرموده و براى تعيين اوقات نماز در بلاد متعارفه براى كسى كه در چنين جاها باشد ، در اين زمان بسيار سهل است ؛ زيرا توسط ساعت و تلگراف و راديو كاملا مى توان تعيين نمود .

مى توان گفت كه هر چند آفتاب در آن محل طلوع وغروب ندارد و شبها حركت دايره اى آن محسوس است ليكن مى

شود آخرين نقطه ارتفاع آفتاب را وقت ظهر دانست چنانكه آخرين نقطه انخفاض آن را نصف شب دانست و به همين ميزان اوقات نماز را مى توان تعيين كرد و اين وجه خالى از قوت نيست .

س 58

آيا بيع و شراى برده در اين زمان هم جايز است ؟ يعنى اگر كسى برود وحشيهاى آفريقا را اسير نمايد و در بلاد ديگر بفروشد صحيح است ؟

عتق رقبه كه در قرآن به آن حكم شده و كفاره تعمّد افطار روزه ماه مبارك مقرر گرديده ، در اين زمان متروك گرديده در صورتى كه اين حكم ، مطلق و براى هميشه مى باشد .

ج :

بلى جايز است براى هر مسلمانى كافر اصلى را بنده بگيرد يعنى كافر را به هر نحو كه بشود و از هركجا كه باشد بگيرد و بنده خود قرار دهد به شرط اينكه آن كافر معاهد يا در ذمّه مسلمى نباشد و پس از استرقاق ، بيع و شراى او صحيح است .

اما مساءله وجوب عتق رقبه ؛ يعنى آزاد كردن بنده در كفاره در مثل اين زمان كه بنده يافت نمى شود ؛ چون چندين سال است استرقاق متروك شده ، وجوب عتق رقبه به واسطه تعذر آن ساقط است و بدل هم ندارد و فرقى نيست در اين حكم بين كفاره مخيره و مرتّبه كفاره جمع .

حكمت استرقاق در دين اسلام

چون موقع مانع شدن دولت آمريكا از استرقاق ، حملات زيادى به دين مقدس اسلام نمودند و آن را نسبت به اين حكم مورد اتهام قرار دادند و ممكن است در اذهان بعضى افراد

بى اطلاع تاءثير نموده باشد ، لذا اشاره مختصرى به حكمت اين حكم مى شود . شكى نيست كه استرقاق اختصاصى به اسلام نداشته بلكه در جميع امم و در جميع ازمنه بوده است و هر قومى در استرقاق و معامله با عبيد خود طرز مخصوصى پيشه داشته و رفتار بعضى از آنها خيلى رقت آور بوده است ، مخصوصا مساءله استرقاق در اروپا به وضع فجيعى انجام مى گرفته و معاملاتشان با عبيد خود تاءثرآور بوده است (در اين مورد هر كس تفصيل استرقاق در اروپا و آمريكا و ساير ملل را خواهان است به كتاب دائرة المعارف مصرى رجوع نمايد) .

و بالجمله دين مقدس اسلام اين حكم مستمرى كه در بين جميع افراد بشر بوده امضا فرموده اما به شرط آنكه كافر ، عبد باشد و در ذمه هم نباشد و در حقيقت استرقاق كافر يك نوع خدمت بزرگى به اوست بلكه به عالم بشريت ؛ زيرا به واسطه استرقاق به مسلمين نزديك مى شود و از حقايق دين اسلام با خبر و با معرفت مى گرددو پس از چندى يك نفر خداپرست و صاحب تقوا تحويل جامعه بشريت داده مى شود خصوصا با ملاحظه احكامى كه در شرع تشريع فرموده نسبت به عبيد (چنانكه اشاره خواهد شد) و حالات غلامانى كه به درجات عالى از مقام روحانيت و تقوا نايل شدند در كتب تواريخ و تذكره ها موجود است . و نيز غلامانى در اثر هوش و فعاليت ، عضو مؤ ثّر جامعه گرديدند بلكه بعضى از آنها به مقام وزارت و سلطنت رسيدند .

ملاحظه ، احكام شرع نسبت به

عبيد :

بر كسانى كه از احكام شرع با اطلاعند پوشيده نيست كه چقدر شرع مقدس در آزاد شدن غلامان سعى فرموده و اينكه هر كس غلامى دارد پس از بهره مند شدنش از مجاورت مسلمين ، بايد آزاد شود و براى انجام اين مقصد اوامر وجوبيه و ندبيه صادر فرموده و آن را كفاره قتل و كفاره افطار روزه ماه رمضان و غير آنها قرار داد و نيز سفارشات اكيد درباره عبيد فرموده است .

و اما ملاحظه حقوق و احسان درباره آنها :

در قرآن مجيد مى فرمايد ( . . . وَ بِالْوالِدَيْنِ اِحْسانا . . . )(132) بعد از فقراتى مى فرمايد ( . . . وَ ما مَلَكَتْ اَيْمانُكُمْ . . . )(133) يعنى احسان كنيد به غلامان و كنيزان خود و حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) و حضرت امير( عليه السّلام ) در ضمن وصاياى خود فرمودند : ((و عليكم بالضعيفين النساء و ما ملكت ايمانكم )) . (134)

س 59

فرق بين وليمه و وكيره چيست و حبوه كدام است ؟

ج :

((وليمه )) به معناى اطعام طعام (ميهمانى كردن ) است و آن را اقسامى است و ((وكيره )) يكى از اقسام وليمه است و آن عبارت است از وليمه خريدن خانه يا بنا نمودن خانه . و از حضرت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مروى است :

((لا وليمة الا فى خمس فى عرس اوخرس اوعذار او وكار او رِكاز)) . (135)

و در كتاب معانى الاخبار از حضرت رضا( عليه السّلام ) مروى است در شرح اين حديث مى فرمايد

:

((فاما العرس ، فالتزويج ، والخُرس ، النفاس بالولد ، والعذار الختان ، والوكار الذى يشترى الدار ، والركاز الرجل يقدم من مكة )) .

و خلاصه حديث چنين مى شود كه ((وليمه )) در پنج مورد است :

1- ازدواج . 2- مولود تازه . 3- ختنه نمودن . 4- خانه خريدن . 5- مراجعت از سفر حج .

و در روايت ديگرى است كه براى خريدن خانه ، وليمه بدهد و براى ساختمان خانه گوسفند فربهى بكشد و گوشت آن را به مساكين اطعام نمايد .

و اما ((حبوه )) :

عبارت است از مختصات پسر بزرگتر از تركه پدر و آنها لباسهاى پدر وانگشترى و شمشير و قرآن اوست كه بايد اختصاص داده شود به پسر و در صورت تعدد اولاد ذكور ، به پسر ارشد بايد داده شود به شرط آنكه اموال ميت منحصر به اين چند چيز نباشد . و نيز به مقدار همه داراييش بدهكار نباشد .

س 60

تقيه را تعريف فرماييد و نحوه آن را نسبت به پيغمبر و امام و شيعيان ذكر فرماييد ؟

ج :

شيخ انصارى ( ؛ ) در تعريف تقيه مى فرمايد :

((التحفظ عن ضرر الغير بموافقته فى قول او فعل مخالف للحق )) .

((تقيه ، حفظ نمودن شخص است خود را از رسيدن ضرر ديگرى به او به سبب موافقت كردن با او در قول و يا فعلى كه مخالف با حق است )) .

شهيد اول (ره ) در كتاب قواعد ، ((تقيه )) را بر پنج قسم نموده است :

((واجب ، حرام ، مستحب ، مكروه

و مباح )) .

همچنين شيخ ( ؛ ) در رساله تقيه ، پنج قسم را ذكر فرموده و موارد هريك را بيان نموده است .

((تقيه واجب )) :

در موردى است كه ضرر واجب الدفع به واسطه تقيه نمودن دفع بشود ؛ مثل اينكه به سبب تقيه جان خود يا ديگرى را يا مال واجب الحفظ را نگهدارد ، پس تقيه واجب در موردى است كه به سبب ترك تقيه ، علم يا ظن به رسيدن ضرر به خودش يا به مؤ من ديگرى داشته باشد .

((تقيه مستحب )) :

در موردى است كه خوف ضرر فعلى نيست ليكن ممكن است به واسطه ترك تقيه در آتيه ضررى پيش آيد مثل ترك نمودن مدارات و معاشرت با عامه در بلاد ايشان و اعراض از جماعت ايشان كه غالبا منجر به مباينت و متضرر شدن از آنهاست .

و نيز از تقيه مستحب است در موردى كه خوف ضرر سهلى كه قابل تحمل است بوده باشد .

و نيز از تقيه مستحب است ترك نمودن بعضى از مستحباتى كه در نظر عامه استحباب ندارد مثل ترك بعضى از فصول اذان . و مثل ترك سجده به تربت و هرگاه سجده بر تربت را حرام و بدعت بدانند و اين عمل سبب شود كه از طرف ، ضررى به او يا به مؤ من ديگرى برسد ، ترك آن واجب مى شود واين تقيه از نوع اول كه واجب است به شمار مى رود .

((تقيه مكروه )) :

تقيه در مستحبات است بدون اينكه احتمال ضررى در حال و در آتيه از دشمن

بدهد و بترسد كه اگر آن را ترك نمايد بر مردم مشتبه شود و مستحب نبودن آن را گمان كنند .

و نيز از تقيه مكروه شمرده شده است موردى كه تحمّل ضررى به واسطه بعضى از مرجّحات اولى باشد مثل اينكه شخصى را كه در جامعه مورد اعتنا و اقتداست به اظهار كلمه كفر يا سبّ اهل بيت ، مجبور نمايند ، پس هر چند براى حفظ جان ، تقيه جايز است ليكن مكروه است (مثل جناب عمار كه تقيه فرمود) و اگر ترك تقيه و اعلاى كلمه حق نمايد (مانند جناب ميثم تمار)البته اولى خواهد بود و اگر كشته شود از جمله شهدا محسوب خواهد شد . اما اگر شخص مجبور در جامعه مورد اقتدا نباشد بر او ((تقيه مباح )) خواهد بود ؛ يعنى مى تواند تقيه نمايد و ياترك تقيه كند هر چند كشته شود .

((تقيه حرام )) :

تقيه دركشتن مسلمان براى حفظ خود يا ديگرى از ضرراست :

((و عن ابى جعفر( عليه السّلام ) انما جعلت التقية لتحقن بها الدماء

فاذا بلغ الدم فلاتقية )) . (136)

((به درستى كه تقيه مقررشده است تا به سبب آن ، خونها از ريخته شدن محفوظ بماند ، پس اگر تقيه به ريختن خون مظلومى برسد ، در اين صورت تقيه نيست )) .

اما تقيه نمودن پيغمبر يا امام :

براى پيغمبر يا امام عقلا جايز نيست كه براى حفظ خود يا امت ، تقيه نموده و خلاف واقعى گفته يا بجاآورند ؛ زيرا پيغمبر و امام ، رهنما و طريق خلق به سوى حقيقت هستند و تقيه موجب ستر

حق و اخفاى واقع است ، بلى اگر اسباب خوف شديد از دشمن موجب تقيه شود ، تقيه بر پيغمبر و امام جايز بلكه لازم مى شود به شرط آنكه قبل از تقيه ، حق را آشكار فرموده يا مقارن با تقيه نصب قرينه فرمايد يا اينكه بعد از مرتفع شدن اسباب تقيه ، حق را بيان فرمايد .

و خلاصه آنكه : مردم را در اشتباه باقى نگذارد اگر به موارد تقيه نمودن ائمه (عليهم السّلام ) مراجعه شود ، معلوم مى گردد كه تقيه ايشان خالى از سه قسم مذكور نبوده ، يا قبل يا مقارن يا بعد از تقيه بيان واقع را فرموده اند .

(لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ) . (137)

س 61

اگر شب جمعه شب 23 رمضان باشد به واسطه فرق افق ممكن است در شرق اقصى شب پنجشنبه شب 24 رمضان باشد و در غرب اقصى شب شنبه يا يكشنبه ، بنابراين ، ليلة القدر واقعى (تنزل الملائكة و الروح ) كدام شب محسوب خواهد شد ؟

ج :

جواب اين سؤ ال موقوف است به ذكر مقدمه اى بر سبيل اختصار و آن اين است كه شب اول ماه عبارت است از آن شبى كه موقع غروب آفتاب ، ماه از تحت الشعاع آفتاب خارج شده باشد به مقدارى كه اگر موانع جوّى از قبيل ابر ، بخار و غبار نباشد ، قابل رؤ يت باشد و هرگاه در شهرى رؤ يت هلال شد ، آيا در ساير بلادى كه رؤ يت نشده همان شب ، براى آنها شب اول ماه است يا نه ؟ شكى نيست اگر

بلادى است نزديك به آن بلاد يا اگر دور است از آن امّا ، موافق با آن بلاد مى باشد در افق همان شب اول ماه آنها خواهد بود ؛ زيرا رؤ يت هلال در آن بلاد كشف مى شود كه در آن بلاد قريبه يا موافقه در افق ، ماه قابل رؤ يت بوده و بواسطه موانع جوى رويت نشده و اين مساءله اتفاقى جميع فقهاست و اما نسبت به ساير بلاد بعيده كه توافق با آن بلاد در افق ندارد ، پس اكثر فقها بر اين هستند كه براى آنها شب اول ماه شرعا نيست و اگر شب اول ماه مبارك رمضان است ، روزه فرداى آن واجب نيست و اگر شب اول شوال باشد ، فرداى آن عيد فطر نيست بلكه روزه اش واجب است وليكن عده اى از فقها فرموده اند (از تذكره علاّمه ( ؛ ) نقل گرديده ) :

فرقى نيست بين بلاد بعيده و قريبه بلكه اگر در بلدى رؤ يت هلال شد ، در جميع بلاد ، آن شب اول ماه است . و دليل ايشان اطلاق صحيحه هشام است :

((عن ابى عبداللّه ( عليه السّلام ) قال :

ان كانت له بينة عادلة على اهل مصرانهم صاموا ثلاثين على رؤ يته قضى يوما))

((كسى كه به واسطه نديدن هلال 29 روز ماه رمضان را روزه گرفته وبعد بيّنه عادله پيدا شد بر اينكه در شهرى از شهرها سى روز روزه گرفته اند ، به واسطه رؤ يت هلال در شب قبل آن پس بايد يك روز قضا بگيرد .

((و ايضا موثقة البصرى عنه قال :

فان شهد اهل بلد آخر فاقضه )) .

((اگر شهادت دهند اهل شهرى كه رؤ يت هلال نموده اند ، پس آن روز را كه يوم الشك بوده و روزه نگرفته ، بايد قضا بكند)) .

همين قول را صاحب جواهر و صاحب مستند و صاحب مستمسك تقويت فرموده اند ، پس مقتضاى اطلاق صحيحه هشام و موثقه بصرى همانطور كه مورد فتواى جماعتى از فقها مى باشد اين است كه اگر هلال رؤ يت شود در شهرى از شهرها آن شب اول ماه است در جميع بلاد و پس از گذشتن 23 شب آن شب را بايد به عبادت احيا داشت براى درك فضيلت ليلة القدر ، چون اين شب شبهه قوى است كه ليلة القدر باشد . وبالجمله شب 23 كه شبهه ليلة القدر در آن است ، واقعا يكى بيش نيست ليكن چون اكثر فقها صحيحه مزبور را مقيد دانستند به بلاد قريبه يا موافقه در افق يعنى رؤ يت هلال در بلدى سبب نمى شود براى حكم به اول ماه براى بلاد بعيده مخالف با آن در افق بلكه مختص است به همان بلد و بلاد قريبه يا موافقه با آن ، پس كسى كه طالب درك فضيلت ليلة القدر است بايد احتياط نمايد ؛ يعنى شب 23 از رؤ يت هلال در بلد خودش يا بلاد موافقه در افق را احيا بگيرد . و نيز شب 23 از رؤ يت هلال در بلاد بعيده مخالف در افق را نيز احيا بدارد ؛ مثلاً كسى كه به حساب رؤ يت هلال در بلدش يا بلد موافقه شب شنبه 23 مى باشد

و چون در بلاد بعيده مخالف در افق با آن بلد يك شب قبل رؤ يت هلال شده ، شب جمعه 23 مى شود بايد شب جمعه و شب شنبه هر دو را به عبادت احيا بنمايد تا يقين به درك فضيلت شب 23 واقعى نموده باشد و بالجمله چون مقتضاى تماميت اطلاق صحيحه و موثقه مزبوره اين است كه ليلة القدر واقعى يك شب بيشتر نيست و آن شب 23 مى باشد در تمام بلاد هميشه يك شب قدر بيش نيست و مقتضاى عدم تماميت آن و مقيد بودنش ، امكان تعدد ليله 23 است به حسب اختلاف بلاد و هر يك از اطلاق و تقيد مورد اختيار جمعى از فقهاست همانطورى كه ذكر شد ، پس طالب درك فضيلت ليلة القدر در صورت وقوع اختلاف دو شب را احيا بدارد و اگر سؤ ال ديگرى شود كه بلاد مختلف است از حيث طلوع و غروب آفتاب بلكه بعضى بلاد ، شب و در همان وقت بعضى روز است ، در جواب گوييم : ظاهر آيه اين است كه ليلة القدر هر بلدى از اول غروب آن بلد است تا طلوع فجر در آن بلد ، بنابراين ، ليلة القدر 24 ساعت مى شود به اختلاف بلاد و لذا در احاديث معتبره وارد شده است كه روز قدر در فضيلت مثل شب قدر است و شايد سرّش همين باشد كه روز قدر در شهرى ، شب قدر است در شهر ديگرى و بالجمله در مدت 24 ساعت تنزل الملائكة و الروح است و همچنين ساير آثار ليلة القدر ليكن در هر شهرى از غروب

آفتاب است تا طلوع فجر در آن .

س 62

چرا حرامزاده ها ارث نمى برند ؟

ج :

از احكام مسلّم ولدالزنا اين است كه ارث نمى برد از زانى و زانيه و بستگان آنها و از او نيز ارث برده نمى شود و اگر بميرد و مالى داشته باشد در حكم ((من لاوارث له )) است كه رجوعش به امام يا نايب امام است ؛ زيرا ارث موقوف به نسب صحيح شرعى است و ولدالزنا نسب صحيح شرعى ندارد و نطفه اى كه به زنا منعقد شود احترامى ندارد . بلى از بعضى روايات استفاده مى شود مستحب است وصيت كنند كه ترحما (نه ارثا و استحقاقا) چيزى به او بدهند همانطورى كه در كتاب كافى مروى است كه مردى از انصار خدمت حضرت باقر( عليه السّلام ) عرض كرد : غلام خود را ديدم كه با جاريه ام زنا نمود و او از غلام حامله شده ، پس از نه ماه دخترى زاييد ، حضرت فرمود : آن دختر را نگاهدار و او را نفروش و انفاق كن بر او تا بميرد يا براى او فرجى بشود ((وقتى مرگ تو فرارسيد ، وصيت كن ازمال تو بر او انفاق نمايند)) . ديگر اينكه اگر بنا بوده كه حرامزاده ارث ببرد ،

اولا :

اشتهار زنا و جعل شهادت دروغ ، رواج مى يافت

و ثانيا :

ممكن بود عده اى به شهادت دروغ حرامزاده اى را به شخص متوفاى متمولى نسبت داده و از اين راه اءخّاذى نمايند .

س 63

آيا يهوديان و مسيحيان عصر حاضر ، ذاتا نجس مى باشند يا به علت عدم پرهيز آنها از نجاسات ؟ و آيا فرقه

اى از كليميان كه خدا را جسم مى دانند و يا عزير را پسر خدا مى نامند و همچنين فرقه اى از مسيحيان كه عيسى را خدا يا پسر خدا مى دانند كافر نجس العين هستند ؟

ج :

اكثر فقها رضوان اللّه عليهم به نجاست ذاتيه يهود و نصارا قايلند و قليلى عقيده به طهارت ذاتيه و نجاست عرضيه آنها دارند به دليل اينكه چون يهود و نصارا از شرب خمر و خوردن گوشت خوك پرهيز نمى نمايند نجس هستند .

چون شرح و بيان اين مساءله موقوف به ذكر ادله طرفين و تحقيق در اطراف آن ادله است و فراغت بيشترى لازم دارد ، از جواب تفصيلى اين مساءله معذرت مى طلبم .

س 64

نذر در هر موردى جايز است يا فقط در موردى كه طرف رجحان بر شخص معلوم باشد ؟

ج :

متعلق نذر بايد رجحان شرعى آن ثابت باشد به اينكه بجا آوردن واجب يا مستحبى يا ترك حرام يا مكروهى باشد . به عبارت ديگر بايد عبادت و طاعت باشد و از چيزهايى باشد كه بتوان با آن به خداوند تعالى تقرب پيدا كرد .

س 65

منى از شخصى كه صد سال قبل مرده با وسايل شيميايى نگاهدارى نموده و به زنى بدون شوهر در مواقعى كه تخمدان مستعد است ، تلقيح مى كنند ، آيا مولودى كه حاصل مى شود حرامزاده است ؟

ج :

شبهه اى در حرمت عمل مزبور و حرامزاده بودن بچه اى كه متولد مى شود نيست .

سؤ الات متفرقه

س 66

قرآن تحدى فرموده به اينكه حتى يك آيه مثل قرآن نمى توانيد بياوريد ، چه مى فرماييد درباره سوره ولايت ، كه در قرآن نيست و مى گويند چون آياتى در سوره مزبور در مدح اميرمؤ منان ( عليه السّلام ) ذكر شده آن را از قرآن حذف نموده اند ، آيا سوره مذكور كلام بارى تعالى است ؟

ج :

شكى نيست كه ((سوره ولايت )) از ملفقات و مجعولات جهال است و تلفيق كننده آن مقدارى از آيات قرآن مجيد را با مقدارى كلمات غير مربوطه خود به زشت ترين تركيبى جمع نموده و تقريبا 25 آيه قرار داده و آن را مسمى به ((سورة الولاية )) نموده است .

اما وجه بطلان نسبت اين سوره مجعوله به كلام خداوند ،

اولا :

صاحب كتاب ((فصل الخطاب )) پس از نقل اين سوره مجعوله از كتاب ((دبستان المذاهب )) مى فرمايد : در هيچيك از كتب شيعه اسمى از اين سوره نيست فياللعجب از صاحب كتاب دبستان المذاهب از كجا اين سوره را پيدا كرده و به چه جراءت به شيعه نسبت داده .

ثانيا :

هر صاحب ذوق سليمى از خواندن آن ، مجعوليتش را مى فهمد ؛ زيرا هيچ شباهتى به اسلوب قرآن

مجيد ندارد بلكه در نهايت ركاكت و زشتى است .

ثالثا :

مشتمل است بر غلطهاى بسيارى كه بر كسانى كه از علوم ادبيه يعنى صرف و نحو و معانى بيان بااطلاع هستند پوشيده نيست و از جمله اغلاط واضحه آن اين جمله است : ((واصطفى من الملائكة و جعل من المؤ منين اولئك فى خلقه )) .

((وبرگزيده از ملائكه و قرار داده از مؤ منين ؛ ايشان در خلق او هستند)) .

اين سه جمله ،

اولا :

غير مربوط به يكديگرند و تركيب آنها هيچ مناسبتى . ندارد

و ثانيا :

هر يك از اين سه جمله كلام تام نيستند ، ناقص اند و مفيد نمى باشند .

در جمله اول ، جاى سؤ ال از اين است كه چه چيز از ملائكه بر گزيده . و از جمله ثانى ، چه چيز از مؤ منين قرار داد و از جمله ثالث ((اولئك )) اشاره به كيست ؟ و مراد از اين جمله ناقصه چيست ؟

و از جمله اغلاط آن اين است :

((مثل الذين يوفون بعهدك انى جزيتهم جنات النعيم )) .

((مثل كسانى كه وفا مى نمايند به عهد تو به درستى كه من جزا مى دهم ايشان را بهشت )) .

پس بايد سؤ ال كرد از گوينده اين كلمات مثل وفا كنندگان كه اول جمله است چيست ؟

ديگر از اغلاط اين سوره اين است :

((ولقد ارسلنا موسى و هرون بما استخلف فبغوا هرون فصبر جميل )) .

آيا ((بمااستخلف )) به چه معنا ست ؟ و همچنين ((فبغوا)) يعنى چه ؟ و امر به صبر جميل

خطاب به كيست ؟

ديگر از آيات غلط اين است :

((ولقد اتينا بك الحكم كالذى من قبلك من المرسلين و جعلنا لك منهم وصيا لعلهم يرجعون )) .

بايد از گوينده اين جملات غير مربوطه سؤ ال كرد ،

اولا :

((اتينا بك الحكم )) چه معنا دارد .

و ثانيا :

مرجع ضمير ((منهم و لعلهم )) كيست ؟

مرحوم آشتيانى - عليه الرحمه - در حاشيه رسائل مى فرمايد : شكى نيست كه اين سوره از قرآن نيست ؛ زيرا هر كس آشناى به علم عربى باشد مى تواند مثل آن را بياورد . و حقير عرض مى نمايم هيچ وقت شخص عالم به علوم عربيه چنين كلمات مهمله و جملات غير مربوطه نمى گويد گذشتيم از فصاحت و بلاغت ، لااقل نبايد غلط صريح در كلام باشد و صدر آيه با آخر آيه به هيچ وجه مناسبت و ارتباط ندارد .

س 67

علوم : اصول فقه ، معقول و منقول ، كلام ، منطق ، معانى بيان و حكمت ، هر كدام در چه چيز بحث مى كند ؟

ج :

((علم معقول )) :

عبارت است از علمى كه قضاياى عقلى در آن بحث مى شود و طريق اثبات آنها هم عقل محض است .

((منقول )) :

علمى است كه قضاياى مورد بحث آن احكام شرعيه و طريق اثبات آنها فقط شرع است به وسيله كتاب و سنت . به عبارت اخرى : مورد بحث در معقول ، عقليات و در منقول ، نقليات است ؛ مانند ((علم حكمت )) كه عقلى و ((فقه )) كه از علوم نقلى

است .

((علم اصول )) :

علمى است كه در آن از قواعد فقه بحث مى شود .

((قواعد فقه )) :

مدخليت در استنباط احكام فقه دارد كه بدون دانستن اين قوانين نمى شود حكم شرعى را از ادله اربعه فقه كه عبارت از كتاب و سنت و اجماع و دليل عقل باشد ، استنباط نمود .

((علم فقه )) :

علمى است كه در آن از احكام كليه شرعى ، يعنى واجبات ، محرمات ، مستحبات ، مكروهات و مباحات از روى ادله تفصيليه آنها يعنى ادله اربعه كه ذكر شد ، بحث مى شود .

((علم كلام )) :

در اين علم از كيفيت اثبات عقايد دينى از روى برهان بحث مى شود و دفع شبهات و شكوك مى شود (مراد به عقايد دينى ، علم به مبداء تبارك و تعالى و به صفات و اسما و افعال او و علم نبوت و امامت وعلم به معاد و فروعات آن است ) .

((منطق )) : علمى است كه قواعد محفوظ داشتن فكر از خطا و اشتباه را مى آموزد و به عبارت ديگر ، منطق ، ميزان تشخيص صواب و خطاست در جميع احكام عقلى .

((معانى بيان )) :

علم به كيفيت ((فصاحت )) در كلمه و ((بلاغت )) در كلام است .

((حكمت )) :

علم به احوال جميع موجودات از مجرّدات و ماديات و جواهر و اعراض و اقسام اين دو است .

س 68

گويند روز تاسوعا حضرت سيدالشهدا( عليه السّلام ) و اصحاب آن بزرگوار محصور بودند ، پس چطور حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه

- سلام اللّه عليهما - در ميان نظارت انبوه لشكر به آن حضرت پيوستند ؟

و در روايتى از حضرت سكينه - سلام اللّه عليها - نقل شده است كه شب عاشورا حضرت حسين ، خطبه اى ايراد فرموده و از شهادت خود و همراهان خبر دادند ، عده اى از لشكر آن حضرت با خداحافظى و عده اى بدون توديع رفتند ، اين روايت هم با محصور بودن متباين است .

ديگر اينكه اگر همراهان حضرت در رفتن بلامانع بودند ، چرا حضرت ، اهل بيت خود را كه تقاضاى رفتن به مدينه را داشتند همراه آنان نفرستادند البته رفتن خودحضرت گذشته از آنكه فرار محسوب مى شد سزاوار هم نبود ولى فرستادن اهل بيت چه مانعى داشت در حالى كه حضرت كشته شدن خود و ياران خويش را قطعى و اسارت اهل بيت را حتمى مى دانستند .

ج :

راجع به كيفيت آمدن جناب حبيب و جناب مسلم ( عليهماالسّلام ) به كربلا در كتب مقاتل ثبت گرديده كه آن دو بزرگوار با كمال مشقت از كوفه فرار نموده ، روزها در گودالها پنهان شده و شبها در نهايت سختى حركت مى كردند و در شب هفتم يا هشتم محرم وارد كربلا شدند .

اما راجع به برگشتن عده اى از همراهان حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) در شب عاشورا ، با محصور بودن آنها منافات ندارد ؛ زيرا در صحراى وسيعى كه مشتمل بر تپه ها و گودالها بوده ، فرار نمودن عده اى متفرق نه مجتمع آن هم در شب تاريك امرى ممكن است و مى تواند افتان و خيزان

فرار كنند و نيز ممكن است جزء لشكر دشمن شده و بعد از آنها جدا شوند .

امااينكه چراحضرت حسين ( عليه السّلام )اهل بيت خود را همراه فراريان نفرستاد ،

اولا :

بردن اهل بيت براى مصلحت و ماءموريتى بود كه تاريخ و اسارت آنان ، آن مصلحت را بيان نمود .

و ثانيا :

بديهى است وقتى كه فرار مرد به تنهايى مشكل باشد ، البته به اتفاق زن و بچه محال خواهد بود و فرار مكشوف خواهد شد .

و نيز گوييم : بر فرض هم كه ممكن و ميسر مى بود ، آن حضرت كه صاحب غيرت الهيه است چگونه راضى مى شد كه اهل بيت خود را به كسانى بسپارد كه اعتمادى به دين آنها نيست و وفا و عهد و فتوت ندارند .

آنهايى كه شب عاشورا مولاى ما را ترك كردند ، مردمانى بودند دنياپرست ، سست عهد ، ضعيف الايمان يا فاقد الايمان و لذا حضرت سكينه مى فرمايد چون پدرم را تنها گذاشته و ده نفر و بيست نفر مى رفتند و باقى نماند مگر هفتاد و يك نفر ، مرا گريه گرفت و گفتم :

((اللهم انهم خذلونا فاخذلهم ولا تجعل لهم دعائا مسموعا

وسلط عليهم الفقر و لا ترزقهم شفاعة جدى يوم القيمة )) .

س 69

روح با بدن چند نوع علاقه دارد وعلايق خود را در هر مرحله به چه نحوى سلب مى نمايد ؟

ج :

از جمله علاقه هاى روح به بدن ، ((علاقه تربيت )) است . حضرت رب العالمين ، روح را مربى بدن قرار داده است و معناى

تربيت ، رساندن شيئى است به كمالى كه از آن انتظار مى رود . خلاصه مطلب اينكه : تصرفات روح در بدن دو قسم است :

اول :

تصرفات طبيعى و غير اختيارى و تكوينى مانند جهاز تنفس و جهاز هاضمه .

دوم :

تصرفات ارادى و اختيارى مانند ادراكات حواس پنجگانه و ساير تدبيرات ارادى روح در بدن ، در حالت خواب ، قسم اول است و دوم نيست و در مرگ ، هر دو قسم تصرف از بين مى رود .

همچنين روح باذن اللّه تعالى هر عضوى از اعضاى بدن و هر قوه از قواى مملكت تن را به كمال مترقب از او مى رساند .

از جمله علايق ، ((علاقه تدبير)) است ؛ يعنى دستگاه تغذيه بدن و قواى تنميه و فروع آن كه از آن جمله است توليد مثل نمودن و قواى ادراكيه و قواى اراديه تماما به تدبير روح است به اذن اللّه تعالى بطورى كه اگر سوزنى يا خارى به پاى او برسد ، فورا در مقام دفع آن بر مى آيد و از عجايب روح اين است كه باز نمى دارد او را كارى از كار ديگر و در آن واحد صدها قوه كه در مملكت بدن است مشغول به كار نموده و تدبير هر يك مانع از تدبير ديگرى نمى شود ؛ مثلا در زمان واحد ، چشم مى بيند ، گوش مى شنود ، زبان نطق مى نمايد ، شامه استشمام نموده ، ذائقه مى چشد ، دست و پا حركت مى كند ، قواى تغذيه و تنميه و فروعات آنها همه مشغول انجام خدمتند

.

و از جمله علايق ((علاقه حكومت )) است ؛ يعنى روح در مملكت بدن حاكم و فرمانفرماست و جميع قواى او مسخر و مطيع اراده روح است و هرچه اراده نمايد بدون فاصله فورا اطاعت مى نمايد ؛ چنانچه در حركت زبان در وقت اراده نطق و باز شدن چشم و بسته شدن آن در وقت اراده ديدن يا نديدن و غير آنها محسوس است ، بلى گاه مى شود در اثر مرضى كه عارض بدن مى شود ، بعضى از اين قواى مذكوره از تحت اطاعت روح خارج شود ؛ چنانكه در موقع مرگ تماما از اطاعتش خارج مى شوند .

س 70

چه قسم از رؤ يا را مى توان صادق و كدام را مى توان كاذب يا اضغاث احلام تشخيص داد ؟

ج :

((رؤ يا)) بر دو قسم است : ((رحمانى و اضغاث احلام )) .

((رؤ ياى رحمانى )) آن است كه از طرف پروردگار عالم ، معانى در عالم خواب به روح القا شود و اين بر دو قسم است : يكى آنكه محتاج به تعبير نيست و آن وقتى است كه معنا به همان صرافت نخستين در ذاكره تا وقت بيدارى باقى بماند و يا محتاج به تعبير است و آن وقتى است كه معنا مبدل شده باشد به صورت مناسبه مثل مبدل شدن علم به صورت شير به مناسبت خير كثير داشتن شير و ماده غذايى جسم بودنش چنانكه علم ماده غذايى روحانى است .

اما ((اضغاث احلام )) پس بر سه قسم است ؛ زيرا منشاء آن يا وساوس شيطانى است كه موجب اذيت و وحشت

بيننده مى گردد و يا اينكه او را به امرى كه منكر است شرعا يا منجر به منكر مى گردد ، تحريص و ترغيب مى نمايد و يا اينكه منشاء آن حديث نفس و افكار و خيالاتى كه در خود شخص موجود است مثل اينكه با كسى كينه دارد پس در خواب خود را مشغول منازعه و مجادله و محاربه مى بيند و يا اينكه منشاء آن غلبه اخلاط است ؛ يعنى صفرا و سودا و بلغم و خون مثلا اگر ((صفرا)) غالب شود ، در خواب رنگهاى زرد و طعمهاى تلخ و مسموم و صاعقه و نظاير اينها مى بيند ؛ زيرا صفرا گرم و تلخ است . و كسى كه ((سودا)) بر او غالب باشد چيزهاى سوزنده و رنگهاى سياه و طعمهاى ترش مى بيند . و كسى كه ((بلغم )) بر او غالب باشد رنگهاى سفيد و آب و باران و برف مى بيند . و كسى كه ((خون )) بر او غالب باشد رنگهاى قرمز و طعمهاى شيرين و انواع طرب مى بيند .

طريق تشخيص رؤ يا به اين است كه اولا رجوع به مزاج خود كند و ببيند اگر در حالت رؤ يا در كمال اعتدال بوده پس معلوم مى شود كه از غلبه اخلاط نيست پس از آن رجوع به حالت خود قبل از خواب نمايد و ببيند آنچه را كه در خواب ديده اگر هيچ سابقه در بيدارى نداشته پس معلوم مى شود حديث نفس نبوده ، پس از آن ببيند اگر رؤ يا ترغيب به منكرى يا چيزى كه منجر به منكرى مى شود نبوده و

نيز موجب اضطراب و پريشانى نبوده معلوم مى شود منشاء آن وساوس شيطانى نبوده و پس از آنكه شخص مطمئن شد كه اضغاث احلام نبوده ، معلوم مى شود رحمانى بوده است .

اما طريق دانستن تعبير رؤ ياى رحمانيه و تشخيص مراد و مطلوب از آنها پس براى آن طرقى است از آن جمله مراجعه نمودن به روايات كثيره كه از اهل بيت (عليهم السّلام ) در باب تعبير رؤ يا وارد شده است و مقدارى از آنها در اواخر ((دارالسلام ))مرحوم حاجى نورى و در جلد 14 بحارالانوار موجوداست و از آن جمله مراجعه نمودن به مناسبات آيات قرآن مجيد مثل اينكه اگر در خواب ببيند اذان مى گويد و رحمانى باشد تعبير مى شود به توفيق حج به مناسبت آيه شريفه :

(وَ اَذّنْ فِى النّاسِ بِالْحَجِّ . . . ) . (138)

در صورتى كه بيننده صالح و متقى باشد مثل تعبير ريسمان به عهد :

(وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ . . . ) . (139)

و چوب خشك به نفاق :

( . . . كَاَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ . . . ) . (140)

و سنگ به قساوت :

( . . . فَهِىَ كَالْحِجارَةِ . . . ) . (141)

و خوردن گوشت ميت به غيبت كردن :

( . . . اَيُحِبُّ اَحَدُكُمْ اَنْ يَاءكُلَ لَحْمَ اَخيهِ مَيْتا . . . ) . (142)

و لباس و تخم به زنها :

( . . . هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ . . . ) . (143)

(كَاَنَّهُنَّ بَيضٌ مَكْنُونٌ) . (144)

و از آن جمله رجوع به مناسبات اسما و معانى است مثل اينكه در خواب ببيند كسى

را كه اسم او ((راشد)) باشد ، اين به رشد وهدايت تعبير مى شود يا اسمش ((سالم )) باشد ، به سلامتى تعبير مى شود و هكذا .

و از آن جمله است رجوع به مناسبات عالم ملكوت و حقايق و اسرار عوالم غيب ؛ مثلا اگر در خواب ببيند مرده است به طول عمر و بقا و حيات دنيويه او تعبير مى شود ؛ زيرا حيات دنيويه نسبت به حيات پس از مرگ در حقيقت موت است در اثر كمى حظوظ روح و محجوب بودنش و مبتلا بودنش در اين عالم و حيات حقيقى حيات پس از مرگ است و مثل اينكه اگر ببيند او را به حجله عروسى و اطاق دامادى مى برند معلوم مى شود مرگ او نزديك است ؛ زيرا مرگ براى مؤ من ، اول شادى اوست همانطورى كه مروى است كه پس از سؤ ال و جواب در قبر به او مى گويند بخواب ، مثل خوابيدن عروس در حجله اش .

پوشيده نماند آنچه گفته شد از اقسام تعبير ، كلياتى است كه تطبيق آنها بر موارد جزئى در نهايت اشكال است و ميسر نيست مگر براى كسى كه خداى تعالى نورى به او افاضه فرمايد كه به بركت آن ببيند و تشخيص دهد و از اين نور به ((فراست )) تعبير مى شود .

س 71

آيا عطسه فرد يا زوج كه بين عوام از آن به صبر در امور يا به تعجيل تعبير مى شود در روايات ، اصلى دارد ؟ نسبت به تفاءل و تطيّر توضيح مرقوم فرماييد .

ج :

آنچه در بين عوام مشهور

است از صبر نمودن به اقدام در امرى كه به مقارن آن كسى عطسه نمايد ، در احاديث اثرى از اين حرف ديده نشده ، بلى در روايات رسيده است كه عطسه شاهد صدق كلام است ؛ يعنى اگر مقارن كلامى ، كسى عطسه نمايد دليل بر صدق آن كلام است و اگر دو مرتبه عطسه واقع بشود ، دو شاهد است بر صدق كلام . و نيز وارد است كه عطسه مريض دليل بر عافيت اوست . و نيز امان از موت است تا سه روز و يا هفت روز . و نيز از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله مروى است كه عطسه نافع است براى تمام بدن ، مادامى كه از سه مرتبه تجاوز نكند و اگر بيشتر شد پس مرض و درد است .

و اما نسبت به ((تفاءّل و تطيّر)) تفاءل آن است كه شخص از ديدن يا شنيدن چيزى اميد به خيرى مناسب آن در دلش پديد آيد مثل اينكه شخصى كه نام او سالم يا فتح اللّه يا نصراللّه باشد وارد شد ، پس اميد سلامتى و پيروزى در دلش پديدار شود .

((تطير)) به عكس آن است كه از ديدن يا شنيدن چيزى انتظار بلايى يا شرى در او پديدار شود مثل اينكه از نشستن جغد بربام خانه انتظار خراب شدن و از ديدن حيوانى يا شخصى كه منظرش منحوس است در اول روز يا اول سفر انتظار خطر يا شرى پيدا كند و اما حكم آن ، پس مستفاد از روايات استحباب تفاءل (فال نيك زدن ) و كراهت تطير (فال بد زدن ) است

و سر محبوبيت تفاءل اين است كه شخص در حال تفاءل اميد به فضل الهى و انتظار فرج و الطاف خداوند تعالى را دارد و البته در چنين حالى رو به خير است و لذا رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود : ((افضل اعمال امتى انتظار الفرج اللّه عزَّوجلَّ))(145) و بالعكس در حال تطير اميدى به رحمت الهى در او نيست ، بلكه داراى سوء ظن و انتظار بلاست .

و اما مؤ ثر بودن تفاءل و تطير :

تفاءل چون مشتمل بر اميدبه فضل و فرج الهى است ، البته مؤ ثر است ؛ زيرا خداى تعالى بنده اى را كه به او حسن ظن داشته باشد ماءيوس نمى فرمايدبلكه فرموده است : ((انا عند حسن ظن عبدى المؤ من )) . (146)

((من نزد گمان نيك بنده با ايمان خود هستم )) .

ولى تطيّر تاءثيرش هنگامى است كه صاحب آن ، آن را اهميّت دهد و انتظار بلا در او شديد شود و اگر اعتنايى به او نكند بلكه به پروردگار خود توكل نمايد برايش اثر سوئى نخواهد داشت چنانكه از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مروى است كه : ((كفارة الطيرة التوكل )) . (147)

و در كتاب كافى از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است تطير اثرش تابع حال شخص است اگر آن را سهل گرفت و به آن اعتنايى نكرد و به خدا توكل نمود اثر سوئى نخواهد ديد واگر آن را سخت گرفت و به آن اهميّت داد و آن را پيروى كرد مبتلا مى شود :

((الطيرة على ما تجعلها ان

هونتها تهونت و ان شددتها تشددت و ان لم تجعلها شيئا لم تكن شيئا)) . (148)

س 72

در كلمه ((اعهد)) در سوره مباركه يس ، سه حرف حلق متواليا ذكر شده كه بر خلاف فصاحت مى باشد ، در اين باره چه مى فرماييد ؟

ج :

از جمله شرايط فصاحت كلمه آن است كه تنافر حروف نداشته يعنى بر زبان ثقيل نباشد و اداى آن سخت نبوده بلكه آسان باشد و تشخيص اين معنا به ذوق صحيح است نه به اختلاف مخارج حروف يا قرب وبعد آنها ؛ زيرا ممكن است كلمه فصيح مخارج حروف آن به هم نزديك يا حتى از يك مخرج باشند و با اين وصف تلفظ آن كلمه سهل و آسان باشد . و بالعكس ممكن است كلمه مخارج حروف آن مختلف ليكن اداى آن سخت باشد .

وبالجمله ذوق صحيح و وجدان سليم شاهد است بر اينكه كلمه ((اعهد)) اداى آن هيچ سختى ندارد و با كمال سهولت تلفظ مى شود و كلمه ديگرى كه به معناى ((اعهد)) باشد و مثل آن يا فصيحتر باشد در كلمه عرب يافت نمى شود .

س 73

در بعضى از روايات دارد خواندن فلان دعا يا فلان نماز يا فلان عمل ، ثواب شهيد يا بنده آزاد كردن دارد يا مثل جهاد در راه خداست ، توضيحا بيان فرماييد چطور ثوابى نظير ثواب كسى كه خونش در راه خدا ريخته شده به قارى فلان دعا داده مى شود ؟

ج :

روايات كثيره از طريق عامه و خاصه از حضرت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و ائمه ( عليهم السّلام ) رسيده كه مشتمل است بر اجرها و ثوابهايى كه مترتب بر عبادات و اعمال مستحبه مى

باشد كه هيچ قابل طرح و رد نيست . و بعضى از اهل ايمان از شنيدن اين قبيل روايات ، شوقى در آنها حاصل مى گردد و در اعمال صالحه بيشتر سعى مى نمايند و يقينا به بعضى از مراتب ثواب خواهند رسيد ، خصوصا با ملاحظه آنچه مسلم است كه هر كس روايتى از ثواب به او برسد و به اميد آن عملى را بجا آورد ، به آن خواهد رسيد ، هرچند پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) يا امام ( عليه السّلام ) نفرموده باشند و اين عده از مؤ منين اهل نجات و سعادتند وليكن عده ديگر از شنيدن ثوابها و اجرهايى كه براى اعمال جزئى وارد گرديده است استبعاد مى نمايند ، بلكه بعضى جراءت نموده و انكار و رد اين قبيل روايات را مى نمايند و حال آنكه هزاران حديث معتبر و صحيح در اين موضوع در كتب عامه و خاصه موجود است و بعضى ديگر نعوذباللّه استهزا مى نمايند در اثر جهالت و بى خبرى از معانى آن روايات ، لذا براى جلوگيرى از استبعاد عده اى و مفسده انكار يا استهزاى عده اى چند جواب نگاشته مى شود و اميد است از خداوند منان آنچه نوشته مى شود ، موجب ازدياد معرفت و بصيرت گردد .

جواب اول :

مستفاد از روايات اين است كه اجر و ثواب بر دو قسم است :

1 - استحقاقى

2 - تفضلى

((ثواب استحقاقى )) آن اجر و مزدى است كه خداى تعالى به حكمت بالغه خود در مقابل هر يك از اعمال صالحه واجبه و مستحبه قرار داده است و

بر حسب قرارداد الهيه هر كس آن عمل را بجا آورد مستحق آن مقدار معين از اجر خواهد گرديد و به او خواهد رسيد .

((ثواب تفضلى )) اين است كه زايد از اين مقدار مقرر بر حسب اقتضاى مشيّت خداوند از فضل خود به عباد صالح به بهانه اعمال جزئيه آنها مرحمت مى فرمايد بدون حساب ( . . . وَ اللّهُ ذُوالفَضْلِ الْعَظيمِ) . (149)

پس از تذكر اين مطلب گوييم : ممكن است رواياتى كه رسيده مثلا هر كس فلان نماز يا فلان دعا را بخواند ، خداى تعالى ثواب شهيد به او خواهد داد ، مراد اين باشد كه به اين شخص نمازگزار تفضلا نه استحقاقا ، ثواب استحقاقى كشته شدن در راه خدا را مرحمت مى فرمايد و البته آنچه را كه تفضلا به شهيد داده مى شود زايد بر ثواب استحقاقى اش فوق ادراك عقول است .

و به عبارت ديگر ، شخص به واسطه فلان نماز به مرتبه استحقاقى شهيد مى رسد نه به مرتبه تفضلى شهيد و در رواياتى رسيده ، كسى كه فلان عمل را بجا آورد براى اوست ثواب صد پيغمبر و صد وصى و ملائكه ، ممكن است مراد اين باشد كه هرگاه صد پيغمبر و وصى اين عمل را بجا بياورند چه مقدار ثواب استحقاقى دارند ، همان مقدار را تفضلا به اين شخص عامل مى دهند ؛ مثلا اگر وارد شود كسى كه دو ركعت نماز امشب را بخواند ثواب استحقاقى صد پيغمبر را دارد ؛ يعنى هرگاه صد پيغمبر اين دو ركعت نماز را بخوانند همان مقدار اجر تقضلا به اين شخص

عنايت مى شود نه اينكه ثواب صد پيغمبر كه يك عمر مشغول عبادت و تبليغ رسالت بوده اند به اين شخص داده مى شود .

جواب دوم :

شبهه اى نيست در اينكه اجر و ثواب هر عملى موقوف بر قبولى آن عمل و قبولى هر عبادت واجبه و مستحبه ، موقوف بر اخلاص است : (وَ ما اُمِرُوا اِلاّ لِيَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصينَ . . . )(150) و اخلاص را مراتبى است ، مرتبه نخستين اخلاص ، آن است كه آن عمل از ريا وسمعه و شرك خفى نباشد يقينا باطل است و علاوه بر اينكه صاحبش ثوابى نخواهد داشت ، جزء گناهانش شمرده شده و سزاوار عقاب خواهد بود ؛ زيرا ريا از گناهان كبيره است و از اقسام شرك شمرده مى شود .

ديگر از مراتب اخلاص آن است كه صاحب عمل ، نظرى به ثواب مترتب بر آن نداشته باشد و داعى او به آن عمل فقط امتثال امر مولا و تقرب به او باشد چنانكه از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) مروى است :

((عبادتى كه از خوف عذاب بجا آورده شود ، عبادت عبيد و غلامان است و عبادتى كه به طمع بهشت انجام گيرد ، عبادت تجار و معامله گران است و عبادتى كه از روى استحقاق حقتعالى انجام گيرد ، عبادت احرار است )) .

فوق اين مرتبه از اخلاص مراتب ديگرى است كه ذكرش موجب طول كلام است . و پس از دانستن اين مقدمه گوييم ممكن است ثوابهاى كثيرى كه در روايات رسيده به اعتبار مراتب اخلاص باشد ؛ جايى كه هر كس هر

مرتبه از اخلاص را دارا باشد مرتبه اى از ثواب را خواهد داشت . بر شخص بصير واضح است كه رسيدن به مراتب اخلاص بسيار صعب و محتاج به مجاهدات نفسانيه و افاضات رحمانيه است و هر مرتبه از مراتب آن عزيزالوجود بلكه بعضى از مراتب آن يافت نمى شود مگر براى انگشت شمارى از مردم و امثال ما اگر اعمال عباديمان به مدد الهى داراى مرتبه نخستين اخلاص و از شرك خفى خالى باشد ، اميد از خداوند منان آن است كه تفضلا بعضى از مراتب ثواب را عنايت فرمايد ، هر چند رسيدن به همين مرتبه از اخلاص هم براى امثال ما خيلى مشكل است ؛ زيرا مادامى كه در دل حب مدح و بغض ذم باشد ماءمون از ريا نخواهد بود . و اگر طورى شود كه اعمال عبادى ما جزء سيئات ما محسوب نشود ، بايد خيلى شكر نمود . و جناب سيدبن طاووس (ره ) رسيدن به ثوابهاى مترتبه بر اعمال را كه در روايات رسيده موقوف دانسته به دارا بودن مرتبه دوم از اخلاص كه ذكر گرديد ؛ يعنى اين ثوابها براى كسى است كه عملش به طمع ثواب نباشد . و بالجمله اگر در حديثى مشاهده نموديد اگر كسى فلان عمل بجا آورد ثواب صد شهيد دارد هيچ جاى تعجب و استبعاد نيست ؛ زيرا يقينا مراد كسى است كه داراى مرتبه اى از مراتب اخلاص باشد و چنانكه قبلا ذكر گرديد دارا شدن هر مرتبه از مراتب اخلاص بدون مجاهدات نفسانيه ميسّر نخواهد شد ، اگر شهيد يك دفعه به ميدان جنگ مى رود و كشته مى

شود ، طالب اخلاص ، شبانه روز در ميدان جنگ با نفس خود و شيطان است .

در كتاب شريف كافى ، مروى است كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) از غزوه اى مراجعت فرمودند و به اصحاب فرمودند :

((مرحباً بقوم قضوا الجهاد الا صغر وبقى عليهم الجهاد الا كبر))(151) .

وچون ازحضرت سؤ ال نمودندكه جهاداكبرچيست ، فرمود : ((جهاد با نفس )) .

جواب سوم :

سبب استبعاد و يا انكار اين قبيل روايات اين است كه شخص مى بيند خواندن فلان دعا يا فلان نماز يا صوم يا اطعام وغير آنها در كمال سهولت انجام مى گيرد ؛ مثلا در مدت چند دقيقه مى شود آن دعا يا نماز يا فلان سوره را خواند وليكن جهاد يا حج در كمال سختى است ، چگونه موازنه مى شود بين فلان دعا و كشته شدن در راه خدا ؟

جواب :

اين توهمى است باطل و منشاء آن غفلت از مراد از دعا و نماز و ساير عبادات است ؛ چون خيال كرده كه مراد همان انجام صورت آنهاست و البته آن هم در كمال سهولت است و حال آنكه صورت عبادات به تنهايى قيمت ندارد ((و شاءن و اهميت هر عملى به مقداردارا بودن حقيقت و به اعتبار روح آن عمل است )) همانطورى كه بدن بى روح شاءنى ندارد ، صورت عبادات به تنهايى ارزشى ندارد ؛ مثلا اگر كسى دو ركعت نماز بخواند و فقط بدنش مشغول حركات مخصوص از قيام و ركوع و سجود و زبانش به قرائت و ذكر مشغول وليكن از اول نماز تا

آخر ، توجه قلبش جاهاى ديگر باشد ؛ مثلا در عوض اينكه در حال قيام متذكر قيام بين ((يدى اللّه )) باشد و در حال ركوع متذكر ادب و خضوع للّه و در حال سجده متذكر انجام وظيفه عبوديّت يعنى خشوع للّه و در حال تسبيح متذكر منزهيّت حقتعالى و در حال تكبير متذكر عظمت او و در حال حمد متذكر نعمتهاى او و در تهليل متذكر وحدانيت او و هكذا در تمام اين حالات متذكر حالات شخصيش و معاملاتش با اهل دنيا باشد ، اين نماز بى روح اگر مبعّد نباشد يقينا مقرّب نخواهد بود و چگونه آن همه ثوابهاى عظيم براى چنين نمازى خواهد بود و همچنين كسى كه مشغول خواندن دعايى بشود در حالى كه از اول تا آخر فقط زبانش مشغول حركت است عملش بسيار كم نفع است ؛ و اگر در روايتى ديديد كه براى خواندن فلان دعا ، ثواب شهيد است يقينا در صورتى است كه داراى حقيقت و روح دعايى باشد و حقيقت دعا عبارت است از يقين به عجز و اضطرار خود و جميع ما سوى اللّه در جميع امور و ياءس از جميع اسباب و اينكه مؤ ثريت آنها موقوف به اذن حقتعالى است و كمال انقطاع ودل بريدگى از غير او و تمام توجه به سوى او . و اگر اين حالت در موقع خواندن دعا براى كسى پيدا شود ، يقينا با حال كسى كه به ميدان جنگ مى رود و در راه خدا كشته مى شود مساوى خواهد بود ، بلكه ممكن است مرتبه كامله اين حالت اگر براى كسى ميسّر گردد به

مراتب بهتر و بالاتر باشد از حالات بسيارى از شهدا در موقع جهاد كردن آنها و بالجمله اگر كسى در موقع خواندن دعا حالش مثل حال شهيد درموقع جهادش باشد ؛ يعنى همانطورى كه شهيد مى رود براى كشته شدن چگونه دل بريده است از جميع علايق و تمام توجهش به پروردگارش است اگر دعا خوان اين حال را دارا شود ، يقينا با شهيد فرقى نمى كند .

اگر گفته شود كه هر چند به حسب حال و حقيقت هر دو مساوى باشند يقينا صورت عمل شهيد سخت تر از صورت عمل خواننده دعاست ، جواب گوييم : همانطورى كه در جواب دوم اشاره شد ، پيدايش اين حالت به سهولت ميسّر نيست و بدون مجاهدات نفسانيه دست نمى دهد و تا كسى هزارها دفعه با نفس و شيطان جهاد نكند ، چگونه چنين حالات عزيزالوجودى نصيبش مى گردد ؟

نظيرآنچه درباب دعاذكرگرديدمرحوم ((شيخ جعفرشوشترى )) عليه الرحمه در كتاب ((خصايص الحسينيه )) در بيان توجيه حديث نبوى در باب فضيلت زيارت حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) نقل مى كند كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود : ((زيارت حسين معادل است با نود حج و نود عمره كه من بجا آورم )) .

مى فرمايد : ((و اينكه زيارت آن حضرت معادل با حج پيغمبر است ، شايد جهتش اين باشد كه چون زاير از روى شوق و محبت آن سرور و محبت حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) به سوى زيارت او رود ، بيت اللّه حقيقى را زيارت نموده است به قلبى كه مناسب است

با قلب پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) در محبت و ارتباط پس چون حاضر شود نزد قبر او يا از دور قلب خود را متوجه آن جناب سازد و زيارت كند با دل شكسته پس گويا به قلب محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) توجه نموده است به آن جناب و چون شنيد كه پيغمبر خدا بر آن حضرت رقت نمود در وقتى كه به پشت آن سرور سوار شد در حال سجودش كه او را به زير نياورد بلكه صبر نمودتا خود به زيرآيد پس اگر تصور كنى در وقت زيارتش كه آن حضرت از ضربت نيزه ((صالح بن وهب )) ملعون به زمين افتاد و به سلام ، جبران قلب او را نمايى پس آن مانند اين است كه پيغمبر خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) قصد او را نموده باشد و چون آن سرور افضل است از بيت اللّه به نود مقابل به جهت سرى كه بر ما معلوم نيست از اين جهت ثواب زيارت اوثواب نود حج پيغمبر را خواهد داشت )) .

خلاصه فرمايش شيخ اين است كه اگر كسى به همان نحو توجه قلبى و محبت و رقت كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به حسين ( عليه السّلام ) توجه مى فرمايد متوجه و به همان حال زيارت كند براى اوست ، ثواب حج رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و چون ادامه اين بحث موجب طول كلام مى شود به همين مقدار اكتفا گرديد .

س 74

آب دهان و آب بينى و آب گوش كه توليد مى شود

آيا اشك چشم هم به مثابه آنها توليد مى شود يا در اثر سوزش قلب و بخار متصاعد از قلب حادث مى شود ؟

ج :

مقدارى از رطوبات كه لازمه ديدن است هميشه در طبقات چشم موجود است و بيرون آمدن آب از چشم به سبب امور خارجى و داخلى است كه در وقت پيدايش سبب ، آب از چشم خارج مى شود . از آن جمله سوزش قلب است كه در اثر تصور و ادراك امور ناملايم و موحش ، دل مى سوزد و اشك توليد شده جارى مى شود و ناگفته نماند كه هر قوه كه در كار انداخته شد متدرجا زياد مى گردد و همچنين اگر غالبا شخص به فكر ناملايمات افتاد و گريان شد ، البته توليد اشك چشم بيشتر مى شود به طورى كه غالبا چشمش گريان است و اگر اين حالت سببش امور باقيه از قبيل خوف الهى يا شوق لقاى او يا فراق دوستان او يا غير اينها باشند ، بهترين وسيله سعادت است : ((رزقنا اللّه تعالى )) .

س 75

فرق بين سماع و استماع چيست ؟

ج :

((سماع )) :

به معناى شنيدن و رسيدن صوت به گوش شنونده بدون قصد والتفات اوست .

((استماع )) :

گوش دادن به قصد شنيدن و فهميدن است وبه همين جهت استماع غنا حرام ولى سماع آن حرام نيست و اگر صداى غنا بدون قصد و التفات به گوش برسد عيبى ندارد . و نيز در مساءله آيه سجده اگر كسى استماع نمايد بر او سجده كردن حتما واجب است ولى اگر مجرد سماع باشد ، احتياط

آن است كه سجده نمايد .

س 76

رياضت رحمانى جايز است فرق بين رياضت رحمانى و شيطانى كدام است ؟

ج :

((رياضت رحمانى )) :

عبارت است از مواظبت وسعى نمودن انسان كه جميع حركات و افعالش ، بر طبق اوامر الهى باشد و حركتى از روى هواى نفس از او سر نزند . و به عبارت ديگر ، رياضت رحمانى سعى نمودن در تحصيل ملكه تقواست و چون تقوا مراتبى دارد پس رياضت هم سعى در تحصيل مراتب تقواست براى خلاصى و نجات ازمهالك و خطرات و رسيدن به درجات عاليات .

حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) در ضمن مكتوبه اى كه براى ((عثمان بن حنيف )) مرقوم فرمودند و در نهج البلاغه است ، مى فرمايد :

((و انما هى نفسى اءروضها بالتقوى لتاءتى آمنة يوم الخوف الاكبر و يثبت على الجوانب المزلق )) . (152)

((جز اين نيست كه همت و مقصد من ، نفس من است كه رياضت دهم او را به پرهيزگارى تا ايمنى يابد در روز ترس بزرگتر كه آن احوال قيامت است و انواع عذابها و عقوبتها و ثابت و مستقر باشد بر اطراف لغزشگاه كه آن طريقه دين و صراط مستقيم است )) .

و اما مراتب و اقسام رياضت رحمانى كه رياضت نفس است به تقوا :

مرتبه اوّل :

آوردن همه واجبات و ترك كردن همه محرمات ؛ يعنى سعى كند واجبى از او فوت نشود و مطابق با دستور الهى بجا آورده شود و حرامى از محرمات از او صادر نشود و بر صاحبان بصيرت پوشيده نيست اهميت اين مرتبه از تقوا

و سختى تحمل اين درجه از رياضت بر نفس ؛ مثلا يكى از شرايط صحت واجبات عبادى ، ((اخلاص در نيت است )) ، بلكه رياى در عبادت مطلقا علاوه بر اينكه مبطل آن عمل است خود بنفسه حرام و از مراتب شرك است و چه بسيار سخت است تحصيل اخلاص در عبادات .

علامه مجلسى ( ؛ ) در شرح كافى مى فرمايد مادامى كه شخص در دلش حب مدح و بغض ذم است ، از خطر ريا محفوظ نيست و بالجمله انجام دادن واجبات حقيقتا از رياضيات شاقه است و لذا در اصول كافى از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مروى است كه :

((قال اللّه و ما تَحَّبَبَ الى عبدى بشى ء احبَّ الىّ مما افْتَرضته عليه )) . (153)

((نزديك نشده است بنده به سوى من به سبب عملى كه محبوبتر باشد نزد من از آنچه را كه واجب نمودم بر او)) .

يعنى هيچ چيز مثل اداى واجبات مقرب عبد به سوى پروردگارش نيست و همچنين ترك محرمات بسيار مشكل و بر نفس گران است مثلا از جمله محرمات ، ترك دروغ و غيبت و تهمت و امثال آنهاست و سخت بودن مواظبت بر ترك آنها ظاهر است .

مرتبه دوم :

رياضت نفس به تقوا ، سعى در اداى مستحبات و ترك مكروهات است به اينكه مواظبت نمايد كه در شبانه روز مكروهى از او صادر نشود و به مقدار قوه ، مستحبى از او فوت نشود خصوصا مستحبات مؤ كد خصوصا آنهايى كه مذمت بر ترك آن وارد شده از قبيل نماز جماعت و سحرخيزى و

نوافل يوميه به خصوص نافله شب و مواظبت بر اوقات نماز و سعى در تحصيل حضور قلب در جميع عبادات خصوصا نماز و هرچه در اين مرتبه بيشتر سعى نمايد قربش به پروردگارش بيشتر خواهد شد ، همانطور كه در تتمه حديث سابق الذكر مى فرمايد :

((و انه ليتحَّبَبَ الى بالنافلة حتى اُحّبه

فاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به ،

و بصره الذى يبصر به ، ولسانه الذى ينطق به ،

ويده التى يبطش بها اذا دعانى

ورجله التى يمشى بها ، دعانى اجبته و اذا ساءلنى اعطيته . . . )) . (154)

چند نفر از بزرگان ، مشهورند كه تارك جميع محرمات و مكروهات بوده اند و اعمال ايشان يا واجب بوده يا مستحب از قبيل جناب سيد بن طاووس عليه الرحمه و جناب مولى عبداللّه شوشترى و جناب شهيد ثانى عليه الرحمه و جناب مقدس اردبيلى عليه الرحمه و نقل شده كه ايشان مدت چهل سال در موقع خواب پاهاى خود را دراز نمى فرمود و مى فرموده است خلاف ادب است و براى اطلاع به حالات ايشان و سايرين به كتاب ((منتخب التواريخ )) مراجعه شود .

مرتبه سوم :

سعى در ازاله غفلت و تحصيل ملكه ذكر حضرت احديت جل شاءنه و التفات وتوجه به حضور او در جميع حالات و فراموش نكردن معيّت قيوميت او سبحانه و تعالى است در جميع مقامات و ترك نمودن و فرار نمودن از هر چيزى كه سبب غفلت از او مى گردد تا خود را به درجه اولواالالباب برساند :

(اَلَّذينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياما وَ قُعُودا وَ عَلى جُنُوبِهِمْ . . .

)(155) و چون شرح و تفصيل مراتب مذكوره موجب طول كلام مى گردد به همين مقدار اكتفا مى شود . بلى چيزى كه لازم به تذكر است براى طالبين درجات اين است كه يك نوع از رياضت است كه هر كس در هر مرتبه از مراتب سير است ناچار بايد داراى آن باشد و بدون آن محال است طى مقامى ازمقامات روحانيه بشود و آن رياضت در اكل و شرب است كما و كيفا و جامعترين دستورات اين رياضت را حضرت صادق ( عليه السّلام ) در حديث عنوان بصرى بيان فرموده كه در جلد اول بحارالانوار مروى است :

((فإ يّاك ان تاءكل مالا تشتهيه

فانه يورث الحماقة و البله ،

و لاتاءكل إ لاّ عندالجوع ، و اذا اكلت فكل حلالاً

وسمّ اللّه : واذكر حديث الرسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله ) :

ماملا آدمىُّ و عاءاء شرا من بطنه

فان كان و لابد فثلث لطعامه و ثلث لشرابه وثلث لنفسه )) . (156)

((پرهيز نما از خوردن چيزى كه ميل به آن ندارى به درستى كه خوردن هر چيزى كه مورد اشتها نيست ، حماقت و نافهمى مى آورد و تا گرسنه نشوى ، چيزى نخور و هر وقت مى خواهى چيزى بخورى ، حلال بخور يعنى از لقمه حرام اجتناب كن و در موقع چيز خوردن نام خدا را ببر و ياد كن حديث رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله را كه فرمود پر نكرده آدمى ظرفى را كه بدتر از شكمش باشد ؛ يعنى شكم هر چه خالى تر باشد بهتر است و اگر ناچار شدى پس

ثلث آن را براى طعام قرار داده و ثلثى براى آب و ثلثى براى تسهيل تنفس )) .

در نهج البلاغه از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) مروى است كه :

((وَاَيْمُ اللّه يَمينا اَسْتَثْنِى فِيهَا بِمَشِيئَةِ اللّهِ لاََرُوضَنَّ نَفْسِى رِياضَةً تَهِشُّ مَعَها اِلَى الْقُرْصِ اِذَا قَدَرْتُ عَلَيهِ مَطْعُومَا وَتَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَاءدُوما . . . )) . (157)

((سوگند مى خورم به خدا سوگندى كه استثنا مى كنم در او مشيت و اراده خدا را كه هر آينه رياضت دهم و رام كنم نفس خود را رياضتى كه شادشود نفس من به آن به قرص جو ، چون قدرت يابد به آن از ماءكولى وقانع شود به نمك از جهت خورش و بالجمله چون لقمه اى كه از گلو پايين مى رود به منزله بذر است كه ثمره اش مطابق اصل اوست ، بايد سعى نمود شبهه ناك نباشد و به مقدار ضرورت باشد)) .

اما رياضت شيطانى عبارت است از مواظبت به اعمال مخصوصى كه نزد اهلش متداول و براى رسيدن به مقاصد باطل و منافع موهوم جزئى دنيوى است از قبيل انواع تسخيرات خصوصا تسخير اجنه و شياطين و از قبيل تقويت نفس و تصفيه خيال براى آنكه امور عجيبه از آنها سرزند وهمچنين ساير اقسام سحر كه در سؤ ال قبل به آن اشاره شد و نقل شده كه براى تقرّب به شياطين و حصول سنخيت با آنها ، به اعمال شنيعه مبادرت مى ورزند از قبيل هتك نمودن كتب مقدس آسمانى و معلق ساختن آنها در مستراحها و مزبله ها و همچنين اسائه ادب به ساير مقدسات دينى . و

ديگر آنكه مثلا مواظبت مى كنند كه چهل روز عمل خيرى انجام ندهند و سعى در امور حرام مى نمايند از قبيل زنا خصوصا زناى محصنه يعنى با زن شوهردار آن هم در حضور شوهرش .

و نيز نقل شده است كه از اعظم اعمال آنها ريختن خون مظلوم و خوردن خون اوست به اين ترتيب كه خون مظلوم را در ظرفهاى مخصوصى قرار داده و مدتى خوراك آنها از اين خون است و به هر كس جزء دسته آنها بشود ، از اين خون مى خورانند .

س 77

فرق بين بخيل و لئيم ، كريم و سخى را بيان فرماييد ؟

ج :

((بخيل )) :

آن است كه دارايى خود را فقط به مصرف شخص خود رسانده و به ديگرى نمى دهد .

((لئيم )) :

آن است كه دارايى خود را نه خود مى خورد ونه به ديگرى مى دهد و لئامت به درجه اى مى رسد كه صاحب آن نمى تواند ببيند كه ديگرى هم به ديگرى چيزى مى دهد .

در بحارالا نوار مروى است كه حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به شخصى پنج وسق خرما دادند ، كسى آنجا حاضر بود ، عرض كرد اين مقدار برايش زياد است ، يك وسق خرما او را كافى است !

حضرت فرمودند خداوند امثال تو را در ميان مردم زياد نكند ، من چيزى مى دهم و تو بخل مى كنى ؟

((سخى )) :

كسى است كه از داراييش بهره مى برد و به ديگران هم مى خوراند و ((كريم )) ، خود نمى خورد و بدون توقع

عوض ، مى خوراند .

س 78

فرق بين درايت و روايت ، خبر واحد و خبر مستفيض ، متواتر ، سند حسن ، سند صحيح ، روايت معتبر و اقسام روايات را مرقوم فرماييد ؟

ج :

((روايت )) به معناى نقل حديث نمودن است .

((درايت )) به معناى فهم معناى حديث و تشخيص صحيح و سقيم و مقبول و مردود آن است از حيث سند .

((خبر متواتر)) خبرى است كه نقل كننده آن جماعتى باشند كه عادتا محال باشد اتفاق آنها بر كذب و قرار داد آنها بر جعل خبر و بواسطه خبر دادنشان براى شنونده ، علم به راست بودن آن خبر حاصل مى شود .

((خبر واحد)) خبرى است كه به حد تواتر نرسيده باشد خواه راوى آن يكى باشد ويا بيشتر و اقسامى دارد و هر قسمتى را اسمى است كه از آنجمله ((مستفيض )) مى باشد و آن خبرى است كه روايت كنندگان آن در هر طبقه زياد باشند . و اكثر فرموده اند ((مستفيض )) خبرى است كه روات آن در هر طبقه از سه نفر بيشتر باشند ، پس هر خبرى كه به سه طريق يا بيشتر روايت شود ، مستفيض است و از اخبار واحد ((خبر صحيح )) است و آن خبرى است كه سلسله سند آن تامعصوم متصل باشد و جميع راويان آن امامى مذهب و عادل باشند .

ديگر((خبر حسن ))و آن خبرى است كه سلسله سندآن تامعصوم متصل باشدو همه روات آن امامى مذهب و ممدوح باشند ليكن عدالت آنها ثابت نشده باشد .

ديگر ((خبر موثق )) و آن خبرى است

كه سند آن متصل به معصوم باشد و تمام روات آن را ، اصحاب توثيق فرموده باشند ليكن داخل آنها و در بين آنها فاسد العقيده باشد ، يعنى امامى مذهب نباشد .

((خبر ضعيف )) خبرى است كه شرايطى را كه در خبر حسن و صحيح و موثق ذكر گرديد نداشته باشد و خبر ضعيف هم چند قسم است كه از اقسام آن ((موقوف )) است كه سلسله آن متصل به معصوم نمى شود بلكه به مصاحب معصوم مى رسد و از آنجمله ((خبر مقطوع )) است ؛ يعنى سند آن به تابعين مى رسد (تابعين يعنى كسانى كه امام را نديده ، مصاحب مصاحب او بوده اند) .

ديگر ((خبر مضمر)) است كه در انتهاى سلسله سند آن تصريح به اسم معصوم نشده باشد .

ديگر ((خبر معضل )) است و خبرى است كه از سلسله سند آن دو يا بيشتر ، افتاده باشد .

ديگر ((خبر مرسل )) است و آن هر حديثى است كه حذف شود تمام راويان آن يا بعض آن و غير از آنچه ذكر گرديد خبر را اقسام كثيره اى است كه در علم درايت ذكر گرديده است .

س 79

فرق بين حسد و غبطه را بيان فرماييد ؟

ج :

هرگاه كسى اطلاع پيدا كرد كه خداى تعالى به ديگرى نعمتى تازه مرحمت فرموده ، حال او يكى از دو قسم زير خواهد بود :

قسم اول :

از رسيدن نعمت به آن شخص ناراحت است و آرزو دارد آن نعمت از او گرفته شود كه اين حال را ((حسد)) مى گويند ، پس حسد ، دشمن

داشتن رسيدن نعمت است به ديگرى و دوست داشتن زوال نعمت از اوست .

قسم دوم :

آن است كه كراهت ندارد از رسيدن نعمت به ديگرى و دوست ندارد زوال نعمت او را ، بلكه دوست دارد كه مثل آن نعمت را خودش دارا شود بدون اينكه از ديگرى گرفته شود و اين حال را ((غبطه و منافسه )) مى نامند .

از امام صادق ( عليه السّلام )مروى است : ((انّ المؤ من يغبط ولا يحسد والمنافق يحسد ولا يغبط)) . (158)

((مؤ من غبطه مى خورد ولى حسد نمى ورزد و منافق حسد مى ورزد و غبطه نمى خورد)) .

((حسد)) چهار مرتبه دارد :

اول اينكه :

دوست بدارد زوال نعمت ديگرى را هر چند زوال نعمت از ديگرى براى او نفعى نداشته باشد و اين بدترين مراتب حسد است .

دوم اينكه : دوست دارد زوال نعمت ديگرى را به جهت آنكه آن نعمت به او برسد مثل اينكه كسى خانه يا زن جميله اى دارد و ديگرى مايل باشد كه از دست او خارج شود تا به دست او برسد و در خباثت اين مرتبه از حسد و حرمت آن نيز شكى نيست ؛ چنانكه خداى تعالى مى فرمايد :

(وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللّهُ بِهِ بَعْضُكُمْ عَلى بَعْضٍ . . . ) . (159)

((و آرزو نكنيد چيزى را كه خداوند تفضيل و برترى داده به آن بعضى از شماها را بر بعضى )) .

سوم اينكه :

ميل نفس او به مثل آنچه ديگرى دارد باشد نه به خود آن چيز ، اما چون از رسيدن به آن

عاجز باشد ميل داشته باشد كه از دست او نيز برود تا با يكديگر مساوى باشند و اگر قادر باشد كه آن نعمت را از دست او بيرون ببرد سعى مى نمايد تا بيرون نمايد .

چهارم اينكه :

مثل سوم باشد ليكن اگر متمكن شود از اينكه آن نعمت را از دست او بيرون كند سعى نمى نمايد ، دين و عقل او مانع مى شود از اينكه چنين كارى كند بلكه بر نفس خود خشمناك مى شود . و صاحب اين مرتبه را اميد نجات هست و ميل نفسانى او چون مورد بغض و خشم اوست و از خودش و حالش بدش مى آيد مورد عفو خداوند خواهد بود و براى مزيد اطلاع به اقسام حسد و اسباب آن و طريق علاج آن به كتب اخلاقيه مراجعه شود .

نكته لازم التذكرى است در موضوع غبطه كه غالبا مورد التفات نيست و آن اين است كه غبطه مباح يا مستحب در صورتى است كه منجر به بعضى از مراتب حسد نشود و غالبا در مورد غبطه اين مخاطره هست ؛ زيرا كسى كه تمنا مى نمايد رسيدن به نعمتى ، مثل آنچه به ديگرى رسيده بدون تمناى زوال آن از ديگرى يا اين است كه به آن آروز مى رسد يا نمى رسد و در صورتى كه نرسيد و از آن نعمت خود را محروم ديد ، گاه مى شود كه در اين حال ميل نفسانيش به زوال آن نعمت از ديگرى ، مى شود تا اينكه با او برابر شود ؛ زيرا بر نفس گران است كه ببيند ديگرى مقدم بر اوست

و خود را فاقد ببيند و ديگرى را واجد ، پس ملحق مى شود به قسم سوم يا چهارم حسد ((نستجير باللّه ))و كمتر كسى از اين مهلكه در امان است مگر كسى كه مهذب بوده و خداوند منت بر او گذاشته و ريشه شجره خبيثه حب دنيا را از دلش بركنده باشد و او را به مقام رضا و تسليم رسانده باشد و چنين كسى البته در مقام مقدرات الهيه هيچ اعتراضى نخواهد داشت .

س 80

فرق بين ((اعوذ)) و ((الوذ)) چيست ؟

ج :

((عوذ و لوذ)) هر دو در لغت به معناى اعتصام و تحصن و التجا و پناهنده شدن و چسبيدن به كسى است كه به فرياد رسد و درد را دوا و حاجت را روا و مشكل را حل نمايد ، ولى به حسب استعمال ، آنچه به نظر مى رسد اين است كه ((اعوذ)) وقتى استعمال مى شود كه اركان خمسه استعاذه جمع باشد ، يعنى :

1 - حقيقت استعاذه .

2 - مستعيذ .

3 - مستعاذ به .

4 - مستعاذ منه .

5 - مستعاذ لاجله موجود باشد .

((اول :

حقيقت استعاذه )) عبارت است از التفات عبد به اينكه در معرض آفات دنيوى و اخروى و محروميت از خيرات دنيوى و اخروى است و يقين به اينكه خود عاجز است از دفع كوچكترين آفتى از خود يا جلب كمترين خيرى به سوى خود و علم به اينكه خداست كه قادر بر دفع هر ضررى و جلب هر خيرى است نه غير او و كريم و جواد و رحيم است و از اين سه

علم انكسار و خضوع در قلب حاصل مى شود و از پروردگارش مى خواهد او را از آفات حفظ فرمايد و بر او خيرات و بركات را افاضه فرمايد ، پس به زبان مى گويد ((اعوذباللّه )) . و بالجمله مادامى كه بنده ذلت و احتياج خود را و عزت و غناى پروردگار را نفهمد ، حقيقت استعاذه در او نيست .

((دوم :

مستعيذ)) كسى است كه حقيقت استعاذه در او پيدا شده و به لسان حال وقال به پروردگار خود پناهنده مى شود و تضرع مى نمايد .

((سوم :

مستعاذ به )) پس آن پروردگار عالم است جل شاءنه ؛ يا وسايط و وسايلى كه خودش قرار داده براى فرياد رسى عباد ؛ يعنى محمد و آل محمد(عليهم السّلام ) كه اسماء اللّه الحسنى و كلمات اللّه التامات العليا مى باشند .

((چهارم :

مستعاذ منه )) عبارت است از شيطان يا نفس اماره يا هر صاحب شرى كه شخص مستعيذ از او به تنگ آمده و عاجز شده ، بيچاره وار به پروردگارش پناهنده مى شود .

((پنجم :

مستعاذ لاجله )) يعنى چيزى كه به واسطه اوست پيدا شدن حقيقت استعاذه مثل دفع شر شيطان يا هر صاحب شرى .

و اما الوذ :

لوذ در جايى استعمال مى شود كه اركان اربعه التجا جمع شود :

1 - التجا .

2 - ملتجى .

3 - ملتجى اليه .

4 - ملتجى لاجله .

پس از بيانى كه در حقيقت استعاذه گفته شد(160) حقيقت التجا معلوم مى شود و اما ((ملتجى )) ، شخص گرفتار است ، ((ملتجى اليه

)) پروردگار جل شاءنه و ((ملتجى لاجله )) چيزى است كه منشاء پيدايش حالت التجا است از قبيل معصيتى كه كرده و متذكر عقوبت آن مى شود يا تذكر شدتى از شدايد دنيوى يا اخروى يا محروميت از خيرات دينا و آخرت كه شخص براى دفع آن شدت و عقوبت يا علاج محروميت به پروردگار خود ملتجى مى شود .

و به عبارت ديگر ، هر گاه صاحب شر و ضرر رساننده فرار كرد به سوى خدايش ((اعوذ)) مى گويد و هرگاه از نفس شر و ضرر يا محروميت خود را بيچاره ديد و به سوى پروردگارش پناهنده شد ، مى گويد : ((الوذ بك ولا الوذ بسواك )) .

س 81

بعد از آنكه خداوند تبارك و تعالى حجت را بر بنى اسرائيل تمام فرمود و به وسيله معجزات حضرت موسى على نبينا و عليه السلام آنها را هدايت فرمود ، عمل سامرى كه گوساله را به صدا در آورد براى امتحان قوم بوده و مسلم است كه معجزه بايد از شخص صالح و مدعى صادق ابراز شود چنانكه حضرت موسى ( عليه السّلام ) به وسيله عصا اعجاز فرمود ، عمل سامرى هم توسط گوساله معجزه وانمود مى كند چون اتيان به مثل آن براى ديگران غير مقدور بود و تشخيص مردم كه سامرى صادق يا كاذب است دشوار و چرا خداوند جهان تاءثيرى را در خاك زير پاى اسب حضرت جبرئيل قرار داد كه موجب انصراف از توحيد گردد و از كجا سامرى به تحريك خاك و تاءثير آن پى برد ؟

ج :

عمل سامرى خرق عادت نبود ، بلكه از صنعتگرى

بوده است ؛ زيرا مى شود جسمى از طلا و غير آن به شكل گوساله بسازند و درونش را كه در اثر دخول و خروج هوا در آن صدايى شبيه صداى گاو خارج شود ، اين كار عادتا محال نيست بلكه نظاير آن واقع است چنانكه بعضى از ساعتهاى بزرگ مجلسى طورى ساخته شده كه در موقع زدن زنگ ساعت شبيه به صداى خروس و بعضى شبيه به گنجشك و بعضى شبيه لفظ ((يا كريم )) و غير اينها شنيده مى شود . و اما انداختن حضرت موسى ( عليه السّلام ) عصا را و اژدها شدنش بدون مدخليّت صنعتى و علمى ، از عهده جميع افراد بشر خارج است .

اما دشوار بودن تميز صدق و كذب سامرى براى مردم پس خلاف واقع است ؛ زيرا كافى است در بطلان و كذبش ادعا كردن مقام الوهيت را از براى جسد مصنوعى كه هيچ نوع تميزى ندارد ((ولا يملك لهم نفعا و لاضرا)) واما تمثل جبرئيل به صورت بشر و بر اسب سوار بودنش در روز غرق شدن فرعون و حيات يافتن خاكى كه زير سم اسب او قرار مى گرفته پس از امور ممكنه است و در خبر است كه حضرت موسى ( عليه السّلام ) قبلا اين مطلب را خبر داده بود و در روز غرق فرعون ، سامرى ديد خاك زير پاى اسب جبرئيل متحرك گرديده مقدارى از آن را برداشت و در كيسه ضبط نموده و بر بنى اسرائيل فخر مى كرد تاوقتى كه گوساله را ساخت ، آن خاك را در آن ريخت ، پس صداى گاو از آن بيرون

آمد .

بارى ، ديدن سامرى صورت جبرئيل و حيات يافتن خاك زير پاى اسب او را و برداشتن آن و جلوگيرى نفرمودن از ساختن گوساله و مانع نشدن از تاءثير آن خاك و به صدا آمدن آن ، خذلانى بود از طرف خداوند متعال كه بنى اسرائيل استحقاق آن را پيدا كردند در وقتى كه به موسى گفتند : براى ما خدايى قرار ده كه او را بپرستيم چنانكه بت پرستها دارند و راستى امتحان سختى براى آنها پيش آمد با اينكه مشاهده نموده بودند آيات عظيمه الهيه را كه به دست موسى جارى گرديد كه از جمله نجات از دريا و غرق شدن فرعونيان بود پس با اين همه ، پيروى سامرى مقطوع الكذب را نمودند .

س 82

خلقت خدا نبايد ناقص باشد چرا مولود بايد ختنه شود ؟

ج :

انسان در شكم مادر از طريق ناف تغذيه مى كند و آلت مرد و زن ، قوه جاذبه دارد براى آنكه در شكم مادر ، خون و كثافت را جذب ننمايد ، پوست مانع است ، بعد از آنكه مولود پسر متولد شد چون آن پوست ديگر اگر بماند ممكن است زير آن ميكروب جمع شده و زخم گردد ، از اين جهت امر به ختنه شده و اما ختنه براى زن مستحب است ؛ چون به مرور ايام در اثر رشد دختر و عدم رشد آن پوست ، پوست ، خودبخود زايل مى گردد .

ملحقات چاپ چهارم

ولايت فقيه و مدرك آن

س :

مساءله ولايت فقيه كه اساس حكومت جمهورى اسلامى ايران است ودراصل 5 قانون اساسى ذكر شده ، حقيقت و دليل آن را بيان فرماييد ؟

ج :

در قرآن مجيد ، سوره نساء ، آيه 59 چنين مى فرمايد :

(يا اَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا

اَطيعُوااللّهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الاَْمْرِ مِنْكُمْ

فَاِنْ تَنازَعْتُمْ فِى شَى ءٍ فَرُدُّوهُ اِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ

اِنْ كُنْتُمْ تُؤ مِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الا خِرِ

ذلِكَ خَيْرٌ وَ اَحْسَنُ تَاءويلا) .

((اى كسانى كه ايمان آورده ايد اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد فرستاده خدا و صاحبان امر را و هرگاه در چيزى نزاع كرديد آن را به خدا و رسول خدا ارجاع دهيد ، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد اين براى شما بهتر و عاقبت و پايانش نيكوتر است )) .

تكرار جمله ((اطيعوا)) دلالت دارد بر اينكه دو نوع اطاعت واجب است

، اطاعت خداوند در قوانين و احكام عبادى ، مانند نماز ، روزه ، حج و احكام سياسى و اجتماعى مانند جهاد و حدود ، قصاص و قضا كه كليات آن را در قرآن مجيد بيان فرموده و تفصيلش را به رسول اكرم و ائمه معصومين (عليهم السّلام ) واگذار فرموده است ، همانطورى كه فرموده :

((و نازل نموديم قرآن را بر تو تا براى مردمان آشكار سازى آنچه به سوى آنان فرو فرستاده شده است )) . (161)

و همچنين فرموده : ((پس از اهل ذكر (دانايان ) بپرسيد اگر نمى دانيد)) . (162)

قبول ولايت از شرايط ايمان است

نوع دوم از اطاعت واجب ، اطاعت از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) در امامت و رهبرى امت و مرجعيت مسلمين در مسائل مختلف دينى و اجتماعى و اجراى احكام سياسى اسلام است ، اين ولايت و حكومت كه حق خداوند است چون مالك و خالق همه است به پيغمبرش واگذار فرموده است ، پيغمبر معصوم است و هرگز از روى هوا و هوس حكم نمى كند . قبول ولايت و حكومت پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) را شرط تحقق ايمان مى داند و مى فرمايد :

((پس نه چنين است به پروردگارت سوگند ! كه ايمان نياورند تا تو را در درگيريهاى ميان خود داور قرار دهند سپس در خودشان زحمتى از آنچه تو حكم كردى نيابند و تسليم باشند براى داورى تو تسليم بودنى (نيكو) )) . (163)

حكومت و داورى حق ويژه پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) است و مؤ منين وقتى ، راستى به او گرويده اند كه علاوه بر

مراجعه داوريها به او هنگام حكم كردنش نيز چون و چرا نكرده حتى در دلشان نيز تسليم باشند ؛ چون از پيش خود به نفع يكى و ضرر ديگرى داورى نفرموده بلكه به دستور الهى و مطابق قوانين خداوند داورى كرده است .

به هر حال ، آن حضرت ، رسول بود تا وحيهاى الهى را به مسلمين برساند و احكام اسلام را برايشان بيان فرمايد و به علاوه امام مسلمين بوده و آنها را رهبرى مى فرمود و امور اجتماعيشان را سرپرستى مى كرد تا رحلت فرمود .

جاهل به امام زمان و مردن جاهليت

پس از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) هر دو نوع اطاعت تا روز قيامت واجب است ؛ يعنى همان طورى كه اطاعت از تمام قوانين و احكام اسلام در هر دوره و زمانى واجب است ، همچنين اطاعت از امام واجب الاطاعه هر زمانى تا قيامت واجب است و در حديث متواتر بين شيعه و سنى از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) چنين رسيده : ((كسى كه بميرد و امام زمان خودش را نشناسد (آن امام كه واجب الاطاعه بوده ) مرده است بمانند مردن جاهليت )) . (164)

يعنى در اسلام (و مسلمان ) نمرده است ؛ زيرا كسى كه رهبر الهى را نشناسد و تابعش نشود ، خواهى نخواهى پيرو كسى مى شود كه نفسش مايل است و امامش او را به جايى مى كشاند كه خودش هست ، امام جاهل به حق و حقيقت ، خودخواه و خودپرست ، ماءمومش را نيز مثل خودش مى كند و در هر فتنه و فسادى او را در مى آورد

و در قيامت نيز هر گروهى با امامشان محشور خواهند بود . (165)

در هر دوره اى براى مسلمين واجب است امام زمان خود را شناخته و تابعش شوند تا آن رهبر الهى آنان را به حق و حقيقت دانا ساخته و جامعه را بر پايه عدل استوار سازد و از هر انحرافى و فسادى باز دارد و آنان را از تجاوز ستمگران نگهدارد .

اگر اطراف رهبر الهى گرد نيامدند قهرا هرگروهى براى خود رهبرى اختيار مى كند و اين اختلاف و تفرقه و تشتت آرا ، اجتماع را در وادى جهالت فرو مى برد و به ايجاد هر فتنه و فسادى وا مى دارد تا به جنگ و خونريزى يكديگر و نا امنى مى كشاند و در نتيجه طاغوتى با كسب قدرت بر همه آنان مسلط شده و آنچه نبايد بكند ، مى كند .

در خطبه فدكيه صديقه زهرا( عليهاالسّلام ) مى فرمايد :

((و امامتنا نظاما للملة . . . )) .

((خداوند ، امامت ما اهل بيت را قرار داد تا ملت اسلام نظم پيدا كنند ، يك پارچه و منسجم گردند و در نتيجه از هر آفتى در امان باشند و شياطين و ستمگران نتوانند بر آنان چيره گردند)) . (166)

امام در هر زمان بايد يكى باشد

از اينجاست كه امام در هر دوره اى بايد يكى باشد هر چند دو نفر از جهت فضل و استحقاق رهبرى كاملا مساوى باشند ، مع الوصف يكى بايد امام و ديگرى ماءموم باشد همان طورى كه حضرت ابى عبداللّه الحسين ( عليه السّلام ) ماءموم و تابع برادرش حضرت حسن مجتبى ( عليه السّلام ) بود .

دركتاب

عيون اخبارالرضا( عليه السّلام ) باب 34 ، ص 101از حضرت رضا( عليه السّلام ) روايت نموده است كه فرمود : دليل اينكه در يك زمان دو امام واجب الاطاعة ممكن نيست اين است كه دو نفر در تمام تصميمها و اراده و افعال نمى شود كه هميشه موافق باشند ، پس در صورت اختلاف نظر ، مسلمين اطاعت هر يك را بنمايند ، در مخالفت ديگرى معصيت كرده اند و لازمه اختلاف نظر آن دو امام ، اختلاف خلق و دو دستگى و فساد است . و نيز مخالفت هر يك از آن دو امام نسبت به ديگرى معصيت است و لازمه اش افتادن هر دو از مقام امامت مى باشد .

امام كيست و چه كسى بايد او را معين كند ؟

اينجا بايد پرسيد امام زمان در هر دوره كه واجب الاطاعة مى باشد كيست و تعيينش با چه مقامى است ؟ در قرآن مجيد امامت را در عنوان كلى اولى الامر ذكر فرموده است و چون آن را با رسول همراه ذكر فرموده دانسته مى شود كه ولى امر بايد مانند رسول باشد در تمام فضايل و كمالات جز مقام رسالت ، تا اطاعت از او همانند اطاعت از رسول واجب باشد .

امامت مسلمين ، مقامى است الهى كه بايد خداوند توسط رسولش او را معين بفرمايد ؛ زيرا اگر تعيين امام با مسلمين باشد ،

اولا :

اتفاق همه آراى مسلمانها بر يك نفر محال يا نزديك به محال عادى است و در نتيجه هر گروهى به دلخواه خود تابع امامى مى شود و فسادش آشكار است .

ثانيا :

بر فرض امكان ، اتفاق بر يك نفر از

كجا اطمينان حاصل مى شود كه آن شخص ، لايق امامت مسلمين است ؛ يعنى بتواند جامعه را به صلاح و سداد و عدل حركت دهد و از خطرات و دشمنها نگهدارد ، چه بسا جامعه را به وادى جهالت و هلاكت برساند مانند كورى كه راهنماى كوران يا بيمارى كه طبيب بيماران چون خودش شود .

ثالثا :

منتخب مردم شرعا واجب الاطاعة نيست ؛ زيرا تنها خداوند حق حاكميت بر بشر را دارد ؛ چون آفريدگار آنهاست و خودش اين حق را به رسول خود و اولى الامر داده است و اطاعتشان را بدون هيچ قيد و شرطى و به طور كلى واجب فرموده است پس بايد اولى الامر مانند رسول ، از هر گناه و خطايى معصوم باشد ؛ زيرا كسى كه معصوم نيست اگر اطاعتش به طور كلى و بدون هيچ قيد و شرطى واجب باشد در موارد خطا و گناهش هم بايد از او اطاعت كنند وخداوند منزه است كه چنين دستورى بدهد .

پس بايد ولى امر و امام در هر زمانى ، اعلم و افضل و اكمل از تمام مردم باشد و به علاوه داراى مقام عصمت نيز باشد . و چون تشخيص چنين شخصيتى از عهده مردم بيرون است و مدعى چنين مقامى فراوان مى باشد ، اگر از طرف خداوند توسط رسولش تعيين نشود فسادش آشكار است ؛ زيرا هر گروهى براى خود رهبرى بر مى گزيند و در مقام خواسته هاى نفسانى خود برگروه مخالف و رقيبش در صدد جنگ و ستيز بر مى آيد و موازين و قوانين الهى كه براى اصلاح جامعه مسلمين

وضع شده بكلى متروك مى شود و در نتيجه ظلم و فساد همه جامعه را فرا مى گيرد .

معرفى اولى الامر توسط پيغمبر (ص )

طبق مدارك قطعى ، رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) از طرف پروردگار عالم ، اولى الامر را معرفى فرموده و مسلمانان را از حيرت رهانيد واز روايات متواتره تنها به نقل يك روايت براى نمونه اكتفا مى شود .

در كتاب غاية المرام بحرانى باب 142 صفحه 706 آمده است كه :

((جابربن عبداللّه انصارى )) از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پرسيد ((اولى الامر)) كه خداوند اطاعتشان را واجب فرموده چه كسانى هستند ؟

رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود : ((اينها جانشينهاى من و امامان مسلمين هستند ، پس از من نخستين آنها على بن ابيطالب ، سپس حسن پس حسين پس على بن الحسين ، پس محمد بن على كه معروف به باقر است . و اى جابر ! تو زمان او را درك مى كنى و سلام مرا به او برسان . پس از او جعفربن محمد ، موسى بن جعفر ، على بن موسى ، محمد بن على ، على بن محمد ، حسن بن على و پس از او هم نام وهم كنيه من ، حجت خداوند در زمين ابن الحسن بن على (عليهم السّلام ) ، اين است كسى كه خداوند بر دست او فتح مى فرمايد مشارق و مغارب زمين را و اين است كسى كه غايب مى شود و ثابت نمى ماند بر اعتقاد به امامتش مگر كسى كه خداوند دلش را به ايمان آزمايش فرموده باشد))

.

اطاعت از ولى امر در زمان غيبت امام (ع )

س :

آيا اطاعت از ولى امر و رهبر در زمان غيبت امام زمان ( عليه السّلام ) باقى است ؟ و اگر باقى است چه كسى است ؟

ج :

اطاعت از ولى امر و رهبر مسلمين تا قيامت واجب است همانطورى كه همه احكام عبادى و سياسى اسلام تا قيامت واجب العمل است جايى كه هيچ حكمى از احكام اسلام در زمان غيبت امام زمان ( عليه السّلام ) نسخ شدنى نيست وجوب اطاعت از امام مسلمين كه اهم تكاليف اسلام و سبب بقاى دين و نگهدارى جامعه مسلمين از خطر كفار و طاغوتها است نيز نسخ شدنى نيست .

همانطورى كه بر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) واجب بود امام مسلمين پس از خودش را تعيين كند تا مسلمين دچار ضلالت و هلاكت نشوند و تعيين هم فرمود ، خواه مسلمين بپذيرند يا نپذيرند ، همچنين بر امام دوازدهم واجب بود نايب خود را در امامت و رهبرى و مرجعيت مسلمين در زمان غيبت خود ، تعيين كند و تعيين هم فرموده :

((واما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى رواة حديثنا))(167) و مراد از حوادث ، مشكلات جامعه مسلمين و امور سياسى و اجتماعى و جلوگيرى از تسلط طاغوتها بر مسلمين است وگرنه احكام نماز ، روزه ، حج و زكات هزار سال بيشتر است كه مورد بحث و تحقيق واقع شده او چيز تازه اى به عنوان حادثه نيست .

نجات عمومى مستضعفين برنامه امام زمان (ع ) است

محقق طوسى مى فرمايد : ((وجوده لطف و تصرفه لطف آخر و عدمه منا)) يعنى سبب غيبت امام زمان ( عليه السّلام ) و تصرف نفرمودنش در

امور مسلمين به خاطر اين است كه مسلمانها در اطاعت آن حضرت حاضر نيستند ، تصرف عمومى و نجات مستضعفين جهان از شر مستكبرين و طاغوتها و بسط عدل در سرتاسر جهان كه وظيفه ويژه آن حضرت است ، موقوف برآمادگى بشر است و تا اين زمان شرايط چنين تصرفى فراهم نشده است .

اما تعيين نايب خود به عنوان مرجع و رهبرى مسلمين خصوصا شيعيان ، در زمان غيبت ، موقوف بر اطاعت مسلمين نيست بلكه وظيفه اش تعيين نايب است خواه مردم بپذيرند يا نپذيرند تا حجت الهى برهمگان تمام گردد .

از سال 260 هجرى قمرى كه اول امامت حضرت مهدى - عجل اللّه تعالى فرجه - بوده تا سال 334 ، چهار نفر به نامهاى ((عثمان بن سعيد ، محمدبن عثمان ، حسين بن روح و على بن محمد سمرى )) را تعيين فرمود كه در مدت 74 سال غيبت صغرا بوده سپس نيابت را به علمايى كه جامع شرايط مرجعيت باشند سپرد و فرمود آنان حجت اند از طرف من بر شما و من حجت خدا هستم برايشان .

و نيز فرمود : هركس آنها را رد نمايد و مخالفتشان كند ما را رد كرده و كسى كه بر ما رد نمايد ، بر خدا رد نموده كه در حد شرك به خداست .

در روايت ديگر فرموده : ((مجارى الامور والا حكام على ايدى العلماء باللّه ، الامناء على حلاله و حرامه )) . (168)

((جريان كارها به دست علماى الهى است كه امينها بر حلال و حرام خدايند)) .

اينك به شرايط مرجعيت و امامت و رهبرى كه از

روايات استفاده شده است ، اشاره مى شود .

فقاهت در احكام و يقين در عقايد

نخستين شرط مرجع ، فقاهت است . درصدر اسلام ، فقيه به كسى گفته مى شد كه معارف و عقايد اسلامى را دانسته و به آن معتقد باشد . و نيز به احكام و دستورات اسلام آگاه و به آن عمل نمايد .

از آنجايى كه مرجع و ولى مسلمين بايد افقه و افضل از همه مردمان باشد تا تقديم مفضول بر فاضل لازم نيايد ، مرجع و رهبر بايد در معارف اسلامى خصوصا مراتب توحيد ، به حد يقين رسيده از شك و وهم و ظن رسته باشد و همچنين نسبت به مساءله معاد كاملا باورش شده باشد ، نشانه اش ترس شديد از مسؤ وليتهاى الهى است .

در شناسايى احكام نيز به مقام اجتهاد و قوه استنباط رسيده باشد .

عدالت و مخالفت هواى نفس

دومين شرط اساسى براى رهبرى و مرجعيت ، ((عدالت )) است ؛ يعنى بايد از همه گناهان كبيره بپرهيزد و از تكرار صغيره نيز خوددارى نمايد . به علاوه در بعضى روايات تصريح شده كه ولى مسلمين بايد بخصوص از بعضى از نابايستيها پاك باشد ، لذا اينجا به طور فشرده يادآورى مى شود :

1- مخالفا لهواه : مرجع و رهبر مسلمين بايد هواپرست نباشد ، ثروتمندى را نخواهد ، طالب جاه و شهرت و رياست و پيشى گرفتن بر ديگران نباشد ، بستگانش را بر ديگران مقدم ندارد .

شيخ انصارى - عليه الرحمة - در باب حجيت خبر واحد از كتاب رسائل از حضرت امام حسن عسكرى ( عليه السّلام ) نقل نموده كه فرمود :

فقهايى كه بستگان و اتباع خود را هر چند اهل تقوا باشند

بر ديگران هر چند اهل تقوا نباشند ترجيح دهند و خلاصه هواپرستى كنند ، زيانشان بر جامعه مسلمين از لشكر يزيد بر حضرت سيدالشهدا( عليه السّلام ) بيشتر است .

مرجع و رهبر مسلمين بايد هميشه طالب رضاى خداوند باشد و آنچه حق است پيروى كند نه آنچه نفسش مى خواهد . و خلاصه بايد نفس خود را تزكيه و تهذيب كرده باشد تا بتواند جامعه را مهذب نمايد و اگر تزكيه نشده باشد ، جامعه را ممكن است به هلاكت بكشاند .

شرايط رهبر از زبان امام على (ع )

2- مرجع و ولى مسلمين بايد از اخلاق رذيله منزه باشد و به صفات كمال انسانى و اسلامى آراسته باشد ، در اين مورد به چند فقره از كلمات حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) اشاره مى شود كه مضمونش اين است كه رهبر نبايد بخيل ، جاهل ، خشن ، ترسو و غيره باشد :

((وَقَدْ عَلِمْتُمْ اَنَّهُ لايَنْبَغِى اَنْ يَكُونَ الْوالِىَ عَلَى الْفُرُوِج وَالدِّماءِ وَالْمَغانِمِ وَالاَْحْكامِ وَاِمامَةِ الْمُسْلِمِينَ الْبَخِيلُ فَتَكُșҙƙΠYЙɠاَمْوالِهِمْ نَهْمَتُهُ)) . (169)

((شما مردم مى دانيد شايسته نيست كسى كه بر نواميس و خونها و درآمدها و قوانين و پيشوايى مسلمين ، ولايت و حكومت مى كند ، بخيل باشد تا براى جمع مال ايشان حرص بزند)) .

((وَلا الْجاهِلُ فَيُضِلَّهُمْ بِجَهْلِهِ وَلا الْجافِى فَيَقْطَعَهُمْ بِجَفائِهِ))(170) .

((وبايد ناآگاه به قوانين الهى نباشد تا مبادا مردمان را از روى نادانى به گمراهى بكشاند و بايد جفاكار و خشن نباشد كه در نتيجه از مردم قطع رابطه و مراوده نمايد . (و خلاصه ، دلسوز و مهربان باشد به طورى كه خود را فداى اسلام و مسلمين كند) ))

.

((وَلا الْخائِفُ لِلدُّوَلِ فَيَتَّخِذَ قَوْمَا دُونَ قَوْمٍ)) . (171)

((و بايد از دولتها نترسد تابا يكى دوستى و با ديگرى دشمنى نمايد)) .

برخى ازشارحين در شرح اين جمله گفته اند : يعنى رهبر بايدستمكارنباشد تادر اموال و ثروت مسلمين حيف و ميل نمايد و گروهى را بر گروه ديگر مقدم دارد .

((وَلا الْمُرْتَشِى فِى الْحُكْمِ فَيَذْهَبَ بِالْحُقُوقِ وَيَقِفَ بِها دُونَ الْمَقاطِعِ وَلاَ المُعَطِّلُ لِلسُّنَةِ فُيَهْلِكَ الاُْمَّةَ)) . (172)

((و بايد در كار قضاوت ، رشوه خوار نباشد تا حقوق افراد را پايمال كند و نگذارد حق به حق دار برسد و نبايد معطل گذارنده و تعطيل كننده سنت و قوانين و احكام الهى باشد تا امت را هلاك كنند)) .

و در جاى ديگر مى فرمايد :

((لَوْلا حُضُورُ الْحاضِرِ ، وَقِيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ الْناصِرِ وَما اَخَذَاللّهُ عَلَى الْعُلَماءِ اَنْ لا يُقارُّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمٍ وَلا سَغَبِ مَظْلُوْمٍ لاََ لْقَيتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها)) . (173)

((اگر نه اين بود كه جمعيت بسيارى حضور يافته و به ياريم برخاستند و بدين جهت ، حجت بر من تمام گرديد و اگر نبود كه خداوند از دانايان پيمان مسؤ وليت گرفته كه در برابر شكم خوارگى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان آرام نگيرند ، من از خلافت صرف نظر مى كردم )) .

از اين فقرات ، آشكار مى شود كه از وظايف عمده مرجعيت و رهبرى مسلمين ، جلوگيرى از ستم ستمگران و دادرسى ستمديدگان و محرومان و مستضعفين است .

علما نيز بايد تابع رهبر باشند

از آنچه گفته شد دانسته گرديد كه مراد از ولايت فقيه آن است كه در زمان غيبت امام دوازدهم حضرت مهدى - عجل اللّه تعالى فرجه

- فقيه عادل كه داراى شرايط گفته شده باشد ، ولى امر و امام مسلمين و سرپرست آنان است و بر جميع مسلمانان اطاعتش واجب است حتى علما و مجتهدين .

اگر مجتهدى باشد كه خود را از رهبر اعلم مى داند ، در اعمال عبادتى براى خودش عمل مى كند ، ولى واجب است در احكام سياسى اسلام و امورى كه به رهبرى مربوط مى شود ، تابع مطيع امام امت باشد .

اطاعت از رهبر مسلمين بزرگترين تكليف الهى است ؛ زيرا بقاى اسلام و نظام اجتماعى مسلمانان و جلوگيرى از تسلط طاغوتها و كفار بر مسلمين از آثار آن است همانطورى كه حضرت رضا( عليه السّلام ) مى فرمايد :

((خداوند اطاعت از ولى امر را در هر زمانى واجب فرموده ، به چند جهت كه برخى از آنها عبارتند از :

1 چون براى جلوگيرى از فساد و تجاوز به حقوق يكديگر ، خداوند حدود و قوانين مقرر فرموده و از آنجا كه غالبا انسان براى رسيدن به منافع مادى حاضر نيست به قانون عمل كند و از لذتهاى نفسانى صرف نظر نمايد ، پس بايد خداوند قيم و سرپرستى بر جامعه قرار داده تا آنها را به عمل به قانون وا دارد و متخلفين را با اجراى قصاص و حدود و ساير احكام مجازات نمايد .

2 از آن جمله بقاى هر قوم و انسجام ايشان و حفظ از تسلط ستمگر بر آنان متوقف بر اطاعت از امام مسلمين است ؛ زيرا ايشان را بسيج مى كند و با دشمن متجاوز نبرد مى نمايد و نمى گذارد طاغوت بر مسلمانان

چيره شود .

3 و از آنجمله حفظ و بقاى مكتب اسلام است ؛ زيرا امام مبسوط اليد يعنى پيشوايى كه مردم مسلمان از او اطاعت مى كنند نمى گذارد اهل بدعت و ملحدين ، مكتب را منحرف نمايند و قرآن و سنت را بر هوسهاى خود تطبيق نمايند و مسلمانان را گمراه سازند)) . (174)

نابايستيها در اثر انحراف از ولايت

به راستى اگر مسلمانان پس از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) از ولى امر به حق هر زمانى اطاعت مى كردند هيچ گاه ستم و تجاوز در بين مسلمانان اين قدر رواج نداشت و هر وقت واقع مى شد از طرف ولى امر ، مجازات مى شد و حق مظلوم از ظالم گرفته مى شد و مظلوم يا محروم ، به حق خود مى رسيد . و هيچ گاه طاغوت و ستمگر بر مسلمين چيره نمى شد و نيز هزاران خطوط انحرافى از طرف ملحدين و اهل بدعت در اسلام واقع نمى گرديد و اين همه اختلافات و جنگهاى مذهبى پديدار نمى شد .

استقلال و آزادى در پرتو ولايت فقيه

پس از چهارده قرن كه ملت مسلمان ايران گرفتار سلطنت طاغوتها و اختلافات و جنگها و خطهاى انحرافى مكتب بود ، در اين مقطع زمانى كه حاضر شد از ولى فقيه زمان مرجع تقليد شيعيان جهان و رهبر كبير انقلاب و بنيانگذار جمهورى اسلامى ، آيت اللّه العظمى حضرت امام سيد روح اللّه الموسوى الخمينى - دامت بركاته - اطاعت نمايد ، به بركت رهبريهاى خردمندانه و استقامت و پايمرديهاى حضرتش و اطاعت ملت مسلمان از ايشان ، دست قدرتهاى متجاوز خصوصا آمريكا را قطع فرموده

و رژيم منحوس سلطنتى 2500 ساله را ساقط فرموده و امروز بحمداللّه كشور ما مستقل و آزاد است و هيچ قدرت طاغوتى بر ملت ما تسلط ندارد .

باش تا صبح دولتت بدمد

اما اصلاح قانونهاى ضد اسلامى كه از رژيم گذشته و دوران طاغوتى باقيمانده است و افراد ناصالحى كه در ادارات دولتى هستند و ستمهايى كه بر مظلومين شده و محرومينى كه حقوقشان ضايع گرديده ، البته نياز به مرور زمان و آرامش كشور دارد و همه مى دانند كه از اول پيروزى انقلاب ، آمريكا در كشور ما چه توطئه ها نمود واكنون درست يك سال است كه ارتش بعث عراق به كشور ما حمله كرده و فسادهاى آن ، اگر يارى خداوند و مقاومت نيروهاى مسلح و مؤ من نبود ، در همان هفته اول جنگ ، انقلاب را شكست داده بود .

خلاصه ، اصل ستم كه سلطنت طاغوت بود ، ساقط شد و اصلاحات ديگر به تدريج درست خواهد شد . همه مى دانند گروههاى ضد انقلاب اسلامى كه (با بيش از هفتاد هزار شهيد و يكصد هزار معلول به ثمر رسيد) ، مى خواستند اسلام التقاطى و آمريكايى را روى كار بياورند و روحانيت را تضعيف مى كردند براى اينكه ولايت فقيه و اطاعت از ولى امر را از ملت بگيرند تا راه برگشت آمريكا را آسان سازند و اگر هوشيارى امام امت و اطاعت ملت مسلمان متعهد نبود ، دشمن به نتيجه مى رسيد . از خداوند طول عمر و عافيت و موفقيت امام امت و انسجام ملت را خواهانم .

كيفيت ظهور امام زمان (عج )

س :

كيفيت ظهور حضرت مهدى امام دوازدهم - عجل اللّه تعالى فرجه - چگونه است ، آيا حكمى از احكام اسلام تغيير مى كند يا همين تكاليف و احكام كه از صدر اسلام بوده ، در زمان

آن حضرت هم هست ؟ در روايات رسيده كه آن حضرت ، زمين را پر از عدل مى فرمايد ، آيا اجراى عدل جهانى با حفظ اختيار بشر است يا بر سبيل اعجاز و سلب اختيار ؟ و آيا عدل جهانى يكمرتبه حاصل مى شود يا به مرور زمان رخ مى دهد ؟ ديگر اينكه عدل جهانى نسبت به حكومتها و سران كشورهاست يا نسبت به هر فردى از افراد انسانهاست ؟

ج :

از ضروريات و بديهيات دين مقدس اسلام اين است كه اين دين ، جاويدانى است ؛ يعنى حضرت محمدبن عبداللّه ( صلّى اللّه عليه و آله ) آخرين پيغمبران است و پس از او پيغمبرى نخواهد آمد . قرآن مجيد ، آخرين كتاب وحى الهى است و احكام اسلام همان است كه توسط پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) و امامان معصوم (عليهم السّلام ) بيان شده است و هيچ موضوعى نيست كه براى مردمان تا قيام قيامت پيش آيد مگر اينكه حكمش يا به عنوان خاص يا عام بيان شده است ، به ترجمه اين آيه شريفه دقت كنيد :

((هركس جز اسلام دينى بپذيرد هرگز از او پذيرفته نخواهد شد)) . (175)

((و محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) ختم كننده (يا ختم شده ) پيغمبران است ؛ يعنى آخرين پيغمبر محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) است )) . (176)

و ((امروز دين شما را كامل نمودم و نعمتم را بر شما تمام كردم و اسلام را براى شما به عنوان دين پسنديدم )) . (177)

كه اين آيه شريفه نزديكيهاى رحلت پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله

) و بنا به رواياتى در غدير خم نازل گرديده است .

تغيير احكام نشانه بطلان ادعا

بنابراين ، اگر كسى به عنوان امام زمان ظهور كند ، هر چند فتوحاتى نمايد و كارهاى شگفت آورى انجام دهد و خوارق عاداتى از او ديده شود ، اگر حكمى از احكام مسلّم اسلام را نسخ كند و به جايش حكم ديگرى بگذارد ، همين كارش دليل بر بطلان اوست .

خلاصه ، امام زمان حضرت مهدى ( عليه السّلام ) كه ظاهر مى شود ، همين احكام اسلام كه امروز در دست مسلمين است و به همين قرآن مجيد عمل خواهد فرمود و تكاليف مسلمانان در زمان ظهور آن حضرت ، همان تكاليف عبادتى است كه از صدر اسلام تا كنون بوده است و در موارد عقود و ايقاعات ، همان احكام معاملات كه تا اين زمان بوده ، خواهد بود . و همچنين ساير احكام قصاص ، حدود و احكام سياسى كه اهم آنها مساءله جهاد است و قرنها مسلمانان آن را ترك كردند و به سبب ترك جهاد ، اسير و ذليل كافران و ستمگران و طاغوتيان بودند و بحمداللّه در اين زمان ، ملت مسلمان ايران به اين واجب مهم عمل كردند و سلطنت طاغوتيان را ساقط نمودند و دست كافران ستمگر خصوصا امريكا را از كشور اسلامى قطع نمودند و با عامل و نوكرش صدام و حزب بعث جنگيدند و اميد است كه اين انقلاب عظيم اسلامى به ظهور حضرت مهدى - عجل اللّه تعالى فرجه - متصل گردد كه در زمان آن حضرت نيز جهاد كه فريضه عظيم اسلامى است به طور گسترده ترى برقرار

خواهد بود .

بسط عدل ، اختيارى و تدريجى است

اما موضوع بسط عدل اجتماعى در زمان آن حضرت شكى نيست كه اختيارى و تدريجى خواهد بود . توضيح مطلب اينكه : حركت تمام موجودات جز انسان به سوى كمال مناسب خودشان ، به طور تكوينى و طبيعى است ؛ يعنى خداوند طورى آنها را آفريده كه خواهى نخواهى به طور جبر ، آنها را به سوى كمالشان مى برند ، گياهان از بذر يا نهال تا وقتى ميوه مى دهند ونطفه از هنگام انعقادتاوقتى به صورت بچه و سپس بزرگ مى شود ، هيچ اختيارى ازخودشان ندارند .

اما انسان از جهت بدنى و تكامل قواى مادى مانند جهاز هاضمه و دستگاه تنفس و توانايى و ناتوانى و پيرى يا مرگ ، همه تكوينى است و مشروط به اراده و خواست شخص نيست و در اين جهت با ساير موجودات يكسان است .

اما جهت انسانيت و تكامل معنويت و روحانيت ، البته اختيارى است ؛ يعنى انسان براى رسيدن به كمال وسعادت و حيات طيبه ، بايد رعايت عدل را در تمام شؤ ون اعتقادى و عملى خود بنمايد و در راه و روش خود كردار و گفتارش از روى ميزان و قوانين عدل كه در اسلام به تفصيل بيان شده ، عمل نمايد و به هيچ وجه مجبور نيست ، مى تواند راه عدل را طى كند و مى تواند راه ستم را پيش گيرد .

خداوند اين طور اراده فرموده كه بشر براى رسيدن به كمال ، بايد راه عدل را به اختيار خودش برگزيند و اين سنّت جارى الهى از

ابتداى آفرينش بشر تا آخر عمر كره زمين ، در تمام دورانها و زمانهاست و در قرآن مجيد مى فرمايد : ((هرگز براى سنت خداوندى دگرگونى نخواهى يافت )) . (178)

چگونه با اختيار ، جهان پر از عدل مى شود ؟

حال اين پرسش پيش مى آيد با اينكه اكثريت قريب به اتفاق بشر ، راه ستم را پيش گرفته اند تا جايى كه زمين پر از ستم شده چگونه مى شود با حفظ اختيار آنها را به راه عدل واداشت بويژه رؤ ساى كشورها كه اساس ستم هستند و با قدرتهاى مادى كه دارند و بر بيش از 5/4 ميليارد بشر مظلوم مسلطند ؟

در پاسخ گوييم : اگر بنا شود با اسباب مادى و تجهيزات جنگى به حسب زمان ، قدرتهاى متجاوز را از بين ببرند ، ظاهرا محال عادى است ليكن اگر ملتها متفق شوند و بر قدرتهاى متجاوز بشورند ، مى توانند آنها را از پاى درآورند ، همانطورى كه ملت مسلمان ايران رژيم منحطّ پهلوى را ساقط كرد و دست متجاوز آمريكا را از اين كشور قطع نمود .

خلاصه ، تا ملتها نابودى مستكبران و ستمكاران را نخواهند و بر آنها چيره نشوند ، به حسب ظاهر براى ظهور حضرت مهدى - عجل اللّه تعالى فرجه - آمادگى ندارند . مگر خداوند تبارك و تعالى طور ديگرى اراده فرموده باشد .

تكامل عقول در ظهور مهدى (ع )

و اما بسط عدل در افراد بشر نسبت به يكديگر : پس از اينكه ستمگران از جامعه سقوط كردند و به جاى آنها افراد دانا و عادل قرار گرفتند ، خواهى نخواهى افراد مردم نيز به عدل گرايش پيدا كرده ، مايل به بسط عدل مى شوند ، خصوصا وقتى با اجراى قصاص و حدود نسبت به متجاوز و متخلف و گرفتن حق مظلوم از ظالم ، آثار نيك عدالت اجتماعى را ديدند .

به اين حديث شريف

از حضرت باقر( عليه السّلام ) توجه كنيد : ((هنگامى كه قائم ما قيام كند ، خداوند دست مرحمت بر سر بندگان نهد تا در تعقل هماهنگ شوند و آرمانهاى آنها كامل گردد)) . (179)

از اين حديث دانسته مى شود كه به بركت روحانيت ، حضرت مهدى عجل اللّه تعالى فرجه جامعه بشرى ، رشد عقلى پيدا مى كند و از راه تعقل ، راههاى شيطانى و نفسانى از قبيل زيادتى ثروت و رسيدن به رياست كه لازمه اش تجاوز به حقوق ديگران است ، شناخته و ترك خواهند نمود و همگى راه صلاح را برفساد ترجيح مى دهند و در نتيجه ، حكومت جهانى اسلام به دست آن حضرت سرتاسر گيتى را فراخواهد گرفت .

خلاصه و نتيجه اين بحث :

از آنچه گفته شد ، چند مطلب دانسته گرديد .

1 ولايت به معناى امامت و رهبرى و حكومت در امور اجتماعى مسلمين است وقبول ولايت به معناى اطاعت است ، به اين ترتيب كه مسلمانان خود را موظف به پذيرفتن اوامر و نواهى امام بدانند و از نظريات وخواسته هاى شخصى خود بپرهيزند .

در ((غدير خم )) پس از اينكه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) ولايت اميرالمؤ منين و اهل بيت را واجب فرمود ، يك نفر پرسيد اين ولايتى كه شماها به آن سزاوارتريد كدام است ؟

فرمود : ((شنيدن و اطاعت كردن در آنچه مى پسنديد و نمى پسنديد)) . (180)

يعنى بايد همه دستورات فرمانده را اطاعت كنيد ، خواه مطابق ميلتان باشد يا نباشد .

2 امام واجب الاطاعة ، دوازده امام معصوم هستند و

در زمان غيبت امام دوازدهم ( عليه السّلام ) فقيه عادل كه جامع شرايط ذكر شده باشد تنها در مساءله وجوب اطاعت در حكومت و اداره امور مسلمين با امام معصوم مساوى است ؛ يعنى ولايت تشريعى و اما در جهات ولايت كلى الهى تكوينى و مقامات عاليه ائمه معصومين (عليهم السّلام ) پس ، از ادراك بشرهاى عادى بالاتر است تا چه رسدبه رسيدن به آنها حتى از مقام سلسله جليله انبياء (عليهم السّلام ) برتر است . (181)(182)

3 ظهور امام زمان ( عليه السّلام ) براى بسط عدل جهانى اجتماعى انسانهاست و به وسيله از بين رفتن طاغوتهاى كشورها مقدماتش فراهم مى شود و حضرت آن را عملى مى سازد و آن هم وقتى فراهم مى شود كه ملتها از اطاعت ستمگران سرباز زنند همانطور كه بحمداللّه اين معنا از ايران به بسيارى از كشورها سرايت كرده است و اميد است انقلاب اسلامى ايران طليعه ظهور آن حضرت باشد .

4 تدريجى بودن بسط عدل به اين است كه پيش از ظهور حضرت مهدى ( عليه السّلام ) به مقدمات آن كه روشنگرى مردم و بيدارى آنان توسط افراد روشن است ، شروع شود و پس از ظهور آن حضرت تا مقدارى از زمان كه خدا خواهد ادامه يابد .

5 عدل اجتماعى ؛ يعنى تمام امور اجتماعى از اقتصادى و فرهنگى و قضايى و نظامى همه از روى عدل و ميزان باشد .

عدل شخصى ؛ يعنى آنچه راجع به زندگى داخلى شبانه روزى شخصى از قبيل خوردن و آشاميدن و پوشيدن ، مسكن و منكح و نظاير آن است كه بايد

حد وسط از افراط و تفريط رعايت شود .

خلاصه ، عدل شخصى ؛ يعنى هرفردى در امور شخصى خود ، رعايت عدل كند كه آن هم به بركت رشد عقلى انسانها و نور ايمان و ولايت به تدريج حاصل مى شود .

اينك براى تتميم فايده به بحث جالبى از مقاله عبادت در قطبين ، نوشته استاد مكارم شيرازى تذكر مى دهيم . (مربوط به سؤ ال 57) .

آفتاب نيمه شب ، اسلام را به خطر انداخته ! ؟

س :

چگونه ممكن است اسلام يك دين جهانى باشد در حالى كه دستورهاى مهم آن مانند ((نماز و روزه )) در همه نقاط جهان ، قابل عمل نيست ؟ زيرا همه مى دانيم كه در منطقه قطب شمال و جنوب زمين ، نقاطى هست كه طول شب و روز آن هر كدام به شش ماه مى رسد ، بديهى است در چنين نقاطى نمى توان روزه گرفت و نه نمازهاى پنجگانه روزانه را به صورتى كه ما انجام مى دهيم ، مى توان انجام داد .

اين ايرادى است كه بارها در گوشه و كنار در مورد جهانى بودن ((آيين اسلام )) عنوان مى شود .

چندى قبل ، در يكى از مجلات معروف ، اين ايراد با آب و تاب عجيبى به صورت زير مطرح شده بود :

(( . . . آفتاب نيمه شب ، اسلام را به خطر انداخته است . . . )) .

اگر شما مسلمان پاك اعتقادى هستيد و فرايض و اعمال مذهبى را به دقت بجا مى آوريد ، دعا كنيد هيچ گاه در ماه رمضان گذار شما به كشور ((فنلاند)) يا هر كشورى كه در

نواحى قطبى قرار دارد نيفتد ؛ زيرا به طورى كه مى دانيد آفتاب در ماه اوت (تقريبا مقارن مردادماه ) در آنجا غروب نمى كند و همين موضوع در يكى از ماههاى رمضان گذشته قضيه بغرنجى براى علماى دانشگاه ((الازهر)) مصر پيش آورد .

اكنون عده اى از مسلمانان در ((فنلاند)) زندگى مى كنند كه به علل مختلفى به آن سرزمين رفته اند وچون در آنجا در ماه ((اوت )) ، آفتاب غروب نمى كند و يا به قدرى كم غروب مى كند كه در غيبت آن ، فرصتى براى صرف يك غذاى حسابى نيست ، از اين رو مسلمانان فنلاند در برابر دو مساءله دشوار و حل نشدنى قرار گرفته اند و آن اينكه : آيا همه ماه رمضان را روزه بگيرند و به طور كلى در سراسر اين ماه ، مطلقا از خوردن غذا امساك كنند ؟ (اينكه نشدنى است ) و يا اينكه يكى از مقدسترين وظايف مذهبى خود را نقض نمايند ؟

از اين جهت براى يافتن راه حل ، به مجتهدين و فقهاى مصرى (چون تابع مذهب تسنن بوده اند) ، مراجعه كرده ، آنها هم هنوز راه حلى براى آن نيافته اند .

اين بود خلاصه سخنى كه در مجله مزبور در چند سال پيش انتشار يافت و هم اكنون نيز گاهگاهى پيرامون اين مساءله از ما سؤ ال مى كنند .

ج :

همانطور كه از توضيحات آينده روشن خواهد شد ، نه آفتاب نيمه شب ((فنلاند)) اسلام را به خطر انداخته و نه لازم است مسلمانانى كه در آن نقاط هستند يك ماه تمام را از خوردن

غذا امساك نمايند و به عبارت ديگر ، خودكشى كنند و نه ضرورتى دارد كه وظيفه مقدس مذهبى خود يعنى ((روزه )) را نقض نمايند و نه دانشمندان اسلام ، اعم از شيعه و اهل تسنن ، از حل چنين مساءله اى عاجز مانده اند و نه صحيح است كه نام اين مساءله را يك مساءله ((بغرنج ولاينحل )) بگذاريم ، بلكه پاسخ اين مساءله را ((فقها)) صريحا در كتابهايى كه براى توضيح و بيان وظايف اسلامى نوشته اند ، روشن ساخته اند . منتها دورى ايراد كنندگان و عدم تماس مستقيم آنها با دانشمندان دينى است كه اين مساءله را درنظر آنها به صورت يك مشكل لاينحل جلوه داده است . بديهى است اين مشكل منحصر به ((روزه )) نيست ، در مورد ((نماز)) و بسيارى از دستورهاى ديگر مذهبى نيز اين موضوع خودنمايى مى كند . آيا مى توان تنها در يك ماه به خواندن چند ركعت نماز كه وظيفه يك روز است قناعت نمود ؟ و يا در نقاطى كه طول اين روز به ((شش ماه )) تمام مى رسد و به دنبال آن يك شب طولانى شش ماهه نيز هست و در تمام مدت سال ، يك شبانه روز بيشتر وجود ندارد ، تنها هفده ركعت نماز خواند ؟

ولى معلوم نيست چرا اين نويسنده ، آفتاب نيمه شب فنلاند را تنها خطرى براى اسلام شمرده است . اگر فرضا روزهاى طولانى شمال فنلاند يامناطق ديگر قطبى ، دردسر و خطرى توليد كند ، منحصر به اسلام نيست ، بلكه اين خطر متوجه مراسم ((روز يكشنبه )) مسيحيان و نماز و

روزه يهوديان و غير اينها نيز خواهد بود ؛ زيرادر تمام مذاهب ، مراسمى وجود دارد كه به شب و روز و هفته و ماه مربوط است .

اما همانطور كه گفتيم اين مساءله از مدتها پيش در فقه اسلامى مطرح بوده و پاسخ آن را روشن ساخته اند ، منتها چون ايراد كنندگان سر و كارى با اينگونه كتابها نداشته اند ، تصور مى كنند همانطور كه اين مساءله براى خودشان بغرنج و پيچيده جلوه نموده ، براى همه همين طور است (183) به هر حال پيش از تشريح پاسخ اين سؤ ال ، لازم است به سه نكته اشاره شود :

به هم خوردن شب و روز در مناطق قطبى

1 - شبها و روزهاى طولانى و بيش از 24 ساعت ، تنها مربوط به كشور ((فنلاند)) و بعضى از نقاط ممالك ((اسكانديناوى )) نيست ، بلكه كليه نقاطى كه بالاتر از مدار 5/66 درجه قرار دارند با چنين وضعى روبه رو مى شوند .

به عبارت ديگر ، در تمام نقاطى كه ميان مدار 5/66 درجه و مدار 90 درجه كه نقطه اصلى ((قطب شمال يا قطب جنوب )) است قرا ردارند و در همه يا قسمتى از سال ، شب و روزهاى طولانى وجود دارد و به هر نسبت كه از مدار 5/66 درجه بالاتر برويم ، طول اين شب و روزها بيشتر مى شود ؛ مثلا نقطه شمالى ((فنلاند)) كه تقريبا روى مدار 70 درجه عرض شمالى واقع شده ، يك روز طولانى شصت و چند روزه دارد كه از اوايل خردادماه شروع مى شود و تا اوايل مردادماه ادامه

دارد و يك شب دوماهه نيز دارد كه از اول آذرماه تا آخر ديماه طول مى كشد ؛ يعنى درست اين شب طولانى از نظر فصل در نقطه مقابل آن روز طولانى قرار دارد .

هنگامى كه به حدود مدار 74 درجه مى رسيم ، يك روز سه ماهه كه از اواسط ارديبهشت ماه تا اواسط مردادماه به طول مى انجامد ، ديده مى شود كه يك شب سه ماهه از وسط پاييز تا وسط زمستان نيز در قرينه آن قرار گرفته است .

به همين ترتيب ، هرچه بالاتر مى رويم بر طول اين شب و روز طولانى كه در فصل زمستان و تابستان است افزوده مى شود تا به نقطه قطب ؛ يعنى مدار 90 درجه مى رسيم . قسمتى از كره زمين كه روى اين مدار واقع شده ، در تمام ايام سال به جاى 365 روز ما ، تنها يك شب و يك روز دارد كه هر كدام به مدت شش ماه مى باشد .

ولى توجه داشته باشيد كه عدد شش ماه كاملا دقيق نيست ؛ زيرا طول روز در نقطه قطب شمال ((6 ماه و چند روز)) و طول شب ((6 ماه و چند روز كم )) مى باشد و در نقطه قطب جنوب ، درست عكس آن است .

مجموعه نقاطى را كه در مافوق مدار 5/66 تا 90 درجه قرار دارد ((مناطق قطبى )) مى نامند و سكنه اين نقاط در قطب جنوب و در قطب شمال بسيار كم است كه از جمله قسمتى از شمال ((فنلاند ، سوئد ، نروژ و روسيه )) مى باشد .

اخيرا دسته هايى از دانشمندان براى مطالعات علمى به مناطق قطب شمال و جنوب مسافرت مى نمايند كه ساكنان موقت اين سرزمينها محسوب مى شوند .

ولى ترديدى نيست اگر يك نفر هم در آنجا زندگى نمايد ، يا براى يك سفر كوتاه به آنجا برود ، بايد حكم او از نظر دستورات اسلامى كه جنبه ((جهانى )) دارد و مخصوص به نقطه خاصى از كره زمين نيست ، روشن شود .

اما در نقاطى كه پايين تر از مدار 5/66 درجه قرار دارند ، در تمام مدت سال ، شب وروز وجود دارند ، منتها طول هر دو تنها در دو روز از سال (آغاز بهار و آغاز پاييز) مساوى و در بقيه ايام با هم تفاوت دارد كه تدريجا كم يا زياد مى شود فقط در خط ((استوا)) كه در حكم كمربند زمين است ، در تمام مدت سال ، شب و روز ، هميشه مساوى و هر كدام معادل 12 ساعت مى باشد و كمترين تفاوتى در تابستان و زمستان ميان اين دو وجود ندارد .

شناسايى ظهر و نيمه شب در مناطق قطبى

2 - نكته ديگرى كه توجه به آن در حل اين مساءله نهايت لزوم را دارد اين است در مناطقى كه آفتاب غروب نمى كند و به اصطلاح آفتاب نيمه شب دارند ، آفتاب در افق دائما در گردش است و هر 24 ساعت يك بار سرتاسر افق آن را دور مى زند ، البته در واقع كره زمين گردش مى كند ولى به نظر چنين مى رسد كه آفتاب به دور آن مى گردد ؛ يعنى اگر

شما در آن يك ماه كه آفتاب در بعضى از شهرهاى كشور فنلاند غروب نمى كند در آنجا باشيد ، مى بينيد كه قرص كم رنگ آفتاب دائما در كنار افق است و مانند عقربه ساعت در گردش مى باشد و 24 ساعت طول مى كشد كه يك دور كامل در افق بگردد ، آهسته آهسته از سمت مشرق به جنوب و از آنجا به طرف مغرب و از آنجا به شمال و مجددا به سوى نقطه مشرق باز مى گردد .

ولى توجه داشته باشيد كه قرص آفتاب گرچه دائما در كنار افق ديده مى شود ، ولى فاصله آن با افق در 24 ساعت يكسان نيست ؛ يعنى گاهى كمى اوج مى گيرد و بالا مى آيد و هنگامى كه حداكثر اوج خود را طى كرد رو به طرف افق پايين مى آيد تا به حداقل برسد ، آن گاه مجددا اوج مى گيرد .

علت اين تغيير وضع آفتاب همان انحراف 5/23 درجه محور زمينى نسبت به ((مدار)) آن مى باشد (دقت كنيد) . روى اين حساب ، هنگامى كه آفتاب به آخرين نقطه اوج خود برسد ، نيمروز آنجا محسوب مى گردد ؛ چون در اين موقع آفتاب درست روى نصف النهار آنجا قرار دارد .

به عبارت روشنتر ، وقتى كه آفتاب خوب بالا آمد ((ظهر)) آنجاست و به اين ترتيب ، هنگامى كه آفتاب كاملا پايين رفت (وبه حداقل ارتفاع رسيد) درست مطابق ((نيمه شب )) آنجاست و آن آفتاب كم ارتفاع هم همان آفتاب نيمه شب است .

بديهى است روشنى هوا در 24 ساعت در اين نقاط

يك نواخت نيست ، بلكه هنگامى كه آفتاب بالا مى آيد به اصطلاح ، روز آنجاست هوا كاملا روشن مى شود و هنگامى آفتاب پايين مى رود و به نزديكى افق مى رسد ، هوا كمى تاريك و مانند هواى گرگ و ميش بين الطلوعين خودمان مى گردد و روى اين حساب ، آنها هم براى خود روز و شبى دارند ولى نه مانند روز و شب ما .

از بيانات بالا به خوبى روشن شد كه تشخيص وقت دقيق ((ظهر)) و ((نيمه شب )) در اين نقاط كاملا ساده است و همه كس مى تواند با نصب يك شاخص كوچك (قطعه چوب يا ميله آهنى كه كاملا بر زمين عمود باشد) از كم و زياد شدن سايه آن ، ظهر و نيمه شب را تشخيص دهد . يعنى هنگامى كه سايه شاخص به حداقل رسيد ، نيمه شب است .

لابد خواهيد گفت : فكرمان از نظر تشخيص ظهر و نيمه شب در اين مناطق هنگامى كه روزهاى طولانى وجود دارد ، كاملا راحت شد ، ولى هنگامى كه شبهاى طولانى بر اين نقاط سايه افكنده است ، چه بايد كرد ؟

خوشوقتيم به شما اعلام كنيم كه حركت ستارگان در اين شبهاى طولانى به دور افق نيز شبيه حركت آفتاب در روزهاى طولانى آنجاست . واضحتر بگوييم : ستارگان در آنجا كمتر طلوع و غروب دارند بلكه چنين به نظر مى رسد كه همه دسته جمعى دور تا دور افق را گردش مى كنند (البته در واقع زمين گردش مى كند نه ستارگان ) منتها حركت آنها هم بدور افق يكسان نيست ،

گاهى كمى اوج مى گيرند و سپس پايين به طرف افق مى آيند به طورى كه اگر يك ستاره را در كنار افق نشانه كنيم ، هنگامى كه به حداكثر ارتفاع خود رسيد ، حتما روى خط نصف النهار و درست هنگام ظهر است و موقعى كه به حداقل ارتفاع خود رسيد درست نيمه شب مى باشد .

اين موضوع را هم نبايد هرگز از نظر دور داشته باشيد كه تيرگى هواى شبهاى طولانى آنجا در 24 ساعت يكسان نيست ؛ گاهى هوا كمى روشن مى شود (مانند هواى گرگ و ميش بين الطلوعين ) و آن روز آنجا محسوب مى گردد و سپس رو به تاريكى كامل مى رود كه شب واقعى آنجا مى باشد .

از مجموع اين توضيحات ، نتيجه مى گيريم كه شناختن ((ظهر)) و ((نيمه شب )) در شبها و روزهاى طولانى مناطق قطبى مساءله اى است حل شده و غير قابل ايراد و نيازمند به هيچ وسيله خاصى مانند ساعت و راديو و امثال آن نيست .

مقياس ، حد وسط است

3 - آخرين نكته اى كه ذكر آن براى روشن شدن پاسخ آينده ضرورت دارد اين است كه از نظر ((فقه اسلامى )) هيچ موضوع و هيچ حادثه اى بدون حكم نيست و به عبارت ديگر ، قوانين اسلامى آنچنان جامع است كه حكم هيچ موضوعى را فرو گذار نكرده است . اين يك ادعا نيست بلكه يك واقعيت است و براى افرادى كه از نزديك با مسائل فقهى آشنايى دارند كاملا مشهود مى باشد ، منتها موضوعات بر دو قسمند :

1- موضوعاتى كه حكم مخصوص

به خود دارند و در مدارك اسلامى صريحا حكم آن ذكر شده است (و به اصطلاح علمى ، منصوص مى باشند) .

2- موضوعاتى كه حكم خاصى براى آن تعيين نشده و بايد به ((قواعد)) و ((اصول كلى )) اسلامى رجوع شود و حكم آن از آنها استنباط گردد .

توضيح اينكه در اسلام يك سلسله قواعد كلى و اصول اساسى وجود دارد كه حكم تمام مسائل و حوادث پيش بينى نشده با مراجعه به آنها روشن مى گردد . اين قواعد و اصول كلى ، آنچنان وسيع و گسترده است كه از نظر علمى ممكن نيست موضوعى پيدا كنيد كه مندرج در تحت هيچ يك از آنها نباشد (و به اصطلاح ، حصر ميان آنها حصر عقلى است ) .

موضوع موردبحث ؛ يعنى وظيفه كسانى كه در مناطق قطبى زندگى مى كننداز قسم دوم است ؛ يعنى حكم آنها را مى توان از قواعد و اصول كلى استنباط نمود .

در اينجا نمى خواهيم خوانندگان گرامى را در پيچ و خم اصطلاحات و استدلالات فقهى قرار دهيم و بحثها و گفتگوهاى دانشمندان و فقها را درباره مساءله فوق شرح دهيم ، ولى اين مطلب مانع از آن نيست كه قاعده كلى علمى را كه پايه استنباط حكم اين مساءله است به زبان كاملا ساده تشريح نماييم . و آن اينكه : اصولا احكام و مقررات اسلامى منصرف و ناظر به افراد متعارف و عادى است و كسانى كه به نحوى از انحا از حدود متعارف بيرونند بايد به روش افراد عادى رفتار نمايند ؛ مثلا مى دانيم كه همه هنگام وضو بايد صورت

خود را از رستنگاه موى سر تا چانه بشويند ، حال اگر پيشانى و موى سر كسى بر خلاف متعارف باشد مثلا موى از وسط سر برويد و يا به قدرى پايين باشد كه ازبالاى ابروى او شروع شود ، مسلما چنين كسى نبايد وضع رستنگاه موى سر خود را مقياس قرار دهد ، بلكه همه فتوا داده اند كه بايد به مقدار افراد عادى و متعارف بشويد ، يا اينكه در مورد ((آب كر)) اندازه آن طبق مشهور ، سه وجب و نيم طول ، در سه وجب و نيم عرض و در سه وجب و نيم عمق است .

بديهى است اين حكم ، ناظر به وجبهاى معمولى و متعارف مى باشد ، بنابراين ، اگر انگشتان و كف دست كسى به قدرى كشيده و بزرگ باشد كه وجب او دو برابر وجب معمولى و متعارف مى باشد هيچ گاه نمى تواند وجب خود را مقياس قرار دهد ، بلكه بايد اين دو دسته بر طبق افراد عادى عمل كنند و حد متوسط را در نظر بگيرند (و اين همان است كه مى گويند اطلاقات احكام و قوانين كلى شرع ، به افراد متعارف منصرف مى باشد) .

اين يك قانون كلى و عمومى است و اختصاص به باب معينى ندارد . فقهاى ما حكم كسانى را كه در مناطق قطبى زندگى مى كنند از اين قاعده استفاده كرده و عده اى از آنان در فتاواى خود تصريح نموده اند كه چنين اشخاصى بايد طبق ((مناطق معتدله )) عمل نمايند ؛ يعنى چون طول شب و روز در اين مناطق بر خلاف متعارف

نقاط روى زمين است ، ساكنان آنها موظفند به حد متوسط رجوع نموده وظايف شرع خود را مطابق آن ، انجام دهند ؛ مثلا اگر ماه رمضان در آغاز تابستان واقع شده و حد متوسط طول روزها (از طلوع صبح تا مغرب ) در مناطق معتدله 15 ساعت است ، آنها بايد در ماه مبارك هر روز 15 ساعت روزه بگيرند . و هنگامى كه ماه رمضان در آغاز زمستان است ، اگر حد متوسط روز در مناطق معتدله 12 ساعت است ، بايد 12 ساعت را روزه بگيرند و نماز خود را نيز طبق همين حساب انجام دهند .

بنابراين ، ملاحظه مى كنيد كه حكم اين مساءله كه به نظر بعضى خيلى بغرنج و پيچيده آمده ، از يك قاعده كلى فقهى به آسانى استنباط مى گردد و جاى هيچ شبهه اى باقى نمى ماند .

نتيجه نهايى بحث با توضيح بيشتر

از آنچه در بالا توضيح داديم اين نكته كاملا روشن شد كه ساكنان مناطق قطبى موظف نيستند تمام آن روزهاى طولانى مثلا روز يك ماهه را در ماه مبارك رمضان از خوردن ، امساك نمايند و يا تنها چند ركعت نماز در سراسر اين روز طولانى بخوانند ، بلكه وظيفه آنها اين است كه بر طبق افق مناطق معتدله رفتار نمايند ؛ يعنى همانطور كه در اين روز طولانى يك ماهه مثلا حساب روزهاى هفته و ماه را طبق مناطق معتدله كه شب و روز دارند در نظر مى گيرند و شنبه و يكشنبه و . . . ماه و سال را حساب مى كنند ، همچنين طول روز و شب

را بايد در فصول مختلف مطابق مناطق معتدله تعيين نمايند .

البته همانطور كه مشروحا گفتيم شناختن ظهر حقيقى در اين مناطق بدون احتياج به هيچ وسيله اى ، از حركت آفتاب و نهايت اوج گرفتن و بالا رفتن آن در افق تنها به وسيله يك شاخص ساده مى توان تشخيص داد و حديث معروف ((اذا زالت الشمس دخل وقت الصلوتين ؛ هنگامى كه آفتاب از دايره نصف النهار گذشت ، وقت نماز ظهر و عصر داخل مى شود)) ، به خوبى شامل آن مى شود .

همچنانكه نيمه شب آنجا را نيز از نهايت انخفاض و رسيدن خورشيد به حداقل ارتفاع ، مى توان تشخيص داد و آخر وقت نماز مغرب و عشا به اين وسيله به دست مى آيد . (184)

بنابراين ، آغاز وقت دو نماز از نمازهاى پنجگانه و انتهاى وقت دو نماز ديگر ، بدون احتياج به هيچ وسيله ديگرى ، تنها از وضع حركت آفتاب به دست مى آيد .

و همانطور كه گفته شد ، روز و شب نيز از كم و زياد شدن روشنى هوابواسطه ارتفاع و انخفاض آفتاب تا اندازه اى مشخص مى گردد . و همچنين از كم و زياد شدن ميزان تاريكى در شبهاى طولانى آن نقاط روز و شب آنجا محسوس است .

بردگى در اسلام (185)

شبهه كمونيستها درباره بردگى در اسلام

شبهه بردگى ، ناپاكترين شبهه اى است كه كمونيستها در گمراه ساختن جوانان ، دست آويز مى كنند و برّنده ترين حربه اى است كه در سست نمودن عقايد نسل جوان به كار مى برند ، مى گويند اسلام اگر با هر زمانى سازگار بود چنانكه رهبرانش ادعا مى كنند

هرگز ((بردگى )) را مباح نمى كرد و به رسميت شناختن بردگى ، بهترين دليل است كه اسلام براى مدت محدودى نازل شد و پس از انجام وظيفه خود ، در رديف آثار تاريخى و سنن باستانى قرار گرفت .

بديهى است كه در اينجا براى هر جوان با ايمانى ، پاره اى شكها و ترديدها خودبه خود عارض مى شود كه چگونه اسلام ، بردگى را به رسميت شناخته ، اين دينى كه بدون ترديد از جانب خدا نازل شده و در صدق و صحتش جاى شبهه نيست و قطعا براى خير بشريت آمده و با تمام ادوار زندگى سازگار است ، چگونه بردگى را قانونى دانسته ، آنچنان دينى كه براى برقرارى مساوات كامل قيام كرده و همه افراد بشر را در يك اصل مشترك يكسان مى داند و با همه آنها روى اين اصل مشترك رفتار كرده ، چگونه بردگى را پاره اى از نظام خود قرار داده و درباره اش قانون تصويب نموده است .

آيا اراده خدا اين بوده كه بشر هميشه به دو گروه مالك و مملوك تقسيم شود ؟ آيا واقعا خواسته پروردگار عادل در جهان همين است ؟ آيا خداوند راضى مى شود بشرى كه در شاءنش : (وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنى آدَمَ . . . )(186) صادر نموده ، گروهى از آن ، مانند كالاى بازرگانى به بازار خريد و فروش عرضه شود ؟ چنانكه حال بردگان همين است و اگر خدا به اين امر راضى نيست ، پس چرا در قرآنش به صراحت شراب ، قمار ، ربا و ساير چيزها راحرام كرده اما درباره

الغاى بردگى ، حكمى صادر نكرده است ؟

البته هر جوان با ايمانى يقين دارد كه دين اسلام حق است ، ولى مانند ابراهيم خليل در جستجوى اطمينان بيشترى مى باشد ، وقتى كه از وى سؤ ال شود آيا باور ندارى كه اسلام حق است ؟ مى گويد : چرا ! من مى خواهم اطمينان بيشتر به دست آورم و آرامش قلب بيشترى مى خواهم .

اما آن جوانى كه عقل و عقايدش را استعمار ، فاسد كرده ، صبر نمى كند كه حق آشكار شود ، بلكه چون دايم اسير هوا و هوس است بدون تحقيق مى گويد اسلام نظام فرسوده اى است ، زمانش گذشته و وظيفه خود را انجام داده و مقاصدش را به پايان برده است .

اما كمونيستها و بخصوص مدعيان مقام بى اساس علمى آنان درس خود را در مكتب رهبران كج رفتارشان فرا مى گيرند و ادعاى خود رامافوق علوم نمودار مى سازند و خيال مى كنند كه تازه به يك حقيقت بى پايان رسيده اند كه ديگر جاى بحث و گفتگو نيست و اين ادعاى دروغين همان عقايد محكوم ماترياليستى است كه زندگى بشريت را به مراحل اقتصادى قهرى معدودى تقسيم مى كند و آن مراحل ضرورى به ترتيب ذيل است :

1 - اشتراكى ابتدايى .

2 - دوران بردگى .

3 - دوران تيول .

4 - رژيم سرمايه دارى .

5 - سيستم اشتراكى دوم كه در قاموس كمونيزم پايان عالم است .

پيروان اين نظام معتقدند : تمام نظامها و همه عقايد و افكار كه تاكنون بشر با آنها آشنا شده از

يك رشته حالات اقتصادى منعكس شده و يا از يك سلسله جهش و تحولات اقتصادى همزمان خود پديد آمده كه با زمان و علل محيط خود ، سازگار بوده و با عصر آينده اى كه مسلما بر پايه اقتصاد نوين پى ريزى مى گردد سازگار نخواهد بود و از اين جاست كه تاكنون در عالم هيچ نظامى ديده نشده كه با همه ادوار زندگى بشر سازگار باشد .

آنان مى گويند هنگامى كه اسلام آمد ، دنيا تازه به آخر عصر بردگى و اول دوران تيول رسيده بود ، بنابراين ، قوانين و عقايد و نظام آن نيز مناسب همين قسمت از تحولات اجتماع بوده كه به ناچار نظام بردگى و آيين تيول را به رسميت شناخت ؛ زيرا از محيط قدرتش بيرون بود كه بر تحولات اقتصادى همگام خود سبقت گيرد و يا قانون و نظام جديدى بياورد كه هنوز امكانات اقتصادى براى پذيرفتن آن آماده نشده بود و بزرگترين دليل گروه كمونيزم اين است كه ((كارل ماركس )) رهبر و پيشواى عالى مقام آنان گفته كه پيدايش اين گونه نظام درعالم ، امكان پذير نيست .

اين بود خلاصه شبهه كمونيستها درباره بردگى در اسلام .

بردگى

اكنون ما مى خواهيم قبل از آنكه به معركه غبارآميز كمونيستها و پيروانشان وارد شويم ، موضوع ((بردگى )) را در حدود حقيقت تاريخى و جغرافيايى و از نظر اجتماعى و روانى به دقت بررسى كنيم ؛ زيرا وقتى كه از اين راه به حقيقت پى برديم و اصل مطلب را به دست آورديم ، ديگر نه از دانشمندان ادعايى كمونيستها باك داريم و نه از

جنجال پيروان كج انديش آنان مى ترسيم .

امروز كه در قرن بيستم به موضوع بردگى نگاه مى كنيم و آن را در شعاع جناياتى كه در عالم انسان فروشى انجام مى شد مورد دقت قرار مى دهيم و آن رفتار وحشيانه اى كه تاريخ در عصر امپراطورى روم ثبت كرده با فكر مطالعه مى كنيم ، آن را يك كار وحشيانه و يك جنايت بس ناجوانمردانه مى بينيم و احساس مى كنيم كه وجدان ما هرگز نمى تواند اين گونه رفتار ضد بشرى را كار خردمندانه و مشروع بشمارد .

سپس از اين لحاظ تحت تاءثيراحساسات قرار گرفته و روى اصل عاطفه بشريت ، خود به خود به تعجب مى گوييم كه اسلام چگونه بردگى را به رسميت شناخته است . در صورتى كه همه برنامه ها و قوانين آن متوجه اين است كه بشر را از تمامى قيدهاى بردگى در هر قيافه و رنگى كه هست آزاد سازد و از شدت ناراحتى و سوزش احساسات ، بدون در نظر گرفتن امكانات ، آرزو مى كنيم كه اى كاش اسلام قلب ما را راحت وعقل ما را مطمئن مى ساخت و با بيان صريح ، بردگى را قدغن مى كرد .

آرى بايد اينجا در مقابل حقايق تاريخ اندكى توقف كنيم و به موضوع بردگى دقت لازم به عمل آوريم ؛ زيرا آن وقت خواهيم ديد آن جنايتها و وحشيگريها كه در امپراطورى روم درباره بردگان انجام مى گرفت ، هرگز تاريخ اسلام آنها را به رسميت نشناخته است .

ساده ترين مطالعه و كمترين دقت به زندگى بردگان در امپراطورى روم مى تواند

ما را به سوى آن تحول بزرگى كه اسلام در وضع آنها به وجود آورده هدايت كند . حتى به فرض غلط اگر بگوييم كه نسبت به آزادى آنان هيچ گونه اقدامى نكرده است ، آرى به طور عموم ((برده )) در قاموس امپراطورى روم غير از بشر بود ، واقعا موجودى بود خارج از صف بشريت و از حقوق انسانيت هيچ گونه بهره اى نداشت و با اين وصف ، همه وظايف سنگين و كارهاى توان شكن را به عهده داشت .

هم اكنون اول لازم است بدانيم كه اين گروه محروم از ارزش انسانيت ، از چه راهى و به چه علتى به اين كشور فساد آلود وارد مى شدند . واضح است كه از طريق جنگهاى خونين و لشكر كشيهاى روميان تمدن ساز به اين ديار كشانده مى شدند .

همان جنگهايى كه هرگز براى پيشرفت فكرى و تثبيت آيينى نبود ، يگانه علت اين جنگها اين بود كه ديگران بايد براى مصلحت كشور باستانى روم ، استعمار شوند .

براى اين بود كه غارتگران روم در ناز و نعمت و در نهايت عياشى و خوشگذرانى به سر ببرند ، لباسهاى فاخر به تن كنند و از لذتهاى گوناگون و از حمامهاى سرد و گرم استفاده نمايند .

براى اين بود كه انواع غذاهاى رنگارنگ و گوارا ، در سفره روميان چيده شود و نجيب زادگان رومى ، غرق در فسق و فجور گشته از شرابهاى گوناگون و بزمهاى عيش و طرب و زنان زيباروى مه پيكر و از جشنها و شب نشينيهاى باشكوه بهره مند گردند و به ناچار روميان در

تاءمين اين گونه زندگى ، از اسارت ديگران استفاده مى كردند و براى آسايش وحشيانه خود از مكيدن خون ديگران لذت مى بردند .

بلى بهترين شاهد سخنم كشور باستانى مصر است هنگامى كه در تصرف روميان بود و قبل از آنكه اسلام آن را از چنگال جنايتكار آنان نجاتش دهد ؛ زيرا كشور مصر ، هميشه براى امپراطورى روم مانند يك مزرعه پيش خريد بود ، به هر نحوى كه هوسش اقتضا مى كرد اموال و ثروت آن را به تاراج مى برد . آرى از روز اول ، استعمار روم از اين شهوترانى پليد متولد شده و به آداب و رسوم آن خو گرفته بود و بديهى است كه بردگى نيز يكى از محصولات شوم اين استعمار جفازاده بود .

اما بردگان در سايه اين رفتار وحشيانه يك نوع موجوداتى بودند . همان طور كه در گذشته بيان شد ، از مزاياى هستى و حقوق انسانيت بى نصيب ، دائم در مزرعه ها به كار مشغول بودند و براى اينكه فرار نكنند زنجيرهاى سنگين كنترل به پاى آنان مى بستند ، به طورى كه از كار باز ندارد و از فرار جلوگيرى كند و خوراك و غذا به اندازه اى مى دادند كه فقط زنده بمانند و كار كنند ، نه براى آنكه حق غذا خوردن داشتند ، حتى به قدر چهارپايان ونباتات ، بلكه فقط براى بهره بردارى و استفاده و هنگام كار در اثناى عمل با تازيانه ها به هرسو رانده مى شدند ، نه براى آنكه جرمى را مرتكب شده اندبلكه فقط براى اينكه نجيب زادگان رومى و يا نمانيده

آنان از آزار و شكنجه اين مخلوق خارج از صف انسانيت ، لذت ببرند .

سپس هنگام استراحت ، آسايشگاه آنان بيغوله هاى متعفن و تاريك بود ، در گودالهايى كه محل سكونت موشها و ساير حشرات موذى بود ، سكونت داشتند و اغلب در اين گودالهاى ظلمانى با زنجيرهاى كنترل كه در پا داشتند عددشان به پنجاه نفر مى رسيد ، فاصله دو نفر برده به اندازه دو راءس گاو نبود كه در محل زندگى حيوانات براى گاوها آماده مى كنند وليكن جنايات توحش آميز روميان بازهم دلخراش تر از آن بود كه به توصيف آيد و اين خود بهترين دليل است كه چه توحش عجيبى گريبان طبيعت امپراطورى كهنسال روم و نجيب زادگانش را گرفته بود ، همان وحشيگرى اى كه اروپاى تازه به دوران رسيده امروز ، از روميان ارث برده و با قيافه حق به جانب در استعمار و بردگى مردم بى وسائل و ملل ناتوان به كار مى برند .

شمه اى از اين جنايات بى شرمانه اين بود كه روميان ، ميدانهاى مبارزه براى بردگان بى پناه آماده نموده و با شمشيرهاى برنده و نيزه هاى جگر شكاف ، آنان را مسلح مى كردند و خود در اطراف اين ميدانها دور هم حلقه مى زدند ، رجال مملكت و اركان دولت و گاهى خود امپراطور نيز در آن اجتماع ضد انسانى شركت مى جستند تا مبارزه حقيقى بردگان را از نزديك تماشا كنند و بينند كه اين موجودات بى پناه چگونه با هم مصاف مى دهند و چگونه ضربات شمشيرها و سرنيزه ها بر بدن بى دفاع آنها وارد

مى آيد و چسان از جان گذشتگان اين ميدان استعمار ، بى پروا يكديگر را با شمشيرهاى بران و نيزه هاى جان ستان ، قطعه - قطعه مى سازند ، بلكه هنگامى كه يكى از مبارزان بر حريف خود پيروز شده و جسم بى روحش را آغشته به خون ، نقش بر زمين مى كرد ، شادى و سرور تماشاچيان با انصاف تكميل و به حد اعلا مى رسيد ، فريادها به هوا برمى خاست و تحسين بلند مى شد و دستها براى تهييج ساير مبارزين كه هنوز با جان خود بازى مى كردند به هم مى خورد ، صداى كف زدن و خنده هاى سعادتمندانه حضار فضا را پر مى كرد ! !

اين بود شمه اى از داستان رقت بار بردگان در امپراطورى متمدن آن روز و با اين بيان ، ديگر احتياجى نداريم كه از وضع قانونى بردگى و برده فروشى سخن بگوييم و از آزادى مالك در بهره بردارى و در آزار دادن و كشتن آنها بدون اينكه آن بيچاره حق شكايت و يا ناله داشته باشد گفتگو كنيم . و اگر احيانا از فشار درد ناله و يا شكايت مى كردند ، گوش كسى به ناله آنان بدهكار نبود و مقام صالحى نيز براى رسيدگى به شكايت وجود نداشت .

اما در ساير كشورها مانند ايران و هندوستان ، رفتار مردم با بردگان از نظر تضييع حقوق انسانيت و تحميل كارهاى توان شكن چندان اختلافى با امپراطورى روم نداشت ، چرا ، گاهى از نظر شدت و ضعف در اين بلاد اندك تفاوتى ديده مى شد سپس در اين محيط

پر از فساد و در اين زمان تاريك اسلام آمد .

آمد تا انسانيت از دست رفته اين بشر بى پناه را به خود باز گرداند .

آمد به هر دو گروه مالك و مملوك بگويد همه شما پاره تن يكديگريد .

آمد كه به آدم فروشان بگويد هر كس بنده خود را بكشد او را مى كشيم ، هر كس عضوى از اعضاى برده خود را از تن جدا كند از وى قصاص مى گيريم .

آمد كه اصل وحدت و منشاء و سرنوشت انسان را براى او بيان كند و با آواز رسا بگويد اى برده فروشان ! و اى غارتگران ناموس انسانيت ! اى بردگان ! و اى غفلت ربودگان وادى بردگى ! شما همه فرزندان آدميد و آدم از اين خاك تيره به وجود آمده .

اسلام آمد تا بيان كند كه هيچ مالكى را به عنوان مالكيت بر بنده خويش برترى و فضيلت نيست ، بلكه فضيلت و برترى فقط در تقوا و پاكدامنى نهفته است .

اسلام آمد تا اعلام كند كه اى اهل جهان ! بدانيد عجمى را بر عرب و عربى را بر عجم ، سياهى را بر سرخ و سرخى را بر سياه پوست حق تقدم نيست مگر با تقوا و پرهيز از كردار زشت .

اسلام آمد تا به گوش برده فروشان برساند كه با زيردستان خود خوش رفتارى و در حق (187) پدر و مادر نيكويى نماييد . پيوند قرابت را محترم بشماريد و از يتيمان و بيچارگان دستگيرى كنيد و حق همسايگان دور و نزديك را پايمال منماييد ، دادرس درماندگان باشيد .

و بربندگان خود حقوق انسانيت عطا كنيد ، كبر و غرور نورزيد ، حيله و تزوير به كار نبنديد ؛ زيرا خداى توانا حيله گران و فخرفروشان را دوست ندارد .

اسلام آمد تا به جهانيان بگويد كه روابط مالك و مملوك رابطه آقايى و نوكرى نبوده و ارتباط تسخير و حقارت نيست ، بلكه علاقه پيوندى و برادرى است و بنابراين مالك و مملوك و غلام و كنيز در نظر اسلام اهل يك خانواده اند .

حتى اجازه ازدواج آنان نيز احتراما بايداز مالك گرفته شود كه به جاى پدر محسوب است . قرآن مى گويد كسى كه قدرت مالى ندارد(188) با زنان آزاد وپاكدامن ازدواج بكند ، نبايد بى همسر بماند ، از دوشيزگان با ايمان خود كه كنيزان و بردگان شمايند به همسرى خود انتخاب كنيد ، همه شما چه مالك و چه مملوك ، پاره تن يكديگريد ، كنيزان را از اهل و صاحبان آنها خواستگارى كرده و با آنها ازدواج نموده و حقوق آنها را به نحو احسن بپردازيد .

پيامبر اسلام مى فرمايد : مالك و مملوك ، برادرند . و باز مى گويد با بردگان زير دست خود برادرانه رفتار كنيد ، هركس برادر همنوعش به عنوان برده زيردستش قرار بگيرد ، بايد از غذاى خود به او بدهد و مانند لباس خود لباسش بپوشاند .

كارهاى خارج از قدرتشان را به آنان واگذار نكنيد و در كارهاى سنگين آنان را يارى نماييد . و براى اينكه حال اين گروه دلشكسته را بيشتر مراعات كند ، پيامبر بزرگ اسلام مى فرمايد : ((مبادا كسى به بنده خود بگويد

اين غلام و يا كنيز من است بلكه بايد بگويد اين دختر و پسر جوان من است )) .

چنانكه اين احساسات پاك ، وجدان ((ابوهريره )) يك فرد معمولى مسلمان را چنان پر كرده بود كه وقتى مى بيند كسى برمركبش سوار و غلامش در پشت سرپياده مى رود ، فرياد مى زند : او را هم سوار كن مگر برادرت نيست ، مگر روحت با روح وى فرق دارد .

بلى اين نمونه كه از رفتار اسلام درباره بردگان بيان شد ، در برابر درياى حسن سلوك آن ، خيلى اندك و ناچيز است .

ولى شايسته است كه قبل از رسيدن به فصل آينده ، ميزانى كه اسلام براى بردگان در اين فصل معين كرده بيان كنيم . پيش از اين گفتيم كه اين طايفه در جامعه آن روز هيچ گونه ارزشى نداشتند و در پرتو عنايت اسلام ، در صف بشريت قرار گرفتند . و در اين نظام ، روح مالك و مملوك مساوى اعلام شد ، در صورتى كه ساير ملتها هنوز جنس برده را غير از جنس مالكش مى شناختند و معتقد بودند كه برده موجودى است كه فقط براى بندگى و ذلت آفريده شده و از اين جهت بود كه هرگز وجدانشان از شكنجه و آزار و كشتن و سوزاندن و ساير كارهاى ضد انسانى و تحميل وظيفه هاى توان شكن ، ناراحت نمى شد . در اين محيط پر از فساد بود كه اسلام به دادرسى بردگان شتافت و آنان را از اين منجلاب پست وحشيت ، به مقام كريمانه برادرى و نوع پرورى ارتقا داد ،

نه تنها در عالم ظاهر و خيال ، بلكه در عالم واقع و حقيقت نيز با شهادت تاريخ كه تاكنون كسى حتى صليبيون متعصب اروپايى انكارش نكرده اند كه حسن رفتار اسلام با بردگان در صدر اول ، به حدى از انسانيت رسيد كه آن روز در تمام جهان بى سابقه بود ، خوشرفتارى به جايى رسيد كه آزادشدگان اغلب راضى نبودند كه از خانواده صاحبان خود جدا شوند و حال آنكه ديگر داراى آزادى اقتصادى بودند و مى توانستند به خوبى مشكلات زندگى را متحمل شوند ؛ زيرا مسلمانان در پرتو پرورش اسلام آنان را جزو خاندان خود قرار داده بودند ، ديگر روابط آنها مانند روابط خانوادگى شده بود .

در سايه كوشش و عنايت اسلام ، بردگان ، هستى از دست رفته خود رابازيافته و انسانيت خود را از نو آغاز كردند . و در پرتو قانون اسلام ، داراى احترام و سعادت شدند . ديگر قانون اجازه نمى داد كسى زبانا و عملا به حقوقشان تجاوز نمايد .

اما زبانا پيامبر ارجمند اسلام اكيدا ممنوع كرد كه ديگر آقا ، بنده خود را بنده خطاب نكند و امر فرمود كه باجمله هايى كه ذلت بندگى را از پيشانى آنان پاك كرده و مشعر بر محبت خانوادگى باشد ، خطاب كنند و در توجيه اين مطلب به برده فروشان چنين فرمود كه خداوند شما را برآنان مالك و مسلط قرار داده ، اگر مى خواست با قدرت خود آنها رابر شما مسلط مى كرد ، پس بايد بدانيد كه بردگى يك علت خارجى است كه بر جامعه بشريت عارض شده و آنان

را به ذلت بردگى گرفتار نموده ، ممكن است روزى چرخ برگردد و آنان بر مالكان امروز خود مالك شوند .

پيامبر بزرگ اسلام با اين بيان حكيمانه از تكبر و غرور مالكان برده كاسته و همه را به سوى عاطفه بى پايان انسانيت كه همه را باهم مربوط مى سازد رهبرى نمود . در نتيجه نيروى دوستى و محبت چنان قوى شد كه رابطه برادرى همه جا برآن جامعه مختلط از آقا و برده فرمانروايى كرد .

اما تجاوز جسمى و عملى

در قانون اسلام

كيفرش مقابله به مثل است . پيامبر روشن ضمير اسلام مى فرمايد : ((هر كس بنده خود را بكشد او را مى كشيم )) .

اين فرمان حكيمانه يك اصل متين و دليل روشن است كه مالك و مملوك در اصول انسانيت از همه جهات كاملا مساويند و همچنين دليل محكم است در بيان تضمينهايى كه براى تاءمين زندگى اين گروه بشر لازم است ، همان زندگى بيمه شده اى كه ديگر هيچ گونه عوارض خارجى نتواند آنها را از صفات اصل بشريت بيرون كند .

روشن است كه اين تضمينها يك رشته بيمه هاى محكمى است كه بردگان را به حد عجيبى مى رساند كه تاكنون در هيچ قانون و نظامى نه پيش از اسلام و نه بعد از آن نظير نداشته و نخواهد داشت ؛ زيرا در اين قانون آسمانى همه حقوق انسانيت درباره آنان مراعات شده ، حتى به محض زدن يك سيلى بدون قصد تاءديب و آن هم از حدود تاءديب خانوادگى و تربيت پدر و فرزندى بيرون نباشد ، باعث آزادى بنده مى گردد .

پس از بيان اين حقايق درخشان

به فصل آينده عطف سخن مى كنم .

به عبارت ديگر ، به مرحله آزادى واقعى قدم مى گذاريم . تاكنون آنچه بيان شد در واقع راجع به آزادى روحى بردگان بود كه با بيدار نمودن حس رشادت ، آنها را به سوى انسانيت كامل رهبرى كرده و با اين گروه محكوم مانند يك بشر سعادتمند رفتارمى كرد ، به طورى كه در ميان مالك و مملوك و بنده و آزاد از نظر اصول كلى انسانيت فرقى نمى ماند ، بلكه مى گويد بردگى در جهان از يك رشته عوارض خارجى دوام ناپذيرى به وجود آمده و در ظاهر در اجتماع آن روز بر آزادى يك طايفه از بشر تحميل شده و در غير اين نقطه بردگان بايد از كليه حقوق انسانى استفاده نمايند وليكن اسلام هرگز به اين اندازه آزادى اكتفا نكرد ؛ زيرا قانون كلى اسلام در همه جا و درهمه وقت براى برقرارى مساوات كامل در ميان همه افراد بشر است ، جاى شبهه نيست كه اين مساوات بجز با اعطاى آزادى واقعى به همه افراد عملى نيست .

اسلام براى اجراى اين قانون حكيمانه عملا با دو وسيله بزرگ كه عبارت از ((قانون عتق و قانون مكاتبه )) است به آزادى بردگان قيام كرد .

قانون عتق اين است كه :

شخص مالك ، برده خود را بدون قيد و شرط آزاد نمايد ، اسلام در اين باره مردم را تحريك نمود ، اول پيامبر اسلام ، براى آزادى انسانها ، پيش رو و رهبر اين كاروان شد ، به يكباره بندگان خود را دسته جمعى آزاد ساخت و به عبارت

ديگر ، براى اولين بار در اسلام عفو عمومى را در محيط خوداجرا كرد و يارانش قدم به قدم از جنابش پيروى كرده ، بندگان خود را آزاد نمودند من جمله ابوبكر ثروت فراوانى در اختيار مسلمانان گذاشت تا بندگانى را از بزرگان قريش خريده و آزاد كنند و از درآمد بيت المال هر چه اضافه از مخارج ضرورى بود براى خريدن و آزاد ساختن بردگان اختصاص داشت .

((يحيى بن سعيد)) مى گويد : من از طرف عمربن عبدالعزيز ماءمور جمع آورى زكات آفريقا شدم ، رفتم صدقات آن ناحيه را جمع كردم و بعد به سراغ فقرا رفتم ، فقيرى نيافتم كه زكاتى از من بگيرد ، به ناچار همه را دادم بندگان زيادى خريدم و آزاد كردم . پيامبر اسلام اعلام نمود كه هر يك از بردگان اگر ده نفر مسلمان را با خواندن و نوشتن آشنا سازد يا اينكه يك خدمت بزرگى به نفع مسلمانها انجام بدهد ، خود به خود آزاد است .

قرآن كريم به صراحت كفاره بعضى از گناهان را آزاد كردن بنده اعلام نمود ؛ چنانكه خود پيامبر ، مردم را تحريص مى كرد كه در مقابل گناهى كه از انسان سر مى زند ، بنده اى را آزاد كنند .

بديهى است كه اين قسمت آزادشدگان خود به خود عدد بزرگى را تشكيل خواهند داد ، به طورى كه خود پيامبر اسلام مى فرمايد خطا و گناه هميشه با بشر همراه است و همه اولاد آدم خطاكارند چه خوش است كه اينجا به خصوص به يكى از كفارات اشاره كنيم ؛ زيرا دلالت مخصوصى به نظر

اسلام دارد و آن اين است كه اسلام كفاره قتل خطايى (غيرعمدى ) را به دو قسمت كرده ، يكى پرداخت خونبها به وارث مقتول و ديگرى آزاد نمودن يك نفر برده . (189) قرآن كريم به صراحت مى گويد هر كس مسلمانى را از روى اشتباه بكشد ، بايد يك بنده مؤ منى را از قيد بردگى آزاد نمايد . و نيز خونبهاى مسلمى به وارث مقتول بپردازد .

پس انسانى كه به اشتباه كشته شده در حقيقت يك روح انسانيت را خانواده او از دست داده است ؛ چنانكه با كشته شدن آن ، يك آدمى از اجتماع بشر پيش از بهره بردارى مفقود گرديده است و چون در اينجا حق دو طايفه ضايع شده ، اسلام نيز براى قاتل دو نوع وظيفه در پرداخت غرامت مقرر مى كند ، پرداخت غرامت به وارث و پرداخت غرامت به اجتماع .

بنابراين ، آزاد ساختن يك برده اسير در مقابل فقدان فردى كه در اثر اشتباه فرد ديگرى انجام شده ، خود زنده كردن يك نفس انسانيت است ؛ زيرا در نظر اسلام ، برخلاف تمام قوانين بردگى ، بردگى مرگ و يا مانند مرگ است و به همين جهت ، اسلام همه جا فرصت را براى زنده كردن بردگان مغتنم شمرده و با توجه فوق العاده به آزادى آنان همت مى گمارد .

تاريخ مى گويد با اين اقدام خردمندانه اسلام عدد بزرگى از بردگان طبق قانون عتق آزاد شدند ، كه تا كنون نظيرش در تاريخ ساير ملتها نه قبل از اسلام و نه بعد از آن ديده نشده و چنانكه اين

تاريخ نشان مى دهد كه عامل آزادى اين گروه اسير ، فقط مراعات عاطفه انسانيت بود كه از ضمير پاك مسلمانان سرچشمه مى گرفت ، هدف ، رضاى خدا بود و بس و بجز خشنودى او عامل ديگرى دركار نبود .

اما قانون مكاتبه

آن يك نوع قرار دادى است كه هرگاه برده اى خواهان آزادى باشد ، درميان مالك و مملوك منعقد گشته و از طرف مالك در مقابل دريافت مبلغ معلومى كه مورد قبول طرفين باشد به او آزادى داده مى شود . آزادى حاصل از اين پيمان پس از پرداخت مبلغ مزبور ، اجبارى است ، ديگر مالك نمى تواند آن را ناديده بگيرد و يا به وقت دلخواه خود موكول نمايد و در صورت تخلف از متن پيمان به ناچار حكومت اسلامى (قاضى و يا استاندار منصوب از طرف دولت وقت ) دخالت كرده و با نفوذ حكم قرار داد را اجرا و بنده را آزاد مى كند .

با تصويب و اجراى اين قانون حكيمانه يك دريچه اميدبخشى از نو در تاريخ اسلام به روى بردگان ، به روى كسانى كه در باطن ضمير خود نسبت به آزادى ، احساس تمايل مى كردند باز شد ، ديگر برده ها به انتظار آن ننشستند كه مولى در فرصتهاى مناسب به طور رايگان به آزادى آنان اقدام نمايد ؛ زيرا ممكن است اين فرصتها گاهى باشد و گاهى نباشد ، عجيب تر از همه اين است ، از ساعتى كه برده ، خواهان پيمان شد ، ديگر مولا نمى تواند درخواست او را نپذيرد . و از طرف ديگر در اين مورد هيچ گونه

خطرى متوجه آرامش دولت اسلامى نخواهد شد ؛ زيرا از نخستين ساعت پيمان ، عمل آن برده محترم و تاءمين زندگى نيز با دسترنج خود او تهيه مى شود ، اگر مايل باشد نزد مالك خود با گرفتن اجرت به كار مشغول مى گردد و اگر بخواهد در خارج كار مى كند و اجرت بيشترى به دست آورده و هر چه زودتر مبلغ پيمان خود را مى پردازد ، بلى درست است كه نظير اين قانون در قرن چهاردهم در اروپا به تصويب رسيد يعنى پس از هفت قرن كه اسلام آن را اجرا كرده بود وليكن با يك فرق بزرگ كه در غير اسلام وجود نداشت و آن اين بود كه علاوه بر آن كوشش بى نظيرى كه در آزادى رايگان و فقط براى رضا و تقرب به درگاه خدا مبذول مى داشت ، دولت اسلامى نيز كسر بودجه كسانى را كه مشمول اين قرارداد بودند تضمين مى كرد . در واقع قانون بيمه هاى اجتماعى كارگران بدون كسر حق بيمه درباره آنان از طرف دولت اسلامى اجرا مى شد .

آن آيه شريفه اى كه محل مصرف زكات را بيان مى كند چنين مى گويد : ((زكات و صدقات واجبه مخصوص فقرا و مساكين و كارمندان اداره زكات و براى آزادى بردگان است )) . (190)

در اين آيه به صراحت بيان شده كه يك قسمت زكات از بيت المال مسلمانان كه در قاموس امروز ((دارايى ملى )) ناميده شده ، براى دستگيرى و معاونت بردگان عاجز اختصاص دارد كه هر وقت از پرداخت دين و يا از انجام كار عاجز بمانند كسر بودجه

آنها از اين خزانه ملى بايد تاءمين گردد .

اسلام با تصويب و اجراى اين دو قانون حكيمانه عملا گامهاى بزرگى در تاءمين آزادى بردگان برداشت و حداقل هفت قرن زودتر از ديگران در ميدان تحول تاريخ ، گوى سبقت را ربود و عوامل ديگرى را نيز مانند حمايت و كفالت بردگان ، به عهده دولت واگذار نمود . و كسر پرداختى آنها را از صندوق دارايى ملى تاءمين كرد كه دنيا ، تازه امروز به مزيت آن عوامل رسيده است و همچنين عوامل سودمند ديگرى بر اين اقدام حكيمانه خود افزود كه هنوز هم دنياى امروز از آنها بى خبر است و به مقتضاى آن با حسن رفتار خود ، حس شخصيت يابى را در نهاد بردگان بيدار و با اعطاى آزادى رايگان ، آنها را از نو ، به جامعه انسانيت تحويل داد بدون اينكه در اين مقصد با بحران اقتصادى و يا فشار سياسى روبرو شود ؛ چنانكه دنياى غرب درالغاى بردگى و آزادگى بردگان با اين مشكلات روبه رو گرديد و با تصويب و اجراى اين دو قانون حكيمانه مشت محكمى به دهان ياوه گويان كمونيزم نواخته شده و تمام ادعاى بى اساس پيروان اين فلسفه مادى باطل گرديده ، همان ياوه گويانى كه هنوز هم خيال مى كنند كه اسلام نيز يكى از قسمتهاى قهرى تحولات اقتصادى بوده و به مقتضاى آيين ماترياليستى در وقت طبيعى خود به وجود آمده و هفت قرن پيش از پيدايش فلسفه ((بردگى بس )) ، وظيفه خود را انجام داده و در رديف آثار باستانى قرار گرفته است و همچنين رسوايى كسانى كه هنوز

هم گمان مى كنند كه هر نظامى در عالم حتى نظام اسلام از يك رشته تحولات اقتصادى همزمان خود منعكس شده و كليه افكار وعقايد هر نظامى با تحول اقتصادى همگام خود سازگار است ، روشن گرديد .

آرى آنان مى گويند هيچ نظامى نمى تواند بر تحولات اقتصادى همگام خود سبقت بگيرد ، دليل اين طايفه اين است كه عقل خطا ناپذير ((كارل ماركس )) رهبر خوش نام ما چنين حكم كرده است ؛ زيرا اينك اين اسلام و تاريخ اسلام است ، هرگز گوشش به فرمان نظم اقتصادى هم عصر خود بدهكار نبوده ، نه در جزيرة العرب و نه در ساير نقاط عالم ، نه در شؤ ون زندگى بردگان و نه در توزيع ثروت ، نه در روابط حاكم و محكوم و نه در ارتباط كارگر و كارفرما ، بلكه اسلام هميشه نظام اقتصادى و اجتماعى خود رابدون برخورد با بحران اقتصادى و با كمال دور انديشى انشا مى كرد و هنوز هم اكثر قوانين آن در تاريخ ، بى نظير است .

اكنون آن سؤ الى كه دائم افكار و وجدان بشر را حيران ساخته در اينجا نمايان مى گردد و آن اينكه اگر اسلام چنين قدمهاى سودمندى را در آزادى بردگان بر داشته و بدون تحمل هيچ گونه فشارى گوى سبقت را از ديگران ربوده است ، پس چرا اين يك قدم نهايى را برنداشت تا با صراحت كامل در جهان ، الغاى بردگى را اعلام نمايد ؟ و با برداشتن اين آخرين قدم ، يك خدمت بى نظيرى در عالم بشريت انجام مى داد و خود كاملترين نظامهاى

جهان مى گرديد و ديگر كسى را مجال گفتگو نمى ماند ، واقعا بجا و شايسته بود از خدايى كه فرزندان آدم را گرامى داشته و آنها را به ساير مخلوقات خودمقدم شمرده ، چنين حكمى صادر شود .

ما براى اينكه خود را در پاسخ اين سؤ ال آماده سازيم ، بهتر است كه يك رشته حقايق اجتماعى ، سياسى و روانى را كه در اطراف موضوع بردگى حلقه زده و باعث تاءخير صدور اين فرمان عمومى گرديده بررسى نماييم .

گرچه پيش از هر چيزى بايد بدانيم كه الغاى بردگى در اثر بعضى از پيشامدها ، واقعا از مقصود اسلام به تاءخير افتاد ؛ زيرا اگر اسلام به مسيرش ادامه مى داد ، كج رفتارى و شهوترانى عده اى هوسباز از پيشرفت آن مانع نمى شد ، اين انتظار به پايان مى رسيد و حكم ((بردگى ، بس )) ، در عالم صادر مى شد .

پس از اعتراف به اين حقيقت ،

اولا :

لازم است در پاسخ بگوييم : هنگامى كه اسلام آمد ، بردگى در عالم ، نظام رسمى جهانى بود و بلكه يك عمل اقتصادى و اجتماعى محسوب مى شد ؛ زيرا هم داراى منافع خصوصى و هم شامل عوامل بزرگ اجتماعى و سياسى شده بود و در نظر كسى زشت نبود و هيچ كس فكر نمى كرد كه ممكن است روزى اين نظام شوم تغيير بپذيرد و به همين جهت ، ابطال ياتغييرش به طول زمان و عمل تدريجى نيازمند بود و حال آنكه به خوبى مى دانيم با وجود اينكه تحريم شراب كه يك عادت شخصى بود

، باز هم چند سال به طول انجاميد ، بلى گرچه شراب گاهى در مظاهر اجتماع آن روز به طور رسمى خودنمايى مى كرد ، اما بعضى عربها در زمان جاهليت هم ازخوردن آن خوددارى مى نمودند و بلكه ميگسارى را مايه فساد بزرگى پنداشته وشايسته مردان با شخصيت نمى دانستند . بازهم تحريم آن به طول زمان احتياج داشت .

اما موضوع بردگى در هستى اجتماع و در اعماق فكر بشر آن روز بيش از هر چيزى رسوخ كرده بود ، به حدى رسيده بود كه ديگر كسى آن را زشت نمى دانست چنانكه پيش از اين بيان كرديم و به همين جهت ، ابطال بردگى بيش از زمان زندگى پيامبر اسلام ( صلّى اللّه عليه و آله ) وقت لازم داشت در صورتى كه زندگى پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله ، زمانش كوتاه بود و مرتب هم وحى نازل مى شد و جنابش دائم مشغول تنظيم قوانين و تشريح احكام بود و فرصت بيشترى نداشت . و از طرف ديگر خداى توانا به وضع آفريده خود آشناتر است و صلاح آنها را بهتر مى داند ، اگر مى دانست كه براى تحريم شراب ، صدور يك فرمان بس است ، هرچه زودتر صادر مى كرد و در ظرف چند سال به تاءخير نمى انداخت . و همچنين اگر پروردگار مهربان مى دانست كه ابطال بردگى را در عالم ، يك تصويب نامه معمولى بس است ، هرگز از صدورش مضايقه نمى كرد .

آنچه گفتيم اشتباه نشود كه اسلام به نفع همه افراد بشر نازل شده و با هر زمانى سازگار است

و تمام عوامل و نيروى هستى را به سوى كمال و بقا ، رهبرى مى كند ، معناى آن اين نيست كه اسلام در برابر همه مسائل جزئى ، قوانين تفصيلى تصويب مى نمايد ؛ زيرا اين گونه قوانين در مواردى لازم است كه هيچ وقت تغيير نپذيرد .

اما در مواردى كه دائم در حال تغييراست ، وظيفه اسلام اين است كه پاره اى اصول كلى مقرر نمايد كه بشر بتواند زندگى خود را در حدود همان اصول پيش ببرد . اسلام در مساءله بردگى نيز همين طريقه را به كار بسته ؛ زيرا با تصويب يك رشته قوانين حكيمانه براى آزادى بردگان ، نزديكترين راهى را كه انسانيت مى توانست در حل اين مشكل كهنسال بپيمايد ، نشان داده تا فرصت مناسب ترى فرا رسد ، فرمان نهايى را براى از بين بردن انسان فروشى صادر نمايد ، بر همگان واضح است كه اسلام براى تغيير دادن طبيعت بشر نازل نشده ، بلكه در حدود فطرت و طبيعت بشريت براى تهذيب افراد آمده است . براى اين آمده كه بدون هيچ گونه فشار و اجبارى ، انسان را به بالاترين مقام انسانيت برساند ، حتى براى نمونه در تهذيب بعضى افراد به حد اعجاز رسيد و به جايى رسيد كه هيچ نظامى در تاريخ بدانجا نرسيده است .

اما با وجود اين ، اسلام ماءمور نبود كه همه مردم را در تهذيب اخلاق به اين مقام برساند ؛ زيرا اگر خدا مى خواست در روز اول بشر را فرشته خلق مى كرد و وظايف فرشتگان را به عهده آنها واگذار مى نمود كه

هرگز خطا نمى كنند و آنچه را كه ماءمورند به نحو احسن انجام مى دهند وليكن اين موجود را بشر آفريد و خود به قدرتش كاملا آشناست و بهتر مى داند كه براى پرورش انسان تا چه حدى كوشش لازم است .

به هرحال ، اين افتخار براى اسلام بس كه جنبش آزادى بردگان را هفت قرن پيش از آنكه ديگران به مزاياى آن آشنا شوند در قلمرو خود شروع كرد و با اين اقدام حكيمانه ، همه منابع بردگى را در جزيرة العرب خشك نمود ، به طورى كه اگر منابع ديگرى در ساير نقاط جهان به توليد آن مشغول نبود ، شايسته بود كه در آينده نزديك در عالم اسلامى ابطال بردگى را رسما اعلام نمايد ، بدين جهت آن روز نتوانست بردگى را رسما در عالم الغا نمايد كه تنها به عالم اسلامى مخصوص نبود بلكه اغلب به دشمنانش اختصاص داشت كه از محيط اسلام بيرون بودند و آن عبارت از بردگى محصول جنگ است و ما اندكى بعد از اين به تفصيل درباره آن سخن خواهيم گفت .

وثانيا :

بايد بدانيم كه آزادى ، هيچ وقت به آسانى به دست نمى آيد بلكه هميشه به اجبار گرفته مى شود و به همين نسبت بايد بدانيم كه تصويب نامه معمولى نيز نمى تواند برده را آزاد بكند ، بهترين شاهد اين سخن ، تجربه آمريكائيان است كه در آزادى بردگان با قلم فرسايى ((آبراهام لينكلن )) در آن سرزمين انجام گرفت ؛ زيرا بردگانى كه با تصويب نامه ((لينكلن )) در ظاهر آزاد شده بودند نتوانستند حريت خود را حفظ كنند

. سرانجام به اميد اينكه دوباره به بردگى پذيرفته شوند به سوى مالكان خود برگشتند . و عملا تقاضاى بندگى نمودند ، براى اينكه اين آزادى ازداخل ضمير آنان نبود تا واقعا آزاد شوند و به همين جهت در نهاد خود تمايل به آزادى احساس نمى كردند .

پوشيده نماند كه اين مساءله در ابتداى امر خيلى بعيد به نظر مى رسد ، اما اگر در پرتو حقايق روانى و در حدود قانون فطرت مورد دقت قرار بگيرد ، هيچ بعيد نيست ؛ زيرا زندگى بشر در بدو امر يك عادت ساده و بى رنگ است و بعدعواملى كه در مسير آن قرار مى گيرد باعث مى شود كه وجدان و افكار و دستگاه احساسات درونى بشر رنگ آن عوامل را به خود گرفته وبه آداب و رسوم محيط تربيت شود .

بنابراين ، پيداست كه شخصيت و هستى برده با شخصيت و هستى انسان آزاد فرق فاحش دارد ، نه از اين نظر كه برده يك جنس ديگر است ؛ چنانكه عده اى از پيشينيان مى گفتند ، بلكه از اين نظر كه زندگى او در اثر بردگى طورى شده كه دستگاه تشخيص درونى و افكار و وجدانش رنگ محيط بندگى را به خود گرفته و با اخلاق پست عبوديت ببار آمده ، به طورى كه نيروى اطاعت و فرمانبرى در نهادش تا آخرين حد ممكن ريشه دوانده و در مقابل به همان نسبت دستگاه احساس مسؤ وليت و تحمل زحمت زندگى دچار بحران ناتوانى شده است ؛ زيرا با كمترين دقت مى توان ديد كه برده وقتى كه از طرف آقا ماءمور است

كارهاى بس دشوار و طاقت فرسا را بدون احساس ناراحتى به نحو احسن انجام مى دهد ، به جهت اينكه جز حسن اطاعت و روح فرمانبرى در نهاد خود چيزى را به رسميت نمى شناسد ، اما اگر همين برده ، همين بشر پرطاقت ، هنگامى كه مسؤ وليت به خودش واگذار شود ، هيچ كارى از وى ساخته نيست ، گرچه آسانترين كارها باشد ، نه براى اينكه جسمش در مقابل آنان ناتوان و فكرش در همه احوال براى درك اين گونه مطالب نارساست ، بلكه براى اين است كه نفس او هيچ گاه بدون فرمان ، آماده به كار نبوده و بدون فرمانده نمى تواند مشكلات مسؤ وليت وظيفه سنگين زندگى را به خود هموار سازد ؛ زيرا روح فرمانبرى و پيروى از غير و فكر حلقه به گوشى بر اعماق بشريت وى تسلط كامل دارد و چون فرمان و فرمانده بالاى سرش نباشد در آن مسؤ وليت خطرهاى موهوم را در نظرش مجسم و مشكلات بى اساسى را در ضميرش مشكل تر مى سازد و براى اينكه به محظورى دچار و باخطرى روبه رو نگردد از انجام وظيفه شانه خالى مى كند .

آثار بردگى هنوز در جهان مشهود است

شايد كسانى كه در عصر حاضر در زندگى عموم شرقيها بخصوص مصريها با دقت كامل نگاه كنند ، اثر لطيف اين بردگى نهانى رادر نهاد آنهابه خوبى مشاهده خواهند كرد ، به آسانى خواهند ديد كه استعمار پليد چه اثر شومى در روح اين مردم به وديعت نهاده است تا آنها را براى بندگى و سرسپردگى دول استعمارگر غرب آماده تر سازد .

همچنين اهل دقت اين آثار

ذلت را در اكثر كارهاى تعطيل شده اين سرزمين به خوبى احساس مى كنند . وكاملا پيداست كه علت اساسى تعطيل و اين همه سستى در كارهاى مشروع فقط ترس رو به رو شدن با محظورات موهوم است ؛ حتى دولتها در امور جارى مملكتى بدون احضار مستشار انگليسى و ياامريكايى نمى توانند عملى را انجام بدهند ؛ زيرا اين حكومتها چنين گمان مى كنند كه تا نظارت متخصصين خارجى نباشد ، بار مسؤ وليت از دوش آنها برداشته نخواهد شد و همين طور اين نابسامانيهاى خطرناك همه جا كارمندان دولت را فرا گرفته و به نان جوين محتاج نموده است و به همين جهت هيچ يك از آنها بدون اجازه و دستور ناظرين خارجى ، خود را براى انجام كارى قادر نمى دانند ، نه براى اينكه همه از انجام وظيفه عاجزند ، بلكه دستگاه مسؤ وليت و همچنين دستگاه احساس استقلال در نهادشان تعطيل شده و رگهاى بندگى و فرمانبرى كاملا متورم گرديده و در حقيقت چون خوب بنگرى آزاد نيستند ، بلكه بردگانند در لباس آزادى و اين همان شكستگى روحى و احساس حقارت است كه برده را به ذلت بردگى وا مى دارد .

بديهى است كه اين پست پندارى و خود را حقير شمردن ، از خصوصيات ذاتى برده نيست ، بلكه از محيط آلوده زندگى و از يك رشته عوامل خارجى پيدا شده كه طوق فرمانبرى بر گردن اين بشر نهاده است .

اين طور نيست كه هميشه بايد در اين ذلت بماند ، بلكه به اقرار گرفتن در محيط زندگى سالم و با اتكا به نيروى ذاتى مى

تواند استقلال و شخصيت خود را دريابد ، مانند شاخه درختى كه در اثر فشار باد حوادث بشكند و از تنه درخت آويزان شود ، قسمتى از آن در دل زمين پنهان گشته و با مرور زمان ريشه دار شده و استقلالى به دست آورده سرانجام درخت تنومندى گرديده و بر همگان روشن است كه اين كسالت روحى را هرگز با تصويب نامه دولتها علاج نتوان كرد ، بلكه اول با ايجاد عوامل ديگر و محيط سالمتر و با پرورش دادن افكار نوين در داخل ضمير و آماده ساختن دستگاه روانى در نهاد برده اين عارضه را بايد مداوا نمود .

و در اثر اين چنين كوشش حكيمانه مى توان او را مانند بشر آزاد به محيط زندگى انسانى باز آورد و از زندگى ذلت بار بندگى نجاتش داد و اين همان عمل كريمانه است كه اسلام درباره بردگان انجام داد ؛ زيرا در درجه اول با حسن رفتار خود به دلجويى آنان شتافت و بديهى است كه در اين مورد بهتر از حسن سلوك وخوشرفتارى چيزى نبوده كه بتواند نفس منحرف برده را تعديل نموده و اعتبار از دست رفته را به وى بازگرداند تا در اثرآن بتواند هستى خود را دريابد و شخصيت خود را بشناسد و اينجاست كه طعم شيرين استقلال در كامش شيرينتر مى گردد و با چشيدن آن ديگر از آزادى نمى گريزد ، چنانكه بردگان آزاد شده آمريكا گريختند .

همه مى دانند كه اسلام در خوشرفتارى و اعطاى اعتبار بشريت به بردگان تاحد اعجاز رسيد ، به آن ترتيب كه سابق در ذيل آيات قرآن و احاديث پيامبر

آزاديبخش اسلام ، پاره اى از نمونه هاى آن بيان شد و در اينجا نمونه هاى ديگرى درباره اجراى واقعى اين قانون بيان مى كنيم .

پيامبر اسلام در ميان عده اى از بزرگان عرب و بردگان ، رابطه برادرى ايجاد كرد ، چنانكه ((بلال بن رياح )) را كه برده سياهى بيش نبود ، با ((خالدبن رويحه )) و بنده خود ((زيد)) را با عموى گراميش ((حمزه )) و ((خارجة بن زيد)) را با ((ابوبكر)) برادر خواند و اين عمل حكيمانه در واقع يك رشته اتصال دامنه دارى بود مانند رابطه خون و قرابت كه تا حدود شركت در ارث پيش مى رفت .

عجيب تر اينكه پيامبر روشن ضمير به اين اندازه نيز اكتفا نكرده بار ديگر قدمى فراتر نهاد و اقدام درخشان ترى انجام داد ؛ زيرا دختر عمه خود را به همسرى بنده خود ، زيد نامزد كرد ، واضح است كه موضوع ازدواج يك موضوع حساسى است بخصوص از طرف زن . زيرا زن ، مردى را كه از خودش بهتر و بالاتر است با افتخار به همسرى مى پذيرد ، و هيچ وقت حاضر نمى شود با كسى كه در رتبه ومقام و در اصل و نسب كمتر از اوست ازدواج نمايد ، و هميشه خيال مى كند كه اين شوهر براى وى ننگ است و از بزرگى و شخصيت او مى كاهد وليكن هدفى كه پيامبر اسلام در نظر داشت به مراتب با ارزش تر از اين معنا بوده و آن عبارت بود ازبرانداختن مفهوم بردگى از عالم و بالا بردن سطح زندگى بردگان و هم مقام نمودن

آنان با بزرگان و شخصيتهاى برجسته قريش بازهم پيامبر بزرگ به اين اندازه اكتفا نكرد ، قدم ديگرى به پيش رفت .

فرماندهى ارتش پيروز مسلمانان را كه همه مهاجر وانصار از بزرگان در آن شركت داشتند به بنده خود ((زيد)) واگذا نمود و سفارش كرد كه اگر زيد كشته شد فرزندش ((اسامه )) فرمانده لشكر است ، يعنى بايد ارتش با عظمت آزادى تحت فرماندهى برده و برده زاده بجنگد تا بارزترين نمونه آزادى را در بزرگترين منبع بردگى و عبوديت به جهانيان نشان بدهد . در صورتى كه معظم ياران پيامبر كه همه صاحب منصبان عالى رتبه اسلام بودند در اين ارتش تحت لواى فرماندهى زيد گرد آمده بودند . بنابراين ، پيامبر هوشمند اسلام با اين كردار حكيمانه ، نه تنها مساوات انسانيت به بردگان داد ، بلكه حق زمامدارى و رياست بر آزادگان را نيز به عهده آنان واگذار نمود و اين گروه خارج از صف بشريت را تا آنجا بالا برد كه در ميان همه ملت اسلامى و بلكه جهانيان به صراحت گفت : ((هان اى مردم ! گوشها را باز كنيد و حقيقت را بشنويد ، اگر بنده سياه چهره حبشى بر شما زمامدار شود تا قانون خدا را در ميان شما اجرا كند بايد از وى فرمان ببريد)) .

كاملا پيداست كه پيامبر آزاديبخش اسلام ، با اين فرمان حكيمانه ، بزرگترين مقام كشوردارى را به بردگان عطا كرد ، حتى بعد از وفاتش ، وقتى كه عمر بن خطاب وصيت كرد و گفت : اگر ((سالم )) غلام ابى حذيفه زنده بود ، او را به جانشينى

خود انتخاب مى كردم . (191)

و همچنين از عمر نمونه ديگرى درباره احترام به بردگان كه خيلى روشن است به يادگار مانده ، هنگامى كه با بلال درمساءله بيت المال رو به رو شد و بلال با شديدترين وجهى به او اعتراض نمود و عمر در جوابش عاجز مانده رو به سوى آسمان كرد و گفت : بار خدايا ! مرا از شر بلال و يارانش محفوظ بدار و حال آنكه عمر بر مسند خلافت تكيه داشت و همه كار از وى ساخته بود ، باز هم احترام بلال به جاى خود محفوظ بود .

البته مقصود اسلام از نشان دادن اين نمونه ها ، آزاد نمودن وجدان و ضمير بردگان و برانگيختن انقلاب آزادى در نهاد آنها بود چنانكه دراول بحث اشاره كرديم تا در خود احساس شخصيت نموده و آزادى خود را مطالبه كنند و اين همان تضمين واقعى است كه اسلام درباره تاءمين آزادى بردگان در نظر گرفت . آرى صحيح است كه اسلام با همه وسايل لازم ، مردم را براى آزاد ساختن بردگان تحريص نموده ، اما در واقع خود اين بسيج عمومى نيز قسمتى از تربيت بى مانند بود كه بردگان به خوبى پى بردند كه آنها نيز مانند صاحبان خود مى توانند از نعمت آزادى كامياب شوند و در اثر همين اقدام خردمندانه بود كه هر ساعت تمايل به آزادى در بردگان افزونتر مى شد و داوطلبانه آن را پذيرفته و از مسؤ وليتش نمى ترسيدند و همين جا است كه اسلام در اعطاى آزادى شتاب نمود ؛ زيرا ديگر مستحق آزادى شده بودند و بدون زحمت مى

توانستند آن را حفظ نمايند .

همگان مى دانند كه فرق بردگى در ميان اين دو نظام موجود است كه يكى مردم را براى به دست آوردن آزادى ، تحريك نموده و همه وسايل لازم را آماده مى سازد و هر وقت كه محيط را مناسب و مردم را حاضر ديد بيدرنگ به يارى آنها شتافته و آزادى رايگان را در اختيار عموم بگذارد .

و ديگرى گرچه خوش نيت هم باشد ، بر خلاف آن ، كارها را به حال خود واگذارد كه خود به خود مشكلات زندگى و مفاسد اجتماعى روى هم انباشته و به قيام انقلابهاى خونين اقتصادى و اجتماعى گوناگون منتهى شود تا خونها ريخته و هزاران بشر بى گناه جان خود را فدا كنند ، سپس براى فرو نشاندن فتنه ها و انقلابها ، يك رشته آزادى اجبارى به جامعه اى كه هنوز براى نگهدارى آن قدرتى پيدا نكرده تحميل نمايد .

بلى ، يكى از فضايل افتخار آميز اسلام اين است كه در مساءله الغاى بردگى اول جامعه را براى كسب آزادى از داخل و خارج تحريص نمود و مانند ((آبراهام لينكلن )) تنها به خوش نيتى اكتفا نكرد .

آرى ((لينكلن )) در آمريكا با تصويبنامه اى كه هنوز در داخل نفوس بردگان پايگاهى نداشت اقدام نمود ، سرانجام با آن همه زحمت ، نتيجه اى كه مى خواست نتوانست به دست آورد و اين يكى از دلايل بسيار محكمى است كه ثابت مى كند اسلام تا چه اندازه با حقيقت مطلب آشنا بوده و به چه خوبى بيماريهاى بشريت را تشخيص مى داده و با خير انديشى

حكيمانه خود بهترين وسايل را براى علاج اين دردهاى انسان سوز تهيه كرده و در بهبودى اين بيماران تا حد اعجاز كوشيده است .

به علاوه ، حقوق مسلم بشريت را بدون منت و رايگان در اختيار بشر قرار داده و قبل از همه اين كارها ، انسان را طورى تربيت كرده كه خود داوطلب آزادى شده و از مشكلات به دست آوردن آن استقبال مى كند و همه را روى ميزان دوستى و محبت متقابل درميان طبقات ملتها طورى پى ريزى نموده كه قبل از آنكه در اين راه با يكديگر ستيزه كنند و به جنگ و خونريزى بپردازند به هدف مى رسند . چنانكه اين حادثه ناگوار در اروپا اتفاق افتاد و اين همان فتنه عالم سوز است كه منابع شعور و افكار مردم را خشك كرده و كينه ها ، عداوتها را از خود به يادگار مى گذارد به طورى كه هر سودى كه ممكن است نصيب بشريت شود ، قبل از حصول ، تباه مى گردد .

درخاتمه بازهم به اصل مطلب برگرديم : تا ببينيم بزرگترين عاملى كه اسلام را واداشت تا درباره اسيران وادى بردگى چنين قدمى بردارد چه بود و چرا اصل آزادى بردگان را در ضمن يك رشته قوانين كلى و تدريجى تصويب كرد و سپس به حال طبيعى واگذاشت تا رفته رفته در مسير زندگى تحليل برود ؟ و چرا نتوانست درباره الغاى بردگى ، به صراحت ، قانون بخصوصى تصويب نمايد ؟

در گذشته ، اين نكته را به اختصار گفتيم كه اسلام ، همه منابع بردگى را با همت عالى خود در جزيرة العرب

خشك نمود ، مگر يك منبع كه از حدود قدرتش بيرون بود و آن همان بردگى محصول جنگ بود و اكنون در تفصيل آن سخن مى گوييم :

همه مى دانند كه درجامعه پريشان آن روز يك عادت ساده و معمولى اين بود كه اسيران جنگ را يا به عنوان بردگى نگه مى داشتند و يا همه را دسته جمعى مى كشتند و واقعا رسم ديرينه جهان تيره آن روز همين بود .

همين طور در ظلمات تاريخ تا نزديك به انسان اول ، مانند حلقه هاى زنجير به هم پيوسته و درحالات مختلف ، بشر خود به خود يكى از لوازم ضرورى انسانيت به شمار مى آمد ، وقتى كه اسلام آمد ، مردم جهان همه در اين زندگى تاريك به سر مى بردند ، خواه و ناخواه در ميان اسلام و دشمنانش جنگهاى خونين اتفاق افتاده و بديهى است كه در اين جنگها عده اى از مسلمانان در دست دشمن اسير و به مقتضاى اين رسم ديرين به ذلت بردگى گرفتار مى شدند ، در نتيجه آزادى يك عده مسلمان دستخوش دشمن هوسباز مى گرديد و آن ظلم و ستمى كه درباره برده ها معمول بود ، درباره آنان نيز اجرا مى شد و عرض و ناموس زنان و دوشيزگان پاكدامن ، به رايگان در اختيار شهوت رانان قرار مى گرفت و گاهى در كاميابى از يك زن اسير ، مردان يك خانواده و بلكه دوستان آن شركت مى كردند ، بدون اينكه رسم و قانونى در كار باشد و يا كوچكترين احترام انسانيت درباره آنهامراعات شود ، و اما اطفال معصومى كه

به اين سرنوشت دچار مى شدند در همين ذلت ناجوانمردانه بردگى ، پرورش يافته و براى بهره بردارى آينده آماده مى گشتند .

در اين موقعيت حساس ، در اين محيط تاريك ، هرگز اسلام نمى توانست همه اسيران دشمن را آزاد بگذارد . زيرا از حسن سياست وتدبيرخردمندانه به دور است ، در صورتى كه افراد خانواده و برادران و هم كيشان خود را در دست چنين دشمن گرفتار و در زير بار شكنجه هاى طاقت فرسا و زجرهاى گوناگون مبتلا ببيند و خود با آزاد كردن اسيران ، دشمن را بر عليه خود برانگيزد .

البته در اين مورد ، رفتار به مثل عادلانه ترين و بلكه يگانه راهى است كه مى توان در مقابل دشمن به كار بست .

پس با روشن شدن اين حقيقت تابناك بر همگان روشن شد كه بردگى در صدر اسلام يك امر ضرورى و اجتناب ناپذير بوده و چون دشمن دراجراى آن اصرار داشت ، اسلام نيز نمى توانست آن را ناديده بگيرد و ناگزير بود كه در مقابل رفتار دشمن ، دست به اقدام متقابل بزند .

واضح است كه اسلام بر دشمنان خود تسلط نداشت تا بتواند اين مشكل را به نفع بشريت حل كند ، پس به ناچار به مقتضاى ضرورت در حال كجدار و مريز رفتار مى كرد تا مگر دنياى آن روز در رفتار خود با اسيران جنگى تجديد نظر كرده و راه ديگرى انتخاب كند و از اين گونه بهره بردارى ضد انسانى منصرف شود و با وجود اين خط مشى ، اسلام هم در قانون جنگ و هم درباره اسيران

جنگى با ديگران فرق داشت ، هميشه از جنگهايى كه در غير عالم اسلامى واقع مى شد ، جز قتل و غارت و خونريزى و اسير كردن يكديگر ، هدفى در ميان نبود ، اين جنگها براى اين شعله ور مى گرديد كه ملتى مى خواست ملت ديگر را نابود كرده و قلمرو خود را وسعت بدهد و يا دارايى ديگران را غارت نموده از حقوق بشريت محرومشان كند و يا اينكه فقط براى اطفاى شهوت يك ديكتاتور و يا فرمانده خونخوار ، صورت مى گرفت تا غرور شخصى خود را راضى و قدرت بازوى خود را به ديگران نشان بدهد . و گاهى نيز براى فرو نشاندن شهوت انتقامى ، صحنه آرامى ، به جنگ خانمان سوزى تبديل مى گرديد و يا براى ساير هدفهاى ضد انسانى ازاين قبيل كه غالبا مانند يكديگر بود ، عرصه هاى نبرد ، گاه گاهى گرم مى شد . و روشن است در اين گير و دارها اسيرانى كه از هر طرف به ذلت بردگى گرفتار مى شدند براى اين نبود كه بر عليه عقيده حقى و يا مرام با ارزشى قيام كرده بودند . و نيز براى اين نبود كه سطح اخلاق و افكارشان از غارتگران پيروز پست تر بود ، بلكه فقط جرمشان اين بود كه زور و بازوى كمترى داشتند و در ميدان جنگ ، مغلوب دشمن مى شدند . و نيز در اين جنگها هيچ گونه نظم و قانونى وجود نداشت كه بتواند از هتك احترام عرض و ناموس و ويرانى شهرها و كشتار بى رحمانه زنان بى پناه و كودكان بى گناه و

پيران عاجز ، جلوگيرى نمايد .

اين بود شمه اى از وضع رقت بار اين جنگها بدون اينكه در راه پيش رفت عقيده ثابتى و يا هدف عالى انسانى ، واقع گردد .

در اين زمان پر از انقلاب و توفان ، اسلام آمد و همه اين نابسامانيها را باطل و با اعلان آتش بس عمومى ، همه جنگها را تحريم كرد مگر جنگى را كه جهاد در راه خدا بوده و يا دشمنى را از سرزمين مسلمين دور كند و يا فتنه و آشوبى را كه در داخله آنها بوجود آمده و موجب نابسامانى گرديده فرو بنشاند . قرآن مى گويد : ((اى گروه مسلمانان ! پيكار كنيد در راه خدا با كسانى كه با شما سرجنگ دارند و از حدود خدا تجاوز ننماييد كه خدا تجاوزكاران را دوست ندارد)) . (192)

و نيز مى فرمايد : ((با دشمنان بجنگيد تا فتنه و آشوب حادث نشود و همه دين براى خدا ثابت و محكم گردد)) . (193)

بنابراين ، اسلام يك نوع دعوت مسالمت آميزى است كه هرگز كسى را به پذيرفتن خود مجبور نمى كند . قرآن مى گويد :

((در اين دين ، هيچ گونه اجبارى نيست ؛ زيرا راه و بيراهه از دور پيدا و نور و ظلمت از يكديگر مشخص گرديده است )) . (194)

و باقى ماندن يهوديان و مسيحيان در عالم اسلام در دين خود ، يك دليل انكار ناپذير است و به خوبى ثابت مى كند كه اسلام تاكنون كسى را با زور شمشير به پذيرفتن خود وادار نكرده است ، پس اگر مردم به دين حق هدايت شوند ؛

يعنى اسلام را بپذيرند ، ديگر جنگى باقى نمى ماند و هيچ ملتى به اجبار به ملتى كرنش نمى كند ، در آن روز نه مسلمانى را بر مسلمان ديگر امتياز و نه عربى را برعجم و ياعجمى را بر عرب ، فضيلت و برترى خواهد بود مگر به تقوا و پاكدامنى .

و اگر كسى اسلام را نپذيرد و بخواهد در سايه نظام آن ، عقيده و ايمان خود را نگهدارد ، با ايمان اينكه اسلام از هر عقيده بهتر است ، بازهم اين راه به روى وى باز است و از جانب اسلام هيچ گونه اجبار و فشارى بر او نخواهد بود بلكه فقط در مقابل حمايت اسلام ، بايد ماليات بپردازد (جزيه ) و به زندگى خود ادامه بدهد و هر وقت كه مسلمانان از حمايتش عاجز بمانند ، اين ماليات ، خود به خود باطل خواهد شد ، بلى ، اگر كسى از پذيرفتن اسلام و پرداختن ماليات ، خوددارى نمايد ، در اين صورت طبعا در صف دشمنان و مخالفين سرسخت اسلام قرار مى گيرد كه هرگز نمى خواهند اين دعوت مسالمت آميز عمومى پيشرفت نمايد ، بلكه آنها هميشه با نيروى مادى خود مى خواهند اين اختر فروزان را خاموش كرده و مردمى را كه داوطلب هدايتند ، از رسيدن به هدف خود باز دارند ، فقط در اين صورت اسلام جنگ را لازم مى داند وليكن بعد از آنكه با اندرزهاى حكيمانه دشمن را نصيحت كرده و به پاس حفظ نفوس و جلوگيرى از خونريزى به او فرصت كامل مى دهد و بدين وسيله در نقاط جهان دعوت

خود را آشكار مى سازد ، قرآن در اين باره خطاب به پيامبر اسلام مى گويد :

((اگر مردم براى تسليم به سويت بيايند ، تو زودتر از آنها به استقبالشان شتاب و خود را به خدا بسپار)) . (195)

اين است معناى جنگ اسلامى كه هرگز بر اساس شهوت ، كشورگشايى و استعمار كردن ديگران استوار نبوده و هيچ وقت از هوسرانى يك فرمانده جنگى و يا از فكر يك سلطان ديكتاتور ، الهام نمى گيرد ؛ زيرا اين جنگ فقط جهاد در راه خدا بوده و به منظور راهنمايى كاروان بشريت انجام مى گيرد ، آن هم وقتى كه همه وسايل مسالمت ، دچار بحران شده و از هدايت بشر عاجز بماند و با وجود اين پيش بينيهاى حكيمانه ، بازهم براى جنگ شرايطى هست كه پيامبر آزاديبخش اسلام در وصيت خود بيان فرموده است مى گويد :

به نام خدا و در راه خدا با كسانى كه به خداوند جهان كافرند بجنگيد ، در ميدان جهاد ، مردانه مبارزه كنيد ، حيله و تزوير به كار نبنديد و كشتگان را پاره پاره نكنيد و گوش و دماغ كسى را نبريد ، كودكان را نكشيد تا در جهان عاجز كش شناخته نشويد ؛ زيرا در قانون اسلام كشتن اشخاص غير نظامى حرام است ، ويران كردن شهرها و خانه هاى مردم و تجاوز نمودن به عرض و ناموس ديگران جايز نيست و نيز در اين قانون ، شهوت پيروزى و برانگيختن شر و فساد آزاد نمى باشد ؛ زيرا خداى توانا فساد خواهان را دوست ندارد .

آرى ، مسلمانان همه اين آداب و

رسوم نجيبانه را در جنگها مراعات مى كردند ، حتى درجنگهاى صليبى هنگامى كه بر سپاه دشمن پيروز شدند ؛ همان دشمنى كه اندكى پيش در همين ميدان ، بى ادبانه جولان داده و پرده احترام مسلمانان را دريده بود و بر مسجد اقصى تجاوز نموده ، پناهندگان آن مكان مقدس را كه در حقيقت پناهندگان خدا بودند ، قتل عام و از خون مردم بى دفاع نهرها جارى ساخته بود .

اما مسلمانان هنگامى كه پيروز شدند ، از چنين دشمنى انتقام نگرفتند ، در صورتى كه از طرف اسلام اجازه معامله به مثل داشتند ، قرآن مى گويد : ((هر كسى كه بر شما تجاوز نمايد ، شما هم مى توانيد بمانند رفتارش با او رفتار كنيد)) . (196)

ولى مسلمانان هميشه مقصد عالى ترى را در نظر داشتند كه واقعا ديگران در جهان از رسيدن به آن عاجزند ، حتى در عصر درخشان تمدن امروز . اين بود فرق اساسى هدفها و شرايط جنگى مسلمين با ديگران .

از چيزهايى كه در اينجا لازم به اشاره است فقط يك آيه از قرآن كريم است كه وضع اسيران جنگ را كاملا روشن مى سازد ، مى گويد :

((اسيران را نگهداريد تا آتش جنگ خاموش شود و پس از اعلام آتش بس ، يكى از دو عمل را درباره آنها انجام بدهيد ، يااحسان نموده جوانمردانه آزادشان كنيد و يا در مقابل گرفتن فدا رها سازيد)) . (197)

مى بينيم اين آيه اصلا به موضوع بردگى اشاره نكرده كه مبادا براى فرداى جامعه بشريت قانون دائمى گردد ، بلكه فقط از فديه گرفتن و آزاد

كردن بدون پاداش سخن گفته ؛ زيرا از نظر قرآن ، هر دو قانون قابل دوام بوده است . و بشر مى توانددر آينده و درهمه جاى عالم ، مشكل اسيران جنگى رابوسيله آنها حل كند .

مسلم و روشن است كه مسلمانان از روز اول در اثر همين فشارهاى علاج ناپذير بود كه اصل بردگى را به رسميت شناختند ؛ زيرا آن روز به هيچ وجهى نمى توانستند از آن شانه خالى كنند ، نه اينكه بردگى در اسلام يك قانون مستقلى بود و مسلمانها ، ناگزير به آن عمل مى كردند .

با وجود اين فشارها باز هم شعار اسلام اين نبود كه هميشه اسيران را بǠذلت بјϚىϘљXʘǘѠنمايند ، بلكه هر جا و هر وقت كه اطمينان حاصل كرد ، آنها را آزاد گذاشت .

مى بينيم پيامبر بزرگ اسلام ، اسيران مشركين جنگ بدر را بدون قيد و شرط آزاد كرد . و از نصاراى نجران ، فديه گرفت و اسيران آنها را باز فرستاد ، براى اينكه اسلام در آينده يك شاهد برجسته تاريخى و قافله سالار كاروان بشريت گردد . هنگامى كه آدمى زاده از كردار ناستوده موروثى نياكان خود دست برداشته و براى كنترل شهوات خود قادر است به درجه عالى انسانيت مفتخر گردد و حتى در ميدانهاى جنگ نيز اين مردانگى را شعار خود سازد ، در اين وقت است كه اين بشر مورد تحسين و پذيرش اسلام قرار مى گيرد . و به علاوه اسيرانى كه در دست مسلمانها گرفتار مى شدند با اين عمل كريمانه رو به رو بودند ، چنانكه در گذشته بيان كرديم .

و هيچ گاه گرفتار ذلت شكنجه و عذاب نبودند ، بلكه دائم دريچه آزادى به روى آنان باز بود .

هر وقت مى خواستند و خود را در مقابل مشكلات آزادى توانا مى ديدند ، آزاد مى شدند ، اگر چه قبل از اين گرفتارى نيز اكثرشان آزاد نبودند ، بلكه اغلب از بردگانى بودند كه دولتهاى استعمارى روم و ايران آن روز آنها را به جنگ مسلمانان مى فرستادند .

اما زنان را اسلام هميشه محترم شمرده حتى در زمان بردگى نيز آنها را از حال پستى و بيچارگى كه در خارج از بلاد اسلام بودند ، بيرون آورد وعرض و ناموس آنان را به رايگان در دسترس غارتگران ناموس قرار نداد ؛ چنانكه اغلب اوقات خوى جنگجويان در جنگهاى غير اسلامى چنين بود ، بلكه اسلام زنان برده را مخصوص صاحبان خود قرار داد ، به طورى كه ديگران حق تصرف نداشته باشند . و نيز قانون مكاتبه را درباره آنها مراعات نمود و به علاوه هر كنيزى كه از مولاى خود داراى فرزند شد ، خود و فرزندش را آزاد ساخت ، آرى زنان ، دائم با رفتار كريمانه اسلام رو به رو و از سفارشهاى محبت آميز پيامبر آزاديبخش بهره مند گرديدند .

اين است داستان بردگى در اسلام كه خود يكى از صفحات درخشان تاريخ بشريت است . بنابراين ، هرگز اسلام با اصل بردگى موافق نبوده است ، به دليل اينكه ديديم كه همه جا و همه وقت با وسايل گوناگون در آزادى بردگان كوشيده و تمام منابع بردگى را در عالم ، خشك نمود تا دوباره بشر فروشى

به عالم اجتماع برنگردد و فقط در اين ميان ضرورتى ماند كه اسلام بجز پذيرفتنش چاره اى نداشت و آن اين بود كه در حال جنگ ناچار بود با دشمنانش معامله به مثل بكند ؛ زيرا بردگى تنها به عالم اسلام اختصاص نداشت ، بلكه اغلب به دولتها و ملتهايى مربوط بود كه از محيط تسلط آن بيرون بودند و آنها اسيران مسلمانان را به بردگى وادار مى كردند و با شكنجه هاى ضد انسانى معذب مى ساختند اگر چه اسلام از اول با اصول بردگى مخالف بود وليكن در اين مورد ناچار بود كه بااين ملتها مانند خود آنها رفتار نمايد .

همين طور اسلام مدتى در حال نگرانى به سر برد و نتوانست اين محصول جنگى را در دنيا غير قانونى اعلام كند ، به ناچار با وضع كجدار و مريز رفتار مى كرد تا مگر وقتى فرا رسد و فرصت مناسبى پيدا شود كه عالم به اين نابسامانيها خاتمه بدهد و همه ملتها دست اتحاد و برادرى به يكديگر داده و براى از بين بردن اين منبع بردگى كه اسلام از روى ناچارى پذيرفته است با يكديگر همكارى نمايند .

و به طور يقين در نخستين ساعتى كه اين اتحاد عمومى در جهان به وجود آيد اسلام بيدرنگ به قانون عمومى خود بر مى گردد كه با قدرت و صراحت كامل و بدون اينكه كوته نظران را مجال سخن بماند ، آن را تصويب كرده است و آن قانون اين است كه : ((آزادى براى همه و مساوات حق مسلم همه ملتهاست )) .

اما آن قسمت از بردگى كه از غير

راه جنگهاى دينى به وجود آمده و زمانى از روزگار در ميان مسلمانان ديده شده و از طريق آدم فروشى و بشر دزدى در بازارهاى برده فروشى معمول گشته بود . . . به هيچ وجه به اسلام بستگى ندارد ؛ زيرا در اين نظام ، اصولا اين گونه بردگى ، جايز نبود .

بلى ، نسبت دادن اين رنگ بردگى به اسلام مانند اين است كه زمامداران سركش و ديكتاتورهاى خودسر امروز را به آن نسبت مى دهند كه در سايه همبستگى به اسلام ، از انجام دادن هر نوع جنايتى دريغ ندارند و مقاصد شوم خود را در همه جا و در همه وقت در لباس قانون ، نمودار مى سازند ، صريحا بايدگفت كه هيچ يك از اين دو گروه مسلمان نيستند .

در خاتمه ، لازم است كه چندنكته حساس را درباره بردگى تذكر بدهيم :

1 - بايد بدانيم كه منابع بردگى در ميان ساير ملتها بدون اينكه جز فشار شهوت استعمار كردن ديگران ، آنها را وادار نمايد ، فراوان بود . اى بسا ! بدون داشتن هيچ گونه هدفى جز شهوت آدم فروشى ، ملتى ملت ديگر و نژادى نژاد ديگر را اسير نموده و طوق بردگى بر گردنش مى نهاد . وگاهى به علت فقر و گرسنگى ، دسته اى از مردم به ذلت اين بلاى خانمان سوز گرفتار مى شدند و گروهى نيز از راه ارث ، بنده مادرزاد بوده و اسير مى گشتند و بالا خره در نظامهاى تيول به خريد و فروش و ساير انتقالهاى املاك زراعتى ضميمه مى شدند .

بشرى كه كارگر

كشاورز بود (كشاورزان ) خريد و فروش مى شد و يك نوع بردگى مخصوصى به وجود مى آمد . و همچنين بايد بدانيم كه اسلام همه اين منابع راغير قانونى اعلام كرد جز منبع جنگى و آن هم كه از محيط قدرتش بيرون بود . و براى از بين بردن آن ، به ناچار موقتى قبولش كرد تا روزى فرارسد كه اين فشاربرداشته شده و خودبه خودقانون ((بردگى بس )) ، درجهان به مرحله اجرادرآيد .

2 - بايد بدانيم كه در اروپا با اينكه وسايل بردگى فراوان بود وليكن هيچ گونه فشار و ضرورتى كه باعث ايجاد آن گردد ، وجود نداشت و با اين وصف ، روزى كه قانون الغاى بردگى به تصويب رسيد ، از روى اختيار نبود ، بلكه يك نوع فشارى موجب پيدايش اين فكر گرديد ؛ زيرا نويسندگان اروپا مى گويند : روزى بردگى در اروپا غيرقانونى اعلام شد كه عايدات آن ، رو به ضعف مى رفت و درآمد حاصل از بردگى كمتر از مخارجش گرديد . و به عبارت ديگر ، دولت بردگى اروپا به علت كسر بودجه سرنگون شد .

از بس كه بردگان اروپا در زندگى ، فشارها ديده بودند كه ديگر توان جسمى و تمايل به كار در وجود آنان ، به پايان رسيده بود ، به طورى كه در اثر اين بحران ، به تدريج مخارج اداره كردن آنها بيش از درآمدشان شده بود . بنابراين ، الغاى بردگى در اروپا يك محاسبه اقصادى بوده كه هميشه برپايه سود و زيان استوار است .

پس در اين صورت ، هيچ گونه معناى انسانى

در اين آزادى وجود نداشت كه بتوان در آن كوچكترين اشاره به احترام جنس بشر پيدا كرد تا با مراعاتش ، اين آزادى به وجود بيايد .

بعلاوه ، از بس كه در اثر فشارهاى زندگى و فقدان وسايل ابتدايى انقلابهاى پى درپى در ميان اين گروه براى كسب آزادى به وقوع پيوست كه ادامه اين رژيم سياه را غير ممكن ساخت و با وجود اين ، بازهم اروپا به اين سادگى دست از گريبان بردگان بر نداشت ، نه تنها آزادى را رايگان در اختيار آنها نگذاشت بلكه با نيرنگ تازه ، رنگ بردگى را تغيير داد و از بردگى خصوصى به بردگى عمومى تبديل نمود ؛ به اين ترتيب كه اول برده شخصى بودند و پس از اين اقدام ، تابع قطعات زمينهاى زراعتى گرديدند ، به طورى كه خريد و فروش آنها به ضميمه خريد و فروش زمين انجام مى گرفت و هيچ كس حق نداشت كه از محيط خود تجاوز نمايد . و اگر احيانا كسى از محيط مخصوص خود بيرون مى رفت ، تحت عنوان برده فرارى و با زور و قانون ، دست و پا بسته جلب مى گرديد و براى اينكه ديگران عبرت بگيرند ، بدن فراريان را با آهنهاى گداخته داغ مى كردند و اين رنگ بردگى همين طور ادامه داشت تا قرن هجدهم در انقلاب كبير فرانسه غير قانونى شناخته شد .

3 - نبايد اين دورنماهاى آزادى ، ما را بفريبد ؛ زيرا درست است كه ظاهرا انقلاب كبير فرانسه در اروپا به عمر بردگى پايان داد و همچنين ((آبراهام لينكلن )) آن را در

آمريكا غيرقانونى شناخت و سپس ساير ملتها يكى پس از ديگرى بر الغاى اين رژيم استعمارى ، متفق شدند ، اما پس از اين همه جنب و جوشها بايد ديد كدام بردگى در عالم لغو گرديد و كدام دست عدالت تا كنون مهر ((باطل شد)) ، بر صفحه قانون بردگى زد .

اگر اين رژيم انسان سوز در جهان باطل شده ، پس نام اين حوادث غم انگيز كه هر لحظه دراطراف عالم نمايان مى شود ، چيست ؟ آن كارهايى كه دولت فرانسه در كشورهاى اسلامى انجام مى دهد چه نام دارد ؟ و آن همه رفتار ضد انسانى را كه آمريكاى تمدن ساز با سياهان بومى خود دارد ، بايدچه ناميد ؟ و نام آن همه اعمال وحشيانه انگليس را در آفريقاى جنوبى چه بايد گفت ؟ آيا حقيقت بردگى جز پيروى و تبعيت اجبارى ملتى از ملت ديگر است ؟ آيا مفهوم واقعى آن غير از محروم ساختن عده اى بشر از حقوق مسلم انسانيت است ؟ آيا مقصود غارتگران صحنه بشريت و منظور راهزنان وادى انسانيت از انجام دادن اين اعمال ناستوده غيراز بردگى است ؟ خواه تحت عنوان زشت بردگى و يا تحت عنوان درخشان آزادى و برادرى و مساوات نمودار شود .

اين تابلوهاى فريبنده رنگين مادام كه در پشت آنها تلخ ترين حقايق و ناپاكترين عقايد تاريخ بشريت ، پشت سرهم رديف شده هيچ فايده اى به حال جامعه نداشته و نخواهد داشت وليكن اسلام هرگز خدعه به كار نبرده و همه وقت و همه جا با خود و با ديگران يك رنگ است و به روشنى و

بى پرده مى گفت و مى گويد : اى مردم ! اين بردگى است و علت پيدايش آن نيز اين است ، راه براى آزادى بردگان ، باز و طريق الغاى بردگى هموار است ، اما فتح نهايى اين دژ محكم در گرو اتحاد ملتها و اين وظيفه خطير به عهده جهان و جهانيان است كه درباره اسيران جنگى ، دامن مردانگى به ميان بسته از بردگى آنان دست برداشته عاطفه بى پايان انسانيت را مراعات بنمايند .

اما اين تمدن بى روح كه ما امروز در سايبانهاى آن زندگى مى كنيم ، هرگز چنين صراحتى در وجدان خود سراغ ندارد ؛ زيرا بر همگان روشن است كه چگونه در همه جا و همه وقت ، همت خود را در تحريف حقايق به كار انداخته و چگونه تابلوهاى حقيقت پوشى را در انظار و گذرگاههاى بشريت نصب مى كند ، در صورتى كه در پس پرده آنها مكرها ، حيله ها ، ستيزه ها و كينه ها انباشته است و اگر غير از اين است پس اين كشتارهاى دسته جمعى در تونس و مراكش و الجزاير كه اغلب تعداد آنها سر به هزاران مى زند چيست ؟ جز اين است كه بشر الجزايرى و يا انسان تونسى و مراكشى ، حق مسلم آزادى خود را مى خواهد ؟ آزادى مى خواهد كه در بلاد خود بدون دخالت بيگانگان ، زندگى كند ؟ آزادى مى خواهد كه در خانه و كاشانه خود دور از چشم اغيار ، با زبان مادرى سخن بگويد ؟ و با عقيده ثابت خود زنده بماند ؟ و از نتيجه زحمات و

كار و كوشش خود براى خود بهره بردارى كند ؟ و آزادانه با عالم و با ملتهاى ديگر ، روابط سياسى و اقتصادى برقرار نمايد .

پس معلوم شد كه كشتار اين بى گناهان و يا در زندانهاى تاريك بى آب و نان نگه داشتن آنها براى چيست و هتك احترام و تجاوز به ناموس زنان بى پناه و دريدن شكم مادران باردار براى تشخيص نوع جنين از كدام عاطفه انسانيتى الهام مى گيرد .

آرى اين رفتار وحشيانه و اين اعمال خلاف بشريت امروز در قاموس قرن درخشان بيستم ، تمدن و ترقى نام دارد ! ! نام اين مولود عصر دانش ، نشر آزادى و برادرى و خلاصه بسط مساوات كامل انسانيت است .

اما آن حسن سلوك و آن رفتاركريمانه بى نظير كه سيزده قرن پيش ، اسلام درباره بردگان ابراز داشت و بدون در نظر گرفتن هدفى جز احترام جنس بشر به آزادى آنها اقدام و در همه شؤ ون زندگى شركت داد وعملا به جهانيان اعلام كرد كه بردگى يك وضع موقت عارضى و دوام ناپذير است ، در قاموس بى خردان متمدن امروز انحطاط و عقب ماندگى و توحش و بربريت است .

بلى ، هنگامى كه آمريكاى متمدن در تابلوهاى سر در هتلها و مهمانخانه ها مى نويسد : ((مخصوص سفيدپوستان است ! ! )) و با كمال بى شرمى ، مى نويسد : ((ورود سياه پوستان و سگان ممنوع ! ! )) و همچنين هنگامى كه در اين كشور متمدن تا يك عده سفيد پوست ، يك نفر سياه و يا سرخ پوستى را مى بينند ،

همگى با هم به سويش هجوم آورده نقش بر زمينش نموده تا جان در بدن دارد با نوك پا مى زنند . آنقدر مى زنند تا جان به جان آفرين تسليم كند و حال آنكه پليس كه ماءمورحفظ جان ومال ملت است در اين وحشيگرى مانند يك مجسمه بى روح به تماشاايستاده و دخالت نمى كندو هرگزبه خاطرخود راه نمى دهدكه آخر اين بى پناه قطع نظر از برادرى ، در اصول بشريت ، هموطن و همكيش و همزبان من است .

پس همه مى دانند كه اين وحشيگريها براى اين است كه آن بشر سياه چهره و سياه بخت ، همرنگ آنان نيست و بجز اين ، جرم ديگرى ندارد . در آمريكاى تمدن ساز ، هيچ سياه و يا سرخ نژادى جراءت ندارد كه به يك دوشيزه سفيد پوست كه ناموس خود را به رايگان در دسترس عموم قرار مى دهد با اجازه خود ، به وى نزديك شود ، همان دوشيزه و يا بانويى كه خود را فداى شهوت ديگران نموده و با ميل خود ، هرساعت با يكى به سر برده و براى شخصيت خود هيچ گونه ارزش بشرى قايل نيست ، نگاه سياه پوستان به سويش جرم نابخشودنى و براى سفيدپوستان تمدن و ترقى به شمار مى آيد و اين بلندترين قله تمدن است كه تاكنون قرن درخشان بيستم بر فرازش پا نهاده است .

اما هنگامى كه يك برده مجوسى ، عمربن خطاب را تهديد به قتل مى كند ، با اينكه عمر منظور او را مى داند ، از قدرت و نفوذش استفاده نكرده حبس و يا تبعيدش

نمى كند و حال آنكه از نظر قانون اسلام ، اين بشر مجوسى ، ناقص است ؛ زيرا هنوز آتش پرست بوده و در پرستش باطل خود اصرار دارد و هرگز نمى خواهد از حق روشن پيروى نمايد . پس در نظر غربيّون تمدن ساز ، عمر به منتهاى درجه وحشيت رسيده بوده كه جنس بشر در نظرش اين اندازه باارزش است ؛ زيرا مى گويد اين بنده آتش پرست تهديد به قتلم كرد ، آزادش گذاشتم تا كار خود را انجام داد و در مسير تاريخ بشريت جنايت بزرگى را مرتكب شد و در پايتخت اسلامى ، فرمانرواى مسلمانان را ترور كرد .

هم اكنون بايد ديد براى چه بود كه عمر او را آزاد گذاشت تا مقصود خود را انجام داد ، براى اينكه در قانون اسلام هيچ كس نمى تواند قبل از ارتكاب جرم ، از كسى انتقام بگيرد . و به عبارت ديگر ، قصاص قبل از جنايت در اين قانون جايز نيست .

و داستان محروميت سياه پوستان آفريقا از حقوق مسلم بشريت و كشتن و يا به اصطلاح روزنامه ها و جرايد انگلستان ، شكار كردن آنها به جرم اينكه اين بشر سياه پوست جراءت به هم رسانده ، پى به شخصيت خود برده ، آزادى خود را كه حق قانونى هر بشر است ، مطالبه مى كند ، تمدن است .

آرى ، در مسير تاريخ بشر ، مفهوم عدالت در قاموس بريتانياى كبير ، جز اين نبوده و در قرن درخشان بيستم ارمغان تمدن و نوع يارى ، نيز جز اين نخواهد بود و همين معنا به

اروپاى خوشرفتار ، اجازه مى دهد كه در همه جا خود را پرچمدار رهبرى جهان و سرپرست ملتها نمودار سازد . و به عبارت ديگر ، خود را از متولّيان بشر بداند .

اما در نظر اين گونه مردم ، اسلام يك نظام هرج و مرج و توحش است ؛ زيرا اسيران جنگ را فقط به عنوان معامله به مثل ، اسير مى نمود ، نه به عنوان بردگى و اعتراف به اصل انسان فروشى .

در نظر اين كوته نظران ، واقعا اسلام نظام عقب افتاده و قانون فرسوده اى است ؛ زيرا هيچ وقت انسان شكار نبوده و هرگز به كشتار بشر بى دفاع به جرم اينكه سياه چهره است ، اقدام نكرده ، بلكه در وحشيگرى و انحطاط به حدى رسيده كه بى پرده به پيروانش مى گويد : اگر زمامدار شما يك برده سياه حبشى باشد ، مادام كه بر خلاف قانون خدا قدمى برنداشته ، نبايد كسى از حكم وى سرپيچى نمايد ؛ يعنى فرمانش فرمان خداست .

تا اينجا سخن در اصول بردگى و چگونگى پيدايش آن در اسلام بود و پس از اين ، اندكى نيز درباره زنان برده از نظر اسلام ، سخن مى گوييم :

اسلام به هر مردى اجازه داده كه مى تواند عده اى از زنان را كه در ميدانهاى جنگ اسير مى شدند نزد خود نگه داشته و به تنهايى از آنها استفاده نمايد . و اگر بخواهد مى تواند بعضى از آنها را به همسرى انتخاب كند ، در صورتى كه اروپا از اين عمل متنفر است و به خيال خود يك

نوع كردار زشت و درندگى است كه كنيزان را فقط كالاى كاميابى و يك عده جسدهاى بى ارزش و تن هاى بى احترام قرار مى دهد ، به طورى كه وظيفه آنها در زندگى جز سير كردن ديو شهوتِ شهوت پرستان نيست ، همان شهوت پرستانى كه هرگز از وادى حيوانيت بيرون نمى آيند .

بلى بى پرده بايد گفت كه در نظر مردم اروپا بزرگترين گناه اسلام اين است كه زنان برده را در جهان ، ملى اعلام نكرد و ناموس آنها را براى هر شهوترانى ، مباح نساخت ؛ زيرا زنان اسير در ممالك ديگر به اين پرتگاه بى عفتى كشيده مى شدند و به جرم اينكه سرپرست خود را از دست دادند و از كانون خانواده دور افتاده اند و از طرف ديگر ، مالكان آنها شعور حفظ ناموس در نهاد خود احساس نمى كنند و هرگز نمى توانند با ديده غيرت به سوى آنان بنگرند ، در نتيجه اين گروه بى پناه و بيرون از عالم بشريت را به ناموس فروشى و بى عفتى وادار ساخته و از راه ناپاك تجارت ناموس ، سود سرشارى به دست مى آورند .

اما خوشبختانه اين اسلام به قول شما اسلام عقب افتاده ! ! هرگز اين بى عفتى را به رسميت نشناخته و زنا را هيچ وقت جزو قوانين اجتماع خود قرار نداده و هميشه مردم را براى حفظ وتشكيل اجتماع ، خارج از محيط آلوده عفت فروشى و زنا تحريك ننموده است ؛ زيرا زنان برده را به مالكان آنها مخصوص كرده وغذا و مسكن و حفظ ناموس و رفع احتياجات غريزه

جنسى را بعهده آنان گذاشته و كاميابى عمومى و بهره بردارى ديگران را اكيدا قدغن كرده است .

وليكن ضمير پاك و پرعاطفه اروپايى ! ! هرگز طاقت ديدن اين گونه رفتار كريمانه را ندارد ! ! و براى جبران ناراحتى وجدان خود ، زنا و عفت فروشى را در محيط خود آزاد گذاشته و اصول ناموس فروشى را همه جا به رسميت شناخته است و هنوز هم در هر كشورى كه پاى استعمار مداران اروپايى به آن مى رسد ، زنا و بى ناموسى را ترويج نموده و در قانونى ساختن آن مى كوشند ، پس بنابراين از تمدن سازان امروز بايد پرسيد كه آيا به عقيده شما تغيير نام ، مى تواند ماهيت و حقيقت بردگى را عوض كند ؟

آيا براى زنا و ناموس فروشى ، احترامى جز اين هست كه هيچ زنى نتواند دست رد بر سينه هر شهوترانى بزند ؟ و به ناچار در برابر همه خواسته هاى شوم شهوت پرستان پست فطرت ، بايد تسليم شود و در چنين جامعه اى ، هيچ كس او را جز براى افتادن به پست ترين منجلاب بدبختى و تبه روزى نمى خواهد ، چرا مى خواهد ؟ اما فقط براى رفع خستگى ديو شهوت كه هرگز از عاطفه انسانيت الهام نگرفته و هيچ گونه روح بشريتى آن را هدايت نمى كند .

با انصاف بايد داورى نمود كه آيا اين ناپاكى ظاهرى و باطنى كه در محيط اروپا از دور پيداست ، با آن حسن رفتار و روابط انسانى كه در نظام اسلام در ميان زنان برده و مالكين آنان وجود داشت

، با هم يكسان است ؟ تاكنون كدام مسلمانى ، ناموسش را اين طور ضايع كرده است ؟

اسلام هميشه باخود و با مردم صراحت بيان داشته و هرگز خدعه و فريب به كار نبرده است ، با بيان روشن همه وقت مى گفت ، اى مردم ! اى بشرى كه به بردگى و انسان فروشى خو گرفته ايد ! حدود بردگى اين است و اين زنان اسير شده نيز بردگانند و رفتار با آنها از اين حدود نبايد تجاوز نمايد .

اما هيچ گاه نگفته كه اين رژيم براى بشريت دائمى بوده و اين وضع سزاوار آبروى آينده انسانيت است ، بلكه همه وقت و همه جا مى گفت كه رژيم بردگى يك نوع ضرورت جنگى است ، هر وقت بشر بخواهد بر عليه آن متحد شود و اسيران جنگ را به ذلت بردگى نگيرد به پايان مى رسد ، اما متاءسفانه بى پروا بايد گفت كه تمدن پليد امروز ، هنوز هم اين صراحت بيان را در خود احساس نكرده است ، بلكه خيلى كه به خود فشار آورده ، نام زنا و تجاوز به حريم ناموس را بردگى نگذاشته و به عقيده خود به عالم بشريت خدمت بزرگى انجام داده ، آن را ضرورت اجتماعى و از لوازم تفكيك ناپذير زندگى ناميده است .

بايد از اين تمدن بى عاطفه و از اين خدمتگذار انسانيت پرسيد : آخر چرا بى عفتى ضرورت اجتماعى شده ؟ و به چه دليل زندگى امروز آن را ايجاب مى كند ؟

آرى ، براى اين است كه مرد متمدن اروپايى هرگز نمى خواهد زحمت عيال و

مسؤ وليت زن و زندگى رابپذيرد . مرد اروپايى فقط از زن ، تن عريانى مى خواهد ، بدون اينكه عاطفه او را به سوى خود جلب و يا عاطفه خود را به سوى وى روانه نمايد . هر كه مى خواهد باشد و از هركجا به دست آيد تا بار شهوتش را فرو نهد و آتش افروخته كانون غريزه جنسى را مدتى خاموش كند ، بنابراين ، اين گونه مرد در محيط اين گونه تمدن واژگون ، يك نوع جسم متحرك است ، مانند چهارپايان در هر رهگذرى بدون مراعات هيچ گونه آداب و رسومى ، به همجنس مادينه خود مى پرد و تا مى تواند اندوخته شهوتش را تحويل وى داده و مدتى خود را راحت و آرام مى سازد . وهمچنين زن هم در پرتو اين تمدن سياه ، يك نوع جسم متحركى است ، مانند يك حيوان اين بار شهوت را تحويل مى گيرد ، آن هم نه از يك شخص بخصوص ، بلكه از هر رهگذرى كه بتواند تحويل بدهد .

بديهى است كه در قاموس اروپايى اين نابسامانيها ضرورت اجتماعى نام دارد و در عصر حاضر به مرد متمدن اروپايى اجازه مى دهد كه زنان را به بدترين نوع بردگى ، وادار نمايند . ا

وليكن اگر همين مرد اروپايى از اين منجلاب حيوانيت بيرون آيد و خود رابه فضاى بى پايان انسانيت برساند و بر ديو شهوتش اين اندازه خود مختارى عطا نكند ، خواهدديد هيچ گونه ضرورتى دركار نبوده كه بتوان آن را اجتماعى ويا غير اجتماعى ناميد .

بسى شگفت انگيز است دولتهايى كه در جهان كنونى

غرب ، آوازه شان فضاى عالم را پر كرده است ، زنا را غير قانونى اعلام كردند ، اما نه براى اينكه شخصيت و وجدان آنها از اين لحاظ ناراحت بوده و يا سطح اخلاق روحى و جسمى انسان غرب نشين از منجلاب فساد آميز درندگى نجات يافته است ، هيهات كه اين موجود بتواند اينگونه ناراحتى را در نهاد خود احساس بكند ، بلكه براى اين است كه در اين سرزمين علم وهنر ، يك دسته هوسباز پيدا شدند كه جامعه ترقى خواه غربى را از وجود زنان منحرفى كه زنا و خودفروشى را وسيله كسب معاش قرار داده بودند ، بى نياز ساخته و رنگ ننگ آميز ناموس فروشى را عوض كردند . و به عبارت ديگر ، ناموس فروشى را نيز از جمله تجملات افتخار آميز خانوادگى به شمار آوردند ، الحق اين گونه زنان در ميدان شهوترانى ، كمتر از مردان نيستند .

و از همه شگفت انگيزتر اين است كه پس از اين همه رسوايى باز هم دنياى غرب امروز از همه روزها خوشحال تر است كه نظام اجبارى و موقت بردگى را درباره زنان برده آن روز بر دين اسلام عيب گرفته و در همه جا دستاويز خود ساخته است . در صورتى كه سيزده قرن پيش بساطش برچيده شد و آن روز هم از طرف اسلام اعلام شد كه نظام موقت است و قابل دوام نيست .

با اين وصف ، هنوز هم اسلام نظيف تر و پاكتر از هر نظامى است كه در قرن درخشان بيستم در دنياى تاريك غرب موجود بوده و تمدن سياه امروز ،

آن را طبيعى ترين نظامها معرفى مى كند به طورى كه تا كنون هيچ انسان غربى آن را زشت نشمرده و در تغييرش نكوشيده است و در نظر مردم آن سرزمين مانعى ندارد كه تا پايان عمر ، بشر و جهان دوام بپذيرد .

هان ! اكنون كسى نمى تواند بگويد كه اين زنان شهوت پرست با اراده خود داوطلبانه و بدون اجبار به اين گونه بى عفتى و خودفروشى تن مى دهند ، براى اينكه آزادند و آدم آزاد مى تواند از تمام مزاياى آزادى استفاده نمايد ؛ زيرا ما هم در مقابل آن مى گوييم بسيارى از بردگان نيز وقتى كه آزادى رايگان در اختيارشان قرار گرفت نپذيرفتند و بدون اجبار و داوطلبانه بردگى را اختيار كرده و به خدمت اربابان خود ادامه دادند . وليكن ما اين موضوع را هرگز دليل و مجوز بردگى نمى دانيم ، نه در نظام اسلام و نه در ساير نظامها ، بلكه مقصود ما از نظام بردگى نظامى است كه جامعه بشر را با اوضاع سياسى و اقتصادى و اجتماعى و با اصول فكرى و روحى به پذيرفتن بردگى وادار نمايد . و يا وضعى پيش بياورد كه اين قافله را خود به خود در مقابل عمل انجام شده انسان فروشى قرار بدهد ، به طورى كه راه چاره به رويش مسدود گردد و بناچار آن را به رسميت بشناسد .

برهمگان واضح است كه تمدن اروپاى تمدن ساز امروز ، زنان را فوج فوج به زنا و ناموس فروشى واداشته و رسميت آن را تصويب كرده است ، هيچ فرقى ندارد كه زنا دادن رسمى

باشد و يك عده زنان منحرف به وسيله آن كسب معاش بكنند و يا يك دسته زنان شهوتران و هوسباز براى اطفاى سوزش شهوت ، خود را به رايگان دراختيار هر رهگذرى بگذارند .

بلى ، اين است داستان پرماجراى بردگى در اروپا تا عصر درخشان قرن بيستم . بردگى مردان و زنان ، بردگى ملتها و نژادها و خلاصه بردگى اموال و ذخاير روى زمين يك نوع بردگى است كه وسيله هاى آن فراوان و اسباب توليدش هر ساعت رو به افزايش است و به علاوه ، آن ضرورت و فشارى كه آن روز اسلام را در مقابل عمل انجام شده قرار مى داد ، امروز در محيط اروپا وجود ندارد ، چرا مگر بگوييم كه رذالت و پست همتى ملتهاى غرب و سقوط آنها از مرتبه كمال انسانيت منجلاب شهوت پرستى ، خود يك نوع فشار بزرگ و ضرورت اجتناب ناپذير اجتماعى است .

ديگر بس است ! همين دنياى پرآشوب كمونيستى را به حال خود بگذار ، بگذار تا دولتهاى كمونيزم ، ملتهاى خود را چنان به قيد بردگى و ذلت عبوديت گرفتار نمايند كه كسى مالك بر آزادى خود نبوده و آزادى مسكن و ماءوا را با حسرتهاى بشر سوزدر عالم خيال پى ريزى كنند ، و همچنين بگذار غارتگران رژيم سرمايه دارى مردم و سرمايه مردم را غارت بكنند و اين بشر بى پناه را با هر چه كه دارد به بردگى بگيرند تا حدى كه بجز اختيار واراده سرمايه داران استعمار نژاد ، اراده و اختيارى در كار نباشد .

هردو گروه جفا مدار را يك لحظه از خود

و از فكر خود دور كن ؛ زيرا خدعه و نيرنگ در عالم فراوان خواهى ديد .

بس است تاكنون آنچه كه بيان كرديم از رنگهاى فريبنده و صحنه هاى خوش نقش و نگار بردگى كه هميشه با زبان حال ، آشكارا خود را به عالم معرفى كرده و بنام ((تمدن پيروز ! ! )) پيش رفته وبه مقام ضرورت اجتناب ناپذير اجتماعى رسيده است .

وقتى كه اين ستمكاران شرق و غرب و اين جغدهاى غربى و شرقى را از نهانخانه فكرت دور كردى ، از دور اين صحنه هاى فريبنده را تماشا كن و خود انصاف بده كه آيا بشريت در اين چهارده قرن دور از نور هدايت اسلام ترقى كرده است ؟ و يا اينكه به تدريج در گودال تاريك بردگى سرازير گشته و هنوز هم اين سير معكوس ادامه دارد و حتى امروز بيش از هر زمانى به رهبرى وراهنمايى اسلام محتاجتر است تا مگر به وسيله آن بتواند خود را از اين گرداب تاريك بدبختى و نادانى نجات داده و اشتباهات گذشته را جبران نمايد .

پي نوشتها

1 تا 88

1-(وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الاِْسْلامِ دينا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِى الاْخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ) (آل عمران / 85).

2-(ما كانَ مُحَمَّدٌ اَبا اَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبيّينَ...) (احزاب / 41).

3-(...اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ دينا...) (مائده / 3).

4-حلال محمّدٍ حلالٌ إ لى يوم القيامة وحرامه حرامٌ اءبداً الى يوم القيامة .

(اصول كافى ، ج 1، ص 58).

5-(اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُونَ) (حجر/ 9).

6-اصول كافى ، ج 1، ص

86.

7-(نهج البلاغه ، صبحى صالح ، خطبه اول )، بايد دانست كه شناخت حقيقت هرچيزى يك نوع احاطه و برترى برآن چيز است و آشكار است كه آفريده شده هيچ گاه برآفريدگار، برترى نخواهد داشت تا به حقيقت او پى برد و به ذات او آشنا شود و اگر بشرى تصور كند كه مى تواند به ذات خداوند پى برد، بداند كه طالب امر محالى شده است :

بكنه ذاتش خرد برد پى

اگر رسد خس به قعر دريا

و به راستى كمال معرفت خداوند، دانستن ناتوانى خود است از معرفت ذات بى زوال او و در اصول كافى امام باقر( عليه السّلام ) مى فرمايد:

((تكلموا فى خلق اللّه و لا تتكلموا فى اللّه فان الكلام فى اللّه لا يزداد صاحبه الاّ تحيّرا))، (كافى ، ج 1، ص 92).

يعنى : ((درباره خلق خدا سخن گوييد و درباره ذات او سخن نگوييد؛ زيرا گفتگو درباره خداوند جز سرگردانى سخنگو نيفزايد)).

و در روايت ديگر است : ((من نظر فى اللّه كيف هوهلك )).

((هركه در خدا بينديشد كه چگونه است هلاك گردد)).

پس به جاى انديشيدن در چگونگى ذات خداوند و چگونگى قرب او كه جز سرگردانى بهره اى ندارد، بايد بينديشيد در قدرتها و حكمتهاى بى نهايت خداوند كه در تمام اجزاى جهان هستى نهفته است :

برگ درختان سبز در نظر هوشيار

هرورقش دفتريست معرفت كردگار

و نيز بايد آدمى ، كوچكى و ناتوانى و نادانى خود را در نظر گيرد و نسبت هستى خود را با جهان پهناور هستى بسنجد و حقارت و ناچيزى خويش را بشناسد تا طمع در شناخت ذات بى زوال خداوند بزرگ جهان آفرين ننمايد.

در محفلى كه خورشيد

اندر شمار، ذره است

خود را ميانه ديدن شرط ادب نباشد

وآنچه بى خردان مى گويند خدايى كه به چشم ديده نمى شود و به حقيقت او كسى نمى رسد چگونه مى توان باور كرد، در جواب گوييم حيات را كه بشر از شناخت حقيقت آن ناتوان است و تنها آثار آن را درك مى كند آيا انكار آن صحيح است و همچنين برق و نيز روح شريف انسانى و مانند آنها از موجوداتى كه هستى آنها حتمى است ولى به شناخت حقيقت آنها راهى نيست و نيز از آنها پرسش مى كنيم آيا عقل داريد يا نه اگر بگويند داريم ، گوييم چيزى را كه حس نكرديد و نديديد و به حقيقت آن نرسيديد چگونه باور داريد و اگر بگويند نداريم ... مطلب تمام است :

جهان متفق بر الهيتش

فرومانده در كنه ماهيتش

نه ادراك در كنه ذاتش رسد

نه فكرت به غور صفاتش رسد

نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم

نه در ذيل وصفش رسد دست فهم

كه خاصان در اين ره فرس رانده اند

بلا احصى از تك فرو مانده اند

8-مستمسك ، ج 1، ص 391.

9- صافات /180.

10-انعام /91.

11-بعض از حكماى اسلام وحدت وجود را به معناى وحدت صاحب مراتب توجيه كرده اند مانند نور كه يك حقيقت واحده است ليكن از حيث قوت و ضعف ، مراتب بى شمارى دارد. همچنين وجود، يك حقيقت است كه مرتبه اى از آن واجب و ازلى وحىّ بالذات عالم و قادر بالذات است و مراتب ديگر وجود، ممكن و حادث و عالم و قادر بالغير است . البته ممكنات را هم مراتب غير متناهيه است .

و بعض ديگر وحدت وجود را توجيهات

ديگرى كرده اند كه نقل آنها غير لازم و موجب طول كلام است .

12-((دور)) در اصطلاح فلاسفه و معقولين ، عبارت است از توقف دو امر بر يكديگر كه نتيجه آن توقف شى ء بر نفس است . دور بر دو نوع است :

الف : ((دور مصرح )) كه توقف ميان دو امر باشد به نحوى كه هر يك متوقف بر ديگرى باشد مانند مثال متن .

ب : ((دور مضمر)) كه عبارت از دورى است كه مستلزم توقف شى ء بر نفس باشد به واسطه چيز ثالثى . (اسفار، ج 1، ص 31).

13-براى توضيح دور و تسلسل گوييم : پيدايش گندم متوقف است بر كشت گندم و پيدايش جوجه مرغ متوقف است بر وجود تخم و پيدايش تخم هم متوقف است بر وجود مرغ و پيدايش حيوان متوقف است بر وجود نطفه در رحم و پيدايش نطفه متوقف است بر وجود حيوان كه در او توليد نطفه شود.

چنانچه ملاحظه مى كنيد در اين سه مثال ، پيدايش گندم موقوف بر پيدايش گندم و پيدايش حيوان موقوف بر پيدايش حيوان و اين دورى است آشكار.

واگر اين توقف را به عقب گرد ملاحظه كنيم تسلسل است ، مثلا گوييم پيدايش گندم در اين سه ، متوقف است بر كشت گندمى كه از سال گذشته است و گندم سال گذشته از دوسال قبل و آن متوقف برگندم سه سال قبل و يك هزار تا بى نهايت سال و همچنين مرغ موجود از تخمى كه از مرغ قبل پديد آمده و مرغ قبل از تخمى كه از مرغ قبل و هكذا و چون دور و تسلسل محال است

پس به ناچار بايد بگوييم كه در ابتداى خلقت ، حضرت آفريدگار، حيوان را آفريد و در آن پيدايش تخم و نطفه براى توليد مثل قرار داده است .

14-اعراف / 143.

15-(... سُبْحانَكَ تُبْتُ اِلَيكَ واَنَا اَوَّلُ الْمُؤْمِنينَ) (اعراف / 143).

((رجعت الى معرفتى بك عن جهل قومى منهم بانك لاترى )).

16-آل عمران / 54.

17-آل عمران / 178.

18-(كافى ، ج 2 / 452. بحارالا نوار، ج 73 / 387)، عن الصادق ( عليه السّلام ) ((اذا اراداللّه عزّوجلّ بعبد خيرا فاذنب ذنبا اءتبعه بنقمة و يذكّره الاستغفار، واذا اراد اللّه بعبد شرّا فاذنب ذنبا اءتبعه بنعمة لينسيه الاستغفار، ويتمادى به ، وهو قوله تعالى (سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لا يَعْلَمُونَ) )).

19-آل عمران / 54.

20-يونس / 21.

21-اعراف / 183.

22-شورى / 40.

23-فاطر / 43.

24-آل عمران / 54.

25-انفال / 30.

26-اصول كافى ، ج 1، ص 160، ح 13.

27-نهج البلاغه ، صبحى صالح ، قصار الحكم 250، ص 511.

28-مفاتيح الجنان ، تعقيبات نماز عصر.

29-نساء / 98 99.

30-درباره مستضعفين در پاسخ به سؤ ال شماره 34 توضيحات ديگرى داده شده است ، به پاسخ سؤ ال مذكور مراجعه شود.

31-مدثر / 31.

32-محمد / 17.

33-نساء / 116.

34-بقره / 34.

35-اصول كافى ، ج 4، ص 93 - 94.

36-اصول كافى ، ج 4، ص 97.

37-غافر / 60.

38-اعراف / 172.

39-رعد / 39.

40-مفاتيح الجنان ، دعاى ندبه .

41-اسراء / 33.

42-رعد / 39.

43-بحارالا نوار، ج 78 / 83.

44-كافى ج 1 / 146 عن احدهما( عليهماالسّلام ) ((ماعبداللّه بشى ء مثل البداء)).

همان مدرك ((ما عظم اللّه بشى ء مثل البداء)).

و در بحارالا نوار، ج 27، ص 286 عن الباقر( عليه السّلام ) ((ماارسل اللّه نبيا من انبيائه الى احد حتى ياءخذ

عليه ثلاثة اشياء، قلت : واىّ شى ء هو يا سيّدى ؟ قال : الاقرارللّه بالعبودية والواحدانية وان اللّه يقدم ما يشاء ...)).

45-كافى ، ج 1 / 148، عن الصادق ( عليه السّلام ) :((لو علم الناس ما فى القول بالبداء من الاجر مافتروا عن الكلام فيه )).

46-فرقان / 20.

47-كافى ج 3، ص 354، عن عبداللّه بن ابى يعفور قال : ((شكوت الى ابى عبداللّه ( عليه السّلام ما القى من الاوجاع و كان مسقاما (اى كثيرالسقم ) فقال لى : يا عبداللّه لو يعلم المؤ من ماله من الا جر فى المصائب لتمنى انه قرض بالمقاريض )).

48-يونس / 44.

49-بحارالا نوار، ج 84، 264.

50-فى البحارالا نوار ج 73، ص 354، عن الصادق ( عليه السّلام ):((من يموت بالذنوب اكثر ممن يموت بالا جال و من يعيش بالاحسان اكثر ممن يعيش بالا عمار)).

51-ان جنة آدم من جنان الدنيا تطلع فيه الشمس و القمر ولو كانت من جنان الاخرة او الخلد لما اخرج منها.

52-حجر / 37 38.

53-كهف / 50.

54-اعراف / 27.

55-سباء / 21.

56-اصول كافى ، ج 4، ص 215.

57-مفاتيح الجنان : زيارت امام حسين (عليه السّلام ) در عيد فطر و قربان .

58-بحارالا نوار، ج 35، ص 156.

59-اعتقادات صدوق ، ص 85، باب 40.

60-اسراء / 92.

61-اسراء / 93.

62-اسراء / 90.

63-اسراء / 91.

64-اسراء / 92.

65- اسراء / 93.

66- اسراء / 93.

67-اسراء / 59.

68-حديد / 25.

69-اسراء / 1.

70-تفسير سوره والنجم از بيانات حضرت آيت اللّه دستغيب در مورد معراج كاملا بحث شده است .

71-قمر / 1.

72-انفال / 17.

73-احزاب / 9.

74-توبه / 25.

75-قمر / 45.

76-انفال / 12.

77-فتح / 20.

78-اسراء / 1.

79-قمر / 1.

80-يوسف / 24.

81-عيون الاخبار الرضا (ع )، ج

1، ص 201.

82-فتح / 8.

83-معانى الاخبار، ص 65.

84-توبه / 71.

85-فصلت / 31.

86-مائده / 67.

87-مائده / 3.

88-معارج / 1.

88 تا 197

89-در كتاب جامع السعادات نراقى روايت شده است كه پيكان در پاى اميرالمؤ منين على ( عليه السّلام ) جاى گرفت و كسى نتوانست آن را بيرون آورد پس فاطمه - سلام اللّه عليها - فرمود در حال نماز على ( عليه السّلام ) آن را بيرون آوريد احساس درد نمى نمايد پس آن را در حال نماز بيرون كشيدند و آن حضرت احساس نفرمود. اين روايت هرچند مشهور است ليكن سند درستى براى آن ديده نشده و تصورظاهر روايت هم مشكل است ، چطور پيكان در پاى انسان فرو مى رود و در آن مى ماند آيا آهن يا چوبى كه در نوك آن آهن است در پاى مبارك امام ( عليه السّلام ) مانده بود آيا پيكان به آن وضع كذايى ممكن است در پاى انسان بماند و انسان بتواند آرام بگيرد و امام طاقت بيرون آوردن آن را نداشته باشد جز در حال نماز. مگر اينكه بگوييم ريزه هاى شكسته كوچك پيكان در پاى مبارك امام مانده بود چنانچه كلمه ((نصل )) كه در روايت است شاهد آن است .

بعضى در جمع بين اين روايت و روايت عطا كردن آن حضرت انگشترى خود را به سائل در حال نماز هنگامى كه سائل محروم مى خواست از مسجد خارج شود گويند كسى كه در حال نماز بيرون آوردن پيكان را احساس نكرد چگونه متوجه حال سائل شد، در جواب گوييم حضور قلب در نماز مراتب دارد؛ اولين مرتبه اش توجه به حضرت آفريدگار است با

بقاى توجه به امور ديگر، آخرين مرتبه اش حالت استغراق و تمام توجه به خداوند است به طورى كه از غير او به طور كلى منصرف است و آشكار است كه حالت استغراق دايمى نبوده است بلكه در پاره اى از اوقات و حالات در نماز و غير آن داشته اند و بالجمله آن حضرت در تمام نمازهايش حضور قلب داشته اند ليكن حالت استغراق در پاره اى از آنها يا در بعض حالات نماز داشته اند.

و نيز گوييم عطاى آن حضرت در حال ركوع ، با حضور قلب در نماز منافات ندارد؛ زيرا عبادت در ضمن عبادت بوده و هر دو امتثال امر خداوند و در حالى كه اطاعت فرمود امر به ركوع را، اطاعت فرمود امر به زكات را چنانچه در آيه شريفه است :(وَيُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَهُمْ راكِعُونَ) و خلاصه هر دو عمل در اثر توجه به حضرت آفريدگار و بندگى و فرمانبردارى از او بوده است .

90-مفاتيح الجنان / زيارت عاشورا.

91-مفاتيح الجنان ، تعقيبات نماز عصر.

92-نساء / 172.

93-احزاب / 33.

94-احزاب / 33.

95-عن ام سلمة : ان رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله ) كان فى بيتها فاءتته فاطمة ببرمة فيها حريرة فقال لها: ادعى زوجك وابنيك . قالت ام سلمة : فدخلوا عليه فجلسوا ياءكلون معه وهو على منامة له ، على دكان تحته كساء خيبرى . قالت : وانا اصلى فى الحجرة ، فانزل اللّه عزّوجلّ:(اِنَّما يُرِيدُاللّهِ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الْرِجْس اَهْل الْبَيتَ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً )؛ قالت : فاءخذ فضل الكساء فعشاهم به ثم اءخرج يده فاءلوى بها الى السماء ثم قال : اللهم هؤ لاء اءهل بيتى وخاصتى فاذهب عنهم

الرجس وطهرهم تطهيرا. قالت : فادخلت راءس البيت فقلت : وانا معكم يا رسول اللّه ؟! قال : انك الى خير، انك الى خير (الفصول المهمة ، ص 205، چاپ النعمان . و اسباب النزول ، ص 299).

96-تكوير / 5.

97-انعام / 38.

98-سجده / 17.

99-مائده / 60.

100-بقره / 65.

101-طارق / 9.

102-اسراء / 97.

103-بحار، ج 70، 209.

104-نباء / 18.

105-تفسير مجمع البيان ، ج 10، ص 423.

106-بيّنه / 8.

107-بقره / 167.

108-بحار، ج 70 / 209.

109-مؤ منون / 100.

110-زيارت جامعه .

111-انعام / 28.

112-اعراف / 179.

113-انفال / 22.

114-نمل / 83.

115-بحارالا نوار، ج 53، ص 40.

116-قدر / 1.

117-بقره / 185.

118-دخان / 3.

119-اسراء / 106.

120-كافى ، ج 2، ص 628 629.

121-آل عمران / 181.

122-مؤ من / 60.

123-بقره / 216.

124-بقره / 186.

125-نمل / 62.

126-نساء / 3.

127-نساء / 129.

128-فروع كافى ، ج 5، ص 362. وسايل الشيعه ، ج 7، ص 86.

129-نساء / 129.

130-بقره / 283.

131-بحارالا نوار، ج 87، 223.

132-انعام / 151.

133-نساء / 36.

134- معانى الاخبار، ص 272.

135- معانى الاخبار، ص 272.

136-وسائل ، ج 11، ص 483، باب 31، حديث 1.

137-قدر / 3.

138-حج / 27.

139-آل عمران / 103.

140-منافقون / 4.

141-بقره / 74.

142-حجرات / 12.

143-بقره / 187.

144-صافات / 49.

145-بحار، ج 52، ص 122.

146-بحارالا نوار، ج 70، ص 385.

147-روضة الكافى ، ج 8/198.

148-بحارالا نوار، ج 58، ص 310.

149-جمعه / 4.

150-بينه / 5.

151-فروع كافى ، ج 1، ص 330.

152-نهج البلاغه ، صبحى صالح ، نامه 45.

153-بحارالا نوار، ج 70، ص 22. محاسن برقى ، ج 1، ص 291.

154-بحارالا نوار، ج 70، ص 22. محاسن برقى ، ج 1، ص 291.

155-آل عمران / 191.

156-بحارالا نوار، ج 1، ص 226.

157-نهج البلاغه ، صبحى صالح ، ص 419، نامه 45.

158-كافى

، ج 2، ص 307 و بحار، ج 73، ص 250.

159-نساء / 32.

160-اخيرا كتاب ((استعاذه )) از بيانات مؤ لف منتشر شده به آنجا مراجعه شود.

161-(وَاَنْزَلْنا اِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ اِلَيْهِم ...)،(سوره نحل / 44).

162-(فَاسْئَلُوا اَهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ) (نحل / 43).

163-(فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤ مِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِى اَنْفُسِهِمْ حَرَجا مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْليما).(نساء / 65).

164-((مَنْ ماتَ لا يَعْرِفُ اِمامَهُ، ماتَ مِيتَةً جاهِلِيَةً ....))، (كافى ، ج 2، ص 208).

165-(يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ اُناسٍ بِاِمامِهِمْ ...)(اسراء / 71).

166-شرح اين خطبه شريف به عنوان ((بندگى راز آفرينش )) از آثار مؤ لف محترم به چاپ رسيده است .

167-بحار، ج 78، ص 380.

168-بحارالا نوار، ج 100، ص 80.

169-بحار، ج 25، ص 167، نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، خطبه 131، ص 407.

170- نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، خطبه 131، ص 407.

171- نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، خطبه 131، ص 407.

172- نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، خطبه 131، ص 407.

173-نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، خطبه 3، ص 52.

174-فان قال [قائل ]: فلم جعل اولى الامر وامر بطاعتهم ؟ قيل : لعلل كثيرة ،

منها: ان الخلق لما وقفوا على حد محدود و امروا ان لا يتعدوا ذلك الحد لما فيه من فسادهم لم يكن يثبت ذلك ولا يقوم الاّبان يجعل عليهم فيه امينا يمنعهم من التعدى والدخول فيما حظر عليهم ، لانه لو لم يكن ذلك لكان احد لا يترك لذته ومنفعته لفساد غيره ، فجعل عليهم قيما يمنعهم من الفساد ويقيم فيهم الحدود والاحكام ،

ومنها: انا لانجد فرقة من الفرق ولاملة من

الملل بقوا وعاشوا الابقيم ورئيس ولما لابد لهم منه فى امرالدين والدنيا، فلم يجز فى حكمة الحكيم ان يترك الخلق مما يعلم انه لابد له منه ، ولاقوام لهم الا به فيقاتلون به عدوهم ويقسمون فيئهم ويقيم لهم جمعهم وجماعتهم ، ويمنع ظالمهم من مظلومهم .

ومنها: انه لو لم يجعل لهم اماما قيما امينا حافظا مستودعا، لدرست الملة و ذهب الدين و غيرت السنن والاحكام ولزاد فيه المبتدعون و نقص منه الملحدون و شبهوا ذلك على المسلمين لانا وجدنا الخلق منقوصين محتاجين غير كاملين مع اختلافهم واختلاف اهوائهم و تشتت انحاءهم فلو لم يجعل لهم قيما حافظا لما جاء به الرسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) لفسدوا على نحو ما بينا و غيرت الشرايع والسنن والاحكام والايمان وكان فى ذلك فساد الخلق اجمعين . (عيون اخبارالرضا( عليه السّلام ) )، ج 2، باب 34، ص 100).

175-(وَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الاِْسْلامِ دينا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ ...) (آل عمران / 85).

176-(... وَلكِنْ رَسُولَ اللّهِ وخاتَمَ النَّبِيينَ ...)، (احزاب / 40).

177-(... اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ دينا...)، (مائده / 3).

178-(...وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّهِ تَبْديلا)، (احزاب / 62).

179-عن ابى جعفر( عليه السّلام )قال :اذاقام قائمنا وضع اللّه يده على رؤ وس العباد فجمع بها عقولهم و كملت به احلامهم .(اصول كافى ، ج 1، ص 29، كتاب العقل و الجهل ، حديث 21).

180-السمع والطاعة فيما تحبون وتكرهون .

181-امام فخر رازى در تفسير آيه مباهله گويد: از كلمه ((انفسنا)) مى توان گفت همان طورى كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) از همه پيغمبران افضل بوده على ( عليه السّلام

) هم مانند نفس رسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله افضل از همه پيغمبران است .

182-حضرت امام خمينى - مدظله العالى - در وجوب اطاعت با امام زمان ( عليه السّلام ) مساوى است . و اما از جهت مقام ولايت تكوينى ، خودش مكرر مى فرمايد! ارواحنا لتراب مقدمه فداه ؛ يعنى جان ما فداى خاك پاى امام زمان باد!

183-ر.ك : به كتاب معروف ((عروة الوثقى )) تاءليف مرحوم علامه محقق يزدى كه از كتب فتواست و همه بزرگان متاءخرين و معاصرين بر آن حاشيه نوشته اند در كتاب ((صوم )) در مساءله 10، فصل 12.

184-البته نيمه شب كه در اينجا به دست مى آيد معادل نصف ما بين غروب و طلوع آفتاب است و نيمه شب شرعى كه نصف ما بين غروب و طلوع مى باشد كمى قبل از آن است .

185-مقاله اى از كتاب اسلام و نابسامانيهاى روشنفكران به قلم محمد قطب و با ترجمه : محمد على عابدى (مربوط به سؤ ال 58).

186-اسراء / 70.

187-(وَاءعْبُدُوا اللّه ولاَ تُشْرِكُواْ بِهِ شَيئاً وَبالوَالِدَيْنِ إ حسَناً... وَمَا مَلَكَتْ اءَيْمنُكُمْ إِنَّ اللّهَ لاَ يُحِبُّ مَن كَانَ مُختَالاً فَخُوراً )(نساء / 36).

188-(وَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلاً اَنْ يَنْكِحَ ... ) (نساء / 25).

189-(وَمَا كَانَ لِمُؤ منٍ اءَن يَقْتُلَ مُؤ مِناً إ لاّ خَطَاءً وَمَن قَتَلَ مُؤ مِناً خَطَاءً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُّؤ مِنَة وَدِيَّةٌ مُّسَلَّمَةٌ إ لَى اَهْلِهِ...) (نساء / 92).

190-(اِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَالْمَساكِينِ وَالْعامِلِينَ عَلَيها ... ) (توبه / 60).

191-گرچه اصل مطلب درست و بسيار جالب است كه اسلام از اين نظر بردگى را چنان محكوم كرد كه برده توانست در موضوع بودجه مسلمانان

عمر را استيضاح نمايد، اما از نظر انتخاب به زمامدارى ، اين قضيه دليل بر محكوميت عمر است ؛ زيرا به عقيده ما خلافت انتخابى نيست .

192-(وَقاتِلُوا فِى سَبِيلِ اللّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ وَلا تَعْتَدُوا إِنَّ اللّه لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ ) (بقره / 190).

193-(وَقاتِلُوهُمْ حَتّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَيَكُونَ الدَّينُ كُلُّهُ للّهِ... )(انفال / 39).

194-(لا إِكْراهَ فِى الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الْرُشْدُ مِنَ الْغَىِّ ... )(بقره / 256).

195-(وَاِنْ جَنَحُوا لِلسِّلْمِ فَاجْنَحْ لَها ... ) (انفال / 61).

196-(... فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيهِ بِمِثْلِ مَااعْتَدَى عَلَيكُمْ ... ) (بقره / 194).

197-(... فَشُدُّوا الْوِثاقَ فَإِمَّا مَنّاً بَعْدُو إ مّا فِداءً حَتّى تَضَعَ الْحَرْبُ اءَوْزَارَها ... ) (محمد / 4).

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109