نجواي منتظران 1

مشخصات كتاب

سرشناسه:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان،1389 عنوان و نام پدیدآور:نجواي منتظران 1/ علي اصغر حبيبي

ناشر چاپی : مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان 1389. مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه ، رایانه و کتاب

موضوع:

بسم الله الرّحمن الرّحيم

يكي از رايج ترين شيوه هاي عرض ادب به آستان مقدّس اولياء دين عليهمالسّلام،سرودن اشعار وخواندن آنها با لحني مناسب شأن آن عزيزان است ونشرآن آثار در ميان علاقه مندان به اين حوزه ي فرهنگي است.

در اين ميدان افراد زيادي قدم نهاده وبه قدر ذوق وبضاعت وتوانايي خود خدماتي ارزشمند نموده اند و بي ترديد اجر آنها در پيشگاه حضرات معصومين(عليهم السّلام) محفوظ است اين حقيركمترين كه سال ها افتخار حضور در محافل مذهبي وتوفيق ذكر معارف دين وفضائل ومناقب اهل بيت عصمت وطهارت(عليهم السّلام) را داشته ودارم با اشعار فراواني از شعراي آل الله برخورد كرده ام با توجّه به ذوق خدادادي كه خالق مهربان در نهادم قرار داده است مجموعه اي از بهترين متون ادب فارسي را در بُعد شعر آئيني جمع آوري كرده ام كه اميدوارم بتوانم در قالب هاي مفيدي به دوست داران اهل بيت (عليهم السّلام)تقديم مي كنم.

اين مجموعه كه در اختيار شماست مربوط به وجود نازنين حضرت وليّ عصر (عجّل الله تعالي فرجه الشّريف)است،اميدوارم اين قدم ناچيز مرضيّ نظر كريمانه ي آن عزيز باشد انشاءالله

از علماي اعلام و مادحين اهل بيت عصمت وطهارت تقاضامندم چنانچه اين آثارمقبول نظرشان افتاد اين كمترين را از دعاي خير فراموش نكنند.درپايان ازهمه ي عزيزاني كه درتكثيروانتشاراين اشعارهمكاري نموده اند،سپاس گزاري مي كنم .

اصفهان ،علي اصغر حبيبي ،دهه اول ذي الحجّه

1431 هجري قمري

شب انتظار

درآرزوي وصل خزان شد بهارما

اي واي ما و اين دل امّيدوار ما

او وعده داده است كه درجمعه مي رسد

اين جمعه هم گذشت ونيامد نگارما

مااز گُنَه به كارظهورش گرِه زديم

با آنكه اوگشوده گِرِه ها زكارما

گاهي اگر دعاي فرج كارگر فتاد

شدمانع فرج، گنهِ بي شمارما

بس شب گذشت وصبح برآمد ولي خدا

كي مي رسد به روز،شب انتظار ما

دارد نواي نغمه ي عجّل علي ظهور

آهي كه خيزد ازجگرداغدار ما

برروي آن نوشته كه يابن الحسن بيا

هرلاله اي كه مي دمد ازلاله زارما

باشداثركندبه دل مهر پرورش

اشكي كه مي چكد زغمش برعذار ما

بي تو اينجا همه در حبس ابد تبعيدند

سال هاي هجر وشمسي همه بي خورشيدند

تو بيايي همه ساعات وهمه ثانيه ها

از همين روز همين لحظه همين دم عيدند

غم رايگان

گفتم كه روي خوبت ازمن چرانهان است

گفتا تو خودحجابي ورنه رخم عيان است

گفتم كه از كه پرسم جانا نشان كويت؟

گفتا نشان چه پرسي آن كوي بي نشان است

گفتم مراغم تو خوشتر زشادماني است

گفتا كه درره ماغم نيزشادمان است

گفتم فراق تاكي گفتا كه تا توهستي

گفتم نفس همين است گفتا سخن همان است

گفتم كه سوخت جانم ازآتش نهانم

گفت آنكه سوخت اورا كي ناله و فغان است

گفتم كه حاجتي است گفتا بخواه ازما

گفتم غمم بيفزا گفتا كه رايگان است

گفتم ز(فيض) بپذير اين نيمه جان كه دارم

گفتا نگاه دارش غم خانه ي نهان است

اثر طبع ملّا محسن فيض كاشاني( قدّس سرّه)

بر سر يوسف اگر نام غلاميت نهند

تا قيامت شرف دوده ي اسحاق آيد

جان جهان

تو جان جهاني فدايت شوم

تو بهتر زجاني فدايت شوم

نه ماهي نه مهري به رويت قسم

بِه از اين وآني فدايت شوم

چه كردم گناهم چه بوده چرا

ز چشمم نهاني فدايت شود

قلم را شكستم دهان دوختم

تو فوق بياني فدايت شوم

دلم راكه چون سايه دنبال توست

كجا مي كشاني فدايت شوم

چه كم گرددازتومراهم اگر

كنارت نشاني فدايت شوم

الا اي تمام جهان ازتو پُر

كجاي جهاني فدايت شوم

خيال تو دل راصفا مي دهد

زبس مهرباني فدايت شوم

عجب نيست از شهد وصلت اگر

مرا هم چشاني فدايت شوم

از آن رو نهاني كه مي بينمت

به هر جا عياني فدايت شوم

چه پيدا چه پنهان به هرجا روم

ام_ام زم_اني ف_دايت ش_وم

نه تنها به (ميثم) كه خلق جهاني

تو كهف اماني فدايت شوم

شعر از غلام رضا سازگار (ميثم)

عزيزا كاسه ي چشمم سرايت

ميان هر دو چشمم جاي پايت

از آن ترسم كه غافل پانهي باز

نشيند خار مژگانم به پايت

روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده

و انگهَم

تا به لحد فارغ و آزاد ببر

دل مي رود زدستم صاحب دلان خدارا

بيرون خرام ازغيب طاقت نمانده مارا

اي كشتي هدايت ازغرق ده نجاتم

شايد دوباره بينم ديدارآشنا را

ده روز چرخ گردون افسانه است وافسون

يك لحظه خدمت تو بهتر زملك دارا

همه شب برآستانت شده كار من گدايي

به خدا كه اين گدايي ندهم به پادشاهي

همه شب نهاده ام سر چوسگان بر آستانت

كه رقيب در نيايد به بهانه ي گدايي

به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادند

كه تو در برون چه كردي كه درون خانه آيي

مصلح كل

اي نظام دو جهان بسته به تارمويت

انس بگرفته دل ما به سرگيسويت

ديده گر قابل آن نيست كه بيند رويت

سوي عالم نظري اي دل عالم سويت

درهمه عالم وآدم به خيال تو خوشيم

درشب هجربه اميد وصال تو خوشيم

به خدا بارفراق توكشيدن سخت است

جرعه اي از مي وصل تو چشيدن سخت است

هرسخن جز سخني ازتوشنيدن سخت است

همه راديدن و روي تو نديدن سخت است

اي ز نور تو دل و ديده فروزان ما را

درغم خويش ازاين بيش مسوزان ما را

اي كه اكناف جهان سفره ي عام تو بود

رشحه ي فيض ابد ريزش جام توبود

مصلح كل تويي و صلح به نام تو بود

رجعت آل علي بعد قيام تو بود

اين تويي آن كه جهانت همه تسخير شود

دولت آل علي از تو جهان گير شود

اين شب تيره به پايان رسدانشاءالله

يوسف مصربه كنعان رسدانشاءالله

درد ها راهمه درمان رسدانشاءالله

چون كه آن حجّت يزدان رسد انشاءالله

اندرآن روز كه او سر ز يهودان گيرد

شيعه ي بي سروسامان، سروسامان گيرد

شعر ازسيد رضا مؤّيد

نسيم رحمت

اگر چه روزمن و روزگار مي گذرد

دلم خوش است كه با ياد يار مي گذرد

چقدرخاطره انگيز وشاد و رؤيايي است

قطارعمركه درانتظارمي گذرد

به ناگهاني يك لحظه ي عبورسپيد

خيال مي كنم آن تك سوارمي گذرد

كسي كه آمدني بود وهست مي آيد

بدين اميدزمستان بهارمي گذرد

نشسته ايم به راهي كه ازبهشت اميد

نسيم رحمت پروردگار مي گذرد

به شوق زنده شدن عاشقانه مي ميرم

دوباره زيستنم زين قرارمي گذرد

همان حكايت خضراست وچشمه ي ظلمات

شبي كه ازبر شب زنده دارمي گذرد

شبت هميشه شب قدرباد وروزت خوش

كه با تو روز من وروزگار مي گذرد

دردجنون

درد فراق شاه را من به بيان وگفتگو

شرح نمي توان دهم نكته به نكته موبه مو

جامه ي صبر بردرم چند درانتظار او

قطعه قطعه نخ به نخ تاربه تار پو به پو

مي طلبم نشانه ازهركه رهم نمي دهد

گفته به گفته دم به دم نكته به نكته سو به سو

تا كه كنم سراغ ازاو مي گذرم به هرطرف

خانه به خانه جا به جا كوچه به كوچه كو به كو

كاش توان گريستن شام وسحر به ياد او

دجله به دجله يم به يم نهربه نهر جو به جو

درد جنون عشق او مي كشدم به برّوبحر

شهربه شهر دِه به دِه درّه به درّه كو به كو

باده بريز ساقيا ساغر غم زخون دل

جام به جام دم به دم خُم خُم هم سبو سبو

تا كه كنم نثاراوجان فكار خويش را

زآتش هجر پي به پي و زغم و رنج تو به تو

كشته ي عشق شاه رابلكه برند عاشقان

دست به دست پابه پا شانه شانه رو به رو

جمال الله

چو خوش باشد كه بعدازانتظاري

به اميدي رسنداميدواران

جمال اللَّه شود ازغيب طالع

پديدارآيد اندربزم ياران

همي گويد منم آدم منم نوح

خليل داور قربان جانان

منم موسي منم عيسي بن مريم

منم پيغمبر آخر زما نان

منم مولا علي شاه ولايت

منم سبطين وهريك ازامامان

قدم دركربلا بگذار و بستان

سر پرخون به دست نيزه داران

خبرداري كه ازسمّ ستوران

تني باقي نمانداز شه سواران

تو اي دست خدا باشصت قدرت

بكش تيراز گلوي شيرخواران

قدم بگذار و در دروازه ي شام

بپوشان محمل اشترسواران

شعراز حاج ميرزا محمّد ارباب مجتهد قمي

محفل مشتاقان

اي برده گل رويت رونق ز گلستان ها

وز قامت دلجويت پيرايه ي بستان ها

مهرت زدل عاشق هرگز نرود بيرون

ثبت است حديث تو در صفحه ي دوران ها

هر كس كه ترا جويد دست از همه جا شويد

اين دل به تو سان گيرد زين بي سرو سامان ها

اي خضر مبارك پي بنماي به من راهي

سرگشته چنين تاكي گردم به بيابان ها

دردي به سر درداست با درد تو درمان ها

زخمي به سرزخم است بازخم تومرهم ها

دامن مكش از دستم باشدكه به امّيدت

يكباره كشي دستم دست ازهمه دامان ها

آيا چه نمايان شد ازچاك گريبانش

كش چون گرهي بگشود شد چاك گريبان ها

پروانه صفت گردم گرد سرهرشمعي

از روي توچون روشن شد شمع شبستان ها

آن كس كه توراجويددست ازهمه جاشويد

دل ازتوچسان گيرد اين بي سرو سامانها

مقصود من محزون ازباغ تماشا نيست

چون بوي تو دارد گل كردم به بيابان ها

پيمانه ي دلها شدلبريززمهرتو

كزروزازل بستيم باعشق توپيمانها

بر محفل مشتاقان اي ماه تجلّي كن

پروانه صفت سوزم برشمع رخت جانها

بيا كه وقت تو بسيارو وقت من تنگ است

دو روز آخرعمر است وگوش بر زنگ است

بيا كه دل بيمار من شفا بخشي

وگرنه عاشق چون من براي توننگ است

روي يار

ز دوري رخت اي پادشاه حسن وجمال

رسيده جان به لب عاشقان تعال تعال

چنان كه نعمت حق است ازحساب برون

ترا برون زحساب است علم وقدروكمال

بيا بيا كه همه عاشقان سر از سرشوق

به كف گرفته مهيا براي استقبال

اگر نبود ز يمن وجود اقدس او

به پا نبود نه ارض و نه سما نه ماه و نه سال

گذشت عمرمن و وصل تونصيب نشد

مگر به خواب ببينم شبي زمان وصال

به عجزولابه توان ديدروي يار(تقي)

به عجزكوش و به زاري بكن تو استقبال

شعرازآيت الله

محّمد تقي موسوي اصفهاني(اعلي الله مقامه)

نقش عشق

آبرومندم به عشق روي تو

سرفرازم به هواي كوي تو

رفرفم را تا به أو أدني رسيد

قاب قوسين خم ابروي تو

من نيم بيگانه، ازخويشم مران

سالها خوكرده ام با خوي تو

ما سوا را پشت سرافكنده ام

تاكه ديدم روي دل را سوي تو

برجبينم نقش عشق خال توست

درمسلماني شدم هندوي تو

ازبهشت عنبرين خوش بو تراست

گلشن جانم به ياد بوي تو

رشك سينا شد فضاي سينه ام

ازفروغ غرّه ي نيكوي تو

دل زهر آشفتگي آزادشد

تا كه شد درحلقه ي گيسوي تو

مفتقر سرگشته ي چوگان توست

سرچه باشد تا بگرددگوي تو

شعر از آيت الله شيخ محمّدحسين غروي اصفهاني (قدسّ سرّه)

كوي عاشقان

چرا به كوي عاشقان دگر گذرنمي كني

چه شدكه هرچه خوانمت به من نظرنمي كني

مگرمرا زدرگهت خدا نكرده رانده اي

دگربراي خدمتت مراخبرنمي كني

نشسته ام به راه تو عاشق يك نگاه تو

زپيش چشم خسته ام چراگذر نمي كني

خوش است گر مسافري رسد سلامت ازسفر

چه شدكه قصدبازگشت ازاين سفر نمي كني

دگربه خيل سائلان به سامرا به جمكران

چرا زباب خانه ات سري به درنمي كني

شده است غصّه ها بسي زحد گذشت بي كسي

مگر براي دوستان دعا دگرنمي كني

مهردرخشنده

ازراه مي رسد سحروزنده مي شوم

ازيادها نرفته وپاينده مي شوم

چون ذرّه ام اگرچه نيم قابل توليك

بامهرتوچومهر درخشنده مي شوم

باري نگاه كن كه به يك گوشه ي نگات

مشمول عفو خالق بخشنده مي شوم

جانا زلطف گرنپذيري مرا مدام

سرخورده تر زپيش وسرافكنده مي شوم

محروم لااقل زدعايت مكن مرا

درمصر،جان ،عزيزنشد بنده مي شوم

هرچنداي عزيز گرآيي زلطف خويش

دروقت مرگ پيش تو شرمنده مي شوم

درآن نفس كه همه غرق گريه اند

من با نظربه روي تودرخنده مي شوم

مقصدما

چهره ي زيباي دوست آينه اش روي توست

سلسله جنبان عشق سلسله ي موي توست

عالم ايجاد را علّت غايي تويي

مجري حكم قضا گوشه ي ابروي توست

بادصبا را بگو بوي ترا آورد

زندگي جان ما ازعسل بوي توست

عزم سفرمي كنند خلق به سوي حجاز

ما به سفر مي رويم مقصد ما كوي توست

گرتو بيايي شها ظلم شود رهسپار

چشم همه شيعيان به دست وبازوي توست

ولي عصر(عج)

اي ولي عصروامام زمان

اي سبب خلقت كوي وزمان

اي به ولاي تو تولاّي ما

مهر تو آئينه ي دل هاي ما

راهروان عربي را تو راه

تاج وران عجمي را توشاه

اي نفست نطق زبان بستگان

مرهم سوداي جگرخستگان

زآفت اين گنبد آفت پذير

دست برآروهمه رادست گير

اي به تواميّد همه خاكيان

بلكه اميد همه افلاكيان

ديده ي خلقي همه درانتظار

كزپس اين پرده شوي آشكار

ما كه نداريم به غير از توكس

اي شه خوبان تو به فريادرس

خيزوجهان پاك زناپاك كن

روي زمين پاك زخاشاك كن

گرنظر از لطف وعنايت كني

جمله مهمّات كفايت كني

شعراز عبّاس حسيني جوهري(ذاكر)

آرامش دل ، راحت جان ،روح ورواني

من هر چه بگويم به خدا بهتر از آني

شاهدزمن

اي غايب از نظر نظري سوي ما فكن

آشفته بين زغيبت خودروي مرد و زن

پوشيده نيست حالت افكارما ز تو

حاضرميان جمعي وغايب زانجمن

ازبسكه دورگشت زمان ظهور تو

نزديك شد كه جان من آيد برون ز تن

گربشنوم ظهورترا بعد مردنم

ازشوق زيرخاك بدرّم به تن كفن

دارم نصيحتي زخرد،ياد،اي كريم

فارغ شوي زغصّه اگربشنوي زمن

بگذرازاين زمان كه نيايد به كارتو

جز مهر حجّه بن حسن شاهد زمن

شعرازمرحوم آيت الله سيدمحمّدتقي موسّوي اصفهاني (قدسّ سرّه)

طلوع سبز

ما از ازل هواي تو در دل نشانده ايم

در سر خيال وصل تو را پرورانده ايم

اي شام تار بسترخودجمع كن كه ما

چشم انتظار رؤيت خورشيدمانده ايم

خورشيد مازمغرب عالم كند طلوع

نمرود را به بهت وتحيركشانده ايم

خورشيدمعرفت زپس ابرهادرآ

صدكهكشان ستاره به راهت فشانده ايم

زيباترين حديث شكفتن ،طلوع سبز

وصف ترا به ندبه ي آدينه خوانده ايم

موسي به كوه طور ومسيحابر آسمان

ماهم براق عشق به سوي تو رانده ايم

اي تك سوار جاده ي ايمان عنايتي

بنگر كه راه عمر به پايان رسانده ايم

هركس به قلب خويش نشاني نموده رسم

ما نقش انتظارتوبر دل نشانده ايم

ياري كه مي رسد ز ره دور ديدني است

مااشك شوق به راهش فشانده ايم

برپاي توكدام زمين بوسه مي زند

ما مركب نگاه به هرسو دوانده ايم

اي جلوه ي جمال خدا،عدل منتظر

ما گَرد مهرغيرتواز دل تكانده ايم

ازعمر ما به جز دوسه روزي نمانده است

آن هم به شوق ديدن روي تو مانده ايم

(ساجد)گمان مبركه تواين شعرگفته اي

ماشهدوصل دوست به دلهافشانده ايم

شعر ازآقاي شيخ مهدي باقري سياني (زيدعزّه)

امام عالمين

رخ نما اي يوسف گم گشته ي كنعان كعبه

جلوه كن اي آفتاب حسن ازدامان كعبه

بازآ تا بازگرداني به پيكر جان كعبه

سربرآور تا به سرآيد غم هجران كعبه

اي خدا پيدا ز ذاتت اي فلك محوجمالت

اي همه حجّاج ماتت كعبه مشتاق صلاتت

برسرم پانه كه تقديم توسازم جان وتن را

آفتاب عالم آرايي نمي دانم كجايي

دوراز مائي وبا مائي نمي دانم كجائي

دردل جمعي وتنهايي نمي دانم كجائي

پيش من بامن هم آوائي نمي دانم كجائي

تو امام عالميني جان جاني عين عيني

سامره،ياكاظميني زائر قبرحسيني

كعبه راگردم به شوقت يامزاربوالحسن را

اي خزان دين بهار از فيض چشم اشكبارت

اي بسان لاله ها دل هاي

خونين داغدارت

اي معطّرآفرينش ياد گلهائي بهارت

مصلح عالم بيا اي عالمي چشم انتظارت

وارث ملك نبوّت سرو بستان مروّت

مشعل بزم اخوّت گوهر بحر فتوّت

كي شود عدل تو گيرد هم زمين را هم زمن را

شعراز غلامرضاسازگار(ميثم)

روي خدا

روي به هرسو كنم چشم دلم سوي توست

جنّت اعلاي من خاك سركوي توست

خلق قيامت كنند گرتو قيامي كني

محشر كبري همان قامت دلجوي توست

هركه خدا راشناخت دور توگرديد و گفت

روي تو روي خدا روي خدا روي توست

خضر حيات ابد يافت زآب بقا

آب بقا تا بقاست تشنه لب جوي توست

جان تمام جهان خاك كف پاي تو

دل نه،زمام وجود بسته به يك موي توست

يوسف زهرا بيا لاله ي طاها بيا

باغ گل دوستان طلعت نيكوي توست

گرچه زتيغت جهان پرشوداز عدل وداد

تيغ عدالت همان طاق دو ابروي توست

ماه تابان

خوشا آن سركه چشمانش توباشي

خوش آن چشمي كه انسانش توباشي

بود عشق تو به از هر دو عالم

خوش آن عشقي كه جانانش تو باشي

همه اعضاء من جسم وتو جاني

خوش آن جُثمان اگر جانش تو باشي

بهشت آن دل كه باشدمسكن تو

خوش آن جنّت كه رضوانش تو باشي

به است ازكعبه دل گر خانه ي توست

خوش آن كعبه كه سكّانش تو باشي

به راه وصل تو تير از عسل به

خوش آن تيري كه پيكانش تو باشي

به جز هجرت مرا دردي به دل نيست

خوش آن هجري كه پايانش تو باشي

(جواد) ازغيب رويت دل دو نيم است

خوش آن دل، ماه تابانش تو باشي

شعرازمرحوم آيت الله حاج شيخ محمّد جواد خراساني(قدّس سرّه )

قطره ي اشك

من كه هرشام وسحر پرسش حال تو كنم

چه شود گر نفسي سيرجمال تو كنم

اي شفاي دل غمديده غبار غم تو

پاك ازاين آينه كي گرد ملال تو كنم

دوست دارم كه شود هستي من يك سر چشم

به اميدي كه تماشاي جمال تو كنم

دوست دارم كه شوم قطره ي اشكي شايد

هاشمي طلعت من تكيه به خال تو كنم

بي خود ازخود شدم آن قدر كه درفصل بهار

گل اگر خنده كند گريه به حال تو كنم

گرچه پر سوخته ام من ،به خدا خواسته ام

كه طواف حرم كعبه به بال تو كنم

اي به توصيف تو سي پاره ي قرآن گويا

منِ بي مايه كجا وصف كمال تو كنم

شعراز آقاي مهدي محمّدي

حب ّوطن

من ازآن روز كه دربند توأم آزادم

پادشاهم چو به دام تو اسير افتادم

همه غم هاي جهان هيچ اثر مي نكند

در من از بس كه به ديدار عزيزت شادم

خرّم آن روز كه جان مي رود اندر طلبت

تا بيايند عزيزان به مبارك بادم

من كه درهيچ مقامي نزدم خيمه اُنس

پيش تو رخت بيفكندم و دل بنهادم

داني از دولت وصلت چه طمع مي دارم

ياد تو مصلحت خويش ببرد ازيادم

تا خيال قدوبالاي تو درچشم من است

گرخلايق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نيايد كه چه شيرين سخني

وين عجب تر كه تو شيريني و من فرهادم

سعد يا حبّ وطن گرچه حديثي است درست

نتوان مُرد به سختي كه من اينجا زادم

شعرازسعدي شيرازي

زدل مهر رخ تو رفتني نيست

غم هجرت به هركس گفتني نيست

وليكن سوزش درد ومحبّت

به لوح سينه ام بنهفتني نيست

تب عشق

هم صبر زكف رفته هم پرشده پيمانه

مجنون توأم يارا ديوانه ي ديوانه

در تاب وتب وصلت بگذشته ي از خويشم

مي سوزم ومي سازم با عشق تو جانانه

هرچند كه بيمارم درهجر تو اي مولا

خوش تر زتب عشقم كو آتش مستانه

مي ماء معين باشد گو باده همين باشد

مفتي به چه خوش باشي از ساقي وميخانه

من معتكف كويت حيران به بيابانها

آرام وقراري نيست درخانه وكاشانه

باياد توأم اي دوست اندوه وملالي نيست

دل گشته اسير تو باغير تو بيگانه

شراب عرفاني

چقدر خسته ام از اين فراق طولاني

زدست رفته قرارم خودت كه مي داني

چه مي شود كه دمي روبه روي بنشينم

چه مي شود كه مرا نزد خويش بنشاني

خماروخسته وبيمار گشته ام يارا

بريز جرعه اي ازآن شراب عرفاني

اگر چه سوخته جان ودلم زهجرانت

به جز به عشق تو كي مي دهم به ارزاني

فغان ز روز و شب تارو تيره ام اي دوست

كه ماه پرده نشين شد به شام ظلماني

صبا اگر خبراز كوي يار مي آري

به مژده مي دهمت جان ودل به آساني

بيا گذر كن از اين كوي وكوچه گه گاهي

كه با عبور تو دل مي رود به آساني

خورشيدجهان تاب

اي مهر جهان آرا يك لحظه تو رخ بنما

براين كره ي خاكي تا خاك بيارايي

خورشيد جهان تابي دائم نشوي پنهان

باشد كه يكي روزي ازپرده برون آيي

تاريك بودعالم بي روي نكوي تو

روشن شود از نورت آن لحظه كه مي آيي

آن چهره نشانم ده كز عشق تو مجنونم

ترسم كه كشد كارم هر لحظه به رسوايي

ما بنده ي فرمانيم بر خوان تو مهمانيم

سر بر كف وايستاده تا آنچه تو فرمايي

به رهت نشسته ام من نظري بر اين گدا كن

چو گذر كني از اين ره نظري به زير پا كن

منِ بينواي مسكين كه زهجر تو مريضم

تو بيا ودرد من را به وصال خود دوا كن

دلم از فراق خون شد زدو ديده ام برون شد

قدمي به چشم من نِه دل من زغم رها كن

مست روي تو

درآن نفس كه بميرم درآرزوي تو باشم

بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم

حديث روضه نگويم گل بهشت نبويم

جمال حور نبينم روان به سوي تو باشم

مي بهشت ننوشم زدست ساقي رضوان

مرا به باده چه حاجت كه مست روي تو باشم

به وقت صبح قيامت كه سر زخاك برآرم

به گفتگوي تو خيزم به جستجوي تو باشم

به مجمعي كه برآيندشاهدان دوعالم

نظربه سوي تودارم غلام روي توباشم

دعاي چشم

اي خاك مقدم تو توتياي چشم

يك بار پاي خويش بنه در سراي چشم

ازبسكه اشك بهرفراق تو ريخته ام

اشكم به گريه آمده است از براي چشم

تنها دعاي ديده ي من ديدنت بود

يك بار مستجاب نما اين دعاي چشم

درهر دلي جمال رخت جلوه مي كند

زيباتر ازگلّي وبود اين خطا ي چشم

ابرو زما متاب كه ما دل شكسته ايم

خاكستريم و بر رخ آتش نشسته ايم

كاري نكرده ايم وكسي را نكشته ايم

بد كرده ايم عاشق روي تو گشته ايم؟

ديوانه ي عشق

اي دل من شيفته ي روي تو

خاطرم آشفته ي گيسوي تو

سرچو برآرم به قيامت زخاك

نيست مرا جز هوس روي تو

پا نكشم هرگز از آن خاك تو

بختم اگر رخت كشد سوي تو

بار دگر زنده شوم بعد مرگ

چون به مشامم برسد بوي تو

كيست كه ديوانه نگردد زعشق

چون نگرد سلسله ي موي تو

بِاالله ازآن چهره برافكن نقاب

تا نگرم روي چو مينوي تو

شب وصل

گفتمت رخ بنمائي وّدلم را بربايي

چه توان كرد كه دل برده اي ورخ ننمايي

به همه ماه رخت جلو نمايد چه تفاوت

كه بپوشي روي خود يا به خلائق بنمايي

چه شود پا بگذاري به گلستان خيالم

به خيال شب وصلت غمم از دل بزدايي

همه گوشند كه باد ازتو پيامي برساند

همه چشمند كه از پرده ي غيبت به در آيي

شكوه از چشم كنم يا گله از بخت كه عمري

دركنار توأم و باز ندانم به كجايي

ازكجا مي گذري تا سر راهت بنشينم

كه به چشمم كف پائي ز ره لطف بسايي

سرشك ديده

مي سوزم از فراقت اي دلبر يگانه

تا كي رسد به پايان هجر اندر اين زمانه

با ياد خّد وخالت هر روز وشب گذارم

هردم سرشك ديده جويد لبي بهانه

درلجّه ي غم ودرد افتاده اين دل زار

اين بحر بي نهايت كي مي شود كرانه

دارم اميد وصلت درعين نا اميدي

شايد رسد به دامم دستم در اين ميانه

اين روزگار غيبت تا كي ادامه دارد

مرغ دلم ندارد جز يادت آب ودانه

عشق رخ نكويت بر جان شرر فزايد

تو خانه صاحب ومن خدمت گذار خانه

بال و پربشكسته

من دست خالي آمدم دست من ودامان تو

سر تا به پا دردو غمم درد من و درمان تو

يابن الحسن يابن الحسن(2)

تو هرچه خوبي من بدم بيهوده بر هر در زدم

آخر به اين در در زدم دست من ودامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

من از همه دررانده ام يا خوانده يا ناخوانده ام

من رانده ي وا مانده ام دست و من و دامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

پاي من از ره خسته شد بال و پرم بشكسته شد

درها به رويم بسته شد دست من و دامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

گفتم منم در مي زنم گفتي به تو سر مي زنم

من هم مكرّر مي زنم دست من و دامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

سوي تو رو آورده ام من آبرو آورده ام

آخر به اين در آمدم دست من و دامان تو

يابن الحسن،يابن الحسن(2)

سليمان من

دل پيش تو دارم كه تو جانان من استي

آگاه تو ازاين دل نالان من استي

يعقوب صفت چشم به ديدار تو دارم

تو يوسف گم گشته ي كنعان من استي

بيني كه دل از هجر تو آرام ندارد

باز آي كه آرام دل و جان من استي

تا كي به هواي تو روم خانه به خانه

تا كي به خفا موسي عمران من استي

سوي منِ افتاده ز پا يك نظري كن

من مور ضعيف وتو سليمان من استي

سروبلند

گرمن از باغ تو يك خوشه بچينم چه شود؟

پيشِ پايي به چراغ تو ببينم چه شود؟

يا رب اندر كنفِ سايه ي آن سرو بلند

گر من سوخته يك دم بنشينم چه شود؟

تو چو خورشيد درخشان به همه كون ومكان

گر بود نام تو برلعل نگينم چه شود؟

آخراي خسرو خوبان سليمان آسا

گر نمايي نظري بر من مسكين چه شود؟

راه اميد

دستم اگر به دامن آن شاه مي رسيد

پايم به عرش از شرف وجاه مي رسيد

ديگر مرا نياز به گفتن نبود اگر

آن كس كه هست از دلم آگاه مي رسيد

اي كاش آن لطيف تر از بوي گل شبي

آهسته با نسيم سحرگاه مي رسيد

راه اميد بسته ،مگر اينكه باز دوست

چون ميهمان ، سرزده از راه مي رسيد

شعر ازآقاي عبدالعلي نگارنده

كوي سعادت

آنان كه به خدمتت رسيدند

دركوي سعادت آرميدند

افسوس كه صد هزار عاشق

مردند وچو من تو را نديدند

اي پادشهي كه جمع احرار

در نزد تو كمتر از عبيدند

در راه تو هرچه بود دادند

سوداي ترا به جان خريدند

اندر طلبت به دشت ووادي

بنگر كه چه راهها بريدند

غم عشق

دل من از غم هجران رخت غمگين است

بار هجران تو بر سينه ي من سنگين است

به گدائي تو بر پادشهان فخر كنم

پادشاهي كه گدايت نبود مسكين است

شادم ازآن كه اسير غم عشق تو شدم

گرچه تلخ است فراق تو، غمت شيرين است

مدّعي گرچه ملامت كندم ازعشقت

عشق تو كيش من ودين من آئين است

چه كنم گر نكنم گريه زهجران رخت

دل سوزان مرا اشك روان تسكين است

هركه او حلقه زند بر در كاشانه تو

عزّت هردو جهانش به خدا تضمين است

ريزه خواري سرسفره تو ما را بس

خاكسار ره تو زندگي اش تأمين است

استخواني به سگ قافله ي عشق بده

سهم بنده زسر سفره ي مولا اين است

درآرزوي تو

گفتم كه خاك كوي تو باشم ولي نشد

آيينه دار روي تو باشم ولي نشد

گفتم زباغ چشم بپوشم به وقت گل

مفتون رنگ وبوي تو باشم ولي نشد

گفتم كه دل بگيرم از آواي رنگ رنگ

تنها درآرزوي تو باشم ولي نشد

گفتم زقيد صحبت اغيار بگذرم

دائم به گفتگوي تو باشم ولي نشد

محراب من

اي خس_روخ_وبان من اي اخت_ر ت_اب_ان م_ن

اي جان واي جانان من يابن الحسن ،يابن الحسن

درديده خالي جاي تو درهر س_ري س_وداي تو

سرمي نه_م بر پاي تو يابن الحسن ،يابن الحسن

دل دركم_ند روي ت_و مح_راب م_ن اب_روي تو

چشم جه_اني س_وي تو يابن الحسن،يابن الحسن

من عاشقي درم_انده ام ازكاروان وا م_ان_ده ام

منم_ا زك_ويت رانده ام يابن الحسن،يابن الحسن

اي خواجه من آن بنده ام از غي_ر ت_و دل كنده ام

زاعمال خود شرمنده ام يابن الحسن ، يابن الحسن

عاشق كه شد كه يار به حالش نظر نكرد؟

اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

قفس جان

تا كي همه اوصاف جمال تو شنيدن

دركوي تو سرگشته وروي تو نديدن

گو بهتر از اين چيست تجارت به دو عالم

(سرمايه ي خود دادن و مهر تو خريدن)

شد دل آسوده كه در دام تو افتاد

ديگر نكند ميل از اين دام رهيدن

شد دايره ي كون ومكانم قفس جان

يا رب مددي كز قفسم باز پريدن

مارا همه شب تا به سحر فكر محال است

آن فكر چه باشد به وصال تو رسيدن

يا للعجب از من كه نگارم به كنارم

اندر طلبش باز به هرسوي دويدن

دلدارمن

هرشبي گويم كه فردا يارم آيد از سفر

چون كه فردا مي شود گويم كه فرداي دگر

آنقدرامروز وفردا انتظارش مي كشم

كاقبت روز فراق يار من آيد به سر

چون بيايد بوسه برخاك كف پايش زنم

تا نمايد لحظه اي بر حال زار من نظر

من كه مي دانم مي آيد آخرآن دلدار من

ليك مي ترسم نباشد آن زمان از من اثر

بارغم تو

از هجر تو بي قرار بودن تا كي؟

بازيچه ي روزگار بودن تا كي؟

ترسم كه چراغ عمر گردد خاموش

دور از تو به انتظار بودن تا كي؟

ما راكه به محضرت رسيدن سخت است

ديدن همه را تو را نديدن تا كي؟

بارغم تو به جان كشيدن آسان

از دشمن توطعنه شنيدن تا كي؟

خليل آتشين سخن

چه روزها كه يك به يك غروب شدي نيامدي

چه اشك ها كه در گلو رسوب شد نيامدي

خليل آتشين سخن تبر به دوش بت شكن

خداي ما دوباره سنگ وچوب شد نيامدي

براي ما كه دل شكسته ايم وخسته ايم نه

ولي براي عدّه اي چه خوب شد نيامدي

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام

دوباره صبح و ظهر نه غروب شد نيامدي

دوباره مكر كافران دوباره جنگ نهروان

چه حيله ها كه ساكن قلوب شد نيامدي

كي آيد آن زمانه كه در زير سايه ات

گرگ درنده را به عطوفت شبان كني

دنيا در انتظار قدوم شريف توست

پس كي نظر به مجكع دل خستگان كني

اصلاح اين جهان نبود كار هيچ كس

كاري كه هيچ كس نتواند تو آن كني

زندان غم

اي عاشقان براي ظهورم دعاكنيد

روزوشبان به سوي خدا التجاكنيد

آن يوسفي كه درَچهِ غيبت بودمنم

اي قافله طناب برايم رهاكنيد

زندان غم مرابه اسارت كشيده است

اي عاشقان مرازاسارت رهاكنيد

ازمن دراين زمانه نباشد غريب تر

ازبهراين غريب زمانه دعاكنيد

قراردل

ألا خورشيد عالم تاب ارباب

قرار هردل بي تاب ارباب

نه تنها من كه ديدم آفرينش

ترا مي خوانَدَت ارباب ارباب

توآن نوري كه هر شب بر در تو

گدايي مي كند مهتاب ارباب

من آن در را كه غير ازآن دري نيست

كنم با درد دقّ الباب ارباب

به بيداري اگر قابل نباشم

مرا يك شب بيا در خواب ارباب

مايه ي اعتبار

جلوه ي روي تو شها برده زدل قرار من

گر ندهي به خود رهم واي به روزگارمن

سوخته جسم وجان من زآتش اشتياق من

كن نظر عنايتي بر من وحال زار من

روز ازل سرشته شد آب و گلم به مهر تو

عهد مودّت تو شد مايه اعتبار من

گر بپذيريم شها بردر خود به بندگي

هست غلامي درت موجب افتخارمن

سيّدي انسيّة الحوري صدايت مي كند

بين آن ديوارو در زهرا صدايت مي كند

صحنه ي خونين عاشورا صدايت مي كند

دور مقتل زينب كبري صدايت مي كند

خنده ي گل عندليبان را غزل خوان مي كند

ديدن رخسار مهدي درد درمان مي كند

مدعّي گويد كه با يك گل نمي گردد بهار

من گلي دارم كه دنيا را گلستان مي كند

منِ گدا و تمنّاي وصل او هيهات

مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است

زحسرت قد وبالاي چون صنوبر دوست

اگرچه دوست به چيزي نمي خرد ما را

به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست

دل اميّدوار

خوشا دردي كه درمانش تو باشي

خوشا راهي كه پايانش تو باشي

خوشا چشمي كه رخسار تو بيند

خوشا ملكي كه سلطانش تو باشي

خوشاآن دل كه دل دارش تو گردي

خوشا جاني كه جانانش تو باشي

خوشي وخرمي وكامراني

كسي دارد كه خواهانش تو باشي

چه خوش باشد دل اميدواري

كه اميد دل و جانش تو باشي

گل و گلزار خوش باشد كسي را

كه گلزارو گلستانش تو باشي

چه باك آيد ز كس آن را كه وي را

نگهدار و نگهبانش تو باشي

مشو پنهان از آن عاشق كه پيوست

همه پيداو پنهانش تو باشي

( عراقي) را طلب دردي است دايم

به بوي آنكه درمانش تو باشي

بيا بيا قدمي هم به چشم مابگذار

وگر رخ تو نبينم مرا به ديده چكار

بيا به كلبه ي تاريك من نگاهي كن

كه مي شود به نگاه تو مطلع الانوار

اي در ميان جانها ، از ما كنار تا كي؟

مستان شراب نوشند ، ما در خمار تا كي؟

ما تشنگان عشقيم برخاك ره فتاده

ما را چنين گذاري در رهگذار تا كي؟

تو چشمه ي حياتي سيراب از تو عالم

ما تشنه در بيابان در انتظار تا كي؟

سحر خيز مدينه كي مي آئي

اَلا اي بي قرينه كي مي آئي

قلوب شيعيان درياي خون است

جهان پر شد ز كينه كي مي آئي

عزيزم مادرت چشم انتظاره

دواي زخم سينه كي مي آئي

عمري است كه از حضور او جامانديم

در غربت سرد خويش تنها مانديم

او منتظر است تا كه ما برگرديم

ماييم كه در غيبت كبري مانديم

سؤالي ساده دارم از حضورت

من آيا زنده ام وقت ظهورت؟

اگر كه آمدي من رفته بودم

اسير سال وماه و هفته بودم

دعايم كن دوباره جان بگيرم

بيايم در ركاب تو بميرم

اي سوخته دل سراي دل داراينجاست

پيوسته كليد مشكل كار اينجاست

گردر پي عشق يوسف زهرائي

خوش آمده اي كه خانه ي يار اينجاست

دامن لطف

مهدي است آن كه نهضت قرآن به پا كند

مهدي است آن كه نيك وبداز هم جدا كند

مهدي است آن كه در شب ميلا د او

او را به مرحبا ًلك عبدي ندا كند

مهدي است آن كه كينه وبغض ونفاق را

تبديل بر محبّت وصلح وصفا كند

مهدي است آن كه پرچم اسلام پاك را

برقلعه هاي محكم دشمن بنا كند

مهدي است آن كه پرتو اسلام راستين

برقلبها ي تيره و آلوده جا كند

مهدي است آن كه با نظري برجمال او

هر دردمند غمزده كسب

شفا كند

مهدي است آن كه دولت عدل جهانيش

حقّ عظيم عترت وقرآن ادا كند

مهدي است آن كه مُژده ي فجر طلوع خويش

ازپايگاه كعبه به گوش آشنا كند

مهدي است آن كه وقت نماز جماعتش

عيسي به صد نياز به او اقتدا كند

مهدي است آن كه تازه كند داغ عاشقان

زان گريه ها كه بر حسن مجتبي كند

مهدي است آن كه از حرم پاك فاطمه

قصد زيارت نجف وكربلا كند

مهدي است آن كه رايت سرخ حسين را

با پرچم مظّفر خود يك لواكند مهدي است

آن كه از غم جانسوز كربلا

فرياد يا حسين به رسم عزا كند

مهدي است آن كه باز به رفتار زينبي

بر پا عزاي تشنه لب كربلا كند

برخيز وباز دامن لطفش( حسان ) بگير

شايد كه از كرم به تو هم اعتنا كند

شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)

اي كه دلم زنده به سيماي توست

جان جهان، جان به تولاّي توست

اي دل عالم كه دل عالمي

اين دل من واله و شيداي توست

اسم تو پر كرده فضاي وجود

ما متحير كه كجا جاي توست

« شب نيمه ي شعبان »

برمنتظران اين خبر خوش برسانيد

كه امشب شب قدر است همه قدر بدانيد

با نور نوشته است به پيشاني خورشيد

ماهي كه جهان منتظرش بود درخشيد

ألا اي شب بگو قصد سحر داري نداري

بگو اي ماه از خورشيد ما آيا خبرداري نداري

دل ازاين شام تيره پرزخون است

به اين خون جگرآيا نظر داري نداري

چه شبها كز فراقت زار ناليدم به خلوت

نگه بر ديده واشك بصر داري نداري

من عمري چون گدايي بر سر راهت نشستم

نمي دانم زكوي خستگان آيا گذر داري نداري

ابروي تو

ديوانه ي رويت منم پروانه ي كويت منم

آشفته ي مويت منم يابن الحسن يابن الحسن

دني_ا وعقب_ايم تويي س_ال_ار ومول_ايم تويي

تنه_ا تم_نّايم ت_ويي يابن الحسن يابن الحسن

شدقبله ي من كوي تو مح_راب ج_ان اب_روي تو

بين_م شه_ا كي روي تو يابن الحسن يابن الحسن

يك شب به ديدارم بي_ا تا من به اش_ك دي_ده ام

ش_ويم كف پ_اي تو را يابن الحسن يابن الحسن

دست و من ودام_ان تو درد و من و درم_ان تو

سر ازمن وس_ام_ان تو يابن الحسن يابن الحسن

كعبه يك سنگ نشاني است كه ره گم نشود

حاجي احرام دگر بند ببين يار كجاست

شاهدعالم سوز

اي شمع جهان افروز بيا

وي شاهد عالم سوز بيا

اي مهر سپهر قلمرو غيب

شد روز ظهور وبروز بيا

اي طائراسعد فرّخ رخ

امروز توئي فيروز بيا

روزم از شب تيره تر است

اي خود شب ما را روز بيا

ما ديده به راه تو دوخته ايم

ازما همه چشم مدوز بيا

عمري ست گذشته بناداني

اي علم وادب آموز بيا

شد گلشن عمر خزان از غم

اي باد خوش نوروز بيا

من مفتقر رنجور توأم

تاجان به لب است هنوز بيا

شعراز آيت الله شيخ محمّد حسين غروي اصفهاني(رحم? اللّه عليه)

يا صاحب الزّمان به ظهورت شتاب كن

عالم زدست رفت پا در ركاب كن

يك شب اگر به خواب من آيي چه مي شود؟

يك بار اگر رخت بنمايي چه مي شود؟

جز حسرت نگاه تو نبود مرا به دل

يك شب اگربه خواب من آيي چه مي شود؟

تو شهريار ملك وجودي و من گدا

شه گركند نظر به گدايي چه مي شود؟

يا رب فرج امام ما را برسان

آن شاهد اقتدار ما را برسان

اندر بر ما گرنرساني او را

برحضرت او سلام ما را

برسان

فداي تو

اي همه ي وجود من فداي خاك پاي تو

جان مرا چه ارزشي تا كه كنم فداي تو

نه لايقم كه رَه بَرم به كنج خلوت حرم

اذن بده كه تا شوم سگ در سراي تو

دل به غم تو بسته ام زغير تو گسسته ام

مستم وسرخوش از ازل زباده ي ولاي تو

اي شه ملك جاودان حجّت حق به انس وجان

به پادشاهان جهان فخر كند گداي تو

به هيچ دلربا دگر نمي شود نظاره كرد

كسي كه ديده لحظه اي چهره ي دلرباي تو

رخسار يوسف

اي گمشده پيدا شو پيدايش حق را بين

آيينه شو آنگه آيينه ي يكتا بين

رخسار دو صد يوسف در آن رخ زيبا بين

بالاي دو صد آدم درآن قدوبالا بين

هم نوح پيمبر را در دامن دريا بين

هم موسي عمران را در وادي سينا بين

در يك رخ زيبا بين خوبان دو عالم را

خوبان دو عالم نه پيغمبر خاتم را

مهر رخ دل جويش هنگام سحر تابيد

روشن تر وزيباتر ازقرص قمر تابيد

از قلب ملك سرزد درچشم بشر تابيد

گفتي يم هستي را پاكي زگهر تابيد

چون شعله به كوه طور از شاخ شجر تابيد

هنگام طلوع فجر بر دست پدر تابيد

در طلعت او ديدند آئينه ي احم_د را

مانند علي مي خواند قرآن محمّد را

اوّل سخن توحيد از خالق اكبر گفت

هم حمد الهي چند هم وصف پيمبر گفت

هم آيه ي قرآن خواند هم مدحت حيدر گفت

هم نام امامان را تا خويش سراسر گفت

از ظاهرو باطن گفت از اوّل وآخر گفت

آنكَه به زبانِ دل آن حجّت داور گفت

من شاهد و مشهودم من حجّت معبودم

من مقصد و مقصودم من مهدي موعودم

روز و شب با شوق نگاهت گل نرگس

منتظر هستم سر راهت گل نرگس

اي همه مهرو اميدم مهر تو

با جان خريدم

دل به تو دادم اگر كه روي ماهت را نديدم

فريادرس

از دل قافله بانگ جرسي مي آيد

بهر داد دل ما را دادرسي مي آيد

گل خورشيد شكوفا شود از مشرق جان

مي دهد مژده كه فريادرسي مي آيد

آخر اي آينه گردان شبستان وصال

برسان آينه را تا نفسي مي آيد

اي (شهير) از غم ايام دل آزرده مشو

از دل قافله فريادرسي مي آيد

خرّم آن روز كه ازكعبه ندا بر خيزد

كه به فرمان خدا صاحب فرمان آمد

همه گويند كه مفتاح فرج صبر بود

صبر نتوان كه دگر عمر به پايان آمد

غايب از نظر

اي غايب از نظرها كي مي شود بيايي

در پيش ما نشيني صورت به ما گشايي

در مكّه يا مدينه يا در نجف مقيمي

در شهر كاظميني يا سُرَّمن رآيي

در كعبه در طوافي يا زائر بقيعي

در مشهد مقدّس يا دشت كربلايي

جانم شود فدايت يا بشنوم نوايت

يا بشنوم صدايت يابن الحسن كجايي

غزل خوان

ديده بر راه امام منتظَر داريم ما

روز و شب از هجر رويش چشم تر داريم ما

در بهارستان هستي بي گل رخسار او

لاله آسا داغ هجرش بر جگر داريم ما

گاه با ياد گل رويش غزل خوانيم و گاه

از فراقش ناله چون مرغ سحر داريم ما

گرچه خورشيد رخش از چشم ما پنهان است

گوش بر فرمان آن رشك قمر داريم ما

امر او را دست بر چشم اطاعت مي نهيم

بر خط فرمان او پيوسته سر داريم ما

بحر طوفان زاي هستي را بود فُلك نجات

واي اگر از دامن او دست بر داريم ما

(برزگر) بشنو كلام نغز صائب را كه گفت

چون مه كنعان عزيزي در سفر داريم ما

يوسف زمان

هر شب به ياد رويت داريم گفتگويت

آن جذبه ي ولايت ما را كشيده كويت

باريد ابر غيبت باران انتظارت

شد حاصل دل ما ياد رخ نكويت

تو يوسف زماني از ما چرا نهاني

يعقوب وار دائم تا كي به جستجويت

اين روزگار غيبت تا كي ادامه دارد

كي مي شود معطّر جان از شميم بويت

اي آفتاب تابان تا كي به ابر پنهان

كي آشكار گردد آن چهره ي نكويت

يوسف زهرا

اي مقتداي اتقيا ،آرام جان ما بيا

وي نور چشم اوليا، اي يوسف زهرا بيا

مهدي بيا، مهدي بيا،مهدي بيا،مهدي بيا

هستم گداي كوي تو ،محو رخ نيكوي تو

و آن آيه ي بازوي تو، اي قامت رعنا بيا

اي عاكف كويت تقي ،اي عاشق رويت نقي

محبوب جان متقّي ، اي برترين مولا بيا

حور وملك دربان تو ،عيسي بود قربان تو

حق گشته هم پيمان تو، اي برترين أسما بيا

طاووس اهل جنتّي،كهف حصين امتّي

صاحب جلال وشوكتي، اي جنّة المأويا بيا

رهبر فاتح

اي سايه ي قدرت الهي

زيبنده ي توست پادشاهي

اي حاصل دعوت محمّد

احيا شود از تو دين احمد

اي رهب_ر فاتح ومظفّ_ر

اي وارث ذوالفقار حي_در

سيماي تو پر جلال وگي_را

چون فاطمه عصمتت خدايي است

يك دم ز خدا دلت جدا نيست

ص_بر تو ن_دارد انته_ايي

اي شاه مگر تو مجتبايي

از روي تو حق بود نمايان

اي پشت و پناه بي نوايان

داري تو سخاوت خدايي

زهد و ورع امام هادي

كاش معشوق زعاشق طلب جان مي كرد

تا كه هر بي سروپايي نشود يار كسي

يا اباصالح

اباصالح دلم سامان ندارد

مگ_ر هجران تو پايان ندارد

ابا صالح بيا دردم دوا كن

مرا از ديدنت حاجت روا كن

ابا صالح مرا با روسياهي

به خود راهم بده با يك نگاهي

اباصالح فقيرم من فقيرم

بده دستي كه دامانت بگيرم

اباصالح چه خوش زيبنده باشد

كه تو لعل لبت پر خنده باشد

اباصالح عزيز آل ياسين

بيا در جمع ما امشب تو بنشين

هواي وصل

هرچند درهواي وصالت جوان شدم

در زير پاي هجر تو قامت كمان شدم

من پير سال و ماه نيم يار باوفا

عمرم چو بي تو مي گذرد پير از آن شدم

جز وصل تو زهر چه طلب كردم از خدا

صدبار توبه كردم وغرق زيان شدم

روز ازل زهجر تو دل با خبر نبود

گفتم بلي و در طلبت نوحه خوان شدم

آن روز بر دلم درِ غمها گشوده شد

كاندر زمينِ بي تو اسير زمان شدم

دردانتظار

يك لحظه ديد هركس يابن الحسن جمالت

هرگز نمي توان كرد بيرون زدل خيالت

اي شاه ماه رويان تو سرو باغ حسني

در هيچ باغ نبود سروي به اعتدالت

خلد برين ندارد زيباتراز تورويي

اي جمله خوب رويان مفتون خطّ و خالت

باغ وگل وچمن را يك جا كند فراموش

هركس كندتماشا سيماي بي مثالت

ازدرد انتظارت جانها به لب رسيده

برعاشقان بي دل ظاهرنما جمالت

غيراز تو با كه گويم اندوه دل كه باشد

كوتاه دست عُشّاق از نخله ي وصالت

ظلم وستم جهان را يك سر فرا گرفته

بردار پرده از رخ اي مجري عدالت

بازآ كه (جان نثار) است مشتاق روي ماهت

هرچند باشداورا ازروي تو خجالت

شعراز حاج رمضان علي جان نثاري (زيد عزّه)

عالم آرا

آفتابا بس كه پيدايي نمي دانم كجايي

دور از مايي ّ وبا مايي نمي دانم كجايي

جمع ها سوزند گرد شمع رخسار تو و تو

در ميان جمع تنهايي نمي دانم كجايي

گاه چون يونس به بحري گه چوعيسي در سپهري

گاه چون موسي به سينايي نمي دانم كجايي

گاه دلها را به كوي خويش ازهرسو كشاني

گاه خودپنهان به دلهايي نمي دانم كجايي

در جهان جويم رخت يا از جنان گيرم سراغت

در دو عالم عالم آرايي نمي دانم كجايي

هر كجا مي خوانمت بر گوش جان آيد جوابم

پيش من با من هم آوايي نمي دانم كجايي

كعبه اي يا كربلا يا در نجف يا كاظمين

يا كنار قبر زهرايي نمي دانم كجايي

زخم قرآن را شفا بخشي به تيغ انتقامت

درد غيرت را مداوايي نمي دانم كجايي

مانده بر لب هاي اصغر همچنان نقش تبسّم

تا براي انتقام آيي نمي دانم كجايي

گل خندان

كجاست دوست نهم ديده بر قدم هايش

كجاست دوست كه س_ايم عذار بر پايش

كجاست دوست كه تا طلعت رخ_ش بينم

كجاست دوست كه تا بشنوم سخن هايش

كجاست دوست كه تا جانان كنم به قربانش

كه روز و شب ب_ه دلم نيست جز تمنّ_ايش

طبيب ح_اذق م_ا كو كه تا م_رض ها را

شف_ا دهد به يكي نظ_ره از نظ_ره_ايش

كجاس_ت آن گل خن_دان كه از تبس_مّ او

ش_ود چ_ه روز شب از لمع_ه ي ثن_ايايش

كجاست آن شه باصولتي كه جمله شه_ان

ذليل درگ_هِ اويند وبنده آس_ايش

كجاست آن مه افلاك تا كه درشب تار

روان ش_وم ب_ه تجلاّي نور سيم_ايش

كجاست نيرّ اعظم بگو كه پشت مك_ن

به خلق تا كه عدو سوزد ازشررهايش

كجاست شمس ولايت كه تاز پ_ر تو او

هرآنچه شب پره هستي خزد به مأوايش

شه_اب ثاقب قه_رخدا كج_است كه تا

ب_ه تي_ر رج_م ب_راند مُح_رِّف آي_ش

كجاست كي

زپ_س پرده مي شود ظاه_ر

ك_ه تا (ج_واد) ببالد به ص_دق دع_وايش

شعر ازآيت الله حاج شيخ محمّد جواد خراساني (اعلي الله مقامه)

پناه شيعيان

تو امام انس وجاني ت_و پن_اه شيعياني

توكه صاحب الّزماني ز سف_ر چ_را نيايي

همه ع_اشقان رويت بنشسته سر به ك_ويت

زده چشمها به سويت چه ش_ود ز ره بيايي

چو بهار ما خ_زان شد گ_ل وسبزه گشته پرپر

گ_ذر ار به ما نم_ايي هم_ه را دهي صفايي

به خيال وص_ل رويت همه شب در آرزويت

كه به خواب بينم از تو زجم_ال دل رب_اي_ي

تو ز ما جف_ا ب_ديدي كه زم_ا هم_ه بري_دي

زك_رم ب_ده ن_ويدي ت_و ع_زيز كب_ري_ايي

همگ_ي به غم گ_رفتار هم_ه از ست_م در آزار

شده روح وجسم بيمار ب_رس_ان ب_ه م_ا دواي_ي

شفابخش

اي خوش آن چشم كه يك چشم زدن روي تو ديد

اي خوش آن گوش كه يك لحظه صداي تو شنيد

اي خوش آن سر كه به خاك سركويت غلطيد

اي خوش آن دست كه بر دامن لطف تورسيد

اي خوش آن سوخته جاني كه چو لب باز كند

درد ه_اي دل خ_ود را ب_ه ت_و اب_راز كند

اي شفابخش و صفا بخش دل وجان همه

اي طبيب همه اي دارودرمان همه

همه پ_روانه و تو شمع ف_روزان همه

همه جان باخ_ته عشق و تو جانان همه

چه شود غصّه زدل ها بگشايي اي دوست

از پس پرده ي غيبت به درآيي اي دوست

ديدن روي تو درعالم غم شادي ماست

عشق تو ذائي وارثيه ي اجدادي ماست

نعمت دوستِيت لطف خدادادي ماست

دولت بندگيت نعمت آزادي ماست

چه شود چشم عنايت به جهان باز كني

با جگر سوخته كانت سخن آغاز كني

لواي فتح

مولاي من كه باد به جانم بلاي او

پيوند خورده هستي من با ولاي او

مردن به راه دوست چو آغاز زندگي ست

من زنده ام ازاين كه بميرم براي او

بهتر كه خاك گرددو خاكش رود به باد

آن سر كه نيست درهوس خاك پاك او

كوفاتحي كه چون بفرازد لواي فتح

باشد مسيح سايه نشين لواي او

كو مضطري كه چون كند امّن يجيب ساز

ازلطف حق رسدبه اجابت دعاي او

گرنزد حق قبول بود يك دعاي من

باشدكه من دعا نكنم جز براي او

يارب به سوز حال دل از دست دادگان

ما را دلي بده كه بود مبتلاي او

يا رب به پاكي دل صاحب دلان پاك

برجان ما ببخش صفا از صفاي او

زلال رحمت

نظام بخش جهان وجهان جان مهدي است

امام منتقم و صاحب الزّمان مهدي است

كسي كه زمزمه ي عاشقانه اش آرد

نزول بارش رحمت به انس و جان مهدي است

به تشنه گان حقيقت زلال رحمت اوست

به كاروان بشرمير كاروان مهدي است

وجود او همه لطف است و غيبتش همه لطف

كمال لطف خدا برجهانيان مهدي است

كسي كه رجعت والاي صالحان زمين

براي ياري او مي شود عيان مهدي است

كسي كه عدل علي را به معني اعلي

براي نوع بشرآرد ارمغان مهدي است

كسي كه فيض نگاه ولايتش امروز

نگاه دار زمين است وآسمان مهدي است

كسي كه با كلماتش به ظاهر وباطن

كتاب حسن خدا راست ترجمان مهدي است

عصاره ي همه ي گلهاي احمدي مهدي است

گل هميشه بهار محمّدي مهدي است

هستي ما

الا كه راز خدايي خداكند كه بيايي

تو نور غيب نمايي خدا كند كه بيايي

شب فراق تو جانا خدا كند كه سرآيد

سرآيد وتو برآيي خدا كند كه بيايي

دمي كه بي تو برآيد خدا كند كه نباشد

ألا كه هستي مايي خداكند كه بيايي

تو احترام حريمي تو افتخار حطيمي

تو يادگار منايي خدا كند كه بيايي

تو مشعري عرفاتي تو زمزمي تو فراتي

تو رمز آب بقايي خداكند كه بيايي

به سينه ها توسروري به ديده ها همه نوري

به دردها تو دوايي خدا كند كه بيايي

دل مدينه شكسته حرم به راه نشسته

تو مروه اي تو صفايي خدا كند كه بيايي

قسم به عصمت زهرا بيا ز غيبت كبري

دگر بس است جدايي خداكند كه بيايي

شعر از سيّد رضا مؤيّد

مهدي جان

ما كه لب تشنه ي ديدار توايم

همه ناديده خريدار توايم

نه خريدار، گرفتار توايم

نه گرفتار ،كه بيمار توايم

اي خوش آن روز كه رخ بنمايي

دل و ج_ان هم_ه را برب_ايي

چشم ما حلقه صفت شام وسحر

هست در فكر تو پيوسته به در

همچو يعقوب ز هجران پسر

اين نوشتيم به خوناب جگر

كاي اي فروزنده تر از ماه بيا

يوسف فاطمه از چ_اه در آ

خون مظلوم تو را مي خواند

آه محروم تو را مي خواند

اشك معصوم تو را مي خواند

قلب مغموم تورا مي خواند

دادگاه تو به پا گردد كي؟

قامت ظلم دو تا گردد كي؟

حقّ مظلوم ادا گردد كي؟

خصم محكوم فنا گردد كي؟

تا به كي فاطمه گويد پسرم؟

تا كي اسلام بگويد پدرم؟

تو گشاينده ي مشكل هايي

تو شفا بخش همه دل هايي

روي خونين شد هر دو سرا

فرق بشكافته ي شير خدا

ناله هاي شب تار زهرا

پرچم سرخ شه كرببلا

همه گويند مهدي جان

بشنو ناله ي ما مهدي جان

رخ دلربا

دست ببر به آسمان تا مگراز دعاي تو

تا نگرم به ماه رخ يا شنوم صداي تو

من كه رخت نديده ام دل رود از دو ديده ام

واي برآن كه بنگردآن رخ دلرباي تو

يا به دو ديده ام بنه پاي ز لطف و مرحمت

يا كه گذار لحظه اي ديده نهم به پاي تو

سلسله ي فراق را باز نمي كند كسي

از دل زار من مگر دست گره گشاي تو

اين معزّ اوليا يوسف فاطمه بيا

تا ببرد دل از همه روي خدانماي تو

اي به وجود ،قائمه چشم وچراغ فاطمه

بيا كه سايه افكند برسر ما لواي تو

(ميثم )كوي تو منم كه پيشتر زبودنم

تو بودي آشناي من من شدم آشناي تو

شعرازآقاي غلامرضا سازگار(ميثم)

وارث انبيا

كيست اين اسرار خلقت اصل ورمز آفرينش

درخفاء حمل،ارث از حضرت موسي گرفته

دعوت او مصطفايي صولت او مرتضايي

صورت او مجتبايي عصمت از زهرا گرفته

اين هدايت گشته ي حق اين كلام الله ناطق

امتياز مهدويت زايزد يكتا گرفته

با تجلاّي ظهورش عالمي روشن زرويش

جلوه ي حُسنش فروغ از سينه ي سينا گرفته

انبيا را وارث ستي اوليا مظهر ستي

از جمال و نور يزدان جلوه و سيما گرفته

جذبه ي عشقش بود چون جان به جسم دوستانش

هيبت وخشمش توان ازپيكر اعدا گرفته

كيست يا رب اين كه دردوران عمرش همچو يوسف

از نظر پنهان وجا در دامن صحرا گرفته

شعر از حاج محمود سيفي شيرازي

صورت زيبا

كي رفته اي زدل كه تمنّا كنم تو را

كي بوده اي نهفته كه پيداكنم تورا

غيبت نكرده اي كه شوم طالب حضور

پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدي كه من

با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

زيبا شود به كارگهِ عشق كار من

هرگه نظر به صورت زيبا كنم تو را

رسواي عالمي شدم از شور عاشقي

ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

خواهم نقاب ز رويت برافكنم

خورشيد كعبه ماه كليسا كنم تو را

آتش اشتياق

نقش جمال يار را تا كه به دل كشيده ام

يكسره مهر اين وآن را از دل خود بريده ام

هر نظرم كه بگذرد جلوه ي رويش از نظر

بار دگر نكوترش بينم از آنچه ديده ام

عشق مجال كي دهد تا كه بگويمي چسان

تير بلاي عشق او بر دل و جان خريده ام

سوزم وريزم اشك غم شمع صفت به پاي دل

در طلبش چه خار ها بر دل خود خليده ام

پاك دل از فراق او مي زنم ونمي زند

بخيه به پاره هاي دل كز غم او دريده ام

اين دل سنگم آب شد زآتش اشتياق شد

بسكه به ناله روزو شب كوره ي دل دميده ام

شرح نمي توان دهم سوزش حال خود به جز

ريزش اشك ديده و خون دل چكيده ام

(حيران )تا كي از غمش اشك به دامن آورد

چون دل داغدار او هيچ دلي نديده ام

شعر از آيت الله ميرجهاني (رحم? اللّه عليه)

غلام سياهت

گوشه چشمي سوي گوشه نشين كن

زآن كه جز اين گوشه كس پناه ندارد

گرچه سيه روي شدم غلام تو هستم

خواجه مگر بنده ي سياه ندارد

هركه گدايي آستان تو آمد

دولتي اندوخت كه شاه ندارد

مهر گياهت حاصل آن عاشق

آب وگل ما جز اين گياه ندارد

بارجدايي

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو بستم

بايد اوّل به تو گفتن كه چنين خوب چرايي

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه

ما كجاييم در اين بحر تفكّر تو كجايي

عشق ودرويش نمايي وملامت

همه سهلند تحمّل نكنم بار جدايي

حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان

اين توانم كه در آيم به محلّت به گدايي

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم

چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

گر بيايي دهمت جان ور نيايي كُشدم غم

من كه بايست بميرم چه بيايي چه نيايي

جاي پاي تو بود ديده ي ما مهدي جان

سوي ما چون شود ار رنجه قدم بنمايي

ترسم از هجر تو عمرم به سرآيد آخر

تا كي اندر غم تو سوز دل وشيدايي

خلف بوالحسن

برو اي باد صبا كن گذري

ببر از ما سوي آن شه خبري

تو مهين پادشه خوباني

تو در اين پيك_ر عالم جاني

به خدا طاقت ما طاق شده

ديده از بهر تو مشتاق شده

تو همان عيسي روح اللّهي

وارث ص_دق كلي_م اللّهي

تو محمّد توحسين و حسني

ي_ادگ_ار خلف بوالحسني

همه از يمن تو روزي خوارند

آسم_ان ها همه اندر كارند

گر نبودي تو، افلاك نبود

آب دريا آتش وخاك نبود

چهره ي خلق جهان مسخ شده

سخ_ن حق عملاً نسخ شده

دوستانت همه سر گردانند

وال_ه و غم زده و حيرانند

حاش للَّه كه عنايت نكني

مخلصان غرق كرامت نكني

شعراز حضرت آيت الله مكارم شيرازي(زيد عزّه)

يوسف گم گشته

اي شمس ولايت كه پسِ پرده نهاني

مستور نِه اي چون كه به آثار عياني

پوشيده زخفّاش بود چشمه ي خورشيد

با آن كه منوّر زرخش گشته جهاني

ما را به جهان بي گل روي تو صفا نيست

زيرا كه جهان جسم و تو چون روح ورواني

يعقوب منش منتظر ديدن رويت

تا كي رسد از يوسف گم گشته نشاني

اي حجّت ثاني عشرآخر نظري كن

تا كي به سر كوي ولايت بدواني

از آتش هجران تو جانم به لب آمد

ترسم كه نبينم رخت اي احمد ثاني

يك عمر نشستم به رهت تا كه بيايي

از قيد غم وغصّه دلم را برهاني

بحبوحه ي عمرم به فنا رفت وخزان شد

هنگامه ي رخ بستن ورفتن زجهان شد

آخر نچشيدم مزه از لحظه ي ديدار

جز تلخي هجران رخت اي گل بي خار

دولت عدل

مهديا چهره ي زيباي تو ديدن دارد

سخن از لعل لبان تو شنيدن دارد

چهره بگشا وبرون آ ز پس پرده ي غيب

قامت شيعه ز هجر تو خميدن دارد

تا به كي حسرت ديدار تو برقلب من است

غم هجران كسي چون تو كشيدن دارد

خرّم آن لحظه ي ديدار تو شاها كه مرا

مرغ روح از قفس سينه پريدن دارد

بهر خون خواهي سالار شهيدان جهان

سر شمشير تو خون ها كه چكيدن دارد

دولت عدل تو را چشم جهان مي بيند

بَه كه آن دولت شاهانه چه ديدن دارد

چهره بگشا رونما اي درد دلها را دوا

شانه ي ما بار تأخير ظهورت مي كشد

آخر اين دست أجل طبل سفر كوبد مدام

كي مرا دست قَدَر روزي به كويت مي كشد

يا منتظَرا منتظِران را نظري كن

بر محفل ما آي و فقط يك گذري كن

آخر چه شود گام به چشمان بگذاري

منّت به سر جمله محبّان بگذاري

قابل نيم آن چهره ي ماه

تو ببينم

از باغ جمالت گل و هم لاله بچينم

زائر بيت الله الحرام

من آمده ام سرو قد يار ببينم

با شور وشعف چهره ي دلدار ببينم

مقصود من آن است تا كه در حرم امن

بي پرده رخ سيد ابرار ببينم

سعيم همه در عمره ودر حجّ تمتع

آن است كه آن قافله سالار ببينم

اندر عرفات آمده با ديده ي گريان

تا حشمت او با دل بيدار ببينم

اميد چنين است كه اندر شب مشعر

آن اختر زيبا به شب تار ببينم

درخيف ومنا چشم به راه قدم دوست

تا از كرمش نعمت بسيار ببينم

امّا چه كنم ديده ي من لايق آن نيست

تا صورت آن مطلع انوار ببينم

يارب تو اگر پاك كني لوح ضميرم

ممكن شود آن مخزن اسرار ببينم

صبرم شده لبريز خدايا مددي كن

يك بار جمالش منِ بيمار ببينم

سخت است خدايا به جهان درهمه اقطار

درمسند او ظالم وجبّار ببينم

هست آرزويم آن كه به هنگام ظهورش

نابودي افراد ستمكار ببينم

يا رب بدهم عمركه تا رايت عدلش

منصوب به هر كوچه و بازار ببينم

شعر از آيت الله حاج آقا حسن امامي (زيد عزّه)

مظهرحق

نور تو در همه وقت و همه جا جلوه گر است

هر كه آن نور نبيند خللش در بصر است

هر كجا مي گذرم وصف تو را مي شنوم

هر طرف مي نگرم شمع رخت جلوه گر است

شهريارا به گدايان رهت كن نظري

نظر لطف تو اي شاه به از سيم وزر است

خسروا كي رسد آن روز كه ظاهر گردي

ديده ها در رهت اي مظهر حق منتظر است

چهره بگشا كه شد آن روز كه گيري در كف

ذوالفقاري كه تو را شاهد فتح وظفر است

آن كه نوشيد ز سرچشمه ي فيضت جامي

اين جهان خرّم ودر دار بقا مفتخر است

خيزو خون خواهي شاه شهدا كن شاها

انتقام پدر البّته به دست پسر است

(پيروي) منتظر مقدم

شاهانه ي توست

آتش عشق تو در سينه ي ما شعله ور است

اثربخش دعا

همه عبديم وتو مولا بأبي انت و امّي

به تو داريم تولّا بأبي انت وامّي

تا به كي وصف تو را گفتن وروي تو نديدن

پرده بردار ز سيما بأبي انت وامّي

بر وجود تو جهان باقي و افسوس كه باشد

جاي تو دامن صحرا بأبي انت وامّي

ازغم اين كه بميريم ونبينيم جمالت

همه ناليم به شب ها بأبي انت و امّي

اي اثر بخش دعا خود تو دعا كن كه سر آيد

ديگر اين غيبت كبري بأبي انت وامّي

طعنه ي خصم زيك سو غم روي تو زيك سو

كرده خونين دل ما را بأبي انت وامّي

ديدن روي تو ودرك حضورت چو (مؤيد)

همه را هست تمنّا بأبي انت وامّي

شعر از سيّد رضا مؤيد

غوث زمان

قطب جهان مهدي صاحب زمان

سرور دين داور كون ومكان

هادي كل مهدي گردون سرير

شمع سبل خسرو آفاق گير

تازه ترين سرو گلستان جود

زبده ترين گوهر بحر وجود

شاه جهان بخش ولايت مدار

رحمت حق حجّت پروردگار

غوث زمان گوهر بحر صفا

ما حَصَل از خلقت ارض وسما

فيض وجودش زسما تا سمك

خاك درش سرمه ي چشم ملك

مهدي موعود شه منتظر

خس_رو دي_ن قائ_د جنّ و بشر

دوران وصل

شاد باش اي عارف نيكو سير

كاين شب هجران سحر گردد سحر

شاد باش اي خسته ي بار فراق

شاد باش اي غرق بحر اشتياق

مي رسد آن شاه وشاهي ميكند

حكم از مه تا به ماهي مي كند

افكند البتّه از رخ اين نقاب

فاش سازد امرحق را بي حجاب

مي كشد از دشمن حق انتقام

مي برد از شرك و از اصنام نام

اولياء گردند گِردش جمله جمع

همچو پروانه به گرد نور ش_مع

مي نشنيد بر سرير احتشام

مي دهد دن_يا سراسر انت_ظام

از خداوند قدير بي نظير

هست اين وعده تخلّف ناپذير

تا كني از صدق دل تصديق اين

إنّه لا يُخلف الميعاد بين

صبر كن صبر اي به هجران مبتلا

كه رسد دوران وصلش برملا

البشاره(صافيِ) صافي ضمير

كه جوان گردد دگر اين چرخ پير

البشاره اي كه داري انتظار

ميشود آخر سحر اين شام تار

البشاره كان شهِ نيكو سرشت

آيد وگيتي كند رشك بهشت

شعر از آيت الله محمّد جواد صافي گلپايگاني(قدّس سرّه)

چشم انتظار

اي يادگار عترت طاها بيا بيا

اي نور چشم حضرت زهرا بيا بيا

اي مونس شكسته دلان كن عنايتي

از بهر دل نوازي دلها بيا بيا

جانهاي عاشقان تو كانون ماتم است

كي يابد اين قلوب، تسّلي بيا بيا

ديگر بس است سر به بيابان گذاشتن

اي ره نورد درّه وصحرا بيا بيا

اي ولي زمان و مكان كي كني ظهور

تا كي تراست غيبت كبري بيا بيا

چشم انتظار مانده كه از تو شود خبر

مخفي چرا تو گشته اي از ما بيا بيا

صحنه ي گيتي

اي روشني ديده ي احرار كجائي

اي شمع فروزان شب تار كجائي

اي دسته گل سر سبد باغ رسالت

اي وارث پيغمبر مختار كجائي

بر مردم محروم و ستمديده ورنجور

اي آنكه توئي مونس وغمخوار كجائي

جانها به لب آمد زفراق رخ ماهت

هستيم همه طالب ديدار كجائي

اي مهدي موعود بيا تا كه نمائيم

جان و سر خود بهر تو ايثار كجائي

اي منتقم خون شهيدان ره حق

بنيان كن بنياد ستمكار كجائي

گلشن شود از مقدم تو صحنه ي گيتي

اي گلشن دين را گل بي خار كجائي

شد(حافظي) از دوري روي تو دمادم

چون منتظران تو دل افكار كجائي

شعر از محسن حافظي

وارث رنج ها

هجرت احمد به شهر رحمتم

مب_دأ و مقص_د ب_راي هجرتم

برتم_ام رن_ج ها وارث منم

س_اكن شع_ب ابي_طالب م_نم

من هم_ان شير دلي_رخندقم

حق بود با من كه من هم با حقم

در حرا من با محّمد بوده ام

ق_اري ق_رآن س_رمد بوده ام

من م_ناج_اتي نخلس_تانيم

كيس_ت عاشق تا بفه_مد من كيم

ذوالفق_ار قه_رم_ان خ_يبرم

خط_به ه_اي آتش_ين م_ادرم

من در اين عالم تقاص سيلي ام

من شف_اي چه_ره هاي نيل_يم

چش_م هاي دل_رباي مجتبي

خ_انه ي پ_ر نعمت آل عب_ا

اصل مع_راج پيمب_رها من_م

ط_رح ريز امر رهب_رها منم

من تم_ام درده_ا را ديده ام

كمترآگَه شد كسي از ايده ام

من همان سرخي روي مغربم

من هم_ان خانه نش_ين يثربم

شهر من گشته غم آباد فدك

پيش من باقيس_ت اسن_اد فدك

پاس_دار ع_زّت وپاكي من_م

دادي_ار چ_ادر خ_اكي م_ن_م

دركف من گوشواره مانده است

م_ادرم آنجا پسر را خوانده است

قلب من چون آن سند شد ريز ريز

چون كه با خ_اك آشنا شد آن عزيز

دس_ت هاي خسته ي زين_ب من_م

ق_امت بشكس_ته ي زين_ب من_م

فروغ تو

زسگان كويت اي جان كه م_را دهد نشاني

كه ندي_دم از تو ب_ويي وگذش_ت زندگاني

زغمت چو مرغ بسمل شب و روز مي پريدم

چو به لب رسيد جانم پس از اين دگر تو داني

همه بن_د ها گش_ادي به طريق دل_ربايي

هم_ه دس_ت ها بب_ستي به كم_ال دلستاني

چو به سر كشي درآيي همه عاشقان خود را

ز س_ر ني_ازمن_دي چو ق_لم به س_ر دواني

دل من نشان كويت زجهان نجست عم_ري

ك_ه خب_ر نب_ود دل را كه ت_و در ميان جاني

تو چه گنجي آخر اي جان كه به كون در نُگنجي

تو چه گوه_ري كه دردل شده اي بدين نهاني

دوجهان پر از گهرشد زفروغ تو وليكن

به تو كي

ت_وان رسيدن كه تو بحر بي كراني

همه عاشقان بي دل همه بي دلان عاشق

ز تو مانده اند حيران تو به هيچ مي نماني

دل تشنگان عاشق زغمت بسوخت در تب

چه بوَد اگ_ر ش_رابي برِعاشق_ان رساني

به عتاب گفته بودي كه بر آتش_ت نشانم

چو مرا بس_وخت عشقت چو بر آتشم نشاني

اگ_ر از پي تو( عطّ_ار) اثر وص_ال يابد

دو جه_ان به سر در آيد به ج_واهر معاني

آه سحر

اگر آن نائب رحمان ز درم بازآيد

عمر بگذشته به پيرانه سرم بازآيد

دارم اميد خدايا كه كني تأخيري

دراجل تا به سرم تاج سرم باز آيد

گر نثار قدم مهدي هادي نكنم

گوهر جان به چه كار دگرم باز آيد

آن كه فرق سر من خاك كف پاي وي است

پادشاهي كنم ار او به سرم بازآيد

كوس نو دولتي از بام سعادت بزنم

گر ببينم كه شه دين ز حرم باز آيد

مي روم در طلبش كوي به كو دشت به دشت

شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد

(فيض) نوميد مشو در غم هجران وصال

شايد ار بشنود آه سحرم باز آيد

شعر از ملّا محسن فيض كاشاني(أعلي الله مقامه الشّريف)

دامان يار

عاشقان را گر همه ملك جهان آيد به دست

ديده بر بندند از آن تا دل سِتان آيد به دست

پشتِ پا بر عالم هستي زند از اشتياق

تا مگر دامان يار مهربان آيد به دست

دشت هجران را نمايند آبياري زاشك چشم

تا كه محصول وصال از بذر جان آيد به دست

گر كنار جوي چشم خود نشيني در بهار

عاقبت ديدار آن سرو روان آيد به دست

عمري بود كه عاشق و ديوانه ي توأم

در آرزوي گردش پيمانه ي توأم

فخرم همين بس است كه ارباب من تويي

مولا ردم مكن كلب در خانه ي توأم

من قانعم به گوشه ي چشمي اگر كني

ممنون لطف نرگس مستانه ي توأم

مولاي من مرا به غلامي قبول كن

چون ريزه خوار سفره ي شاهانه ي توأم

شرمنده گر چه پيش تو از رو سياهيم

در آرزوي لطف كريمانه ي توأم

حريم تو

گر عشق تو در قلب بشر خانه بگيرد

گنجي است كه جا در دل ويرانه بگيرد

در منزل اجلال تو درحال خبر دار

جبريل امين پرده ي اين خانه بگيرد

برگرد حريم تو كه دست طلب ماست

چون دامن شمعي است كه پروانه بگيرد

از لشكر شيطان دگر اين دل نهراسد

گر قلب مرا عشق تو جانانه بگيرد

مستانه بكوبد به سر هر دو جهان پاي

از دست تو هر شخص كه پيمانه بگيرد

ديدارگل

گل زگلزار رخ ماه تو چيدن دارد

قامت سرو دل آرام تو ديدن دارد

بهر ديدار گل روي تو چون بلبل مست

هي از اين شاخه به آن شاخه پريدن دارد

هر كه شد ريزه خور سفره ي احسان تو گفت

لب لع_ل نمكين تو مكي_دن دارد

به حقيقت لب خود باز كن اي آيت حق

كه حقيقت زلب_ان تو ش_نيدن دارد

همچو مجنون دل افسرده به صحراي جنون

دوره ي وصل تو صد جامه دريدن دارد

نازنينا همه دارند به ناز تو نياز

نازكن نازكه ناز تو خريدن دارد

مهدي دين

اي حريم كعبه مُحرِم برطواف كوي تو

من به گِرد كعبه مي گردم به ياد روي تو

گر چه بر مُحرِم بود بوييدن گل ها حرام

زنده ام من اي گل زهرا زفيض بوي نو

ما ودل اي مهدي دين بر نماز استاده ايم

من به پيش كعبه، دل در قبله ي ابروي تو

از پي تقصير ،جان دارم كه قرباني كنم

موقع احرام اگر چشمم فتد بر روي تو

اشك ها از هجر تو نم نم چو زمزم شد روان

كي رسد اين تشنگان را قطره اي از جوي تو

دست ما افتادگان را هم در اين وادي بگير

اي كه نقش از مُهر جاءالحق بود بازوي تو

اسيرعشق

خانه ات را حلقه بر در مي زنم

گرد بام خانه ات پر مي زنم

آن قَدر در مي زنم اين خانه را

تا ببين_م روي صاح_ب خانه را

تا به عشق خود اسيرم كرده اي

از علائق جمله سيرم كرده اي

من به غير تو ندارم هيچ كس

مهدي زهرا به فريادم برس

شعله ي عشق

ديده هرچند كه از ديدن تو محروم است

پ_رتو حس_ن تو بر اه_ل نظر معلوم است

شعله ي عشق تو از چهره ي زردم پيداست

گر كه در پرده ي دل از غم تو مكتوم است

اي خوش آن دم كه چو گل با لب خندان آيي

كه دل منتظران بي تو بسي مغموم است

دل بشكسته به دست تو شود باز درست

اي كه در پنجه ي مهر تو دلم چون موم است

نظر لطف تو سرچشمه ي فيض است وبقا

ه_ركه از چشم تو افت_د به فنا محكوم است

چه انتظارعجيبي تو بين منتظران هم ،عزيز من، چه غريبي

عجيب ترآن كه چه آسان نبودنت شده عادت

چ_ه كودك_انه سپ_رديم دل به بازي قسمت

چه بي خي_ال نشستيم نه ك_وششي نه وفايي

ف_قط نش_سته وگفت_يم خ_دا كند كه بي_ايي

افطاري با امام زمان(عليه السّلام)

كاش در اين رمضان لايق ديدار شوم

سحري با نظر لطف تو بيدار شوم

كاش منّت بگذاري به سرم مهدي جان

تا كه هم سفره ي تو لحظه ي افطار شوم

اي جود تو سرمايه ي بود همه كس

اي ظلّ وجود تو وجود همه كس

گر فيض تو يك لحظه به عالم نرسد

معلوم شود بود ونبود همه كس

خادم درگه تو جبرائيل

بنده ي كوچك تو ميكائيل

عبد فرمان برِ تو عزرائيل

خاك پابوس تو هم اسرافيل

همه محكوم به فرمان توأند

يك سره ريزه خور خوان توأند

دست از طلب ندارم تا كام من برآيد

يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد

بگشاي تربتم را بعد از وفات وبنگر

ك_ز آتش درونم دود از كف_ن برآيد

بنماي رخ كه جمعي حيران شدند و واله

بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد

هوا خواه توأم جانا ومي دانم كه مي داني

كه هم ناديده مي بيني وهم ننوشته مي خواني

ملك در

سجده ي آدم ،زمين بوس تو نيت كرد

كه در حسن تو لطفي ديد بيش از حدّ انساني

مهتاب گوشه اي است زحسن وجمال تو

خورشيد ذرهّ اي است ز وصف كمال تو

اي مشعل هدايت و اي رونق بهار

حسرت برند رود ودرختان به حال تو

سرمايه ي غم زدست آسان ندهم

جان بر نكنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به يادگار دردي دارم

اين درد به صد هزار درمان ندهم

اين جمعه نيا اميرمان مي آيد

آن جمعه نيا وزير مان مي آيد

داريم حساب مي كنيم آقا جان

با آمدنت چه گيرمان مي آيد؟

اين شرح بي نهايت كز وصف يار گفتند

حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد

نعمتي خوش تر از اين نيست كه بعد از مردن

تو به خاكم بسپاري چو سپارم جان را

كيست مولا آن كه آزادت كند

بند رقيّت ز پايت وا كند

جمال يار ندارد حجاب وپرده ولي

تو گَرد ره بنشان تا نظر تواني كرد

طالب ديدار

بگذار شبي محرم اسرار تو باشم

در خلوت دل راز نگهدار تو باشم

دردي است مرا از تو كه بهبود نخواهم

درمان من آنست كه بيمار تو باشم

عشّاق جهان در طلب ديدن يارند

من در دو جهان طالب ديدار تو باشم

اي يوسف بازار ملاحت منِ مسكين

آن مايه ندارم كه خريدار تو باشم

گر خلوت وصل تو برازنده ي من نيست

بگذار كه در سايه ي ديوار تو باشم

پايان شكيبايي

اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي

دل بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي

در آرزوي رويت،بنشسته بهر راهي

صد زاهد و عابد ، سرگشته ي سودايي

مشتاقي ومهجوري دور از تو چنانم كرد

كز دست ،نخواهد شد، پايان شكيبايي

اي درد توام درمان در بستر ناكامي

وي ياد توأم مونس در گوشه ي تنهايي

فكر خود وراي خود ،در امر تو كي گنجد

كفر است در اين وادي خود بيني و خود رايي

در دايره ي فرمان ،ما نقطه ي تسليميم

لطف آن چه تو انديشي حكم آن چه تو فرمايي

گستاخي و پر گويي،تا چند كني اي ((فيض))

بگذر تو از اين وادي ، تن ده به شكيبايي

يا رب به كه بتوان گفت اين نكته كه در عالم

رخساره به كس ننمود آن شاهد هر جايي

دائم گلِ اين بستان شاداب نمي ماند

درياب ضعيفان را در وقت توانايي

ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست

شمشاد خرامان كن تا باغ بيارايي

گفتم شبي به مهدي بردي دلم زدستم

من منتظر به راهت شب تا سحر نشستم

گفتا چه كار بهتر از انتظار جانان

من راه وصل خود را بر روي تو نبستم

گفتم مرا نباشد بي تو قرار وآرام

من عقده ي دلم را امشب دگر گسستم

گفتا حجاب وصلم باشد هواي نفست

گر نفس را شكستي دستت رسد به

دستم

گفتم ببخش جرمم اي رحمت الهي

شرمنده ي تو بودم شرمنده ي تو هستم

گفتا هزار نوبت از جرم تو گذشتم

پرونده ي تو ديدم چشمان خود ببستم

گفتم كه (هاشمي) را جز تو كسي نباشد

چون تير از كمانِ هر آشنا ببستم

گفتا مباش نوميد از درگه اميدم

من كي دل محبّ شرمنده را شكستم

شعر از حاج سيّد حسين هاشمي نژاد(زيد عزّه)

گفتم شبي به مهدي اذن نگاه خواهم

بهر وصال رويت سوي تو راه خواهم

گفتا كه زاد راهم ترك گناه خواهم

من عاشقان خود را پاك از گناه خواهم

گفتم كه نفس سركش آلوده ام پسندد

از شرّ دشمن خود از تو پناه خواهم

گفتا لباس تقوي بر قامتت بپوشان

تا بخشش گناهت من از إله خواهم

گفتم سلام دل را هر صبح وشام بپذير

من پاسخ سلامم با يك نگاه خواهم

گفتا سلام از تست امّا جواب از ما

ليكن سلام از تو با سوزو آه خواهم

گفتم كه (هاشمي) را برهان زشّر عصيان

با اشك شستشوي قلب سياه خواهم

گفتا كه من نرانم از درگهم گدا را

عفو ترا ز ايزد در هر پگاه خواهم

شعر از سيّد حسين هاشمي نژاد(زيد عزّه)

تو اي بودي كه بودن را گرفتي

از آن هستي كه خواهد بود وبودست

بيا وعالمي را بودني كن

كه نابودش عدوي دون نمودست

چرا عمرم عبث بگذشت ويك بار

نچيدم غنچه اي از باغ دلدار

گلستان ها وبستان هاي زيبا

نباشد دل تسلّي بر دل زار

خزان كردي بهار زندگي را

چرا نورت نمي تابد به گلزار

بيا جانان كه جانم بر لب آمده

قدم نِه بر سر بالين بيمار

بيا خورشيد رويت را بتابان

بر اين دل هاي تاريك از غم يار

بيا تا خاك پايت را گدايت

بسازد سرمه ي چشمان خون بار

گفتم به كام وصلت خواهم رسيد روزي

گفتا كه نيك بنگر شايد رسيده باشي

ما

از تو نداريم به غير از تو تمنّا

حلوا به كسي ده كه محبّت نچشيده

تو كه يك گوشه ي چشمت غم عالم ببرد

حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد

فرياد تمنّاي ظهورش چو به پا خواست

فرياد زدم بر سر دل شرم كن از خواست

خوابيم وحقيقت به خدا نيست به جز اين

ما غايب و او منتظر آمدن ماست

دهري به دهر قائل وسُنّي به هر چه_ار

صوفي شده به مرشد بي دين امي_دوار

بابي نموده ش_وقي ل_ا مذهب اختي_ار

هر كسي به مقتداي خويش كرده افتخ_ار

مائيم در پن_اه ت_و يا ص_احب ال_زّم_ان

با موسويان گوي كه از ه_اجر عذراست

با عيس_ويان گ_وي كه از نسل يش_وعات

با هاشميان گوي كه از دو حه ي طاهاست

با فارسيان گوي كه از دوده ي كسري است

از ش_اه زن_ان دخت كي_ان بانوي ايران

اي اميد آخرين فاطمه

اي نگار دلنشين فاطمه

اي كه هستي جملگي از هست توست

آسمان ها وزمين در دست توست

گر بيايي صبح صادق مي شود

جلوه گر قرآن ناطق مي شود

تا به كي رخسار پنهان مي كني

روي خود را كي نمايان مي كني

كي بگيري انتقام فاطمه

پركني عالم ز نام فاطمه

گاه دور كعبه با اشك روان مي جويمت

گَه چو بلبل نغمه زن در بوستان مي جويمت

گَه كنار خانه بر گِرد جهان مي جويمت

در مني من در زمين وآسمان مي جويمت

گه به بزم دوستان با دوستان مي جويمت

گه درون خويشتن مانند جان مي جويمت

هرچه مي گردم در اين گلشن نمي بينم تو را

تو مرا مي بيني امّ_ا من نمي بينم تو را

ديده ها اختر شمار صبح ديدار توأند

اختران آئينه دارِ ماه رخسار توأند

گل عذاران بي قرار سيرگلزار تو أند

شهرياران خاكسار پاي زوّار توأند

سربداران پايدار دار ايثار توأند

دوستان چشم انتظار صبح

پيكار توأند

يا بن مولانا العلي يا بن النبي ّالمصطفي

از تو عالم ميشود چون نظم (ميثم )با صفا

شعر از غلامرضا سازگار(ميثم)

اي وجودت بر تن بي جان عالم جان بيا

اي ظهورت درد ها را خوش ترين درمان بيا

اي جواب ناله ي مظلومي قرآن بيا

اي همه جان ها به خاك مقدمت قربان بيا

اي اميد بي كسان اي يار مظلومان بيا

اي نجات هستي اي گمگشته ي انسان بيا

زينب كبري سر بازار مي خواند تو را

فاطمه بين در وديوار مي خواند تو را

آفتابا طلعتت در پرده پنهان تا به كي؟

ماهتابا جلوه اي ،شبهاي هجران تا به كي؟

باغبانا بي تو خون آب گلستان تا به كي؟

يوسفا از ديدنت محروم كنعان تا به كي؟

احمدا تنها ميان جمع قرآن تا به كي؟

مهديا بر نيزه سر هاي شهيدان تا به كي؟

از جگرها آه مي جوشد كه يا مهدي بيا

خون ثارالله مي جوشد كه يا مهدي بيا

شعر از غلامرضا سازگار(ميثم)

سؤال علاج از طبيبان دين كن

توسّل به ارواح اين طيبين كن

دو دست دعا برآوربه زاري

همي گوي با صد عجزو صد خواستاري

الهي به خورشيد برج هدايت

اله_ي اله_ي به ش_اه ول_اي_ت

الهي به زهرا الهي به سبطين

كه مي خواند شان مصطفي قرّ? العين

الهي به سجّاد آن معدن حلم

اله_ي به ب_اق_ر ش_ه كش_ور ع_لم

الهي به صادق امام اعاظم

اله_ي به اع_زار م_وس_اي كاظ_م

الهي به شاه رضا قائد دين

ب_ه حقّ تقي خس_رو ملك تمكين

الهي به حقّ نقي شاه عسگر

بدان عسكري كز ملك داشت لشكر

الهي به مهدي كه سالار دين است

ش_ه پيش_واي_ان اه_ل يق_ين است

ببخشاو از چاه ح_رمان ب_رآرم

ب_ه ب_ازار مح_ش_ر مك_ن شرمسارم

اشعار از شيخ بهائي(قدّس سرّه)

اي منتظِران مژده كه اين منتظَر آمد

محبوب خدا حجّت ثاني عشر آمد

در نيمه ي شعبان معظّم

به دو صد ناز

مقصود حق از خلقت جنّ وبشر آمد

گيتي شده از طلعت وي مطلع الانوار

از غيب چو نور رخ او جلوه گر آمد

نرجس به خود از شوق ببالد به دو عالم

چون مادر فرخنده بر اين مه پسر آمد

تا گشت مسمّاي به نرجس گل نرگس

مطلوب ومعرّز برِ صاحب نظر آمد

از ملك حدوث او ز قِدَم چون كه قدم زد

آوازه ي جاء الحقش از عرش برآمد

حق گشت عيان دوره ي باطل سپري شد

اي_ام جف_ا و ست_م و ظ_لم س_ر آمد

اي قائم آل نبي اي مهدي موعود

اي آن كه وجودت سبب بحر وبر آمد

اي واسطه ي كون ومكان قاسم الارزاق

كز پرتوِ تو نوربه شمس و قمر آمد

وقت است كه از پرده ي غيبت به در آيي

زيرا كه محبّان تو را خون جگر آمد

شعر ازعلّامه

بر هم زنيد ياران اين بزم بي صفا را

مجلس صفا ندارد بي يار مجلس آرا

بي شاهديّ و شمعي هرگز مباد جمعي

بي لاله شور نبود مرغان خوش نوارا

اي رويت آيه ي نور وي نور وادي طور

سرّ حجاب مستور از رويت آشكارا

در دست قدرت او لوح قدر زبون است

با كلك همّت او وقعي مده قضا را

اي هدهد صبا گو طاووس كبريا را

بازآ كه كرده تاريك زاغ وزغن فضا را

باز آ كه بي وجودت عالم سكون ندارد

هجر تو در تزلزل افكنده ما سوا را

اي هر دل از تو خرّم پشت و پناه عالم

بنگر دچارصد غم يك مشت بي نوارا

بر دوست تكيه بايد بر خويشتن نشايد

موسي صفت بيفكن از دست خود عصا را

داروي جهل خواهي بطلب ز پادشاهي

كاقليم معرفت را امروزه اوست دارا

اي رحمت الهي درياب (مفتقر) را

شاها به يك نگاهي بنواز اين گدا را

شعر ازآيت الله شيخ

محمّد حسين غروي اصفهاني(قدّس سرّه)

روز من چون شب تاريك وشب او روشن

قلب من سنگ سياهي ودل او چون ماه

من نگاهم به در دولت واحسان وي است

چون گداهستم وبايد بروم جانب شاه

از ازل نامه ي تقدير چنين بنوشته است

كه به اين خانه بياريد شب وروز پناه

هر كه آمد به سوي درگه او يافت نجات

هر كه از راه دگر رفت يقين شد گمراه

من نگويم كه شما كعبه زيارت نرويد

ليك بايد كه بود صاحب خانه همراه

خانه وصاحب خانه اگر از من جوئيد

هر دو با ديده ي دل يافت شود زين درگاه

في بيوت أذِنَ الله كه در قرآن است

نيست جز خانه ي ايشان كه بود باب الله

نه همين ملجأ ما خاك نشينان باشند

كه ملائك همه آرند به اين خانه پناه

هرچه گويم زشما گويم واز لطف شما

به اميدي كه شوم راهنما در اين راه

گر سراپا همه تقصير وگناه ونقصي

چه غم( استادي)،اگر يار شود عفو الله

شعر از آيت الله شيخ رضا استادي(زيد عزّه )

اي قصّه ي بهشت ز كويت حكايتي

شرح نعيم خُلد ز وصلت روايتي

علم وسيع خضر زبحرت علامتي

آب حيات معرفتت را كنايتي

انفاس عيسي از نفست بود شمّه اي

تعمير عمر نوح ، تو را بود آيتي

كي عطرساي مجلس روحانيان شدي

گل را اگر نه بوي تو كردي رعايتي

هر پاره از دل و از غصّه قصّه اي

هر سطري از خصال تو وز رحمت آيتي

تا چند اي امام بسوزيم در فراق

آخرزمان هجر شما را نهايتي

در آرزوي خاك درش سوختيم ما

ياد آور اي صبا كه نكردي حمايتي

اي (فيض) عمر رفت و نديدي امام را

صد مايه داشتي و نكردي كفايتي

شعرازملّا محسن كاشاني (قدسّ سرّه)

اي كه در حسن كسي همسر وهمتاي تو نيست

جل_وه ي ماه فلك

چون رخ زيب_اي تو نيست

سرو افراخته چون قامت رعناي تو نيست

كيست آن كاو به جهان واله و شيداي تو نيست

گرچه پنهان ز نظر روي نكوي تو بود

چش_م ارباب بص_يرت هم_ه س_وي ت_و بود

آت_ش عشق تو در سينه نهفتن تا كي؟

هم_ه شب از غم هجر تو نخفتن تا كي؟

طع_نه ز اغي_ار تو اي يار شنفتن تا كي

چهره بگشاي كه رخسار تو ديدن دارد

سخن از لعل تو اي دوست شنيدن دارد

اگر اي مه زره مهر بيايي چه شود؟

نظري جانب عشّاق نمايي چه شود؟

غنچه ي لب به تكلّم بگشايي چه شود؟

همچو بلبل به چمن نغمه سرآيي چه شود؟

بي گل روي تو گلزار ندارد رونق

ازصفاي تو صفا يافته گيتي الحق

روي زيباي تو اي دوست نديديم آخر

گلي از گلشن وصل تو نچيديم آخر

نغمه ي روح فزايت نشنيديم آخر

چون هلال از غمت اي ماه خميديم آخر

روز ما تير تر از شب بود از دوري تو

زده آخر به دل ما غم مستوري تو

شب تار همه را ماه دل افروز تويي

عارفان را به خدا معرفت آموز تويي

داور و دادرس ودادگر امروز تويي

مصلح كل تويي وبر همه پيروز تويي

هركه آزاده و دانشور و صاحب نظر است

بهر اصلاح جهان منتظِر منتظَر است

شعراز غلامرضا قدسي خراساني

صبا ز لطف بگو ختم آل طاها را

كه فرقت تو به زاري بسوخت دل ها را

قرار خاطر ماهم تو مي تواني شد

كه سر به كوه وبيابان تو داده اي ما

بيا بيا كه حضور تو مرده زنده كند

ز آسمان به زمين آورد مسيحا را

نماند صبر وسكون بعد از اين به هيچ دلي

به وصل گل برسان بلبلان شيدا را

خوش آن زمان كه به نور تو راه حق سپريم

طريق ومنزل ومقصد يكي شود ما

را

نهد به پاي تو سر (فيض ) و جان كند تسليم

گذشت قطره ز هستي چو ديد دريا را

شعر ازملّا محسن فيض كاشاني(قدّس سرّه)

به كسي جز توأم اي دوست اميدي نبود

خوش تر از وعده ي وصل تو نويدي نبود

جز نگاه تو كه هر غم زده را تسكين است

شب حرمان مرا نور اميدي نبود

تا به كي بسته بود باب فرج مهدي جان

غير دست تو بر اين قفل كليدي نبود

با تو هر شام بود امّت مارا شب قدر

بي تو بر ملّت ماتم زده عيدي نبود

خود توئي شاهد حال شهدا كانها را

غير نام تو به لب گفت و شنيدي نبود

خانه اي نيست كه ماتم زده ي داغي نيست

كوچه اي نيست كه با نام شهيدي نبود

كنم بدأ سخن با نام معبود

به ذكر و مدح آن مولاي موعود

همان بُرهان حق شمس جهان تاب

حبيب هر دو عالم دّر ناياب

همان روشن گر اسلام و قرآن

بود باب نجات هر مسلمان

همان حجّت برَد إرث ولايت

بوَد او آخرين نور امامت

همان شمسي كه در يوم الظّهورش

منورّ ميشود عالم زنورش

همان ماهي كه تابان است رويش

معطّر مي شود دنيا ز بويش

همان مهدي كه در حين نمازش

كند عيساي مريم اقتدايش

همان مولا كه دين را او معين است

طبيب زخم زهراي حزين است

همان گل باشد از گلزار حيدر

بود او شافع ما نزد داور

همان پور حسن چون رخ گشايد

جدا حق را ز باطل مي نمايد

همان مصداق جاءالحق به قرآن

كه چون آيد رود باطل ز ميدان

همان يوسف به كنعان خواهد آمد

همانا گل بهاران خواهد آمد

سيماي ماهت را زما مولا مپوشان

از هجر روي خود دل ما را مسوزان

بر زخم زهراي حزين مرهم گذاري

بر عمّه ي دل خسته ات تو غم گساري

مولا بيا عالم همه جسم

و توجاني

نور دو چشم مصطفي صاحب زماني

اي توتياي ديده ي ما خاك پايت

عالم هميشه تشنه ي مهرو وفايت

شمع وجودت را همه پروانه هستيم

از هجر روي توهمه ديوانه هستيم

در انتظارت يوسفا عمري نشستيم

ازكودكي يابن الحسن دل بر تو بستيم

خورشيد رخ مپوشان در امر زلف يارا

چون شب سيه مگردان روز سپيد ما را

اي پرده دار عالم در پرده چند ماني

آخر ز پرده بنگر ياران آشنا را

بازآ كه بي وجودت عالم سكون ندارد

هجر تو در تزلزل افكنده ما سوا را

ما را به توست حاجت اي حجّت إلهي

آري بسوي سلطان حاجت بود گدا را

ما را فكنده غفلت در بستر هدايت

دارو كن اي مسيحا اين درد بي دوا را

اي آفتاب چهره بيا جلوه اي نما

تا نُه رواق نور بگيرد ز نام تو

اي ماه آسمان تو تجّلي نما كه ما

هر در زديم باز نشد راه عام تو

اي گل ترحّمي كه همه بلبلان باغ

مردند و عاقبت نرسيدند كام تو

اي شمع آشيانه ي هستي ببين مرا

پروانه وار دور زنم گِرد بام تو

مُردَم ز انتظار و نيامد پيام تو

صبح اميد كي دمد آخر زشام تو

من خويش را نه لايق آن شاه ديده ام

زي_را فرشته بايد و ردّ سلام تو

لكن گداي راه توأم از تو دم زنم

شايد كه بشنوم ز محبّت كلام تو

اي پور فاطمه ندهي گر مرا جواب

من مي برم شكايت تو پيش مام تو

گر ما مقصّريم تو درياي رحمتي

كي مي شويم پاك و منوّر ز جام تو

(استاديم )به مهرو ولاي تو دل خوشم

ور نَه به جز گناه ندارد غلام تو

شعر از آيت الله حاج شيخ رضا استادي(زيد عزّه)

شاها من اربه عرش رسانم سرير فضل

مملوك آن جنابم ومحتاج اين درم

گر بر كنم دل از

تو وبردارم از تو مهر

اين مهر بر كه افكنم اين دل كجا برم

نامم ز كار خانه ي عشّاق محو باد

كز جز محبّت تو بوَد ذكر ديگرم

اي عاشقان كوي تو از ذرّه بيشتر

من كي رسم به وصل تو كز ذرّه كمترم

آن را كه پيك عشق زبويت خبر كند

بايد كه خاك پاي تو كحل بصر كند

رفتن به كوي دوست به پا،كي،هنر بود

طي اين طريق،عاشق صادق به سر كند

مشتاق روي دوست به جز با خيال وصل

هرگز نمي شود كه شبي را سحر كند

خلوت گزيده اي كه تماشاي او نمود

ديگر چگونه ميل به سير وسفر كند

اي چشم من مخواب كه آن يار مهربان

آخر شبي زكوچه ي عاشق گذر كند

يعقوب وار مردم چشمم به جاده است

تا بر جم_ال يوسف زه_را نظر كند

هجران كشيده اي وبه شب هاي انتظار

گفتي دعاي خسته دلان كي اثر كند

بگشاي چشم عقل وببين لطف كردگار

اين گونه نخ_ل آرزويت پر ثم_ر كند

اي كيميا گران بنهيد ادّعاي خويش

كام_روز يار ما به نظر خاك زر كند

نازم بر آن شهيد كه هنگامه ي ظهور

سر بر كشد ز خاك و حيات دگر كند

(ساجد)هرآن كه شهد وصالش چشيده است

از ش_ام تا سپيده دم_ان ديرتر كند

شعر از آقاي شيخ مهدي باقري سياني(زيد عزّه)

با همه ي لحن خوش آوايي ام

در ب_در كوچه ي تنهايي ام

اي دو سه تا كوچه زما دور تر

نغمه ي تو از همه پر شور تر

كاش كه همسايه ي ما مي شدي

ماي_ه ي آسايه ي ما مي شدي

كاش كه اين فاصله را كم كني

محن_ت اين ق_اف_له راكم كني

هر كه به ديدار تو نائل شود

يك شب_ه حل_اّل مسائ_ل شود

اي نفست يار ومدد

كار ما

كي وكج_ا وع_ده ي ديدار ما

چو گذر كني از اين ره نظري به زير پاكن

به رهت نشسته ام من نگهي به اين گدا فكن

من بي نواي مسكين ز فراق تو مريضم

تو بي_ا و درد م_ا را زوص_ال خ_ود وا ك_ن

به خدا كه آرزويم نبود به جز ظهورت

تو خ_ودت براي روز ف_رجت شه_ا دع_ا كن

داديم به يك جلوه ي رويت دل و دين را

تسليم تو كرديم هم آن را و هم اين را

ما سير نخواهيم شد از وصل تو آري

ل_ب تش_نه قناعت نكند ماء معين را

مي ديد اگر چشم تو را لعل سليمان

مي داد در اوّل نظر از دست نگين را

در دايره ي تاج وران راه ندارد

آن سر كه نسائيده به پاي تو جبين را

اي حمد تو از صبح ازل هم نفس ما

ك_وتاه ز دام_ان تو دست هوس ما

با قافله ي كعبه ي عشقيم كه رفته است

س_ر تا س_ر آف_اق صداي جرس ما

درپاي تو آلوده لب ازمي چه بيفتيم

ران_ن_د مل_ائك به پَ_رِ خود مگس ما

دستم اگر به دامن آن شاه مي رسيد

پايم به ع_رش از شرف و جاه مي رسيد

ديگر مرا نياز به گفتن نبود اگر

آن كس كه هست از دلم آگاه مي رسيد

اي كاش آن لطيف تر از بوي گل شبي

آهس_ته با نس_يم سح_ر گاه مي رسيد

راه اميد بسته مگرچون شود كه دوست

چون ميهمان سر زده از راه مي رسيد

مي شد ز روشني شب تاريك من چو روز

گ_ر بر فراز كلبه ام آن ماه مي رسيد

گر نبودم كربلا يارت ش_وم

رون_ق گ_رمي ب_ازارت ش_وم

گر نبودم جنگ با دشمن كنم

از حريم_ت دف_ع اه_ريمن كنم

تا به_اي خون تو سازم

طلب

اشك مي ريزم برايت روز وشب

در غ_م تو اي خ_داوند قي_ام

خون دل بارم برايت روزو شب

شعر از ژوليده ي نيشابوري

پر مي زند دل هاي ما در آستانت

در آس_تان با ص_ف_اي مه_ربان_ت

ماه و س_تاره با ادب دور ض_ريحت

خورشيد آن سو تر زيارت نامه خوانت

فرش حريمت قسمتي از آسمان است

يك تكّ_ه از ع_رش خداوند آسمانت

بايد سراغت را بگيرم از مدينه

بايد بگي_رم از كبوت_ر ها نش_انت

عمري عباي عاشقي بر دوش گشتيم

در كويه ي سبز حرم تا جمكرانت

غروب پنجشنبه بي قرارم

شبيه جمع_ه ها چش_م انتظارم

فقط يك جمعه مي آيي ولي من

تمام جمع_ه ها را دوس_ت دارم

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند

آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند

در دم نهفته به ز طبيبان مدّعي

باشد كه از خزانه ي غيبش دوا كنند

پيراهني كه آيد از او بوي يوسفم

ت_رسم ب_رادران غي_ورش قبا كنند

كنعانيان اگر گل روي تو بو كنند

كمتر هواي گلشن قدس آرزو كنند

پا مال پشت پاي تو شد روي آفتاب

آن_ان كه منك_رند بگو روبرو كنند

چاك درون سينه ي ما به نمي شود

صدبار اگربه رشته ي مريم رفو كنند

طاعات منكران محبّت قبول نيست

صدبار اگر به چشمه زمزم وضو كنند

همه جا بروم به بهانه ي تو كه مگر برسم درِ خانه ي تو

همه جا دنبال تو مي گردم كه توئي درمان همه دردم

يا اباصالح مددي مولا(2)

سرودميلاد امام زمان(عليه السّلام )

نگار بي همتا،مه والا آمد سلاله ي زهرا،گل خدا آمد

اين بهارخوبي هاست،اين صفاي عشق آمد

هم نگارمه سيما، هم خداي عشق آمد

گل وفا مهدي _ بيا بيا مهدي(2)

بيا به روي دل تبسّمي فرما بيا بسوي دل،تكلّمي فرما

تو،نياز دلهائي پس چرا نمي آئي

اي حديث شيدائي،اي بهار زيبائي

گل وفا مهدي- بيا بيا

مهدي(2)

بدون تو جانا، ز زندگي سيرم نگار دل بازا، ركاب تو گيرم

اي، زداغ هجرانت، غم به دل فزون گشته

بي جمال تابانت، دل سبوي خون گشته

گل وفا مهدي- بيا بيا مهدي(2)

خسروا دست اميد من ودامان شما

س_ر م_ا و ق_دم س_ر و خ_رامان شما

نه در اين دايره سرگشته منم چون پرگار

چرخ سرگشته چو گوئيست به چوگان شما

نبود ملك سليمان همه با آن عظمت

م_وري ان_در نظ_ر همّت سلم_ان شما

قاب قوسين كه آخر قدم معرفت است

اوّلين مرح_له ي رف_رف ج_ولان شما

مه_ر با شاه_د بزم تو ب_راب_رنشود

م_ه ف_روزان بود از شمع شبس_تان شما

گر چه خود قاسم الارزاق بود ميكائيل

نيست در رتبه مگرريزه خور خوان شما

هرچه در دفتر صنع است و كتاب ملكوت

قلم صن_ع رق_م ك_رده به عن_وان شما

شعر از آيت الله حاج شيخ محمّد اصفهاني(قدّس سرّه )

گل با صفاست امّا بي تو صفا ندارد

گر بر رُخت نخندد در باغ جا ندارد

پيش تو ماه بايد رخ بر زمين بِسايد

بي پرده گر بر آيد شرم و حيا ندارد

گر چه نديده ديده ام چهره ي دلرباي او

دل به درون سينه ام مي تپد از براي او

ديده چو مي نهم به تن در نظرم عيان شود

قامت دلرباي او چهره ي دلرباي او

اي كه باشد ز شرف عرش الهي حرمت

قاف تا قاف جهان سايه نشين علمت

ريزه خوارند همه خلق ز خوان كرمت

اي شه كشور جان،جان به لب آمد زغمت

چه شود بر سر ما رنجه نمايي قدمت

يوسف از نور تو شد صاحب رخسار صبيح

بود موسي زنور سر گرم مناجات فصيح

فارغ از گشته شدن شد ز وجود تو ذبيح

زنده مي كرد اگر مرده ز اعجاز مسيح

تو هماني كه بود زنده مسيحا به دمت

قيامت قامتا قامت قيامت

قيامت كرده

اي زين قدّ و قامت

مؤذّن گر ببيند قامتت را

به قد قامت بماند تا قيامت

آن دوست كه برخانه ي دل هابنشيند

حيف است كه بردامن صحرابنشيند

بنموده مسخّردل ماراوچه خوش باد

بازآيدو برديده ي بينا بنشيند

يارب توبفرماي اجازت به ظهورش

تاآيدوبرمردمك مابنشيند

يارب چه شودتاكه ببينندخلايق

برزين به جلوداري عيسي بنشيند

دركعبه گرآن جان جهان رخ بنمايد

موسي به برَش با يدِ بيضا بنشيند

برخيزد اگرآن گل گلزارامامت

ديگر به خدا فتنه به دنيا بنشيند

اي دل وجان عاشقان شيفته ي لقاي تو

سرمه چشم خسروان خاك درسراي تو

مرهم جان خستگان لعل حيات بخش تو

دام دل شكستگان طرّه ي دلرباي تو

آرزوي من ازجهان ديدن روي توست بس

روبنماكه سوختم زآرزوي لقاي تو

كام دلم زلب بده وعده ي بيشترمده

زآن كه وفانمي كندعمرمن ووفاي تو

آينه ي دل مراروشنيي ده ازنظر

بوكه ببينم اندراوطلعت دل گشاي تو

دست تهي به درگهت آمده ام اميدوار

لطف كن ار چه نيستم در حور مرحباي تو

همه هست آرزويم كه ببينم ازتورويي

چه زيان تراكه من هم برسم به آرزويي

به كسي جمال خودرا ننموده ايّ وبينم

همه جابه هرزباني بود ازتوگفتگويي

همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه بنشين كنار جويي

چه شودكه از ترحّم دمي اي سحاب رحمت

من خشك لب هم آخر ز تو تركنم گلويي

چه شودكه راه يابدسوي آب تشنه كامي

چه شودكه كام جويدزلب توكام جويي

به ره توبسكه نالم زغم توبسكه مويم

شده ام زناله نايي شده ام زمويه مويي

شعرازمرحوم فصيح الزّمان شيراز ي

كاش از لطف شبي ياد زما مي كرد

ياد از عاشق افتاده ز پا مي كردي

كاش بيمار فراغت كه ز پا افتاده

بانگاه ملكوتي تو دوا مي كردي

كاش مي آمدي با يك نظر،اي

نخل اميد

گره از كار منِ زار، تو وا مي كردي

كاش يك شب تو براي فرجت مالك من

با دل سوخته ي خويش دعا مي كردي

همچو باران به سر شيعه بلا مي بارد

كاش مي آمدي و دفع بلا مي كردي

پرچم ظلم بر افراشته شد در همه جا

كاش تو پرچمي از عدل به پا مي كردي

كاش يك روز(رضايي)ز وفا

مهدي فاطمه از خود تو رضا مي كردي

بنماي رخ كه باغ گلستانم آرزو است

بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست

اي آفتاب رخ بنما از نقاب ابر

كان چهره مشعشع تابانم آرزوست

يعقوب وار وا اسفاها همي زنم

ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست

اگر به ديده ي ظاهر تو را نمي بينم

ولي تو را از دل و جان جدا نمي بينم

چنانكه شيفته ي آن جمال زيبايم

به هر چه مي نگرم جز تو را نمي بينم

بوَد جمال تو آئينه ي خدا مهدي

كه در جمال تو غير از خدا نمي بينم

نمي كني ز مراعات حال ما غفلت

كه اين سَجيّه به غير از شما نمي بينم

بلاي عشق تو را من بلا نمي دانم

گداي كوي تو را من گدا نمي بينم

زبسكه پرده ي عصيان گرفته چشمم را

تو در كنار مني من تو را نمي بينم

(مؤيّدم) من و با اين همه خطا اي دوست

ز آستان تو غير از عطا نمي بينم

شعر از سيّد رضا مؤيّد

ابا صالح التماسِ دعا هر كجا رفتي ياد ما هم باش

نجف رفتي كاظمين رفتي كربلا رفتي ياد ما هم باش

مدينه رفتي به پابوسِ قبر پيغمبر و ،مادرت زهرا

به ديدار قبر مخفي از،كُوچه ها رفتي ياد ما هم باش

اباصالح التماس دعا(2)

زيارت نامه كه مي خواني بر مزار آن تربت خاموش

به ديدار قبر بي شمع مجتبي رفتي ياد

ما هم باش

بَغل كردي قبر مادر را،جاي ما هم او را زيارت كن

به ديدار نينوا رفتي، نينوا رفتي ياد ما هم باش

اباصالح التماس دعا(2)

شب جمعه كربلا رفتي ياد ما هم كن چون زدي بوسه

كنار قبر ابوالفضلِ با وفا رفتي ياد ما هم باش

بزن بوسه جاي ما روي فرق عباس و اكبر و اصغر

سر قبرِ قاسم و قبرِ عمّه ها رفتي ياد ما هم باش

اباصالح التماس دعا(2)

به جاي ما هم زيارت كن عمّه ات را در كُنج ويرانه

براي بوسيدن آن دُر دانه ها رفتي ياد ما هم باش

نماز حاجت كه مي خواني از برايِ فَرَج مسجد كوفه

دعا كردي از براي فَرَج التماسِ دعا ياد ما هم باش

اباصالح التماس دعا(2)

عمري به انتظار نشستم نيامدي

چشم از همه به غير از تو بستم نيامدي

اي مايه ي اميد بشر رشته ي اميد

از هر كسي به جز تو گسستم نيامدي

اي خضر راه گم شدگان در مسير عشق

چشم انتظار هر چه نشستم نيامدي

گفتي دل شكسته بودجاي من،كه من

اين دل به خاطر تو شكستم نيامدي

با حلقه هاي موي تو گفته ام شبي به راز

اي حلقه ي اميد به دستم نيامدي

عمري به انتظار تو آخر شدم هنوز

در آرزوي روي تو ǘӘʙŠنيامدي

عالم براي تو، جان ها فداي تو

اي نور كبريا،يا صاحب الزّمان(2)

يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان(2)

ما خيل منتظر، نالان منكسر

ما را مكن رها، يا صاحب الزّمان(2)

يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان(2)

از هجر روي تو، گردم به كوي تو

اي صاحب وفا، يا صاحب الزّمان(2)

يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان(2)

قربان لطف تو،چشمم بسوي تو

اي معدن سخا، يا صاحب الزّمان(2)

يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان(2)

اي سيّد و سالار ما اي ياورو غمخوار ما

هم در سَفَر، هم در

حَضَر يابن الحسن، يابن الحسن

يابن الحسن، يابن الحسن

كي مي كني يادي ز من افتاده ام اندر محن

اي يادگار فاطمه يابن الحسن، يابن الحسن

يابن الحسن، يابن الحسن

تو مونس و يار من توئي باغ و بهار من توئي

دار و ندار من توئي آگه به راز من توئي

يابن الحسن، يابن الحسن

دندان پُر خون نبي محراب گلگون علي

طشت پُر از خون حسن گويد به صد سوز و محن

يابن الحسن، يابن الحسن

تا كي به ياد جَدّ خود اشك از بَصَر جاري كني

تا كي به ياد عمّه ات از سوز دل زاري كني

در بين ما باشي ولي تنها عزاداري كني

يابن الحسن، يابن الحسن

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109