مدایح رضوی : كوچه هاي اجابت دفتر دوم

مشخصات کتاب

سرشناسه:نظافت، مجید، 1341 - ، گردآورنده.

عنوان و نام پديدآور:مدایح رضوی/به کوشش مجید نظافت، علیرضا فزوه، ضیاء الدین شفیعی ؛ تهیه و تدوین اداره امور فرهنگی آستان قدس رضوی.

مشخصات نشر:تهران: آستان قدس رضوی، 1385.

مشخصات ظاهری: 95ص

شابک::(ج.1):964-90995-4-9 ؛ ج.2 ، چاپ اول: 964-90995-4-9 ؛ :(ج.3):964-90995-6-5

يادداشت:فیپا

يادداشت:ج. 2 ( چاپ اول: 1385).

موضوع:علی بن موسی (ع)، امام هشتم، 153 - 203ق.-- شعر.

موضوع:شعر مذهبی -- قرن 14 -- مجموعه ها.

موضوع:شعر فارسی -- قرن 14 -- مجموعه ها.

شناسه افزوده:فزوه، علیرضا، گردآورنده.

شناسه افزوده:شفیعی، ضیاء الدین، 1344 - ، گردآورنده.

شناسه افزوده:آستان قدس رضوی. اداره امور فرهنگی.

شناسه افزوده:آستان قدس رضوی.

رده بندی کنگره:PIR4072/ع85 ن6

رده بندی دیویی:8فا1/6208351

شماره کتابشناسی ملی:م85-41765

ص: 1

اشاره

ص: 2

مجموعه شعر در سايه سار آفتاب 7

كوچه هاي اجابت

دفتر دوم

به كوشش: مجيد نظافت

ص: 3

ص: 4

فهرست

اشاره

مقدمه

رجبعلي زاده كاشاني، عليرضا / خاك هرچه غريب

رستمي، حميد / به شوق تو

رستمي، ندا / آفتاب شرقي

رسول زاده، ريحانه / آهوان زخمي دشت

رضايي، حميده / پريشان

رضوان، افسانه / دستي از جنس نور

زاهدي، محمدهادي / طاير هشتمين سپهر

زاهدي، محمدهادي / كبوترانه

سرلك چشمه سلطاني، اشرف / حباب هاي انگور

سعيدي نائيني، مرتضي / واژه واژه اشك

سقلاطوني، مريم / بوي سيب سرخ

سقلاطوني، مريم / سبزتر از سبز

سكاك، اسماعيل / صيد حرم

سلطاني فر، زهرا / كبوتران دعا

سلمان پور، سعيد / گنبد طلاييسليمان پور، سعيد / ذره و آفتاب

سمناني، وحيد / طلسم

سيد موسوي، سيده حشمت / زيارت نامه ي باران

سيف آبادي، مليحه / در حضور تزئيني رؤيا

شجاع، جواد / اين تكه از بهشت

شجاعي، عباس / در كنار ضريح

شجاعي، عباس / راهي ميان گندم و انگور

شرافت، سيد محمدجواد / لبريز از بهشت

شرافت، سيد محمدجواد / نه آهويم نه كبوتر

شريفي (كميل)، محمود / زائر

ص: 5

شكوهي، غلامرضا / پرواز نور

شكوهي، غلامرضا / درياترين انديشه

شكوهي، غلامرضا / غزل تماشا

شكوهي، غلامرضا / ديباچه ي شفا

شكوهي، هاشم / گوهر معرفت

شكوهي، هاشم / زخانه ام نبود تا بهشت چندان راه

شهابي فرخي، شهاب / عطر پرستو

شيدا، بهاره / اندوه غربت

شيرين بيان، آرزو / يك چله حيراني

صابري تولايي، محمد / گنجشك هم …

صاحبكار، ذبيح الله / آستان ولايت

صاحبكار، ذبيح الله / مسيح ملك طوسصالح، منيره / اين خاك مرد خيز

صبور جنتي، محمدتقي / در آستانه ي رهايي و امن

صبوحي، ليلا / تا خراسان

صحرايي، مهدي / آيه باران

صفادل، خدابخش / پا به پاي دل ما عشق قدم بر مي داشت

صفري، محمدعلي / تا ضريح آفتاب

ضيائي، سيد علي اكبر / سينه ي سينا

طهماسبي (فريد)، قادر / آستان توحيد

عابدين زاده، رضا / يك قطعه از بهشت

عباسي، مژگان / من كه كبوتر نمي شوم

عباسي فهندري، علي اكبر / سوغات آسمان

عبدي، حسين / موجي از تلاطم

عدالتي، علي / آهوي حيران

عسكري، جعفر / آهوي بي قرار

فرجي، مهدي / نامه

فرجي، مهدي / پريشاني پرستوها

ص: 6

فرصت فصايي، فرشاد / حدكمال

فلاح بجنوردي، رضا / نذر

ص: 7

ص: 8

اشاره:

شعر شيعه سرشار از شور و شعور است، شعري كه تار و پود آن شرح شوريدگي هاي لبريز از شهودي الهي و ديني است. در واژه واژه ي آن مي توان دلدادگي هاي فراتر از دايره عقل مآل انديش و حسابگر را ديد و در همان حال خردورزي و عقلانيتي بارور از ناب ترين چشمه هاي وحي و سنت را يافت.

اين شعر روزي از حنجره سرخ فرزدق در كنار كعبه مي تراود. روزي در كام ابوالاسود دئلي گل مي كند و گاهي بر زبان حسان بن ثابت جريان مي يابد و مهر تأييد پيامبر آفتاب را دريافت مي كند:

«لا تزال مويدا بروح القدس ما نصرتنا بلسانك»

«همواره در پناه روح القدس باشي كه با زبان خود ياري ما كردي»

اين شعر زماني در زبان كميت مي شكفد، گاهي در گلوي سيد حميري و روزي در كام دعبل با چكامه بلند «تأييد» خود و سپس در حنجره شاعران پارسي گوي و عربي گوي گل مي كند و عطر آسماني عشق به خاندان نبوت را در سرزمين هاي اسلامي مي پراكند. اما به راستي كدامين قلم را ياراي آن است كه اين اقيانوس عاشقي را در ظرف واژگون بگنجاند و كدامين دست مي تواند خامه به تقدير و سپاس از ستايندگان آفتاب بچرخاند؟ اداره امور فرهنگي آستان قدس رضوي با درك اين ضرورت كه فرهنگ، بدون آميختن با هنر نهادينه نمي شود و نيز با توجه به اين واقعيت كه نسل امروز ما به اندازه پيشينيان و شايد بيشتر از آنان به شعر توجه و عنايت دارد بر آن شد، از شاعران اهل بيت(علیهم السلام) درخواست كنند براي خاندان نبوت(علیهم السلام) آثاري تازه و نو بيافرينند و خوشبختانه اين خواهش با اقبال آن بزرگواران مواجه گرديد. ما ضمن سپاس از اين استادان فرهيخته مجموعه اشعار ايشان را به خوانندگان محترم و زائران و عاشقان ارجمند حضرت شمس الشموس (علیه السلام) تقديم مي كنيم.

آستان قدس رضوي

معاونت تبليغات و ارتباطات اسلامي

اداره امور فرهنگي

ص: 9

ص: 10

مقدمه - شاعران شفايافته

در روزگار ما كه «متاع كفر دين در آن بي مشتري نيست» مقاطعي مثل دهه هاي 30 و 40 وجود دارد كه رونق دكان شعر از درگاه كفر بيشتر شده است و نيز دهه هاي 60 و 70 كه مشتريان بر درگاه دين گرد آمده ترند اما در اين دو حالت و حتي در كفر آميزترين ايام آن، شاعران دقايقي داشته اند كه جنسي فارغ از ساير اوقات داشته است. دقايقي كه نه بلند پروازي هاي فرم و ساختار، پاسخگوي سركشي هاي روحشان بوده و نه ژست هاي آوانگارد مابانه و نه سماجت ها و عصيبت هاي نو و كهنه، اين دقايق، دقايق استيصال روحي و سرگشتگي مطلق و تنهايي بي انتهاي آنهاست.

دقايقي كه اغلب رنگ و درنگي از معنويت در خود دارند و بغضي در چهره ي گره خورده ي كلمات موج مي زند كه پاي چشم شان را خيس مي كند.

وقتي به اين زمزمه ها گوش مي سپاريم و رفتار متواضعانه ي ابيات و مصاريع و سطرها را مي بينيم، عطر صداقت به مشام مي رسد چندان كه بزرگان بي آن كه ملاحظه ي نام خويش را بهانه سازند و نو آمدگان تهي دستي ذوقشان را، سر بر آستان ارادتي خالصانه مي نهند و بسا كه شعري در مي گيرد و فريادي بر مي خيزد رسا.

در اين زمين، كمتر شاعري است كه عظمت و سترگي پروردگار و از آن پس اوليا و انبياء را به سطري و بيتي نستوده باشدو رستگاري خويش و شعرش را به مدحي و منقبتي دخيل نكرده باشد، و اين تنها گستره ي شاعران متشرع را در بر نمي گيرد و در اين كاروان، نام ديگراني را كه همه عمر از دين احراز و پرهيز كرده اند نيز مي توان ديد!

اما آنچه عجيب آمده اين است كه به رغم تيزتر شدن آتش انشعاب و نوگرايي - فرماليسم و دگرگوني - بي تعهدي به متن و شالوده شكني و معني گريزي كه در ايام اخير، تر و خشك ادبيات را سوزانده و بحران از پس بحران، سوغات آورده است كم نيستند شاعراني از همين نسل كه وقتي دل در آستانه ي آفتابي مولايي و والايي مي گسترانند كلماتي بر زبان و شعرشان جاري مي شود كه بي ترديد از معجزات متعين ائمه(علیهم السلام) در قرن سرسام و حيرت مي توان بر شمردشان.

ص: 11

جوانان آوانگارد و ماجراجو كه نه «حافظ» را شاعر مي دانند و نه «فردوسي» را حكيم و نه «ابن سينا» را طبيب، چطور مي توانند حتي «نيما» را تحمل كنند و «سپهري» را خوانده باشند. از نگاه آنها عقب مانده تر از گيدنز و هايدگر و فوكو و دريدا و روسو… خودشانند!

وقتي كه شمشيري اين چنين همه را خرد و كلان از دم مي زند و پيش مي رود چگونه كسي جرأت اقامت خواهد داشت؟!

هركس كه بخواهد بماند بايد همه، حتي خود را هم نفي كند و دم را غنيمت بشمرد! دمي كه فرصتي براي بازدم در آن متصور نيست.

وقتي مي گويم معجزه، اغراق نكرده ام. در چنين فضايي چگونه است كه شاعر وقتي مي خواهد براي امام رضا (علیه السلام) شعر بگويد همه ي گذشته اش را از ياد مي برد؛ تئوري ها و مصاحبه هاي آتشينش را فراموش مي كند و… يادمان نرود اصلاً چطور مي شود كه چنين شاعري تصميم مي گيرد براي امام رضا (علیه السلام) شعر بگويد؟

من هم مثل شما خودم را به معقولات نمي سپارم و پاسخ اين سؤال را هر چه كه باشد مهم تر از طرح آن نمي دانم.

حالا كه رسيده ايم به اينجا، بهتر است تا دير نشده ما هم همه ي خوانده ها و نخوانده ها را از ياد ببريم و از فرصت مغتنمي كه دست داده بي نصيب نمانيم. همين طور كه اين مجموعه از شعر رضوي را ورق مي زنم به خاطر مي آورم كه بارها به چشم خود ديده ايم گرد حرم امام رضا (علیه السلام) زائري ناگهان صيحه اي زده و جماعت كه نشانه ي شفا در او ديده اند جامه بر تن او دريده اند و در آن دم هيچ به ياد نياورده اند كه در چه مرتبه و منصبي هستند.

حالا اين شعرها مگر نشانه ي شفا و شفاعت نيستند؟!!

سيد ضياءالدين شفيعي

ص: 12

خاك هرچه غريب - علي رضا رجبعلي زاده كاشاني

ممكن كه نيست آبي دريا! كشيدنت

بايد به قدر تشنگي اما چشيدنت

حتي عقاب ها به تماشا نشسته اند

مانند آسمان به هواي پريدنت

دستان باد پيش قدمهات بسته است

پاهاي رود، مات به مقصد رسيدنت

آقا! روايت است كه روزي گرفته است

آهوي خسته، گوشه ي دامان ديدنت!

اين خاك، خاك هرچه غريب است و بي پناه!

دل بسته هاي قصه ي آهو شنيدنت!

تقدير اگر چه تلخ، ولي آفتاب خواست!

هر صبحگاه از شب مشهد دميدنت

«دستي به جام باده، و دستي به زلف يار»

لا جرعه بود لخت جگر سركشيدنت…

ص: 13

به شوق تو- حميد رستمي

سپردم به دست تو ويراني ام را

همه لحظه هاي پريشاني ام را

همه لحظه هايي كه از ياد بردند

غريب عزيز خراساني ام رابه شوق تو كوبيده ام راه، تا باز

بسايم به خاك تو پيشاني ام را

و بي قيد و بندي دخيل تو سازم

خودم را، تمام غزلخواني ام را

بتاب و چو خورشيد در من بسوزان

همه شيطنت هاي پنهاني ام را

ص: 14

آفتاب شرقي - ندا رستمي

اي غربت شكفته به دستان تو، بهار

اي آفتاب مشرقي، اي عشق ماندگار

تو جلوه ي خدايي و پرواز آفتاب

در كوچه هاي غربت شرقي ترين ديار

تو هشتمين شقايق آن باغ پر گلي

همواره سبز مثل شكوفاترين بهار

هر شب به قلب پنجره ي آسماني ات

پيوند خورده دست هزاران اميدوار

دل بسته ام به چشم تو يك عمر و خوانده ام

غمگين ترين ترانه ي دوري و انتظار

ص: 15

آهوان زخمي دشت - ريحانه رسول زاده

تو محو كردي از اين فصل ها زمستان را

عبور دادي از اين جاده ها بهاران را

نماز صبح شما، چشم هاي شرجي تان

مي آورد به زمين سجده هاي باران

بهار بوي شما را به دوش مي گيرد

و سبز مي كند اين گام ها بيابان را

در آسمان خراسانتان چه خورشيدي است

كه گرم مي كند اينجا كوير كاشان را؟!

و خوشه خوشه بخشكند تاك ها، وقتي

به زهر كفر كشاندند طعم ايمان را…

براي ديدنتان آهوان زخمي دشت

به انتظار نشستند، شامگاهان را

ص: 16

پريشان - حميده رضايي

گرفته ام به سر دست هاي خود جان را

نشان دهيد به من جاده ي خراسان را

تو را نيافته ام گرچه با تمام وجود

به سر دويده ام اين پهنه ي بيابان را

چه كرده چشم تو اي شمس! با دل خورشيد

كه هر سپيده چنين مي درد گريبان راچقدر رو به ضريحت بايستم مولا!

و تا كجا بكشم حسرت غزالان را

از آن دقيقه قشنگ است چشم آهوها

كه دوختند به دست تو چشم هاشان را

به تار مو بدلم كرده است دوري تو

چگونه باد نبرده ست اين پريشان را؟

ص: 17

دستي از جنس نور - افسانه رضوان

خسته بودم ز خود، ز هرچه كه بود

رفتم از خويش تا رها باشم

رفتم از خود كه با سري پر شور

زائر روضه ي رضا (علیه السلام) باشم

*****

ديدم از خويش خسته ام ديگر

شادي ام را غم از كفم برده

رشته هايي زغم درون دلم

كور و سر درگم و گره خورده

*****

گوئيا در كتاب هستي من

سرنوشتي زنو رقم مي خورد

دستي از نور در شبي تاريكشاعري را سوي حرم مي برد

ص: 18

*****

خوانده بودم كه ديدگاني تار

بارها رو به نور واشده اند

بس غريبان كه از كرامت دوست

با غم عشق آشنا شده اند

*****

گم شدم ناگهان درون حرم

دستي از جنس نور پيدا شد

بارها غصه هاي درهم من

ذره ذره، گره گره وا شد!

*****

دلم از نور عشق روشن شد

يك نفر گفت: خوش بحالت زن

كسي اما نبود در آنجا

نيمه شب بود و يك كبوتر و من!

ص: 19

طاير هشتمين سپهر - محمدهادي زاهدي

من بنده ي درگهي بلندمدلبسته ي گيسويي كمندم

من طاير هشتمين سپهرم

كز عرش صفير مي زنندم

همبال كبوتران كويش

مي چرخم و دانه مي دهندم

در ذيل فرشتگان زائر

فارغ زخيال دام و بندم

من كشته ي يك نگاه اويم

از مرگ نمي رسد گزندم

برخاك درش چو خار راهم

افتاده وليك سربلندم

درويشم اگر چه پادشاهم

سلطانم اگر چه مستمندم

در صحن ولا مبين غمينم

در صحن رضا مدان نژندم

ص: 20

كبوترانه - محمدهادي زاهدي

فرزند رئوف شاه لولاك

از درك تو كوته است ادراك

گلدسته ي تو نشان راهي است

از خاك به سوي اوج افلاكمولاي «لئن طردت ارجوك

والله لئن قتلت اهواك»

چشمي كه نظر سوي تو دارد

در زمزم مهر مي شود پاك

اي ضامن آهوي رميده

ماييم و دلي رمان و غمناك

عمري است كبوترانه گشتيم

در صحن تو، ليك «ما عرفناك»

ص: 21

حباب هاي انگور - اشرف سرلك چشمه سلطاني

ساعت از پرنده مي گذرد

و گذرگاه باد از فراخناي «هزار مسجد»

مشتي چلچله آواره مي شود

در كوچه هاي پاييز

خواب از حواس مدرنيته ام مي پرد

و سوت قطار در لحظه هاي بي تابي

از مهرباني كبوترانه اي، آهسته با من مي گويد.

ريل ها، به گواهي «بينالود»

به موازات ابديت، تن مقواييم را

بادبادكي سفيد مي كند

بار ديگر ساعت از پرنده مي گذردو هياهوي قريب از تو با من، فرياد مي زند

از شولاي بهشت

كه در سينه ي تو جاريست

ص: 22

و از نگاهت كه غريبانه در شهر، گلدسته شد

با تو انگور غزالي رميده از بندم

و بي تو، بغضي آماسيده و تبدار

ساعت از پرنده گذشته بود

كه در حباب هاي انگور

فرشته ها، برايت آواز خواندند

و بغض من كه ترك برداشته بود

چنان شكست

كه نقاره ها

از سكوت زعفراني اش تمام شهر را خبر كردند.

ص: 23

واژه واژه اشك - مرتضي سعيدي نائيني

اينجا براي خود، غريبي عالمي دارد

اشكي كه مي جوشد، چه راز مبهمي دارد

با شعله اي از التهاب غربتت آقا!

هركس براي دردهايش مرهمي داردآهوي احساس مرا آقا! ضمانت كن

اين شعر در هر واژه اش، اشك غمي دارد

در پاي سقاخانه، جاي دست اسماعيل

هاجر در اينجا هم خدا را زمزمي دارد

آقاي من! حتي نماز مغرب مردم

بي غربت صحن شما، لطف كمي دارد

اينجا ندارد آشنايي جز شما آقا

هركس گرفتار است و رنج و ماتمي دارد

ص: 24

بوي سيب سرخ - مريم سقلا طوني

چنان گنجشك مي سايم سرم را روي ايوانت

كه تا يك لحظه بالم حس كند گرماي دستانت

تو خورشيدي و اين گنجشك كوچك از تو مي خواهد

تمام عمر خود را سر كند در كنج ايوانت

دلم مي خواست خشتي باشم از طاق بروبامت

دلم مي خواست بگذارم سرم را روي دامانت

چنان گنجشك هاي ريزه خوارت معتقد هستم

به سقاخانه ات، بامت، به صحنت، بركت نانت

هوا باراني و سرد است جايي مي دهي آقا

مرا در كنجي از آينه بندان شبستانت؟

چه بوي سيب سرخي مي وزد پشت مشبك هاچه عطري؟ مثل عطر زعفران هاي خراسانت

نقاب از چهره ي زيباي خود بگشا… نگاهي كن…

به اين كوچك ترين گنجشك در ملك سليمانت

ص: 25

سبزتر از سبز - مريم سقلاطوني

اي صحن هاي با صفايت سبز تر سبز

گلدسته هايت زير باران كبوتر سبز

طاق شبستانهايت از باران و ابرايشم

فرش رواقت از گل مريم معطر سبز

اي آسمان سقف سقاخانه ات آبي

ايوانت از امواج پي در پي شناور سبز

اي موج در موج از در و ديوارها ياسين

گلدسته هايت از يم آيات كوثر سبز

از هر كه مي پرسم تو را خورشيد مي بيند

مهتاب در صحن و سرايت سايه گستر سبز

اي سبزتر از سبز، اي آبي تر از آبي

روشن تر از روشن، سرا پا گل، سراسر سبز

ما را بخوان از روشناي آيه هاي صبح

اي بامت از باران يكريز كبوتر سبز

ص: 26

صيد حرم - اسماعيل سكاك

اي كاش هميشه در پي او بوديم

در ذيل هوالحق و هوالهو بوديم

با اين همه گرگ سيرتي مي شد كاش

صيد حرم ضامن آهو بوديم

ص: 27

كبوتران دعا - زهرا سلطاني فر

چه دلنشين و قشنگ است اين صفا كردن

شبي كنار ضريحت خدا خدا كردن

به بال شوق پريدن به آسمان و زخاك

دل شكسته ي آزرده را جدا كردن

صبور و ملتمس از اشك دانه پاشيدن

كبوتران دعا را سپس رها كردن

كنار حوض حرم با پياله اي زرين

به ياد تشنه لبان آب را صدا كردن

كنار پنجره ي دلگشاي فولادت

دخيل بستن و يك قفل بسته وا كردن!

دم وداع نگاهي به گنبدت، آنگاه

دو دست تب زده با سينه آشنا كردندر انتهاي شكفتن، خدا، خدا، گفتن

در امتداد تضرع رضا، رضا (علیه السلام)، كردن!

ص: 28

گنبد طلايي - سعيد سلمان پور

روي كرده ام به درگهت با دلي شكسته و نزار

اي غريب آشناي من! حاجت دل مرا بر آر

شب كه شد فرشته هاي عشق با پري زجنس اشتياق

گنبد طلايي تو را پاك مي كنند از غبار

دل، دل گناهكار من با رضا رضاي نيمه شب

بسته است بر ضريح تو؛ شور و عشق و درد و انتظار

من شكسته ام تكيده ام، چون كوير داغديده ام

رنج صد خزان كشيده ام سبز كن مرا تو اي بهار!

من كيم؟ زغير خسته اي؛ دل به عشق يار بسته اي

شاعر قلم شكسته اي، رو سيه ولي اميدوار…

ص: 29

ذره و آفتاب - سعيد سليمان پور

* فراز فارسي يك مثنوي دو زبانه فارسي - تركي

سبط نبي (صلی الله علیه و آله) و خلف مرتضي (علیه السلام)نو گل صديقه كبري (علیها السلام) رضا (علیه السلام)

گرچه گنهكارم و آلوده ام

روي به خاك حرمت سوده ام

ترك ديار از پي دل كرده ام

روي به درگاه تو آورده ام

از پي دل هر سو بشتافتم

عاقبتش در حرمت يافتم

خيل ملائك همه زوار تو

جان جهان جمله گرفتار تو

اي تو غريب الغرباي جهان

خانه ي تو هست دل عاشقان

اي به فداي رخ تو جان من

هستي من، عشق من ايمان من!

بنده ي ناچيزم و تو سروري

من خس و خاشاكم و تو گوهري

ذره ي ناچيزم و تو آفتاب

جان به فداي تو، زمن رخ متاب

عرش جبين سا شده بر درگهت

كحل بصر كرده زخاك رهت

ص: 30

در حرم خويش مرا بار ده

اذن بر اين عبد گنهكار ده

من كه خسي از همه جا مانده امبر در تو سائل درمانده ام

در حرم خويش پناهم بده

رخصت يك آه و نگاهم بده

آه… خطا گفتم عذرم پذير

اين چه سخن بود؟ تو بر من مگير

آينه اي رخصت آهم كجاست؟

خورشيدي تاب نگاهم كجاست؟

آمده ام خدمتتان، ناشكيب

بر لب من آيه اي «اَمَّنْ يُجيبْ»

تا كه نگاهي برود با منت

دست گنهكار من و دامنت

اي دو جهان مست نگاهت شده

ظلمت غم غرق پگاهت شده

غربت تو آتش هر سينه شد

تا به ابد ماتم آيينه شد

سوخت همه خرمن جان مرا

خست زغم روح و روان مرا

اي به فداي رخ تو جان من!

هستي من عشق من ايمان من!

ص: 31

طلسم - وحيد سمناني

خورشيد آتش زد به باغ سبز شب بوها

پيچيد اما دود آن در چشم كندوها!

در فصل سبز اين كوچ بي هنگام يعني چه؟

پاييز مگذاريد ما را اي پرستوها!

گيرم زمستان است، بايد سمت دريا رفت

نا راه! برگرديد، اينجا، آي! آن سو… ها

پرهايتان را خنده ي خورشيد، افسون كرد؟

يا برده دل هاي شما را خال هندوها؟

مي دانم آري؟ سحر و افسون نيست، اشراق است

خورشيد حتي در قياسش مثل سوسوها…

پيغام ما را مي بريد آيا به صحن نور؟

- ما را كه تاريكيم در يلداي گيسوها -

آري بگوييد آسمان شهر ما ابري است

گويي طلسمش كرده اند از ابر جادوها

هرچند لبريز از ستاره، مست ما هي هاست

قهر است دريا با شب تاريك جاشوها!

هر چارشنبه، آه، وقتي ساعت هشت است

با لحن بغض آلود مي خوانند «كوكو»ها!

ديگر نمي بندد كسي زخم دل ما را

ديگر نمي پرسد كسي از حال آهوها

ص: 32

*****ما گرچه بي باليم، اما پايمان كافيست

پا هم نباشد، تو طلب كن، روي زانوها…

ص: 33

زيارت نامه باران - سيده حشمت سيد موسوي

باران براي چشم بي تابم

امشب زيارت نامه مي خواند

تنها صداي بارش يكريز

تنها صداي گريه مي ماند

*****

بر تو سلام اي حضرت باران

مجنون ليلاي پريشاني

در من صداي كيست مي بارد

وقتي برايم شعر مي خواني

ص: 34

*****

آهسته حسي بعد يك باران

مثل كبوتر مي رسد روشن

پر مي گشايد از خدا لبريز

وقتي كه مي آيد سراغ من

*****

آري پرنده بي پر و بال استاينك پر پرواز مي خواهد

مي آيد از آن سوي خاموشي

از محضرت آواز مي خواهد

ص: 35

*****

آه اي امام مهرباني ها

گفتند آهو را رها كردي

آهوي دلتنگ هراسان را

از ترس و تنهايي جدا كردي

*****

در رو بروي پنجره يك زن

دارد دخيل عشق مي بندد

تا استجابت يك قدم مانده

وقتي به رويش ماه مي خندد

*****

در انتهاي آسمان، اينك

يك پنجره وا شد، سلام اي نور!

آن سوي باران رو به ايوانت

آيينه پيدا شد، سلام اي نور!

ص: 36

در حضور تزئيني رؤيا - مليحه سيف آبادي

در اين گيرودار كلاغ هاي شبرنگ

قدري تا چقدرها مي دوم

تا احتمال تو…

صريح تر از هميشه

تلفظ حضورت

فرصت دست هايم را

به ابتداي كدامين آسمان مي برد؟!

ص: 37

*****

آينه،

طرح لب هايم را با حيرت آه مي كشد

تنهايي ام

تكليف شانه هاي آهوانت

در ازدحام دست هاي خميدگي!

رهاي خلوت پيراهنم

با تن پوشي از شكستگي

به لحظه ي سبز قنوت كبوترانت

بال مي زند

ص: 38

*****

متن ارغواني دست هايت

به التهاب كدامين لحظه ها مي پيوندددر هياهوي پرچين دامن هاي اطلسي؟

خيال زار رد پايت

گام ها را به بهشت مي رساند

ص: 39

اين تكه از بهشت - جواد شجاع

دريا كنار اسم شما كم مي آورد

صحراي خشك، خوشه ي شبنم مي آورد

اين جا شكوه گنبد و گلدسته هايتان

يك حس عاشقانه ي مبهم مي آورد

يك

حس ناگريز پريدن، رها شدن

اوجي كبوترانه فراهم مي آورد

هر چيز ناشنيده و ناديده را كه هست

اين تكه از بهشت به يادم مي آورد

آيينه، آب، پنجره، خورشيد، آسمان

پرواز و شور و شعر مجسم مي آورد

امروز هم به آخر خط… وقت رفتن است

اين شعر بي حضور شما كم مي آورد

ص: 40

در كنار ضريح - عباس شجاعي

مي سرايم ترا، ترا اي خوب، حضرت آسماني ام آقا

چه شود گر بخوانيم مولا چه شود گر بخواني ام آقا

در كنار ضريح پاك شما دل من بوي ياس مي گيرد

كاش امشب به گوشه ي چشمي به حريمت كشاني ام آقا

كاش با يا كريم هاي حرم، بوسه بر گنبد طلا بزنم

كاش مثل كبوتري چاهي به حريمت رساني ام آقا

مي روم پشت پنجره ي فولاد، به نگاهت دخيل مي بندم

تا دمي كه شفا دهي دل را از خودم وارهاني ام آقا

السلام عليك يا مولا يا امام بزرگ اي والا

اي سريع الرضا، رئوف ترين، غرق در ناتواني ام آقا

ص: 41

راهي ميان گندم و انگور - عباس شجاعي

مولا براي از تو سرودن، تشبيه و استعاره ندارم

در آسمان مهر نگاهت، اي ماه من، ستاره ندارم

اعجاز ناز چشم سياهت، آورده نام پاك تو بر لب

جز واژه هاي سوخته در تب، جز شعر پاره پاره ندارم

گرچه ميان گندم و انگور، راهيست قدر وسوسه تا شور

اي دستگير آدم مهجور، جز نامتان كه چاره ندارم

چون زائران تشنه ي كويت، سرگشتگان مست سبويت

مشتاق آن حريم نكويم، كاري به جشنواره ندارماي ضامن رهايي آهو، رمز عبور مي دهي از دور

مولا! تمام مشكلم اينست كه فرصت دوباره ندارم

ص: 42

لبريز از بهشت - سيد محمدجواد شرافت

چشمي كه از ضريح تو لبريز مي شود

سرشار از بهشت دلاويز مي شود

تو هشتمين بهاري و هر گل دچار توست

هر باغ بي تو همدم پاييز مي شود

بي سرپناه لطف تو تقدير آهوان

در دام روزگار، غم انگير مي شود

چشم همه شكارچيان برق مي زند

دندان گرگ هاي جهان تيز مي شود

هر شاعري كه غير تو را مدح مي كند

با چند لفظ پوچ گلاويز مي شود

اما اگر كميت تو شد، دعبل تو شد

هر بيت زندگيش غزلخيز مي شود

هركس كه بي تو ماند، وجودش ز دست رفت

هركس كه با تو… رشك برانگيز مي شود

ص: 43

نه آهويم نه كبوتر - سيد محمدجواد شرافت

نه دعبلم نه فرزدق كه شاعرت باشم

كه شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم

نه آهوام نه كبوتر كه ضامنم باشي

و يا پرنده ي صحن مجاورت باشم

نه آن دلي كه به معنا رسم، نه آن چشمي -

كه مثل آينه حيران ظاهرت باشم

ولي زلطف، دلم را از آن خويش بخوان

كه با تو صاحب دنيا و آخرت باشم

هميشه سفره مهمان نوازيت بازست

اجازه مي دهي ام باز زائرت باشم؟

اجازه مي دهي ام گاه از تو بنويسم؟

به قدر چند غزل، آه، شاعرت باشم؟

ص: 44

زائر - محمود شريفي (كميل)

يا ثامن الائمه (علیه السلام) دلم مبتلاي توست

بيگانه است با دو جهان، آشناي توست

امضاي تو قبولي يك عمر بندگي است

اي كه رضاي حضرت حق در رضاي توست

بال و پرم اگر چه شكسته زسنگ نفسپرپر زنان كبوتر دل در هواي توست

صحن نو و عتيق تو دل برده از فلك

چشم بهشت خيره به صحن و سراي توست

در موج خيز بال ملك غرق مي شود

دلخسته اي كه زائر دولتسراي توست

از مرحمت دريغ مكن اي تمام لطف

جان ميهمان سفره ي سبز عطاي توست

ص: 45

پرواز نور - غلامرضا شكوهي

در گوشه اي زصحن تو قلبم نشسته است

دل، طوق الفتي به ضريح تو بسته است

چون دشت هاي تشنه در اين آستان قدس

در انتظار ابر عنايت نشسته است

چون ذره بر ضريح خود اي روح آفتاب

ما را قبول كن كه دل ما شكسته است

فوج كبوتران تو آموخت عشق را

پرواز نور در حرمت، دسته دسته است

درياب روح خسته ي ما را كه مثل اشك

ديگر اميد ما ز دو عالم گسسته است

مي آيد از تراكم عالم به اين ديار

قلبي كه از تزاحم اندوه خسته است

ص: 46

درياترين انديشه - غلامرضا شكوهي

در غزل مي گويمت، از مثنوي سر مي كشي

آتشي از واژه در ديوان و دفتر مي كشي

در سرودن از تو دل، راه گلويم را گرفت

واژه هاي تشنه از دستم، سبويم را گرفت

ص: 47

*****

مثل نيلوفر مرا پيچانده اي در آه خويش

كرده اي تطهير با خاك زيارتگاه خويش

بس كه عطرت در شبستان تنم پچيده است

گشته ام در كوچه ي آيينه، خاطر خواه خويش

گر چو يوسف آستين و آه و پيراهن شدم

خويش را در چاه مي خواهم، براي ماه خويش

لحظه اي غافل ز درگاه حضورت نيستم

هر نفس مي بينمت در كوچه هاي راه خويش

ص: 48

*****

باز كن در را كه چشم از آبشار آورده ام

از كويري تشنه، رگبار بهار آورده ام

آمدم تا در حضورت، هيئت ديگر شوم

آتش از عشقت بپوشم، پاك، خاكستر شوم

دست اگر دارم قلم در وادي خون مي كشم

عشق را از تنگناي واژه بيرون مي كشم

مي رسم اين جا كه مستي مي دهد پرواز عشق

مي شود هر بغض بي ذوقي، غزل پرداز عشق

ص: 49

*****

مي روم جايي كه بُعد حرف هايش تنگ نيست

اوفتادن، گريه سر دادن، گدايي ننگ نيستمي روم آن جا كه احساس كميت شاعري

مثل پاي ذوق من در شعر گفتن لنگ نيست

مي روم جايي كه عشق آيينه ي انديشه هاست

پيش پاي شيشه هاي دل، هبوط سنگ نيست

مي روم جايي كه خرمن طعم نان دارد هنوز

بر گلوي زرد گندم زار، داس جنگ نيست

مي روم از كوچه هاي خسته تا اعجاز سبز

يعني آن جايي كه عشق لاله ها كم رنگ نيست

ص: 50

*****

اي غريب آشنا! تا بوسه بر خاكت زديم

ابر غم گشتيم و سر بر تربت پاكت زديم

ما كه همچون اشك بر پايت سجود آورده ايم

روي دست ديده و دل هرچه بود آورده ايم

ص: 51

*****

جان اگر دارم، سماع سرخ بي جاني كنم

مثل زلف بادها، رقص پريشاني كنم

تا شبق ريزي به جاي زلف برپندار آب

با چراغ اشك نور، آيينه گرداني كنم

صد گلو بر دشنه قربانت شوم، با يك نگاه

بار ديگر خويش را پيش تو قرباني كنم

دست هايي باشم از جنس گل گلدسته هااز كبوترهاي معصومت نگهباني كنم

ص: 52

*****

لب اگر دارم به پابوس تو پابندش كنم

پسته را پيش از رسيدن تا تو لبخندش كنم

گريه را مي خواهم از اين رو كه در ديوان اشك

با حرير شعر پنهانت كنم در جان اشك

اي دخيل قفل هاي بسته ات دل هاي ما

باز كن با آيه ي اعجاز، بند از پاي ما

ص: 53

*****

دل اگر دارم سبويي را به دوش دل كشم

از تو در جام نگاهم ساغري كامل كشم

از تو اي درياترين انديشه با لبخند شعر

روي بوم تشنگي تصويري از ساحل كشم

باز كن در را كه زنجير دخيل آورده ام

تا به روي ناروايي ها خط باطل كشم

ص: 54

*****

شاخه ي گلدسته هايت را كه مي بينم زدور

باغي از گل هاي سرخ بوسه مي چينم زنور

صد نيستان ناله از ناي دل من گر گرفتتا نگين واژه را انگشتري در خور گرفت

واژه اي مي جويم از شعري كه نقاشي كند

از تو تا من در مسير ذوق، گل پاشي كند

واژه اي تا از دلم راهي به درگاهت كشد

دستي از احساس، بر قد قامت آهت كشد

ص: 55

*****

كاش بودم چون كبوتر در هوايي شيشه اي

دانه مي چيدم زچشمت در فضايي شيشه اي

سقف بر روي سرم تغيير ماهيت دهد

در اسارت صخره، اما در رهايي شيشه اي

دست هايي مثل ياس از عشق بالا مي رود

مي زند شب نامه را بر قلب هايي شيشه اي

سركن از زيبايي ات چون كهكشان غرق نور

در دل من مثل آيينه، دعايي شيشه اي

ص: 56

غزل تماشا - غلامرضا شكوهي

مضمون بكر، غير تو پيدا نمي كنم

تا مدح توست، لب به سخن وا نمي كنم

معناي پاك اسم تو در هيچ واژه نيستمن با پياله دست به دريا نمي كنم

در وصفت آستين سخن را به هيچ روي

صد سينه حرف دارم و بالا نمي كنم

آنقدر سربلند بر ايوان نشسته اي

كز خانه هم بجز تو تماشا نمي كنم

من ذره ام كه خانه ي خورشيد خويش را

از هيچ كس بجز تو تقاضا نمي كنم

اي گنبد هميشه مطهر، به عطر اشك

جز در حريم كوي تو مأوا نمي كنم

در آستان بخشش تو چون حضور شمع

جز با سرشك و شعله مدارا نمي كنم

نامم بود غلام رضا، خويش را ولي

با نردبان اسم تو بالا نمي كنم

ص: 57

ديباچه ي شفا - غلامرضا شكوهي

وقتي نسيم، عطر گل سوسن آورد

ياد تو را به گلشن جان و تن آورد

امشب گل بنفشه به زانو نشسته است

تا بر تن نگاه تو پيراهن آورد

آيينه از فروغ نگاه تو جان گرفت

تا روز را به خلوت شام من آورد

آغوش باغ، چون دل من باز مي شود

يك دشت پيش عطر تنت دامن آورد

گويي بهار عاطفه بر دست هاي تو

گلبرگ را به خاطر بوسيدن آورد

گل با كليد نام تو از خاك مي دمد

يادت بهار را به دل گلشن آورد

هر صبحدم طليعه ي رنگين كمان نور

طوقي به رنگ عشق تو بر گردن آورد

موج طلوع توست كه در قلب آسمان

خورشيد را به بام سحر روشن آورد

درگاهت اي نشسته به ديباچه ي شفا

هر سينه را به سوي تو با شيون آورد

اي انعكاس رأفت و ايمان، امان ببخش

بر هر دلي كه روي به اين مأمن آورد

با بذر شعر خويش در اين دشت انتظار

يك خوشه كاشتيم كه صد خرمن آورد

ص: 58

گوهر معرفت - هاشم شكوهي

از آن زمان كه شدم همجوار خانه ي تو

شده است منظر چشم من، آستانه ي تو

تو كعبه ي فقرايي، خوشم از آن كه دلم

مدام دور زند بر مدارخانه ي تو

مرا به هر سحري دل كشد به پابوست

شبي نشد كه نگيرد دلم بهانه ي تو

رضا رضا (علیه السلام) به زبانم نهاد مادر من

از آن معلمه آموختم، ترانه ي تو

كبوتر دل من از عنايت و كرمت

به صبح و شب شده مهمان آب و دانه ي تو

زخانه ام نبود تا بهشت فاصله اي

كه داده خانه، خدايم كنار خانه ي تو

قدم گذار به بالين من، دم مردن

به ديده تا نگرم لطف بي كرانه ي تو

عطا نما گهر معرفت «شكوهي» را

پر است زين در كمياب، چون خزانه ي تو

ص: 59

زخانه ام نبود تا بهشت چندان راه - هاشم شكوهي

بود به مشهد ايران، بهشت ما حرمت

چه دلرباست رواق و چه دلگشا حرمت

زخانه ام نبود تا بهشت چندان راه

مرا كه فاصله اي نيست خانه تا حرمت

طواف خانه ي حق هر كه كرده مي داند

كه همچو بيت خدا، هست با صفا حرمت

تو كعبه ي فقرايي و ما فقيران را

به رتبه نيست كم از خانه ي خدا حرمت

اگر چه دور بود راه كربلا از ما

به عاشقان حسين (علیه السلام) است، رهنما حرمت

«شكوهي» از تو به محشر خط امان خواهد

از آن كه قبله او هست سال ها حرمت

ص: 60

عطر پرستو - شهاب شهابي فرخي

امشب از آينه ها آواز ياهو مي وزد

دارد از حيراني چشمت هياهو مي وزد

پلك واكن هرچه مي خواهم تماشايت كنم

در نگاه تند چشمان تو آهو مي وزد

باز گرداگرد ايوان تو پرپر مي زنم

باز هم از چار سوي عرش هوهو مي وزدمن هم آوا با تو احساس غريبي مي كنم

اي كه از دلتنگي ات عطر پرستو مي وزد

باد در نقش و نگار گنبدت هو مي كشد

از تن گلدسته ها انگار شب بو مي وزد

شعر من مثل غزالان پريشان شما

در نسيم خانه ات اين سو و آن سو مي وزد

ص: 61

اندوه غربت - بهاره شيدا

غريبه اند زمين و زمينيان با من

و درك مي كنم اندوه غربتت را من

هنوز در غمتان شب، سياه مي پوشد -

- كبوتران حرم، آهوان، و حتي من

و هر كه داشت به دل، آرزوي ديدن تو

كبوترانه به بامت رسيد اما من…

هنوز هم كه هنوز است منتظر هستم

مرا بخوان، به سر و پا دويدنش با من

چقدر در غزلم درد دل كنم، آقا!

تمام غصه و دلتنگي خودم را، من؟

«دلم گرفته از اين روزهاي تكراري»

چقدر فاصله مانده است از شما تا من؟

ص: 62

يك چله حيراني - آرزو شيرين بيان

از متن گنگ لحظه هاي خيس باراني

دارد به سمتت مي وزد، يك چله حيراني

دارد به سمتت مي وزد اين بغض تا خورده

اين ابري دم كرده ي لبريز ويراني

مي آيد از شرجي ترين پلك ها آقا!

شايد مليح خنده هايت را بباراني

اي منتشر در دست هايت نبض فروردين

ماييم و اين شهريور تلخ گرانجاني

تو مي تواني مي تواني مي تواني تو

هفت آسمان را در شب چشمت بچرخاني

تقديمتان باد اين نگاه منتشر در مه

از متن شور لحظه هاي خيس باراني

ص: 63

گنجشك هم… - محمد صابري تولايي

اين سردي نشسته ي روي سكوت من

اين برف سالخودره ي گردوي پير… هن

اين بعد ظهر جمعه ي پاشيده روي ميز

اين زندگاني است كه افتاده از دهن

مردن، كنار پنجره مردن سعادت است

او خيره بوده است به گلدان نسترناين را آهويي مي گويد كه ديگر آبي كاشي ها در چشم هايش موج نمي زند

شب نيست اين، دل است، دل تيره ي من است

از برف بافتند براي دلم كفن

تو ضامنم شدي ولي از من مپرس كه

من با خودم چه كردم و با سبزي چمن

اسليمي نگاه مرا باد برده است

خشكيده است قامت رعناي نارون

نه جاده مانده است و نه پايي كه راهوار

آقا مرا به اسم كبوتر صدا بزن

باران گرفته است… دل من هوا… حرم

گنجشك هم پرنده ي خوبي ست نسبتاً

ص: 64

آستان ولايت - ذبيح الله صاحبكار

تا كه ره بر درگه آل پيمبر يافتم

هرچه گم كردم به هر درگاه از اين در يافتم

آن چه اسكندر زفيض چشمه ي حيوان نيافت

من زخاك آستان آل حيدر يافتم

تا كه آوردم بر اين دولت سرا روي نياز

از دم روح القدس فيض مكرر يافتم

بر در ارباب دنيا كي نهم روي اميد

من كه زين در كيمياي عافيت دريافتميك نفس رو بر نخواهم تافت زير دارالامان

راحت خاطر ازين در يافتم گر يافتم

دامن مطلوب از اين درگاه آوردم به دست

گوهر مقصود ازين خاك مطهر يافتم

تشنه كامي خسته بودم در بيابان طلب

لطف ايزد يار شد تا ره به كوثر يافتم

نقد توفيق و سعادت را كه مي جستم مدام

در حريم زاده ي موسي بن جعفر (علیه السلام) يافتم

سال ها سرمايه ي عمر ار به غفلت باختم

رخ چو بر اين خاك سودم عمر ديگر يافتم

آنچه بر اين آستان اشك تمنا ريختم

بخت ياري كرد و از هر قطره گوهر يافتم

ص: 65

آستان هشتمين شمس ولايت را به توس

مرجع آمال درويش و توانگر يافتم

مژده ي رحمت نيوشيدم از اين دارالسلام

نكهت رضوان درين خاك معطر يافتم

گر به خود زين طالع فرخنده مي بالم رواست

كاين هما را بر سر خود سايه گستر يافتم

داشتم همواره بر الطاف او چشم اميد

تا سرانجام از نهال آرزو بريافتم

تا كه بر اين در پناه آوردم از كيد زمان

خويشتن را ايمن از هر فتنه و شر يافتمتا گداي اين درم سر بر فلك سايم «سهي»

كز فلك اين خاك را در رتبه برتر يافتم

ص: 66

مسيح ملك طوس - ذبيح الله صاحبكار

بر درت بار دگر شاها پناه آورده ام

خاطري افسرده و حالي تباه آورده ام

گر نهم بر كوه، گردد آب از شرمندگي

بار تقصيري كه در اين بارگاه آورده ام

تا بشويد آب رحمت گرد عصيان از رخم

سوي اين سرچشمه ي رحمت پناه آورده ام

نفس سركش را كه عمري رفت دنبال هوس

از ندامت در حضورت رو سياه آورده ام

تو، شه دنيا و ديني، من گدايي ره نشين

روي حاجت بر در الطاف شاه آورده ام

غرق درياي گناهم تا مرا گردد شفيع

در حريمت كارواني اشك و آه آورده ام

شرمسارم از خطاي نفس نافرمان خويش

سينه ي صد پاره ي خود را گواه آورده ام

هر كسي در نزد جانان هديه اي آورد و من

از تهي دستي همين شرم گناه آورده ام

بر در دارالشفايت اي مسيح ملك طوسجسم و جان دردمندي را ز راه آورده ام

كس ندارم كز تو خواهد عذر تقصير «سهي»

اشك خون آلود خود را عذرخواه آورده ام

ص: 67

اين خاك مرد خيز - منيره صالح

اي مهربان سبز

وقتي كه از مدينه به خاور شتافتي

در زير گام هاي بلند و كشيده ات

اين خاك مردخيز كهنسال يكه خورد

در زير بار مهر نگاه تو اي نجيب

«مهراوه» با تمام شكوهش شكسته شد

وقتي كه آمديد

دستان پر اجابتتان مولا

دل هاي تشنه را

هديه ي باران داد

اما، وقتي كه ميزبان شما

بامهيمان خويش جفا كرد

و زهر در خوراك شما كرد

آن روز، غربت تو

دل عرش را شكافت

ص: 68

اما حريم تو

امروز آشناي غريبان است

آن روز خود غريب گذشتي از اين ديار

اما كنون ببين

دل ها دخيل پنجره ي ساده ي تواند

اي آشناترين

خورشيد هشتمين

انبوه مردمان

تا بندگان خوب خدايند

همواره در طواف شمايند

ص: 69

در آستانه ي رهايي و امن - محمدتقي صبور جنتي

پيرتر از صداي جهان

صداي جان است

جانش را گره مي زند

دخيلي بر پنجره

سبزي نو رس گريه

حالت حاجت ها است

و چشمي كه نگراني را

و اميد رااز اين حدقه

به آن حدقه مي فرستد - مي گرداني

پيرتر از صداي جهانم

صداي جانم را

گره مي زنم به بال كبوتري

در آستانه ي رهايي و امن

جلوه مي كني

و صداي جانم

جوان مي شود

ص: 70

تا خراسان - ليلا صبوحي

يك عرض حال ساده، در بست تا خراسان

يك قلب تكه پاره؛ پيوست، تا خراسان

قاصد - كبوتر آه - از نيمه هاي ديشب

يكسر پريد و از پا ننشست تا خراسان

اي كه دلت هوايي است، مقصد همين حوالي است

يك فرسخ استغاثه، راه است تا خراسان

از هر طرف كه رفتي، راه عبور باز است

يك كوچه نيست حتي بن بست تا خراسان

جا مي شود همينجا - از صحن تا ضريحت

هم چل قواره تبريز، هم شصت تا خراسانافتادم از شما دور - اينجا كجا و تبريز -

عشقت برايم آقا پل بست تا خراسان

ص: 71

آيه باران - مهدي صحرايي

ذره ذره دل من زائر ايوان شده بود

در نسيمي كه رها بود پريشان شده بود

من گمان كردم گلدسته به وجد آمده است

در شبستان نگاهي كه چراغان شده بود

دل من حالت يك مرغ مهاجر را داشت

كه در آغوش چمن بود و غزلخوان شده بود

پيش از آن فرصت پرواز، دل من هرچند

زخمي فاصله اي بود كه درمان شده بود

آشنايي كه به دوشش علم غربت داشت

به غريبانه ترين حادثه مهمان شده بود

طرب انگيزترين آيه كه باران باشد

وحي بر تشنگي دشت خراسان شده بود

ص: 72

پا به پاي دل ما عشق قدم بر مي داشت - خدابخش صفادل

اولين بار كه با هم به سفر مي رفتيم

به تمناي تو از خانه به در مي رفتيم

توي آبادي مان - ساده بگويم مولا! -

مانده بوديم اگر، پاك هدر مي رفتيم

بين ما صحبتي از غربت «آقا» شده بود

رو به سمت حرم از شوق به سر مي رفتيم

اولين مرتبه اي بود كه در گوشه ي صحن

با سر زلف پريشان تو ور مي رفتيم

پا به پاي دل ما عشق قدم بر مي داشت

روي درياچه اي از ابر مگر مي رفتيم؟!

رو به ايوان طلا غرق تماشا بوديم

خوش خيال اين كه به دنبال پدر مي رفتيم

تا به خود آمده بوديم، دو تا سرگردان

پدر از سمتي و ما سمت دگر مي رفتيم

خواهر كوچك من يكسره هق هق مي كرد

يادمان نيست كه… يا…؟ نه به نظر مي رفتيم!

خادمي پير، من و مرضيه را پيدا كرد

لحظه اي بود كه از صحن به در مي رفتيم

ص: 73

*****

سي چهل سال از آن حال و هوا مي گذرد

كه من و «مرضيه» همراه پدر مي رفتيم*****

چشم مان كي به قدم هاي تو روشن مي شد

از نشابور، از اين خطه، اگر مي رفتيم

در مسير قدمت ضامن آهو! مانديم

به كجا بهتر از اين راه گذر مي رفتيم

جاده گاهي كه به روي دل ما سد مي شد

عشق مي آمد و از كوه و كمر مي رفتيم

روزهايي كه سراپاي خراسان مي سوخت

رو به درگاه تو با خون جگر مي رفتيم

مي سپرديم به دستان تو خود را، مولا!

هر زماني كه به آغوش خطر مي رفتيم

*****

خواب ديدم - دو سه شب پيش - من و مرضيه، باز

رو به ايوان تو دلباخته تر مي رفتيم

ص: 74

تا ضريح آفتاب - محمدعلي صفري زرافشان

پشت ديوان سحر، بار دگر

بست شب بار سفر، بار دگر

پيك شادي آمد و اندوه و غم

شد زدل ها در به در، بار دگر

در نگاه آبي ذيقعده گشتآفتابي جلوه گر، بار دگر

مي شود با دست نرم يك نسيم

نخل ايمان بارور، بار دگر

مي نوازد گوش جان باغ را

نغمه ي مرغ سحر بار دگر

كوكبي را نجمه چون خورشيد عشق

تنگ مي گيرد به بر، بار دگر

از خراسان تا مدينه مرغ دل

مي گشايد بال و پر، بار دگر

بار ديگر در نگاه شهر توس

جلوه گر شد چهره شمس الشموس

ص: 75

*****

مي روم تا روشناي طور، باز

تا شوم از چشم شب مستور، باز

مي دهم دل را به دست آفتاب

مي گذارم پا به دشت نور، باز

مي نشانم ديده را چون آينه

رو به روي قبله ي منظور، باز

مي فرستم پا به پاي مهر و ماه

ديده و دل را به راهي دور، باز

از خراسان با پر و بال خيال

مي روم تا صبح نيشابور، بازتا ببارد اشك غم از تاك دل

مي روم از كوچه ي انگور، باز

آرزو در سينه ام قد مي كشد

تا مدينه با سري پر شور، باز

مي روم از كوچه باغ آفتاب

تا ضريح چلچراغ آفتاب

ص: 76

*****

از لب موسيقي پروازها

مي رسد بر گوش جان آوازها

نرگس چشم عروس آسمان

در ميان حجله دارد نازها

بانك

تكبير امامت شد بلند

از لب گلدسته ي اعجازها

زيور گوش دل اطناب گشت

قصه هاي دفتر ايجازها

در حضور آينه آهنگ شعر

رفت از ياد غزل پردازها

در شب ميلاد مسعود رضا (علیه السلام)

عالمي دارند در دل رازها

غم نمي پايد در اين فرخنده شب

بس كه شادي مي چكد از سازها

نغمه امشب در فضا گل مي كندشعر، در جشن رضا (علیه السلام) گل مي كند

ص: 77

*****

بي تو باغ دل گلي خوشبو نداشت

در نيستان ناي هاي و هو نداشت

بي بهار روي تو آغوش باغ

لاله و گل داشت، رنگ و بو نداشت

بي تو ياس كوچه باغ آرزو

آب و رنگي از گل مينو نداشت

بي قد و بالاي تو باغ بهشت

سرو سرسبزي كنار جو نداشت

هر كه شد خاك رهت، از بي كسي

دست غم بر كنده ي زانو نداشت

بي طبيب سبز پوش اين ديار

دردهاي بي دوا دارو نداشت

قصه ي صياد و صيد و دام و دشت

بود اما «ضامن آهو» نداشت

خلوت صحرا كجا و او كجا؟

او كجا و قصه ي آهو كجا؟

ص: 78

*****

عشق تو در سينه تا گل مي كند

روي درد دل، دوا گل مي كندبر فراز چشم ما، برق اميد

زير ايوان طلا گل مي كند

شوق پرواز، از زمين تا آسمان

مي شود سر سبز، يا گل مي كند

بر لب گلدسته ها وقت اذان

يا محمد (صلی الله علیه و آله) يا خدا گل مي كند

تا دوا، پشت ضريح آفتاب

در دل بيمارها گل مي كند

تا به روي واژه هاي هر سرود

يا علي موسي الرضا (علیه السلام) گل مي كند

مي وزد از هر طرف باد بهار

مي چكد عطر از تن ليل و نهار

ص: 79

*****

بي تو از شادي دمي داريم؟ نه

جز غم تو همدمي داريم؟ نه

غير اشك ديده، بر روي چمن

هر سپيده شبنمي داريم؟ نه

از غم تو در دل بيمار خويش

دردآورتر غمي داريم؟ نه

تا دل تو محرم اسرار ماست

هيچ راز مبهمي داريم؟ نه

تا تو را داريم در دنياي عشقشكوه از بيش و كمي داريم؟ نه

جز نگاه سبز در سبز شما

در خراسان محرمي داريم؟ نه

جز به پاس حرمت تو در جهان

بزم سور و ماتمي داريم؟ نه

در غم و در شادي تواز الست

سور و ماتم در دل ما نيست؟ هست

ص: 80

*****

با غم و درد تو همراهيم ما

هم نوا با ناله و آهيم ما

با تو مي خواهيم عمر جاودان

بي تو خود را هم نمي خواهيم ما

كوه درديم و در اين دارالشفا

فارغ از اندوه جانكاهيم ما

گرچه هستيم از دو عالم بي خبر

از تو و لطف تو آگاهيم ما

تا سر ما بر خط فرمان توست

مورد تاييد اللهيم ما

پاي تو سر در حريم قدس تو

چون «زرافشان» خاك درگاهيم ما

تا گذاري پا به روي چشم ما

تا قيامت چشم بر راهيم ماما كه تنها دل به آهي بسته ايم

دل به اميد نگاهي بسته ايم

ص: 81

سينه ي سينا - سيد علي اكبر ضيائي

چشم دريايي من غرق تماشا شده بود

گل خورشيد سعادت به دلم وا شده بود

آرزوهاي من آن روز بر آورده شدند

دلم از شوق و شعف سينه ي سينا شده بود

رفته بود از كف مرغ دل من صبر و قرار

همچو مرغان حرم واله و شيدا شده بود

هرچه گم داشتم و در پي آن مي گشتم

پيش چشم دلم آن گمشده پيدا شده بود

بهر يك بوسه، عرق از سر و رويم مي ريخت

دور تا دور حرم، عرصه ي هيجا شده بود

خيره بر من شده بودند همه آينه ها

متجلي به دلم پرتوي مولا شده بود

كردم احساس در آن همهمه، جان و دل من

همچو موساي كليم و يد بيضا شده بود

دردهايم همه رخت از تن من بربستند

گوئيا معجزه ي حضرت عيسي شده بود

در دلم حال و هواي دگري پيدا شدعاشقي در حرم يار، چه زيبا شده بود

دادم آيينه ي دل را به يم ديده جلا

لحظه ها لحظه ي ابراز تولا شده بود

هركسي شرح غم خويش، به آقا مي گفت

حرم آن روز نهانخانه ي نجوا شده بود

ص: 82

آستان توحيد - قادر طهماسبي (فريد)

اين آستان، كه خانه ي توحيد را در است

دروازه ي طلايي دنياي باور است

اين ساحت تقدّس و اين آستان قدس

رمز بقاي كشور الله اكبر است

اين رويش بلند در اين دور دست شور

از كربلاي عشق، حديث مكرر است

اين بارگاه عزت و اين مظهر شكوه

از خويش تا برون بروي، هشتمين در است

دامن به اشك شوي كه اين خاك داغدار

ايثارگاه هشتم آل پيمبر (صلی الله علیه و آله) است

برگرد خويش در طلب اصل خود مگرد

راهي اگر به خلوت يار است از اين در است

اين هشتمين بهانه براي گريستن

شيرازه ي گشايش دل هاي مضطر است

ص: 83

يك قطعه از بهشت - رضا عابدين زاده

هرچند حال و روز زمين و زمان بدست

يك قطعه از بهشت در آغوش مشهدست

حتي فرشته اي كه به پابوس آمده

انگار بين رفتن و ماندن مرددست

اينجا مدينه نيست نه اينجا مدينه نيست

پس بوي عطر كيست كه مثل محمد (صلی الله علیه و آله) ست؟!

حتي اگر به آخر خط هم رسيده اي

اينجا براي عشق، شروعي مجددست

جايي كه آسمان به زمين وصل مي شود

جايي كه بين عالم و آدم زبانزد است

هرجا دلي شكست به اينجا بياوريد

اينجا بهشت - شهر خدا - شهر مشهدست

ص: 84

من كه كبوتر نمي شوم - مژگان عباسي

هر روز در سكوت خيابان دور دست

روي رديف نازكي از سيم مي نشستوقتي كبوتران حرم چرخ مي زدند

يك بغض كهنه توي گلوداشت… مي شكست

ابري سپيد از سر گلدسته مي پريد:

جمع كبوتران خوش آواز خود پرست

آنها كه فكر دانه و آبند و اين حرم

جايي كه هر چقدر بخواهند دانه هست

آنها براي حاجتشان بال مي زنند

اصلا يكي به عشق تو آقا پريده است؟

رعدي زد آسمان و ترك خورد ناگهان

از غصه ي كلاغ، كلاغي كه عاشقست

ابر سپيد چرخ زد و تكه پاره شد

اما كلاغ، روي همان ارتفاع پست…

آهسته گفت: من كه كبوتر نمي شوم

اما دلم به ديدن گلدسته ات خوشست!

ص: 85

سوغات آسمان - علي اكبر عباس فهندري

ماييم و اين مسير خط استواي عشق

جايي كه هست مركز جغرافياي عشق

اينجا پرندگان حرم بال مي كشند

از ابتداي پنجره تا انتهاي عشق

آيينه هاي آبله صورت، گرفته انددر انعكاس نور، دوباره جلال عشق

گل هاي باغ مهر به باور نشسته اند

اينجا بهاري است هميشه هواي عشق

حسي وزيد و شاخه ي باران به گل نشست

پيچيد عطر رويش گل در فضاي عشق

بغضي شكست و صوت مناجات شد بلند

آميخت با صداي شكستن صداي عشق

من آهوي رها شده ي دشت غربتم

احساس مي كنم كه در آغوش يك تبم

حس مي كنم دوباره شدم مبتلاي عشق

گويا براده هاي دل پاره پاره ام

چسبيده بي اراده به آهن رباي عشق

از روي زخم غربت خود مي كنم عبور

زخمي كه مانده بر دلم از رد پاي عشق

سوغات مي برند ملايك به آسمان

گرد و غبار پنجره ها را براي عشق

ص: 86

موجي از تلاطم - حسين عبدي

… و بست بقچه ي خود را كه بار چندم بود

مسافري كه بليتش دو كاسه گندم بود

همان كه زاير هر ساله اش لقب دادندغريبه اي كه دلش موجي از تلاطم بود

غروب و جاده و شوقي كه منتهي مي شد

به

سمت گنبد نوري كه در فضا گم بود

كبوترانه دلش پر گشود گرد حرم

و دست هاش پر از خواهش ترحم بود

رسيد و چشم به گلدسته هاي صحن انداخت

و باورش نشد انگار يك توهم بود

دلش گره زده شد با ضريح حضرت عشق

سكوت كرد، سكوتش پر از تكلم بود

به سجده برد دلش را، دلي كه حاجت او

شفاي دختر دردانه اش «ترنم» بود

به خواب رفت و در خواب، ضامن آهو

نگاش كرد، نگاهش پر از تبسم بود

گرفت حاجت خود را و داشت بر مي گشت

بدون دل، كه دلش با امام هشتم بود

ص: 87

آهوي حيران - علي عدالتي

مانده چو آهوي حيران، چشمم به صحن و سرايت

پر مي كشد چون كبوتر، دل روي گلدسته هايت

امشب دوباره دلم گفت: اي كاش گم مي شدم من

در لابلاي جماعت با زائران ولايتتا باز دستم بگيري تا باز اشكم زدايي

تا باز آرام گيرم بر دل نشيند صدايت

مادر، رضا خواند من را تا در پناه تو باشم

بابا، علي، تا كه باشم در سايه سار همايت

تكرار نام بلندت، ترجيع بند دل ماست

اي جان جانان رضاجان، اي جان عالم فدايت

خواهم كه آگاه باشم پيوسته در راه باشم

من «منتظر» تا كه افتم هر روز و هر شب به پايت

ص: 88

آهوي بي قرار - جعفر عسگري

در خاطرم از تو، اشتياقي مانده

طرح حرم و صحن و رواقي مانده

اي ضامن دل هاي غريبان! اينجا

يك آهوي بي قرار، باقي مانده…

ص: 89

نامه - مهدي فرجي

بليت ماندن است، مانده روي دست هاي من

درين همه مسافر حرم فقط نبود جاي من؟

رفيق عازم سفر! فقط «سلام» را ببر

سفارش مريض حضرت امام را ببر

«سلام نسخه» را ببر ببين دوا نمي دهد؟

از او بپرس اين تن مريض را شفا نمي دهد؟

چقدر تا تو با قطارها سفر كند دلش

چقدر بگذرند زائرانت از مقابلش

ص: 90

*****

پدر به كربلا و مكه رفته است چند بار

و من هنوز در هواي مشهد تو بي قرار

مرا طلاي گنبد تو بي قرار مي كندكسي مرا به دوش ابرها سوار مي كند

خيال مي كند كه ديدن تو قسمتش شده

همين كسي كه دارد از خودش فرار مي كند

كسي كه بيست سال آزگار مشهدي نشد

و هرچه شكوه مي كند به روزگار مي كند

به بادهاي آشناي شرق بوسه مي دهد

به آتش ارادت تو افتخار مي كند

هزارها غروب در مسير ايستاده ام

به هر كه آمده به پاي بوس نامه داده ام

قطارهاي عازم شمال شرق، مي روند

دقيقه هاي بي تو، مثل باد و برق مي روند

كسي بليط رفتني به دست من نمي دهد

به آرزوي يك جوان خام، تن نمي دهد

ص: 91

*****

بليت ماندن است مانده روي دست هاي من

در اين همه مسافر حرم فقط نبود جاي من؟

ص: 92

پريشاني پرستوها - مهدي فرجي

خبر از اتفاق تلخي بود، در پريشاني پرستوهابا صداي اذان بي هنگام، باد مي آمد از فراسوها

توس در هول مرگ مي سوزد، توس در التهاب افتاده

از كدامين عذاب افتاده لرزه بر جان برج و باروها

ماده هاي قشنگ فهميدند، چشم هاي سياه لرزيدند

شيرها قطره قطره خشكيدند، قهر كردند بچه آهوها

جوي ها هر كجا گذر كردند، از درختان «مو» حذر كردند

تاب شب تاب ها تمام شد و به زمين ريخت بوي شب بوها

پر پروانه هاي دنيا، پر، رنگ از روي تازه گل ها، پر

آه… زنبورها شب آخر برنگشتند سوي كندوها

باد! پيداست بوي غم داري، داغ دل ديده اي، عزاداري

سر به صحرا مباد بگذاري كه بفهمند بچه آهوها

شب، شب اتفاق سردي بود، كوچه ها داغدار مردي بود

توس، آبستن چه دردي بود كه گره خورده بود ابروها؟

ابرها، ابرهاي شوم سياه، پرده انداخت روي صورت ماه

گوش كن «لا اله الاالله» دير كردند نوشداروها

ص: 93

حد كمال - فرشاد فرصت صفايي

پيش تو آوريم هر آنچه سوال را

از تو طلب كنيم اگرچه، محال را

غربت كنار نام عزيزت بزرگ شد

بايد كه جست پيش تو حد كمال راشيريني تمام جهان در نگاه توست

از ما بگير تلخي هرچه ملال را

هركس نفس كشيد تو را، سبز سبز شد

در روحمان ببار هواي زلال را

هر شب خيال، تا حرمت بال مي زند

عشق شما گشود مجال خيال را

ص: 94

نذر - رضا فلاح بجنوردي

در بن بست هاي مسموم

با خورشيد

غريبه مي شوم

سياهي، در تمامم

آستين بالا مي زند

تا مادر، يك دست دعا بپوشد

و نذرم كند

نذر سبز نام نياكان شما

ناگهان در كويري جانم

به لهجه ي چشمه

قدم مي زني

و شميم تنفس آهويي

در آخرين برگ درخت

بهار مي چكاند

ص: 95

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109