داستانهای شهید دستغیب (معاد و قیامت)

مشخصات کتاب

سرشناسه:بنیاد بعثت. واحد کودکان و نوجوانان

عنوان و نام پدیدآور:داستانهای شهید دستغیب (معاد و قیامت)/ بازنویسی واحد کودکان و نوجوانان

مشخصات نشر:تهران: بنیاد بعثت، واحد کودکان و نوجوانان، - 1365.

شابک:بها:600ریال(ج.1)؛بهای هرجلدمتفاوت

وضعیت فهرست نویسی:فهرستنویسی قبلی

یادداشت:کتابنامه

مندرجات:ج. 1. توحید و نبوت .-- ج. 2. امامت و ولایت .-- ج. 3. معاد و قیامت .-- ج. 4. اخلاق و احکام .--

موضوع:داستانهای مذهبی -- ادبیات نوجوانان

موضوع:اسلام -- ادبیات نوجوانان

رده بندی کنگره:PZ91/5/ب 9د2

رده بندی دیویی:3فا8[ج]/6208

شماره کتابشناسی ملی:م 67-1336

ص: 1

اشاره

داستانهای شهید جلد 3- معاد و قیامت

برگرفته از: آثار شهید آیت الله دستغیب

ص: 2

سرشناسه:بنیاد بعثت. واحد کودکان و نوجوانان

عنوان و نام پدیدآور:داستانهای شهید(معاد و قیامت)

بازنویسی واحد کودکان و نوجوانان

مندرجات:

ج. 1. توحید و نبوت

ج. 2. امامت و ولایت

ج. 3. معاد و قیامت

ج. 4. اخلاق و احکام

ص: 3

فهرست مطالب

تصویر

ص: 4

تصویر

ص: 5

تصویر

ص: 6

تصویر

ص: 7

تصویر

ص: 8

مقدمه :

« ملت بزرگ اسلام از محراب مسجد کوفه،تا صحرای افتخارآمیز کر بلا،و در طول تاریخ پرارزش سرخ تشیع،قربانیانی ارزشمند به اسلام عزیز و فی سبیل الله تقدیم نموده،و ایران شهادت طلب هم از این پدیده مستثنی نیست... امروز روز جمعه و نماز و عبادت، دست جنایت کار آمریکائیان، یک شخصیت ارزشمند و عالمی که گناهش فقط تعهد به اسلام بود، از دست ملت ایران و اهالی محترم فارس گرفت و حوزه های علمیه و اهالی ایران را به سوگ نشاند. حضرت حجت الاسلام والمسلمین شهید حاج سید عبدالحسین دستغیب را که معلم اخلاق و مهذب نفوس و متعهد به اسلام و جمهوری اسلامی بود با جمعی از همراهانشان به شهادت رساندند و خدمت خود را به ابرقدرت و ابرجنایتکار زمان ایفا کردند، به گمان آنکه به

ص: 9

ملت رزمنده ایران آسیب رسانند و آنان را در راه هدف به سستی بکشند.

این کوردلان نمی بینند که درشهادتی و در هر جنایتی، ملت متعهد به اسلام و کشور، مصمم تر و در صحنه حاضر ترند... اینجانب، این ضایعه اسفناک را بر حضرت مهدی أرواحنا له الفداء و ملت شجاع ایران و اهالی معظم استان فارس وخانواده آن شهید تسلیت می دهم...»

«قسمتی از پیام امام خمینی به مناسبت شهادت مظلومانه شهید سید عبدالحسین دستغیب»

کتاب ها و نوشته های شهید محراب حضرت آیة الله دستغیب، مشحون از داستان ها و روایات آموزنده ای است که بازخوانی آنها می تواند بیدار ساز و حرکت آفرین باشد.

سال های سال، پدران ما به این داستان ها گوش فرا داده اند. شرح قهرمانی های بزرگان صدر اسلام و علمای بزرگوار تشیع - آنان که جز خداوند را نپرستیده و جز در برابر اراده او سر سجده فرود نیاورده اند- ایشان را به وجد آورده و شرح ستم ها و بیدادها و خونریزی ها و ظلم هایی که بر آل محمد - صلوات الله علیهم اجمعین - رفته است، اشک از چشمان آنها جاری ساخته است.

و اینک نوبت ماست که از این داستان ها بهره گیریم. داستان هایی که روح ولابت و دوستی و مهر معصومین - علیهم السلام-در سطر سطر آنها موج می زند.

داستان هایی که جامعه ای را به حرکت وا می دارد و

ص: 10

انسان را تکان می دهد و به یاد آخرت و روز قیامت و حسابرسی الهی می اندازد.

داستان هایی که روح تعلیمات اسلامی در آنها جلوه گر شده است و تعالیم انسان ساز اسلامی را به دور از لفافه های فلسفی و علمی و کلامی و صوفیانه، آموزش می دهد.

به ما می آموزد که چگونه می توان با سلاح ایمان و عمل صالح درمسیر الهی گام نهاد و چگونه می توان از دام شیاطین انسانی و غیرانسانی گریخت و به مرحله قرب الهی و ورود در بهشت رضوان رسید.

به ما یاد می دهد که چگونه با عشق به اهلبیت علیهم السلام - که فرستادگان برگزیده الهی هستند می توان از مواقف برزخی گذشت و از مهلکه های قیامت گریخت.

به ما می آموزد که چگونه با خون و اشک می توان به جنگ یزید و یزیدیان زمانه رفت و چگونه می توان « حسین علیه السلام» و «حسین منتظر» زمانه را یاری داد.

به ما یاد می دهد که چگونه باید زیست، چه باید گفت، چه کار باید کرد و چگونه می توان خدایی مرد.

داستان های شهید، چشمه زاینده قرآن و کلام معصومین - سلام الله علیهم . است و بر ما است که در این برکه تقوا، خودمان را شستشو دهیم و از معارف الهی آن، خودمان را سیراب سازیم.

داستان های شهید دستغیب، معیاری است که خود و جامعه و افراد جامعه مان را می توانیم با آن بسنجیم تا دریابیم که در چه مرحله ای هستیم و

به کدام سو ره میسپریم و تا چه حد به حقیقت زلال اسلام پی برده ایم.

داستان های شهید به ما می گوید که مردان خدا چه کسانی بودند، گفتار و کردارشان چه بود، چگونه با کفر و نفاق و ظلم به ستیز برخاستند و

ص: 11

چگونه به قله های رفیع توحید دست یافتند و ما چگونه می توانیم در راه آنان گام برداریم.

و در یک کلام، داستان های شهید، داستان زندگی و راه سعادت برای بنده جستجوگر خداست.

بدین امید که داستان های شهید، ما را در گام زدن در مسیر الهی فایده بخشد، توجه شما را به چند نکته جلب می نمائیم:

١. نام کتاب را به اعتبار اینکه داستان ها را از کتاب های شهید بزرگوار آیت الله دستغیب وام گرفته ایم، «داستان های شهید» نام گذاری

کردیم.

2. چون منظور ما استفاده هر چه بیشتر نوجوانان و جوانان از این داستان ها بوده و به علت اینکه اکثر کتابهای این شهید بزرگوار در سال های دور به چاپ رسیده اند، داستان ها ساده نویسی شده اند تا مورد استفاده بیشتر نوجوانان قرار بگیرد. قابل توجه است که در چاپ های مختلف کتب ایشان، اختلافات زیادی در الفاظ و جمله ها وجود دارد که شاید عامل اصلی، این باشد که آن ها سخنرانی هایی بوده اند که بعدا از نوار پیاده شده و به چاپ رسیده اند.

٣. این داستان ها از میان تمام کتب ایشان انتخاب شده اند و برای استفاده هر چه بیشتر، تقسیم بندی موضوعی شده اند، که اینک جلد سوم آن در مورد معاد به حضورتان تقدیم می شود و انشاء الله بزودی جلدهای دیگر که درباره توحید، نبوت، امامت و ولایت و اخلاق و احکام می باشد، تقدیم حضور خوانندگان خواهد گردید.

4. دراین مجلد، داستان هایی در باره بهشت و جهنم، عالم برزخی، پاداش و عذاب پس از مرگ، چگونگی مرگ انسان ها و کلیه داستان های اخلاقی که به نحوی انسان را به یاد مرگ و حسابرسی قیامت می اندازند و

ص: 12

بدین ترتیب مایه تنبه و بیداری خواننده می گردند، نقل گردیده اند.

5. مآخذ و مدارک داستان ها با قید صفحه در پاورقی ذکر گردیده اند و در انتهای کتاب نیز مشخصات کتب مورد استفاده به ثبت رسیده است.

6. مفاهیمی که گمان به مشکل بودن آن ها می رفته است، در پاورقی شرح و معنی شده اند تا درک داستان ها برای خوانندگان آسان باشد.

7. در نگارش و ساده نویسی داستان ها، سعی شده است که مفهومی به مفاهیم اصلی کتاب افزوده نگردد و وفاداری به مفاهیم متن، به هر صورت حفظ گردد.

8. به منظور استفاده هر چه بیشتر از مطالب کتاب، فهرست هایی به آخر کتاب ضمیمه شده است که امید است مفید واقع گردد.

و آخرین کلام اینکه، امیدواریم خداوند مهربان ما را از لغزش ها و خطاها مصون بدارد و در دنیا و آخرت هدایتمان فرماید و توفیق عمل به معارف عالیه اسلام را نصیب مان گرداند، و از عزیزان خواستاریم که از راه لطف، نظرات خود را از ما دریغ نفرمایند تا خطاهایمان اصلاح گردد و فایدت این کتاب افزون.

وما توفیقی الا بالله، علیه توکلت والیه أنیب

واحد کودکان و نوجوانان بنیاد بعنت

ص: 13

شهید از زبان شهید

بنده سید عبدالحسین دستغیب. پدر ما مرحوم آقای سید آسیدمحمد تقی دستغیب، تولد بنده روز عاشورای محرم 1332 مطابق با 1292 شمسی.

بنده تا سنه 1343 که پدرمان مرحوم شد مقداری از مقدمات را خدمت ایشان می خواندم بعد از فوت والد که تقریب 11-12 ساله بودم تحصیلات را در شیراز ادامه دادم که عبارت بودند از صرف و نحو و بیان منطق و فقه و اصول و...

آن دوران به علت اینکه تصادف کرده بود با اوایل سلطنت رضاخان قلدر ملعون و جنگ با روحانیت و از بین بردن روحانیت، نمی گذاشتند کسی طلبه شود و تحصیل علم بکند، و با فشارهای زیادی که می آوردند کمتر کسی دیگر حاضر می شد، تحصیل علم کند و در رشته طلبگی بیاید. به طوری این ملعون جو را بر علیه روحانیت درست کرده بود که می گفتند روحانی، عضوفلج اجتماع است و در نتیجه، کسی اصلا رغبت خواندن درس طلبگی نکند، لکن در همان حال خدای تعالی، شوقی عنایت کرده بود که ما با همه سختی ها ساختیم و با همه فشارهائی که تحمل کردیم و

ص: 14

بحمدالله تحصیلات را ادامه دادیم و در همان اوقات هم دوش به دوش تحصیلات که می کردیم در مسجد باقرخان آنجا نیز بعد از نماز به تبلیغ اسلام و برعلیه دستگاه پهلوی مشغول بودیم لذا در همان وقت هم چند بارما را زندان کردند و یک دفعه هم بناشان تبعید بود و بعد فشار آوردند که

أصلا باید از روحانیت بیرون بروی و 24 ساعت مهلت دادند که بنده خود را خلع لباس کنم و از روحانیت بیرون روم و مسجد و منبری نباشد. بنده به ناچار رفتم نجف اشرف، البته این هم وسیله ای بود که خدای تعالی خیری می خواست برای ما که آنجا مشرف شویم. در آنجا مدتی خدمت «آیت الله شیخ محمد کاظم شیرازی » و مرحوم «آیت الله اصطهباناتی»، خدمت این بزرگان استفاده می کردم تا بعد از شهریور 20 و سقوط پهلوی در سنه 21 به شیراز مراجعت کردم. به شیراز که آمدیم، دوستان آمدند برای اینکه درمسجد جامع عتیق اقامه جماعت بشود و منبر در آن برقرار گردد. زیرا این مسجد جامع عتیق در آن وقت از طرف پهلوی دستور داده شده بود که تمام مصالحش را بفروشند و دوستان آمدند که اگر بشود، اینجا را یک اداره ای بکنند. شبستان ها و صحن مسجد تمام خراب شده بود، فقط قسمت شبستان وسطی که منبر بزرگ درش است، سالم بود و چون پهلوی هم ساقط شده بود و دیگر کسی مانع نشد و ما هم رفتیم شبستان وسط را برای انجام برنامه ها آماده کردیم که الحمد لله اجتماع مؤمنین در آنجا روز به روز زیادتر می شد و هر روز مقداری از سطح مسجد را تسطیح می کردند که بشود نماز خوانده شود. بعد هم در ماه مبارک تشویق کردیم مردم را به اینکه اینجا تعمیری بشود پولهایی جمع شد و مشغول شدند و بحمدالله از همان ماه رمضان سنه 21 تعمیر و بنای شبستان ها شروع شد و بعد هم بحمدالله ما از همان سنه 21 موفق بودیم هر شب بعد از نماز یک ساعت تفسیر قرآن مجید و بیان اخلاق و قواعد و... داشته باشیم و وقتی از سنه 42 که حضرت امام خمینی اطال الله

ص: 15

عمره الشریف در قم نهضت فرمود و امر فرمود که همه قیام کنند ما هم اجابت کردیم و در اینجا مشغول شدیم به مبارزات و آن پیشامدهائی که شد.

بنده در جوانی به نظرم نمی آید که اوقات فراغتی داشته ام، همیشه مشغول بودیم، یا مطالعه ای بوده یا درس دادن بوده یا نوشتنی، اوقات فراغتی نبود. حالا هم که از کار افتادیم، تا اندازه ای که بتوانیم، الان هم مشغول هستیم بحمد الله در نوشتن، درس دادن و مطالعه. خداوند انشاء الله همه مان را موفق بدارد به انجام وظیفه که اینکه اوقاتمان به بطالت نگذرد و از عمرمان بهره ببریم.

هر نفس زانفاس عمرت گوهری است

آن نفس سوی خدایت رهبری است

انسان عاقل نباید یک لحظه هم به بیهوده بگذراند تا بتواند از همه عمرش، این سرمایه عزیز بهره برد به اندازه ای که بتواند خدمتی به اسلام کند، خدمتی به مسلمین کند، خدمتی به مستضعفین کند، تا ذخیره آخرتش باشد. هرکس کاری کند برای خودش است خودش بهره می برد. خداوند انشاء الله همه ما را موفق بدارد که از این سرمایه عزیز یعنی اوقاتمان بهره ببریم.(1)

ص: 16


1- قسمتی از مصاحبه شهید آیت الله دستغیب با مجله پیام انقلاب، به نقل از مجله پیام انقلاب،

خواب قیامت

هنگامی که از « مالک بن دینار» سبب توبه کردنش را پرسیدند، گفت:

در اوایل جوانی ، من در لشکر خلیفه کار می کردم و شرابخوار بودم. تا اینکه کنیزی خریدم و بعد از مدتی سخت به او علاقه مندشدم و خداوند از او به من فرزندی داد. مهر فرزند روز به روز در قلبم افزون می شد، هنگامی که کودک به راه افتاد، علاقه من به او بیشتر شد. او هم انس و الفت زیادی با من داشت، بطوری که هرگاه ظرف شراب را به دست می گرفتم تا بیاشامم، آن را از دستم می گرفت و بر لباسم می ریخت.

ص: 17

هنگامی که فرزندم دو ساله شد، ناگهان از دنیا رفت. مرگ او مرا سخت غصه دار و بیقرار کرد. در یکی از شب های جمعه ماه شعبان، من شراب خورده و نماز نخوانده خوابیدم. پس در خواب دیدم گویا مردگان از قبرها بیرون آمده و همگی محشور شده اند و من نیز همراه ایشان هستم. پس از پشت، صدایی شنیدم، چون به عقب نگریستم، افعی سیاه و بسیار بزرگی را دیدم که دهان باز کرده و به سرعت به طرف من می آید. پس با ترس و هول بسیار از جلوی او گریختم و او هم به سرعت مرا دنبال می کرد.

در راه، پیرمرد خوش رو و خوشبوئی را دیدم. سلام کردم، جوابم را داد. گفتم: به فریادم برس و مرا نجات بده.

گفت: من در برابر این افعی ناتوانم، لکن سرعتت را بیشتر کن، امیدوارم خداوند تورانجات دهد.

پس به تندی فرار کردم تا به یکی از منازل قیامت، رسیدم، از آنجا می توانستم طبقات جهنم و اهل آنرا ببینم، نزدیک بود از ترس افعی خودم را به جهنم بیندازم، ولی ناگاه صدایی به گوشم رسید که به من گفت : « برگرد، که تو اهل اینجا نیستی.»

و بر اثر این صدا، کمی آرامش یافته و برگشتم. دیدم افعی هم برگشت و مرا دنبال نمود. دوباره به همان پیرمرد، رسیدم. گفتم : ای پیر! از تو خواستم که پناهم بدهی ولی تو اعتنایی نکردی.

پیرمرد گریست و گفت: من ناتوانم، ولی به سمت آن کوه برو که امانت های مسلمانان در آن است، اگر توهم امانتی داشته باشی،تورا یاری خواهد کرد.

چون به کوه نگاه کردم، آن را پر از اتاق و خانه هایی دیدم که

ص: 18

جلوی آنها پرده هایی کشیده بودند و درهای آنها از طلای سرخ بود که با یاقوت و جواهرات دیگر زینت داده شده بودند، پس به طرف کوه دویدم و هنوز هم افعی مرا دنبال می کرد.

چون به نزدیک کوه رسیدم، فرشته ای ندا داد : پرده ها را عقب بزنید و درها را باز کنید و بیرون بیائید، شاید این بیچاره در بین شما امانتی داشته باشد که او را از شر دشمن پناه دهد، در این هنگام بچه هایی که صورت هایشان مانند ماه می درخشید، بیرون آمدند. افعی اینک به من نزدیک شده بود و من دست از جان شسته بودم که ناگاه بچه ای فریاد زد:«همه بیائید که دشمن به او نزدیک شد.»

بچه ها دسته دسته بیرون آمدند. ناگاه دخترم را که مرده بود دیدم، چون مرا دید، گریه کرد و گفت :« به خدا قسم، این پدر من است» پس از آن دست چپش را در دست راست من گذاشت و بادست راست به افعی، اشاره کرد. افعی برگشت و فرار نمود.

بعد از آن، دخترم مرا نشانید و در دامنم نشست و با دست راست، به ریشم زد و گفت : « ای پدر، أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ (1)» من گریه کردم و گفتم : «دخترم، تو قرآن مجید را می دانی ؟)

گفت: ای پدر، ما بهتر از شما به قرآن دانا هستیم.

گفتم : به من بگو، این افعی چه بود؟

گفت : کردار زشت تو بود که آن را تقویت کرده بودی و او می خواست ترا به جهنم بفرستد.

گفتم : آن پیرمرد که بود؟

گفت : کارهای نیک تو بود که خودت او را ناتوان کرده

ص: 19


1- سوره حدید - آیه 16 - ترجمه: «آیا نوبت آن نرسید که ایمان آورندگان ظاهری، دل هایشان به یاد خدا خاشع گردد؟»

بودی، به طوری که در برابر کارهای زشتت نتوانست تورا یاری دهد.

گفتم : دخترم، تو در این کوه چه می کنی؟

گفت: ما بچه های مسلمانان هستیم که به هنگام کودکی از دنیا به اینجا آمده ایم و خداوند ما را در اینجا جای داده است، و ما تا قیامت چشم به راه پدر و مادرمان هستیم که نزد ما بیایند تا ما از آنها شفاعت کنیم.

در این هنگام با ترس و فریاد بسیار،از خواب بیدار شدم و پس از آن شرابخواری و سایر گناهان را به کلی ترک کردم و به سوی خداوند توبه نمودم.

سرازجیب غفلت، برآورکنون

که فردانمانی ، به خجلت نگون

کنون بایدای خفته، بیدار بود

چومرگ اندرآرد زخوابت، چه سود

زهجران طفلی که در خاک رفت

چه نالی، که پاک آمد و پاک رفت

توپاک آمدی، برحذر باش، پاک

که ننگ است ناپاک رفتن به خاک(1)

ص: 20


1- قلب سلیم - جالا، 1 - صفحات 383 تا 385

دلبستگی تا دم مرگ

در کتاب «زینه المجالس » چنین نقل شده است :

«سلطان محمود غزنوی» مرد فاتحی بود، چند مرتبه به هند لشکر کشید و فتح نمود. او عاشق جواهر بود. نوشته اند، هر کشوری را که فتح می کرد، چیزی از آن برنمی داشت مگر خزینه جواهراتش را.

هرکس، به هر چیزی دلبسته باشد، ساعت مرگ جلویش ظاهر می شود. این بدبخت که یک عمر جواهردوست بود، جواهر جمع کن بود، وقتی می خواست بمیرد، گفت:

بروید جعبه جواهراتم را بیاورید.

جعبه های جواهر را می آوردند، جلوی چشمش آنها را باز

ص: 21

می کردند، او نگاه می کرد و اشک می ریخت.

صاحب کتاب می گوید: 0

از عاقبت به این مردک، من واقعا در تعجبم. می بیند که در حال مرگ است و این جواهرات هم ، دیگر به دردش نمی خورد، اما دستور انفاق آن را به فقرا نمی دهد .(1)'

ص: 22


1- أ.معارفی از قرآن - صفحه 15

دو عیب بزرگ برای کاخ زیبا

در«تفسیر روح البیان»نوشته شده است که :

یکی از پادشاهان سابق، تصمیم گرفت کاخ عظیمی بسازد که در جهان بی نظیر باشد. پس از ساخته شدن کاخ، از تمام مردم دعوت کرد که از کاخ دیدن نمایند و دفتری هم کنار در خروجی قرار داد، تا هر کس عیبی در کاخ مشاهده کرد، در آن بنویسد، تا عیب را برطرف کنند.

پس از پایان بازدیدها ، وقتی شاه، دفتر را بررسی نمود، دید که تمام مردم از این قصر تعریف کرده اند، به جز دو نفر که به آن ایراد

گرفته اند.

ص: 23

شاه به دنبال آن دو نفر فرستاد، وقتی که آنان حاضر شدند از آن ها پرسید:

شما چه عیبی در این کاخ مشاهده کردید؟

آنها گفتند: این ساختمان دو عیب دارد که علاج و راه درمانی هم ندارد، ولی می ترسیم که با گفتن آن ها مورد خشم پادشاه قرار بگیریم.

شاه گفت : نترسید و حرفتان را بگوئید.

آنها گفتند: عیب اول، این است که این ساختمان، عاقبت خراب می شود و عیب دیگر آنکه، صحبش از آن جدا می شود می میرد)

برای مدت اندکی ، دل به چه چیزی می بندی؟(1)

ص: 24


1- ا. قلب قرآن - صفحه 153

پرادعا رسوا می شود

یک نفر می گفت: من در هر علمی، به خصوص علم طب استادم. از جمله حرف هایش این بود که می گفت :

چون از روی موازین پزشکی مواظب مزاج و حال خودم هستم، تا چهل سال دیگر زنده و سالم می مانم.

در آن هنگام او شصت ساله بود، فردای آن روز، هنگام ظهر، ماست و خیار خورد ( البته، این مومن، بی دندان هم بود ) دلش درد گرفت، به جای اینکه تشخیص دهد از سردی است، این طور تشخیص داد که چون ماست ضدصفرا است و من هم صفرایم زیاد است، ماست نتوانسته تمام صفرا را دفع کند، بنابراین یک شیشه

ص: 25

آبلیمو را هم سر کشید تا به نظر خودش، مزاجش متعادل شود.

همین قدر بدانید که عصر همان روز مرد و جنازه اش را از خانه بیرون بردند. بدین ترتیب ثابت شد که، مرگ و زندگی انسان، در دست خداوند است، و انسان از خود قدرتی ندارد.(1)

ص: 26


1- استعاذه - صفحه 206

مورو دانه خوراک گنجشک

یکی از دانشمندان تعبیری داشت، او می گفت:

روزی در بیرون صحرا نشسته بودم، موری را دیدم که دانه گندمی را از زیر خار و خاشاک پیدا کرد، آن را با زحمت و مشقت بسیار از زیر خار و خاشاک بیرون آورد، و مقداری آن را با خود حمل کرد. هرجا که پستی و بلندی بود، او به زحمت بسیار می افتاد و آن دانه گندم را با سختی بسیار همراه خود می برد.

من هم عقب سرش رفتم تا ببینم او به کجا می رود .

مسافت زیادی را پیمود تا بالاخره به لانه اش رسید، اما ناگهان دیدم که گنجشکی از بالا به پائین جست و دانه گندم را به

ص: 27

همراه خود مورچه بلعید.

به فکر فرو رفتم که، آدمی این همه زحمت می کشد، ناگهان فرشته مرگ می آید و او را می برد. آنچه زحمت کشیده، تمامش به هدر می رود. مال و جاه را با خود تا لب گور می آورد، اما آنجا از او می گیرند و بدنش را زیر خاک می کنند، نه فرش و نه چراغی، نه انیس و مونسی، جز ایمان و عمل صالح، هیچ چیز هم ندارد. آدمی بدبخت این جور است که برای خوشی در دنیا زحمت میکشد، اما بیچاره نمی داند غیر از دردسر، چیز دیگری نیست.(1)

ص: 28


1- ا.معارفی از قرآن - صفحه 268

از مکافات عمل غافل مشو

در کتاب «دارالسلام»، «محدث نوری » نقل کرده است که :

در«نجف اشرف »شخص عطاری بود که همه روزه، پس از نماز ظهر، در دکانش مردم را موعظه می نمود، و هیچگاه د کانش خالی از جمعیت نبود.

یکی از شاهزادگان هندی که مقیم نجف اشرف شده بود، برایش مسافرتی پیش آمد، پس جعبه ای را که در آن گوهرهای نفیس و جواهرات پر بها بود، نزد آن عطار به امانت گذاشت و به مسافرت رفت.

ص: 29

پس از مراجعت به نجف، به نزد عطار رفته و امانتش را مطالبه کرد. عطار منکر این موضوع گردید و جوان هندی که شاهدی نداشت، در کار خود حیران و بیچاره شد و به قبر مطهر امیرالمؤمنین پناهنده شد و گفت:

یا امیرالمؤمنین، من برای اقامت نزد قبر شما، ترک وطن و آسایش نموده و تمام دارایی ام را نزد فلان عطار گذاردم و حالا او منکر این امر شده و من نیز جز آن مالی ندارم و شاهدی هم برای اثبات آن ندارم، و غیر از شما کسی نیست که به داد من برسد.

شب در خواب، امیر المؤمنین به او فرمود:

فردا صبح، هنگامی که دروازه شهر باز می شود، از شهر بیرون برو و اولین کسی را که دیدی، امان خود را از او بخواه، او به تو می رساند.

چون جوان بیدار شد، از شهر خارج گردید اولین کسی را که دید، پیرمرد عابد و زاهدی بود که پشته هیزمی بر دوش داشت و می خواست آن را برای مصرف خانواده اش بفروشد. پس جوان خجالت کشید از او چیزی بخواهد، از این رو، بدون گفتن کلمه ای به حرم مطهر برگشت.

شب بعد، در خواب همان چیز را مانند. شب گذشته به او گفتند. او فردا همان پیرمرد را دید و باز هم خجالت کشیده و چیزی به او نگفت.

شب سوم، باز درمان خواب را دیده و فردای آن روز، باز آن مرد شریف را دید، حالات خود را برای پیرمرد شرح داد و امانت خود را از او مطالبه نمود. پیرمرد بزرگوار، مدتی فکر نموده، سپس فرمود :

ص: 30

فردا بعد از ظهر به دکان عطار بیا، تا امانت را به تو برسانم.

روز بعد، هنگامی که مردم در دکان عطار جمع شده بودند، مرد عابد به عطار گفت: امروز موعظه کردن را به من واگذار نما.

عطار قبول کرد، پس مرد عابد فرمود:

ای مردم ! من فلانی پسر فلانم و از «حق الناس» (1)سخت درهراسم، و به توفیق الهی ، دوست مال دنیا در دلم نیست و اهل قناعت و گوشه نشینی هستم، با این وصف، پیش آمد ناگواری برایم واقع شده که امروز می خواهم شما را از آن باخبر کنم، و شما را از سختی عذاب الهی و سوزش آتش جهنم بترسانم و بعضی از اخبار روز جزا را به شما برسانم.

بدانید که من محتاج به قرض گرفتن شدم، بنابراین از یک نفر یهودی، ده قران گرفتم و شرط کردم که به مدت بیست روز به او پس دهم، یعنی روزی نیم قران به او برسانم.

پس، تا ده روز نصف طلبش را به او رساندم و بعد او را ندیدم.

احوالش را پرسیدم، گفتند: به بغداد رفته است.

پس از چندی، شبی در خواب دیدم گویا قیامت بر پا شده، من و تمام مردم را برای حسابرسی احضار کردند و من به فضل الهی از آن موقف خلاص شده و جزو بهشتیان روبه بهشت حرکت کردم، چون به پل صراط رسیدم، صدای نعره ای از جهنم شنیدم، سپس آن مرد طلبکار یهودی را دیدم که مانند شعله آتشی از جهنم بیرون آمد و راه را بر من بست و گفت:

« پنج قران طلبم را بده و برو.»

من زاری کرده و گفتم: من در جستجوی تو بودم، اما تورا

ص: 31


1- حق الناس : حق مردم، چیزی که متعلق به دیگران است.

ندیدم که طلبت را بدهم.

گفت: تا طلب مرا ندهی، نمی گذارم رد شوی.

گفتم : اینجا چیزی ندارم.

گفت: پس بگذار تا یک انگشت خودم را بر بدنت بگذارم.

من به ناچار پذیرفتم، چون انگشتش را بر سینه ام گذاشت، از سوزش آن فریاد زده، از خواب بیدار شدم، دیدم جای انگشتش به صورت زخم روی سینه ام مانده است و تا به حال هم مجروح است و هر چه درمان کرده ام، فایده نبخشیده است.

سپس سینه خود را گشود و به مردم نشان داد، چون مردم آن رادیدند، صداها به گریه و ناله بلند شد و عطار هم، سخت از عذاب الهی به هراس افتاد، پس آن شخص هندی را به خانه خود برد وامانتش را به او پس داد و معذرت خواست؟(1)

ص: 32


1- معاد - صفحات 38 تا 60

یک عمر عبادت در برابر نعمت چشم

عابدی، پانصد سال از عمر خود را صرف عبادت خداوند کرده بود . تقریبا هزار یا دو هزار سال قبل، عمر بشر غیر از حالا بوده است، مثلا لقمان حکیم سه هزار سال عمر کرد. عمر بشر در آن زمان ها زیاد بوده است.

این عابد، در دامنه کوهی زندگی می کرد که آب شیرین و گوارایی داشت و درختی نیز در آن نزدیکی بود که عابد از میوه آن استفاده می کرد.

هنگامی که این عابد، بعد از پانصد سال عبادت مرد، درعالم قبر، فرشتگان بین اعمال او ونعمت هایی که خداوند به وی داده

ص: 33

بود، موازنه کردند - موازنه آخرتی طوری است که خود شخص هم یقین به درست بودن آن می کند اول آمدند سراغ بدنش. تمام عباداتی که وی انجام داده بود، در برابر نعمت بینایی و چشمی که خداوند به وی داده بود، نشد.

وای! اگر چشم درد بگیری و خدای ناکرده چشمت، آب سیاه بیاورد و چشمت را از دست بدهی، آنوقت می فهمی چه نعمتی بوده است. این چشم حافظ تو از دشمن است، چشم اگر نبیند، حتی اگر عصا به دست بگیری، به چاه می افتی.

بشر، سرتا پا غرق نعمت است، این چشمی که خدا به تو داده است، در برابر آن باید چند رکعت نماز بخوانی؟ هر چند بخوانی، کم می آوری. برای نعمت چشم از عهده شکر خداوند برنمی آیی، در برابر نعمت های دیگر چه می کنی؟

از دست وزبانی که برآید

کز عهده شکرش به درآید

بنده همان به، که زتقصیر

خویش عذر به درگاه خدا آورد

ورنه سزاوار خداوندیش

کس نتواند که بجا آورد(1)

ص: 34


1- معارفی از قرآن - صفحه 430

گفتگوی طاوس یمانی با هشام بن عبدالملک

در کتاب«احیاء العلوم»نقل شده است که :

«هشام بن عبدالملک»(1) برای سفر حج به طرف مکه به راه افتاد. وقتی وارد مدینه شد، پرسید:

آیا از اصحاب پیغمبر (صلی الله علیه و آله) کسی باقی مانده است؟

گفتند: نه

پرسید: آیا از تابعین(2)کسی باقی است؟

گفتند: آری، «طاوس یمانی » باقی است.

هشام، دستور داد که طاوس را حاضر کنند.

هشام بایک دنیا غرور، روی تخت سلطنت نشسته بود

ص: 35


1- هشام از خلیفه های سینمگر بنی امیه است.. و حضرت امام باقر علیه السلام را به شهادت رساند.
2- تابعین به کسانی می گفتند که خود پیغمبر (صلی الله علیه و آله) را درک نکردند ولی اصحاب پیغمبر(صلی الله علیه و آله) را دیده اند.

که طاوس یمانی وارد شد و بدون اعتنا به وی، با کفش تا نزدیک بساط هشام، پیش آمد، آنگاه کفش خود را در آورد و زیر بغل گذاشت. سپس سلام کرد و گوشه ای نشست و پرسید : هشام، حالت چطور است؟

- هشام خیلی ناراحت شد و پرسید: سبب این اهانت هاچیست؟

طاوس گفت: مگر چه کار کردم؟

گفت : توهین از این بدتر که با کفش بر بساط من وارد شدی و نزدیک من کفشت را در آوردی و لقب مرا ذکر نکردی و به من امیرالمومنین نگفتی. چرا کنیه مرا نگفتی، معلوم می شود که مراخلیفه نمی دانی.

طاوس جواب داد: من در شبانه روز، پنج مرتبه برای نماز بربساط رب العالمین، کفش هایم را در می آورم و خداوند مرا مواخذه نمی فرماید، و اما هنگام ورود، به تو امیرالمومنین نگفتم چون نخواستم دروغ بگویم، زیرا همه مومنین تورا به امیری قبول ندارند.

اما اینکه نامت را بردم و کنیه ات را ذکر نکردم، خداوند در قرآن، پیامبران را نام می برد و به کنیه، آنها را نمی خواند :

«یا یحیی خذالکتاب بقوة(1)»

«یا موسی، انی انا الله(2)»

« یا داود، انا جعلناک خلیفة فی الأرض(3)»

«یا عیسی بن مریم، عانت قلت للناس(4)»

اما خداوند، کفاررا به کنیه خوانده است :

تبت یدا ابی لهب وتب (5)»

ص: 36


1- سوره مریم - آیه 12 ترجمه : ای یحیی، این کتاب را با قوت بگیر.
2- سوره نحل - آیه 30 ترجمه : ای موسی، همانا من خداوند یگانه هستم.
3- سوره ص - آیه 29 ترجمه : ای داود، همانا ترا در زمین، خلیفه قرار دادیم.
4- سوره مائده - آیه 119 ترجمه: ای عیسی پسرمریم، آیا تو به مردم گفتی ...؟
5- سوره لهب - آیه 1 ترجمه: شکسته باد در دست ابولهب، شکستنی.

هشام گفت : چرا در برابر من نشستی؟

طاووس پاسخ داد: از مولایم«علی بن ابی طالب»-علیه السلام-شنیدم،فرمود:

اگر کسی بخواهد، یک نفر جهنمی را ببیند، نگاه کند به کسی که نشسته و دیگری در برابر او ایستاده است.»

تو با او چه فرق می کنی که تو باید نشسته باشی و اوایستاده باشد؟ چرا نمی گذاری او هم بنشیند، هر دو اصلتان از خاک است و به خاک هم باز می گردید. این حرف هاست که دعوی خدایی می آورد، ولی مثل فرعون، اسباب برایش تهیه نمی شود و گرنه هم اکنون او نیز جرئتش را داشت، دعوی خدایی می کرد- به هر حال، هشام را ساکت کرد.

آنگاه هشام گفت: مرا نصیحتی کن.

گفت: از مولایم «علی» علیه السلام شنیدم که فرمود : دردوزخ، خداوند مارهایی آفریده که هرکدام به اندازه شتری است و عقرب هایی آفریده که به اندازه قاطر هستند، این نوع گزندگان برای هر سلطان و حکمران ظالم، آفریده شده اند.

این را گفت و برخاست از مجلس بیرون رفت(1).

ص: 37


1- سرای دیگر - صفحات 95 تا 198

ص: 38

مثالی از زندگی آدمی و مصیبت هایش

«بلوهر» گفت:

شنیدم، فیل مستی، مردی را دنبال می کرد. او می گریخت و فیل از پی او می شتافت تا آنکه به او رسید. آن مرد بیچاره شد، تا اینکه چاهی دید که دو شاخه در دیواره آن روئیده بود، خود را در آن چاه انداخت و آن دو چوب را به دست گرفت که در قعر چاه نیفتد.

ناگاه دید در بیخ آن دو شاخه، دو موش بزرگ یکی سفید و دیگری سیاه، مشغول جویدن ریشه های آن دو شاخه هستند. به قعر چاه نگاه کرد، اژدهایی را دید که دهان گشوده است تا هرگاه بیفتد، او را فرو برد، و در نزدیک خود چهار افعی دید که از لانه های خود،

ص: 39

سردر آورده و آماده نیش زدن او هستند.

و چون سرش را بالا کرد، مقداری عسل دید که به سر آن دو شاخه آلوده است. پس به لیسیدن آن عسل مشغول شد و لذت شیرینی عسل، او را از خطر افعی ها و افتادن در دهان اژدها، غافل ساخت.

ای عزیز! آن چاه دنیا است که پر از آفت ها و بلاها ومصیبت ها می باشد و آن دو شاخه عمر آدمی است و آن دو موش روز و شب هستند که پیوسته عمر آدمی را قطع می کنند، و آن چهار افعی،اخلاط(1) چهارگانه اند که به منزله زهرهای کشنده می باشند، که آدمی نمی داند چه وقت به هیجان می آیند تا صاحب خود را هلاک کنند وآن اژدها، مرگ است که در راه انسان ومنتظراوست و آن عسل که انسان فریفته او شده، و با همه آلودگیش او را از آنچه ذکر شد، غافل ساخته است، لذت ها و خواهش ها و نعمت ها و عیش های دنیااست(2)

ص: 40


1- اخلات چهارگانه عبارتند از : صفرا ، سودا ، بلعم ، خون شاعر می گوید: چارطبع مخالف سرکش چندروزی شوند با هم خوش چون یکی زین چهارشد غالب جان شیرین برآید از قالب
2- قلب سلیم - جلد 1 - صفحه 445

بچه پاکدل و اثر آیه قرآن

یکی از بزرگان، بچه اش را به مکتب فرستاده بود. پسر غیرمکلف، یک روز وقتی به منزل آمد، پدر دید این پسر نابالغ مریض شده و شکستگی در چهره اش پیدا شده است. صبح سالم بود ولی حالا که برگشته از تب می سوزد.

و بالاخره از پسر پرسید: چطور شده؟ آیا پیش آمدی اتفاق افتاده؟

پسر گریان گفت: امروز در مکتب خانه، این آیه را به ما یاددادند:

فکیف تتقون أن کفرتم یوما یجعل الولدان شیبا(1)»

ص: 41


1- سوره مزمل - آیه 18 - ترجمه : چگونه از عذاب حق نجات یابید، در روزی که بچه از سختی آن پیر شود؟

پسر گفت: این ترس مرا گرفته است، وای این چه روزی است؟

- برای من و تو، این حرف ها قصه و حکایت است،می خواهم عرض کنم «مالکم لا تومنون(1)» برای من و تو است-می گویند : بالاخره بچه طاقت نیاورد و تب کرد، عاقبت هم از هول و دلهره از دنیا رفت.

پدرش گریه می کرد و می گفت:

بچه جان، باید پدر پیرت از غضه بمیرد که سرتا پایش گناه است. خوش به سعادتت آی بچه، پیش از آنکه مثل پدر بد بختت، آلوده شوی و قساوت دل پیدا کنی از دنیا رفتی؟(2)

ص: 42


1- سوره حدید - آیه 8 ترجمه : چرا ایمان نمی آورید؟
2- معارفی از قرآن - صفحة 199

عذاب ابن ملجم

در کتاب «نورالابصار» از «ابوالقاسم بن محمد» روایت کرده که گفت:

در «مسجد الحرام » جماعتی را دیدم که نزد « مقام ابراهیم»ایستاده بودند، سببش را پرسیدم، گفتند: راهبی مسلمان شده و به مکه آمده و خبرهای عجیبی می دهد.

پیش رفتم، شیخ کبیر و عظیم الجثه ای را پشمینه پوش و باکلاهی از پشم دیدم که نشسته و می گفت :

من در کنار دریا، میان صومعه خود زندگی می کردم. روزی متوجه دریا شدم، دیدم مرغی شبیه کرکس بزرگ آمد و روی سنگی

ص: 43

نشست و یک چهارم از بدن مردی را قی کرد و رفت. دوباره بازآمد ویک چهارم دیگر از بدن مرد را قی کرد و تا چهار مرتبه این کار را تکرارکرد.

آن مرد برخاست و انسان کاملی شد.

من از این امر تعجب کردم، دیدم همان مرغ آمد و یک چهارم از بدن او را بلعید و رفت و بدین سان در چهار مرتبه او را بلعید و برد.

من در حیرت شدم که این چیست و این مرد کیست؟ ومتأسف شدم که چرا از مرد سوال نکردم.

روز دوم نیز دیدم که آن مرغ آمد و یک چهارم او را برسنگی قی کرد، پس از چهار بار که این کار را تکرار کرد، مردبرخاست وشخص کاملی شد.

من از صومعه خود دویدم و او را به خداوند سوگند دادم که خود را معرفی کند، پاسخ نداد. یکبار دیگر او را سوگند دادم که تو کیستی ؟ گفت :

من «ابن ملجم » هستم.

گفتم : قصه تو با این مرغ چگونه است؟

گفت: من «علی بن ابی طالب» را کشته ام و خداوند این مرغ را بر من گماشته است که هر روز به اینگونه که دیدی، مرا عذاب می کند. از مردم پرسیدم: «علی بن ابی طالب » کیست؟

گفتند : پسرعموی محمد (صلی الله علیه و آله) و وصی اوست.

پس من اسلام را قبول کردم و به حج بیت الله الحرام »

و زیارت قبر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) مشرف شدم(1)

ص: 44


1- معاد - صفحة 14

صدقه و عقب افتادن مرگ

حضرت عیسی (علیه السلام) از خانه ای که در آن عروسی بود عبور نموده در این موقع به همراهان خود فرمود :

« امشب عروس می میرد و عیش آن ها به عزا مبدل می گردد.»

فردا، حضرت از آن محل عبور فرمود، اثری از عزادیده نشد،در این مورد پرسش نمود، در جواب گفتند که عروس سالم است.

بنابراین از صاحب خانه، اجازه گرفت و داخل شد و فرمود :

«رختخواب عروس را بردارید. »

رختخواب را برداشتند، دیدند مار بزرگی خوابیده است.

ص: 45

حضرت فرمود: این مار مأمور بود که شب گذشته عروس رابکشد، اینک از عروس بپرسید، دیشب چه کرده است؟

عروس گفت: فقیری، پشت در خانه صدا می زد که غذایی به من بدهید، اما کسی جوابش را نمی داد، تا اینکه خودم، خوراکم را برداشته و به او دادم.

حضرت فرمود : با این کار، مرگ را از خود دور ساختی(1).

ص: 46


1- اقیامت و قرآن - صفحه 131

عابد پرهیزکاردر بنی اسرائیل

در «بنی اسرائیل » زن فاحشه بد کاره ای بود. عادت او این بود که هر روز در خانه اش را باز می گذاشت و کنار در، تختی قرار می داد و خود را آرایش می کرد و روی تخت می نشست، هر کس ازمقابل خانه اش می گذشت، در دام می افتاد - قبل از اسلام، زنان بدکاره بالای خانه خود بیرق می زدند- از خصوصیات او این بود که ده دینار را قبلا دریافت می کرد.

یک روز شخص عابد و زاهدی که اهل این کار نبود، از درخانه فاحشه می گذشت، این عابد که در عمرش جز تقوا و بندگی خدا

ص: 47

کاری نداشت، چون چشمش به این فاحشه افتاد، جمال و دلربایی زن، نظرش را جلب کرد و پایش سست شد.

خواست وارد خانه شود، مأموری گفت: ده دینار بده، بعد وارد شو.

چون عابد پول نداشت، فورأ رفت، کالایی را که داشت فروخت، آنگاه بازگشت و ده دینار به مأمور داد و وارد خانه شد وپهلوی آن زن نشست، اما هنگام عمل حرام یک دفعه بدنش لرزید،خیالی رحمانی به مغزش خطور کرد که او را سخت لرزاند، به طوری که زن متوجه شد و گفت:

چرا می لرزی، از این فکر بگذر.

عابد گفت: خدا حاضر است و من از او می ترسم.

زن گفت: بسیاری از مردم، آرزوی مرا دارند، حالا تومی خواهی مرا رها کنی و بروی؟

عابد گفت: پولی را که پرداختم، به تو بخشیدم، مرا رهاکن.

عابد از خانه بیرون رفت، در حالی که دائما فریاد می زد ونمی توانست آرام بگیرد، به ناچار از شهر خارج شد.

آن زن بدکار، به فکر فرو رفت. به خود گفت: خاک برسرت! این مرد تا به حال گناه نکرده بود، حال که خواست گناه بکند، از ترس خداوند و مکافات عمل، این طور حالش دگرگون شد،تو که یک عمر گناه کرده ای چه می کنی؟

فورا در خانه را بست و از گناهان خود پشیمان شد، به فکرافتاد که به دنبال این مرد برود و پس از توبه کردن با او ازدواج کند، ص: 48

ص: 48

تا خداوند او را ببخشد.

به دنبال عابد رفت، و با نشانی هایی که گرفته بود تا آن قریه که عابد در آنجا بود، رفت. وقتی به آنجا رسید، نزد عابد رفته، روبند صورتش را کنار زد تا عابد او را بشناسد، و به او گفت که:

« آمده ام، توبه کنم.»

تا روبندش را کنار زد، عابد فریادی کشید و از دنیا رفت.

زن، سر به آسمان بلند کرد و گفت:

خدایا، از گذشته هایم پشیمانم، به نزد این مرد صالح آمدم تابا او ازدواج کنم و تدارک گذشته سیاهم را ببینم، حالا که او از دنیا رفته، خدایا جانم را بگیر و به او ملحق فرما.

و در همان حال، زن از دنیا رفت و یقینا در عالم آخرت هر دو با هم خواهند بود.(1)

ص: 49


1- قیامت و قرآن -- صفحات 75 و 79

شدت عذاب برزخی

«سید محمد علی عراقی » - که از جمله کسانی است که به حضور حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه - مشرف شده است - نقل می کرد که :

و از تهران به زیارت«امامزاده حسن» که در یکی از قریه های تهران واقع است، رفتم. یک نفر از همراهان در صحن بقعه، برروی قبری، مشغول خواندن زیارت نامه بود.

در موقع غروب آفتاب، ناگاه حرارتی از بنای یکی از قبرهانمودارگردید، که گویا در داخل آن کوره آهنگری برافروخته بودند و ماندن در حوالی آن قبر ممکن نبود و تمام حضار هم این حالت را

ص: 50

مشاهده نمودند. چون سنگ قبر را خواندیم، نام زنی بر آن نقش بسته بود.

خلاصه مطلب، گاه می شود که شدت عذاب روح در عالم برزخ، به همین جسد هم اثر می نماید، مانند قبر «یزید بن معاویه»-که لعنت خداوند بر هر دو باد-از وقتی که بنی عباس، قبرهای بنی امیه را شکافتند تا اجسادآن ها را آتش زنند، در قبر یزید، جز خط خاکستری که نشانه جسدسوخته آن لعین بود، چیزی نیافتند، و شواهد این مطلب فراوان است،چنانچه وقتی روح در عالم برزخ، در نهایت خوشی و قوت حیات است، جسد او هم از مرتبه ای از حیات، بهره مند است(1).

ص: 51


1- قیامت و قرآن - صفحه 214

مرگ در کمین است

درکتاب «عدة الداعی » روایت شده است:

خداوند به حضرت سلیمان » (علیه السلام) سلطنت بر انسان و جن را داده بود، و جنیان برای او فرشی از ابریشم بافته بودند که دو فرسخ در دو فرسخ بود و در اطراف منبر سلیمان (علیه السلام) ششصد هزار کرسی زده بودند و بر آنها پیغمبران و علما می نشستند و پشت آن ها آدمیان و پشت سر ایشان جنیان قرار می گرفتند و مرغان با پرهای خود بر سرآنها سایه می انداختند.

و باد صبا آن بساط را بر می داشت و راه یک ماهه را در یک روزطی می کرد. خداوند باد را مأمور کرده بود که هر صدائی را به گوش

ص: 52

او برساند، روزی باد، بساط سلطنتی سلیمان (علیه السلام) را در هوا حرکت می داد، یک نفر دهقان، آن دستگاه را دید و گفت :

خداوند به پسر داود (علیه السلام) ملک عظیمی داده است.

باد سخن او را به گوش آن حضرت رسانید. حضرت سلیمان در همان جا فرود آمد و به جانب دهقان رفت و فرمود:

نزد تو آمدم تا آنچه را که بر آن قدرت نداری، آرزو نکنی.

سپس فرمود: یک تسبیح که خداوند آن را قبول کند، بهتر ازتمام چیزهایی است که خداوند به پسر داود (علیه السلام) داده است، زیرا ثواب تسبیح باقی می ماند و این ملک فانی می شود.

بلی، همین سلیمان (علیه السلام) یک روز پشت بام قصرش، به عصاتکیه داده و ملک خود را تماشا می نمود، ناگاه ملک الموت رسید و به او مهلت نداد که پائین آید و در همان حال، جانش را گرفت.

از مدت ها بدن مرده او تکیه بر عصا داده و ایستاده بود و مردم خیال می کردند او زنده است و جرئت نداشتند به او نزدیک شوند، تااینکه موریانه عصای او را جوید و بدن بیجان سلیمان (علیه السلام) بر زمین افتاداین است آخر پادشاهی سلیمان. پس عاقل باید در فکر عیش ابدی و باقی باشد که تنها راه رسیدن به آن، ایمان و عمل صالح است؟(1)

ص: 53


1- قیامت و قرآن - صفحة 246

دکان بهشت فروشی

چند سال قبل، یکی از رفقا می گفت :

برای تماشای گناه بخشی به یکی از کلیساهای فرانسه رفتم.

ساختمان مفصل عجیبی بود که چندین طبقه داشت و بسیار طولانی وقسمت قسمت بود. عده ای با میز و قلم و کاغذ نشسته بودند. گناهکاربدبخت می آمد آنجا، اول گناهش را به این ها می گفت و آن هاهم گناهش را می نوشتند، سپس نوشته را به دستش می دادند ومی گفتند برو طبقه فلان.

گناهکار به آنجا می رفت و زمه را می داد، آن ها هم آنرا به قسمت های دیگر می بردند، وقتی نامه برمی گشت ، نوشته شده بود که

ص: 54

مثلا صد فرانک بده، تا گناهش چقدر باشد. گناهکار این پول را دربانک همانجا به حساب مخصوص می ریخت و رسیدش را می گرفت و به محل دیگر می برد.

و در محل آخر، آمرزش نامه را می گرفت که روی آن نوشته شده بود : «جناب پاپ شما را آمرزید.»-و به قول من خیلی غلط کرد. خودت را کی می آمرزد؟ تو کیستی که چنین غلطی کنی؟

آفرین به مرد اصفهانی، رحمت خدا بر او باد، چند سال قبل،یک نفر اصفهانی در شهر «رم» از برنامه گناه بخشی آنها، به غیظ می آید، می بیند کار این ها عجیب است، یکی گناه بخشی و دیگری بهشت فروشی.

نقشه خوبی کشید، به هر نحو بود خودش را به پاپ رسانید وگفت:

من آمده ام، همه جهنم شما را امروز بخرم، چند می فروشی؟

پاپ گفت: مگر کسی جهنم را هم می خرد؟

گفت: آقا! شما مالک هر دو هستید، من می خواهم جهنم را بخرم.

پاپ قبول نکرد، مرد گفت: آقا ! شما پول را بشناس.

بالاخره پاپ موافقت کرد که تمام جهنم را بدون اینکه وجبی از آن کم باشد، مثلا به صدهزار دلار بفروشد. تا گفت، اصفهانی هم قبول کرد، مثلا صد هزار دلار داد و سندی هم گرفت که نوشته شده بود:

«شش دانگ جهنم را پاپ به این جناب اصفهانی به یکصد هزار دلار فروخت».

ص: 55

پس از تصویب، این سند را گرفت و امضای پاپ را هم گرفت، سپس اعلانی به دیوارها چسبانید:

«ای مردم! آقایان مسیحی ! از این به بعد جهنم ملک من است، من هم هیچکدام شما را راه نمی دهم و نمی گذارم که هیچ گناهکاری پاتوی جهنم بگذارد.»

بالاخره کم کم دکان جناب پاپ بسته شد، فهمید که این اصفهانی، چه کلاهی سرش گذاشته است. هر چه فرستاد که بیاید وسند را فسخ کند، حاضر نگردید که این روسیاهی باشد تا روز قیامت(1).

ص: 56


1- معارفی از قرآن - صفحات 501 و 502

نشانی آبادی

پادشاهی از سلطنت فرار کرده و زهد و گوشه نشینی اختیارکرده بود. روزی به تنهایی در خارج شهر حرکت می کرد، سرهنگ متکبر و مغروری به او رسید و پرسید : « آبادی از کدام طرف است؟

پادشاه به طرف قبرستان اشاره کرد و گفت: «از این طرف !»

سرهنگ به جهتی که پادشاه نشان داده بود، نگاه کرد، دیدروی چوبی نوشته شده است: «به طرف قبرستان » سرهنگ که عصبانی شده بود، با چوبی که در دستش بود، شروع به زدن پادشاه نمود.

پادشاه کتک می خورد و در عین حال می گفت: «بزن که

ص: 57

58

سرمن خیلی گناهکار است. در این موقع شخصی که از آنجا عبورمی کرد، پادشاه را شناخت. فورا فریاد زد: « آقای سرهنگ ! آیامی دانی که چه کسی را کتک می زنی؟ این مرد روزگاری سلطان « بلخ » بوده است.»

: به محض اینکه سرهنگ، پادشاه را شناخت، از اسب پیاده شد و عذرخواهی کرد.

پادشاه گفت: نترس، حادثه ای اتفاق نیفتاده است. من مدت ها گناهکار بودم و توسری نخورده بودم. اما امروز بدست توقدری ادب شدم.

سرهنگ پرسید: چرا وقتی گفتم آبادی را نشانم بده،قبرستان را به من نشان دادی؟

گفت : آبادی جایی است که تمام مردم در آنجا باشند،اینک قبرستان از هر آبادی، آبادتر است، زیرا شهری است که عبورتمام انسان ها به این شهر می افتد.

روبه گورستان، دمی خاموش نشین

آن سخن گویان خاموش را بین.

به همین دلیل مستحب است که هفته ای دوروز (دوشنبه وپنجشنبه) مردم به قبرستان بروند تا از نتیجه کار مردگان عبرت بگیرندو بدانند که قوت و عزت کجاست. قدرت و بزرگواری نه در قبرستان است و نه در شهرستان. قدرت فقط از خداست(1).

ص: 58


1- معارفی از قرآن - صفحه 483

بچه شیرخوارودزدها

شبی، چند نفر دزد به خانه مردی ریختند تا اموال او را ببرند.

وقتی وارد اتاق شدند، زن و شوهر وبچه شیرخواری، در اتاق خوابیده بودند.

دزدها گفتند : « ممکن است بچه بیدار شود و با گریه اش،پدر و مادرش را بیدار کند.» به همین دلیل بچه را با گهواره اش بیرون برده و در کوچه گذاشتند. سپس آمدند و مشغول جمع آوری اسباب واثاثیه منزل شدند.

وقتی که اسباب و اثاث را از خانه بیرون برده و در کوچه کنار هم قرار دادند، به خانه بازگشتند تا اگر چیزی باقی مانده بود،

ص: 59

10

بردارند. در این موقع، زن از خواب بیدار شد و دید گهواره بچه اش نیست. شوهرش را بیدار کرد. هر دو وحشت زده برخاستند و از اتاق بیرون رفتند. دیدند در کوچه باز است. در این موقع دزدها در اتاقی دیگری بودند. زن و شوهر از خانه خارج شدند، دیدند که گهواره بچه وتمام اسباب و اثاثیه زندگیشان در کوچه است.

همین که آنها از خانه خارج شدند. خانه بر سر دزدها خراب شد، در حالیکه آنها متحیر بودند که چه کسی، اثاثیه را بیرون گذاشته است.

وقتی صبح فرا رسید، عمله آوردند که خشت و گل های خانه خراب شده را بردارند، جنازه دزدها پیدا شد. آنوقت فهمیدند که زندگی و مرگ انسان، دست خداست، و چون هنوز مرگ آن ها فرانرسیده بود، خداوند بدین ترتیب آنها را نجات داد(1).

ص: 60


1- معراج - صفحه 229

رژه لشکریان و مرگ مأمون

وقتی «مأمون» خلیفه عباسی و کسی که «امام رضا »-علیه السلام-را به شهادت رساند، تصمیم گرفت که از«خراسان»به«بغداد»باز گردد، با لشکریانش به «یرموک» لشکر کشید.

وقتی لشکر به «طراطوس » رسید، به او خبر دادند که چشمه آب گوارایی را پیدا کرده اند. مأمون رفت و دید جای باصفا و سرسبزی است، دستور داد کنار چشمه، خیمه اش را بر پا کنند.

هنگامی که مأمون به چشمه نگاه می کرد، یک ماهی بسیارزیبا و دلربا در آب دید، در این موقع گفت: «اگر کسی داوطلب شود که این ماهی را از آب بگیرد و برایم بیاورد، به او جایزه خوبی

ص: 61

خواهم داد.»

شخصی داوطلب شد که این کار را انجام دهد، بنابراین برهنه شد و داخل چشمه ای پرید که آبش بسیار سرد بود. بالاخره ماهی را گرفت و برای مأمون آورد.

و وقتی مأمون، ماهی را گرفت، ناگهان ماهی از دستش پریدو در آب افتاد. آب هم جنبید و لباس های مأمون را خیس کرد. در همان موقع مأمون تب کرد. طبیب مخصوصش را آوردند، گفت:

«علاجی ندارد، زیرا قلب در حال ایستادن است.»

مأمون که مرگ خود را نزدیک می دید،گفت:«آرزو دارم،لشکرم را ببینم.» او پنج هزار لشکر داشت. همه آنها سوار شدند که ازجلوی اورژه بروند، همانطور که آنها عبور می کردند، این بدبخت آه می کشید. بالاخره هم نفسش قطع گردید و او به سزای جنایت هایش رسید.

چشم باز و گوش باز و این عمی(1)

حیرتم از چشم بندی خدا(2)معارفی از قرآن-صفحة 415(3)

ص: 62


1- عمی یعنی کور و نابین
2-
3-

در بازار عطرفروشان

روزی،«دباغی»(1)به بازار آمد،اتفاقا گذارش به بازارعطرفروشان افتاد، بوی عطر که به مشامش رسید، فریادی کشید و به زمین افتاده و بیهوش شد.

عطارها به دور او جمع شدند و عطر و گلاب به سر و صورتش می زدند تا وی را به هوش بیاورند، اما این بدبخت، هر لحظه حالش بدتر می شد.

همانطور که مردم، دور او را گرفته بودند، ناگاه همکار اوسررسید. دید که رفیقش افتاده است. فورأ فهمید که موضوع از چه قراراست. رفت مقداری نجاست برداشت وزیر بینی او گرفت.«دباغ»

ص: 63


1- دباغ کسی است که پوست حیوانات اهلی،مثل گاو وگوسفند را به چرم تبدیل می کند

به هوش آمد و حالش خوب شد.

مردم، دور همکارش را گرفتند و پرسیدند: ای پزشک دانا! این دوای عجیبی که او را به هوش آورد، چه بود؟!

او گفت: «من نه «افلاطون » هستم و نه «ارسطو» و نه پزشک! تنها موضوعی که باید بدانید این است که سرو کار من و او بانجاست است، ما را چه کار به بوی عطر و گلاب »

این داستان، مثالی است در باره بهشتی بودن انسان و میل وأنس او به عالم دیگر.

ای انسان، ای موجود بهشتی، تو باید کارت به جایی برسدکه وقتی اسم مرگ پیش می آید، فورا به باد وطنت بیفتی. دیده ایدوقتی کسی از وطن آدم می آید، دورش را می گیرند و می پرسند :

« بگو ببینم از وطن چه خبرداری ؟ » تمام علاقه فرد غریب این است که از وطنش بپرسد.

ای مردم! وطن شما، ایستگاه شما و آرامگاه ابدی شمابهشت است و این خاک، سرزمین غربت است. بکوشید که هر چه زودتر به آرامگاه ابدی و وطن خود بازگردید و بدانید که تنها راه باز گشت، «ایمان» و «عمل صالح » است(1).

ص: 64


1- قلب قرآن - صفحه 60

جوانی که از آیه عذاب جان داد

در کتاب«مصابیح القلوب»درحالات« منصور عمار» نقل نموده که گوید:

هنگام مسافرت، به مسجدی وارد شدم تا نمازم را بخوانم،جوان متدینی را دیدم که مشغول نماز است، از طرز نماز خواندنش فهمیدم که با این درگاه آشناست - از کوزه برون همان تراود که دراوست-پس از تمام شدن نماز به نزدش رفتم و گفتم: «ای جوان با قرآن چطوری؟»

گفت: « بسیار دوست دارم که بشنوم.»

ص: 65

من هم برایش خواندم :«کلا أنها لظی ، نزاعة للشوی...!(1)»

این آیه راجع به شعله وربودن آتش جهنم است که گناهکاران را به سوی خود می کشاند. جوان با شنیدن این آیه، ناگهان صیحه ای زد وبیهوش افتاد. زیرا دلش پاک بود و هنوز قساوت پیدا نکرده بود.

عمار گوید: او را به هوش آوردم. به من گفت: «ای مرد، اگرآیه دیگری نیز راجع به عذاب جهنم می دانی برایم بخوان.» من هم این طور خواندم : «یا ایها الذین آمنوا قوا انفسکم و اهلیکم نارا وقودها الناس والحجارة(2)»

این ها آیاتی است که اگر دل نمرده باشد، انسان راتکان می دهد.آیه دوم را که خواندم، دوباره به زمین افتاد، نفسش قطع گردید و کارش تمام شد.

و بستگان، دوستان و مؤمنین، برای دفن او حاضر شدند. من ازآنها خواهش کردم که غسل دادن او را به من واگذارند. هنگامی که او را برهنه کردم، روی سینه اش به قلم قدرت الهی، این آیه نوشته شده بود:

«فهو فی عیشة راضیة فی جنة عالیة(3)»

پس از غسل، او را به خاک سپردم. شب در عالم رویا اورا دیدم. تاج کرامت بر سر و جلال و شکوه فوق العاده ای داشت. از اوپرسیدم: خدا با تو چگونه معامله کرد؟

ص: 66


1- سوره معارج-آیه16ترجمه: هرگز نجات نمی یابد، زیرا آتش دوزخ به سوی او شعله وراست تا اینکه سر و صورت و اندامش،پاک بسوزد.
2- سوره تحریم-آیه6ترجمه:ای کسانی که ایمان آوردید، خود را با خانواده خویش از آتش دوزخ دور نگهدارید، آتشی که مردم کافر و سنگ خارا،آتش افروزآن است.
3- سوره حاقه-آیه 21ترجمه: این چنین شخصی، در بهشت ابدی، دارای زندگی خوشی خواهد بود.

گفت:خدا به من درجه ای بالاتر از شهیدان عنایت فرمود.

فرشتگان به من گفتند: شهیدان، کشته شمشیر کفارند ولی تو کشته آیه قهر خدا هستی(1).

ص: 67


1- سرای دیگر صفحات 35 تا 37

جوان می شوند و به بهشت می روند

روایت شده است که حضرت خاتم الانبیاء-صلی الله علیه وآله وسلم-به نزد عایشه رفت. پیره زنی نزد عایشه بود. حضرت پرسید : این زن کیست؟

عایشه عرض کرد: یکی از خاله های من است.

پیرزن عرض کرد: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله)، دعا بفرمائید که خداوند مرا وارد بهشت نماید.

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: مگر نمی دانی که پیرزن به بهشت نمی رود؟

پیرزن حمل بر ظاهر کرد و ناراحت و گریان شد. هنگامی

ص: 68

که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) می خواست خانه را ترک فرماید، عایشه عرض کرد که: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله)، این زن از فرمایش شما گریان شده است.

حضرت فرمود: به او بگو که پیرزن مؤمن، ابتدا جوان می شودو سپس به بهشت می رود.

این جاست که جعلی بودن حدیث«ابو بکر وعمرسیداکهول اهل الجنه(1)» معلوم می شود، آنها این حدیث را در برابر حدیث مسلم و مورد اتفاق شیعه و سنی جعل کرده اند که، امام حسن«علیهم السلام»وامام حسین«علیهم السلام»دو آقای جوانان بهشتند، وآنها گفته اندکه:ابوبکرو عمر،دوآقای پیرهای اهل بهشتند.

در بهشت که پیرمرد وجود ندارد، تا آقا داشته باشند.

نظیر آنکه در مقابل حدیث مسلم و مشهور « انا مدینة العلم وعلی بابها»

یعنی:من شهر علم هستم و علی درب آن است.

که من شهرعلمم،علیم دراست

درست این سخن، گفت پیغمبر است

آنها از خودشان در آوردندکه:«وعمر سقفها» یعنی:

جناب عمرهم سقف آن است، شهر که سقف ندارد(2)!

ص: 69


1- یعنی:ابوبکر و عم،آقای پیرمردان بهشتند.
2- سرای دیگر،ص215

ازآتش دنیا،خود را به یاد دوزخ می انداخت

در حالات مرحوم«ملا مهدی مازندرانی» نوشته اند که:

هرگاه در خود قساوت قلب حس می نمود،فرزندوخادمش راهمراه خود به صحرایی می برد که کسی در آن نباشد، سپس هیزم و خارفراوانی جمع آوری نموده و آتش برمی افروخت. آنگاه سرش را برهنه می نمود و به فرزندش می گفت:

«نباید هیچ ملاحظه پدری کنی، بلکه نصف ریشم را تو بگیر و نصف دیگر را خادم، سپس مرا همچون جنایتکاری که مستحق آتش است، رو به این آتش بکشانید تا حرارت آتش به من برسد، و از موقف حساب در روز قیامت و کشاندن گناهکاران به سوی

ص: 70

آتش دوزخ، آگاه شوم و به من بگوئید :

« این آتشی است که خودت به دست خودت افروخته ای.»(1)

ص: 71


1- قلب سلیم-جلد1-صفحه 452

دخترزنده بگور شده،توسط پیغمبر-صلی الله علیه وآله-زنده می شود

در اوائل بعثت، یکی از مسلمانان، نزد پیامبر-صلی الله علیه وآله-نشسته بود و از حالات خود و دیگران در زمان جاهلیت سخن می گفت. از جمله می گفت :

روزگاری به مسافرتی طولانی رفتم. وقتی به خانه برگشتم،دختر زیبای پنج ساله ای را دیدم که مشغول تمیز کردن خانه است. به همسرم گفتم: این دختر کیست؟

گفت: دختر توست. پنج سال قبل که به مسافرت رفته بودی،این دختر متولد شد و من از ترس اینکه مبادا او را بکشی، دایه ای گرفتم و او را بزرگ نمودم، حالا می بینی که چه دختر دلربایی شده

ص: 72

است. حتما او را دوست خواهی داشت و او را نخواهی کشت!

مرد گفت: وقتی فهمیدم که او دختر من است، خشم خود رااظهار نکردم. پس از مدتی به مادرش گفتم : می خواهم دخترم را به مهمانی ببرم.

مادرش او را آرایش کرد و لباس زیبایی برتنش نمود. او را به صحرا بردم. گودالی گندم و دختر را در آن انداخته و رویش خاک ریختم.

رسول خدا-صلی الله علیه وآله- فرمود : آیا جای گورش رامی شناسی؟

عرض کرد: بلی

به اتفاق به محل قبر رفتند. رسول خدا-صلی الله علیه وآله- دستش را به دعا بلند کرد. سپس خطاب به دختر فرمود: به اذن و اجازه خدا، بلند شو.

در این لحظه، خاک ها عقب رفتند و دختر با همان وضع زنده به گور شده اش، بیرون آمد. رسول خدا-صلی الله علیه وآله-به اوفرمود:

پدر و مادرت مسلمان شده اند، اگر مایل هستی،می توانی نزد آنها برگردی و اگر مایل نیستی می توانی به خاک باز گردی.

دختر گفت: پروردگارم از پدر و مادرم، به من مهربان تراست، مایلم به سوی پروردگارم برگردم.

پیامبر اشاره ای کرد و او دوباره به خاک بازگشت(1).

ص: 73


1- سرای دیگر-صفحه 291

بهشت و دوزخ،ابوذر را سرگرم کرده است

«ابوذر غفاری» را کم وبیش شناخته اید که رسول خدا-صلی الله علیه و آله وسلم-در باره اوفرمود:

«آسمان سایه نیفکنده و زمین در بر نگرفته، راستگوتر از ابوذر را»

مرحوم «مجلسی»می نویسد:« ابوذر» از بیم دوزخ و شوق بهشت آنقدر گریه کرد که چشمانش مجروح شد، دخترش یا شخص دیگری به او گفت: چشمت را معالجه کن.

ابوذر گفت: دو چیز بزرگ مرا سرگرم کرده که به علاج چشمم نمی رسم، و آنها بهشت و دوزخند.

ص: 74

یعنی:تا از آتش جهنم ایمن نگردم و خاطرجمع نشوم که دربهشت جایگزین می شوم، نمی توانم به کار دیگری بپردازم.

معلوم می شود، کارما برعکس شده، خبرهای دنیا دل ما را پرکرده، جایی برای اخبار آخرت باقی نگذاشته است، تلاش کنید که اسباب امان از این عقوبت ها، پیدا کنید.

در«نهج البلاغه»می فرماید:«کسی که بهشت و دوزخ درپیش اوست،سرگرم شده است»

چنین کسی، سزاوار است از خوشی های دنیا خوش نشود و ازناراحتی هایش دلتنگ و افسرده نگردد. چون حواسش جای دیگری است، خوشی بزرگتر و جاودان و همچنین ناراحتی سخت تر وجاودانی او را سرگرم کرده است، به تعبیر دیگر، مار گزیده را از نیش پشه باکی نیست(1).

ص: 75


1- سرای دیگر-صفحه 308

پسراز نقل کارهایش،شرمسار می شود

یکی از بزرگان، پسری داشت، یک روز به پسرش گفت:

من حاجتی دارم، آیا اگر بگویم،آن را انجام می دهی؟

پسر گفت:بلی

پدر گفت: هرشب که به خانه می آیی، اعمال آن روزخودت را برای من شرح بده.

شب که شد، پسر نزد پدر آمد تا به قول خود وفا کند، تعدادی از کارهای آن روز خود را ذکر کرد و از گفتن تعدادی دیگر،خودداری نمود. آن وقت پدر به او گفت:

من بنده ضعیفی از بندگان خدا هستم، وقتی تو خجالت

ص: 76

77

می کشی که اعمال بد خودت را به من بگویی، فردای قیامت، چطور آنها را به خدا می گویی؟ و چگونه اعمالت را در حضور خلایق می خوانی؟

- اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا(1).

ص: 77


1- .سوره اسراء-آیه 14ترجمه : تو خود نامه اعمالت را بخوان، زیرا خودت به تنهایی برای رسیدگی به حساب خویش کافی هستی.قیامت و قرآن-صفحه 11

ادای قرض

یکی از علماء نقل می کرد که:

هنگام فوت پدرم، در نجف اشرف مشغول تحصیل بودم، وکارهای پدرم به یکی از برادرانم واگذار شده بود و مرا هیچ اطلاعی ازگزارش های آنها نبود.

چون هفت ماه از فوت پدرم گذشت، مادرم در اصفهان درگذشت، و جنازه اش را به نجف اشرف حمل نمودند.درآن اوقات،شبی پدرم را در خواب دیدم و گفتم:

شما در اصفهان فوت کردید، چگونه الان در نجف اشرف هستید؟

ص: 78

گفت: پس از فوت، مرا به اینجا آوردند.

پرسیدم: آیا مادرم نزد شماست؟

گفت: در نجف است، لکن در مکان دیگری است.

دانستم که مادرم، همدرجه پدرم نیست، سپس گفتم:

حال شما چطور است؟

گفت: مدتی در شدت و سختی بودم، ولی الان بحمدالله،راحتم.

تعجب کردم و گفتم: آیا شما با این مقام و مرتبه والا،گرفتار بودی؟

او گفت: بلی،«حاج رضا »پسر«آقا بابا»مشهور«نعلبه»،طلبی از من داشت و مطالبه می کرد، بهمین خاطر حالم بد بود.

از ناراحتی بیدار شدم و شرح خواب خود را برای برادرم که وصی بود، نوشتم و از او خواستم تحقیق کند، آیا چنین شخصی ازپدرم طلب داشته یا خیر؟

برادرم در جواب نوشت: دفترها را بازرسی نمودم، اما اسم«حاج رضا»جزو طلبکاران نیست.

دوباره به برادرم نوشتم: آن شخص را پیدا کن و از خودش بپرس که آیا از پدرم طلب داشته است؟

برادرم در جواب نوشت: از او پرسیدم، گفت: «بلی، من هجده تومان از پدرت طلب داشتم و جز خداوند هیچکس از آن مطلع نبود، پس از فوت آن مرحوم، از شما سوال کردم که آیا اسم من هم جزو طلبکاران وی هست یا نه؟ و شما گفتید: نیست. من هم سندی

نداشتم و راهی برای اثبات طلب خود نداشتم، خیلی دلتنگ شدم که

ص: 79

چرا آن مرحوم، طلب مرا در دفتر خود ثبت ننموده است.»

پس خواستم آن مبلغ را به او بدهم، قبول نکرد و گفت: اورا حلال نموده ام(1).

ص: 80


1- گناهان کبیره-جلد 2-صفحه20

پاداش

یکی از بزرگان می گوید:

صورت برزخی مردی را دیدم که در حال مردن بود، صورتش در نهایت سیاهی و کثافت و تعفن بود. وحشت کردم که این بدبخت، اگر با این حالت بمیرد، در برزخ چه براو می گذرد؟

ناگاه صدایی بلند شد که به فرشته مرگ می گفت:

«ای ملک الموت، صبر کن و جان او را نگیر، زیرا او بر ما حقی دارد که باید ادا شود.»

ناگاه انواری بر او افاضه شد که سیاهی اش به نور ودرخشندگی، و تعقن و کثافتش به عطر و زشتی صورتش به زیباترین

ص: 81

صورت ها مبدل شد و بدن برزخی اش مانند قطعه بلوری درخشان گردید. سپس در این حالت، جانش گرفته شد و مرد.

از خداوند خواستم به من بفهماند که آن مرد چه حقی نزد خدا داشت. شب در عالم خواب آن مرد را دیدم و از او پرسیدم،گفت:

و زشتی کردارم همان بود که دیدی، لکن روزی مظلومی رادیدم که می خواستند بدون هیچ تقصیری او را اعدام کنند، چون دردستگاه حکومتی نفوذی داشتم، سعی کردم و او را نجات دادم،همان واقعه سبب شد که در سخت ترین حالات، خداوند به دادم رسید و مرا از عذاب نجات داد(1).

ص: 82


1- گناهان کبیره-جلد 2-صفحه 87

محاسبه

مرحوم حاج شیخ عباس قمی، در کتاب «منازل الآخرة » نقل فرموده است که :

شخصی به نام «ابن صمد، بیشتر اوقات شب و روز،اعمال خود را محاسبه می کرد، روزی به فکر محاسبه اعمال عمر خودافتاد، حساب کرد دید که شصت سال از عمرش گذشته است، پس روزهای این شصت سال را حساب کرد، دید که بیست و یک هزار وپانصد روز می شود، گفت:

«وای برمن! اگر روزی یک گناه، بیشتر نکرده باشم، وقتی خدا را ملاقات می کنم، بیست ویک هزار و پانصد گناه انجام

ص: 83

داده ام»

این را بگفت و بیهوش افتاد و در همان بیهوشی وفات کرد.

روایت شده که : روزگاری حضرت رسول«صلی الله علیه و آله وسلم»در زمین بی گیاهی فرود آمد، به اصحاب خود فرمود: بروید هیزم بیاورید.

عرض کردند: ما، در زمین بی گیاهیم، و هیزم در آن یافت نمی شود.

فرمود: هر کس هر چقدر امکان دارد، بیاورد.

پس اصحاب هیزم آوردند و در مقابل آن حضرت روی هم ریختند، چون هیزم ها جمع شد مانند کوهی به نظر می رسید، حضرت فرمود:

«گناهان شما نیز همین طور جمع می شوند.»

معلوم شد که مقصود آن حضرت، از امر به آوردن هیزم، این بود که اصحاب بدانند: همین طور که در آن بیابان خالی، هیزمی به نظر نمی آمد، اما وقتی که جستجو کردند و روی هم ریختند، مقدارکثیری هیزم جمع شد و مانند تلی گردید. بهمین نحو، گناهان ما به نظر نمی آید، اما اگر جستجو و حساب شود، گناهان بسیاری جمع می شود. چنانچه «ابن صمد» برای هر روز عمر خود، یک گناه فرض کرد، بیست و یک هزار و پانصد گناه شد(1).

ص: 84


1- گناهان کبیره-جلد 2-صفحه 582

کیفیت قیامت

روزی «جبرئیل » به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرض کرد: آیادوست دارید کیفیت قیامت را ببینید؟

پیامبر فرمود: بلی

جبرئیل، حضرت را به قبرستان بقیع آورد، پا را به قبری زد وگفت :

« به اجازه پروردگار برخیز»

شخصی نورانی و خوشحال و خرم سراز قبر به در آورد وگفت:

«سپاس خدای را که به وعده اش وفا کرد»

ص: 85

بعد جبرئیل، پایش را به قبر دیگری زد و گفت:

«به دستور خداوند برخیز»

شخص بد هیکلی با منظره ترسناک بیرون جست و گفت:

«واحسرتا!»

جبرئیل خدمت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) عرض کرد: در روزقیامت، بدین گونه مؤمنین و کفار سراز قبر بیرون می آورند.

در روایات آمده است که مؤمنین در عالم برزخ، از خداوندمی خواهند که قیامت زودتر بر پا شود، چون نمونه لذت را چشیده وپی اصلش می گردند. از آن طرف کفارو فساق می گویند:

«خدایا، ما را همین جا نگهدار»

چون نمونه کمی از عذاب را دیده اند و از عذاب دردناک جهنم به هراس افتاده اند(1).

ص: 86


1- معاد-صفحه 93

ایمان آوردن عمرو

«عمرو بن معدی کرب» با آن شجاعتش، زمانی خدمت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد و بدون مشاهده هیچ معجزه ای، فقط به واسطه سوال و جواب با رسول الله (صلی الله علیه و آله) ایمان آورد.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به او فرمود : آیا برای روزی که به واسطه زلزله، همه چیز متلاشی می شود، چیزی تهیه کرده ای؟ (مقصود روزقیامت است)

عمرو گفت: آیا بدن مراهم«با این همه قدرتت»متلاشی می کند؟

رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود : آنطور که تو تصور می کنی، نیست.

ص: 87

چنان زلزله ای بیاید که کوهها متلاشی شود.

عرض کرد: چه کنم؟

حضرت فرمود: ایمان بیاور.

گفت: «اشهد ان لا اله الا الله، اشهد انت رسول الله (صلی الله علیه و آله)»، و ایمان آورد(1).

ص: 88


1- معراج-صفحه 74

ترس از مرگ، لاغر می کند

سلطانی به مرض چاقی مبتلا شده بود و روز به روز چاق تر می شد، بطوری که نشستن و برخاستن برایش مشکل شده بود. ازسنگینی پایش، نمی توانست آن را تکان دهد. پزشکان هر چه دوا می دادند، بدتر می شد، تا اینکه دانشمندی آمد، گفت:

من علاوه بر علم طب، علم نجوم هم می دانم و می توانم سلطان را معالجه کنم، بشرطی که شاه امانم بدهد.

گفتند: مسلما، شاه امان می دهد.

گفت: من اول به علم نجوم رجوع می کنم. .

گفتند: بسیار خوب.

ص: 89

دانشمند، شب رفت و صبح روز بعد با حالی پریشان آمد، شاه گفت: مرا مداوا کن.

گفت: نمی کنم.

گفت: چرا؟

جواب داد: می ترسم.

شاه گفت: نترس، تورا امان می دهم.

دانشمند، بالاخره گفت: من طالع شما را دیدم و خیلی ترسیدم و پشیمان شدم، زیرا تا چهل روز دیگر خواهی مرد و در این صورت مداوای من معنی ندارد. اگر حرفم را قبول نداری، مرا حبس کن و اگر تا چهل روز دیگر نمردی، مرا بکش!

بالاخره وی را حبس کردند، شاه از غصه روز به روز لاغرترمی شد، سی و چند روز گذشت، شاه دستور داد طبیب را از زندان بیاورند، وقتی که او آمد گفت:

اگر تا چند روز دیگر، نمیرم تو چاره ای جز مرگ نداری.

طبیب گفت: من برای این گفتم که تو تا چهل روز دیگرمی میری که از غضه لاغرشوی و مرض چاقی تو هم علاج شود که حالا هم چنین شده است.

-منظور آنکه،این شخص از ترس مردن این قدر لاغر شد،آنوقت اگر کسی ایمان به قیامت داشته باشد، چطور کار خلاف می کند؟ چطور غیبت می کند؟ چگونه مطلبی را که یقین به صحت آن ندارد،می گوید؟(1)

ص: 90


1- معراج - صفحات 141 و141

گفتگوی سلمان فارسی بادومنافق

سلمان فارسی، یکی از بزرگان روزگار بود که یاد آخرت اورا از پرداختن به دنیا بازداشته بود. این امر باعث شده بود که او موردآزار منافقان و دنیا پرستان و دشمنان ولایت امیرالمومنین«علیم السلام»قرارگیرد.

روزی احمقی به جناب سلمان گفت: تو کی هستی؟ پسرکه هستی؟

سلمان فرمود: من و تو اول نطفه بودیم و در آخر هم جیفه هستیم. اما در آن عالم و در روز قیامت اگر حسنات و کارهای نیک من زیاد شد،من کریم هستم و اگر کم آمد، لئیم هستم.

ص: 91

منافق دیگری به حضرت سلمان گفت: ریش تو بهتر است یادم سگ؟

سلمان فرمود :

اگر از پل صراط رد شدم، ریش من بهتر است. اما اگر عبورنکردم، دم سگ برتر است(1).

ص: 92


1- معراج-صفحه 180

عابد ریاکار

در«حضرت موسی»یکی ازبادبنی اسرائیل از دنیارفت، به موسی وحی رسید که به تشییع جنازه این عابد نرو، چون این عابدریاکار بوده است.

پس از آنکه خواستند او را دفن کنند، چهل نفر آمدند و بر اونماز گذاردند و گفتند:

«خداوندا ما جز خیر و خوبی از او ندیدیم.»

این ها درست هم می گفتند، چون ظاهرا از او جز خیر ندیده بودند. این چهل نفر نماز خواندند و رفتند. چهل نفر دیگر هم بر او نمازخواندند و همین را گفتند. در همان زمان، به موسی ندا رسید که خود

ص: 93

را به جنازه عابد برسان.

موسی عرض کرد: خدایا، مگر نفرمودی این عابد ریا کار بوده است؟

ندا رسید : دو دسته چهل نفری از خوبان، شهادت به خوبی او دادند، ما هم امضا کردیم.

«علامه مجلسی» بنابرهمین حدیث، کفن خود را آماده کرده بود و هر کس به منزلش می آمد، به او می گفت: آیا تو یقین به ایمان من داری؟

می گفت : بلی

می فرمود: پس این اعتقادت را نسبت به من روی کفن من بنویس، و طرف هم می نوشت(1).

ص: 94


1- معراج-صفحه 198

عفو

حضرت علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام فرمود:

در بنی اسرائیل، مرد کفن دزدی زندگی می کرد. روزی همسایه اش مریض شد و ترسید که بمیرد، بنابراین کفن دزد را طلبیدو به او گفت: من برای تو، چگونه همسایه ای بودم؟

گفت: نیکو همسایه ای بودی.

بیمارگفت: من ازتوخواهشی دارم.

کفن دزد گفت: بگو، که آنرا انجام خواهم داد.

مرد بیمار، دو کفن حاضر کرد و گفت: از این دو کفن، هر

کدام را که بهتر است برای خودت بردار و اجازه بده که مرا در کفن

ص: 95

دیگر بپوشانند، و هنگامی که مرا دفن کردند، قبر مرا مشکاف و مرابرهنه مساز.

کفن دزد خجالت کشیده و از گرفتن کفن خودداری کرد،اما چون مرد بیمار اصرار زیادی نمود، کفن بهتر را برداشت و رفت.

و چون همسایه مرد و دفنش کردند، کفن دزد با خود گفت:

مرده که شعوری ندارد تا بفهمد که من به وعده ام وفا نکرده ام،می روم و کفن او را می دزدم.

پس به سر قبر او رفت و آن را شکافت، ولی هنگامی که خواست او را برهنه کند، صیحه و فریاد سختی شنید که می گفت:

نکن!

مرد ترسید و او را برهنه نکرد، قبرش را پوشاند و از آنجا دور شد.

و سال ها گذشت و مرگ کفن دزد فرا رسید، بنابراین فرزندانش را صدا زد و گفت: من برای شما چگونه پدری بودم؟

گفتند: پدر خوبی بودی.

گفت: من از شما خواهشی دارم.

گفتند: بگو که آنرا انجام خواهیم داد.

گفت : هرگاه مردم، بدنم را آتش زنید و چون خاکستر شدم،نصفی از خاکسترم را به سمت دریا و نصف دیگر را بسمت صحرا،بر باد دهید.

وقتی که کفن دزد مرد، فرزندانش به وصیت او عمل کرده وخاکستر جسدش را بر باد دادند، پس خدای تعالی خاکسترهای متفرقه بدنش را جمع نمود و زنده اش کرد و فرمود:

ص: 96

چرا تو چنین وصیتی کردی؟

عرض کرد: به عزت و جلالت سوگند، ترس از عذاب تو مرابراین وصیت واداشت.

پس خداوند فرمود: من هم تورا بخشیدم و ترس تورا به امن مبدل کردم و طلبکارانت را هم راضی خواهم کرد.

و از این حکایت، دانسته می شود که هرگاه گناهکار ازگناهش پشیمان شود و از عذاب خداوند ترسناک باشد، خداوند هم اورا خواهد آمرزید و دشمنان او را راضی خواهد فرمود(1).

ص: 97


1- گناهان کبیره-جلد 2-صفحه 570

مال و بلا

روایت شده است که: زمانی خاتم انبیاء محمد مصطفی-صلی الله علیه وآله وسلم-با اصحاب به مسافرت رفته بودند. در راه به گله گوسفندی رسیدند که تعداد زیادی گوسفند داشت. کسی را نزدصاحب گله فرستادند تا از او کمی شیر بخرند پیامبر اکرم«صلی الله علیه وآله وسلم»بهمراه چند نفر که تشنه و گرسنه بودند، به آن بد بخت گفتند که به آنها کمی شیر بدهد.

صاحب گله نداد و عذر آورد، رسول خدا«صلی الله وآله وسلم» نفرینش کردو فرمود:

خدایا، مالش را زیاد کن.

ص: 98

به راه خود ادامه دادند تا به خیمه ای رسیدند که زنی در آن زندگی می کرد و یک گوسفند داشت. تا به او گفتند که رسول خدا«صلی الله وآله وسلم»وشیر می خواهد، توی سرش زد، رفت و گوسفندش را آورد وشیرش را دوشید.رسول اکرم«صلی الله وآله وسلم»هم شاد شد و فرمود:

خدایا، به مقدار کفاف، به او عنایت کن (به قدری که محتاج مخلوق نشود)

اصحاب گفتند: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله)، آنکه نداد، دعا کردیدکه خداوندا زیادش کن. اما آنکه شیر به شما داد، شما دعا کردیدکه:خدایا به قدر کفایت به او عنایت فرما. چرا؟

پیامبر فرمود : مال زیاد، بلای انسان می شود. کسانی که گنج می اندوزند و مال ذخیره می کنند و آنرا انفاق نمی کند، به عذاب دردناک، بشارتشان بده(1). در روز قیامت، مال را در آتش جهنم سرخ می کنند و با آن، پیشانی، پشت و پهلویشان رامی سوزانند(2).

دیدی که چه کرد اشرف خر

او مظلمه برد و دیگری زر(3)

ص: 99


1- سوره توبه-آیه34
2- سوره توبه آیه 35
3- معارفی از قرآن-صفحه 414

حکمتی از بهلول در گورستان

روزی، وزیر«هارون الرشید»،ازکنار قبرستان رد می شد.

جناب«بهلول»را در قبرستان دید،که به تنهایی نشسته و استخوان ها را جابجا می کند و عقب چیزی می گردد.

وزیر پرسید : بهلول، اینجا چکار می کنی؟

بهلول گفت: امروز به اینجا آمده ام تا استخوان مردگان را ازهم جدا کنم، و بین وزیر و دبیر و سرهنگ و سرتیپ و تاجر و حمال و... فرق بگذارم. می خواهم ببینم که کدامشان وزیر هستند، اماهر چه نگاه می کنم، می بینم که استخوان ها مثل هم هستند، این هابیخود در دنیا توی سرهم می زدند-مرد آخر بین، مبارک بنده ای

ص: 100

است-وزیر پرسید : خوب بهلول، تو چرا شهر را رها کرده ای و دراینجا ماندنی شده ای؟

گفت: حقیقتش این است که در شهر اذیتم می کنند، اما دراینجا کسی با من کاری ندارد.

وزیر پرسید: آیا با مرده ها هم گفتگو می کنی !؟

گفت: بلی

وزیر پرسید : آیا جوابت را می دهند؟

گفت : همه یک جواب می دهند، من از آن ها می پرسم :

«ای قافله بار انداخته، کی از اینجا حرکت می کنید؟»

آنها هم می گویند: «ما اینجا بار انداخته ایم، منتظر شما

زنده ها هستیم که با هم وارد صحرای محشر شویم.(1)»

ص: 101


1- برداشتی از سوره واقعه-آیات 49و50 معارفی از قرآن-صفحة 353

بهشت برزخی

مرحوم«شیخ محمود عراقی» از بزرگترین شاگردان«شیخ انصاری» است.وی در آخر کتاب «دارالسلام»نوشته است:

شبی، در پشت بام مدرسه «صدر» در کربلا بودم. بعد ازمدتی خوابم برد. در خواب مرا وارد عالم برزخ کردند، و جایی را که بعد از مرگ می بایست به آنجا بروم، نشانم دادند. انواع نعمت هاپذیرایی ها و دلربایی ها را به رخم کشیدند. خلاصه وضع طوری بودکه من در همان حال عرض کردم:

« پروردگارا، دیگر دنیا را نمی خواهم .»

به من گفتند : نمی شود، هنوز زود است.

ص: 102

بعد که به خود آمدم و بیدار شدم، تا مدت ها از فراق آن عالم

گریه می کردم.

-دنیا زندان مومن و بهشتی کافر است(1).

ص: 103


1- معارفی از قرآن-صفحه 336

احمد بن طولون و قاری قرآن

اگرباایمان ازدنیا رفته باشی و اهل قرآن باشی، آن وقت اگر یک نفر با اخلاص برای تو قرآنی بخواند، به کار آخرتت می خورد، و گرنه حکایت «احمد بن طولون » است که «دمیری» درکتاب« حیوة الحیوان» می نویسد:

او سلطان مصر بود، وقتی که مرد، از طرف حکومت وقت،یک نفر قاری قرآن بر سر قبرش فرستادند و حقوق گزافی هم برایش قرار دادند تا برای اجمد قرآن بخواند. او نیز سرگرم قرائت قرآن شد.

روزی خبر آوردند که قاری قرآن، ناگهان ناپدید شده است.

از هر طرف شروع به تحقیق و جستجو کردند تا بالاخره او را پیدا کرده

ص: 104

و از او پرسیدند: چرا فرار کردی؟

قاری قرآن، ابتدا جرئت نمی کرد دلیلش را بگوید، فقط اظهار می داشت که من از اینکار استعفا می دهم.

گفتند: اگر حقوقت کم است، حاضریم دو برابر این مبلغ رابه تو بدهیم.

گفت: اگر چند برابر هم بدهید، دیگر حاضر به انجام اینکاربالاخره به او گفتند: دست از تو برنمی داریم تا علت رابگویی.

قاری قرآن گفت: چند شب قبل، که مشغول قرائت قرآن بودم، مرده سر از قبر بیرون آورد و به من اعتراض کرد و با من درگیر شد که چرا بر سر قبر من قرآن می خوانی

من گفتم:مرا اینجا آورده اند که برای تو قرآن بخوانم،بلکه خیر و ثوابی به تو برسد.

گفت: اینطور نیست. زیرا هر آیه ای که تو می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیابه آن عمل نکردی؟

لذا، مرا معاف بدارید که دیگر من جرئت نمی کنم برسرگورش قرآن بخوانم(1).

ص: 105


1- استعاذه-صفحه 285

کشتیبان و دو نفر غریق

«سید نعمت الله جزایری» حکایتی ذکر می کندکه،درمسافرتی که با کشتی از راه دریا می رفته، کشتیبان برای او تعریف کرد که:

در سفری، در همین کشتی، یک نفر از مسافرین خواست رفع حاجت کند، لازم بود دست های او را بگیرند، تا در دریا نیفتد.

این شخص، بدون آنکه کسی دست های او را بگیرد تا دردریا نیفتد، بر لبه کشتی آمد و در دریا افتاد. من به شاگردانم دستوردادم که بروند او را پیدا کنند. یکی از شاگردانم شناکنان رفت و فوراغریق را با خود آورد. همه خوشحال شدند، گفتم: روی او را

ص: 106

بپوشانید، چون هوا سرد است.

پس از مدتی که سرحال آمد، پارچه را از روی او عقب زدیم، دیدیم این شخص، غریق ما نیست و شخص دیگری است.

گفتیم: تو کیستی؟

گفت: من هفت شبانه روز در دریا سرگردان بودم، وقتی ازکشتی پائین افتادم، روی تخته ای قرار گرفتم، تا اینکه پس از هفت شبانه روز، از حال رفتم و غرق شدم و حالا می بینم، در اینجا هستم.

ناخدا گفت: فهمیدم که آن رفیق ما غرق شده، اما این شخص که هنوز مرگش فرا نرسیده بود، نجات یافت. پس تا کسی مرگش نرسیده باشد، نمی میرد(1).

ص: 107


1- معراج-صفحه 228

ترس از روزی که بچه را پیر می کند

درزمان خلفای عباسی، رسم بود که فراش باشی می بایست هنگام سحر، وقتی که هوا هنوز تاریک است، جارو کند و قبل ازروشن شدن هوا، بیرون برود.

روزی یک فراش باشی جوان، که حتی یک موی سفید نیزدر سر و صورتش نبود، مشغول جارو کردن شد، ولی کارش بیش ازحد طول کشید و او متوجه نبود. وقتی خواست از آشپزخانه بیرون بیاید، دید هوا روشن شده است. جرئت نکرد پایش را از آشپزخانه بیرون بگذارد، از ترس خلیفه در آنجا ماند، ولی هرچه فکر کرد راهی برای فرار پیدا نکرد بنابراین رفت در دود کش آشپزخانه مخفی شد، تا

ص: 108

شب فرا رسد و او دوباره مشغول جارو کردن شود. هر چه دود و آتش آمد، به همه ساخت.

فردا، هنگام اذان صبح پائین آمد، بعد از انجام کار، تا هواتاریک بود فرار کرد و بطرف خانه اش رفت. در زد، زن در را برویش

باز نکرد و گفت تورا نمی شناسم. تا اینکه مرد قسم خورد که خودش است و آنجا خانه اش می باشد، بالاخره زن در را باز کرد و آینه آورد وبه مرد داد، مرد نگاه کرد دید از ترس خلیفه، حتی یک موی سیاه، درسرش نمانده است. این را می گویند خشوع.

از این است که در قرآن مجید می فرماید: «بترسید از روزی که بچه را پیر می کند(1).» چقدر روز قیامت ترس و هول دارد، که اینطورقرآن مجید، حقیقت را بیان می فرماید. قرآن، مبالغه گویی ندارد، عین واقعیت است.

اگر آدم هستی، مؤمن هستی، پس ترست کجاست؟ گناهی که از تو سر می زند، مگر غیر از تجاوز به قانون الهی است؟ به زبانت که فحش می دهی، جز خیانت در حضور خدا و در ملک خداست؟ تو چقدر باید بترسی از گناهت؟ دین خدا، حریم خداست، وای از آن بی حیایی که در حریم الهی جسارت کند(2).

ص: 109


1- سوره مزمل-آیه17
2- معارفی از قرآن-صفحات 194تا196

ابراهیم«علیه السلام»و چگونگی جان گرفتن مؤمن و کافر

در«حیوة القلوب» روایت شد است که:

یک روز جناب«عزرائیل»،ملاقات حضرت ابراهیم«علیم السلام»آمد. جناب ابراهیم فرمود:

آمده ای جانم را بگیری، یا برای دیدنم آمده ای؟

عزرائیل گفت: به دیدارتان مده ام.

حضرت فرمود: میل دارم ببینم، چطور تو بر بالین مومن درحال مرگ، حاضر می گردی؟

گفت: چشمت را ببند و دوباره باز کن.

حضرت، همین کار را کرد، وقتی چشمانش را باز کرد، از

ص: 110

جمال عزرائیل، مبهوت شد. آنوقت فرمود:

ای عزرائیل، اگر نتیجه اعمال مومن، هیچ چیز مگر دیدن جمال تو نباشد، همین اندازه برایش بس است.

سپس فرمود: دلم می خواهد، موقعی که به بالین کارمی آیی، تورا ببینم.

عزرائیل گفت: طاقت دیدن مرا نداری.

ابراهیم (علیه السلام) فرمود: میل دارم ببینم.

عزرائیل قبول کرد. حضرت، چشمانش را روی هم گذاشت

و باز کرد، هیولای زشتی را دید و چون طاقت نیاورد، بیهوش شد.

وقتی که به هوش آمد، فرمود: اگر کافر، هیچ عذابی، مگردیدن این منظره هولناک نداشته باشد، این عقوبت، برای بدی هایش

در دنیا، بس است(1).

ص: 111


1- معارفی از قرآن-صفحه 255

یاد قیامت

فاضل«نراقی» در« معراج السعادة » نقل فرموده که:

در بصره، زنی بود به نام « شعوانه »، که مجلسی از فسق وفجور در آن شهر برگزار نمی شد، که از وی خالی باشد. روزی باجمعی از کنیزان خود، از کوچه های بصره می گذشت، به در خانه ای رسید که از آن صدای ناله و گریه بلند بود.

گفت: سبحان الله ! در اینجا عجب خروش و غوغایی است.

سپس، کنیزی را به اندرون آن خانه فرستاد، تا ببیند چه خبراست. آن کنیز رفت و برنگشت. کنیز دیگری را فرستاد، او هم رفت

و برنگشت. یکی دیگر را فرستاد و به او سفارش کرد که : زود برگرد.

ص: 112

کنیز رفت و بعد از مدتی، بازگشت و گفت:

ای خاتون! این غوغا برای مردگان نیست، بلکه ماتم زندگانیست. این ماتم بدکاران و عاصیان و نامه سیاهان است.

شعوانه این را که شنید، گفت: آه ! بروم ببینم، در این خانه چه خبر است؟

چون به اندرون رفت، واعظی را دید که نشسته و جمعی به دور او جمع شده اند، و وی ایشان را موعظه می کند و از عذاب خدامی ترساند و ایشان همگی به گریه و زاری، مشغولند.

و شعوانه، وقتی به این مجلس رسید که واعظ، این آیه را تفسیرمی کرد:

از«درروز قیامت، چون دوزخ، عاصیان را بیند، در غریدن آید و عاصیان برخود بلرزند و چون گناهکاران را در دوزخ در مقامی تنگ و تاریک افکنند و با زنجیرهای آتشین، به یکدیگر ببندند، آنان فریادواویلا بر آورند . مالک جهنم به ایشان گوید:

زود به فریاد آمدید، با فریاد و فغان که بعد از این، از شماصادر خواهد شد(1)

شعوانه ، چون این آیات را شنید، سخت در او اثر کرد و گفت:

ای شیخ! من یکی از روسیاهان در گاهم، آیا اگر توبه کنم، خداوند مرا می آمرزد؟

واعظ گفت: البته، اگر توبه کنی خدا تورا می آمرزد، اگرچه گناهان تو مثل گناهان شعوانه باشد.

زن گفت:ای شیخ ! شعوانه منم، و می خواهم که بعد از این گناه نکنم.

ص: 113


1- سوره فرقان-آیه 13

واعظ گفت: خدا ارحم الراحمین است، و البته اگر توبه کنی، آمرزیده می شوی.

پس شعوانه توبه کرد و بندگان و کنیزان خود را آزاد کرد ومشغول عبادت شد و تلافی گذشته های خود را می نمود. بطوری که بدنش گداخته و لاغر شد و به نهایت ضعف و ناتوانی رسید.

روزی به بدن خود نگاه کرد، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید، با خود گفت:

آه! آه! در دنیا به این نحو گداخته شدم، نمی دانم در آخرت،حالم چگونه است؟

در این هنگام، ندایی از غیب به گوش او رسید که: «دل خوش دار، ملازم درگاه ما باش، تا روز قیامت پاداش ما را ببینی.»

نیامد در این در، کسی عذرخواه

که سیل ندامت، نشستنش گناه(1).

ص: 114


1- گناهان کبیره-جلد 2-صفحه 584

جزای عمل

درآخرکتاب«دارالسلام عراقی» جزء مکاشفات برزخی می نویسد:

و اینک مکاشفه سید جلیل «سید محمد علی عراقی» است،وی از کسانی می باشد که حضرت مهدی-علیه السلام-را دیده است،او می گفت:

در ایام جوانی،در وطن اصلی ام، قریة «کزهرود» که ازدهات معروف «اراک» است، بودم و شخصی را به نام و نسب می شناختم. او وفات کرد، وی را آورده و در مقبره ای که روبروی خانه ما بود، دفن کردند.

ص: 115

تا مدت چهل روز، چون مغرب می شد، آتشی از قبر اونمایان می شد و آواز و ناله جانسوزی از آن قبر، شنیده می شد.

بلکه در اوایل، یک شب چنان ناله و فزع آن شخص، شدت کرد که من خائف و هراسان شده، ترسیده و از شدت وحشت بر خود لرزیدم.

بطوری که نتوانستم خود را نگهدارم و نزدیک بود غش کنم.

یکی از کسانم، متوجه شده، مرا برداشته به خانه برد. پس اززمانی بخود آمدم، اما از این حالت که بر مرده می گذشت، در تعجب بودم، زیرا در هنگام حیات، کار بدی از او ندیده بودم. پس از تحقیق معلوم شد که وی، در زمان حیاتش، چندی مباشر مالیاتی محله خودبود، و از سیدی، مالیات می خواسته و آن سید بر دادن آن قادر نبود، پس سید را حبس کرده و مدتی او را به سقف خانه خود آویخته بود(1).

ص: 116


1- گناهان کبیره-جلد2-صفحه 54

برهوت، مظهر جهنم برزخی کی

«وادی السلام» محل ظهور و تجمع ارواح سعادتمند است و« برهوت » که صحرایی خشک و بیابانی بی آب و علف است، مظهردوزخ برزخی و محلی عذاب ارواح کثیف و خبیث است. حدیثی دراین باره عرض کنم تا مطلب روشن تر گردد.

روزی مردی وارد مجلس خاتم الانبیاء-صلی الله علیه و آله-شد و اظهار وحشت کرد و گفت که چیز عجیبی دیده ام.

پیامبر«صلی الله علیه وآله»فرمود:چه دیدی؟

عرض کرد: زنم سخت مریض شد، به من گفتند اگر ازچاهی که در برهوت است، آب بیاوری تا او بنوشد، خوب می شود

ص: 117

(بعضی امراض جلدی، با آب معدنی معالجه می شود.)

پس مهیا شدم، مشک و قدحی با خود برداشتم و به آنجارفتم. صحرای وحشتناکی را دیدم، با اینکه خیلی ترسیده بودم،مقاومت کرده و به جستجوی چاه پرداختم. ناگهان از سمت بالای چیزی مثل زنجیرصد! داد و پائین آمد، شخصی را دیدم که به من گفت: مرا سیراب کن که هلاک شدم.

چون سربلند کردم که قدح آب را به او بدهم، مردی را دیدم که زنجیر بر گردن داشت. تا خواستم به او آب بدهم، تا نزدیک قرص آفتاب، او را بالا کشیدند.

دوباره خواستم مشک را آب کنم، دیدم پائین آمد و اظهارعطش کرد، خواستم ظرف آب را بدو بدهم، که باز او را تا قرص آفتاب، بالا کشیدند. سه مرتبه چنین شد و من سر مشک را بستم و به او آب ندادم. ولی خیلی ترسیدم، برای همین خدمت شما آمده ام،ببینم این چه بود؟

رسول خدا-صلی الله علیه و آله-فرمود: این بدبخت قابیل است(فرزند آدم که برادرش را کشت)وتاروزقیامت همین جا معذب است، تا در آخرت به جهنم برود و به عمده عذاب خود برسد(1).

ص: 118


1- معاد -صفحه63

داستانی شگفت از گواهی بر ایمان

«حاجی نوری»در«دار السلام»می نویسد:

در«نجف اشرف»یک نفر بنام «سید محمد فقیهی » ازعلمای نیکوکار، شبی به من فرمود: ممکن است کتاب «مصباح شیخ طوسی» را به من عاریه دهی؟

گفتم: آری، فردا شب برایتان می آورم.

کتاب «مصباح» را که در مورد دعا است، آوردم و به اودادم. فردا شب آمد و گفت: حاجتی به شما دارم، باید آن را انجام دهی.

گفتم: حاضرم.

ص: 119

گفت: فردا صبح، آخوند مرجع بزرگ و خودت، به خانه من بیائید و صبحانه را آنجا بخورید.

موضوع را به مرحوم آخوند گفتم، وی پذیرفت. فردا صبح که به خانه سید رفتیم، دیدیم دو نفر دیگر از بزرگان علما و مرحوم «شیخ جواد نجفی»و«سید محمد حسین کاظمینی» و دو نفر ازشاگردانشان نشسته اند. شش نفر بودیم، پس از صرف صبحانه،صاحب خانه رفت، کتاب مصباح را آورد و گفت: از آقایان خواهش می کنم، عقاید مرا بشنوید و تصدیق کنید.

من مصباح را از او گرفته و گفتم: امام فرموده، کسی که می خواهد بمیرد، این کار را بکند. اما ایشان صحیح و سالم است، ومورد روایت نیست.

سید گفت: چرا مانع خیر می شوی، شاید مورد روایت باشم.

گفتم: بسیار خوب، خودت می دانی.

عقایدش را یکی یکی با نهایت عجز و سرافکندگی و باحالتی گفت که همه را به گریه انداخت، سپس گفت:

«حال نوبت گواهی دادن شماست.»

حاضرین مجلس، همگی گواهی دادند. شب که شد،مصباح را در نماز جماعت به من داد و گفت:

این نامه را هم به شما می دهم که به آقای آخوند و دیگران بدهید، آن را مهر کنند.

نامه را گرفتم و توسط آقایان، مهر کردم. فردا شب یک نفرآمد و گفت: رفیق شما، امشب نتوانست به نماز بیاید، از او عیادت کنید.

ص: 120

فردا به اتفاق آخوند به عیادتش رفتم، هفت روز بعد، وی ازدنیا رفت.

حاجی می فرماید: من حیرانم چگونه فهمید مردنش نزدیک است(1)؟

ص: 121


1- قلب قرآن-صفحه 81

مرگ دسته جمعی

در«بحارالانوار» نقل شده است که:

حضرت عیسی«علیهم و السلام» باحواریون درسیروحرکت بود،تا به شهری رسیدند که خراب شده بود. مثل اینکه در اثر آمدن بلا، خانه هابرسرشان خراب شده و همه هلاک شده بودند.

حضرت مسیح«علیه السلام»به حواریون فرمود: معلوم می شود اهل این قریه، در اثر بلای الهی، همگی هلاک شده اند و یکی یکی نمرده اند(وگرنه یکدیگر را دفن می کردند.)

یکی از حواریون، از حضرت روح الله درخواست نمود که ازخدا بخواهد، یکی از آنان زنده شود تا از او پرسش هایی بکنند.

ص: 122

حضرت مسیح دعا کرد و یکی از آنان زنده شد. حضرت از او،احوال اهالی آن قریه را پرسید.

عرض کرد: در کمال خوشی و خرمی و در کمال أمن، صبح نمودیم، اما شب هنگام بلا آمد و شهر زیر و رو شد و در عذاب الهی قرار گرفتیم.

حضرت، از علت عذاب پرسید، مرد جواب داد:

دنیا دوستی، علت اصلی عذاب ما بود. علاقه ما به دنیا مانندعلاقه بچه شیر خوار به پستان مادرش بود.

-مکرر عرض کرده ام، بچه در هر زحمت ناراحتی که باشد، پستان مادر که به دهانش برسد، آرام می گیرد. تنها دلخوشی اش پستان مادر است، مترفین هم نسبت به خوشی های دنیا،چنین هستند. غصه بهشت و جهنم را ندارند، بلکه خوشی و ناله شان بخاطر دنیاست. خنده و گریه اش برای مادیات است. بگذرم و بقیة روایت را ذکر کنم -

جرم دیگرمان، عبادت طاغوت بود . طاغوت مبالغه در طاغی است، یعنی گردنکش و نافرمان از حکام و روسای گردنکش که برما حکومت می کردند، پیروی می کردیم.

حضرت مسیح (علیه السلام) پرسید: چه شد که در میان ایشان، تنها توپاسخ مرا دادی؟

و عرض کرد: من در بین این ها بودم، ولی عملم مثل آنها نبود،من به موئی از بدنم تا روز قیامت آویزانم، تا در آنروز خداوند چه خواهد.

- شاید سبب ابتلایش این بوده که نهی از منکر نمی کرده

ص: 123

است، که خودش گناهی کبیره است-

حضرت مسیح (علیه السلام) رو به حواریون کرد و فرمود: خوردن نان خشک و سبزی صحرا و زندگی در زباله ها، از ثروتی که عاقبتش چنین باشد، بهتر است(1).

ص: 124


1- سرای دیگر 258 تا 261

سلامتی اصحاب یمین

«علامه حلی» این رؤیا رامشاهده و نقل فرموده است. اومی فرماید:

در«حله »-مرکز فعالیت و وطن ایشان - روزی برای خواندن فاتحه به قبرستان رفتم. به قبری گذر کردم، دیدم بر آن نوشته :

« فلان، سید...» چون از اهالی «حله » نبود، دوست داشتم او رابشناسم. از خدای تعالی خواستم، به من بفهماند صاحب قبر کیست وضعش چگونه است.

شب، در عالم رؤیا، سید بزرگواری را دیدم، فرمود: مرامی شناسی؟

ص: 125

گفتم: نه

فرمود: من همان سید صاحب قبرم، که از خداوند خواستی مرا بشناسی. من از اهالی هند بودم، برای تحصیل علم دین رو به عراق حرکت کردم و وارد حله شدم ( در آن زمان، حله مرکز علمای شیعه و حوزه علمیه بوده است ) در مدرسه علمیه حله، سرگرم تحصیل شدم و کسی از حال من خبر نداشت. تا اینکه در نهایت فقر وگرفتاری مریض شدم. بیماری به سراغ من آمد، تمام بدنم به سختی درد می کرد، گوشه حجره به حالت اغماء افتاده بودم که ناگاه دیدم یک نفر نورانی وارد شد، از دیدارش آرامشی در خود احساس نمودم.نزدیک آمد، احوالم را پرسید، گفتم: در نهایت سختی هستم.

گفت: آیا طبیب می خواهی؟

گفتم : آری.

بلافاصله، یک نفر دیگر وارد شد، بقدری زیبا و خوشبو بودکه دردم را فراموش کردم. طبیب دست به پایم کشید، درد پایم خوب شد. دستش را بالاتر کشید، هر جا که دستش می رسید، دردم آرام می گرفت. تا اینکه دستش را به ترقوه گردنم کشید و از سرم گذشت،ناگهان خودم را بیرون از بدن دیدم، در حالی که از درد کاملا راحت شده بودم.

طلبه ای وارد حجره ام شد، فریاد برآورد: ای وای، سید مرد؟

مردم جمع شدند، بدنم را غسل دادند، کفن کردند و حرکت دادند. هنگامی که بدنم را وارد قبر می کردند، شدت و دردی برمن غالب شد، مثل اینکه از کوه مرا پرتاب می کنند.

ص: 126

- ناگفته نماند، شخص نورانی نخستین که محتضر مزبور،مشاهده کرد، صورت ملکوتی عقاید و اعمالش بود و دومی جناب عزرائیل، ملک الموت(1).

ص: 127


1- سرای دیگر-ص480تا482

نمونه ای از اهل یقین

حضرت امام صادق-علیه السلام-فرمود:

رسول خدا-صلی الله علیه وآله-، نماز بامداد را با مردم بجای آورد. پس از نماز، نگاه حضرت به جوانی افتاد که سر به زیر داشت و چرت می زد، رنگش زرد وتنش لاغر و چشمانش گود نشسته بود.

پس رسول خدا«صلی الله علیه وآله»به او فرمود: چگونه صبح نمودی؟

عرض کرد: یا رسول الله، در حال یقین، صبح نمودم.

پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) از گفته او در شگفت شد و فرمود: هریقینی،حقیقتی دارد. حقیقت یقین تو چیست؟

عرض کرد: یا رسول الله، همان یقین است که مرا

ص: 128

اندوهناک کرده، شبم را به بی خوابی و بیداری کشیده و روزهای گرم را به تحمل تشنگی و روزه واداشته. جانم از دنیا و آنچه در آناست به تنگ آمده. گویا عرش پروردگارم را می بینم که برای بررسی حساب مردم بر پا شده، و همه مردم محشور و زنده شده اند و من درمیان آنها هستم. گویا به اهل بهشت می نگرم که در نعمت هستند و در بهشت به یکدیگر تعارف می کنند و بر پشتی ها تکیه زده اند.

گویا به دوزخیان نگاه می کنم که در آتش جهنم، در حال شکنجه اند و فریاد می کشند، گویا من هم اکنون نعره آتش دوزخ رامی شنوم که در گوشم طنین انداخته است.

رسول خدا«صلی الله علیه وآله»به اصحابش فرمود: این بنده ای است که خداوند دلش را به نور ایمان روشن فرموده، سپس به او فرمود: حالتی را که به دست آورده ای، بچسب (که خطر دارد).

عرض کرد: یا رسول الله، برایم دعا بفرمائید که در خدمت شما شربت شهادت نوشم. پیامبر (صلی الله علیه و آله) برایش دعا فرمود.

مدتی نگذشت که در یکی از غزوه های پیامبر، در جبهه جهاد،نهمین نفری بود که شهید شد(1).

ص: 129


1- قلب سلیم-جلد1-صفحه 276

دوست خدا

در خاتمه کتاب «دارالسلام» مرحوم «عراقی» از یکی ازنیکوکاران «نجف اشرف » نقل کرده اند که:

من وقت خود را صرف خدمت به برادران ایمانی می کردم ودر تجهیز فقرا و مردگان غریب و زائران حرم، سعی زیادی می نمودم.

تا آنکه شبی در خانه ام خوابیده بودم، شخصی را در خواب دیدم، او به من گفت:

«بنده ای از دوستان خدا در آتشخانه فلان حمام وفات کرده است، برو و او را بردار.»

از خواب بیدار شدم، دیدم که نصف شب است و اگر از خانه

ص: 130

خارج شوم، ممکن است حادثه ای برایم اتفاق بیفتد. علاوه بر آن به خواب نمی توان اعتماد کرد. بنابراین دوباره خوابیدم، چون خواب برمن غالب شد، دوباره همان شخص را دیدم که همان سخن را تکرارکرد. من هم دوباره، همان بهانه ها را آورده، و باز به بستر رفتم. دفعه سوم باز همان خواب تکرار شد، این بار برخاستم و با خود گفتم: بیش از این نباید مسامحه و سستی کرد.

پسرم را بیدار کردم و فانوس را روشن کرده، بسوی آن حمام رفتیم، پس از یافتن آن، داخل آتشخانه شدیم، اما هر قدر جستجوکردیم، اثری از جسد ندیدیم، تا آنکه پس از جستجوی بسیار،روی خاکستری که در آنجا ریخته بودند چیزی دیدیم، چون نزدیک تررفتیم، سر انسانی را مشاهده کردیم، شخصی برهنه، از شدت سرما،داخل خاکستر شده بود ولی سر خود را برای نفس کشیدن بیرون گذاشته و در همان حال جان از بدنش خارج شده بود.

او را از خاکستر مذلت بیرون آوردیم، دلمان به حالش سوخت، از این رو خطاب به جسد گفتیم: ای بنده خدا، تورا به حق خداوندی که تورا دوست خود قرار داده و راضی نشده که تا صبح دراین حال بمانی ، بگو ببینیم که این رتبه و مقام را چگونه به دست آورده ای؟

پس،آوازی شنیدیم، ولی گوینده را ندیدیم. او گفت: ازراستی-آری،رستگاری در راستی است.پس او را برداشته،غسل داده، کفن نموده و دفن کردیم(1).

ص: 131


1- حقایقی از قرآن-صفحه272

نواده نوح گزارش می دهد

عده ای از حواریون، از حضرت عیسی«علیه السلام»خواهش کردندکه: میل داریم قضیه طوفان نوح را بدانیم، دعا بفرمائید یکی ازافرادی که در آن زمان زندگی می کرده، زنده شود تا ما سخنان او رابشنویم.

حضرت مسیح«علیه السلام»، برسر قبر نواده حضرت نوح«علیه السلام»آمدوفرمود: به اذن خدا بلند شو. ناگاه پیرمرد شکسته ای، که سر و رویش سپید بود، از قبر سر برآورد.

حضرت فرمود: تو کیستی ؟

گفت: پسر زاده نوحم.

ص: 132

حضرت فرمود: آیا موقع مرگ، اینگونه که اکنون پیر هستی،پیر بودی؟

عرض کرد: نه، هم اکنون که شما فرمودید از قبر بیرون بیایم،ترسیدم قیامت بر پا شده باشد، از ترس قیامت، سر و رویم سپید شد.

خدای تعالی هم در قرآن مجید، از ترس چنین روزی خبرداده است که(1):

بترسید از روزی (روز قیامت) که بچه ها را پیرمی کند.(2)»

ص: 133


1- سوره مزمل-آیه 17
2- حقایقی از قرآن-صفحه77

فشار قبر

از رسول خدا«صلی الله علیه وآله»روایت شده است: فشار قبر برای مؤمن،کفاره ای است برای آنچه از نعمت های الهی که وی ضایع کرده است«کلینی» به سند معتبر از « ابوبصیر» روایت کرده که گفت:

از حضرت صادق-علیه السلام-پرسیدم: آیا کسی از فشار قبرنجات می یابد؟

فرمود: پناه می برم به خداوند، از آنچه که بسیار کم است.

همانا کمتر کسی از فشار قبر رهایی می یابد. چون عثمان،«رقیه »

ص: 134

دختر رسول خدا«صلی الله علیه و آله»را شهید کرد، رسول خدا«صلی الله علیه و آله»برسر قبر او ایستاد و سر به آسمان بلند کرد، و در حالی که اشک ازچشمانش می ریخت به مردم فرمود:

و هنگامی که بیاد ظلم هایی که بر این مظلومه واقع شده، افتادم براو رقت کردم و از خداوند رحیم خواستم که او را به من ببخشد وفشار قبر به او نرسد.

سپس پیامبر«صلی الله علیه و آله»دعا کرد: خداوندا، رقیه را از فشار قبر،رها کرده و به من ببخش.

پس خداوند،آن مظلومه را به آن حضرت بخشید(1).

ص: 135


1- معاد-صفحه28

خواب صدساله

«عزیر» ازپیامبران بنی اسرائیل، وحافظ تمام «تورات» بود.

وی در«بیت المقدس» معلم و پیشوای یهودیان بود. زمانی، وی باالاغش سفر می کرد، مقداری نان و انگور همراه داشت. به قریه ای رسید که سالیان پیش، اهالی آن هلاک شده بودند و جزاستخوان های پوسیده، از ایشان باقی نمانده بود.

عزیر از روی حیرت و تعجب، نگاهی به این استخوان ها کردو گفت: خداوند این استخوان های پوسیده را چطور دوباره زنده می کند؟

البته این سؤال از روی تعجب و شگفتی بود، نه اینکه منکر

ص: 136

137

قیامت و بعثت مردگان شده باشد.

خدای تعالی، برای اینکه به او بفهماند که اگر چه قیامت نزدتو بزرگ و شگفت آور است، ولی برای خدای تعالی، اهمیتی ندارد،او را میرانید و یکصد سال او را در این حالت نگه داشت. الاغش هم مرد و استخوان هایش پوسیده شد، ولی انگور با آن لطافتش، تازه ماند.

پس از یکصد سال، خدا عزیر را زنده کرد و ملگی را بصورت بشر به سوی وی فرستاد. فرشته از عزیرپرسید: شما چه مدت است که به اینجا آمده اید؟

عزیر گفت: یک روز، شاید هم کمتر از یک روز.

ملک گفت: نه، بلکه توصد سال بود که در اینجا افتاده بودی.

عزیر، به الاغش نگاه کرد، دید استخوان هایش پوسیده شده است.

آنوقت ملک گفت: به الاغت نگاه کن، که خدا با او چه می کند.

عزیر دید که اجزاء و ذرات بدن الاغ یک مرتبه به حرکت درآمد و بهم چسبید. دست، سر، پا، چشم و گوش و غیره، به هم متصل گردید و یک دفعه الاغ کاملی درست شده و از جا حرکت کرد.

و سپس، ملک به عزیر گفت: حالا به انگورت نگاه کن که اصلا خراب نشده و قدرت خدای را مشاهده کن و بدان که خدا بر هرچیز تواناست.

عزیر، به بیت المقدس برگشت، دید که وضع شهر عوض

ص: 137

شده،آنهایی را که می شناخت، نمی دید. با نشانی که داشت، به منزلش رفت، درب خانه اش را کوبید، از داخل خانه گفتند:

کیست؟

گفت: من عزیرم.

گفتند: شوخی می کنی، عزیر صد سال است که مرده وخبری از او نیست. آیا علامتی که در او بود، تو هم آن علامت راداری؟ (دعای عزیر اجابت می شد) من خاله تو هستم و کورشده ام از خدا بخواه تا چشمم را به من باز دهد.

عزیردعا کرد، چشم خاله اش روشن گردید. جریان کارش:را ذکر کردوعبرتی برای خودش و دیگران گردید(1).

ص: 138


1- معاد:صفحه73

حالات سعید بن جبیر

لابد،اسم جناب«سعید بن جبیر»راشنیده اید.ایشان درسن چهل و نه سالگی شهید گردید.در زمان خودش از بزرگترین علما وفقها بود. مخصوصا در تفسیر قرآن استاد بود، زیرا مقدار زیادی ازعمرش را نزد « ابن عباس» به تحصیل این علم گذرانیده بود. آنچه راکه «ابن عباس» از امیرالمومنین علیه السلام یاد گرفته بود، جناب سعید از او اخذ می کرد.

گاهی در شبهای زمستان، دو رکعت نماز می خواند که دررکعت اول 15 جزو قرآن مجید و در رکعت دوم پانزده جزو دیگر را

تلاوت می کرد. یعنی قرآن مجید را در دو رکعت نماز، ختم می کرد.

.

ص: 139

علمای اهل سنت نوشته اند که، در زمان خودش، هرمسلمانی در مشرق و مغرب عالم محتاج علم او بود. در زهد هم ضرب المثل بود، با این عظمت شأن، از جمله شاگردان حضرت امام زین العابدین«علیه السلام»بوده و هر چه داشت از مقامات علمی ومعنوی، یا از حضرت داشت و یا از ابن عباس گرفته بود، یعنی درحقیقت از حضرت علی«علیه السلام»داشت.

وی، هرگاه که در مدینه بود، نمازش را به حضرت سجاد«علیه السلام»اقتدا می کرد و در مجالس، هر کجا که اسم آن حضرت می آمد، زبان به مدح و ثنای حضرت می گشود. براثر این ام،«مروانیان»می دیدند هر کارمی کنند که نور اهل بیت را خاموش کنند، نور دیگری ظاهر می شود. «میثم» را کشتند، «عمار» راکشتند، «رشید هجری» را کشتند، سایرین را کشتند، بلکه نورولایت را خاموش کنند. یک مرتبه دیدند مثل سعید بن جبیر، عالم بلند مرتبه، مداح اهل بیت عصمت و طهارت شده، به «حجاج » ملعون

که حرص عجیبی در کشتن دوستان اهل بیت داشت، خبر دادند که،جناب سعید به حج مشرف شده است.

حجاج ملعون، بیست نفر را مأمور گرفتن ایشان کرد و رئیسی هم برای آنها معین نمود و جایزه بزرگی تعیین کرد و قسم خورد که اگر سعید را نیاورند، زنهایشان را طلاق دهد.

مأموران، در راه مکه-که جناب سعید به آنجا پناهنده شده بود عقبش می گشتند، تا در راه به دیر راهبی رسیدند، در تاریخ اهل سنت نوشته شده است که: وقتی به دیررسیدند، به راهب گفتند:

سعید بن جبیر را در این اطراف ندیدی؟

ص: 140

راهب گفت: او را نمی شناسم.

وضعش را برای راهب بیان کردند، گفت: بلی، چنین شخصی از این راه رفت، او را تعقیب کنید تا او را بیابید.

آن راه را پیمودند تا به صحرایی رسیدند، سعید را دیدند که روی خاک ها افتاده و دارد با خداوند قاضی الحاجات، مناجات می کند. بطوری تحت تأثیر واقع شدند که نزدیک نرفتند تا نمازش تمام شد. آنوقت جلو رفتند و سلام کردند و گفتند: خواسته حجاج رااجابت کن.

فرمود: آیا اجباری است؟

گفتند: بله، اجباری و حتمی است.

فرمود: انا لله و انا الیه راجعون(1).

سپس با آنها برگشت تا به دیر راهب رسیدند، آنوقت نزدیک شب بود، راهب گفت: این صحرا خطرناکست، دو شیر نر و ماده،هنگام غروب در این صحرا پیدا می شوند، اگر بشری را بیابند، فورا اورا از بین می برند، پس داخل دیر بیائید.

از آنها قبول کردند، اما حضرت سعید نیامد، هر کاری کردند اونیامد. گفتند: آیا می خواهی فرار کنی؟

فرمود: نه، نمی خواهم فرار کنم. اما چون اینجا خانه مشرک است، من به خانه مشرک قدم نمی گذارم.

گفتند: اگر طعمه شیر شدی، ما جواب حجاج را چه بدهیم؟

اینجاست که معنی ایمان و غنای باطنی، معلوم می شود،فرمود: خداوند با من است و از من نگهداری می کند.

قضیه را به راهب گفتند؛ گفت: پس تیرها را در کمان

ص: 141


1- سوره بقره:آیه156،ترجمه:همه ازخدائیم و به سوی او باز می گردیم.

بگذارید، اگر شیرها آمدند، فورا آنها را بزنید.

حالا، جناب سعید بیرون است و مرگ هم ظاهرا نزدیک است. اول مغرب بود، خواست نماز بخواند یک مرتبه شیر ماده آمدوبطرف جناب سعیدروکرد.

سعید،بدون اینکه کوچکترین تزلزلی در او پیدا شود، به نماز ایستاد،که موجب حیرت راهب شد. شیر صبر کرد تا نماز سعید تمام شد،آن وقت سرش را روی پاها و خاک مقابل سعید مالید. بعد به اشاره جناب سعید کنار رفت تا ایشان نماز نافله بخواند، در این موقع شیر نرآمد و به همان نحو عمل کرد. بهر صورت تا اذان صبح این دوشیر پاسبان سعید بودند و صبح صورتشان را به خاک مالیدند و رفتند.

صبح،راهب آمدوبا کمال معذرت از جناب سعید خواهش کرد که او را به دین اسلام مشرف گرداند و همانجا مسلمان شدو مقداری از احکام اسلام را هم یاد گرفت.عجیب آنکه، آن بیست نفرهم خود را روی پاهای سعید انداخته و می گفتند: ما نمی دانیم چه کنیم، مجبوریم شما را ببریم. اما برما منت گذارید و با ما پیش حجاج بیائید.

بالجمله، سعید را آوردند، شب به شهر رسیدند، سعید فرمود:

امشب را نیز به من مهلت دهید، چون شب آخر عمر من است، و من به یاد تنگی و وحشت قبر افتاده ام،می خواهم تدارکی برای فردا شبم کنم.

و یکی از آنها گفت: اگر از دست ما فرار کرد، دوباره چگونه او را پیدا کنیم؟

اما یکی دیگر گفت: ما سعید را شناخته ایم. در این مدت

ص: 142

حتی یک لقمه از نان ما نخورد، کار حرام از او ندیدیم، غیر از عبادت کاری نمی کرد.

سپس از وی پرسیدند: آیا قول می دهی که فرار نکنی؟

فرمود: قسم هم می خورم.

بالاخره یکی از آنها ضامن شد. سعید لب آب آمد، غسل کرد و تا صبح به نماز و مناجات مشغول بود، اول طلوع فجر، جناب سعید آمد، او را نزد حجاج بردند. حجاج برای یافتن بهانه قتل، از او پرسید: عقیده ات راجع به عمر و ابوبکر چیست؟

سعید برای اینکه، بهانه دست دشمن ندهد، تقیه نموده فرمود:

من چه می دانم که ابوبکر و عمر در بهشتند یا نه. من که به بهشت نرفته ام.

حجاج پرسید: علی«علیهم السلام»بهتر است یا عمر و ابوبکر؟

سعید، باز هم از سر تقیه گفت: هر که نزد خداوند مقرب تراست، بهتر می باشد.

حجاج دید، نمی تواند بهانه ای از او بگیرد، گفت: بگوببینم، چطور تورا بکشم؟

فرمود: هرطور که دلت می خواهد، زیرا خداوند همانگونه تلافی خواهد کرد.

حجاج دستور داد او را لب شط برده و بکشند، سعید خندیدپرسید: خنده تو برای چیست؟

فرمود: تعجب من از صبر و حلم خدا و جرأت و جسارت تواست.

سپس دعا کرد و گفت: خدایا، بعد از من نگذار حجاج کس

ص: 143

دیگری را بکشد.

و همین طور هم شد، یعنی حجاج به بلاهایی دچار شد که پانزده روز پس از شهادت سعید، در گذشت و به درک واصل شد.

سعید در وقت شهادت خواند:«انیو جهت وجهی للذی فطرالسموات والارض حنیفة وما أنا من المشرکین(1)؟ قل ان صلاتی و نسکی ومحیای و مماتی لله رب العالمین، لا شریک له و بذلک أمرت و انا اول المسلمین(2)

حجاج امر کرد: رویش را از قبله برگردانید.

سعید فورا خواند: «فاینما تولوا فثم وجه الله(3)

حجاج گفت: سرش را بر خاک بگذارید.

سعید فورا خواند: «منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منهانخرجکم تارة اخری(4)

حجاج بی حیا گفت: چرا مهلتش می دهید، زود خلاصش کنید.

سرانجام، سر این مظلوم را جدا کردند. آری، با سعادت زندگی کرد و سعادتمندانه مرد. چه اسم با مسمایی داشت، در دنیاسعید بود، در هنگام مرگ هم سعید، و در آن عالم هم که معلوم است. این است نمونه افرادی که غنای حقیقی و سرمایه واقعی نصیبشان شده است(5).

ص: 144


1- سوره انعام-آیه79،ترجمه: من با ایمان خالص رو به سوی خدایی آوردم که آفریننده آسمان ها و زمین است و من از مشرکان نیستم.
2- سوره انعام-آیه162،ترجمه: همانا نماز و عبادات و أعمال و زندگی ومرگ من برای خداوند عالمیان است که شریکی ندارد، و به همین اخلاص کامل مرا فرمان داده اند و من اولین کسی هستم که تسلیم امر خداوند شدم
3- سوره بقره آیه115،ترجمه: به هر طرف رو کنید، بسوی خدا روی آورده اید
4- سورة طه-آیه55،ترجمه:شما راازخاک آفریدیم و به سوی خاک بر می گردانیم و بار دیگر شما را از خاک خارج می کنیم
5- معراج-صفحات 301 تا 307

ص: 145

دوام عالم دیگر

در آخر کتاب «دارالسلام» از مرحوم «نراقی » نقل می کندکه فرمود:

در اوقات زندگی در«نجف اشرف»، قحطی عجبی پیش آمد. یک روز از خانه بیرون آمدم در حالی که همه بچه هایم گرسنه بودند و صدای ناله ایشان بلند بود.

برای رفع ناراحتی به وسیله زیارت مردگان به«وادی السلام»رفتم،دیدم جنازه ای را آوردند، به من گفتند: تو هم بیا، ما آمده ایم این مرده را به ارواح اینجا ملحق کنیم.

پس،او را داخل باغ وسیعی نمودند و وی را در قصری عالی،

ص: 146

از میان قصرهایی که در آن باغ بود،جای دادند،آن قصردارای تمام وسایل زندگی بود. من چون چنان دیدم به دنبال آنها وارد قصر شدم .

دیدم جوانی در لباس پادشاهان، بالای تختی از طلا نشسته است، چون مرا دید مرا به اسم فرا خواند و سلام کرد و بالای تخت، پهلوی خودش نشاند و احترام زیادی به من نمود.

و سپس گفت: تو مرا نمی شناسی، من همان جنازه ای هستم که دیدی، اسم من فلان است و در فلان شهر زندگی می کنم. آن جمعیت را هم که دیدی فرشتگان بودند که مرا از شهرم به سوی این باغ که از باغ های بهشت برزخی است، منتقل کردند.

و چون این حرف را از جوان شنیدم، غصه ام برطرف شد و مایل به سیر و تماشای آن باغ شدم. چون از قصر بیرون رفتم، چند قصر دیگررا نیز دیدم، چون در آن نظر نمودم، پدر و مادر و بعضی از افراد فامیل را دیدم. آنها از من پذیرایی کردند، خیلی از غذایشان لذت بردم، اما در آن حالی که در نهایت لذت و کیف بودم، یاد زن و بچه هایم افتادم که چقدر گرسنه اند، یک دفعه متأثر شدم.

پدرم گفت: مهدی، تورا چه می شود؟

گفتم: زن و بچه هایم گرسنه اند.

پدرم گفت: این انبار برنج است، هر چقدر می خواهی از آن بردار.

عبایم را پر از برنج کردم، بمن گفتند: بردار و ببر. عبارابرداشتم.

یک دفعه دیدم در وادی السلام، در همان جای اول نشسته ام،اما عبایم پر از برنج است. آن را به منزل بردم. همسرم پرسید: از کجا

ص: 147

168

آورده ای؟

گفتم: چه کارداری؟

مدت ها گذشت که از آن برنج مصرف می نمودیم و تمام نمی شد. بالاخره زنم اصرار زیاد کرد و من هم واقعه را بروز دادم.

چون زن رفت از آن بردارد، اثری از برنج ندید.

منظورم، دوام عالم دیگر است، چه از لحاظ خود نعمت و چه لذت آن. از آن طرف، بلایش هم همین است. پناه بر خدا، اگر کسی مبتلا به عذاب برزخی شود، یک صیحه و فریاد از صیحه های عذاب شدگان برزخی. اگر به گوش ما برسد، تمام بلاهای دنیا پیش نظرمان کوچک و هیچ می شود(1).

ص: 148


1- معاد-صفحه36

گوشه ای از سفرنامه ابن بطوطه

ابن بطوطه در سفرنامه اش می نویسد:

سه روز در شیراز بودم، این مدت را در مسجد جامع شیرازگذراندم. مردم در این مسجد اعتکاف می کردند که محل شاهدم نیست ( راجع به ششصد یا هفتصد سال قبل است)

در جنب مسجد جامع عتیق شیراز، بازاری است که مثلش راندیدم مگر در جنب مسجد «جامع اموی» که نامش «سوق حمیدیه »است. چنین بازار زیبا و با شکوهی را در تمام شهرهایی که رفته بودم،ندیدم مگر در شام.

در این بازار (شاید بازار حاجی فعلی باشد) چشمم به دکانی

ص: 149

افتاد که یک نفر نورانی، اهل تقوا، و خوش ظاهر در آن نشسته، قرآن می خواند. نزدیک رفتم و سلام کردم و نشستم. او هم پذیرایی کرد.

گفتم: شما اینجا چه می کنید؟

گفت: شغل من تجارت است. هرگاه مشتری نباشد قرآن می خوانم، اینجا را نگاه کن.

سپس فرش ها را عقب زد، دیدم قبری است، گفت: این گورخودم است، کنار گورم می نشینم برای خودم قرآن می خوانم، گورم رادر مغازه ام قرار داده ام که گول دنیا را نخورم و وصیت هم کرده ام، هر وقت از دنیا رفتم، مردم مرا همین جا خاک کنند، که خودم آماده کرده ام.

و بعد از خودت، هر کس بالای گورت بیاید و قرآن بخواند، مثل یک آیه که خودت بخوانی، نیست. خودت یک سوره بخوانی، بهتراست از ختم قرآن هایی که قاری ها بخوانند(1).

ص: 150


1- معارفی از قرآن-صفحه 287

سر بریدن، بجای سیلی خوردن

داستان عجیب و شیرینی راجع به«ابن مسعود»و« ابوجهل»است. در«مکه معظمه» که عده مسلمین کم بود، سوره « الرحمن» نازل شد. پیامبر اکرم«صلی الله علیه وآله»به عده ای از مسلمانان روکرد و فرمود: کدامیک از شما حاضرید بروید و این سوره را برمشرکین بخوانید؟

امیرالمؤمنین«علیهم السلام»در آنجا نبود، ابن مسعود گفت: من حاضرم عبد الله بن مسعود از مسلمانان پاکدامن بلکه قبول کننده ولایت علی (علیه السلام) و شیعه وی است، بنده خدا کو چک و ضعیف الجثه

ص: 151

بود، مسخره اش می کردند.

رسول خدا می دانست که ابن مسعود، طاقت این کار راندارد، فرمود بنشین.

دوباره حضرت فرمود: کدامتان حاضرید این سوره را ببرید وبر مشرکان بخوانید؟

باز ابن مسعود گفت: من مرتبه سوم، رسول خدا«صلی الله علیه وآله»قبول کرد. ابن مسعود به مسجدآمد. در آنجا ابوجهل و دیگران نشسته بودند، با رشادت شروع به خواندن کرد. ابوجهل معطل نکرد، فقط یک سیلی به این بیچاره زد،صورت و گوشش زخم شد و خون جاری گردید و به سختی به زمین افتاد.

بعد از ساعتی که به هوش آمد، بلندش کردند و پیش رسول خدا«صلی الله علیه وآله»بردند.

رسول اکرم«صلی الله علیه وآله»فرمود: چطور شده؟

گفت: ابوجهل یک سیلی زده، أینطور به سرم آمد.

رسول خدا«صلی الله علیه وآله»فرمود:من گفتم نرو، چون طاقت نداری.

در این موقع پیامبر«صلی الله علیه وآله»تبسمی کرد ولی سرش را نفرمود تاآخر کار. آخرش کی بود؟ در سال دوم هجری، به هنگامی که لشکرابوجهل به مدینه حمله کرد، در «بدر» با مسلمین جنگیدند و فتح بامسلمین شد. مسلمانان عده ای از آنها را کشتند و هفتاد نفر را اسیرکردند. در این جبهه جنگ، از کسانی که کشته شدند، ابوجهل بود.

پیغمبر خدا دید، ابن مسعود نشسته است و نمی تواند به میدان جنگ برود،چون کوچک و ضعیف است. حضرت به وی فرمود:

ص: 152

کاری می گویم بکن که خیلی شیرین است. رسول خدا«صلی الله علیه وآله»یادش داد، فرمود: شمشیر بردار، به میدان جنگ برو، هر کافری را که دیدی افتاده و زخم کاری خورده و مردنی است، سرش را ببر.

ابن مسعود اطاعت کرد، شمشیر را برداشت و به جبهه جنگ رفت. همین طور تماشا می کرد، بیند کجا کافری افتاده، برودسرش را از تن جدا کند،که زحمتی هم نداشته باشد. یک دفعه چشمش به ابوجهل افتاد. دید همان ابوجهل کذایی افتاده، زخم کاری هم خورده، لکن خرو پفی می کند.

ابن مسعود، از صدای او ترسید، که اگر برود برای بریدن سر،ممکن است او حرکتی کند و ابن مسعود را از بین ببرد. از همان دورها، نیزه ای را که دستش بود، دراز کرد و سر نیزه را گذاشت در گلویش و فشار داد، دید که ابوجهل نمی تواند تکان بخورد و کاملا مناسب سر بریدن است. نزدیک آمد، دید کارش خلاص است، فقط منتظر است که ابن مسعود، با کمال آسانی سرش را ببرد.

و چقدر ابن مسعود کوچک، و ابوجهل بزرگ بوده که می گویند: به سختی رفت بالا و روی سینه اش نشست. مردک،یک دفعه چشمش را باز کرد، زبانش را بیرون آورد و گفت: ای بچه چوپان!-این مردک در نفس آخرش هم چه کبری به خرج می دهد. آی بچه چوپان! از جای سختی بالا رفته ای.

جناب ابن مسعود هم فرمود: آمده ام برای اینکه خلاصت کنم.

گفت: وقتی مرا کشتی و نزد صاحبت رفتی، از قول من به وی بگو: حالا که می خواهم بمیرم، از تو کسی نزد من بدتر نیست.

ص: 153

من دشمن ترین مردم با تو هستم.

وقتی که ابن مسعود، ماجرا را به رسول خدا«صلی الله علیه وآله»گفت،پیامبر فرمود: او بدتر از فرعون است. فرعون وقتی می خواست غرق بشود گفت: ایمان آوردم(1). ولی این بدبخت، مرگ را که می بیند،کفرش بیشتر می شود.

اما بعد، ابوجهل نگاه کرد، دید کارد گاو کشی که دست ابن مسعود است، کند است و خود وی هم که زوری ندارد کله گنده این مرد را ببرد، فهمید که با شکنجه سرش بریده می شود،گفت: ابن مسعود، کاردت مناسب سر من نیست، آنرا دور بینداز و باشمشیر خودم، سرم را ببر.

ابن مسعود هم، شمشیر او را برداشت، اجمالا سرش را برید واز سینه اش پائین آمد.حالا که فتح کرده، می خواهد سر ابوجهل را باخود ببرد، اما زورش نمی رسد، ناچار شد رفت و کارد گاو کشی خودش را آورد و گوش ابوجهل را سوراخ کرد، بندی پیدا کرد، آنرا درگوش وی کشید. آن طناب را گرفته و کشید تا جلوی رسول خدا«صلی الله علیه وآله»آورد. رسول خدا«صلی الله علیه وآله»تبسمی کرد و فرمود:

یادت می آید، روزی که همین ابوجهل به تو سیلی زد وگوشت را خون آلود کرد. حالا تو هم امروز، خوب گوشش را زخم کردی. این مکافات باید برای ناظرین عبرت شود و ایمان مردم بیشترگردد تا بشر بداند کره خاک صاحب دارد، مثل کره های دیگر مالک دارد، اگر خداوند از ظالمان انتقام نکشد، خودش ظالم است،همانطور که خداوند در حدیث قدسی می فرماید:

ص: 154


1- سورةیونس-آیه90

اگر از ظالم انتقام نگیرم، خودم ظالم هستم(1)

ص: 155


1- معارفی ازقرآن-صفحات 159تا162

تمرین مرگ

در «امالی صدوق» روایت شده است که:

روزی، رسول خدا-صلی الله علیه و آله وسلم-، در سایه درختی نشسته بودند و هوا بسیار گرم بود. ناگاه شخصی آمد ولباس های رومی خود را کند و در آن زمین داغ، برابر آفتاب سوزان به زمین غلتید. گاهی پشت، گاهی شکم و گاهی پیشانی خود را برزمین می مالید و می گفت: ای نفس بچش که عذاب الهی از این عظیم تر است.

رسول خدا«صلی الله علیه و آله وسلم»به او نظر می فرمود. وقتی که مرد جامه های خود را پوشید و خواست مراجعت کند رسول اکرم«صلی الله علیه و آله وسلم»او را طلبید و

ص: 156

فرمود: چه چیز تورارا به این کار واداشت.

عرض کرد: خوف خدا. من به نفس خود این گرمی راچشانیدم که بداند عذاب الهی از این سخت تر است و تاب آن راندارد.

پیامبر خدا«صلی الله علیه و آله وسلم»فرمود:در آن چیزی که سزاوار ترسیدن است، از خدا ترسیدی، و پروردگار به تو بر فرشتگان مباهات فرمود.

سپس، رسول اکرم«صلی الله علیه و آله وسلممبه اصحاب فرمود: نزدیک این مردروید تا برای شما دعا کند.

چون اصحاب،از وی طلب دعا کردند، گفت: «خداوندا،امر همه ما را به هدایت جمع فرما و تقوا را توشه ما گردان و جایگاه ما را در بهشت قرار بده(1)

ص: 157


1- قلب سلیم-جلد1-صفحه453

سه یاروفاداردردنیاوپس ازمرگ

جناب«صفوان بن یحیی» و«عبدالله بن جندب»و«علی بن نعمان» از اصحاب امام صادق و امام کاظم و امام رضا «علیهم السلام»بودند.این سه نفر دوستانی یکدل و یک جهت بودندومقصودشان خدا وپیغمبر و امام و راه نجات و صراط مستقیم بود.

روزی، این سه نفر با هم به مکه رفتند، در«مسجد الحرام»با هم به صحبت نشستند و گفتند: «ما سه نفر در دنیا با یکدیگردوست هستیم، چرا در آخرت و بعد از مرگ دوست هم نباشیم؟ بیائیدبا یکدیگر پیمان ببندیم که هر کدام از ما که مردیم، دو نفر دیگراعمال و عباداتی را که در زمان زندگی اش انجام می داده، انجام

ص: 158

دهند، و اگر دو نفر مردیم نفر سوم اعمال و عبادات آن دو نفر را انجام دهد.»

بعد از این پیمان، بعد از مدتی کوتاه، عبد الله و علی به رحمت الهی پیوستند. حالا صفوان مانده است و می خواهد به قول مردانه اش عمل کند، عمل آنها چه بود؟

هر کدام شبانه روز، 51 رکعت نماز می خواندند، 17رکعت نماز واجب و 34 رکعت نماز نافله مستحبی. جناب صفوان هر روز153 رکعت نماز بجای می گذارد. شب و روز کارش همین بود،درحالی که من و تو 51 رکعت نماز خودمان را بعضی وقت هانمی خوانیم. اما رفاقت و دوستی این ها تا به کجاست که شبانه روزی 153 رکعت نماز می خواند.

اما نسبت به روزه، صفوان در سال 3 ماه رجب و شعبان ورمضان را روزه می گرفت، یک ماه برای خودش و دو ماه برای دوستانش.

یکی می گفت: نماز و روزه چیزی نیست، پول مهم است.

أو سه مرتبه زکات و سه مرتبه خمس می داد. عجیب است بعضی هاتا یک مرتبه خمس بدهند، جانشان بالا می آید، برای یک مرتبه هم چانه می زنند، می گویند: مقداری از آنرا ببخشید، بعد از همه این ها،مختصری می دهد و می گوید: بقیه اش را انشاء الله بعد می دهم!

بعد هم خدا می داند، کجا پیدایش شود. جان می کند تاخمس خودش را بدهد، تا چه رسد به اینکه بخواهد سه مرتبه و برای دوستانش هم بدهد. حج عمره که می رفت سه بار می رفت، اگر برای خودش حج می رفت، دو سال دیگر هم برای دوستانش می رفت تا به

ص: 159

عهدش وفا کرده باشد. این ها نمونه شیعه حضرت علی«علیه السلام»ونمونه اهل یقین هستند.

همین جناب صفوان، برای برگشتن از مکه معظمه شتری کرایه می کند. وقتی می خواهد. سوار بشود، یک نفر می آید و دواشرفی طلا به او امانت می دهد و می گوید: «به عراق که رفتی،این ها را به فلان شخص بده.»

صفوان، سکه ها را گرفت و نزد صاحب شتر آمد و گفت:

شتری را که از تو کرایه کردم، با لباس و هر آن چیزی بود که داشتم،حالا دو تا سکه به بارهایم اضافه شده، اجازه می دهی؟

صاحب شتر هم اجازه داد.

می بینید، تا از صاحب شتر اجازه نگرفت، سوار شتر نشد.ای کسانی که بارهای سنگین اضافی روی ماشین ها می گذارید، آیا ازصاحب ماشین اجازه گرفته اید؟

حال، ازآخرش برایتان بگویم. در مدینه از دنیا رفت، به امام جواد«علیه السلام»خبر دادند، فرمود: صبر کنید تا خودم بیایم.

خود امام تشریف آورد، در بقیع بر جنازه این مرد شریف صاحب تقوا و ایمان، نماز خواند. حضرت در دفنش شرکت کرد،خوش به سعادتش.

نمی دانم، آیا کسی هست که بعد از ما رفاقتش را ادامه دهد. موقع مردن بیاید تلقین بگوید، نگذارد ایمان از کف ما برود.

وقتی سرازیر قبرت کردند، بیاید آنجا بنشیند، زاله ای بکند، به قول امام موسی بن جعفر«علیه السلام»بیاید سر قبرت بنشیند هفت مرتبه سوره« انا انزلناه» بخواند،آن وقت این دعا را درباره ات بکند:

ص: 160

« خدایا، این دوست من غریب و تنهاست، خدایا به تنهائیش رحم فرما و وحشتش را به انس تبدیل فرما. رحمتی بر او فرست که ازرحمت غیر تو بی نیاز گردد(1). خدایا، امشب، شب اول قبر اوست، به او و غربتش رحم کن(2)

ص: 161


1- دعای منقول از حضرت امام موسی بن جعفر«علیه السلام.»
2- آدابی از قرآن-صفحه150

کنیزان را آزاد می کنم تا به جهتم نروم

یکی از زنان بزرگوار« مدینه منوره» برای نماز عشا به«مسجدالنبی» آمده تا نماز جماعت را با پیغمبر اکرم«صلی الله وعلیه وآله»برگزار کند.

پیغمبر«صلی الله وعلیه وآله»در نماز این آیه را خواند:« بدرستی که جهنم، وعده گاه کفار است که هفته در و هفت طبقه دارد، برای هرطایفه ای، دری از درهای جهنم گشوده شده است(1)

زن که ایمان داشت، پس از نماز خدمت رسول خدا«(2)»آمد، گریه زیادی کرد و گفت: یا رسول الله«(3)»، این آیه مرا سخت ترسانید و ناراحت کرد. چه کنم که درهای جهنم به روی من بسته

ص: 162


1- سوره حجرآیه43
2- صلی الله وعلیه وآله
3- صلی الله وعلیه وآله

گردد؟

پیامبر«صلی الله وعلیه وآله»فرمود: «صدقه،سپری است که از آتش دوزخ،در امان می دارد.»

زن گفت: یا رسول الله«صلی الله وعلیه وآله»، تمام دارایی من در دنیا هفت کنیز است، من برای بسته شدن هر دری از درهای جهنم، کنیزی رادر راه خدا آزاد می کنم. شما هم به من اطمینان بدهید که آتش جهنم مرا نسوزاند.

-در دل، ترس از همه چیز است، جز ترس از عذاب خدا.

اگر ایمان در دل جا کرده بود، با ارتکاب گناه، دلهره به سراغ انسان می آمد، اگر دروغی می گفت، دروغش او را آتش می زد و خوابش رااز او می گرفت(1)-

و در همین هنگام، جبرئیل نازل شد و عرض کرد: یارسول الله«صلی الله وعلیه وآله»به او بشارسته بدهید که خداوند درهای جهنم را بر روی اوبست.(2)

ص: 163


1- ایمان جلد 1-صفحه5
2- مظالم -صفحه 103

پیرمرد شل و شوق بهشت

«عمرو بن جموح» از اصحاب حضرت خاتم الانبیاء محمد«صلی الله علیه و آله وسلم» بود و چهار پسر داشت. خود وی سالها بودشل شده و قدرت حرکت زیاد نداشت، تا اینکه«جنگ احد» برپاشد.

چهار پسر عمرو آماده حرکت شدند، پیرمرد شل گفت: امروزروزی است که من هم باید با این پای شل به میدان جهاد بیایم، درحالی که قرآن می گوید: جهاد بر افراد شل واجب نیست. پیرمردمی خواهد به میدان جهاد برود اما پسرانش ممانعت می کنند، پدر که ناراحت شده است خدمت رسول خدا«صلی الله علیه و آله وسلم»می آید و می گوید: یا

ص: 164

رسول الله«صلی الله علیه و آله وسلم»من می خواهم به کمک شما بیایم و جانم را فداکنم، اما پسرانم نمی گذارند.

رسول خدا«صلی الله علیه و آله وسلم»فرمود: چهار پسرت که می روند،کافی است.

پیرمرد گریه کرد و گفت: آرزو دارم با این پای ناتوان به بهشت بروم.

رسول خدا«صلی الله علیه و آله وسلم»به پسرها فرمود: چکارش دارید؟ بگذاریدبه آرزویش برسد.

پیرمرد با پای شل، شمشیر بدست گرفت و یکی از پسرهایش نیز به او کمک کرد، دو نفری خودشان را به لشکر دشمن زدند وکشتند، تا خودشان شهید گردیدند.

زن بزرگوارش خبردار شدکه شوهرش کشته شده، شتری کرایه کرد و به جبهه رفت، شوهرش، پسرش و برادرش را که کشته شده بودند، برداشت و روی شتر گذاشت تا به مدینه بیاورد. دلش خوش بود که شوهرش به آرزویش رسیده، بنابراین گریه و فریادنکرد. چون خود زن، شوق بهشت داشت، خدا را شکر می کرد که فرزندش زودتر به وعده الهی رسیده است.

زن رشید، با این منظره عجیب و سه کشته روی شتر به حضرت فاطمه«سلام الله علیها»رسید. حضرت پرسید:«از پیغمبر چه خبر؟»

زن گفت: بشارت باد بر شما و من و همه مسلمانان، زیرا که حضرت محمد«صلی الله علیه و آله وسلم»کشته نشده است. جان همه ما فدای حضرت محمد«صلی الله علیه و آله وسلم»

ص: 165

نزدیک شهر مدینه که رسیدن زن دید شتر حرکت نمی کند،هر کار کرد شتر حرکت نکرد. به زحمت شتر را برگرداند به طرف احد، یکدفعه دید که شتر زرنگ و سرحال شده است، تا خواست اورا به طرف بقیع برگرداند،دوباره شتر حرکت نکرد.

زن حیران شد،شتر راهمانجابست و خودش را به پیامبر«صلی الله علیه و آله وسلم»رسانید و جریان را به عرض رساند. رسول خدا«صلی الله علیه و آله وسلم»که عالم به غیب است فرمود: موقعی که شوهرت از خانه بیرون آمد، چه گفت؟

زن، فکری کرد و گفت: شوهرم سر به آسمان بلند کردوگفت: خدایا ،کاری کن که دیگر خانه ام را نبینم و از معرکه جنگ برنگردم.

پیامبر«صلی الله علیه و آله وسلم»فرمود: درمیان أنصار، کسانی هستند که دعایشان راخداوند أجابت می کند، شوهرتو یکی از آنهاست که خداوندآرزویش را برآورده کرده است. شتر، او را به بقیع نمی برد،او رارهاکن تا به هرجا که می خواهدبرود.

زن برگشت و بند شتر را باز کرد. شتر به طرف میدان جنگ باز گشت، و زن، عزیزانش را دراحد به خاک سپرد، همان جایی که اینک،قبور شهدای احد است(1).

ص: 166


1- ایمان-جلد2-صفحه106

شتر چرانی که به شهادت رسید

در زمان رسول خدا«صلی الله علیه و آله»، چوپان شتر چران فقیری زندگی می کرد. وقتی دعوت پیامبر به گوشش رسید، دوان دوان خودش را به مدینه رسانید و در همان جلسه اول گفت:یارسول الله«صلی الله علیه و آله وسلم»چه کنم تا مسلمان شوم؟

پیامبر اکرم«صلی الله علیه و آله وسلم»فرمود:شهادتین را بگو و بدان که بعد ازمرگ، عالم آخرت است و هر کس به جزای اعمال خوب و بدش می رسد.

جوان پرسید: دیگرچه؟

پیامبر فرمود: دیگر بس است.

ص: 167

سپس پیامبر«صلی الله علیه و آله وسلم»به عده ای فرمود که به او قرآن یاد بدهند، بقدری که بتواند نمازش را بخواند. در این میان، غزوه ای پیش آمد. مسلمانان برای جنگ کردن حاضر شدند، چوپان هم خواست شرکت کند.

خدمت پیامبر رسید، خودش را روی قدم های رسول خدا انداخت والتماس کرد که: یا رسول الله«صلی الله علیه و آله وسلم»،مرا نیز به این سعادت برسانید. من آرزو دارم که در صف مسلمانان جهاد کنم ولی کاری بلد نیستم.

پیامبر«صلی الله علیه و آله وسلم»فرمود: به میدان جنگ برو ولی وظیفه ات مواظبت ازشترها و حیوانات مسلمانان باشد.

چوپان به جنگ رفت.در این جنگ مسلمانان پیروز شدندوغنایم را نزد پیامبر آوردند، پیامبر فرمود: بین کسانی که در جبهه بودندبه طور مساوی تقسیم شود و به چوپان هم به اندازه دیگران بدهید.

سهم چوپان را آوردند، او پرسید: این ها چیست؟

گفتند: سهم توست.

چوپان گفت: من که کاری نکرده ام.

عجیب است، چوپان پول را نگرفت، برگشت خدمت رسول خدا«صلی الله علیه و آله وسلم»و عرض کرد: یا رسول الله«صلی الله علیه و آله وسلم»آرزویم این بود که دراین جنگ، شهید شوم و به بهشت بروم، من مال نمی خواهم.-مومن به او می گویند، مسلمانی که برای مال دنیا، دینش را می فروشد،ایمانش پول است نه خدا و آخرت-بالاخره گفت: دلم می خواهد کشته شوم،ازاین عالم که می روم جایم در بهشت باشد، دعا کنید که خداوند شهادت را بهره من کند.

پیامبر دعا فرمود: خدایا، اگر این بنده تو براستی آرزومند

ص: 168

شهادت است، برایش شهادت را مقرر فرما.

طولی نکشید که غزوه ای پیش آمد، چوپان در آن شرکت کرد و به فیض شهادت نایل گردید(1).

ص: 169


1- ایمان-جلد2-صفحه 296

خانه خرابان آخرت

«شیخ بهائی»درکتاب«کشکول» نقل کرده است که:

شخصی به حضرت«مجتبی علیه السلام»عرض کرد:ای فرزند رسول خدا«صلی الله علیه و آله وسلم»، چطور است که ما مسلمانان از مرگ بدمان می آیدولی شما اهل بیت از مرگ خوشحال هستند؟

حضرت فرمود: برای اینکه تمام سعی شما به آباد کردن دنیااست و آخرتتان را خراب کرده اید، معلوم است که هیچکس دوست ندارد از جای آباد به خرابه برود. ولی آل محمد«صلی الله علیه و آله وسلم»وشیعیان خالص و مخلص که آخرتتان را آباد کرده اند، مشتاق مرگند و دوست دارند هر چه زودتر از این خرابه به دنیای آباد بروند.

ص: 170

مانند مولای ما«امام حسین»-علیه السلام-که فرمود:

«شوق من برای رفتن به سوی گذشتگانم، مانند اشتیاق حضرت یعقوب به یوسف است.»

خداوندا، به ما هم توفیق بده که علاقه مان به آخرت و سرای باقی باشد، به تو پناه می بریم، از اینکه مثل کفار، آخرت را پشت سربیندازیم و ایمانمان مثل ایمان«عمربن سعد»باشد. عمرمسلمان بود، نماز و روزه را هم بجا می آورد، ولی اسلام او مانند اسلام مردم آن روزگار بود،می گفت:به جنگ«حسین»-علیه السلام-می روم تابه حکومت ری برسم، بعد هم توبه می کنم!

اما کسی که حسینی شد، دلش جای دیگر است.شب عاشورا،امام حسین«علیه السلام»به کسانی که باقی مانده بودند، فرمود:

«لشکر دشمن، مرا می خواهد. از تاریکی شب استفاده کنید و شمابروید.»

اما هیچکس نرفت، بلکه همه ماندند و هر کس سخن محبت آمیزی گفت.می گفتند:یاحسین«علیه السلام»،زندگی بعد از تو چه فایده ای دارد؟مرگ از این زندگی بهتر است.

حضرت به «بشرحضرمی» فرمود: به کوفه برو و پسرت را اززندان نجات بده.

بشرگریان شد و گفت: درندگان مرا بخورند، اگر دست ازیاری شما بردارم و شما را رها کنم. تو از زن و فرزندم عزیزتر هستی،چطور تو را رها کنم و بعد بروم سر راه بنشینم و از رهگذران بپرسم: از«امام حسین«علیه السلام»چه خبر؟»

-السلام علیکم یا اولیاء الله واحبائه، سلام بر شما ای دوستان و دوستداران خدا(1).

ص: 171


1- ایمان-جلد 2-صفحه171

ص: 172

مرگ،در کمین است

راجع به «عبدالملک مروان» خلیفه اموی گفته اندکه،روزی گفت:

امروز هیچکس از ارباب رجوع نباید به من مراجعه کند، زیرامی خواهم با زن آوازه خوانی در باغ، خوش باشم. او برایم آواز بخواندو من می بخورم و استراحت کنم.

برای آنها میوه آوردند. نخست آنها متوجه انار شدند. زن آوازه خوان، اولین دانه انار را که خورد، در گلویش گیر کرد، هرچه سرفه کرد، بیرون نیامد تا اینکه دانه انار، او را خفه کرد.

آن روز که خلیفه امپراطوری اسلام می خواست خوش ترین

ص: 173

روز زندگیش باشد، بدترینش گردید .

از هیتلرها بپرسید آیا به یک هزارم از آرزوهایشان رسیدند یانه(1)؟

ص: 174


1- مظالم-صفحه106

شکنجه میان دو کوه آتش

«مالک دینار»رفیقی داشت. به او خبر دادند که دوستت درحال مرگ است. مالک به بالین دوستش آمد، دید مثل کسی است که میان آتش افتاده، مضطرب و درمرتعش و نالان است، مرتبافریادمی زند:سوختم،سوختم.

مالک پرسید: حالت چطور است؟

گفت: دو کوه آتش را در پیش روی خود می بینم و به من دستور می دهند که از این کوه ها بالا بروم.

مالک از همسر دوستش، وضع او را پرسید. زن گفت: شوهرم دو پیمانه داشت، یکی کم و دیگری زیاد. وقتی جنس را می خرید،

ص: 175

با پیمانه زیاد آن را می سنجید، اما وقتی که می خواست بفروشد،باپیمانه کم آن را می کشید.

-معلوم شدکه آن دو کوه آتش، نتیجه دو پیمانه ای است که خودش برای خودش آنرا تهیه کرده و تا ابد هم گرفتارش است-

همه ما باید به فکر خودمان باشیم. نگو الحمدالله که من ترازو دار و تاجرنیستم. حالا که ترازو نداری، آیا کارهایت درست است؟ هرکس ممکن است آتش هایی را برای خودش آماده کرده باشد.

روایت شده است وقتی که موقع نماز فرا می رسد، فرشتگان ندا می دهند که:«ای مردمان،آتشی را که برای خود برافروخته اید،با یاد خدا«نماز»آنرا خاموش سازید(1)

بنده هم عرض می کنم:بیائید باقطره اشکی بر((حسین«علیه السلام»))مظلوم، گناهانتان را بشوئید.تمام ماغرقگناهیم وتنهایک((حسین«علیه السلام»))داریم(2).

ص: 176


1- بحارالأنوار-کتاب الصلوة
2- بهشت جاویدان-صفحه60

دربان جهنم

روزی«هارون الرشید»خلیفه عباسی درکجاوه بارو پوش سلطنتی و با تشریفات زیاد،از جایی می گذشت.«بهلول عاقل»این تجملات را که دید فریادزد:آی هارون! آی هارون؟

خلیفه گفت: ببینید کیست که اینقدر بی ادبی می کند؟اورا بیاورید.«توقع داشت از نزدیک و در کمال ادب و با لقب امیر المؤمنین،اورابخوانند.حالا که از دور با صدای بلند،مانند یک

نفر رعیت اوراخوانده اند،البته ناراحت می شود.»

بهلول راآوردند.هارون گفت:مگر مرا نمی شناختی که گستاخانه مرا صدا زدی؟

ص: 177

گفت:چرا،تو را خوب می شناسم.تو در بان جهنم هستی!

هارون با تعجب پرسید: چطور؟

بهلول پاسخ داد: برای اینکه خداوند به تو مقام و قدرت داده است که نگذاری کسی وارد جهنم شود. کار تو باید همیشه «نهی ازمنکر» باشد،اگر از عهده این مأموریت بدر آمدی و همه مردم را روانه بهشت کردی،آنوقت خودت می توانی به بهشت بروی، اما اگرنتوانستی، خودت زودتر از دیگران، وارد جهنم می شوی.

نوشته اند که هارون گریست«حالا یا تظاهر به گریه کرده یاواقعا موعظه بهلول به طور موقت در او اثر کرده است.»سپس گفت:

درست گفتی.حالا بگوکارمن چه می شود و وضع مرا چطورمی بینی؟

بهلول گفت:خداوندکتابی فرستاده که میزان است،تاشخص بفهمد که وضعش چگونه است.به قرآن مراجعه کن. خداوندمی فرماید:«بدرستی که نیکان در نعمت هستند و بدان دردوزخ(1)»

اگر از نیکان هستی، جایت در بهشت است و اگر از بدان هستی،جایگاهت در دوزخ است(2).

ص: 178


1- سوره انفطار-آیه های13و14
2- بهشت جاویدان-صفحه63

گفتگوی ذوالقرنین با قومی شگفت

«ذوالقرنین»پس ازگشودن شهرهای بسیار،همچنان درشرق و غرب عالم می گشت و مردم را گروه گروه دعوت می کرد،تابه قومی رسید که در اخلاق و روش همه همرنگ و یکسان، و دراخلاق و اعمال شایسته با یکدیگر مهربان بودند.نه قاضی داشتند ونه داور. همه بر یکدیگر مهربان چون پدر و برادر.نه یکی درویش ودیگری ثروتمند و نه یکی شریف و دیگری پست بلکه همه یکسان وبرابر بودند.در طبعشان جنگ ودرکلامشان فحش نبود.کردار زشت نمی کردند، در میانشان بدخلقی نبود و هیچکدام جلف و جفاکارنبودند.

ص: 179

عمرشان دراز،اماآرزوهایشان کوتاه بود.بردرخانه هاشان گورهایی گنده بودند تا همیشه به آنها نگاه کنند تا به فکر مرگ باشندو خانه هایشان در نداشت.

ذوالقرنین،درکارشان خیره و حیرت زده ماند و گفت:ای قوم،شما چه کسانی هستید که در تمام شرق و غرب عالم،مانند شمارا ندیدم و جز سیرت و اخلاق شما،هیچ سیره و اخلاقی را نپسندیدم.

مرا از کار و حال خویش آگاه نمائید و به سؤالهایم، پاسخ دهید.

نخست آنکه،چرا نزدیک سراهای خویش گور کنده اید؟

گفتند: برای اینکه پیوسته به یاد مرگ باشیم، زیرا بازگشت به آنجاست.

پرسید:چرا خانه هایتان در و قفل و حجاب و بست ندارد؟

گفتند: زیرا در میان ما همگی امین و مؤمن هستندوهیچکس از دیگری ترس و بیم ندارد.

پرسید: چرا در میان شما امیر و قاضی نیست؟

گفتند: زیرا در طبع ما جنگ و ستم نیست تا به پاسبان و امیر و قاضی نیاز داشته باشیم.

پرسید: این نزدیکی شما در ظاهر و نزدیکی دلهای شما درباطن، از کجا به وجود آمده است؟

گفتند:کینه و حسد وخشم ودشمنی رااز دل بیرون کردیم تا موافق و دوست یکدیگر شدیم.

پرسید:چرا عمر شما دراز و عمر دیگران کوتاه است؟

گفتند: زیرا ما به حق می کوشیم و حق می گوئیم و از حق نمی گذریم و به عدل و راستی زندگی می کنیم.

ص: 180

پرسید: چگونه است که آفت و آسیب روزگار به شمانمی رسد،آنطور که به مردم دیگر می رسد؟

گفتند: زیرا هر حادثه ای که برایمان پیش آید،جز به خداپناه نمی بریم و جز بر او توکل نمی کنیم و جز از وی، یاری نمی جویم(1).

ص: 181


1- قلب سلیم-جلد1-صفحه 466

رؤیای صادقانه

پسربانی شبستان مسجد«سردزک» نقل می کرد:

پدرم پیش از تمام شدن شبستان مسجد، مریض شد و چون مرگ خود را نزدیک دید، وصیت کرد حواله ای را که مبلغ آن دوازده هزار روپیه هندی بود، وصول کرده و با پول آن ساختمان مسجد را به پایان برسانیم.

چون پدرم فوت کرد،چند روز ساختمان مسجد را تعطیل کردیم، شبی در خواب پدرم را دیدم، وی به من گفت: چرا کار راتعطیل کردی؟

گفتم: برای احترام به شما و برگزاری مجالس عزاداری.

ص: 182

گفت: اگر می خواستی به من احترام بگذاری، می بایست ساختمان مسجد را ادامه می دادی.

روز بعد، تصمیم گرفتم که کار ساختمان مسجد را به پایان برسانم، تصمیم گرفتم مبلغ حواله را وصول نمایم ولی هرچه جستجوکردم، حواله پیدا نشد.هرجا که احتمال می دادم، تحقیق نمودم اماآن را نیافتم.

پس از مدتی،دو باره پدرم را در خواب دیدم، وی با ناراحتی پرسید: چرا مشغول ساختن مسجد نمی شوی؟

گفتم:حواله ای راکه گفته بودید،گم شده است.

پدرم گفت: حواله در حجره،در فلان جا افتاده است.

چون بیدار شدم،چراغ را روشن کردم و در همان جایی که پدرم گفته بود،حواله را پیدا نمودم.پس وجه آن را وصول نموده وساختمان مسجد را به پایان رساندم(1).

ص: 183


1- داستان های شگفت-صفحه111

خانه مهمان کُش

مرحوم«سید ابراهیم شوشتری»که بسیارمحتاط ومقدس بود،پس از ازدواج،سخت پریشان و مبتلا به فقر و تنگدستی گردید،به طوری که از عهده مخارج خانواده اش برنیامد.به ناچار مخفیانه به«نجف اشرف»رفت و نزد یکی از طلبه های«شوشتر»چند ماه راگذراند،تا اینکه کاروانی از شوشتر به آنجا آمد و به او خبر دادندکه خانواده ات از رفتن توبه نجف با خبر شده واینک همسر و پدرومادروخواهرانت به دیدنت آمده اند.

وی از شنیدن این خبر،سخت پریستان شد،زیرا وی نه خانه ای داشت و نه پول، ولی به هر صورت،سراغ خانه خالی را از

ص: 184

این و آن گرفت.به او نشانی دکان داری را دادند که خانه خالی دارد. به او مراجعه کرد.

مغازه دار گفت: خانه ای دارم که خالی است، ولی این خانه بد قدم است، و هر کس که در آنجا نشسته است، مبتلا به پریشانی ومرگ زودرس شده است.

سید گفت: مانعی ندارد،اگر هم بمیرم از این زندگی فلاکت بار،راحت می شوم.

پس،کلید خانه را گرفت و داخل خانه شد، دید تار عنکبوت همه جا را گرفته،و خانه پر از کثافت و آشغال است و نشان می دهدکه مدت ها مسکونی نبوده است.

و بعد از نظافت خانه، خانواده اش را به آنجا آورد.همان شب در خواب دید که عربی آمد و با چهره ای خشمگین روی سینه اش نشست و گفت: چرا به خانه من آمدی؟ الان تورا خفه می کنم.

سید گفت: من سید اولاد پیغمبرم و گناهی ندارم.

عرب پرسید: پس چرا به خانه من آمده ای؟

سید گفت: هم اکنون از تو اجازه می گیرم.

عرب گفت:حالا شد یک چیزی، اکنون به سرداب برو وآنرا پاک و تمیز کن، در آنجا دیواری از گچ کشیده شده است، آن راخراب کن، تا قبر من پیدا شود. پس زباله ها را بیرون ببر و هر شب یک زیارت«امین الله(1)»وهر روزمقداری قرآن برای من بخوان، دراین صورت مانعی ندارد که در خانه من بمانی.

روز بعد سید به سرداب رفت. دیوار را کند و به قبر رسید.

سرداب را تمیز کرد.پس از آن هر شب زیارت «امین الله» و هرروز

ص: 185


1- زیارت امین الله،به نقل ازحضرت سجاد علیه السلام در مفاتیح و اکثرکتاب های دعا موجود است.این زیارت را آن حضرت بر سر قبر حضرت علی«علیه السلام»بیان فرمود و یکی از عالی ترین و بهترین زیارت های شیعه،در باره امیرالمؤمنین«علی علیه السلام»می باشد.

مقداری قرآن می خواند، اما هنوز فقیر بود و نمی توانست مخارج خانواده اش را تأمین کند.

تا اینکه،روزی در صحن مطهر حضرت امیر المؤمنین علی«علیه السلام» نشسته بود که شخصی وارد آنجا شد. وی یکی ازسرداران معروف«شیخ خزعل(1)» بود. سردار،حال سید را پرسید و بااو احوالپرسی کرد و سپس به تعداد افراد خانواده سید، به وی لیره های

عثمانی داد و حواله ای را نیز به وی داد تا ماهیانه مبلغی را دریافت نماید.بدین ترتیب وضعیت مالی سید خوب شد و به آسایش و راحتی رسید.

-از این داستان معلوم می شود که، ارواح به محل دفن بدن وقبر خود علاقه دارند.زیرا سالها در این بدن ها بوده، و به وسیله همین بدن کارهای خوب انجام داده و علم و دانش و معرفت کسب کرده اند، به همین خاطر است که گفته اند: علاقه روح به بدن، مانند علاقه عاشق به معشوق است(2).

ص: 186


1- شیخ خزعل،یکی ازرجال مشهور تاریخ خوزستان است.وی مدتی بر خوزستان حکومت می کرد.
2- داستان های شگفت-صفحه264

حزقیل،راه عبرت را نشان می دهد

از حضرت امام صادق«علیه السلام»روایت شده است که فرمود: .

و چون حضرت«داود»ترک اولی«(1)نمود،چهل روز در سجده ماند و به جز در وقت نماز، سر از سجده برنمی داشت، تا آنکه پیشانی اش شکافته شدوخون از چشمانش جاری گردید.

بعد از چهل روز،ندا رسید:ای داود،چه می خواهی؟آیاگرسنه ای که تو را سیر کنیم؟ آیا تشنه ای تا تو را آب دهیم؟آیاعریانی تا تو را بپوشانیم؟ آیا ترسانی تا تو را ایمن گردانیم؟گفت: خداوندا،چگونه ترسان نباشم،حال آنکه می دانم تو

ص: 187


1- هرگاه کسی کاری را انجام دهد که بهتر از آن می توانسته است انجام دهد،می گویند ترک اولی نموده است. ترک اولی برای انسانهای عادی مجاز است ولی معصومین و پیامبران-علیهم السلام-مجازبه ترک اولی نیستند.

عادلی و از ظلم ظالمان نمی گذری.

خداوند به او وحی فرمود:ای داود،توبه کن.

پس،روزی حضرت داود به جانب صحرا رفت و زبورمی خواند، و هر گاه آن حضرت زبور می خواند، هیچ سنگ و درخت وکوه و پرنده ای نمی ماند، مگر اینکه با داود در فغان و ناله همراهی می کرد.تا اینکه حضرت به کوهی رسیدکه بر آن کوه، پیامبر عابدی به نام حضرت«حزقیل» جای داشت.

چون حزقیل،صدای گیاهان وحیوانات را شنید،دانست حضرت داود است، پس حضرت داود به وی گفت: ای حزقیل،اجازه می دهی بالا بیایم؟

گفت:نه،تو گناهکاری.

حضرت داود، گریست.به حزقیل وحی رسید که حضرت داود را سرزنش مکن و از من طلب عافیت کن که هر کس را به خودش واگذارم، البته به خطایی مبتلا می شود.

پس حزقیل،دست داود را گرفت و به نزد خود برد.داودگفت: ای حزقیل آیا هرگز میل به دنیا و شهوات آن، از خاطرت گذشته است؟

گفت: بلی.

پرسید: آن را چگونه علاج می کنی؟

گفت: داخل این غار می شوم و از چیزی که در آنجا است،عبرت می گیرم.

حضرت داود وارد غارشد، دید تختی از آهن وجود داردو روی آن استخوان های پوسیده ای قرار دارد و لوحی از آهن کنار آن

ص: 188

تخت گذاشته شده است.داود لوح را خواند،چنین نوشته بود:

«من هزار سال پادشاهی کردم، هزار شهر بنا نمودم،با هزاردختر ازدواج نمودم ولی آخر کارم این شد که خاک،فرش من وسنگ، بالش و تکیه گاه من و مارومور،همسایگان من شدند. پس کسی که مرا می بیند،فریب دنیا را نخورد.»

غرض از نقل این حدیث،آن است که مؤمن عاقل،هنگام هیجان شهوات و میل های نفسانی، هرچه زودتر بایادمرگ،جلوی آنها را بگیرد(1).

ص: 189


1- قلب سلیم-جلد1-صفحه440

شرط ورود به بهشت

آنچه را که ما بعد از مرگ مشاهده می کنیم،رسول اکرم«صلی الله علیه وآله»در معراج دید.اجمالا،خدای تعالی،علاوه بر صورت،معانی و حقایق را هم به پیامبر نشان داد. آسمان ها و هم اهل آسمان و ملکوت عرش را نشان وی دادند.

واقعا دستگاه عجیبی است،پیامبر«صلی الله علیه وآله»فرمود:

به «بیت المعمور(1)»رسیدم، دو رکعت نماز در آنجا به جای آوردم، در آنجا عده ای از اصحاب نیز با من بودند،اما عده ای لباس های فاخر و تمیز و عده ای دیگر لباس های چرک و کثیف داشتند، به مسجد که رسیدیم،آنهایی را که لباس کثیف داشتند،به

ص: 190


1- بیت المعمور درلغت به معنی خانه آباد است.می گویند خانه ای است درآسمان چهارم،برابر کعبه.

مسجد راه ندادند.

یعنی چه؟هرکسی لباس تقوا دارد با رسول اکرم«صلی الله علیه وآلهم»است.غیرممکن است که شخص کثیف در جای تمیز و پاک واردشود.شما که می خواهید با رسول خدا«صلی الله علیه وآله»به بهشت روید،آیالباس خوب نمی خواهید؟

در حالات«ابراهیم ادهم»نوشته اندکه:

پس از مدتی فقر،دیدکه خیلی کثیف وچرک شده است(1).

با لباس کهنه و کثیف به حمام آمد.استاد حمامی دستور داد که او رااز حمام بیرون کنند.او آمد و در خارج حمام نشست و شروع به گریه کرد.دل حمامی به حال او سوخت. خواستند او را به حمام بازگردانند، نیامد.هر کار کردند،نیامد. گفتند:چرا نمی آیی؟گریه ات برای چیست؟

گفت: گریه ام برای این نیست که از حمام بیرونم کرده اند،بلکه فکر آن عالم و بهشت را می کنم. می بینم در این دنیا، به واسطه کثافت،مرا به حمام راه نمی دهند،آن وقت چطور فردای قیامت،باروح کثیف و بدون تقوا،می گذارند که پشت سر حضرت محم«صلی الله علیه و آله و سلم»وارد بهشت شوم(2)؟

ص: 191


1- فقر و کثافت ازجمله صفاتی است که صوفیه به آن متصف می شوند.درحالی که این اعمال برخلاف دستورات اسلامی بوده و در اسلام شدیدا از آنها نهی و به آنها حمله شده است
2- معراج-صفحه52

جبرئیل هم از قیامت می ترسد

«جبرئیل» هروقت می خواست خدمت رسول الله«صلی الله علیه و آله و سلم»برسد،مثل عبد و بنده ای کوچک می شدو اجازه می گرفت و وارد می شد.

و روزی این ملک عظیم الشأن، نزد رسول خدا«صلی الله علیه و آله و سلم»نشسته بود،در این حال ناگهان بر خود لرزید و به پیامبر اکرم«صلی الله علیه و آله و سلم»پناه آورد. در همین موقع «اسرافیل» برای دیدن پیامبر«صلی الله علیه و آله و سلم»آمدوپیغامی آورد.وقتی که اسرافیل رفت،جبرئیل راحت شد و ترسش فروریخت.

رسول خدا«صلی الله علیه و آله و سلم»به وی فرمود:چه شد که لرزیدی؟

ص: 192

جبرئیل گفت:وقتی اسرافیل را دیدم که از آسمان به زمین می آید،ترسیدم که شاید قیامت می خواهد بر پا شود.چون اسرافیل روز قیامت به زمین می آید و در«بیت المقدس»در صور می دمد.

-من نمی دانم قیامت چه روزی است که جبرئیل این طورمی ترسد؟به هر صورت،این روز به قدری شدید است که«جبرئیل شدید القوی(1)» از آن لرزان می شود.

نکته لطیف دیگر اینکه،آیا می دانید،پناه آوردن وی به رسول الله«یعنی چه؟ یعنی: توسل به رسول خدا«صلی الله علیه و آله و سلم»واهل بیت او،دژ محکم الهی است،که هر کس دراین دژ وارد شود،درامان است(2).

ص: 193


1- شدید القوی در لغت به معنی بسیارنیرومند است.
2- معراج-صفحه34

ابوزکریا در حال مرگ

«ابوزکریا»ی زاهد،در حال مرگ بود.رفیقش به نزد اورفته بود تا شهادتین را به او تلقین کند(1).

دوستش از او خواست که بگوید:اشهد ان لا اله الا الله. اما«ابوزکریا»به جای تکرار این حرف،رو برگردانید.

دوستش برای بار دوم از او خواست که شهادتین را بگوید،باز او رو برگردانید. وقتی دوستش برای بار سوم اصرار کرد، «ابوزکریا»گفت: نمی گویم و بعد بیهوش شد.

پس از مدتی«ابوزکریا»به هوش آمد،چشمانش رابازکردو گفت:

ص: 194


1- یکی از عقاید شیعه این است که هرگاه مسلمانی در حال مرگ باشد،کسانی که بر بالین وی هستند سه بار شهادتین را می گویند تا محتضر آن را تکرار نماید و بدین ترتیب با ایمان از دنیا برود

آیا شما به من چیزی گفتید؟

دوستی او گفت: بله،سه مرتبه ازتو خواستم که شهادتین رابگویی،اما تو دو بار رو برگردانیدی و در مرتبه سوم گفتی:

نمی گویم.

ابوزکریا گفت:علتش این بودکه شیطان هر دو بار باکاسه ای آب به نزد من آمد و پرسید:آب می خواهی؟

گفتم :آری.

گفت:بگو عیسی پسر خداست.

من خودداری کرده و رویم را برگرداندم. درمرتبه سوم،شیطان به من گفت: بگو خدایی نیست. به او گفتم: نمی گویم.

او هم ظرف آب را انداخت و فرار کرد،و اینک می گویم:

« اشهد ان لا اله الا الله، وأن محمدا رسول الله،و ان علیاولی الله(1)

ص: 195


1- قلب سلیم-جلد2-صفحه498

خیال باطل به هنگام مرگ

«سید جزایری» در کتا« انوار النعمانیة»می گوید:

یکی از بزرگان گفت:بر بالین محتضری(1)از ثروتمندان بودم.موقعی که جان دادنش نزدیک شد و آثار مرگ در سیمای اوظاهر گردید،تصمیم گرفتم که «دعای عدیله(2)» برایش بخوانم.در ضمن چون می خواستم خدمتی به او کرده باشم، حق ثلثی به اوپیشنهاد کرده و گفتم:

رفیق!آن یک صد هزار تومانی که مال توست و در فلان محل قرار دارد را چه کنیم؟منظورم این بود که در چه مواردی می خواهی ازآن پول به عنوان ثلث مصرف نمائیم.

ص: 196


1- محتضر:کسی که درحال مرگ باشد.
2- این دعا در مفاتیح الجنان،قبل از دعای«جوشن کبیر» قرارداردومستحب است که دردوران زندگی و بخصوص قبل از مرگ خوانده شود.در این دعا،شیعه عقایدخود را ابراز می دارد و بر این امور شهادت می دهد.

او از ته گلو گفت:این پول را گذاشته ام برای موقع گرفتاری ام.من زن دارم،بچه دارم،پیری دارم.آنقدر گفت نفسش قطع شد ومرد.

«آخر یک عمر با این خیال پول جمع کرده بود،موقع مرگ هم همین خیال را داشت.پناه بر خدا،هر که از خدا دور شد،شعورش هم کم می شود،با هوش کسی است که به یاد خدا باشد(1)

ص: 197


1- معراج-صفحه288

جنازه اسکندر و دست های خالی و باز

می گویندکه«اسکندر ذوالقرنین(1)»،در بین پادشاهان،مشهور به حکمت و دانایی بوده است.موقعی که مرگ وی فرارسید، وصیت کرد که جنازه مرا نپوشانید،یعنی برای تابوت،در پوش نگذارید،در تابوت را باز بگذارید ودو دستم رانیز ازکفن بیرون قراردهید.

«ذوالقرنین»مُردوکسی هم نفهمید که منطورش چیست.

بعد از اینکه جنازه را به طرف گورستان حرکت دادند، علما ودانشمندان، سخنرانی کرده و جملاتی گفتند. مادرش نیز رو به جنازه پسرش کرد و گفت؟

ص: 198


1- از ذوالقرنین در قرآن به نیکی یاد شده است.عده ای او را پیامبر می دانند.به هر حال او با اسکندر مقدونی که از لشکرکشان خونخوار تاریخ می باشد، فرق دارد.ذوالقرنین درلغت به معنی صاحب دو شاخ است،ظاهرا در زمان قدیم،سرداران بزرگ کلاه خودی بر سر می گذاشته اند که دارای دو شاخ بوده است

«پسر جانم،در حال زندگی ات، مردم را بسیار موعظه کردی،ولی موعظه امروزت ازتمام آنها بالا تر است،اینکه گفتی:

دست خالیم را نشان مردم بدهید،تا آنها ببینند بادست خالی می خواهم زیر خاک بروم.

آدمی باید شعور پیدا کند، شعور هم ساعت مرگ پیدامی شود،آنگاه است که می فهمد تمام کارهایی که در دنیا کرده اشتباه بوده است(1).

ص: 199


1- وما الحبوه الدنیا الا متاع الغرور«سوره آل عمران / آیه 185»ترجمه:زندگانی دنیا جز کالایی فریبنده نیست. معارفی ازقرآن-صفحه374

تأخیر مرگ او

شخصی پرهیزکار و مورد اعتماد می گفت: روزگاری،دائی بزرگوارم مرحوم«میرزا ابراهیم محلاتی»به سختی مریض شد،به طوری که پزشکان از معالجه ایشان مأیوس شدند. در این هنگام،دایی به ما امر فرمود که خبر بیماری اش را به اطلاع عالم ربانی حاج شیخ «محمد جواد بید آبادی»برسانیم.ما هم به اصفهان تلگراف زدیم و مرحوم بید آبادی را از مرض سخت میرزا با خبر کردیم.وی فورا جواب داد که دویست تومان صدقه بدهید تا خداوند شفا عنایت فرماید.

اگر چه این مبلغ، در آن زمان زیاد بود، ولی هرطور بود، آنرا

ص: 200

فراهم آورده و بین فقرا تقسیم کردیم و بلافاصله میرزا شفا یافت.

مرتبه دیگر که میرزا به سختی مریض شد و پزشکان اظهاریاس کردند،ما فورا به مرحوم بید آبادی، تلگراف زدیم،و درخواست کردیم که حتما جواب بدهد. اما مدتی گذشت و از ایشان جوابی نرسید تا بالاخره میرزا براثر همان بیماری، فوت کرد.آنگاه دانستیم که سبب جواب ندادن مرحوم بید آبادی، این بود که اجل حتمی میرزارسیده و با صدقه جلوگیری نمی شد.

از این داستان،دو مطلب فهمیده می شود:

اولابه واسطه صدقه ممکن است،مریض زودتر شفایابد.

و مطلب دوم آنکه،هرگاه اجل حتمی باشد،دعاوصدقه بی اثر است(1).

ص: 201


1- داستان های شگفت-صفحه12

مرگ حتمی علاج ندارد

هنگامی که میرزای شیرازی بزرگ-کسی که مصرف تنباکو را تحریم کرد-به سختی مریض شد،عده ای از بزرگان وعلما در کنار بستر ایشان جمع شده و گفتند: عده ای از مردم

پرهیزکار در حرم حضرت سید الشهدا-علیه السلام-و مسجد کوفه ومکان های مقدس دیگر، معتکف شده اند و شفای شما را از خداوندخواهانند و صدقه های زیادی نیز برای سلامتی شما داده اند و ما یقین داریم که به برکت دعاها و صدقه ها،خداوند شما را شفا می بخشد وبرای مسلمانان نگاه می دارد.

میرزای شیرازی،پس از شنیدن این کلمات فرمود: «یا من

ص: 202

لابرد حکمته الوسائل(1)»گویا به این بزرگوار،الهام شده بود که مرگ حتمی ایشان فرا رسیده است و باید رفت،بنابراین می فرمود: این وسیله ها،جلوی حکمت حتمی الهی را نمی گیرد.

ترجمه:ای کسی که،این وسیله ها جلوی حکمتش را نمی گیرد(2).

ص: 203


1- ترجمه:ای کسی که،این وسیله ها جلوی حکمتش را نمی گیرد.
2- داستان های شگفت-صفحه13

نجات از قبر

«سیدزین العابدین کاشی»درکربلا،خادمی داشت که اهل تبریز بود.وی که مردی پرهیز کار بود، می گفت: قبل از آمدن به کربلا، در خارج شهر تبریز،نزدیک قبرستان،قهوه خانه داشتم وشب ها در همان جا می خوابیدم.

شبی، هوا به شدت سرد بود.من در قهوه خانه را محکم بستم وخوابیدم.ناگاه شنیدم که کسی در را می کوبد، برخاستم و در را بازکردم، اما کسی که پشت در بود، فرار کرد.

و مرتبه دوم،او در را سخت تر کو بید،آمدم در را گشودم، بازهم فرار کرد.من که عصبانی شده بودم، با خود گفتم: «او حتما باز

ص: 204

هم مزاحم من خواهد شد.» پس چوبی به دست گرفتم و پشت درنشستم و آماده تلافی شدم که در،برای بار سوم کوبیده شد،در را بازکردم، شخصی فرار کرد.او را دنبال کردم تا اینکه وارد قبرستان شد،و در قبرستان محو گردید.من هم وارد قبرستان شدم ولی هرچه جستجو کردم او را نیافتم.گوشم را به زمین خواباندم که اگر صدای قدمش را شنیدم او را تعقیب کنم،اما ناگهان صدای ضعیفی را ازتوی خاک شنیدم.شخصی در زیر خاک ناله می کرد.

وقتی خوب نگاه کردم، قبر تازه ای را دیدم که هنگام عصر اورا دفن کرده بودند. فهمیدم که او سکته کرده بوده و در قبر به هوش آمده است.

دلم به حالش سوخت. خاک ها را کنار زدم و سنگ قبر را برداشتم و او را بیرون آوردم. وی در همان حال می گفت: «پدرم کجاست؟ مادرم کجاست؟ کجا هستم؟»

لباس های روی خودم را به او پوشانیدم و او را به قهوه خانه بردم، ولی او را نمی شناختم تا بستگانش را خبر کنم.آهسته آهسته ازاو پرسش نمودم تا آدرس خانه و محله اش را دانستم. از قهوه خانه بیرون آمده همان شب، پدر و مادرش را خبر کردم. آنها آمدند و او رابه سلامتی به خانه بردند.

آن وقت دانستم که،کوبنده در،مأمور غیبی بوده و برای نجات جوان آمده بود(1).

ص: 205


1- داستان های شگفت-صفحه93

عاقبت قارون

امروزه،امر عجیب این است و همه مردم به دنبال پول وثروت هستند. عزت و بزرگی را در مال می دانند.ای ثروتمندانی که در راه شیطان هستید،ثروتمندترین شما «قارون» بود، دیدید چه بلایی بر سرش آمد؟

خداوندبه برکت دعای حضرت(موسی«علیهم السلام»)به قارون علم کیمیا داد.او با علم کیمیا می توانست اشیاء را به طلا تبدیل کند.

قارون آن قدر طلا و گنج جمع آوری کرد که قرآن مجید در باره ثروت او می فرماید:«به مقداری ثروتمند شدکه کلیدهای گنج هایش راپهلوانان به زحمت بر می داشتند(1)

ص: 206


1- سوره قصص-آیه76

حالا خودتان حساب کنید،وقتی که تعداد کلیدهای این قدرزیاد است،خود اموالش چقدر است.

ای آقای پولدار!هرقدر هم که میلیونر بشوی به اندازه قارون ثروت نخواهی داشت،عاقبت او را بنگر.

روایتی می گویدکه جلوی چشمانش،اموالش به زمین فرورفت و سپس زمین او را هم فرو برد.

در عمرتان، چند ثروتمند را سراغ داشته اید؟اشخاصی که وقتی مردند،مالیات برارث آنها میلیون ها تومان شد.چطور شد که خودش با دست خالی از دنیا رفت؟عبرت بگیرید.آن بد بختی که به ربا خواری افتاد،مال جمع کرد،حالابه گورش نگاه کن که چقدرهمراه خود برده است؟

ای جوان،ای کسی که وقتی چشمت به زنی می افتد،گرفتار می شوی.نگاه کن کسانی راکه دنبال شهوت رانی رفتند به کجا رسیدند و چه شدند.

متوجه دام های شیطان باشید.انسان عاقل باید عاقبت کسانی را که به دام افتادند، بداند.آیا نصیبی را غیر از مرگ و عذاب دردناک جهنم انتظارمی برید(1)؟

ص: 207


1- قلب قرآن-صفحه198

رحلت میرزای بزرگ

مرحوم«شیخ محمد کاظم شیرازی»می فرمود:در سفری که میرزای بزرگ،عازم شیراز بود من هم همراه ایشان بودم.در راه چون شب فرا می رسید و قافله آرامش پیدا می کرد، ایشان در یک چادرخصوصی،تنها می نشست و کسی را نمی پذیرفت و یک ساعت راتک و تنها در تاریکی می گذرانید.

یک بار من از ایشان سؤال کردم:در این یکساعت چه می کنید؟

ایشان گفتند: وقتی به شیراز رسیدیم به شما می گویم.

وقتی وارد شیراز شدیم،دوباره از وی پرسیدم،ایشان گفتند:

ص: 208

آن یک ساعت را برای محاسبه اعمال روزانه ام اختصاص داده ام،تااگر بدی کرده ام،جبران نمایم و توبه و استغفار کنم و اگر کارخوبی انجام داده ام، از خداوند بخاطر توفیقی که داده است،شکر گذاری نمایم.

عجیب تر آنکه، به هنگامی که من به زیارت مکه و مدینه رفته بودم، چشم میرزای بزرگ آب آورد، به همین دلیل، چشم ایشان را میل زدند،وقتی که از سفر برگشتم،به عیادت ایشان رفتم و حال وی را پرسیدم.ایشان از من تشکر و از خداوند سپاس گذاری و شکرنعمت نمود ولی من احساس کردم که دردی دارد که از آن درد به خود می پیچد ولی نمی گوید.

من از ایشان خواهش کردم که درد خود را بگویند.

ایشان فرمودند: سوگند یاد کن تا وقتی که پزشک من زنده است،در این باره حرفی نخواهی زد.

من هم سوگند یاد کردم،پس از آن، ایشان فرمود: آن موقع که پزشک عمل میل زدن را انجام داد، من فهمیدم که وی اشتباه کرده و چشم من کور شده است، ولی اگر آن موقع می گفتم، عقیده مردم از وی سلب می شد و شاید مردم نسبت به او اهانت می کردند.

از این جهت به وی گفتم، از عمل شما راضیم و به او نگفتم که چشمم نمی بیند.

و بعد از مدتی،چشم دیگر ایشان،آب آورد، دکتر«وولد»انگلیسی-که بعضی معتقدند میرزا را او مسموم کرد-را به نزدایشان آوردند، هر چه اطرافیان اصرار کردند که چشم دیگر خود را نیزبه وی بدهید تا معالجه کند، میرزا قبول نکرد و گفت: « من به عنوان

ص: 209

یک روحانی مسلمان معرفی شده ام، از این رو، راضی نیستم که بگویند یک مسلمان او را کور کرد و یک مسیحی انگلیسی او رامعالجه نمود.»

از این جهت،آن بزرگوار از معالجه چشم کور صرف نظرکرد،در نتیجه چشم دیگر ایشان را میل زدند که دو سه ماه پس از آن رحلت نمود(1).

ص:210


1- داستانهای شگفت-صفحه14

نابینایی پس از مرگ

یکی ازبزرگان علم و تقوا می گفت:

یکی از بستگانم در اواخر عمرش،زمینی خریده بود که درآن زراعت و باغداری می کرد و استفاده سرشاری از آن می برد.پس از اینکه وی از دنیا رفت،او را در خواب دیدنددرحالی که چشمانش کور شده بود.وقتی از او پرسیدند که چرا در برزخ نابینا شده ای؟گفت:

در وسط زمینی که خریده بودم،چشمه آب گوارایی قرارداشت که مردم دهات نزدیک برای برداشتن آب به آنجا می آمدند واز آن آب برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند، و چون براثر

ص: 211

رفت و آمد آنها، مقداری از زراعت من خراب و لگدمال می شد،برای اینکه سود بیشتری از آن مزرعه ببرم و مانع رفت و آمد مردم شوم،آن چاه را با خاک و سنگ و گچ پر نمودم و خشکانیدم.در نتیجه اهالی ده مجبور شدند برای بدست آوردن آب به جای بسیار دوری بروند. این کوری چشم من به علت کور کردن آب آن چشمه است.

از او پرسیدند:آیا کوری تو چاره ای دارد؟

گفت: اگر وارث ها به من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مردم قرار بگیرد،به خواست خداوند،حال من خوب می گردد.

به فرزندان آن مرحوم مراجعه کردند و موضوع راباآن هادرمیان گذاشتند،آن ها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند.پس از مدتی آن مرحوم را در خواب دیدند در حالی که بینا شده بود.

-انسان باید بداند که هر چه می کند به خود کرده است،اگر به کسی ستم نماید،به خودش ستم کرده و اگر نیکی نماید به خودش نیکی کرده است و اگر سر کسی را ببرد در برزخ سرش رامی برند.به همین خاطر است که حضرت زینب کبری«علیهاسلام»در مجلس یزید به آن ملعون فرمود: نبریدی مگرپوست خودت را و جدا نساختی مگر سر خودت را(1)

ص: 212


1- داستان های شگفت-صفحه292

آبلیموی تقلبی

در«کربلا»عطار مشهوری زندگی می کرد.روزگاری اومریض شد و بیماری اش طولانی گردید.یک نفر از دوستان به عیادتش رفت.دید که از وسایل زندگی وخانه چیزی برایش باقی

نمانده است. فقط حصیری در زیر بدن و متکایی زیر سرش وجوددارد.تاجر ثروتمند دیروز،حالا به چنین روزی افتاده است.در همین حال، پسر تاجر وارد شد و گفت: «پدر، برای نسخه امروز پول نداریم تا دوا بخریم.»

تاجر،متکای زیر سرش را به او داد و گفت: «این را هم ببرو بفروش،تا ببینم راحت می شوم یا نه؟»

ص: 213

دوست تاجر،از وی پرسید:مطلب چیست؟

تاجر گفت:من در کربلا،نمایندگی فروش آبلیموی شیرازرا داشتم. آبلیمو وارد می کردم و به مبلغ گرانی می فروختم. ناگهان در شهر بیماری حصبه شایع شد و پزشکان اعلام کردند که آبلیمو برای درمان این بیماری سودمند است.

روز اول کاری نکردم، ولی روز بعد به خود گفتم: چراآبلیمو را ارزان می فروشی؟حالا که خریدار دو برابر شده است.»

خلاصه،ابتدا قیمت آبلیمو را دو برابر و بعد چند برابر کردم.

مردم بیچاره هم از روی ناچاری می خریدند.بعد دیدم که آبلیموهایم دارد تمام می شود و هر قدر هم که آن را گران می کنم مردم می خرند.

بنابراین شروع به ساختن آبلیموی تقلبی کردم و از این راه سودسرشاری بدست آوردم.

اما،یک روزناگهان بیمار شدم،این بیماری مرا ازپاانداخت و بستری کرد.در اثر این بیماری، هر چه پول بدست آورده بودم،از دست دادم.تا اینکه امروز دیدی که فقط همین متکا باقی مانده بود،این را نیز دادم تا ببینم آیا از دست این زندگی راحت می شوم یانه(1)؟

ص:214


1- قلب قرآن-صفحه199

خبرمرگ

«حاج مؤمن» می گفت:

عابد زاهد،«سید علی خراسانی»چند سال قبل در حجره مسجد سردزک»معتکف ومشغول عبادت بود. یک هفته پیش ازمردن، وی به من فرمود: شب جمعه نزد من بیا که شب آخر عمر من است.

شب جمعه به نزدش رفتم،مقداری شیر روی آتش بود،دواستکان آن راخورد و بقیه را به من داد و گفت: بخور.

بعد از آن، فرمود:من امشب از دنیا می روم.امر کفن و دفن من با جناب«آقا سید هاشم»پیشنماز است.فردا شخصی به نام

ص: 215

«عدالت»که در همسایگی مسجد زندگی می کند، به اینجا می آید ومی خواهد که هزینه دفن و کفن مرا بدهد، تو قبول نکن. اما به «حاج جلال قتاد» اجازه بده که مرا با مال خودش کفن کند.

سپس رو به قبله نشست و شروع به تلاوت قرآن مجید کردناگاه چشمانش به طرف قبله خیره شد و صد مرتبه با سرعت، کلمه «لااله الا الله» را تکرار کرد، سپس بر پا ایستاد و گفت: «السلام علیک یاجداه(1)

بعد ازآن،رو به قبله خوابید و گفت: «یا علی، ای مولای من.»

و پس از آن به من فرمود: ای جوان، نترس و به من نگاه نکن.

من راحت می شوم و به جوار جدم می روم.سپس چشم های خود راروی هم گذاشت و خاموش شد و به رحمت حق واصل گردید(2).

ص: 216


1- ترجمه:سلام بر توای جدّمن
2- داستان های شگفت-صفحه76

فاصله بین مؤمن و بهشت

مرحوم«مجلسی اول(1)»کتابی نوشته است به نام«شرح من لایحضره الفقیه(2)». او در آن کتاب می نویسدکه مریض شده بودو مرضش به قدری شدت پیدا کرده بود که به حال مرگ افتاده بود. همه ازشفا یافتن او مأیوس شده بودند.وقتی آخرین نفس هایش رامی کشید،ناگهان«پنج نور پاک(3)»را مشاهده کرد.

رسول خدا-«صلی الله علیه و آله»یک سیخ کباب به اوداد و فرمود:بخور.

مجلسی،آن راگرفت،جنس سیخ از طلا بود،در همین حال از نبی اکرم«صلی الله علیه وآله»پرسید:یارسول الله«صلی الله علیه وآله»،آیا این همان طعام

ص: 217


1- مجلسی اول،از دانشمندان بزرگ شیعه در زمان صفویه است.فرزند او به نام علامه«محمد باقر مجلسی»یکی از بزرگترین علمای تاریخ اسلام و نویسنده کتاب معروف«بحار الانوار» می باشد.
2- من لایحضره الفقیه،کتابی است فقهی که شیخ صدوق،دانشمند بزرگ شیعه آن را نوشته است
3- پنج نورپاک یاپنج تن عبارتند از: حضرت محمد«صلی الله علیه وآله»امیرالمؤمنین«علی علیه السلام»حضرت فاطمه زهرا«سلام الله علیها»امام حسن«علیه السلام»وامام حسین«علیه السلام.»

بهشتی است که شما فرموده اید در آن واحد،صد هزار مزه مختلف دارد؟

پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود:آری همان است.

سپس پیامبر«صلی الله علیه وآله»به وی فرمودندکه شرح کلمات معصومین«علیهم السلام»را بنویسد.او هم کتاب فوق را نوشت و بدین ترتیب از مرگ نجات پیدا کرد.

در این کتاب،حدیثی را نقل می کند.حدیث می گوید که بهشت موجود است،نقد و آماده است،هیچ فاصله ای بین مؤمن وبهشت نیست،مگر اینکه نفس مؤمن برود و برنگردد.به همین

ترتیب،جهتم نیز برای کافران قبلا افروخته شده است،هیچ فاصله ای بین کافر و جهنم نیست،مگر اینکه نفسش قطع شود(1).

ص: 218


1- معارفی از قرآن-صفحه427

صحبت با مردگان

هنگامی که جنگ«بدر»با پیروزی مسلمانان به پایان رسید،پیامبر اکرم«صلی الله علیه و آله و سلم»در میدان می گشت وکشته های دشمن را برانداز کرده و به آنان می فرمود:«همسایگان بدی برای رسول خدا بودید.او را از خانه اش بیرون نمودید،سپس باهم متحد شده و با او جنگیدید تا اینکه وعدۀ الهی در باره شما درست از آب در آمد،دردنیا هلاک شدید و پس از مرگ نیزهمیشه درعذاب خواهید بود.»

و«عمر»،که این سخنان را شنید،به آن حضرت عرض کرد:

چگونه با مردگان سخن می گوئید، زیرا آنها نمی شنوند.

ص: 219

حضرت فرمود:ساکت باش،به خدا قسم که توازآنها شنواترنیستی و فاصله آنهاتا عذاب به دست فرشتگان،به محض روبرگرداندن من است.

در جنگ«جمل»نیزکه(امیر المؤمنین«علی علیه السلام»)،«پیمان شکنان» را شکست دادند،آن حضرت از بین کشته های دشمن عبور می فرمود تا اینکه به جسد«کعب»رسید، او از طرف «عمر»و«عثمان»قاضی شهر«بصره» بود.وی با فرزندان وبستگانش به جنگ امیر المؤمنین«علی علیه السلام»آمد. اما عذاب الهی بر آنان نازل شده و همگی کشته شدند.

حضرت دستوردادند که جسد اورابنشانند،سپس به وی فرمود: ای کعب،من به پیروزیی که خداوند به من وعده کرده بود،رسیدم.آیا تو هم به وعده الهی«هلاکت دردنیا و عذاب در آخرت»رسیدی؟

پس از آن،فرمود اورا خوابانیدند.سپس حضرت به راه خودادامه دادند تا به جسد «طلحه»رسیدند.حضرت دستورداد اورانشاندند و همان جمله را به او فرمود. یکی از اصحاب گفت: کشته هاکه چیزی نمی شنوند.

حضرت علی«علیه السلام»فرمود:به خدا سوگند،کلام مراشنیدند،همچنان که کشته های مشرکان«بدر»کلام رسول خدا«صلی الله علیه وآله»راشنیدند(1).

ص: 220


1- داستان های شگفت-صفحه113

مقایسه دنیا و آخرت

مفسران قرآن می گویند که«جبرئیل» بسیار عظیم و بزرگ است،زیرا خلقت او غیر از این عالم ماده و خاکی است.او در موقع نزول وحی کوچک می شد و به شکل بشر در می آمد و سپس به خدمت پیامبر اکرم«صلی الله علیه و آله»می رسید.هیچکدام ازپیغمبران،جبرئیل را به صورت اصلی اش ندیدند،زیرا طاقت دیدن او را نداشتند.مثلا این صداهایی را که در دنیا می شنوید اگر چند برابرشود،گوش انسان پاره می شود.

بدن بشر،ضعیف است.نمی تواند صداهای بلند رابشنود.

روایت کرده اندکه اگر یکی ازحوریان بهشتی به این دنیا بیاید، نور

ص: 221

او بیشترازنورخورشیداست،به طوری که مردم با دیدن وی غش خواهند کرد.

«یوسف»پیغمبر،با اینکه اهل همین دنیای خاکی بود،وقتی وارد مجلس مهمانی«زلیخا»شد،تمام زن ها،دست هایشان رابریدند.وقتی یک موجود خاکی،این قدرروی مردم تأثیر می گذارد،موجودات غیر خاکی، اثرشان بیشتر است.جهنم هم همین طور است.

اگر قطره ای از آب جوشیده و بد بوی جهنم در این جا ریخته شود، همه دنیا را آتش می زند(1).

ص: 222


1- معراج-صفحه 36

پند عجیب

در سال آخر عمر«حاج ملاهادی سبزو اری»روزی شخصی به مجلس درس وی آمد و خبر داد که در قبرستان،شخصی پیدا شده که نصف بدنش در قبر است و نصف دیگر بیرون و دائما نگاهش به آسمان است وهر چه بچه ها مزاحمش می شوند،به آنها اعتنانمی کند.

حاجی گفت:خودم باید او راملاقات کنم. بنابراین به نزدآن مرد رفت،و از دیدن او بسیار تعجب کرد،اما آن مرد به حاجی اعتنایی نکرد.

پس از مدتی،حاجی به او گفت:تو کیستی و چکاره ای؟

ص: 223

من تو را دیوانه نمی بینم، امارفتارت هم عاقلانه نیست.

مرد گفت: من شخص نادان بی خبری هستم،تنها به دو چیزیقین دارم.یکی اینکه،فهمیده ام من و این عالم،خالقی بزرگ داریم که در شناختن و بندگی او نباید کوتاهی کنیم.

دوم آنکه،فهمیده ام در این دنیا نمی مانم و پس از مرگ به عالم دیگر خواهم رفت،ولی نمی دانم وضع من در آن عالم،چگونه خواهد بود؟ جناب حاجی، من از این دو موضوع، بیچاره و پریشان حال شده ام،به طوری که مردم مرا دیوانه می پندارند. شما که خود راعالم مسلمانان می دانید و این همه علم دارید،چرا ذره ای درد نداریدو بی باک هستید ودر فکر نیستید؟

از این پند،مانند تیری دردناک بر دل حاجی نشست به خانه برگشت درحالی که دگرگون شده بود.پس ازآن،باقیماندۀ کوتاه عمرش را دائما در فکر سفر آخرت و تهیه توشه این راه پر خطر بود تا اینکه ازدنیا رفت.

و هرکس،در هر مقامی که باشد،محتاج شنیدن پند و موعظه است،زیرا اگر نسبت به آنچه که می شنود دانا باشد،آن موعظه برایش تذکر می شود و چون انسان فراموش کار است، همیشه محتاج یاد آوری می باشد و اگر جاهل باشد، این موعظه برایش دانش وکسب معرفت است(1).

ص: 224


1- داستان های شگفت-صفحه94

سخنان حضرت باقر«علیه السلام»

«هشام» خلیفه اموی، حضرت امام باقر«علیه السلام»را ازمدینه به شام طلبید.پس از بازگشت از شام،آن حضرت به جایی رسیدند که مردمان دور پیرمردی گرد آمده بودند که از شدت پیری،ابروهایش روی چشمانش افتاده بود و آن را با دستمال به سرش بسته بودند.

تا چشم پیرمرد به امام باقر«علیه السلام»وامام صادق«علیه السلام»افتاد،ازحضرت پرسید:آیا مسیحی هستید؟

امام فرمود: نه

پرسید: آیا مسلمان و از امت مرحومه هستید؟

ص: 225

حضرت فرمود:آری.

پرسید: از علما هستید یا از نادانان؟

امام فرمود:از نادان ها نیستم.

عرض کرد:من بپرسم یا شمامی پرسید؟

حضرت فرمود: تو بپرس تا من جواب بدهم.

گفت: شما می گوئیددر بهشت درختی است به نام طوبی،و شاخه ای از این درخت در تمام خانه های بهشتی هست. آیا برای این حرف خود، مثالی در دنیا دارید؟

امام فرمود: بلی، مانند خورشید که در جای بخصوصی قراردارد،اما تابش نورش همه دنیا را فراگرفته و در همه جا هست.

گفت: شما می گوئیدکه در بهشت،مردم می خورند ومی آشامند ولی مدفوع ندارند، آیا در دنیا مثالی برای آن هست؟

امام فرمود : آری،مانندبچه در شکم مادر،که تغذیه می کنداما مدفوع ندارد.

پرسید: شما ادعا می کنیدکه مردم،هر چقدر از میوه های بهشتی می خورند،از آن کم نمی شود، آیا امکان دارد؟

امام فرمود: بلی، امکان دارد.مانند چراغی که هزارها چراغ را با آن روشن می کنند،بدون اینکه از نور آن کم شود.

پرسید:شما می گوئیددر بهشت،نه آفتاب است و نه مهتاب، آیا در دنیا نظیری دارد؟

امام فرمود:درشبانه روز،زمانی است که نه جزو روز است و نه از شب، و آن بین الطلوعین است، یعنی پس از اذان صبح تا دمیدن آفتاب.

ص: 226

راهب گفت: مگر شما نفرمودیدکه من از علما نیستم؟

حضرت فرمود: نه،من گفتم از نادان ها نیستم...

«پس از این سخنان،راهب مسلمان شد و از عقیده سابق خود برگشت(1)

ص: 227


1- سرای دیگرصفحات 207 تا 209

با خبر شدن از مرگ

یکی از نیکوکاران اصفهان به نام «سید محمد صحاف »،علاقه زیادی به مرحوم «سید زین العابدین اصفهانی» داشت.چون یک سال از فوت سید زین العابدین گذشت، شب جمعه ای، وی را درخواب دید که در باغی پهناور و قصری بزرگ زندگی می کند که درآن، تمام فرش ها از حریر است و انواع و اقسام گل های رنگارنگ وخوشبو و میوه ها و خوردنی ها و آشامیدنی های گوناگون و جوی های آب زلال، وجود دارد.خلاصه،در آن انواع لذت های مادی و روحانی و شادی ها وجود دارد، به طوری که انسان مات و مبهوت می شود و

آرزو می کند که در این بهشت برزخی،زندگی کند.

ص: 228

در این حال،سید محمد به او گفت: شما در چنین جایگاهی، در کمال شادی و آسایش زندگی می کنید در حالی که مادر دنیا گرفتار سختی ها و ناملایمات و ناراحتی ها می باشیم. خوب است مرا هم نزد خود بیاورید.

سید زین العابدین جواب داد:اگر دوست داری با ما باشی،هفته دیگر، شب جمعه منتظر شما هستم.

سیدمحمد از خواب بیدار شد و یقین کرد که بیش از یک هفته از عمرش باقی نمانده است،بنابراین سرگرم جمع و جور کردن کارهایش شد،بدهی هایش را پرداخت و وصیت هایش را به خانواده اش کرد.

خانواده اش پرسیدند:این چه حالتی است که به تو دست داده است؟ گفت: خیال سفری طولانی دارم.

روز پنجشنبه،تمام فامیلش را خبر کرد و گفت:روز آخرعمر من است و امشب به منزل خود می روم.

آنها گفتند:تو کاملا سالم هستی.

او گفت:نه، این وعده حتمی است که من امشب باید بروم.

بنابراین، شب را نخوابید و تا سحر به دعا و استغفار و توبه مشغول شد، اما خانواده اش را مجبور کرد که بخوابند.

پس از طلوع فجر،وقتی خانواده اش به بالین او آمدند،دیدندکه وی رو به قبله خوابیده و از دنیا رفته است.بدین ترتیب خواب وی درست از آب در آمد، زیرا از طریق خواب می توان با عالم برزخ،ارتباط برقرار کرد(1).

ص: 229


1- داستان های شگفت-صفحه114

دادرسی حضرت ولی عصر«سلام الله علیه»

«حاجی مؤمن»می گفت:در اول جوانی،شوق زیادی به زیارت و ملاقات حضرت امام زمان«علیه السلام»در من پیدا شد،به طوری که مرا بیقرار نمود تا اینکه خوردن و آشامیدن را بر خود حرام کردم،تا وقتی که آقا را ببینم (و البته این عهد و پیمان از روی نادانی و شدت اشتیاق بود.)دو شبانه روزهیچ نخوردم.شب سوم،ازروی اضطرار،قدری آب نوشیدم،در این موقع حالت غش به من دست داد،در آن حال حضرت امام زمان«علیه السلام»را دیدم که به من تعرض فرمود که چرا چنین می کنی وخودت را به هلاکت می اندازی،برایت غذا می فرستم،آن رابخور.

ص: 230

وقتی به هوش آمدم،یک سوم از شب گذشته بود،دیدم مسجد«سردزک» خالی است و کسی در آن نمی باشد.

در این هنگام،کسی در مسجد را کوبید.در را باز کردم.

شخصی را دیدم که عبابر سردارد و آنرا طوری پیچیده که شناخته نمی شود.وی از زیر عبا،ظرفی پراز غذا به من داد و دوباره فرمود:

آن را بخور و به کس دیگری نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار.

وقتی مردرفت،در پوش غذا را برداشتم،برنج و مرغ سرخ کرده بود،از آن خوردم و لذتی چشیدم که قابل وصف نیست.

فردا،قبل از غروب آفتاب،«مرحوم میرزا محمدباقر»که ازمردان پرهیزکار آن زمان بود،نزد من آمد.ابتدا از من خواست که ظرف غذا را به او بدهم،سپس مقداری پول به من داد و گفت:تورا امربه سفر کرده اند،این پول را بگیر و به همراه«آقا سید هاشم»«پیشنماز مسجد سردزک»عازم«مشهد مقدس»شود که در راه،شخص بزرگی را ملاقات می کنی و از او بهره می بری.

من به اتفاق آقا سید هاشم بسوی تهران حرکت کردم.درتهران ماشین در بستی را کرایه کردیم و به طرف مشهد به راه افتادیم.

در راه پیرمردی روشن ضمیر، اشاره به ما کرد،ماشین ایستاد و وی سوار شدوپهلوی من نشست.

و در بین راه،اواندرزها وپندهای بسیاربه من داد ودر ضمن حوادث زندگی ام را تا آخر عمر،پیش بینی کرد(که بعد تمام آنها به حقیقت پیوست)او مرا از غذا خوردن درغذاخوری های بین راه نهی کرد و فرمود: لقمه شبهه ناک برای قلب ضرر دارد.

او سفره ای همراه داشت.هر وقت گرسنه می شدیم،از سفره

ص: 231

نان تازه ای درمی آورد و با هم می خوردیم و گاهی هم کشمش سبزدر می آورد و به من می دادتا اینکه به«قدمگاه»رسیدیم.وی فرمود:

اجل و مرگ من نزدیک شده به طوری کهبه مشهد مقدس نمیرسم.

اگر مردم،کفن من همراه من است و مبلغ 12 تومان هم پول دارم، با

این پول،قبری درگوشه صحن مقدس برایم تهیه کن و کار دفن وکفنم با آقا سید هاشم است.

من وحشت زده و مضطرب شدم.فرمود:آرام بگیر و تا مرگم فرا نرسیده، به کسی چیزی نگو و به رضای الهی، راضی باش.

چون به کوه «طرق»رسیدیم،ماشین ایستاد ومسافرین پیاده شده و مشغول سلام کردن به حضرت امام رضا«علیه السلام»شدند.دیدم که آن پیرمرد به گوشه ای رفت، رویش را به طرف قبرمطهر امام رضانعلیه السلام»گرفت و پس از سلام و گریه بسیاری گفت:«بیش از این لیاقت نداشتم که به قبر شریف شما برسم.»

پس از آن رو به قبله خوابید و عبایش را بر سرش کشید.پس ازچند لحظه به بالینش رفتم وعباراپس زدم،دیدم از دنیا رفته است.

از صدای ناله و گریه ام،مسافرین جمع شدند.قدری از حالات وکرامات او را برای مردم گفتم.همه منقلب و گریان شدند و جنازه شریفش را با ماشین به شهر آورده و در صحن مقدس، دفن نمودند(1).

ص: 232


1- داستان های شگفت-صفحه74

حضرت مسیح«علیه السلام»برسرجنازه مادرش

در«مصابیح القلوب»این داستان نقل شده است که:

جناب عیسی«علیه السلام»شهری نبوده،بلکه بیابانی بوده و از این قریه به آن قریه می رفته است.گاهی حضرت عیسی با دو یا چند تن از حواریون می گشته است.بالاخره یک وقت تمام قوم را رها می کندو به اتفاق مادرش حضرت مریم،به بالای کوهی در لبنان می رود ودر آنجا زندگی اختیار می کند.در آنجا هم،روزها بعضی از اوقات،مادرش را رها می کرد،می رفت و از درخت ها،میوه و خوراکی جمع آوری می کرد و برای مادرش می آورد تا افطار کنند.

روزی جناب مسیح«علیه السلام»برای تهیه خوراک رفت.تصادفا

ص: 233

مرگ حضرت مریم«علیه السلام»فرا رسید و درغیبت حضرت مسیح،مادرش از دنیا رفت.

وقتی حضرت آمد،دید مادرش افتاده،اول خیال کردخواب است،به آرامی صدایش زد.بالاخره متوجه شد که نفس نمی کشد.

را به حضرت خیلی سخت گذشت،در آن کوه و غربت وتنهایی،تنها علاقه اش به مادرش بود. بهر صورت خیلی ناراحت شد.

نوشته اند که، برای صحبت با حضرت مسیح،خداوند اجازه فرمود تا با روح مادرش، ارتباط پیدا کند. در آن حال،حضرت به مادرش گفت:من موقع مردن تو نبودم تا از تو بپرسم،حالا هر چه دلت می خواهد بگو.

حضرت مریم فرمود:فرزندم،حالا که به اینجا رسیده ام،آرزو دارم به دنیا برگردم،تا در شبهای سرد و طولانی زمستان درمکانی تاریک با خدایم راز و نیاز و عبادت داشته باشم و روزهای گرم تابستان نیز،روزه بدارم(1).

ص: 234


1- معارفی از قرآن-صفحه 275

مکان بهشتی و عزای امام حسین«علیه السلام»

مرحوم«حاجی نوری» درکتاب«دارالسلام» از شیخ عبدالحسین تهرانی» نقل می کند که فرمود:

چون «میرزا نبی خان»که از نزدیکان«محمد شاه قاجار»بود،وفات کرد،و او در حال حیات،به انواع فسق و فجور متظاهر و مشهور بود،شبی در خواب دیدم که گویا در باغ ها و عمارت های بهشتی،گردش می کنم و کسی نیز همراه من است که منازل وقصرها را می شناسد.

پس به جایی رسیدیم،آن شخص گفت:

اینجا منزل «نبی خان » است و اگر می خواهی خودش را

ص: 235

ببینی، آن جا نشسته است. سپس به جایی اشاره کرد.

من متوجه آنجا شده،دیدم که او میرزا نبی خان درتالاری نشسته است،او چون مرا دید،به من اشاره کرد که بیا بالا.

من نزد او رفتم،پس برخاست و سلام کرد و مرا در صدر مجلس نشانیدو خودش به همان عادتی که در دنیا داشت،نشست و من در حالی او متفکر بودم.

او به من نگاه کرد و گفت:

ای شیخ! گویا از مقام من تعجب می کنی ،زیرا اعمالی که من در دنیا انجام دادم، نتیجه ای جز عذاب دردناک نداشت. البته همین طور هم بود، اما من در «طالقان»معدنی نمکی داشتم و هر سال درآمد آن رابه «نجف اشر » می فرستادم،تا صرف برگزاری مراسم عزاداری حضرت امام حسین«علیه السلام»شود.خداوند این مکان و باغ رادر عوض آن به من عطا کرد.

از مرحوم شیخ تهرانی گفت:من از خواب بیدار شدم،در حالی که متعجب بودم، فردای آن روز این رؤیا را در مجلس درس بازگوکردم،پس یکی از فرزندان«ملا مطیع طالقانی»گفت:

این خواب،صادقانه است.او در«طالقان»معدن نمکی داشت و درآمد آن راکه نزدیک به صد تومان بود،هر ساله به«نجف» می فرستاد و پدر من،مسئول خرج کردن آن در راه عزاداری امام حسین علیه السلام بود.مرحوم شیخ تهرانی فرمود:تا آن وقت،من نمی دانستم که او در«طالقان» ملک دارد و هر سال در«نجف»مراسم عزاداری بر پا می کند(1).

ص: 236


1- گناهان کبیره-جلد2-صفحه302

زنده شدن پرندگان

این قضیه،در قرآن مجید راجع به حضرت ابراهیم«علیه السلام»است،که عرض کرد:

و پروردگارا،می خواهم چگونگی زنده کردن مرده ها راببینم،تا اینکه قلبم اطمینان پیدا کند.

از جانب خداوند،امر شدکه چهار پرنده(از چهار نوع مختلف) بگیر. آنگاه آنها را کشته و پاره پاره کن و با یکدیگر مخلوط نما. سپس هر جزئی را بر سر کوهی قرار ده و سپس آنها را بخوان تا به شتاب به سوی تو بیایند.

در تفسیر آمده است که ،حضرت ابراهیم سر پرندگان را در

ص: 237

دست گرفت و یکی یکی آنها را فرا خواند،دید ذرات بدن هر کدام، جداگانه بهم چسبیدند و هر بدن کاملی به سوی سر خودش شتافت.

حضرت خواست امتحان کند،سر دیگر را برابر بدن آن یکی گرفت، دید نمی چسبد. بالاخره بدن ها درست شده، هر مرغی به سرخودش متصل گردید،و هر چهار پرنده زنده شدند.

-به همین ترتیب خداوند، در روز قیامت،مردگان را زنده می سازد(1).

ص: 238


1- معاد-صفحه74

ذرةای از عذاب قیامت

«محدث نوری» درکتاب«دارالسلام» نقل کرده است که:

و جزو لشکریان دشمن در کربلا،و قاتل یکی از برادران امام حسین«علیه السلام»جوان زیبارویی بود که در زیبایی کم نظیر بود.

راوی می گوید:پس از واقعه کربلا،او را دیدم در حالی که صورتش مانند قیر سیاه شده بود و خودش نیز چون نی،باریک و ناتوان گشته بود.از همسایگانش،احوال او را پرسیدم،گفتند:

از وقتی که از سفر برگشته،هرشب که می خوابد،آنقدر ناله می کند و ضجه می زند که ما را هم از خواب بیدار می کند.

ص: 239

راوی می گوید:نزد آن جوان رفتم و احوالش را از خودش پرسیدم،گفت:

شب ها آن جوان هاشمی که او را به قتل رساندم،می آیدومرا به سوی آتش می کشاند، و من آنقدر ناله می کنم که از خواب بیدار می شوم.

آری،این ناله و سیاهی چهره جوان، ذره کوچکی از عذاب قیامت است که هزارها واسطه خورده و هزارها بار از شدتش کاسته شده است.این عذاب،ذره ای از عذاب بعدش است که در این عالم پیدا شده است(1).

ص: 240


1- معاد-صفحه38

وسعت بهشت

«عمیر بن حمام انصاری»درجنگ بدر،از رسول خدا«صلی الله وعلیه وآله»شنید که فرمود:

بپاخیزید و بسوی بهشت بشتابید،بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمان و زمین است.

عمیر پرسید: به وسعت آسمان و زمین؟

رسول خدا«صلی الله وعلیه وآله»فرمود:آری،به وسعت آسمان ها و زمین.

عمیر گفت: به به!

رسول خدا«صلی الله وعلیه وآله»فرمود:چه شد که شادی کردی؟

گفت: شاید من هم داخل آن شوم.

ص: 241

پیامبراکرم«صلی الله وعلیه وآله»فرمود:شما از اهل آن خواهید بود.

عمیر با شنیدن این جمله،چند دانه خرما برداشت و مشغول خوردن شد،سپس گفت:

«اگر من زنده بمانم،تا این خرماها تمام شود،زیاد عمرکرده ام.»

خرما خوردن را رها کرد و مشغول پیکار شد تا شهید گردید(1).

ص: 242


1- قلب سلیم-جلد2-صفحه489

نتیجه مسخره کردن حدیث پیغمبر«صلی الله وعلیه وآله»

جمعی از مردم که برای شنیدن حدیث به منزل حضرت سجاد«علیه السلام»آمده بودند،به امام اصرار کردند که:

«آقا حدیثی از قول جدتان پیامبر اکرم«صلی الله وعلیه وآله»برایمان بفرمائید.»

امام سجاد«علیه السلام»این حدیث راعنوان فرمود:

«رسول خدا«صلی الله وعلیه وآله»فرمود:روح محتضر بالای بدنش است،وقتی جنازه اش را از خانه بیرون می آورند،روحی که بالای بدن است،به بستگانش توجه کرده و روی نعشش فریاد می زند:ای باقی ماندگان من،شما مثل من بد بخت،گول دنیا را نخورید،دیدید

ص: 243

که چقدر من زحمت کشیدم،از حلال و حرام و مخلوط،همه را جمع کردم.حقوق واجبه را ندادم،حالا که می خواهم بروم،خوش گذرانی ها با دیگران است ولی حسابش به گردن من بدبخت است.گوارایی و خوش گذرانی با وارث هاست،حساب وکتاب هم به دوش آقای حاجی بدبخت.

دنباله حدیث را بگویم:

امام وقتی این حدیث را نقل فرمود،در مجلس مردکی بود به نام«ضنمره»که ایمان درستی نداشت.این بدبخت در مجلس،فرموده امام را مسخره کردوگفت:

آیا مرده هم حرف می زند؟

امام فرمود:بله

گفت:اگر حرف می زند،پس می تواند فرار هم بکند و یاکاری بکند که او را در قبر نگذارند!

امام سجاد«علیه السلام»خیلی ناراحت شد وفرمود:

چه کنیم،اگر ساکت بنشینیم می گویند بخل کرد،چرابرایمان حدیث نمی گوئید؟اگر هم بگوئیم،چنین مسخره می کنند.

مجلس تمام شد،راوی که« ابوحمزه»است می گوید:

چند روز بعد از خانه بیرون آمدم، شخصی به من رسید وگفت: بشارت! ضنمره آن شخصی که راجع به گفتگوی روح دربالای سر جسد، استهزاء کرده بود مرد.

ابوحمزه می گوید:تا این حرف را شنیدم،با خود گفتم،بروم ببینم چه می شود؟ وضع چطور است؟به تشییع جنازه رفتم. بعداز اینکه او را غسل و کفن کردند، خواستند که او را در گور بگذارند،

ص: 244

من جلو رفتم شایددر گورش چیزی بفهمم.صورتش را روی خاک گذاشتم، خواستم بالا بیایم که دیدم لبش می جنبد گوش کردم،می گفت:

«وای بر تو ای ضنمره!صدق کلام رسول خدا«صلی الله وعلیه وآله»را دیدی؟

ابوحمزه می گوید:لرزیدم،ازقبر بیرون آمدم ومستقیما به خدمت امام سجاد«علیه السلام»رفتم و عرض کردم:

آقا،ازتشییع جنازه این منافق می آیم و خودم ناله اش رادرقبر شنیدم که می گفت:

«وای برتوکه مسخره می کردی،حالا به آنچه که پیغمبرخدا فرموده بود،رسیدی(1)

ص: 245


1- معارفی از قرآن-صفحات152تا154

مشاهده بهشت

«انس بن نصر»در جنگ احد(1) به میدان رفت و از او خبری نشد.مسلمانان به جستجوی او پرداختند تا اینکه «سعد بن معاذ» اوراپیدا کرد.

انس متوجه سعد شد وگفت:به خدای کعبه سوگند، بهشت را مشاهده می کنم و بوی آن به مشامم می رسد.

سعد گفت:زخم هایش را شماره کردم،بیش از هشتاد زخم به او رسیده بود.بار دیگر به جستجویش رفتم،او را نیافتم.خواهرش او را از انگشتان بریده اش شناخت و دانست که کشته شده است(2).

ص: 246


1- جنگ احد،در سال سوم هجری اتفاق افتاد،ابتدا مسلمانان در این غزوه پیروز شدند.اما این پیروزی آنها را مغرور کرد و دنیا پرستی و مخالفت با دستورات پغمبر،باعث شدکه مّمبر کوهستانی خود را ترک گویند.در نتیجه دشمن از پشت سر به آنها حمله کرده و مسلمانان را شکست دادند
2- قلب سلیم-جلد2-صفحه489

ص: 247

دوستان آل محمد«صلی الله علیه وآله وسلم»

درجلد یازدهم«بحارالانوار»از«سهل بن ذبیان» روایت کرده که گفت:

روزی به دیدن حضرت علی بن موسی الرضا«علیه السلام»رفتم.چون به حضورحضرتش مشرف شدم،فرمود :

«خوب شدکه آمدی،می خواستم به دنبالت بفرستم»

بعد فرمود:

«دیشب در خواب نردبانی را دیدم که صد پله داشت و برای من نصب شده بود،من از پله ها بالا رفتم تا به آخرین درجه رسیدم.»

سهل گفت:عمر شما طولانی است و تا صد سال دیگر

ص: 248

29

زندگانی خواهید کرد!

حضرت فرمود:هرچه خداخواهدهمان می شود.

آنگاه فرمود:چون به بالا رسیدم،قصری را دیدم که رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»درآن نشسته بود و در دو طرف ایشان،امام حسن وامام حسین«علیه السلام»بودندوحضرت فاطمه«علیه السلام»نزدحضرت نشسته بود وامیرالمومنین«علیه السلام»در برابرش بود.

و مرد دیگری را دیدم که پیش روی جدم رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»ایستاده بود و قصیده ای می خواند.

حضرت پیغمبر«صلی الله علیه وآله وسلم»وقتی مرا دید،به من فرمود:

سلام کن برپدربزرگت علی«علیه السلام»و دو پدرت حسن«علیه السلام»وحسین«علیه السلام»و بر مادرت فاطمه«علیه السلام»وبر شاعرومداح ما«سیداسماعیل حمیری».

پس بر او سلام کردم و نشستم.رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»به سیدفرمود:

«قصیده ات را بخوان»

سپس فرمود:«هر کس این قصیده راحفظ نماید و برآن مداومت نماید،اهل بهشت است.»

در«بحارالانوار» نقل کرده که حضرت صادق«علیه السلام»برای«حمیری»حنوط وکفن فرستاد،وچون خبر فوت وی را شنید برای او دعا و ترحم کرد.شخصی گفت:

آقا،حمیری شراب می خورده.

حضرت فرمود : از پدرم شنیدم که از رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»روایت می کرد:

ص: 249

«ان محبی آل محمد«صلی الله علیه وآله وسلم»لایموتون الآ تائبین»

یعنی:دوستان آل محمد«صلی الله علیه وآله وسلم»با توبه می میرند و حمیری هم توبه کرده است،زیرا موقع مرگش، صورتش سیاه گردید، بطوری که همه ترسیدند و دشمنانش خوشحال شدند.ناگهان نقطه سفیدی درصورتش ظاهر شد و کم کم مانند ماه شب چهارده نورانی گردید.

همان وقت هم اشعاری می گفت و شهادتین را دائما تکرار می نمود.

چطور علی«علیه السلام»به داد دوستش نمی رسد(1)؟

ص:250


1- قیامت و قرآن-صفحه148

نیکوکاری فرزندو بهره پدر

رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»از قبرستان عبورمی فرمود،به قبری رسید،حضرت به اصحاب فرمود:

«زودازاینجا بگذرید،زیرا صاحب این قبر معذب است.»

روز دیگر نیز،به همانجا آمدند،حضرت به اصحاب فرمود:تأمل کنید.

اصحاب علت را پرسیدند،حضرت فرمود:

«چون فرزنداین شخص راهی راصاف کردو بچه یتیمی راتحت حمایت خود قرار داد،خدا به واسطه این اعمال،پدرش را ازعذاب رهائی بخشید.»

ص: 251

از این موضوع بالاتر،پسری به مکتب رفت و تاگفت:

«بسم الله الرحمن الرحیم»خدا پدرش را آمرزید(1).

ص: 252


1- معراج-صفحه198

صفحه حسنات خالی است

«محدث نوری» از قول یک نفر اهل علم نقل کرده که گفت:

«شبی،از اول شب در کار خود فکر می کردم که اگر الان مرگم فرا رسد،در چه حالی هستم،آیا اهل نجات و بهشت هستم یااهل دوزخ می باشم؟

به خودم می گفتم:عملی که مطمئن شوم،مرا بهشتی کند،از خود سراغ ندارم جز ایمان و دوستی خانواده عصمت و طهارت«علیهم السلام»ایمان وحّب، هر چند موجب نجات از آتش و دخول در

ص: 253

بهشت است، لیکن با این همه گناهان بسیار،چه کنم که عذاب آن هاسخت است،مگر آنکه خداوند عفو فرمایدویا شفاعت حضرت محمد«صلی الله علیه وآله وسلم»مرا نجات بخشد.»

در این غصه و اندوه بودم که خوابم برد،در خواب،خود رادرصحرای وحشتناکی تنها دیدم،درحالی که عریان بودم و جز یک النگ که از ناف تاساق پایم را پوشانده بود،چیزی نداشتم،و بدنم پراز آبله و دانه های سیاه-ماننددُمَل-بود.

وحشت مکان وزشتی بدن،مراسخت حیران و بیچاره کرد.

ناگاه شخصی آشکار شدوگفت:

«قیامت بر پا شده و ترا برای حسابرسی خواسته اند.»

پس مرا همراه خود برد تا اینکه شخص دیگری رسید وگفت:

«مأمورم که تورا به آتش جهنم بیندازم.»

پس با شدت و سختی بسیار، همراه آن دو مأمور به سمت چپ می رفتم.

گفتم:مرا نزد رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»وامامان«علیهم السلام»ببرید.

گفتند:ما اجازه نداریم.

ناگاه، به سمت راست نگاه کردم و دیدم که رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»وامیرالمؤمنین«علیهم السلام»نشسته اندوسه نفر دیگر نزد آنهامی باشند.رسول خدا،اشاره فرمودو مرا طلبید.

چون به آن حضرت رسیدم از شدت شرمساری و رسوائی وبرهنگی بدنم و محکومیتم به آتش، سر به زیر انداخته و سلام کردم، تا

اینکه رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»نامه اعمال مرا طلبید،در صفحه اعمال نیک

ص: 254

255

فقط یک سطر نوشته بود:

«الایمان و حب اهل البیت»

و از حسنات دیگر در آن خبری نبود، اما صحیفه گناهانم پربود،پس به شفاعت آن حضرت،صحیفه گناهانم خالی و صحیفة اعمال نیکم پر گردید. سپس امر فرمود که مرا به بهشت ببرند.

در بهشت،در نهری غسل کردم تا تمام کثافات بدنم پاک شدو از لباس های بهشتی پوشیدم و از میوه های بهشتی خوردم وبدین ترتیب به پاداش دوستی پیامبر«اکرم صلی الله علیه و آله»وائمه«علیهم السلام»رسیدم(1).

ص: 255


1- قیامت و قرآن-صفحه79

عمربن عبدالعزیز،ازاثررعدمی افتد

فصل بهار بودوزمان«خلافت عمر بن عبدالعزیز(1)».وی روی تخت نشسته بود. هوا بارانی بود، ابرها متراکم شده بودند و رعد و برق شدیدی،آسمان را فراگرفته بود.

در این هنگام، رعد عظیمی برخاست، خلیفه از تخت به زیرافتاد و وحشت زیادی به وی دست داد.

«یحیی بن معاذ رازی» که پندهای سودمندی می داد،گفت :

ای خلیفه ! این ترس،رحمت است.»

«رعد،صدای آمدن باران و بشارت خیر و برکت،تو را

ص: 256


1- عمربن عبدالعزیزیکی ازخلفای بنی امیه است که دوسال حکومت کرد.هنگامی که کودک بود معلمی شیعه تربیت او را بر عهده گرفت.به همین خاطر عمر بن عبدالعزیز بهترین و نیکوکارترین خلیفه اموی شد.وقتی که بنی عباس به حکومت رسیدند،جسد تمام خلفای بنی امیه را از خاک بیرون آورده و آتش زدند،اما به جسدعمر بن عبد العزیز دست درازی نکردند.

این جور تکان می دهد،وای از صیحه قهر الهی و عذاب جهنم(1)

ص: 257


1- قلب قرآن-صفحه94

جسدکلینی«رحمة الله علیه»

در کتاب«روضات الجنات»نقل شده است که:

یکی از حکام بغداد،وقتی توجه شدید مردم را به زیارت قبرحضرت موسی بن جعفر«علیه السلام»دید،تصمیم گرفت این قبر شریف را خراب نماید.

از او می گفت:شیعیان می گویندجسدمعصومین همیشه سالم است و از بین نمی رود،بنابراین قبر را نبش می کنم،اگر جسدتازه باشد اجازه زیارت می دهم و گرنه جلوی این کار را می گیرم.

یکی از وزیران او که شیعه بود وتقیه می کرد،گفت:

شیعیان،نسبت به علمای خود نیز همین اعتقاد را دارند ودر

ص: 258

نزدیکی پل،جسد یکی از علمای بزرگ ایشان به نام« محمدبن یعقوب کلینی» قرار دارد،برای اینکه صدق عقیده شیعه معلوم گردد،خوب است قبر او را نبش نمائیم.

و به دستور حاکم،قبر کلینی را نبش کردند و جسداو راتازه یافتند،حتی درکنارش جسد طفلی بودکه گویا فرزندش بوده،آن جسد نیز تازه و سالم بود.

حاکم بغداد دستور داد،قبر آن بزرگوار را تعمیر نمایند وروی آن بارگاه عظیمی بنا نمودند، بدین ترتیب، این قبر زیارت گاه گردیده و مشهور شد(1).

ص: 259


1- قیامت و قرآن-صفحه215

از نیش مارها،به آبِ آتشین پناه می برند

درکتاب«کفایة الموحدین»حدیث شریفی در شرح آیه شریفه ای آورده شده است،آن آیه این است:

«دوزخ،وعده گاه ایشان است که دارای هفت دراست وبرای هردری،پاره ای از ایشان،قسمت کرده شده است(1)

حدیث شریف می فرماید:« در نزد هر دری از درهایش،هفتاد هزار کوه و در هر کوه، هفتاد هزار شکاف ودر هر شکافی،هفتاد هزار وادی و در هر وادی هفتاد هزار خانه و درهر خانه، هفتاد هزار مار وجود دارد که طول هر مار، به اندازه سه روزه راه است ونیش مارها و عقرب ها به اندازه طول نخل است.

ص:260


1- سوره حجر-آیات44و45

درجهنم، رودخانه هایی است که در آن مس مذاب جریان دارد،هنگامی که دوزخیان را عذاب می کنند.از شدت ناراحتی خود را در این رودخانه ها می افکنند-چقدر ناراحتی می کشندکه ازنیش مارها و عقرب ها به مس مذاب پناه می برند«علامه مجلسی» می گوید:هنگام نزول این آیه شریفه،رسول خدا«صلی الله علیه وآله وسلم»کاملا پریشان و گریان و نالان بودو ازحجره بیرون نمی آمد،اصحاب هم جرئت نداشتند علت آن را جویا شوند.

از «سلمان فارسی» چاره رادر ملاقات حضرت زهرا«علیها سلام»با پیامبر اکرم«صلی الله علیه و آله وسلم»دید.به در خانه حضرت زهرا علیها سلام آمد و عرض کرد:

«پدر شما مضطرب است و کسی،جرئت سؤال کردن ندارد،اگر ممکن است شما سبب را جویا شوید.»

و حضرت زهرا علیها سلام -- چادر به سر کرد و بیرون آمد.

سلمان گوید:دوازده جای چادر وصله داشت، به قسمی که منگریان شدم.

رسول خدا«صلی الله علیه وآله»از دیدن حضرت زهرا«علیها سلام»شادمان گردید،زیرا حضرت زهرا«علیها سلام»بابوی بهشت می آمد.آنگاه حضرت زهرا«علیها سلام»سبب اندوه پیامبر«صلی الله علیه و آله»راپرسید.

پیامبر«صلی الله علیه و آله»فرمود:این آیه نازل شده است که:«دوزخ،وعده گاه ایشان است و» حضرت فاطمه علیها سلام با شنیدن آیه به زمین افتاد وفرمود:وای برکسی که وارددوزخ شود.

ص: 261

ابوذر گفت:ای کاش از پرندگان بودم و بشر نشده بودم.

امیرالمؤمنین«علی علیه السلام»هم ناله می کردومی فرمود:«ای وای ازکمی توشه.»

-اما من و شما،از بی خبری و غفلت،خود رااز این عذاب ها برکنار می دانیم.آه از قساوتِ دل ما(1)-

ص: 262


1- سرای دیگر-صفحات251تا253

بابیماری ومرگ،خود رااندرزمی داد

در حالات یکی از مؤمنان و پرهیزکاران نوشته اند که همه روزه،اول وقت، قبل از رفتن به دنبال کار خود،از سه محل بازدید می کرد:

1.بیماری را عیادت می کردو یااین که به بیمارستانی می رفت،آنگاه به خود می گفت:

پیش از اینکه بیمارشوی و از کار بیفتی، سعی کن کارنیکی انجام دهی.»

٢.به قبرستان می رفت و یا اینکه جنازه ای را تشییع می کردو یا به زیارت قبر مؤمنی می رفت و به خود می گفت:

ص: 263

«تاکه دستت می رسد کاری بکن***پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار»

3.به زندان می رفت و از جنایت کاران دیدن می کرد و به خود می گفت:

و«اگر خدا به تو عفت نفس ندهد، و به یاری او گناه را ترک نکنی،به چنین بلایی مبتلا خواهی شد(1)

ص: 264


1- قلب سلیم-جلد1-صفحه452

حضرت سجاد«علیه السلام»زن بلخی رازنده می کند

درمعجزات ائمه ما،زنده کردن مردگان نیز به ثبت رسیده است،برای نمونه حکایت آن زن بلخی رامختصرا یاد آوری می کنم که شوهرش هر ساله هدایایی خدمت حضرت سجاد«علیه السلام»می آورد.

روزی زنش گفت:من هم آرزو دارم،امام را زیارت کنم.

شوهرش او راازبلخ به مدینه آورد،اما زن در یک منزلی مدینه در گذشت،شوهر بیچاره وارخودش را خدمت حضرت سجاد«علیه السلام»رسانید و عرض کرد:

همسرم مشتاق زیارت شما بود،این همه راه با تحّمل

ص: 265

زحمت ها،اورا آوردم ولی در این نزدیکی مرد.

حضرت فرمود: برگرد که خدا او را زنده گردانید.

مرد برگشت،دید زنش سالم نشسته است.زن گفت: پس ازآنکه روح مرا به آسمان ها بردند،بزرگواری را دیدم که فرمود :اورابرگردانید،آنها هم مرا برگرداندند.

مرد،همسرش را به خدمت حضرت سجاد«علیه السلام»آورد،زن بادیدن امام سجاد«علیه السلام»گفت:به خداسوگند،همین آقا بودکه فرمان دادروح را به بدنم بازگردانند(1).

ص:266


1- سرای دیگر-صفحه293

شهیدان زنده اند...

در کتاب«سفینة البحار(1)» نقل شده است که:

زمانی به دستور معاویه،کوه احدرابرای ایجاد قنات،حفرمی کردند،ناگهان تیشه به انگشت حضرت حمزه«علیه السلام»اصابت کرد و خون از آن جاری شد،سپس بدن های«عمرو بن جموح(2)»و«عبدالله بن عمرو»راکه هردو از شهدای جنگ احد بودند، چون درمسیر قنات واقع شده بودند،بیرون آوردند،در حالی که جسدها تازه بود.

دستور رسید که قبری حفر نمایند و هر دو بدن را در یک قبرجای دهند. در این زمان از شهادت آن بزرگواران چهل سال

ص: 267


1- سفینة البحار-جلد2-صفحه568
2- عمروبن جموح،پیرمردلنگی بودکه به همراه چهار فرزندش دررکاب رسول خدا«صلی الله وعلیه وآله»به جنگ کفار رفت و در این جنگ به شهادت رسید.جنازه اش راروی شتر گذاشتند تا به مدینه برگردانند،اما شتر به سوی مدینه حرکت نکرد،درنتیجه وی رادرهمان میدان جنگ به خاک سپردند

می گذشت،اما کوچک ترین آسیبی به آنها نرسیده بود(1).

ص: 268


1- قیامت و قرآن-صفحه215

نجات مختار ازآتش دوزخ

در«رجال ممقانی(1)» درباره«مختار» نقل شده است که«امام صادق علیه السلام»فرمود:

روز قیامت،رسول خدا«صلی الله علیه وآله»وامیرالمؤمنین«علیهم السلام»وحسن وحسین«علیهم السلام»ازکنار جهنم عبور می کنند. از میان آتش جهنم،سه مرتبه صدایی بلند می شود که:

یا رسول الله«صلی الله علیه وآله»به فریادم برس!

اما رسول خدا«صلی الله علیه وآله»به او جواب نمی دهد.پس آن صدا،سه مرتبه می گوید:

یا امیرالمؤمنین«علیهم السلام»،به فریادم برس!

ص: 269


1- جلد3-صفحه205

اقا امیرالمومنین هم جواب نمی دهد. پس آن صدا،سه مرتبه ندا می دهد:

یا حسین«علیهم السلام»،به فریادم برس،زیرا من کشنده دشمنان توهستم.

در این موقع،رسول خدا«صلی الله علیه وآله»به امام حسین«علیهم السلام»می فرماید:ای حسین«علیهم السلام»، جواب او را بده.پس امام حسین«علیهم السلام»،او را از آتش جهنم،بیرون می آورد.

چون از امام صادق«علیهم السلام»سبب دوزخ رفتن«مختار»راپرسیدند،امام فرمود:

چون«مختار»سلطنت رادوست داشت وخواستاردنیاونقش ونگار آن بود،مجازات می شود.زیرا دوستی دنیا،سر چشمه همه گناهان است(1).

ص: 270


1- قلب سلیم جلد2-صفحه445

جبیر را به فکر چاره می اندازد

«جبیر»یکی از اصحاب رسول خدا«صلی الله وعلیه وآله»است.پس ازغزوة بدرازمکه معظمه به قصد مدینه حرکت کرد تا نسبت به اسرای مشرکین با پیغمبر صحبت کند«او درآن وقت کافر بود»و آن هاراخلاصی دهد.

با این قصد،واردمدینه شد.هنگام اذان صبح،کنار درب مسجد النبی آمد.در آن ساعت،خاتم انبیاء«صلی الله وعلیه وآله»مشغول خواندن نماز صبح بود.دررکعت اول بعد از سوره حمد،پیامبر«صلی الله وعلیه وآله»سوره مبارکه طورراخواند.

«جبیر»می گوید:چون مشرکین اجازه ورودبه مسجدرا

ص: 271

نداشتند،من بیرون مسجدایستاده بودم و صدای پیامبر«صلی الله وعلیه وآله»رامی شنیدم،تا آنجا که حضرت این آیه را تلاوت فرمود:

«ان عذاب ربک لواقع(1)»ناگهان برخود لرزیدم،نشستم و به فکر افتادم تا علاجی برای عذاب خداوند پیدا کنم. این بود که پس از نماز،اجازه گرفتم که برای جلوگیری ازعذاب به نزد پیامبر«صلی الله وعلیه وآله»راه بیایم و بالاخره مسلمان گردیدم.

این ها از الطاف خدا نسبت به بنده اش است(2).

ص: 272


1- سوره طور-آیه7-ترجمه:همانا عذاب خداوند برکافران واقع خواهدشد.
2- قیامت و قرآن-صفحه19

ارواح با هم اُنس می گیرند

«اصبغ بن نباته»گفت:

مولایم امیرالمؤمنین«علیهم وسلام»را در دروازه کوفه دیدم که مقابل صحرا ایستاده،مثل اینکه با کسی مکالمه و صحبت می فرماید،لکن کسی را نمی دیدم.

و من هم ایستادم،مدتی گذشت،خسته شدم ونشستم تارفع خستگی شد.دوباره ایستادم و باز خسته شده،نشستم وبرخاستم،ولی هنوز امیرالمؤمنین«علیهم وسلام»ایستاده بود و صحبت می فرمود.عرض کردم:یا امیر المومنین،با که سخن می فرمائید؟

فرمود:صحبت من بامومنین است.

ص: 273

276

عرض کردم:مؤمنین؟

فرمود:بلی،آنهاکه ازدنیارفته اند،اینجا هستند.

عرض کردم:روحندیاجسد؟

فرمود:روحند،اگر آنها را می دیدی که چطور دور هم جمع شده و با هم انس گرفته و حدیث می گویندونعمت های خدارایادمی کنند،آرزو می کردی که ایکاش تو هم مرده بودی و به جمع آنهادرمی آمدی(1).

ص: 274


1- معاد-صفحة50

صدای برزخی

درجلدسوم«بحارالانوار»از رسول خدا«صلی الله وعلیه وآله»نقل شده است که فرمود:

قبل ازبعثت،وقتی که گوسفندان رادرچراگاه می چرانیدم،گاهی اوقات می دیدم که گوسفندها به حال حیرت ایستاده اند.

«گاه دیده اید که مرغ و خروس،جستن می کنند؟!»گوسفندان ازچرا باز می ایستادندولی من جانوریاچیزدیگری نمی دیدم.

و پس ازنزول وحی،از«جبرئیل»علتآن راپرسیدم،گفت:

صدای ناله مردگان که از عالم «برزخ(1)» بلند می شود،غیر

ص: 275


1- برزخ فاصله میان مرگ تاروز قیامت است.در عالم برزخ نیز پاداش وجزاوجود دارد.گناهکاران در آن عالم عذاب می بینند و نیکوکاران و مؤمنان پاداش مقداری از کارهای خوب خود را می گیرند

از جن و انسان،حیوانات آن صدارا می شنوندوحیرتآن هابخاطرشنیدن آن صدا است.

یعنی،عذاب برزخی،بقدری دردناک است که صدای آن به این دنیا هم می رسد(1).

ص: 276


1- معاد-صفحه38

اثر آتش جهنم

ثقة الاسلام«نوری»درکتاب«مستدرک» این حکایت رااز عالمی نقل نموده است که:

در قریه ما،که از دهات نزدیک شهر«حله» است،متولی مسجد که«محمد»نام داشت،برحسب عادت هرروز به مسجدمی آمد،اما روزی برخلاف عادت،پیدایش نشد.احوالش راپرسیدیم، گفتند:در منزل بستری است.خیلی تعجب کردیم،چون تاشب گذشته صحیح و سالم بود.

به دیدنش رفتیم، دیدیم سرتا پایش سوخته است،گاهی بیهوش می شودوگاه بهوش می آید.

ص: 277

پرسیدم:چه بر سر شما آمده است؟

گفت:دیشب در خواب«پل صراط»را نشان من دادند،امرشدکه من هم باید از روی پل رد شوم.اول زیر پایم خوب بود،بعددیدم که راه باریک شد.ابتدا نرم و راحت بود،یک دفعه دیدم تیز وبران گردید.همین طورکه آهسته آهسته می رفتم،خود رامحکم گرفته بودم که نیفتم.

رنگ آتش که شعله اش بالا می زد،سیاه بود،ومردم مثل برگ خزان از این طرف و آنطرف به گودال جهنم می افتادند.یک مرتبه دیدم که زیر پایم به اندازه مویی باریک شده است،و ناگهان آتش مرا به طرف خود کشانید و به گودال افتادم.

و هر چه دست و پا می زدم،پائین تر می رفتم،همینکه دیدم کار از کار گذشته،به قلبم گذشت:مگر نه اینکه هر وقت بزمینمی افتادم می گفتم«یا علی»،پس چرا حالا نگویم،گفتم:«ای

مولای من،ای امیرالمؤمنین کمکم کن.»

و در این موقع به من الهام شد که به بالا بنگرم،آقایی را دیدم که کنار صراط ایستاده،دست دراز کردو کمر مرا گرفت و بالا کشید.گفتم: آقا،سوختم،به فریادم برسید.

حضرت دست مبارک خود را از زانو تا منتهای ران من کشید.از خواب پریدم،دیدم جای دست امیر المؤمنین،اصلا سوزشی نداردوخوب شده،لکن تمام بدنم می سوزد.

محمد،سه ماه دربستر افتاده بود و ناله می کرد.مرحم هاآوردند و طبیب ها عوض کردند،تا پس از سه ماه رو به بهبودی گذاشت و گوشت تازه بر بدنش روئید. اما بعدا هر وقت این قضیه را

ص: 278

نقل می کرد،مدتی تب و لرز می کرد.

بلی،راه چاره،تمسک به ولایت اهل بیت«علیه اسلام»است.

حضرت امام رضا«علیه اسلام»وعده فرموده که زائرین قبرش را در پل صراط دستگیری فرماید.نسبت به متمسکین حضرت امام حسین«علیه اسلام»نیزبشاراتی در این مورد رسیده است(1).

ص: 279


1- معاد-صفحات128و129

زلزله«1»

پانزده دقیقه قبل از طلوع آفتاب21فروردین1351زلزله بزرگی شهرهای«تیر»و«کارزین»،واقع در«استان فارس»رالرزاند،بطوری که تقریبا تمام خانه ها ویران گردید و یک سوم مردم

آنجا کشته شدند.

شخصی به نام«رمضان طاهری»می گفت:شبی که فردای آن،زلزله آمد،پسرکوچکی داشتم که بیمار بود و از شدت بیماری به خواب نمی رفت،خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد. من تانزدیک سحر،بیدار نشستم و از او مراقبت کردم. نزدیک طلوع سحر،مادرش را از خواب بیدار کردم و گفتم: من قدری چرت می زنم.

ص: 280

موقع نماز مرا بیدار کن.

وقتی که خوابم برد،در خواب جوانی را دیدم که درخانه ام را کوبید و به من گفت: بیا بیرون.

پرسیدم: چکار داری؟

گفت: بیا بیرون.

بیرون رفتم.بیرون از منزل، منطقه وسیعی را دیدم،او گفت:

نگاه کن!

پرسیدم: چه چیز را نگاه کنم؟

گفت: به خانه ها و منزل ها نگاه کن.

چون خوب نگاه کردم،دیدم که تمام خانه ها کاملا خراب شده است.پرسیدم:این ها،خانه های ما است ؟

گفت:بلی.

گفتم:برای چه این طور شده است؟

گفت: به خاطر گناه و معصیت زیاد.

گفتم: اما اهالی این محل، همه نماز می خوانند و روزه می گیرند و عبادت می کنند.

گفت:همه این ها ریا است و عبادت آنها خالص نیست.

خلاصه، هرقدر اصرار کردم، فایده نبخشید و رفت.بیدارشدم،موقع نماز بود.همسرم از من پرسید:چرا در خواب گریه می کردی؟

گفتم: هیچ! زود باش بچه ها را از خانه بیرون بریم.دو تارا من برمی دارم و دو تا را هم تو برداری در خانه افراد دیگری هم بودند، اما همین که دست بچه ها را گرفتم که آنها را بیرون ببرم،

ص: 281

زلزله واقع شدومهلت ندادکه حتی تکانی بخوریم.همه به زیر آواررفتیم،چند بچه و مادرشان تلف شدند و مرابا چند نفر دیگر تا نزدیک ظهر،از زیر خاک بیرون آوردند.

و وقتی از زیر خاک بیرون آمدم،حیران بودم که خانواده ام زیرخاک هستند و کسی را ندارم که به من کمک کنند،چه کنم؟

در این هنگام،یکی از بستگانم به نزدیکم آمد و صدازد:

عمو عمو!

گفتم:روز کمک و امداد است، بیا کمک کن بچه هایم رااز زیر خاک بیرون بیاورم.

اما او گریه کرد و گفت: من هم چند نفر زیر خاک دارم،نمی توانم به تو کمک کنم.

بچه جوانی در خانه ما بود که درس می خواند،او از زلزله جان سالم به در برده بود، به او گفتم: بیا کمک کن.

اما او هم گریه کرد و گفت:نمی توانم.

پس از رفتن او، یکی از همسایگانم را دیدم، گفتم:محض رضای خدا،بیا کمک کن، بچه هایم دارند تلف می شوند.

گفت: بچه های من هم زیر خاک هستند و کسی را ندارم که به کمک آن ها بشتابم.

خلاصه،نمونه قیامت بود،همه وانفسا گویان بودند و هر کس به فکر خودش بود. از امداد هم خبری نبود.به طوری که اگر همان روزیا فردای آن روز،امداد می رسید،مسلما افراد بسیاری،زنده ازخاک بیرون می آمدند،ولی افسوس که کمک و امداد نرسید و افراد بسیاری

ص: 282

بعد از دو روز،در زیر خاک جان سپردند(1).

ص: 283


1- داستان های شگفت-صفحه223

زلزله«2»

در همین زلزله «قیر»و«کارزین»،زن مؤمنی از اهالی قیرمی گفت:شبی که صبح بعد از آن،زلزله آمد و خانه ها خراب شد،یک ساعت بعد از نصف شب در خواب دیدم سیدی در خانه ما آمد،که عمامه اش را به دور گردنش پیچیده بود و زنی هم همراه وی بود.

او مرا صدازد،بیدار شدم، فرمود:چراغ روشن کن.

چراغ را روشن کردم،فرمود:با شوهر و فرزندانت ازخانه بیرون بروید.

عرض کردم: شوهرم،شش هفت سال زحمت کشیده تا این خانه را ساخته است و حالا تازه آمده ایم در آن زندگی کنیم.

ص: 284

فرمود: باید بیرون بروید،چون بلا نازل می شود.

عرض کردم:اجازه بدهید،شوهرم رابیدار کنم.

فرمود: هنوز زود است.

من خیلی ترسیده بودم و وحشت داشتم، در دل گفتم: کاش صبح می شد و مؤذّن، اذان صبح را می گفت.

او گفت:آتش روشن کن و آب روی آتش بگذار،امامهلت اینکه چای درست کنی،پیدا نمی کنی.

چراغ را روشن کردم و شوهرم«حیدر»را از خواب بیدارکردم،صدای مؤذن بلند شد که اذان صبح می گفت.

من متوسل به حضرت(ابوالفضل العباس«علیه السلام»)شدم و چند بار صدا زدم:یا ابوالفضل«علیه السلام»بدادم برس.

در این هنگام،سید جوان و نورانیی را دیدم که به نظر می آمد،یک دستش قطع شده است،او در خانه ما آمد و فرمود:حیدر را بیدارکن و بگو مادرت مرده است،بیا جنازه اش را بردار و دفن کن.

گفتم:آقا«سید کاظم»شماتاحالاکجابودید؟(سیدکاظم،روحانی محل بودودر زلزله به رحمت ایزدی پیوست.)

فرمود:من سید کاظم نیستم،از طرف قبله آمده ام ومی خواهم از اینجا عبور کنم.

من خیلی ترسیدم،فرمود:نترس،چون حامله هستی من پشت به طرف شما می کنم و حرف می زنم.

دیگر او را ندیدم،پس از آن زلزله کوچکی آمد،تا شوهرم بلند شد و من بچه ها را بیدار کردم زلزله شدیدی شروع شد،همین قدرفرصت یافتیم که بچه ها را از خانه بیرون بیاوریم.پس از آن خانه

ص: 285

خراب شد.اگر چه تمام اتاق ها ویران شدند، اما اتاقی که بچه هادرآن خوابیده بودند،شکسته شد اما پائین نیامد،و به شکر خدای هیچکس از خانواده ما تلف نشد(1).

ص: 286


1- داستان های شگفت-صفحه226

مردگان درپناه امیرالمؤمنین«علیه السلام»

درکتاب-« مدینة المعاجز» آمده است که:

روزی مولای متقیان،با عده ای از اصحاب،در پشت دروازه کوفه نشسته بودند،حضرت نگاهی به صحرا انداخته و فرمودند:آیاآنچه را که من می بینم،شما هم می بینید؟

عرض کردند: نه،یا امیرالمؤمنین.

حضرت فرمود:دو نفر را می بینم،که جنازه ای را بر روی شتر می آورند.تا اینجا برسند،سه روز راه است.

روز سوم،حضرت علی«علیه السلام»،ودوستانش درآنجامی نشینند،تا ببینندچه پیش می آید. از دور شتری نمایان شد،و

ص: 287

روی آن جنازه ای بود،مهار شتر دست یک نفر و دیگری هم به دنبال شتر روان بود.وقتی نزدیک شدند، حضرت پرسید:این جنازه کیست؟شما کیستید و از کجا می آید؟

عرض کردند:ما اهل یمن هستیم،و این جنازه پدر ماست که وصیت کرده او را به عراق حمل کنیم و در نجف و کوفه،دفن کنیم.

حضرت فرمود:آیا سببش را پرسیدید؟

گفتند:بلی،پدرمان می گفت،آنجا کسی دفن می شود که اگر تمام اهل محشر را بخواهد شفاعت کند،می تواند.

حضرت علی«علیه السلام» فرمود:راست گفت.

سپس دو مرتبه فرمود:والله من همان مردهستم.

مرحوم«محدث قمی»در«مفاتیح الجنان»راجع به اینکه هر کس به قبر مبارک حضرت امیر المؤمنین«علیه السلام»پناهنده شود،بهره مند خواهد شد،مثل خوب و مناسبی بیان کرده که ازاَمثال عرب است که می گویند:

«فلانی حمایتش از کسی که در پناه اوست،بیشتر ازپناه دهنده ملخ ها است.» و قصه آن،چنین است که:

مردی بادیه نشین، از قبیله«طی»روزی در خیمه خود نشسته بود،دید جماعتی از طایفه اش آمدند،در حالی که ظرف هایی با خوددارند.پرسید:چه خبراست؟

گفتند:ملخ های بسیار،در اطراف خیمه شما فرودآمده اند،آمده ایم آنها را بگیریم و نابود کنیم.وقتی که مرد این حرف را شنید،برخاست و سوار اسب خود شد و نیزه اش را بدست گرفت وگفت:

ص: 288

به خدا سوگند!هر کس متعرض این ملخ ها شود،او را خواهم کشت.آیا این ملخ ها در جوار و پناه من باشند وشما آنها رابگیرید؟

چنین چیزی نخواهد شد.

پیوسته از آنها حمایت می کرد،تا آفتاب گرم شد و ملخ هاپریدندورفتند.آن وقت گفت:

«این ملخ ها از جوار من رفتند،دیگر خود دانید باآنها.»

و بالجمله،بدیهی است اگر کسی خود را به جوار حضرت علی«علیه السلام»رساندوبه آن بزرگوار پناهنده شود،قطعاازحمایت آن حضرت،بهره مند خواهد گردید(1).

ص: 289


1- معاد-صفحه52

معجزه امام حسین علیه السلام

ص: 290

ص: 291

بودیم که ناگاه پسر بزرگم حسن، که در حیاط بازی می کرد،از پله بالا رفت و از بالای بام آویزان شد تا ما را تماشا کند که از بام طبقه سوم سقوط کرد و به محض افتادن،روح از بدنش جدا گشته و مرد.عیش و سرور ما به حزن تبدیل شد.دراین حالت سروپابرهنه به سوی حرم(امام حسین«علیه السلام»)روانه گردیدم وعرض کردم:«السلام علیک یا وارث عیسی روح الله» و خودرابه درضریح مطهر چسبانده و شال از کمرم گشوده،یکسر آن را به قفل و سردیگر را به گردن بسته و به آواز بلند صیحه زدم و گریستم و عرض کردم که:

«به حق مادرت،حضرت زهرا«سلام الله علیها»، نمی توانم خودم را راضی کنم که خط و نشان ملا جعفر برمن راست آید و سخن او به کرسی نشیند.»

خادمان و زائران حرم،به گردمن جمع شده واز حالت من متعجب گردیدند وسبب این کار را پرسیدند ولی جوابی نشنیدند.

بعضی فکر کردند دیوانه شده ام.هرکس چیزی می گفت تا اینکه یکی از همسایگان که اهل علم بود آمد که مرا برای حمل جنازه ببرد.

مردم واقعه را از او پرسیدند و علت را فهمیدند.

همسایه به نزد من آمد، ابتدا شروع به موعظه و نصیحت کردکه: آخوند!تو مرد دانایی هستی.مرده،بطور عادی زنده نمی شود.بیابرویم و طفل را برداریم که مادرش خود را هلاک می کند.

هر قدر موعظه کرد،مفید واقع نشد.آخر شروع به ملامت کردو مردم هم او را تائید کردند و من از شدت حسرت، برایشان بانگ زدم که:من به شما کاری ندارم، دست از سرم بردارید و مرا به خود

ص: 292

واگذارید.

چون مردم،این حرف ها را شنیدند،خندیدند و گفتند که اورا به حال خود بگذارید،برویم جنازه را برداریم.

این راگفته و از حرم مطهر خارج شدند.از شنیدن حرف آنان، حال من بیشتر منقلب گردید و گریه و زاری ام بیشتر شده و درآن حال می گفتم :

«به حق مادرت حضرت زهرا«علیها سلام»،دست ازضریحت برنمی دارم و از حرمت خارج نمی شوم تا آنکه،یا خدا جانم را بستاندیا جان فرزندم را به او برگرداند.»

این را گفتم و گریبان را چاک زدم و فریاد می نمودم و بر سرمی زدم،تا آنکه نصف روز گذشت و نزدیک ظهر شد.ناگاه آوازهلهله از میان صحن مطهر و ایوان بلند گردید وکسانی که در حرم بودند،در اثرآن صداها بیرون دویدند،اما من نفهمیدم که چه واقع شده است،تا آنکه دیدم مردم وارد حرم گردیدند.چون خوب نظرکردم،فرزندم را دیدم که همسایه ام دستش را گرفته و مادرش به دنبال او روان است و مردم به دنبال آنها صلوات می فرستند.

چون او را دیدم،خود را بر زمین انداخته و سنگ ضریح رابوسیده،سجده شکر بجا آوردم.بعد از آن فرزندم را به آغوش کشیده،چشم او را بوسیدم،سپس از همراهان،چگونگی واقعه را پرسیدم.

همسایه ام گفت:بعد از آنکه از تو مأیوس شدیم،مصلحت دیدیم که او را برداریم و پس از غسل و کفن به خاک سپاریم.لذا،او را به خارج شهر برده،برهنه کرده و طاسی پر از آب بر سر او ریختم.ناگاه دیدم که پره های دماغ او حرکت می کند،گویا

ص: 293

طراوت پیکر ابن بابویه، شیخ صدوق و احمد بن موسی پس از سالها

ص: 294

طراوت پیکر ابن بابویه، شیخ صدوق و احمد بن موسی پس از سالها

در کتاب روح و ریحان ذکر کرده است که:

«در زمان ناصرالدین شاه قاجار، قبر شریف علی بن بابویه قمی - که در ری است - نیاز به تعمیر پیدا کرد؛ چون در اثر آمدن سیل منهدم شده بود. به شاه خبر دادند.

مبلغی معیّن گردید برای بنا و تعمیر. وقتی می خواستند شالوده بریزند قبری آشکار شد. بدن ابن بابویه قمی پس از هزار سال تازه بود؛ حتّی ناخنهای شیخ که حنا بسته بود، رنگ حنای ناخن هم از بین نرفته بوده است که می نویسند بعد هم خبر به شاه دادند گفته بود خودم مایلم بیایم این منظره را ببینم. می آید و بعد بنا را تعمیر می کنند که

ص: 295

همین تعمیر هم هنوز باقی است».

مثل شیخ صدوق که نظایرش زیاد است. قوّت روح است. مادّه محکوم روح است.

جناب احمد بن موسی (شاهچراغ) نوشته اند که:

«پیدایش قبر شریفش در اثر انگشتری بوده که در دست مبارکش بوده است که بر آن نوشته بود: احمد بن موسی الکاظم علیه السلام که شناخته گردید آقا پسر موسی بن جعفر علیه السلام است. جسد پس از مدّتها تر و تازه بود».

سعی کنید در این ماه رمضان خوراکهای روحانی نصیبتان گردد. یک ماه از کارهای حیوانی فاصله می گیرید. پس بیایید در عوضش به کارهای روحانی بچسبید و آن علم است.(1) دوش به دوش ملک شویم. صاحبان علم شویم. حالا که به برکت ماه رمضان معده ها خالی است خوب می توانید چیز بفهمید و علم یاد بگیرید. پس من هم مضایقه نکنم در علومی که باید بدانید.(2)

ص: 296


1- (1) - «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَاإِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَا لْمَلَٰبِکَةُ وَأُوْلُواْ ا لْعِلْمِ ...» آل عمران: 18..
2- 2.معارفی از قرآن - صفحه360

امان از آتش

«علامه مجلسی»از جناب« سلیمان اعمش»که از بزرگان شیعه و نزد همه مسلمین محترم و مورد اعتماد است،نقل می نمایدکه:

و در کوفه،شبی همسایه ام در خانه من بود، به هنگام صحبت،فضیلت زیارت امام حسین«علیه السلام»را در شب جمعه ذکر نمودم.

همسایه این امر را منکر شد.

فردای آن روز،«اعمش»وچند نفر دیگر به کربلا رفتند،هنگامی که به آنجا رسیدند،همسایه را دیدند که گریه کنان،زودتراز آنها به آنجا آمده است.علت را از او پرسیدند،گفت:

ص: 297

ص: 298

ص: 299

طبیب خوبی در مدرسه دارالشفاء پیدا شده که با یک نسخه،مریض ها را درمان می کند.کم کم سر حاجی شلوغ شد.او هم دیدکه اینطور نمی شود که بدون هیچ آگاهی،حکم بدهد. بنابراین کتاب«تحفه حکیم مؤمن»را خرید و رسما مشغول طبابت شد و به طوری کارش بالا گرفت که او را به تهران بردند.

روزی، او به فکر رفتن به کربلا افتاد.لیکن عجله ای در این باره نداشت.شب در عالم رویا،شخصی به او گفت:اگر می خواهی به کربلا بروی،حالا برو،چون تا دو ماه دیگر از طرف دولت، جلوی این کار گرفته می شود.

مرحوم حاجی خلیل نیز،قبل از پایان دو ماه،به طرف کربلاحرکت کرد،بعد از آن،همین طور هم شد و جلوی مسافرت به کربلاگرفته شد.او فهمید که این رویا،صادقه بوده است.

مدتی درکربلا ماند،آنجا هم مشغول مداوا بود.روزی دونفر زن به او مراجعه کردند،یکی از آنها دست خود را به حاجی نشان داد که زخم عجیبی داشت.حاجی گفت:

این مرض«خوره»است که به استخوان رسیده و علاج شدنی نیست.

زن،دل شکسته و ناراحت رفت.خادمه زن که همراه او بود،پس از مدتی برگشت وگفت:

جناب حاجی،این زن را شناختی؟

گفت:نه.

عرض کرد:این زن از سادات علویه است و از شاهزادگان هند می باشد که عشق زیارت امام حسین«علیه السلام»،او را با تمام

ص: 300

اموالش به اینجا کشانیده است.حالا هم دستش تهی و فقیر شده ومدتی است به این مرض گرفتار است،تو هم او رارنجانیدی.

حاجی گفت:فورا او را برگردان.وقتی که زن بازگشت،حاجی به او گفت:بی بی،هر چنداین مرض خیلی سخت است،اما من دواهایی می دهم،امید استکه خداوند شفا دهد.

بعد از شش ماه،دست زن خوب شد و او به قدری شیفته محبت حاجی شد که خانه اش را رها نمی کرد و مثل مادری دلسوز،از او مراقبت می کرد.

پس از مدتی،حاجی در خواب،همان شخصی راکه درتهران در خواب دیده بود،ملاقات کردکه به وی گفت:مریض می شوی و پس از ده روز می میری.

حاجی وصیت کرد.طولی نکشیدکه مریض شدوبیماری اش شدت پیدا کرد. تا اینکه روز دهم به حالت احتضارافتاد،لحظه آخر عمرش بود که زن علویه وارد شد،منظره حاجی راکه دید،یک دفعه سخت منقلب شد و گفت:اصلا به او دست نزنیدتامن برگردم.

وی مستقیم،سر قبر امام حسین«علیه السلام»آمد،شبکه ضریح را گرفت و گفت:یا جدا، من حاجی را از شما می خواهم،از خداعمر دوباره اش را بگیرید.

و سپس آنقدر ناله نمود که غش کردحالت بیهوشی،حضرت را دید که به او می فرماید:دختر من،تورا چه می شود؟حاجی عمرش تمام است،اجلش رسیده است.

ص: 301

ص: 302

ص: 303

استخوان سوخته،از آن به مشام رسید،تا اینکه حرم پراز دودوآتش شد.

در این هنگام،حضرت امام«علیه السلام»ایستادندوباصدای بلند، نام متولی را برده وفرمودند:« به خلیفه بگو،به سبب همسایگی با این ظالم،به من آزار رساندی.»

متولی بیدارشد وترسان و لرزان،نامه ای به خلیفه نوشت وفرمان حضرت امام«علیه السلام»را متذکر گردید.

و در همان شب،خلیفه از« بغداد» به«کاظمین» آمد،حرم را خلوت کرد و دستور داد:قبر وزیر را بشکافند و جسدش را بیرون آورده و جای دیگر دفن کنند.چون در حضور خلیفه،قبر را شکافتنددر آن جز خاکستربدسوخته،ندیدند.وی در عالم برزخ جزای مقدارکمی از گناهانش را دیده بود.وای به روز قیامت که چه بلایی سرش بیاورند(1).

ص: 304


1- داستانهای شگفت-صفحه264

فهرست اعلام

اشاره

ص: 305

الف:اشخاص

تصویر

ص: 306

تصویر

ص: 307

تصویر

ص: 308

تصویر

ص: 309

تصویر

ص: 310

ب:کتب

تصویر

ص: 311

تصویر

ص: 312

تصویر

ص: 313

تصویر

ص: 314

مشخصات ماخذ

تصویر

ص: 315

ص: 316

ج :اماکن

تصویر

ص: 317

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109