آرشیو دروس لاهیجی استاد محمد حسین حشمت پور 94-93

مشخصات کتاب

سرشناسه: حشمت پور، بشیر محمد حسین

عنوان و نام پدیدآور:آرشیو دروس برهان استاد محمد حسین حشمت پور94-93/محمد حسین حشمت پور.

به همراه صوت دروس

منبع الکترونیکی : سایت مدرسه فقاهت

مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1396.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه

موضوع:لاهیجی

اقسام دلیل: قیاس، استقرا وتمثیل 93/06/23

موضوع: اقسام دلیل: قیاس، استقرا وتمثیل

بحث در نظر داشتیم به مناسبت وارد بحث در ملزوم علم وملزوم ظن شدیم و گفتیم که ملزوم علم یعنی سبب علم دلیل نامیده می شود وملزوم ظن یعنی سبب ظن اماره نامیده می شود ( ص265).

اطلاقات دلیل: باتوجه به بیان فوق دلیل مرادف قیاس است و فقط مفید علم. در اطلاق دیگر دلیل اعم از قیاس واستقرا وتمثیل است که هم مفید علم است وهم مفید ظن. باتوجه به این به این اطلاق است که خواجه می فرماید: « وهو قیاس وقسیماه »؛ یعنی ملزوم علم وظن قیاس است ودوقسیم قیاس که عبارت اند از استقرا وتمثیل.

اقسام دلیل مطلق: باتوجه به اطلاق دوم دلیل سه قسم است: قیاس، استقرا، وتمثیل.

تعریف قیاس: قیاس قول مرکب از چند قضیه است بگونه که پذیرش آن بذاته یعنی بدون کمک از چیز دیگر پذیرش قول دیگری را به عنوان نتیجه در پی دارد.

تعریف استقرا: استقرا در لغت بمعنای قریه به قریه گشتن است ودر اصطلاح تفحص جزئیات ورسیدن به حکم کلی است، وبطور خلاصه انتقال از جزئی به کلی است.

اقسام استقرا: استقرا یا تام است ومفید علم ویا ناقص است وغیر مفید علم.

استقرا تام: چنانچه تمام جزئیات ومصادیق یک کلی را تفحص وبررسی کنیم واز آن به حکم کلی برسیم این استقرا تام است وحکم که به آن می رسیم یقینی است.

روشن است که نمی شود کل افراد یک کلی را تفحص و بررسی کنیم پس راه بررسی افراد یک کلی تقسیم است مثلا افراد حیوان را تقسیم کنیم به ناطق وغیر ناطق وافراد غیر ناطق را تقسیم می کنیم به اقسام دیگر واحکام هر قسم را بیان می کنیم. این در حقیقت قیاس است قیاس مقسم ومفید علم است.

ص: 1

مثال: برای عاد پذیری عدد عدد را تقسیم کنیم به عدد فرد وعدد زوج وببنیم که عدد یک هم اعداد زوج را عاد می کند هم اعداد فرد را؛ یعنی هرگاه عدد یک مکررا کسر کنیم هم عدد زوج را به صفر می رساند هم عدد فرد را ولی مثلا عدد دو فقط اعداد زوج را عاد می کند اما اعداد فرد را عاد نمی کند مثلا دو عدد هشت را عاد می کند ولی عدد پنج را عاد نمی کند.

استقرا ناقص: چنانچه تعداد از مصادیق یک کلی را بررسی کنیم وبراساس مشاهده مکرر حکمی کلی برای همه ی موارد مشابه صادر کنیم این استقرا ناقص است.

مثال: انسان از دیدن فرس، بقر و... حکم کند که هرحیوانی هنگام خوردن فک پایینش را حرکت می دهد.

تعریف تمثیل: پی بر دن از جزئی به جزئی دیگر به صرف مشابهت تمثیل نامیده می شود بعبارت دیگر تمثیل عبارت است از اثبات حکمی در فردی بخاطر وجود آن حکم در فرد مشابه آن، که افاده ظن می کند.

وجه حصر استدلال غیر مباشر درسه قسم:

هردلیلی باید با مدلولش مناسبت خاص داشته باشد واین مناسبت یکی از سه حالت را دارد:

الف) یا دلیل مشتمل بر مدلول است مثل قیاس که مشتمل برنتیجه است، چرا که نتیجه در قیاس اقترانی بطور ضمنی است ودر قیاس استثنایی بطور صریح وجود دارد.

ب) یا مدلول مشتمل بر دلیل است مثل استقرا

ج) یا نه دلیل مشتمل بر مدلول است ونه مدلول مشتمل بر دلیل بلکه امر سوم وجود که مشتمل دلیل ومدلول هر دو است.

ص: 2

و هو؛ ای ملزوم العلم او الظن و هو الدلیل مطلقا(چه مفید علم باشد وچه مفید ظن باشد)قیاس و عُرِّف بانّه قول مؤلف من قضایا(درمقابل مفردات) متی سلمت(قضایا) لزم عنه(قول) لذاته قول اخر. و بالجملة یستدلّ فیه(قیاس) بحال الکلی علی حال الجزئی .

و قسیماه؛ ای الاستقراء، و هو الّذی یستدلّ فیه بحال الجزئی علی حال الکلّی (متعلق یستدل:) بان یثبت حکم للکلی لثبوته فی جزئیاته؛ (1) امّا کلّها(جزئیات) فیفید الیقین کقولک العدد اما زوج و اما فرد و کلّ زوج یعده الواحد و کلّ فرد کذلک؛ ای یعدّه الواحد و مثل ذلک یسمّی قیاسا مقسما و استقراء تامّا (2) او بعضها(جزئیات) و لا یفید الا الظنّ لجواز أن یکون ما لم یستقرأ (بیان ما:)من الجزئیات علی خلاف ما استقراء (بیان ما:) منها(جزئیات) کما یقال: کل حیوانٍ یحرک عند المضغ(جویدن) فکّه الاسفل لان الانسان و الفرس و غیرهما مما یشاهده کذلک، مع ان التمساح بخلافه(انسان و...) بحیث یحرّک عند المضغ فکّه الاعلی و مثل ذلک یسمّی استقراء ناقصا.

والتمثیل، وهو الّذی یستدل فیه بحال الجزئی علی حال جزئی اخر و یسمیه الفقهاء قیاسا، وهو مشارکة أمر(مثل فقاع) لآخر(مثل خمر) فی علة( یعنی مسکربودن) الحکم(یعنی حرمت) وهی(علت) الکلی الشامل لذینک(دوجزئی یعنی خمر وفقاع).

و قالوا فی وجه الحصر فی هذه الثلاثة انّه لا بدّ بین الدّلیل و المدلول من مناسبة مخصوصة، وتلک(مناسبت)؛ (1) اما باشتمال الدلیل علی المدلول و هو القیاس (2) وامّا باشتمال المدلول علی الدّلیل و هو الاستقراء (3) اوباشتمال امر ثالث علیهما و هو التمثیل .

ص: 3

اشکال بر انحصار دلیل در سه قسم وردّ آن 93/06/24

موضوع: اشکال بر انحصار دلیل در سه قسم وردّ آن

بحث در ملزوم علم وظن یعنی سبب حصول علم وظن داشتیم که عبارت است از دلیل، وسه قسم است؛ قیاس، استقرا وتمثیل، که قیاس پی بردن از کلی به جزئی است، استقرا پی بردن از جزئی به کلی است وتمثیل پی بردن از جزئی به جزئی است.

ان قیل: بلحاظ تصور راه چهارم هم برای حصول علم یاظن به ذهن می رسد وآن پی بردن از کلی به کلی است، پس انحصار دلیل در سه قسم صحیح نیست.

قلنا: دوتا کلی سه حالت دارد؛ یکی اینکه یک کلی داخل در کلی دیگر باشد، دوم اینکه هردو کلی تحت جامعی باشد وسوم آنکه نه یک کلی داخل در دیگری باشد ونه هر دوکلی داخل در کلی سوم باشد.

درصورت اول درحقیقت دوکلی نداریم بلکه یک کلی داریم ویک جزئی، وچنانچه از کلی به جزئی پی ببریم قیاس است واگر از جزئی به کلی پی ببریم استقرا است در فرض دوم درحقیقت دوتا جزئی داریم وپی بردن از یک جزئی به جزئی دیگر بخاطر جامع ومشابهت تمثیل است ودرفرض سوم اصلا نمی توانیم از یک کلی به کلی دیگر پی ببریم، چرا که در استدلال باید دلیل ومدلول مناست محصوص باشد والا پی بردن از یکی ممکن نیست. پس اقسام دلیل منحصر در سه تا است.

ان قیل : در فرض سوم که نه یک کلی داخل در دیگری است ونه هر دو داخل در جامع است، می توانیم از حکم یک کلی به حکم کلی دیگر پی ببریم، بعبارت دیگر یتعدی حکم احدهم الی الاخز؛ مثل کل انسان ناطق وکل ناطق حیوان فکل انسان حیوان. که در این جا ناطق وانسان دو تا کلی مساوی است نه یکی داخل در دیگری است ونه هر دوداخل در جامعی است که در حکم نقش داشته باشد. پس می شود از یک کلی به کلی دیگر پی ببریم، درحالیکه نه یک کلی داخل در یگری است ونه هر دوکلی داخل درکلی سوم است.

ص: 4

قلنا: قضیه ی «کل انسان ناطقٌ» قضیه ی کلیه است وناطق بر کل فرد فرد انسان حمل می شود، نه قضیه طبیعیه که ناطق بر طبیعیت انسان حمل شود. پس در قضیه ی کل انسان ناطقٌ موضوع افراد انسان است که جزئی است واز طریق ناطق که کلی است ما حیوانیت را برای افراد انسان اثبات می کنیم واین استدلال از کلی به جزئی است وقیاس.

بعبارت دیگر در استدلال مذکور از طریق مفهوم ناطق حیوانیت را برای افراد انسان ثابت کرده ایم وافراد انسان جزئی مفهوم ناطق است. پس استدلال از کلی به جزئی است وقیاس.

وقدیجاب أیضاً: ناطق جزئی اضافی انسان است وانسان هم جزئی اضافی ناطق، چرا که هریک از انسان وناطق بطور کلی موضوع است برای دیگری و مفهوم که بطور کلی موضوع است برای مفهوم دیگر جزئی اضافی آن است. ووقتی که جزئی اضافی باشد یعنی مندرج است. پس مستشکل در استدلال برخلاف مدعایش از مفهوم مندرج استفاده کرده است.

لاهیجی: روشن است که نه انسان مندرج در ناطق است ونه ناطق مندرج در انسان، بلکه دومفهوم مساوی است پس این جواب صحیح نیست. علاوه بر این روشن است که این جواب کلیت ندارد، چرا که در مثل بعض الحیوان اسود وکل اسود کذا فبعض الحیوا کذا، نمی تواینم این جواب را بگوییم، زیرا که حیوان بنحو جزئی موضوع برای اسود قرار گرفته وجزئی اضافی برای اسود نیست بله چنانچه بنحو کلی موضوع برای اسود می بود جزئی اضافی بود، ولی در این استدلال بعض الحیوان موضوع اسود است پس حیوان جزئی اضافی برای اسود نیست. امّا طبق جواب ما این استدلال پی بردن از کلی به جزئی است، چرا که بعض افراد حیوان موضوع است برای اسود وافراد حیوان جزئی است برای اسود پس حکم که از طریق اسود برای بعض افراد حیوان بار می شود پی بردن از کلی به جزئی است وقیاس.

ص: 5

متن: فان قیل: هاهنا قسم اخر و هو الاستدلال بکلی علی کلّی.

قلنا: انّ هذین الکلیین إن دخلا تحت کلّیٍ ثالث مشترک بینهما(دوتاکلی) یقتضی الحکم فهما(دوتاکلی) جزئیان له(کلی ثالث) لانّ المراد بالجزئی هاهنا(دربحث دلیل) هو المندرج تحت الغیر وإلاّ(ای وإن لم تدخلا) فلا تعلّق بینهما فلا یتعدّی حکم احدهما الی الاخر.

فان قیل: لا یلزم من عدم دخولهما(دوتا کلی) تحت ثالث( یعنی کلی ثالث)(صفت ثالث:) یقتضی الحکم (فاعل لایلزم:) ان لا یکون بینهما(دوتاکلی) تعلّق یتعدّی به(تعلق) حکم احدهما الی الاخر، فانّک اذا قلت کلّ انسان ناطق و کلّ ناطق حیوان فقد استدللت باحد الکلیین(یعنی ناطق) المتساویین علی الاخر(یعنی انسان) لا بالکلّی علی الجزئی.

قلنا: المقصود إنّا اثبتنا لکلّ واحدٍ من افراد الانسان الحیوانیة(مفعول اثبتنا)، لاتّصافه(افراد انسان) بمفهوم النّاطق، فإنّ ملاحظة مفهوم الناطق هو الّذی أفادنا الحکم بها(حیوانیت) علیه(افراد انسان).

والحاصل: أنّ الاستدلال بمفهوم النّاطق (متعلق کائن وخبر أن:) علی کلّ واحد من جزئیات الانسان، و لا شک أنّ کلّ منها(افراد انسان) جزئی لمفهوم الناطق فرجع الی الاستدلال بالکلی علی الجزئی.

وقد یجاب أیضا: بأنّ کلّ واحدٍ من المتساویین یعدّ جزئیّاً إضافیّاٌ للآخر، إذ یقع کلّ منهما موضوعا للآخر کلیا، و هو(وقوع این چنینی) معنی اندراجه(کل واحد) فیه(آخر) و لا یخفی بُعده و(عطف بربعده) عدم جریانه(این جواب) فی مثل قولنا: بعض الحیوان اسود و کل اسود کذا.

اقسام قیاس 93/06/25

موضوع: اقسام قیاس

بحث در ملزوم علم وظن که دلیل است داشتیم وگفتیم دلیل سه قسم است؛ یا دلیل مشتمل بر مدلول است بعبارت دیگر از کلی به جزئی پی می بریم که به آن قیاس گفته می شود، یا مدلول مشتمل بردلیل است، وبعبارتی سیر از زجزئی به کلی است که استقرا نام دارد ویا امر سوم مشتمل است بر دلیل ومدلول ویا سیر از جزئی به جزئی است که به آن تمثیل می گویند.

ص: 6

اشکال: در یک تقسیم کلی قیاس یا اقترانی است ویا استثنای، در قیاس اقترانی هرچند دلیل مشتمل است بر مدلول واز کلی به جزئی پی می بریم ولی در قیاس استثنایی چنین نیست که دلیل مشتمل بر مدلول باشد واز کلی به جزئی پی ببریم؛ چرا که در قیاس استثنایی اصلاً جزئی وکلی نداریم. پس یک قسم از دلیل است که دلیل مشتمل بر مدلول وسیر از کلی به جزئی نیست.

لاهیجی: بله درست است اگر بگوییم قیاس آن است که در آن از کلی به جزئی پی می بریم و دلیل مشتمل بر مدلول است، این تعریف شامل قیاس استثنایی نمی شود پس بهتر است که بگوییم قیاس آن است که یا دلیل مشتمل بر مدلول است ویا مستلزم مدلول که قیاس استثنایی را هم شامل شود.

تذکر: قیاس استثنایی یا متصل است ویا منفصل، در قیاس استثنایی دلیل صریحاً مستلزم مدلول است ولی در قیاس استثنایی منفصل هر چند در ظاهر بین دلیل ومدلول عناد است، اما در حقیقت بین دلیل ومدلول استلزام است، به همین جهت می توانیم قیاس استثنایی منفصل را می توانیم به قیاس استثنایی متصل بر گردانیم.

مثال : قیاس استثنایی منفصل: این عدد یا زوج است ویا فرد لکن زوج نیست پس فرد است

ارجاع قیاس فوق به قیاس استثنایی متصل: این عدد اگر زوج باشد فرد نیست واگر فرد باشد زوج نیست لکن زوج نیست پس فرد است.

اقسام قیاس: برای قیاس باعتبارات مختلف تقسیمات متفاوتی وجود دارد. قیاس باعتبار ذکر نتیجه ونقیضش درآن تقسیم می شود به اقترانی واستثنایی.

ص: 7

قیاس اقترانی: قیاس اقترانی آن است که نتیجه یا نقیض آن در قیاس بالفعل ذکر نشده است، بلکه بالقوه ذکرشده؛ یعنی مفردات نتیجه در قیاس بیان شده است، مثل هر انسان حیوان است وهر حیوان جسم است پس هر انسان جسم است.

«هرانسان جسم است» نتیجه قیاس فوق است که در مقدمات قیاس ذکرنشده است ولی مفردات آن که انسان وجسم است در مقدمات قیاس وجود دارد. پس نتیجه بالقوه در قیاس وجود دارد.

قیاس استثنایی: قیاس استثنایی است که نتیجه یا نقیض آن در قیاس بالفعل ذکر شود، مثل اگر خورشید طلوع کرده باشد روز است، اما خورشید طلوع کرده پس روز است ویا روز نیست پس خورشید طلوع نکرده است.

در قیاس استثنایی اگر از ثبوت مقدم ثبوت تالی را نتیجه بگیریم خود نتیجه در قیاس بالفعل مذکور است، مثل « روز است» در قیاس که در مقدمه بعینه آمده است. وچنانچه از نفی تالی نفی مقدم را نتیجه بگیریم نقیض نتیجه درمقدمات قیاس بالفعل ذکر شده است مثل « خورشید طلوع نکرده است» در قیاس فوق که نقیض آن یعنی « خورشید طلوع کرده» در مقدمات آمده است.

تذکر: حکمای مسمان نتیجه را خارج از قیاس می دانند وقیاس را بر مقدمات اطلاق می کنند، ولی برخی منطق دانان اروپا همچون « دوپ» قیاس را مجموع مقدمات ونتیجه می داند.

تذکر(2): قبلا بیان کردیم که در قیاس استثنایی دلیل مشتمل بر مدلول نیست بلکه مستلزم مدلول است ودر بیان فوق گفتیم که قیاس استثنایی آن است که نتیجه یا نقیض آن بالفعل در قیاس مذکور است، یعنی قیاس مشتمل است بر نتیجه یا نقیض آن، میان این دوبیان در ظاهر تهافت است، اما باتوجه به اینکه اشتمال در قیاس استثنایی لفظی است وما قبلا اشتمال کلی بر جزئی را در قیاس استثنایی نفی کردیم میان دوگفته در حقیقت تهافت نیست.

ص: 8

تقسیمات قیاس اقترانی:

الف) تقسم قیاس باعتبار صورت:

1. تقسیم قیاس باعتبارصورت قریب: قیاس اقترانی باعتبار صورت قریبه اش؛ یعنی باعتبار هیئت که دومقدمه پیدا می کند، بعبارت دیگر باعتبار ترتیب اوسط، اصغر واکبر ورابطه ی شان چهار صورت دارد؛ چرا که اوسط یا محمول اصغر است ویا موضوع اصغر، همچنین یا محمول اکبر است ویا موضوع آن، ودوضرب در دو می شود چهار پس صورت قریب قیاس اقترانی چهار صورت دارد وهرصورت را شکل می نامند. بنابراین قیاس اقترانی چهار شکل دارد:

شکل اول: حد اوسط محمول اصغر است وموضوع اکبر.

شکل دوم: حد اوسط محمول اصغزی واکبر است؛

شکل سوم: حد اوسط موضوع اصغری واکبر است؛

شکل چهارم: حد اوسط موضوع اصغر ومحمول اکبر است.

تذکر: چهار شکلی که بیان شد درصورتی است که مقدمات قیاس قضایای حملی باشد، ولی چنانچه مقدمات قیاس قضایای شرطی باشد اشکال همین چهار تا خواهد بود؛ چرا که درقضایای شرطی هم یا حد وسط یا مقدم است ویا تالی وترکیب دومقدمه در مجموع چهار شکل را خواهد داشت، به همان نحوی که بیان شد.

2. تقسیم قیاس اقترانی باعتبار صورت بعید: قیاس اقترانی باعتبار صورت بعیده اش یعنی هئت که برای هریک از مقدمات است، بلحاظ حمل واتصال وانفصال قضایا دوقسم دارد:

1_2. اقترانی حملی: قیاسی است که مرکب از حملیات صرف است

2_2. اقترانی شرطی: قیاسی است که مرکب از شرطیات صرف است ویا مرکب از حملی وشرطی است.

متن: و هاهنا بحث اخر و هو انّ القیاس الاستثنائی المتصل و کذا المنفصل لم یستدل فیه بالکلی علی الجزئی اصلا فالصّواب ان یقال المناسبة بین الدلیل و المدلول امّا بالاشتمال کما ذکر او بالاستلزام الّذی لا اشتمال معه فامّا صریحا کما فی الاستثنائیات المتصلة او غیر صریح کما فی الاستثنائیات المنفصلة.

ص: 9

و امّا الاقترانیات الشرطیة فراجعة امّا الی الاستلزام او الاشتمال کذا فی شرح المواقف .

فالقیاس اقترانی ان لم یکن النتیجة و لا نقیضها مذکورا فیه(قیاس) بالفعل(بلکه بالقوه وجود دارد یعنی مفردات آن در مقدمات وجود دارد) کقولنا: کلّ انسان حیوان و کلّ جسم حیوان فکل انسان جسم .

و استثنائی ان کان احدهما(نتیجه ونقیض آن) مذکورا فیه(قیاس) بالفعل کقولنا ان کانت الشمس طالعة فالنهار موجود لکن الشمس طالعة ینتج فالنهار موجود و هی بعینها مذکورة بالفعل او لکن النهار لیس بموجود ینتج فالشمس لیست بطالعة، و نقیضها و هی طالعة مذکورة بالفعل .

و الاوّل (مبتدا) ای الاقترانی باعتبار الصورة القریبة و هی الهیئة الحاصلة للمقدمتین بسبب نسبة الوسط الی الطرفین (اصغر واکبر)أربعةٌ(خبر)، یسمّی کل منها(چهارصورت) شکلا. و ذلک لان الوسط: إما محکوم به(یعنی محمول) فی الصغری و محکوم علیه(یعنی موضوع) فی الکبری و هو الاوّل( یعنی شکل اول) او محکوم به فیهما(صغری وکبری) و هو الثانی(یعنی شکل ثانی) او محکوم علیه فیهما(یعنی صغری وکبری) و هو الثّالث(یعنی شکل ثالث) او عکس الاول و هو الرابع(شکل رابع) .

و باعتبار الصورة البعیدة و هی الهیئة الحاصلة لکل من المقدمتین (متعلق حاصلة:) بسبب الحمل و الاتصال و الانفصال اثنان :

احدهما الاقترانی الحملی: و هو ما یکون مرکّبا من الحملیات الصّرفة.

وثانیهما الاقترانی الشرطی: و هو ما یکون مرکّبا من الشرطیات الصّرفة او من الحملی و الشرطی و انّما جعل المرکّب من الحملی و الشرطی شرطیا لانّ نتیجة شرطیة.

اقسام قیاس اقترانی بلحاظ ماده 93/06/26

موضوع: اقسام قیاس اقترانی بلحاظ ماده

ص: 10

بحث در تقسیمات قیاس اقترانی داشتیم، وآنرا باعتبار صورت قریبه اش به چهار قسم وباعتبار صورت بعیده اش به دوقسم تقسیم کردیم، حال می پردازیم به تقسیم قیاس اقترانی بلحاظ ماده قریبه وبعبدیه اش.

لاهیجی : درقیاس اقترانی حدوسط داریم وترتیب آن با حداضعر واکبر صورت های مختلف پیدا می کند ولی در قیاس استثنایی حدوسط نداریم تا با تغییر جایگاه آن در قیاس صورت مختلف پیدا شود ولذا اشکال چهار گانه اختصاص به قیاس اقترانی دارد، اما تقسیم قیاس اقترانی بلحاظ ماده اختصاص به قیاس اقترانی ندارد بلکه در قیاس استثنایی هم جاری می شود ولذا بهتر بود این بحث بعد از تقسیمات قیاس استثنایی می آمد.

ب) تقسیمات قیاس اقترانی بلحاظ ماده:

1. تقسیم قیاس اقترانی باعتبار ماده قریبه: قیاس اقترانی باعتبار ماده قریبه؛ یعنی ماده مجموع مقدمات که نسبت به نتیجه حاصل از قیاس نزدیگ تر است، پنج قسم است:

1_1. برهان: در باره ی برهان در این جا سه بحث مطرح است؛ یک بیان ماده ی برهان، دوم توضیح خود برهان وسوم بیان فائده ی برهان.

ماده ی برهان: ماده ی برهان قضایای واجب القبول اند، که عبارتند از بدهیات شش گانه: اولیات، مشاهدات، مجرّبات، متواترات، حدسیات وفطریات.

توضیخ خود برهان: برهان قیاسی است که هم بلحاظ ماده وهم بلحاظ صورت یقینی است.

فائده ی برهان: غایت وفائده ی برهان حصول یقین است.

2_1. جدل: در باره ی جدل هم در اینجا سه بحث مطرح است، بیان ماده ی جدل، توضح خود جدل وبیان فائده ی جدل.

ص: 11

ماده ی جدل: ماده ی جدل یا قضایای که مسلم بین توده ی مردم است وبه آن مشهورات عامه گفته می شود، یا قضایای است که مسلم بین طائفه ی خاص است وبه آن مشهورات خاصه می گویند ویا قضایای که مسلم بین دوطروف گفتگو است که به متسلمات گفته می شود، یعنی قضیه که دو طرف نسبت به آن تسلیم است وقبول دارند.

توضخ جدل: قیاسی است که ماده وصورتش متسلم است، وطرفین نسبت به آن تسلیم است.

فائده ی جدل: فائده ی جدل آن است که خصم را ملزم به پذیرش مدعای خود کنیم ویا الزام را که خصم وارد کرده است دفع کنیم.

3_1. خطابه: درخطابه هم سه بحث مطرح است

ماده ی خطابه: ماده ی خطابه یا قضایای مظنون است، یا قضایای که مقبول است ولی مشهور نیست مثل قضایای که از افراد مورد اعتماد می شنویم ویا قضایای است که مشهور است در ابتدای نظر، هر چند با دقت نظر مشهور بودنش را قبول نکیم.

توضح خود خطابه: خطابه از قضایای تشکیل شده که هم بلحاظ ماده وهم بلحاظ صورت ظنی است.

فائده ی خطابه: فائده ی خطابه اولا، اقناع کسانی است که طالب ارشاد اند، عناد ندارد و از درک برهان عاجز اند، وثانیا، ارشاد آن افراد است به سوی صلاح دنیا وآخرت شان.

4_1. شعر: درباره ی شعر دوبحث در اینجا طرح شده است:

ماده ی شعر: مقدمات شعر قضایای متخیل است از آن جهت که خیال انگیز وتحریک کننده خیال است، که ممکن است صادق باشد یا نباشد وممکن است مصدق بها باشد یا نباشد، ولی ما به صدق وکذب آن ومصدق وغیر مصدق بودن آن کار نداریم بلکه از آن جهت که خیال انگیز است در شعر به کار می بریم.

ص: 12

فائده ی شعر: شعر فوائدی زیادی دارد؛ مثل قبض نفس وایجاد حزن واندوه یا بسط نفس وایجاد سرور وشادی یا بر انگیختن نفس به سمت جنگ ویا لذایذ جنسی یا بر حذر داشتن نفس از افعال ناپسند ورفتن سه سمت گناه ویا ...

متن: و الاقترانی (توجیه اینکه چرا الاقترانی گفته:) علی ما هو الظاهر من العبارة(یعنی عبارت مصنف) او و القیاس علی ما هو الواقع، لجریان هذا التقسیم فی کلا قسمی القیاس(قیاس اقترانی وقیاس استثنایی)، فعلی هذا کان الاولی تاخیر هذا التقسیم عن تقسیمهما(اقترانی واستثنایی) باعتبار المادة القریبة و هی مجموع المقدمات (عطف بر باعتبار...:) لا باعتبار صورة خاصة و شکل معیّن خمسةٌ:

احدها، البرهان: (1) وهو المؤلف من القضایا الواجب قبولها (2) وهو(برهان) یقینی مادة و صورة (3) وغایته انتاج الیقین.

والثانی، الجدل: (1) وهو(جدل) المؤلف من القضایا المتسلّمة بین الجمهور و هی المشهورات العامة او المتسلّمة بین طائفة مخصوصة کالفقهاء مثلا و هی المشهورات الخاصّة او المتسلّمة فی ما بین المتخاطبین و هی المسمات بالمتسلّمات (2) وهو(جدل) متسلّم مادّة و صورة (3) وغایته(فائده/ هدف جدل) الا لزام او دفع الالزام (الزام را که خصم وارد کرده دفع کنیم).

والثالث، الخطابة: (1) وهو المؤلف من المظنونات و المقبولات التی لیست بمشهورة و المشهورات فی بادی الرأی (2) و هی ظنیة مادّة و صورة (3) وغایتها اقناعُ المسترشدین(کسانکه عناد ندارند وطالب ارشاد اند) العاجزین عن درک البرهان و(عطف بر اقناع ...) ارشادُهم الی ما یصلحهم فی شعاعهم(یعنی دنیای شان) و معادهم(یعنی آخرت شان).

والرابع، الشعر: (1) وهو(شعر بلحاظ ماده) المؤلف من المقدمات المخیّلة من حیث هی مخیلة(قضای مخیله گاهی علاوه بر مخیل بودن مصدق بها هم است ولی از آن جهت که مخیل است درشعر به کار می رود) صادقة کانت او کاذبة مصدق بها أو لا (2) وغایته قبض النفس(مثل ایجاد حزن واندوه در سگواری) او بسطها(مثل ایجاد سرور در ایام شادی) او حثّها(مثل تحریک غرایزجنسی ) او زجرها(مثل برحذرداشتن از افعال ناپسند) الی غیر ذلک من التاثیرات (3) و المعتبر فی مقدماته کونها مخیّلة سواء کان قطیعة الاستلزام او لا.

ص: 13

بیان ماده ی بعیده ی قیاس 93/06/29

موضوع: بیان ماده ی بعیده ی قیاس

بحث در قیاس داشتیم که تقسیم شد به اقترانی واستثنایی وبعد قیاس اقترانی را باعتبار ماده قریبه اش به پنج قسم تقسیم کردیم که چهار قسمش بیان شد.

5_1. مغالطه: ماده ی مغالطه یا قضایای شبیه به ضروریات وبدیهیات است ویا قضایای شبیه مشهورات. قیاس که از قضایای شبیه به ضروریات تالیف می شود سفسطه نامیده می شود وکسیکه چنین قیاسی را بیان می کند سوفسطائی است در مقابل حکیم که از مقدمات بدیهی برای تالیف قیاس استفاده می کند. وقیاس که از قضایای شبیه به مشهورات تالیف می شود مشاغبه نامیده می شود وصاحب چنین قیاسی را مشاغب می گویند در مقابل مجادل که از مقدمات مشهور بهره می برد. مولف از بدیهیات را که بخاطر همین شبیه بودن انسان را به غلط می اندازد

وجه انحصار در پنج قسم:

انحصار قیاس بلحاظ ماده قریب در پنج قسم به این لحاظ است که قیاس ارائه شده یا مفادش رساندن به تصدیق است ویا رسیدن به تخیل، قیاس که مفادش رسیدن به تخیل است شعر نامیده می شود وقیاس که مفادش رساندن به تصدیق است یا موجب تصدیق ظنی است وبه آن خطابه می گویند ویا موجب تصدیق جزمی است واین جزم اگر با یقین همراه است برهان است واگر صرف تسلیم را در پی دارد یا تسلیم عامه ی مردم است ویا تسلیم مخاطب ودر هردوصورت جدل نامیده می شود واگر یقین وتسلیم را در پی نداشته باشد بلکه شبه یقین وشبه تلسیم را افاده کند مغالطه نامیده می شود.

ص: 14

2. تقسیم قیاس بلحاظ ماده بعیده اش:

قیاس باعتبار ماده ی بعیده اش که تک تک مقدمات است صرف نظر از تالیف شان، چهار قسم است:

1_2. ماده ی برهان وجدل: ماده ی برهان وجدل قضایای مسلم است

2_2. ماده ی خطابه: قضایای مظنون وملحق به مظنون مثل مقبولات غیر مشهور ومشهور در بادی رای ماده ی خطابه است.

3_2. ماده ی مغالطه: قضایای مشبّه به بدیهیات ومشبّه به مشهور ماده ی مغالطه است.

4_2. ماده ی شعر: قضایای مخیل از آن حیث که مخیل صرف نظر از اینکه صادق اند یا کاذب ماده ی شعر اند.

تذکر: قضایای که درقیاس به کار نمی روند هرچند می تواند در قیاس به کار روند ولی اطلاق صورت وماده ی بعیده ی قیاس بلحاظ این قضایا نیست، بلکه ماده وصورت قریبه وبعیده قیاس بلحاظ قضایای است که در قیاس وجود دارند منتهی اطلاق صورت وماده ی قریبه بلحاظ تالیف قضایا است ولی اطلاق صورت وماده ی بعیده صرف نظر از تالیف قضایا است.

تفسیر ماده ی قریبه وبعیده ی قیاس:

لاهیجی : ماده ی قریبه عبارت است از مجموع مقدمات وماده ی بعیده عبارت است از تک تک مقدمات صرف نظر از تالیف شان، این تفسیر موافق تفسیر علامه حلی است هم بلحاظ مفاد وهم بلحاظ عبارت.

شارح قدیم: ماده ی قریبه قیاس عبارت است از مقدمات که مُوقع به مطلوب است یعنی بدون واسطه تصدیق مطلوب یا تخییل مطلوب را به دنبال دارد، وماده ی بعیده قیاس عبارت است از مقدمات که مُوصل به مطلوب است یعنی مستقیما مطلوب را به دنبال ندارد بلکه ما را به مطلوب نزدیگ می کند. لاهیجی : تفسیر شارح قدیم هرچند که بلحاظ عبارت با تفسیر ما فرق دارد ولی مفادش همان است که ما بیان کر دیم؛ چرا که مجموع مقدمات موقع به مطلوب است، بدون احیتاج به کاری. وتک تک مقدمات موصل به مطلوب است؛ یعنی ما را به مطلوب نزدیگ می کند وباید کاری انجام شود تا ما را به مطلوب برساند.

ص: 15

وجه تسمیه ماده وصورت به قریب وبعید: هئیت حاصل برای مقدمتین که صورت قریبه ومجموع مقدمات که ماده ی قریبه نامیده می شود به این لحاظ است که به نتیجه نزدیک است وهئیت حاصل برای تک تک مقدمات که صورت قریبه وتک تک مقدمات که ماده ی قریبه نامیده می شود بلحاظ دوری آن از نتیجه است.

متن: و الخامس، المغالطة: و هو المؤلف من القضایا المشبهة (1) بالضروریات و یسمّی سفسطة و صاحبها _ اعنی السوفسطائی _ فی مقابلة الحکیم (2) اوبالمشهورات و یسمّی شغبا و صاحبه، اعنی: المشاغب فی مقابل المجادل.

وهذه(برهان و...) هی الصّناعات الخمس.

والثلاثة الاوّل: اعنی البرهان و الخطابة و الجدل، هی المعتبرة(یعنی برهان، خطابه وجدل درعلوم معتبر است، اما درباب امتحان مغالطه معتبر است و درانگیزش تخیل شعر معتبر است) من اقسامها(صناعات خمس) و هی المشار إلیها بقوله تعالی : «ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ(اشاره به برهان) وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ(اشاره به خطابه) وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ(اشاره به جدل)» .

و وجه ضبط انحصار الصناعات فی الخمس؛ هو انّ القیاس (a)امّا ان یوصل الی تصدیق (b)اوتخییل و الموصل الی التصدیق (1) امّا ان یوقع ظنّا و هو الخطابة (2) اوجزما 1. فان کان یقینیّا فهو البرهان 2. وإلّا فان اعتبر فیه عموم الاعتراف او التسلیم فهو الجدل 3.وإلاّ فالمغالطة. وامّا الموصل الی التخییل فهو الشعر.

و باعتبار المادّة البعیدة و هی مقدّماته باعتبار مقدمة مقدمة لا باعتبار مجموعها _ وهذا الّذی ذکرنا فی تفسیر المادة القریبة و البعیدة موافقا(هم بلحاظ مفاد هم بلحاظ عبارت) للعلّامة (ره)، هوالمراد(هرچند بلحاظ عبارت موافق نیست، ولی مفادش یکی است) ممّا قاله الشّارح القدیم من أنّ القریبة هی المقدمات من حیث هی مُوقِعة للتصدیق بالمطلوب او التخییل و البعیدة هی المقدّمات من جهة ما یصدق بها او نحوه(تصدیق) من التخییل. فتدبّر _ أربعةٌ:

ص: 16

المؤلّف من المسلمات التی هی مادة البرهان و الجدل.

والمؤلّف من المظنونات و ما معها(یعنی مقبولات غیرمشهور ومشهورات دربادی رای) التی هی مادة الخطابة.

والمؤلّف من المشبّهات بغیرها(مشبه به ضروری یا مشبه به مشهور) التی هی مادة المغالطة.

والمؤلّف من المخیّلات التی هی مادّة الشعر.

تقسیمات قیاس استثنایی 93/06/30

موضوع: تقسیمات قیاس استثنایی

بحث در قیاس اقترانی داشتیم وبلحاظ ماده قریبه آنرا به پنج قسم وبااعتبار ماده بعیده به چهار قسم تقسیم کردیم، چرا که در اعتبار ماده قریبه ضروریات را از مسلمات جدا نمودیم ضروریات را ماده برهان ومسلمات را ماده قریبه جدل به حساب آوردیم ولی در اعتبار ماده بعیده ضروریا ومسلمات را تحت عنوان جامع مسلمات یک قسم به شمار آوردیم که ماده ی بعیده ی جدل وبرهان است

میرسید شریف : چرا در یک جای ضروریات را در مقابل مسلمات قرار دادید ودر جای دیگر مسلمات را جامع بین ضروریات ومسلمات قرار داده ویک ماده به شمار آوردید، وجه این کارچیست؟

بعبارت دیگر ضروریات ومسلمات هر دومفید جزم اند، وقتی که ضروریات در مقابل مسلمات باشد ضروریات مفید جزم یقینی است ومسلمات جزم غیر یقینی را افاده می کند، اما زمانیکه ضروریات ومسلمات تحت عنوان جامع مسلمات قرار گیرد مسلمات مفید جزم مطلق است، واگر بتواند ماده ی بعیده ی جدل وبرهان باشد، ماده ی قریبه ی برهان وجدل هم خواهد بود؛ چرا جامع مسلمات را ماده ی بعیده برهان وجدل هر دو قرار دادید ولی ماده قریبه ی برهان وجدل قرار ندادید بلکه ماده قریبه ی برهان را ضرویات در مقابل مسلمات قرار دادید؟

ص: 17

لایقال: جزم به نتیجه گاهی یقینی است وگاهی غیر یقینی در برهان جزم به نتیجه یقنی است ولذا ضروریات را ماده قریبه ی آن قرار دادیم ودر جدل جزم به نتیجه غیر یقینی است ولذا مسلمات را ماده ی قریبه ی آن است. پس جزم یقینی نتیجه در برهان وجزم غیریقینی نتیجه در جدل سبب شد که ماده را در جدل وبرهان متفاوت قرار دهیم.

لانا نقول: چنانچه نتیجه تقسیم می شود به یقینی وغیر یقینی، مقدمات مسلم را که جامع ضروری وغیر ضروری است هم می شود تقسیم کنیم به جزم که همراه یقین است وجزم که همراه یقین نیست. پس فرق بین مقدمات ونتیجه از این جهت نیست.

لاهیجی: آنجای که ماده ی قریبه یعنی مجموع مقدمات مطرح است نمی توانیم مجموع مقدمات را هم مقدمات برهان قرار دهیم هم مقدمات جدل، والا قیاس جدلی وقیاس برهانی یکی خواهد بود درحالیکه برهان با جدل فرق دارد. اما چنانچه تک تک مقدمات مطرح باشد می شود یکی از مقدمات هم مقدمه ی جدل باشد وهم مقدمه برهان، چرا که مقدمه ی دیگری فارق برهان وجدل خواهد بود. پس ماده ی قریبه با ماده بعیده فرق دارد ماده ی قریبه نمی تواند در برهان وجدل یکی باشد والا برهان وجدل فرق نخواهد داشت ولی ماده ی بعیده می تواند در برهان وجدل یکی باشد چرا که مقدمه ی دیگر فارق برهان وجدل خواهد بود.

تذکر: جامع مسلمات هم شامل ضروریات است وهم شامل مسلمات در مقابل ضروریات؛ چرا که ضروریات هم می تواند مسلم باشد، و همان قضیه ی که هم مسلم است وهم ضروری، از جیث که ضروی است در برهان به کار می رود واز حیث که مسلم است می توانیم در جدل به کار ببریم.

ص: 18

تقسیمات قیاس استثنایی: قیاس استثنایی یا متصل است یا منفصل وقیاس منفصل یا انفصالش حقیقی است ویا غیر حقیقی.

الف) قیاس متصل: بلحاظ فرض استنتاج در قیاس استثنایی متصل می تواند به چهار طریق باشد؛ ولی آنچه که منتج است تنها دو طریق از چهار طریق است:

1. استثنایی عین مقدم که نتیجه اش عین تالی است، بعبارت دیگر وضع مقدم نتیجه اش وضع تالی است، چرا که تالی لازم است ومقدم ملزوم وصدق ملزوم صدق لازم را به دنبال دارد.

مثال: اگر خورشید تابیده باشد خانه روشن خوهد بود، لکن خورشید تابیده است پس خانه روش است.

2. استثنایی نقیض تالی که نتیجه اش نقیض تالی است، بعبارت دیگر نفی تالی نتیجه اش نفی مقدم است.

دوراه دیگر هم برای استنتاج قیاس استثنایی متصل متصور است ولی منتج نیست، یکی نقض مقدم که نتیجه اش نه نقض تالی است وعین تالی؛ چرا که تالی لازم است ولازم می تواند عام باشد و نفی ملزوم نه نفی لازم عام را در پی دارد ونه ثبوت لازم عام را، ودیگر اینکه تالی را وضع کنیم که نتیجه اش نه وضع مقدم است ونه رفع مقدم؛ چرا که لازم می تواند عام باشد ووضع لازم عام نه وضع ملزوم را به دنبال دارد و نه رفع ملزوم را.

قیاس استثنایی منفصل مثل قیاس استثنایی متصل می تواند در دوصورت منتج باشد.

متن: وقد یقال: لمّا جُعل المسلّمات الشّاملة لمادّة الجدل و البرهان قسماً واحداً هاهنا(درماده بعیده)، فلیجعل فی المادة القریبة أیضاً قسماً واحداً مفیداً للجزم بالنتیجة.

ص: 19

لا یقال: الجزم بالنّتیجة ینقسم إلی یقینیّ و غیره.

لأنّا نقول: کل الجزم فی المقدمات المسلّمة ینقسم إلیهما، فالفرق(آنجای که ماده قریبه ملاحظه می شود وآنجای که ماده بعیده ملاحظه می شود/ فرق بین مقدمات ونتیجه) تحکم. کذا فی الحواشی الشریفة(حواشی که میرسید شریف برشرح قوشجی نوشته است).

واقول: الفرق بینهما(ماده قریبه وماده بعیده) هو اعتبار المجموع(مجموع مقدمات) فی المادة القریبة و اعتبار مقدمة مقدمة فی المادة البعیدة علی ما ذکرنا، فانّ مجموع المقدمات التی هی المادة القریبة للبرهان لا یمکن ان یکون بعینها مادة قریبة للجدل و إلاّ لکان البرهان و الجدل واحداً فوجب اعتبار کلّ من المجموعین علی حدة. و امّا مقدمة من مقدمات البرهان فیجوز ان یکون مقدمة من مقدمات الجدل لامحة وکذا مقدمة من مقدمات الجدل یجوز ان یکون مقدّمة من مقدمات البرهان فلا یجب(درماده بعیده) اعتبار کلّ مقدمة علی حدة، فلیتدبّر.

والثانی؛ ای الاستثنائی قسمان: متصل و منفصل هو(منفصل) أیضا قسمان غیر حقیقی و حقیقی و المتصل ناتجة امران :

احدهما ما استثنی فیه عین المقدم فینتج عین التالی لانّ صدق الملزوم یستلزم صدق اللازم.

و ثانیهما ما استثنی فیه یقتضی التالی فینتج نقیض المقدم لانّ انتفاء اللازم یقتضی انتفاء الملزوم.

و امّا ما استثنی فیه عین التالی او نقیض المقدم فلا ینتج شیئا (تعلیل بنحو لف ونشر مشوش:) لان انتفاء الملزوم لا یقتضی صدق لازمه و لا انتفائه و کذا صدق اللازم لا یقتضی صدق الملزوم و لا انتفاؤه .

تقسیمات قیاس استثنایی 93/06/31

موضوع: تقسیمات قیاس استثنایی

ص: 20

بحث در تقسیمات قیاس داشتیم وقیاس استثنایی را به دوقسم متصل ومنفصل تقسیم کردیم. قیاس استثنایی متصل مقدمه ی اولش قضیه شرطیه متصله است وقیاس استثنایی منفصل مقدمه ای اولش قضیه ی شرطیه منفصله است که به دو قسم منفصله حقیقی ومنفصل غیر حقیقی تقسیم می شود.

ب) قیاس منفصله غیر حقیقیه: قیاس استثنایی منفصل غیر حقیقی مثل قیاس استثنایی متصل دوقسم منتج دارد:

1. مانعة الجمع، قیاسی است که مقدمهء شرطیه اش قضیه ی منفصله مانعة الجمع است. و بهمین خاطر است که از استثناء عین یکی از دو جزء نقیض دیگری را نتیجه می گیریم، چرا که اجتماع شان ممتنع است، اما از استثنا نقیض یکی از اجزا نمی شود عین یا نقیض جزء دیگر را نتیجه بگیریم، چرا که اجتماع شان محال نیست.

مثال: این شی یا درخت است ویا سنگ، اما درخت است پس سنگ نیست ویا سنگ است پس درخت نیست.

2. مانعة الخلو، قیاس استثنایی است که قضیه ی شرطیه اش منفصله مانعة الخلو است، و از استثنا نقیض یکی از طرفین یعنی رفع مقدم یا تالی عین طرف دیگر را نتیجه می گیریم، چرا که رفع طرفین محال است، اما از استثنا عین یکی از طرفین نمی توانیم عین ویا رفع طرف دیگر را نتیجه بگیریم؛ چرا که جمع دو طرف محال نیست.

مثال: این موجود یا حیوان است وغیر انسان، لکن این موجود حیوان نیست پس غیر انسان است ویا غیر انسان نیست پس حیوان است.

ج) قیاس منفصله ی حقیقیه: قیاس استثنای که قضیه ی شرطیه اش منفصله ی حقیقیه باشد منفصله ی حقیقی است، که هم از استثنا خود هریک از اجزا نقیض جز دیگر را نتیجه می گیریم وهم از استثنا نقیض هریک از اجزا عین جز دیگر را نتیجه می گیریم؛ چرا که درمنفصله ی حقیقیه هم اجتماع طرفین محال است وهم ارتفاع طرفین.

ص: 21

مثال: این عدد یا زوج است ویا فرد، لکن زوج است پس فرد نیست یا زوج نیست پس فرد است، یا فرد است پس زوج است ویا فرد نیست پس زوج است.

از اقسام سه گانه دلیل مطلق قیاس که مفید قطع است بیان شد، حال می پردازیم به دو قسم دیگر یعنی استقرا وتمثیل که مفید ظن اند:

استقرا: استقرا ناقص عبارت است از بیان حکم کلی بر همه افراد یک کلی بر اساس مشاهده ی مکرر آن حکم در چند مورد متعدد.

دلیل ظنی بودن: حکم کلی در صورتی بدست می آید که به علت حکم دست پیدا کنیم و از مشاهده حکم در چند مورد نمی توانیم به علت دست پیدا کنیم، بله چنانچه تمام افراد را بررسی کنیم به علت حکم دست یابیم ولی این استقرا تام است.

تمثیل: تمثیل عبارت است از الحاق حکم یک جزئی که فرع نامیده می شود به جزئی دیگر که اصل است، بخاطر مشارک دو جزئی در جامعی که علت حکم به شمار می آید.

دلیل ظنی بودن: جامع که در ظاهر علت حکم است ممکن است علت حکم نباشد ویا ممکن است در اصل ویژگی باشد که شرط جریان حکم است ویا خصوصیت که در فرع است مانع جریان حکم اصل باشد، ولذا تمثیل ظنی است.

متن: و کذا غیر الحقیقی من المنفصل الّذی هو القسم الثانی من الاستثنائی، علی ما ذکرنا، (بیان کذا:) ینتج منه (منفصله غیرحقیقی) امران، لانّ الغیر الحقیقی من المنفصل قسمان:

احدهما: مانعة الجمع و ینتج فیه استثناء عین کل من الجزءین نقیض الاخر لامتناع الجمع بینهما و امّا استثناء نقیض احد الجزءین فلا یستلزم عین الآخر و لا نقیضه لجواز ارتفاع الجزأین معا.

ص: 22

وثانیهما: مانعة الخلو و ینتج فیه استثناء نقیض کل من الجزأین عین الاخر لامتناع خلوّ الواقع عنهما و امّا استثناء عین احد الجزءین فلا یقتضی نقیض الاخر و لا عینه لجواز الاجتماع بینهما.

و منه ای من المنفصل حقیقة، (1) علی الاضافة الی الضمیر ای حقیقی المنفصل(اضافه صفت به موصوف یعنی منفصل حقیقی)(2) و یمکن ان یقرأ بتاء التأنیث علی ان یکون صفة لمؤنث مقدر ای و منه قضیّة حقیقیة. وینتج من الحقیقی استثناءُ(نائب فاعل ینتج) عین کل من الجزءین نقیض الاخر و(عطف بر استثناء) استثناءُ نقیض کلّ منهما عین الاخر، لامتناع الجمع و الخلوّ بین الجزأین علی ما هو المراد من الانفصال الحقیقی .

و الاخیران ؛ ای الاستقراء و التمثیل یفیدان الظن لا الیقین؛

امّا الاستقراء: و المراد منه هاهنا هو الناقص لا التام، (تعلیل برای مفید ظن بودن:) فلما عرفت (ص271).

وامّا التمثیل: و هو الحاق جزئی یسمّی فرعا(مثل فقاع) بجزئی اخر(خمر) یسمّی اصلاً فی حکم ذلک الاخر(خمر)، لاشتراکهما فی معنی یسمّی علّة و جامعا، (تعلیل برای مفید ظن بودن:) فلاحتمال ان لا یکون الجامع علّة او یکون خصوصیّة الاصل شرطا او خصوصیّة الفرع مانعة و تفاصیل هذه الاشیاء مذکورة فی غیر هذا الفن ای فی فنّ المنطق .

هرمجردی عاقل است 93/07/01

موضوع: هرمجردی عاقل است

بحث ما در علم است، که در یک تقسیم به حسی، خیالی وعقلی تقسیم می شود، در علم حسی هم مقابله با محسوس شرط است و هم همراه ماده است، در علم خیالی هرچند مقابله شی خارجی نیاز نیست وهمراه ماده هم نیست ولی دارای مقدار است، اما در علم تعقلی نه مقابله با شی خارجی لازم است، نه همراهی با ماده لازم است ونه مقدار دارد.

ص: 23

درعلم کلام وتمام علوم عقلی بحث ازعلم تعقلی است، به همین جهت در این جا یکی از ویژگی های تعقل را که از تلازم تعقل با تجرد است بیان می کند، وچون مراد از تلازم در اینجا تلازم اصطلاحی نیست که بین علت ومعلول ویا بین معلولین علت ثالث است، بلکه تلازم در صدق است پس تعقل با تجرد مساوی است ومی شود دوتا موجبه کلیه ساخت که در ظاهر عکس هم اند ومساوی، به همین جهت لاهیجی این مساله را به صورت دوتا قانون بیان می کند:

قانون اول: کل عاقلٍ مجردٌ

قانون دوم: کل مجردٍ عاقلٌ

اثبات قانون یا حکم اول: تعقل عبارت است از انطباع صورت عقلیه در عقل، حال اگر هر عاقلی مجرد نباشد مادی است چون هر موجودی یا مجرد است ویا مادی وچنانچه موجود مجرد نباشد مادی خواهد بود، واز آنجای که عاقل قائم بذاته است جوهر است وجوهر مادی همراه صورت جسمیه است وهرجای صورت جسمیه باشد انقسام است پس عاقل منقسم است.

اگر عاقل منقسم شود صورت معقوله ی حال در آن هم منقسم خواهد بود چرا که انقسام محل مستلزم انقسام حال است.

خلاصه: اگر عاقل مجرد نباشد مادی است وچون جوهر است همراه صورت جسمیه است وقابل قسمت ودر نتیجه صورت معقوله ای حال در آن قسمت خواهد شد.

اگر صور معقوله قسمت شود (1) یا منقسم به اجزا متشابه است (2) ویا منقسم به اجزای مختلف، ولی انقسام هم به اجزای متشابه محال است وهم به اجزای مختلف. پس تقسیم صورت مقعوله باطل است ودر نتیجه انقسام عاقل باطل است.

ص: 24

تفصیل مطلب:

اگر صورت معقوله منقسم به اجزای متشابه باشد تباین در وضع دارد، چرا که به تبع اجزای جسم قابل اشاره ی حسی است ودست راست ودست چپ دارد، درحالیکه وضع از مقولاتی است که فقط بر مادیات عارض می شود.

اگر صورت معقوله به اجزای مختلف تقسیم شود صورت معقوله مرکب از اجزای بی نهایت بالفعل خواهد بود؛ چرا که هرجسمی قابل تقسمت به اجزای بی نهایت است واز آنجای که این اجزاء مختلف بالطبع است بالفعل است. پس صورت معقوله مرکب است از اجزای بی نهایت بالفعل واین محال است که صورت معقوله مرکب از اجزای بی نهایت بالفعل باشد.

متن:والتعقل و التجرد متلازمان (یعنی تلازم در صدق دارد پس مساوی اند)؛ ای کل عاقلٍ مجردٌ و کلّ مجردٍ عاقلٌ.

والحکم الاوّل: قد مرّ غیر مرّة و بیّنه هاهنا أیضا(علاوه بر بیانی که گذشت) بقوله لاستلزام انقسام المحل انقسام الحال ؛ یعنی لو لم یکن العاقلُ(اسم لم یکن) الّذی هو المحلّ للصورة المعقولة ای المجرّدة عن الغواشی المادّیة علی ما مرّ(ج3، ص459) مجردا(خبرلم یکن) مع کونه جوهرا، لکان منقسما علی ما هو شان الجوهر المادی(جوهرمادی از صورت جسمیه خالی نیست وصورت جسمیه انقسام پذیراست)، و یلزم منه(انقسام جوهر مادی) انقسام الصّورة المعقولة الحالّة فیه(جوهرعاقل) من حیث ذاته(صورت)، لا باعتبار عروض طبیعة اخری له، علی ما هو المراد من الحلول السیرنانی و قد مرّ جمیع ذلک(شوارق، ج3، ص459).

واذا انقسمت الصورة المعقولة الحالّة فی العاقل (متعلق انقسمت:) بانقسامه: (1) فامّا الی اجزاء متشابهة مع کونها متباینة فی الوضع(دست راست ودست چپ دارد/ قابل اشاره ی حسی است) فیلزم عروض الوضع للمجرّد الّذی هو الصورة المعقولة.

ص: 25

و الی هذا اشار بقوله فان تشابهت ای اجزاء الحال الحاصلة من انقسام المحل عرض الوضع للمجرد(درحالیکه مجرد وضع ندارد).

(2) واما الی أجزاء مختلفة(مختلف درماهیت مثلا یکی جنس است ودیگری فصل)، فیلزم ان یکون الحال اعنی الصورة المعقولة مرکّبة من اجزاء غیر متناهیة بالفعل، أمّا عدم التناهی فلکون انقسام المحل کذلک(یعنی غیر متناهی است) علی ما هو شان الجسم و أمّا کونها بالفعل فلکونها(اجزا) مختلفة الطبائع فلا یجوز اتصالها.

والی هذا اشار بقوله : و الّا ای و ان لم یتشابه الأجزاء ترکّب ای الحال و هو الصورة المعقولة مما لا یتناهی ای بالفعل کما عرفت و هو(ترکیب صورت معقوله هم محال است وترکیب از اجزای غیر متناهی بالفعل به طریق اولی محال است) محال .

کل مجردٍ عاقلٌ 93/07/02

موضوع: کل مجردٍ عاقلٌ

بحث ما در اثبات دوتا موجبه کلیه بود که موجبه ی اول ثابت شد وحال می پردازیم به اثبات موجبه کلیه ویا قانون دوم.

اثبات حکم دوم: برای اثبات این حکم باید مطالب ذیل ثابت شود:

_ هرمجردی معقول است؛

_ امکان مصاحب معقول با معقول دیگر در ذهن؛

_ امکان مصاحبت معقول با معقول دیگر بطور مطلق؛

_ امکان مصاحبت معقول با معقول دیگر در خارج؛

هر مجردی معقول است؛ چرا که مانع معقول بودن ماده است و چنانچه شی مادی را تجرید کنیم مانع معقولیت از بین می رود ومی تواند معقول باشد هم چنین اگر شی از اول مجرد باشد می تواند معقول باشد وهرگاه با عاقلی مقارن شود معقول بالفعل می شود.

هرگاه شی بتواند معقول باشد می شود بر آن حکم کنیم بوجود ووحدت وسایر امور عامه، وحکم شی بر شی مستلزم این است که حاکم طرفین حکم را تصور کند. پس هرچه که بتواند معقول باشد می تواند مقارن شود با معقول دیگر در ذهن؛ یعنی ممکن است که معقول با معقول دیگر مقارن شود ودر نتیجه مقارنت مطلقه هم ممکن است؛ چرا که مقارنت در عقل مقید است و هرگاه مقارنت مقید ممکن باشد مقارنت مطلقه هم ممکن خواهد بود، بعبارت دیگر مقارنت مقید دلیل می شود بر امکان مقارنت مطلقه.

ص: 26

باتوجه به بیان فوق مقارنت مطلقِ معقول با معقول دیگر ممکن است، که دو قسم دارد یکی مقارنت معقول با معقول دیگر در ذهن ودیگر مقارنت معقول با معقول دیگر در خارج.

هرگاه مقارنت مطلق معقول با معقول دیگر ممکن باشد، بعبارت دیگر مقارنت مطلق مجرد با معقول ممکن باشد، چنانچه این مجرد قائم بذاته است می تواند عاقل باشد؛ یعنی می تواند مقرون شود با صورت معقوله در خارج.

ان قلت: مقارنت عقلی متوقف است بر امکان مقارنت عقلی وامکان مقارنت عقلی متوقف است بر امکان مقارنت مطلق، چرا که مقارنت عقلی یکی از انواع مقارنت مطلق است، امّا طبق بیان شما مقارنت درخارج متوقف است بر امکان مقارنت مطلقه چرا که مقارنت در خارج از مصادیق یا از انواع مقارنت مطلقه است ومقارنت مطلقه متوقف است بر امکان مقارنت مطلق وامکان مقارنت مطلق متوقف است بر مقارنت عقلی، که متوقف است بر امکان مقارنت عقلی واین دور است. بعبارت دیگر مقارنت خارجی ومقارنت عقلی متوقف است بر امکان مقارنت مطلق، واگر مقارنت مطلق وامکان مقارنت مطلق هم متوقف باشد بر مقارنت عقلی، چنانکه شما گفتید دور لازم می آید. قلت: مقارنت عقلی ومقارنت خارجی متوقف اند بر امکان مقارنت مطلق، ولی مقارنت مطلق وامکان مقارنت مطلق متوقف نیست بر مقارنت عقلی وامکان مقارنت عقلی تا دور لازم بیاید، بله ما از طریق بیان مقارنت عقلی پی می بریم که مقارنت مطلق ممکن است، بعبارت دیگر مقارنت عقلی دلیل ما است برای امکان مقارنت مطلق، نه اینکه مقارنت مطلق متوقف باشد بر مقارنت عقلی که دور لازم بیاید.

ص: 27

متن: و امّا الحکم الثانی فقد بیّنه بقوله : و لاستلزام التجرد صحة المعقولیّة( یعنی بتواند معقول شود) (صفت صحة...:) المستلزمة لامکان المصاحبة؛ (بیان استلزام التجرد:) یعنی ان کلّ مجرد یلزمه ان یصح کونه معقولا اذ المانع عن المعقولیة انما هو الغواشی المادیة و بتجرید العقل الماهیّة عنها(غواشی المادیه) یصیر الماهیّة معقولة فاذا کانت هی(ماهیت) فی نفسها مجرّدة عنها(غواشی المادیة) فلا محالة یصحّ ان تصیر معقولة اذا قارنت عاقلا.

(بیان المستلزمة ...:) ثم انّ کلّ ما یصحّ ان یعقل یصحّ ان یحکم علیه بالوجود و الوحدة و ما یجری مجراهما من الامور العامة و الحکم بشی ء علی شی ء یقتضی تصوّرهما معا(یعنی مصاحبت شان)، فکل ما یصحّ ان یعقل یصح ان یعقل مع غیره فیصحّ ان یکون مقارنا لمعقول اخر فیصحّ اذا کان(کل مایصح) مجردا قائما بذاته(یعنی محل باشد) ان یکون عاقلا؛ ای(تفسیر عاقلا) مقرونا بالصورة المعقولة فی الخارج

هرگاه مجرد عاقل غیر باشد می تواند عاقل خودش باشد 93/07/05

موضوع: هرگاه مجرد عاقل غیر باشد می تواند عاقل خودش باشد

بحث در این داشتیم که « هر مجردی عاقل است» برای اثبات این قاعده گفتیم هرمجردی معقول است واین معقول همان طور که به تنهایی معقول است می تواند مقارن شود حد اقل با وجود ووحدت وسایر امور عامه؛ یعنی محکوم علیه این امور قرار گیرد وهرجای که حکم باشد باید حاکم طرفین حکم را تصور کند. پس مقارنت دوتا معقول درعقل ممکن است وهرگاه مقارنت درعقل باشد مطلق مقارنت ممکن است؛ چرا که مقارنت در عقل مقید است و متوقف است مقارنت مطلق.

ص: 28

ان قلت: مقارنت عقلی متوقف است بر امکان مقارنت عقلی وامکان مقارنت عقلی متوقف است بر امکان مقارنت مطلق، چرا که مقارنت عقلی یکی از انواع مقارنت مطلق است، امّا طبق بیان شما مقارنت درخارج متوقف است بر امکان مقارنت مطلقه چرا که مقارنت در خارج از مصادیق یا از انواع مقارنت مطلقه است ومقارنت مطلقه متوقف است بر امکان مقارنت مطلق وامکان مقارنت مطلق متوقف است بر مقارنت عقلی، که متوقف است بر امکان مقارنت عقلی واین دور است. بعبارت دیگر مقارنت خارجی ومقارنت عقلی متوقف است بر امکان مقارنت مطلق، واگر مقارنت مطلق وامکان مقارنت مطلق هم متوقف باشد بر مقارنت عقلی، چنانکه شما گفتید دور لازم می آید. قلت: مقارنت عقلی ومقارنت خارجی متوقف اند بر امکان مقارنت مطلق، ولی مقارنت مطلق وامکان مقارنت مطلق متوقف نیست بر مقارنت عقلی وامکان مقارنت عقلی تا دور لازم بیاید، بله ما از طریق بیان مقارنت عقلی پی می بریم که مقارنت مطلق ممکن است، بعبارت دیگر مقارنت عقلی دلیل ما است برای امکان مقارنت مطلق، نه اینکه مقارنت مطلق متوقف باشد بر مقارنت عقلی که دور لازم بیاید.

هرگاه مقارنت مطلق دو مجرد ممکن باشد، چنانچه این مجرد قائم بذاته باشد می تواند عاقل باشد؛ یعنی می تواند مقارن شود با صورت معقوله در خارج، وعاقل غیر باشد به این نحو که صورت معقوله حاصل شود در مجرد بنحو حصول حال در محل؛ چرا که مقارنت مجرد با معقول به یکی از سه صورت است:

1. مقارنت محل با حال، که مجرد محل وصورت معقوله حال باشد؛

ص: 29

2. مقارنت حال با محل، که مجرد حال وصورت معقوله محل باشد؛

3. مقارنت دوتا حال، که مجرد وصورت معقوله هردو در یک محل باشند.

از این سه قسم مقارنت چون مجرد قائم بذاته است فقط قسم اول صحیح است؛ چرا که مجرد قائم بذاته نمی تواند حال باشد، فقط می تواند محل باشد. پس ممکن است مجرد قائم بذاته محل وصورت معقوله حال باشد، بعبارت دیگر ممکن است مجرد قائم بذاته عاقلِ صورت معقوله ویا عاقل غیر باشد. خلاصه ممکن است که هر مجردی عاقل غیر باشد.

واگر ممکن است که هرمجردی عاقل غیر باشد ممکن است که عاقل نفس خود باشد؛ چرا که عاقل غیر ممکن است که به عاقل بودن خودش توجه کند واگر توجه کند عاقل نفس خود است. واگر ممکن است که مجرد عاقل خود باشد از آنجای که تعقل نفس به حضور صورت معقوله نیست بلکه به حضور ذات است وذات همیشه حاضر است پس مجرد همیشه عاقل خود است. پس هرمجردی عاقل است.

متن: لانّ صحة المقارنة المطلقة لا یتوقف علی المقارنة فی العقل فان صحّة المقارنة المطلقة متقدمة علیها(مقارنت مطلقه) لکونها(صحت) استعدادا لها(مقارنت مطلقه) و المطلقة(مقارنت مطلقه) متقدّمة علی المقیّدة (مقارنت مقیده) التی هی المقارنة فی العقل، فصحة المقارنة المطلقة متقدّمة علی المقارنة فی العقل بواسطة(مقارنت مطلقه). فلا یمکن ان یتوقف(صحت مقارنت مطلقة) علیها(مقارنت فی العقل)، و الّا یلزم الدّور، فیتحقّق صحّة المقارنة المطلقة فی الخارج أیضا(همان طور که در عقل ممکن است) و ذلک(مقارنت درخارج) بان یحصل المعقول فی المجرّد القائم بذاته حصول الحال فی المحل و ذلک(اینکه مقارنت خارجی حصول معقول است در مجرد قائم بذاته) لانّ المقارنة (مقارنت مجرد با معقول) علی ثلاثة اقسام:

ص: 30

مقارنة المحلّ للحال.

و مقارنة الحال للمحلّ

و مقارنة احد الحالین للآخر.

و المجرّد لما کان قائما بذاته امتنع ان یکون (اسم یکون:) مقارنته(مجرد) لشی ء (خبریکون:) من القسمین الاخیرین، بل منحصرة فی القسم الاوّل علی ما هو شان العاقل مع المعقول فیکون المجرّد عاقلا له(معقول) لامحة و هو المطلوب.

ثم إنّ کلّ ما یصحّ ان یکون عاقلا لغیره یصحّ ان یکون عاقلا لنفسه(چون وقتی که غیر را تعقل می کند متوجه است که خودش غیر را تعقل می کند پس خودش را تعقل می کند)، لانّ کل عاقل لغیره یمکنه ان یعقل انه عاقل لغیره و هذا یستلزم ان یعقل نفسه کما لا یخفی فکلّ مجرّد یصح ان یکون عاقلا لذاته.

و اذا صحّ ان یکون عاقلا لذاته وجب ان یکون عاقلا لذاته لان تعقّله(مجرد) لذاته لا یمکن ان یکون بحصول مثاله(صورتش را) فیکون بحضور ذاته و ذاته حاضرةٌ دائماً لا تغیب فیکون تعقّله لذاته دائماً فثبت المطلوب و هو أنّ کلّ مجرّدٍ عاقلٌ ای بالفعل .

اشکالات بر دلیل حکم دوم 93/07/06

موضوع: اشکالات بر دلیل حکم دوم

برای اثبات حکم دوم گفتیم که هرمعقولی مجرد است واین معقول را می توانیم با معقول دیگر مقارن کنیم درعقل پس مقارنت درعقل ممکن است وهرگاه مقارنت در عقل ممکن باشد مقارنت مطلق ممکن است ودر نتیجه مقارنت درخارج که یکی از انواع ویا افراد مقارنت مطلق است ممکن است مقارنت در خارج معنایش این است که مجردی عاقل غیر باشد واگر عاقل غیر بودن ممکن است عاقل نفس بودن هم ممکن است واز آنجای که نفس همواره حاضر است پیش عاقل، عاقل نفس بودن واجب است. پس هرمجردی عاقل بالفعل است.

ص: 31

اشکالات : برای این دلیل اشکلاتی وارد که به بررسی آنها می پردازیم:

اشکال اول: اولین مقدمه ی که بیان کردید این بود که هرمجردی معقول است، درحالیکه چنین نیست که هرمجردی معقول باشد مثلا حق تعالی مجرد است ولی ما نیست. پس اینکه هرمجردی معقول باشد باطل است.

نمی تواینم بگوییم هرمجردی معقول است الاّ الله، چرا که قاعده ی عقلی است وقاعده ی عقل استثنا نمی پذیرد.

اشکال دوم : گفتید که مقارنت مطلقه مقدم است بر مقارنت عقلیه چرا که مقارنت مطلقه مطلق است ومقارنت عقلیه مقید ومقید مقدم است بر مطلق، در حالیکه مقارنت مطلقه وقتی مقدم است که ذاتی باشد برای مقارنت عقلیه وذاتی بودن مقارنت مطلقه برای مقارنت عقلیه ثابت نیست.

اشکال سوم: دلیل شما مبتنی است براینکه علاوه بر مقارنت عقلی مقارنت خارجی داریم، درحالیکه برای مجرد فقط مقارنت عقلی ممکن است، نه به این جهت که مقارنت مطلقه متوقف باشد بر مقارنت عقلی تا اشکال دور پیش آید، بلکه به این خاطر که مقارنت دو مجرد فقط در عقل است، همان گونه که از سه قسم مقارنت محل با حال، مقارنت حال با محل ومقارنت دوتا حال فقط قسم اول برای مجرد ممکن است.

جواب اشکال اول: خداوند تعالی مجرد است ومعقول واینکه ما نمی توانیم تعقل کنیم بخاطر ضعفی است که ما داریم نه انیکه در حق تعالی مانع از معقولیت وجود داشته باشد، شاهدش هم این است که خود حق تعالی خودش را تعقل می کند.

جواب اشکال دوم: ذاتی دو ویژگی دارد؛ یکی اینکه اعم یا مساوی ذات باشد ودوم آنکه در حدّ ذات اخذ شود ومقارنت مطلقه این دو خاصیت را دارد، هم اعم است نسبت به مقارنت عقلیه وهم در تعریف آن اخذ می شود پس می توانیم بگوییم که مقارنت مطلقه ذاتی است برای مقارنت عقلیه.

ص: 32

بعبارت دیگر مقارنت مطلقه دوتا نوع دارد یکی مقارنت عقلی ودیگر مقارنت خارجی که هرکدام دارای افرادی است ومقارنت مطلقه جنس است برای هر دو نوع مقارنت ودر تعریف آنها اخذ می شود؛ می گوییم مقارنت عقلی آن است که دو معقول در ذهن مقارن شود ومقارنت خارجی آن است که مجردی با معقول در خارجی مقارن شود. پس مقارنت مطلقه در تعریف مقارنت عقلی وخارجی اخذ می شود وذاتی آنها است.

تذکر: در همه جا مطلق جنس است برای مقید؛ چرا که مقید همان مطلق است بعلاوه قیدی، که مطلق جنس وآن قید فصل است.

جواب سوم: مقارنت عقلی مقارنت دوتا حال است در محل، ومقارنت دوتا حال اخس است از مقارنت مجرد با معقول که مقارنت خارجی است ومعنا ندارد که ذات مجرد اخس را قبول کند ولی اشرف را نپذیرد، بلکه اگر اخس را پذیرفت اشرف را هم می پذیرد. اما در سه قسم مقارنت یعنی مقارنت محل با حال، مقارنت حال با محل ومقارنت دوتا حال، مقارنت محل با حال اشرف است ودوقسم دیگر اخس است ولذا می شود که ذات مجرد قسم اول را بپذیرد ودو قسم دیگر را قبول نکند.

متن: هذا ما قالوه فی بیان الحکم الثانی(یعنی کل مجرد عاقل) و فیه وجوه من المناقشة:

اوّلها: انّه لم لا یجوز ان یکون خصوصیة ذات المجرّد مانعة عن تعقله کما فی تعقل کنه ذاته تعالی؟

وثانیها: ان تقدّم المقارنة المطلقة علی المقارنة العقلیة انما یصحّ لو کانت(مقارنت مطلقه) ذاتیة لها(مقارنت عقلیه) و هو(ذاتی بودن) ممنوع.

ص: 33

وثالثها: انّه یجوز ان لا یصحّ لذات المجرد الّا المقارنة العقلیة لا لتوقف المطلقة علیها(مقارنت عقلیه)، بل لانّ ذات المجرّد بحیث لا یقبل الّا هذه(مقارنت عقلیه) کما لا یقبلها(مقارنت) الّا فی ضمن القسم الاوّل(قسم اول از سه قسم که بیان شد:مقارنت محل با حال مقارنت حال با محل ومقارنت دوتا حال).

ورابعها: انّه یجوز ان یکون لبعض المجردات ان یعقل المعقولات و یمتنع علیه تعقّل انّه یعقلها و القیاس علی ما یجده الانسان من نفسه لا یفید.

وا قول: یمکن دفع هذه الوجوه:

امّا الاوّل: فبانّ المانع عن التعقل لیس فی ذاته تعالی بل فینا کما صرّحوا به.

وامّا الثّانی: فبانّ خواص الذاتی بالنسبة الی ما هو ذاتی له(یعنی ذی الذاتی) متحققة بین المقارنة المطلقة و الخاصة فیجب تحقق الذاتیة بینهما.

وامّا الثالث: فبان المقارنة العقلیة لکونها مقارنة احد الحالین للآخر اخسّ من المقارنة الخارجیة التی نحن بصدد اثباتها _ اعنی مقارنة ذات المجرد للمعقولات _ لکونها(مقارنت خارجیه) مقارنة المحلّ مع الحال، فلا معنی لان تأبی ذات المجرد عن الاشرف و یقبل الاخسّ(بلکه اگر اخس را قبول کرد اشرف را هم قبول می کند)، بخلاف القسم الاوّل(مقارنت محل با حال) من المقارنة(مقارنت سه گانه) فانّها اشرف لامحة من الاولین(مقارنت حال با محل ومقارنت دوتا حال) کما لا یخفی فلا بُعد فی اباء ذات المجرد عنهما(مقارنت حال ومحل ومقارنت دوتا حال) و قبولها(ذات مجرده ) ایاها(مقارنت محل با حال).

دلیل دیگر بر حکم دوم 93/07/07

موضوع: دلیل دیگر بر حکم دوم

بحث در این بود که «کل مجرد عاقل»، برای اثبات این مدعا دلیل اقامه کردیم و از دلیل نتیجه گرفتیم که « کل مجرد یصح ان یکون عاقلا لغیره» و« کل مایصح ان یکون عاقلا لغیره یصحّ ان یکون عاقلا لنفسه»؛ چرا که عاقل غیر ممکن است که عاقل غیر بودن خودش را تعقل کند وعاقل خودش باشد.

ص: 34

اشکال چهارم: بله ممکن است که عاقل تعقل کند عاقل غیر بودن خودش را وعاقل غیر باشد، ولی ممکن است که مجردی عاقل غیر باشد اما نتواند عاقل غیر بودن خودش را تعقل کند پس نمی توانیم بطور کلی بگویم کل مجرد عاقل لنفسه.

جواب اشکال چهارم: نزدیک به بدیهی است که اگر مجردی عاقل غیر باشد می تواند عاقل غیر بودن خودش را تعقل کند وعاقل نفس باشد؛ چرا که عاقل این گونه است که اگر چیزی پیش او حاضر شود تعقل می کند وچنانچه با حضور غیر بتواند آنرا تعقل کند خودش را وعاقل بودن خودش را به طریق اولی تعقل می کند.

دلیل دوم برای قاعده ی دوم: دلیل اول با توجه به رفع اشکالات آن قابل قبول است، ولی می توانیم باتوجه به مقدمات ذیل دلیل دیگری اقامه کنیم که مختصر باشد وغیر قابل مناقشه:

1. هرمجردی معقول است

2. حمل شی بر شی مقتضی تصور آنها است باهم

3. امکان مقارنت دو مجرد در عقل

4. چنانچه مقارنت اخس جایز باشد مقارنت اشرف بطریق اولی جایز است.

بیان مطلب: هر مجردی معقول است؛ چرا که مانع معقولیت ماده است وهرگاه ماده تجرید شود ویا موجودی از اول مجرد باشد می تواند معقول باشد ومی توانیم بر آن حکم به موجود وواحد وسایر امور عامه کنیم و طبق قاعده ی « حمل شی بر شی مقتضی تصور دوطرف حکم است باهم » مجرد مقارن مجرد دیگر می شود در عقل واگر مقارنت دو مجرد در عقل ممکن است مطلق مقارنت امکان دارد، اما مقارنت مطلق عقلی نه مقارنت مطلق خارجی؛ چون از فرد مقارنت عقلی کلی همان افراد را کشف می کنیم نه کلی مقارنت خارجی را که مقابل مقارنت عقلی است، بعبارت دیگر چنانچه جنسی را از افراد یک نوع بدست آوردیم جنس همان نوع است نه جنس سایر انواع؛ مثلا اگر حیوان را فقط از افراد انسان بدست آوردیم این حیوان فقط جنس انسان است نه جنس سایر حیوانات، بله چنانچه حیوان را از افراد انسان، افراد فرس، افراد بقر و... بدست بیاوریم حیوان جنس همه ای انواع خواهد. پس امکان مقارنت مطلق را که از افراد مقارنت عقلی کشف می کنیم فقط بر افراد مقارنت عقلی صادق است، نه برمقارنت های خارجی که مقابل مقارنت عقلی است.

ص: 35

مقارنت دومجرد در عقل که به آن معقولیت می گویند یا بنحو مقارنت حال با محل است ویا بصورت مقارنت دوحال واین دومقارنت اخس است از مقارنت محل با حال که اشرف است واگر اخس جایز باشد اشرف که مقارنت محل با حال است بطریق اولی جایز خواهد بود.

این استدلال چهار مقدمه دارد که مقدمه ی دوم وچهارم آن بدیهی است و دومقدمه ی آن هم تبیین شد وباتوجه به اینکه مقدمات این استدلال کمتر از مقدمات استدلال قبل است هم اقرب به مطلوب است وما را زود تر به مطلوب می رساند، هم منقاشه در آن کمتر است چرا که اگر استدلالی کمتر باشد مناقشه در آن کمتر است وهم با کلام مصنف که گفت « ولاستلزام التجرد ....» موافق تر است. برخلاف استدلال قبل که مقدمات آن زیاد تر است واز مطلوب دور تر وعلاوه بر آن قابل مناقشه.

متن: و امّا الرابع: فبأنّ هذا الحکم _ اعنی انّ کلّ ما یعقل غیره یمکنه ان یعقل انه یعقل غیره _ قریب من البدیهیات کما صرّح به بعضهم فمنعه(حکم) مکابرة. هذا(خذا).

ثم اقول: یمکن أن یبیّن صحّة المقارنة لذات المجرّد بعد اثبات صحّة المعقولیة له، (متعلق یبیّن:) بأنّ المعقولیة مقارنة لا محالة _ اعنی مقارنة الحال للمحلّ _ و هی مستلزمة للمقارنة المطلقة(مقارنت مطلقه حال با محل). فإذا صحّت المقارنة المطلقة فی ضمن مقارنة الحالّ للمحلّ صحّت فی ضمن مقارنة المحلّ للحالّ بالطریق الأولی لکونها اشرف کما ذکرنا، وهذا(این استدلال) أقرب(چون زود تر ما را به مطلوب می رساند) مما ذکروه و أبعد عن المناقشة(چون هراستدلال که مقدماتش کمتر باشد مناقشه اش کمتر است) و اوفق بکلام المصنف(ولاستلزام التجرد...) کما لا یخفی .

ص: 36

تعریف قدرت 93/07/08

موضوع: تعریف قدرت

بحث در کیفیات نفسانیه داشتیم، علم اولین کیفیات نفسانی است که مطرح شد، البته در بحث علم واجب تعالی هم مطرح می شود، دومین کیف نفسانی قدرت است که دربحث قدرت واجب هم مطرح خواهد شد. بحث قدرت در این کتاب بنحوی طرح شده که تمایز آن با قوه وسایر امور مشابه بطور کامل روشن می شود، و درکمتر کتابی چنین خوب طرح شده است.

تعریف قوه: قوه عبارت از مبداء تغییر در غیر از آن جهت که غیر است؛ مثلا طبیب گاهی با علم طب بدن خود را معالجه می کند، در این صورت ایجاد تغییر در شی دیگر است وگاهی هم نفس خود را معالجه می کند در این صورت هرچند در ظاهر تغییر در غیر نیست، ولی در واقع تغییر در غیر است چرا که نفس از حیث عالم بودن موثر است واز حیث مریض بودن متاثر است پس قید «غیر از آن جهت که غیر است» قید توضحی است وبرای تعمیم.

توضیح مطلب: جسم از آن جهت که جسم است موثر نیست، والا هرجسمی باید موثر باشد واثر شان هم یکسان؛ چرا که جسم در همه جا یکسان است، در حالیکه اثر صادر از اجسام صادر یکسان نیست پس باید نیروی دیگری در جسم باشد که مبدا اثر باشد به این نیروکه مبدا تاثیر است «قوه » می گویند.

اقسام قوه: قوه که مبدا تاثیر در غیر است از آن حیث که غیر است یا با شعور تاثیر در غیر دارد یا بدون شعور ودر هرصورت یا تاثیرش یکنواخت است ویا مختلف. پس قوه چهار قسم است:

ص: 37

1. قوه ی فلکی: قوه ی که همراه با شعور است وتاثیر یکنواخت دارد، چنانکه افلاک کارش حرکت دورانی است.

2. قوه ی حیوانی: قوه ی که همراه با شعور است و کارش مختلف، مثل حیوانات که هم تحریک دارند وهم ادراک وادراکش گاهی احساسی، گاهی تخیلی است

3. قوه ی نباتی : قوه ی که با شعور همراه نیست ولی کار های مختلف دارد؛ مثل تغذیه، تنمیه وتولید.

4. قوه طبیعی: قوه ی که همراه شعور نیست و تاثیر یکنواخت دارد، مثل عناصر بسیط وجمادات که کار شان حرکت به سوی مکان طبیعی است.

تعریف قدرت : باتوجه به اقسام قوه برای قدرت دوتا تفسیر شده است :

تفسیر اول قدرت: قدرت مبداء وصفتی است که اولا موثر است وثانیا با اراده کار می کند. با قید اول علم که موثر نیست خارج می شود وبا قید دوم قوه ی طبیعی که بدون اراده کار می کند خارج می شود.

تفسیر دوم قدرت: قدرت مبداء قریب افعال مختلف است.

رابطه ی قوه وقدرت: باتوجه به تعاریف قوه وقدرت قوه عام است وقدرت خاص ونوع از قوه.

رابطه ی اقسام قوه با قدرت: از اقسام چهار گانه ی قوا، قوه ی فلکی طبق تفسیر اول قدرت است، چرا که هم موثر است وهم با اراده کار می کند، امّا از آنجای که افعال مختلف ندارد طبق تفسیر دوم قدرت نیست. قوهء نباتی که کار های مختلف دارد ولی بدون اراده کار می کند طبق تفسیر دوم قدرت است اما بمعنای اول قدرت نیست. قوهء حیوانی طبق هردو تفسیر قدرت است چرا که هم با اراده کار می کند وهم کار هایش مختلف است. وقوه طبیعی طبق هیچ یک از دو تفسیر قدرت نیست.

ص: 38

متن: المسألة الثانیة فیالقدرة علی ما قال و منها ای من الکیفیات النفسانیة القدرة و هی اخصّ من القوّة و نوع منها.

قالوا: الجسم من حیث هو جسم غیر مؤثر و الّا(اگر جسم بماهو جسم موثر باشد) لتساوت الاجسام فی الآثار(چون درجسمیت شان مساوی اند)، بل إنّما یؤثّر باعتبار امرٍ اخرَ یقارنه(جسم) و یسمّی ذلک الامر(یعنی امر آخر، مقارن) الصّفة المؤثرة و القوّة، و فسّروها(قوه، صفت موثره) بانّها مبدأ التغیّر فی آخر من حیث هو آخر، و هی(قوه) إما أن تؤثّر مع الشعور او بدونه و علی کلا التقدیرین إمّا ان یتشابه التّأثیر او یختلف، فهذه أربعة اقسام:

احدها: الصّفة(صفت موثره) المقترنة بالشعور المتفقة فی التأثیر و هی القوة الفلکیة.

الثانی: المقترنة بالشعور المختلفة فی التأثیر و هی القوة الحیوانیة المسماة بالقدرة.

الثالث: الصفة الغیر المقترنة بالشعور المختلفة فی التأثیر و هی القوة النباتیة.

الرابع: الغیر المقترنة بالشعور المتشابه فی التأثیر و هی القوة الطبیعیة.

فالقدرة صفةٌ (1) تؤثّر (2) علی وفق الإرادة، فخرج ما لا یؤثّر کالعلم اذ لا تاثیر له و ان توقف علیه(علم) تاثیر القدرة(چون انسان باید تصور وتصدیق به فایده کند تا اراده کند)، و ما یؤثر لا علی وفق الإرادة کالقوی الطبیعیة.

و قیل: هی(قدرت) ما هو مبدءا قریب للافعال المختلفة(علم هم مبدا است اما مبدا بعید) فالقوّة الفلکیّة قدرة علی التفسیر الاوّل دون الثانی(چرا که با اراده کار می کند ولی کارش مختلف نیست)، و القوة النباتیة بالعکس( یعنی طبق تفسیردوم قدرت است ولی طبق تفسیر اول قدرت نیست، چرا که بدون اراده کار می کند اما افعالش مختلف است) و القوّة الحیوانیة قدرة علی التفسیرین(چرا که هم با اراده است وهم افعالش مختلف است) و القوة العنصریّة(قوه که عناصر بسیط وبلکه درجمادات است) لیست بقدرة علی التفسیرین، کذا فی المواقف.

ص: 39

و فی شرح المقاصد أیضا مثل ذلک(مثل مواقف قدرت را تفسیرکرده است) حیث قال: « اعتبر بعضهم فی کون القوّة قدرة مقارنتها للقصد و الشعور ففسّر القدرة بصفة تؤثر علی وفق الإرادة. و(عطف بر بعضهم) بعضهم اختلاف الآثار ففسّرها بصفة یکون مبدأ الافعال مختلفة».

ثم ذکر(تفتازانی) تفریع القوی الاربع(قوه حیوانیه، قوه فلکیه، قوه نباتیه وقوه عنصریه) علی التعریفین.

دوتفسیر قدرت ومورد اطلاق شان 93/07/09

موضوع: دوتفسیر قدرت ومورد اطلاق شان

بحث در تفسیر قدرت داشتیم، بعد از اینکه قوة را تعریف واقسام آنرا بیان کردیم قدرت را تعریف کردیم ورابطه ی اقسام قوة را با قدرت بیان کردیم.

از دوتعریفی که برای قدرت بیان شد تعریف دوم بعید است؛ چرا که قدرت همواره با اراده همراه است ولی مفسردوم به این مساله تصریح نکرده است هر چند همراهی اراده با قدرت مرادش بوده، و چنانچه همراهی قدرت با اراده را مرادش نمی بود تفسیرش غلط بود.

اراده یا متفنن ومتنوع است ویا یک نواخت وغیر متفنن، اراده متفنن مربوط است به حیوان واراده غیر متفنن مربوط به فلک است. بنابراین طبق تفسیر اول قدرت صفت موثری است که همراه اراده است چه متفنن باشد وچه غیر متفنن وطبق تفسیر دوم قدرت صفت موثری است که با اراده متفنن همراه است.

بنابر تفسیر اول قدرت هم در حیوان وجود دارد وهم در فلک وبنابر تفسیر دوم قدرت فقط در حیوان تحقق دارد.

اشکال بر دو تفسیر: در مواقف بر هردوتفسیر قدرت بر مبنای اشاعره اشکال شده است؛ چرا که طبق نظر اشاعره قدرت حادث یا قدرت مخلوق نه موثر است ونه مبداء اثر در حالیکه طبق تفسیر اول قدرت صفت موثر است وتفسیر دوم قدرت مبداء اثر است. بله این تعاریف فقط قدرت قدیم ویا قدرت حق تعالی را شامل است.

ص: 40

جواب: مراد از صفت موثر در تعریف اول و مبدا اثر بودن در تعریف دوم تاثیر بالفعل نیست بلکه تاثیر بالقوه است پس قدرت صفتی است که شانیت تاثیر دارد وقدرت حادث هم صفتی است که شانیت تاثیر را دارد، اما چون متعلق شان با قدرت الهی تحقق پیدا می کند قدرت حادث یا مخلوق که شانیت تاثیر را دارد تاثیر نمی گذارد.

تذکر: توجه داریم که این اشکال وجواب طبق مبنای اشاعره است که افعال مخلوقات را بدون واسطه مخلوق وفعل خداوند تعالی می داند، اما طبق مبنای امامیه که قدرت مخلوق را در طول قدرت الهی می داند ویا متعزله که می گویند فعل از مخلوق صادر می شود بدون دخالت خداوند تعالی این اشکال وارد نیست.

تطور قوه واطلاقات مختلف آن:

در الهیات شفا بحث تطور قوه واطلاقات مختلف آن آمده است در این جا همان بحث را لاهیجی طرح می کند:

قوه در ابتدا اسم بود برای نیروی که حیوان برای انجام افعال سخت وشاق دارد، واین معنا از قوه _ یعنی نیروی حیوان برای انجام افعال شاق وسخت _ یک اصل دارد ویک لازم. به اصل آن قدرت گفته می شود وعبارت است از بودن حیوان بحیث که ان شاء فعل وإن شاء ترک. ولازم آن عبارت است از اینکه حیوان در هرکاری اقدام کند براحتی متاثر وضعیف نشود. پس اصل قوه عبارت است از قدرت که توانایی انجام فعل وترک آن است ولازم قوه عبارت است از لا انفعال براحتی هنگام فعل، که دلیل بر شدت است. باتوجه به این اصل ولازم قوه، فلاسفه اسم قوه را نقل دادند وبر قدرت ولا انفعال اطلاق گردند.

ص: 41

متن: و لا یخفی بُعد التفسیر الثانی و لا یبعد أن یکون مراد المفسّر الثانی اعتبار الاختلاف مع الإرادة(به همین خاطر که اراده را در نظر داشته ولی تصریح نکرده بعید است وگر اراده را در نظر نمی داشت غلط بود)، فانّ الإرادة قد تکون متفنّنة کما فی الحیوان و قد یکون غیر متفنّنة کما فی الفلک. فمال التفسیر الاوّل الی ان القدرة صفة تؤثر وفق الإرادة مطلقا (تفسیر مطلقا:) سواء کانت متفننة او لا، و مآل التفسیر الثانی الی انّها صفة تؤثر وفق الإرادة المتفننة فقط.

فعلی الاوّل(تفسیر اول) یتحقق القدرة فی الفلک أیضا(علاوه برحیوان)، وعلی الثانی(تفسر دوم قدرت) یختص بالحیوان، هذا(خذا).

ثمّ إنّه أورد فی المواقف علی التفسیرین، القدرة الحادثة(قدرت انسانی که حادث است) علی رای الاشاعرة فانّها لا تؤثر(پس تعریف اول درست نیست) و لیست مبدءا للاثر(پس تفسیردوم درست نیست).

و اجاب فی شرح المقاصد: بأنّ المراد لیس التأثیر بالفعل بل بالقوّة بمعنی أنّها صفةٌ شأنها التأثیر و الایجاد و القدرة الحادثة(قدرت مخلوقات) کذلک(شأنها التأثیر...) إلّا انّها(قدرت حادثه) لم تؤثر لوقوع متعلّقها بقدرة اللّه تعالی و النزاع _ فی انّها بدون التأثیر هل یسمّی قدرة أم لا _ لفظی.

و اعلم: انّ لفظة القوّة وضعت أوّلا للمعنی الّذی به یتمکن الحیوان من مزاولة(مباشرت) الافعال الشاقّة من باب الحرکات. ولهذا المعنی المسمّی بالقوّة مبدأ و اصلٌ هو(اصل) القدرة _ اعنی کون الحیوان بحیث ان شاء فعل و ان شاء ترک _ و(عطف بر مبدا واصل) لازمٌ هو أن لا ینفعل الشّی ء بسهولة و لا یضعف(یعنی لایضعف بسهولة)، فإنّ مزاول الحرکات اذا انفعل عنها صدّه ذلک عن اتمامها، فلا جرم کان اللّاانفعال دلیلا علی الشدّة، فنقلوا اسم القوّة الی ذلک المبدأ _ اعنی القدرة _ و الی ذلک اللازم اعنی اللاانفعال .

ص: 42

دلایل ذهنی بودن اضافه 93/07/12

موضوع: دلایل ذهنی بودن اضافه

متکلمین وبرخی از فلاسفه معتقد اند که اضافه وجود خارجی ندارد، وبرای این مدعا خواجه که همین نظررا پذیرفته دلایلی اقامه کرده است.

دلیل دوم: اگر اضافه درخارج موجود باشد لازم می آید تقدم شی برخوودش، مثلا چنانچه ابوت درخارج موجود باشد از آنجای که وجود وصف ماهیت است ابوت متصف می شود به وجود واتصاف اضافه است واضافه دوطرف می خواهد پس باید طرفین اتصاف که یکی ابوت است ودیگری وجود موجود باشد؛ یعنی قبل از اینکه ابوت موصوف به وجود شود باید وجود داشته باشد واین تقدم شی است برخودش.

دلیل سوم: عدد سه نصف شش است، ثلث نه، ربع دوازده، خمس پانزده و... همه ای این کسرها نسبت واضافه است اگر اضافه درخارج موجود باشد باید وقتی که عدد سه وجود دارد بی نهایت اضافه درخار موجود باشد.

از نظرفلاسفه اشکال ندارد که بی نهایت اضافه درخارج موجود باشد چرا که این نسبت ها ترتّب ندارد وزمانیکه رابطه ی علّی ومعلولی بین وجودات نباشد اجتماع بی نهایت وجود اشکال ندارد، اما بعقیده متکلم وجود بی نهایت اضافه با وجود مثلا عدد اجتماع بی نهایت دروجود است واجتماع دروجود جایز نیست هرچند که بین شان رابطه ی علّی ومعلولی نباشد.

بیان دیگر: عدد سه نصف شش است، ثلث نه، ربع دوازده، خمس پانزده و...، نصف، ثلث، ربع و... اضافه است وطرفین اضافه باید در ظرف اضافه وجود داشته باشد وقتی می گویم عدد سه یک دوم شش است هم باید سه وجود داشته باشد وهم شش وقتی می گویم سه یک سوم نه است هم باید سه وجود داشته باشد وهم نه وهکذا دوازه وپانزده وهجده و... از طرف وجود شش متوقف بروجود سه است وجود نه متوقف بروجود شش ووجود دوازده متوقف بر وجود نه ووجود پانزده متوقف بر وجود دوازده وهکذا. نبابر این اگر اضافه درخارج موجود باشد وقتی که مثلا عدد سه را داریم باید بی نهایت اضافه درخارج داشته باشیم واضافه متوقف بروجود طرفین است که سه، شش، نه، دوازده، پانزده و... پس باید بی نهایت عدد که برهم مترتب اند بالفعل وجود داشته باشد واجتماع بی نهایت ووجود که برهم مترتب اند باطل است هم از نظرمتکلم واز نظرفلیسوف.

ص: 43

متن: الثّانی: ما أشار إلیه بقوله: و لتقدّم وجودها علیه؛ أی علی وجودها(اضافه). و ذلک لأنّ الإضافة لو کانت جودة(درخارج) لکانت متّصفة بالوجود والإتّصاف إضافة مخصوصة بین الموصوف و الصّفة و وجودها(اضافه) یستلزم وجود المتضایفین لامحة، فیکون وجود الإضافة (صفت وجود:) الّذی هو صفة لها(اضافه) موجوداً للإضافة(مثلا ابوت) ووجود الصّفة یتوقف علی وجود الموصوف، فوجود الوجود للاضافة یتوقف علی وجود الاضافة فیتقدّم وجودها(اضافه) علی وجودها(اضافه).

الثّالث: ما أشار إلیه بقوله : و للزوم عدم التناهی فی کلّ مرتبة من مراتب الأعداد(مثلا درمرتبه سه)،لأنّ کلّ مرتبة منها(اعداد) اضافة إلی کلّ واحدة من المراتب الغیر المتناهیة، فانّ الاثنین مثلاً نصف الأربعة و ثُلثُ السّتة و رُبعُ الثّمانیة وهکذا إلی غیر النّهایة، ووجود الغیر المتناهی محال مطلقاً(چه ترتب داشته باشند چه نداشته باشند) عند المتکلّمین.

علی أنّه یستلزم التّسلسل أیضاً، فإنّ وجود الإضافة یستلزم وجود المضاف إلیه فیلزم وجود مراتب الأعداد الغیر المتناهیة المترتبة بالفعل، وهو محال بالاتفاق(حلیم ومتکلم).

رابطه ی قدرت با مزاج وطبیعت 93/07/14

موضوع: رابطه ی قدرت با مزاج وطبیعت

بحث در قدرت داشتیم توضح دادیم که رابطه ای آن باقوه چگونه است حال رابطه ی قدرت را با مزاج وطبیعت بیان می کنیم.

طبیعت عبارت است از صورت نوعیه یا طبیعیه شی، اما در این مراد از طبیعت صورت نوعیه خالی از شعور است یعنی هما که ما در بعض اصطلاحات بر آن طبیعت می گوییم یعنی نیروی حرکت دهنده وسا کن کننده که همراه شعور نیست.

رابطه قدرت با طبیعت: قدرت با طبیعت مغایر است، نه جز وکل؛ چراکه قدرت همراه شعور است حتی در آن تعریفی که شعور را اخذ نکرده بود گفتیم که شعور را در نظر دارد، ولی طبیعت همراه شعور نیست.

ص: 44

رابطه قدرت با مزاج: مزاج عبارت است از کیفیت متوسط بین گفیت های چهار گانه پس مزاج کیف است وعرض. قدرت هم عرض است وکیف ولی قدرت کیف نفسانی است وجنس ومزاج کیف محسوس است وجنس.

مزاج گاهی همراه شعور است مثل مزاج انسان وحیوان وگاهی بدون شعور مزاج نبات وجماد. مزاج که همراه شعور نیست با طبیعت یکسان است ولی در این جا چنین مزاجی مطرح نیست که حکمش همان حکم طبیعت است.

مزاج حیوان ومزاج انسان که همراه شعور است فرق شان با طبیعت در اثر شان است.

مزاج کیفیت محسوس است چرا که متوسط بین حرارت وبرودت ورطوبت ویبوست است که با لامسه درک می شود ( هرچند ممکن است گاهی بدلیل ورد دائمی اش بر لامسه لامسه نتواند درک کند) وکیف محسوس اثرش هم محسوس است مثلا حرارت وبرودت با حس درک می شود واثر آن هم با حس در ک می شود. اما قدرت کیف نفسانی است، صفت ونیروی است مربوط به نفس ما، نه مربوط به بدن ما، هر چند نفس از طریق بدن اثر می گذارد. پس قدرت کیف نفسانی است اثرش هم نفسانی است وپذیرنده اثرش هم نفس است، مثلا قدرت بر علم قدرت بر اراده وقدرت برحرکت ... که قدرت برعلم، اراده و... تاثیر می گذارد که امر نفسانی است.

ظاهرا قدرت بر اراده خودش قدرت است پس می توانیم بگوییم که قدرت بر اراده ی که داریم تاثیر گذاشته است وما اراده کرده ایم یعنی اراده ما را به کار می گیرد یا قدرت بر علم داریم که به سمت آن می رویم. پس قدرت بر امور نفسانی تاثیر می گذارد.

ص: 45

باتوجه به بیان فوق قدرت با مزاج درمحسوس وغیر محسوس بودن وهم در اثر شان وهم در پذیرنده اثرشان فرق دارد.

اشکال میر سید شریف: اثر یعنی معلول ولازم شی، وشما از اینکه اثر مختلف است پی بردید که موثر مختلف است در حالیکه یک موثر می تواند دوتا اثر داشته باشد. پس تعدد تابع، لازم واثر دلیل بر تعدد موثر نمی شود.

بله قاعده ی الواحد... هرچند می گوید از یک موثر نمی تواند دوتا اثر داشته باشد، ولی این قاعده در باب واحد حقیقی جاری است، اما واحد غیر حقیقی مثل ما نحن فیه می تواند جهات مختلف دارد ومی تواند اثر متعدد داشته باشد.

جواب: این اشکال طبق بیان که کردیم وارد نیست؛ چرا که ماهم اثر هم تاثیر وهم موثر دوتا کردیم، یعنی تنها از تعدد اثر به موثر پی نبردیم بلکه تاثیر وموثر را هم دوتا کردیم.

متن:و تفارق القدرة الطبیعةو کذا تفارق المزاج المقارن للشعور بعد موافقتها ایاهما فی کونها صفة مؤثرة و قوّة بمقارنةالشعور فی الاوّل و المغایرة فی التابع فی الثانی و هذا نشر علی ترتیب اللّف.

و انّما کان تابع القدرة ای اثرها مغایر التابع المزاج و اثره لانّ المزاج کما مر کیفیة متوسّطة بین الکیفیات الاربع فیکون من جنس الکیفیات المحسوسة و اثره من جنس اثرها و تاثیرها انّما هو فی مایجانسها.

و بهذا التقریر اندفع ما فی الحواشی الشریفة من انّه یجوز ان یکون لمتبوع واحد باعتبارات مختلفة توابع متنوعة فتغایر التوابع لا یستلزم تعدد المتبوع انتهی فلیتدبر.

ص: 46

قدرت مصحِّح فعل از فاعل 93/07/15

موضوع: قدرت مصحِّح فعل از فاعل

خصوصیات قدرت را توضیح می دادیم، وبیان کردیم که در تحت چه کلی است وگفتیم که از مصادیق قوه است وهم چنین رابطه ی آنرا با طبیعت ومزاج بیان کردیم.

قدرت امکان را که لازمه ی اصل فعل است عطا نمی کند؛ چرا که آن امکان لازمه ی ماهیت است وقدرت نمی تواند ایجاد کند ولی امکان انتساب فعل به فاعل از ناحیه ی قدرت است.

انتساب از ناحیه ی اراده درست می شود وقبل از اراده امکان انتساب دارد که لازمه ی قدرت است اما امکان انتساب به فاعل از ناحیه قدرت است وبعد از اراده نسبت پیدا می کند. پس قدرت مصحح فعل است یعنی نسبت آن فعل را ممکن می سازد. یعنی بلحاظ نسبت به فعل امکان می دهد یعنی نسبت را بین فاعل وفعل ممکن می سازد، نه اینکه خود فعل را ممکن کند، بعبارت دیگر بلحاظ نسبت، فعل را ممکن می کند نه بلحاظ ذات.

خصوصیت چهارم قدرت: نسبت قدرت به فعل وترک مساوی است، طبق معنای حکمای امامیه ومعتزله، اما اشاعره که قدرت حادث را موثر نمی داند قدرت به یک طرف نسبت می دهد، طبق این مبنا همه ی کار ها را خدا انجام می دهد وفقط فعل از طریق انسان ظاهر می شود وقدرت انسان تعلق می گیرد بر فعل دیگر بر ترک تعلق نمی گیرد. پس قدرت انسان تعلق می گیرد وموثر نیست. خلاصه هرچه را خداوند اراده می کند چه فعل باشد چه ترک قدرت ما به آن تعلق می گیرد نه به دوطرف فعل وترک.

ص: 47

سوال: آیا قدرت قبل از فعل حاصل است ویا حین فعل حاصل می شود وحادث است است؟

جواب: گروهی گفته اند که قدرت قبل از فعل حاصل می شود وگروهی گفته اند که قدرت حین فعل حاصل می شود وحادث است.

دلیل معتزله: اگر قدرت قبل از فعل نباشد لازم می آید تکلیف ما لایطاق وتکلیف مالایطاق باطل است پس اینکه قدرت حین فعل باشد باطل است.

کافر در حال کفر مکلف است به ایمان وقتی که شروع می کند به ایمان مکلف نیست والا تحصیل حاصل است ومحال. واگر درحال مکلف باشد ولی قدرت نباشد تکلیف به مالایطاق است وتکلیف به مالایطاق باطل است. پس باید قدرت درحال کفر باشد.

اگر قدرت حین فعل باشد لازم می آید که هیچ کس معصیت نکند؛ چرا که از ما ترک معصیت خواسته شده است وطبق قول شما وقتی ما شروع می کنیم به ترک معصیت قدرت حاصل می شود ووقتی که ما شروع می کنیم طلب ترک معصیت تحصیل حاصل است. وقبل از شروع ترک معصیت که قدرت نداریم برترک؛ چرا که مشغول ترک نشده ایم بلکه قدرت بر معصیت داریم واگر تکلیف کند تکلیف مالایطاق است واگر تکلیف نکند که اصلا معصیت نیست.

دلیل دوم: قدرت جز از علت تامه است چرا که باید فعل را تصور وبعد تصدیق به فائده کنیم ومانع نباشد وما قدرت داشته باشیم تا اراده کنیم وفعل واقع شود حال اگر قدرت...

البته جزء اخیر که اراده جزمیه است با فعل مقارن است زماناً

قدرت از چیز های است که فعل بر آن متوقف است ومورد حاجت وچیزی که مورد حاجت است مورد استغنا نیست واگر قدرت همراه باشد مورد استغنا خواهد بود یعنی فعل در حدوثش به آن محتاج نخواهد بود.

ص: 48

متن: و القدرة مصحّحة للفعل بالنسبة؛ ای مصحّحة لنسبة الفعل إلی الفاعل ای تجعله بحیث یصح صدوره(فعل) عنه(فاعل) و معنی الصحة هو الجواز و الامکان،(متفرع براینکه معنای صحت امکان است) فاذا صحّ صدوره عنه صحّ عدم صدوره أیضا، فبقید «التصحیح» خرج الایجاب فانّه(موجب) لیس بقدرة(یعنی قدرت فعل را واجب نمی کند بلکه اراده فعل را واجب می کند). و(یعنی وخرج ) بقید «النسبة» صحّة الفعل فی نفسه، فانّها(صحة الفعل) غیر محتاجة الی العلة، لما مرّ سابقا من (مقدمه اول:) انّ امکان الممکن لازم لماهیّته و(اثبات مقدمه اول:) الّا لزم الانقلاب (مقدمه دوم:) و لوازم الماهیّة غیر مجعولة.

و(مبتدا:) تعلّقها(قدرت) بالطرفین ای بالفعل و الترک (خبر:)علی السواء علی ما ذهب إلیه الحکماء و المعتزلة لا بطرف واحد علی ما ذهب إلیه الاشاعرة. و ذلک(اینکه قدرت تعلق به دوطرف می گیرد نه یک طرف) لان معنی القدرة صحة الفعل و الترک معا لا صحّة احدهما فقط. و هذا(اینکه معنای قدرت این است) ظاهر.

و المعتزلة یدعون الضرورة فیه کما نقل(ادعای ضرورت) عنهم فی المواقف.

و تتقدّم القدرة الفعل فیکون قبله(فعل) زماناً، خلافا للاشاعرة و بعض المعتزلة فانّها(قدرت) تکون عندهم مع الفعل لا قبله.

واحتجت المعتزلة بوجوه ثلاثة:

احدها: أنّ الکافر مکلّف بالایمان حال الکفر اجماعا فلو لم یکن قادرا علی الایمان حال الکفر لزم ان یکون تکلیفه بالایمان تکلیفا بما لا یطاق اذا لا ایمان حال الکفر غیر مقدور علی ذلک التقدیر(که قدرت حین فعل حاصل می شود)، بل یلزم ان لا یتصور عصیان من احد اذ لا تکلیف مع العصیان لاستحالة طلب الحاصل، ولا قدرة قبله فیکون التّکلیف بترک العصیان تکلیفاً بما لا یطاق و هو(تکلیف به مالایطاق) باطل بالاتفاق لانّ مَن قال بجوازه لم یقل بوقوعه فضلاً عن عمومه.

ص: 49

و الی هذا الوجه اشار بقوله : لتکلیف الکافر.

و ثانیها: (مبتدا:)کون القدرة مما یحتاج إلیه الفعل (خبر:) ینافی کونها(قدرت) معه(فعل)، لانّ الفعل حال وجوده مستغن عن القدرة لامحة و الی هذا الوجه اشار بقوله : و للتنافی .

تقدم قدرت برفعل 93/07/16

موضوع: تقدم قدرت برفعل

معتزله قائل اند به تقدم قدرت بر فعل واشاعره می گویند قدرت حین فعل حادث می شود. معتزله سه دلیل بر مدعای شان اقامه کرده است.

دلیل سوم: در این دلیل همراهی قدرت با فعل باطل می شود ولذا سبق قدرت بر فعل ثابت می شود؛ چرا که تاخر قدرا از فعل را هیچ کس قبول ندارد. وسه حالت بشتر نداریم.

اگر قدرت همراه فعل است باید قدرت حق تعالی هم همراه فعل حق باشد وفعل حق که عالم باشد حادث است پس باید قدرت حق تعالی حادث باشد، درحالیکه قدرت حق قدیم است نه حادث. مگر اینکه بگوییم حق تعالی در ازل عالم را آفریده است، که خود شما هم قبول ندارید. پس طبق مبنای شما یا باید قدرت خداوند تعالی حادث باشد ویا عالم ازلی باشد.

جواب دلیل اول: شما گفتید اگر قدرت همراه فعل باشد تلکیف کافر وتکلیف عاصی تکلیف به مالایطاق است و خداوند تعالی هم به فاعل حرام تکلیف می کند که فعل خود را ترک کن وهم به تارک واجب امر کند که واجب را انجام بده. اگر قدرت قبل از فعل نباشد قبل از ترک حرام قدرت بر ترک ندارد وقبل از فعل واجب هم قدرت بر فعل ندارد. پس تکلیف عاصی وتکلیف کافر تکلیف به مالایطاق است. درحالیکه نه تکلیف کافر تکلیف به مالایطاق است ونه تکلیف عاصی؛ چرا که وقتی که تکلیف می کند که فعل را شروع که قدرت بیاید. پس تکلیف باعتبار آن بعد است که ودر آن بعد عاصی وکافر قدرت دارد. پس درحین امتثال تکلیف، قدرت دارد.

ص: 50

جواب دلیل دوم: شما گفتید که فعل محتاج است به قدرت وزمانیکه شروع کردیم به فعل خود شروع مستغنی می شود از قدرت پس اگر قدرت حین فعل باشد فعل غنی می شود از قدرت درحالیکه محتاج قدرت است.

اشاعره: فعل احتیاج به قدرت دارد، اما احتیاج به سبق قدرت ندارد، همینکه هنگام فعل قدرت است کافی است.

جواب: بحث ما در قدرت حادث است که همراه فعل است اما قدرت قدیمه را قبول داریم که قبل از فعل است اگر نقض می کنید باید بر قدرت حادث وارد کنید.

لاهیجی: مدعای سبق قدرت برفعل بدیهی است واین وجوه که معتزله آورده تنبیه بر امر بدیهی است واگر بر تنیبه اشکال وارد باشد مشکل درست نمی کند.

اینکه قدرت قبل از فعل بدیهی است چرا که ما در خودمان می یابیم که در حین ایستادن قدرت بر نشستن داریم.

اشعری: وقتی که انسان نشسته است همین که شروع کرد به ایستادن قدرت همراه آن ودر آن بعدی قدرت همراه ما است تا اینکه کاملا بایستیم.

سوال: اینکه قدرت قبل از فعل است دلیلش چیست؟

لاهیجی : اینکه قدرت بر فعل قبل از فعل است بدیهی است.

دلیل اول اشاعره: متکلم قائل است که عرض در دوزمان باقی نمی ماند برخلاف جوهر که در دوزمان باقی می ماند.

متکلم می گوید قیامت جسمانی است واگر این کرات باقی باشد وقیامت برپا شود که در این صورت نمی تواند قیامت برپا شود ودر کنار این کرات قیامت برپا شود خلا لازم می آید پس باید این دنیا از بین برود تا قیامت برپا شود.

ص: 51

صدرا: عالم تام جا نمی خواهد که بگوییم عالم آخرت در کجا است بله اگر بگوییم بهشت کجا است حرف درستی است ولی اگر بگوییم کل عالم آخرت جایش کجا است حرف صحیحی نیست.

ان قلت: اینکه عالم دنیا از بین برود وبه چه جهت، حق تعالی که کارش ایجاد وفیض رساندن است واز بین بردن فیض نیست.

قلت: خداوند تعالی فنا را خلق می کند واین عالم را نابود می کند.

امامیه: خداوند تعالی که دنیا را بوجود آورده از بین می برد واین طور نیست که فاعل فعل نابود کننده نباشد.

طبق مبنای مشاء که عرض لایبقی زمانیین، اگر قبل از فعل قدرت باشد در آن دوم که فعل شروع می شود قدرت نخواهد بود چرا که در زمان دوم عرض باقی نیست، اما اگر قدرت همراه فعل باشد چنین مشکلی پیش نمی آید. واگر بگویید قدرت دوم زمان فعل بوجود می آید این همان حرف ما است.

جواب: فعل بدون قدرت انجام نمی شود، معلول بدون علت انجام نمی شود، شما می گویید معلول بدون مقارنت علت انجام نمی شود ومامی گوییم معلول بدون علت انجام نمی شود پس اینکه معلول باید مقارن علت باشد اول نزاع است.

متن: و ثالثها(وجوه): لو لم تکن القدرة متقدّمة علی الفعل(بلکه مقارن فعل باشد) لزم اما حدوث قدرة اللّه تعالی او قدم العالم و کلاهما محال.

و إلیه(وجه سوم) اشار بقوله : و لزوم احد المحالین(حدوث قدرت حق یا ازلی بودن عالم) لولاه ؛ ای لو لا تقدم القدرة علی الفعل.

واجیب عن الاول: بانّا لا نسلّم أنّ التکلیف بالایمان او تبرک العصیان قبل وقتهما تکلیف بغیر المقدور و انّما کان(تکلیف به ایمان وترک عصیان) کذلک(تکلیف به مالایطاق) لو لم یکونا(تکلیف به ایمان وترک عصیان) مقدورین أصلاً(نه حین تکلیف ونه بعد از آن) و لیس کذلک، بل هما(تکلیف به ایمان وترک عصیان) مقدوران فی الجملة(یعنی دریک زمان)، ای فی ثانی الحال(حال اول: مشغول معصیت، حال ثانی: شروع به ترک معصیت) و ذلک لیس من تکلیف ما لا یطاق.

ص: 52

و عن الثانی: بأنّ الحاجة إنّما هی الی نفس القدرة لا الی سبقها بالزمان و هی حاصلة حین کون القدرة مع الفعل فلا منافاة.

وعن الثّالث: بأنّ الکلام فی القدرة الحادثة المسمّاة بالاستطاعة و القدرة القدیمة خارجة عن محل النّزاع، هذا.

والحق: انّ الدعوی(ادعای سبق قدرت برفعل) ضروریّة و هذه الوجوه تنبیهات علیها(ادعای ضروری) کیف (چگونه بدیهی نباشد)، و القطع حاصل بقدرة القاعد فی وقت قعوده علی القیام و القائم فی حال قیامه علی القعود بالوجدان.

و احتجت الاشاعرة أیضا بوجوه ثلاثة:

احدها: انّ القدرة عرض و العرض لا یبقی زمانین فلو کانت قبل الفعل لنعدمت حال الفعل فیلزم وجود المقدور بدون القدرة و المعلول بدون العلّة و لا یرد النقض بالقدرة القدیمة لانها لیست من قبیل الاعراض.

و اجیب بعد تسلیم امتناع بقاء الاعراض بانّ المحال(الذی یکون محالا) هو وجود المعلول بدون ان یکون له علّة اصلا و اللازم(یعنی الذی یلزم) هو وجوده(معلول) بدون مقارنة العلة بل مع سبقها(علت) و استحالة ذلک(سبق علت بر معلول) نفس محلّ النزاع.

بررسی دلایل اشاعره 93/07/19

موضوع: بررسی دلایل اشاعره

بحث در این داشتیم که آیا قدرت بر فعل قبل از فعل موجود است ویا همراه فعل موجود می شود معتزله معتقد است که قدر قبل از فعل وجود دار د ولی اشاعره می گوید قدرمقارن فعل بوجود می آید، وبرای این مدعایش سه دلیل اقامه کرده است، که دلیل اولش بیان شد.

جواب از دلیل اول اشاعره: همه جا علت ومعلول مقارن است زمانا ومقدم است رتبتا این در علت تامه، اما علت ناقصه می تواند تقدم زمانی هم داشته باشد وقدرت علت ناقصه است پس می تواند سبق بر معلول داشته باشد وقتی که علت تام شد ومعلول را ایجاد کرد قدرت همراه آن وجود دارد. پس اینکه قدرت همراه فعل است این را هم شاعره قبول دارد وهم معتزله اما ینکه قدرت سبق دارد یا نه؟ اشاعره می گوید سبق ندارد ولی معتزله می گوید سبق هم دارد. پس سبق داشتن ونداشتن محل نزاع است. ولذا وقتی که اشاعره می گوید سبق ندارد آوردن مدعا در دلیل است.

ص: 53

دلیل دوم اشاعره: فعل قبل از اینکه وجود بگیرد معدوم است ودر زمان معدوم بودنش وجود نمی گیرد ودر غیر این صورت لازم می آید اجتماع وجود وعدم که ممتنع است و قدرت به ممتنع تعلق نمی گیرد.

به بیان دیگر: الف) فعل در حال عدمش ممتنع است، ب) وقدرت به ممتنع تعلق نمی گیرد پس فعل در حال عدمش متعلق قدرت نیست ( ودر نتیجه قدرت مقارن است با وجود فعل ).

در قیاس فوق مقدمه دوم بدیهی است ونیاز به اثبات ندارد مقدمه ای اول اثباتش به این نحو است که فعل چنانچه در حال معدوم بودنش وجود بگیرد اجتماع وجود وعدم لازم می آید که ممتنع است.

دلیل سوم اشاعره: اگر قدرت قبل از فعل حاصل باشد لازم می آید که فعل قبل از وقوعش ممکن الوقوع باشد، درحالیکه ممکن الوقوع نیست بلکه ممتنع الوقوع است، در غیر این صورت لازم می آید که قدرت همراه فعل باشد نه قبل از آن.

بیان مطلب: اگر قدرت قبل از فعل باشد فعل قبل از وقوعش ممکن خواهد بود ووقتی که قدرت را صرف امکانش کردیم قدرت همراهش می شود پس قدرت باید حین وقوعش باشد و الا لازم می آید که فعل قبل از وقوع ممکن باشد وفعل قبل از وقوع ممکن نیست والا قبل از وقوع فعل واقع می شود وقدرت همراه فعل می شود در حالیکه شما قدرت را قبل از فعل گرفتید.

جواب نقضی: هر دو اشکال در فعل حق تعالی ( یعنی قدرت قدیمه) هم می آید، چه شما قدرت قدیمه را مورد بحث قرار دهید چه قرار ندهید، به این بیا که آیا قدرت حق سبق دارد یا ندارد اگر سبق دارد لازم می آید که برفعل ممتنع تعلق گیرد، چنانکه در دلیل اول گفتید ودیگر اینکه عالم قبل از خلقش ممکن باشد چنانکه در دلیل دوم گفتید.

ص: 54

جواب حلّی: مراد از امتناع فعل در حال عدمش چیست؟ 1. آیا مراد این است که در عین عدم وجود بگیرد 2. ویا اینکه وجود بجای عدم بیاید؟ اگر بگویید در ظرف عدم نمی تواند وجود بگیرد این حرف درستی نیست درظرف عدم وجود می گیرد یعنی جلو عدم را می گیرد وموجود می شود، اما اینکه با قید عدم وجود نمی گیرد حرف صحیح است وما هم مدعی این نیستیم.

فخررازی: نزاع اشاعره ومعتزله لفظی است، چرا که هریک قدرت بمعنای می گیرد ودر آن بحث می کند واگر هر دو قدرت را به یک معنا بگیرد نزاعی نخواهند داشت.

توضح مطلب: الف) قدرت اگر قوه موجود درعضله ی حیوان باشد که با اراده مبداء آثار مختلف است، با این نیرو قادر برهریک از فعل وترک قادر می شود. معتزله این معنای قدرت را اراده کرده است، که هم تعلق می گیرد به هریک از دو ضد وهم قبل از فعل وجود دارد. ب) قدرت چنانچه بمعنای قوه مستجمه جمیع شرایط تاثیر باشد که اشاعره می گوید چنین قدرتی هم اولا به یک طرف فعل وترک تعلق می گیرد، نه به ضدین وثانیا همراه فعل است.

متن: الثانی: (مقدمه اول:) ان الفعل حال عدمه ممتنع، (اثبات مقدمه اول:) لاستحالة اجتماع الوجود و العدم، (مقدمه دوم:) و لا شی ء من الممتنع بمقدور وفاقا.

الثالث: لو کانت(تامه) القدرة قبل الفعل لکان الفعلُ قبل وقوعه ممکنا لکنّه( فعل قبل از قوع) محال و الّا(اگر فعل قبل از وقوعش ممکن باشد) یلزم من فرض وقوعه کون القدرة معه لا قبله.

ص: 55

و الوجهان متقاربان و جوابهما بعد النقض بالقدرة القدیمة: أنّه (1) إن ارید بامتناع الفعل حال العدم امتناعه مع وصف کونه معدوما فممنوع لکنه لا ینافی المقدوریة و امکان الحصول من القادر (2) وإن ارید امتناعه فی زمان عدمه فممنوع بل هو ممکن بان یحصل بدلَ عدمه الوجودُ کما هو شان سایر الممکنات، هذا.

و لنعم ما جمع الامام الرازی بین المذهبین فی المسألتین(مساله سابق که آیا قدرت به ضدین تعلق می گیرد ویا به یک طرف ضدین واین مساله که آیا قدرت قبل از فعل وجود دارد یا همراه فعل موجود می شود): بانّ القدرة (1) قد تطلق علی القوة العضلیة التی هی مبدأ الآثار المختلفة فی الحیوان بحیث متی انضم إلیها(قدرت) إرادة کلّ واحد من الضدین حصل دون الاخر و لا شک ان نسبته(قدرت) الی الضدین علی السواء.

(2) وقد یطلق(قدرت) علی القوة المستجمعة لشرائط التأثیر و لا شک فی امتناع تعقلها(قدرت) بالضدّین و الّا اجتمعا فی الوجود بل هی(قوه مستجمه...) بالنسبة الی کلّ مقدور(مثلا فعل) غیرها(قوه مستجمه ...) بالنسبة الی مقدور اخر(مثلا ترک) لاختلاف الشرائط بحسب مقدور مقدور.

فلعلّ الاشعری اراد بالقدرة المعنی الثانی فحکم بانّها(قدرت) لا تتعلّق بالضدّین و لا هی(قدرت) قبل الفعل.

و المعتزلة ارادوا بها المعنی الاوّل فذهبوا الی انّها(قدرت) یتعلق بالضّدین و انّها(قدرت) قبل الفعل، هذا.

ایراد صاحب مواقف برجمع فخررازی 93/07/20

موضوع: ایراد صاحب مواقف برجمع فخررازی

فخررازی بین کلام متعزله واشعری جمع کرد به این صورت که قدرت دوتا معنا دادر؛ یکی قوه ی در عضله ودیگری قوه ی همراه شرایط تاثیر، مراد معتزله معنای اول قدرت است که هم بر ضدین تعلق می گیرد وهم قبل از فعل است و مراد اشعری معنای دوم قدرت است که به یکی از ضدین تعلق می گیرد ومقارن فعل وجود می گیرد نه سابق بر فعل.

ص: 56

صاحب مواقف بعد از نقل جمع فوق می گوید: « وفیه بحث» اما وجه بحث را بیان نکرده. میر سید شریف شارح مواقف در وجه بحث می گوید که اشعری اصلا تاثیر قدرت حادث را قبول ندارد چگونه می تواند مراد اشعری قدرت همراه شرایط تاثیر باشد.

لاهیجی: مراد از تاثیر تاثیر فعلی نیست بلکه مراد تاثیر شانی است، پس می تواند مراد اشعری قدرت همراه شرایط تاثیر باشد، به این معنا که شانیت تاثیر را دارد، چنین قدرتی اولاً به یکی از ضدین تعلق می گیرد وثانیاً همراه فعل است اما بخاطر اینکه مانع دارد تاثیرش فعلی نمی شود، بعبارت دیگر قدرت که شرایط تاثیر را دارد همراه فعل است ولی چون فعل متعلق قدرت خداوند تعالی است قدرت حادث نمی تواند تاثیر بگذارد.

چنانکه گذشت(ص278) با این بیان که مراد از تاثیر تاثیر شانی است ایراد صاحب مواقف بر دومعنای قدرت هم دفع شد.

لاهیجی: جمع فخررازی که مراد اشعری از قدرت قدرتی است که شرایط تاثیر را دارد ومراد معتزلی از قدرت قوه ی است که در عضله وجود دارد موئیدش این است که اشعری می گوید قدرت حادث موثر نیست، روشن است که مراد اشعری قدرت همراه شر ایط تاثیر است نه قدرت که شرایط تاثیر را ندارد چرا که هیچ کس چنین قدرتی را موثر نمی داند، این اختصاص به اشعری ندارد آنچه که مختص اشعری است آن است که قدرت همراه شرایط تاثیر را موثر نمی داند. هم چنین روشن است که مراد متعزله از قدرت قوه ی موجود در عضله است، چرا که قدرت همراه شرایط تاثیر مقارن فعل است نه قبل از فعل.

ص: 57

متن: و فی المواقف بعد ما نقل هذا الجمع قال: «وفیه بحث» و لم یبیّن وجهه.

فقال الشارح(میرسید شریف): « هذا (وفیه بحث) ملحق ببعض النسخ و توجیهه(فیه بحث) أنّ القدرة الحادثة لیست مؤثرة عند الاشعری فکیف یصحّ أن یقال إنه أراد بالقدرة القوّة المستجمعة لشرائط التأثیر؟ انتهی».

و اقول: قد مرّ أنّ المراد من التأثیر المعتبر فی مفهوم القدرة هو التأثیر بالقوّة لا بالفعل فندفع به(با این بیان) هذا البحث(بحث درکلام مواقف است) أیضا (بیان ایضا:)کما اندفع به( که مراد ازقدرت تاثیر شانی است) ایراد علی تفسیری القدرة علی ما مر(ص287).

ثم اقول: و العجب ان قول الاشعری بعدم التأثیر (متعلق قدرت:) فی القدرة الحادثة ممّا یؤیّد هذا الجمع(جمع فخررازی)، فانّه لو کان مراده(اشعری) من القدرة هو المعنی الاوّل(معنای اول که فخربیان کرد) لم یکن هذا القول مختصا به(اشعری)، اذ لم یقل احد بتأثیر العلّة الغیر المستجمعة للشرائط و أمّا المعتزلة فظاهر أنّ مرادهم لا یمکن ان یکون المعنی الثانی(که فخر بیان کرد، چرا که معنای دوم قدرت همراه فعل است) بل التعیّن عندهم و علی اصولهم هو المعنی الاوّل فلیثبّت.

اجتماع دوتا قدرت بر مقدور واحد 93/07/22

موضوع: اجتماع دوتا قدرت بر مقدور واحد

قبلا بیان شد که دو علت تامه نمی تواند بر معلول واحد وارد شود مگر علی سبیل بدل، بله دوتا معلول ناقصه می تواند جمع شود وبر معلول واحد وارد شود. پس یک معلول نمی تواند با دو علت تامه وجود بگیرد.

سوال(1): آیا دو تا قادر می تواند بر مقدور واحد تعلق بگیرد؟

ص: 58

سوال(2): آیا دوتا قادر می تواند مقدور واحد را ایجاد کند؟

توضیح: علت تامه وقتی بر معلول وارد شود آنرا ایجاد می کند ولی قدرت می تواند بر مقدور تعلق گیرد ولی مقدور وجود نگیرد، چنانکه می شود قدرت بر مقدور تعلق گیرد ومقدور را ایجاد کند. پس بین تعلق علت بر معلول وایجاد آن تفاوت نیست ولی بین تعلق قدرت بر مقدور وایجاد مقدور فرق است و در اینکه دوتا قدرت می تواند بر مقدور واحد تعلق گیرد بحثی نیست، همه تعلق دوتا قدرت بر معلول واحد را قبول دارد ولی در اینکه دوتا قدرت بر مقدور واحد تعلق گیرد وآنرا ایجاد کند بحث است. وبحث ما هم در این است که آیا می شود دوتا قدرت بر مقدور واحد تعلق گیرد و آنرا ایجاد کند ویا ممکن نیست.

جواب: از نظر معتزله قدرت یک قسم بشتر نیست وآن قدرت موثر است که هم قدرت قدیم چنین است وهم قدرت حادث به اذن الهی، ولی از نظر اشاعره قدرت به دوقسم موثر وکاسب تقسیم می شود که قدرت قدیم موثر است وقدرت حادث کاسب، به این معنا که کار توسط قدرت قدیم انجام می شود و قدرت حادث مقارن است با انجام کار پس موثر قدرت الهی است وقدرت ما مقارن انجام کار است، وبخاطر همین مقارنت ما فکر می کنیم که قدرت ما موثر است درحالیکه چنین نیست.

باتوجه به بیان فوق اجتماع دوقدرت بر مقدور واحد وایجاد ممکن نیست مگر اینکه یک قدرت موثر باشد وقدرت دیگر کاسب باشد.

ص: 59

دلیل: اجتماع دوتا قدرت برایجاد مقدور واحد مثل اجتماع دوعلت مستقل است بر معلول واحد، همان گونه که اجتماع دوعلت بر معلول واحد ممکن نیست اجتماع دوتا قدرت بر ایجاد مقدور واحد هم ممکن نیست؛ چرا که ایجاد مقدور با ایجاد معلول یکی است، قادر که مقدور را ایجاد می کند علت تامه ی آن است ولی ما در این مساله از حیث اینکه قادر است به آن نگاه می کنیم نه از حیث علت تامه بودن آن. پس همان طور که اجتماع دوتا علت بر معلول واحد جایز نیست اجتماع دوتا قدرت بر ایجاد مقدور واحد هم جایز نیست.

سوال: آیا دو قدرت می تواند مماثل باشند، که دو فرد قدرت از یک نوع باشند، مثل اینکه انسان قدرت داشته باشد بر شخص مقدور ومثل همان قدرت را بر مقدور دیگر هم داشته باشد؟

معتزله: تماثل دوقدرت، که فرد از قدرت مثل فرد دیگر آن باشد، ممکن نیست، چرا که «حکم الامثال فیما یجوز وفیما لایجوز واحد» وچنانچه تعلق یکی از قدرت بر مقدوری جایز باشد تعلق فردی دیگری ازقدرت که مثل آن است هم جایز خواهد ودرنتیجه لازم می آید که دوتا قدرت بر مقدور واحد تعلق گیرد، وبلکه دوتا قادر برمقدور واحد تعلق گیرد، چرا که حکم دوتا قدرت همان حکم دوتا قدرت است و در مساله قبل بیان کردیم که دوتا قدرت نمی تواند بر مقدور واحد تعلق گیرد.

لاهیجی: تماثل دوتا قدرت جایز است، چرا که در مساله قبل ثابت شد که تعلق دوتا قدرت بر مقدور واحد جایز است ولازمه جواز تماثل دوتا قدرت جواز تعلق دو قدرت بر مقدور واحد است، نه ایحاد مقدور واحد و درمساله قبل ثابت شد که ایجاد مقدور واحد توسط دوقادر ممکن نیست ولازمه ی جواز تماثل دوتا قدرت ایجاد مقدور واحد نیست، بلکه تعلق دوتا قدرت بر مقدور واحد است که جایز است.

ص: 60

متن: و لا یتحد وقوع المقدور(مقدور واقع شده) مع تعدد القادر؛ ای امتنع ان یقع مقدور واحد بقادرین، کما امتنع ان یقع معلول واحد بعلّتین مستقلتین علی ما مرّ سابقا.

و فی الحواشی الشریفة(حواشی سید شریف بر شرح تجرید قوشجی) «أنّه(امتناع) إنّما یتّم هاهنا(درباب قدرت) اذا کانت کلّ واحدة من القدرتین مؤثرة، وامّا من زعم انّ القدرة قد تکون کاسبة لا مؤثرة فقد جوّز اجتماع قدرتین مؤثّرة و کاسبة علی مقدورٍ واحدٍ کما فی افعال العباد الاختیاریّة و لکن لا یمکن وقوعه بهما و لم یجوِّز اجتماع مؤثرتین و لا کاسبتین. انتهی».

و انما اقتحم(مصنف داخل کرده درکلامش ) الوقوع لامکان تعلق القادرین بمقدورٍ واحدٍ بأن یکون کلّ منهما قادرا علیه و لکن لا یمکن وقوعه(مقدور واحد) بهما(قادرین).

و لمّا ثبت ان الممتنع هو وقوع المقدور الواحد بقادرین لا تعلّقهما به، ثبت انّه لا استبعاد فی تماثلها؛ ای تماثل افراد القدرة بان تکون قدرة الشّخص علی مقدور مماثلة لقدرته علی مقدور اخر علی ما توهّمه طائفةٌ من المعتزلة (دلیل معتزله:) بناء علی انّه لو جاز ذلک و حکم المتماثلین واحد لجاز تعلّق کلّ واحدة منهما علی مقدور اخری فیلزم جواز تعلّق قدرتین بل القادرین (متعلق تعلق:) بمقدور واحد، (دلیل برای بل القادرین:) لکون حکم القدرتین بعینه حکم القادرین و ثبت فی الحکم السابق امتناعه(اجتماع قادرین).

و ذلک(اینکه بعید نیست) لما عرفت أنّ الثابت فی الحکم السّابق إنّما هو وقوعه(مقدور) بهما لا تعلّقهما(دوقدرت) به (مقدور واحد).

بیان رابطه قدرت وعجز 93/07/23

موضوع: بیانرابطه قدرت وعجز

قبلا گفتیم که قوه بمعنای قدرت در مقابل عجز است اما تقابل شان کدام یک از انواع چهار گانه ی تقابل است؟

ص: 61

در تقابل قدرت وعجز سه احتمال است: 1. قدرت مقابل عجز باشد به تقابل عدم وملکه؛ 2. بین قدرت وعجز تقابل تضاد باشد؛ 3. قدرت وعجز متناقض باشند.

اشاعره وجمهور معتزله عجز را امر وجودی می دانند وقائل اند به تقابل تضاد بین قدرت وعجز، امّا ابوهاشم عجز را عدمی می داند ومی گوید عجز عدم ملکه ی قدرت است وبین قدرت وعجز تقابل عدم وملکه است.

دلیل قائلین به تضاد: آنهای که عجز را وجودی می دانند دلیل شان است که فرق است بین زمین گیر وکسی که ممنوع الفعل است، در زمین چیزی وجود دارد که نمی گذارد بلند شود، بر خلاف کسی که از فعل منع می شود. پس عجز امر وجودی است وبا قدرت تقابل تضاد دارد.

جواب: کسی که زمین گیر است چون قدرت ندارد نمی تواند بلند شود، نه اینکه در او چیزی وجود داشته باشد. پس فرق زمین گیر وممنوع الفعل در این است که ممنوع الفعل قدرت دارد ولی زمین گیر قدرت ندارد.

فخررازی:دلیل نه بر صفت وجودی بودن عجز داریم ونه بر عدم بودن آن، پس هم تقابل تضاد محتمل است وهم تقابل ملکه وعدم ملکه.

لاهیجی: الف) اگر گفتیم عجز هیئتی است شبیه آنچه درشخص مرتعش وجود دارد در این صورت عجز امر وجودی است وبا قدرت تقابل تضاد دارد.

بیان مطلب: درشخص مرتعش که دستش بی اختیار حرکت می کند، هیئتی وجود دارد برخلاف هیئتی که در مختار است؛ یعنی درشخص مختار هیئتی به اسم قدرت وجود دارد که با وجود آن دستش را با اختیار حرکت می دهد ودرشخص مرتعش هم هیئتی بر خلاف هیئت مختار وجود دارد، که منشاء ارتعاش است؛ چرا که ارتعاش امر وجودی است وباید از امر وجودی سرزده باشد، پس هم درمرتعش هیئتی وجود دارد، هم در مختار هیئتی به اسم قدرت وجود دارد وهم در عاجز هیئتی شبیه مرتعش وجود دارد، طبیعی است که در این صورت بین عجز وقدرت تقابل تضاد باشد.

ص: 62

ب) اگر گفتیم در شخص عاجز هیئتی نیست بلکه قدرت هیئتی است که در شخص سالم وجود دارد وعجز عدم آن هیئت است در این صورت عجر عدم ملکه ی قدرت است وبا قدرت تقابل عدم وملکه دارد.

ج) اگر گفتیم قدرت عبارت است از سلامت اعضا وعجز آفتی است که بر عرض جسم یعنی هیئت خاص و از طریق آن بر خود جسم وارد می شود، در این صورت رابطه قدرت وعجز تناقض خواهد بود چرا که آفت ملکه نیست که قدرت بشود عدم آن.

رابطه ی قدرت با خُلق وفعل:

قدرت هیئتی است که به طرفین فعل وترک تعلق می گیرد وخُلق ملکه ی است برای نفس که بواسطه ی آن فعل را بدون فکر آنجام می دهد. پس هم قدرت وجودی است وهم خُلق، ولی قدرت نسبتش به فعل وترک مساوی است و خُلق فقط به فعل تعلق می گیرد پس بین قدرت وخُلق تضاد است. بعبارت دیگر حکم قدرت تعلق به طرفین است وحکم خُلق تعلق به طرف واحد وتعلق به طرفین با تعلق به طرف واحد تضاد دارند پس قدرت وخُلق تضاد دارند.

متن: و القدرة تقابل العجز تقابل الملکة و العدم علی ما ذهب إلیه ابو هاشم خلافا للاشاعرة و جمهور المعتزلة فانّهم ذهبوا الی کون العجز ضدّا للقدرة و ادّعوا التفرقة الضروریة بین الزّمن(زمین گیر است) و الممنوع من الفعل.

والجواب: انّها(تفرقه بین زمن وممنوع الفعل) مسلّمة لکنّها(تفرقه) راجعة الی عدم القدرة فی الزمن و وجودها فی الممنوع.

وقال الامام: لا دلیل علی کون العجز صفة وجودیّة و لا علی کونه(عجز) عدمیّا بل کلاهما محتمل. کذا فی شرح المواقف.

ص: 63

والحق علی ما هو المستفاد من نقد المحصّل: أنّ العجز إن کان عبارة عن مثل ما یعرض للمرتعش و یمتاز به حرکته عن حرکة المختار کانت القدرة عبارة عن هیئة تعرض عند سلامة الاعضاء یعبّر عنها بالتمکّن او بما هو علّة له، فالقدرة وجودیّة و العجز أیضا وجودی(چون هیئتی است که عارض می شود) و لعلّ الاشاعرة ذهبوا الی ذلک.

وان کانت القدرة عبارة عن الهیئة المذکورة(تعرض عند سلامة الاعضا)، والعجز عبارة عن عدم تلک الهیئة فالقدرة وجودیة و العجز عدمی و لعلّ المعتزلة ذهبوا الی ذلک.

وامّا ان کانت القدرة عبارة عن سلامة الاعضاء (صفت سلامة:) التی هی عدم الآفة فیکون عدمیّة و العجز آفة تعرض الاعراض( آفت ابتدا بر عرض جسم که هیئت خاص است وارد می شود وتوسط آن بر خود جسم وارد می شود) فیکون وجودیّة فهذا لا یطابق شیئا من المذهبین( نه با تضاد می سازد چون هردو وجودی نیست ونه با عدم وملکه چرا که آفت ملکه نیست که قدرت بشود عدم آن) کما لا یخفی .

ویضاد الخلق ُ بالرفع لیکون فاعل یضاد و المفعول محذوف، ای ویضادها ای القدرةَ الخلقُ لتضاد احکامهما فان القدرة تقتضی تساوی نسبتها الی الطرفین(فعل وترک) کما مرّ بخلاف الخلق فانه ملکة للنفس یصدر بها(ملکه) عنها(نفس) الفعل بلا رویّة و فکر، فلا یکون(خلق) الا متعلّقا باحدهما(طرفین) فقط.

بیان رابطه خُلق با فعل 93/07/24

موضوع: بیان رابطه خُلق با فعل

خُلق منشاء فعل است پس خُلق وفعل مغایرت مَنشاء با مُنشاء دارد ولی خواجه به این اکتفا نمی کند، بلکه می گوید بین خُلق وفعل تضاد است؛ چرا که احکام شان تضاد دارد یعنی فعل گاهی به تکلیف تعلق می گیرد ولی خُلق چنین. پس خُلق وفعل تضاد دارند، چنانکه قدرت وخُلق هم که هر دو منشاء اند بخاطر تضاد احکام شان تضاد دارند.

ص: 64

مراد از فعل در این جا مکلف به است نه مُکلِف، مُکلَف وتکلیف بمعنای مصدری، چون تکلیف بمعنای مصدری فاعلش خدا است.

وجه بیان رابطه خُلق وفعل:

سوال: خُلق مَنشاء وفعل مُنشاء است وخیلی از هم جدایند، چرا رابطه ی شان را بیان می کند؟

جواب: قدرت وخُلق هر دومَنشاء اند و لذا جا داشت که رابطه ی شان بیان شود، اما خُلق وفعل همان طور که خُلق منشاء فعل است فعل هم با تکرار منشاء خلق می شود. پس هم خُلق فعل را ایجاد می کند وهم فعل با تکرار خُلق را بوجود می آورد ولذا باید رابطه ی شان بیان شود.

مراد از تضاد: خُلق بر خوش اخلاقی با قدرت بر خوش اخلاقی باهم در حل واحد جمع می شوند پس تضاد اصطلاحی بین شان نیست، ودرنتیجه مراد از تضاد درکلام خواجه باید تغایر باشد؛ یعنی خُلق وقدرت یکی نیستند، نه اینکه در محل واحد جمع نشوند. پس چون تغایر در مفهوم وصدق دارند تعبیر به تضاد شده، نه اینکه تضاد اصطلاحی داشته باشند.

بیان تغایر از کلام محقق شریف: اینکه قدرت وخُلق تغایر دارند نه تضاد، چرا که اوصاف قدرت وخُلق تنافی دارند؛ یعنی «کون الشی صالحاً لان یقع به الضدان ای طرفی الفعل والترک» وصف قدرت است و«کون الشی غیر صالح لان یقع به الضدان » وصف خُلق، وکون الشی صالح با کون الشی غیر صالح تنافی دارند به این معنا که اجتماع در صدق ندارند وبر ذات واحد از جهت واحد صدق نمی کنند. پس قدرت وخُلق اند تغایر دارند یا ذاتا ویا اعتبارا، اما تضاد ندارند بلکه در محل واحد نسبت به فعل واحد مثل جود جمع می شوند .

ص: 65

اشکال : کون الشی صالحا... که لازم قدرت است تنافی دارد با کون الشی غیر صالح که لازم خُلق است، وتنافی لازم مستلزم تنافی ملزوم است، بعبارت دیگر تنافی لازم سرایت می کند به ملزوم ومستلزم امتناع اجتماع دوملزوم درمحل واحد می شود پس قدرت وخُلق تضاد دارند.

جواب میرسید شریف: لازم یا حملی است ویا شرطی، اگر دولازم حملی باشند تنافی شان مستلزم تنافی ملزوم نیست، مثلا انسان لازم به اسم راه رفتن دارد که با لازم دیگر آن که کتابت است تنافی دارد وباهم جمع می شود ولی ملزوم هردو انسان است. اما چنانچه دولازم شرطی باشند تنافی شان مستلزم تنافی ملزوم است، مثل ان کانت الشمس طالعة فالنهار موجودٌ وان کانت الشمس غاربة فاللیل موجودٌ، که وجود نهار با وجود لیل تنافی دارند وتنافی لازم سرایت می کند به ملزوم وشمس طالع با شمس غارب جمع نمی شود. درمانحن فیه کون الشی صالحا... وکون الشی غیر صالح لازم حملی قدرت وخُلق اند وتنافی شان مستلزم تنافی قدرت وخُلق نمی شوند، بلکه فقط مستلزم تغایر قدرت وخُلق اند.

بیان تغایر خُلق وفعل: فعل که مَنشاء خُلق می شود گاهی مکلف به است ولی خُلق گاهی مَنشاء چنین فعلی نیست دلالت می کند که بر تغایر فعل وخُلق.

باتوجه به آنچه که بیان شد خواجه تضاد را اطلاق کرده بر تغایر درمفهوم وصدق از باب اطلاق خاص بر عام؛ چرا که تغایر می تواند با اجتماع در محل همراه باشد ومی تواند با امتناع اجتماع در محل واحد همراه باشد که تضاد اصطلاحی است.

ص: 66

شاهد: شاهد بر اینکه مراد از تضاد در این جا تغایر است کلا فخررازی است که گفته بین خلق وقدرت فرق است وخلق غیر از فعل است، که «فرق» و«غیریت» تغایر را می رساند نه تضاد را.

متن:والفعلَ، بالنصب عطف علی الضمیر المنصوب المحذوف ای و یضاد الخلقُ الفعلَ أیضاً(همان طور که قدرت وخلق تضاد داشتند/ همان طور که تضاد قدرت وخلق بخاطر تضاد احکام شان بود) لتضاد احکامهما فإنّ الفعل قد یکون تکلیفا بخلاف الخلق.

و انّما تعرّضوا لمضادة الخلق الفعل بناء علی انّ اکثر الاخلاق یحصل بمزاولة(مباشرت ومواظبت) الافعال. کذا فی الحواشی الشریفیة(حواشی میر سید شریف بر شرقوشجی).

و اعلم: انّ الواقع فی نسخة شرح العلامة انما هو « یغایر» بدل «یضاد» و ذلک هو الصواب. ولذلک قال الشارح القدیم(اصفهانی): انّ ما(تضاد احکام) ذکره(خواجه) یفید مغایرة الخلق للقدرة و الفعل لا تضادهما و لعلّه اراد بالتضاد التغایر فی المفهوم و الصّدق.

و قال المحشی الشریف(بدل/ عطف بیان محشی): و ذلک(اینکه تضاد احکا مغایرت را افاده می کند، نه تضاد را) لانّ کون الشی ء صالحا لان یقع به الضّدان(طرفین) و(عطف بر صالحا...) متساوی النسبة إلیهما، وکونه(شیء) غیر صالح لذلک(لان یقع به...)، متنافیان لایصدقان علی ذات واحدة من جهة واحدة، فیجب حینئذ(حالا که متعلق ها تنافی دارند) أن تتغایر القدرة و الخلق إما ذاتا و إما اعتبارا، و أمّا تضادهما و امتناع اجتماعهما فی محلّ فلا، کیف(چگونه امتناع اجتماع داشته باشند) والظاهر اجتماعهما فی محل واحد بالقیاس الی فعل واحد(مثل جود).

وما یتوهم من ان تینک الصفتین(کون الشی صالحا... وکون الشی غیرصالح...) المتنافتین لازمتان لهما(قدرت وخلق) و تنافی اللّازمین یستلزم امتناع اجتماع هذین الملزومین(قدرت وخلق).

ص: 67

فجوابه: ان تنافی اللازمین الحملیین یستلزم تغایر الملزومین لا امتناع اجتماعهما فی محل واحد و المقتضی لامتناع الاجتماع هو تنافی اللّوازم الاتصالیة. وهذه نکتة سریّة قد غفل عنها اقوام فضلّوا و اضلّوا.

و کذلک کون الفعل بحیث یکون تکلیفا و کون الخلق علی خلاف ذلک یدلّ علی تغایرهما دون تضادهما.

فعلم انّ اطلق التضاد علی التغایر فی المفهوم و الصّدق اطلاقا للخاص علی العام. و یؤیده قول الامام فی الملخّص و الفرق(که اقتضای مغایرت می کند) بین الخلق و اصل القدرة و قوله و لیس الخلق الفعل(که دلالت بر مغایرت می کند) انتهی کلامه الشریف (کلام میر سید شریف).

تعریف لذت والم 93/07/27

موضوع: تعریف لذت والم

بحث درکیفیات نفسانیه داشتیم علم وقدرت بیان شد، حال می پر دازیم به لذت والم. ممکن است کسی تصورکند که لذت والم مطلقا کیف نفسانی نیست بلکه در بعضی جا کیف نفسانی ودر موارد کیفیت بدنی است مثلا در جای که دست بریده شود دست انسان درد می کند ویا وقتی که غذای تند و شرین می خوریم زبان شرینی وتندی را درک می کند وهکذا، ولی روشن است که درمثال اول لامسه درد را درک می کند ولامسه قوه ی نفسانی است ودرمثال دوم ذائقه که قوه ی نفسانی است تندی وشرینی را درک می کند، هم چنین اموری دیگری که در ظاهر با بدن لذت ودرک می شود در حقیقت یکی از قوای پنجگانه ی نفس است که لذت والم را درک می کند. علاوه بر این بعدا بیان می شود که لذت والم خود ادراک است نه چیزی که ادراک شود وروشن است که ادراک امر نفسانی است.

ص: 68

لذت والم وجدانی التصور است، وما بالوجدان می یابیم وتصور ش می کنیم وامر وجدانی بدیهی است نیاز به تعریف ندارد، امّا در بعض جاها تعریف کرده اند ولی این تعریف برای شناسایی نیست بلکه برای تعیین مسمی است. چرا که امور بدیهی زیادی در ذهن ما وجود دارد و با تعریف معین می کنیم که کدام یک مراد ما است.

برای لذت والم تعاریف مختلفی بیان شده است که چهار تای آن در این جا آمده. از جمله ی کسانیکه لذت والم را تعریف کرده بوعلی سینا در اشارات است، مصنف عین عبارت بوعلی را با شرح خواجه در این جا آورده است.

الف) تعریف ابن سینا: «اللّذة هی ادراک و نیل لوصول ما هو عند المدرک کمال و خیر من حیث هو(ما) کذلک(خیر وکمال) و الألم هو ادراک و نیل لوصول ما هو عند المدرک آفة و شر و من حیث هو(ما)کذلک(آفت وشر) ».

این تعریف دارای مفرداتی است که یناز به بیان دارد:

ادراک ونیل: وقتی گل پیش ما حاضر است وما به آن توجه داریم، هم مدرک ما ست یعنی صورت علمیه ما در ذهن ما ست وهم نیل به آن داریم، ولی وقتی که گل پیش ما حاضر نیست بلکه فقط صورت آن درذهن ما است در این صورت فقط مدرک ما است ولی نیل به آن نداریم.

سوال: آیا نیل ما را از ادراک بی نیاز نمی کند، بعبارت دیگر خود همان نیل لذت والم نیست؟

جواب: تا ادراک در کنار نیل نباشد لذت والم نیست، برای تحق لذت والم هم ادراک نیاز است وهم نیل.

ص: 69

سوال: چرا لفظی که هم ادراک وهم نیل را افاده کند در تعریف نیاوردید؟

جواب: لفظی که بتواند هم ادراک وهم نیل را افاده کند نداریم؛ یعنی جامعی که هم نیل وهم ادراک را افاده کند وبا یک لفظ بیان شود نداریم.

سوال: چرا اول ادراک را وبعد نیل را آورید؟

جواب: قانون در تعریف این است که اول عام را وبه دنبال آن خاص را بیاوریم، بعبارت دیگر طبیعی ومنطقی این است که اول عام بیاید وبعد خاص.

سوال: چرا قید وصول در تعریف آمده؟

جواب: گاهی انسان شی را درک می کند نایل هم می شود ولی لذت نمی برد، برای اینکه درک ونیل لذت والم باشد نیاز به صول است، مثلا گاهی مالی به انسان هبه می شود، ما از آن اطلاع هم داریم ولی به وقتی که به دست ما رسید ما احساس لذت می کنیم.

سوال: چرا گفته « ماهو عندالمدرک کمال وخیر» ؟

جواب: خیر دوقسم است؛ گاهی خیر واقعی است، مثل عبادت خداوند تعالی وگاهی نسبی، در باب ارزش خیر واقعی ومطرح است ودرباب لذت والم خیر وشر نسبی مطرح است. پس باید خیر نسبت مدرک باشد.

سوال: اولا فرق کمال وخیر چیست، ثانیا چرا کمال وخیر باهم آمده است وثالثا چرا کمال مقدم بر خیر شده است؟

جواب: هر شی که لایق شی است ابتدا با لقوه آنرا دارد وبعد تبدیل می شوود به بالفعل، واین فعلیت برای شی که بالقوه لایق بود هم کمال است وهم خیر، بعبارت دیگر کمال وخیر عبارت اند از حصول بالفعل امری که حصول بالقوه داشت، واین کمال وقتی که مؤثر وبر گزیده هم باشدخیر است.

ص: 70

باتوجه به بیان فوق جواب هرسه سوال روشن شد، چرا که خیر همان کمال مقید است وبرای شناخت مقید ما نیاز داریم که اولا مطلق را بشناسیم وبعد مقید را به همین جهت هم باید باهم بیاید وهم کمال مقدم شود.

نکته : تعریف بگونه ی است که گویی لذت والم فقط مربوط به امر حسی است، اما چنانکه از تقسیم لذت والم بدست می آید لذت والم منحصر به امور محسوس نیست بلکه لذت والم گاهی حسی است، گاهی خیالی وگاهی عقلی. شاید برای تعریف لذت والم عقلی وخیالی قیود مثل نیل ووصول نیاز نباشد، ولی برای لذت والم حسی لازم است به همین خاطر این قیود در تعریف آمده تا تعریف جامع افراد باشد.

متن: المسألة الثالثة فی اللذّة و الألم

علی ما قال و منها ای من الکیفیات النّفسانیّة اللذة و الالم ، و هما(لذت والم) من الوجدانیات البدیهیّة التصور و قد یفسّران قصدا الی تعیین المسمّی.

فقال الشیخ فی الاشارات: «اللّذة هی ادراک و نیل لوصول ما هو عند المدرک کمال و خیر من حیث هو(ما) کذلک(خیر وکمال) و الألم هو ادراک و نیل لوصول ما هو عند المدرک آفة و شر و من حیث هو(ما)کذلک(آفت وشر) ».

و قال المصنّف فی شرحه: « أمّا الادراک فقد مرّ شرح اسمه(1)و امّا النّیل فهو الاصابة و الوجدان.

و انّما لم یقتصر(مصنف) علی الادراک لانّ ادراک الشی ء قد یکون بحصول صورة تساویه و نیله لا یکون الّا بحصول ذاته و اللّذة لا یتم بحصول ما یساوی اللّذیذ بل انّما یتمّ بحصول ذاته.

ص: 71


1- (1) . شرح اسم حد است ولی چون شی وجودش ثابت نشده از آن تعبیر به شرح الاسم می شود وبعد از اثبات وجود شی همان می شود تعریف حدی.

و انّما لم یقتصر علی النّیل لانّه لا یدلّ علی الادراک الّا بالمجاز.(1)

و انّما اوردهما معا لفقدان لفظ یدلّ علی المعنی المقصود (متعلق یدل :) بالمطابقة و قدم الاعمّ(ادراک) الدّال بالحقیقة و اردفه بالمخصّص(یعنی نیل) الدّال بالمجاز.

و انّما قال: «لوصول ما هو عند المدرک» ولم یقل: لما هو عند المدرک، لانّ اللذّة لیست هی إدراک اللّذیذ فقط، بل هی ادراک حصول اللّذیذ للملتذّ و(عطف بر ادراک) وصوله(لذیذ) إلیه(ملتذ).

و انّما قال: «ما هو عند المدرک کمال و خیر» لأنّ الشّی ء قد یکون کمالاً و خیراً بالقیاس الی شی ءٍ و هو(شی) لا یعتقد کمالیّته و خیریّته فلا یلتذّ به، و قد لا یکون کذلک(کمال وخیر) و هو(شی) یعتقده فیلتذ به. فالمعتبر کمالیّته عند المدرک لا فی نفس الأمر.

والکمال و الخیر هاهنا(درباب لذت والم که خیر وشر نسبی مطرح است برخلاف باب خیر وشر که خیر واقعی مطرح است) _ اعنی المقیسین الی الغیر _ هما حصول شی ء لما من شانه ان یکون ذلک الشی ء له، ای حصول شی ء یناسب شیئا و یصلح له او یلیق به بالقیاس الی ذلک الشی ء. و الفرق بینهما(کمال وخیر) أنّ ذلک الحصول(حصول چنین شی بر آن شی) یقتضی لامحة براءة ما من القوّة لذلک الشی ء(شی که صاحب کمال می شود) فهو(شی) بذلک الاعتبار(که صاحبش را از قوه تبرئه می کند، صاحبش را از قوه خارج می کند) فقط کمالٌ و باعتبار کونه مؤثرا(برگزیده است) خیرٌ. و انّما ذکرهما(کمال وخیر) لتعلّق اللّذة بهما(کمال وخیریعنی خروج از قوه ومؤثر بودن) و أخّر ذکر الخیر لانّه یفید تخصیصا ما لذلک المعنی (برائة ما من القوه).

ص: 72


1- (2) . نایل شدن مستلزم ادراک است واگر نیل را گفتیم وادراک را اراده کردیم می شود ودرتعریف حق نداریم از کنایه ومجاز استفاده کنیم.

بیان قیود تعریف لذت درکلام شیخ 93/07/28

موضوع: بیان قیود تعریف لذت درکلام شیخ

سوال: وجه قید « من حیث هوکذلک» چیست؟

جواب: کمال هر شی دوحیث دارد؛ به یک حیث مرغوب است به حیث دیگر مرغوب نیست، به آن حیث که مرغوب است لذت آور است. پس شی مُلذ وقتی پیش ملتذ حاضر می شود اگر از حیث کمال وخیر بودن حاضر شود ادراکش لذت است. مثلا سیب هم رنگ دارد وهم طعم وهردوبرای جسم کمال است ولی فقط بحیث طعم داشتن از نظر شخص ملتذ مرغوب است ولذا اگر سیب به این حیث حاضر شود ملذ است وادراکش لذت است. اما چنانچه بحیث رنگ داشتن پیش ملتذ حاضر شود ادراک آن لذت نیست. پس قید «من حیث هو کمال وخیر» برای تعریف لذت نیاز است.

ب) تعریف جمهور: لذت عبارت است از ادراک ملائم و الم ادراک منافی است.

لاهیجی: تعریف بوعلی بهتر از تعریف لذت به ادراک ملائم وتعریف الم به ادراک منافی است، چرا که این تعریف قیودی را که لازم است نیاورده، هرچند ممکن است با تدقیق فراوان وتایل قیود لازم را از این تعریف بدست آوریم ولی در تعریف باید به قیود لازم تصریح شود، ولذا شیخ از این تعریف عدول کرده، وتعریفی را که بیان شد ارائه داده است.

ج) تعریف خواجه : اللذت والألم وهما نوعان من الادراک تخصصا بإضافة تختلف بالقیاس؛ یعنی لذت والم دو نوع از ادراک است که با اضافه خاص می شود وبا قیاس مختلف.

ص: 73

لاهیجی : این تعریف خواجه به تعریف شیخ بر می گردد؛ چرا که قید «تخصّصا» ادراک را خاص کرده به همراهی با نیل، وقید «اضافة» اشاره دارد به وصول به ملائم ومنافی.

ان قلت: اگر کلام خواجه به کلام شیخ بر می گردد باید قید « من حیث هوکذلک» که که در کلام شیخ بود درکلام خواجه هم بیاید.

قلت: این قید از تختلف فهمیده می شود؛ چرا که اختلاف هم بیان کننده ی اختلاف ملائم ومنافی است هم اختلاف یک شی از دوحیث ملائم ومنافی بودن را بیان می کند.

تعریف زکریای رازی: لذت عبارت است از عود به حالت طبیعی وبعبارت دیگر لذت خروج از حالت غیر طبیعی به حالت طبیعی است والم خروج از حالت طبیعی است ویا خروج از حالت طبیعی سبب الم است.

مثال(1) : وقتی که انسان گرسنه می شود از حالت طبیعی خارج می شود واین حالت الم است ویا الم را به دنبال دارد وقتی که انسان غذا می خورد به حالت طبیعی بر می گردد لذا لذت می برد.

مثال(2): وقتی ظرف منی پر شود از حالت طبیعی خارج می شود وهمراه خارش است که الم ناک است وزمانیکه جماع صورت می گیرد ظرف منی خالی می شود واین برگشت به حال طبیعی است ولذت.

خواجه : اینکه لذت را منحصر کنیم به خروج از حال غیر طبیعی صحیح نیست، چرا که لذت گاهی با خروج از حال غیر طبیعی حاصل می شود وگاهی با امور دیگر حاصل می شود.

در این بیان خواجه نمی گوید که تعریف لذت به خروج از حال طبیعی صحیح است یا نیست بلکه بیان می کند که تعریف لذت به خروج از حال غیر طبیعی جامع افراد نیست، وبعدا بیان خواهیم کرد که این تعریف مانع اغیار هم نیست ودر نتیجه تعریف لذت به خروج از حال غیر طبیعی وتعریف الم به خروج از حال طبیعی صحیح نیست، بلکه لذت والم نوعی ادراک است همان گونه که در تعریف شیخ بیان شد.

ص: 74

متن: و انّما قال «من حیث هو کذلک(کمال وخیر)» لانّ الشی ء قد یکون کمالا خیرواً من جهة دون جهة و الالتذاذ به(شی) یختصّ بالجهة التی هو منها(حیث) کمال و خیر.

و هذه(که ابن سینا گفت) ماهیّة اللّذة و یقابلها ماهیّة الالم کما ذکره(ابن سینا).

و هذا اقرب الی التحصیل(استدلال ویقین) من قولهم: اللذّة إدراک الملائم و الألم إدراک المنافی. و لذلک(قیود لازم را آورده نشده است) عدل الشیخ منه الی ما ذکره. انتهی کلام شرح الاشارات.

و الی تعریفهما(لذت والم) الّذی ذکره الشیخ أشار هاهنا بقوله : و هما(لذت والم) نوعان من الادراک(نه اینکه ازادراک حاصل شده باشد) تخصّصا(درحالیکه تخصیص پیدا کرده)، بکون کلّ منهما(لذت والم) مع النیل(یعنی ادراک همراه نیل لذا والم است، نه ادراک مطلق) علی ما مرّ فی بیان وجه ایراد الادراک و النیل کلیهما معا و عدم الاقتصار(ابن سینا) باحدهما(ادراک ونیل) فقط، متلبّسا کل منهما(لذت والم) باضافة الی ما اضیف(ادراک ) إلیه، ای(تفسیرما) وصول الملائم و المنافی. تختلف تلک الاضافة باعتبار اختلاف المضاف إلیه _ اعنی الملائم و المنافی _ بالقیاس الی المدرک علی مامّر فی شرح قول الشّیخ «ما هو عند المدرک کمال و خیر».

فحصل من هذا الکلام(کلام خواجه با آن شرح واضافات که من داشتم): أنّ اللّذة ادراک ونیل لوصول ما هو عند المدرک ملائم و إنّ الألم ادراک و نیل لوصول ما هو عند المدرک منافر.

و من اختلاف کل من الملائم و المنافی بالقیاس الی المدرک یمکن ان یفهم انّ المراد ادراک کلّ منهما(ملائم ومنافی) من حیث هو ملائم او مناف علی ما هو المراد من الحیثیة المذکورة فی تعریف الشیخ.

ص: 75

فدلّ هذا الکلام(کلام خواجه) علی تعریفهما(لذت والم) الّذی ذکره الشیخ بجمیع اجزائه.

و هذا الاستنباط(که تعریف خواجه را به تعریف بوعلی ارجاع دادیم) کسائر نظائره من مختصات هذا الشرح بفضل اللّه و منّه .

و لیست اللّذة خروجا عن الحالة الطبیعیة لا غیر،کذا وقعت هذه العبارة فی نسخ المتن، و ظاهر انّه سهو من القلم لانّ هذا الکلام ردّ لما زعمه محمّد بن زکریاء الطبیب «من انّ اللذة هی العود الی الحالة الطبیعیّة بعد الخروج عنها، و بعبارة اخری: هی الخروج عن الحالة الغیر الطبیعیّة الی الحالة الطبیعیّة» و امّا الخروج عن الحالة الطبیعیّة فلیست لذة عنده(زکریا رازی) بل ذلک عنده هو الالم او سببه. فالصواب هو احدی هاتین العبارتین فعنده لذة الاکل هی زوال الم الجوع و لذة الوقاع زوال الم دغدغة(غلغلک، خارش) المنی لأوعیته(وقتی ظرف منی پر شود خارش می گیرد وقتی جماع صورت گیرد ظرف منی خالی می شود وخارش از بین می رود این برگشت به حال طبیعی لذت است)، و هکذا.

بررسی تعریف زکریای رازی 93/07/29

موضوع: بررسی تعریف زکریای رازی

بحث در تعریف لذت والم داشتیم درظاهر چهار تعریف نقل شد؛ تعریف ابن سینا وتعریف جمهور هر دو درست اند، ولی تعریف ابن سینا اقرب الی التحقیق است، تعریف خواجه هم بازگشت می کند به تعریف ابن سینا، اما تعریف که از زکریای رازی نقل شد جامع افراد نیست.

د) تعریف زکریای رازی: لذت خروج از حالت غیرطبیعی وبعبارت دوم زوال حالت غیر طبیعی وبه بیان سوم بازگشت به حالت طبیعی است والم عبارت است از خروج از حالت طبیعی.

ص: 76

بیان مطلب: اموری که مستمرا بر قوا ی ادراکی انسان وارد می شود انسان نمی تواند درک کند، مثل حرکت زمین که چون از بدو تولد بر حاسه ی انسا وارد می شود انسان درک نمی کند، اما اگر ازحالت طبیعی خارج شود استمرار ازبین می رود وبا ادراک همراه است چنانکه بازگشت به حالت طبیعی با دراک همراه است. پس لذت خروج از حال غیر طبیعی است ویا زوال حالت غیر طبیعی است والم خروج از حال طبیعی است، ولی چون خروج از حال طبیعی وزوال حالت غیر طبیعی با ادراک همراه است ما فکر می کنیم که ادراک لذت. خلاصه وقتی لذت والم برای انسان حاصل می شود دوحالت رخ می دهد یکی خروج از حالت غیر طبیعی در لذت وخروج از حالت طبیعی در الم ودیگری درک، وآنچه که لذت والم است خروج از حالت غیر طبیعی و خروج از حالت طبیعی است ولی بخاطر همراهی این دوحالت با ادراک ما فکر می کنیم که ادراک لذت والم است.

تذکر: حرکت از محسوسات مشترک است وبا حواس مختلف درک می شود، انسان گاهی با لامسه حرکت را درک می کند، گاهی با سامعه وگاهی با باصره، البته لامسه ملموسات، سامعه مسموعات وباصره مبصرات را درک می کند، ولی با استمرار لمس انسان می فهمد که متحرکی حرکت می کند، هم چنین با دور ونزدیگ شدن صوت نفس انسان حرکت را می فهمد ویا با جابجا شدن رنگ حرکت را می فهمد.

فخررازی: ادراک با انفعال همراه است، خصوصا ادراک حسی وبالاخص ادراک لمسی، به همین جهت چنانچه چیزی مستمر بر قوای ادراکی انسان وارد شود نسبت به آن انفعال ودرک نداریم، واگر چیزی مضاد با قوای ادراکی وبالاخص مضاد با قوه ی لمسی بر قوای ادراکی ولمسی وارد قوا منفعل وادراک حاصل می شود، مثلا وقتی که باد با دمای معتدل می وزد قوه ی لامسه ی ما نسبت به آن انفعال ندارد وما درک از آن نداریم ولی وقتی که باد گرم یا سرد بوزد قوه لامسه ی ما منفعل می شود و سردی وگرمی هوا را متوجه می شویم. هم چنین وقتی که چیزی در حال طبیعی باشد ما از آن انفعال ودرکی نداریم ولی وقتی که از حالت عادی خارج شود ویا به حالت عادی برگردد قوای ادراکی ما منفعل می شود ولذت والم حاصل می شود. پس لذت والم با ادراک حاصل می شود ولی این ادراک گاهی همراه است با زوال حالت غیر طبیعی در لذت وخروج از حالت طبیعی درالم، وبخاطر همین همراهی زکریای رازی خروج از حالت طبیعی را لذت وخروج از حالت طبیعی را الم می داند، درحالیکه لذت والم ادراک است، نه خروج از حالت غیرطبیعی درلذت وخروج از حال طبیعی درالم. مثال: از نگاه به صورت زیبا، از علم به مساله ی ویا ازوصول مالی به انسان، لذتی برای انسان حاصل می شود به صرف ادراک این امور بدون اینکه بازگشت به حال طبیعی در کار باشد؛ چرا که این امور قبلا خطور در ذهن نداشته است که با انتظار وشوق نسبت به این امور انسان از حالت طبیعی خارج شود وبا حصول این امور سه گانه به حالت طبیعی بر گردد. پس در هیچ کدام این سه صورت خروج از حالت طبیعی وباز گشت به حالت طبیعی وجود ندارد که لذت را باز گشت به حال طبیبعی بدانیم.

ص: 77

متن: قال(زکریا) : إنّ الامور المستمرّة لا یشعر بها، فاذا تجدّد زوال حالة غیر طبیعیّة إلی حالة طبیعیّة یشعر بها(زوال حالت.../ حالت طبیعی)، فقد قارن ادراک الحالة ذلک الزوال(زوال حالت غیر طبیعی) الّذی(صفت زوال) هو اللذة، فظنّوا أنّ إدراک الحالة الطبیعیّة ای الملائمة هو اللّذة فقد اخذوا ما بالعرض(ادراک حالت طبیعی) مکان ما بالذات(زوال حالت غیر طبیعی).

و قال الامام فی الملخّص: إنّ اللذّة لا یتم لنا الاّ بالادراک و الادراک الحسّی سیّما اللّمسی إنّما یحصل بالانفعال عن الضدّ(مثل اینکه هوای سرد ویا ذاع به صورت انسان بخورد احساس می کند ولی هوای متعادل را احساس نمی کند)، فاذا استمرّت الکیفیة لم یحصل الانفعال فلم یحصل الشعور فلم یحصل اللذة فلمّا لم یحصل اللذة اللّمسیّة إلاّ عند تبدّل الحال الغیر الطّبیعی ظنّ الطبیب الرّازی انّ اللّذة نفسها هی ذلک الانفعال و الخروج عن تلک الحالة الغیر الطبیعیّة، فقد اخذ ما بالعرض(انفعال وخروج...) مکان ما بالذات(ادراک)، و هو ظنّ فاسد فانّ الانسان قد یلتذّ بالنظر الی الوجه الحسن و بالوقوف علی مسئلة علمیّة و بوصول مال إلیه من غیر ان یخطر بباله هذه الأشیاء قبل وصولها(هذه الاشیاء) إلیه (مربوط به یخطر:) حتی یکون له(انسان) حالة غیر طبیعیّة و شوق الی تلک الاشیاء(نظربه وجه حسن و...) فیزول بوجدانها(حالت طبیعی) ضرر الشوق إلیها(امور).

بررسی تعریف زکریای رازی 93/07/30

موضوع: بررسی تعریف زکریای رازی

بحث در تفسیر لذت والم داشتیم دوتفسیر از فلاسفه ذکر کردیم یکی از ابن سینا ودیگری از جمهور فلاسفه که هر دو صحیح است ولی تفسیر ابن سینا اقرب الی التحقیق است. تفسیر زکریای رازی نقل شد که نه جامع افراد است ونه مانع اغیار.

ص: 78

اشکال جامع افراد نبودن: اگر لذت را تعریف کنیم به زوال حالت غیر طبیعی، یا باز گشت به حال طبیعی ویا خروج از حال غیر طبیعی باشد و الم خروج از حال طبیعی این تعریف جامع افراد نخواهد بود؛ چرا که نظر به صورت زیبا، حل مساله ی علمی و وصول مال برای انسان لذت آور است درحالیکه در این سه مورد خروج از حال طبیعی وباز گشت به حال طبیعی مطرح نیست.

فان قیل: شخص مُلِذ هرچند نسبت به مساله علمی خاص، دیدن منظره وصورت خاص ومال معین توجه واشتیاق ندارد، اما نسبت به اصل علم، ودیدن زیبایی ها وبدست آورن پول توجه دارد ونسبت به آن مشتاق است وهمین موجب اضطراب وخروج از حال طبیعی است وزمانیکه یک مساله علمی معین را حل کرد به حال طبیعی باز می گردد ولذت می برد، ویا با دیدن وجه حسن خاص به حال طبیعی باز می گردد ولذت می برد همین طور با دست یافتن به پول خاص لذت می برد. امّا آن توجه واشتیاق کلی باقی است وبا دست یافتن به هر موردی بازگشت به حال طبیعی ولذت حاصل می شود.

قلنا: مواردی یافت می شود که هیچ گونه توجه واشتیاقی نسبت به آن وجود ندارد، نه توجه واشتیاق جزئی ونه توجه واشتیاق کلی؛ مثل شرینی که اولین بار به کودک می دهیم کودک لذت می برد چرا که نسبت به شرینی مشتاق می شود، اما قبل از خوردن اولین شرینی هیچ گونه توجه واشتیاقی به شرینی وجود نداشته است. پس تعریف لذت به باز گشت به حال طبیعی ویا خزوج از حال غیر طبیعی جامع افراد نیست.

ص: 79

شارح مقاصد: گاهی بدون طلب واشتیاق اجمالی وتفصیلی لذت حاصل می شود مثل کسی که به مال غیر مترقبه می رسد ویا زیابی را می بیند که نسبت به آن هیچ گونه توجه نداشته است، در این موارد هیج گونه توجه قبلی وجود ندارد نه توجه جزئی ونه توجه کلی ودر عین حال شخص لذت می برد. البته اگر کسی نسبت به این دومورد خدشه نماید وبگویدکه همیشه توجه اجمالی نسبت به کسب مال ودیدن زیبایی وجود دارد، اما نسبت به لذت که کودک اولین بار از خوردن شرینی می برد نمی تواند چنین خدشه کند.

اشکال مانع اغیار نبودن: موارد وجود دارد که بازگشت به حال طبیعی است ولی لذت وجود ندارد، مثل کسیکه جراحت بر داشته وبه تدریج خزمش خوب می شود در این جا هم خروج از حال طبیعی وهم بازگشت به حال طبیعی وجود دارد ولی شخص لذت نمی برد. ویا گاهی انسان نسبت به اموری خیل مشتاق است ولی چون حاسه اش آسیب دیده است با حصول مستلذات لذت نمی برد. پس خروج از حال غیر طبیعی لذت نیست وخروج از حال طبیعی الم نیست، بلکه لذت والم ادراک است، چنانکه بیان شد.

متن: فان قیل: انّه(شخص مُلذ) کان مدرکا لکلّیات هذه الاشیاء(دیدن وجه حسن، حل مساله علمی ورسیدن مال) ومشتاقا إلیها فی ضمن جمیع جزئیاتها(هرمصداق از این اشیا مطلوب اوست) و متألما بها(جزئیات) بفقدانها و ان لم یکن له(شخص مُلذ) شعور بهذه المعیّنات. فاذا حصلت له هذه الجزئیات زال عنه بعض ذلک الألم(الم که مربوط به آن جزئی است) و اذا حصل له جزئیات اخر زال بعض اخر و هکذا فلا یتحقق لذّة بلا زوال(چرا که همیشه اشتیاق والم است).

ص: 80

قلنا: قد یدّعی حصول اللذة بوجدان الامور المذکورة بلا سابقة شوق إلیها و لو اجمالا، کما فی ادراک الذائقة الحلاوة أوّل مرّة(مثل کودک که اولین بار شیرنی می خورد ولذت می برد).

قال شارح المقاصد: « وابطله _ ای زعم محمّد بن زکریا _ ابن سینا و غیره بانّه قد تحصل اللذّة من غیر سابقة ألم أوحالة غیر طبیعیّة کما فی مصادفة مال و مطالعة جمال من غیر طلب و شوق لا علی التفصیل و لا علی الاجمال بان لم یخطر ذلک بباله قطّ لا جزئیا و لا کلیّا، وکذا فی ادراک الذّائقة الحلاوة أوّل مرّة.

و قد یحصل ذلک التبدّل من غیر لذّة کما فی حصول الصحّة علی التدریج و فی ورود المستلذّات من الطعوم و الروائح و الاصوات و غیرها علی من له غایة الشوق الی ذلک(ورود مستلذات) و(حالیه) قد عرض له شاغل عن الشعور بذلک (ورود مستلذات)».

سبب ألم 93/08/17

موضوع: سبب ألم

بحث در لذت والم داشتیم، چنانکه در تقسیم لذت والم خواهیم گفت لذت والم اعم از خیالی وعقلی است ولی بحث های که گذشت درباره ی لذت والم حسی بود، وحال هم به سبب الم حسی می پردازیم.

سبب الم: در اینکه سبب الم چیست چند تا قول است

قول اول : برای الم دوتا سبب وجود دارد؛ یکی تقرق اتصال ودیگری سوء مزاج، به همین جهت مصنف می گوید « قد تکون سبب الالم تفرق الاتصال» از این معلوم می شود که سبب دیگری هم دارد که سوء مزاج باشد.

ص: 81

الم حسی یعنی که ما از طریق حس آنرا درک می کنیم، چنین الم سببش یا تفرق اتصال است مثلا وقتی که دست ما می برد اتصال پوست وگوشت ورگ های دست از بین می برود وموجب درد و الم می شود.

گاهی سبب الم سوء مزاج است؛ چرا که مزاج کیفیت متعادل بین کیفیات اربع است وقتی که این تعادل از بین برود سوء مزاج حاصل می شود والم را در پی دارد، البته چنانچه تعادل مزج بکلی از بین برود موجب مرگ می شو، اما سوء مزاج که خیل شدید نباشد الم را به دنبال دارد.

انواع سوء مزاج : سوء مزاج گاهی متفق است وگاهی مختلف، سوء مزاج موافق به این معنا است که مزاج جدید جای مزاج قبلی را می گیرد وموافق طبع ما می شود. مثلا وقتی که انسان را چاه را تخلیه می کند اول بوی بد چا شامه ی ما را اذیت می کند ولی کم کم این بو درشامه ی ما جاگزین می شود و موافق طبع، وبعبارت دیگر انسان طبع ثانیه پیدا می کند ودیگر اذیت نمی شود. اما سوء مزاج مختلف چنین نیست بلکه همواره مخالف طبع است والم را در پی دارد. پس آن سوء مزاج که سبب الم است سوء مزاج مختلف است نه متفق.

بیان مطلب: قبلا بیان کردیم که الم ادراک است با همان قیودی که گذشت والم حسی ادراک حسی است پس آنچه که برای ادراک شرط است برای الم شرط است. ویکی از شرایط ادراک مخالف بودن کیفیت حاس با کیفیت محسوس است؛ مثلا دمای طبیعی بدن انسان بیست وهفت درجه است حال اگر انسان ستش را در آب با دمای بیست وهفت درجه قرار دهد سردی وگرمی آب را درک نمی کند؛ چرا که کیفیت حاس با کیفیت محسوس مخالف نیست.

ص: 82

باتوجه به مطلب فوق وقتی که سوء مزاج موافق رخ می دهد چون بین حاس ومحسوس اختلاف کیفیت نیست انسان محسوس را درک نمی کند والم حاصل نمی شود، اما درسوء مزاج مخالف بدلیل اختلاف کیفیت حاس ومحسوس ادراک والم حاصل می شود. به همین جهت است که حمّ الغب موجب الم می شود اما حمّ الغب موجب الم نمی شود.

انواع تب: تب تقسیم می شود به تب روزانه یا حمّ الیوم، تب نوبه یا حمّ الغبّ وتب لاغری یا حمّ الدق.

حمّ الیوم: این تب بدلیل فعل وانفعالات روزانه بوجود می آید وزود ازبین می رود به همین خاطر اطبا این طب را بحساب نمی آورد وبرای آن دارو ذکر نمی کند؛ مثلا کسی که در آفتاب نشسته بدنش تب کرده است علاجش این است که از آفتاب به سایه برود.

حمّ الغب: این تب که گاهی می آید وگاهی می رود سببش تعفن اخلاط است وعلاج آن از بین بردن عفونت خلط است، این تب بدلیل اینکه گاهی می آید وگاهی می رود مخالف طبع است؛ یعنی کیفیت آن با کیفیت حاس مخالف است ولذا حاسه آنرا درک می کند ودرد را احساس می کند.

حمّ الدقّ: تب که موجب لاغری می شود، این تب وقتی که در بربدن عارض شود آب بدن را خشک می کند وانسان لاغر می شود، ولی موجب الم نیست چرا که جانشین طبع اولیه می شود ودیگر بین حاس ومحسوس اختلاف کیفیت نیست که درک والم را در پی داشته باشد.

قول دوم : جالینوس می گوید سبب ذاتی وبدن واسطه ی الم فقط تفرق اتصال است، واگر سوء مزاج هم سبب بحساب می آید بالعرض وبواسطه تفرق اتصال سبب است؛ یعنی تفرق اتصال سبب سوء مزاج می شود وما فکر می کنیم که منشاء الم سوء مزاج است.

ص: 83

قول سوم: فخررازی عقیده درا که سبب بالذات الم فقط سوء مزاج است، واینکه تفرق سبب الم باشد به چند دلیل باطل است.

دلیل اول: الف) صغرا: تفرق اتصال امر عدمی است چرا که تفرق اتصال یعنی نبود اتصال ونبود امر عدمی است. ب) کبرا: امر عدمی نمی تواند سبب الم یعنی امر وجودی باشد. پس تفرق اتصال نمی تواند سبب الم باشد.

جواب: اولاً تفرق اتصال بمعنای نابودی اتصال نیست که امر عدمی باشد بلکه بمعنای حرکت جزء از بدن از موضع به موضع دیگر است وبعبارت دیگر دور شدن بعض از بعض اعضای دیگر است وحرکت امر وجودی است وامر وجودی می تواند سبب الم که امری وجودی است باشد.

ثانیاً اینکه امر عدمی نتواند سبب امر وجودی باشد قابل قبول نیست بلکه امر عدمی چنانچه وصف امر وجود باشد می تواند سبب امر وجودی قرار گیرد؛ مثلا گوری امر عدمی است ووصف انسان وبا سنگینی سبب سقوط انسان از روی پُل می شود.

دلیل دوم: گاهی تفرق اتصال است امّا ألم درهمان لحظه ی تفرّق نیست وبین سبب ومسبب نمی تواند فاصله زمانی باشد پس تفرق اتصال نمی تواند سبب ألم باشد.

مثال: وقتی که انسان با چاقوی خیل تیز دستش را می برد، درهمان لحظه احساس درد نمی کند بلکه بعد از مدتی که سوء مزاج حاصل شد انسان احساس درد می کند.پس تفرق اتصال سبب سوء مزاج است وسوء مزاج سبب الم است.

دلیل سوم: غذا خوردن باعث تفرّق اتصال می شود ولی باعث درد نمی شود، وقتی که غذا می خوریم وارد معده می شود ودر آنجا بافعل وانفعالات شمیایی که رخ می دهد غذای بالفعل یعنی شبیه عضو غذا گیر می شود وبعد توسط قوه ی غاذیه وارد اعضای غذا گیر می شود، که این وُرد ونفوذ با تفرق اعضا همراه است ولی درد را به همراه ندارد. پس تفرق اتصال موجب ألم نیست.

ص: 84

متن: و قد یستند الالم الی التفرق ؛ ای تفرّق الاتّصال(یعنی اتصال اعضای بدن) کما أنّه قد یستند الی سوء المزاج و هو(سوء مزاج) علی قسمین: متّفقٌ(یعنی موافق طبع است) و مختلفٌ(یعنی مخالف طبع است).

فالمتّفق: هو مزاج غیر طبیعیّ یرد علی العضو و یزیل مزاجه الطبیعی و یتمکّن فیه(عضو) کانّه(مزاج غیر طبیعی) المزاج الطبیعیّ.

و المختلف: مزاج غیر طبیعیّ یرد علی العضو و لا یبطل مزاجه الطبیعیّ بل یخرجه(عضو) عن الاعتدال.

والمؤلِم من هذین(دوقسم سوء مزاج) هو سوء المزاج المختلف و ذلک(اینکه سوء مزاج مختلف مؤلم است) لانّ شرط الاحساس هو مخالفة ما بین کیفیتی الحاسّ و المحسوس، إذ مع الاتفاق لا یحصل التأثّر فلا یکون احساس(یعنی احساس نوعی انفعال است ودرجای که اتفاق است انفعال نیست پس احساس نیست). فاذا تمکّنت الکیفیة المنافرة فی العضو و ازالت الکیفیة الاصلیة للعضو فلیس ثمّة کیفیّتان متخالفتان فلم یکن فعل و انفعال فلا یحسّ بالمنافرة(یعنی عضو احساس منافرت نمی کند). و أمّا فی سوء المزاج المختلف فالکیفیة الاصلیة باقیة مع الکیفیّة الواردة فیتحقق المنافاة و الاحساس بالمنافر الّذی هو الأ لم.

الا تری انّ حرارة المدقوق(شخص مبتلا به تب دق) اکثر من حرارة صاحب الغبّ(شخص مبتلا به تب غب)؟ و لهذا یذوب اعضاء المدقوق، مع انّ حرارة الغبّ محسوسة دون حرارة الدّق فانّ صاحب الغب یجد التهاباً و یضطرب اضطراباً بخلاف المدقوق(که حرارت برایش طبیعی شده ولذا حس نمی کند).

و هذا _ اعنی استناد الالم تارة الی سوء المزاج المختلف(وتارة اخری الی تفرق الاتصال) _ هو مذهب الشیخ.

ص: 85

و امّا مذهب جالینوس: فهو انّ السبب الذاتی(درمقابل سبب بالعرض که سوء مزاج است) للألم انّما هو تفریق الاتصال فقط.

و اختار الامام: انّه(سبب ذاتی) سو المزاج التخلف فقط و أبطل کون تفریق الاتصال سببا له(الم) بوجوه.

منها: (صغرا:)انه عدمیّ و الالم وجودی، (کبرا:) و العدمی لا یکون سببا للوجودی.

و منها: انّ الالم قد یتخلّف عن تفریق الاتّصال، فان من عقر(زخمی کند) یده بسکّین(چاقوی) حادّ فی الغایة لم یحسّ بالالم الّا بعد زمان حتی(بطوریکه) إذا حصل له سوء المزاج تألّم فلا یکون التفرق سببا ذاتیّا له(الم) و الّا(اگر سبب ذاتی بود) لم یتخلّف عنه(یعنی فاصله زمانی پیدا نمی کرد، چرا که سبب ومسبب فاصله زمانی ندارند).

و منها: انّ اغتذاء الحیوان(که عضو غذا گیر غذا می گیرد) یوجب تفرّق اجزائه ابداً فیلزم ان یکون متألّما دائما، فانّ التغذی مداخلة(یعنی نفوذ) الغذاء لجمیع الأجزاء ولا یتصوّر هذه المداخلة الاّ بتفریق فی ما بین الاجزاء و هو(مداخله) حاصل دائماً فالتفرّق أیضا(مثل نفوذ) حاصل دائما.

بررسی دلیل فخررازی 93/08/18

موضوع: بررسی دلیل فخررازی

بحث در سبب الم داشتیم که وگفتیم که سبب الم دوچیزاست؛ تفرق اتصال وسوء مزاح مختلف، اما فخررازی معتقد است که سبب الم فقط سوء مزاج مختلف است، نه تفرق اتصال، واینکه تفرق اتصال سبب باشد به چهار دلیل باطل است.

دلیل چهارم: اگر عامل ألم تفرق اتصال باشد هرگاه تفرق اتصال شدید باشد باید ألم هم شدید باشد وبالعکس هرگاه تفرق اتصال ضعیف باشد باید ألم هم ضعیف باشد، اما این گونه نیست، بلکه گاهی تفرق اتصال شدید است ولی ألم ضعیف است وگاهی تفرق اتصال ضعیف است وألم قوی است؛ مثلا کسی که دستش را با چاقو می برد با اینکه تفرق اتصال شدید است ولی زیاد درد نمی کشد، بر خلاف عقرب گزیده گی که تفرق اتصال ضعیف است ولی درد زیای بر شخص عارض می شود. پس سبب ألم تفرق اتصال نیست بلکه سوء مزاج است نیش عقرب زهر عقرب را درتمام بدن پخش می کند ومزاج معتدل را از بین می برد وموجب الم می شود.

ص: 86

جواب دلیل دوم وسوم: ممکن است شیء سبب باشد ولی به تنهای اثر نگذارد بلکه باشرط اثر بگذارد، بعبارت دیگر سبب همیشه تام نیست ووقتی که تام شب اثر می گذارد وبامسبب همراه است. در مانحن فیه تفرق اتصال سبب ألم است ولی سبب تام نیست بلکه مقتضی است ووقتی که شرطش فراهم شود ألم را در پی دارد. پس هم در بریدن چاقو وهم در تغذیه تفرق اتصال مقتضی ألم است وزمانیکه شرط فراهم شود موجب الم می شود، نه اینکه تفرق اتصال سوء مزاج را درست کند وسوء مزاج سبب ألم باشد.

علاوه بر این در تغذیه هرچند تفرق اتصال است ولی اولا اجزای غذا ودر نتیجه تفرق اتصال خیل ریز است وثانیا این تفرق اتصال مستمر است ولذا درکش نمی کنیم. پس تفرق اتصال هم بخاطر ریز بودن وهم بجهت استمرار درک نمی شود وألم را در پی ندارد.

جواب دلیل چهارم: ألم که از نیش عقرب حاصل می شود بخاطر تفرق اتصال نیست، والاّ کمتر وضعیف تر از ألم حاصل بریدن چاقو بود، بلکه در عقرب علاوه بر تفرق اتصال زهر عقرب سوء مزاج هم درست می کند وبه همین جهت ألم شدید تری را به موجب می شود. پس در نیش عقرب دوتا سبب در کنار هم قرار گرفته تفرق اتصال وسوء مزاج مختلف ولذا ألم شدید تری را در پی دارد.

اقسام لذت وألم: لذت وألم به دوقسم حسی وعقلی تقسیم می شود.

دلیل: قبلاً بیان شد که لذت وألم ادراک ونیل ... است وادراک یا عقلی است ویا حسی پس لذت وألم یا حسی است ویا عقلی.

ص: 87

تذکر: ادراک سه قسم است؛ یا حسی است یا خیالی ویا عقلی، امّا از آنجای که ادراک حسی می تواند اعم از حس ظاهر وحس باطن است، لذت وألم تقسیم شده به لذت عقلی ولذت حسی که اعم از لذت حسی ولذت خیالی است.

متن: و منها: انّ تفرّق الاتصال فی الجراحة العظیمة اکثر منه فی لسعة(گزیدن) العقرب فوجب ان یکون إیلام الجراحة اقوی من إیلام اللّسعة(نیش زدن عقرب) و لیس کذلک.

و أُجیب عن الاوّل: بمنع کون التفرّق عدمیّا، بل هو عبارة عن حرکة(دورشدن) الاجزاء بعضها عن بعض.

و لو سلّم، فالعدمی قد یکون سببا للوجودی، (بیان قد یکون:) بان یتصف به(عدمی) امرٌ فی الخارج و یصیر(امر) بسبب هذا الاتصاف سببا له(وجودی).

و عن الثانی و الثالث :بانّ المراد بالسبب الذّاتی ما لا یحتاج إلی سبب متوسط بینه(سبب) وبین المسبب، فجاز ان یکون(سبب ذاتی) مشروطاً بشرط یتخلف عنه(سبب ذاتی) المسبب لفقدانه(شرط).

علی انّ التفرّق الحاصل فی الأجزاء (متعلق تفرّق:) بالاغتذاء(یعنی غذا گیری عضو) و ان کان متکثراً لکنه متصغّر مستمر فلا یحسّ به(تفرق) لصغره(تفرق) و استمراره(تفرق).

و عن الرابع: بانّه إنمّا یلزم لو کان ألم السعة العقرب لتفرّق الاتصال و لیس کذلک، بل انما هو(ألم) لما یحصل بواسطة سمّه من سوء مزاج مختلف هو اقوی تاثیرا من الجراحة العظیمة.

و کلّ منهما: ای من اللّذة و الألم حسّی و عقلی حسب انقسام الادراک إلیهما.

بیان ذلک: أنّک قد عرفت أنّ اللذّة إدراک ونیل لحصول ما هو خیرٌ ومؤثَرٌعندالمدرک.

والإدراک علی قسمین : حسیٌّ وعقلیٌّ.

ص: 88

تقسیم لذت والم 93/08/19

موضوع: تقسیم لذت والم

بحث درتقسیم لذت والم داشتیم دراین جا دو بحث وجود دارد:

الف. لذت والم تقسیم می شود به حسی وعقلی، بعبارت دیگر لذت ألم منحصر به حسی نیست بلکه لذت والم عقلی هم وجود دارد.

ب. لذت وألم عقلی قوی تر از لذت وألم حسی است.

دلیل مدعای اول: چنانکه برای حواس اموری وجود دارد که نسبت به حواس خیر وکمال است وچنانچه این امور برای حواس حاضر شود حواس لذت می برد، برای عقل هم اموری وجود دارد که نسبت به آن خیر وکمال است واگر برای عقل حاضر شود عقل لذت می برد.

لذت ذائقه: ذائقه از متکیف شدن به کیفیت حلاوت لذت می برد.

لذتباصره: باصره از متکیف شدن به اشکال زیبا ونیکو لذت می برد.

لذت سامعه: سامعه از متکیف شدن به کیفیت اصوات نرم، پایین ورسا ومتکیف شدن به کیفیت نغمه های مناسب لذت می برد.

لذت شامه: شامه از متکیف شدن به کیفیت بوهای خوش لذت می برد.

تذکر: کیف عرض است وعرض درخارج مستقل وجود ندارد، بلکه متکی به جوهر است وجوهر متکیف می شود به کیف، وحواس ما هم وقتی لذت می برد که نایل شود ومتکیف شود به کیفیت امور حسی مُلِذه.

لذت لامسه: لامسه از متکیف شدن به کیفیت سطح های نرم ولطیف وکیفیت ملائم لذت می برد.

لذت واهمه: واهمه سلطان وفرمانده قوای حیوانی یعنی غضبیه وشهویه است وچنانچه قوه ی غضبیه غالب شود واهمه از تصور این غلبه لذت می برد همین طور اگرقوه ی شهویه به مشتهیات خود دست یابد واهمه که فرمانده است از درک آن لذت می برد.

ص: 89

لذت ذاکره: گفته اند که ذاکره مرکب از سه قوه ی حافظه، متصرفه واهمه ویا خیال است، که حافظه معنا ویا صورت را حفظ می کند، متصرفه معنا را از میان سایر معانی ویا صورت را ازمیان باقی صور جدا می کند وواهمه معنا را درک می کند واز غلبه قوه ی غاضبه ورسیدن به مشتهیات قوه ی شهویه لذت می برد. هم طور خیال صورت را درک می کند واز تصور غلبه ورسیدن به مشتهیات لذت می برد.

لذت عاقله : درک روشن ویقینی _ برهانی تجلیات حق، اوصاف وافعال حق ونظام وجود برای عاقله کمال وخیر است وچنانچه عاقله به این درک نایل شود لذت می برد.

باتوجه به بیان فوق همان گونه که برای حواس ظاهره وباطنه لذت وجود دارد برای عقل هم لذت وجود دارد؛ چرا که تعریف لذت همان طور که بر ادراک حسی مذکور صدق می کند بر ادراک عقلی فوق هم تطبیق می کند.

دلیل مدعای دوم: همان گونه که بیان شد لذت والم نوعی ادراک است ولذا قوت لذت والم بستگی به سه چیز دارد: 1. قوت مدرِک، 2. قوت مدرَک، 3. قوت خود درک. وعقل هم مدرِک هم مدرَک وادراکش نسبت به مدرِک، مدرَک وادراک حواس قوت دارد. پس لذت عقلی قوی تر از لذت حسی است.

مدرَک عقل امور مجرد از ماده وغواشی ماده است ومدرَک حواس امور مادی است ومجردات قوی تر از مادیات است پس مدرَک عقل قوی تر از مدرَک حواس است.

عاقله که وقتی که شی را درک می کند نفوذ می کند به باطن آن وتمام ذاتیات وعوارض آن را درک می کند ولی حواس نمی تواند ذاتیات شی را درک کند بلکه فقط سطح وعوارض شیء را درک می کند. پس قوه عاقله مدرِک قوی تر از حواس است.

ص: 90

ادراک عقلی یقینی واز راه برهان است که قوی ترین ادراک است ولی ادراک حواس غیر یقینی است پس ادراک عقلی قوی تر از ادراک حسی است.

دلیل دوم: کسانیکه به لذت عقلی نایل آمده اند تن به لذت حسی نمی دهد واین نشان می دهد که لذت عقلی قوی تر از لذت حسی است؛ چرا کسی که به امور عالی رسید به امور دانی توجه نمی کند.

ان قلت : دلیل قوق خلاف واقع است؛ زیرا کسانیکه به مرحله عالی سلوکی می رسد تن به ازدواج می دهد، به امور مادی توجه می کند از مناظر زیبا لذت می برد، چگونه می گوید کسانیکه به امور عالی رسیده به امور دانی توجه نمی کند.

قلت: آنهای که به مراحل عالی می رسد اگر به لذت حسی توجه می کند، به آن نگاه آلی ومقدمی دارد، وامور حسی ومادی را مقدمه امور عقلی وعالی می دانند، نه اینکه نگاه استقلالی به امور مادی داشته باشند.

متن: الف) فکما ان لکل من الحواس ما(کیفیتی وجود دارد) هو خیر و مؤثَر(برگزیده) عنده کالتکیف بکیفیة الحلاوة للذائقة، وبکیفیة الالوان الحسنة و الاشکال المستحسنة للباصرة، وبکیفیة الاصوات الرخیمة(نرم، پایین ورسا) والنغمات المتناسبة للسامعة، و بکیفیة الروائح الطیبة للشامة، وبکیفیة السطوح الناعمة(نرم ولطیف) والکیفیات الملائمة اللامسة، وکتصور الغلبة(مربوط به قوه غضبیه) و المعانی المرجوة (مربوطه قوه شهویه) للواهمة وکتذکرهما(غلبه ومعنای مرجوه) للذاکرة. فاذا نالت هذه القوی(چه حس ظاهری وچه حس باطنی) تلک الکمالات المؤثرة لها(قوه) التذّت بها.

ب)کذلک للقوة العاقلة أیضا(مثل حواس ظاهره وباطنه) کمال و خیر مؤثر عندها هو ان یتمثل(صورتش بیاید) فیها بقدر الطاقة، (فاعل یتمثل:) جلیّةُ الحق سبحانه و صفاته و افعاله و نظام الوجود علی ما هو علیه (متعلق یتمثل:) علی الوجه الیقین البرهانی المبرأ عن شوائب الاوهام(یعنی جسمیت وجزئیت). فإذا نالت(قوه عاقله) هذا الکمال و الخیر المؤثر عندها(عاقله) التذّت به(تمثل به کمال و...) لامحة لتحقّق حدّ اللذّة هاهنا(درعاقله) کما تحقق هناک(درحواس).

ص: 91

(شرح قبل ازمتن:) و هی(لذت) هاهنا(درمرتبه عقل) اقوی ممّا(لذت) هناک(درمرتبه)، لکون ادراک العقل اتم من ادراک الحسّ لکونه و اصلا الی کنه الاشیاء و حقائقها بخلاف ادراک الحسّ لکونه واقفا عند سطوح الاجسام و ظواهرها و لکون مدرَک العقل اشرف و ابهی(نیکوتر) لتجرّده عن الشوائب المادّیة و (عبارت اخرای شوائب...:) العوارض الجسمانیة التی هی منبع الخسة و(عبارت اخرای منبع...:) معدن الدناءة، بل لا نسبة لهذه اللذّة(لذت حسی) الی تلک اللذات(لذت عقلی) کما لا نسبة لمدرِک العقل الی تلک المدرِکات علی ما بیّنا.

والی هذا اشار بقوله : و هو؛ ای العقلی اقوی و لذلک تری الذین أُوتوا حظّاً منها یستحقرون طیّبات الحیاة الدّنیا و لا یصدّنک(یمنعک) عن هذه(دلیل ما) التفاتُ طائفة منهم الی شی ء من شهواتها(طبیات حواس)، فانّ ذلک(التفات به حیات دنیوی) منهم لیس من حیث انّها لذّات حسیّة مرغوب فیها، بل من حیث إنّها بالقیاس إلیهم وسائل تلک اللذّة العظمی علی ما قاله المحقق الشریف.

فثبت (1) تحقق اللذة العقلیة (2) وکونها أقوی من اللذّات الحسیة. وهذا(کلام خواجه) ردّ لمن زعم من اهل الظاهر(آنهای که مرحله عقلی نرسیده) انّه لا لذّة الاّ فی المحسوسات.

و هذه اللذة العقلیة(لذت عقلی انسانها که مجرد اند) ثابتة لسائر(بقیه) المجردات العقلیة و(عبارت اخرای مجردات...:) الذّوات القدسیّة(مقدس از ماده) علی طبقاتها و تفاوت مراتبها، بل المبدأ الأوّل جل شأنه و ان لم یتعارف اطلاق لفظ اللذة علی ما هناک(ادراک که در آنجا است) .

معنای عشق وشوق 93/08/20

موضوع: معنای عشق وشوق

بحث درلذت والم داشتیم بیان شدکه لذت والم عقلی قوی تر ازلذت والم حسی است، چراکه قوت لذت به قوت ادراک ومدرَک است وادراک عقلی قوی تر از ادراک حسی است چنانکه مدرَک عقلی قوی تر از مدرک حسی ومادی است. به همین خاطر ابتهاج خداوند تعالی به ذات خودش قوی ترین ابتهاج است، چرا که حق تعالی هم شدید ترین ادراک را دارد وهم ذات حق که مدرَک است کامل ترین وقوی ترین اشیاء است.

ص: 92

اشد بودن ادراک : اشد بودن ادراک درجای است که مانعی داخلی وخارجی برای ادراک نباشد، مانع داخلی امکان مدرَک وراه یافتن عدم به آن است ومانع خارجی ماده ولوازم ماده است.

سوال: آیا ابتهاج خداوند تعالی به ذاتش قوی تر از ابتهاج خداوند به اوصاف وافعالش است، بعبارت دیگر قید بذاته احترازی است یا توضیح؟

جواب: خداوند تعالی اگر به افعال واوصافش هم ابتهاج دارد در حقیقت به ذاتش ابتهاج دارد. پس ابتهاج خداوند تعالی فقط بذاتش است وقید بذاته توضیحی است.

لفظ لذت در امور مادی استعمال می شود و گویا موجود که لذت می برد موجود مادی است علاوه بر این استعمال لفظ لذت برحق تعالی ومجردات در نزد جهمور متعارف نیست ولذا بجای واژه «لذت» درباره حق تعالی از لفظ «ابتهاج» استفاده کرده است.

معنای عشق: برای دومعنا شده که شاید معنای دوم به معنای اول برگردد:

1. عشق عبارت است از محبت افراطی؛

2. عشق تلاشی است برا حفظ آنچه که وجود دارد، برای خلاف شوق که تلاشی است برای بدست آوردن آنچه که وجود ندارد.

عشق حقیقی ومجازی: عشق حقیقی آن است، که متعلق آن کمال حقیقی باشد وعشق مجازی متعلقش کمال مجازی است.

لذت وابتهاج با عشق همراه است پس هرجای که لذت وابتهاج باشد عشق هم تحقق پیدا می کند، وخداوند تعالی که مبتهج بذاته است عشق حقیقی بذاتش دارد یعنی با تصور ذاتش عشق بذاتش هم متحقق می شود.

معنای شوق: شوق مرکب از وجدان وفقدان است، مثلا بلحاظ حسی به چیزی نائل شده ولی بلحاظ حسی نائل شده است ولذا حرکت می کند که به آن برسد، بعبارت دیگر شوق حرکت است برای تمیم آنچه که نسبت به آن عشق داریم. پس هر مشتاقی به چیزی رسیده وچیزی را فاقد است.

ص: 93

عاشق ومعشوق بودن حق تعالی: حق تعالی عاشق لذاته ومشوق لذاته است، یعنی خداوند تعالی هم عاشقِ ذاتش است وهم معشوق ذاتش است، چه غیری باشد که عاشق خداوند تعالی باشد وچه غیری نباشد. البته روشن است که غیری هست که عاشق تعالی باشد پس خداوند تعالی هم معشوق ذاتش است وهم معشوق موجودات زیادی دیگر.

متن: و لذلک قال الشیخ فی الاشارات:« اجل(اعظم) مبتهج بشی ء هو الاوّل(اول تعالی) بذاته(که بذاتش ابتهاج دارد)، لانّه اشد الاشیاء ادراکاً لاشد الاشیاء کمالاً،(صفت کمال / صفت کمال وادراک:) الّذی هو بری ء عن طبیعة الامکان و العدم(پس مانع داخلی از ادراک نیست) _ و هما منبعا الشرّ _ و لا شاغل له عنه(پس مانع خارجی هم از ادراک وجود ندارد)»

و قال المصنف فی شرحه: « وانما ترک لفظ اللذة و استعمل بدلها الابتهاج لان اطلاقها علی الواجب الاوّل و ما یلیه لیس بمتعارف عند الجمهور انتهی»

ثم انه کل شی ء یتصور فیه اللذة و الابتهاج یتصور فیه العشق و لذلک قال الشیخ بعد کلامه المنقول:« والعشق الحقیقی هو الابتهاج (که متحقق می شود بتصور حضور...) بتصوّر حضرة ذات مّا.

والشّوق هو الحرکة الی تتمیم هذا الابتهاج(ابتهاج عشقی)، اذا کانت الصّورة متمثّلة من وجه کما تتمثّل فی الخیال غیرَ متمثّلة من وجه، کما یتّفق أن لا یکون متمثّلة فی الحس حتی یکون(یتحقق) تمام التمثیل(تمثیل تام) الحسّی للامر الحسیّ(امر که شانش این است که محسوس باشد). و کلّ مشتاقٍ فانّه قد نال شیئا ما وفاتَه شی ء.

وأمّا العشق فمعنی آخر(معنای دیگر غیر از شوق است،که این معنای دیگر بیان شد)، فالأوّل عاشق لذاته معشوق لذاته عُشِق من غیره او لم یعشق(یعنی چه غیر عاشقش باشد چه نباشد)، و لکنّه لیس لا یعشق من غیره(یعنی این چنین نیست که معشوق غیر نباشد)، بل هو معشوق لذاته من ذاته و من اشیاء کثیرة من غیره »

ص: 94

معنای عشق وشوق 93/08/21

موضوع: معنایعشق وشوق

از ابن سینا کلامی نقل کردیم که گفتند خداوند تعالی عاشق ومعشوق است، عاشق خود ومعشوق خودش، وشوق که نوعی فقدان وحرکت برای بدست آوردن آن است درخداوند تعالی نیست؛ چون حق تعالی فاقد کمالی نیست.

شرح خواجه: هرکمالی خیراست، منتها از یک جهت اسم آنرا کمال واز جهت دیگر اسمش را خیر می گذاریم، از جهت اینکه از قوه به فعل آمده است کمال واز جهت اینکه پسندیده است خیر می نامیم.

خیر وکمال مطلوب اند وهرچه مطلوب است محبوب پس هرچه خیر وکمال کامل تر باشد مطلوبیت ومحبوبیت آن زیاد تر است. وخداوند تعالی که کمال محض وخیر صرف است مطلوب ومحبوب خود وغیر است ودرنتیجه حق تعالی هم محبوب ومعشوق خود وهم محبوب ومعشوق غیراست. هرچند برخی اطلاق کلمه ی عشق را برخداوند تعالی جایز نمی دانند.

عشق حقیقی ومجازی: الف) عشق حقیقی محبتی است که به کمال حقیقی تعلق گیرد، بعبارت دیگر عشق محبت شدید است، ومحبت ادراک کمال وخیر است از آن حیث که کمال وخیر است، این ادراک اگر به کمال وخیر حقیقی تعلق گیرد عشق حقیقی بجود می آید.

ب) عشق مجازی محبتی است که به کمال مجازی تعلق گیرد؛ یعنی ادراک که به کمال وخیر مجازی از آن حیث که کمال وخیر مجازی است تعلق گیرد محبت مجازی است واین محبت اگر شدید باشد عشق مجازی است.

شوق: شوق عبارت است از داشتن چیزی ونداشتن چیزی دیگر وحرکت به سوی آن، مثلا انسان به سوی بطورخیالی دارد ولی بطور حسی ندارد وحرکت می کند که آن را بدست آورد. پس شوق وجدان درحدی وفقدان در درجه دیگری است وحرکت به سوی شی فاقد تا با کسب آن لذت وابتهاج کامل شود. ودرخداوندتعالی چون هیچ فقدانی نیست شوق وجود ندارد.

ص: 95

وجه طرح بحث شوق: در امور مادی شوق از لوازم عشق است ویا عشق لازم شوق بنحوی که گاهی با عشق خلط می شود به همین خاطر ابن سینا می گوید شوق در خداوند تعالی نیست.

متن:و قال المصنف فی شرحه: « واعلم أنّ کلّ خیرٍ مؤثرٌ، وإدراک المؤثر من حیث هو مؤثر حبّ له(مثلا یک چیز ممکن است از حیث رنگ مؤثر نباشد ولی از حیث بو مؤثر باشد). والحبّ إذا فرّط(1)سمّی عشقاً، وکلّما کان الإدراک أتمّ و المدرک أشدّ خیریّة کان العشق أشدّ.

والإدراک التامّ لایکون الّا مع الوصول التامّ. فالعشق التامّ لا یکون الّا مع الوصول التامّ و یکون ذلک(عشق تام) علی ما مرّ لذّة تامّة و ابتهاجاً تاماً.

فاذن العشق الحقیقیّ هو الابتهاج بتصوّر حضور ذاتٍ ما هی(ذات) المعشوقة(مورد محبت تام است).

ثم لمّا کان الشوق عندنا(نه عند اله وعند العقول) من لوازم العشق و ربّما یشتبه أحدهما بالآخر أشار إلی الشوق أیضا(همان طورکه به عشق اشاره کرد) وذکر أنّه الحرکة الی تتمیم هذا الابتهاج. ولایتصوّر ذلک(حرکت الی ...) الّا اذا کان المعشوق حاضرا من وجه غائبا من وجه.( وخداوند تعالی چون چیزی ازش غائب نیست شوق ندارد)

ثم (1) أثبت العشق الحقیقی للاوّل تعالی لحصول معناه هنالک(چون که محبت شدید به کمال حقیقی عشق حقیقی است)، فإنّه الخیر المطلق و إدراکه لذاته أتمّ الادراکات. (2) ولم یتحاشّ( به حاشیه رفتن، پرهیزکردن) عن إطلاق هذا اللّفظ(عشق) علیه و ان کان غیر مستعملٍ عند الجمهور(متکلمین، محدثین، فقها وتوده مردم)، لانّه مستعمل فی عرف الالهیّین من الحکماء و المحقّقین من أهل الذوق، (3) ونزّه اللّه تعالی عن الشوق، إذ لا یمکن ان یغیب عنه(الله) شی ءٌ، (4) وبیّن أنّه عاشق لذاته معشوق لذاته من غیر وقوع کثرة فیه(چون علم خداوند تعالی عین ذاتش است)، ومعشوق أیضا لغیره بحسب ادراکه له. انتهی ».

ص: 96


1- (1) . افراط بمعنای اعم زیاده روی درازدیاد وانتقاص، هرچند زیاده روی درانتقاص را تفریط می گویند.

واذا عرفت الامر فی اللذة(تقسیم لذت به حسی وعقلی وشدت لذت عقلی) فقس علیه حال الألم فالآلام العقلیّة اشدّ من الآلام الحسّیة، بل لا نسبة لها(ألم حسی) إلیها(ألم عقلی) أعاذنا اللّه عنهما(الم حسی وعقلی) جمیعا بفضله وکرمه .

تعریف اراده وکراهت 93/08/24

موضوع: تعریف اراده وکراهت

بحث درکیف نفسانی داریم، سه تا ازکیفات نفسانی _ علم، قدرت ولذت والم _ بیان شد، حال می پردازیم به چهارمین کیف نفسانی که اراده وکراهت است.

معنای اراده وکراهت رشن است ولی تعریف آن سخت است ولذا علما در تعریف آن اختلاف کرده اند.

تعریف اول: گروهی از معتزله اراده وکراهت را تعریف کرده به « اعتقاد القادر النفع الفعل له ولغیره ...». این تعریف دارای دو قید است؛ اولا شخص مُرید باید اعتقاد به نفع فعل برای خود وغیر وابسته به خود داشته باشد، ثانیا قادر باشد، وچنانچه هریک از دو قیود نباشد اراده تحقق پیدا نمی کند، مثلا شخص اگر اعتقاد داشته باشد که فعل برایش نفع دارد ولی قدرت نداشته باشد اراده تحقق پیدا نمی کند، ویا اگر قدرت داشته باشد ولی اعتقاد به نفع فعل نداشته باشد باز هم اراده نخواهد کرد.

بیان مطلب: کسی که قدرت بر فعلی دارد، انجام فعل وترک برایش مساوی است، ولی وقتی که اعتقاد به نفع یکی از دو طرف فعل وترک پیدا کند آن طرف ترجیح می دهد، بعبارت اعتقاد به نفع فعل ویا ترک آن با قدرت مخصص آن طرف است، که این اعتقاد مخصِص بعلاوه قدرت اراده است.

ص: 97

لاهیجی: مصنف هم همین تعریف از اراده را قبول دارد ومی گوید اراده وکراهت دو نوع ازعلم بمعنای عام است؛ چنانچه گذشت (ص170) علم بمعنای عام اعم از اعتقاد یقینی وغیر یقینی است واعم از همراهی قدرت ونبود قدرت است.

تعریف دوم: گروهی دیگری از معتزله می گوید اراده میلی است که بعد از علم حاصل می شود. دلیل : گاهی اعتقاد به نفع فعل است وشخص قدرت هم دارد ولی واقدام به فعل نمی کند. پس قدرت همان اعتقاد به نفع فعل نیست همراه قدرت نیست بلکه میل است که به دنبال اعتقاد مذکور می آید وفعل را به دنبال دارد.

جواب: آنجای که اعتقاد به نفع فعل است وقدرت هم وجود دارد ودرعین حال شخص اقدام به فعل نمی کند بخاطر مانعی است که وجود دارد، نه اینکه اراده نباشد. این مانع ممکن است خستگی باشد یا مانع خارجی باشد که مانع اقدام به فعل می شود. پس هرجای اعتقاد به نفع فعل همراه قدرت باشد اراده متحقق است، واینکه گاهی اقدام به فعل نیست بخاطر وجود مانع است. امّا میل به فعل اراده نیست چرا که این میل گاهی بدون قدرت هم حاصل است، وحال آنکه بدون قدرت اراده وجود ندارد. خلاصه اراده همان اعتقاد به نفع همراه قدرت است که هرگاه مانع نباشد اقدام به فعل را به دنبال دارد، اما میل اراده نیست چرا که بدون قدرت هم تحقق دارد، روشن است که اراده بدون قدرت تحقق ندارد.

تشابه میل با شوق: شوق درجای است که وصول به محبوب نباشد، میل هم این گونه است گاهی بدون قدرت وجود دارد. پس گاهی میل مثل شوق برای انسانهای نا کام است ولی اراده برای انسانهای کام یاب است.

ص: 98

متن: المسألة الرابعة فی الإرادة و الکراهة

علی ما قال : و منها ای من الکیفیات النفسانیة الإرادة و الکراهة یشبه(بنظرمی رسد) ان یکون معناهما(اراده وکراهت) واضحا عند العقل غیر مشتبه بغیرهما إلّا انّه یعسر معرفتهما(یعنی تعریف اراده وکراهت که حاصل آن معرفت است) و التعبیر عنهما بما یفید تصوّرهما و لذلک(که تعریف شان سخت است) اختلف فیهما:

(a) فذهب کثیر من المعتزلة _ کأبی الهذیل و النظام و الجاحظ و البلخی _ إلی أنّ الإرادة هی اعتقاد القادر النفع و المصلحة فی الفعل له(قادر) ولغیره ممّن یؤثر(قادر) خیره(قادر)، سواء کان(اعتقاد) یقینیّاً او غیره، والکراهة اعتقاده المضرّة و المفسدة فی الفعل کذلک(له ولغیره ممن یُؤثر خیره).

و اختاره(تعریف) المصنّف و أشار إلیه بقوله : و هما نوعان من العلم ای بمعنی الاعم(چه یقینی باشد چه غیر یقینی ص170).

قالوا(همین گروه): إنّ نسبة قدرة القادر الی طرفی المقدور _ أعنی فعله و ترکه _ علی السواء، فإذا اعتقد نفعاً فی احد طرفیه ترجّح ذلک الطرف عنده(قادر) و صار هذا الاعتقاد مع القدرة مخصّصا لوقوعه(طرف) منه(قادر).

(b) وذهب جماعة منهم(معتزله) الی أنّهما زائدتان علی العلم، بل الإرادة میل یعقّب اعتقاد النّفع أو ظنّه(به عقب اعتقاد نفع وظن نفع میل می آید)، لأنّ القادر کثیراً ما یعتقد لنّفع أو یظنّه و لا یریده(نفع) ما لم بحدث هذا المیل.

و الوجوب: أنّا لم نجعلها(اراده) مجرّد اعتقاد النفع أو ظنّه، بل مع کون النّفع بحیث یمکن وصوله من غیر مانعٍ من تعبٍ(خستگی) أو معارضة(مانع خارجی با اعتقاد معارضه کند)، وما ذکر من المیل إنّما یحصل لمن لایقدر علی تحصیل ذلک الشّی ء قدرة تامّة أمّا فی القادر التامّ القدرة فیکفی الاعتقاد المذکور کالشوق الی المحبوب لمن لم یکن واصلا إلیه و امّا الواصل إلیه(محبوب) فلا شوق له .

ص: 99

تعریف اراده وکراهت 93/08/25

موضوع: تعریف اراده وکراهت

بحث درتعریف اراده وکراهت داشتیم شروع کردیم به تعریف اراده که از آن تعریف کراهت هم فهمیده می شود چنانکه از تعریف کرهت تعریف اراده فهمیده می شود.

تعریف سوم: اراده نه علم واعتقاد است ونه میل، بلکه صفتی است غیر از علم ومیل که یکی از طرفین فعل وترک را مختص به وقوع می کند؛ یعنی به یکی از طرف فعل وترک تعلق می گیرد وتخصیص به وقوع می دهد، برخلاف قدرت که به دو طرف فعل وترک تعلق می گیرد.

دلیل: گاهی اراده وجود دارد، اما اعتقاد به نفع نیست هم چنین گاهی اراده هست ولی میل نیست. پس اعتقاد به نفع ومیل لازم اراده هم نیست چه رسد که عین اراده باشند. بعبارت دیگر موارد وجود دارد که اعتقاد به نفع نیست ومیل هم وجود ندارد، اما فعل واقع می شود ووقوع فعل بدون اراده ممکن نیست. پس اعتقاد به نفع ومیل اراده نیست بلکه باید امر سوم اراده باشد وآن امر سوم وصفی است که یکی از طرف فعل وترک را به قوع تخصیص می دهد.

موارد که فعل بدون اعتقاد ومیل انجام می شود:

مورد اول: شخصی را که حیوان درّنده دنبال می کند وقتی سردوراهی می رسد یک طرف را انتخاب می کند ومی رود بدون اینکه اعتقاد به ترجیح آن طرف باشد ومیلی هم نسبت به آن طرف وجود ندارد.

مورد دوم: وقتی دوکاسه آب از همه جهات مساوی پیش انسان تشنه قرار گیرد، شخص تشنه بدون اعتقاد به ترجیح یکی از کاسها وبدون میل یکی از آنها را انتخاب می کند.

ص: 100

مورود سوم: دوگرده نان از همه جهات مساوی وقتی که پیش انسان گرسنه قرار گیرد، شخص گرسنه بدون اعتقاد به ترجیح وبدن میل یکی از نان ها را انتخاب می کند.

جواب( عین این جواب در شرح مواقف وشرح قوشجی آمده است) :

اشعری فکر می کند شخص هارب وقتی که سر دوراهی می رسد بدون ترجیح یک راه را انتخاب می کند وحال آنکه اولا دو راه درنفس الامر تساوی نیست مثلا یکی از راهها وسیع ودیگری اندکی ضیق است، وثانیا بر فرض اینکه در نفس الامر مساوی باشند پیش هارب مساوی نیست، بلکه به اعتقاد او یکی از راهها ترجیح دارد به همین جهت انتخاب می کند، والاّ انتخاب نمی کرد بلکه متوقف می شد.

متن: وذهبت الا شاعرة الی أنّها صفة مخصّصة لأحد طرفی المقدور بالوقوع(متعلق مخصصة).

قالوا: فانّ الإرادة قد تکون(تحقق) بدون اعتقاد النفع او میل یتبعه(اعتقاد)، فلا یکون شی ء منهما(اعتقاد ومیل) لازماً لها(اراده) فضلاً عن ان یکون نفسها، و ذلک(انفکاک اعتقاد ومیل از اراده) کما فی الامثلة التی یرجّح فیها المختار(شخص مختار) احد الأمرین المتساویین (متعلق متساویین:) من جمیع الوجوه بمجرّد ارادته من غیر توقّف فی طلب المرجّح بالضرورة کطریقی التهاب و رغیفی(دوگرده ی نان که پیش گرسنه است) الجائع و قدحی(دو قدح آب که پیش تشنه است) العطشان.

والجواب: أنّا لا نسلم تساویهما(دوطرف) فی نفس الامر، و لو تساویا فی نفس الأمر لم یستبعد منع اختیار احد الأمرین و انّما یستبعد(اختیار) عند فرض التساوی، و هو(فرض) لا یستلزم الوقوع(وقوع تساوی، تساوی واقعی، بلکه در واقع یکی از طرفین ترجیح دارد).

ص: 101

جواب دلیل اشاعره 93/08/26

موضوع: جواب دلیل اشاعره

اشاعره معتقد اند اراده صفتی است که یکی از دوطرف مقدور را مختص به وقوع می کند، چرا که قدرت نسبت به دوطرف فعل وترک مساوی است وبرای وقوع باید یک از طرف فعل وترک ترجیح پیدا کند وانتخاب شود وصفتی که چنین نقشی دارد اراده است، وحال آنکه نه اعتقاد به ترجیح است ونه میل. پس اراده نه اعتقاد به نفع است ونه میل، بلکه صفتی است که یکی از دوطرف مقدور را مختص به وقوع کند.

جواب اول: در مورد اوّل گفتند که شخص فراری وقتی در دو راهی قرار گیرد بدون اعتقاد به ترجیح وبدون میل یکی از راهها را انتخاب می کند، ولی حق این است که در نفس الامر وواقع برای یکی از دوراه ترجیح وجود دارد وشخص فراری بدلیل ترجیحی که در نفس الامر برای یکی از دوطرف است آنرا انتخاب می کند، در غیر این صورت تردید وتوقف می کرد. پس هم در واقع ونفس الامر ترجیح است وهم اعتقاد به ترجیح ومیل است.

برفرض درنفس الامر هم ترجیحی برای یکی از طرفین وجود نداشته باشد دراعتقاد شخص فراری برای یکی از دوراه ترجیح است ولذا آن راه را انتخاب می کند.

خلاصه: یا در نفس الامروواقع ترجیح است وشخص فراری هم بدلیل همین ترجیح یکی از راه را انتخاب می کند ویا برفرض در نفس الامر وواقع هم ترجیح نباشد عند الهارب ترجیحی برای یکی از راهها است. ودرغیر این صورت تردید می گرد وتوقف. بعبارت دیگر چنانچه ترجیح نفس الامری مهم باشد باید در نفس الامر چنین ترجیحی باشد واگر اعتقاد به ترجیح مهم باشد باید، که همین گونه است باید عتقادی به ترجیح وجود داشته باشد، والا شخص ترید می کند وتوقف.

ص: 102

ان قلت: اگر ترجیح در نفس الامر بوده وشخص هارب بدلیل ترجیح نفس الامری یکی ازراهها را انتخاب کرده است ویا اگر ترجیح نفس الامری هم نبوده است ولی شخص هارب اعتقاد به ترجیح داشته است پس چرا وقتی که بعداً ازش می پرسی این ترجیح واعتقاد به ترجیح یادش نیست.

قلت: شخص هارب چون وحشت دارد اصلا توجه به اعتقاد ندارد ولذا بعداً هم که ازش می پرسی یادش نیست، بعبارت دیگر لازم نیست همیشه شعور به شعور هم باشد، وشخص هارب هرچند اعتقاد به ترجیح دارد ولی لازم نیست که شعوربه این اعتقاد هم داشته باشد.

جواب دوم: شخص فراری وقتی که سر دوراهی قرار می گیرد طبیعیتا راه دست چپ را انتخاب می کند؛ چرا که غالبا طرف چپ انسان ها ضعیف است وبدن انسان اقتضا می کند که مایل به سمت چپ شود ولذا دست راست را انتخاب می کند.

شاهد: وقتی که انسان ناخود آگاه روی پاشنه پایش می چرخد می بینیم که غالبا به طرف چپ می چرخد.

شخص گرسنه وتشنه وقتی که با دو طعام از تمام جهات مساوی مواجه شود نا خود آگاه نان وآب دست راست را انتخاب می کند، چرا که دست راست انسان قوی است وانسان نا خود با دست قدرت مندش کار را انجام می دهد.

تعاریف که برای اراده بیان شد درمورد کراهت هم می آید فقط باید جای نفع را با ضرر ومفسده عوض کنیم.

تعریف اول: گروهی از معتزله کراهت را تعریف کرده به « اعتقاد القادر الضرر الفعل له ولغیره ...».

ص: 103

تعریف دوم: گروهی دیگری از معتزله می گوید کراهت میلی است که بعد از علم واعتقاد حاصل می شود.

تعریف سوم: کراهت نه علم واعتقاد است ونه میل، بلکه صفتی است غیر از علم ومیل که یکی از طرفین فعل وترک را مختص به وقوع می کند.

متن: والجواب: أنّا لا نسلم تساویهما(دوطرف) فی نفس الامر، و لو تساویا فی نفس الأمر لم یستبعد منع اختیار احد الأمرین و انّما یستبعد(اختیار) عند فرض التساوی، و هو(فرض) لا یستلزم الوقوع(وقوع تساوی، تساوی واقعی، بلکه در واقع یکی از طرفین ترجیح دارد). وعلی تقدیر تسلیم الوقوع(وقوع تساوی) فی نفس الامر، لا یستلزم التساوی فی اعتقاد المختار(شخص مختار) بل الظاهر انه یترجّح عنده(مختار) احد الامرین فلذلک(ترجحّ) لا یتوقف. ولولم یترجّح لتوقّف ألبتّة بالضرورة العقلیّة لعدم المرجّح و الضّرورة الّتی ادّعیتموها ضرورة الوهم لامحة للاحتمالات المذکورة( رجحان نباشد، یا بارجحان واقعی باشد ویا رجحان باعتقاد الهارب). و لیس یلزم من الشّعور بالمرجّح الشّعور بذلک الشّعور، فلعلّ الدهشة او غیرها فی تلک الحالة(حالت فرار و...) صارت سبباً لعدم استثبات(حفظ) الشّعور(شعور به مرجح) فی الحافظة، فلأجل ذلک(دشت وحالات دیگر) لا یعرف التهارب الآن أنّه کان له شعور بالمرجّح فی تلک الحالة(حالت فرار و...).

علی أنّه قد قیل: انّه اذا فرض تساوی الطّریقین مثلا فی نجات الهارب، فإنّ طبیعته(هارب) یقتضی سلوک الطریق الّذی علی یساره لانّ القوّة فی الیمین اکثر و القویّ یدفع الضّعیف کما هو المشاهد فی من یدور علی عقبه(پاشنه پا)، و امّا فی القدحین و الرغیفین فیختار ما هو اقرب الی الیمین.

وإذا عرفت الحال فی الإرادة فقس علیه الکراهة، فإنّها (1) إمّا علم بالضّرر و المفسدة کما عرفت (2)او میل بعدم الوقوع بعقبه (3)او صفة مخصّصة لعدم الوقوع علی اختلاف المذاهب فی الإرادة.

ص: 104

اراده شی ملازم است با کراهت مقابلش 93/08/27

موضوع: اراده شی ملازم است با کراهت مقابلش

بحث دیگر درباب اراده وکراهت این است که هریک از اراده وکراهت مستلزم دیگری است به دوشرط؛ یکی اینکه متعلق شان متقابل باشد از آن حیث که متقابل است ویگر آنکه به مقابل هرکدام آگاهی وتوجه باشد، بعبارت دیگر اراده ی فعل لازم دارد کراهت ترک را وبالعکس، از آن حیث که فعل وترک متقابل اند، ودرصورت که به مقابله ی شان توجه شود.

تذکر(1): شرط اول تصریح به آنچیزی است که در مفاد اراده وکراهت وجود دارد، چرا که اراده نسبت به منفعت است وکراهت نسبت به مفسده وضرر.

تذکر(2): فعل تقابل دارد با ترک اعم از ترک بالمطابقه وترک بالالتزام، مثلا مسافرت تقابل دارد با عدم مسافرت بالمطابقت وبا اقامت در شهر بالالتزام.

دلیل: اگر اراده فعل لازم نداشته باشد کراهت ترک را، لازم می آید اجتماع متقابلین واجتماع متقابلین باطل است پس اراده فعل لازم دارد کراهت ترک را، وهو المطلوب.

بیان ملازمه: اگر انسان با اراده فعل کراهت ترک را نداشته باشد یا اراده ترک دارد ویا نسبت به ترک بی توجه است، فرض اخیر یعنی بی توجهی به ترک از محل بحث خارج است، چرا که ما شعور به مقابل را شرط کردیم، پس باید علاوه بر اراده ی فعل اراده ی ترک را هم داشته باشد واین اجتماع متقابلین است، زیرا که فعل با ترک متقابل اند ودرنتیجه اراده ی فعل واراده ی ترک متقابل اند واجتماع در نفس انسان دارد.

ص: 105

بعبارت دیگر کسی که اراده ی فعل را دارد نسبت به ترک فعل یکی از سه حالت را دارد؛ یا نسبت به ترک فعل کراهت دارد، یا نسبت به ترک فعل بی توجه است ویا اراده ی ترک فعل را هم دارد. از سه فرض حالت اول مطلوب است، حالت دوم از محل بحث خارج است چرا که ما توجه به مقابل را شرط کردیم وحالت سوم اجتماع متقابلین است؛ چرا که دوتا اراده ی که به متقابلین تعلق گرفته است درنفس انسان جمع اند واین اجتماع متقابل اند درمحل واحد واجتماع متقابلین باطل است. پس کسی که اراده ی فعل را دارد نسبت به ترک فعل کراهت دارد.

اشکال: لازم نیست که اگر نبست به چیزی اراده داشتیم نسبت به مقابل آن کراهت داشته باشیم، بلکه می شود دوتا متقابل متعلق اراده باشند، اما از دوحیث؛ مثلا انسان اراده ی مسافرت کند به حیث اینکه تفریح است واراده اقامت کند از حیث دیگر. پس می شود که دوتا اراده به دوتا متعلق متقابل تعلق گیرد ولی خود دو اراده متقابل نباشد.

جواب: باتوجه به قید حیثیت در تقابل این اشکال وارد نیست؛ چرا که اگر فعلی به وجهی مراد باشد ترکش به همان وجه مکره است؛ مثلا تجارت اگر بحیث ازدیاد مال مطلوب ومورد اراده باشد ترکش بحیث انتقاص مال مورد کراهت است، امّا بحیث زهد نه تنها مورد کرهت نیست که محبوب هم است.

اشعری وبشتر پیروانش: ما گفتیم اراده ی شی مستلزم کراهت مقابل آن است، اما اشعری وپیروانش می گوید اراده ی شیء عین کراهت ضدش است، نه مستلزم کراهت ضدش؛ چرا که بین شی ومقابلش یکی از چهار فرض است؛ یا بین شیء ومقابل آن تضاد است، یا تماثل، یا تخالف ویا عینیت.

ص: 106

متن: و احدهما؛ ای کلّ من الإرادة و الکراهة لازم؛ ای للآخر مع التقابل ؛ ای مع تقابل متعلّقیهما؛ یعنی انّ إرادة الشی ء(فعل/ترک) مستلزمة للکراهة عن مقابله(فعل/ترک) من حیث هو مقابله، وکراهة الشّی ء مستلزمة لإرادة مقابله کذلک(من حیث هومقابله)، وذلک(استلزام) بشرط الشعور بالمقابل.

وهذا مختار القاضی و الغزالی. والدلیل علی ذلک أنّه عند إرادة الفعل لو لم یکن الترک من حیث هو ترک له(فعل) مکروهاً لزم أن یکون مراداً أیضا و ارادتا المتقابلین متقابلان فیلزم اجتماع المتقابلین. هذا غایة التقریر.

وبقید «الحیثیّة» اندفع عنه(تقریر) أنّه یجوز إرادة کلّ من المتقابلین من وجه فلا یلزم اجتماع المتقابلین(یعنی اجتماع دوتا اراده ی که بلحاظ متعلق شان تقابل دارند).

ووجه الاندفاع: أنّ الفعل المراد بوجه لیس مقابله الّا ترکه من هذا الوجه لا من وجه آخر، فلیتدبّر.

وذهب الاشعری و کثیر من اصحابه إلی أنّ إرادة الشّی ء نفس کراهة ضدّه، إذ لو کانت غیرها فإمّا مثلها أو ضدّها فلا یجامعها لامتناع اجتماع المثلین و الضدین و اما مخالف لها ای مغایر غیر مماثل و لا مضادّ فیجامع ضدّها اذ المخالف للشی ء یجوز اجتماعه معه و معه ضدّه، کالحرکة المخالفة للسّواد فإنّها تجامعه و تجامع البیاض أیضا، ولکن ضدّ کراهة الضّد هو إرادة الضّد، فیلزم جواز اجتماع إرادة الشی ء مع إرادة ضدّه، وهما متضادتان کما مر. وکذا ضدّ إرادة الشّی ء إرادة الضدّ فیلزم جواز اجتماع کراهة الضدّ مع ارادته. و هو محال .

بنظر اشعری اراده شی عین کرداهت ضد است 93/09/01

موضوع: بنظر اشعری اراده شی عین کرداهت ضد است

ص: 107

بحث در این بود که اراده وکراهت لازم هم دیگر اند در صورت که مضاف الیه اراده وکراهت مخالف هم باشند، مثلا اراده به فعل اضافه شود وکراهت به ترک، امّا چنانچه اراده وکراهت هردو به فعل اضافه شوند ویا به ترک دراین صورت تلازم نخواهند داشت. پس اراده وکراهت تلازم دارند درصورت که اولا مضاف الیه اراده با مضاف الیه کراهت مخالف هم باشند وثانیا نسبت به این مخالفت شعور وتوجه باشد، بعبارت دیگر اراده فعل وکراهت ترک مثلا اولا مغایر هم اند وثانیا باهم تلازم دارند.

اشعری وبشتر پیروانش: ما گفتیم اراده ی شی مستلزم کراهت مقابل آن است، اما اشعری وپیروانش می گوید اراده ی شیء عین کراهت ضدش است، نه مغایرکراهت ضدش؛ چرا که اگر ارادهء شی مغایرکراهت ضدش باشد، یا بین ارادهء شیء وکراهت ضدش تضاد است، یا تماثل، یا تخالف، اما تضاد، تماثل وتخالف نمی تواند باشد پس عینیت است.

بیان مطلب: بین ارادهء شیء وکراهت ضد آن تضاد وتماثل نمی تواند باشد؛ چرا که: 1. اراده شیء با کراهت ضد آن درنفس جمع می شود، 2. ومتضادان ومتماثلان درمحل واحد جمع نمی شوند. پس اراده ی شیء با کراهت ضد آن متضاد ومتماثل نیستند.

روشن است که وقتی انسان به چیزی اراده دارد نسبت به ضد آن کراهت دارد، البته درصورت شعور به ضد، پس اراده شی وکراهت ضدش درنفس مرید جمع می شود ومثلان که اشتراک دوشی است در حقیقت واحد وضدان که دو امر وجودی است وبین شان غایت خلاف درمحل واحد جمع نمی شوند پس اراده ی شی وکراهت ضدش مثلا وضدان نیستند.

ص: 108

اراده ی شیء وکراهت ضدش متخالفان هم نیستند، چرا که قانون مخالفان این است که هم با مخالف جمع شود وهم با ضد مخالف مثلا حرکت باسفیدی مخالف است وآن جمع می شود با ضد مخالف که سیاهی است هم جمع می شود. طبق این قانون «اراده ی فعل» باید هم با «کراهت ترک» جمع شود وهم با ضد کراهت ترک که «اراده ی ترک » است جمع شود، و «اراده ی فعل» هرچند با «کراهت ترک» جمع می شود ولی با «اراده ترک » جمع نمی شود؛ چون اراده ی فعل با اراده ی ترک ضدان اند وضدان چنانچه بیان شد درمحل واحد جمع نمی شود. هم چنین «کراهت ترک» هرچند با « اراده ی فعل » جمع می شود ولی با ضد اراده ی فعل که « اراده ترک » است جمع نمی شود. پس قانون مخالفان در این مورد صادق نیست.

تذکر: اراده ی شی مثلا اراده ی ترک مخالف است با کراهت ضد شی مثلا کراهت ترک، وضد کراهت ترک عبارت است از اراده ترک، واراده ی فعل با اراده ی ترک ضدان اند وجمع نمی شوند. هم چنین کراهت شی مثلا کراهت ترک مخالف است با اراده ضدش مثلا اراده ی فعل وضد اراده ی فعل عبارت است از اراده ی ترک، واراده ی ترک با کراهت ترک ضدان اند وباهم جمع نمی شوند.

خلاصه اراده شی باکراهت ضدش اگر مغایرهم باشند یا مثلان اند، یا ضدان ویا مخالفان، اما اراده ی شی با کراهت نه ضدان اند، نه مثلان ونه مخالفان پس عین هم اند، وهوالمطلوب.

ص: 109

جواب مناقضه: قاعده مخالفان صحیح نیست، چرا که مخالف با مخالف خودش جمع می شود ولی با ضد مخالف خودش جمع نمی شود؛ مثلا طلوع شمس با وجود نهار مخالف هم اند یعنی غیر هم اند وباهم جمع می شوند ولی ضد مخالف که وجود شب باشد جمع نمی شود، ویا دوتا مخالف که ضد واحد داشته باشند دوتا مخالف باهم جمع می شوند ولی باضد مخالف جمع نمی شود، مثلا علم وقدرت که ضد خواب علم با قدرت جمع می شود ولی با ضد قدرت که خواب است جمع نمی شود، چرا که لازم می آید جمع ضدین که باطل است. پس قاعده مخالفان که مخالف با مخالفش وبا ضد مخالفش جمع می شود صحیح نیست.

جواب معارضه: ما گاهی اراده ی چیزی را داریم ولی نسبت به ضد آن اصلا توجه نداریم که کراهت داشته باشیم، درحالیکه اگر اراده شیء عین کراهت ضد باشد نمی شود نسبت به شیء داشته باشد ولی نسبت به ضدش توجه نداشته باشیم.

برخی از اشاعره: بحث درجای بود که توجه به ضد داشته باشیم ومورد که شما گفتید خارج از بحث است.

جواب: کلام اشعری مطلق است اصلا بحث شعور را طرح نکرده است، اگر چنین قیدی داشت باید بیان می کرد.

متن: وذهب الاشعری و کثیر من اصحابه إلی أنّ إرادة الشّی ء نفس کراهة ضدّه، إذ لو کانت(اراده شی) غیرها(کراهت ضد)، (1) فإمّا یکون مثلَها (2) أو ضدَّها فلا یجامعها(کراهت ضد) لامتناع اجتماع المثلین و الضدین(درحالیکه اراده شی وکراهت ضد جمع می شوند)، (3)و(عطف جمله برجمله ) إمّا مخالف لها ای مغایر غیر مماثل و لا مضادّ، فیجامع ضدّها، اذ المخالف للشی ء یجوز اجتماعه معه(شیء) و مع ضدّه(شیء)، کالحرکة المخالفة للسّواد فإنّها(حرکت) تجامعه(سواد) و تجامع البیاض أیضا(علاوه برسواد)، ولکن ضدّ کراهة الضّد هو إرادة الضّد، فیلزم(یعنی درصورت اراده شی) جواز اجتماع إرادة الشّی ء مع إرادة ضدّه(شیء)، وهما(اراده شیء واراده ضدّ شیء) متضادتان کما مر(که ارادتا المتقابلیین متقابلان ص323). وکذا ضدّ إرادة الشّی ء إرادة الضدّ، فیلزم(درصورت کراهت ضد) جواز اجتماع کراهة الضدّ مع ارادته(ضد). و هو(دوتا فیلزم) محال .

ص: 110

و الجواب: أنّا لا نسلم أنّ مخالف الشی ء یجامع ضدّه، لجواز (1) أن یکون الشی ء و مخالفه متلازمین و الملزوم(مثلا طلوع شمس) یمتنع اجتماعه مع ضد لازمه(یعنی وجود شب که ضد وجود نهاراست)(2) وان یکون شی ءٌ واحدٌ ضداً لمتخالفین کالنوم و هو ضدّ للعلم و القدرة.

علی أنّ شرط کراهة الضدّ الشّعور به(ضد) اتفاقا(اجماعا) و ضرورة(بداهتا) وقد لا یشعر به(ضد) فینفکّ إرادة الشّی ء عن کراهة ضدّه، فلا یکون نفسها.

ومنهم(اشاعره) من قال: مراده أنّ إرادة الشّی ء عین کراهة ضدّه حال الشعور بالضدّ.

وهذا ممّا لا یلتفت إلیه کما لا یخفی(چون که کلام اشعری مطلق است، شعوررا طرح نکرده) .

درباره نسبت اراده شی وکراهت ضدش بنظرگروهی اشاعره 93/09/02

موضوع: درباره نسبت اراده شی وکراهت ضدش بنظرگروهی اشاعره

بحث دراین داشتیم که اراده ی شی وکراهت ضد مغایر اند ودرعین مغایرت اراده ی شی مستلزم کراهت ضد است وبالعکس کراهت ضد مستلزم اراده ی شی است.

اکثر اشاعره مدعی عینیت اراده ی شی وکراهت ضد است، نه اینکه مغایر باشند تا از استلزام وعدم استلزام بحث کنیم.

باقی مانده ی اشاعره: برخی دیگری از اشاعره معتقد اند که اراده ی شی وکراهت ضد مغایر اند ولی استلزام ندارد.

دلیل : اراده ی شی با کراهت ضدش استلزام ندارند؛ چرا که ما می توانیم هم اراده ی شی کنیم وهم اراده ی ضدش را داشته باشیم ودرنتیجه مرید به سمت کراهت ضد نمی رود، بله اگر نتوانیم بین اراده ی شی واراده ی ضدش جمع کنیم شخص مرید از اراده ی شی می تواند به سمت کراهت ضد برود.

ص: 111

بعبارت دیگر ممکن است با اراده ی شی اراده ی ضدش را بکنیم وممکن است هم با اراده ی شی کراهت ضدش بیاید. پس بین اراده ی شی وکراهت ضدش استلزام نیست.

مثال: انسان می تواند هم سیاهی را اراده کند بخاطر خواست خودش و هم می تواند اراده ی سفیدی کند بخاطر اینکه دوستش به آن علاقه دارد.

جواب (1) : مردان از ضدان دراینجا مطلق تقابل است که اعم از ضدان اصطلاحی مثلا فعل وترک که تقابل سلب وایجاب دارند ضدان محسوب می شود، وروشن است که انسان نمی تواند هم اراده ی فعل را داشته وهم اراده ی ترک را؛ چرا که اراده عبارت است از اعتقاد به نفع ومصلحت یکی از طرفین که اگر مانع نباشد به فعل منجر می شود. بنابر این باتوجه به اینکه اولا مراد از ضدان اعم از مطلق متقابلان است وثانیا اراده اعتقاد به نفع ومصلحت یکی از مقدورین است بنحوی که آن طرف اختصاص به وقوع می دهد، اگر انسان اراده شی را داشته باشد نسبت به ضدش کراهت خواهد داشت مثلا اگر اراده فعل را داشته باشد نسبت به ترک کراهت دارد وبرعکس چنانچه نسبت به ترک کراهت داشته باشد اراده ی فعل را ندارد. پس اراده شی وکراهت ضدش استلزام دارد.

جواب (2) : اگر اراده بمعنای علم ویا بمعنای میل باشد که به دنبال علم می آید چنانکه معتزله می گویند می تواند به ضدان تعلق گیرد، اما چنانچه بمعنای صفتی باشد که احدالمقدورین را مختص به وقوع می کند همان گونه که اشاعره معتقد اند در این صورت اراده به دو ضد تعلق بگیرد وهر دوضد را مختص به وقوع کند.

ص: 112

حق این است که اراده بمعنای اعتقادی است به نفع یکی از مقدورین ومتقابلین که بنحوی که آنرا مختص به وقوع می کند وچنانچه مانع نباشد مراد به فعل می رسد وواقع می شود، باتوجه به این معنا اراده نمی تواند به ضدین تعلق گیرد، بلکه چنانچه به هریک از متقابلین تعلق گیرد کراهت به مقابل آنرا به دنبال دارد، چنانکه بیان شد.

متن: و ذهب الباقون(باقی مانده اشاعره) الی تغایرهما(اراده شی وکراهت ضد) من غیر استلزام(نه اراده ی شی مستلزم کراهت ضداست ونه کراهت ضد مستلزم اراده ی شی) بناء علی جواز إرادة کلّ من الضدّین من وجه(مثلا این ضد را اراده می کنم چون خودم می خواهم وضدش را اراده می کنم بخاطر خواست پدرم)، و اختاره صاحب المواقف.

و انت خبیر: بانّه(جواز) یتوقّف علی کون المراد من الضدّین فی هذا المقام هما المصطلحین، والظاهر انّهم(علما) اطلقوا الضدّین علی المتقابلین مطلقا(اعم از اینکه اصطلاحاً هم ضدان باشد یا ضدان نباشد) علی ما یشعر به کلام المصنّف. وحینئذ(که مراد از ضدین مطلق متقابلین است) یرد علیه(جواز) المتقابلان بالایجاب و السّلب _ اعنی الفعل و الترک _ علی ما مر(ص323) آنفا.

و أیضاً: إنّما یتأتی ذلک(جواز اجماع اراده شی واراده ضدش) علی تفسیر الإرادة بالعلم او بما یعقبه(علم) من المیل علی ما هو مذهب المعتزلة. وأمّا اذا فسرّت بالصّفة المخصّصة(صفت که احد المقدورین را تخصیص به وقوع می دهد) _ علی ما هو رأی الاشاعرة _ فلا، لأنّ إرادة الضدّین حینئذ(که به مراد واحد المقدورین منتهی می شود) یستلزم اجتماعهما کما لا یخفی.

ص: 113

فرق اراده ی فاعل واراده ی غیر فاعل 93/09/03

موضوع:فرق اراده ی فاعل واراده ی غیر فاعل

اراده نسب به فعل وکراهت نسبت به ترک گاهی مربوط است به فاعل فعل وترک وگاهی مربوط است به غیر فاعل فعل وترک، مثلا گاهی زید می خواهد فعلی را انجام دهد واراده ی فعل می کند وگاهی شخص دیگری می خواهد کاری انجام دهد ولی زید اراده می کند.

از طرف دیگر اراده گاهی اراده ی قدیم است وگاهی اراده ی حادث، و باتوجه به بیان فوق این اراده یا نسبت به فعل خود حادث وقدیم است وگاهی نسبت به فعل غیر. پس در مجموع چهار صورت داریم : 1. اراده ی قدیم نسبت به فعل خودش، 2. اراده ی قدیم نسبت به فعل غیر، 3. اراده ی حادث نسبت به فعل خودش، 4. اراده ی حادث نسبت به فعل غیر.

فرق است بین اراده ی که مربوط به فاعل فعل است و اراده ی که مربوط به غیر فاعل فعل است، بعبارت دیگر فرق است بین اراده ی فاعل نسبت به فعل خودش دارد واراده که موجود نسبت به فعل غیر دارد. اراده ی فاعل نسبت به فعل خودش می تواند موجب باشد ومی تواند موجب نباشد علی اختلاف مبنا، ولی اراده غیر فاعل موجب نیست اجماعا.

بیان مطلب: معنای موجب بودن اراده: وقتی اراده موجب است که بین اراده وفعل واسطه وفاصله نباشد بلکه اراده بدن واسطه وبدون فاصله فعل را به دنبال داشته باشد.

الف) اراده ی قدیم نسبت به فعل خودش موجب است به اجماع حکما وملیین، مثلا خداوند تعالی اراده می کند که چیزی را خلق کند همان گونه می شود اگر اراده کند که در ازل خلق شود همان گونه می شود واگر اراده کند که درلایزال خلق شود همان می شود.

ص: 114

ب) اراده ی قدیم نسبت به فعل غیر به عقیده ی معتزله وامامیه موجب نیست، چراکه اراده ی غیر فاعل است وارده غیر فاعل موجب نیست، اما بنظر اشاعره اراده قدیم نسبت به فعلِ غیر موجب است، چراکه بعقیده ی اشاعره فاعلِ فعل عبد حقیقتا خداوند تعالی است، هر چند در ظاهر ما فکر می کنیم که عبد فاعل است.

اگر دقت کنیم بعقیده ی اشاعره هم اراده قدیم نسبت به فعل عبد موجبه نیست، چرا که طبق این مبنا آنچه که در ظاهر فعل عبد است در حقیقت فعل حق است پس اراده قدیم نسبت به فعل خودش موجب است، نه نسبت به فعل عبد.

این مطلب که اراده ی قدیم نسبت به فعلِ غیر موجب نیست هرچند درظاهر قبولش سخت است، ولی باتحلیل روشن می شود که حرف صحیحی است، چرا که اگر انسان اراده ی کاری کند واراده قدیم درمقابل آن قرار نگیرد بلکه اراده قدیم به این صورت باشد که اگر خواستی انجام بده واگر نخواستی ترک کن در این صورت روشن است که انسان با اراده خودش کار را انجام می دهد واراده قدیم موجب نیست، وبلکه اگر اراده ی قدیم به انجام آن کار باشد بازهم اراده قدیم موجب نیست، چرا که اراده ی قدیم به این صورت به فعل عبد تعلق می گیرد که عبد با اراده ی خودش آن کار را انجام می دهد پس اراده ی بدون واسطه وبدون فاصله با فعل اراده ی خود عبد است. اما اگر اراده ی انسان به فعل تعلق بگیرد واراده قدیم به مقابل آن تعلق بگیرد در این صورت قطعا فعل انجام می شود ولی درعین حال اراده قدیم موجب نیست بلکه مانعی خارجی بوجود می آورد که فعل با اراده ی انسان انجام نشود ویا تغییری دراراده ی انسان بوجود می آورد، ودرهرصورت اراده ی قدیم موجب نیست بلکه یا انسان اراده اش تغییر کرده وکار را انجام نداده است ویا مانعی خارجی مانع از کار شده است، نه اینکه اراده قدیم موجب ترک فعل ویا موجب فعل خلاف اراده ی انسان شده باشد، که جبر لازم بیاید.

ص: 115

ج) اراده ی حادث نسبت به فعل خودش یا بنحو قصد است ویا بصورت عزم، اگر اراده ی حادث بنحو قصد باشد که با فعل فاصله ندارد دراین صورت اراده ی حاث موجب است، وچنانچه بنحو عزم باشد که میل دارد کاری انجام دهد این با فعل فاصله دارد وبا زوال شرط ویا وجود مانع از بین می رود، در این صورت اراده ی حادث موجب نیست.

ج) اراده ی حادث نسبت به فعلِ غیر موجب نیست چرا که نمی تواند فعل غیر را به حد وجوب برساند که بین اراده وفعل غیر فاصله نباشد.

اشاعره : اراده ی حادث چه نسبت به فعل خود فاعل باشد وچه نسبت به فعل غیر باشد موجب نیست، چرا که اراده ی حادث مقهور اراده ی قدیم است وکارهای عبد فعل خداوند تعالی است بدون واسطه.

نتیجه: از آنچه که بیان کردیم روشن شد که اراده ی فاعل موجب است وارده غیر فاعل موجب نیست، بعبارت دیگر اراده ی فاعل نسبت به فعل خودش می تواند موجب باشد، چنانکه اراده ی قدیم وارده ی حادث بمعنای قصد این گونه است ومی تواند موجب نباشد مثل اراده ی حادث که بمعنای عزم باشد(البته بنظراشاعره اراده ی حادث اصلا موجب نیست چه قصد باشد وچه عزم)، اما اراده ی فاعل نبست به فعل غیر موجب نیست، چه اراده ی حادث باشد وچه اراده ی قدیم باشد، حتی بنظر اشاعره.

متن: و یتغایر اعتبارهما؛ ای اعتبار الإرادة و الکراهة بالنّسبة الی الفاعل و غیره (یعنی اراده ی فاعل واراده ی غیر فاعل)، فانّ إرادة فاعل القدیم اذا تعلّقت بفعل من افعال نفسه فهی موجبة للمراد باتّفاق من الحکماء و الملیین.(1)

ص: 116


1- (1) . ملیین آنهای که در مباحث شان از دین هم استفاده می کنند اعم ازمحدثین، فقها ومتکلمین وحکما آنهای است که درمباحث شان از دین بهره نمی برند، فقط از عقل استفاده می کنند.

واذا تعلّقت(اراده ی قدیم) بفعل من افعال غیره فهی موجبة أیضاً(همان گونه که موجب نسبت به فعل نفسش) عند الاشاعرة دون غیرهم(اشاعره).

وإرادة الفاعل الحادث(صفت فاعل) _ اعنی: العبد _ إذا تعلّقت بفعلٍ من افعال نفسه کانت الإرادة قصد الی الفعل لا عزما علیه. والمراد من القصد ما نجده من أنفسنا حال إیجادنا الفعل. فهی(اراده حادث) موجبة أیضاً عند اکثر المعتزلة، بخلاف ما اذا کانت عزماً لتقدّم العزم علی الفعل زمانا، وربّما یزول بزوال شرط او حدوث مانع. و عند الاشاعرة و جماعة من المعتزلة کالجبائیّین و طائفة من المتاخرین غیر موجبة سواء کانت(اراده حادث) قصدا او عزما.

وأمّا إرادة غیر الفاعل فغیر موجبة اصلا، (بیان اصلا:) سواء کان الغیر قدیماً او حادثاً، فإنّ إرادة القدیم و ان کانت موجبة لافعال العباد عند الاشاعرة، لکنّه هو الفاعل لها(افعال) حقیقة عندهم(اشاعره) دون العباد، فتدبّر.

فرق اراده وکراهت با شهوت ونفرت 93/09/04

موضوع:فرق اراده وکراهت با شهوت ونفرت

اراده وکراهت با شهوت ونفرت دوتا فرق دارند:

1. اراده به اراده وکراهت تعلق می گیرد، اما شهوت به شهوت ونفرت تعلق نمی گیرد، هم چنین کراهت به کراهت وبه اراده تعلق می گیرد ولی نفرت به نفرت وشهوت تعلق نمی گیرد.

بیان مطلب: هرچند لازم نیست که اراده به اراده یا به کراهت تعلق گیرد، اما تعلق اراده به اراده وکراهت باطل نیست، مثلا انسان اراده کند که با اراده چیزی نبویسد. همین طور انسان می تواند کراهت نسبت کراهت واراده داشته باشد هرچند لازم نیست ولی صحیح است. اما شهوت نمی تواند به شهوت ونفرت تعلق گیرد، نه اینکه بتواند ولی لازم نباشد، دلیل این حرف هم وجدان است انسان به رجوع به خود می بیند که شهوت انسان به مشتهیات تعلق می گیرد نه به شهوت، وشهوت مشتهی نیست. واگردر جای فکر می کنیم که شهوت به شهوت تعلق گرفته است درحقیقت اراده است که به شهوت تعلق گرفته است وماتوجه نداریم، مثلا اگر از شخص مریض بپرسیم: به چه شهوت دارید؟ واوبگوید: شهوت دارم که شهوت داشته باشم. معنایش این است که اراده دارم که شهوت داشته باشم.

ص: 117

بعبارت دیگر همان گونه که قبلا ( ص320) بیان شد اراده وکراهت اعتقاد خاصی است که به فعل وترک ختم می شود، ونوعی علم اند وعلم می تواند به علم یگر تعلق بگیرد هرچند لازم نیست. اما شهوت که مربوط به قوه ی شهویه و نفرت که مربوط به قوه غضبیه است امر غریزی است، نه از سنخ علم وآگاهی ولذا به خودشان وبه مقابل شان نمی توانند تعلق گیرند، واگر درجای ما فکرمی کنیم شهوت به شهوت تعلق گرفته ویا نفرت به نفرت درحقیقت اراده است وکراهت که نوعی علم اند به شهوت ونفرت تعلق گرفته است، وشهوت ونفرت فقط به مشتهی ومنفور تعلق می گیرد، دلیل این مدعا وجدان انسان است.

اشکال: درجای که اراده به کراهت وکراهت به اراده تعلق گیرد لازم می آید که یک شیء هم مراد باشد وهم مکروه باشد، مثلا درجای که اراده به کتابت تعلق می گیرد وقتی که کراهت به این اراده تعلق می گیرد کتابت که متعلق اراده بود متعلق کراهت هم می شود ولذا کتابت هم مراد است وهم مکروه. هم چنین زمانیکه کراهت مثلا به ترک کتابت تعلق گیرد اگر اراده به این کراهت تعلق گیرد دراین جا ترک کتابت هم مکروه است وهم مراد.

جواب: وقتی که اراده به کراهت تعلق می گیرد متعلق اراده وکراهت یک شی مثلا ترک کتابت نیست تا ترک کتابت هم مراد باشد وهم مکروه، بلکه متعلق کراهت ترک کتابت است ومتعلق اراده خود کراهت است، نه ترک کتابت. ویا زمانیکه که کراهت به اراده تعلق می گیرد متعلق کراهت اراده است ومتعلق اراده مثلا کتابت پس متعلق کراهت واراده کتابت نیست که یک شی هم مراد باشد وهم مکروه.

ص: 118

صاحب مواقف: اگر اراده بمعنای علم ویا بمعنای میل بعد از علم باشد در این صورت می تواند به اراده وکراهت تعلق گیرد، هم چنین اگر کراهت بمعنای علم ویا میل بعد از علم باشد می تواند به کراهت واراده تعلق گیرد. اما چنانچه اراده وکراهت صفت خاص شاشد که احد المقدورین را مختص به وقوع کند دراین صورت اراده وکراهت به اراده وکراهت نمی تعلق گیرد، چرا که اراده وکراهت مقدور نیستند، والا تسلسل لازم می آید چرا که اگر اراده مقدور باشد نیاز به اراده ی قبلی دارد و این اراده هم نیاز به اراده ی قبلی دارد وهکذا فیتسلسل.

جواب شارح مقاصد: تفسیر شاعره از اراده وکراهت مستلزم مقدور بودن متعلق اراده وکراهت نیست، بلکه اراده صفتی است که می تواند به مقدور وغیر مقدور تعلق گیرد، مثلا انسان می تواند اراده کند حیات وموت را بدون، درحالیکه حیات وموت مقدور نیست. پس این صفت هم تواند به مقدور تعلق گیرد وهم به غیر مقدور، البته شان این صفت آن است که مقدور برای وقوع تخصص می دهد، بعبارت دیگر به هنگام فعلیت مقدور را به تخصیص به وقوع می دهد.

2. اراده می تواند به غیر مشتهی تعلق گیرد مثلا انسان اراده می کند دوای را که خشک وبد مزه است، وحال آنکه شهوت به غیر مشتهی تعل نمی گیرد. هم چنین گاهی شهوت به چیزی تعلق می گیرد که مراد انسان نیست، مثل تناول طعام هنگام پر هیز.

تذکر : همان گونه که از جواب شارح مقاصد وفرق دوم اراده وشهوت روشن است اراده در این موارد بمعنای میل است که به دنبال علم می آید. ودر هرصورت چه اراده بمعنای قصد باشد که به عمل منجر می شود وچه بمعنای عزم ومیل باشد که دنبال علم می آید ومی تواند به مقدور وغیر مقدور تعلق گیرد با شهوت که میل غریزی است فرق دارد. هم چنین کراهت چه بمعنای اعتاد خاص باشد وچه بمعنای نفرت باشد که دنبال علم می آید با نفرت غریزی فرق دارد.

ص: 119

بعبارت دیگر میل ونفرت دوتا اطلاق دارد؛ یکی میل ونفرت به به دنبال علم می آید وبا آگاهی همراه است ودیگری میل ونفرت که غریزی است. به قسم اول میل ونفرت اراده وکراهت هم اطلاق می شود وقسم دوم میل ونفرت همان شهوت ونفرت است.

متن: وقد یتعلّقان ؛ ای الإرادة و الکراهة بذاتیهما، فإنّ الإرادة قد تتعلّق بالارادة(یعنی به هم جنس) و بالکراهة(یعنی به غیر هم جنس) بأن یرید الإنسان إرادته لشی ء(مثلا کتابت) أوکراهته له(شیء)، وکذا الکراهة. ولا یلزم منه(تعلق اراده به کراهت وتعلق کراهت به اراده) کون الشی ء مراداً و مکروهاً، لأنّ إرادة الکراهة و کراهة الإرادة لا یوجب إرادة المکروه و کراهة المراد(لف ونشرمرتّب).

وهذا بخلاف الشّهوة و النّفرة فإنّه لا معنی لاشتهاء الإنسان شهوته لشی ء الّا بمعنی الإرادة کما اذا قیل لمریض: أیّ شیء تشتهی؟ فقال: أشتهی أن أشتهی(اراده دارم که اشتها داشته باشم، که اشتهی اول بمعنی «أراد» است). وکذا النّفرة لا یتعلّق بالنّفرة. فهذا هو الفرق بین الإرادة و الشهوة و الکراهة و النّفرة.

وامّا ما توهّمه صاحب المواقف: من أنّ هذا(تعلق اراده وکراهت به اراده وکراهت) إنّما یتأتی علی تفسیر الإرادة بالعلم او بما(میل) یعقّبه(علم). و أمّا إذا فسّرت بالصفة المخصّصة فمتعلّقها لا یکون الّا مقدورا فیمتنع تعلّقها(اراده) بالارادة اوبالکراهة وبالعکس، لأنّ إرادتنا لیست مقدورة لنا و الّا(اگرمقدوربود) احتاج حصولها(اراده) فینا الی إرادة أخری. وهکذا إلی ما لا یتناهی.

فدفعه شارح المقاصد: بأنّ هذا التّفسیر لا یقتضی کون متعلّقها مقدوراً لجواز کونها صفة تتعلّق بالمقدور و غیره و یکون من شانها(یعنی کارش) تخصیص أحد طرفی المقدور. ولهذا(تعلق به غیرمقدور نیزجایزاست) جاز إرادة الحیاة و الموت.

ص: 120

فرق آخر، و هو أنّ الانسان قد یرید ما لا یشتهیه، کشرب دواء شبع (یعنی خشک وبد مزّه)، وقد یشتهی ما لا یریده، کتناول الطعام حال الاحتماء(وقت پرهیز کردن).

حیات جسمانی 93/09/05

موضوع: حیات جسمانی

بحث درکیفیات نفسانیه داشتیم وعلم، قدرت، لذت وألم واراده وکراهت بیان کردیم حال می پردازیم به حیات.

حیات یا مربوط به ذوات الاجسام است ویا مربوط به مجردات. بحث ما دراین جا مربوط به حیات جسمانی است که یکی از کیفیات نفسانی است.

وجه طرح بحث در این موضع:

سوال: چرا بحث حیات را دراین جا طرح کرد ودر آخر بیان نکرد، حال آنکه هم کیفیات نفسانی که قبلاً بیان شد وهم کیفیات نفسانی که بعداً بیان می شود همه نیاز به حیات دارد؟

جواب: کیفیات نفسانی که بعدا مطرح می شود مختص به ذوات الاجسام است ولی کیفیات نفسانی که بیان شد یعنی علم، قدرت، لذت والم واراده وکراهت، مشروط به ذوات الاجسام نیست بلکه هم درمجرات وجود دارد وهم درجسمانیات، مثلا علم هم درمجردات وجود دارد وهم در جسمانیات، خواجه برای اینکه اولا این تفاوت را روشن کند حیات را در اینجا ذکر کرد وثانیا برای انیکه بفهماند مراد از کیفیات مذکور یعنی علم، قدرت، لذت والم واراده وکراهت وقتی در جسمانیات تحقق دارد که حیات داشته باشند یعنی موجود جسمانی حیّ است که علم دارد، قدرت، اراده وکراهت ولذت والم دارد.

اقتضای حیات جسمانی نبست به حس وحرکت:

هرجای حیات جسمانی باشد قوه ی حس وحرکت است نه فعلیت حس وحرکت، چراکه مفلوج حیات دارد ولی بالفعل حس وحرکت ندارد، بعبارت دیگرهرجای حیات جسمانی باشد اقتضای قوه ی حس وحرکت است.

ص: 121

سه شرط حیات جسمانی: حیات حسمانی مشروط به سه چیز است:

1. اعتدال مزاج نوعی

2.داشتن بنیه

3. روح بخاری

فلک جسمانی است ولی مرکب از عناصر نیست بلکه جسم بسیطی است که هم ماده اش با اجسام عنصری فرق دارد وهم صورت جسمیه اش غیر از صورت جسمیه ی اجسام عنصری است، چرا که قابل خرق والتیام نیست.

اجسام عنصری بسیط دارای حیات نیست، امّا وقتی ترکیب شوند وبا فعل وانفعال سورت وشدت کیفیات هرکدام از بین برود وکیفیت معتدل بین کیفیات اُول یعنی مزاج بوجود بیاید، واین اعتدال به حدّ مزاج نوعی برسد زمینه برای حیات فراهم می شود واز سوی فیاض افاضه ی حیات می شود.

مزاج نوعی: ازنظر مشاء نباتات دارای حیات نیست، چرا که مزاج شان در حدّی از اعتدال نیست که قابل حیات باشند، اما حیوانات مزاج شان به حدّی از اعتدال می رسد که حیات به آن افاضه می شود وچون هرنوع اعتدال مزاجش با نوعی دیگر فرق می کند نفسی که مایه حیات انواع حیوانات است باهم فرق می کند ولذا انسان، فرس، بقر، غنم و... بوجود می آید، مثلا انسان درجه ی اعتدال مزاجش از ده تا پانزده است وفرس مثلا اعتدال مزاجش از هشت تا ده است وهکذا. پس هرنوعی مزاجش درحدی از اعتدال است که به آن مزاج نوعی می گویند.

سوال: از کجا بفهمیم که حیات با قوه ی حس وحرکت فرق می کند؟

جواب: از آنجای که در مفلوج حیات است وبه همین جهت بدنش نمی گندد، ولی قوه ی حس وحرکت نیست.

ص: 122

تذکر: ممکن است گفته شود که در مفلوج قوه ی حس وحرکت است ولی بخاطر مانع به فعلیت نمی رسد. اما از آنجای که القسری لایدوم ومفلوجِ مادر زاد درتمام عمر حس وحرکت ندارد معلوم می شودکه درمفلوج قوه ی حس وحرکت نیست.

سوال: آیات حیات همان قوی تغذیه نیست؟

سوال: حیات با قوه ی تغذیه فرق دارد، چرا که عضو ذابل تغذیه اش مختل شده است ولی حیات دارد ولذا بو نمی گیرد.

متن: المسألة الخامسة فی الحیاة

و المراد بها المختصّة بذوات من الاجسام و انما ذکرها هاهنا _ اعنی: بعد ذکر الکیفیات النّفسانیة التی قد مضی ذکرها من العلم و القدرة و الإرادة و الکراهة الی غیر ذلک و قبل الکیفیات النفسانیة التی سیأتی ذکرها من الصحّة و المرض و الفرح و الحزن و غیر ذلک _ للاشارة الی الفرق بین القبیلتین(دونوع کیفیاتنفسانی)، فإنّ افتقار الکیفیّات الآتیة الی الحیاة(حیات جسمانی) ظاهر جدّاً لعدم تحقّقها فی غیر الأحیاء من الجسمانیّات بخلاف المذکورة لتحققها(مذکوره) فی المجرّدات، فإنّ الحیاة و إن کانت متحقّقة فیها لکنّها بمعنی آخر کما سیأتی فی الإلهیّات فلذلک(فرق بین این کیفیات بگذارد) قال :

فهذه الکیفیّات النفسانیّة المذکورة تفتقر إذا تحقّقت فی الأجسام الی الحیاة بمعنی أنّ شیئاً من الجسمانیّات لیس بقابل للعلم و القدرة مثلاً ما لم یکن حیّاً باتّفاق من الحکماء و المتکلّمین.

وهی صفةٌ تقتضی الحسّ و الحرکة الارادیّة؛ ای قویتهما(حس وحرکت) لیتمیّز(تعلیل برای أی تفسیر؛ یعنی تا حیات متیمز شود از قوه ی حس وحرکت والا امتیاز حیات از خود حس وحرکت روشن است) عنهما(قوه ی حس وحرکت) مشروطةٌ باعتدال المزاج النّوعی إذا کانت(صفت) متحقّقة عندنا(درعالم عناصر)؛ ای فی الحیوان احتراز عن الحیاة المتحقّقة فی الافلاک فإنّها(حیات افلاک) غیر مشروطة بالمزاج و الاعتدال، لکونها بسائط.

ص: 123

والمراد بالاعتدال النّوعی هو أنّ لکلّ نوع من أنواع المرکّبات مزاجاً خاصّاً هو أعدل الأمزجة بالقیاس إلیه(نوع) بحیث إذا خرج(نوع) عن ذلک المزاج لم یکن(تامه) ذلک النّوع. فإذا حصل فی المرکب اعتدال یلیق بنوعٍ من انواع الحیوان فاض علیه قوّة الحیاة و ینبعث منها قوی الحسّ و الحرکة.

وتحدّسوا بمغایرة الحیاة (1) لقوّة الحسّ و الحرکة (2) ولقوّة التغذیة الحیوانیة (متعلق تحدّسوا:) بوجودها(حیات) فی العضو المفلوج و فی العضو الذابل(لاغر)، وإلاّ(اگرحیات نباشد) لتسارع إلیهما(عضومفلوج وعضو ذابل) التعفّن کما فی المیّت، بدون الحسّ و الحرکة فی المفلوج و بدون التّغذیة فی الذابل، فلیتامّل .

شرایط حیات 93/09/08

موضوع: شرایط حیات

شرایط حیات: برای حیات جسمانی سه شرط وجود دارد:

1. مزاج معتدل

2. داشتن نبیه

3. روح بخاری

خواجه می گوید شرط حیات دوچیز است؛ یکی مزاج معتدل ودیگری روح بخاری، ونتیجه شرط اول داشتن بینه است. بعبارت دیگر وقتی مزاج را شرط کردیم معلوم می شود که باید ترکیب وتالیف از عناصر اربعه باشد تا کیفیات اُول فعل وانفعال نمایند وکیفیت متوسط بین کیفیات اُول یعنی مزاج بوجود بیاید.

بنیه چه به ضم یعنی بُنیه باشد که درلغت بمعنای ساخته وبرپا شدن است وچه به کسریعنی بِنیه باشد که در لغت بمعنای آفرینش وخلقت است در اصطلاح بمعنای بدنی است که از عناصر مرکب شده باشد. واگر چنین بدنی نباشد حیات حیوانی بوجود نمی آید.

روح حیوانی: روح حیوانی که به آن روح بخاری گفته می شود عبارت از جسم لطیف بخاری است که از صفوه ی اختلاط بوجود می آید ومرکز آن شیاری است که در سمت چپ قلب وجود دارد واز آنجا به تمام اعضای بدن نفوذ می کند.

ص: 124

روح بخاری هرچند از صفوه ی اخلاط _ خون، بلغم، سودا وصفرا _ بوجود می آید، ولی چون خون نقش بشتری داردگاهی گفته می شود صفوه ی خون.

اگر روح بخاری نباشد نه قوای ادراکی می تواند فعالیت کند ونه قوای تحریکی، وبه همین جهت به روح بخاری متیة ومرکب قوا می گویند واگر نباشد حیات حیوانی مختل می شود.

انواع روح: 1. روح نباتی که مرکز آن کبد است، 2. روح حیوانی که از صفوه ای اخلاط بوجود می آید ومرکز آن قلب است، 3. روح انسانی که مرکز آن مغز یا نفس است.

دلیل: باتجربه ثابت شده است که هرگاه یکی از مزاج معتدل، بنیه وروح بخاری نباشد حیات از بین می رود؛ یعنی اگر بدن از بین برود مرگ عارض می شود، هم چنین وقتی که مزاج منحرف شود مثلا حرارت بدن بالا برود انسان تب می کند ومریض می شود واین تب اگر شدید شود مرگ عارض می شود، و همین طور اگر یکی از اعضای بدن را محکم ببندیم که مانع نفوذ روح بخاری شود آن عضو می میرد. باتوجه به این تجربه انسان حدس می زند که مزاج معتدل، بنیه وروح بخاری شرط حیات حیوانی ان.

اشاعر: مزاج معتدل، بنیه وروح بخاری هیچ کدام شرط حیات نیستند. خداوند تعالی می تواند به عنصر بسیط وبلکه به جزء لایتجزی حیات ببخشد. امروزه هم ادعا می شود که یاخته های تک سلولی حیات دارند.

لاهیجی : هرچند امکان ذاتی دارد که جزء بسیط حیات داشته باشد، ولی چنین چیزی واقع نشده است بلکه هرجای حیات حیوانی است ترکیب از عناصر هم است.

ص: 125

دلیل اشاعره: اگر حیات مشروط به بنیه باشد: الف) یا حیات واحد بر دوجز عارض وقائم می شود، ذر این صورت لازم می آید قیام عرض واحد به دوموضوع که باطل است. ب) یا هرجزء حیات خاص خودش را دارد، حال 1. یا به این صورت که حیات هرجز مشروط به حیات جز دیگر باشد، 2. ویا چنین شرطی ندارد. درصورت اول لازم می آید دور؛ چرا که اگر مرکب چهار جزء داشته باشد حیات جزء الف مثلا مشروط به حیات جزء ب است وحیات جزء ب مشروط به حیات جزء ج وحیات جزء ج مشروط به حیات جزء د وحیات جزء د مشروط به حیات جزء الف.

درصورت دوم لازم می آید ترجیح بدون مرجح؛ چرا که اگر شرط نباشد می شود به یک جزء حیات تعلق گیرد وبه جزء دیگر حیات تعلق نگیردحال اگر این تعلق گرفتن بخاطر ذات آن جزء باشد ترجیح بدون مرجح است زیرا که اجزأ مثل هم اند، واگر بخاطر اسباب خارجی باشد لازم می آید که همان جز حی باشد نه سایر اجزاء.

متن:فلا بدّ للحیاة من البینة؛ ای البدن المتالف من العناصر لیمکن تحقّق المزاج الّذی اعتداله شرط فی الحیاة.

وأیضاً تفتقر الحیاة إلی الرّوح الحیوانیّ الّذی هو جسم لطیف بخاریّ یتکوّن من لطائف الأخلاط و ینبعث من التجویف الأیسر للقلب و یسری(روح بخاری) الی البدن فی عُروق نابتة(یعنی روئیده) من القلب یسمّی بالشرائین.

والی هذا _ اعنی: اشتراط الحیاة باعتدال المزاج و البنیة و الرّوح الحیوانی _ ذهبت الفلاسفة و کثیر من المعتزلة بناء علی ما یشاهد من زوال الحیاة (1) بانتقاض(پاره وازبین رفتن) البنیة (2) وتفرق الاجزاء و انحراف المزاج عن الاعتدال النوعی (3) وبعدم سریان الرّوح فی العضو المربوط ربطاً شدیدا، یمنع(ربط) نفوذه(روح بخاری)، فحکموا بقوّة الحدس و مساعدة التّجربة بأنّ هذه الثلاثة شرط للحیاة.

ص: 126

وأمّا الاشاعرة بل جمهور المتکلمین فمنعوا هذا الاشتراط(هیچ یک ازسه شرط را نمی پذیرد)، و قطعوا بجواز ان یخلق اللّه الحیاة فی البسائط بل فی الجزء الّذی لا یتجزی.

ولا شک فی امکان ذلک(حیات در بسائط) امکانا ذاتیا، وامّا الوقوع فکلّا الّا من طریق خرق العادة.

وامّا استدلالهم(اشاعره) بأنّ الحیاة لو اشترطت بالبنیة:(الف) فإمّا أن تقوم حیاةٌ واحدةٌ بجزأین فیلزم قیام عرض بموضوعین (ب) و إمّا بکلّ جزء حیاة (1) مشروطا بالقیام بالآخر فیلزم الدور (2) و غیرَ مشروطٍ به فیلزم الترجح بلا مرجح لتماثل الاجزاء، ولا یجوز قیامها بالبعض فقط لاسباب خارجیّة و الّا لکان الحیّ ذلک البعض لا البنیّة المؤلفة.

جواب دلیل اشاعره 93/09/10

موضوع: جواب دلیل اشاعره

بحث در این داشتیم که حیات جسمانی مشروط است به سه چیز: 1. اعتدال مزاجی، 2. داشتن بینه، 3. وروح بخاری. اما اشاعره داشتن بُنیه را شرط حیات نمی داند بلکه می گوید حیات جسمانی می تواند به امربسیط وبلکه به جزء لایتجزی تعلق گیرد، وبرای این مدعایش دلیل اقامه کرد به این نحو که اگر نبیه شرط باشد یعنی ترکیب بدن از عناصر شرط باشد مرکب مثلا دو جز داشته باشد، یکی از سه تالی فاسد لازم می آید: الف) اگر حیات واحد به دو جزء تعلق گیرد لازم می آید قیام عرض واحد به دوموضوع، ب) اگر به هرجزء حیات خاص تعلق گیرد مشروط به قیام حیات به جزء دیگر لازم می آید دور، ج)چنانچه برای هرجزء حیات باشد بدون اشراط قیام حیات به جزء دیگر لازم می آید ترجیح بدون مرجح.

ص: 127

جواب دلیل اشاعره: سه فرض مطرح شده در دلیل می تواند صحیح باشد وهیچ یک از سه تالی فاسد مذکور لازم نیاید:

الف) حیات واحد می تواند به مجموع اجزاء من حیث مجموع تعلق گیرد، واین قیام عرض واحد به موضوع واحد است نه قیام عرض واحد به دو یا چند موضوع، بله اگر عرض واحد به اجزاء من حیث هو اجزاء تعلق گیرد لازم می آید قیام عرض واحد به دو یا چند موضوع، ولی بُنیه تالیف اجزاء است نه اجزاء من حیث هی اجزاء.

ب) تعلق حیات به یک جزء مشروط به قیام حیات به جزء دیگر به سه صورت ممکن است؛ یکی اینکه قیام حیات به هر جزء مشروط باشد که جزء دیگر قبلا حیات بگیرد ودیگراینکه قیام حیات به هر جزء مشروط باشد به ینکه اجزاء باهم باشند وسوم آنکه قیام حیات به هرجزء مشروط باشد به مقارنت آن با حیات سایر اجزاء.

از سه فرض مذکور فرض اول دورتوقفی باطل است، اما دو فرض دیگر چنانچه دور هم باشد دور معی است که باطل نیست، ومی شود قیام حیات به اجزاء به یکی از دوصورت صحیح باشد.

ج) تعلق حیات به بعض اجزاء دو فرض دارد؛ یکی ایکه به بعض اجزاء حیات تعلق گیرد مشروط به انضمام جزء دیگر به آن، نه قیام حیات به جزء دیگر، ولی تعلق حیات به جزء دیگر چنین شرطی ندارد، ودوم اینکه حیات به بعض اجزاء تعلق گیرد مشروط به تعلق حیات به جزء دیگر اما تعلق حیات به جزء دیگر چنین شرطی ندارد. پس در این صورت اصلا دور لازم نمی آید نه دور توقفی ونه دور معی، امّا ممکن است به بعض اجزاء حیات تعلق نگیرد، واین ترجیح بدون مرجح نیست؛ چرا که ممکن است بعض از اجزاء در نفس الامر ترجیح داشته باشد که ما نمی دانیم.

ص: 128

توضیح مطلب: بدن مرکب از عناصر اربعه است، اما اعضای بدن بنحوی است که در هرجزء آن یکی از عناصر غلبه دارد مثلا در خون که یکی از اجزای بدن است آب غلبه دارد یا در استخوان خاک غلبه دارد و... پس می شود بگوییم که حیات استخوان مشروط است به انضمام خون به آن یا مشروط است به حیات خون یا قلب، ولی حیات خون یا قلب مشروط نیست به انضمام استخوان به آن یا مشروط نیست به حیات استخوان. واین ترجیح بدون مرجح نیست؛ چرا که قلب یا خوان ممکن است ترجیح داشته باشد برای حیّ بودن.

اشکال: اینکه یک جزء حیات داشته باشد بدون انضمام جزء دیگر به آن ویا یک جزء حیات داشته باشد بدون حیات جزء دیگر، چنانکه مفاد « من دون عکس» چنین است، مستلزم این است که بُنیه شرط نباشد؛ چرا که طبق این فرض می شود یک جزء حیات داشته باشد بدون اینکه جزء دیگر حی باشد وحال آنکه در بُنیه اجزاء شرط است.

جواب: اینکه قیام حیات به یک جزء مشروط به قیام حیات به جزء دیگر نیست مستلزم این نیست که وجود یک جزء مشروط به جزء دیگر نباشد تا وجود بنیه شرط نباشد، بعبارت دیگر برای وجود بُنیه وجود همه ی اجزاء شرط است، نه حیات همه ی اجزاء وما گفتیم که قیام حیات مشروط به قیام حیات به جزء دیگرنیست، نه اینکه وجود جزء دیگر شرط نباشد تا مستلزم نفی بُنیه باشد.

متن: قد أُجیب عنه: بقیامها(حیات) (1) بالمجموع الّذی هو البُنیة (2) أوبکل جزءٍ و یکون الاشتراط بطریق المعیّة دون التقدم (3) أوبالبعض مشروطاً بالآخر من دون عکس لیخالف(لتخالف. ظ) أجزاء البنیة بالحقیقة و هی(اجزاء ) العناصر، ولا یلزم( از اینکه حیات جزء دوم مشروط به حیات جزء دیگر یعنی اول نباشد) عدم اشتراط البنیة التی هی المجموع، (تعلیل برای لایلزم:) اذ عدم الاشتراط بقیام الحیاة بالجزء الأوّل( یعنی جزء دیگر) لا یستلزم عدم الاشتراط بوجود الجزء الاوّل(یعنی لازم نمی آید که وجود جزء دیگر شرط نباشد) الّذی به(وجود اجزاء) یتحقق البنیة.

ص: 129

تقابل حیات وموت 93/09/11

موضوع: تقابل حیات وموت

بحث در حیات داشتیم بعد از تعریف حیات وشرایط تحقق آن درجسمانیات به بیان تقابل حیات وموت می پردازیم.

تقابل حیات وموت: درباره تقابل حیات وموت دونظر وجود دارد:

1. تقابل ملکه وعدم: حیات امر وجودی است وموت زوال حیات از چیزی است که وصفت حیات دارد، بعبارد یگر موت عدم حیاتِ چیزی است که شأنیت حیات را دارد. پس تقابل حیات وموت تقابل ملکه وعدم است؛ چرا که شرط عدم وملکه وجود دارد.

شرائط عدم وملکه: درتقابل عدم وملکه آن است که: اولا، یکی از متقابلین یعنی ملکه امر وجودی باشد ودیگری عدمی. وثانیا، امر وجودی یا ملکه درجای صادق است که شأنیت آنرا داشته باشد وامر عدمی عدم همان وجودی از چیزی که شأنیت امر وجودی را دارد.

2. تقابل تضاد: همان طور که حیات امر وجودی است موت هم امر وجودی است، چرا که در قول خداوند تعالی خلقت هم حیات تعلق گرفته است وهم به موت،وخلقت به امر وجودی تعلق می گیرد. پس هم حیات امر وجودی است وهم موت. و دو امر وجودی اگرتقابل داشته باشد تقابل تضاد دارد.

جواب: اولا، خلق دو معنا دارد؛ یکی معنای ایجاد وخلق به این معنا فقط به امر وجودی تعلق می گیرد، ودیگری معنای تقدیر که خلق به این معنا هم به امر وجودی تعلق می گیرد وهم به امر عدمی وخلق در آیه کریمه بمعنای تقدیر است. پس از تعلق خلق نمی توانیم نتیجه بگیریم که موت امر وجودی است بلکه موت امر عدمی است ومعنای آیه این است که « مقدر کرد زمان حیات وموت را ».

ص: 130

ثانیا، خلق اگر بمعنای ایجاد هم باشد می تواند به موت تعلق گیرد؛ چرا که ایجاد به عدم تعلق نمی گیرد وموت عدم نیست بلکه امر عدمی است وحظ از وجود دارد، زیرا که وصف امر وجودی است مثل عمی که وصف امر وجودی است وصف امر وجودی باید بهره ی از وجود داشته باشد. پس خلق بمعنای ایجاد می تواند به موت تعلق گیرد اما ایجاد کلّ شیء بحسبه، مثلا ایجاد امر قار با ایجاد غیر قار هرکدام بحسب خودش است.

مساله ی ششم: باقی کیفیات نفسانیه.

صحت: به اجماع همه ی علمای معقول صحت یکی از کیفیات نفسانیه است، همین طور ملکه بودن صحت را همه قبول دارند، اما اینکه حال هم می تواند باشد یا نه اختلافی است؛ چرا که کیفیات یا ملکه است ویا حال.

ابن سینا صحت را هم درکتاب قانون تعریف کرده است وهم در کتاب شفا، منتها این دو تعریف باهم تفاوت دارد.

تعریف صحت درقانون:صحت که ملکه است ویا حال، منشاء افعال سلیم از موضوع خود است. بعبارت دیگر صحت که ملکه یا حال است وصف موضوع است ومنشاء افعال سلیم از موضوع خود. مثلا صحت وصف بدن است ومنشاء صدور افعال سلیم از بدن. پس افعال سلیم از بدن صادر می شود ومنشاء آن صحت است.

اشکال: تعریف فوق تعریف حدّی است ودر تعریف حدّی تردید صحیح نیست، چرا ابن سینا تردید کرده وگفته « صحت ملکه است ویا حال که ...».

جواب: دربیان ابن سینا کلمه « او » برای تردید نیست بلکه تنبیه این مطلب است که صحت هم می تواند حال باشد وهم ملکه.

ص: 131

فخررازی: تعریف ابن سینا حدی است که از مقوما تشکیل می شود وشک در مقومات صحیح نیست، وابن سینا هم شک درمقومات صحت ندارد، بلکه شک رسوخ وعدم رسوخ دارد، چرا که فرق ملکه وحال در رسوخ وعدم رسوخ است، که از عوارض اند.

سوال: چرا ابن سینا درتعریف ملکه برحال مقدم کرده است وحال آنکه درخارج وبلحاظ حصول اول حال است بعد ملکه حاصل می شود.

جواب: اولا، ملکه صحت است بالاتفاق ولذا بر حال که صحت بودن آن اختلافی است مقدم شده است وثانیا، بلحاظ حصول ملکه غایت برای حال است وغایت علت است وعلت مقدم.

این تعریف صحت هم شامل صحت حیوان است وهم شامل صحت انسان، البته تعریف دوم صحت هم شامل صحت حیوان وانسان است، اما چون در تعریف دوم « نفس» وجود دارد و نبات هم نفس دارد اشکال می شود که نبات هم باید صحت داشته باشد ولی از آنجای که «حیوان» هم درتعریف وجود دارد گفته می شود که صحت ناظر به حیوان وانسان است. پس برای اینکه برتعریف اول اشکال نمی شود گفته است « وهذا التعریف ...».

متن: و تقابُِل الحیاةُ الموتَ تقابُلَ العدم و الملکة لکونه عبارة عن زوال الحیاة عمّن اتصف بالحیاة.( یعنی شرط عدم وملکه موجود است)

وقیل: انّه کیفیّة وجودیة تضاد الحیاة بدلیل قوله تعالی : «خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ ».(وخلق به امر وجودی تعلق گیرد)

وأُجیب: بانّ المراد بالخلق التقدیر(مقدرکردن/ اندازه گیری کردن)، و هو یتعلّق بالوجودی و العدی. علی انّ العدمی قد یکون له نحو من الوجود حیث(تعلیل برای مفاد قد یعنی وقتی که) یتّصف به(عدمی) الموجود کالعمی علی ما مرّ مرارا فیکون(عدمی) متعلّقا للایجاد.

ص: 132

المسألة السّادسة فی بواقی الکیفیات النفسانیة

علی ما قال: و من الکیفیات النفسانیة الصحة. و اختلف بعد الاتفاق علی کونها من الکیفیات النفسانیة فی انّها هل (الف) یکون حالا أیضا کما یکون ملکة (ب) او لا یکون الّا ملکة؟

فعلی الاوّل(که صحت همان گونه که ملکه است حال هم باشد) عرّفها الشیخ فی القانون: «بانّها ملکة او حالة یصدر عنها(صحت) الافعال من الموضوع لها(صحت) سلیمة ».

ولیست کلمة «او» للتردید المنافی للتحدید بل للتنبیه علی أنّها(صحت) یکون من القبیلتین.

وهذا معنی ما قال الامام: لا یلزم من الشک فی اندراج الصّحة تحت الحال أو الملکة شکٌ فی شی ء من مقومات الصحّة، بل فی بعض عوارضها(صحت) لان المخالفة بین الحال و الملکة انّما هی بعارض الرّسوخ(اضافه موصوف به صفت) و عدمه(رسوخ).

وانّما قدّم(ابن سینا) الملکة، لکونها(ملکه) صحّة بالاتفاق و لکونها(ملکه) غایة الحال و الغایة متقدّمة فی العلیّة.

وهذا التعریف یتناول صحّة الانسان و غیره من الحیوانات .

تعاریف صحت 93/09/12

موضوع: تعاریف صحت

بحث در کیفیات نفسانیه داشتیم یکی از کیفیات نفسانیه صحت است که لاهیجی دو تعریف از ابن سینا برای نقل کرده، یکی تعریف صحت از کتاب قانون که بیان شد ودومی تعریفی است که درکتاب شفا بیان شده است.

تعریف دوم: صحت عبارت از ملکه ی است درجسم حیوانی، که منشاء صدور افعال طبیعی وغیر طبیعی صحیح وبدون آفت است. بعبارت دیگر صحت ملکه ای است که هرگاه دربدن باشد افعال طبیعی وافعال غیر طبیعی از بدن سالم وبدون آفت صادر می شود.

فرق دوتعریف: فرق این تعریف با تعریف اول درملکه بودن این تعریف وحال یا ملکه بودن تعریف اول است.

ص: 133

دومعنای طبیعی: افعال که از جسم صادر می شود یا طبیعی است ویا غیر طبیعی. طبیعی دو اطلاق دارد؛ یکی طبیعی درمقابل نباتی که طبیعی صورت نوعیه است ومرکب را از تفرق حفظ می کند ونباتی صورت نباتی است که کار تغذیه، تنمیه وتولید را انجام می دهد. دوم طبیعی درمقابل حیوانی، طبیعی این اطلاق اعم از صورت نباتی وصورت نوعیه است، بعبارت دیگر افعال طبیعی دراین اطلاق شامل افعال نباتی هم است.

اشکال: در این تعریف شائبه ی تکرار است؛ چرا که ملکه کیفیت نفسانی است ونفس هم در حیوان وجود دارد. پس حیوان در این تعریف یک بار صریحا آمده وبار دیگر ضمنی ولذا شائبه تکراراست( اگر دوبار صریحا می آمد تکرار بود نه شائبه ی تکرار)

جواب: ممکن است ملکه مطلق کیفیات نفسانیه باشد اعم از راسخ وغیر راسخ که در این صورت ملکه مختص به ذوات انفس نیست، ویا ممکن است مراد از ملکه کیفیت مختص به ذوات انفس باشد ولی نفس اعم از نفس نباتی وحیوانی باشد. ودرهردو صورت قید حیوانی مکله را مختص می کند به انفس حیوانی. پس آوردن قید حیوانی تکراری نیست.

فخررازی: صحت که درتعریف قانون (تعریف اول) آمده شامل صحت نبات هم می شود؛ چرا که افعال اعم از افعال نباتی وحیوانی است وصحت افعال نباتی به این است که جذب وهضم سالم باشد. اما این که درجای دیگر قانون مختص شده به بدن انسانی با این بیان که «صحت هیئتی است برای مزاج وترکیب بدن انسان که با وجود آن افعال سالم از بدن صارد می شود» بخاطر اقتضای موضع است، نه اینکه خود صحت چنین اقتضای داشته باشد.

ص: 134

اشکال: تعریف مذکور تعریف شی به خودش است، چرا که گفتید صحت ملکه ی است که منشاء افعال صحیحه وسلیمه از بدن است. پس صحت را تعریف کردید به صحت واین تعریف شی است به خودش.

جواب فخررازی: صحت افعال امر محسوس است، مثلا وقتی چشم درست می بیند ما می فهمیم وحس می کنیم که درست می بیند، اما صحت بدن امرمحسوس نیست وتعریف امر غیر محسوس به امر محسوس جایز است. پس می توانیم صحت بدن را از طریق صحت افعال بشناسیم.

اشکال بر تعریف اول قانون: صدرتعریف می گوید افعال سالم از ملکه یا حال وبعبارت دیگر صحت صادر می شود وذیل تعریف منشاء افعال سالم را موضوع یعنی بدن وعضو می داند. پس منشاء افعال در این تعریف دوچیز قرار داده شده است، یکی صحت ودیگری بدن.

جواب(1): صحت وبدن هردو می تواند مبداء افعال باشد، صحت مبدا فاعلی است وبدن مبدا قابلی است یعنی افعال سالم از صحت صادر می شود ومجرای آن بدن است.

جواب(2) : موضوع یعنی بدن وعضو مبداء فاعلی افعال سالم است وصحت غایت آن، بعبارت دیگر بخاطر صحت وبواسطه ای آن از بدن فعل سالم را صادر می شود.

تحقیقه( چگونگی واسطه بودن صحت): بدن فاعل است وصحت شریکة الفاعل، چنانکه نار فاعل است وصورت ناریه شریکة الفاعل، چرا که اگر صورت ناریه نباشد حرارت از ماده ناریه صادر نمی شود همین چنین اگر صحت نباشد فعل سالم از بدن صادر نمی شود.

متن: وعلی الثّانی(که صحت ملکه باشد) عرّفها فی "الشفاء": بأنّها ملکة فی الجسم الحیوانی تصدر عنه(جسم) لأجلها(ملکه) أفعال الطبیعیّة و غیرها علی المجری الطبیعی (تاکید علی مجری...) غیر مؤوفة(یعنی آفت زده).

ص: 135

وفی هذا التعریف شائبةُ تکرار(تکرار درش بنظر می رسد) لأنّ الملکة من الکیفیّات النّفسانیة أی المختصّة بذوات الانفس(ونفس هم درحیوان است پس حیوان تکرار شده)، اللّهم إلّا أن یراد بالملکة الحال الرّاسخ و غیر الرّاسخ من مطلق الکیفیات، أویراد بالأنفس ما یعمّ النباتیة. کلاهما خلاف الاصطلاح کما فی "شرح المقاصد".

وعلی هذا(که انفس موجود در ملکه را عام گرفتیم) یبتنی کلام الامام من انّ تعریف "القانون"(یعنی تعریف اول) یتناول صحّة النبات أیضا و هو ما اذا کان افعاله من الجذب و الهضم سلیمة و امّا ما ذکر فی موضع اخر من القانون «الصحّة هیئة بهما یکون بدن الإنسان فی مزاجه و ترکیبه بحیث یصدر عنه(بدن) الافعال کلّها (حال ازافعال:) صحیحة سلیمة» فمبنیّ علی أنّ الصّحة المبحوث عنها فی الطبّ هی صحة الإنسان.

والمراد بصحّة الافعال و سلامتها خلوصها(افعال)عن الآفة، و(عبارت اخرای خلوصها...:)کونها(افعال) علی المجری الطبیعی علی ما یناسب المعنی اللغوی(یعنی صحت افعال معنایش روشن است)، فلا یکون تعریف صحّة البدن و العضو بها(صحت افعال) تعریف الشی ء بنفسه. و هذا ما قال الامام: « إنّ الصّحة فی الأفعال أمر محسوس و فی البدن غیر محسوسٍ و تعریف غیر المحسوس بالمحسوسِ جائز».

وأمّا الاعتراض علی التّعریف الاوّل من "القانون": بأنّ قوله «یصدر عنها الافعال» مشعر بأنّ المبدأ هی تلک الملکة او الحال. و قوله «عن الموضوع» مشعر بانّه(مبدأ) الموضوع؛ ای البدن أو العضو.

فأُجیب عنه بوجهین:

احدهما: أنّ الصحّة مبدأ فاعلی و الموضوع قابلی و المعنی(معنای تعریف ابن سینا) کیفیة تصدر عنها(صحت) الافعال الکائنة من الموضوع الحاصلة فیه(بیان نحوه ی کائن شدن از موضوع).

ص: 136

وثانیهما: انّ الموضوع فاعل و الصّحة واسطة بمنزلة العلة الغائیة و المعنی(معنای تعریفی شیخ این است) یصدر لاجلها(صحت) و بواسطتها(صحت) الافعال عن الموضوع(یعنی بدن).

وتحقیقه(واسطه شدن صحت):أنّ القوی الجسمانیّة لا یصدر عنها أفعالهاإلاّ بشرکة من موضوعاتها(یعنی بدن) فالمُسَخِّن هو النّار و الناریّة(صورت ناریه) علّة لکون النّار مسخنة(یعنی نار بواسطه ی صورتش مسخّن است). فالمراد أنّ الصحّة علّة لصیرورة البدن مصدراً للفعل السلیم. کذا فی شرح المقاصد.

تقابل صحت ومرض 93/09/15

موضوع: تقابل صحت ومرض

ابن سینا دوبیان درباره مرض دارد، یک بار مرض را مضاد با صحت می داند وبار دیگر عدم ملکه ی صحت، طبق بیان اول مرض امر وجودی است وطبق بیان دوم امر عدمی بخاطر رفع این تهافت علما به توجیه کلام شیخ پرداخته اند.

ابن سینا در قانون می گوید: «مرض هیئت مضاد با صحت است» باتوجه این کلام تعریف مرض همان تعریف صحت است فقط بجای « سلیمة » « غیر سلیمة » می آید؛ یعنی مرض ملکه یا حالی است که بواسطه آن موضوع صحت یعنی بدن افعال غیر سالم صادر می شود.

درفصل سوم از مقاله ی قاطیغیوریاس شفا می گوید: « مرض من حیث هو مرض عدم است» طبق این کلام مرض با صحت تقابل عدم وملکه دارد.

توضیح مطلب: مرض سه حیث دارد؛ یکی از حیث که مرض مرض است، دوم از حیث اینکه مرض نوعی الم است چنانکه صحت نوعی لذت است واینکه ما درکش نمی کنیم بخاطر استمرار صحت است واگر انسان مریض ناگهان خوب شود احساس لذت می کند همین طوراگرناگهان مریض شود احساس الم می کند. سوم از این حیث که الم مزاج است؛ یعنی وقتی که تعادل مزاج به هم بخورد ومزاج ثانویه بجود بیاید مرض عارض می شود. از حیث اول مرض عدم صحت است و با صحت تقابل ملکه وعدم ملکه دارد.

ص: 137

همان گونه که ملاحظه می کنیم این دو کلام شیخ تهافت دارد، طبق تعریف اول مرض امر وجودی وطبق تعریف دوم امر عدمی است، به همین جهت فخر ومیرسید شریف کلام شیخ را توجیه کرده اند که تهافت رفع شود.

فخررازی: انسان سالم دارای هیئتی است که مبداء افعال سالم است وقتی انسان مریض می شود این هیئت ازبین می رود وهیئت جدید که مبداء آفت است جای آنرا می گیرد، حال اگر مرض زوال هیئت صحت باشد امر عدمی است وبا صحت تقابل ملکه وعدم دارد واگر مرض هیئت جدید باشد امر وجودی است وبا صحت تقابل تضاد دارد.

تفتازانی: کلام فخررازی در دوصورت می تواند کلام شیخ را توجیه کند وتهافتش از بین برود؛ یکی اینکه بگوییم مرض دوبار وضع شده است یک بار برای زوال هیئت اول وبار دیگر برای حدوث هیئت جدید، در این صورت مرض مشترک لفظی است ومشکل تهافت برطرف می شود، به این صورت که شیخ دریک کلامش یک معنای مرض ودرکلام دیگرش معنای دیگر مرض را اراده کرده است، ودیگر انیکه بگوییم مرض وضع شده است برای زوال هیئت اول واستعمالش بر حدوث هیئت دوم مجازی است ویا بالعکس در این صورت هم تهافت کلام شیخ مرتفع می شود؛ چرا که شیخ دریک کلامش معنای حقیقی ودرکلام دیگرش معنای مجازی را اراده کرده است. امّا بگوییم مرض یک معنا دارد تهافت کلام شیخ به حال خود باقی است.

میرسید شریف: مرض را می شود به یکی از دوصورت تعریف کنیم؛ یا بگوییم مرض عدم سلامت افعال است ویا بگوییم مرض آفت وجودی است، درصورت اول مرض وصحت تقابل ملکه وعدم ملکه دارد ودرصورت دوم تقابل تضاد. ودوگونه سخن گفتن شیخ بخاطر تردیدی است که نسبت به معنای مرض داشته است، درحقیقت شیخ گفته مرض یا بمعنای اول است ویا بمعنای دوم.

ص: 138

توجیه سوم: تضاد دواطلاق دارد؛ یکی اطلاق اصطلاحی ودیگری اطلاق جمهور، طبق اطلاق اولی تضاد بین دوامر وجودی است ولی درعرف مردم وجمهور تضاد اعم است از اینکه هردو امر وجودی باشد ویا یکی امر وجودی ودیگری عدمی. وشیخ وقتی می گوید صحت ومرض تضاد دارند مرادش اطلاق عرفی ومشهوری تضاد است وبا کلام بعدی اش که می گوید صحت ومرض تقابل ملکه وعدم دارد تهافت ندارد.

شاهد توجیه سوم: شیخ درشفا تصریح کرده است که تضاد مشهوری می تواند بین امر وجودی وعدمی باشد ومثال زده به حرکت وسکون وصحت ومرض.

متن: والمرضُ : و قد عرّفه الشیخ فی "القانون" :«بأنّه هیئة مضادّة للصحّة» ای ملکة او حالة تصدر عنها الافعال من الموضوع لها(ملکه وحالت) غیر سلیمة(درحالیکه افعال سالم نیست). وقال مثل ذلک فی ثانی(فصل دوم) سابعة(مقاله هفتم) "قاطیغوریاس(مقولات عشر) الشفا " و هذا صریح فی انّ بینهما تقابل التضاد. لکن ما ذکر فی ثالثها(فصل مقاله ی هفتم) حیث قال: « إنّ المرض من حیث هو مرض(عدم صحت) بالحقیقة فهو عدم، لست اعنی من حیث هو مزاج او الم» مشعر بانّ بینهما(صحت ومرض) تقابل الملکة و العدم.

و اشار الامام فی المباحث المشرقیة الی الجمع بین کلامیه: بأنّ عند الصحّة هیئة هی مبدأ لسلامة الأفعال و عند المرض تزول تلک الهیئة (وتحصل هیئة، ظ) هی(زوال هیئت) مبدأ للآفة فی الافعال فان جُعِل المرضُ عبارة عن عدم الهیئة الاولی(یعنی هیئت که مبدأ سلامت افعال است) و زوالها(هیئت اولی)، فبینهما تقابل العدم و الملکة و ان جُعِل(مرض) عبارة عن نفس الهیئة الثّانیة فتَقابُل التضاد.

ص: 139

و قال شارح المقاصد: «کانّه(فخررازی) یرید أنّ لفظ المرض مشترکٌ بین الامرین(زوال هئت اولی وحدوث هئت ثانیه) أوحقیقة فی أحدهما و مجاز فی الآخر و إلاّ(اگرمرض دومعنا نداشته باشد) فالاشکال بحاله ».

و فی شرح المواقف بعد نقل کلام الامام: «أنّ الاظهر(حرف فخرفی نفسه درست است ولی بهتراین است که بگوییم شیخ تردید دارد) ان یقال ان اکتفی فی العرض بعدم سلامة الافعال، فذلک(عدم سلامت افعال) یکفیه عدم الصّحة المقتضیة(صفت صحت) للسّلامة و ان اثبت هناک آفة وجودیّة فلا بد من اثبات هیئة یقتضیها و کان الشیخ متردّداً فی ذلک(که مرض عدم سلامتِ افعال است یا آفت وجودی)».

وقیل: المراد(مراد ابن سینا این است) انّ بینهما(صحت ومرض) تقابل العدم و الملکة بحسب التحقیق و تقابل التضاد بحسب الشهرة حیث لم یعتبر الجمهور فی التضاد کونهما وجودیّین بل اعتبار ذلک انّما هو بحسب الاصطلاح.

و قد صرّح الشیخ بذلک(تضاد بین صحت ومرض مشهوری است، نه حقیقی) حیث قال: «إنّ احد الضدّین فی التضاد المشهوری قد یکون عدما للآخر کالسکون للحرکة و المرض للصحة علی ما مر فی بحث التقابل ».

وفیه(قیل): أنّ قوله «هیئة مضادة» ظاهر فی کون المرض أیضا(مثل صحت) وجودیاً.

اشکال فخر برکیف نفسانی بودن صحت ومرض 93/09/16

موضوع: اشکال فخر برکیف نفسانی بودن صحت ومرض

بحث در صحت ومرض داشتیم که دوکیف نفسانی است.

اشکال فخررازی: صحت ومرض کیف نفسانی نیستند؛ چرا که اجناس مرض سه تا هستند؛ سوء مزاج، سوء ترکیب وتفرق اتصال، وهیچ کدام کیف نفسانی نیست پس چگونه نوع ویا فرد آن کیف نفسانی باشد.

ص: 140

توضح مطلب: مرض دوقسم است؛ یکی مفرد ودیگری مرکب. مرض مرکب گاهی مرکب از سوء مزاج وسوء ترکیب است، گاهی مرکب از سوء مزاج وتفرّق اتصال مثل بریده شدن بدن که هم سوءترکیب است وهم تفرق اتصال وگاهی مرکب ...، اما مرض مفرد به یکی از سوء مزاج، سوء ترکیب وتفرق اتصال حاصل می شود. وهیچ کدام از سوء مزاج و... کیف نفسانی نیستند پس چگونه مرض مرکب ومرض مفرد داخل تحت این سه تا است کیف نفسانی باشد.

بیان کیف نفسانی نبودن سوء مزاج :

سوء مزاج وقتی اتفاق می افتد که کیفیت بیگانه وارد بدن شود، مثلا وقتی حرارت بدن به سی وهشت درجه برسد یک درجه حرارت غریبه وارد بدن شده است، حال یا خود این حرارت غریبه که مزاج را از اعتدال خارج کرده سوء مزاج است یا ناساز گارش با بدن ویا اتصاف بدن با آن، وجهت چهارم هم متصور نیست. اما هیچ یک از حالت های سه گانه کیف نفسانی است؛ خود حرارت غریبه که به آن تب حرارت می گویند کیف محسوس است. ناسازگاری حرارت غریبه با بدن نوعی اضافه است واتصاف بدن به حرارت غریبه انفعال است.

انواع تب( حُمّی) : 1. حُمّ الیوم : تبی که می گیرد ورها می کند ولو لحظه ی مثل کسیکه کنار بخاری نشسته ویا می دود، 2. حُمّ الغب: تب نوبه که به نوبت می گیرد ورها می کند، مثلا یک روز می گیرد وبا علاج رها می کند، 3. حُمّ الدِّق: تب که رطوبت غریزی بدن را می خورد وبدن یا عضو خاص بدن لاغر می شود.

ص: 141

هرسه نوع تب با حرارت توجیه می شود و حرارت کیف محسوس است.

بیان سوء ترکیب: سوء ترکیب وقتی است که ترکیب اعضای درونی بدن بهم بخورد وکارش مختل شود، سوء ترکیب می تواند به صورت های مختلف باشد ولی هیچ کدام کیف نفسانی نیست.

انواع سوء ترکیب: سوء ترکیب انواعی مختلفی دارد؛ گاهی مقدارترکیب بهم می خورد وسبب اختلال فعل بدن یا آن عضو می شود، مثل وقتی که عضوی باد کند یا جزئی ازش کم شود (شاید سرطان از این قبیل باشد)، گاهی ممکن است عضو تقسیم شود وعدد پیدا کند وفعل آن عضو مختل شود، گاهی ممکن است شکل بدن یا عضو خاص بدن بهم بخورد وکارش مختل شود ( شاید بشود این قسم را لازمه ی بهم خوردن مقدار دانست)، گاهی وضع بدن یعنی نسبتش با اعضای مجاور بهم می خورد وکارش مختل می شود وگاهی مویرگ های که مرکزش قلب است می گیرد ویا مجاری ادراربسته شده وکارش مختل می شود.

بیان تفرّق اتصال: تفرّق اتصال از بین رفتن اتصال اعضای بدن است، مثل اینکه دست بریده شود ویا استخوان بشکند، واز بین رفتن اتصال اعضای بدن امر عدمی است وتحت هیچ مقوله ی نیست.

باتوجه به بیان فوق مرض کیف نفسانی نیست وهمان گونه که بیان شد با صحت تقابل دارد ودوشیء متقابل تحت یک مقوله اند. پس صحت هم کیف نفسانی نیست.

جواب: قبول داریم که امورسه گانه فوق کیف نفسانی نیست، اما این امور مرض نیستند بلکه سبب مرض اند ولازم نیست سبب ومسبب از یک جنس باشند مثلا مرگ اتفاق افتد وسبب غم واندوه می شود که کیف نفسانی است. پس امور سه گانه فوق سبب مرض اند، نه جنس مرض واگر اطلاق مرض به آنها شده مسامحه است.

ص: 142

واسطه نداشتن صحت ومرض:

سوال : اگر صحت ومرض ضدان اند آیا ضدان اند که سوم ندارند ویا سوم دارند بعبارت دیگر آیا صحت ومرض واسطه دارند ویا واسطه ندارند؟

جواب : صحت ومرض تقابل تضاد دارند صحت کیفیت نفسانی است که بواسطه ای آن از موضوع صحت یعنی بدن افعال سالم صادر می شود ومرض کیفیت نفسانی است که بواسطه ای آن از موضوع مرض یعنی بدن افعال غیر سالم صادر می شود. باتوجه این تعریف فرق صحت ومرض در سالم بودن افعال وغیر سالم بودن افعال است وسالم بودن وغیر سالم بودن رابطه ی سلب وایجاب دارند و روشن است که بین سلب وایجاب واسطه ی وجود ندارد، والاّ ارتفاع نقیضین ومحال است.

تذکر: از بیان فوق استفاده می شود که تقابل متضادان هم بخاطر نفی واثباتی است که در طرفین تقابل وجود دارد وگویا درهمه ی انواع تقابل وجه تقابل شان بجهت نفی واثباتی است که درمتقابلین وجود دارد.

جالینوس : بین صحت ومرض واسطه وجود دارد؛ مثلا ناقه شخصی است که از مریضی بیرون آمده است ولی کاملا خوب نشده است واصطلاحا گفته می شود دوران نقاهت را می گذراند به این شخص نه سالم می گویند ونه مریض، یا کسی که یکی از اعضای بدنش شکسته مثلا نه سالم است ونه مریض بلکه به اعتبار عضو شکسته مریض است وباعتبار سایر اعضا مریض ویا کسی که در زمستان مریض ودرتابستان سالم است، این شخص نه سالم است ونه مریض.

جواب لاهیجی : همان گونه که بیان کردیم صحت ومرض تقابل دارند ودر تقابل شرائطی وجود دارد، اگر این شرائط رعایت شود بین صحت ومرض واسطه نیست، درناقه شرط وحدت جهت وجود ندارد ناقه به جهت اینکه درجه قوی را ندارد سالم است وبه جهت داشتن درجه پایین سوء مزاج مریض است، بله اگر در ناقه با وحدت جهت هم اطلاق سالم شود وهم اطلاق مریض ویا نه اطلاق صحت ونه اطلاق مریض می شود بگویییم ناقه واسطه ی بین صحت ومرض است. ولی با وحدت جهت ناقه یا سالم است ویا مریض.

ص: 143

شخص که عضوی از اعضایش شکسته اگر هم اطلاق سالم به او می شود وهم اطلاق مریض، بخاطر این است که شرط وحدت محل وجود ندارد. یا کسی که درزمستان مریض ودر تابستان سالم است وبه او نه سالم گفته می شود ونه مریض، بدلیل نبودن شرط وحدت زمان است.

خلاصه : تقابل چه تضاد باشد، چه تضایف، چه عدم وملکه وچه تناقض دارای شرایطی است که اگر رعایت شود متقابلان قابل جمع ورفع نیستند.

جواب ابن سینا: بطور کلی وقتی بین ودوتا متقابل واسطه وجود دارد که شرایط تقابل رعایت شود ودرعین حال موضوع از دوطرف تقابل خالی باشد، اما اگر وحدت موضوع، وحدت جهت ووحدت زمان که شرایط تقابل اند رعایت نشود درحقیقت تقابل وجود ندارد نه اینکه تقابل باشد ولی موضوع خالی از متقابلین باشد تا بگوییم واسطه وجود دارد.

حال در مانحن فیه اگر انسان واحد باشد(وحدت محل) ویکی از اعضایش را در نظر بگیریم(وحدت جهت) این عضو در زمان واحد یا تعریف صحت بر آن صادق است ویا تعریف مرض، مگر اینکه صحت ومرض را طوری دیگری تعریف کنیم.

بعبارت دیگر ما مرض را طوری تعریف کردیم که بعض افراد حال یا ملکه را شامل است وصحت را طوری تعریف کردیم که سایر افراد حال یا ملکه را شامل شود، باتوجه به این تعریف بین صحت ومرض واسطه وجود ندارد. اما اگر صحت ومرض را طوری دیگر وباشرایط دیگر تعریف کردیم ممکن است بین صحت ومرض واسطه باشد وچنین تعریف لزومی ندارد.

ص: 144

متن: واما اعتراض الامام علی جعل الصحّة و المرض من الکیفیات النفسانیة: بأنّهم اتّفقوا علی أنّ أجناس الأمراض المفرد، ثلاثةٌ: سوء المزاج و سوء الترکیب و تفرق الاتصال. و لا شی ء منها(ثلاثه) داخلا تحت الکیفیّة النفسانیّة.

أمّا سوء المزاج: فلانّه إمّا نفس الکیفیّة الغریبة التی بها(کیفیت) خرج المزاج(کیفیت متوسط است) عن الاعتدال علی ما یُصرَّح به(که درطب به آن تصریح شده) فیقال: الحُمیّ حرارة کذا، وهی(کیفیت غریبه) من الکیفیّات المحسوسة. و إمّا کون تلک الکیفیة غریبة منافرة(منافربدن است) و هو(کون) من باب المضاف. و إمّا اتّصاف البدن بها و هو من مقولة أن ینفعل.

وأمّا سوء التّرکیب: فلانّه عبارة عن مقدار أو عدد أو شکل(شاید لازمه ی بهم خوردن مقدار باشد) أو وضع(یعنی نسبتش به اعضای مجاور بهم بخورد) أو انسداد مجری(مجرای ادرار یا شریان) یُخِلّ(مربوط به هریک) بالافعال و ظ انّ شیئا منها لیس من الکیفیات النّفسانیة.

وامّا تفرّق الاتصال: فلانّه عدمیّ لیس بداخل تحت مقولة.

وإذا لم یدخل المرض تحت الکیفیات النفسانیّة لم یدخل الصحّة تحتها(کیفیات نفسانیه)، لکونه(مرض) مقابلا لها(صحت).

فقد أُجیب عنه: بأنّ تقسیم المرض الی هذه الانواع الثّلاثة مسامحة، والمقصود أنّ أنواع المرض کیفیّات نفسانیّة غیر معتدلة تابعة للأمور المذکورة و مخلّة بالافعال، هذا.

وإذا عرفت أنّ المرض خلاف الصحّة فیقابلها(خلاف اعم از تقابل است ولذا بیان کرده که مراد خلاف تقابل است)، وأنّ الکیفیة الّتی بها یصدر الأفعال عن موضوعها إن کانت الأفعال سلیمة فهی الصحّة و إن کانت غیر سلیمة فهی المرض، عرفت أنّ لا واسطة بین الصحّة و المرض اذ لا خروج عن النّفی و الإثبات.

ص: 145

وجالینوس أثبت بینهما(صحت ومرض) واسطة فقال: «الناقة و من ببعض اعضائه آفة او یمرض مدّة کالشتاء(زمستان) و یصحّ مدّة کالصّیف(تابستان)، لا صحیح و لا مریض.

وأنت تعلم أنّ ذلک(چنین واسطه قائل شدن) إنّما هو لإهمال شروط التّقابل من اتّحاد المحلّ و الزّمان و الجهة. و إذا رُوعی هذه الشروط فلا واسطة بینهما(صحت ومرض).

قال الشیخ: من ظنّ أنّ بین الصحّة و المرض وسطاً هو لا صحّة و لا مرض، فقد نسی الشرائط الّتی تجب أن تراعی فی ماله وسط و ما لیس له وسط، و تلک الشرائط أن یفرض الموضوع واحداً بعینه فی زمان واحد ویکون الجهة و الاعتبار واحدة. و حینئذ(دراین هنگام که شرائط رعایت شد) إن جاز أن یخلو الموضوع عنهما کان هناک واسطة، و الّا(اگرشرائط رعایت شد وموضوع خالی نشد) فلا(واسطه وجود ندارد).

وإذا فُرِض إنسان واحد(که محل بشود واحد) و اعتبر منه عضو واحد(که جهت واحد باشد) فی زمان واحد، فلابدّ أن یکون إمّا معتدل المزاج سوّی الترکیب(ترکیبش انحراف ندارد) بحیث یکون فعله سلیما و إما أن لا یکون کذلک فلا واسطة(بین صحت ومرض) إلاّ أن یحدّ الصحّة و المرض بحدّ آخر ویشترط فیه شروط لا حاجة إلیها.

فرح، غم وغضب 93/09/17

موضوع: فرح، غم وغضب

بحث درکیفیات نفسانیه داشتیم آنهای که معروف بودند بیان شد، آنهای را که متداول نیست تحت عنوان سایر کیفیات نفسانیه بیان می کنیم، صحت ومرض بیان شد حال می پردازیم به فرح وغم و...

فرح: درباب فرح سه بحث داریم : 1. تعریف فرح، 2. سبب معد فرح، 3. اسباب فاعله فرح.

ص: 146

تعریف فرح: فرح کیفیت نفسانیه ی است که به دنبال دارد حرکت روح را به سمت خارج بدن اولا به تدریج وثانیا برای طلب وصول امر ملذّ.

توضیح مطلب:

الف) تعریف روح بخاری: دربدن ما غیر از اعضای بدن چهار خلط وجود دارد؛ خون، بلغم، سودا وصفرا، که معظم آن خون است. صفوه ی اخلاط اربعه جسم لطیف است که بخاطر لطافتش به بخار تشبیه می شود وبه آن روح بخاری می گویند. مراد از روح درفلسفه همین روح بخاری است که فعالیت وسلامت قوا به آن بستگی دارد؛ چرا که روح بخاری مرکب قوا است. مثلا درتوجیه دوبینی چنین گفته اند که روح بخاری که در پیشانی است اضطراب دارد واین اضطراب سبب دوبینی شخص می شود.

ب) اقسام روح بخاری : روح بخاری سه شاخه دارد:

1ب) روح نباتی: روح بخاری که کار های نباتی حیوان مثل تغذیه، تنمیه وتولید به عهده ای آن است مرکزش کبد است،

2ب) روح حیوان: روح بخاری که کارهای حیوانی حیوان مثل احساس وحرکت بعهده اش است مرکزش قلب است،

3ب) روح نفسانی: روح بخاری که کار های انسانی بعهده اش می باشد مرکزش مغز است.

ج) تاثیر روح بخاری در بدن: بر اساس تجربه می دانیم که وقتی می خوابیم گویی روح بخاری به داخل بدن می رود وحواس از فعالیت باز می ماند، وزمانیکه بیدار می شود روح بخاری به بیرون بدن می آید وحواس فعّال می شود.

د) روح بخاری هنگام فرح: هنگام فرح روح بخاری تدریجا وبرای وصول به امر ملذّ به سمت بیرون بدن می آید وگویا که می خواهد از بدن وپرواز کند ومحیط بشتری را دراختیار بدن بگذارد.

ص: 147

سبب معدّ: سبب معدّ فرح این است که روح بخاری بلحاظ کمیت وکیفیت به بهتری حالش باشد؛ بلحاظ کمیت باید طوری باشد که درتمام بدن پخش شود وگویی در حال تشعشع است، اما اگر کم باشد نمی تواند مسافت قلب وبدن را طی کند وبه بیرون پخش شود. وبلحاظ کیفیت روح بخاری اولا باید درلطافت وغلظت در حد اعتدال باشد، نه آن قدر لطیف باشد که پاره شود وبه بدن پخش نشود ونه آن قدر غلیظ باشد که نتواند درتمام شریان ومویرگ های بدن نفوذ کند، وثانیا باید در حد اعلای صفا ونورانیت باشد، نه اینکه کدر باشد وغیر شفّاف.

تذکر: هربدنی روح بخاری اش به اندازه ی خودش است، نه اینکه بدن چاق روح بخاری اش بشتر باشد وبدن لاغر کمتر ویا بالعکس.

اسباب فاعلی فرح : اسباب فاعلی فرح هیئات نفسانی است، اما این هیئات اسباب دارند که ممکن است نفسانی نباشند، جامع این اسباب تخیل کمال علم وقدرت است.

اقسام فرح: فرح را می شود با توجه به اسبابش به اقسام مختلف تقسیم کنیم:

1. فرح که از تخیلِ احساس محسوسات ملائم بدست می آید، حال چه این تخیل هنگام احساس محسوسات باشد یا بعد از احساس محسوسات ملائم؛ چرا که تخیل هم با حساس محسوسات فعال است وهم بعد از احساس محسوسات فعالیت می کند،

2. فرح که از تخیل دست یافتن به مراد حاصل می شود،

3. فرح که از تخیل استیلا به غیر حاصل می شود،

4. فرح که از تخیل اظهار استیلا به غیر بوجود می آید،

ص: 148

5. فرح حاصل از تخیل رفع شدن امور مؤلم،

6. فرح حاصل از یاد آوری امور ملذ.

غم: غم متقابل با فرح است ولذا تمام آنچه را که درباره ی فرح گفتیم؛ ازتعریف، سبب معده واسباب فاعلی، درباره ی غم می آید با درنظر گرفتن تقابل.

تعریف غم : غم کیفیت نفسانی است که به دنبال دارد حرکت روح را یا به داخل بدن بخاطر خوف که موذی دارد ویا به خارج بدن بخاطر طلب انتقام.

قبلا بیان کردیم که هنگام فرح روح بخاری به سمت بیرون بدن می آید اولا به تدریج وثانیا برای طلب وصول به امر ملذ، بدیهی است که چنانچه خروج روح بخاری به سمت بیرون یکی از این قیود را نداشته باشد فرح نخواهد بود، اگر این خروج برای طلب وصول به امر ملذ نباشد بلکه برای طلب انتقام باشد که مولم است غم است؛ چرا که لذت والم هم تقابل دارند ولذا خروج برای طلب وصول به مؤلم غم است، چنانکه خروج برای طلب وصول به ملذ فرح است.

بعبارت دیگر خروح روبخاری به سمت بیرون بدن برای طلب انتقام چون همراه غضب وحزن است وغضب همراه حزن حرکت به سمت داخل را لازم دارند، این خروج با حرکت به سمت داخل همراه است ولذا غم است.

هنگام غم روح بخاری به سمت داخل بدن می ورد واین درظاهر بدن هم تاثیر می گذارد وبدن جمع می شود وگاهی به صورت زانوی غم در بغل گرفتن ظاهر می شود.

غضب: غضب کیفیت نفسانی است که به دنبال دارد حرکت روح به خارج بدن را در صورت که اولا این خروج دفعی باشد وثانیا برای طلب انتقام باشد. ( طلب انتقام اگر همراه حزن نباشد فقط حرکت روح به سمت خارجِ بدن است)

ص: 149

متن: والفرح : وهو کیفیّة نفسانیة یتبعها(به دنبال می آید این کیفیت نفسانیه را) حرکة الرّوح الی خارج البدن قلیلا قلیلا(تدریجا) طلبا للوصول الی الملذّ.

والسبب المعدّ لاصل الفرح(نه اقسام فرح) هو کون حامله _ اعنی: الرّوح(روح حیوانی) الّذی فی القلب _ علی افضل احواله (1) فی الکمّ بان یکون کثیرا لاجل انّ زیادة الجوهر یوجب زیادة القوّة و لانّه مع الکثرة یبقی قسط و اف منه فی المبدأ الّذی هو القلب و قسط و اف للانبساط الّذی یکون عند الفرح لانّ القلیل(روح کم) تجذبه الطبیعة و تضبطه هناک(درهمان قلب) و لا یمکنه من الانبساط. (2) وفی الکیف بان یکون معتدلا فی اللّطافة و الغلظ و ان یکون شدید الصّفاء و النورانیّة.

والأسباب الفاعلة للفرح هیئات نفسانیة و الاصل(جامع) فیها(هیئات نفسانیه) تخیّل الکمال إمّا العلم او القدرة(کمال که علم است یا قدرت)، ویندرج فی هذه الاسباب (1)الاحساس بالمحسوسات الملائمة (2)والتمکن من تحصیل المراد (3) والاستیلاء علی الغیر (4)واظهار ذلک الاستیلاء (5)والخروج عن الامور المولمة (6)وتذکر الامور الملذّة.

والغم: وهوکیفیّة نفسانیّة یتبعها حرکة الرّوح إلی الداخل خوفاً من موذٍ واقع(واقع که اعم ازخارج وعندالنفس است) وإلی الخارج طلباً للانتقام،(چون باطلب انتقام) حیث یوجد معه(طلب انتقام) غضب و حزن، (غضب همراه حزن:) فالغضب یلزمه الحرکة الی الداخل.

والاسباب المعدة(سبب معدات بلحاظ کم وکیف جمع بسته شده) لاصل الغم(درمقابل اقسام غم) هی مقابلات المعدّة لاصل الفرح و(عطف بر المعده) الفاعلة للغمّ مقابلات الفاعلة للفرح .

و الغضب : و هو ما یتبعها حرکة الرّوح إلی الخارج دفعة طلبا للانتقام .(اگرحزن همراهش نباشد فقط حرکت به سمت خارج دارد)

ص: 150

حزن، هم، خجل، حقد وخوف 93/09/18

موضوع: حزن، هم، خجل، حقد وخوف

بحث درکیفیات نفسانیه داشتیم

حزن: حزن کیفیت نفسانی است که به دنبال دارد حرکت روح را به دخل بدن زیرا که می خواهد از موذی فرار کند. بعبارت دیگر انسان وقتی محزون می شود روح بخاری به سمت دورن جمع می شود وگویی که نفس به درون جمع می شود.

همّ : یکی از کیفیات نفسانیه «همّ» است بمعنای همت به هر دو معنای اقدام کردن ویا تصمیم گرفتن. همت به دنبال تصدیق می آید، وبه دنبال همت روح بخاری هم به سمت داخل وهم به سمت خارج حرکت می کند؛ چرا که گاهی انسا چیزی را تصور می کند که هم امید خیر در آن است وهم توقع شر وجود دارد. ولذا روح همزمان هم به سمت داخل حرکت می کند وهم به طرف خارج، البته بخش روح به سمت داخل وبخش دیگر به سمت خارج حرکت می کند. ممکن هم است یکی از امید خیر وتوقع شر غلبه کند وبه تبع روح یا به سمت داخل ویا به سمت خارج حرکت کند.

بعبارت دیگر«همّ» مرکب است از رجاء وخوف است وهرکدام از رجاء وخوف که غلبه نماید نفس را به دنبال خود می کشد، رجاء نفس را به سمت داخل وخوف نفس را به طرف داخل می کشد.

خَجَل: خجل کیفیتی است که مثل همت حرکت روح به سمت داخل وخارج را به دنبال دارد، گویا که خَجَل مرکب است از فزع وفرح، چرا که اولا روح را به طرف داخل می کشد و سپس به ذهن خَجِل می رسد که ضرر نیست ویا ضرر زیاد نیست ولذ روح منبسط می شود وحرکت به سوی خارح دارد.

ص: 151

بعبارت دیگر شخص مبتلا به خجالت اضطراب دارد که مبادا ضرری به من وارد شود ولذا روحش به سمت داخل بدن جمع می شود ووقتی که دید ضرر نیست ویا ضرر زیاد نیست روح منبسط می شود وبه سوی خارج حرکت می کند.

تذکر: خَجَل کیفیتی است حاصل درنفس وخَجِل شخصی که دارای کیفیت خَجَل است.

حِقْد: حقد که در فارسی کینه می گوییم عبارت است از غضب را دردل نگهداشتن تا مستقر شود وشخص آماده ی انتقام شود، ولی انتقام گرفتن نه خیل آسان باشد ونه خیل سخت دراین صورت است که حقد بوجود می آید. اما اگر انتقام گرفتن آسان باشد مثل پاد شاه نسبت به رعیتش با این حال شوق به انتقام پیدا نمی شود که بماند کهنه شود وحقد بوجود بیاید، هم چنین اگر انتقام گرفتن خیل سخت باشد مثل رعیت نسبت به پاد شاه دراین صورت شخص مأیوس می شود وشوق به انتقام پیدا نمی شود که بماند کهنه شود وحِقد بوجود بیاید. پس حِقد متوقف بر دوامر است، یکی غضب پایدار ودیگر آنکه انتقام نه خیل سخت باشد ونه خیل آسان والاّ شوق برای انتقام پیدا نمی شود که درصورت کهنه شدن تبدیل به حِقد شود.

خوف: خوف کیفیت نفسانی است که وقتی حاصل شود حرکت دفعی روح به سمت داخل را به دنبال دارد بخاطر فرار از موذی. بعبارد دیگر درحال خوف روح به داخل بدن می رود وگویی فکر می کند که اگر خودش را جمع می کند به او آسیب نمی رسد به همین جهت بدن هم جمع می شود، چنانکه در حیوانات این را می بینیم مثلا وقتی به مورچه دست می زنیم خودش را جمع می کند وگویی می خواهد خودش را از آسیب حفظ کند.

ص: 152

خلاصه: کیفیات نفسانی که زا فرح به بعد بیان کردیم هرگاه برای نفس حاصل شود حرکت روح بخاری را به دنبال دارد، حال این حرکت :1. یا به سمت داخل است 2. ویا به سوی خارج، ودرهر صورت یا فعی است ویا تدریجی.

متن:و الحزن : و هو ما یتبعها حرکة الرّوح الی الداخل قلیلا قلیلا هربا من الموذی (بخاطر فرار از موذی).

والهمّ : وهو ما یتبعها حرکة الرّوح الی الداخل و الخارج(چه معا باشد وچه متفرقا) لحدوث امر بتصوّر منه خیرٌ متوقّعٌ او شرٌّ منتظر، فهو(همّ) مرکّب من رجاء و خوف فأیّهما(رجاء وخوف) غلب علی الفکر تحرکت النفس الی جهته(غالب)، فللخیر المتوقّع الی الخارج (یعنی حرکت الی الخارج) و للشر المنتظر الی الداخل(حرکت الی الخارج) .

والخَجَل(1) : و هو ما یتبعها حرکة الرّوح أیضا(مثل همّ) الی الداخل و الخارج، لأنّه کالمرکّب من فزع و فرح(چون فزع وفرح باهم نیستند کالمرکب است) حیث ینقبض الرّوح أوّلاً الی الداخل ثمّ یخطر بباله أنّه لیس فیه کثیر مضرّة فینبسط ثانیا.

والحِقْد: و یعتبر فی تحقّقه أمران:

الاوّل: غضب ثابت(غضب گذرا نباشد) لیتقرر صورة الموذی فی الخیال فیشتاق النفس الی الانتقام(یعنی تخیل نفس را سوق می دهد به سوی انتقام).

والثانی: أن الانتقام (1)لیس فی غایة السّهولة و الّا(اگر درغایت سهولت باشد) کان کالحاصل فلا یشتدّ الشوق الی تحصیله و لذلک(اگرانتقام درغایت سهولت نباشد شوق برای تحصیلش بوجود نمی آید) لا یوجد الحقد للملوک مع رعیّته، (2)ولا فی غایة الصّعوبة و الّا(اگردرغایت صعوبت باشد) کان کالمتعذّر فلا یشتاق إلیه لیأسه عنه(انتقام) و لذلک(درصورت تعذرانتقام شوق به انتقام بوجود) لا یوجد(حقد) للرعیّة مع الملوک(چون شوق به انتقام نبوده که بماند کهنه شود وحقد بوجود بیاید).

ص: 153


1- (1) خَجِل یعنی انسانی که دارای کیفیت خَجَل است.

وأمّا الخوف: و هو ما یتبعه حرکة الرّوح الی الداخل دفعة هَرَباً من الموذی و یقرب منه الفزع(نزدیک به خوف فزع است)، (جواب أمّا:)فلیس بموجود فی نسختی الشرحین القدیمین(شرح علامه واصفهانی) و موجود فی نسخة شرح القوشجی بدل الغم.

وجمیع هذه الکیفیات النفسانیة(از فرح به بعد) یلزمها حرکة الرّوح(یعنی حرکت روح را به دنبال دارد): (1)إمّا الی خارج (2)وإمّّا الی داخل، و علی التقدیرین إمّا دفعة أو قلیلا قلیلا علی ما اشرنا إلیه فی تفسیر کلّها(ای کل واحد مهنا).

هدف از بیان کیفیات مذکور 93/09/19

موضوع: هدف از بیان کیفیات مذکور

هدف از بیان کیفیات نفسانی: بحث درکیفیات نفسانیه داشتیم همه را تعریف کردیم ولوازم شان را هم بیان کردیم، حق این است که کیفیات مذکور امور وجدانی است وغنی از تعریف وآنچه را که بعنوان تعاریف را که بیان کردیم تنبیه است بر امور وجدانی تا لوازم شان را بیان کنیم.

وقتی درخارج اتفاق ضارّ ونافع بیافتد وصورت آن در ذهن ما نقش ببندد به دنبال آن یکی از کیفیات مذکور درنفس ما بوجود وبه تبعش روح بخاری به سمت داخل ویا خارج بدن حرکت می کند. پس در ابتدا امر ضارّ ویا نافع درخارج اتفاق می افتد وبعد صورت آن درذهن نقش می بندد یعنی نفس منفعل می شود، درمرحله ی سوم به تبع صورت مرتسم درنفس یکی از کیفیات نفسانیه مذکور بوجود می آید ودر آخر حرکت روح بخاری به سوی داخل ویا خارج به تبع کیفیت مذکور حاصل می شود.

ص: 154

باتوجه به بیان فوق بعد از انفعال نفس از صورضارّ یا نافع، کیفیات نفسانیه مذکور بوجود می آید ودرمرحله سوم قرار دارد، امّا برخی گمان کرده اند که کیفیات نفسانیه مذکورکه دربیان فوق در مرحله سوم قرار دارد همان انفعال نفسانی است که دربیان فوق درمرحله دوم قرار دارد ومنشاء کیفیت نفسانیه مذکور مثل غم وفرح است، واین گمان بخاطر اشتباه در تطبیق است.

ممکن است هم مراد گروه مذکور ازانفعال، انفعال بدنی باشد در این صورت کیفیات مذکور همان حرکت روح بخاری به سمت داخل وخارج بدن است،که باتوجه به بیان فوق درمرحله ی چهارم قرار دارد، واز آنجای که حرکت روح بخاری به سوی داخل با انقباض همراه است وحرکت روج به سمت خارج همراه انبساط، از کیفیات مذکوریعنی فرح، غم، غضب و... تعبیر به انبساط وانقباض و... شده است مثلا گفته اند که فح انبساط قلب است وغم انقباض آن وغضب غلیان دم، وحال آنکه فرح انبساط قلب را دنبال دارد وغم انقباض آنرا وغضب غلیان دم را.

مطلب ششم: کیفیات مختص به کم

کم دوقسم است: 1. کم متصل، 2. کم منفصل.

هرکدام از اقسامِ کم کیفیات خاص دارد که در این فصل به این کیفیات می پردازیم.

کیفیات مختص کم متصل: کیفیات مختص به کم متصل کیفیاتی است که بدون واسطه بر کم متصل وارد می شود، مثل استقامت وانحنا که عارض خط وسطح می شوند ومثل تقعیر وشکل که عارض سطح وجسم تعلیمی می شوند. امّا کیفیات که باواسطه عارض کم متصل می شود کیف مختص به کم نیستند، مثلا لون عارض برکم می شود ولی بواسطه جسم پس لون کیف مختص به کم نیست.

ص: 155

کیفیات مختص به کم منفصل: کیفیات مختص به کم متصل کیفیاتی است که بدون واسطه بر کم منفصل عارض می شود مثل زوجیت وفردیت برای عدد، نه لون که بدون واسط برمعدود وارد می شود وبا واسطه ی معدود بر عدد عارض می شود.

تعریف استقامت: بین دونقطه می توانیم خطوط متعددی رسم نماییم، خطوط که گاهی کم مایل اند وگاهی بشتر ولی انحنایش بحدی نمی رسد که زاویه پیدا کند و دوخط به حساب بیاید، این خطوط هرچه میل وانحنایش بشتر باشد فاصله اش زیاد تراست ودرنتیجه طولش زیاد تر، امّا خط که هیچ گونه انحنایی ندارد کوتاه ترین فاصله را دارد، به این خط مستقیم می گویند.

اشکال فخررازی: وقتی شما می گویید اقصر است دوچیز را به هم نسبت می دهید؛ درحقیقت دوخطی را که کی منحنی است ودیگری مستقیم باهم مقایسه می کنید ومی گوید مستقیم اقصر ومنحنی اطول است، وحال آنکه مستقیم ومنحنی دونوع خط اند وتبایین ماهوی دارد، ودوچیزی را می شود باهم مقایسه کرد که اشتراک داشته باشند.

جواب قوشجی: برای بدست آمدن نسبت اقصر لازم نیست که دوخط مستقیم ومنحنی را انطباق دهیم با چشم خود می بینیم کافی است، علاوه براینکه با متر می توانیم اندازه بگیریم.

جواب لاهیجی: نسبت دو قسم است: 1. نسبت عددی، که مقتضی تجانس است وباید دوعد عادّ مشترک داشته باشند، مثلا عدد پنج ازید وعدد دو انقص است که عادّ هر دو عدد یک است. همین چنین وقتی که دومقداررا با عدد تبیین می کنیم باید عادّ مشترک داشته باشند.

ص: 156

2. نسبت صمّیه، که مقتضی تجانس نیست یعنی طرفین نسبت عادّ مشترک ندارند مثل جذر سه با عدد دو که عادّ مشترک ندارند، دراین صورت که یک طرف اصمّ است تجانس لازم نیست وانحنا واستقامت نسبت صمّیه دارند وتجانس لازم نیست.

متن: و هی(هذه الکیفیات النفسانیه) جمیعها واضحة المعانی عند العقل غنیّة عن التعریف، و الغرض من التفسیرات المذکورة انّما هو الاشارة الی ما لکلّ منها(هذه الکیفیات) من الخواص و اللوازم، (1)فحقائقها(کیفیات نفسانیه) کیفیّات تابعة لانفعالات تحدث فی النفس مما یرتسم(نقش می بندد) فی قواها(نفس) من النافع و الضارّ (2)وکثیرا ما یتسامح فیفسّر بنفس الانفعالات کما یقال الفرح انبساط القلب و الغم انقباضه و الغضب غلیان الدّم الی غیر ذلک .

المطلب السّادس فی القسم الرابع من الاقسام الاربعة للکیف

وهی الکیفیات المختصة بالکمیات ای (1)التی تکون عروضها بالذّات(بدون واسطه) للکمیات (1)المتصلة کالاستقامة للخطّ و الانحناء له(خط) و للسطح و التقعیر للسطح و الشکل له(سطح) و للجسم التعلیمی و کذا الخلقة(که مرکب ازشکل ولون است) و سیأتی(ص353) تفسیرها(خلقه).

(2) وأیضا التی تکون عروضها بالذّات للکمیات المنفصلة کالزوجیة و الفردیة للعدد.

فالمستقیم هو اقصر الخطوط الواصلة بین النّقطتین کذا عرّفه ارشمیدس.

وهذه النسبة(نسبت که ازکله ی اقصر فهمیده می شود) الّتی یشتمل علیها(نسبت) هذا التّعریف هی ما یتحقّق بین مقدارین مختلفین بالماهیّة (بیان ما:)من النسبة الصّمتیة التی لا یقتضی التجانس لا الّتی یقتضیه(تجانس) من النسبة العددیّة الّتی یتحقّق بین مقدارین متشارکین(یعنی دومقدارکه عادّ مشترک دارند) علی ما مرّ(ج3، ص139، س13) فی مبحث الاتصال من الجواهر.

ص: 157


1- (1) مثلا لون اولا وبالذات برجسم وارد می شود وبواسطه ی جسم برکم وارد می شود.

فلا یرد علیه(تعریف ارشمیدس) اشکال الامام: من أنّه یمتنع ان یوصف المستقیم بانّه ازید او اقصر من المنحنی، لکونهما(مستقیم ومنحنی) مختلفی الحقیقة(یعنی دونوع اند) فلا یمکن انطباق احدهما علی الاخر.

تعاریف خط مستقیم 93/09/23

موضوع: تعاریف خط مستقیم

بحث درکیفیات مختص به کم داشتیم، یکی از کیفیات مختص کم متصل وسطح انحنا واستقامت است.

برای استقامت چهار تعریف دراین جا بیان شده، یکی همان تعریف ارشمیدس که خط مستقیم عبارت است از کوتاه ترین فاصله بین دونقط. وسه تعریف دیگر حال به بیان شان می پردازیم:

تعریف دوم: اگر خط مستقیم را میله ی فرض کنیم ودور خودش بچرخانیم، به این نحو که دوسر میله را دردست نگهداریم ودو دست را در یک تراز، وقتی میله را دور خودش بچرخانیم میله وضعش عوض نمی شود، اما خط منحنی چنین نیست بلکه با چرخاندن دور خودش وضعش عوض می شود مثلا طرف برآمده ش گاهی نزدیک می شود به سطح که دست را روی آن قرار دارد وگاهی دور می شود از آن.

تعریف سوم: خط مستقیم را چنانچه افقی قرار دهیم بنحوی که یک سرخط درراستای چشم ما باشد نقطه ی که درمقابل چشم ما است سایر نقاط را می پوشاند وما نمی توانیم سایر نقاط را ببنیم، ولی خط منحنی چنین نیست بلکه نقطه ی سر خط که در مقابل چشم ما است سایر نقاط را نمی پوشاند بلکه نقاط بر آمده خط هم دیده می شود.

تعریف چهارم: خط مستقیم تعریف شده به اینکه نقاط مفروض در آن درمحاذات هم اند، نه اینکه مثلا یک نقطه قسمتش بالا وقسمتش پایین باشد. البته خط قطری ندارد که نقاط قسمتی داشته باشد بلکه مراد این است که خط مستقیم یک ذره بر آمده گی وتورفتگی ندارد. اما خط منحنی نقاط مفروضش درمحاذات هم نیست بلکه گودی وبر آمده گی دارد.

ص: 158

نکته(1) : درتعریف فوق از محاذات استفاده کرده ایم که از طریق حس مشهود است.

نکته(2): خط هندسی از نقاط تشکیل شده، وقتی که خود کار را روی نقطه قرار دهیم وآنرا بکشیم خط بوجود می آید، این خط درخارج وجود دارد. اما خط فلسفی طرف سطح است ومستقل وجود ندارد ولذا باید توهم نماییم یعنی با وهم تجسم کنیم بطور مستقل. درهرصورت تعاریف فوق خط مستقیم صادق است، چه خط هندسی باشد چه فلسفی.

استقامت وانحنا در مقابل هم اند؛ یعنی هرچه که مستقیم نیست منحنی است، و خط منکسرکه در هندسه مطرح است، قسم سوم درمقابل خط منحنی ومستقیم نیست بلکه خط منکسر دوخط مستقیم متقاطع است. پس خط یا مستقیم است ویا منحنی وباتعریف خط مستقیم تعریف خط منحنی هم روشن شد؛ چرا که الاشیاء تعرف باضداد ها.

وجود خط منحنی درخارج: درتعریف خط منحنی اختلاف نیست اما دروجودش اختلاف است؛ قائلین به جزء لایتجزی می گویند خط منحنی درواقع وجود ندارد، درواقع آنچه را که ما دایره می بینیم مضرس ودندانه داندانه است ولی چون این دندانه ها ریز است ما نمی بینیم پس در واقع دایره نیست بلکه ما دایره می بینیم. اما لاهیجی می گوید: دایره واقعا وجود دارد همان گونه که ما بینیم.

تعریف دایره: دایره سطحی است مُحاط به خط واحد که فاصله این خط از نقطه ی مفروض در داخل خط مساوی است.

متن: وقد یرسم(خط مستقیم): بأنّه الّذی لو فرض میله (فتله. ن قوشجی) مع ثبات طرفیه لم یتغیر وضعه و هذا و ان کان بحسب التوهم لکنّه توهم صحیح غیر موجب لتغیر الوضع.

ص: 159

و یرسم(خط مستقیم) أیضا: بأنّه الّذی إذا وقع فی امتداد شعاع البصر ستر طرفه(ابتدا یا انتهای خط) وسطه(نقطه ی وسط خط را) و بذلک(به همین طریق) یمتحن النبّال(تیرساز) استقامة القِدْح(تیر نتراشیده وبی پر).

و بأنّه الّذی یتحاذی(1)جمیع النقط المفروضة فیه و المحاذاة معلومة بالحسّ .

فکما انّه ؛ ای الخط المستقیم موجود علی ما مرّ من وجود الاطراف(ابتدا وانتهای خط). فکذا الدائرة الحقیقیة(اشاره به رد قائلین جزء لایتجزی که می گویند دایره فقط به نگاه ما وجود دارد) و هی(دایره حقیقی) سطح مستو(همواراست، نه مضرس چنانکه قائلین جزء لایتجزی می گویند) یحیط به(سطح مستوی) خطّ واحد یفرض فی داخله(خط محیط) نقطة یتساوی جمیع الخطوط المستقیمة الخارجة منها(نقطه) إلیه(خط محیط) فی الحقیقة(لا فی الحس فقط).

دلیل بروجود دایره حقیقی 93/09/25

موضوع: دلیل بروجود دایره حقیقی

بحث درخط مستقیم ومنحنی داشتیم، با تعاریف خط مستقیم خط منحنی هم روشن شد ولی جود خط منحنی در خارج نیاز به اثبات دارد چرا که برخی وجود دایره را قبول ندارند.

مدعا: دایره حقیقی وجود ندارد.

دلیل: هرچند درظاهر ما دایره می بینیم ولی اگر دقت می کنیم بینیم که محیط دایره دندانه دندانه است، چرا که جسم مرکب است از اجزای صغار صلبه ی لایتجزی ولذا ما سطح که درظاهر هموار بنظر می رسد پستی وبلندی دارد ودایره ی که محیط بر سطح است دندانه دندانه است.

ص: 160


1- (1) ای لایکون بعضها ارفع وبعضها اخفض بل کلهاعلی سمة واحد.(حاشیه برشرح تجرید قوشجی).

جواب: اولا جسم مرکب از اجزای لاینجری نیست، برفرض که چنین باشد بازهم دایره ی حقیقی وجود دارد، چرا که :

دلیل اول بروجود دایره: شما هم وجود دایره ی حسی را قبول دارد وهم وجود خط مستقیم را، ولذا می شود خط مستقیم را میز که مثلا با اجزای برآمده مساوی است میزان قرار دهیم وتورفتگی ها را با اجزای دیگر پُر کنیم ودایره حقیقی بسازیم.

دلیل دوم بروجود دایره: وقتی که خط مستقیم را روی نقطه ی قرار دهیم ودور خودش بچر خانیم درمحیط یک خط یک نواخت بوجود می آید که فاصله ی آن از مرکز مساوی است. واین دایره حقیقی است.

تضاد نداشتن مستدیر ومستقیم: مستدیر ومستقیم چه خط باشند وچه سطح تضاد ندارد.

دلیل اول: 1. اگرخط مستقیم معین را فرض کنیم می توانیم با بی نهایت خط منحی دوسر این خط معین را بهم وصل کنیم، بعبارت دیگر خط مستقییم معین می تواند وتر باشد برای بی نهایت خط منحنی 2. وضد واحد است نه متعدد. پس خط مستقیم باهیچ یک از خطوط منحنی ضد نیست.

دلیل دوم: تضاد داشتن شرایطی دارد، یکی از شرایط تضاد دوچیزغایت خلاف داشتن آنها است، ولی خط مستقیم ومستدیرغایت خلاف ندارند، چرا هرخط منحنی را که فرض کنیم می توانیم خط دیگری را پیدا کنیم که انحنایش بشتر است ودرنتیجه نمی توانیم خط منحنی پیدا که غایت خلاف را با خط مستقیم داشته باشد.

نکته: اگر با این دلیل بخواهیم تضاد را از خط منحنی ومستقیم نفی کنیم سیاهی وسفیدی هم تضاد نخواهند داشت چرا که هرسیاهی را که فرض کنیم سیاهی شدید تر از آن هم قابل فرض است. درسیاهی وسفیدی تضاد را بین سیاهی وسفیدی موجود قرار داده اند، که بین آخرین سیاهی موجود وآخرین سفید موجود غایت خلاف است در مانحن فیه هم می شود بین آخرین خط منحنی موجود وخط مستقیم تضاد باشد.

ص: 161

متن: وذلک لأنّ الدائرة الحسیّة، وهی(دایره حسّیه) ما(دایره) یتساوی جمیع تلک الخطوط فیه(ما) بحسب الحسّ، موجودةٌ(خبر لأن). فإذا کان الخط المستقیم موجودا یمکن ان یوازن به(خط مستقیم) جمیع الخطوط الخارجة من مرکزها(دایره) الی محیطها(دایره) بتتمیم ما نقص و تنقیص ما زاد علی ما مرّ فی مباحث الجواهر.

و أیضاً یمکن أن یفرض ثبات احد طرفی الخط المستقیم و حرکة طرفه الآخر إلی أن عاد إلی وضعه الأوّل. (متفرع برهردودلیل:) فیحصل علی التقدیرین(تمیم مانقص وتنقیص مازاد، اثبات احد طرفی الخط المستقیم وحرکة طرفه الآخر) دائرة حقیقیة و هو المطلوب.

و التضاد منتف عن المستقیم و المستدیر، أمّا أوّلاً: فلأنّ (مقدمه اول:) المستقیم قد یکون وتراً لقِسی(جمع قوس) غیر متشابهة کثیرة،(مقدمه دوم:) و ضدُ الواحد لا یکون إلاّ واحداً کما سیأتی.

و أمّا ثانیا: فلانّ غایة الخلاف معتبرة فی التّضادّ و کلّ مستدیر یفرض ضدّ المستقیم، فیمکن فرض ما هو أشدّ تحدّبا من ذلک المستدیر الی غیر النهایة فلا یتحقق غایة الخلاف. اللّهم الا ان یعتبر غایة الخلاف المتحققة(یعنی هرچند درواقع آخرین حدّ انحنا را داریم وچنین خطی با خط مستقیم درواقع غایت خلاف دارد، اما بلحاظ ذهن می شود خطی با انحنای بشتری در نظر گرفت).

دلایل عدم تضاد استقامت واستداره 93/09/26

موضوع: دلایل عدم تضاد استقامت واستداره

بحث درعدم تضاد مستقیم ومستدیر داریم. مستقیم ومستدیر هم وصف خط اند وهم وصف سطح، سطح وخط از یک سنخ نیستند ولذا باهم مقایسه نمی شوند اما خط منحنی وخط مستقیم وسطح منحنی وسطح مستقیم قابل مقایسه اند و

دلیل سوم: ضدان دوامروجودی اند که به دنبال هم بر موضوع واحد وارد می شوند و...، امّا خط منحنی ومستقیم موضوع واحد ندارند؛ چرا که موضوع خط مستقیم سطحی مستوی است از آن حیث که مستقیم الانتها است، اما موضوع خط مستدیر سطح مستدیر است از آن حیث که مستدیر الاتنها است ویا سطح مستوی است از آن حیث که مستدیر الانتها است. پس استداره واستقامت یا استوا مقوم موضوع استداره واستقامت است واستداره واستوا حقیقت شان مختلف است ودرنتیجه موضوع استداره واستقامت واحد ندارد.

ص: 162

ماقیل: دایره هم موضوع است برای خط مستقیم وهم برای خط مستدیر، چرا که دایره سطح مستوی است ودرنیتجه می توانیم در آن خط مستقیم فرض کنیم وهمین دایره موضوع است برای محیطش که خط مستدیر باشد.

جواب: همان گونه که بیان شد استداره مقوم موضوع خط مستدیر واستوا مقوم موضوع خط مستقیم است ودایره هم بلحاظ استوایش می تواند موضوع خط مستقیم باشد یعنی در آن خط مستقیم را فرض کنیم وبلحاظ استداره ی انتهایش موضوع خط مستدیر است پس دایره به دولحاظ موضوع خط مستقیم ومستدیر می شود، علاوه بر اینکه خط مستقیم فرضی وبالقوه است نه بالفعل.

ماقیل: استوانه را چنانچه از ارتفاع ببریم هم خط مستقیم بوجود می آید وهم خط مستدیر؛ چرا که محیط قاعده اشت خط مستدیر است واز آنجای که بریده شده است خط مستقیم بوجود آمده است پس دراستوانه هم خط مستدیرداریم وهم خط مستقیم.

بعبارت دیگر در استوانه که سطح وقاعده ش مستدیر است می توانیم در آن همان سطحش هم خط مستدیر فرض کنیم وهم خط مستقیم.

جواب: سطح استوانه را تا برش نزنیم خط مستقیم فرض نمی شود ووقتی که برش زدیم سطح مستوی درست می شود که انتهایش خط مستقیم است ودراین صورت دیگر خط مستدیر وجود ندارد. پس استوانه بلحاظ ارتفاعش می شود برش بخورد وخط مستقیم درش بوجود بیاید یا چنین برشی را فرض کنیم وخط مستقیم فرضی بوجود بیاد، اما در این فرض دیگر خط مستدیر نداریم بلکه خط مستدیر محیط قاعده اش است.

تذکر: همه ی آنچه که در خط مستدیر وخط مستوی بیان کردیم در سطح مستدیر وسطح مستوی هم بعینه می آید.

ص: 163

سوال: آیا می تواند بین دوخط مستدیر تضاد باشد؟

جواب: دوخط مستدیر یا اندازه اش مساوی است ویا چنین نیست، اگر اندازه اش مساوی باشند در این صورت متماثل اند اما اگر اندازه اش مساوی نباشد تضاد ندارند؛ چرا که اندازه دوخط فرق ودرنتیجه حدوه اش فرق دارد که خطی که اندازه ی کمتری دارد موضوعش سطحی است که حدوه اش کمتر است وخطی که اندازه اش زیاد تر است موضوعش سطحی است که حُدوه وانحنایش بشتر است. پس موضوع شان فرق دارد ومتضاد نیستند.

سوال: آیا عارض استداره واستقامت می تواند تضاد داشته باشند؟

جواب: عارض استداره موضوعش استداره وعارض استقامت موضوعش استقامت است واستقامت واستداره اختلاف در حقیقت دارند پس عارض شان نمی تواند موضوع واحد که شرط تضاد است داشته باشند ودرنتیجه تضاد ندارند.

متن: وامّا ثالثاً: فلأنّ الضدّین یعتبر امکان تواردهما علی موضوع واحد و هو غیر ممکن هاهنا(دراستداره واستقامت)، لأنّ موضوع المستقیم سطح مستوٍ من حیث هو مستقیم الانتهاء و موضوع المستدیر سطح مستدیر(اگرمستدیرسطح باشد) أو سطح مستوٍ من حیث هو مستدیر الانتهاء و هما _ اعنی المستدیر و المستوی(چه وصف سطح باشند وچه وصف انتها) _ مختلفا الحقیقة، فلا یتّحد الموضوع من حیث هو موضوع.

فاندفع ما قیل: من أن الدائرة سطحٌ مستوٍ(ومی توانیم درآن خط مستقیم فرض کنیم) وهی موضوع لمحیطها الّذی هو خطٌ مستدیر.

وأمّا ماقیل: من أنّ محیط الاسطوانة و المخروط غیر مستوٍ(بلکه مستدیر است) یوجد فبینهما خطّ مستقیم (جواب أمّا:) فغلط اذ لا یوجد فیهما(اسطوانه ومخروط) المستقیم إلّا بالقطع طولاً، وحینئذ(دراین هنگام که از طول قطع کردیم) یحدث هناک(دراسطوانه ومخروط) سطحٌ مستوٍ هو موضوع للمستقیم.

ص: 164

و من هنا(دلیل سوم) ظهر انتفاء التّضادّ بین المستدیرین أیضاً(همان گونه که بین مستقیم ومستدیرتضاد نیست)، لکون مراتب الاستدارات انواعا مختلفة فلا یمکن اتّحاد الموضوع فیهما(مستدیرین).

وکذا التّضادّ منتفٍ عن عارضیهما ای الاستقامة و الاستدارة لامتناع اتّحاد الموضوع فیهما أیضاً لاختلافهما(استقامت واستداره) بالحقیقة.

شکل وخلقت 93/10/06

موضوع: شکل وخلقت

بحث درکیفیات مختص به کم داشتیم، برخی از این کیفیات را بیان کردیم حال می پردازیم به شکل که مختص به کم است.

تعریف شکل: شکل عبارت است از هیئت احاطه ی حد؛ یعنی هیئتی که از احاطه ی حد بدست می آید، حال:

الف. یا احاطه ی حد واحد مثل کره که سطح کره احاطه کرده جسم کره را،

ب. ویا احاطه ی حدود متعدد که خود دوقسم است:

1ب. یا دوحد احاطه دارد مثل مخروط ونیم کره که هردومحاط به دوحد اند؛ یکی حد قاعده ودیگری حد کنبدی شکل.

2ب. بشتر از دوحد احاطه دارد مثل چند ضلعی ها مثلا استوانه محاط به سه حد است ومکعب محاط به شش حد.

لاهیجی: درعبارت احاطه ی حد یا حدود به جسم مطرح شده واین از باب مثال است؛ چرا که شکل اختصاص به جسم ندارد، مثلا دایره شکلی است که یک حد احاطه کرده سطح را، مربع شکلی است که احاطه کرده چهار حد سطح را ومثلث شکلی است که احاطه کرده سه حد سطح را.

خلقت: خلقت کیفیت دیگری مختص به کم است، که در آن سه بحث مطرح است؛ یکی تعریف خلقت، دوم بیان اینکه خلقت کیفیت مختص به کم است وسوم بیان چرایی طرح خلقت درحالیکه بحث درکیفیات مفرد است.

ص: 165

الف. تعریف خلقت: خلقت کیفیتی که از اجتماع رنگ وشکل حاصل می شود، مثلا باتوجه رنگ پوست وشکل شخصی می گوییم خلقتش زیبا یا زشت است.

ب. بیان کیف بودن خلقت واختصاص آن به کم:

هرچند لون کیف است وقسیم کم، ولی خلقت کیفیتی است مرکب از شکل ولون واختصاص به کم دارد.

سوال: چگونه خلقت کیف مختص به کم باشد درحالیکه لون که جزء آن است کیف است وقسیم کم است واقسام متباین اند؟

جواب لاهیجی(1): اشکال ندارد که اجزاء اختصاص به کم نداشته باشد ولی خلقت که مجموع است اختصاص به کم داشته باشد؛ چرا که حکم مجموع با حکم اجزاء فرق دارد. پس اگر یک جزء مختص به کم نبود وبلکه هردو جزء مختص به کم نبود مستلزم این نیست که مجموع هم مختص به کم نباشد.

ان قلت: حکم اجزاء درصورت با حکم کل فرق دارد که مرکب حقیقی باشد، اما درمرکب های اعتباری حکم مرکب غیر از حکم اجزاء نیست، وخلقت مرکب اعتباری است. پس حکم غیر از حکم اجزاء نمی تواند باشد.

قلت: اولا، همیشه این طور نیست که حکم مرکب اعتباری همان حکم اجزایش باشد، بلکه گاهی حکم مرکب اعتباری غیر از حکم اجزایش است. وثانیا، خلقت مرکب اعتباری نیست، بلکه خلقت هیئتی است که از اجتماع لون وشکل بدست می آید، نه صرف اجتماع لون وشکل.

جواب فخررازی(2): اگر خلقت را مختص به کم می دانیم بلحاظ شکل است که اختصاص به کم دارد، نه بلحاظ مجموع شکل ولون.

لاهیجی: این جواب هرچند اشکال ندارد، ولی لازم نیست؛ چرا که مجموع حکمی دارد غیر از حکم اجزایش.

ص: 166

جواب سوم: شکل مختص به کم است ولون هرچند کیف و قسیم کم است ولی درچنین جای مختص به کم می باشد؛ چرا که لون گاهی چنان است که ارتباط با کم ندارد وبه آن کیف محسوس می گوییم وگاهی ارتباط به کم دارد وبه آن کیف مختص به کم می گوییم، ومانحن فیه از این قبیل است زیرا که لون اولا وبدون واسطه برسطح عارض می شود وثانیا وبالعرض برجسم. پس لون کیف مختص به کم است.

ان قلت: طبق این جواب لون کیف مختص به کم است درحالیکه می دانیم لون کیف محسوس است وکیف محسوس قسیم کیف مختص به کم است، چگونه یک قسم می تواند قسیم خودش باشد؟

قلت: کیف محسوس یا درکم یافت می شود ویافت می شود، کیف محسوس که درکم یافت نشود ناساز گار است ولی کیف محسوس که درکم یافت می شود باکم ناساز گار نیست. پس کیف محسوس مثل لون می تواند مختص به کم باشد.

لاهیجی: اولا، احتیاج به این جواب نیست، چرا که همان گونه که بیان شد حکم مجموع غیر از حکم اجزاء است واگر جزء حکمی داشت لازم نیست مجموع همان حکم را داشته باشد. پس عدم اختصاص لون به کم مستلزم عدم اختصاص خلقت که به کم نیست.

ثانیا، این جواب صحیح نیست چرا که لون اختصاص به کم ندارد بلکه درعمق جسم هم یافت می شود ما می بینیم پس لون هم درسطح است وهم درعمق وماده ی جسم واختصاص به سطح وکم ندارد.

ج. وجه طرح بحث خلقت:

ص: 167

اشکال(1): بحث که درکیفیات ویا بحث درکیفیات مختص به کم، مربوط به کیفیات مفرده است، نه کیفیات مرکبه؛ چرا که کیفیات مرکبه زیاد است واگر کیف مرکب خاص را مطرح کنیم دلیل می خواهد. پس دلیل طرح خلقت چیست؟

اشکال(2): خلقت برجسم عارض می شود نه برکم، کیف مختص به کم آن است که برکم عارض شود، ولی خلقت چنین نیست. بعبارت دیگر عروض خلقت فقط برجسم تصورمی شود واگر جسم نباشد خلقت نیست؛ مثلا می گوییم این جسم خلقتش زشت یا زیبا است، اما کیف مختص به کم آن است که فقط برکم عارض شود هرچند دروجودش احتیاج به جسم داشته باشد ولی عروضش برکم است.

جواب از اشکال اول: خلقت کیفت مرکبی است که باعتبارآن جسم متصف به حسن وقبح می شود، که وصف مهم است، اما سایر کیفیات مرکب چنین ویژگی را ندارد. پس خلقت کیفیت مرکبی است که ویژگی خاص دارد ولذا جا داشت که طرح شود.

جواب اشکال دوم: کیفیات مختص به کم دوجوراست یا کیفیتی است که اختصاص به کم مطلق است دارد ویا کیفیتی است که اختصاص به کم مضاف دارد وخلقت کیفتی است که اختصاص به کم مضاف دارد، کم که درجسم است ولذا خلقت تصور نمی شود مگر با عروضش برجسم طبیعی. پس کیف مختص به کم دوقسم است یاکیفی است که اختصاص به کم مطلق دارد وتصور چنین کیفی جز به کم به چیزی دیگر احتیاج ندارد ویا کیفی است که اختصاص به کم مضاف دارد، چنین کیفی تصورش محتاج به مضاف الیه هم دارد.

ص: 168

متن: والشکل : هو هیئة إحاطة الحدّ الواحد کما فی بسیط(بمعنای سطح یا درمقابل مرکب) الکرة(سطح کره که احاطه کرده جسم کره را یا اضافه صفت به موصوف یعنی کرهء بسیط) ، أو الحدود: إمّا اثنین کما فی المخروط و نصف بسیط الکرة(مخروط ونیم کره هردو دوتا حد دارند) أو أکثر کما فی المضلّعات(مثل استوانه که سه حد دارد ومکعب شش حد دارد).

و قوله: بالجسم لیس من تتمة التعریف(که تعریف را مقید کند)، و الّا ینتقض(یعنی جامع افراد نخواهد بود) بشکل الدائرة و المثلّث و المربّع و غیر ذلک من المسطحات بل أورده للتّمثیل، ای بالجسم مثلاً.

(بحث اول:) و مع انضمام اللون إلی الشکل تحصل الخلقة، فهی کیفیّة حاصلة من اجتماع اللّون و الشکل.

(بحث دوم:) ولامنافاة بین کونها(خلقت) من الکیفیّات المختصّة بالکمّیّات وبین کون اللّون الّذی هو جزؤها من الکیفیّات المحسوسة، (الف)لأنّ اختصاص المجموع لایستلزم اختصاص کلّ واحدٍ من أجزائه، بل و لا شی ء من اجزائه. (ب)فلا حاجة إلی ما قال الإمام: من أنّ اختصاص الخلقة بالکمّ إنّما هو باعتبار اختصاص جزئه(کم) الّذی هو الشکل به. (ج) وإلی ما قیل: من أنّ اللّون أیضاً مختصّ بالکمّ لکون حاملها الاوّل هو السطح و معنی کون الجسم ملوّناً أنّ سطحه ملوّن. ولا منافاة بین کون اللّون من الکیفیات المحسوسة وبین کونه مختصّاً بالکمّ لأنّ المراد من الکیفیّات المحسوسة المقابلة للکیفیات المختصة بالکمیّات هو ما لا یختصّ منها(کیفیات محسوسه) بالکمّ. (متفرع برقبل ازولامنافاة)فیکون الخلقة بکلّ جزئیه مختصّا بالکمّ. (جواب دوّم از راه حل سوم:) علی أنّه قد یمنع اختصاص اللّون بالسّطح فإنّه قد یکون نافذاً فی اعماق الجسم.

ص: 169

(بحث سوم:)فان قیل: الکلام(بحث که درکیف یا درکیف مختص به کم داریم) فی الکیفیة المفردة إذ لو اعتبر ترکیب الکیفیّات بعضها مع بعض لکان هناک أقسام لا تتناهی فلا وجه لاعتبار البعض دون البعض.

و أیضاً الخلقة لا یتصوّر عروضها إلّا للجسم الطّبیعی، إذ لولاه(جسم طبیعی) لم یکن خلقة بخلاف غیرها(خلقه) من الکیفیّات المختصّة بالکمّ فانّها غیر مفتقرة إلی المادّة إلّا فی الوجود.

أُجیب عن الأوّل: بأنّهم(حکما) لمّا وجد و الترکب الکیفیة من الشکل و اللون خصوصیّة لیست لغیرها(کیفیت مرکبه) من المرکبات حیث یتّصف باعتبارها(کیفیت مرکبه) الجسمُ(نائب فاعل یتصف) بالحسن و القبح دون غیرها(کیفیت مرکبه) اعتبروها اقسماً علی حدة دون غیرها(کیفیت مرکبه).

و عن الثانی: بان العارض للکمیّة: (1)إمّا أن یعرض لها(کمیّت) من حیث أنّها کمیّة (2)أو من حیث أنّها کمیّة شی ءٍ مخصوص وکلا القسمین عارض للکمیة لامحالة.

اضافه 93/10/07

موضوع: اضافه

بحث درمقولات عرضی داشتیم، سوّمین مقوله ی عرضی اضافه است.

تعریف اضافه: وقتی که می خواهیم مضاف را تصور کنیم باید با غیر تصورش کنیم، اما نه هرغیری بلکه غیری که آن هم بااولی تصور می شود. پس اضافه نسبت است اما هرنسبتی اضافه نیست بلکه نسبت متکرره اضافه است.

مطلب اول: اضافه نوعی نسبت است چرا که مضاف چیزی است که تصورش بستگی به تصور غیر دارد اما نه هر غیری بلکه غیری که منسوب الیه است. پس یک شی داریم مثل زید که بلحاظ انسان بودن مضاف نیست وتصورش هم بستگی به غیر ندارد، اما بلحاظ وصف اخ داشتن مضاف است وقتی می توانیم زید را بعنوان اخ تصور کنیم که مثلا عمرو همین وصف اخ بودن را داشته باشد و با همین وصف بازید تصور شود. خلاصه وقتی اخ را تصور می کنیم که با شی که دیگر که همین وصف را دارد تصورشود.

ص: 170

مطلب دوم: این نسبت یا صفت مثلا اخ وقتی برای شی بوجود می آید که یک حالت وعرضی مثل ولادت که مرتبط به دوطرف نسبت یعنی مضاف است درخارج حادث شده باشد تا منشاء مضاف باشد.

مثال اول: سقف ودیواربعنوان سقف ودیوار تصور شان بستگی به هم دیگر ندارد، اما سقف بعنوان فوق وقتی تصور می شودکه حائط بعنوان تحت لحاظ شود، همین چنین حائط وقتی بعنوان تحت تصور می شود که سقف بعنوان فوق تصور شود پس تصور هریک از فوق وتحت بستگی به تصور دیگری دارد.

مثال دوم: زید وعمرو بعنوان یک انسان تصور شان مستقل است وبستگی به تصور دیگری ندارد، وبه این لحاظ مضاف هم نیستند، اما زید بلحاظ اخ بودن تصورش بستگی به تصور عمرو داردکه آن هم همین وصف اخ بودن را دارد وبا زید که اخ است تصور می شود.

اخ بودن که مضاف است وتصورش به تصور غیر بستگی دارد که آن هم همین صف را دارد، وقتی برای مثلا زید وعمرو بوجود می آید که درخارج ابن اب واحد یعنی ولالت محقق شود.

مثال سوم: زید وعمرو بعنوان انسان هرماهیت مستقل دارد وتصور این ماهیت نیاز دارد که باغیر تصور شود اما زید بعنوان اب وقتی تصور می شود که عمروبعنوان ابن تصور شود، وعمرو بعنوان ابن هم وقتی تصور می شود که زید بعنوان اب تصور شود. واین مضاف که تصورش چنین است وقتی بوجود می آید که درخارج ولادت عمرو از زید محقق شود.

متن: المبحث الثالث فی الجنس الثالث من الاجناس التسعة للعرض وهو المضاف علی ما قال : الثالث المضاف .

ص: 171

و هو(مضاف) ما یکون ماهیة معقولة بالقیاس الی غیره.

و معنی کون الشّی ء معقولاً بالقیاس الی غیره هو أن یکون الشی ء(مثل اخ) إذا قصد تصوّر معناه احوج تصوره الی تصور شی ءٍ خارجٍ عنه، لا کیف کان، فإنّ السّقف إذا تُصُوِّر معناه تصوّر معه معنی الحائط الّذی یَقُلُّه(ای یحمله). و لیست ماهیّة السّقف معقولةً بالقیاس الی الحائط، بل یجب أن یکون المعنی(اخوت) المعقول للشی ء(زید) الّذی(صفت معنی) یحوج إلی أن یعقل معه(شی، معنی) غیره. إنّما هو(معنی) له(شی) من أجل وجود ذلک الغیر باذائه، فذلک المعنی الّذی للشی ء(زید) من أجل حصول الحال التی لاجلها(حالت) صار الاخر(عمرو) معه(زید) هو(معنی) اضافته(زید) مثل: الاخ، (تعلیل برای ذلک المعنی:) فإنّ حقیقة المفهوم من الأخوة (ثابت لاحد...:) لأحد الاخوین هی کون إبن أبی الاخر(صفت مجموعه یعنی ابن ابی دیگر) ثابتة(خبرکون) له(احدالاخوین) لأجل وجود الآخر بهذه الحال _ أعنی:کون ابن أبی هذا الأوّل _ فنفس أخوّة أحد الأخوین هی نفس اعتباره(احدالاخوین) من حیث له(احدالاخوین) اخر بهذه الصفة(صفت احد الاخوین) و ان کان قد یکون فی بعض الاضافات هو(ذلک المعنی) نفس اعتبار احد الامرین(مثلا پدر) من حیث له(احدالامرین) آخر(پسر) بصفةٍ خلاف صفته، کذا فی "قاطیغوریاس الشفا".

اضافه 93/10/08

موضوع: اضافه

مطلب سوم: گفتیم که اضافه نسبت است، اما نه هرنسبتی، چرا که هرشیئیِ درذهن به لوازمش نسبت دارد؛ مثلا نوع با کلیت که لازمش است نسبت دارد، ولی این نسبت اضافه نیست. پس مطلق نسبت اضافه نیست، نسبت خاص اضافه است وآن نسبتی است که متکرر باشد.

انواع نسبت: نسبت دریک تقسیم به دوم قسم مطلق ومتکرر تقسیم می شود:

ص: 172

1. نسبت مطلق: وقتی شی به «منسوب الیه کیف کان» نسبت داشته باشد، این نسبت مطلق است مثل اینکه سقف بعنوان اینکه مستقربرحائط است به حائط من حیث هو حائط نسبت داشته باشد، دراین جا هرچند حائط منسوب الیه است ولی حائط من حیث هو حائط منسوب الیه است نه حائط من حیث له نسبة ومستقرعلیه. چنین نسبتی اضافه نیست.

2.نسبت متکرر: وقتی شی به منسوب الیه که آن هم به شی اول نسبت دارد ملاحظه شود در این جا نسبت متکرر است وچنین نسبتی اضافه است. دراین جا هردوطرف اضافه از آن حیث که به دیگری نسبت دارد وبعبارت دیگر منسوب الیه طرف دیگر است ملاحظه می شود نه از آن حیث که شی است. مثل اینکه سقف بلحاظ مستقر وحائط بلحاظ مستقر علیه ملاحظه شود، یعنی سقف مستقر است برحائط که مستقرعلیه سقف است. دراین جا نسبت متکرر است واین اضافه است.

خلاصه: اگر طرفین نسبت از حیث نسبت به دیگری ملاحظه شود این نسبت اضافه است، اما گر طرفین من حیث نسبت ملاحظه نشود، چنین نسبتی اضافه نیست.

اضافه حقیقی ومشهوری:

1. مضاف حقیقی: مضاف یا اضافه ی حقیقی آن است که اولا ذاتش مضاف باشد، بدون اعتبار عروض اضافه برآن، وثاینا وجود من حیث هو اش همان وجود من حیث مضافش باشد، بعبارت دیگر وجود مستقل وخاصش همان اضافی اش باشد؛ یعنی وجودی سوای اضافه نداشته باشد، مثل ابوت وبنوت که وجودی سوای اضافه ندارد.

2. مضاف مشهوری: مضاف ویا اضافه حقیقی آن است که اولا، اضافه عارض ذاتش باشد وثانیا وجود خاصش غیر از وجود اضافی اش باشد؛ یعنی وجود سوای اضافه داشته باشد، مثل اب که وجود اضافی اش غیر وجود انسانی اش است.

ص: 173

سوال: آیا اضافه حقیقی ومشهوری هردو مقوله ی اضافه اند یا یکی شان مقوله اضافه است؟

جواب: مقوله اضافه مضاف حقیقی است، نه مضاف مشهوری، هرچند تعریف که برای مضاف بیان شد شامل مضاف حقیقی مشهوری هردو می شود.

بعبارت دیگر تعریف که برای مضاف بیان کردیم هم شامل ماهیتی می شود که ذاتش اضافه است وهم شامل ماهتی می شود که اضافه عرض ذاتش است.

متن:ثمّ قال(ابن سینا): « ولیس کلّ نسبةٍ اضافةً، فأنّ لکلّ شی ء نسبة فی الذّهن إلی الأمر الّذی یلزمه فی الذهن(یعنی لازم ذهنی اش است مثل کلیت که لازم نوع است)، لکن لا یکون ذلک اضافة کما قلنا فإنّ أُخذت النّسبة مکررةً صارت(نسبت) له(شی) اضافةً.

ومعنی قولی: «مکررةً» أن یکون النّظر لا فی النّسبة فقط بل زیادة اعتبار النّظر إلی أنّ للشی ء نسبةً (قید شی) من حیث له نسبةٌ (مربوط به بسبت:) إلی المنسوب إلیه کذلک(ای من حیث له نسبة) فإنّ السقف له نسبة الی الحائط و هی(نسبت) کونه(حائط) مستقرّاً علی الحائط. فإذا نظرت إلیه(سقف) من حیث هو(سقف) مستقرٌّ علی الحائط صار مضافا لا الی الحائط من حیث هو حائط، بل إلیه(حائط) من حیث هو(سقف) مستقرّ علیه(حائط) فعلاقة السّقف بالحائط _ من حیث الحائط حائط _ نسبة(نسبت مطلق است)، ومن حیث تأخذ الحائط منسوباً إلیه بالاستقرار علیه، والسّقف نفسه منسوباً، فهی(علاقه) إضافةٌ.

و هذا معنی ما یقولون: إنّ النّسبة تکون لطرفٍ واحدٍ والإضافة تکون للطّرفین، وذلک(که اضافه نسبت است برای طرفین) أنّک إذا أخذت السّقف مستقرّاً علی الحائط وجدت النّسبة من جهة السّقف المستقرّ. وأمّا جانب الحائط فلا نسبة فیه(حائط) إلی شی ء، أی من حیث هو حائط. وأمّا إذا أخذت النّسبة من حیث السقف مستقرٌ "علی مستقرِّ علیه" و الحائط مستقرّ علیه لمستقرّ، انعکست النسبة(یعنی نسبت متکرراست)، وصلحت(نسبت منعکسه) لأن تکون إضافةً.

ص: 174

فکلّ نسبةٍ لا تؤخذ من الطّرفین جمیعاً(قید طرفین) من حیث هی نسبة، فهی نسبة غیر اضافة وکلّ نسبةٍ یؤخذ الطّرفان فیها من حیث النسبة فهی(کل نسبة...) اضافة انتهی».

وفی هذا البحث مسائل :

[المسألة] الأولی فی تقسیمه(مضاف) علی ما قال : و هو(مضاف) حقیقی : و هو ما یکون مضافاً بالذات لا باعتبار عروض الاضافة له ویکون(اسم یکون:) وجودُه من حیث هو، (خبریکون:) وجوده من حیث هو مضاف کالأبوّة، (تعلیل برای اینکه ابوت مضاف حقیقی است:) اذ لیس لها وجود سوی أنّها مضافة.

و مشهوریّ: و هو ما یکون الاضافة عارضة له ویکون (اسم یکون:)وجودُه من حیث هو، (خبریکون:)غیر وجوده من حیث هو مضاف کالاب، (تعلیل برای اینکه اب مضاف مشهوری است:)اذ وجوده من حیث هو اب، غیر وجوده من حیث هو انسان.

و المعدود من المقولات هو المضاف الحقیقی دون المشهوری. والتعریف المذکور إنّما هو لما هو أعّم منهما، اعنی: المطلق المضاف.

قال فی "قاطیغوریاس الشفا" فی فصل تحقق المضاف الّذی هو المقولة و الفرق بین ما هو مضاف بالذات و ما هو عارض له الاضافة، (متعلق قال:)بهذه العبارة: اعلم أنّا إلی هذا الوقت إنّما أخبرنا عن مضافات طابقها الحد المذکور، فبعضها کانت ماهیّاتها مقولة بالقیاس إلی غیرها(که مضاف حقیقی این گونه است)، وبعضها کانت قد یضر کذلک(ماهیاتها مقولة بالقیاس...) بنحو من النسبة تلحقها(که مضاف مشهوری این گونه است).

اشکال برتعریف اضافه 93/10/09

موضوع: اشکال برتعریف اضافه

بحث درمقوله ی مضاف داشتیم وآنرا تعریف کردیم این تعریف بگونه ی است که هم مضاف حقیقی را شامل است وهم مضاف مشهوری، حال سوال این است که این تعریف مقوله است ویا تعریف مضاف بطور عام؟

ص: 175

ابن سینا: تعریف مذکور چنانچه تعریف مقوله باشد اشکالی بر آن وارد می شود که باید پاسخ بگوییم.

بیان اشکال: الف) مقولات اجناس متباین اند وامکان ندارد که شیء واحد تحت دومقوله باشد، ودومقوله بعنوان جنس بر آن حمل شود، بله می شود چند مقوله بر شی واحد بعنوان وصف صدق کند ویا یک شی تحت یک مقوله بالذت وتحت مقوله ی دیگر بالعرض باشد.

ب) حدّی که برای اضافه ذکرشد هم برجوهر صدق می کند وهم براضافه بالذات، نه اینکه برجوهر مثلا بالعرض صدق کند وبراضافه بالذات.

مثال(1): رأس یعنی جوهر متصف، جوهر مقیس الی الغیر. پس قوام راس به دوچیز است یکی اینکه بذاته جوهر باشد ودیگر اینکه مقیس الی الغیر باشد، بنابر این راس هم داخل درمقوله ی جوهر است بالذات وهم تعریف اضافه که « مقول الماهیة بالقیاس الی الغیر» باشد بر آن صدق می کند بلحاظ ذاتش. ودرنتیجه داخل دردومقوله است.

مثال(2): اب که اضافه ای مشهوری است هم داخل درمقوله ی جوهر است بالذات؛ چرا که اب یعنی انسان له الابوت، وهم تعرف اضافه بر آن صدق می کند، چنانکه بیان شد.

علاوه برجوهر حدّ اضافه، که « ماهیة معقوله بالقیاس إلی الغیر» باشد، برسایر مقولات هم بالذات صدق می کند؛ مثلا ملکه که کیف نفسانی است وداخل درمقوله کیف، ماهیتش مقول بالقیاس الی الغیر هم است؛ مثل علم که هم کیف است وهم اضافه به معلوم دارد درذاتش. پس باید مقوله ی اضافه هم باشد. هم چنین بقیه مقولات هم می تواند داخل درمقوله ی اضافه باشد.

ص: 176

نتیجه: اگر تعریف مذکور صحیح باشد لازم می آید که یک شی داخل دردومقوله باشد بالذات؛ یعنی یک شی دوتا مقوّم متباین داشته باشد؛ چرا که مقولات جنس اند ومتباین ودخول یک شی در دومقوله محال است پس تعریف مذکور صحیح نیست.

ان قلت: چه اشکال دارد که مقولات مختلف جامع مقوّم داشته باشد، یعنی معنای باشد که شامل جوهر باشد بعنوان مقوم ماهیتش وهم شامل سایر مقولات بعنوان مقوم، وتعریف مذکور حدّ آن جامع باشد.

قلت: قبلا بیان کردیم که جوهر جنس عالی است وهم چنین سایرمقولات ودرنتیجه معنای جامع که مقوّم وجنس باشد برای جوهر وسایر مقولات وجود ندارد، والاّ مقولات می شد یکی.

متن: فلتنظر هل الرسم المذکور هو رسم المقولة، أم رسم معنی یصلح أن یقال: إنّه مضاف و لیس هو(معنی) نفس المقولة أو نوعاً من المقولة؟

فنقول: إنا نعلم أنّ المقولات متباینة وأنّه لا یصلح أن یحمل مقولتان معا علی شی ء واحدٍ (بنحو حمل جنس، نه حمل صفت) حمل الجنس حتّی یکون الشّی ء الواحد یدخل من جهة ماهیّته فی مقولتین، وإن کان قد یدخل الشّی ء فی مقولة بذاته و فی الأُخری(مقوله اخری) علی سبیل العرض.

ثمّ إنّ هذا الحد(حدّ که برای اضافه گفتیم) لا یمنع العقلُ مطابقَتَه(حدّ) أُموراً تدخل فی مقولات أُخری، فإنّ الرّأس قد یحتاج إلی أن یکون بذاته جوهراً حتّی یکون راسا، کما یحتاج إلی أن یکون مقول الماهیة بالقیاس الی غیره(بدن) حتّی یکون راساً، فکلا الأمرین مقوّم له من حیث هو رأس، لیس أحدهما بالذّات و الآخر بالعرض.

و أیضاً فإنّ بعض الأُمور الّتی ذَکرتُ قد کانت فی ذواتها من مقولة الکیف أیضا(همان طورکه بعضی ازمقوله ی جوهربود) مثل الملکة(کیف نفسانی مثل علم که اضافه به معلوم دارد)، فانها(ملکه)کیفیة. و قد قیلت بالقیاس الی غیرها بنحوٍ من انحاء النسبة.

ص: 177

و کذلک(مثل کیف است) أُمور أُخری من مقولات أُخری. فلیس هذاالحد(حد اضافه) إذاً حدّ المقولة، و إلّا(اگر حدمقوله باشد) لاشترک فی حدٍّ واحدٍ أُمور من مقولات شتیّ، ولا هو حدّ لمعنی یعمّها(مقولات شتی) مقوّم(معنی) لماهیّتها(مقولات شتی)، فإنّه لا یجوز أن یکون الأُمور الّتی جنسها الجوهر جنسها شی ء غیر الجوهر. فیجب إذاً أن یتأمّل هذا الحدّ، ویتدارک خللاً إن وقع فیه (حد).

تعریف دوم برای مضاف 93/10/13

موضوع: تعریف دوم برای مضاف

بحث درمضاف داشتیم وتقسیم کردیم به مشهوری وحقیقی، مضاف مشهوری آن است که اضافه عارض است واضافه حقیقی ذاتش اضافه است.

تعریف مضاف: مضاف آن است که «اهیتش با قیاس به غیر تصور می شود».

ابن سینا: آیا تعریف مضاف تعریف مطلق مضاف است ویا تعریف مقوله ی مضاف، اگر تعریف مقوله باشد که ظاهرا چنین است، اشکالش این است که لازم می آید یک چیز تحت دومقوله باشد مثلا اب که مضاف مشهوری است هم تحت مقوله ی جوهرباشد وهم تحت مقوله اضافه ویا یک شی هم تحت مقوله ی کیف باشد وهم تحت مقوله اضافه، درحالیکه مقولات متباین به تمام ذات اند ونمی تواند تحت دومقوله باشد. خلاصه اگر تعریف مضاف تعریف مقوله باشد لازم می آید که یک چیز تحت دو مقوله باشد وداخل بودن یک چیزتحت دومقوله باطل است پس این تعریف به همین نحو اگر باشد اشکال دارد، ونیاز به تدارک ورفع اشکال دارد.

تدارک مشهور: مضاف شیء است که وجودش اضافه است ولاغیر.

اشکال اول: تعریف مشهور با تعریف قبل فرق نمی کند، فقط بجای بالقیاس الی الغیر مضاف آمده است وبالقیاس الی الغیر با مضاف یکی است.

ص: 178

اشکال دوم: مشهور درتعریف مضاف« مضافة» را آورده که تعریف شی به خودش ودوری است.

ابن سنا: تعریف اول مربوط به جنس مضاف بود که اعم از مضاف مشهوری وحقیقی است وتعریف دوم مربوط مضاف حقیقی است که نوع مضاف است.

توضیح مطلب: 1. بیان مطلب بطور کلی، 2. بیان نظیر وشاهد، 3. تطبیق مطلب کلی به مانحن فیه.

بیان مطلب بنحوکلی: بسیار پیش می آید که جمهور تعریفی ارائه می کند برای شی که جنس یا بمنزله ی جنس است وبعد خواص با دقت می بیند که نوعی تحت آن شی است وبا اضافه کردن قیدی آن تعریف را تبدیل می کند برای نوع.

بیان نظیر وشاهد: جمهور می بینند که اشیاء قابل تصور دوقسم اند؛ ممتنع وغیر ممتنع، وغیرممتنع را مرادف ممکن می گیرند ومی گویند که هرموجودی یا ممتنع است ویا ممکن. اما خواص می بینند که غیر ممتنع بعضی شان واجب الوجود است وبعض شان غیر واجب الوجود، وسپس می بینند که غیر واجب الوجود همان گونه که ممتنع الوجود نیست ممتنع العدم هم نیست ولذا اسم ممکن را به این قسم اطلاق می کنند، به این معنا که وجود وعدم برای او ضروی نیست. پس غیر ممتنع دو قسم دارد؛ یکی واجب ودیگری ممکن. باتوجه به این بیان ممکن که دراطلاق جمهور بر جنس اطلاق می شد خواص آنرا بر نوع موجود اطلاق کردند.

تطبیق مطلب به باب اضافه: اضافه هم دواطلاق دارد؛ یکی اضافه بمعنای عام که بمنزله ی جنس است وشامل اضافه حقیقی ومشهوری هر دو می شود ودیگری اضافه بمعنای که بمنزله ی نوع است وفقط مضاف حقیقی را شامل است.

ص: 179

متن: والتدارک المشهور لهذا(نقص تعریف) هو أنّ الأمور الّتی من المضاف هی الّتی الوجود لها هو أنّها مضافة، وهذا تدارک صحیح لکن بعض النّاس یظنّ أنّ هذا بعینه هو الحدّ الأوّل و ستعلم أنّه لیس هو الأوّل.

و بعضهم أنّ فیه(حدّدوم) بیان الدّور وهو أنّه أخذ المضاف جزء حدّ لنفسه.

و نقول: إنّ من الأشیاء ما یکون أشهر عند الجمهور، فیکون الاسم بحسب الوضع الأوّل موضوعاً لجنسه، أو لما عنده کالجنس. ثمّ إنّ الخواصّ یجدون معنی نوعیّاً تحته أو ما هو کالنّوع تحته، فینقلون اسم الجنس إلیه(معنای نوعی) لملائمة توجبه(نوع) و قد نجد مثل هذا(چنین وضعی را) کثیراً.

من جملتها(موارد کثیره) أنّ الجمهور قد کانوا یرون أنّ کلّ شی ء یتوّهم(یتصور) فهو: إمّا ممتنع وإمّا غیر ممتنع، و جعلوا اسم الممکن مرادفاً أو کالمرادف لقولهم: «غیر الممتنع». فقالوا: إنّ کلّ موجودٍ إمّا ممتنع و إمّا ممکن. و لمّا تأمل الخواصّ حال ما لیس بممتنع الوجود وجدوا بعضَه واجب الوجود و بعضَه غیر واجب الوجود و کلاهما(واجب وغیرواجب) مشترکان فی أنّه غیر ممتنع و فی أنّه ممکن بهذا المعنی، ای بمعنی غیر الممتنع. ثمّ وجدوا فی الأُمور ما لیس بواجبِ الوجود و لا ممتنع الوجود و لا یمتنع وجوده و لا عدمه(بلکه ممکن الوجود است)، فخصّوه(مالیس بواجب...) باسم الممکن من حیث هو غیر ضروری(قبلا چون غیرممتنع بود اسمش را ممکن گذاشتند حالا بلحاظ غیر ضروری بودن اسمش را ممکن گذاشته اند)، و(عطف برخصوه) أخرجوا الواجب عن دلالة هذا الوضع الثّانی، ونقلوا اسم ما هو کالجنس(ممکن بمعنای اول) الی ما هو کالنوع(ممکن بمعنای دوم).

ص: 180

مضاف حقیقی از نظرمشهور 93/10/14

موضوع: مضاف حقیقی از نظرمشهور

مضاف را تعریف کردیم وبراین تعریف اشکال وارد شد که شروع کردیم به جواب آن.

تعریف مضاف: مضاف عبارت از امری که بالقیاس الی الغیر تعقل می شود.

اشکال: اگراین تعریف تعریف مقوله باشد لازم می آید که یک شی مثل اب وابن هم جوهرباشدوهم عرض که باطل است پس تعریف مذکورتعریف مقوله نیست بلکه تعریف مضاف است اعم از اینکه مضاف مقوله ی اضافه باشد یا دارای مقوله ی اضافه باشد.

مشهور: مضاف امری است که بالقیاس الی الغیر تعقل می شود ووجودی جز چنین وجودی ندارد، وامری که بالقیاس الی الغیر تعقل می شود ووجودی جزآن ندارد مضاف حقیقی است.

اشکال(1): این تعریف با تعریف قبل فرقی ندارد.

اشکال(2) : دراین تعریف مضاف درتعریف آمده ومشتمل بردور است.

جواب ابن سینا: گاهی جمهور مطلبی را طرح می کنند، خواص بادقت می بییند که آن مطلب مربوط به جنس قرار داده شده درحالیکه مربوط به نوع است ولذا خواص آن مطلب را اختصاص به نوع می دهد.

مثال: جمهور غیر ممتنع را ممکن نا میدند ولی خواص دیدند که غیر ممتنع عام است، وممکن نمی تواند مرادف یا کالمرادف باشد برای غیرممتنع باشد، لذا گفتند که غیرممتنع عام است و ممکن خاص نوع از غیرممتنع است.

جمهورفلاسفه همین کار را درمضاف کرده ودرتعریف آن گفته اند« ماهیتی است که بالقیاس الی الغیر تعقل می شود» چنین مضاف دومصداق دارد؛ یکی آنکه وجود جز آن ندارد ودیگر آنکه وجود غیرآن دارد. خواص با آوردن قیدی این تعریف را اختصاص داند به مضاف حقیقی وگفتند « مضاف آن است که بالقیاس الی الغیر تعقل می شود ووجودی جز آن ندارد» ومضاف حقیقی این گونه است. پس تعریف اول با تعریف دوم فرق دارد چرا که تعریف اول یک قید دارد اما تعریف دوم دوتا قید دارد.

ص: 181

سوال: آیا همان گونه غیرممتنع عام وجنس برای ممکن خاص وواجب درمانحن فیه جنس داریم که شامل مضاف مشهوری وحقیقی هردوشود؟

جواب: درمانحن فیه برای مضاف مشهوری ومضاف غیرمشهوری جنس نداریم ولی دراین جا هم تعریف عام بوده وبعد خواص با اضافه کردن قید اختصاص داده است به مضاف حقیقی.

جواب از دور: مضاف محدود مضاف حقیقی است که نوع است وآن مضاف که در تعریف آمده مضاف عام است، مثل اینکه ممکن خاص را تعریف کنیم ودرتعریف آن ممکن عام را بیاوریم این دورنیست بله اگر تعریف ممکن خاص را می آوردیم دوربود، همین طور درمانحن فیه مضاف عام را درتعریف مضاف حقیقی اخذ کرده ایم واین دور نیست.

متن: وکذلک(مثل غیرممتنع وممکن است) أیضاً الحال فی المضاف، فإنّ اسم المضاف کان مقولاً فی الوضع الاول عند الفلاسفة(توده ی فلاسفه) علی المذکور: و هو أنّه یقال ماهیّةٌ بالصفة المذکورة(یعنی معقول بودن بالقیاس الی الغیر) من غیر اعتبار أنّ له(مضاف) وجوداً غیر ذلک(معقول بالقیاس الی الغیر بودن)، أو لیس له وجود غیر ذلک(معقول بالقیاس الی الغیر بودن) حتی (1)کان الشّی ء إذا کان من الجواهر او من الکیفیّة ثمّ لحقته (جوهر وکیف) نسبةٌ (فای تفریع:)فاعتبر من جهة نسبته(یعنی اعتبارمی شود باتوجه به نسبت، نه به جهت جوهربودن)(فای تفریع:)فکان من حیث هی کذلک(صاحب نسبت) مقول الماهیّة بالقیاس الی غیره، (جواب اذا:)کان من المضاف و(حالیه) له ماهیة مخصوصة لیست یقال بالقیاس، (2)وکان إذا کان الشی ء أیضا کالأبوّة و النبوّة (فای تفریع) فکانت ماهیّته مقولة بالقیاس الی غیره وإن لم یکن له وجود آخر و ماهیّته أُخری، (جواب اذا:)کان أیضاً من المضاف، فکان المضاف(درتعریف توده ی فلاسفه) یقع علی المعنیین جمیعا وقوعا نجده و ان لم یکن لهما جمیعا جنس(مضاف هرچند برمضاف مشهوری هم اطلاق می شود ولی جنس نیست).

ص: 182

فاذا کان کذلک(مضاف یک بار بصورت اول وباردیگربصورت دوم) فمعنی المضاف المأخوذ فی الحدّ(معرِّف) هو هذا المعنی العام و معنی المضاف المحدود(معرَّف) هو هذا المعنی الخاصّ، فکما أنّ الحادّ إذا حدّ (یعنی اذا اراده تعریف ممکن الحقیقی) الممکن الحقیقیّ(که متساوی الطرفین است) فقال: إنّ الممکن الحقیقیّ هو الّذی یمکن أن یکون(تامه) و یمکن أن لا یکون(تامه) ، (جواب اذا:) لایکون قوله مدخولاً(مشکل دارد وباطل نیست)، (تعلیل برای منفی) من جهة أنه(حادّ) أخذ الشّی ء فی بیان نفسه، (تعلیل برای نفی:) لأنّه(حادّ) لم یرد بالممکن الماخوذ فی الحدّ(معرِف) إلّا المعنی الجنسی الّذی هو بمعنی غیر ممتنعٍ. فکذلک إذا قال(حادّ): إنّ المضاف الحقیقیّ الّذی نحدّه (به این عنوان که یکی از مقولات است نه به این عنوان که هرچه مضاف باشد )علی أنّه أحد العشرة هو الّذی ماهیّته و وجوده أنّه مضاف، و(عطف برقال) عنی به أنّه(مضاف) الّذی وجوده و ماهیّته هو أنّه مقول الماهیّة بالقیاس(مضاف)، ولیس له وجود غیره. (جواب اذا:)لم یکن أخذ المحدود فی حدّه أو المرسوم فی رسمه. انتهی کلام الشفا ملخّصاً»

خواص مضاف 93/10/15

موضوع: خواص مضاف

درمنطق بحثی است تحت عنوان عکس، که جای موضوع ومحمول عوض می شود، ودرجای که عکس قضیه صادق است می گویند قضیه عکس دارد ودرجای که عکس قضیه صادق نیست می گویند قضیه عکس ندارد.

درباب اضافه هم انعکاس نسبت داریم، تبیین این انعکاس به این صورت است که می توانیم جای مضاف ومضاف الیه را عوض کنیم، با این تفاوت که درانعکاس قضیه آنچه که موضوع قرار می گیرد تکرار نمی شود، ولی در انعکاس باب اضافه دوشرط وجود دارد که بدون این دوشرط انعکاس محقق نمی شود.

ص: 183

شرایط انعکاس: اولا، آنچه که درجای موضوع قرار می گیرد تکرار می شود وآنچه که درجای محمول واقع می شود تکرار نمی شود.

مثال(1): العبد عبد للمولی، والمولی مولی للعبد.

مثال(2): الحسّ حسّ بالمحسوس، والمحسوس محسوس بالحس.

مثال(3): الاب اب الابن والابن ابن الاب.

ثانیا، گاهی نیاز است به آنچه که در جای محمول قرار می گیرد چیزی اضافه می شود مثل لام درمثال اول که در قضیه ی اول به مولی محلق شده ودرقضه ی دوم به عبد، ومثل با درمثال دوم که در قضیه دول به محسوس ودر قضیه دوم به حس محلق شده است. وگاهی نیاز به اضافه شدن چیزی نیست چنانکه در مثال سوم دیدیم.

متن:المسألة الثانیة فی خواصه

الاولی : ما اشار إلیه بقوله : و یجب فیه(مضاف) الانعکاس .

بیان ذلک(انعکاس) ما قاله الشیخ "قاطیغوریاس الشفا" بهذه العبارة: و من خواصّ المضافات أنّها(مضافات) کلها(مضافات) یرجع بعضها(مضافات) الی بعض بالتکافؤ(بدون تغییر، برابر) و(عطف تفسیربریرجع...) ینعکس بعضها علی بعض، ووجه ذلک الرجوع(رجوع درباب اضافه) مخالف لوجه رجوع الحمل علی الوضع علی ما یأتیک یعنی فی عکوس القضایا.

و ذلک(اختلاف وجه) لان الوضع(موضوع) هاهنا(درباب اضافه) یکون مکّررا، بخلاف الحمل. فإذا عکست (1)صار الحملُ وضعاً، و(حالیه) قد ألحق به(حمل، محمول) مثل ذلک التکریر(تکرارموضوع)، والوضعُ حملاً (یعنی موضوع محمول می شود)، و(حالیه) قد حذف عنه(محمول) التکریر(تکرارکه درموضوع داشت). فنقول: ان العبد عبد للمولی، ثم نقول: و المولی مولی للعبد، فتکرر العبد فی الاول(قضیه ی اول) و المولی فی الثانی(قضیه ی دوم).

(2) وفی بعض الأُمور تحتاج إلی أن تلحق بالطرف المجعول(ای الذی جعل) محمولاً(تمیزبرای لذی/ مفعول دوم جعل) شیئاً(مفعول تلحق) زائداً لا یلحقه(شی) وهو(محمول) موضوع، کإلحاقک اللّامَ بالمولی(درقضیه ی اول) و العبد(درقضیه ی دوم) هاهنا(درباب اضافه)، و(عطف برالام) الباءَ بالمحسوس و الحسّ حین تقول: الحسّ حسّ بالمحسوس، والمحسوس محسوس بالحسّ. (3)وفی بعض المواضع لا یحتاج الی ذلک کما تقول ان الأب اب الابن و الابن ابن الأب.

ص: 184

و أمّا سائر العکوس الّتی سیأتیک فی مواضعها فیخالف الّذی للمضاف فی ذلک کلّهی(یکی تکرار موضوع ودیگری لحوق شی به محمول در...) .

شرط بودن تکافؤ برای قابلیت انعکاس 93/10/16

موضوع: شرط بودن تکافؤ برای قابلیت انعکاس

شرط بودن تکافؤبرای قابلیت انعکاس: یکی از خواص اضافه انعکاس آن است، به این معنا که هریک از مضافین رجوع می کند به دیگری، به این نحو که مضاف را بجای مضاف الیه بعنوان موضوع ومضاف الیه را بجای مضاف بعنوان محمول قرارمی دهیم، به دوشرط؛ یکی آنچه که بجای موضوع قرار می گیرد تکرار شود ودیگرآنکه اگر لازم است به آنچه که درجای محمول است چیزی اضافه کنیم. پس انعکاس اضافه به این معنا است که هرگاه بخواهیم اضافه را بنحو قضیه بیان کنیم می شود جای هریک از مضاف ومضاف الیه را عوض کنیم با رعایت دوشرط. اما این انعکاس درجای است که تکافؤ باشد. پس تکافؤ شرط قابلیت انعکاس است ودوشرط که بیان شد شرط تحقق انعکاس.

بعبارت دیگر از مقومات اضافه انعکاس نسبت یا تکرر نسبت است وانعکاس که از خواص اضافه است تبیین همان انعکاس مقوم است بصورت قضیه ولذا تکافؤ شرط قابلیت انعکاس است وتکافؤ به این معنا است که طرفین اضافه تعادل داشته باشد، یعنی بتوانیم مضاف را به مضاف الیه نسبت دهیم وبالعکس مضاف الیه را به مضاف نسبت دهیم. پس انعکاس درجای است که تعادل باشد بعبارت دیگر نسبت متکرره باشد، اما درجای که طرفین اضافه متعادل نباشد ونتوانیم طرفین را به هم نسبت دهیم دراین جا انعکاس قابلیت تحقق ندارد. مثل که اینکه مضاف به موضوع مضاف الیه نسبت داده شود یا به معروض مضاف الیه، یا به جنس مضاف الیه ویا به نوع مضاف الیه نسبت داده شود.

ص: 185

مثال(1):اگر رأس به ذوالرأس اضافه شود، چون طرفین اضافه تعادل دارند، ونسبت شان متکرر است، می توانیم هریک از رأس وذوالرأس را موضوع ودیگری را محمول قرار دهیم مثلا بگوییم الرأس رأس لذی الرأس ویا ذوالرأس ذورأس لرأس. اما چنانچه رأس به انسان، حیوان وماشی اضافه شود، وگفته شود: الرأس رأس للانسان( که مضاف به موضوع مضاف الیه نسبت داده شده) یا الرأس رأس للحیوان( که مضاف به جنس مضاف الیه نسبت داده شده) یا الرأس رأس للمشاء ( که مضاف به عارض مضاف الیه نسبت داده شده است). دراین صورت چون مضاف با مضاف الیه تعادل ندارند ونسبت شان متکرر نیست انعکاس قابلیت ندارد ونمی توانیم مضاف الیه را بجای موضوع قرار دهیم وبگوییم: الانسان انسان للرأس، الحیوان حیوان للرأس ویا الماشی ماشی للرأس.

مثال(2): چنانچه جناح به ذی لجناح اضافه شود، چون طرفین اضافه تعادل دارند یعنی نسبت متکرر دارند می شود هریک را موضوع ودیگری را محمول قرار دهیم وبگوییم: الجناح جناح لذی الجناح وبالعکس وذوالجنا ذولجناح للجناح. اما اگر جناح به طائرکه موضوع مضاف الیه یعنی ذوالجناح است اضافه شود، دراین صورت نمی توانیم بگوییم الطائرطائر للجناح.

مثال(3): سکان وذی السکان تکافؤ دارند می شود هریک را موضوع ودیگری را محمول قرار دهیم وبگوییم : السکان سکان لذی السکان وبالعکس ذی السکان ذی السکان للسکان، اما اگر سکان به سفینه اضافه شود به این صورت که السکان سکان للسفینه، چون طرفین تکافؤ ندارند نمی توانیم بگوییم: السفینة سفینة للسکان.

متن: لکن فی ذلک التکافؤ(تکافؤ که درانعکاس شرط است) شرط یجب أن یراعی، وذلک(شرط بودن تکافؤ) أنّ الإضافة إذا لم یقع علی التّعادل لم یجب هذا التکافؤ و وقوعها(تعادل) علی التّعادل هو أن تقع(اضافه) إلی الشّی ء الّذی إلیه الاضافة أولا و بالذات(قید الیه الاضافه)، فإنّها(اضافه) إنّ وقعت إلی موضوعه(معروض مضاف الیه) أو إلی أمرٍ یعرض له(عارض مضاف الیه) أو إلی جنسه(جنس مضاف الیه) أو إلی نوعه(نوع مضاف الیه)، لم تقع الإضافة متکافئةً.

ص: 186

فإنّک إذا قلت: إنّ الرأسَ راسٌ للإنسان أو للحیوان، أو للمشاء وکذلک الجناح جناح للطائر و السکان سکان للسفینة، (جواب اذا:)لم یمکنک أن ترجع فتقول: والإنسان أو الحیوان أو المشاء، إنسان أو حیوان أو مشاء بالقیاس الی الرأس. و کذلک لا تقول: الطائر طائر بالقیاس إلی الجناح او السّفینة سفینة بالقیاس إلی السکّان و ذلک لأن الرأس لیس معادله ما ذکرت، بل معادله(راس) هو ذو الرأس فالرأس رأس لذی الرأس و کذلک الجناح جناح لذی الجناح و السکّان سکان لذی السکان .

انعکاس خاصیت اضافه مشهوری 93/10/17

موضوع: انعکاس خاصیت اضافه مشهوری

خصوصیت اول اضافه انعکاس است به این معنا که اگر بخواهیم اضافه را بصورت قضیه بیان کنیم مضاف الیه را موضوع ومضاف را محمول قرار می دهیم به دو شرط: 1. آنچه را که بجای موضوع قرار می دهیم باید تکرار شود 2. وبرآنچه را که بجای محمول قرار می دهیم چنانچه لازم باشد باید چیزی اضافه می شود.

تکافؤ شرط قابلیت انعکاس: دوشرط فوق شرائط تحقق انعکاس اند، اما برای انعکاس دراضافه اجرا شود تکافؤ شرط آن است به این معنا که شرط قابلیت انعکاس در اضافه تعادل طرفین اضافه است یعنی وقتی که مضاف به مضاف الیه اضافه شود قابلیت اجرا انعکاس را دارد اما چنانچه مضاف به معروض مضاف الیه یا عارض مضاف الیه، یا جنس مضاف الیه ویا نوع مضاف الیه اضاف شود در این صورت قابلیت انعکاس وجود ندارد. مثلا چنانچه راس به ذوالراس اضافه شود طرفین اضافه تعادل دارند ومی شود انعکاس را اجرا کنیم وبگوییم: الراس راس لذی الراس ویا ذوالراس ذوراس للراس. اما اگر راس به انسان اضافه شود که معروض راس است وگفته شود راس انسان، نمی توانیم انعکاس را اجرا کنیم و بگوییم: الانسان الانسان للراس.

ص: 187

خاصیت انعکاس اختصاص به اضافه ی مشهوری دارد، چرا که برای انعکاس درمجموع سه شرط داریم؛ یکی تعادل طرفین که شرط قابلیت واجرای انعکاس است ودوتا شرط دیگر که برای تحقق انعکاس شرط اند. ودراضافه حقیقی هرچند تعادل همیشه وجود دارد، چرا که دراضافه ی حقیقی ماهیت طرفین همان ماهیت اضافه است. پس دراضافه حقیقی همیشه قابلیت انعکاس است ولی شرائط تحقق انعکاس در اضافه ی حقیقی وجود ندارد وما نمی توانیم آنچه را که بجای موضوع قرار می گیرد تکرار کنیم. پس انعکاس از خصایص اضافه ی مشهوری است ولی دراضافه مشهوری اکثرا تعادل نیست، چرا که در اضافه مشهوری ماهیتی داریم که اضافه ونسبت عارض آن شده است مثلا زید وعمر هردوماهیت انسانی دارند واز این جهت اضافه ندارند، وزمانیکه اضافه ونسبت عارض این ماهیت شود یکی می شود اب ودیگری می شود ابن و اضافه محقق می شود. پس دراضافه مشهوری چون علاوه بر مضاف ومضاف الیه ماهیت دیگری هم داریم که گاهی معروض مضاف الیه است،گاهی عارض، گاهی جنس وگاهی نوع آن، وبه همین جهت گاهی مضاف با معروض مضاف الیه مقایسه می شود وگاهی با جنس آن و... ولذا دو طرف تعادل ندارد.

اختراع اسم: وجه عدم تعادل طرفین درمضاف مشهوری آن است که برای مضاف الیه ازآن حیث که مضاف الیه است اسم نداریم، بله از حیث موضوع بودنش برای مضاف الیه ویا ... اسم دارد، مثلا انسان هم انسان است وهم مضاف الیه راس است، از حیث ذاتش اسم دارد ولی از حیث مضاف الیه بودنش برای راس اسم ندارد، به همین جهت ذوالراس بودن را اختراع کرده اند. پس برای اینکه تعادل رعایت شود برای مضاف الیه ازحیث مضاف الیه بودنش اسم اختراع کنیم.

ص: 188

راه اختراع اسم: برای اختراع اسم برای مضاف الیه من حیث هو مضاف الیه باید همه ی اوصاف شی را که در ظاهر مضاف الیه درنظر بگیریم، آنگاه تک تک اوصاف را هم اثبات وهم نفی کنیم هرگاه به صفتی رسیدیم که با اثباتش اضافه آمد وبا رفعش اضافه از بین رفت این صفتی است که باتوجه به آن می توانیم اسم اختراع کنیم. مثل ذوالراس که باتوجه به مستقرعلیه بودن انسان نسبت به راس اختراع شده وین راس وذوالراس اضافه وجود دارد وتعادل برقرار است وهمان گونه که بیان شد انعکاس ممکن است.

متن: و انما یعرض اکثر هذا فی الموضع الّذی لا یکون الاضافة فیه واقعة حیث الماهیة مقولة بالقیاس بل حیث یجعل کل بنوع من النسبة فیکون الاسم للمضاف إلیه من حیث هو مضاف إلیه بل ان کان کان من حیث هو موضوع للنسبة إلیه او من جهة اخری فلذلک یجب ان یخلو ترع لمثل هذا الشی ء اسم بحسب النسبة.

و إذا أشکل الأمر فی تحصیل ما(ذورأس) یقع(اضافه) إلیه(یعنی مضاف الیه) بالتعادل، ممیّزاً ممّا(انسان) یقع(اضافه) إلیه لا بالتّعادل، (جواب إذا:) فسبیلک أن تجمع أوصاف الشّی ء جمیعاً. فأیّ(مبتدا) تلک الأوصاف إذا وضعته(صفت) ثابتاً و رفعت غیره(صفت)، جاز أن ترفعه(غیر) أو لم یجز(یعنی چه ازصفت لازم باشد چه غیرلازم)، (جواب اذا:) أمکنک أن تحفظ الإضافة. و(عطف برإذا وضعته) إذا رفعته(صفت) و وضعت غیره(صفت)، (جواب إذا:)لم یمکنک ان تحفظ الاضافة، (خبر)فهو الّذی إلیه التّعادل وما لم یکن کل فلیس إلیه التّعادل.

فإنّک إذا رفعت من الشّی ء(شی که مضاف الیه راس است) أنّه إنسانٌّ وأنّه حیوان و أنّه مشّاءٌ کیف اتّفق وحفظت أنّه ذو رأس، أمکنک أن تنسب إلیه الرأس. وإذا رفعت أنّه ذو رأس و حفظت أنّه انسان و أنّه حیوان و أنّه مشّاء، لم یمکنک ان تضیف إلیه الرأس. انتهی ملخّصاً».

ص: 189

و هذه الخاصّة(خاصه ی اول) إنّما هی للمضاف المشهوریّ.

فقول المصنّف: « ویجب فیه» أی فی المضاف المشهوریّ أو فی المضاف مطلقاً، لکن باعتبار تحقّقه فی المشهوری ّ.

خاصیت دوم مضاف 93/10/20

موضوع: خاصیت دوم مضاف

بحث درخواص اضافه داشیتم خاصیت اول که انعکاس بود بیان کردیم وگفتیم که این خاصیت مختص مضاف مشهوری است. خاصیت دوم تکافؤ مضافان است دروجود وعدم اولا ودرقوه وفعل ثانیا، به این معنا که اگر یکی از مضافان موجود دیگری هم وجود دارد واگریکی معدوم بود دیگری هم معدوم است،. هم چنین اگر یکی از مضافان بالقوه بود دیگری هم بالقوه است واگر بالفعل بود دیگری هم بالفعل است، مثل اب وابن که هرجای اب است

مثال(1): عالم ومعلوم مضاف اند، هرجای عالم بما آنه عالم وجود دارد معلوم بما أنه معلوم هم موجود است وبالعکس، هرجای که عالم نیست معلوم هم نیست وبالعکس، هرجای که عالم بالقوه داریم معلوم بالقوه هم داریم وبالعکس.

مثال(2): اب وابن مضاف اند، هرجای که اب بالفعل است ابن هم است وهرجای که اب بالقوه است وابن هم بالقوه است.

مثال(3): تقدم وتاخر مضاف اند، هرجای که تقدم بالفعل است تاخر بالفعل است وهرجای که تقدم بالقوه است تاخر بالقوه است. درتقدم وتاخر مکانی مثلا «a» جایگاهش مقدم است نسبت به «b» چنانچه a درجایگاه مقدم مثلا صدر مجلس قرار گیرد وb درجایگاه موخر مثلا ذیل مجلس قرار گیرد a تقدم بالفعل دارد وb تاخر بالفعل، اما چنانچه برعکس شود وb درجایگاه مقدم قرار گیرد وa درجایگاه، در این صورت a تقدم بالقوه وb تاخر بالقوه دارد.

ص: 190

تذکر: چنانکه از مثالهای فوق بدست می آید وجود وعدم هرچند با بالفعل وبالقوه مفهوما تفاوت دارند ولی بلحاظ مصداق حد اقل در موارد فوق تطابق دارند ولذا خواجه تکافؤ مضافان دروجود وعدم را طرح نکرده، بلکه فقط تکافؤ درقوه وفعل را بیان کرده است.

ابن سینا: مشهور است که مضافان تکافؤ دروجود وعدم دارند، مثل ودوبرابرونصف که هرجای دوبرابر باشد نصف است وبالعکس، اما همیشه چنین نیست بلکه گاهی مضافان از جهت دیگر تکافؤ ندارند، مثل علم ومعلوم وحس ومحسوس که بلحاظ تقدم وتاخرتضایف دارند ولی تکافؤ ندارند.

توضیح مطلب: 1. عالم، علم ومعلوم را که درنظر گیریم چند حالت دارند:

الف) ذات عالم وذات معلوم؛ یعنی انسان وشی که درخارج مباین اند وتضایف ندارند.

ب) عالم بما أنه عالم ومعلوم بما أنه معلوم هم مضایفان وهم تکافؤ دارند.

ج) علم بما أنه علم ومعلوم بما أنه معلوم هم مضایف اند وهم تکافؤ دارند.

د) ذات علم یعنی علم بدون اضافه معلوم وذات معلوم، یعنی ذات شی نه بحس معلوم بودنش، بلحاظ تقدم وتاخر تضایف دارند ولی می تواند تکافؤ دروجود نداشته باشند، بلکه ذات معلوم قبلا باشد وعلم بعدا به آن تعلق گیرد. پس علم ومعلوم می تواند بلحاظ دیگر که تقدم وتاخراست تضایف داشته باشند ولی تکافؤ دروجود نداشته باشند؛ چرا که ذات علم از اضافه منفک نمی شود بلکه همیشه مضاف به دیگری است اما ذات معلوم می تواند باشد وصفت معلوم بودن را نداشته باشد وبعدا که علم به آن تعلق گرفت می گویم قبلا بود ومعلوم نبود. پس وقتی که مقدم یعنی ذات معلوم بود ذات علم نبود ولذا ذات علم وذات معلوم بلحاظ تقدم وتاخر متضایف اند ولی تکافؤ دروجود ندارند.

ص: 191

بعبارت دیگر تضایف ذات علم وذات معلوم بلحاظ تقدم وتاخر، به این جهت است که ذات علم همیشه با اضافه به مضاف الیه همراه است، پس وقتی که علم است اضافه به معلوم دارد ولذا می گویم معلوم قبلا بود. واینکه تکافؤدروجود ندارند بخاطر این است که ذات معلوم می تواند باشد وصفت معلوم بودن را نداشته وبعدا موصوف به معلوم بودن شود واضافه به علم پیدا کند ولی قبل از این وصف چنین اضافه ی نداشت یعنی معلوم بود وعلم وجود نداشت پس ذات علم وذات معلوم تکافؤ دروجود ندارند.

متن:والخاصّة الثّانیة: ما اشار إلیه بقوله ویجب أیضاً(علاوه برانعکاس) فی المضاف مطلقاً(چه مضاف مشهوری چه مضاف حقیقی) التکافؤ بحسب الوجود بالفعل کشخصین یکون احدهما أباً و الاخر ابناً، وبالقوة کشخصین یکون من شأن أحدهما التقدّم بحسب المکان و من شأن الآخر التأخّر بحسبه(مکان).

قال الشیخ: « وممّا یُری فی المشهور أنّه یلزم الإضافات کلّها هو أنهما معاً، أی(تفسرمعاً) أیّهما وُجِد کان الاخر موجوداً و أیّهما عُدِم کان الآخر معدوماً، مثل الضِّعفِ و النِّصفِ(که هرجای ضعف جود دارد نصف هم وجود دارد وهرجای که ضعف معدوم است نصف هم معدوم است). و لکن قد لا یقع فی بعض الأشیاء تکافؤ فی الوجود معاً من جهة اخری(مثلا بین علم ومعلوم از جهت تقدم وتاخر تضایف است)، و ذلک کالعلم و الحس ای الادراکین لا القوتین المشارکتین لهما(داراکین) فی الاسم، فإنّ ذات العلم فی جوهره(صرف نظر از معلوم) یلزمه(لازم می باشد اورا) دائماً أن یکون مضفاً إلی المعلوم موجوداً معه(علم)، وذات المعلوم فی جوهره(نه بحسب معلوم بودنش) لا یلزمه(معلوم) ذلک(مضاف بودن به علم)، فإنّه قد یوجد غیر مضافٍ إلی العلم وإن کانا(علم ومعلوم) من حیث هما متضایفان بالفعل(یعنی عنوان علم ومعلوم را دارند) لا یتقدّم أحدهما علی الآخر. ولیس الغرض(غرض از اینکه می گوییم تکافؤ ندارند) ذلک، بل الغرض أنّ ذات احدهما(یعنی علم) لا ینفکّ من إضافةٍ (1)تلزمه(ذات احدهما)(2)توجب ان یکون معه(احدهما) مضایفة(یعنی مضاف به دیگری بودن) أبداً(قید لاینفک)، و ذات الاخر(یعنی معلوم) قدیوجد و لیس بمتضایف(یعنی عنوان معلومیت را ندارد) .

ص: 192

خاصیت دوم اضافه 93/10/21

موضوع: خاصیت دوم اضافه

بحث درخواص اضافه داشتیم خاصیت دوم اضافه این است که مضافان متکافئان اند دروجود وعدم وقوه وفعل. شیخ هم همین حرف را می گوید وبعد استثنا می کند ومی گوید متضایفان گاهی تکافؤ در وجود ندارند. مثل علم ومعلوم که تضایف بلحاظ تقدم وتاخر دارند ولی تکافؤ ندارند، چرا که می شود ذات معلوم بدون صف معلوم بودن باشد ولی اضافه به علم نداشته باشد ووقتی که علم آمد صادق است که بگوییم ذات معلوم قبلا بود. پس ذات علم وذات معلوم تضایف در تقدم وتاخر دارند ولی تکافؤ در وجود ندارند. هم چنین حس ومحسوس.

2. حس ومحسوس دوگونه لحاظ می شود:

الف) حس بمعنای احساس ومحسوس بلحاظ احساس بودن ومحسوس بودن، در این صورت هم تضایف دارند وهم تکافؤ؛ یعنی اولا، احساس بماهو احساس اضافه دارد به محسوس بماهو محسوس وثانیا، تکافؤ درقوه وفعل ووجود وعدم دارند، اگر احساس بالقوه است محسوس هم بالقوه است وبالعکس واگر احساس بالفعل است محسوس هم بالفعل است و بالعکس، همین طور چنانچه احساس موجود باشد محسوس هم موجود است واگراحساس معدوم باشد محسوس هم معدوم است.

ب) ذات حس وذات محسوس بلحاظ تقدم وتاخر اضافه دارند، ولی تکافؤ در وجود لازم نیست داشته باشند؛ چرا که ذات حس بمعنای احساس بگونه ای است که اضافه به محسوس لازمش است ولی ذات محسوس بعنوان یک شی، صرف نظر از محسوس بودنش اضافه به حس لازمش نیست، بلکه می شود ذات محسوس قبلا باشد وبعدا محسوس شود. پس ذات حس بدون وصف احساس بودن وذات محسوس بدون وصف محسوس بودن تضایف بلحاظ تقدم وتاخر دارند چون ذات حس با اضافه همراه است ولی تکافؤ ندارند چون ذات محسوس می تواند قبلا باشد وبعدا محسوس شود. ولذا می توانیم بگوییم که ذات محسوس قبلا بود.

ص: 193

گروه دیگری هم ادعای شیخ را دارند اما با بیان دیگرکه قابل قبول نیست.

گروهی: ذات علم وذات معلوم تضایف دارند ولی تکافؤ در وجود ندارد؛ چرا که ذات مربع که مساحتش مسای دایره باشد وجود دارد ولی علم به آن تا حالا وجود پیدا نکرده است. یا مثلا عدد سه که جذر تقریبی نقصانی اش عدد یک است وجذر تقریبی اضافی اش عدد دو، ولی جذرتحقیقی اش را نمی دانیم که چند است درحالیکه درخارج وجود دارد، البته طبق قولی.

توضیح مطلب: شیخ گفت ذات علم صرف نظر از اضافه به معلوم وذات معلوم صرف نظرمعلوم بودن بلحاظ تقدم وتاخر تضایف دارند ولی تکافؤ ندارد، اما این گروه مدعی اند که ذات علم صرف نظر از اضافه به معلوم وذات معلوم صرف نظر از معلوم بودن بلحاظ علم بودن ومعلوم بودن اضافه دارند ولی تکافؤ ندارند، چرا که مربع مساوی دایره موجود است ولی علم به آن تاحالا وجود ندارند، همین که می گوییم علم به آن اضافه دارد ولی تکافؤ در وجود ندارد.

ابن سینا: دردایره مساوی با مربع بین علم ومعلوم ذهنی هم تضایف است وهم تکافؤ، اما علم با وجود خارجی دایره مساوی با مربع، نه تضایف دارد نه تکافؤ.

متن: وکذلک یتصورّ حال هذا الحسّ(بمعنای احساس)، فإنّ ذاته لا ینفکّ عن لزوم الإضافة إیّاه(یعنی اضافه لازم ذات حس است)، وذات المحسوس(نه محسوس بماهو محسوس) ینفکّ ولا یجب أن لا یکون(ذات) موجوداً حین لا یکون الحسّ موجوداً، إذ یجوز أن لا یکون حسّاس موجوداً، و(حالیه) یکون (اسم یکون:) العناصر(وقتی که عناصربسیطه وجود داشته قطعا مرکبات عنصری یعنی حسّاس وجود نداشته است) المحسوسة الّتی هی أوائل(ارکان ومواد اند) لتکوُّنِ الحیوانات و غیرها من الأجسام الأرضیة (خبریکون:) موجودةً.

ص: 194

ثم قال: فهکذا یجب ان یفهم هذا الموضع.

و أمّا الّذی تفهمه الطائفة من أمر المربّع المساوی للدّائرة، (تعلیل تفهمة:) فإنّه(مربع) موجود و العلم به لم یوجد إلی هذه الغایة، (جواب أما:) فوجه مختل، (تعلیل وجه مختل:) لأنّه لیس یجب أن یکون کلّ علمٍ بإزاء معلوم موجود(موجود درخارج)، فمن العلم التصور و قد یتصور امور لیس یجب لها الوجود کالکرة المحیطة بعشرین قاعدة مثلّثات، فإنّا نتصوّر مثل هذه حقّ التصوّر و لا یحوجنا ذلک(تصورحقیقی) إلی أن نجعل له وجوداً فی الأعیان .

اشکال طائفه برمشهور/ شیخ 93/10/24

موضوع: اشکال طائفه برمشهور/ شیخ

بحث در دومین خاصیت مضاف داشتیم وگفتیم که متضایفان متکافئان اند، به این معنا که اگر یکی بالفعل است دیگری هم بالفعل است واگریکی بالقوه است دیگری هم بالقوه است.

مشهور: متضایفان متکافئان اند بلحاظ وجود وعدم، اگر یکی ازمتضایفان موجود است دیگری هم وجود دارد وچنانچه یکی از متضایفان معدوم است طرف دیگر هم معدوم است، مثل نصف وضعف که اگر نصف وجود دارد ضعف هم وجود دارد.

براین حرف مشهور اشکال شده است ابن سینا این اشکال را تبیین می کند وتبیین را که برخی دیگر کرده وشاهدی برآن آورده است نمی پذیرد، بلکه برآن اشکال می کند واز شاهدش هم پاسخ می گوید، علاوه براین جوابی را که گروه دیگر از تبیین گروه اول داده نمی پذیرد. پس چند بحث داریم: 1. اشکال برمشهور به بیان ابن سینا، 2. اشکال برمشهور به بیان گروه دیگر، 3. جواب ابن سینا ازبیان این گروه، 4. جواب گروه دوم از بیان گروه اول، 5. ردّ جواب گروه دوم.

ص: 195

1. اشکال برمشهور به بیان ابن سینا: بعض از مضافان بلحاظ وجود وعدم متکافئان نیستند، مثل علم وذات معلوم وحس وذات محسوس، که علم با ذات معلوم بلحاظ تقدم وتاخر تضایف دارند ولی تکافؤ دروجود وعدم ندارند، هم چنین حس با ذات محسوس بلحاظ تقدم وتاخر تضایف دارند ولی تکافؤ وجود وعدم ندارند؛ چراکه ذات معلوم وذات محسوس موجود اند ولی علم وحس وجود ندارند وبعداً موجود می شوند وزمانیکه وجود گرفتند می توانیم بگوییم ذات معلوم وذات محسوس بود وعلم وحس حالا آمده است. پس علم بماهوعلم ومعلوم بماهومعلوم هم متضایف اند وهم متکافؤ، اما ذات علم وذات معلوم بلحاظ تقدم وتاخر تضایف دارند ولی تکافؤ ندارند، چرا که ذات علم بگونه ای است که همیشه با اضافه به معلوم دارد ولی ذات علم این گونه نیست بلکه ذات معلوم است( نه معلوم بماهومعلوم) ولی علم وجود ندارد وبعداً که علم وجود گرفت می توانیم بگوییم معلوم بود وعلم حالا وجود گرفته است پس بلحاظ ذات علم وذات معلوم بلحاظ تقدم وتاخر تضایف دارند ولی تکافؤ ندارد. هم چنین ذات حس وذات محسوس بلحاظ تقدم وتاخر تضایف دارند ولی تکافؤ ندارند، بلکه ذات محسوس وجود دارد ولی حس بمعنای احساس بعداً موجود می شود وزمانیکه موجود شد می توانیم بگوییم محسوس بود وحس حالا وجود گرفته است، مثال روشنش عناصر بسیط است که وجود دارد ولی حساس که مرکب از عناصر بسیط است وجود ندارد، بله حساس بماهوحساس ومحسوس بماهو محسوس هم تضایف دارند وهم تکافؤ.

2. اشکال برمشهور به بیان طایفه : درجای دیگر هم تضایف است ولی تکافؤ دروجود وعدم ندارند، مثل مربع که مساحتش مساوی دایره باشد، چنین مربعی وجود دارد ولی ما نمی شناسیم یا مثل جذر عدد سه که درخارج وجود دارد ولی ما نمی شناسیم پس معلوم وجود دارد ولی طرف اضافه که علم باشد وجود ندارد.

ص: 196

3. جواب ابن سینا از بیان این گروه: لازم نیست معلوم در خارج موجود باشد تا علم به آن تعلق بگیرد. بله چنانچه لازم بود هر معلومی در خارج باشد تا به آن علم تعلق گیرد بیان شما صحیح بود. اما این چنین نیست بلکه کافی است که معلوم در ذهن موجود باشد وعلم به آن تعلق گیرد، شواهد زیادی بر این مطلب وجود دارد.

شاهد اول: کره محاط به بیست قاعده ی مثلث درخارج وجود ندارد، ولی درباره این شکل بحث ونحوه ی ساخت آنرا می کنیم پس این شکل با آنکه درخارج موجود نیست معلوم ما است وما تصور صحیح از آن داریم.

شاهد دوم: در معلومات تصدیقه زیاد داریم که موجود و خارج نیست. مثل مکعبی یا هر شکل دیگری خطی منحنی اخراج کنیم کنار خط مستقیم بهم نزدیک تر می شود ولی با هم ملاقات نمی کنند، به این قاعده علم داریم ولی در خارج وجود ندارد. پس علم اقتضا نمی کند وجود خارجی معلوم را.

خلاصه: درموارد فوق وموارد مشابه که معلوم درخارج وجود ندارد بین علم ومعلوم بالذات یا در ذهن هم تضایف است وهم تکافؤ وبین علم ومعلوم بالعرض یا معلوم که درخارج وجود ندارد نه تضایف است ونه تکافؤ. پس مربع مساوی دایره نمی تواند نقض بر بیان مشهور باشد.

اشکال طایفه برشیخ: بیان طایفه می شود شکال برشیخ باشد به این بیان که مورد نقض منحصر به ذات علم وذات معلوم نیست بلکه مورد دیگری هم دارد بلکه علم بماهو علم ومعلوم بماهو معلوم دربعض موارد تضایف دارند ولی تکافؤ ندارد مثل مربع مساوی دایره.

ص: 197

جواب: اگر بیان این گروه اشکال برشیخ باشد هم جوابش همان است که گذشت یعنی موارد فوق ومربع مساوی دایره بلحاظ ذهن علم ومعلوم هم تضایف دارند وهم تکافؤ وبلحاظ وجود خارجی معلوم علم با معلوم نه تضایف دارند ونه تکافؤ. پس این مورد نقض برشیخ نیست.

متن: و أیضاً فإنّ (خبرمقدم:) فی المعلومات التّصدیقیّة (مبتدای موخر:)امثال ذلک کثیراً، وإنّما کان غرضنا فی ما أوردناه أن تعلم أنّه یمکن أن یکون لذات أحد المتضایقین(یعنی علم) وجود لا ینفکّ من الإضافة إلی الآخر(یعنی معلوم)، ولیس الآخر(یعنی ذات معلوم) بمکافئ له(ذات علم) فی ذلک(وجود).

فإن کان علم تصوّری أو تصدیقی لیس مضایفاً إلی شی ء آخر فی الأعیان فلیس هو فی جملة المضایفات الّتی نذکرها.

فإذا لم یکن فی جملة ما ذکرناه لم ینتقض به ما قلناه.

بیان طایفه وجواب آن 93/10/27

موضوع: بیان طایفه وجواب آن

ثانیا، آیا مربع مساوی دایره ممکن الوجود است است یا خیر واگر ممکن است آیا وجود هم دارد یا خیر؟

اگرممکن الوجود نیست که نه دایره وجود دارد ونه علم به آن وتضایف نداریم. اگر ممکن الوجود است ودرخارج وجود ندارد بلکه فقط مافرض کنیم وجودش را در این صورت بین ذهنی دایره وعلم ما به آن هم تضایف است وهم تکافؤ، اما اگر درخارج وجود دارد چنانکه شما می گویید دراین صورت هم مثل فرض اول تضایف نداریم چرا که ما به آن علم نداریم تا تضایف درست شود، واینکه ما فرض کنیم وجودش را علم به وجود خارجی آن نیست تا تضایف درست شود. پس دریک دوفرض اصلا تضایف نیست ودریک فرض هم تضایف است وهم تکافؤ.

ص: 198

4. جواب عده ی متکلمین از اشکال بر مشهور: شما گفتید ذات علم و ذات معلوم تضایف به تقدم و تأخر دارند ولی تکافؤ ندارند، چرا که می شود ذات معلوم باشد ولی ذات علم نباشد، بعبارت دیگر ذات علم همراه اضافه به معلوم است ولی ذات معلوم همراه اضافه به علم نیست بلکه می شود ذات معلوم موجود باشد ولی ذات علم نباشد، اما گفته ی شما صحیح نیست چرا که ذات علم وذات معلوم هم تضایف دارند وهم تکافؤ به این لحاظ که هرموجودی معلوم حق تعالی وملائکه است پس هم ذات علم وجود دارد وهم ذات معلوم واصلا تقدم و تأخری نیست تا بگوییم تضایف به این لحاظ است ولی تکافؤ نیست.

5. جواب ابن سینا: با این بیان اشکال برتکافؤ دروجود وعدم متضایفان حل نمی شود؛ چرا که قاعده با یک مورد خلاف هم نقض می شود، همین که ذات معلوم وذات محسوس وجود دارد ولی علم ما به آن وجود ندارد بلکه بعداً موجود می شود کافی است که این قاعده نقض شود.

متن: وأمّا أمر المربّع و الدّائرة فلم یتغیّر بما زُعم فیه(مربع ودایره) غرضنا، وذلک(اینکه غرض ما را تغییر نمی دهد) لأنّه إن کان لهذا المربّع إمکان وجود فلیس (اسم لیس:)فرضه(مربع دایره) موجوداً (خبرلیس:) یوجب أن یکون العلم حاصلاً، بل یجوز أن یکون هذا المربّع موجوداً(موجود فرضی یا واقعی) و نحن علی حکمنا من الجهل.

وأمّا ما أجاب به قوم من المتکلمین عن شبهة تکافؤ العلم و المعلوم (بیان ما:) من أنّ الّذی قیل _ إنّ من المعلوم(بعض ازمعلوم) قد یوجد ذاته و العلم به لا یکون موجوداً _ (خبرأن:) قولٌ غیر حقٍّ، فإنّ هاهنا علماً موجوداً بکل شی ء وجوداً لا یتأخّر عن الأشیاء وهو علم الباری و الملائکة، (جواب أمّا:) فلیس فیه جواب المتشکِّک فإنّ دعواه(متشکک) أنّه لیس کلّ متضایفین یکونان معاً. وهذه الدّعوی(متشکک بودن) یصحّ بمثال واحدٍ فیقول: إنّ علمی بوجود العالم لا یصحّ أن یکون علماً و(حالیه) العالم غیر موجود الذّات، ثمّ العالم قد یکون موجوداً فی ذاته و(حالیه) لیس علمی به موجوداً. هذا ملخصّ کلام الشیخ».

ص: 199

خاصیت سوم اضافه 93/10/30

موضوع: خاصیت سوم اضافه

خاصیت سوم اضافه: مضاف حقیقی که طرف اضافه است ویا خود اضافه که هیئت حاصل از نسبت متکرراست، برتمام موجودات عارض می شود، چه موجود واجب باشد چه ممکن وممکن هم چه جوهر باشد چه اقسام عرض وحتی خود اضافه.

تذکر: موضوع عرض فقط جوهر است، اما معروض آن هم می تواند جوهر باشد وهم عرض.

عروض برواجب: عروض اضافه برواجب مثل اینکه می گوییم الله تعالی اول یعنی مبدأ موجودات است والاخریعنی غایت موجودات است، مبدأیت وغایتیت اضافه است.

عروض برجوهر: عروض اضافه برجوهر مثل أب وأبن که أب یعنی انسان له الابوت وابن یعنی انسان له البنوت.

عروض اضافه برکم: عروض اضافه برکم مثل صغیر وکبیر، که صغیر وکبیر بر مقدار وارد مثلا جسم a مقدارش کمتر از آن جسم b است، وجسم b مقدارش بشتراز جسم a است به جسم a صغیر نسبت به b می گوییم وبه جسم b کبیرنسبت به جسم a.

عروض اضافه کیف: جسم که حرارت عارض آن شود حارّ است وجسم که برودت عارض شود بارد است وقتی که حارّ وبارد را باهم مقایسه کنیم جسم حارّ می شود أحرّ نسبت به جسم بارد، وجسم بارد أبرداست نسبت به جسم حارّ.

عروض اضافه براضافه: صغیر وکبیر اضافه است وقتی که صغیر وکبیر را مقایسه کنیم صغیر اصغر نسبت به کبیراست وکبیر اکبر نسبت به صغیر.

عروض اضافه برأین: أین نسبت شی است به زمان مثلا عالی نسبت شی خاص است نسبت به مکان خاص وسافل هم نسبت شی خاص است به مکان خاص، وقتی که عالی وسافل را مقایسه کنیم عالی نسبت به سافل می شود أعلی وسافل نسبت به عالی می شود أسفل.

ص: 200

عروض اضافه برمتی: متی یعنی نسبت شی به زمان مثلا جسم a قدیم است وقتی که به مبدأ زمانی خاص مثلا طوفان حضرت نوح نزدیک است و جسم b حادث است وقتی که از زمان طوفان نوح دور است. حال وقتی a وb را با هم مقایسه کنیم a نسبت به b اقدم وb نسبت به bاحدث است.

عروض اضافه بروضع: وقتی خط a که مستقیم وb که منحنی است را باهم مقایسه کنیم a نسبت به b اشد استقامت وb نسبت به a اشد انحناء است.

عروض اضافه بر ملک : ملک یا جده که از نسبت شی به چیری که به آن احاطه دارد بدست می آید مثل پوشیده بودن a به b وعریان بودن b نسبت به a.

عروض اضافه فعل: عروض اضافه بر فعل مثل قطع وجزم بمعنای برنده گی، که جسم نسبت به جسم دیگر برنده تراست.

عروض اضافه بر انفعال: عروض اضافه بر انفعال مثل تسخن وانقطاع که جسم a گرم شدن و بریده شدنش شدید ترازجسم b است.

وجود یا عدم وجود اضافه درخارج:

سوال: آیا اضافه درخارج وجود دارد یا خیر؟

حکمای محقق: اضافه درخارج وجود دارد منتها وجود کل شی بحسبه.

متکلمین وبراز حکما: اضافه درخارج وجود ندارد.

دلیل نافیین: اگر اضافه درخارج باشد تسلسل لازم می آید، اما تسلسل دوتقریر دارد:

تقریراول: اگرابوت ونبوت درخارج باشد یاید مثل هرعرضی باید حلول کند درمحلی که مثلا زید وعمرو اند، این حلول هم اضافه است باید حلول کند درمحلی که مثلا خود ابوت وبنوت است،این حلول هم اضافه است وباید حلول کند دراضافه ی دوم وهکذا فیتسلسل، وتسلسل باطل است پس اضافه درخارج وجود ندارد.

ص: 201

متن: الخاصة الثالثة ما اشار إلیه بقوله : و یعرض ، المضاف الحقیقی(یعنی طرف اضافه) علی ما فی شرح العلّامة أوالاضافة(هیئت حاصل از نسبت متکرره) علی ما فی شرح القدیم (شرح اصفهانی)، للموجودات اجمع . أمّا للواجب تعالی فکالاوّل و أمّا للجوهر فکالأب و الإبن و أمّا للکمّ فکالصّغیر و الکبیر و أمّا للکیف فکالأحرّ و الأبرد وأمّا للاضافة فکالأکبر و الأصغر وأمّا للأین فکالأعلی و الأسفل وأمّا للمتی فکالأقدم و الأحدث و أمّا للوضع فکالأشد انتصاباً و انحناء وأمّا للملک فکالأکسی و الأعری وأمّا للفعل فکالأقطع(برنده تر) و الأجزم(مرادف اقطع) وأمّا للانفعال فکالأشدّ تسخّناً و انقطاعاً.

المسألة الثّالثة فی نفی وجوده المضاف فی الاعیان

و هو(وجود مضاف)مختلف فیه: فذهب المحققون من الحکماء الی وجوده فی الاعیان و المتکلمون و بعض من الحکماء الی نفیه.

و قد اختاره(نفی وجود دراعیان) المصنف علی ما قال : و ثبوته ذهنّی . واستدل علیه(ذهنی بودن) بوجوه: الاوّل ما اشار إلیه بقوله : (یعنی اگر ذهنی نباشد:) والّا تسلسل ؛ ای لو کانت الاضافة موجودة لکانت فی محلّ وکونها فی المحلّ اضافة بینها(اضافه دوم) و بین المحلّ مغایرة(اضافه دوم) لها(اضافه اول)، فکانت(اضافه دوم) موجودة حالّة فیها(اضافه اول)، و هکذا الی غیر النهایة و هو التسلسل .

خارجی یا ذهنی بودن مضاف 93/11/01

موضوع: خارجی یا ذهنی بودن مضاف

دلیل نافیین: اگر اضافه درخارج باشد تسلسل لازم می آید، اما تسلسل دوتقریر دارد:

تقریراول: اگرابوت ونبوت درخارج باشد یاید مثل هرعرضی باید حلول کند درمحلی که مثلا زید وعمرو اند، این حلول هم اضافه است باید حلول کند درمحلی که مثلا خودِ ابوت وبنوت است،این حلول هم اضافه است وباید حلول کند دراضافه ی دوم وهکذا فیتسلسل.

ص: 202

تقریردوم:اگر اضافه درخارج موجود باشد مثلا زید برای اینکه اب باشد ومضاف به ابن نیاز به ای ابوت دارد اگر ابوت درخارج باشد باید برای ابوت هم اضافه درخارج باشد، وبرای آن اضافه هم اضافه ی باشد وهکذا فیتسلسل.

جواب: اب با ابوت اضافه پیدا می کند ولی خود ابوت ذاتش اضافه است ونیاز به اضافه دیگری ندارد تامضاف شود.

ان قلت: همین جواب را که از تقریر دوم تسلسل داریم می توانیم از تقریر اول تسلسل هم داشته باشیم، چرا که ابوت همان طور که ذاتاً اضافه است ذاتاً حال هم است واحتیاج به حلول دیگر ندارد تا تسلسل لازم بیاید.

قلت: ذات ابوبت اضافه است ولی حلول ذات ابوت ونبوت مثلا نیست، بلکه ذات ابوت ونبوت اضافه است واگر بخواهد وجود بگیرد باید نحو حلولی وجود بگیرد، وحلول حال وجود ابوت است ووجود زائد برماهیت است پس حلول زاید برابوت است.

متن: و لا ینفع(درردّ تسلسل) تعلّق الاضافة بذاتها،لیرد أنّ زیداً مثلاً محتاج فی کونه أبا و مضایفاً للابن إلی الأبوّة الّتی هی اضافة. وأمّا الأبوّة فلا یحتاج فی کونها مضایفة للنبوّة إلی إضافة أُخری، بل هی(ابوت) مضافة بذاتها إلی النبوّة فلا یتسلسل الإضافات.

و ذلک(اینکه لاینفع...) لأنّ التّسلسل لیس من جهة أنّ الأبوّة مضافة، بل من جهة أنّها حالّة فی محلٍّ فیعرض لها إضافة أُخری بالقیاس إلی المحلّ، و هکذا فیتسلسل.

و لا یجوز أن یقال: إنّ الأبّوة کما أنّها مضافة بذاتها فهی حالة أیضاً بذاتها، بمعنی أنّ حلولها فی محلّها نفس ذاتها لأنّه حالُ فیها(ابوت).

و ذلک(اینکه لایجوز...) لأنّ الحلول فی المحلّ لیس إلّا الوجود فیه و قد ثبت کون الوجود زائدا علی الماهیات .

ص: 203

دلایل ذهنی بودن اضافه 93/11/04

موضوع: دلایل ذهنی بودن اضافه

متکلمین وبرخی از فلاسفه معتقد اند که اضافه وجود خارجی ندارد، وبرای این مدعا خواجه که همین نظررا پذیرفته دلایلی اقامه کرده است.

دلیل دوم: اگر اضافه درخارج موجود باشد لازم می آید تقدم شی برخوودش، مثلا چنانچه ابوت درخارج موجود باشد از آنجای که وجود وصف ماهیت است ابوت متصف می شود به وجود واتصاف اضافه است واضافه دوطرف می خواهد پس باید طرفین اتصاف که یکی ابوت است ودیگری وجود موجود باشد؛ یعنی قبل از اینکه ابوت موصوف به وجود شود باید وجود داشته باشد واین تقدم شی است برخودش.

دلیل سوم: عدد سه نصف شش است، ثلث نه، ربع دوازده، خمس پانزده و... همه ای این کسرها نسبت واضافه است اگر اضافه درخارج موجود باشد باید وقتی که عدد سه وجود دارد بی نهایت اضافه درخار موجود باشد.

از نظرفلاسفه اشکال ندارد که بی نهایت اضافه درخارج موجود باشد چرا که این نسبت ها ترتّب ندارد وزمانیکه رابطه ی علّی ومعلولی بین وجودات نباشد اجتماع بی نهایت وجود اشکال ندارد، اما بعقیده متکلم وجود بی نهایت اضافه با وجود مثلا عدد اجتماع بی نهایت دروجود است واجتماع دروجود جایز نیست هرچند که بین شان رابطه ی علّی ومعلولی نباشد.

بیان دیگر: عدد سه نصف شش است، ثلث نه، ربع دوازده، خمس پانزده و...، نصف، ثلث، ربع و... اضافه است وطرفین اضافه باید در ظرف اضافه وجود داشته باشد وقتی می گویم عدد سه یک دوم شش است هم باید سه وجود داشته باشد وهم شش وقتی می گویم سه یک سوم نه است هم باید سه وجود داشته باشد وهم نه وهکذا دوازه وپانزده وهجده و... از طرف وجود شش متوقف بروجود سه است وجود نه متوقف بروجود شش ووجود دوازده متوقف بر وجود نه ووجود پانزده متوقف بر وجود دوازده وهکذا. نبابر این اگر اضافه درخارج موجود باشد وقتی که مثلا عدد سه را داریم باید بی نهایت اضافه درخارج داشته باشیم واضافه متوقف بروجود طرفین است که سه، شش، نه، دوازده، پانزده و... پس باید بی نهایت عدد که برهم مترتب اند بالفعل وجود داشته باشد واجتماع بی نهایت ووجود که برهم مترتب اند باطل است هم از نظرمتکلم واز نظرفلیسوف.

ص: 204

متن: الثّانی: ما أشار إلیه بقوله: و لتقدّم وجودها علیه؛ أی علی وجودها(اضافه). و ذلک لأنّ الإضافة لو کانت جودة(درخارج) لکانت متّصفة بالوجود والإتّصاف إضافة مخصوصة بین الموصوف و الصّفة و وجودها(اضافه) یستلزم وجود المتضایفین لامحة، فیکون وجود الإضافة (صفت وجود:) الّذی هو صفة لها(اضافه) موجوداً للإضافة(مثلا ابوت) ووجود الصّفة یتوقف علی وجود الموصوف، فوجود الوجود للاضافة یتوقف علی وجود الاضافة فیتقدّم وجودها(اضافه) علی وجودها(اضافه).

الثّالث: ما أشار إلیه بقوله : و للزوم عدم التناهی فی کلّ مرتبة من مراتب الأعداد(مثلا درمرتبه سه)،لأنّ کلّ مرتبة منها(اعداد) اضافة إلی کلّ واحدة من المراتب الغیر المتناهیة، فانّ الاثنین مثلاً نصف الأربعة و ثُلثُ السّتة و رُبعُ الثّمانیة وهکذا إلی غیر النّهایة، ووجود الغیر المتناهی محال مطلقاً(چه ترتب داشته باشند چه نداشته باشند) عند المتکلّمین.

علی أنّه یستلزم التّسلسل أیضاً، فإنّ وجود الإضافة یستلزم وجود المضاف إلیه فیلزم وجود مراتب الأعداد الغیر المتناهیة المترتبة بالفعل، وهو محال بالاتفاق(حلیم ومتکلم).

دلیل چهارم برذهنی بودن اضافه 93/11/05

موضوع: دلیل چهارم برذهنی بودن اضافه

دلیل چهارم: دوتقریر وجود دارد برای دلیل چهارمی که خواجه برای ذهنی بودن اضافه اقامه کرده است؛ یکی تقریر لاهیجی ودیگر تقریر شارحین دیگر.

لاهیجی: اگر اضافه درخارج موجود باشد باید خداوند تعالی محل کثرات باشد، اما حق تعالی محل کثرت نیست پس اضافه درخارج وجود ندارد.

بیان ملازمه: صفات اضافی برای حق تعالی وجود دارد مثل رازقیت، خالقیت و...، این صفات عین هم نیستند بلکه رازقیت غیر از خالقیت و... هم چنین این صفات عین یاجزء ذات حق تعالی نیستند والا لازم می آید که حق تعالی اضافه باشد پس باید زائد بر ذات الهی باشد. حال اگر بگوییم این صفات درخارج موجود نیستند مشکل پیش نمی آید اما چنانچه در خارج موجود باشد از آنجای که وصف وعرض اند حال درمعروض وموصوف شان خواهد بود ودرنتیجه حق تعالی محل کثرات خواهد بود.

ص: 205

بطلان تالی: خداوند تعالی محل کثرات نیست، چرا که اگر محل کثرات باشد مبداء کثرات خواهد بود وطبق قاعده الواحد حق تعالی که بسیط من جمیع الجهات است مبدا کثرات نیست. بعبارت دیگر قاعده الواحد همان گونه که مبداء کثرات بودن حق تعالی را نفی می کند محل کثرات بودن حق تعالی را هم نفی می کند، چرا که مبداء کثرت بودن به این جهت نفی می شود که حق تعالی محل کثرت نیست، واگر حق تعالی محل کثرت باشد مبداء کثرت هم خواهد، درحالیکه قاعده الوحد مبداء کثرت بودن حق تعالی را باطل می کند پس اضافه وجود خارجی ندارد.

ان قلت : اگر اوصاف اضافی موجود درخارج هم باشند اشکال فوق لازم نمی آید؛ چرا که این اوصاف اوصاف فعلی است، نه ذاتی.

قلت: اوصاف فعل به این معنا نیست که موصوف این اوصاف فعل حق تعالی است، بلکه به این معنا است که منشأ این صفات فعل خداوند تعالی است اما موصوف شان خود خداوند تعالی است ولذا چنانچه درخارج موجود باشد اشکال فوق لازم می آید.

دربیان فوق از نفی محل بودن حق برای کثرات استدلال کردیم برخارجی نبودن اضافه، اما شارحین دیگر ازبطلان نامتناهی صفات حق برای خارجی نبودن اضافه استفاد می کنند.

شارحین دیگر: اگر اضافه درخارج موجود بادشد لازم می آید صفات حق تعالی نامنتاهی باشد لکن التالی باطل فالمقدم مثله.

بیان ملازمه: خداوندتعالی رازق وخالق مخلوقات است ومخلوقات بی نهایت اند، اگر اضافه درخارج موجود باشد مثلا خالقیت به تک تک موجود اضافه می شود ودرنتیجه حق تعالی باید بی نهایت صفت داشته باشد.

ص: 206

بطلان تالی: بی نهایت بودن صفات الهی باطل است.

لاهیجی: اولا عبارت خواجه صریح درکثرت صفات است، به بی نهایت بودن صفات دلالت ندارد تا از این طریق استدلال کنیم، وثانیا بی نهایت بودن صفات الهی اشکال ندارد تا تالی باطل باشد، چرا که صفات ترتّب ندارند تا تسلسل لازم بیاد، بله طبق مبنای متکلم که بی نهایت بودن را باطل می داند چه مترتّب باشند چه نباشد، ویا به این لحاظ که تمام علما اتفاق دارند برتناهی صفات الهی، تالی باطل است. اما اشکال اول به قوت خود باقی است.

متن: الرّابع: ما أشار إلیه بقوله: و لتکثّر صفاته تعالی . إذ لا شکّ فی تعدّد صفاته الإضافیّة(مثلا رازقیت غیراز خالقیت است) و لا یجوز کونها(صفات اضافی) عین ذاته تعالی (مثال برای منفی یعنی یجوز:)کما فی صفاته الحقیقیة، و إلّا لزم کون ذاته تعالی إضافیّة (متفرع برلایجوز:)فیکون زائدة علی ذاته تعالی مع کونها(صفات اضافیه) موجودة فیها فیلزم کون ذاته تعالی محلّا للکثرة، ولا فرق بین کونه محلّا للکثرة و بین کونه تعالی مبدأ لها(کثرت)، فکما یمتنع الثانی(مبدا کثرت بودن) علی ما مرّ فی الأُمور العامّة یمتنع الأوّل(محل کثرت بودن)، و سیأتی تحقیق ذلک فی الإلهیّات إن شاء الله.

فهذا هو مراد المصنّف.

و أمّا ما فی الشروح: من أنّه (یعنی اگر اضافه درخارج موجود باشد) یلزم تکثّر صفاته تعالی إلی غیر النهایة لکون الموجودات غیر متناهیة، (جواب أمّا:) فممّا لا یدلّ علیه کلامه(مصنف) بل هو ممّا یأباه السّیاق(ازعبارت مصنف کثرت صفات فهمیده می شود نه بی نهایت بودن صفات)، کما لا یخفی. (علاوه براین:) علی أنّّه لم یقم برهان علی امتناع عدم النهایة فی صفاته تعالی حیث لا یجب الترتّب فیها(صفات) لیلزم التسلسل، إلّا أن یبنی علی مذهب المتکلّمین من امتناع عدم النهایة مطلقاً(چه ترتّب باشد چه ترتّب نباشد)، أو علی اتفاق الکلّ(یعنی کل علما)علی عدم کون صفاته تعالی غیر متناهیة.

ص: 207

دلیل پنجم ذهنی بودن اضافه 93/11/06

موضوع: دلیل پنجم ذهنی بودن اضافه

دلیل پنجم:اگر صفات اضافی درخارج موجود باشد لازم می آید که خداوند تعالی محل حوادث باشد، اما حق تعالی محل حوادث نیست پس صفات اضافی درخار موجود نیست.

بیان ملازمه: وقتی خداوند تعالی مخلوقی را خلق کرد متصف به سه صفت می شود؛ یکی اینکه قبل از آن مخلوق است دوم آنکه با آن مخلوق است وسوم آنکه بعد از آن مخلوق است. اینکه اضافه ی معیت وبعدیت برای خداوند تعالی حادث است وبا بوجود آمدن مخلوقی بوجود می آید روشن است، چرا که تا وقتی آن موجود نبود معیت نسبت به آن نبود وتا از بین نرود بعدیت نسبت به آن نخواهد بود، اما قبلیت حق ظاهرا بستگی به حدوث مخلوق خاص ندارد زیرا که خداوند تعالی قدیم وازلی است، ولی با دقت معلوم می شود که قبلیت نسبت به این موجود هم حادث است چرا که با حادث شدن این موجود قبلیت قطع می شود وقبلیت که قطع می شود حادث است. پس با موجود شدن شی خاص اوصاف قبلیت، معیت وبعدیت برای خداوند تعالی حادث می شود، اگر این اوصاف ذهنی باشند اشکالی پیش نمی آید اما اگر درخارج موجود باشد حق تعالی محل حوادث می شود.

تذکر: قبلیت وبعدیت که اضافی حادث است، اما قبلیت ازلی که همان الاول است وبعدیت ابدی که همان الاخر است حادث نیستند.

بطلان تالی: اگر خداوند تعالی محل حوادث باشد ممکن خواهد بود که خلاف فرض وباطل است.

ص: 208

جواب لاهیجی از پنج دلیل: پنج دلیل که اقامه نمودید اثبات می کند که همه ای اضافات درخارج وجود ندارد، اما اثبات نمی کند که هیچ اضافه ی درخارج نیست، وما هم این را قبول داریم که همه ی اضافات درخارج وجود ندارد، مدعای ما این است که اضافه درخارج وجود دارد واین با وجود یک اضافه درخارج هم اثبات می شود.

بیان مطلب: اضافه دوگونه است:

1. اضافه ی که درخارج موجود است مثل فوقیت وتحیت که بدون دخالت عقل درخارج وجود دارد.

2. اضافه ی که درخارج موجود نیست، بلکه عقل است که از مقایسه دوچیزی انتزاع می کند مثل تقدم وتاخر واتصاف.

اضافه ی قسم اول بی نهایت نیست بلکه منتهی می شود به امر که اضافه ذاتی آن است مثلا زید وعمرو مضاف اند کی اب است ودیگری ابن اند بواسطه ی عروض ابوت ونبوت، اما ابوت وبنوت ذات شان اضه است ونیاز به عروض اضافه ی دیگر ندارد.

اضافه ی قسم دوم که به دخالت وانتزاع عقل می تواند بی نهایت باشد، به این معنا که عقل می تواند بی نهایت اضافه را انتزاع کند واین اشکال ندارد، چرا که بستگی به ذهن انسان دارد وذهن انسان تا بی نهایت نمی تواند ادامه دهد.

کلام ابن سینا: برخی از اضافات درخارج موجود است بدون دخالت عقل، اما برخی دیگر بستگی به اعتباروانتزاع عقل دارد، مثل جزیت برای زید، کلیت برای انسان که عقل زید را تصورمی کند وباعتبار عدم قابلیت صدق آن متصف می کندبه خزئیت وانسان را تصور می کند وباعتبار قابلیت صدقش بر کثیرین متصف می کند به کلیت.

ص: 209

متن: وقد یستدلّ: بأنّه لو کانت الإضافة موجودة لزم کون ذاته تعالی محلّاً للحوادث (بیان ملازمه:) إذمع کلّ حادثٍ إضافة إلیه(حادث) بأنّه قبله و معه و بعده و هذه الاضافات(قبلیت، معیت وبعدیت) حادثة أمّا الّتی معه و بعده فظاهرة، و أمّا التی قبله(اضافه ی که عبارت ازقبل بودن خداوندتعالی است) فلانّها(قبلیت) قد زالت مع وجوده و القدیم لا یزول، (بطلان تالی:) وهو(محل حوادث بودن خداوند تعالی) محال کما سیأتی.

و اجیب عن هذه الوجوه(وجوه پنج گانه): بأنّها إنّما تنفی کون جمیع الإضافات موجودة فی الخارج(یعنی بیان می کند که همه ی اضافات درخارج نیست، بیان نمی کند که هیچ اضافه ی درخارج نیست) ونحن نقول به، فإنّ (1)من الاضافات ما هو موجود فی الخارج حقیقة انّه اضافة کالفوقیّة و المقابلة و نظائرهما (2)ومنها إضافات لا تحقّق لها فی الخارج بل یخترعها العقل عند ملاحظة أمرین کالتقدّم و التأخّر بین أمرین و کذا الاتصاف. و القسم الأوّل ینتهی عند حدّ لا یتجاوزه دون الثّانی إذ لا یقف عند حدّ لا یمکن للعقل ان یتجاوزه، هذا.

و قال الشّیخ فی إلهیات الشفاء: «لکنّ الأشدّ اهتماما معرفتنا هل الإضافة فی نفسها موجودة فی الأعیان أو أمر إنّما یتصوّر فی العقل ککثیر من الأحوال الّتی یلزم الأشیاء إذا عقلت بعد أن تحصل فی العقل فإنّ الأشیاء إذا عقلت تحدث لها(اشیاء) فی العقل امور لم یکن لها(اشیاء) من خارج، فتصیر کلیّة و ذاتیّة و عرضیّة، و تکون(تحقق) جنس و فصل و تکون محمول و موضوع و اشیاء من هذا القبیل.

فقوم ذهبوا إلی: أنّ حقیقة الاضافات إنّما تحدث أیضاً فی النّفس إذا عقلت الأشیاء.

ص: 210

کلام ابن سینا درباره وجود وعدم اضافه 93/11/07

موضوع: کلام ابن سینا درباره وجود وعدم اضافه

بحث در این داشتیم که اضافه درخارج وجود دارد یا امر ذهنی است؟ بعد از اینکه ادله ذهنی بودن اضافه وجوابش را بیان کردیم به کلام شیخ پرداختیم که گفت اضافه دوقسم است وبعد به بیان اقوال پرداخت.

گروهی: اضافه درخارج موجود است.

دلیل: دردلیل سه تا مثال می آورد با مثال مطلب اثبات نمی شود، ولی با امثالها می خواهد توجه دهد که وجود اضافه درخارج امر وجدانی است وفقط نیاز به توجه دارد، شاهدش هم این است که درصور نشر که ولادت وجود ندارد، با آنکه ذهن است ولی اب وابن نیست.

مثال(1): می دانیم که درخارج مثلا زید اب وعمرو ابن است، چه ما تصور کنیم چه تصور نکنیم وحتی اگر خلاف آنرا هم تصور کنیم اضافه از بین نمی رود.

مثال(2): نبات طلب غذا می کند وغذا مطلوب نبات است واحتیاج آنرا برطرف می کند، پس نبات محتاج وغذا محتاج الیه است، ورابطه ای محتاج ومحتاج الیه اضافه است، که درخارج وجود دارد اینکه ذهن ما دخالت داشته باشد؛ چرا که ما به نبات غذا نمی دهیم که تصورمادخالت داشته باشد ونبات هم ذهن ندارد. بلکه رابطه ی نبات وغذا یک رابطه ی طبیعی است که درخارج وجود دارد واین رابطه اضافه است.

مثال(3): آسما وفوق زمین وزمین تحت آسمان است، چه کسی باشد که آنرا درک کند ویا کسی نباشد، ورابطه ی فوق وتحت اضافه است پس اضافه درخارج وجود دارد.

ص: 211

گروهی دیگر: اضافه درخارج وجود ندارد، بلکه امر ذهنی صرف است.

دلیل:اگراضافه درخارج موجود باشد تسلسل لازم می آید وتسلسل باطل است پس اضافه درخارج وجود ندارد.

بیان ملازمه: اب وابن بهم اضافه دارند، بواسطه ای ابوت که عارض اب وبنوت که عارض ابن شده است، پس ابوت عارض اب واب معروض ابوت است ورابطه ی طرفینی دارد، هم چنین بنوت عارض ابن است وابن معروض بنوت است ورابطه ی طرفینی دارند ورابطه ی طرفینی اضافه است، اگر اضافه درخارج باشد این اضافه هم با ابوت بنوت رابطه دارد واین رابطه اضافه است وهکذا فیتسلسل.

دلیل دوم: اگر اضافه درخارج موجود باشد لازم می آید که بین موجود ومعدوم رابطه باشد لکن التالی باطل فالمقدم مثله.

بیان ملازمه: ما اضافه پیدا می کنیم به معدومات ومستقبلات مثلا می گویم ما نسبت به نوه ی خود مقدم ایم ونوه ی ما که هنوز وجود ندارد موخر است وتقدم وتاخر اضافه است، ویا به قیامت علم داریم وقیامت معلوم ما است وعلم ومعلوم اضافه دارند، درحالیکه علم وجود دارد ومعلوم معدوم است ویا ما وجود داریم ونوه ی ما معدوم است.

بطلان تالی : روشن است که امر موجود نمی تواند با امر معدوم رابطه داشته باشند.

متن: و قوم قالوا: بل الإضافة هی موجودة فی الأعیان، و احتجّوا و قالوا: نحن نعلم أنّ هذا فی الوجود أبو ذلک، و أنّ ذلک فی الوجود ابن هذا، عُقِل او لم یُعقَل. و نحن نعلم أنّ النّبات یطلب الغذاء و أنّ الطلب مع إضافة ما و(حالیه) لیس للنّبات عقل بوجه من الوجوه(1. یعنی اصلا عقل ندارد، 2. اگرعقل مراتب دارد که دارد هیچ یک از مراتب عقل را ندارد) و لا ادراک(ای لاادارک بوجه من الوجه یعنی نه ادراک حسی دارد، نه خیالی ونه عقلی). ونحن نعلم أنّ السّماء فی نفسها فوق الأرض والأرض تحتها، أدرکت أو لم تدرک، ولیست الإضافة إلّا امثال هذه الأشیاء الّتی أومأنا إلیها و هی(اضافه) یکون للأشیاء و إن لم تدرک(اضافه/ اشیاء).

ص: 212

و قالت الفرقة الثانیة(دیگر): إنّه لو کانت الإضافة موجودة فی الأشیاء لوجب من ذلک أن لا ینتهی الاضافات، فإنّه کان یکون بین الأب و الابن إضافة، و کانت تلک الإضافة موجودة لهما(برای هردومجتمعا) أو لأحدهما أو لکلّ واحدٍ منهما(برای هردومستقلا)، فمن حیث الأُبوّة للأب، وهی(ابوت) عارضة له(اب) و الأب معروض لها(یعنی اضافه طرفینی است ابوت عارض اب واب معروض ابوت)، فهی مضافة و کذلک النبوّة. فهاهنا إذن علاقة للأبوّة مع الأب و للنبوّة مع الابن خارجة(گذشته از) عن العلاقة التی بین الأب و الابن، فیجب أن تکون للإضافة إضافة أُخری و أن تذهب إلی غیر النّهایة.

وأن تکون أیضا(علاوه برتسلسل) من الإضافات ما هی علاقة بین موجود و معدوم، کما نحن متقدّمون بالقیاس الی القرون التی یخلفنا(جانشین ما می شود) و(عطف برمتقدّمون) عالمون بالقیامة.

بیان قول حق در اضافه 93/11/08

موضوع: بیان قول حق در اضافه

بحث در این داشتیم که اضافه درخارج موجود است یاخیر؟ ابن سینا نظردوگروه ودلیل شان را بیان کرد. حالا خودش بیان دارد که هم قول حق را که وجود اضافه درخارج است ثابت می کند وهم دلیل مخالفین وجود اضافه درخارج را باطل می کند.

قول حق: برای اینکه روشن شود اضافه درخارج وجود دارد یاخیر، باید رجوع کنیم به تعریف اضافه وببینیم که این تعریف درخارج مصداق دارده یا خیر، اگر درخارج مصداق داشته باشد، ولو یک مصداق، اضافه درخارج وجود دارد وچنانچه مصداقی درخارج نداشته اضافه درخارج وجود ندارد.

تعریف اضافه: اضافه ماهیتی است که نتوانیم بدون ماهیت دیگر تعقل کنیم.

ص: 213

سوال: آیا چنین ماهیتی که نتوانیم بدون ماهیت دیگر تعقل کنیم درخارج وجود دارد یاخیر؟

جواب: اشیاء درخارج موجود است که بدون تعقل ماهیت دیگر نمی توانیم ماهیات آن اشیاء را تعقل می کنیم مثل اب وابن که تعقل اب بستگی به تعقل ابن دارد، وبالعکس تعقل ابن بستگی به تعقل اب دارد ووجود اب وابن درخارج بدیهی است.

تسلسل اول: زید که ماهیت جوهری است اگر بخواهد مضاف شود یعنی اب شود احتیاج به عروض اضافه ی ابوت دارد،حال اگر اضافه درخارج باشد باید ابوت هم برای اینکه مضاف شود احتیاج به عروض اضافه دارد، همین طور اینکه اضافه ی سوم احتیاج به عروض اضافه دارد تا مضاف شود وهکذا فیتسلسل.

جواب تسلسل اول: اگر ماهتی مضاف باشد وماهیت دیگر هم داشته باشد مثل اب وابن که جوهر اند وبا عروض ابوت وبنوت اب وابن می شود در این صورت باید آن ماهیت دیگر را کنار بگذاریم واضافه را بیرون بیاوریم، مثلا زید وعمر را کنار بگذاریم وابوت وبنوت را تنهایی لحاظ کنیم دراین صورت می بینیم که ابوت وبنوت ذاتا اضافه اند وبرای مضاف بودن احتیاج به عروض اضافه ی دیگر ندارد.پس اب وابن مضاف اند بواسطه ی عروض ابوت بنوت ولی ابوت ونبوت مضاف اند ذاتا، بدون عروض اضافه دیگر ولذا تسلسل لازم نمی آید.

تسلسل دوم: ابوت که مضاف حقیقی است اگر درخارج موجود باشد باید حلول کند دراب مثل هرعرض خارجی دیگر، خود این حلول هم اضافه است اگر درخارج موجود باشد نیاز دارد به محل که در آن حلول کند، این حلول هم اضافه است واحتیاج دارد به محل که درآن حلول کند وهکذا فیتسلسل، وتسلسل باطل است پس وجود اضافه درخارج باطل است.

ص: 214

جواب تسلسل دوم: قبول داریم که حالیت هم اضافه است ولی همان گونه که ابوت ذاتا مضاف است حالیت هم ذاتا مضاف است واحتیاج به عروض اضافه ی دیگر ندارد تا حال شود، بله اگر حال بودنش محتاج عروض اضافه دیگر بود، آن اضافه هم محل می خواست واین حلول هم اضافه است وبرای مضاف بود یا حال بودن احتیاج به عروض اضافه دیگر می خواست وتسلسل لازم می آمد ولی حالیت ذاتا اضافه است وبرای حال بودنش احتیاج به عروض اضافه دیگر ندارد، وتسلسل لازم نمی آید.

متن: و الّذی تنحلّ به الشبهة من الطریقین جمیعاً أن ترجع إلی حدّ المضاف المطلق(مضاف مشهوری وحقیقی)، فنقول: إنّ المضاف هو الّذی ماهیّته معقولة بالقیاس إلی غیره فکلّ شی ء فی الأعیان یکون بحیث ماهیّة إنّما یعقل بالقیاس إلی غیره، فذلک الشّی ء من المضاف(ازسنخ مضاف است)، لکن فی الأعیان أشیاء کثیرة بهذه الصّفة فالمضاف فی الأعیان موجود.

فإن کان للمضاف ماهیّة أُخری فینبغی أن یجرّد ماله من المعنی المعقول بالقیاس الی غیره، فذلک المعنی هو بالحقیقة المعنی المعقول بالقیاس الی غیره، وغیره(معنای معقول) إنّما هو معقول بالقیاس إلی غیره بسبب هذا المعنی و هذا المعنی لیس معقولاً بالقیاس إلی غیره بسبب شی ء غیر نفسه، بل هو مضاف لذاته علی ما علمت فلیس هناک ذات(زید) وشی ء(ابوت) هو الإضافة، بل هناک مضاف بذاته لا بإضافة أُخری فتنتهی من هذا الطریق الإضافات.

و أمّا کون هذا المعنی(ابوت) المضاف بذاته (خبرکون:)فی هذا الموضوع( یعنی دراب)، (مبتدا:) فهو من حیث إنّه فی هذا الموضوع (خبر:)ماهیّة معقولة بالقیاس إلی هذا الموضوع و له وجود آخر، مثلاً وجود الأُبوّة فی الأب(یعنی حلول) أمرٌ زائد علی ذات الأب و ذلک الوجود(وجود ابوت دراب یعنی حلول) أیضا(علاوه بروجود ابوت) مضاف، لکن لیس ذلک هذافلیکن هذا(حالیت) عارضاً من المضاف(ازسنخ مضاف) لزم المضاف(ابوت)، و کلّ واحد منهما(ابوت وحالیت) مضاف لذاته إلی ما هو مضاف إلیه (توضیح لذاته:) بلا إضافة أُخری لذاته(قید مضاف الیه). فالکون محمولاً(محمولیت یا حالیت) مضاف لذاته، والکون أبوّة مصاف لذاته. (تعلیل برای لذاته بودن هریک:) فإنّ نفس هذا الکون مضافاً (خبرکون مضافا:)بذاته (خبران:) لیس یحتاج إلی إضافة یصیر بها مضافاً، بل هو(کون محمولا) لذاته ماهیّته معقولة بالقیاس إلی الموضوع أی هو(حالیت) بحیث إذا عقلت ماهیّة کانت محتاجة إلی أن یحضر فی الذّهن شی ء آخر یعقل هذا بالقیاس إلیه.

ص: 215

اضافه معیت 93/11/12

موضوع: اضافه معیت

اضافه معیت: مثلا زید بعنوان یک جوهر معیت با چیزی ندارد، وقتی که با عروض ابوت اب شد با ابن معیت دارد وابن هم با اب معیت دارد؛ یعنی معیت شان بالقیاس الی الغیر واضافه است، اما با عروض اضافه ی دیگر مع نشده است بلکه ذاتا مع واضافه است، چنانکه ابوت ذاتا اضافه است وبرای مضاف بودن نیاز به عروض اضافه دیگر ندارد تا تسلسل لازم بیاید.

حال اضافه را وقتی با محلش درنظر بگیریم معیت دارند؛ یعنی حال بامحلش معیت دارد ومحل هم با حالش معیت دارد واین معیت هم اضافه است، وبا معیت دیگر تعقل می شود مثلا الف با ب معیت دارد وب هم با الف معیت دارد، ولی معیت هم با عروض اضافه مع نشده است بلکه ذاتا مع است ولذا تسلسل لازم نمی آید.

تکرار معیت باعتبار عقل: عقل می تواند با انواع اعتبارات معیت ها را تکرار کند، مثلا حال را با محلش معیت دارد عقل این معیت را با محلش درنظر می گیرد می شود مع، این معیت را هم با محلش درنظر می گیرد می شود مع، این مع را هم با محلش درنظر می گیرد می شود مع وهکذا.

مضاف های بذاته: درباب اضافه مضاف های زیادی داریم که بذاته مضاف اند، بدون اینکه عروض اضافه ی دیگر مضاف اند، مثل علم که بذاته مضاف است به معلوم، احتیاج به عروض اضافه ی دیگر ندارد تا مضاف شود، وتسلسل لازم بیاید.

متن: بل إذا أخذ هذا(ابوت، حالیت که ذاتااضافه اند) مضافاً فی الأعیان فهو(مضاف) موجودٌ مع شی ء آخر(مضاف الیه) لذاته لا بمعیّة آخری تتبعه، بل نفسه(مع خارجی) نفس المع اوالمعیّة المخصّصة بنوع تلک الإضافة. فإن عُقل احتیج إلی أن یعقل مع إحضار شی ء آخر، کما کانت ماهیّة الأُبوّة من حیث هی أُبوّة، فذاتها(معیت، حالیت، ابوت) مضافة بذاتها لا بإضافة أُخری رابطة لتلک الإضافة.

ص: 216

وللعقل أن یخترع أمراً بینهما(دوطرف مع) فإنّه(امر اختراعی) معیّة خارجة منهما(طرفین مع) لا یضطرّ إلیه نفس التصور، بل باعتبار آخر من الاعتبارات اللّاحقة الّتی یعقلها العقل، فإنّ العقل قد یقرن أشیاء بأشیاء لأنواع من الاعتبار لا للضرورة. فأمّا فی نفسها(باقطع نظراز اعتبارعقل) فهی إضافة لا بإضافة لأنّها ماهیّة لذاتها(نه بخاطرعروض اضافه) تعقل بالقیاس إلی غیرها.

وهاهنا إضافات کثیرة(حالیت، معیت) تلحق بعض الذّوات(ابوت) لذاتها لا لإضافة أُخری عارضة، بل مثل ما یجری علیه الأمر (بیان ما:) من لحوق هذه الاضافة(حالیت) للاضافة الابویّة، وذلک(مضاف بدون عروض اضافه مضاف است) مثل لحوق الاضافة لهیئة العلم فانّها لا تکون لاحقة بإضافة أُخری فی نفس الأُمور(درذهن می توانیم اضافه دیگر بیاوریم ولی درنفس الامر لازم نیست) بل یلحقها لذاتها و إن کان العقل ربّما اخترع هناک(درمساله علم) اضافة اخری .

اضافات کثیره بالذات 93/11/13

موضوع: اضافات کثیره بالذات

ابن سینا می فرماید که حالیت ذاتا اضافه است وبرای مضاف بودن احتیاج به عروض اضافه دیگر ندارد، هم چنین ابوت ذاتا اضافه است وبرای مضاف شدنش احتیاج به عروض اضافه دیگر ندارد. بعبارت دیگر اب مثلا برای مضاف شدن احتیاج به عروض اضافه ی دارد که ابوت است، ووقتی که ابوت عارض شد هم محلیت را دارد وهم ابوت را، ولی ابوت ومحلیت ذاتا مضاف اند احتیاج به عروض اضافه ی دیگر ندارند تا مضاف شود.

خلاصه درباب اضافه اضافات زیادی داریم که مضاف بودن شان احتیاج به عروض اضافه ی دیگر ندارد مثلا با عروض ابوت بر اب چند اضافه درعرض هم براب عارض می شود، یکی ابوت، دیگری حالیت وسومی معیت، که هیچ یک از این سه اضافه برای مضاف شدن احتیاج به عروض اضافه ی دیگر ندارد، چنانکه علم هم این گونه است ذاتا مضاف به معلوم است بدون احتیاج عروض اضافه ی دیگر ندارد تا تسلسل لازم بیاید، بله درعقل می توانیم اضافات مکرری را برای علم وسایر اضافات در نظر بگیریم.

ص: 217

نتیجه ی بحث:

وجود اضافه درخارج: باتوجه به آنچه بیان کردیم اضافه درخارج موجود است، به این معنا که چیزی درخارج وجود دارد که حد اضافه بر آن صدق می کند؛ یعنی اگر بخواهیم آن چیز را تعقل کنیم تعقلش بستگی به تعقل غیر دارد. مثل ابوت که تعقلش بستگی به تعقل بنوت دارد وبالعکس تعقل بنوت بستگی به تعقل ابوت دارد.

بعبارت دیگر صدق حد اضافه به این معنا است که عرضی درخارج داریم که اگر تعقل شود بالقیاس به غیر تعقل می شود، نه اینکه مضاف یا اضافه درخارج بصورت یک ذات مستقل باشد که دوطرف را بهم ربط دهد.

شرط بودن تعقل بالقیاس: تعقل بالقیاس اگر دروجود اضافه دخالت داشته باشد اضافه درخارج نخواهیم داشت ولی تعقل بالقیاس خاصیت اضافه درعقل بودن است نه خاصیت اضافه، خاصیت اضافه اذا عقل ... بودن است، بعبارت دیگر خاصیت اضافه مشروط بودن به تعقل بالقیاس است ولی درذهن مشروط به تعقل بالقیاس نیست بلکه اضافه تعقل بالقیاس را بالفعل دارد.

چند نکته:

1.جایز است که عقل اضافات متعدد را برای اضافه ی خارجیه بسازد، واین خاصیت عقل است که می تواند آنچه را که وجود دارد مکرر تعقل کند.

2.وجود اضافه درخارج مستلزم تسلسل نیست، چرا که هرچند اضافه مشهوری باعروض اضافه مضاف می شود ولی اضافه حقیقی بالذات مضاف است نیاز به عروض اضافه ندارد تا مضاف شود.

3. مدعا این است که اضافه درخارج داریم نه اینکه هرچه درعقل اضافه دارد درخارج هم وجود داشته باشد.

متن: وهاهنا(درباب اضافه) إضافات کثیرة(مثل حالیت، معیت) تلحق بعض الذّوات(اب، ابوت) لذاتها لا لإضافة أُخری عارضة، بل مثل ما یجری علیه الأمر (بیان ما:)من لحوق هذه الاضافة(حالیت) للاضافة الابویّة و ذلک(مضاف بدون احتیاج به عروض اضافه مضاف است) مثل لحوق الاضافة لهیئة العلم فانّها(اضافه) لا تکون لاحقة بإضافة أُخری فی نفس الأُمور(درذهن می توانیم اضافه دیگر بیاوریم ولی درنفس الامر لازم نیست) بل یلحقها(هیئت) لذاتها و إن کان العقل ربّما اخترع هناک(درمساله علم، درمساله اضافه) إضافة أُخری .

ص: 218

فإذ قد عرفت هذا فقد عرفت أنّ المضاف فی الوجود موجود بمعن أنّ له هذا الحدّ(حد اضافه یعنی تعقل آن بالقیاس است).

و هذا الحدّ لا یوجب أن یکون المضاف فی الوجود إلّا عرضاً إذا عقل کان بالصّفة المذکورة(که تعقل آن بالقیاس الی الغیراست) و لا یوجب أن یکون أمراً قائم الذّات واحداً واصلاً بین شیئین.

و أمّا القول بالقیاس فإنّما یحدث فی العقل فیکون ذلک هو الإضافة العقلیّة والإضافة الوجودیّة ما بیّناه و هو(مابیّناه) کونه بحیث إذا عقل کان معقول الماهیّة بالقیاس وأمّا کونه(مضاف) فی العقل فأن یکون عُقِلَ بالقیاس إلی غیره فله فی الوجود حکم و له فی العقل حکم من حیث هو فی العقل لا من حیث الاضافة(تعقل بالقیاس اگر دراضافه دخالت می داشت درخارج اضافه نداشتیم، ولی تعقل بالقیاس خاصیت درعقل بودن اضافه است نه خاصیت اضافه، خاصیت اضافه اذا عقل ... است).

و یجوز فی العقل إضافات مخترعة إنّما یعقلها العقل بسبب الخاصة التی للعقل (متعلق یعقلها:)منها(اضافات).

فالمضاف إذن موجود فی الأعیان و بان أنّ وجوده لا یوجب أن یکون هناک(درخارج) إضافة إلی إضافة بغیر نهایة.

و لیس یلزم من هذا(وجود اضافه درذهن) أن یکون کلّ ما یعقل مضافاً یکون له فی الوجود إضافة.

بیان اضافه در زمان وزمانیات 93/11/15

موضوع: بیان اضافه در زمان وزمانیات

ابن سینا بحث اضافه را مطرح ودوقول:1. قائلین به وجود خارجی اضافه 2. وقائلین به عدم وجود خارجی را بیان کرد ودلیل شان را هم نقل کرد. وبعد پرداخت به بیان قول حق وپاسخِ دلیل قائلین به عدم وجود اضافه درخارج.

ص: 219

یکی از دلیل قائلین به عدم وجود خارجی اضافه، تقدم وتاخر زمانی است که متقدم ومتاخر تضایف دارند، ولی وقتی که متقدم هست متاخر وجود ندارد وزمانیکه متاخر موجود می شود متقدم وجود ندارد، پس یک طرف اضافه موجود وطرف دیگر معدوم است وحال آنکه یکی از ویژگی های اضافه معیت است. ومعیت متقدم متاخر درخارج وجود ندارد پس اضافه درخارج وجود ندارد.

جواب ابن سینا: درزمان وزمانی بین متقدم ومتاخر درخارج اصلا اضافه وجود ندارد، چرا که وقتی متقدم موجود می شود متاخری وجود ندارد ولذا آنچه که موجود شده اصلا عنوان تقدم نگرفته است، چه رسد به تقدم علی کذا، هم چنین وقتی که متاخر وجود می گیرد درخارج متقدمی وجود ندارد ونمی شود آنچه را که وجود گرفته بلحاظ وجود خارجی اش متصف به تاخر کرد. پس بلحاظ وجود خارجی زمان وزمانی اصلا عنوان تقدم وتاخر را نداریم چه رسد به تقدم علی کذا وتاخر علی کذا. بنابراین اگر متقدم ومتاخر تضایف دارند بلحاظ وجود ذهنی شان است به این صورت که شی را که موجود است وقتی تعقل کنیم نسبت به آنچه که بعداً موجود می شود تقدم دارد وآنچه که بعدا وجود می گیرد وحال فقط وجود ذهنی دارد تاخر دارد پس بین آنچه که موجود است زمانیکه تعقل شود با صورت ذهنی متاخر تضایف دارند ومع اند. پس صورت ذهنی متقدم وصورت ذهنی متاخر تضایف دارند ومع اند.

تضایف ذهنی متقدم ومتاخر منافات ندارد با مدعای وجود اضافه درخارج؛ چرا که این مدعا با وجود یک مصداق درخارج ساز گار است وثابت می شود، ولزوم نداردکه هرچه در ذهن اضافه دارد درخارج هم وجود داشته باشد.

ص: 220

مساله چهارم: وحدت یا تعدد مضاف حقیقی

تذکر: اضافه یا مضاف حقیقی نفس نسبت واضافه است واضافه یا مضاف مشهوری آن است که اضافه حقیقی عارض آن شده است. پس اضافه مشهوری با اضافه حقیقی همراه است بعبارت دیگر مضاف مشهوری باعروض مضاف حقیقی است که مضاف می شود.

سوال: روشن است که اضافه مشهوری وقتی که مختلفة الاطراف باشد دوتا نسبت یا اضافه حقیقی داریم مثلا در اضافه أب به إبن وبالعکس یکی ابوت قائم به أب داریم ودیگری بنوت قائم به إبن، اما آیا دراضافه متشابه ومتفق الاطراف هم دوتا نسبت داریم یا یک نسبت؛ مثلا در اضافه اخ به اخ آیا دوتا اخوت داریم که یکی قائم به یک اخ است ودیگری به اخ دیگر ویا اینکه یک اخوت داریم که قائم به هردواخ است؟

جواب: همان گونه که در اضافه مختلف الاطراف دوتا نسبت داریم دراضافه متشابه الاطراف هم دوتا نسبت داریم؛ چرا که یک عرض نمی تواند قائم به دومعروض باشد بلکه دوتا نسبت که یکی قائم به یک طرف اضافه ودیگری قائم به طرف دیگر اضافه است، دراضافه اخ واخ دوتا اخوت داریم که یکی قائم به یک اخ است واخوت دیگر قائم به اخ دیگر است.

بعبارت دیگر اضافه نسبت متکرره است مثلا در اضافه اخ به اخ همان گونه که زید اخ بکر است بکرهم اخ زید است، بعبارت بهتر زید اخ بکری است که بکر اخ زید است. وهریک از زید وبکر با عروض اخوت است که اخ می شود، ویک اخوت نمی تواند قائم به دومعروض باشد بلکه برهرمعروضی عرضی قائم است.

ص: 221

عروض اختلاف واتفاق برمضاف حقیقی: حال که درهراضافه مشهوری دوتا نسبت یا اضافه حقیقی داریم، این دونسبت واضافه حقیقی یا مخالف هم اند مثل ابوت وبنوت ویا موافق هم مثل اخوت واخوت، درصورت که دواضافه حقیقی مخالف اند معروض اختلاف یا مخالفت اند بذاته؛ یعنی خود ابوت را که نگاه کنیم مخالف بانبوت است وخود ابنوت مخالف ابوت است. ودرصورت که دواضافه حقیقی یا دونسبت موافق اند معروض اتفاق یا موافقت اند بذاته، ذات اخوت موافق است با اخوت.

انواع عروض اضافه حقیقی برمشهور: اینکه فلان اضافه یا مضاف حقیقی برفلان اضافه یا مضاف مشهوری عارض می شود یا بخاطر عروض هیئتی است براضافه مشهوری ویا بدون عروض هیئت برمضاف مشهوری است، درصورت که هیئت عارض شود یا به دوطرف هیئت عارض می شود یا به یک طرف. پس درمجموع سه صورت داریم به:

الف) عروض هیئت به دوطرف اضافه: گاهی عروض اضافه ی حقیقی به طرفین اضافه واسطه می خواهد، مثل عاشق ومعشوق که بخاطرهیئتی درعاشق عاشقیت که اضافه حقیقی است برآن عارض می شود ومعشوق هم بواسطه هیئتی که دارد به معشوقیت که اضافه حقیقی است متصف می شود.

ب) عروض هئیت به یک طرف اضافه: گاهی عروض اضافه ی حقیقی به یک طرف اضافه مشهوی واسطه می خواهد اما به طرف دیگر واسطه نمی خواهد، بلکه طرف دیگربدون واسطه ی هیئت اضافه حقیقی را می پذیرد؛ مثل عالم ومعلوم که عالم با هیئت ادارکی که کسب می کند متصف می شود به عالمیت که مضاف حقیقی است. ولی معلوم بدون عروض هیئت متصف می شود به معلومیت.

ص: 222

ج)عدم عروض هیئت به طرفین اضافه: گاهی اضافه ی حقیقی بدون واسطه براضافه مشهوری عارض می شود، مثل یمین ویسار که به جهت ویا شیء یمینیت ویساریت عارض می شود و می گوییم این یمین است وآن یسار، بدون اینکه چیزی واسطه شده باشد برای عروض یمینیت ویساریت بر جهت یا شیء.

متن: و أمّا المتقدّم و المتأخّر فی الزمان، (حالیه)واحدهما معدوم و ما أشبه ذلک(مثل زمانیات)، (تبیین اشکال) فإنّ التقدّم و التأخّر متضایفان بین الوجود اذا عقل و بین المعقول الّذی لیس مأخوذاً عن الوجود الخاصّ. (جواب اما:) فاعلم: أنّ الشی ء فی نفسه لیس بمتقدّم إلّا لشی ء موجود معه و هذا النّوع من المتقدّم و المتأخّر موجود الطرفین معاً فی الذّهن، فإنّه إذا أحضرت فی الذّهن صورة المتأخّر و صورة المتقدّم عَقَلَتِ النفسُ (مفعول اول:)هذه المقایسة (مفعول دوم:)واقعة بین موجودین فیها إذ کانت هذه المقایسة بین موجودین فی العقل(متعلق مقایسه/متعلق موجودین). و أمّا قبل ذلک(احضارصورت ها درعقل ومقایسه) فلا یکون الشی ء فی نفسه(بدون مقایسه) متقدّماً فکیف یتقدّم علی لا شی ء موجود(یعنی خودش وصف تقدم ندارد چه رسد به تقدم علی کذا)؟

فما کان من المضافات علی هذه السّبیل(ازقبیل زمان وزمانیات است) فإنّما تضایفها فی العقل وحده. ولیس فی الوجود لها معنی قائم من حیث هذا التقدّم و التأخّر(تقدم وتاخرکه مربوط به زمان وزمانیات است)، بل هذا التقدّم و التأخّر بالحقیقة من المعانی العقلیة ومن المناسبات الّتی یفرضها العقل والاعتبارات الّتی یحصل للأشیاء إذا قایس بینها العقل و اشار إلیها. انتهی کلام الشیخ بعباراته». و إنّما طوّلنا بذکره(کلام ابن سینا) لأنّ فیه شفاء للعلیل(مریض) و ریّاً(سیرابی) للغلیل (تشنه).

ص: 223

المسألة الرّابعة فی أنّ المضاف الحقیقیّ الواحد(مثل اخوت) لا یجوز أن یقوم بمضامین مشهوریّین (مثل اخ واخ)کما قد یظنّ أنّ الأُخوّة الواحدة بالعدد(یعنی بالشخص) قائمة بالأخوین. والجوار الواحد بالعدد قائم بالجارین. إلی غیر ذلک من الإضافات المتّفقة الأطراف علی ما قال : و یخصّ کلّ مضافٍ مشهوریّ مضافٌ حقیقی ّّ، سواء کان الطّرفان متّفقین أو مختلفین فإنّه کما أنّ الأُبوّة قائمة بالأب لا بالابن فکذا إخوة کلّ واحدٍ من الأخوین قائمة به لا بالأخ الآخر، و ذلک(اینکه برای هرمضاف مشهوری مضاف حقیقی خاص است) لامتناع قیام عرض واحد بالعدد بموضوعینٍ علی ما مرّ فی اوائل المقصد الثّانی.

(حالا که دوتا نسبت لازم داریم:) فیعرض له ؛ ای للمضاف الحقیقی ّ الاختلاف کالأُبوّة و النبوّة فإنّ کلّاً منهما(ابوت وبنوت) علی صفة مخالفة لصفة الأُخری(صفت که دیگری دارد). (عطف براختلاف:)والاتّفاق کالأُخوّة و الأُخوّة فإنّهما متّفقتان فی الصّفة.

ثم اختصاص المضاف المشهوریّ بالحقیقیّ : (الف)إمّا باعتبار أمر زائدٍ (1)موجود فی الطّرفین کما فی العاشق و المعشوق فإنّ فی العاشق هیئة مدرَکةً لاجلها(هیئت) تعلّقت العاشقیّة به(عاشق) و فی المعشوق تلک الهیئة الّتی تعلّق بها إدراک العاشق لأجلها(هیئت) تعلّقت المعشوقیّة به(معشوق)، (2)أو موجود فی أحد الطرفین کما فی العالم و المعلوم فإنّ فی العالم هیئة إدراکیة لأجلها صار عالماً بالمعلوم و لا حاجة فی المعلوم إلی أمر زائد لتعلّق العلم به ، (ب)أولا باعتبارأمر زائد فی شیء من الطّرفین، کالیمین والشّمال، فإنّهما متضایفان لا لأجل قیام صفة زائدة بشیء منهما.

مقوله ی أین 93/11/18

موضوع: مقوله ی أین

بحث در اعراض داشتیم سه تا ازمقولات عرضی یعنی کم، کیف، اضافه بیان شد حال می پردازیم به بحث در أین که به مناسبت بحث حرکت هم در آن مطرح می شود .

ص: 224

مسائل مطرح در أین:

الف) تعریف أین: أین عبارت است از نسبت متمکن به مکان یا کون الشی فی المکان أین آن شیء است.

شرح مواقف: أین عبارت است از هیئتی که برای متمکن حاصل می شود زماینکه متمکن درمکان است وبه مکان نسبت دارد.

فرق أین با اضافه: همان گونه که در بحث های قبل بیان شد اضافه است عبارت است از نسبت متکرر یا هیئتی که از نسبت متکرر حاصل می شود، اما سایر مقولات نسبی واز جمله مقوله ی أین نسبت متمکن به مکان ویا هیئتی است که از نسبت متمکن به مکان حاصل می شود. مثلا اگر مکان را به ذات متمکن نسبت دهیم برای متمکن هیئتی حاصل می شود که أین است، اما چنانچه مکان را به متمکن نسبت دهیم به اعتبار اینکه متمکن دارای مکان است، نه به ذات متمکن، در این صورت نسبت متکرر است یعنی مکان چیزی است که متمکن را دربرگرفته ومتمکن آن است که درمکان جای دارد.

توجه داریم که در اضافه ذات متمکن به مکان نسبت دارد، ولی دراضافه متمکن من حیث وهی متمکن به مکان نسبت دارد، نه ذات متمکن(1).

جنس بودن أین: أین جنس است که تحت آن انواع وتحت انواع افرادی وجود دارد مثلا کون الشی فی الفوق نوع است، کون الشی فی التحت نوع دیگر وکون الشی فی الهوا نوع سوم وهرکدام افرادی دارد.

تقسیمات أین:

1.أین حقیقی وغیرحقیقی:

اگر شی را به مکان خاص خودش نسبت دهیم می شود کون حقیقی شی مثل این که بگوییم مکان زید هوا وسطحی است که او را احاطه کرده است، اما چنانچه شی را به مکان نسبت دهیم که خاص آن نیست مثلا بگوییم زید دراتاق است که می تواند عمرو و... هم در اتاق باشد این کون غیر حقیقی است.

ص: 225


1- (1) رک: شرح مواقف، ج5، ص19.

سوال: آیا ممکن است دوجسم دارای یک أین حقیقی باشد ؟

جواب: روشن است که یک مکان نمی تواند دوجسم را درخود جای دهد، چرا که مکان عبارت است از سطح دورنی حاوی که احاطه کرده سطح بیرونی محوی را.

سوال: آیا می شود یک مکان غیرحقیقی دوجسم را درخود جای دهد؟

جواب: مکان غیر حقیقی شی فضای است که عرف مردم آن را مکان شی می داند روشن است که چنین مکان می تواند دوجسم یا بشتر را درخود جای دهد.

2. أین ذاتی وعرضی: أین ذاتی مکان طبیعی شی است وأین عرضی مکان غیر طبیعی آن، مثلا کره مکانش روی کره ی هوا است وکره هوا مکانش روی کره آب است، واگر مثلا در کره خاک قرار گیرد مکان عرضی است نه ذاتی.

عروض اضافه بر أین: گاهی أین همراه اضافه است مثل اینکه می گوییم هوا فوق است بالقیاس به آب، چرا که هوا درمکانی است که اقرب است به فوق از مکان آب.

3. أین جنسی، نوعی وشخصی:

أین جنسی: انتساب شی به جنس مکان مثل بودن شی درمکان أین جنسی است.

أین نوعی: انتساب شی به نوع مکان مثل بودن شی درهوا أین نوعی است.

أین شخصی: انتساب شی به به شخص مکان یا مکان حقیقی شی مثل بودن شی در این زمان خاص درهوا یا بودن شی درمکان حقیقی اش أین شخصی است.

4. اکوان اربعه: فلاسفه وجمهور متکلمین معتقد اند که برای حصول درحیز جوهریت کافی است، اما گروهی از متکلمین معتقد اند که برای حصول درحیز جوهریت کافی نیست بلکه باید صفتی عارض جوهرشود تا جوهر درحیز حاصل شود.

ص: 226

حصول جوهر درحیز کائنیت است وصفت که علت حصول جوهر درحیز می باشدکون است، که به قول متکلمین تعبیر دیگری از أین است، این اوصاف چهار تا است که به آن اکوان اربعه می گویند: افتراق، اجتماع، حرکت وسکون.

متن: المبحث الرّابع فی الجنس الرّابع من أجناس العرض علی ما قال : الرّابع: الأین .

و فیه مسائل :

[المسألة] الأُولی فی مفهوم الأین.

و أشار(مصنف) إلیه بقوله : و هو النسبة إلی المکان .

قال الشیخ فی قاطیغوریاس( یعنی مقولات عشر) الشفاء: « وأمّا الأین فإنّه یتمّ بنسبة المتمکّن إلی المکان الّذی هو(متمکن) فیه(مکان) و حقیقته کون الشی ء فی مکانه.

و قد علم فی ما سلف أنّه کیف یباین المضاف.

و هو جنس لأنواع، فإنّ الکون فوق أین و الکون تحت أین و الکون فی الهواء أین.

و من الأین ما هو حقیقیّ أوّلی، وهو کون الشّی ء فی مکانه، الحقیقی له، و منه(أین) ما هو ثان غیر حقیقیّ مثل کون الشّی ء فی المکان الثّانی الغیر الحقیقیّ کقولهم فی السّماء و فی الماء.

و لا یکون جسمان موصوفین بأین واحد بالعدد و(حالیه) الأین اوّلی حقیقیّ و یکونان موصوفین بأین واحد بالعدد و(حالیه) الأین ثان غیر حقیقیّ کجسمین یکونان فی السوق معاً.

و من الأین ما یکون مأخوذاً بذاته ککون النّار فوق، علی أنّه(أین) فی باطن سطح السماء. و منه(أین) ما هو عارض ککون الحجر فی الهواء.

و ربّما کان فی الأین إضافة ککون الهواء فوق بالقیاس الی الماء، لأنّه فی مکانٍ هو أقرب إلی فوق من مکان الماء.

ص: 227

و الأین منه جنسیّ و هو الکون فی المکان. و منه نوعیّ کالکون فی الهواء. و منه شخصیّ ککون هذا الشّی ء فی هذا الوقت فی الهواء و هو مکان ثان، أو مثل کون هذا الجسم فی هذا المکان الحقیقیّ المشار إلیه. انتهی »

المسألة الثّانیة فی تقسیم الأین إلی أقسامه الأربعة عند المتکلمین علی ما قال:

و أنواعه أربعة عند قوم(ازمتکلمین): هی الحرکة و السّکون و الاجتماع و الافتراق .

اعلم: أنّ المتکلّمین یعبّرون عن الأین بالکون و یعترفون بوجوده، وإن أنکروا وجود سائر الأعراض النسبیّة.

والجمهورمنهم(متکلمین) علی أنّ المقتضی للحصول فی الحیز هو ذات الجوهر لا صفة قائمة به.

وزعم قوم منهم و هم مثبتوا الحال أنّ حصول الجوهر فی الحیز معلّل بصفة قائمة بالجوهر فسمّوا الحصول فی الخیر بالکائنیّة و الصفة الّتی هی علّة الحصول بالکون.

اقسام أین 93/11/19

موضوع: اقسام أین

بحث در اقسام أین داشتیم نبابر قول متکلمین. فلاسفه وجمهور متکلمین معتقد اند که برای حصول درحیز جوهریت کافی است، اما گروهی از متکلمین معتقد اند که برای حصول درحیز جوهریت کافی نیست بلکه باید صفتی عارض جوهرشود تا جوهر درحیز حاصل شود. حصول جوهر درحیز کائنیت است وصفت که علت حصول است کون است.

بیان حصرصفت یا کون درچهارتا: علت حصول جوهر درحیز چهارتا است، نه بشتر، چرا که جوهر الف) یا با جوهر دیگر ملاحظه می شود، ب) ویا با جوهر دیگرملاحظه نمی شود.

اگر حصول جوهردرحیزبا جوهر دیگر ملاحظه شود: 1.یا ممکن است بین دوجوهرچیزی واسطه می شود درصورت صفت یا کون که باعث حصول جوهر دراین حیز شده افتراق نامیده می شود. 2. ویا ممکن نیست بین دوجوهر چیزی واقع نمی شود، دراین فرض صفت یا کون که باعث حصول جوهر در حیز شده افتراق نامیده می شود.

ص: 228

ب) چنانچه حصول جوهر در حیز با جوهر دیگر ملاحظه نشود در این صورت: 1. یا جوهر درحیز دیگر حاصل بوده است، که دراین صورت صفت یا کون که باعث حصول جوهر درحیز دوم شده حرکت است، 2. ویا جوهر درحیز دیگر حاصل نبوده است، ودر این صورت صفت یا کون که باعث حصول جوهر درحیز شده سکون است.

باتوجه به بیان فوق اکون یا صفتی که باعث حصول جوهر درحیز می شود چهار است: افتراق، اجتماع، حرکت وسکون.

نکته: مراد از افتراق امکان اقتراق است نه افتراق بالفعل تا شامل افتراق دوجرهر با تخلل خلأ هم بشود، چرا که درصورت تخلل خلأ واسطه بالفعل نیست بلکه بالامکان است.

حرکت: حرکت که باعث حصول جوهر در حیز می شود، عبارت است از حصول اول متحرک درحیزدوم، چرا که جسم تا درحیز اول است حرکت ندارد ووقتی که از حیز اول خارج وبه حیز ثانی وارد شد اولین حصولش در حیز ثانی حرکت است، امّا مکث که در حیز ثانی دارد حصول ثانی است وسکون است نه حرکت. پس حصول اول متحرکت درحیز ثانی حرکت است نه حصول های بعدی.

همان گونه که حصول اول درحیز ثانی حرکت است خروج متحرک از حیز اول هم حرکت است؛ چرا که حصول اول متحرک درحیز ثانی درحقیقت همان خروج متحرک از حیز اول است، منتها وقتی که حصول اول متحرک را نسبت به حیز ثانی ملاحظه می کنیم دخول وحرکت به سوی آن است وزمانیکه نسبت به حیز اول ملاحظه کنیم خروج وحرک از آن است.

ص: 229

تذکر: مراد از اولیت حصول حصول بالفعل نیست، چرا که ممکن است متحرک با انقطاع حرکتش از بین برود پس مراد حصول تقدیری است.

سکون: سکون عبارت است از حصول دوم شیء درحیز اول؛ یعنی وقتی که شیء درحیزش مکث دارد ومتوقف است سکون دارد، ودراین صورت حیز ثانی ندارد واگرحیز ثانی ندارد حیز اول بالفعل هم ندارد، بله اگر به آن حیز اول می گوییم به این معنا است که اگر حرکت می کرد به حیز دیگر، این حیزش اول بود.

اجتماع: اجتماع دوجوهر عبارت است از مجاورت آن دو وبعبارت دیگر اجتماع دوجسم وقتی است که مماس باشند، ومماس همان مجاورت است، نبابرقول آمدی. اما بنا برقول اشاعره ومعتزله مماسه غیر از مجاورت است، وبه تبع مجاورت حاصل می شود.

متن:وبالجملة: قد حصروا الکون فی أربعة انواع لانّ حصول الجوهر فی الحیز: إمّا أن یعتبر بالنّسبة إلی جوهر آخر أولا.

و علی الاوّل(که جوهررا باجوهر دیگرملاحظه کنیم): إمّا أن یکون بحیث یمکن أن یتوسّطهما(دوجوهر) ثالث، فهو الافتراق و الّا(اگر ممکن نباشد که چیز سوم واسطه شود) فالاجتماع. (توضیح صورت که واسطه شدن چیز سوم ممکن باشد:) واعتبر امکان تخلّل الثّالث دون تحقّقه(تخلل) لیشمل افتراق الجوهرین بتخلّل الخلأ، فإنّه لا ثالث بینهما(دوجوهر) بالفعل، بل بالإمکان.

و علی الثّانی(که جوهربا جوهر دیگر ملاحظه نشود): إن کان مسبوقاً بحصوله فی حیّز آخر فهو(کون یا علت حصول جوهر درحیز دوم) الحرکة. و ان کان مسبوقا بحصوله(جوهر) فی ذلک الحیّز فالسّکون(کون یا علت حصول جوهر دراین حیز).

فالحرکة حصول أوّل فی حیّز ثان. و السّکون حصول ثان فی حیّز أوّل. و أولیّة الحیّز فی السکون قد لا یکون تحقیقاً بل تقدیراً، کما فی الساکن الّذی لا یتحرک قطعا فلا یحصل فی حیّز ثان. وکذا(یعنی تقدیری است) أوّلیة الحصول فی الحرکة، لجواز أن ینعدم المتحرّک فی آن انقطاع الحرکة.

ص: 230

و أمّا الخروج من الحیّز الأوّل فهو نفس الحصول الأوّل فی الحیّز الثانی علی ما صرّح به الآمدی، فهو(خروج ...) أیضا(همان طور که حصول اول حرکت است) حرکة، و تحقیقه أنّ الحصول الأوّل فی الحیّز الثّانی من حیث الإضافة إلیه دخول و حرکة إلیه و من حیث الإضافة إلی الحیّز الاوّل خروج و حرکة منه.

ثمّ الاجتماع لا یتصوّر إلّا علی وجهٍ واحدٍ. و الافتراق یتصّور علی وجوهٍ متفاوتةٍ فی القُرب و البُعد حتی ینتهی غایة القرب إلی المجاورة الّتی هی الاجتماع و من اسمائها(مجاورة) المماسة أیضاً علی ما یراه الأُستاذ ابو إسحاق. وهو أقرب إلی الصّواب ممّا ذکره الأشعری و المعتزلة من أنّ المماسّة غیر المجاورة، بل أمر تتبعها(مجاورت) و تحدث عقیبها(مجاورت). کذا فی شرح المقاصد.

اشکال برحصر اکوان اربعه 93/11/20

موضوع: اشکال برحصر اکوان اربعه

گفتیم که متکلمین از میان مقولات نسبی فقط وجود خارجی أین را قبول دارند، و از آن تعبیر به کون می کنند ومی گویند اکوان منحصر درچهار تا است: افتراق، اجتماع، حرکت وسکون.

بیان انحصار اکوان: چهار قسم فوق از سه منفصله بدست می آید ولذا انصار فوق عقلی است:

منفصله(1): حصول جوهر درحیز با جوهر دیگر ملاحظه می شود ویا با جوهر دیگرملاحظه نمی شود.

منفصله(2): درصورت که حصول جوهردرحیز با جوهر دیگر ملاحظه شود یا امکان واسطه شدن چیزی سوم است ویا امکان واسطه شدن چیز سوم نیست.

منفصله(3): درصورت که حصول جوهر با جوهر دیگر ملاحظه نشود یا حصول جوهر مسبوق است به حصول درحیز دیگر ویا مسبوق است به حصول جوهر درهمان حیز اول.

ص: 231

اشکال: منفصله سوم عقلی نیست ولذا احتمال دارد که شق سوم داشته باشد، بعبارت دیگر وقتی حصول جوهر در حیّز با جوهر دیگر ملاحظه نشود یا مسبوق به حصول جوهر در حیّز است ویا مسبوق به حصول جوهر در حیّز نیست وقتی که مسبوق در حیز با شد یا مسبوق به حصول جوهر در حیز دیگر است و یا مسبوق به حصول جوهر در حیز اول است. وقتی که حصول جوهر مسبوق به حصول در حیّز دیگر باشد کون موجود حرکت است، هنگام که حصول جوهر در حیّز مسبوق به حصول جوهر در حیّز اول باشد کون موجود سکون است وزمانیکه حصول جوهر در حیّزاصلا مسبوق به حصول در حیز نباشد کون پنجم داریم؛ مثل جوهر فردی که اولین بار حق تعالی خلق کرده است، این جوهر مسبوق به حصول در هیچ حیّزی نیست.

جواب ابوهاشم: دربیان فوق عملا دو شقّ داریم وجوهر فردی که حق تعالی اولین بار خلق می کند حصولش در حیز بمنزله ی سکون است، چرا که اولاً حصول جوهر در حیز مماثل است با حصول ثانی در همان حیز وحصول ثانی درحیّز سکون است، وثانیاً سکون یا حصول ثانی در حیزاوّل با حصول جوهر فرد در حیز در اخص صفات شان مشترک اند، وآن عبارت است از اختصاص هردو جوهر درحیز اول، ودوچیز که اخص صفات شان مشترک باشند درحقیقت یک چیز اند ویا درحکم یک چیز اند.

ان قلت: حصول ثانی در حیز اول یعنی سکون با حصول جوهر فرد درحیّز اول فرق دارد؛ چرا که حصول ثانی مشروط به لبث است یا با لبث همراه است ولی حصول جوهر فرد در حیّز اول با لبث همراه نیست یا مشروط به لبث نیست.

ص: 232

قلت: حصول ثانی در حیّز اول یعنی سکون هرچند همراه با لبث است ولی شرط سکون لبث نیست، بعبارت دیگر هرچند سکون های معمولی بالبث همراه است ولی سکون مشروط به لبث نیست بلکه لبث امر زائد بر سکون است.

جواب آمدی از دلیل دوم ابوهاشم: حصول ثانی جوهر در حیز اول وحصول جوهر فرد در حیّز اول صفت مشترک دوجوهراست، ولی اخص صفات شان نیست، چرا که اخص صفت آن است که درجای دیگر نباشد وسکون را تمام اجسام یافت می شود مخص به جسم خاص نیست. پس حصول ثانی جوهر وحصول جوهر فرد درحیز اول صفت مشترک است، و می شود دو چیز درصفتی مشترک باشد و ومخالف هم باشند، بله اگر دوچیز در اخص صفات شان مشترک باشند درحکم یک چیز اند یا درحقیقت یک چیز اند.

متن: ثمّ إنّ قولهم «حصول الجوهر فی الحیّز إذا لم یعتبر بالنّسبة إلی جوهر آخر: فإمّا أن یکون مسبوقاً بحصوله فی ذلک الحیّز، أو فی حیّز آخر» (خبرإن:) لیس بحاصر، لجواز أن لا یکون(حصول جوهردرحیّز) مسبوقاً بحصول اصلاً.

فلذا ذهب بعضهم إلی عدم الانحصار(انحصار اکوان) فی الأربعة، لجواز أن یفرض أنّ اللّه تعالی خلق جوهراً فرداً و لم یخلق معه جوهراً آخر، (مبتدا:) فکونه فی أوّل زمان الحدوث (خبر:)لیس بحرکة و لا سکون و لا اجتماع و لا افتراق.

و أجاب عنه أبو هاشم و أتباعه: بأنّه سکون، (1)لکونه(حصول جوهرفرد درحیّز) مماثلاً للحصول الثّانی فی ذلک الحیّز. (2)لکون کلّ منهما(حصول ثانی درحیّز اول وحصول جوهرفرد درحیّز اول) موجباً لاختصاص الجوهر بذلک الحیّز. و هو(اختصاص) اخصّ صفاتهما(سکون وملحق به سکون). و هو(اختصاص ...) سکون بالاتفاق، و اللّبث أمر زائد علی السّکون غیر مشروط فیه.

ص: 233

و إلیه یؤول ما قال الأُستاذ أبو إسحاق أنّه(کون که باعث حصول جوهرفرد درحیّز است) سکون فی حکم الحرکة حیث لم یکن(حصول جوهر فرد در حیّز) مسبوقاً بحصول آخر فی ذلک الحیّز.

والآمدی منع کون ذلک(اختصاص جوهربذلک الحیز) أخصّ صفاتهما، فلا یوجب(اشتراک صفت) التماثل، لانّ المتخالفین قد یشترکان فی بعض الصّفات .

اشکال برحصر اکوان اربعه 93/11/21

موضوع: اشکال برحصر اکوان اربعه

بحث درتوضیح مبنای برخی از متکلمین داشتیم که أین را همان کون می دانند، وحصول جوهر در حیّز را بواسطه کون می دانند واکوان را هم منحصر می کنند در چهارتا: افتراق، اجتماع، حرکت وسکون. اما براین حصر اشکال شد واز این اشکال پاسخ دادند.

حاصل بحث: با اشکال که بر حصر اکوان اربعه شد وپاسخ که بیان کردند این نتیجه بدست آمد که مسبوق بودن درحیّز ولبث درحیّز شرط سکون نیست پس حصول درحیّز سکون است، بدون مسبوقیت حصول درهیچ حیزی وبدون لبث، لازمه ی این حرف این است که حرکت مرکب از سکنات باشد، چرا که حرکت عبارت از حصول اول درحیز متعاقبه. بعبارت دیگر چنانچه درسکون مسبوقیت حصول درحیّز ولبث شرط نباشد سکون با حرکت فرق نخواهد داشت ودرنتیجه می شود برسکون اطلاق کنیم وحرکت مرکب از سکنات باشد، چرا که حرکت عبارت است حصول اول یا کون اول در احیاز متعاقب، وزمانیکه مسبوقیت حصول در حیز ولبث شرط سکون نباشد حصول در احیاز متعاقب سکون خواهد بود پس حرکت مرکب خواهد بود از سکنات.

جالب است که برخی از این گروه به این نتیجه را پذیرفته است ومی گویند که می شود حرکت مرکب از سکنات باشد. باتوجه این کلام دیگر اکوان منحصر دراربعه نیست بلکه عملا اکوان سه تا خواهد بود چرا که حرکت وسکون تفاوتی ندارد.

ص: 234

بیان دیگر برای حصر اکوان اربعه: شاید بشود برای حصر اکوان در چهار تا چنین بگوییم که حصول جوهر دراین حیّز یا مسبوق است حصولش در حیّز دیگر ویا مسبوق نیست، اگر مسبوق به حصول در حیّز دیگر باشد کون که باعث حصول جوهر در این حیّز می شود حرکت است وچنانچه مسبوق به حصول در حیّز دیگر نباشد کون که باعث حصول جوردراین حیّزمی شود سکون است.

اشکال: بیان فوق هم حصر را اثبات نمی کند، چرا که سکون بعد از حرکت هم مسبوق است به حصول جوهر در حیّز دیگر چنانکه مسبوق است به حصول جوهر در این حیّز. پس آنچه را که شما حرکت می دانید شامل سکون هم است ودرنتیجه سکون در مقابل حرکت نیست واکوان سه تا خواهد بود.

متن: و بالجملة: فهؤلاء لم یعتبروا فی السّکون اللّبث و المسبوقة بکون آخر(کون آخر درهمین حیّز)، فلزمهم ترکّب الحرکة من السّکنات إذ لیس فیها(حرکات) إلّا الأکوان الاُوَل فی الأحیاز المتعاقبة. و منهم من التزم ذلک.

ثمّ علی هذا(که درسکون لبث وکون آخردرهمین حیّز شرط نباشد)، لا یتمّ ما ذکر فی طریق الحصر بل طریقه أن یقال: انّه ان کان مسبوقا اتّصل بحصوله فی حیّز آخر فحرکة و الّا فسکون.

و یرد علیه(طریق/ ان یقال) السّکون بعد الحرکة حیث یصدق علیه انّه حصول مسبوق بالحصول فی حیّز اخر و ان کان مسبوقا بالحصول فی ذلک الحیّز أیضاً(همان گونه که مسبوق است به بحصول درحیّز آخر).

اشکال دیگر برحصراکوان اربعه 93/11/26

موضوع:اشکال دیگر برحصراکوان اربعه

ص: 235

بحث در این بود که بعض متکلمین قائل به اکوان اربعه اند. وحصر اکوان اربعه را اینگونه بیان کرده اند که حصول جوهردرحیّز یا با جوهر دیگر ملاحظه می شود یا با جوهردیگرملاحظه نمی شود، وقتی که با جوهر دیگر ملاحظه نشود یا مسبوق به حصول درحیّزدیگر است ویا مسبوق به حصول درهمین حیّز است.

اشکال اول: وقتی که حصول جوهر درحیّز با جوهر دیگرملاحظه نشود بیان شما حاصر نیست بلکه شق سوم هم داریم وآن اینکه حصول جوهر درحیّز اصلا مسبوق حصول نباشد، نه دراین حیّز نه در حیّز دیگر بلکه ابتداً آفریده شده باشد در همین حیزمثل جوهر که شمای متکلمین قبول دارید.

از جواب که به اشکال فوق داده شد بدست می آید می آید که لبث درسکون شرط نیست، اشکال دیگری که با توجه به این حرف بدست می آید این است که حرکت مرکب باشد از سکنات. چنانکه بیان شد.

اشکال دیگر: علاوه براشکال فوق طبق بیان شما لازم می آیدکه سکون بعد از حرکت هم حرکت باشد چرا که مسبوق است به حصول جوهر در حیّز دیگر وهم سکون باشد زیرا که مسبوق است به حصول جوهر در این حیّز. پس سکون بعد از حرکت هم است وهم سکون وحال آنکه حرکت وسکون متقابل اند نمی شود یک چیز هم حرکت باشد وهم سکون.

لاهیجی : می توانیم بیان شرح مقاصد را داشته باشیم که هیچ یک از اشکالات فوق لازم نیاید، به این صورت، که بگوییم: حصول جوهر درحیّزاگر متصل باشد به حصول سابق درحیّز دیگر کون حاصل حرکت است والا سکون است. ویا بگوییم: حصول جوهر دراین حیّ ز اگر حصول اول درحیّزثانی است حرکت والا سکون است.

ص: 236

طبق بیان فوق سکون است دوفرد دارد؛ یکی اینکه حصول اول نباشد بلکه حصول ثانی باشد درحیّزثانی مثل هم سکونهای معمولی، ودیگر آنکه حصول اول باشد درحیّز اول مثل حصول جوهر فرد. پس حصول جوهرفرد هم از مصادیق سکون است ونقض بحساب نمی آید.

علاوه براین ترکب حرکت از سکنات هم لازم نمی آید؛ چرا که هرچند لبث را درسکنات شرط نکردیم، ولی اتصال نداشتن به حصول سابق ویا حصول اول نبودن را شرط کردیم ودرحصول اول ویا اکوان اول در احیاز متلاصقه این دوقید وجود ندارد پس سکون نیست تا حرکت مرکب از سکنات باشد.

گذشته از این اشکال سوم هم لازم نمی آید؛ چراکه سکون بعد از حرکت وقتی که حصول اول است درحیزثانی حرکت است دراین صورت سکون صدق نمی کند ودرحصول ثانی یا حصول که متصل نیست به حیّز سابق سکون است ودیگر حرکت نیست. بعبارت در امور زمانی باید وقتی که زمان قید است همین که زمان تغییر کرد با امر وپدیده دیگری مواجه می شویم ونمی توانیم حکم سابق را به آن بدهیم.

متن: و یرد علیه(حصرکه متکلمین گفت) السّکون بعد الحرکة حیث یصدق علیه(سکون بعد از حرکت) أنّه حصول مسبوق بالحصول فی حیّز آخر وإن کان مسبوقا بالحصول فی ذلک الحیّز أیضاً(علاوه برمسبوق بودن به حصول درحیّز دیگر).

فالأولی علی ما فی "شرح المقاصد" أن یقال: «إن اتّصل بحصول سابق فی حیّز آخر فحرکة و إلّا فسکون. أو یقال: إنّه إن کان حصولا أوّلاً فی حیّز ثانٍ فحرکة و إلّا فسکون. فیدخل فی السّکون الکون فی أوّل زمان الحدوث و یخرج(یعنی ازسکون) الأکوان المتلاحقة فی الأحیاز المتلاصقة _ أعنی: الأکوان الّتی هی اجزاء الحرکة _ فلا یکون الحرکة مجموع سکنات، و ذلک(حرکت مجموع سکنات نیست) لأنّه لا یلزم من عدم اعتبار اللّبث فی السکون أن یکون عبارة عن مجرّد الحصول فی الحیّز من غیر اعتبار قید یمیّزه عن أجزاء الحرکة.

ص: 237

مرکب بودن یا نبودن حرکت از سکنات 93/11/27

موضوع: مرکب بودن یا نبودن حرکت از سکنات

بحث درحصراکوان اربعه داشتیم بعد از اشکال وجواب که درحصر اکوان داشتیم این مساله طرح شد که آیا لبث درسکون شرط است یا خیر؟ اگر لبث شرط سکون باشد حرکت مرکب از سکنات نمی شود ولی چنانچه لبث درسکون شرط نباشد حرکت مرکب از سکنات می شود؛ چرا که طبق این مبنا دخول درحیّزسکون است وحرکت هم حصول اول درحیّز است پس اکون اول یّا حصول اول دراحیّاز متعاقب حرکت وحرکت مرکب از سکنات خواهد بود، چرا که دخول در حیّز سکون است.

لاهیّجی: می شود لبث شرط نباشد ودرعیّن حال حرکت هم مرکب از سکنات نشود؛ چرا که درسکون اتصال نداشتن به حصول سابق ویّا حصول اول نبودن شرط است ودرحرکت اتصال به حصول سابق ویّا حصول اول بودن شرط است پس صرف دخول در احیاز متعاقب سکون نخواهد وحرکت مرکب از سکنات نمی شود.

بله چنانچه بگوییم کون اول درحیّز اول وکون دوم درحیّز اول متماثل اند ویّا بگوییم کون اول درحیّز دوم باکون دوم درحیّز دوم متماثل اند، در این صورت حرکت مرکب از سکنات خواهد بود، چرا که همه قبول دارند که کون دوم درحیّز اول یا درحیّز دوم سکون است ودرنتیجه کون اول درحیّز اول وکون اول درحیّز دوم هم سکون خواهد بود وازطرفی کون اول درحیّز ثانی حرکت است پس حرکت مرکب خواهد شد از سکنات.

قاضی عبدالجبار پذیرفته است که حصول اول درحیّز ثانی وحصول ثانی درحیّز ثانی متماثل اند ودرنتیجه حصول اول درحیّز ثانی مثل حصول ثانی درحیّزثانی سکون است وحرکت مرکب از سکنات. وهرحرکتی سکون است اما هرسکونی حرکت نیست مثل کون ثانی درحیّز که سکون است وحرکت نیست.

ص: 238

سوال: جسم تو پُری که حرکت می کند جداره اش جا عوض می کند آیا درون جسم هم جا عوض می کند یا خیر؟

جواب: درمساله اختلاف است برخی می گویند درون جسم توپر حرکت نمی کند وگروهی دیگر معتقد اند که درون جسم توپُرجا عوض می کند.

دلیل گروه اول: جداره ی جسم جا عوض می کند ولی باطن جسم جا عوض نمی کند چرا که جای باطن جسم جداره ی آن است وباحرکت جسم جایش را عوض نمی کند.

دلیل گروه دوم: همان گونه که جداره ی جسم جا عوض می کند باطن جسم جا عوض می کند، در غیر این صورت لازم می آید انفکاک ظاهر از باطن که بالوجدان باطل است، ما می بینیم که ظاهر جسم از باطن آن جدا نمی شو.

علاوه بر این باطن جسم داخل است درجداره وکل این جسم داخل است درحیز، نه اینکه فقط جداره ی جسم داخل درحیّز باشد ووقتی که از حیّز خارج شد کل جسم از آن حیّز خارج می شود ووارد حیّز دیگر. پس جای کل جسم عوض می شود نه تنها جای جداره ی جسم ودرنتیجه باطن جسم حرکت می کند.

سوال: آیا شی مستقر درداخل کشتی با حرکت کشتی جایش عوض می شود یا خیر؟

گروهی: با حرکت کشتی جای ساکن درکشتی عوض نمی شود، چرا که ساکن سفینه همان جا بود که نشسته بود حالا که کشتی جرکت کرده باز هم ساکن سفینه درهمان جا نشسته است.

گروهی دیگر: باحرکت کشتی جای ساکن کشتی هم عوض می شود، چرا که جای ساکن سفینه مجموع سطحی وهوای است که آنرا احاطه کرده است وبا حرکت کشتی هرجند جای که نشسته بود عوض نشده ولی هوای که آنرا احاطه کرده بود عوض شده است پس مکان ساکن سفینه عوض شده است.

ص: 239

لاهیجی: نزاع این دوگروه لفظی است، بستگی به این دارد که حیّز را چگونه معنا کنیم اگر بگوییم حیّز عبارت است از بعد مفروض که شی را احاطه کرده است در این صورت هم ساکن سفینه جایش عوض شده ومتحرک است وهم جوهر باطن جسم، وچنانچه بگوییم حیّز آنچیزی است که ثقل جسم روی آن است در این صورت هم جوهر متوسط ساکن است وهم ساکن درسفینه.

متن:اللّهم إلّا أنّ یُبنی ذلک علی أنّ الکون الأوّل فی الحیّز الثّانی مماثل للکون الثّانی فیه، وهو(کون ثانی) سکون وفاقاً، ویکون هذا(ترکّب حرکت از سکنات) الزمان(الزاماً ظ) لمن یقول بتماثل الحصول الاوّل و الثّانی فی الحیّز الاوّل و کذا فی الحیّز الثانی.

فالتزم القاضی ذلک(تماثل را) و ذهب إلی أنّ الکون الأوّل فی الحیّز الثّانی و هو الدخول فیه سکون(خبرأنّ)، و بنی علی ذلک أنّ کلّ حرکة سکون من حیث انّها دخول فی حیّز و لیس کلّ سکون حرکة کالکون الثانی»(که کون ثانی سکون است نه حرکت).

ثمّ إنّهم اختلفوا فی الجوهر المتوسّط الباطن(بدل از المتوسط) من الجسم المتحرک.

فقیل: انّه(جوهر متوسط) متحرّک وإلّا(اگرجوهر متوسط متحرکت نباشد) کان ساکناً ولزم انفکاکه (جوهرباطن) عن الأجزاء الظاهرة وهی(اجزای ظاهره) متحرکة بالاتفاق(وافکاک ظاهر از باطن بالوجدان باطل است). و لانّه(جوهر متوسط) داخل فی الکلّ(کل جسم) و الکلّ ُُ(کل جسم ) داخل فی حیّز الکلّ فهو(جوهرمتوسط) داخل فی حیّز الکلّ وقد خرج(جوهرمتوسط) بخروج الکلّ عن حیّزه بتمامه فیکون(جوهرمتوسط) متحرّکا.

وقیل: غیر متحرک إذ حیّزه(جوهرمتوسط) الجواهرالمحیطة به وإنّه(جوهرمتوسط) لم یفارقها(جواهرالمحیطه) فهو(جوهرمتوسط) مستقرّ فی حیّزه فلا یکون متحرّکا.

ص: 240

و کذلک اختلفوا فی المستقرّ فی السّفینة المتحرّکة.

فقیل: لیس بمتحرک کالجوهر المتوسّط.

وقیل: متحرک. وکیف لا(چگونه متحرکت نباشد) وأنّه أولی بالحرکة من الجوهر المتوسّط، إذ هو(مستقرفی السفینه) یفارق بعض السطح المحیط به، اعنی الجواهر الهوائیّة المحیطة به(مستقرفی سفینه).

والنّزاع لفظیّ یعود إلی تفسیر الحیّز، فإن فسّر بالبُعد المفروض کان کلّ من المتوسّط و المستقرّ متحرکا. و إن فسّر بما اعتمد علیه ثقل المتحیّز کما هو المتعارف عند الجمهور لم یکن شی ء منهما(جوهرمتوسط ومستقرفی سفینه) بمتحرّک .

تعریف حرکت 93/11/28

موضوع:تعریف حرکت

بحث در تعریف حرکت داریم، خواجه اول تعریف حکما را آورده است وبعد تعریف متکلمین را، لاهیجی تعریف حکما را با استناد به کلام ابن سینا توضحی می دهد بعد به تعریف متکلمین می پردازد.

تعریف حکما: حرکت کمال اول است برای متحرکی که بالقوه است از آنجهت که بالقوه است، نه از آن جهت که بالفعل است یعنی صورت نوعیه را دارد، والا صورت نوعیه کمال اول وحرکت کمال ثانی متحرک خواهد بود.

توضیح مطلب: هرموجودی با صورت نوعیه به فعلیت می رسد ولذا صورت نوعیه کمال اول موجود است. اما موجودی که قوه رسیدن به کمالی را دارد مثلا انسان می تواند عالم شود، چنانچه انسان از این جهت که قوه عالم شدن دارد ملاحظه شود حرکتش برای فرا گیری علم کمال اول است وعالم شدن کمال ثانی است. اما اگر انسان بلحاظ اینکه انسان است ملاحظه شود انسانیت که بالفعل است می شود کمال اولش وحرکت برای علم کمال ثانی او است.

ص: 241

کلام ابن سینا: بلحاظ تصورت موجودات سه قسم اند: 1. موجودی که از تمام جهات بالفعل است مثل مجردات تام، 2. موجودی که از جهتی بالفعل وجهتی بالقوه است مثل موجودات مادی، 3. موجودی که از تمام جهات بالقوه است. چنین موجود نداریم، حتی هیولی از آنجهت که بالقوه است بالفعل است.

از میان اقسام سه گانه قسم اول که از تمام جهات بالفعل است حرکت ندارد، قسم سوم هم اصلا وجود ندارد وقسم دوم که از جهتی بالفعل است از وجهتی دیگر بالقوه دارای حرکت اند.

خروج از قوه به فعل در تقسیم کلی تقسیم می شود : 1. خروج دفعی که موجودی دفعتا قوه اش را به فعلیت برساند، 2. خروج تدریجی، که موجود تدریجا قوه اش را به فعلیت تبدیل کند.

عروض خروج برمقولات: خروج بعنای عام که شامل دفعی وتدریجی است برهمه ی مقولات ده گانه عارض می شود.

عروض برجوهر: مثل اینکه نطفه ی انسان که قوه ی انسان را دارد به فعلیت می رسد ومی شود انسان.

عروض برکم: مثل نبات که اول قوه نمو را دارد وبعد بالفعل می شود، ودرکمیت آن اضافه می شود.

عروض برکیف: مثلا سیب قوه ی سرخ شدن را دارد وکم کم از قوه به فعلیت می رسد وکاملا سرخ می شود.

عروض برأین: مثلا بخار قوه ی این را داردکه درفوق باشد وزماینکه به بالا این قوه به فعلیت می رسد.

عروض بر متی: مثلا انسان قوه ی این را دارد که در فردا باشد وقتی که فردا شد آن قوه به فعلیت می رسد.

ص: 242

عروض براضافه: مثلا زید قبل از تولد فرزندش قوه ی اب شدن دارد وقتی که فرزندش متولد شد بالفعل اب می شود.

عروض بر وضع: مثل خروج اتصاب از قوه به فعل.

عروض بر جده: مثل کسی که قبلا بالقوه مسلح بود حالا بالفعل مسلح است، یا قبل ازکفش پوشید بالقوه متنعل بود حالا که کشف پوشیده بالفعل متنعل است.

عروض بر فعل: مثل آتش که قبل از شعله ورشدن بالقوه موثر بود حالا که شعله ور است یا چیزی روی آن قراردارد بالفعل موثر است.

عروض بر انفعال: مثلا آب وقتی که روی آتش نیست بالقوه متاثر است زمانیکه روی آتش قرار گرفت بالفعل متاثر ومنفعل است.

متن: المسألة الثّالثة فی تعریف الحرکة

فبدأ بما(تعریف) عرّفها(حرکت) به الحکماء ثم اردفه بتعریف المتکلمین فقال : و الحرکة کمال أوّل لما بالقوّة من حیث هو بالقوّة.(از آنجهت که بالفعل است یعنی صورت نوعیه را دارد حرکت کمال ثانی است)

بیانه ما قال الشیخ فی طبیعیّات الشفاء: إنّ الموجودات بعضها بالفعل من کلّ وجهٍ، و بعضها من جهة بالفعل و من جهة بالقوّة و یستحیل أن یکون شی ء من الاشیاء بالقوّة من کلّ جهة، لا ذات له بالفعل البتّة(قید یستحیل/ قید لاذات له). لیُسلَّم هذا(دوقسم موجوداست ویک قسم معدوم) و لیوضع وضعا(درطبیعیات این تقسیم را بعنوان اصل موضوع قبول کن، تا درالهیات اثبات کنیم که مجردات وجود دارند)، مع قرب تناول الوقوف علیه.

ثمّ من شأن کلّ ذی قوّة أن یخرج منها(قوه) إلی الفعل المقابل لها(قوه)، و ما(کمال) امتنع الخروج إلیه(ما) بالفعل فلا قوّة علیه(ما).

ص: 243

و الخروج إلی الفعل عن القوّة: قد یکون دفعة، و قد یکون لا دفعة و هو(خروج) اعمّ من الامرین (دفعه ولادفعه) جمیعا.

وهو(خروج) عامٌ و أعمُّ امر(1)یعرض لجمیع المقولات(یعنی خروج عام ترین امری است که برهمه ی مقولات عارض می شود)، فإنّه لا مقولة إلّا و فیها خروج من قوّة لها(مقوله) إلی فعل لها(مقوله).

أمّا فی الجوهر؛ فکخروج الإنسان إلی الفعل بعد کونه بالقوّة.

و فی لکم؛ فکخروج الباقی(النامی ظ) الی الفعل عن القوّة.

و فی الکیف؛ فکخروج السّواد الی الفعل عن القوّة.

و فی الاین؛ فکالحصول(ال بدل از مضاف الیه است؛ یعنی کحصول شی فی فوق) فوق بالفعل بعد القوة.

و فی متی؛ فکخروج الغد(2)إلی الفعل عن القوّة.

و فی الوضع؛ فکخروج المنتصب(صاف ایستاده) إلی الفعل عن القوّة.

و کذلک فی الجدة؛ کخروجه الی ان یکون متنعّلا او متسلّحا(قبلا بالقوه مسلح بود حال بالفعل مسلح شده است).

و کذلک فی الفعل و الانفعال.

ص: 244


1- (1) نسخه شفا: وهو بماهو أعم(یعنی خروج از آن جهت که شامل دفعی وتدریجی می شود) أمرٌیعرض.(این نسخه بهتر است چرا که عام ترین امر که عارض مقولات می شود وجود است) .
2- (2) غد زمان است نه متی ولذا بهتر بود می گفت : وکحصول شی فی الغد.(آقاجمال خوانساری: وقتی که غد از قوه به فعل خارج شد شی که در غد است هم ازقوه به فعل خارج می شود. پس خروج غد ملزوم وخروج شی از قوه به فعل لازم است. در اینجا ملزوم را گفته ولازم را اراده کرده است) .

توضیح تعریف حرکت 93/11/29

موضوع: توضیح تعریف حرکت

بحث درتعریف حرکت داشتیم برای توضیح تعریفی که از ارسطو نقل شد، شیخ مطالبی را ذکر:

مطلب اول: موجودات تقسیم می شود به موجودی که از تمام جهات بالفعل است وموجودی که از جهتی بالفعل واز جهتی دیگر بالقوه است، اما موجودی که از تمام جهات بالقوه باشد نداریم.

مطلب دوم: موجود بالقوه شائش این است که به فعلیت برسد موجودِ بالقوه که ممنوع باشد به فعلیت برسد نداریم.

مطلب سوم: خروج دوقسم است: خروج دفعی وخروج غیر دفعی.

مطلب چهارم: خروج که اعم از دفعی وغیر دفعی است بر تمام مقولات ده گانه عارض می شود.

مطلب پنجم: خروج عام که بر تمام مقولات عارض می شود دراصطلاح علما حرکت نیست، بلکه حرکت خروج غیر دفعی وتدریجی است .

مطلب ششم: خروج تدریجی برتمام مقولات عارض نمی شود بلکه فقط برچهار مقوله که کم کم وبه تدریج از قوه به فعل خارج می شود عارض می شود.

تعریف قدما: قدمای فلاسفه ملاحظه کردند که خروج از قوه به فعل یا دفعی است ویا غیر دفعی ودیدند که خروج دفعی حرکت نیست ولذا حرکت را تعریف کردند به خروج تدریجی.

اشکال: تعریف حرکت به خروج از قوه به فعل تدریجا، مستمرا ویا لادفعة دوری است؛ چرا که درتعریف مستمر وتدریجی زمان اخذ می شود ودرتعریف زمان حرکت ولذا تعریف حرکت به مستمر وتدریجی تعریف دوری است. هم چنین تعریف حرکت به غیر دفعی دوری است زیرا که دفعه آن است وآن طرف زمان وزمان با حرکت تعریف می شود.

ص: 245

باتوجه به دوری بودن تعریف قدما ارسطو جرکت را تعریف کرد به «کمال اول لما بالقوه من حیث هو بالقوه ».

دراین تعریف چند قید داریم: کمال اول، لما بالقوه، من حیث هوبالقوه.

1. کمال اول: کمال بمعنای فعلیت است واول درمقابل ثانی پس کمال اول یعنی فعلیت اول درمقابل فعلیت ثانی است که رسیدن به مطلوب باشد.

2. لما بالقوه : مراد از «ما بالقوه» متحرک است، اما متحرک از آن جهت که متحرک است، نه از جهت واصل بودن به هدف.

درمتحرک بماهو متحرک دوامر بالقوه است؛ یکی حرکت ودیگری رسید به هدف، وقتی که متحرک شروع به حرکت کرد امر اول که حرکت است به فعلیت می رسد اما امر دوم که رسیدن به مقصد باشد هنوز بالقوه است ولذا حرکت کمال اول است برای متحرک نسبت به رسدن به مقصد که کمال ثانی است.

کمال بودن حرکت : حرکت فعلیت قوه ی حرکت وکمال است واز آنجای که جودش تدریجی است یکباره به فعلیت نمی رسد ولذا تا وقتی که حرکت وجود دارد ازجهتی بالفعل است وازجهتی بالقوه، از جهتی که جریان دارد بالفعل است ونسبت به اجزای باقی مانده بالقوه است، تا اینکه به پایان برسد که در این صورت دیگر حرکتی وجود ندارد. پس حرکت کمال است اما کمالی که کاملا به فعلیت نمی رسد، بلکه با قوه همراه است.

تذکر: حرکت دواطلاق دارد یکی حرکت توسطیه که عبارت است از بودن متحرک بین مبداء ومنتها، از این جهت حرکت تدریجی نیست بلکه ثابت است، ودیگری حرکت قطعیه که متحرک در طی هرقطعه ی مسافت غیر از آنی است که درقطعه ی قبل بود ویا درقعطه ی بعد می شود، حرکت از این جهت تدریجی است، که هرقطعه وجود می گیرد واز بین می رود تاقطعه ی بعد وجود بگیرد پس وقتی این قطعه آمده قطعه ی بعدی نیست وقتی که قطعه ی بعد آمد این قطعه نیست پس اگر می گوییم اجزای حرکت بعض بالفعل وبرخی بالقوه است بلجاظ صورت ذهنی که از اجزای حرکت داریم.

ص: 246

تفاوت حرکت با سایرکمالا: سایرکمالات که به فعلیت رسید کاملا به فعیلت می رسد وقوه ی ازش باقی نمی ماند، ولی حرکت از آنجای که وجودش تدریجی است وقتی که به فعلیت هم می رسد قوه اش باقی است قوه نسبت به سایراجزای که وجود ندارد وما نمی توانیم آنرا اجزا بدانیم مگراینکه صورت ذهنی انرا لحاظ کنیم وبه این لحاظ اجزای باقی مانده وبالقوه حرکت بحساب آوریم.

مثال: جسم سیاه وقتی که سیاهی مثلا غلیظ عارضش می شود یکباره سیاه می شود ودیگر حالت منتظره وبالقوه ندارد.

مثال: مربع که برکاغذ مثلا عارض می شود تا وقتی که چهار تا ضلعش کامل نشده مربع بحساب نمی آید وزمانیکه هرچهار ضلعش رسم شد وبه فعلیت رسید دیگر چیز از مربع باقی نمی ماند که قوه ی آن وجود داشته باشد.

متن: لکن المعنی المتصالح علیه عند الحکماء القدماء فی استعمال لفظ الحرکة لیس ما(خروج عام) یشترک فیه(خروج) جمیع اصناف هذه الخروجات عن القوّة الی الفعل، بل ما(خروج) کان خروجاً لا دفعة بل متدرّجاً.

و هذا(خروج تدریجی) لیس یتأتّی(راه پیدا نمی کند) إلّا فی مقولات معدودة(درجای خودش شمرده شده)، مثلا کالکیف فإنّ ذا الکیف(موجودی که دارای کیف است) بالقوّة یجوز أن یتوجّه إلی الفعل یسیراً یسیراً إلی أن ینتهی إلیه و کل ذو الکمّ بالقوّة.

و نحن سنبیّن من بعد أنّ أیّ المعقولات یجوز أن یقع فیه هذا الخروج(خروج تدریجی) من القوّة إلی الفعل، و أیّها لا یجوز أن تقع فیه ذلک(خروج تدریجی).

و لولا أنّ الزّمان ممّا یضطرّ فی تحدیده إلی أن تؤخذ الحرکة فی حدّه، وأنّ الاتّصال و التدریج قد یؤخذ الزّمان فی حدّهما و الدّفعة أیضاً، فإنّها قد یؤخذ الآن فی حدّها فیقال: هو ما یکون فی آن، الآن یؤخذ الزّمان فی حدّه، لأنّه طرفه و الحرکة یؤخذ الزّمان فی حدّها، (جواب لو:) لیسهل علینا أن نقول: إنّ الحرکة خروج عن القوّة إلی الفعل فی الزّمان أو علی اتصال أو لا دفعة.

ص: 247

لکن(استدراک از لیسهل) جمیع هذه الرّسوم یتضمّن بیاناً دوریّا خفیّا، فاضطرّ مفیدنا الصّناعة إلی أن سلک فی ذلک(تعریف حرکت) نهجاً آخر فنظر إلی حال المتحرّک عند ما یکون متحرّکاً فی نفسه(یعنی متحرک از آن جهت که متحرک است نه از آن جهت که واصل است)، ونظر فی النحو من الوجود الّذی یخصّ الحرکة فی نفسها فوجد الحرکة فی نفسها کمالاً و فعلاً أی کوناً بالفعل، إذ کان بإزائها(حرکت) قوّة إذا الشّی ء: قد یکون متحرّکاً بالقوّة وقد یکون متحرّکاً بالفعل و بالکمال، و فعله و کماله هو الحرکة. فالحرکة تشارک سائر الکمالات من هذه الجهة(کمال بودن وبالفعل بودن) و تفارق سائر الکمالات من جهة أن سائر الکمالات إذا حصلت صار الشی ء بها(سائرکمالات) بالفعل و لم یکن بعدُ(وقتی که بالفعل شد) فیه(شیء) ممّا یتعلّق بذلک الفعل(از آنچه که مربوط به این فعل است، نه سایرفعلیت ها) شی ء بالقوّة(:اسم لم یکن). فإنّ الأسود إذا صار بالفعل أسود لم یبق بالقوّة أسود من جملة الأسود الّذی له. والمربّع إذا صار بالفعل مربّعاً لم یبق بالقوّة مربّعاً من جملة المربّع الّذی له(مربع که مربوط به این صفحه است مثلا). والمتحرّک إذا صار بالفعل متحرّکاً، فیظنّ(1)أنّه یکون بعد بالقوه متحرّکاً من جملة الحرکة المتّصلة التی هو بها متحرّک .

ص: 248


1- (1) اجزای حرکت قطعیه که تدریجی است درظن است که می تواند یک جا باشد وبگوییم این جزء بالفعل است واجزای بعدی بالقوه، والا درخارج وقتی که این قطعه بوجود آمده جزء بعدی نیست، واینکه می گوییم بالقوه است ویا متحرک قوه اجزای بعد را دارد بلحاظ صورتی است که حرکت از اجزا دارد.

بیان قیود حرکت 93/12/02

موضوع: بیان قیود حرکت

بحث در تعریف حرکت داشتیم تعریف که از قدما نقل شد دوری بود ولذا ارسطو تعریفی دیگر آورد به این صورت که « حرکت کمال اول لما بالقوه من حیث هو بالقوه» در توضیح این تعریف شیخ کمال اول را بیان کرد، حال می پردازیم به توضیح لمابالقوه.

2. لما بالقوه: مراد از« ما» متحرک است که قوه ی دوچیز را دارد، بعبارتی بالقوه است نسبت به دوچیز وبه بیان سوم بالقوه دوچیز است :

یک. حرکت، که فعلیت وکما آن قوی است که درمتحرک وجود دار، ولی کمال که با سایر کمالات فرق دارد، سایر کمالات وقتی که بالفعل شد دیگر قوه ی نسبت به آن وجود ندارد ولی حرکت این گونه نیست بلکه فعلی است همراه قوه به این معنا که قسمت از آن بالفعل می شود ولی سایر اجزاء آن همچنان بالقوه است؛ یعنی وقتی که متحرک شروع به حرکت کرد با آنکه حرکت بالفعل شده است ولی بازهم متحرک قوه ی حرکت را دارد، قوه نسبت به اجزای بعدی حرکت، که ذهن آنرا تصور کرده است ولی درواقع هنوز وجود نگرفته است وزمانیکه وجود گرفت اجزای قبل آن دیگر موجود نیست مگر آنکه صورت ذهنی آنرا لحاظ کنیم.

دو. وصول به هدف، متحرک قبل از حرکت قوه ی وصول به هدف را هم دارد وبه همین جهت هم است که حرکت می کند هرچند به لحاظ این قوه به آن متحرک گفته نمی شود ولی فعلیت این قوه متوقف برحرکت است ولذا کمال ثانی محسوب می شود وحرکت کمال اول.

ص: 249

متحرکت قبل از حرکت حالتی داشت وبعد از حرکت حالتی دیگر پیدا می کند، قبل از حرکت متحرک بالقوه است مطلقا هم نسبت به حرکت وهم نسبت به وصول به هدف، اما بعد از حرکت هرچند حرکت بالفعل می شود اما بازهم بالقوه است نسبت به دوچیز، اما نه مطلقا بلکه نسبت به سایر اجزای حرکت و نسبت به وصول به هدف.

3. من حیث هو بالقوه: متحرک حرکت کمال اولش است اما از آن حیث که بالقوه است، نه از آن حیث که بالفعل است، وصورت نوعیه را دارد، بلکه از این حیث حرکت کمال ثانی است وصورت نوعیه کمال اول است. پس کمال اول بودن حرکت برای متحرک از حیث بالقوه بودن آن نسبت به حرکت وصول به هدف که کمال ثانی است، نه از حیث فعلیت وکمالات دیگری که دارد.

لاهیجی: قدمای فلاسفه ملاحظه کردند که خروج از قوه به فعل یا دفعی است ویا غیر دفعی ودیدند که خروج دفعی حرکت نیست ولذا حرکت را تعریف کردند به خروج تدریجی.

اشکال تعریف قدما: تعریف قدما دوری است چه حرکت را به خروج تدریجی ویسیرا یسیرا یا مستمر تعریف کند، وچه به خروج غیردفعی وغیر آنی؛ چرا که تدریج درجای است که زمان باشد وزمان مقدار حرکت است وتعریف زمان بستگی به تعریف حرکت دارد، هم چنین آن نهایت زمان است وبا زمان تعریف می شود ولذا تعریف حرکت به این تعاریف دوری است ولذا ارسطو حرکت را تعریف کرده به « کمال اول لما بالقوه من حیث انه بالقوه».

ص: 250

متن: و یوجد(درباب حرکت) أیضا(همان طورکه خود حرکت بالقوه بود) بالقوّة شی ء آخر غیر أنّه متحرّک، فإنّ ذات المتحرّک ما لم یکن بالقوّة شیئاً ما یتحرک إلیه وأنّه(متحرک) بالحرکة یصل إلیه(شی آخر)، فإنّه لا یکون حاله(متحرک) و قیاسه عند الحرکة الی ذلک الشی ء(شیء آخر) الّذی هو له(متحرک) بالقوّة، کما کان قبل الحرکة، فإنّه(متحرک) فی حال السّکون قبل الحرکة یکون هو ذلک الشّی ء بالقوّة المطلقة بل یکون(فی حال سکون) ذا قوّتین: إحداهما علی الأمر( وصول به هدف) و الآخر علی التوجّه إلیه(امر)، فیکون له(متحرک) فی ذلک الوقت(درحال سکون) کمالان و له(متحرک) علیهما(کمالان) قوّتان. ثمّ یحصل له(متحرک) کمال أحد القوّتین ویکون قد بقی بعدُ(بعد ازحرکت) بالقوّة فی ذلک الشی ء الّذی هو المقصود بالقوّتین، بل فی کلیهما(هدف حرکت وخود حرکت) وإن کان أحدهما(قوتین) حصل بالفعل الّذی هو أحد الکمالین و اولهما فهو بعد لم یتسیر عمّا هو بالقوّة فی الامرین فجمیعا احدهما التوجّه إلیه بالحرکة و الاخر فی الحرکة فاذن الحرکة فی ظاهر الامر لا یحصل له بحیث لا یبقی قوتها البتّة.

فتکون الحرکة هی الکمال الاوّل لما بالقوّة لا من کلّ جهة فانّه یمکن ان یکون لما بالقوّة کمال اخر ککمال انسانیة او فرسیّة و لا یتعلّق ذلک بکونه بالقوّة بما هو بالقوّة و کیف یتعلّق و هو لا ینافی القوّة ما دامت موجودة و لا الکمال اذا حصل.

فالحرکة کمال أوّل لما بالقوّة من جهة ما هو بالقوّة. انتهی کلام الشیخ».

و محصّله: أنّ قدماء الفلاسفة کانوا رأوا أنّ الخروج من القوّة إلی الفعل: إمّا أن یکون و دفعة أم لا. و الثانی: هو المسمّی بالحرکة، (متفرع کانوا رأوا) فعرّفوا الحرکة: بأنّها خروج من القوّة إلی الفعل، إمّا یسیراً یسیراً، أو لا دفعة، أو بالتدریج، فإنّ کلّ واحدةٍ من هذه العبارات صالحة لإفادة تصور الحرکة.

ص: 251

لکن أرسطاطالیس لما رأی أنّ ذلک التعریف(خروج از قوه به فعل) یتضمّن الدّور، لأنّ معنی یسیراً یسیراً هو التّدریج و التدریج هو وقوع الشّی ء فی آن بعد آن، فیتوقّف تصور التّدریج علی تصوّر الآن وکذا تصوّر اللّادفعة یتوقّف علی تصور الدّفعة و هی عبارة عن الحصول فی الآن و تصوّر الآن یتوقف علی تصوّر الزمان لأنّه طرفه والزّمان هو مقدار الحرکة فیلزم الدّور، (جواب لمّا:)عدل عن تعریف القدماء و عرفّها بأنها کمال أوّل لما بالقوّة من حیث هو بالقوّة.

قیود تفسیر ارسطو 93/12/03

موضوع: قیود تفسیر ارسطو

بحث درتفسیر حرکت داشتیم تعریف که از قدما نقل شد دوری است ولذا ارسطو تعریف دیگری بیان کرد. شیخ به توضیح قیود این تعریف پرداخت و از میان قیود تعریف قید « لما بالقوه» را بطورکامل بیان کرد. حال لاهیجی به تبیین این تعریف می پردازد، وقیودی را توضیح می دهد که کمتر درکلام شیخ مورد مداقه قرار گرفت.

لاهیجی: تعریف ارسطو چهار قید دارد: 1. کمال، 2. اول، 3. لما بالقوه، 4. من حیث هو بالقوه.

کمال: آنچه که درشی بالقوه موجود است واز قوه به فعلیت می رسد. حرکت هم اول درمتحرک بالقوه است وبعد بالفعل می شود. پس حرکت کمال است ولی باسایر کمالات فرق دارد.

فرق حرکت باسایر کمالات:

فرق اول: سایر کمالات وقتی که بالفعل شیء صاحب کمال دیگر قوه مربوط به آن کمال را ندارد، ولی حرکت زمانیکه بالفعل هم شود بازهم متحرک قوه ی حرکت را دارد ونسبت به سایر اجزای حرکت بالقوه است.

ص: 252

مثال(1): جسم که قوه ی سواد شدید را دارد زماینکه متصف به سیاهی شد می شود اسود ودیگر نسبت به آن سواد بالقوه نیست، اما متحرک بالقوه وقتی که متحرک بالفعل شد بازهم نسبت به سایر از اجزای حرکت متحرک بالقوه است.

مثال(2): صفحه ی کاغذ قابلیت که مثلا مربع چهار سانت درچهار درآن سم شود وقتی که مربع را رسم می کنیم تمام چهار تا خط رسم نشود مربع بوجود نیامده است وقتی که مربع کامل شد وبالفعل کاغذ دیگر قوه ی آن مربع را ندارد. اما حرکت زمانیکه بالفعل شد بازهم متحرک قوه آن حرکت را دارد، ونسبت به سایر اجزای حرکت بالقوه است.

فرق دوم: سایر کمالات که چیز دیگرمتوقف برآن نیست وقتی که بالفعل شد قوه ی چیز دیگر وجود ندارد ولی حرکت که بالفعل شد قوه وصول به هدف باز هم وجود دارد.

خلاصه: حرکت وقتی که بالفعل هم شد بازهم دوتا قوه همراه است؛ یکی قوه ی سایر اجزای حرکت که هنوز بالفعل نشده است ودومی قوه ی وصول به هدف.

اول: همان گونه که بیان شد حرکت کمال است برای متحرک، وصول به هدف هم کمال آن است، واز آنجای که وصول به هدف متوقف است برحرکت وبا اتمام حرکت حاصل می شود حرکت کمال اول ووصول به هدف کمال ثانی است. پس قید اول درمقابل ثانی است وکمال اول احتراز ازکمال ثانی.

« من حیث هو بالقوه»: این قید احتراز ازکمالاتی است که برای متحرک از جهت بالقوه بودنش نیست، مثل صورت نوعیه که کمال اول است برای متحرک اما از آن جهت که بالقوه است بلکه کمال است برای متحرک چه متحرک بالقوه باشد چه بالفعل باشد.

ص: 253

فخررازی: زمان وآن هرچند دروجود سبب قیود: دفعة، لادفعة، تدریجی ویسیرا یسیرا است، ولی این قیود از آنجای که بنحوی محسوس ما است بدیهی اند، ومی توانیم این قیود را در تعریف حرکت اخذ کنیم وبعد حرکت را درتعریف زمان وآن، بدون اینکه دوری لازم بیاید. چرا که تعریف آن وزمان هرچند متوقف برتعریف حرکت است و تعریف حرکت متوقف بر دفعة، لادفعة، تدریجی ویسیرا یسیرا، ولی این قیود بدیهی است وشناخت شان متوقف بر آن وزمان نیست، تا دور لازم بیاید.

متن: و بیان هذا الحدّ(تعریف ارسطو): هو أنّ الحرکة فی نفسها(قطع نظر از هدفش) کمال، لأنّ الکمال ما یکون فی الشّی ء بالقوّة ثمّ یخرج الی الفعل، و الحرکة کذلک(یعنی اول بالقوه است بعد با لفعل می شود) وهی(حرکت) تشارک سائر الکمالات من هذه الجهة(خروج از قوه به فعل است) و یمتاز عنها(سایرکمالات) من وجهین:

أحدهما: أنّ سائر الکمالات إذا حصلت صار الشّی ء بها بالفعل ولم یکن (خبرلم یکن:) فیه(شیء) بعد ممّا یتعلق بذلک الفعل شی ء بالقوّة(اسم لم یکن)، فإنّ الشّی ء الأسود بالقوّة إذا صار أسود بالفعل لم یبق بالقوّة أسود من جملة الأسود الّذی له بخلاف الحرکة فإنّه إذا حصلت و صار الشّی ء بها بالفعل بقی بعدُ فیه ممّا یتعلّق بتلک الحرکة شی ء بالقوّة، فإنّ المتحرک بالقوّة إذا صار متحرّکا بالفعل یبقی بعدُ(بعداز بالفعل شدن) متحرّکا بالقوّة من جملة الحرکة المتّصلة الّتی هو بها متحرّک بالفعل.

و ثانیهما: أنّ سائر الکمالات إذا حصلت بالفعل لا یقتضی أن یکون شی ء آخر بالقوّة یکون تلک الکمالات متأدّیة إلیه بخلاف الحرکة، فإنّها إذا حصلت بالفعل یقتضی أن یکون شیء آخر بالقوّة تکون تلک الحرکة متأدّیة إلیه.

ص: 254

فالحرکة حال حصولها(حرکت) بالفعل یتعلّق بقوّتین: إحداهما: قوّة الباقی(ای الذی بقی یعنی آنچه که باقی می ماند) منهما(منها ظ) بعدُ(وقتی که حرکت بالفعل می شود). والثّانیة: قوّة الأمر المتأدّی إلیه(آنچه حرکت به آن می رسد). وکلّ من الحرکة و ذلک الأمر کمال للمتحرک إلّا أنّ الحرکة کمال أوّل و ذلک الأمر کمالٌ ثانٍ و عند الحرکة بالفعل(وقتی که شروع می شود) یکون کلا الکمالین بالقوّة، کما عرفت.

فقید«الأوّلیة فی الکمال» إنّما هو لإخراج الکمال الثّانی منهما(کمالین) و قید «من جهة ما هو بالقوّة» للاحتراز عن الکمالات الّتی لیست کذلک(ازجهت بالقوه بودن نیست)،کالصورة النوعیّة فإنّها کمال أوّل للمتحرک الّذی لم یصل إلی المقصد لکن لا من جهة ما هو بالقوّة بل کمال له مطلقا، سواء کان من جهة أنّه بالقوّة أو من جهة أنّه بالفعل، هذا.

ونقل الإمام الرّازی عن بعض الفضلاء جواباً عن لزوم الدّور و ارتضاه، وهو: أنّ تصوّر الدّفعة و اللادفعة و التّدریج و یسیراً یسیّراً تصوّرات أوّلیة(بدیهی) لإ عانة الحسّ علیها(تصورات). و أمّا الآن و الزّمان فهما سببان لهذه الأُمور فی الوجود لا فی التصوّر، فجاز أن یعرّف حقیقة الحرکة بهذه الأمور الأوّلیة التصوّر ثمّ تجعل الحرکة معرِّفة للآن و الزّمان اللّذین هما(آن وزمان) سببا هذه الأُمور. هذا.

اشکالات فخر بر ارسطو 93/12/04

موضوع: اشکالات فخر بر ارسطو

بحث درتعریف حرکت داشتیم تعریفی را قدمای فلاسفه بیان کرد که اشکال دور داشت ولذا ارسطوتعریف دیگری بیان کرد. فخررازی هم از دورجواب گفت که بیان شد وهم بر تعریف ارسطو اشکال دارد که درذیل می آید.

ص: 255

اشکال فخربرتعریف ارسطو: تعریف حرکت به کمال اول لما بالقوه من حیث هو بالقوه » تعریف به اخفی است؛ چرا که حرکت روشن است، همه ی مردم می شناسد ولی کمال اول، لما بالقوه، من حیث هو بالقوه مخفی است حتی برای اهل فن ونیاز به توضیح دارد، وحال آنکه معرف باید اجلی ازمعرفَّ باشد.

اشکال دوم فخربرتعریف ارسطو: درتعریف شمال حرکت کمال اول است درمقابل کمال ثانی که وصول به هدف است، درحرکت های دوری متحرک درهیچ نقطه ی توقف نمی کند که آن نقطه را هدف حرکت بدانیم وبگوییم وصول به آن کمال ثانی است تا حرکت کمال اول باشد. پس تعریف شما جامع افراد نیست وشامل حرکت های دوری نمی شود.

جواب اشکال اول: باید ببنیم تعریف به چه هدفی آمده است برای تمیز از ماعدا ویا برای کشف حقیقت شی ویا برای تبیین حقیقت شی نه کشف حقیقت آن. چنانچه تعریف به قصد تمیز از ماعدا باشد ویا برای کشف حقیقت شی باشد در این صورت تعریف به خفی یا اخفی نقض غرض است وباطل. اما اگر هدف تعریف تبیین حقیقت شی باشد که ما آنرا می شناسیم در این صورت تعریف به اخفی اشکال ندارد.

بعبارت دیگر تعریف چنانچه برای تفهیم وشناساندن به غیر باشد دراین صورت تعریف به اخفی جایز نیست. اما اگر تعریف برای تبیین حقیقت شی باشد دراین صورت لازم نیست که تعریف به اجلی باشد بالاخص اگر معرفَّ برای ما معلوم باشد و بخواهیم حقیقت آن را تبیین کنیم. وتعریف حرکت از نوع دوم است برای تفهیم به غیر نیست بلکه برای تبیین حقیقت حرکت است. وجایز است که به اخفی باشد.

ص: 256

جواب ازاشکال دوم: درحرکت های استداره ی هرچند هدف در واقع وجود ندارد ولی می توانیم نقطه یا نقاطی را بعنوان هدف فرض کنیم در این صورت حرکت کمال اول ووصول به آن نقطه کمال ثانی است. پس درحرکت های دوری هم کمال اول وکمال ثانی داریم وتعریف جامع افراد است.

لاهیجی: چنانچه جواب فوق از خفی بودن تعریف درست باشد می شود بگوییم تعریف قدمای فلاسفه هم دوری نیست؛ چرا که هدف از تعریف حرکت تفهیم وشناساندن نیست بلکه بیان حقیقت شی است، شی را که همه می شناسیم می خواهد حقیقتش را بیان کند.

حق این است که هم تعریف قدمای فلاسفه صحیح است وهم تعریف ارسطو چرا که هدف از تعریف حرکت تبیین حقیقت حرکت است ولذا تعریف قدما دوی نیست وتعریف ارسطو هم تعریف به اخفی نیست چراکه تعریف برای تبیین حرکت برای اهل فن است واهل فن هم کمال اول را می داند وهم مابالقوه وهم من حیث هو بالقوه را.

تعریف متکلمین: متکلمین حرکت را تعریف کرده به «حصول جسم درمکانی بعد از حصول آن درمکان دیگر» که هم حصول وهم مکان روشن است.

متن: ثمّ إنّه اعترض علی تعریف أرسطو: بأنّ ماهیّة الحرکة و إن لم تکن بدیهیّةً واضحةٌ عند العقل، لکن لا خفاء(یعنی مخفی نماند برشما ) فی أنّ ما ذکر فی هذا التّعریف لیس بأوضح منها، بل أخفی.

و بأنّه لا یصدق علی الحرکة المستدیرة، إذ لا منتهی لها(حرکت مستدیره) بالفعل فلا یتحقق کمال أوّل و ثانٍ.

ص: 257

وأُجیب: بأنّ هذا(تعریف ارسطو) لیس تعریفا یقصد به تمیّزها(حرکت) عمّا عداها، أو تحصیل صورتها(حرکت) عند العقل بل هو تلخیص و تبیین للمعنی المسمّی بالحرکة، فلا یضرّه کون تصوّره أخفی من تصوّر ماهیّة الحرکة ولا(ای ولایضرّه) کون الکمال الأوّل و الثّانی فی بعض أقسام الحرکة _ أعنی: المستدیرة _ بمجرّد الفرض و الاعتبار المطابقین لما فی نفس الأمر، دون الفعل و الحقیقة. وذلک(اینکه ضررنمی زند که کمال اول وثانی بالفرض داشته باشیم) لأنّ کلّ نقطة یفرض فی الجسم المتحرّک بالاستدارة (متعلق متحرک) بالنسبة إلیها(نقطه) من حیث طلبها(مصدربمعنای مفعول یعنی مطلوب بودن نقطه) توجّه (یعنی حالا که توجه است:) فیکون کمالاً أوّلاً، ومن حیث الحصول عندها(نقطه) وصول فیکون کمالاً ثانیاً.

وفیه: أنّ مثل ذلک(توجیه) یمکن أن یقال فی توجیه تعریف القدماء أیضاً، فلا یضرّه(تعریف قدما) اشتماله علی ما(تدریج، دفعه و...) یتوقف تصوّره علی تصوّر الحرکة.

بل الحقّ أنّ کلا التّعریفین إنّما هو لإفادة تصوّر ماهیّة الحرکة، (مبتدا:) وکون تصوّرما ذکر فی تعریف أرسطو أخفی من تصوّر ماهیّة الحرکة ممنوع(خبر)، فإنّ جمیع ذلک أُمور صناعیّة قد تبیّن مفهوماتها فی الصّناعة فلا یضرّه خفائها(امور) عند من لم یحصل الصّناعة.

أو حصول الجسم فی مکانٍ بعدَ حصوله فی مکان آخر. هذا هو تعریف المتکلّمین وقد عرفت تحقیق ذلک .

اقسام حرکت 93/12/05

موضوع: اقسام حرکت

فلاسفه حرکت را تقسیم می کند به حرکت توسطیه وحرکت قطعیه. شیخ درشفا می گوید حرکت توسطیه درخارج وجود دارد، امّا حرکت قطعیه فقط در ذهن است، بعد باتکلف سعی می کند وجود خارجی حرکت قطعیه را اثبات کند. قبل از پرداختن به کلام شیخ اقسام حرکت وتعریف هرکدام را می آوریم.

ص: 258

اقسام حرکت:1. حرکت توسطیه، 2. حرکت قطعیه.

دراین جا برای حرکت توسطیه سه تفسیر می آورد که عبارت اخرای دیگر اند:

تفسیراول: حرکت توسطیه بودن جسم است بین مبداء ومنتها بگونه درهر لحظه ی درحیزی است غیر از حیزدیگر.

تفسیر دوم: حرکت توسطیه بودن جسم است بنحوی که هرحدّ ازحدود فرضی مسافت را که درنظر بگیریم آن جسم نه قبل از آن حدّ ونه بعد از آن حدّ در حدّ مفروض نیست.

تفسیرسوم: حرکت توسطیه بودن جسم بین مبدأ ومنتها است بگونه ی که هرآن ولحظه ی را که فرض کنیم حال آن جسم در لحظه ی مفروض غیر از حال جسم است درلحظه ی قبل ولحظه ی بعد از لحظه ی مفروض.

این تفاسیر که مرادف هم اند دوقید دارد: 1. بین المبداء والمنتهی بودن، 2. درهر آن درحیّزی دون حیّزی بودن.

قید اوّل برای افاده ی مستمر بودن حرکت است وقید دوم برای بیان سیلان آن. قید اول سیّال بودن را افاده نمی کند ولذا به قید دوم نیاز است.

سوال: آیا حرکت به این معنا درخارج وجود دارد یا خیر؟

خواجه : حرکت به معنای فوق درخارح وجود دارد ووجودش بدیهی است، بدیهی تجربی که از اقسام ششگانه بدیهی است.

بیان مطلب: عقل به کمک حس حکم می کند که وقتی متحرک بین مبدأ ومنتها است، دارای کیفیت خاصی است که این کیفیت دو ویژگی دارد: اولا، وقتی این کیفیت را با متحرک درنظر بگیریم ثابت نیست بلکه استمرار دارد برای متحرک از اول تا آخر مسافت. ثانیا، وقتی که با مسافت لحاظ کنیم بلحاظ نسبت های که باحدود فرضی مسافت پیدا می کند سیال است. پس این کیفیت وقتی که خودش را درنظر بگیریم استمرار دارد وزماینکه با حدود مسافت لحاظ کنیم سیّال است.

ص: 259

امتداد ذهنی حرکت: حرکت کیفیت سیّال ومستمر است درخیال تصویر ممتد دارد؛ چرا که ذهن از نسبت متحرک به برحد مسافت صورتی می گیرد واین صور چون در ذهن مرتسم می شود درکنار هم قرار می گیرد وبصورت ممتد باقی می ماند بنحوی که برمسافت منطبق می شود.

مثال(1): قطره ی با ران که از بالا نازل می شود ما بصورت خط می بینیم، درحالیکه نقطه است؛ چرا که ذهن ما از لحظه ی نزول صورت می گیرد واین صور درکنارهم است ولذا ما خط می بینیم.

مثال(2): شعله آتش چرخان را ما بصورت دایره می بینیم درحالیکه درخارج دایره نداریم بلکه قطعه ی از آتش داریم که می چرخد ولی ذهن از هرلحظه اش صورتی می گیرد واین صوردر ذهن ما درکنار هم وبصورت دایره قرار می گیرد.

حرکت قطعیه: امر ممتد که در ذهن ما ست از نسبت متحرک به حدود وقطعات مسافت بدست آمده است، که درخارج این قطعات پشت سرهم اند؛ یعنی متحرک در آن اول درقطعه ی اول ست ودرآن دوم درقطعه ی دوم ولی وقتی که در قطعه ی دوم است قطعه اول از بین رفته است یعنی متحرک دیگر در قطعه اول نیست وزمانیکه درقطعه ی سوم است دیگر قطعه ی دوم است وچون حرکت قطعه طی این حدود متصل است درخارج وجود ندارد؛ چرا که موجود با معدوم متصل نمی شود. بله صورت که از هرقطعه است در ذهن ما است پیوسته است.

بعبارت درخارج کون بین المبدا والمنتهی داریم که با هرحیّزی نسبت دارد وبا نسبت ها متعدد می شود واین نسبت های متعدد که در ذهن آمد ما امتداد می بینیم، درحالیکه درخارج امتداد نداریم، چند چیزی که پشت سرهم بیاید، یعنی وقتی که متحرک اولین قدم را برداشت قدم بعدی وجود ندارد ووقتی که قدم بعدی آمد قدم قبلی از بین رفته است، وزمانیکه قدم سوم موجود می شود قدم دوم از بین رفته است ولی ماصور این قدم ها را در ذهن داریم که باهم ولذا امتداد را می بینیم.

ص: 260

خلاصه: حرکت قطعیه طی حدود است بنحو متصل وچون درخارج حدود متصل نداریم بلکه یک قطعه یا قدم را داریم ولذا حرکت قطعیه وجود خارجی ندارد.

فرق استمرار، امتداد وسیلان:

استمرار: دراستمرار تعدد ملاحظه نمی شود، یک امر واحد است که مستمر است، کون واحد است که مستمراست.

سیلان وامتداد: در استمرار وامتداد تعدد ملاحظه می شود سیلان یعنی متعددی که حاصل شد، ووقتی که قبلی هست بعدی وجود ندارد زمانیکه بعدی آمد قبلی وجود ندارد، بلکه وجود بعدی متفرع برمنقضی شدن بعدی است

امتداد: درامتداد هم تعدد ملاحظه می شود به این صورت که وقتی بعدی آمد قبلی هم موجود باشد.

مثال: وقتی که کنار جوی آب ایستاده ایم درهرلحظه قطعه ی از آب را می بینیم غبر ازقطعه ی قبل ولذا سیّال است اگر یک چیز بودسیّال نبود.

متن: المسألة الرّابعة فی انّ الحرکة الموجودة فی الخارج

اعلم أنّ لفظ الحرکة بحسب المفهوم المذکور اسم لمعینین: الأوّل کیفیّة یکون بها الجسم متوسّطاً بین المبدأ والمنتهی بحیث لا یکون فی حیّزآنین بل یکون فی کلّ آن فی حیّز آخر.

وبعبارة أُخری: کون الجسم بحیث _ أیّ حدٍّ من الحدود المسافة یفرض _ لا یکون هو(جسم) قبل آن الوصول إلیه(حدّ) و لا بعده(آن وصول) حاصلا فیه(حدّ).

وبعبارة ثالثة: کون الجسم فی ما بین المبدأ و المنتهی بحیث _ أیّ آن یفرض _ یکون حاله(جسم) فی ذلک الآن مخالفا لحاله فی آنین محیطان(محیطین ظ) به(آن)، و یسمّی هذا المعنی من معنی، الحرکة بمعنی التوسّط. و هی(حرکت) بهذا المعنی(بمعنای توسط) موجودة فی الخارج لامحة علی ما قال: و وجودها ضروری .

ص: 261

فانّ العقل یحکم بمعونة الحسّ بأنّ (خبرأن) للمتحرک حین کونه متوسّطاً بین المبدأ و المنتهی (اسم أن:) کیفیّة مخصوصة، لیست(کیفیت) ثابتة له حین کونه فی المبدأ و لا حین کونه فی المنتهی و تلک الکیفیة مستمرّة له من أوّل المسافة الی منتهاها لکن یختلف نسب المتحرک بسببها الی حدود المسافة فهی باعتبار ذاتها مستمرة و باعتبار نسبتها الی تلک الحدود سیّالة و بواسطة استمرارها و سیلانها یفعل فی الخیال امرا ممتدّا غیر قارّ فانّه لما ارتسم نسبته المتحرّک الی الحدّ الثّانی فی الخیال قبل ان تزول عنه نسبته الی الحدّ الاوّل یتخیّل أمر ممتدّ ینطبق علی المسافة التی بین الحدّین کما یحصل(امرممتد) من القطرة النازلة و الشعلة الجوالة امر ممتدّ فی الحسّ المشترک فیری خطاً أو دائرة.

وهذا الأمر الممتدّ هو ثانی معنیی الحرکة و یسمّی الحرکة بمعنی القطع وهی(حرکت) بهذا المعنی(بمعنای قطع) لا وجود لها فی الاعیان، لأنّ المتحرّک مالم یصل إلی المنتهی لم یوجد الحرکة بهذا المعنی بتمامها، و إذا وصل فقد انقطعت .

موضوع: اقسام حرکت

فلاسفه حرکت را تقسیم می کند به حرکت توسطیه وحرکت قطعیه. شیخ درشفا می گوید حرکت توسطیه درخارج وجود دارد، امّا حرکت قطعیه فقط در ذهن است، بعد باتکلف سعی می کند وجود خارجی حرکت قطعیه را اثبات کند. قبل از پرداختن به کلام شیخ اقسام حرکت وتعریف هرکدام را می آوریم.

اقسام حرکت:1. حرکت توسطیه، 2. حرکت قطعیه.

دراین جا برای حرکت توسطیه سه تفسیر می آورد که عبارت اخرای دیگر اند:

تفسیراول: حرکت توسطیه بودن جسم است بین مبداء ومنتها بگونه درهر لحظه ی درحیزی است غیر از حیزدیگر.

ص: 262

تفسیر دوم: حرکت توسطیه بودن جسم است بنحوی که هرحدّ ازحدود فرضی مسافت را که درنظر بگیریم آن جسم نه قبل از آن حدّ ونه بعد از آن حدّ در حدّ مفروض نیست.

تفسیرسوم: حرکت توسطیه بودن جسم بین مبدأ ومنتها است بگونه ی که هرآن ولحظه ی را که فرض کنیم حال آن جسم در لحظه ی مفروض غیر از حال جسم است درلحظه ی قبل ولحظه ی بعد از لحظه ی مفروض.

این تفاسیر که مرادف هم اند دوقید دارد: 1. بین المبداء والمنتهی بودن، 2. درهر آن درحیّزی دون حیّزی بودن.

قید اوّل برای افاده ی مستمر بودن حرکت است وقید دوم برای بیان سیلان آن. قید اول سیّال بودن را افاده نمی کند ولذا به قید دوم نیاز است.

سوال: آیا حرکت به این معنا درخارج وجود دارد یا خیر؟

خواجه : حرکت به معنای فوق درخارح وجود دارد ووجودش بدیهی است، بدیهی تجربی که از اقسام ششگانه بدیهی است.

بیان مطلب: عقل به کمک حس حکم می کند که وقتی متحرک بین مبدأ ومنتها است، دارای کیفیت خاصی است که این کیفیت دو ویژگی دارد: اولا، وقتی این کیفیت را با متحرک درنظر بگیریم ثابت نیست بلکه استمرار دارد برای متحرک از اول تا آخر مسافت. ثانیا، وقتی که با مسافت لحاظ کنیم بلحاظ نسبت های که باحدود فرضی مسافت پیدا می کند سیال است. پس این کیفیت وقتی که خودش را درنظر بگیریم استمرار دارد وزماینکه با حدود مسافت لحاظ کنیم سیّال است.

ص: 263

امتداد ذهنی حرکت: حرکت کیفیت سیّال ومستمر است درخیال تصویر ممتد دارد؛ چرا که ذهن از نسبت متحرک به برحد مسافت صورتی می گیرد واین صور چون در ذهن مرتسم می شود درکنار هم قرار می گیرد وبصورت ممتد باقی می ماند بنحوی که برمسافت منطبق می شود.

مثال(1): قطره ی با ران که از بالا نازل می شود ما بصورت خط می بینیم، درحالیکه نقطه است؛ چرا که ذهن ما از لحظه ی نزول صورت می گیرد واین صور درکنارهم است ولذا ما خط می بینیم.

مثال(2): شعله آتش چرخان را ما بصورت دایره می بینیم درحالیکه درخارج دایره نداریم بلکه قطعه ی از آتش داریم که می چرخد ولی ذهن از هرلحظه اش صورتی می گیرد واین صوردر ذهن ما درکنار هم وبصورت دایره قرار می گیرد.

حرکت قطعیه: امر ممتد که در ذهن ما ست از نسبت متحرک به حدود وقطعات مسافت بدست آمده است، که درخارج این قطعات پشت سرهم اند؛ یعنی متحرک در آن اول درقطعه ی اول ست ودرآن دوم درقطعه ی دوم ولی وقتی که در قطعه ی دوم است قطعه اول از بین رفته است یعنی متحرک دیگر در قطعه اول نیست وزمانیکه درقطعه ی سوم است دیگر قطعه ی دوم است وچون حرکت قطعه طی این حدود متصل است درخارج وجود ندارد؛ چرا که موجود با معدوم متصل نمی شود. بله صورت که از هرقطعه است در ذهن ما است پیوسته است.

بعبارت درخارج کون بین المبدا والمنتهی داریم که با هرحیّزی نسبت دارد وبا نسبت ها متعدد می شود واین نسبت های متعدد که در ذهن آمد ما امتداد می بینیم، درحالیکه درخارج امتداد نداریم، چند چیزی که پشت سرهم بیاید، یعنی وقتی که متحرک اولین قدم را برداشت قدم بعدی وجود ندارد ووقتی که قدم بعدی آمد قدم قبلی از بین رفته است، وزمانیکه قدم سوم موجود می شود قدم دوم از بین رفته است ولی ماصور این قدم ها را در ذهن داریم که باهم ولذا امتداد را می بینیم.

ص: 264

خلاصه: حرکت قطعیه طی حدود است بنحو متصل وچون درخارج حدود متصل نداریم بلکه یک قطعه یا قدم را داریم ولذا حرکت قطعیه وجود خارجی ندارد.

فرق استمرار، امتداد وسیلان:

استمرار: دراستمرار تعدد ملاحظه نمی شود، یک امر واحد است که مستمر است، کون واحد است که مستمراست.

سیلان وامتداد: در استمرار وامتداد تعدد ملاحظه می شود سیلان یعنی متعددی که حاصل شد، ووقتی که قبلی هست بعدی وجود ندارد زمانیکه بعدی آمد قبلی وجود ندارد، بلکه وجود بعدی متفرع برمنقضی شدن بعدی است

امتداد: درامتداد هم تعدد ملاحظه می شود به این صورت که وقتی بعدی آمد قبلی هم موجود باشد.

مثال: وقتی که کنار جوی آب ایستاده ایم درهرلحظه قطعه ی از آب را می بینیم غبر ازقطعه ی قبل ولذا سیّال است اگر یک چیز بودسیّال نبود.

متن: المسألة الرّابعة فی انّ الحرکة الموجودة فی الخارج

اعلم أنّ لفظ الحرکة بحسب المفهوم المذکور اسم لمعینین: الأوّل کیفیّة یکون بها الجسم متوسّطاً بین المبدأ والمنتهی بحیث لا یکون فی حیّزآنین بل یکون فی کلّ آن فی حیّز آخر.

وبعبارة أُخری: کون الجسم بحیث _ أیّ حدٍّ من الحدود المسافة یفرض _ لا یکون هو(جسم) قبل آن الوصول إلیه(حدّ) و لا بعده(آن وصول) حاصلا فیه(حدّ).

وبعبارة ثالثة: کون الجسم فی ما بین المبدأ و المنتهی بحیث _ أیّ آن یفرض _ یکون حاله(جسم) فی ذلک الآن مخالفا لحاله فی آنین محیطان(محیطین ظ) به(آن)، و یسمّی هذا المعنی من معنی، الحرکة بمعنی التوسّط. و هی(حرکت) بهذا المعنی(بمعنای توسط) موجودة فی الخارج لامحة علی ما قال: و وجودها ضروری .

ص: 265

فانّ العقل یحکم بمعونة الحسّ بأنّ (خبرأن) للمتحرک حین کونه متوسّطاً بین المبدأ و المنتهی (اسم أن:) کیفیّة مخصوصة، لیست(کیفیت) ثابتة له حین کونه فی المبدأ و لا حین کونه فی المنتهی و تلک الکیفیة مستمرّة له من أوّل المسافة الی منتهاها لکن یختلف نسب المتحرک بسببها الی حدود المسافة فهی باعتبار ذاتها مستمرة و باعتبار نسبتها الی تلک الحدود سیّالة و بواسطة استمرارها و سیلانها یفعل فی الخیال امرا ممتدّا غیر قارّ فانّه لما ارتسم نسبته المتحرّک الی الحدّ الثّانی فی الخیال قبل ان تزول عنه نسبته الی الحدّ الاوّل یتخیّل أمر ممتدّ ینطبق علی المسافة التی بین الحدّین کما یحصل(امرممتد) من القطرة النازلة و الشعلة الجوالة امر ممتدّ فی الحسّ المشترک فیری خطاً أو دائرة.

وهذا الأمر الممتدّ هو ثانی معنیی الحرکة و یسمّی الحرکة بمعنی القطع وهی(حرکت) بهذا المعنی(بمعنای قطع) لا وجود لها فی الاعیان، لأنّ المتحرّک مالم یصل إلی المنتهی لم یوجد الحرکة بهذا المعنی بتمامها، و إذا وصل فقد انقطعت .

حرکت قطعیه وجود خارجی ندارد 93/12/06

موضوع: حرکت قطعیه وجود خارجی ندارد

حرکت با معنای که ارسطو برایش ذکر کرد اسم است برای دومعنا: 1. حرکت توسطیه 2. حرکت قطعیه. که عبارت از قدم های که درپی هم می آید. حرکت به این معنا وجود خارجی ندارد؛ چرا که وقتی قدم اول وجود دارد قدم دوم نیامده است وزمانیکه قدم دوم موجود می شود قدم اول از بین می رود وهکذا قدم سوم و... پس مجموع قدم ها که حرکت قطعیه است وجود خارجی ندارد چرا که نمی شود چیزی مرکب از معدوم وموجود باشد، بله تک تک قدم ها وجود خارجی دارد ولی حرکت نیست.

ص: 266

ان قلت: وقتی شخص متحرک با برداشتن قدم ها به منتهای حرکت می رسد بر می گردد می گوید من مسافت را به تدریج طی کردم پس حرکت وجود خارجی دارد. بله وقتی درمبدا حرکت وجود خارجی ندارد وقتی که دروسط مسافت است حرکت وجود خارجی ندارد، ولی زمانیکه در منتهای مسافت رسید حرکت تحقق یافته است پس حرکت موجود است اگر موجود نمی بود که ما به منتها نمی رسیدیم واینکه به منتها می رسیم بدلیل است که قدم های پشت سرهم تحقق یافته است.

قلت: اگر بین اجزای حرکت اتصال حقیقی بود صدق می کرد که امر واحد مستمر علی سبیل تدریج درخارج وجود دارد، اما چنین اتصال واستمرار حقیقی نداریم؛ جزء قبلی می رود جزء بعدی می آید وموجود را نمی شود به معدوم متصل کرد. پس درخارج واحد متصل نداریم که بگوییم واحد متصل علی سبیل تدریج داریم.

متن: قال فی شرح المواقف: فإن قلت: «إذا وصل المتحرّک إلی المنتهی، فالحرکة اتّصفت، حال الوصول، (متعلق اتصفت:) بأنّها وجدت فی جمیع ذلک الزّمان لا فی شی ء من أجزائه.

قلت: حصول الشّی ء الواحد فی نفسه(قیدحصول؛ یعنیبدون کمک ذهن) علی سبیل التدریج غیر معقول، لأنّ الحاصل فی الجزء الأوّل من الزّمان لا بدّ أن یکون مغایراً لما یحصل فی الجزء الثّانی، (تعلیل برای مغایرا:)لامتناع أن یکون الموجود عین المعدوم، فیکون هناک أشیاء متعاقبة متغایرة لایتّصل بعضها ببعضٍ اتّصالاً حقیقیّاً، (تعلیل لایتصل...:) لامتناع أن یتّصل المعدوم بالموجود کذلک ویکون کلّ واحدٍ منها(اجزا) موجوداً دفعة لا تدریجاً، فلا وجود للحرکة بمعنی القطع (متعلق وجود:) فی الخارج. انتهی »

ص: 267

کلام شیخ دروجود خارجی حرکت 93/12/09

موضوع: کلام شیخ دروجود خارجی حرکت

بحث دراین داشتیم که آیا طبیعت درخارج وجود دارد یانه؟ گفتیم معنای حرکت اطلاق می شود بر دواسم یکی حرکت توسطیه ودیگری حرکت قطعیه، حرکت توسطیه درخارج وجود دارد ولی حرکت قطعیه درخارج موجود نیست. حال همین مطلب درکلام ابن سینا به تفصیل می آید.

شیخ: معنای حرکت که ارسطو بیان کرد، ومفهومش را فهمیدی اسم است برای دوچیز، که یکی از آنها درخارج وجود ندارد ودیگری درخارج وجود دارد.

الف.حرکت قطعیه: اگر مراد از حرکت امرمتصل باشد که عقل می فهمد، البته برای متحرک بین مبداء ومنتها است، یا ازمتحرک که بین مبداء ومنتها است ویا وقتی که متحرک بین مبداء ومنتها است، برای متحرک بین مبداء ومنتها چنین حرکتی وجود ندارد؛ چرا که وقتی متحرک در مبداء است حرکت بالقوه است وقتی که اوّلین قدم را برداشت قدم اوّل بالفعل شده، ولی قدم های بعدی بالقوه است، زمانیکه قدم بعدی را برداشت قدم دوّم بالفعل شده امّا قدم های بعدی باز بالقوه است وقدم اوّل هم از بین رفته وهکذا هرقدم را که برداشت قدم قبلی از بین رفته است وقدم های بعدی بالقوه است پس وقتی که متحرک بین مبداء ومنتها است فقط یک قدم بالفعل است قدم های دیگر یا از بین رفته است ویا هنوز بالفعل نشده است. پس برای متحرک بین مبداء ومنتها امر متصل بالفعل که حرکت است وجود خارجی ندارد.

بعبارت دیگر حرکت قطعیه عبارت است از قدم های متصل بهم، وقدم های متصل بهم درخارج وجود ندارد؛ چرا که تا متحرک در مبداء است حرکت بالقوه است، وقتی که اوّلین قدم را برداشت اوّلین قدم بالفعل شده امّا قدم های بعدی هم چنان بالقوه است زمانیکه قدم دوّم را برداشت فقط قدم دوّم بالفعل است قدم اوّل از بین رفته وقدم های بعدی هم چنان بالقوه است وهکذا سایر قدم ها وقتی که بالفعل شد قدم های قبل از بین می رود وقدم های بعد بالقوه است. پس وقتی که متحرک بین مبداء ومنتها است فقط یک قدم بالفعل است وحرکت قطعیه قدم های متصل به هم است که وجود ندارد؛ زیرا که اتصال موجود به معدوم صحیح نیست.

ص: 268

باتوجه به بیان فوق وقتی که متحرک در مبداء است حرکت بالقوه دارد، زماینکه بین مبداء ومنتها است امر متصل بالفعل که حرکت است وجود ندارد، هرچند یک قدم بالفعل است ووقتی که متحرک به منتها رسید حتی یک قدم هم بالفعل نیست، چه رسد به امرمتصل بالفعل.

وقتی که متحرک که بین مبداء ومنتها است ذهن می تواند برایش امرمتصل یعنی حرکت را تخیل نماید، چراکه ذهن توانایی دارد که برای متحرکت اتصال را تصور نماید، به یکی از صورت های ذیل :

1. یا به این صورت که متحرک را به دومکان نسبت دهد؛ یکی مکان را که ترک می کند ودیگری مکان که به آن می رسد، واز نسبت متحرک به هرمکان صورتی می گیرد واین صورت ها را که کنار هم می گذارد وامر متصل را می سازد.

2. یا به این نحوکه حاسه ی ما از حصول متحرک درمکان ودوری اش از چیزی ونزیکی اش به چیز دیگر صورت می گیرد، هم چنین ازحصول متحرک درمکان بعدی ودوری اش از امری ونزدیکی اش به امر دیگر صورت دیگر وهکذا صورت های بعدی را از ورود به مکان های بعدی ودوری ونزدیکی اش از اجسام واین صورت ها از حاسه مشترک به خیال وارد می شود ومتخیله این صور را درکنار هم ومتصل می بیند، اما درخارج چنین اتصالی نداریم؛ چرا که مکان ترک ومکان ورود درخاج باهم جمع نمی شود، وقتی یک بالفعل می شود که دیگری از بین برود پس اتصال را درخارج نداریم.

ب. حرکت توسطیه: حرکت عبارت باشد از حالت توسط که متحرک بین مبدا ومنتها دارد، به این معنا که متحرک وقتی بین مبداء ومنتها است هر حدّی را که درنظر بگیریم متحرک در هیچ یک وقت وآن که حرکتش در آن حدّ نیست، بلکه از آن حدّ می گذرد، یعنی نمی توانیم انگشت بگذاریم وبگویم متحرک در این حدّ است هم انگشت بگذاریم از آن حد گذشته است. این معنا از حرکت درخارج وجود دارد، وجا دارد که اسم حرکت به معنا اطلاق شود.

ص: 269

متن: و قال الشیخ فی طبیعیات الشفاء: « وممّا یجب أن یعلم فی هذا الموضع(که بحث حرکت است) أنّ الحرکة إذا حصل من أمرها ما یجب ان یفهم(یعنی مفهوم حرکت که برایت روشن شد)، کان مفهومها(حرکت) اسماً لمعنیین: أحدهما: لا یجوز أن یحصل بالفعل قائماً فی الأعیان. والآخر : یجوز أن یحصل فی الأعیان.

فإنّ الحرکة، إن عُنی بها الأمر المتّصل المعقول (متعلق معقول:) للمتحرّک بین المبدأ و المنتهی، فذلک(این حرکت) لا یحصل ألبتّة للمتحرک (حالیه:) وهو بین المبدأ و المنتهی، بل إنّما یظنّ أنّه(امرمتصل...) قد حصل نحواً من الحصول إذا کان المتحرّک عند المنتهی، وهناک(عندالمنتهی) یکون هذا المتّصل المعقول قد بطل منیث الوجود، فکیف یکون له حصول حقیقیّ فی الوجود، بل وهذا الامر(امرمتصل ...) بالحقیقة ممّا لا ذات له قائمة فی الاعیان. وإنّما یرتسم فی الخیال لأنّ صورته(امرمتصل...) قائمة فی الذّهن بسبب نسبة المتحرّک إلی مکانین: مکانٍ تَرَکَه و مکانٍ أدرَکَه. أو یرتسم فی الخیال لأنّ (اسم أن:) صورة المتحرّک (حالیه:) وله(متحرک) حصول فی مکان و(عطف برحصول:) قرب و بعد من الأجسام (خبرأن:)تکون قد انطبعت فیه(خیال)، ثم تلحقها(صورة) من جهة الحسّ صورة أُخری بحصول آخر له(متحرک) فی مکان آخر و قرب و بعد آخرین، فیشعر بالصورتین معاً علی أنّها صورة واحدة لحرکة و لا یکون لها(صورة) فی الوجود حصول قائم (مثال برای منفی:)کما فی الذّهن. إذ الطّرفان(مبداء ومنتها) لا یحصل فیهما(طرفان) المتحرّک فی الوجود معا و لا(ای ولایحصل:) الحالة الّتی بینهما لها(حالة) وجود قائم.

و أمّا المعنی الموجود بالفعل الّذی بالحریّ أن یکون الاسم(اسم حرکت) واقفا علیه(یعنی اطلاق شود برآن) و أن تکون الحرکة الّتی توجد فی المتحرّک فهی(معنی) حالته(متحرک) المتوسّطة حین یکون لیس فی الطّرف الاوّل من المسافة ولم یحصل عند الغایة، بل هو(متحرک) فی حدّ متوسّط بحیث لیس یوجد(متحرک) فی وقتٍ و لا فی آن من الآنات الّتی یقع فی مدّة خروجه إلی الفعل (خبرلیس:)حاصلاً فی ذلک الحدّ، فیکون(تحقق) حصوله(متحرک) فی أیّ وقت فرضته(متحرک) قاطعاً لمسافة ما، و(حالیه) هو(متحرک) بَعدُ فی القطع .

ص: 270

حرکت قطعیه 93/12/10

موضوع: حرکت قطعیه

کلام ابن سینا را مطرح کردم تا ببنیم کدام قسم از حرکت وجود خارجی دارد وکدام وجود خارجی ندارد.

حرکت توسطیه کون متحرک است بین مبدأ ومنتها به این نحو که هرحد از حدود مسافت را که فرض کنیم متحرک در آن قبل وآن بعد درآن حد نیست. پس حرکت توسطیه دوقید دارد؛ یکی بین المبدأ ومنتها بودن متحرک، ودیگر اینکه متحرک درهیچ یک از حدود فرضی مسافت دولحظه وآن توقف نکند بلکه درهرحدّی که فرض کنیم درآن قبل وآن بعد در آن حدّ نیست، بعبارت دیگر سیّال است.

صورت وحقیقت که درمتحرک وجود دارد وصفت متحرک می باشد همین قسم حرکت است، که اولا صفت واحد است وثانیا لازم متحرک است مادام که متحرک است وثالثا تغییر نمی کند تا وقتی که متحرک متحرک است.

سوال: چنانکه بیان شد حرکت تغییر است و اگرحرکت توسطیه تغییر نمی کند چگونه حرکت می تواند باشد؟

جواب: بودن متحرک دروسط بلحاظ سیّال بودنش بین مبدأ ومنتها حرکت است، امّا دراین سیّال بودن ثابت است؛ چرا که حدود مسافت وتغییرحدود فرضی است.

وجه تسمیه: باتوجه به آنچه که بیان کردیم مناط حرکت توسطیه بودن متحرک است بین مبدأ ومنتها است، نه بلحاظ حدود فرضی که دارد. وجه تسمیه این حرکت همین توسط بین مبدأ ومنتها است.

خلاصه: حرکت قطعیه عبارت است از قطع حدود متصل یعنی متحرک حدی را ترک می کند ودر حدی وارد می شود واین حدود متصل اند، وچنین حرکتی فقط در ذهن وجود دارد؛ چرا که حدّ مترک با حد مدرک فقط در ذهن متصل است، نه درخارج، درخارج فقط حدمدرک وجود دارد.

ص: 271

حرکت توسطیه عبارت است از بودن متحرک بین مبدأ ومنتها بگونه ای که هرحدّی را که فرض کنیم متحرک در آن حد دوآن وجود ندارد، بعبارت دیگرقبل وبعد از آن حد در آن حدّ نیست وبعبارت سوم درهیچ آن ولحظه ی در آن حدّ حاصل نیست بلکه می گذرد وسیّال است.

فرق های حرکت توسطیه وقطعیه:

1. ملاک حرکت توسطیه بودن متحرک است بین مبدأ ومنتها بنحو سیال، امّا مناط حرکت قطعیه ورد متحرک درحدّ وترک حدّ قبل است بنحو متصل، بعبارت دیگرطی حدود است بنحو ممتد یا حالت متحرک بین مبدأ ومنتها وقتی که به منتها ختم شود (تعبیر دیگری از امتداد).

2. حرکت توسطیه بسیط است، مجموعه ای از چیزی نیست برخلاف حرکت قطعیه که مجموعه ای از قطعات است.

3. حرکت توسطیه صفت واحد است ودرآن وجود دارد، ولی حرکت قطعیه ازحدود متعدد متصل ساخته می شود ویا قطعات متعدد متصل است ودر زمان وجود دارد.

4. حرکت توسطیه خارجی است ولی حرکت ذهنی است.

متن: وهذا هو صورة(حقیقت) الحرکة الموجودة فی المتحرّک وهو(صورة) توسّط بین المبدأ المفروض و النهایة بحیث أیّ حدّ یفرض فیه(توسط) لا یوجد(متحرک) قبله(حدّ) و لا بعده(حدّ) فیه(متعلق لایوجد) لا کحدّی الطرفین(مبداء ومنتها) فهذا التوسّط هو صورة الحرکة و هو صفة واحدة تلزم المتحرّک و لا تتغیّر ألبتّة ما دام متحرّکا. نعم قد یتغیّر حدود التوسّط بالفرض(متعلق تغیّر).

و لیس المتحرّک متوسّطاً، لأنّه فی حدٍّ دون حدّ، بل هو متوسّط لأنّه بالصّفة المذکورة(متوسط بین مبداء ومنتها بودن)، وهی(صفت مذکوره) أنّه بحیث أیّ حدٍّ تفرضه لا یکون قبله و لا بعده فیه(حدّ).

ص: 272

و کونه بهذه الصّفة(متوسط بین مبداء ومنتها بودن) أمر واحد یلزمه دائماً فی أیّ حدٍّ کان لیس یوصف بذلک فی حدّ دون حدّ.

وهذا بالحقیقة هو الکمال الأوّل، و أمّا إذا قطع(طی کرد حدود را) فذلک الحصول(حصول درمنتها) هو الکمال الثّانی.

وهذه الصّورة توجد فی المتحرّک و هو فی آن، لأنّه صحّ أن یقال له(متحرک) فی کلّ آن یفرض أنّه فی حدّ أوسطه لم یکن(متحرک) قبله(آن) فیه(حد اوسط) و لا بعده(آن) یکون فیه(حدّ اوسط).

زمان داشتن یا نداشتن حرکت 93/12/11

موضوع: زمان داشتن یا نداشتن حرکت

بحث دراین بود که حرکت قطعیه درخارج موجود نیست ولی حرکت توسطیه درخارج موجود است، وحقیقت حرکت که درمتحرک وجود دارد همین حرکت توسطیه است که کون متحرک است بین مبدأ ومنتها بنحو که در هر آن ولحظه ی درحدّی است که در لحظه ی قبل ولحظه ی بعد درآن حدّ نیست یعنی سیال است، بعبارت دیگر حرکت توسطیه موجود درآن است وسیلان دارد.

اشکال: شما گفتید حقیقت وصورت حرکت که درخارج وجود دارد حرکت توسطیه است که موجود می باشد در آن، وحال آنکه حرکت موجود درزمان است.

جواب: حرکت قطعیه از مبدأ شروع و با طی کردن حدّی بعد از حدّی به منتها ختم می شود واین رسیدن ازمبداء به منتها ممتد است ودارای مقدار که زمان است، پس حرکت قطعیه امتداد دارد واین امتداد مطابق با زمان است بعبارت دیگر حرکت قطعیه قوامش به دوچیز است؛ یکی طی کردن حدود ودیگر آنکه طی حدود پشت سرهم ومتدد است وبلحاظ همین امتداد است که زمان دارد ویا مطابق با زمان است بنابراین حرکت قطعیه بلحاظ امتدادش زمان دارد. ووقتی که حرکت تمام شد امتداد تمام می شود همین طور زمان.

ص: 273

لاهیجی از امتداد تعبیر می کند به حالت که متحرک دارد بین مبدأ ومنتها وقتی که وصل به منتها شود، واز این حال تعبیر می کند به امور که در ماضی وجود دارد، به این لحاظ که امور موجود در گذشته چنانچه زمانی باشد وقتی اطلاق ماضی می شود که به منتها رسیده باشد وتمام شده باشد، مثل حالت متحرک که وقتی به منتها برسد به امتداد اطلاق می شود. پس امور موجود درماضی دوگونه است یا آنی است ویا زمانی وقتی که زمانی باشد امتداد دارد ومطابق بازمان است حرکت قطعیه این گونه است تا وقتی که متحرک به منتها نرسیده به حرکت آن اطلاق قطعیه نمی شود وقتی که به منتها رسید حرکت قطعیه دارد ورسیدن از مبدأ به منتها ممتد است واین امتداد مطابق با زمان است.

تذکر: مراد از مبدأ ومنتها می تواند مبدأ ومنتهای حرکت باشد بنحوی که حرکت بکلی تمام شود ومی شود مبدأ ومنتهای یک قطعه ی خلی کوچک از حرکت باشد، که امتداد خیلی کوچک دارد وحرکت بعد از آن ادامه می یابد.

حرکت توسطیه بودن متحرک است بین مبدأ ومنتها موجود در آن، پس حرکت توسطیه قوامش به امتداد نیست که با زمان تطابق داشته باشد، اما درعین حال خالی از زمان نیست به این معنا که حرکت توسطیه از حرکت قطعیه خالی نیست بلکه حرکت توسطیه همراه حرکت قطعیه انجام می شود، که امتداد وزمان دارد وحرکت توسطیه هم بواسطه ی حرکت قطعیه زمان دارد. پس درحقیقت امتداد وزمان مال حرکت قطعیه است وبواسطه ومجازا مال حرکت توسطیه هم است.

ص: 274

شبه ی مشهور درباب حرکت است که فخررازی جواب گفته ولاهیجی جواب فخرررا ردّ نمی کند بلکه حرف شیخ را هم ذکر می کند.

شبه ی مشهور: حرکت توسطیه چند فرض دارد: 1. آیا توسط مطلق بین مبدأ ومنتها نه توسط درحد خاص، 2. یا حرکت توسطیه توسط درحدّ خاص بین مبدأ ومنتها است، 3. ویا توسط های خاص بین مبدأ ومنتها؛ مثلا بین مبدأ ومنتها ده تا حدّ دارد، آیا حرکت توسطیه بودن بین مبدأ ومنتها است بدون اینکه به هیچ حدی توجه داشته باشیم، یا اینکه حرکت توسطیه بودن مثلا درنقطه ی الف است ویا اینکه حرکت توسطیه بودن درحدهای جزئی متعدد است مثلا یک بار درنقطه ی الف بار دیگر درنقطه ب و...

اگر حرکت توسطیه توسط مطلق باشد حرکت توسطیه کلی خواهد بود ودرخارج وجود ندارد. اگر مراد از حرکت توسطیه توسط درحد خاص باشد این سکون است. واگر حرکت توسطیه توسط درحد های متعدد باشد در این صورت یا این حدود به هم چسپیده ومتصل است ویا حدود به هم متصل نیست درصورت که متصل نباشد لازم می آید که حرکت توسطیه مخلوط از حرکات وسکنات باشد ودرفرض که حدود به هم متصل باشند لازم آید که حرکت توسطیه از آنات تشکیل شود ومسافت هم مرکب از جزئیات باشد.

متن: و الّذی یقال: من أنّ کلّ حرکة ففی زمان فإنّما یعنی بالحرکة الحالة الّتی للشّی ء بین مبدأ و منتهی وصل(صفت منتهی) إلیه فتقف عنده أو لا تقف عنده، فتلک الحالة الممتدّة هی فی زمان وهذه الحال وجودها علی سبیل وجود الأُمور فی الماضی و بیانها بوجهٍ آخر(امورکه وجود متصرم ندارد بیان بوجه دیگر نمی خواهد)، لأنّ الأُمور الموجودة فی الماضی قد کان لها(امور) وجود فی آن من الماضی کان حاضراً، ولا کذلک هذا، فتکون هذه الحرکة یعنی بها القطع.

ص: 275

و أمّا أن یعنی بالحرکة الکمال الاوّل(یعنی حرکت توسطیه) الّذی ذکرناه فیکون (اسم یکون:)کونه فی زمان (خبریکون:) لا علی معنی أنّه یلزمه مطابقة الزّمان، بل علی أنّه لا تخلو من حصول قطع ذلک القطع مطابق للزّمان فلا یخلو من حدوث زمان، لانّه کان ثابتاً(خبر) فی کلّ آن من ذلک الزمان مستمراً(خبر بعد از خبر/ عطف برثابتا باحذف عاطف) فیه. انتهی کلام الشیخ».

و هاهنا شبهة مشهورة تقریرها: أنّ الحرکة الموجودة (1)لیست هی التوسّط المطلق بین المبدأ و المنتهی لکونه کلیاً (2)ولا التوسّط الجزئیّ الواحد _ أعنی: الحصول فی حدّ معیّن _ و إلّا(اگرتوسط جزئی واحد باشد) لم یکن متحرّکاً بل ساکنا (3) ولا التوسّطات الجزئیّة المتعددة _ أعنی: الحصول فی حدّ معیّنٍ بعد الحصول فی حدّ آخر کذلک(یعنی معین) _ و إلّا(اگرتوسطات جزئی متعدد باشد) فان لم یکن تلک الحصولات متعاقبة متجاورة لزم انقطاع الحرکة بکلّ واحدٍ من تلک الحصولات فلا یکون الحرکة من المبدأ إلی المنتهی حرکة واحدة بل حرکات متعدّدة بین کلّ حرکتین منهما(منها ظ) سکون، و إن تعاقبت و تجاورت لزم تتالی الآنات و ترکّب المسافة ممّا لا یتجزأ و قد مرّ بطلانه.

اشکال بروجود حرکت توسطیه 93/12/12

موضوع: اشکال بروجود حرکت توسطیه

حرکت قطعیه وحرکت توسطیه را بیان کردیم وگفتیم که درحقیقت حرکت توسطیه است که کمال اوّل است ودرخارج وجود دارد.

شبه مشهوره: حرکت توسطیه اگر وجود داشته باشد به یکی از چهار صورت ذیل خواهد بود وفرض دیگری هم متصور نیست:

الف. توسط مطلق بین المبدأ ومنتها که کلی است ودرخارج وجود ندارد.

ص: 276

ب. توسط جزئی واحد، که حصول درحد معین است، وسکون، نه حرکت.

ج. توسط جزئیات متعدد یعنی حصول درحد معین بعد از حصول درحد آخر،که:

1. یا بین شان فاصله است، که حرکات متعدد است نه حرکت واحد.

2. ویا فاصله نیست، ودر این صورت لازم می آید تتالی آنات وترکیب مسافت از اجزای لایتجزی.

پس حرکت توسطیه درخارج وجود ندارد.

جواب فخررازی: الف) چنانچه قبلا بیان شد حرکت توسطیه امر موجودی است درآن ومستمر به استمرار زمان.

ب) قوام حرکت به شش چیز است؛ محرک یا فاعل حرکت، متحرک یا موضوع حرکت، مسافت یا مقوله ی که حرکت در آن واقع می شود، زمان یا مقدار حرکت ومبدأ ومنتهای حرکت وآنچه که قطعا(1) وحدت وتعدد حرکت به آن بستگی دارد سه امر از امور مذکور است؛ یکی زمان حرکت، دیگری متحرک وسومی مافیه الحرکت، که در حرکت أینی مسافت است ودر حرکت کمی وکیفی ووضعی می توانیم بگوییم مافیه الحرکت مسافت است ویا بگوییم کم وکیف ووضع است.

باتوجه به دومقدمه ی فوق حرکت توسطیه که توسط متحرک است بین مبدأ ومنتها امر موجود است درآن ومستمر به استمرار زمان واز آنجای که مسافت، متحرک وزمان درحرکت توسطیه واحد شخصی است حرکت توسطیه هم واحد بالشخص است. پس حرکت توسطیه نه توسط واحد جزئی است ونه توسطات متعدد جزئی ونه امر کلی بلکه امر موجود درآن ومستمربه استمرار زمان واحد بالشخص.

ص: 277


1- (1) . درسه امر دیگربحث است که آیا وحدت وتعدد حرکت به آن بستگی دارد یا خیر، وچنانکه در جای خوش بیان شده وحدت وتعدد این سه امر دخالت درووحدت وتعدد حرکت ندارد. ( طبعیات شفا، سماع طبعی، ج1، مقاله 4، ف2).

توضیح مطلب : باتوجه به تعریف حرکت توسطیه وبعبارتی با مداقّه درمقدمه ی اول شق دوم باطل است؛ چرا که توسط جزئی واحد درحدّ معین نیست بلکه مستمر است هم چنین باتوجه به مقدمه ی دوم حرکت توسطیه اولا واحد است نه وحدات پس شق سوم و چهارم صحیح نیست وثانیا واحد بالشخص است نه کلی پس شق اول باطل است.

ان قلت: هرچند مسافت واحد است ولی واحد ممتد ومتصل که می توانیم در آن حدودی را فرض کنیم وباتوجه به این حدود فرضی، اولا می شود توسط متحرک واحد توسطات جزئی متعدد وکون های متعدد باشد وثانیا هرجای که کون های متعدد یا جزئیات داشته باشیم کلی خواهم داشت. پس شق اول، سوم وچهارم باطل نیست.

قلت: اولا، هرچند می شود برای مسافت حدودی را معیّن کرد ووقتی که متحرک در آن حدّ برسد حصول در وسط صدق می کند ولی حصول متحرک در آن حدّ خاص امرّ عرضی وزائد برذات حرکت است وذات حرکت با زوال از آن حدّ همچنان باقی است فقط عرضی ازعوارضش عوض می شود. پس حدود فرضی برای حرکت توسطیه تعدد درست نمی کند وکون واحد کون های متعدد وتوسط واحد توسطات متعدد نمی شود.

بعبارت دیگر واحد بالشخص بودن حرکت توسطیه بخاطر وحدت متحرک، وحدت مسافت ووحدت زمان است وتعدد فرضی مسافت برای حرکت تعدد درست نمی کند؛ چرا که تعدد فرضی مسافت امر عرضی است نه ذاتی تا به وحدت حرکت ضرر بزند، بله چنانچه تعدد مسافت واقعی باشد حرکت متعدد می شود ولی این خلاف فرض است. پس حرکت توسطیه واحد بالشخص است وشق اول، سوم وچهارم باطل است.

ص: 278

ثانیا، معیار کلیت داشتن جزئیات است، وبا فرض اجزأ برای مسافت برای مسافت تعدد درست نمی شود تا حرکت توسطیه کلی شود. بعبارت دیگربافرض اجزاء برای مسافت برای حرکت توسطیه اجزأ درست می شود نه جزئیات تا حرکت توسطیه افراد متعدد داشته باشد وحرکت توسطیه کلی باشد و برهمه ی افراد صادق.

بیان ابن سینا: ابن سینا هم این اشکال را تبین وجواب گفته است لاهیجی کلام شیخ را تماما نقل می کند.

بیان اشکال : شکال مشهور برحرکت توسطه را ابن سینا این گونه بیان می کند که درحرکت توسطیه سه چیز داریم؛ یکی «کون فی المکان ولم یکن قبله بعده فیه که امرکلی» است، برخلاف کون فی هذا المکان که جزئی است، دیگری اضافه ی به کون فی المکان یعنی بودن متحرک در مکان که این هم کلی است برخلاف اضافه ی متحرک به کون فی هذا المکان که جزئی است وسومی «آن» است که بازهم کلی است.

کلی خودش درخارج نیست اشخاصش درخارج است وامرکلی یا به عین وجود اشخاص ویا درضمن وجود اشخاص وجود دارد.

حال اگر خودکلی را درنظر بگیریم درخارج وجود ندارد واگر بلحاظ اشخاصش درنظر بگیریم وجود دارد ولی واحد نیست متعدد است پس درصورت که کلی را به تنهایی لحاظ کنیم درخارج وجود ندارد وچنانچه با اشخاص دربگیریم درخرج وجود دارد ولی واحد نیست متعدد است. پس یا حرکت توسطیه در ذهن است ویا حرکات متعدد نه حرکت واحد.

متن: وأجاب عنها(شبه مشهوره) الإمام الرّازی: بأنّ الحرکة بمعنی التوسّط بین المبدأ و المنتهی أمرٌ موجودٌ فی الآن مستمرٌّ باستمرار الزّمان و یصیر(توسط) واحداً بالشخص لوحدة الموضوع(متحرک) والزّمان و ما فیه الحرکة(مسافت).

ص: 279

فاذا فرضت للمسافة حدود معیّنة، فعند وصول المتحرّک إلیها(حدود) یعرض لذلک الحصول فی الوسط أن صار حصولاً فی ذلک الوسط، و صیرورته حصولا فی ذلک الوسط أمرٌ زائدٌ علی ذاته الشخصیّة و هی(ذات شخص) باقیة عند زوال الجسم(جسم متحرک) من ذلک الحدّ إلی حدٍّ آخرٍ وإنّما یزول عارض من عوارضها. و لیس الحصول فی الوسط أمراً کلیاً یکون له کثرة عددیّة(یعنی افراد داشته باشد)، لأنّ ذلک(کلی بودن) إنّما یکون إذا کان فی المسافة کثرة عددیّة حتّی یقال الحصول فی هذا الحدّ من المسافة غیر الحصول فی ذلک. و لیس کذلک(کثرت عددی نیست) لأنّ المسافة متّصل واحد لا أجزاء لها بالفعل، فالحرکة فیها(مسافت متصل) عند اتّحاد الموضوع و الزّمان لا یکون إلّا واحداً بالشخص و إن أمکن فرض الأجزاء فیه کالخطّ الواحد، وذلک(اینکه حرکت واحد بالشخص است) لأنّ المعتبر فی الکلیّة إمکان فرض الجزئیّات لا فرض الأجزاء و هو غیر ممکن هاهنا. قال: هذا ما عندی(آنچه که دراختیارما است) فی هذا الموضع المشکل العسیر. کذا نقل عنه فی شرح المقاصد.

و تحقیق ذلک فی الشفاء حیث قال: «فإن قال قائل: إنّ الکون فی المکان و لم یکن قبله و لا بعده فیه(ذلک المکان) وکذلک الإضافة إلی هذا الکون(کون فی المکان)، و الأمر الّذی یجعلونه آناً هو أمرٌ کلّیٌ معقولٌ و لیس بموجودٍ بالفعل (بل إنّما الموجود بالفعل الکون فی هذا المکان(مکان جزئی) ولم یکن قبله و لا بعده فیه و کذلک الإضافة إلی هذا الکون(کون فی هذالمکان)) و الأمر الکلّیّ إنّما ثبت بأشخاصه و لا یکون شیئاً واحداً موجوداً بعینه کما اتّفق علیه أهل الصّناعة

ص: 280

اشکال حرکت توسطیه وجواب آن 93/12/16

موضوع: اشکال حرکت توسطیه وجواب آن

کلام ابن سینا را نقل کردیم که بیان اشکال مشهور وپاسخ آن پرداخته است.

شکال مشهور: الف) درحرکت توسطیه سه چیز داریم؛ یکی «کون فی المکان ولم یکن قبله بعده فیه» که امرکلی است، برخلاف کون فی هذا المکان که جزئی است، دیگری اضافه ی به کون فی المکان یعنی کون المتحرک فی المکان که این هم کلی است برخلاف اضافه ی متحرک به کون فی هذا المکان که جزئی است وسومی آن است که بازهم کلی است.

ب) کلی خودش درخارج نیست اشخاصش درخارج است وامرکلی یا به عین وجود اشخاص ویا درضمن وجود اشخاص وجود دارد.

حال چنانچه خودکلی را درنظر بگیریم درخارج وجود ندارد واگر بلحاظ اشخاص درنظر بگیریم وجود دارد ولی واحد نیست متعدد است پس درصورت که کلی را به تنهایی لحاظ کنیم درخارج وجود ندارد وچنانچه با اشخاص دربگیریم درخارج وجود دارد ولی واحد نیست متعدد است. پس حرکت توسطیه یا در ذهن است ویا حرکات متعدد نه حرکت واحد.

جواب: کون فی المکان ... دوحیث دارد، طبق یک حیث کلی است ونمی تواند درخارج موجود باشد وطبق حیث دیگر شخص است ومی تواند درخارج باشد.

دومعنای کون فی المکان: 1. اگرچند متمکن داشته باشیم که کون فی المکان برهمه ی آنها صادق باشد، کون فی المکان کلی است. 2. اگرمتمکن واحد باشد که کون فی المکان واحد دارد، کون فی المکان شخص است.

ص: 281

سوال: آیا وقتی که متحرک واحد درمسافت واحد درزمان واحد حرکت می کند با هرنسبتی که به مکان یعنی حدود فرضی مسافت دارد کون جدا ومستقل پیدا می کند ویا باهرنسبتی به مکان کون فی المکان مستقل پیدا نمی کند؟ اگر باهر نسبتی به مکان کون فی المکان جدا پیدا کند دراین صورت کون متحرک فی الوسط یا کون فی المکان کلی داریم که برهمه ی کون فی المکان ها صادق است. وچنانچه با هرنسبتی به مکان، کون فی المکان جدا پیدا نکند دراین کون فی الوسط کلی نیست، بلکه شخص است.

بعبارت دیگر وقتی که متحرک واحد درمسافت واحد ودرزمان واحد حرکت می کند آیا زماینکه درقطعه ی اول مسافت است کون دارد ووقتی که وارد قطعه ی دوم شد کون دیگری پیدا می کند ودرقطعه ی سوم کون سوم دارد ویا اینکه درطول مسافت کون واحد دارد فقط نسبتش به قطعه ی های فرضی مسافت عوض می شود؟ اگر درهرقطعه ی فرضی مسافت کون عوض شود کون های معتدد خواهیم داشت وکون متحرک فی الوسط کون کلی است که افراد متعدد دارد وچنانچه فقط نسبت های کون به قطعه های فرضی مسافت عوض شود کون واحد داریم وکون متحرک فی الوسط کون شخصی است.

بیان نظیر: جنس باعوض شدن فصل عوض می شود، مثلا حصه ی حیوان که با ناطق تحصل پیدا کرده است فرق دارد با حصه ی حیوان که با صاهل تحصل پیدا کرده، چرا که فصل مقوم نوع ومحصل جنس است وقتی که فصل عوض شد آن حصه ی جنس که تحصل پیدا کرده عوض می شود، هم چنین نوع باعوض شدن عوارض افراد متعدد پیدا می کند. اما برخی عوارض چنین نیستند نسبت های متعدد پیدا می کند ولی عوض نمی شود بلکه واحد می ماند مثل آتش که چند ظرف روی آن قرار می دهیم وآتش درهرکدام تاثیر می شود وگرم می کند ولی آتش عوض نمی شود ومتعدد هم نمی شود بلکه واحد باقی است.

ص: 282

مثال: لون که جنس است با مفرق بصر می شود بیاض وبا قابض بصر می شود بیاض، به این معنا که وقتی مفرق بصر آمد به یک حصه ی از لون تحصل می دهد وبیاض بوجود می آید وقتی که قابض بصر آمد به حصه ی دیگر لون تحصل می دهد وسواد پدید می آید، نه اینکه همان حصه ی لون را که مفرق بصر تحصل داد تحصل دهد که لون باقی باشد. پس آنچه که باقی است مفهوم کلی لون است ونه آن حصه ی که دربیاض است درسواد هم باشد.

لون شبه خشبه ای است که در این که در این دیوار به کار فته است وقتی که دیوار خراب شد چوب هم از بین می رود ودردیوار دیگر چوب دیگر است که به کار می رود. اما نوع شبه چوبی است که یک نسبتی با دیوار دارد دوباره همان چوب نسبت با سقف پیدا می کند.

متن: فنقول: أمّا الکون فی المکان من حیث یقال علی متمکّنات کثیرین، فلا شک أنّ الحال فیه علی ما قد وصف(همان طوراست که مستشکل گفت). و أمّا من حیث یقال علی متمکّن واحدٍ و لکن لا معاً، فالأمر(کلی بودن) فیه(کون) مشکل فإنّه لا یبعد أن یکون معنی جنسیّ(مثلا لون) یقال علی موضوعٍ واحدٍ(جسم واحد) فی وقتین(دروقت که فصل قابض بصر است ودروقت که فصل مفرق بصر است مثلا) و یکون(معنی جنسی) لم یثبت واحداً بعینه، مثل الجسم الأبیض إذا إسودّ فإنّ الجسم إذا کان أسود فقد کان فیه سوادا فکان السّواد لوناً وکان اللّون کالجزء من السّواد مثلاً وبتخصیصِ ما(فصل) قارنه (لون)کان سواداً، فلمّا أبیضّ فلا یمکننا أن نقول إنّ ذات الشی ء(لون) الّذی کان عرض له(لون) مقارنة التّخصیص باقیةٌ(خبرإن)، و قارنه(لون) تخصیص آخر، مثل الخشبة موجودة فی بیتٍ علی تخصیص أنّها جزء حائط ثمّ صارت هی بعینها جزء سقفٍ و لها إضافة أُخری وتخصیص آخر أنّه جزء سقف، فإنّ ذلک(لون) لیس کذلک( مثل خشب نیست) بل مَثَلُه مَثَلُ أن یعدم الحائط و الخشیة الّتی فیه ثمّ یحدث فی البیت حائط و فیه خشبة أُخری مثل تلک الخشبة. وذلک(اینکه لون مثل خشبه نیست) لأنّ السّواد لا یبطل فصله و(حالیه) تبقی حصّة من طبیعة لجنس الّتی کانت مقارنة له بعینها، و إلّا(اگرحصه ی جنس باقی بماند) فلیس بفصل منوّع(فصل منوّع نخواهد بود، چرا که فصل حصه اش نکرده است، اگر منوّع باشد باید حصه اش کند) بل هو عارض لا منوّع. قد علم هذا فی مواضع أُخری(یعنی درمنطق).

ص: 283

فإذا کان الأمر علی هذا(که جنس باتغییر فصل عوض می شود ولی نوع با تغییر فرد عوض نمی شود)، فلننظر هل (مبتدا:) حکم الکون فی المکان (صفت کون:) الموجود فی المتمکّن تارة مقارناً لتخصیص أنّه فی هذا المکان و تارة مقارناً لتخصیص أنّه فی مکانٍ آخر (خبر:)حکم اللّون أو لیس کذلک، بل حکمه حکم حرارة تارة تفعل فی هذا و تارة فی هذا أو رطوبة تارة تنفعل عن هذا و تارة عن ذلک و(حالیه) هی(حرارت، رطوبت) واحدة بعینها، أو عرض آخر من الأعراض یبقی واحداً بعینه و یلحقه تخصیص بعد تخصیص .

کلی بنودن حرکت توسطیه 93/12/17

موضوع: کلی بنودن حرکت توسطیه

گروهی اشکال کرده بودند به وجود حرکت توسطیه درخارج به این صورت که حرکت توسطیه ازسه امرتشکیل شده؛ کون فی المکان، اضافه به کون فی المکان وآن که هر سه کلی است و کلی درخارج وجود ندارد پس حرکت توسطیه درخارج وجود ندارد.

جواب: کون فی المکان یا از قبیل اموری است که باتغییر فصول وتغییر عوارض تغییر می کند ویا از قبیل اموری است که فقط اضافه اش عوض می شود ولی خودش تغییر نمی کند.

بعبارت دیگر کون فی المکان یا از قبیل جنس است که با تغییر فصول تغییر می کند مثل لون که با قابض بصر می شود سواد وبا مفرق بصر می شود بیاض ویا از قبل نو ع است که با تغییر عواض تغییر می کند واشخاص متعدد بوجود می آید ویا از قبیل آتشی است که فقط نسبتش تغییر می کند مثلا زیر هر ظرف که قرار دهیم آنرا بجوش می آورد بدون این که تغییر در آتش بوجود بیاید ویا چوب که هم با دیوار نسبت دارد وهم باسقف بدون آنکه تغییری در آن بوجود بیاید.

ص: 284

اگر کون فی المکان از قبیل لون باشد که با تغییر فصول تغییر می کند ویا از قبیل نوع باشد که با تغییر عوارض تغییر می کند وافراد مختلف بوجود می آید در این صورت کون فی المکان کلی است که انواع ویا افراد متعدد دارد وبر آنها صادق است بنحوصدق جنس برنوع ویا صدق نوع بر فرد ودرهرصورت کلی است، اما چنانچه کون فی المکان از قبیل آتش یا چوب باشد که فقط نسبتش عوض می شود در این صورت کون فی المکان کلی نیست بلکه شخص است وفقط نسبت های مختلف دارد در لحظه ای اول با این حدّ مسافت نسبت دارد، در لحظه ی دوم با حدّ دوم مسافت نسبت دارد وهکذا.

کون فی المکان از قبیل لون نیست که با تغییر فصول تغییر کند هم چنین کون فی المکان از قبیل نوع نیست که با تغییر عوارض تغییر کند واشخاص متعدد بوجود بیاید، بلکه کون فی المکان از قبیل آتش ویا چوب است که نسبت های متعدد پیدا می کند واین نسبت ها موجب تعدد کون فی المکان نمی شود. پس کون فی المکان کلی نیست بلکه شخص است. پس حرکت توسطیه کلی نیست.

دلیل: اولا، تخصیص کون به این مکان وآن مکان وجود ندارد که کون فی المکان متعدد شود، به دوبیان.

بیان اول: حرکت توسطیه امری است موجود در آن ومسافت امری است متصل که جزء بالفعل ندارد و وقتی که تقسیم کنیم حدود متعدد پیدا می کند امّا هر یک از حدود را دوباره می توانیم تقسیم نماییم و هرچه تقسیم را ادامه دهیم به آن نمی رسیم که حرکت توسطیه درآن وجود داشته باشد. پس اگر مسافت را بدون قسمت در نظر بگیریم یک امر متصل است و وحدود ندارد که موجب تعدد کون فی المکان شود و چنانچه مسافت را تقسیم کنیم به آن نمی رسیم که حرکت توسطیه در آن وجود داشته باشد، بلکه اگرحدود مسافت را درنظر بگیرم وحرکت را به آن نسبت دهیم این حرکت قطعیه است که بازمان انطباق دارد. پس نه کون فی الوسط یعنی حرکت توسطیه تعدد وتکثردارد ونه مسافت که موجب تعدد کون فی الوسط شود.

ص: 285

بعبارت دیگر حرکت توسطیه امربسیط وواحد است ومسافت را هرچند می توانیم به انحا مختلف تقسیم نماییم ولی آنرا نمی توانیم به حرکت توسطیه نسبت دهیم. پس حرکت توسطیه که خودش تعدد ندارد حتی نسبت های متعدد هم پیدا نمی کند.

بیان دوم: حرکت توسطیه امر واحد است وزمانی نسبت متعدد پیدا می کند که مسافت حدود بالفعل باشد ولی مسافت حدود بالفعل ندارد پس کون فی المکان نسبت های متعدد پیدا نمی کند.

اگر مسافت را به اقسامی تقسیم نماییم وحرکت با هریک از آنها نسبت پیدا کند دراین صورت تعدد درست می شود ولی این حرکت توسطیه نیست، حرکت قطعیه است که در خارج بنحوثابت وجود ندارد وبنحو سیال وجود دارد.

متن: فنقول: أوّلاً: أنّ هذا التخصیص بهذا أو بذلک فی أمر المکان(یعنی تخصیص کون به این مکان یا به آن مکان) لیس أمراً موجودا بالفعل بعینه(بدون توجه به اسباب تقسیم) کما یظهر لک بعد. إذ المتّصل لا أجزاء له بالفعل، بل عرض أن ینجرّ لأسباب تقسم المسافة فتجعلها بالفعل مسافات علی أحد أنواع القسمة، و ما بین حدود تلک القسمة أیضاً مسافات لا یشتمل علیها آن و حرکة علی النحو الّذی قلنا: إنّها یکون فی آن(یعنی حرکت توسطیه که درهر آن صدق می کند)، بل الحرکة الّتی علی نحو القطع و یکون الزّمان مطابقاً لها، و(عطف بر لایشتمل) لا یکون المعنی الّذی سمّیناه آناً هو متکثّر فیها بالفعل. لأنّ ذلک لا یتکثر بالفعل إلّا بتکثیر المسافة بالفعل وإذا لم یکن متکثّراً بالفعل، وکانت الحرکة علی الموضوع الواحد _ أعنی: المسافة _ موجودة ولم تکن(حرکة) کثیرة بالعدد (جواب إذا:)کانت بالضّرورة واحدة بالعدد، ولم یکن(کون فی المکان) علی النمط الّذی یکون علیه الحال فی اللّون و وجوده فی الموضوع(جسم) فی حال سواده و فی حال بیاضه و حال النّسبة الّتی یخصّص کلّاً إلی الموضوع بالفعل، (تعلیل لم یکن علی ...:) لانّ الحرکة لا توجب بالفعل انفصالاً، بل یستمرّ الاتصال استمراراً لا یجب معه(استمرار) تغیّر هذه الحال(کون فی المکان) بالقیاس إلی الموضوع(متحرک) حتّی یعدم منه(موضوع) أمر ثابت بالشخص. فإنّه إنّما یختلف النّسبة بالفعل إلی مختلف بالفعل وإنّما یکثّر الواحد بالفعل بتکثّر من قبل النّسبة إذا کانت متکثّرة بالفعل فاذا کانت المسافة واحدة بالاتّصال لا اختلاف فیها لم یختلف إلیها نسبته. فلم یختلف بسبب ذلک عدد شی ء واحد.

ص: 286

نسبت متعدد کون فی المکان را متعدد نمی کند 93/12/18

موضوع: نسبت متعدد کون فی المکان را متعدد نمی کند

بعضی گفته بودند که حرکت توسطیه درخارج وجود ندارد چرا که کون فی المکان که از مقومات حرکت می باشد کلی است وکلی وجود خارجی ندارد فقط درذهن موجوداست.

ابن سینا: کون فی المکان درصورت کلی است که برای متحرک واحد درمسافت واحد وزمان واحد کون های متعدد فی المکان باشد وکون فی المکان برهمه ی کون های متعدد صادق باشد، اما چنین نیست چرا که اولا، کون فی المکان واحد داریم که حتی نسبت های متعدد هم ندارد به دوبیان که گذشت.

ثانیا، کون فی المکان واحد داریم که نسبت های متعدد دارد، امّا با نسبت های متعدد کون فی المکان متعدد نمی شود؛ چرا که نسبت ها خارج از کون فی المکان است وتعدد امر خارجی کون فی المکان را متعدد نمی کند برخلاف فصول که اجناس را متعدد می کند. پس کون فی المکان متعدد نداریم که کون فی المکان کلی وجامع داشته باشیم.

بیان مطلب: مسافت ذاتا متصل است چنانچه با عروض عرض مثل محاذات تقسیم بالعرض ومختلف ومتکثر می شود، وزماینکه حرکت را به این اقسام نسبت دهیم حرکت هم نسبت های مختلف پیدا می کند، اما این نسبت ها کون فی المکان را متعدد نمی کند چرا که این نسب های خارج از ذات کون فی المکان یعنی حرکت است. بله در صورت که اختلاف حدود مسافت موجب اختلاف حرکت می شد ویا اختلاف حرکت موجب اختلاف وتقسیم مسافت می شد در این صورت حرکت وکون فی المکان متعدد می شد.

ص: 287

وبالجمله: خلاصه حال کون فی المکان حال لون نیست که با فصل قابض بصر سواد و با فصل مفرِّق بصر بیاض شود، هم چین حال کون فی المکان حال لون نیست که با اختصاص به موضوع خاص شخص خاص شود؛ چرا که مسافت وحد است وانفصال بالفعل ندار تا موجب تعدد نسبت شود واگر موجب تعدد نسبت هم شود کون فی المکان متعدد نمی شود چرا که نسبت خارج ازذات کون فی المکان است وبلکه تعدد نسبت عرض مشخص هم نیست، بر خلاف موضوع لون که مشخص است.

مساله پنجم: احتیاج حرکت به شش چیز

مصنف احتیاج وبا وابستگی حرکت به این نحو بیان می کند:

حرکت متوقف است بر شش امر:

1و2. متقابلین که عبارتند از مامنه وما إلیه یعنی مبدأ ومنتهای حرکت،

3و4. علتین که عبارتند ازعلت قابلی یعنی موضوع حرکت یا متحرک وعلت فاعلی یا محرک،

5. منسوب إلیه یا مقوله که حرکت در آن واقع می شود.

6. مقدار، که زمان حرکت است.

سوال: حرکت برزمان توقف ندارد، بلکه زمان مقدار حرکت ومتوقف برحرکت است هم چنین منتها موخر از حرکت. پس مراد خواجه از توقف چیست؟

جواب: مراد از توقف حرکت برشش امر این است که حرکت به این شش امر بستگی دارد وبدن این شش امر تحقق ندارد.

کلام ابن سینا: شیخ در شفا احتیاج حرکت به شش امر وجه این احتیاج را بیان می کند.

حرکت به شش امر احتیاج دارد: علت فاعلی، علت قابلی، مسافت ومایجری مجرای مسافت، زمان، مامنه وما إلیه.

وجه نیاز به علت قابلی: حرکت عرض است وعرض احیتاج به قابل دارد، پس حرکت احتیاج به علت قابلی یا موضوع دارد.

ص: 288

وجه نیاز به علت فاعلی: حرکت موجودی است ممکن وهر ممکنی نیاز به فاعل دارد.

وجه نیاز به مسافت: هرمتحرکی در چیز حرکت می کند، آن چیز در حرکت های مکانی مسافت ودر حرکت کمی، کیفی ووضعی مایجری مجرای مسافت است.

وجه نیاز به زمان: حرکت امر غیر قار است پس زمانی دارد.

متن: ثمّ بعد ذلک إذا عرض للمسافة قسمة ما و اختلاف و لم یکن ذلک(قسمت واختلاف مسافت) ممّا یتعلّق بالحرکة و لا الحرکة یتعلق به(اختلاف مسافت) و لا احدهما(حرکت ومسافت) موجب الآخر و لا موجبه، (جواب اذا:)کانت الاثنینیة الّتی تعرض له(کون فی المکان) غیر متکثّرة بالذات(یعنی ذات کون فی المکان را متکثر نمی کند) بل بالعرض و من طریق نسبة الواحد(کون فی المکان) إلی کثیر(نسبت ها)، و تکون النّسبة خارجیّة غیر داخلة فی ذات الشّی ء (کون فی المکان).

وبالجملة: لاتکون هذه الحال(حال که برای کون فی المکان است) حال اللّون الّذی هو بالحقیقة لا بالقیاس(تفسیربالحقیقة) إلی أمرٍ خارجٍ یختلف بمقارنة فصل السّواد و البیاض، ولا تکون المتحرّک فی المکان مطلقاً(حال ازکون) یصیر کثیراً بکونه فی هذا المکان و ذلک المکان، لأنّه لیس فی مسافة الحرکة انفصال بالفعل و(عطف بر انفصال) مکان معیّن دون مکان حتّی یجوز أن یکون الکون فی المکان مطلقاً جنسیّاً أو نوعیّاً یتنوّع أو یتشخّص بسبب نسبته إلی أکنة کثیرة بالفعل(قید امکنه، قید نسبة)» انتهی کلام الشفاء.

المسألة الخامسة فی ذکر الامور التی یتعلق بها الحرکة

علی ما قال: و یتوقف ؛ ای الحرکة علی المتقابلین(مبدأ ومنتها) أراد بهما ما منه الحرکة و ما إلیه _ أعنی: المبدأ و المنتهی _ (تعلیل برای اراده...:) لامتناع اجتماعهما بالقیاس إلی الحرکة الواحدة.

ص: 289

و العلّتین ؛ أی القابلیّة و هی الموضوع و الفاعلیّة.

و المنسوب إلیه ؛ أی المقولة الّتی یقع فیها الحرکة.

و المقدار؛ أی الزّمان.

فهذه امور ستّة لا یمکن تحقّق الحرکة بدون شی ء منها(امورسته). وهذا(لایمکن) هو المراد من التوقّف، و إلّا(اگرمعنای توقف این نباشد) فظاهرٌ عدم التوقف علی بعضها(امورسته) کالزّمان بل هو(زمان) متوقّف علی الحرکة، لکونه مقدارا لها(حرکت). وکذا المنتهی، فإنّه قد یکون(1)متأخّراً فی الوجود (متعلق متأخر:) عن الحرکة کالبیاض فی حرکة الأبیض.

ولذلک(چون حرکت به شش چیز وابسته است) قال الشیخ فی الشفاء: إنّ الحرکة تتعلّق بأُمور ستّة _ علی ما أشرنا إلیه _ أمّا تعلّق الحرکة بالعلّة القابلیّة(یعنی متحرّک) والفاعلیّة(یعنی محرّک) فظاهرٌ، لکونها(حرکت) عرضاً(پس علت قابلی می خواهد)، و هو(حرکت) قسم من الممکن(پس علت فاعلی می خواهد). وکذا(یعنی ظاهر) تعلّقها(حرکت) بما فیه الحرکة(2)، إذ لا بدّ لها(حرکت) من مسافة أو ما یجری مجراها.

وأمّا تعلّقها(حرکت) بالزّمان فلکونها(حرکت) أمراً غیر قارٍّ أو مستلزماً له(3)، فلا بدّ له(حرکت) من زمان یطابقه .

احتیاج به مبدأ ومنتها درحرکت 93/12/19

موضوع: احتیاج به مبدأ ومنتها درحرکت

گفتیم درحرکت شش چیز لازم است بعداز بیان شش چیز کلام شیخ را نقل کردیم که وجه نیاز حرکت به آنها را هم بیان می کند.

ص: 290


1- (1) . عنوان منتها همیشه موخر از حرکت است، امّا خود منتها گاهی مقدم است مثل حرکت های مکانی وگاهی موخر است مثل حرکت های کیفی.
2- (2) . مافیه الحرکة: 1. درحرکت های أینی مسافت است، 2. ودرسایر حرکات مایجری مجرای مسافت.
3- (3) . چنانچه حرکت را تفسیر کنیم به کمال اول ... مستلزم امر غیرقار است، واگر تفسیر کنیم به تغییر تدریجی یا امر غیر قارحرکت امر غیرقار است.

وجه نیاز به مبدأ ومنتها: مبدأ ومنتها از خود تعریف حرکت بدست می آید؛ چرا که حرکت کمال اول است لما بالقوه من حیث هو بالقوه. کمال اول بودن حرکت نسبت به کمال ثانی است که متحرک بواسطه ای کمال اول که حرکت است به آن می رسد. پس درباب حرکت کمال اول داریم که خود حرکت است وکمال ثانی که رسیدن به مقصد است، وقتی که متحرک شروع به حرکت نکرده ومی خواهد شروع کند حالتی دارد که هردوکمال برایش بالقوه است وقتی که شروع به حرکت کرد آن حالت را ترک می کند وکمال اول بالفعل می شود وقتی که به مقصد رسید کمال ثانی هم بالفعل می شود. آن حالت که متحرک ترک می کند مبدأ حرکت است که درحرکت های مکانی تطبیق می کند بر ابتدای مسافت وکمال ثانی که بدست می آورد منتهای حرکت است که در حرکت های مکانی تطبیق می کند بر انتهای مسافت. پس مبدأ ومنتهای هردو از تعریف حرکت بدست می آید؛ چرا که حرکت کمال اول است ومتحرک بواسطه ای آن به کمال ثانی می رسد، کمال فعلیت است وقبل از فعلیت قوه است همین قوه وتوانایی که برای متحرک است مبدأ حرکت است وقتی که شروع به حرکت می کند آن قوه را که مبدأ است ترک می کند وبه کمال یعنی حرکت می رسد این کمال واسطه می شود که به کمال ثانی که آن هم بالقوه است برسد وقتی که این قوه به فعلیت رسید حرکت به منتهایش می رسد وپایانی می پذیرد. پس قوه ی که درحین شروع حرکت به فعلیت می رسد مبدأ حرکت وقوه وحالت که در آخر به فعلیت می رسد منتهای حرکت است، واین مبدأ ومنتها در حرکت های مکانی تطبیق می کند بر ابتدای وانتهای مسافت ودر سایر حرکات تطبیق می کند بر ابتدا وانتهای مافیه الحرکت درحرکت کیفی مافیه الحرکت کیف ا ست ومبدأ حرکت کیفی آن قوه ی است که متحرک هنگام شروع حرکت آنرا ترک ومنتهای حرکت آن قوه وحالتی است که هنگام پایان حرکت آنرا بالفعل می کند. وهکذا در سایر حرکات.

ص: 291

اقسام مبدأ ومنتها: مبدأ ومنتها بلحاظ حصول ثابت وعدم حصول ثابت تقسیم می شود:

1. مبدأ ومنتهای که متحرک هنگام حصول درآن ثابت می ماند وبا سکون همراه است. حرکت های مستقیم این گونه است.

2. مبدأ ومنتهای که متحرک هنگا م حصول در آن ثابت نیست وبا سکون همراه نیست، حرکت های دورانی چنین اند.

سوال: اگر مبدأ ومنتها درحرکت لازم باشد معنایش این است که چنانچه در جای مبدأ ومنتها نباشد باید حرکت وجود نداشته باشد ودرفلک مبدأ ومنتها نمی یابیم پس باید درفلک حرکت نباشد، وحال آنکه فلک حرکت دارد پس مبدأ ومنتها درحرکت لازم نیست.

بله درصورت که قول ذیمقراطیس را بپذیریم وبگویم جسم مرکب از اجزای لایتجزی است در این صورت حدود مسافت بالفعل اند ومبدأ ومنتهای برای حرکت دورانی وجود دارد، هم چنین وقتی که محدِّدی با قطع، فرض، مماسه وموازات حدّی در مسافت ایجاد کند برای حرکت دورانی مبدأ منتها وجود خواهد داشت، امّا قول ذیمقراطیس باطل است و محدِّدی هم نداریم که برای مسافت حدود وجود بیاود. پس درحرکت های دورانی مبدأ ومنتهای وجود ندار.

متن:و اما تعلّقها بما منه و ما إلیه فقال الشّیخ: إنّه یستنبط من حدّها، لأنّها(حرکت) أوّل کمالٍ لشی ءٍ له کمال ثانٍ بأن ینتهی به(کمال اول) إلیه(کمال ثانی) و له(کمال اول) حال القوّة التی قبل الکمالین، و هی(حالت قوه) الحالة الّتی الکمال الأوّل ترکها و توجه(کمال اول) إلی الکمال الثانی.

ثمّ قال: و ربّما کان ما منه و ما إلیه ممّا یثبت(ثبات پیدا می کند) الحصولان فیهما زماناً حتّی یکون(یتحقق) عند الطرفین سکونٌ. و ربّما لم یکن الحصول فیه(طرفین) _ إذا فرض کأنّه(طرفین) حدّ بالفعل _ إلّا آناً کما للفلک فإنّ فی حرکته ترک مبدأ و توجّها إلی غایة، لکن لا وقوف له(متحرک) عند احدهما(مبدأ ومنتها).

ص: 292

ثمّ أورد سؤالاً: وهو أنّ الحدودفی المتّصل(مثل حرکت فلک) علی مذهبکم(طبق مذهب ذیمقراطیس که قائل به اجزای لایتجزی است حدود موجود بالفعل است) لیست موجودة بالفعل بل بالقوّة، وإنّما یصیر(حدود) بالفعل بأحد أسباب کقطع أو فرض أو مماسّة أوموازاة، فما لم یکن أحد هذه الأسباب بالفعل لم یکن(یتحقق) مبدأ و منتهی، و ما لم یکن مبدأ و لا منتهی لا یکون حرکة، فالفلک ما لم یکن له سبب محدّد لا یکون متحرّکا، و هذا محال (پس باید مبدأ ومنتها درحرکت شرط نباشد).

جواب از اشکال احتیاج حرکت به مبدأ ومنتها 93/12/20

موضوع:جواب از اشکال احتیاج حرکت به مبدأ ومنتها

جواب: مبدأ ومنتها به یکی از سه نحو تصور می شود؛ یکی بنحو قوه البعید من الفعل، دیگری بنحو قوه القریب من الفعل وسومی بنحو بالفعل.

توضیح مطلب اینکه هرگاه حدود ونقطات بالفعل موجود باشد ومتحرک آن حد را ترک نماید این حد مبداء بالفعل است ووقت که به آن برسد منتهای بالفعل است، امّا اگروقت که حرکت انجام می شود، چه حرکت مستقیم چه مستدیر، حد و نقطه ای بالفعل نداشته باشیم می توانیم یک یا دو نقطه ای را جدا نماییم درحرکت های دورانی و یا دونقطه را جدا نماییم درحرکت مسقیم، دراین صورت وقت که متحرک می خواهد آن حدونقطه را ترک نماید ویا نزدیک است به آن برسد حدود معین شده مبداء ومنتهای بالقوه القریبه من الفعل است، ولی چنانچه آن حدود را درمسافت جدا نکرده باشیم ویا حدود جدا شده امّا متحرک درشرف حرکت نیست دراین صورت حدود مورد نظر مبداء ومنتهای بالقوه البعیده من الفعل است.

ص: 293

دربالفعل شدن مبداء ومنتها دوچیز لازم است، یکی اینکه حد معین باشد ویا بایکی ازاسباب حد را معین نماییم، دیگر اینکه متحرک درحد معین واصل شود، دراین صورت مبداء ومنتها بالفعل است، درغیر این صورت مبداء ومنتها بالقوه است، که سه صورت دارد، یکی اینکه متحرک واصل شده ولی ما آن نقطه را فرض نکره ایم در این صورت منتها بالقوه قریبه من الفعل است، دیگر اینکه وصول نباشد ولی فرض باشد وسوم انیکه وصول نباشد وما هم فرض نه کرده باشیم ویا با یکی از اسباب آنرا مشخص ننموده باشیم در این دو صورت منتها بالقوه بعیده من الفعل است. مثلا اگر متحرک از مبداء بیرون آمده وبه نقطه ای که آنرا فرض نموده ایم یا با یکی از اسباب قطع جدا نموده ایم واصل شده، منتها بالفعل است؛ چرا که هم حد معین شده وهم متحرک به آن واصل شده است، همن طور درمبدا وقت که شروع حرکت با فرض آن نقطه بعنوان مبداء یکسان وهم زمان باشد شود، آن نقطه مبداء بالفعل است. امّا اگر از حد معین نشده حرکت شروع شده وبه حدی که معین نشده واصل شده دراین صورت هم مبداء وهم منتها بالقوه قریبه من الفعل است، ولی اگر شروع حرکت نباشد وما هم فرض نکرده باشیم مبداء بالقوه بعیده من الفعل است، ودرصورت که حرکت شروع شود و به حدی که منتها می تواند باشد واصل نشده وهم آنرا معین نکرده ایم منتها بالقوه بعیده من الفعل است.

فلک که دائم الحرکت است مبدأ بالقوه البعید من الفعل نداریم، وچنانچه حدّی را فرض کنیم مادام که آن حدّ نرسیده می شود مبدأ بالقوه القریب من الفعل وزمانیکه به آن حدّ رسید می شود مبدأ بالفعل.

ص: 294

مثالی را که اقا جمال خوانساری بیان نموده درباب افلاک است، به این نحو که وقت شمس حرکت می کند وبه درجه ای مثلا اوّل حمل واصل می شود، ولی ما آن درجه را حد فرض نکرده ایم، دراین صورت منتها بالفعل نیست، بلکه بالقوه قریبه من الفعل است همین گونه است وقت که ما درجه دهم حمل را منتها فرض کرده باشیم ولی خورشید واصل نشده باشد، امّا اگر درجه ای از حمل منتها است ولی ما فرض نکرده ایم وخورشید هم واصل نشده آن درجه منتهای بالقوه بعیده من الفعل است.

درحرکت های مستقیم مبداء ومنتها دوتا است ودرحرکت های دورانی ممکن است مبداء ومنتها دوتا باشد مثل اینکه مشرق را مبداء حرکت شمس ومغرب را منتهای آن بداینم، وممکن هم است که یک نقطه باشد، ولی به دو اعتبار مثل اینکه یک شبانه روز را یک حرکت بدانیم دراین صورت یک نقطه هم مبداء است وهم منتها به دو اعتبار.

با توجه به بیان مذکور وقت که گفته می شود مبداء ومنتها از مقوّمات حرکت اند مراد معنای عام مبداء ومنتها است که شامل هرسه قسم، وآنچه را که شمای مستشکل وجودش را نفی نمود مبدأ ومنتهای بالفعل است، وبانفی خاص عام نفی نمی شود.

متن: ثمّ أجاب عنه: بأنّ المبدأ و المنتهی یکون للحرکة بضرب(نوع) فعل و ضرب(نوع) قوّة، والقوّة یکون علی وجه قریب من الفعل ووجه بعید منه. مثال القریب أن یفرض للمتحرّک حال(ای فی حال) ما یتحرّک جدٌّ(نائب فاعل یفرض)، و(حالیه) قد وصل إلیه(حدّ) فی آن تفرضه، فیکون ذلک(حدّ) له(متحرک) و فی نفسه القوّة وإنّما یصیر بالفعل حدّاً بحصول الفرض(مراد مفروض است) بالفعل(قید حصول) و مع ذلک(با اینکه متحرک می رسد به حدّ وحدّ بالفعل می شود) لا یقف(متحرک) بل یستمرّ. و مثاله(حدّ) البعید(قوه البعیده) حدّ مستقبل(درپیش است) لا یمکن من حیث هو حدّ حرکة(نه ازآن حیث که حد جسم است) أن یجعل بالفعل(قید یجعل) حدّ حرکة بالفعل(قید حرکة) بفرض أو بسبب محدّد بالفعل بل یحتاج ان یستوفی(متحرک) المسافةُ إلیه(حدّ مستقبل) حتی یصیر بحیث یمکنک أن تفرضه مبدأ و منتهی(یعنی بالفعل قرار بدهی).

ص: 295

فکل حرکة من حرکات الفلک یشیر إلیها فی وقتٍ معیّنٍ و تحصّلها( یعنی حاصلش بدانیم، حرکت فلک انقطاع ندارد یک حرکت است، ولی ما می توانیم قطع نماییم وحرکات درست کنیم لذا گفته تشیر ... وتحصلها)، فإنّها(حرکة) تفرض لها ذلک(کل من المبدأ والمنتهی)، فتارة یفرض المبدأ و المنتهی متباینین؛ أی نقطتین مختلفتین هما حدّا ذلک المفروض من(بیان ال المفروض) الحرکة فی ذلک الوقت الّذی تعیّنه(وقت را که معین کردیم قطعه ی حرکت معین می شود). و تارة تکون نقطة واحدة هی بعینها مبدأ و منتهی؛ أمّا المبدأ: فلأنّ الحرکة منها، وأما المنتهی: فلأن الحرکة إلیها.

فالحرکة المکانیّة(که مستقیم است) أو الوضعیّة( که دورانی است) تعلّقها بالمبدإ و المنتهی هو أنّک إذا عیّنت حرکةً و مسافةً تعیّن مع ذلک(تعین حرکت) مبدأ و منتهی و المتحرّک المکانیّ أو الوضعیّ تعلّقه بالمبدأ و المنتهی هو أن یکون ذلک(کل من المبدأ والمنتهی) له(متحرک) بالفعل أو بالقوّة القریبة من الفعل و ذلک(کل من المبدأ والمنتهی) علی أیّ وجه کان منهما(بالفعل اوبالقوة القریبة من الفعل) جاز. فإنّا لم نشترط الوجه المعیّن فیه منهما.

وبالجملة: فإنّ الحرکة تتعلّق بالمبدأ و المنتهی علی هذه الصّورة و الشرط(ای إذا عینت حرکة ومسافة) لا من حیث هما(مبدأ ومنتها) بالفعل .

اقسام مبدأ ومنتها 93/12/23

موضوع: اقسام مبدأ ومنتها

تقسم مبدأ ومنتها: مبدأ ومنتها را بلحاظ جمع شدن وجمع نشدن می توان تقسیم کرد؛ چرا که مبدأ ومنتها گاهی با هم جمع می شوند وگاهی جمع نمی شود آنجای که جمع نمی شود یا تضاد بالذات دارند ویا تضاد بالعرض ولی ذات شان یا واحد بالشخص است ویا واحد بالنوع پس درمجوع چهار قسم دارد:

ص: 296

الف. مامنه وما الیه باهم درمحل واحد جمع می شوند، مثل حرکت دورانی فلک که یک نقطه هم مبدأ است وهم منتها؛

ب. مامنه وما الیه تضاد بالذات دارند وباهم جمع نمی شوند مثل حرکت از سفید به سوی سیاهی یا از حرارت به سوی برودت

ج. مامنه ومالیه تضاد بالعرض دارند، حال ذات شان :

1. واحد بالنوع اند مثل جسم مستدیر که متحرک از نقطه ی از محیط به نقطه مرکز آن حرکت کند، که مبدأ ومنتها هردونقطه اند یعنی نوع شان واحد است ولی یکی درغایت بعد از مرکز ودیگری در غایت قرب از مرکز اند وبه لحاظ این وصف قابل جمع نیستند.

2 . واحد بالشخص اند مثل حرکت مستدیر فلک که یک نقطه مبدأ ومنتها است ولی لحاظ وصف مبدأ ووصف منتها داشتن باهم تضاد دارند وجمع نمی شوند.

شیخ : مامنه وما الیه (1)گاهی ضدان اند، مثل حرکت از سیاهی به سوی سفیدی واز حرارت به سوی برودت، (2)گاهی بین ضدان اند مثل حرکت از صفره به قتمه که زردی وخاکی مایل به سرخ بین سفیدی وسیاهی است (3) وگاهی نه ضدان اند ونه مابین ضدان بلکه بخاطر عارض شان باهم جمع نمی شود، حال ذات شان یا واحد بالنوع است مثل متحرک که درجسم مستدیر از نقطه مرکزی به نقطه درمحیط ویا بالعکس حرکت می کند، که بلحاظ نقطه بود جمع می شوند ولی بلحاظ غایت قرب به مرکز داشتن وغایت بعد از مرکز داشتن قابل جمع نیستند. ویا واحد بالشخص است مثل حرکت دورانی فلک که مبداء ومنتهای شان یک نقطه است ولی بلحاظ وصف مبدأ ووصف منتها داشتن باهم جمع نمی شوند.

ص: 297

متن: فما منه الحرکة و ما إلیه قد یتّحدان محلّاً، بأن یکون محلّ المبدأ بعینه محلّ المنتهی، کما فی الحرکة المستدیرة فإنّ کلّ نقطة مفروضة فی الجسم المستدیر یکون مبدأ للحرکة و منتهی لها أیضاً، فإنّ الحرکة منها(نقطه) بعینها حرکة إلیها(نقطه).

و قد یتضادّان ذاتاً؛ أی یکونان متضادّین بالذات کما فی الحرکة من السّواد إلی البیاض و من الحرارة إلی البرودة.

و قد یتضادّان عرضاً؛ أی یکونان متضادّین بالعرض کما فی الحرکة من المرکز إلی المحیط فإنّ ذات کلّ واحدٍ من المبدأ والمنتهی نقطةٌ، ولیس بین النقط من حیث هی نقط تضادّ بالذّات بل التضادّ الّذی بین المبدأ و المنتهی هناک(درآنجای که حرکت از محیط به مرکز است) تضاد بالعرض أعنی: بواسطة عروض عارضین متضادین: أحدهما: کون إحداهما غایة البُعد من المحیط. وثانیهما: کون الأُخری غایة القرب منه.

و(عطف برکمافی الحرکة...)کما اذا کانا(متضادان) متحدین محلّاً کما فی الحرکة المستدیرة فإنّهما(مبدأ ومنتها) متضادان لا بالذات بل بواسطة عروض وصفین هما البدایة و النهایة.

قال الشّیخ: « و ربّما کان ما منه و ما إلیه ضدّین.

و ربّما کانا بین الضدّین لکن الواحد(مثلا صفره) أقرب من ضدّ ( یعنی بیاض) و الآخر(مثلا قتمة) من ضدّ آخر(مثلا سواد).

و ربّما لم یکونا(مامنه وما إلیه) ضدّین و لابین ضدّین و لکن کانا من جملة أُمور لها(أمور) نسبة إلی الأضداد(یعنی موصوف اضداد است) و(تفسیرأمورلها...) أمور متقابلة بوجه مّا(یعنی از طریق صفت شان)، فلا یجتمع معاً کالأحوال الّتی للفلک فإنه لا یضادّ مبدأ حرکة منه لمنتهاها لکنّهما لا یجتمعان معا(چرا که یکی موصوف بدایت است ودیگرموصوف نهایت)»

ص: 298

اعتبارات مبدأ ومنتها 93/12/25

موضوع: اعتبارات مبدأ ومنتها

بعد از اینکه مبدأ ومنتها واحتیاج حرکت به مبدأ ومنتها بیان شد حال می پردازیم به نسبت بین مبدأ ومنتها که تقابل شان کدام یک از انواع تقابل است.

برای هریک ازمبدآ ومنتها دو اعتبار است؛ یکی اعتبار مبدأ با ذوالمبدأ ومنتهی با ذوالمنتهی ودیگری اعتبار مبدأ با منتها وبالعکس.

اگر مبدأ با ذو المبدأ مقایسه شود ومنتهی با ذو المنتهی رابطه ی شان تضایف است چرا که مبدأ با ذوالمبدأ تصورمی شود ذوالمبدآ با مبدأ هم چنین منتهی با ذوالمنتهی تصور می شود وذوالمنتهی با منتهی وهرچیزی که تصورماهیت آن تصور به ماهیت دیگری داشته باشد وبالعکس تضایف آن دوچیز تضایف دارد.

چنانچه مبدأ با منتها مقایسه شود تضاد دارند چون دو امر متقابل یا تضاد دارند یا تضایف یا سلب وایجاب ویا ملکه وعدم ملکه. ومبدأ ومنتها تضایف ندارند چراکه تصور مبدأ بستگی به تصور منتها ندارد می شود مبدأ را تصور کنیم ولی توجه به منتها نداشته باشیم ویا منتها را تصور کنیم وتوجه به مبدأ نداشته باشیم. مبدأ سلب منتها ویا منتها سلب مبدأ نیست تا تقابل سلب وایجاب داشته باشند ومبدأ عدم ملکه منتها ویا منتها عدم ملکه مبدأ نیست که تقابل عدم وملکه داشته باشند پس تقابل شان تضاد است.

تعدد یا وحدت محرک ومتحرک: قبلا بیان کریم که حرکت محتاج به محرک ومتحرک است، اما محرک ومتحرک می تواند یک چیز باشد ویا باید غیر از متحرک باشد نیاز به بحث دارد.

ص: 299

مدعا: علت فاعلی وعلت قابلی ویا محرک ومتحرک نمی تواند یکی باشند، بلکه باید محرک غیر از متحرک باشد.

دلیل اول: اگرعلت فاعلی وعلت قابلی ویا محرک ومتحرک یکی باشند لازم می آید که اصلا حرکتی درجهان نباشد لکن التالی باطل بالوجدان فالمقدم مثله.

بیان ملازمه: الف) حرکت چه قسری باشد چه طبیبعی وچه ارادی یا مکانی است، یا وضعی است، یا کمی ویا کیفی.

ب) حرکت مکانی بعنای انقال جسم است از مکانی به مکان دیگر واز حیّزی به حیّز دیگر وحرکت وضعی تغییر جسم است در وضعش ویا تغییر وضع جسم است

ج) قابل حرکت جسم است، اما نه بلحاظ ماده ونه بلحاظ صورت نوعیه بلکه بلحاظ صورت جسمیه. پس قابل حرکت جسم بمعنای قابل ابعاد ثلاثه است نه صورت نوعیه ونه ماده. چرا که در حرکت مکانی جسم بمعنای قابل ابعاد ثلاثه است که مکان را پر می کند ووقتی که از آن جا منتقل شد مکان را خالی می کند ومکان دیگر را پر می کند واگر ماده ویا صورت نوعیه مکان را پرکند به تبع صورت جسمیه است هم چنین جسم بلحاظ قابل ابعاد ثلاثه است که وضع بعمنای قابل اشاره حسی بودن ویا وضع بمعنای جزء مقوله ویا تمام مقوله اش تغییر می کند وچنانچه صورت نوعیه ویا ماده وضعش تغییر کند به تبع صورت جسمیه است.

د) قابل با مقبول جمع می شود یعنی مادام که قابل است مقبول باید وجود داشته باشد.

ه) مادام که علت باقی باشد معلولش هم باقی است.

ص: 300

و) چنانچه علت فاعلی حرکت هم صورت جسمیه باشد وقتی که جزء اول حرکت وجود گرفت باید باقی باشد چراکه علت آن که صورت جسمیه است باقی است ووقتی که جزء اول حرکت باشد جزء دوم آن وجود نمی گیرد چرا که حرکت ممتنع است اجتماع اجزایش، به عبارت دیگر حرکت وجودش به این نحو است که جزء اول آن باید از بین برود تا جزء دومش بوجود بیاید ومادام که جزء اول باقی است جزء دوم موجود نمی شود وقتی که جزء دوم موجود نشود حرکت موجود نمی شود ویا حرکت کامل موجود نمی شود.

ان قلت : درحرکت قطعیه این استدلال تمام است چرا که حرکت قطعیه طی نمودن حدود مسافت است بنحو متصل، وزمانیکه یک متحرک دریک حدّ باقی باشد حرکت قطعیه صدق نمی کند، اما حرکت توسطیه که بودن متحرک است بین مبدأ ومنتها همین که متحرک از مبدأ خارج شد حرکت توسطیه صدق می کند پس این استدلال در حرکت توسطیه تمام نیست.

قلت: حرکت توسطیه بلحاظ بودنش بین مبدأ ومنتها ثابت است اما بلحاظ اینکه در هر درحدّی باشد قبل وبعد از آن حدّ در آن حدّ نیست یعنی سیّال است پس امر ثابت نمی تواند علت حرکت توسطیه باشد.

متن: و لکلّ منهما اعتباران متقابلان(صفت اعتباران):

أحدهما: بالنظر إی ما یقالان له ، فإنّ المبدأ قد یقال بالقیاس إلی ذی المبدأ والمنتهی بالقیاس إلی ذی المنتهی و هما _ أعنی: المبدأ و ذا المبدأ و کذا(یعنی أعنی) المنتهی و ذا المنتهی _ متقابلان تقابل التضایف کما مرّ.

ص: 301

و ثانیهما: اعتبار کلّ منهما(مبدأ ومنتها) بالنظر إلی الآخر، فإنّ المبدأ قد یقال بالقیاس إلی المنتهی و کذا المنتهی بالقیاس إلی المبدأ.

و بهذا الاعتبار(مقایسه مبدأ ومنتها) قد ذکرهما قبل ذلک بقوله: « قد یتحدان محلّاً و قد یتضادّان ذاتاً و عرضاً» فلذلک(چون مبدأ ومنتها را به این اعتبار بیان کرد) لم یذکر هذا الاعتبار هاهنا(یعنی حکمش را بیان نکرد).

و أمّا کونهما متضادّین علی ما مرّ(ص412)، فلأنّهما متقابلان و لیسا بمتضایفین، فإنّه لیس کلّ من یعقل مبدأ الحرکة یعقل منتهاها و بالعکس ولیس أحدهما سلباً للآخر و لا عدم ملکة له فبقی تقابل التضادّ.

و لو اتّحدت العلّتان ، قد عرفت(ص410، س12) وجه احتیاج الحرکة إلی العلّتین القابلیّة و الفاعلیّة، و المطلوب هاهنا أنّه لا یمکن أن یکون القابل للحرکة بعینه هو الفاعل لها(حرکة).

و استدلّ علیه بوجهین: الأوّل: أنّه لا شک أنّ القابل للحرکة المکانیة و الوضعیّة إنّما هو الجسم بمعنی الصّورة _ أعنی: الجوهر القائل للأبعاد _ لأنّه(جسم) هو المالی للمکان المقتضی للوضع بالذات(قید المالی والمقتضی) وسایر ما یتبعه(جسم) من المادّة و الصورة و الهیئات متصف بالتحیّز والوضع (متعلق متصف:) بالتبع و بالعرض، فإذا کان المقتضی للتحیّز و الوضع بالذات هو الصورة الجسمیة کان الموصوف بالانتقال عن الحیّز(درحرکت مکانی) و الوضع(درحرکت وضعی) أیضاً بالذّات هو الصّورة الجسمیّة، فیکون القابل للحرکة هو الصورة الجسمیّة فلوکان فاعل الحرکة أیضا(همان طورکه قابل حرکت صورت جسمیه است) هو الجسم بهذا المعنی(صورت جسمیه)، و(حالیه) هو(صورت جسمیه) أمرٌ مستمرّ باقٍ لامحة، فاذا صار(جسم) علّة لجزء من الحرکة الّذی هو(جزء حرکت) أیضاًحرکة لزم بقاء ذلک الجزء و دوامه بدوام علّته وما دام هذا الجزء باقیاً لا یجوز أن یوجد الجزء الآخر لامتناع اجتماع أجزاء الحرکة فی الوجود فلا تتحقق الحرکة بتمامها، بل تکون(حرکة) منتفیة لامحالة وسواء فی ذلک(منتفی شدن حرکة) الحرکة بمعنی القطع و التوسّط، فإنّ الحرکة التوسطیّة وإن کانت مستمرّة بحسب الذّات لکنّها(حرکة) متجدّدة بحسب النسب إلی حدود المسافة، کیف(چگونه حرکت توسطیه متجدد نباشد) و هی الراسمة للحرکة للقطعیة.

ص: 302

و إلی هذا الوجه(دلیل اوّل) أشار بقوله: انتفی المعلول(یعنی حرکت).

دلیل دوم برغیر محرک ومتحرک 93/12/26

موضوع: دلیل دوم برغیر محرک ومتحرک

عینیت یا غیریت محرک ومتحرک: قبلا بیان کریم که حرکت محتاج به محرک ومتحرک است، اما اینکه محرک ومتحرک می تواند یک چیز باشد ویا باید محرک غیر از متحرک باشد نیاز به بحث دارد.

مدعا: علت فاعلی وعلت قابلی ویا محرک ومتحرک نمی تواند یکی باشند، بلکه باید محرک غیر از متحرک باشد.

دلیل دوم: اگرعلت فاعلی همان علت قابلی ویا محرک همان متحرک باشد لازم می آید که همه ی اجسام درهمه ی حالات متحرک باشند، لکن التالی باطل بالوجدان فالمقدم مثله.

بیان ملازمه:

الف) حرکت چه قسری باشد چه طبیبعی وچه ارادی یا مکانی است، یا وضعی است، یا کمی ویا کیفی.

ب) حرکت مکانی بمعنای انتقال جسم است از مکانی به مکان دیگر واز حیّزی به حیّز دیگر وحرکت وضعی تغییر جسم است در وضعش ویا تغییر وضع جسم است

ج) قابل حرکت جسم است، اما نه بلحاظ ماده ونه بلحاظ صورت نوعیه بلکه بلحاظ صورت جسمیه. پس قابل حرکت جسم بمعنای قابلیت ابعاد ثلاثه است نه صورت نوعیه ونه ماده. چرا که در حرکت مکانی جسم بمعنای قابل ابعاد ثلاثه است که مکان را پر می کند ووقتی که از آن جا منتقل شد مکان را خالی می کند ومکان دیگر را پر می کند واگر ماده ویا صورت نوعیه مکان را پرکند به تبع صورت جسمیه است هم چنین جسم بلحاظ قابلیت ابعاد ثلاثه وضعش تغییر می کند، چه وضع بمعنای قابل اشاره حسی بودن اش وچه وضع بمعنای جزء مقوله ویا تمام مقوله اش، وچنانچه صورت نوعیه ویا ماده وضعش تغییر کند به تبع صورت جسمیه است. پس موصوف به حرکت ویا قابل حرکت صورت جسمیه است.

ص: 303

د) جسم بماهو صورت جسمیه در تمام اجسمام ودرتمام حالات ثابت ویکسان است.

ه) هرجای که علت تامه ی شی موجود باشد معلولش هم وجود دارد.

و) چنانچه علت فاعلی حرکت هم صورت جسمیه باشد ازآنجای که جسم درهمه ای اجسام ودرهمه ی حالات یکسان است پس باید همه ی اجسام ودرهمه ی حالات باید حرکت داشته باشند؛ چرا که هرگاه علت تام موجود باشد معلولش موجود است.

فان قیل: چنانچه صورت نوعیه علت فاعلی حرکت باشد همین دوتالی فاسد را درپی دارد، بعبارت دیگر هردودلیل شما نقض می شود به علت فاعلی بودن صورت نوعیه.

نقض اول: صورت نوعیه درهرجسم دارای حرکت ثابت است مثلا سنگ همیشه سنگ است ونبات همیشه نبات و... حال

چنانچه صورت نوعیه علت فاعلی حرکت باشد از آنجای که صورت نوعیه مثل صورت جسمیه که علت قابلی است همیشه ثابث است وقتی که جزء اول حرکت وجود دارد گرفت باید به بقای علت باقی باشد واگر جزء اول باقی باشد سایرجزای حرکت وجود نخوهد گرفت چرا که وجود حرکت به این نحو که تا جزء قبلی زایل نشود جزء بعدی وجود نمی گیرد. پس حرکت وجود نمی گیرد.

نقض دوم: اگر صورت نوعیه علت فاعلی حرکت باشد از آنجای که در همه ای اجسام ودرهمه ی حالات ثابت است مثل صورت جسمیه که علت قابلی است پس باید همه ی اجسام درهمه ی حالات متحرک باشد چرا که هرجای علت موجود باشد معلول آن هم موجود خواهد بود.

باتوجه به این دونقض اگر جایز است که صورت نوعیه علت فاعلی حرکت باشد جایز است که صورت جمسیه یا جسم بماهوصورت جمسیه هم فاعل حرکت باشد واگر جایز نیست که صورت جسمیه فاعل حرکت باشد جایز نیست که صورت نوعیه هم فاعل حرکت باشد، شما چگونه قبول می کنید که صورت نوعیه علت فاعلی حرکت باشد ولی قبول نمی کنید که صورت جسمیه علت فاعلی حرکت باشد؟

ص: 304

قلنا: جواب از نقض اول: قبول داریم که صورت نوعیه دراجسام متحرک ثابت است ولی صورت نوعیه بماهوصورت نوعیه علت فاعلی حرکت نیست بلکه بلحاظ حالاتی که عارض آن می شود علت فاعلی حرکت است وهرگاه آن حالت زایل شود علیت آن زایل می شود مثلا صورت نوعیه ی سنگ به این لحاظ که از موضع طبیعی اش دور شده علت فاعلی حرکت است ووقتی که مثلا از طبقه ی دوم حرکت به طبقه اول رسید آن حالت دوری که در طبقه دوم داشت از ببین می رود ولذا آن جزء حرکت زایل می شود ولی حالت دوری از موضع طبیعی باز هم وجود دارد ولذا حرکت می کند تا به زمین که موضع وحیّز طبیعی اش برسد، در این صورت حالت دوری از موضع طبیعی کاملا زایل می شود وسنگ ساکن می شود.

جواب از نقض دوم: صورت هرچند درهمه اجسام وجود دارد ولی مثل صورت جسمیه نیست که در همه ی اجسام یکسان باشد بلکه صورت نوعیه ی جماد با صورت نوعیه نبات فرق دارد وصورت نوعیه نبات با صورت نوعیه حیوان تفاوت دارد ولذا ممکن است برخی اجسام حرکت داشته باشد وبرخی دیگر چنین نباشد، واجسام هم که حرکت دارد ما دمام که صورت نوعیه آن حالت را باعث حرکت شده دارد حرکت می کند ولی وقت که آن حالت تمام شد حرکتش قطع می شود.

فان قلت: اگر صورت نوعیه با داشتن آن حالات علت فاعلی حرکت باشد صورت جسمیه هم می تواند حالاتی داشته باشد وبا داشتن آن حالات علت فاعلی حرکت باشد.

ص: 305

قلت: بله صورت جسمیه با داشتن حالات می تواند علت فاعلی حرکت باشد ولی این خلاف فرض است، فرض این بود که صورت جسمیه که علت قابلی است خودش بعینه نمی تواند علت فاعلی حرکت هم باشد، بله بلحاظ حالات که یکی از آن حالات معیت با صورت نوعیه است می تواند علت فاعلی حرکت هم باشد.

متن: الثّانی: أنّه لو کان الجسم بالمعنی المذکور(جسم بمعنی الصورة الجسمیة) الّذی هو القابل للحرکة فاعلاً لها أیضاً(علاوه برقابل بودن)، و هو(جسم بلحاظ صورت جسمیه) واحد فی جمیع الأجسام، لکون الصّورة الجسمیّة طبیعة نوعیّة(یعنی بعنوان یک نوع وجود دارد، نه بعنوان یک جنس) علی ما مرّ غیر مرّة، (جواب لو:) لعمّت الحرکة جمیع الأجسام فی جمیع الأحوال والتالی باطل بالضرورة. بیان الملازمة: وجوب وجود المعلول حیث وجدت العلّة التامّة علی ما هو المفروض من کون الجسم بما هو جسم علّة للحرکة.

و إلی هذا الوجه أشار بقوله: و عَمَّ؛ ای المعلول.

فإن قیل: کلا الوجهین منتقض بالطّبیعة الّتی هی الفاعلة الحرکات الطّبیعیّة.

أمّا الاوّل: فلأنّ الطبیعة أمرٌ مستمرٌّ باقٍ کالجسمیّة.

و أمّا الثّانی: فلأنّها(طبیعت) موجودة فی الاجسام کهی(صورت جسمیه) أیضاً(همان گونه که صورت جسمیه درهمه ی اجسام است).

فلو جاز کون الطّبیعة علّة للحرکة فلیجز کون الجسمیّة أیضاً(مثل صورت نوعیه) علّة لها(حرکة)، وإن لم یجز کون الجسمیّة علّة لها(حرکة) لم یجز کون الطّبیعة أیضاً علّة لها.

قلنا: الجواب عن الأوّل: أنّ الطبیعة وإن کانت أمراً مستمراً لکنّها لیست بذاتها علّة للحرکة، بل عند کونها بحال من الأحوال کالخروج عن الحیّز الطبیعی مثلاً(خروج از حیّز طبیعی بعنوان مثال است زیرا طبیعت با حلات دیگر علت حرکت کیفی وکمی ووضعی است).

ص: 306

و عن الثّانی: أنّها و إن کانت موجودة فی جمیع الأجسام لکنّها مختلفةً فیها(اجسام) بخلاف الجسمیّة علی ما مرّ.

و هذا معنی قوله : بخلاف الطبیعة المختلفة، أشارة إلی الجواب عن الثّانی . المستلزمة للحرکة فی حال ، أشارة إلی الجواب عن الأوّل.

فإن قلت: فلیکن الجسمیّة أیضاً مقتضیة بحال کالطبیعة(همان گونه که صورت نوعیه با حال مقتضی است).

قلت: فیلزم خلاف الفرض، إذا المفروض کون الجسمیّة بما هی جسمیّة علّة للحرکة علی ما اشرنا إلیه(ص414)، و إلّا(اگراین فرض نبود) فلا نمنع جوازه(صورت جسمیه علت فاعلی باشد) کیف(چگونه منع کنیم مقتضی بودن صورت جسمیه را) و کون الجسمیّة مع الطبیعة حال من احوالها(صورت جسمیه)؟

شواهد براینکه صورت جسمیه همراه ضمیمه می تواند محرک باشد 93/12/27

موضوع: شواهد براینکه صورت جسمیه همراه ضمیمه می تواند محرک باشد

بحث در این داشتیم که محرک نمی تواند همان محرک باشد بلکه محرک باید غیر از متحرک باشد. دو دلیل براین مطلب اقامه کردیم. دودلیل نقض شد به طبیعت نقض شد درجواب از نقض گفتیم که طبیعت با حالتی علت فاعلی حرکت است ولذا نقض ها وارد نیست.

ان قلت: اگر طبیعت باحالتی علت فاعلی حرکت ومحرک است صورت جسمیه هم می تواند با حالتی علت فاعلی حرکت ومحرک باشد.

قلت: قبول داریم که صورت جسمیه همراه حالتی می تواند مقتضی یا علت فاعلی ویا محرّک باشد ولی این خلاف فرض است، چرا که فرض این بود که صورت جسمیه بماهو نمی تواند هم متحرک وهم محرک باشد، والا صورت جسمیه به همراه حالت که یکی از آن حالت همراهی با صورت نوعیه است می تواند محرّک باشد.

ص: 307

شاهد بر این مطلب که صورت جسمیه همراه حالت می تواند علت فاعلی باشد کلام شیخ است که در ذیل به بیان آن می پردازیم.

ابن سینا: دلایل لزوم وجود محرک غیراز متحرک: متحرک وقت که حرکت می کند یا سبب دارد ویا سبب ندارد، واگر سبب دارد یا سبب خودش است ویا خودش نیست ( دوقضیه منفصله حقیقیه )

اینکه حرکت بی سبب باشد به این معنا است که ذات متحرک حرکت کند بدون اینکه خود متحرک سبب آن باشد ویا امر بیرونی سبب آن باشد، در این صورت حرکت ذاتی متحرک خواهد بود؛ چرا که ذاتی علت نمی خواهد. دراین صورت باید اجسام همیشه حرکت نماید، درحالیکه اجسام گاهی حرکت دارد وگاهی حرکت ندارد.

اگر متحرک سبب حرکتش خودش باشد لازمه اش این است که حرکت ذاتی اش باشد، که هرگاه ذات باشد حرکت خواهد بود یعنی حرکت دائمی خواهد بود. پس اگر عامل حرکت خود متحرک باشد لازم می آید که تا وقت متحرک است حرکت باشد لکن التالی باطل فالمقدم مثله.

اشکال : شما گفتید که اگر حرکت از ذات جسم باشد باید همیشه حرکت نماید لکن التالی باطل فالمقدم مثله. ولی درفلک تالی باطل نیست، ممکن است حرکت به ذات جسم منتسب باشد.

جواب : حرکت فلک بخاطر ذاتش نیست؛ چرا که اگر حرکت بخاطر جسمیت _ جسم بماهوه جسم _ فلک بود جسمیت درهمه جا یکسان است لذا باید درجای دیگر که اجسام است هم حرکت می بود درحالیکه دراجسام عنصری حرکت نداریم. پس حرکت فلک که دائمی است بخاطر جسمیت آن نسیت بلکه بخاطر امر زائد برجسمیت آن است وآن امر زائد یا درداخل متحرک است ویا درخارج متحرک.

ص: 308

اقسام حرکت : حرکت یا ارادی است یا طبیعی ویا قسری:

1. درحرکت های ارادی امر زائد بر متحرک وبعبارت بهتر امر غیر متحرک که فاعل حرکت است نفس است که با اراده کار انجام می دهد، مثل حرکت دائمی فلک چنانکه درجای خودش بیان شده است.

2. در حرکت طبیعی امر زائد بر صورت جسمیه که فاعل حرکت است صورت نوعیه داخل در اجسام است.

3. در حرکت های قسری امر زائد یعنی غیرصورت جسمیه که فاعل ومحرک است قاسر است که بیرون از اجسام می باشد.

وبالجمله : ذات متحرک نمی تواند سبب حرکتش باشد، چرا که شی واحد نمی تواند هم محرک باشد وهم متحرک، بله می شود صورت نوعیه محرک و صورت جسمیه متحرک باشد، واگر صورت جسمیه هم محرک است وهم متحرک باید با شرطی محرک باشد. پس باز هم محرک غیر از متحرک است.

تذکر: این کلام آخر شیخ به روشنی بیان می کند که صورت جسمیه باحالتی می تواند علت فاعلی حرکت هم باشد.

دلیل سوم : اگر محرک ذاتش را حرکت دهد یا مُحرک متحرک _ یعنی ذاتش _ را حرکت دهد بدون اینکه خودش حرکت کند ویا محرک متحرک _ یعنی ذاتش _ را حرکت می دهد با حرکت که خودش دارد.

اگر محرک حرکت نکند وبخواهد حرکت بدهد مثل معشوق که عاشق را حرکت می دهد، معلم که متعلم را حرکت می دهد وعقول که افلاک را حرکت می دهد. دراین صورت روشن است که محرک غیر از متحرک است گذشته از اینکه خلاف فرض است چرا که فرض این بود که محرک ذاتش را حرکت دهد.

ص: 309

اگر محرک حرکت کند وحرکت دهد لازم می آید اجتماع بالقوه وبالفعل، چرا که معنای محرک بودن وایجاد حرکت این است که حرکت را بالفعل دارد ومعنای متحرک بودن وقبول حرکت این است که حرکت را بالفعل ندارد بلکه بالقوه دارد. پس اگر محرک متحرک هم باشد باید هم حرکت را بالفعل داشته باشد وهم بالقوه واجتماع قوه ی یک چیز وفعلیت آن دریک زمان واز جهت واحد محال است.

مثال: چنانچه دوتا آب داشته باشیم یکی حارّ است ودیگری بارد، و آب گرم آب سرد را گرم کند، اشکال ندارد، امّا اگر یک آب داشته باشیم که خودش خودش را گرم کند دراین صورت هم باید حرارت داشته باشد بالفعل وهم نداشته باشد بالفعل.

وبالجمله : جسم که جوهری دارای طول، عرض وعمق است نمی تواند فاعل حرکت باشد، والا چنانچه جوهر دارای طول، عرض وعمق موجب حرکت باشد از آنجای که قابل حرکت هم است باید همه اجسام دارای حرکت باشد درحالیکه چنین نیست پس جسم برای اینکه موجب حرکت باشد نیاز به امر زائد دارد که بواسطه ای آن مبدأ حرکت باشد.

آنچه که بیان شد درحرکت های طبیعی است که حرکت مقتضای طبع متحرک است درحرکت های قسری وارای خیلی روشن است که محرک امری است خارج از ذات متحرک.

تذکر: قسمت آخر کلام شیخ به روشنی بیان می کند که صورت جسمیه چنانچه همراه امر دیگری باشد می تواند محرک هم باشد.

متن: قال الشیخ فی الشفا: « وأمّا تعلّقها _ أی الحرکة _ بالمحرّک فلأنّ الحرکة: إمّا أن تکون للمتحرّک عن ذاته من حیث هو جسمٌ طبیعیّ أو تکون صادرة عن سبب.

ص: 310

ولوکان الحرکة لذاته(متحرک) لا بسبب أصلا(چه ازسبب بیرون ذات وچه ازسبب دورن ذات) لکانت الحرکة لا تعدم ألبتّة ما دام ذات الجسم الطبیعیّ المتحرک بها(حرکة) موجودة، لکنّ الحرکة تعدم عن کثیر من الاجسام و(حالیه) ذاته(اجسام) موجودة. ولوکانت ذات المتحرّک سبباً للحرکة حتّی یکون محرّکاً ومتحرّکاً لکانت الحرکة یجب عن ذاته(متحرک)، لکن لا تجب عن ذاته(یعنی لکن التالی باطل)، إذ توجد ذات الجسم الطبیعیّ و(حالیه) هو غیر متحرک. فإن وجد جسم طبیعیّ یتحرک دائماً، فهو(جسم) بصفة له زائدة علی جسمیّته الطبیعیّة: إمّا فیه(متحرک) ان کانت الحرکة لیست من خارج، و إمّا خارج عنه(متحرک) إن کانت من خارج.

و بالجملة: لا یجوز أن تکون ذات الشّی ء سبباً لحرکته، فإنّه لا یکون شی ءٌ واحدٌ محرّکاً و متحرّکاً إلّا أن یکون محرّکاً بصورته و متحرّکاً بموضوعه، أو محرّکا و هو مأخوذ مع شی ء آخر. انتهی کلام الشفا»

و هو صریح فی ما ذکرنا(که صورت جسمیه با حالتی می تواند محرک یا علت فاعلی هم باشد).

فان قلت: فأیّ حاجة إلی اثبات الطّبیعة( اگرکارطبیعت را صورت جسمیه با حالتی انجام می دهد چه نیاز به طبیعت است).

قلت: إثبات الطبیعة إنّما هو لاقتضاء بعض الأجسام (1)حرکةً مخصوصةً (2)وأفاعیل مختصّة، دون بعض، (متعلق اقتضاء:)بحیث یجزم بکون المقتضی من مقوّمات ذلک الجسم لا من عوارضه.

وجه آخر ذکره الشیخ أیضا فی الشفا حیث قال: و ممّا یبیّن لک أنّ الشّی ء لا یحرّک ذاته أنّ المحرّک إذا حرّک لم یخل: إمّا أن یکون یحرّک لا بأن یتحرّک و إمّا بأن یکون یحرّک بأن یتحرّک، فإن کان المحرّک یحرّک لا بأن یتحرّک فمحال أن یکون المحرّک هو المتحرّک، بل یکون غیره. فإن کان یحرّک بأن یتحرّک و بالحرکة الّتی فیه بالفعل یحرّک. و معنی یُحرِّک أنّه یُوجِد فی شی ء متحرّک بالقوّة حرکةً بالفعل، فیکون(محرک) حینئذ(دراین هنگام که حرکت را بالفعل می کند) انّما یخرج شیئا من القوّة الی الفعل بشی ء(بواسطه ی شی که) فیه(محرک) بالفعل و هو الحرکة، و محال أن فیکون ذلک الشّی ء(حرکت) فیه(محرک) بالفعل و هو(ذلک الشی) بعینه فیه(محرک) بالقوّة، فیحتاج أن یکتسبه، مثلاً إن کان(محرک) حارّاً فکیف یُسخِن(گرم می کند) نفسه بحرارته، أی إن کان حارّاً بالفعل فکیف یکون حارّاً بالقوّة حتّی یکتسب من ذی قبل(یعنی بعداً) حرارة عن نفسه فیکون(متحرک) بالفعل و بالقوّة معاً؟

ص: 311

و بالجملة: طبیعة الجسمیّة طبیعة جوهریّة له طولٌ و عرضٌ و عمقٌ، وهذا القدر مشترک(صورت جسمیه) فیه لا یوجب حرکة و إلّا(اگرقدرمشترک موجب حرکت شود) لاشترکت(اجسام) فیها(حرکت) نفسها(تاکید ضمیرفیها: درشخص حرکت شریک اند نه اینکه درجنس حرکت شریک باشند، چرا که شخص صورت جسمیه درهمه ی اجسام مشترک است)، (متفرع بربطلان مقدم:) فإن زید علی هذا القدر(قدرمشترک) معنی آخر حتی یلزم الجسم حرکةٌ(یعنی تا اینکه جسم را حرکت لازم باشد) وحتی تکون جوهراً ذا طول و عرض و عمق و خاصّة أُخری مع المذکور(یعنی طول، عرض وعمق) یتحرک(جسمیت) بسبب ذلک(خاصه/ مجموع طول و...) فیکون فیه(متحرک) مبدأٌ حرکة زائد علی الشرط(طول، عرض وعمق که شرط جسمیت است) الّذی إذا وجد کان به جسماً، وإن کان(حرکت) من خارج فذلک(مبدأ زائد) فیه(جسم) أظهر. انتهی».

و فیه أیضا(همان طورکه کلام قبل شیخ دلات می کرد) دلالة علی ما ذکرنا (که صورت جسمیه با حالتی می تواند محرک یا علت فاعلی هم باشد).

مقولات که درآن حرکت واقع می شود 94/01/15

موضوع: مقولات که درآن حرکت واقع می شود

حکمای مشاء معتقد اند که درچهار مقوله ی کم، کیف، أین ووضع حرکت واقع می شود ودرسایر مقولات حرکت واقع نمی شود، همه ی حکما متکلمین با مشاء دراین باب موافق اند بجز ملاصدار وپیروان ایشان که علاوه بر چهارمقوله ی فوق حرکت درجوهر را هم قبول دارند.

خواجه ولاهیجی با مشاء دراین باب همعقیده اند، ولذا ابتداء کلام شیخ را می آوردکه جوانب مختلف حرکت درجوهر را طرح وردّ نموده است، وبعد حرکت درمقولات نسبی را نفی می کند.

ص: 312

واقع نشدن حرکت درمقوله ی جوهر:

برای نفی حرکت درمقوله ی جوهر اول حرکت درجواهر بسیط بیان ونفی می کند وبعد حرکت درجواهر مرکب.

جواهربسیط: جواهر بسیط که عبارتند از آب، خاک، هوا وآتش کائن وفاسد اند؛ یعنی هم وجود شان دفعی است وهم دفعاً فاسد می شوند؛ مثلا آب کم کم گرم می شود ولی تبدیلش به بخار دفعی است نه تدریجی.

بیان شیخ درشفا:

معنای حرکت درمقوله: حرکت درمقوله عبارت است از اینکه موضوع یا متحرک ثابت درمقوله ی حرکت کند به این نحو که: الف) یا از نوع مقوله به نوع دیگر همان مقوله حرکت کند مثل حرکت سیب از سبزی که نوع از مقوله است به سرخی که نوع دیگر از همان مقوله است، ب) ویا از صنف از مقوله به صنف دیگر همان مقوله حرکت کند، مثل سیب که از سرخی ضیعیف به سرخی شدید حرکت می کند. پس معنای حرکت درمقوله همین است که متحرک ثابت درمقوله ی حرکت نماید از نوع آن مقوله به نوع دیگرازهمان مقوله یا از صنف از مقوله به همان صنف از مقوله، چنانکه درحرکت سیب همین گونه است متحرک که همان سیب باشد ثابت است ورنگ آن که مقوله ی کیف است تغییر می کند.

نفی حرکت درجوهر: مدعا: باتوجه به معنای حرکت درمقوله، حرکت درجوهر نداریم، بلکه طبیعت وصورت نوعیه جوهری دفعتا فاسد یا کائن می شود، وبعبارت دیگر ازقوه ی صرف دفعتا به فعلیت صرف می رسد.

دلیل: قیاس اول: درجوهرتضاد نیست وهردرجای که تضاد نباشد اشتداد وتضعف نیست پس درجوهر اشتداد وتضعف نسیت.

ص: 313

قیاس دوم: درجوهر اشتداد وتضعف نیست وچیزی که اشتداد وتضعف ندارد حرکت ندارد پس جوهر حرکت ندارد.

دردلیل فوق ضعرای قیاس اول درجای خودش ثابت شده است وکبرای قیاس بیانش این است که امرمشتد یا متحرک که حرکت اشتدادی وتضعفی دارد حالتی را ترک می کند وضد آن حالت را می پذیرد پس متحرک همواره یا حالت ضعف را ترک می کند وبه حالت قوه ی شدید می رسد ویا بالعکس قوه ی شدید را ترک می کند وبه ضعف می رسد، واین دوحالت ضدهم اند ( ودرجوهر که تضاد نیست اشتداد وتضعف نیست).

صغرای قیاس دوم نتیجه قیاس اول است ومبیّن وکبرای قیاس دوم روشن است (پس حرکت درجوهر نیست).

متن: المسألة السّادسة فی أنّ الحرکة فی أی مقولة تقع و فی أیّها لم تقع

علی ما قال: والمنسوب إلیه ؛ أی المقولة الّتی تقع فیها الحرکة أربع: الکم و الکیف و الأین و الوضع، بخلاف باقی المقولات. لعلّه أراد أنّه لا فیها(باقی مقولات) الحرکة أصلاً و بالذات(تفسیراصلا) لا وقوعها مطلقاً(چرا که درسایر مقولات حرکت بالعرض واقع می شود).

أمّا مقولة الجوهر فلما أشار إلیه بقوله : فإنّ بسائط الجواهر(اضافه ی صفت به موصوف) توجد دفعة، و کذا تفسد دفعة من غیر تدریج(بیان دفعة).

بیان ذلک(مطلب) علی ما قال الشیخ فی طبیعیات الشّفا، بعد تمهید أنّ المراد من وقوع الحرکة فی مقولةٍ(درهرمقوله) هو أنّ الجوهر(یعنی ذات) _ أی الموضوع _ یتحرک من نوع لتلک المقولة إلی نوعٍ آخر و من صنفٍ إلی صنفٍ، (متعلق قال:) بهذه العبارة: « فإنّ هذه المقولة _ أی الجوهر_ لا تعرض فیها الحرکة و ذلک لأنّ الطّبیعة الجوهریّة إذا فسدت تفسد دفعة، فلا یوجد بین قوّتها الصّرفة و فعلها الصّرف کمال متوسّط، و ذلک لأنّ الصورة الجوهریّة لا تقبل الاشتداد و التنقّص».

ص: 314

وبُیّن ذلک(عدم قبول اشتداد وتضعف را) فی قاطیغوریاس(مقولات) الشفا: بأنّ قبول الاشتداد و التّضعف فرع قبول التضادّ، و هو منتفٍ فی الجواهر.

قال بعد ذکر خاصیّة نفی التضادّ عن الجواهر: « ویتبع هذه الخاصیّةَ(یعنی نفی تضاد) خاصیّةٌ أخری، و هی(خاصیت اخری) أنّ الجوهر لا یقبل الأشدّ و الأضعف فانّ المشتدّ(مثلا لباس) یشتدّ عن حالة(بیاض) هی ضدّ الحالة(سواد) الّتی یشتدّ إلیها، فلا یزال(مشتد که دوحالت دارد) یخرج عن حالة الضّعف یسیراً یسیراً متوجّهاً إلی حالة القوّة أو عن حالة القوّة متوجّهاً إلی حالة الضّعف، والحالتان متقابلتان متضادّتان لا یجتمعان.

فإن کانتا(دوحالت) أعراضاً کان الاشتداد و الضعف فی الأعراض و هذا ممّا یکون(تامه)، و ان کانتا(دوحالت) جواهرَ کان فی جواهر أیضاً تضادٌّ(اسم کان)، و قد منع ذلک.

نفی تضاد درجواهر 94/01/16

موضوع: نفی تضاد درجواهر

بحث دراین داشتیم که حرکت درجوهر نیست، چرا که اشتداد وتضعف درجوهر نیست به این دلیل که تضاد درجوهرنیست. پس به دلیل نبودن تضاد درجوهر اشتداد وتضعف درجوهر نیست ووقتی که اشتداد وتضعف نباشد حرکت نیست.

سوال(1): آیا هیچ تضادی درجوهر نیست؟

جواب: می شود نوعی از تضاد را درجوهر داشته باشیم به این صورت که درتعریف جوهر تصرف کنیم وبجای «موضوع» درتعریف «محل» را قرار دهیم وبگوییم تضاد بین دوامروجودی است که بین شان غایت خلاف باشد ونتواند درزمان واحد در محل واحد جمع شود. این تعریف شامل صورنوعیه جوهریه هم می شود چرا که محل دارند ونمی توانند در زمان واحد درمحل واحد جمع شوند؛ مثلا صورت نوعیه آبی با صورت نوعیه مائی هردومحل دارند ونمی توانند درزمان واحد درمحل واحد جمع شود بلکه باید یکی از بین برود تا دیگری بیاید، ویا صورت نوعیه ناری با صورت نوعیه خاکی نمی توانند درزمان واحد درمحل واحد جمع شوند.

ص: 315

سوال(2): آیا باتوجه به این نوع تضاد نمی توانیم درجوهر حرکت داشته باشیم؟

جواب: هرچند تضاد بمعنای عدم اجتماع صورنوعیه جوهریه درمحل واحد را می شود پذیرفت ولی باز هم حرکت درجوهرنیست؛ چرا که درصورنوعیه جوهریه اشتداد وتضعف نیست ووجود تضاد موجب نمی شود که اشتداد وتضعف درجوهر باشد. پس عدم تضاد دلیل برعدم اشتداد وتضعف می شود ولی وجود تضاد موجب اشتداد وتضعف نمی شود بلکه می شود تضاد بمعنای فوق باشد واشتداد وتضعف نباشد وصورنوعیه جوهریه این گونه اند، اشتداد وتضعف بمعنای فوق را دارند ولی اشتداد وتضعف ندارند بلکه فعتاً صورت نوعیه آبی تبدیل می شود به صورت نوعیه هوائی، نه به تدریج.

بیان مطلب: جوهر وصورت نوعیه که اشتداد وتضعف را قبول می کند ویا درحین اشتداد وتضعف باقی است ویا باقی نیست، اگر صورت نوعیه باقی باشد روشن است که حرکت درجوهر نداریم وآنچه که تغییر می کند وحرکت دارد حالت وکیف جوهراست ویا کم وعوارض دیگرش. اما اگر صورت نوعیه درحال اشتداد باقی نباشد دراین صورت ماده موضوع حرکت است وبعنوان متحرک صورتی را بعد از صورتی می پذیرد، اشکال این فرض این است که بین صورت که درمبدأ می پذیرد وصورت که درمنتها می پذیرد قوه وامکان بی نهایت صورت وجود دارد؛ مثلا بین صورت آبی وصورت هوائی بی نهایت صورت نوعیه بالقوه باید باشد، چنانکه درهرحرکتی بین مبدأ ومنتها مسافت بی نهایت حدود بالقوه دارد، وماده که درمبدأ صورت آبی را از دست داد نسبت به صورت هوائی بالقوه است تا اینکه درمنتها برسد وبالفعل شود پس باید ماده دربین مبدأ ومنتها بالقوه باشد(هرچند ممکن است صورت نوعیه ی بی نهایت را داشته باشد که ما نمی شناسیم) واین مخالف تجربه است چرا که ما بالاستقرا وتجربه می یابیم که بعد از فساد صورت آبی فورا صورت هوائی می آید وبالعکس وماده هیچ وقت از صورت نوعیه شناخته شده خالی نمی ماند.

ص: 316

تذکر: درابن بیان شیخ دلیل برهانی اقامه نمی کند بلکه می گوید استقرا وتجربه نشان می دهد که ما هیچ وقت ماده خالی از صورنوعیه شناخته شده _ صورت مائی، صورت هوائی، صورت خاکی، صورت ناری _ نمی بییم، بلکه ماده همواره همراه همین صور شناخته شده ی نوعی است هم چنین درمرکبات بین معدن ونبات ویا نبات وحیوان هیچ وقت ماده بدون صورت نوعیه شناخته شده نیست، وماده که بالقوه است نمی تواند بدون صورت باشد پس ماده درصور حرکت نمی کند بلکه بلا فاصله بعد از صورت مائی صورت هوائی را می پذیرد. توجه داریم که دراین بیان برای نفی صوردیگر ودرنتیجه نفی حرکت به تجربه واستقرا متکی است ولذا بیان برهانی است؛ چرا که استقرای ما تام نیست.

متن:ثمّ الضرب من التضادّ الّذی لم تتشدّد(سخت گیری نمی کنیم) فی دفعه عن الجواهر _ یعنی ما کان باعتبار عدم الاجتماع فی المحلّ دون الموضوع _ فذلک مما لا یحتمل المصیر من بعضها(ضد) إلی بعضٍ علی سبیل الاشتداد و التضعف، فلیس کلّ الأضداد یکون الانتقال من بعضها إلی بعضٍ علی هذه السّبیل(سبیل اشتداد وتضعف)، بل ربّما کان دفعةً. بل دفع قبول التضادّ برفع التنقص و الاشتداد، و وضعه(تضاد) لا یوجب وضعه(تنقص واشتداد). انتهی کلام قاطیغور(نویسنده ی قاطیغوریاس)».

وبیّنه(نفی اشتداد وتضعف درجوهروبه تبع نفی حرکت جوهری را) فی الطبیعیّات بأن قال: «لأنّها(جواهر) إذا قبلت الاشتداد و التنقّص لم یخل إما أن یکون الجوهر و(حالیه) هو فی وسط الاشتداد و التنقّص یبقی نوعه أو لایبقی. (1)فإن کان یبقی نوعه فما تغیّرت الصّورة الجوهریّة ألبتّة، بل إنّما تغیّر عارض للصورة فقط فیکون الّذی کان ناقصاً فاشتدّ قد عدم و الجوهر لم یعدم، فیکون هذا استحالة(اگرحرکت کیفی است) أو غیرها(اگرحرکت کیفی نباشد) لا کونا. (2)وإن کان الجوهر لا یبقی مع الاشتداد فیکون الاشتداد قد حلّ جوهراً آخر أی المادّة و کذلک فی کلّ آن یفرض للاشتداد یحدث جوهر آخر و یکون الأوّل قد بطل و یکون بین جوهرٍ و جوهرٍ إمکان انواع جوهریّة غیر متناهیة بالقوّة کما فی الکیفیات و قد علم أنّ الأمر بخلاف هذا؛ (تفسیروقد علم...:) یعنی معلوم بالاستقراء و المشاهدة أنّ صورة نوعیّة إذا فسدت یحدث عقیبها بلا فصل صورة أُخری بالفعل و لا یبقی الجسم(بدون صورت جسمیه) زماناً بین الصّورتین بحیث یکون(جسم) نوعاً بالقوّة لا بالفعل .

ص: 317

برهان برنفی حرکت جوهری 94/01/17

موضوع: برهان برنفی حرکت جوهری

بحث درحرکت جوهری داریم که ابن سینا حرکت درجوهر را قبول ندارد ودلیل برنفی حرکت جوهر اقامه می کند.

دلیل: حرکت جوهری یعنی حرکت متحرک درصورت نوعیه. متحرک درحرکت جوهری ماده است وماده مادام که بالقوه است نمی تواند متحرک باشد چرا که حرکت متفرع برفعلیت است پس باید باگرفتن صورت نوعیه بالفعل شود واز آنجای که مسافت هم صورت نوعیه است پس باید صورنوعیه پی درپی بیایند تا حرکت صدق کند، اما از آنجای که بین صورت درمبدأ وصورت درمنتها است بی نهایت صورت می تواند وجود داشته باشد، چنانچه حرکت جوهری واقع شود لازم می آید: 1. تتالی آنات، 2. محصورشدن نامتناهی بین حاصرین یعنی صورت که درمبدأ وصورت که درمنتها است، 3. قطع نشدن حرکت.

بیان مطلب: درحرکت جوهری چند ویژگی وجود دارد؛ اولا حرکت جوهری بنحو کون وفساد است که ماده با گرفتن صورت نوعیه کائن وبا ازدست دادن آن فاسد می شود، ثانیا ماده وقتی می تواند متحرک باشد که صورت نوعیه را بگیرد وبالفعل شود تا بتواند حرکت کند، ثالثا بین صورت که ماده در مبدأ حرکت می گیرد وصورت که درمنتهای حرکت می گیرد بی نهایت صورت نوعیه وجود دارد، چنانکه درهرحرکتی بین مبدأ ومنهای مسافت بی نهایت حدود بالقوه وجود دارد.

باتوجه به سه ویژگی فوق چنانچه حرکت جوهری وجود داشته باشد باید صورنوعیه پی درپی بیاید واز بین برود تاحرکت جوهری صدق کند واین تتالی آنات است واز آنجای که بین مبدأ ومنتها بی نهایت صورت بالقوه وجود دارد وباید همه ی این صور بالفعل شود محصورشدن بی نهایت بین حاصرین است وچون صوربالقوه بی نهایت است این حرکت نباید قطع شود، وحال آنکه هم تتالی آنات باطل است، هم محصور شدن بی نهایت بین حاصرین وهم قطع نشدن حرکت.

ص: 318

اشکال نقضی: اگر استدلال شما تمام باشد لازم می آید که حرکت کیفی هم وجود نداشته باشد؛ چرا که درحرکت کیفی وبلکه هرحرکت بین مبدأ ومنتها بی نهایت حدود بالقوه وجود دارد وباید متحرک این حدود را پی درپی طی کند پس هم لازم می تتالی آنات وهم محصورشدن بی نهایت بین حاصرین وهم قطع نشدن حرکت، درحالیکه حرکت کیفی شما این توالی فاسد را نمی پذیرد پس دلیل شما درست نیست.

جواب: حرکت کیفی باحرکت جوهری فرق دارد؛ چرا که درحرکت کیفی اولا متحرک بالفعل است ولازم نیست که باگرفتن کیف متحرک شود برخلاف حرکت جوهری وثانیا درحرکت کیفی لازم نیست که کیف بالفعل شده ازبین برود برخلاف حرکت جوهری که صورت کائن شده باید فاسد شود. پس درحرکت کیفی توالی فاسد فوق لازم نمی آید.

توضیح مطلب: بدلیل آنکه لازم نیست کیف های بالفعل شده از بین بروند تاکیف بعدی بیاید بلکه کیف قبلی با کیف بعدی باهم جمع می شود تتالی آنات لازم نمی آید. وازآنجای که متحرک بالفعل لازم نیست تک تک حدود بالقوه را جدا گانه بالفعل کند بلکه می شود چند حد بالقوه ی مسافت را یکباره بالفعل کند پس محصورشدن بی نهایت بین حاصرین وقطع نشدن حرکت لازم نمی آید؛ چرا که مسافت بالفعل متناهی است ومتحرک بالفعل همین مسافت متناهی را طی می کند.

متن:ثمّ بیّن ذلک(نفی حرکت جوهری) ببیان برهانیّ فقال و نقول: أیضاً فإنّ موضوع الصور الجوهریّة؛ أی المادّة لا یقوم بالفعل إلّا بقبول الصّورة و هی لا توجد إلّاشیاءً بالقوّة. والذّات الغیر المحصّلة بالفعل یستحیل أن یتحرّک من شی ء إلی شی ء فإن کانت الحرکة الجوهریّة موجودة فلها متحرّک موجود و ذلک المتحرّک(متحرک موجود) یکون صورة هو(متحرک) بها(صورة) بالفعل و یکون جوهراً قائماً بالفعل.

ص: 319

ثمّ قال: و لا یمکن أن یقال إنّ هذا القول(اشکال حرکت جوهری) یلزم أیضاً علی حرکة الاستحالة و ذلک(اینکه لایمکن) لأنّ الهیولی محتاجة فی قوامها إلی وجود صورة بالفعل و الصّورة إذا وجدت بالفعل حصلت نوعاً بالفعل فوجب أن یکون الجوهر الّذی بین الجوهرین أمراً محصّلاً بالفعل لیس بالفرض و لا کذلک فی الأعراض الّتی یتوهّم بین کیفیّتین مثلاً فإنّها "مستغنی عنها" فی قوام الموضوع بالفعل. انتهی »

دلیل دوم برنفی حرکت جوهری 94/01/18

موضوع: دلیل دوم برنفی حرکت جوهری

بحث درحرکت جوهرداشتیم ابن سینا دلیل برنفی حرکت جوهری آورد وبعد نقضی را که برآن شده است جواب. لاهیجی در «والحاصل ...» به بیان نقض وجواب آن می پردازد.

خلاصه: ممتنع است که بین مبدأ ومنتهای حرکت جوهری انواع نامتناهی بالقوه باشد؛ چرا که این انواع نمی تواند بالقوه باقی بمانند بلکه باید تک تک شان بالفعل شود تا فعلیت موضوع تامین شود وچنانچه بالفعل شوند لازم می آید نا متناهی محصوربین حاصرین باشد که باطل است. بعبارت دیگر درحرکت جوهری موضوع ماده است که فعلیت ندارد وفعلیت آنرا صورت تامین می کند به همین خاطرچنانچه حرکت جوهری داشته باشیم لازم می آید که نامتناهی محصورباشد بین حاصرین، به این بیان که بین صورت که ماده درمبدأ حرکت دارد وصورت که درمنتهای حرکت دارد بی نهایت صورت نوعیه ی بالقوه وجود دارد واین صورباید تماما بالفعل شود تا فعلیت ماده تامین شود ووقتی که بالفعل شوند لازم می آید بی نهایت محصور باشد بین حاصرین. اما درحرکت کیفی چون موضوع فعلیت دارد لازم نیست بی نهایت کیفیت بالقوه بالفعل شود بلکه متحرک بالفعل مسافت بالفعل متناهی را طی می کند. ونامتناهی بالقوه همچنان بالقوه می ماند.

ص: 320

دلیل برهانی دوم: درحرکت جوهری ماده درصورت نوعیه حرکت می کند وصورمتعاقب را یکی پس از دیگری قبول می کند، حال این قبول صور سه حالت دارد، یا صورتی می آید واندکی مکث می کند وفاسد می شود وبعد صورت دیگرمی آید یا صورت ها بدون مکث می آیند ومی روند، دراین فرض یا صورپشت سرهم می آیند ویا ماده مدتی بدون صورت می ماند. درحالت اول خلف فرض لازم می آید و حرکت تبدیل به سکون می شود، درصورت دوم لازم می آید تتالی آنات که باطل است ودرشق سوم لازم می آید که ماده بدون صورت باشد وحال آنکه بالقوه نمی تواند بدون فعلیت باقی باشد.

متن: و الحاصل: أنّ امتناع أن یکون بین جوهرٍ و جوهرٍ أنواع غیر متناهیة بالقوّة إنّما هو لمنافات کون تلک الأنواع بالقوّة، (متعلق منافات:)لوجوب فعلیّة الموضوع (صفت موضوع:)المتقوّم بها(انواع) بخلاف أن یکون بین کیفیّة و کیفیّة مثلاً أنواع غیر متناهیة بالقوّة، لعدم تقوّم الموضوع(متحرک) بتلک الأنواع فلا منافاة بین کونها(انواع) بالقوّة و بین کون الموضوع متقوّماً بالفعل، هذا.

و قد یعلّل ذلک(نفی حرکت درجوهر) بأنّ تلک الصّور المتعاقبة إن کان فیها ما یوجد فی أکثر من آن واحد فقد سکنت الحرکة فی الصّور(متعلق حرکة)، و إلّا(اگردرهرآنی یک صورت بیاید) کانت کلّها آنیّة الوجود، فإنّ تعاقب(صور) بلا فصل تتالت الآنات وإن وجد فی ما بین متعاقبین(دوصورت که به دبنال هم می آیند) زمان خال عن تلک الصورة الآنیّة کانت الحرکة منقطعة.

اشکال نقضی وجواب آن 94/01/19

ص: 321

موضوع: اشکال نقضی وجواب آن

اشکال نقضی: این دلیل درحرکت کیفی هم جاری می شود واگر صحیح باشد باید حرکت کیفی هم وجود نداشته باشد. وحال آنکه وجود حرکت کیفی را شما هم قبول دارید پس دلیل صحیح نیست.

بیان مطلب: اگر حرکت کیفی داشته باشیم وکیف های پشت سرهم برای متحرک حاصل شود به یکی از سه صورت خواهد بود؛ یا کیفی می آید ومدتی مکث می کند بعد کیف بعدی می آید ویا کیف ها بدون مکث برای متحرک حاصل می شود دراین صورت یا این کیف بدون فاصله پشت سرهم می آیند ویا مدتی متحرک بدون کیف می ماند. درصورت اول خلاف فرض است وحرکت تبدیل به سکون می شود شق دوم لازم می آید تتالی آنات که باطل است وفرض سوم لازم می آید که متحرک مدتی بدون کیف باشد که خلاف واقع است، هرچند محال نیست. پس هیچ یک از شقوق سه گانه صحیح نیست ودرنتیجه حرکت کیفی باطل است.

جواب از اشکال نقضی: درحرکت کیفی شق سوم باطل نیست؛ چرا که موضوع حرکت کیفی موجود وبالفعل است واز طریق کیف بالفعل نمی شود پس می شود زمانی کیف را داشته باشد وزمانی خالی از کیف باشد، اما درحرکت جوهری ماده نمی تواند خالی از صورت باشد والا از بین می رود ومعدوم بودن متحرک درحال حرکت باطل است.

اشکال میرسید شریف برجواب: درحرکت کیفی هرچند متحرک درشق سوم موجود است ولی حرکت قطع می شود؛ چرا که حرکت همان طور که بامنتفی شدن متحرک منتفی می شود با منتفی شدن مسافت هم منتفی می شود، طبق جواب شما می شود متحرک زمانی از کیف خالی است این قطع حرکت است که خلاف فرض وباطل است.

ص: 322

جواب میرسید شریف از اشکال نقضی: مفری از اشکالات فوق نیست مگر آنکه بگویم درحرکت کیفی شق چهارم داریم به این صورت که اولا درحرکت کیفی شخص متحرک باقی است وبا تبدل کیفیت از بین نمی رود وثانیا متحرک بین مبدأ ومنتهای حرکت داری کیفیت سیّال است، نه کیفیات متعاقب، اما درحرکت جوهری چنین چیزی ممکن نیست چرا که شخص متحرک با تبدل صور متبدل می شود وصورهم متعاقب اند نه سیال بدلیل اینکه بحث ما درکون وفساد است.

متن: ثمّ یُدفع النقضُ بحرکة الکیف و غیره (متعلق یدفع:)بأنّ بقاء الموضوع(متحرک) بدون الکیفیّات و سایر الأعراض جائز فلا یلزم من خلوّه(موضوع) عنها(کیفیات و...) انتفاء المتحرّک حال کونه متحرّکاً کما یلزم ذلک(انتفاء متحرک حال کونه متحرکا) من خلوّ المتحرّک عن الصّورالمتعاقبة، لأنّ المتحرک فی الصّورة: إمّا الجسم أوالمادّة و لا وجود لشی ء منهما(جسم وماده) خالیاً عن الصّورة و کون المتحرّک معدوماً حال کونه متحرّکا محال بالبدیهة.

قال شارح المواقف:«وفیه(دفع نقض) بحث: لأنّه یلزم هاهنا(درحرکت کیفی) محال آخر و هو أنّه إذا خلا الموضوع فی زمانٍ عن الکیفیّات المتعاقبة مثلاً لم یکن له(موضوع) فی ذلک الزّمان حرکةٌ فی الکیف، لأنّ الحرکة کما ینتفی بانتفاء المتحرّک کذلک ینتفی بانتفاء ما فیه الحرکة بل یلزم أن لا یکون هناک(درباب کیفیات) إلّا کیفیّات آنیّة الوجود لا یوجد شی ء منها فی الأزمنة الواقعة بین تلک الآنات فإن سمّیت مثل هذه(تبدل) حرکةً لم یکن الحرکة منطبقة علی الزّمان منقسمة بانقسامه.

ثمّ قال: ولا محیص عن ذلک(اشکال نقضی/ایراد ما برجواب نقضی) إلّا بما مرّ من أنّ المتحرّک فی الکیف مثلاً له فی ما بین مبدأ الحرکة و منتهاها کیفیّة واحدة سیّالة(نه کیفیت های متعدد که پشت سر بیاید یا با مکث)، ومثل هذا الحال السیّال الّذی یتبدّل أفراده(حال) علی محلّه(حال) مع بقاء المحلّ بشخصه لابدّ أن یکون عرضاً لتقوّم محلّه بدونه فلا یتصوّر حرکة فی الصّور المقوّمة لمحالها. انتهی»

ص: 323

اشکال حرف میرسید شریف 94/01/22

موضوع: اشکال حرف میرسید شریف

بحث در حرکت جوهری داشتیم، برهانی برنفی حرکت جوهری از ابن سینا نقل کردیم وبرهان دیگر از برخی نقل شد.

برهان برخی دیگر: درحرکت جوهری ماده باید صورت های متعاقبه بگیرد، حال صور وارده یا مدتی مکث می کند درماده وبعد زایل می شود ویا مکث نمی کند وبلا فاصله بعد از ورود فاسد وزایل می شود، اگرمدتی مکث کند حرکت تبدیل به سکون می شود واگر مکث نکند یا صوربه دنبال هم می آیند وزایل می شوند بدون آنکه ماده خالی از صورت بماند، این تتالی آنات است وباطل ویا بین دوصورت ماده مدتی کم خالی از صورت می ماند، این فرض هم باطل است چرا که ماده نمی تواند بی صورت باشد. پس حرکت جوهر به سه صورت متصوراست که هرسه باطل است ودرنتیجه حرکت جوهری باطل است.

براین دلیل اشکال نقضی شد واز نقض جواب گفتیم، میرسید شریف اولا برجواب اشکال گرفتند وثانیا خودش ازاشکال نقضی جواب گفتند.

جواب میرسید شریف: درحرکت کیفی فرض چهارم هم داریم وآن اینکه کیف سیال باشدوحرکت درکیف از همین نوع است ولذا اشکال درکیف لازم نمی آید.

اشکال لاهیجی برجواب میرسید شریف: همان گونه که صورت سیال باطل است کیف سیال هم باطل است، کم سیال هم باطل است، أین سیال هم باطل است وضع سیا هم باطل است. پس اینکه برخی کیف را به قارّ وسیال تقسیم کرده صحیح نیست.

بیان مطلب: حرکت درکیف جنس است نوع از حرکت درکیف حرکت درسواد است که ازش تعبیر می شود به تسوّد، حال باید ببنیم که تسوّد بمعنای سواد اشتد است یا اشتداد سواد، بعبارت دیگر تسوّد اشتداد خود سواد است ویا اشتداد موضوع درسوادش؟ تسود بمعنای اشتداد سواد یا اشتداد موضوع درسوادش است، نه اشتداد خود سیاهی؛ چرا که تسود یک حالت است وآنچه که این حالت را دارد موضوع سواد است نه خود سواد.

ص: 324

بعبارت دیگرتسوّد عبارت از کیف سیال نیست بلکه عبارت از سیلان موضوع درکیف است؛ چرا که سواد وقتی می خواهد اشتداد پیدا کند یا شخص سواد باقی است واشتداد پیدا می کند ویا شخص سواد باقی نیست، اگر باقی نباشد نمی تواند اشتداد داشته باشد چرا که اشتداد وصف وجودی است ونمی شود وصف امر عدمی باشد. وچنانچه شخص سواد باقی باشد اشتداد سواد به به این معنا است که سواد به آن اضافه می شود وسواد دیگری به آن اضافه می شود وهکذا واین درحقیقت وارد شدن کیف های متعاقب بر موضوع واحد است نه سیلان کیف. خلاصه اشتداد وصف سواد نیست بلکه وصف موضوعی است که کیف های متعاقب را می پذیرد. پس کیف سیال نداریم چنانکه صورسیال نداریم.

جواب دیگر ازنقض( قدقیل): کیف وسایر اعراض نمی تواند دلیل را نقض کند چرا که تغییرات جوهری یعنی تغییر درصور وصورقابل اشتداد تضعف نیست ولذا حرکت ندارد، اما کیف وسایر اعراض قابل اشتداد وتضعف است وحرکت دارد.

متن: و فیه(مامر): أنّ (اسم أن:)القول بالفرد السیّال الّذی ذهب إلیه بعضهم من أنّ الأین منه قار و منه سیّال، هو(سیّال) الحرکة فی المکان والکیف منه قارّ و منه سیّال هو(سیّال) الحرکة فی الکیف و الکمّ منه ما هو قارّ و منه سیّال هو الحرکة فی الکمّ إلی غیر ذلک، (متعلق ذهب:)علی ما نقل فی الشفاء (خبرأن:)قد زیّفه الشّیخ: «بأنّ التسوّد مثلاً(تسوّد بعنوان مثال است والا تسوّد درمیان حرکات کیفی خصوصیتی ندار) لیس سواداً یشتدّ بل اشتداد سواد بل اشتداد الموضوع فی سواده. وذلک(اینکه تسود سواد مشتد نیست) لأنّه لا یخلو إذا فرضنا سواداً إشتدّ: إمّا أن یکون ذلک السّواد بعینه موجوداً و قد عرضت له عند الاشتداد زیادة، أو لا یکون موجوداً.

ص: 325

فإن لم یکن موجوداً فمحال أن یقال: إنّ ما قد عُدِمَ وبَطَلَ «هَوْ ذا(یعنی هم اکنون)» یشتدّ فإنّ الموصوف بصفة موجودة یجب أن یکون أمراً موجوداً ثابت الذّات. وإن کان السّوادُ ثابتَ الذات فلیس بسیّالٍ کما زعموا من(بیان ما) أنّها کیفیّة سیّالة، بل هو(سواد) ثابتٌ (قید ثابت/ قید یعرض:)علی الدّوام یعرض علیه زیادة لا یثبت مبلغها(مقدارش) بل یکون(تامه) فی کلّ آن مبلغ آخر، فیکون هذه الزّیادة المتّصلة هی الحرکة لا السواد، فاشتداد السّواد و سیلانه أو اشتداد الموضوع فی السّواد و سیلانه فیه(سواد) هو الحرکة لا السّواد المشتدّ. انتهی».

و قد قیل فی دفع النقض (متعلق نقض:)بالکیف و غیره: «إن تغیّرات الجواهر _ أعنی الاجسام _ بصورها لا تقع(تغیرات صور) فی زمانٍ، لأنّ الصّورة لا تشتدّ و لا تضعف، بل تقع فی آنٍ، وتغیّراتها(اجسام) بکیفیّاتها و کمیّاتها و أیونها و أوضاعها تقع فی زمانٍ، لأنّها(چهارتا) تشتدّ و تضعف.

جواب از نقض به کیف 94/01/23

موضوع:جواب از نقض به کیف

درجواب نقض به کیف وسایر اعراض کفتیم که صورت نوعیه اشتداد وتضعف ندارد ولی کیف وسایر اعراض اشتداد وتضعف می پذیرد ولذا دلیل عدم حرکت درکیف اجرا نمی شود چرا که شق چهارم هم داریم که عبارت است از اشتداد وتضعف.

اشتداد: دراشتداد محلّ داریم که اولا غیر متقوم است به حالّ وثانیا ثابت است نسبت به حالّ که برآن واردمی شود وتبدل پیدا می کند، به این معنا که در هرآن که متوسط بین دوآن است حالّی حادث می شود که درآن قبل وآن بعد آن حال وجود ندارد واین حالات حادث به سمت کمال غایی می روند.

ص: 326

تضعّف: درتضعّف حوادث پشت سرهم وارد می شود درمحلّ غیرمتقوم به حالّ وثابت نسبت به آن واین حوادث پشت به غایت کمالی حرکت می کند.

باتوجه به آنچه که بیان شد دراشتداد وتضعّف محلّ غیرمتقوم به حال داریم که ثابت است نسبت به حال متجدد ومتصرم، روشن است که این حال عرض است نه جوهر چرا که حالِّ جوهر مقوم محل خود است وبا تبدل حال هویت محل متبدل می شود. پس اشتداد درصورنوعیه نداریم؛ چرا که محل متقوم وثابت نداریم.

اشکال برجواب فوق: شما درجواب گفتید اشتداد وتضعف درصورنداریم؛ چرا که ماده ومحل صور متقوم به تک تک صوریعنی صورشخصی است وحال آنکه برای اشتداد وتضعف ثبات نوع ماده کافی است و نوع ماده متقوم به صورة ما یعنی صورعلی البدل است که با تعاقب صور حفظ می شود.

علاوه براین وحدت شخصی ماده نیاز به وحدت شخصی صور ندارد بلکه با وحدت نوعی صورهم حفظ می شود. پس می توانیم اشتداد درصور داشته باشیم چرا که محل آن که ماده است ثابت است وصورمتبدل می شوند.

متن: ومعنی الاشتداد: هو اعتبار المحلّ الثابت بالقیاس إلی حالّ فیه(محل) غیر قارّ تتبدّل نوعیّته(حال) إذا قیس ما یوجد منه(حال) فی آنٍ إلی ما یوجد فی آنٍ آخر بحیث یکون ما یوجد فی کلّ آنٍ متوسّطاً بین ما یوجد فی الآنین المحیطین به(مایوجدفی آن آخر) ویتجدد جمیعها علی ذلک المحلّ المتقوّم دونها(بدون احتیاج به متجددات) من حیث هو(محل) متوجّه بتلک التجدّدات إلی غایة مّا.

و معنی الضّعف: هو ذلک المعنی بعینه إلّا أنّه(محل) یؤخذ من حیث منصرف بها(تجددات) عن تلک الغایة.

ص: 327

فالآخذ فی الشدة و الضعف هو المحلّ لا الحالّ المتجدّد(بلحاظ آینده) المتصرّم(بلحاظ گذشته) و لا شک أنّ مثل هذا الحال(که تغییرمی کند ومحلش تغییرنمی کند) یکون عرضاً لتقوّم المحلّ دون کلّ واحدةٍ من تلک الهویّات.

وأمّا الحالّ الّذی یتبدّل هویّة المحلّ المتقوّم (متعلق تبدل:)بتبدّله(حال) وهی الصّورة فلا یتصوّر فیها اشتداد و لا ضعف لامتناع تبدّلها علی شی ءٍ واحدٍ متقوّم یکون هو هو فی الحالین. انتهی.

وأُورد علیه(جواب که ازنقض داده شد) فی شرح المقاصد: أن تقوّم المادّة إنّما هو بصورة مّا فعدم الصّورة إنّما یوجب عدمها لولم یستعقب حدوث صورة أُخری.

علی أنّا لا نسلّم تبدّل هویّة المادّة بتبدّل الصورة، فإنّ الشّیخ صرّح: بأنّ الوحدة الشخصیّة للمادّة مستحفظة بالوحدة النوعیّة للصّورة لا بالوحدة الشخصیة(صورت). انتهی »

ردّجواب شارح مقاصد 94/01/24

موضوع: ردّجواب شارح مقاصد

ازنقضی که بردلیل سوم وارد شد شرح مقاصد دوجواب نقل بیان کرد که صحیح نیستند.

بعضی ها گفتند که اشتداد و تضعف درصورت نیست چرا که درحرکت جوهری ماده متحرک است که فعلیت ندارد وفعلیت خود را از صورت می گیرد ووقتی که صورت عوض شد فعلیت های ماده وبه تبع ماده عوض می شود ولذا موضوع ثابت ندارد واشتداد وتضعف درجای است که موضوع ثابت داشته باشیم، اما حرکت های کیفی اشتداد وتضعف دارد چرا که موضوع درحرکت های کیفی جسم است که فعلیت خود را از کیف نمی گیرد وبا تبدل کیف متبدل نمی شود ولذا اشتداد وتضعف درکیف وجود دارد. پس دلیل که برنفی حرکت جوهری اقامه کردیم درکیف جاری نمی شود چرا که درکیف شق چهارم داریم که اشتداد وتضعف باشد.

ص: 328

شارح مقاصد: اینکه صورت قابل اشتداد وتضعف نباشد صحیح نیست چرا که هرچند ما ده فعلیت ندارد ولی قوام ماده باصورت ما حفظ می شودوتبدل شخصی صورضرر به قوام ثبات ماده نمی زند همین ثبات ماده کافی است برای اشتداد.

علاوه براینکه وحدت شخصی ماده هم باصورت نوعیه حفظ می شود. وماده می تواند موضوع اشتداد باشد.

رد جواب شارح مقاصد: ماده چنانچه بدون صورت لحاظ شود دوتا فعلیت دارد؛ یکی فعلیت قابل بودن که قابل بودن ماده فعلیت دارد، بالقوه قابل نیست بلکه بالفعل قابل است، ودیگری فعلیت که باگرفتن صورپیدا می کند، صورت شخصیه فعلیت دوم را می آورد وبا عوض شدن صورت فعلیت هم عوض می شود، هرچند فعلیت اول تبدل پیدا نمی کند وماده از این جهت ثبات دارد وصورت ما این فعلیت را حفظ می کند. ولی آنچه که برای اشتداد این فعلیت کافی نیست بلکه فعلیت دوم نیاز است واین فعلیت با عوض شدن صورت عوض می شود پس ثبات ماده ثبات ندارد که اشتداد داشته باشد، ولی موضوع کیف فعلیت وثبات دارد ومی تواند اشتداد داشته باشد پس دلیل درحرکت کیفی جاری نمی شود تا نقض شود.

متن:وأقول: اعتبار تقوّم المادّة بصورة مّا، وکذا استحفاظ وحدتها(ماده) الشخصیّة (متعلق استحفاظ:)بالوحدة النوعیّة إنّما هو لیصحّ کون المادّة أمراً مّا بالقوّة، و لئلّا یلزم أن تکون معدوماً مطلقاً ولایکفی ذلک(تقوم واستحفاظ) فی کونها موجودة بالفعل فعلیّة مقابلة للقوّة و(حالیه) موضوع الحرکة لابدّ أن تکون موجوداً بالفعل فعلیّة کذلک(مقابلة للقوة) فإنّه(موضوع) إن لم تکن موجوداً بالفعل کذلک(فعلیة مقابلة للقوة) بل کانت فعلیّته عین قوّته کما فی الهیولی لم تکن ذاتاً واحدة(یعنی قابلیت محققه اش عوض می شود)، بل کانت مع کلِّ واحدةٍ من الصّور الّتی هی(ماده) قویّة علیها(یعنی قوه پذیرش آنرا دارد) ذاتاً(خبرکانت) علی حدة مغایرة لها(هیولی) مع أُخری منها(صور)، فلا یکون لشی ء من تلک الذوات(ذوات که هیولی با صورت پیدا می کند) المتحصّلة المختلفة حرکةٌ(اسم یکون) و انتقال من حالة إلی أُخری فلا حرکة أصلاً.

ص: 329

حقیقت هیولی بالقوه بودن است 94/01/25

موضوع: حقیقت هیولی بالقوه بودن است

حقیقت هیولی: حقیقت هیولی وفعلیت هیولی بالقوه بودن آن است؛ چرا که هیولی را شیخ در "الیهات شفاء" اینگونه تعریف کرده: « جوهرمستعد لکل شیء»

دراین تعریف «جوهر» درحکم جنس است و عبارت است از «أمر لیس فی الموضوع» که «امر» عام است هم شامل امر بالفعل می شود هم شامل امربالقوه ولذا چیزی را روشن نمی کند و« لیس فی الموضوع» سلب است ونمی تواند چیزی را بیان کند، بعبارت دیگر جوهرجنس است وجنس جانشین ماده که جزء بالقوه ی شی است ونمی تواند حقیقت شیء را نشان دهد.

« مستعد لکل شیء » فصل است ومعنایش استعداد وقابلیت برای هرچیزی است پس حقیقت هیولی قابلیت برای کل شی است، بعبارت دیگر فصل باذا صورت است وصورت حقیقت شی را نشان می شود پس حقیقت هیولی قابل کل شیء بودن است.

باتوجه به تعریف هیولی دوحقیقت ندارد یکی حقیقت که با آن بالفعل باشد وحیقیت دیگری که با آن بالقوه باشد، برخلاف مثلا «نطفه ی انسان» که یک حقیقت بالفعل دارد که نطفه بودن آن است ودیگری بالقوه که انسان بودن است یا مثلا « هسته » که بالفعل هسته است وبالقوه درخت.

متن: و إنّما کان فعلیّة الهیولی فی حدِّ ذاتها(یعنی صرف نظر ازصورت که می گیرد یا دارد) عین کونها بالقوّة، لما قال الشّیخ فی "إلهیّات الشفاء": «جوهر الهیولی(:مبتدا) و(تفسیرجوهر...) کونهابالفعل هیولی (خبر:)لیس إلّا أنّه جوهرٌ مستعدٌ لکذا والجوهریّة الّتی لها(هیولی) لیس تجعلها(هیولی) بالفعل شیئاً من الأشیاء، بل تُعدِّها لأن تکون بالفعل شیئاً بالصّورة.

ص: 330

ولیس معنی جوهریّتها إلّا أنّها أمرٌ لیس فی موضوع، فالإثبات هاهنا هو« أنه أمر» و أمّا « أنّه لیس فی موضوع» فهو سلب و«أنّه أمر» لیس یلزم منه أن یکون شیئاً معیّناً بالفعل لأنّ هذا عامّ و لایصیر الشّی ء بالفعل شیئاً بالأمر العامّ ما لم یکن له فصل یخصّه و فصله أنّه مستعدّ لکلّ شی ء فصورته الّتی تظنّ له هی أنّه مستعدٌ قابل.

فإذن لیس هاهنا حقیقة للهیولی تکون بها بالفعل وحقیقة أُخری یکون بها بالقوّة إلّا أن یطرأ علیها حقیقة من خارج فیصیر بذلک(حقیقت) بالفعل ویکون فی نفسها و اعتبار وجود ذاتها بالقوّة. و هذه الحقیقة هی الصّورة. انتهی »

حرکت نداشتن مضاف 94/01/26

موضوع: حرکت نداشتن مضاف

خواجه درباب نفی حرکت درجواهر بسیطه گفت «فان بسائط الجواهرتوجد دفعة» ودرباب مرکبات جواهرهم می گوید« تنعدم بعدم اجزائها»، چرا که مرکبات از بسائط تشکیل می شود اگر بسائط دفعتا تبدیل شود تبدیل مرکبات هم به تبدیل بسائط است پس مرکبات هم دفعتا تبدیل میشود.

لاهیجی: مرکب که شروع کرد به عوض شدن یا درحین اشتداد مرکب باقی است ویا باقی نیست اگر مرکب باقی است معلوم می شود که خودمرکب حرکت نمی کند بلکه حالتی از حالت مرکب حرکت می کند اگرمرکب درحال اشتداد باقی نماند بلکه فاسد چون اجزایش دفعتا فاسد می شود مرکب هم دفعتاً فاسد می شود وحرکت صورت نمی گیرد نه جوهری ونه غیر جوهری. پس دریک صورت حرکت جوهری رخ نمی دهد ودرصورت دیگر اصلا حرکت اتفاق بوجود نمی آید.

ص: 331

مضاف: دومین مقوله ی که درآن حرکت وجود ندارد مضاف است؛ چرا که مضاف حتی عروضش هم مستقل نیست بلکه عروضش بواسطه عروض مقوله ی دیگراست، یعنی هرگاه مضاف بخواهد عارض شود ابتدا مقوله ی دیگری برموضوع عارض می شود وبعد مضاف عارض موضوع می شود. پس ما یک موضوع داریم یک عرض داریم که واسطه است ویک مضاف است که عارض است، بعبارت دیگر موضوع داریم ومعروض اول یا بدون واسطه داریم که عرضی از اعراض است ومضاف که عارض است. حال باید ببنیم که معروض اول حرکت دارد یا ندارد، اگر معروض اول حرکت دارد مضاف که عارض آن است هم بالتبع حرکت دارد، وچنانچه معروض اول حرکت نداشته باشد مضاف هم حرکت ندارد ( چرا که عروض اضافه تابع عروض عرض دیگر است). پس اضافه حرکت وعدم حرکتش تابع معروض اول است.

ابن سینا: شیخ درباره ی اضافه می گوید مضاف ها غالباً دفعتاً عوض می شود، اما گاهی چنین نیست، دراین فرض باید به معروض اول آن نگاه کنیم که معروض اول تغیر می کند یا تغییر نمی کند.

گاهی مضاف عارض می شود برجوهر در این جا موضوع ومعروض اولش هردوجوهر است وچون جوهر حرکت نمی کند مضاف حرکت نمی کند. گاهی مضاف عاض کم می شود ومی گوییم انقص وازید، وزیاده ونقیصه که کم است اشتداد دارد وحرکت می کند مضاف هم بتبع اشتداد دارد و حرکت.

گاهی مضاف عارض کیف می شود مثل اسخن وابرد که عارض برسخونت وبروت می شود وسخونت وبرودت که کیف است حرکت می کند واسخن وابرد هم بالتبع حرکت می کند.

ص: 332

ان قلت : اگراضافه عارض برمی شود برموضوع بواسطه عروض مقوله ی دیگر، چگونه ابوت وبنوت بدون واسطه عارض جوهر می شود.

قلت: اولا، دراضافه اوبوت وبنوت هم واسطه داریم، درحقیقت ابوت وبنوت عارض بر ذات(ذات زید وعمر) شده بواسطه جوهر( این جواب تسامحی است). ثانیا، آنجای که اضافه عارض برعرض دیگر شود واسطه می خواهد، اما وقتی که اضافه برجوهر وارد شود عروضش بدون واسطه است. پس وقتی که عروض اضافه برعرض باشد عروضش با واسطه است وزمانیکه معروض اضافه جوهرباشد عروضش واسطه نمی خواهد.

متن: و مرکّباتها؛ أی مرکّبات الجواهر تنعدم بعدم أجزائها؛ أی ینعدم کل منها(مرکبات) بإنعدام جزء من اجزائه و(عطف تفسیربراجزائه) بسائطه، فلو تحرّک المرکّب فی الجوهریّة (1)وکانت ذاته باقیةً فی وسط الاشتداد لم تقع الحرکة فی الجوهریّة، بل فی حال من احوالها (2)وإن لم یکن(مرکب) ذاته باقیة، بل کانت قد فسدت و حدث مرکّب آخر فلا بدّ لفساده من فساد جزء من أجزائه أو جمیع أجزائه و فساد کلّ جزء من أجزائه دفعیّ لما مرّ(ص240)، فیکون فساد المرکّب أیضاً(مثل بسائط) دفعیّاً، فلا حرکة و لا انتقال تدریجاً.

وأمّا المضاف فهو تابع لمعروضه فی الأحکام لکونه طبیعة غیر مستقلّة، بمعنی أنّ مقولة المضاف غیر عارضةٍ للموضوع إلّا بواسطة عروض مقولة أُخری من مقولات العرض له(موضوع) یکون هی(مقولة اخری) معروضها(مقوله مضاف) الاوّل(یعنی بدون واسطه)، و مقولات العرض بعضها ممّا یقبل الحرکة دون بعض فإن کان معروضه(مضاف) قابلاً للحرکة کان المضاف أیضاً قابلاً لها(حرکت) و إلّا فلا(اگرمعروض بدون واسطه مضاف حرکت نداشته باشد مضاف هم حرکت ندارد).

ص: 333

قال الشیخ:« و أمّا مقولة المضاف فیشبه أن یکون جل الانتقال فیها(مقوله مضاف) إنّما هو من حالٍ إلی حالٍ دفعة، و إن(شرطیه) اختلف(ای تغیّرت) فی بعض المواضع فیکون التغیّر بالحقیقة و أوّلاً(بدون واسطه) واقعاً فی مقولة أُخری عرضت لها الإضافة، إذ من شانها(اضافه) أن تعرض(اضافه) مقولات أُخری و لا یتحقّق بذاتها.

فإذا کانت المقولة(که معروض اول مضاف است) ممّا تقبل الأشدّ و الأضعف عرض للاضافة(ن ش) مثل ذلک(شدت وضعف)، فإنّه لمّا کانت السّخونة تقبل الأشدّ و الأضعف کان الأسخن یقبل الأشدّ و الأضعف، فیکون موضوع الإضافة یقبل و یلزمه(موضوع) ذلک(اشد واضعف) قبولاً أوّلیاً، فیکون الحرکة فی الأمر العارض له(امر) الإضافة بالذّات و أوّلاً، و للإضافة بالعرض و ثانیاً. انتهی».

حرکت نداشتن متی 94/01/29

موضوع: حرکت نداشتن متی

بحث درمقولاتی بود که حرکت درآنها واقع می شود، بیان شد که حرکت درجوهر واقع نمی شود، حرکت مضاف تابع معروض آن است چنانچه معروض مضاف دارای حرکت باشد مضاف هم به تبع دارای حرکت است ولی اگرمعروض مضاف حرکت نداشته باشد مضاف هم حرکت ندارد، مثلا جوهرحرکت ندارد مضاف عارض برآن هم حرکت ندارد.

متی سومین مقوله که حرکت ندارد: متی مثل مضاف حرکتش تابع حرکت معروض آن است؛ چرا که متی هم مثل مضاف عروض مستقل ندارد بلکه عروضش تابع عروض مقوله ی دیگراست. ولذا هرگاه معروض متی حرکت داشته باشد متی بالتبع حرکت خواهد داشت ودرجای که معروض متی حرکت نداشته باشد متی هم حرکت ندارد.

ابن سینا: 1. انتقال از متی به متای دیگر دفعی است چنانکه از انتقال ازسال به سال دیگر واز ماه به ماه دیگر دفعی است، که طی خود سال وخود ماه تدریجی است ولی انتقال ازیک سال به سال دیگر فعی است، سال قبل که به آخرش رسید بلا فاصله ودفعتاً سال بعد شروع می شود، هم چنین وقتی که ماه به آخر رسید بدون فاصله ماه بعد شروع می شود نه اینکه مدتی بگذرد بعد ماه بعد بیاید.

ص: 334

2. متی مثل اضافه است همان گونه که حرکت اضافه تابع معروض آن است حرکت متی هم تابع حرکت معروض آن است، اگرمعروض متی حرکت داشته باشد متی هم بالتبع حرکت دارد وچنانچه معروض متی حرکت نداشته باشد متی هم حرکت ندارد. بنابراین متی حرکت مستقل ندارد.

مدعی: حرکت درمتی وجود ندارد.

دلیل: هرحرکتی دارای متی است، چرا که هرحرکتی دارای زمان است ونسبت به زمان متی است، بنابراین چنانچه حرکت درمتی باشد برای متی متی خواهد بود وبرای زمان زمان که باطل است.

متن: وکذا متی (بیان کذا:) تابع لمعروضه فإنّه غیر مستقلّ أیضاً کالمضاف(تفسیرایضا).

قال الشیخ فی الشفاء:« وأمّا مقولة متی، (1)فیشبه أن یکون الانتقال من متی إلی متی أمراً واقعاً دفعةً کالانتقال من سنة إلی سنة أو من شهر إلی شهر، (2)أو یشبه أن یکون حال متی کحال الإضافة فی أنّ نفس متی لا ینتقل فیه(متی) عن شی ء(درجه) إلی شی ء(درجه)، بل یکون الانتقال الأوّل فی کیف أو کمّ و یکون الزّمان لازماً لذلک التغیّر فیعرض بسببیته(تغیّر) فیه(زمان) التبدّل، وأمّا ما(معروض) لاتغیّر فیه فستعلم أنّه لیس فی الزّمان فکیف یکون له(معروض) حرکة فیه(زمان).» انتهی.

وإلی هذا الأخیر _ أعنی: کون حاله کحال الإضافة _ یرجع ما قال فی النجاة من «أنّ وجود متی للجسم تبع للحرکة» علی ما نقل فی المواقف، أی ثبوته(متی) للجسم بتوسّط الحرکة، فإنّ ما لا حرکة فیه و لا تغیر له لم یتصور له متی. و قال أیضاً: « وکیف یکون فیه(متی) حرکة؟ فإنّ کلّ حرکةٍ فی متی فلو کان فیه(متی) حرکة لکان لمتی متی آخر»

ص: 335

ادامه خلاصه بحث متواطی و مشکک/ غوص فی المتواطی و المشکک/ کلی و جزئی/ مباحث الفاظ/ منطق/ شرح منظومه. 94/01/30

موضوع: انتقال دفعی متی به متی دیگر

بحث دراین داشتیم که درمتی حرکت است یا خیر، بعد از حرف خواجه به کلام ابن سینا پرداختیم.

ابن سینا: 1. انتقال از متی به متی دیگر دفعی است، 2. متی همانند اضافه است بلحاظ حرکت فی نفسه نداشتن.

دفعی بودن انتقال از متی به متی دیگر: متی نسبت شی به زمان است، که اجزای بالفعل ندارد، واگربخواهیم برای زمان اجزای درنظر بگیریم بین دوجزئش آن فاصله است، چرا که حد مشترک بین دوجزء زمان آن است؛ مثلا بین امسال وسال آینده آن فاصله است همین طور بین این ماه وماه آنیده، وزماینکه سال وماه جاری به تدریج به آخر برسد بدون فاصله ودفعتاً وارد سال وماه دیگر شروع می شود که تدریجی است. پس انتقال از زمان به زمان دیگر دفعی است هم چنین انتقال از متی به متی دیگر؛ چرا که متی نسبت شی به زمان است وهمان طور که انتقال از زمان به زمان دیگر دفعی است انتقال از متی به متی دیگر هم دفعی است.

اشکال میرسید شریف: فاصله بین دوزمان گاهی آن است وگاهی قطعه ی از زمان مثلا بین صبح ومغرب طول روز فاصله است که به تدریج طی می شود پس انتقال از زمان به زمان دیگر همیشه دفعی است، چنانکه انتقال از مکان به مکان دیگر گاهی دفعی است وگاهی تدریجی است مثل این بین دومکان قطعه ی از مکان فاصله باشد. پس اینکه ابن سینا بطور مطلق گفت انتقال از متی به متی دیگر دفعی است صحیح نمی باشد.

ص: 336

متن: و أمّّا الأوّل _ أعنی: کون الانتقال من شی ء(متی ن ش) إلی متی آخر دفعیّاً _ فبیانه أنّ أجزاء الزّمان متّصلٌ بعضها ببعضٍ، و الفصل المشترک بینها(اجزاء) هو الآن. فإذا فرض زمانان کسنتین أو شهرین أو یومین یشترکان فی آن، فقبل ذلک الآن یستمرّ للموضوع(متحرک) متاه بالقیاس إلی الزّمان الأوّل و بعده یستمر له متاه بالقیاس إلی الزّمان الثّانی و ذلک الآن هو نهایة وجود الاوّل(زمان اول) و بدایة حصول الثانی(زمان ثانی) فلا تدریج فی الانتقال.

قال شارح المواقف: «ویرد علیه: أنّ الفاصل بین أجزاء المسافة حدود غیر منقسمة ولکن إذا فرض مکانان بینهما مسافة منقسمة کان الانتقال من أحدهما إلی الاخر تدریجیّاً فکذا الحال فی الانتقال من زمان(زمان اول) إلی زمان بینهما زمان کالفجر و المغرب مثلاً، فإنّه(انتقال ازفجربه مغرب) یکون تدریجیّاً أیضاً(همان طورکه درزمان قبل وزمان بعد تدریج است) لا دفعیّاً»

جواب ازاشکال شارح مواقف 94/01/31

موضوع: جواب ازاشکال شارح مواقف

جواب لاهیجی: 1.مسافت یعنی مکان که حرکت طی می کند، و مکان هرچند ثابت است ولی بلحاظ مسافت بودن تدریجی است حال برای این مسافت اگر حدودی را درنظر بگیریم مسافت چند قطعه می شود که این قعه ها هرکدام دارای اجزای است ولی حدودی که قطعات را از هم جدا می کند جزء لایتجزی وآن است؛ چرا که هرحدّ مشترک ازسنخ قبل و بعد خود نیست. پس قطعات دارای امتداد واجزأ اند وحدود امتداد ندارند وآنی اند.

2.وقتی متحرک درمسافت حرکت می کند هرحدی از مسافت می شود مکان متحرک کانه متحرک سرهرحدّی توقف می کند. پس متحرک مکان های دارد که آنی است.

ص: 337

3.انتقال از مسافت به مسافت دیگر یا از قطعه ی از مسافت به قطعه ی مسافت دیگر دفعی است، چرا که بین شان آن فاصله که دفعتا طی می شود ولی انتقال ازحد به حدّ دیگر تدریجی است چرا که وسط دوحدّ مسافت فاصله است که دارای اجزأ است وتدریجاً طی می شود.

4.نسبت حدود مسافت به مسافت نسبت آن است به زمان پس بجای مسافت می توانیم زمان بگذاریم وبجای حدود مسافت آن، چنانکه عکس این مطلب هم ممکن است.

باتوجه به مقدمات فوق باید ببنیم که متی چیست؟ آیا متی نسبت شی است به آن فقط ویا متی نسبت شی است به زمان و یا به آن.

اگر بگوییم متی نسبت جسمی (شیء ) است به آن فقط، چنانکه أن نسبت جسم است به مکان دراین صورت انتقال از متی به متی دیگر تدریجی است؛ چرا که بین دوآن زمان فاصله است وطی زمان تدریجی است.

اگر بگوییم متی نسبت شی است به زمان یا به آن، در صورت که متی نسبت شی باشد به زمان انتقال از متی به متی دفعی است؛ چرا که بین دوزمان ( یا دومتی ) آن فاصله است وطی آن دفعی است، همان گونه که انتقال از شهربه شهر دیگر دفعی است؛ چرا که مرزوحدّ بین دوشهرجزء لایتجزی است. اما گرمتی نسبت شی به آن باشد انتقال از متی به متی تدریجی است، چرا که بین دوآن ( یا بین دومتی) زمان فاصله است وطی زمان تدریجی است.

جواب از اشکال شارح مواقف: اینکه متی نسبت شی باشد به آن فقط صحیح نیست، بلکه متی نسبت شی است به زمان یا به آن واحتمال قوی آن است که متی نسبت شی به زمان باشد ولذا انتقال از متی به متی دفعی است واشکال شارح مواقف که گفت انتقال از متی به متی گاهی دفعی است وگاهی تدریجی صحیح نیست.

ص: 338

وجه تردید درکلام شیخ: بدلیل آنکه درمتی دومبنا است؛ یکی اینکه متی نسبت شی باشد به زمان ودیگرآنکه متی نسبت شیء باشد به زمان وآن. شیخ تردید کرده وگفته انتقال از متی به متی دیگر دفعی است ودرجای دیگرمتی را درحرکت داشتن ونداشتن مثل اضافه دانسته که اگرمعروضش حرکت داشته باشد متی هم به تبع حرکت خواهد داشت واگر معروض متی حرکت نداشته باشد متی هم حرکت نخواهد داشت.

تبصره: بیان طولانی لاهیجی درجواب شارح مواقف وتوجیه دوگونه حرف گفتن شیخ لازم نیست وبلکه خالی از خلل نیست؛ چرا که اولا حدود مسافت را مکان دانستن خلاف ظاهر است، وثانیا متی نسبت شی است به زمان، نه اینکه متی نسبت شی باشد به زمان یا به آن، وبرفرض هم چنین باشد توجیه دوگونه حرف گفتن شیخ ربط به تعریف متی ندارد، ووجه دیگری دارد.

جواب ازاشکال شارح مواقف: بین دوجزء مسافت حد مشترک فاصله است وحد مشترک نمی تواند مسافت باشد چرا که حد مشترک ازسنخ قبل وبعد خود نیست، چنانکه درجای خودش بیان شده است. پس اینکه بین دوجزء مسافت مسافت فاصله شاید درعرف چنین باشد ولی از محل بحث خارج است. شیخ جای را بیان کرد که بین دوجززمان حد مشترک باشد که آن است وطی آن دفعی است نه تدریجی.

توجیه دوگونه حرف گفتن شیخ: وقتی شیخ می گوید انتقال از متی به متی دفعی است مرادش انتقال استقال متی است صرف نظر از معروضش وزماینکه می گوید متی مثل است اضافه است مرادش انتقال متی به تبع معروضش است. ( شرح مواقف، ج6، ص222).

ص: 339

متن:وأقول: نسبة المکان و هو حدّ من حدود المسافة (متعلق حدود:)فی أجزاء المسافة کنسبة الآن فی أجزاء الزّمان ونسبةُ الزّمان إلی الزّمان کنسبة المسافة إلی المسافة کالدّار إلی الدار و البلد إلی البلد، فکما أنّ الانتقال من زمانٍ إلی زمانٍ بینهما(دوزمان) آنٌ مشترکٌ دفعیٌّ، فکذا من بلدٍ إلی بلدٍ بینهما حدٌّ مشترک دفعیٌّ، وکما أنّ الانتقال من مکانٍ إلی مکانٍ _ اعنی: من حدٍّ من المسافة إلی حدٍّ آخر منها _ تدریجیٌّ لامحالة لامتناع تجاوز الحدود فکذا الانتقال من آنٍ إلی آنٍ تدریجیّ لامتناع تتالی الآنات.

فلو کان متی نسبة الجسم إلی الآن فقط کما أنّ الأین نسبة الجسم إلی المکان لکان حال الانتقال فی متی کحال الانتقال فی الأین فی کونه تدریجیّاً، لکن متی نسبة الجسم إلی الزمان أو إلی الآن کما سیأتی فباعتبار کونه نسبة إلی الزّمان یکون حال الانتقال من متی إلی متی کحال الانتقال من بلدٍ إلی بلدٍ أو من دارٍ إلی دارٍ فی أنّ کلاً منهما(انتقال ازمتی به متی وانتقال از داربه دار) دفعیّ لا کحال الانتقال من مکانٍ إلی مکانٍ وباعتبار کونه نسبته إلی الآن یکون حال الانتقال فیه کحال الانتقال من مکان(حدّ) إلی مکان (حد)لکنّ الأغلب إنّما هو الاعتبار الأوّل فلا یرد ما ذکره.

ولهذا(درمبنای صحیح دواعتباراست ولی اعتباراول غالب است) الّذی ذکرنا و ردّ الشیخ بین کون الانتقال فی متی دفعیّاً و بین کونه کالاضافة. فالاوّل(احتمال اول ابن سینا): إنّما هو باعتبار کون متی نسبة إلی الزّمان. والثّانی(احتمال دوم ابن سینا): باعتبار کونه أعمّ من النّسبة إلی الزّمان و الآن، فلیتدبّر.

ص: 340

حرکت داشتن یا نداشتن جده 94/02/01

موضوع: حرکت داشتن یا نداشتن جده

جده چهارمین مقوله ی که حرکت ندارد: برای جده دومعنا شده است طبق یک معنا جده اصلا حرکت ندارد وطبق معنای دیگر حرکت تبعی دارد.

معانی جده: 1. جده عبارت است از تملک، مثل تعمم بمعنای مالک عمامه بودن وتقمص مالک پیراهن بودن.

طبق این معنا که مصنف هم قائل به آن است جده حرکت ندارد چرا که مالک شدن دفعی است، یا انسان مالک چیزی می شود ویا ملک چیزی نمی شود، اینکه کم کم مالک چیزی شود نداریم.

2. جده عبارت باشد از نست الجسم الی الحاوی( حاولی لکل اوحاوی لبعض) مثل تقمص که حاوی کل بدن است وتعمم که حاوی بعض سراست.

طبق معنای دوم جده مثل است اضافه است یعنی تابع هئتی است که از نسبت جسم به حاوی بدست می آید چنانچه هیئت حرکت داشته باشد جده هم به تبع حرکت دارد، مثل اینکه عمامه کم کم به طرف جلو بیاید دراین صورت هیئت به تدریج عوض می شود وجده یعنی نسبت سربه عمامه هم به تبع حرکت می کند.

ابن سینا درطبیعات شفاء جده را بمعنای دوم می گیرد ومی گوید جده عبارت است از نسبت جسم به چیزی که شامل آن است وباجسم منتقل می شود، مثل نسبت بدن به پیرهن که شمال بدن است وبا بدن منتقل می شود.

جده یا نسبت جسم به حاوی اولا وبالذات حرکت ندارد اما به تبع حرکت حاوی حرکت دارد.

ص: 341

فعل وانفعال پنجمین وششمین مقوله ی که حرکت ندارد: در مقوله ی فعل ومقوله ی انفعال حرکت معقول نیست.

متن:و امّا الجدّة فالانتقال فیها یکون دفعة لانّها عند المصنف یکون عبارة عن نسبة التملک کما سیأتی فان حصل التملک وقع دفعة و الّا(اگرتملک حاصل نشد) فلا حصول له(جده) فلا یعقل فیه(جده) حرکة. کذا فی شرح العلّامة.

و قیل: انّها(جده) کالاضافة فی کونها طبیعة غیر مستقلّة فتتبع(جده) معروضها فی التبدّل و الاستقرار و لعلّ ذلک(که جده تابع معروضش است) مبنیّ علی کونها عبارة عن نسبة الجسم الی حاوله او لبعضه کالتقمص و التعمم فهی تابعة لهیئة الاحاطة فان تبدّلت تلک الهیئة کما اذا تحرکت العمامة الی النزول او الصّعود بتبدل النسبة و الّا فلا.

و هذا(جده تابع معروض است) هو الموافق لکلام الشیخ حیث قال فی طبیعیات الشفاء: و امّا مقولة الجدة فانّی الی هذه الغایة لم اتحققها و الّذی یقال انّ هذه المقولة تدلّ علی نسبة الجسم الی ما یشمله و یلزمه فی الانتقال (جواب شرطی که از الذی فهمیده می شود:) فیکون تبدّل هذه النسبة علی الوجه الاوّل(بدون واسطه) انما هو فی السطح الحاوی فلا یکون فیها(جده) _ علی ما اظن _ لذاتها و أوّلا حرکة انتهی.

و امّا الفعل و الانفعال: فلما اشار إلیه بقوله : و لا یعقل الحرکة فی مقولتی الفعل و الانفعال.

حرکت نداشتن فعل وانفعال 94/02/05

موضوع: حرکت نداشتن فعل وانفعال

بحث دراین داشتیم که درمقوله ای فعل ومقوله ی انفعال حرکت معقول نیست؛ برای اثبات این مدعا لاهیجی باتوجه به تعریف حرکت درمقوله دلیل ارائه کرده وقوم باتوجه به ویژگی ذاتی مقوله فعل وانفعال دلیل دیگری ارائه کرده است.

ص: 342

دلیل مشهور: فعل وانفال یا دفعی است ویا تدرجی درهرصورت معنا ندارد که حرکت درآن واقع شود. درصورت که فعل وانفعال دفعی باشد چنانچه حرکت در آن وقع شود معنایش است که امرتدریجی درامردفعی واقع شود، که باطل است. ودرصورت که فعل وانفعال تدریجی باشد چنانچه حرکت درآن واقع شود معنایش این است که حرکت درحرکت واقع شود یا حرکت مسافت باشد برای حرکت ویا حرکت حرکت داشته باشد که باطل است.

مقوله ی فعل عبارت است از تاثیر تدریحی وانفعال تاثرتدریجی است پس تدریج ذاتی فعل وانفعال است وتدریج یا ذات حرکت است ویا همراه حرکت، حال چنانچه حرکت درمقوله ی فعل وانفعال واقع شود معنایش آن است که حرکت درحرکت واقع شود یاحرکت مسافت باشد برای حرکت ویا حرکت حرکت داشته باشد که باطل است.

بیان لاهیجی: اگرحرکت درمقوله ی فعل ویامقوله ای انفعال داشته باشیم یا لازم می آید حرکت به سمت ضدان ویالازم که حرکت تبدل به سکون شود لکن التالی بکلا قسمیه باطل فالمقدم مثله.

بیان ملازمه: 1.مقوله ی انفعال جنس است وانواعی دارد مثلا تسخن یک نوع ازانفعال است وتبرد نوع دیگر آن، چنانکه کیف جنس است وانواعی دارد مثلا برودت یک نوع ازکیف است حرارت نوع دیگری و...

2.حرکت درمقوله ی انفعال آن است که متحرک از نوع آن به نوع دیگر آن ویا از صنف آن مقوله به صنف دیگرآن حرکت کند.

3.دوحرکت که مستقیم که درامتداد هم نباشند ویا دوحرکت متضاد باشند، مثلا حرکت درتبرد وحرکت درتسخن، بین شان سکون فاصله است.

ص: 343

4. باتوجه به مقدمات فوق چنانچه حرکت درمقوله ی انفعال داشته باشیم متحرک باید ازنوع مقوله ی انفعال به نوع دگرآن منقل شود؛ مثلا متحرک از تسخن که نوع ازمقوله انفعال است منقل شود به تبرد که نوع دیگرآن است، حال اگر وقتی به تبرد منتقل شد تسخن را به همراه داشت لازم می آید توجه به ضدین چرا که تسخن توجه به سخونت است وتبرد توجه به برودت وسخونت وبرودت ضد هم اند. اما چنانچه منتقل به تبرد شد ولی تسخن را به همراه نداشت لازم می آید که بین شان سکون فاصله باشد وحرکت قطع شود.

استدلال فوق درکلام شیخ آمده است وایشان بیان می کند که چگونه دریک فرض توجه به ضدین لازم می آید ودرفرض دیگر انتقاع حرکت به همین جهت لاهیجی به کلام شیخ استناد می کند.

ابن سینا: حرکت درمقوله عبارت است ازانتقال متحرک از نوع مقوله به نوع دیگر همان مقوله باتوجه به این تعریف جایز نیست که درمقوله أن ینفعل وأن یفعل حرکت وجود داشته باشد؛ چرا که اگر متحرک مثلا از تبرد به تسخن منتقل شود، یا تبرد باقی است ومتحرک منتقل به تسخن می شود ویا تبرد متوقف ومتحرک منتقل به تسخن می شود.

اگر تبرد باقی باشد ومتحرک منتقل به تسخن شود لازم می آیدکه متحرک قصد کند برودت وسخونت را باهم؛ چرا که انتقال به تسخن گرفتن فردی از طبیعت تسخن است وفردی از طبیعت تسخن با حصول فردی از طبیعت سخون حاصل می شود، وفرض این است که فردی از طبعیت تبرد وفردی از طیعت برودت را هم دارد. واین اجتماع ضدین است وباطل.

ص: 344

اگر تبرد باقی نباشد ومتحرک منتقل شود به تسخن معنایش این است که حرکتی قطع شود وحرکت دیگر شروع شود واین تخلل سکون درحرکت وباطل است.

متن:فإنّ المنتقل فی التسخّن إلی التبرّد مثلاً لا یکون تسخّنه باقیاً، لأنّ التسخّن توجّه إلی السخونة و التبرّد توجّه إلی البرودة، (یعنی فلوکان التسخن باقیا:)فیلزم التوجّه فی زمانٍ واحدٍ إلی الضدّین و هو محال.

و إذا لم یکن التسخن باقیاً فالتبرّد لا یوجد إلّا بعد وقوف التسخّن فبینهما(تسخن وتبرد) زمان سکون لکونهما(تسخن وتبرد) حرکتین متضادّتین، فلا یکون هناک(آنجاکه تسخن متوقف وتبرد شروع شد) حرکة من التسخن الی التبرد علی الاستمرار و کذا الحال فی التسخین و التبرید.

فقال الشّیخ: « لا یجوز أن یکون فی طبیعة أن ینفعل و أن یفعل حرکة علی سبیل ما تقال الحرکة فی المقولة(ص420)، فإنّه إن جاز أن یکون انتقال من التبرّد إلی التسخّن یسیراً یسیراً فلا یخلو: إمّا أن یکون ذلک(انتقال من التبرد...) والتبرّد تبرّدا و عند ما ینتهی التبرّد.

فإن کان(انتقال) عند ما التبرّدُ بعدُ تبرّدٌ ومعلوم أنّ الانتقال إلی التسخّن أخذ من طبیعة التسخّن وفی طبیعة التسخّن أخذ من طبیعة السخونة فیکون(منتقل) عند ما یقصد الحَرّ یقصد البَرد وهذا محال. و إن کان عند منتهی البرد فهو(انتقال) بعد الوقوف علی البرد و بعد الانتهاء کما ستعلم » انتهی .

اشکال شارح مواقف 94/02/06

موضوع: اشکال شارح مواقف

گفتیم اگرتبرد باشد وتسخن شروع شود لازم می آید اجتماع ضدین واگرتبرد متوقف شود وتسخن شروع شود لازم می آید انتقاع حرکت که خلاف فرض است؛ چرا که اخذ ازطبیعت تسخن بمعنای اخذ فردی از طبیعت تسخن است واخذ فرد از طبیعت تسخن اخذ فرد از طبیعت سخونت است، هم چنین تبرد اخذ فردی از طبیعت برودت است. پس چنانچه شی تبرد داشته باشد وبه تسخن منتقل شود لازم می آید اخذ فرد از طبیعت واخذ فرد طبیعت سخونت با هم واین اجتماع ضدین است.

ص: 345

اشکال شارح مواقف: تسخن وتبرد مراتب دارند، مثلا وقتی که آتش را زیر آب قرار دهیم آب به تدریج گرم می شود تا اینکه به نقطه ی جوش برسد وزمانیکه آتش را کم کم دور وخاموش کنیم آب به تدریج سخونتش کم می شود تا اینکه برسد به مرتبه ضعیف سخونت واز آنجا مراتب تبرد وبرودت شروع می شود وتدریجا شدید می شود تا اینکه برسد به نقطه ی انجماد. پس نه اجتماع ضدین لازم می آید چرا که تا مرته سخونت وتسخن وجود دارد بروت وتبرد نیست، ونه انتقطاع حرکت چرا که درهمان لحظه که سخونت وتسخن تمام می شود برودت وتبرد شروع می شود، بلکه شق سوم داریم که بمحض تمام شدن مرتبه ضعیف تسخن وسخونت مرتبه ضعیف تبرد وبرودت شروع می شود و مراتب ضعیف سخوت وبروت تضاد ندارند که انتقطاع حرکت لازم می آید وباید سکون فاصله شود بلکه انتقال از سخونت وتسخن ضعیف به بروت وتبرد ضعیف درآن صورت می گرد، چنانکه درتمام حرکات انتقال از یک جزء به جزء دیگرش آنی است.

لاهیجی : ریشه این اشکال درکلام شیخ وجود دارد، ایشان درانتقال از تبرد به تسخن شقوق را مطرح می کند که یک شق آن همین اشکال شارح مواقف است وبعد خود شیخ پاسخ می گوید. پس جا دارد که کلام شیخ را دراین جا نقل کنیم وپاسخ را از بیان ایشان دریافت کنیم.

بیان ابن سینا: در مقوله ای ان یفعل وان ینفعل حرکت وجود ندارد؛ چرا که مثلاً درانتقال آب از تبرد به تسخن دریک نگاه کلی دوفرض متصور است :

ص: 346

الف) تبرد را داشته باشد وبه تسخن منتقل شود؛

ب) تبردش قطع شود و به تسخن منتقل شود؛

درصورت اوّل لازم می آید که متحرک میل وحرکت به سوی ضدین داشته باشد؛ چرا که داشتن تبرد یعنی میل به تبرد دارد وبه تسخن منتقل شدن یعنی میل به تسخن دارد، ومیل وحرکت به سوی دوضد باطل است. پس این شق صحیح نیست.

درصورت دوّم که تبرد قطع و منتقل به تسخن شود، چند حالت دارد :

1.ب) انتقال به تسخن خودش تسخن باشد؛ یعنی بمحض اینکه تبرد قطع شد خود تسخن بیاید، نه اینکه برود تا تسخن را شروع کند؛

2.ب) انتقال به تسخن خودش تسخن نباشد بلکه صیروت الی التسخن باشد؛ یعنی تبرد که تمام شد عدم تبرد بجای آن بیاید وبعد تسخن را بپذیرد، که این هم دوحالت دارد :

1_2.ب) تسخن در آخر حاصل شود قبل از آن هیچ تسخن وتبرد نباشد

2_2.ب) تسخن درش حاصل شود وچیزی از تسخن را داشته باشد ودرعین حال برود به سوی تسخن:

1_2_2.ب) به سوی همان تسخن که دارد؛

2_2_2.ب) به سوی تسخن شدید؛

باتوجه به شوق فوق وقت که شی از تبرد به سوی تسخن می رود درمجموع پنج صورت متصور است، فرض اوّل چنانچه بیان شد حرکت به سوی دوضد است وباطل، صورت دوّم که بمحض قطع شدن تبرد انتقال به سوی تسخن باشد واین انتقال خود تسخن باشد لازم می آید که انقطاع حاصل شود؛ چرا که تبرد تدریجی است چنانچه که تسخن تدیجی است وتبرد وتسخن ضد هم اند. پس تبرد وتسخن مثل حرکت رفت وبرگشت است که بین شان باید انقطاع حاصل شود، حال این انقطاع یا درآن است ویا درزمان اگر درهما آن که حرکت رفت تمام شود حرکت برگشت شروع شود دراین صورت بین دوحرکت متضاد آن فاصل است واگرحرکت رفت تمام شود ومتحرکت توقف نماید ودر آن بعد حرکت برگشت را شروع نماید دراین صورت بین دوحرکت متضاد زمان فاصله است، پس منتهای حرکت رفت سکون است وابتدای برگشت هم سکون است، خلاصه درهرصورت باید بین دوحرکت متضاد باید تخلل سکون باشد وانقطاع حاصل شود واین حرکت نیست. با توجه به این بیان فرض دوّم هم حرکت نیست.

ص: 347

فرض سوّم که وقت شی از تبرد به سوی تسخن حرکت می کند تبرد قطع شود وبجای آن عدم تبرد بیاید وآخرسر تسخن حاصل شود، که درابتدا تسخن را نپذیرد دراین صورت طبیعی است که سخونت را هم نپذیرفته است واین نه تنها حرکت درفعل وانفعال نیست بلکه حرکت درکیف هم نیست.

فرض چهارم که وقت شی از تبرد به سوی تسخن می رود تبرد قطع شود بجای عدم تبرد بیاید وتسخن را بپذیرد وبه سوی همان تسخن حرکت نماید این حصول شی قبل از تحصیل است وتحصیل حاصل است وباطل.

متن:قوله:«أخذ من طبیعة التسخّن» أی أخذ فرد من طبیعة التسخّن وذلک الفرد أیضاً تسخّن لامحالة فیصیر المنتقل(مثلا آب) بهذا الأخذ متسخّناً والتسخّن هو انتقال فی طبیعة السّخونة من فردٍ إلی فردٍ(که حرکت درکیف است)، وهوظاهر.

فقوله:«و فی طبیعة التسخن» أی و الانتقال المعتبر فی طبیعة التسخّن أخذ فردٍ من طبیعة السخونة، و إذا کان التسخّن أخذ فردٍ من طبیعة السخونة یکون التبرّد أخذ فردٍ من طبیعة البرودة، فیکون المنتقل إلی التسخّن و هو متبرّدٌ بعدُ متوجِّهاً إلی أخذ فردٍ من طبیعة السّخونة و إلی أخذ فرد من طبیعة البرودة معاً. وهذا معنی قوله: «فیکون عند ما یقصد الحرّ یقصد البرد».

و فی شرح المواقف: «لقائل أن یقول: إنّ التسخّن له مراتب مختلفة فی القوّة و الضّعف فیجوز أن ینتقل المتسخّن من مرتبةٍ إلی مرتبةٍ أضعف منها، و هکذا إلی أن یصل بالتدریج إلی مرتبةٍ من مراتب التبرّد فلا یلزم التوجّه إلی الضدّین و لا انقطاع الحرکة فی اثنائها(حرکة) بل عند انتهائها(حرکة) » انتهی.

ص: 348

و العجب: أنّ أصل هذا السؤال موجود فی الشفاء مع جوابه، حیث قال بعد الکلام المنقول آنفاً(ص433، س14): « ومع ذلک _ أی لزوم الوقوف علی البرد _ فحینئذ _ أی حین أن یکون الانتقال إلی التسخن بعد الوقوف علی البرد _ لا یخلو: إمّا أن یکون ذلک الانتقال نفس التسخّن أو انتقالاً إلی التسخّن، فإن کان(انتقال) نفس التسخّن فلیس بین البرد و التسخّن إلّا زمان سکون کما ستعلمه.

وإن کان(انتقال) المصیر إلی التسخّن، فلا یخلو: إمّا أن یکون فی المصیر إلی التسخّن أخذاً من طبیعة التسخّن أو لا یکون.

فإن لم یکن(اخذاً من طبیعة التسخّن) فلیس ذلک(انتقال) استحالة ألبتّة (بلکه حرکت دیگراست، حرکت اینی یا...)، و إن کان(اخذاً من طبیعة التسخّن) فهناک أخذ لامحة من طبیعة السّخونة و الأخذ من طبیعة السّخونة تسخن فیکون عند الانتقال إلی التسخّن و التوجّه إلیه تسخّن موجود،

جواب از اشکال شارح مواقف 94/02/07

موضوع: جواب از اشکال شارح مواقف

فرض پنجم که متحرک از تبرد به سوی تسخن برود، تبرد قطع شود وبجای آن عدم تبرد بیاید ومتحرک درعین اینکه تسخن را بپذیرفته به سوی تسخن شدیدتر برود، آیا این فرض حرکت درتسخن است، که قبول سخونت شدید شود ؛ چرا که تسخن شدید یعنی اینکه قبول شدید باشد، بعبارت دیگر سخونت را شدیداً قبول نماید چنانچه که تسخن ضعیف یعنی قبول ضعیف سخونت؟

شارح مواقف: این فرض حرکت درتسخن است چرا که متحرک از تسخن ضعیف به سوی تسخن شدید می شود ودرآخر تسخن شدید را می پذیرد. وانتقال تدریجی از تسخن ضعیف به تسخن شدید حرکت است.

ص: 349

جواب این سینا: فرض پنجم هم حرکت درتسخن نیست که قبول شدید شود، بلکه حرکت درسخونت است وآنچه که درآخر واقع می شود سخونت شدید است نه تسخن شدید؛ چرا که تسخن تدریجی است وچنانچه درغایت تسخن واقع شود بدلیل امتداد که دارد قابل قسمت است به اجزأ اضعف، ضعیف، شدید واشد ودرنتیجه آنچه را ما فرض کردیم غایت باشد غایت نخواهد بود واین خلاف فرض است.

وجه این مطلب آن است که مقوله ی ان یفعل وان ینفعل وقوعش تدریجی است، نه اینکه واقع شود وبعد حرکت نماید، بعبارت دیگر تدریج ذاتی ان یفعل وان ینفعل است وحرکت درمقوله آن است که متحرک دریک آن نوع وصنف از مقوله را داشته باشد که درآن قبل وآن بعد آن نوع وصنف را نداشته باشد ومقوله ای ان یفعل وان ینفعل چون تدریج ذاتی اش است در آن واقع نمی شود؛ مثلاً تبرد وتسخن امرتدریجی است که از اوّل تا آخرش یک تبرد ویک تسخن است که حاصل می شود نه اینکه حاصل شود ووصف حرکت را بپذیرد، امّا برودت امر آنی است یعنی درآن وقع می شود ولذا می تواند حرکت را قبول کند وحرکت درمقوله ای کیف واقع می شود.

خلاصه: آنچه که مطلوب وغایت حرکت است باید درآن واقع شود، نه در زمان، والا لازم می آید که آنچه غایت بود غایت نباشد واین خلف فرض است، ومقوله ای ان ینفعل وان یفعل درآن واقع نمی شود پس آنچه که درآن واقع می شود سخونت است که کیف است نه تسخن که مقوله ی ان ینفعل است.

ص: 350

تذکر: چنانکه اشاره شد بیان مشهور مبتنی تدریجی بودن ان ینفعل وان یفعل است وبیان لاهیجی مبتی بر تعریف حرکت درمقوله است؛ یعنی مشهور دردلیل خود از تدریجی بودن مقوله ی ان ینفعل وان یفعل استفاده می کند وحرکت در این دومقوله را باطل می داند ولاهیجی باتوجه به تعریف حرکت درمقوله واینکه حرکت از ضد به ضد دیگر با سکون همراه است حرکت درمقوله ی ان ینفعل وان یفعل را باطل می کند، ولی چنانکه از بیان ابن سینا وپاسخش به اشکال فوق بر می آید باید از هردومبنا استفاده کنیم تا استدلال تمام شود. مشهور باید علاوه برتدریجی بودن مقوله ی ان ینفعل وان یفعل از تعریف حرکت درمقوله واینکه حرکت از ضد به ضد دیگر با سکون همراه است استفاده کند تا دلیل اش تام باشد و لاهیجی هم نیاز دارد که تدریجی بودن مقوله ی ان ینفعل وان یفعل استفاده کند تا دلیل اش کامل باشد.

متن: اللّهم إلّا أن یفرض التسخّن "المتوجّه إلیه" ما(تسخن) هو فی الغایة تسخّن(درانتهای حرکت است/ درشدت تسخن است) و یکون الانتقال ممّا هو أضعف منه(ماهوفی...)» انتهی.

فقوله: «اللّهم إلی آخره» هو أصل(ریشه) ذلک السؤال(سوال شارح مواقف؛ بدلیل انتقال مما هواضعف که درکلام شیخ است).

ثم ( دنبالهء مطلب قبل یعنی فرض اخیر/ مطلب مستقل ) التسخن نفسه و کل حرکة فإنه ینقسم بالزمان ( بواسطه ای زمان ) علی ما ستعرف ، و حینئذ ( عندالانتها که تسخن قوی می آید ) یستکمل السخونة فی آن، فلا یکون تسخن ( درنهایت تسخن نداریم؛ چرا که آنچه درنهایت آمده آنی است وتسخن امرتدریجی است )، فإن کان تسخنا ( اگر آنچه که درآخر آمده تسخن است ) فهو منقسم ( چون امرتدریجی است ) إلی أجزاء و یکون کل جزء من التسخن ( تسخن نهایی ) یفرض تسخنا ( خبریکون )، و یکون الجزء المتقدم منه ( تسخن ) أضعف، فلا یکون بالغایة فلا یکون تسخنا بهذا المعنی ( تسخن نهایی ) و فرض تسخنا، هذا خلف. و إما أن یکون التسخن غیر منقسم البتة فلا یکون حرکة، بل سخونة و إما أن یکون منقسما فلا یکون من التسخن ما هو غایة. فلیس إذن من شرط التسخن هو أن یکون فی الغایة، بل أن یکون أخذا فی السخونة و لا یتسخن فی الغایة.

ص: 351

ثمّ أجاب(شیخ) عنه(سوال) بما حاصله: أنّ التسخّن بل کلّ حرکة فإنّه منقسم بالزّمان فحین أن یفرض التسخّن "المتوجه إلیه" ما هو تسخّن فی الغایة یجب أن یستکمل السّخونة فی آن، (وقتی که درتسخن حرکت باشد) فلا یکون هناک(وقتی که تسخن شدید آمده) تسخّن لأنّه إن کان هناک تسخّن فهو منقسمٌ إلی أجزاء کلّ منها تسخّن و یکون الجزء المتقدّم منه أضعف فلا یکون بالغایة ما فرضنا تسخّناً بالغایة.

قال: فلیس إذن من شرط التسخّن أن یکون فی الغایة بل أن یکون آخذاً فی السخونة و(حالیه) لا یتسخّن فی الغایة» انتهی.

و لا یخفی أنّ ما ذکره فی التسخّن بالغایة جارٍ فی کلّ مرتبة من مراتب التسخّن، لأنّ أیّ مرتبةٍ من التسخّن یفرض کونها مطلوبة للحرکة فی التسخّن یجب أن یکون واقعة فی آن، فإنّها(مرتبه تسخن که درآخراست) لوکانت واقعة فی زمانٍ لانقسمت إلی أجزاء کلّ منها تسخّن و مسبوق یجزءٍ آخر هو أیضاً تسخّن أضعف أو أقوی فلا یکون(مرتبه که درغایت است) تلک المرتبة المطلوبة هذا خلف. فإذا کانت(مرتبه) واقعة فی آن یکون سخونة لا تسخّناً، هذا.

اشکال نقضی ودفع آن 94/02/08

موضوع: اشکال نقضی ودفع آن

برای عدم حرکت درمقوله ی ان یفعل وان ینفعل گفتیم که اگرمثلا حرکت درتسخن الی تبرد داشته باشیم یا لازم می آید اجتماع ضدین ویا انقطاع حرکت لکن التالی بکلاقسیمه باطل فالمقدم مثله.

به بیان دیگر: اگرحرکت درمقوله ی ان ینفعل داشته باشیم مثلا از تسخن الی التبرد حرکت داشته باشیم نمی توانیم بگوییم با حفظ تسخن تبرد داریم والا لازم می آید اجتماع ضدین پس باید بگوییم که تسخن قطع وتبرد شروع می شود واین انقطاع حرکت است. ودرنتیجه حرکت درمقوله ی ان ینفعل نداریم.

ص: 352

اشکال نقضی: در حرکت کیفی هم می توانیم همین حرف را بگوییم، به این بیان که وقت برود شروع می شود یا حرارت قطع می شود ویا حرارت قطع نمی شود، اگر حرارت قطع شود وقفه حاصل می شود وحرکت نیست واگرحرارت قطع نشود باید متحرک میل به دوتا ضد داشته باشد که صحیح نیست. پس باید درکیف هم حرکت نداشته باشیم، درحالیکه شما حرکت کیفی را قبول دارید.

جواب: متحرک وقتی که ازسخونت منتقل به بروت می شود سخونتش باقی است اما توجه به سخونت ندارد پس اجتماع ضدین لازم نمی آید؛ چرا که انتقال از سخونت به برودت یعنی توجه به برودت نه حصول برودت تا اجتماع سخونت وبرودت شود و زمانی هم که برودت حاصل شد دیگر سخونت باقی نیست تا اجتماع ضدین شود، وازطرفی درزمان توجه به برودت هرچند سخونت باقی است ولی توجه به سخونت وجود ندارد تا اجتماع توجه به برودت وتوجه به سخونت شود. پس درحرکت کیفی نه اجتماع برودت وسخونت می شود ونه اجتماع توجه به بروت وتوجه به سخونت تا اجتماع ضدین شود، اما درمانحن فیه توجه به سخونت با توجه به بروت جمع می شود واجتماع ضدین است؛ چرا که وقتی متحرک ازتسخن منتقل به تبرد می شود چنانچه تسخن را داشته باشد و به برودت منتقل شود اجتماع تسخن وتبرد می شود که ضدان اند.

شارح مواقف: هرچند درمقوله ای فعل وانفعال حرکت مستقل وجود ندارد ولی حرکت بالتبع وجود؛ چرا که حرکت درتاثیر وتاثر تابع چیزهای که تاثیر وتاثر در آنها واقع می شود واموری داریم که تاثیر وتاثر درآنها به تدریج واقع می شود.

ص: 353

اراده: حرکت در اراده وجود دارد؛ مثلا ما اراده می کنیم که به مسجد برویم وبعد قدم های پی درپی برمی داریم وبه مسجد می رویم قدم های های پی درپی حرکت است که به تبع اراده های پی درپی است که تاثیر درقدم می گذارد.

ارّه: ارّه که خوب می برد کم کم کند می شود واین کند شدن به تبدریج حرکت است وبالتبع تاثیر آن به تدریج ضعیف می شود.

قابل: قابلی که استعداد دارد کار را تمام کند وقتی که شروع به کار می کند استعدادش کم کم روبه ضعف می رود وبالتبع تاثیر آن هم کم کم به سمت نقص می رود.

جواب: درجای که ما فکر می کنیم حرکت دران یفعل است حرکت در فعل است ودرجای که گمان می کنیم حرکت در ان ینفعل است حرکت درانفعال است. ومثال های هم که آورده شد گویای این مطلب است. چرا که ان یفعل وان ینفعل ذاتش تدریجی است وحرکت در امرتدریجی واقع نمی شود.

متن: فإن قیل: هذا الدلیل المذکور(ص433، س1) منقوض بحرکة الاستحالة(حرکت درکیف) فإنّ المنتقل من السّخونة إلی البرودة لا یکون سخونته باقیة و إلّا(اگرسخونت باقی باشد) لزم اجتماع الضدّین و إذا لم یکن السخونة باقیة و(حالیه) البردة لا توجد إلّا بعد وقوف الحرکة فی السّخونة فبینهما زمان سکون فلا یکون هناک حرکة السخونة إلی البرودة علی الاستمرار.(بلکه حرکت قطع بعد شروع می شود)

أقول: المنتقل من السخونة إلی البرودة هو المتبرّد و التبرّد هو التوجّه إلی البرودة فلو کان المتوجّه إلی البرودة ذا سخونة لا یلزم اجتماع الضدّین إذ لا مضادّة بین السخونة و بین التوجّه إلی البرودة بل بین السخونة و البرودة أو بین التوجّه إلی السخونة و التوجّه إلی البرودة، (متعلق لایلزم:)بخلاف ما نحن فیه، فإنّ المنتقل من التسخّن إلی التبرّد متوجّه إلی التبرّد و فی ضمن التبرّد إلی البرودة، فلو کان ذا تسخّن لکان متوجّهاً إلی السخونة أیضاً و بین التوجهین تضادّ لامحالة.

ص: 354

ثمّ إنّ هذا الدلیل(که برنفی حرکت درفعل وانفعال اقامه کردیم) کما ینفی الحرکة بالذّات عن مقولتی الفعل و الانفعال ینفی الحرکة بالتبعیّة أیضاً کما لا یخفی.

فلا وجه لما فی "المواقف" و "شرحه": من أنّ الحقّ أنّ الحرکة فیهما(مقوله فعل وانفعال) تبع الحرکة: (1) إمّا فی القوّة إرادة کانت أو طبیعة (2) أو فی الآلة (3) وإمّا فی القابل. فإنّ العزیمة(اراده) قد تنفسخ(عبورمی کند) یسیراً یسیراً والطبیعة قد تجوّز کذلک و الآلة قد تکل(کند، فرسوده) کذلک والقابل ربّما ینقص استعداده لتمام الفعل شیئاً فشیئاً. ففی جمیع هذه الصّور یتبدّل الحال أوّلاً فی تلک الأُمور(امورچهارگانه) و یتبعها الحرکة فی الفاعلیّة(درتاثیر) و التبدّل فی التّأثیر یستلزم التبدّل فی التأثّر فیقع الحرکة فی المقولتین تبعاً.

بل الحقّ أن التغیر التدریجی فی أن یفعل(مقوله فعل) توهم من التغیّر التدریجی فی ما یتمّ به الفعل من الأُمور المذکورة و فی أن ینفعل(مقوله انفعال) فی ما یتمّ به الانفعال.

سه وجه برای حرکت درمقوله فعل وانفعال 94/02/09

موضوع: سه وجه برای حرکت درمقوله فعل وانفعال

سه وجه برای وجود حرکت درمقوله ان یفعل وان ینفعل گفته شده است

وجه اوّل : حرکت درمقوله ان یفعل وان ینفعل به این صورت باشد که شیء فاعلیت ومنفعلیت نداشته باشد وآهسته آهسته حرکت نماید که فعل و انفعال وبه تعبیر دقیق تر فعل داشتن وانفعال داشتن ویا فاعلیت ومنفعلیت را بدست آورد، طبق این تصویر فعل وانفعال ویا فاعلیت ومنفعلیت حرکت ندارد، بلکه شی می رود که فعل وانفعال ویا فاعلیت ومنفعلیت را بدست آورد. پس فعل وانفعال ویا فاعلیت ومنفعلیت غایت حرکت است. مثل اینکه شی سفید باشد وبخواهد تسود پیدا کند برای این منظور لحظه به لحظه حرکت نماید تا برسد به تسود که مقوله ای ان ینفعل است.

ص: 355

وقت که شی به سوی تسود حرکت می کند تسود درآخر بدست می آید، همین درتسوید، برخی گفته اند که حرکت به سوی تسود حرکت درمقوله ای این ینفعل است وحرکت به سوی تسوید حرکت درمقوله ای ان یفعل است.

وجه دوّم : مثلاً اگر آتش داشته باشیم وآب که نه آتش حرارت ایجاد کند و نه آب حرارت را بپذیرد؛ یعنی بهم مرتبط نباشد، وبعد آتش را گذاشتیم زیر آب که آتش به تدریج حرارت ایجاد نماید وآب به تدریج حرارت را بپذیرد، در این صورت حرارت به تدریج فاعل وآب به تدریج منفعل است.

تذکر : فرق وجه اوّل وجه دوّم دراین است که در وجه اوّل حرکت از نبود فعل به سوی فعل واز نبود انفعال به سوی انفعال است ولی دروجه دوّم حرکت در خود تسخن وتسخین است.

وجه سوّم : گاهی انفعال حاصل است وکم کم شدت پیدا می کند مثلاً در زمستان وقت که آب می خواهد گرم شود زود گرم نمی شود ولی وقت که ولرم شد وبه حالت توسط رسید گرم شدن وانفعال آب از حرارت سرعت پیدا می کند، که انفعال از اوّل است ولی سرعت ندارد وبعد کندی انفعال به سرعت انفعال تبدیل می شود.

برسی وجه اوّل : وجه اوّل این بود که جسم فعل وانفعال را نداشته باشد وبه تدریج به سمت واجد شدن فعل وانفعال برود، دراین صورت هرچند تدریج است ولی این تدریج قبل از فعل وانفعال است وفعل وانفعال دفعتاً حاصل می شود، روشن است که در این وجه حرکت درفعل وانفعال نیست، بلکه برای بدست آوردن فعل وانفعال است. پس هرچند حرکت داریم ولی حرکت درفعل وانفعال نیست که مورد بحث ما است.

ص: 356

بررسی وجه ثانی : در این وجه مثال به تسخن زده شد که بمعنای گرم شدن است. درتسخن شی از سردی به سوی گرمی پیش می رود، بعبارت دیگر تغییر از گرمی به سوی سردی است، که شی به تدریج از سردی به گرمی می رود، درجهء از تبرد را رها می کند ودرجهء از تسخن را می گیرد، توجه داریم که هر درجه تسخن را که نگاه کنیم نسبت به درجهء بعد تبرد دارد وبالعکس وقت که شی از تسخن به سوی تبرد می رود هردرجهء از تبرد نسبت به درجهء بعد تسخن است. پس وقت که شی به سوی تسخن می رود درهرمرتبه تسخن را می گیرد وتبرد را رها می کند؛ یعنی از ضدی به ضدی دیگر منتقل می شود وانتقال بین دو ضد همیشه با سکون همراه است ولذا حرکت نداریم، بعبارت دیگر قطعات از فاعلیت ومنفعلیت کنارهم ردیف شده است نه اینکه یک امر متصل داشته باشیم.

اگردر این تصویر که شد دقت کنیم می بینیم که این قطعات که به تبرد وتسخن تقسیم شد یکی در میان تبرد وتسخن داریم؛ چون هرتسخن نسبت به درجه ای بعد تبرد است. پس بین تسخن ها سکون فاصله است ولذا حرکت نیست(1).

بررسی وجه سوّم : وجه سوّم این بود که فعل به صورت بطی انجام می شد وبعداًَ به تدریج همین فعل سرعت می گرفت مثل اینکه سنگی از بالا به سمت پایین بیاید ابتدا به صورت آهسته می آید ووقت که نزدیک زمین رسید سرعت می گیرد یا بالعکس وقت که سنگی را از پایین به سمت بالا پرتاب کنیم اوّل سریع حرکت می کند بعد بطی می شود.

ص: 357


1- (1) . تصویر دقیق این فرض واشکال آن باتوجه فرض های متعدد که از وبالجمله به بعد مطرح می شود روشن می گردد.

دراین وجه قبول داریم که بطی بالفعل سریع بالقوه است وبعداً این قوه تبدیل به فعلیت می شود وتبدیل قوه به فعلیت حرکت است، ولی این تبدیل بالقوه به بالفعل درسرعت است وسرعت وصف حرکت ووصف فعل وانفعال است، نه حرکت ونه فعل وانفعال.

نکته : این دومقوله با اینکه قوام شان به تدریج است ولی درعین حال حرکت ندارد، وجه این مطلب آن است که حرکت درمقوله عبارت است از اینکه شی درهر آن فرد یا نوع وصیف از مقوله را داشته باشد که در آن قبل وآن بعد آن فرد یا نوع ویا صنف را نداشته باشد ( ر.ک: ص98)، امّا مقولات که درذات شان تدریج است چنانچه مقوله ای ان یفعل وان ینفعل این گونه است درآن واقع نمی شود وتحقق ندارد تا بگوییم که متحرک در این آن نوع یا صنف مقوله ای ان یفعل وان ینفعل را دارد. پس این مقولات درزمان واقع می شود ونمی توانیم بگوییم که متحرک در این آن نوع ویا صنف ویا فرد از مقوله ای ان یفعل وان ینفعل را دارد که در آن قبل وآن بعد آن نوع ویا صنف را ندارد. خلاصه مقولاتی می تواند که حرکت داشته باشد که درآن واقع شود ومقوله ای ان یفعل وان ینفعل نمی تواند درآن واقع شود ولذا متحرک نمی تواند دریک آن فرد از این دومقوله را داشته باشد.

متن: قال الشیخ: «و أما مقولة أن یفعل و أن ینفعل، فربما ظُن أن فیهما حرکة من وجوه ( متعلق ظن/ متعلق حرکت ).(1) من ذلک ( یکی از وجوه ) أن الشی ء یکون(ای یتحقق) و(حالیه)لا یفعل و لا ینفعل ( مثلاً خورشید درلباس تأثیر نمی گذارد ولباس هم از خورشید متاثر نیست )، ثمّ یتدرّج یسیراً یسیراً إلی أن یصیر یفعل أو ینفعل، فیکون أن یفعل و أن ینفعل غایة لذلک التدرّج، مثل السّواد فإنه غایة للتسوّد ( چنانچه تسود طبق این فرض غایت تدرج است ) ، فظن أن فی هاتین المقولتین حرکة.

ص: 358

(2) وأیضاً( یعنی هم چنین یکی از وجوه این است): فإنه قد یتغیّر الشّی ء من أن لا یکون ینفعل بالحرء (یعنی شی متأثر از حرارت نیست ) أو یفعله ( یعنی تاثیر درحرارت ندارد ) إلی ( متعلق یتغیر ) أن ینفعل بالحرء أو یفعله، و یکون ذلک ( تغییر ) قلیلاً قلیلاً فیُظنّ أن ذلک حرکة.

(3) وأیضاً: فإنّ الانفعال قد یکون بطیئاً، فیتدرج یسیراً یسیراً إلی أن یسرع و یشتدً و بالعکس ( اولاً سریع است ومی رود به سوی بطی شدن ) فیظنّ أنّ ذلک حرکة إلی السرعة.

فأقول: أمّا الوجه الأوّل: فلا تکون الحرکة فیه فی الفعل و الانفعال، بل فی اکتساب الهیئة و الصورة التی بها ( هیئت وصورت ) یصح أن یصدر الفعل ( فاعل بشود ) أو الانفعال ( منفعل بشود ).

و أمّا الوجه الثّانی: فیحله ( حل می کند وباطل ) ما سنبیّن بعد ( ص107)، من أنّه لا سبیل إلی أن یتّصل السّبیل من تبرّد إلی تسخّن أو تبرید إلی تسخین إلّا بانقطاع و تخلّل وقفه ( مضاف الیه یعنی وقفهء اندکی تخلل نماید/ عطف بر تخلل یعنی توقف کند ).

و أمّا الوجه الثّالث: فلا أعنف ( منع شدید نمی کنم، درگیر نمی شوم ) من یجعل الاستحالة ( مفعول اوّل ) من السّرعة بالقوة إلی السّرعة بالفعل یسیراً یسیراٌ حرکة ( مفعول دوّم یجعل )، و هو(استحاله) استکمال لما بالقوّة من حیث هو القوّة. لکن ذلک فی السرعة و البطء، و لیسا ( سرعت وبط ) بحرکتین و لا فعلین و لا انفعالین، بل عارضین و کیفیتین و هیئتین لها ( حرکت ) أو لفعل أو لانفعال .» انتهی کلام الشیخ.

ص: 359

مقولات که درآن حرکت واقع می شود 94/02/12

موضوع: مقولات که درآن حرکت واقع می شود

بحث دراین بود که درکدام مقوله حرکت واقع می شود ودرکدام مقوله حرکت وجود ندارد، مقولات که درآن حرکت وجودندارد بیان شد حال می پردازیم به چهارمقوله ی که حرکت درآن واقع می شود.

کم: یکی از مقولات که درآن حرکت واقع می شود کم است.

انواع حرکت درکم: حرکت درکم یا به سمت زیاده است ویا به طرف نقصان، وهریک از زیاده ونقصان به دوصورت می تواند باشد؛ حرکت به سمت زیاده یا به اضافه کردن چیزی است که به آن «نمو» گفته می شود ویا بدون اضافه کردن چیزی که به آن «تخلخل» می گویند. حرکت به سمت نقیصه هم یا به کم کردن چیزی است که به آن «ذبول» می گویند ویا بدون کم کردن چیزی است که به آن «تکاثف» می گویند.

نمو: رشد متناسب دراقطار سه گانه که درسن مخصوص وجود دارد، پس چنانچه رشد متناسب نباشد ویا دراقطار سه گانه نباشد به آن رشد گفته نمی شود، بلکه چاقی است ویا مریضی.

تخلخل: وقتی حجم جسمی زیاد شود بدون اضافه کردن چیزی به آن اصطلاحا تخلخل گفته می شود، مثل اینکه شیشه ی را مک بزنیم که مقداری از هوایش خارج شود هوای مانده داخل شیشه کش می آید ومتخلخل می شود چرا که خلا محال است.

ذبول: کم شدن حجم جسم با کم شدن اجزا جسم ذبول است، مثل اینکه جسمی را بکوییم تا اجزایش پودر ودرهوا پخش شود.

ص: 360

تکاثف: کم شدن حجم جسم بدون کم شدن اجزای جسم تکاثف است، مثلا وقتی که به داخل شیشه فوت کنیم هوای متخلخل شده فشرده وحجمش کم می شود.

انواع تخلخل وتکاثف: هریک از تخلخل وتکاثف به حقیقی ومشهوری تقسیم می شود، وبلکه معنای عرفی هم برای تخلخل وتکاثف وجود دارد. پس هریک از تخلخل وتکاثف سه اطلاق دارند.

انواع تخلخل:

1. تخلخل حقیقی: اضافه شدن حجم جسم بدون اضافه شدن چیزی از خارج به آن، مثل شیشه ی که با مک زدن مقدار ازهوایش هوای باقی مانده اش متخلخل می شود چرا که خلا محال است.

2.تخلخل مشهوری: اضافه شدن حجم جسم با اضافه شدن اجزای از بیرون به جسم، مثل پنیه که وقتی بزنیم هوا داخل وحجمش زیاد می شود.

3. تخلخل عرفی: عرف به جسم که رقیق وشل باشد می گویند متخلخل است.

انواع تکاثف:

1. تکاثف حقیقی: کم شدن حجم جسم بدون کم شدن اجزای جسم تکاثف حقیقی است، مثل اینکه به شیشه ی متخلخل فوت کنیم وهوای داخل آن فشرده وحجمش کم شود.

2. تکاثف مشهوری: کم شدن حجم جسم با کم شدن اجزای جسم مثل پنبه ی که فشرده شود وهوای آن خارج شود.

3. تکاثف عرفی: عرف به جسم غلیظ متکاثف می گویند.

ازمیان اقسام تخلخل وتکاثف آنچه که درباب حرکت درمقوله مراد است تخلخل وتکاثف حقیقی است.

متن: و المصنّف لمّا فرغ من بیان نفی الحرکة عن سائر المقولات شرع فی تفضیل ما(مقوله) یقع فیه الحرکة (بیان ما)من المقولات الاربع.

فقال: ففی الکم ؛ أی وقوع الحرکة فی الکمّ باعتبارین:

ص: 361

أحدهما: التّخلل و التکاثف. و الآخر: النموّ و الذّبول.

فإنّ الانتقال فی الکمّ: إمّا أن یکون من النقصان إلی الزیاد أو من الزیادة إلی النقصان. و الاوّل: یکون: إمّا بورود مادة تزید فی کمیّة الجسم و هو النموّ أو بدونه و هو التّخلخل، کما فی هواء باطن القارورة(شیشه) عند مصّها(مک زدن). و الثّانی: إمّا أن یکون بنقصان جزء و هو الذّبول کما فی المدقوق، أو بدونه و هو التّکاثف کما فی هواء باطن القارورة عند النفخ فیها.

فالتّخلخل: هو أن یزید مقدار الجسم من غیر أن ینضمّ إلیه غیره.

والتّکاثف: هو أن ینتقص مقدار الجسم من غیر أن ینفصل منه(جسم) جزء.

وهذان هما التّخلخل و التّکاثف الحقیقیّان.

وقد یطلق التّخلخل علی الانتفاش(باد کردن) و هو(انتفاش) أن یتباعد أجزاء الجسم بعضها عن بعضٍ بحیث یداخلها جسم غریب کالهواء کما فی القطن المنفوش.

والتکاثف علی الاندماج و هو(اندماج) أن یتقارب أجزاء الجسم بحیث یخرج عنها ما بینها(اجزاء) من الجسم الغریب، کما فی القطن الملفوف(فشرده شده) بعد نفشه(باد کردنش).

وهما(تخلخل وتکاثف) من قبیل الوضع لرجوعهما(تخلخل وتکاثف) إلی هیئة نسبة الأجزاء بعضها مع بعض.

وهذا الانتقال بالنّظر إلی الأجزاء حرکة أینیّة و أمّا بالنّسبة إلی الکلّ فحرکة فی الوضع بحسب الداخل، کما فی الفلک بحسب الخارج. و لیس بحرکة فی الکم کالنموّ علی ما توهّم لما ستعلم.

وقد یطلقان أیضاً علی رقة القوام و غلظه، و هما(قوام وغلظت) من مقولة الکیف، فالمراد منها(تخلخل وتکاثف) هاهنا هما الحقیقیّان .

حرکت درمقوله کم 94/02/13

موضوع: حرکت درمقوله کم

ص: 362

بحث در این داشتیم که درچه مقوله ای حرکت واقع می شود ودرچه مقوله ای حرکت واقع نمی شود، بیان کردیم که در چه مقولاتی حرکت نیست. چهار مقوله ای که درآن حرکت وجود دارد یکی کم است، که به دوصورت کلی حرکت درآن واقع می شود؛ یکی اینکه چیزی به جسم افزوده شود ویا از آن چیزی کم گردد وبعبارت دیگر زیاده ویا نقیصه درموضوع حاصل شود که به اوّلی اصطلاحاً نمو ودومی ذبول می گویند ودیگر آنکه زیاده ونقصیه درکار نباشد بلکه موضوع به سوی صِغروکِبر می رود و از آن تخلخل وتکاثف تعبیر می شود مثل اینکه جسمی بر اثر حرارت فشرده شود واز کبر به سمت صغر برود ویا بر اثر برودت از صغر به سمت کبر برود، توجه داریم که چیزی به جسم اضافه ویا از آن چیزی کم نمی شود ولی درعین حال صغر وکبر حاصل می شود. پس درهردوقسم تغیر کمی چه آنجای که زیاده ونقیصه باشد وچه آنجای که زیاده ونقیصه درکار نیست با صغر وکبر مواجه ایم وحرکت از صغر به سوی کبر ویا از کبر به سوی صغراست.

درقسم اوّل که چیزی به موضوع اضافه می کنیم تا کبر حاصل شود ویا چیزی از موضوع کم می کنیم تا کبر حاصل گردد، درهر صورت موضوع ثابت است؛ چرا که موضوع عبارت است از ماده ای که دارای صورت است مثلاً ماده ای انسان باصورت نوعیه آن موضوع حرکت است که با اضافه شدن وکم شدن عوض نمی شود. همین طور درقسم دوّم حرکت کمی موضوع تغییر نمی کند؛ چرا که چیزی به موضوع اضافه ویا چیزی از آن کم نمی گردد، بلکه موضوع فشرده ویا باز می شود، بعبارت دیگر حرارت وبرودت بر موضوع عارض می گردد وبه دنبال آن تخلخل وتکاثف عارض بر جسم می شود. پس موضوع ثابت داریم که دارای حرکت است وچون مسافت کم است این حرکت کمّی است. باتوجه به آنچه بیا شد حرکت کمّی دوقسم است وفرق بین دوقسم هم روشن است، درقسم اوّل که به صورت نموّ وذبول است موضوع اصلش باقی است هر چند ظاهرش تغییر می کند ولی درقسم دوّم که صورت تخلخل وتکاثف است موضوع حتی ظاهرش هم تغییر نمی کند، فرق دوّم این است که درقسم اوّل حرکت با زیاده ویا نقیصه حاصل می شود امّا درقسم دوّم بدون زیاده ونقیصه حرکت بوجود می آید.

ص: 363

نکته : تخلخل وتکاثف به دوقسم حقیقی ومشهوری تقسیم می شود؛ تخلخ وتکاثف حقیقی آنست که بدون اضافه شدن چیزی جسم اضافه حجم پیدا نماید وبدون اینکه چیزی از آن کم شود حجمش کم گردد. امّا تخلخل وتکاثف مشهوری آن است که بااضافه شدن چیزی به جسم اضافه حجم پیدا نماید وبا کم چیزی از آن حجمش کم گردد مثلاً ندّاف که پنبه را می زند اجزای آن ازهم فاصله پیدا می کند وهوا داخل آن شده ومتخلخل می گردد ووقت که هوا را خارج نماییم حجمش کم ومتکاثف می شود، این قسم از تخلخل وتکاثف با نموّ وذبول فرقش آن است که درنموّ وذبول زیاده ونقیصه ازجنس موضوع است ولی درتخلخل وتکاثف زیاده ونقیصه از جنس موضوع نیست.

اشکال : حرکت بین متضادین است وصغیر وکبیر متضادین نیستند. پس حرکت درصغیروکبیر نداریم.

مقدمه اوّل این اشکال قبلاً بیان گردید، مقدمه دوّم بیانش این است که درمتضادین باید غایت خلاف داشته باشیم ولی صغیر وکبیر چون حد محدود ندارد نمی توانیم بگوییم بین شان غایت خلاف است؛ چرا که صغیر را می توانیم صغیر تر نماییم همین طور کبیر را می شود کبیر تر نماییم ولذا بجای نمی رسیم که غایت خلاف حاصل شود.

جواب اوّل : ما خود مان را خیل مقید نمی کنیم که حرکت را حتماً بین متضادین بدانیم، بلکه آنچه که درحرکت مهم می باشد دوامراست یکی اینکه مبداء ومنتها قابل جمع نباشند حال ممکن است غایت خلاف هم داشته ومتضادین باشند وممکن است غایت خلاف نداشته و تضاد هم نداشته باشند ودیگر آنکه متحرک بین مبداء ومنتها یسیراً یسیراً حرکت نماید، بعبارت دیگر شی بین مبداء ومنتها یسیراًَ یسیراً تبدل پیدا نماید. درهرجای این دو ویژگی باشد حرکت است ودرتبدل کمّی این دو ویژگی وجود دارد اولا تضایف دارند وصغیرمن حیث هوصغیر با کبیر من حیث هو کبیر جمع نمی شوند وثانیا متحرک یسیراً یسیراًَ از صغیر به کبیر یا بالعکس درحرکت است پس حرکت کمّی وجود دارد.

ص: 364

جواب دوّم : درجواب اوّل حرکت را مشروط به تضاد مبداء ومنتها ندیدیم وگفتیم بین صغیروکبیر تضاد نیست ودرعین حال حرکت است، دراین جواب تضاد را بین صغیر وکبیر اثبات می کنیم.

توضح مطلب : بین صغیر وکبیر چه تقابلی می تواند باشد؟ کسانیکه تضاد را قبول ندارد می گوید بین صغیر وکبیر تضایف است که دراین صورت صغیر وکبیر با مقایسه درست می شود واگر مقایسه نباشد صغیر وکبیر نداریم، وقت چیزی را نسبت چیزی دیگر مقایسه نماییم می گوییم صغیر است واگر همان شی را به چیز دیگر مقایسه نماییم کبیر خواهد بود.

ما قبول داریم که صغیر وکبیر دربعضی جا تضایف دارد ولی بطور مطلق این گونه نیست، بلکه دربعض جا بین شان تضاد است مثلاً در انواع نباتات وحیوانات صغیر وکبیر تضاد دارند یعنی درطبیعت این طور است که انسان های کوتاه قد داریم که کوچک تر از آن نیست وهمین طور انسان های بلند قدی داریم که بلند تر از آن نیست، هر چند ممکن است باشد ولی درطبیعت نداریم، یا مثلاً اسپ درکوچکی وبزرگی یک اندازه ای دارد که در طبیعت کوچک تر وبزرگ تر از آن نداریم. پس درنبات وحیوان غایت خلاف داریم، مبداء ومنتها که نامی وذابل باشد بین شان غایت خلاف است وتضاد دارند. بنابراین اگر تضاد را درحرکت شرط بدانیم صغیر وکبیر تضاد دارند و می توانیم حرکتی از نمو به سوی ذبول وبالعکس وهمین طور از تخلخل به سوی تکاثف وبالعکس داشته باشیم.

اشکال : طبق این بیان شما باید همه ای حرکت های کمّی را حرکت اینی قرار دهید و حرکت های کمّی همه اش حرکت های اینی خواهد بود؛ چرا که چیزی که بزرگ می شود مکان بزرگ تری را می گیرد وچیزی که کوچک می شود مکان کمی تری را می گیرد.

ص: 365

جواب : دلیل ندارد که درموضوع واحد دوتا حرکت جمع نشود، یک موضوع هم می تواند حرکت کمی داشته باشد وهم حرکت اینی ویا هم حرکت اینی داشته باشد وهم حرکت وضعی. موجودی که نموّ دارد دوتا حرکت دارد هم حرکت اینی وهم حرکت کمّی.

متن: قال الشیخ فی طبیعیات الشفاء: « و الکم ففیه أیضاً حرکة و ذلک علی وجهین:

أحدهما: بزیادة مضافة فینمو لها(زیاده) الموضوع أو نقصان یقع بالتحلّل فیقص له(بخاطرنقصان) الموضوع، و صورته(موضوع) فی الامرین(درآنجای که به سمت زیاده ونقیصه می رود) باقیة، وهذا (حرکت) یسمّی ذبولاً و نمواً.

و قد یکون(حرکت درکم) لا بزیادة تزاد علیه(موضوع) ونقصان تنقص منه(موضوع)، بل بأن یقبل الموضوع نفسه(یعنی بدون اضافه کردن چیزی یا کم کردن چیزی) مقداراً أکبر أو أصغر بتخلخل أو تکاثف من غیر انفصال فی أجزائه.

و هذا(قسم ثانی) وإن کان یلزمه(حرکت کمی) استحالة(تغییر) قوام و هی(تغییرقوام) من الکیف، فتلک غیر ازدیاده(موضوع) فی الکم و نقصانه(موضوع) فیه(کم).

ولأنّ هذه الحالة(نفس موضوع مقدارش کم یا زیاد شود) سلوک من قوّة إلی فعل یسیراً یسیراً، فهو(این چنین سلوکی) کمال ما بالقوة فهو حرکة. لکنّه قد یتشکّک فیقال: إن الصّغیر و الکبیر لیسا بمتضادین و الحرکات کلّها بین المتضادّات.

فنقول: أمّا أوّلاً فلسنا نحن نتشدّد(سخت نمی گیریم) فی إیجاب کون الحرکات کلّها بین المتضادّات، بل إذا کانت أشیاء متقابلة لا تجتمع معاً وسلک الشّی ء من أحدهما إلی الآخر یسیراً یسیراً(مربوط به سلک)، سمینا الشّی ء متحرّکاً و إن کان لا تضادّ هناک.

علی أنّ الصّغیر و الکبیر الإضافی اللّذین یتحرّک فی ما بینهما النّامی والذّائل لیسا الصغیر و الکبیر الإضافی المطلق، بل کانت الطّبیعة جعلت للأنواع الحیوانیّة و النباتیّة حدوداً فی الصِّغر و حدوداً فی الکِبر لا یتعدّاهما(حدود صغروحدود کبر)، فیتحرّک فی ما بینهما(حدصغروحدکبر) فیکون العظیم هناک(درمرز) عظیماً علی الإطلاق و لا یصیر صغیراً بالقیاس إلی عظیم آخر فی ذلک الموضوع(درآن نوع ازحیوان مثلا انسان ازنیم مترکوچک تر ودونیم متربزرگ ترنیست وانسان که مثلا از یک مترشروع وبه دومتر می رسد از صغرمطلق دور وبه کبرمطلق نزدیک می شود)، و کذلک الصّغیر یکون صغیرا بالإطلاق. و إذا کان کذلک(که یکی این طرف مرز باشد ویکی طرف دیگر مرز) لم یبعد أن یشاکل المتضادّات بل یکون متضادّة.

ص: 366

فإن قال قائل: إنّ النموّ حرکة فی المکان لأنّ المکان یتبدّل فیه.

فالجواب: أنّه لیس إذا قلنا: إنّ النموّ حرکة فی الکم، (مدخول لیس:) فان ذلک(حرکت درکم بودن) یمنع أن یکون معه حرکة فی المکان فإنّه لا یمنع أن یکون فی موضوع النموّ تبدّلان: تبدّل کمّ و تبدّل أین، فیکون فیه حرکتان معاً» انتهی کلام الشیخ .

تخلخل وتکاثف حقیقی داشتن یا نداشتن جسم بسیط 94/02/14

موضوع: تخلخل وتکاثف حقیقی داشتن یا نداشتن جسم بسیط

بحث درحرکت کمی داشتیم وگفتیم که دردومورد وجود دارد؛ یکی نمو وذبول ودیگری تخلخل وتکاثف که مراد تخلخل وتکاثف حقیقی است.

درتخلخل وتکاثف حقیقی اختلاف است که داریم یا خیر، گروهی مدعی است که تخلخل وتکاثف حقیقی داریم.

دلیل: هیولی که قابلیت محض است با صورت جسمیه بالفعل می شود ولی صورت جسمیه عبارت است از قابلیت ابعاد ثلاثه واندازه اش معین نیست وزماینکه جسم تعلیمی آمده اندازه اش معین می شود. پس اندازه را جسم تعلیمی معین می کند ولی از آنجای که جسم تعلیمی عرض لازم جسم است هرجا صورت جسمیه باشد اندازه ی معین دارد، وهیولی که قابلیت محض است با صورت جسمیه بزرگ جسم برزگ را می سازد وبا صورت جسمیه کوچک جسم کوچک را می سازد.

هیولی که صورت جسمیه بزرگ دارد وقتی آنرا از دست داد صورت جسمیه کوچک را گرفت متکاثف می شود وزمانیکه صورت جسمیه کوچک را از دست داد وصورت جسمیه بزرگ را قبول کرد متخلخل می شود. پس یک هیولی داریم که با وقتی صورت جسمیه برزک را قبول می کند متخلخل می شود وزمانیکه صورت جسمیه کوچک را می پذیرد فشرده ومتکاثف می گردد.

ص: 367

جسم بسیط: آنچه که بیان شد طبق قول مشهور است که جسم مرکب از هیولی صورت جسمیه است ولی طبق قول شیخ اشراق هیولی را قبول ندارد ومی گوید جسم بسیط وهمان صورت جسمیه است تخلخل وتکاثف درجسم توجیه ندارد؛ چرا که هرجسم دارای مقدار معین است و هرگاه آن مقدارش از بین برود جسم از بین می رود پس تخلخل وتکاثف درجسم بسیط معنا توجیه ندارد. اگربگوییم جسم بسیط مثل هیولی قابلیت دارد که با مقادیر مختلف جمع شود وبا مقدار برزگ متخلخل وبا مقدارکوچک متکاثف می شود نزاع دربسیط ومرکب بودن جسم ویا دروجود وعدم وجود هیولی لفظی خواهد وحال آنکه نزاع حقیقی است.

فخررازی: جسم برمبنای که بسیط باشد هم می تواند تخلخل وتکاثف داشته باشد؛ چرا که جسم دارای امتداد است ومی تواند جزء داشته وجز وکل جسم بلحاظ طبیعت یکسان است، چنانکه جز آتش با کل آن بلحاظ طبیعت یکسان است، ولذا می شود جزء را متصف کنیم به صفت کل وبگوییم جزء اندازه کل را دارد وبالعکس کل را متصف کنیم به صفت جزء وبگوییم کل اندازه جزء را دارد. وقتی که جزء اندازه کل را داشته باشد متخلخل است وزماینکه کل اندازه جزء را داشته باشد متکاثف است.

باتوجه به یکسان بودن طبیعت کل وجزء اتصاف جزء به مقدار کل وبالعکس فی نفسه جایز است ودرنتیجه تخلخل وتکاثف هم ممکن است، البته ممکن است مانع خارجی وجود داشته باشد وما نتوانیم جزء را متصف به مقدار کل کنیم مثل وقتی که جزء درضمن کل است، که دراین صورت چنانچه جزء بزرگ شود درحقیقت کل بزرگ شده وما نمی توانیم بگوییم جزء اندازه کل را دارد. پس باید اول جزء را از جزئیت بیاندازیم واز کل جدایش کنیم آنگاه متصف کنیم به وصف کل مفروض اولا؛ یعنی وقتی که تخلخل وتکاثف رخ می دهد سه چیز داریم:

ص: 368

1. کل مفروض اولا، که همان جسم بسیط مشتمل برجزء است.

2. جزء جسم وقتی که فرض کردیم ولی جدا نکردیم؛

3. کل ثانیا، که همان جزء جدا شده است وقتی که متخلخل وبه اندازه کل مفروض اولا شود.

خلاصه: جزء جدا شده وقتی که به اندازه کل مفروض اولا شود تخلخل است.

اشکال: تساوی طبیعت جزء وکل حرف درستی است، اما طبیعت بماهو طبیعت درش مقدار نیست تابگوییم مقدار کل ومقدار جزء، واگرکل مقدار معین وجزء مقدار معین دارد امر غیر از طبیعت دخیل است واگر غیر از طبیعت مطرح است نمی توانیم کل را به جزء وجزء را به کل برگردانیم، تا بگوییم تخلخل وتکاثف داریم.

متن: وقد یتمسّک فی إمکان التّخلخل والتّکاثف بترکّب الجسم من الهیولی و الصّورة، فإنّ الهیولی قابل محض یتوارد علیه الصّور و المقادیر المختلفة من غیر أن یقتضی(هیولی) معیّناً من ذلک(واردات) بخلاف ما إذا جعل الجسمُ بسیطاً، فإنّه(شان) یختصّ حینئذٍ (که جسم بسیط)کلّ جسمٍ بمقدار لا ینتقل عنه(مقدار)، إذ لیس له(جسم) من ذلک(قابلیت محض) ما للهیولی، و إلّا(اگرجسم درحالیکه بسیط است خصوصیت هیولی را داشته باشد) لم یکن فرق بینه و بین الهیولی فإنّ النزاع لیس فی اسم الهیولی بل فی معناها(که آیا می شود معنای هیولی را برای صورت جسمیه درست کرد یا خیر).

و أمّاما قاله الإمام: من أنّه لا حاجة فی ذلک(امکان تخلخل وتکاثف) إلی إثبات الهیولی فإنّ الجسم إذا کان بسیطاً(جسم عبارت باشد از صورت جسمیه تنها) کان الجزء و الکلّ متساویین فی الطبیعة، فجاز إتّصاف کلّ منهما بمقدار الآخر ما لم یمنع مانع، فالانتقال إلی مقدار الکلّ تخلخل و عکسه(ازمقدارکل به مقدار جزء) تکاثف.

ص: 369

ففیه: أنّ تساوی الطبیعة فی الجزء و الکلّ مانع عن أن یتعیّن لشی ء منهما مقدار لیمکن انتقاله من مقداره إلی مقدار الآخر.

آیا تخلخل وتکاثف جسم بسیط ممکن است 94/02/15

موضوع: آیا تخلخل وتکاثف جسم بسیط ممکن است؟

بحث دردلیل داشتیم که برامکان تخلخل وتکاثف حقیقی ارائه شده بود، به این صورت که هیولی قابل محض است وقتی که صورت کوچک را قبول کند کوچک است وزماینکه صورت جسمیه بزرگ را بپذیرد بزرگ است، حال همان هیولی که صورت جسمی کوچک را پذیرفته چنانچه صورت جسمی بزرگ را قبول کند متخلخل می شود وچنانچه برعکس هیولی که صورت جسمی بزرگ را دارد صورت جسمی کوچک را قبول کند متکاثف می شود.

دلیل فوق مبتی برمرکب بودن جسم از هیولی وصورت است وکسانی مانند شیخ اشراق که هیولی را قبول ندارند ومی گویند جسم بسیط است نمی تواند تخلخل وتکاثف را اثبات کند، اما فخررازی مدعی است که جسم اگر بسیط هم باشد تخلخل وتکاثف دارد.

فخرازی: صورت جسیمه امتداد دارد وقابل قسمت است به اجزایی که با کل دارای یک طبیعت اند، ولذا جزء می تواند کل باشد وکل می تواند جزء باشد وقتی که جزء به اندازه کل می شود تخلخل روی می دهد وزمانیکه کل به اندازه جزء می شود تکاثف رخ می دهد.

لاهیجی: صورت جسمیه که دارای طبیعت واحد است نمی تواند جزء وکلش مقدار معین داشته باشد؛ چرا که طبیعت تعین ندارد. پس درجای که مقدار معین مطرح است امر غیر از طبیعت دخالت دارد واگر قائل شدیم به بسیط بودن جسم وامر غیر طبیعت را قبول نکردیم نمی توانیم بگوییم جزء وکل مقدار معین دارد، ومقدار جزء اگر به مقدار کل برسد تخلخل وبالعکسش تکاثف است.

ص: 370

شاهد از کلام شیخ: صورت جسمیه مقدار مبهم است، بعبارت دیگر نفس مقدار است، اما اینکه این مقدار چه اندازه باشد جسم تعلیمی است که تعیین می کند. بنابراین اگرکسی قائل شد که غیر از صورت جسمیه چیزی نداریم نمی توانیم جزء وکل داشته باشیم؛ چرا که جزء وکل تعیین دارد وتعیین بستگی به یکی از سه عامل دارد:

1.خود طبیعت اقتضای تعین کند؛

2.فاعل اقتضای تعین کند؛

3.قابل اقتضای تعین کند.

وقتی که خود طبیعت را ملاحظه کنیم نمی توانیم بگوییم این طبیعت جزء است واین طبیعت کل؛ چرا که طبیعت تعین ندارد وجزء وکل با تعین همراه است. فرض این است که غیر از صورت جسمیه چیزی نداریم پس فاعل که اقتضای تعیین کند وقابل که اقتضای تعیین کند هم نداریم پس کل وجزء نداریم چرا که جزء وکل باتعین همراه است.

فخررازی: تاوقتی که جزء وکل فرضی است حرف شما درست که جزء وکل نداریم ولی زمانیکه جزء فرضی را جدا کردیم خود همین جدا کردن تعین درست می کند وجزوکل درست می شود دراین صورت وقتی که جزء به اندازه کل مفروض اولا شود تخلخل وزمانیکه کل ثانیا به اندازه جزء شود تکاثف رخ می دهد.

لاهیجی: اینکه می گوید جزء می شود به اندازه کل، مراد از کل چیست؟ آیا کل مفروض اولا است ویا کل ثانیا، اگرکل مفروض اولا مراد باشد که چنین است، جزء چه منفصل وجدا شود وچه متصل ومفروض باشد نمی تواند به اندازه کل مفروض اولا شود؛ چرا که کل مفروض اولا شامل جزء هم است ومشتل علیه نمی تواند با اندازه مشتمل باشد.

ص: 371

لایقال: جزء تا وقتی که منفصل نشده کل مفروض اولاً مشتمل بر آن است ونمی تواند جزء به اندازه کل شود چرا که اگرجزء بزرگ شود کل مشتمل برآن هم بزرگ می شود ومشتمل علیه نمی تواند به اندازه مشتمل شود، امّا زمانیکه جزء منفصل شد دیگر کل مفروض اولاً مشتمل بر آن نیست تا بگوییم که جزء نمی تواند به اندازه کل مفروض اولاً شود.

لانا نقول: همان گونه که کل مفروض اولاً شامل جزء منفصل نیست شامل جزء متصل که متخلخل شده هم نیست، چرا که به کل مفروض اولا دقت کنیم شامل جزء متصل است تا وقتی که متخلخل نشده، اما زمانیکه جزء متصل متخلخل شد دیگرکل مفروض اولا شامل آن نیست تا بگوییم مشتمل علیه نمی تواند به اندازه مشتل باشد.

بعبارت دیگر مشکل اصلی این است که جزء وکل نداریم؛ چرا که جزء وکل همراه تعین است ودرمانحن فیه نه خود طبیعت مقتضی تعین است وفرض این است که عامل دیگر هم نداریم که تعین را درست کند، واینکه فخرمی گوید جزء را وقتی که جدا کنیم متعین می شود خلاف فرض است.

متن:قال الشیخ فی الاشارات: « وأمّا المقدار لو انفرد، ولم یکن هناک(درباب مقدار) شی ء یوجب شیئاً إلّا طبیعة المقداریّة و تلک الطبیعة هی واحدة(درکل وجزیکی است)، (جواب اما:)لم تَصر کلّاً و غیر کلٍّ بحسب ذلک الفرض(فرض انفراد) لا من نفسها و لا من علّة و لا من مقارنة قابل، فلا یجب(نباید) أن یستحق شیئاً معیّناً ممّا یختلف(مقدار) فیه(ما) حتّی نفس الکلیّة و الجزئیّة فلیس یمکن أن یقال: لحقها(طبیعت مقدار) من غیرها شی ء _ بحسب إمکان(امکان درخود مقداربود) وقوّةٍ مّا(نیروی فاعلی) أو صلوح موضوع(قابلیت موضوع) _ لحوقاً سابقاً، ثمّ تبع ذلک(لحوق) ان صار ما هو کالجزء بحالة مخالفة» انتهی.

ص: 372

و أمّاقول الإمام: نعم(بله حرف شما درست است)، لا بدّ فی ذلک(تعین) من أن یصیر الجزء منفصلاً إذ مع کونه جزءاً(وهمراه کل) یمتنع أن یکون علی مقدار الکلّ ضرورة(چون اگرجزء برزگ شود درحقیقت کل بزرگ می شود)، ففی "شرح المقاصد" أنّه محلّ نظر دقیق.

و لعلّ وجهه(نظر) أنّه لابدّ أن یکون المراد من الکلّ(کل مفروض اولا) هاهنا ما سوی هذا الجزء الّذی فرض صیرورته متخلخلاً، وحینئذ(مراد ازکل جزء جدا نشده نیست بلکه کل مفروض اولا است) فلا أثر لاتصال الجزء و انفصاله فی ذلک، فانّه(جزء) عند انفصاله أیضاً لا یمکن أن یصیر مقداره علی مقدار الکل المفروض أوّلاً، لاشتمال هذا الکلّ(کل مفروض اولا) علی مقدار هذا الجزء المنفصل أیضاً.

لا یقال: مقدار هذا الکلّ یشتمل علی مقدار هذا الجزء المنفصل حین کونه متّصلا لا علی مقداره حین کونه منفصلاً و صیرورته متخلخلاً.

لأنّا نقول هکذا الحال علی تقدیر اتصال الجزء أیضا فانّ الکل الاوّل مشتمل علی مقدار هذا الجزء قبل صیرورته متخلخلا لا علی مقداره حین التخلخل فتدبّر.

دلیل اول بروقوع تخلخل وتکاثف 94/02/16

موضوع: دلیل اول بروقوع تخلخل وتکاثف

دلیل برتخلخل وتکاثف از طریق هیولی اقامه کردیم، به این صورت که هیولا قابل محض است وقتی که صورت جسمیه بزرگ را قبول کند است وزمانیکه صورت جسمیه کوچک را بپذیرد کوچک است، همین هیولا که صورت جسمیه کوچک را دارد چنانچه صورت جسمیه بزرگ را قبول کند متخلخل می شود واگر صورت جسمیه کوچک را قبول کند متکاثف است.

اشکال: گفتید هیولی قابل محض است وهیچ اندازه ی ندارد، اما با پذیرفتن صورت جسمیه کوچک کوچک می شود وبا قبول صورت جسمیه بزرک برزک می شود، حال همین هیولی که صورت کوچک دارد اگر صورت بزرگ را بپذیر می شود متخلخل وهیولای که صورت بزرگ دارد چنانجه صورت کوچک را قبول کند می شود متکاثف. طبق این مبنای شما باید بشود به هیولای قطری آب صورت جسمیه بزرگ به اندازه دریا بدهیم وبشود دریا وبالعکس به هیولای دریا صورت کوچک به اندازه ی قطره ی آب بدهیم وبشود قطره وحال آنکه بالوجدان چنین چیزی ممکن نیست.

ص: 373

جواب: بلحاظ فلسفی ممکن است به هیولای که درضمن قطره ی آب است صورت دریا بدهیم، هرچند ما تجربه اش نکردیم. علاوه بر این هیولای درضمن قطره ی آب اگر بخواهد تخلخل شود بواسطه ی قاسر است، چرا که انتقال جسم از مقداری به مقدار دیگر توسط قاسر، واگر هیولا به اندازه دریا نمی شود بخاطر عدم توانایی قاسراست.

خلاصه: هدف بیان امکان تخلخل است که بایک مورد هم ثابت می شود هرچند بخاطر مانع درجای محقق نشود.

دلایل خواجه بروقوع تخلخل:

دلیل اول: وقتی که بطری را وارونه روی آب قرار دهیم آب داخل نمی شود، اما اگر آنرا مک بزنیم که مقداری از هوای آن خارج شود ودهنش را محکم با دست نگهداریم که هوا داخل نشود و بعد وارونه روی آب قرار دهیم به آب داخل شیشه می شود ومی آید بالا.

سوال: چرا آب به سمت با لاحرکت می کند وداخل بطری می شود وحال آنکه طبع آب اقتضای حرکت به بالا را ندارد.

جواب: وجه بالا آمدن آب آن است که خلاء محال است ولذا هوای باقی مانده متخلخل می شود وزماینکه بطری را روی آب قرار می دهیم بدلیل برودت طبیعی آب هوای داخل بطری متکاثف می شود ومقدار از بطری خالی وچون خلا محال است آب به سمت بالا حرکت می کند وبطری را پر می کند تا خلا لازم نیاید.

سوال: درتجربه ی فوق وتخلخل وتکاثف که بیان شد دوتا قسر وجود دارد؛ یکی تخلخل هوای داخل شیشه به قسر قاسر ودیگری بالارفتن آب به قسر قاسر؛ چرا که هم علت تخلخل وهم علت بالارفتن آب امتناع خلاء است. سوال این است که چرا وقتی بطری را روی آب قرار می دهیم قاسر هوا را متخلخل نگه نمی دارد که نیاز به قسردوم نباشد؟

ص: 374

جواب: قسر آب به بالا رفتن آسان تر است از قسرهوای داخل شیشه برتخلخل وطبیعت راهی را انتخاب می کند که آسان تراست.

باتوجه به آنچه که بیان کردیم بالارفتن آب بخاطر تکاثف آب نیست تا اشکال شود که طبق این مبنا اگر بطری را روی آب حار بگذاریم نباید آب بالا برود وحال آنکه تجربه خلاف آن را نشان می دهد.

متن: و أمّا الاعتراض: بأنّه لو جاز ذلک(هیولا را با صورت جسمیه بزرگ کنیم) لجاز أن یصیر القطرة علی مقدار البحر و بالعکس (جایز است که قطره به مقدار دریا شود).

فأُجیب: بعد تسلیم استحالة ذلک بأنّ انتقال الجسم عن مقداره یکون لامحالة بقاسر فجاز أن یکون للقسر حدّ معیّن لا یمکن تجاوزه(حدّ).

وبالجملة: فالمقصود بیان إمکان التخلخل و التکاثف و هو لا ینافی الامتناع فی بعض الصّور لمانع، هذا.

و لا یخفی: أنّ الوقوع علی الصحّة(امکان).

والمصنّف أورد من أدلّة وقوع التخلخل و التکاثف وجهین:

الأوّل: أنّ القارورة الضّیقة الرأس تکبّ علی الماء(وارونه گذاشته شود برآب) فلا یدخلها أصلاً فإذا مُسصّت مصّا قویّا و شد راسها بالاصبع بحیث لا یتّصل برأسه هواء من خارج ثمّ کبت علیه دخلها.

وما ذلک لخلأ حدث فیها بامزاج المصّ بعض الهواء او کلّه منها ضرورة امتناعه کما مرّ کیف و لو کان الخلأ جائزا فما الّذی یقسر الماء علی الدّخول و هو لا یمیل بطبعه الی فوق. بل ذلک انّما هو لانّ المصّ اخرج بعض الهواء و احدث فی الهواء الباقی تخلل بحیث شغل مکان الخارج أیضا لئلا یلزم الخلأ حیث لیس هناک شی ء یدخله بسهولة سهولة التخلخل ثم اوجد فیه البرد الّذی فی طبیعة الماء تکاثفا فصغر حجمه او عاد الهواء المتخلخل بطبعه الی مقداره الاوّل حیث ارتفعت الضرورة لوجود ما یدخلها بسهولة و هو الماء فانّ قسره علی المیل الی فوق اسهل من قسر الهواء علی التخلخل کما لا یخفی علی التأمّل و الطبیعة ما دام تجد سبیلا اسهل لا تعدل الی غیر الاسهل فدخلها الماء لئلّا یلزم الخلاء.

ص: 375

وبهذا التقریر یندفع ما اورد علی هذا الوجه من انّ دخول الماء لو کان لاجل التکاثف الحاصل من برده لکانت القارورة المذکورة اذا کتب علی الماء الحارّ لم یدخلها و لتجربة شاهدة بخلافه فتدبّر.

و الی هذا الوجه اشار بقوله لدخول الماء القارورة المکتوبة علیه ای علی الماء.

دلیل دوم برتخلخل 94/02/19

موضوع: دلیل دوم برتخلخل

بحث درحرکت کمی داشتیم که یک قسم آن تخلخل وتکاثف است. خواجه برای اثبات تخلخل وتکاثف دودلیل اقامه کرده است، که دلیل اولش را خواندیم.

دلیل دوم: شیشه ی پر آب که درش کاملا بسته باشد تا هوا داخل آن نشود وقتی که روی آتش قرار دهیم کم کم داغ می شود ودرنهایت می ترکد؛ چرا که آبش متخلخل می شود ومی خواهد جا باز کند ودرنتیجه برشیشه فشار وارد می کند وشیشه می شکند.

برعکس چنانچه آب داغ را داخل شیشه قرار دهیم درش را کاملا ببندیم وقتی که سرد شود حجم آب کم می شود وشیشه کمی خالی می شود، علتش این است که آب متکاثف می شود.

قسم دوم حرکت کمی نمو وذبول است، که هم با سمن وهزال فرق دارد وهم با وورم.

فرق نمو وسمن با ورم: نمو وسمن از دیاد طبیعی بدن است ولی ورم ازدیاد غیر طبیعی بدن.

فرق نموبا سمن: نمو وسمن که از دیاد طبیعی بدن اند، سه تا فرق دارند:

1. نمو ازدیاد اجزای اصلی بدن است ولی سمن چنین نیست بلکه اجزای دیگری درکنار اجزای اصلی قرار می گیرد.

ص: 376

توضیح مطلب: وقتی که انسان غذا می خود بعد از قرار گرفتن درمعده فعل وانفعالات درغذا روی می دهد واجزای غذا شبیه عضو غذا گیر می شود دراین صورت که جاذبه شروع به جذب می کند واجزای غذا را به سمت اجزای اصلی _ گوشت، خون واستخوان _ جذب می کند، حال اگر انسان درحال رشد باشد اجزای غذا گیرجا باز می کند وجزای غذای دراجزای غذا گیروارد می شود ونمو بوجود می آید، اما چنانچه انسان درسنین رشد نباشد یا انسان مریض باشد اجزای غذا گیرد جا باز نمی کند واجزای غذا درکنار اجزای اصلی واقع می شود واجزای فرعی را تشکیل می دهد وانسان چاق می شود.

2. نمو ازدیاد بدن دراقطار ثلاثه _ طول، عرض وعمق _ است ولی چاقی ازدیاد بدن دردوجهت است؛ از دیاد درعرض ویا عمق تنها ویا عرض وعموق است.

3. نمو درسنین رشد اتفاق رخ می دهد ولی چاقی درهرزمانی اعم از نوجوانی، جوانی وپیری اتفاق می افتد؛

4. نمو درهرانسانی غایتی دارد وطبیعت شخصی انسان آن غایت را قصد می کند، ولی چاقی غایتی ندارد.

فرق ذبول با هزال: نمو عکس ذبول است وهزال عکس سمن ولذا چهار تا فرق را با هم دارند:1. ذبول انتقاص اجزای اصلی بدن است وهزال انتقاص اجزای غیر اصلی بدن؛ 2. ذبول انتقاص دراقطار ثلاثه است ولی هزال انتقاص دردوجهت _ عرض وعمق _ است ویا دریک جهت _ عرض یا عمق _؛ 3. ذبول در زمان شیخوخت رخ می دهد ولی هزال درهرزمانی ممکن است؛ 4. ذبول غایتی دارد ولی هزل غایتی ندارد.

ص: 377

متن: الثّانی: أنّ الآنیة إذا ملئت ماءً و سُدَّ رأسها، ثمّ أُغلیت فعند الغلیان تنصدع(صدای ازشیشه بلند می شود) وتنشق تلک الآنیة و ما ذلک إلّا لأنّ الغلیان یفید تخلخلاً فی الماء و(عطف تفسیرتخلخلا...) ازدیاداً فی حجمه بحیث لا تسعه(ماء) الآنیة فینصدع.

و إلیه(دلیل دوم) اشار بقوله : و تَصَدّع ِ؛ أی و لتصدّع الآنیة عند الغلیان.

هذان الوجهان بیان للاعتبار الاوّل(یعنی تخلخل وتکاثف).

وأمّا الاعتبار الثّانی: فأشار إلی بیانه بقوله:وحرکة؛ أی و لحرکة اجزاء المغتذی(اجزای غذا گیر) فی جمیع الاقطار علی التناسب .

فإنّ حرکة أجزاء المغتذی فی الأقطار لیحصل فی منافذها أجزاء الغذاء یستلزم حرکة المغتذی فی الأقطار فی مقداره لامحالة، و هو المراد من النموّ فإنّه عبارة عن إزدیاد حجم الجسم بما ینضم إلیه(جسم) و یداخله(جسم) فی الطّول و العرض و العمق علی نسبة یقتضیها(نسبة) طبیعة نوع ذلک الجسم(مثلا طبیعت زرّافه اقتضا می کندکه طولش خیلی زیاد باشد) وهذا هو المراد من قوله: «فی جمیع الاقطار علی التناسب». ویقابله(نمو) الذُّبول: وهو(ذبول) انتقاص حجم الجسم بسبب ما ینتقص منه فی الأقطار الثّلاثة علی نسبة طبیعیّة.

وهاهنا ما یشتبه بالنموّ و الذُّبول فإنّه قد یکون ازدیاد المقدار بسبب ما ینضمّ إلی الجسم علی تناسب طبیعیّ لکن لا(یعنی لاتناسب) فی جمیع الأقطار و هو السّمن، فإنّه لا یکون فی الطول علی تلک النسبة أیضاً لا یختصّ بوقتٍ معیّنٍ و لا یکون له(سمن) غایة ما یقصدها الطبع بخلاف النموّ. و یقابله(سمن) الهزال فیکون انتقاصاً طبیعیّاً، لکن لا فی جمیع الأقطار فیفارقان بذلک النموّ و الذُّبول.

و تحقیق الفرق تخصیص النموّ و الذّبول بالأعضاء الأصلیّة(یعنی نمووذبول مربوط به اجزای اصلی است) و السمن و الهزال بالغیر الأصلیّة(یعنی سمن وهزال مربوط به اجزای غیر اصلی است)، فإنّه إذا ورد علی الجسم ما(اجزای غذایی) یزید فی مقداره(جسم) فإذا أحدثت الزیادة منافذاً فی الأصل و دخلت فیها و تشبّهت بطبیعة الأصل(اجزای اصلی) و أندفعت الأجزاء إلی جمیع الأقطار علی نسبة واحدة فی نوعه(جسم) فذلک هو النموّ. و زوال ما(اجزای غذایی) یزید فی مقدار الجسم بسبب انفصال تلک(اجزای زیاده) الأجزاء عن اجزاء الأصل هو(انفصال...) الذبول. وإذا لم یقو الغذاء(اجزای غذایی) علی التفریق للاجزاءالاصلیّة و النفوذ فیها کما فی الشیخ(پیرمرد) إذا صار سمیناً، فإنّ أعضائه الأصلیّة قد جفّت(خشک شده) وصلبت فلا یقوی الغذاء علی تفریقها و النفوذ فیها، بل ینضمّ(اجزای غذایی) إلیها من غیر أن یتحرّک الأعضاء الأصلیّة إلی الزّیادة و إن کان الجسم متحرّکاً إلی الزیادة فی الجملة، فذلک(جواب اذا) هو السمن و انتقاصه(اجزای غذایی) هو الهزال.

ص: 378

وأمّا الورم: فهو زیادة غیر طبیعیة فلا یشتبه بالنموّ.

اشکال فخر برنمو وذبول 94/02/20

موضوع: اشکال فخر برنمو وذبول

بحث درنمو وذبول بود گفتیم که اجزای غذایی نفوذ می کند دراجزای اصلی وبدن رشد می کند ورشد بدن حرکت کمی است، هرچند حرکت اجزای غذایی به سمت اجزای اصلی ونفوذ درآن حرکت اینی است ولی وقتی نفوذ صورت گرفت وبدن رشد کرد حرکت کمی صورت می گیرد، بعبارت دیگر رشد بدن حرکت کمی است.

اشکال فخررازی:اجزای غذایی نمو نمی کند همین طور اجزای اصلی، بلکه اجزای غذایی درکنار اجزای اصلی قرار می گیرد یا دراجزای اصلی نفوذ می کند ودرداخل اجزای اصلی قرار می گیرد، اما حجم هیچ کدام اضافه نمی شود.

درذبول اجزای اصلی باقی است واجزای غذایی ازبین می رود، یک مجموعه باقی است ومجموعه ی دیگر از بین می رود.

اگردوجسم درکنار هم قرار گیرد وهرکدام مقدارش باقی باشد این حرکت درکم نیست حرکت درکم آن است که کمّی ازبین برود ومقدار دیگری بوجود بیاید، ودرنمووذبول تبدل درکم اتفاق نمی افتد پس نمو وذبول حرکت کمی نیست.

جواب: درنمو اجزای غذایی به اجزای اصلی فشار وارد می کند واتصالش را از بین می برد یعنی در آن منافذ بوجود می آورد ودرآن نفوذ می کند به این صورت که اگر اجزای اصلی گوشت باشد اجزای غذایی که درآن نفوذ می کند گوشت است وچنانچه ازجزای اصلی استخوان باشد اجزای غذایی که نفوذ می کند استخوان است، پس اجزای غذایی با اجزای اصلی مشابهت وبدلیل همین مشابهت اجزای غذایی با اجزای اصلی اتصال وحجم جدید بوجود می آید. واز بین رفتن اتصال ومقدار وبوجود آمدن اتصال ومقدار دیگر حرکت درمقداراست.

ص: 379

درذبول همان حجم که بوجود آمده است کم کم از بین می رود وحجم بدن کوچک تر می شود وتبدل حجمی حرکت کمی است.

ان قلت: درست که با از بین رفتن اتصال وبوجود آمدن اتصال دیگر مقدار عوض می شود وتبدل مقدار حرکت کمی است، ولی حرکت موضوع ثابت می خواهد ودرمانحن موضوع ثابت نداریم؛ چرا که با نفوذ اجزای زائد یا اجزای غذایی دراجزای اصلی همان گونه که مقدار قبلی از بین می رود ومقدار جدید بوجود می آید جسم قبلی که موضوع مقدار بود هم ازبین می رود وجسم دیگری بوجود می آید پس دومقدار برموضوع واحد وارد نمی شود وحال آنکه درهرحرکتی باید موضوع ثابت داشته باشیم.

قلنا: درجسم دوحیث ودولحاظ داریم؛ بلحاظ اینکه دارای مقدار جاص دارد جسم خاص است و بلحاظ آنکه هرجسمی با صورت نوعیه همراه است هرجسم نوع خاص از جسم است مثلا جسم حیوانی است یا جسم نباتی ویا جسم انسانی، حال آنچه موضوع حرکت است جسم بلحاظ دوم است که ثابت است مثلا جسم حیوان از اول تا اخر جسم حیوان است وآنچه که تبدل پیدا می کند جسم بلحاظ اول است.

متن:ثم إنّ فی کون النموّ و الذّبول حرکة فی الکمّ إشکالاً مشهوراً عن الإمام الرازی قد استصعبوه جدّاً. و تقریره: أنّ الاجزاء الاصلیّة و الزائدة فی المعتدی(جسم غذا گیر) باقٍ کلِّ واحدٍ منها علی مقداره الّذی کان علیه. فلیس هناک زوال کم و حصول کم آخر علی ما هو المراد من الحرکة الکمیّة بل انضیاف مقدار إلی مقدار او انتقاصه(مقدار) عنه(مقدار).

ص: 380

والجواب عنه: أنّ الأجزاء الزائدة تصیر متّصلة بالأجزاء الأصلیّة لتشبّهها(اجزای زائد) بها(اجزای اصلی) حقیقة ونفوذها(اجزای زائد) فی منافذها(اجزای اصلی) علی ما عرفت، فکذلک مقادیرها بمقادیرها و المقدار ممّا ینعدم بالاتصال و الانفصال علی مامرّ فی بحث الاتّصال فکلّ من المقدارین المنضاف(اجزای غذای) و المنضاف إلیه(اجزای اصلی) ینعدم عن الموضوع و یحدث مقدار آخر.

فإن قلت: نعم لکن موضوع المقدار _ أعنی: الجسم _ أیضاً کذلک(مثل دومقدار است)، فیلزم انعدام الجسمین اللّذین کانا موضوعین للمقدارین و حدوث جسم واحد موضوع للمقدار الواحد فلا یمکن توارد المقادیر علی موضوع بعینه، و هو(موضوع معین) ممّا لا بدّ منه فی الحرکات کلّها.

قلنا: موضوع حرکة النّمو لیس هذا الجسم(جسم شخصی) مثلاً بما هو شخص من الجسم بما هو جسم، بل بماهو شخص من النوع(یعنی بدن) الّذی هو تحت الجسم و الصّورة النوعیّة لکونها مقوّمة للصورة الجسمیّة متقدّمة علیها بحسب الوجود تقدّماً بالذّات فالجسمیة معتبرة فی هذا الشخص بما هو مادّة لا بما هو صورة، فیجوز توارد الجسمیّات علی هذا الشخص من النّوع مع بقائه(هذالشخص) بما هو شخصٌ من النّوع و ان لم یکن(هذالشخص) باقیاً بما هو شخص من الجسم بعینه (قید باقیا).

آیا سمن وهزال حرکت کمی دارند؟ 94/02/21

موضوع: آیا سمن وهزال حرکت کمی دارند؟

بحث درنمو وذبول داشبم فخررازی اشکال کرد که درنمو وذبول حرکت اتفاق نمی افتد بلکه درنمو اجزای غذابی درکنار اجزای اصلی ویادراجزای اصلی قرار می گیرد ودرحقیقت دومجموعه درکنار هم قرار می گبرد ودرذبول اجزای زائد از بین می رود پس ازدیاد وانتقاص دراجزا صورت نمی گیرد. درجواب گفتبم که درنمو اجزای غذابی دراجزای اصلی نفوذ می کند وبدلبل مشابهت واستحاله جز اجزای اصلی می شود ومقدار اجزای اصلی زباد تر می شود ودر ذبول اجزای اصلی کم کم تحلبل می ورد پس نمو از دیاد در اجزای اصلی وذبول انتقاص اجزای اصلی است واز دیاد وانتقاص حرکت کمی است.

ص: 381

ان قلت: درست که بانفوذ اجزای غذایی دراجزای اصلی اتصال آن از بین می رود وبا استحاله اجزای غذایی دراجزای اصلی اتصال ومقدار دیگر بوجود می آید، اما همان گونه که مقدار تبدیل به مقدار دیگر می شود موضوع دو مقدار که جسم است هم تغییر می کند؛ مثلا همان گونه که اجزای مقدار گوشت تغییر می کند خود گوشت هم تغییر می کند وهمان گونه مقدار استخوان تغییر می کند خود استخوان هم تغییر می کند، درحالیکه هرحرکتی نیاز به موضوع ثابت دارد.

قلنا: موضوع حرکت درمقدار جسم بماهوجسم یا صورت جسمیه نیست بلکه موضوع حرکت درمقدار جسم بما انه نوع است، بعبارت دیگر موضوع حرکت فردی از جسم نیست بلکه فردی از بدن است، فردی از نوع مثلا حیوان است. پس موضوع فردی از نوع است وآنچه که تغییر می کند فردی از جسم است.

ان قلت: درهرحرکتی شش چیز نیاز است؛ محرک، متحرک، مسافت، مبدا، منتها، وهمان گونه که درجای خودش بیان شده است صورت نوعیه محرک است حال اگر متحرک هم صورت نوعیه باشد لازم می آید که محرک ومتحرک یک چیز باشد درحالیکه محرک غیر از متحرک است.

قلت: محرک ومتحرک یک چیز نیستند، متحرک فردی از نوع است، یا جسم بما انه نوع است ومحرک صورت نوعیه است، بعبارت دیگر متحرک بدن است ومحرک صورت نوعیه بدن وبدن غیر از صورت نوعیه بدن است؛ چنانکه درحرک مکانی مثلا سنک متحرک است وصورت نوعیه ی آن محرک است.

ان قلت: اگر موضوع حرکت صورت نوعیه باشد صورت نوعیه کلی است وکلی نمی تواند حرکت کند.

ص: 382

قلت : موضوع فردی از نوع است نه نوع بماهو نوع که کلی است.

سوال: گفتیم که نمو از دیاد اجزای اصلی بدن است وذبول انتقاص اجزای اصلی بدن واز دیاد وانتقاص کم اند پس نمو وذبول حرکت کمی است، حال آیا سمن وهزال که مربوط اجزای زاید بدن است هم حرکت کمی دارند حرکت کمی دارند یا حرکت کمی ندارند؟

شارح مقاصد ومواقف: سمن که از دیاد اجزای زاید است هم خودش حرکت کمی دارد وهم حرکت کمی بدن محسوب می شود وهزال تحلیل رفتن اجزای زاید است هم خودش حرکت کمی دارد وهم وحرکت بدن است به سوی انتقاص.

لاهیجی: از آنچه درفرق نمو وذبول با سمن وهزال گفتیم واشکال وجواب که بعدش آمد روشن می شود که سمن وهزال نه خودش حرکت کمی دارد ونه حرکت کمی بدن محسوب می شود؛ چرا که دراجزای اصلی اجزای غذایی می آید نفوذ می کند واستحاله می شود ولذا خود اجزا حرکت کمی دارند وبدن که متقوم به اجزای اصلی است هم حرکت دارد. اما درسمن اجزای غذای در اجزای زاید نفوذ نمی کند بلکه می آید درکنار اجزای زاید قبلی قرار می گیرد واجزای زاید دیگری را بوجود می آورد یعنی چربی به چربی اضافه می شود پس خود اجزای زاید حرکت کمی نمی کند ومقوم بدن هم نیست پس بدن هم حرکت کمی نمی کند.

متن:و لا ینافی ذلک(فرد ازنوع موضوع حرکت باشد) کون الصورة النوعیة مبدأ للحرکة لا موضوعاً لها، فإنّ الفرد من النوع غیر الصّورة النوعیّة و لا یلزم أیضاً کون الموضوع هو النّوع بما هو نوع الّذی لیس إلّا کلیّاً کما قد یتوهّم کلّ من هذین(دواشکال).

ص: 383

وإلی ما ذکرنا(موضوع حرکت فردی ازنوع است) یشیر کلام الشّیخ فی "طبیعیات الشفاء" علی ما سننقله عن قریب(ص452).

و ظهر ممّا ذکرنا: أنّ السّمن و الهزال لیسا من الحرکة الکمیّة علی ما توهّم شارحا "المقاصد" و "المواقف" و غیرهما. فإنّ الاجزاء الزائدة لیست مقوّمة للشخص، و لا هی(اجزا زائد) متّصلة بالأجزاء الاصلیّة المقوّمة اتصال الأجزاء الغذائیة لها(اجزاء اصلیه) بها(اجزاء اصلیه)، فلیس مقدارها(اجزاء زائد) جزاءً من مقدار الاجزاء الأصلیّة فلا یتبدّل بزیادته(مقداراجزاء زائد) و نقصانه(مقداراجزاء زائد) مقدار الموضوع الّذی هو الشخص أصلاً. و لا أیضاً هی _ أعنی: الأجزاء الزائدة _ متّصلةٌ بعضها ببعض اتصال الأجزاء الغذائیّة بالمغتذی الأصلی لیکون هی(اجزاء زائد) شخصاً علی حدة موضوعاً لمقدارها الزائد و الناقص، بل هی(اجزاء زائد) اجزاء منضمّة بعضها إلی بعضٍ من غیر اتصال حقیقیٍ أصلاً، فلیتدبّر.

حرکت درمقوله ی کیف 94/02/22

موضوع: حرکت درمقوله ی کیف

بحث درمقولاتی داشتیم که درآنها حرکت واقع، بیان کردیم که درکم حرکت واقع می شود وحال می پردازیم به بیان حرکت درکیف.

خواجه: حرکت کیفی قابل انکار نیست؛ چرا که ما می بینیم که مثلا برگ درخت کم کم زرد می شود ویا آب سرد وقتی که روی حرارت قرار گیرد کم کم گرم می شود ویا غوره انگور کم کم از سبزی به سرخی و سرخی به سیاهی می رسد.

فخررازی: ممکن است استحاله از بروت به حرارت وبالعکس تدریجاً نباشد بلکه انتقال های دفعی پشت سرهم باشد ولی چون سکون بین انتقالات خیلی کم است ما متوجه نمی شویم.

لاهیجی: ما یقین داریم که استحاله به همان نحو است که مشهود ما است.

ص: 384

تفتازانی: درجای که حرکات کمی وکیفی انجام می گیرد قطعات وجود دارد ومتحرک درحقیقت این قطعات را طی می کند، مثلا رنگ زرد هردرجه اش نوع مستقل است که با درجه قبل وبعدش که انواع دیگراند رابطه ندارد هرچند درظاهر پیوسته بنظر می رسد. چنانکه وقتی که خاک را درآزمایشگاه تبدیل به آب می کنیم ویا آب را تبدیل به هوا وهوا را بتدیل آتش می کنیم تبدیل دفعی است؛ چرا که حرکت درجوهر جایز نیست.

لاهیجی: اتصال کم وکیف که مشهود است، مثلا رنگ سبز و زرد مراتب دارد که بهم پیوسته است ومرتبه ضعیف رنگ سبز به مرتبه ضعیف رنگ زرد متصل است ومتحرک از سبز پر رنگ کم کم به سبز کم رنگ و به رنگ زرد می رسد. پس کم وکیف مراتب بهم پیوسته ومتصل دارد ونمی شود از انتقال دفعی جوهر به جوهر دیگر نتیجه گرفت که مراتب کم وکیف اتصال ندارند ومثلا انتقال از مرتبه کیف به مرتبه دیگر کیف ویا از نوع کیف به کیف دیگر هم دفعی است.

اصحاب کمون وبروز: هرچیزی درهرچیزی وجود دارد؛ مثلا دراین آب هم حرارت است هم بروت، هم ترشی است وهم شرینی و... وقتی که شرایط فراهم شود آنچه که کامن بود بارز می شود. پس چیزی بیرون ازشی نیست که با حرکت آنرا بدست آورد.

خواجه: کمون وبروز مخالف آنچیزی است که ما می بنیم وتجربه نشان می دهد، مثلا اگر آب هم حرارت داشته باشد وهم بروت وقتی که انسان که دست داخل آب سرد می کند باید حرارت آنرا بیاید ویا وقتی انسان آب را می چشد ترشی وتلخی آنرا هم بچشد وحال آنکه چنین نیست پس کمون وبروز باطل است.

ص: 385

لاهیجی مثل همیشه برای مطالب که بیان می کند شاهد از حرف ابن سینا می آورد.

ابن سینا: حرکت درکیف روشن است، اما برخی بجز حرکت درکیف محسوس حرکات درسایر انواع کیف _ کیف نفسان، کیف استعدادی وکیف مختص به کم _ را قبول ندارد.

کیف نفسانی: تمام انواع کیف نفسانی را می شود تحت دوعنوان حال وملکه قرار دارد وحال وملکه مربوط به نفس است که حرکت ندارد پس درحال وملکه حرکت وجود ندارد.

کیف استعدادی: قوه ولا قوه وصلابت ولین و... تابع اعراضی است که عارض موضوع می شود، عرضی برموضوع عارض می شود وموضوع با این عرض معروض مثلا لین می شود وبعد موضوع با لین موضوع می شود برای عرض دیگر وهکذا پس موضوع ثابت نداریم وحال آنکه درحرکت نیاز به موضوع ثابت است.

کیف مختص به کم: کیف های که اختصاص به کم مثل اشکال و... عروض شان برماده دفعی است.

ابن سینا: شما که می گویید عروض اشکال دفعی است درمورد استقامت وانحنا چه می گویید روشن است که انحنا تدریجاً تبدیل به استقامت می شود ومستقیم به تدریج منحی می شود.

متن: و (مبتدا:) وقوع الحرکة فی الکیف (خبر:) للاستحالة المحسوسة کما یشاهد من استحالة الماء من البرودة الی الحرارة و بالعکس، و انتقال الحِصْرِم(غوره انگور) من الخضرة إلی الحمرة و منها(حمره) إلی السواد. و کذا من الحموضة(ترشی) إلی الحلاوة کلّ ذلک(چه تحول آب از برودت به حرارت وچه انتقال از خضره به سواد) یسیراً یسیراً و یحصل القطع بأنّ ذلک(استحاله) علی ما یشاهد من غیر أن یکون تلک الانتقالات فی آنات بینها أزمنة قصیرة لا یشعر الحسّ بها، کما توهمه الإمام.

ص: 386

وأمّا ما تمسّک به شارح المقاصد لنفی الحرکة الکمیّة و الکیفیّة: «من أنّ ما بین المبدأ و المنتهی من مراتب الکمیّات او الکیفیّات متمایزة بالفعل، فینتقل الجسم من کلّ منها (متعلق ینتقل:)إلی آخر دفعة کما فی صیرورة الأرض ماء ثمّ هواء ثم نار مع الاتفاق علی أنّ ذلک لیس حرکة جوهریّة» ففساده ممّا لا یخفی.

نعم، یتوقّف بیان الاستحالة علی إبطال مذهب الکمون و البروز علی ما مرّ فی مبحث المزاج.

وأشار المصنّف الی ذلک(ابطال مذهب کمون و...) بقوله : مع الجزم ببطلان الکمون و البروز لتکذیب الحسّ لهما. فإنّه لوکانت الأجزاء الحارّة کامنة فی الماء البارد، لوجب أن یحسّ بالحرارة من أدخل یده فیه و لا أقلّ من أن یجد التفاوت بین ظاهره و باطنه و لیس کذلک. هذا.

وقال الشیخ فی "طبیعیات الشفاء": «وأمّا کون الحرکة فی الکیف فذلک ظاهرٌ، لکن فی النّاس من لم یر الحرکة فی أنواع الکیف کلّها إلّا فی الصنف المنسوب إلی الحواسّ، فقال:

أمّا نوع الحال و الملکة فهو(نوع) یتعلّق بالنّفس و لیس موضوعه(نوع) الجسم الطبیعی(بلکه موضوع آن نفس است).

وأمّا القوّة و اللّاقوّة و الصّلابة و اللّین و ما أشبه ذلک فإنّها تتبع أعراضاً یعرض للموضوع و یصیر الموضوع مع بعض تلک الأعراض موضوعاً لها، فلا یکون حینئذ الموضوع للقوّة هو بعینه الموضوع

لعدم القوّة و کذلک الحال فی الصّلابة واللّین.

وأمّّا الاشکال و ما أشبهها، فإنّها إنّما توجد فی المادّة الّتی یقبلها دفعة(قید توجد)، إذ لا تقبل التشدّد و التضعّف.

ولا أدری ما ذا یقولون فی الانحناء و الاستقامة و غیر ذلک(مایحصل تدریجاً. حاشیه).

ص: 387

انواع حرکات کیفی 94/02/23

موضوع: انواع حرکات کیفی

بحث حرکت کیفی داشتیم، که برخی از مردم حرکت درکیف محسوس را می پذیرد اما سایر انواع حرکات کیفی را قبول ندارند. ابن سینا از قول را نمی پذیرد واز اشکالات پاسخ می گوید.

جواب ابن سینا:

1.حرکت درکیف مخصوص به کم: چگونه حرکت درکیف مخصوص به کم را انکار می کند وحال آنکه وقوع حرکت درانحنا واستقامت روشن است، شی منحنی به تدریج مستقیم می شود وبالعکس شی مستقیم انحنا را به تدریج می پذیرد.

2.حرکت درکیف نفسانی: موضوع کیف نفسانی متصف به حرکت می شود، چه موضوع نفس باشد مثل علم واراده که موضوع آن نفس است، چه بدن باشد مثل کبود شدن بدن هنگام ضربه دیدن وچه نفس وبدن هردو باشد مثل سرخ شدن صورت هنگام خجالت کشیدن، چرا که تعریف حرکت برآن صدق می کند، هم نفس متصف می شود به کمال اول لما بالقوه من حیث هو بالقوه وهم بدن چنین وصفی را می پذیرد. پس اینکه گفتید موضوع کیف نفسانی نفس است ونفس ثابت است ونمی تواند به حرکت شود صحیح نیست.

3.حرکت درکیف استعدادی: گفتید درکیف استعدادی حرکت نیست چرا که موضوع باقبول صفتی موضوع می شود مثلا برای صلابت و با قبول صفتی دیگر موضوع می شود برای لین مثلا خاک باقبول رطوبت موضوع لین است وهمین خاک مرطوب با قبول حرارت موضوع صلابت است پس ما موضوع ثابت نداریم وحال آنکه حرکت موضوع ثابت می خواهد.

ص: 388

جواب نقضی: درنمووذبول هم بیان شما می آید؛ چرا که موضوع نمو اجزای اصلیه ی بدن است واجزای اصلیه بعلاوه ی اجزای غذایه موضوع می شود برای ذبول پس باید دراین جا هم حرکت نباشد وحال آنکه شماحرکت نمووذبول را قبول دارید.

جواب حلّی: عوض شدن عوارض موضوع را عوض نمی کند؛ چرا که موضوع فردی از نوع است وفردی از نوع ثابت است، بعبارت دیگر موضوع حرکت جسم بلحاظ داشتن صورت نوعیه است وصورت نوعیه تغییر نمی کند پس موضوع ثابت است، بله گاهی موضوع شدن این فرد یا اتصافش به موضوع بودن بستگی به صفت دارد وگاهی چنین نیست، اما درهرصورت ذات موضوع ثابت است، بعبارت دیگر گاهی ممکن است ذات که موضوع است برای اتصاف به موضوع بودن نیاز به صفت داشته باشد واین منافات ندارد که ذات موضوع ثابت باشد؛ چرا که این صفت نقش اعدادی دارد وموضوع با پذیرفتن آن بالفعل موضوع می شود وشی با از بین رفتن معد ویا تغییر معدات تغییر نمی کند، بله چنانچه صفت بعنوان قید موضوع یا شرط برای موضوع باشد باتغیر صفت موضوع هم تغییر می کند ولی صفت قید یا شرط موضوع نیست.

مثال(1): خاک با پذیرفتن رطوبت موضوع لین است وبا پذیرفتن حرارت موضوع صلابت. پس خاک موضوع است وخاک هم ثابت است هرچند وصف آن که رطوبت وحرارت است تغییرمی کند. بعبارت دیگر جسم که صورت نوعیه خاکی را دارد ثابت است هرچند وصف آن تغییر کرده است وآنچه که موضوع است جسمی است که صورت نوعیه ی خاکی را دارد. که ثابت است.

ص: 389

مثال(2): شاخه ی درخت موضوع است برای انحنان واستقامت دراین جا موضوع برای موضوع شدن هم نیاز به صفت ندارد، بلکه ذات موضوع بدون اتصاف به صفتی موضوع است برای استقامت وانحنا.

استدراک: بله برخی از کیف های مختص به کم مثل اشکال تغییرش دفعی است وبا سایر کیفیات فرق دارد.

أین ووضع: أین سومین مقوله ووضع چهارمین مقوله است که درآن حرکت واقع می شود.

حرکت أین: وقوع حرکت درأین ظاهر است، نه کسی درآن شک ندارد و نه اختلافی درحرکت أینی وجود دارد.

متن: و عندی أنّ الأمر لیس علی ما یقولون، وأنّ موضوع الحال و الملکة کان نفساً أو بدناً أو هما معاً بحال الشرکة(حال نفس وبدن مشترک باشد)، فإنّه یوجد فیه(موضوع) کمال بالقوّة من جهة ما هو بالقوّة لجوهر ما.

و الّذی قالوا: إنّ الموضوع لیس واحداً للصّلابة و اللّین و القوّة و الضّعف، فینقض علیهم فی النموّ و الذّبول، وکان یجب علی قولهم: أن لا یکونا(نمووذبول) حرکتین بل إنّما یعنی بالموضوع فی هذه الأشیاء(صلابت، لین و...) طبیعة النّوع الحاملة للأعراض فما دامت تلک الطبیعة باقیة و لم یتغیّر النّوع و لم یفسد الصّورة الجوهریّة، فإنّ الموضوع ثابت من غیر أن یبالی(اعتنا شود) أنّه بعارض یعرض له(موضوع) أو زیادة تنضاف إلیه یصیر موضوعاً قریباً للحالة الّتی فیها الحرکة أو لذاته.

نعم، الأشکال یشبه أن لایکون حکمها حکم سائر الکیفیّات فی وقوع الاستحالة فیها(سایر...)، لأنّهاتکون دفعة» انتهی کلام الشیخ. و هذا ما وعدناک آنفاً (ص449، س9).

و وقوع الحرکة فی مقولتی الأین و الوضع ظاهر.

ص: 390

أمّا الأین: فظهوه بحیث لا یشکّ فیه أحد و لم یختلف فیه.

حرکت درمقوله وضع 94/02/27

موضوع: حرکت درمقوله وضع

بحث دروقوع حرکت درمقوله ی وضع داشتیم، که خواجه حرکت در مقوله وضع را روشن می داند ولی برخی می گوید که حرکت درمقوله ی وضع وجود ندارد وبرای این مدعای شان دودلیل اقامه کرده است.

دلیل اول عدم حرکت درمقوله ی وضع: بین مبدأ ومنتهای حرکت تضاد است ودروضع تضاد نیست. پس دروضع تضاد نینست، بعبارت دیگر: 1.دروضع تضاد نیست، 2. ودرحرکت تضاد لازم است. پس دروضع حرکت نیست.

دلیل دوم عدم حرکت درمقوله ی وضع: انتقال از وضع به وضع دیگر دفعی است مثلا وقتی که انسان از قیام به قعود منتقل می شود تا وقتی که به قعود نرسیده ایم قیام صدق می کند وقعود دفعتاًَ واقع می شود، هم چنین وقتی که از حال قعود می خواهیم منتقل شویم به قیام تا وقتی که کمی انحنا وجود دارد قعود صدق می کند وقتی که صاف استادیم می شویم قائم که دفعتاًَ رخ می دهد. پس انتقال از وضع به وضع دفعی است نه تدریجی.

جواب ازدلیل اول: اولاً، درحرکت تضاد شرط نیست همین که مبدأ ومنتها جمع نشود کافی است، بله ممکن است بین مبدأ ومنتهای حرکت تضاد باشد ولی شرط حرکت تضاد مبدأ ومنتهای حرکت آن نست؛ مثلا حرکت وضعی فعلک را همه قبول دارد درحالیکه مبدأ ومنتهای آن یک نقطه است بله آن نقطه از جهت که مبدأ است قابل جمع نیست با آن از جهت که منتها است، پس همین که مبدأ ومنتها قابل جمع نباشد کافی است.

ص: 391

ثانیاً، دربرخی از اقسام وضع تضاد هم وجود دارد مثل کسی که به پشت خوابیده واز آن منتقل شود وبه رو بخوابد. به پشت خوابیدن وبه رو خوابیدن نهایت اختلاف را دارند ودرموضوع واحد درزمان واحد قابل جمع نیستند پس تضاد دارند.

جواب از دلیل دوم: اینکه می گویید قیام وقعود دفعی است، مراد تان از قیام وقعود چیست، مراد خود قیام وقعود است که درانتها واقع می شود یا مراد انتقال از قیام به قعود وبالعکس است، اگر مراد خود قیام وقعود باشد قبول داریم که دفعی است چنانکه حصول سواد هم دفعی است و چنانچه انتقال از قیام به قعود وبالعکس باشد قبول نداریم که دفعی باشد بلکه تدریجی است ومراد ما از وقوع حرکت دروضع همین انتقال از وضع به وضع دیگراست که تدریجی است، نه آن وضع که درانتها واقع می شود که درهمه ی حرکات آنچه که درآخر رخ می دهد دفعی است.

بیان حرکت دروضع: 1. می شود شی کل مکانش تغییر نکند ولی وکل ضعش کم کم وتدریجا تبدل پیدا کند، مثل انسان که رو به مشرق ایستاده باشد دورخودش بچرخد روبه مغرب وپشت به مشرق شود ویا مثلا انسان که با پا ایستاده درهمان موضع با سر بایستد، دراین جا مکانش بکلیته تغییر نکرده ولی وضعش بکلیته تغییر کرده است.2. تبدل که یسیرا یسیرا وتدرجی باشد حرکت است. پس تبدل وضعی حرکت است.

سوال: شما بیان کردید که می شود شی مکانش کلا تغییر نکند ولی وضعش کلا تغییر کند، آیا هرحرکت وضعی این گونه است یا می شود تغییر وضعی با تغییر مکانی همراه باشد.

ص: 392

جواب: تغییر وضعی لزوم نداردکه با تغییر مکانی همراه باشد، نه اینکه همیشه تغییر وضعی بدون تغییر مکانی باشد، بلکه می شود تغییر وضعی باشد وتغییر مکانی نباشد مثل فلک نهم که طبق قول مشاء مکان ندارد ولی حرکت وضعی دارد، ومثل سایر افلاک که مکان دارد ولی حرکت وضعی اش با حرکت مکانی همراه نیست. ومی شود هم تغییر وضعی با تغییر مکانی همراه باشد مثل سایر ایشا که نوعاً حرکت وضعی شان با حرکت مکانی همراه است.

تذکر: مشاء می گویند مکان عبارت است از سطح حاوی وفلک نهم سطح حاوی ندارد پس مکان ندارد، اما برخی می گویند مکان عبارت است از بعد اشغال شده وفلک نهم بعدی را اشغال کرده است پس مکان دارد.

متن : و أمّا مقولة الوضع: فقال الشیخ: إنّه قد قیل إنّها(مقوله وضع) لا حرکة فیها ألبتّة، (1)إذ لا تضاد فی الوضع(وحال آنکه درحرکت تضاد لازم است).(2)فإنّه(شان) إذا انتقل الشّی ء من قیامٍ إلی قعودٍ فإنّه لا یزال فی حکم القائم إلی أن یصیر قاعداً دفعة، وکذلک إذا انتقل من قعودٍ إلی قیامٍ فإنّه لا یزال فی حکم القاعد حتّی یصیر قائماً دفعة.

ثمّ قال: و الحقّ یوجب أن یوجد فی الوضع حرکة، فإنّه لا کثیر حاجة إلی التضادّ الحقیقیّ فی طرفی الحرکة، یتبیّن لک بتأمّل حرکة الفلک. علی أنّ الوضع لا یبعد أنّ یکون فیه تضادّ حتّی یکون المستلقی( به پشت خوابیده) مضاداً لمُنبَطِح(به روخوابیده).

والّذی قیل من الانتقال من قیام إلی قعود أنّه یکون دفعة (1)إن عنی به أنّ القعود الّذی هو الطرف یحصل دفعة فهو صادق و کذلک السواد الّذی هو الطرف یحصل دفعة، (2)و إن عُنی به أنّ کل وضع ینتقل عنه إلی القعود یکون ذلک الانتقال دفعة، فهو کذب، لأنّ الانتقال عن القیام إلی القعود یکون قلیلاً قلیلاً، حتّی یوافی النهایة(تا به نهایت برسد) الّتی هی القعود کالحال فی الانتقال من السّفل إلی العلو بعینه(متعلق حال).

ص: 393

و أمّا کیفیّة وجود الحرکة فی الوضع، فهو أنّ کلّ مستبدلِ وضعٍ من غیر أن یفارق بکلیّته المکان، بل بأن یتبدّل المکان بل بأن یتبدّل نسبتة أجزائه إلی أجزاء مکانه(متحرک) وإلی جهاته(متحرک)، (خبر أن:)فهو متحرّک فی الوضع لامحالة، لأنّ مکانه لم یتبدّل بل یتبدّل وضعه فی مکانه و المکان هو الأوّل بعینه.

وإذا کان التبدّل فی الوضع وکان یقع ذلک(تبدل) تدرّجاً یسیراً یسیراً، کان ذلک التبدّل حرکة فی الوضع إذ کانت کلّ حرکة هی تبدّل حالة بهذه الصّفة(یسیرا یسیرا) و بالعکس(کل تبدل حالة بهذه الصفة فهوحرکة)، فتکون منسوباً إلی الحالة الّتی تبدّلت لا إلی شی ء آخر لم یتبدّل.

ولست أعنی بهذا أنّ کلّ متحرّک فی وضع فهو ثابت فی مکانه، فلیس یجب من قولی أنّ کل ثابتٍ فی مکانه (صفت ثابت:)یستبدل وضعه بالتّدریج فهو متحرّک فی الوضع، (فاعل لیس یجب:)أن کلّ متحرّک فی الوضع کذلک(خالی ازحرکت مکانی باشد)، بل لا أمنع أن یکون الشی ء لا یتغیّر وضعه إلّا و قد تغیّر مکانه، کما لا أمنع أن یکون شی ء لا یتغیّر کمه إلّا و قد تغیّر مکانه بل الغرض أن تثبت وجود المتحرّک فی الوضع باثبات متحرّک ما فی الوضع. وأمّا أنّه(شان) هل یمکن أن یکون الشّی ء یتبدّل وضعه وحده و(حالیه) لا یتبدّل مکانه؟ فلیعلم إمکانه من حرکة الفلک.

ثمّ بیّن ذلک بما حاصله: إنّ من الفلک ما لا مکان له عندهم(مشاء) ألبتّة و هو الفلک الأعظم مع أنّ له هذا التبدّل فی الوضع، و منه(فلک) ماله مکان لکنّه لا یخرج من مکانه و لا یتحرّک فیه مع ثبوت تبدّل الوضع فیه کسائر الافلاک(مثال برای ومنه ...) .

ص: 394

اشکال برحرکت وضعی وجواب آن 94/02/28

موضوع: اشکال برحرکت وضعی وجواب آن

بیان کردیم که حرکت در وضع رخ می دهد، به این بیان که گاهی مکان شی بالکلیه تغییر نمی کند ولی وضعش بکلیته تغییر می کند واین تغییر تدریجی است وچیزی که تغییر تدریجی کند حرکت دارد پس دروضع حرکت رخ می دهد. مثل فلک نهم که حرکت مکانی ندارد چون مکان ندارد ولی حرکت وضعی دارد ومثل سایر افلاک که مکان دارند ولی مکان شان تغییر نمی کند ولی وضع شان تغییر می کند.

اشکال: مقدمه اول شما که گاهی مکان شی بکلیته عوض نمی شود ولی وضع بکلیته عوض می شود صحیح نیست؛ چرا که هرچند کل فلک حرکت مکانی ندارد؛ چرا که از جایگاهش بیرون نمی آید که انتقال از مکان به مکان دیگر صدق بکند، اما حرکت مکانی کل فلک بنحوی دیگری قابل تصویر است:

مقدمه اول: اجزای فلک حرکت مکانی دارند، بعبارت دیگر کل جزء جزء از اجزاء فلک حرکت مکانی دارد.

مقدمه دوم: هرآنچه که کل جزء جزء از اجزایش حرکت مکانی داشته باشد کلش هم حرکت مکانی دارد.

نتیجه:کل فلک حرکت مکانی دارد.

درقیاس فوق کبرای کلی روشن است نیاز به بیان ندارد، اما صغرا نیاز به بیان دارد.

بیان مقدمه اول: هریک ازافلاک علاوه برحرکت که به تبع حرکت فلک نهم دارد حرکات خاص دارند، حال وقتی حرکات خاص هریک از افلاک را درنظر بگیریم هرچند مکان کل فلک عوض نمی شود، ولی وقتی که اجزای فلک را مشاهده می کنیم می بینیم که هرکدام جای خود را رها نموده وطالب جای دیگر است مثلاً این جزء از فلک محوی محاذی است با یک جزء خاص از فلک حاوی ووقت فلک که حرکت می کند جزء مذکور محاذی می شود با جزء دیگر وحرکت مکانی دارد، وچون تک تک اجزاء چنین است پس کل جزء جزء از اجزای فلک حرکت مکانی دارد.

ص: 395

جواب اول: مقدمه ی اول شما باطل است؛ چرا که اولا، فلک جزء ندارد که بگوییم اجزای فلک حرکت مکانی می کند. ثانیا، برفرض فلک اجزاء هم داشته باشد اجزای فرضی است واجزای فرضی فلک حرکت مکان ندارد بلکه اجزای وضعی دارد.

بیان مطلب: فلک جزء ندارد تا حرکت کند وازحرکت شان حرکت کل نتیجه شود، بله اجزاء فرضی دارد ولی اجزای فرضی فلک حرکت مکانی ندارد، چرا که آنچه که عوض می شود جزء مکان کل است وجزء مکان کل مکان جزء نیست. توضیح مطلب اینکه وقت فلک محوی حرکت می کند جزء فلک محوی چنانچه درضخامت آن باشد جای آن عوض نمی شود واگر جزء فلک محوی درسطح آن باشد یک قسمت آن که مماس با جزء فلک حاوی است عوض می شود ولی سه قسمت دیگر آن مکانش عوض نمی شود؛ یعنی جزء از مکان که مماس با جزء فلک حاوی است عوض می شود ولی سه طرف دیگر مکان که درضخامت فلک محوی است عوض نمی شود، وبا عوض شدن جزء از مکان مکان جزء عوض نمی شود مثلاً آب که داخل حوض است با اینکه هوای که با سطح حوض مماس است عوض می شود ولی چون جداره ها وکف حوض عوض نمی شود مکان آب هم عوض نمی شود.

خلاصه: فلک جزء ندارد بله جزء فرضی دارد ولی مکانش عوض نمی شود.

جواب دوم: کبرای کلی باطل است؛ چرا که حکم کل جزء جزء را نمی توانیم به کل سرایت دهیم؛ چرا که جزء بماهو جزء با کل بماهو کل تفاوت دارد ونمی توانیم حکم جزء بماهو جزء را به کل بماهو کل سرایت دهیم مثلا یک حکم جزء این است که هرجزء جزء کل است ولی کل جزء کل نیست ویا مثلاًَ هرجزء عشره واحد است ولی خود عشره واحد نیست. پس کبرای کلی صحیح نیست.

ص: 396

تبیین دیگر: درحقیقت مستشکل خلط کرده بین مرکب حقیقی ومرکب اعتباری وبین اجزای همی واجزای خارجی؛ چرا که کبرای کلی مربوط به جای است که اولا مرکب حقیقی باشد وثانیا اجزای خارجی باشد، اما چنانچه مرکب اعتباری باشد ولو اجزایش خارجی باشد از مصادیق کبرای کلی نیست؛ مثل اینکه درچهاردیواری تپه ای از رمل داشته باشیم که وقت رمل ها بجابجا می شود مکان کل جزء جزء عوض می شود ولی مکان کل عوض نمی شود، درهمان چهار دیواری که بود حالا هم است ویا اگر مرکب حقیقی باشد ولی اجزایش وهمی وفرضی باشد مثل مانحن فیه باز از مصادیق کبرای کلی نیست، چرا که درفرض عدم تغییر مکان کل ممکن است قسمت از مکان جزء عوض شود اما مکان جزء عوض نمی شود تا بگوییم حکم کل جزء جزء به کل سرایت می کند.

متن:وما قیل: من أنّ الفلک کلّ جزءٍ منه یتحرّک فی المکان، و کلّ ما کان کلّ جزءٍ منه فی المکان متحرّکاً فالکلّ أیضاً یتحرّک.

فجوابه: أوّلاً، أنّ الفلک لا جزء له بالفعل و لو فرضنا له أجزاء فلیست تفارق أمکنتها بل تفارق کلّ جزءٍ منها(اجزا) جزءاً من مکان الکلّ إن کان الکلّ له مکان، ولیس جزء مکان الکلّ بمکان للجزء فانّه(جزء مکان کل) لا یحیط به(جزء)، و(حالیه) المکان یجب أن یکون محیطاً بالمتمکّن و قد صرّحوا فی کتبهم أنّ أجزاء المتّصل لیست فی مکان إلّا بالقوّة.

وثانیاً، أنّه لیس یلزم من مفارقة کلّ جزءٍ مکانه مفارقة کلّ الأجزاء مکانه، لأنّ حکم الکلّ غیرحکم الأجزاء لأنّ حقیقته غیر حقیقة الجزء. ألا تری أنّ کلّ جزءٍ جزءٍ للکلّ، و الکلّ لیس جزءاً لنفسه؟

ص: 397

ثمّ قال: و عندی إنّ کلّ من یتأمّل ما قلناه ثمّ ینصف سیعتقد یقیناً أنّ الوضع فیه حرکة.

وبالجملة کلامه یدلّ علی أنّ القول بالحرکة الوضعیّة لم یکن موجوداً فی أقوال القدماء و لاینافی ذلک(حرکت وضعی را قدما نگفته) وجوده(قول) فی کلام الفارابی حیث قال فی "عیون المسائل" حرکات الفلک دوریّة وضعیّة، فتدبّر(چون فارابی از متاخرین است).

وحدت شخصی حرکت 94/02/29

موضوع: وحدت شخصی حرکت

بعد از اینکه بحث کردیم درچه مقولاتی حرکت وجود ندارد ودرچه مقولاتی حرکت واقع می شود می پردازیم به بیان : 1. وحدت حرکات، 2. اختلاف حرکات، 3. تضاد حرکات، 4. اقسام حرکات.

وحدت حرکت: آیا حرکت متصف به وحدت می شودیا خیر؟

درباب وحدت وعدم وحدت حرکت دوقول است: الف) بارمندیس: بارمندیس وپیروانش می گویند حرکت متصف به وحدت نمی شود، ب) جمهور: اکثر فلاسفه وازجمله خواجه معتقد اند که حرکت متصف به وحدت می شود. به دلایل بارمندیس وپیروانش اگر دقت کنیم می بنیم که این ها خود دودسته اند؛ زنون وحدت حرکت را نفی می کنند چون وجود خارجی حرکت را نمی پذیرند تا آنرا متصف به وحدت کند، اما تعداد دیگر شان وجود خارجی حرکت را قبول دارند ولی شرط وحدت را منتفی می دانند. پس درمجموع سه قول داریم:

1. زنون: حرکت متصف به وحدت نمی شود؛ چراکه حرکت هویت ندارد، تا متصف شود به وحدت یاعدم وحدت.

2. بارمندیس: حرکت واحد نیست؛ چرا که شرط وحدت حرکت وحدت زمان است وچون زمان واحد نیست حرکت واحد نیست.

ص: 398

دلیل اول: حرکت بلحاظ زمان تقسیم می شود به ماضی ومستقبل، پس حرکت تقسیم می شود و واحد آن است که تقسیم نمی شود نبابراین حرکت واحد نیست.

دلیل دوم: هرشی که واحد باشد تام است مثلا عشره باید تمام ده واحد باشد تا عشره صدق کند، بعبارت دیگر واحد درهرچیزی که وحدت دارد باید در آن چیز تام باشد جز باقی مانده نداشته باشد ولی حرکت تام نیست همیشه جزء باقی مانده دارد. پس تام ودرنتیجه واحد نیست.

3. مشهورفلاسفه: حرکت متصف می شود به وحدت؛ چرا که حرکت بستگی به شش چیز دارد _ محرک، متحرک، زمان، مافیه الحرکت، مبدأ ومنتها _ وهرگاه سه امر از این امور_ متحرک، مسافت وزمان _ واحد باشند حرکت واحد می شود، وچنانچه یکی از این امور سه گانه متعدد باشد ولو دوتای دیگر واحد باشند حرکت متعدد خواهد بود، مثلا اگرمتحرک ومسافت واحد باشند ولی زمان متعدد باشد حرکت متعدد می شود، مثل اینکه شخصی یک مسافت را دو بار طی کند یک بار قبل از ظهر بار دیگر بعد از ظهر. هم چنین اگر مسافت متعدد باشد هرچند متحرک وزمان واحد باشد حرکت متعدد می شود مثل دومسافت که درطول هم اند که دراین جا متحرک واحد درزمان واحد دومسافت را طی می کند. روشن است که چنانچه دو امر از امور سه گانه متعدد شود حرکت هم متعدد می شود مثل اینکه دومتحرک دومسافت را دریک زمان طی کند.

البته گاهی تعدد برخی از این امور سه گانه مستلزم تعدد دیگری است مثلا تعدد مسافت مستلزم تعدد متحرکت است درصورت که زمان واحد باشد ومستلزم تعدد زمان است درصورت که متحرک واحد باشد.

ص: 399

سوال: تنها امورسه گانه فوق برای وحدت حرکت کافی نست، بلکه وحدت مبدأ ومنتها هم لازم است؛ چرا این دوتا را ذکر نکردید؟

جواب: بله درست که برای وحدت حرکت وحدت مبدأ ومنتها هم لازم است، اما از آنجای که وحدت مبدا ومنتها بستگی به وحدت مسافت دارد وبعبارت دیگر وحدت مسافت مستلزم وحدت مبدأ ومنتها است با شرط نمودن وحدت مسافت از ذکر آن دوتا بی نیاز می شویم پس وحدت حرکت بستگی دارد به وحدت سه چیز_ وحدت متحرک، وحدت زمان ووحدت مسافت _ ودرهرجای که این سه تا واحد باشند حرکت واحد خواهد بود.

دلیل استلزام: با مشاهده وتجربه می بینیم که هرگاه مبدأ یا منتها ویا هردوتای شان متعدد باشد مسافت هم متعدد می شود، عکس نقیضش می شود هرگاه مسافت غیر متعدد( یعنی واحد) باشد مبدأ ومنتها هم عیر متعدد _ یعنی واحد _ است.

مثال: زید وقتی که از نقطه ای «الف» حرکت کند با وقتی که از نقطه ی «ب» حرکت کند مسافت حرکتش فرق می کند، هم چنین وقتی که غایتش حرکتش نقطه « ج» با شد با وقتی که غایت حرکتش نقطه ی «د» باشد مسافت حرکتش متعدد است.

سوال: آیا وحدت مبدأ ومنتها مستلزم وحدت حرکت نیست تا با ذکر وحدت مبدأ ومنتها از ذکر وحدت مسافت بی نیاز شویم؟

جواب: وحدت مبدأ ومنتها مستلزم وحدت مسافت نیست؛ چرا که گاهی متحرک از مبدأ واحد به دومنتها می رسد وگاهی از دو مبدأ به یک منتها می رسد وطبق بیان قبل هرگاه مبدأ یا منتها متعدد باشد مسافت هم متعدد می شود پس وحدت مبدأ تنها ووحدت منتها به تنهای موجب وحدت مسافت نمی شود، هم چنین وحدت مبدأ ومنتها باهم موجب وحدت مسافت نمی شود، چرا گاهی مبدأ ومنتها واحد است ولی مسافت متعدد است مثل اینکه حرکت یکبار بنحو مستقیم وبار دیگر بطورمنحنی باشد.

ص: 400

متن: المسألة السّابعة فی وحدة الحرکة واختلافها و تضادّها و انقسامها.

علی ما قال : و یعرض لها؛ أی للحرکة وحدة؛ أی شخصیّة (تعلیل برای تفسیر:)لما ستعلم، خلافاً لطائفة من آل برمانیدوس و من شایعهم من أصحاب أفلاطون، فإنّهم منعوا کلّ المنع أن تکون الحرکة یوصف بالوحدة بل بالهویّة.

وقالوا: کیف توصف الحرکة بالهویّة و لا یحصل شی ء منها موجوداً حاصلاً؟

وکیف توصف بالوحدة و لا حرکة إلّا منقسمة إلی ماضٍ ومستقبل و لاحرکة إلّا و لها زمانٌ و مثبتوا وحدة الحرکة یشترطون أن یکون زمانها واحداً؟

وکیف تکون الحرکة واحدة و کلّ واحدٍ فإنّه تامّ فی ما هو فیه واحدٌ و کلّ تامّ فهو قارّ الوجود حاضر الأجزاء إن کانت له أجزاء، و(حالیه) الحرکة لا وجود لها قارّ مع أنّ لها اجزاء؟

کذا حکی عنهم الشّیخ فی "الشفاء" ثمّ قال: «ونحن فی ما سلف قد بیّنا الحال فی وجود الحرکة بیانا لا یلتفت معه(بیان) إلی هذه الشکوک ».

باعتبار وحدة المقدار؛ أی الزمان و المحل؛ أی المتحرک و القابل ؛ أی ما فیه الحرکة.

وهذه الأمور الثلاثة من الأمور الستّة الّتی یتعلّق بها الحرکة، لابدّ من وحدة کلّ منها بالشخص حتّی تصیر الحرکة واحدة بالشخص للقطع بأنّ حرکة زید الیوم غیر حرکته أمس وحرکة زید غیر حرکة عمرو و حرکته من نقطة إلی أُخری بطریق الاستقامة غیر حرکته(زید) منها(نقطه) إلیها(اخری) بطریق الانحناء.

ویلزم من وحدة هذه الثّلاثة بل من وحدة ما فیه الحرکة منها(ثلاثه)، (فاعل یلزم:)وحدةُ الاثنین من الثّلاثة الباقیة _ أعنی: ما منه و ما إلیه _ (صفت مامنه وما الیه:) اللّذین لابدّ من وحدتهما أیضاً فی وحدة الحرکة لامحالة، (تعلیل برای یلزم:)ضرورة أنّ حرکة زید من هذا الموضع و حرکته(زید) من موضع آخر(که مبدأ فرق کند). وکذا حرکته(زید) إلی نقطة معیّنة و حرکته(زید) إلی نقطة أُخری لا یمکن أن تکون متّحدة فی ما فیه الحرکة. ولا یلزم من وحدة کلّ من هذین وحدة مافیه الحرکة، فإنّ المتحرّک من مبدأ واحد قد ینتهی إلی شیئین والمنتهی إلی شی ء واحد قد یتحرّک من مبدأین و لا من وحدة مجموعهما وحدته، فإنّه قد یکون الحرکة بینهما بمستقیم و قد یکون بمنحنی.

ص: 401

ولهذا(ازطرف مافیه استلزام است ولی ازطرف مافیه ومامنه استلزام نیست) اکتفوا بوحدة مافیه من وحدة ما منه و ما إلیه، ولم یعتبروا وحدة الخمسة فی وحدة الحرکة.

لزوم وحدت مسافت 94/02/30

موضوع: لزوم وحدت مسافت

بحث دراین داشتیم که وحدت حرکت بستگی دارد به وحدت متحرک، مسافت وزمان، ووحدت مامنه وما الیه هرچند نیاز است ولی ذکرش لزوم ندارد؛ چرا که ذکر مسافت ما را بی نیاز می کند از ذکرمامنه وما الیه، اما وحدت محرک نیاز نیست برای وحدت بالشخص حرکت.

ان قلت: همان طور که نیاز به ذکر مامنه وما الیه نیست نیاز به ذکر مسافت هم نیست چرا که ذکر وحدت موضوع ووحدت زمان ما را بی نیاز می کند از ذکر وحدت مسافت.

قلت: درحرکت توسطیه ذکر بالالتزام کافی است؛ چرا که «حرکت توسطیه بودن متحرک است بین مبدأ ومنتها» دراین تعریف مافیه الحرکت اخذ نشده است، بله مبدأ ومنتها همیشه اضافه به چیزی دارد یعنی مبدأ ومنتهای چیزی است پس حرکت توسطیه مستلزم مافیه الحرکت است، نه اینکه مافیه جزء آن باشد ولذا ذکر التزامی کافی است ووحدت زمان مستلزم وحدت مافیه الحرکت است. اما درحرکت قطعیه ذکر التزامی کافی نیست چرا که «حرکت قطعیه طی حدود مسافت است به دنبال هم» پس حرکت قطعیه متضمن «مافیه الحرکت» است ولذا ذکر التزامی کافی نیست بلکه باید تصریح شود به آن.

جواب دوم: ما وقتی که می توانیم به ذکر وحدت موضوع ووحدت زمان اکتفا کنیم که مراد از وحدت حرکت وحدت جنسی باشد، اما بحث ما دروحدت شخصی حرکت است وبرای وحدت شخصی وحدت موضوع وزمان کفی نیست بلکه باید مسافت هم واحد باشد؛ چرا که می شود دزمان واحد متحرک واحد از أینی به أین دیگر منتقل شود واز کم منتقل به کم دیگر شود واز کیف منتقل به کیف دیگر شود. پس می شود زمان حرکت ومتحرک واحد باشد ولی مسافت دوتا باشد ودرنتیجه نمی توانیم به ذکر وحدت موضوع ووحدت زمان اکتفا کنیم بلکه باید مافیه الحرکت هم باید واحد باشد تا حرکت واحد بالشخص شود.

ص: 402

علاوه برای وحدت بالجنس حرکت هم تنها وحدت موضوع وزمان کافی نیست بلکه دربرخی موارد باید مسافت هم واحد باشد تا حرکت واحد بالجنس باشد، مثلا می شود متحرک واحد درزمان واحد هم تسود داشته باشد هم تسخن یا هم نمو داشته باشد وهم تخلخل وحال آنکه نمود غیر ازتخلخل است بلحاظ جنس وتسود غیر از تسخن است بلحاظ جنس، بله جنس عالی شان یکی است وهرکدام جنس متوسط اند وتحت شان انواعی وجود دارد.

متن: فإن قلت: ینبغی أن یکتفی بوحدة الموضوع والزّمان لاستلزامهما وحدة المسافة، ضرورة أنّ حرکة زید فی زمان معیّن لا یکون إلّا فی مسافة معیّنة.

قلت: قد فرق الشّیخ فی ذلک(اکتفا کردن) بین الحرکة بمعنی التوسّط والحرکة بمعنی القطع، فاکتفی فی الأوّل بوحدة الموضوع والزّمان دون الثّانی بل اعتبر فیه وحدة ما فیه الحرکة أیضاً.

وحاصل الفرق: أنّ الحرکة بالمعنی الأوّل(حرکت توسطیه) لیس بمعتبرً فی مفهومها ما(اسم لیس) فیه الحرکة، بل هی(حرکت توسطیه) مستلزمة و مقتضیة إیاه(مافیه الحرکة) و وحدة الزمان أیضاً یستلزم و یقتضی وحدة ما فیه، لا أنّها متضمّنة لها(وحدت مافیه) و فرق بین التضمّن و بین الاستلزام والاقتضاء بخلاف الحرکة بالمعنی الثّانی(حرکت قطعیه)، فإنّ ما فیه الحرکة معتبر فی مفهومها لامحالة فلا ینبغی أن یکتفی فی وحدته(مافیه) المعتبرة (متعلق یکتفی)بالاستلزام، فلیتدبّر.

وأُجیب أیضاً: بأنّ هذا(بی نیازی ازذکرمسافت) إنّما یکون عند إتحاد جنس الحرکة، و إلّا(اگرجنس واحد نباشد) فیجوز أن ینتقل فی زمان معیّن من أینٍ إلی أینٍ و من وضعٍ إلی وضعٍ و من مقدارٍ إلی مقدارٍ و من کیفیّةٍ إلی کیفیّةٍ، بل و مع اتّحاد الجنس أیضاً لا یصحّ(اکتفا) علی الإطلاق لجواز النموّ والتّخلخل(که هردوحرکت کمی است) و التسوّد و التّسخن(که حرکت کیفی اند) فی زمانٍ واحدٍ،

ص: 403

تعدد محرک موجب تعدد حرکت نمی شود 94/03/02

موضوع: تعدد محرک موجب تعدد حرکت نمی شود

بحث دروحدت شخصی حرکات داشتیم که بستگی به پنج تا از وابسته های حرکت دارد، اما وحدت محرک برای وحدت شخصی حرکت لازم نیست.

دلیل: ما به تجربه می بنیم که محرک های متعدد حرکت واحد انجام می دهد محرک اول متحرک را حرکت می دهد دروسط حرکت محرک بعدی تحریک را ادامه می دهد وبه پایان می رساند. پس می شود حرکت واحد محرک های متعدد داشته باشد، هرچند این حرکت را می شود با مقایسه به محرک متعدد تقسیم به قطعات کرد ولی این تقسیم نسبی وبا مقایسه است ودرواقع حرکت واحد است.

مثال(1): جسم گاهی به جواذب مختلف جذب ومنتقل می شود بدون آنکه حرکتش قطع شود مثلا با آهن ربا آهن را می کشیم وقتی که آهن ربا جاذبه اش کم شد با آهن ربای دیگر انتقال را ادامه می دهیم بدون آنکه حرکت قطع شود.

مثال(2): آبی را روی چزاغ می گذاریم بعد از مدتی چراغ دیگری به جای آن قرار می دهد ولحظه سوم چراغ سوم را بجای چراغ دوم قرار می دهد دراین جا داغ شدن آب که حرکت کیفی است بدون آنکه قطع شود با چند محرک انجام می شود.

ان قلت: اگرمحرک متعدد باشد وحرکت واحد لازم می آید توارد علل بر معلول واحد که باطل است.

قلت: توارد علل متعدد برمعلول واحد لازم نمی آید، چرا که هریک از محرک ها بعض از مسافت را حرکت می دهد، توارد علل وقتی است که یک قسمت از مسافت را چند محرک حرکت مستقل بدهد، نه درکنار هم که همه بشود اثر واحد ونه درطول هم.

ص: 404

تایید از کلام شیخ: محرک های متعدد حرکت را متعدد نمی کند بلکه می شود حرکت واحد با محرک های متعدد انجام شود. وجهش این است که ووحدت اتصالی است با ورود محرک های متعدد بهم نمی خورد، چرا که امر متصل تکثرش دوگونه است:

1. گاهی با تفکیک وقطع است، که تکثر واقعی است

2.گاهی با مقایسه است، که تکثر فرضی است.

زمان که انقسام بالقوه دارد با مقایسه انقسامش بالفعل می شود، مثل اینکه ابتدا وانتهای امور کائن را علامت بزنیم وزمان را با آن مقایسه کنیم دراین صورت زمان آنات خواهد داشت، درمانحن فیه هم می شود زمان ورد هرمحرک را درنظربگیریم که زمان حرکت دارای آنات شود و باانقسام زمان حرکت هم تقسیم شود ولی این تقسیم فرضی است ودرواقع زمان حرکت وخود حرکت هردوواحد اند، مثل اینکه حرکات فلک را باطلوع وغروب خورشید مقایسه کنیم که زمان وحرکت آن بالمقایسه متکثر می شود ولی درواقع متصل وواحد است. پس با داشتن محرک های متعدد هرچند زمان وحرکت بامقایسه به محرک های متعدد متکثرمی شود ولی این تکثر وتعدد بالمقایسه ودرواقع نه زمان متکثر می شود ونه حرکت بلکه هردو واحد اند.

موسیقی: سه تاری را ملاحظه کنیم وقتی که با کوبه به تارهای فلزی آن می زنیم تار بالا وپایین می رود واین رفت وآمد موج درهوا ایجاد می کند وموج های منظم وقتی که به گوش رسید صدای شنیده می شود که منظم است وگوش را می نوازد.

درنواختن موسیقی سه امر اتفاق می افتد؛ یکی کوبیدن کوبه که متعدد است، دومی رفت وبرگشت تار که متعدد چرا که هردرحرکت رفت وبرگشت زمان کوتاه سکون فاصله است وسومی صدای که بگوش می رسد. دراین جا محرک های متعدد که رفت وبرکشت تاراست صدای موسیقی را بوجود می آورد که واحد است.

ص: 405

متن: وأمّا وحدة المحرّک فلا عبرة بها فی وحدة الحرکة، لأنّ الحرکة الواحدة الّتی لا تکثر فیها بالفعل قد یقع بمؤثرات متعدّدة، کحرکة الجسم فی المسافة بتلاحق الجواذب وحرکة الماء فی الحرارة بتلاحق النیران، ولا یلزم من ذلک اجتماع المؤثّرین علی أثرٍ واحدٍ، لأنّ تأثیر کلّ إنّما یکون فی أمرٍ آخر هو بمنزلة البعض من الحرکة(حرکت واحد بعض ندارد، اجزای فرضی بمنزله ی بعض اند).

وهذا التبعّض و التجزی وإن کان بالفعل من وجه(بلحاظ محرک)، لا یقدح فی وحدتها الاتصالیّة، لأنّه(تبعض وتجزی) من جهة المقایسات(حرکات) لا من حیث الذّات(ذات حرکات).

قال الشّیخ: «فبالحریّ أن لاتکون هذه الحرکة(حرکت بامحرک های متعدد) متکثرة، بل یکون واحدة إلّا علی جهة المقایسة. فإنّ الشّی ء المتّحد بالاتصال قد یعرض له التکثّر، علی ما قلنا مراراً، (1)تارةً من جهة التّفکیک و القطع بالفعل (2)وتارةً من جهة المقایسات. فإنّ الزّمان أیضاً ینقسم بالفعل علی هذه الجهة(مقایسه). وذلک(انقسام بالفعل) إذا قیس(زمان) بمبادی أُمور کائنة فیه(زمان) وغایاتها(امورکائنه)، فارتسم فیه(زمان) بحسب ذلک(مقایسه بامبادی وغایات) آنات فیکون فی مسئلتنا أیضاً(همان طورکه ورود وخروج انقسام زمان را بالفعل کرد) نفرض عند ورود کلّ محرّک آن أوّل من زمانه(ورود) یفرض فی الزّمان بالمقایسة فیعرض من ذلک(فرض که کردیم) أن یتکثّر الزّمان فیعرض من ذلک(تکثرزمان) أن یتکثّر الحرکة فلا یکون حینئذٍ الحرکة واحدة الزّمان من هذه الجهة، ومن حیث الزّمان واحد فی ذاته تکون الحرکة واحدة فی ذاتها. وهذا(انقسام حرکت بواسطه ی زمان) مثل ما(تقسیم) یعرض لحرکات الفلک بالقیاس الی الشروق و الغروب فینقسم الزمان و ینقسم الحرکة بحسب ذلک انقساما لا یقطع الاتصال.

ص: 406

قال: ویشبه أن یکون(یتحقق) کون الصّوت المسموع من الوتر(تار) المنقور(کوبیده شده) بنقرة واحدة، (صفت صوت:)الباقی زماناً (صفت صوت:)الّذی یسمّی نغمة، (خبرأن:)هو من هذا القیل(یعنی بامقایسه به رفت وآمد تار تقسیم می شود)، فإنّ هذه النّغمة ستعلم من جزئیّات الطبیعیّات و مشاهدة أحوالها أنّها لیست تحدث عن وقع المضراب(کوبه) علی الوتر، بل إنّما تحدث من وقوع(قرع ن ش) الوتر المدفوع(صفت وتر) بالمضراب (متعلق المدفوع:)عن وضعه المنصرف(صفت وتر) عند مفارقة المضراب (متعلق المنصرف:)إلی وضعه، انصرافاً بقوّة(نیرو) وحمیّة(زخمته ن.ب) بقرع ما زحمه من الهواء فیصوت(هوا). ثمّ لا یزال مهتزاً(انجام می گیرد) کذلک(رفت وبرگشت) فیحدث قرع بعد قرع إلی أن یهدأ(وترآرام بگیرد)، ویکون تلک القروع(کوبیدن های متعدد) مُستحفِظة لصوت مسموع علی الاتصال إن کان(صوت) بالحقیقة متّصلاً کما یسمع، ولم یکن القطوع(قطع شدن صدا) من الصغر بحیث لا تحس» انتهی.

هذا بیان وحدة الحرکة بالشخص (قید وحدت).

وحدت نوعی حرکت 94/03/03

موضوع: وحدت نوعی حرکت

بحث دروحدت حرکت داشتیم گفتیم برای حرکت سه جور وحدت داریم وحدت بالشخص، وحدت بالنوع ووحدت بالجنس. وحدت بالشخص را بیان کردیم حال می پردازیم به وحدت بالنوع.

تعریف وحدت نوعی حرکت: دوحرکت مندرج تحت یک نوع وحدت نوعی دارند.

سوال: عامل وحدت نوعی حرکات چیست، بعبارت دیگر وحدت کدام یک از وابسته های حرکت عامل وحدت نوعی حرکات است؟

لاهیجی: برای وحدت شخصی حرکت سه عامل بیان کردیم _ متحرک، مافیه الحرکت وزمان _ یکی از این عوال یعنی مافیه الحرکت بعلاوه دوتا از عوامل باقی مانده یعنی مامنه الحرکت وما الیه الحرکت، عامل وحدت نوعی حرکت اند. پس برای وحدت نوعی حرکت وحدت سه تا از وابسته های حرکت شرط است، وحدت مافیه، وحدت مامنه ووحدت ماالیه. اما وحدت محرک، وحدت متحرک ووحدت زمان دخالت دروحدت نوعی حرکت ندارد.

ص: 407

دربیان فوق دوتا مدعا وجود دارد: 1. وحدت مافیه الحرکت، ومامنه وما الیه الحرکت عامل وحدت نوعی حرکت است، 2. وحدت محرک، وحدت متحرک ووحدت زمان دخالت دروحدت نوعی حرکت ندارند.

دلیل: وحدت نوعی حرکت وابسته است به آنچه که برای حرکت بمنزله ی مقوم است نه به اموری که بمنزله ی عرضیات اند. ومافیه، مامنه وماالیه بمنزله مقوم اند برای حرکت اما محرک، متحرک وزمان بمنزله عرضیات حرکت اند. پس وحدت نوعی حرکت وابسته است به وحدت مافیه الحرکت، مامنه الحرکت وماالیه الحرکت. ووحدت محرک، متحرک وزمان دخالت دروحدت زمان ندارد.

کبرای دلیل روشن است نیاز به اثبات ندارد چرا که هرنوعی وابسته به مقومات است نه به عوارض، اما صغرای دلیل که مافیه، مامنه ومالیه بمنزله مقوم ومحرک، متحرک وزمان بمنزله ی عرضیات اند خودش مدعا است ونیاز به اثبات دارد.

دلیل: وقتی که به حرکت بماهو حرکت(نه بلحاظ این که حرکت چیست) توجه کنیم بالوجدان می یابیم که به مسافت، مبدا ومنتهای آن توجه داریم ولی به زمان، محرک ومتحرک می شود توجه نداشته باشیم، پس مافیه، مبدأ ومنتهای حرکت بنمزله ی مقوم حرکت بماهو حرکت اند ولی محرک، متحرک وزمان بمنزله عرضیات حرکت اند.

مثال برای وحدت نوعی : دوحرکت که از سیاهی شروع وبه سفیدی ختم می شود، اما یکی از سیاهی به سبزی، به قوه ی، به زردی وبه سفیدی ختم می شود ودیگری از سیاهی به خاکستری، به خاکی، به زردی وبه سفیدی می رسد، نوع این دوحرکت یکی است.

ص: 408

متن: و أمّا وحدتها بالنّوع: فیعتبر فیها وحدة الواحد من هذه الثلاثة(سه تای که خواجه ذکرکرد) _ أعنی: ما فیه الحرکة _ مع وحدة الاثنین من الثّلاثة الباقیة _ أعنی: ما منه و ما إلیه _ (1)فاذا اتّحد المبدأ و المنتهی و ما فیه الحرکة (متعلق اتحدت:)بالنوع اتحدت الحرکة بالنّوع، (2)وإن اختلف المتحرّک أو المحرّک أو الزمان، (تعلیل برای هردومدعا:)لأنّ تعلّق الحرکة بهذه الثّلاثة _ أعنی المتحرّک و المحرّک و الزّمان _ بمنزلة عرضیاتها(حرکت) واختلاف المعروضات بالنّوع لا یوجب اختلاف العوارض، بل باختلاف المحرّک لا یختلف هویّتها أیضاً کما عرفت(ص459، س10)، بخلاف تعلّقها بتلک الثّلاثة _ أعنی المبدأ و المنتهی و ما فیه الحرکة _ فإنّها بمنزلة ذاتیاتها.

اتحاد نوعی حرکت 94/03/05

موضوع: اتحاد نوعی حرکت

بحث دراین بود که دوحرکت درچه حالتی واحد بالنوع اند، بعبارت دیگر وحدت کدام وابسته های شش گانه ی حرکت موجب وحدت نوعی حرکت می شود.

لاهیجی بیان کرد که وحدت سه تا از عوامل ششگانه ی دخیل درحرکت موجب وحدت بالنوع است، آن سه عامل عبارتند از: مافیه، مامنه وماالیه. امّا وحدت زمان، محرک ومتحرک دخالت دخالت دروحدت نوعی حرکت ندارد؛ چرا که مافیه، مامنه وماالیه هرگاه مختلف باشند حرکت انواع مختلف پیدا می کند، اما اختلاف زمان، محرک ومتحرک باعث اختلاف نوعی حرکت نمی شود.

درجای خودش بیان شده که اختلاف انواع به فصول شان است واختلاف عوارض اختلاف اشخاص را به دنبال دارد، بعبارت دیگر تکثر فصول باعث تکثر انواع می شود وتکثرعوارض باعث تکثر اشخاص. ومافیه، مامنه وما الیه بمنزله مقوم شی است ولذا اختلاف شان باعث اختلاف نوعی حرکت می شود ولی زمان، محرک ومتحرک بمنزله عوارض اند وتکثر شان باعث تکثر شخصی حرکات می شود.

ص: 409

بیان شیخ درشفا: تکثرنوع تابع تکثر فصول ومقومات است، چرا که فصل به جنس تحصل وقوام جودی می دهد وهردونوع را می سازند وفصل دیگر برحنس وارد می شود نوع دیگر بوجود می آید وهکذا، اما تکثر اشخاص درپی تکثرعوارض است به این نحو که تعداد ازعوارض برنوع عارض می شود یک شخص می سازد عوارض دیگر وارد می شود شخص دیگر را بوجود می آورد وهکذا.

اعرض حیث ذات شان عرض اند حیث حلول وعروض شان برموضوع هم عرض است، نه مقوم، التبه عرض لازم چرا که عرض همیشه باید حول درموضوع کند وعارض برموضوعات باشد. پس اضافه وعروض عرض برموضوعات وحول شان درموضوعات نوع نمی سازد.

از میان عوامل دخیل درحرکت روشن است که محرک ومتحرک از مقومات حرکت بماهو حرکت نیست، اما زمان بلحاظ اینکه امر تدریجی است وبا حرکت از این لحاظ تطابق دارد شاید درابتدا بنظر برسد که از مقومات حرکت است ولی چنین نیست؛ چرا که زمان امر متصل واحد است که می تواند اشخاص داشته باشد، ومقارنت چیزی که اشخاص مختلف دارد نه انواع وفصول مختلف موجب تکثر واختلاف نوعی نمی شود.

حرکت بماهوحرکت را که درنظر بگیریم بالوجدان می بابیم که نمی توانیم از مافیه الحرکت، مامنه وماالیه الحرکت چشم پوشی کنیم بلکه حتما به مافیه الحرکت، مامنه الحرکت وماالیه الحرکت هم توجه داریم ولذا این امور بمنزله مقومات حرکت اند واختلاف شان موجب اختلاف نوعی می شود.

مافیه، مامنه وماالیه بمنزله ی مقومات حرکت اند ولذا اختلاف هریک از این امور موجب اختلاف نوعی حرکت می شود. پس چنانچه «مافیه» دوحرکت مختلف باشد ولو «مامنه» و«ماالیه» دوحرکت واحد باشند دوحرکت اختلاف نوعی دارند، مثل اینکه دوحرکت مامنه وماالیه شان یک نقطه باشد ولی یک متحرک بنحو مستقیم حرکت کند ومتحرک دیگر بطور مستدیر حرکت کند، این دوحرکت دونوع اند، نه دوفرد از یک نوع. هم چنین اگر «مافیه» دوحرکت واحد باشد ولی مامنه وماالیه شان مختلف باشد اختلاف دوحرکت نوعی است، مثل اینکه دومتحرک برخط مستقیم حرکت کند، اما یکی پایین به سمت بالا ودیگری بالا به سمت پایین دراین مسافت هردوحرکت خط مستقیم است، ولی مبدأ ومنتهای دوحرکت مختلف است ولذا دوحرکت اختلاف نوعی دارند.

ص: 410

تذکر: مافیه، مامنه وماالیه گاهی ذات شان مختلف اند مثل سواد وبیاض که یک متحرک از سواد وبه سمت بیاض حرکت ودیگر از بیاض به سمت سواد حرکت کند، که دراین جا مامنه وماالیه ذات شان مختلف اند، وگاهی ذات شان مختلف نیست ولی بلحاظ وصف شان مختلف است مثل حرکت صاعد وهابط که مامنه وماالیه هردوحرکت نقطه است ولی بلحاط وصف علو وسفل اختلاف دارند. درهرصورت باعث اختلاف نوعی حرکت می شود.

خلاصه: اختلاف هریک از سه مافیه، مامنه وماالیه باعث اختلاف نوعی حرکت می شود واتحاد هرسه باعث اتحاد نوعی حرکت می شود.

متن: قال الشیخ فی طبیعیات الشفاء: «قد علمت أنّ العرضیّة( یعنی حلول، عروض برمعروضات) لماهیّة الأعراض إنّما هی من المعانی العارضة اللّازمة دون المقوّمة فإضافات الذّوات العرضیّة(اعراض) إلی موضوعاتها المختلفة (خبراضافات:) أُمور عارضة لها(موضوعات) لا مقوّمة إیّاها تقویم الفصول.

وأمّا تکثّر الأشخاص فلیس متعلّقاً بالفصول الذّاتیّة(یعنی از ناحیه فصول نمی آید) بل بالعوارض.

وأمّا الأزمنة فلا تختلف من حیث هی أزمنة (متعلق تختلف:)بالنّوع ألبتّة، بل بالشخص إن کان لابدّ(اگر لازم باشد)، لأنّها(ازمنه) أقسام متّصل و احد و مقارنة ما یختلف بالشّخص دون النّوع لا یوجب ألبتّة مخالفة فصلیة منوّعة.

ففی الحرکة یختلف نوعها باختلاف الأمور الّتی تقوّم ماهیّة الحرکة و هی ما فیه و أیضاً ما منه وما إلیه. فإذا اختلف نوعٌ واحدٌ من هذه(مافیه، مامنه وماالیه) اختلفت الحرکة فی النّوع، فإنّه إذا اختلف ما فیه و اتّفق مامنه و ماإلیه اختلف نوع الحرکة مثل أن تکون إحدی الحرکتین من مبدأ إلی منتهی علی الاستقامة و الأُخری منه إلیه علی الاستدارة. و کذلک(ای اختلف نوع الحرکة) إذا اتّفق مافیه و اختلف مامنه و ما إلیه مثل الصّاعد والهابط.

ص: 411

فیجب أنّه إذا اختلف شی ء من هذه(مافیه، مامنه وماالیه) فی النّوع(متعلق اختلف) فی نفسه أو فی شرائط و أحوال داخلة فی تعلّق الحرکة بها(شرائط واحوال)، (جواب اذا)کانت الحرکة غیر واحدةٍ فی النّوع» انتهی.

وإلی هذا(اختلاف نوعی حرکت ازطریق اختلاف سه امر) أشار بقوله: و اختلاف المتقابلین ؛ أی ما منه و ما إلیه.

والمنسوب إلیه ؛ أی ما فیه، یعنی اختلاف کلّ واحدٍ من هذه الثّلاثة یقتضی الاختلاف؛ أی اختلاف الحرکة بالماهیة(بالنوع) کما عرفت، فاتّحاد جمیعها یقتضی اتحاد الحرکة بالماهیّة و النّوع .

اشکال بروحدت نوعی حرکت 94/03/06

موضوع: اشکال بروحدت نوعی حرکت

بحث دروحدت وکثرت نوعی حرکات داشتیم وبیان کردیم که با اختلاف هریک از مافیه الحرکت، مامنه الحرکت وماالیه الحرکت حرکات اختلاف نوعی پیدا می کنند اما وحدت نوعی حرکت بستگی به وحدت هرسه _ مافیه، مامنه وما الیه _ دارد. دومثال برای اختلاف نوعی حرکت آوردیم؛ یکی حرکت مکانی مستقیم با حرکت مکانی مستدیر اختلاف نوعی دارند بخاطر اختلاف « مافیه » شان ودیگر حرکت هبوطی با حرکت صعودی اختلاف نوعی دارند بعلت اختلاف « مامنه» و « ماالیه» شان.

اشکال(1): حرکت مستقیم یا علی الاستقامت حرکت متحرک است برخط مستقیم وحرکت مستدیر یا علی الاستداره حرکت متحرک است روی خط منحنی، پس مسافت دوخط است که تفاوت شان دراستقامت وانحنا است واستقامت وانحنا عارض برخط واحد اند، نه اینکه دوفصل باشند برای دوخط، بنابراین خط مستقیم وخط منحنی تخالف نوعی ندارد ودرنتیجه حرکت برخط مستقیم وحرکت برخط منحنی هم اختلاف درنوع ندارد، بلکه دوشخص از یک نوع اند وتخالف شان شخصی است.

ص: 412

اشکال(2) : حرکت هبوطی که حرکت متحرک است از علو به سفل درحقیقت حرکت متحرک روی مسافتی است که مبدئش علو ومنتهای آن سفل است وحرکت صعودی حرکت متحرک برمسافتی است که مبدئش سفل ومنتهایش علو است. پس اختلاف این دوحرکت درمبدأ ومنتهای آن است ومبدأ ومنتهای آن دوحیث دارد؛ یکی اینکه مبدأ ومنتها است ودیگر آنکه علو وسفل است وآنچه که مقوم حرکت است بعبارت دقیق دخالت درحرکت دارد مبدأ ومنتهابودن است ومبدأ ومنتها تخالف شان نوعی نیست، بله تخالف علو وسفل نوعی است ولی علو که یلی الاسماء است وسفل که تلی الارض است دخالت درحرکت ندارد، حرکت بماهو حرکت علو وسفل درش دخالت ندارد.

جواب اشکال(1): خط یا وجودش درخارج مطرح است ویا وجودش درذهن، خط که درخارج است مستقل وجود ندارد، بلکه خط طرف سطح است وسطح طرف حجم وحجم مقدار جسم پس خط، سطح وحجم هیچ کدام وجود مستقل ندارند بلکه عارض برجسم اند، حال باید ببنیم که جسم مستقیم ومنحنی تخالف شان نوعی است یا خیر؟

جسم مستقیم اگر خشک باشد وقتی که بخواهیم منحنی اش کنیم می شکند پس انحنان عارض برجسم مستقیم نمی شود؛ چرا که معروض باعروض عارض از بین نمی رود ولی جسم مستقیم با عروض انحنا از بین می رود پس استقامت مقوم جسم مستقیم وانحنا مقوم جسم منحنی است ودرنتیجه جسم مستقیم ومنحنی، نه جسم بماهو جسم، تخالف نوعی دارند.

تذکر: جسم یعنی امتداد درطول وعروض وعمق وجسم که طول وعرض آن مستقیم باشد جسم مستقیم است وقتی که با عروض چیزی مثلا انحنا این امتدا از ابین برود درحقیقت جسم از بین می رود وآن شی عارض عرض نیست چرا که عرض با معروض جمع می شود مثل دیوار ورنگ که باعروض رنگ دیوار از بین نمی رود.

ص: 413

جسم تر مستقیم مثل شاخه ی درخت که مستقیم باشد دراینجا وقتی که انحنا وارد شود، هرچند در ظاهر شاخه ی درخت باقی است وانحنا عارض بنظر می رسد ولی وقتی که دقت کنیم می بینیم که امتداد بهم می خورد چرا که شی منحنی امتداد طرف محدبش بتشر از طرف مقعر آن است ولذا وقتی که جسم مستقیم منحنی می شود امتدادش یعنی حقیقتش بهم می خود درحالیکه عرض باعروضش ذات شی را تغییر نمی دهد. پس انحنا عارض برجسم مستقیم نمی شود بلکه فصل مقوم جسم منحنی است واستقامت فصل جسم مستقیم است، ودرنتیجه جسم مستقیم ومنحنی اختلاف شان نوعی است.

تذکر: استقامت وانحنا مربوط به امتداد است که ذات جسم است و هر امری که در ذات شی تغییر بوجود بیاورد عرضی نیست بلکه مقوم است.

متن: ثمّ قال الشیخ: «لکنّه قد یشکل فی أنّه هل الحرکة المکانیّة المستدیرة تخالف المستقیمة (متعلق تخالف:)فی النوع، أو تخالفها بعرض فإنّه یشبه أن یظنّ أنّ الاستقامة و الانحناء من الأمور الّتی تعرض للخط لامن الأُمور الّتی هی فصول. ویسبق إلی الظنّ أنّ الخطّ الواحد یصلح أن یکون للاستقامة و الانحناء، و إذا کان کذلک(انحنا واستقامت عارض شد) فکیف یکون نوع الخطوط المستقیمة مخالفاً لنوع الخطوط المنحنیة؟ وکیف تخالف الحرکة علی المستقیم الحرکة علی المستدیر بالنّوع(متعلق تخالف)؟

وکذلک یشکل الحال فی أمر الصّاعد و الهابط. و یشبه أن یظنّ أنّ الصاعد لا یخالف الهابط فی النوع فی المبدأ و المنتهی من حیث هما(مبدأ ومنتها) طرفان لبعد، بل من حیث هما جهتان: إحداهما تلی علواً و الأُخری تلی سفلاً. والحرکة لا تتعلّق بالمبدأ و المنتهی إلّا من حیث هما طرفا مسافة و أمّا من حیث عرض أن کان أحد طرفی المسافة فی جهة(علو) و الآخر فی الأُخری(سفل) فلا یتعلّق به الحرکة، فإنّ الحرکة یتمّ حرکة إذا ابتدأت فی هذا البُعد من مبدئه إلی منتهاه، و لو لم یکن المبدأ بحیث یکون عِلوا و هو أن یلی السّماء و المنتهی بحیث یکون سفلا و هو أن یلی الأرض. فإذا کان الأمر کذلک(حرکت وابسته به مبدأ ومنتها است نه علووسفل) کان هذا(علووسفل) من الاعراض اللّازمة للحرکة لا من الأُمور الدّاخلة فی ماهیّاتها، فلم یکن الاختلاف به اختلافاً فی نوعها کالاختلاف الّذی بین الحرکات فی أن تکون طبیعیّة أو قسریّة، فإنّه(قسری وطبیعی) أیضاً اختلاف فی أمور خارجة عن ماهیّة الحرکة و إن کانت لازمة.

ص: 414

فهذه هی الظنّون الّتی یمکن أن یظنّ فی هذا الباب» فهذا ملخّص کلام الشیخ.

ثمّ قال(شیخ): فیجب ان نحلّها فنقول انّ الخط المستقیم و المستدیر لا یصحّ ان یستحیل احدهما الی الاخر فی الوجود و ذلک لانّ هویّة الخط فی الوجود ان یکون طرف السّطح و هویّة السّطح ان یکون طرف الجسم فما لم یعرض للجسم زوال عن هیئته لم یعرض للسطح فلم یعرض للخط البتة و الجسم اذا کان یاسا لم یقبل التحتیة و اذا کان رطبا قبل التحتیة بان یکون اتصال الحدّ به یتفرّق او یکون اتصال الحدّ به یمتد و التقعیر بالعکس فان تفرق اتصال الحد به فقد انقسم الخط خطوطا و ان امتدّ فقد بطل أیضا ذلک الخط بعینه و حدث خط اخر فانّ الخط الواحد لا یصیر اطول ممّا هو بالمد.

تخالف نوعی مستقیم مستدیر 94/03/09

موضوع: تخالف نوعی مستقیم مستدیر

بحث دراین داشتیم که حرکت مستقیم وحرکت مستدیرتخالف نوعی دارند ویا تخالف شخصی؟ اگر استقامت وانحنا دوفصل باشند حرکت مستقیم وحرکت مستدیر دونوع اند وچنانچه استقامت وانحنا عرض باشند تخالف حرکت مستقیم وحرکت مستدیر شخصی است.

خواجه معتقد است که حرکت مستقیم ومستدیر تخالف نوعی دارند، اما عده ی این کلام را قبول ندارد وبرآن اشکال کرده است، که بیانش گذشت.

جواب اشکال(1): گفتیم مراد از خط یا خط خارجی است ویا خط ذهنی. اگر مراد خط خارجی باشد، خط مستقلا درخارج وجود ندارد بلکه طرف سطح است وسطح طرف جسم پس باید ببنیم که جسم مستقیم ومنحنی تخالفش نوعی است یا شخصی؟ گفتیم که جسم یا خشک است ویا تر، واگر خشک باشد جسم مستقیم ومستدیر تخالف نوعی دارند، نه تخالف شخصی، چنانکه بیان شد.

ص: 415

اگرجسم ترومستقیم باشد مثل شاخه ی درخت مستقیم دراینجا وقتی که انحنا وارد شود، هرچند در ظاهر شاخه ی درخت باقی است وانحنا عارض بنظر می رسد ولی وقتی که دقت کنیم می بینیم که امتداد بهم می خورد چرا که هنگام منحنی کردن یا طرف محدبش ترک بر می دارد ومی شکند ویا نمی شکند ولی کشیده وطولانی می شود، درصورت اول طرف مقعرش درهم فرو می رود ودرصورت دوم طرف مقعرش کوتا می شود ودرهرصورت امتدادش یعنی حقیقتش بهم می خود درحالیکه عرض باعروضش ذات شی را تغییر نمی دهد. پس انحنا عارض برجسم مستقیم نمی شود بلکه فصل مقوم جسم منحنی است واستقامت فصل جسم مستقیم است، ودرنتیجه جسم مستقیم ومنحنی اختلاف شان نوعی است.

تذکر: استقامت وانحنا درامتداد جسم که ذات آن است تغییر بوجود می آورد و هر امری که در ذات شی تغییر بوجود بیاورد عرضی نیست بلکه مقوم است.

ان قلت: باورد انحنا برشاخه مستقتیم ذات شاخه درخت تغییر نمی بعد از انحنا باز هم شاخه ی درخت است، اگر ذاتش تغییر می کرد شاخه ی درخت نبود.

قلت: اولا، شاخه ی درخت بعنوان بعنوان که نوعی خاص از جسم است، شاخه ی درخت است، هرچند تغییر نوعی نمی کند، ولی خود جسم که ذاتش امتداد جوهری است تغییر می کند مدعای ما این است که انحنا درذات جسم مستقیم تغییر بوجود می آورد، نه چوب بودن آن. ثانیا برفرض ذات جسم تغییر نکند ولی خط که حتما تغییر می کند درصورت که انحنا با ترک خوردن طرف محدب همراه است یک خط از بین می رود وچند خط بوجود می آید ودرصورت دوم که با انحنا طرف محدب شاخه کشیده می شود درحقیقت خط طولانی تر می شود درهرصورت با عروض انحنا ذات خط تغییر می کند، درحالیکه اگر انحنا امر عرضی بود ذات خط تغییر نمی کرد پس انحنا فصل است وخط مستقیم ومستدیر دونوع اند.

ص: 416

خط ذهنی: خط ذهنی هم جدای از جسم وجود ندارد بلکه آنچه را که ما فکر می کنیم خط است درحقیقت جسم بسیار نازک است چرا که خط هیچ گاه جدای از سطح وجسم نیست ودرجسم بیان شد که انحنا واستقامت فصل اند. پس خط مستقیم ومستدیر دونوع اند.

متن: و إذا کان رطباً قبل التنحیة(انحنا را قبول می کند) بأن یکون اتّصال الحُدبه یتفرّق، أو یکون اتّصال الحُدبه یمتدّ والتقعیر بالعکس(اجزا درهم می رود ویا کوتاه می شود)، فإن تفرّق اتّصال الحُدبه فقد انقسم الخط خطوطاً وإن امتدّ فقد بطل أیضاً ذلک الخطّ بعینه و حدث خطّ آخر فإنّ الخطّ الواحد لا یصیر أطول ممّا هو بالمدّ(متعلق لایصیر).

فإذن کان هذان الخطّان(مسقتیم ومنحنی) یستحیل انتقال أحدهما إلی طبیعته الآخر، و(عطف برفی الوجود)لا فی الوهم أیضاً(همان طورکه دروجود صحیح نبود)، فإنّ الوهم إن فعل ذلک(خط مستقیم را منحنی کند) مفرداً للخطّ عن السّطح جعل الخطّ ذا جهتین و جانبین لا فی امتداده فلم یأخذه طرف سطحٍ، فإنّ ذا الجهتین سطح لا طرفه الّذی هو خطّ فیه(سطح) فیکون الوهم قد أخذ غیر الخطّ بل أخذ جسماً دقیقاً(نازک) فتخیّله خطاً.

فالذی ظنّ أنّ هو واحد بعینه موضوع للامرین(استقامت وانحنا) فقد ظنّ باطلاً.

اختلاف نوعی استقامت وانحنا 94/03/10

موضوع: اختلاف نوعی استقامت وانحنا

سوال: دونوع عرض مثل سایر انواع تفاوت شان به فصل است، اما دوشخص عرض که نوع واحد دارند تفاوت شان درچیست؟

جواب: تفاوت دوشخص عرض که نوع واحد دارند به یکی از صورت ذیل است:

الف) گاهی دوشخص عرض که نوع واحد دارند تفاوت شان به اختلاف موضوع شان است، مثل دوسیاهی هشتاد درجه که یکی بردیوار عارض شود ودیگری برلباس، دوئیت واختلاف این دوسیاهی به موضوع شان.

ص: 417

ب) گاهی اختلاف دوشخص یک نوع از عرض به عوارض لاحق شان است، وعوارض لاحق خود دوقسم است:

1ب) یا عوارض لاحق با واسطه برشخص عرض عارض می شود به تعبیر دقیق دوعرض باهم جمع شود، مثل کتابت که برموسیقی عارض می شود ویا موسیقی که برکتابت عارض می شود، وقتی که موسیقی دان کاتب باشد ویا کاتب موسیقی دان باشد، که جمع شدن موسیقی وکتابت فارق این کتابت یا موسیقی با موسیقی وکتابتی است که چنین اجتماعی ندارند.

2ب) یا عرض لاحق بدون واسطه برشخص عرض عارض می شود. مثل بیاض که برسطح عارض می شود وفارق سطح با سطح دیگر است.

تفاوت استقامت وانحنا تنها در موضوع شان نیست چرا که چنین اختلاف دردوخط مستقیم یا دوخط مستدیر هم وجود دارد. هم چنین اختلاف دوخط مستقیم مستدیر به عروض عرض مفارق هم نیست؛ چرا که استقامت وانحنا عروض اولی برخط دارند. پس استقامت وانحنا یا باید فصل باشد ویا عرض اولی، که خود دوقسم است یا لازم است ویا مفارق. نبابراین استقامت وانحنا یا فصل است ویا عرض لازم ویا عرض مفارق.

درصورت که استقامت وانحنا فصل باشند خط مستقیم ومستدیر دونوع خواهند بود

اگر عرض اولی لازم باشند حاکی از تخالف نوعی است، چرا که اعراض لازم وقتی که زایل شود موضوع شان هم باطل می شود وباطل شدن شی به بطلان فصل اشتقاقی ویا صورت نوعیه ی آن است.

عرض اولی مفارق باشد باید ببنیم که قانون عرض مفارق درمورش اجرا می شود یا خیر؟

متن: واشخاص النوع الواحد من الاعراض تختلف (1)بموضوعاتها (2)وباعراض تقارنها(اعرض شخصی) و هذا(اختلاف که از ناحیه اقتران عوارض باشد) علی قسمین: و ذلک لأنّه: إمّا أن لا تکون تلک الاعراض(اعراض شخصی) تلحقها(اعراض مفارقه) لحوقاً أوّلیاً ککتابه یجتمع مع موسیقی. وإمّا أن تکون(اعراض شخصی) تلحقها(اعراض مقارنه) لحوقاً اوّلیاً کالبیاض یجتمع مع السّطح.

ص: 418

ومفارقة الخطّ المستقیم للمستدیر لیس لاجل کثرة الموضوع فقط، فإنّ هذه المفارقة(مفارقت ازطریق موضوع) موجودة بین مستقیمین و بین مستدیرین، ولیس(مقارقت دوخط) لعرضین آخرین کیف اتفق، فانّ الاستقامة و الاستدارة تنال طبیعة الخطّ نیلاً أوّلیاً فلذلک(استقامت وانحنا نیل اولی دارند) یمکن أن یکونا(استقامت وانحنا) إمّا فصولا و إمّا أعراضا أولیّة. فإن کانت فصولاً فقد نوّعت و إن کانت أعراضاً أوّلیة و الاعراض الأوّلیة (1)إن کانت لازمة لطبیعة المعروض له استوی فیه اشخاص النّوع .

قانون درعرض مفارق 94/03/11

موضوع: قانون درعرض مفارق

بحث دراین بود که استقامت وانحنا اگر فصل ویا لازم فصل باشند اختلاف دوخط ومستقیم ومنحنی اختلاف نوعی است، اما چنانچه استقامت وانحنا عرض مفارق باشند باید قانون عرض مفارق را داشته باشند.

قانون عرض مفارق: عروض عرض مفارق هم مسبوق انفعال ماده است وهم تابع انفعال آن، ولذا وقتی انفعال از بین برود عارض هم زایل می شود ویا وقتی که انفعال درماده نباشد عرض مفارق عارض بر ماده نمی شود. بنابراین می شود دومعروض اختلاف شان از جهت عرض مفارق نباشد. پس معروض می تواند این عارض را داشته باشد ومی شود هم نداشته باشد.

مثال: دوجسم شفاف چنانچه اختلاف شان به رنگ باشند باید یکی منفعل شود رنگ مثلا سیاه را قبول کند ودیگری منفعل شود ورنگ دیگر را بپذیرد ویا به همان حالت اول باقی باشد وشفاف باشد، درهرصورت چون رنگ مسبوق وتابع انفعال جسم است قابل زوال است ومی شود دوجسم از این جهت اختلاف نداشته باشند چنانکه می شود اختلاف داشته باشند. پس بعنوان یک قانون نمی توانیم ادعا کنیم که اختلاف اجسام به رنگ شان است.

ص: 419

سوال: آیا قانون عرض مفارق بر انحنا واستقامت صدق می کند یا خیر؟

جواب: قانون عرض مفارق برانحنا واستقامت صدق نمی کند، چرا که با زوال عرض مفارق معروض باقی است وبا زوال انحنا خط منحنی از بین می رود وبا زوال استقامت خط مستقیم از بین می رود. پس اختلاف خط منحنی ومستقیم یا بخاطر اختلاف فصول شان است ومنحنی ومستقیم دونوع مستقل اند ویا اختلاف شان به اختلاف عرض لازم است که باز هم حاکی از اختلاف نوعی است، چرا که عرض لازم هرگاه زائل شود نوع زایل می شود.

متن: (2) وإن کانت(اعراض) تعرض فی حال من غیر لزوم فتعرض لانفعال یلحق المادّة لایبعد توهّم زواله(انفعال) عن المعروض له أولا وجوده(انفعال) له(معروض) فلا یبعد توهّم زوال العارض التّابع له(انفعال) فیجوز أن یکون المعروض له یوجد و لا یخالف الآخر بهذا العارض الأوّل التّابع للانفعال.

و لیس کذلک الحال فی الخطّ المستقیم و المستدیر فإنّه إن لم تکن المادة(خط) فی کلّ منهما(مستقیم ومستدیر) علی هذه الصفة(استقامت وانحنا) الّتی بها صار خطاً مستقیماً أو مستدیراً لم یکن نفس ذلک الخطّ موجوداً فلیس إذن الخلاف بینهما(مستقیم ومستدیر) بعارض غیر أوّلی أو بعارض أوّلی غیر لازم.

فإذن الاستقامة و الاستدارة متعاندتان تعاند الفصول أو لواحق الفصول اللّازمة الّتی یدلّ تعاندها علی اختلاف الأشیاء فی النّوع و لأنّ الحرکة فی نوع السّواد غیر الحرکة فی نوع البیاض، لاختلاف ما فیه الحرکة فکذلک المستقیمة و المستدیرة.

عدم تضاد درافلاک 94/03/12

موضوع: عدم تضاد درافلاک

بیان کردیم که مستقیم ومنحنی تخالف نوعی دارند، چرا که استقامت وانحنا یا فصل اند ولازم فصل وهرگاه استقامت از بین برود خط از بین می رود، وبا از بین رفتن انحنا خط از بین می رود ودرنتیجه موضوع استقامت وانحنا واحد نیست.

ص: 420

برخی ها: افلاک محدب ومقعر دارند ومحدب ومقعر تضاد دارند پس درافلاک تضاد وجود دارد.

ابن سینا: یکی از شرائط تضاد تعاقب متضادین بر موضوع واحد است، نه اجتماع درموضوع واحد، حال موضوع محدب ومقعر یا جسم فلک است ویا سطح فلک، چنانچه موضوع محدب ومقعر جسم قلک باشد دراین صورت لازم می آید که محدب ومقعر درموضوع واحد جمع شوند وحال آنکه متضادان درموضوع واحد جمع نمی شوند. واگر موضوع محدب ومقعر سطح فلک باشد دراین صورت تعاقب بر موضوع واحد نخواهند داشت، بلکه موضوع تحدب سطح بیرونی فلک ومضوع تقعر سطح درونی فلک است، ونمی تواند تحدب برسطح درونی فلک وارد شود ویا تقعر برسطح بیروی فلک عارض شود، چرا که تحدب وتقعر فصل ویالازم فصل اند و ازبین رفتن تحدب سطح محدب از بین می رود وبا زوال تقعر سطح مقعر باطل می شود. پس تعاقب برموضوع واحد وجود ندارد ودرنتیجه تحدب وتقعر ندارند وتضاد درفلک منتفی است.

جواب از اشکال(2): درآینده ی نزدیک به بررسی حرکت صعودی وهبوطی خواهیم پرداخت. جواب این اشکال روشن می شود.

وحدت جنسی حرکت:

بیان کردیم که ملاک وحدت شخصی حرکت وحدت زمان، وحدت متحرک ووحدت مافیه الحرکت است وملاک وحدت نوعی حرکت اتحاد مامنه وماالیه ومافیه دوحرکت است، ملاک وحدت جنسی دو یا چند حرکت وحدت مافیه شان است. پس ملاک وحدت بالشخص حرکت اتحاد حرکات درسه عامل از عوامل دخیل درحرکت است هم چنین دروحدت بالنوع اتحاد حرکات درسه عامل شرط است، اما دروحدت بالجنس حرکات واحد بودن یکی از عوامل دخیل درحرکت کافی است.

ص: 421

قبلا بیان کردیم که حرکت درچهار مقوله از مقولات عشر واقع می شود وآن چهار مقوله عبارتند از کیف، کم، أین ووضع. پس اگر مثلا مافیه دوحرکت کیف باشد وحدت جنسی دارند وچنانچه موضوع یک حرکت کیف باشد وموضوع دیگری کم یا أین و... تخالف جنیسی دارند.

می دانیم که کم،کیف، أین ووضع جنس عالی وبعید اند، ودرتحت هرکدام ممکن است اجناس دیگری که باشد، اتحاد دوحرکت درمقوله اتحاد درجنس عالی یا بعید است واتحاد دوحرکت در اجناس تحت مقولات اتحاد درجنس قریب یا متوسط است.

مثال: نمو وذبول وتخلخل وتکاثف انواع کم اند، چنانچه یک متحرک حرکت درنمو داشته باشد ومتحرکت دیگر حرکت در ذبول، متحرک سوم حرکت درتخلخل ومتحرک چهارم حرکت درتکاثف، جنس عالی همه حرکات مقوله ی کم است واتحاد درجنس عالی وبعید دارند. ودومتحرک که هر دو در نمو حرکت کند اتحاد درجنس قریب دارند.

متن: ویسقط مِن تصوّر هذا القانون(استقامت وانحنا نمی توانند روی موضوع واحد تعاقب کنند چرا که از بین رفتن استقامت وانحنا موضوع هم از بین می رود) قول مَن ظنّ «أنّ فی طبائع الأمور السّماویّة تضادّاً لأنّ فیها(امورسماویه) تقبیباً(برآمدگی) و تقعیراً(تورفتگی)» (تعلیل یسقط:)فإنّه إن کان الموضوع الأوّل للتقبیب و التقعیر هو الجسم نفسه(خودجسم نه سطح آن) واجتمعا فی کرة واحدة فلیسا بمتضادین، وإن کان موضوعهما(تقبیب وتقعیر) سطحین متفرقین یمنع أن یقبل المقعر منهما(دوسطح) التقبیب و المقبّب منهما التقعیر علی ما أوضحناه فلیسا بمتضادّین، إذ لیس موضوعا هما(تقبیب وتقعیر) ذلک یقبلان تعاقبهما و لا موضوع آخر ألبتّة علی ما بینّاه.

ص: 422

ثمّ قال: وأمّا التشکیک المورد من حال الصاعد و الهابط فسنحققة بعد» انتهی و سننقله عن قریب.

وأمّا وحدتها بالجنس، فیعتبر فیها کون الأنواع المختلفة منها(حرکت) داخلة فی جنسٍ واحدٍ قریبٍ أو بعیدٍ کحرکة التسخّن مع حرکة التبرّد أو مع حرکة التسوّد بخلافها مع حرکة النموّ.

وبالجملة: المعتبر فیها(وحدت جنسی) هو بعض ما اعتبر فی الوحدة النوعیّة و هو وحدة ما فیه الحرکة فالحرکة فی الکیف مع الحرکة فی الکم و الاین و الوضع اجناس مختلفة و حرکة النّمو و الذبول و التخلخل و التکاثف جنس واحد و کذا فی الکیف و غیره .

وحدت جنسی حرکات 94/03/13

موضوع: وحدت جنسی حرکات

بحث دروحدت بالجنس حرکت بود گفتیم اگر دوحرکت درجنس قریب متحد باشند ویا درجنس بعید متحد باشند وحدت بالجنس دارند. واگر اختلاف بالجس داشته باشند وجدت بالجنس ندارند.

فخرارزی: درجای خودش بیان شده است که جنس به عالی متوسط وقریب تقسیم می شود، وحدت حرکت هم می شود درجنس عالی باشد وقتی که دوحرکت درمقوله شریک باشند، ومی شود درجنس متوسط ویا قریب دوحرکت شریک باشند؛ مثلا چنانچه دوحرکت درمطلق کیف شریک باشند اتحاد درمقوله وجنس عالی دارند، اشتراک دوحرکت در کیف محسوس اتحاد درجنس متوسط است واشتراک دوحرکت درلون مثل تسود وتبیض اشتراک درجنس قریب است.

لاهیجی این حرف فخررا می پذیرد وکلام شیخ را که بیان همین مطلب است.

برخی معتقد شده اند که حرکت خودش جنس است برای حرکت درکم، برای حرکت درکیف و... طبق این مبنا وحدت حرکت درجنس عالی نداریم؛ چرا که حرکت خودش جنس عالی است ونمی شود بگوییم حرکت درکیف اتحاد درجنس عالی دارند ونمی شود حرکت درجنس عالی اتحاد داشته باشند، که اتحاد حرکت درحرکت می شود. ودرنتیجه حرف فخررازی وشیخ حرکت اتحاد درجنس عالی دارد صحیح نیست.

ص: 423

حرکت درکیف حرکت درکم، حرکت دراین وحرکت دروضع ااشتراک دراسم حرکت دارند واطلاق حرکت به چهار فقط اشتراک لفظی داشته باشند، دراین صورت اشتراک درجنس عالی دارد

حرکت به تشکیک بر این حرکات صدق کند دراین صورت هم حرکت جنس نیست چرا که حرکت درجوهر صحیح نیست.

حرکت جنس عالی باشند دراین صورت وحدت حرکت درجنس عالی نخواهیم داشت واشکال برفخروارد است.

ابن سینا دریک از فصول مربوط به حرکت ببیان می کند که حرکت داخل درمقوله ی ان ینفعل است، چراکه مقولات را ده تا می داند وحرکت را داخل درمقوله ی ان ینفعل می داند.

متن: و صرّح الإمام الرّازی بأنّ اتّحاد حرکات المقولة الواحدة اتّحاد فی الجنس العالی(اگر ودوحرکت دریک مقوله انجام گیرد اتحاد درجنس عالی دارد)، ثم یتنازل علی ترتیب أجناس المقولة، مثلا الحرکة فی الکیف جنس عال(اگر دوحرکت درکیف باشند وحدت درجنس عالی دارد) و تحته(کیف) الحرکة فی الکیفیّة المحسوسة و تحتها(کیفیت محسوسه) الحرکة فی الالوان و علی هذا القیاس(که پایین تراز آن حرکت درنوع می شود).

وإلی هذا(مابه تختلف حرکه جنسا، به آنچه فخرگفته) أشار الشیخ، بعد بیان ما به تخلف الحرکة نوعاً علی ما نقلنا، (متعلق اشاره)بهذه العبارة فان کانت(حرکات) کلها مکانیّة أو کلّها کیفیّة أو کمیّة کانت واحدة بالجنس الاعلی و إن اتفقت فی جنس أسفل کما فی اللونیة کانت واحدة بالجنس الاسفل» و انتهی.

وهاهنا(اختلاف حرکت بالجنس/ آنچه فخرگفت) بحث و هو أنّ هذا(حرکت درمقوله انجام شود وحدت درجنس عالی داشته باشند) انّما یصحّ اذا لم یکن الحرکة جنسا لما تحته بل یکون مقولیّتها علی الاربع بالاشتراک اللفظی علی ما زعمه بعضهم او علی سبیل التشکیک علی ما زعمه آخرون.

ص: 424

و التحقیق خلاف هذین(اشتراک لفظی وتشکیک) و قد ابطلهما الشیخ فی طبیعیات الشفا فی فصل نسبة الحرکة الی المقولات و اختار کون الحرکة نفس مقولة أن ینفعل (دلیل اختار)لئلا یلزم زیادة المقولات علی العشر علی ما هو المقرر عندهم(حکما) و إن کان هو قد صرّح بانّه لیس ممّن یتشدّد(ازکسانی نیست که سخت گیری کند) فی حفظ کون المقولات منحصرة فی العشرة، فلیتدبّر.

و لعلّ لذلک(اشکال که دروحدت جنس است) لم یتعرض المصنف لاختلاف الحرکة و اتحادها بالجنس .

تضاد حرکات 94/03/16

موضوع: تضاد حرکات

سوال: تضاد کدام یک از عوامل دخیل درحرکت موجب تضاد حرکات می شود؟

خواجه: تضاد مبدأ ومنتها اقتضا می کند تضاد حرکات را.

لاهیجی: از عوامل شش گانه دخیل درحرکت تنها تضاد مبدأ ومنتها باعث تضاد حرکات می شود، اما تضاد عوامل دیگر دخالت درتضاد حرکات ندارد.

توضیح مطلب در بیان ابن سینا: متضادان، اولا دوامر وجودی است ثانیا داخل تحت جنس قریب اند، ثالثا متعاقب برموضوع واحد اند ورابعا بین شان غایت خلاف است. ودرحرکات وقتی که مبدأ ومنتهای شان شرایط چهارگانه تضاد را داشته باشند تضاد محقق می شود.

مثال(1): تسود که حرکت از سواد به بیاض است با تبیض که حرکت از بیاض به سواد است باهم تضاد دارند؛ چرا که شرایط چهار گانه ی تضاد را دارند؛ اولا امر وجودی اند، ثانیا داخل درتلون اند، ثالثا تعاقب برموضوع واحد دارند ورابعاً بین شان غایت خلاف است.

مثال(2): نمو که حرکت از صغیر به کبیر است با ذبول که حرکت از کبیر به صغیر است تضاد دارند، چرا که شرایط تضاد جمع است.

ص: 425

ان قلت: درست است که صغیر وکبیر امر وجودی اند، داخل اند تحت کم متصل وتعاقب بروضوع واحد دارند، ولی بین شان غایت خلاف نیست، بلکه صغیر وکبیر نسبی است، هرصغیر را که درنظر بگیریم صغیر تراز آن قابل فرض است وبرای هرکبیری هم اکبری قابل فرض است. پس کبیر وصغیر مطلق نیستند که بین شان غایت خلاف باشد.

قلت(1): صغیر وکبیر مطلق هرچند امر نسبی است اما صغیروکبیردریک نوع چنین نیست مثلا نوع انسانی صغیرمطلق دارد مثلا نیم متر وکبیر مطلق دارد مثلا سه متر وانسان کوچک از نیم متر وبزرگ تراز سه متر نداریم پس صغیر وکبیر مقید به یک نوع امر نسبی نیست بلکه مطلق است. ولذا غایت خلاف دارد، بین انسان نیم متر وانسان سه متر غایت خلاف است وبلحاظ طبیعت کوچک تراز نیم وبرزگ تر است سه متر وجود ندارد.

قلت(2): نمو یعنی حرکت الی الزیاده وذبول حرکت الی النقصان وحرکت الی الزیاده وحرکت الی النقصان چون به دوجهت است غایت خلاف دارند. پس هرچند صغیر وکبیر نسبی باشد ولی حرکت به سوی کبیر وحرکت به سوی صغیر نسبی نیست بین شان غایت خلاف است چرا که دردوجهت مخالف است وبین شان صد وهشتاد درجه اختلاف است واختلاف بشتر از آن ممکن نیست.

متن: و تضاد الاوّلین ؛ أی المتقابلین و هما المبدأ و المنتهی ، التضادّ؛ أی یقتضی تضادّ الحرکة.

قال الشیخ ما ملخّصه: إنّ الحرکة قد تتضاد، فانّ التسوّد موافق للتبیّض فی الجنس ویشارک الموضوع و لکنّه(تسود) مقابل له(تبیض) یستحیل اجتماعه معه و هو(تسود) معنی وجودیّ کالتبیّض. و لیس أحدهما مقولاً بالقیاس إلی الآخر و بینهما غایة الخلاف. و هذه هی الأمور الّتی بها یصیر الشّی ء ضدّا للشّی ء فالتسوّد ضدٌّ للتبیّض، کما أنّ السّواد ضدّ للبیاض.

ص: 426

وکذلک(تضاد است) فی مقولة الکمّ أیضاً فإنّ النموّ ضدّ للذّبول، فإنّ الصّغیر و الکبیر و إن کانا متضایفین، لکن الصّغیر و الکبیر اللّذین هما بحسب النّوع یقالان علی الاطلاق لا بالقیاس لکونهما(صغیروکبیر) محدودین فی الطبع.

علی أنّ فی النموّ و الذّبول اعتباراً آخر یغنی عن ذلک(ازاعتبارکبروضغر/ ازجواب اول) فإنّ الحرکة إلی الزّیادة لیست حرکة إلی الزّیادة بالقیاس إلی الحرکة إلی النقصان، وإن کانت الزیادة إنّما هی زیادة بالقیاس إلی النقصان، وکذلک الحال فی التخلخل(حرکت الی النقصان) و التکاثف(حرکت الی الزیاده).

عدم دخالت تضاد محرک و... درحرکت 94/03/17

موضوع: عدم دخالت تضاد محرک و... درحرکت

بحث دراین بود که تضاد کدام یک از عوامل دخیل درحرکت به حرکت سرایت می کند. مدعا این است که : 1. تضاد محرک ها به حرکت سرایت نمی کند، 2. تضاد متحرک ها هم باعث تضاد حرکات نمی شود، 3. تضاد زمان موجب تضاد حرکات نمی شود، 4. تضاد مافیه الحرکت ها هم عامل تضاد حرکات نیست، 5. اما تضاد مبدأ ومنتها باعث تضاد حرکات می شود.

دلیل مدعای اول: درجای خودش بیان شده است که محرک بلاواسطه حرکت صورت نوعیه یا طبیعت شی است که تحریک آن یا بالطبع است یا بالقسر.

حرکت بلحاظ محرک دوقسم است یا طبعی است ویاقسری، وقسر وطبع هرچند تضاد دارند (تمام شرایط تضاد را دارند) ولی تضان شان به حرکت سرایت نمی کند یعنی اثر طبع وقسر تضاد ندارند مثلا طبع نار اقتضای حرکت به بالا دارد وطبع سنگ اقتضای حرکت به پایین، اما گاهی نار بخاطر قسر قاسر به سمت پایین حرکت می کند، دراین صورت محرک سنگ طبعیت آن است ومحرک نار قاسر وطبع وقسر تضاد دارند اما دوحرکت تضاد ندارند هردوبه سمت پایین اند. پس تضاد محرک ها دخالت درتضاد حرکات ندارد والا باید حرکات متضاد می شد.

ص: 427

دلیل مدعای دوم: متحرک یا موضوع ویا حامل حرکت جسم است وجسم با جسم دیگر تضاد ندارد، چرا که جسم جوهر است وتضاد دراعراض است، اما جسم بلحاظ وصف قسر وطبع که حرکت را از همین جهت می پذیرد می تواند تضاد داشته باشد، ولی تضاد آن باعث تضاد حرکت نمی شود؛ چرا که اثر قسر وطبع لزوما تضاد ندارد مثل حرارت که از جسم بالطبع بوجود می آید با حرکت که از آن بالقسر بوجود می آید هردو حرکت است وتضاد ندارند، ومثل حرکت سنگ به پایین که بالطبع است وحرکت آن به سمت راست یا چپ که بالقسر است.

دلیل مدعای سوم: درزمان اصلا تضاد نیست که تضاد آن باعث تضاد حرکت شود.

مدعای دلیل چهارم: مافیه الحرکت که کم، کیف، أین ووضع باشد گاهی واحد است ولی حرکات متضاد است، مثل حرکت از سواد به بیاض وبالعکس که مافیه الحرکت یک نوع از کیف وبلکه یک فرد از نوع واحد است، وقتی که حرکت از سواد به حمره، به صفره وبه بیاض وبالعکس باشد، وتضاد درنوع واحد ودرفرد واحد نیست؛ چرا که یکی از شرایط تضاد دخول تحت جنس قریب است یعنی باید دونوع داخل تحت جنس قریب باشد. پس در حرکت از سواد به بیاض وبالعکس مافیه الحرکت متضاد نیست ولی حرکات متضاد است. ویا مثل حرکت صعودی ونزولی که مسافت درهردو أین واحد است ولی حرکت صعودی با حرکت نزولی تضاد دارند.

متن: ثم إنّه لیس کون الحرکة متضادّة لأجل أنّ محرکهما(دوحرکت) متضادّان، فإنّ النّار إذا عرض لها حرکة بالقسر إلی أسفل وشاکل الحجر فی ذلک، کان نوعا الحرکتین غیر مختلفتین فی ذاتیهما بل إنّما یختلفان بالقسر و الطبع. و هما لا یجعلان لشّی ء مختلفاً فإنّ الحرارة الّتی تحدث فی جسم بالقسر و الّتی تثور(برانگیخته می شود) بالطبع حرارة متّفقة الفعل و التّأثیر و کذلک سائر الأمور المختلفة بالقسر و الطبع.

ص: 428

وبمثل ذلک(بیان که درمحرک داشتیم) یعلم انّ تضادّها لیس أیضا لاجل تضاد الحاملین و المتحرکین(تفسیرحاملین). ولا أیضاً لأجل الزّمان لأنّ الزّمان لا تتضاد طباعه. و لا أیضاً لأجل ما فیه الحرکة، فإنّ الّذی فیه الحرکة قد یکون متّفقاً والحرکات متضادّة. فإنّ الطریق من البیاض إلی السّواد و من الزّیادة إلی النقصان هو بعینه الطریق من السواد إلی البیاض و من النقصان إلی الزیادة. وبالجملة: هی المتوسّطات(مافیه الحرکت) بأعیانها. کما أنّ المسافة فی الصّعود هی المسافة فی النّزول. و هذه المتوسّطات لا أضداد لها، لأنّها متوسّطات فکیف تکون هی الّتی لتضادّها تصیر الحرکات متضادّة؟

تضاد حرکت به تضاد اطراف آن 94/03/18

موضوع: تضاد حرکت به تضاد اطراف آن

بحث دراین بود که تضاد کدام یک از عوامل دخیل درحرکت موجب تضاد حرکت می شود. بیان کردیم که تضاد محرک ها موجب تضاد حرکت نمی شود، تضاد متحرک ها سرایت به حرکت نمی کند، تضاد مافیه الحرکت هم باعث تضاد حرکات نمی شود ودرزمان هم تضاد نیست تا موجب تضاد حرکات شود. اما تضاد مبدأ ومنتهای حرکت موجب تضاد حرکات می شود.

تضاد مبدا ومنتهای حرکات: تضاد مبدأ ومنتهای دوحرکت سه فرض دارد:

1. تنها مبدأ حرکتی با مبدأ حرکت دیگر تضاد داشته باشد؛ مثل اینکه یک شی از سواد به شفاف منتقل شود وشی دیگر از بیاض به شفاف منتقل شود.

2. فقط منتهای حرکتی با منتهای حرکت دیگر تضاد داشته باشند؛ مثل اینکه شی شفاف باشد وسیاه شود وشی دیگر شفاف از منتقل به بیاض شود.

ص: 429

3. هم مبدأ حرکت با مبدأ حرکت دیگر تضاد داشته باشند وهم منتهای حرکت اول با منتهای حرکت دوم تضاد داشته باشد؛ مثل اینکه شی از سواد به بیاض منتقل شود وشی دیگر از بیاض به سواد منتقل شود.

از این سه شق تنها شق سوم که مبدأ حرکت «الف» با مبدأ حرکت «ب» ومنتهای «الف» هم با منتهای حرکت «ب» تضاد داشته باشند دوحرکت الف وب تضاد خواهند داشت، اما فرض دول که نتها مبدأ دوحرکت تضاد داشته باشند دوحرکت تضاد نخواهند داشت هم چنین اگر تنها منتهای دوحرکت داشته باشند دوحرکت تضاد نخواهند داشت.

دلیل: جسم که سواد را از دست می دهد سه حالت دارد: 1. بیاض را قبول می کند، 2. رنگ دیگری غیر از بیاض مثلا سرخی را می پذیرد، 3. بی رنگ وشفاف می شود. هم چنین جسم که بیاض را از دست می دهد: 1. سواد را می پذیرد، 2. رنگ دیگری غیر از سواد مثلا سبزی را قبول می کند، 3. بی رنگ وشفاف می شود.

صورت اول از سه حالت مفروض که حرکت جسم ازسواد به بیاض است و اصطلاحا به آن تبیض می گویند ویا حرکت از بیاض به سواد است که به تبیص آن می گویند دراین فرض هم حرکت است وهم دوحرکت تضاد دارند چرا که طرفین هردوحرکت تضاد دارند.

حالت دوم حرکت از سواد به سرخی و یا حرکت از بیاض به سبزی است، اما این دوحرکت تضاد ندارد، چرا که سرخی وسبزی هرچند غیر هم اند ولی تضاد ندارند ولذا حرکت از سواد به سرخی با حرکت از بیاض به سبزی تضاد ندارند.

ص: 430

حالت سوم اصلا حرکت نیست؛ چرا که انتقال از رنگ به بی رنگی ویا از بی رنگی به رنگ دفعی است.

متن: فلم یبق(ازعوامل ششگانه) إلّا الأمور الّتی إلیها(مبدأ حرکت) وعنها(منتهای حرکت)، فإنّها إذا کانت متضادّة کالسّواد و البیاض کانت الحرکات متضادّة و لاکیف اتّفق، فإنّ الحرکة من السّواد لیست بضدّ للحرکة إلی السّواد، لأجل أنّه حرکة من السّواد فقط، بل لأجل ما یلزمه(حرکت من السواد) من أن یکون مع ذلک(حرکت من السواد) حرکة إلی البیاض، کما یلزم کونها حرکة إلی السّواد کونها حرکة من البیاض فإنّ الانتقال إلی السّواد لایکون إلّا من البیاض. فأمّا من الإشفاف و إلی الإشفاف فذلک لیس بحرکة، بل یقع دفعة و لوکانت الحرکة من السّواد قد تتوجّه لا إلی البیاض لم تکن هاتان الحرکتان متضادّتین کما أنّه یجوز أن یتحرک الشّی ء من الیمین لا إلی الیسار بل إلی فوق.

فالحرکات المتضادّة هی الّتی تتقابل أطرافها، وهذا(تقابل اطراف) یتصوّر علی وجهین یرجعان إلی وجوه ثلاثة:

أحدهما: أن تکون أطرافها(حرکات) متقابل بالتضاد الحقیقیّ فی ذواتها، مثل السّواد و البیاض ومثل أکبر حجم فی طبیعة الشی ء و أصغر حجم فی طبیعة ذلک.

انواع تضاد اطراف 94/03/19

موضوع: انواع تضاد اطراف

بحث دراین بود که تضاد مبدأ ومنتهای حرکت باعث تضاد حرکات می شود، وتضاد اطراف ویا تضاد مبدأ ومنتها سه قسم است:

1. تضاد ذات طرفین: گاهی ذات طرفین تضاد دارند، مثل حرکت ازسواد به سمت بیاض که اصطلاحاًَ به آن تبیض می گویند وحرکت از بیاض به سواد که به آن تسود می گویند. دراین جا مبدأ حرکت اول که سواد است با مبدأ حرکت دوم که بیاض است ذات شان تضاد دارند، هم چنین منتهای حرکت اول که بیاض است با منتهای حرکت دوم که سواد است ذات شان تضاد دارند. ولذا تسود وتبیض هم تضاد دارند.

ص: 431

2.تضاد اوصاف طرفین: گاهی ذات طرفین تضاد ندارد اما بلحاظ اوصاف شان تضاد دارند، حال این اوصاف یا از ناحیه ی حرکت برای طرفین حاصل می شود ویا از ناحیه غیر حرکت برای اطراف حاصل می شود.

الف) تضاد اوصاف که از ناحیه غیر حرکت برای اطراف بوجود می آید مثل اینکه مورچه ی از دیوار به سمت سقف حرکت کند ومورچه دیگر از دیوار به سمت کف اتاق حرکت کند، دراین جا مبدأ ومنتهای هردوحرکت یک نقطه یا مکان است، اما نقطه یا مکان که نزدیک به سقف علو ونقطه یا مکان که نزدیک به کف سفل است وعلو وسفل تضاد دارند. ولذا حرکت از علو به سفل با حرکت از علو به سفل تضاد دارند.

ب) تضاد اوصاف که از ناحیه ی حرکت می آید، مثل دونقطه یا مکان روی زمین یکی مبدأ است ودیگری منتها، نقطه یا مکان بلحاظ ذات شان تضاد ندارد اما بلحاظ مبدأ ومنتها بودن برای حرکت تضاد دارند یعنی با هم جمع نمی شوند، حال چنانچه یک نقطه یا مکان مبدأ برای حرکت شود ومنتها برای حرکت دیگر ونقطه یا مکان دیگر منتهای حرکت اول شود ومبدأ حرکت دوم، یعنی دوحرکت داشته باشیم که هردو روی یک مسافت باشند منتها عکس هم مثلا یکی از سمت راست به سمت چپ باشد ودیگر درهمان مسافت از سمت چپ به سمت راست باشد دراین جا چون مبدأ ومنتها تضاد داشتند این دوحرکت که مبدأ ومنتهای شان تضاد دارند با هم تضاد پیدا می کنند.

ان قلت : مبدأ ومنتها تضاد دارند چگونه اتصاف به آنها موجب تضاد حرکت می شود؟

ص: 432

قلت: روشن است که مبدأ ومنتهای یک چیز قابل جمع نیستند پس تقابل شان روشن است، واز آنجای که هردو وجودی اند تقابل شان تناقض ویا عدم وملکه نیستند پس یا تقابل تضایف دارند ویا تضاد، اما تقابل مبدأ ومنتها تقابل تضایف نیست؛ چرا که تقابل تضایف آن است که ذهناً وخارجا وجودا وعدما تکافو داشته باشد؛ چنانچه یکی از متقابلین را تصور کردیم باید متقابل دیگر را هم باید تصورکنیم مثل ابوت ونبوت که تصور ابوت بدون تصور بنوت ممکن نیست هم چنین تصور بنوت بدون تصور ابوت ممکن نیست. واگر یکی از متقابلین خارجی است متقابل دیگر هم باید خارجی است، هم چنین اگر یکی از متقابلین بالفعل است دیگری هم باید بالفعل باشد واگریکی بالقوه است دیگری هم باید بالقوه باشد.

مبدأ ومنتها تکافو درقوه وفعل ندارند مبدأ بالفعل می شود درحالیکه منتها بالقوه است وقتی که متحرک به آخر رسید بالفعل می شود، هم چنین تکافؤ ذهنی ندارند ما می توانیم مبدأ را تصور کنیم بدون درنظر گرفتن منتها یعنی تصور ذات مبدأ اقتضا نداردکه منتها را تصور کنیم بله ما چون عادت کردیم مبدأ را با منتها درنظر می گیریم، وحال آنکه تصورت ابوت بدون تصور بنوت ممکن است. پس تقابل مبدأ ومنتها تقابل تضایف نیست.

از آنچه که بیان کردیم روشن شد که مبدأ ومنتها تقابل دارند وتقابل شان تقابل تناقض، عدم وملکه وتضایف نیست پس باید تقابل تضاد باشد. اما مبدأ ومنتها بطور مطلق تقابل ندارند، بلکه مبدأ ومنتهای حرکت مستقیم قابل جمع نیستند و تقابل دارند، چرا که مبدأ ومنتهای حرکات مستدیر قابل جمع اند ولذا تقابل ندارند

ص: 433

متن: والثانی: أن تکون أطرافها لا تتقابل فی ذواتها و ماهیّاتهما بل تتقابل من جهتین: (1)إحداهما بالقیاس إلی الحرکة. (2)والثّانیة بالقیاس إلی أُمور خارجة عن الحرکة، مثل أنّ طرفی المسافة المتّصلة بین السّماء و الأرض و هما مثلاً نقطتان أو مکانان و طباع النقطتین و المکانین لا تتضادّ و لا تتقابل تقابل السّواد و البیاض، بل یتقابل لأمر خارج(خارج ازذات) إمّا غیر متعلّق بالنّسبة إلی الحرکة مثل أن یکون أحد الطرفین فی غایة القرب من الفلک و الآخر فی غایة البُعد منه، فیکون أحدهما لزمه أن کان عِلواً و الآخر لزمه أن کان سفلاً. و إمّا متعلّق بالنسبة إلی الحرکة مثل أن یکون أحد الطرفین عرض له أن یکون مبدأ الحرکة واحدة و الآخر عرض له أنّه منتهی لتلک الحرکة. فقیاس کلّ واحدٍ منهما(مبدأ ومنتها) إلی الحرکة مقابل القیاس الآخر. فإنّه وإن کان قیاس کل واحد منهما إلی الحرکة قیاس المضایف، إذ المبدأ مبدأ لذی المبدأ و المنتهی منتهی لذی المنتهی و کذلک بالعکس فی الأمرین فلیس مقابلة مابین المبدأ و المنتهی هذه المقابلة(مقابله اضافه)، فإنّ المبدأ لا یقابل المنتهی بأنّه مقول بالقیاس إلیه، فإنّه لیس یلزم إذا کان للحرکة مبدأ مّا وجب أن یفهم من هذا أنّ لها منتهی، عسی إن کان و لا بدّ فیعلم بدلیل و وسط و الأمر فی المنتهی أیضا کذلک(مثل مبدأ است) و(حالیه) المضافان أیّهما علم، لزم العلم بالآخر، فلیس ابتداء المسافة متصوّر الماهیّة بالقیاس إلی منتهاها، فلیس بینهما تقابل المضاف، و بینهما لامحالة _ أعنی: إذا کانا فی المستقیم(حرکت مستقیم) _ إذ یستحیل أن یکون المبدأ و المنتهی مجتمعین فی شی ء واحدٍ هما بالقیاس إلیه(شی واحد) مبدأ و منتهی اجتماعاً فی زمان واحد. و لیس أحدهما عدماً للآخر و لا وجه من وجوه التقابل إلّا تقابل التضادّ. وأمّا فی غیر المستقیم(حرکت غیرمسقتیم) فلا یبعد أن یکون شی ء واحد مبدأً و منتهی للحرکة الّتی لیست علی الاستقامة، فلا یکون بین المبدأ و المنتهی هناک(حرکت مستدیره) تضاد.

ص: 434

تضاد حقیقی حرکات 94/03/23

موضوع: تضاد حقیقی حرکات

گفتیم که اگر اطراف دوحرکت تضاد داشته باشند دوحرکت تضاد خواهند داشت، وتضاد دوطرف یا به این نحو است که ذات اطراف تضاد دارند مثل سواد وبیاض درحرکت از سواد به بیاض وبالعکس، ویا ذات اطراف تضاد ندارند بلکه اوصاف شان تضاد دارند واین اوصاف یا از ناحیه ی حرکت آمده است مثل مبدئیت ومنتهائیت که درحرکت مکانی وصف دونقطه یا دومکان است ویا از ناحیه ی دیگر آمده است مثل علو وسفل که درحرکت های مکانی وصف دومکان یا دونقطه است. پس تضاد اطراف دوگونه است یا ذات اطراف تضاد دارند ویا اوصاف اطراف.

سوال: آیا وقتی که اوصاف اطراف حرکت داشته باشند حرکات حقیقتا متضاد خواهند شد؟

جواب: روشن است که وقتی ذات اطراف متضاد باشد حرکات حقیقتاً متضاد خواهند شد، ولی چنانچه اوصاف اطراف تضاد داشته باشند درابتدا بنظر می رسد که حرکات حقیقتاً متضاد نشود، اما با دقت متوجه می شویم که تضاد اوصاف هم حقیقتاً باعث تضاد حرکات می شود.

ابن سینا: قاعده: لازم نیست که متعلِق احکام متعلق به را داشته باشد، مثلا چنانچه متعلق به تضادش عارضی بود لازم نیست تضاد متعلِق هم عارضی باشد، بلکه می شود تضاد متعلِق ذاتی باشد باشد.

بعبارت دیگر گاهی اتفاق می افتد که شی به شی دیگر وابسته است، و ذات شی دوم ( متلق به) تضاد ندارد ولی ذات شی اول ( متعلِق) تضاد دارد.

مثال(1): شکل وابسته است به شمع وحال آنکه تحدد برای شمع ذاتی نیست برای شمع ذاتی است، چرا که شکل وقتی طرف داشتن برای شکل ذاتی است.

ص: 435

مثال(2): تسخین وتبرید وابسته به جسم حار وبارد است، جسم حار وجسم بارد تضاد شان بالعرض اند ولی تسخین وتبرید تضاد بالذات دارند.

تطبیق قاعده برمانحن فیه:

حرکت وابسته است به اطراف، می شود تضاد اطراف بخاطر اتصاف به مبدئیت ومنتهائیت و بالعرض باشد ولی حرکات حقیقی باشد؛ چرا که وابستگی حرکت به اطراف بخاطر این نیست که اطراف اطراف مسافت است بلکه به این لحاظ است که اطراف مبدأ ومنتهای حرکت است ولذا تضاد مبدأ ومنتها که ذاتی است به حرکت سرایت می کند.

بعبارت دیگر ذات حرکت وابسته است به مبدأ ومنتها حال یا مبدأ ومنتهای بالفعل درحرکات مستقیم ویا مبدأ ومنتهای بالقوه درحرکات مستدیر، ولذا مبدأ ومنتها که تضادش ذاتی است، هرچند اطراف تضادش عرضی است، باعث تضاد حقیقی حرکات می شود.

ان قلت: چگونه می شود مبدأ ومنتها که از ناحیه ی حرکت برای اطراف بوجود می آید باعث تضاد ذاتی حرکات می شود، بعبارت دیگر چگونه مبدأ ومنتها که وجودش وابسته به حرکات است باعث تضاد حرکات می شود، آیا این دور نیست؟

قلت: درست است که مبدأ ومنتها وجودش وابسته به حرکت است ولی می شود که به حرکت وصف تضاد بدهد، بله اگر به حرکت وجود می داد دور بود، اما به حرکت وصف می دهد واین دور است، بعبارت دیگر مبدأ ومنتها وجودش متوقف برحرکت است وحرکت وصفش متوقف بر مبدأ ومنتها است پس متوقف ومتوقف علیه دوچیز است ودور نیست.

متن: ثمّ إنّه لیس یقع الشک فی أنّ القسم الأوّل(که ذات اطراف تضاد داشته باشند) یجعل الحرکات متضادّة. وأمّا القسمان الآخران(که خود اطراف تضاد نداشته باشند بلکه اوصاف شان داشته باشند) فیشبه أن یقع الشک فیهما، (بیان شک:) بأنّ ذوات تلک الأطراف لمّا لم یتقابل لذواتها، بل لعارض، فلم یکن(اطراف) متضادّه حقیقیّة. فإذا لم یکن(اطراف) متضادّة حقیقیّة لم یجعل الحرکات متضادّة حقیقة.

ص: 436

فنقول: لیس إذا کان الشی ء(مثل حرکت) متعلّقا بشی ء(مثل طرف) و یکون ذلک الشی ء(طرف) لیس یعرض له التضادّ فی جوهره، بل العرض یعرض له(شی:طرف)، (مدخول لیس:)یجب أن یکون التضاد فی المتعلِّق بذلک الشی ء تضادّاً بالعرض، لأنّه یجوز أن یکون هذا الّذی(مبدئیت ومنتهائیت) هو عارض للمتعلق به(طراف) أمراً داخلا فی جوهر المتعلّق(حرکت)، فإنّ المتحدّد بالطرف أمر غیر ذاتیّ للشمع و ذاتیّ للشکل الّذی فی الشّمع و هو(شکل) ممّا یتعلّق بالشمع و یتقوّم به(طرف).

وکذلک الجسم الحارّ و الجسم البارد متضادان لعرضیهما و فعلاهما _ و هما الإسخان و التبرید صادران عنهما _ لایتضادّان بالعرض، بل بالحقیقة لأجل أنّ الحارّ والبارد وإن کان عارضاً بالقیاص إلی الجسم فإنه ذاتیّ(بلحاظ ماهیت) أو واجب الوجود(بلحاظ وجود)، حتّی یکون الإسخان والتبرید متحققاً.

علی هذه الصورة فإنّ الحرکة لیست تتعلّق بطرف المسافة من حیث هو طرفٌ فقط حتّی کان إذا عرض للطرفیة عارض کان غیر داخل فی تقویم الحرکة أو لا یجب دخوله، کلّا بل إنّما یتعلّق الحرکة بالطرف من حیث هو مبدأ و منتهی، فإنّ کلّ حرکة بجوهرها یتضمن التأخّر و التقدّم لأنّ الحرکة جوهرها مفارقة و قصد. فجوهریّة الحرکة یتضمّن المبدأ و المنتهی: إمّا بالفعل(درحرکت مستقیم) و إمّا بالقوّة القریبة من الفعل(درحرکت مستدیر) الّتی أشرنا إلیها. فالاطراف الّتی للمسافة إنّما تتعلّق بها الحرکة من حیث هی مبدأ و منتهی، وهی(اطراف) من حیث هی مبدأ و منتهی متقابلة فهی من حیث هی متقابلة مقوّمة للحرکة، وإن کانت(حرکت) لیست متقوّمة بذوات تلک الأطراف فهی لذاتها من ضدّ إلی ضدّ و الضدّان ذاتیّان لهما و لیسا(ضدان: مبدئیت ومنتهائیت) ذاتیین للموضوع الّذی هو الطرف.

ص: 437

تضاد حرکت مستقیم بامستدیر 94/03/24

موضوع: تضاد حرکت مستقیم بامستدیر

بحث درتضاد حرکات داشتیم ابن سینا درجای خودش بیان کرده که دراجناس حرکات تضاد نیست وبعد به بیان تضاد درانواع حرکات پرداخته است که ما این بخش را نقل کردیم، و بیان کردیم که درانواع حرکات کیفی تضاد وجود دارد، هم چنین درانواع تضاد کمی، اما درانواع حرکات وضعی تضاد نیست، اما درتضاد أینی تضاد است یا خیر؟

حرکات مکانی یا مستدیراست ویا مستقیم، دوحرکت مکانی مستدیر تضاد ندارند، دوحرکت مکانی مستقیم می تواند تضاد داشته باشند وحرکت مستقیم ومستدیر مکانی تضادش یا به تضاد استداره واستقامت ویا به تضاد اطراف.

تضاد استداره واستقامت: یکی از شرائط تضاد تعاقب برموضوع واحد است ومستدیر ومنحنی چنانکه بیان کردیم تعاقب برموضوع واحد ندارد. پس استداره وانحنا تضاد ندارد وبلکه مافیه الحرکت بطور کلی تضاد ندارد.

تضاد اطراف: اگر عامل تضاد مستقیم ومستدیر اطراف باشد لازم می آیدکه حرکت واحد با حرکات نا متناهی تضاد داشته باشد؛ چرا که یک خط مستقیم می تواند وتر باشد برای قوس های نا متناهی، اما ضد واحد واحد است پس اطراف نمی تواند عامل تضاد باشد.

بیان ملازمه: توجه داریم که اطراف خط مستقیم ومستدیر می تواند برهم منطبق شود، ودونقطه که پایان خط مستقیم است می تواند پایان خط مستدیر وبلکه پایان خطوط مستدیر بی نهایت باشد. ولذا چنانچه مستقیم ومستدیر متضاد باشند خط مستقیم واحد که مسافت حرکت مستقیم است متضاد خواهد بود با بی نهایت خط مستدیر که مسافت حرکت مستدیراست.

ص: 438

سوال: استداره واستقامت هرچند تضاد شخصی وتضاد نوعی ندارند، اما تضاد جنسی چه می توانند داشته باشند یا خیر؟

جواب: با بیان که درعدم تضاد شخصی ونوعی استدارده واستقامت داشتیم روشن می شود که استقامت واستداره تضاد جنسی هم ندارند؛ چرا که جنس درضمن فرد موجود می شود واگر دوجنس متضاد باشند دوفرد تضاد خواهند داشت وچنانکه بیان کردیم تضاد دوفرد استداره واستقامت باطل است.

متن: و إذ قد بیّنا هذه الأصول فلنبیّن أنّ الحرکة المستدیرة لا تضادّ المستقیمة، فنقول: إن کان بینهما تضادّ: فإمّا أن یکون ذلک التّضادّ لأجل الاستدارة و الاستقامة، فیلزم أن تکون الاستقامة و الاستدارة متضادّتین لأنّ الشّی ء الّذی به الاختلاف فی الأضداد المتّفقة فی الجنس متضاد(خبرأن)، لکن الاستقامة و الاستدارة لیس موضوعهما القریب واحداً(یعنی استقامت واستداره تضاد ندارند)، ولا شی ء من الموضوعات یجوز أن یستحیل من الاستدارة إلی الاستقامة إلّا بفساده _ علی ما بیّناه فی ما مرّ _ فهما لیسا بضدّین فلیسا(استداره واستقامت) بسببی تضادّ الحرکات، بل لیس ما فیه الحرکة هو السّبب لتضادّ الحرکات فبقی أن یکون تضادهما للأطراف، لکن لو کان بینهما(استداره واستقامت) تضاد بسبب الأطراف لکانت الحرکة الواحدة بعینها یضادّها حرکات لا نهایة لها مختلفة، لأنّه یمکن أن یکون الخطّ المستقیم المعیّن المشار إلیه الّذی علیه هذه الحرکة المستقیمة و تراً لقسیّ غیر متشابهة لا نهایة لها بالقوّة لکن ضدّ الواحد واحد و هو الّذی فی غایة البُعد عنه.

ویمکن أن یتبیّن بهذا(استداره واستقامت تضاد ندارند) أیضاً(همان گونه تضاد بین اشخاص را باطل کردیم) أنّ صورة الاستقامة و الاستدارة لا تتضادّ تضادّاً جنسیّاً، لأنّه إن کان مطلق الاستقامة مضادّاً لمطلق الاستدارة، کان أیضاً هذا المستقیم تضادّ هذا المستدیر بعینه، إذ لا یجوز أن یکون هذا الواحد یقابله إلّا واحد بعینه لأنّ ما هو أبعد عن هذا الواحد فی طبیعة الخلاف فهو واحدٌ فان کان(تامه) لا أبعد فلا ضدّ، و ضد الشّخص لمّا لم یکن متکثّراً بالعدد لم یجز أن یکون ضدّه معنی عامّا متکثّراً.

ص: 439

ضد واحد شخصی باید واحد شخصی باشد 94/03/25

موضوع: ضد واحد شخصی باید واحد شخصی باشد

بحث دراین بود که حرکت مستدیره ومستقیمه تضاد ندارند؛ چرا که اگر تضاد باشد یا از ناحیه استقامت واستداره است ویا از ناحیه طرفین، واستداره واستقامت تضاد ندارد بدلیل اینکه یکی از شرائط تضاد تعاقب برموضوع واحد است واستقامت واستداره چنانکه قبلا بیان شد تعاقب برموضوع واحد ندارد. باتوجه به شرط دیگر تضاد که غایت خلاف است استداره واستقامت تضاد از ناحیه ی طرفین هم ندارند، بدلیل اینکه می شود یک خط مستقیم وتر باشد برای بی نهایت قوس وحال آنکه ضد واحد باید واحد باشد. پس مستقیم ومستدیر نمی تواند متضاد باشند.

ان قلت: قبول داریم که ضد واحد است نه کثیر، ولی می شود قوس های متعدد را از این حیث که قوس واحد به حساب آورد وبین مستقیم که واحد بالشخص است با مستدیر که واحد بالعموم وبالنوع است نهایت خلاف باشد.

قلت: اولا، ضد واحد بالشخص باید واحد بالشخص باشد نه واحد بالعموم، چرا که واحد بالعموم معنایش این است که درواقع کثیر است ولی ما انرا تحت عنوان جامع نوعی ویا جنسی قرار دادیم وکثیر نمی تواند با واحد غایت خلاف داشته باشد.

ثانیا، مستدیرات نمی تواند اشخاص نوع واحد باشند تا واحد بالعموم داشته باشیم، چرا که قوس ها حدبه های مختلف دارند وحدبه های مختلف هرکدام نوع مستقل اند، بله چنانچه قوس های مختلف حدبه های شان یکسان بود اشخاص نوع واحد بودند ولی حدبه ها یکسان نیستند. پس هرکدام نوع مستقل است، ودرتحت نوع قرار نمی گیرد تا واحد بالعموم داشته باشیم. بنابراین اصلا واحد بالعموم نداریم تا با واحد بالشخص تضاد داشته باشد.

ص: 440

بله انواع مستقل را می شود تحت عنوان جامع جنسی قرار دهیم، وواحد بالعموم جنسی داشته باشیم، ولی جنس بماهو جنس درخارج وجود ندارد بلکه مثل نوع درضمن افراد وجود دارد وافراد کثیراند وکثیر نمی تواند با واحد غایت خلاف داشته باشند.

تذکر: ملاک وحدت نوعی درمستدیرات حدبه های یکسان داشتن است وملاک تعدد انواع اختلاف درحدبه است؛ قوس های که حدبه های یکسان دارند اشخاص متعدد برای نوع واحد اند وقوس های که حدبه های مختلف دارند هرکدام نوع مستقل اند. چرا که تبدیل قوس های که حدبه های یکسان دارند به هم دیگر بدون از بین رفتن حدبه ممکن است ولی قوس های را که حدبه های مختلف دارند نمی شود به هم دیگر بر گرداند بلکه با تبدیل حدبه به حدبه ی دیگر اصل حدبه از بین می رود پس حدبه های مختلف هرکدام نوع مستقل اند که با از بین رفتن شان اصل حدبه از بین می رود.

سوال: آیا همان گونه که مستقیم ومستدیر تضاد ندارند، مستدیرات هم تضاند ندارند یا اینکه مستدیرات می توانند تضاد داشته باشند؟

جواب: چنانکه بیان شد تضاد در حرکات فقط وفقط از ناحیه اطراف است و درمستدیرات اگر قوس واحد مسیر حرکت رفت وبرگشت باشد هرچند درظاهرمبدأ ومنتهای شان غایت خلاف دارند، ولی درواقع تضاد ندارند؛ چرا که متحرک می تواند حرکت را ادامه دهد ومبدأ ومنتها برهم منطبق شود ودرنتیجه حرکات مبدأ ومنتهای مشترک داشته باشند، وحال آنکه متضادان اصلا قابلیت اشتراک دراطراف را ندارند. بعبارت دیگر تضاد درجای است که مغایرت ذاتی باشد ومبدأ ومنتها درحرکت استداره ی مغایرت ذاتی ندارند، بلکه مغایرت شان بخاطر حرکات است، به همین جهت چنانچه حرکت ادامه پیدا کند مبدأ ومنتها برهم منطبق می شود اما دومغایر ذاتی اصلا قابل اجتماع وانطباق نیستند.

ص: 441

اگر مستدیر تام الدوران باشند اصلا اطراف بالفعل ندارند تا تضاد داشته باشند، وبافرض هرچند اطراف بالفعل درست می شود ولی اطراف قابل انطباق برهم اند ومتضادان قابلیت انطباق برهم را ندارند. اگر مستدیر تام الدوران نباشد بلکه نیم قوس باشد دراین صورت اطراف بالفعل است ولی می تواند مشترک بین بی نهایت مستدیرات باشد؛ چرا که از دونقطه می توانیم بی نهایت قوس را رسم کنیم ومتحرک روی آنها حرکت کند، وحال آنکه متضادان اشتراک دراطراف ندارند. پس مستدیرات چه تام الدورن باشند وچه غیر تام الدوران باشند باهم تضاد ندارند.

متن:فیسقط بهذا قول من قال: بانّ هذه الحرکات القوسیة الکثیرة یجوز ان تکون مضادّة للمستقیمة الواحدة فان کان ضدّ الواحد واحدا فهذه الکثرة هی من حیث هی مستدیرة کشی ء واحد فانّ هذا القول خطأ لانّ ضدّ الواحد بالعموم واحد بالعموم متکثر بالشخص لامحة فلیس ضدّ جمیع المستدیرات المتسقة فی معنی الاستدارة هذا المستقیم الواحد بالشخص بل الاولی ان یکون المستدیرات لیست کاشخاص نوع واحد بل کلّ واحد منها قوس من دائرة اخری انعطافها و انحدابها انعطاف و انحداب اخر و لا یبعدان یکون الدوائر المنفقة بالنّوع هی التی یتکثر بالعدد و لا یختلف فی الاحدیداب فلا یبعد أن یختلف نوعا القوسین اللذین لا ینطبق احدهما علی الاخر و ان اتفقا من حیث انّهما مستدیران محدودیان فکیف یکون تلک القسیّ المختلفة کلّها مضادة لشخص واحد؟

فقد اتضح أنّ الحرکة المستقیمة لا تضادّ المستدیرة.

ولک أن تعلم أنّ المستدیرات الّتی علی القسیّ لا تتضادّ، لأنّه یجوز أن تتّفق فی أطراف مشترکة قسیّ بلا نهایة.

ص: 442

فأمّا الحرکة من طرف قوس إلی طرفٍ آخر و للّتی بالعکس(یعنی حرکة التی بالعکس)، و القوس واحدة بعینها فلا تکون(حرکت) مضادّة لها(حرکت التی بالعکس) أیضاً، تعلم ذلک(مدعای ما) إذا علمت أنّ الحرکة المستدیرة الوضعیة، التامّة الدّوران، لا ضدّ لها بوجه لانّه لا طرف لها بالفعل.

وإذا فرض لها(حرکت) طرف یکون فیه(طرف) خروج وضع معیّن الی الفعل بذلک الفرض، (جواب اذا) اجتمع فیه(طرف) أن کان مبدأ و منتهی .

مستدیرات تضاد ندارند 94/03/26

موضوع: مستدیرات تضاد ندارند

بحث درتضاد وعدم تضاد حرکات مستدیره داشتیم وبیان کردیم که حرکات مستدیر تضاد ندارند، چه تام الدوران باشند وچه غیر تام الدوران باشند، دلیلش هم این است که اطراف مغایرت ذاتی ندارند وتضاد درجای است که مغایرت ذاتی باشد.

حرکات مستدیره ی تام الدوران اصلا طرف بالفعل نداریم تا تضاد داشته باشند وتضاد شان موجب تضاد حرکات شود، بله می شود اطراف فرض کرد وبا این فرض مبدأ ومنتها بالفعل می شود، ولی این مبدأ ومنتها غیرت ذاتی ندارند، بلکه غیریت شان بخاطر این است که مبدأ ومنتهای حرکات است ودرحرکات مستدیره که جهت حرکت مغایر با مبدأ حرکت نیست بلکه حرکت به سمتی است که می تواند به مبدأ ختم شود ولذا مبدأ ومنتهای حرکت قابل انطباق اند درحالیکه متضادان اصلا قابل انطباق نیستند.

حرکات مستدیره غیرتام الدوران که اطراف بالفعل دارند، این اطراف مغایرت ذاتی ندارند بلکه مغایرت شان بخاطر این است که مبدأ ومنتهای حرکت است وحرکات مستدیره که جهت حرکت مغایر با مبدأ حرکت نیست بلکه اگر ادامه پیدا کند ممی تواند مبدأ ومنتها یکی باشد وحال آنکه متضادان اصلا قابلیت اجتماع ندارند.

ص: 443

بله درحرکات مستقیم که مستمر هم باشد مبدئش مرکز عالم ومنتهایش محیط است ومرکز ومحیط مغایرت ذاتی دارند واصلا قابل اجتماع نیستند ولذا حرکات که اولا مستقیم باشند وثانیا مستمر باشند، مبدأ ومنتهای شان مغایرت ذاتی دارد؛ یعنی تا عالم عالم است هرگز مرکزش با محیط آن قابل جمع نیست ولذا دوحرکت مستقیم، مستمر و درخلاف جهت هم باشند تضاد دارند، بخاطر این اطراف شان تضاد دارند وقابل جمع نیستند.

حرکات مستقیمه ی که مستمر نیست می شود یک نقطه هم مبدأ وهم منتها باشد وغیرت شان ذاتی نیست بلکه بخاطراین است که مبدأ ومنتهای حرکت اند. پس حرکات مستقیم غیر مستمر مبدأ ومنتهای شان غیرت ذاتی ندارند ولذا درچنین حرکاتی تضاد وجود ندارد.

متن: لکن لم یکن المبدأ و المنتهی ضدّین لاجل المبدئیة و المنتهائیة بل لاجل انّهما علی ما مرّ مبدأ و منتهی حرکة بصفة لا یکون مبدأها و هو بعینه منتهاها فی استمرارها حتی یصحّ التعاند بین المبدأ و المنتهی من جهة القیاس الی الحرکة و ذلک انّما یتفق حیث یکون المبدأ و المنتهی من جهة القیاس الی الحرکة و ذلک انما یتفق حیث یکون المبدأ و المنتهی من جهة القیاس الی الحرکة و ذلک انما یتفق حیث یکون المبدأ و المنتهی بحرکة مستقیمة یکون الاستمرار فیها لا یجعل المبدأ منتهی و لا المنتهی مبدأ فذلک هو الّذی لا یجتمع و اذا کان کل فقد عرفت ان الحرکتین اللتین علی القوس الواحدة لا یتضادان لانّ الحرکة علی تلک القوس لا یعرض لها من حیث هی حرکة قوسیة ان یکون مبدؤها غیر منتهاها مغایرة ذاتیة بل یعرض ذلک لقطع یفرض و وقوف یتفق و لو لا ذلک لصح لها التوجه المستمر الی المبدأ بعینه و هی حرکة متصلة واحدة لا رجوع فیها» انتهی کلام الشفاء ملخّصاً.

ص: 444

اقسام سه گانه تضاد حرکات 94/03/30

موضوع: اقسام سه گانه تضاد حرکات

آنچه که از کلام ابن سینا بدست می آید این است که تضاد حرکات از ناحیه تضاد اطراف شان است وتضاد اطراف حرکات سگونه است:

1.ذات طرفین تضاد داشته باشند، مثل سواد وبیاض درحرکات تبیض وتسود.

2. ذات طرفین تضاد نداشته باشند بلکه بلحاظ وصف شان تضاد داشته باشند واین وصف از ناحیه ی حرکت نیامده است، مثل علو وسفل.

3. ذات طرفین تضاد نداشته باشند بلکه بلحاظ وصفی که از ناحیه ی حرکت آمده است تضاد داشته باشند مثل مبدئیت ومنتهائیت.

لاهیجی: برخی از اقسام سه گانه تضاد حرکات فقط به دوقسم اول توجه کرده اند، نه به قسم سوم، وبه همین خاطر اشکال کرده اند.

اشکال: بین مفاد حرف شما با تصریح کلام قوم تهافت وجود دارد؛ چرا که شما گفتید تضاد حرکات از ناحیه ی تضاد اطراف آن است واین درصورتی است که بین اطراف غایت خلاف وجود داشته باشد وضد واحد هم واحد باشد. پس درحرکات أینی فقط باید درجای تضاد باشد که حرکت از مرکز به محیط وبالعکس باشد، چرا که فقط دراین صورت است که بین اطراف غایت خلاف است. اما قوم تصریح کرده است که بین حرکت علوی وسفلی سنگ تضاد وجود دارد، سنگ که با حرکت قسری بالا وبا حرکت طبیعی به پایین می آید حرکت الی العلو والی السفل آن تضاد دارد.

متن:فقد صرّح بانّ تضاد الطرفین یکون علی ثلاثة اقسام:

ص: 445

الاوّل: ان یکون لذات الطرفین کالسواد و البیاض،

الثانی: ان یکون لوصف غیر متعلق بالحرکة ککون الطّرف فی غایة القرب من الفلک او غایة البعد عنه. الثالث: ان یکون لوصف متعلق بالحرکة کالمبدئیة و المنتهائیة.

و انّ کلّ واحد منها موجب لتضاد الحرکة بالذات.

و قد غفل عن القسم الثالث کثیر من المتاخرین فاستشکل علیهم الامر بلزوم ان لا یتحقق التضاد فی الحرکات الاینیّة الّا بین الصّعود من المرکز الی المحیط و الهبوط من المحیط الی المرکز اذ فی ما سوی ذلک لا یتحقق ما اعتبر فی التضاد من غایة التباعد و کون ضد الواحد واحدا مع تصریح القوم بان حرکتی الحجر علوا و سفلا بالقسر و الطبع متضادتان .

اشکال درحرکت هابط وصاعد 94/03/31

موضوع: اشکال درحرکت هابط وصاعد

بحث درتضاد حرکات داشتیم اشکال شد که اگر درتضاد حرکات اولا از ناحیه اطراف باشد وثانیا غایت بعد شرط باشد وثالثا ضد واحد هم واحد باشد لازم می آید که درحرکات أینی فقط درحرکت هبوطی وصعودی تضاد باشد که از مرکز به محیط وبالعکس است؛ چرا که فقط درچنین حرکتی أینی است که غایت البعد بین اطراف حرکت وجود دارد. درحالیکه قوم تصریح که هرحرکت هبوطی وصعودی وبلکه هرحرکت مستقیم رفت وبرگشت تضاد دارد، چه هبوطی وصعودی باشد یا نباشد. پس مفاد حرف شما با تصریح قوم تهافت دارد.

جواب تفتازانی: درست است که تضاد حرکات بخاطر تضاد اطراف آن است، اما باید ببنیم مراد از اطراف که باعث تضاد می شود چیست، آیا حصول دراطرف باعث تضاد حرکات می شود یا میل وتوجه به اطراف است که باعث تضاد حرکات می شود؟ حق این است که حصول دراطراف باعث تضاد حرکات نمی شود چرا که وقتی حصول دراطراف دیگر حرکت نیست، وقتی که متحرک درمامنه است حرکت شروع نشده است وزمانیکه درما إلیه حاصل شد دیگر حرکت تمام شده است پس حصول دراطراف باعث تضاد حرکات نمی شود، بلکه توجه به اطراف است که باعث تضاد می شود ولذا وقتی که متحرک توجه به علو دارد با زمانیکه توجه به سفل دارد تضاد دارند، چرا که علو وسفل اولا متمیز بالطبع اند وثانیا تخالف نوعی دارند وثالثا متصف اند به غایت القرب به محیط وغایت البعد از محیط پس غایت خلاف دارند. ودرنتیجه تمام حرکات علوی وسفلی بخاطر تضاد اطراف شان تضاد دارند، چرا که مراد از اطراف توجه الی العلو وتوجه الی السفل است نه حصول در اطراف تا تضاد حرکات أینی منحصر شود در حرکت از محیط به مرکز وبالعکس است. پس مفاد حرف ما با تصریح قوم تهافت ندارد.

ص: 446

لاهیجی: تفتازانی به تضاد قسم دوم توجه کرده واز اشکال پاسخ داده است. این جواب هرچند مشکل حرکت علوی وسفلی را حل می کند اما کافی نیست، چرا که درتمام حرکات مستقیم که رفت وبرگشتی است ولو به جهت علو وسفل نباشد تضاد وجود دارد و جواب تفتازانی مشکل چنین حرکاتی را حل نمی کند. پس باید به تضاد قسم توجه کنیم که تضاد اوصاف حاصل از حرکت است تا مشکل تمام حرکات حل شود.

جواب لاهیجی: مبدئیت ومنتهائیت اوصافی است که غیریت شان ذاتی است واطراف با این اوصاف موجب تضاد حرکات مستقیم می شود، حرکات مستقیم که بطور رفت وبرگشت باشد، حال چه علوی وسفلی باشد ویا غیر علوی وسفلی بین اطراف شان باتوجه به وصف مبدئیت ومنتهائیت غایت خلاف است وباهم تضاد دارند.

تبصره: باتوجه به شرط غایت خلاف درتضاد بهتر وبلکه متعین است که بگوییم توجه به اطراف با وصف مبدئیت ومنتهایت درحرکات رفت وبرگشتی غایت خلاف دارند، مثلا دو حرکت یکی از مشرق به مغرب ودیگری بالعکس است ویا یکی از شمال به جنوب ودیگری بالعکس است باهم صدو هشتاد درجه اختلاف دارند. پس مراد از مبدأ ومنتها توجه به مبدأ وتوجه منتها است که درحرکات رفت وبرگشت غایت خلاف را دارند. اما اگر مراد از اطراف خود اطراف باتوجه به وصف مبدئیت ومنتهایت باشد اولا بسیار از حرکات مبدأ وممنتهای شان قابل جمع نیستند وغیریت ذاتی دارند حرکات رفت وبرگشت چه مستقیم باشد وچه مستدیر و مستقیم چه بنحو علو وسفل باشد چه به غیر علووسفل ومستدیر هم چه تام الدوران باشد، چه غیرتام الدوران، وبلکه درحرکات مستقیم، چه دریک جهت باشد مثل دوحرکت که منتهای یکی مبدأ دیگری وچه در دوجهت مثلا یکی ازمشرق به سمت مغرب باشد ودیگر از شمال به سمت جنوب. وثانیا مبدأ ومنتهای هیچ یک از حرکات مذکور غایت خلاف نخواهند داشت مگر اینکه حرکت مستقیم از مرکز به محیط وبالعکس باشد. بنابراین چنانچه مراد از اطراف خود اطراف باوصف مبدئیت ومنتهائیت باشد وغایت خلاف هم درتضاد شرط باشد تضاد حرکت أینی چنانکه مستشکل گفت منحصر می شود به حرکت ازمرکز به محیط وبالعکس. پس همان گونه که تفتازانی گفت مراز از علو وسفل توجه به علو وتوجه به سفل است وتوجه به علو باتوجه به سفل غایت خلاف دارند چه حرکت از مرکز به محیط باشد وچه غیر آن، لاهیجی هم باید بگوید توجه به مبدأ وتوجه به منتها درحرکات رفت وبرگشت تضاد دارد وتوجه به مبدأ وتوجه به منتها درحرکت رفت وبرگشت غایت خلاف وتضاد دارند، حال چه حرکت از علو به سفل وبالعکس باشد وچه به انحا دیگری باشد.

ص: 447

کار عجیب شارح مقاصد: تعجب است که شارح مقاصد اعتبار وصف مبدئیت ومنتهائیت درتضاد حرکات را به فخررازی نسبت داده است وحال آنکه تضاد حرکات به وصف مبدئیت ومنتهائیت را ابن سینا طرح کرده است.

کار عجیب تر فخررازی: شیخ درطبیعیات شفا گفته است که حرکت آب ازمرکز زمین به روی زمین با حرکت آب از فوق کره ی هوا به روی زمین تضاد ندارد. فخررازی درتوجیه حرف شیخ می گوید که بین این دوحرکت غایت خلاف نیست ولذا تضاد ندارند وحال آنکه با اعتبار وصف مبدئیت ومنتهائیت را درتضاد حرکات باید می گفت منتهای دوحرکت تضاد ندارند ولذا متضاد نیستند.

توجیه فخررازی: حرکت نار از کره ی نار به روی زمین وحرکت زمین از مرکز به روی زمین فاصله اش بشتر است از حرکت آب ازکره ی هوا به زمین وحرکت آب از مرکز زمین به روی آن. پس بین حرکت آب از مرکز به روی زمین واز کره ی هوا به روی زمین غایت خلاف نیست ودرنتجه تضاد ندارد.

توجیه صحیح: تضاد دوحرکت وقتی است که هم مبدأ دوحرکت باهم تضاد داشته باشند وهم منتهای هردوحرکت. وحرکت آب از فوق کره ی هوا به روی زمین با حرکت آب از مرکز زمین به روی زمین منتهای دوحرکت یکی است ولذا دوحرکت تضاد ندارند.

والحق: تضاد درجای است که غایت خلاف باشد واین درتمام حرکت رفت وبرگشت مستقیم وجود دارد، چه حرکت از علو به سفل باشد، یا از شرق به غرب و... وچه حرکت های رفت وبرگشتی طولانی باشند یا نباشد.

ص: 448

تذکر: حرکات مستقتیم رفت وبرگشت با اعتبار اینکه توجه متحرک به مبدأ باتوجه آن به منتها غیریت ذاتی و غایت خلاف دارند تضاد دارند.

متن: وأجاب فی شرح المقاصد: بأنّ تضاد الحرکة لتضاد ما منه و إلیه (خبرأن:)لیس من حیث الحصول(متحرک) فیهما(مامنه وما الیه) إذ لا حرکة حینئذ(وقتی که متحرک درمامنه وماإلیه حاصل است)، بل من حیث التوجه(یعنی توجه به مامنه وماإلیه)، فیعتبر حال الجهة وجهتا العلو و السفل متمیّزتان بالطبع مختلفتان بالنوع متضادّتان لعارض لازم هو غایة القرب من المحیط و البعد عنه بخلاف سائر الجهات(که سایر جهات متمیزبالطبع ومختلف بالنوع نیستند بلکه با اعتبار ساخته می شوند).

وأنت خبیر: بأنّ ذلک(توجیه تفتازانی) إنّما یجری فی الحرکة الصّاعدة و الهابطة. و التحقیق تحقق التضاد بین کلّ حرکة مستقیمة من نقطة إلی أخری مع الرجوع عنها إلی الأُولی. فالوجه(راه حل) هو الرجوع إلی وصف کون المبدئیة و المنتهائیة مطلقاً(چه مبدأ ومنتها علووسفل باشد چه نباشد) موجباً لتضاد الحرکة کما هو مقتضی القسم الثالث.

و العجب: أنّ فی شرح المقاصد نسب اعتبار وصف المبدئیة و المنتهائیة فی تضاد الحرکة إلی الإمام الرازی(درحالیکه وصف مبدئیت ومنتهائیت را ابن سینا مطرح کرد).

والأعجب: أنّ الامام الرّازی مع اعتباره وصف المبدئیّة و المنتهائیّة فی تضادّ الحرکة، وجّه فی "المباحث المشرقیة" حکم الشّیخ _ فی فنّ السماء و العالم من طبیعیات الشفاء _ (متعلق حکم:) بنفی التضادّ بین حرکتی الماء بالطبع من فوق الهواء و من تحت الارض، (متعلق وجّه:)بأنّ الضدّین یجب أن یکون بینهما غایة التباعد، و(حالیه)لم یوجد ذلک(غایت تباعد) فی هاتین الحرکتین، (تعلیل برای لم یوجد:)لأنّ البُعد بین حرکة النار و حرکة الارض أکثر من البُعد بین صعود الماء من المرکز و هبوطه عن المحیط(اطراف کره هوا).

ص: 449

مع تعلیل الشّیخ ذلک الحکم(حکم به نفی تضاد را) بأنّ تینک الحرکتین تتوجّهان إلی طرفٍ واحدٍ و(عطف تفسیر) نهایةٍ واحدةٍ.

فالحقّ: أنّ غایة الخلاف المعتبرة فی التضادّ متحقّقة فی کلّ حرکة علی خطٍّ مستقیمٍ من أحد طرفیه إلی الآخر مع الرّجوع عنه إلی الأوّل، سواء کان الخطّ قصیراً أو طویلاً و سواء کان موضوعاً بین جهتی العلوّ و السفل أو غیرهما. و هذا غیر متحقّق فی الحرکتین المذکورتین(حرکت آب از بالابه سمت ارض وازمرکزبه سمت ارض).

اشکال بردخالت مبدأ ومنتها درتضادحرکا 94/04/01

موضوع: اشکال بردخالت مبدأ ومنتها درتضادحرکا

بحث دراین داشتیم که تضاد حرکات به تضاد اطراف آنها است که خود سه قسم است. اما برخی از تضاد مبدأ ومنتهای حرکت غافل اند ولذا اشکال کرده اند. وبرخی دیگر برخود این مطلب که تضاد مبدأ ومنتها باعث تضاد حرکت اشکال کرده است.

اشکال میرسید شریف: می دانیم که مبدئیت ومنتهائیت دوصفی است که از ناحیه ی حرکت برای اطراف درست می شود پس هم وجود این دووصف وهم تضاد شان متاخر از حرکت است، وچیزی که هم وجودش وهم تضادش بعد از حرکت است چگونه باعث تضاد حرکات شود؟ بعبارت دیگر قبل از حرکت مبدأ ومنتها نیست دونقطه است، یا دوکیف است ویا دووضع و... زمانیکه حرکت انجام شد این دونقطه یا دوکیف ویا دو وضع و... متصف می شود به به مبدئیت ومنتهائیت پس مبدئیت ومنتهائیت بعد از حرکت است واگر بعد از حرکت است چگونه باعث تضاد حرکات می شود؟ بله قرب وبعد از محیط ویا علو وسفل متقدم بروجود حرکت اند ومی تواند باعث تضاد حرکات شود.

ص: 450

جواب: چنانکه شیخ قبلا بیان کرد قوام حرکت به ترک وقصد است وآنچه که ترک می شود مبدء وآنچه که قصد می شود منتها است پس مبدئیت ومنتهائیت ذاتی ومقوم حرکت است وآنچه که مقوم حرکت است نمی تواند وجودش متاخر از حرکت باشد، بله متعین شدن طرف ممکن است بعد از حرکت باشد ولی آنچه که مقوم حرکت است تعین اطراف نیست بلکه اطراف است به وصف مبدئیت ومنتهائیت. درحقیقت ما سه چیز داریم؛ یکی ذات اطراف که وجودش مقدم برحرکت است، دوم اتصاف اطراف به مبدئیت ومنتهائیت که مقدم برحرکت است وسوم تعین اطراف که بعد از حرکت است. از سه امر مذکور ذات اطراف هرچند وجودش مقدم برحرکت است ولی نه مقوم حرکت است ونه تضاد شان ذاتی است، اطراف متصف به مبدئیت ومنتهائیت هم وجودش مقدم برحرکت است، هم تضادش ذاتی است وهم مقوم حرکت است پس تضاد شان باعث تضاد حرکات می شود، بله تعین اطراف بعد از حرکت است ولی تعین اطراف نه مقوم حرکت است ونه تضاد دارد.

اشکال: می دانیم که شرط تضاد غایت خلاف است وغایت خلاف حرکات هبوطی وصعودی وجود ندارد حتی درحرکت هبوطی که از محیط به مرکز است وحرکت صعودی که ازمرکز به محیط است؛ چرا که ولو درواقع بین محیط عالم که فلک نهم است ومرکز عالم که زمین است غایت بعد است ولی بلحاظ تصور می شود از فلک نهم بالاتر واز زمین سافل تر وجود داشته باشد. پس بین محیط ومرکز هم غایت خلاف است نیست ودرنتیجه حرکت از محیط به مرکز وبالعکس تضاد ندارند.

ص: 451

جواب: هرچند بلحاظ تصور بالاتر از فلک نهم وپایین تراز زمین متصور است ولی بلحاظ واقع وخارج بین فلک نهم وزمین که مرکز عالم است غایت خلاف وجود دارد ولذا بین حرکت از محیط به مرکز وبالعکس تضاد وجود دارد.

اشکال: قبول داریم که بلحاظ واقع بین محیط ( فلک نهم) ومرکز( زمین) غایت خلاف است ولی این سینا غایت خلاف متصور را مطرح کرده است. پس حرکت علوی وسفلی ولو از مرکز به محیط وبالعکس باشد تضاد ندارند.

جواب: اگر وصف مبدئیت ومنتهائیت اطراف را لحاظ کنیم نه تنها حرکت از مرکز به محیط وبالعکس بلکه همه ی حرکات علوی وسفلی تضاد دارند، چراکه هرچند دونقطه که یکی علو ودیگری سفل است تضاد ندارند ولی بلحاظ اینکه یکی مبدأ ودیگری منتها است غایت خلاف دارند وبلکه بلحاظ اینکه یکی علوودیگری سفل است هم غایت خلاف دارند البته اگر بگویم حرکت علوی یعنی حرکت به جهت علو وحرکت سفلی یعنی حرکت به جهت سفل وجهت، که جهت علو وجهت سفل غایت خلاف دارند.

شاهد براینکه مراد شیخ غایت خلاف متصور: شارح مقاصد برکلام شیخ اشکال کرده است لاهیجی می گوید مراد شیخ غلایت خلاف متصور است ولذا اشکال شارح مقاصد وارد نیست.

کلام شیخ: بین منحنی ومستقیم تضاد نیست، چرا که بین دونقطه که یک خط مستقیم رسم می شود بی نهایت قوس می شود رسم کرد پس ما قوس که غایت خلاف با خط مستقیم داشته باشد نداریم وحال آنکه درتضاد غایت خلاف شرط است.

ص: 452

اشکال شارح مقاصد: بله می شود بلحاظ تصور بین دونقط بی نهایت خط منحنی رسم کرد وبلحاظ واقع خط که منطبق بر مقعر فلک نهم است بشترین انحنا را داردش، چرا که فلک نهم بشترین انحنا را دارد. پس بین خط مستقیم وآخرین منحنی غایت خلاف است وتضاد داردند.

لاهیجی: کلام شیخ که بین دونقطه می شود بی نهایت قوس رسم کرد ولذا بین خط منحنی ومستقیم تضاد نیست صریح دراینکه مراد از غایت خلاف غایت خلاف متصور است نه محقق. پس اشکال شارح مقاصد وارد نیست.

لاهیجی: شیخ تصریحی دارد که برخی از آن غفلت نموده است.

تصریح شیخ: حرکت رفت وبرکشت روی قوس واحد تضاد درند، چرا که اطراف قوس واحد مغایرت ذاتی ندارند ولذا چنانچه حرکت ادامه یابد برهم منطبق می شود.

کلام متاخرین: حرکت رفت وبرگشت همان طور که روی خط مستقیم تضاد دارند روی قوس واحد هم تضاد دارند؛ چرا که اطراف لو فی حد ذاته مغایرت ندارند ولی بلحاظ اتصاف به مبدئیت ومنتهائیت مغایرت دارند وقابل جمع نیستند.

تبصره: همان گونه که قبلا بیان شد، باتوجه شرط غایت خلاف در تضاد، تنها لحاظ اتصاف به میدئیت ومنتهائیت برای اطراف کافی نیست تا غایت خلاف داشته باشد، بلکه علاوه برآن اطراف باید اطراف خط مستقیم باشد تا غایت خلاف محقق شود. بعبارت دیگر اولا باید اطراف بلحاظ مبدأ ومنتها بودن لحاظ شود وثانیا جهت مبدأ باید کا ملا غیر از جهت منتها باشد. باتوجه به این دوقید اولا تمام حرکات رفت وبرگشت که روی خط مستقیم است تضاد دارند، چه حرکت از راست به چپ وچه از بالا به پاین وچه خط کوتا باشد چه بلند، چرا که جهت مبدأ غیر از جهت منتها است وبین شان غایت خلاف است. وثانیا تمام حرکات که روی قوس است تضاد ندارد، چه قوس کامل باشد وچه قوس ناقوس ناقص وچه رفت وبرگشت باشد چه غیر رفت وبرگشت، چراکه جهت مبدأ غیر از جهت منتها نیست ولذا وقتی که حرکت ادامه پیدا کند برهم منطبق می شوند. بله وصف مبدئیت ومنتهائیت هرچند قابل جمع نیستند وغیریت ذاتی دارند ولی غایت خلاف وقتی است که جهت مبدأ وجهت منتها را هم مطرح کنیم، درغیراین صورت اولا با لحاظ وصف مبدئیت ومنتهائیت تمام حرکت باهم قابل جمع نیستند. وثانیا غایت خلاف بین شان نیست.

ص: 453

متن: وأمّا ما أورده شارح المواقف علی اعتبار وصف المبدئیة و المنتهائیة فی تضادّ الحرکة: بأنّ ثبوت هذین العارضین لذاتی الطرفین متأخّر عن وجود الحرکة، فلا یکون تضادّهما علّة لتضادها(حرکات) بخلاف القُرب و البُعد من المحیط، فإنّهما(علووسفل) متقدّمان علی وجود الحرکة و مقتضیان لتضادها».

فمندفع بما مرّ(ص473) فی کلام الشّیخ: من أنّ الأطراف من حیث هی متقابلة هی مقوّمة للحرکة، فکیف یجوز الحکم بتأخّر العارضین اللّذین هما مناط التقابل بل بین الأطراف (متعلق تاخر:)عن وجود الحرکة؟

ثمّ إنّ ما زعموا من عدم تحقّق التضادّ فی ما سوی الصّعود من المرکز إلی المحیط و الهبوط من المحیط إلی المرکز، (علت عدم تحقق:)بناءً علی اعتبار غایة التباعد فی التضادّ (خبرإنّ:)یستدعی عدم تحقّق التضادّ فی الصعود و الهبوط المذکورین أیضاً، إلّا إذا کان المراد من غایة التباعد ما هو المتحقّق علی ما أشرنا إلیه سابقاً. و الظاهر کون المراد ما هو المتصوّر کما یدلّ علیه کلام الشیخ فی ما نقلنا.

و علی هذا(که مراد شیخ غایت الخلاف متصور است نه محقق) یندفع ما أورد فی "شرح المقاصد" علی ما ذکروا فی نفی التضادّ بین المستقیمة و المنحنیة من أنّ بین کلّ نقطتین قسیاً غیر متناهیة، و العظمی أشدّ انحناء فاشدّ مخالفة، وهو(ما أورد) أنّ القوس الّتی تماسّ محدّب الفلک المحیط فی غایة الخلاف، فالحرکة علیها ینبغی أن تکون ضدّاً للحرکة المستقیمة، (بیان یندفع:)کیف والحکم بعدم تناهی تلک القسی صریح فی کون المراد ما هو غایة التخالف المتصوّر لا المتحقّق ومحدّب المحیط إنّما هو غایة التباعد المتحقّق. هذا.

وممّا صرّح به الشّیخ فی کلامه المنقول(ص475) هو نفی التضادّ بین الحرکة من أحد طرفی القوس إلی الآخر مع الرجوع عنه إلی الأوّل مع وحدة القوس، لعدم کون مبدأها غیر منتهاها مغایرة بالذّات وهو(ما صرح) أیضاً ما خلافه مذکور فی کتب المتأخّرین و المقام موضع للتأمّل الصادق(تامل که واقعا تامل است).

ص: 454

انقسام حرکت 94/04/02

موضوع: انقسام حرکت

انقسام حرکت: یکی از مباحث مطرح درباب حرکت انقسام حرکت است، چرا که حرکت دارای امتداد است وهرامر متددی قابل قسمت است پس حرکت هم قابل قسمت است اما از آنجای که حرکت امتداد سیال وتدریجی است وما نمی توانیم روی امتداد آن دست بگذاریم باید ببنیم که قسمت حرکت چگونه انجام می شود.

خواجه: از شش عامل دخیل درحرکت متقابلین یعنی مبدأ ومنتها وفاعل دخالت درتقسیم حرکت ندارد.

لاهیجی: از عوامل ششگانه ی دخیل درحرکت دخالت مسافت، زمان ومتحرک درتقسیم حرکت روشن است هم چنین ظاهر است که مبدأ ومنتها دخالت درتقسیم حرکت ندارد، اما عدم دخالت فاعل یا محرک در تقسیم حرکت نیاز به دقت وبحث دارد.

توضیح مطلب:

مقدمه : قبلا بیان شد که وحدت حرکت بستگی دارد به وحدت متحرک، مسافت وزمان، وچنانچه یکی از این مور متعدد باشد حرکت متعدد می شود، یک حرکت نمی تواند دوزمان یا دومسافت ویا دومتحرک داشته باشد، بلکه اگر متحرک دوتا شد حرکت دوتا می شود هم چنین اگر مسافت متعدد شد حرکت متعدد می شود و همین طور باتعد زمان حرکت متعدد می شود. پس وحدت شخصی حرکت متوقف است به اجتماع سه وحدت _ وحدت متحرک، وحدت مسافت ووحدت زمان _ حال بحث این است که این حرکت واحد بالشخص چگونه قسمت می شود یا چه عوامل باعث قسمت حرکت واحد شخصی می شود؟

1.زمان از آنجای که مقدار حرکت است بدیهی است که با انقسام زمان حرکت منقسم می شود.

ص: 455

2. انقسام مسافت بدلیل انطباق حرکت بر آن موجب انقسام حرکت می شود، مثلا حرکت روی مسافت ده کیلومتر دارای ده جزء یک کیلومتری است.

3. متحرک که جسم است موضوع حرکت است وحرکت درآن ولذا باقسمت متحرک حرکت قسمت می شود مثلا چوب که دوسر دارد می توانیم بگویم حرکت این سر چوب وحرکت آن سرچوب.

4و5. مبدأ ومنتها: مبدأ ومنتها دخالت درانقسام حرکت ندارد، چرا که اولا مبدأ ومنتها تقسیم نمی شود ثاینا برفرض هم تقسیم شود بدلیل اینکه خارج از حرکت اند موجب تقسیم حرک نمی شود.

6. فاعل یا محرک: فاعل یا بسیط وغیر منقسم است ویا منقسم ودارای اجزاء، وفاعل منقسم یا اثرجزئش جزء اثر کل نیست ویا اثر جزء آن جزء اثر کل است ودرفرض اخیر یا مجموع اجزا مجتمعا تحریک می کنند ویا علی التعاقب. پس برای تحریک وتاثیر فاعل درمجمع چهار صورت داریم:

1/6. فاعل بسیط که قابل قسمت نیست روشن است که دخالت درتقسیم حرکت ندارد؛

2/6. فاعل منقسم که اثرجزئش جزء اثر کل نیست هم دخالت در تقسیم حرکت ندارد؛ چرا که ما می خواهیم اثر را که حرکت است قسمت کنیم وقتی که جزء فاعل نقشی درجزء حرکت ندارد نمی تواند موجب انقسام حرکت شود.

3/6. فاعل منقسم که اثر جزئش موثردرجزء اثر است در صورت که اجزاء اجتماع درتحریک داشته باشند مثلا دو نفر با هم سر چوبی را بگیرند وبکشند، ویا چوب را بلند کنند و حرکت دهند دراین صورت هرچند درظاهر تقسیم حرکت چوب به تقسیم فاعل اسیت مثل اینکه می گویم حرکت این سر چوب وحرکت سر دیگر آن، ولی اگر دقت کنیم می بینیم که درحقیقت متحرک است که قسمت شده وبلحاظ آن حرکت چوب قسمت شده به حرکت این سرچوب وحرکت سردیگر چوب.

ص: 456

4/6. فاعل منقسم که اثر جزئش موثر درجزء اثر کل است واجزاء به تعاقب تحریک می کند، مثل اینکه دوانسان چوبی را ده متر بکشند، پیج کیلومتر اولی وپنج کیلومتر دومی، دراین جا هم حرکت تبعی چوب تقسیم می شود به تقسیم زمان یا مسافت. ومحرک دخالت درانقسام این حرکت ندارند.

خلاصه: زمان، مسافت ومتحرک دخالت درتقسیم حرکت دارند ومی توانیم حرکت واحد را بواسطه ی هر یک از این عوامل تقسیم کنیم ولی مبدأ ومنتها وهمین طور فاعل حرکت دخالت درتقسیم حرکت ندارند.

متن: ولا مدخل للمتقابلین و الفاعل فی الانقسام ای فی انقسام الحرکة امّا المتقابلان اعنی المبدأ و المنتهی فظ عدم مدخلیتهما فی انقسام الحرکة.

وامّا الفاعل اعنی المحرّک فان کان بسیطا غیر منقسم او منقسما لیس لجزئه اثر هو جزء اثر الکل کعدة یحرکون ثقیلا لا یقدر واحد منهم علی تحریکه اصلا فظ أیضا عدم مدخلیته فی انقسام الحرکة.

وان کان لکلّ جزء منه اثر هو جزء اثر الکل کعدة یحرکون ثقیلا لا یقدر کلّ واحد منهم علی تحریکه فی الجملة:

فامّا ان یکون تلک العدة مجتمعین علی التحریک کاثنین یحرکان خشبة یرفع احدهما احد راسها و الاخر الاخر فقد یتوهم انّ حرکة هذه الخشبة تنقسم بحرکتی الرأسین بسبب تعدد المحرکین لکنّها لیست کل بل انقسامها انّما هو بسبب انقسام الخشبة الی راسین الا تری انّ محرکها لو لم یکن متعدّدا لکان هذا الانقسام بحاله کان یکون واحد یقدر علی تحریک الخشبة برأسیها وحده؟

واما ان یکونا متعاقبین کان یکون واحد منهم یحرکه زمانا فی بعض مسافة ثم یأخذه الاخر منهم فیحرّکه فی زمان اخر بعضا آخر من المسافة فهذا الانقسام أیضا انّما هو بسبب انقسام الزمان و المسافة فانّه بحاله و لو فرضنا المحرک واحدا بعینه فی جمیع المسافة.

ص: 457

واذا لم یکن للمتقابلین و المحرک مدخل فی انقسام الحرکة فانقسامها انّما یکون بانقسام الزمان و ما فیه الحرکة لانطباقها علیهما و کذا بانقسام المتحرک لکونها حالة فیه حلول السریان کما عرفت فی انقسام حرکة الخشبة حسب انقسام الخشبة.

سرعت وبط حرکت 94/04/03

موضوع: سرعت وبط حرکت

حرکت امر تدریجی ومتجدد ومتصرم است وبه لحاظ همین تجدد وتصرم کیفیتی بر آن عارض که اولا دارای شدت وضعف است، وسرعت وبط نام دارد. وثانیا نسبی است یعنی با مقایسه بدست می آید که کدام سریع است وکدام بطی.

مناط سرعت وبط : هرگاه متحرکی دومسافت مساوی را درزمانها مختلف طی کند، آن که در زمان کوتاه طی می کند حرکت سریع دارد وآن که درزمان زیاد طی می کند حرکتش بطی است، ویا چنانچه دومتحرک درزمان مساوی دومسافت را طی کند آنکه مسافت بیشتر را طی کرده است حرکت سریع دارد وآنکه مسافت کمتری را طی کرده است حرکتش بطی است. پس اگر دومسافت یکسان باشد معیار سرعت کمی زمان ومعیار بط زیادی زمان است واگر زمان دوحرکت مساوی است معیار سرعت کثرت ومعیار بط قلت مسافت است.

مسافت: اصطلاحا به مافیه الحرکت أینی مسافت گفته می شود، امّا دراین جا مراد از مسافت مطلق مافیه یا امتدادی است که حرکت درآن واقع می شود، چه این مافیه الحرکت أین باشد، یا کم باشد، یا کیف باشد، ویا وضع باشد.

سوال: ایا سرعت وبط مقوم ماهیت حرکت است یا خیر از امورعارض بر ماهیت حرکت؟

ص: 458

جواب: سرعت وبط از امور عارض بر حرکت اند، نه مقوم ماهیت آن.

دلیل: 1. سرعت وبط شدت وضعف دارند، 2. فصول قابل شدت وضعف نیستند. پس سرعت وبط فصل نیستند.

در دلیل فوق طبق مبنای مشاء روشن است که کبرا شدت وضعف ندارد؛ چرا که فصل طبق مبنای مشاء ماهیت است ودرماهیت هم بنظر مشاء شدت وضعف نیست. اما صغرا نیاز به بیان دارد.

اثبات صغرا: گفتیم که معیار سرعت وبط کمی وزیادی زمان ومسافت است واز آنجای که مسافت وزمان قابل قسمت اند وکم وزیاد می شوند سرعت وبط شدت وضعف پیدا می کند، مثلا مسافت واحد را می تواند با حرکات مختلف طی کرد که برخی زمان کم دارند سریع اند وبرخی دیگر زمان زیاد دارند وبطی اند. ویا درزمان واحد حرکات مختلف واقع می شود که برخی مسافت طولانی دارند وسریع اند وبرخی مسافت کم دارند بطی اند.

خلاصه: معیار سرعت وبط کمی وزیادی مسافت وزمان است و از آنجای که درمسافت وزمان زیاد ونقصان راه دارد سرعت وبط هم شدت وضعف دارند.

بیان ابن سینا: سرعت وبط موجب اختلاف نوعی حرکات نمی شود.

دلیل (1): سرعت وبط برصنف واحد از حرکات وارد می شود، وفصل های مختلف نمی تواند بر صنف واحد وارد شود، نه باهم ونه به تعاقب. پس سرعت وبط فصل نیست.

بیان صغرا: همان گونه که بیان شد حرکات دارای اجناس عالی، متوسط وسافل است( ص467) وهمین طور دارای انواع ( ص463) وهریک از انواع می تواند اصنافی داشته باشد مثلا حرکت تسخنی یک نوع از حرکات کیفی لمسی است و مثلا حرکت تسخنی آب صنف از حرکت تسخنی است، که خود شدت وضعف وسرعت وبط دارد گاهی حرکت تسخن آب سریع می شود وگاهی بطیء. پس سرعت وبط برصنف واحد از حرکات وارد می شود.

ص: 459

بیان کبرا: صنف متفرع برنوع است یعنی وقتی ما صنف از چیزی را داریم که نوع آنرا قبلا داشته باشیم ونوع بافصل کامل می شود ولذا فصل که نوع را می سازد نمی تواند برصنف که خود متفرع برنوع است وارد شود.

دلیل(2): سرعت وبط قبول شدت وضعف می کنند وفصول قبول شدت وضعف نمی کند. پس سرعت وبط فصل نیستند. ودرنتیجه نمی توانند نوع ساز باشند.

شارح مقاصد: روشن است که سرعت وبط شدت وضعف می پذیرند ودر این بحثی نیست، اما اینکه آیا سرعت وبط امورنسبی اند یا مطلق اختلافی است، بعبارت دیگر در اینکه آیا نسبت به هرسریع سریع تری وجود دارد ونسبت به هربطی بطی تر ویا سریع ختم می شود بجای که سریع تر از آن نیست وبطی هم می رسد بجای که ابط از آن نیست اختلاف است.

جمهور: سرعت وبط امر نسبی اند، چرا که ملاک سرعت وبط اولا کمی وزیاد مسافت وزمان است وثانیاً مقایسه ی شان؛ یعنی اگر مسافت واحد است باید زمان های حرکات را مقایسه بکنیم تا سرعت وبط بدست آید وچنانچه زمان واحد است مسافت های حرکات را باید مقایسه کنیم تا سرعت وبط حاصل شود. و از آنجای که اولا زمان ومسافت هم درجهت زیادی وهم درجهت کمی نهایت ندارند، بلکه ازهر زمان که درنظر بگیریم هم زمان کمتر وهم زمان زیاد تر قابل فرض است وهمچنین هرمسافت راکه درنظر بگیریم هم مسافت کوتا تر وهم مسافت بلیند تر از آن قابل فرض است، و ثانیا هر زمان را می شود با زمان کمتر وبشتر از خودش مقایسه کنیم هم چنین هرمسافتی را می شود با مسافت کوتاه تر وبلند تر ازخودش مقایسه کنیم. لذا هرحرکتی را که درنظر بگیریم نسبت به حرکتی سریع ونسبت به حرکت دیگر بطی است.

ص: 460

متن:المسألة الثامنة فی السرعة و البطء

و تعرض لها ای للحرکة کیفیة تشتدّ ای تلک الکیفیة تارة فتکون الحرکة بسبب اشتداد تلک الکیفیة سریعة.

و السرعة هی کون الحرکة بحیث یقطع مسافة مساویة من مسافة حرکة اخری فی زمان اقصر من زمان قطع تلک الاخری او مسافة اطول من مسافة حرکة اخری فی زمان مساو لزمان قطع تلک الاخری.

وبالجملة اذا فرض تساوی الحرکتین فی المسافة کانت السّریعة ما زمانه اقل و اذا فرض تساویهما فی الزمان کانت السریعة ما مسافته اکثر فهذان الوصفان لا زمان مساویان للسرعة یصلح کلّ منهما لان یعرف السرعة به.

والمراد من المسافة هاهنا هو امتداد ما فیه الحرکة سواء کان أیونا او مقادیر او کیفیات او اوضاعا و ان کان المتبادر من لفظ المسافة عند الاطلاق هو امتداد الایون .

و یضعف ای تلک الکیفیة اخری فتکون ای الحرکة بسبب تضعّف تلک الکیفیة بطیئة و هی بعکس السّریعة فالبطء کون الحرکة بحیث یقطع المسافة المساویة فی الزمان الاطول او المسافة الاقصر فی الزمان المساوی .

و لا یختلف بهما ای بسبب السرعة و البطء الماهیّة ای ماهیّة الحرکة لکونها مما یشتد و یضعف فانّ المسافة الواحدة یمکن قطعها بحرکات مختلفة فی السرعة و البطء فلو اختلف بهماالماهیة لکانا فصلین و لا شی ء من الفصول بقابل للشدة و الضّعف.

قال الشیخ: و امّا السرعة و البطء فلا یختلف بهما الحرکات البتة اختلافا بالنوع و کیف و هما یعرضان لکلّ صنف من الحرکات و هما ممّا یقبل الاشدّ و الاضعف و الفضل لا یقبلاهما بل یکون بل الحرکة الواحدة بالاتصال یندرج من سرعة الی بطء فهما من الامور التی یکون للحرکة بالإضافة الی حرکة لا من الامور التی یکون لها فی ذاتها» انتهی.

ص: 461

قال شارح المقاصد: «لا خفاء فی انّ کلّا من السرعة و البطء قابل للشدّة و الضّعف لکن هل ینتهیان الی حد حتّی یتحقق حرکة سریعة لا خط لها من البطء و بطیئة لا خطّ لها من السّرعة أم لا بدّ لکلّ حرکة حظّ من السریعة بالنّسبة الی ما هو ابطاء و من البطء بالنسبة الی ما هو اسرع فیه تردّد و الاشبه باصولهم هو الثانی لان الحرکة لا یکون بدون زمان و مسافة و کلّ منهما ینقسم لا الی نهایة فکلّ حرکة تفرض و هی بالنّسبة الی ما یقطع تلک المسافة فی نصف ذلک الزمان بطیئته و بالنّسبة الی ما یقطع فی ذلک الزمان نصف تلک المسافة سریعة.

مطلق یا نسبی بودن سرعت وبط 94/04/04

موضوع:مطلق یا نسبی بودن سرعت وبط

بحث دراین داشتیم که ایا سرعت وبط امر نسبی اند ویا اینکه امر مطلق اند درصورت که سرعت وبط نسبی باشند معنایش است که نسبت به هرسریعی سریع تری وجود دارد ونسبت به هربطی هم بطی تری وجود دارد و چنانچه سرع وبط مطلق باشند سرعت ختم می شود به سریع که سریع تر از آن نیست وبطی هم می رسد بجای که بطی تر از آن وجود ندارد.

جمهور فلاسفه قائل که سرعت وبط امر نسبی اند، که بیانش گذشت.

فخررازی: سرعت وبط امر مطلق اند، سرعت ختم می شود به سرعت که بالا تر از آن نیست وبط منتهی می شود بجای که بطی تر از آن وجود ندارد.

دلیل(1): سرعت وبط قابل اشتداد وتنقص است واشتداد وتنقص انتقال از ضدی به ضد دیگر است وانتقال از ضد به ضد دیگر درجای است که تضاد باشد ودر تضاد غایت خلاف شرط است پس باید بین سرعت وبط غایت خلاف باشد وغایت خلاف وقتی است که سریع ترین وبطی ترین داشته باشیم یعنی سریع ختم سریع که سریع تر از آن نیست وبط هم برسد بط که بطی تر از آن وجود ندارد.

ص: 462

جواب: قبول داریم که سرعت وبط قابل اشتداد وتنقص است، اما اینکه اشتداد وتنقص انتقال از ضد به ضد دیگر باشد صحیح نیست، بلکه اشتداد وتنقص انتقال از درجه ای از سرعت به درجه دیگر در آن ویا انتقال از درجه از بط به درجه ی دیگر آن است. واین درجات هرچند امر وجودی اند ولی بین شان غایت خلاف باشد تا ضد هم باشند.

دلیل (2) : حرکت دارای که کیفیتی است که بلحاظ آن متصف می شود به سرعت وبط و چنانکه بیان شد ملاک سرعت وبط کمی وزیادی مسافت وزمان است ومسافت وزمان هرچند بلحاظ تصور قابل قسمت اند بی نهایت ولی در واقع می رسیم به زمان ومسافت که کمتر از آن نیست وهم چنین در عالم وجود دارد زمان و مسافت که طولانی تر از ان نیست. پس بلحاظ واقع داریم حرکت که سریع ترین حرکت است مثل حرکت فلک نهم ویاحرکت که بطی تر از وجود ندارد هرچند ما آنرا نشناسیم. بنابراین سرعت وبط هرچند بلحاظ تصور امر نسبی اند ولی بلحاظ واقع امر مطلق اند.

جواب: قبول داریم که بلحاظ واقع چون ابعاد متناهی است طی این بعد در کوتاه ترین زمان سریع ترین حرکت است وحرکت فلکه نهم سریع ترین حرکات است، ولی بحث ما در ذات سرعت وبط است که آیا امر نسبی است ویا مطلق، نه درسرعت وبط موجود درخارج، وذات سرعت وبط چون یا از مقایسه دوزمان بدست می آید وقتی که دومسافت مساوی باشد ویا از مقایسه دومسافت وقتی که زمان واحد باشد وزمان ومسافت هم بی نهاست قابل قسمت اند پس ذات سرعت وبط امر نیسبی اند نه مطلق. بعبارت دیگر مقایسه دومسافت ودوزمان با اندازه گیری روشن می شود واندازه گیری باقسمت همراه است وزمان ومسافت بی نهایت قسمت می شوند پس هر سریع را که درنظر بگیریم سریع تر از هم می شود در نظر گرفت واز هربطی هم بطی تر متصور است.

ص: 463

سوال: چه چیزی باعث می شود که حرکت نسبت به حرکت دیگر بطی تر باشد، بعبارت دیگر علت بط چیست ؟

فلاسفه: علت بط یا مانع خارجی است مثل غلظ مسافت ویا مانع داخلی مثل ثقالت متحرک ویا هردو، منتها مانع خارجی هم سبب بط حرکت طبیعی است، هم سبب بط حرکت قسری وارادی مثل اینکه متحرکت در مسافت غلیظ حرکت این غلظت مانع از حرکت سریع می شود. أمّا مانع داخلی مثل سنگینی متحرک یا اراده محرک فقط سبب بط حرکت ارادی وقسری است. حرکت طبیعی مانع داخلی ندارد، چرا که طبیعت نمی تواند هم مقتضی حرکت باشد وهم اقتضای منع حرکت کند.

متکلمین: علت بط حرکت تخلل سکون است، منتها سکنات خیلی ریز که ما متوجه نمی شویم.

متن: لکن میل الامام إلی الأوّل تمسّکاً بأنّهما(سرعت وبط) لو لم ینتهیا إلی حدٍّ(حدمعین) لمَا کان بینهما(سرعت وبط) غایة الخلاف، فلم یتحقّق التضادّ، فلم یتصوّر الشدّة و الضّعف لکونه(شدت وضعف/ تضاد) انتقالاً من ضدٍّ إلی ضدٍّ. و ضعفه(کلام فخر) ظاهر.

وقد یتمسّک بأنّ انقسام الزّمان و المسافة قد ینتهی إلی ما لا یمکن الحرکة فی أقلّ منه و إن کان قابلاً للقسمة بحسب الفرض، و حینئذ(که منتهی می شود به زمان اقل) یتحقق بحسب ذلک الزّمان سرعة بلا بطء و بحسب تلک المسافة بطء بلا سرعة.

وهو أیضاً(مثل دلیل قبل) ضعیف، لأنّ تلک السّریعة بطیئة بالنّسبة إلی ما(حرکت) یقطع تلک المسافة فی ضعف(نصف ص) ذلک الزّمان.

نعم لمّا کانت الأبعاد متناهیة، فقطع أطول مسافة فی أقصر زمان، ربّما لایخلو عن البطء.

ص: 464

وأمّا کون حرکة الفلک الأعظم أسرع الحرکات فإنّما هو بالنّسبة إلی ما فی الوجود دون ما فی الإمکان، (دلیل برای دون ما فی الامکان:)إذ لا یمتنع أن یقع فی أقلّ ذلک القدد من الزّمان». انتهی کلام شرح المقاصد.

وسبب البطء علی ما هو رأی الحکماء الممانعةُ (1)الخارجیة کقوام(غلظت) ما فی المسافة للحرکات الطبیعیّة و القسریّة و الإرادیّة کنزول الحجر و حرکة السّهم و الانسان فی الماء بالقیاس إلیهما(نزول وحرکت) فی الهواء، (2)أو الداخلیّة کثقل الجسم المتحرّک فی القسریّة و الارادیّة، کما فی الحجر المرمیّ إلی فوق و صعود الانسان الجبل، دون الطبیعیّة لامتناع أن یقتضی الطبیعة شیئاً(حرکت) و ما یمانعه. و قد یکون السّبب فی بطء الحرکة القسریّة و الارادیّة نفس الإرادة کما فی رمی الحجر(که با اراده آهسته پرتاب کنیم) و تحریک الید کلّ منهما برفق (نرمی)، (عطف برالممانعة...:)لا تخلّل السّکنات علی ما هو رأی المتکلّمین.

سبب بط چیست 94/04/06

موضوع: سبب بط چیست؟

بحث در این داشتیم که سبب بط چیست ؟ بنظر فلاسفه سبب بط ممانعت خارجی وداخلی علت بط است ولی متکلم تخلل سکون را سبب بط می داند، تخلل سکون بخاطر ممانعت داخلی وخارجی بوجودمی آید. پس ممانعت داخلی وخارجی را هم فلاسفه قبول دارند وهم متکلمین، در اثر آن اختلاف دارند. حکما می گویند ممانعت داخلی وخارجی موجب ضعف میل متحرک می شود وبه همین جهت حرکت متحرک کند وبطی می شود ولی متکلم می گوید ممانعت داخلی وخارجی سبب تعطیل میل می شود ولذا سکون پیش می آید. البته درهرحرکتی تعطیل میل رخ وسکون رخ می دهد منتها در برخی حرکات تعطیل میل وتخلل سکون بشتر است این حرکات بطی اند.

ص: 465

دلایل فلاسفه:

دلیل اول: اگر بط به سبب تخلل سکون باشد باید شی متحرک مثلا اسب درحال حرکت، پرنده ی درحال پرواز وتیر پرتاب شده را ساکن ببنیم لکن التالی باطل بالوجدان فالمقدم مثله.

بیان ملازمه: می دانیم که فلک نهم که نسبت به زمین خیل بزرگ تر است دور زمین را دریک شبانه روز می چرخد واسب، پرنده وتیر پراتاب شده دریک شبانه روز فقط قسمت بسیار اندک از زمین را می توانند طی کنند. پس حرکت فلک نهم نسبت به حرکت اسب، پرنده وتیر بسیار سریع است، چرا که زمان حرکت فلک نهم وحرکت اسب، پرنده وتیر یکی است ولی مسافت را که فلک نهم طی می کند کل دور زمین است ومسافتی را که اسب، پرنده وتیر طی می کنند فقط قسمت بسیار اندک از زمین است. کانه حرکت فلک نهم به حرکت اسب، پرنده وتیر یک ملیارد به یک است بنابراین باید سکون حرکات اسب، پرنده وتیر به اندازه حرکت فلک نهم باشد ویک ملیارد سکون متخلل شده باشد درحرکات اسب، پرنده وتیر، ودرنتیجه اسب، پرنده وتیر یا کاملا ساکن باشند ویا حرکات شان پوشیده به سکنات باشد چرا که یک درجه درمقابل یک ملیارد کانه هیچ است ودیده نمی شود.

ان قلت: اینکه ما اسب متحرک، پرنده درحال پرواز وتیر پرتاب شده را ساکن نمی بینیم بخاطر این است که سکون احساس نمی شود وقابل دیدن نیست وحرکت قابل حس ودیدن است ولذا ما اسب، پرنده وتیر را متحرک می بینیم نه ساکن.

ص: 466

قلت: همان طورکه حرکت قابل حس است ودیده می شود سکون هم قابلیت احساس را دارد ودیده می شود، ما بالوجدان می بینیم که فلان جسم ساکن است پس سکون هم دیده می شود.

دلیل دوم: اگر بط تخلل سکون باشد لازم می که بین دوحرکت متلازم که در زمان واحد دومسافت مختلف را طی می کنند تلازم نباشد، لکن التالی باطل فالمقدم مثله.

بیان ملازمه: گاهی دوحرکت متلازم اند مثل حرکت خورشید وحرکت سایه ی شخصی ویا حرکت دایره عظمیه سنگ آسیا با دایره صغیره آن.

قبلا بیان کردیم که دومتحرک چنانچه درزمان واحد دومسافت را طی کند آنکه مسافت بشتری را طی کرده سریع است وآنکه مسافت کمتری را طی کرده است بطی است. ولذا دایره ی عظمیه که مسافت بشتر را طی می کند سریع وداره وصغیر که درهمان زمان مسافت کم را طی می کند بطی است.

اگر بط تخلل سکون باشد باید دایره صغیره درطول حرکت ساکن شود و دوباره حرکت کند سکون دایره صغیره بمعنای آن است که حرکت دایره عظمیه ودایره ی صغیره تلازم نداشته باشند واین درصورت ممکن است که سنگ آسیا تفکک پیدا کند، درحالیکه بالوجدان سنک آسیا از هم منفک وجدا نمی شود.

دلیل سوم: اگر بط به سبب تخلل سکون باشد لازم می آید انفکاک معلول از علت تامه که باطل است پس بط به سبب تخلل سکون نیست.

بیان ملازمه: می دانیم که حرکت چه سریع باشد چه بطی وقت انجام می شود که علت تامه ی آن موجود باشد، بعبارت دیگر حرکت وقتی موجود می شود که مقتضی آن موجود باشد ومانعش هم مفقود باشد. چرا که هرمعلولی وقت وجود می گیرد که علت تامه آن موجود باشد. پس حرکت بطی هم علت تامه اش موجود است که وجود گرفته است واگر بط تخلل سکون باشد معنایش آن است که در لحظ ی سکون علت تامه ی حرکت موجود باشد ولی حرکت که معلول است موجود نباشد واین تخلف معلول از علت است که محال است.

ص: 467

جواب متکلمین از دلیل اول: اینکه گفتید « اگر بط به سبب تخلل سکنات باشد ما باید برخی از حرکات را ساکن ببنیم» صحیح نیست؛ چرا که سکون وحرکت ممزوج اند وشی واحد بحساب می آیند واینکه ما حرکت را می بینیم ولی سکنات زیاد آنرا نمی بنیم بخاطر آن است که حرکت امر وجودی است و دیده می شود ولی سکنات امر عدمی است ولذا ولو زیاد تر از حرکات اند حس نمی شود وما نمی بینیم.

ردّ جواب: همان گونه که بیان شد سکنات هم حس می شود چرا که سکون عدم محض نیست بلکه عدم مضاف است ولذا دیده می شود واگر ما نمی بینیم بخاطر عدم وجود است نه بخاطر اینکه دیده نمی شود.

جواب متکلمین از دلیل دوم: شما گفتید اگر بط به سبب تخلل سکون باشد لازم می آید که تلازم حرکات متلازم ازبین برود وتلازم حرکات متلازم جایز نیست که از بین برود یعنی تالی باطل است. ما این بطلان تالی را قبول نداریم چرا که تلازم یا عقلی است ویا غیر عقلی اگر تلازم عقلی باشد جایز نیست که از بین برود ولی تلازم غیر عقلی جایز که از بین برود ودرمانحن فیه تلازم غیر عقلی است و از بین می رود، چرا که نتیجه اش تفکک سنگ آسیا است که جایز است.

ردّ جواب: ما بالوجدان می بینیم که سنگ آسیا تفکک پیدا نمی کند.

جواب متکلمین از دلیل سوم: اینکه اگر بط به سبب تخلل سکون باشد لازم می آید تخلف معلول از علت که جایز نیست، ما قبول نداریم؛ چرا که علت تامه ی حرکت وجود مقتضی وعدم مانع نیست، بلکه علت تامه ی حرکت اراده ی حق تعالی است که هرجا خواست محقق می شود وهرجا هم خواست محقق نمی شود. پس تخلف معلول از علت لازم نمی آید.

ص: 468

ردّ جواب: این جواب مبتنی بر عقیده ی اشاعره است که علت بدون واسطه همه ی امور را خداوند تعالی می داند. اما درجای خودش اثبات شده که علیت ومعلولیت درمیان اشیاء وجود دارد وعقیده اشاعره درست نیست.

متن: ولا خفاء بل لا خلاف فی سببیّة الأُمور المذکورة فی الجملة(قطع نظر از اثر شان)، لکن عند الفلاسفة من جهة أنّها تصیر سبباً لضعف المیل الّذی هو العلة القریبة للحرکة، فیضعف بسببه(ضعف میل) المعلول(حرکت). و عند المتکلّمین من جهة أنّها(امورمذکور) یکثر تخلّل السّکنات الّتی لا تخلو الحرکة عن ثبوتها(سکنات) عندهم(متکلمین)، فتختلف بحسب قلّتها و کثرتها، فی السّرعة و البطء.

والحقّ: هو رأی الفلاسفة کما أشار بقوله: وإلّا(اگربط تخلل سکنات باشد) لما أحسّ بما إتّصف بالمقابل؛ أی بمقابل تلک السّکنات و هی الحرکات.

وتقریره: أنّه (مقدم:)لوکان البطء بسبب تخلل السّکنات (تالی:)لزم أنّ لا یقع الإحساس بشی ء من الحرکات الّتی یشاهد فی عالم العناصر کعدو(:دویدن) الفرس و طیران الطائر و مرور(پرتاب) السّهم و غیر ذلک أصلا(قید لایقع)، أو إلّا(استثنا ازلایقع) مشوبة بسکنات هی أضعاف آلافها لانّ تلک الحرکات لا تقطع فی الیوم بلیلته إلّا بعض وجه الارض، وجمیع الأرض بالنّسبة إلی الفلک الأعظم الّذی یتمّ فی تلک المدّة دورة ممّا لیس له قدر محسوس، فیلزم أن یتخلّل حرکة الفرس مثلا سکنات بقدر زیادة حرکة الفلک الأعظم علیها، أو یکون حرکتها مغمورة(پوشیده تحت سکنات) لا تحسّ بها(حرکات) أصلاً، فیُری الفرس ساکناً علی الدّوام أو یحسّ بها فی زمان أقلّ من زمان السّکنات بتلک النّسبة، فیُری(فرس) ساکناً أضعاف آلات ما یری متحرّکاً، لأنّ السّکون و إن کان عدمیّاً عندهم لکن لا خفاء فی کونه محسوساً فإنّ الجسم قد یری ساکناً، کما قد یری متحرّکاً و یفرق الحسّ بین الحالین.

ص: 469

وقد یستدلّ أیضاً(علاوه بردلیل قبل): (1)بأنّه لو کان البطء لتخلّل السّکنات لامتنع تلازم حرکتین مع اتّحاد الزّمان واختلاف المسافة، لأنّ الحرکة الّتی فی المسافة الأقصر یکون أبطأ ضرورة اتحاد الزّمان، فیکون تخلّل السّکنات فیها أکثر، فیصدق أنّه قد لا یتحرّک الثّانی عند تحرّک الأوّل، فلا یصدق أنّه کلّما تحرّک الثّانی تحرّک الاوّل و بالعکس(یعنی کلّما تحرّک الاوّل تحرّک الثّانی) علی ما هو معنی التلازم هذا خلف، لکن اللازم(تالی) باطلٌ لتحققّ التّلازم مع تفاوت المسافة فی صورکثیرة، کحرکة الشّمس مع حرکة أظلال الأشخاص وکحرکة طوق الرّحی(سنگ آسیا) أعنی: الدائرة العظیمة و الصغیرة.

(2)وبأنّ فی الحرکة البطیئة علّة(علت تامه) الحرکة موجودة بشرائطها والموانع مرتفعة، و إلّا امتنعت الحرکة، فلو وقع فی اثناء ذلک سکون لزم تخلّف المعلول عن العلّة التامّة.

والمتکلّمون أجابوا عن الجمیع:

أمّا عن الأوّل: فبان تخلل السّکنات بین الحرکات و امتزاجها بها لیس بحیث یفرق الحسّ بین ازمنتها(حرکات وسکنات)، بل صارتا بمنزلة شی ء واحد إلّا أنّ الحرکات لکونها وجودیّة تظهر علی الحسّ شیئاً فشیئاً تبهّر السّکنات فتغلبها، و إن کانت السّکنات فی غایة الکثرة فتری الفرس متحرّکاً علی الدّوام.

وأمّا عن الثّانی: فبأنّا لا نسلّم تلازم الحرکتین بمعنی امتناع الانفکاک عقلاً، وإنّما هو(تلازم) عادیّ یجوز ارتفاعه(تلازم) بأن یتحرّک الشّمس مع سکون الظّل. غایته(جواز) أنّه یلزم انفکاک أجزاء الرّحی و مثل ذلک و هو(انفکاک) مُلتَزَمٌ.

وأمّا عن الثّالث: فبأنّ المؤثر فی الحرکات، بل فی جمیع الممکنات هو قدرة الفاعل المختار، فله(فاعل) أن یوجد الحرکة فی زمان و السّکون فی آخر غایة الأمر أنّ جمیع الحرکات یکون قسریّة بمعنی کونها(حرکات) بایجاد الغیر.

قال شارح المقاصد: «و لا یخفی علی المنصف قوّة الادلة(حکما) و ضعف الأجوبة(متکلم)».

ص: 470

جواز اتصال یا عدم اتصال دوحرکت 94/04/07

موضوع: جواز اتصال یا عدم اتصال دوحرکت

سوال: آیا بین دوحرکت جایز است متصل باشند ویا واجب است بین شان سکون فاصله شود.

بیان مساله: دوحرکت گاهی از دوجنس مختلف است مثلا یکی حرکت نقلی است ودیگر حرکت استحاله ی وکیفی ویا یک حرکت وضعی است ودیگری مکانی دراین جا مساله روشن است جای بحث نیست. هم چنین اگر دوحرکت از یک جنس باشند ولی درامتداد هم باشند مثلا دوحرکت مکانی روی یک مسافت مستقیم باشد روشن است که دوئیت این حرکات به فاصله شدن سکون است. اما اگر دوحرکت از یک جنس باشند و درامتداد هم نباشد، مثل حرکت رفت وبرگشت وحرکت صعودی ونزولی، نیاز به بحث است که آیا اتصال این دوحرکت جایز است ویا ممتنع است وباید بین شان سکون فاصله شود.

مجوزین: جایز این دوحرکت متصل باشند.

مانعین: ممنوع است که دوحرکت متصل باشند بلکه باید بین شان سکون فاصله شود.

دلایل مجوزین:

دلیل اول: سنگ ریزه ی را که به سمت بالا پر تاب کنیم وقتی که برخورد به سنگ آسیاب، که از با لا به سمت زمین درحرکت است، یا بلافاصله به سمت زمین بر می گردد ویا مدت اندک ساکن می شود وبعد به سمت زمین حرکت می کند. اگر بعد از برخورد بدون فاصله به سمت زمین حرکت کند که دوحرکت صعودی ونزولی متصل اند واگر مدک اندک ساکن شود معنایش آن است که جلو حرکت سنگ آسیاب را بگیرد وسنگ آسیاب مدتی ساکن شود. روشن است که سنگ ریزه نمی تواند جلو حرکت سنگ آسیاب را بگیرد وآنرا ساکن کند. پس دوحرکت صعودی ونزولی متصل اند ومدعای ما که جواز اتصال دوحرکت است با همین یک موردهم ثابت می شود.

ص: 471

دلیل دوم: وقتی که سنگی را به سمت بالا پرتاب می کنیم بعد از مدتی حرکت صعودی اش تمام می شود وبه سمت زمین بر می گردد. حال این حرکت صعودی ونزولی اگر متصل اند که مدعای ما ثابت می شود واگر بین دوحرکت سکون فاصله باشد این سکون یا سبب دارد یا ندارد، روشن است که امزحادث بدون سبب نمی شود وباید سبب داشته باشد، حال سبب آن یا وجودی است ویا عدمی.

اگر سبب عدمی باشد قطعا آن سبب عدم تحریک محرک خواهد بود، روشن است که سبب تحریک برای سنگ حاصل است والا همیشه همان جا می ماند مگر اینکه بگوییم جوهرش تغییر کرده وبرگشته است مثلا سنگ بود حالا شده چوب. اما سنگ بر می گردد بدون اینکه جوهرش تغییرکند پس برگشتش از ناحیه ی تغییر جوهر نیست بلکه بخاطر تحریک طبیعت سنک است. پس سبب عدمی ندارد.

اگر سبب وجودی موجب سکون شود این سبب یا قسر قاسر است و یا طبیعت سنگ ویا اراده روشن است که قسرقاسر تمام شده است والا سنگ به سمت بالا حرکت می کرد، طبیعت سنگ هم اقتضای سکون نمی کند درغیر این صورت درهمان جا ساکن می شد وبرنمی گشت واراده هم برای سکون وجود ندارد چرا که سنگ اراده ندارد.

متن: المسألة التّاسعة فی انّ بین کلّ حرکتین مستقیمین سکوناً

کما هو رأی أرسطو و أتباعه و الجبائی من المعتزلة، خلافاً لأفلاطون و أکثر المعتزلة. کذا فی شرح المواقف.

وقال الشیخ فی "طبیعیات الشفاء" ما ملخّصه: «حریّ بنا أن نعلم أنّ أیّ الحرکات تتّصل بأیّ الحرکات، و أیّهما(أیّها ن. ش) لا تتّصل.

ص: 472

فنقول: أمّا المختلفة الأجناس فلا شکّ أنّها تعاقبت علی موضوعٍ واحدٍ لم یکن علی أنّها حرکة واحدة بالاتّصال.

وأمّا المتفقة الأجناس کاستحالة و استحالة و نقلة و نقلة فخلیق بنا أن نتحقّق الأمر فی ذلک. فإنّه ممّا یعظم فیه الشک، فی أنّه هل تتّصل حرکة الحجر الصّاعد بحرکته النازلة و الحرکة علی قوس بالحرکة علی وترها؟ و بالجملة: هل تتّصل الحرکتان اللّتان یفرض لکلّ واحدة منهما شی ء عنه و إلیه الحرکة، فیکون لأحدهما غایة و للآخر مبدأ، کنقطة(درحرکت أینی) هی طرف مسافة، أو کیفیّة(درحرکت کیفی) هی نهایة حرکة إلیها أو مقدار(درحرکت کمی) أو غیر ذلک؟

فإنّ قوماً جوّزوا هذا الاتّصال.

وقوماً لم یجوزوا، وأوجبوا أن یکون بین أمثال هذه الحرکات سکون.

وللمجوّزین حجج.

وللمانعین حجج.

فمن حجج المجوّزین قولهم: أ رأیتم حجر الرّحی(سنگ آسیا) یرمی إلی فوق، أو ینزل إلی أسفل، و یعارضه(برخورد می کند) فی مسلکه(درمسیرش) حصاة صغیرة حتّی تماسّه؟ أتسکن تلک الحصاة(سنگ ریزه) أم لا( أو لا ن.ش)؟ ثمّ تأخذ فی ضدّ حرکتها أو تتّصل الحرکتان معاً؟

فإن سکن(حصاة) وجب من ذلک أن تکون الرّحی تحبسها حصاة صاعدة و هذا محال. و إذا اتّصلت فقد بطل مذهب من یمنع ذلک(اتصال حرکات).

وقالوا: إنّ ذلک السکون(سکون بین دوحرکت) محال أن یحصل من غیر سبب(چرا که سکون حادث است): إمّا عدمیّ أو وجودیّ، فإنّ کان السبب عدمیّاً و هو عدم سبب التحریک، فیجب أن لا یکون فی ذلک الجسم المرمی إلی فوق مثلاً مبدأ حرکة إلی أسفل، فیجب أن لا یتحرّک إلی أسفل إلّا أن یتغیّر جوهره، و لیس الامر کذلک(که درهمان جا ساکن شود/ جوهرش تغییر کند). و إن کان وجودیّاً، فهو شی ء مانع عن الحرکة: إمّا قسریّ أو طبیعیّ، أو إرادیّ، و لیس شی ء من ذلک.

ص: 473

دلایل مجوّزین اتصال حرکا 94/04/08

موضوع: دلایل مجوّزین اتصال حرکا

بحث دراین داشتیم که آیا بین دوحرکت جایز است متصل باشند ویا اتصال شان ممتنع است وباید بین شان سکون فاصله باشد، مثلا جسم که به سمت بالا پرتاب می شود آیا به محض اینکه حرکت صعودی اش تمام شد حرکت نزولی اش شروع می شود ویا اینکه بین دوحرکت سکون فاصله است؟ گروهی معتقد اند که جایز است دوحرکت متصل باشد وگروهی دیگر اتصال دوحرکت را ممنوع می دانند. مجوزین دلایل برای مدعای خود اقامه کرده اند که دوتای آن گذشت.

دلیل سوم: این دلیل درحقیقت رد دلیل اول مانعین است، نه اینکه دلیل برجواز باشد، اما ابن سینا تحت حجج مجوّزین ذکر کرده است ولذا لاهیجی بیان می کند که چگونه رد دلیل مانعین می شود دلیل مجوّزین.

دلیل اول مانعین: همه قبول دارند که هم وصول در آن است وهم انفصال، مثلا متحرکی که به سمت بالا حرکت می کند وصولش به منتها در آن است، که اصطلاحاً آن وصول ویا آن مماسه گفته می شود. شروع حرکت نزولی هم به انفصال متحرک از آنجا است که اصطلاحا آن مباینت، آن انفصال وآن لامماسه گفته می شود. پس هم پایان حرکت اول درآن رخ می دهد وهم شروع حرکت دوم. ودوآن نمی تواند پشت سرهم باشد چرا که تتالی آنات است وباطل. پس باید بین دوآن زمان سکون فاصله باشد، نه زمان حرکت؛ چرا که حرکت اول تمام شده وحرکت دوم شروع نشده است تا زمان زمان حرکت باشد. بنابراین بین دوحرکت باید سکون فاصله باشد والا لازم می آید تتالی آنات که باطل است.

ص: 474

مجوّزین: ماقبول داریم که وصول وانفصال در آن رخ می دهد، اما قبول نداریم که آن وصول غیر از آن انفصال باشد بلکه آن وصول آن انفصال هم است پس دو آن نداریم که بین شان سکون فاصله باشد بلکه یک آن داریم که باعتبار پایان حرکت اول آن وصول یا آن مماسه است وباعتبار اول حرکت دوم آن انفصال ومباینت ولامماسه است. پس دوحرکت متصل اند بین شان آن فاصله است وآن طرف زمان است نه زمان که بگوییم زمان زمان سکون است.

شاهد: چرخ چاهی را ملاحظه کنید که به آن کره ی بسته شده است وروی چرخ چاه صفحه ی صاف بگونه ی قرار گرفته که باکره مماس است، با این وصف وقتی که چرخ چاه را حرکت می دهیم کره با سطح صاف در یک نقطه مماس می شود ورد می شود. پس بین دوحرکت صعودی ونزولی چرخ چاه یک آن فاصله است وهمان یک آن پایان حرکت اول وشروع حرکت دوم است.

لاهیجی: بیان مجوّزین به اعتبار اینکه می گویند « ما دو تا آن را قبول نداریم تا بین شان سکون فاصله باشد » درحقیقت مقدمه ی دلیل مانعین را قبول منع وسند هم ذکر می کنند واین اصطلاحاً ممانعه است. اما باعتبار شاهدی که اقامه کرده اند معارضه است، یعنی درحقیقت آنچه را که مجوزین تحت عنوان شاهد اقامه کرده اند می تواند دلیل مستقلی بر مدعای شان باشد،که معارض است با دلیل مانعین.

قبول نداشتن یک دلیل به سه صورت است:

ص: 475

1.منع : منع یعنی قبول نکردن مقدمه یا مقدمات دلیل که به دوصورت است :

الف) کسی مقدمه یا مقدمات دلیل را قبول نکند بدون ذکر سند، در این صورت مستدل وظیفه دارد که آن مقدمه یا مقدمات را اثبات کند تا دلیلش تمام شود.

ب) کسی مقدمه یا مقدمات دلیل را قبول نکند وسند هم برای منع خود اقامه کند، دراین صورت وظیفه مستدل اولا اثبات مقدمه یا مقدمات است وثانیا رد سندی است که مانع اقامه کرده، والا دلیلش تمام نخواهد بود.

2. مناقضه: وقتی مستدل دلیلی اقامه کرده است واز آن نتجه ی گرفته است کسی بیاد همان دلیل را اقامه کند ونتجه عکس نتیجه مستدل را بگیرد اصطلاحاً گفته می شود دلیل نقض دارد. دراین صورت وظیفه ی مستدل نشان دادن مغالطه ی که مناقض انجام داده است والا دلیلش تمام نیست.

3. معارضه: وقتی مستدل بر مدعای خود دلیل اقامه کند وشخصی بیاید درعرض دلیل مستدل دلیل دیگری بر خلاف مدعای اول اقامه کند اصطلاحاً گفته می شود دلیل معارض دارد. دراین صورت مستدل وظیفه دارد که اولا دلیل معارض را رد کند وثانیا دلیل خود را اثبات کند.

دلایل مانعین: مانعین چهار دلیل برمدعای شان که منع اتصال حرکات ووجوب تخلل سکون است اقامه کرده اند.

دلیل اول: این دلیل که مبتنی بر داشتن دو آن وصول وآن مباینت است بیانش گذشت.

دلیل دوم: اگر اتصال حرکات جایز باشد لازم می آید اجتماع ضدین درمحل واحد که باطل است پس اتصال حرکات جایز نیست.

ص: 476

بیان ملازمه: معنای اتصال حرکات این است که دوحرکت یکی باشد؛ چرا که یکی بودن حرکات به اتصال زمان آن است ( البته درصورت که متحرک ومسافت واحد باشند) ووقتی که دوحرکت صعودی ونزولی یکی باشد یک حرکت متصف می شود به صعودی ونزولی. واین اجتماع ضدین است.

تذکر: وحدت شخصی حرکت بستگی دارد به اولا به وحدت متحرک، ثانیا به وحدت مسافت و وثالثا به وحدت زمان، که وحدت زمان به اتصال آن است.

دلیل سوم: اگر اتصال حرکات جایز باشد لازم می آید که مهروب مقصود باشد ومهروب نمی تواند مقصود باشد پس اتصال حرکات جایز نیست.

بیان ملازمه: درحرکات طبیعی به مبدأ حرکت مهروب وبه منتهای آن مقصود گفته می شود. حال درحرکات صعودی وهبوطی ویا رفت وبرگشت اگر دوحرکت متصل نباشد دوحرکت داریم که مبدأ ومنتهای هرکدام فرق دارند ومهروب غیر از مقصود است، اما چنانچه دوحرکت صعودی ونزولی ورفت وبرگشت متصل باشد معنایش این است که حرکت صعودی ونزولی یک حرکت است هم چنین حرکت رفت وبرگشت، وحال آنکه درحرکت صعودی ونزلی ودرحرکت رفت وبرگشت متحرک از همان جا حرکت می کند به همان جا بر می گردد. ودرنتیجه مهروب می شود مقصود که باطل است.

متن: وقالوا أیضا(علاوه بردودلیل قبل): لا نمنع أن یکون شی ء(متحرک) یماسّ شیئاً معیّناً(غایت، منتها) فی آن، و یفارقه(شی معین) و(تفسیرویفارقه:) لا یبقی(متحرک) مماسّاً له(منتها) زماناً(قید یفارقه/ قید لایبقی) ساکناً(حال ازفاعل لایبقی) فیه(منتها). فلا یصحّ ما هو عمدة احتجاج المثبتین(مثبتین سکون)، فإنّهم یتعلّقون بأنّه لا یجوز أن یقع فی آنٍ واحدٍ مماسّة ثم مفارقة.

ص: 477

وهذا(:شی مماس شود باشی درآن ومفارقت کند درزمان) مثل کرة مُرْکَبَة(سوارشده) علی دولاب(:چرخ چاه) دائر، فإنّها إذا فرض فوقها سطح بسیطٌ(:صاف) بحیث تلقاه(سطح) عند الصعود ثم یفارقه، فإنّها(کره) یماسّ حینئذ(وقتی که ملاقات کرد) ذلکَ السّطح بنقطة، و لا تبقی مماسّة بعد ذلک(ملاقات) زماناً». هکذا فی الشفا.

وأنت خبیر: بأنّ هذا الأخیر لیس فی صورة حجّة، بل هو فی صورة منعٌ للمانعین(مانعین اتصال) و سندٌ، مع أنّه(ابن سینا) بصدد تعداد(:شمردن) حجج المجوّزین و سمّاه حجة أوّلاً(:قبلاً که گفت: وفمن حجج المجوّزین/ دروقت طرح). و سیصرّح به(حجت بودن) أیضاً حیث یجیب عنها(حجت) کما یأتی (ص493).

فلعلّ تقریره(حجت سوم): أنّه إذا فرض الکرة المذکورة علی الوضع المذکور(روی چرخ چاه ببندیم بنحوی که اولا سطح صاف بالای چرخ چاه باشد وثانیا کره مماس باشد با آن) یلزم حرکتها(کره) إلی فوق و إنعطافها بزاویة عند النقطة المذکورة(نقطه ی تماس) من غیر وقوف عند النقطة، لاستمرار حرکة الدولاب، فلیتدبّر.

ثمّ قال: « وأمّا المانعون عن ذلک(اتصال) فمن حججهم: أنّ الشی ء الواحد(متحرک واحد)، لا یجوز أن یکون مماسّاً بالفعل لغایة معیّنة و(عطف برمماساً) مبایناً، إلّا فی آنین و بین کلّ آنین زمان(والا تتالی آنات لازم می آید که باطل است)، و ذلک الزّمان لا حرکة فیه، ففیه سکون.

وقالوا(مانعین) أیضاً: لو کان اتّصال الصّاعد بالهابط شیئاً واحداً، لکانت الحرکتان تحدث منهما حرکة واحدة بالاتّصال، لأنّ وحدة الحرکة هی الاتّصال وکان یجب أن تکون الحرکتان المتضادّتان(حرکت صعودی وهبوطی) حرکة واحدة، و هذا محال.

وقالوا(مانعین) أیضاً: لو جاز اتصال الحرکتین لکان یجب أن تکون غایة الصّاعد العاید هابطاً(حال از عاید) هی أن ینتهی مستمراً إلی ما عنه ابتداء، فیکون مبدأ الحرکة المستقیمة الهاربة عن حیّز هو بعینه المقصود بذلک الهرب.

ص: 478

دلیل چهارم مانعین 94/04/09

موضوع: دلیل چهارم مانعین

بحث دردلیل مانعین داشتیم وسه تای آنرا بیان کردیم حال می پردازیم به آخرین دلیل شان.

دلیل چهارم: اگر حرکت شی که از سیاهی به سمت سفیدی وبالعکس از سفیدی به سمت سیاهی بین شان سکون فاصله نباشد لازم می آید که یک شی از یک جهت هم بالفعل باشد وهم بالقوه ویا شی قوه خودش باشد ویا شی قوه خودش را حمل کند که باطل است.

بیان ملازمه: اگر شی که از سیاهی به سمت سفیدی حرکت می کند وقتی که منتها رسید وسفیدی کاملا بالفعل شد مدتی ساکن شود وبعد به سمت سیاهی حرکت کند اشکال پیش نمی آید، اما اگر بلافاصله بعد از رسیدن به منتها وکاملا سفید شدن حرکت به سمت سیاهی کند لازم آید که در همان آن اول حرکت برگشت هم بالفعل سفید باشد وهم بالقوه؛ چرا که درهمان آن اول حرکت برگشت درجه ی اول از سیاهی را بدست می آورد وسیاهی یعنی قوه ی سفیدی ( چرا که شی سیاه هم می تواند سبز، سرخ، سفید و... شود) وحال آنکه سفیدی را بالفعل دارد. پس باید هم سفید بالفعل باشد وهم سفید بالقوه وبعبارت دیگر باید سفیدی قوهی خودش را حمل کند ویا قوه ی خودش باشد که باطل است.

ابن سینا: آنچه بیان شد دلیل دوگروه مجوّزین ومانعین بود، اما هیچ یک از دوگروه حجج نیکو وپسندیده اقامه نکرد. هرچند مدعای مانعین حق است ولی برهان متقن وپاکیزه ی اقامه نکرد که ما قانع شویم. ویا برهان شان حق است ولی برای ما تفهیم نکرده اند، که مزیل شک باشد.

ص: 479

ردّ دلایل مجوّزین از سوی مانعین:

ردّ دلیل اول مجوّزین: اینکه سنگ ریزه ی پرت شده بعد از اصابت به سنگ آسیا بلافاصله برگردد ماقبول نداریم، بلکه سنگ ریزه ساکن می شود ولی سکونش یا بنحوی است که موجب سکون سنگ آسیا نمی شود ویا باعث سکون سنگ آسیا می شود اما بخاطر اندک بودن سکون ما متوجه آن نمی شویم.

توضیح مطلب: سنگ آسیا که به سمت پایین حرکت می کند بدلیل سرعت زیاد هوای موجود درمسیرش را دفع می کند وبه سمت پایین حرکت می دهد، حال هوای مندفع یا بقدری است که می تواند مانع سنگ ریزه شود ویا ت مانع سنگ نمی شود. درصورت که بتواند مانع سنگ ریزه شود سنگ ریزه مدت اندک ساکن می شود وهمراه هوای مندفع به سمت پایین حرکت می کند بدون اینکه باعث سکون سیگ آسیا شود. اما چنانچه هوای مندفع مانع سنگ ریزه نشود سنگ ریزه به سنگ آسیا اصابت می کند وبدلیل که بعدا خواهد آمد سکون سنگ ریزه واجب است وباعث امر شنیع یعنی سکون سنگ آسیا می شود؛ چرا که امر واجب می تواند باعث امر شنیع ومنکرشود، چنانکه محال بودن خلاء باعث امر شنیعِ تخلخل هوای اندک می شود، وهوای اندک پر می کند جایگاه کوه بزرگ را که از جایگاهش جدا شده.

بعبارت دیگر حرکت سنگ آسیا شانیت بطلان دارد و طبیعت سنگ آسیا هم شأنیت دارد که از تاثیر منع شود، وامر واجب که سکون سنگ ریزه باشد باعث می شود که حرکت سنگ آسیا که شأنیت بطلان را دارد باطل شود، ویا باعث شود که طبیعت سنگ آسیا که شأنیت منع از تاثیر را دارد از تاثیر منع شود. اما اندازه بطلان حرکت سنگ آسیا ویا منع طبیعت سنگ از تاثیر بستگی دارد هم به اندازه تاثیر سنگ ریزه وهم به اندازه ی تاثر سنگ آسیا، وچون هم اندازه ی تاثیر سنگ ریزه وهم اندازه ی تأثر سنگ آسیا خیلی کم است سکون سنگ آسیا خیلی کم است ولذا ما متوجه سکون آن نمی شویم.

ص: 480

متن: وقالوا(مانعین) أیضاً: إنّه إذا کان الشّی ء یبیّض، فابیض و هو یتسوّد، فمن حیث هو یتسوّد ففیه سواد، ومن حیث هو کذلک ففیه قوّة علی البیاض، و هذا(شی قوه باشد برای خودش) محال.

قال: فهذه الأشیاء(حجج) وما یشبهها عمدة ما یحتجّ به الفریقان، ولیس ولا واحد منهم(منهما ن.ش) حسن الاحتجاج، و إن کان المذهب الثّانی هو الحقّ، لکنّهم لم یزکوا لنا برهاناً أقاموه علیه، بحیث یقنع به، أو لم یفهمونا تفهیماً یتعرّضون به، لأن یقع علی وجه یزیل الشکوک.

ثمّ قال: فلهؤلاء القائلین بالسّکون أن ینقضوا ما احتج به أولئک(مجوّزین اتصال).

أمّا حدیث الحصاة: فإنّها لا یخلو: إمّا أن یکون الهواء المندفع أمامَ الرّحی یصرف الحصاة قبل أن تقع بینهما مماسّة، فحینئذٍ(که هوای مندفع یصرف الحصاة) یکون ذلک السّکون واقعاً فی الهواء قبل المماسّة(مماسّه سنگ آسیا وسنگ ریزه).

و إمّا أن لایکون(هوای مندفع) بحیث یصرفها(رحی) حتّی یلقی حجر الرّحی، فحینئذ(که هوای مندفع حصاة را منصرف نمی کند) لایستحیل، وإن کان شنیعاً(غیررایج، منکر)، أن تتوقف الرّحی لاستحالة اتصال الحرکتین(چنانکه به زودی بیان خواهد شد)، کما یقع مثل ذلک(امرواجب باعث امرشنیع می شود) لاستحالة الخلأ. فإنّ الأمر الواجب وجوده(یعنی تخلل سکون) لا یُمنع أن یبطل ما من شانه أن یبطل(یعنی حرکت سنگ آسیا)، أو یمنع ما شأنه أن یمنع(یعنی طبیعت سنگ آسیا را از تاثیر)، ویکون (اسم یکون:)القدر من الزّمان الّذی فیه(قدر) الإبطال و المنع (خبریکون:) بحسب المناسبة بین الفعل و الانفعال.

ردّ ادله ی مجوّزین 94/04/10

موضوع: ردّ ادله ی مجوّزین

بحث در ردّ دلایل مجوزین داشتیم ودلیل اول آنها را ردّ کردیم.

ص: 481

ردّ دلیل دوم: دردلیل دوم گفتند اگر سکون بین دوحرکت فاصله شود یا سبب دارد ویا ندارد واگر سبب دارد یا سبب وجودی است یا عدمی وهرسه شق تالی باطل است پس فاصله شدن سکون باطل است.

نکته: مدعای مجوزین این بود که سکون واجب نیست واتصال جایز است نه اینکه سکون ممتنع است واتصال واجب، واین دلیل ثابت می کند که فاصله شدن سکون ممتنع است واتصال واجب.

توجیه: مفاد دلیل این است که اگر سبب نباشد ویا سبب عدمی باشد فاصله شدن سکون باطل است ولی درجای که سبب وجودی باشد فاصله شدن سکون جایز است واگر سکون فاصله نمی شود بخاطر این است که سبب وجودی حاصل نیست پس هم فاصله شدن سکون جایز است درجای که سبب وجودی باشد وهم اتصال جایز است درجای که سبب وجودی موجود نباشد.

ردّ دلیل دوم: ابن سینا در شفا هم سبب وجودی برای سکون را بیان می کند هم سبب عدمی را ولی لاهیجی که کلام شیخ را خلاصه کرده سبب وجودی را طرح نمی کند فقط سبب عدمی سکون را طر می کند ومی گوید: اینکه سه شق تالی باطل باشد صحیح نیست چرا که می تواند فاصله شدن سکون سبب عدمی داشته باشد وآن عبارت است از عدم میل تحریک واز آنجای که سبب مباشر حرکت میل است ووقتی که قوه ی محرکه تولید میل نکند متحرک حرکت نمی کند ودرمانحن فیه چنین است سنگی که به قسر قاسر به سمت بالا حرکت می کند وقتی که میل قسری تمام شد دیگر حرکت به سمت بالا نمی کند ومیل هم تولید نشده که به سمت پایین حرکت کند ولذا اندک مدتی ساکن می شود تا اینکه قوه ی محرکه میل طبیعی تولید کند وبه سمت پایین حرکت کند.

ص: 482

سوال: آیا می شود طبیعت ویا قوه ی محرکه موجود باشد و میل تولید نکند، این لغو نیست؟

جواب: وقتی که شی درمکان طبیعی خود نباشد قوه ی محرکه که همان طبیعت است میل به حرکت تولید می کند وزماینکه شی درمکان طبیعی خود است طبیعت میل به سکون تولید می کند پس درصورت سکون شی طبیعت لغو نیست بلکه میل به سکون تولید می کند.

سوال: سنگ که به بالا پرتاب می شود وقتی که میل قسری تمام شد، چرا طبیعت یا قوه ی محرکه میل به حرکت تولید نمی کند، وحال آنکه درمکان طبیعی خود نیست؟

جواب: مانع وجود دارد وآن مانع عبارت است از باقی ماندن قوه ی قسریه ویا میل قسری است ولی از آنجای که میل قسری زیاد نیست نمی تواند تحریک به سمت بالا کند ولی آن قدر هست که بتواند مانع از تولید میل طبیعی شود ولذا سنگ مدت اندک ساکن می شود تا قوه قسری کاملا زایل ویا خیل ضعیف شود وطبیعت ویا قوهی محرکه میل به حرکت تولید وسنگ به سمت پایین حرکت کند.

سوال: وقتی که قوه ی قسری میل طبیعی را باطل می کند آیا طبیعت وجود دارد ویا باطل می شود؟

جواب: وقتی که قوه ی قسری میل طبیعی را باطل کند طبیعت باقی است، وهمین طبیعت بامیل قسری که قبول کرده تحریک را انجام می دهد وزمان هم که میل قسری تمام شد میل طبیعی ایجاد می کند، مثلا وقتی که حرارت زیر آب قرار می گریرد میل طبیعی آب که برودت است از بین می رود ولی طبیعت وجود دارد وهمین طبیعت است که با زیل شدن حرارت اقتضای برودت می کند وآب کم کم سرد می شود.

ص: 483

دلیل سوم: وقتی که به چرخ چاه کره ی می بندیم وروی چرخ سطح صاف قرار می دهیم بگونه ی که کره با سطح صاف مماس باشد، وچرخ چاه را حرکت می دهیم کره با سطح صاف فقط دریک نقطه تماس پیدا می کند ورد می شود. پس بین دوحرکت فقط یک آن فاصله است.

ردّ دلیل سوم: شیخ در ردّ این دلیل ابتد جواب قیل را نقل می کند ونمی پسند ولذا خودش دوجواب می گوید که اولی تفصیل جواب قیل است ودومی جواب خودش.

جواب قیل: کره ی حقیقی اصلا نقطه ندارد تا با سطح صاف دریک نقطه تماس داشته باشد، بلکه کره ی حقیقی تماسش بسطح است.

ابن سنیا: از این جواب خوشم نمی آید، یعنی باطل است بلکه نیاز به تفصیل دارد.

جواب اول: کره های که در اختیار ما است صاف وهموار نیست ولذا می توانند تماس درنقطه داشته باشند، اما کره ی حقیقی که افلاک است اصلا نقطه ندارد تا با سطح صاف دریک نقطه تماس داشته باشد.

افلاک یا فقط محیط است مثل فلک نهم ویا هم محیط وهم محاط مثل سایر افلاک. فلک نهم درسطح محدب اصلا تماس ندارد وافلاک دیگر هم درسطح محدب وهم درسطح مقعر تماس شان درنقطه نیست بلکه سطح با سطح تماس دارند واین تماس زمانی است نه آنی. پس کره ی حقیقی نقطه ندارد وتماسش باسطح دیگر درزمان است نه در آن.

جواب دوم: کره ی بسته شده به چرخ چاه را وقتی حرکت می دهیم یک قسمت آن مماس می شود با سطح صاف واز آنجای که خلاء محال است سایر قسمت ها مماس می شوند با جسم دیگر مثل هوا ولو ما آن جسم را بدلیل لطافت نمی بینیم، پس درحقیقت کره مماس می شود با کره ی که اورا احاطه کرده است وتماس کره با کره درنقطه نیست درسطح است. مگر اینکه دریک کره سوزن فرو کنیم تا تماس درنقطه درست شود.

ص: 484

خلاصه: اولا کره حقیقی نداریم تا با سطح صاف دریک نقطه تماس پیدا کند وثانیا برفرض کره داشته باشیم کره با سطح صاف تماس درنطقه ندارد، بلکه سطح کره با سطح که محیط است درزمان مماس می شود نه درآن. پس کره ی بسته شده درچرخ چاه نمی تواند دلیل باشد برمدعای شما.

متن: وأمّا الحجة الأُخری: فیجوز أن یقولوا(مانعین) علیها: إنّ السّبب فیه(سکون) عدمیّ هو عدم حدوث المیل عن(ازجانب) القوّة المحرکة. فإنّ هذه القوّة المحرّکة إنّما یحرّک باحداث میل. و قد علم أنّها(قوه محرکه) إذا کانت فی مکانها الطبیعیّ لم یکن لها(قوه محرکه) هناک(درمکان طبیعی) میل إلی جهة ألبتّة(اصلاً)، و(حالیه)تلک القوّة(قوه محرکه) موجودةٌ، فلذلک(چون حرکت بامیل انجام می شود وگاهی قوه ی محرکه میل تولید نمی کند) تجوز فی الجهة الأُخری(جهت دیگرغیر ازجهت طبیعی) الّتی ترامت(قوه محرکه) إلیها(جهت اخری) بمیل(:متعلق ترامت) قاسر(یعنی میل که بوجود آورده)، (فاعل تجوز:)أن تکون ممنوعة عن المیل الّذی یحدثه(میل) بالطبع (متعلق ممنوعة:)بمعارضة المیل القسری، ویلزم من ذلک(معارضه) أن لایتحرّک، وذلک(قوه باشد واثرش باطل شود/ قوه ی قسری منع کند) کسخونة الماء الغریبة إذا کانت قویّة بعدُ، فإنّها(سخونت غریبه) مانعة عن أن تنبعث عن طبیعة الماء برده الطبیعی. فإنّا نعلم أنّ المیل الغریب یستولی علی المیل الطبیعیّ ویعدمه(میل طبیعی)، ویمنع عنها الحرکة الطبیعیّة، فیجوز أن یکون عند انتهاء الحرکة فیه من المیل الغریب بقدر ما یمنع القوّة الطبیعیّة عن إحداث المیل الطبیعی، ویکون أضعف أن یقوی مع تلک الممانعة علی التّحریک فی تلک الجهة، بل یضعف عن التّحریک، فلا یحرّک ولا یضعف عن ممانعة الطبیعة من إحداث المیل. فلا المیل الغریب یقوّی علی التّحریک (حال از میل غریب:)غالباً للقوّة الطبیعیّة، ولاالقوّة الطبیعیّة یقوی علی إحداث المیل الطبیعیّ إلی أن یبطل تلک البقیّة من المیل الغریب بنفسها أو یُبطِلُها سبب آخر.

ص: 485

وأمّا الحجة الدولابیّة: فقد قیل علیها: إنّ الکرة الحقیقیّة لانقطة حقیقة لها و أنّما تماسّ بسطح.

وهذا[جواب] لایعجبنی[خوشم نمی آید]، بل الجواب الأصوب إنّه حیث تکون کرة حقیقیّة، فلاتکون إلّا محاطاً بکرة أو لا محیط لها، کما فی السّماوات و لا یمکن هذا العمل[تماس درنقطه]. و حیث یمکن هذا العمل[تماس درنقطه] فلا تکون[تامه] کرة حقیقیّة، و لوکانت[کره حقیقی] فربّما استحال أن یماسّ دفعة و یزول و وجب أن تقف وقفة دفعة بلا استحالة، و مع ذلک[جواب اول] فلا یخلو: إمّا أن یکون هناک بین الکرة و الصّفحة خلاء أو لا یکون. و یستحیل أن یکون خلاء، فیجب أن یکون بینهما[کره وصفحه] ملاء وکان سطح ذلک الملاء یلاقی الصّفحة و هو[سطح] بسیط مسطّح[صاف] و سطح آخر یلاقی تقبیب الکرة. ولم یجز أن یکون فی وجهه[سطح آخر] نقطة غریبة من[ازناحیه] جسم آخر[مثل اینکه سوزن فروشده باشد]، فإنّ النقطة لا یتعیّن لها فی السّطح البسیط وضعٌ[اشاره حسی] متمیّزٌ عن أن یکون من ذلک البسیط.

ردّ ادله مانعین 94/04/11

موضوع:ردّ ادله مانعین

بحث درجواز وعدم جواز اتصال دوحرکت داشتیم، برخی اتصال دوحرکت را جایز می دانند وبرخی دیگر اتصال دوحرکت را ممنوع می دانند ومی گوید واجب است بین دوحرکت سکون فاصله شود. حجج هردوگروه مجوزین ومانعین را بیان کردیم. مجوزین ادله مانعین را رد کرد، حال ببنیم جواب مانعین از ادله مجوّزین چیست.

ردّ ادله مانعین اتصال دوحرکت:

دلیل اول: دراین گفتند وصول متحرک به انتهای حرکت اول درآن صورت می گیرد که آن وصول یامماسه نام دارد وشروع حرکت بعدی هم در آن رخ می دهد که آن مباینت وبین دوآن وصول وآن مباینت باید زمان سکون فاصله باشد؛ چرا که تتالی آنات باطل است.

ص: 486

ردّ دلیل اوّل: این دلیل مغالطی است، چرا که مباینت از ابتدای مباینت تا انتهای حرکت ثانی را شامل است، مراد از آن مباینت چیست؟ آیا مراد آن اول مباینت است یا آنات بعدی مباینت؟

اگر مراد از آن مباینت آن اول مباینت باشد که طرف زمان حرکت ثانی است این آن با آن مماسه فرق ندارد، وقتی که مماسه ووصول حاصل شد مبانیت هم حاصل می شود، ودرحقیقت ما دو آن نداریم، بلکه یک آن داریم که بلحاظ منتهای حرکت اول بودن آن مماسه نامیده می شود وبلحاظ طرف واول حرکت دوم بودن آن مباینت، بخصوص از نظر ارسطو وپیروانش که معتقد اند امور تدریجی اول از سنخ خودشان ندارند؛ اول حرکت حرکت نیست، اول زمان زمان نیست واول مباینت مباینت نیست.

اگر مراد آنات بعدی باشد چرا که درهرلحظه مباینت صدق می کند این آنات آنات حرکت اند نه آن سکون، ودرنتیجه بین آن مماسه وآن مباینت هرچند زمان فاصله است ولی زمان حرکت فاصله است نه زمان سکون.

اگر بجای مباینت لامماسه بگذارید بازهمین دوشق که بیان شد طرح می شود، که آیا مراد از لامماسه آن اول لامماسه است وییا آنات بعدی، چنانچه مراد از لامماسه آن اول لامماسه باشد که طرف زمان حرکت ثانی است این آن با آن مماسه فرق ندارد واگر مراد از لامماسه آنات بعدی باشد که حرکت در آن واقع می شود هرچند بین آن مماسه وآن لامماسه زمان فاصله است ولی این زمان زمان حرکت است نه زمان سکون.

ص: 487

خلاصه: دردلیل آن مباینت مشترک لفظی است بین آن اول مباینت وآنات بعدی مباینت به همین خاطر مغالطه رخ داده است، آن اول مباینت با آن مماسه فرق ندارد، دوچیز نیستند تا بین شان زمان سکون فاصله باشد وآنات بعدی مباینت هرچند با آن مماسه فرق دارد وبین شان زمان فلاصه است ولی زمان سکون فاصله نیست بلکه زمان حرکت فاصله است.

قال(ابن سنا): ثم لأُولئک(مجوّزین) أن یعودوا(برگردد) وینقضوا حجج هؤلاء(مانعین).

أمّا الأُولی: فإنّها سوفسطائیّة(مغالطه است) و ذلک(مغالطه) لأنّه (1)إمّا أن یعنی بالآن الّذی یکون فیه مبایناً طرف الزّمان الّذی یکون فیه[زمان] مبائناً، فیکون[آن] طرف الزمان المباینة الّتی هی الحرکة فیکون ذلک[آن] بعینه الآن الّذی کان فیه مماسّا، فلا یمتنع أن یکون طرف زمان الحرکة شیئاً لیس فیه حرکة، بل فیه[طرف زمان] أنّه مخالف للحرکة و أن یکون طرف زمان المباینة هو نفس آن المماسّة، و[حالیه] لیس فیه[آن مماسه] مباینة.

(2)وإن عُنی به[آن] آن یصدق فیه القول إنّ الشی ء مباین، فحقّ أنّ بینهما[آن مماسه وآن مباینت] زماناً، لکنّه[زمان] الزّمان الّذی تحرّک فیه من المماسّة إلی ذلک البُعد[فاصله]. ولیس ذلک الزمان زمان السکون.

وخصوصاً و من مذهبهم(1)أنّ الحرکة و المباینة و ما یجری ذلک المجری[امورتدریجی] لیس له أوّل ما یکون حرکة و مباینة.

ردّ ادله ی مانعین اتصال 94/04/12

موضوع: ردّ ادله ی مانعین اتصال

بحث دراین داشتیم که آیا اتصال دوحرکت جایزاست ویا باید بین دوحرکت سکون فاصله شود؟ گروهی معتقد اند که دوحرکت جایز است متصل باشند وگروهی دیگر اتصال دوحرکت را ممنوع می داننند، ادله هریک از دوگروه را خواندیم وادله گروه مجوّزین را رد کردیم حال بحث درردّ ادله ی مانعین داریم بردلیل اول مانعین دواشکال وارد است اشکال اول بیان شد.

ص: 488


1- (1) . رک: طبیعیات شفا، فن اول، مقاله ی سوم، فصل ششم.

اشکال دوم: a. مسافت حرکت تقسیم می شود به اقسام، واین انقسام به یکی از دونحو است؛ 1. یا انقسام مسافت توسط عرض مثلا رنگ است، 2. ویا انقسام مسافت به فک وجدا کردنی است که تماس بین اجزا باقی باشد ولی اتصال باقی نباشد مثل اینکه برشی بزنیم یا درجاده شیار های باریک بزنیم که اتصال از بین می رود ولی تماس بنحوی وجود دارد.

b. چنانکه درجایش بیان شده انقسام مسافت منشأ انقسام حرکت می شود وبا تقسیم مسافت حرکت راتقسیم کنیم به اقسامِ که هریک کدام جزء حرکت اولیه اند.

c. اگر این اجزاء را حرکات مستقل بحساب آوریم حرکات متعدد خواهیم داشت.

d. نسبت به اجزای مذکور دواحتمال وجود دارد، یا بین اجزای حرکت سکون فاصله است ویا بین اجزای حرکت سکون فاصله نیست. حالا اگر بین اجزا سکون فاصله باشد مثل این است که بین دوحرکت سکون فاصله است واگرسکون فاصله نباشد مثل این است که اتصال حرکات جایز است.

e. اگر بین حرکات سکون فاصله شود وما متوجه تخلل سکنات نشویم، چنانکه دربُطء حرکت برخی مدعی است که تخلل سکون سبب کندی حرکت می شود، دراین صورت حرف مستدل تمام است. امّا درجایش بیان شده که سبب بُطء حرکت تخلل سکنات نیست.

f. اگر بین اجزای حرکت سکون فاصله نشود وقتی که متحرک جاده را طی می کند ازجزء مسافت به جزء دیگر مسافت می رسد بدون اینکه سکون فاصله شود. البته ممکن است سکون فاصله شود ولی واجب نیست پس لازم نیست بین دوحرکت یا دوجزء حرکت سکون فاصله نباشد.

ص: 489

بعبارت دیگر چنانچه جاده کاملا از هم اجزایش جدا شود دراین صورت روشن است که بین اجزای حرکت سکون فاصله است. امّا اگر جاده با رنگ تقسیم شود ویا به فلک بنحوی که تماس اجزاء باقی است ویا یک جاده آسفالت شده وجاده ی دیگر آجر فرش است دراین صور لازم نیست که سکون فاصله باشد، بله لیس ببعید که سکون فاصله باشد. پس ادعای شما که می گویید اتصال جایز نیست باطل است.

ان قلت(وأظن...): فرق است بین تقسیم مسافت با عرض وتقسیم مسافت با فلک، وقتی که جاده به فلک تقسیم شود دراین صورت تخلل سکنات بعید نیست، ولی زمانیکه مسافت باعرض تقسیم شود تخلل سکنات بعید است، بلکه با جاده ی صاف یکی است واصلا احتمال تخلل سکنات را نمی توان طرح کرد.

بعبارت دیگر وقتی که مسافت با عرض تقسیم می شود جاده نسبت به متحرک اصلا تقسیم نمی شود بله نسبت به مسافت تقسیم می شود، ومهم درحرکت تقسیم مسافت نسبت به متحرک است نه نسبت به جاده. پس تخلل سکنات را نمی توانیم بعنوان یک احتمال مطرح کنیم.

قلت( وهذا لیس...): شما تفصیل دادید بین جاده ی که باعرض تقسیم شده وجاده ی که با فلک تقسیم شده وبرای هرکدام حکم جدا گانه بیان کردید، امّا من از این تفصیل خوشم نمی آید؛ چرا که مستدل نمی گوید اگر جاده چنین بود چنین می شود واگر جاده چنان بود چنان...، بلکه مرز دار بودن مسافت را مانع از اتصال قرار داده است. مرزدارد بودن مسافت وبالتبع مرز دارد بودن حرکت درهردوصورت صادق است چه آنجای که مسافت باعرض تقسیم می شود وچه آنجای که با فلک تجزیه شود. پس تفصیل شما نسبت به حرف مستدل بیجا است هرچند درواقع این تفصیل درست باشد.

ص: 490

دلیل دوم: وقتی که سنگی را به سمت بالا پرتاب می کنیم حرکت سنگ درجای تمام می شود حال اگر دراین جا سکون فاصله شود وبعد حرکت نزول شروع شود بین حرکت صعودی ونزولی فاصله است ودوحرکت داریم که یکی وصف صعود ودیگری وصف نزول دارد، امّا اگر سکون فاصله نباشد لازم می آید که یک حرکت هم صفت صعود وهم صفت نزول را داشته باشد واین اجتماع ضدین است.

ردّ دلیل دوم: اتصال دوقسم است، اتصال موحّد واتصال مفرّق وآنچه که موجب می شود دوحرکت یکی باشند اتصال موحّد است نه اتصال مفرق، وحرکات صعودی ونزولی هرچند متصل اند ولی واحد نیستند پس اجتماع ضدین لازم نمی آید. بعبارت دیگر اجتماع ضدین وقتی است که حرکت رفت وبرگشت وصعود ونزول واحد باشند ووحدت زمانی است بین حرکت رفت وبرگشت وصعود ونزول مرز مشترک نداشته باشیم ودرحرکت رفت وبرگشت ونزول وصعود دوحرکت متصل است به نحوی که فصل مشترک دارند وچنین متصلِ می تواند وصف نزول وصعود را داشته باشد، چرا که هرچند اتصال است ولی وحدت نیست.

دلیل سوم: وقتی که سنگ را به طرف بالا پرتاب می کنیم سنگ به بجای می رسد که حرکت صعودی تمام می شود وحرکت نزولی شروع می شود اگر بین دوحرکت سکون فاصله باشد دوحرکت مستقل داریم اما اگر دوحرکت صعودی ونزولی یک حرکت باشد دراین صورت لازم می آید که مبدأ ومنتهای حرکت مستقیم یکی باشد وحال آنکه مبدأ ومنتهای حرکت مستمر مستقیم نمی تواند یکی باشد. پس باید بین دوحرکت سکون فاصله باشد تا حرکت دوتا شود دومبدأ ودومنتها داشته باشد تا اشکال لازم نیاید.

ص: 491

ردّ دلیل سوم: دوحرکت صعودی ونزولی متصل است ولی این اتصال موحِّد نیست تا موجب شود مبدأ ومنتهای حرکت مستقیم مستمر یکی باشد، بلکه دوحرکت متصل است ودرعین حال دوتا است ولازم نمی آید که مبدأ ومنتهای حرکت واحد مستقیم یکی باشد. پس همان مغالطه اتصال مفرِّق وموحِّد دراین جا هم وجب اشتباه شده است.

تاکید بحث: برای تقریب به ذهن می توانیم اشیاء را ملاحظه کن که جدای از هم ودرتلوهم اند، وقتی که این اشیاء روی خط مستقیم حرکت می کنند هرکدام از مبدأ شروع وبه منتها ختم می شود ودوباره ازمبدأ شروع وبه منتها ختم می شود وهکذا، ودرواقع هر متحرک مبدأ بعد مبدأ وغایت پشت غایت را طی می کنند وما فکر می کنیم که یک مبدأ ویک منتها وجود دارد. درمانحن فیه هم این طور است دومبدأ ودوغایت پشت سرهم داریم واین بخاطر اتصال مفرق است که دوامر را متصل کرده است پس غایت ومبدأ یکی نیست بلکه دومبدأ ودوغایت است که اشکال ندارد.

دلیل چهارم: اگر حرکت کیفی انجام شد مثلاً جسم ازسواد به سمت بیاض آمد وبعد دوباره از بیاض به سمت سواد حرکت کرد، حال اگر بین دوحرکت سکون فاصله نباشد و بلا فاصله بعد از حصول بیاض کدر شود واندک سواد را پیدا کند لازم می آید که شیء قوهء بیاض پیدا کند، چرا که سواد قوه ی بیاض است، واز طرفی بیاض بالفعل را هم دارد واین بمعنای آن است که یک شی قوه خودش باشد،که باطل است. امّا اگر بین دوحرکت سکون فاصله باشد دراین صورت لازم نمی آید اجتماع قوه وفعلیت بیاض، چرا که درحرکت اول بیاض را داریم ودرحرکت دوم سواد را.

ص: 492

جواب اول: می شود دوحرکت متصل باشد ودرعین حال محال لازم نیاید؛ چرا که درزمان که بیاض بالفعل است است سواد نیست تابیاض بالقوه باشد بلکه توجه به سواد است وتوجه به سواد قوه ی بیاض نیست، ودر زمان دیگر که یتسود است بیاض بالقوه ولی بیاض بالفعل نیست. پس فعلیت وقوه جمع نمی شود بلکه قوه وفعلیت در دوزمان است دریک زمان بیاض بالفعل است ودرزمان دیگر بیاض بالقوه. خلاصه حرکت ولو واحد است ولی دوقطعه دارد وقطعه ی اول بیاض بالفعل است ودرقطعه ی دوم سواد بالفعل وبیاض بالقوه ولذا لازم نمی آید شیء قوه خودش باشد.

تذکر: دراین جواب ابن سینا بیاض بالفعل وبیاض بالقوه را دوتا نکرد، بلکه زمان را دوتا کرد، که یک بیاض فعلیتش دریک زمان وقوه اش درزمان دیگر است ولذا اجتماع قوه وفعلیت یک شی لازم نمی آید.

جواب دوم: می شود دوحرکت مذکور متصل باشد ودرعین حال اشکال لازم نمی آید؛ چرا که بیاض بالفعل با بیاض بالقوه دوتا است به این معنا که بیاض بالفعل قوه نمی شود برای بیاض که خودش باشد بلکه قوه می شود برای بیاض بعدی واین اشکال ندارد که بیاض بالفعل قوه شود برای بیاض دیگر. درمانحن فیه این گونه است درمسیر اول بیاض بالفعل می شود درمسیر بعدی قوه ی بیاض دیگر پیدا می کند واین اشکال ندارد.

خلاصه: دوتا بیاض داریم یک بیاض بالفعل که الان حاصل است ودیگری بیاض بالقوه که بعد می آید واین اشکال ندارد.

متن: علی انّ جمیع ذلک ینتقض اذا کان المتحرک فیه اعنی المسافة قد عرض فیه فصول بالفعل بان صار بعضه اسود و بعضه ابیض و کان اجزاء منضودة علی التماسّ فکانت هناک حدود بالفعل.

ص: 493

لکنّه لیس ببعید ان یقال انه اذا عرض ذلک وجب ان یقع عند الفصول بالفعل وقفات و یکون الحرکة ابطاء منها لو لم یکن.

واظن انّ بعضهم قال امّا المقطوع فکل و امّا ان یکون النهایات فیه بالفرض کما بین السواد و البیاض فانّ الشی ء لا یکون بالقیاس الی المتحرک ذا حدود بل بالقیاس الی تلک الکیفیات و هو بالقیاس الی المتحرک متّصل کانّه لا بیاض فیه و لا سواد.

وهذا لیس یعجبنی فانّه لم یکن المانع الّذی اورده امرا بالقیاس الی شی ء بل کان لوجود امر بالفعل موصل إلیه و منفصل عنه و هاهنا ذلک الحکم موجود لا شک فیه فههنا حدّ بالفعل بین السّواد و البیاض و مسلم انّه اذا لم یکن ذلک لم یکن حدّ بالفعل البتة الاطراف المسافة.

وامّا الحجّة الثانیة فلاولئک ان یکونوا انّ الحرکة الواحدة لیست تکون واحدة علی ایّ نمط من الاتصال اتفق کما انّ الخط الواحد لیس واحدا علی ایّ نمط من الاتصال اتفق بل الاتصال الموحّد للمقادیر و ما یشبهها هو الاتصال المعدوم فیه الفصل المشترک بالفعل.

وامّا الاتصال الّذی یکون بمعنی الاشتراک فی طرف فذلک لا یجعل الخطوط و الحرکات و غیر ذلک شیئا واحدا الوحدة التی لا کثرة فیها بالفعل عسی بالقوّة و الّا فالثلث یحیط به خط واحد بالحقیقة.

وقد عرفت انّ الاتصال منه موحد و منه مفرّق فلا یکون اذن هاتان الحرکتان حرکة واحدة بالاتصال الموحّد بل حرکتان اثنتان بینهما الاتصال المفرق.

وبهذا یعلم أیضا الغلط فی الحجة التی یتلوها و انّه انّما کان الغایة هی بعینها لمبدإ لو کان اتصال موحّد مفرق و الاشیاء المتفرقة المتتالیة قد یجوز ان یکون منها غایات بعد غایات.

ص: 494

وامّا الحجّة الاخیرة: فهی سخیفة و ذلک انّه عند ما صار ابیض لا یقال انّه یتسوّد بل ذلک بعده فی زمان طرفه هو ذلک الآن الّذی هو فیه ابیض.

ومع ذلک فلا یستمر احتجاجهم اذ قال قائل انّ هذا الابیض بالفعل هو بالقوّة ابیض اخر أیضا لانّه فی قوّته ان یحلّ فیه بیاض اخر غیر هذا البیاض و قد یخللهما زمان یفصل بینهما فیکون بالقیاس الی هذا البیاض الموجود لا قوّة له علیه و بالقیاس الی بیاض منتظر له قوّة علیه.

ثم قال: و اذ قد اوضحنا حجج هؤلاء فبالحریّ ان نعرف نحن الحجة التی لاجلها تمسّکنا باحد المذهبین.

دلیل شیخ بروجوب تخلل سکون 94/04/13

موضوع: دلیل شیخ بروجوب تخلل سکون

دلیل شیخ بروجوب تخلل سکون:

شیخ دراین دلیل بیان می کند که هرحرکتی ناشی از میل است ومتحرک که از مبدأ شروع وبه منتها ختم می شود درآن صول دارای میل است والا حرکت به منتها واصل نمی شد، میل درآن وصل میل وصول نام دارد وقتی که صول شد یا حرکت صدق می کند ویا لاحرکت اگر لاحرکت باشد وبعد حرکت شروع شود روشن است که میل قبل باطل می شود وحرکت بعدی با میل بعدی شروع می شود پس سه حالت داریم یکی آخر میل اول دیگری اول میل حرکت دوم وسومی لاحرکت که آن آخر میل اول آن لاحرکت هم است ولی آن اخر میل اول با آن اول میل ثانی فرق دارد، نه اینکه یکی باشد، مثلا حرکت صعودی ونزولی ویا حرکت رفت وبرگشت روشن است که میل حرکت اول بامیل حرکت دوم فرق دارد وآن آخر میل اول با آن اول میل دوم هم فرق دارد.

ص: 495

مقدمات دلیل :

مقدمه اول: برای هرحرکتی میل لازم است حال یا میل طبیعی است، یا میل قسری ویا میل ارادی.

دلیل تجربی: وقتی که سنگی را نگهمیداریم به دست ما فشار وارد می آورد ودرحقیقت دست ما را دفع می کند. ومتحرک هم مزاحم های سر راهش را بر می دارد واین ایجای فشار ودفع مزاحم حاکی ازقوه ای است که در متحرک وجود دارد واین قوه میل است.

مقدمه دوم: این میل اگر به خودش نگاه کنیم صرف نظر از اثرش از امور معنوی است یعنی دارای صورت نیست، اما اثر آن وصول متحرک است به حدود حرکات، به این صورت که متحرک را مبدأ دور وبه منتها نزدیک می کند.

دور کردن متحرک از مبدأ لازمه اش این است که موانع سرراه متحرک را دفع کند ومیل با برطرکردن موانع از سرراه متحرک متحرک را از مبدأ دور وبه منتها نزدیگ می کند.

مقدمه سوم: این میل که ثابت شد درهرحرکت وجود دارد باید تا آخر حرکت وجود داشته باشد، چرا که وصول درحدود حرکات بدون علت نمی تواند باشد پس درآن وصول هم میل وجود دارد.

مقدمه چهارم: محال است که آنچه متحرک را از مبدأ جدا کرد غیر ازعلت باشد که متحرک را به منتها واصل می کند.

مقدمه پنجم: علت که متحرک را از مبدأ جدا می کند وبه مقصد می رساند بلحاظ اینکه موانع را برطرف می کند مییل نامیده می شود اما باعتبار موصل بودن میل نامیده نمی شود پس یک چیز است که هم میل است وهم موصل.

ص: 496

مقدمه ششم: آنچه را که میل نامیدیم درآن وجود دارد برخلاف حرکت قطعیه که در آن وجود نمی گیرد بلکه درزمان موجود می شود( البته حرکت توسطیه در آن وجود می گیرد وادامه دارد) واین میل درطول حرکت وجود دارد ولی گاهی درآن وجود می گیرد ولذا میل آنی است.

مقدمه هفتم: این میل چنانچه قطع ویا فاسد نشود حرکت که اثر آن است هم ادامه خواهد داشت واگر فاسد شود آیا میل آخر همان فساد میل اول است یا مقارن آن بوجود می آید روشن است که میل ثانی غیر از میل اول است وغیر از فساد میل اول.

مقدمه هشتم: هرجای که دوحرکت است دومیل وجود دارد.

متن: فنقول: (1)إنّ کلّ حرکة بالحقیقة فهی تصدر عن میل، یُحقِّقُ[اثبات می کند] ذلک المیل و[عطف تفسیربریحقق] یدلّ علی وجوده[میل] اندفاع الشی ء القائم أمامَ المتحرّک و احتیاج المتحرّک إلی قوّة یمانعه بها[قوه].(2)و هذا المیل فی نفسه[اگربه خودش نگاه کنیم صرف نظراثرش] معنی من الامور یتوصّل به إلی حدود الحرکات، وذلک[وصول به حدودحرکات] بإبعاد المتحرک من شی ء[مبدأ] یلزم ذلک الإبعاد مدافعة لما[موانع] فی وجه الحرکة[درطریق حرکت]، و[عطف برابعاد] بتقریبه من شی ء[منتها].(3)و محال أن یکون الواصل إلی حدّ ما واصلاً بلا علّة موجودة موصلة. (4)و محال أن تکون هذه العلّة غیر الّتی أزالت[جدا کرده متحرک را] عن المستقر الأوّل. (5)وهذه العلّة لها قیاس إلی ما[مزاحم] تزیله و تدافعه، وبذلک القیاس تسمّی میلاً، فإنّ هذا الشّی ء من حیث هی موصل لاتسمّی میلاً، و إن کان الموضوع[موصوف هردوصفت] واحداً.

(6)وهذا الشّی ء الّذی یسمّی میلاً قد یکون موجوداً فی آنٍِ واحدٍ. و إنّما الحرکة هی الّتی عسی أن یحتاج وجودها إلی اتّصال زمان.

ص: 497

(7)والمیل مالم یقسر و لم یقمع أو لم یفسد فإنّ الحرکة الّتی تجب عنه تکون موجودة. و إذا فسد المیل لم یکن فساده هو نفس وجود میل آخر، بل وجود المیل الآخر بسبب معنی آخر ربّما قارنه[دلیلش هم این است که گاهی میل ثانی حادث نمی شود].

(8)فإذا حدثت حرکتان فعن میلین.

توضیح مقدمه ی هشتم 94/04/14

موضوع: توضیح مقدمه ی هشتم

بحث دراین داشتیم که بین دوحرکت باید سکون فاصله باشد واتصال دوحرکت ممتنع است. برای این مدعا ابن سینا دلیلی که هشت تا از مقدماتش را خواندیم.

مقدمه ای اخیر این بود که برای هرحرکتی میل لازم است پس اگر متحرک حرکت رفت داشت وبعد شروع کرد به حرکت برگشت میل که حرکت رفت را بوجود آورده نمی تواند حرکت برگشت راهم بوجود آورد، تا علت وصول که میل اول است بعینه علت مفارقت هم باشد، بلکه باید میل جدید حرکت برگشت را بوجود بیا ورد.

همان گونه که بیان شد میل از موجوداتی است که در آن وزمان وجود دارد پس این میل جدید که علت حرکت برگشت است آن اول حدوث دارد؛ چراکه میل مثل لاحرکت آنی الوجود است یعنی درهرآن که حرکت نباشد لاحرکت صادق است، برخلاف حرکت وسکون که درزمان وجود دارند درآن اول حرکت وسکون صادق نیست ولذا آن اول حدوث ندارند. پس میل ولاحرکت آن اول حدوث دارد ولی حرکت وسکون آن اول حدوث ندارند.

حرکت مستقیم وحرکت دورانی قسری هم درزمان رخ می دهند وهم در لازمان، بلحاظ اینکه تدریجی است درزمان رخ می دهد وباعتبار آنکه قطع وتمام می شوند درلازمان واقع می شوند، اما حرکت استداری فلک در زمان ولازمان رخ نمی دهد بلکه سازنده ی فلک است.

ص: 498

درحرکت أینی متحرک در هرلحظه درحدّی است که قبل وبعد از آن لحظه در آن حد وجود ندارد پس حرکت أینی تقدم وتاخر زمانی دارد، هم چین حرکت کمی وکیفی، امّا حرکت وضعی فلک چنین نیست ولذا لاهیجی می گوید حرکت وسکون « علی وجه ما » درزمان است، یعنی حرکت مستقیم ومستدیر قسری، نه حرکت مستدیر ازلی ویا حرکت أینی ووضعی غیر فلکی باشد، نه حرکت وضعی فلک، درزمان واقع می شود.

فرق لاحرکت وسکون: سکون عدم حرکت چیزی است که من شأنه ان یتحرک، ولی لاحرکت عدم حرکت است مطلق است. به همین جهت سکون مثل حرکت زمانی است ولی لاحرکت زمانی نیست.

وقتی که سنگ را به سمت بالا پرتاب می کنیم بجای می رسد که حرکت تمام می شود ولاحرکت صدق می کند این لاحرکت منتهای حرکت اول است قبل از اینکه حرکت برگشت شروع شود هم لاحرکت صادق است پس دوتا لاحرکت داریم یکی لاحرکت که بعد از حرکت اول است ودیگری لاحرکت که قبل از حرکت دوم است. آنِ لاحرکت بعد از حرکت اوّل وآن وصول حرکت اوّل است دوتا نیست وهمین طور آن مباینت با آنِ لاحرکت قبل از حرکت دوّم دوتا نیست. پس بین آن وصول وآن مباینت یک آن دیگری نداریم که آن لاحرکت باشد.

متن: وإذا وُجد[متحرک] میلٌ آخر إلی جهة أُخری، فلیس یکون هو[میل آخر] هذا الموصل[میل اول که موصل است] نفسه، فیکونَ[حتی أن یکونَ] هو[میل واحد] بعینه علّة للوصول و للمفارقة معاً، بل یحدث لامحالة میل آخر له[میل دوم] أوّل حدوث وهو[میل دوم] فی ذلک الاوّل[یعنی اول حدوث] موجود، إذ لیس وجوده[میل] متعلّقاً بزمان الحرکة و السّکون اللذین لیس لهما أوّل حدوث، إذ لا یوجدان[حرکت وسکون] علی وجه مّا إلّا فی زمان و إلّا بعد زمان، إذ الحرکة مقتضیة لأین لم یکن الجسم قبله فیه و لا یکون بعده فیه، فیقتضی تقدّماً و تاخّراً زمانیّاً، [مربوط به إذلیس وجوده...:]بل هو کاللّاحرکة الّتی تکون فی کلّ آن. فکذلک[همان گونه که لاحرکت می تواند درآن باشد] الآن الّذی قد یحدّ طرف الحرکة یجوزأن یکون بعینه حدّاً للّاحرکة، حتی یکون اللّاحرکة موجوداً فی آن، هو[آن] طرف حرکة مستمرة الوجود، فلا یحتاج بین الحرکة و بین اللاحرکة إلی آن و آن، بل یکفی آن واحد[که هم آن وصول است وهم آن لاحرکت یا هم آن مباینت است وهم آن لاحرکت]، ولا یعرض محال لأنّ ذلک الآن[آن واحد] لا یکون فیه ما یقتضی الحرکة و ما یقتضی السّکون معاً، بل واحد منهما.

ص: 499

ادامه دلیل ابن سینا 94/04/16

موضوع: ادامه دلیل ابن سینا

بحث دراین بود که بین دوحرکت مختلف باید سکون فاصله شود. ابن سینا برای این مدعا استدلال اقامه کرد ورسیدیم به این جا که برای حرکت اول آن اخر میل اول وجود دارد وبرای حرکت دوم آن اول میل دوم، ولی آن لاحرکت با آن وصول دوتا نیست بلکه آن لاحرکت با آن اخر میل اول یکی است هم چنین آن لاحرکت با آن اول میل ثانی یکی است.

مقدمه نهم: آن اول میل ثانی با آن آخر میل اول دوتا است نه یکی.

دلیل: اگر آن آخِرمیل اول وآن اول میل ثانی دوتا نباشد لازم می آید اجتماع نقضین که باطل است پس آن آخِر میل اول وآن اول میل ثانی دوتا است.

بیان ملازمه: میل اول یا میل موصل درآن آخِر وجود دارد یعنی مقتضی حصول است، چرا که آن آخر وقتی آن موصل است که میل موصل در آن وجود داشته باشد، والا آن آخر یا آن موصل نخواهد بود. حال چنانچه آن آخِر میل اول با آن اول میل ثانی یکی باشد معنایش این است که همان میل موصل که مقتضی حصول است مقتضی مباینت یا لاحصول هم باشد وحصول با لاحصول تناقض دارد پس میل موصول نمی تواند هم مقتضی حصول باشد وهم مقتضی لاحصول ودرتنیجه آن آخِر میل اول با آن ثانی میل دوم نمی تواند یکی باشد.

ان قلت( لاتصغ...): آن اخری میل اول وآن اول میل ثانی یکی است ولی تالی فاسدکه شما گفتید لازم نمی آید؛ چرا که تالی فاسد وقتی است که یک میل هم اقتضای حصول داشته باشد وهم اقتضای لاحصول ولی می شود دریک آن دوتا میل باشد که یکی اقتضای حصول ودیگری اقتضای لاحصول داشته باشد، مثل وقتی که سنگ را به سمت بالا پرتاب می کنیم که درحین رفتن دوتا میل است یکی میل قسری ودیگری میل طبیعی، درمانحن فیه هم می شود درحین وصول دوتا میل باشد که یک میل اقتضای وصول وحصول ودیگر اقتضای مباینت ولاحصول. پس دوتا مثل داریم که دو اقتضا دارد واین اشکال ندارد.

ص: 500

قلت: یک متحرک نمی تواند دریک آن دوتا میل داشته باشد که یکی اقتضا وصول وحصول را ودیگر اقتضا کند میاینت ولاحصول کند، چرا که حصول ولاحصول متناقض اند ونمی دریک جا جمع نمی شوند. ودرسنگی که به سمت بالا پرتاب می شود هم فقط میل قسری وجود دارد ومیل طبیعی مغلولب میل قسری است، بله مبدأ میل طبیعی وجود دارد که با زوال میل قسری ایجاد میل می کند، چنانکه در آب وقتی حرارت وجود دارد برودت وجود ندارد بلکه مبدأ برودت وجود دارد، وبا زوال حرارت برودت ظاهر می شود.

مقدمه دهم: حال که آن آخِر میل اول یا آن میل موصل با آن اول میل ثانی یا آن میل مباینت دوتا است، دواحتمال دارد یا آن میل موصل موصل است زمانا ویا میل موصل مصل است آناً.

اگر میل موصل که گفتیم درآن آخر وجود دارد موصل باشد زمانا یعنی حصول وموصلیت زمانی طول بکشد ولو اندک روشن است که سکون فاصله شده بین دوحرکت؛ چرا که وصول و لاحرکت که ادامه دارد سکون است.

اگر میل موصل موصل باشد آناً باید بین آن موصل وآن مباینت زمان فاصله باشد، چرا که تتالی آنات محال است.

ابن سینا: نزدیک تر به حق این است که موصلیت زمانی طول می کشد حد اقل دولحظه طول این می کشد واین موصلیت لاحرکت است وسکون، امّا ما موصلیت آنی را طرح کردیم تا شبه ی عدم سکون را که درفرض دوآن بود باطل کنیم.

تذکر(1): استدلال ابن سینا خیل شبیه به دلیل اول مانعین است، ولی مانعین بخاطر اینکه میل را مطرح نکردند، نتوانست ثابت کند که آن وصول غیر از آن مباینت است، امّا شیخ با اثبات میل درهرحرکت ثابت کرد که آن وصول غیر از آن مباینت است واستدلال را ادامه داد.

ص: 501

تذکر(2): ثقل دلیل شیخ روی دوش دومقدمه است، یکی اینکه درهرحرکتی میل وجود دارد ودیگرآنکه میل درآن وجود دارد ودرتنیجه درآن وصول وآن مباینت میل وجود دارد.

متن: و أمّا الآن الّذی فیه[آن] أوّل وجود المیل الثانی فلیس هو[آن] الآن الّذی فیه[آن] آخر وجود المیل الاوّل الّذی بیّنا أنّه یکون[میل] فیه[آن] موجوداً عند ما یکون موصلاً.(1) فان کان یبقی موصلا زمانا فقد صحّ السّکون (2)وإن کان لا یبقی موصلا إلّا آناً فلیس ذلک الآن آخِرَ، إلّا أن یکون ما هو له آخر موجودا فیه اذ ما هو اخر له هو موصل و الموصل لا یکون موصلا و هو غیر حاصل. و إنّما لم یکن الآنان واحداً لأنّ الشی ء لا یکون فی طبیعته ما یوجب[یعنی مقتضی] الحصول و ما یوجب[یعنی مقتضی] اللّاحصول معاً، فیکونَ [حتی أن یکون] طباعه[میل موصل] یقتضی أن یکون فیه اقتضاء بالفعل و أن لا یکون اقتضاء بالفعل. فاذن آن آخر المیل الأوّل غیر آن أوّل المیل الثانی.

ولا نضع الی من یقول انّ المیلین یجتمعان فکیف یمکن ان یکون شی ء فیه بالفعل مدافعة جهة او لزومها و فیه بالفعل التّنحی عنها فلا تظن انّ الحجر المرمیّ الی فوق فیه میل الی اسفل البتة بل مئید من شانه ان یحدث ذلک المیل اذا زال العائق و قد یغلب کما انّ فی الماء قوّة و مبدأ یحدث البرد فی جوهر الماء اذا زال العائق و قد یغلب.

فقد بان ان الانین متباینان و بین کل اینن زمان.

والاشبه ان یکون الموصل یبقی موصلا زمانا لکنّا اخذناه موصلا آنا لیکون اقرب الی الموجب لعدم السّکون فقد انحلّت الشبهة». انتهی کلامه مع ادنی توضیح.

ص: 502

تقابل حرکت وسکون 94/04/18

موضوع: تقابل حرکت وسکون

لاهیجی: دلیلی که ابن سینا برجوب سکون بین دوحرکت اقامه کرده متقن است کسی که به آن اطلاع پیدا وتشکیک کند معلوم است که اهل تحصیل نیست، وازاستدلال سر درنمی آورد.

از دوقولِ جواز اتصال دوحرکت که افلاطون قائل است ووجوب تخلل سکون بین دوحرکت که ارسطو معتقد است، مصنف قول ارسطو را می پذیرد ومساله را چنین توضیح می دهد:

دوحرکت که روی خط مستقیم است وزاویه تشکیل می دهد، مثل حرکت روی دوضلع زاویه ویا دوحرکت رفت وبرگشت که منعطف اند یعنی حرکت رفت وحرکت برگشت روی یک خط است واجب است بین شان سکون فاصله باشد.

توضیح مطلب: دوحرکت مستقیم که درامتداد هم نباشد ویا دوحرکت صعودی ونزولی به سه نحو ممکن است: 1. دوحرکت زاویه تشکیل دهند، 2. دوحرکت قوس تشکیل دهند، 3. دوحرکت منعطف باشند به این صورت که روی همان خط که رفته است برگرد. واز این سه قسم فقط قسم دوم جایز است دوحرکت متصل باشند اما دوقسم دیگر واجب است که بین شان سکون فاصله باشد.

دلیل: دلیل مدعا همان است که شیخ بیان کرد که باید بین دوآن میل وصول وآن میل لاوصول باید سکون فاصله باشد.

مساله دهم: تقابل حرکت وسکون.

درتقابل حرکت وسکون دومطلب اتفاقی است ودومطلب دیگر اختلافی، اما دومطلب اتفاقی، یکی اینکه بین حرکت وسکون تقابل وجود دارد ودیگر آنکه بین حرکت وسکون تقابل سلب وایجاب نیست، چرا که سکون سلب مطلق حرکت نیست، بلکه سلب حرکت از چیزی است که شأنیت حرکت دارد وهمین طور تقابل تضایف نیست؛ چرا که تصورحرکت بستگی به تصور سکون ندارد وحال آنکه متضایفان متکافئان اند درذهن و...، اما دومطلب اختلافی یکی اینکه بین حرکت وسکون تقابل تضاد است ویا تقابل عدم وملکه اختلاف است ودیگر آنکه کدام سکون با حرکت تقابل دارد.

ص: 503

اختلاف اول قوم: آیا بین حرکت وسکون تقابل تضاد است یا تقابل ملکه وعدم؟

منشاء اختلاف: وقتی جسم از مکانش حرکت نمی کند دوعنوان بر آن صادق است، یکی اینکه جسم از مکانش حرکت نکرده وحال آنکه شأ نیست حرکت را دارد. ودو آنکه أین درطول زمان برای جسم است. این دوعنوان متلازم اند چرا که اگر صدق کند که جسم از مکانش حرکت نکرده صدق می کند که آن أین را درطول زمان دارد وبالعکس چنانچه جسم یک أین را دوطول زمان داشته باشد صدق می کند که از مکانش حرکت نکرده است.

اگر مراد از سکون عدم حرکت از مکان باشد سکون امر عدمی است وتقابل سکون وحرکت تقابل عدم وملکه است، وچنانچه سکون تفسیر شود به حفظ أین درطول زمان دراین صورت سکون امر وجودی است، وتقابل حرکت وسکون تقابل تضاد خواهد بود.

حکما: معنای مطابقی سکون معنای اول است ومعنای دوم لازم معنای مطابقی است. درنتیجه بین حرکت وسکون تقابل عدم وملکه است.

متکلمین: معنای مطابقی سکون معنای دوم است ومعنای اول لازم معنای مطابقی است. بنابراین سکون وحرکت تقابل تضاد دارند.

مصنف: معنای سکون حفظ نسبتی است که جسم به اجسام دیگر دارد. برگشت ومودای این تفسیر آن است که سکون استقرار جسم درمکان واحد وامروجودی است.

دلیل حکما: ابن سینا برای اثبات مدعای حکما ورد کلام متکلمین قاعده ی را ذکر واز آن قاعده استفاده می کند

قاعده: اگر دوچیزی ضد هم باشند حدّ آن دوچیز هم ضد هم اند ودرنتجه می توانیم حد یکی از ضدان را اصل قرار دهیم وحد ضد دیگر را از آن اخذ کنیم. به این نحو که مقابل آن حد ضد اول را حدّ قرار دهیم برای ضد دوم. ( البته طریق حدّ منحصر به این راه نیست ولی می توانیم از طریق استفاده کنیم).

ص: 504

حدّ حرکت: کمال اول لما هو بالقوه من حیث هو بالقوه. پس در تعریف حرکت سه چیز داریم: کمال، اول وبالقوه.

باتوجه به قاعده مذکور چنانچه حرکت وسکون ضدان باشند باید بتوانیم حد سکون را ازاین تعریف بدست آوریم، به این نحو که مقابلات این سه امر را درتعریف سکون بیاوریم.

متن: و لعَمْری[به بخشنده ی عمرم قسم] أنّ من وقف علیه[دلیل ابن سینا] ثم تشکّک فیه، فلیس من التحصیل بشی ء[با استدلال سروکارنداشته است].

والمصنّف اختار مذهب أرسطو فقال: ولا اتصال لذوات (1)الزوایا؛ أی لحرکتین الواقعتین علی خطّین مستقیمین متلاقبین بنقطة علی غیر استقامة[درمقابل حرکت رفت وبرگشت]، کضلعی الزاویة.

(2)والانعطاف ، عطف علی الزوایا أی و لذوات الانعطاف. و المراد منها: الحرکتان الواقعتان علی خطٍّ واحدٍ مستقیم ذِهاباً ورجوعاً من غیر حدوث زاویة، فالمراد بالانعطاف الرجوع إلی الصُوب[طرف، سمت] الاوّل بقرینة المقابلة[انعطاف] مع الزوایا، فتدبّر.

واعتمد فی الاستدلال علی الحجّة الّتی اعتمد علیها الشیخ، فاشار إلیها بقوله: لوجود زمانٍ بین آنیِ المَیْلَین أی میل الوصول ومیل اللّاوصول علی ما عرفت.

المسألة العاشرة فی تقابل الحرکة و السّکون

لاختلاف فی أنّ السّکون تقابل الحرکة، لکن اختلفوا فی أنّه ضدّ للحرکة أو عدم ملکة لها؟

ومنشأ الخلاف: أنّ الجسم إذا لم یکن متحرّکاً عن مکانه مثلا؛ فهناک أمران متلازمان:

أحدهما: عدم الحرکة عنه[مکان]، مع أنّ من شأنّه أن یتحرّک عنه[مکان].

والثّانی: أین له[جسم] موجود زماناً[درطول زمان].

فإنّ کان المراد من السّکون هو المعنی الأوّل و الثّانی لازم له[معنای اول] کان عدمیّا، و إن کان[سکون] هو المعنی الثّانی والأوّل لازم له[معنای ثانی] کان[سکون] وجودیّاً و ضدّاً للحرکة.

ص: 505

فالحکماء ذهبوا إلی الأوّل.

والمتکلّمون إلی الثّانی.

واختاره[معنای ثانی] المصنّف فقال: و السّکون حفظ النسب، الحاصلة للجسم[جسم ساکن] إلی أشیاء ذوات الأوضاع فیئول[تعریف مصنف برمی گردد] إلی استقرار الجسم فی المکان الواحد.

وأمّا مذهب الحکماء فحاصل ما قال الشیخ فیه[سکون/ مذهب حکما] فی "طبیعیات الشفاء" هو: « أنّ الضدّین یجب أن یکونا بحیث یمکن أن یُقتضب؛ أی یقتطع و یؤخذ حدّ أحدهما من حدّ الآخر، و یکون حدّ الضدّ یوازی[یعنی موازی است بنحومقابل] به حدّ ضدّه، و یقابله و یکون للامتحان سبیل إلیه[اخذ.../ موازی بود]، و إن لم یجب أن یکون طریق الحدّ منحصراً فی ذلک[اخذ حدضد از حدضد، انتقال از حد ضد به حد ضد].

و حدّ الحرکة، إذا خصّصناها[حرکت] بالحرکة المکانیّة صار هکذا الحرکة کمال أوّل فی الأین لما هو بالقوّة ذو أین من حیث هو بالقوّة. ففی هذا الحدّ ثلاثة الفاظ الکمال و الاوّل و القوّة.

دلیل حکما براینکه حرکت ملکه وسکون عدم ملکه است 94/04/19

موضوع: دلیل حکما براینکه حرکت ملکه وسکون عدم ملکه است

بحث دراین داشتیم که بین سکون وحرکت تقابل است، اما اینکه تقابل شان تقابل عدم وملکه است ویا تقابل تضاد اختلاف است. حکمال تقابل حرکت وسکون را تقابل عدم وملکه می داند ومتلکمین معتقد اند که بین سکون وحرکت تضاد است.

دلیل حکمال: طبق قاعده اگر دوچیز ضدهم باشند حدود شان هم ضدهم اند ودرنتیجه می توانیم حدّ یکی از ضدان را اصل قرار دهیم وحدّ ضد دیگری را بدست آوریم. حال درمانحن فیه اگر حرکت وسکون ضد هم باشد یا حدّ حرکت را اصل قرار می دهمی وحد سکون را از آن بدست می آوریم ویا حدّ سکون را اصل قرار می دهیم وحد حرکت را از آن بدست می آوریم.

ص: 506

a.اگر حد حرکت را اصل قرار دهیم واز آن تعریف سکون را اخذ کنیم باید حد اقل یکی از امورسه گانه ی را که درتعریف حرکت وجود دارد مقابل کنیم ودرتعریف سکون بیاوریم، به این صورت که همان تعریف حرکت را درتعریف سکون بیاوریم اما حد اقل بجای یکی از اجزای آن مقابلش را قرار دهیم، یا بجای کمال عدم کمال را بگذاریم، یا بجای اول ثانی را ویا بجای بالقوه بالفعل را. با این بیان تعریف سکون به یکی از سه صورت ذیل خواهد بود:

1.السکون هو عدم کمال اول لما بالقوه من حیث هوبالقوه،

2.السکون هوکمال الثانی لما بالقوه من حیث هو بالقوه،

3. السکون هو کمال اول لما بالفعل من حیث هو بالفعل.

چنانچه سکون امرثبوتی باشد روشن است که نمی توانیم مقابل کمال را درتعریف سکون بیاوریم چراکه مقابل کمال عدکمال است که امر عدمی است. پس تعریف اول نمی تواند تعریف سکون باشد، بلکه تعریف سکون یا تعریف دوم است ویا تعریف سوم.

اگر تعریف دوم معرِّف سکون باشد باید سکون مسبوق باشد به حرکت کمال اول ودرمقابل سکون است، وحال آنکه بسیار از سکون ها مسبوق به حرکت نیست مثل اجسام که از ابتدای خلقت درموضع طبیعی خود خلق شده است. پس تعریف سکون به کمال ثانی صحیح نیست.

اگر سکون بصورت سوم تعریف شود وکمال اول باشد باید حرکت که درمقابل آن است کمال ثانی باشد چرا که کمال اول درمقابل کمال ثانی است پس هرسکون سابق برحرکت خواهد بود وحال آنکه دربسیارمواضع سکون است ولی حرکت نیست. پس تعریف سکون به کمال اول ... صحیح نیست.

ص: 507

از آنجای که طبق قاعده تعریف سکون حتما باید به یکی از صورت های فوق باشد تعریف اول معرف سکون خواهد بود ودرنتیجه سکون امر عدمی است نه امر وجودی پس باحرکت تقابل عدم وملکه دارد نه تقابل تضاد.

b.اگر سکون را اصل قرار دهیم وتعریف حرکت را از آن بدست آوریم دواشکال را به دنبال دارد.

اشکال اول: از آنجای که طبق فرضِ تضاد سکون وحرکت سکون ثبوتی است باید سکون را تعریف کنیم به استمرار آن امر ثبوتی مثلا بگوییم « السکون کون الجسم فی المکان الواحد زمانا او اکثر من آن واحد » چرا که سکون در آن اتفاق نمی افتد. پس داخل می شود درتعریف سکون زمان یا چیزی که تعلق به زمان دارد واز آنجای که زمان مقدار حرکت است ومقدار چیزی را بدون خود آن چیز نمی شود تصور کنیم باید درتعریف سکون حرکت را اخذ کنیم وحال آنکه ضد نمی تواند جزء تعریف ضد خود باشد.

متن: (1)فإن جعلنا حدّ الحرکة هو الأصل و اقتضبنا[ای اکتسبنا] منه حدّ السّکون، فحدّ السّکون لا بدّ أن یکون مقابلاً لشی ء من هذه الثّلاثة.

فعلی تقدیرأن یکون السّکون هو الأمر الثّبوتی لا یکون حدّه مقابلا للکمال، لأنّ مقابله[کمال] عدمیّ، بل لابدّ و أن یعتبر الکمال فی حدّه[سکون] ویؤخذ فی الحدّ[حدسکون] ما یقابل أحد اللّفظین الآخرین، هکذا السّکون کمال ثانٍ لما له[جسم] بالقوّة أین أو کمال أوّل لما له بالفعل أین.

والأوّل[تعریف اول] یقتضی أن یکون قبل کلّ سکون حرکة، و إلّا لم یکن السّکون کمالاً ثانیاً.

ص: 508

و الثّانی[تعریف ثانی] یقتضی أن یکون بعد کلّ سکون حرکة، و إلّا لم یکن السّکون أوّلاً.

و[حالیه]مفهوم السّکون لا یقتضی شیئاً من الأمرین[نه مسبوقیت سکون به حرکت را نه سابق بودن سکون به حرکت را]، فیکون الحدّ باطلاً، فبقی أن نورد فی حدّ السّکون ما یقابل الکمال و هو عدمیّ، فیکون السّکون عدمیّاً.

(2)وإن جعلنا الأصل هو حدّ السّکون و اقتضبنا منه حدّ الحرکة فعلی تقدیر أن یکون السّکون ثبوتیّاً لا یمکننا تعریفه إلّا بما[تعریف] یتصوّر منه استمرار ذلک الأمر الثّبوتی، فیدخل فیه الزمّان، أو مایتعلّق بالزمّان، مثل أن نقول: إنّه[سکون] کون الجسم فی المکان الواحد زماناً أو أکثر من آن واحدٍ، و لزّمان یتحدّد بالحرکة، فیکون السّکون یتحدّد بالحرکة و الأضداد لیس بعضها جزء رسم بعض .

دلیل حکما برتقابل حرکت وسکون عدم وملکه است 94/04/20

موضوع: دلیل حکما برتقابل حرکت وسکون عدم وملکه است

بحث دراین بود که آیا سکون امر ثبوتی است که تقابل حرکت وسکون تقابل تضاد باشد ویا سکون امر عدمی است وتقابل حرکت وسکون تقابل عدم وملکه است. ابن سینا معتقد است که سکون امرعدمی است واگر ثبوتی باشد تالی فاسد دارد.

دلیل: مقدمه این دلیل قاعده ی است که درباب ضدان وجود دارد.

قاعده: چنانچه دوامر متضاد باشند حد شان هم متضاد خواهد ودرنتیجه می توانیم حدّ یکی از ضدان را اصل قرار دهیم وحدّ ضد دیگر ر ا از آن بدست آوریم.

بیان کردیم که اگر حد حرکت را اصل قرار دهیم وطبق این قاعده بخواهیم حد سکون را از آن بدست آوریم اشکال پیش می آید. همچنین اگر حد سکون را اصل قرار دهیم وحد حرکت را از آن بدست آوریم دواشکال وجود دارد که اشکال اول بیان شد.

ص: 509

اشکال دوم: اگر تعریف حرکت را از تعریف سکون اخد کنیم لازم می آید دور؛ چرا که طبق قاعده حد سکون داخل می شود درحد حرکت وچنانکه گفتیم که درتعریف سکون زمان داخل است پس درتعریف حرکت زمان داخل می شود وتعریف حرکت وابسته می شود به تصور زمان واز طرفی حرکت قبل از زمان باید تصور شود، چرا که زمان مقدار حرکت است واگر بخواهیم مقدار چیزی را بشناسیم باید خود آن چیز را قبلا بشناسیم، پس تعریف حرکت متوقف است برتعریف زمان وتعریف زمان متوقف است بر تعریف حرکت ودرنتیجه تعریف حرکت متوقف است بر تعریف حرکت واین دور است وباطل.

ان قلت: قبول که اگر زمان درتعریف حرکت داخل شود تعریف حرکت دوری می شود، ولی زمان وقتی درتعریف حرکت داخل است که حرکت امر ثبوتی باشد اما حرکت امر عدمی است وزمان داخل درتعریف حرکت نیست تا دور لازم بیاید.

قلت : وقتی که تعریف حرکت را از تعریف سکون اخذ می کنیم وسکون طبق فرض امر ثبوتی است حرکت نمی تواند عدمی باشد، چرا که طبق قاعده اخذ تعریف حرکت از سکون یعنی آوردن تعریف سکون درتعریف حرکت با اندک دخل وتصرف، حال اگر حرکت امر عدمی باشد معنایش این است که ما امر ثبوتی را تعریف عدمی بیاوریم واین اشکال ندارد مثلا درتعریف عمی می گوییم عدم البصر، اما طبق قاعده می توانیم همین تعریف حرکت را اصل قرار دهیم وتعریف سکون را که بنا بر فرض ثبوتی است از آن اخذ کنیم دراین جاست که لازم می آید اخذ امر عدمی در امر ثبوتی که جایز نیست پس اگر سکون امر ثبوتی باشد حرکت نمی تواند امر عدمی باشد والا لازم می آید اخذ امر عدمی درتعریف امر ثبوتی که جایز نیست وچنانچه حرکت امر ثبوتی باشد زمان داخل می شود درتعریف حرکت ودور لازم می آید.

ص: 510

بعبارت دیگر باتوجه به اینکه اولاً بنابرفرض سکون ثبوتی است وثانیاً طبق قاعده حدّ حرکت ماخوذ از حدّ سکون است وزمان داخل درآن وثالثاً حرکت هم امر عدمی نیست، نمی توانیم بگوییم که « حرکت عبارت است از نبودن جسم مدت زمانی دریک أین » بلکه بهتر است بگوییم « سکون عبارت است از بودن جسم مدت زمانی درأین واحد وحال آنکه جسم درآن قبل وآن بعد هم درهمان أین است» و « حرکت عبارت است از بودن جسم درأین واحد مدت زمانی وحال آنکه جسم قبل وبعد از آن مدت در آن أین وجود ندارد». همان گونه که می بینیم دراین تعریف قبل وبعد زمانی وجود دارد پس تعریف حرکت متوقف است بر تعریف زمان وزمان هم مقدار حرکت است وتصورش متوقف بر تصور وتعریف حرکت پس تعریف حرکت متوقف است بر تعریف حرکت واین دور است وباطل.

خلاصه: باتوجه به بیان فوق اگر سکون ثبوتی باشد نمی توانیم حدّ حرکت را از حدّ سکون اخذ کنیم پس باید سکون عدمی باشد ودرنتیجه تقابل حرکت وسکون تقابل عدم وملکه است نه تقابل تضاد.

اختلاف دوم قوم: اختلاف درتعین مقابله سکون وحرکت.

سوال: کدام سکون مقابل حرکت است سکون قبل از حرکت یا سکون بعد از حرکت ویا هردوسکون؟ ویا کدام حرکت مقابل سکون است حرکت قبل از سکون است یا حرکت که بعد ازسکون است ویا هردوحرکت؟

خواجه: سکون مقابل حرکت است مطلقا، قبلیت وبعدیت سکون خصوصیت ندارد، هم چنین حرکت چه بعد از سکون باشد چه قبل ازسکون مقابل حرکت است وقبلیت وبعدیت حرکت خصوصیت ندارد. البته این درصورتی است که سکون وحرکت مطلق باشند، اما اگرسکون وحرکت را مقید کردیم دراین صورت آنچه که مقید شده معین می شود اگر سکون مقید شود سکون معین می شود واگر حرکت مقید شود حرکت مقید می شود.

ص: 511

اگر سکون مقابل حرکت را مقید کردیم به سکون عارضِ برحرکت دراین صورت سکون مقابل حرکت سکون درمنتها است واگر سکون را مقید کردیم به سکون که حرکت برآن عارض می شود سکونِ مقابل حرکت سکون درمبدأ است. همین طور چنانچه حرکت مقید شود به حرکتِ عارض برسکون مراد از حرکت مقابل سکون حرکت منه است واگر حرکت مقید گردد به حرکت که سکون برآن عارض می شود حرکت مقابل سکون حرکت الیه است.

برخی دیگر: هرسکون وهرحرکتی باهم متضاد نیستند، بلکه سکون قبل باحرکت متقابل است نه سکون بعد، مثلا درحرکت جسم از بالا به پایین سکون قبل که سکون فوق است با حرکت مقابل است نه سکون بعد که سکون سفل است. ویا درحرکت جسم از پایین به بالا سکون قبل که سکون سفل است مقابل حرکت است نه سکون بعد که سکون فوق است.

دلیل اول: سکون بعد کمال حرکت است وکمال شی نمی تواند مقابل وضد شی باشد پس سکون بعد نمی تواند مقابل وضد حرکت باشد.

دلیل دوم: سکون بعد منتهای حرکت است ومنتهای چیزی نمی تواند مقابل وضد آن باشد. پس سکون بعد نمی تواند مقابل حرکت باشد.

جواب دلیل اول: صغرای دلیل دوم باطل است، چرا که سکون کمال متحرک است نه کمال حرکت.

جواب دلیل دوم: کبرای دلیل اول مخدوش است چرا که حرکت همیشه به عدم حرکت ختم می شود که مقابل حرکت ست.

متن: و أیضاً یکون الزّمان داخلاً فی حدّ الحرکة، لأنّه[زمان] داخل فی ما[سکون] یدخل فیه[حد الحرکت] و[حالیه]الحرکة قبل الزمان فی التصوّر. ولا یجوز أن تکون الحرکة حینئذ[دراین هنگام که حد حرکت را از حد سکون اخذ می کنیم] معنی عدمیّاً إن کان السّکون قینة[ملکه]، لأنّ العدمیّ لا یدخل فی مفهوم القینة بل الأمر بالعکس.

ص: 512

فبین إذن[که حدحرکت را ازحد اخذ می کنیم وحد حرکت نمی تواند عدمی باشد] أنّه لا یجوز أن نقول فی هذا الاقتضاب[اکتساب حد حرکت از حد سکون]: إنّ الحرکة هی أن لا یکون للجسم أین واحد زماناً، بل أحسن ما یمکن أن یقال حینئذٍ[که حد حرکت را از حد سکون اخذ می کنیم]: أنّ السّکون کون فی أین واحد وقتاً، والشی ء قبله و بعده فیه[ أین] والحرکة کون فی أین واحد وقتاً من غیر أن یکون قبله أو بعده فیه، فیکون قد استعملنا فی تفهیمها[حرکت] القبل الزّمانی و البَعد الزمانی و هما[قبل وبعد زمانی] متحددان بالزّمان و الزّمان متحدد بالحرکة، فیکون قد صارت الحرکة مأخوذة فی مفهوم نفسها.

فقد تبیّن و اتضح أنّه لا وجه لتصحیح تقابل حدّ الحرکة لحد السّکون، و[حالیه] السّکون حدّة المعنی الثبوتی فبقی ان یکون السّکون حدّه المعنی العدمیّ». انتهی محصّل کلام الشیخ.

و اختلفوا أیضاً فی أنّه إذا اعتبرت الحرکة فی المسافة فالمقابل لها، هو السّکون فی المبدأ و المنتهی أو کلاهما؟ و إذا اعتبر السّکون فی المکان، فالمقابل له الحرکة منه أو إلیه أوکلاهما؟

والمختار هو الأخیر، کما اشار إلیه بقوله : فهو ضدٌّ تقابل الحرکتین معاً فإنّ المراد من السّکون ما یقابل الحرکة مطلقا[حرکت منه باشد یا الیه].

نعم، لو أُرید بالسّکون المقابل للحرکة [فاعل حرکت:]ما یطرأ علی الحرکة، فهو السّکون فی المنتهی أو ما یطرأ علیه الحرکة فالسّکون فی المبدأ، وکذا[همان طورکه درسکون مقابل قید آوردیم] فی جانب الحرکة، فإنّ ما یطرأ علی السّکون هو الحرکة منه[مکان] و ما یطرأ علیه السّکون هو الحرکة إلیه[مکان].

ص: 513

وما یقال:« إن السّکون فی المنتهی کمالٌ للحرکة، و کمال الشّی ء لا یقابله»

و«إنّ الحرکة تتأدّی إلی السّکون، و الشی ء لا یتأدّی الی مقابله»

فالأوّل مردود بمنع الصغری، فإن السّکون کمال للمتحرّک لا للحرکة.

والثّانی بمنع الکبری، فانّ الحرکة تنتهی إلی عدمها، و هو مقابل.

اختلاف درتعیین سکون مقابل حرکت 94/04/21

موضوع: اختلاف درتعیین سکون مقابل حرکت

بحث دراین داشتیم که کدام سکون مقابل حرکت است، سکون قبل حرکت یعنی سکون درمبدأ یا سکون بعد حرکت یعنی سکون درمنتهی ویا هردوسکون؟ ویاکدام حرکت مقابل سکون است، حرکت قبل از سکون ویا حرک بعد از سکون ویا هردوحرکت؟

بیان شیخ درطبیعیات شفا: اختلاف دراین است که مثلا درحرکت از بالا به پایین آیا سکون فوق یعنی سکون درمبدأ مقابل حرکت است ویا سکون سفل یعنی سکون درمنتها مقابل حرکت است؟

قد قیل: سکون فوق مقابل حرکت ازفوق است، نه سکون سفل، ودرحرکت به سوی فوق سکون سفل مقابل حرکت است نه سکون فوق. خلاصه سکون درمبدأ مقابل حرکت است نه سکون درمنتها.

دلیل(1): سکون درمنتها یا سکون فوق کمال حرکت به سوی فوق است وکمال شی نمی تواند مقابل وضد شی باشد پس سکون فوق نمی تواند مقابل وضد حرکت به سوی باشد.

دلیل(2): سکون درمنتها یا سکون فوق منتها ومودا الیه حرکت به سوی فوق است ومنتها ومودی الیه چیزی نمی تواند مقابل وضد آن باشد. پس سکون فوق نمی تواند مقابل حرکت به سوی فوق باشد.

جواب دلیل(1): صغرای دلیل تمام نیست بدلیل اینکه سکون فوق کمال حرکت نیست،که حرکت با سکون فوق کامل شود، بلکه کمال متحرک است به این معنا که متحرک با قرار گرفتن درفوق کامل می شود.

ص: 514

جواب دلیل(2): کبرای دلیل تمام نیست چراکه منتها ومودی شدن به مقابل دومعنا دارد، یکی اینکه شیء منتهی ومودی شود به مقابل تا خودش بشود همان مقابل، که باطل است. ودیگر آنکه شیء منتهی ومودی شود به مقابل یعنی مقابلش عقب وپشت سرآن می آید، که صحیح است. همه ی حرکات مودی می شوند به مقابل شان بمعنای دوم، والا هیچ حرکتی به سکون منتهی نمی شد، وحال آنکه بالوجدان حرکت طبیعی به سوی فوق مودی می شود به سکون طبیعی وسکون طبیعی را به دنبال دارد.

ابن سینا: درهرمتحرکی سکونش مقابل حرکتش است، چه سکون قبل حرکت یعنی سکون درمبدأ باشد وچه سکون بعد حرکت یعنی سکون درمنتهی باشد، وبعبارت دیگر سکون مقابل حرکت است چه حرکت به سوی آن باشد ویا از جانب آن باشد.

متن: قال الشیخ فی "طبیعیات الشفاء": «و قد بقی أن نعلم، هل السّکون الّذی یقابل الحرکة من فوق هو السّکون فوق او السّکون اسفل.

وقد قیل: إنّ السّکون فوق ضدّ للحرکة من فوق لا للحرکة إلی فوق، و ذلک[اینکه سکون فوق ضد حرکت الی فوق نیست] لأنّ [صغرا:]السّکون فوق قد یکون کمالاً للحرکة إلی فوق،[کبرا:] و محال أن یکون الکمال الطبیعیّ متقابلاً للشّی ء، و[عطف بروأن یکون:] أن یکون الشّی ء یؤدیّ إلی مقابل و ضدّ.

فهذا ما یقال، و أمّا أنا، فلم یتّضح لی أنّ الشّی ء لا یؤدّی إلی مقابله، بمعنی أنّه لا یعقبه مقابله[یعنی مقابلش به دنبالش نیاید] و لوکان کذلک لما جاز أن یؤدّی وجود الحرکة إلی فقدانها. ومن ینکر أنّ الحرکة بالطبع إلی فوق إنّما هی حرکة بالطّبع إلی فوق لیحصل منه[حرکت/ حصول درفوق] سکون بالطبع؟ و لاشک أنّ هذه الحرکة مؤدیّة إلی فقدان نفسها.

ص: 515

ولم یتّضح لی أنّ السّکون فوق کمال للحرکة، بمعنی أنّ الحرکة تستکمل بذلک[سکون فوق]، بل إنّما هو کمال للمتحرّک یحصل للمتحرک بالحرکة[متعلق یحصل].

وعندی أن کلّ سکون یعرض للمتحرّک، فهو مقابل لکلِّ حرکة تصحّ فیه[متحرک][أی سواء کانت الحرکة]إلی ذلک الموضع أو عن ذلک الموضع .

دلیل اینکه مطلق سکون مقابل حرکت است 94/04/22

موضوع: دلیل اینکه مطلق سکون مقابل حرکت است

بحث دراین داشتیم که مقابل حرکت کدام سکون است سکون قبل از حرکت یا سکون بعد از حرکت ویاهرکدام از سکون قبل وبعد، آنچه که مهم است سکون است وقبلیت وبعدیت خصوصیت ندارد.

برخی معتقد اند که سکون بعد نمی تواند مقابل حرکت باشد، چرا که اولا سکون بعد کمال حرکت است وکمال شی نمی تواند ضد آن باشد، وثانیا سکون منتهی ومودی الیه حرکت است ومقابل شی نمی تواند منتهی ومودی الیه شی باشد.

ابن سینا: سکون چه قبل باشد وچه بعد درمقابل حرکت است، بعبارت دیگر سکون مقابل حرکت است وقبل وبعد خصوصیت ندارند.

دلیل: سکون مقابل حرکت است نه مقابل حرکت الی جهت خاص، والا لازم می آید که حرکت الی غیر هذه الجهت هم از مصادیق سکون باشد، مثلا مقابل حرکت الی جهت الیمین دوچیز است، یکی عدم الحرکت ودیگری حرکت الی جهت الیسار. وروشن است که حرکت الی جهت الیسار از مصادیق سکون نیست

خلاصه: لازمه ی حرف شما این است که حرکت الی جهت خلاف هم سکون باشد وحال آنکه حرکت الی جهت خلاف سکون نیست پس حرف شما درست نیست.

ص: 516

مفاد کلام خصم: سکون فوق مقابل حرکتی است که الی فوق نباشد ومقابل حرکتی است که من فوق باشد پس سکون أینی مقابل حرکت أینی است ومقابل حرکت أینی دیگر نیست، وحال آنکه سکون أینی درمقابل تمام حرکات أینی است، بعبارت دیگر حرکت هم درمقابل سکون مبدأ است وهم درمقابل سکون منتها، نه اینکه تنها درمقابل سکون مبدأ باشد.

خواجه سکون را تعریف کرد به حفظ نسبت. این تعریف سکون أینی است وتعریف که شامل تمام سکون ها باشد عبارت است از حفظ نوع، موجودی که حفظ کیف کرده ساکن است، موجودی که حفظ مقدار کرده ساکن است، موجودی که حفظ وضع کرده ساکن است وموجودی که حفظ نوع نکرده متحرک است مثلا موجودی که تخلل پیدا کرده حفظ نوع نکرده ومتحرک است.

تذکر: مشاء تشکیک به شدت وضعف را قبول ندارند و درجات مختلف کیف را انواع مستقل می دانند، نه درجات نوع واحد. ولذا موجودی که از درجه ضعیف زردی به درجه ی قوی زردی منتقل شده حفظ نوع نکرده است ومتحرک است.

کسانیکه تشکیک را قبول دارند طبق تعریف خواجه باید سکون را حفظ درجه ی از نوع تعریف کند، وانتقال از درجه به درجه ی دیگر نوع را حرکت بدانند.

سوال: آیا سکون با سکون دیگر تقابل دارد یا تقابل ندارد؟

جواب: سکون با سکون تقابل دارد وتقابل شان به تضاد است، اما تضاد سکنات با تضاد حرکات از جهتی باهم فرق دارند، قبلا درتضاد حرکات بیان کردیم که از عوامل ششگانه دخیل درحرکت تنها تضاد مبدأ ومنتها باعث تضاد حرکت می شود وعوامل دیگر دخالت درتضاد حرکت ندارند، اما سکنات اولا مبدأ ومنتهای مکانی ندارند وثاینا هرچند مبدأ ومنتهای زمانی دارند ولی درزمان تضاد نیست تا تضاد مبدأ ومنتهای زمانی باعث تضاد سکنات شود پس درسکون مبدأ ومنتها باعث تضاد سکنات نیست. متسکن ها هرچند می تواند بلحاظ صفتی که می پذیرند تضاد داشته باشند، مثلا جسم که حرارت را قبول می کند با همان جسم که بروت را قبول می کند تضاد دارند ولی تضاد شان باعث تضاد سکنات نمی شود پس تضاد سکنات منحصرا به تضاد مافیه السکون است مثلا مافیه السکون فوق با مافیه السکون سفل تضاد دارند وتضاد شان باعث تضاد سکنات می شود.

ص: 517

تبصره: تضاد مافیه هم همیشه باعث تضاد سکنات نمی شود مثلا آب که درجه ی از حرارت دارد ومدتی آن را حفظ کند ساکن است وزمانی که درجه از بروت را حفظ کند باز هم ساکن است ولی این سکنات باعث تضاد سکنات نمی شود.

متن:فإنّ السّکون لیس هو عدم الحرکة من حیث هی إلی جهة مّا، و إلّا[اگرسکون عدم حرکت به جهت خاص باشد] لکان المتحرّک إلی خلاف تلک الجهة ساکناً، بل السّکون عدم الحرکة الّتی فی ذلک الجنس[جنس که حرکت درش رخ داده مثلا اگرحرکت مکانی است سکون عدم حرکت مکانی است] مطلقاً[بدون قید من حیث هی الی جهة ما/ أی سواء کان عن ذلک الموضوع أو إلی ذلک الموضع]، فالسّاکن إذا حفظ مثلاً أیناً واحداً، فهو ساکن فی ذلک الأین وإذا حفظ کیفاً واحداً فهو ساکن فی ذلک الکیف وإذا حفظ مقداراً واحداً فهو ساکن فی ذلک المقدار. و یستحیل أن یکون الشی ء یحفظ أیناً واحداً، ثمّ یکون عادماً لنقلة دون نقلة[بلکه سکون أینی درمقابل تمام حرکات أینی است] وکذلک فی الاستحالة و غیرها[یعنی سکون استحاله درمقابل تمام حرکات استحاله ی است وسکون وضعی درمقابل تمام حرکات وضعی]، وإن کان یجوز أن یکون[ساکن أینی] عادماً لنقلة و غیر عادم لحرکة فی الوضع[یعنی می شود سکون أینی درمقابل حرکت وضعی نباشد]. مثلاً مثل الفلک الّذی یکون فی فلک آخر فانّه[فلک درونی] من حیث الأین ساکن و من حیث الوضع متحرک». انتهی کلام الشفاء.

وهذا الّذی ذکره المصنّف من أنّ السّکون حفظ النسب کان[کلام مصنّف] فی الأین .

ص: 518

و أمّا فی غیر الأین فهو حفظ النّوع الحاصل[صفت نوع] بالفعل [تاکید حفظ:]من غیر تغیر، و ذلک[حفظ نوع] بأن یقف فی الکمّ من غیر نموّ و ذبُول و تخلخل و تکاثف.

وفی الکیف من غیر اشتداد و تضعّف.

وفی الوضع من غیر تبدل إلی وضع آخر.

ویتضاد أی السّکون لتضاد ما فیه .

قال الشیخ فی طبیعیات الشفاء: « إنّ السّکون أیضاً[همان گونه که درحرکات مضاده ومقابله است وهمان طورکه سکون وحرکات مقابله دارند] ممّا یقع فیه مقابلة و مضادّة ما بسبب الأمور الّتی تتعلّق بها السّکون.

وإذا تأمّلت ما اقتصصناه[ص469] علیک فی باب تضادّ الحرکة، فعن قریب[باتأمل کم] تعلم أنّ المسکن و المتسکّن لا مدخل له فی ذلک[مقابله ومضاده سکنات] و لا الزمان. وقد علمت أنّ السّکون لا یتعلّق بمبدأ و منتهی مکانی، ولکن یتعلّق بما فیه، فلیشبه أن یکون تضادّ «ما فیه» یجعل السّکون متضادّاً، و «ما فیه» یتضادّ علی وجهین:

تضادّاً یتعلّق بکونه حیّزاً وجهة و مکاناً و أشیاءً أُخریجری مجراه.

وبالجملة تضادا یتعلّق بماهیّته[یعنی ماهیة مافیه السکون].

وتضاداً یتعلّق بأمور أخری[یعنی امورکه وابسته به ماهیت مافیه السکون نیست]، مثل أن یکون[مافیه] مکاناً حارّاً و مکاناً بارداً.

فأمّا هذا الجنس من التضاد[تضاد که وابسته به ماهیت مافیه السکون نیست] فأمر غریب عن السّکون، لا تغیر من أمر السّکون شیئاً حتّی أنّه لو کان جسم[مثلا کاسه] یسکن فیه الجسم[مثلا آب] سکوناً متّصلاً، وکان یعرض أن یسخن و یبرد أو یبیّض و یسود، لم یجب أن یصیر السّکون فیه[مثلا آب] وقتاً مّا ضدّاً للسّکون فیه وقتاً آخر بل یتّصل السّکون فیه[ظرف، مظروف] واحداً بعینه، لأنّ هذا التضاد[تضاد حرارت وبرودت] لیس فی ذات ما فیه الساکن أولاً، بل فی شی ء آخر.

ص: 519

وأمّا إذا کان التضادّ فی ذات ما فیه بأن کان[جسم ساکن] مرّة یسکن فوق، فیکون الّذی یسکن فیه[یعنی مافیه السکون] فوق، و مرّة یسکن أسفل، فیکون الّذی یسکن فیه[یعنی مافیه السکون] أسفل، فبالحریّ أن یکون هذا السّکون مضادّاً لذلک السّکون، و یکون السّکون فی المکان الأعلی ضدّاً للسّکون فی المکان الاسفل». انتهی .

اشکال درحرکت طبیعی وجواب آن 94/04/25

موضوع: اشکال درحرکت طبیعی وجواب آن

بحث دراین داشتیم که اشکال درحرکت طبیعی وجواب آن کون یا حصول در حیّز که جنس است برای حرکت وسکون تقسیم می شود به طبیعی، قسر وارادی.

یکی از ویژگی های حرکت طبیعی این است که درآن مبدأ حرکت مهروب ومنتهای حرکت مطلوب است ومهروب نمی تواند مطلوب باشد. باتوجه به این ویزگی حرکات دورانی حرکت طبیعی نیستند.

اشکال : درحرکات طبیعی هم می توانیم یک نقطه ی داشته باشیم که هم مطلوب است وهم مهروب، مثلا درحرکات مستقتیم طبیعی می توانیم نقطه ی را در بین مسافت فرض کنیم که وقتی متحرک در ابتدای مسافت است آن نقطه مطلوب است وزمانیکه در آن نقطه رسید آن نقطه مهروب است چرا که در آن متوقف نمی شود و از آن می گذرد. پس درحرکات طبیعی هم می تواند یک نقطه هم مهروب باشد وهم مطلوب.

جواب: اولاً، درحرکت طبیعی مبدأ حرکت مهروب متحرک ومنتهای حرکت مطلوب متحرک، ونقطه را که درمسافت درنظر می گیریم ویا مثلا بارنگ ایجاد می کنیم نسب به متحرک مطلوبیت ومهروبیت پیدا نمی کند مگر بالعرض، چرا که متحرک با میل طبیعی که دارد از غیرمکان طبیعی فرار ومکان طبیعی را قصد می کند، ودیگر به نقاط که ما دروسط مسافت درنظر می گیریم توجه ندارد تا بگوییم آن نقطه مهروب ومطلوب است، بله از آنجای که نقطه ی مفروض نسبت به مکان طبیعی نزدیگر واز مکان غیر طبیعی اول دور است ما می گوییم مطلوب ومهروب است بالعرض.

ص: 520

خلاصه: نقطه ی را که دروسط مسافت درنظر می گیریم برای متحرک مطلوبیت ومهروبیت بالذات ندارد ودرحرکات طبیعی مبدأ ومنتها مهروب ومطلوب بالذات اند.

ثانیاً، برفرض که نقطه ی مفروضه مطولب بالذات باشد مهروب بالذات نیست، چرا که طبیعت به تنهای تحریک نمی کند بلکه طبیعت همراه شرائط واحوال است واین شرائط واحوال تغیر می کند حالت که همراه شد با طبیعت تا متحرک به نقطه ی مفروض برسد غیر ازحالتی است که همراه می شود تا متحرک آن نقطه را ترک کند. پس طالب حرکت به نقطه ی مفروض غیر از تارک آن نقطه است. ودرنتیجه یک نقطه هم مطلوب وهم مهروب نیست.

ثالثاً، چنانکه قبلا بیاند شد با تعدد هریک از متحرک، زمان ومسافت حرکت دوتا می شود. وقتی که مسافت بافرض یا فک ویا عرض دوتا شد درحقیقت ما دوتا حرکت داریم وطبیعت به همراه حالت اول مسافت اول را طی می کند وبا مقارنت با حالت دیگر مسافت دوم را طی می کند. بنابراین ما دوحرکت داریم دومطلوب ودومهروب هم چنین دوطالب حرکت ودوتارک حرکت. که هرکدام مطلوب ومهروب خاص دارند.

حرکت قسری: حرکت قسری آن است که منشاء آن خارج از کائن ومتحرک باشد.

اقسام حرکت قسری: حرکت قسری بلحاظ قاسر که مبدأ ومنشأ حرکت شده است به دوقسم تقسیم می شود:

1. حرکت قسری که قاسر همراه متحرک حرکت می کند، مثل اینکه انسان گاری را هل دهد یا آنرا بکشد.

2.حرکت قسری که قاسر همراه متحرک حرکت نمی کند، مثل اینکه انسان سنگ را به سمت بالا پرتاب کند.

ص: 521

درقسم اول هیچ شک وشبه ی نیست که نیروی قاسر متحرک را حرکت می دهد. اما درقسم دوم دراینکه چه چیزی متحرک را حرکت می دهد اختلاف است واقوال زیادی وجود دارد که ابن سینا درطبیعیات شفا سه تای آنرا بیان می کند و دراین جا نقل می شود:

قول اول: قاسری با نیروی که وارد می کند هوا را دفع می کند واین هوا که با فشار دفع و شکافته می شود به سرعت بجای خود برمی گردد والتیام پیدا می کند واین التیام سریع متحرک را به سمت جلو هل می دهد وسنگ پرتاب شده حرکت می کند.

قول دوم: قاسر وقتی که سنگ را پرتاب می کند درحقیقت هوا را هم دفع می کند وهوا که سیال است براحتی دفع می شود وهمین هوای دفع شده سنگ را به دنبالش می کشد.

قول سوم: نیروی که قاسر وارد می کند این نیروی مدت زمانی همراه متحرک است وهمین نیرو است که سنگ را حرکت می دهد وتا اینکه بر اثر مصاکه وبرخورد متحرک به موانع ضعیف شود و میل طبیعی که مغلوب بود غالب شود وسنگ برگردد. کم زمانیکه نیرو تمام شد حرکت سنگ متوقف می شود. هوا که به سرعت

ابن سینا: از سه قول قول اخیر با تحقیق ووجدان ساز گار است؛ چرا که وقتی انسان بخواهد با دست متحرک طبیعی را با قسر ساکن کند نیروی را احساس می کند که دست انسان را دفع می کند همین نیرو را زماینکه بخواهد متحرک قسری را با قسر ساکن کند هم احساس می کند، هرچند که این نیرو گاهی شدید است وگاهی ضعیف. روشن است که متحرک طبیعی با نیروی طبیعی که درآن است حرکت می کند پس متحرک قسری هم با نیروی که قاسر وارد می کند حرکت می کند.

ص: 522

سکون طبیعی: سکون طبیعی وقتی است که جسم درموضع طبیعی اش باشد. ومنشاء آن طبیعت تنها است نه طبیعت همراه شرائط وحالت.

سکون قسری: سکون قسری است وقتی که جسم درغیر موضع طبیعی ساکن باشد ومنشأ آن نیروی قاسر یا غلبه نیروی قاسر برطبیعت یا نیروی طبیعی متحرک است.

متن: لانّا نقول قد علمت انّ الحرکة الطبیعیة انّما تصدر عن الطبیعة لا بانفرادها بل بمشارکة احوال غیر طبیعیّة و لتلک الاحوال درجات متفاوتة فی القرب و البعد فاذا حرکت الطبیعة الجسم الی نقطة معیّنة کانت مع حالة مخصوصة غیر ملائمة فاذا وصل الجسم الی تلک النقطة لم یبق تلک الحالة بعینها بل حصلت حالة اخری هی الحصول فی حدّ اخر فعلة الحرکة الطالبة لتلک النقطة غیر علّة الحرکة الهاربة عنها.

و قسریها مستند الی قوّة مستفادة قابلة للضعف الحرکة القسریّة اما ان یکون مع ملازمة المحرّک کتحریک الحجر جرّا علی وجه الارض او یکون مع مفارقته کتحریک الحجر رمیا الی فوق.

امّا الاول فلا اشکال فیه.

و امّا الثانی ففیه الخلاف.

قال الشیخ فی طبیعیات الشفاء و امّا الّذی یکون مع مفارقة المحرّک مثل المرمی و المرجوع فانّ لاهل العلم فیه اختلافا علی مذاهب:

فمنهم من یری انّ السّبب فیه رجوع الهواء المدفوع الی خلف المرمیّ و التیامه هناک التیاما بقوّة ضغط ما امامه.

و منهم من یقول ان الدافع یدفع الهواء و المرمی جمیعا لکن الهواء اقبل للدفع فیندفع اسرع فیجذب معه الموضوع فیه.

و منهم من یری انّ السّبب فی ذلک قوّة لیستفیدها المتحرک من المحرک تثبت فیه مدّة الی ان یبطلها مصاکات یتّصل علیه مما یماسه و ینخرق به فکلّما ضعف بذلک قوی علیه المیل الطبیعیّ و المصاکة فابطلت القوّة فمضی المرمیّ نحو جهة میله الطبیعی.

ص: 523

ثم قال لکنّا اذا حققنا الامر وجدنا اصحّ المذاهب مذهب من یری انّ المتحرک یستفید میلا من المحرک و المیل هو ما یحسّ بالحسّ اذا حوول ان یسکن الطبیعی بالقسر او القسری بالقسر الاخر فیحس هناک من القوّة علی المدافعة التی تقبل شدّة و نقصانا فمرّة تکون اشدّ و مرة تکون انقص ما لا یشکّ فی وجوده فی الجسم و ان کان الجسم ساکنا بما قسر انتهی.

و طبیعی السّکون مستند الی الطبیعة مطلقا لا بشرط مقارنة امر کما کان فی طبیعیّ الحرکة.

تقسیم حرکت به بسیط ومرکب 94/04/26

موضوع: تقسیم حرکت به بسیط ومرکب

مساله دوازدهم: تقسیم حرکت به بسیط ومرکب

اقسام حرکت: حرکت بلحاظ بساطت وترکب مسافت تقسیم می شود به بسیط ومرکب.

حرکت بسیط: حرکت بسیط آن است که متحرک واحد درزمان واحد مسافت بسیط را طی کند وبعبارت دیگر یک حرکت داشته باشد، مثل تمام حرکات مستقیم و مستدیر.

حرکت مرکب: حرکت مرکب آن است که متحرک واحد درزمان واحد مسافت مرکب را طی کند وبعبارت دیگر دوحرکت هم زمان داشته باشد، مثل حرکت مورچه برخلاف جهت سنگ آسیا که برایند دوحرکت مسافتی است که مورچه طی کرده است.

اقسام حرکت مرکب: حرکت مرکب(1) یا مرکب است از دوحرکت متضاد مثل حرکت مورچه برخلاف جهت حرکت سنگ آسیا، (2)ویا مرکب است از دوحرکت مختلف مثل حرکتی سنگی که مثلا به سمت چپ پرتاب می شود که همان زمان حرکت به سمت پایین را هم دارد.

ملاک بساطت وترکب مسافت: چنانچه خود مسافت طی شده مساوی باشد با مسافت واقعی مسافت طی شده مسافت بسیط است اما اگر برایند مسافت طی شده مساوی باشد با مسافت واقعی مسافت طی شده مسافت مرکب است.

ص: 524

نکته(1): چنانچه حرکت مرکب باشد از دوحرکت متضاد حتماً یکی از حرکات عرضی است، چرا که جسم واحد درزمان واحد نمی تواند دوحرکت متضاد داشته باشد والا اجتماع ضدین است که صحیح نیست.

نکته(2): حرکت می تواند مرکب باشد چنانکه می تواند بسیط باشد ولی سکون فقط است سکون مرکب نداریم ولذا خواجه قید « خاصه » می آورد یعنی این تقسیم مختص حرکت است.

ان قلت: سکون هم می تواند مرکب باشد مثل سکون حیوان درروی زمین که هم می تواند ارادی باشد هم طبیعی، به این لحاظ که درجایگاه طبیعی خود است طبیعی است وبلحاظ اینکه اراده کرده ارادی است.

قلت: اولاً، متعلق اراده سکون نیست بلکه عدم ازاه مقتضای طبیعت است بعبارت دیگر متعلق راده ابقای مقتضای طبیعت است ومقتضای طبیعت سکون است پس سکون حیوان درجایگاه طبیعی اش فقط طبیعی است.

ثانیاً، برفرض متعلق اراده سکون هم باشد باز هم سکون مرکب نیست؛ چرا که ترکیب علت موجب ترکیب معلول نمی شود، بلکه موجب تشدید وتثبیت سکون است، چنانکه اگر متحرک باراده یا بالطبع حرکت کند وقاسری هم آنرا هل دهد حرکت مرکب نمی شود بلکه شدید می شود. چرا که ملاک ترکب حرکت ترکب مسافت است، نه شدت ویا سرعت حرکت.

مساله سیزدهم: معلل نبودن کون به کائنیت

کون که بمعنای حصول درحیّز باشد جنس است برای انواع اکوان که عبارتند از: اجتماع، افتراق، حرکت وسکون.

اجتماع: اجتماع عبارت است از حصول دوشی درحیّز واحد.

افتراق: عبارت است از حصول دوشی درحیّز مختلف.

ص: 525

حرکت: عبارت است از حصول اول درحیّز ثانی.

سکون: عبارت است از حصول ثانی درحیّز اول.

سوال: حصول درحیّز یا کون چه جنس باشد چه انواع آن حادث است وهرحادث علت می خواهد، علت آن چیست؟

ابوهاشم: علت حصول درحیّز میل یا اعتماد نیست، بلکه چیز دیگری است.

باقی متکلمین: علت حصول درحیّز میل ویا اعتمال است، نه چیز دیگر.

سوال : اگر علت حصول درحیّز چیز دیگر غیر از میل باشد آن چیز چه می تواند باشد؟

جواب گروهی: آنچه علت حصول درحیّز است کائنیت است.

مصنف: علت حصول درحیّز میل است، نه کائنیت، والا لازم می آید دور؛ چرا که کائنیت از کون انتزاع می شود ومعلول آن است حال اگر علت کون هم باشد لازم می آید که شی علت خودش باشد که دور است وباطل.

متن: المسألة الثانیة عشر فی تقسیم الحرکة الی البسیطة و المرکبة، کما قال:

و یعرض البساطةو مقابلها و هو الترکیب للحرکة الحرکة البسیطة ظاهرة و امّا المرکبة فما یترکّب من حرکتین امّا متضادتین کحرکة النملة علی سطح الرحی المتحرکة علی عکس حرکتها فی الجهة او مختلفتین لا بالتضاد کحرکة الحجر المرمیّ الی سمت بین سمتی الفوق و التحت فانّه یتحرک الی ذلک السّمت بالقسر و هو یمیل الی جهة التحت بالطبع.

واذا کانت الحرکتان متضادتین یجب ان یکون إحداهما عرضیّة لامتناع اجتماع المتضادّتین فی جسم واحد بالذّات .

خاصّة اذ لا یتصوّر فی السّکون ترکیب و سکون الحیوان علی الارض لیس مرکّبا من الطبیعیّ و الارادی فانّ علّته انّما هی الطبیعة فقط و اثر الإرادة لیس الّا ترک ازالته.

ص: 526

والتحقیق انّ ترکب العلّة لا یوجب الترکب فی المعلول و ان فرض لکل من العلّتین اثر کما فی الحجر المرمیّ الی تحت فان لکلّ من الطبیعة و القاسر فیه اثرا مع انّ حرکته لیست مرکّبة بل شدیدة

المسألة الثّالثة عشر فی انّ الکون غیر معلّل بالکائنیة

ذهب ابو هاشم و اتباعه الی انّ الحصول فی الحیّز الّذی هو معنی الکون معلّل بمعنی اخر غیر الاعتماد و نفی الباقون من المتکلّمین ذلک.

و توهّم طائفة انّ المعنی الّذی یعلّل به الکون انّما هو الکائنیة.

فاشار المصنف الی بطلان هذا التوهّم و قال و لا یعلل الجنس ای الکون الّذی هو جنس للانواع الاربعة و لا انواعه ای شی ء من الاربعة بما یقتضی الدور ای بالکائنیة فانّ الکائنیة عندهم معلّلة بالکون فلو علّل الکون او شی ء من انواعه بالکائنیة لزم الدّور

تعریف واقسام متی 94/04/27

موضوع: تعریف واقسام متی

دربحث اعراض چهار مبحث را تحت عنوان المبحث... بیان کردیم، حال رسیدیم به المبحث الخامس فی المتی.

بحث های مطرح درمبحث پنجم: 1. بحثی درباره ی متی، 2. بحثی درباره ی زمان، 3. بحث درباره آن یا طرف زمان.

تعریف متی: متی نسبت شی است به زمان یا به طرف زمان، برخلاف أین که نسبت شی است به مکان، نه به طرف مکان.

دلیل اختلاف: درخارج شی که درطرف مکان واقع شود نداریم بجز نقطه ولی نقطه جدا از جسم وجود ندارد. اما زیاد داریم اشیاء که در طرف زمان واقع می شود، مثل همه ی وصل ها وفصل ها، که با متی از آنها سوال می شود؛ مثلا می پرسیم «متی وصل» یعنی کی واصل شد.

ص: 527

بعبارت دیگر اشیاء مادی خارجی یا تدریجی است ودر زمان واقع می شود نسبت به این امور به زمان می شود متی ویا آنی است ودفعتا حاصل می شود مثل همه ی اموری که درآن واقع می شود. اما اشیاء مادی که درطرف مکان واقع شود نداریم.

اقسام متی: متی یا نسبت به زمان تنها است ویا نسبت به آن تنها ویا نسبت به زمان وآن هردو است؛ چرا که اشیاء که درزمان وآن واقع می شوند چهار قسم اند:

1. اشیاء که فقط درزمان واقع می شود، مثل حرکت قطعیه که در زمان واقع می شود ودرآن حرکت قطعیه صدق نمی کند.

2. اشیاء که فقط در آن واقع می شوند مثل وصول متحرک در حدود مسافت که دروسط است، این وصول ها فقط درآن اند ودرزمان ادامه پیدا نمی کند والا حرکت تبدیل به سکون می شود.

3. اشیاء که هم درزمان واقع می شوند وهم در آن، که خود دوقسم است:

الف) اشیاء که درهم درزمان واقع می شود وهم دارآن، چه آن که دروسط زمان فرض کنیم وچه آن که طرف باشد، مثل وصول که می تواند درآن اتفاق می افتد ودر زمان ادامه پیدا می کند، حال چه این آن آن اول باشد یا آن وسط ویا آن آخر.

ب) اشیاء که در هم زمان واقع می شوند وهم در آن که درزمان فرض می شود، نه آن که درطرف است؛ مثل حرکت توسطیه، که درمبدأ ومنتها حرکت نیست ولی دروسط درهر آن صدق می کند که « کون المتحرک بین المبدأ والمنتهی ».

ص: 528

خلاصه: اشیاء چهار قسم اند یا وقوع شان تدریجی است مثل حرکت قطعیه ویا غیر تدریجی که خود سه قسم: یا دفعی الوقوع است ویا غیر دفعی با دوقسم که دارد.

تذکر: تقسیم اشیاء بلحاظ وقوعش در زمان وآن به چهار قسم تا آنجای که ما اطلاع داریم از ابتکارات لاهیجی است. قبل از ایشان یا اشیاء را تقسیم می کردند به تدریجی وغیر تدریجی که منحصر بود به دفعی، اما ایشان غیر تدریجی را اعم از دفعی وغیر دفعی قرار دادند.

بحثی درباره ی زمان: 1. وجود زمان، 2.ماهیت زمان.

مدعا: a. وجود زمان ظاهر است، b. ماهیت زمان مخفی است.

دلیل برمدعای اول: وجود زمان بدیهی بالاحساس ومشاهده است به همین جهت همه مردم واز جمله حکما ومتکلمین قبول دارند که درخارج چیزی داریم که با ساعت، شب وروز، ماه وسال اندازه گیری می شود.

ابن سینا: وجود زمان بدیهی است ولذا نیاز به تنبیه دارد، نه استدلال، وآنچه که ما را نسبت به وجود زمان تنبیه می دهد توجه به چند امر است: 1. دراختلاف حرکات به سرعت وبط چیز دیگری غیر از مسافت وجود دارد، 2. وآن چیز دیگر درتمام حرکات وجود دارد ومتصف می شود به امکان، 3. آن چیز که درتمام حرکات وجود دارد ومتصف می شود به امکان تقسیم پذیر است.

1. بیان امراول: به اختلاف سرعت دوحرکت است که گاهی دومتحرک حرکت را باهم شروع وباهم تمام می کنند، اما یکی مسافت کمتر ودیگری مسافت بشتری را طی می کند، بخاطر اختلاف درسرعت وبطء که دارند، وگاهی دومتحرک باهم حرکت را شروع ومسافت مساوی را طی می کند، اما وقتی که حرکت یکی به پایان رسیده دیگری هنوز درحال حرکت است، بخاطر اختلاف سرعت وبطء که دارند. درفرض اول ملاک سرعت وبط طی مسافت بشتر وکمتر است ولی در فرض دوم ملاک سرعت وبط اختلاف در چیزی دیگری است وآن چیز دیگر زمان است، و لی ابن سینا نام گذاری نمی کند بلکه اولا بیان می کند که آن چیز درهمه ی حرکت است وثانیا می گویند ویژگی آن چیز قسمت پذیری است تا در آینده بگوید که آن چیز که درهمه ی حرکات است وقسمت می پذیرد زمان است.

ص: 529

2.بیان امر دوم: تا این جا ثابت شد که درصورت مساوی بودن مسافت، ملاک سرعت وبط اختلاف درچیزی دیگر است، که نمی دانیم نامش چیست، حال بیان می کند که وقتی ملاک سرعت وبط اختلاف درمسافت است هم باید آن چیز دیگر هم وجود داشته باشد وهم مساوی وثابت باشد، بعبارت دیگر تا حالا بیان کرد که وقتی دوحرکت مسافت مساوی دارند ولی یکی سریع ودیگری بطیء است ملاک سرعت وبط شان چیزی دیگری است، اما حالا بیان می کند که درصورت تساوی دوحرکت درسرعت وبط، ودرصورت که ملاک سرعت وبط اختلاف درمسافت است هم باید آن چیز هم وجود داشته باشد وهم ثابت باشد:

هرحرکت را که درنظر بگیریم مسافت معین را با سرعت معین طی می کند، وامکان دارد که دقیقا همان مسافت را با همان سرعت متحرک دیگر هم طی کند ودوحرکت سرعت یکسان داشته باشد. هم چین امکان دارد که متحرک مسافت بشتر از مسافت مذکور را با سرعت بشتری طی کند، چنانکه امکان دارد مسافت کمتر را با سرعت کمتری طی کند. پس سه امکان وجود دارد، امکان دارد که دوحرکت سرعت مساوی داشته باشند امکان دارد که یک حرکت سرعت بشتری داشته باشد وامکان هم دارد که بطیء باشد، ودرهرسه صورت باید یک چیز ثابت داشته باشیم که هم متصف می شود به امکان وهم تساوی دوحرکت در سرعت وبط واختلاف شان در سرعت وبط به آن سنجیده شود،

3. بیان امر سوم: آن چیز که درهمه ی حرکات وجود دارد ومتصف می شود به امکان، زمان که دوحرکت سرعت وبط مساوی داشته باشند امتداد مساوی با مسافت دارد وچنانچه مسافت تقسیم شود آن چیز هم تقسیم می شود، ولی ما چون اسم آن چیز را نمی دانیم می گوییم امکان تقسیم می شود.

ص: 530

وقتی که متحرکی مسافت معین را با سرعت معین طی می کند امکان دارد که متحرک دیگر یا همان متحرک با همان سرعت همان مسافت معین را طی کند ودوحرکت سرعت مساوی داشته باشند، امکان هم دارد که متحرک دیگر یا همان متحرک با همان سرعت نصف آن مسافت را طی کند یعنی از ابتدا تا وسط مسافت را، وباز هم امکان دارد که همان متحرک یا متحرک دیگر نصف دیگر با همان سرعت نصف دیگری همان مسافت یعنی از وسط تا منتهای مسافت را طی کند. دراین سه فرض سه امکان داریم که دو امکان دوم وسوم هرکدام نصف امکان اول است، بعبارت دیگر سرعت وبط درسه حرکت یکی حرکت دوم وسوم نصف حرکت اول اند، یعنی هم مسافت حرکت اول دوبرابر مسافت حرکت دوم وسوم است ومسافت حرکت دوم وسوم هرکدام نصف مسافت حرکت اول است، وچنانکه بیان شد امر دخیل دیگر درسرعت وبط هم همین حکم را دارد یعنی آن چیز که متصف می شود به امکان در حرکت اول دوبرابرحرکت دوم وسوم است و دریک از حرکت دوم وسوم نصف حرکت اول است. پس آن چیز دیگر که متصف می شود به امکان وما نام آن را امکان گذاشتیم تقسیم می شود.

متن: المبحث الخامس فی مقولة الجنس الخامس من الاجناس التسعة للعرض [یعنی متی ]

علی ما قال[خواجه]:

الخامس: متی و هو النسبة إلی الزّمان أو طرفه [زمان]، کما أنّ الأین هو النّسبة إلی المکان، کذلک متی: هو النّسبة إلی الزّمان إلّا أنّها[زمان] قد یکون بوقوع الشّی ء فیه[زمان]نفسه[زمان]. وقد یکون بوقوعه[شیء] فی طرفه[زمان] الّذی هو الآن، [تعلیل برای إلا أنها...:]فإنّ کثیرا ممّا یسأل عنه بمتی قد یقع فی الآن کالوصول[متحرک] إلی منتصف المسافة مثلاً، فوقوع الشّی ء فی الزّمان أو فی الآن علی ثلاثة اقسام :

ص: 531

الأوّل: أن یکون الشّی ء واقعاً فی نفس الزّمان دون الآن کالحرکة القطعیّة، فإنّ لها[حرکة قطعیه] هویّة اتّصالیة منطبقة علی الزّمان المتّصل ولا یمکن تعلّقها[حرکة قطعیه] بالآن الغیر المنقسم أصلاً[قید لایمکن].

الثّانی: أن یکون[شیء] واقعاً فی الآن دون الزّمان ککون المتحرّک فی أثناء الحرکة فی حدّ من حدود المسافة.

الثّالث : أن یکون[شیء] واقعاً فی الزّمان و فی الآن، و هذا علی قسمین:

أحدهما: أن یکون واقعاً فی الزّمان و فی کلّ آن، سواء کان[کل آن] آن الطرف أو ان[آناً ظ] یفرض فی أثناء الزّمان کالوصول إلی المنتهی مثلاً، فإنّه[وصول] یحصل فی آن و یبقی فی بعده[آن] و یتّصف الشّی ء فی ذلک الزّمان و فی کلّ آن یفرض فیه بأنّه واصل، کما أنه یتّصف بذلک فی الآن الأوّل الّذی هو آن الطّرف.

وثانیهما: أن یکون[شیء] واقعاً فی الزّمان وفی کلّ آن من آنات یفرض فی ذلک الزّمان دون آن الطّرف کالحرکة التوسطیّة.

فیئول الأقسام إلی أربعة. و الأوّل من هذه الاقسام الأربعة هو المسمّی بالتدریجی. والمقابل لهذا القسم _ أعنی: الغیر التدریجی _ شامل لکلّ واحدٍ من الاقسام الثلاثة الباقیة. وأوّل هذه الأقسام الثّلاثة _ أعنی: ما یکون وقوعه فی الآن دون الزّمان هو المسمّی بالدّفعی، صرّح بذلک الشیخ فی "طبیعیات الشفاء" و قد مرّ فی مبحث اتّصال الجسم.

ثمّ إنّ الزّمان ظاهر الإنیّة خفی الماهیّة. أمّا أنّه ظاهر الإنیّة، فلأنّ النّاس کلّهم یحکمون بأنّ هاهنا أمراً متقدّراً بالسّاعات و الأیّام و الشهور و الأعوام.

و قد نبّه الشیخ فی "الشفاء" علی وجوده: « بأنّ من الواضح البیّن أنّه یجوزأن یبتدئ متحرّکان بالحرکة و ینتهیان[ینتهیا ن.ش] معاً، و[حالیه]أحدهما یقطع مسافة أقلّ و الآخر مسافة أکثر، لاختلافهما بالسّرعة و البطء. و یجوز أن یبتدئ اثنان و یقطعان[یقطعا ن.ش] مسافتین متساویتین، لکن أحدهما ینتهی إلی آخر المسافة، و[حالیه] الآخر بعد لم ینته للاختلاف المذکور[سرعت وبطء].

ص: 532

ویکون[ای یتحقق] فی کلّ حال من الأحوال من مبدأ کلّ حرکة إلی منتهاها [فاعل یکون]إمکانُ قطع تلک المسافة بعینها[معین] بتلک الحرکة المعیّنة السّرعة و البطء، و إمکانُ قطع أعظم من تلک المسافة بالأسرع منها، و إمکانُ قطع أقلّ منها بالإبطاء، و أنّ ذلک لا یجوز أن یختلف البتّة. فقد ثبت بین المبدأ و المنتهی إمکان محدود[معین] بالقیاس إلی الحرکة و إلی السّرعة.

وإذا فرضنا نصف تلک المسافة و فرضنا السّرعة بعینها و البطء بعینه کان إمکان آخر من ابتدأ تلک المسافة و منتهی نصفها[مسافت] إنّما یمکن فیه قطع النّصف بذلک السّرعة و البطء، وکذلک بین هذا المنتهی المنصَِّف المفروض الآن و بین المنتهی الأوّل. فیکون الإمکان إلی النّصف[امکان که از اول تانصف است] ومن النّصف[امکان که ازنصف تا منتها است] متساویان، و کلّ واحدٍ منهما نصف الإمکان المفروض أوّلاً، فیکون الامکان المفروض أوّلاً منقسما».

تعریف واقسام متی 94/04/28

موضوع: اموردخیل در بیان ماهیت زمان

درباب زمان دومدعا داشتیم: 1. وجود زمان ظاهر است، 2. ماهیت زمان خفی است. مدعای اول که با تنبیه به ویژگی های زمان بیان شد، حال می پردازیم به اثبات مدعای دوم که خفای ماهیت زمان باشد.

شیخ: فهم ماهیت زمان نیاز به تبیین هفت امر دارد که تا این امورروشن نشود ماهیت زمان فهمیده نمی شود:1. آن چیز که درتمام حرکات وجود دارد، متصف می شود به امکان یا امکان نام دارد وقابل قسمت است یا مقدار از یا ذومقدار، 2. آن چیزی که مقدار است ویا ذومقدار غیر از مسافت، متحرک وخود حرکت است، 3. این مقدار که متصف می شود به امکان قائم بنفسه وجوهر نیست، 4. موضوع این مقدار ماده ی متحرک نیست، 5. موضوع مقدار مذکور امر ثابت هم نیست، 6. موضوع این مقدار حرکت است، یعنی این مقدار وصفت حرکت است وزمان نام دارد. 7. زمان مقدار حرکت است بلحاظ تقدم وتاخر که اجزای حرکت از نسبت به مسافت پیدا می کند.

ص: 533

1. بیان امر اول: گفتیم آن چیزی که دخیل درسرعت وبط است، درهمه ی حرکات وجود دارد ومتصف می شود به امکان یا امکان نام دارد قابل قسمت است، وهرامر قابل قسمت یا مقدار است ویا دارای مقدار. پس آن چیز یا مقدار است ویا دارای مقدار ودرهرصورت خالی از مقدار نیست.

2. بیان امر دوم: آن امر که درحرکتی وجود دارد، متصف می شود به امکان وخالی از مقدار نیست اولاً مقدار مسافت نیست، چرا که اگر مسافت باشد باید درجای که دومسافت مساوی است باید آن چیز ویا امکان شان هم مساوی باشد، درحالیکه درحرکت سریع وبطی اینطور نیست، مسافت دوحرکت مساوی است ولی آن چیزی که متصف می شود به امکان مساوی نیست، والا دوحرکت تساوی درسرعت وبطء داشت. ثانیاً مقدار متحرک نیست، چرا که می شود متحرک برزگ باشد ولی آن مقدار که دخیل درسرعت وبط است برزگ نباشد، مثل فیل که برزگ است ولی سرعت زیاد ندارد. وثالثاً خود حرکت هم نیست، چرا که همه ی حرکات درحرکت بودن شان مشترک است ولی درآن مقدار که متصف می شود به امکان اختلاف دارند مثلا دوحرکت سریع وبطی در حرکت بودن شان مشترک اند ولی درآن مقدار شان اختلاف دارند. ورابعاً آن مقدار که متصف می شود به امکان نفس سرعت وبطء هم نیست، بدلیل اینکه گاهی دوحرکت سرعت وبطء شان مساوی است ولی آن مقدار شان که متصف می شود به امکان اختلاف دارند مثلا یکی درشب واقع می شود ودیگری درروز ویا گاهی دوحرکت سرعت وبط شان اختلاف دارد ولی این مقدار شان که متصف می شود به امکان متفق است مثلا دوحرکت سریعت وبطی هردو دقیقا درسر ظهر واقع می شوند.

ص: 534

خلاصه: دربحث قبل ثابت شد که مقدار که متصف می شود به امکان وجود دارد، چرا که درسرعت وبط حرکت دوچیز دخیل است یکی مسافت ودیگری مقدار که متصف شد به امکان، علاوه بر این گاهی دوحرکت که درمسافت متفاوفت واقع می شود مثلا یکی درمسافت متقدم ودیگری درمسافت متاخر، ولی ما باتوجه به همین مقدار می توانیم این مسافات را محدود کنیم مثلا وقتی که بگوییم این دوحرکت باید درسرظهر تمام شود این موجب محدود شدن دومسافت می شود.

دراین بحث ثابت شد که آن مقدار که متصف می شود به امکان اولاً مقدار مسافت نیست، ثانیاً مقدار متحرک نیست، ثالثاً نفس حرکت نیست ورابعاً خود سرعت وبطء نیست.

3. بیان امر سوم: این مقدار که متصف می شود به امکان قائم بنفسه یعنی جوهر نیست؛ چرا که: قیاس اول: این مقدار گذرا است وهرگذرای فاسد است پس این مقدار فاسد است. قیاس دوم: این مقدار فاسد است وجوهرفاسد نیست پس این مقدار جوهر نیست.واگر جوهر نیست عرض است وهر عرضی موضوع می خواهد.

4. بیان امر چهارم: معروض این مقدار متحرک یا ماده ی متحرک ( به این لحاظ که ماده قابل است) نیست، بدلیل اینکه گاهی متحرک بزرگ است ولی این مقدار که متصف می شود به امکان بزرگ نیست. وباتوجه به این که معروض نهایی عرض جوهر است معروض این مقدار متحرک است ولی بواسطه امر عرضی دیگر.

5. بیان امر پنجم: معروض این مقدار که متصف می شود به امکان امر ثابت هم نیست، والا لازم می آید که این مقدار مقدار باشد برای آن امر ثابت واز آنجای که موضوع امر ثابت متحرک است متحرک دارای مقدار ثابت می شود که بالوجدان باطل است.

ص: 535

6. بیان امر ششم: معروض این مقدار هئیت گذرا است واین هئیت گذرا حرکت است که از موضع به موضع دیگر ویا ازمکان به مکان دیگر صورت می گیرد. پس این مقدار مقدار حرکت است واسم آن زمان است.

متن: و امّا ماهیّته فقد قال الشیخ فی بیانها انّ هذا الامکان قد صحّ انّه منقسم و کلّ منقسم فمقدار او ذو مقدار فهذا الامکان لا یعزی عن مقدار فلا یخلو امّا ان یکون مقدار المسافة فکانت المتساویات فی المسافة متساویة فی هذا المکان لو مقدار المتحرک فکان المتحرک الاعظم اعظم فی هذا مقدار و لکن لیس کل فهو اذن مقدار غیر مقدار المسافة و غیر مقدار المتحرک و من المعلوم انّ الحرکة نفسها لیست ذات هذا المقدار نفسه و لا السرعة و البطء اذ الحرکات فی انّها حرکات متفقة فی الحرکة و فی السرعة و البطء مختلفة فی هذا المقدار و ربّما اختلفت الحرکة فی السّرعة و البطء و اتفقت فی هذا المقدار و ربّما اختلفت الحرکة فی السرعة و البطء و اتفقت فی هذا المقدار.

فقد ثبت وجود مقدار لامکان وقوع الحرکات بین المتقدّم و المتاخّر وقوعا یقتضی مسافات محدودة و لیس مقدار المتحرک و لا المسافة و لا نفس الحرکة.

وهذا المقدار لا یجوزان یکون قائما بنفسه و کیف یکون قائما بنفسه و هو مقتضی مع مقدره و کلّ مقتضی فاسد فهو فی موضوع او ذی موضوع فهذا المقدار هو متعلّق بموضوع.

ولا یجوزان یکون موضوعه مادّة المتحرک لما بیّناه فانّه ان کان مقدار مادّة بلا واسطة لکان یصیر به اعظم و اصغر فاذن هو فی الموضوع بوساطة هیئة اخری.

ص: 536

و لا یجوز ان یکون بواسطة هیئة قارّة کالبیاض و السّواد و الّا لکان مقدار تلک الهیئة فی المادة یحصل فی المادة مقدارا ثابتا قارا فبقی ان یکون مقدار هیئة غیر قارّة و هی الحرکة من مکان الی مکان او من وضع الی وضع بینهما مسافة یجری علیها الحرکة الوضعیّة و هذا هو الّذی تسمّیه الزمان.

بیان ماهیت زمان 94/04/29

موضوع: بیان ماهیت زمان

بحث درماهیت زمان داشتیم وبیان کردیم که زمان عارض وهئیت حرکت است. حال بیان می کنیم که این عارض مقدار و عدد حرکت است؛ یعنی حرکت با زمان هم متصف می شود به اندازه ومقدار وهم متصف می شود تعداد وشماره.

7. بیان امر هفتم: حرکت به اجزای متقدم ومتاخر تقسیم می شود، متقدم حرکت آن جزئی است که درمسافت متقدم واقع می شود ومتاخر حرکت جزئی است که در مسافت متاخر قرار می گیرد، ولی متقدم ومتاخر حرکت با متقدم ومتاخر مسافت دوتا فرق دارند؛ یکی اینکه متقدم ومتاخر حرکت باهم دروجود جمع نمی شوند ولی متقدم ومتاخر مسافت باهم دروجود جمع می شوند.ودیگری آنکه متقدم ومتاخر مسافت قرار دادی ووضعی است ولی متقدم ومتاخر حرکت طبیعی است، مثلا مسافت که دوطرف a وb دارد می شود a متقدم باشد وb متاخر ومی شوی هم b مقتدم باشد وحرکت را از آن شروع کنیم وa متاخر باشد. اما اجزای حرکت تقدم وتاخرش طبیعی است، نمی شود جزء را که مقدم است موخر قرار دهیم وجزء را که موخر است مقدم قرار دهیم. پس متقدم ومتاخر حرکت خاص حرکت است وبا متقدم ومتاخر مسافت فرق دارد.وهمان گونه که متقدم ومتاخر مسافت را با اجزای مسافت می شماریم ومی گوییم کیلومتر یک مقدم است برکیلومتر دو، ممتقدم ومتاخر حرکت را هم با اجزای حرکت می شماریم می گوییم قطعه ی یک مقدم است بر قطعه ی دو. پس حرکت دارای عدد است از آن حیث که درمسافت متقدم ومتاخر واقع می شود واین عدد ومقدار زمان است. بعبارت دیگر زمان عدد ومقدار حرکت است وقتی که حرکت را به اجزای متقدم ومتاخر تقسیم کنیم بواسطه مسافت، نه بواسطه زمان، والا لازم می آید دور.

ص: 537

خلاصه: حرکت بلحاظ وقوعش در قطعات مسافت تقدم وتاخر پیدا می کند وما این قطعات را با مقدار حرکت که زمان است می شماریم ومی گوییم قطعه ی مقدم اول است وقطعه موخر دوم این بلحاظ عدد ویا می گوییم قطعه مقدم این اندازه مثلا یک ساعت طول کشید وقطعه موخر مثلا دوساعت طول کشید این بلحاظ مقدار. پس زمان مقدار وعدد حرکت است.

لاهیجی: مصنف هم با عبارت « والزّمان مقدار الحرکه من حیث التقدم والتأخر العارضان لها باعتبار آخر» به همین مطلب اشاره دارد، که زمان مقدار حرکت است از آن جهت که تقدم وتاخر از ناحیه مسافت بر حرکت عارض می شود، نه از ناحیه زمان تا دور لازم بیاید.

بعبارت دیگر مراد از « باعتبار آخر» درعبارت مصنف باعتبار مسافت است نه اعتبار زمان.

قوشجی: مراد از « باعتبار آخر» درعبارت مصنف اعتبار ذات است، نه اعتبار زمان. پس این عبارت اشاره دارد به اختلاف فلاسه ومتکلمین، که فلاسه تقدم وتاخر اجزای زمان را بواسطه ی زمان می دانند ولی متکلمین تقدم وتاخر اجزای زمان را بالذات می دانند به بواسه ی زمان.

لاهیجی: بحث ما درتقدم وتاخر نیست تا عبارت مصنف را اشاره به اختلاف متکلم وفلاسفه درتقدم تاخر احزای زمان بدانیم. پس معنای عبارت همان است که درکلام شیخ گذشت.

متن: و انت تعلم انّ الحرکة یلحقها ان ینقسم الی متقدم و متأخّر و انّما یوجد فیها المتقدّم ما یکون منها فی المتقدّم من المسافة و المتاخر ما یکون منها فی المتاخّر من المسافة لکنّه یتبع ذلک انّ المتقدم للحرکة لا یوجد مع المتاخر من المسافة معا و لا یجوزان یصیر ما هو منها مطابق المتقدم من الحرکة فی المسافة متاخرا و لا الّذی هو المطابق المتاخر منها فیها متقدما کما یجوز فی المسافة فیکون التقدم و التأخر فی الحرکة خاصیة یلحقها من جهة ما هما للحرکة لیس من جهة فانّهما للمسافة و یکونان معدودین بالحرکة فانّ الحرکة باجزائها تعد المتقدّم و المتاخر فیکون الحرکة لها عدد من حیث لها فی المسافة تقدّم و تاخّر و لها مقدار أیضا بإزاء مقدار المسافة و الزمان هو هذا العدد او المقدار فالزمان عدد الحرکة اذا انفصلت الی متقدّم و متأخر لا بالزمان بل بالمسافة و الّا لکان البیان تحدیدا بالدور انتهی.

ص: 538

والی هذا اشار المصنف فقال و الزمان مقدار الحرکة من حیث التقدم و التأخر العارضان لها باعتبار اخر ای باعتبار التقدّم و التأخر فی المسافة کما عرفت فی کلام الشیخ.

والشارح القوشجی حمل قوله باعتبار اخر علی انّ المراد هو انّ التقدّم و التأخر العارضین لاجزاء الزمان لیس بالزمان علی ما هو مذهب الحکماء بل بالذات علی ما اعتبره المتکلّمون و اختاره المص کما مر فی مبحث التقدّم.

والوجه هو ما ذکرنا.

معروض مقوله متی 94/04/30

موضوع: معروض مقوله متی

بحث درمقوله متی داشتیم وگفتیم متی عبارت از است نسبت شی به زمان ویا آن. واز آنجای که متی عرض مثل هر عرضی معروض می خواهد.

سوال: معروض مقوله ی متی چیست؟

جواب: گفتیم که متی نسبت شی است به زمان وآن، واز آنجای که زمان امرمتغیر است پس در ذات متی تغییر وجود دارد ولذا معروض بالذات وبدون واسطه متی باید امر متغیر باشد، بله معروض بالعرض وباواسطه ی متی می تواند امر ثابت باشد. بنابر این معروض بالذات متی امر متغیر است که حرکت باشد واز آنجای که حرکت عارض جسم می شود معروض باواسطه متی جسم است که بواسطه ی حرکت وصفت متغیری که دارد می تواند معروض مقوله ی متی باشد.

توضیح مطلب: موجودات بلحاظ ثبات وتغیر سه گونه اند: 1. موجودات که ذاتا متغیر اند مثل حرکت وزمان، 2. موجودات که ذاتاً ثابت اند ولی صفت متغیر دارند مثل اجسام، 3. موجودات که ذاتاً ووصفاً ثابت اند مثل مجردات.

ص: 539

بعبارت دیگر موجوات یا متغیر اند، یا ثابت ودارای صفت متغیر ویا ثابت ودارای صفت ثابت.

از اقسام سه گانه ی موجودات آنچه که می تواند معروض متی باشد قسم اول دوم است، که قسم اول معروض متی است بدون واسطه وقسم دوم معروض متی است بلحاظ صفت متغیر که دارد. اما قسم سوم به هیچ وجه نمی تواند معروض متی باشد.

سوال : آیا معروض متغیرات یعنی اجسام می تواند دروجود وعدمش احتیاج به زمان داشته باشد؟

جواب: معروض متغیرات یعنی اجسام نمی تواند دروجود وعدمش احتیاج به زمان داشته باشد، والا لازم می آید دور؛ چرا که زمان مقدار حرکت است ووجودش متاخر ومتوقف به حرکت واز طرف حرکت عارض اجسام است وهرعارض متوقف است برمعروض خود پس حرکت هم متوقف است بر اجسام، حال چنانچه اجسام که معروض متغیرات است دروجود وعدمش نیاز به زمان داشته باشد لازم می آیدکه اجسام هم متوقف باشد بر زمان واین دور است وباطل.

تبصره: لزوم دور تنها در اجسام فلکی است اما درسایر اجسام چنین دوری لازم نمی آید. توضیح مطلب اینکه طبق طبیعیات قدیم افلاک حرکات دورانی دارند وزمان مقدار حرکت دورانی فلک است، پس زمان متوقف است برحرکات دورانی فلک وحرکات دورانی افلاک متوقف است برافلاک، حال اگر افلاک دروجود وعدمش احتیاج به زمان داشته باشد معنایش این است که احتیاج داشته باشد به زمان که وجودش دومرتبه متاخر از افلاک ومتوقف بر افلاک بود واین دور است وباطل. اما اجسام غیر فلک که دروجود وعدم شان محتاج اند به زمان بعنوان ظرف به این معنا که زمان باید بگذر تا زمینه تحقق این اجسام فراهم شود، چنانکه مشاء می گویند. ویا سایر اجسام نیاز دارند به زمان بعنوان بعد چهارم وجود شان، چنانکه صدرا می گوید. پس دراین اجسام دور لازم نمی آید.

ص: 540

بحثی درباره طرف زمان یعنی آن:

گفتیم که متی نسبت شی است به زمان یا به طرف زمان یعنی آن. بحث درباره ی وجود وماهیت زمان گذشت، حال می پردازیم به بحث درباه ی آن.

وجود طرف زمان یا آن : باتوجه به بحثی که درباره ی وجود زمان کردیم وجود آن هم بدیهی است، چرا که آن طرف زمان است وگفتیم که وجود زمان بدیهی است پس وجود آن هم بدیهی است علاوه براین اگر زمان آن وجود دارد طرف زمان که آن باشد هم وجود دارد به تبع زمان.

ماهیت آن: طرف زمان که آن باشد مثل نقطه است که طرف خط است؛ همان گونه که نقطه عرضِ حال درخط است، نه سازنده ی خط، آن هم عرضِ حال در زمان است، نه سازنده ی زمان، به این جهت که نقطه فصل مشترک دوخط است وآن فصل مشترک دوزمان، وفصل یا حدّ مشترکِ کمیات متصل نمی تواند از جنس طرفین باشد والا لازم که خط دوجزئی سه جزء داشته باشد وخط چهار جزئی پنج جزء وهکذا، وهمین طور لازم می آید که زمان دوجزئی سه جزء داشته باشد وزمان سه جزئی پنج جزء وهکذا.

ان قلت: درصورت می توانیم آن را فصل وحدِّ مشترک زمان بدانیم که زمان مثل خط امر واحدِ متصل باشد، امّا ما دلیل داریم که زمان امر واحد متصل نیست، بلکه زمان مرکب از آنات مجاور است پس آن جزء زمان است وفصل مشترک جزء نیست بنابراین آن حدِّ مشترک نیست.

ص: 541

دلیل: 1. عدم آن، که برتمام لحاظ زمان صدق می کند بجز دوطرف زمان، دفعی است نه تدریجی، 2. هرامر دفعی در آن واقع می شود. پس عدم آن که برتمام لحاظ زمان صدق می کند درآن واقع می شود؛ یعنی دوطرف زمان که آنی است ولحظه ی بعد از طرفِ مبدأ هم آنی است هم چنین سایر لحظات ولحظه ی قبل از طرفِ منتها همه آنی است. پس آنات مجاورهم زمان را تشکیل می دهد وزمان مرکب از آنات است.

اثبات مقدمه اول: اگر عدم آن دفعی نباشد بلکه تدریجی باشد لازم می آید که آن هم تدریجی باشد، چرا که عدم آن زوال ونیستی آن است واگر زوال ونیستی آن تدریجی است معلوم می شود که خود آن هم تدریجی است، وامر تدریجی قابل قسمت است درحالیکه آن قابل قسمت نیست. پس آن تدریجی نیست ودرنتیجه عدم آن هم تدریجی نیست.

اثبات مقدمهء دوم: اگر امر دفعی یعنی عدم الآن _ که واسطه ی بین وجود وعدم است واصطلاحاً حال گفته می شود _ درآن واقع نشود باید در زمان، که بین دوآن است، واقع شود لکن التالی که وقوع امر دفعی در زمان باشد باطل است پس مقدم که امر دفعی در آن واقع نشود هم باطل است.( یعنی عدم الآن درآن واقع می شود ودر نتیجه زمان مرکب می شود از آنات، چنانکه بیان شد)

قلت: مقدمه اول دلیل شما مفادش این است که شی یا دفعی است ویا تدریجی، وحال آنکه می شود نه تدریجی باشد ونه دفعی بلکه نفس زمانی باشد مثل حرکت توسطیه که زمانی _ آنی است، به این معنا که درتمام لحظات بین مبدأ ومنتها حرکت توسطیه صدق می کند، نه این معنا که منطبق است بر زمان مثل حرکت قطعیه. وعدم هم از همین قسم اخیر است، نه تدریجی است ونه دفعی.

ص: 542

بعبارت دیگر زمانی دوقسم است یکی زمانی _ تدریجی که مثل حرکت قطعیه که در آن صدق نمی کند باید درزمان باشد، ودیگری زمانی _ آنی، مثل حرکت توسطیه که هر چند در زمان واقع می شود ولی درهرآن بین مبدأ ومنتها وجود دارد. وعدم الآن زمانی _ آنی است و درکل آنات ولحظات بین مبدأ ومنتها عدم الآن صدق می کند، یعنی در ابتدأ وانتها آن است و وبین دوتا آن عدم الآن کشیده شده است ودرتمام لحظات عدم الآن وجود دارد. پس دلیل شما تمام نیست وزمان مرکب از آنات نیست تا آن نتواند فصل مشترک باشد.

شارح مقاصد: حدوث عدم الآن دفعی است نه تدریجی، ومستشکل هم حدوث عدم الآن را می کوید نه وجود آنرا، ولی شما درجواب وجود عدم الآن را گفتید زمانی _ آنی است. پس جواب شما ربط اشکال مستشکل ندارد.

لاهیجی: هرحدوث لازم نیست آنی باشد بلکه می شود حدوث شی زمانی باشد مثل حرکت توسطیه که از آن اول بین مبدأ ومنتها که حرکت توسطیه شروع می شود زمانی است. بله حرکت قعیه حدوثش آنی است. پس می شود حدوث شی از سنخ خودش باشد مثل حرکت توسطیه وعدم الآن که حدوث آن هم زمانی _ آنی است، چنانکه می شود حدوث شی از سنخ خودش نباشد مثل حرکت قطعیه که وجودش زمانی _ تدریجی است ولی حدوثش دفعی.

سوال: آیا زمان حادث است یا قدیم؟

متکلمین: عالم حادث است وحدوث عالم مستلزم این است که زمان هم حادث باشد.

ص: 543

فیلسوف: عالم قدیم زمانی است ولذا زمان هم قدیم زمانی است، هرچند عالم وزمان قدیم ذاتی است.

متن: و انما تعرض المقولة ای مقولة متی بالذات للمتغیرات ای الحرکات و ما یتبعها و بالعرض لمعروضاتها کالاجسام فانّ ما لا تغیّر فی ذاته لا تعرض له متی باعتبار ذاته بل باعتبار صفاته المتغیرة.

و لا یفتقر وجود معروضها ای معروض المتغیرات و لا عدمه إلیه ای الزمان و الّا لزم الدّور لتقدّم معروض المتغیر علی المتغیّر و تاخر الزمان عن المتغیّر لکونه مقدارا لتغیّره.

و هذا انّما یتمّ فی معروض الحرکة الراسمة للزمان دون معروضات سائر الحرکات فلیتامّل.

والطرف یعنی الآن کالنقطة ای کما انّ النقطة عرض حال فی الخطّ و لیست بجزء منه لکونها فصلا مشترکا بین الحظّین و الحدود المشترکة بین الکمیات المتّصلة لو کانت اجزاء لها لما امکن تقسیمها إلیه لانّ التنصیف حینئذ یکون تثلیثا و التثلیث تخمیسا و علی هذا القیاس کل الآن عرض حال فی الزّمان و لیس بجزء منه لکونه فصلا مشترکا بین الزمانین.

و لما کانت هاهنا مظنّة ان یقال انّه انّما یکون الآن فصلا مشترکا لو کان الزمان متّصلا کالخطّ

و عندنا ما یدل علی انّ الزمان مرکب من الآنات و انّ الآن جزء منه و هو انّ عدم الآن دفعیّ لانه لو کان تدریجیّا کالحرکة لکان وجوده أیضا تدریجیّا حادثا شیئا فشیئا فکان الآن منقسما هذا خلف فاذا کان دفعیّا کان فی ان یوجب مجاورته لآن وجوده و الا لکان فی الزمان الّذی بین الانین لا موجودا و لا معدوما و هو محال فاذا وجب تجاور الا کان الزمان مرکّبا منه و هو المطلوب. اشار الی الجواب عنه بقوله: و عدمه فی الزمان لا تدریجا.

ص: 544

و تقریره: انّه انّما یتمّ ما ذکرتم لو لزم من عدم کونه دفعیّا کونه تدریجیّا و انّما یلزم ذلک لو لم یکن واسطة بین الدّفعی و التدریجی و قد عرفت الواسطة بینهما آنفا و هو ان یکون زمانیا لکن لا بمعنی ان یکون له هویّة اتصالیة منطبقة علی الزمان کالحرکة القطعیة بل بمعنی ان یکون کالحرکة التوسطیة کما عرفت.

و أمّا ما فی "شرح المقاصد" : من أنّ الکلام فی حدوث عدم الآن و هو دفعیّ آنیّ.

فجوابه: أنّ کلّ حدوثٍ لا یجب کونه آنیّاً، بل من الحدوث ما هو نفس زمانیّ لیس له آن أوّل علی ما مرّ غیر مرّة، کحدوث الحرکة التوسطیّة و حدوث عدم الآن من هذا القبیل.

و حدوث العالم یستلزم حدوثه ، أی حدوث الزّمان علی ما مرّ مستقصی فی مبحث حدوث الأجسام .

تعریف وضع 94/04/31

موضوع: تعریف وضع

المبحث السادس: الوضع

تعریف وضع: وضع عبارت است از هیئتی که عارض جسم می شود یا از نسبت اجزأ جسم به هم ویا نسبت کل جسم به خارج.

توضیح مطلب: اجزای جسم باعتبار اینکه از چه چیزی ساخته شده باهم اختلاف دارند وهمین طور بلحاظ آثاری که دارند، اما وضع اختلاف اجزاء جسم به این اعتبار نیست بلکه باعتبار اختلافی است که درمقایسه با جهات ست پیدا می کنند، مثلا وقتی دست راست با دست چپ درنظر بگیریم وبا جهت مقایسه کنیم تخالف پیدا می کنند، یکی به جهت یمین است می شود دست راست ودیگری به جهت یسار است می شود دست چپ.

ص: 545

اقسام وضع: از تعریف روشن شد که وضع دوقسم است: 1. یا وضعی است که از نسبت اجزاء به هم ومقایسه ی شان با جهات بدست می آید واصطلاحاً گفته می شود وضع جزء مقوله، 2. ویا از بسبت مجموع اجزاء به خارج بدست می آید که اصطلاحاً گفته می شود وضع کل مقوله، که خود دوقسم است :1/2. وضع یاهئتی که از نسبت مجموع اجزاء به خارج که بیرون از شی است بدست می آید، 2/2. وضع یا هیئتی که از نسبت مجموع اجزاء به خارج که دورن شیء است بدست می آید؛ مثلا فلک قمر نسبت به افلاک بالایی نسبت شیء است به خارج که بیرون از آن است ووضع که بدست می آید محاط بودن است، وفلک قمر نسبت به نار، هوا، آب وخاک نسبت شی است به خارخ که دورن آن است ووضع که بدست می آید محیط بودن است.

تقسیم اجسام بلحاظ محاط ومحیط بودن: 1. اجسام که محیط مطلق اند مثل فلک نهم که بنظر قدما بام افلاک است وهمه ی اجسام دردرون آن قرار دارند. 2. اجسام که محاط مطلق است مثل زمین که محیط به چیزی نیست. 3. اجسام که هم محیط اند وهم محاط مثل سایر افلاک وکرات.

تضاد دروضع: متضادان دوامروجودی است که بین شان غایت خلاف باشد وتعاقب داشته باشند برموضع واحد، نه اجتماع. باتوجه به این تعریف در وضع تضاد وجود دارد، مثلا قیام که با پا ایستادن است با نتکاس که با سر ایستادن است دوضع اند که هم امر وجودی اند، هم بین شان غایت خلاف است وهم تعاقب برموضوع واحد دارند.

ص: 546

بیان شیخ درشفا: شیخ دربحث مقولات شفا درباره تضاد وضع سه مطلب را بیان می کند: 1. دوضع گاهی تضاد دارند، 2. تضاد دو وضع بخاطر تضاد جهات است، 3. یکی از شرایط تضاد غایت خلاف است واین شرط درجای محقق می شود که متضادان تخالف نوعی داشته باشند، پس یکی از شرایط مطوی تضاد ت که لازمه غایت خلاف است تخالف نوعی وحدی متضادان است.

1. بیان امر اول: در وضع گاهی تضاد است، وآن زمانی است که شرایط تضاد وجود داشته باشد.

2. بیان امر دوم: علت تضاد دو وضع این است که وضع هیئتی است که از نسبت اجزاء به جهات پیدا می شود، وجهات گاهی تضاد دارند مثلا فوق وتحت تضاد دارند، یمین ویسار وقدام وخلف تضاد دارند، ولذا هیئتی که از اعتبار نسبت اجزاء پیدا می شود گاهی تضاد دارند.

3. بیان امر سوم: غایت خلاف که یکی از شرایط تضاد است وقتی محقق می شود که قبلا دو امر متضاد تخالف نوعی داشته باشد، بنابراین یکی از شرایط تضاد این است که دو امر متضاد تخالف بالنوع وبالحدّ داشته باشند، صرفاً تخالف شخصی وعددی کافی نیست.

مثال(1): مکعب متشابه الاجزاء تخالف وضعی شان تخالف بالعدد وبالشخص است، نه تخالف بالنوع وبالحدّ ولذا دو وضع مخالف آن تضاد ندارد، مثلا سطح مکعب که به جهت فوق است وسطح دیگر به سمت یمین وسطح سوم به سمت شمال حال چنانچه ما این وضع را عکس کنیم، سطحی را که فوق بود تحت، سطحی را که یمین بود یسار وسطحی را که شمال بود جنوب قرار دهیم تناسب اجزاء محفوظ است و اوضاع فقط تخالف شخصی دارند، نه تخالف نوعی ولذا بین دو وضع تضاد نیست. امّا گر بجای مکعب متشابه الاجزاء انسان ویا درخت را قرار دهیم دراین صورت دو وضع تخالف نوعی پیدا می کند، مثلا وقتی که انسان یا درخت روی پا وساق شان قرار دارند حدّ آن انتصاف است وزمانی که برعکس شود وروی سر شان قرار گیرند حدّ آن انتکاس است وانتکاس وانتصاب حدّ شان مخالف است وتخالف نوعی دارند، علاوه براین غایت خلاف وتعاقب برموضوع واحد هم دارند پس بین شان تضاد است.

ص: 547

بعبارت دیگر درمکعب دوضع فقط خصوصیات جزئی شان تخالف دارند، سطح که فوق بود وقتی که همان سطح را تحت قرار دهیم فقط خصوصیت جزئی اش فرق می کند، اما وقتی که انسان یا درخت سر وساق شان معکوس می شود حدّ دو وضع فرق می کند، نه تنها خصوصیت جزئی شان. ولذا درمعکب دو وضع مخالف تضاد ندارند ولی درانسان ودرخت دو وضع مخالف تضاد دارند؛ چرا که تضاد درجای که است که متضادان تخالف نوعی وحدّی داشته باشند.

مثال(2): سفیدی که امروز حادث می شود با قید حدوث امروز با سفیدی که دیروز بود با قید بودن در دیروز تعاقب برموضوع واحد دارند باهم جمع نمی شوند ولی تخالف شان شخصی است، نه نوعی، حدّ هردو لون مفرّق لنور البصر است، تنها قید دیروز وامروز شان فرق می کند ولذا سفیدی حادث در دیروز با سفیدی حادث در امروز تضاد ندارند. اما سواد وبیاض که تخالف نوعی دارند، حدّی یکی لون مفرّق لنور البصر است وحدّ دیگری لون قابض لنور البصر وبین شان غایت خلاف است وتعاقب برموضوع واحد دارند بین شان تضاد است.

متن: البحث السّادس فی الجنس السّادس من المقولات التسع [یعنی الوضع ]

علی ما قال : السّادس: الوضع و هو هیئة تعرض الجسم باعتبار نسبتین : إحداهما: نسبة اجزاء الجسم بعضها الی بعض بحیث یتخالف الاجزاء لاجلها بالقیاس الی الجهات فی الموازاة و الانحراف.

و الثانیة: نسبتها الی اشیاء غیر ذلک الجسم امّا خارجة عنه او داخلة فیه کالقیام فانّه هیئة للانسان بحسب انتصابه و هو نسبة فی ما بین اجزائه و بحسب کون رأسه من فوق و رجله من تحت و لهذا یصیر الانتکاس وضعا اخر.

ص: 548

فالمحیط علی الاطلاق یکون له الوضع بحسب الامور الداخلة فقط و المحاط علی الاطلاق بالعکس و ما هو محیط و محاط بحسب الاعتبارین جمیعا.

و فیه تضاد کالقیام و الانتکاس فانّهما هیئتان وجودیّتان بینهما غایة الخلاف متعاقبتان علی موضوع واحد.

قال الشیخ فی قاطیغوریاس الشفا اعلم انّ الوضع قد یکون فیه تضادّ فانّ الهیئة الحادثة من وضع یصیر الاجزاء لها الی جهات مضادة لجهات اخری هی هیئة مضادة للهیئة المخالفة لها کالاستلقاء و الانبطاح.

و ذلک اذا کانت الاجزاء لا یتخالف بالعدد فقط بل بالطبع و مثال هذا ان المکعّب الّذی له ستّ جهات لا اختلاف فیها اذا وضع وضعا حتی صار هذا السطح منه فوق و هذا یمینا و هذا شمالا و کل الی اخرها ثم غیّر حتی صار الّذی هو فوق هو تحت و الّذی هو تحت هو فوق فانّ حال جملة الموضوع فی تناسب بین اجزائه محفوظة واحدة بالعدد و وضعه لا یخالف الوضع الاوّل بالنوع بل هو کما کان لکن هذا الوضع مخالف لذلک الوضع بالعدد لطبع و امّا هیئة الجملة فمحفوظة و لا یتخالف الوصفان بالحد بل بالتخصیص الجزئی و ذلک لانّ الجهات هی التی کانت باعیانها و الاجزاء و الاطراف التی تلیها هی مثل التی کانت لا یخالفها بانواعها بل باعدادها.

و امّا لو کان بدل المکعّب المتشابه الاجزاء شجرة او انسان فنصبا علی ساقیهما ثم نکسا و قلّبا فان حد الامرین مختلف فان حد الاوّل وضع و هیئة حاصلة للشی ء من حصول ساقة کذا فی حصول راسه کذا و حدّ الثّانی مخالف لذلک لا بسبب انّ السّاق و الرأس انّما یتخالفان بالعدد فقط بل هما یتخالفان أیضا فی المعنی و الطبیعة.

ص: 549

فاذا کان الحدّان لهیئتین متخالفتین و بینهما غایة الخلاف و موضوعهما واحد فهما متضادتان.

و امّا هناک فانّما کان یتخالف الخصوصیة الجزئیة دون الحدود اذ کان سطح ما منه فوق فصار تحت فصار الآخر فوق و ذلک السّطح انّما یغایر السّطح الاخر بالعدد مغایرة لیست فی حدّین و الاضداد هی التی لها طبائع متباینة و حدودها متخالفة و یتخالف بالنوعیّة لا بالشخصیة.

و کما انّ الجسم لا یجتمع فیه البیاض الحادث امس من حیث هو ذلک البیاض الأمسی و البیاض الحادث الیوم من حیث هو هذا البیاض و هما یتعاقبان علی موضوع واحد و لیسا یتضادان اذ لیس بینهما غایة الخلاف و لا خلاف بامر داخل فی اللونیة فکک و ان کان لا یجتمع فیه ذلک الوضع الشخصی و هذا الوضع الشخصی یتعاقبان فیه فلیسا بمتضادین اذ لیس بینهما غایة الخلاف فی الطبع و فی حقیقة الوضع. انتهی ».

شدت وضعف دروضع 94/05/01

موضوع: شدت وضعف دروضع

شدت وضعف دروضع: وضع قبول شدت وضعف می کند، مثل انتصاب ورکوع که انتصاف دراستقامت شدید ولی رکوع دراستقامت ضعیف است ویا مثلا نسبت به خوابیده نبودن انتصاب خوابیده نیست شدیداً، ولی رکوع خوابیده نیست ضعیفاً.

بیان شیخ درشفا: وضع مثل أین است درقبول شدت وضعف ودرعدم قبول شدت ضعف، همان گونه که أین گاهی قبول شدت وضعف می کند وگاهی قبول شدت وضعف نمی کند وضع هم گاهی قبول شدت وضعف می کند وگاهی قبول شدت وضعف نمی کند.

توضیح مطلب: دوأین که بین شان تضاد است چه مقایسه شوند وچه مقایسه نشوند بین شان شدت وضعف نیست، بعبارت دیگر دوأین متضاد مثلا فوق مطلق وتحت مطلق شدت وضعف ندارند مطلقا، اما دوأین که بیان شان تضاد نیست، بلکه دروسط اند، چنانچه باهم مقایسه شوند می تواند شدت وضعف داشته باشند امّا اگر مقایسه نشوند بلکه مطلق باشند شدت وضعف نخواهند داشت.

ص: 550

دوأین که بین شان غایت خلاف است مثل کون علی المحیط وکون علی المرکز، که بین محیط ومرکز غایت خلاف است همین طور بین کون علی المحیط وکون علی المرکز غایت، علاوه براین تعاقب برموضوع واحد دارند، یعنی کون علی المحیط می تواند کم کم تیدیل شود به کون علی المرکز. پس تضاد دارند. این چین دو أین که تضاد دارند چه باهم مقایسه شوند وچه باهم مقایسه نشوند شدت وضعف ندارند، چرا که شدت وضعف درجای است که شدید وضعیف دوفرد از یک نوع باشند، ولی متضادان دونوع اند.

دوأین که دروسط است متضادان است اگر مقایسه نشوند بلکه مطلق باشند شدت وضعف ندارند و چنانچه مقایسه شوند شدت وضعف دارند، مثلا یک أین داریم درست دروسط دومتضادان که یکی فوق مطلق ودیگری سفل مطلق است، وأین دیگری داریم بالاتر از أین وسطی وأین سومی داریم پایین تر از أین وسطی، حال اگر أین وسطی وأین بالایی را مقایسه کنیم أین وسطی فوق است وأین بالایی اشدّ فوقاً واگر أین وسطی را با أین پایین مقایسه کنیم أین وسطی سفل است وأین پایینی اشد سفلاً. ویا اگر دوأین که دردوطرف أین وسطی است مقایسه کنیم أین بالایی نسبت به أین پایینی اشد فوقاً است وأین پایینی نسبت به أین بالایی اشد سفلاً است.

متن: و شدة و ضعف علی ما هو ظاهر فی الانتصاب و الرکوع.

قال الشیخ بعد بیان المضادة فی الوضع علی ما نقلنا هذه العبارة: « وبعد ذلک فانّ الوضع یقبل الاشدّ و الاضعف علی نحو قبول الاین و لا یقبله علی نحو لا قبول الاین ».

ص: 551

و هذا اشارة الی ما ذکره فی مقولة الاین حیث قال: « ونقول انّ الاین فیه مضادة کما فی سائر المقولات فانّ الکون فی المکان الّذی عند المحیط هو مقابل للکون الّذی عند المرکز لا یجتمعان و هما معنیان و قد یوجد لهما موضوع واحد یتعاقبان علیه و بینهما غایة الخلاف اذ قد یصار من احدهما الی الاخر قلیلا قلیلا و یکون المصیران متضادین و یکون هناک این متوسّط بینهما و ایون اقرب من الطرف الفوقانی فی حد الفوقیة و أ یون من الجهة الاخری بالخلاف فیکون فی طبیعة الاین من جهة لا من جهة جنسیّة بل من حیث خواص نوعیّته و اضافتها أیضا ان یقبل الاشد و الاضعف فانّ الانین کلاهما فوقان واحدهما اشد فوقیّة فعلی هذه الجهة یمکن ان یقع فیها الاشد و الاضعف.

وأمّا الکون «فوق» مطلقاً أو «تحت» مطلقاً، والکون فی أیّ حدّ شئت مطلقاً والکون فی المکان مطلقاً، فلا یقبل أشدّ و أضعف. انتهی »

ملک و جده 94/05/02

موضوع:ملک و جده

المبحث السابع: الملک والجده

هفتمین مقوله از مقولات نه گانه ی عرضی ملک است که به آن «جده» یا «له» هم گفته می شود.

تعریف جده: ملک عبارت است از نسبت جسم به چیزی که اولا حاصر تمام جسم یا بعض جسم است وثانیا با انتقال جسم منتقل می شود، مثل تقمص بمعنای پیرهن به تن داشتن، که نسبت بدن است به پیراهن که اولا تمام بدن را می پوشاند وثانیا با انتقال بدن منتقل می شود، ویا تعمم بمعنای عمامه به سرداشتن است، که نسبت سر است به عمامه که اولا بعض سر را می پوشاند وثانیاً با انتقال سرمنتقل می شود.

ص: 552

بیان شیخ: برای من تا این زمان جنس بنام جده روشن نشده است؛ چرا که تحت جنس انواع قرار دارند، واموری را که انواع برای جنس جده قرار می دهند انواع نیستند، تا اینکه جده بمعنای واحد جنسی برهمه صدق کند، بلکه آنچه را جده می نامند یا به اشتراک اسم بر این انواع اطلاق می شود، ویا به تشابه درمعنا چرا که احاطه برکل با احاطه برجزء فرق می کنند ولی دراصل احاطه تشابه دارند. پس معنای واحد جنسی بنام جده نداریم، چنانکه وقتی گفته می شود شیء از شیء دیگر ناشی می شود، شیء درشیء دیگر قرار دارد، شیء روی شیء دیگر است وشیء با شیء دیگر است، نسبت حرفیه یک معنای جامع وطبیعت مشترک نیست که براین امور اطلاق شود بلکه امر عتباری است که بر امور فوق اطلاق شده است.

حیله ی ابن سینا: می شود برای داشتن جده چاره ی اندیشیده ومعنای جامع جنسی بیابیم وآن معنا نسبت جسم است به ملاصقِ که منسوب الیه منتقل می شود، این معنای واحد بر تمام آنچه که کالانواع اند برای جده اطلاق می شود، مثلا تقمص نسبت جسم(یعنی بدن) است به ملاطق (قمیص) که منسوب الیه (یعنی بدن) منتقل می شود وتنعل نسبت جسم(یعنی پا) است به ملاصق( نعل) که با منسوب الیه ( یعنی پا) منتقل می شود وهکذا.

تذکر: تعریف را که لاهیجی ودیگران بعد از شیخ برای جده آورده اند شاید براساس همین حیله ی ابن سینا باشد.

اقسام ملک: ملک ویا جده بلحاظ مختلف تقسیم می شود

1. ملک بلحاظ کمال ونقص احاطه یا ملاصقت تقسیم می شود به جزئی که احاطه وملاصقت ناقص است وکلی که احاطه وملاصقت کامل است.

ص: 553

2. ملک بلحاظ طبیعی وغیرطبیعی بودن احاطه وملاصقت تقسیم می شود به ذاتی که ملاصقت طبیعی است، مثل پوست گربه نسبت به آن، وعرضی که احاطه وملاصقت غیر طبیعی است، مثل قمیص نسبت به بدن.

لاهیجی: چاره ی که شیخ اندیشید و براساس آن تعاریفی برای جده اقامه می شود برای داشتن جنس بنام جده کافی نیست.

درکشف المراد آمده که ابن سینا لم یحصلّ معنای جده را ومصنف حصلّ معنای جده را « وهو نسبة التملک».

لاهیجی: شاید مراد از تحصیل خواجه همان حیله ی ابن سینا باشد که توضیحش گذشت.

متن: المبحث السّابع فی الجنس السابع [یعنی الملک ]

علی ما قال: السابع: الملک و یقال له الجدة و له أیضا و یفسّر بانّه نسبة الجسم الی امر حاصر له او لبعضه منتقل بانتقاله کالتقمص و التختم.

قال الشیخ: و امّا مقولة الجدة فلم یتفق لی الی هذه الغایة فهمها و لا اجد الامور التی تجعل کالانواع لها انواعا لها بل انّما یقال علیها باشتراک الاسم او تشابه و کما یقال الشی ء من الشی ء و الشی ء فی الشی ء و الشی ء علی الشی ء و الشی ء مع الشی ء و لا اعلم سببا یوجب ان یکون مقولة الجدة جنسا لتلک الجزئیات لا یوجب مثله فی هذه المذکورة و یشبه ان یکون غیری یعلم ذلک فلیتامّل ذلک من کتبهم.

ثم قال: ما حاصله انّه ان احتیل فی تواطؤ هذه المقولة و عنی بها نسبته الی ملاصق ینتقل بانتقال ما هو منسوب إلیه کالتقمص و التسلح و التغلّ ففیه مجال و یزول التشکیک و یکون منه جزئیّ و منه کلّی و أیضا یکون منه ذاتیّ کحال الهرّة عند اهابها و منه عرض کحال الانسان عند قبضه لکن لیس هذا المعنی من القدر ما یعدّ فی عداد المقولات.

ص: 554

و المصنف حصل معناه فقال: و هو نسبة التملک و لعلّ المراد هنا هو التفسیر الّذی ذکرنا و هو الاحتیال المذکور فی کلام الشیخ.

وفی نسخة شرح العلّامة قوله و لخفائها عبّر المتقدمون عنها بعبارات مختلفة کالجدة و الملک و له»

تعریف أن یفعل وأن ینفعل 94/05/03

موضوع: تعریف أن یفعل وأن ینفعل

المبحث الثامن: الجنس الثامن والتاسع

تعریف ان یفعل: ان یفعل عبارت است از تاثیر شیء درشیء دیگر بشرط که این تاثیر اولاً متصل باشد، ثانیاً غیر قار باشد وثالثاً درحال تاثیر باشد؛ مثل آتش که گرم می کند ما دام که گرم می کند حالت وهیئت دارد که به آن می گویند أن ینفعل، بعبارت دیگر ایجاد گرمی وسخونت فعل است وآتش از این ایجاد پیوسته دارای صفت می شود که أن یفعل است.

تعریف ان ینفعل: ان ینفعل عبارت از تاثر شیء از شیء دیگر بشرط که این تاثر اولاً متصل باشد، ثانیاًًًًً غیر قار باشد وثالثاً درحین تاثر باشد؛ مثل گرم شدن وسخونت پیوسته ی آب ما دام که گرم می شود هیئتی دارد که أن ینفعل است، یعنی گرم شدن انفعال است ولی گرم شدن پیوسته صفتی است برای آب که أن ینفعل می گویند.

ابن سینا: هیئتی است درجسم که جسم با داشتن آن هیئت درهیچ یک از حد کیفی، کمی، وضعی وأینی ثابت نیست، بلکه مادام که هیئت را دارد پیوسته حدی از کیف، کم، أین ووضع را ترک وحد دیگری را می پذیرد. مثل تسود وتبیض که حرکت درکیف اند مادام که جسم درحال تسود وتبیض است، همواره حد ودرجهء از سواد وبیاض را ترک وحد درجهء دیگری از سواد وبیاض را می پذیرد.ویا مثل حرکت ازمکانی به مکانی دیگر، که مادام جسم درحال حرکت است همواره مکانی را ترک ومکانی دیگری را می پذیرد.

ص: 555

باتوجه به بیان فوق جسم که هئیت را می پذیرد منفعل است و جسم وقتی که این هئیت را پذیرفت حالتی دارد که به آن حالت أن ینفعل می گویند. وجسم که هیئت از آن ناشی شده فاعل است وبلحاظ صدور این هیئت متصف به صفتی می شود که آن صفت أن یفعل است.

سوال: آیا این دومقوله فعل وانفعال اند یا أن یفعل وأن ینفعل؟

جواب: فعل هم برتاثیر صدق می کند وهم برتاثیر تدریجی هم چنین انفعال هم بر تاثر صدق می کند وهم برتاثر پیوسته وتدیجی، ولی أن یفعل فقط بر تاثیر پیوسته وتدریجی که درحال انجام است صدق می کند وأن ینفعل هم فقط برتاثر پیوسته وتدریجی که درحال انجام است صدق می کند، وطبق تعریف مقوله أن یفعل وأن ینفعل تاثیر وتاثیر پیوسته وتدریجی است پس مقوله أن یفعل وأن ینفعل است، نه فعل وانفعال.

مثال: وقتی که آتش چوب را می سوزاند به چوب که می سوزد ودرحال احتراق است می گویند هوذا یحرق یعنی اکنون دارد می سوزد وبه آتش می گویند هوذا یحترق یعنی اکنون دارد می سوزاند، زمانیکه چوب کاملا سوخت تمام شد به چوب می گویند یحرق وبه آتش می گویند یحترق، دیگرهوذا یحرق وهوذا یحترق صدق نمی کند. انفعال درهردوحالت صادق است ولی ان ینفعل فقط درحالت اول صادق است.

تضاد در أن یفعل وأن ینفعل:

درجای خودش بیان شده که متضادان دوامر وجودی است که بین شان غایت خلاف باشد وتعاقب داشته باشند برموضوع واحد، و دو مقوله ی أن یفعل وأن ینفعل چنین اند، هم دوامر وجودی اند، هم بین شان غایت خلاف است وهم می تواند تعاقب برموضوع واحد داشته باشند، مثلا تسود ما دام که جسم یتسود باتبیض مادام که جسم یتبیض تضاد دارند. چرا که هم دوامر وجودی اند، هم مبدأ ومنتهای تسود با مبدأ ومنتهای تبیض غایت خلاف است وهم می توانند تعاقب برموضوع واحد داشته باشند.

ص: 556

متن: البحث الثّامن [فی الجنس الثامن و الجنس التاسع ان یفعل و ان ینفعل ]

فی الجنس الثامن و الجنس التّاسع کما قال:

الثامن و التاسع ان یفعل و ان ینفعل ای الجنس الثامن ان یفعل و هو تاثیر الشی ء فی غیره علی اتّصال غیر قارّ کالحال التی للمسخن ما دام یسخن.

و الجنس التاسع کما قال الثامن و التاسع ان ینفعل و هو تاثیر الشی ء عن غیره کل اعنی علی اتصال غیر قارّ کالحال التی للمتسخن ما دام یتسخن.

قال الشیخ و اما مقولة ان یفعل و ان ینفعل فتوهّم فی تصوّرها هیئة توجد فی الشی ء لا یکون الشی ء قبلها و لا بعدها البتة فی الحدّ الّذی یکون معها من الکیف او الکم او الاین او الوضع بل لا یزال تفارق علی اتصاله بها الشی ء شیئا و یتوجّه الی شی ء ما دامت موجودة کالتسود ما دام الشی ء یتسوّد و التبیّض ما دام الشی ء یتبیّض و الحرکة من مکان الی مکان فالشی ء الّذی فیه هذه الهیئة علی اتصالها فهو منفعل و حاله ان ینفعل و الشی ء الّذی منه هذه الهیئة علی اتصالها فهو من حیث منسوب إلیها فحاله هی ان یفعل.

ثم قال و اعلم انّه انّما قبل ان ینفعل و ان یفعل و لم یفل انفعال و فعل لانّ الانفعال أیضا قد یقال للحاصل الّذی قد انقطعت الحرکة إلیه فانّه یقال فی هذا الثوب احتراق اذا حصل و استقر و یقال انفعال اذا کان الشی ء بعد فی الحرکة و کل القطع الّذی هو الفعل قد یقال عند استکماله و قد یقال حین ما یقطع و امّا لفظة انّه ینفعل و انّه یفعل فمخصوص بالحالة التی فیها التوجّه الی الغایة.

ص: 557

ثم قال و هذه المقولة یقبل التضاد فانّ التوجه من ضد الی ضدّ مخالف بالحد للتوجه من ذلک إلیه و

موضوعهما واحد و بینهما ابعد الخلاف و ذلک کالبیاض الاسود و اسود الابیض و کصعود السّافل و نزول العالی.

شدت وضعف درمقوله أن یفعل وأن ینفعل 94/05/04

موضوع: شدت وضعف درمقوله أن یفعل وأن ینفعل

بحث درمقوله ی أن یفعل وأن ینفعل داشتیم و مطالب را ازکلمات شیخ درباب این دومقوله بیان می کردیم.

شدت وضعف در أن یفعل وأن ینفعل:

وقتی که جسم از سفید به سوی سیاهی حرکت می کند چند امر داریم یکی سواد که منتهای مسافت است و حرکت به آن ختم می شود، دیگری اسواد که غایت وپایان حرکت است، سومی تسود است که حرکت است وچهارمی أن یتسود که أن ینفعل است، وملاک شدت وضعف نزدیکی ودوری از اسوداد است که غایت حرکت است، نه سواد که منتهای مسافت است؛ أن یتسود که تزدیک به اسوداد است شدید است در أن یتسود از أن یتسود که دور از اسوداد است، چنانکه درحرکت کیفی سواد که نزدیک سواد نهایی است درسواد شدید است از سواد که از سواد نهایی ( سواد طرف) دور است.

فخرازی: مقوله ی أن یفعل وأن ینفعل درخارج وجود ندارد.

دلیل: اگر أن یفعل وأن ینفعل درخارج وجود داشته باشند تسلسل لازم می آید وتسلسل باطل است پس مقوله أن یفعل وأن ینفعل درخارج وجود ندارند.

بیان ملازمه: اگر أن یفعل وأن ینفعل درخارج وجود داشته باشند مثل هرامر ممکن دیگر دارای سبب اند، وسبب أن ینفعل وأن ینفعل هم باید متصف شود به أن یفعل وأن ینفعل، والّا لازم می آید که امر دفعی سبب امر تدریجی باشد که درست نیست وچنانچه سبب متصف شود به أن ینفعل وأن ینفعل این سبب هم سبب می خواهد وهکذا فیتسلسل.

ص: 558

جواب: این چنین نیست که هرفاعلی فعلش نیاز به زمان داشته باشد تا متصف شود به أن یفعل ویا هرمنفعلی انفعالش نیاز به زمان داشته باشد تا متصف شود به أن ینفعل، بلکه فعل وانفعال گاهی ابداعی است وگاهی تدریجی، فعل که ابداعی است دیگر فاعلش متصف به أن یفعل نمی شود وانفعال که ابداعی است دیگر قابلش متصف به أن ینفعل نمی شود. بله فعل تدریجی وانفعال تدریجی فاعل وقابلش باتوجه به شرائط که گذشت متصف می شودند به أن یفعل وأن ینفعل. پس ملازمه ی که شما بیان کردید باطل است سبب أن یفعل وأن ینفعل لازم نیست متصف شوند به أن یفعل وأن ینفعل، بلکه می شود سبب شی را ابداعا ایجاد کند وآن شی فعل وانفعالش تدریجی باشدشود؛ مثلا خداوند تعالی آتش را ابداعاً آفریده ولازمه ی ذاتی آتش این است که بسوزاند واین سوزاننده گی چون دربستر زمان است تدریجی است. همچنین حق تعالی آب را ابداعاً آفریده است وآب که ذاتش مرطوب است قابلیت پذیرنده گی دارد واین پذیرنده گی که دربستر زمان است تدریجی است.

متن: و أیضاً فإنّها[مقوله] قد یقبل الأشدّ و الأضعف لا من جهة القرب إلی الطرف الّذی هوالسّواد، فإنّ القریب من ذلک و هو حدّ مبلوغ إلیه من السواد، بل بالقیاس إلی الإسوداد الّذی هو سکون فی السّواد، و فرق بین الإسوداد _ أعنی: الحاصل القارّ _ و بین السّواد فإنّ الإسوداد یعقل علی أنّه غایة حرکة، و أمّا السّواد فلا یحتاج فی تعقّله سواداً إلی أن تعقل حرکة إلیه. فاعلم: أنّ تسوّداً یکون أشدّ من تسوّد إذا کان أقرب من الإسوداد الّذی هو الطرف، و السّواد أشدّ من السّواد إذا کان أقرب من السواد الّذی هو الطرف انتهی».

ص: 559

ثمّ إنّه ذهب جماعة و منهم الإمام إلی أنّ ثبوت هاتین المقولتین إنّما هو فی الذهن، لأنّهما[دومقوله] لو کانتا موجودتین فی الخارج لاحتاج کلّ منهما إلی مؤثّرٍ له تاثیر آخر و هکذا إلی غیر النهایة فاختار المصنف هذا المذهب فقال : و الحق بثبوتهما ذهنا و الّا یلزم التسلسل.

و الجواب عنه علی ما فی شرح المقاصد هو انّه انّما یلزم ذلک لو کان کلّ تاثیر و ایجاد حتی الابداعی الّذی لا یفتقر الی زمان من قبیل ان یفعل و کلّ تأثّر و حصول حتی الدّفعی من قبیل ان ینفعل بل اذا کان الفاعل یغیّر المنفعل من حال الی حال علی الاتصال و الاستمرار فحال الفاعل هو ان یفعل و حال المنفعل ان ینفعل حتی فسر الفارابی ان یفعل بالتغیر و التحریک و ان ینفعل بالتغیّر و التحرک و قال لا فرق بین قولنا ینفعل و بین قولنا یتغیّر و یتحرک هذا.

و هاهنا قد تمرّ مباحث الاعراض یفضل اللّه و توفیقه و منّه و احسانه.

قد انقطع الی هنا کلام المصنف و الشارح رحمهما اللّه فی المقصد الثانی فی الجواهر و الاعراض و یتلوه المقصد الثّالث فی اثبات الصانع و صفاته و آثاره و افعاله و النبوّة و الامامة و المعاد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109