آرشیو دروس برهان استاد محمد حسین حشمت پور94-93

مشخصات کتاب

سرشناسه: حشمت پور، بشیر محمد حسین

عنوان و نام پدیدآور:آرشیو دروس برهان استاد محمد حسین حشمت پور94-93/محمد حسین حشمت پور.

به همراه صوت دروس

منبع الکترونیکی : سایت مدرسه فقاهت

مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1396.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه

موضوع: برهان

بيان تفاوت قضيه ضروريه در برهان با قضيه ضروريه در قياس/ مقدمات برهان بايد ضروري باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/06/23

موضوع: بیان تفاوت قضیه ضروریه در برهان با قضیه ضروریه در قیاس/ مقدمات برهان باید ضروری باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و کنا اذا قلنا فی کتاب القیاس ان کل ج ب بالضروره»

در فصل اول از مقاله دوم بحث مادر سه چیز بود.

1 _ مقدمات برهان باید اعرف از نتیجه باشند.

2 _ مقدمات برهان باید ضروری باشند.

3 _ مقدمات برهان باید کلی باشند.

بحث اول، تمام شد یعنی بیان کردیم که مقدمات برهان باید اعرف از نتیجه باشد ووارد بحث دوم شد که مقدمات برهان باید ضروریه باشند. ضروری را به 5 قسم تقسیم کرد

1 _ ضروریه ازلیه

2 _ ضروریه ذاتیه

3 _ ضروریه وصفیه

4 _ ضروریه بشرط المحمول

5 _ ضروریه وقتیه.

4 قسم از ضرورت را در مقدمه اجازه دادیم غیر از قسم چهارم که ضرورت بشرط المحمول باشد را اعتنا نکردیم چون همه قضایا را می توان ضروریه بشرط المحمول کرد.

بحثی که الان شروع می کنیم این است که در برهان هم گفته می شود: باید قضیه، ضروریه باشد. در قیاس هم گفته می شود که باید قضیه، ضروریه باشد. آیا این دو ضرورت که یکی در قیاس و یکی در برهان است با هم تفاوت دارند یا یکی هستند. ما معتقدیم که این دو با هم تفاوت دارند و می خواهیم تفاوت این دو را بیان کنیم.

ص: 1

ضرورتی که در قیاس معتبر است با ضرورتی که در برهان معتبر است تفاوت دارد وباید این تفاوت بیان شود. البته می دانید که همه اقسام قیاس، برهان نیست. 5 نوع قیاس وجود دارد که عبارتند از خطابه و جدل و شعر و سفسطه و برهان. برهان، یک قسم از اقسام قیاس است. در این قسم، ضرورت لازم است در اقسام دیگر هم ضرورت لازم است حال می خواهیم ببینیم که آن ضرورتی که در مطلق قیاس لازم است چه می باشد و ضرورتی که در برهان لازم است چه می باشد. بعد از بیان این مطلب وارد بحث سوم این فصل که اعتبار کلیت مقدمه ی برهان می باشد می شود.

پس به طور کلی در قیاس، ضرورت معنایی دارد بدون اینکه توجه کنیم که این قیاس، برهان باشد یا جدل یا ... باشد. حال اگر این قیاس، برهان بود ضرورت دیگری لازم است.

بحثی که تا الان کردیم درباره این بود که رابطه محمول با موضوع باید ضروری باشد یعنی این محمول، بالضروره باید برای موضوع ثابت شود حال به ضروره ازلیه یا ذاتیه یا وقتیه یا وصفیه باشد.

بحثی که الان می خواهد مطرح شود این است که موضوع در هر قضیه ای یک عنوان دارد حتی ممکن است عنوان ذاتی داشته باشد مثلا گفته می شود «کل کاتب» که کتابت، عنوان است یا گفته می شود «کل انسان» که انسانیت عنوان است. این عنوان برای موضوع، ضروری باشد با قطع نظر از محمول. ما گفتیم محمول باید برای موضوع ضروری باشد همین وصف و عنوانی که برای موضوع هست آیا باید ضروری باشد یا نه؟ وقتی که می گوییم «کل کاتب» آیا مراد این است که هر کاتبی که مادام الذات کاتب است یا مراد این است که هر کاتبی که مادام الکتابه کاتب است. یعنی ضرورتی که در موضوع می آید چه نوع ضرورتی است در خود عقد الوضع هم ضرورت لازم است. این، چه نوع ضرورتی است آیا در قیاس و برهان، یکسان است یا فرق می کند.

ص: 2

مصنف می فرماید در قیاس، عقد الوضع می تواند ضروری باشد و می تواند غیر ضروری باشد و می تواند دوام باشد. و وقتی هم که ضروری بود می تواند ضروری فی وقت باشد یا ضروری مادام الوصف باشد یا هر نوع ضروری باشد. پس هم می تواند ضروری باشد به هر قسمی که باشد و هم میتواند غیر ضروری باشد. یعنی حتی ضرورت بشرط المحمول را که در قضیه قبول نکردیم در عقد الوضعِ قیاس قبول می کنیم یعنی این کاتب بشرط کتابت، کاتب بالضروره باشد. این ضرورت، از قبیل ضرورت بشرط المحمول است. این چنین ضرورت، می تواند در قیاس بکار رود اما در برهان نمی تواند بکار رود چون عقد الوضع در برهان باید ضروری باشد.

فرق این در مثل «کاتب» ظاهر می شود مثلا گفته می شود «کل کاتب انسان». در وقتی که ذاتش هست، انسان است در وقتی هم که وصفش است انسان است و وقتی هم وصف نباشد باز هم انسان است وقتی که مشغول کتابت نیست باز هم انسان است. «کل کاتب انسان» ولو کتابت برای انسان، ضرورت مادام الوصف باشد یعنی ضرورت در حین کتابت باشد پس ملاحظه می کنید که ضرورت را در عقد الوضع برهان لازم داریم اما ضرورت وسیع را لازم داریم نه ضرورت ضیّق را.

پس تا اینجا معلوم شد که در همه قضایای قیاس ما باید ضرورت المحمول للموضوع را داشته باشیم ولو ضرورت ادعایی باشد چنانچه در سفسطه است و لو ضرورتی که مورد تسلّم حضم است و لو ضرورتی که به ظن ما ضرورت است نه به اعتقاد ما ضرورت است. هر چه باشد بالاخره ضرورت است و باید در قیاس «عقد الحمل» داشته باشیم. اما در عقد الوضع در قیاس لازم نیست ضرورت داشته باشد اما در برهان باید ضرورت داشته باشد ولی ضرورت وسیع برای ما کافی است.

ص: 3

توضیح عبارت

«و کنا اذا قلنا فی کتاب القیاس ان کل ج ب بالضروره، عنینا ان کل ما یوصف بانه ج _ کیف وصف بج _ دائما او بالضروره او وصف به وقتا ما او بالوجود الغیر الضروری فهو موصوف کل وقت و دائما بانه ب و ان لم یوصف بانه ج»

مصحح کتاب بعد از لفظ «بج» خط تیره گذاشته است در حالی که نباید در اینجا گذاشته شود بلکه باید قبل از «فهو موصوف» گذاشته شود. یعنی عبارت به این صورت است «عنینا ان کل ما یوصف بانه ج فهو موصوف بانه ب»

وقتی در کتاب قیاس می گفتیم « کل ج ب بالضروره» قصد ما این بود که محمول، بالضروره برای موضوع ثابت است چه این موضوع، وصف این عنوان را دائماً داشته باشد چه ضرورهً داشته باشد چه اصلا ضرورت هم نداشته باشد.

ترجمه: وقتی در کتاب قیاس می گفتیم «کل ج ب بالضروره» قصد می کردیم که آنچه که موصوف می شود به اینکه «ج» است «اتصافش» به «ج» چگونه است. مصنف می فرماید لازم نیست اتصافش ضروری باشد اتصاف آن می تواند دائمی باشد و می تواند ضروری وصفی باشد و می تواند ضروری وقتی باشد و حتی می تواند ضروری نباشد. اتصاف این موضوع به آن عنوانی که دارد لازم نیست ضروری باشد این بحث در قیاس است» موصوف به این است که «ج» است «یعنی عنوان محمول را می گیرد» اما موصوف بودنش به عنوان موضوع هر طور باشد «هر طور که می خواهد موصوف به ج باشد ولو موصوف شدنش ضروری نباشد.»

ص: 4

«دائما او بالضروره... الغیر الضروری»: این عبارت، توضیح «کیف وصف بج» است. یعنی این موضوع به وصف عنوانی خودش هر طورکه موصوف شود کافی است یعنی دائماً موصوف باشد یا بالضروره موصوف شود یا در یک وقتی موصوف باشد یا این عنوان برای آن، وجودِ غیر ضروری داشته باشد. در همه این حالات، قضیه می تواند مقدمه برای قیاس شود. یعنی می تواند محمول را بپذیرد و قضیه شود و وقتی قضیه شد، مقدمه قیاس قرار داده شود. «فهو موصوف ... با نه ب»: مصنف در گرفتن محمول تعبیر به «کل وقت و دائما» می کند و تعبیر به «غیر ضروری» نمی کند. اما در عنوان موضوع بیان کرد که می تواند غیر ضروری باشد. یعنی عقد الحمل باید لااقل، دائمی یا ضروری باشد اما عقدالوضع می تواند دائمی یا ضروری باشد و حتی می تواند ضروری هم نباشد. کلمه «دائما» عطف تفسیر بر «کل وقت» است و مطلب جدیدی بیان نمی کند.

نکته: ضروری، قویتر از دائمی است چون ضروری به معنای این است که دائماً هست و انفکاکش محال است. اما دوام به معنای این است که دائماً هست ولی انفکاکش محال نیست مثلا فلک، دائماً متحرک است ولی اگر خداوند _ تبارک _ بخواهد حرکتش متوقف شود جایی به هم نمی خورد و چیزی نمی شود. فقط این نظمی که موجود است عوض می شود و نظم دیگری به وجود می آید پس افلاک می توانند حرکت نکنند پس حرکت برای افلاک، ضروری نیست ولی حرکت برای آنها دائمی است. پس جایی که ضروری است دوام هم هست ولی جایی که دوام است ممکن است ضرورت نباشد.

ص: 5

«و ان لم یوصف بانه ج»: و لو الان موصوف نباشد به اینکه ج است یعنی «کل کاتب انسان» که الان موصوف به کتابت است. پس موصوف به عنوان موضوع است ولی وقتی محمول را بر آن حمل می کنید لازم نیست که الان موصوف به این «ج» یعنی کتابت باشد چون «ج» یعنی کتابت برای آن ضرورت نداشت و می توان از آن برداشت یعنی می توان «ج» یعنی کتابت را از او گرفت در عین حال انسان است پس «کل کاتب انسان» صادق است ولو وصفِ عنوانیِ موضوع برای ذات موضوع ضرورت ندارد ولی اینطور است که محمول دائما برای این موضوع ثابت است ولو موضوع، الان «ج» یعنی کاتب نباشد این کتابت باعث شد که ما انسان را حمل کنیم ولی الان کتابت از آن گرفته شده باز هم انسان حمل می شود پس محمول دائما حمل می شود ولو موضوع، عنوانش ضروری و دائمی نباشد.

«و اما فی هذا الکتاب فانما اذا قلنا کل ج ب بالضروره عنینا ان کل ما یوصف بانه ج بالضروره فانه موصوف بانه ب»

در کتاب قیاس، اینگونه گفتیم اما در این کتاب که کتاب برهان است به این اندازه قناعت نمی کنیم وبیش از این لازم داریم یعنی ضرورت را در ناحیه عقد الوضع هم لازم داریم ولی نه اینکه ضرورت ذاتی فقط باشد بلکه ضرورت وصفی هم که باشد کافی است.

«ان کل ما یوصف بانه ج بالضروره»: لفظ «بالضروره» قید برای «یوصف بانه ج» است یعنی ضرورت، قید عقد الوضع است. هر چیزی که موصوف است، به نحو ضرورت موصوف است به اینکه «ج» است.

ص: 6

دقت کنید که قید «ضرورت» را در موضوع آورد. اما در قیاس، قید «ضرورت» را در موضوع نمی آورد بلکه می گفت دوام باشد یا ضرورت باشد چه فی وقت چه کل وقت باشد یا غیر ضرورت باشد مهم نبود که چه چیز باشد اما در برهان، ضرورت را در موضوع می آورد و می گوید که «کل ما یوصف بانه ج بالضروره» یعنی هر چیزی که موصوف می شود ضرورتاً موصوف یعنی «ج» را دارد موصوف است به اینکه «ب» است. پس در قضایای برهان حتما باید عقد الوضع، ضروری باشد.

نکته: این عبارت را باید به صورت استفهامی خواند زیرا بعداً خود مصنف جواب می دهد «لا» یعنی عبارت به این صورت خوانده می شود «فانا اذا قلنا کل ج ب بالضروره عنینا ان کل ما یوصف بانه ج بالضروره فانه موصوف بانه ب؟ لا

ترجمه: آیا لازم است که ما «ج» را موصوف به ضرورت کنیم؟ می گوید نه بلکه می توانید به ضرورت مادام الوصف هم اکتفا کنید. زیرا در این مثال «کل کاتب انسان» انسان، مادام الذات لازم نیست کاتب باشد بلکه اگر مادام الوصف کاتب باشد کافی است یعنی مادام الکتابه کاتب باشد کافی است. یعنی کتابت باید برای کاتب ضروری باشد کافی است نه برای ذات انسان. لذا اگر الان فقط انسان است و کاتب نیست باز هم محمول که انسان است بر آن صدق می کند.

«بل معنی اعم من هذا و هو ان کل ما یوصف بانه ج فانه مادام موصوفا بانه ج فانه موصوف بانه ب»

ص: 7

بلکه قصد ما اعم از این است.

«و ان لم یکن مادام موجود الذات»

ولو این اتصاف، مادام الذات نباشد. مادامی که وصف کتابت را دارد باید کاتب باشد.

نکته: یکبار می گوییم مادام الذات باید کاتب باشد یعنی وقتی می گوییم «کل کاتب انسان» معنایش این است که این کاتب وقتی کتابت نداشت انسان نیست. ولی اینطور نمی گوییم بلکه می گوییم این محمول را دارد و ضرورت محمول تا وقتی است که وصف این محمول باشد یعنی مادام الکتابه، بالضروره باید کاتب باشد اما اگر مادام الذات بود، باید کاتب باشد اینطور نیست که مادامی که ذات انسانی را داشت کاتب باشد. بلکه مادامی که عنوان کتابت را داشت باید کاتب باشد.

نکته : عبارت «و ان لم یکن مادام موجود الذات» به این صورت معنا می شود «و ان لم یکن یوصف بانه ج مادام موجود الذات» یعنی ولو مادامی که موجود الذات است موصوف به «ج» یعنی کتابت نیست ولی با وجود این چون مادام الوصف، ضروره موصوف به وصف است می تواند محمول را بگیرد.

«لان المحمولات الضروریات هاهنا اجناس و فصول و عوارض ذاتیه لازمه»

مصنف می فرماید محمولاتی که در قضایای برهانیه می آیند 5 قسم یا است. یعنی قضیه ای را که می خواهید مقدمه برهان قراردهید باید به محمولش توجه کنید که محمولش باید یکی از این 4 قسم باشد اگر غیر از این 4 قسم باشد به درد برهان نمی خورد.

ص: 8

قسم اول: محمول، جنس برای موضوع باشد.

قسم دوم: محمول، فصل برای موضوع باشد.

قسم سوم: محمول، حد برای موضوع باشد که حد مرکب از جنس و فصل است. یعنی یکبار جنس را گفتیم و یکبار فصل را گفتیم و یکبار مرکب از این دو را گفتیم. لذا اگر این را قسم جدا حساب کنید چهار قسم می شود و اگر جدا حساب نکنید سه قسم می شود.

قسم چهارم: عوارض لازمه و ذاتیه است.

قسم پنجم: عوارض مفارقه است مثل «الجسم ابیض» که عارض ذاتی نیست و می توان بیاض را از جسم گرفت و رنگ دیگر به آن داد و حتی می توان بیاض را گرفت و رنگ دیگر به آن نداد مثلا جسم شفاف شود که رنگ دیگر نداشته باشد. این قسم پنجم در مقدمات برهان، محمول قرار نمی گیرد بلکه یکی از چهار قسم اول قرار می گیرد.

چرا در برهان موضوع عام قرار داده می شود و گفته شد عنوان این موضوع اگر برای این شیء، به ضرورت ذاتی نباشد بلکه به ضرورت وصفی باشد کافی است؟

می فرماید گاهی از اوقات نوع آورده می شود بعداً آن نوع را زائل می کند باز هم محمول، بالضروره حاصل می شود مثلا گفته می شود «الهواء خفیف» که «هوا» را تبدیل به نار می کنیم صورت آن عوض می شود یعنی عنوان هوا گرفته می شود ولی ذات آن هنوز هست چون در تبدل عناصر گفتند که ذات، باید باقی باشد و صورت عوض می شود زیرا ماده و هیولای مشترک را نگه می دارند یعنی این شیء، همان شیء است ولی عنوان هوا بودن از آن گرفته می شود. البته این عنوان، یک عنوان ذاتی است و عرضی نیست. وقتی عنوان هوا گرفته می شود و عنوان نار به آن داده می شود باز هم خفیف بر آن صدق می کند اما اگر هوا را تبدیل به آب کنند عنوان هوا گرفته شده و عنوان آب داده شده ولی خفیف بر آن صدق نمی کند. ملاحظه می کنید که «خفیف» محمولی است که بر بعضی موضوع ها حمل می شود و آن موضوع را تبدیل به بعضی موضوع ها می کند باز هم خفیف حمل می شود و اگر به بعضی موضوع ها تبدیل شود خفیف بر آن حمل نمی شود.

ص: 9

اما اگر به این صورت گفته شود «مادامی که هوا است خفیف است» هیچ وقت تخلف در آن نیست. اگر گفته شود مادامی که این ذات را دارد خفیف است می گوییم اگر این ذات را در ضمن عنوان هوائی داشت صحیح است و اگر در ضمن عنوان ناری داشت صحیح است و اگر در ضمن عنوان مائی داشت صحیح نیست پس نمی گوییم مادامی که این ذات هست این محمول هست بلکه می گوییم مادامی که این وصف هست این محمول هست پس در وقتی که محمول در مقدمات برهانی حمل می شود باید وصف موضوع، موجود باشد یعنی عنوانی هوائی صدق کند و تا وقتی که عنوان هوائی صدق می کند حتما خفیف صدق می کند ولی وقتی که عنوان هوائی را برداشتید ممکن است خفیف صدق کند و ممکن است صدق نکند.

مثالی که خود مصنف می زند این است که گاهی شما جسم ابیض دارید و آن را شفاف می کنید. اما گاهی ابیض دارید و آن را اسود می کنید اگر ابیض را شفاف کنید هم جنس آن را از بین بردید که لون است هم فصل آن را از بین بردید که بیاضیت می آورد اما اگر ابیض را اسود کردید فقط فصل آن را عوض کردید. آن که ابیضیت می آورد رفت و به جای آن، آنچه که اسودیت می آورد آمد ولی جنس باقی است. اگر جنس باقی بود و نوع از بین رفت ممکن است محمول را نگیرد مثلا می گوید این جسم شیرین، باعث لذت است. تا وقتی شیرین هست لذت هم هست یعنی محمول حمل می شود اگر شیرینی را برداشتید. گاهی فصل را فقط بر می دارید و مزه هست باز هم یک نوع لذت دیگر ممکن است باشد گاهی جنس از بین می رود یعنی مزه از بین می رود که این، لذت نیست زیرا یک جسم بی مزه لذت ندارد.

ص: 10

پس اگر وصف عنوانی موضوع باقی باشد حتما محمول، حمل می شود اما اگر وصف عنوانی از بین برود ممکن است محمول، گاهی حمل شود و گاهی حمل نشود لذا مصنف می فرماید در جایی که ما وصف عنوانی را حفظ می کنیم مقدمه، مقدمه ی برهان می شود و حتما محمول، حمل می شود توضیح بیشتر آن در جلسه آینده می آید.

ادامه بيان تفاوت قضيه ضروريه در برهان با قضيه ضروريه در قياس/ مقدمات برهان بايد ضروري باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/06/24

موضوع: ادامه بیان تفاوت قضیه ضروریه در برهان با قضیه ضروریه در قیاس/ مقدمات برهان باید ضروری باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«لان المحمولات الضروریات هاهنا اجناس و فصول و عوارض ذاتیه لازمه»(1)

بحث در فرق بین ضروری باب قیاس و ضروری باب برهان داشتیم. در هر دو، قضیه ضروری بکار برده می شود ولی در باب قیاس، ضروری معنایی است و در باب برهان، ضروری به معنای دیگر است. در قیاس گفتیم که اگر محمولی برای موضوع ضروری بود کافی است که ما آن قضیه را ضروری بنامیم و لو عقد الوضعِ این قضیه، ضروری نباشد. همین اندازه که محمول برای موضوع، ضروری است کافی است که قضیه، ضروری شود حال عقد الوضع، ضروری باشد یا ضروری نباشد. ضروری هم که باشد چه ضروری فی کل وقت باشد یا ضروری فی بعض الوقت باشد. مثلا «کلّ کاتب حیوان» قضیه ای است که حیوان برای کاتب، ضرورت دارد اما خود کاتب برای ذاتش ضرورت ندارد یعنی کتابت برای کاتب ضرورت ندارد. با وجود این «کل کاتب حیوان» را ضروری می دانیم اما در برهان اینچنین نیست در برهان باید عقد الوضع هم ضروری باشد یعنی عنوانی که در موضوع اخذ شده برای ذات موضوع، ضروری باشد. نه تنها محمول برای موضوع ضروری است که در این مساله، برهان و قیاس با هم فرقی ندارند بلکه باید عنوان موضوع برای ذات موضوع نیز ضروری باشد.

ص: 11


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.122، س14، ط ذوی القربی.

اما همانطور که اشاره کردیم لازم نیست که عقد الوضع مطلقا ضروری باشد بلکه تا وقتی این وصف و عوان برایش هست باید این وصف را به ضرورت داشته باشد. وقتی «کل کاتب» می گوییم مراد ما «مادام کاتبا» است یعنی تا وقتی وصف هست این محمول هم هست. در مثل «کل کاتب حیوان» وصف کتابت را هم که برمی داریم باز هم می بینیم محمول هست اما در برهان اگر وصف را از موضوع بردارید محمول می رود یعنی وصف هم باید برای موضوع ضروری باشد تا محمول برای موضوع ضروری می شود مثلا فرض کنید می گوییم «کل انسان کاتب» و مراد از «کاتب» هم قوه کتابت باشد تا بتواند برای انسان، ضروری باشد یعنی به این صورت بگوییم «کل انسان له قوه الکتابه» که یک قضیه ضروری است. حال اگر وصفِ عنوانیِ موضوع را عوض کردید و انسان، عوض شد و موجود دیگری مثلا خاک شد «چون انسان، تبدیل به فرس و امثال آن نمی شود اما وقتی که بمیرد تبدیل به خاک می شود» در این صورت برای آن قوه کتابت نیست. پس اگر موضوع را عوض کردید محمول هم از بین می رود. در مثل «کل کاتب حیوان» که در قیاس بکار می برید موضوع را عوض کنید و بگویید «کل عالم» در این صورت باز هم حیوان صدق می کند اما در اینجا اینچنین نیست. اگر انسان را بردارید قوت کتابت هم می رود.

چرا در قضیه ی قیاس اینگونه است و در قضیه برهان، طور دیگر است؟

ص: 12

می فرماید علت آن، اختلاف محمول ها است. محمول ها در مقدماتِ قیاسی می توانند عرضِ مفارق باشند اما در مقدماتِ برهانی حتما باید یا عرض لازم یا جنس یا فصل یا حد باشند. یعنی در مقدماتی که می خواهند برهان درست کنند محمول باید یا جنس موضوع باشد یا فصل موضوع باشد یا حدّ موضوع باشد «مراد از حدّ موضوع یعنی تفصیلِ موضوع، چون موضوع، خودش نوع است و محمول، حدّ آن است یعنی تفصیلِ نوع است» یا عرض لازم و ذاتیِ موضوع است و عرضِ مفارق نمی تواند باشد به محض اینکه ببینید در مقدمه ای محمولِ آن، عرضِ مفارقِ موضوع قرار داده شده باید بدانید که این مقدمه می تواند مقدمه ی قیاس باشد ولی نمی تواند مقدمه برهان باشد اما اگر دیدید که محمول، عرض ذاتی یا حد یا جنس یا فصل است اینچنین مقدمه ای هم می تواند مقدمه قیاس باشد هم می تواند مقدمه ی برهان باشد.

پس فرق اساسی بین این دو مقدمه در محمول است.

حال محمولی که عرض ذاتی یا فصل یا حد باشد با عوض شدن موضوع، از بین می رود یعنی اگر موضوع مثل انسان را عوض کردید یعنی انسان، مرده و تبدیل به خاک شده و آن خاک می خواهد موضوع قرار بگیرد محمول را نمی گیرد چه محمول، فصل یا عرض ذاتی یا حد باشد اما جنس چگونه است؟ در جنس قائل به تفصیل می شوند و می گویند در بعضی جاها حمل می شود و در بعضی جاها حمل نمی شود.

ص: 13

پس علت اینکه قضیه به درد برهان نمی خورد به خاطر این است که محمول آن دچار مشکل است. درست است که ما بحث را بر روی عقد الوضع بردیم و گفتیم عقد الوضع باید ضروری باشد ولی اگر عقد الوضع ضروری نبود و عوض شد آسیبی که وارد می شود بر محمول وارد می شود عقد الوضع اگر ضروری نبود قابل عوض شدن است و اگر عوض شود محمول از بین می رود در حالی که در قضیه ی قیاس اگر عقد الوضع را عوض کنید ممکن است محمول از بین نرود اما در قضیه ای که مقدمه برای برهان است اگر عقد الوضع از بین رفت محمول از بین می رود و مشکل در این است که محمول از بین رفته است و محمول باید ضروری برای موضوع باشد و اگر محمول از موضوع جدا شد به درد مقدمه نمی خورد.

چرا در مقدمات برهانی با عوض شدن موضوع، محمول از بین می رود؟ چون محمول اینگونه است که یا جنس یا فصل یا حد یا عرض ذاتی است که با عوض شدن موضوع، این محمول می رود ولی در باب قیاس لازم نیست که محمول، این 4 تا باشد بلکه می تواند عرض مفارق باشد که با از بین رفتن آن موضوع، ممکن است عرض مفارق از بین نرود.

مصنف در وقتی که می خواهد بیان کند که فصل از بین می رود می گوید کثیر از فصول از بین می رود. اگر موضوع که یک نوع است را عوض کردید کثیر از فصول از بین می رود. چرا از کلمه «کثیر» استفاده می کند و نمی گوید فصل از بین می رود؟ به این مثالی که زدیم توجه کنید، انسان را موضوع قرار می دهیم و بر این انسان، محمول را حمل می کنیم سپس انسان می میرد و تبدیل به خاک می شود در این صورت چند تا فصل از فصول انسان از بین رفته است. قبلا ناطق بود ولی الان ناطق نیست زیرا خاک است قبلا حیوان بود در نتیجه حساس و متحرک بالاراده بود اما الان نیست. قبلا حالت نمو داشت و فصل نامی به او داده می شد ولی الان ندارد. پس فصول آن از بین رفت «ناطق» که فصل انسانیتش بود از بین رفت و «حساس و متحرک بالاراده» که فصل حیوانیتش بود از بین رفت و «نامی» که فصل نباتیتش بود از بین رفت ولی فصول دیگر باقی مانده مثل فصل جمادیت. «البته چون جوهر فصل ندارد فصل آن باقی نمانده والا باقی می ماند» یعنی خاک با انسان در ناطقیت شریک نیست در حساس و متحرک و بالاراده و نمو شریک نیست اما در جمادیت و جوهریت شریک است.

ص: 14

عرض ذاتی مثل ضحک و تعجب و قوه کتابت از بین می رود. فصل و حد هم از بین می رود لذا به این خاک نمی توان «حیوان ناطق» گفت اما جنس چگونه است؟

جنس قریب هم ممکن است از بین برود اما جاهایی مثال می زنیم که جنس قریب هم از بین نمی رود. مثلا جسمی را پیدا کنید که ابیض باشد بر این جسم، ابیض صدق می کند و ملوّن «لون» هم صدق می کند که لون به عنوان جنس صدق می کند و ابیض هم به عنوان فصل است البته ابیض، فصل نیست بلکه «مفرق لنور البصر» که حکایت از ابیض می کند فصل است وقتی سفیدی جسم از بین رفت ابیض بر آن صدق نمی کند ولی لون آیا بر آن صدق می کند یا نه؟ مصنف می فرماید اگر جسم ابیض، اسود شد جنس از بین نرفته یعنی آن لون که قبلا صادق بود الان هم صادق است اگر آن جسم، شفاف شد مثل هوا که قابل رویت نبود، لونش هم از بین می رود یعنی هم فصل از بین رفته و هم جنس از بین نرفته است. پس در مورد جنس تفصیل داده شد.

مثال دیگر: جسمی شیرین داریم که گاهی این جسم، بی مزه می شود یعنی نوعِ شیرینی از بین رفته و جنس آن هم که طعم است از بین رفته است. حلو هم که فصل است از بین رفته است.

اما گاهی این، شیرین بود و ترش می شود یعنی یک مزه دیگر پیدا می کند در این صورت، فصل از بین رفته ولی جنس که طعم است از بین نرفته است. پس مصنف در جنس تفصیل داد و چون قانون منطق، کلّی است اگر در بعضی جاها جنس از بین رفت باید بگوییم جنس کلا از بین می رود بنابراین اگر محمول، جنس یا فصل یا حد یا عرض ذاتی بود ما اگر این محمول را محمول برای نوع قرار دادیم باید بگوییم مادامی که این نوع، نوع است این محمول را دارد. پس اگر قضیه ای که در برهان بکار برده می شود باید گفته شود مادامی که این نوع، نوع است این حکم و محمول را دارد یعنی مادامی که این وصفِ عنوانی موضوع برای موضوع حاصل است در اینصورت این محمول بالضروره برایش حاصل است.

ص: 15

پس در باب برهان، عقد الوضع باید مادام الوصف ضروری باشد یعنی مادامی که این انسان، انسان است این محمولات را دارد. در مقدمه ای که می خواهد قیاس شود اگر عقد الوضع ضروری نبود اشکال ندارد اما در باب برهان باید عقد الوضع ضروری باشد ولی ضرورتِ مادام الوصف، چون انسان وقتی که در زیر خاک می رود ذاتش است ولی وصف عنوان انسان را ندارد لذا محمول را از دست می دهد.

پس در باب برهان کافی نیست که مقدمه، مادام الذات باشد بلکه باید مادام الوصف باشد یعنی محمول، مادام الوصف موضوع را ضرورتا داشته باشد به طوری که اگر وصفش عوض شود محمول را از دست بدهد و تا وقتی که این وصف را دارد محمول را بالضروره دارد. پس روشن شد که مقدمه برهان با مقدمه قیاس فرق دارد البته در بعضی جاها با هم مشترک هستند یعنی اگر محمول ها، حد یا جنس یا فصل یا عرض ذاتی باشد هم می تواند مقدمه قیاس هم می تواند مقدمه برهان قرار بگیرد اما اگر محمول، عرض مفارق شد نمی تواند مقدمه برهان قرار بگیرد ولی مقدمه قیاس می تواند قرار بگیرد.

توضیح عبارت

«لان المحمولات الضروریات هاهنا اجناس و فصول و عوارض ذاتیه لازمه»

«هاهنا» یعنی در باب برهان

محمولاتی که در باب برهان ضروری اند یکی از این چهار قسم اند که عبارتند از اجناس و فصول و عوارض ذاتی لازم «و حدّ، که بعداً به حدّ اشاره می کند. در یک سه مورد می شمارد و در یک جا چهار مورد می شمارد یعنی حدّ را گاهی می شمارد و گاهی نمی شمارد چون حدّ همان نوع است ولی مفصّلا است یعنی تفصیل همان نوع است».

ص: 16

و لزوم هذه بالضروره علی هذه الجهه»

«لزوم هذه» مبتدی است و «علی هذه الجهه» خبر است و «بالضروره» قید لزوم است.

ترجمه: لزومِ ضروری اینگونه محمول ها «نه لزوم دائمی اینها» به این صورت است «که مادامی که این نوع، این نوع است این محمول ها لزوم ضروری برای این نوع دارند» مادامی که وصف برای موضوع است محمولات، لزوم ضروری با موضوع دارند.

«فانه لیس اذا وصف شیء بنوعٍ ما یجب ان یوصف بجنسه او فصله او حدّه او لازم له دائما»

چرا لزوم ضروری به این صورت است؟ چرا مادام الوصف است؟ زیرا لازم نیست که اگر شیئ به نوعی متصف شد اینچنین نیست که واجب باشد که موصوف به جنسِ آن نوع یا به فصلِ آن نوع یا به حدِ آن نوع یا به لازم آن نوع باشد. این عبارت را اگر به این صورت معنا کنیم غلط است زیرا می گوید اگر شیئ متصف به نوعی شد لازم نیست که متصف به جنس آن نوع شود و لازم نیست که متصف به فصل آن نوع شود و لازم نیست که متصف به حد یا عرض ذاتی آن نوع شود، در حالی که لازم است به هر 4 تا متصف شود. لذا قید «دائما» آمده تا عبارت را صحیح کند که قید برای «لیس یجب» است و به این صورت معنا می شود که اگر شیئ متصف به نوعٍ ما شد اینچنین نیست که همیشه متصف به جنس یا فصل یا حدّ یا لازم شود بلکه مادامی که آن نوع، محفوظ است متصف می شود نه همیشه. پس اگر نوع را عوض کردید، اتصاف به حدّ یا فصل یا عرض ذاتی از بین می رود. در اتصاف به جنس هم تفصیل داده شد.

ص: 17

«بل مادام موصوفا بذلک النوع»

معنای عبارت این است «بل یجب ان یوصف بجنسه او فصله او حدّه او لازم له مادام موصوفا بذلک النوع» یعنی این نوع، مادامی که موصوف به این نوع است واجب است به این چیزها متصف شود نه دائماً.

«فاذا زال فان حدّه یزول لا محاله و کثیر من فصوله یزول لا محاله»

ضمیر «زال» به «نوع» برمی گردد.

اگر نوع زائل شود به هر نحوی زائل می شود حد آن هم زائل می شود و کثیری از فصولش هم از بین می رود.

«و اما الجنس فربما زال»

اما جنس، گاهی زائل می شود و گاهی زائل نمی شود زیرا بستگی به موردش دارد یعنی بستگی به این دارد که نوع را تبدیل به چه نوعی کردیم گاهی تبدیل به نوع خاصی می کنیم که جنس آن از بین نمی رود یعنی به نوعی تبدیل می شود که تحت همان جنس است و گاهی به نوع دیگری تبدیل می کنیم که با این جنس، سازگار نیست و لذا جنس هم از بین می رود.

«مثلا اذا استحال الابیض فصار مُشِفّاً او الحلو فصار تفها لاطعم له فزال حینئذ النوع و جنسه و هو الابیض و اللون و زال الحلو و الطعم معا»

«الحلو» عطف به «الابیض» است.

اگر ابیض، استحاله و متحول شود «استحاله به معنای متحول شدن و تبدیل شدن به نوع دیگر است» و شفاف و بی رنگ شود «مثل هوا شود یعنی نه اینکه ابیض، اسود شود بلکه ابیض تبدیل به بی رنگ شود، و مانند حلو که تبدیل و استحاله به چیز دیگری شود و بی مزه گردد که طعمی ندارد. در این دو مثال، نه تنها نوع بلکه جنس آن هم زائل شد در مثال اول نوع عبارت از ابیض و جنس عبارت از لون بود و در مثال دوم نوع عبارت از حلو و جنس عبارت از طعم بود و «لفظ _ معا _ قید برای هر دو مثال است. یعنی عبارت به این صورت می شود و هو الابیض و اللون معا و زال الحلو و الطعم معا»

ص: 18

«و ربما لم یزل کما اذا استحال الاسود فصار ابیض بطل حمل النوع و لم یبطل حمل الجنس»

اما گاهی از اوقات جنس زائل نمی شود با اینکه نوع عوض می شود مثل اینکه اسود متحول می شود و ابیض می گردد «یعنی بی رنگ نمی شود تا لون از بین برود بلکه لونِ ابیض از بین می رود و لون اسود حاصل می شود».

«بطل حمل النوع» بر این جسم نمی توان اسود را که نوعی از لون است حمل کرد ولی حمل جنس باطل نشده و جنس که لون است را می توان حمل کرد.

صفحه 123 سطر اول قوله «و لان المقدمات»

تا اینجا بحث ما در عنوان دوم فصل تمام شد. عنوان اول فصل، اعرف بودن مقدمات برهان از نتیجه بود و عنوان دوم این بود که مقدمات برهان ضروری باشند. حال وارد عنوان سوم می شود و آن این است که مقدمات برهان باید کلی باشند. کلی بودن را توضیح می دهیم و فرق بین کلی که در باب قیاس است و کلی که در باب برهان است را ذکر می کنیم همانطور که فرق بین ضروری ها را گفتیم.

مصنف، قضیه ای را کلی می داند که محمولش مقول بر کل افراد موضوعش باشد. لذا به جای «کلی» تعبیر به «المقول علی الکل» می کند مثلا فرض کنید گفته می شود «کل انسان حیوان» یعنی کل افراد انسان، حیوان هستند. در قضیه کلیه، موضوع آن، افراد است نه طبیعت، یعنی گفته می شود «کل انسان حیوان» مراد این نیست که طبیعت انسان، حیوان است بلکه می خواهد بگوید تک تک افراد انسان، حیوان است. فرق بین طبیعی و محصوره همین است که در کلیِ محصوره حکم بر روی افراد رفته ولی در طبیعیه حکم روی طبیعت رفته است.

ص: 19

پس وقتی گفته می شود «کل انسان کاتب» یعنی کل افراد انسان کاتب است در اینصورت این کاتب، مقول و محمول بر کل افراد موضوع «انسان» است پس در هر قضیه کلیه این وضع را دارید که اگر قضیه، موجبه باشد محمول، مقول بر کلّ افراد موضوع است و اگر قضیه، سالبه باشد محمول، مسلوب از کلّ افراد موضوع است.

این مقدار از معنای کلی هم برای مقدمات قیاس است هم برای مقدمات برهان است. در مقدمه برهان، چیز دیگری اضافه دارد که شرط می شود ولی در قیاس نیست و آن این است که همانطور که این محمول برای کل افراد موضوع، ثابت است برای هر فردی در کل ازمنه ثابت می شود یعنی مثلا اگر انسان، حیوان است یعنی تمام افرادش باید حیوان باشد و هر فردی هم در تمام زمان هایی که انسان است باید حیوان باشد اما در قضیه کلیه که در باب قیاس داریم این شرط وجود ندارد فقط باید محمول بر کل افراد موضوع حمل شود حال در کل زمان ها حمل شود یا در بعض زمانها حمل شود فرقی نمی کند.

فرق بين کليت باب برهان با کليت باب قياس/ مقدمات برهان بايد کلي باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/06/25

موضوع: فرق بین کلیت باب برهان با کلیت باب قیاس/ مقدمات برهان باید کلی باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و لان المقدمات البرهانیه قیل فیها انها یجب ان تکون کلیه»(1)

ص: 20


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.123، س1، ط ذوی القربی.

در فصل اول از مقاله دوم بیان کردیم سه بحث داریم:

بحث اول: مقدمات برهان اعرف از نتیجه هستند.

بحث دوم: مقدمات برهان ضروری اند.

بحث سوم: مقدمات برهان کلی اند.

بحث اول و دوم بیان شد حال وارد توضیح بحث سوم می شویم و بیان کنیم که مقدمات برهان باید کلی باشند در قیاس هم گفته بودیم که مقدمات قیاس هم باید کلی باشند و حتی اضافه کرده بودیم که فرق قیاس با استقراء و تمثیل این است که در قیاس از جزئی به کلی پی می بریم پس مقدمه باید کلی باشد تا بتوانیم از کلی به جزئی که نتیجه است پی ببریم. به طور کلی در هر قیاسی، شرط کلیت مقدمه را داشتیم الان در برهان هم شرط کلیت را داریم. آیا فرقی بین این دو کلیت وجود دارد که شما این شرط را در برهان به صورت جدا ذکر می کنید و اعتبار می کنید؟ به همان شرطی که در قیاس گفتید اعتماد کنید و لازم نیست در برهان ذکر کنید. شرائط قیاس خیلی زیاد است و همه آن شرائط در برهان گفته نمی شود چون شرائط، شرائط قیاس بوده و برهان هم نوعی قیاس بوده باید آن شرائط را واجد باشد و لازم نیست آن شرط را دوباره ذکر کند جواب می دهند که بین کلیتی که در قیاس اعتبار شده و کلیتی که در برهان ادعا می شود تفاوت وجود دارد لذا نمی توان اکتفا به آن شرطی کرد که در قیاس وجود دارد. آن شرط برای کلیه قیاسها بود ولی اینجا یک شرط جدیدی است که فقط در قیاس برهانی وجود دارد پس باید کلیت در باب برهان را توضیح بدهیم چون با کلیت در باب قیاس فرق می کند. سپس وارد بیان فرق می شود.

ص: 21

در جلسه گذشته بیان کردیم که مصنف تعبیر به «کلّی» نمی کند بلکه تعبیر به «المقول علی الکل» می کند چون در باب ایساغوجی گفته می شود که جنس و فصل و نوع کلّی است در قضایا وقتی «کلی» گفته می شود مراد از آن، معنای رایج «کلی» نیست بلکه مراد این است که محمولِ ما در این قضیه بر کلّ افراد موضوع حمل می شود. کلّی بودن قضیه به این معنا است که محمول، مقول بر کل افراد موضوع است لذا در قضیه وقتی می خواهد تعبیر به «کلی» کند نمی گوید «قضیه کلیه» بلکه می گوید «المقول علی الکل» چون اساس کلیت قضیه به این است که محمولش اینچنین باشد که مقول بر کل افراد موضوع باشد.

تعبیر به «المقول علی الکل» تعبیر بسیار دقیقی است اگر قضیه، موجبه باشد و «المسلوب علی الکل» در قضیه سالبه است یعنی قضیه ای که محمولش، مسلوب از کل افراد موضوع است.

بیان فرق بین «مقول علی الکل» در باب قیاس با «مقول علی الکل» در باب برهان: در قیاس وقتی گفته می شود قضیه، کلیه است که محمول، بر تمام افراد موضوع حمل شود و هیچ فردی از افراد موضوع باقی نماند که نتوانسته باشد محمول را بگیرد بلکه همه افراد موضوع، محمول را واجد شوند به قول مصنف: هر فردی که متصف به «ج» بود محکومٌ علیه محمول یعنی «ب» قرار می گرفت و گفته می شد که «ب» بر تمام افراد موضوع که «ج» است حمل می شود در این صورت قضیه، قضیه کلیه می شود و شرطی اضافه نمی شد و گفته نمی شد که این محمول بر هر فردی که حمل می شود در کلّ ازمان حمل شود بلکه فقط گفته می شد که محمول بر کل افراد حمل شود و وقتی بر افراد حمل می شد گفته نمی شد که در هر فردی، فی کل ازمان حمل شود ولی در مقدمات برهانی شرط می شود که هم محمول بر کل افراد موضوع حمل شود و هم بر فرد فردِ موضوع که حمل شد در کل ازمنه حمل شود. در بعض ازمنه اگر حمل شد و در بعض دیگر اگر حمل نشد کلّیِ باب برهان قرار داده نمی شود. مثلا در قیاس می توان گفت «کل کاتب انسان» و لو در تمام زمانها کاتب نباشد و یک لحظه، کتابت پیدا می کند و به او انسان گفته می شود و در لحظاتی که کتابت ندارد باز هم انسان است یا گفته می شود «کل انسان کاتب» که کاتب بر تمام افراد انسان حمل می شود اما در کل ازمنه حمل نمی شود. این قضیه، قابلیت دارد که مقدمه قیاس قرار بگیرد ولی قابل نیست که مقدمه برهان قرار بگیرد.

ص: 22

اما اینکه چرا در باب برهان اینچنین است؟ جواب آن را در ادامه بیان می کنیم.

توضیح عبارت

«و لان المقدمات البرهانیه قیل فیها انها یجب ان تکون کلیه فلنبین کیف یکون المقول علی الکل فی المقدمات البرهانیه»

و چون مقدمات برهانی گفته شده که در این مقدمات برهانی، واجب است که کلی باشد باید بیان کنیم که چگونه مقول علی الکل در مقدمات برهانی باید باشد. «مقول علی الکل در مقدمات قیاسی را بیان کردیم که چگونه باشد اما الان مقول علی الکل در مقدمات برهانی را می خواهد بیان کند.»

مصنف در این عبارت فرمود «قیل فیها انها یجب» و نفرمود «یجب ان تکون...». آیا مصنف کلی بودن مقدمات برهان را قبول ندارد که تعبیر به «قیل» کرده است؟ توجه کنید که عبارت مصنف بسیار دقیق است. مصنف وقتی در کتابش، مطلبی را اثبات نکرده باشد به طور جزمی آن مطلب را بیان نمی کند لذا با «قیل» یا با «یمکن» یا با «یشبه» و امثال آن می آورد. مصنف در اینجا نمی خواهد بگوید کلیت، اعتبار می شود بلکه می خواهد معنا کند اما اعتبار آن را بعداً باید بیان کند.

«فنقول اما فی کتاب القیاس فانما کان المقول علی الکل بمعنی انه لیس شیء من الاشیاء الموصوفه بالموضوع ک ج مثلا الا و المحمول کب مثلا موجود لها ان کان القول الکلی موجبا»

«ان کان» قید برای «موجود لها» است.

«المقول علی الکل» در عبارت مصنف به معنای «المحمول» است.

ص: 23

اما در کتاب قیاس، «مقول علی الکل» به این معنا بود که هیچ فردی از افرادی که بتواند موصوف به موضوع شود نداریم مگر اینکه محمول بر آن حمل شود «یعنی محمول بر کل افرادی که موصوف به موضوع و مندرج در موضوع هستند حمل می شود لذا وقتی گفته می شود _ کل انسان _ یعنی هر موجودی که موصوف به انسانیت باشد و وقتی گفته شود _ کل کاتب _ یعنی هر موجودی که موصوف به کاتب باشد»

«لیس شی...» هیچ فردی از افرادی که موصوف به موضوع هستند مثل «ج» که موضوع است «مثلا به جای آن، انسان گذاشته شود»

«و المحمول...» محمول مثل ب مثلا موجود برای اشیاء است «هر شیئی از این اشیاء که متصف به «ج» است محکوم علیه «ب» هستند و «ب» بر آنها حمل می شود. این در صورتی بود که قضیه، موجبه باشد.

«ان کان القول الکلی»: اگر قول و قضیه کلی، قضیه موجبه باشد.

«و مسلوب عنها ان کان القول الکلی سالبا»

«مسلوب» عطف بر «موجود» است.

ترجمه: و مسلوب از اشیاء است اگر قضیه کلیه ای که در قیاس به کار می رود سالبه باشد.

«و لم یکن هناک شرط ثان»

این شرط در قیاس وجود داشت و در باب قیاس شرط دومی نبود.

« و هو ان الوجود و السلب یکون فی کل زمان»

و آن شرط دوم که در قیاس نیست این است که وجود «در قضیه موجبه» و سلب «در قضیه سالبه» در کل زمان باشد.

ص: 24

«بل فی المطلقات»

قضایایی که در قیاس بکار برده می شود هم می توانند قضایای مطلقه باشند و هم قضایای موجّهه باشند. در قضیه مطلقه، زمان مطرح نبود بلکه در یکی از زمانهای سه گانه، محمول حمل می شود وقتی گفته می شود «زید کاتب» یا «الانسان کاتب» کاری به ماضی و مستقبل و حال نداشتیم در یکی از این زمانها اگر کاتب بود، کتابت بر آن صدق می کرد و حمل می شد. اما در قضایای موجّهه، بعضی از آنها موقّته بودند مثل ضروریه وقتیه که در همه اوقات نیست بلکه در یک وقت خاص است در دائمه و ضروریه، زمان همیشه بود و ادامه داشت.

در قضایای موجهه، زمان به طور کلی نفی نشد بلکه در دائمه و ضروریه، زمان اعتبار شد لذا ایشان وارد بحث در موجهه به طور تفصیل می شود. مثالی که مصنف می زند مثال به مطلقات است لذا مراد از «بل فی المطلقات» این نیست که می خواهد بیان کند در مطلقات، زمان ماخوذ است بلکه می گوید به غیر مطلقات فعلاً کاری نداریم و مثال به مطلقات می زنیم که در آنها نمی توان زمان را شرط کرد یعنی دوام زمان، لازم نیست.

بر خلاف مقدمات برهانی که حتی اگر مطلقات در آن مطرح شد باید دوام زمانی داشته باشد. پس اینکه مصنف، مطلقات را ذکر می کند به خاطر این است که روشن است و نیاز به تفصیل ندارد.

«لقد کان یجوز ان یکون المحمول موجودا فی کل واحد من الموصوفات بالموضوع وقتاً ما و لا یوجد وقتا»

ص: 25

«وقتا ما»، قید موصوفات نیست، قید «موجودا» است. به قرینه اینکه در عبارت «و لا یوجد وقتا» کلمه «وقتا» قید برای «لا یوجد» است لذا تعبیر به «لا یوصف وقتا» نکرد.

یعنی محمول در یک وقت خاصی برای موضوع موجود است و در وقت دیگر موجود نیست نه اینکه این محمول برای چیزی که موصوف باشد به موضوع، وقتا مّا موجود است.

ترجمه: در هر چیزی که موصوف به موضوع «بالموضوع متعلق به الموصوفات است و الف و لام در الموصوفات، موصوله است» است محمول موجود است ولی وقتا مّا موجود است.

«و لا یوجد وقتا»: عطف بر «یکون المحمول موجودا» است یعنی عبارت به این صورت می شود، «ان یکون المحمول موجودا وقتا ما و لا یوجد وقتا»

مصنف، به هماهنگی عبارت با یکدیگر اهمیت نمی دهد و گاهی مواقع عمداً عبارات را هماهنگ نمی کند چنانکه در کتاب اشارات تصریح به این کرده در اینجا اگر می خواست عبارت، هماهنگ شود به این صورت باید می گفت «ان یکون المحمول موجودا وقتا ما و لا یکون وقتا» یعنی به جای «لا یوجد»، تعبیر به «لا یکون» می کرد.

«و اما هاهنا فان المقول علی الکل معناه ان کل واحد مما یوصف بالموضوع و فی کل زمان یوصف به»

«هاهنا» یعنی باب برهان.

ضمیر «یوصف» به «ما» در «مما یوصف» بر می گردد که همان فرد موضوع است و ضمیر «به» به الموضوع بر می گردد.

ص: 26

معنای «مقول علی الکل» مرکب است اما در باب قیاس معنایش بسیط بود. «مقول علی الکل» به معنای مقول بر کل افراد است اما در اینجا معنایی مرکب از دو چیز است

1 _ مقول بر کل افراد است

2 _ مقول در کل ازمان است.

ترجمه: معنای «مقول علی الکل» این است که هر فردی که موصوف به موضوع است موصوف بر محمول می شوند و در هر زمانی که این فرد موصوف به موضوع می شود «یعنی هم همه افراد، موصوف به محمول هستند و هم هر فردی در هر زمانی که موصوف به موضوع است موصوف به محمول است.

«لا فی کل زمان مطلقا»

این عبارت در جلسه قبل بیان شد. ما گفتیم که نمی گوییم این ذات دارای این محمول است بلکه می گوییم این ذات تا وقتی که این وصف را دارد دارای محمول است یعنی نمی گوییم این ذات که اسمش انسان است کاتب می باشد بلکه می گوییم این ذات تا وقتی که انسان است کاتب است اما وقتی که مُرد و خاک شد و عنوان انسان بر او صادق نبود با اینکه همان ذات است ولی کاتب نیست پس نگفتیم در هر زمان، این محمول را دارد بلکه گفتیم در کل زمان که موصوف به موضوع است. یعنی مادامی که موصوف به انسانیت است کاتب را دارد، نه مادامی که این ذات، ذات نیست این ذات وقتی که خاک شد باز هم همین ذات است ولی دیگر کاتب را ندارد پس نه اینکه در کل زمانها موصوف به محمول «کتابت» باشد بلکه تا وقتی که موصوف به موضوع است موصوف به محمول است. لذا می گوید «و فی کل زمان یوصف بالموضوع لا فی کل زمان مطلقا».

ص: 27

«فانه موصوف بالمحمول او مسلوب عنه المحمول»

«موصوف بالمحمول» در قضیه موجبه است و «مسلوب عنه المحمول» در قضیه سالبه است.

صفحه 123 سطر 9 قوله «و ذلک»

از اینجا وارد دلیل می شود که چرا در مقدمات برهان برای کلیت، آن دو شرط را آوردید و در مقدمات قیاس نیاوردید مصنف می فرماید در مقدمات برهان علاوه بر کلیت، ضرورت را هم لازم داشتیم باید کاری کنیم که ضرورت، آسیب نبیند. اگر فردی از افراد موضوع بیرون برود ضرورت، آسیب می بیند. اگر زمانی از زمانها این فردِ خاص، محمول را نگیرد باز هم ضرورت، آسیب می بیند. ما برای حفظ ضرورت، کلیت را در برهان به این صورت معنا کردیم زیرا که ضرورت باید در مقدمات برهانی حاصل باشد و ضرورت به دو چیز آسیب می بیند:

1 _ به اینکه فردی از افراد، این حکم را نداشته باشد در این صورت این حکم ضروری نخواهد بود.

2 _ فردی در یک زمانی، این حکم را نداشته باشد در این صورت این حکم ضروری نخواهد بود.

وقتی می گوییم «انسان حیوان است» همه افراد، حیوانیت را دارند اگر یکی از افراد حیوانیت را نداشته باشد معلوم می شود که حیوانیت برای انسان ضروری نبوده لذا این انسانِ خاص، حیوانیت را ندارد همچنین این حیوانیت باید در تمام زمان ها صادق باشد و الا اگر در بعض زمانها حیوانیت برای انسان ثابت است و در بعض زمانها حیوانیت برای انسان ثابت نیست معلوم می شود که حیوانیت ضرورت نداشته است این وجود ضرورت برای محمول، ایجاب می کند که ما قید کنیم که این محمول هم باید برای کل افراد حاصل باشد هم قید کنیم که در کلّ ازمان حاصل باشد اگر ضرورت اعتبار نمی شد این قید را نداشتیم و در قیاس، ضرورت اعتبار نمی شود لذا در مطلقاتِ آن، ضرورت نداریم.

ص: 28

پس علت اینکه در باب برهان، کلیت را به این معنای جدید معنا می کنیم این است که در باب برهان، ضرورت شرط می شود و ضرورت با نفی یکی از این دو، آسیب پیدا می کند و چون ما باید ضرورت را حفظ کنیم باید هیچ یک از این دو، منتفی نشوند نه استغراق افرادی منتفی شود نه استغراق ازمانی منتفی شود هر دو استغراق را باید داشته باشیم تا ضرورت، محفوظ بماند مثلا کتابت برای همه افراد انسان نیست نتیجه می دهد که کتابت ضروری انسان نیست. دقت شود که مراد از کتابت، قوه کتابت نیست بلکه فعلیت کتابت است که فعلیت کتابت برای همه انسان ها نیست پس معلوم می شود که کتابت ضروری انسان نیست. یا فعلیتِ علم برای انسان در زمان کودکیش نبوده است اما در زمان بزرگی، کسب علم کرده و فعلیت پیدا کرده است پس علم برای انسان در همه زمان ها نیست. نتیجه می گیریم که ضروری نیست. اگر علم، ضروری انسان بود نزد تولد باید تا آخر عالم می بود چون همه ضروریات را انسان از اول عمر تا آخر آن دارد. ولی می بینیم در بخشی از عمرش علم ندارد معلوم می شود که علم، ضروری نیست پس اگر در بخشی از زمانها علم نبود ضرورت منتفی می شود و اگر در بعض افراد هم علم نبود ضرورت منتفی می شود. انتفاء استغراق زمانی و انتقاء استغراق فردی هر دو، ضرورت را منتفی می کنند پس ما باید در وقتی که کلیت را در مقدمه برهان اعتبار می کنیم هم استغراق زمانی و هم استغراق فردی را حفظ کنیم تا این ضرورتی که در مقدمه برهان اعتبار شده آسیب نبیند.

ص: 29

توضیح عبارت

«و ذلک لان هذه المقدمات کلیات ضروریه»

«ذلک»: اینکه در باب برهان این قید را هم اضافه می کنیم که باید «مقول علی الکل» فی کل زمان بر موضوع حمل شود.

ترجمه: و این به این جهت است که این مقدمات برهانی، کلیات ضروریه هستند «فقط کلی نیستند زیرا اگر فقط کلی بودند همان معنایی که برای کلی در باب قیاس داشتیم در اینجا هم داشتیم اما اینها فقط کلی نیستند بلکه کلی ضروری هستند پس باید ضروری بودنشان را هم حفظ کنیم و ضروری بودنشان وقتی حفظ می شود که هم استغراق فردی حفظ شود هم استغراق زمانی حفظ شود».

«و الضروری تبطل کلیته بشیئین»

دو چیز به کلیتِ ضروری آسیب می زند:

1 _ تخلف فرد به اینکه استغراق فردی نداشته باشد 2 _ تخلف زمان به اینکه استغراق زمانی نداشته باشد. این دو، کلیتِ یک شیءِ ضروری را باطل می کنند شاید بعضی از آنها کلیت را باطل نکنند مثلا تخلف زمان، باطل نمی کند ولی کلیت را باطل نمی کند اما کلیت ضروریه را باطل می کند و در مقدمات برهان کلیت ضروریه داریم پس تخلف زمان آن را باطل می کند.

«اما ان یقال ان من الموضوع واحدا لیس الحکم علیه بالمحمول موجودا کالکتابه للانسان لانه لیس کل انسان کاتبا»

مصنف با این عبارت، «شیئین» را توضیح می دهد.

گفته می شود که یکی از افراد موضوع، حکمی که محمول بر او وارد می کند موجود نیست یعنی محمول بر یکی از افراد موضوع حمل نمی شود مثل کتابت برای انسان که همه افراد، کاتب نیستند پس کتابت برای انسان، کلی ضروری نیست اگر چه کلّی است.

ص: 30

«او یقال ان من الموصوف بالموضوع ما هو فی زمان مّا، لیس یوصف بالمحمول کالصبی لانه لا یوصف بعالم»

یا گفته می شود که بعض چیزهایی که موصوف به موضوع هستند در بعضی زمانها حاصل می شوند.

«لیس یوصف بالمحمول» صفت برای «زمان» است یعنی در زمانی که این صفت دارد که موضوع در آن زمان متصف به محمول نمی شود ضروریت از محمول گرفته می شود قهراً کلیت هم گرفته می شود.

«لانه لا یوصف بعالم»: او را نمی توان گفت عالِم است مگر اینکه بعداً بزرگ شود و تحصیل علم کند و عالِم شود.

«فهذان یبطلان کون المقول علی الکل ضروریا»

این دو امری که هست «یکی تخلف فرد و یکی تخلف زمان به عبارت دیگر یکی نفی استغراق در فرد و دیگری نفی استغراق در زمان» باطل می کنند که مقول علی الکل، ضروری باشد. مقول علی الکل ممکن است کلی باشد ولی ضروری نخواهد بود. اگر بخواهد ضروری باشد هم باید مقول علی الکل باشد هم مقول فی کل ازمنه باشد.

تا اینجا روشن شد در باب برهان، کلیتی که شرط است با کلیتی که در باب قیاس، شرط است فرق می کندو معلوم شد که چرا فرق می کند.

نکته مربوط به چند جلسه قبل:

اشکال: اشکال مربوط به صفحه 122 سطر 13 است «لا بل معنی اعم من هذا» که مصنف می توانست بفرماید «بل معنی اخص من هذا» چون ظاهر مطلب مصنف این است که ضرورتِ ذاتی کافی نیست و ضرورت وصفی، لازم هست شما می گویید اگر اعم باشد معنایش این است که هم ضرورت ذاتی کافی است هم ضرورت وصفی کافی است یعنی هر دو می توانند مقدمه برهان قرار بگیرند در حالی که آن طور که استاد توضیح دادند ضرورت ذاتی کافی نبود فقط ضرورت وصفی لازم بود حال یا معنای اخص باید بگوید یا معنای مقابل باید بگوید یعنی اینطور بگوید که ضرورت ذاتی کافی نیست بلکه مقابلش که ضرورت وصفی است لازم است ولی مصنف می گوید اعم، لازم است یعنی هم ضرورت ذاتی و هم ضرورت وصفی لازم است.

ص: 31

جواب: مصنف می گوید نمی خواهم بگوید که محمول برای موضوع، مادام الذات حاصل است بلکه مادام الذات و الوصف حاصل است یعنی هم باید ذات باشد و هم باید وصف باشد هر دو با هم باید باشد پس مراد از اعم این است که هر دو قید را می آورم که هم ذات باشد و هم وصف باشد اگرچه نتیجه آن، خاص می شود ولی ایشان دو چیز را اعتبار می کند.

بيان اشکال «آنچه در باب برهان جزء قضاياي ضروريه قرار داده شده در باب قياس جزء قضاياي مطلقه قرار داده شده» و جواب آن/ مقدمات برهان بايد کلي باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/06/26

موضوع: بیان اشکال «آنچه در باب برهان جزء قضایای ضروریه قرار داده شده در باب قیاس جزء قضایای مطلقه قرار داده شده» و جواب آن/ مقدمات برهان باید کلی باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و ان قال قائل انکم اخذتم الضروریات التی بمعنی مادام الموضوع موصوفا من جمله المطلقات فی کتاب القیاس»(1)

بحث در سومین شرط مقدمات برهان بود و گفته شد که مقدمات برهان سه شرط دارد:

1-مقدمات برهان باید اعرف از نتیجه باشند.

2-مقدمات برهان باید ضروری باشند.

3-مقدمات برهان باید کلی باشند.

الان بحث در شرط سوم است که مقدمات برهان باید کلی باشند. در این بحث بین کلّی که در باب قیاس اعتبار شده با کلّی که در باب برهان اعتبار می شود فرق گذاشته شد. کلّی در باب قیاس، مشروط به یک شرط شد و کلّی باب برهان مشروط به دو شرط شد.در کلّی باب قیاس گفته شد که باید محمول بر تمام افراد موضوع حمل شود و بیش از این شرطی نشد اما در باب برهان علاوه بر این شرط، شرط دیگری هم اضافه شد که محمول نه تنها بر تمام افراد حمل شود بلکه بر هر فردی هم در تمام زمان ها حمل شود. هم عموم افرادی در این کلیت معتبر دانسته شد هم عموم ازمانی معتبر دانسته شد معترض اعتراضی می کند که به نظر مصنف، اعتراض سنگینی است و بعد از اینکه اعتراضش را جواب می دهد در سطر آخر صفحه 123 می گوید«فقد انحلت هذه الشبهه العویصه» یعنی شبهه را متصف به عویصه می کند که شبهه بسیار دشواری است.

ص: 32


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.123، س14، ط ذوی القربی.

بیان اشکال: آنچه که در باب برهان جزء قضایای ضروریه قرار داده می شود همین را در باب قیاس جزء قضایای مطلقه قرار دادید. در یک باب همین قضیه را، مطلقه دیدید و در یک باب دیگر همین قضیه را، ضروریه می بینید چطور ممکن است یک قضیه هم مطلقه باشد هم ضروریه. می دانید که قضیه، مطلقه بودنش به دو صورت است:

1-آن را مطلقه رها می کنیم.

2- واقعا مطلقه است. یکبار قید ضرورت آورده نمی شود این قضیه اگرچه باطنا قضیه ضروریه است ولی چون برای آن جهتی ذکر نشده گفته می شود این قضیه، مطلقه است یعنی مطلق گذاشته شد و قید ضروری آورده نشد.

یکبار در واقع این قضیه، مطلقه است و ضروریه نیست اگر قید ضروریه آورده شود آن را کاذب می کند مثلا محمولی است که در بعضی ازمنه برای موضوع ثابت است. این، مطلقه است نه ضروریه مثل فعلیت کتابت برای انسان که در بعضی ازمنه است نمی توان گفت که انسان کاتب بالضروره است اگر چه می توان گفت انسان، قوه کتابت دارد زیرا قوه کتابت همیشه است اما فعلیت کتابت برای بعضی احیان است و نمی توان به اعتبار بعضی احیان، کتابت برای انسان ضروری شود کتابت برای انسان به طور مطلق ثابت می شود. اگر قید ضرورت آورده شود این کلام باطل می شود.

پس بعضی قضایا هستند که ضروریه نیستند و نمی توان ضروری کرد اما بعضی قضایا را می توان ضروری کرد و به قول مصنف، امکان اشتراط دارد ولی شرط نمی شود و آورده نمی شود.

ص: 33

این که قید ضروری در آن آورده نشده بر دو قسم می شود:

الف: یا ضرورت در نیت گرفته شده است.

ب: یا ضرورت در نیت گرفته نشده است.

پس مجموعا سه قضیه شد.

معترض می گوید قضیه ضروریه ای که می تواند ضرورت باشد در باب برهان ضروری قرار می دهید و در باب قیاس، مطلق قرار دادید چگونه این دو حرف با هم می سازد.

مستشکل ادامه می دهد و می گوید الان که بنا شد این قضیه، قضیه مطلقه باشد اگر آسیبی بر محمول در بعضی احیان وارد شد و این محمول در بعضی احیان نتوانست بر موضوع حمل شود منافاتی با کلیت قضیه ندارد چون ضرورت از این قضیه برداشته شد و مطلقه شد و وقتی مطلقه بشود و این اتفاق بیفتد که در بعضی احیان، محمول برای موضوع ثابت نشده باشد باز هم می توان گفت قضیه کلیه است چون محمول برای کل افراد موجود است و همین کافی است که قضیه را کلّی دانست و لازم نیست محمول برای موضوع در تمام ازمنه ثابت شود چون در جلسه قبل گفته شد که وقتی ضرورت می آید ایجاب می کند که کلیت به این صورت معنی شود که محمول، هم بر تمام افراد حمل می شود هم در تمام ازمنه بر تمام افراد حمل می شود این، اقتضای ضرورت بود حال در باب قیاس، ضرورت از چنین قضیه ای گرفته شد و مطلقه شد و وقتی قضیه ای مطلقه شد کلیت آن به همین است که محمول بر کل افراد موضوع حمل شود لازم نیست که محمول بر کل افراد موضوع و در کل ازمنه حمل شود.

ص: 34

پس ما می گوییم چون ضرورت ماخوذ نیست پس در کلیت، استغراق زمانی لازم نیست و استغراق فردی کافی است.

خلاصه اشکال: مستشکل دو اشکال می کند که بر یکدیگر متوقفند:

اشکال اول: می گوید در باب قیاس، این قضیه را مطلقه دانستید و در باب برهان همین قضیه را ضروریه می دانید.

اشکال دوم: می گوید سلمنا که آنچه در باب قیاس گفته شد صحیح باشد در این صورت، قضیه قضیه مطلقه است و ضرورت از آن گرفته می شود و وقتی ضرورت گرفته شد استغراق زمانی لازم نیست.

خلاصه جواب: مصنف باید جواب بدهد که در اینجا ضرورت معتبر است و در آنجا معتبر نیست و چون در آنجا معتبر نیست استغراق فردی کافی است و استغراق زمانی لازم نیست ولی در اینجا چون ضرورت معتبر است استغراق فردی و استغراق زمانی هر دو لازم است پس مصنف با یک جواب می تواند از هر دو اشکال جواب دهد.

جواب: قضایا سه قسم اند در یک قسم اعتبارِ ضرورت ممنوع است و در دو قسم دیگر می توان اعتبار ضرورت کرد ولی گاهی اعتبار ضرورت در نیت می کند گاهی در لفظ می کند «البته فرض چهارم هم هست که هم در نیت و هم در لفظ اعتبار ضرورت کند که مسلماً ضروری است که فعلا به آن کاری نداریم و شاید به آن ضروریه گفته نشود بلکه مشروطه گفته شود البته نه مشروطه ی اصطلاحی بلکه مشروطه ای که خودمان جعل کردیم»

ص: 35

قسم اول قضیه مطلقه است و اگر بخواهد ضرورت را نیت کند یا تلفظ کند کاذب می شود و از بحث خارج است. این نه در باب قیاس ضروریه قرار داده می شود نه در باب برهان ضروریه قرار داده می شود در همه جا مطلقه است.

قسم دیگر این است که ضرورت را بتوان اعتبار کرد و منعی از اعتبارش نباشد در این حالت اگر نیّتاً اعتبار کردید، ضروریه شده و مربوط به باب برهان می شود و اگر نیتاً اعتبار نکردید مربوط به باب قیاس می شود. دقت شود که در هر دو حال«چه برهان چه قیاس» قید «بالضروره» نمی آید اما در برهان نیت ضرورت می شود ولی در قیاس نیت ضرورت نمی شود لذا در قیاس، مطلق می شود و در برهان، ضروری می شود. پس همه چیز همان ضرورت است که آیا لحاظ می شود یا نه؟ اگر ضرورت، لحاظ شود استغراق زمانی هم لحاظ می شود و اگر ضرورت، لحاظ نشود استغراق زمان هم لحاظ نمی شود نه اینکه استغراق زمان نباشد بلکه معتبر نمی شود . پس اینکه ما در کلیت باب برهان استغراق زمان را اعتبار کردیم به خاطر این بود که ضرورت را اعتبار کردیم و اینکه ما در کلیت باب قیاس استغراق زمان را اعتبار نکردیم به خاطر این بود که ضرورت را اعتبار نکردیم

توضیح عبارت

«و ان قال قائل: انکم اخذتم الضروریات التی بمعنی مادام الموضوع موصوفا من جمله المطلقات فی کتاب القیاس»

ص: 36

«فی کتاب القیاس» متعلق به «اخذتم» است.

«ضروریه» به معنای «مادام الموضوع موصوفا» است که همان ضروریه وصفیه بود. در کتاب قیاس، این را مطلقه فرض کردید.

«فکانت هناک کلیات مطلقه»

ضمیر «کانت» به «ضروریات التی بمعنی مادام الموضوع موصوفا» بر می گردد.

ترجمه: این قضایا در باب قیاس، کلیات مطلقه بود نه کلیات ضروریه «بحث ما الان در کلیات است و در آنجا مطلقه قرار داده شد لذا به استغراق افرادی اکتفا شد اما در اینجا کلیات ضروریه قرار می دهید و ادعا می کنید علاوه بر استغراق افرادی، استغراق ازمانی هم لازم است.

«و کانت کلیتها لا تبطل بالخلل الواقع من جهه الزمان»

این قضایا در باب قیاس چنین بودند که کلیت آنها به خللی که از ناحیه زمان می آمد باطل نمی شد یعنی اگر استغراق زمانی نبود کلیت باطل نمی شد.

چگونه در باب برهان اگر استغراق زمانی نباشد گفته می شود که کلیت، خلل پیدا می کند و باطل می شود چرا کلیت در اینجا منوط به دو شرط است و اگر شرط دوم نبود خلل پیدا می شود؟ همانطور که شرط دوم را قائل نبودید و کلیت را متوقف بر شرط دوم نمی دیدید اینجا هم همین کار را بکنید. این قائل نمی خواهد بگوید هر کاری که در آنجا کردید اینجا بکنید بلکه می خواهد بگوید کلمات شما تهافت دارد و هر چه در آنجا کردید در اینجا «باب برهان» کنید یا بالعکس انجام شود.

ص: 37

«فالجواب انا انما کنا ناخذها مطلقات بان نرفع عنها جهه الضروره»

ما اینچنین بودیم که در باب قیاس اخذ می کنیم این ضروریات را که به معنای مادام الموضوع موصوفا هستند در آنجا مطلقات اخذ می شد به اینکه واقعا مطلق بودند یعنی آیا از قِسمی بودند که نمی توان آن را ضروری کرد یا ما آنها را از مطلقات اخذ کردیم. او ضروری بود و قابلیت ضروری داشت ولی ما آن را مطلق اخذ می کردیم» می فرماید ما آن را مطلق اخذ می کردیم اما او مطلق نبود او مطلقی که مقابل ضروری باشد نبود. بلکه مطلق گذاشته شده بود نه اینکه مطلق بود. فرق است بین اینکه قضیه ای مطلق باشد یا مطلق گذاشته شود. ما در آنجا مطلق می گذاشتیم نه اینکه مطلق باشد بلکه گاهی مطلقاتی داشتیم که نمی توانستیم آن ها را ضروری کنیم.آن که می توانستیم ضروری کنیم ضروری نکرد در اینجا ضروری کرد.

مطلق 4 معنا دارد که در ابتدای نهج 4 کتاب اشارات بیان شده.

«بان نرفع» : ما از مطلقات جهت ضرورت را دفع کنیم یعنی رفع کنیم نه اینکه ضرورت نباشد ضرورت می تواند بیاید ولی ما آن را نیاوردیم.

«و هاهنا اثبتنا لها جهه الضروره فی المحمول»

در باب برهان ضرورت اثبات شد در آنجا جهت ضرورت آورده نشد اما در اینجا آورده شد.

نکته: مصنف تعبیر به «جهه» می کند نه «ماده» چون «ماده» آن است که واقعا موجود است اما «جهه» آن است که تلفظ شود و نیت شود یعنی همان «ماده»ی قضیه را اگر تلفظ یا نیت کنید «جهه» می شود. مصنف تعبیر نمی کند به اینکه «من واقعا ضرورت را از بین بردم و در نتیجه ماده ضرورت از بین رفت» بلکه می گوید «من ضرورت را نیاوردم پس جهت ضرورت از بین رفت».

ص: 38

«و حیث کنا نجعلها مطلقه فما کنا نقول ان الضروری _ مادام الموضوع موصوفا بما وصف به _ مطلق من جهه اشتراط هذه الضروره بالفعل بل مطلق من جهه امکان اشتراط هذه الضروره فیه»

ضمیر «نجعلها» به «قضیه ضروریه مادام الموضوع موصوفا» بر می گردد که در باب برهان مطرح است. لذا هر جا تعبیر به قضیه ضروریه کردیم مراد همین است.

ضمیر «فیه» به «مطلق» بر می گردد.

در جایی که قضیه ضروریه، مطلق قرار داده شد آیا مطلق از ضرورت قرار داده شد یا مطلق از امکان ضرورت قرار داده شد یا مطلق از امکان اشتراط قرار داده شد.کدام یک صحیح است؟

در باب قیاس این قضیه ضروریه، مطلق قرار داده شد اما مطلق ورها از چه چیز قرار داده شد آیا از ضرورت رها شد «یعنی ضرورتش افتاد»؟

می گوییم از ضرورت رها نشد چون در تحت اختیار ما نیست. زیرا ضرورت واقعا برای این جمله بود پس ما آن را از ضرورتِ بالفعل رها نکردیم بلکه از امکان ضرورت رها شد. حال سوال می شود که آیا امکان ضرورت مراد است یا امکان اشتراط ضرورت مراد است؟

می گوییم از امکان ضرورت هم خالی نکردیم چون این امر هم در اختیار ما نبود زیرا این امر، امکان ضرورت داشت بلکه فعلیت ضرورت داشت. پس نه ضرورت و نه امکان ضرورت برداشته شد. بلکه امکان اشتراط برداشته شد زیرا می توانستیم شرط کنیم ولی شرط نکردیم.

پس در این عبارت سه مطلب گفته می شود که این قضیه نسبت به کدام یک مطلق است:

ص: 39

1_ این قضیه نسبت به ضرورت، مطلق است.

2_ این قضیه نسبت به امکان ضرورت مطلق است.

3_ این قضیه نسبت به امکان اشتراط مطلق شد.

می گوییم نسبت به امکان اشتراط مطلق شد نه نسبت به ضرورت و نه نسب به امکان ضرورت مطلق شد یعنی نه ضرورت گرفته شد و نه امکان ضرورت گرفته شد زیرا واضح است که ضرورت را نمی توان گفت و امکان ضرورت هم نمی توان گرفت فقط امکان اشتراط بود و ما اشتراط را شرط نکردیم پس امکان اشتراط نفی شد.

ترجمه: وقتی که ما این قضیه را مطلقه قرار می دهیم نمی گوییم ضروری به معنای «مادام الموضوع موصوفا بما وصف به» مطلق است از جهت اشتراط این ضرورت بالفعل، بلکه گفته می شود ضرورت از امکان اشتراط، مطلق شد.

«بالفعل» می تواند قید «ضرورت» و می تواند قید «اشتراط» باشد که از نظر معنا فرقی نمی کند یعنی نمی خواهد بگوید از جهت اشتراطِ بالفعلِ ضرورت، مطلق شد بلکه از جهت امکانِ اشتراط، مطلق شد.

«لا امکان الضروره الحقیقیه»

همانطور که ضرورت برداشته نشد امکان ضرورت هم برداشته نشد فقط امکان اشتراط برداشته شد البته مراد از اینکه گفته می شود امکان اشتراط برداشته شده یعنی مطلق گذاشته شد نه اینکه مراد از برداشتن، ممنوع بودن باشد زیرا اشتراط ممنوع نیست می توان شرط کرد ولی برداشته شد یعنی آورده نشد و رها شد.

نکته: «امکان اشتراط» با «امکان ضرورت» فرق می کند. اگر امکان ضرورت برداشته شود قضیه از ضروری بودن در می آید و ضرورت بالفعل هم نیست در این صورت قضیه، مثل مطلقه می شود که مقابل ضرورت است ما در چنین قضیه ای بحث نداریم بحث در قضیه ای است که امکان ضرورت در آن هست و فعلیت ضرورت داده نشده یعنی اشتراط نشده است عبارت «لا امکان الضروره الحقیقه» به خاطر دقتی است که مصنف کرده یا احتیاطی است که کرده و به تعبیر دیگر به خاطر وسواسی است که به خرج می دهد و باید در این مسائل وسواس بود. دقت کنید که مضاف الیه «امکان»، اشتراط است و مسلم است کسی اشتباه نمی کند و جای مضاف الیه که «اشتراط» است «ضرورت» قرار نمی دهد و نمی گوید «امکان ضرورت» زیرا «امکان ضرورت» با «امکان اشتراط» فرق دارد. احتیاج به گفتن نیست ولی مصنف به همین خاطر مضاف الیه را می آورد و می فرماید «لا امکان الضروره». توجه کنید که مرحوم صدرا اگر در چنین جایی بگوید «امکان اشتراط»، تعبیر به «لا اعنی امکان الضروره بل امکان الاشتراط» می کند یعنی دوباره تکرار می کند تا خواننده را به مضاف الیه توجه بدهد. گاهی از اوقات که خواننده عبارت را می خواهد دقت عبارتی نمی کند مثلا به مضاف الیه توجه نمی کند این کلمات و جملاتی که می آید توجه می دهد و می گوید به مضاف الیه توجه کن.

ص: 40

«حتی ان المقدمه التی اذا اشترط فیها الضروره لم یمکن ان تشترط الا من هذه الجهه»

این عبارت مربوط به «انما کنا ناخذها مطلقات...» است و فقط مربوط به جمله اخیر نیست.

اگر مقدمه ای داشتید که می خواستید در برهان یا قیاس بکار ببرید «یعنی مقدمه ای که قابلیت داشت در هر دو به کار رود» وقتی که در این مقدمه، ضرورت را شرط می کنید چه چیزی را تغییر دادید؟ آیا ضرورت نبوده و ضرورت را آوردید یا امکان ضرورت نبوده و امکان ضرورت را آوردید؟ یا فقط امکان اشتراط آورده شده است؟ وقتی قید «ضرورت» در این قضیه آوردید چه نتیجه ای داد؟ آیا ضرورتی که نبود را ایجاد کرد؟ مسلما این طور نیست زیرا این قضیه خودش قابلیت ضرورت را داشت و با تصریح شما ضرورت پیدا نکرد. پس اینطور نیست که فعل شما این قضیه را ضروریه کرده باشد.در مرتبه بعد گفته می شود آیا این کار شما امکان ضرورت را آورده است یعنی به این قضیه این وصف را داده که آیا ممکن است ضروری باشد؟ گفته می شود خیر چون امکان ضرورت از ابتدا برای خود این قضیه بوده فقط شرطی که ممکن بوده انجام شود انجام شده است. مصنف می فرماید اگر قضیه ای باشد که کار شما فقط شرطی در آن قضیه ایجاد کند در این صورت اگر این شرط را نیاورید قضیه، مطلقه شود اما اگر قضیه ای باشد که شرط شما بخواهد آن را ضروری کند اگر شرط ضرورت نیاوردید در این صورت، مطلقه ی مورد نظر بحث ما نمی شود مطلقه ی مورد نظر ما مطلقه ای است که شرط شما در آن ایجاد ضرورت و ایجاد امکان ضرورت نکند بلکه فقط در آن شرط درست کند حال اگر این شرطی را که فایده اش فقط اشتراط است آورده نشود قضیه، مطلقه شود و این مطلقه را اگر در قیاس به کار ببرید مطلقه است و اگر در برهان استعمال شود باید شرط شود که از مطلقه بودن بیفتد پس مطلقه به این معنا است که آیا شرط می شود یا نمی شود؟ نه اینکه مراد از مطلق، مطلقِ مقابل ضروری باشد بلکه این همضروری است چه در باب برهان چه در باب قیاس بکار رود ولی مطلق است به این معنا که اگر بشرطش آورده نشود مطلق می شود یعنی مطلق و خالی از اشتراط است نه اینکه خالی از ضرورت و امکان ضرورت باشد. مصنف با این عبارت همان مطلب قبل را بیان می کند ولی با عبارت دیگری که مشکل تر از عبارت قبلی است.

ص: 41

تجزیه و ترکیب عبارت: «المقدمه التی اذا اشترط» اسم«ان» است و «لم یمکن ان تشترط» جواب برای «اذا» است و خبر«ان» نمی باشد و «فهی مطلقه» خبر«ان» است.

توضیح: مقدمه ای که اگر بخواهد در آن شرط ضرورت شود ممکن نیست که در آن، شرط ضرورت شود جز اینکه عدم شرط را شرط کند نه اینکه عدم ضرورت را ضرورت کند و نه اینکه عدم امکان ضرورت را امکان ضرورت کند یعنی این شرط ما تاثیرش این باشد که اشتراط درست کرده باشد نه اینکه ضرورت درست کند و نه اینکه امکان ضرورت درست کند. اینچنین مقدمه ای که شرط ما در آن تاثیر دارد اگر از این شرط خالی شود مطلقه می شود نه قضیه ای که با شرط ما ضروریه می شود چون اگر آن قضیه از شرط ما خالی شد مطلقه به معنای دیگر است. پس مطلقه ای که با شرط ما فقط شرط پیدا می کند مورد نظر است اگر شرط آن آورده نشود به آن مطلقه گفته می شود و اگر شرط آن آورده شود به آن ضروریه گفته می شود. و در باب قیاس شرط آورده نمی شود به آن مطلقه گفته می شود و در باب برهان شرط آورده می شود به آن ضروریه گفته می شود .

ترجمه: حتی اینکه مقدمه ای که اگر شرط شود در آن مقدمه، ضرورت ممکن نباشد که این شرط حاصل شود جز از جهت امکان اشتراط «نه از جهت ایجاد ضرورت یا ایجاد انکار ضرورت»این چنین مقدمه ای مطلق است اگر از این شرائط و جهات «یعنی از قید ضرورت»خالی شود.«اما اگر قید ضرورت آورده نشود مطلق است و در باب قیاس، این مقدمه مطلق است ولی در باب برهان مقیّد است لذا تناقض نیست»

ص: 42

«و فرق بعید بین امکان اشتراط شیء و بین اشتراطه بالفعل»

فرق زیادی است بین اینکه شیئی، شرط شدنش ممکن باشد و شیئی شرط شود. گاهی چیزی شرط می شود اما گاهی امکان شرط دارد. در باب برهان، ضرورت شرط می شود اما در باب قیاس، امکان شرط وجود دارد اما خود شرط نیست یعنی شرط نمی شود ولی امکان شرط وجود دارد چون قضیه ضروریه است اگر شرط شود اشکالی ندارد. بله آن قضیه مطلقه که مقابل ضروریه است را نمی توان شرط کرد.

پس در قیاس می توان شرط ضرورت کرد چون قضیه قابلیت این شرط را دارد اما در باب برهان این شرط را بالفعل می کند و لذا فرق بعید است بین امکان اشتراط و فعلیت اشتراط. «در باب قیاس امکان اشتراط است و در باب برهان فعلیت اشتراط است و بین این دو فرق است پس بین آنچه که در باب قیاس گفته شد و آنچه در باب برهان گفته می شود فرق است»

ترجمه: فرق زیادی است بین امکان اشتراط شیء «که در باب قیاس است» و بین اشتراط آن شیء بالفعل «که در باب برهان است»

«فها هنا اذا اشترطت الضروره انتقضت بالخلو عن الحکم ایّ زمان کان»

اگر به جای «اذا»، «اذ» باشد بهتر است.

فاء در «فهاهنا» برای توضیح است یعنی الان که ثابت شد در باب برهان، ضرورت آورده شد و در باب قیاس آورده نشد پس در باب برهان اگر استغراق زمانی خِلَل پیدا کند کلیت، خلل پیدا می کند چون ضرورت آمده و شرط شده. در باب قیاس اگر استغراق زمانی خلل پیدا کند کلیت از بین نمی رود چون شرط ضرورت را می توان آورد ولی آورده نشد. حتی در نیت هم آورده نشد. یعنی کاملا از شرط ضرورت خالی شد و در این صورت استغراق زمانی لازم نمی شود. و اگر خلل به استغراق زمانی وارد شود ضرر به جایی نمی زند و کلیت مقدمه را از بین نمی برد. سپس می فرماید اگر همین شرطی که در باب برهان می شد در باب قیاس هم می شد در این صورت خلل به استغراق زمانی، خلل به کلیت بود و برعکس اگر این خلوّ از اشتراط که در باب قیاس بود در باب برهان هم بود خلل به استغراق زمانی، خلل به کلیت نبود یعنی اگر باب قیاس و باب برهان یکسان می شد یعنی در باب برهان شرط کردید در باب قیاس هم شرط می کردید در هر دو «باب قیاس و برهان» خلل به استغراق، خلل به کلیت بود اما اگر در قیاس اشتراط ممکن شد در برهان هم ممکن می شد در این صورت در هر دو، خلل به استغراق زمانی، خلل به کلیت نبود. اما الان قیاس مطلق گذاشته شد و برهان مشروط شد پس در قیاس چون مطلق است خلل به استغراق زمانی، خلل به کلیت نیست و در برهان چون مشروط است خلل به استغراق زمانی، خلل به کلیت هست.

ص: 43

ترجمه: در باب برهان چون ضرورت شرط شد به خلو فردِ موضوع از حکم یعنی محمول در هر لحظه ای «اگر موضوع خالی از حکم و محمول شود» ضرورت نقض می شود «برای اینکه ضررورت نقض نشود باید در تمام زمان ها حکم برای افراد موضوع ثابت شود پس برای بیان کلیت استغراق زمانی لازم می شود».

«و هناک اذا لم تشترط الضروره بل کانت القضیه مطلقه بلا شرط بالفعل فلم تنتقض بالخلو عن الحکم زمانا»

در اینجا هم اگر به جای «اذا»، «اذ» بود بهتر بود.

ترجمه: و در باب قیاس چون ضرورت شرط نشده بود بلکه قضیه مطلق بود و شرط بالفعل نداشت «اما شرط بالامکان داشت یعنی شرطش، ممکن بود ولی بالفعل نشده بود پس قید بالفعل در مقابل بالامکان است» در باب قیاس آن ضرورت نقض نمی شود به خلو موضوع از حکم زمانا «یعنی در یک زمانی ممکن است حکم از موضوع تخلف کند ولی ما چون ضرورت را شرط نکرده بودیم این تخلف، آسیبی نمی زند.

«اذ وجد زمانا»

چرا این تخلف، آسیبی نمی زند؟چون حکم در یک زمانی واقع شد و همین وقوع حکم در یک زمان، مطلقه را صادر کرد و ما ضروریه لازم نداشتیم تا گفته شود در تمام زمان ها حکم باید صادق باشد بلکه اگر در زمان واحد، حکم صادر شود مطلقه صادق است بله اگر ضرورت اعتبار می شد وقوع حکم در یک زمان کافی نبود بلکه وقوع حکم در تمام ازمنه لازم بود.

ص: 44

«و کان لم یشترط دوام الحمل للوضع»

این عبارت دنباله ی « اذ وجد زمانا» است یعنی چون حکم در یک زمانی وجود گرفت و شرط دوام هم نشده بود تا گفته شود همه زمانها باشد. اگر قید ضرورت می آمد شرط می شد که حکم باید دائما برای موضوع ثابت باشد ولی شرط ضرورت نشد و وقتی شرط ضرورت نشد دوام آورده نشد و وقتی دوام آورده نشد به وقوع حکم در بعضی احیان اکتفا می شد.

ترجمه: زیرا حکم در یک زمانی موجود شده بود و شرط دوام حمل برای وضع نبود «و گفته نشد که محمول همیشه برای موضوع باشد اگر چه در برهان شرط شده بود» در این صورت خللی وارد نشده و کلیت به حال خودش باقی است.

«و لو اشترط هناک شرط الضروره فکان بالضروره مادام موصوفا بالموضوع فلم یوجد فی بعض زمان اتصافه به»

«شرط الضروره» نائب فاعل «اشترط» است. «لکان القول» جواب «لو» است و «فکان» تفریع است و ضمیر آن به «حکم» یا «محمول» برمی گردد.

اگر در باب قیاس شرط ضرورت می شد قیاس مانند برهان می شد و در آنجا هم تخلفِ زمانی ضرر به کلیت می زد.

ترجمه: اگر در باب قیاس شرط ضرورت می شد و نتیجه این شرط، این می شد که حکم برای موضوع، بالضروره می شد مادامی که موضوع، موصوف به موضوع است «یعنی اگر شرط ضرورت می شد و محمول برای موضوع ضروری می شد در این صورت این محمول و حکم یافت نمی شود در بعضی زمان اتصاف موضوع به موضوع یعنی زمان اتصاف موضوع به وصف عنوانی»

ص: 45

«لکان القول منتقضا»

اگر این چنین وضعی در باب قیاس پیش می آمد «یعنی اگر شرط می شد و بعداً تخلف می شد» قول «و قضیه ای که در باب قیاس گفته شد» منتقَض می شد و خلل پیدا می کرد.«چون خلل زمانی وارد می شد و خلل زمانی، کلیت را نقض می کرد همانطور که خلل فردی، کلیت را نقض می کند.

پس روشن شد که عامل فرق بین این قضیه ای که در قیاس به کار برود با همین قضیه که در برهان به کار رود عامل واقعی نیست بلکه عامل اختیاری است که همان نیت کردن ما و نیت نکردن ما است یعنی شرط کردن و شرط نکردن ما است و الا قضیه ای که در باب برهان بکار رفته با قضیه ای که در باب قیاس به کار رفته هر دو یکی است و واقعا فرق ندارند. فرق به واسطه تصرف ما واقع می شود.

بيان ديگر جواب به اشکال اينکه چه فرقي بين باب قياس و باب برهان است/ مقدمات برهان بايد کلي باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/06/30

موضوع: بیان دیگر جواب به اشکال اینکه چه فرقی بین باب قیاس و باب برهان است/ مقدمات برهان باید کلی باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«ولنعبر عن هذا من جهه اخری فنقول»(1)

بیان اشکال: اشکال شده بود که ضرورت به معنای مادام الموضوع موصوفا یعنی ضرورت و صفیه در باب قیاس مطرح شد در باب برهان هم مطرح شده شما در باب قیاس، کلیت این قضیه را به این صورت گرفتید که محمول بر تمام افراد موضوع حمل شود یعنی کلّ افرادی را برای کلیت قضیه اعتبار کردید اما در باب برهان علاوه بر اینکه کلیت افرادی را اعتبار کردید کلیت ازمانی را هم معتبر دانستید و گفتید که باید این محمول برای موضوع در تمام زمانها ثابت باشد و قانع نشدید که محمول برای همه افراد موجود باشد بلکه گفتید برای همه افراد آن هم در همه زمان ها موجود باشد. یک قضیه است که به آن قضیه ضروریه مادام وصف الموضوع می گویند کلیت این قضیه را در باب قیاس به صورتی معنا کردید در باب برهان به صورت دیگر معنا کردید. با اینکه قضیه، قضیه واحده است کلیت آن در دو باب به دو صورت معنا می شود این چگونه جمع می شود.

ص: 46


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.124، س4، ط ذوی القربی.

مفاد آنچه که در باب قیاس گفته شده این بود که کلیت زمانی معتبر نیست مفاد آنچه که در باب برهان گفته می شود این است که کلیت زمانی معتبر هست. تناقض در کلیت افرادی نیست چون کلیت افرادی هم در باب قیاس پذیرفته شد و هم در باب برهان معتبر دانسته شد اما کلیت زمانی در باب قیاس معتبر نکردید ولی در باب برهان معتبر کردید معنایش این است که کلیت زمانی در یک قضیه هم لازم است و هم لازم نیست.

جواب: مصنف جواب داد که درجلسه قبل خوانده شد حال می خواهد به عبارت دیگر جواب بدهد.

بیان دیگر جواب: در باب قیاس موضوع قضیه، ذات بود در باب برهان موضوع قضیه، ذات مع الوصف است یعنی محمول، محمولی است که بر وصف حمل می شود. در باب برهان موضوع، خود وصف است پس این محمول دائماً بر وصف حمل می شود چون محمول ضروری وصف است نه ضروری ذات. در باب قیاس موضوع، ذات است و محمول، برای وصف است وصف گاهی موجود است و گاهی موجود نیست و چون محمول برای وصف است لذا محمول گاهی حمل می شود و گاهی حمل نمی شود پس در باب برهان موضوع به نحوی است که محمول دائما بر آن حمل می شود اما در باب قیاس موضوع به نحوی است که محمول دائما بر آن حمل نمی شود. لذا در کلیتی که در باب قیاس است زمان معتبر نشده اما در باب برهان، زمان معتبر شده زیرا در باب برهان، محمول دائما «فی کل ازمنه» حمل می شود اما در باب قیاس، محمول وقتی حمل می شود که وصف هست و وقتی که وصف نیست محمول حمل نمی شود. یعنی در باب قیاس در همه زمانها محمول حمل نمی شود زیرا موضوع، ذات است و این محمول مربوط به ذات نیست بلکه مربوط به وصف است و وصف هم گاهی هست و گاهی نیست. آن وقت که وصف هست محمول می آید و وقتی که نیست محمول نمی آید. پس محمول در باب قیاس لازم نیست دائمی باشد ولی در باب برهان باید دائمی باشد علت این نیست که کلیت فرق می کند بلکه این است که موضوع فرق می کند. موضوع در باب قیاس طوری است که ما را ناچار کرده کلیت، آن طور معنا شود و موضوع در باب برهان طوری است که ما را ناچار کرده کلیت، این طور معنا شود. لذا در باب قیاس موضوع، اقتضا می کرد که کلیت، کلیت افرادی گرفته شود نه ازمانی اما در باب برهان موضوع، اقتضا می کرد که کلیت، هم کلیت افرادی هم کلیت ازمانی گرفته شود.

ص: 47

بیان جواب در ضمن مثال: گفته می شود «کل ابیض فهو مفرق لنور البصر» عبارت «مفرق لنور البصر» آیا برای ذات ابیض است یا برای وصف ابیض است؟ مثلا یک پارچه را ملاحظه کنید آیا ذاتش مفرق نور بصر است یا وقتی که بیاض می گیرد مفرق نور بصر است؟ مسلماً وقتی که ابیض را می گیرد مفرق نور بصر است پس محمول برای این موضوع «یعنی پارچه» است اما پارچه ای که وصف سفیدی دارد. در برهان خود ابیض، موضوع است و در قیاس «پارچه ابیض» موضوع است یعنی ذات موضوع است. عبارت «مفرق لنور البصر» در برهان، هیچ زمانی تخلف نمی کند چون ضروری وصف است و لذا هر وقت وصف هست این محمول هم هست اگر وصف، دائمی است محمول هم دائمی است اما در قیاس این محمولِ «مفرق لنور البصر» بر روی ابیض رفته ولی در و اقع موضوعش ذات ابیض است نه خود ابیض. ذات ابیض می تواند ابیض را داشته باشد و می تواند نداشته باشد اگر داشت محمول برای او ضروری است و اگر نداشت ضروری نیست. پس محمول بر تمام افراد موضوع حمل می شود ولی نه در همه زمان ها بلکه فقط در آن زمانی که این افراد موضوع، این وصف را دارند اما در باب برهان محمول همیشه بر موضوع حمل می شود چون موضوع، همیشه همراه وصف است.

نکته: ابتدا که مصنف وارد بحث می شوداینطور می گوید که آن که خلوّ زماناً و دوام زماناً در آن اعتبار می شود «که مراد، موضوع است» در باب قیاس و برهان متفاوت است.

ص: 48

مراد مصنف از اعتبار، اشتراط نیست بلکه آزمایش است یعنی نه اینکه خلو زمانا و دوام زمانا در آن شرط می شود بلکه به معنای این است که در مورد آن سنجیده می شود که می تواند در یک زمانی از محمول خالی باشد یا نمی تواند. پس مراد از «خلو»، «خلو از محمول» است و مراد از «چیز»، «موضوع» است.

توضیح عبارت

«ولنعبر عن هذا من جهه اخری»

«هذا» از این جوابی که از اشکال دادم.

ترجمه: تعبیر می کنیم از این جوابی که از اشکال دادیم به صورت دیگری.

«فنقول:ان الذی یعتبر فیه الخلو زمانا و الدوام زمانا هاهنا هو غیر الذی کان یعتبر فیه الامران هناک»

می توان «یعتبر» را به معنای «یشترط» گرفت به همان بیانی که گفته شد ولی اگر به معنای امتحان کردن گرفته شود بهتر است.

در یک موضوع که باب قیاس است خلو از محمول زمانا مطرح است در موضوع دیگری که باب برهان است دوام محمول زمانا مطرح است.

«الخلو زمانا»: موضوعی که خلو از محمول در آن هست زمانا. قید «زمانا» احتراز از افراداً است یعنی نه اینکه محمول از فردی از افراد جدا شود و نه اینکه فردی از افراد موضوع، از محمول خالی باشد بلکه زمانی از زمان هایی که این موضوع دارد خالی از محمول است یعنی این موضوع در زمانی از محمول خالی است و الا افراد موضوع هیچکدام خالی از محمول نیستند پس اینکه محمول، همه را شامل نمی شود مراد این است که همه زمان را شامل نمی شود نه اینکه همه افراد را شامل نمی شود.

ص: 49

«والدوام زمانا»: این عبارت برای باب برهان است که در باب برهان، دوام محمول است زمانا یعنی نه تنها همه افراد را می گیرد بلکه همه زمان ها را می گیرد و از «همه زمانها» تعبیر به «دوام» می شود.

توضیح: موضوعی که در آن خلو زمان امکان دارد برای قیاس است و موضوعی که در آن دوام اعتبار می شود برای باب برهان است. یعنی خلو مربوط به باب قیاس شد و دوام مربوط به باب برهان شد. مصنف هم خلو و هم دوام را در موضوع برهان می آورد و هر دو را در موضوع قیاس می آورد و می گوید «غیر الذی کان یعتبر فیه الامران» چون مصنف این کار را کرده لفظ «یعتبر» به معنای امتحان کردن است و به معنای «یشترط» گرفته نمی شود چون معنا ندارد که گفته شود در باب برهان خلو از زمان شرط شود. یا در باب قیاس، شرط دوام نمی شود بلکه اینکه گفته می شود که در باب برهان خلو و دوام آزمایش می شود تا معلوم شد که کدام یک حق است در باب قیاس هم خلو و دوام آزمایش می شود تا معلوم شد که کدام یک حق است. در باب برهان معلوم می شود که دوام حق است در باب قیاس معلوم می شود که خلو حق است.

اما در تبیینی که استاد فرمودند «یعتبر» را می توان به معنای اشتراط و امتحان گرفت.

ترجمه: موضوعی که در باب برهان است «و ما باید ببینیم که آیا می تواند در آن، خلو از محمول را داشت یا باید دوام باشد» غیر از موضوعی است که در آن موضوع، خلو و دوام امتحان می شوند در باب قیاس.

ص: 50

«فهناک انما یعتبر ذلک ما بین حدی المطلوب علی الاطلاق»

«هناک»: در باب قیاس.

ترجمه: در باب قیاس، خلو و دوام امتحان می شوند بین دو حد مطلوب که موضوع و محمول است و مراد اصغر و اکبر است «چون مطلوب، اکبر و اصغر است نه حد وسط، و حد وسط در قیاس است» بر اطلاق.

«علی الاطلاق»: یعنی موضوعی که مطلق است نه موضوع مقید به وصف. در باب قیاس موضوعی که مطلق است موضوع قرار داده می شود نه موضوعِ مقید به وصف. اما در باب برهان، موضوعِ مقید به وصف موضوع قرار داده می شود یا به عبارت دیگر در باب قیاس، ذات که مطلق است موضوع قرار داده می شود و قید وصف نمی آید اما در باب برهان ذات مقید موضوع قرار داده می شود.

«و هما ذات الشیء الابیض و ذات اللون المفرق للبصر»

دو حدِ مطلوبِ مطلق، ذات شیء ابیض است نه ذات به علاوه وصف ابیض، و محمول هم ذات «لون مفرق للبصر» است وقتی که گفته می شود «کل ابیض»، «فهو مفرق لنور البصر» هم می آید. ذات موضوع در باب قیاس مطرح است نه ابیض آن موضوع، ولی گاهی وصف ابیض می گیرد و گاهی نمی گیرد.

«فیعتبر حال المحمل عند ذات الموضوع من حیث ذاته»

«یعتبر» به معنای «لحاظ» است.

حال محمول لحاظ می شود نزد ذات موضوع از حیث ذاتش نه نزد ذات موضوع از حیث وصفش یعنی وقتی که محمول ملاحظه می شود با چه چیز سنجیده می شود؟ آیا با ذات موضوع سنجیده می شود از حیث ذاتش یا با ذات موضوع سنجیده می شود از حیث وصفش؟ می فرماید در باب قیاس با ذات موضوع سنجیده می شود از حیث ذات موضوع نه از حیث وصف موضوع لذا این موضوع که ذاتش موضوع است گاهی وصف را دارد و گاهی وصف را ندارد پس خلو زمانا تصور می شود.

ص: 51

اما در باب برهان چون محمول با وصف سنجیده می شود و این محمول هیچ وقت از وصف جدا نمی شود پس محمول دائماً هست پس خلو زمانا نیست بلکه دوام زمانا است. دوام زمانا یعنی کلیت ازمانی هم لحاظ می شود.

«و ها هنا یعتبر ذلک فی شرط للموضوع»

«ذلک»: خلو دوام.

در باب برهان خلو دوام اعتبار می شود در وقتی که موضوع همراه شرط «ابیض» است اما در باب قیاس ذات موضوع بدون این همراهی ملاحظه می شود.

«و هو مادام ذات الموضوع موصوفا بصفه انه ابیض»

آن شرط عبارت از این است که ذات موضوع موصوف به صفت «انه ابیض» ملاحظه می شود در این صورت، «مفرق لنور البصر» به چنین موضوعی که همراهش است نسبت می دهی و معلوم است که اینچنین محمولی از این چنین موضوعی جدا نمی شود بلکه دوام دارد و خلو زمانا ندارد.

«و هناک لم یکن بشرط هذا»

«شرط هذا» یعنی شرط «مادام ذات الموضوع موصوفا بصفه انه ابیض».

ترجمه: شرطِ «مادام ذات الموضوع موصوفا بصفه انه ابیض» در باب قیاس نیست و ذات موضوع، موضوع قرار داده شده بود ولی در باب برهان ذاتِ همراه با این شرط موضوع قرار داده شده است.

«بل کان انما یکون مطلقا»

در باب قیاس شرط معتبر نبود بلکه موضوع منحصراً مطلق بود و مشروط نبود.

«لانه لیس یعرض لذات الموضوع دائما بل فی وقت اتصافه بانه کذا»

ص: 52

چون در قیاس دیده شد که محمول فقط در یک زمان بر موضوع حمل شد نه در تمام ازمنه، فهمیدیم که موضوع، ذات است اگر موضوع، وصف بود محمول، دائماً حمل می شد.

«بانه کذا» یعنی بانه ابیض.

«فکان لیس کل موصوف بانه ابیض فهو ذو لون مفرق للبصر مادام موجود الذات بل مادام موصوفا بانه ابیض»

«بانه ابیض» متعق به «موصوف» است.

اینچنین نیست که هر موصوفِ بانه ابیض بتواند مفرق نور بصر باشد بلکه موصوفِ بانه ابیض که الان وصف را داشته باشد می تواند مفرق نور بصر باشد مراد از موصوف، ذات است یعنی این ذات، همیشه اینچنین نیست که مفرق باشد بلکه مادامی که موصوف است مفرق است.

ترجمه: هر چیزی که موصوف بانه ابیض است اینچنین نیست که ذو لون مفرق للبصر باشد مادامی که ذاتش موجود است بلکه مفرق نور بصر است مادامی که موصوف بانه ابیض است.

«فکان ذو لون مفرق للبصر لا یحمل فی کل وقت علی ذات الموصوف بانه ابیض بل وقتا ما»

عبارت «ذو لون مفرق للبصر» را مصحح کتاب داخل گیومه گذاشته ملعوم می شود که مطلق را به خوبی فهمیده است. این جمله اسم «کان» است و «لا یحمل» خبر است. مصنف می گوید خود این جمله «ذولون مفرق للبصر» که محمول است بر ذات چیزی که موصوف با نه ابیض است در کل وقت حمل نمی شود بلکه وقتا مّا حمل می شود «یعنی وقتی که وصف ابیض را داشته باشد حمل می شود»

ص: 53

«و ها هنا کذلک ایضا»

در باب برهان هم همینطور است یعنی اگر ذات، موضوع می شد همین حکم را داشت ولی ذات، موضوع نشد.

«ولکن انما یُمنَع هاهنا ان یخلو شیء من الموضوع عن المحمول زمانا اذا اخذنا الموضوع بالشرط الذی تصدق معه الضروره»

«هاهنا»: در باب برهان

در باب برهان، مانع از ارتفاع محمول، آن شرطی است که در موضوع شده زیرا در موضوع، وصف شرط شده است و محمول برای وصف و ضروری وصف است به این جهت این محمول هیچ وقت از موضوع تخلف نمی کند.

ترجمه: ولکن منع می شود در باب برهان اینکه شیئی و فردی از افراد موضوع خالی باشد از محمول در یک زمانی، «در باب برهان هیچ فردی از افراد موضوع نمی تواند خالی باشد از محمول در یک زمانی، اگر موضوع را با شرطی اخذ کردیم «چون موضوع را با شرط اخذ می کنیم محمول نمی تواند از آن جدا شود اما در باب قیاس موضوع را با شرط اخذ نمی کردیم بلکه ذات موضوع اخذ می شد» که با آن شرط، ضرورت صدق می کند «یعنی با آن شرط، محمول برای موضوع ضروری می شود و اگر آن شرط برداشته شود محمول برای موضوع ضروری نمی شود پس مانع اینکه برهان مانند قیاس باشد این است که در موضوع شرط می شود اگر در موضوع شرط نشود و مطلق گذاشته شود همانطور که در قیاس مطلق گذاشته شود محمول می توانست زمانا جدا شود»

ص: 54

«و کان هناک کذلک ایضا»

در باب قیاس هم همینطور است یعنی اگر این شرط آورده شود باب قیاس هم مثل باب برهان می شود. در برهان گفت اگر شرط آورده نشود مثل باب قیاس می شود حال در قیاس می گوید اگر شرط آورده شود مثل باب برهان می شود.

ترجمه: در باب قیاس هم همینطور بود که اگر شرط آورده می شد محمول برای موضوع ضروری می شد در همه زمانها «در اینصورت دوام، محمول بود ولی خلو عن المحمول نبود».

«و هذه المقدمه تستعمل فی البرهان مع حذف جهه الضروره ولکن تُنوَی»

کسی می گوید در قیاس گفته بودید «کل موصوف بانه ابیض فهو مفرق للبصر» در برهان هم همین گفته شد. ظاهر قضیه که نگاه می شود فرقی نیست پس شما چگونه فرق می گذارید؟

مصنف می گوید ظاهراً فرق نمی کنند و هر دو به همین صورت هستند. قید ضرورت از هر دو حذف شده یعنی قید بالضروره نه در باب برهان داخل قضیه آمد نه در باب قیاس آورده شد. ولی همانطور که در جلسه قبل اشاره شد در باب برهان، ضرورت، در نیت گرفته شد اما در باب قیاس، ضرورت در نیت گرفته نشد یعنی نیتاً با هم فرق کردند نه ظاهراً. در باب برهان، قید ضرورت، در نیت گرفته شد لذا گفتیم موضوع باید مادام الوصف باشد تا محمول برایش ضروری می شود اما در باب قیاس، قید ضرورت در نیت گرفته نشد فقط وجود محمول برای موضوع کافی بود «البته وجود ضروری آن را نمی خواستیم همان وجود فی بعض الاحیان کافی بود لذا در باب قیاس معلوم شد که موضوع باید ذات باشد که اگر این محمول را یکبار بگیرد کافی باشد.

ص: 55

موضوع، وصف نیست و الا اگر وصف بود دائما محمول را می گرفت.

پس این مقدمه ای که کلیه و ضروریه است و در باب برهان و قیاس می خواهد به کار برود در باب قیاس بدون لفظ «ضرورت» و بدون نیت «ضرورت» بکار می رود اما در باب برهان بدون لفظ «ضرورت» و همراه با نیت «ضرورت» بکار می رود.

ترجمه: این مقدمه ای که کلیه است «که هم در باب قیاس مطرح شد و کلیتش به یک نحوه معنا شد هم در باب برهان مطرح شد ولی کلیتش به نحو دیگری معنا شد» در برهان استعمال می شود با حذف جهت ضرورت «یعنی لفظ ضرورت حذف می شود» لکن در باب برهان در نیت گرفته می شود «یعنی قصد ضرورت می شود و لو لفظا گفته نشده»

«و انما تکون مطلقه بالحقیقه اذا حذفت و لم تُنوَ بل نُظِر الی الوجود فقط»

ضمیر «تکون» به «مقدمه» بر می گردد و ضمیر «حذفت» به «ضرورت».

این مقدمه حقیقتا مطلق می شود وقتی که ضرورت هم از لفظ بیفتد و هم از نیت بیفتد «اما اگر از نیت نیفتد ظاهرا مطلق است ولی حقیقهً مطلق نیست» بلکه نظر شود به اینکه محمول برای موضوع وجود دارد«اما وجود ضروری ندارد بلکه یک لحظه وجود پیدا کردن هم کافی است»

«فقد انحلت هذه الشبهه العویصه»

با این دو جوابی که داده شد این شبهه عویصه که چه فرقی بین باب قیاس و باب برهان است حل شد.

ص: 56

محمول در مقدمات برهاني بايد ذاتي براي موضوع باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا. 93/06/31

موضوع: محمول در مقدمات برهانی باید ذاتی برای موضوع باشند/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«الفصل الثانی فی المحمولات الذاتیه التی تشترط فی البرهان»(1)

در مقدمات برهان بیان شد که سه شرط وجود دارد:

1_ اعرف از نتیجه باشد

2 _ ضروری باشد

3 _ کلی باشد.

حال در فصل دوم مصنف می خواهد شرط دیگری اضافه کند که آن شرط مربوط به محمول است محمول مقدمات برهانی باید ذاتی برای موضوع باشند ذاتی در باب ایساغوجی با ذاتی در باب برهان فرق می کند به این جهت مصنف می خواهد ذاتی در باب برهان را توضیح دهد تا آن شرطی که در باب برهان است کاملا روشن شود. ابتدا بیان می کند که باید محمول ذاتی برای موضوع باشد سپس ذکر می کند که چرا باید اینگونه باشد بعداً ذاتی باب برهان را تفسیر می کند.

ذاتی معانی زیادی دارد که دو معنا از معانی آن در باب برهان، اعتبار دارد و بقیه آن ربطی به باب برهان ندارد خود مصنف در مباحث آینده معانی ذاتی را ذکر می کند و می گوید اینها مربوط به برهان نیستند فقط دو معنی از آن معانی مربوط به برهان هستند که اختصاص به حمل و وضع دارند. یعنی محمول را ذاتی موضوع قرار می دهند یعنی ذاتی، صفت برای محمول است وقتی که با موضوع مقایسه شود. وقتی که ذکر کرد به معانی دیگر می پردازد که در باب برهان کارآیی ندارد. بعداً درگیر می شود با کسانی که در این مساله حرف ناحق زدند.

ص: 57


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.125، س1، ط ذوی القربی.

بحث اول: مصنف ادعا می کند محمول ذاتیِ موضوع است.

بحث دوم: چرا ذاتیت محمول اعتبار می شود؟ مصنف می فرماید در برهان حد وسط باید علت برای ثبوت نتیجه باشد یا به عبارت دیگر حد وسط علت برای حمل اکبر بر اصغر باشد. حد وسط در صغری محمول است اگر این محمول، ذاتی نباشد نمی تواند علت باشد. محمولی که نسبت به موضوع، غریب است نمی تو اند حکمی را که عبارت از اکبر است برای موضوع، ثابت کند پس باید حد وسط حتما علت باشد و علت بودنش در صورتی است که ذاتی موضوع باشد.

توضیح عبارت

«الفصل الثانی فی المحمولات الذاتیه التی تشترط فی البرهان»

توضیح بحث اول: می خواهیم بیان کنیم محمولات ذاتی که وجودشان در مقدمات برهان شرط می شود.

«و اذا کانت المقدمات البرهانیه یجب ان تکون ذاتیه المحمولات للموضوعات»

جواب «اذا» عبارت «فلنبین» در سطر 6 است.

وقتی که معلوم است باید مقدمات برهانی، ذاتی باشند پس ما باید بیان کنیم که مراد از ذاتی چیست؟

الف و لام در «المحمولات» عوض از مضاف الیه است یعنی «محمولاتها». الف و لام در للموضوعات هم عوض از مضاف الیه است یعنی «موضوعاتها». عبارت به این صورت می شود «و اذا کانت المقدمات البرهانیه یجب ان تکون ذاتیّهٌ محمولاتُها لموضوعاتها» یعنی مقدمات برهانی این چنین اند که باید محمولاتشان برای موضوعاتشان ذاتی باشد.

«الذاتیه التی تشترط فی البرهان»

این عبارتِ «الذاتیه التی تشترط فی البرهان» حالت مفعول مطلق دارد یعنی چه نوع ذاتیتی در مقدمات برهان لازم است؟ آن ذاتیتی که در مقدمات برهان شرط می شود.

ص: 58

«غیر غریبتها»

این عبارت، تفسیر برای «ذاتیه» است و مطلب اضافه ای نمی گوید یعنی باید محمولات برای موضوعات، ذاتی باشند یعنی غیر غریبه باشند ضمیر در آن به محمولات بر می گردد یعنی محمولات این مقدمات نباید برای موضوعات، غریبه باشند بلکه باید ذاتی باشند. هر چه ذاتی نبود غریبه است ولو عارضی باشد که در باب برهان، ذاتی به حساب نمی آید.

مصنف تا اینجا بحث اول را بیان کرد که توضیح مدعا بود و مدعا این بود که محمول در مقدمات برهانی باید ذاتی موضوع باشد نه غریبه .

«فان الغریبه لا تکون عللا»

توضیح بحث دوم: مصنف از اینجا به بحث دوم می پردازد که چرا چنین چیزی شرط شد؟ می فرماید چون محمولی که غریبه باشد نمی تواند علت ثبوت اکبر برای اصغر باشد به عبارت دیگر نمی تواند علت برای نتیجه باشد. اما محمولی که ذاتی است می تواند علت برای نتیجه باشد.

«و لو کانت المحمولات البرهانیه یجوز ان تکون غریبه لم تکن مبادی البرهان عللا فلا تکون مبادی البرهان عللا للنتیجه»

مصنف عبارت قبلی را تکرار می کند.

مصنف ابتدا می گوید محمول نمی تواند علت باشد بعداً می گوید مبادی برهان نمی توانند علت باشند.

محمول، مبدء برهان است و مبدء برهان اگر علت نشود قیاس برهانی تشکیل نمی شود. مصنف لفظ «محمول» را به «مبدء برهان» عوض می کند تا بهتر فهمیده شود زیرا وقتی گفته شود محمول علت نمی شود کسی استبعاد نمی کند اما اگر گفته شود مبدء برهان علت نشود ما می فهمیم که مبدء برهان باید علت شود و اگر علت نشود برهان درست نمی شود.

ص: 59

ترجمه: اگر محمولات برهانیه جایز باشد که غریبه باشند مبادی برهان علت نمی شوند در نتیجه مبادی برهان علتِ نتیجه نمی شوند «و اگر علت نتیجه نشدند برهان، متکون نمی شود چون برهان آن است که مبادی آن علت برای نتیجه باشد».

«فلنبین ما الذی هو بذاته»

چون چنین است محمولاتِ مقدمات برهانیه باید ذاتی باشند بیان می کنیم آن چه که بذاته است چه می باشد. مراد از «ما الذی هو بذاته» یعنی «ما هو الذاتی».

نکته: مراد از مبادی برهان، همان حد وسط است اگر غیر از حد وسط را هم لحاظ می کنید به خاطر اشتمال بر حد وسط است. اجزاء برهان عبارت از اصغر و اکبر و حد وسط است اما مبدء برهان به یک عبارت، مقدمات آن است و به یک عبارت، حد وسط است. مقدمات اگر مبدء هستند به خاطر اشتمال بر مبدء هست.

مبدء همه قیاسها، حد وسط آنها است ولی در برهان شرط می شود که این مبدء علت باشد و الا همه جا حد وسط، مبدء قیاس است.

«فنقول ان الذی هو بذاته یقال علی وجوه»

آن که ذاتی و بذاته است به چند وجه گفته می شود و چند معنا دارد که دو معنای آن مناسب اینجا است.

«منها وجهان خاصان بالحمل و الوضع و هما المعتد بهما فی کتاب البرهان»

از بین وجوهی که برای ذاتی هست دو وجه آن اختصاص به حمل و وضع دارد «یعنی درباره محمول نسبت به موضوع جاری می شوند» و همان دو هستند که در باب برهان مورد توجه اند. به بقیه معانی ذاتی در باب برهان توجهی نداریم.

ص: 60

صفحه 125 سطر 9 قوله «فیقال»

بحث سوم: بیان معانی «ذاتی»: دو معانی که در باب برهان از ذاتی اراده شده یکی را در سطر 9 صفحه 125 بیان می کند و دیگری را در سطر 4 صفحه 126 بیان می کند.

معنای اول ذاتی: در حد یک شیء، جنس و فصل آن را ذکر می کنیم. در این صورت معنای اول ذاتی با مقوّم یک چیز می شود. اما مقوم را هم مقوّم ذات می توان قرار داد هم مقوّم وجود می توان قرار داد که توضیح این در ادامه می آید آنچه که مقوم موضوع است ذاتی برای موضوع می شود.

ما وقتی می خواهیم شیئی را به تعریفِ حدّی، تعریف کنیم جنس و فصل آن را در تعریف می آوریم. جنس و فصل داخل در حد هستند. حدّ، «ماهو»ی شیء را بیان می کند چیزی که داخل در حد است در طریق «ما هو» است پس جنس و فصل در طریق «ما هو» هستند. این دو جمله را توجه کنید:

1_ «الداخل فی الحد»

2 _ «الموجود فی طریق ما هو».

مراد از «طریق ما هو» آن است که «ما هو» را تشکیل می دهد که مراد حدّ است فرقی بین این دو جمله نیست ولی اگر گفته شود «الواقع فی جواب ما هو»، گفته می شود که جنس، الواقع فی جواب ما هو هست یعنی اگر به وسیله «ما هو» از چیزی سوال کردند چند چیز در جواب قرار می گیرد که عبارتند از جنس و حد و نوع. یعنی اگر مثلا گفتند «زید ما هو» می توان گفت «حیوان» و می توان گفت «حیوان ناطق» و می توان گفت «انسان» هر سه صحیح است ولی اگر انواع مختلف در سوال آمد مثلا «الانسان و الفرس ماهما» در اینجا نمی تواند نوع در جواب قرار بگیرد فقط جنس می آید.

ص: 61

اما آیا فصل در جواب «ما هو» می آید یا نه؟ گفتند فصل در جواب نمی آید و گفتند که فصل در جواب «ای شیء فی جوهره» می آید. یعنی اگر گفته شود «ایّ شی فی جوهره» فصل در جواب می آید و اگر گفته شود «ایّ شی فی عرضه» عرض خاص در جواب می آید.

پس «الواقع فی جواب ما هو» فقط جنس است و فصل نیست اما «الواقع فی طریق ما هو» جنس و فصل هر دو است. اما «الداخل فی ما هو» یا «الداخل فی الحد» شامل هر دو می شود.

حال مصنف می فرماید ذاتی آن است که داخل در حد باشد «پس هم شامل فصل و هم شامل جنس می شود» ذاتی آن است که «واقع فی طریق ما هو» باشد پس هم شامل فصل و هم شامل جنس می شود» . ذاتی آن است که مقوم باشد که هم شامل فصل و هم شامل جنس می شود. بعداً از بحث بیرومی رود و فرق بین جنس و فصل را می گوید که جنس، «الواقع فی طریق ما هو» و «الواقع فی جواب ما هو» هم هست اما فصل «الواقع فی طریق ما هو» است ولی «الواقع فی جواب ما هو» نیست. فرق بین «طریق ما هو» و «جواب ما هو» در نهج اول یا دوم منطق اشارات بیان شده.

نکته: در حد گفته می شود فصل و جنس با هم آورده شود ولی بعضی می گویند به فصل به تنهایی می توان اکتفا کرد. فخر رازی از کتاب حکمت مشرقیه ابن سینا نقل می کند که ایشان گفته فصل به تنهایی در حد کافی است مرحوم خواجه هم از فخر رازی نقل می کند که در صفحه 30 جلد اول منطق اشارات ذکر شده.

ص: 62

توضیح عبارت

«فیقال ذاتی من جهه لکل شیء مقول علی الشیء من طریق ما هو»

«من جهه» یعنی به یک لحاظ و یک معنا» یعنی از طرفی ذاتی به این معنا است و از طرف دیگر ذاتی به معنای دیگر است که در صفحه 126 می آید.

ترجمه: گفته می شود ذاتی به یک لحاظ برای هر چیزی که بر نوع حمل می شود و واقع شود ولی از «طریق ما هو» نه «از جواب ما هو» «یعنی الواقع فی طریق ما هو باشد نه الواقع فی جواب ما هو باشد» که مراد جنس و فصل است.

«و هو داخل فی حده»

آن شیئی که مقول من طریق ما هو است داخل در حد آن شیء است.

ضمیر «هو» به «شیء» در «لکل شیء» بر می گردد.

ضمیر «حده» به «شیء» در «علی الشیء» بر می گردد.

ترجمه: این شیئی که در طریق ما هو است داخل است در حد آن شیئی که «ما هو»ی آن را بیان می کنیم «مثلا ناطق داخل در حد انسان است.»

عبارت را اگر با مثال بیان کنیم به این صورت می شود: فیقال ذاتی من جهه لکل شیء «مثل ناطق و حیوان» مقول علی شی «مثل انسان» من طریق ما هو «یعنی از طریق _ ما هو_ ی انسان بر انسان حمل می شود» یعنی وقتی که می خواهید «ما هو» ی انسان را بیان کنید در طریق این «ما هو»، این شی «یعنی جنس و فصل» را بر انسان حمل می کنید پس هر دو ذاتی می شوند.

ص: 63

«حتی یکون سواء قلت ذاتی او قلت مقول من طریق ما هو»

«ذاتی» با «الواقع فی طریق ما هو» مرادف شد مصنف می فرماید این دو با هم مرادفند به طوری که مساوی است که «ذاتی» گفته شود یا «المقول من طریق ما هو» یا «داخل فی حدّه» گفته شود.

«و هذا هو جنس الشیء و جنس جنسه و فصله و فصل جنسه و حدّه و کل مقوّم لذات الشی مثل الخط للمثلث و النقطه للخط المتناهی من حیث هو متناه»

«هذا»: این که ذاتی به این معنا است. یا آنچه که در طریق ما هو واقع است.

آنچه که در طریق ما هو واقع است این چند تا است که عبارتند از:

1_ جنس شیء.

2 _ جنسِ جنسِ شیء که مراد جنسِ با یک واسطه که جنس متوسط است یا جنسِ با چند واسطه که جنس بعید است لذا شامل همه جنس ها می شود نه اینکه فقط جنس قریب را شامل شود.

3 _ فصل شی.

4 _ فصلِ جنسِ شیء «فصلِ فصل مراد نیست چون فصل، بسیط است اما فصلِ جنس شیء وجود دارد مثل ناطق که فصل انسان است ولی این ناطق، فصل ندارد بلکه حساس متحرک بالاراده فصلِ جنسِ انسان که حیوان می باشد هست.

5 _ حدّ که مرکب از جنس و فصل است ذاتی می باشد.

اینکه گفته می شود جنس، ذاتی است یعنی جنس ذاتی است و ان علا. و اینکه گفته می شود فصل، ذاتی است یعن فصل ذاتی است و ان علا .

ص: 64

6 _ کل مقوم برای ذات شیء مثل خط برای مثلث که خط، جنس و فصل مثلث نیست ولی مقوّم ذات مثلث است جنس مثلث، سطح است و فصل مثلث، «محاط به سه خط بسته» می باشد «سه خط بسته» فصل است اما «خط» فصل نیست بلکه مقوم ذات مثلث است.

معنای مقوم ذات: یعنی می خواهد ذات را بسازد که مقوم ذات در ذهن و خارج همان جنس و فصل است و شیء سومی وجود ندارد پس باید تعبیر به «مقوم ذات در جهان خارج» کرد از این مقومِ ذات در خارج، تعبیر به مقوّم وجود می شود یعنی اگر مثلث بخواهد وجود بگیرد چه ذهنی چه خارجی نیاز به خط دارد ماهیتش «سطح کذا» است ولی برای وجودش به خط احتیاج دارد.

در نسخه خطی آمده «مقوم لوجود الشیء» که ترجیح داده می شود اگر ترجیح داده نشود می گوییم مراد «کل مقوم لوجود ذات الشیء» است یعنی خود ذات در واقع مراد نیست بلکه مقوم وجودِ ذات مراد است چه وجود ذهنی چه وجود خارجی. البته چون نسخه وجود دارد به جای «لذات الشی»، «لوجود الشیء» گذاشته می شود.

مثال به خط برای مثلث می زند. خط دو حیثیت دارد 1 _ من حیث هو خط 2 _ من حیث هو خط متناه، اگر خط «من حیث هو خط» ملاحظه شود نقطه در آن وجود ندارد چون خط را مرکب از نقاط نمی دانیم اما اگر خط را متناهی قرار دهید چون متناهی، طرف و آخر و اول دارد و اول خط یا آخر خط، نقطه است می توان گفت نقطه وجود دارد. نقطه، مقومِ خطِ متناهی است و مقوّمِ خط نیست. اگر خط از نقاط تشکیل می شد «که ما قبول نداریم» در این صورت نقطه، مقوم هر خطی بود اما نقطه مقوم خط متناهی است یعنی اگر خط بخواهد متناهی شود باید طرف داشته باشد و اول و آخر داشته باشد و اول و آخر هم با نقطه درست می شود پس نقطه مقوم چنین خطی هست لذا مصنف تعبیر به «من حیث هو متناه» می کند یعنی نقطه من حیث هو متناه، مقوم خط متناهی است نه من حیث هو خط.

ص: 65

«و هکذا قیل ایضا فی التعلیم الاول»

همینطور که بیان کردیم در تعلیم اول گفته شده و ارسطو هم به این صورت گفته است. تعلیم اول کتاب منطقی ارسطو است.

«فاقول قبل ان ترجع الی الغرض یجب ان نستیقن من هذا ان الفصول صالحه لان تکون داخله فی جواب ما هو صلوح الجنس»

غرض ما بیان ذاتی بود بخشی از غرض هم شروع کردیم و گفتیم «فیقال ذاتی من جهه لکل شیء...» الان مصنف می خواهد از بحث بیرون برود دیگر نمی خواهد درباره ذاتی بحث کند بلکه می خواهد در فرق بین «طریق ما هو» و «جواب ما هو» بحث کند لذا از بحث بیرون می رود و بعداً که این بحثش تمام می شود در صفحه 126 سطر 3 می گوید «فلنعد الی موضعنا الذی فارقناه»

ترجمه: قبل از اینکه به غرض و بحث برگردیم می گوییم از مطالبی که گفتیم واجب است که یقین کنیم که فصول می توانند و صالح اند که در جواب «ما هو» داخل شوند «جواب ما هو را بیان کردیم که یا حد است یا جنس است یا نوع است و فصول در حد و نوع داخل اند پس می توانند در جواب ما هو داخل باشند ولی نمی توانند جواب ما هو واقع شوند. اگر بخواهند جواب ما هو و اقع شوند یعنی مستقلا در جواب ما هو واقع شوند» مانند صالح بودن جنس « همانطور که جنس می تواند داخل در جواب ما هو باشد فصل هم می تواند داخل در جواب ما هو باشد اما جنس چیزی اضافه دارد که فصل، آن چیز را ندارد و آن این است که جنس می تواند در جواب ما هو واقع شود ولی فصل نمی تواند واقع شود».

ص: 66

«و فی التعلیم الاول وَضَع الفصلَ و الجنس کلَّ واحد منهما للنوع کالآخر فی کونه داخلا فی ماهیته»

در تعلیم اول ارسطو یک وجه مشابهت بین جنس و فصل گفته و یک وجه مفارقت گفته است.

گفته هر دو داخل در جواب ما هو هستند هم جنس و هم فصل داخل است اما فرق این است که گفته جنس را در جواب ما هو می توان گفت اما فصل را در جواب ما هو نمی توان گفت . یعنی همان ما به الاشتراک و ما به الامتیازی که مصنف بیان کرد. مصنف می خواهد با آوردن کلام ارسطو تایید کند که کلامش با کلام ارسطو مطابق است.

ترجمه: در تعلیم اول، هر یک را نسبت به نوع مثل دیگری قرار داده یعنی گفته همانطور که جنس داخل در نوع است فصل هم داخل در نوع است «یا همانطور که فصل داخل در نوع است جنس هم داخل در نوع است یعنی نسبت به نوع، هر کدام مانند دیگری است اما نسبت به جواب ما هو با هم فرق می کنند» در اینکه داخل در ماهیت نوع هستند.

«و مقول فی طریق ما هو»

«مقول» عطف بر «داخلا» است یعنی هر دو «جنس و فصل» مثل هم هستند در اینکه هر کدام داخل در ماهیت نوع اند و هر یک مقول در طریق «ما هو» نوع اند «مقول در طریق اند نه مقول در جواب».

نکته: «مقول در طریق» یا «داخل در ماهیت» هر دو یک چیز است.

ص: 67

«ثم قد جَعَل الفصلَ الاخیر المورد فی حد الجنس بانه مقول فیه جواب ما هو»

ضمیر «جعل» به «ارسطو» بر می گردد و مفعول اول آن «الفصل الاخیر» است و مفعول دوم را می توان «المورد فی حد الجنس» گرفت و می توان «بانه مقول فی جواب ما هو» گرفت که هر دو صحیح است ولی «المورد فی حد الجنس» بهتر است.

مراد از «الفصل الاخیر» به معنای اصطلاحی نیست بلکه به معنای فرق و امتیاز است. یعنی فرق بین جنس و فصل چیست؟

ترجمه: فصل آخر «یعنی ما به الامتیازِ دیگر» بین جنس و فصل را قرار داده همان چیزی که در حد جنس وارد می شود و در حد جنس، «بانه مقول فی جواب ما هو» وارد می شود.

«و فَرّق به بین الجنس و الفصل و غیر الفصل»

ضمیر «فرق» به «ارسطو» بر می گردد.

لفظ «بین» بر دو چیز وارد می شود ولی در اینجا بر سه چیز وارد شده که باید آن سه را دو تا کرد به این صورت که یکی جنس است، و فصل و غیر فصل یکی دیگر است. یعنی اینگونه معنا می شود که فرق گذاشته بین جنس از طرفی و بین فصل و غیر فصل از طرف دیگر.در اینصورت روشن است که مراد از غیر فصل، جنس نیست.

جنس را در جواب ما هو می توان قرار داد اما فصل و غیر فصل که عوارض است را نمی توان قرار داد و این، فارق بین جنس و بقیه است.

ص: 68

تعبیر به «الفصل الاخیر» کرد؟ یعنی آخرین فرق به عبارت دیگر فرقی که واسطه ندارد اما در بعضی نسخ «الفصل الآخر» است که خیلی توجیه صحیحی ندارد.

«فیجب من ذلک ان یکون المقول فی جواب ما هو غیر المقول فی طریق ما هو»

واجب است بدانید که «مقول فی جواب ما هو» غیر از «مقول فی طریق ما هو» است چون «مقول فی جواب ما هو» منحصر به جنس است در حالی که «مقول فی طریق ما هو» هم شامل جنس است هم شامل فصل است پس این دو با هم فرق کردند.

«و ان یکون بینهما فُرقانٌ علی ما رایناه و اوضحناه فی موضعه»

این عبارت تفسیر مطلب گذشته و تکرار آن است.

بین «مقول فی جواب ما هو» و «مقول فی طریق ما هو» فرقان «یعنی فرق» است «مراد فَرقان نیست که دو فرق باشد بلکه همین یک فرق است که گفتیم» در جای خودش گفتیم که در نهج دوم اشارات گفته شد.

بيان معناي دوم ذاتي در باب برهان/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/01

موضوع: بیان معنای دوم ذاتی در باب برهان/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و لنعد الی موضعنا الذی فارقناه و نقول»(1)

بحثی که در فصل دوم شروع شده بود توضیح ذاتی در باب برهان بود گفتیم ذاتی باب برهان دو تا است که یکی از آن توضیح داده شد و الان وارد معنای دوم می شود.

ص: 69


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.612، س3، ط ذوی القربی.

مصنف بعد از اینکه معنای اول را بیان کرد از محل بحث خارج شد و بحثی که حالت معترضه داشت بیان کرد حال دوباره می خواهد بر گردد به بحثی که ابتدا شروع کرده بود یعنی به بحث در ذاتی بپردازد لذا تعبیر به «و لنعد الی موضعنا الذی فارقناه» می کند یعنی به آن موضعی که از آن جدا شدیم بر می گردیم و معنای ذاتی را بیان می کنیم.

معنای اول ذاتی: ذاتی عبارت از جنس و فصل و به عبارت دیگر ذاتی عبارت از مقوّم بود. اینکه محمول، ذاتی موضوع بود یعنی یکی از مقومات موضوع بود.

معنای دوم ذاتی: در معنای دوم، ذاتی عارض موضوع است و سه قسم دارد البته یک قسم بیشتر نیست ولی آن یک قسم را در سه جا می توان پیدا کرد. یعنی محمولی که عرض ذاتی برای موضوع باشد ذاتی به معنای دوم برای برهان گفته می شود و این، سه مورد کلی دارد:

مورد اول: معروض در تعریف عارض اخذ می شود. عارض، محمول است و معروض، موضوع مساله است ما معروض را در تعریف عارض اخذ می کنیم اینچنین عارضی که معروضش در تعریفش اخذ می شود عرض ذاتی یا ذاتی باب برهان می شود پس همیشه باید محمولی را که عارض بر موضوع است ملاحظه کرد اگر موضوع «یعنی معروض» در تعریف محمول «یعنی عارض» اخذ شد می فهمیم که عارض، عرض ذاتی برای موضوع است.

بیان مثال: مثلا گفته می شود «انفٌ افطس» به معنای بینی پهن که افطس عارض بر انف شده بعد که می خواهیم افطس را معنا کنیم «انف» در تعریفش اخذ می شود و گفته می شود «انفٌ کذا».

ص: 70

مصنف از «معروض» تعبیر به «معروضٌ له» می کند البته تعبیر مصنف دقیق تر است و ما «له» را حذف می کنیم موضوع یا معروض یا معروض له هر سه یک چیز است.

یا مثلا گفته می شود «هذا العدد زوج» که زوجیت عرض ذاتی برای عدد است چون عدد که معروض است در تعریف زوج اخذ می شود یا مثلا اگر خط معروض برای استقامت یا انحنا قرار بگیرید و گفته شود خط مستقیم، خط منحنی، لفظ مستقیم یا منحنی عارض بر خط است ولی عارضی است که معروض یعنی خط در تعریف آن اخذ می شود چنین عارضی، عرض ذاتی می شود و جا دارد که در برهان، محمول قضیه قرار بگیرد پس محمولی که موضوع در تعریفش اخذ می شود و به عبارت دیگر عارضی که معروض در تعریفش اخذ می شود این عارض، عرض ذاتی است و محمولِ مقدمه برهان قرار می گیرد.

توضیح عبارت

«و لنعد الی موضعنا الذی فارقناه و نقول»

توضیح این عبارت داده شد.

«و یقال الذی بذاته من جهه اخری»

«الذی بذاته» یعنی ذاتی.

از یک جهت، ذاتی به مقوم گفته شد که در جلسه قبل بیان شد اما الان از جهت دیگر ذاتی بر عارض گفته می شود ولی عارضِ خاصی نه هر عارضی.

«فانه اذا کان شیءٌ عارضاً لشیءٍ»

مراد از «شیء» محمول است.

مراد از «لشیء» موضوع است.

«و کان یوخذ فی حد العارض اما المعروض له»

ص: 71

«کان» عطف بر «کان» است و ادامه جمله شرطیه است.

«اما المعروض له» با دو چیزی که بر آن عطف می شود نائب فاعل «یوخذ» هستند یعنی در حدّ عارض اخذ می شود یا معروض له یا موضوع معروض له یا جنس موضوعِ معروض له. عارضی که یکی از این سه تا در حدّش اخذ شود عارض ذاتی می شود و جا دارد که محمولِ مقدمه ی برهان قرار بگیرد.

«کالانف فی حد الفطوسه و العدد فی حد الزوج والخط فی حد الاستقامه و الانحناء»

مثل انف که در تعریف فطوست اخذ می شود و عدد که در تعریف زوج اخذ می شود و خط که در تعریف استقامت و انحناء اخذ می شود.

«او موضوع المعروض له کالخارج من المتوازیین لمساو زوایاه من جهه لقائمتین»

مورد دوم: خود معروض در تعریف عارض اخذ نمی شود بلکه معروض، موضوعی دارد که آن موضوع در تعریف عارض اخذ می شود.

بیان مثال: دو خط موازی را تصور کنید که بر روی دیوار کشیده شده سپس خط سومی را بر این دو خط طوری وارد کنید که دو خط موازی را قطع کند، گاهی عمود بر این دو خط می شود و آنها را قطع می کند گاهی در حالی که مایل است آنها را قطع می کند. حال فرض کنید که به صورت عمود وارد شود با خط موازی اول، 4 زاویه قائمه می سازد که یکی سمت راست بالا است و یکی سمت راست پایین است و یکی سمت چپ بالا است و یکی سمت چپ پایین است.

ص: 72

اگر خط قاطع را ادامه دهید خط موازی دوم را هم قطع می کند. در موازی دوم چون عمود می شود همین 4 زاویه را می سازد. پس 8 زاویه تشکیل شد. این 8 زاویه 4 تا از آنها خارج از دو خط موازی است و 4 تا هم بین دو خط موازی است. در اینجا می توان گفت دو زاویه که در یک جهت اند «یعنی در طرف سمت راست خود قاطع اند با دو قائمه برابرند» البته اگر به این صورت گفته شود «دو خارجی برابر دو قائمه اند یا دو داخلی برابر دو قائمه اند» باز هم صحیح است حال اگر این خط قاطع را مایل فرض کنید نه اینکه عمود باشد در این صورت هم 8 زاویه می سازد که 4 تا زاویه با خط موازی اول می سازد و 4 تا زاویه هم با خط موازی دوم می سازد ولی با خط موازی اول وقتی زاویه می سازد یک زاویه خارجی می سازد و یک زاویه داخلی می سازد یعنی یک زاویه داخل در خط موازی است و یک زاویه خارج از خط موازی است.

دوباره با خط عمود دوم دو زاویه می سازد که یکی داخلی و یکی خارجی است. زاویه خارجی که با خط اول می سازد از یک طرف منفرجه است و از طرف دیگرش حاده است.

فرض کنید دیواری در مقابل ما قرار گرفته و دو خط موازی بر آن کشیده می شود حال از طرف سمت چپ به سمت راست، خط مایلی بکشید به طوری که دو خط متوازی را قطع کند. حال سمت راست ما بر روی دیوار زاویه منفرجه ای در بالا حاصل شده و سمت چپ در بالای خط موازی اول، زاویه حاده درست شده اگر خط ادامه داده شود به خط موازی دوم می رسد و زاویه ای که خارج از خط دوم است حاده می شود و زاویه ای که داخل خط دوم است منفرجه می شود حال زاویه ای که در خارج از خط موازی اول و در خارج از خط موازی دوم اتفاق افتاده بالای آن حاده و پایین آن منفرجه است. و اگر این دو زاویه جمع شوند برابر دو قائمه می شوند. پس جایی هم که خط، مایل می آید دو زاویه ای که در یک جهت اند می سازند، برابر دو قائمه است.

ص: 73

حال مثال کتاب را توضیح می دهیم: «الخارج من المتوازیین مساوٍ زوایاه من جهه لقائمتین» الف و لام در «الخارج» موصوله است یعنی «الخط الخارج» پس «خارج» صفت است و «الخط»، موصوف است.

و «خارج» محمول است و «الخط»، موضوع است.

در این عبارت لفظ «خارج من المتوازیین» موضوع می شود و «مساو زوایاه» محمول می شود. خط، موضوع یا موصوف یا معروض برای «الخارج من المتوازیین» است. «مساو زوایاه من جهه لقائمتین» عارض و محمول برای «الخارج من المتوازیین» است مصنف می خواهد بیان کند که لفظ «مساو زوایاه من جهه لقائمتین» عارض ذاتی برای «الخارج من المتوازیین» است به این دلیل که خود «الخارج من المتوازیین» که معروض است در تعریف عارض اخذ نمی شود بلکه موضوعِ «الخارج من المتوازیین» که خط است یعنی موضوعِ معروض است در تعریف عارض «یعنی مساو زوایاه من جهه لقائمتین» اخذ می شود. وقتی می خواهید «مساو زوایاه من جهه لقائمتین» را تعریف کنید در تعریف آن، معروض له که «الخارج من المتوازیین» است را اخذ نمی کنید بلکه موضوع معروض له که خط است اخذ می شود و در تعریف آن می گویید «خطی که قطع می کند دو خط متوازی را» یعنی کلمه «خط» اخذ می شود که معروضِ «مساو» نیست بلکه موضوعِ معروضش است معروضِ «مساو»، «الخارج من المتوازیین» است و موضوعِ «الخارج من المتوازیین»، خط است.

ترجمه: یا آن که در تعریف عارض و محمول اخذ می شود نه اینکه خود معروض له باشد بلکه موضوع معروض له است مثل خطی که خارج شده از متوازیین «لفظ خارج در علم ریاضی به معنای ممتد است یعنی خطی که از یک جا شروع می شود امتداد می یابد گفته می شود که این خط، خارج شده است مثلا اگر گفته شود این خط، خارج از فلان جا است یعنی از فلان جا شروع کرده و امتداد یافته در ما نحن فیه هم اینگونه معنا می شود که مثل خطی که از متوازیین امتداد پیدا کرده باشد یا متوازیین را قطع کرده باشد. تعبیر به قاطع نمی کند بلکه تعبیر به خارج می کند یعنی خطی که از دو متوازی امتداد پیدا کرده و با امتدادش قهراً متوازی ها را قطع کرده است» که این خارج از متوازیین، معروضِ «مساوٍ» است و ما موضوع این معروض را در تعریف عارض یعنی «مساوٍ» اخذ می کنیم.

ص: 74

قید «من جهه» قید «زوایاه» است یعنی زوایایی که در یک طرف تشکیل شدند برابر با دو قائمه اند.

«او جنس الموضوع المعروض له بالشرط الذی یذکر»

مورد سوم: عرض طوری باشد که در تعریفش نه معروض اخذ می شود نه موضوع اخذ می شود بلکه جنسِ موضوع اخذ می شود.

موضوعی که در اینجا گفته می شود همان معروض له است. عبارت مصنف در سطر 6 که آمده لفظ «موضوع» را بدون الف و لام آورده که موضوعِ معروض له، غیر از معروض له بود اما در سطر هفتم، موضوع را با الف و لام آورده و «المعروض له» را مضاف الیه معروض قرار نداده بلکه وصف موضوع قرار داده است پس موضوع با معروض له در اینجا یک چیز است. اما در فرض قبلی موضوع غیر از معروض له بود. زیرا موضوع برای معروض له بود و خود معروض له نبود. اما در مورد سوم موضوع، خود معروض له است و با الف و لام آمده حال ما جنس این موضوع را که جنس معروض له است اخذ می کنیم.

بیان مثال: مثال آن را مصنف در صفحه 126 سطر 16 آورده «هذا الخط مساو لهذا الخط» که عبارت «مساو لهذا الخط» محمول و عارض است «هذا الخط» معروض له یا موضوع است «هذا الخط» را نمی توان در تعریف «مساو» اخذ کرد یعنی موضوع یا معروض له را نمی توان در تعریف عارضی و محمولی که «مساو لهذا الخط» است اخذ کرد چون قانون وجود دارد که اخص را نمی توان در تعریف اعم اخذ کرد اما اعم را می توان در تعریف اخص اخذ کرد مثلا جنس را در تعریف انسان می آورید بعداً مختص که مساوی با انسان است آورده می شود وقتی گفته می شود «الانسان حیوان ناطق» حیوان، اعم است و ناطق، مساوی است اما اخص آورده نمی شود. اینکه می گویند عام می آید خاص می آید مراد از خاص به معنای اخص نیست بلکه مراد مختص است فصل، اخص از انسان نیست اگر باشد در تعریف نمی آید. لذا خاص در اینجا به معنای مختص است نه اینکه به معنای اخص باشد.

ص: 75

یا مثلا در رسم، عرض خاص می آید و مراد از عرض خاص این نیست که اخص از انسان است بلکه به معنای این است که خاص از انسان و مختص به انسان است.

حال دراین مثال، «هذا الخط» خاص است و «مساو» عام است و نمی توان «هذا الخط» را در تعریف «مساو» آورد باید جنس معروض یعنی جنسِ «هذا الخط» که خود خط است آورده شود. اگر خط «یعنی جنس» آورده شد دیدید که هنوز هم اخص از محمول «یعنی مساو» است باز هم نمی توان در تعریف آورد باید جنس الجنس را آورد مثلا به جای خط، لفظ مقدار یا کم متصل گفته شود که هم شامل خط و هم شامل سطح و هم شامل حجم می شود. چون هم خط می تواند مساوی باشد و هم سطح و هم حجم می توانند مساوی باشند. پس «مساو» هنوز نسبت به خط عام است همانطور که نسبت به «هذا الخط» عام بود. پس باید موضوع را عام تر کرد و تعبیر به کم متصل کرد.

ممکن است در اینجا «مساوٍ» که محمول است اعم باشد. به این جنسی هم که پیدا کردید اکتفا نمی کنید و کم متصل را بر می دارید وبه جای آن کم قرار می دهید و می گویید کمّ مساوی است یعنی «مساو» را تعریف به «کم کذا» می کنید.

اما در این مثالی که زدیم در ادامه می گوید «مساو لهذا الخط» و این «مساو لهذا الخط» را به سطح و حجم نمی گویند بلکه خط را مساوی با خط می گویند. خود «لهذا الخط» که پشت لفظ «مساو» آمده «مساو» را خاص کرده و عام نیست و وقتی عام نشد لازم نیست در تعریف «مساو»، کمّ متصل یا مطلق کمّ آورده شود کافی است که خط آورده شود.

ص: 76

پس لفظ «مساو» با قید «هذا الخط» که پشت آن آمده مساوی خاص شده. از «هذا الخط» عام است ولی از خط عام تر نیست لذا می توان خط را در تعریف «مساو» آورد.

این را بیان می کردیم که اگر خط که در تعریف می آید اخص بود باید تبدیل به کم متصل شود و هکذا اگر کم متصل اخص بود باید تبدیل به کم شود اگر باز هم اخص بود به سمت عام تر بروید یعنی باید سعی شود آن عام که در تعریف می آید از موضوع علم خارج نباشد چون علم، علم ریاضی است موضوعش کمّ است اگر بحث در هندسه می کنید تا کم متصل را می توان در تعریف «مساو» آورد اما مطلق کم را نمی توان آورد چون اگر مطلق کم را آوردید اعم از موضوع علم می شود زیرا موضوع علم، هندسه است که کم متصل می باشد نه کم، حال اگر کم در تعریف «مساو» آورده شود جنسی را در تعریف کم گرفتید که از موضوع صناعت اعم است دراین صورت نمی توان تعریف کرد و باید به صورت دیگری درست کرد که آن معرِّف، از موضوع صناعت اعم نشود.

پس این مورد سوم که اخذ جنس موضوع در تعریف محمول است اشکال ندارد ولی با این شرط که اگر آن را عام کردید نباید چنان عام شود که از موضوع صناعت بالا برود.

ترجمه: یا در تعریف عارض اخذ می کنیم جنس موضوعی را که آن موضوع، معروض له است ولی باید رعایت شود شرطی که در سطر 9 ذکر می شود که با عبارت «واللواتی یوخذ» شروع می شود.

ص: 77

«فان جمیع ذلک یقال له انه عارض ذاتی»

مصنف سه عارض ذکر کرد که در اولی، خود معروض در تعریف اخذ شد و در دومی، موضوع معروض در تعریف اخذ شد در سومی جنس موضوعی که معروض است اخذ شد ولی در سومی، شرط وجود داشت که در اولی و دومی وجود نداشت.

حال مصنف می فرماید در هر سه قسم گفته می شود محمول عارض ذاتی برای موضوع است و به عبارت خلاصه تر گفته می شود محمول ذاتی موضوع است ولی منظور ذاتی باب برهان است نه باب ایساغوجی.

«و عارض للشیء من طریق ما هو هو»

مراد از «ما هو هو» ذات است چون آن چیزی که این چیز، آن چیز است ذات می باشد. هر شیئی را که بخواهید ذاتش را تشخیص دهید «ما هو هو» ی آن را تشخیص می دهید.

عارض از طریق ما هو هو به معنای عارض از طریق ذات است که همان عارض ذاتی است.

«و هذان هما اللذان یدخلان من المحمولات فی البراهین»

«من المحمولات» تبعیضیه است.

«فی البراهین» متعلق به «یدخلان» است.

مصنف تا اینجا دو قسم ذاتی را بیان کردکه هر دو مربوط به موضوع و محمول شدند و در جلسه قبل هم گفت ذاتی را بیان می کنیم که مربوط به موضوع و محمول باشند یکی ذاتی که مقوم بود و دیگری ذاتی بود که عارض باشد ولی به این شرط که یکی از این سه در تعریفش اخذ شود.

ص: 78

حال مصنف می گوید همین دو قسم، ذاتی است که در باب برهان مورد توجه است بقیه معانی که برای ذاتی گفته شده که بعضی از آنها را ذکر می کنیم برای باب برهان فایده ندارد و مورد توجه نیستند. همین دو معنایی که برای ذاتی بیان شد در باب برهان مورد توجه است.

ترجمه: این دو ذاتی، دو ذاتی هستند از بین محمولات که داخل در براهین می شوند «از بین محمولات آنهایی که می توانند داخل در براهین شوند این دو تا هستند» یعنی اگر بخواهید محمول را که داخل براهین می شود تشخیص دهید که یکی از این دو قسم است.

بيان شرط براي مورد سوم از معناي دوم ذاتي در باب برهان/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/02

موضوع: بیان شرط برای مورد سوم از معنای دوم ذاتی در باب برهان/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و اللواتی یوخذ فی حدها جنس موضوع المساله»(1)

بحث در این بود که محمولات مقدمات برهانی باید ذاتی موضوعشان باشند سپس بیان شد که ذاتی دو معنا دارد در یک معنا ذاتی، مقوم است و در معنای دیگر، عارض است. مقوم عبارت از جنس یا فصل است و عارض را گفتیم در سه مورد تحقق پیدا می کند:

مورد اول: معروض در حد عارض اخذ شود. اینچنین عارضی، ذاتی معروض می شود.

ص: 79


1- (1)الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.612، س9، ط ذوی القربی.

مورد دوم: موضوع معروض در حد عارض اخذ شود اینچنین عارضی، ذاتی معروض می شود.

مورد سوم: جنس موضوع عارض در حد عارض اخذ شود اینچنین عارضی ذاتی موضوع می شود.

این سه گونه عارض می توانند محمول در مقدمات برهان قرار بگیرند.

بیان شرط: مورد سوم که جنس موضوع در حد و تعریف محمول اخذ می شود باید این جنس اعم از موضوع علم نباشد. این را در جلسه قبل توضیح دادیم ولی الان به بیان واضح تر می گوییم:

شما قضیه ای را تشکیل می دهید که دارای موضوع و محمول یاست به این قضیه، مساله می گوییم در هر علمی این قضایا و مسائل را دارید. موضوع مساله ممکن است موضوع علم باشد و ممکن است مصداقی از موضوع علم باشد مثلا موضوع علم فلسفه، وجود است و گفته می شود «الوجود مشکک» یا «الوجود اصیل» یکبار هم گفته می شود «الممکن محتاج الی العله التامه» که ممکن، مصداقی از موجود و وجود است و همه وجود نیست یا گفته می شود «الجوهر کذا» و «العرض کذا» که مصداق وجودند.

محمول از نظر صدق نه مفهوم گاهی مساوی با موضوع است گاهی هم اعم است وقتی که محمول مساوی با موضوع است که قهراً موضوع هم مساوی با محمول است اگر بتوان این موضوع را در تعریف محمول اخذ کرد عرض ذاتی است.

اگر موضوع را مساوی با محمول دیدید و قابل بود که موضوع در تعریف محمول اخذ شود خود موضوع را در تعریف اخذ می کنید اما اگر موضوع اخص از محمول شد خود موضوع را نمی توان در تعریف محمول اخذ کرد. در حدّ یا باید عام یا باید مختص آورده شود و اخص نمی تواند بیاید یعنی اگر بخواهید انسان را تعریف کنید باید جنس را که اعم است بیاورید فصل هم که مختص است آورده شود ولی اخص مثل عالم در تعریف انسان نمی آید چون بعضی انسان ها عالم اند و بعضی عالم نیستند. پس باید چیزی که عام تر از موضوع محمول قرار داده شود مثلا جنسِ موضوع را در تعریف محمول اخذ می کنید نه خود موضوع، جنس موضوع اگر مساوی محمول بود صحیح است و اگر مساوی نبود باید جنس الجنس را آورد تا مساوی باشد بالاخره باید کاری کرد تا آنچه که در تعریف محمول واقع می شود اخص از محمول نباشد. گاهی از اوقات وقتی جنس آورده می شود می بینید این جنس از موضوع علم هم عام تر شد اینچنین جنسی را نمی توان در تعریف محمول آورد. این، خارج از موضوع علم شده مثلا بیان کردیم «هذا الخط مساوٍ لخط مّا». لفظ «مساوی» اعم از «خط» است. سطح ممکن است مساوی باشد حجم ممکن است مساوی باشد خط هم ممکن است مساوی باشد ولی چون می گوید «مساوٍ لخط ما» از ابتدا محمول را خاص می کند یعنی تساوی را در خطوط اجرا می کند نه در سطوح و احجام. ولی «هذا الخط» اخص از «مساو» است چون مساوی، وصف مطلق خط است و «هذا الخط» مطلق نیست بلکه یک فرد است. اگر به جای «هذا الخط» خط گذاشته شود محمول و موضوع مساوی می شوند و شما می توانید جنسِ «هذا الخط» را که «الخط» یاست در تعریف «مساوٍ» بیاورید. در اینجا مشکلی پیش نمی آید اما اگر به جای «خط»، «کمّ» آوردید «کمّ» تقسیم به منفصل و متصل می شود و کم متصل تقسیم به قار و غیر قار می شود و قار هم تقسیم به سطح و حجم و خط می شود همینطور که توجه می کنید خط، یک فرع و یک مصداق برای «کمّ» می شود و «کمّ» جنس است ولی جنسِ بعید است.

ص: 80

الان بحث ما که خط است در هندسه است شما موضوع مساله را کمّ قرار می دهید که کمّ، هم موضوع برای هندسه است در صورتی که کمّ متصل باشد و هم موضوع برای حساب است در صورتی که کمّ منفصل باشد. پس الان از موضوع هندسه خارج شدید. اگر گفته بودید «کم متصل»، ایرادی نداشت ولی تعبیر به «کم» کردید و کم متصل با موضوع هندسه مساوی است اما کمِّ مطلق اعم از موضوع هندسه است و خارج از موضوع است. این چنین جنسی را نمی توان معرّف محمول قرار داد. این جنس را باید خاص کرد تا بتواند در تعریف محمول واقع شود.

مصنف به این صورت بحث نمی کند. مصنف می گوید محمول اگر آن جنس عام را پذیرفت «یعنی محمول، طوری بود که با کمّ سازگار بود» می فهمی که این محمول مناسب با این علم نیست مثلا فرض کنید محمول، مقدار است این مقدار را باید با کمّ تفسیر کرد و با خط نمی توان تفسیر کرد چون یکی از اقسام مقدار خط است پس خط اخص می شود و نمی تواند معرّف مقدار شود مقدار باید با کمّ تعریف شود و چون بحث در هندسه است و کمّ اعم از موضوع هندسه است بنده «استاد» گفتم که نمی توان در تعریف مقدار اخذ کرد اما مصنف می گوید مقدار را تنزل بده تا بتوانی کم متصل را در تعریفش اخذ کنید تمام حرف مصنف این است که محمول یعنی مقدار را مقید کن ولی استاد فرمودند که نگذار موضوع، عام شود. هر دو صحیح است.

ص: 81

پس بنده «استاد» گفتم: موضوع را نگذار عام شود اگر موضوع، عام شد و از موضوع علم بیرون رفت این مساله، مساله ی آن علم نمی شود. اما مصنف می گوید محمول را خاص کن که اگر محمول، خاص شد موضوعی که در تعریفش اخذ می شود آن هم مناسب با خود محمول است.

چرا مصنف می گوید «محمول را خاص کن» چون محمولِ مسائلِ هر علمی عرضِ ذاتیِ موضوع آن علم است. اگر محمولِ مساله ای از موضوع علم اوسع شد عرض ذاتیِ موضوع علم نمی شود. وقتی عرض ذاتی موضوع علم نشد در علم به عنوان یک مساله نباید مطرح شود و خارج از علم می شود. اینچنین محمولی چون خارج از علم است باید آن را از مساله بودن خارج کرد مگر اینکه قید زده شود و دایره آن ضیق شود تا مناسب این علم شود و وقتی مناسب این علم شد عرض ذاتی برای موضوع علم می شود و لذا جا دارد که در علم، جزء مساله علم قرار داده شود پس همیشه سعی کنید در وقتی که محمول عام از موضوع علم بود آن محمول را خاص کنید. مصنف برای این مساله دو مثال می زند که یکی مثال طبیعی است و یکی مثال ریاضی است.

مثال اول: در مقولات گفته شده که بین دو جوهر، تضاد نیست پس نمی توان در علم طبیعی گفت این ماده با آن ماده مضاد است یا این جسم با آن جسم مضاد است اما بین دو کیف تضاد است می توان گفت حالت این ماده با حالت آن ماده تضاد دارد. حال اگر به این صورت گفته شود «هذه الحاله مضادهٌ لهذه الحاله» کلمه «مضاد» در محمول آورده شده است. «مضاد» فقط در علم طبیعی مطرح نیست در غیر علم طبیعی هم مطرح است. تضاد بین دو کیف حاصل است ولو آن دو کیف مربوط به یک موجود طبیعی نباشند مثلا علم و جهل در مجردات هم مضاد هم هستند و اختصاص به طبیعات ندارد پس کلمه «ضد» اختصاص به علم طبیعی ندارد هم در علم طبیعی به کار می رود هم در غیر علم طبیعی «مثل علم الهی» به کار می رود البته در علم ریاضی شاید نتوان ضد را به کار برد چون بین کمّ ها تضاد نیست. اما در علم ریاضی ممکن است ضد بکار برده شود ولی به منا سب دیگری است. ما الان کاری به علم ریاضی نداریم چون مساله آن کمی مبهم است در علم الهی، تضاد به کار می رود و در علم طبیعی هم تضاد به کار می رود پس تضاد اختصاص به علم طبیعی ندارد و عام است اما اگر محمول قضیه، مضاده بود این قضیه یا این مساله نمی تواند جزء مسائل این علم باشد مگر اینکه تضاد را مقید به تضاد طبیعی کند تا بعداً این مساله را در طبیعیات مطرح کند، تا وقتی که تضاد، عام است شامل تضاد در مساله طبیعی و الهی هر دو می شود حق ندارید «هذه الحاله مضاده لهذه الحاله» را مساله طبیعی قرار داد بلکه باید مضاده را مقید کرد و مقید کردنش دو صورت دارد:

ص: 82

1 _ یا با قید مقامی است

2 _ یا با قید قولی است.

مثلا مقید کنید و بگویید تضاد طبیعی دارد یا چون بحث، بحث علم طبیعی است خود بخود مقید به طبیعی می شود. بالاخره باید مقید شود حال یا با قرینه مقامیه یا با قرینه لفظیه. اگر مقید نشد و به همان عمومیت خودش باقی ماند در این صورت عبارت «هذه الحاله مضاده لهذه الحاله» مساله طبیعی نمی شود پس حتما باید محمول را مقید کرد و سپس در تعریفش موضوع اخذ شود حال موضوع هر چه می خواهد باشد.

مثال دوم: مثل لفظ «مناسبت» که یک اصطلاح ریاضی است و در ریاضی مطرح است ولی «مناسبت» گاهی بین دو مقدار و گاهی بین دو عدد است مثلا دو کسر را با هم می سنجید و می گویید تباین دارند این یک نوع مناسبت است یا گفته می شود این دو عدد با هم تداخل یا توافق یا تساوی دارند گاهی از اوقات هم جسمی را با جسمی می سنجید و می گویید این بزرگتر از آن یا کوچکتر از آن یا مساوی است. این بزرگتر و کوچکتر بودن یک نوع مناسبت است. مناسبت در هندسه، مناسبت مقداری است اما مناسبت در حساب مناسبت عددی است اگر در هندسه، مناسبتِ مطلق را به کار گرفتید و محمول را مناسب مطلق قرار دادید این اشتباه است در عدد و حساب هم همینطور است. در هندسه اگر مناسبت مطلق را مطرح کردید باید مقیّد به مقداری کنید در حساب مناسبت مطلق را مطرح کردید باید مقیّد به عددی کنید اگر مقید کردید مناسب آن علم می شود اما اگر مقید نکردید خارج از آن علم می شود و وقتی خارج شد مساله علم به حساب نمی آید.

ص: 83

مصنف می گوید در تمام مواردی که محمولِ مساله، عام از موضوع علم «نه عام از موضوع مساله» است باید محمولِ مساله را مقید کنید تا مساوی با موضوع علم شود.

مصنف می فرماید آن محمولی که اعم از موضوع علم نیست اگر توانستیم در حدّ آن، موضوع یا جنس موضوع را بیاوریم محمولِ ذاتی و عرض ذاتی می شود و مقدمه، مقدمه برهانی می شود اما اگر محمول، اعم بود اصلا مساله علم مطرح نیست. نه مقدمه برهان است و نه مساله علم است، اما اگر محمول، اعم از موضوع علم نبود ولی ما نتوانستیم موضوع یا جنس موضوع را در آن اخذ کنیم این محمول، ذاتی نیست. پس دو شرط دارد:

1 _ ذاتی باشد

2 _ محمول باید اعم از موضوع علم نباشد و الا اگر اعم باشد این قضیه به درد مساله بودن نمی خورد و به درد مقدمه قیاس بودن نمی خورد تا چه رسد که مقدمه برهان واقع شود این شرط دوم «که محمول اعم از موضوع علم نباشد» یک شرط عام است و اختصاص به برهان ندارد بلکه در هر مساله علمی چه مساله برهانی باشد چه غیر برهانی باشد وجود دارد ولی در برهان یک شرطِ اضافه وجود دارد که باید محمول، ذاتی موضوع هم باشد.

توضیح عبارت

«و اللواتی یوخذ فی حدها جنس موضوع المساله ان کان ذلک الجنس اعم من موضوع الصناعه لم یُستعمل علی الوجه العام بل خصص بموضوع الصناعه»

ص: 84

ضمیر «لم یستعمل» را مصنف به «محمول» بر می گرداند ولی استاد در توضیحی که دادند یکبار به «محمول» و یکبار به «موضوع» برگرداندند و هر دو صحیح بود ولی در عبارت مصنف به «محمول» بر می گردد.

مراد از «اللواتی»، محمولات و عوارض است. مراد از موضوع مساله همین موضوعِ محمول است و خود موضوع را نمی توان در حدّ محمول اخذ کرد چون موضوع، اخص است لذا به سراغ جنس موضوع بروید که جنس موضوع با محمول مساوی شود آن وقت این جنس موضوع را در تعریف محمول اخذ کنید. اینگونه محمولاتی که در تعریفشان جنس موضوع مساله اخذ می شود اگر جنس، اعم از موضوع صناعت باشد چنین محمولی در صناعت «یعنی علم» به همان نحو عامّی که هست استعمال نمی شود بلکه اینقدر اختصاص می دهیم و تخصیص می زنیم تا با موضوع مساله مساوی شود اگر بیشتر از موضوع علم هم اخص کردیم اشکال ندارد ولی نباید اعم از موضوع علم شود.

«فیکون الضد المستعمل فی الطبیعیات مخصَّصا من جهه النظر فیه بما فیه بما یکون طبیعیا»

«بما یکون» متعلق به «مخصّصا» است.

مصنف در این عبارت از علم طبیعی مثال می زند و از عبارت «والمناسبه فی المقادیر» از علم ریاضی مثال می زند.

ترجمه: ضدّی که در طبیعیات استعمال می شود مخصَّص است به ضدی که طبیعی است «یعنی باید تخصیص زده شود به قید طبیعی تا ضدِ طبیعی شود نه ضد عام»

ص: 85

«من جهه النظر»: چرا باید تخصیص زده شود؟ با این عبارت بیان می کند که از جهت اینکه نظر در علم طبیعی به چیزی است که در طبیعیات باشد لذا ما ضدی را که در طبیعی آورده می شود به خاطر اینکه نظر به طبیعیات است باید این ضد را مخصوص به طبیعی کرد.

ضمیر «فیه» در هر دو مورد به طبیعی بر می گردد.

عبارت را می توان طور دیگر معنا کرد به این صورت که ضمیر «فیه» اولی را به «ضد» و «فیه» دومی را به طبیعی برگرداند یعنی: از جهت اینکه نظر ما در ضدّ به ما فی الطبیعی است یعنی چون نظر ما درباره ضد، نظری است که در طبیعیات مطرح می شود پس باید ضد را مخصَّص به «ما یکون طبیعیا» کنید. هر دو وجه صحیح است.

«و المناسبه فی المقادیر مناسبه مقداریه»

اما کلمه «مناسبه» که در علم حساب یا در علم هندسه مطرح می شود. البته کلمه «مناسبه» در دو علم دیگر که علم موسیقی و علم هیئت است مطرح می شود اما علم موسیقی با حساب، هر دو مناسبت عددی دارند و علم هیئت با هندسه هر دو مناسبت مقداری دارند. هیئت و هندسه در مقدار یعنی کمّ متصل بحث می کند اما حساب و موسیقی در کمّ منفصل بحث می کنند ولی حساب در مطلق کم منفصل بحث می کند اما موسیقی در کم منفصل موزون بحث می کند. هندسه در مطلق کم متصل بحث می کند ولی هیئت در کم متصل عظیم بحث می کند یعنی 4 علم ریاضی وجود دارد که دو تا مربوط به کم متصل و دو تا مربوط به کم منفصل است. پس مناسبت در مقادیر یعنی در علم هیئت یا هندسه و مناسبت در عدد یعنی در علم موسیقی یا حساب.

ص: 86

مناسبت در مقادیر، مناسبت مقداری است و مناسبتِ مطلق نباید مطرح شود بلکه مناسبتِ مقید باید مطرح شود به اینکه یا قید آورده شود یا قرینه مقامیه را باید لحاظ کرد.

«و فی العدد مناسبه عددیه تُجعَل بحیث یدخل فی حدها موضوع الصناعه»

و مناسبتی که در عدد مطرح می شود «منظور علم حساب یا موسیقی است» مناسبت عددی است مصنف با عبارت «تجعل ...» تصریح می کند که محمول، اخص می شود مصنف نمی گوید موضوع اخص می شود بلکه می گوید محمول را چنان خاص کن که با موضوع صناعت یکی شود و تو بتوانی موضوع صناعت را در تعریف محمول اخذ کنی.

ترجمه: مناسبتی که در عدد مطرح می شود مناسبت عددی است به طوری قرار داده می شود در حدّ این مناسبت، موضوع صناعت که مقدار است یا عدد است قرار می گیرد.

«یعنی مناسبت را باید طوری قرار داد که بتوان مقدار را در آن اخذ کرد یا باید طوری قرار داد که بتوان عدد را در آن اخذ کرد یعنی موضوع صناعت باید در تعریفش بیاید پس مناسبت با موضوع صناعت باید مساوی شود تا موضوع صناعت بتواند در تعریفش بیاید.

«و اما ما خرج من موضوع الصناعه فلا یعتد به و لا یلتفت الیه و لا ینتفع به من حیث هو خارج»

مراد از «ما» کنایه از محمول است. بیان کردیم که تمام عبارت مصنف ناظر به محمول است.

بنده «استاد» گفتم آن محمولی که از موضوع صناعت عام تر شود ولی مصنف تعبیر به خارج کردن می کند نه عام تر بودن. بنده «استاد» می خواهم بیان کنم عام تر شدن با خارج شدن فرقی ندارد به این صورت که اخص در تحت اعم داخل است. اعم از اخص خارج است زیرا افرادی در اعم است که اخص نیستند. اعم با افراد اخص مساوی است ولی افرادی تحت اعم است که اخص شامل آن نمی شود آنها خارج از اخص اند. پس چون اعم از اخص خارج است مصنف می گوید اعم خارج از اخص است بر خلاف مساوی با مساوی و بر خلاف اخص با اعم که خارج نیستند زیرا مساوی با مساوی همراه است و اخص داخل در اعم است. فقط اعم است که بعض افرادش از اخص خارج است. اگر گفتیم اعم خارج است یعنی همه افراد اخص را ندارد مثلا گفته می شود این محمول خارج از صناعت علم است یعنی افرادی را شامل می شود که در موضوع صناعت نیستند.

ص: 87

ترجمه: اما محمولی که از موضوع صناعت خارج شود «یعنی عام تر از موضوع علم باشد و قهراً افرادی را تحت پوشش قرار دهد که آن افراد در موضوع علم داخل نیستند» اعتنایی به چنین محمولی نمی شود «چون گفته شده که هر علمی از عوارض ذاتی موضوع بحث نمی کند. عوارض ذاتی موضوع یعنی اعم از موضوع نباشد زیرا اگر اعم از موضوع باشد از عوارض ذاتی نیست» و از آن استفاده نمی شود به خاطر خارجی ها «و اگر با قید، آن خارجی ها را بیرون کنید همین محمولی که تا الان مورد استفاده واقع نمی شد مورد استفاده قرار می گیرد پس محمول از حیث خارج قابل استفاده نیست نه اینکه این محمول اصلا قابل استفاده نباشد»

نکته: آیا عارض عام، عارض قریب است یا عارض خاص، عارض قریب است؟ بعضی از مشاء اینچنین گفتند که عارض عام و عارض خاص، قریب اند ولی مرحوم صدرا ثابت می کند که عارض خاص، قریب نیست. عارضی که واسطه ی خاص دارد قریب است. عارض عام هم قریب نیست. اگر واسطه عام داشته باشد قریب است. پس این طور نیست که گفته شود هر عارضی اگر عام شد قریب می شود یا اگر هر عارضی خاص شد قریب می شود بلکه باید واسطه باشد. مثل ماشی برای انسان که عام است. حیوان هم برای ناطق عام است. اما حیوان عرض ذاتی ناطق است ولی ماشی، عرض ذاتی انسان نیست. فرقشان این است که ماشی به واسطه حیوان که عام است بر انسان حمل می شود و واسطه، واسطه عام است و عرض را قریب می کند اما حیوان بدون واسطه بر انسان حمل می شود و واسطه ندارد. این حیوانی عامّی است که بر ناطق وارد شده و قریب نیست یا مانند اینکه ناطق بر حیوان وارد می شود و عرض قریب نیست. اگر چه حیوان را خاص می کند و وقتی حیوان را خاص کرد نوع انسان را شامل می شود ولی خود ناطق نسبت به حیوان، خاص می شود. ناطق، عرض قریب برای حیوان است ولی ذاتی انسان است «ناطق که فصل است برای نوع ذاتی است اما برای جنس، ذاتی نیست بلکه عرض خاص است و جنس برای فصل و عرض عام است این دو نسبت به هم عرض هستند ولی نسبت به نوع ذاتی اند ناطق نسبت به حیوان، عرض و خاص است اما بعداً که عارض می شود حیوان را اخص می کند و الا تا وقتی که عارض نشده حیوان، عام است و این عرض خاص بر عام وارد می شود گفتند عرض ذاتی است و عرض قریب نیست. اما ضاحک بر حیوان وارد می شود به توسط انسانی که خاص است. در جایی که واسطه ی خاص و واسطه ی عام هست عرضِ قریب می شود اما در جایی که خود عرض، عام یا خاص است قریب نیست. در ما نحن فیه مصنف می گوید عرض، عام است و اگر عام شد قریب می شود.

ص: 88

توجه کنید آن نکته ای که بیان شد در کلام مصنف لحاظ می شود.مصنف واسطه را عام یا خاص می گیرد. اگر چه به آن تصریح نمی کند. مصنف می گوید اگر تضاد را در این مساله طبیعی به وساطت تضاد خاص بیاورید این عرض قریب است. از ابتدا خود تضاد را خاص کنید و بعداً بیاورید تا واسطه نخورد. پس واسطه را خاص قرار ندهید اگر تضاد عام باشد به توسط این خاص در علم طبیعی می آید و عرض قریب می شود. پس آن نکته ای که مرحوم صدرا فرموده مصنف رعایت کرده ولو تصریح نکرده.

«نعم ان کان خارجا من موضوع المساله و لیس خارجا من موضوع الصناعه فلا یوخذ فی حده موضوع المساله بل جنسه و موضوعه و امر اعم منه»

«فلا یوخذ» تفریع است و جواب «ان» نیست جواب «ان» عبارت «فهو مما یدخل فی البرهان»در سطر 16 است لذا فاء در «فلا یوخذ»را به معنای « به طوری که» ترجمه می کنیم.

اگر محمول اعم از موضوع مساله شد و در نتیجه خارج از موضوع مساله شد ایرادی ندارد. آنچه که ایراد دارد این است که خارج از موضوع علم باشد.

ترجمه: اگر این محمول خارج از موضوع مساله و اعم از موضوع مساله باشد ولی خارج از موضوع صناعت و اعم از موضوع صناعت نباشد به طوری که «نتوانستنی در تعریف محمول اخذ کنید ناچار شدید جنس موضوع مساله را که مساوی با محمول است در تعریف محمول اخذ کنید» در حد این محمول، موضوع مساله اخذ نشد «چون موضوع مساله اخص بود و نتوانست در محمول اخذ شود بلکه جنس موضوع مساله یا موضوعِ موضوعِ مساله یا امری اعم از موضوع مساله را توانستید در حد محمول اخذ کنید یعنی کاری کردید که موضوع مساله را هم طراز با محمول کنید. چرا این کار را کردید چون محمول اعم از موضوع مساله بود و موضوع مساله اخص بود حال که می خواستید در تعریف محمول اخذ کنید نمی توانستید اخص را در تعریف اعم اخذ کنید ناچار بودید که اخص را بالا ببرید به اینکه یا آن را جنس کنید یا تبدیل به موضوع کنید بالاخره باید امر اعمی درست کرد» بلکه جنس موضوع مساله یا موضوع موضوع مساله «که قبلا گفتیم محمول، عارض بر معروضی می شد و آن معروض، موضوع داشت مثل _ الخارج من المتوازیین لمساو زوایاه من جهه لقائمتین _ و امری اعم از موضوع مساله «بالاخره موضوع مساله را نمی تون در تعریف محمول اخذ کرد چون اخص از محمول می شود باید موضوع مساله را عام کرد به اینکه یا جنس آن را یا موضوع آن را یا اعم از آن موضوع را بیاوری»

ص: 89

«و لکن لا بد من ان یوخذ موضوع الصناعه فی حده آخر الامر»

لکن در حق این محمول، آخر الامر باید موضوع صناعت اخذ شود یعنی هر چه موضوع مساله را بالا ببرید اشکالی ندارد ولی باید در آخر به موضوع صناعت برسید و از آن بالاتر نروید. اگر دیدی که ناچار هستی از موضوع صناعت بالا بروی محمول را پایین بیاور.

«فهو مما یدخل فی البرهان»

اگر چنین باشد که محمول خارج از موضوع مساله است ولی خارج از موضوع صناعت نیست در این صورت باید موضوع مساله را بالا برد و می تواند موضوع صناعت در تعریفش اخذ شود چنین محمولی، محمولی است که در مقدمات برهانی می تواند دخالت کند و محمول برای مقدمات برهانی باشد.

«فان المحمول فی قولک هذا الخط مساو لهذا الخط و هذا المضروب فی نفسه زوج محموله اعم من الموضوع فکیف یوخذ فی حده الموضوع»

مصنف از اینجا مثال می زند.

«مساو لهذا الخط» محمول است. «مساو» عام است که هم در کم متصل می آید هم در کم منفصل می آید اگر در کم متصل آورده شود باز هم عام است زیرا هم در خط هم در حجم هم در سطح می آید. اما محمول در این مثال «مساوٍ لخط» است که در این صورت، محدوده اش کم شد و از شمول عدد و سطح و حجم بیرون آمد و مختص به خط شد. با وجود این می بینید موضوع اخص از محمول است یا به تعبیر دیگر محمول، اعم از موضوع است: «مساو لهذا الخط» می تواند این خط باشد و می تواند آن خط باشد و می تواند خط دیگر باشد پس خیلی افراد وجود دارد که مساوی با این خط است ولی یکی از آنها «هذا الخط» است. «هذاالخط» یعنی «الف» مساوی با «هذا الخط» یعنی «ب» است مساویِ با خط «ب» خطوط زیادی می تواند باشد که یکی از آن ها خط «الف» است. پس «هذا الخط» که خط «الف» است اخص از «مساوٍ لِب» است و نمی توان در تعریفِ «مساوٍ لب» اخذ کرد باید به جای «هذا الخط»، «خط» گذاشته شود که جنس است و خط هم از موضوع صناعت بالاتر نیست چون موضوع صناعت، هندسه است و موضوع هندسه کم متصل قار است و شامل خط و سطح و حجم با هم می شود پس خط از موضوع صناعت بالاتر نیست و اعم نیست لذا اشکال ندارد که در تعریف قرار داده شود. اگر جنسی خواستیم بیاوریم که از موضوع صناعت بالاتر است اشکال دارد.

ص: 90

مثال دوم: «المضروف فی نفسه» به معنای «مجذور» است. مثلا 2 در 2 ضرب شود 4 می شود حال می گوید عدد 4 زوج است سوال می شود به اینکه آیا زوج اختصاص به 4 دارد؟ بعضی از مضربها فی نفسه زوج نیستند مثل 3 که اگر در خودش ضرب شود 9 می شود که زوج نیست. پس بعضی مجذورها زوج هستند. اما این مثال می گوید «هذا المضروب»، می گوییم زوج اختصاص به این مضروب ندارد زیرا زوج هایی وجود دارد که مجذور فی نفسه نیستند مثل 2 و 6 که چیزی در خودش ضرب نشده تا عدد 2 و 6 بدست بیاید. پس «زوج» اعم از «هذا المضروب فی نفسه» است لذا «هذا المضروب فی نفسه» را نمی توان در تعریف زوج اخذ کرد باید «هذا المضروب فی نفسه» را عام کنید و بگویید عدد است. یک وقت می گویید عددی است که منقسم به متساویین می شود که در این صورت مساوی با محمول «که زوج است» می شود این را می توان در تعریف زوج آورد اما یک وقت تبدیل به عدد منقسم نمی کنید بلکه تبدیل به عدد می کنید باز هم اشکال ندارد چون از موضوع علم بیرون نرفتید. وقتی تبدیل به عدد کنید ولو اعم از زوج کردید ولی از موضوع علم بیرون نرفتید. و اخذ اعم در تعریف زوج اشکال ندارد همانطور که حیوان را در تعریف انسان اخذ می کنید لذا عدد را هم در تعریف زوج اخذ کنید. اخذ اعم در تعریف شیء اشکال ندارد فقط باید سعی کرد که آن اعم از موضوع علم بیرون نرود که الان هم بیرون نرفته زیرا عدد هنوز در علم حساب مطرح است لذا زوج را تعریف به «عدد منقسم بمتساوین» می کنیم پس روشن شد که در این دو مثال محمول اعم از موضوع است به تعبیر مصنف، موضوع مساله اخص از محمول است ما خود موضوع را نمی توانیم در تعریف محمول اخذ کنیم چون اخص است و اخص در تعریف اعم اخذ نمی شود بلکه مساوی یا اعم در تعریف شیء اخذ می شود پس باید این موضوع را اعم کرد یا محمول را اخص کرد.

ص: 91

ترجمه: محمول در این دو مثال اعم از موضوع است «لفظ محموله بدل از المحمول است» و اگر اعم است موضوع که اخص است چگونه در حدّ آن اخذ می شود «چون اخص را نمی توان در حدّ شی اخذ کرد».

مصنف با این عبارت می خواهد اشکال کند. تا الان عرض ذاتی را چگونه معنا کردید؟ به این صورت معنا شد که موضوع در تعریفش اخذ شود مصنف می فرماید همه جا نمی توان موضوع را در تعریف اخذ کرد در این گونه موارد باید موضوع را تبدیل به جنس موضوع یا اعم از موضوع کرد تا بتوان در تعریف اخذ کرد. پس نگو موضوع را در تعریف اخذ می کنیم چون این، کافی نیست بلکه بگو موضوع یا یکی از مقومات موضوع را در تعریف اخذ می کنیم. یعنی در بعضی موارد موضوع اخذ می شود و آن جایی است که موضوع اخص نباشد اما در بعض موارد مقومِ موضوع یعنی جنس اخذ می شود و آن جایی است که موضوع اخص باشد. پس تعریف باید اصلاح شود یعنی نباید گفته شود عرض ذاتی، عبارت از محمولی است که موضوع در طریقش اخذ می شود بلکه بگو عبارت از محمولی است که موضوع یا مقوم موضوع در طریقش اخذ می شود. «یعنی کلمه مقوم را اضافه کن».

سپس مصنف تعریف صحیح را ارائه می دهد و می گوید یکی از این دو تعریف را برای عرض ذاتی بیاور. این تعریفی ک الان شما برای عرض ذاتی می آورید شامل همه عرض های ذاتی نمی شود تعریفی برای عرض ذاتی بیاور که شامل همه عرض ها شود که دو تعریف بیان می کند یکی را خودش و یکی هم ارسطو می گوید و هر دو را قبول می کند که در جلسه بعد گفته می شود.

ص: 92

ادامه بيان شرط براي مورد سوم از معناي دوم ذاتي در باب برهان.2_ تعريف عرض ذاتي/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/06

موضوع: 1_ ادامه بیان شرط برای مورد سوم از معنای دوم ذاتی در باب برهان.2_ تعریف عرض ذاتی/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«فلیس کل محمول فی المقدمات البرهانیه یکون اما نفس الموضوع ماخوذا فی حده»(1)

بحث در تفسیر «ذاتی» باب برهان بود از بیاناتی که کردیم روشن شد که ذاتی باب برهان دو قسم است:

1_ مقدم

2_ عارض.

مقدم توضیح داده شد. در مورد عارض گفته شد در صورتی عارض ذاتی است و می تواند محمول در مقدمه برهانی قرار بگیرد که یا معروض در حدّ عارض «یعنی محمول» اخذ شود یا موضوعِ معروض اخذ شود یا جنسِ موضوع معروض در حدّ عارض «یعنی محمول» اخذ شود. در قسم سوم شرط شد که جنس نباید عام باشد در حدّی که از موضوع صناعت بیرون برود. اگر اینچنین شد محمول را تخصیص می زند تا جنسی که در تعریفش اخذ می شود جنسی باشد که از موضوع علم بیرون نرفته باشد به تعبیر دیگر گفتیم محمول نباید از موضوع علم اعم باشد زیرا اگر اعم از موضوع علم شد از علم بیرون می رود و نمی تواند عرض ذاتی موضوع قرار بگیرد و مساله ای از مسائل آن علم را تشکیل دهد.

ص: 93


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.612، س18، ط ذوی القربی.

حال مصنف نتیجه می گیرد که نمی توان گفت محمولی، محمول مقدمات برهانی است که موضوع در حدّش اخذ بشود یا مقومات موضوع در حدّش اخذ بشوند. نمی توان هر محمولی را که موضوع در حدش اخذ می شود یا مقومات موضوع در حدش اخذ می شود محمول مقدمه ی برهان قرار داد چون بعضی محمول ها که مقوم موضوع در تعریفشان اخذ می شود آن مقوم، اعم از موضوع مساله می شود پس به طور مطلق نمی توان گفت محمولی، محمول مقدمه ی برهان است که موضوع یا مقوم موضوع در آن اخذ شود چون تا مقدم موضوع گفتیم همه جنس های موضوع، مقدم موضوع می شوند و این ها نمی توانند در تعریف محمول اخذ شوند چون اعم از موضوع علم اند و چیزی که اعم از موضوع علم باشد در تعریف محمول اخذ نمی شود بنابراین اگر عرض ذاتی را اینچنین تعریف کنید که عرضی است که موضوع یا مقوّم موضوع در تعریفش اخذ می شود این تعریف، مانع اغیار نیست چون مقوم موضوع عرض عریض دارد ممکن است جنس باشد یا جنس الجنس باشد یا همینطور به بالا بروید. گاهی ممکن است مقوم موضوع از موضوع علم اعم باشد که آن را نمی توان در تعریف اخذ کرد عرضی که چنین مقوّمی در تعریفش اخذ می شود این عرض، عرض ذاتی نیست در حالی که مقوم موضوع در تعریفش اخذ شده است پس نمی توان عرض ذاتی را به این صورت معنا کرد بلکه باید به صورتی معنا کرد که اولا همه عرض های ذاتی را شامل می شود ثانیا اغیار را راه ندهد. سپس دو تعریف ارائه می دهد که یکی از آنها قابل قبول است. یکی از تعریف ها را فقط بیان می کنند و توضیح زیادی در مورد آن نمی دهد. تعریف دیگر را بیان می کند و می گوید این تعریف خود ارسطو هم هست اگرچه ارسطو تصریح به این تعریف نکرده ولی از لابلای کلامش می توان استخراج کرد و روی همین تعریف مستقر می ماند و قبول می کنند.

ص: 94

توضیح عبارت

«فلیس کل محمول فی المقدمات البرهانیه یکون اما نفس الموضوع ماخوذا فی حدّه و اما ما هو ماخوذ فی حد الموضوع»

فاء در فلیس برای تفریع است یعنی حال که معلوم شد که در تعریف بعض محمولات باید مقوّمِ عامِّ موضوع را اخذ کرد مقوّمی که از علم بیرون می رود معلوم شد که نمی توان گفت هر محمولی که موضوع یا مقوم موضوع در تعریفش اخذ می شود عرض ذاتی است بلکه باید گفت محمولی که موضوع یا مقوم موضوعی که از علم خارج نیست در تعریفش اخذ شود. این چنین عرضی، ذاتی خواهد بود.

ترجمه: اینطور نیست که هر محمولی در مقدمات برهانی اینچنین باشد که یا خود موضوع، ماخوذ در حدّ موضوع بشود یا ما هو ماخوذ فی حد الموضوع «یعنی مقومات موضوع» ماخوذ در حدّ موضوع بشود. «نمی توان گفت هر محمولی، محمول مقدمات برهانی است که موضوع یا مقوم موضوع در تعریفش اخذ شود اگر موضوع اخذ شود اشکال ندارد اما اگر مقوم موضوع در تعریفش اخذ شود نیاز به قید دارد که از موضوع صناعت اعم نباشد».

«اللهم الا ان یقال ان محمولات المقدمات اما ان توخذ فی حدود الموضوعات لها»

این عبارت، تعریف دیگری است که برای عرض ذاتی می آید و این تعریف همه افراد عرض ذاتی را جمع می کند و همه اغیار را هم بیرون می کند.

تعریف اول عرض ذاتی: ما عرضی را ذاتی می دانیم یا محمولی را عرض ذاتی می دانیم که آن محمول در تعریف موضوع اخذ شود «تا الان می گفتیم که موضوع در تعریف محمول اخذ شود. الان بر عکس می کنیم» و یا موضوعِ صناعت و علم، در تعریف محمول اخذ شود «نمی گوییم موضوع خود محمول یا مقومات محمول بلکه تعبیر به موضوع علم می کنیم آن علمی که درباره اش بحث می کنیم موضوعی دارد. عرضی، عرض ذاتی است که خود آن عرض در تعریف موضوع اخذ شود یعنی محمول در تعریف موضوع اخذ شود و نمی گوییم موضوع در تعریف محمول اخذ شود بلکه می گوییم موضوع صناعت در تعریف محمول اخذ شود. موضوع صناعت می تواند خودش در تعریف اخذ شود و می تواند مصادیقش در تعریف اخذ شود چون آن که در تعریف اخذ می کنید از موضوع علم بیرون نمی رود یا خود موضوع علم در تعریف اخذ می شود یا پایین تر از موضوع علم اخذ می شود و بالاتر از موضوع علم در تعریف اخذ نمی شود چون موضوع مساله، فردی از موضوع علم است شما اگر موضوع علم را در تعریف محمول اخذ کردید مقوم موضوع مساله را اخذ کردید. موضوع علم، اعم از موضوع مساله است و گاهی هم مساوی با موضوع مساله است. اگر موضوع علم در تعریف محمول اخذ شود و موضوع مساله مساوی بود کانّه موضوع مساله را در تعریف اخذ کردید اگر موضوع مساله، اخص بود با اخذ موضوع علم، مقوم موضوع مساله را اخذ و اشکالی ندارد که موضوع مساله را در تعریف اخذ کنید یا مقوم موضوع مساله را اخذ کنید ولی مقوّمی که اعم از موضوع علم نمی شود چون خود علم دارد اخذ می شود. مشکلی که در تعریف قبلی بود این بود که مقوم موضوع مساله را در تعریف محمول اخذ کن و مقوم موضوع مساله گاهی عام تر از موضوع علم می شد حال نمی گوییم مقوم موضوع مساله را اخذ کن بلکه می گوییم موضوع علم را اخذ کن که موضوع علم یا خود موضوع مساله است یا جنس موضوع مساله و مقوم آن است ولی هر چه باشد از موضوع علم بالاتر نمی رود و اعم نمی شود. پس اگر عرض ذاتی را به این تعریف دوم، تعریف کردیم مشکل قبلی پیش نمی آید و شرطی هم لازم ندارد. به این صورت تعریف می کنیم که عرض ذاتی یا محمول ذاتی عبارتست از محمولی که در تعریف موضوع اخذ می شود یا اینکه موضوع علم در تعریف آن اخذ می شود. به این ترتیب مشکل قبلی هم نیست و هیچ وقت هم محمول از علم خارج نمی شود.

ص: 95

ترجمه: مگر اینکه گفته شود که محمولات مقدمات برهانیه «الف و لام در المقدمات برای عهد است چون در خط قبل تعبیر به مقدمات البرهانیه کرده بود» یا در حدود موضوعاتی که برای این محمولات است یا موضوع خود علم اخذ می شود «که موضوع خود علم یا مساوی با مساله است یا اگر اعم از موضوع مساله است مقوّمی است که دیگر از موضوع علم بیرون نمی رود» مثال: اگر در مقدمه برهانی گفته شود «المثلث سطح» و «کل سطح کذا» «فالمثلث کذا» در عبارت «المثلث سطح»، محمول در تعریف موضوع اخذ می شود زیرا وقتی مثلث بخواهد تعریف شود گفته می شود سطحی است که به سه خط بسته محدود شده. پس معلوم می شود که سطح، عرض ذاتی برای مثلث است نه مقوّم. البته سطح، مقوم مثلث است که در این صورت از باب اخذ ذاتی لذی الذاتی است. اما جایی که محمول در تعریف موضوع اخذ می شود ذاتی است ولی در جایی که موضوع صناعت در تعریف محمول اخذ می شود ذاتی است. و جایی که محمول در تعریف موضوع اخذ می شود شاید بتوان گفت ذاتیِ مقوّم است یعنی قسم اول ذاتی است اما در جایی که موضوع صناعت در تعریف محمول اخذ می شود باید گفته شود محمول، عرض ذاتی قسم دوم است نه ذاتی مقوم.

«او یقال ان محمولات المقدمات اما ان توخذ فی حدود الموضوعات لها او تکون الموضوعات او ما یقومها مما هو من تلک الصناعه یوخذ فی حدودها»

ص: 96

این عبارت، تعریف دوم است تعریف اول که ارائه شد بیان کردیم که هم جمیع افراد ذاتی را شامل می شود و هم مانع اغیار است البته تمام افراد ذاتی را شامل شود نه فقط عرض ذاتی را، حتی ذاتی مقوم را هم شامل شد. این عبارت، تعریف دوم است که همان فایده تعریف اول را دارد.

تعریف دوم عرض ذاتی: محمول در تعریف موضوع اخذ می شود «در تعریف اول هم این گفته شد» اما در تعریف اول گفته شد که یا موضوع صناعت در تعریف محمول اخذ می شود در تعریف دوم اینگونه گفته نمی شود بلکه گفته می شود» که موضوع مساله «تعبیر به موضوع صناعت نمی شود» یا مقومِ موضوع مساله که اعم از موضوع علم نباشد در تعریف محمول اخذ می شود «به جای موضوع صناعت در تعریف اول، موضوع مساله یا مقوم موضوع مساله ولی مقومی که از موضوع صناعت بالاتر نیست و عام تر نیست گفته شد. که این تعریف در واقع مفاد تعریف اول را افاده می کند».

ترجمه: یا گفته می شود که محمولاتِ مقدمات «مراد از مقدمات، مقدمات برهانی است» اخذ می شود، حدودِ موضوعاتی که برای این محمولات هستند «در این صورت ذاتی به معنای مقوم است» یا موضوعات «مراد از موضوعات، موضوعاتِ مسائل است نه موضوع علم چون لفظ موضوع به صورت جمع آمد، ولی در خط قبل به صورت مفرد گفته بود _ موضوع الصناعه _ » یا آنچه که مقوم موضوعات مسائل است «که این سومی را شرط می کند» مقومی که جزء این صناعت است «و اعم از این صناعت نیست که بیرون از این صناعت برود» در حدود محمولات اخذ می شود توجه کنید که تعریف دوم با تعریف اول تقریبا یکی است ولی در تعریف اول گفت «موضوع صناعت» اما در تعریف دوم گفت «موضوع مساله یا مقوم موضوع مساله به شرطی که از موضوع صناعت بالا نرود».

ص: 97

«و الی هذا ذهب المعلم الاول و ان لم یفصح به»

«هذا»: این تعریف دوم. البته چون تعریف اول با تعریف دوم فرقی نکرد، لذا اگر مشارالیه هذا تعریف اول یا دوم گرفته شود اشکالی ندارد.

ترجمه: و به این ترتیب، معلم اول رفته ولو تصریح به آن نکرده و فصیح نگفته «بلکه مخفی و لابلای عبارات گفته و ما از لابلای عبارت استخراجش کردیم».

«فکل محمول برهانی اما ماخوذ فی حد الموضوع او الموضوع و ما یقومه ماخوذ فی حده»

حال از اینجا تعریف صحیحی را نتیجه می گیرد.

هر محمول برهانی اینچنین است که یا ماخوذ در حد موضوعش است یا موضوع و ما یقوم الموضوع، ماخوذ در حد موضوعش است. «یعنی محمول برهانی که عرضِ ذاتیِ موضوع است یکی از این دو قسم را دارد که یا این محمول در حد موضوع ماخوذ است یا محمولی است که موضوع و ما یقومِ آن، در حد موضوع ماخوذ است».

«اما مطلقا کالسطح للمثلث»

«اما مطلقا» قید برای محمول است و مربوط به این قسمت اخیر یعنی «او الموضوع و ما یقومه ماخوذ فی حده» است. یعنی جایی که موضوع و ما یقومِ موضوع در حدّ محمول اخذ می شود محمول یکی از این دو قسم را دارد. یا مطلق است و احتیاج به قیدی ندارد یعنی با وجود مطلق بودن، موضوع یا مقومِ موضوع در حدش اخذ می شود یا باید این محمول را تخصیص زد و مقید کرد تا بتوان موضوع یا مقوم موضوع در تعریفش اخذ شود

ص: 98

محمول چه وقت مطلق است؟ وقتی که از موضوع صناعت اعم نباشد در این صورت محمول، مطلق گذاشته می شود و موضوع یا مقوم موضوع در تعریفش اخذ می شود. اما در صورتی که محمول اوسع از موضوع علم باشد باید تخصیص بزنید و بعد از تخصیص، موضوع مساله یا مقوم موضوع مساله را در تعریف اینچنین مساله ای اخذ کرد. پس محمول است که دو قسم می شود.

«کالسطح للمثلث»: سطح را موضوع قرار داده و مثلث را محمول قرار داده است مثلا گفته می شود «هذا السطح مثلث» و «کل مثلث کذا»، «فهذا السطح کذا». مثلث اقسام مختلف دارد. آیا لازم است این محمول را مقید کرد و بعداً سطح را در تعریفش اخذ کرد یا هر نوع مثلثی که باشد سطح را می توان در تعریفش اخذ کرد، چه متساوی الساقین چه متوازی الاضلاع چه قائم الزاویه باشد؟ می فرماید در تعریف مطلقِ مثلث می توان سطح را اخذ کرد پس محمول در اینجا مطلق می ماند و تخصیص نمی خورد و موضوع در تعریفش اخذ می شود و لازم نیست مقوم موضوع اخذ شود.

ترجمه: یا مطلق است مثل سطح «که موضوع می شود» برای مثلث «و همین سطح که موضوع برای مثلث شده در تعریف مثلث می آید در حالی که مثلث، مطلق گذاشته می شود و تخصیص نمی خورد».

«و اما لتخصیص یلحق به ضروره کما ان الخط اذا حُمِل علیه المساوی فانما یحمل علیه المساوی لخط ما و هو مخصص»

ص: 99

«ضروره» به معنای «بداهت» نیست بلکه به معنای «حتماً» است.

و یا محمولی است که موضوع در تعریفش اخذ می شود ولی چون تخصیصی ملحق به این محمول شده لذا موضوع می تواند در تعریفش اخذ شود.

مثال: «هذا الخط مساو لذلک الخط» و «کل مساو لذلک الخط کذا»، «فهذا الخط کذا» در این مثال «مساو لهذا الخط» محمول است اما اگر «لهذا الخط» برداشته شود فقط «مساو» باقی می ماند که محمول است و این «مساو» خیلی عام است و از بحث علم بیرون می رود چون از مثالی که زده می شود مربوط به خط است و خط مربوط به علم هندسه است. اما «مساوی» اختصاص به هندسه ندارد بلکه در حساب هم می آید لذا یک محمول عام است.

آیا موضوع در تعریف محمول اخذ می شود یعنی «خط» در تعریف «مساو» اخذ می شود؟ جواب داده می شود که خیر و خط را نمی توان در تعریف «مساو» اخذ کرد چون ممکن است مساوی، عدد باشد یا سطح یا حجم باشد بله ابتدا «مساو» مقید به «لهذا الخط» می شود و گفته می شود «مساو لذلک الخط» و وقتی که این محمول، تخصیص خورد موضوع که خط است در تعریفش اخذ می شود.

ترجمه: و یا آن محمول، موضوع در تعریفش اخذ می شود به خاطر تخصیصی که بر این محمول وارد شده و این محمول را مخصَّص کرده است کما اینکه خط وقتی حمل شود بر آن مساوی «یعنی خط را موضوع و مساوی را محمول قرار دهید مساوی اعم از موضوع علم است و نمی توان مساوی را عرض ذاتی خط قرار داد مگر اینک ابتدا مساوی را که محمول است تخصیص بزنید سپس این مخصَّص را محمول قرار دهید» یعنی اگر محمول را «مساوی» قرار دادید و موضوع را خط قرار دادید می توانید بر این خط، «مساوی لخط ما» را حمل کرد وقتی تخصیص «یعنی لخط ما» آورده شد معلوم می شود که «مساوی» مربوط به «خط» شده و مساویِ در حجم و سطح را قبول نمی کند.

ص: 100

«و العالم اذا حمل علیه انه واحد حُمل علیه الواحد فی العالمیه لا الواحد مطلقا»

مثال دیگر می زند که بر عالَم، واحد را حمل کنید. عالَم، یک موجود است که تمام موجوداتش، اجزائش هستند. اما واحد، وصفی نیست که به عالَم اختصاص داشته باشد بلکه بر چیزهای دیگر هم حمل می شود پس وصف عام است حال شما آن را تخصیص بزنید و سپس حمل کنید یعنی قید «فی العالمیه» آورد شود و گفته شود «عالَم واحد فی العالمیه» یعنی عالَم، عالمِ واحد است نه اینکه مطلقِ واحد است.

«و هذا ایضا تخصیص له بقول او فعل»

ضمیر «له» به «عالم» برمی گردد.

«هذا»: حمل کردن محمول عام بر موضوع خاص.

ترجمه: این حمل کردن، تخصیصِ محمول است به قول یا فعل، یعنی وقتی محمول را بر موضوع حمل می کنید خودش تخصیص می شود ولی تخصیصی که از ناحیه حمل محمول بر موضوع آمده است.

«بقول»: می گوییم «العالم واحد فی العالمیه» که قید «فی العالمیه» آورده شد.

«او فعل»: همین که واحد بر عالم حمل می شود روشن است که مراد واحد در عالمیت است نه واحد در هر چیزی. اینکه عالَم، عالَم واحد است یعنی در عالمیتش واحد است نه اینکه واحد است مطلقا.

در اینجا مشکلی پیش می آید و آن این است که در تعریف باید الفاظِ صریحه آورده شود نمی توان به افعال اکتفا کرد. اگر کسی برای محمول قید لفظی آورد به تمام آنچه که در تعریف لازم است تصریح می کند اما اگر با فعل خواست بفهماند که این محمول، خاص است گفته شده که در تعریف به کنایه و فعل و امثال ذلک نمی توان اعتنا کرد بلکه باید همه چیز به صورت صریح بیاید پس چرا اینجا تخصیص به فعل می گویید؟ جواب این است که قبل از اینکه تعریف شروع شود تخصیص آورده می شود و با فعل، تخصیص درست می شود پس تعریف می شود در تعریف، فعل نقشی ندارد اما در تخصیص، فعل نقش دارد و وقتی تخصیص تمام شد تعریف می آید. پس در تعریف، از فعل و کنایه و امثال ذلک استفاده نشد. آنچه لازم بود تذکر داده شود تذکر داده شده است.

ص: 101

بحث بعدی این است که اخذ محمول در تعریف موضوع آسان است و اخذ موضوع در تعریف محمول آسان است اما اینکه مقوم موضوع در تعریف محمول اخذ شود، به چه معنا است که در جلسه بعدی می آید.

عبارت «مقوم موضوع در تعريف محمول اخذ شود» به چه معنا است؟/ تعريف عرض ذاتي/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/07

موضوع: عبارت «مقوم موضوع در تعریف محمول اخذ شود» به چه معنا است؟/ تعریف عرض ذاتی/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و اما کیفیه اخذ ما یقوم الموضوع فی حد العارض فذلک ان یوخذ موضوع المعروض له»(1)

ذاتی باب برهان «مراد عرض ذاتی نیست» گفته شد سه قسم است:

قسم اول: محمول در تعریف موضوع اخذ شود.

قسم دوم: موضوع در تعریف محمول اخذ شود.

قسم سوم: مقوّم موضوع در تعریف محمول اخذ شود.

این سه قسم را جمع کردیم و دو قسم شد یک قسم، قسمی است که محمول در تعریف موضوع اخذ می شود و قسم دیگر قسمی است که موضوع یا مقوم موضوع در تعریف محمول اخذ می شود در جایی که محمول در تعریف موضوع اخذ شود وقتی است که محمول، ذاتی به معنای اول برای موضوع باشد. ذاتی به معنای اول عبارت از مقوّم بود. لذا در تعریف موضوع باید اخذ شود چون ذاتیِ موضوع است مثلا گفته شود «المثلث سطح». این سطح جنسِ مثلث است و در تعریف مثلث اخذ می شود چون جنس مثلث و مقوّم مثلث است ذاتی است.

ص: 102


1- (1)الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.127، س5، ط ذوی القربی.

در جایی که موضوع یا مقوّم موضوع در تعریف محمول اخذ می شود محمول، ذاتی موضوع به معنای دوم است یعنی عارض ذاتی است نه مقوم «زیرا برای ذاتی دو معنا بود» مانند «هذا الانف افطس» موضوع، انف است و محمول، افطس است در تعریف محمول خود موضوع که انف است اخذ می شود.

اگر موضوع در تعریف محمول اخذ شود یا محمول در تعریف موضوع اخذ شود روشن است. اما آنچه که احتیاج به توضیح دارد قسم سوم است که مقومِ موضوع در تعریف محمول اخذ شود که این قسمی از ذاتی به معنای دوم است. برای مقومِ موضوع سه مورد ذکر می کند:

1 _ موضوع معروض له

2_ جنس معروض له

3 _ موضوع جنس معروض له.

اگر این سه در تعریف محمول اخذ شد آن محمول، ذاتیِ موضوع می شود این سه مورد را در مثال توضیح می دهیم.

توضیح عبارت

«و اما کیفیه اخذ ما یقوّم الموضوع فی حد العارض فذلک ان یوخذ موضوع المعروض له او جنس المعروض له او موضوع جنسه»

مراد از «العارض»، محمول است.

کیفیت اخذ معمول در موضوع و کیفیت اخذ موضوع در تعریف محمول نیاز به توضیح ندارد اما کیفیت ما یقوم الموضوع در تعریف عارض نیاز به توضیح دارد و آن را توضیح می دهد و می فرماید که یا موضوع معروض له یا جنس معروض له یا موضوع جنس معروض له در تعریف عارض اخذ شود.

ص: 103

«الاول کما یوخذ العدد فی حد مضروب عدد زوج فی عدد فرد»

برای مورد اول، دو مثال می زند. مورد اول این بود که موضوع معروض له در تعریف عارض اخذ شود.

در اینجا یک عارض و یک معروض له و یک موضوع برای معروض له وجود دارد در این صورت در تعریف عارض، موضوع معروض له اخذ می شود مانند «مضروب عددٍ زوج فی عددٍ فرد» محمول است و موضوع را «هذا» قرار بده و بگو «هذا مضروب عدد زوج فی عدد فرد». عدد زوج مانند 2 و عدد فرد مانند 3 است. مراد از «هذا» عدد 6 است و گفته می شود 6 مضروب عدد زوج در عدد فرد است.

در تعریف «مضروب عدد زوج فی عدد فرد» می خواهیم موضوع معروض له را اخذ کنیم یعنی در تعریف 6، موضوع معروض له را اخذ کنیم. عدد 6، محمول و عارض است. عدد 6 یکی از اقسام زوج است. قِسم هم به معنای حالت است یعنی اگر انسان را تقسیم به عالم و جاهل کنید معنایش این است که انسانی وجود دارد که حالتش علم است و انسانی وجود دارد که حالتش جهل است. و هکذا انسان را تقسیم به سفید پوست و سیاه پوست می کنید یعنی حالتی که پوستش سفید است و حالتی که پوست بدنش سیاه است. همیشه اقسام، حالت و عارض اند و لذا اصناف را عوارض می سازند. سفید و سیاهی عارض بر نوع می شود و صنف را می سازند. پس عوارض همیشه حالتند عدد 6 یکی از اقسام زوج است پس حالت و عارضی برای زوج است و زوج، معروض له می شود. معروض له خودش زوج است که زوج، صفت و حالتی برای عدد است و عدد، موضوع برای این عرض «که عبارت از زوجیت است» می شود و زوجیت هم موضوع یا معروض له برای عدد 6 شد. حال در تعریف 6، لفظ «عدد» اخذ می شود و گفته شود «عدد ینقسم الی متساویین که عدد 3 و 3 است». لفظ «عدد» جنس است و «ینقسم الی متساویین» فصلی است که لفظ «زوج» را مشخص می کند و «عدد 3 و 3» فصلی است که شخص زوج را که عدد 6 است مشخص می کند پس معروض له زوج شد و موضوع معروض له «عدد» شد این «عدد» که موضوع معروض له است در تعریف عارض «6» اخذ می شود لذا وقتی بخواهید عدد 6 را تعریف کنید می گویید «عدد کذا»

ص: 104

«و المثلث فی حد مساواه مضروب ضلعه فی نفسه لمضروب الآخرین کل فی نفسه»

مثال دوم این است که مثلث قائم الزاویه دو ضلع دارد که زاویه قائمه را می سازند و یک ضلع هم دارد که مقابل زاویه قائمه قرار می گیرد. آن ضلعی که مقابل زاویه قائمه قرار می گیرد به آن وتر گفته می شود. در شکل 47 از مقاله اول کتاب تحریر اصول الهندسه و الحساب «یا تحریر اقلیدس» که معروف به شکل عروس است این رابطه وجود دارد که مربع وتر مساوی با مربع یکی از دو ضلع مجاور قائمه به علاوه مربع ضلع مجاور دیگر است. به عبارت دیگر مربع وتر برابر با مجموع مربع دو ضلع است. گفته می شود «مثلثی که قائم الزاویه است مربع ضلعش با مجموع مربع دو ضلع دیگرش مساوی است» عبارت «مثلثی که قائم الزاویه است» موضوع است و بقیه، محمول می شود مصنف تعبیر به «مربع» نمی کند بلکه تعبیر به «مضروب فی نفسه» می کند که همان معنای مربع است. «مساوٍ» عارض و محمول بر مثلث قائم الزاویه است مثلث قائم الزاویه یکی از حالات مثلث است پس مثلث قائم الزاویه، عارض بر مثلث می شود و مثلث، موضوع برای مثلث قائم الزاویه می شود. یعنی مثلث به طور مطلق موضوع برای مثلث قائم الزاویه است و مثلث قائم الزاویه معروض له برای «مساوٍ کذا» است و در تعریف عارض «که مساوٍ کذا باشد» نه معروض له «که مثلث قائم الزاویه است» بلکه موضوع معروض له «که مطلق مثلث است» اخذ می شود.

ص: 105

نکته: مراد از «حالت» که بیان کردیم معنای عامش مراد است که هم شامل صفت می شود و هم شامل حالت گذرا و حالت ثابت می شود نه اینکه در مقابله صفت باشد لذا مراد از حالت با عارض یک چیز است. اگر حالت و صفت مقابل هم قرار بگیرند آن وقت باید بین حالت و صفت فرق گذاشت و الا اگر لفظ «حالت» گفته شود می تواند شامل صفت شود همانطور که لفظ «عارض» شامل همه می شود.

ترجمه: مثلثی که «عبارت از موضوع معروض له و موضوع مثلث قائم الزاویه است» در حدّ محمولِ مثلث قائم الزاویه «یا در حد عارض مثلث قائم الزاویه» اخذ می شود که عارضِ مثلث قائم الزاویه عبارت از «مساواه مضروب ضلعه فی نفسه لمضروب الآخرین کل فی نفسه» است. مراد از «ضلعه»، وتر است. و مراد از «مضروب»، مربع است لذا عبارت به این صورت در می آید «مساواه مربع الوتر لمربع مضروب الآخرین کلٌّ فی نفسه».

چرا لفظ «کل» را آورد چون به دو صورت می توان مربع آخرین را حساب کرد. وتر را فرض کنید 5 سانت است و دو ضلع دیگر را فرض کنید که یکی 4 و دیگری ی3 سانت است. وتر را اگر مربع کنید یعنی 5 ضرب در 5 می شود 25. ضلعی که 3 است را مربع کنید یعنی 3 ضرب در 3 می شود 9. ضلعی که 4 است را مربع کنید یعنی 4 ضرب در 4 می شود 16. حا ل 16 را با 9 جمع کنید برابر با 25 می شود در این صورت کل واحد من الضلعین در خودش ضرب شد بعداً جمع شد.

ص: 106

اما اگر کل واحد من الضلعین را در خودش ضرب نمی کردید بلکه این دو ضلع را ابتدا جمع می کردید یعنی 4 به علاوه 3 می شود 7 حال 7 را در خودش ضرب کنید 49 بدست می آید و 49 با 25 مساوی نیست. پس حق نداریم مربع وتر را با مربع مجموع مساوی گرفت بلکه باید با مجموعِ دو مربع مساوی گرفت.

«فان موضوع هذا العارض هو المثلث القائم الزاویه و لکن یوخذ فی حده المثلث»

مراد از «هذا العارض»، مساوات است.

ضمیر «حده» به «عارض» بر می گردد.

مصنف مثال را که بیان کرد شروع به توضیح دادن آن می کند و می گوید موضوع این عارض و به عبارتی معروض له عبارت از مثلث قائم الزاویه است ولی این معروض له در تعریف اخذ نمی شود لکن در حد این عارض «یعنی مساوی»، مثلث که موضوع معروض له است اخذ می شود نه خود معروض له.

«و الثانی کما یوخذ السطح فی حد المثلث القائم الزاویه»

قبل از اینکه وارد مثال برای مورد دوم شود مقدمه ای بیان می شود و آن این است که عدد در مثال اول، موضوع برای زوج گرفته شد و زوج، حالت گرفته شد حال اگر زوج را نوع بگیرید«چون عدد دو نوع دارد که زوج و فرد می باشد» که این کار را هم می توان کرد عدد، جنس می شود در این صورت در تعریفِ «مضروب عدد زوج فی عدد فرد»، جنسِ معروض له را اخذ می کنید نه موضوع معروض له را، در این صورت این مثال برای مورد دوم می شود که فرمود «او جنس المعروض له». پس اگر عدد را موضوع بگیرید کار صحیحی است اگر جنس هم گرفته شود کار صحیحی است پس مثال اول هم برای قسم اول هم برای قسم دوم صحیح است حتی مثال دوم را هم می توان برای قسم اول هم برای قسم دوم قرار داد به این صورت که مثلث را می توان معروض له یا موضوع برای مثلث قائم الزاویه گرفت و می توان جنس برای مثلث قائم الزاویه گرفت. بستگی دارد که مثلث قائم الزاویه را نوع لحاظ می کنید یا قِسم و حالت لحاظ می کنید.

ص: 107

نکته: مصنف نمی گوید همان مثال دوم را برای ثانی بزن بلکه یک مثال مستقل می آورد تا خلطی پیش نیاید.

توضیح عبارت: مورد دوم این بود که جنس معروض له در تعریف اخذ می شود مانند سطح که در تعریف مثلث قائم الزاویه اخذ شود. مثلث قائم الزاویه قِسمی از مثلث می شود و بنا بود که قِسم عارض بر مقسم شود پس مثلث قائم الزاویه عارض می شود و خود مثلث هم معروض له می شود. جنسِ معروض له «یعنی جنس مثلث» همان سطح است. یعنی سطحی را که جنس معروض له است در تعریف عارض که مثلث قائم الزاویه است اخذ شود یعنی در تعریف مثلث قائم الزاویه گفته شود «سطح کذا»

«فانه موضوع جنسه»

در نسخه خطی عبدالرحمان بدوی آمده «فانه جنسه» که خوب است. و نسخه کتاب خوب نیست زیرا سطح، موضوع جنس نیست بلکه خود جنس است لذا به نظر می رسد کلمه «موضوع» زائد است.

«و الثالث کما یوخذ العدد فی حد زوج الزوج»

مثال برای مورد سوم است. عدد در تعریف زوج الزوج اخذ می شود. معنای زوج روشن است که در مقابل فرد می باشد اما زوج را به دو قسم تقسیم می کنند:

1 _ زوج الزوج

2 _ زوج الفرد.

عدد 6 زوج الفرد است یعنی اگر عدد 6 را به دو عدد که حاصل ضرب آنها 6 است تحلیل کنی یک عدد زوج و یک عدد فردی از آن بیرون می آید که عدد 2 و 3 است. اما عدد 8 را اگر تحلیل کنی به دو عدد 4 و 2 تحلیل می شود که هر دو زوج اند لذا به عدد 8 زوج الزوج گفته می شود.

ص: 108

حال مصنف می فرماید ما می خواهیم زوج الزوج را تعریف کنیم که در تعریفش از لفظ «عدد» استفاده می شود. «زوج الزوج» عارض و حالت است که بر «زوج» عارض می شود و «زوج» معروض له است این «زوج» عارض بر عدد است و عدد، موضوع می شود الان روشن شد که عدد، موضوع برای معروضٌ لهِ این عارض است. پس موضوع معروض له در تعریف عارض اخذ شده که این همان قسم اول است نه قسم سوم. در اینجا برای اینکه این مثال، مثال برای قسم سوم بشود باید «زوج» را معروض له بگیرید و یک جنس در اینجا درست کنید که بتوانند عارض بر عدد شود و آن جنس مثلا کم منفصل باشد و عدد را موضوع این کم منفصل قرار دهید پس کم منفصل عارض بر عدد می شود و عدد، موضوع این برای کم منفصل می شود و همین کم منفصل جنس برای زوج می شود که زوج، معروض له برای زوج الزوج است. الان موضوعِ جنسِ معروض له در تعریف عارض اخذ شد ولی مشکلش این است که عدد با کم منفصل یکی است. در حالی که عدد را موضوع کم منفصل قرار دادید در این صورت این مثال، مثال برای قسم اول می شود نه قسم سوم.

«فجمیع هذه یقال لها اعراض ذاتیه»

به تمام این سه قسم «هر سه محمول» اعراض ذاتیه گفته می شود.

ص: 109

بيان اينکه چه نوع ذاتي هايي مربوط به مربوط به صناعت برهان نيستند/ بيان اطلاقات ديگر ذاتي/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/08

موضوع: بیان اینکه چه نوع ذاتی هایی مربوط به مربوط به صناعت برهان نیستند/ بیان اطلاقات دیگر ذاتی/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«فما کان من المحمولات لا ماخوذا فی حد الموضوع و لا الموضوع او ما یقومه ماخوذا فی حده فلیس بذاتی»(1)

بحث در ذاتی باب برهان بودی بیان شد که در مقدمات برهانی باید محمول، ذاتی موضوع باشد سپس خواستیم ذاتی را معنا کنیم که دو معنا بیان شد:

1 _ محمول، مقوم موضوع «یعنی جنس یا فصل» باشد حال بی و اسطه یا با وا سطه باشد

2 _ عرض ذاتی باشد به همان بیانی که برای عرض ذاتی بیان شد.

در ابتدای بحث اشاره شد دو معنایی که برای ذاتی در باب برهان وجود دارد به موضوع و محمول مربوطند. البته ذاتی های دیگر وجود دارد که کاری به موضوع و محمول ندارند الان در همین دو ذاتی که بیان شد اینگونه گفته شد که محمول، مقوم موضوع است و محمول، عرض ذاتی موضوع است. اصلا ذاتی بودن را بین موضوع و محمول قرار دادیم بعضی از ذاتی ها هستند که کاری به موضوع و محمول ندارند آنها اگر چه ذاتی اند ولی در صناعت برهان به کار گرفته نمی شوند یعنی محمولِ مقدمه ی برهانی وا قع نمی شوند. مصنف در اینجا می خواهد به معنای دیگر ذاتی اشاره کند که در باب برهان، اعتبار ندارد سه معنا برای ذاتی می آ ورد که به قول خودش اینها مربوط به موضوع و محمول نیستند و در صناعت برهان از آنها استفاده نمی شود.

ص: 110


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.127، س11، ط ذوی القربی.

مصنف می فرماید هر چیزی که ذاتی به معنای اول و ذاتی به معنای دوم که در باب برهان گفته شده، نباشد عرضیِ مطلق اند ولو در جای خودش ذاتی به حساب بیایند ولی ما به آنها عرضی مطلق می گوییم و مراد از مطلق، یعنی بدون قید ذات.

پس اگر محمول، ذاتی به معنای اول «یعنی مقوّم» باشد این محمول در تعریف موضوع اخذ می شود وقتی مقوم موضوع است یعنی جنس یا فصل موضوع است حال جنس و فصل قریب یا بعید باشد. ذاتی به معنای دوم در تعریف موضوع اخذ نمی شود بلکه موضوع یا ما یقوم الموضوع در تعریف این محمول اخذ می شود. حال مصنف می گوید چیزی که ذاتی به معنای اول نیست و ذاتی به معنای دوم نیست در برهان نمی آید. به جای اینکه تعبیر به «معنای اول» و «معنای دوم» کند می گوید آن محمولی که نمی تواند در تعریف موضوع اخذ شود و یا محمولی که نمی تواند موضوع یا ما یقوم الموضوع در تعریفش اخذ شود اینچنین محمولی در باب برهان کارآیی ندارد.

سپس مصنف آن سه معنایی که برای ذاتی هست ولی ربطی به موضوع و محمول ندارد و در صناعت برهان بکار گرفته نمی شود را بیان می کند.

توضیح عبارت

«فما کان من المحمولات لا ماخوذا فی حد الموضوع و لا الموضوع او ما یقومه ما خوذا فی حده فلیس بذاتی»

«من المحمولات« بیان برای «ما» در «ماکان» است.

ص: 111

ترجمه: محمولاتی که اینچنین باشند که نه در حد موضوع اخذ بشوند «تا ذاتی به معنای اول باشند» و نه موضوع یا ما یقوم الموضوع، ماخوذ در حدّش است «تا ذاتی به معنای دوم بشوند» ذاتی در باب برهان نیست «مراد از _ فلیس بذاتی _ ذاتی در باب برهان است و الا ممکن است ذاتی باشد ولی به درد باب برهان نخورد.

«بل هو عرض مطلق غیر داخل فی صناعه البرهان»

بلکه عرضی مطلق «مراد از مطلق یعنی بدون قید ذاتی است» است و در صناعت برهان از آن استفاده نمی شود.

«مثل البیاض للققنس و ان کان لازما علی ما سنوضح»

«و ان کان لازما» را به دو صورت می تو ان معنا کرد:

1 _ ضمیر آن به عرض مطلق بر گردد یعنی عرض مطلق است و داخل در صناعت برهان نیست ولو این عرض، لازم برای موضوع باشد یعنی محمولی باشد که عارض مفارق برای موضوع نباشد بلکه محمولی باشد که عارض لازم برای موضوع باشد.

2 _ ضمیر آن می تواند به بیاض بر گردد یعنی و لو این بیاض لازم برای ققنوس است ولی در عین حال عرض ذاتی نیست بلکه عرض مطلق است.

ققنوس در گذشته توضیح داده شد که چیست؟ ققنوس پرنده ای است که سفید خالص است و رنگ دیگری ندارد و می گویند منقارش پرّه پرّه است و وقتی این منقار را روی هم می گذارد این پرّه ها به نحو خاصی قرار می گیرند که وقتی باد به درون منافذ پرّه ها می وزد و از آن طرف بیرون می آید صدای موسیقی در می آید. یعنی خود این باد در این پرّه ها صدای موسیقی درست می کند مثل اینکه نوکش یکی از آلات موسیقی است ولی نوازنده آن انسان نیست بلکه باد است. و می گویند هزار سال هم عمر می کند و بعد از اینکه هزار سالش تمام شد بر روی بلندی می ایستد و بالش را به هم می زند مثل کبوتر ها که بال خود را به هم می زنند. اینقدر این بالش را به هم می زند که از بالش آتشی در می آید و آتش او را می گیرد و می سوزاند و خاکستر می شود از خاکستر آن، ققنوس بعدی به وجود می آید او هم زندگی را دوباره مثل مادر می کند. می گویند شیطان پدر و مادر ندارد پای خودش را به هم می مالد و بچه دار می شود. شیطان هم با این بیانی که گفته شد نر و ماده ندارند.

ص: 112

ققنوس را مرغ افسانه ای می گویندی که شاید واقعیت نداشته ولی یک مرغی در هندوستان بوده که توصیف آن در کتب قدیم آمده است که تخم آن 30 سانت بوده ولی نسلش منقرض شده.

این ققنوس، بیاض داشته و سفید لازمه پرها است و هیچ وقت رنگ دیگری در ققنوس نمی بینید ولی در عین حال عرض ذاتی نیست بیاض با اینکه لازم این حیوان است عرض ذاتی برای این حیوان نیست.

«و ما بعد هذا فیقال بذاته لا علی جهه تلیق بالحمل و الوضع و لا لائقا بالبرهان»

این عبارت اشاره به خط قبل دارد. «هذا» یعنی «ما ذُکر» که دو مورد بود و عبارت «ما بعد هذا» یعنی غیر از این دو ذاتی، هر ذاتی دیگر که هست نه در باب موضوع و محمول مطرح است نه در صناعت برهان بکار می آید.

ترجمه: مازاد بر آن دو ذاتی اطلاق می شود اما نه به صورتی گفته شود که لایق حمل و وضع است و لائق به برهان باشد «آن که لایق حمل و وضع و لایق به برهان است همان دو تا است که گفته شد.

نکته: وضع به معنای موضوع است و حمل به معنای محمول است.

صفحه 127 سطر 14 قوله «فیقال»

از اینجا مصنف شروع به بیان ذاتیات دیگر می کند که 3 مورد است مورد اول را با عبارت «فیقال لما معناه» بیان می کند و مورد دوم را با عبارت «و یقال ایضا» در سطر 18 بیان می کند و مورد سوم را با عبارت «و یقال ایضا» در سطر 21 بیان می کند.

ص: 113

اطلاق اوّل ذاتی: مراد از ذاتی، «ما هو قائم بذاته» است ولی دو قید دیگری می آورد که قید اول این است که «جمل بر موضوع نمی شود» قید دوم این است که «فی موضوع» نمی باشد.

بعضی عرضها بر موضوع حمل می شوند مثل «ماشی» که گفته می شود «الانسان ماش» بعضی عرضها فی موضوع حلول می کنند مثل بیاض «نه ابیض زیرا ابیض حمل می شود» این دو مثال ذاتی به معنای اطلاق اول نیست.

بنابراین تمام محمولات از ذاتی به این معنای اطلاق اول خارج اند زیرا چنین ذاتی، ذاتی است که حمل نمی شود اما محمولات حمل می شوند. علاوه بر این، تمام مبادی اشتقاقیِ اعراض که حلول می کنند از ذاتی خارج می شوند ولی مصنف این را نمی گوید و فقط محمولات را خارج می کند.

«ماشی» ذات دارد و این ذاتش قائم به ذات است زیرا هر ماهیتی ذاتش همان ماهتیش است و ماهیت ماشی، مشی است اما نه اینکه قائم به ذات خودش باشد بلکه قائم به ذات دیگر است.

«جوهر» ذات دارد و قائم به ذات خودش است.

توضیح عبارت

«فیقال لما معناه غیر مقول علی موضوع او فی موضوع و هو قائم بذاته»

«فیقال»: یعنی «فیقال بذاته او الذاتی لما معناه...».

ضمیر «هو» به «ما» در «لما معناه» بر می گردد.

ترجمه: ذاتی به چیزی گفته می شود که معنایش حمل نمی شود بر موضوعی یا حلول نمی کند در موضوعی «مثل بیاض که معنایش حلول در موضوع می کند و مانند نیروی مشی که حلول در موضوع می کند اما ماشی، حمل بر موضوع می شود» آن چیز قائم بذاته است «و چون قائم بذاته است به آن ذاتی می گویند».

ص: 114

تا اینجا اطلاق اول را بیان کرد و با عبارت «و اما الماشی...» مقابل این اطلاق اول را بیان می کند.

«و اما الماشی و المحمولات کلها فکل واحد منها یقتضی معنی ذاته مثل معنی الماشی و یقتضی شیئاً آخر هو الموضوع له»

مصنف ابتدا می فرماید «اما الماشی» و چون می بینید این مساله ای که می خواهند مطرح کنند اختصاص به ماشی ندارد و در همه محمولات جاری می شود لذا می فرماید «و المحمولات کلها» یعنی همه محمولات هم این مساله را دارند که یکی از آنها، ماشی است.

ترجمه: ماشی و محمولات هر یک از اینها اقتضای معنای ذات خودش را می کند مثل معنای ماشی که مشی است «مراد از _ معنی ذاته _ ماهیت خودش است» و اقتضای شی دیگری مثل انسان هم می کند «یعنی دنبال یک ذاتی است که به آن تکیه کند» که آن شیء دیگر موضوع است برای معنای ماشی.

«فلیس و لا واحد منها مقتصر الوجود و الدلاله فی المعنی علی ذاتها»

ضمیر «منها» به «محمولات» بر می گردد.

«علی ذاتها» متعلق به «مقتصر» است.

جوهر در وجود به ذات خودش اکتفا می کند نیاز به ذات دیگری که مُتّکای جوهر شود ندارد در دلالت هم متکی به ذات خودش است یعنی لازم نیست وقتی دلالت جوهر را می خواهید ببینید حتما یک ذاتی که متکای جوهر است دیده شود. جوهر اینچنین است که لازم نیست ذات دیگری را همراهش ببینی «ولی ماشی و بقیه محمولات اینگونه نیستند و باید حتما ذات دیگری را در کنارش ببینید».

ص: 115

نکته: لفظ «و لا واحد منها» را مصنف برای تاکید می آورد و به معنای «هیچکدام» است یعنی هیچکدام از این محمولات، اینطور نیست که در وجودش و دلالتش اکتفا به ذاتش کند بلکه چون به ذات دیگر تکیه می کند اکتفا به ذات خودش نمی کند چه بخواهد در خارج وجود پیدا کند احتیاج به موضوعی دارد و چه بخواهد بر معنای خودش دلالت کند احتیاج به ذات دارد. البته مشی مراد نیست زیرا مشی اگر در خارج بخواهد موجود شود احتیاج به ذات دارد اما در ذهن اگر بخواهد تصور شود احتیاج به ذات ندارد. اما ماشی در ذهن اگر بخواهد تصور شود احتیاج به ذات دارد چون ماشی به معنای ذاتٌ ثبت له المشی است پس احتیاج به ذات دارد.

ترجمه: هیچ کدام از این محمولات، وجودشان و دلالتشان بر معنایی اکتفا بر ذاتشان نمی کند «یعنی چه در خارج و چه در ذهن که جای دلالت معنا است نمی توان فقط ذات این محمولات را دید بلکه ذات محمولات را با این موضوعی که این محمول به آن بسته است دیده می شود».

«فذواتها لیست هی هی بذواتها»

ذوات این موجوداتی که محمول حساب شدند یعنی ذوات این محمولات خودشان را اگر نگاه کنی به تنهایی نیست باید مقرون به موضوعی کنید پس محمول قائم به ذات نیست لذا ذاتی نامیده نمی شود.

«و یقال ایضا بذاته للشی الذی هو سبب للشیء موجبٌ له»

اطلاق دوم ذاتی: گفته می شود که ذبح ذاتاً مبدأ و منشا موت است یعنی ذبح علت و سبب مباشر موت است. به این هم ذاتی گفته می شود یعنی آن که سبب مباشر و موجب شیء «مراد از موجب شیء، سبب تام است» است ذاتی گفته می شود مثلا وقتی به دنبال ذبح، موت آمد ما نمی گوییم موت، عارض بر ذبح است بلکه می گوییم ذبح بذاته «یعنی بدون اینکه سبب دیگری دخالت کند» بدنبال دارد موت را.

ص: 116

ترجمه: و گفته شود «بذاته» برای شیئی که سبب برای شی دیگر می شود و موجِب آن شیء دیگر است «یعنی برای اینکه آن شیء دیگر را به وجود بیاورد نیاز به مویّد و کمک ندارد».

«مثل الذبح اذا تبعه الموت لم یُقَل انه قد عرض ذلک اتفاقا»

مثل: ذبح که وقتی به دنبالش موت می آید گفته نمی شود که شان این است که موت عارض شد اتفاقا «بلکه گفته می شود که ذبح سبب است».

«بل الذبح یتبعه الموت بذاته»

ذبح طوری است که موت بذاته تابع آن است یعنی به تعبیری که می کنیم موت، ذاتی ذبح می شود.

«لا مثل ان یعرض بَرق اِثر مَشی ماشی»

«اثر» به معنای «بدنبال» است.

شخص دارد راه می رود و پایش به سنگی می خورد و جرقه آتش می زند یا برقی حاصل می شود. این، اتفاقی است. دقت شود که مراد از اتفاق این نیست که بدون سبب باشد بلکه این هم سبب دارد مثلا در پای او میخ بوده و به سنگ خورده و سنگ هم سنگ آتشی بوده و جرقه زده. یعنی بدون سبب نیست ولی سببش مشخص نیست یا مورد توجه نیست. این برق، یک امر اتفاقی است و بذاته نیست.

«او یمشی انسان فیثر علی کنز»

یا انسانی مشی می کند و مطلع بر گنجی می شود. این هم اتفاق است و ذاتی نیست.

«و سائر کل ما کان اتفاقا»

ص: 117

هر چیزی که اتفاقی باشد ذاتی نیست.

ادامه بيان اينکه چه نوع ذاتي هايي مربوط به صناعت برهان نيستند/ بيان اطلاقات ديگر ذاتي/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/09

موضوع: ادامه بیان اینکه چه نوع ذاتی هایی مربوط به صناعت برهان نیستند/ بیان اطلاقات دیگر ذاتی/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و یقال ایضا بذاته لما کان من الاعراض فی الشی اولیا»(1)

گفتیم دو معنا برای ذاتی است که این دو معنا برای موضوع و محمول اند و در صناعت برهان هم داخل اند یعنی ما می گوییم در هر مقدمه برهانی، محمول باید ذاتی به یکی از این دو معنا باشد سپس گفته شد سه معنای دیگر برای ذاتی است ک این سه معنا مربوط به موضوع و محمول نیستند و در صناعت برهان داخل نیستند و به کار گرفته نمی شوند.

معنای اول: معنای اول از آن سه معنا که در برهان بکار گرفته نمی شود این بود که تطبیق بر جوهر می کرد یعنی اگر گفته می شوداین شیء ذاتی است یعنی قائم به ذات است و در واقع جوهر است با توجه به این معنای اول گفته شد هیچ کدام از محمولات ذاتی نیستند چون هیچکدام قائم به ذات نیستند.

معنای دوم: اگر شیئی سبب برای شیء دیگر شد و موجب آن شیء دیگر شد ما آن سبب را برای شیء دیگر ذاتی می نامیم یا می گوییم شیء دیگر از ذات این سبب حاصل شد. مثلا موت از ذبح حاصل شد یعنی خود ذبح منشاء موت شد و چیز دیگری با ذبح همراهی نکرد تا موت به وجود بیاید. پس موت ناشی از ذات ذبح شد و به عبارت دیگر ذبح بذاته منشا موت شد.

ص: 118


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.127، س21، ط ذوی القربی.

معنای سوم: ذاتی شیء به معنای عارض شیء بلاواسطه است. عارض بر دو قسم است:

1 _ عارض با واسطه

2 _ عارض بی واسطه.

عارض با واسطه ابتدا عارض می شود بر شیئی که آن شیء را واسطه می دانیم و سپس به توسط آن شیء بر شیء دوم هم عارض می شود مثلا بیاض عارض بر سطح جسم می شود نه برخود جسم، ولی به توسط سطح جسم عارض بر خود جسم می شود. از عارض بلاواسطه تعبیر به اوّلی و عارض بذاته می کنند و ما با عارض بذاته کار داریم که به معنای عارضی است که به خاطر ذات معروض است و به وا سطه چیزی نیست. به عبارت دیگر گاهی شیئی سبب می شود که عارض، بر شیء دیگر هم عارض شود. آن سبب، واسطه می شود و این عارض اگر چه نسبت به این سبب، اوّلی است ولی نسبت به آن شیئی که این سبب، برای عروض عارض دخالت کرده اوّلی نیست.

توضیح عبارت

«و یقال ایضا بذاته لِما کان من الاعراض فی الشی اولیا»

«ایضا»: لفظ «بذاته» علاوه بر معناهای قبل که گفته می شود.

«من الاعراض» بیان برای «ما» است.

ترجمه لفظ «بذاته» گفته می شود برای عرضی که این عرض در شیء «یعنی معروض و موضوع» اولی است «اوّلی به معنای بلاواسطه است»

«اعنی بقولی اولیا انه لم یعرض لشیء آخر ثم عرض له»

ص: 119

ضمیر «انه» به عارض بر می گردد یعنی به «ما» در «لما کان» بر می گردد.

ضمیر «له» به «شیء» در عبارت «فی الشی» بر می گردد.

ترجمه: منظور من از قولم که گفتم «اولیا» این است که آن عارض، عارض نمی شود به شیء دیگر تا بعداً به آن شیء اول عارض شود «بلکه مستقیما به همان شیء اول عارض می شود».

اگر مراد از «شیء اول» را «الف» بگیرید و مراد از «شی دوم» را «ب» بگیرید عبارت به این صورت معنا می شود: عارض، عارض نمی شود به «ب» سپس عارض به «الف» شود بلکه این عارض، مستقیما بر خود «الف» عارض می شود.

«بل ما کان لا وا سطه فیه من العارض و المعروض له»

مراد از «ما» عروض است البته اگر مراد عارض باشد باطل نیست ولی عبارت به سختی معنا می شود.

قصد نمی کنم از «اولیا» که این عارض، عارض شیء دیگر نشود و بعداً عارض این شیء شود بلکه قصد می کنم عروضی که در این عروض بین عارض و معروض له واسطه ای وجود ندارد.

توضیح: عرض اوّلی این است که بین عارض و معروض واسطه نباشد و این است که معروض، سبب برای عروض این عارض برای شیء دیگر نباشد.

«و کان المعروض له سببا لان یقال انه عرض فی شیء آخر»

این عبارت به صورت مثبت آمده و باید به صورت منفی معنا شود.

اوّلی چیست؟ اوّلی آن است که اینچنین نباشد که معروض له که عارض بی و اسطه بر آن عارض شده سبب نباشد بر اینکه گفته شود عارض، در شیء دیگر عارض شد.

ص: 120

«کما نقول جسم ابیض و سطح ابیض فالسطح ابیض بذاته و الجسم ابیض لان السطح ابیض»

در «جسم ابیض» عرض، مع الواسطه است چون جسم، بیاض را قبول نکرده بلکه سطح جسم، بیاض را قبول کرده و جسم هم به توسط سطحش بیاض را پذیرفته لذا جسمِ ابیض، عارضش اوّلی نیست.

در «سطح ابیض» عارض، اوّلی است زیرا بیاض اولا و بلاواسطه بر سطح عارض شده و سپس به کمک سطح بر جسم عارض می شود.

«فهذه هی الوجوه الخارجه عن غرضنا هاهنا»

این سه معنا برای بذاته بود که از بحث ما خارج است. آن که داخل در بحث است همان دو معنایی است که ذکر شد حال مصنف دوباره آن دو معنا را تکرار می کند.

ترجمه: این سه اطلاق که برای «بذاته» یا «ذاتی» هست وجوه مختلف «بذاته» است که همه آنها از غرض ما در اینجاخارج اند.

«بل الداخل فی غرضنا هو المذکوران الاولان»

آن دو معنایی که ابتدا ذکر شد فقط دخالت در مقصود و غرض ما دارد. غرض ما این است که مقدمات برهان و شرایط آن توضیح داده شود. یکی از شرائط مقدمه برهان، ذاتی به همان دو معنای قبل است پس آن دو معنای قبلی در مبحث برهان دخالت دارند.

«فانه قد یطلق لفظه ما بذاته مرادفه لما هو مقول من جهه ما هو علی المعنی المذکور فی هذا الفن»

گاهی لفظ «ما بذاته» اطلاق می شود که مرادف با «ما هو مقول من جهه ما هو» است که مراد از «ما هو مقول من جهه ما هو» همان مقوم است پس ذاتی به معنای مقوم است.

ص: 121

«علی المعنی المذکور فی هذا الفن»: بیان شد که «مقول من جهه ما هو» گاهی طوری معنا می شود که علاوه بر جنس، فصل در آن داخل شود. چون قبلا بیان شد که «مقول فی جواب ما هو» فقط جنس است و شامل فصل نمی شود چون در جواب «ما هو» فصل نمی آید فصل در جواب «ای شیء هو فی جوهره می آید» اما «مقول من جهه ما هو یا من طریق ما هو» فصل در جوابش می آمد که توضیح آن گذشت.

حال مصنف می فرماید «من جهه ما هو» را به همان معنایی که ما گرفتیم بگیرید تا فصل داخل شود در این صورت ذاتی، مقوّم می شود مطلقا چه آن مقوم، فصل باشد چه جنس باشد.

ترجمه: گاهی لفظ «ما بذاته» اطلاق می شود مرادف با «هو مقول من جهه ما هو»، ولی نه با هر «هو مقول من جهه ما هو» بلکه بر طبق معنایی که در این فن ذکر شد که «مقول من جهه ما هو» را با «مقول فی جواب ما هو» فرق دارد و «مقول فی جواب ما هو» جنس یا نوع می شود اما «مقول من جهه ما هو» جنس و فصل می شود. حال اگر محمول، فصل یا جنس برای موضوع بود می توان گفت ذاتی است.

نکته: عبارت «علی المعنی المذکور فی هذا الفن» قید برای «یطلق لفظه ما بذاته» نیست بلکه قید «ما هو مقول من جهه ما هو» است. یعنی «مقول من جهه ما هو» را اینگونه بگیر.

ص: 122

«فیقال للمقوم ذاتی لما یقومه و بذاته له»

برای مقوم گفته می شود که ذاتی است برای متقوّم، متقوّمی که این ذاتی آن را متقوم کرد مثلا حیوان، ذاتی است زیرا که مقوّم چیزی است که این حیوان ذاتی آن است یعنی مقوم انسان است و چون مقوم انسان است گفته می شود که ذاتی برای ذاتی برای انسان است.

«و بذاته له»

عطف بر «یقومه» است یعنی «فیقال للمقوم ذاتی لما بذاته له».

این ذاتی، ذاتی است برای چیزی که این ذاتی، تقویمش می کند و برای چیزی که بذاته و بدون واسطه برای این ذاتی حاصل است.

«و قد یطلق لفظه بذاته و الذاتی و یعنی به العارض الماخوذ فی حده الموضوع او ما یقومه علی ما قیل»

این عبارت، تکرار مطالب گذشته است و چیزی اضافه ندارد.

«ذاتی» عطف بر «بذاته» است.

ترجمه: قصد می شود به این «ذاتی» عارضی که ماخوذ است در حدّش، موضوع یا عارضی که ماخوذ است در حدّش، ما یقوم الموضوع.

صفحه 128 سطر 6 قوله «و ربما قیل»

توجه کنید مقوّم که معنای اول ذاتی بود با این عارضِ ذاتی که گفته شد «الماخوذ فی حده الموضوع او ما یقومه» در یک امر شرکت دارند و آن اینکه هر دو ذاتی اند و بذاته به شیئی نسبت داده می شوند پس معنای مشترک این دو، ذاتی بود نشان یا نسبت داده شدنشان به چیز دیگر است بذاته. علاوه بر این معنای اشتراکی معنای دیگری وجود دارد که آن معنای دیگر از همین ذاتی به این معنا استخراج می شود. اگر هم تصریح نشود قابل استخراج است. ارسطو تصریح نکرده و ما از کلامش استخراج کردیم ولی ما تصریح می کنیم و آن این است که این عرضی که عبارت از محمول در مقدمه برهان است علاوه بر ذاتی بودنش، اوّلی هم باشد پس برای محمول باب برهان دو شرط شد:

ص: 123

1 _ ذاتیت

2 _ اولیت.

تا الان ذاتیت را گفته بودیم الان اولیت را هم اضافه می کنیم.

معنای اولیت: یعنی این عرض برای خود همین شیء باشد این معنا، همان معنای ذاتی است چون ذاتی به معنای بذاته و ذات هم به معنای خود است و ذاتی یعنی این عرض برای خود معروض است. پس اوّلی بودن را می توان از درون ذاتی بیرون آورد. بعضی بین این دو مساله خلط کردند ما اوّلی را از ذاتی استخراج می کنیم و عارضی را که در باب برهان به درد می خورد و محمولی را که در باب برهان به کار می رود عبارت از عارضی می گیریم که اولاً ذاتی باشد و ثانیا اوّلی باشد. اولی بودن را طوری معنا کردیم که با ذاتی یک چیز شد یعنی برای خود ذات معروض باشد. اگر برای چیز دیگر بود و به موضوع نسبت داشت ذاتی نیست و اوّلی هم نیست. حال آن چیز دیگر که می خواهد بین عرض و معروض، واسطه شود گاهی ممکن است امر خاص باشد و گاهی ممکن است امر عام باشد این واسطه ای که عام است یا خاص است مانع می شود که این عرض، اوّلی و ذاتی باشد لذا در باب برهان به کار گرفته نمی شود.

توضیح عبارت

«و ربما قیل علی معنی اخص و اشد تحقیقا»

«قیل» به معنای «حُمِل الذاتی» است.

چه بسا ذاتی حمل می شود و گفته می شود به یک معنایی که اخص از دو معنای قبلی است «چرا اخص است؟ چون دو معنای قبل فقط ذاتی بودند اما این، یک قید هم اضافه دارد و آن ذاتیِ اوّلی است. همان اوّلی بودن دایره را کوچکتر می کند و ذاتی که عام بود خاص می شود. هر قیدی مطلق را اخص می کند از آنچه که قبلا بوده است.

ص: 124

یک ذاتی بود که هم بر معنای اول «معنای مقوّم» و هم بر معنای دوم «اعراض ذاتی» اطلاق می شود که مشترک بین این دو بود که قید «اوّلی» نداشت حال قید «اولی» که آورده شود اخص می شود تا واسطه عام یا واسطه خاص بین آنها و بین موضوع نباشد.

ترجمه: چه بسا ذاتی حمل می شود بر معنایی که اخص از آن ذاتیِ مشترک است و اشد تحقیقا است یعنی اگر محمولِ مقدمه ی برهانی، اینچنین ذاتی باشد کاملتر از این است که آن ذاتیِ بی قید باشد. ا گر محمول، ذاتی مقیّد باشد محققانه تر از این است که ذاتی بی قید باشد پس این معنای دوم که اخص است اشد تحقیقا هم هست.

«و یُعنی به ما یعرض للشی او یقال علیه لذاته و لما هو هو»

ضمیر «به» به ذاتی بر می گردد و می توان به معنای اخص هم بر گرداند.

قصد می شود به ذاتی، آنچه که این دو قید را داشته باشد که یکی را با عبارت «ما یعرض للشی» و یکی را با عبارت «لما هو هو» بیان می کند یا آن دو قید عبارتند از اینکه یکی «ما یقال علیه لذاته» است و دیگری «لما هو هو» است. لذا عبارت «لذاته» و «لما هو هو» هم مربوط به «یعرض للشی» است هم مربوط به «یقال علیه» است.

«یقال علیه» به معنای «یحمل علیه» است.

مصنف با این عبارت بیان می کند که چه به عارض توجه کنید «که یعرض للشی است» چه به محمول توجه کنید «که یقال علیه» است. یعنی عارض و محمول باید اولا «لذاته» باشند یعنی ذاتی باشند و ثانیا «لما هو هو» باشند یعنی اوّلی باشند.

ص: 125

«لا لاجل امر اعم منه و لا لاجل امر اخص منه»

«لا»، عاطفه است اما عطف بر کجا است؟ در عبارت قبل «لذاته» و «لما هو هو» بود که این عبارت عطف بر «لما هو هو» است نه بر «لذاته». یعنی خلافِ «لما هو هو» را می گوید یعنی آن عارضی که عارضِ خود شیء باشد فرق می کند با عارضی که به خاطر اعمِ شی یا اخصِ شیء باشد. آن عارضی که به خاطر اعم یا اخص عارض می شود «لما هو هو» نیستند یعنی این عارض بر این شیء حمل می شود چون این شیء، این شیء است نه اینکه چون این شیء، اعمّی یا اخصی را واسطه دارد لذا این عبارت «لا لاجل...» تفسیر برای «لما هو هو» است.

آيا شرط قيد اوليت در بخش برهان از کتاب ارسطو هم شرط شده است يا نه؟/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/14

موضوع: آیا شرط قید اولیت در بخش برهان از کتاب ارسطو هم شرط شده است یا نه؟/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و حین استعمل علی هذا المعنی فی التعلیم الاول فقد یتضمن شرط الاولیه»(1)

بحث ما در ذاتی بود و اینکه محمولِ مقدمه برهان باید ذاتیِ موضوعش باشد معنای ذاتی بیان شد که 5 تا بود و 2 تا در غرض ما داخل بودند و سه تا خارج بودند آن دو تا که در غرض ما داخل بودند عبارتند از:

ص: 126


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.128، س8، ط ذوی القربی.

1 _ ذاتی مقوّم

2 _ ذاتی که یا موضوع در تعریفش اخذ شود یا مقومِ موضوع در تعریفش اخذ شود. آن ذاتی که مقوم باشد ذاتی بود که در تعریف موضوع اخذ می شد.

این دو قسم در ذاتی بودن مشترک بودند یعنی در باب برهان به هر دو صورت ذاتی گفته شد و هر دو می توانستند محمول مقدمه ی برهانی قرار بگیرند سپس در آخر بحث اشاره شد که می توان ذاتی را بر یک معنایی که اخص از این معنا است اطلاق کرد یعنی همان معنای قبلی را تحفظ کرد و قید «اولیت» را به آن اضافه کرد تا اخصِ از آن معنایی که گفته شده بشود. به این صورت گفته شود که در برهان محمول باید ذاتی اولی برای موضوع باشد. به «ذاتی بودن» اکتفا نشود بلکه قید «اوّلی» هم آورده شود. هم ذاتی باشد به یکی از دو معنایی که ذکر شد هم اوّلی باشد یعنی بلاواسطه بر موضوع حمل شود.

منظور از بلا واسطه این است که واسطه عام یا واسطه خاص نداشته باشد اگر واسطه ای مساوی داشته باشد ما آن را بمنزله بلا واسطه حساب می کنیم مثلا ضحک، ذاتی انسان است با اینکه واسطه دارد و واسطه اش تعجب است اما چون تعجب مساوی با انسان است نمی گوییم این ضحک، ذاتی مع الواسطه است و از ذاتی بودن نمی افتد. باز هم گفته می شود ذاتی است یعنی ذاتی مع الواسطه است که بمنزله اولی است. پس تنها در دو جا ذاتی را از استفاده می اندازیم:

ص: 127

1 _ در جایی که ذاتی با واسطه خاص بر موضوع حمل شود.

2 _ در جایی که ذاتی با واسطه عام بر موضوع حمل می شود.

اینها تمام بحثی بود که در جلسه گذشته بیان شد. توجه کردید که در محمول برهان، علاوه بر ذاتیت، اولیت هم شرط شد. در کتاب تعلیم اول که کتاب منطقی ارسطو است قید «اولیت» نیامده و فقط «ذاتیت» را اعتبار کرده ولی عباراتش طوری است که می فهماند که او «اولیت» را در ضمن «ذاتیت» اراده کرده است اینطور نبوده که «اولیت» مورد غفلتش بوده یا نزد او اعتبار نداشته بلکه او توجه داشته و معتبر هم کرده.

حال اگر کسی از عبارت ارسطو قید «اولیت» را استفاده کند و اینچنین ادعا کند که بدون استثنا «اولیت» در مقدمات براهین شرط است اشتباه نکرده و درست گفته. ارسطو بدون اینکه یک مورد را استثنا کند و بدون اینکه به شرط تصریح کند همه جای کتابش پُر است که در برهان، ذاتیت و اولیت هر دو لازم است با اینکه نه شرط و تصریح به اولیت کرده و نه یک مورد را از اولیت خالی کرده.

توضیح عبارت

«و حین استعمل علی هذا المعنی فی التعلیم الاول فقد یتضمن شرط الاولیه»

ضمیر «استعمل» به «ذاتی» بر می گردد.

تعلیم اول کتاب ارسطو است.

«علی هذا المعنی» یعنی «علی هذا المعنی الاخص» که اولیت است در این صورت اگر عبارت را معنا کنید می شود «وقتی بر معنای اولیت استعمال شود متضمن معنای اولیت است». این معنا صحیح نیست زیرا اگر ذاتی را همراه اوّلی کردید متضمن معنای اولی است لذا باید مراد از «هذا المعنی» را ذاتی که داخل در غرض ما که ذاتی برهان است بگیرید و معنای عبارت به این صورت می شود: در تعلیم اول هر جا که ذاتی باب برهان گفته می شود متضمن شرط اولیت است و لو ارسطو شرط اولیت را نیاورده اگر به این صورت معنا شود خوب است البته اگر مراد از «علی هذا المعنی»، معنای اخص اراده شود اشکالی وارد نمی شود چون معنایش این است که هر گاه که در تعلیم اول ذاتی به این معنای اخص که متضمن اولی است استعمال شده باشد بدانید که متضمن معنای اولی است که در این صورت شرط و مشروط یکی می شود و خیلی خوب نیست.

ص: 128

ترجمه: وقتی ذاتی استعمال می شود بر این معنی «معنایی که دخیل در برهان است» شرط اولیت را دارد.

«فلذلک من غیر استثناء و شرط انتج منه انه یجب ان یکون اولیا»

«فلذلک»: چون در همه جا این شرط اولیت در کلام ارسطو مندرج است به طوری که کلام ارسطو متضمن آن است.

ترجمه: به خاطر آن که اولیت در همه جای کلام ارسطو مندرج است بدون اینکه موردی استثنا شود و بدون اینکه شرط شود از کلام تعلیم اول نتیجه گرفته می شود که ذاتی واجب است اوّلی باشد «یعنی اولی بودن شرط است و اینقدر این ذاتی بودن با بیانی که بعداً می شود ما را به اولی بودن راهنمایی می کند که حتی احتیاج به شرط کردن هم نیست موردی را نمی توان استثنا کرد چون واجب است که اولی باشد و همچنین لازم نیست شرط کرد چون ذاتیت اگر آن طور که باید معنا شود که بعداً معنا می شود حتما اولیت را هم در ضمن خودش دارد».

سوال: چرا ذاتی این شرط را دارد؟

جواب: در جایی که گفته می شود انسان ماشی است. ماشی اگر ذاتی برای انسان باشد اوّلی نیست چون اولا بر حیوان عارض می شود که اعم از انسان است و به توسط این حیوانِ اعمّ بر انسان عارض می شود یعنی در واقع این ذاتی، ذاتی انسان نیست بلکه ذاتی حیوان است و برای خود انسان نیست بلکه برای حیوانیت انسان است. اما تعقل برای خود انسان است حرکت بالاراده هم برای خود انسان نیست. برای حیوانیت انسان است. پس ذاتی انسان نیست زیرا چون اولی نیست ذاتی انسان هم نیست مثل اینکه بین ذاتی و اوّلی ملازمه است وقتی می توان گفت برای خود انسان است که برای خود انسان باشد نه اینکه برای حیوانیت انسان باشد. اگر برای حیوانیت انسان باشد در واقع برای انسان نیست بلکه برای حیوانیت انسان است.

ص: 129

به تعبیر دیگر باید اینجا علت و معلول درست کرد و گفت امری که ذاتی باشد می تواند علت پیدایش این ذات باشد اما امر غریبه نمی تواند علت باشد حیوانیت و ناطقیت می توانند علت باشند ولی علت مادی و صوری برای ساختن انسان هستند ولی یک شیء غریبه اگر فاعل و غایت هم نباشد نمی تواند علت باشد یا باید علت داخلی باشد یا علت خارجی باشد. ماده و صورت و جنس و فصل که مقوم اند علت داخلی اند که می توانند ذاتی باشند اما اگر از مقوم بیرون رفتید نمی توانند علت باشند چون غریبه و بیگانه با معلول می شود و وقتی علت و معلول نشدند ذاتی معنا ندارد.

نکته: دقت کنید که ماشی عرض است و متحرک بالاراده جانشین فصل است ولی ما هر دو را مثال زدیم چون نمی خواستیم مقوم و غیر مقوم را از یکدیگر جدا کنیم بلکه می خواستیم عام را با مساوی جدا کنیم و بگوییم این، عرض ذاتی آن است و آن که به توسط عام می آید ذاتی نیست. آن که می خواهد به توسط عام بیاید هر چه می خواهد باشد. یک وقت گفته می شود «جسمیت» که جسمیت جنس حیوان است پس بعضی از مقوم های ذاتی باب ایسا غوجی از طریق عام دارد خاص می شود آن هم باید اولی نباشد و از ذاتیت بیفتد مثلا مانند جسم برای انسان که از طریق حیوانیتش می آید ابتدا جسم بر حیوان عارض می شود بعداً به توسط حیوان بر انسان عارض می شود پس باز هم بگویید جسم، ذاتی انسان نیست چون اوّلی نیست. در این صورت اشکال بر مصنف وارد می شود. ولی توجه کنید که جواب این است که جسم برای انسان است و ماشی بودن را از حیوانیتش گرفته یعنی جسمیت را از حیوانیتش نگرفته. چون الان انسان است جسم و حیوان است یعنی جنس های قریب و بعید هر دو برای خود انسان هستند چون همه در ناطق جمع هستند زیرا همه ی جنس ها در فصل اخیر جمع هستند. یعنی خود انسان به خاطر داشتن ناطقیت همه اینها را دارد ولی به خاطر ناطقیت، ماشی بودن را ندارد یعنی عرض ها را ندارد. عرض از طریق حیوان می آید یعنی اول باید عرض بر حیوان عارض شود و از طریق حیوان به انسان عارض شود اما انسان همین الان همه فصول و اجناس قریبه و بعیده را دارد و لازم نیست از طریق حیوان بگیرد چون آنها در قوام ذاتشان هستند پس جسمیت و لو با واسطه اعم ملاحظه می شود ولی به واسطه اعم عارض نمی شود ما وقتی که داریم لحاظ می کنیم می گوییم انسان و بعد از آن حیوان است و بعد از آن جسم است ولی در خارج انسان و حیوان و جسم و جوهر همه با هم هستند و همه در ذات انسان دخیل اند و ذات انسان را ساختند. هیچکدام به واسطه دیگری بر انسان حمل نمی شوند بله در تحلیل ذهنی ما مرتبه ها فرق می کند یکی بعید و یکی قریب است.

ص: 130

سوال: ذات انسان از چند مقوم «اجناس و فصول قریب و بعید» تشکیل شده پس در عوارض هم همینطور گفته شود که همه مربوط به ذات انسان هستند چون ذات انسان همه این عام ها و خاص ها را دارد. عوارضِ این عام ها و خاص ها را هم دارد.

جواب: ملاحظه کنید که بنده مطلبی را حذف کردم و این اشکال پیش آمد. در انسان، چه حیوانی وجود دارد آیا حیوانِ جنسی وجود دارد یا حیوانی که تمام انواع را شامل شده وجود دارد یا حیوانی که انسان است وجود دارد؟ جواب داده می شود حیوانِ جنسی که به ناطق تخصیص خورده وجود دارد. جسمی که به حیوانیت یا ناطق تخصیص خورده وجود دارد. جنس ها وقتی در انسان می آیند معیَّن و متخصِّص به فصل می شوند الان در انسان وجود دارد جسم مطلق وجود ندارد یعنی جسمی که در انسان است وجود دارد. اما ماشی چگونه است؟ ماشیِ تخصیص خورده در انسان وجود ندارد آنچه وجود دارد مشی است. البته نمی توان گفت انسان، ماشی به مشی خاص خودش است البته اینگونه است ولی انسان به طوری مطلق گفته می شود که ماشی است و مشی خاص مطرح نمی شود و تخصیص نمی خورد. آن فصل وقتی می آید جنس را در مرتبه ذات تخصیص می زند. ماشی در مرتبه ذات نیست. در مرتبه ی بعدی است و لذا تخصیص نمی خورد. بله وقتی که مشی در انسان ظاهر می شود به صورت خاصی ظاهر می شود ولی انسان، اصل مشی را دارد لذا ممکن است از بعضی حیوانات تقلید کند چون اصل مشی بر این هست و مشی خاص نیست اما نمی توانید حیوانیتِ حیوانات دیگر را تقلید کند. صدای آنها را شاید تقلید کند اما آن که ذاتی است را نمی تواند تقلید کند. پس معلوم می شود که مطلق مشی برایش حاصل است ولو به این صورت که از طریق حیوان برای انسان آمده است. پس بین اجناس بعیده و اجناس و بین عوارض فرق است. اجناس بعیده و اجناس که در یک نوع می آیند متخصِّصا در نوع می آیند و احتیاج ندارد که از حیوان بگیرد. این، جسمِ حیوانی نیست بلکه جسمِ انسانی است بله در تحلیل ذهن از حیوان گرفته می شود و ابتدا گفته می شود انسان است. پس حیوان است پس جسم نامی است است پس جسم است پس جوهر است اینها در تحلیل ذهن انجام می شود اما در خارج، حیوانِ متخصص به انسانیت وجود دارد جسم و جوهرِ متخصص به انسان وجود دارد نه اینکه اینها از طریق عام آمده باشند بلکه برای خود انسان اند.

ص: 131

در ذهن ما به صورت عام و خاص گرفته می شود ولی در خارج به صورت خاص است. در ذهن، انسان را می بینیم از آن جسمیت می گیریم فرس را می بینم از آن هم جسمیت می گیریم شجر و سنگ را هم می بینیم از آنها هم جسمیت می گیریم جسمیتی که من در ذهنم می آورم از جسمیت های مختلف گرفته شده است ولی چون به جسمیتِ خالی توجه دارم همه را بر هم منطق می کنم یعنی این جسمیتی که الان در ذهن من است انباشته از چند جسم مختلف است چون انباشته از چند جسم مختلف است وقتی می خواهم آن را حمل کنم بر همه اینها می توان حمل کرد اما در خارج در بدن من جسمیت انباشته وجود ندارد این فقط برای من است. اما ذهن چون فراگیر است می تواند انبوهی از جسم های مختلف را بر هم منطق کند و یک جسمِ انباشته و فشرده وجود داشته باشد که این را بر همه حمل کند.

ادامه بحث اينکه آيا شرط قيد اوليت در بخش برهان از کتاب ارسطو هم شرط شده است يا نه 93/07/15

موضوع: 1_ ادامه بحث اینکه آیا شرط قید اولیت در بخش برهان از کتاب ارسطو هم شرط شده است یا نه؟

2_ ذاتی باب برهان باید اولی هم باشد/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«واذا لم یفهم ذلک شوش و نوقض»(1)

ص: 132


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.128، س10، ط ذوی القربی.

این عبارت که خوانده شد قسمتی از مطالب جلسه قبل است که به آخر نرسیده بود. بیان شد که ذاتی به 5 معنا گفته می شود که دو معنا داخل در غرض ما است و سه معنا خارج از غرض ما است دو معنا در باب برهان اعتبار دارد و سه معنا ربطی به باب برهان ندارد سپس بحث ادامه پیدا کرد و گفته شد آن دو معنایی هم که در باب برهان دخیل اند قیدی دارند که با آن قید معنایی اخص درست می شود که قید «اولیت» است سپس محمولی که در باب برهان برای موضوع ثابت می شود علاوه بر اینکه باید ذاتی به احدالمعنیین باشد باید اوّلی هم باشد البته جلسه قبل بیان شد که قید «اولیت» برای معنای دوم ذاتی است و معنای اول ذاتی که به معنای مقوم است خود بخود دارای اولیت هست و نمی توان آن را غیر اوّلی فرض کرد ولی ما به طور مطلق می گوییم اگرچه قید اولیت برای معنای دوم است ولی چون معنای اول هم این قید را واجد است در معنای اول هم این قید آورده شده است سپس باید ذاتی، ذاتی اوّلی باشد تا بتواند در باب برهان به کار گرفته شود. مقوّم، ذاتی اوّلی است و دوّمی هم باید ذاتی اوّلی باشد. سپس به اینجا رسیدیم که در تعلیم اول که کتاب ارسطو است ذاتی طوری استعمال شده که اوّلی هم در ضمنش مراد باشد و لذا می توان از کلام ارسطو نتیجه گرفت که در همه جا این شرط اولیت برای محمولِ مقدماتِ برهانی لازم است و هیچ استثنایی هم ندارد هرجا که استثنا شد تخلف شده و محمول به درد باب برهان نمی خورد. تا اینجا در جلسه قبل بیان شد.

ص: 133

مصنف می فرماید اگر این مطلبی که گفته شد فهمیده نشود یعنی اینکه گفته شد «اولیت شرط است و اولیت در ضمن ذاتی فهمیده می شود» معلوم نشود خلط صورت می گیرد یعنی کسی ممکن است اولی را با ذاتی مخلوط کند و چنین بگوید که ذاتی همان اولی است ما بیان کردیم که اولیت در ضمن ذاتیت معلوم می شود نه اینکه اولیت همان ذاتیت است یعنی اولیت را با ذاتیت، دو چیز گرفتیم اما یکی را در ضمن دیگری قرار دادیم به طوری که وقتی ذاتی گفته شد اولی هم در ذهن می آید اما این مطلب به این معنا نیست که ذاتیت و ادلیت یکی اند و به تعبیر دیگر اولیت همان ذاتیت است بلکه چون اولیت در ضمن ذاتیت است اگر ما ذاتیت را گفتیم اولیت هم کانّه گفته شده است ولی بعضی ممکن است این مطلب را متوجه نباشند و اولیت را همان ذاتیت بگیرند

توضیح عبارت

«واذالم یفهم ذلک شُوِّش و نوقض و قیل»

«ذلک» : اینکه ذاتی همان اولی نیست بلکه در کلام ارسطو به جهتی، مقارن اولی شده.

وقتی این مطلب فهمیده نشود خَلط صورت می گیرد و ذاتی با اولی خلط می شود «با اینکه این دو با هم فرق دارند فکر می شود که ذاتی با اولی یکی اند» و نقض می شود یعنی یک جا ذاتی هست اوّلی هم هست و یک جا ذاتی هست اوّلی نیست. آن قسم اول برای باب برهان استفاده می شود ولی قسم دوم به درد نمی خورد نه از باب اینکه ذاتی نیست بلکه از باب اینکه اولی بودن را همر اه ندارد ولی بعضی ها نقض می کنند و وقتی ذاتی را می بیند و اوّلی را نمی بینند می گویند این، ذاتی نیست در حالی که ذاتی هست ولی اوّلی نیست زیرا اگر چه هر دو چیز در باب برهان اعتبار دارند ولی با هم فرق دارند و نمی توان جایی را که ذاتی است و اوّلی نیست گفته شود که اصلا ذاتی نیست بلکه باید گفت که ذاتی است و اوّلی نیست بله کسانی که بین ذاتی و اولّی خَلط می کنند یعنی اولی را همان ذاتی می بینند وقتی می بینند اینجا اولی نیست می گویند ذاتی هم نیست.

ص: 134

ترجمه: وقتی این مطلب فهمیده نشود، خَلطی بین اولیت و ذاتیت تحقق پیدا می کند و نقض می شود «گفته می شود اینجا ذاتیت نیست چون اولیت نیست» و گفته می شود

«وقیل: ما کان یحب ان یقال انّ لذاته هو الذی لما هو هو»

در نسخه خطی بعد از «ما کان یجب ان یقال» نوشته «اَنّ» ولی با خط کم رنگ نوشته «انه» که خیلی بهتر است.

«ما کان یجب ان یقال» مبتدی است و «ان لذاته هو الذی لما هو هو» خبر است و در عبارت «ان لذاته هو الذی لما هو هو» کلمه «لذاته» اسم است و «هو الذی لما هو هو» خبر است. عبارت به این صورت معنا می شود: آنچه که واجب است گفته شود این است که «لذاته»، همان «لما هو هو» است و «ما هو هو» همان اولی بود که در سطر 7 همین صفحه آمده بود.

«او یقال علیه لذاته و لما هو هو» که «لما هو هو» را با عبارت «لا لاجل امر اعم منه ولا لاجل امر اخض منه» تفسیر کرد، در این عبارتِ سطر دهم می گوید «لذاته» همان «لما هو هو» است یعنی ذاتی را با اوّلی یکی می کند سپس بر ما نقض می کند که در اینجا اوّلی نیست سپس بر ما نقض می کند که در اینجا «اوّلی» نیست پس «لذاته» نیست در حالی که اشتباه کرده و «لذاته» است اگر چه به درد باب برهان نمی خورد.

ترجمه: آنچه واجب است گفته شود این است که «لذاته» همان چیزی است که «لما هوهو» باشد. «مراد از _ لذاته _ کلمه لذاته است که همان ذاتی است».

ص: 135

«و السبب فیه انه لم یفهم هذا الاشتراک الاول»

ضمیر «فیه» به «تشویش» برمی گردد که از «شُوِّش» فهمیده می شود.

سبب در این خَلط این است که شان این است که این اشتراکِ اول فهمیده نشده. ما گفتیم جایی که ذاتی است اوّلی هم هست یعنی ذاتی و اوّلی را مشترک قرار دادیم این یک نوع اشتراک است اما این شخص یک نوع دیگر اشتراک قائل شده است و گفته ذاتی همان اوّلی است که این از اشتراک قویتر است در حالی که ما گفتیم مشترک است یعنی یکی در ضمن دیگری است. آن اشتراکی که ضمنیّت است را نفهمیده و این اشتراک دیگر که عینیت است را ادعا کرده و گفته این دو عین هم هستند در حالی که ما نگفتیم این دو عین هم هستند بلکه گفتیم این در ضمن آن است کلام ارسطو را نگاه کرده و متوجه نشده که در کلام ارسطو اوّلیت در ضمن ذاتیت آمده فکر کرده که اوّلیت همان ذاتیت است یعنی کلام ارسطو طوری است که علاوه بر ذاتیت، اوّلیت را هم تفهیم می کند ولی اوّلیتی که در ضمن ذاتیت است این شخص این مطلب را متوجه نشده و خَلط کرده و این اشتراکی را که ما گفتیم نفهمیده اشتراکی را که عینیت است فهمیده.

«ولذلک قیل لا الموسیقی و لا البیاض بذاته للحیوان»

در جلسه قبل از عبارت «و حین استعمل علی هذا المعنی» که در سطر 8 شروع شده بود تا اینجا یک جمله معترضه است و عبارت «ولذلک قیل» مربوط به قبل از «و حین استعمل» است.

ص: 136

ذاتی در باب برهان باید اوّلی هم باشد یعنی «لاجل الاعم» نباشد و «لاجل الاخص» نباشد و به خاطر این گفته شده که موسیقی و بیاض، ذاتی که به درد برهان بخورد نیستند چون اوّلیت ندارند بلکه واسطه اعم یا واسطه اخص دارند. مصنف وقتی که معنای اخص را که ذاتیت به همراه اوّلیت است را اعتبار می کند در یک بحث معترضه می رود و می گوید به خاطر اعتبار همین مطلب هم، در کلام ارسطو این را می یابید که ذاتیت را به همراه اوّلیت اعتبار می کند. این مطلب که تمام می شود دوباره به اصل بحث برمی گردد که علاوه بر ذاتیت، اوّلیت هم لازم است.

مثال اول: توجه کنید موسیقی بر حیوان حمل می شود و مثلا گفته می شود حیوان عالم به موسیقی می شود یا عالم به موسیقی می باشد اما این عالم بودن به موسیقی به توسط نوعی از حیوان به حیوان نسبت داده می شود یعنی به توسط انسان زیرا چون انسان عالم به موسیقی می شود حیوانی هم که جنس است صدق می کند که عالم به موسیقی می شود پس به واسطه انسان، حیوان متصف به موسیقی می شود نه اینکه به طور مستقیم متصف شود بنابراین موسیقی عرضِ حیوان است ولی عرضِ مع الواسطه است یعنی واسطه اخص که انسان است دخالت می کند یعنی موسیقی بر حیوان عارض می شود به واسطه امراخصی که انسان است اینچنین عارضی اگرچه ذاتی است ولی اوّلی نیست ذاتی است چون موضوع در تعریفش اخذ می شود زیرا عالم به موسیقی وقتی تعریف می شود انسان یا مقوم انسان که حیوان است در تعریفش اخذ می شود و گفته می شود انسانی است کذا یا حیوانی است کذا یا جوهری است کذا یا جسمی است کذا. پس موسیقی برای حیوان ذاتی است چون حیوان که موضوع است در تعریف موسیقی که محمول است اخذ می شود. انسان هم اخذ می شود اگر انسان را اخذ کردید حیوان به عنوان مقوّم موضوع اخذ می شود اگر انسان را اخذ نکردید و موضوع، خود حیوان بود خود حیوان را اخذ می کنید. پس موسیقی هم ذاتی برای انسان هم ذاتی برای حیوان است ولی اوّلی برای انسان است ولی اوّلی برای حیوان است نیست پس اگر بخواهید در مقدمه برهان بیاورید و موضوعش را حیوان قرار دهید موضوعش نمی شود باید انسان باشد.

ص: 137

نکته: مراد از موسیقی، عالِم موسیقی است نه خود موسیقی زیرا موسیقی علم و فن است و انسان در تعریف آن اخذ نمی شود. و لذا مراد عالم موسیقی است همانطور که بیاض در تعریف حیوان اخذ نمی شود بلکه ابیض اخذ می شود.

مثال دوم: بیاض را به حیوان نسبت می دهیم و می گوییم «الحیوان ابیض» ابیض، محمولی است که برای حیوان ذاتی است ولی اوّلی نیست چون ابیض ابتداءً وصفِ جسم است که اعم از حیوان است و بعداً به توسط جسم به این حیوان که جسم است اسناد داده می شود پس ابیض به واسطه امری که اعم از انسان است نسبت داده شد و موسیقی هم به واسطه امری که اخص از حیوان یعنی انسان است نسبت داده شد. چون موسیقی و بیاض با واسطه نسبت داده می شوند پس اولی نیستند اگر چه ذاتی هستند.

ترجمه: چون در محمول باب برهان علاوه بر ذاتیت، اوّلیت هم شرط است گفته شده که موسیقی و بیاض ذاتی برای حیوان نیستند «یعنی آن ذاتی که ما اراده کردیم نیستند نه اینکه اصلا ذاتی نیستند زیرا آن ذاتی که ما اراده کردیم ذاتی است که در ضمن آن اوّلیت باشد».

«لان الموسیقی من خواص الانسان فتکون للحیوان بسبب انه انسان»

ضمیر «تکون» مؤنث آمده به اعتبار «خواص».

زیرا موسیقی از خواص انسان است و این خاصیت «یعنی موسیقی» برای حیوان است به سبب اینکه حیوان، این نوع انسان است».

ص: 138

«و اما البیاض فهو له لانه جسم مرکب»

و اما بیاض برای حیوان هست چون حیوان جسمی مرکب است بیاض به آن نسبت داده شده است اگر جسم مرکب نبود بیاض را نداشت یعنی بیاض را از ناحیه جسم گرفته و چون این صفت بیاض ابتداءً برای جسم است حیوانی هم که جسم است این بیاض را دارد.

ترجمه: اما بیاض پس بیاض برای حیوان است چون حیوان، جسم مرکب است.

نکته: جسمِ بسیط عارضی به نام بیاض ندارد آب، هوا، آتش و خاک که طبق نظر قد ما بسیط اند هیچکدام رنگ ندارند و شفاف هستند آتش شفاف است یعنی کره آتش شفاف است مراد، آتشی که بر روی زمین برافروخته می شود نیست چون این آتش رنگ دارد زیرا چیزهایی در آن مخلوط است دود و هوا و خاک و خاشاکِ زمین به صورت ریز در آتش وجود دارد اما ناری که در کره نار است و بین هوا و فلک قهر فاصله است شفاف می باشد «البته طبق نظر مشا که می گوید نار وجود دارد نه طبق نظر اشراق که می گوید نار وجود ندارد. اشراق هم قبول دارد که در آنجا سوزانندگی است ولی هوای داغ است و آتش نیست در هر صورت کسانی که می گویند آتش است شفاف می باشد».

هوا طبقه ی خالص دارد که شفاف است این طبقاتی که ما در آن زندگی می کنیم شفاف نیست و چیزهایی که از سنخ هوا نیستند در این هوایی که تنفس می کنیم موجودند لذا نمی توان گفت شفاف اگر چه ما نمی توانیم رنگ هوا را به طور کامل ببینیم چون قسمت هوائیت آن غلبه دارد ولی مخلوط هم شده حتی طبقه زمهریریه هم که یکی از طبقات هوا است بخارات آب در آنجا وجود دارد که تبدیل به برف و تگرگ و گاهی تبدیل به ابر و باران می شود.

ص: 139

آب هم شفاف نیست زیرا به رنگ آبی دیده می شود به خاطر اینکه پُر از محلول است. آب خالص که با تقطیر بدست آید شفاف است

اما خاک، شکی نیست که شفاف نیست چون الان خاکها رنگهای مختلف دارد که بعضی خاکستری و بعضی به رنگ قرمز و... است. بنابراین تمام این خاکهایی که بر روی سطح زمین است عنصر بسیط نیستند و مخلوط دارند لذا شفاف نیستند گفته شده خاکی که بسیط است خاکی است که در مرکز زمین است. البته کسی نمی تواند این را رد کند چون اگر رد کند گفته می شود برو آنجا را ببین که شفاف است.

نکته: عنصر بسیط امروزه رد نشده بلکه تعداد آن رد شده است. با این بیان که گفته شد قید مرکب معلوم گردید و اینکه چرا حیوان می تواند رنگ سفید را بپذیرد چون جسم بسیط نیست بلکه جسم مرکب است و جسم مرکب رنگ دارد.

«و من هذه الاعراض الذاتیه ما هو ضروری مثل قوه الضحک للانسان و منه ما هو غیر ضروری مثل الضحک بالفعل للانسان»

«من» در «من هذه» برای تبعیض است.

ضمیر «منه» به «اعراض ذاتیه» برمی گردد و باید مونث بیاید و بگوید «منها» اما به اعتبار خبر که «ما هو غیر ضروری» است مذکر آمده چون اگر ضمیر به مرجع مؤنث برگردد و خبرش مذکر باشد می توان حال خبر رعایت شود و مذکر آورد.

مصنف تعبیر نکرد «و من الاعراض الذاتیه» بلکه تعبیر به «من هذه الاعراض الذاتیه» می کند. چون در اعراض ذاتیه لازم نیست اوّلیت باشد ولی

ص: 140

«هذه الاعراض الذاتیه» یعنی این اعراضی که در باب برهان به کار می روند باید متضمن اوّلیت باشند پس مراد از «هذه الاعراض الذاتیه» اعراض ذاتیه ای است که اوّلیت را در ضمن خود دارند یعنی تمام شرایط محمول شدن برای مقدمه برهان را دارند. اینها دو قسم اند بعضی برای موضوع ضروری اند و بعضی ضروری نیستند. اگر ما در محمولِ برهان، ذاتیت را کافی بدانیم ولی ذاتیت همراه با اولیت را کافی بدانیم هم قسم ضروری را می توان محمول باب برهان قرار داد هم قسم غیر ضروری را می توان محمول باب برهان قرار داد ولی اگر یادتان باشد در فصل قبل ضروریت را برای محمولِ برهان شرط کردیم و گفتیم محمول باب برهان باید ضروری برای موضوع باشد. پس از این دو قسم که برای این اعراض ذاتی وجود دارد فقط قسم ضروری را می توان در محمول باب برهان شرط کرد یعنی اگر شرط ذاتی فقط بود هر دو قسم در محمول برهان اخذ می شد ولی چون در فصل قبل علاوه بر شرط ذاتیت، شرط ضروریت هم آورده شد نمی توان هر دو قسم اعراض ذاتیه را در محمول برهان اخذ کرد فقط قسم ضروری را می توان اخذ کرد.

مثلا کتابت برای انسان، اگر مراد قوه کتابت باشد ضروری است و اگر مراد کتابت خارجی باشد ضروری نیست. کتابت برای انسان اوّلی است و ذاتی است «یعنی عرض ذاتی است نه مقوم. یعنی معنای دوم ذاتی است» ولی ضروری نیست مگر قوه کتابت مراد باشد که ضروری است و حتی در انسان مجنون و احمق قوه کتابت وجود دارد.

ص: 141

ترجمه: بعضی از اینچنین اعراض ذاتیه، عرض ذاتی است که ضروری برای موضوع است مثل قوه ضحک که ضروری برای انسان است و بعضی از همین اعراض ذاتیه، عرضی است که غیر ضروری برای موضوع است مثل ضحکِ بالفعل که ضروری برای انسان نیست زیرا گاهی حاصل است و گاهی حاصل نیست.

«و قد بلغ من عدول بعض الناس عن المحجه فی هذا الباب سوء فهمه ان ظنّ ان المحمولات فی البراهین لا تکون البته الا من المقومات»

«ان ظن ان المحمولات» فاعل برای «قد بلغ» ااست. «عدول» به معنای انحراف است و جمع «عادل» نیست.

بعضی از انسانهایی که منطق می دانستند از محجّه و طریق واضح منطق عدول کردند و منحرف شدند و به اشتباه افتادند حال مصنف می خواهد آن اشتباه را نقل کند. اشتباه این گروه این بوده که مراجعه به باب ایساغوجی کرده و دیده در آنجا کلمه ذاتی بکار می رود و ذاتی در آنجا به معنای مقوّم است بعدا در باب برهان آمده متوجه نشده که در باب برهان، ذاتی اعم است و همان ذاتی باب ایساغوجی را در باب برهان آورده گفته در باب برهان ذاتی به معنای مقوم است اگر گفته می شود محمولِ مقدمه باید ذاتی موضوع باشد یعنی باید مقوّم باشد و حکم کرده به اینکه در باب برهان حتما محمول باید مقوّم برای موضوع باشد و آن قسم دیگر ذاتی که مقوم موضوع نیست را ندیده گرفته علتش این است که در باب ایساغوجی دقت کرده و ذاتی آنجا را با ذاتی باب برهان یکی دانسته در حالی که ذاتی باب برهان اعم از ذاتی باب ایساغوجی است و ایشان آن اعم را لحاظ نکرده سپس وارد باب برهان شده و گفته باید ذاتی، حد وسط قرار بگیرد و در صغری باید محمول شود یعنی باید مقوّم باشد و در کبری دیده آن مقوم، موضوع قرار گرفته. چون در شکل اول در صغری، حد وسط محمول است و در کبری، حد وسط موضوع است حال در صغری گفته محمول مقوم برای موضوع است و در کبری هم باید بگوید موضوع مقوم برای محمول است آن وقت باید موضوع را در حد محمول اخذ کرد چون مقوّم در حدّ متقوم اخذ می شود. در صغری، محمول در حد موضوع اخذ می شود گفته ذاتی ها دو گونه اند در بعضی، موضوع در حد محمول اخذ می شود و در بعضی، محمول در حد موضوع اخذ می شود. این چیزی بود که بیان شد ولی ما به صورت دیگر گفتیم و این قائل به صورت دیگر می گوید این قائل در هر دو جا می گوید مقوّم در حد متقوّم اخذ می شود حال گاهی موضوع، مقوّمِ محمول است و گاهی محمول، مقوم موضوع است حرف ما را می زند ولی تطبیقش درست نیست. این مطلب هم به ذهن این قائل خطور کرده که ذاتی باید علت باشد این، ذاتی است و علت است اما سوال این است که کدام علت است؟ علت 4 قسم است که عبارت است از فاعلی و غایی و صوری و مادی. علت فاعلی و غایی را نمی توان ذاتی موضوع گرفت تنها علتی که می توان آن را ذاتی قرار داد علت مادی و صوری است پس ماده را می توان محمول قرار داد صورت را هم می توان محمول قرار داد و «ما هو کالماده» که جنس است و «ما هو کالصوره» که فصل است را هم می توان محمول قرار داد لذا گفته در باب برهان فقط می توان محمولات را ماده موضوع یا صورت موضوع یا جنس موضوع یا فصل موضوع قرار داد و غیر از این نمی شود. خیلی از مقدمات برهان را این قائل با این انحرافی که پیدا کرد باطل کرد در حالی که نباید باطل می کرد.

ص: 142

آيا ذاتي باب برهان همان ذاتي باب ايساغوجي است/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/16

موضوع: آیا ذاتی باب برهان همان ذاتی باب ایساغوجی است/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و قد بلغ من عدول بعض الناس عن المحجه فی هذاالباب لسوء فهمه ان ظن ان المحمولات فی البراهین لا تکون البته الا من المقومات»(1)

مصنف در این قسمت همانطور که جلسه قبل اشاره شد به اشتباهی که برای بعضی از منطقیین پیش آمده اشاره می کند. ما ذاتی در باب برهان را به دو معنا گرفتیم:

1 _ ذاتی به معنای مقوّم است.

2 _ ذاتی که عارض است و مقوّم نیست.

در ذاتیِ مقوّم گفته شد که اگر محمول واقع شود محمول در تعریف موضوع اخذ می شود زیرا محمول، مقوّم است و موضوع، متقوّم است و هر مقوّمی در تعریف متقوم اخذ می شود پس محمول در تعریف موضوع اخذ می شود اما اگر ذاتی به معنای عارض باشد موضوع یا مقوم موضوع در تعریف محمول اخذ می شود. این ذاتی به معنای عارض، محمول قرار داده شده اینچنین ذاتی، موضوع در تعریفش اخذ می شود پس محمولِ برهان باید ذاتی باشد به این معنا که یا آن محمول در تعریف موضوع اخذ شود اگر ذاتی به معنای اول است یا موضوع در تعریف محمول اخذ شود اگر ذاتی به معنای دوم است. این مطلبی بود که مصنف بیان کرده پس ذاتی در باب برهان اعم از ذاتی باب ایساغوجی شد. ذاتی باب ایساغوجی همان مقوّم بود ولی بعضی از منطقیین که با ذاتی باب ایساغوجی آشنایی داشتند وقتی به باب برهان رسیدند همان ذاتی که در باب ایساغوجی مطرح بود در باب برهان هم همان را اراده کردند و حکم کردند به اینکه محمول در باب برهان باید مقوّمِ موضوع باشد و عارض بودن را اجازه ندادند.

ص: 143


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.128، س15، ط ذوی القربی.

سپس از طرفی دیدند که ذاتی علت است یا به تعبیر دیگر حد وسط در برهان که باید ذاتی برای طرفین باشد علت هم باید باشد پس حد وسط علت است و به تعبیر دیگر ذاتی، علت است چون حد وسط در باب برهان همان ذاتی بود و گفتند ذاتی باید علت باشد و وقتی به باب علت مراجعه کردند دیدند در باب علت، علت به 4 قسم تقسیم می شود که عبارتند از فاعل و غایت و ماده و صورت، گفتند محمول نمی تواند فاعل و غایت باشد. آن ذاتی که در باب برهان باید محمول قرار بگیرد فاعل و غایت نیست پس لا جرم یا ماده است یا صورت است سپس گفتند ماده اگر باشد جانشین ماده یعنی جنس نیز می تواند باشد. صورت اگر باشد جانشین صورت یعنی فصل نیز می تواند باشد. بنابراین این نتیجه را گرفتند که محمول باب برهان یا ماده یا صورت یا جنس یا فصل است.

استاد: ولی آیا این 4 تا را می توان محمول قرار داد یا نه؟

در مورد ماده و صورت گفته شده که بشرط لا هستند یعنی بشرط لا از محمول هستند و محمول واقع نمی شوند و مشروط هستند به اینکه محمول واقع نشوند یعنی طوری ملاحظه می شوند که نمی توانند محمول واقع شوند فقط جنس و فصل است که می تواند محمول واقع شود چون جنس و فصل، لا بشرط است پس در واقع باید گفت محمولات باب برهان یا جنس برای موضوعشان هستند یا فصل هستند و راه سومی ندارد در نتیجه دو محمول وجود دارد نه 4 محمول، البته اشکال ندارد که گفته شود ماده، محمول است ولی باید گفته شود ماده ای که لا بشرط لحاظ شده تا همان جنس شود. هکذا اشکال ندارد که گفته شود صورت، محمول است ولی باید گفته شود صورتی که لا بشرط ملاحظه شده که همان فصل است. پس اگر مصنف می گوید ماده و صورت محمول اند منظورش همان ماده و صورتِ لا بشرط است نه ماده وصورتِ بشرط لا.

ص: 144

بنابراین ماده و صورتِ لا بشرط و جنس و فصل می توانند محمول قرار بگیرند بنابراین محمولات باب برهان منقسم شد به ذاتی که جنس یا فصل باشد و غیر از این محمولی برای برهان قائل نیست ولو محمول، عرض ذاتی باشد. علت اشتباهش همان اُنسی است که به ذاتی باب ایساغوجی داشته است.

توضیح عبارت

«و قد بلغ من عدول بعض الناس عن المحجه فی هذا الباب لسوء فهمه أن ظن ان المحمولات فی البراهین لا تکون البته الا من المقومات»

«ان ظن» فاعل برای «بلغ» است.

«عن المحجه» متعلق به «عدول» است و «عدول» به معنای «انحراف» است. «لسوء فهمه» دلیل برای «عدول» است. لذا اینگونه معنا می شود: بعض مردم «یعنی بعض منطقیین به خاطر سوء فهم خودش، در این باب برهان از راه روشن عدول کرده و عدولش در حدّی بوده که او را به این گمان انداخته که گمان کرده محمولات در براهین فقط باید از مقومات باشند یعنی محمولِ براهین باید ذاتی باشد و ذاتی فقط مقوّم است پس محمول براهین باید مقوم موضوع باشد.

«لانه لِما جرت العاده علیه فی تامله لکتاب ایساغوجی بان یسموا المقوم ذاتیا و لا یفهم هناک من الذاتی الا المقوم ظن ان الذاتی فی کتاب البرهان ذلک بعینه و هو العله »

«بان یسموا» تفسیر «ما» در «لماجرت» با عادت است.

عبارت «و لا یفهم هناک من الذاتی الا المقوم» عبارت اخری «یسموا المقوم ذاتیا» است. «ایساغوجی» به معنای «کلیات خمس» است.

ص: 145

«لانه» بیان برای «سوء فهم» است و ضمناً تعلیل است برای اینکه محمول باید از مقومات باشد. اگر «لَمّاجرت» بخوانید ضمیر «علیه» مرجع نخواهد داشت لذا «لِما جرت» خوانده می شود و مربوط به «ظن» می شود. می دانید که لام گاهی مربوط به قبل و گاهی مربوط به بعد می شود یعنی گاهی مطلبی ادعا می شود و بعداً با لام، دلیلش آورده می شود مثلا فرض کنید گفته می شود این رنگ سفید است چون مفرّقِ نور بصر است. گاهی علت مقدم می شود و گفته می شود چون مفرق نور بصر است پس ابیض است. در ما نحن فیه هم اینگونه است که گفته می شود: به خاطر آنچه که عادت بر او جاری شده در باب ایساغوجی که اطلاق ذاتی بر مقوم است این شخص گمان کرده که ذاتی در کتاب برهان هم همان مقومی است که در کتاب ایساغوجی بود.

ترجمه: به خاطر چیزی که عادت بر آن چیز جاری شده در تاملی که این بعض ناس نسبت به کتاب ایساغوجی داشته که عادت در کتاب ایساغوجی چنین است که مقوّم را ذاتی می نامند «به خاطر این جریان عادت و به ضمیمه اینکه» از ذاتی جز مقوم فهمیده نمی شود «یعنی ذاتی منحصراً در آن باب به معنای مقوّم است چون اینچنین عادتی در باب ایساغوجی بوده این شخص بعد از اینکه وارد کتاب برهان شده چون همراه آن عادت وارد این کتاب شده در این کتاب هم ذاتی را به معنای مقوم گرفته» گمان کرده که ذاتی در باب برهان همان ذاتی در باب ایساغوجی است بعینه.

ص: 146

سوال: آیا کتاب ایساغوجی مقدم بر برهان است که اینها در کتاب ایساغوجی این عادت را گرفتند و بعداً وارد برهان شدند؟

جواب: در کتابهای منطقی به این صورت است که ابتدا کلیات خمس مطرح می شود بعداً وارد قضایا می شوند بعد از آن وارد قیاس می شوند و بعد از قیاس به سراغ برهان می آیند.

نکته: ارسطو منطق را در 8 باب مطرح کرد و باب ایساغوجی را وضع نکرد فرفوریوس که شاگرد ارسطو بود متوجه شد که یک باب ناقص است یعنی این مطالب بر چیزی مبتنی است که آن چیز باید گفته می شد و ارسطو نگفته. آن مطلب به عنوان مقدمه بود و کلیات خمس را او جمع کرد و منطق را 9 باب کرد و این باب را در ابتدا منطق به عنوان مقدمه قرار داد لذا به فرفوریوس، فرفوریوسِ صاحب ایساغوجی می گویند در نمط 7 اشارات وقتی که می خواهد فرفوریوس را مسخره کند می گوید «صاحب ایساغوجی قد جعل لهم کتابا لا یفهمونه و لا یفهم نفسه» یعنی نه مشا آن کتاب را می فهمند نه خود نویسنده که فرفوریوس است می فهمد. چون فرفوریوس طرفدار اتحاد عاقل و معقول است مصنف می خواهد او را رد کند. با این صفت صاحبِ ایساغوجی می آورد.

پس ایساغوجی مقدم بر بقیه کتب است رتبتاً و الان هم وضعاً مقدم بر سایر ایساغوجی مقدم بر بقیه کتب است رقبتاً و الان هم وضعاً مقدم بر سایر ابواب است حال در بعضی کتب منطقی ممکن است بعد از این ابواب 8 گانه نوشته شده.

ص: 147

«و هو العله»: ضمیر «هو» به «ذاتی» بر می گردد یعنی این ذاتی، علت هم هست به تعبیر دیگر حد وسط در برهان، علت است و چون وسط، ذاتی است پس ذاتی، علت است. چون در برهان حد وسط، علت است و معلول نیست و ما از علت پی به معلول می بریم حال می گوید حد وسط، ذاتی است و حد وسط، علت است. دو حکم در باره حد وسط در برهان وجود دارد این دو حکم اگر کنار هم جمع شوند نتیجه این می شود که ذاتی همان علت است اما سوال این است که این ذاتی که علت است کدام علت است آیا فاعل است یا غایت است یا صورت یا ماده است؟

«قال و لیس کلّ عله»

ضمیر «لیس» به «ذاتی» بر می گردد.

وقتی این گروه دیده که ذاتی، علت است گفته آن ذاتی، هر علتی نیست «یعنی هر 4 قسمِ علت نمی توانند ذاتی باشند»

«فان الفاعل و الغایه لا یصلح ان یجعل احدهما وسط برهان»

هیچ یک از فاعل و غایت صلاحیت ندارند که وسطِ برهان قرار داده شوند «البته این، ادعای این گروه است که مصنف بعداً آن را رد می کند»

«بل الماده او ما یجری مجراها و هو الجنس او الصوره او ما یجری مجراها و هو الفصل»

بلکه آن که می تواند علت باشد و ذاتیِ اکبر و اصغر به حساب بیاید ماده یا صورت است.

ص: 148

نکته: بیان کردیم که مراد از ماده حتما ماده لا بشرط است و صورت هم صورتِ لا بشرط است و الا بشرط لا نمی تواند حمل شود.

«و أن محمولات المطالب ایضا هی هذه باعیانها»

«و انّ» عطف بر «ان الذاتی» است یعنی «و ظن ان محمولات...»

«مطالب» جمع مطلوب یا مطلب است که مراد همان نتیجه است. نتیجه را قبل از اینکه قیاس برای اثباتش بیاید مطلوب نامیده می شود اما بعد از اینکه قیاس آورده شد و اثبات گردید نتیجه نامیده می شود چون نِتاج و زائیده شده ی این قیاس است. حال مصنف می فرماید محمولاتِ نتیجه اینچنین است که آن هم ذاتیِ موضوعات یعنی مقوّم هستند. تا الان گفته شد در مقدمات قیاس باید محمول، ذاتی موضوع باشد آن هم ذاتی عام نه ذاتی به معنای مقوم. در مطلب و نتیجه هم همین حکم را اجرا کرد و گفت در مطالب هم باید محمول، ذاتی موضوع باشد و ذاتی را تعیین کرد که یا ماده یا صورت یا جنس یا فصل است. یعنی همان ذاتیاتی که در مقدمات برهان شرط می شود در محمول هم شرط می شود.

شکل اول را ملاحظه کنید که حد وسط، محمول در صغری و موضوع در کبری است ما اگر بگوییم حد وسطی که در صغری آمده و محمول شده ذاتی برای اصغر است این مقدمه، مقدمه صحیحی است و مقدمه برهان می شود. حال در کبری می گوییم حد وسط، ذاتی اکبر است یعنی حد وسط، ذاتی برای محمول شد اما در صغری، خود حد وسط محمول بود و ذاتی برای موضوع شد اما در کبری، حد وسط ذاتی است و چون موضوع است موضوع، ذاتی برای محمول می شود نه اینکه محمول ذاتی برای موضوع شود. ولی ما و این گروه هر دو شرط کردیم که در مقدمات برهان «نه فقط در صغری» محمول باید ذاتی باشد پس در کبری هم محمول باید ذاتی باشد چون یکی از مقدمات برهان است. پس به ترتیب به این صورت می شود که اکبر، ذاتی اوسط است و اوسط، ذاتی اصغر است پس با واسطه اکبر، ذاتی اصغر است یعنی مقوم اصغر است. این همان مطلبی است که این گروه می گوید یعنی در مطالب و نتیجه که محمول، اکبر است و موضوع، اصغر است باید محمول ذاتی و مقوم موضوع باشد یعنی اکبر ذاتی و مقوم اصغر باشد. پس در مطالب هم محمول، ذاتی موضوع است و ذاتی منحصر در این 4 تا شد که ماده و جنس و صورت و فصل است پس در محمولات مطالب هم همین 4 تا است.

ص: 149

سوال: چگونه می شود اوسط در کبری، ذاتی اکبر باشد از باب اینکه اوسط است و اکبر هم ذاتی اوسط باشد از باب اینکه محمول است چون دو چیز است زیرا هم اوسط را ذاتی طرفین می گیرند هم محمول را ذاتی موضوع می گیرند. الان چگونه می شود که اوسط، ذاتی اکبر باشد و اکبر هم ذاتی اوسط باشد.

جواب: این مطلب در ذهن شما باشد تا ببینیم حل می شود یا نه؟ چون باید وارد بحث بعدی بشویم تا ببینیم حل می شود یا نه.

ترجمه: «نه اینکه محمولات مقدمات اینچنین اند بلکه» محمولات مطالب همچنین «علاوه بر مقدمات یعنی همانطور که در مقدمات، محمولات ذاتی هستند و همین 4 تا هستند» در مطالب هم محمولات همین 4 تا هستند «که محمولات در مطالب، حد وسط نیست بلکه محمول در مطالب، اکبر است».

«وانه انما تکون المقدمه الکبری ذاتیه اذا کان محمولها ذاتیا بمعنی المقوم للموضوع»

مصنف بعد از کلمه «ذاتیا» لفظ «بمعنی المقوم» را می آورد تا بفهماند مراد از ذاتی همان مقوم است.

«للموضوع» متعلق به «ذاتیا» است.

ما می گوییم باید مقدماتی که در باب برهان بکار می روند کلی و ضروری و ذاتی باشند. کبری هم یکی از مقدمات است پس باید ذاتی باشد.

ذاتی بودن کبری به چه معنا است؟ مصنف می فرماید مقدمه ای که این صفت دارد که کبری است ذاتی می باشد زمانی که محمول این مقدمه کبری، ذاتی به معنای مقوم برای موضوع باشد.

ص: 150

اگر محمول کبری که اکبر است ذاتی به معنای مقوم برای موضوع باشد یعنی برای حد وسط باشد «پس اکبر، ذاتی برای حد وسط شد» و در عبارت بعدی می گوید «و قال ان الحد الاوسط یکون ذاتیا لکلا الطرفین» که مراد از طرفین اصغر و اکبر است. درعبارت قبلی در مقدمه کبری، محمول که اکبر است ذاتی موضوع یعنی اوسط گرفته شد پس اکبر ذاتی اوسط شد حال در این عبارت بعدی می گوید اوسط هم ذاتی هر دو طرف است یعنی هم ذاتی اصغر و همذاتی اکبر است. اگر ذاتی اصغر باشد اشکالی ندارد چون در صغری، محمول بر اصغر است اما اینکه ذاتی اکبر است به چه معنا است؟ چون اکبر ذاتی او بود چگونه او هم ذاتی اکبر است؟ این مطلب باید روشن شود.

نکته: گفتیم این قضیه که مقدمه برهان است باید کلی و ضروری و ذاتی باشد وقتی گفته می شود این مقدمه باید ضروری باشد یعنی محمولش برای موضوع ضروری باشد وقتی گفته می شود این مقدمه باید کلی باشد یعنی محمول برای کل افراد موضوع در کل ازمان ثابت باشد. وقتی گفته می شود این مقدمه باید ذاتی باشد یعنی محمول موضوع ذاتی باشد.

کبری که یکی از مقدمات برهان است در وقتی ذاتی است که محمولش ذاتی باشد. از اینجا بدست آمد که اکبر، ذاتی اوسط است. از عبارت بعدی هم بر می آید که اوسط هم ذاتی اکبر است این دو، ذاتیِ هم هستند. این ابهامی است که باید توضیح داده می شود فقط اشاره ای می شود و آن اینکه اگر محمول در تعریف موضوع اخذ کردید و موضوع را هم در تعریف محمول اخذ کردید ذاتی بودن هر دو برای یکدیگر ثابت می شود. باید ببینیم بعض ناس این کار را می کنند یا نه؟

ص: 151

«و قال ان الحد الاوسط یکون ذاتیا لکلا الطرفین یعنی المقوم»

حد وسط باید ذاتی برای هر دو طرف باشد که مراد اکبر و اصغر است. یعنی «المقوم» تفسیر «ذاتی» است.

«و حین سمع قسمه الذاتی لم یعلم ان الذاتی فی کلا القسمین المستعملین هو المحمول بل حسب انه الماخوذ فی حد الوسط»

ما ذاتی را به دو قسم تقسیم کردیم در یک قسم گفته شد محمول، ذاتی موضوع است به این معنا که در تعریف موضوع اخذ می شود این، ذاتی مقوم بود مثلا گفته می شد «الانسان حیوان» و «کل حیوان جسم»، «فالانسان جسم».

در «الانسان حیوان» محمول، ذاتیِ موضوع است و در تعریف اخذ می شود در یک جای دیگر گفته شد محمول، ذاتی موضوع است اما موضوع یا مقوم موضوع در تعریفش اخذ می شود نگفتیم محمول در تعریف موضوع اخذ می شود بلکه محمول را ذاتی برای موضوع گرفتیم و گفتیم موضوع یا مقوم موضوع در تعریف محمول اخذ می شود. این ذاتی به معنای دوم «عارض» بود. یعنی در هر دو قسم، محمول را ذاتی قرار دادیم نه اینکه در یک قسم موضوع را ذاتی قرار دهیم و در یک قسم محمول را ذاتی قرار بدهیم. ولی در یک جا گفتیم محمول در تعریف موضوع اخذ می شود در آنجا از ذاتی، مقوم اراده شد. در یکجا گفته شد موضوع در تعریف محمول اخذ می شود در آنجا از ذاتی، عرض ذاتی اراده شده ولی این شخص «بعض ناس» عرض ذاتی را جزء ذاتی نیاورد. این شخص ذاتی را منحصر به مقوم کرد وقتی می گوید محمول، ذاتی موضوع است باید محمول را در تعریف موضوع اخذ کند. از طرفی در کبری هم می گوید اوسط ذاتی اکبر است پس باید اوسط هم در تعریف اکبر اخذ شود یعنی موضوع را در تعریف محمول اخذ کند. ما طوری تقسیم کردیم که در تقسیمات، در هر دو قسم، محمول ذاتی شد ولی فرق این بود که در یک قسم، محمول در تعریف موضوع اخذ شد و در قسم دیگر موضوع یا مقوم موضوع در تعریف محمول اخذ شد.

ص: 152

این بعض ناس، ذاتی را دو معنا نکرده بلکه یک معنا گفته و می خواهد این دو قسم را درست کند ولی ما دو تا ذاتی درست کردیم و دو قسم درست کردیم و در یک قسم گفتیم محمول در تعریف اخذ می شود و در یک قسم گفتیم موضوع در تعریف اخذ می شود اما این بعض ناس، یک ذاتی بیشتر قائل نیست و آن، ذاتی به معنای مقوم است. یک جا می رسد که محمول را در تعریف اخذ می کند و یک جا می رسد که موضوع را در تعریف اخذ می کند. در جایی که موضوع را در تعریف محمول اخذ می کند موضوع، ذاتی می شود و دوباره نمی تواند محمول را در تعریف موضوع اخذ کند محمول نمی تواند ذاتی بگیرد یا باید موضوع را ذاتی محمول بگیرد یا محمول را ذاتی موضوع بگیرد چون ذاتی در اینجا به معنای مقوّم است حال یا این مقوم آن است یا آن مقوم این است و نمی شود هر دو مقوم همدیگر باشند. اگر این بعض ناس ذاتی را به دو معنا می گرفت اشکال نداشت. اما این بعض، ذاتی را به یک معنا می گیرد.

ادامه بحث اينکه آيا ذاتي باب برهان همان ذاتي باب ايساغوجي است/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/20

موضوع: ادامه بحث اینکه آیا ذاتی باب برهان همان ذاتی باب ایساغوجی است/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

ص: 153

«و حین سمع قسمه الذاتی لم یعلم ان الذاتی فی کلا القسمین المستعملین هو المحمول بل حسب انه الماخوذ فی الحد»(1)

گفتیم که بعضی به خاطر اُنسی که با باب ایساغوجی داشتند ذاتی باب برهان را با ذاتی باب ایساغوجی یکی گرفتند همانطور که در باب ایساغوجی، ذاتی به معنای مقوّم است گمان کردند که در باب برهان هم ذاتی به معنای مقوّم است و اینها در کبرای باب برهان معتقد شدند که حد وسط، ذاتی اکبر است. در صغری قبول کردند که حد وسط، ذاتی اصغر است و حد وسط، محمول بود پس در صغری قبول داشتند که محمول، ذاتی موضوع است اما در کبری که رسیدند گفتند که حد وسط، ذاتی اکبر است و حد وسط در کبری، موضوع است پس نتیجه حرف آنها این می شود که موضوع، ذاتی محمول است. این مطلب را در آینده تعقیب می کنیم و یکی از اشکالاتی که وارد می کنیم با توجه به همین مساله است.

مصنف مشخص نکرده آن بعضی که ذاتی را به این معنا گرفته و به این مشکلات برخورد کرده چه کسی است؟ ولی به بنده گفتند که از بعضی حواشی استفاده شد و معلوم گردید که فرفوریوس است البته بنده حاشیه را ندیدم.

مطلب دیگری گفته شده بود و آن این است که ذاتی باب برهان را تقسیم کردیم و گفتیم منشاء این تقسیم در کلام ارسطو هست. این بعض که قولشان را نقل می کنیم قول ارسطو را دیده، اگر فرفوریوس باشد که او شارح کلام ارسطو است و لذا حرف را دیده ولی از تقسیمی که ارسطو کرده مطلب را طور دیگر فهمیده که مخالف آنچه است که ما فهمیدیم.

ص: 154


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.129، س1، ط ذوی القربی.

ما اینطور گفتیم که محمول در همه جا ذاتی موضوع است ولی در بعضی جاها خود محمول در تعریف موضوع اخذ می شود. در اینجا که محمول، ذاتی موضوع است یعنی مقوم موضوع است لذا در تعریف موضوع اخذ می شود اما در جای دیگر گفته شد که موضوع یا مقوم موضوع درتعریف محمول اخذ می شود در اینجا موضوع را ذاتی محمول گرفتیم ذاتی که به معنای مقوم است ولی محمول را ذاتی باب برهان برای موضوع گرفتیم. محمول، ذاتی مقوم نشد بلکه ذاتی باب برهان شد. پس در جایی که محمول در تعریف اخذ می شود محمول، ذاتی به معنای مقوم است و در جایی که موضوع در تعریف محمول اخذ می شود درست است که موضوع در تعریف محمول اخذ می شود درست است که موضوع در تعریف محمول اخذ می شود زیرا ذاتیِ مقوم برای محمول است ولی محمول، ذاتیِ مقوم برای موضوع نیست چون محمول در تعریف موضوع اخذ نمی شود. بر عکس موضوع در تعریف محمول اخذ می شود پس چون محمول در تعریف موضوع اخذ نمی شود این محمول ذاتی به معنای مقوم نیست ولی ذاتی باب برهان است. این شخص که قولش را الان نقل می کنیم ذاتی باب برهان را قبول ندارد فقط ذاتی مقوم را قبول دارد پس او در جایی که موضوع در تعریف محمول اخذ می شود باید موضوع را ذاتی محمول بگیرد و نمی تواند محمول را ذاتی موضوع بگیرد چون در چنین جایی محمول اگر ذاتی است ذاتی باب برهان است و این شخص، ذاتی باب برهان را قبول ندارد بلکه ذاتی مقوّم را قبول دارد و محمول در چنین جایی، ذاتی مقوّم نیست پس باید ذاتی قرارش ندهد این شخص در یک فرض محمول را ذاتی موضوع قرار می دهد و در یک فرض، موضوع را ذاتی محمول قرار می دهد اما تقسیم، این نبود.

ص: 155

تقسیم به این صورت بود که محمول، ذاتی موضوع است و اصلا بحث از این نبود که موضوع، ذاتی محمول است ولی در یک جا محمول در تعریف موضوع اخذ می شود و در یک جا موضوع در تعریف محمول اخذ می شود ولی در هر دو حال آن که ذاتی است محمول می باشد. ما مانع نمی شویم در جایی که موضوع در تعریف محمول اخذ می شود موضوع را ذاتی گرفت ولی در باب برهان ما به موضوع کاری نداریم. در باب برهان تمام نظر ما به محمول است و محمول با موضوع سنجیده می شود. اگر دیدید که محمول در تعریف موضوع اخذ شد می گوییم محمول، ذاتی مقوم برای موضوع است. اگر دیدیدم موضوع در تعریف محمول اخذ شد گفته می شود محمول، ذاتی برهان برای موضوع است و گفته نمی شود که محمول، مقوم برای موضوع است در هر دو حال محمول ذاتی می شود ولی یکبار ذاتی مقوم و یکبار ذاتی برهان.

وقتی ارسطو، ذاتی را به دو قسم تقسیم می کند اینچنین می گوید که محمول، ذاتی است چه محمول در تعریف موضوع اخذ شود چه موضوع در تعریف محمول اخذ شود در هر دو حال محمول را ذاتی می گیریم نه موضوع را ولی این شخص در یک جا محمول را ذاتی می گیرد و در یک جا موضوع را ذاتی می گیرد پس از تقسیمی که ارسطو کرده بیرون می رود.

توضیح عبارت

ص: 156

«و حین سمع قسمه الذاتی لم یعلم ان الذاتی فی کلا القسمین المستعملین هو المحمول»

بعد از لفظ «قسمه الذاتی» مطلبی را می گویم که به عنوان پاورقی بنویسید و آن عبارت این است «قسمه الذاتی الی المحمول الذی یوخذ فی حد موضوعه و المحمول الذی یوخذ الموضوع فی حده لم یعلم ان...» یعنی ذاتی را قسمت کردیم به دو چیز:

1_ محمولی که در حد موضوعش اخذ می شود.

2_ محمولی که موضوع در حدش اخذ می شود. یعنی ذاتی در هر دو، وصف محمول شد. این قسمت را قبلا در صفحه 126 سطر 19 «اللهم الا ان یقال.... من تلک الصناعه یوخذ فی حدودها» با دو عبارت بیان شد و گفته شد عبارت دوم را کانّه ارسطو گفته است.

ترجمه: وقتی این شخص می شنود قسمت شدن ذاتی به این دو محمول «که ماهم ذاتی را به این دو قسمت تقسیم می کنیم» دانسته نمی شود که ذاتی در هر دو قسمی که استعمال شدند «چه در قسم اول که محمول را ذاتی مقوم گرفته چه در قسم دوم که محمول را ذاتی برهان گرفته» ندانسته که محمول است «بلکه در یک قسم محمول را ذاتی گرفته و در یک قسم، موضوع را ذاتی گرفته با اینکه در آن قسمی هم که موضوع را ذاتی گرفته محمول ذاتی است ولی ذاتی مقوم نیست بلکه ذاتی برهان است».

«بل حسب انه الماخوذ فی الحد»

الف و لام در «الماخوذ» موصول است یعنی «الذی یوخذ فی الحد» و خبر برای «ان» است.

ص: 157

ضمیر «انه» به «ذاتی» بر می گردد.

ما گفتیم ذاتی، محمول است او گفته ذاتی ماخوذ در حد است یعنی هر چه که ماخوذ در حد باشد ذاتی است. در قسم اول محمول، ماخوذ در حد موضوع است پس محمول، ذاتی است در قسم دوم موضوع، ماخوذ در حد موضوع است پس موضوع، ذاتی است.

«فظن ان القسمه هکذا ان من الذاتیات ما هو محمول ماخوذ فی حد موضوعه ومنه ما هو موضوع ماخوذ فی حد المحمول»

قسمتی که ارسطو کرده بود که در هر دو قسمش محمول مطرح بود این شخص به این صورت طرح کرده که در یک قسم، موضوع گفته و در یک قسم محمول گفته است.

«من» در «من الذاتیات» تبعیضیه است.

بعضی از ذاتیات، ذاتی است که محمول است اما چرا ذاتی است؟ چون «محمول ماخوذ فی حد موضوعه» و «کلما یوخذ فی الحد فهو ذاتی» نتیجه گرفته می شود که «فالمحمول ذاتی».

«و منه»: بعضی از ذاتی، موضوع است که ماخوذ در حد محمول است و کبری ضمیمه می شود که «کل ما یوخذ فی الحد فهو ذاتی» نتیجه گرفته می شود که «فالموضوع ذاتی».

«لیس انّ ذلک المحمول یکون ذاتیا للموضوع بل الموضوع»

«ذلک المحمول» یعنی محمولی که موضوع در حدش اخذ می شود نه محمولی که در حد موضوع اخذ می شود که قسم اول بود لذا این عبارت قید برای «منه ما هو موضوع ماخوذ فی حد المحمول» است یعنی درجایی که موضوع ماخوذ در حد محمول باشد اینچنین نیست که این محمول، ذاتی موضوع باشد بلکه موضوع، ذاتی محمول است یعنی در این قسم دوم فکر نکنید که محمول را ذاتی موضوع می گیرد چنانچه ما این کار را می کردیم بلکه او در این قسم دوم موضوع را ذاتی محمول می گیرد که خلاف آن چیزی است که ما انجام می دادیم. تا اینجا کلام بعض ناس تمام شد.

ص: 158

«و قد رایت بعض المنتسبین الی المعرفه ممن کانت عباره هذا الانسان اقرب الی طبعه فَعَوَّل علیه فی المنطق فاعتقد جمیع هذا»

در نسخه ای «کان» آمده که ضمیر آن به «بعض المنتسبین» بر می گردد ولی اگر «کانت» باشد «عباره هذا الانسان» مبتدی و «اقرب الی طبعه» خبر است.

معنا این گونه می شود: از کسانی که عبارت فرفوریس به طبعشان نزدیکتر بود.

مصنف می فرماید بعضی از افراد هستند که منسوب به معرفتند یعنی به آنها گفته می شود که اینها با منطق آشنا هستند و عارف به منطق هستند یعنی افراد معمولی نیستند بلکه معروف به این هستند که عارف به منطق هستند یعنی جزء دانشمندان منطق به حساب می آیند. دیدم که این بعض به حرف همین شخص که از حق انحراف پیدا کرده متمسک می شود و به حرف او اعتماد می کند و چندین نکته بیان می کند. ما آن مطالب را می آوریم و بر آنها اشکال می کنیم.

مصنف، بعض المنتسبین را معین نکرده ولی شخصی به بنده گفت در بعض حواشی این شخص تعیین شده و اسمش فاضل کرمانی است.

ترجمه: دیدم بعض منتسبین به معرفت را از بین کسانی که اینچنین بودند که عبارت این انسان «که مراد فرفوریوس است» را به طبع خودش نزدیکتر دید «و حرف ارسطو را نپسندید» پس تکیه کرد بر قول این انسان در منطق «یعنی قول فرفوریوس را پسندید» و اعتقاد پیدا کرد به تمام آنچه که فرفوریوس گفته بود.

ص: 159

«فألزمه لزوم هذا المنهج ان قال»

«لزوم» فاعل برای «الزمه» است. ضمیر «الزمه» مفعول اول است و «ان قال» مفعول دوم است.

«هذا المنهج» یعنی راهی که فرفوریوس رفته.

«لزوم هذا المنهج»: بعض المنتسبین ملازم و همراه این منهج شده همراهی که انفکاک از این مذهب پیدا نمی کند.

ترجمه: ناچار کرد پیروی از این منهج فرفوریس، این شخصِ منتسب به معرفت را به اینکه اینچنین بگوید.

نکته: عبارت مصنف در اینجا به نظر ناقص می رسد زیرا تعبیر به «قد رایت» کرده و مفعول آن را نیاورده. زیرا مصنف نمی خواهد بگوید من چنین آدمی دیدم بلکه می خواهد بگوید من آدمی دیدیم که چنین می گفت لفظ «ان قال» از باب تنازع هم مربوط به «رایت» می شود هم مربوط به «الزمه» می شود یعنی عبارت «فالزمه لزوم هذا المنهج» را بردارید و عبارت به این صورت می شود «قد رایت بعض المتتسبین الی المعرفه عول علیه فی المنطق ان قال...»

«کل محمول ضروری غیر مفارق فهو مقوم»

مطلب اول: هر محمولِ ضروری، ذاتی است یعنی مقوم است. مراد از ضروری، محمولی است که برای موضوع ضرورت دارد و از موضوع، انفکاک نمی پذیرد. بعضی از محمول ها از موضوع جدانمی شوند ولی ما آنها را مقوم نمی دانیم مثلا مثلث، زوایای داخلیش برابر با دو قائمه است لذا گفته می شود که «کل مثلث ان الزوایاه الداخلیه مساو لقائمتین» این عبارتِ «مساو لقائمتین» محمولی است که از موضوع جدا نمی شود با وجود این،ذاتی برای آن نیست زیرا وقتی مثلث را معنا می کنید، به «مساو لقائمتین» معنا نمی شود بلکه گفته شود مثلث سطحی است که به توسط سه خطِ بسته احاطه شده این شخص می گوید هر محمولی که برای موضوعش ضروری بود و جدا نشد مقوم است. ما الان محمولی پیدا کردیم که ضروری برای موضوعش بود ولی مقوم نبود بله بعضی محمولاتِ ضروری، مقوم برای موضوعشان هستند ولی به نحو کلّی صحیح نیست. در اینجا دو موجبه کلیه می توان تصویر کرد:

ص: 160

1 _ «کل ذاتی مقوم». این را فرفوریوس گفت و ما آن را قبول نکردیم زیرا ذاتی به دو قسم تقسیم می شود که یک قسمش مقوّم است و یک قسمش ذاتی باب برهان است و مقوّم نیست.

2 _ «کل ضروری مقوم». بحث ما در این مورد است که مصنف قبول ندارد زیرا هر محمول ضروری، مقوم برای موضوع نیست زیرا ضروری می تواند مقوم «یعنی فصل» باشد و می تواند مقوم نباشد و در عین حال ضروری باشد و جدا نشود.

«غیر مفارق»: این عبارت صفت تاکیدی یا توضیحی برای «ضروری» است. مراد از غیر مفارق، غیر مفارق از موضوع است. یعنی محمولی که از موضوع مفارقت نمی کند و در نتیجه ضروری است.

«و اَلّا معنی للخاصه التی تعم النوع کلَّه فی کل وقت»

«الّا» به معنای «ان قال» است و عطف بر «ان قال» است.

مطلب دوم: ما معتقدیم عرض خاص بر تمام افراد نوع حمل می شود چون خاصِ آن نوع است و در همه ازمنه هم حمل می شود مثلا فرض کنید که گفته می شود «الانسان له قوه الکتابه» نگو «له کتابه بالفعل». تمام افراد انسان، قوت کتابت را دارند و در همه ازمنه دارند. پس قوه کتابت عرض خاص برای انسان است و به تعبیری ضروری برای انسان و کلی باب برهان برای انسان است «کلی باب برهان این بود که هم برای همه افراد ثابت بود هم در همه ازمنه ثابت بود از طرفی ضروری هم هست ولی ذاتی مقوم نیست بلکه عرض خاص است».

ص: 161

این شخصی که درباره اقوالش بحث می کنیم گفته در مورد این، اشتباه کردید و آنچه که فصل گرفتید در واقع عرض خاص است. چنین محمولی که برای تمام افراد موضوعش در تمام ازمنه ثابت باشد و منفک نشود فصل است نه عرض خاص. ما می گوییم عرض خاص است و او می گوید فصل است پس او عرض های خاص را به فصل بر می گرداند.

ترجمه: و گفته معنا ندارد که خاصه ای، همه افراد نوع را شامل شود آن هم در کل وقت شامل شود «چنین خاصه ای نداریم. این، در واقع فصل است شما خیال کردید خاصه است».

«و ان الخاصه مما لا یمتنع مفارقته»

مطلب سوم: عرض خاص، اختصاص به این نوع دارد ولی می تواند از نوع مفارقت کند، آن که نمی تواند مفارقت کند فصل است. پس عرض خاصه ای که همه افراد نوع را شامل شود «یعنی کلی باشد» و در همه وقت باشد «یعنی منفک نشود». لفظ «فی کل وقت» عبارت اخری همان «غیر منفک» است. یعنی در همه وقت بر نوع حمل شود یعنی هیچ لحظه ای جدا نشود.

ترجمه: معنا ندارد که عرض خاصی همه افراد نوع را شامل شود و در کل وقت باشد «یعنی ضروری باشد». بلکه خاصه، ضروری نیست و «مما یمتنع مفارقته» است یعنی می تواند از مفارقت کند ولی ضروری نیست.

توجه کنید که این شخص سه مطلب گفت که مطلب دوم و سوم با هم فرق دارند. مطلب دوم این است که همه خاصه هایی که شما می گویید به فصل بر می گردند مطلب سوم این است که در خاصه جدا شدنش از نوع امکان دارد. مصنف اینها را قبول ندارد و اجازه نمی دهد که خاصه از نوع جدا شود. مصنف تقریبا عرض خاص را عرض لازم می داند ولی این شخص می گوید عرض لازم نیست و می تواند جدا شود. آنچه که لازم است فصل می باشد.

ص: 162

خلاصه: مطلب اول این بود که هر ضروری که مفارقت نکند مقوم و فصل است. مطلب دوم این بود که آنچه که خاصه گرفتید و دیدید ضروری است و مفارقت نمی کند فصل می باشد نه خاصه. مطلب سوم این بود که شما اجازه نمی دهید خاصه از نوع مفارقت کند در حالی که مفارقتش ممتنع نیست و می تواند مفارقت کند. البته این سه مطلب ریشه آنها یکی است همان که گفت هر ضروریِ غیر مفارق، مقوم است. خاصه هایی را هم که ضروریِ غیر مفارق هست به مقوم بر گرداند. عرض خاص هم چون مقوّم ندید گفت ضروری نیست.

سوال: اعتماد بر این منهج و ملازمت با آن، منشاء پیدایش این سه قول شده اما چگونه ملازمه باعث پیدایش شده است.

جواب: منهج این بود که محمول را وقتی ذاتی می کرد که مقوّم باشد و مقوّم هم آن نیست که منفک نشود. توجه کنید که ذاتی «یعنی محمول باب برهان» را منحصر در ضروری می کرد. چون یک شرط محمول باب برهان، ذاتی بودنش بود و یکی، ضروری بودنش بود حال این دو الان یکی می شوند یعنی می گویند چون محمول مقوم است ذاتی است و ضروری است. الان از همین که ذاتی را مقوم قرار می دهد می رسد به اینجا که این محمولی که ذاتی است هم مقوم است و هم ضروری است. توضیح بیشتر بحث در جلسه آینده می آید.

ص: 163

بررسي کلام بعض منتسبين به معرفت درباره ذاتي باب برهان/ آيا ذاتي باب برهان همان ذاتي باب ايساغوجي است/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/22

موضوع: بررسی کلام بعض منتسبین به معرفت درباره ذاتی باب برهان/ آیا ذاتی باب برهان همان ذاتی باب ایساغوجی است/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و ان کون المثلث المتساوی الساقین ذا زاویتین متساویتین عند القاعده فصل لا خاصه»(1)

گفتیم که بعضی ها معتقد بودند که ذاتی در باب برهان با ذاتی باب ایساغوجی یکی است همانطور که ذاتی باب ایساغوجی به معنای مقوم است ذاتی باب برهان هم به معنای مقوّم است. و آن ذاتی که عرض و لازمِ لا ینفک بود را قبول نکردند. سپس گفتیم بعض منتسبین به معرفت هم کلام این گروه را پسندیدند و توضیح دادیم که گوینده اصلی چنانچه بعضی از محشین تعیین کردند فرفوریوس بود و این شخص هم که تابع شده فاضل کرمانی بوده است.

فاضل کرمانی همین عقیده را از فرفوریوس گرفته سپس توضیح بیشتری داده و در توضیحش اینچنین گفته: هر محمولی که لازم موضوع است و از موضوع منفک نمی شود ذاتی موضوع به معنای مقوّم نیز هست. نمی توان آن محمول لازم را عرض خاص برای موضوع قرار داد محمولِ لازم حتماً مقوم و ذاتی برای موضوع است. در جایی که محمول می تواند لازم نباشد یعنی از موضوع منفک و مفارق شود و گاهی برای موضوع باشد و گاهی نباشد در آنجا می توان گفت عرض خاص است و الا در جایی که همیشه لازم موضوع است و از موضوع منفک نمی شود و به قول اینها فی کل وقتٍ برای موضوع حاصل است و منفک از موضوع نمی شود نمی توان گفت که عرض خاص است بلکه فصل است و مقوم و ذاتی است. این کلام فاضل کرمانی بود. این قانون کلی را فاضل کرمانی بیان می کند و قانون کلی مواردی دارد که به دو مورد مثال می زند که در این دو مورد همه حکم کردند به اینکه محمول، عرض خاص است اما ایشان می گوید عرض خاص نیست بلکه فصل است. ایشان می گوید هر محمولی که لازمِ لا ینفک موضوع باشد فصل و ذاتی و مقوم برای موضوع است و عرض خاص نیست.

ص: 164


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص129، س8، ط ذوی القربی.

در این دو مثال محمولی که بر موضوع مترتب می شود محمولِ لازم و لا ینفک است پس طبق قانون باید گفت این محمول، فصل است و عرض خاص نیست اگر دیگران عرض خاص گرفتند مهم نیست. الان این دو مثال توضیح داده می شود:

مثال اول: می دانید که مثلث در یک تقسیم بندی به چهار قسم تقسیم می شود:

1 _ مثلث قائم الزاویه. به مثلثی گفته می شود که یک زاویه اش قائمه باشد و بیش از یک زاویه قائمه نمی تواند در مثلث وجود بگیرد چون مجموع زوایای سه گانه مثلث برابر دو قائمه است اگر دو زاویه آن را قائمه کنید برابر با دو قائمه می شود و زاویه سوم اضافه بر دو قائمه می شود.

2_ مثلث متساوی الاضلاع. به مثلثی گفته می شود که هر سه ضلعش با هم مساوی باشد.

3 _ مثلث متساوی الساقین. به مثلثی گفته می شود که دو ساقش با هم مساوی است.

4 _ مثلث مختلف الاضلاع. که می تواند قائم الزاویه باشد و نمی تواند متساوی الساقین یا متساوی الاضلاع باشد مثلث قائم الزاویه می تواند متساوی الساقین باشد و نمی تواند متساوی الاضلاع باشد چون در قائم الزاویه ضلعی که مقابل زاویه قائمه است که اسمش وتر می باشد بلندتر از هر یک از دو ضلع دیگر است بله مثلث قائم الزاویه می تواند مثلث متساوی الساقین باشد.

در مثلث متساوی الساقین گفته می شود که زاویه مجاور دو ساق با هم مساوی اند یعنی بین این ساق و قاعده، زاویه ای تشکیل می شود و بین آن ساق دیگر و همین قاعده زاویه دیگر تشکیل می شود این دو زاویه تشکیل شده هر دو با هم مساوی اند که هر دو، زاویه ساقین اند یا زاویه های موجود عند القاعده اند این مطلب در شکل 5 مقاله اول کتاب تحریر اصول اقلیدس اثبات شده است. این،حکم مثلث متساوی الساقین است حال گفته می شود «کل مثلث متساوی الساقین فزاویتا ساقیه او زاویتا قاعدته متساویین» این محمول از آن موضوع جدا نمی شود یعنی هر مثلث متساوی الساقینی این حکم و این محمول را دارد.

ص: 165

محمول، لازمی است که از موضوع منفک نمی شود فاضل کرمانی طبق قاعدهای که جعل کرده باید این «تساوی دو زاویه قاعده یا تساوی دو زاویه دو ساق» را فصل برای مثلث متساوی الساقین قرار دهد و فصل هم قرار داده اما دیگران عرض خاصه گرفتند.

توضیح عبارت

«و ان کون المثلث المتساوی الساقین ذا زاویتین متساویتین عند القاعده فصل لا خاصه»

«کون المثلث» اسم «انّ» اسم و «فصل» خبر است. عبارت عطف بر قبل است یعنی «الزمه ان قال ان کون المثلث...».

پیروی از فرفوریوس، فاضل کرمانی را ملزم کرده که چنین بگوید اینکه مثلث متساوی الساقین دارای دو زاویه متساوی است و آن دو زاویه مساوی همان دو زاویه عند القاعده هستند، چنین محمولی فصل است نه عرض خاصه.

«و ان کون کل مثلث ذا زوایا مساویه لقائمتین فصل لا خاصه»

«فصل» خبر برای «انّ» است.

مثال دوم: در هر مثلثی که به هر کدام از آن 4 قسم مذکور باشد که بیان شد سه زاویه داخلی اش برابر با دو قائمه است. به این صورت گفته می شود «کل مثلث فمجموع الزوایا الداخلی مساویه لقائمتین» این محمول از این موضوع جدا نمی شود پس به نظر فاضل کرمانی این محمول هم باید فصل باشد نه عرض خاصه در حالی که دیگران گفتند عرض خاصه است. تساوی سه زاویه داخلی مثلث با دو قائمه، مدعای دوم شکل 32 مقاله اول کتاب تحریر اصول اقلیدس است و در آنجا اثبات می شود.

ص: 166

ترجمه: هر مثلثی اینگونه است که دارای سه زاویه داخلی است که این سه زاویه داخلی مساوی با دو قائمه است.

«و ان هذه مقومات لموضوعها»

«هذه»: این دو محمولی که گفته شد و نظر این دو محمول که از موضوع خودشان جدا و منفک نمی شوند مقومات برای موضوع خودشان هستند و ذاتی هستند و عارض نیستند.

صفحه 129 سطر 10 قوله «و مع ذلک»

تا اینجا کلام فاضل کرمانی توضیح داده شد و در ضمن اشکال هم بر او شد که اعراض خاصه را باید به فصل بر گرداند و به نظر ما عرض خاصی باقی نمی ماند همه عرض خاص ها فصل می شود و هم کلیات خمس به هم می خورد.

این اشکالی بود که از درون کلام این شخص در می آید ولی تا اینجا مصنف نخواست که بر او اشکال کند اگر چه مشیر به اشکال بود. از عبارت «و مع ذلک» شروع به اشکال می کند البته اگر عبارت قبل مشیر به اشکال باشد عبارت «و مع ذلک» اشکال دوم می شود.

بیان اشکال: چند مطلب را فاضل کرمانی کنار هم گذاشته و نتیجه گرفته ولی این مطلب ها با هم تنافی دارند و ناسازگارند ولی ایشان متوجه این ناسازگاری نبودند. در جلسه اسبق بیان کردیم که ایشان حد وسط را علت برای اکبر می داند. در صغری حد وسط، محمول است و اصغر، موضوع است و این حد وسط، ذاتی موضوع می شود و در تعریف موضوع اخذ می شود. این مطلب را هم فاضل کرمانی قبول دارد هم ما قبول داریم ولی وقتی وارد کبری می شود چون حد وسط در کبری، موضوع است و اکبر، محمول است باید محمول را ذاتی بگیرد ولی به سراغ موضوع می رود و می گوید موضوع، ذاتی محمول است چون موضوع، حد وسط است و حد وسط، علت است و علت منفک نمی شود پس مثل مقوم های دیگر است ولی قبلا فرفوریوس اشاره کرد که ما علت فاعلی و علت غایی را کار نداریم بلکه علت مادی و صوری را کار داریم. علتِ مادی و صوری هم علت هستند و هم مقوم و ذاتی اند. ایشان حد وسط را علت اکبر می گیرد پس حکم می کند به اینکه حد وسط، ذاتی اکبر است و لا ینفک از اکبر و مقوم اکبر است چون در تعریف اکبر اخذ می شود.

ص: 167

سپس این بیان را می کند که معلول، مقوم علت نیست «اما علت، مقوم معلول است» از این مطلب این نتیجه گرفته می شود که اکبر مقوم اوسط نیست. چون اوسط، علت بود و اکبر، معلول بود. علت، مقوم معلول است و معلول، مقوم علت نیست پس اوسط، مقوم اکبر است و اکبر، مقوم اوسط نیست. پس ثابت شد که اکبر مقوم اوسط نیست. ولی ایشان هر محمولی در مقدمات برهانی را لازم موضوع و لا ینفک از موضوع قرار داد و نتیجه گرفت که محمول، مقوم است در کبری هم اکبر، محمول است پس باید مقوم و ذاتی باشد. پس اکبر چون محمول است مقوم و ذاتی است و چون معلول است باید مقوم و ذاتی نباشد. پس ایشان اکبر را هم ذاتی گرفته هم غیر ذاتی گرفته که این تهافت در کلامش است. گذشته از این، دور لازم می آید چون اوسط را علت و ذاتی اکبر می گیرد پس اوسط را می توان در تعریف اکبر اخذ کرد چون مقوّم است و مقوّم در تعریف متقوّم اخذ می شود پس اوسط، مقوم شد. اکبر هم با این بیانی که گفته شد ذاتی شد و مقوم اوسط می شود پس اوسط، مقوم اکبر است از باب اینکه علت است و اکبر هم مقوم اوسط است از باب اینکه محمول لا ینفک است لازم می آید که این دو هر کدام مقوم دیگری باشند یعنی این در تعریف آن اخذ شود و آن در تعریف این اخذ شود و دور لازم می آید.

ص: 168

توضیح عبارت

«و مع ذلک»

علاوه بر اینکه گفتیم خاصه را امری می گیرد که جایز المفارقه از معروفش است و نتیجه اش این شد که در این دو مثالی که زده شد محمول راخاصه نگیرد.

«فیجعل الحد الا وسط عله موجبه للاکبر»

علاوه بر این اشکالی که کردیم این اشکال است که این بعض منتسبین، حد اوسط را علت موجبه اکبر قرار داده است.

«حتی یکون البرهان برهانا»

در برهان شدن برهان، این مطلب لازم است که حد وسط، علت برای اکبر باشد.

«و یعترف ان ذلک کثیرا ما یکون مساویا»

«ذلک»: حد وسط

مساویا: یعنی مساویا للاکبر

اعتراف دارد که حد وسط در اغلب اوقات مساوی با اکبر است و اکبر معلول است و حد وسط، علت است پس این علت مساوی با معلول است مراد از مساوی، مساوی در صدق است حاشیه ای که مرحوم سید احمد علوی بر این قسمت دارد اینگونه است «یعنی ان ذلک الا وسط مساویا للاکبر صدقا علی الاکثر» که لفظ «علی الاکثر» همان «کثیرا ما» است که مصنف فرموده است.

علت تساوی را مرحوم سید احمد علوی بیان می کند که بیان خوبی است و آن این است که اوسط را علت برای اکبر می گیرد و علت و معلول با هم تلازم دارند پس هر جا علت صدق کند معلول صدق می کند و هر جا معلول صدق کند علت صدق می کند. یعنی تساوی در صدق دارند به خاطر اینکه علت و معلول اند.

ص: 169

لازم گاهی اعم از ملزوم می شود اما معلول همیشه مساوی با علت تامه است «مراد تساوی در صدق است» یعنی هر جا علت بیاید معلول هم می آید هر جا معلول باشد علت هم هست.

تساوی در صدق دو معنا دارد:

1 _ دو کلی داریم که مصداقشان یکی است.

2_ هر وقت این صدق کند دیگری هم صدق می کند.

مراد ما معنای دومی است مراد این نیست که بر هر چیزی که علت صدق می کند بر همان چیز معلول هم صدق کند و بر هر چیزی که معلول صدق می کند بر همان چیز علت هم صدق کند. این تساوی در ما نحن فیه نمی آید و در اینجا غلط است بلکه مراد این است که هر جا علت، صدق کرد یعنی وجود یافت معلول هم صدق کند و وجود یابد.

بیان کردیم که لازم «یعنی معلول» گاهی لازم اعم است و لازم اعم ممکن است صدق کند در حالی که علت خاصش صدق نمی کند بله اصل علت صدق می کند ولی ملزوم خاصش صدق نمی کند مثلا فرض کنید اتاق روشن است علت روشنی اتاق ممکن است طلوع خورشید باشد و ممکن است روشن کردن شمع و امثال ذلک باشد اگر طلوع خورشید نفی شود روشنی اتقا نفی نمی شود ولی اگر روشنی اتاق نفی شود همه روشن کننده ها از جمله خورشید نفی می شوند. در لازمِ مساوی مثل این که طلوع خورشید با وجود نهار ملاحظه شود که طلوع خورشید ملزوم می شود و وجود نهار لازم است و این دو مساوی اند هر گاه یکی نفی شود دیگری نفی می شود و هر گاه یکی اثبات شود دیگری هم اثبات می شود. در جایی که علت و معلول مساوی اند یعنی لازم، لازم مساوی برای ملزوم است که کثیراً اینچنین است تساوی هست. در جایی که لازم اعم از ملزوم باشد تساوی نیست و صدق هم نیست یعنی ممکن است که علت صدق نکند ولی معلول صدق کند. کثیراً تساوی در صدق است چون لازمِ مساوی زیاد است و لازم اعم کم است. پس کثیرا ما تساوی بین علت و معلول است و اگر تساوی باشد یعنی هر وقت این صدق کن آن هم صدق می کند پس هر گاه حد وسط صدق کرد اکبر هم صدق می کند چون حد وسط را علت و اکبر را معلول گرفت.

ص: 170

هر گاه حد وسط صدق کرد اکبر هم باید صدق کند پس اکبر از حد وسط جدا نمی شود. اگر جدا نشود به قول شما ذاتی مقوم می شود. هم اکبر، ذاتی مقوم برای اوسط شد هم اوسط به تصریح خودتان ذاتی مقوم برای اکبر شد و اشکالی که بیان کردیم می آید و دور لازم می آید یا باید محمولات تمام براهین را مقوم بدانید.

ادامه بررسي کلام بعض منتسبين به معرفت/ آيا ذاتي باب برهان همان ذاتي باب ايساغوجي است/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/23

موضوع: ادامه بررسی کلام بعض منتسبین به معرفت/ آیا ذاتی باب برهان همان ذاتی باب ایساغوجی است/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و یعترف ان کل مقوم عله و ان المعلول لیس بمقوم»(1)

اشکالی بود که بر بعض منتسبین به معرفت بود و مراد از او فاضل کرمانی بود. شاید بتوان این اشکال را اشکال دوم گرفت. قبل از «و مع ذلک» اگر چه قلم مصنف، قلم اشکال نبود ولی اشعار به اشکال داشت از «و مع ذلک» اشکال دوم شروع می شود.

اشکال دوم: اشکال دوم این است که شما در کلامتان دو حرف مختلف زدید که هر کدام دیگری را نفی می کند یعنی در کلامتان چیزی بود که کلام دیگری از خودتان را نفی می کرد و آن کلام دیگر هم این کلامتان را نفی می کند.

ص: 171


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص129، س11، ط ذوی القربی.

شما گفتید که «حد وسط علت برای اصغر است» این را هم شما و هم ما قبول داریم زیرا حد وسط در صغری، محمول و مقوم برای اصغر است. سپس در کبری گفتید حد وسط علت برای اکبر است. این حرف را ما نگفتیم ولی شما گفتید. شما موضوع را علت برای محمول گرفتید پس موضوع را ذاتی گرفتید پس موضوع را مقوم گرفتید. ما در کبری محمول را ذاتی می گیریم ولی چون محمول، مقوم موضوع نیست ذاتی را ذاتی باب برهان قرار می دهیم نه ذاتی باب ایساغوجی. ما محمول را ذاتی موضوع قرار می دهیم و می گوییم موضوع در تعریفش اخذ می شود یعنی حد وسط، ذاتی به معنای مقوم گرفته می شود اما کبری ذاتی به معنای ذاتی باب برهان گرفته می شود شما حد وسط را مثل ما ذاتی مقوم گرفتید و گفتید در تعریف محمول که اکبر است اخذ می شود تا اینجا را درست گفتید ولی بعداً ادعا می کنید که محمول هم ذاتی موضوع است یعنی اکبر هم ذاتی اوسط است و ذاتی را به معنای مقوم می گیرید. ما هم قبول داریم که محمول ذاتی اوسط است ولی مراد ما ذاتی باب برهان است ولی شما ذاتی باب ایساغوجی اراده می کنید پس محمول، مقوم برای موضوع می شود یعنی اکبر، مقوم برای اوسط می شود در حالی که اوسط هم مقوم برای اکبر بود پس هر یک از این دو، مقوم برای دیگری می شوند و دور لازم می آید.

ص: 172

مصنف در این عبارت، دور را مطرح نمی کند بلکه تنافی در مذهب گوینده را بیان می کند. «دور در آخر صفحه 129 بیان می شود» از یک طرف می گوید اکبر معلول برای اوسط است و از طرف دیگر می گوید معلول مقوّم نیست نتیجه این دو این می شود که اکبر مقوم برای اوسط و ذاتی برای آن نیست از طرفی ایشان اکبر را محمول گرفت و محمول را ذاتی و مقوم به حساب آورد پس دو مدعا را ادعا می کند که با هم نمی سازد:

1_ اکبر را معلول قرار می دهد.

2 _ اکبر را محمول قرار می دهد.

وقتی اکبر را معلول قرار داد معلول نمی تواند مقوم باشد زیرا علت، مقوم معلول است نه اینکه معلول مقوم علت باشد. حد وسط مقوم اکبر است و اکبر که معلول است نمی تواند مقوم حد وسط باشد و الا دور لازم می آید. از طرفی هم اکبر را محمول مقدمه برهان قرار می دهد و می گوید محمول در مقدمات برهانی، ذاتی و مقوم موضوع است پس اکبر باید ذاتی و مقوم باشد. یکبار اکبر را توصیف به معلولیت می کند می کند و مقومیت را از آن می گیرد و یکبار اکبر را توصیف به محمولیت می کند و مقومیت را به آن می دهد. پس اکبر هم مقوم می شود هم غیر مقوم می شود هم ذاتی و هم غیر ذاتی می شود.

ما هم اکبر را معلول می دانیم و حد وسط را علت و مقوم می دانیم و می گوییم در تعریف اکبر اخذ می شود یعنی موضوع در تعریف محمول اخذ می شود پس معلوم می شود که موضوع مقوم محمول است که می تواند در تعریفش اخذ شود یعنی حد وسط مقوم اکبر است و اکبر معلول و محمول است همان دو عنوانی که این شخص به اکبر می دهد ما هم می دهیم ولی ما می گوییم اکبر، معلول است پس ذاتیِ مقوم نیست و اکبر، محمول است پس ذاتی باب برهان است. آن ذاتی که از اکبر نفی می شود مقومیت است و آن ذاتی که برای اکبر اثبات می شود ذاتی باب برهان است و ذاتی باب ایساغوجی نفی می شود. لذا حرف ما صحیح است اما آن شخص که ذاتی باب برهان را قبول ندارد وقتی می گوید اکبر ذاتی نیست یعنی مقوم نیست و وقتی می گوید اکبر ذاتی است یعنی مقوم هست.

ص: 173

توضیح عبارت

«و مع ذلک»

ترجمه: علاوه بر اشکال قبلی «اشکال قبلی این بودکه ایشان خاصه را ارجاع به فصل می داد و یک توجیه دیگری برای عرض خاص داشت که ما آن توجیه را قبول نداشتیم».

«فیجعل الحد الاوسط عله موجبه للاکبر حتی یکون البرهان برهانا»

این بعض منتسبین به معرفت حد وسط را علت موجبه برای اکبر قرار می داد «به شهادت اینکه در تعریف اکبر اخذ می شود پس علت در تعریف اکبر اخذ می شود ولی علت مادی یا علت صوری است» تا برهان، برهان شود «یعنی قیاس، قیاس برهانی شود و الا اگر اینچنین نباشد قیاس، قیاس برهانی نیست».

«و یعترف ان ذلک کثیراً ما یکون مساویا»

ذلک: «حد وسط».

معترف است که حد وسط کثیراً مّا مساوی با اکبر است یعنی اکبر معلول عام و لازم عام نیست بلکه لازم مساوی است، توضیح این درجلسه قبل آمده «تا اینجا چون اوسط در تعریف اکبر اخذ شد پس اوسط مقوم برای اکبر شد».

«و یعترف ان کل مقوم عله و ان المعلول لیس بمقوم»

اعتراف می کند که مقوم، علت است «پس اوسط علت برای اکبر است و اکبر معلول است» و معلول مقوم نیست یعنی اکبر مقوم نیست.

«فیکون الاکبر المعلول لیس مقوما بل لازما و قد فرضه محمولا ذاتیا بمعنی المقوم»

خود مصنف نتیجه می گیرد اکبر که معلول شد مقوم نیست بلکه لازم است «چون این شخص گفت معلول، مقوم نیست و چون اکبر معلول است پس مقوم نیست» در حالی که آن اکبر را فرض کرده بود محمول ذاتی به معنای مقوم است «نه اینکه محمول ذاتی به معنای باب برهان که ما می گوییم» این، تهافت است.

ص: 174

«و منع ان یکون لازمٌ غیرَ مقوم»

در اشکال دوم تهافت به این صورت توضیح داده شد که اکبر، هم ذاتی است و هم ذاتی نیست و به تعبیر دیگر، هم مقوم است و هم مقوم نیست چون به اکبر دو عنوان داد:

1_ معلولیت

2_ محمولیت.

معلولیت را نسبت داد و از آن نتیجه گرفت که اکبر، ذاتی و مقوم نیست محمولیت را به اکبر نسبت داد و از آن نتیجه گرفت که اکبر، ذاتی و مقوم هست و تناقض به وجود آمد.

حال توجه کنید که باز هم می خواهیم تنافی و تهافت و تناقض در کلامش درست کنیم ولی از راه دیگر درست کنیم لذا عبارت «و منع...» دنباله اشکال دوم یا بگو همان اشکال دوم با بیان دیگر است.

این شخص گفت «فیکون الاکبر المعلول لیس مقوما بل لازما» یعنی برای اکبر عنوان لازمیت قائل شد. لازمیت یعنی اکبر از اوسط مفارقت نمی کند یعنی در هر وقتی برای اوسط لازم است و ایشان قبلا گفت چیزی که برای اوسط همیشه ثابت است فصل است نه عرض خاص. پس اکبر را فصل برای وسط گرفت. و فصل همان ذاتی است. یعنی عنوان ذاتی بودن رابه اکبر داد در عین حال به خاطر معلول بودن ذاتی بودن و مقوم بودن را از اکبر گرفت. دو عنوان به اکبر داد «قبلا هم دو عنوان معلولیت و محمولیت داده بود که با هم نمی ساختند» که یکی معلولیت و یکی لازمیت است هم می گوید اکبر، معلول است پس ذاتی است هم می گوید اکبر، لازم است «و چون این شخص قائل به عرض خاص نبودو لازم را با فصل تطبیق می کرد لذا اگر اکبر، لازم است» پس باید فصل باشد و فصل یعنی ذاتی و مقوم است. پس چون معلول است ذاتی مقوم نیست و چون لازم است ذاتی مقوم هست و دوباره همان تناقض بر می گردد.

ص: 175

ترجمه: اجازه نداد که یک شیء لازم، غیر مقوم باشد «یعنی گفت هر چه لازم هست مقوم می باشد».

«و مع ذلک فان المقدمه تکون ذاتیه و محمولها لیس بذاتی بمعنی المقوم»

مراد از «المقدمه»، کبری است.

با توجه به اینکه لازم باید مقوّم باشد گفت مقدمه کبری، ذاتی است در عین حال محمولش که اکبر است چون معلول است ذاتی به معنای مقوم نیست ولی این شخص اعتراف دارد که معلول گاهی از علت لازم می آید اما لزوم دائمی که از آن علت مفارقت نمی کند یا لزوم دائمی که این لزوم از معلول مفارقت نمی کندیعنی معلول همیشه همراه علت هست و از علت جدا نمی شود. و اگر لازم است پس مقوم می شود در حالیکه محمول این مقدمه که اکبر است به خاطر معلول بودن مقوم نبود. هم معلول است و هم لازم است . معلول است و مقوم نیست. لازم است و مقوم هست. ما می گوییم لازم است و ذاتی است و لو مقوم نیست. و می گوییم محمول است باز هم ذاتی است و لو مقوم نیست.

معلول است یعنی مقوم نیست ولو ذاتی هست. ما فقط به خاطر معلولیت، مقوم بودن را حذف کردیم ولی ذاتی بودن، آن هم ذاتی باب برهان را قبول کردیم. این اکبر، لازم و محمول است به این دو جهت، ذاتی باب برهان است ولی معلول است به این جهت، ذاتی باب ایساغوجی نیست.

ترجمه: مقدمه«یعنی کبری» باید ذاتی باشد در حالی که محمولش ذاتی به معنای مقوم نیست «چون محمول، معلول شد و معلول، ذاتی مقوم نیست».

ص: 176

«و یعترف ان المعلول ربما کان لازما عن العله دائما لا یفارقه»

و معترف است که معلول، گاهی لازم از علت است دائماً، و مفارقت از علت یا لزوم نمی کند پس باید علت، ذاتی باشد پس باید مقوم باشد.

«و ایضا فانه مع قوله ذلک یعترف ان مثل المساوی زوایاه لقائمتین ان کان مقوما لمثل المثلث فلایکون المثلث مقوما له»

اشکال سوم: بعض منتسبین به معرفت با اینکه معلول را لازم علت می داند می گوید در این مثالی که قبلا خواندیم که مثلث زوایای داخلیش برابر با دو قائمه است می گوید «تساوی زوایا با دو قائمه» که محمول قرار گرفته مقوم مثلث است چون از مثلث جدا نمی شود وقتی که این تساوی، مقوم مثلث شد دیگر مثلث نمی تواند مقوم این تساوی باشد و الا دور لازم می آید پس نمی توان مثلث را در تعریف این محمول اخذ کرد در حالی که اخذ می شود. این، همان دور است که قبلا به آن اشاره شد. زیرا ایشان به اعتباری اکبر را مقوم اوسط می گیرد و به اعتباری اوسط را مقوم اکبر می گیرد و این دو هر دو مقوم هم می شوند. در این صورت یا دور لازم می آید یا ما هو المقدم، موخر می شود و ما هو الموخر، مقدم می شود که این «ما هو المقدم، موخر می شود و ما هو الموخر، مقدم می شود» محذور دور است.

«ذلک»: یعنی ان المعلول ربما کان لازما عن العله دائما لایفارقه». مرحوم سید احمد علوی این طور فرموده «اشاره الی ان لازم الشی مقومّه» که عبارت مصنف را خلاصه کرده است.

ص: 177

ترجمه: علاوه بر این که می گوید لازم شیء، مقوم شیء است اعتراف می کند که مثلِ «المساوی زوایاه لقائمتین» که محمول برای مثلث قرار می گیرد اگر مقوم برای مثلث باشد پس مثلث مقوم او نخواهد بود «دو چیز نمی تواند مقوم یکدیگر باشند و الا دور لازم می آید».

لان المقوم علیه و الشی لا یکون للشی الواحد علیه و معلولا الا سبیل العرض»

چرا این دو مقوم یکدیگر نیستند چون مقوم، علت است و اکبر اگر مقوم مثلث شد علت مثلث می شود و اگر مثلث مقوم شود اکبر، معلول و متقوّم می شود و یک شی نمی تواند هم علت و هم معلول باشد یعنی اکبر نمی تواند هم علت برای اوسط و هم معلول برای اوسط باشد. بله می تواند علت برای چیزی و معلول برای چیز دیگر باشد.

ترجمه: شیئی برای شی واحد علت و معلول نیست «ولی شیئی برای دو شیء می تواند علت و معلول باشد» مگر به سبیل عرض «توضیح آن درجلسه بعد می آید».

ادامه بررسي کلام بعض منتسبين به معرفت/ آيا ذاتي باب برهان همان ذاتي باب ايساغوجي است/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/27

موضوع: ادامه بررسی کلام بعض منتسبین به معرفت/ آیا ذاتی باب برهان همان ذاتی باب ایساغوجی است/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

ص: 178

«و ایفا فانه مع قوله ذلک یعترف ان مثل المساوی زوایاه لقائمتین ان کان مقوما لمثل المثلث فلایکون المثلث مقوما له»(1)

گفتیم که بعضی ها معتقد شدند که ذاتی باب برهان همان ذاتی باب ایساغوجی است و سپس بعض دیگر هم که منتسبین به معرفت هستند از او تقلید کردند ما کلام این بعض منتسبین به معرفت را ذکر می کردیم و اعتراضاتی که بر او وارد بود را می آوردیم دو اعتراض بیان شد که اعتراض دوم به دو بیان ذکر شد حال با عبارت «و ایضا» اعتراض سوم را بیان می کند.

این گوینده که اسمش فاضل کرمانی است از طرفی اعتراف دارد که معلول، گاهی معلولِ لازم است و از علت مفارقت نمی کند قبلا بیان کردیم چیزی که لازم شیئی باشد و مفارقت از آن شیء نکند به نظر این شخص، مقوم آن شیء خواهد بود پس اگر معلول، لازمِ غیر مفارق باشد در عین معلول بودن باید علت هم باشد. اگر محمول، معلولِ موضوع است و از موضوع، مفارقت نمی کند پس باید مقوم هم باشد یعنی معلول، مقوم موضوع باشد در حالی که موضوع، علت آن است در این صورت لازم می آید که محمول، علت برای موضوع شود و موضوع هم علت برای محمول شود و دور لازم می آید ما در چنین جایی، محمول را لازم و ذاتی می گیریم اما نه اینکه ذاتی مقوّم بگیریم نه ذاتی که علت است بلکه ذاتی که لازم است می گیریم ولی این شخص که به ذاتی لازم معتقد نبود چون ذاتی را منحصر در مقوّم می کرد پس او باید این لازم را ذاتی به معنای مقوّم بگیرد نه ذاتی باب برهان، در این صورت اشکال بر او لازم می آید که ذاتی باب برهان علت است یعنی معلول را علت برای علتش قرار می دهد و این دور است.

ص: 179


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص129، س14، ط ذوی القربی.

الان دور را متوجه شدیم ولی الان می خواهیم به بیانی که مصنف وارد شده وارد بشویم. مصنف به این صورت بیان می کند:

این شخص اعتراف دارد به اینکه معلول گاهی لازم علت است و از علت هرگز مفارقت نمی کند و ادامه نمی دهد که اگر مفارقت نکرد ذاتی می شود و اگر ذاتی شد علت خواهد شد و اگر علت شد علت برای علت خودش می شود و دور لازم می آید. سپس مصنف می گوید علاوه بر این، اعتراف دارد به اینکه در مثال «المثلث مساوٍ زوایاه لقائمتین» که در این جمله لفظ «مثلث» موضوع است و «مساوٍ زوایاه لقائمتین» محمول است قبول می کند که محمول، مقوم موضوع است یعنی «مساوٍ زوایاه لقائمتین» مقوم مثلث است و نتیجه اش این می شود که پس مثلث، مقوم این محمول نیست چون اگر مثلث هم مقوم باشد دور است وقتی این محمول، مقوم موضوع است موضوع نباید مقوم محمول باشد یعنی مثلث نباید مقوم «مساو زوایاه لقائمتین» باشد در حالی که واضح است که مثلث، مقوم «مساو زوایاه لقائمتین» است. خود فرفوریوس هم گفته بود که حد وسط، مقوم است یعنی هم ذاتی اصغر و هم ذاتی اکبر بود الان حد وسط در کبری، موضوع قرار گرفته یعنی به این صورت گفته می شود «هذا مثلث» و «کل مثلث فان زوایاه مساو لقائمتین»، «فهذا زوایاه مساو لقائمتین». کبری را ملاحظه کنید که مثلث، حد وسط و موضوع است و «مساو لقائمتین» محمول و اکبر است. حال این شخص اعتراف دارد به اینکه این محمول که اکبر است ذاتی و مقوم برای اوسط است پس نمی تواند اوسط را که مثلث است و موضوع قرار گرفته ذاتی قرار بدهد و مقوم برای محمول قرار دهد و الا دور لازم می آید در حالی که ذاتی قرار داد.

ص: 180

کلام این شخص یا تناقض در آن است یا مستلزم دور است «اگر بگوید حد وسط علت است دور لازم می آید و اگر بگوید حد وسط علت نیست با کلامش که قبلا گفته بود حد وسط علت است مناقض می شود».

توضیح عبارت

«و ایضا»

اشکال بعدی این است.

«فانه مع قوله ذلک یعترف ان مثل المساوی زوایاه لقائمتین ان کان مقوما لمثل المثلث فلا یکون المثلث مقوما له»

ضمیر «فانه» به بعض منتسبین «یعنی فاضل کرمانی» بر می گردد. «ذلک»: مقولِ قول است و اشاره به عبارت «ان المعلول ربما کان لازما عن العله دائما لایفارقه» دارد که در سطر 14 صفحه 129 ذکر شد.

فاضل کرمانی با اینکه می گوید معلول، لازم است اعتراف می کند که مثلِ «مساو زوایاه لقائمتین» اگر مقوم مثلث باشد و علت برای مثلث باشد مثلث، مقوم و علت این «مساو زوایاه لقائمتین» نیست. «محمول که لفظ _ مساو زوایاه لقائمتین _ است مقوم و علت است پس ذاتی است پس مثلث باید مقوم برای مساوٍ زوایاه لقائمتین نباشد» اعتراف به این مطلب می کند در حالی که در اینجا تناقض درست می شود در عبارت قبل تناقض بود. در عبارت قبل، فرفوریوس گفته بود و فاضل کرمانی هم قبول کرده بود. فرفوریوس در صفحه 128 سطر 21 گفته بود «و قال ان الحد الاوسط یکون ذاتیا لکلا الطرفین یعنی المقوم» که حد اوسط ذاتی هر دو طرف است و ذاتی هم به معنای مقوم بود و مقوم هم به معنای علت است پس حد وسط را علت می گرفت.

ص: 181

در آنجا گفت حد وسط «مثلا مثلث» علت است اما اینجا می گوید مثلث، مقوم نیست یعنی علت نیست. این یک تناقض بود.

یک تناقض هم بین این دو خط بود که ابتدا گفت «مساو زوایاه لقائمتین» مقوم مثلث است یعنی علت مثلث است پس می گوید مثلث نمی تواند مقوم برای «مساو زوایاه لقائمتین» باشد از او سوال می کنیم که «مساو زوایاه لقائمتین» علت شد و مثلث معلول شد آیا مثلث که معلول است لازم این علت است یا نه؟ در آخر جلسه قبل گفت «ان المعلول ربما کان لازما عن العله دائما لا یفارقه» مثلث را معلول و غیر مفارق می داند و می گوید غیر مفارق، علت و ذاتی است پس باز هم می گوید مثلث علت است. در اینجا می گوید مثلث علت نیست اما در یک خط قبل گفت مثلث علت است. به طور کلی گفت معلول، لازم است و قبلا گفته بود لازم، ذاتی است و ذاتی، مقوم و علت است حال در اینجا می گوید مثلث، مقوم نیست یعنی این مثلث که معلولِ «مساو زوایاه لقائمتین» است مقوم نیست امادرخط قبل گفت مقوم است.

لان المقوم عله و الشیء لا یکون للشیء الواحد عله و معلولا الا سبیل العرض»

چرا اگر «مساو زوایاه لقائمتین» مقوم است مثلث، مقوم نیست چون هر دو نمی توانند مقوم باشند زیرا دور لازم می آید. لذا این شخص ناچار شده که مثلث را مقوم نگیرد.

ترجمه: مقوم، علت است و شیء «یعنی مساو زوایاه لقائمتین» نمی باشد برای شیء واحد «یعنی مثلث» علت و معلول باشد «می توان بر عکس معنا کرد و گفت شیء _ یعنی مثلث _ نمی باشد برای شیء واحد _ یعنی مساو زوایاه لقائمتین _ علت و معلول باشد» مگر بر سبیل عرض «یعنی یک شیء واحد نسبت به دو شیء هم علت و هم معلول باشد یعنی نسبت به یک شیء علت باشد و نسبت به شیء دیگر معلول باشد» لذا مصنف قید الواحد می آورد.

ص: 182

«الا سبیل العرض: یک شیء می تواند علت و معلول باشد به طور عرضی. مطلب را در ضمن مثال توضیح می دهیم: ما یک گاری یا چیزی که چرخ دارد را هُل می دهیم در وقتی که آن شروع به حرکت میکند ما سوار آن می شویم ما او را حرکت دادیم او هم ما را حرکت می دهد. من علت حرکت برای گاری شدم و گاری هم علت حرکت برای من شد. اما حرکت گاری بالذات است چون خودش حرکت می کند و حرکت من بالعرض است چون مکان من تغییر نمی کند مثل حرکت جالس سفینه است که حرکت آن، بالعرض است حرکت گاری بالذات است و حرکت من بالعرض است. گاری علت برای حرکت من شد و من هم علت برای حرکت گاری شدم هر دو علت یکدیگر شدند ولی یکی بالذات و یکی بالعرض است واین اشکال ندارد.

استاد: در مثال توجه کنید که مغالطه دارد و مناسب نیست. در این مثال حرکت، بالعرض شد در حالی که علت باید بالعرض شود نه اینکه حرکت، بالعرض باشد بلکه علت این حرکت باید بالعرض باشد که یکی علتش بالذات باشد و دیگری علتش بالعرض باشد.

در اینجا اینگونه نشد زیرا حرکت یکی بالذات است و حرکت دیگری بالعرض است نه اینکه علت یکی بالذات است و علت دیگری بالعرض است. این شخص واقعاً علت حرکت گاری است و گاری هم واقعا علت حرکت ما است. بله حرکت گاری بالذات است و حرکت من، بالعرض است. یعنی حرکت ها بالذات و بالعرض است نه اینکه علت، یکی بالذات و یکی بالعرض باشد پس این مثال، مثال خوبی نیست.

ص: 183

مثال واضح این است که شخص علت معدّ را بسازد و از آن علت معدّ برای کاری استفاده کند در این صورت، علت معد، بالعرض علت است و این شخص، حقیقتا و بالذات علت است در اینجا دور لازم نمی آید.

«لان کل مقوم متقدم و المتقدم لا یکون متاخرا عن نفس ما هو عنه متقدم»

چرا شیء واحد نمی تواند نسبت به شیء واحد هم علت و هم معلول باشد؟ چون علیت، اقتضای تقدم می کند و معلولیت، اقتضای تاخر می کند اگر یک شیء هم علت و هم معلول برای یک شیء دیگر باشد معنایش این است که هم مقدم بر شیء دیگر است و هم موخر است و این امکان ندارد.

ترجمه: زیرا هر مقوّمی متقدم است و متقدم نمی تواند متاخر باشد از خود آن چیزی که بر او مقدم است «یعنی مقدم و موخر نمی تواند یک چیز باشد».

یک در نسخه خطی «نفس ما هو علیه متقدم» است. ولی در نسخه دیگر لفظ «عنه» آمده که به صورت فارسی معنا می شود چون مصنف کلمات فارسی را عربی می کند.

ضمیر «هو» به «متقدم» بر می گردد و ضمیر «عنه» به متأخر بر می گردد «یعنی متقدم نمی تواند متاخر باشد از نفس چیزی که بر او مقدم است.

«و یعترف انه لیس کل ما هو مع شیء دائماً فهو عله بل یحتاج ان یکون مع المعیه مقوما و الآخر مع المیته غیر مقوم»

ص: 184

از اینجا مصنف می خواهد مطلب دیگری را به فاضل کرمانی نسبت بدهد که خود فاضل کرمانی به آن مطلب، اعتراف دارد. تا بعداً بتواند نتیجه ای بگیرد که آن نتیجه، اشکال بر فاضل کرمانی است. ما معتقدیم دو چیز که با هم هستند می توانند با هم بودن علّی داشته باشند و می توانند با هم بودن غیر علّی داشته باشند. یعنی الف با ب است ممکن است الف که باب است مقوم ب باشد و ممکن هم است که مقوم ب نباشد و همینطوری با هم واقع شدند. اگر مقوم ب باشد علت هم هست و علت و معلول با هم هستند و دو شیء که ممکن است علت و معلول نباشند می توانند با هم باشند. پس معیت در علیت کافی نیست. لذا اگر دو چیز با هم باشند نمی توان گفت که پس یکی علت دیگری است باید علاوه بر معیت، یکی مقوم دیگری باشد و آن دیگری مقوم اولی نباشد به تعبیر دیگر، یکی با دیگری معیت تقویمی داشته باشد و دیگری با اول، معیت تبعی داشته باشد در چنین حالتی، علیت درست می شود. فاضل کرمانی این مطلب را قبول دارد که هر معیتی به معنای علیت نیست. معیتی به معنای علیت است که همراه با تقویم باشد.

ترجمه: فاضل کرمانی معترف است به اینکه اینطور نیست هر چیزی که با چیز دیگر معیت دائمی دارد علت باشد «معیت دائمی، علت ساز نیست» بلکه احتیاج است که علاوه بر معیت، مقوم هم باشد «لفظ _ مع _ را به معنای _ علاوه بر _ معنا می کنیم» و دیگری با معیت، غیر مقوم باشد.

ص: 185

«یعنی هر دو معیت دارند ولی یکی با معیتش، تقویم هم دارد ولی دیگر یبا معیتش تقویم ندارد. البته دقت شود که این مطلب با کلام ایشان نمی سازد چون ایشان می گفت درجایی که شیئی، لازم شیء دیگر است و از شیء دیگر مفارقت نمی کند حتما باید مقوم باشد و اگر مقوم است یعنی علت است هر جا همراهی به نحو لزوم است و هیچ وقت این همراهی تبدیل به مفارقت نمی شود معلوم می گردد که آن همراه، مقوم و علت است. خود ایشان قبول دارد که معیت دائمی، علت درست می کند. حال می گوید معیت دائمی علت درست نمی کند. در اینجا تناقض وجود دارد که آن را در اینجا فعلا ظاهر نمی کنیم «یعنی مصنف ظاهر نمی کند ولی استاد ظاهر کردند».

«فیکون المحمول فی الاکثر _ لانه ذاتی _ مقوما للاوسط»

نوشته ای به دست بنده دادند و گفته بودند در سه نسخه خطی که دیدیم به جای «فی الاکثر» لفظ «الاکبر» آمده است و نسخه ای که تصحیح عبدالرحمان بدوی است به این صورت آمده «فیکون المحمول الاکبر» که از همه بهتر است. در هر صورت مراد در اینجا اکبر است نه اکثر، محمولی که اکبر است در باب برهان، ذاتی اوسط است خود این شخص و همه می گویند در مدمات برهانی محمول باید ذاتی موضوع باشد ودر کبرای شکل اول اکبر محمول اوسط است پس باید ذاتی اوسط باشد ولی ما ذاتی در باب برهان، عام می گیریم این شخص، ذاتی را عبارت از مقوم گرفت پس نزد او اکبر باید مقوم اوسط باشد چون ذاتی اوسط است زیرا اکبر محمول است پس ذاتی است. و اگر ذاتی اوسط شد باید مقوم اوسط باشد. و مراد از مقوم یعنی علت. پس اکبر را ایشان علت می گیرد. از طرفی اوسط هم در برهان باید علت ثبوت اکبر برای اصغر باشد اگر اوسط معلول باشد برهان نیست قیاس «انّ» خواهد بود. قیاسی، برهان است که حد وسطش، علت باشد هم علت برای اصغر و هم علت برای اکبر باشد یا به عبارت بهتر، علت برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد. پس حد وسط حتما باید علت باشد اکبر هم بنابر قول این شخص باید علت باشد. حال وارد کبری می شویم و می گوییم حد وسط، علت برای اکبر است چون حد وسط است و اکبر هم علت برای حد وسط است چون محمول است. این، دور است.

ص: 186

مصنف می گوید هر کدام را که خواستی مقوّم بگیر و هر کدام را که خواستی غیر مقوم بگیر. او فرض می کند که مثلا اکبر، غیر مقوم است دراین صورت دور نیست و گفته می شود که اوسط، مقوم اکبر است و اکبر، مقوم اوسط نیست. سپس از فاضل کرمانی سوال می کنیم که مقوم اوسط نیست ولی آیا لازم اوسط است یا نیست؟ اگر لازم اوسط نبوده باشد و مفارقت از اوسط کند به درد برهان نمی خورد پس باید لازم باشد و مفارقت نکند. پس لازم اوسط شد و مفارقت نکرد و شما گفتید که هر لازمی، ذاتی است و هر ذاتی، مقوم است پس اکبر دوباره مقوم شد.

آن عبارتی که گفت «اگر چیزی معیت داشت و مقوم نبود، علت نیست» را برای همین می گوید که معیتِ اکبر با اوسط، مقوم ساز نیست ولی این شخص قبول دارد که اگر مقوم نباشد علت نیست.

پس اکبر را ذاتی و مقوم می کند در این صورت همراهی که مقوم است علت است پس اکبر هم علت می شود اوسط را هم که علت کرده بود دوباره بر می گردد و هر دو، علتِ یکدیگر می شوند اگر اوسط را هم غیر مقوم کند ولی لازم است و معیت دارد معیتی که با تقویم همراه است در این صورت دوباره بر می گردد و علت می شود.

ترجمه: پس محمولی که اکبر است مقومِ اوسط می شود چون ذاتی اوسط است «و ذاتی، به قول شما مقوّم است پس اکبر هم مقوم اوسط می شود».

ص: 187

«و لان الاوسط فی البرهان عله للاکبر عنده مطلقا فهو متقوم بالاوسط»

از طرف دیگر اوسط در برهان، علت برای اکبر است نزد آن شخص مطلقا «نه اینکه برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد بلکه برای خود اکبر است».

«مطلقا» را به صورت می توان معنا کرد:

1 _ در همه براهین.

2 _ برای نفس اکبر نه برای ثبوت اکبر برای اصغر، چون علت مطلق بودن، غیر از علت ثبوت بودن است. گاهی علتِ ذات اکبر است و گاهی علت ثبوت اکبر برای اصغر است. لذا اگر کسی می گوید علت است مطلقا یعنی علت ذات اکبر است.

می گوییم اوسط، علت ثبوت اکبر است و اکبر، علت خود اوسط است در این صورت دور نیست ولی ایشان اوسط را علت خود اکبر می داند «نه علت ثبوت اکبر» و اکبر را علت خود اوسط می داند که اشکال پیش می آید.

«فهو متقوم بالاوسط»

پس اکبر، متقوم به اوسط می شود. «از طرف اکبر چون ذاتی بود مقوم اوسط شد و از طرفی اوسط، علت اکبر شد پس اکبر متقوم شد بنابراین اکبر هم مقوم است چون ذاتی است هم متقوم است چون معلول اوسط است.

«و ایهما کان غیر مقوم فهو لازم لزوما کلیا»

این عبارت، صغری است. ضمیر «ایهما» به «اوسط و اکبر» بر می گردد.

از اینجا مصنف می خواهد اشکال را وارد کند.

اوسط و اکبر هر دو غیر مقوم شدند و دور لازم آمد و برای رفع دور باید مقوم بودن یکی از این دو برداشته شود.

ص: 188

ترجمه: هر کدام از اوسط و اکبر مقوم گرفته شوند اگر چه غیر مقوم شده ولی از لازم بودن بیرون نیامده است. لازمِ دیگری می شود لزوم کلی «مراد از لزوم کلی، همیشه ودوام است».

«و ما هو لازم لزوما کلیا فهو ذاتی»

و هر چیزی که لزوم کل دارد به نظر شما ذاتی باب ایساغوجی است اما به نظر ما ذاتی باب برهان است نه مقوم.

«فهو مره اخری مقوم»

همان لازمی که شما آن را غیر مقوم گرفتید مرتبه دیگر مقوم شد یعنی دوباره برگشت ومقوم شد و لازم آمد آن اکبری که غیر مقوم کردید مقوم شود و اوسط، مقوم اکبر شود و اکبر، مقوم اوسط شود و هر دو، هم مقوم و هم متقوم برای یک شی باشد و این همان دوری است که برگشت.

اشکال بر کلام فرفوريوس/ آيا ذاتي باب برهان همان ذاتي باب ايساغوجي است/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/28

موضوع: اشکال بر کلام فرفوریوس/ آیا ذاتی باب برهان همان ذاتی باب ایساغوجی است/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«فما اخلق بالعاقل ان یتعجب من عقول هولاء»(1)

بحث در ذاتی باب برهان بود و گفته شد در برهان باید محمول مقدمه، ذاتی موضوع باشد وذاتی به دو صورت معنا شد.

1_ ذاتیِ مقوم که همان ذاتی باب ایساغوجی است.

ص: 189


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص130، س1، ط ذوی القربی.

2 _ ذاتی که عبارت از عرض لازم بود.

بنابراین محمولات مقدمات برهانی، یا مقوم موضوعند یا عرض لازم موضوعند با بیانی که شد. اما در مقابل بعضی اینجنین گفته بودند که محمول مقدمات برهانی باید ذاتی باشد و ذاتی هم منحصراً ذاتی باب ایساغوجی یعنی مقوم است. آنها عرض لازم را به عنوان ذاتی تصویر نمی کردند بنابراین تمام مسائل برهانی به نظر آنها از مقدماتی استفاده می کرد که محمول، ذاتی موضوع باشد حال توجه کنید نتیجه این مذهب چه می شود؟ نتیجه این می شود که در صغری که موضوع عبارت از اصغر است و محمول عبارت از اوسط است باید اوسط، ذاتی اصغر و علت داخلی اصغر باشد. یعنی علت مادی یا علت صوری باشد «نه علت فاعل و غایی که علت خارجی اند».

در کبری باید اکبر ذاتی اوسط باشد یعنی ذاتی به معنای مقوم باشد پس اکبر، ذاتی اوسط می شود و اوسط هم ذاتی اصغر می شود پس اکبر، با واسطه ذاتی اصغر می شود.

در نتیجه هم اکبر و اصغر وجود دارد پس محمولِ نتیجه باید ذاتیِ موضوعِ نتیجه بشود در تمام براهین باید اینگونه باشد. مذهب این دو نفر نتیجه اش این می شود که در هر برهانی باید اکبر، ذاتی اصغر باشد. تمام مسائل برهانیه اینچنین اند که اکبر ذاتی اصغر است و ما ذاتی اصغر را جستجو می کنیم چون در هر برهانی جستجو می کنیم که چه چیز را بر اصغر حمل کنیم؟ اکبر را بر اصغر حمل می کنیم پس ما ذاتی را طلب می کنیم. در همه براهین ما طلب ذاتی می کنیم یعنی ذاتیِ اصغر را طلب می کنیم.

ص: 190

حال مصنف می گوید به سراغ مسائل هندسه و ریاضی برویم تا ببینیم آیا ما همیشه ذاتی اعداد یا مقادیر را انتخاب می کنیم یا عوارض لازمشان را انتخاب می کنیم؟ وقتی گفته می شود «عدد یا زوج است یا فرد است» عبارت «یا زوج است یا فرد است» اکبر می شود و «عدد» اصغر می شود آیا «زوج و فرد» ذاتی عدد است؟ خیر زیرا «زوج و فرد» کیفیت است و عدد، کمیت است چگونه کیفیت، ذاتی کمیت باشد. باید گفت بیشتر یا جمیع مطالبی که در ریاضی طلب می شود عرض خاص موضوع اند نه ذاتی، پس تمام مسائل ریاضی باید استدلالشان بنابر نظر شما خارج از برهان باشد. ما در تمام مسائل ریاضی به دنبال عوارض خاصه هستیم نه به دنبال ذاتیات. شما می گوید در هر برهانی باید به دنبال ذاتیات باشیم و تمام استدلالهای ریاضی غیر برهانی می شود خود شما هم ملتزم به این مساله نیستند. مسائل ریاضی اگر همه آن برهانی نباشد لا اقل بیشتر آن، برهانی است.

این، اعتراضی است که مصنف به آنها می کند.

سپس مصنف در ادامه می گوید مگر در علم ریاضی به دنبال محمولِ جنسی یا محمول فصلی هستیم؟ بیان کردیم محمول که اکبر است باید ذاتی موضوع که اصغر است بشود و ذاتی هم یا جنس است یا فصل است پس محمول، یا محمول جنسی می شود یا محمول فصلی می شود. مصنف می گوید ما در علم ریاضی به دنبال محمول فصلی و محمول جنسی نیستیم بلکه به دنبال عوارض خاص هستیم پس به نظر شما باید آن نتیجه ای که گرفته شد عائد از برهان نباشد در حالی که عاد از برهان است.

ص: 191

توضیح عبارت

«فما اَخلَقَ بالعاقل ان یتعجب من عقول هولاء»

«ما اخلق» فعل تعجب است.

چه سزاوار شایسته است عاقل را که از عقول این گروه تعجب کند که چقدر عقل ناقصی داشتند.

معلوم نیست که این سینا با فرفوریوس چه مشکلی داشته در کتاب اشارات هم به او توهین می کند. فرفوریوس یکی از دو شارح کلام ارسطو است.

«و انت تعلم ان جمیع المطالب فی علم الهندسه و العدد تُطلب عن امور لازمه غیر مقومه بوجه»

و تو می دانی که تمام مطلوبها و نتیجه ها در علم هندسه و عدد طلب می شود از حد وسطهایی که لازمند و مقوم نیستند. «از طریق حد وسطهایی که لازم اند بدست می آیند و خود اکبر یا ثبوت اکبر للاصغر که مطلوب ما است هم لازم می شود.

اینها از محمولات یعنی اوسطهایی که ذاتی نیستند بدست می آیند.

«غیر مقومه بوجه»: به هیچ وجهی مقوم نیستند. لفظ «بوجه» در دنبال کلمه «غیر» آمده لذا عموم نفی است و به معنای «به هیچ وجه» است. نه اینکه به معنای نفی عموم باشد.

«فانک لا تجد فیها قیاسا یطلب عن محمول جنسی او فصلی»

در مطالب علم هندسه و عدد نمی یابی قیاسی را که طلب کند آن قیاس از محمول جنسی یا محمول فصلی «مراد از محمول، اکبر است که محمولِ بر اصغر در نتیجه می شود.» یعنی هیچ قیاسی را در علم هندسه و حساب نمی یابی که جنس موضوعی «یعنی اصغر» را طلب کند یا فصل اصغر را طلب کند. اکبر نسبت به اصغر در همه جا عرض لازم است و هیچ جا جنس و فصل نیست. یعنی محمولش جنسی و محمول فصلی نیست.

ص: 192

«و العجب من ذلک الاول المتشبّه به»

این عبارت خوب است که سرخط نوشته شود.

در یک صفحه و نیم قبل اسم از فرفوریوس برده شد و عقیده او گفته شد وقتی که گذشت فاضل کرمانی مطرح شد و فاضل کرمانی را به فرفوریوس تشبیه کردیم و گفتیم این هم نظرش مثل فرفوریوس است. دو انسان ذکر شد که اول فرفوریوس بود و دومی، فاضل کرمانی بود که دومی در مذهب شبیه به اولی است پس اولی «فرفوریوس»، متشبه به است و دومی «فاضل کرمانی» مشبه می شود. مصنف می گوید تعجب از فرفوریوس است که متشبه به شد یعنی شخص دیگری آمد و نظیر مذهب او را انتخاب کرد و فرفوریوس اصل شد و آن فرع شد.

در پاورقی کتاب آمده «الظاهر ان الاول صفه للعجب بدلیل قوله بعد ذلک و العجب الآخر»، این پاورقی صحیح نیست. بله اگر کلمه «الاول» قبل از «من ذلک» بود پاورقی صحیح می شد. به این صورت می شود «و العجب الاول من ذلک الآخر المتشبه به». اما اگر کلمه «الاول» قبل از «من ذلک» بود عبارت به این صورت می شد «والعجب الاول من ذلک المشبه به ... و العجب الآخر» که در صفحه 130 سطر 8 آمده است.

مراد از «الاول»، انسان اول است که متشبّه به برای انسان دوم شد، سوال این است که چه ایرادی بر فرفوریوس دارد؟ فرفوریوس گفت که حد وسط ذاتی اصغر و اکبر است و گفت ذاتی به معنای مقوم است و مقوم، علت است پس حد وسط علت است سپس دید که علت 4 تا است:

ص: 193

1 _ صوری

2 _ مادی

3 _ غایی

4 _ فاعلی.

نزد خودش فکر کرد و گفت مادی صوری می توانند حد وسط قرار بگیرند اما فاعلی و غایی نمی توانند قرار بگیرند. اعلام کرد که مراد ما از علتی که دراینجا می گوییم فاعل و غایت نیست. سپس مثال می زند و مصنف می گوید این جزء تعجب ها است مثالی که می زند حد وسط فاعل است. ابتدا تضریح می کند و می گوید حد وسط نمی تواند فاعل باشد بعدا مثال که می زند در مثالش حد وسط فاعل برای اکبر است. مثالش این است «القمر قامت الارض بینه و بین الشمس» لفظ «القمر» اصغر است و «قامت الارض بینه و بین الشمس» اوسط می شود و «کل ما قامت الارض بینه و بین الشمس ینمحق نوره یا ینخسف نوره» یعنی نورش محو می شود یا منخسف می شود. «کل ما قامت الارض بینه و بین الشمس» حد وسط است که تکرار شده است و «ینمحق نوره یا یخفی نوره یا ینخسف» اکبر می شود. سپس نتیجه می گیرد «فالقمر ینمحق نوره یا ینخسف نوره».

حد وسط «قیام الارض بین الشمس والقمر» است این «قیام الارض» فاعل انخساف و انمحاق نور است که اکبر می باشد. کسوف را اگر بخواهید تعریف کنید می گویید کسوف به معنای توسط ارض بین شمس و قمر است که باعث گرفتگی نور قمر می شود. که هم در تعریف و هم در برهان آمده در حالی که اجازه ندادید.

ص: 194

حد وسط، فاعل برای اکبر قرارداده شده حال چگونه گفته می شود حد وسط نمی تواند فاعل باشد یعنی قانونی که خودتان گفتید با مثال خودتان نقض می شود. سپس مصنف مثال دیگری می زند.

«اذ انکر ان تکون العله الفاعله وسطا»

منکر شد که علت فاعله، حد وسط قیاس باشد.

«ثم انه فی الحال ضَرَبَ المثل بتوسط قیام الارض فی الوسط فی اثبات الکسوف و ذلک فی الحقیقه عله فاعلیه للکسوف و توخذ فی حد الکسوف»

در همان حال که منکر علت بودن حد وسط است مثال زده به توسط قیام ارض در وسط بین شمس و قمر در اثبات ماه گرفتگی.

نکته: تا زمان ابن سینا و حتی بعد از زمان ابن سینا رایج بوده که کسوف وخسوف را با هم خلط می کردند گاهی خسوف می گفتند و کسوف اراده می شد گاهی هم بر عکس بود. بعدها این دو از هم جدا شدند و خسوف را بر ماه گرفتگی و کسوف را بر خورشید گرفتگی گفتند. پس اشکالی بر مصنف وارد نیست که کسوف می گفته و ماه گرفتگی را اراده می کرد.

«و ذلک فی الحقیقه عله فاعلیه للکسوف و توخذ فی حد الکسوف»

«ذلک»: قیام ارض در وسط

این قیام ارض در وسط در حقیقت علت فاعلی برای کسوف است و در حد کسوف اخذ می شود.

مرحوم صدرا معتقد است که شما می توانید هر شیئی را به علت فاعلی تعریف کنید و اگر به علت فاعلی تعریف کردید آن معرَّف نزد شما روشن تر از این می شود که با علت داخلی تعریف شود و حتی می گوید حتما باید علت فاعلی در تعریف بیاید واینکه علت فاعلی در تعریف نمی آورند علتِ ناقصی است. سپس مرحوم صدرا می گوید اگر فاعل را بشناسید و از طریق فاعل شیء را بشناسید به طور کامل می شناسید. پس حد وسط یا معرِّف را فاعل قرار بده. مرحوم صدرا به فاعل خیلی اهمیت داده است.

ص: 195

«و العفونه توخذ فی حد صنف من الحمیات»

مثال دوم این است که در بعضی از تب ها عفونت به عنوان حد وسط اخذ می شود در حالی که عفونت در آن تب ها علت فاعلی است پس علت فاعلی در تعریف تب یا اثبات تب اخذ شده است. تب را سه قسم می کنند:

1 _ حمّی الدق

2 _ حمّی الغِب

3_ حمّی الیوم. حمّی الیوم یعنی تب امروز است که امروز عارض می شود و تمام می شود. تب به معنای بالارفتن درجه حرارت بدن است وقتی ما می دویم درجه حرارت بدن ما بالا می رود که این را حمّی الیوم می گویند وقتی کنار بخاری می نشینیم درجه حرارت بدن ما بالا می رود علاجش این است که ندویم و از کنار بخاری کنار برویم. حمّی الیوم تبی است که علاجش در کتب طبی مطرح نمی شود چون علاجش روشن است.

اما حمّی الدق تبی است که بدن را لاغر و باریک می کند و این حرارت، رطوبت بدن را می خورد و بدن رو به تحلیل می رود. غِب به معنای نوبت است و حمی الغب یعنی تبی که یک روز می آید و یک روز می رود. تب غب از حمّی الدق بدتر است تب غب به خاطر عفونت است که یا عفونت دم یا صفرا یا بلغم یا سودا است که ظاهراً عفونت بلغم را می گویند طولانی تر از بقیه است و علاجش خیلی سخت است. در طب داریم که تب های غب وجود دارد که 12 سال طول کشیده که نتوانستند آن را درمان کنند. در حمّی الغب علت فاعلی تب، تعفن اخلاط است پس در بعضی از تب ها، عفونت علت فاعلی است و شما در حد وسط اخذ می کنید و می گویید «هذا متعفن الاخلاط» و «کل متعفن الاخلاط محموم» محموم یعنی دارای حمی است. «فهذا محموم». که «متعفن الاخلاط» به عنوان حد وسط اخذ شده و این علت فاعلی است پس علت فاعلی توانست در حد وسط بیاید. در تعریف حمّی الغب هم تعفن اخذ می شود.

ص: 196

ترجمه: عفونت در حدِّ صنفی از تب ها که همان حمّی الغب است اخذ شد.

«و کثیر من الاسباب الفاعلیه و الغائیه توخذ فی الحدود والبراهین کما یاتبیک بیانه من بعد»

کثیری از اسباب فاعلی و غایی هم در حدود و هم در براهین اخذ می شوند لذا آنچه فرفوریوس نفی کرده صحیح نیست و خلاف آن را زیاد داریم.

ادامه اشکال بر کلام فرفوريوس 93/07/29

موضوع: 1 _ ادامه اشکال بر کلام فرفوریوس

2 _ آیا حد منحل به برهان می شود و آیا برهان منحل به حد می شود؟/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و العجب الآخر ان المثال الذی اورده هو قیام الارض فی الوسط»(1)

مصنف در خطوط قبل فرمود تعجب از فرفوریوس است که می گوید علت فاعلی نمی تواند حد وسط قرار بگیرد در حالی که خودش مثال می زند به مثالی که در آن مثال، علت فاعلی حد وسط قرار گرفته است یعنی همان مدعا خودش را با مثالی که می آورد نقض می کند. سپس مصنف توضیح می دهد که علت فاعلی شدن حد وسط زیاد اتفاق می افتد. نه تنها نمی شود بلکه کثیراً ما حاصل است. این دو اشکال بر فرفوریوس بود:

1 _ مثال تو با ادعایت نمی سازد.

2 _ خلاف ادعای تو را در خیلی جاها دیدیم.

ص: 197


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص130، س8، ط ذوی القربی.

این بحث در جلسه قبل گفته شد حال اشکال جدید بر فرفوریوس وارد می کند. لذا تعبیر به «والعجب الآخر» می کند.

بیان اشکال: فرفوریوس مثالی آورده که ما یکبار کبری آن مثال را توجه می کنیم بار دیگر صغری آن مثال را توجه می کنیم یعنی یکبار با نظر به کبری بر بعض مبانی فرفوریوس اشکال می کنیم و یکبار با نظر به صغری بر بعض دیگر مبانی فرفوریوس اشکال می کنیم. مثالی که ایشان آورده بود این بود که «القمر تقوم الارض بینه وبین الشمس »بود. و« کل ما تقوم الارض بینه و بین الشمس ینخسف و ینمحق ضوؤه» نتیجه گرفت که «فالقمر ینخسف او ینمحق ضوؤه». که «قمر» اصغر و «انمحاق نور و زوال نور و انخساف قمر» اکبر شد و «قیام الارض علی الوسط» حد وسط است.

حال به کبری توجه کنید که حد وسط «قیام الارض فی الوسط» است و اکبر «تاریک شدن قمر» است. کدام یک علت است؟ آیا علت تاریک شدن قمر، قیام الارض فی الوسط است یا علت قیام الارض فی الوسط، تاریک شدن قمر است. آیا قمر تاریک شد چون زمین واسطه شد یا زمین واسطه شد چون قمر تاریک شد؟ مسلماً اولی صحیح است یعنی زمین واسطه شد که قمر تاریک شد نه بر عکس. پس «قیام الارض للوسط» که حد وسط است علت برای زوال نور قمر که اکبر می باشد شد. حد وسط در کبری، علت برای اکبر شد نه اینکه حد وسط متقوّم شود و اکبر، مقوّم شود. حد وسط، مقوّم شد در حالی که همه در مقدمات برهان گفتند که محمول باید ذاتی موضوع باشد و شما گفتید ذاتی به معنای مقوم است پس بقیه گفتند محمول باید ذاتی موضوع باشد ولی شما می گویید محمول باید مقوم موضوع باشد. در کبری، اکبر محمول است و باید مقوم موضوع یعنی مقوم اوسط باشد و اوسط، مقوّم به اکبر باشد در حالی که در این مثالی که زدید اینگونه نیست، اوسط، مقوم شد نه متقوم. قانون این است که اکبر چون محمول است ذاتی باشد ولی شما می گویید مقوّم باشد تا اینجا را که «اکبر یعنی محمول باید ذاتی باشد» را همه قبول دارند. شما ذاتی را به معنای مقوم می گیرید و از ما جدا می شوید و می گویید اکبر حتما باید مقوم باشد و اوسط در کبری، متقوّم باشد. ما همه قبول داریم که اکبر باید ذاتی باشد ولی ذاتی را دو گونه معنا کردیم شما می گویید اکبر باید ذاتی باشد یعنی مقوم باشد و اکبر را مقوم می گیرید و اوسط را متقوم می گیرید در حالی که در مثال خودتان اینطور نیست اوسط که «قیام الارض فی الوسط» می باشد مقوم است و اکبر که تاریک شدن نور ماه است متقوم است آن که شما باید مقوم بگیرید متقوم شد و آن که باید متقوم بگیرید مقوم شد یعنی بر عکس شد و مثالی زدید که با قانون خودتان سازگار نیست علاوه بر اینکه این مثال، آن مبنایی را که می گفت علت فاعلی، حد وسط نمی شود را رد کرد یک چیز دیگر را هم رد می کند و آن مبنای این است که حتما محمول باید مقوم موضوع باشد. شما دو مبنا داشتید:

ص: 198

1 _ حد وسط نمی تواند علت فاعلی باشد

2 _ در کبری، اکبر باید مقومِ اوسط باشد.

با مثالی که زدید هر دو مبنا باطل شد. مبنای اول با عَجَب اول باطل شد و مبنای دوم با عَجَب آخر باطل می شود.

در این اشکالی که مصنف به فرفوریوس کرد توجه به کبری کرد و کبرای مثال، کلام خودش را نقض می کند حال می خواهد نظر به نتیجه کند و در نتیجه، موضوع اصغر است و محمول، اکبر است و باز گفته می شود که محمول باید ذاتی موضوع باشد همانطور که در مقدمات برهان اینچنین است در نتیجه هم اینگونه است چون در نتیجه شرط نمی شود که محمول، ذاتی موضوع باشد چون این شرط خودبخود حاصل می شود به این صورت که اکبر در کبری، ذاتیِ اوسط است طبق قول همه. و این اوسط در صغری، ذاتی اصغر است. پس اکبر با یک واسطه ذاتی اصغر است. در نتیجه اکبر بر اصغر حمل می شود و اکبر که محمول است باید ذاتی اصغر باشد که موضوع است.

اینکه اکبر باید ذاتی اصغر باشد از مقدمات بدست آمد ودر نتیجه گفته شد که پس باید محمول ذاتی موضوع باشد این، قانونی است که همه قبول دارند شما هم قبول دارید ولی شما ذاتی را به معنای مقوم می گیرید. پس باید اکبر مقوم اصغر باشد اکبر، تاریک شدن بود و اصغر، قمر بود. آیا تاریک شدن، مقومِ قمر است یا یکی از عوارضش است؟ یا انخساف، مقوم قمر است یا یکی از عوارضش است؟ گفته می شود یکی از عوارض است ما که ذاتی را با عوارض تفسیر می کنیم بر ما اشکال وارد نمی شود شما که ذاتی را به مقوم تفسیر می کنید بر شما اشکال وارد می شود چون اکبر مقوم اصغر نیست ولی ذاتی به معنای عارض خاص هست پس بر مبنای ما اشکال وارد نمی شود ولی طبق مبنای شما اشکال وارد است.

ص: 199

توضیح عبارت

«والعجب الآخر ان المثال الذی اورده هو قیام الارض فی الوسط»

عجب دیگر از فرفوریوس این است که مثالی که ذکر کرده قیام زمین وسط شمس و قمر است. مراد از «وسط»، معنای اصطلاحی نیست بلکه به معنای «بین شمس و قمر» است چون فاصله زمین از ماه و فاصله زمین از خورشید مساوی نیست که زمین در وسط ماه و خورشیدقرار بگیرد.

«و ذلک عله لانمحاق الضوء مقومه له لا متقومه به»

«ذلک»: این قیام الارض فی الوسط

این قیام ارض در وسط علت برای تیره شدن نور قمر است به عبارت دیگر قیام ارض مقوّم انحاق است نه اینکه متقوّم به انمحاق باشد در حالی که شا مدعی هستید که متقوّم به انمحاق است که حد وسط را متقوم می گیرید و محمول را که اکبر است مقوم می گیرید یعنی ذاتی به معنای مقوم می گیرید. اگر ذاتی به معنای مقوم باشد لازمه اش این است که اکبر، مقوم شود و اوسط، متقوم شود در حالی که بر عکس است. این اشکال اول است که براساس کبری وارد شد.

«و عارض خاصی للقمر الذی هو الحد الاصغر لا مقوم له»

این عبارت، اشکال دوم است که بر اساس صغری وارد می شود. انمحاق ضوء، عرض خاص است برای قمری که حد اصغر است این هم حرف صحیحی است یعنی اگر در صغری هم نگاه کنید اشکال هست و آن اشکال این است که حد وسط « که محمول است» باید ذاتی اصغر «یعنی موضوع» باشد و ذاتی هم هست چون عرض خاص است اما شما ذاتی را به معنای مقوم می گیرید پس باید حد وسط، مقوم اصغر باشد یعنی «قیام ارض در وسط» مقوم قمر باشد در حالی که عرض خاص برای قمر است نه مقوم آن.

ص: 200

دقت شود که مصنف یکبار به صغری توجه کرده و بر فرفوریوس اشکال کرده و یکبار به کبری توجه کرده و بر فرفوریوس اشکال کرده یعنی این مثال فرفوریوس هم صغرایش و هم کبرایش مبنایش را باطل می کند. ابتدا کبری را گفت بعداً صغری را گفت لذا مصنف با این عبارت بیان می کند که حد وسط در صغری، عارض خاص قمر است که موضوع است.

حد وسط در صغری محمول می شود و قمر، موضوع می شود. محمول که حد وسط است عارض خاص برای قمر است که حد اصغر است پس محمول، عرض خاص شد نه ذاتی مقوم «نه اینکه محمول مقوم اصغر باشد چنانچه شما مدعی هستید».

نکته: مراد از عرض خاص، عرض لازم است نه مفارق چون با این عرض، شیء تعریف می شود. اگر عرض مفارق باشد تعریف، جامع افراد و مانع اغیار نمی شود. وقوع زمین در وسط فقط عرض قمر است و در هیچ کوکبی زمین اینچنین وضعی پیدا نمی کند یعنی زمین بین مریخ و شمس واقع نمی شود بین زهره و شمس واقع نمی شود و هکذا. اما در کسوف که خورشید گرفتگی است قمر واسطه بین زمین و شمس می شود و این واسطه شدن قمر مختص به خود قمر نیست بعضی کواکب دیگر مثل زهره و عطارد هم واسطه می شوند و خورشید را منکسف می کنند ولی نماز آیات واجب نمی شود و کسی هم متوجه نمی شود مگر اینکه با محاسبات ریاضی بدست بیاورد. زهره به صورت یک سکه از روی خورشید عبور می کند.

ص: 201

صفحه 130 سطر 9 قوله «و مما یغرهم»

از اینجا اشکال دیگری را بیان می کند به این اشکال اشاره می کنیم ولی توضیح آن را درجلسه بعد بیان می کنیم.

یک کبرای کل داریم که «کل حد ینحل الی البرهان» حد از جنس و فصل تشکل شده یعنی از دو تا مقوم تشکیل شده است. مقوم، هم ذاتی باب ایساغوجی است هم ذاتی باب برهان است. چون ذاتی باب ایساغوجی است در حد بکار می رود و چون ذاتی باب برهان است در برهان بکار می رود. شما می توانید همین مقوم ها را در برهان، محمول قرار بدهید یعنی با اجزاء حد، برهان تشکیل می شود اصطلاحا گفته می شود که حد را به برهان منحل کردند یعنی از اجزاء حد برای تشکیل برهان استفاده شد چون اجزاء حد، ذاتی اند و محمولِ مقدمات برهان می تواند ذاتی باشد پس حد را می توان منحل به برهان کرد یعنی می توان اجزاء حد را محمولاتِ مقدمات برهان قرار داد در این صورت، برهان تشکیل می شود. اما آیا برهان را می توان به حد منحل کرد یا نه؟ جواب داده می شود که گاهی می توان به حد منحل کرد در وقتی که محمولات برهان، ذاتی به معنای مقوم باشند می توان برهان را به حد منحل کرد و محمولات برهان را اجزاء حد قرار داد اما جایی که محمولات برهان، ذاتی باب برهان هستند به اینکه عرض خاص و عرض لازم هستند و مقوم نیستند نمی توان برهان را به حد منحل کرد یعنی محمولات برهان را نمی توان در حد اخذ کرد و از اجزاء حد قرار داد.

ص: 202

پس می توان این دو قضیه را گفت:

1 _ «کل حد ینحل الی البرهان»

2 _ «بعض البراهین ینحل الی الحد».

گروهی فکر کردند که موجبه کلیه در قضیه اولیه که صادق است در عکس آن هم به صورت موجبه کلیه صادق است و گفتند «کل برهان ینحل الی الحد» سپس به وسیله این قضیه، بحثی را مطرح کردند و گفتند وقتی برهان تبدیل به حد می شود محدود «یعنی معرَّف» چیست؟ کدام قسمت از برهان، حد می شود و کدام قسمت از برهان، محدود می شود. چون اگر از برهان، حد بدست می آید محدود و معرّف چیست؟

گفتند حد وسط، معرِّف اصغر در صغری است و اکبر، معرِّف حد وسط در کبری است پس در صغری اصغر، معرَّف می شود و در کبری هم اوسط، معرَّف می شود. در جایی که اصغر، معرَّف است «یعنی صغری» اوسط، معرِّفش است. و در جایی که اوسط معرَّف است «یعنی کبری» اکبر معرِّفش است.

فرفوریوس و فاضل کرمانی معتقدند که ذاتی برهان با ذاتی باب ایساغوجی فرق ندارد. اگر اینطور باشد همه برهان ها منحل به حد می شوند و موجبه کلیه صادق است اما ما چون ذاتی باب برهان را، هم مقوم می گیریم و هم عرض لازم می گیریم اجازه نمی دهیم که همه برهان ها منحل به حد شوند بلکه این قضیه به صورت موجبه جزئیه صادق است که گفته شود بعض براهین که ذاتی در آنها مقوم است منحل به حد می شود و بعض براهین که ذاتی در آنها مقوم نیست منحل به حد نمی شوند.

ص: 203

مطلب دیگر این است که وقتی برهان را منحل به حد کردند در صغری، اصغر را که موضوع است معرَّف می گیرند و حد وسط را که محمول و ذاتی است معرِّف می گیرند و در کبری حد وسط را که موضوع است معرَّف می گیرند و اکبر را که محمول است معرِّف می گیرند. پس اصغر را معرَّف به توسط اوسط می گیرند و اوسط را معرَّف به توسط اکبر قرار می دهند قهراً اگر ما قیاس مساوات را در اینجا بکار ببریم می گوییم پس اصغر، معرَّف برای اکبر می شود و اکبر معرِّف می شود چون اکبر، معرِّفِ اوسط است و اوسط، معرِّف اصغر است پس اکبر با واسطه، معرِّف اصغر می شود. سپس مصنف مثالی می آورد و هر دو کلام آنها را با مثال رد می کند.

توضیح عبارت

«و مما یغرّهم ما یقال من امر الحد و انه مناسب للبرهان»

از چیزهایی که آنها را فریب می دهد آنچه که گفته شده «که می بینند موجبه کلی اول صادق است موجبه کلی دوم را هم گمان می کنند صادق است» در امر حد و اینکه مناسب برهان است.

وقتی گفته می شود حد، مناسب برهان است یعنی هم برهان منحل به حد می شود هم حد منحل به برهان می شود اینها از مناسبت، این را می فهمند در حالی که منظور این نیست بلکه منظور این است که حد منحل به برهان می شود و بعض براهین منحل به حد می شوند این مناسبت بین حد و برهان که یکی از مباحث همین کتاب هم هست مطلب صحیحی است ولی اینها از مناسبت حد و برهان استفاده ی نادرست کردند و فکر کردند که همانطور که حد منحل به برهان می شود پس برهان هم منحل به حد می شود.

ص: 204

«فیحسبون ان کل برهان ینحل الی الحد»

این گمان برای آنها پیدا می شود که «البته قضیه اول که _ کل حد ینحل الی البرهان _ می باشد قضیه صحیح است و آن را گمان نکردند و آن را هم ما و هم آنها قبول دارند» هر برهانی منحل به حد می شود.

«و اذا النحل الی الحد کان المطلوب هو الحد الاوسط او الاصغر»

مراد از «کان المطلوب»، «کان المطلوب بالحد» است نه «کان المطلوب بالبرهان»، به عبارت دیگر «کان المطلوب» به معنای «کان المطلوب بما هو» است.

مطلب دیگر این است که وقتی منحل به حد شد کدام معرِّف و کدام معرَّف است؟

توجه شود که لفظ مطلوب در این کتاب دو اطلاق دارد:

1 _ مطلوب بالحد که معرَّف است.

2 _ مطلوب بالبرهان که نتیجه است.

مطلوب در دو جا اطلاق می شود هم در باب تصورات، مطلوب وجود دارد هم در باب تصدیقات، مطلوب وجود دارد. در باب تصدیقات، مطلوبِ ما مطلوب بالبرهان است که عبارت از نتیجه است. در باب تصورات مطلوبِ ما مطلوب بالحد است که عبارت از معرَّف است. در وقتی که انسان تعریف به حیوان ناطق می شود مطلوب ما تعریف انسان است. در وقتی که گفته می شود «العالم متغیر» و «کل متغیر حادث»، «فالعالم حادث» مطلوب ما «العالم حادث» است اما سوال این است که مراد از مطلوب در اینجا چیست؟ مراد از مطلوب، «المطلوب حقیقته و ماهیته» است نه اینکه مراد «ثبوته و وجوده» باشد.

ص: 205

«کان المطلوب هو الحد الاوسط» این در کبری است مطلوب «یعنی معرَّف» حد وسط است و معرِّفش اکبر است.

«کان المطلوب هو الحد الاصغر» این در صغری است مطلوب «یعنی معرَّف» اصغر است و حد وسط که محمول است مقوِّم و معرِّف است.

آيا حد منحل به برهان مي شود و آيا برهان منحل به حد مي شود؟/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/07/30

موضوع: آیا حد منحل به برهان می شود و آیا برهان منحل به حد می شود؟/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و لیس کذلک ان کان قائما یکون ذلک بین الاوسط و الاکبر»(1)

نکته مربوط به چندین جلسه قبل: در صفحه 127 سطر 12 ذاتی هایی را که در باب برهان نیستند مطرح می کند چون بیان شد که 5 تاذاتی وجود دارد که دو تای آنها در باب برهان می آید و دو مورد خارج از باب برهان است در جایی که اولین ذاتی خارج از باب برهان را می شمارد عبارتش این است «فلیس بذاتی بل هو عرض مطلق غیر داخل فی صناعه البرهان» که عرض مطلق و لو عرض لازم باشد در باب برهان بکار نمی آید.

سوال: تا الان گفته می شد که ذاتی باب برهان یا مقوم است یا عرض لازم است الان از عبارت مصنف بر می آید که عرض لازم بودن، ذاتیت نمی آورد ممکن است شیء، عرض لازم باشد و عرض ذاتی نباشد پس چرا گفته می شود ذاتی در باب برهان یا مقوم است یا عرض لازم است. این عرض لازم نمی تواند ذاتی باشد چون در قسم اول ذاتی وارد می شود. مصنف آن را در قسم اول ذاتی که در باب برهان به کار نمی آید داخل می کند. پس ما نمی توانیم بگوییم ذاتی باب برهان یا مقوم است یا عرض لازم است. عرض لازم در قسم اول از سه ذاتی که در باب برهان بکار نمی آیند داخل می شود چگونه می توانید این که در باب برهان بکار نمی آید، بگویید ذاتی باب برهان است.

ص: 206


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص130، س11، ط ذوی القربی.

این سوال خوبی است که دو جواب «یکی اجمالی و یکی تفصیلی» می دهیم.

جواب اجمالی: این مطلب را داریم که هر ذاتی در باب برهان که از سنخ مقوم نباشد عرض لازم است ولی ما نگفتیم «کل عرض لازم فهو ذاتی فی باب البرهان» تا ایراد کنید که عرض مطلق که لازم هم هست ذاتی باب برهان نیست. بله این، جزء عرض های لازمی است که ذاتی باب برهان نیست. ما نگفتیم هر عرض لازمی ذاتی باب برهان است تا شما بگویید این عرض لازم چگونه است؟

جواب تفصیلی: عرض لازم بر چهار قسم است:

1 _ عرض لازم بلا واسطه یعنی عرضی است لازم که بلا واسطه بر معروض بار می شود مثل «قوه الکتابه» و «قوه التعجب» که برای انسان عرض لازم است و بلا واسطه می باشد.

2 _ عرض لازمی که با واسطه ی مساوی عارض می شود مثل «ضحک» که عرض لازم انسان است و به واسطه مساوی که «تعجب» است عارض می شود.

3 _ عرض لازمی که به واسطه امر اعم عارض می شود مثل «قوه مشی» که لازم انسان است ولی به توسط حیوانیتِ انسان که امر اعم از انسان است بر انسان عارض می شود.

4 _ عرض لازمی که به واسطه اخص عارض می شود مثل «ضحک» برای حیوان که به واسطه انسان که اخص است عارض می شود.

دو قسم از عرض لازم در باب برهان می آید:

ص: 207

1 _ عرض لازمی که واسطه ندارد.

2 _ عرض لازمی که واسطه مساوی دارد.

دو مورد دیگر که لازم عام و لازم خاص دارد در باب برهان نمی آید. خود مصنف هم در صفحه 127 سطر 13 می گوید «و ان کان لازما علی ما سنوضح» که با لفظ «سین» آورده یعنی به زودی توضیح داده می شود با اینکه لازم است ولی در باب برهان بکار نمی آید که در صفحه 128 سطر 7 با عبارت «او یقال علیه لذاته و لما هو هو لا لاجل امر اعم منه و لا لاجل امر اخص منه» توضیح می دهد.

پس روشن است در اینجا که می گوید عرض مطلق داخل در صناعت برهان نیست و لو لازم باشد، اعتراضی بر حرفهای ما نیست زیرا ما می گفتیم عرض لازم، ذاتی باب برهان است ولی منظور ما این بود که عرض لازمی که بر معروض لما هو هو عارض شود یا با واسطه ی مساوی عارض شود اما لازمی که با واسطه اعم یا اخص عارض می شود اگر چه آن را لازم می دانیم اما ذاتی باب برهان نمی دانیم پس توجه داشته باشید که نمی خواهیم بگوییم هر عرض لازمی، ذاتی باب برهان است بلکه می خواهیم بگوییم که ذاتی باب برهان، در جایی که مقوم نیست، عرض لازم است یعنی عرض لازم در باب برهان مشروط است به اینکه بر معروض، لما هو هو یا با واسطه مساوی عارض شود. اگر بخواهد با واسطه اعم یا اخص عارض شود آن را عرض لازمی که در باب برهان بکار بیاید نمی دانیم.

ص: 208

بحث امروز: بحث در این بود که گفته شده حد و برهان مناسبند و یک بحثی در منطق با نام «فی مناسبه الحد و البرهان» وجود دارد که در مقاله چهارم می آید و در آنجا گفته می شود که اگر حد را منحل کنید اجزایش را می توانید حد وسط قرار دهید. اجزاء حد، جنس و فصل است که می توان آنها را حد وسط برهان قرار داد. و چون اجزاء حد، ذاتیات هستند پس می توان حد وسط برهان را ذاتیات قرار داد و ما قبلا گفتیم که محمول در صغری که همان حد وسط است ذاتیِ معروض است که می تواند ذاتی به معنای مقوم باشد و می تواند ذاتی به معنای عرض لازم باشد پس مقوم، می تواند ذاتی باب برهان باشد بنابراین آن جزء حد می تواند در صغری، محمول قرار بگیرد. از این، تعبیر به انحلال حد به برهان می شود. مناسبت حد و برهان را از طرف حد به این صورت بیان کردند که اگر حد، منحل شد اجزایش می توانند جزء برهان قرار بگیرند پس با حد می توان برهان ساخت.

اما از آن طرف اگر برهان را منحل کردید و حد وسط آن را بیرون آوردید آیا می توان با حد وسط آن، حد درست کرد؟ گفتیم اگر حد وسطش ذاتیِ مقوم برای اصغر باشد می توان آن را جزء حد گرفت اما اگر حد وسطش ذاتیِ باب برهان باشد نه ذاتی باب ایساغوجی «یعنی عرض لازم باشد» را نمی توان در حد برد اگر چه می توان در رسم قرار داد. پس می توان گفت «کلّ حد ینحل الی البرهان» ولی بعضی گمان کردند «کل برهان ینحل الی الحد» که اینها اشتباه کردند چون بیان کردیم برهان در صورتی می تواند منحل به حد شود که اوسطش، ذاتی به معنای مقوم باشد ولی اگر اوسطش، ذاتی به معنای عرض لازم باشد منحل به حد نمی شود. پس این قضیه به صورت موجبه کلیه غلط است و باید به صورت موجبه جزئیه گفت «بعض البراهین ینحل الی الحد»

ص: 209

مصنف در جلسه قبل اینگونه بیان کرد که از چیزهایی که فریب می دهد این اشخاص را این است که ذاتی باب برهان را منحصر در مقوم می کنند. بله اگر ذاتی باب برهان فقط مقومات باشد شما می توانید هر برهانی را منحل به حد کنید چون می توانید حد وسط هر برهانی را که ذاتی مقوم است در حد قرار بدهید همانطور که «کل حد ینحل الی البرهان» صحیح است طبق مبنای اینها «کل برهان ینحل الی الحد» صحیح است. ولی اگر مبنای ما درست باشد «کل برهان ینحل الی الحد» صحیح نیست. پس این گروه چون مبنایشان غلط است لذا نمی توانند قضیه «کل برهان ینحل الی الحد» را به طور موجبه کلیه بگویند.

سپس مصنف می گوید اگر از آنها سوال کنی که وقتی برهان منحل به حد شد کدام جزء آن را معرِّف می گیرید و کدام جزء آن را معرَّف می گیرید؟ اینها به ما اینطور جواب می دهند که اگر به صغری نگاه کنیم می بینیم حد وسط، محمول است و محمول باید ذاتی برای موضوع باشد یعنی مقوم باشد پس اوسط باید مقوم اصغر باشد و اگر اوسط، مقوم اصغر است اصغر را معرَّف قرار می دهد و اوسط را معرِّف قرار می دهد. چون ما ذاتی را معرِّف قرار می دهیم و الان اوسط، ذاتی اصغر است و اگر اوسط،ذاتی اصغر است می تواند معرِّف اصغر باشد پس در حد، اصغر معرَّف می شود و اوسط، معرِّف می شود. این در صورتی، بود که به صغری نگاه شود.

ص: 210

اما اگر به کبری نگاه شود اکبر چون محمول است و محمول باید ذاتی باشد و ذاتی به معنای مقوم است پس اکبر مقوم اوسط می شود اگر مقوم اوسط شد معرِّف برای اوسط می شود پس اوسط، معرَّف می شود و اکبر، معرِّف می شود. پس یا اوسط، معرَّف است اگر به کبری نظر کنید یا اصغر معرَّف است اگر به صغری نظر کنید قهراً وقتی اصغر بود اوسط، معرِّف می شود و وقتی اوسط معرَّف بود اکبر معرِّف می شود. این کلام آنها بود.

مصنف مثالی می زند که خود این گروه هم قبول دارد و سپس می گوید در این مثال تعیین کنید که اوسط نه معرِّف اصغر است نه جزء معرِّف است در حالی که شما گفتید در همه برهان ها اوسط، معرِّف اصغر است در همین مثال نگاه می کنیم اکبر که به قول شما معرِّف اوسط است نه معرِّف اوسط است نه جزء معرِّف است یعنی نه حد است نه جزء حد است. بسیاری از برهان های ما از این قبیل است که حد اوسط آن معرِّفِ اصغر نیست و اکبر آن هم معرِّف اوسط نیست. یا به تعبیر مصنف، اوسط معرَّف نیست اصغر هم معرَّف نیست.

بیان مثال: صغری: «ان القمر تقوم الارض بینه و بین الشمس».

«قمر» اصغر است و «تقوم الارض بینه و بین الشمس» اوسط می شود.

کبری: «کل ما قامت الارض بینه و بین الشمس اورثته ظلمه بالستر، به عبارت دیگر فهو مظلم» یعنی هر چیزی که بین آن و بین شمس، زمین فاصله شود مظلم می شود عبارت «ما قامت الارض بینه و بین الشمس» اوسط است و «فهو مظلم» اکبر می شود.

ص: 211

حال به این قضیه رسیدگی می کنیم و می گوییم اوسط که «قامت الارض بینه وبین الشمس» است نسبت به اصغر که قمر است حد و جزء حد نیست. قمر را اگر بخواهید تعریف کنید به «قامت الارض بینه و بین الشمس» کاری ندارید. پس اوسط در صغری نتوانست معرِّف اصغر بشود جزء معرِّف هم نتوانست بشود.

حال به کبری رسیدگی می کند و می گوید «فهو مظلم» اکبر است که شما گفتید نسبت به اوسط، معرِّف است و اوسط، معرَّف است. آیا «فهو مظلم» برای «ماقامت الارض بینه و بین الشمس» حد است یا جزء حد است؟ می گوییم نه حد و نه جزء حد است. سپس مصنف می گوید اگر انحلال برهان را داشتیم و خواستیم از اجزاء برهانِ منحل شده معرِّف بسازیم معرِّف و معرَّف چیست؟ «این گروه گفتند اگر برهان منحل شود اوسط معرِّف اصغر می شود و اکبر، معرِّف اوسط می شود. که حرف اینها در این مثال صحیح در نیامد لذا مصنف می خواهد خودش معرِّف و معرَّف را تعیین کند»

معرَّف را نه اصغر ونه اوسط قرار می دهد بلکه کسوف یا خسوف را معرَّف قرار می دهد و معرِّف را یا اوسط به تنهایی یا اکبر به تنهایی یا مجموعه با هم قرارداده می شود پس بعد از انحلال اگر خواستید حد درست کنید بین اوسط و اکبر باید بگردید تا حد، برای چیزی باشد که این قیاس آن را تبیین می کند نه اینکه حد باشد برای یکی از اجزاء برهان، و این قیاس، کسوف را تبیین می کند که با این وضع، کسوف اتفاق می افتد کسوف یعنی «فهو مظلم» که اکبر است. و کسوف به معنا گرفتگی ماه است که در اکبر آمده است. البته مفاد خسوف هم همین است حال می خواهیم تعریف خسوف را بگوییم. چه چیز در آن اخذ می کنیم؟ یا اوسط را فقط اخذ می کنیم که «قامت الارض بینه و بین الشمس» باشد یا «مظلم» را که اکبر است اخذ می کنیم یا هر دو با هم اخذ می شود و گفته می شود کسوف، ظلمت حاصل از قیام ارض بین قمر و خورشید را گویند. البته در اینجا اگر اکبر بخواهد بیاید خیلی خوب نمی شود.

ص: 212

توضیح عبارت

«و لیس کذلک»

اینطور نیست که اگر برهان را منحل کردید و خواستید حد تشکیل بدهید مطلوبِ به حد یعنی معرَّف، حد اوسط باشد که معرِّفش اکبر می شود یا معرَّف، حد اصغر باشد که معرِّفش اوسط می شود.

ان کان فانما یکون ذلک بین الاوسط و الاکبر»

«ان کان»: تامه است. یعنی اگر انحلال برهان به سمت حد برود و با انحلال برهان، حدّی تشکیل شود این حد، بین اوسط و اکبر است یعنی معرِّف و معرَّف را یکی از این دو قرار می دهید و تعریف را بین این دو درست می کنید که اکبر را می آورید و اوسط را معرِّفش قرار می دهید یا اینکه چیزی را که اکبر مشیر به آن است می آورید و مانند خسوف که اکبر و اوسط را با هم می آورید یا تک تک آورده می شود.

«و ان القائس القائل ان القمر تقوم الارض بینه و بین الشمس»

این عبارت، توضیح و تفصیل «لیس کذلک ... الاوسط و الاکبر» است.

«القائس» یعنی تشکیل دهنده قیاس.

کسی که قیاس تشکیل می دهد و اینچنین می گوید «یعنی قیاسش به این صورت است» «ان القمر تقوم الارض بینه و بین الشمس» این عبارت، صغری است.

«و ما قامت الارض بینه و بین الشمس اورثته ظلمه بالستر»

این عبارت کبری است.

«اورثته ظلمه بالستر» یعنی ارث می دهد به قمر، ظلمتی را که این ظلمت به سبب ستر آمده است یعنی ساتر، این ظلمت را آورده و ساتر، زمین است. اگر این ساتر نبود ظلمت نمی آمد. ظلمت نه به خاطر نبود خورشید است بلکه به خاطر بودن ساتر است پس ظلمت را به این قمر می دهد به سبب پوشاندن وجه قمر از شعاع شمس.

ص: 213

«لم یکن الوسط فیه حدا للقمر و لا جزء حد»

توجه کنید که «القائس القائل» اسم برای «انّ» است و «ان القمر تقوم ... ظلمه بالستر» مقول قول می شود و عبارت «لم یکن الوسط فیه حدا للقمر» خبر انّ می شود. پیدا است که این خبر با اسم مناسبت ندارد بنابراین عبارت را اینطور معنا می کنیم: «ان القائس لو قال...» یعنی قائل را قائل تعلیقی می گیریم و می گوییم اگر قائل اینگونه بگوید حد وسط در آن، حد برای قمر نمی شود. در این صورت «لو قال کذا» خبر «انّ» می شود. و این اشکال ندارد به خصوص در کلمات ابن سینا در اینگونه عبارات مورد توقع هم هست.

ترجمه: قائس اگر اینگونه بگوید در گفتار او، حد وسط که عبارت از قیام ارض است نه حد قمر «یعنی اصغر» می شود نه جزء حد می شود «در حالی که آن گرده گفتند حد است».

«و لا الاکبر حدا للاوسط بمعنی المقوم و لا جزء حد له»

و همچنین اکبر هم حد به معنای مقوم برای اوسط نمی شود و نه جزء حد می شود. در حالی که آنها گفتند اکبر، معرِّف می شود و اوسط، معرَّف می شود پس اکبر را برای اوسط، حد گرفتند حال ما دیدیم که نه حد شد و نه جزء حد شد.

«لکنه معلول له»

«لکنه» به معنای «بلکه» است.

ترجمه: اکبر، حد وسط نیست لکن معلولِ حد وسط هست «در این مثال که نگاه کنید ظلمت، معلول قیام ارض بین قمر و شمس است ولی مقوم و علت نیست. اگر بخواهد در عین معلول بودن، علت هم باشد دور لازم می آید که قبلا بحث آن گذشت».

ص: 214

این عبارت، تفصیل برای «ان کان قائما یکون ذلک بین الاوسط و الاکبر» در سطر 11 است.

می گوید اکبر، حد به معنای مقوم نیست یعنی ذاتی به معنای مقوم نیست ولی ذاتی به معنای عرض لازم هست. ظلمتی که به وسیله ستر حاصل می شود عرضِ لازم قیام الارض است و قیام الارض حتما این عرض را دارد و از این عرض، منفک نمی شود. پس ذاتی به معنای مقوم نیست ولی ذاتی به معنای عرض خاص هست.

ترجمه: بلکه اوسط و اکبر هر کدام یا مجموعشان «یعنی در بعضی جاها هر یک حد است و در بعضی جاها مجموعشان حد است» حد برای مطلوبی است که کسوف است «مطلوب ما در قیاس، ثبوت کسوف بود و در حدّ، بیان کسوف است».

در اینجا ما بیان کسوف می کنیم پس مراد از مطلوب، مطلوب بالحد است و مطلوب بما هو است نه مطلوب بالبرهان زیرا مطلوب بالبرهان، ثبوت می شود.

«و هو عرض ذاتی من الاعراض التی للقمر و لیس شیئا مقوما له حتی یکون ذاتیا بالمعنی الذی عندهم»

کسوف یا ظلمت به ستر عرض ذاتی است از اعراضی که برای قمر حاصل است و مقوم قمر نیست تا ذاتی به معنایی که در نزد اینها وجود داشت بشود. «مراد از ذاتی که در نزد آنها بود مقوم بود. مصنف می فرماید اکبر، مقوم نیست پس ذاتی به نظر آنها نیست. اشکال دیگری هم بر آنها وارد است و آن اشکال را قبلا هم گفتیم که اینها اکبر را ذاتی اوسط نتوانستند قرار بدهند چون ذاتی را منحصر به مقوم می کنند و اینجا اکبر، مقوم نیست پس به نظر آنها ذاتی نیست پس مقدمه ی برهانی بدست آمد که محمولش ذاتی موضوع نباشد.

ص: 215

«و لیس شیئا مقوما له» یعنی «لیس الکسوف شیئا مقوما للقمر» تا ذاتی قمر شود به آن معنایی که آنها معتقدند.

به چه علت گروهي ذاتي باب برهان را با ذاتي باب ايساغوجي يکي گرفتند/ آيا ذاتي باب برهان همان ذاتي باب ايساغوجي است/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/08/18

موضوع: به چه علت گروهی ذاتی باب برهان را با ذاتی باب ایساغوجی یکی گرفتند/ آیا ذاتی باب برهان همان ذاتی باب ایساغوجی است/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و هذا الطغیان انما یعرض لهم من سببین»(1)

بحث در این بود که ذاتی باب برهان اعم از ذاتی باب ایساغوجی است ولی بعضی ها ذاتی باب برهان را همان ذاتی باب ایساغوجی گرفتند یعنی گفتند ذاتی عبارت از مقوّم است پس محمولِ مقدمه ی برهانی باید برای موضوع، ذاتی باشد. آنها گفتند یعنی محمول مقدمه ی برهانی باید برای موضوع، مقوّم باشد. ولی ما گفتیم که یا مقوم باشد یا طوری باشد که موضوع در طریقش اخذ شود. اگر مقوّم باشد آن در تعریف موضوع اخذ می شود و اگر ذاتی باب برهان باشد موضوع در تعریف او اخذ می شود. اما به چه علت این گروه اشتباه کردند و ذاتی باب برهان را با ذاتی باب ایساغوجی یکی گرفتند.

علت اشتباه گرفتن ذاتی باب برهان با ذاتی باب ایساغوجی:

ص: 216


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص130، س17، ط ذوی القربی.

سبب اول: این گروه با ذاتی باب ایساغوجی مانوس بودند و ذهنشان به آن ذاتی آشنایی داشت و نتوانستند ذاتی دیگری را باور کنند و لذا ذاتی باب برهان را همان ذاتی باب ایساغوجی گرفتند و غافل شدند که در باب برهان، ذاتی آن مثل ذاتی دیگر نیست. کلی آن مثل کلیات دیگر نیست. ضروری آن هم مثل ضروری جاهای دیگر نیست یعنی اصطلاح خاص خودش را دارد. این سه اصطلاح «کلی، ذاتی، ضروری» در باب برهان مطرح است گفته می شود مقدمات برهان باید کلی و ذاتی و ضروری باشد ولی این سه اصطلاح در باب برهان با همین سه اصطلاح در ابواب قبل فرق می کند یعنی در ابواب دیگر می توان کل را طوری معنا کرد در باب برهان طور دیگر معنا کرد بنابراین ذاتی باب برهان را نباید با ذاتی ابواب قبل که باب ایساغوجی است قیاس کرد باید معنای دیگر برای آن قائل شد و ما همه اینها را گفتیم مثلا کلی را گفتیم که درجای دیگر عبارت از قضیه ای است که محمولش بر کل افراد موضوع حمل شود اما در باب برهان کلی عبارت از قضیه ای که محمولش بر تمام افراد موضوعش در همه ازمنه حمل می شود یعنی اینطور نبود که محمول فقط بر افراد موضوع حمل شود بلکه بر افراد موضوع در تمام زمان ها حمل می شد پس کلی در باب برهان با کلی ابواب دیگر فرق می کند. هکذا ذاتی در باب برهان با ذاتی ابواب دیگر فرق می کند. پس نمی توان ذاتی در باب برهان را همان ذاتی باب ایساغوجی گرفت پس اُنس به باب ایساغوجی نباید رَهزَن این گروه می شده ولی شده است.

ص: 217

سبب دوم: تفخیم برهان است. یعنی خواستند برهان را بزرگ کنند گفتند برهان یک قیاسِ شریف است و قیاس عظیم است لذا باید از امور عظیم استفاده کند و ذاتیِ مقوم، عظمت و شرافت دارد پس مناسبت با باب برهان دارد اگر در بین قیاس ها، قیاس برهان از همه اشرف است ذاتی که در این قیاس آورده می شود باید اشرف از ذاتی هایی باشد که در جای دیگر می آید. ذاتی که اشرف است عبارت از مقوم است. زیرا مقوم، اشرف از غیر مقوم است پس به خاطر شرافت برهان، ذاتی را ذاتیِ شریف دیدند و ذاتیِ شریف همان ذاتی مقوم است و گفتند اگر برهان، شریف است ذاتی هم که شرط او است باید ذاتی شریف باشد یعنی مقوّم باشد.

سه شرافت در اینجا می توان لحاظ کرد:

1 _ شرافت به لحاظ صدق. مقدمات برهان، صدقشان باید قویتر از قیاس های دیگر باشد. یعنی صدقی باشد که یقین آور باشد. در بقیه قیاس ها چنین صدقی وجود ندارد مثلا در خطابه به ظن هم اکتفا می شود صدق می تواند درجات داشته باشد اصل مطابقت با واقع همان صدق است ولی اگر ما قطع به این مطابقت با واقع داشته باشیم صدقِ قطعی می شود و اگر ما ظن به اصل مطابقت با واقع داشته باشیم صدق ظنی می شود بالاخره اگر برهان عظمت دارد یعنی صدقش، صدق قطعی است. مطابقت با واقعش، مقطوعٌ به است و مظنون نیست. منظور ما از قوت و ضعف صدق همین است که بیان کردیم.

ص: 218

2 _ شرافت به لحاظ مناسبت محمول با موضوع یعنی محمول باید کاملا با موضوع مناسب باشد این دو شرافت را هم ما و هم این گروه قبول دارند.

3 _ شرافت به لحاظ مقوم بودن. این شرافت، لازم نیست ولی این گروه این شرافت را در باب برهان لازم دانستند لذا ذاتی را که در برهان شرط شده ذاتی به معنای مقوم قرار دادند و این به خاطر این بوده که خواستند به برهان عظمت بدهند.

توضیح عبارت

«و هذا الطغیان انما یعرض لهم من سببین»

این طغیان «یعنی این انحرافی که در تفسیر ذاتی باب برهان برای این گروه پیدا شده» به دو سبب بر این گروه وارد شده است.

«احدهما بسبب ما جرت به العاده من استعمال لفظه الذاتی فی کتاب ایساغوجی»

یکی از آن دو به سبب آن چیزی است که عادت درباره او جاری شده که عبارت از این است که در کتاب ایساغوجی «که عبارت از کلیات خمس است» ذاتی را استعمال کردند و به معنای مقوم گرفتند. این گروه چون ذهنشان با کتاب ایساغوجی انس داشته ذاتی باب برهان را همان ذاتی باب ایساغوجی گرفتند و به معنای مقوم قرار دادند.

«و لم یعلموا انه لا الذاتی و لا الضروری و لا الکلی فی هذا الکتاب هو ما قیل فی کتاب قبله»

ضمیر «انه» شان است.

شان این است که نه ذاتی و نه ضروری و نه کلی در این کتاب برهان، همان ذاتی و ضروری و کلی است که در کتاب قبل از برهان گفته شده است یعنی در ابواب دیگر منطق اگر «ذاتی» گفته شد «ذاتی» باب برهان، به آن ذاتیِ ابواب دیگر نمی گویند و اگر در ابواب دیگر «کلی» گفته شد «کلی» باب برهان، به آن «کلی» نمی گویند واگر در ابواب دیگر «ضروری» گفته شد «ضروری» باب برهان، به آن«ضروری» نمی گویند. هیچکدام از این سه تا مرادف با آن سه تا در ابواب قبلی منطق نیست.

ص: 219

در عبارت «فی کتاب قبله» و «فی هذا الکتاب» مراد از «کتاب»، «باب» است البته لفظ «کتاب» اشکال ندارد چون در منطق از هر کدام این ابواب تعبیر به کتاب می شود و گفته می شود «کتاب برهان»، «کتاب خطابه». گاهی هم تعبیر به «باب» می کننند. ولی منظور این نیست که این ابواب در کتب مختلف نوشته می شود بلکه همه این ابواب در کتاب منطق نوشته می شوند ولی ابواب مختلف منطق اند یا کتب مختلف علم منطق اند. لفظ «کتاب» غالبا در اصطلاح ما به یک علم مدوّن گفته می شود. وقتی گفته می شود «این مطلب در کتاب دیگری است» یعنی در علمِ مدوّنِ دیگری است در حالی که همه اینها ابواب مختلف منطق اند و یک علمِ مدون اند. لذا مراد از «کتاب» در عبارت مصنف، معنای کلی آن است و به معنای اصطلاحی که علم مدون باشد نیست بلکه به معنای آنچه نوشته می شود هست که مرادف با ابواب است.

«و الثانی تفخیم امر البرهان»

دومین بسببی که باعث این طغیان شده و این گروه را به انحراف کشانده تعظیم امر برهان است و خواستند این قیاس را بزرگ کنند.

«اذ جعلوه من الذاتیات المقومه»

ضمیر مفعولی «جعلوه» به «برهان» بر می گردد.

«اذ» تعلیل برای تفخیم برهان است یعنی چگونه برهان را تفخیم کنیم به این صورت که از ذاتیات مقومه ساخته شود.

زیرا برهان را قرار دادند «یعنی مرکب کردند» از ذاتیاتی که مقوم باشد. «گفتند ذاتیات مقوم، قویتر از ذاتیات غیر مقوم است. پس برهان را باید از چنین ذاتیاتی مرکب کرد نه از ذاتیات غیر مقوم.

ص: 220

ترجمه: قرار دادند برهان را از ذاتیات مقومه «یعنی آن را ساختند و گفتند محمولات، ذاتی موضوع قرار داده شود».

«اذ کان الذاتی المقوم یُتَخیل عندهم انه اشرف و البرهان ایضا بالحقیقه هو اشرف»

«اذ» دلیل برای «جعلوه» است یعنی چرا از ذاتی مقوم ساخته می شود؟ چون اشرف است و برهان هم اشرف است و این با آن مناسبت دارد پس باید برهان را از ذاتی مقوم ساخت زیرا نزد آنها، ذاتی مقوم، خیال می شد که اشرف است.

ترجمه: ذاتی مقوم در نزد کسانی که منحرف شدند مثل این است که اشرف است و برهان هم در حقیقت اشرف است.

نکته: در «ذاتی» تعبیر به «یتخیل عندهم انه اشرف» می کند اما در «برهان» می گوید «بالحقیقه هو اشرف» که هر دو صحیح است

در بین 5 صناعت خمس، برهان حقیقتا اشرف است نه اینکه خیال شود که اشرف است اما ذاتی مقوم، خیال می شود که اشرف است.

گفتند این اشرف با آن اشرف مناسب است بالاخره خوب است در این اشرف که برهان است از آن اشرف که ذاتی مقوم است استفاده شود.

«فیتوهمون انه یجب ان تکون مقدمات البرهان من الاشرف لا غیر»

گمان کردند که واجب است مقدمات برهان از اشرف گرفته شود نه از غیر اشرف. و اشرف هم نزد خودشان ذاتی مقوم بود پس گفتند که بهتر است ما مقدمات برهان را ذاتی مقوم قرار دهیم یعنی محمولشان را مقوم موضوعشان بگیریم.

ص: 221

صفحه 131 سطر اول قوله «کما لوقال»

مصنف بر اینها اشکال می کند که ظاهر کلامش، ظاهر اشکال نیست اما باطن کلامش، باطن اشکال است. می گوید:

اشکال اول: اگر شما در برهان می خواهید اشرف را بکار بگیرید تا شرافت برهان حفظ شود پس خوب است که از مقدمات سالبه، برهان را تشکیل ندهید چون بین مقدمات سالبه، و مقدمات موجبه، موجبه اشرف از سالبه است شما اگر می خواهید برهان را از اشرف تشکیل بدهید پس باید از موجبات تشکیل دهید و در سوالب، برهان اقامه نکنید در حالی که همه با سالبه و موجبه، برهان اقامه می کند پس معلوم می شود که ما موظف نیستیم که در برهان از اشرف مقدمات استفاده کنیم و لو برهان از بقیه صناعات خمس اشرف است.

اشکال دوم: اگر ما موظف بودیم در برهان از اشرف استفاده کنیم مقدمات طبیعی را نباید در برهان بکار ببریم بلکه حتما باید مقدمات الهی بکار می بریم چون علم الهی اشرف از علم طبیعی است پس مقدماتی هم که الهی باشند اشرف از مقدماتی هستند که طبیعی باشد در حالی که اینچنین نیست و از مقدمات طبیعی هم در برهان استفاده می شود یعنی در علم طبیعی هم ما برهان اقامه می کنیم پس معلوم می شود که ما موظف نیستیم که در برهان از اشرف استفاده کنیم نه اشرف به لحاظ مسائل که مثلا الهی باشد نه اشرف به لحاظ کیفیت که از موجبه استفاده شود ونه اشرف به لحاظ ذاتی و مقوم بودن.

ص: 222

خلاصه: این گروه سه مطلب گفتند:

1 _ برهان، اشرف است.

2 _ در اشرف باید از اشرف استفاده کرد.

3 _ ذاتی مقوم، اشرف است.

ما اولی را قبول داریم سومی را کاری نداریم و به تخیلش واگذار می کنیم اما در دومی اشکال داریم که اگر در اشرف لازم بود از اشرف استفاده شود پس در برهان که اشرف است باید از موجبه استفاده کرد و از مقدمات الهی استفاده کرد در حالی که استفاده نمی شود.

توضیح عبارت

«کما لو قال قائل انه لا یحب ایضا ان یکون برهان علی سالب لانه خسیس»

«ایضا»: همانطور که برهانی که از غیر مقوم تشکیل شده باشد نداریم همچنین برهانی که بر یک نتیجه سالبی که با مقدمات سالب تنظیم می شود نداریم.

«لا یجب» به معنای «نباید» است و به معنای «واجب نیست» نمی باشد تا گفته شود که مفهومش این است که جایز است.

مصنف می گوید حرف این افراد که می گویند در برهان باید از اشرف استفاده کرد واز غیر اشرف نمی توان استفاده کرد مثل این است که قائلی بگوید «نباید همچنین برهان بر سالب داشته باشیم چون سالب، خسیس و پست است و ما باید در برهان از اشرف استفاده کنیم».

«او لا یجب ان یکون برهان علی الامور الطبیعیه او التعالیمیه»

«لا یجب» به معنای «نباید» است.

یا کسی بگوید نباید برهان بر امور طبیعی یا تعالیمیه داشته باشیم «مراد از تعالیمیه، ریاضی است»

ص: 223

«بل انما یناسب البرهانَ الاشرفُ من الامر و هو الامر الهی»

مناسب برهان، امور اشرف است و امور اشرف، امر الهی است یعنی در برهان باید مقدمات الهی بکار برد می توان عبارت را به این صورت خواند «یناسب البرهانُ الاشرفَ» چون مناسبت از هر دو طرف است.

«فانه ان کان للاشرف فی هذا الکتاب مدخل و کان المدخل لیس علی سبیل شرف المناسبه و الصدق بل الشرف الآخر و کان یجب ان یعتبر هذا فی المبادی فیجب ان یعتبر ایضا فی المسائل»

این عبارت یعنی «اولاً». عبارت «و کان المدخل... و الصدق بل الشرف الآخر» یعنی «ثانیا». و عبارت «و کان یجب ان یعتبر هذا فی المبادی» یعنی «ثالثا». عبارت «فیجب ان یعتبر...» جواب برای «ان» است. یعنی واداشتن سه امر واجب است که اعتبار شود.

توضیح: مطلب اول: این است که اشرفیت در برهان اعتبار می شود «ما این را قبول نداریم» یعنی باید ملاحظه کنیم آنچه که اشرف است در برهان آورده شود. «مراد از برهان، همان مقدمات است و نتیجه، برهان نیست بلکه حاصل برهان است».

مطلب دوم: مراد از اشرفیت» اشرفیت در تقوم است نه اشرفیت در مناسبت یا صدق چون ما اشرفیت در صدق را قبول داریم و اشرفیت در مناسبت را هم قبول داریم یعنی باید بین محمول و موضوع به طوری مناسبت باشد تا گفته شود که محمول، ذاتی موضوع است. حال ذاتی به معنای مقوم باشد یا به همان معنایی که ما گفتیم. بالاخره باید بین محمول و موضوع چنان مناسبتی باشد که محمول را برای موضوع، ذاتی کند و این، مناسبت کمی نیست. اینچنین اشرفیتی که به لحاظ مناسبت باشد ما قبول داریم. اشرفیت به لحاظ ذات را هم قبول داریم یعنی محمول بر موضوع، چنان صدق کند که صدقش، صدق قطعی باشد و صدق ظنی نباشد ولی مطلب دوم این است که گفته شود لازم است در برهان، اشرفیت لحاظ شود ولی نه اشرفیت در مناسبت و صدق بلکه اشرفیت در مقوم بودن همانطور که شما می گویید.

ص: 224

مطلب سوم: ما در تنظیم مقدمه باید این اشرفیت را رعایت کنیم یعنی مقدمات را باید طوری قرار داد که اشرف باشد.

پس مطلب اول این شد که در مقدمات برهان باید اشرف را انتخاب کرد و مطلب دوم این شد که اشرف، اشرفِ به معنای مقوم بودن است و مطلب سوم این شد که این اشرفیت باید به لحاظ مقدمه رعایت شود اگر اینگونه است پس باید به لحاظ مساله هم رعایت شود یعنی مساله هم باید مساله مهمی باشد یعنی مساله الهی باشد و مساله طبیعی و ریاضی مهم نیست. اگر ما موظف بودیم اشرف را رعایت کنیم و اشرف به معنای شرافت در صدق یا شرافت در مناسبت نبود ودر مقدمات باید رعایت شود پس در مسائلی هم که مقدمات از آنها استفاده می شود باید رعایت شود. در مقدمه، هم صورت و هم ماده وجود دارد مثلا وقتی گفته می شود «العالم متغیر» و «کل متغیر حادث» ماده، از عالم و تغیر و حدوث تشکیل شده است. صورت این است که «عالم» در یک جا موضوع شده و «متغیر» محمول شده و در یک جا «متغیر» موضوع شده و «حدوث» محمول شده که نظامی که به این سه ماده داده شده و شکل اول را درست کرده صورت می گویند. ماده را می توان عوض کرد و در همین قالب از صورت ریخت و گفته شود «الانسان حیوان» و «کل حیوان ماش» «فالانسان ماش».

شما می گویید در صورتِ مقدمات باید اشرف رعایت شود ما می گوییم در ماده مقدمات هم باید رعایت کنید. ماده را از علم طبیعی و ریاضی نیاورید بلکه از علم الهی بیاورید. در برهان نگویید مثلا «این دایره است» و «دایره کذا است» «پس این کذا است» چون ماده برهان را از علمی غیر از علم الهی می آورید و شرافت را در ماده رعایت نمی کنید در حالی که شرافت باید در ماده هم رعایت شود اگر لازم بود در مقدمه، شرافت رعایت شود در مساله هم باید شرافت لحاظ شود یعنی همانطور که مقدمه در نظم و صورتش، شرافت رعایت می شد در ماده اش هم که مساله را تشکیل می دهد باید شرافت رعایت شود. با این بیان که شد عبارت «فانه...» دلیل بر مطلب اخیر می شود یعنی دلیل می شود بر این مطلب که نباید برهان را در علوم طبیعی و تعالیم آورد بلکه در امور الهی باید آورد.

ص: 225

اما آیا می توان این عبارت را عام تر معنا کرد؟ به این صورت می گوییم که اولا در این کتاب که کتاب برهان است رعایت اشرف لازم است ثانیا مراد ما از اشرف، اشرفیت به لحاظ تناسب و صدق نیست بلکه اشرف به معنای دیگر است ثالثا این اشرفیت را در مبادی یعنی در مقدمات برهان «مراد از مبادی را صورت نگرفتیم بلکه مراد مقدمات برهان است» رعایت می کنیم. اگر در مقدمات برهان رعایت می کنیم باید ببینید این مقدمات در چه مساله ای اجرا می شود و اشرفیت هم باید در مسائل لحاظ شود نه تنها خود برهان را از اشرف تنظیم کنید بلکه در مجرای برهان که مسائل اند هم بایداشرف را اجرا کنید.

ترجمه: اگر برای اشرف در این کتاب «یعنی برهان» مدخل باشد «مدخل یعنی اینکه اشرف در برهان باید رعایت شود» و آن که داخل در برهان است «و باید رعایت شود» بر سبیل شرف مناسبت «یعنی مناسبت محمول با موضوع» و صدق «یعنی صدق محمول بر موضوع» نیست بلکه بر شرف دیگر است و ثالثا واجب است که این «اشرفیت در مبادی» لحاظ شود پس واجب است که این رعایت اشرفیت در مسائل هم بشود «به این معنا که اگر در تنظیم برهان که بحث مقدمات است اشرفیت را دخالت می دهید در مجرای برهان که مسائلی است که این برهان می خواهد اثباتش کند باید اشرفیت را دخالت داد. این اشرفیت یعنی برهان را در مسائل خاص اجرا کنید و در هر مساله ای رعایت نکنید در این صورت عبارت «_ فانه ... _ تعلیل برای بخش اخیر که _ لا یجب ان یکون برهان علی الامور الطبیعیه ... _ می شود»

ص: 226

«فیکون انما یجب فی المقدمات ان تکون ذاتیه المحمولات بمعنی المقوم الفائز بالشرف اذا کانت مختصه بالعلم الالهی لشرفه»

این عبارت نتیجه بعد از جواب «ان» است. جواب «ان» نتیجه بود دوباره بعد از این نتیجه، یک نتیجه کلّی تر می گیرد و می گوید حال که رعایت اشرفیت از تمام وجوه لازم شد، حق با شما می شود که اشرفیت به لحاظ ذاتیت را هم باید رعایت کرد یعنی باید محمول را هم ذاتی مقوم قرار داد نه ذاتی معمولی. چون به قول شما ذاتی مقوم اشرف است اگر ما از همه جهات باید اشرفیت را لحاظ می کردیم مقوم بودن هم یکی از جهات شرافت است که آن را هم باید لحاظ کنیم در این صورت حق با شما می شود ولی لازم نیست که از همه جهت اشرفیت را در برهان رعایت کرد.

نتیجه می گیرد که اگر همه شرافت ها باید رعایت می شد در نتیجه شرافت مساله هم باید رعایت می شد باید اینچنین می گفتید که کجا ما باید محمولِ مقدمات را مقوم موضوع قرار دهیم؟ در جایی که برهان در علم الهی بکار رفته است چون در آنجا رعایت شرافت مساله شد لذا موظف هستیم رعایت شرافت ها ی دیگر هم بشود ولی اگر برهان در یک مساله خسیس بکار رفت توقعی نیست که شرافتهای دیگر رعایت شود بله در صورتی که شرافت مساله رعایت شود و برهان در امور الهی بکار رود توقع هست که شرافت های دیگر هم رعایت شود و گفته شود که محمول باید ذاتی به معنای مقوم باشد.

ص: 227

ترجمه: واجب است در مقدمات که محمولاتش ذاتی باشد «الف و لام در المحمولات عوض از مضاف الیه است که ضمیر می باشد و به مقدمات بر می گردد» ذاتی به معنای مقوم که فائز به شرافت و دارای شرافت است «اما چه وقتی واجب است که محمولات، ذاتی باشند؟» وقتی که این مقدمات مختص به علم الهی باشد «چون علم الهی شریف است و مجری را شریف قرار داد پس مقدمات را هم شریف قرار داد».

«لکن لیس هذا وامثاله بشیء»

«هذا و امثاله بشی»: یعنی اینها مطالبی است که هیچکدامشان درست نیست. رعایت شرافت در آن یکی لازم نیست تا در بقیه لازم شود نه لازم است که برهان از مقدمات موجبه تشکیل شود نه لازم است که مجرایش منحصر به علم الهی شود و نه لازم است که محمولاتش را ذاتی به معنای مقوم قرار داد.

«و لا یجب ان یصغی الرجل العلمی الی ما یفزع الیه القاصرون من ان ذا شریف و ذا خسیس»

«لا یجب»: به معنای«نباید» است.

ترجمه: نباید گوش بدهد مردی که طرفدار علم است به چیزی که قاصرون به آن چیز پناه می برند که آن چیز عبارت از این است که این، شریف است و آن را رعایت کن و آن خسیس است و آن را ترک کن اینها چیزهایی است که مردم عادی می گویند که قاصرون هستند اما رجل علمی نباید دنبال این چیزها باشد بله شرافت را رجل علمی باید لحاظ کند ولی شرافتی که مربوط به صدق و امثال ذلک باشد نه شرافت های اخلاقی. یعنی شرافت های وجودی باید لحاظ شود.

ص: 228

مصنف می فرماید ما به شرافت کاری نداریم ما باید به واقع نگاه کنیم و برهان را برای اثبات واقع می آوریم.

«بل الی الموجود فی نفس الامور»

«بل» برای اضراب است نه ترقی.

«الی الموجود» عطف بر «الی ما یفزع» است. عبارت به این صورت می شود «بل یجب ان یصغی الرجل العلمی الی الموجود فی نفس الامر»

ترجمه: مرد نباید به آنچه که قاصرون به آن پناه بردند گوش دهد بلکه باید ببیند که در نفس الامور چه چیزی موجود است «نفس الامر به معنای واقع است اما چون موارد واقع متعدد است لذا جمع آورده و تعبیر به «نفس الامور» کرده یعنی در هر امری باید ببیند که نفس الامر و واقع چیست؟ تا به سمت آن رو بیاورد کاری به شرافت نباید داشته باشد.

«فلنعرض عن امثال هولاء الخارجین»

چون اینگونه است، ما از گفته چنین انسان هایی که خروج از امرِ لازم پیدا کردند «امر لازم، این بود که واقع رعایت شود اینها از این امر لازم خارج شدند و چیزهایی را رعایت می کنند که لازم نیست رعایت شود. ما باید از قول این گروه خارجین بیرون بیاییم و اعراض کنیم «از افرادی که از مسیر خارج شدند باید اعراض کنیم و حرفهایشان مطرح نشود».

در نسخه عبدالرحمان بدوی آمده «فلنعرض عن امثال هذه الخارجه یا الخارجیه»

ترجمه: یعنی امثال مطالبی که خارج از وظیفه ی ما است باید اعراض کرد.

ص: 229

طبق نسخه کتاب: از انسانهایی که از مساله، خارج شدند ما باید از حرفشان اعراض کنیم اما نسخه خطی می گوید از مطالبی که خارج از وظیفه ی ما است باید اعراض کرد.

«و لنَصِر الی غرضنا فی تحقیق الاعراض الذاتیه»

«نصر» از ماده «صار» و به معنای انتقال است. لذا «ولنصر» به معنای «ولننتقل» است یعنی صیرورت پیدا کنیم و منتقل به عرضمان بشویم.

نمی توان «ولنُصِر» خواند تا به معنای اصرار کردن باشد زیرا باید با «علی» بیاید و اینجا «علی» نیامده.

شبهه ای که از فرفوریوس و فاضل کرمانی داشتیم رها می کنیم و حرفهایی که در موردشان لازم بود گفته شود بیان شد سپس به حرف اصلی خودمان بر می گردیم که بحث در تحقیق اعراض ذاتیه است که در جلسه بعد بیان می شود.

وجه تسميه عرض ذاتي/ بيان معناي ذاتي در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/08/19

موضوع: وجه تسمیه عرض ذاتی/ بیان معنای ذاتی در باب برهان/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«انما سمیت هذه اعراضا ذاتیه لانها خاصه بذات الشئ او جنس ذات الشئ»(1)

مصنف بیان می کند که چرا عرض ذاتی را عرض ذاتی گفتیم. در ضمن بیان وجه تسمیه، خود عرض ذاتی را بهتر خواهیم شناخت.

بیان وجه تسمیه عرض ذاتی: در وجه تسمیه عرض ذاتی دو شرط لازم است :

ص: 230


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص131، س10، ط ذوی القربی.

شرط اول: عرض اختصاص به ذات شئ دارد. چون اختصاص به ذات شئ دارد به آن عرض ذاتی گفته می شود حال یا اختصاص به ذات شئ دارد یا اختصاص به جنس ذات شئ دارد چون جنس هم داخل در ذات است پس چیزی هم که اختصاص به جنس داشته باشد با واسطه اختصاص به ذات دارد بنابراین عرضی که اختصاص به ذات دارد یا با واسطه یا بی واسطه، عرض ذاتی نامیده می شود. پس وقتی گفته می شود «ذاتی است» یعنی مربوط به ذات است.

مصنف در ضمن اینکه وجه تسمیه را بیان می کند خاصیتی برای عرض ذاتی ذکر می کند که آن خاصیت، عرض ذاتی را بهتر معرفی می کند. آن خاصیت این است که اولا عرض ذاتی از ذات شی جدا نمی شود ثانیا در غیر آن ذات شی یافت نمی شود. قبلا گفتیم عرض ذاتی، عرض خاص هم هست و وقتی گفته می شود عرض خاص است یعنی در ذوات دیگر یافت نمی شود.

پس دو خصوصیت برای عرض ذاتی است که می توان با آن دو، عرض ذاتی را شناخت. اما گاهی می بینیم که عرض ذاتی از ذات شئ منفک می شود یعنی آن خاصیت اول را در بعضی از عرض ذاتی نمی یابیم. مثلا انحناء عرض ذاتی برای خط است. اما از خط گاهی جدا می شود و خط، منحنی نیست بلکه مستقیم است. مصنف می فرماید این، اشکالی ندارد چون به محض اینکه جدا می شود جانشین خودش را می گذارد یعنی استقامت را قرار می دهد که آن هم عرض ذاتی است. در این صورت، باز هم صدق می کند که این عرض از ذات شئ جدا نشد چون اگر جدا شد جانشین خودش را گذاشت. تعبیر مصنف این است: جدا نمی شود یا مطلقا یا به حسب مقابله.

ص: 231

«جدا نمی شود مطلقا» یعنی اصلا جدا نمی شود یعنی نمی توان این را از آن گرفت و چیز دیگری جای آن گذاشت.

«جدا نمی شود به حسب مقابله» یعنی اینطور نمی تواند باشد که خودش را نگذارید و مقابلش را هم نگذارید. یعنی هم خودش جدا شود و هم مقابلش جدا شود در این صورت این عرض، عرض ذاتی نیست زیرا عرض در صورتی ذاتی است که اگر خودش جدا شد مقابلش جدا نشود، به حسب مقابله جدایی نداشته باشد.

در جایی که خودش را جدا می کنیم و مقابلش را نمی توان جدا کرد مثال به انحنا و استقامت می زند که اگر انحنا جدا شود استقامت به جایش می آمد و اگر استقامت جدا شود انحنا به جایش می آمد. اما در جایی که به طور مطلق نمی توان جدا کرد آن، عرض خاصی است که مثلا برای مثلث وجود دارد. عرض خاص مثلث این است که زوایای داخلی اش برابر با دو قائمه است. این را هیچ وقت نمی توان از مثلث جدا کرد تا گفته شود که یک مثلثی داریم که زوایای داخلیش مساوی دو قائمه نیست بعد یک جانشین جای آن گذاشته شود زیرا جانشین ندارد. چون عرض ذاتی، عرضی است که هرگز ومطلقا نمی توان از ذات جدا کرد.

تا اینجا توضیح شرط اول داده شد که از این ذات جدا نشود.

شرط دوم: عرض در ذات دیگر یافت نشود.

نکته: در صورتی که علی سبیل المقابله نتواند جدا شود عرض ذاتی را جامع بین انحنا و استقامت نمی تواند گرفت. خود انحنا و استقامت عرض ذاتی است. «احدهما» عنوان انتزاعی است که نمی توان عرض ذاتی گرفت. بله ممکن است وجه جامع را کیفیت مختص به کمّ گرفت که عرض ذاتی شود و دو مصداق دارد که انحناء و استقامت است. ولی وصف جامع در اینگونه موارد یک امر انتزاعی و کلی می شود و نمی توان آن را عرض حساب کرد چون کلّی نمی تواند عارض شود. پس باید انحناء و استقامت را جداگانه لحاظ کرد.

ص: 232

توضیح عبارت

«انما سمیت هذه اعراضا ذاتیه لانها خاصه بذات الشیء او جنس ذات الشیء»

«جنس» عطف بر «ذات» است یعنی «لانها خاصه بجنس ذات الشیء».

«هذه» یعنی اعراض مذکوره.

ترجمه: این اعراض مذکوره را اعراض ذاتیه نامیدیم چون این اعراض اختصاص به ذات شیء یعنی نوع دارند «چون منسوب به ذات بودند اسم آنها را اعراض ذاتیه نامیدیم» یا منسوب اند به جنسی که جنس این نوع و ذات است «مراد از ذات در اینجا نوع است نه شخص». پس یا عرض خاص برای نوع است یا عرض خاص برای جنس است. در هر دو صورت، ذاتی است.

«فلا یخلو عنها ذات الشیء او جنس ذاته»

ضمیر «عنها» به «اعراض ذاتیه» بر می گردد.

چون مربوط به ذات است هیچ ذاتی خالی از آن نیست یک وقت ممکن است این عرض، عرض برای یکی از حالات ذات باشد. ممکن است آن ذات را داشته باشیم و حالت را نداشته باشیم قهرا عرض را هم نخواهیم داشت. اما گاهی این عرض، عرض خود این ذات است پس هر وقت این ذات باشداین عرض، هم باید باشد.

نکته: از اینجا معلوم می شو که مراد از عرض، عرض لازم است و عرض مفارق مراد نیست.

ترجمه: خالی نیست از این اعراض ذاتیه، ذات شیء «که نوع یا جنس ذاتش است».

«اما علی الاطلاق مثل عرض ما للمثلث من کون الزوایا الثلاث مساویه لقائمتین»

«من کون» بیان برای «ما» است.

ص: 233

«اما علی الاطلاق» و «اما بحسب المقابله» مربوط به «لا یخلو» است یعنی یا مطلقا خالی نمی شود یا خودش و مقابلش خالی نمی شود. ولی خودش می تواند خالی شود به شرطی که مقابلش باشد.

ترجمه: یا به صورت اطلاق، این شیء نمی تواند از اعراض خالی شود مثل عرضی که برای مثلث حاصل است و آن عرض عبارت است از اینکه سه زاویه مثلث، مساوی با دو قائمه است. این، عرض ذات مثلث و عرض نوع مثلث هم هست و مربوط به جنس نیست و هیچ وقت از این ذات جدا نمی شود و علی الاطلاق هم جدا نمی شود یعنی اینطور نیست که جدایش کنید و مقابلش را به جای آن بگذارید. همانطور که توجه می کنید مقابله اش به نحو تناقض است یعنی می گویند زوایای مثلث مطابق با دو قائمه است مقابلش این می شود که زوایای مثلث مطابق با دو قائمه نیست. در اینجا با اینکه مقابل وجود دارد می گوییم مثلث از این امر وجودی خالی نمی شود نمی گوییم از امر وجودی خالی می شود و مقابلش به جایش می آید. آن مقابل، مقابلی است که در اینجا نمی تواند بیاید پس مثلث عرضش اینگونه است که به نحو اطلاق از مثلث جدا نمی شود. با اینکه مقابل وجود دارد ولی مقابل، مقابلی نبود که عرض را عرض ذاتی کند بلکه به نحو تناقض است و در جایی که به نحو تناقض باشد عرض ذاتی را مشخص نمی کند چنانکه توضیح این در ادامه می آید. در اینجا هم اگر چه این عرضی که برای مثلث است مقابل دارد ولی مقابلش، مناقض با آن است نه اینکه مضاد با آن باشد اگر مقابلش، مضاد با آن بود می شد گفت که مثلث از این یا مقابلش خالی نمی شود اما چون مقابلش مناقضش است باید گفت مثلث از این، به نحو اطلاق خالی نمی شود و نگویید «مثلث از این یا مقابلش خالی نمی شود».

ص: 234

اما مثال برای اینکه شیء از جنس، جدا نمی شود مثل بصیر و عمی که برای انسان عرض ذاتی است چون از جنسش که حیوان است جدا نمی شود البه بنابر اینکه ما از عقرب و موش کور صرف نظر کنیم زیرا می گویند این دو چشم ندارند. اگر این را ندیده بگیریم بصیر یا عمی از جنس انسان جدا نمی شود از خود انسان هم جدا نمی شود. البته علت عرض ذاتی بودنش این است که از خود انسان جدا نمی شود.

گاهی می گوییم «این عرض از ذات شی جدا نمی شود» یعنی از نوع جدا نمی شود در این صورت از فصلش هم جدا نمی شود. اما یک وقت گفته می شود «از جنس جدا نمی شود» این با اولی فرق می کند پس چه بگوییم از ذات جدا نمی شود چه بگوییم از نوع جدا نمی شود چه بگوییم از فصل جدا نمی شود یکی است. آن که از جنس جدا نمی شود با اینها فرق دارد.

«و اما بحسب المقابله»

آن ذات، خالی نمی شود از این عرض به حسب مقابله یعنی خودش و مقابلش خالی نمی شود.

«اذا کان الموضوع لا یخلو عنه او عن مقابله»

اگر موضوع خالی از این عرض نشود یا از مقابل عرض نشود.

مصنف نگفت «و عن مقابله» چون صحیح نیست یعنی اینطور نیست که موضوع خالی نشود از او و مقابلش زیرا مقابل ها با هم جمع نمی شوند اگر «و عن مقابله» می گفت معنایش این بود: موضوع از او و مقابلش خالی نشود یعنی او و مقابلش را داشته باشد. نمی شود که یک شیء، هم شیء را داشته باشد هم مقابلش را داشته باشد. پس لفظ «او» صحیح است.

ص: 235

نکته: بیان معنای مقابله: مقابله سه قسم است:

1 _ مقابله علی وجه التضاد.

2 _ مقابله علی وجه العدم والملکه.

3 _ مقابله علی وجه التناقض.

ممکن است بگویید یک مقابله دیگر داریم که علی وجه التضایف است. چون دو مقابل را بر جهار قسم می کنند که عبارتند از متضادان، متناقضان، متضایفان و عدم و ملکه . اینکه تضایف را نیاوردیم به خاطر این است که متضایفان مقابل هم نیستند و با هم جمع می شوند ولی از حیثیات متعدد است یعنی این شخص به یک حیثیت، ابوت دارد و به حیثیت دیگر بنوت دارد و مجمع ابوت و بنوّت است پس متضایفان با هم جمع می شوند ولی از جهت واحده جمع نمی شوند. در تعریف متقابلان گفتند «لا یجمتعان من جهه واحده» که قید «من جهه واحده» آوردند و مفسرین گفتند قید «من جهه واحده» که آمد برای ادخال متضایفان است. و الا اگر قید «من جهه واحده» نمی آمد متضایفان خارج می شدند.

وضع متضادان روشن است که با متناقضان و عدم و ملکه فرق می کند اما عدم و ملکه با متناقضان چه فرقی می کند؟ عدم و ملکه یک حالت خاصی در آن است و تناقض یک حالت عام در آن هست مثلا فرض کنید شما وقتی یک ملکه ای را اثبات می کنید عدمش، عدم خاص است و در همه جا صدق نمی کند. در جایی صدق می کند که این ملکه، لایق باشد بر خلاف عدم که در تناقض است که در همه جا صدق می کند. در جایی که طرفِ وجود نباشد چه لیاقتِ طرفِ وجود را داشته باشد چه نداشته باشد عدم، که در تناقض مطرح است صدق می کند ولی عدمی که در باب عدم و ملکه معتبر است در جای خاص صدق می کند لذا مصنف از لفظ «خصوصا» استفاده کرده.

ص: 236

مقابله ی تضاد داخل بحث ما هست. عرض ذاتی ممکن است اسم برای دو متضاد باشد که یکی از این دو ضد اگر نبود مقابلش یعنی ضدش بیاید مثل استقامت و انحناء. عرض ذاتی را می توان اسم برای شیئی و مقابلِ خاصش قرار داد یعنی برای ملکه و عدم ملکه قرار داد چون عدم ملکه می تواند مقابل خاص برای ملکه باشد. مثلا بگویید این انسان یا بصیر است یا عمی است. بصیر بودن و عمی بودن هر دو عرض ذاتی می شوند.

اما مقابل به نحو تناقض: شیئی این امر وجودی را دارد مناقضش این است که امر وجودی را ندارد.

آیا این مقابله در ما نحن فیه کافی است؟ یعنی آیا می تواند شیء یا وجودی را داشته باشد یا نقیضش را داشته باشد؟ اگر اینگونه باشد همه عرض ها عرض ذاتی می شوند چون این شیء یا این عرض را دارد یا ندارد چون یا وجود را دارد یا عدم را دارد. اگر مقابله در مورد بحث را به مقابله ی تناقض تطبیق کنیم همه عرض ها، عرض ذاتی می شوند چون هر جا که معروضی را ملاحظه کنید یا این عرض را دارد یا مقابلش که عدم است را دارد. در این صورت همه عرض ها ذاتی می شوند چون هیچ عرضی نیست که ذاتی نداشته باشد پس منظور از مقابله، مقابله بر وجه تناقض نیست. مقابله یا باید علی وجه التضاد باشد یا باید وجود و عدم خصوصا باشد نه عموما. یعنی باید بین این دو مقابل یا تضاد باشد یا عدم و ملکه باشد. اگر رابطه تناقض باشد عرض ذاتی درست نمی کند.

ص: 237

مثلا جسم یا بیاض دارد یا بیاض ندارد. بیاض نداشتن، مقابل بیاض داشتن است در این صورت چون بیاض یا مقابلش که عدم بیاض است بر جسم صادق است آیا می توان گفت که پس عرض ذاتی جسم است؟ مسلما بیاض، عرض ذاتی جسم نیست و لو این عرض از بیاض و مقابلش خالی نمی شود. با وجود این بیاض را ذاتی نمی گیرید پس رابطه تناقض یا تقابل تناقض در اینجا کافی نیست.

نکته: بر خط، خود انحناء عارض می شود نه وجود انحناء یعنی انحنایی که بوده است و موجود است عارض می شود نه اینکه وجود انحناء عارض شود. وجود انحناء رابطه این انحناء با معروض است نه اینکه خود وجود، عرض شود.

پس در جایی که مقابله به نحو تناقض باشد عدم خلوّ معروض از این عرض و مقابلش، علامت ذاتی بودن این عرض نیست اما در جایی که مقابله به نحو تضاد یا عدم و ملکه باشد عدم خلوّ این معروض از این یا مقابلش علامت ذاتی بودن عرض است.

نکته: سواد و بیاض برای انسان، عرض ذاتی نیست چون شرط دوم را ندارد زیرا شرط دوم این بود که در چیز دیگری پیدا نشود اما سواد و بیاض در غیر انسان پیدا می شود بله سواد و بیاض را می توان عرض ذاتی برای جسم قرار داد چون در غیر جسم پیدا نمی شود آن هم به شرطی که از جسم جدا نشود یعنی شرط اول را هم باید داشته باشد لذا سواد در بیاض ممکن است که از جسم جدا نشود ولی در غیر جسم یافت می شوند پس شرط اول در جسم نیست چون در جسم اینگونه نیست که یا سواد باشد یا بیاض باشد و این سواد و بیاض از او جدا نشود. در جسم های شفاف سواد و بیاض جدا می شوند لذا شرط اول مفقود است و عرض ذاتی نیست. یعنی اسود و ابیض اگر چه در غیر جسم یافت نمی شوند اما شرط اول را ندارد که از جسم جدا نشود چون از جسم، هم بیاض و هم مقابلش جدا می شود مگر اینکه اینطور بگویید ملوّن و شفاف که عرض ذاتی است. ملوّن و شفاف در غیر جسم یافت نمی شود. و از جسم هم رها نمی شود زیرا اگر از جسم، ملوّن را بردارید مقابلش که شفاف است گذاشته می شود اگر شفاف را بردارید مقابلش که ملون است گذاشته می شود.

ص: 238

نکته: در آینده می آید عرضی را از معروض جدا نمی کنید یا فی المقارنه جدا نمی کنید یا فی التقوم جدا نمی کنید. تمام بحثهایی که تا الان شد در مقارنه جدا نمی کنیم یعنی عرض، مقرون به معروض است و این مقارنه را از دست نمی دهد اما در یک جا این گونه است که درتقوّم جدا نمی کنیم که ذاتی باب ایساغوجی می شود نه عرض ذاتی، یعنی این محمول را از موضوع نمی توانید جدا کنید نه اینکه چون عرضی است که جدا نمی شود بلکه در تقوم جدا نمی شود نه تنها در مقارنت جدا نمی شود. توضیح این در جلسه آینده می آید.

«بحسب المضاده او بحسب العدم الذی یقابله خصوصا»

به حسب مضاده یا به حسب عدمی که مقابل وجود است خصوصاً.

قید «خصوصا» تناقض را خارج می کند که آن، عدم عام است. این عدم در عدم و ملکه، عدم خاص است یعنی آن که در تناقض می باشد «عدم» است و آن که در باب عدم و ملکه داریم «عدمی» است نه «عدم».

«مثل الخط فانه لا یخلو عن استقامه او انحناء»

مثل خط که عرض ذاتی دارد چون خالی از استقامت یا انحناء نیست البته به شرطی که شرط دوم هم باشد یعنی استقامت و انحناء در جای دیگر پیدا نشود البته در جنس خط که کمّ هست وجود دارد مثل سطح، و سطح و خط هر کدام نوع هستند. اما در غیر جنس نمی توان پیدا کرد.

ص: 239

«والعدد عن زوجیه او فردیه و الشیء عن موجبه او سالبه»

اینها عوارض ذاتی برای معروض خودشان هستند چون معروض از اینها خالی نمی شود اینها مقابل هایی هستند که معروض یا این را دارد یا آن را دارد.

«الشی»: مراد هر شیئی است چه مفرد باشد چه مرکب باشد اگر مفرد باشد مثل «انسان» و«الانسان» و اگر مرکب باشد مثل «قضیه موجبه» و «قضیه سالبه». در مفرد هم یا موجبه است یا سالبه چون یا «انسان» گفته می شود یا «لا انسان» گفته می شود.

نکته: استقامت و انحنا مثال برای مضاده است. زوجیت و فردیت هم برای مضاده است. موجبه و سالبه را یا مضاده بگیرید یا عدم و ملکه بگیرید.

شرط دوم عرض ذاتي بودن/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/08/20

موضوع: شرط دوم عرض ذاتی بودن/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«فاذا اجتمع فی هذه العوارض ان کان الموضوع لا یخلو عنها باحد الوجهین المذکورین»(1)

بحث در اعراض ذاتیه بود که چرا اینها را اعراض ذاتیه می گویند وقتی وجه تسمیه بیان می شد شرائط عرض ذاتی بودن هم گفته شد دو شرط بیان شد:

شرط اول: در معروض، همیشه یافت شود و هیچ وقت این معروض، عرض را رها نکند.

شرط دوم: این عرض در معروض دیگر یافت نشود.

ص: 240


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص13.1، س16، ط ذوی القربی.

پس هم باید لازمِ معروض باشد هم باید خاص معروض باشد و عام نباشد. پس عرض خاص لازم، عرض ذاتی می شود.

هرگاه شرط اول فوت شود یعنی این عرض از معروض جدا شود معلوم می شود که عرض ذاتی نیست و اگر شرط دوم فوت شود یعنی این عرض در جای دیگر پیدا شود معلوم می شود که ذاتی نیست.

پس عرض ذاتی باید هم خاص باشد و هم لازم باشد، لازم باشد یعنی منفک نشود. خاص باشد یعنی در جای دیگر پیدا نشود در جلسه قبل شرط اول توضیح داده شد که عرض باید لازم باشد و جدا نشود و اگر هم جدا شد باید جانشین بگذارد. جانشین هم یا باید ضدش باشد یا باید عدمش باشد ولی عدم ملکه باشد نه عدم نقیض.

پس در مجموع می توان گفت سه تا عرض،ذاتی است

1_ عرضی که خودش از معروض جدا نشود.

2_ عرضی که خودش یا ضدش از معروض جدا نشود.

3_ عرضی که خودش یا عدم ملکه اش از معروض جدا نشود.

سه مثال زده شد که چون خیلی توضیح داده نشد در این جلسه توضیح داده می شود.

مثال اول: استقامت و انحناء. این دو امر وجودی اند و چون با هم نمی ساختند گفتیم مضادند که ثالث بر آن نیست.

مثال دوم: زوجیت و فردیت. این زوجیت و فردیت را به دو صورت می توان لحاظ کرد. یکبار وجودی لحاظ می شوند که در این صورت تضاد دارند اما یکبار عدم و ملکه لحاظ می شوند مثلا معنای زوج، ینقسم بمتساویین است و معنای فرد لا ینقسم بمتساویین است. و معنا همان تعریف است و تعریف همان ذاتی است و ذاتی شیء مثل خود شیء است وقتی زوجیت را تعریف به «ینقسم بمتساویین» می کنیم یعنی زوجیت را وجودی کردیم و وقتی فردیت را تعریف به «لا ینقسم بمتساویین» می کنیم یعنی فردیت را عدمی کردیم ولی عدمی که شانیت ملکه را لازم دارد بنابراین عدم ملکه است و عدم نقیض نیست.

ص: 241

مثال سوم: موجبه و سالبه. این، برای ضدان است اگرچه سلب امر عدمی است ولی سالبه بودن و موجبه بودن امر وجودی است. وصف سالبه بودن و موجبه بودن، وجودی است. این قضیه یا این وصف را دارد یا آن وصف را دارد «تعبیر به _ دارد _ می کند و می گوید یا این وصف را یا آن وصف را دارد که این نشان می دهد هر دو وجودی هستد» لذا می توان این را مثال برای متضادان گرفت مگر اینکه معنا را لحاظ کنید که اگر معنا را لحاظ کنید می توان گفت عدم و ملکه است.

نکته: گاهی انحناء را به عدم استقامت تعریف می کنید همانطور که فردیت را به عدم انقسام تعریف کردید. در این صورت انحناء، امر عدمی می شود ولی انحناء به عدم استقامت تعریف نمی شود بلکه انحناء را تعریفی می کنید که عدم استقامت لازمه آن است و لازم، معرِّف نیست یعنی حد نیست. و بیان نمی کند که ذات شیء، این است. لازم، اگر در تعریف بیاید رسم خواهد بود و رسم، حقیقت شیء را افاده نمی کند عبارت «لاینقسم» حدّ برای فرد بود و ذات این فرد را تعیین می کرد اما عدم استقامت حدّ برای انحناء نیست لذا نمی تواند ذات انحناء را به درستی تبیین کند بلکه لازم است و ذات را تعیین نمی کند. پس نمی توان گفت انحناء امر عدمی است زیرا به عدم استقامت معنی می شود بله می توان به عدم استقامت معنا کرد ولی از باب اینکه شیء را به لازمش معنا می کنید و این، حدّ نیست. در جایی می توان امری را عدمی گرفت که در حدّش، عدم آورده شود نه اینکه در رسم آن، عدم آورده شود چون حدّ کاشف از ذات شیء است نه رسم.

ص: 242

نکته: در هر عدم و ملکه ای، تعریف عدم ملکه از ملکه اخذ می شود.

نکته: در منفصله ی حقیقیه گفته می شود که باید مرکب از نقیضین باشد یعنی حیثت سر «اما» و «اما» دو طرف نقیض باید بیاید. گاهی یکی از این دو طرف نقیض را حذف می کنید و مساوی آن را به جایش می گذارید باز هم منفصله حقیقیه است و گاهی اعم و اخص می گذارید که در این صورت مانعه الجمع یا مانعه الخلو می شود. در جایی که مساوی گذاشته می شود مثال به فردیت و زوجیت می زنند. یعنی به جای «اما زوج و اما فرد» گفتند «اما زوج و اما لا زوج» که «لا زوج» برداشته شد و مساویش که «فرد» است گذشته شد باز هم هنوز تناقض است و منفصله، منفصله ی حقیقه است ولی اصطلاحا نمی گویند تناقض است بلکه می گویند جانشین متناقضین است چرا تعبیر به جانشین متناقضین می کنند؟ چون به خود زوجیت و فردیت توجه می کنند و به معنایش توجه نمی کنند. اگر به معنا توجه کنند تناقض وجود دارد در این جا به یک مساله ای برخورد کردیم و آن اینکه اگر زوجیت و فردیت با این بیانی که کردید تناقض دارد چرا برای عدم و ملکه بکار گرفتید و برای تناقض بکار نبردید و گفتیم که مثال تناقض هم قرار ندهید. در قضیه منفصله حقیقیه، زوجیت و فردیت مطرح نشد آنچه که مطرح شد زوج و فرد بود و گفته شد «اما زوج و اما لا زوج» که «لا زوج» نقیض «زوج» بود چون نقیض هر شیئ رفع همان شئ است. زوج نقیض بود ولی ما می گوییم زوج و فرد نقیض نیستند ولی زوج و لا زوج نقیض اند و فرد و لا فرد نقیض اند. در آنجا اگر یکی حذف می شود و مساویش به جای آن گذاشته می شود باز همه اثر تناقض موجود است و لوخود تناقض نیست. در آنجا عدم و ملکه وجود ندارد. «لا زوج» تفسیر به «لا ینقسم» نمی شود بلکه زوج را تعریف به «ینقسم» می کنید. و زوج با لا زوج تناقض دارد و در آنجا عدم و ملکه راه ندارد ولی در زوج و فرد وقتی تعریف می کنید عدم و ملکه راه پیدا می کند.

ص: 243

نکته: ما نحن فیه با منفصله حقیقه چه فرقی دارد؟ در ما نحن فیه فرد و زوج مطرح می شود ولی در آنجا زوج و لا زوج مطرح می شود فرد را جانشین لا زوج می کردیم ولی در آنجا ابتدا زوج و لا زوج داریم بعدا فرد را جانشین می کردیم اما در اینجا زوج و لا زوج نداریم بلکه زوج و فرد داریم. گاهی خود زوج و فرد را نگاه می کنیم و می گوییم تضاد دارند اما گاهی معنای زوج و فرد را نگاه می کنیم و می گوییم عدم و ملکه است. هیچ وقت به تناقض نمی رسیم چون در جایی که تناقض بود، زوج و لا زوج بود یا فرد و لا فرد بود بعدا که جانشین می کردیم می گفتیم جانشین نقیصین است اما در ما نحن فیه زوج و لا زوج نداریم بلکه زوج و فرد داریم و این زوج و فرد اگرخودشان را نگاه کنید متضادان اند و اگر معنایشان را نگاه کنید عدم و ملکه هستد و تناقض نیست.

بیان شرط دوم: این عرض باید خاص باشد و در جایی دیگر نباشد.

توضیح: مصنف شرط اول را تکرار می کند و شرط دوم را همه ضمیمه می کند و می گوید با این دو شرط عرض، عرض ذاتی می شود بعدا که این ضمیمه تمام شد منحصرا در شرط دوم بحث می کند و می گوید اگر شرط دوم حاصل نبود عرض، ذاتی نیست دوباره به شرط اول بر می گردد و می گوید اگر شرط اول هم حاصل نبود عرض، ذاتی نیست. بعدا می گوید جایی که هر دو شرط هست عرض، ذاتی است.

ص: 244

مصنف ابتدا شرط اول را تکرار می کند و می گوید اگر در عوارضی دو شرط جمع شد:

1_ موضوع از این عوارض، خالی نبود یعنی این عوارض، عوارض لازمه بودند و موضوع را رها نکردند. و این موضوع به احد الوجهین خالی نشد.

احدهما یعنی یا مطلقا یا برسبیل مقابله خالی نشد که توضیح آن در جلسه قبل داده شد. یعنی یا مطلقا این معروض از عرض خالی نمی شود یا اگر از این خالی شد از مقابلش خالی نمی شود.

2_ این عوارض برای غیر موضوع یا جنس موضوع یافت نشدند، در این صورت عرض، عرض ذاتی می شود.

توضیح عبارت

«فاذا اجتمع فی هذه العوارض ان کان الموضوع لا یخلو عنها باحد الوجهین المذکورین و کانت لیست لغیر الموضوع او جنسه کانت مناسبه لذاته»

در این عوارضی که مورد بحث ما هستند و اگر این دو شرط جمع شود مناسب با ذات موضوع است که شرط اول را با «ان کان...» و شرط دوم را با «و کانت لیست» بیان می کند.

ترجمه: اگر جمع شود در این عوارض، اینکه موضوع از این عوارض خالی نشود و خالی نشدنش به یکی از دو وجه مذکور است «یعنی یا خالی نمی شود مطلقا یا خالی نمی شود به حسب مقابله» و این عوارض این چنین بودند که برای غیر موضوع یا برای غیر جنس موضوع حاصل نبودند «بلکه اختصاص به خود این موضوع داشتند یا اگر اختصاص به موضوع نداشتند لا اقل اختصاص به جنسش داشتند» در این صورت این عوارض مناسب با ذات موضوع است «و چون مناسب با ذات موضوع است پس عرض ذاتی موضوع است»

ص: 245

«فلو کان للموضوع لا یخلو عنها و لکن توجد لغیره من اشیاء غریبه من ذاته او جنسه _ مثل السواد للغراب _ لما کانت ذاتیه له بوجه»

اگر شرط دوم منتفی شد یعنی این عرض در جای دیگر هم یافت شد کشف می کنیم که این عرض برای اعم از این ذات حاصل است و به توسط آن عام برای این ذات حاصل می شود و عرضی که به واسطه عام برای معروض ثابت شود عرض ذاتی نیست بلکه عرض قریب است. اگر عرض، خاص نباشد و در غیر این معروض هم یافت شود معلوم می گردد که این عرض در واقع برای یک عامیّ است که به توسط آن عامّ به معروض نسبت داده می شود در این صورت عرضی است که به واسطه امر اعم است و چنین عرضی غریب می شود.

مثال به سواد می زند که برای کلاغ لازم است و از رنگ سیاه خالی نمی شود اما سواد در غیر کلاغ هم پیدا می شود پس شرط دوم را ندارد لذا عرض ذاتی نیست. وقتی سواد در غیر کلاغ حاصل می شود معلوم می گردد که عارض کلاغ نیست بلکه عارض یک امر عام است مثلا عارض جسم است و کلاغ به خاطر اینکه جسم است این عرض را گرفته است بنابراین به خاطر امر اعم، این عرض بر معروض واقع شده و این عرض، عرض غریب می شود نه ذاتی.

ترجمه: اگر موضوع از این عوارض خالی نشد «یعنی عوارض، عوارض لازمه بودند و شرط اول را داشتد» لکن این عوارض در غیر موضوع هم یافت شدند «یعنی» دوم را نداشت» که غیر موضوع عبارت از اشیائی که غریب از ذات موضوع یا غریب از جنس موضوع هستند مثل سواد برای کلاغ، این اعراض ذاتی برای آن موضوع و برای آن معروض نخواهد بود به هیچ وجه.

ص: 246

«اشیاء غریبه من ذاته و جنسه»: اشیایی که بیگانه از ذات او و جنس او باشند یعنی نه با ذات او بسازند و نه با جنس او بسازند.

«اذ کانت لا تتعلق بذاته و لا بذات ما یقومه و لا ذات الشیء تتقوم بها»

با این سه مطلبی که مصنف بیان می کند معنای «بوجه» در عبارت «لما کانت ذاتیه له بوجه» روش می شود.

اگر چیزی بخواهد ذاتی باشد «نمی گوییم عرض ذاتی باشد بلکه می گوییم ذاتی باشد» یا باید تعلق به ذات این شیء داشته باشد یا باید تعلق به جنس این ذات داشته باشد یا باید یکی از اجزاء ذات باشد. تعلق به ذات یا جنس داشته باشد با عرض ذاتی بودن می سازد اما در جزئی از ذات این شی، اگر باشد با عرض نمی سازد چون جزء ذات، مقوّم می شود لذا تعبیر به «ذاتی» کردیم و تعبیر به «عرض ذاتی» نکردیم. تا الان بحث ما در عرض ذاتی بود ولی لفظ «عرض» را حذف کردیم و تعبیر به «ذاتی» کردیم تا هر سه عبارت مصنف روشن شود. هر سه عبارت، ذاتی را بیان می کند ولی دو مورد، عرض ذاتی است. و یک جمله ناظر به مقوّم ذاتی است. می گوید شیئی ذاتی است که تعلق به ذات داشته باشد که می تواند عرض باشد و می تواند مقوّم باشد اگر تعلق به جنس داشته باشد باز هم ذاتی است و شیئی ذاتی است که ذات، متقوّم به او باشد یعنی او جزء ذات باشد ولی دو مورد اول، عرض ذاتی است و این سومی، مقوّم ذاتی است. وجوه ذاتی بودن این سه تا می باشد حال اگر شیئی، عام شد و بعدا به توسط عام برای این ذات حاصل شد به هیچ یک از این سه وجه، ذاتی نخواهد بود نه ذاتی است به این معنا که تعلق به ذات دارد. نه ذاتی است به این معنا که تعلق به جنس ذات دارد. نه ذاتی است به این معنا که جزء ذات است و ذات به او متقوّم است پس برای معروض و موضوع ذاتی نیست بوجه «یعنی به هیچ یک از سه وجه»

ص: 247

ترجمه: چون این عرض به ذات معروض تعلق ندارد و به ذات آنچه که مقوّم معروض است «مقوم معروض یعنی جنس» تعلق ندارد «یعنی تعلق به جنس این ذات هم که مقوم ذات است ندارد» و ذات این شیء متقوم به این امور و عوارض نیست «وقتی که هیچ یک از این سه نوع ذاتی را ندارد به هیچ وجهی ذاتی نیست»

تا اینجا مصنف بیان کرد که اگر قید دوم نبود ذاتیت نیست حال با عبارت «و لو کان...» می خواهد بگوید اگر قید اول نبود ذاتیت نیست .

نکته: مراد از جنس آیا جنس قریب است یا جنس بعید هم مراد می باشد؟

مصنف به صورت مطلق می گوید چون در صفحه 131 سطر 11 اینگونه فرمود «خاصه بذات الشیء او جنس ذات الشیء» که تعبیر به «جنس» کرد و مقید به «قریبه» و «بعیده» نکرد در امروز هم در سطر 17 فرمود «لیست لغیر الموضوع او جنسه» به صورت مطلقه گفت و قید نیاورد و در سطر 19 فرمود «و لا بذات ما یقومه» که مراد از «ما یقومه» را جنس گرفتیم و قید نیاورد.

در اینجا قیدی لازم نبوده که مصنف نیاورده والا ابن سینا مقید بوده که قید را بیاورد اگر چه عبارت را به صورت مشکل می نویسد ولی جاهایی هم که واضح است به فکرما واگذار نمی کند و قیدها را می آورد. پس اگر مراد جنس قریب بود بیان می کرد وقتی قیدی نیاورده معلوم می شود که مرادش هم جنس قریب و هم جنس بعید است.

ص: 248

حال به سواد و بیاض رسیدگی می کنیم و می گوییم سواد و بیاض برای انسان هست اما مخصوص خود انسان نیست. برای جنس انسان یعنی حیوان هم هست ولی مخصوص حیوان نیست برای جنس الجنسش که نامی است و برای جنس جنس الجنسش که جسم مطلق می باشد نیز هست. بالاخره برای جنس بعید و ابعد هم هست پس سواد و بیاض اگر چه در غیر انسان و کلاغ یافت می شود ولی در غیر جسم یافت نمی شود پس برای جنس است بنابراین باید عرض ذاتی باشد ولی عرض ذاتی گرفته نشد. علتش این است که شرط اول را نداشت یعنی سواد و بیاض این چنین نیستند که جسم از آنها خالی نباشد بلکه جسم از هر دو خالی می شود زیرا گفتیم جسم شفاف داریم که نه سواد و نه بیاض دارد. جسم از این دو خالی می شود و مقابلش هم نمی آید مگر مقابلِ مناقض بیاید که رنگ و سواد و بیاض ندارد پس از این جهت سواد و بیاض، عرض ذاتی جسم نیست.

توجه کردید که مصنف می گوید سواد و بیاض، شرط دوم را ندارد ولی ما بیان کردیم که شرط اول را ندارد. دقت کنید که مصنف برای مثلا غراب می گوید شرط دوم را ندارد و برای مثل جسم صحبتی نکرد. به جسم که برسد می گوید شرط اول را ندارد. اما غراب شرط دوم را ندارد چون سوادش در خودش منحصر نیست بلکه برای اجسام دیگر هم هست اما وقتی به جسم می رسیم می گوییم سواد منحصر به جسم است و برای چیز دیگر نیست. در آنجا نمی توان ذاتیت را نفی کرد چون شرط دوم نفی شده است بلکه باید گفت چون شرط اول نفی شده است. مصنف مثال به جسم نزد اگر مثال به جسم می زد می گفت سواد ذاتی نیست چون شرط اول را ندارد و نمی گفت شرط دوم را ندارد. لذا مثال به غراب زد که شرط دم در آن مفقود است.

ص: 249

ممکن هم هست که شرط اول هم مفقود باشد ولی به آن کاری نداریم و شرط دوم مفقود است یعنی این سواد اختصاص به غراب ندارد و در جسم های دیگر هم می آید پس معلوم می شود که عرض عام برای غراب است و به توسط جسم ثابت می شود و عرض خاص برای جسم است و واسطه می خورد و وقتی واسطه خورد عرض ذاتی نیست بلکه عرض غریب می شود پس مثال مصنف صحیح است.

اگر چیزی عرض ذاتی برای جنس شد و جنس نتوانست از آن خالی شود و این عرض هم اختصاص به جنس داشت عرض، عرض ذاتی برای جنس می شود اما برای این شیء باید ذاتی شود چون مصنف فرمود اگر چیزی برای جنس، ذاتی شد برای خود آن ذات هم ذاتی است.

پس توجه کردید که سواد را برای جنس ذاتی نکردیم مشکل نفی شرط اول وجود داشت. پس سواد را نتوانستیم عرض ذاتی برای هیچ چیزی کنیم حتی برای خد جسم هم نتوانستیم ذاتی کنیم که واسطه نداشت. پس مطالبی که مصنف گفته صحیح است و نقض بر او وارد نیست و مراد از جنس هم فقط جنس قریب نیست بلکه همه جنس ها است.

«اذ کانت لا تتعلق» تعلیل برای «لما کانت ذاتیه له بوجه» است.

سوال: ضمیر «لما کانت» به «اعراض ذاتیه» بر می گردد پس باید بیان کند که این اعراض ذاتیه به هیچ وجه، اعراض ذاتیه نیستند چرا می گوید این اعراض ذاتیه به هیچ وجه، ذاتی نیستند؟ باید فقط همان دو مورد اول را می گفت زیرا می خواهد عرض ذاتی بودن را بر دارد نه اصل ذاتی بودن را؟

ص: 250

جواب: مصنف می خواهد نفی کند و در نفی کردن اشکال ندارد. اگر بحث در عرض ذاتی داشت و می خواست اثبات عرض ذاتی کند معنا نداشت که مقوّم ذاتی را اثبات کند. ولی الان می خواهد نفی ذاتیت بکند و بگوید عرض ذاتی نیست و اصلا ذاتی نیست نه اینکه فقط عرض ذاتی نیست بلکه ذاتی هم نیست و به هیچ وجهی نمی توان این را ذاتی حساب کرد حتی اگر از عرض بودنش هم صرف نظر کنید پس جا دارد که ذاتیِ مقوم را نفی کند.

اشکال: ما در یافت شدن عرض گفتیم چه برای ذات شیء یافت شود چه برای جنس آن یافت شود، و این کافی است یعنی شرط دوم حاصل است چه عرض برای ذات معروض حاصل شود چه برای جنس این ذات حاصل شود. درهر صورت، شرط دوم حاصل است پس وقتی که سواد برای غراب حاصل نیست ولی برای جنس غراب که جسم می باشد حاصل است باید گفت شرط دوم حاصل است چون برای حصول شرط دوم این چنین گفتیم «چه این شرط دوم برای ذات معروض باشد چه برای جنس این معروض باشد کافی است». الان ما سواد را برای غراب نداریم ولی برای جنس غراب هست پس کافی است. لذا شرط دوم تخلف نکرده، اگر شرط اول تخلف کند مورد بحث نیست زیرا مصنف برای تخلف شرط دوم، مثال می زند تازه از غراب، شرط اول تخلف نمی کند زیرا اگر چه از خود غراب تخلف کرده ولی از جنس آن تخلف نکرده. پس غراب هیچ وقت شفاف و بیاض نمی شود و همیشه اسود است. لذا هر دو شرط موجود است پس سواد برای غراب باید عرض ذاتی باشد.

ص: 251

جواب: به طور کلی یک وقتی عرض، عرض جنس است و به توسط جنس برای نوع حاصل می شود این را عرض ذاتی نوع نمی توان گفت مثلا «ماشی» را ملاحظه کنید که عرض برای حیوان است و به توسط حیوان عرض برای انسان است چون واسطه خورده است می گوییم عرض ذاتی نیست زیرا واسطه ی اعم، عرض را از ذاتیت می اندازد همانطور که واسطه ی اخص، عرض را از ذاتیت می اندازد.

اما یک وقت هست که عرضی، عارض می شود که خاص است و معروض را خاص می کند نه اینکه واسطه ی خاصی بیاید بلکه خودش معروض را خاص می کند این را اگر عرض نگوییم ولی می توان ذاتی گفت مثلا مثل ناطق که عرض برای حیوان است اگر چه ذاتی برای انسان است وقتی عارض حیوان می شود حیوان را خاص می کند نه اینکه به واسطه ی امر اخصی بر حیوان وارد شود. ناطق وقتی بر حیوان وارد می شود حیوان را خاص می کند و آن را انسان می کند نه اینکه ناطق، اولا بر انسان عارض شود و بعدا به توسط انسان بر حیوان عارض شود بلکه مستقیما بر حیوان عارض می شود و حیوان را خاص می کند. این که واسطه نمی خورد عرض ذاتی می شود خودش با اینکه اخص است عرض ذاتی می کند و به واسطه توجه نمی شود.

حال اگر در عام هم همینطور شد که این عام توانست واسطه نشود بلکه عرض وارد شد و این شیء را عام کرد مثلا عرض ماشی بر انسان وارد شد و انسان را حیوان کرد «این کار را نمی کند ولی فرض کنیم که می کند» باز این ماشی برای انسان عرض ذاتی می شود چون واسطه نخورده است.

ص: 252

همانطور که ناطق برای حیوان، عرض ذاتی شد با اینکه اخص از حیوان است چون واسطه نگرفت. اگر ماشی هم بر انسان بار می شد و انسان را عام می کرد «نه اینکه با واسطه حیوان حمل شود» باز هم عرض ذاتی برای انسان می شد. هر جا که واسطه نباشد عرض، ذاتی است و هر جا که واسطه باشد و لو واسطه، جنس باشد عرض، ذاتی نیست مثل ماشی که برای حیوان، واسطه ندارد ولی برای انسان، واسطه می خورد و واسطه اش جنس است. با وجود اینکه واسطه، جنس است عرض، عرض ذاتی نیست. پس مصنف جایی را عرض ذاتی می گیرد که عرض بر جنس وارد شود و نه به اسطه ی جنس بلکه بلا واسطه بر خود ذات هم عارض شود. آنجا را می گوید عرض ذاتی است یعنی عرض جنس، عرض خود این ذات باشد. سواد برای غراب به واسطه ی جسم «یعنی جنس» می آید جون واسطه می گیرد پس عرض ذاتی نیست. مصنف در این صورت می خواهد بگوید عرض برای ذات و برای جنس نیست یعنی واسطه دارد و واسطه اش عام است. هر جا واسطه ی عام بخورد و لو واسطه جنس باشد عرض را از ذاتی بودن می اندازد.

البته در این مساله مرحوم علامه طباطبایی مخالف است ایشان معتقد است که فصل، عرض ذاتی برای جنس نیست چون خاص است اما مصنف می گوید خاص است ولی لامرٍ خاص نیست فرق است بین اینکه عرض، خاص باشد یا لامرٍ خاص باشد یعنی واسطه ی خاص نخورده بلکه فقط خاص است. مرحوم علامه می فرماید واسطه خورده است و واسطه اش انسان است. جوابی که مصنف می دهد این است که واسطه نمی خورد. تا وقتی که ناطق نیامده و عارض بر انسان نشده اصلا انسانی نیست و محقق نشده تا این انسان بخواهد واسطه بین ناطق و حیوان شود پس ناطق، بدون واسطه وارد می شود و حق هم با مصنف است. در بعضی از حواشی خود مرحوم علامه از این مطلب صرف نظر کرده و به حرف مصنف اعتراف کرده است.

ص: 253

پس در جایی که عارض، خاص باشد فرق می کند با جایی که عارض، لامر خاص باشد. در جایی که عارض، لامر باشد غریب می شود و در جایی که عارض، خاص باشد ذاتی می شود. حال در عام هم همینطور است که در جایی که عارض، عام باشد اگر واسطه نخواهد ذاتی می شود و در جایی که واسطه می خواهد و واسطه اش امر عام است غریب می شود و واسطه حتی اگر جنس هم باشد عرض، عرض غریب می شود و در ما نحن فیه واسطه موجود است که واسطه عام است یعنی آن عرضی که عرض جنس است عرض خود ذات نیست بلکه به توسط جنس، عرض می شود و چون به توسط جنس، عرض می شود غریب می شود. پس سواد برای غراب غریب است زیرا از طریق جنس برای او ثابت می شود یعنی جنس، واسطه می شود.

مطلبی را بعضی گفتند ولی بنده «استاد» قبول ندارم و آن مطلب این است که هر جا واسطه باشد عرض، غریب است این را بنده نتوانستم قبول کنم چون جایی که واسطه، واسطه مساوی باشد عرض شاید غریب نباشد در جایی که واسطه، اخص یا اعم باشد عرض غریب است. مثلا ضاحک به واسطه تعجب بر انسان عارض می شود و این واسطه، واسطه ای مساوی است یعنی با انسان مساوی است. این ضاحک به توسط واسطه ای که مساوی با انسان است بر انسان عارض می شود با وجود این عرض ذاتی است. بعضی اصل واسطه را مزاحم ذاتی بودن گرفتند که به نظر بنده این کلام به طور مطلق صحیح نیست.

ص: 254

ادامه بيان شرط عرض ذاتي بودن/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا 93/08/25

موضوع: ادامه بیان شرط عرض ذاتی بودن/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/ مقاله دوم/ برهان شفا.

«و لو کان الموضوع یخلو عنها لا ای مقابل مثلها بل الی سلب فقط لکان ذات الموضوع لا یقتضیها فی المقارنه و لا فی التقوم بها»(1)

بحث در عرض ذاتی بود و بیان اینکه چرا این عرض، ذاتی نامیده شده در ضمن بیان این مطلب مثال هایی زده شد که مقداری مبهم شدند و بنا است که این مثالها مقداری توضیح داده شود. گفتیم که عرض ذاتی دو شرط دارد:

شرط اول: معروض از آن خالی نباشد به تعبیر استاد یعنی عرض لازم باشد.

شرط دوم: این عرض در معروض و موضوع دیگر یافت نشود به تعبیر استاد، یعنی عرض خاص باشد. پس عرضی که خاص است و لازم است را عرض ذاتی می گویند ولی الان می خواهیم بیان کنیم تا این تعبیرها اصلاح شوند. شرط اول احتیاج به اصلاح دارد اما شرط دوم نیاز به اصلاح ندارد و همان طور است که توضیح داده شد.

مصنف این مطلب «عرض لازم باشد» را توضیح داده و عرض لازم را اینگونه بیان کرده که خود این عرض از معروض جدا نشود یا اینکه خودش یا مقابلش از معروض جدا نشود. اگر خودش یا مقابلش جدا نشد خود این عرض به طور دقیق، عرض لازم نیست چون مقابلش، جای خودش را می گیرد عرض لازم آن است که منفک نشود ولی ما از آن تعبیر به لازم کردیم به خاطر اینکه دیدیم که خودش یا مقابلش معروض را رها نمی کند از اینجا تعبیر به لازم کردیم ولی اگر مقابل را نیاورید بلکه خودش را نگاه کنید می بینید که لازم نیست چون گاهی عارض می شود و گاهی عارض نمی شود. البته در جایی که عارض نشد جای خودش را به مقابل می دهد ولی بالاخره خودش نیست چون خودش نیست می توان تعبیر کرد به اینکه عرض لازم نیست پس در عرض ذاتی هم می توان تعبیر کرد به اینکه عرض لازم است به شرطی که مقابلش را ملاحظه کنیم هم می توان گفت که عرض لازم نیست اگر خودش را ملاحظه کنیم. لذا در بعضی از نوشته ها آمده که عرض لازم نیست و در بعضی گفته ها مثل گفته های خود بنده «استاد» عرض لازم هست. اینها هیچکدام با یکدیگر تناقض ندارند. در جایی که گفته می شود عرض لازم نیست یعنی خودش عرض لازم نیست و در جایی که گفته می شود عرض لازم است یعنی خودش یا مقابلش باید باشد و معروض از خودش یا مقابلش خالی نمی شود. پس اگر خودش را ملاحظه کنید انفکاکش جایز است بنابراین عرض لازم نیست و اگر خودش و مقابلش را ملاحظه کنید انفکاکش جایز نیست بنابراین عرض لازم هست. لذا اگر کسی گفت عرض لازم است و شخص دیگری گفت عرض لازم نیست بدان که تناقض گویی نشده است. لذا اینکه بنده «استاد» گفتم عرض لازم هست با آنچه که الان می خواهم بیان کنم مخالفت ندارد. بنده الان می خواهم کاری کنم که عرض لازم نباشد یعنی بتواند عرض لازم باشد و بتواند عرض لازم نباشد.

ص: 255


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص13.1، س20، ط ذوی القربی.

در چه جایی عرض لازم است؟ مثل مثال تساوی لقائمتین که عرض برای هر مثلثی است هیچ مثلثی از این عرض خالی نیست که زوایای داخلی اش برابر دو قائمه اند. اینطور هم نیست که ما بتوانیم عرض را برداریم و مقابلش را بگذاریم زیرا مقابل ندارد و مقابلش، نفی خودش است که نفی خودش را بنا شد که به عنوان مقابل حساب نکنیم.

مقابل یا ضد بود یا عدم و ملکه بود. نفی شئ که نقیضش بود مقابل به حساب نمی آمد. پس تساوی لقائمتین که عارض بر مثلث است لازم برای مثلث است و هیچ وقت از مثلث جدا نمی شود. به این اصطلاحاً، لازم گفته می شود و نمی توان تعبیر به «غیرلازم» کرد اینچنین عرضی، لازم است اما مثل استقامت و انحناء که بر خط عارض می شود انحناء عرض لازم برای خط نیست چون از خط، منفک می شود البته وقتی منفک شد مقابلش را که استقامت است جانشین می کند ولی خودش نیست پس خودش می تواند از خط منفک شود. پس خود انحناء برای خط عرض لازم نیست. اگر انحنا و استقامت که دو مقابل هستند را با هم ملاحظه کنید در این صورت شئ با مقابلش عرض لازم هست چون معروض که خط است از انحناء یا استقامت خالی نمی شود. انفکاک برای انحناء هست برای استقامت هست ولی انفکاک برای احدهما نیست. احدهما، عرض لازم است به تعبیر مصنف در جایی که شئ و مقابلش ملاحظه می شود شئ یا مقابلش عرض لازم است نه اینکه خود شئ یا خود مقابل عرض لازم باشد.

ص: 256

سپس در ادامه بیان شد که مقابل حتما عبارت از مضاد یا عدم ملکه است. عدمی که نقیض باشد مقابل به حساب نمی آید و الّا همه عرض ها وقتی معروض را رها می کنند نقیضشان جانشین می شود اگر جانشین شدن نقیض کافی بود در اینکه عرض را عرض ذاتی قرار بدهد همه عرض ها، عرض ذاتی می شدند چون وقتی که می رفتند مقابل خودشان که نقیض خودشان است را به جای خودشان می گذاشتند ولی توضیح دادیم مقابل اگر نقیض باشد کافی نیست که عرض را عرض ذاتی کند آن عرضی، عرض ذاتی است که اگر رفت ضد خودش را به جای خودش بگذارد یا عدم و ملکه را به جای خودش بگذارد اگر عدم مناقض را به جای خودش بگذارد کافی نیست چون می تواند عرض مفارق باشد و می تواند عرض ذاتی باشد.

پس روشن شد که مراد از لازم چیست؟ وقتی گفته می شود عرض ذاتی لازم است و گاهی هم گفته می شود عرض ذاتی لازم نیست معنایش روشن شد.

حال در مانند ضحک ملاحظه کنید آیا ضحک، عرض ذاتی برای انسان است؟ گفته شده که عرض ذاتی است باید توضیح داده شود که چه نوع عرض ذاتی است. ضحک دو قسم است:

1_ ضحک بالقوه

2_ ضحک بالفعل.

ضحک بالقوه از معروض که انسان است جدا نمی شود. انسان همیشه قوه ضحک را دارد حتی اگر مانعی جلوی ضحک را گرفته باشد باز هم قوه ضحک را دارد. مثلا اگر مصیبت شدیدی بر او وارد شده که خنده اش نمی آید قوه ضحک را دارد یا مریض شده و نمی تواند بخندد باز هم قوه ضحک را دارد و قوه ضحک از او جدا نمی شود اینطور هم نیست که قوه ضحک برود و جانشین به جای خودش بگذارد زیرا مقابل ندارد. این، از لازم هایی است که خودش لازم است مثل تساوی قائمتین برای مثلث است که اصلا از بین نمی رود. هیچ مثلثی نیست که تساوی قائمتین نداشته باشد و هیچ انسانی نیست که قوه ضحک نداشته باشد اما فعلیت ضحک برای انسان همیشگی نیست و معروض را رها می کند ولی وقتی رفت جانشین برای خودش می گذارد و جانشینش عدم ضحک است و عدم ضحک، عدم ملکه است و عدم نقیض نیست. انسان وقتی که خندید فعلیت ضحک هست و وقتی که نمی خندد مقابلش هست اما کدام مقابل هست؟ مقابل، ممکن است گریه باشد و ممکن است عدم و ملکه باشد هر کدام که باشد کافی است. ممکن است خنده را بردارد و جای آن گریه قرار دهد این، مقابلی است که ضد می باشد و ممکن است خنده را بردارد. جای آن عدم خنده ای قرار دهد که عدم ملکه است پس در هر صورت فعلیت ضحک به این صورت لازمه ی انسان است یعنی خودش لازم نیست بلکه خودش یا مقابلش مجموعا لازم می شود به عبارت دیگر احمدهما لازم است پس ضحک را هم جزء عوارض لازمه می بینیم ولی به دو صورت است یک وقت قوه ضحک را می بینیم که این، لازم است مطلقا. یک وقت فعلیت ضحک را می بینیم که این لازم است اما نه مطلقا بلکه خودش یا مقابلش.

ص: 257

ممکن است به این صورت تعبیر شود که در مورد ضحک، بالقوه یا بالفعل گفته نشود بلکه به این صورت گفته شود که ضحک، عرض ذاتی است و عرض ذاتی می تواند لازم باشد یعنی خودش معروض را رها نکند و می تواند لازم نباشد یعنی خودش، معروض را رها کند اگرچه مقابلش جانشین شود در این صورت ضحک بالقوه، عرض ذاتیِ لازم می شود و ضحک بالفعل، عرض ذاتی غیر لازم می شود یعنی خودش لازم نیست ولی اگر مقابلش را حساب کنید لازم است.

پس ضحک در هر صورت عرض ذاتی شد ولی در یک فرض، عرض ذاتیِ لازم شد و در یک فرض، عرض ذاتی غیر لازم شد. با این بیان معلوم شد که در عرض ذاتی، لازم بودن شرط نیست مگر لازم بودن به معنای عام گرفته شود که خودش یا مقابلش را هم اضافه کنید در این صورت، عرض ذاتی باید لازم باشد اما اگر لازم را به معنای عام نگرفتید بلکه به این معنا گرفتید که خودش منفک نشود عرض ذاتی منحصر به این مورد نیست که خودش منفک نشود بلکه می تواند در جایی باشد که خودش منفک شود. پس عرض ذاتی، منحصرا عرض لازم نمی شود.

مرحوم آقا علی حکیم در رساله حمل که در جلد دوم مجموعه ی مصنفات ایشان چاپ شده(1) مطلبی را توضیح می دهد. البته در جایی می خواهد اشکال کند. در مقدمه اشکالش مطلب نافعی را ذکر می کند و آن این است که ذات بر 5 چیز اطلاق می شود و ذاتی بر 8 یا 9 چیز اطلاق می شود در یکی از اطلاقات ذاتی، ذاتی باب برهان را می آورد و همین مطالبی که ما در برهان شفا خواندیم عینا نقل می کند بدون اینکه عبارت، عبارت ابن سینا باشد بلکه عبارت خودش است. می گوید «فالذاتی بذلک المعنی _ یعنی ذاتی باب برهان _ هو المحمول الذی یلحق الموضوع _ ملحق به موضوع می شود _ لا بسبب امر اعم منه _ ای من الموضوع _ او اخص _ من الموضوع _» تساوی را بیان نمی کند. اگر واسطه، واسطه ی مساوی باشد عرض، از ذاتی بودن در نمی آید اگر واسطه، واسطه ی اعم یا اخص باشد عرض، از ذاتی بودن در می آید. مثال می زند «کالحرکه الارادیه للحیوان» حرکت ارادیه برای انسان بواسطه امر اعم یعنی حیوان است و لذا حرکت ارادیه برای انسان عرض ذاتی نیست چون بی واسطه ی عام می خورد اما حرکت ارادی برای حیوان بی واسطه است و عرض ذاتی برای حیوان می شود. پس روشن است که اگر واسطه، واسطه ی مساوی باشد عرض، عرض ذاتی است مثلا در ضحک، تعجب واجب می شود تعجب هم می تواند به معنای شگفتی باشد و می تواند به معنای خوش آمدن باشد هر دو معنا شده است. وقتی می گوید «لا یعجبنی ذلک» یعنی خوشم نمی آید. این تعجب به هر دو معنا می آید و هر دو هم منشا خنده می شوند به خصوص، خوش آمدن که انسان وقتی از چیزی خوشش بیاید می خندد. پس تعجب، واسطه است ولی واسطه برای ضحک بالفعل است نه ضحک بالقوه، ضحک بالقوه احتیاج به تعجب ندارد. ضحک بالفعل احتیاج به تعجب دارد. واسطه ی مساوی را برای ضحک بالفعل لازم داریم و ضحک بالفعل به آن معنایی که گفتیم لازم است اگر چه به یک معنا لازم نیست ولی در هر صورت واسطه دارد و واسطه داشتنش مزاحم ذاتی بودنش نیست چون واسطه، واسطه ی مساوی است اگر واسطه، واسطه ی عام یا خاص بود مزاحمت با عرض ذاتی بودن داشت.

ص: 258


1- (2) مجموعه مصنفات حکیم موسس آقا علی مدرس طهرانی،ج2، ص216، ط انتشارات اطلاعات.

مرحوم آقا علی حکیم هم می فرماید «لا بسبب امر اعم منه او اخص» یعنی اگر امر اعم یا امر اخص واسطه شد مزاحم ذاتی می شود اما اگر امر مساوی واسطه شد یا اصلا واسطه ای نبود عرض، می تواند ذاتی شود البته به شرطی که بقیه شرائط را داشته باشد.

سپس اینگونه بیان می کند «و لا مثال تلک المحمولات قد لا یکون مقابل» مراد از «امثال تلک المحمولات» محمولاتی است که عرض ذاتی برای موضوعاتشان باشند. امثال این محمولات گاهی مقابل ندارند «کتساوی الزوایا لقائمتین فی المثلث و قبول التجزیه الغیر المتناهیه فی المقدار» مقدار، تجزیه ی غیر متناهی را قبول می کند و لا الی نهایه تقسیم می شود. این، وصف مقدار و عارض مقدار است و بر هر مقداری عارض می شود و هیچ مقداری خالی از این نیست «و قد یکون کالزوجیه و الفردیه فی العدد و الاستقامه و الانحناء فی الخط» که در اینجا معروض از شئ و مقابلش خالی نمی شود نه اینکه از خود شئ خالی نشود. سپس توضیحی بیان می کند که در کتاب برهان شفا نیامده است. می گوید مقابل گاهی دو تا است و گاهی سه تا است بحثهایی که در برهان شفا داشتیم تضاد را لا ثالث می گرفتیم که مقابل، دو تا شود از عبارت آقا علی حکیم برمی آید که اگر مقابل، سه تا هم باشد اشکال ندارد. تضاد را هم تضادِ لا ثالث نگیرید بلکه ضد آن باشد که برای آنها ثالث هم باشد باز هم مقابله صدق می کند این جسم یا سیاه است یا سفید است یا رنگ دیگر است. آیا سفیدی و سیاهی، عرض ذاتی می شوند؟ البته گفتیم نمی شوند چون هیچکدام از اینها لازم نیست باشند. همه ممکن است از بین بروند و جسم، شفاف باشد که اصلا رنگی نداشته باشد در آنجا چون این اعراض هیچکدام لازم نبودند. به هیچ معنا لازم نبودند نه هر یک به تنهایی لازم بود نه خودش یا مقابلش لازم بود لذا عرض ذاتی نیست.

ص: 259

لون برای جسم عرض ذاتی است ولی سواد و بیاض، عرض ذاتی نیست به بیانی که گفته شد. چون لون وقتی می رود مقابلش را که شفافیت است جای خودش می گذارد و شفافیت هم ضد ملون است اما سواد وقتی می رود مقابلش را که بیاض است به جای خودش نمی گذارد ممکن است شفاف را به جای خودش بگذارد که مقابلش نیست. شفاف، مقابل سواد است ولی مقابل تناقضی است اگر چه آنجا را هم می توان مقابل عدم و ملکه گرفت و قهرا عرض را ذاتی حساب کرد. در هر صورت ایشان می گوید ممکن است که در یک جا مقابل ها بیش از دو تا باشند در آنجا هم می توان عرض را ذاتی گرفت زیرا این معروض، از این یا از یکی از مقابل هایش خالی نخواهد بود. «و عند ذلک قد یکون متوسط» گاهی متوسط هم وجود دارد یعنی شئ است و مقابلش هم هست و وسط آن هم هست که سه تا می شود. «کالزیاده و التمام و النقصان فی العدد» یا «و النقصان و المساواه و الزیاده فی الکم» چون مثال اول و دوم مورد بحث ما نیست توضیح نمی دهیم. البته مثال دوم را چون توضیحش کوتاه است توضیح می دهیم. به اینکه دو کمّ را وقتی مقایسه کنید یکی زائد بر دیگری است یکی ناقص از دیگری است و هر دو مساوی هم هستند. حال این دو کمّ که مقایسه می کنید می خواهد عدد باشد یا خط باشد یا سطح باشد. پس تساوی و زیاده و نقصان هر سه عارض بر کمّ می شوند اگر زیاده بود که زیاده است و اگر زیاده نبود یکی از مقابل هایش است که یا تساوی می باشد یا نقصان می باشد هکذا اگر نقصان بود که نقصان است و اگر نقصان نبود یکی از مقابل هایش است که یا تساوی یا نقصان است. هکذا اگر تساوی بود که تساوی است و اگر نبود یکی از مقابل هایش است که زیاده یا نقیصه می باشد بنابراین زیاده و نقصان و تساوی و لو سه تا هستند ولی سه تا با هم عرض لازم برای کمّ به حساب می آیند و در نتیجه عرض ذاتی هستند. «و ان کان هذا تثلیث ینبعث عن التقابل» «ان»، وصلیه است. تا اینجا عبارت مرحوم آقا علی حکیم شاهد مثال نبود اینکه این عبارات را خواندیم به خاطر اضافاتی بود که بر برهان شفا داشت و شاهد مثال از اینجا شروع می شود «و کذلک تلک المحمولات» مراد از «محمولات» یعنی محمولاتی که عرض ذاتی برای موضوعاتشان هستند. «قد یکون من اللوازم کالضحک بالقوه للانسان و قد لا یکون کالضحک بالفعل له» ضحک بالقوه را ایشان، لازم گرفته ولی ضحک بالفعل را لازم نگرفته چون به مقابل توجه نکرده است خود ضحک بالفعل را نگاه کرده و دیده موضوع را رها می کند لذا گفته پس لازم نیست. می توان گفت لازم است به شرطی که مقابلش هم ملاحظه شود.

ص: 260

نکته: بنده «استاد» لازم را عام می گیرم که شامل شود جایی را که شئ خودش جدا نمی شود و شامل شود جایی را که شئ، خودش و مقابلش جدا نمی شود این، مسلما تسامح است زیرا لازم به جایی گفته می شود که خودش جدا نمی شود بنابراین اگر بخواهیم به صورت دقیق حرف بزنیم ما باید در عرض ذاتی، لزوم را شرط نکنیم. یعنی باید نگوییم عرض ذاتی، عرض لازم است اما باید بگوییم عرض خاص است ولی لازم نیست عرض لازم باشد بلکه می تواند لازم باشد و می تواند لازم نباشد. عبارت مرحوم آقا علی حکیم را به همین مناسبت خواندیم که ایشان لزوم را در عرض ذاتی شرط نکرده است. گفته عرض ذاتی گاهی می تواند لازم باشد و گاهی می تواند لازم نباشد ما اگر بخواهیم تسامح کنیم این بیاناتی که گفتیم را می آوریم و عرض ذاتی را مطلقا لازم می کنیم ولی لازمی که خودش منفک نمی شود یا اینکه خودش یا مقابلش منفک نمی شود که این دومی را اصطلاحا لازم نمی گویند مگر تسامحا لازم گفته شود. پس شرط لزوم را در عرض ذاتی می کنیم اگر این تسامح را مرتکب شویم و شرط لزوم را در عرض ذاتی نمی کنیم اگر این تسامح را مرتکب نشویم. مرحوم آقا علی حکیم، که خواسته دقیق حرف بزند شرط نکرده و گفته گاهی این محمولات، لازمند و گاهی لازم نیستند. در جایی که لازم هستند مثال به ضحک بالقوه زده است و جایی که لازم نیست مثال به ضحک بالفعل زده است.

ص: 261

نکته: اگر مقابل، تناقض باشد اصلا لازم نیست نه لازم تسامحی است نه لازم غیر تسامحی است اما اگر مقابلش ضد یا عدم ملکه باشد لازم دقیق نیست ولی لازم تسامحی هست. اگر مقابلِ ضحک بالفعل، تناقض باشد لازم نیست اما اگر مقابل ضحک بالفعل، عدم ملکه یا ضد باشد لازمِ تسامحی است ولی لازم دقیق نیست. عبارت مرحوم آقا علی حکیم را خواندیم تا معنای دقیق لازم روشن شود و معلوم گردد که اگر بخواهیم دقیق حرف بزنیم می گوییم عرض ذاتی، عرض لازم نیست. بلکه عرض ذاتی می تواند عرض لازم باشد و می تواند عرض لازم نباشد ولی حتما عرض خاص هست یعنی شرط دوم را «که باید این عرض در معروض دیگر یافت نشود» داریم.

اما شرط اول «که باید این عرض جدا نشود» را داریم ولی نمی گوییم که پس باید عرض لازم باشد بلکه می گوییم خودش یا مقابلش جدا نشود که مصنف هم به همین صورت گفت ولی بنده «استاد» جدا نشدن را تفسیر کردم به اینکه باید لازم باشد. الان بیان کردیم اینکه بنده «استاد» تفسیر کردم به اینکه باید لازم باشد صحیح است ولی با تسامح است لذا اگر کسی بخواهد به صورت دقیق صحبت کند نباید تفسیر بنده «استاد» را بگوید. باید بگوید عرض ذاتی می تواند عرض لازم باشد و می تواند عرض لازم نباشد.

سوال: ماشی چگونه است؟

جواب: ماشی را اگر از حیوان بردارید یا ضد آن مثلا قاعد یا قائم یا متوقف می گذارید و اگر اینها را نگذاشتید عدم ملکه جای آن می گذارید پس ماشی برای حیوان واجد شرایط می شود و عرض ذاتی می شود ولی برای انسان چون واسطه ی عام می خورد در واقع برای ذات انسان نیست در حالی که ذاتی به معنای این است که برای ذاتش است اما ماشی برای ذات انسان نیست بلکه برای ذات حیوان است و چون انسان هم حیوان است آثار حیوان را دارد. در این صورت عرض ذاتی نیست.

ص: 262

ممکن است به این جواب اشکال شود که مگر برای عرض ذاتی سه شرط شد؟ تا اینجا دو شرط برای عرض ذاتی بود و شما یک شرط دیگر اضافه کردید که واسطه نداشته باشد در حالی که ابن سینا فقط دو شرط گفت:

1_ این عرض از این معروض جدا نشود به بیانی که گفته شد.

2_ این عرض در معروض دیگر یافت نشود.

این دو شرط را کرد ولی الان شرط سومی شد و آن اینکه واسطه نخورد.

جواب این اشکال این است که ما شرط سوم نمی کنیم و به همان دو شرط ابن سینا می پردازیم. شرط دومش این بود که این عرض در غیر معروض واقع نشود اگر معروض را حیوان بگیرید ماشی، عرض می شود. زیرا در غیر حیوان یافت نمی شود اما اگر معروض را انسان بگیرید در غیر انسان مثل فرس و... یافت می شود یعنی در جایی که واسطه اعم باشد شرط دوم مختل می شود پس دو شرط می شود و آن دو شرط همان است که ابن سینا گفته است ولی اشکال اینطور جواب داده می شود که شرط دوم مفقود است و به شرط اول کاری ندارد. پس شما نقضی بر آنچه که در شرط اول شد وارد نکردید بلکه مثالی زدید که شرط دوم را ندارد. ماشی عرض لازم برای انسان است ولی با واسطه است ولی عرض ذاتی نیست در حالی که بحث ما در عرض ذاتی است که ماشی عرض ذاتی برای انسان نیست و لو عرض لازم هست. خود ابن سینا حساس و ماشی را برای انسان عرض لازم قرار می دهد ولی عرض ذاتی قرار نمی دهد. بین عرض لازم و عرض ذاتی فرق است. عرض لازم اگر شرط دوم را هم داشته باشد عرض ذاتی می شود ماشی عرض لازم برای انسان است ولی شرط دوم را ندارد چون شرط دوم را ندارد عرض ذاتی نیست.

ص: 263

سوال:انحناء و استقامت هر دو عرض ذاتی برای خط بودند اشکال این بود که این عوارض برای جنس هم که کمّ است حاصل می شود پس چه معیاری وجود دارد که مثل ماشی برای جنس انسان پیدا می شود ولی عرض ذاتی انسان نیست. انحناء برای جنس خط پیدا می شود ولی عرض ذاتی خط هست.

آن که برای جنس است در یک جا عرض ذاتی است و در یک جا عرض ذاتی نیست به عبارت دیگر چرا حیوان را در ماشی واسطه قرار می دهید و می گویید واسطه ی عام دارد و کمّ را در انحناء واسطه ی عام قرار نمی دهید هر دو واسطه هستند و هر دو هم عام هستند چرا در مثل انحنا کمّ را که اعم است واسطه ی عام قرار نمی دهید ولی در مثل ماشی، حیوان را که اعم است واسطه ی عام قرار می دهید. در ماشی عرض عام را نفی می کنید به بهانه اینکه واسطه عام دارد اما در انحناء عرض عام را نفی نمی کنید با اینکه واسطه، عام است.

جواب: آیا انحناء، مستقیم بر خط وارد می شود یا چون خط، کمّ است انحنا بر او وارد می شود؟ گفته می شود که انحناء، مستقیم بر خط وارد می شود انحناء بر کمِّ مطلق وارد نمی شود چون عدد و زمان جزء کم مطلق است و انحناء ندارند. پس بر کم متصل حمل می شود اما بر متصل غیر قار که زمان است حمل نمی شود منحصرا انحناء بر کم متصل قار حمل می شود. کم متصل قار سه چیز است که عبارتند از: خط، سطح، حجم.

ص: 264

آیا انحنا بر حجم حمل می شود؟ گفته می شود حمل نمی شود و اگر حمل شود به خاطر سطحش، حمل می شود. پس انحنا بر خط و سطح فقط حمل شد و حتی بر کم متصل قار هم حمل نشد بنابراین این خاصیت، خاصیت خود خط و سطح است که از ناحیه کمّ نیامده و کمّ وساطت نکرده است و واسطه ی عام نداریم. بر خلاف ماشی که واسطه ی عام دارد که حیوان است اگر حیوانیت را از انسان بگیرید مشی ندارد و انسان، یک موجود مجرد می شود یعنی فقط ناطق می شود و حیوانِ ناطق نمی شود. پس ماشی فقط از طریق حیوان می آید در حالی که انحنا از طریق کم نیامد. انحنا برای خود خط و خود سطح است. درست است که به ظاهر فکر می کنید از طریق عام آمده ولی از طریق عام نیامده هر جا که از واسطه عام بیاید عرض از ذاتی بودن می افتد. در مثل انحنا و استقامت واسطه نیست و لذا چون خط، خط است مستقیم یا منحنی است و چون سطح، سطح است مستقیم یا منحنی است. یعنی چون این معروض، این معروض است این عرض را پذیرفته است نه اینکه چون واسطه ی دیگری پذیرفته این را هم پذیرفته باشد.

سوال دیگری پیش می آید و آن این است که اگر عرضی برای جنس حاصل شد ذاتی می شود در حالی که ماشی برای جنس حیوان عارض می شود و ذاتی هم نیست. خود این مطلب را به طور مستقل لحاظ کنید «اگر با انحنا لحاظ کنید جواب همان است که گفته شد» و بگویید ماشی عارض بر جنس است و نه توسط جنس، عارض بر انسان است چرا در وقتی که بیان کردید گفتید عارض ذاتی عارضی است که بر خود شئ عارض باشد یا بر جنسش عاض باشد. بعدا که به ماشی رسیدید با اینکه بر جنس عارض شده گفتید عرض ذاتی نیست در جایی که کلّی تعریف می کردید می گفتید اگر عرضی، عارض شئ باشد یا عارض جنسش باشد ذاتی است حال که وارد مثال می شویم می بینید که ماشی عارض بر جنس انسان است و در عین حال ذاتی نیست پس چرا در آنجا کلی گفتید و در اینجا نفی می کنید. این سوال باید جواب داده شود.

ص: 265

آيا ضحک عرض ذاتي است؟ 2_ چرا عدمي که مقابل است اگر عدم ملکه باشد مي تواند عرض ذاتي باشد اما اگر عدم مناقض باشد نمي تواند عرض ذاتي باشد 3_ اگر عرض، براي جنس بود آيا آن عرض، ذاتي نوع هم است؟/ بيان معناي عرض ذاتي/ فصل2/ مقاله2/ برهان شفا. 93/08/26

موضوع: 1_ آیا ضحک عرض ذاتی است؟ 2_ چرا عدمی که مقابل است اگر عدم ملکه باشد می تواند عرض ذاتی باشد اما اگر عدم مناقض باشد نمی تواند عرض ذاتی باشد 3_ اگر عرض، برای جنس بود آیا آن عرض، ذاتی نوع هم است؟/ بیان معنای عرض ذاتی/ فصل2/ مقاله2/ برهان شفا.

«و لو کان الموضوع یخلو عنها لا الی مقابل مثلها بل الی سلب فقط لکان ذات الموضوع لا یقتضیها فی المقارنه و لا فی التقوم بها»(1)

بحثی در جلسه قبل شروع شده بود که امروز هم ادامه داده می شود سوالاتی شده بود که لازم است جواب آنها داده شود.

سوال: مثل «ضحک» که در یک فرض برای انسان، لازم است و در یک فرض لازم نیست آیا می تواند عرض ذاتی باشد یا فقط آن «ضحک» که لازم است عرض ذاتی است؟

جواب: توضیح داده شد که لازم نیست عرض ذاتی باشد. عرض ذاتی می تواند لازم باشد و می تواند لازم نباشد. لزوم در عرض ذاتی اعتبار نمی شود. گفتیم ضحکِ بالقوه لازم انسان است و از انسان منفک نمی شود. ضحک بالفعل هم عرض ذاتی هست ولی عرض لازم نیست. یعنی از انسان منفک می شود ولی در عین حال عرض ذاتی برای انسان است. گفته شد که ضحک بالقوه بدون واسطه بر انسان عارض می شود اما ضحک بالفعل، واسطه ی مساوی دارد آن واسطه مساوی، مزاحم عرض ذاتی بودن نبود. ضحک بالقوه هم که بدون واسطه عارض می شود عرض ذاتی بود پس در عرض ذاتی، لزوم را شرط نکردیم بله عرض خاص بودن را شرط می دانیم این مطلب، بیان شد و از عبارت مرحوم آقا علی حکیم شاهد آورده شد حال می خواهیم از عبارت خود ابن سینا هم شاهد آورده شود.

ص: 266


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، س131، س20، ط ذوی القربی. .

نکته: نمی توان گفت که در ضحک بالقوه، تعجبِ بالقوه واسطه شود مگر اینکه تسامح شود. یعنی ضحک بالقوه، واقعا برای انسان است و اگر بخواهد به فعلیت برسد تعجب را لازم دارد ولی خودش لازم ندارد مگر اینکه منظور همین باشد که ضحک بالقوه، واسطه اش تعجب بالقوه است به این معنا که اگر ضحک خواست بالفعل شود باید قبلش تعجب، بالفعل شود. این، اشکال ندارد. در مقام عطا اینطور نیست که خداوند _ تبارک _ ضحک بالقوه را متوقف بر تعجب بالقوه کرده باشد چون تعجب بالقوه نیست زیرا بالقوه به معنای این است که الان نیست و بعداً موجود می شود. یعنی اینطور نمی شود که خداوند _ تبارک _ یک قوه ای را متوقف بر چیزی کند که نیست.

بیان کردیم شاهدی از عبارت ابن سینا است که ایشان می گوید در عرض ذاتی، شرط نمی شود که لازمِ معروض باشد می تواند لازم معروض باشد و می تواند لازم معروض نباشد. به صفحه 128 سطر 13 مراجعه کنید که مصنف گفته «و من هذه الاعراض الذاتیه ما هو ضروری» لفظ ضروری در اینجا به معنای حتمی است زیرا ضروری دو معنا دارد:

1 _ واجب

2 _ بدیهی. در اینجا به معنای حتمی و لازم است یعنی از معروض جدا نمی شود «مثل قوه الضحک للانسان و منه» یعنی از اعراض ذاتیه «ما هو غیر ضروری مثل الضحک بالفعل للانسان». خود مصنف تصریح می کند که عرض ذاتی به دو صورت می تواند باشد. هم می تواند ضروری باشد «یعنی لازم باشد» هم می تواند غیر ضروری باشد «یعنی غیر لازم باشد». لذا همان مطلبی که مرحوم آقا علی حکیم فرموده بود مصنف هم گفته.

ص: 267

اما به یک تعبیر می توان گفت عرض ذاتی، عرض لازم است که در جلسه قبل به این مطلب اشاره شد. الان می خواهیم این مطلب را توضیح دهیم تا مقدمه برای ورود در مطلب بعدی شود.

می توان اینگونه گفت که عرض ذاتی خودش فقط یا خودش یا مقابلش باید لازم باشد. یعنی اگر خود عرض ذاتی، را ملاحظه کنیم لازم نیست لازم باشد می تواند لازم باشد و می تواند لازم نباشد اما اگر مقابلش را هم ضمیمه کنید و اینطور بگویید که عرض ذاتی آن است که خودش به تنهایی یا خودش یا مقابلش لازم معروض باشد به این معنا که با خودش معروض را رها نکند یا اینکه خودش یا مقابلش، معروض را رها نکند. به این اعتبار می توان گفت که عرض ذاتی باید لازم باشد اما لازم به این معنای وسیعی که گفتیم. اینکه قبلا می گفتیم عرض ذاتی باید لازم باشد مراد همین معنا است که خود مصنف هم گفته است اما مقابل، همانطور که گفتیم یا باید مضاد باشد یا باید عدم ملکه باشد. تا اینجا را قبلا گفته بودیم و روشن بود الان می خواهیم وارد سوال بعدی شویم.

سوال: عدمی که مقابل است اگر عدم ملکه باشد شما می گویید می تواند عرض ذاتی باشد اما اگر عدم مناقض باشد نه خودش عرض ذاتی است نه موجبش عرض ذاتی است از کجا بفهمیم که این عدم، عدم مناقض است یا عدم ملکه است؟

ص: 268

جواب: ما همیشه عدم ملکه را می توانیم به ظاهر ثبوتی القائش کنیم عدم مناقض را نمی توانید ثبوتی کنید اما عدم ملکه را می توان ثبوتی کرد مثلا اینطور گفته می شود: این انسان یا بصیر است یا غیر بصیر است آیا بصر عرض ذاتی در انسان است؟ کاری به این نداریم که این را به واسطه حیوانیتش دارد و واسطه، اعم می شود و عرض ذاتی می شود. می خواهیم ببینیم اگر شرائط دیگر داشته باشد می تواند عرض ذاتی باشد یا نه؟ خودش یا مقابلش از انسان جدا نمی شود. مقابل بصر، عدم بصر است ولی ما عدم بصر را می توانیم به عمی تبدیل کنیم یعنی بگوییم یا بصیر است یا عمی است مقابل بصیر، عمی است که عدم ملکه است امااگر مقابل، مناقض بود بصیر و لا بصیر است نمی توان آن را موجبه و مثبت کرد و به جای لا بصیر، عمی نمی آید. در جایی که عدم را می توان با عبارت وجودی و ثبوتی فهماند عدم ملکه می شود اما در جایی که نمی توان عدم را برداشت و به جای آن، ثبوت گذاشت مناقض می شود. مثلا در زوجیت و فردیت گفته می شود که زوجیت، ینقسم است و فردیت، لا ینقسم است که «ینقسم» و «لا ینقسم» با هم نفی و اثباتند و این نفی و اثبات، عدم و ملکه اند چون می توان به جای «ینقسم»، زوجیت قرار داد و به جای «لا ینقسم»، فردیت گذاشت پس هر دو قابل اند که ثبوتی جلوه داده شوند. انحناء و استقامت را هم اگر مضاد نگیرید همینطور است. استقامت به معنای امتداد داشتن است و انحنا به معنای امتداد نداشتن است. که داشتن و نداشتن را می توان به صورت ثبوتی معنا کرد ولی نقیض را نمی توان ثبوتی کرد.

ص: 269

ممکن است کسی بگوید بعضی نقیض ها را می توان ثبوتی کرد. لذا ما این مطلب را با عبارت دیگر بیان می کنیم و می گوییم: جایی که بتوان معدوله را قرار داد عدم و ملکه است. در جایی که می توان سلب را برداشت و به جای آن عدول قرار داد عدم و ملکه است اما جایی که نمی توان به جای آن عدول قرار داد مناقض است.

نکته: مراد از معدوله آن است که با اثباتی بیان شود یعنی تعبیر به عمی کند.

نکته: عدم و ملکه مصداقی از تناقض است ولی تناقض اعم از ملکه و عدم است در جاهایی تناقض است که ملکه و عدم نمی آید ولی هر جا ملکه و عدم برود تناقض می آید.

نکته: بیاض و سواد ذاتی نیستند چون وقتی بیاض را برداشتید لازم نیست که حتما سواد را بیاورید ممکن است که اصلا نه بیاض باشد نه سواد باشد.

سوال: عبارت مصنف در صفحه 131 سطر 11 آمده «لانها خاصه بذات الشی او جنس ذات الشی» و در ادامه آمده «فلا یخلو عنها ذات الشی او جنس ذاته» و در خط 17 آمده «و کانت لیست لغیر الموضوع او جنسه» هر جا لفظ «ذات» را بکار می برد لفظ «جنس» را هم بدنبالش می آورد سوال این است که از عبارت مصنف ایگونه فهمیده می شود که اگر عرضی برای جنس بود آن عرض، ذاتی نوع هم هست «یعنی عرض، ذاتی جنس است همین که ذاتی جنس است ذاتی ذاتِ شی یعنی ذاتی نوع هم هست» در حالی که این خراب است مثل ماشی که ذاتی حیوان است حیوان هم جنسِ انسان است پس ماشی ذاتی جنسِ انسان است ولی عرض ذاتی خود انسان نیست. یا مثالی که در جلسه قبل از مرحوم آقا علی حکیم زدیم که حرکت اختیاری، ذاتی حیوان است ولی ذاتی نوعش که انسان است نمی باشد.

ص: 270

جواب: مصنف نگفته هر چیزی که ذاتیِ جنس باشد ذاتی نوع هم هست. خودش در عبارت بعدی در صفحه 132 سطر 5 آمده «و اما اللوازم العرضیه التی لیست بهذه الصفه» یعنی لوازم عرضی که بر خود ذات وارد نمی شوند مثلا بر جنس وارد می شوند «فانها و ان کانت لازمه» و لو لازم انسان است مثل مشی که لازم انسان است اما «فهی خارجه عن ان تفید الموضوع اثرا من الآثار المطلوبه له و کیف و هی» ضمیر «هی» به لوازم عرضیه بر می گردد «اعم من تلک الآثار» اگر اعم است برای اخص ذاتی نیست. برای اعم که حیوان است ذاتی می باشد برای اخص که انسان است ذاتی نیست.

مصنف در این عبارت تصریح می کند به اینکه آن عرضی که برای جنس، عرض ذاتی است برای نوع، عرض ذاتی نیست چون از طریق جنس، می آید سپس در ادامه مصنف بیان می کند «فان اخذت من حیث هی مخصصهً بالموضوع صارت ذاتیه» یعنی اگر مشی را مقیّد به قیودی کنید که این مشی برای حیوان نباشد بلکه برای انسان باشد مثلا گفته شود مشی با پا و استقامت و شرائط دیگر که میمون و حیواناتی که با پا می توانند راه بروند را خارج کند تا مختص به انسان شود عرض ذاتی برای انسان می شود. همین مشی که به طور مطلق عرض ذاتی حیوان بود و برای انسان، عرض ذاتی نمی شد اگر تخصیص داده شود و از عمومیت بیفتد و به واسطه حیوان بر انسان عارض نشود بلکه به طور مستقیم بر انسان وارد شود عرض ذاتی می شود. خود مصنف با عبارت «فان اخذت ...» بیان می کنند. پس می توان آن کلی را تخصیص داد و ذاتی کرد.

ص: 271

در جایی که عرضی، هم بر ذات جنس وارد می شود هم بر ذات نوع وارد می شود در آنجا عرض هم ذاتی جنس است هم ذاتی نوع است ولی در جایی که عرض بر جنس وارد می شود و به توسط جنس می خواهد بر نوع وارد شود عرض ذاتی نوع نیست اگر چه عرض ذاتی جنس هست باید بررسی کرد که آیا این عرض بر ذات جنس وارد می شود و بر ذات نوع وارد می شود تا گفته شود عرض ذاتی هر دو است؟ اما اگر بر ذات جنس وارد می شود ولی نه بر ذات نوع وارد شود بلکه بر جنس نوع وارد می شود ذاتی نخواهد بود پس مراد مصنف که گفته «خاصه بذات الشیء او جنس ذات الشی» چیست؟ منظورش این است که اگر خاص به ذات شیء باشد عرض ذاتی ذات شیء است و اگر خاص به جنس شیء باشد عرض ذاتی جنس شیء است و نباید سرایت داد و گفت حال که عرض ذاتی جنس است پس عرض ذاتی نوع هم هست مصنف نمی خواهد این را بگوید.

پس یا باید گفته شود آن عرضِ ذاتی جنسِ مخصَّص، عرض نوع است یا همانطور که بنده «استاد» گفتم بیان شود که عرض ذاتیِ نوع همان عرض لازمِ نوع است و عرض ذاتی جنس عرض لازم جنس است اگر خواستید عرض ذاتی جنس را عرض ذاتی نوع قرار دهید باید تخصیص بزنید.

عبارت مرحوم صدرا که در یکی از حواشی کتاب برهان آمده این است که گاهی امر اخصی عارض می شود سپس آن امر اخص، معروضی را که عام است تخصیص می زند مثلا ناطق برای انسان ذاتی است اما برای حیوان، عرض می شود ولی عرضی است که اخص از حیوان است پس عرض، خاص می شود و معروض، عام می شود در اینجا وقتی عرض وارد شد معروض را تخصیص میزند و عرض لازم می شود. معروض اگر به همان حالت عام باقی بماند این عرض، عرض لازم نیست. حیوانِ مخصَّصِ به انسان، ناطق را لازم دارد نه حیوان مطلق را. و خود ناطق، حیوان را تخصیص می زند.

ص: 272

پس اگر عرض امری باشد که اخص از معروض است می تواند لازم معروض یا ذاتی معروض حساب شود زیرا که واسطه نخورده است بلکه معروض را خاص کرده و بر این معروضِ خاص وارد شده است اما یک وقت واسطه می خورد مثلا ضاحک بر حیوان حمل می شود ولی نمی تواند آن را تخصیص بزند بلکه حیوان خاص که انسان است واسطه می شود تا ضاحک را به حیوانِ عام برساند پس عارضی که اخص باشد با عارضی که لامرٍ اخص باشد فرق می کند. عارض اخص می تواند ذاتی باشد اما عارضِ لامرٍ اخص نمی تواند ذاتی باشد یعنی اگر عارض، واسطه داشت و آن و اسطه، اخص بود این عرض، ذاتی نیست. واسطه اگر اعم هم بود عرض، ذاتی نیست. پس اگر واسطه ای اعم یا اخص در میان باشد عرض ذاتی نیست فقط اگر واسطه، مساوی باشد عرض، ذاتی است. پس واسطه اعم و اخص، عرض را از ذاتی بودن در می آورد و عرض را عرض قریب می کند بله اگر خود عرض، اخص باشد و باعث اخص شدن معروض شود که واسطه نخورد بلکه خودش، معروض را مخصَّص کند و بر معروضِ مخصَّص وارد شود می تواند عرض، ذاتی باشد. پس فرق است بین عرضی که اخص باشد با عرضی که لامرٍ اخص باشد.

مصنف می گوید «این مطلب از مرحوم صدرا است ولی بیانِ مطلبِ ابن سینا است» اگر معروض که عام است و جنس می باشد عرض را در صورتی بپذیرد که «این عبارت را مرحوم صدرا خیلی بکار می برد و عبارت خیلی راهگشا و خوبی است» لازم می باشد که آن معروض را ابتدا نوع کرد تا عرض به آن داده شود این عرض، عرض غیر ذاتی می شود. اگر بخواهید ضحک را بر حیوان وارد کنید ابتدا باید حیوان را نوع انسان کنید تا عرض ضاحک بر آن حمل بشود ولی اگر عرضی، عارض بر یک کلّی شد و نخواست قبل از عروضش، آن کلی را نوع کند بلکه خود عروض او، نوع را کلی کرد مثل ناطق که عارض بر حیوان می شود نه اینکه حیوان قبل از عروض ناطق بخواهد نوع شود بعدا ناطق بخواهد بر آن عارض شود بلکه خود ناطق وارد می شود و او را می سازد. اما در ضاحک اینطور نیست. در ضاحک ابتدا باید حیوان، انسان بشود تا ضاحک بیاید چون ضاحک، فصل نیست ولی ناطق، فصل است. ناطق وقتی می آید نوع درست می کند اما ضاحک، نوع درست نمی کند بلکه قبل از اینکه بخواهد بیاید می گوید نوع را درست کن تا من بیایم.

ص: 273

پس اگر آن عام باید قبل از عروض این عرض، نوع بشود این عرض، عرض ذاتی نیست اما اگر با آمدن خود عرض، نوع بشود این عرض، عرض ذاتی هست پس ناطق، عرض ذاتی برای حیوان است ولی ضاحک برای انسان، عرض ذاتی نیست با اینکه هر دو به ظاهر مثل هم هستند. ضاحک، خاص است ناطق هم خاص است و هر دو عارض شدند بر حیوان که عام است از این جهت هیچ فرقی ندارند ولی در عین حال می گوییم ضاحک، عرض ذاتی برای حیوان نیست ولی ناطق عرض ذاتی برای حیوان است چون ضاحک، واسطه می خواهد اما ناطق، واسطه نمی خواهد به تعبیر دیگر، ضاحک می گوید من وقتی وارد می شوم که قبل از ورود من این حیوان را نوع کنید. ناطق می گوید من وارد می شوم لازم نیست آن را نوع کنید بلکه خودم آن را نوع می کنم. در جایی که عارض متوقف می شود بر اینکه معروض، نوعِ خاص شود این عارض برای جنس، عرض ذاتی نیست.

نکته: ضحک بالفعل اگر بخواهید عارض حیوان شود باید ابتدا حیوان را انسان کرد بعداً ضحک بالفعل عارض شود. در اینجا بین ضحک بالفعل و ضحک بالقوه فرقی نیست. ضحک بالفعل برای انسان ذاتی است اما برای حیوانی که انسان بشود ذاتی است و برای حیوانی که انسان نشود ذاتی نیست. بیان کردیم که در عرض ذاتی بودن، بین بالقوه و بالفعل فرقی نیست. چون بیان شد که چه قوه ی ضحک باشد چه فعلیت ضحک باشد هر دو عرض ذاتی انسان است اما نسبت به حیوان، هیچکدام عرض ذاتی نیستند.

ص: 274

اما ناطق وقتی می خواهد وارد شود می گوید خودم خاص می کنم پس عرض ذاتی می شود.

به عبارت مرحوم صدرا توجه کنید «قال صدرا فی الشواهد: کل ما یلحق الشیء لامر اخص» یعنی مثل ضاحک که عارض شی «یعنی حیوان» می شود به خاطر امر اخص «یعنی انسان» «و کان ذلک الشی» یعنی حیوان «مختصا فی لحوقه» در لحوق این عرض، مختص است «الی ان یصیر نوعا» به اینکه ابتدا باید نوع شود. ضاحک بر حیوان وارد می شود به شرطی که ابتدا حیوان، نوع شود «متهیّئ الاستعداد لقبوله» یعنی به خاطر قبول عرض، ابتدا باید نوع شود یعنی آماده پذیرش عرض شود و این عرض بعدا بیاید. «فلیس عرضیا ذاتیا بل عرضا غریبا علی ما هو مصرح به فی کتب الشیخ و غیره و ما اظهر لک» لفط «اظهر لک» صیغه تعجب است که به معنای اینکه چقدر برای تو روشن است «ان کنت فَطِنا ان لحوق الفصول لطبیعه الجنس» مراد لحوقِ فصول به طبیعت جنس است نه عوارض مثل لحوق ناطق به حیوان که خودش، حیوان را تخصیص می زند نه اینکه بگوید قبل از ورود من، حیوان تخصیص بخورد «کالاستقامه والانحناء لخط مثلا لیس مما یتوقف» بر اینکه آن جنس، نوع مخصوص باشد «بل التخصص انما یحصل له به» یعنی تخصص برای جنس به همین فصل حاصل می شود و لازم نیست قبلا جنس، تخصصی پیدا کند تا این عرض را قبول کند بلکه خود این عرض، بنفسه جنس را تخصیص می زند. «فهی مع کونها اخص من طبیعه الجنس، عرضا اولیا» یا «اعراضا اولیه» این چنین عوارضی با اینکه اخص از جنس و معروض است در عین حال اعراض اولی و ذاتی اند. «و من عدم التفطن بما ذکرنا استصحب علیهم الامر حتی حکموا بوقوع التدافع فی کلام الشیخ و غیره» یعنی گفتند شیخ تناقض گویی می کند. آن که می گوید «عرض ذاتی است» در یک موقع است و آن که می گوید «عرض ذاتی نیست» در یک موقع است. در هر دو می گوید اخصِ از معروض عرض است. اما در یک جا حکم می کند به اینکه ذاتی است و در یک جا حکم نمی کند که ذاتی نیست. فرق بین این دون را کسی نفهمیده لذا می گویند شیخ تناقض گفته است. «لما صرحوا بان اللاحق لشیء لامر اخص اذا کان ذلک الشی محتاجا فی لحوق هذا العرض به الی ان یصیر نوعاً لیس عرضا ذاتیا بل عرضا غریبا» مراد از «هذا العرض به الی ان یصیر نوعاً لیس عرضا ذاتیا بل عرضا غریبا» حیوان است

ص: 275

این گروهی که تناقض را به کلام شیخ نسبت دادند متوجه نشدند که بین عارض اخص وعارض لامرٍ أخص فرق است. عارض اخص می تواند ذاتی باشد ولی عارض لامر اخص نمی تواند ذاتی باشد.

نکته: مطلب دیگری است که بنده از اساس الاقتباس ص 383 نوشتم عین عبارتهای آقا علی حکیم در اساس الاقتباس است و آقا علی حکیم متاخر از خواجه است ظاهراً عین عبارتهای اساس الاقتباس را ترجمه عربی کرده است. و عجیب است که هیچ کم و زیادی ندارد حتی تعبیر به «لِامثال» درکلام آقا علی حکیم بود در کلام مرحوم خواجه کلمه «امثال» است. مرحوم خواجه در اساس الاقتباس می فرماید: «معلوم شد که ذاتی عام تر از موضوع تواند بود مانند هشت، زوج را» هشت، معروض زوج است و زوج، عرض و اعم است چون در غیر 8 هم هست پس ذاتی می تواند اعم از موضوع باشد. «و خاص تر مانند زوج عدد را» یعنی عارض می تواند اخص از موضوع باشد همین که الان مرحوم صدرا فرمود مانند زوج که عارض بر عدد شود. زوج، اخص از عدد است زیرا عدد می تواند زوج باشد و می تواند فرد باشد. این خاص، با اینکه اخص است ولی ذاتی است مثل ناطق که بر حیوان عارض می شود و مانند انحنا که بر خط عارض می شود «و مساوی مانند ضاحک، انسان را» یعنی عرض نسبت به معروض سه حالت دارد عرض ممکن است اعم از موضوع باشد مثل اینکه زوج، اعم از 8 است و عرض می تواند اخص از موضوع باشد مثل اینکه زوج، اخص از عدد است و عرض می تواند مساوی با موضوع باشد مثل ضاحک که مساوی با انسان است. «همچنین باشد که یک چیز ذاتی بود هم جنس را هم نوعش را مانند زوج، عدد را و 8 را» تمام حرف ابن سینا همین عبارتی است که مرحوم خواجه فرموده است. یعنی یک شیء هم ذاتی جنس است هم ذاتی نوع است. ابن سینا هم همین را می گوید ولی اینکه ذاتی نوع است از طریق جنس نیست تا واسطه ای اعم پیدا کند چون اگر واسطه اعم پیدا کند ذاتی نوع نیست. لذا اگر ذاتی نوع است به خاطر این است که ذاتی نوع است نه اینکه از جنس گرفته شده باشد. در این مثال که فرمود «مانند زوج، عدد را و 8 را» عدد 8 نوع است و خود عدد، جنس است در اینجا مرحوم خواجه می فرماید زوج هم عرض ذاتی برای عدد می باشد که جنس است هم عرض ذاتی برای 8 می باشد که نوع است. یعنی در جایی هست که هم عرض ذاتی نوع و هم عرض ذاتی جنس است ابن سینا هم همین را می گوید که در یک جاهایی عرض ذاتی برای نوع است و در یک جاهایی عرض ذاتی برای جنس است و در یک جاهایی عرض ذاتی برای جنس و نوع هر دو است.

ص: 276

اگر عرض، براي جنس بود آيا آن عرض، ذاتي نوع هم است؟/ بيان معناي عرض ذاتي/ فصل2/ مقاله2/ برهان شفا 93/08/27

موضوع: اگر عرض، برای جنس بود آیا آن عرض، ذاتی نوع هم است؟/ بیان معنای عرض ذاتی/ فصل2/ مقاله2/ برهان شفا.

«و لو کان الموضوع یخلو عنها لا الی مقابل مثلها بل الی سلب فقط لکان ذات الموضوع لا یقتضیها فی المقارنه و لا فی التقوم بها »(1)

مرحوم خواجه در شرح اشارات در جایی که عرض ذاتی را توضیح می دهد آن را به دو قسم تقسیم می کند:

1 _ عرضِ ذاتی که بلا واسطه عارض می شود مثل تعجب.

2 _ عرض ذاتی که با واسطه عارض می شود اما نه با واسطه اعم بلکه با واسطه عارض می شود مثل ضحک. در مورد تعجب می گوید عرض ذاتی اولی است ولی در مورد ضحک می گوید عرض ذاتی است و قید «اولی» را نمی آورد. قید «اولی» برای جایی می آورند که عرض ذاتی باشد و بدون واسطه، عارض شود. در جایی که عرض ذاتی باشد و با واسطه وارد شود اما نه با واسطه اعم «چون اگر واسطه ی اعم بیاید عرض ذاتی نیست بلکه عرض غریب است. در جایی که واسطه هست ولی شرایط ذاتیت فراهم است، می گوید عرض ذاتی است ولی قید «اولی» را نمی آورد.

نکته: اساس الاقتباس، قویترین کتاب منطقی است.

ص: 277


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،. س131، س20، ط ذوی القربی.

ما عبارت اساس الاقتباس را می خواندیم که مقداری از آن در جلسه قبل خوانده نشد و در این جلسه خوانده می شود. مرحوم خواجه فرمود «باشد که یک چیز، ذاتی بود هم جنس را و هم نوعش را مانند زوج، عدد را و هشت را» زوج هم ذاتی برای 8 می باشد که نوع است هم ذاتی برای عدد است که جنس می باشد یعنی هم عدد را می توان متصف به «زوج» کرد هم 8 را می توان متصف به «زوج» کرد. هم جنس که عدد است متصف می شود هم نوع که عدد است متصف می شود. در اینجا عرض ذاتی برای هر دو وجود دارد.

فرقی بین ماشی و زوج وجود دارد. ماشی، هم برای حیوان ثابت است که جنس می باشد هم برای انسان که نوع است اما زوج، هم برای عدد حاصل است که جنس می باشد هم برای 8 که نوع است. هر دو مثل هم هستند چگونه می توان تفاوت گذاشت چرا ماشی را ذاتی انسان نمی گیرد ولی زوجیت را ذاتی 8 می گیرید.

نکته: زوجیت منوع 8 نیست بلکه عارضِ بعد از نوعیت 8 است 8 خودش نوع است و در الهیات شفا بیان شده که هر عددی نوع مستقل است اینطور نیست که شما اگر بخواهید با زوجیت یا با قرار گرفتن فلان مرتبه نوعیت را به آن بدهید خود عدد 8 یک نوع مستقل دارد که زوجیت عرضی برای آن است و منوّع آن نیست. زوجیت ممکن است منوّع عدد باشد چون عدد، جنس است ولی منوّع 8 نیست بلکه نوعیت 8 تمام شده و زوجیت بر آن عارض شده است زوجیت بر نوع 8 حمل می شود ولی بر نوع 7 حمل نمی شود. بعضی نوع ها فلان عرض را می گیرند و بعضی نوع ها فلان عرض را نمی گیرند مثلا در فلان حیوان هم همینطور است که بعضی نوع ها مثل انسان، کتابت را می گیرند و بعضی نمی گیرند.

ص: 278

بله زوجیت، منوع عدد است ولی وقتی نوع را ساخت زوج را می سازد که یک مصداقش 8 است اما عدد 8 را نمی سازد و برای ساختن عدد 8 باید فعالیت دیگری کرد. مثلا قرار گرفتنش در این ترتیب که بین 7 و 9 باشد فصلِ عدد 8 می شود. اما زوجیت را نمی توان فصل 8 حساب کرد. ولی وقتی ناطق به حیوان ضمیمه شد انسان را می سازد.

بحث ما این بود که یک شیء هم عرض ذاتی برای جنس باشد هم عرض ذاتی برای نوع باشد الان مثال زوجیت زدیم که « البته نمی خواهیم آن را منوّع کنیم» هم عرض ذاتی برای عدد است هم عرض ذاتی برای 8 است که نوعی از عدد است. اما چگونه عدد 8 درست شد و چگونه این زوج وقتی عرض برای عدد که جنس می باشد قرار گرفت و نوع را ساخت مورد بحث ما نیست. فقط منظور ما این است که بگوییم این عرض ذاتی هم عرض ذاتی جنس است هم عرض ذاتی نوع است. یعنی هم برای عدد است و هم برای 8 است سپس اشکالی متوجه به این مطلب می شود که در ادامه بیان می شود.

پس عبارت مرحوم خواجه این بود «باشد که یک چیز ذاتی بود هم جنس را و هم نوعش را مانند زوج، عدد را و هشت را» و در ادامه می فرماید «و باشد که نوع، ذاتی نوع بود و جنس، ذاتی جنس» عرضِ ذاتی خودش نوع و جنس دارد معروض هم نوع و جنس دارد جنسی که برای عرض ذاتی است جنس معروض می شود و نوعی که عبارت از عرض ذاتی است عارض بر نوع می شود. یعنی عرض ذاتی که جنس باشد عارض جنس می شود و عرض ذاتی که نوع باشد عارض نوع می شود. مثلا عدد و کمّ را ملاحظه کنید عدد، نوع است و کمّ، جنس است چون می تواند متصل و منفصل باشد و کم متصل می تواند قار و غیر قار باشد این انواع در کمّ هست که یکی از انواعش منفصل است که همان عدد است پس کمّ، جنس است و عدد، نوع است. حال عرض را ملاحظه کنید. یک عرض به نام «منقسم» داریم و یک عرض به نام «زوج» داریم. هم منقسم و هم زوج عارض می شود. منقسم جنس برای زوج است چون زوج را تعریف به «منقسم بمتساویین» می کنیم. منقسم، اعم از منقسم بمتساویین است. زوج، منقسم به متساویین است ولی منقسم، عام است که هم منقسم بمتساویین را شامل می شود هم منقسم به غیر متساویین را شامل می شود مثلا 7 را قسمت به 4 و 3 می کنید که عدد 7 منقسم شد ولی منقسم به متساویین نشد. منقسم بمتساویین همان زوج است پس منقسم بمتساویین که زوج است نوع می باشد و منقسم، جنس است. بنابراین در معروض، کمّ را داریم که جنس است و عدد را داریم که نوع است. در عارض، منقسم را داریم که جنس است و زوج را داریم که نوع است. در عارض جنسش بر جنسی که معروض است عارض می شود در عارض، نوعش بر نوعی که معروض است عارض می شود مثلا منقسم عارض بر کمّ می شود منقسم، جنس بود که عارض شد برای کمّ که جنس است و زوجیت که نوع بود عارض بر عدد که نوع بود شد پس در عارض، جنس و نوع درست شد در معروض هم جنس و نوع درست شد. جنسی را که عارض بود بر جنسی که معروض هم جنس و نوع درست شد. جنسی را که عارض بود بر جنسی که معروض بود وارد کردیم. نوعی را که عارض بود بر نوعی که معروض بود وارد کردیم لذا مرحوم خواجه فرمود «و باشد که نوع، ذاتیِ نوع بود و جنس، ذاتیِ جنس مانند زوج، عدد را و منقسم که جنس اوست کمّ را» سپس مرحوم خواجه می فرماید «و همه اجناس و انواع را از نوع اخیر تا جنس عالی، ذاتی تواند بود» یعنی از انسان تا جوهر، همه آنها می توانند ذاتی «یعنی عرض ذاتی» داشته باشند «چنانکه ضاحک انسان را و موجودِ نه در موضوع، جوهر را» مراد از «موجود نه در موضوع» تعریف جوهر است و تعریف رسمی است و در تعریف رسمی از عرض استفاده می کنند نه از ذاتی. پس «موجود نه در موضوع» عارض جوهر می شود و ضاحک هم عارض انسان می شود. «و همچنین امور عامه را که غیر اجناس باشد هم ذاتی بود مانند کثرت و وحدت، وجود را» وجود از امور عامه است ولی جنس نیست چون ماهیت، نیست. با اینکه جنس نیست ولی عرض ذاتی دارد زیرا وحدت و کثرت، عرض ذاتی وجودند.

ص: 279

پس معلوم شد که ما، هم برای جنس، عرض ذاتی داریم هم برای نوع عرض ذاتی داریم. حال سوال را دوباره تکرار می کنیم و جواب می دهیم.

سوال: مصنف و دیگران گفتند که عرض ذاتی یا برای ذات شی است یا برای جنس شیء است این عبارت نشان می دهد که اگر چیزی عرض ذاتی برای جنس شیئی شد عرض ذاتی برای خود شیء هم هست در حالی که ما وقتی وارد مثال می شویم در مثال می بینیم ماشی را عرض ذاتی حیوان گرفتند و حیوان هم جنس انسان است این عرضِ ذاتیِ جنس باید عرض ذاتی نوع هم باشد پس ماشی که عرض ذاتی برای حیوان است باید عرض ذاتی برای انسان هم باشد در حالی که خودشان گفتند چون در اینجا عرض با واسطه عام برای انسان ثابت می شود عرض ذاتی نیست. پس از یک طرف گفتند چون واسطه، واسطه ی عام است عرض ذاتی نیست از یک طرف گفتند اگر عرضی، عرض ذاتی جنس باشد عرض ذاتی نوع هم هست. این دو مطلب چگونه با هم جمع می شوند.

جواب: برای این عبارت که می گوید «اگر عرضی، عرض ذات شیء شد عرض ذاتی است و اگر عرض جنس هم شد عرض ذاتی است» دو بیان می توانیم داشته باشیم.

1 _ عرضی که برای ذات شیء است عرض ذاتی ذات شیء است همانطور که مرحوم خواجه فرمود عرض ذاتی نوع، عرض ذاتی نوع است و عرض ذاتی که ذاتی جنس است عرض ذاتی جنس است یعنی هم برای نوع، عرض ذاتی داریم هم برای جنس عرض ذاتی داریم بدون اینکه عرض ذاتی این را برای آن بگذاریم. نه عرض ذاتی نوع را برای جنس می گذاریم که واسطه ی اخص بخورد نه عرض ذاتی جنس را برای نوع می گذاریم که واسطه ی اعم بخورد فقط عرض ذاتی جنس را برای جنس می گذاریم و عرض ذاتی نوع را برای نوع می گذاریم.

ص: 280

این بیان خیلی برای ما فایده ندارد. چون اگر گفته شود «هر شیئی عرض ذاتی دارد» روشن است زیرا هر شیئی عرض ذاتی برای خودش دارد یعنی جنس، عرض ذاتی برای خودش دارد نوع هم عرض ذاتی برای خودش دارد.

شاید مصنف در عبارت خودش به این مطلب توجه نکرده باشد چون خیلی بعید است که گفته شود عرض ذاتی برای ذات شیء است و یک عرض ذاتی هم داریم که برای جنس شیء است و یک عرض ذاتی هم داریم که برای عوارض شیء است.

2 _ عرض ذات از طریق جنس بر نوع حمل شود ولی خود عرض ذاتی که بر نوع وارد شده شرائط عرض ذاتی بودن را داشته باشد درست است که عرض ذاتی، ذاتی جنس است ولی این عرض برای نوع هم لیاقت ذاتی بودن را داشته باشد مثل مثالی که مرحوم خواجه زد که زوجیت برای عدد و برای 8 می آید اما آیا زوجیتِ 8 از ناحیه عدد آمده یا مستقیم بر خود 8 وارد است؟ زوج یعنی منقسم بمتساویین است و 8 منقسم به متساویین است و لازم نیست در تحت عدد داخل کنید و از طریق عدد، منقسم به متساویین را برای آن بیاورید. خود 8 نوعی است که «منقسم به متساویین» را که همان زوج است ذاتا قبول می کند ولو از طریق عدد هم می توان زوجیت را به آن بدهید و بگویید عدد زوج انواعی دارد که یک نوعش 8 است می توان زوجیت را که عرض جنس است برای نوعی آورد ولی نوع خودش باید این عرض را وقتی قبول کرد شرایط ذاتیت عرض را داشته باشد یعنی باید بتواند در تعریف آن عرض اخذ شود. گفتیم محمول ذاتی بر دو قسم است یکی آن که محمول، مقوّم موضوع باشد در اینجا گفته می شود ذاتی موضوع است و در تعریف موضوع اخذ می شود یکی اینکه عرض ذاتی موضوع باشد که در این صورت موضوع را در تعریف محمول اخذ می کنیم.

ص: 281

ما می توانیم در تعریف زوج، 8 را اخذ کنیم. عدد را هم می تو انیم اخذ کنیم یعنی زوجی که بر عدد وارد شده. آن زوجی که بر عدد وارد می شود وقتی می خواهیم آن را تعریف کنیم عدد در تعریفش اخذ می کنیم اما زوجی که بر 8 وارد می شود وقتی می خواهیم آن را تعریف کنیم عدد 8 را در تعریفش اخذ می کنیم پس هر دو عرض ذاتی خصوصیت عرض ذاتی بودن را دارند و لازم نیست زوجیت عدد را برای نوع بیاورید.

اما در ماشی که از طریق حیوان می خواهد بر انسان وارد شود مستقیم بر انسان وارد نمی شود بلکه واسطه عام می خورد مگر اینکه مشی را که عرض ذاتی انسان شده تخصص بدهید وقتی تخصص دادید انسان در تعریفش اخذ می شود و آن مشی هم عرضی ذاتی انسان می شود. جلسه قبل گفتیم انسان با این شرائط که مستوی القامه راه می رود ماشی است یعنی خصوصیاتی به مشی اضافه کنید و مشی را تخصص بدهید که عرض ذاتی انسان شود که در این صورت از طریق حیوان نمی آید. اگر آن مشی که می خواهد از طریق حیوان بر انسان حمل شود، ذاتی انسان نیست چون عام می شود همانطور که اگر حیوان را ضاحک گرفتید ولی از طریق انسان بودن ضاحک گرفتید ضاحک، عرض ذاتی حیوان نمی شود اما اگر ابتدا حیوان را تخصص دادید به طوری که انسان شد سپس ضاحک را بر آن وارد کردید عرض ذاتی می شود. در صورتی که جنس را متخصص کنید یا عرض ذاتی را متخصص کنید می توان از عرض ذاتی جنس، عرض ذاتی نوع را بدست بیاورید. اگر این کار را نکنید عرض ذاتی جنس، عرض ذاتی نوع نیست زیرا واسطه ی اعم می خورد.

ص: 282

نکته: مرحوم صدرا می فرماید ابتدا باید این جنس را نوع کرد بعداً عارض را بر آن عارض کنید در اینجا عرض، عرض ذاتی نیست اما اگر می بینید لازم نیست که این جنس را نوع کنید خود بخود عرض بر آن وارد می شود در اینجا می توان گفت عرض ذاتی هست یعنی باید در عارض و معروض تصرفی کرد تا بتوان عرض را ذاتی کرد اینچنین عرضی، ذاتی نیست. اما اگر قبلا تصرف در آن شده و الان می خواهد وارد شود ذاتی هست ما در عدد 8 می گوییم از ابتدا نوع شده و زوجِ مخصوص خودش را گرفته و زوجی که بر او حمل می شود زوجی نیست که بر عدد حمل می شود. بلکه زوج مخصوص خودش است که در غیر خودش یافت نمی شود و واسطه هم نمی خواهد اما زوجی که بر عدد حمل می شود زوج مربوط به عدد است آن وقت در تعریف زوجی که بر 8 حمل می شود 8 را اخذ می کنید اما در تعریف زوجی که بر عدد حمل می شود عدد را اخذ می کنید.

نکته: عددِ زوج که عدد است نوع برای عدد است ولی خود زوج، نوع نیست بلکه صفت است. یکبار مراد شما از زوج، آن عددی است که این صفت را دارد آن، نوع برای عدد است ولی زوج بما اینکه این صفت است. اما زوج بما اینکه عدد است نوع برای عدد نیست بلکه عرض ذاتی برای عدد است. زیرا نوع، عرض جنس نیست بلکه مصداق جنس است بله فصل، عرض جنس است. ما زوج را بما اینکه وصف زوج است نوع عدد حساب نمی کنیم بلکه وصف عدد و عارض بر عدد حساب می کنیم بله زوج به معنای آن عدد که زوج است مثل 8 و 12 و ... نوع عدد می گیریم.

ص: 283

زوج دو معنا دارد: یکی آن صفت است و یکی آن ذاتی است که این صفت را گرفته است مثل عالِم که گاهی بر علم، اطلاق عالم می کنیم گاهی بر این ذات اطلاق عالم می کنیم.

بيان اينکه گاهي عرض به توسط امر اعم بر 93/09/02

موضوع: 1 _ بیان اینکه گاهی عرض به توسط امر اعم بر شی حمل می شود می بینیم عرض ذاتی به حساب می آید 2 _ بیان کلام علامه طباطبایی در عرض ذاتی 3 _ اعراضی که موضوع را خالی می کنند و به جای خودشان مقابلی قرار نمی دهند عرض ذاتی نیستند/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و لو کان الموضوع یخلو عنها لا ای مقابل مثلها بل الی سلب فقط لکان ذات الموضوع لا یقتضیها فی المقارنه و لا فی التقوم بها»(1)

بحث ما در تبیین عرض ذاتی بود که به خاطر پیش آمدن بعضی شبهات ناچار شدیم وارد مباحثی خارج از متن کتاب بشویم. مباحث را مطرح کردیم فقط دو بحث باقی ماند که به طور خلاصه بیان می کنیم.

بحث اول: اگر عرضی به توسط امر اعم، عارض بر شیئی بشود آن عرض اگر چه برای امر اعم ذاتی باشد ولی برای آن شی، ذاتی نیست بلکه عرض غریب است.

سوال: در بعضی موارد می بینیم که گاهی عرض به توسط امر اعم بر شیء حمل می شود می بینیم عرض ذاتی به حساب می آید به عبارت بهتر، عرض برای جنس است و به توسط جنس بر نوع حمل می شود با وجود این ما می بینیم که این عرض را همانطور که ذاتی برای جنس می گیرند ذاتی برای نوع هم می گیرند یا خود شما گاهی از اوقات عرض جنس را برای نوع عرض غریب به حساب می آورید و بعضی اوقات هم عرض ذاتی به حساب می آورید مثلا می گویید ماشی که به توسط حیوان برای انسان ثابت می شود برای انسان عرض غریب است ولی مساوات که به واسطه ی کمّ بر عدد عارض می شود همانطور که برای کمّ عرض ذاتی است برای نوعش یعنی عدد هم عرض ذاتی است. چه فرقی بین ماشی و مساوات است. هر دو بر نوع به توسط جنس وارد می شوند چرا یکی را که ماشی است عرض غریب برای نوع قرار می دهد و یکی را که مساوات است عرض ذاتی برای نوع قرار می دهید. ما با چه معیاری تشخیص دهیم که فلان عرض، ذاتی است که و فلان عرض، غریب است با اینکه هر دو نسبت به نوع واسطه اعم دارند.

ص: 284


1- (1)الشفاء،ابن سینا،ج9،ص131،س20،ط ذوی القربی.

جواب: جواب این سوال داده شد و مثل اینکه هنوز جواب، مبهم است لذا دوباره توضیح می دهیم.

بیان جواب: کمّ، عرضی به نام مساوات دارد و این مساوات، عرض ذاتی برای این کمّ است تمام قیود عرض ذاتی در آن هست هم اختصاص به کمّ دارد و از کمّ بیرون نمی رود هم لازم کمّ است حال یا خودش یا مقابلش. یعنی هم اختصاص به کمّ دارد و هم کمّ را خالی نمی کند یعنی کم از آن یا مقابلش خالی نمی باشد. این، شرط عرض ذاتی بود زیرا شرط عرض ذاتی این بود که در جای دیگر یافت نشود. مساوات در غیر کمّ یافت نمی شود در جایی هم که در غیر کمّ است تا کمّ وجود وجود پیدا نکند مساوات نیست. جسمی با جسمی غیر کمّ است ولی چون ذوالکمّ است مساوات در آن می آید. خود کمّ، مساوات دارد و جایی هم که کمّ می آید مساوات را هم می آورد اما اگر در جایی مثل مجردات اصلا کمّ نیامد مساوات هم نمی آید. پس مساوات عرضی است که در کمّ حاصل می شود و در غیر کمّ نیست.

کمّ از مساوات یا زیاده یا نقیصه خالی نیست. یعنی کمّ وقتی با کمّ دیگر سنجیده می شود یا مساوی است یا ناقص است یا زائد است پس تمام شرائط عرض ذاتی در مساوات هست بنابراین مساوات، عرض ذاتی برای کمّ می شود همین مساوات را ما در عدد می آوریم و ادعا می کنیم که برای عدد هم عرض ذاتی است. الان می خواهیم این را بررسی کنیم که قبول داریم مساوات عرض ذاتی کمّ است ولی آیا مساوات، عرض ذاتی عدد است؟

ص: 285

مساوات یعنی تساوی دو مقدارِ قارّ یا تساوی دو مقدار غیر قارّ یا تساوی دو عدد. که تساوی همه اینها را شامل می شود. آیا تساوی دو مقدار قار یا غیر قار را می توان بر عدد حمل کرد یا خیر؟ تساوی دو مسافت و دو زمان را آیا می توان بر عدد حمل کرد یا خیر؟ گفته می شود که نمی توان حمل کرد زیرا اصلا سازگار نیست. تساوی مطلق را هم نمی توان بر عدد حمل کرد. تساوی عدد را بر عدد می توان حمل کرد و می توان گفت که این عدد با آن عدد مساوی است یعنی در عدد بودن مساوی اند نه در مقدار و زمان و حرکت.

اگر تساوی عام را بر عدد حمل کنید از باب اینکه بخشی از تساوی عام برای عدد هست حمل می شود نه اینکه همه تساوی ها را بر عدد درست کنید مسلماً همه تساوی ها را برای عدد درست نمی کند. فقط تساوی عددی را درست می کند. تساوی عددی برای عدد عرض ذاتی می شود ولی تساوی که از ناحیه امر اعم آمده و برای کمّ است شامل تساوی عددی و مقداری و زمانی می شود عرض ذاتی برای عدد نیست.

در حیوان هم همینطور است. حیوان را شما می گویید عرضی به نام ماشی دارد. این ماشی برای حیوان، ذاتی شد اما برای انسان کدام ماشی، ذاتی است؟ آیا مراد ماشیِ چهار دست و پا است؟ می گوییم راه رفتن چهار دست و پا ربطی به انسان ندارد. راه رفتن مطلق هم همینطور است که ربطی به انسان ندارد. راه رفتن خاص است که برای انسان عرض ذاتی است شما اگر آن عرضی را که عرض ذاتی جنس است به همان عمومیتش باقی بگذارید عرض ذاتی نوع نیست بلکه با واسطه اعم برای نوع حاصل می شود و عرض غریب می شود. حتما باید آن عرض ذاتی که برای جنس است را تخصیص بزنید تا برای نوع شود و وقتی برای نوع شد عرض ذاتی نوع می شود. مساوات عددی عرض ذاتی برای عدد است. مشی کذائی عرض ذاتی برای انسان است مطلق مشی عرض ذاتی نیست همانطور که مطلق مساوات هم عرض ذاتی برای عدد نیست. حتی در خط هم همینطور است که مطلق مساوات عرض ذاتی نیست. مساواتِ خطی، عرض ذاتی برای خط است همانطور که مساوات عددی عرض ذاتی برای عدد است.

ص: 286

تا اینجا معلوم شد که هیچ جا نقض نداریم همه جا همینطور است اگر عرض ذاتی جنس را ملاحظه کنید و بدون تخصیص بخواهید به نوع نسبت دهید عرض غریب می شود اما بعد از تخصیص، عرض ذاتی می شود. زیرا بعد از تخصیص، تمام شرایط عرض ذاتی را دارد و بعد از تخصیص نمی توان به جنس نسبت داد زیرا بعد از تخصیص، برای نوع است. آن که برای جنس بود را می توان به نوع نسبت داد ولی توقع نداشته باشید که عرض ذاتی باشد آن، عرض غریب است. نسبت دادن «ما للجنس» به نوع اشکالی ندارد ولی عرض ذاتی نیست. مصنف این مطلب را بعداً بیان می کند.

سوال: چرا مصنف تعبیر به «لذاته او لجنسه» کرد؟ الان معلوم شد که جنس دخالت نداشت. آنچه که دخالت داشت ذات بود همانطور که چند بار خود مصنف بیان کرد که عرض ذاتی آن است که لذات الشی و لما هو هو عارض شود. اگر اینطور است چرا جنس را در بعضی جاها اضافه کردید؟

جواب: چون جنس هم می تواند برای نوع، عرض ذاتی باشد اما بعد از تخصیص ولی اگر چیزی عرض ذاتی برای غیر جنس شد یعنی برای شیء بیگانه شد هر کاری در مورد آن بکنید عرض ذاتی نمی شود.

ولی عرض ذاتی جنس را با تخصیص می توانید عرض ذاتی نوع کنید اما عرض ذاتی غیر جنس را که اصلا ربطی به جنس ندارد نمی توان عرض ذاتی نوع کرد. پس حتما باید عرض خود شیء باشد یا اگر عرض جنسش است تخصیص بخورد در اینصورت عرض ذاتی است.

ص: 287

اشکال: شخصی می گوید ما زوجیت را هم بر عدد حمل می کنیم هم بر 8 حمل می کنیم و مدعی هستیم که هم برای عدد عرض ذاتی است هم برای 8 عرض ذاتی است. بیانی که بنده «استاد» کردم این بود که تخصیص نخورده ی زوجیت را بر عدد حمل کنید ولی تخصیص خورده اش را بر 8 حمل کنید. این دو حرف با هم نمی سازد.

جواب: «زوجیت» به طور مطلق به معنای «انقسام الی متساویین» است و «زوج» یعنی «منقسم الی متساویین». آیا می توان انقسام الی المتساویین را بر 8 حمل کرد؟ یا انقسام به 4 و 4 که متساوی است بر 8 حمل کرد؟ شکی نیست که مطلقِ انقسام به متساویین را بر 8 حمل نمی کنید یا انقسام به مستاویینی که متساویات آن عبارت باشد از 10 و 10 بر 8 حمل نمی شود اما بر 20 حمل می شود. پس زوجیت 8 با زوجیت 20 فرق می کند و لو مفهوم کلی انقسام بمتساویین در هر دو هست ولی 8 انقسام به متساویینی است که 4 و 4 باشد و 20 انقسام به متساویینی است که 10 و 10 باشد. پس در عدد و زوجیت و 8 همان حرفی را می گوییم که در ماشی گفتیم شما در عدد از قید «4 و 4» صرف نظر کردید و «انقسام بمتساویین» را دیدید در حالی که در 8 باید انقسام بمتساویینی که 4 و 4 است لحاظ شود نه انقسام به متساویین مطلق را لحاظ کنید اگر انقسام به متساویین مطلق را لحاظ کنید مثل این است که مشی مطلق را در مورد انسان لحاظ کردید در اینصورت عرض عام می شود و عرض خاص نمی شود.

ص: 288

بله مطلق انقسام بمتساویین را به عنوان عرض عام می توان حمل کرد ولی به عنوان عرف خاص نمی توان حمل کرد.

نکته: ما قبول داریم عرض ذاتی جنس، عرض ذاتی نوع است ولی باید تصرفی در آن کرد. با آن قید عمومیتی که عرض ذاتی جنس، بود عرض ذاتی نوع نیست. خود مصنف در یک جا می گوید عرض جنس، عرض ذاتی است و یک جا می گوید عرض ذاتی آن است که «لما هو هو» بیاید. خود این دو عبارت با هم نمی سازد مگر اینکه به همین صورت با هم جمع کنید. مصنف در جایی که می گوید عرض ذاتی برای جنس باشد در صورتی می تواند برای ذات باشد که قید بخورد. در جاهایی هم هست که اگر قید بزنید کارآیی ندارد در اینصورت عرض ذاتی نیست.

مصنف می گوید عرض ذاتی یا عرض خود شیء است که بدون تصرف در آن، عرض خود شیء است یا عرض جنس است که بعد از تصرف در آن، عرض خود شیء است ولی یک عرضی دارید که هر چقدر تصرف در آن بکنید عرض ذاتی نیست پس لفظ «لجنسه» آن عرض را خارج می کند نه اینکه عرض ذاتی جنس را داخل کند. عرض ذاتی جنس به طور مستقیم عرض ذاتی نوع را نمی گیرد مگر بعد از تصرف، ولی عرض ذاتی شیء دیگری را که نه خود این نوع است و نه جنس این نوع است عرض ذاتی را اصلا عرض ذاتی نوع نمی گیرد چون با تصرف هم نمی تواند عرض ذاتی باشد.

ص: 289

بحث دوم: بیان کرده بودیم که مرحوم علامه طباطبایی در عرض ذاتی یک بحثی دارند که به بنده گفتند آن را مطرح کنم با این بیانی که در مورد عرض ذاتی کردیم تقریبا می توان حرف مرحوم علامه طباطبایی را بهتر فهمید. می دانید که محمول قضیه حملیه گاهی یک چیز بیشتر نیست مثلا «الوجود اصیل» که یک محمول بیشتر نیست اما گاهی دو چیز است که با «اما» به هم عطف گرفته می شود مثلا «الوجود اما واجب و اما ممکن». قضیه حملیه اول را قضیه حملیه می گوییم و هیچ قیدی نمی آوریم اما دومی که در محمولش لفظ «اما» آمده می گوییم حملیه ی مردّه المحمول است تعبیر به منفصله نمی کنیم. این قضیه، حملیه است ومنفصله نیست یعنی این محمول مردد را بر این موضوع حمل می کنید نه اینکه انفصال ایجاد کنید بله در خود محمول، انفصال ایجاد می کنید ولی همین محمولی که منفصل و تردید است حمل بر موضوع می کنید که این قضیه، حملیه مرده المحمول می شود. در قضیه حملیه ای که معمولی باشد ایشان می گوید محمول اگر شرایط عرض ذاتی بودن دارد را عرض ذاتی موضوع قرار بده ولی در صورتی که قضیه حملیه، مرده المحمول باشد این محمول را عرض ذاتی قرار بدهید نه اینکه یک قسم آن را عرض ذاتی قرار بدهید. یعنی بگویید عرض ذاتی وجود، «اما واجب و اما ممکن» است نه «واجبِ» تنها و نه «ممکنِ» تنها عرض ذاتی است یعنی یکی از این دو خاص را عرض ذاتی موضوع قرار ندهید آن مردّد و مجموعه را عرض ذاتی قرار بدهید. در این صورت محمول با موضوع مساوی می شود اگر فقط واجب را عرض ذاتی برای وجود قرار دهید این محمول، اخص می شود و اخص نمی تواند عرض ذاتی باشد. ممکن را هم اگر عرض ذاتی قرار بدهید همینطور است که نمی تواند عرض ذاتی باشد چون اخص از موضوع می شود باید عرض ذاتی با موضوعش مساوی باشد. نظر مرحوم علامه طباطبایی این است که عرض ذاتی باید با موضوعش مساوی باشد. نمی تواند اخص از موضوع باشد همانطور که نمی تواند اعم باشد. اعم بودن را همه قبول دارند و الا عرض عام می شود و عرض ذاتی نیست. ایشان می گوید اخص هم باید نباشد یعنی در قضیه «الوجود اما واجب و اما ممکن» می گوید مجموع «اما واجب و اما ممکن» را عرض ذاتی قرار بده که مساوی با موضوع است. یکی از این دو را نمی توان عرض ذاتی قرار داد چون اخص از موضوع می شود و اخص نمی تواند عرض ذاتی باشد.

ص: 290

ابن سینا اخص را عرض ذاتی قرار می دهد الان توجه کردید در همین مباحثی که خوانده شد گفت جایی که محمول، عرض ذاتی است باید موضوع را خالی نکند یا مطلقا خالی نکند یا خودش یا مقابلش خالی نکند و گفت انحناء به تنهایی عرض ذاتی است. مرحوم علامه طباطبایی می فرماید انحناء و استقامت با همدیگر عرض ذاتی اند. انحناء به تنهایی عرض ذاتی نیست ولی ابن سینا می گوید انحناء به تنهایی عرض ذاتی است. استقامت هم به تنهایی عرض ذاتی است. مرحوم آخوند در حاشیه شفا حرف ابن سینا را قبول می کند و اینطور می گوید که انحناء به تنهایی عرض ذاتی است اگر اشکال کنید که انحناء، اخص است می گویداشکال ندارد زیرا محمول می تواند اخص باشد یا عرض ذاتی می تواند اخص باشد باید لامرٍ اخص نباشد. فرق است بین اینکه عرض، اخص از معروض باشد یا لامر اخص باشد. اگر عرض، اخص باشد اشکالی ندارد که ذاتی به حساب بیاید اما اگر لامر اخص باشد لامرٍ ذاتی نیست. مثلا ضحک برای حیوان، لامرٍ اخص است یعنی به خاطر انسان است که اخص است. این ضحک برای حیوان ذاتی نیست. ولی ناطق برای حیوان اخص است ولی لامرٍ اخص نیست پس می تواند عرض ذاتی باشد. یا انحناء برای خط اخص نیست بلکه اخص از خط است زیرا خط می تواند منحنی باشد و می تواند مستقیم باشد. مرحوم صدرا این موارد را می گوید عرض ذاتی است. آن عرضی که اخص است مانع ندارد که ذاتی باشد به شرطی که شرائط دیگر ذاتی را داشته باشد اما عرضی که لامرٍ اخص است ذاتی نیست پس مرحوم صدرا هم حرف ابن سینا را قبول می کند و در جوابِ اشکال فرق می گذارد بین عرضی که اخص است یا عرض که لامرٍ اخص است.

ص: 291

به مرحوم علامه طباطبایی گفته می شد که «البته این مطلب را شاگردان مرحوم علامه طباطبایی برای ما نقل کردند» شاگردان به ایشان می گفتند اگر عرضی، اخص باشد می تواند ذاتی باشد مثال به ناطق و حیوان می زدند که ناطق، عرض ذاتی حیوان است با اینکه اخص است. ایشان جواب می دادند که ناطق، عرض ذاتی حیوان نیست. ابتدا حیوان را بعض الحیوان بکن سپس ناطق را بر آن حمل کن. وقتی که می گویی «الحیوان ناطق» نمی توان گفت «کل الحیوان ناطق» بلکه باید بگویی «بعض الحیوان ناطق». پس اول باید «کل الحیوان» را بر دارید و «بعض الحیوان» به جای آن بگذارید بعداً ناطق را بر آن حمل کنید در این صورت ناطق با «بعض الحیوان» مساوی می شود و عرض ذاتی قرار داده می شود. ایشان اول عرض را مساوی می کرد بعدا ذاتی می گرفت و می گفت ابتدا «حیوان» را تبدیل به «بعض الحیوان» کن سپس ناطق را بر آن حمل کن که ذاتی می شود اما اگر ناطق را همینطور بر حیوان حمل کنی بدون اینکه حیوان را تبدیل به «بعض الحیوان» کنی، ناطق ذاتی حیوان نیست.

سپس دوباره شاگردان به ایشان اشکالی می کردند که ناطق وقتی می آید «بعض الحیوان» را درست می کند نه اینکه ما ابتدا «بعض الحیوان» را درست کنیم بعداً ناطق را بیاوریم. خود ناطق که می آید «بعض الحیوان» را درست می کند پس ابتدا بر عام وارد می شود و عرض ذاتی عام است بعدا عام را تخصیص به «بعض الحیوان» می زند. پس اینطور نیست که ابتدا ما معروض را مساوی با عارض کرده باشیم بعدا عارضِ مساوی را بر معروض مساوی حمل کرده باشیم بلکه عارضی را که اخص است بر معروضی که اعم است حمل می کردیم و عرض ذاتی درست می شد بعداً که عرض ذاتی درست می شد آن وقت این تخصیص هم می آمد. ایشان دیگر جواب نمی دادند یعنی اشکال وارد بود. بعدها در بعضی از حواشی خودشان حرف ابن سینا را پذیرفتند و متوجه شدند که حرف مرحوم صدرا و توجیه ایشان صحیح است و حرف ابن سینا هم صحیح است ولی لازم نیست عرض ذاتی، مساوی با معروض باشد. قید «تساوی» در عبارت ابن سینا نیامده چون معتبر نیست. در عبارات ابن سینا قیودی برای تشخیص عرض ذاتی بود ولی این قید که معروض باید با عارض مساوی شود وجود نداشت. این قید را مرحوم علامه آوردند و بعداً هم مطلع شدند که این قید لازم نیست و حق با ابن سینا و مرحوم صدرا است.

ص: 292

نکته: بحث ما اگر چه خارج از متن شد ولی از نظر معنا با متن ارتباط داشت لذا ما مطالب متن را فراموش نکردیم پس اگر وارد دنباله بحث متن بشویم ذهن شما خالی نیست و مطالب معلوم می شود. گفتیم که برای عارض ذاتی دو شرط داریم:

شرط دوم: این عرض در غیر این معروض یافت نشود. یعنی عرض خاص این معروض باشد و عرض عام برای این معروض نباشد.

شرط اول: موضوع از این عرض خالی نشود یا اینکه از عرض یا مقابلش خالی نشود. مقابل را هم معنا کردیم که یا عبارت از ضد بود یا عبارت از عدم ملکه بود. عدم مناقض را مقابل نگرفتیم و لو مقابل است اما در بحث خودمان، مقابل قرارش ندادیم.

حال مصنف می فرماید اعراضی که موضوع را خالی می کنند و به جای خودشان مقابلی را قرار نمی دهند جز سلب یعنی مقابل مناقض را قرار می دهند یعنی وقتی که آنها خالی کردند چیزی را جانشین خودشان نمی کنند و به جای آنها، سلب آنها می آید. چنین اعراضی ذاتی نیستند. اگر شرط اول منتفی شود عرض، عرض ذاتی نخواهد بود. و اگر شرط دوم هم منتفی شود عرض، عرض ذاتی نیست. پس عبارت قبل این بود که اگر موضوع از عرضی خالی شد و به جای آن عرض، مقابلش آمد آن عرض، عرض ذاتی موضوع می شود. حال اینطور می گوید که اگر موضوع از عرضی خالی شد و با رفتن آن اعراض چیزی جانشین آن نشد جز سلب یعنی فقط نبودِ این اعراض بود. اینچنین اعراضی برای موضوع عرض ذاتی یا ذاتی نیستند. «بهتر این است که گفته شود _ ذاتی نیستند _».

ص: 293

کلمه «عرض» را هم بردارید. ذاتی یکی از دو حالت را دارد:

حالت اول: یا در تقویم شیء داخل است و شیئی که بخواهد قوام پیدا کند از او نمی تواند خالی باشد. این ذاتی، عرض ذاتی نیست بلکه ذاتی مقوم است که در تقویمش دخالت دارد. و شئ نمی تواند در تقومش او را رها کند این، ذاتی مقوم است. یک ذاتی دیگر داریم که به آن عرض ذاتی می گویند که این، مقوم نیست. این در تقویم دخالت ندارد ولی در وقتی که مقارن با معروض شود مقارن با ذات معروض می شود چون ذاتی است یعنی اینطور نیست که الان که از ذات بیرون است و در قوام ذات دخالت ندارد کاملا از ذات منسلخ باشد بلکه لا اقال مقارنت با ذات را دارد. این، عرض ذاتی می شود. اگر چیزی ذاتی نبود نه آن ذات در حین مقارنت آن چیز اقتضا می کند آن چیز را و نه در تقوّمش، آن چیز را اقتضا می کند. اگر چیزی برای این ذات، ذاتی نبود این ذات نسبت به آن شی نه در حین مقارنت اقتضایی دارد و نه به لحاظ تقوم، آن را اقتضا می کند بلکه ممکن است سبب دیگری آن چیز را به این ذات بدهد. خود ذات اقتضایی ندارد. خود ذات نه مقارنت آن را اقتضا می کند نه متقوم شدن به او را اقتضا می کند بله ممکن است یک سبب بیرونی آن را به ذات بدهد. پس آن که ذاتی این شیء یا ذاتی این ذات نیست این ذات، آن را اقتضا نمی کند نه در مقارنت نه در تقوم. «با این بیانات می خواهیم عبارت مصنف که فرمود _ لا فی المقارنه و لا فی التقوم بها _ را توضیح بدهیم».

ص: 294

نکته: اینکه می گوید ذاتی نیست یعنی چه مقوم حساب کنید چه عرض حساب کنید. هیچکدام از این دو نیست. اگر ذاتی مقوم بود این ذات، در تقوم آن را اقتضا می کرد اگر عرضی بود اگر چه در تقوم آن را اقتضا نمی کرد اما در مقارنت، آن را اقتضا می کرد. حال می بینید نه در مقارنت اقتضایی دارد نه در تقوم اقتضایی دارد معلوم می شود که عرض ذاتی نیست معلوم است که اصلا ذاتی نیست چون نه ذاتی مقوم است نه ذاتی عارض است. اگر ذاتی عارض نباشد حتما مقوم هم نیست. اگر ذاتی نیست و در حال مقارنت، اقتضای آن را نمی کند معلوم می شود که در حال تقوم هم اقتضای آن را نمی کند چون تقوم، قویتر از مقارنت است.

نکته: مصنف وقتی می خواهد بیان کند فلان چیز شرط است می گوید اگر فلان چیز باشد حکم حاصل است آن طرفش را هم می گوید که اگر نباشد حکم حاصل نیست می توانست بگوید «اگر باشد حکم حاصل است» و آن طرفش را نگوید ولی تاکید اقتضا می کند که آن طرف را هم بگوید یعنی بگوید «این شرط اگر بود حکم هست و این شرط اگر نبود حکم نیست» مصنف ابتدا گفت «اگر موضوع، خالی از این شیء نشد عرض ذاتی است» حال می گوید «اگر موضوع، خالی از این شیء شد عرض ذاتی نیست» پس معلوم می کند که «خالی نشدن» شرط ذاتی بودن است که اگر این شرط حاصل بود حکم که ذاتیت است می باشد و اگر این شرط حاصل نبود حکم که ذاتیت است نیست.

ص: 295

پس توجه می کنید که مصنف در ابتدا فرمود اگر موضوع، از این محمول خالی نشود این محمول، ذاتی است چه ذاتی به معنای عرض چه ذاتی به معنای مقوم. حال می گوید اگر موضوع، از این محمول خالی بشود این محمول ذاتی نیست. «دقت شود که چون بحث ما در عرض ذاتی بود به جای لفظ _ محمول _ از لفظ _ عرض _ استفاده می کردیم ولی باید از لفظ محمول استفاده کرد».

نکته: مصنف وقتی می خواهد عرض ذاتی را نفی کند خود ذاتی مقوم را هم نفی می کند می گوید اگر چیزی نتوانست عرض ذاتی بشود مقوم هم نمی تواند باشد چون این چیز، مقتضای ذات این شیء نیست وقتی مقتضای ذات نشد و در نتیجه عرض ذاتی نبود ذاتی مقوم هم نیست چون ذاتی مقوم عبارت از چیزی است که ذات، اقتضایش کند. یعنی مقتضای ذات باشد ولی مقتضایِ در مقام تقوم باشد. یک مقتضایی در مقام مقارنت داریم یعنی این عرض وقتی با این معروض مقارن می شود این معروض، این مقارن را اقتضا می کند. یکی دیگر اینگونه نیست که در مقارنت اقتضا کند بلکه در تقوم اقتضا می کند یعنی آن را به عنوان یک مقوم اقتضا می کند. اما در صورت اول، به عنوان یک مقارن اقتضا می کرد بالاخره ذات باید اقتضا کند تا ذاتی درست شود یک وقت ذات، اقتضای مقارنت آن چیز را می کند اما یک وقت ذات اقتضای مقوم بودن آن چیز را می کند. وقتی که اقتضای مقارنت را می کند ذاتی می باشد که عارض است و وقتی که اقتضای تقوم را می کند ذاتی می باشد که مقوم است. این مقتضی باید ذات باشد تا آن مقتضا ذاتی شود. اگر مقتضی ذات بود اقتضای مقارنتِ مقتضا را کرد آن مقتضا، عارض ذاتی می شود. اگر مقتضی، ذات بود و اقتضای تقوم به آن مقتضا را کرد آن مقتضا، ذاتی مقوم می شود.

ص: 296

توضیح عبارت

«و لو کان الموضوع یخلو عنها لا الی مقابل مثلها بل الی سلب فقط»

ضمیر «عنها» به «اعراض» بر می گردد.

اگر موضوع از این اعراض خارج شود نه اینکه خالی شود و برود به سمت مقابلی که مثل آن اعراض است «یعنی اعراض را از دست می دهد و مقابل اعراض را هم نمی گیرد.» بلکه وقتی اعراض را از دست داد به سمت سلب خالی می رود یعنی ناداری این اعراض که سلب مناقض می شود.

«لکان ذات الموضوع لا یقتضیها فی المقارنه و لا فی التقوم بها»

در چنین حالتی ذات الموضوع اقتضای آن اعراض را نمی کند نه در مقارنت و نه در تقوم به آن اعراض.

«فی التقوم بها»: ضمیر آن به «اعراض» بر می گردد و این عبارت اشکالی ندارد زیرا تقوم به آن اعراض یعنی تقوم به آن مقارنات است زیرا اعراض، مقوم نیستند ولی می توان ضمیر را به «اعراض» بر گرداند به اعتبار اینکه مقارن هستند که صنعت استخدام شود.

پس ضمیر را به «اعراض» بر می گردانیم اما نه به عنوان اینکه عرض هستند زیرا اگر عرض هستند مقوم نمی باشند بلکه به عنوان اینکه مقارن اند.

ترجمه: در چنین حالتی ذات موضوع آن اعراض را اقتضا نمی کند در حالی که آن اعراض با این ذات مقارنت دارند بلکه یک عامل بیرونی آن اعراض را برای این ذات اقتضا می کند.

«ولا فی التقوم بها» یعنی این ذات آن اعراض را اقتضا نمی کند برای متقوم شدن به آن اعراض.

ص: 297

«فاما اذا کانت من الامور اللاحقه للموضوع التی تقتضیها ذاته»

مصنف برای تاکید بیشتر مطلب را دوباره تکرار می کند و می گوید اما اگر آن مقارن، مقارنی باشد که یا ذات موضوع اقتضایش کرده است یا جنس موضوع اقتضایش کرده است چنین مقارنی را می توان عرض ذاتی قرار داد یعنی دوباره قسمتِ اثباتی مطلب را بیان می کند قسمت نفی مطلب را قبلا گفته بود.

ترجمه: اما وقتی که آن اعراض از اموری شوند که لاحق موضوع می شوند اما اموری که ذات موضوع آن امور را اقتضا می کند.

«و اختصت بجنسه و لزمته مطلقا او علی التقابل»

آن اعراض مختص به جنس موضوع می شوند و این اعراض لازم این معروض هستند یا به نحو مطلق یا به نحو تقابل «که این را توضیح دادیم».

«صارت تستحق ان تسمی اعراضا ذاتیه»

اگر چنین اعراضی داشتیم استحقاق دارد که اسمش را اعراض ذاتیه بگذارید پس مشخص شد که عرض ذاتی چیست؟

«اختصت بجنسه»: مصنف می خواهد بگوید اختصاص به جنس کافی است ولی اختصاص به ذات، لازم است. شما باید آن کافی را با یک قیدی تبدیل به لازم کنید. ایشان می خواهد بگوید در عرض ذاتی بودن چه چیزی کافی است؟ باید بگوید اختصاص به جنس کافی است. اختصاص به ذات هم درست است فقط باید بیرون از جنس نرود که کافی نیست.

«و نقول»

مصنف با این عبارت همان مطلب قبل را با عبارت دیگر بیان می کند. بنده «استاد» از همین بیانات استفاده کردم و جواب سوال را دادم که مصنف جنسِ مخصص را در این جا بیان می کند و می گوید تا مساوات را مساوات عددی نکنید نمی توانید محمول ذاتی برای موضوع قرار بدهید. مساوات مطلق را بر عدد حمل نکن مساوات عددی را بر عدد حمل کن. که در جلسه بعدی بیان می شود.

ص: 298

چه اعراضي عارض موضوع علم مي شوند/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا 93/09/03

موضوع: چه اعراضی عارض موضوع علم می شوند/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و نقول: ان الاشیاء الموجوده فی موضوع للصناعات لست اعنی فی موضوع موضوع للمسائل اعنی التی وجودها ان تکون فیه هی التی تعرض لذلک الموضوع لذاته و لا نه هو هو»(1)

بحث در عرض ذاتی بود. عرض ذاتی را چند مرتبه با بیان های مختلف تبیین کردیم ابتدا گفتیم در محمولِ برهان شرط می شود که ذاتی موضوع باشد سپس گفتیم ذاتی یعنی ذاتی مقوم یا عرض ذاتی. ذاتی را به این صورت تعریف کردیم:

تعریف ذاتی: یا محمول در تعریف موضوع اخذ شود اگر محمول، ذاتی مقوم شود. یا موضوع در تعریف محمول اخذ شود اگر محمول عرض ذاتی باشد؟

تعریف دیگر برای ذاتی: از موضوع جدا نشود یا خودش جدا نشود یا خودش یا مقابلش جدا نشود. این یک شرط است شرط دیگر این است که در غیر موضوع هم یافت نشود.

تعریف سوم: الان می خواهیم بیان سوم را بگوییم و آن این است که محمول برای ذات موضوع باشد و محمول برای موضوع ثابت شود «لانه ما هو هو» یعنی «لان الموضوع موضوع». نه اینکه «لان الموضوع واجد لعرض او صفه» بلکه چون این موضوع همین موضوع است این عرض بر او حمل شود. پس عرض ذاتی عبارت از محمولی است که بر موضوعی وارد می شود به خاطر ذات موضوع و به خاطر اینکه موضوع، این است این محمول بر آن عارض می شود.

ص: 299


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص132،س3،ط ذوی القربی.

این تعریف سوم برای ذاتی است که در گذشته هم داشتیم. الان مصنف با توجه به علم می خواهد بحث کند. تا الان کاری به علم نداشت و می گفت برهان اینچنین است باید محمولش ذاتی موضوع باشد حال می خواهد بیان کند براهین که جای آنها در صناعات و علوم است محمولشان باید ذاتی باشد اما ذاتی چه چیز باید باشد؟ یعنی برهان را در علوم می آورد و بحث می کند. تا الان درباره مطلق «یعنی برهان» بحث می کرد یعنی هر جا می خواهد این برهان اجرا شود. اما الان با توجه به اینکه برهان در علوم و صناعات جاری می شود می خواهد بحث کند. در علم و صنعت ما هم موضوع برای علم داریم هم موضوع برای مساله داریم محمول در هر مساله ای باید ذاتی باشد اما ذاتی چه چیز باید باشد؟ آیا ذاتی موضوع علم باشد یا ذاتی موضوع مساله باشد.

تا الان که در برهان بحث می کردیم می گفتیم محمول باید ذاتی باشد. هیچ فرقی بین موضوع مساله و موضوع علم نمی گذاشتیم چون به بحث ما در مطلق برهان بود اما الان می خواهیم در برهانی بحث کنیم که در علوم بکار می رود. در علوم، هم موضوع مساله را داریم هم موضوع علم را داریم. حال این محمولی که در برهان قرار داده می شود ذاتی برای موضوع مساله یا موضوع علم باشد؟ ایشان می فرماید که باید ذاتی باشد برای موضوع علم، ما به موضوع مساله کاری نداریم چون در هر علمی از عوارض ذاتی موضوع بحث می کنیم نه از عوارض ذاتی مساله. برهان هم باید از عوارض ذاتی موضوع تشکیل شود. برای اینکه بیان کند عرض، عرض ذاتی است یا به طور کلی محمول، محمول ذاتی است همان تعریفی را که بیان کردیم می آورد و می گوید باید نسبت به موضوع علم، محمول اینگونه باشد که به ذات موضوع حمل شود نسبت به موضوع علم نه نسبت به موضوع مساله. تا اینجا را قبلا گفته بود البته در مطلق برهان گفته بود و در براهینی که در صناعت علوم بکار می روند پیاده نکرده بود لذا از این جهت با حرف قبل فرق کرد ولی می خواهد مطلبی را اضافه کند و آن مطلب این است که اما عوارضی که بر موضوع علم حمل می شوند ولی اینچنین نیستند که لذات الموضوع باشند و «لان الموضوع موضوع» حمل شده باشند بلکه به خاطر امر اعم بیایند. مثل ماشی که حمل بر انسان می شود اما به توسط امر اعم که حیوان باشد حمل می شود. مصنف می فرماید این، عرض ذاتی موضوع نیست مگر اینکه آن را مقید کنید که وقتی مقید کردید عرض ذاتی موضوع می شود.

ص: 300

مثالی که در جلسه قبل بیان کردیم مثال مساوات بود. همان مثال را در اینجا تکرار می کنیم. موضوع علم حساب، عدد است. موضوع مساله ممکن است جزئی تر از این باشد یعنی مصداقی از موضوع علم، موضوع مساله بشود. و ممکن است خود موضوع علم، موضوع مساله قرار بگیرد حال این عدد که موضوع علم است بر آن مساوات را حمل کنید. مساوات از اعراض عدد است و این نمی تواند عرض ذاتی عدد را که مطلوب ما است بیان کند چون مساوات. عرض ذاتی عدد نیست زیرا مساوات در مقدار قار و غیر قار هم جاری می شود. پس مساوات نمی تواند عرضی را که برای عدد، مطلوب است در اختیار ما بگذارد مگر اینکه مساوات را مقید کنید که مراد از مساوات، مساوات عددی باشد. پس در صورتی که موضوع علم را ملاحظه کردیم و عرضی را که از طریق عام به این موضوع داده می شود طرح کردیم آن عرض را باید عرض غریب بدانیم مگر اینکه آن عرض را تخصیص بدهیم که با این تخصیصش ذاتی برای این موضوع شود. همان صحبتهایی که در جلسه قبل گفتیم. زیرا در جلسه قبل بیان کردیم که آن مطالب را از این عبارت مصنف که امروز می خواهیم بخوانیم بدست آوردیم.

نکته: مساوات، اشتراک لفظی نمی شود بلکه عام و خاص می شود یعنی کلّی و مصداق می شود یعنی مساوات، کلی است و مساوات در عدد، مصداقش است و مساوات در مقدار مصداق دیگر است. اشتراک لفظی در اینجا راه ندارد زیرا مفهوم مساوات در همه جا یک چیز است. بله وقتی قید می زنید به مساوات عددی و مساوات مقداری،، آن قید فرق می کند. در همه مطلق ها همینطور است که وقتی قید زده می شود آن قیدها با هم فرق می کنند ولی مطلق فرق نمی کند.

ص: 301

توضیح عبارت

«و نقول: ان الاشیاء الموجوده فی موضوعٍ موضوعٌ للصناعات»

اشیایی «مراد از اشیاء، عوارض است» که در موضوعی موجودند و حاصل اند که آن موضوع این صفت دارد که موضوع برای صناعات است.

نکته: آیا می توان عبارت را به صورت «موضوعٍ موضوعٍ للصناعات» خواند تا اینگونه معنا شود: اشیایی که موجودند در تک تک موضوعات صناعات و علوم. از نظر عبارت مشکل ندارد ولی اگر به خبر «ان الاشیاء» که از عبارت «و هی التی تعرض...» شروع می شود توجه کنید که یک موضوع فرض می کند که نشان می دهد یک موضوع مورد نظرش است نه موضوعٍ موضوعٍ، که موضوعات متعدد علوم باشد.

لذا خبر قرینه می شود که باید به صورت «موضوعٍ موضوعٌ للصناعات» بخوانیم البته این، قرینه ای که واجب الرعایه باشد نمی باشد باز هم می توان «موضوعٍ موضوعٍ» خواند ولی خبر، انسان را مطمئن می کند که «موضوعٍ موضوعٌ» خوانده شود.

ترجمه: اشیایی که موجودند در موضوعی که این موضوع این صفت دارد که موضوع علم و صناعات است. «چون گفتیم برهان تشکیل از مقدماتی می شود که در هر مقدمه هم موضوع و محمول داریم. آن موضوعی که در این مقدمه بکار رفته ممکن است موضوع علم باشد و ممکن هم هست نباشد. تا الان بحثی که کردیم در مطلق موضوع و عوارض بود اما الان در موضوعی بحث می کنیم که موضوع صناعت هم باشد بحث قبلی منحصر در این نبود که موضوع صناعت باشد اگر موضوع قضیه بود کافی بود اما در اینجا می گوید موضوع قضیه باشد و اگر موضوع صناعت هم باشد یعنی همان موضوع علم را موضوع قضیه برهان قرار داده باشید. پس اگر «موضوعٍ موضوعٌ» خوانده شود بهتر است. یعنی این موضوع این صفت دارد که علاوه بر اینکه موضوع در این قضیه است موضوع صناعت و علم هم هست.

ص: 302

نکته: اینکه «موضوعٍ موضوعٍ» خوانده شود به اعتبار «صناعات» است که جمع آمده است.

«لست اعنی فی موضوع موضوع للمسائل»

بعد از لفظ «للمسائل» در کتاب علامت ویرگول گذاشته که باید خط بخورد زیرا این عبارت جمله معترضه است و باید بعد از «للمسائل» علامت خط تیره گذاشت.

نکته: همان دو احتال قبلی، در این عبارت هم می آید یعنی «فی موضوعٍ موضوعٌ للمسائل» یا «فی موضوعٍ موضوعٍ للمسائل».

مصنف تعبیر به «موضوع للصناعات» کرد و دیگر لازم نبود بگوید مرادم موضوع صناعات است ولی گاهی برای اینکه تاکید کنند و خواننده را از غفلت در بیاورد اینگونه عبارتی می آورند و می گوید منظورم موضوع صناعات است فکر نکنی که منظورم موضوع مسائل است. وقتی می گوید مرادم موضوع صناعات است معلوم است که مرادش موضوع مسائل نیست ولی از باب تأکید که خواننده غفلت نکند «اعنی...» را آورده. یا شاید هم بعضی فکر کنند «نه اینکه غافل شدند» که صناعات را به عنوان مثال گفته است شاید مرادش مسائل هم بوده لذا زود مصنف بیان می کند که مراد من مسائل نبوده و منظورم صناعات است.

نکته: البته اگر موضوع مسائل هم مطرح شود حکمش همین است ولی ایشان موضوع صناعات را مطرح می کند. شاید در گذشته که مطلق صحبت کرده یعنی هم موضوع صناعات را گفته هم موضوع مساله را گفته اما الان می خواهد در مورد موضوع علم به تنهایی بحث کند.

«اعنی التی وجودها ان تکون فیه»

ص: 303

این عبارت توضیحِ «اعنی فی موضوع موضوع للمسائل» نیست بلکه توضیح «الاشیاء الموجوده فی موضوع موضوع للصناعه» است لذا نباید این عبارت داخل خط تیره باشد. یعنی: آن عوارضی که وجودشان این است که در موضوع صنعت باشند. یعنی عرض هستند که وجودشان به این است که حلول در موضوع علم کنند.

«هی التی تعرض لذلک الموضوع لذاته و لانه ما هو هو»

این عبارت خبر برای «ان الاشیاء» است.

اعراض ذاتی که در موضوع علم مطرح است عبارتست از اعراضی که بر این موضوع حمل می شوند لذات الموضوع.

ترجمه: اشیایی که عرض موضوع علم اند و عرض ذاتی اند عبارتند از اشیایی که عارض این موضوع می شوند برای ذات موضوع و برای اینکه این موضوع، این موضوع است.

«و اما اللوازم العرضیه التی لیست بهذه الصفه فانها و ان کانت لازمه فهی خارجه عن ان تفید الموضوع اثرا من الآثار المطلوبه له»

«بهذه الصفه»: یعنی «التی تعرض لذلک الموضوع لذاته و لانه ما هو هو».

یعنی اعراض ذاتی که اینچنین نیستند یعنی عارضِ موضوع لذاته نمی شوند بلکه ابتدا عارض چیز دیگر می شوند سپس از آن طریق عارض موضوع می شوند پس عارض لذات الموضوع نیستند بلکه عارض للواسطه هستند و به توسط واسطه عارض موضوع می شوند.

ترجمه: اما لوازم عرضیه که به این صفت نیستند و لو این عوارض و لوازم عرضیه برای این موضوع علم لازمند اما خارج از این هستند که بتوانند به موضوع، اثری از آثار مطلوبه للموضوع است را ایجاد کنند. «آثار مطلوبه للموضوع همان ذاتیاتند که اعم از مقوم ها و اعراض ذاتیه اند که البته مقوم ها اینجا مورد بحث نیستند»

ص: 304

نکته: این عرضی که مع الواسطه بر ذات موضوع حمل می شود نمی تواند افاده کند آن عرض ذاتی را که بلا واسطه باید بر موضوع حمل شود. چون مع الواسطه برای واسطه است و برای این موضوع نیست بله مگر اینکه این مع الواسطه را تخصص بدهید و وقتی تخصص پیدا کرد برای موضوع می شود و الا مادامی که تخصص پیدا نکرده برای موضوع نیست بلکه برای واسطه است و لذا نمی تواند آثاری را که مربوط به موضوع است بیان کند بلکه آثار مربوط به واسطه را که اعم از موضوع است بیان می کند. نمی تواند اثر موضوع را افاده کند.

عبارت «نمی تواند اثر موضوع را افاده کند» دو احتمال دارد.

1 _ این عرضی که به توسط واسطه آمده بخواهند عرض ذاتی را که بلا واسطه حمل بر موضوع می شود افاده کند.

این معنا غلط است. مثلا مشی که عرض مع الواسطه است نمی تواند کتابت را که عرض بلا واسطه است افاده کند. افاده کردنش غلط است زیرا این عرض که با واسطه می آید چگونه می تواند اعراض دیگری را بلا واسطه هستند افاده کند.

2 _ خودش نمی تواند یکی از آثار مطلوبه باشد که بگوییم یک اثری از اثرات مطلوب که خودش است افاده کرد. یعنی اینچنین اثری نمی تواند اثر مطلوب این موضوع باشد بلکه اثر مطلوب واسطه است پس خودش نمی تواند خودش را به عنوان یک اثری که مطلوب بر این موضوع است ارائه دهد باید خودش را به عنوان یک اثری که مطلوب برای واسطه است ارائه دهد.

ص: 305

«و کیف و هی اعم من تلک الآثار»

چگونه می توانند اثر مطلوب باشند در حالی که اثر آن واسطه اند و اثر این موضوع نیستند.

ضمیر «هی» به «لوازم عرضیه» بر می گردد. «تلک الآثار» یعنی آثار مطلوبه للموضوع که اعراض ذاتی موضوع اند.

ترجمه: چگونه این لوازم عرضیه می توانند اثری از آثار مطلوبه باشند در حالی که اعم از این آثار مطلوبه اند.

«اذ تلک الآثار انما توجد فی الموضوع و هی توجد خارجه عنه»

ضمیر «هی» به «لوازم عرضیه» بر می گردد.

به چه علت اعم از این آثار مطلوبه اند؟ زیرا این آثار که مطلوبه هستند در خود موضوع یافت می شوند ولی این لوازم عرضیه خارج از موضوع هم یافت می شوند. پس معلوم می شود که خود آن آثار نیستند بلکه اعم از آن آثارند بنابراین نمی توانند خودشان را به عنوان یک اثر مطلوب برای یک موضوع ارائه دهند.

«فان اُخذت من حیث هی مخصصه بالموضوع صارت ذاتیه ماخوذاً فی حدها الموضوع»

ضمیر «اخذت» و «صارت» به «لوازم عرضیه» بر می گردد.

این لوازم عرضیه را اخذ کنیم از این جهت که به موضوع، مخصَّص شده است مثلا مساوات را که موضوعش عدد است مخصِّص به عدد کنیم و بگوییم «مساوات عددی».

«صارت ذاتیه»: در این صورت لوازم عرضیه ای که تخصیص خوردند عرض ذاتی می شوند که عرض ذاتی یا لوازم عرضیه ای که خصوصیتش این است که در حدش، موضوع اخذ می شود یعنی عرض ذاتی می شود.

ص: 306

سوال: عبارت «لذاته و لانه ما هو هو» که در سطر 4 صفحه 132 آمده آیا اشاره به عرض ذاتی اولی دارد؟

جواب: عرض ذاتی را به دو قسم تقسیم می کنیم که شاید قبلا به آن اشاره شده در عبارت مرحوم خواجه هم در بحث عرض ذاتی که در ابتدای منطق اشارات آمده گفته شده است که عرض ذاتی دو قسم است:

1 _ عرضی که ذاتی است و بدون واسطه بر موضوع عارض می شود مثل قوه الکتابه که بر انسان وارد می شود.

2 _ عرضی که با واسطه می آید ولی واسطه اش مساوی است مثل ضحک که با واسطه تعجب بر انسان وارد می شود. هر دو را عرض ذاتی می گوییم چون تعریف عرض ذاتی بر هر دو منطبق می شود. اما آن که بلا واسطه عارض می شود به آن عرض ذاتی اولی گفته می شود و آن که با واسطه مساوی عارض می شود به آن عرض ذاتی گفته می شود و قید «اوّلی» آورده نمی شود. سوال شما این بود که آیا این عبارت «لذلک للموضوع لذاته» که لفظ «لذاته» را بکار برده می توان ناظر به عرض ذاتی اولی گرفت یا نمی توان گرفت؟ البته توجه دارید که اگر واسطه، عام یا خاص باشد گفتیم که اصلا عرض، عرض ذاتی نیست در صورتی که واسطه مساوی باشد عرض، ذاتی می شود در صوری که واسطه نباشد باز ممکن است عرض، ذاتی باشد. اما در اینجا آیا مراد عرض ذاتی اولی است یا مراد عرض ذاتی است ولو اوّلی نباشد؟ این بستگی دارد که «لذاته» را چگونه معنا کنید؟ اگر «لذاته» را بلا واسطه معنا کنید اشاره به عرض ذاتی اولی دارد اما اگر «لذاته» را اینگونه معنا کنید که این عرض برای ذاتِ این است و لو از طریق واسطه بیاید واسطه ای اعم یا اخص اگر باشد عرض برای ذات این نوع و ذات این موضوع نیست اما وقتی واسطه، مساوی باشد باز هم می توان گفت عرض برای ذات این موضوع است در این صورت اگر اینگونه معنا کنید مراد از عرض ذاتی، عرض ذاتی اوّلی نیست بلکه اعم است. این بستگی به آن دارد که عبارت را چگونه معنا کنید؟ اگر عرض ذاتی اول بگیرید از عبارت، متبادر می شود ولی شما می توانید بگویید آن عرض ذاتی که با واسطه می آید چون واسطه اش مساوی است در واقع باز هم برای ذات این موضوع است پس عرض ذاتی می شود اما نه اوّلی.

ص: 307

نکته: عرض ذاتی بلا واسطه که عرض اولی می شود عرض ذاتی برای موضوع علم است اما عرضهای ذاتی که اولی نباشند و واسطه می خورند می توانند عرض ذاتی برای موضوع مساله شوند.

سوال: چرا مصنف در سطر 3 صفحه 132 تعبیر به «موضوع صناعات» کرد نه «موضوع مسائل».

جواب: چون در ذاتی بودن اگر موضوع علم را رعایت کنید کافی است. موضوع مسائل لازم نیست ذاتی بودنش رعایت شود یعنی ذاتی بودن محمول برای چنین موضوعی لازم نیست رعایت شود بلکه کافی است که موضوع علم را ملاحظه کنید و محمول را عرض ذاتی موضوع علم قرار بدهید لذا ایشان می گوید منظورم موضوع مساله نیست بلکه موضوع صنعت است. مصنف نمی خواهد بگوید که اگر در موضوع مسائل این شرائط را رعایت کردید اشتباه کردید بلکه می خواهد بگوید منظورم این است که موضوع علم را مطرح کنم و محمولات این موضوع را بسنجم چون محمولات این موضوع، محمولاتِ موضوع مساله هم هستند و می توانند برای موضوع مساله، عرض ذاتی باشند ولی عرض ذاتی با واسطه ی اعم یا با واسطه مساوی است؟ موضوع مساله گاهی با موضوع علم یکی است که به اینجا کاری نداریم ولی در جایی که موضوع مساله اخص از موضوع علم است وقتی عرض ذاتی را بر موضوع علم وارد کردید و به توسط موضوع علم خواستید به موضوع مساله سرایتش بدهید لازمه اش این است که عرض بر موضوع مساله حمل شود ولی با واسطه عام حمل شود که ما این را عرض ذاتی نمی دانستیم.

ص: 308

با این اشکالی که بنده «استاد» کردم چگونه می شود که عرض ذاتیِ موضوع علم برای هر مساله ای کافی باشد؟ در اینجا همان قیدی که شده باید بیاید یعنی باید عرض ذاتی که برای موضوع علم است تخصیص داده شود تا بتواند برای موضوع مساله عرض ذاتی باشد.

این بیانی که بنده «استاد» گفتم حرف شما را باطل نمی کند ولی مصنف در اینجا موضوع مساله را ندیده گرفته به خاطر اینکه می توان عرض ذاتی موضوع علم را برای موضوع مساله، عرض ذاتی قرار داد ولی با تصرف کردن در عرض ذاتی و مخصَّص کردن عرض ذاتی.

مصنف در گذشته بحثی کرده بود و گفته بود عرضِ ذاتی علم را می توان عام قرار داد ولی مواظب باش که اینقدر عام نشود که از موضوع علم هم تجاوز کند در آن صورت حتما باید تخصیصش بزنی تا با موضوع علم مساوی شود. همین مطلب را در خود مسائل می آوریم و می گوییم خود مسائل را باید تخصیص بزنید تا این عرض ذاتی، عرض ذاتی موضوع مساله بشود.

جايگاه عرض غريب در کجاي صناعات و علوم است؟/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا 93/09/04

موضوع: جایگاه عرض غریب در کجای صناعات و علوم است؟/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و اعلم ان الاعراض الغریبه لا تُجعَل مطلوباتٍ فی مسائل الصنائع البرهانیه»(1)

ص: 309


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص132،س9،ط ذوی القربی.

بعد از اینکه عرض غریب و عرض ذاتی شناخته شد بیان می کنیم که در کجا باید از عرض غریب استفاده کرد و در کجا باید از عرض ذاتی استفاده کرد و استفاده از عرض غریب ممنوع است. وقتی این مطلب را بیان کردیم معلوم می شود که جای عرض غریب کجاست. ما بحث نمی کنیم که جای عرض غریب کجا است ولی این بحث که در کجا عرض ذاتی مطرح می شود و در کجا باید از عرض غریب پرهیز کرد.

مصنف می فرماید صنایع بر دو قسم اند:

1 _ صنایع برهانیه: که در آنها جز برهان هیچ دلیلی پذیرفته نیست و آن صنایع عبارت از منطق و علوم عقلیه دیگر مثل کلام و فلسفه و ریاضیات و طبیعیات است « که ریاضیات و طبیعیات شاخه های فلسفه اند» و حتی اخلاق.

2 _ صنایع قرار دادی: مثل تاریخ و جغرافیا و فقه و امثال اینها که علوم برهانی نیستند و در آنها می توان از غیر برهان هم استفاه کرد.

در صنایع برهانیه همانطور که الان توضیح داده شد فقط از برهان باید استفاده کرد و برهان هم گفته شد که عرض باید عرض ذاتی باشد پس در صنایع برهانیه باید از عرض ذاتیه استفاده کرد و جای عرض غریب نیست.

پس در صنایع برهانیه ما موظف هستیم که از برهان استفاده کنیم و در برهان، عرض ذاتی مطرح است نه عرض غریب. پس اگر ما موظف هستیم از برهان استفاده کنیم با واسطه موظف هستیم از عرض ذاتی استفاده کنیم نه از عرض غریب.

ص: 310

اما سبب آن چیست؟ چرا باید از ذاتی استفاده کنیم؟ سبب این را قبلا گفتیم که عرض ذاتی یا خود ذاتی علت برای نتیجه می شود یعنی وقتی می خواهید در نتیجه، محمول را بر موضوع حمل کنید باید این حمل، علت داشته باشد یعنی «ثبوت المحمول للموضوع» که همان حمل است باید علت داشته باشد چون اگر از علت به معلول رسیدید یقین می کنید پس حتما باید از علت به معلول برسید یعنی علتی بیاورید که آن علت، محمول را برای موضوع ثابت کند تا یقین به ثبوت محمول برای موضوع پیدا کنید. عرض ذاتی یا خود ذاتی می تواند علت باشد چون برای خود ذات است. لذا عرض ذاتی یا خود ذاتی می تواند معروضش را اثبات کند و برای شما یقین بیاورد اما عرض غریب، بیگانه است و بیگانه نمی تواند علت باشد بیگانه را اگر بخواهید برای چیزی مقدمه قرار بدهید یا ثابت کنید مشکوک یا مظنون است و مقطوع نیست مگر برای آن، دلیل جدیدی بیاورید تا بتوانید این مشکوک را مقطوع کنید. پس نمی توان از عرض غریب برای ایجاد قطع استفاده کرد بنابراین عرض غریب در علومی که قطع و یقین معتبر است راه ندارد.

توضیح عبارت

«و اعلم ان الاعراض الغریبه لا تُجعل مطلوبات فی مسائل الصنائع البرهانیه»

«مسائل الصنایع البرهانیه»: مسائلی که مربوط به علوم برهانی است یعنی علومی که در آنها برهان اعتبار می شود و استفاده می شود. در آن صنایع، مسائلی مطرح است. در این مسائل نمی توانید عرض غریب را مطلوب «یعنی محمول» قرار بدهید «البته در اینجا که می گوید مطلوب به معنای نتیجه است ولی باید از حد وسطی که عرض ذاتی است به محمول و مطلوبی برسید که آن هم یا عرض ذاتی برای موضوعش است یا ذاتی موضوعش است. در نتیجه هم همینطور است که محمول یا عرض ذاتی برای موضوع است یا ذاتی برای موضوع است.

ص: 311

نکته: آنچه که بر ذات شیء بما اینکه این ذات ذات است عارض می شود عرض ذاتی می شود حال آن شیء می خواهد وجود باشد یا ماهیت باشد. نمی توان گفت وجود، عرض ندارد. وجود ممکن است عرض ذاتی و عرض غریب داشته باشد. مثل واقعیت «اصالت، همان واقعیت است» برای وجود که اگر نگوییم ذاتی وجود است لااقل عرض ذاتیش است اگر وجود، عرض ذاتی نداشت شما در فلسفه که موضوعش وجود است از اعراض ذاتی بحث نمی کردید در حالی که هر موضوع علمی عبارت از چیزی است که در آن علم از عوارض ذاتی اش بحث می کنید و لازم می آمد فلسفه اصلا درباره عرض ذاتی وجود بحث نکند و هر چه بحث درباره وجود می کند عرض غریب باشد یعنی خارج از فلسفه باشد. زیرا هر علمی باید از عوارض ذاتی موضوعش بحث کند و موضوع فلسفه، وجود است اگر وجود عرض ذاتی نداشت فلسفه بحثی می کند؟

کسی فکر نکند که عرض ذاتی به معنای عرضی باشد که برای ذات باشد و ذات، ماهیت است پس عرض برای ماهیت است. معنای عرض ذاتی این نیست. عرض ذاتی همان است که بیان کردیم که برای ذات و خود شئ باشد و ذات شئ ماهیت نیست.

نکته: اگر ذات شئ را نشناسید باید اعتقاد پیدا کنید که جنس و فصل آن را نمی شناسید چون ذات از جنس و فصل درست می شود ولی عرض ذاتی و عرض غریب را ممکن است بشناسید و ممکن است نشناسید. شناخت عرض ذاتی و عرض غریب ربطی به شناخت ذات ندارد. عرض یک امر بیرونی است اگر ذات را نشناختید جنس و فصل شناخته نمی شود ولی آن امر بیرونی ممکن است شناخته شود و ممکن است شناخته نشود. نه اینکه اگر ذات شناخته نشد حتما عرض ذاتی شناخته نمی شود. اگر کسی این را بگوید خلط بین ذات به معنای ماهیت و ذاتی که به معنای خودش است کرده.

ص: 312

عرض ذاتی یعنی عرض خود این شیء. لذا ممکن است ذات خود این شیء را نشناسید ولی عرض هایی که مربوط به ذات شی می شود را بشناسید.

نکته: اگر بخواهید ذاتی درست کنید باید آن شیء ذات داشته باشد ولی اگر بخواهید عرض ذاتی درست کنید لازم نیست ذات به معنای ماهیت داشته باشد. «اما ذات به معنای خود را همه دارند»

نکته: اگر هیچ عارض ذاتی نشناسید نمی توانید آن شی را موضوع علم قرار بدهید اگر علم، برهانی نیست و عرض ذاتی نمی شناسید عرض را احتمال می دهید غریب باشد و احتمال می دهید ذاتی باشد در این صورت می توانید از عوارضش بحث کنید. آن که گفتند «موضوع کل علم مایبحث عن عوارضه الذاتیه» مراد کل علم برهانی است نه کل علم اعتباری. اصلا در علم اعتباری نیاز به موضوع نداریم.

نکته: یک قیاسی می آوریم که خطابی باشد. آیا می توان قیاس دیگری آورد که برهانی باشد و آن را برهانی کند؟ یعنی دلیلی که آوردید خطابی بود اما دلیلی که الان می آورید برهانی می شود نه اینکه آن خطابه را با این برهان، برهانی کنید. خطابه، برهان نمی شود مگر قیاس جدیدی بیاورید که در آن قیاس، حد وسط علت است و محمول را برای موضوع بالیقین ثابت کند در این صورت بگویید در آنجا هم محمول برای موضوع بالیقین ثابت است و لو از طریق ظن رفتیم ولی اینکه قیاس خطابی را به وسیله این برهان، برهانی و یقیین آور کنید نمی شود مگر اینکه مطلوبی را که در آنجا با ظن اثبات کرده بودید در قیاس برهانی با قطع اثبات کنید. در این صورت می توان گفت مطلوب، قطعی است به خاطر این برهان. آن قیاس ظنی را با برهان نمی توان قطعی کرد ولی مطلوبش را می توان قطعی کرد.

ص: 313

«مطلوبات»: مطلوب یعنی در نتیجه نمی آید قهرا در مقدمه نیامده که در نتیجه نمی آید. اگر در مقدمه آمده بود در نتیجه هم می آمد پس در مقدمه ی هر برهانی که در مسائل صنایع برهانیه می آورید باید محمول عرض ذاتی یا ذاتی باشد.

نکته: توجه کنید در مقدمات برهان، محمول یا باید ذاتی باشد یا عرض ذاتی باشد. ذاتی یعنی ذاتی مقوم باشد. اما در نتیجه محمول فقط عرض ذاتی است و ذاتیِ مقوم نمی تواند باشد چون «ذاتی شی لم یکن معللا» اما الان برای آن علت آوردید و علت، قیاس است زیرا با قیاس می خواهید ثابت کنید که این محمولِ ذاتی برای موضوعی که ذات است ثابت است. چون لازم نیست برای ذاتی دلیل آورد. در مقدمات برهان حد وسط یا باید ذاتی باشد یا عرض ذاتی باشد. ولی محمولِ در مطلوب نمی تواند ذاتی باشد فقط باید عرض ذاتی باشد لذا ایشان می گوید: «الاعراض الغریبه لا تجعل مطلوبات». مفادش این نیست که ذاتی وعرض ذاتی مطلوب میشود بلکه فقط عرض ذاتی مطلوب می شود یعنی در مطلوب و نتیجه، محمول عرض ذاتی است نه ذاتی. پس در نتیجه ای که می گیرید محمول نباید ذاتی موضوع باشد بله در مقدمات، محمول می تواند ذاتی و عرض ذاتی باشد اما در نتیجه، مطلوب حتما باید عرض ذاتی باشد.

«و ذلک لانها ان اخذت من حیث تتخصص بموضوع الصناعه زال بذلک غرابتها»

این عبارت، علت را بیان می کند ولی به ظاهر علت با معلَّل مناسب ندارد. معلل این است «اعراض غریبه را نمی توان در صنایع برهان بکار برد» چون اگر این اعراض غریبه را تخصیص بزنید قرابتش از بین می رود و تبدیل به عرض ذاتی می شود. به نظر می رسد دلیل با مدلول مناسبت ندارد.

ص: 314

دلیل را عبارت از «ان اخذت من حیث تتخصص» نگیرید و الا علت با معلل نمی سازد. دلیل را باید مرکب ازب «ان اخدت...» در سطر اول و «ان اخذت...» در سطر 12 بگیرید در این صورت می بیند دلیل کامل می شود.

نمی توان از اعراض غریبه استفاده کرد زیرا اگر مطلق بگذارید مناسبت با صنایع برهانیه ندارد و اگر تخصصش بدهید ذاتی می شود. و عرض غریب نمی شود پس از عرض غریب استفاده نکن یا تخصصش بده یا اگر مطلقش کردی توقع نداشته باش که در مطلوبت راه پیدا کند.

مصنف بعد از عِدل اول «یعنی بعد از عبارت ان اخذت من حیث تتخصص بموضوع...» راه تخصیص زدن و از بین بردن غرابت عرض را به ما نشان می دهد.

چه کار کنیم که عرض غریب را تبدیل به عرض ذاتی کنیم که به صورت جمله معترضه بیان می کند. در کجا می توان عرض غریب را تخصیص زد و با این تخصیص،آن را عرض ذاتی کرد؟ در جایی که عرض مربوط به جنس شیء باشد یا مربوط به ماهو کالجنس باشد مربوط به نوع می کنیم. ولی در جایی که عرض غریب است و مربوط به نوع و جنس و ما هو کالجنس نیست بلکه بیگانه است اگر تخصیص همه بزنید نمی توانید به این نوع مربوطش کنید. پس در جایی می توان با تخصیص، عرض غریب را به عرض ذاتی برگرداند که این عرض غریب، عرض غریب برای نوع باشد ولی عرض ذاتی برای جنس باشد یا عرض ذاتی برای ما هو کالجنس باشد. آن وقت با تخصیصی که بر آن وارد می کنید مربوط به نوع می کنید.

ص: 315

سپس مصنف مطلبی را نتیجه می گیرد که از این مطلب بنده «استاد» در بحثهای قبلی استفاده کامل بردم و آن این است «فیکون العام للعام و المخصص للمخصص» تمام اشکالات به واسطه این عبارت حل می شود. یعنی ماشیِ عام، عرض ذاتی برای حیوانی است که عام می باشد و ماشیِ مخصوص عرض ذاتی برای انسانی است که محضص می باشد یعنی اینطور فکر نکنید که ماشیِ عام که برای جنس عرض ذاتی است برای نوع هم عرض ذاتی است بلکه عام فقط برای عام است و برای مخصَّص، عرض ذاتی نیست. برای مخصَّص که انسان می باشد ماشیِ مخصص، عرض ذاتی است.

ترجمه: و آن «که می گویید اعراض غریبه مطلوبات مسائل صنایع برهانیه قرار نمی گیرد» به این جهت است که این اعراض طوری اخذ بشود که تخصیص خورده باشد و با موضوع صناعت مساوی شده باشد و از حالت عام بودن در آمده باشد. غرابتش با این تخصیص زائل می شود و عرض ذاتی می گردد.

«و انما یمکن ان تخصص اذا کانت مناسبه للموضوع او لجنسه او لما هو کالجنس»

«موضوع» یعنی همان که محمول می خواهد بر آن حمل شود که ما موضوع را نوع قرار دادیم. می توان آن را تخصیص داد وقتی که مناسب با موضوع باشد ولی اعم باشد یا مناسب با جنس موضوع باشد یا مناسب با لما هو کالجنس باشد مثلا فصل الجنس «فصل الجنس برای موضوع عمومیت دارد ولی فصل که برای نوع است برای نوع، عمومیت ندارد و مساوی با نوع است. عرض ذاتی ناطق، عرضی ذاتی انسان است و احتیاج به تخصیص ندارد. عرض ذاتی حساس برای انسان احتیاج به تخصیص دارد یعنی باید حساس خاصی باشد. حساس هم برای انسان فصل الجنس است یعنی فصل حیوان است و فصل خود انسان نیست» باشد یعنی به یک نحوه باید ارتباط با نوع داشته باشد که بعد از تخصیص برای خود این نوع شود. اگر هیچ ارتباطی به این نوع ندارد «نه ارتباط به خود نوع و نه به جنس نوع و نه به لما هو کالجنس دارد» بعد از تخصیص هم نمی توانید آن را مرتبط به نوع کنید.

ص: 316

«ماهوکالجنس»: مثل لون در بیاض زیرا در الوان و بیاض جنس وجود ندارد جنس آنها همان چیزی است که ما انتخاب می کنیم. ما به الاشتراک آن، کالجنس است. اگر عرض ذاتی برای کالجنس بود می توان با تخصیص آن را عرض ذاتی برای نوع کرد. بله ما هو کالجنس می تواند به معنای جنسی باشد که ما او را جنس گرفتیم و جنس واقعی نیست بلکه بمنزله جنس است.

«فیکون العام للعام و المخصص للمخصص»

آن عرض عام برای معروض عام است و عرض خاص برای معروض خاص است یا بگویید محمول عام برای موضوع عام است و محمول خاص برای موضوع خاص است.

«و ما لم یکن کذلک لم یکن مستعملا فی البرهان»

«ما لم یکن کذلک» یعنی «ما لم یکن مناسبا» یعنی آن که مناسب نیست در برهان بکار نمی برید حتی اگر تخصیص بزنید چون تخصیص، کاری انجام نمی دهد. ولی اگر عام باشد و تخصیص زده نشود همینطور است که آن را با عبارت «و ان اخذت مطلقه...» بیان می کند.

«و ان اخذت مطلقه فلیس وجودها لموضوع الصناعه من حیث هو موضوع الصناعه»

ضمیر «اخذت» به «اعراض غریبه» بر می گردد.

اگر آن اعراض غریبه را مطلق گرفتید «یعنی اعراض غریبه ای را که واسطه عام داشتند تخصیص نزدید» و تخصیص نخورند و مناسب با نوع نشوند وجودش منحصرا برای موضوع صناعت نیست. در عرض ذاتی گفتیم که باید برای موضوع صناعت وجود داشته باشد یا خودش یا مقابلش وجود داشته باشد و در جای دیگر نباشد. این چنین عرضی که مطلق است و هم می تواند در این نوع وجود داشته باشد هم می تواند در جای دیگر وجود داشته باشد اختصاص به این نوع ندارد و در جای دیگر موجود می شود چون در جای دیگر موجود می شود عرض ذاتی نیست وقتی عرض ذاتی نشد نمی توان در برهان بکار گرفت.

ص: 317

ترجمه: و اگر این اعراض غریبه مطلق اخذ شوند وجودش مخصوص موضوع صناعت نیست «یعنی موضوع صناعت را اگر با همان حیثیت که هست لحاظ کنید می بینید این چنین عرض، عرضِ مساوی با آن نیست پس واسطه ای اعم دارد و عرض غریب است و ذاتی نشده است».

«اذ قد توجد فی غیره»

زیر این چنین اعراضی که تخصیص به موضوع صناعت نخوردند بلکه مطلق گرفته شده اند گاهی در غیر یافت می شود چون مطلق است.

«فلا یکون النظر فیها من جنس النظر المخصوص بالصناعه»

نظر در چنین اعراضی نمی باشد از آن قبیل نظرهایی که مخصوص به صناعت است نمی باشد.

مراد از «النظر»، فکر و تامل است یعنی اگر نظر و فکر در چنین اعراضی کنید از قبیل فکر کردن در اموری که مخصوص به این صناعت است نمی باشد بلکه فکری است که مربوط به غیر این صناعت است، فکرِ مربوط به غیر این صناعت در این صناعت فایده ندارد. باید در صناعت برهانی، نظری داشته باشید که مخصوص به خود آن صناعت است.

تمايز علوم به چه چيزي است؟/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا 93/09/05

موضوع: تمایز علوم به چه چیزی است؟/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

«ثم العلوم اما جزئیه و اما کلیه»(1)

بحث در عرض ذاتی بود و گفتیم در علوم، عرض ذاتی موضوع علم مطرح است عرض ذاتی موضوع علم را کنار موضوع قرار می دهیم و مساله ای درست می شود. عرض ذاتی دیگر این موضوع را دوباره کنار این موضوع قرار می دهیم و مساله دیگری درست می وشد پس مسائل ما عبارت است از اعراض ذاتیه ی موضوع که بر موضوع حمل می شوند. این عرض ذاتی را حمل می کنیم تا مساله درست شود سپس آن را اثبات می کنیم دوباره عرض ذاتی دیگر را حمل می کنیم تا مساله دیگر درست شود سپس آن را اثبات می کنیم. پس کلّ مسائل علم عبارت است از حمل عرض ذاتی موضوع بر موضوع. ولی چون اعراض ذاتی زیادند مسائل هم زیادند. اگر شیئی، یک عرض ذاتی داشت فقط یک مساله از آن درست می شد ولی این موضوع علم، اعراض ذاتی فراوان دارد ما هر کدام از این اعراض ذاتی را که بر این موضوع حمل کنیم مساله ای از مسائل تشکیل می شود. مجموع مسائل را تدوین می کنیم که یک علم می شود.

ص: 318


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص132،س15،ط ذوی القربی.

از این بیانی که گفته شد معلوم شد که در علم، احتیاج به موضوع داریم و باید از اعراض ذاتیه موضوع بحث کنیم و اگر موضوع علوم نبودند علم ها با هم خلط می شدند. اگر ما برای حساب، موضوعی به نام عدد قائل نبودیم و برای هندسه موضوعی به نام مقدار قائل نبودیم این دو علم با هم خلط می شدند اگر موضوعِ عام هم برای آنها قرار می دادیم حساب و هندسه، یک علم می شدند.

پس اولا باید موضوع داشته باشیم ثانیا باید موضوع هر علمی را خاص خود همان علم قرار داد و نباید موضوع عام باشد.

مثالی که می زنند این است که موضوع هندسه، مقدار است و موضوع حساب، عدد است اگر موضوع را عبارت از کمّ بگیریم حساب و هندسه یک علم می شوند و همه درباره کمّ بحث می کنند. و اگر ما موضوع علم خاصی قائل نشویم همه علم ها با هم خلط می شوند. اگر موضوع را عام قرار دهیم علم جزئی پیدا نمی کنیم و چند علم با هم یکی می شوند. اگر موضوع قرار ندهیم همه علم ها با هم خلط می شوند. پس علم جزئی متقوّم به این است که موضوع جزئی داشته باشد اگر موضوع جزئی نباشد علم جزئی نداریم.

مصنف اینطور می گوید که در هر علمی یا صاحب علم جزئی، یک موضوعی از موضوعات جهان را فرض می کند و آن را موضوع علم خودش قرار می دهد سپس در اطراف این موضوع بحث می کند ولی بحثهایی که همه مربوط به عرض ذاتی موضوع اند یعنی عرضی که به این موضوع عارض می شود به خاطر اینکه این موضوع، موضوع است نه عرضی که به این موضوع وارد می شود به خاطر امر اعم یا به خاطر امر اخص باشد. توضیح این مطالب در جلسات قبل گفته شد.

ص: 319

پس صاحب یک علم جزئی باید ابتدا موضوعی را در ابتدا فرض کند بعداً دنبال اعراض ذاتی این موضوع بگردد و با ترکیب آن اعراض و این موضوع، مسائل را به وجود بیاورد و وقتی آن مسائل را تدوین کرد علم حاصل می شود. پس علم جزئی متقوم به موضوع جزئی است اگر این موضوع جزئی، انتخاب نشود و در اطراف همین موضوع جزئی بحث نشود علم جزئی، متکوّن نمی شود. اگر ما بخواهیم موضوع را عام قرار بدهیم به طوری که شامل دو علم شود این دو علم، یک علم می شوند و آن دو از حالت جزئی در می آیند. چه بسا که اگر بخواهید در یک علمی، هر طور که شد بحث کنید در این صورت موضوع این علم باید عبارت از موجود شود هر نوع موجودی که باشد. عدد، موجود است. مقدار، موجود است. جسم، موجود است. آن وقت طبیعی و الهی و حساب و هندسه و اخلاق و طب که درباره موجودات بحث می کنند و درباره معدومات بحث نمی کنند. زیرا طب درباره بدن بحث می کند که موجود است و حساب درباره عدد بحث می کند که موجود است و لو موجود اعتباری است. هندسه درباره مقدار بحث می کند که موجود است. همه درباره موجودات بحث می کنند.

پس اگر در علم، موضوعِ خاصی قرار ندهید باید بگویید همه مباحث ما مربوط به موجود است در این صورت لازمه اش این می شود که یک علم عامی داشته باشیم که موضوعش موجود است و در عوارض این موجود بحث کنید نه در عوارض وجود. موضوع فلسفه «وجود» یا «موجود بما هو موجود» است که به همان وجود بر می گردد ولی الان ما از این موضوع فلسفه، عام تر درست می کنیم یعنی هر چه که موجود است کاری هم به وجودش یا غیر وجودش نداریم. می خواهد بحث ما در مورد وجود آن شیء باشد یا در مورد چیز دیگر باشد. در این صورت همه علوم، یک علم می شود. یا اگر درباره موجود بما هو موجود بحث کنید همه علوم، علم الهی و فلسفی می شوند که بحث در امور عامه است. برای تکوّن یک علم جزئی ناچار هستید که یک موضوع جزئی درست کنید و از عوارض ذاتی همین موضوع بحث کنید.

ص: 320

مناسبت این کلامی که مصنف در اینجا مطرح می کند با محل بحث روشن است چون بحث ما در عرض ذاتی بود و بعداً به مناسبت، بحث در عرض ذاتیِ موضوع صناعات کردیم و الان بحث می شود که بعضی از این صناعات جزئی اند و بعضی کلّی ترند. تمایز آنها به چه چیز است. از کجا فهمیده می شود که این علم با آن علم فرق دارد؟ معلوم می شود که از موضوع فهمیده می شود. در اینجا مصنف، اشاره به تمایز علوم می کند ضمناً. چون در تمایز علوم، اختلاف است که آیا تمایز آنها به تمایز موضوعشان است یا به تمایز محمولشان است یا به تمایز اهداف است. آیا این علم چون موضوعش با آن علم فرق دارد دو علم حساب شده یا چون محمولاتی مسائلش با محمولات مسائل آن علم فرق دارد دو علم حساب شده است یا آیا هدف از این علم با هدف از آن علم فرق دارد دو تا شده است؟ بعضی می گویند تعدد علوم به تعدد اغراض است و بعضی می گویند تعدد علوم به تعدد محمولات است بعضی می گویند تعدد علوم به تعدد موضوعات است. الان مصنف بیان می کندبه تعدد موضوعات است یعنی موضوع را باید جدا حساب کرد و درباره ذاتی همین موضوع بحث کرد. دیگری را باید موضوع جدایی حساب کرد و درباره عرض ذاتی همان بحث کرد در این صورت این علوم به خاطر تفاوت موضوعاتشان متفاوت و متعدد می شوند که هر کدام یک علم جزئی می شوند. اگر موضوع را خلط کردید یعنی حساب که موضوعش عدد بود با هندسه که موضوعش مقدار بود و گفتند موضوع این دو علم، عبارت از کمّ است در این صورت، این دو علم، یک علم می شوند. پس معلوم می شود که همه کاره، موضوع است. هم تمایزش باعث تمایز علوم است هم اشتراکش باعث اشتراک علوم است یعنی مصنف، هدف و محمولات را عامل تمایز نمی داند. این بحثی که مرحوم آخوند در ابتدای کفایه الاصول مطرح می کند در اینجا اشاره می شود و تمایز علوم را به تمایز علوم می داند.

ص: 321

نکته: علم اصول به نظر فلاسفه، علم اعتباری است و علم حقیقی نیست ولی خود اصولیون آن را علم حقیقی می دانند و به نظر می رسد که اصولین صحیح می گویند. چون در علم اصول قواعد فلسفه و کلام و منطق زیاد وجود دارد. لذا اصولیونی که با فلسفه مخالفت می کنند باید به اصول ارجاع داد که اصول را از فلسفه و کلام و منطق خالی کنید چه چیزی برای اصول باقی می ماند؟

بنای عقلا باقی می ماند که اگر کنجکاوی در آن کنید یا به فلسفه یا به کلام و منطق بر می گردد. یعنی مخالفتی که اصولیون با فلاسفه می کنند مخالفت صحیحی نیست زیرا مخالفت با خوشان می کنند. به این جهت می توان گفت اصول، یک علم حقیقی است.

سوال: آیا می توان گفت اعراض ذاتی را در صنایع برهانی می آورند تا هم بتوانند برهانی که یقین آور است تشکیل بدهند هم بتوانند علوم را از هم جدا کنند؟

جواب: بیان می کنیم عرض ذاتی را به خاطر جدا کردن علوم نمی آورند. موضوعات را به خاطر جدا کردن علوم می آورند ولی چون موضوعات، اعراض ذاتی خاص دارند ما اگر در محدوده علم بحث کنیم از این موضوع نباید خارج شویم باید عرض ذاتی آن را بیاوریم.

توضیح عبارت

«ثم العلوم اما جزئیه و اما کلیه»

علوم یا جزئی هستند اگر موضوعش جزئی باشد مثل عدد که موضوع جزئی است و یا کلی هستند اگر موضوعش کلی باشد مثل فلسفه که موضوعش، «موجود» است. پس جزئیت و کلیت به موضوع آن علم مرتبط است همانطور که تعدد علم به موضوعش است.

ص: 322

«و العلم الجزئی انما هو جزئی»

علم جزئی وقتی جزئی می شود که این دو عمل در موردش انجام شود و آن دو عمل را با عبارت «لانه یفرض...» و «یبحث...» بیان می کند.

«لانه یَفرض موضوعا من الموضوعات»

ضمیر «یفرض» به «علم» بر می گردد و «موضوعا»، مفعول است.

علم جزئی، جزئی شده چون این علم جزئی، موضوعی از موضوعات را فرض می کند یعنی موضوع خاصی را انتخاب می کند.

«و یبحث عما یعرض له من جهه ما هو هو ذلک الموضوع»

بحث می کند از هر چه که عارض این موضوعِ مفروض می شود. البته باید عارض ذاتی باشد.

«من جهه ما هو هو ذلک الموضوع»: از جهت اینکه همین موضوع است نه از جهت واسطه اعم یا و اسطه اخص. پس در هر عرضی بحث نمی کند در عرض ذاتی بحث می کند.

نکته: موضوع علم فلسفه اعم است زیرا موضوعش وجود است. حال به سراغ اعراض ذاتیه اش می رویم و می گوییم اعراض ذاتیه در علم فلسفه برای موجود بما هو موجود است نه موجود بما اینکه متکمّم است که موضوع علم ریاضی شود. نه موجود بما اینکه متحرک است که موضوع علم طبیعی شود. قید زده نمی شود بلکه به صورت عام گذاشته می شود.

عرض در مورد بحث بر موجود بما هو موجود مترتب می شود نه بر موجود طبیعی.

نکته: قید «بما هو موجود» مثل قید «بما هو متکمم» نیست تا نوع بسازد قید «بما هو موجود»، عام می کند ولی به لحاظ وجود هر شیئی باید بحث شود نه به لحاظ چیزی دیگر مثل حرکتی که بر آن وارد می شود. حرکت، عرض ذاتی وجود است.

ص: 323

نکته: قید «لانه یفرض موضوعا من الموضوعات» در فلسفه نیست. اما قید «یبحث عما یعرض له» در فلسفه و در علوم جزئی است. فلسفه از بین موضوعات، یک موضوع را انتخاب نمی کند. چیزی را انتخاب می کند که همه موضوعات را شامل شود یعنی همه موضوعات در فلسفه می آید ولی به لحاظ وجودشان بحث می شود. پس در فلسفه از موجودی که شامل همه موضوعات می شود بحث می شود ولی به لحاظ وجودش بحث می شود. از عدد به لحاظ تقسیمش بحث نمی شود بلکه به لحاظ وجودش بحث می شود پس عدد هم در فلسفه هست ولی به لحاظ وجودش هست.

نکته: در فلسفه موضوع، عام است و لو به لحاظ وجودِ این موجود بحث می شود نه به لحاظ ماهتیش. اگر به لحاظ ماهیتش هم بحث شود عام خواهد بود اما در علم حساب به لحاظ ماهیت خاص بحث می شود که ماهیت عدد و ماهیت مقدار و ماهیت جسم است و الا اگر یک علم دیگر بود به لحاظ مطلق ماهیت موجودات بحث می کرد یک علم فلسفه ی دیگر می شد که عام بود ولی چنین علمی نیست.

عرفان می گوید موضوعِ من اعم از موضوع فلسفه است. موضوع علم کلام با موضوع فلسفه یکی است. خواستند برای علم کلام موضوع دیگری درست کنند ولی تایید کردند که موضوع علم کلام با موضوع فلسفه یکی است اما حیثیت بحث فرق می کند. در علم کلام غرض، دفاع از دین یا اثبات مطالب دینی است و الا موضوع علم کلام هم موجود بما هو موجود است.

ص: 324

نکته: آیا در فلسفه که از موجود بحث می شود از موجودات خارجی بحث می شود یا از موجودات ذهنی بحث می شود یا از مفهوم بحث می شود یا از همه بحث می شود؟ گفته می شود که از همه بحث می شود حتی مفهوم وجود هم مورد بحث ما هست وقتی گفته می شود «وجود مشترک معنوی است» مراد مفهوم وجود است. مرحوم صدرا در جلد 6 اسفار در جایی که با سید سند یا با فرزند سید سند درگیر می شود می گوید شما چرا مفهوم وجود را از موضوع فلسفه انداختید؟ هم واقعِ وجود مورد بحث است هم مفهوم وجود مورد بحث است. بنابراین کلّی که در اینجا گفته می شود یعنی هم آن مفهوم و هم مصادیقش مراد است نه اینکه فقط مفهوم مراد باشد. یعنی می توان همه مصادیق را در «موجود» جمع کنید و بگویید هم خود مفهوم مورد بحث است که صادق است هم آن واقعیات که مصادیقند مورد بحث است ولی آنچه که ما مطرح می کنیم به ظاهر کلی مفهومی است ولی مصادیق هم در آن است. فقط کلی مفهومی مورد بحث نیست کل مفهومی به علاوه مصادیق مورد بحث است که موضوع علم می شود.

نکته: گاهی کلی مفهومی گفته می شود و فقط مفهومش ملاحظه می شود مثل انسان که کلی است و کاری به مصادیقش ندارید مثلا در یک علمی از انسان بحث می شود و کاری به مصادیقش ندارد اما در اینجا درباره موجود بحث می شود چه این موجود، این مصداق باشد چه آن مصداق باشد.

ص: 325

مرحوم صدرا معتقد است که موضوع فلسفه، مفهومِ تنها نیست. مصداقِ تنها هم نیست بلکه هر دو هست. وجود ذهنی و وجود خارجی همه آنها مورد بحث است.

نکته: وجود، یک کلی اضافی است چون هر کلی اضافی باید افراد داشته باشد وجود هم افراد دارد اگر افراد نداشت کلی حقیقی هست زیرا همین که قابلیت صدق بر کثیرین داشته باشد کلی حقیقی است ولی باید خود افراد را هم داشته باشد تا کلی اضافی شود و موجود دارای افراد است لذا کلی اضافی است. کلی حقیقی هم می توان قرار داد.

«فان لم یفعل کذلک لم یکن العلم الجزئی جزئیا»

«کذلک»: به هر دو جمله «لانه یفرض موضوعا من الموضوعات» و «یبحث عما یعرض له...» مربوط می شود.

اگر علم جزئی اینچنین عمل نکند «یعنی موضوع خاصی را از بین موضوعات جدا نکند و در اطراف آن موضوع بحث نکند» علم جزئی، علم جزئی نمی شود چون موضوع خاص ندارد و علم کلی می شود.

«بل دخل کل علم فی کل علم»

هر علمی در هر علمی داخل می شود و تمایز از بین می رود پس تمایز علوم به همین موضوعاتشان است که باید موضوعی را جدا کند و در اطراف همین موضوع بحث کند «مراد از اطراف، اعراض ذاتیه است».

نکته: وقتی علم جزئی نداشته باشیم تداخل علوم می شود. تداخل علوم با علم جزئی نداشتن یکی است وقتی علم جزئی داریم که این علم ها از هم جدا شوند. لذا این عبارت «بل دخل کل علم فی کل علم» مطلب جدایی نیست یعنی علم جزئی نداریم. نگویید مصنف دو مطلب بیان می کند که یکی را با عبارت «لم یکن العلم الجزئی جزئیا» بیان می کند و یکی را با عبارت «بل دخل کل علم فی کل علم» بیان می کند.

ص: 326

نکته: اگر موضوع، عام قرار داده شود چند علم جزئی در تحت آن عام قرار می گیرند و علم جزئی نخواهیم داشت. یعنی چه موضوع، عام شود چه موضوع، منتفی شود علم جزئی نخواهیم داشت. در وقتی که موضوع را عام می کنید این علم های جزئی در تحت یک علم مندرج می شوند و اگر موضوع نیاورید همه علوم با هم مخلوط می شوند و یک علم بیشتر نداریم علی ای حال علم جزئی از بین می رود.

ترجمه: همه علم ها یک علم می شوند و علم کلی می شود «موضوع همه، موجود می شود و به تمام حیثیات بحث می شود نه به حیثیت خاص».

«و صار النظر لیس فی موضوع مخصوص بل فی الوجود المطلق»

اینچنین می شود که تفکر و تامل ما در یک موضوع مخصوص نیست یا در موضوع عام تر است یا نمی توان موضوع معینی تعیین کرد و گفت بحث ما در آن است.

«بل فی الوجود المطلق»: لازم می آید که در وجود مطلق بحث کرد آن هم به تمام حیثیات. و الا اگر از حیثیت وجود فقط بحث کرد کل علم در کل علم داخل نمی شود.

نکته: موجود را ملاحظه کنید. قبل از اینکه به عرض ذاتی آن برسید خود این موضوع، حیثیت وجود و حیثیت ماهیت دارد. که به حیثیت وجودش عوارضی دارد که آن وقت، عرض ذاتی می شود و به حیثیت ماهیتش عوارضی دیگر دارد. نه اینکه عرض ذاتی، حیثیت بسازد. قبل از اینکه عرض ذاتی بیاید حیثیت هایی درست می شود که شاید خود آنها هم عرض ذاتی بشوند ولی بعداً با توجه به آن حیثیت، عرضی به وجود می آید.

ص: 327

«فکان العلم الجزئی علما کلیا و لم تکن العلوم متباینه»

علم جزئی، کلی می شود و علوم، متباین نخواهند بود یعنی از هم جدا نخواهند شد و تمایز نخواهند داشت چون موضوعاتشان را از بین بردید. از اینجا روشن است که مصنف تصریح می کند که تمایز علوم به تمایز موضوعاتشان است می گوید اگر موضوع را مشترک کنی آن علم جزئی از بین می رود باید این موضوع را با آن موضوع متفاوت کرد تا این، علم جزئی پیدا کند و آن دیگری هم علم جزئی دیگر پیدا کند.

نکته: علم کلی علمی است که در یک موضع کلی بحث می کند ولی گاهی به یک حیثیت بحث می کند گاهی به تمام حیثیت بحث می کند. علمِ کلیِ رایج در یک موضوع کلی بحث می کند به یک حیثیت. اگر همه موضوعات را در یکدیگر مخلوط کردید یک موضوع کلی پیدا می کنید که علم کلی شما از این موضوع کلی به تمام حیثیات بحث می کند. در هر دو حال علم، کلی است یعنی موضوعش کلی است ولی در صورتی که بخواهید فلسفه درست کنید می گویید علم کلی از موضوع کلی به حیثیت خاصی بحث می کند و اگر بخواهید علم مخلوط درست کنید می گویید علم کلی که درباره موضوع کلی به تمام حیثیات بحث می کند.

به عبارت دیگر در فلسفه، علم کلی داریم که درباره موضوع کلی به حیثیت خاص بحث می کند اما در علم مخلوط، علم کلی داریم که درباره موضوع کلی به تمام حیثیات بحث می کند. توجه کنید در سطر 15 گفت علم یا جزئی است یا کلی است و مرادش از کلی همان فلسفه بود که در یک موضوع کلی به حیثیت خاص بحث می کرد اما در اینجا که می گوید «دخل کل علم فی کل علم» که هر علمی در علم دیگر داخل می شود و یک علم کلی درست می شود منظورش این است که یک موضوع عام با تمام حیثیات لحاظ می شود که همه با هم مخلوطند.

ص: 328

ترجمه: علم جزئی، علم کلی می شود «مراد از علم کلی یعنی علمی که مخلوط است» و علوم جزئیه از هم جدا نمی شوند «در حالی که باید علوم جزئیه از هم جدا شوند برای جدا شدنشان باید موضوع های جدا فرض کنید» و علوم تباین نمی شوند «یعنی موضوعشان مشترک می شود یا موضوعشان ما به الاشتراک ِکامل پیدا می کند ولی ما می بینیم علوم متباین اند یعنی تالی باطل است پس معلوم می شود که موضوعاتشان جزئی اند و با هم تفاوت دارند.

نکته: مراد از علم کلی که گفته می شود این است که با مقایسه این علوم جزئی، کلی است نه اینکه مراد از کلی این باشد که همه علوم در آن هست.

«مثال هذا ان علم الحساب جُعِل علما علی حده لانه جعل له موضوع علی حده و هو العدد»

علم حساب از علم هندسه یا سایر علوم، جدا شده است زیرا برایش موضوع علی حده قرار داده شده که آن، عدد است دقت شود که مصنف، تمام جدایی ها را به موضوع مربوط می کند روشن است که تمایز علوم را می خواهد به تمایز موضوعات بداند ولو به این مطلب تصریح نمی کند ولی این مطلب را می فهماند که تمایز علوم به تمایز موضوعاتش است.

«فینظر صاحبه فیما یعرض للعدد من جهه ما هو عدد»

«صاحبه»: یعنی صاحب الحساب که مراد دانشمندِ علم حساب است صاحب این حساب در عرض ذاتی نظر و فکر و تامل و بحث می کند در آن عوارضی که عارض عدد می شود از جهت عدد یعنی بلاواسطه اعم و بلاواسطه اخص که همان عرض ذاتی است.

ص: 329

«فلو کان الحاسب ینظر فی العدد ایضا من جهه ما هو کم»

«ایضا» قید «ینظر» است یعنی همانطور که در فرض قبل نظر در عدد کرد در این فرض هم نظر به عدد می کند ولی از حجت کمّ اما در فرض قبل نظر در عدد کرد از جهت اینکه عدد است.

مصنف از اینجا بحث عرض می کند و می گوید اگر شخصی که علم حساب را می داند در حساب و مقدار بحث کند لازمه اش این است که علم حساب و هندسه یکی شود.

حاسب اگر بخواهد در عدد بحث کند اما خود عدد و خصوصیت عدد در آن مطرح نباشد بلکه کمّ مطرح باشد «کمّ، شامل مقدار هم می شود همانطور که شامل عدد می شود» در اینصورت لازم می آید که این شخص که حاسب است یعنی دانشمند علم حساب است هم درباره حساب بحث کند هم در مورد هندسه بحث کند در اینصورت لازم می آید که علم حساب و هندسه یک علم شود چون موضوع، کمّ شد.

«او کان الناظر فی الهندسه ینظر فی المقدار من جهه ما هو کم»

در هندسه، موضوع مقدار است حال اگر مهندس، در هندسه بحث کند اما نه از جهت مقدار بلکه از جهت کمّ بحث کند موضوع، عام می شود.

«لکان الموضوع لهما الکم لا العدد و المقدار»

موضوع برای هر دو «یعنی هم برای مهندس و هم برای حاسب» کمّ می شود نه اینکه موضوع، عدد شود چنانچه برای حاسب بود و نه موضوع، مقدار شود چنانچه برای مهندس بود. در اینصورت این دو علم، یکی می شوند.

ص: 330

نکته: سعی مصنف بر این است که دو تا شدنِ یک علم جزئی را نفی کند و مخلوط شدن علوم را هم نفی کند. هیچکدام را می خواهد اجازه ندهد.

«و ان کان ینظر فی العدد من جهه ما هو فی مقدار ما او ذو مقدار»

در نسخه کتاب آمده «فی مقدار ما» این لفظ «فی» نباید باشد در نسخه خطی وجود ندارد.

گفتیم اگر در حساب به جای عدد، کمّ را مطرح کند در اینصورت علمش با علم هندسه هر دو یک علم می شوند حال اگر کار دیگری کرد یعنی به جای عدد، مقدار گذاشت و کمّ را نیاورد که شامل مقدار شود. یعنی گفت به عدد نگاه می کنم «چون عدد، یک نوع مقدار است» به حیث اینکه مقدار است در اینصورت علم حساب تبدیل به علم هندسه می شود.

در حالت قبلی که به جای عدد، کمّ قرار می داد علم حساب، شامل هندسه هم می شد.

ترجمه: اگر به عدد نگاه می کند از این حیث که عدد یک نوع مقدار است و لو مقدار منفصل است. یا ذو مقدار است «چیزی که دارای مقدار است».

هندسه درباره مقدار بحث می کند. درباره ذو مقدار هم بحث می کند اما به اعتبار مقدارش بحث می کند نه به اعتبار جسمیتش.

«فیکون نظره فی عارض للمقدار من حیث هو مقدار»

ضمیر «نظره» به «حساب» بر می گردد.

نظرِ حساب در عارضِ مقدار از حیث مقدار است در اینصورت علم حسابش علم هندسه می شود.

ص: 331

در صورتي که موضوعِ عرض يا خود عرض تعميم داده شود آن علم از جزئي بودن در مي آيد/ در هر علمي بايد از عوارض ذاتي آن علم بحث شود/ تمايز علوم به چه چيزي است/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا 93/09/10

موضوع: در صورتی که موضوعِ عرض یا خود عرض تعمیم داده شود آن علم از جزئی بودن در می آید/ در هر علمی باید از عوارض ذاتی آن علم بحث شود/ تمایز علوم به چه چیزی است/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و اذا کان له ایضا حین ینظر فی المقدار من جهه ماهو عدد ان ینظر فیما یعرض للعدد من حیث هو عدد کان العلمان قد صارا علما واحدا»(1)

بحث در ذاتی بود ذاتی را به دو قسم تقسیم کردیم که یکی عرض ذاتی شد سپس بحث را در عرض ذاتی ادامه دادیم و گفتیم در هر علمی باید از عوارض ذاتی موضوع بحث شود و بحث از عرض غریب، بحث تمامی نیست و جزء علم به حساب نمی آید. حال برای توضیح مطلب می گوییم اگر از عرض غریب موضوع بحث کردیم لازم می آید که علوم ما در یکدیگر تداخل کنند و ما علم جزئی خاصی نداشته باشیم. اگر بخواهیم بحث از اعراض را وسیع بدانیم و هم از اعراض ذاتی بحث کنیم و هم از عرض غریب بحث کنیم لازم می آید که علم جزئی نداشته باشیم بلکه این علم جزئی با علم جزئی دیگر خلط شود و یک علم کلّی تر درست شود. برای اینکه علم جزئی داشته باشیم باید مقید بود به اینکه از عرض ذاتی بحث کرد. بعد از اینکه این مطلب را بیان کردند وارد مثال شدند و چند مثال ذکر کردند:

ص: 332


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص132،س23،ط ذوی القربی.

مثال اول: مثال به علم حساب زد که موضوعش عدد است. گفتند شخص باید از عوارض ذاتی عدد بحث کند تا علمی که در آن بحث می کند علم حساب شود در هندسه هم باید از عرض ذاتی مقدار بحث کند تا علمش علم هندسه شود. سپس فرمودند اگر کسی موضوع را در حساب، عدد قرار ندهند و موضوع را در هندسه، مقدار قرار ندهد بلکه موضوع را عام بگیرد یعنی عبارت از کمّ بگیرد در این صورت، دو علم، یک علم می شوند یعنی علم حساب و علم هندسه یکی می شوند و علم جزئی به نام حساب و علم جزئی به نام هندسه نداریم. چون از عرض ذاتی عدد و مقدار بحث نمی شود بلکه از عرض ذاتی کمّ بحث می شود اگر چه ممکن است مباحث علم حساب و هندسه هر دو آورده شود ولی به عنوان عرض ذاتی کمّ آورده می شود نه به عنوان عرض ذاتی عدد یا مقدار، پس دو علم، یک علم می شود یعنی علم حساب و علم هندسه جامع بینهما می شود در اینصورت علم هندسه و علم حساب به طور جدا نداریم حال می خواهد این مطلب را دوباره تاکید کند البته مثال دیگری هم زد و گفت اگر عدد را به عنوان مقدار ببینید حساب تبدیل به هندسه می شود که به این مثال کاری نداریم. الان می خواهیم بیان کنیم موضوع حساب و هندسه را عوض کنید و یک موضوع عام قرار دهد. موضوع حساب، عدد بود و موضوع هندسه مقدار بود نه عدد و نه مقدار را مطرح کنید بلکه امری که عام از هر دو می باشد که کمّ است را بیاورید. در این صورت علم حساب و هندسه از بین می رود و در یکدیگر ادغام می شدند و علم کلی تر می شدند. حال اگر کار دیگری هم شود همین وضع پیش می آید که اول بحث امروز است. و آن کار این است که شخصی که در مقدار بحث می کند مقدار را می تواند با عدد تبیین کند چون می توان مقدار را با عدد تبیین کرد. مثلا مساحت یک مربع را می توان با عدد تعیین کرد و گفت 20 متر مربع است. عدد 20، عدد است، بله یک وقت تبیین عددی می کنید که این اشکال ندارد اما یک وقت در مقدار بحث می کنید به حیث اینکه 20 است در این صورت بر روی عدد 20 بحث می شود در اینجا علم حساب و هندسه باز هم با یکدیگر ادغام می شوند. با اینکه موضوع که همان مقدار است عوض نشده است. ولی به مقدار علاوه بر مقدار بودن، حیثیت عددی هم داده شد. دراینصورت مباحثی که به عنوان عرض ذاتی مطرح می شود هم عرض ذاتی برای مقدار می شود هم عرض ذاتی می شود برای آن حیث عددی که به مقدار داده شد. باز هم دو علم با یکدیگر مخلوط می شوند و ادغام می گردند و یک علم می شوند برای اینکه این وضع پیش نیاید باید در هندسه از هندسه ی خالص بحث کرد و در حساب هم از حساب خالص بحث کرد. نباید در هندسه بحث عدد را مطرح کنید مگر به عنوان اینکه مطلب، توضیح داده شود چون عدد، مطلب را روشن تر می کند ولی حیث عددی نباید داخل در بحث باشد به عنوان جزء علم، بلکه به عنوان مثال و وضوح مطلب اشکال ندارد. در تحریر اقلیدس مقاله دهم، همه بحثها بحث مقداری است ولی کسانی که در کلاس حضور داشتند دیدند که ما تمام بحثها را عددی کردیم. یعنی تبیین عددی هم داشتیم. آن تبیین های عددی فقط همانطور که الان اشاره می کنیم تبیین بود یعنی می خواستیم این مطلب را با عدد هم بیان کنیم تا بهتر فهمیده شود و الا اصلا احتیاج به عدد نداشتیم و بحث ما به حیث عددی نبود بلکه به حیث مقداری بود زیرا خط و سطح مطرح می شد و توضیح داده می شد ولی چون مساله، مشکل بود گفتیم از عدد هم استفاده شود و مطالب را تبیین عددی کنیم و در بعضی از مقالات دیگر هم این کار را کردیم. با اینکه مرحوم خواجه خط کشیده بود و مسائل را بر روی خط پیاده کرده بود ولی ما آن خطوط را با عدد تبیین کردیم. در مقاله 7 و 8 و 9 تقریبا عدد، زیاد به کار می آمد. این کار اشکالی نداشت و هندسه را تبدیل به حساب نکرد و آن را عام نکرد چون برای تبیین بود اما اگر این حیث را در علم، در نظر داشتیم یعنی با توجه به این حیث، قضایا و قواعدی را مطرح می کردیم در این صورت علم حساب و هندسه یکی می شد و مسائل حساب داخل هندسه می شد و علم هندسه، مجموعه ای از مسائل حساب و مسائل هندسه می شد و نتیجه این می شد که این دو علم یکی شوند پس وظیفه ما این است که در هر علمی از عرض ذاتی موضوع همان علم بحث شود و حیث های دیگر لحاظ نشوند و الا علم از جزئی بودن در می آید و ممکن است جزئی دیگری درست شود.

ص: 333

توضیح عبارت

«و اذا کان له ایضا حین ینظر فی المقدار من جهه ما هو عدد ان ینظر فیما یعرض للعدد من حیث هو عدد»

«له»: یعنی برای انسانی که عالم به حساب یا هندسه می شود.

انسانی که عالم به حساب یا هندسه می شود وقتی که نظر در مقدار می کند «یعنی علم هندسه می خواند و علم هندسه می نویسد» ولی از جهت اینکه مقدار را به عدد تبیین می کند «نه اینکه مقدار را خالصاً ملاحظه کند بلکه مقدار را ملاحظه می کند و با عدد هم آن را تبیین می کند مثلا می گوید این مربع، 20 سانتیمتر مربع است که با 20 تبیین می کند» در این هنگام حق داشته باشد که مسائل را هم که عارض عدد هستند در این علم بیاورد یعنی علمی که عبارت از هندسه است مشتمل بر مسائل حساب شود که در این صورت علم هندسه و حساب با هم می شوند»

«من جهه ما هو عدد» نظر در مقدار می کند و مقدار را با عدد تبیین می کند در آن هنگام اگر حق داشته باشد که در احکام عدد نظر کند به حیث اینکه عددند در این صورت مسائلی را که مربوط به عدد است و باید در حساب مطرح بشود در هندسه طرح می کند و از عدد فقط به عنوان یک مبیِّن استفاده نکرده بلکه احکام عدد و مسائل مربوط به عدد را هم اجرا کرده است در اینصورت لازمه اش این است که علمی که فقط باید قضایا و قواعد هندسی را مطرح کند الان قضایا و قواعد حسابی را هم بیان می کند.

ص: 334

«کان العلمان قد صارا علما واحدا»

هر دو علم یعنی علم هندسه و علم حساب یک علم می شوند و آن علم جزئی از بین می رود و علمی که کلی تر است درست می شود.

نکته: بحث در فلسفه که از ماهیات باشد ماهیات به لحاظ وجودی که دارند مورد بحث قرار می گیرند چه وجود ذهنی چه وجود خارجی باشد پس چون به حیث وجود مورد بحث قرار می گیرند اشکال ندارد اما اگر از حیث ماهیت بحث شود مثلا گفته شود این ماهیت، ماهیت انسان است و ماهیت انسان این خصوصیت دارد که دارای کتابت و ضحک و ... است در این صورت، بحث فلسفی نمی شود. اما اگر ماهیت را به عنوان وجودش بحث کند مثلا ماهیت آیا موجود است یا موجود نیست؟ اگر موجود است با وجود چه رابطه ای دارد؟ اینها بحثهایی مربوط به وجود ماهیت است در این صورت از موضوع فلسفه خارج نشدید. حتی اگر از عدم هم بحث کنید ولی به لحاظ وجود بحث کنید باز هم از موضوع فلسفه خارج نشدید اما اگر در عدم از لحاظ وجود بحث نشود داخل در موضوع فلسفه نیست.

«و کذلک ان کان هذا ینظر فی المقدار من جهه ما یقارن مبدأ حرکه فیکون له ان ینظر فی الشیء من جهه له مبدأ حرکه نعلم بتمیز علم من علم»

مثال دوم: مصنف مثال دیگری می زند. شاید مطلب، مشکل بوده مثال دیگری می زند یا به خاطر اینکه ذهن ما را بیشتر قانع به این مطالب کند مثال های متعدد می زند. اگر مهندسی که درباره مقدار بحث می کند معروض مقدار را که جسم است ببیند و لحاظ کند و در این معروض هم بحث کند «مصنف تعبیر به جسم نمی کند بلکه تعبیر به مبدأ حرکت می کند که مبدأ حرکت همان جسم است یا طبیعتی است که در جسم است» یعنی مسائل مربوط به طبیعت را هم در علم هندسه بیاورد و تنها مسائل مقدار را ذکر نکند در این صورت لازم می آید که هندسه را با علم طبیعی خلط کرده باشد یعنی هندسه علم خاصی نیست و طبیعی علم خاصی نیست. این دو با هم ادغام می شوند و علم جدیدی را درست می کنند که کلی تر از هر کدام از آن دو است.

ص: 335

«هذا»: مراد شخصی است که هندسه می خواند و یا هندسه می نویسد.

ضمیر «مایقارن» به «مقدار» بر می گردد. مراداز «مبدا حرکه» یا جسم یا طبیعت است.

«من جهه ما یقارن مبدا حرکه»: به این حیث در مقدار نظر کند که این حیث، مقارن با مبدأ حرکت است یعنی مقارن با طبیعت یا جسمی که آن طبیعت را دارد هست.

«فیکون له... »: لازمه اش این است که در شیئی که مقدار است بحث کند از این جهت که برای آن شیء، مبدئیت حرکت هم وجود دارد در این صورت علم هندسه از علم طبیعی جدا نمی شود و در نتیجه علم جزئی به نام علم طبیعی و علم جزئی دیگر به نام علم هندسه نداریم.

«او کان صاحب العدد ینظر فی العدد من جهه ما هو موجوده کان له ان ینظر فیما یعرض للموجود من حیث هو موجود فکان الحساب لا یفارق الفلسفه الاولی»

مثال سوم: اگر کسی که علم حساب می خواند یا علم حساب می نویسد موضوع علمش عدد است حال اگر عدد را از جهتِ «ما هو موجود» ملاحظه کند و احکام وجود عدد را در کتاب حسابش بیاورد در اینصورت علم حساب به علاوه فلسفه اُولی می شود و حسابِ خالص نیست. یعنی باز هم آن علم جزئی که عبارت از حساب است از دست می رود.

«صاحب العدد»: یعنی کسی که عالم به علم حساب است که در موضوعی که عبارت از عدد می باشد بحث می کند.

ص: 336

«ینظر فی العدد...»: اگر صاحب عدد نظر در عدد کند از این جهت که عدد، موجود است «یعنی حیث وجود عدد را هم ملاحظه کند و احکام عدد را که می گوید احکام وجود را هم بگوید».

«کان له ان ینظر...» برای شخصِ محاسب این حق است که نظر کند در عوارض موجود از حیث اینکه موجود است و موجود من حیث هو موجود، موضوع فلسفه اُولی است. پس لازمه این کار است که از فلسفه اُولی هم بحث کند.

«فکان الحساب...»: حساب از فلسفه اُولی جدا نمی شود بلکه این دو با هم ادغام می شوند و علم جدیدی می شود.

پس اگر بخواهیم علم جزئی را محفوظ نگه داریم باید از عوارض ذاتیه همان موضوع بحث شود و در موضوع، تعمیمی قائل نشویم و عوارض ذاتی چیز دیگر را نیاوریم تا علم جزئی، متکوّن شود و محفوظ بماند.

نکته: در الهیات اعم از مطلق موجود بحث می شود ولی در الهیات خاص از وجود خاص بحث می شود. ولی همه بحث ها سبقه وجودی دارد اگر از سبقه ی وجودی در بیاید از فلسفه در آمده است.

نکته: علم النفس از مسائل علم طبیعی است طبق نظر مشا، و جزء علم الهی نیست یعنی در موضوع طبیعت است و موضوع طبیعت، جسم و متعلقات جسم است. نفس هم از متعلقات جسم است. بله مرحوم صدرا در نفس، بحث وجودی دارد و آن را جزء فلسفه الهی قرار می دهد اما مشاء جزء فلسفه طبیعی قرار می دهد.

ص: 337

«فکذلک اذا کان موضوع صناعه ما جزئیه و لتکن الطب امراً»

جواب «اذا» در سطر 10 می آید که می گوید «لکان الطب هو عین علم الطبیعی الکلی».

«فکذلک»: می خواهد بحث دیگری را شروع کند که در آن بحث، علم ما علم جزئی نمی شود. تا الان بحثش این بود که در موضوع تصرف شود موضوع علم را تعمیم بدهد و حیثیت جدیدی برای آن درست کند که این حیثیت در علم دیگر باید مطرح شود و ما در همین علم آن حیثیت را بیاوریم و مسائل و قواعدش را ذکر کنیم.

آن بحثی که مصنف الان واردش می شود این است که ما در عوارض ذاتی موضوع، تعمیمی ایجاد کنیم یعنی عارض ذاتی موضوع چیزی است که بدون واسطه عام یا بدون واسطه خاص بر موضوع حمل شود. حال اعراضی را که با واسطه عام بر این موضوع حمل می شوند یا با واسطه خاص بر این موضوع حمل می شوند را داخل در بحث کنیم مثلا ما در بدن انسان می خواهیم بحث کنیم که علم طب است. فقط عوارض ذاتی بدن انسان را نگوییم بلکه عوارضی را که به توسط امر اعم می آید یا به توسط امر اخص می آید را ضمیمه کنیم مثلا در علم طب از صحت بحث می شود که عارض ذاتی بدن انسان است حال در علم طب از سواد و بیاض هم بحث کنیم چون سواد و بیاض، ذاتی جسمی است که به نحو خاصی مرکب شده باشد. بدن ما جسمی است که به نحو خاصی مرکب شده است.

ص: 338

عارض جسم مرکب را که لون است. برای انسان بیاوریم. این عارض به توسط آن جسم که عام است به انسان نسبت داده می شود و انسان این عارض را به توسط امر اعم می گیرد. در اینصورت عرض، عرض غریب می شود. یا گاهی از اوقات ممکن است در مورد حرکت انسان بحث شود در این صورت حرکت، عارض جسم است نه اینکه عارض جسم مرکب خاصی باشد. یعی به توسط جسم به انسان نسبت داده می شود پس عارضی است که به واسطه اعم می باشد لذا عارض غریب می شود. حال اگر ما این کار را بکنیم و در عارض تصرف کنیم نه در موضوع، موضوع همان انسان باشد و تعمیم داده نشود ولی عارض را تعمیم بدهیم که هم عوارض ذاتی بدن انسان آورده شود هم عوارضی که به توسط عام بر بدن انسان عارض می شود آورده شود مثلا از حرکت بحث شود یا به قول مصنف از لون بحث شود که اینها با انسان مرتبط اند و لو عارض ذاتی نیست ولی عارض غریب است مصنف می گوید در این صورت علم را توسعه دادید چون علمِ مورد نظر، علم طب بود و دوباره عرض ذاتی بدن انسان صحبت می کرد حال در مورد حرکت هم بحث شد یعنی علم طبیعی را هم داخل کرد. چون در حرکت و لون که مربوط به علم طبیعی است بحث شد. پس در واقع علم طب را عام کردیم و علم طبیعی شد حال که علم طبیعی شد تمام شاخه های طبیعی را می توان در آنجا آورد یعنی کشاورزی و دامپزشکی همه داخل این علم می شوند و یک علم جزئی به نام طب ندارید بلکه یک علم کلی تر پیدا می کنید. برای اینکه این مشکل پیش نیاید باید تحفظ بر عرض ذاتی موضوع کنید و عرضِ لامرٍ اعم را در بحث نیاورید مصنف تعبیر به «کذلک» کرد به خاطر اینکه از یک مطلب به مطلب دیگر می رود و لو نتیجه هر دو مطلب یکی است چون مطلب قبلی این بود که موضوعِ عرضی را تعمیم ندهید. مطلب فعلی این است که خود عرضی را تعمیم ندهید. اگر موضوع عرض تعمیم داده شود آن علم از علم جزئی بودن در می آید اگر خود عرض هم تعمیم داده شود آن علم از علم جزئی بودن در می آید و یک علم کلی درست می شود.

ص: 339

توجه کردید که مصنف در اینجا علم طب را به عنوان مثال بیان می کند موضوع علم طب بدن انسان است که جسم خاص می باشد نه مطلق جسم. بعداً که بحث را مطرح کرد می گوید ما در مورد صحت و مرض که عرض ذاتی بدن است بحث می کنیم اگر بخواهیم از سواد و بیاض در انسان یعنی از لون انسان بحث می شود یا از حرکت و سکون در انسان بحث شود نیاز به واسطه اعم دارد و واسطه ی اعم، عرض را عرض غریب می کند. چنین عرض غریبی نمی تواند مورد بحث در علم طب شود یعنی در علم جزئی نمی تواند بحث شود بله اگر علم طب را عام کردید که علم طبیعی شد می توان از اعراضی که نسبت به جسم، ذاتی اند ولی نسبت به انسان غریب اند در علم طبیعی بحث شود.

ترجمه: فرض کن موضوع صناعت، جزئی بود.

توضیح عبارت: ضمیر «لتکن» به «صناعه» بر می گردد. و «امراً» خبر «کان» است.

ترجمه: اگر موضوع صناعتی که جزئی است مثلا فرض کن امری باشد، فرض کن بدن انسان باشد.

نکته: علم طب از صنایع برهانی است و شعبه ای از طبیعیات است. طبیعیات، برهانی است علم طب هم برهانی است ولی برهانی است که از تجربه استفاده می کند اشکالی هم ندارد که مقدمات برهان، تجربی باشد یکی از 6 مقدمه برهان، تجربه است. مثلا فرض کنید شخصی تب دارد و شیر گاو دادیم و خورد تب او قطع شد. این مثال را مرحوم سید محمد باقر صدر می زند. سپس شخص دیگری تب پیدا کرد و شیر به او دادیم خوب شد و هکذا نفر سومی و چهارمی. سپس کبرای کلی بدست می آید که شیر گاو اگر به این صورت باشد و خورده شود تب بر است. گفته می شود «هذا محموم» و «کل محموم یفیده اللبن»، «فهذا یفیده اللبن». این کبری، استقرا نیست بلکه تجربه است اگر تجربه باشد مفید یقین است و اُسِ منطقی برای همین نوشته شده که این تجربه است یا استقرا است. پس اگر توانستید علت را بدست آورید و لو اسم علت را ندانستید مثلا فقط می دانید عاملی در این شیر است که تب را می برد در این صورت کافی است که گفته شود عاملی در شیر است که تب را می برد و کبرای کلی تشکیل داده می شود. اگر استقرا به تجربه بر گشت «که گفتیم با کشف علت، استقرا به تجربه بر می گردد» کافی است. علم طب همین است و می گوید که تجربه کردم و این کبرای کلی را بدست آوردم لذا می توان در یک قیاس این کبرای کلی را بکار برد ونتیجه گرفت. پس در علم طب هم برهان وجود دارد.

ص: 340

«ولیکن»: به معنای فرض کن می باشد.

«و طُلِب عارض غریب لیس للانسان من جهه ما هو انسان»

و در همین علم طب که یک صنعت جزئی است عارضی طلب شود که این عارض برای انسان، عارض غریب است و عرض ذاتی نیست. یعنی برای انسان حاصل نیست از جهت اینکه انسان، انسان است بلکه به جهت اینکه انسان، جسم است یا جسم مرکب است این عرض بدست آمده است که عرض را برای انسان به واسطه امر اعم ثابت می کند.

اگر چنین کاری شود در سطر 9 بیان می کند «لکان الطب هو عین العلم الطبیعی الکلی» یعنی علم طب با علم طبیعی یکی می شود و علم جزئی به نام طب نخواهیم داشت همان علم کلی که طبیعی است می باشد.

ترجمه: و عارض غریبی طلب می شود که این عارض، عارض انسان نیست از این جهت که انسان است.

عبارت «لیس للانسان من جهه ما هو انسان» تعریف عرض غریب است آن که وراء انسان از حیث انسان است عرض ذاتی انسان است.

«مثلا کالسواد المطلق و الحرکه المطلقه»

قید «مطلق» را به خاطر این می آورد که چون مصنف می گوید همین سواد وبیاض را اگر به انسان اختصاص بدهید عرض غریب انسان نیست بلکه عرض ذاتی است و اگر در علم طب بحث شود اشکالی ندارد. مثلا فرض کنید که چه می شود که صورت انسانی سیاه می شود؟ این، بحث طبّی است زیرا عرض غریب انسان نیست بلکه عرض ذاتی انسان است چون سیاهی پوست انسان است نه مطلق سیاهی. بله اگر مطلق سیاهی باشد از طریق جسم وارد می شود و واسطه اعم می خورد و عرض ذاتی نیست. لذا مصنف، قید «مطلق» می آورد که حتما عرض، عرض غریب بشود. سوادِ مطلق عرض غریب برای انسان است و اگر در سواد مطلق یا در جسم مطلق بحث کنیم بحث طبیعی می شود نه بحث طبی.

ص: 341

کلمه «المطلقه» در «الحرکه المطلقه» هم به همین معنا است که در «السواد المطلق» گفته شد یعنی باید قید زده نشود چون اگر قید زده شود و عرض را خاص کنید عرض ذاتی انسان می شود. مثلا ماشی را قید می زدیم و عرض ذاتی انسان می شد در حالی که قبلا به واسطه امر اعم یعنی حیوان عارض می شد و عرض غریب بود.

«فان السواد للانسان من جهه ما هو جسم مرکب ترکیبا ما»

شما گفتید عرض غریب آن است که «لیس للانسان من جهه ما هو انسان» باشد آیا سواد و حرکت هم اینگونه است که «لیس للانسان من جهه ماهو انسان» است؟ مصنف می فرماید بله چون سواد برای انسان به خاطر انسانیتش نیست بلکه از این جهت که انسان، جسمی است که به نحو خاصی ترکیب شده لذا لون پیدا کرده که لون خاصیتِ آن جسم مرکب به نحو خاص است نه اینکه خاصیت انسان باشد. اگر به انسان هم داده می شود به خاطر این است که انسان هم جسم مرکب است.

چرا می گوید رنگ از خاصیت جسم مرکب است آن هم « ترکیبا ما» می گوید؟ مصنف می گوید در اجسام عنصری که خالص اند رنگی نیست آب و هوا و خاک و آتش رنگ ندارند و شفاف می باشند. حال اعتراض نکنید این آبهایی که ما می بینیم رنگ دارد چون اینها آب خالص نیستند. یا زمینی که ما می بینیم رنگ دارد چون اینها زمین خالص نیستند. در خاک چیزهایی دیگری است. می گویند اگر به مرکز زمین بروی و خاکِ مرکز زمین را بردارید شفاف است. هیچ کسی نمی تواند به مرکز زمین برود لذا خیالشان راحت است و کسی نمیتواند آنها را رد کند. پس عناصر بسیطه هیچکدام رنگ ندارند لذا جسم باید مرکب باشد تا رنگ داشته باشد ولی به صرف ترکیب اکتفا نمی کند بلکه تعبیر به «ترکیبا ما» می کند یعنی یک نوع ترکیب خاصی باید داشته باشد و الا ممکن است بعضی جسم ها مرکب باشند و رنگ را ظاهر نکنند مثل بخار که مرکب از اجزاء آب و اجزاء هوا است. پس هر ترکیبی برای ظاهر کردن سنگ کافی نیست لذا رنگ از خصوصیات جسم نیست از خصوصیات جسم مرکب هم نیست از خصوصیات جسم مرکبی است که ترکیب خاص داشته باشد ولی در هر صورت این چنین جسمی اعم از انسان است. اگر بخواهید رنگ را به انسان نسبت بدهید باید به توسط این جسم نسبت بدهید و این بواسطه اعم می شود و اگر به واسطه اعم شد عرض را عرض غریب می کند و عرض ذاتی نیست.

ص: 342

ترجمه: سواد برای انسان از جهت این است که هم جسم است و هم مرکب است و هم ترکیب خاص دارد.

«والحرکه له من جهه ما هو جسم طبیعی»

حرکت را هم اگر بخواهید عرض برای انسان بگیرید عرض غریب است چون حرکت برای انسان هست ولی از این جهت که جسم طبیعی است و کاری به مرکب و غیر مرکب ندارد. این جسم، اعم از جسم قبلی است چون جسم قبلی که واسطه برای رنگ شد اخص بود از آن جسمی که واسطه برای ثبوت حرکت می شود.

«و کان له ان ینظر فیما یعرض للجسم المرکب من حیث هو جسم مرکب او من حیث هو جسم»

عبارت «کان له» عطف بر «طُلِب» می شود یعنی اگر موضوع اینچنینی داشتیم و عارض غریبش طلب شد و شخصی که با علم طب سر و کار دارد حق داشت که به این عرض بپردازد.

ترجمه: می باشد برای انسانی که طبیب است که نظر کند در آنچه عارض جسم مرکب می شود از این جهت که جسم مرکب است یا از این جهت که جسم است «آن که بر جسم مرکب حمل می شود از حیث جسم مرکب، رنگ بود و آن که بر جسم وارد می شد بدون اینکه جسم، مرکب باشد حرکت بود».

«لکان الطب هو عین العلم الطبیعی الکلی و لم یکن علما جزئیا»

اگر طبیبی عارض غریب را طلب کند حق بحث کردن از عارض غریب در طب را داشته باشد طب، علم جزئی نیست بلکه علم طبیعی می شود که یکی از علوم کلیه است. و علم طب، علم جزئی نمی شود. علاوه بر اینکه علم جزئی نمی شود هرج و مرج لازم می آید و هر علمی در علم دیگر داخل می شود وقتی علم طب، علم طبیعی شد تمام شاخه های طبیعی را می توان جزء طب قرار داد یکی از شاخه های طبیعی، بیطره «یعنی دامپزشکی» است و یکی فلاحت «یعنی کشاورزی» است و این دو جزء علم طب می شوند.

ص: 343

«فکان یکون ایضا بیطره و فلاحه»

لازمه اش این است که طب، بیطره و فلاحت هم باشد.

«اذ کان یکون کل واحد منهما العلم الطبیعی»

زیرا هر یک از بیطره و فلاحت جزء علم طبیعی است و بنا شد که طب هم جزء علم طبیعی شود پس همه اینها جزء طب می شوند و طب می تواند در همه اینها بحث کند در حالی که اینگونه نیست.

«و یتحیر فیه الفهم»

مصنف بیان می کند اگر هرج و مرج پیش بیاید فهم در علم طب متحیر می شود چون این مباحث چه ربطی به علم طب دارد.

این عبارت مطلب دیگری است و بیان می کند که اگر سواد را خاص کنید از حالت عرض غریب بودن بیرون می آید و عرض ذاتی می شود اما چگونه آن را خاص کنید؟ مصنف می گوید با اضافه و نسبت خاص نکن بلکه طوری خاص کن که با نسبت، خاص بشود که در جلسه بعد بیان می شود.

ادامه بحث اينکه اگر موضوعِ عرض يا خود عرض تعميم داده شود آن علم از جزئي بودن در مي آيد / در هرعلمي بايد از عوارض ذاتي آن علم بحث شود / تمايز علوم به چه چيزي است / بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا 93/09/11

موضوع: ادامه بحث اینکه اگر موضوعِ عرض یا خود عرض تعمیم داده شود آن علم از جزئی بودن در می آید / در هرعلمی باید از عوارض ذاتی آن علم بحث شود / تمایز علوم به چه چیزی است / بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

ص: 344

«الا ان یجعل السواد سوادا مخصصا بالانسان لیس ان یجعله سوادا لانسان»(1)

بحث در این بود که در براهین، محمولات باید ذاتی موضوعات باشند و اگر ذاتی مقوم نبودند عرض ذاتی باشد. سپس به مناسبت وارد موضوعات علوم شدیم و گفتیم در علوم هم باید محمولات، عارض ذاتی موضوع علم باشند. اگر ما عرض ذاتی بودن محمولات را رعایت کنیم اولا علم جزئی پیدا می شود و این چنین نیست که علوم فقط همان علوم کلیه باشند ثانیا این علوم جزئیه با هم خلط نمی شوند. سپس مثالهایی زده شد که در آن مثالها خلط علوم واقع می شد یا تبدیل شده علوم جزئی به علوم کلی حاصل می شد. آخرین مثالی که شروع کرده بودیم این بود که یک صفت جزئی مثل طب را در نظر می گیریم می بینیم موضوعش بدن انسان است ما موظف هستیم که در این علم از عوارض ذاتی این بدن بحث کنیم چون موضوع، عبارت از بدن است پس باید از همین موضوع بحث شود. اگر در علم طب از عرض ذاتی جسم مرکب که سواد است بحث کنیم یا از عرض ذاتی جسم بحث کنیم که حرکت است در این دو صورت، بحث ما بحث از اعراض غریبه می شود اگرچه نسبت به جسم، حرکت عرض ذاتی است و لون نسبت به جسم مرکب، عرض ذاتی است ولی نسبت به انسان یا بدن انسان که موضوع علم طب است لون و حرکت، عرض غریب می شوند چون با واسطه اعم به انسان نسبت داده می شوند حال اگر بتوان در علم طب از اعراض غریبه بحث کرد می توان از حرکت و لون و امثال ذلک بحث کرد در این صورت علم طب، همان علم طبیعی می شود یعنی علم خاص، علم عام می شود و علم طب که جزئی بود جزئی باقی نمی ماند مگر اینکه آن عرضی را که برای انسان به واسطه اعم حاصل شده تخصیص داده شود که در این صورت آن عرض، مخصوص انسان و ذاتی انسان می شود بدون اینکه واسطه ی اعم بکار بگیرد. در این صورت می توان هم در برهان از آن عرض استفاده کرد هم در علم جزئی مثل علم طب از آن عرض استفاده کرد. این، مطلبی است که قبلا هم گفته شده بود که اگر عرضی عام بود و به توسط یک امر عام برای یک معروضی ثابت شده بود اگر چه این عرض برای معروضِ اولیه اش عرض ذاتی است ولی برای این معروضی که با واسطه معروض شده عرض غریب است مگر اینکه آن عرض عام را تخصیص بدهیم و با معروض خاص مطابقش کنیم در این صورت می توان گفت که عرض، عرض ذاتی می شود مثلا اگر ماشی را اختصاص به انسان بدهید عرض ذاتی برای انسان می شود با اینکه قبل از تخصیص، عرض ذاتی برای انسان نیست بلکه عرض ذاتی برای حیوان و عرض غریب برای انسان است. حال مصنف اشاره می کند که به چه نحوه تخصیص بدهیم. این مطلب، مطلب جدیدی است که قبلا بیان نکرده بود. قبلا گفته بود تخصیص بدهیم ولی نحوه تخصیص را نگفته بود.

ص: 345


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص133،س10،ط ذوی القربی.

مصنف می فرماید نحوه تخصیص نباید با اضافه باشد یعنی نسبت مشی به انسان داده نشود و گفته نشود «مشیِ انسان». چون نسبت مشی به انسان، مشی را خاص می کند ولی این کافی نیست.

این نوع خاص کردن، عرض را ذاتی نمی کند بر فرض هم اگر بخواهد ذاتی کند در برهان بکار نمی رود. ما باید به نحو دیگری خاص کنیم نه از طریق اضافه و نسبت. باید از طریقی خاص کرد تا بعدا اضافه ی خاص حاصل شود نه اینکه با اضافه کردن خاص شود. حال اگر به این صورت گفته شود «الانسان الماشی ماش بالضروره» یعنی برای انسان قید آورده شد به لفظ «ماشی». وقتی قید آورده شود صفت می شود و در صفت، نوعی نسبت است و نسبت می تواند از طریق اضافه یا از طریق صفت باشد. در این مثالی که زده شد از طریق صفت است.

نسبتی برای مشی برای انسان درست کرد و با این نسبت آن کلیتِ مشی را تبدیل به خصوصیت کرد و تبدیل به مشی انسان شد. سپس محمول که «ماشٍ بالضروره» است آورده می شود. این «ماشٍ» که می آید بر همان «الانسان الماشی» حمل می شود. و همان مشیِ انسان را بیان می کند لذا عرض ذاتی می شود. اما در مقدمات برهانی احتیاج به ضرورت است یعنی محمول باید برای موضوع به ضرورت ثابت باشد. در اینجا هم به ضرورت ثابت است ولی ضرورت، ضرورت بشرط المحمول است و ضرورت بشرط المحمول در برهان کافی نیست و الا همه قضایا را می توان ضرورت بشرط المحمول درست کرد پس اگر بخواهید عرضی را که عام است از طریق نسبت دادن به موضوع خاص کنید «چه نسبت دادن به صورت اضافه باشد چه به صورت توصیف باشد «کافی نیست بلکه باید از طریق دیگری این عرض را خاص کرد».

ص: 346

سپس همین عرض خاص را بر انسان و موضوع حمل کنید تا نسبت درست شود یعنی نسبت، بعد از حمل درست شود. یعنی ابتدا با آوردن «الماشی» انسان را خاص نکنید و الا ضرورت بشرط المحمول می شود که کافی نیست بلکه به صورت دیگری خاص کنید. مثلا بگویید «الانسان ماشٍ مستوی القامه» یعنی «ماشی» خاص شود سپس همین خاص به انسان نسبت داده شود که در اینصورت، ضرورت بشرط المحمول درست نمی کند. این، عرض ذاتی برای انسان می شود و بعد از اینکه این عرض ذاتی را حمل کردید تازه نسبت به انسان پیدا می شود. نسبت بعد از خاص کردن درست می شود یا اگر بخواهد صفت برای انسان قرار داده شود اشکال ندارد ولی با صفت قرار دادن آن را خاص نکردید. بلکه قبلا خاص کردید بعدا صفت قرار دادید.

در علوم هم اگر بخواهید بحث کنید باید از اینگونه ذاتی ها بحث کنید که اگر تخصیص خورده باشد تخصیصش با نسبت نباشد یعنی از طریق نسبت دادن به انسان نباشد و گفته نشود «مشی انسان» بلکه باید مشی طوری معنا شود که از داخل آن، «مشی انسان» در بیاید. یعنی نسبت، حاصل شود نه اینکه با نسبت خاص کنید بلکه اول خاص کنید بعدا نسبت حاصل شود. یعنی آن حالتی در عارض قرار دهید که آن حالت مخصوص انسان است و این عرض را مخصوص انسان می کند در این صورت این عرض، خاص می شود و وقتی خاص شد می توان آن را ذاتی انسان قرار داد و هم در علم از آن بحث کنید و هم در مقدمه برهان بیاورید.

ص: 347

پس نحوه تخصیص دادن عرض عام و تبدیل کردنش به عرض ذاتی روشن شد.

توضیح عبارت

«الا ان یجعل السواد سوادا مخصصا بالانسان»

حق نداریم در علم طب از سواد بحث کنیم. حق نداریم در مقدمه برهانی سواد را محمول قرار بدهیم مگر اینکه سواد، سوادِ مخصَّصِ به انسان شود بعدا در علم طب از آن بحث شود و محمول در مقدمه برهانی قرار داده شود.

«لیس ان یجعله سوادا لانسان»

می توان عبارت را به صورت «سواد الانسان» و می توان به صورت «سواداً لانسان» خواند.

چگونه سواد را مخصَّصِ به انسان کنیم؟ نحوه تخصیص را بیان می کند و می گوید نه به این صورت که سواد را سوادِ انسان قرار بدهی که فقط با یک اضافه، مخصوص به انسان شود.

ترجمه: نحوه تخصیص به این صورت نیست که شخص قرار دهد این سواد مطلق را سواد انسان، و با این نسبتی که به انسان می دهد این سواد را خاص کند.

«بل سوادا هو بحال مع تلک الحال یکون للانسان»

«بل سوادا» یعنی «بل یجعله سوادا»

بلکه باید سواد را دارای حالتی بکند که با آن حالت برای انسان حاصل شود حال به هر نحوی که می تواند. مشی را بیان کردیم که باید مثلا مستوی القامه باشد. سواد را باید طوری بیان کند که مخصوص به انسان باشد نه اینکه اضافه به انسان کند. مثلا «نمی دانم صحیح است یا نه» بگوید سواد بشره ای که از زندگی کردن در فلان نقطه زمین بوجود می آید. این مربوط به انسان است. حیوان ممکن است در نقطه ای زندگی کند که انسان های سفید پوست زندگی می کند در عین حال سیاه باشد اما انسان اگر در این منطقه زندگی می کرد. سفید پوست بوده و اگر در فلان منطقه زندگی می کرده سیاه پوست بوده. یعنی سواد را طوری معنا کنیم که مربوط به منطقه شود مثلا سوادی که در قاره آفریقا است یعنی سواد خاص شده را بر انسان حمل کنید نه اینکه با حمل کردنش بر انسان، خاصش کنید.

ص: 348

ترجمه: تخصیص دادن سواد به این نیست که شخصی این سواد را سواد انسان قرار دهد بلکه سواد را سوادی قرار دهد که دارای حالت و قیدی است که این سواد با این قید برای انسان است «یعنی ابتدا قید بزند بعدا آن را برای انسان کند»

نکته: شخصی که اصلا هیچ اعتمادی به قولش نیست و دروغ هایش بیشتر از راست هایش می باشد برای بنده قضیه ای نقل کرد و گفت در تهران به شخصی برخورد کردم که یک طرف صورتش سیاه بود و یک طرف سفید بود. «این بخش از حرفش دروغ نیست» در مجلسی از آن شخص سوال شد که چرا یک طرف صورتت سیاه است؟ گفت یک روز در یک بیابانی بودم که در اطراف یکی از شهرهای ایران بود که نمی خواهم اسم آن شهر را ببرم چون خود آن شخص که این حالت برایش به وجود آمده اهل همان شهر است. گفت من در بیابان می رفتم که شتری که رم کرده بود به من حمله کرد من وارد شکاف کوهی شدم تا از شتر در امان باشم وقتی وارد شدم در آن شکاف ماری وجود داشت حس کردم که بالاخره یکی از دو خطر را بپذیرم که یا داخل شکاف بروم و مار من را نیش بزند یا بیرون بمانم و شتر رم کرده من را بکشد. می دانید که شتر وقتی رم کرده باشد به سختی انتقام می گیرد و تا شخص را نکشد رها نمی کند. بالاخره وارد سوراخ شدم و مار به آرامی از کنار دیوار بیرون رفت و من را نیش نزد و شتر را نیش زد و کشت. بعدا من بیرون آمدم و مار داخل سوراخ رفت بعدا به دو مار گیر برخورد کردم آنها به من گفتند در این صحرا مار زیاد است تو آن را ندیدی. اشاره کردم که در آن سوراخ مار است اینها آن مار می گرفتند و داخل گونی گذاشتند و روی زمین کشیدند. سپس گونی پاره شد و از داخل این گونی یک مار بیرون آمد این دو نفر، مارگیر بودند چون مار بزرگی گرفته بودند ولی نمی توانستند آن را بلند کنند روی زمین می کشیدند و گونی پاره شد و مار بیرون آمد و حمله کرد این مارگیرها را کشت سپس به سراغ من آمد. من در حق این مار کار بدی کرده بودم حتما متوجه هم شده بود سپس به سمت من آمد ولی من را نیش نزد و آب دهان به صورت می انداخت و صورت من از آن وقت سیاه شد.

ص: 349

در هر صورت این سیاهی که در صورت این شخص بود یک نوع مریضی به حساب می آید که اگر مخصوص به انسان شود می توان در علم طب از آن بحث کرد و گفت اگر ماری آب دهان بر بدن انسان انداخت چنین مرضی تولید می شود و مداوا کردنش به این صورت است.

«حتی لایکونَ تخصیصُ نسبه فقط»

به این صورت نباشد که فقط از طریق نسبت، تخصیصی حاصل شود

«بل تخصیص لامر خاص لذلک الخاص تخصصت النسبه»

این سواد را به خاطر امر خاصی تخصیص بدهد و دایره اش را خاص کند که به خاطر این سواد، خاص شده نسبت خاص به انسان پیدا کرده باشد یعنی اگر آن خصوصیت برای سواد پیش نمی آمد این سواد را نمی شد به انسان نسبت داد ولی چون آن خصوصیت پیش آمده این سواد را به انسان نسبت می دهیم.

«فبین ان الاعراض الغریبه لاینظر فیها فی علم من البرهانیات»

این عبارت، تفریع بر مطالب قبل است و تفریع بر مطلب اخیر نیست

حال که معلوم شد باید ما از اعراض ذاتی بحث کنیم چه در برهان چه در علوم، روشن شد که در علوم برهانی «که فلسفه و ریاضی و طبیعی و منطق هستند» حق نداریم از اعراض غریبه موضوع بحث کنیم.

ترجمه: روشن شد که در هیچ علمی از برهانیات، در اعراض غریبه نظر و تفکر و بحث نمی شود «فقط از اعراض ذاتی باید بحث شود. علتش این است که اگر بخواهیم از اعراض غریبه بحث کنیم هم علوم جزئیه با هم مخلوط می شوند هم ممکن است یک علم جزئی داخل در یک علم کلی شود و آن علم جزئی، محو شود.

ص: 350

نکته: اگر عرض ذاتی نباشند نمی توانند علل باشند و در نتیجه نمی توانند برهان «لمّ» بسازند ولی برهان «انّ» می توانند بسازند. پس علت بودن مهم نیست آنچه که مهم است عرض ذاتی بودن است. بله اگر بخواهیم برهان «لمّ» بسازیم علت بودن هم مهم می شود. حد وسط هم باید عرض ذاتی باشد هم باید علت برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد تا برهان «لمّ» درست شود ولی چون در کتابِ ما بحث در برهان «لمّ» به تنهایی نیست بلکه در مطلق برهان بحث می شود عرض ذاتی بودن معتبر می شود و علت بودن اعتبار نمی شود این مطلب را خود مصنف در صحفه بعد بیان می کند.

اعراض غريبه نبايد در علم مورد بحث قرار بگيرند/ تمايز علوم به چه چيزي است؟/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا 93/09/12

موضوع: اعراض غریبه نباید در علم مورد بحث قرار بگیرند/ تمایز علوم به چه چیزی است؟/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و اذا اتفق ان انتج شیء من هذا فی علم ما _ و ان کان من مقدمات صادقه _ فانما یکون بیانا علی سبیل العرض»(1)

بحث در این بود که اعراض غریبه را نباید در علم مورد بحث قرار داد. الان هم همان مطلب را ادامه می دهد گویا کسی سوال می کند که اگر اعراض غریبه بر موضوعی حمل شدند و قضیه صادقه ساختند آیا با این قضیه صادقه نمی توان برهان تشکیل داد؟ اگر صادق است چه مشکلی دارد که از آن قیاس درست شود؟

ص: 351


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص133،س14،ط ذوی القربی.

مصنف می فرماید گاهی در بعض علوم، اینچنین عمل می شود که عرض غریب را محمول قرار می دهند و یک قضیه صادقه می سازند اما با وجود اینکه قضیه صادقه است برهان تشکیل نمی دهد و می توان گفت در این علم، بالعرض داخل است نه بالذات، یعنی نه برای خود این علم است بلکه برای علم دیگر است که به مناسبت در این علم آمده است لذا در این علم، بالعرض و المجاز آمده اما حقیقتاً برای جای دیگر است. پس اگر ما از عرض غریب قضیه ای ساختیم یعنی عرض غریبِ موضوع را محمول قرار دادیم قضیه ممکن است صادق باشد ولی از علم بیرون است و حقیقتا برای این علم نیست بله بالعرض و المجاز مربوط به این علم است. و برهان هم نیست اما الان بحث مصنف در این نیست که آیا این، برهان هست یا برهان نیست بلکه بحثش در این است که اینچنین برهانی کاربردش آیا در این علم هست یا نیست. در این علمی که الان بحث می کنیم اینچنین قیاسی که بنا شد برهان نباشد آیا می تواند از قیاس های همین علم باشد و مساله ای از مسائل همین علم را نتیجه بدهد؟ ممکن است گفته شود آری.

اما سوال اینجا ست که ورود این برهان در این علم چه نوع ورودی است آیا به حقیقت وارد است یا به مجاز وارد است؟ نمی خواهیم بگوییم مساله ای از مسائل این علم را مطرح می کند یا نه؟ شاید مطرح کند و شاید مطرح نکند. که غالبا هم مطرح نمی کند. مساله ی علمِ وسیعتر را مطرح می کند چون قیاس از عرض عام تشکیل شده و عرض عام مربوط به موضوع آن علم نیست چون عرض غریب است و عرض غریب خاص به موضوع نیست. یا واسطه خاص ندارد یا خودش خاص نیست. در هر صورت عرض، غریب است و وقتی غریب شد نتیجه ای که می دهد مناسب این علم نیست بنابراین ورود این برهان در این علم، بالعرض است. این خلاصه بحث بود اما مصنف با تفصیل وارد می شود یکبار حد وسط را در صغری، عرض غریب برای اصغر می کند و به آن رسیدگی می کند. در مرتبه دوم، اکبر را در کبری، عرض غریب برای اوسط می کند باز هم بحث می کند. در هر دو حال ثابت می کند اینچنین قیاسی جای آن در این علم نیست اگر در این علم آمده، بالعرض آمده است.

ص: 352

فرض اول: جایی که اوسط، عرض غریب برای اصغر است: «الانسان متحرک». متحرک، عرض انسان است ولی با واسطه عام به انسان نسبت داده می شود نه به وا سطه حیوان بلکه به واسطه جسم به انسان نسبت داده می شود. چون اگر گفته شود «متحرک بالاراده» در این صورت به توسط حیوان به انسان نسبت داده می شد اما الان می گوید «الانسان متحرک» که به واسطه جسم اسناد داده می شود و چون واسطه ی عام دخالت می کند عرض غریب می شود.

در کبری اکبر ذاتی وسط قرار داده می شود که در کبری خللی نیست در صغری، بحث است. گفته می شود «کل متحرک فله زمان و ماده» این مثال، ذاتی است زیرا هر متحرکی زمان و ماده دارد و تمام خصوصیات ذاتی در این عرض هست پس کبری مشکل ندارد صغری مشکل دارد نتیجه گرفته می شود «فالانسان له زمان و ماده».

در علمی که در مورد انسان بحث می کنند مثلا روانشناسی که نفس را مطرح می کند یا علم عرفان که انسان کامل را مطرح می کند یا طب که بدن انسان را مطرح می کند. در این موارد این نتیجه، خارج از علم است.

بحث از ماده و زمان ربطی به عرفان ندارد اگر چه ممکن است از آن استفاده کند ولی یک مساله عرفانی نیست. مساله علم و نفس هم نیست. مساله طب هم نیست. این مساله مساله طبیعی است و در علم طبیعی مطرح می شود که انسان دارای زمان و ماده است.

ص: 353

پس این مساله، مناسب با این علم نیست بلکه مناسب با علم عام است برهان هم مناسب با این علم نیست بلکه مناسب با علم عام است ولی بالعرض در این علم آمده است.

پس توجه کردید آنجا که عرض غریب دخالت می کند آن قیاس اگر در علم فوق به کار می رفت برهان بود به آن مناسبتی که در آنجا برهان بود در اینجا هم اسمش را برهان می گذاریم ولی در این علم، حقیقی نیست بلکه بالمجاز است بالذات نیست بلکه بالواسطه است یعنی به واسطه آن علم در اینجا آمده است. اگر آن علمِ فوق وساطت نمی کرد در اینجا نمی آمد.

نکته: اگر تمام اعراضی که در این علم از آنجا بحث می شود اعراض غریبه موضوع باشد این علم نباید تشکیل شود چون مساله ای برای خودش باقی نبوده و همه مسائل از جای دیگر آمده است. اما آیا چنین علمی وجود دارد که تمام مسائلش را از جای دیگر بیاورد؟ آیا همه مسائل علم طبیعی در علم طب آمده است؟ اینطور نیست.

توضیح عبارت

«و اذا اتفق ان اُنتِج شیٌ من هذا فی علم ما _ و ان کان من مقدمات صادقه _ فانما یکون بیانا علی سبیل العرض»

اگر اتفاق افتاد که نتیجه گرفته شد شیئی از این اعراض غریبه در یک علمی «یعنی عرض غریبی را در یک علمی به توسط قیاسی نتیجه گرفتیم» و لو این شیء از مقدمات صادقه حاصل شده اما در این علم این قیاس، بیان است اما بر سبیل عرض بیان است نه بر سبیل ذات. «یعنی بیانی و قیاسی است که در جای دیگر باید مطرح می شد و در اینجا بالعرض آمده است».

ص: 354

این بیانی که در این علم آمده و از آن نتیجه مطلوب گرفته شد در این علم بر سبیل عرض داخل شده و جای آن جای دیگر بوده است.

نکته: آنچه که گفت می شود «طرداً للباب بحث می شود» از این قبیل است یعنی بحث از آن، در جای دیگری بوده ولی در اینجا بحث شده است حال یا حد وسط، غیر ذاتی برای اصغر بوده یا حد اکبرش غیر ذاتی برای اوسطش بوده.

نکته: چون کلمه قیاس بکار رفته مرادش از بیان، قیاس است و نتیجه، مبیَّن است و بیان نیست. یعنی این قیاسی که بیان است ورودش در این علم بر سبیل عرض است.

«لان فی مثل هذا القیاس اما ان یکون الاوسط غریبا او الاکبر»

در مثل این قیاس، یا اوسط غریب برای اصغر است یا اکبر غریب برای اوسط است.

نکته: توجه کنید این مطلب که قبلا اشاره شد در تمام این مباحث، مصنف شکل اول را مطرح و به شکل 2 و 3و 4 کاری ندارد. شکل اول را مطرح می کند که اوسط در آن، محمولِ بر اصغر و اکبر، محمولِ بر اوسط می شود. لذا در اینجا که فرموده «اوسط غریب است» مراد این است که اوسط غریب برای اصغر است یا فرموده «اکبر غریب است» مراد این است که اکبر غریب برای اوسط است.

«فان کان الاوسط امرا غریبا من هذا الموضوع فیکون مناسبا لموضوع آخر و للعلم الکلی»

ص: 355

این عبارت، فرض اول را توضیح می دهد که اگر وسط، امر غریب از این موضوع باشد «مراد از _ هذا الموضوع _ حتما اصغر است» مناسب با این موضوع نیست ولی مناسب با موضوع دیگر است مثلا در مثالی که زدیم «الانسان متحرک» بود. لفظ «متحرک» که حد وسط است مناسب با حیوان نیست بلکه مناسب با موضوع دیگری است که جسم می باشد.

«للعلم الکلی»: یعنی این «متحرک» که در علم طب صفت بدن انسان قرار گرفته مناسب با علم کلی یعنی علم طبیعی است که در آنجا باید محمول بر جسم قرار بگیرد.

«فیکون البرهان بالذات من صناعه اخری»

برهان بالذات «یعنی اگر خودش را توجه کنید» از صناعت دیگری است یعنی مربوط به صناعت طبیعی است.

«و یکون من هذه الصناعه بطریق العرض»

«هذه الصناعه»: مثلا علم طب.

در علم طب از طریق عرض آمده است.

«بطریق العرض»: یعنی با واسطه ی علمِ بالا آمده است.

صفحه 133 سطر 17 قوله «فان کان»

تا اینجا فرضی را مطرح کرد که اوسط، عرض غریب برای اصغر باشد از اینجا وارد فرض دوم می شود.

فرض دوم: اکبر، عرض غریب برای اوسط باشد. «اوسط عرض ذاتی برای اصغر و مناسب با اصغر است اما اکبر مناسب اوسط نیست یعنی عرض ذاتی اوسط نیست بلکه عرض غریب اوسط است»:

بیان مثال: «الانسان حیوان» این عبارت، صغری است که محمولش نه عرض ذاتی بلکه ذاتیِ مقوّم است. پس این قضیه می تواند در برهان بکار برود. پس صغری، مشکلی ندارد. «و کل حیوان متحرک». نمی گوید «متحرک بالاراده» اگر «متحرک بالاراده» بگوید اکبر هم برای اوسط، ذاتی می شود. بلکه می گوید «متحرّک» تا اکبر برای اوسط به واسطه امر عام یعنی جسمیت بیاید. نتیجه گرفته می شود «فالانسان متحرک». این مطلب را اگر در علمِ مربوط به انسان یا حیوان آوردیم مناسب با هیچکدام از این دو علم نیست بلکه مناسب با علم طبیعی است حال اگر ما این کلی را تخصیص زدیم تا عرض ذاتی شود یعنی گفته شود «کل انسان حیوان» و «کل حیوان متحرک بالاراده» «فکل انسان متحرک بالاراده». این قیاس چون همه جای آن ذاتی است برهان می شود زیرا در صغری، محمول ذاتی مقوّم است در کبری هم عرض ذاتی است یا شاید حتی ذاتی مقوّم باشد زیرا «متحرک بالاراده» فصل به حساب می آید.

ص: 356

این، در علم طب مطرح است که «کل انسان متحرک بالاراده» و اگر دیدی که متحرک بالاراده نمی شود بدان که عضو او مریض شده و دچار رعشه شده است. یا اصلا متحرک نیست و فلج شده اما اگر تخصیص داده نشود و به این صورت گفته شود «کل انسان حیوان» سپس گفته شود «کل حیوان متحرک» در اینصورت نتیجه گرفته می شود که «الانسان متحرک». قضیه «الانسان متحرک» برای علم طب فایده ندارد. بلکه برای علم طبیعی فایده دارد پس این مساله، مساله طبیعی می شود.

توجه کردید که در اینجا صغری مشکل ندارد یا به تعبیر دیگر اوسط برای اصغر ذاتی بود کبری مشکل داشت و به تعبیر دیگر اکبر برای اوسط ذاتی نبود. دخول این هم در علم، بالعرض و المجاز است.

نکته: اگر مراد از «صحت»، مطلق صحت باشد جای آن در علم طب نیست اما اگر «صحتِ بدن مراد باشد جای آن در علم طب است و چون این علم، علم طب است لذا می فهمیم که مرادش از صحت، صحت بدن انسان است نه مطلق صحت.

نکته: بعضی می گویند تمایز علوم به غرض است ولی مصنف می گوید تمایز علوم به موضوع است که هر کدام برای کلام خود دلیل دارند ولی ما به این مطلب کاری نداریم که حق با کدام است ولی بالاخره هر کدام دلیل دارند.

نکته: مصنف در این مثال دومی که بیان شد نمی گوید این قیاس برای علم دیگر است و در این علم، بالعرض آمده است می توانست این را بگوید ولی نمی گوید حال یا به خاطر تفنن در عبارت است یا به جهت دیگر است.

ص: 357

مصنف اینگونه می گوید که این کبرایی که در اینجا آوردید یک حد وسط در آن بوده که آن را ترک و حذف کردید. به اینصورت بوده شما می گویید «کل حیوان متحرک» که کبری بود و تعبیر به «متحرک بالاراده» نکردید. مصنف می فرماید در اینجا حد وسط حذف شده یعنی به این صورت بوده «کل حیوان جسم» و «کل جسم متحرک» «فکل حیوان متحرک». یعنی جسم که حد وسط بوده را انداختید. اگر حد وسط رامی آوردید محمول در کبری هم ذاتی برای موضوع می شد یعنی اکبر ذاتی برای اوسط می شد. اگر جسم آورده می شد یک قیاس دیگر علاوه بر قیاس قبلی تشکیل می شد ولی همه قیاس ها عرض ذاتی و برهان بودند اما این حد وسط را ترک کردید و از راهی که باید نتیجه می گرفتید نتیجه نگرفتید پس این کار باعث شد که نتیجه، از راه خودش گرفته نشود و قیاس همانطور که گفته شد بیان علی سبیل العرض باشد یعنی بیان حقیقی نباشد بلکه بیان مجازی باشد چون تحرک را به آنچه که باید نسبت می دادید نسبت ندادید. زیرا باید به جسم نسبت می دادید ولی ندادید. یعنی بدون واسطه جسم نسبت دادید. البته قیاس محرَّف زیاد داریم یعنی قیاسی که در آن تحریف واقع شده و از راه خودش رفته نشده و این مطلب پذیرفته شده است. اما اگر بخواهید این قیاس را به صورت منطقی بیاورید باید همه چیز آن را بیاورید اگر چیزی حذف شود قیاسِ محرَّف می شود. البته مصادیق «محرّف» غیر از اینجا است مثلا همین قیاس های معمولی که ما می بینیم اگر بخواهید به صورت منطقی در بیاورید قیاس صحیح می شود.

ص: 358

توضیح عبارت

«فان کان الاوسط مناسبا»

در نسخه کتاب فاء دارد ولی در نسخه خطی واو دارد.

مصنف با این عبارت، وارد قسم دوم می شود.

فرض دوم: اوسط، مناسب اصغر «یعنی ذاتی اصغر» باشد.

«لکن حمل الاکبر علیه لا یکون لانه هو»

حمل اکبر بر اوسط به خاطر این نیست که اوسط، اوسط است بلکه اوسط دیگری وجود دارد که آن افتاده است و اکبر را بر آن اوسط واقعا باید حمل کرد.

«بل الاکبر المحمول غریب منه و من جنسه»

اکبر که حمل بر اوسط شده از این اوسط، غریب است و از جنس اوسط هم غریب است یعنی طوری است که اگر تخصیص هم بدهید ذاتی اوسط نمی شود اما مثالی که بیان کردیم بعد از تخصیص، ذاتی اوسط می شد. لذا مثالی که بیان کردیم با مثال مصنف فرق می کند و ما برای توضیح، این مثال را آوردیم.

«و الا لکان الاکبر مناسبا»

این عبارت را داخل خط تیره گذاشته و بعد از مناسبا باید خط تیره بگذارد.

اگر محمول که اکبر است غریب نبود و مناسب بود دیگر نمی گفتیم غیر مناسب است.

«و لا یکون ایضا لاجل شیء داخل معه»

ضمیر «لا یکون» و «معه» به «اکبر» بر می گردد.

گفتیم اکبر با اوسط مناسبت ندارد. غریب از خود اوسط و از جنس اوسط است پس حتی با تخصیص هم نمی توان آن را ذاتی کرد سپس الان می گوید فصلِ اوسط هم نیست.

ص: 359

ترجمه: اکبر، محمولِ بر اوسط نیست به خاطر شیئی که داخل است با اکبر «یعنی اکبر یکی از شیء هایی است که داخل در اوسط است و در اوسط، یک چیز دیگر هم هست که اوسط مرکب از دو جزء می شود که هر دو داخل در اوسط اند و یک چیزی با اکبر داخل در اوسط است یعنی آن هم یک جزء است، همانطور که اکبر، یک جزء است. آن وقت اکبر به توسط آن جزء می خواهد حمل شود. آن جزء مثلا فصل است اکبر هم جزء دیگر است در هر صورت اکبر، جزء اوسط نیست که با چیز دیگری داخل در اوسط باشد و ما آن جزء را که اکبر است بر اوسط حمل کنیم. جنس و فصل اوسط نیست».

«فیکون من حق الاوسط ان یکون بینه و بین الاکبر اوسط آخر قد تُرک»

این عبارت با همان مثالی که گفتیم روشن شد. آن مثالی که بنده «استاد» آوردم برای روشن شدن همین عبارت بود.

حق اوسط این بود که بین آن و بین اکبر، اوسط دیگری واسطه شود که آن اوسط دیگر انداخته شده، در همان مثال «کل حیوان متحرک» باید می گفتیم «کل حیوان جسم» و«کل جسم متحرک»، «فکل حیوان متحرک» ما حد وسط را که جسم است ترک کردیم.

«و اخذت النتیجه لا عن وجهها الذی تبین به حین لم یوخذ فی بیانها مقدمه بینه بنفسها»

از وجهی که قابلیت داشت نتیجه را بیان کند به کار نگرفتیم بلکه از وجه دیگر رفتیم. وجهی که قابلیت داشت این بود که حد وسط آورده شود ولی ما حد وسط را ترک کردیم پس از آن وجه و راهی که باید به نتیجه می رسیدیم نرسیدیم. اما به چه علت نرسیدیم، مصنف بیان می کند که چون آن مقدمه ای که در قیاس بیان شد نه بیّن بود و نه در علم دیگر مبیَّن بود که در این علم به عنوان اصل موضوع بکار رود از حرف مصنف بر می آید که اگر مقدمه ای که در قیاس اخذ می شود بیّن «یعنی بدیهی» باشد یا اگر بدیهی نیست در جای دیگر مبیَّن باشد و در اینجا به عنوان اصل موضوع انتخاب شود قیاس، بر وجه خودش است و نتیجه هم به همان وجهی است که باید گرفته شود در سه مورد قیاس بر وجهش است و نتیجه هم علی وجهها بدست می آید.

ص: 360

1 _ مقدمات، بیّن و بدیهی باشند.

2 _ مقدمات، نزد ما مبیَّن باشند. یعنی در جای دیگر ثابت شدند و ما اثبات آن را دیدیم.

3 _ مقدمات، نزد ما مبیَّن باشند ولی اثباتش به ما نرسیده چون هنوز وقت آن نشده به آن علمی که این مطلب را بیان کرده برسیم بلکه الان به عنوان اصل موضوع پذیرفته می شود.

در هر سه مورد می توان قیاس را تشکیل داد.

حال اگر مقدمه به یکی از این سه مورد نبود اگر نتیجه گرفته شود، نتیجه علی وجهها گرفته نشده است و قیاس، قیاس حقیقی نسبت بلکه بالعرض است یعنی واسطه ای داردکه آن واسطه ترک شده مگر اینکه توجه به آن واسطه شود و به عنوان اصل موضوعی پذیرفته شود و الا قیاس، قیاس بالعرض می شود یعنی در این مثال که بیان شد «کل حیوان جسم» و «کل جسم متحرک» «فکل حیوان متحرک». که جسمیت یکبار برای حیوان به وضوح ثابت می شود یکبار به وسیله اصل موضوع ثابت می شود. در هر دو حالت گویا «جسم» را در تقدیر گرفتید. اما اگر «جسم» را در تقدیر نگرفتید که نه بدیهی بود و نه اصل موضوع بود در این صورت حد وسط ترک شده و قیاس علی وجهه نیست.

اعراض غريبه نبايد در علم مورد بحث قرار بگيرند 2_ نظريه بعضي در اينکه چرا در براهين بايد از عرض ذاتي استفاده کرد و از عرض غريب نبايد استفاده کرد/ تمايز علوم به چه چيزي است؟/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا 93/09/16

ص: 361

موضوع: 1_ اعراض غریبه نباید در علم مورد بحث قرار بگیرند 2_ نظریه بعضی در اینکه چرا در براهین باید از عرض ذاتی استفاده کرد و از عرض غریب نباید استفاده کرد/ تمایز علوم به چه چیزی است؟/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و اخذت النتیجه لا عن وجهها الذی تبین به حین لم یوخذ فی بیانها مقدمه بینه بنفسها»(1)

بحث در این بود که در برهان باید ذاتی یا عرض ذاتی را محمول قرار داد به این مناسبت وارد این بحث شد که در علوم هم باید عرض ذاتی موضوع مورد بحث قرار بگیرد و از عرض غریب نباید استفاده شود. اگر از عرض غریب استفاده شود این مساله، مساله ای می شود که بالعرض داخل در علم است و برهان هم برهانی است که بالعرض در این علم اقامه می شود.

در ادامه بیان شد در جایی که عرض غریب در برهان راه پیدا می کند دو فرض دارد:

فرض اول: حد وسط، عرض غریب برای اصغر است.

فرض دوم: اکبر، عرض غریب برای اوسط است.

یعنی خلل یا در صغری است یا در کبری است. اگر حد وسط، عرض غریب برای اصغر باشد خلل در صغری است و اگر اکبر، عرض غریب برای اوسط باشد خلل در کبری است و اشاره کردیم که مصنف تمام بحث را در شکل اول اجرا می کند که در شکل اول، حد وسط محمول در صغری است و موضوع در کبری است.

ص: 362


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص133،س20،ط ذوی القربی.

حکم فرض اول: اگر حد وسط عرض غریب برای اصغر باشد این برهان مربوط به علم کلّی تر می شود نه به آن علمی که این برهان در آن اقامه شده چون عرض غریب به توسط امر کلی می خواهد عارض بر اصغر شود و چون امر کلی در علم بالاتر مورد بحث قرار می گیرد پس این برهان مربوط به علم بالاتر می شود و اگر بخواهد در این علم جزئی که تحت آن علم بالاتر است طرح شود باید بالعرض طرح شود. این مطلبی بود که در فرض اول بیان شد.

حکم فرض دوم: اگر اکبر عرض غریب برای اوسط باشد مثل «الانسان حیوان» که حد وسط ذاتی برای اصغر است که مشکل در صغری نیست. سپس گفت «کل حیوان متحرک» که مراد «متحرکِ» عام است «نه متحرک بالاراده» زیرا اگر «متحرک بالاراده» مراد باشد اکبر برای اوسط ذاتی می شد. که با واسطه جسم بر حیوان حمل می شود. یعنی حیوان چون جسم است و جسم، متحرک است پس حیوان متحرک است. در این مثال واسطه عامی که عبارت از جسم بود در این قیاس وجود داشت که ذکر نشد.

پس این کبری که در اینجا موجود است نمی تواند در علمی که درباره حیوان بحث می کند مناسب باشد بلکه مناسبِ علم بالاتر است یعنی علمی که درباره جسم بحث می کند که بالعرض در این علم دخالت کرده است.

تا اینجا در جلسه قبل بیان شده بود الان ادامه مطلب بیان می شود. گفتیم حد وسطی در اینجا ترک شده که جسم بوده ولی آیا حد وسط خودش ترک شده یا مقدمه ای حذف شده است.

ص: 363

آیا فقط لفظ «جسم» برداشته شده و آورده نشده یا مقدمه ای که موجود بوده آورده نشده است؟ مسلما مقدمه آورده نشده همانطور که اشاره شد. ما باید می گفتیم «کل حیوان جسم» و «کل جسم متحرک» سپس نتیجه می گرفتیم «فکل حیوان متحرک». این نتیجه را کبری در قیاس قرار دادیم اما آن دو مقدمه ای که این نتیجه را به ما داد حذف کردیم پس در واقع حد وسط حذف نشد بلکه مقدمه و قضیه حذف شد. این مقدمه ای که حذف شده یا مقدمه بیّن بوده که حذف شده یا مقدمه ای بوده که در جای دیگر بیان می شده و در اینجا به عنوان اصل موضوع پذیرفته شده است. پس آنچه که در اینجا حذف شده یا مقدمه ی بینه است یا اصل موضوع است.

مصنف بیان می کند «ما حد وسط را حذف کردیم» که با عبارت «اواسط آخر قد ترک» بیان کرده سپس که وارد بحث می شود می گوید این نتیجه از راه صحیح گرفته نشده چون از مقدمه بیند بدست نیامده و از اصل موضوع هم بدست نیامده، کسی ممکن است به مصنف بگوید: تو گفتی حد وسط را ترک کردی پس باید بگویی نتیجه را از این حد وسطی که باید می گرفتیم نگرفتیم چرا می گویید از مقدمه بیند نگرفتیم. چرا می گویید از اصل موضوع نگرفتیم؟

با این توضیحی که بیان کردیم معلوم شد که چرا مصنف از حد وسط وارد مقدمه شد. چون مصنف در واقع حد وسط را حذف نکرده بلکه مقدمه حذف شده است. مقدمه ای که می توانست حد وسط را به ما بشناسد. مقدمه ای که برداشته شده بر دو قسم است یا بیّن است و احتیاج به استدلال ندارد یا احتیاج به استدلال دارد وقتی هم که احتیاج به استدلال داشته باشد چون در این علم ما مورد بحث قرار نمی گیرد «چون مقدمه ی عام بود زیرا مربوط به جسم بود و مربوط به حیوان نبود و ما بحث در حیوان می کردیم» در علم دیگر مورد بحث قرار می گیرد و در علم دیگر اثبات می شود ولی در این علمِ ما به عنوان اصل موضوع است. پس یا بیّن است یا به عنوان اصل موضوع قبول می شود و فرض سوم ندارد که مبیَّن باشد زیرا مقدمه ی مبیّن در جای خودش، مبیّن است ولی در اینجا آن مقدمه چون کلی است مبین نشده است.

ص: 364

در علمی که بحث می کنیم علمِ جزئی است و جای اثبات این کلی نیست پس مقدمه ای نداریم که در این علم مبیّن باشد.

نتیجه ای که مصنف می گیرد این است: حال که از عرض غریب استفاده شد و اکبر، عرض غریب برای اوسط است یعنی در واقع آن مقدمه که باید آورده می شد ولی آورده نشد نتیجه، از آن راهی که باید بدست می آمد به دست نیامده است. زیرا نتیجه باید از مقدمه ای که بیّن است یا اصل موضوع است بدست آید و آن مقدمه حذف شد. بالتبع آن یقینی که به این نتیجه باید داشته باشیم نیست. اگر این نتیجه از مقدمه بیّن گرفته می شد یقین مطلق پیدا می شد اگر این نتیجه از اصل موضوع گرفته می شد یقین مناسب با اصل موضوع پیدا می شد.

توضیح عبارت

«فیکون من حق الاوسط ان یکون بینه و بین الاکبر اوسط آخر قد ترک»

در جایی که حدّ اکبر، عرض غریب برای اوسط است و ما آن واسطه را که عام است نیاوردیم یعنی بین اوسط و اکبر، اوسطِ دیگری باشد که ترک شده مثلا بین حیوان که حد وسط است و متحرک که اکبر است یک حد وسط دیگری که عام بوده و عبارت از جسم بوده وجود داشته که ترک شده.

«و اُخِذت النتیجه لا عن وجهها الذی تُبَیَّن به حین لم یوخذ فی بیانها مقدمه بینه بنفسها»

ضمیر «وجهها» به «نتیجه» برمی گردد.

نتیجه گرفته شد ولی نه از آن راهی که باید گرفته می شد. نتیجه باید از راهی که در آن راه، جسم ذکر می شد گرفته می شد ولی از آن راه، نتیجه گرفته نشد.

ص: 365

«الذی تبین به»: آن وجهی که این نتیجه به توسط آن وجه بیان می شود «یعنی نتیجه را از آن وجهی که باید گرفته می شد گرفته نشد».

«حین لم یوخذ»: چرا از آن وجهی که باید گرفته می شد گرفته نشد؟ چون در بیان این نتیجه، آن مقدمه ای که باید گرفته می شد گرفته نشد. بیان کردیم که چرا مصنف از آن حد وسطی که ترک شده منتقل به مقدمه شده زیرا خود آن حد وسط از طریق مقدمه گرفته می شود به بیان که گفته شد. پس وقتی می گوید حد وسط را نگرفتم یعنی مقدمه را نیاوردم.

«و لا مقدمه یجری امرها علی انها مبدا لعلم و اصل موضوع»

و نه مقدمه ای که امرش جاری بر این است که مبدأ برای علم دیگری باشد و اصل موضوع برای علم ما باشد.

از هیچکدام از این دو مقدمه استفاده نشد در حالی که باید از یکی از این دو مقدمه استفاده می شد.

«فلا یحصل من ذلک یقین مطلق و لا یقین لازم عن اصل موضوع»

از این قیاس که نتیجه اش علی وجهها گرفته نشده است حاصل نمی شود از این قیاس، یقین مطلق که در صورت استفاده از مقدمه بینه مطلقه می توانست استفاده شود. و یقین، مناسب با اصل موضوع هم نیست چون از مقدمه ای که اصل موضوع باشد استفاده برده نشد.

اگر بخواهید یکی از این دو حاصل شود باید از مقدمه ای که حاصل است استفاده برد و آن حد وسطی که ترک شده آورده شود در این صورت، نتیجه عن وجهها گرفته می شود و یقین حاصل می شود.

ص: 366

«فلا یکون البیان بیانا حقیقیا بل بالعرض»

بیانی که در این علم که در مثال ما مربوط به شناخت حیوان است بیان حقیقی نبوده، بلکه بیان بالعرض و المجاز بوده است یعنی بیانی نبوده که مربوط به این علم باشد بلکه بیانی بوده که مربوط به علم بالاتر بوده و ما بالعرض داخل در این علم کردیم. مصنف نمی گوید «ما بالعرض داخل در این علم کردیم» بلکه می گوید «خود بیان، بیان بالعرض است نه اینکه ادخالش در این علم، بالعرض است».

نکته: مصنف در سطر 14 فرمود «انما یکون بیانا علی سبیل العرض» اما در اینجا فرمود «فلا یکون البیان بیانا حقیقیا» یعنی خود بیان را می گوید بیان بالعرض است قهرا داخل کردن در این علم هم دخول بالعرض می شود یعنی مصنف قبل از اینکه دخول بالعرض باشد خود بیان را بالعرض می کند چون روشن است که بیان به معنای بیانِ نتیجه است. این قیاسی که تشکیل داده شده حقیقتا بیانِ نتیجه نکرد بلکه بالعرض یعنی بالواسطه، بیان نتیجه بود که آن واسطه هم آورده نشده است.

نکته: «بالعرض» دو معنا دارد:

1_ بالواسطه

2_ بالمجاز

یعنی نسبت دادن تحرک به حیوان، نسبتی مجازی است و نسبت دادن تحرک به جسم نسبتی حقیقی است. به جای اینکه تحرک به جسم نسبت داده شود و از طریق جسم به حیوان نسبت داده شود مستقیما به حیوان نسبت داده شده که این اسناد، اسناد مجازی و غیر ماهوله است پس هم مجاز و هم واسطه صحیح است یعنی بالعرض، هم به معنای بالمجاز می تواند باشد هم به معنای بالواسطه باشد.

ص: 367

صفحه 134 سطر اول قوله «و قد ظن»

تا اینجا مطلبی که بیان شد این بود که در براهین باید از عرض ذاتی استفاده کرد حال می خواهد بیان کند که چرا باید از عرض ذاتی استفاده کرد. چرا استفاده از عرض غریب در برهان ممنوع است و چرا استفاده از عرض ذاتی در برهان لازم است. بحث اینکه چرا استفاده از عرض غریب در برهان ممنوع است را با عبارت «بل یجب ان یعلم» در صفحه 134 سطر 13 بیان می کند اما بعضی گمان کردند «قد ظن بعضهم» که علت، چیز دیگری است. این عبارت «قد ظن» نظر دیگران درباره سبب توجه نکردن به عرض غریب را بیان می کند و در «بل یجب ان یعلم» نظر خودش را می گوید.

نکته: وقتی که مصنف از صفحه 132 سطر 9 قوله «و اعلم ...» شروع کرد به ظاهر درباره صنایع برهانیه بحث می کرد اما الان درباره خود برهان بحث می شود. این، به ظاهر تفاوت دارد ولی در باطن یکی است چون در صنایع برهانیه اگر اجازه داده می شد که در برهان، عرض غریب بکار برود در صنایع برهانیه هم عرض غریب بکار برده می شد مشکل این است که در برهانی که در صنایع کاربرد دارد اجازه ندادند که عرض غریب بکار برود به همین جهت در علوم و صنایع برهانیه اجازه نمی دهند از عرض غریب استفاده شود پس در واقع علت، این است که برهان، خالی از عرض غریب باشد لذا بحث قبلی با بحث بعدی یکی می شود و لو آن بحث قبلی درباره صناعات است و این بحث درباره برهان است ولی در واقع هر دو یکی هستند. چون در صنایع که اجازه نمی دادند از عرض غریب استفاده شود به خاطر این بود که در برهان اجازه داده نمی شد که از عرض غریب استفاده شود.

ص: 368

اگر عرضی، عرض ذاتی باشد و به عبارت دیگر اگر حد وسط، عرض ذاتی باشد و چون اصغر، ذاتش اینچنین است این واسطه را داشته باشد و همچنین اکبر به لحاظ ذاتش این واسطه را داشته باشد در این صورت هر گاه که این واسطه حاصل شد. علت می شود که اکبر حاصل شود و این علت باعث می شد که اکبر به اصغر مرتبط شود. پس حد وسط علت ثبوت اکبر برای اصغر می شود. در همه قیاس ها حد وسط، علت ثبوت اکبر برای اصغر است اثباتا و علماً. یعنی اگر بخواهیم علم به ثبوت اکبر برای اصغر پیدا کنیم این حد وسط باید آورده شود. پس وساطت، در مقام اثبات و مقام علم در همه قیاس ها شانِ حد وسط است که ثبوت اکبر برای اصغر را معلوم کند و این علم را برای ما ایجاد کند اما در خارج از علم ما لازم نیست حد وسط همیشه علت ثبوت اکبر برای اصغر باشد بلکه گاهی می تواند معلول باشد و گاهی می تواند علت باشد و گاهی هم می تواند نه معلول و نه علت باشد بلکه مناسبتی داشته باشد که به توسط آن مناسبت بتواند اکبر را به اصغر مرتبط کند. با هر دو مناسب باشد ولی بدون اینکه حالت علیت برای آن وجود داشته باشد.

در صورتی که حد وسط معمولی باشد «یعنی نه علت و نه معلول باشد» قیاسی که تشکیل می شود برهان نیست اگر حد وسط علت برای ثبوت اکبر برای اصغر خارجاً بود برهان، لمّ می شود و اگر معلول برای ثبوت اکبر برای اصغر خارجاً بود برهان، انّ می شود. پس سه گونه حد وسط وجود دارد اما به لحاظ علم فقط یک صورت حد وسط است که همیشه باید علت برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد اما به لحاظ عین سه صورت می شود که بیان شد.

ص: 369

همانطور که توجه کردید در برهان لازم نیست حد وسط، علت باشد «یعنی علت برای ثبوت اکبر برای اصغر خارجا نه علما» بلکه می تواند علت باشد و می تواند معلول باشد. بله در برهان لمّ لازم است که حد وسط علت باشد نه در مطلق برهان. زیرا در مطلق برهان می تواند علت باشد و می تواند معلول باشد چون مطلق برهان شامل برهان انّ هم می شود و در «انّ» حد وسط معلول است بعضی گفتند سبب اینکه در برهان، ذاتی بودن عرض اخذ می شود یا حد وسط را ذاتی قرار می دهد این است که علت برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد. اگر عرض، ذاتی نباشد نمی تواند علت باشد پس برهان تشکیل نمی دهد.

مصنف این مطلب را قبول نمی کند و می گوید این حرفی که زدید در برهان لمّ درست است که حد وسط باید علت باشد اما در مطلق برهان صحیح نیست. در مطلق برهان حد وسط می تواند سبب یعنی علت باشد و می تواند معلول باشد. اگر برهان را منحصر در «لمّ» کنید می توانید چنین بیانی داشته باشید که شرط کردیم عرض، ذاتی باشد تا علت باشد زیرا اگر علت نباشد برهانِ «لمّ» نداریم. اینها حرف صحیحی است ولی بحث ما که در برهان لمّ فقط نیست بلکه در کتاب برهان بحث می شود که هم شامل برهان «لمّ» و هم برهان «انّ» می شود پس باید طوری این شرط «شرط این است که عرض باید عرض ذاتی باشد نه غریب» را توضیح دهید و بگوید سبب اعتبار این شرط چیست؟ که هم با برهان انّ سازگار باشد هم با برهان لمّ سازگار باشد.

ص: 370

در اینجا اشکالی بر مصنف می شود.

اشکال: مصنف در اوایل این فصل، عرض ذاتی را شرط کرده بود و گفته بود علت شرط کردن عرض ذاتی این بود که عرض ذاتی، علت است یعنی علت ثبوت اکبر برای اصغر است. اما در اینجا نفی می کند یعنی بین کلمات مصنف، تهافت است. این را چگونه جواب می دهید در یکی از این نسخه های خطی که به بنده دادند این حاشیه نوشته شده است

«المستفاد من کلام الشیخ هاهنا انّه لیس السبب فی اشتراط الذاتیه فی مقدمات البرهان اعتبار العلیه فی مقدمات البرهان»

یعنی آنچه در اینجا استفاده می شود این است که ما اگر ذاتیتِ عرض را شرط کردیم جهتش این نیست که بخواهیم علیت را در مقدمات برهان درست کنیم تا برهان، برهان لمّ شود.

«و المستفاد من اول الفصل خلاف ذلک»

یعنی آنچه از اول فصل استفاده می شود خلاف این است.

«و لکن التوجیه بانّ نظره اولا علی اعتماد ذلک فی خصوص برهان اللمی و هاهنا علی مطلق البرهان»

در اول فصل که اعتبار عرض ذاتی را به این جهت می دانست تا حد وسط، علت شود نظرش به برهان لمّ بود لذا مثل همین بعض گفت عرض را ذاتی می گیریم تا بتواند علت برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد. اما اینجا چون نظر به مطلق برهان دارد می گوید حد وسط را عرض ذاتی می گیریم به بیانی که خواهیم گفت نه به بیانی که این بعض گفته است. بیان این بعض، باطل نیست بلکه ناقص است. و فقط شامل برهان لمّ می شود اما بیانش صحیح است در برهان نه در مطلق برهان.

ص: 371

پس نظر مصنف هم دو نظر بوده است اگر همان نظر قبلی را حفظ می کرده در اینجا اشکال نمی کرد آن نظر قبلی را در اینجا رها کرده و در اینجا توجه به مطلق برهان کرده و بر این بعض اشکال می کند.

نکته: مراد از «مبادی برهان» حد وسط است نه اصغر و اکبر چون اصغر و اکبر نمی توانند علت باشند زیرا علت ثبوت اصغر برای اکبر، خود اصغر و اکبر نیست فقط حد وسط است لذا چه تعبیر به مقدمه و چه تعبیر به حد وسط کند یکی است.

توضیح عبارت

«و قد ظن بعضهم ان السبب فی الا یستعمل فی البراهین وسط من عرض غریب»

ترجمه: بعضی گمان کردند سبب در اینکه استعمال نشود در براهین، حد وسطی که از سنخ عرض غریب است «و لو که حد وسط لازم باشد ولی عرض غریب است و عرض ذاتی نیست. این را گفتند جایز نیست در برهان بکار رود. مثلا سواد برای غراب لازم است اما لازمی است که از طریق اعم می آید. غراب نه به خاطر اینکه غراب است اسود می باشد بلکه چون جسم مرکب است اسود می باشد _ این مطلب را خود مصنف قبلا گفت _ و چون واسطه اعم دارد عرض ذاتی نیست بلکه عرض غریب است و لو عرض لازم هم هست. پس شرط شد که وسط باید عرض غریب نباشد اگرچه لازم هم باشد. لازم بودن کافی نیست بلکه باید ذاتی هم باشد.

«انه لایکون عله ذاتیه للطرف الاکبر»

ص: 372

سبب اینکه در براهین، وسطی که از سنخ عرض غریب باشد استعمال نمی کنیم یا استعمال نمی شود این است که چنین وسطی علت برای طرف اکبر نیست.

«عله ذاتیه»: یعنی علتی که ذات اکبر را تامین کند. یعنی علت برای خود اکبر نیست. باید علت برای خود اکبر باشد همان اکبری که می خواهد برای اصغر ثابت شود. قبلا گفتیم که لازم نیست علت برای خود اکبر باشد بلکه علت برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد.

ترجمه: سبب اینکه عرض غریب استعمال نمی کنیم این است که عرض غریب «یا حد وسطی که عرض غریب باشد» نمی تواند علت برای طرف اکبر باشد «و وقتی نتوانست علت باشد» برهان، برهان لمّ نخواهد بود «در حالی که ما می خواهیم برهان لمّ تشکیل بدهیم».

«طرف الاکبر»: مراد این است که بر اکبر و اصغر گاهی طرف اطلاق می شود در آن وقت هم که لفظ «طرف» اطلاق نمی کنیم لفظ «طرف» در تقدیر است و به صورت خلاصه تعبیر به اکبر و اصغر می کنیم در حالی که واقعا طرف اصغر و طرف اکبر است. چون باید اصغر و اکبر در طرف باشند تا حد وسط در وسط باشد. هر وسطی دو طرف دارد که یک طرفش اکبر و یک طرفش اصغر است. مثل اینکه تعبیر به حد اکبر و حد اصغر می شود.

لفظ «طرف اکبر» و «طرف اصغر»، موصوف و صفت است و اضافه نیست اگر اضافه باشد اضافه بیاینه است.

«و لیس الامر علی ذلک»

ص: 373

مصنف می گوید امر اینچنین نیست که این بعض گفته است. یعنی سبب نفی عرض غریب در برهان، این نیست که این بعض گفته است. سبب، چیز دیگری است که بعدا باید گفت.

«فان هذا النظر»

از اینجا توضیح ردّ این گروه است.

نکته: این بعض وقتی نظرش را اعلام می کند نظرش در واقع تبیین مساله است ولی مساله را طوری تبیین می کند که دلیل، اخص از مدعا شود. مدعا این است که همه براهین مشروطند به اینکه حد وسط آنها عرض ذاتی باشد. این گروه فقط در برهان لمّ این مدعا را طرح می کند یعنی طوری بیان می کند که گویا در مطلق براهین عرض ذاتی بودن شرط نکردیم فقط در برهان لمّ شرط کردیم.

ادامه بحث نظريه بعضي در اينکه چرا در براهين بايد از عرض ذاتي استفاده کرد و از عرض غريب استفاده نکرد./ تمايز علوم به چه چيزي است/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا 93/09/17

موضوع: ادامه بحث نظریه بعضی در اینکه چرا در براهین باید از عرض ذاتی استفاده کرد و از عرض غریب استفاده نکرد./ تمایز علوم به چه چیزی است/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

«فان هذا النظر الذی نحن فیه لیس کله فی برهان لم»(1)

ثابت کردیم که در برهان، ذاتی بودن عرض لازم است و ممکن نیست محمول، عرض غریب باشد حال می خواهیم بیان کنیم سبب اعتبار کردن عرض ذاتی چیست؟ چرا در باب برهان، عرض ذاتی اعتبار می شود و عرض غریب کافی نیست.

ص: 374


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص134،س3،ط ذوی القربی.

مصنف در ابتدای این فصل بیان کرد که عرض باید ذاتی باشد زیرا اگر غریب باشد علت ثبوت اکبر برای اصغر نیست یعنی علت نتیجه نیست. مصنف نقل می کند که بعضی گفتند عرض در برهان باید ذاتی باشد زیرا اگر عرض غریب باشد نمی تواند علت برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد یعنی نمی تواند علت نتیجه شود پس حرف این بعض با حرف مصنف در صدر فصل یکی است. ولی مصنف قول این بعض را رد می کند. این سوال پیش می آید که با رد کردن این بعض حرف خود مصنف در اول بحث رد می شود. این مطلب در جلسه قبل مطرح شد و جواب داده شد. گفته شد مصنف در آنجا نظر به برهان «لمّ» داشت اما در اینجا که کلام بعض را رد می کند نظر به مطلق برهان دارد. در برهان «لمّ» اگر عرض، ذاتی نباشد علت ثبوت اکبر برای اصغر نمی شود و برهان «لمّ» تشکیل نمی شود حال می خواهیم بگوییم در مطلق برهان اگر عرض، ذاتی نباشد چه مشکلی پیش می آید. اگر بخواهیم بگوییم در مطلق برهان عرض، ذاتی است باید دلیلی آورده شود که هم در برهان «لمّ» جاری می شود هم در برهان «انّ» جاری می شود و آن دلیل چنانچه بعداً می گوییم این است که اگر عرض، ذاتی نباشد دلیل، چه برهان «انّ» باشد چه برهان «لمّ» باشد با علم، نامناسب می شود یعنی با علمی که این دلیل در آن علم اقامه می شود نامناسب می شود و لازم می آید که این دلیل در آن علم بالعرض راه پیدا کرده باشد به بیانی که در ادامه بیان می شود، «در هر علمی باید از برهان مناسب با همان علم استفاده کرد اگر از برهان دیگر بخواهید استفاده کنید باید به صورت اصل موضوع باشد».

ص: 375

خلاصه کلام بعض: عرض در باب برهان باید ذاتی باشد زیرا اگر عرض غریب باشد نمی تواند اکبر را برای اصغر یقینی کند در حالی که در برهان احتیاج است به اینکه حد وسط بتواند اکبر را برای اصغر یقینی کند و ما را نسبت به نتیجه، صاحب یقین کند.

نظر مصنف:

اشکال اول: این حرف در برهان «لمّ» خوب است زیرا در برهان «لمّ» باید به نتیجه یقین پیدا کرد از باب یقین پیدا کردن به علت. پس باید حد وسط، علت باشد یعنی عرض ذاتی برای اصغر باشد تا علت برای ثبوت اکبر شود. ولی بحث ما در برهان «لمّ» فقط نیست در این کتاب، مطلق برهان مطرح می شود چه برهان «لمّ» باشد چه برهان «انّ» باشد و در هر دو عرض ذاتی اعتبار می شود. این دلیلی که این بعض برای اعتبار عرض ذاتی آورد فقط توجیه می کند که چرا در برهان «لمّ» عرض ذاتی می آید اما توجیه نمی کند آن عرض ذاتی که در برهان «انّ» لازم است. پس بیان این بعض اخص از مدعا است چون مدعا این است: عرض ذاتی در هر دو نوع برهان، لازم است. این بعض با ذکر سببی که برای آوردن عرض ذاتی داشتید ثابت کردید که آوردن عرض ذاتی برای برهان «لمّ» جایز است.

مصنف می گوید اینطور نیست که اگر ما برهان «لمّ» نداشتیم حکم کنیم این دلیل، که برهان «لمّ» نیست حتما یک قیاس دیگری غیر از برهان است بلکه ما می توانیم حکم کنیم که برهان است ولی «لمّ» نیست بلکه «انّ» است سپس با نفی برهان «لمّ»، برهان به طور مطلق نفی نمی شود. با نفی برهان «لمّ» قیاس خطابی یا شعری ثابت نمی شود یعنی اگر در یک قیاس گفتیم که برهان «لمّ» نیست نباید نتیجه گرفته شود که پس خطابه یا شعر یا سفسطه است بلکه می توان نتیجه گرفت که برهان «انّ» است.

ص: 376

توضیح عبارت

«فان هذا النظر الذی نحن فیه لیس کله فی برهان لم حتی اذا لم یکن للشیء برهان لم ینظر فیه فی هذا الکتاب»

این نظری که ما الان درباره اش بحث می کنیم «یعنی همین که در این کتاب مطرح است» همه نظر ما به برهان «لمّ» نیست به طوری که اگر برهان «لمّ» برای اثبات یک مطلب نیامد نتوان در آن کتاب، در آن قیاس نظر کرد «در این کتاب، نظر هم به برهان لمّ و هم به برهان انّ است. اینطور نیست که اگر شیئی، برهان لمّ نداشت درباره قیاس که برای آن آورده می شود نظر نشود و گفته شود جای این قیاس، کتاب خطابه است».

«و صار حینئذ قیاسا خارجا عن القیاسات التی فی هذا الکتاب فصار ذلک جدلیا او مغالطیا او غیر ذلک»

«حینئذ»: در این هنگام این قیاسی که برهان «لمّ» نشده.

«صار» عطف بر «لم ینظر» است لذا «حتی» بر آن داخل می شود.

اینطور نیست که اگر برهانی، برهان «لمّ» نشد یا قیاسی، برهان «لمّ» نشد حتما از این کتاب «یعنی قیاسات برهانی» خارج بشود و اینچنین قیاس که برهان «لم» نشد جدلی یا مغالطی یا غیر آن بشود.

«غیر ذلک»: مراد خطابه است. آیا می توان به شعر حمل کرد یا خیر؟

در شعر اصلا تصدیق نیست و چون تصدیق نیست و در اینجا قیاسی آمده که تصدیق در آن وجود داشته. به نتیجه، تصدیق شد ولی تصدیق «لمّی» نبود لذا «او غیر ذلک» را شاید نتوان ناظر به شعر گرفت فقط باید ناظر به خطابه گرفت که تصدیق در آن هست ولی یقین در آن نیست.

ص: 377

«فانه لیس یصیر القیاس بان ینتج شیئا صدقا من مقدمات صادقه ماخوذه من حیث هی صادقه جدلیا و لا مغالطیا»

«جدلیا» خبر برای «لیس یصیر» است. «لیس یصیر» را یک کلمه حساب کنید که به معنای «لا یصیر» است. و «جدلیا» خبر برای «یصیر» است نه «لیس».

«بان ینتج»: به شرط اینکه نتیجه بدهد.

در قیاسی که برهانی است شرط می کنیم که از مقدمات صادقه انتخاب شود و نتیجه صادقه افاده کند و این نتیجه از حیث اینکه صادق است مورد اعتماد باشد. این شرائط برای برهان است و لو برهان «انّ» باشد و «لمّ» نباشد. مصنف می گوید قیاسی که با این شرط حاصل می شود که باید برهان باشد جدلی نیست.

ترجمه: این قیاس، جدلی و مغالطی نمی شود به شرط اینکه نتیجه دهد شیء صادق را از مقدمات صادقی که آن مقدمات، به حیث صادق بودنشان اخذ شدند. «اینچنین قیاسی، برهان است که مقدماتش صادق باشد و نتیجه صادق افاده کرده باشد از حیث اینکه این نتیجه صادق است نه از حیث اینکه نتیجه، مشهور است یا مقبول است».

نمی توان گفت قیاسی که نتیجه اش صادق است و از مقدمات صادق گرفته شده، جدلی است به صرف اینکه حد وسطش علت ثبوت نتیجه نیست بلکه باید گفت برهانی است ولی برهان «لمّ» نیست بلکه برهان «انّ» است.

«و لا شیئا حقه ان یبان فی فن آخر من الفنون الخارجه عن البرهان»

ص: 378

و نیست قیاسی که حقش این است که بیان شود در فن دیگری از فنونی که خارج از برهان هستند. یعنی قیاس، چنان از برهان بودن افتاده است که باید در باب دیگری بحثش مطرح شود نه در باب برهان.

«و لا اقسام الصنائع القیاسیه اکثر من هذه الخمسه»

اشکال: این قیاس از برهان بودن در آمده چون از عرض ذاتی استفاده نکرده است ولی داخل در بابهای دیگر هم نشده که جدل و مغالطه و ... باشد.

جواب: مصنف جواب می دهد که قسم دیگری غیر از این 5 تا وجود ندارد. اگر برهان نیست باید یکی از این 4 تا باشد.

ترجمه: اینچنین نیست که اقسام قیاسهایی که ما می سازیم بیش از این 5 تا باشد تا شما بگویید اگر برهان برداشته شد لازم نیست یکی از این چهار تا باشد بلکه یکی دیگر است که غیر از این 4 تا است.

«بل هذا الکتاب یشتمل علی بیان البرهان المطلق الواقع علی ما یعطی الیقین بالإن فقط»

بلکه این کتاب مشتمل بر بیان برهان مطلق است. مراد از برهان مطلق چیست؟ گاهی لفظ «برهان» گفته می شود و مطلق گذاشته می شود. گفته نمی شود «برهان مطلق». بلکه فقط لفظ «برهان» گفته می شود و مصنف در جای خودش گفته که لفظ «برهان» به طور مطلق منصرف به برهان «لمّ» می شود. اگر برهان، «انّ» باشد باید مقید به «انّ» بودن شود. اگر مقید نشد «لمّ» می شود. مراد از برهان مطلق در اینجا این نیست چون مراد از مطلق، مطلق اصطلاحی نیست بلکه لغوی است یعنی برهانی که دو قسم «انّ» و «لمّ» را شامل می شود.

ص: 379

ترجمه: بلکه این کتاب، مشتمل بر بیان برهان مطلق است که برهان مطلق، واقع می شود و اطلاق می شود بر برهانی که به ما یقین افاده می کند ولی از طریق «انّ» فقط.

و همچنین اطلاق می شود بر برهانی که یقین را علاوه بر اینکه با «انّ» عطا می کند با «لمّ» هم عطا می کند که برهان «لمّ»، برهان «انّ» هم هست چون یکبار بیان کردیم که در برهان «لمّ» هم به وجود معلول و هم به ماهیت معلول پی می برید اما در برهان «انّ» فقط به وجود علت پی می برید نه به ماهیتش. پس برهان «لمّ» عام می شود یعنی هم «انّ» را ثابت می کند که وجود باشد هم لمّ را ثابت می کند.

«فیکون العارض الغریب الذی لیس بعله لا یجعل القیاس خارجا عن البحث الذی فی کتاب البرهان»

حال که اینطور است معلوم می شود آن عارض غریبی که علت ثبوت اکبر برای اصغر نشده آن قیاس را خارج از بحثی که باید در این کتاب مطرح شود قرار نمی دهد یعنی قیاس را از برهان بیرون نمی برد بلکه قیاس هنوز باید در کتاب برهان مطرح شود. پس عارضِ غریبی که علت ثبوت اکبر برای اصغر نشده قیاس را خارج از بحثی که باید در کتاب برهان طرح شود قرار نمی دهد بلکه قیاس ممکن است قیاس «انّ» ی باشد و در باب برهان مطرح شود.

«و لا یوجب الا یکون یقین»

ص: 380

عرض غریب بکار بردن باعث نمی شود که یقین حاصل نشود بلکه اگر عرض غریب بکار بردید بنا بر سببی که این شخص ذکر کرد باعث می شود که یقینِ «لمّی» حاصل نشود ولی یقینِ «انّی» حاصل شود.

اشکال دوم: برای چه چیزی تحصیل علم می شود. بعضی می گویند هدف ما این است که عالم بشویم زیرا خود علم، هدف است و لازم نیست که این علم را طریق برای غیر قرار داد. مصنف این مطلب را قبول ندارد و می فرماید ما تحصیل علم می کنیم تا به خداوند _ تبارک _ نزدیک شویم پس هدف ما از تحصیل علوم، خداوند _ تبارک _ است حال اگر ما به خدایی قائل نشدیم هدفی را که در تحصیل علم باید داشته باشیم نداریم. لازمه اش این است که علمی که می خوانیم ضایع باشد چون چیزی که هدف ندارد ضایع است.

اما چگونه لازم می آید با این بیانی که این گروه گفته، خداوند _ تبارک _ را نشناسیم. بیان این شخص این است که اگر هر چیزی را بخواهی بشناسی باید از طریق سببش وارد شوید. خداوند _ تبارک _ سبب ندارد چگونه از طریق سببش وارد شوید و بشناسید. لازمه حرف این شخص این است که خداوند _ تبارک _ هرگز نشناخته نشود و اگر خداوند _ تبارک _ را نشناسیم علم را برای چه چیزی می خوانیم؟ بنابراین نمی توان این حرف را قبول کرد که در برهان ما باید سبب را بیاوریم و اگر سبب را نیاوردیم علمی پیدا نمی کنیم. اگر این را بپذیریم در مورد خداوند _ تبارک _ هم همینطور است که چون سبب ندارد شناخته نمی شود. پس هدفی که برای تحصیل علوم است از بین می رود و تحصیل علم، زائد می شود.

ص: 381

نکته: منظور این است که با این بیان، برهان را منحصر به «لمّ» کردید پس هر جا بخواهید شیء را بشناسید و ثابت کنید باید از طریق برهان «لمّ» بشناسید. در مورد خداوند _ تبارک _ برهان «لمّ» جاری نمی شود و شما برهان را منحصر در «لمّ» کردید پس برهانی بر وجود خداوند _ تبارک _ نیست قهراً وجود خداوند _ تبارک _ به یقین ثابت نمی شود و وقتی وجود خداوند _ تبارک _ ثابت نشد هدف تحصیلی برای علوم ثابت نمی شود.

نکته: هر چه برای خداوند _ تبارک _ بخواهد اثبات شود بدون برهان «لمّ» باید اثبات شود چون سبب ندارد. زیرا نه تنها برای ذات خداوند _ تبارک _ سبب وجود ندارد برای اینکه بخواهی اسم خداوند _ تبارک _ را برای خودش ثابت کنید سبب وجود ندارد. پس برهان «لمّ» در همه جا منتفی است و شما می گویید اگر برهان «لمّ» نداشته باشیم برهان نداریم و لازمه اش این است که در مورد خداوند _ تبارک _ هیچ برهانی نداشته باشیم نه برای وجودش و نه برای اسمائش.

ملاحظه کنید که یک قانون داریم «ذوات الاسباب لا تعرف الا باسبابها» یعنی اگر بخواهی یقین پیدا کنی باید ذوات الاسباب را از اسبابش بشناسی. به عبارت دیگر معنای کلام این است که هر گاه از طریق سبب رفتی نتیجه ی یقینی خواهی گرفت و یقین پیدا خواهی کرد. این، یک قضیه کلی است. حال این قانون را به نحو کلی، عکس کنید و بگویید «هرگاه یقین پیدا کردید معلوم می شود که از طریق سبب رفتید.» عکس به صورت کلی باطل است. قضیه کلیه گاهی به توهم می اندازد که عکسش هم کلی است اصطلاحا گفته می شود «ایهام عکس» یعنی به وهم انداخته که عکسش هم کلی است. این گوینده گویا مبتلی به ایهام العکس شده و گفته «هر جا که یقین آمد معلوم می شود که از طریق سبب رفتیم. حال ما بر این گوینده اعتراض می کنیم که ما در مورد خداوند _ تبارک _ یقین داریم و از طریق سبب هم نرفتیم. پس نگو که باید از طریق سبب رفت بلکه اینچنین بگو که ذوات الاسباب را اگر خواستی به یقین بشناسی باید از طریق اسباب بروی و خداوند _ تبارک _ ذوات الاسباب نیست. می توان در مورد خداوند _ تبارک _ یقین پیدا کرد بدون اینکه از طریق اسباب رفت علتش این است که او ذوات الاسباب نیست. پس این قانون می گوید در مورد ذوات الاسباب اگر خواستی یقین پیدا کنی باید از طریق سبب بروی نه مطلقا اگر خواستی یقین پیدا کنی باید از طریق سبب بروی. پس این شخص گرفتار ایهام عکس شده است.

ص: 382

توضیح عبارت

«و کفی سقوطا یقول من یقول ان ما لا یعرف له عله لا یکون به یقین انه یوجب الا یکون له یقین بالباری جل ذکره اذ لا سبب لوجوده»

باء در «بقول» باء زائده است که بعد از لفظ «کفی» می آید مانند ﴿وَکَفَی بِاللّهِ شَهِیدا﴾ (1)

«انه یوجب» فاعل «کفی» است.

ترجمه: در سقوط قول کسی که می گوید «چیزی که علت ندارد به آن یقین پیدا نمی شود» کافی است که به خداوند _ تبارک _ هم یقین نداشته باشد «چون گفت یقین از طریق سبب تحصیل می شود و هر جا که سبب نبود یقین نیست. در مورد خداوند _ تبارک _ سبب نیست پس باید یقین نباشد».

«فیعترف بانه ضائع السعی فی طلب العلم»

این شخص اعتراف می کند به اینکه خودش، در طلب علم سعیش زائل شده چون هدفی را که برای علم بوده موجود نمی بیند. هدفِ علم، خداوند _ تبارک _ است و این شخص، خداوند _ تبارک _ را موجود نمی بیند.

«اذ هو فاقد للشی الذی یطلب له العلم و هو الیقین بالباری تعالی جده»

ضمیر «هو» به شخصی بر می گردد که چنین حرفی می زند.

این شخص، هدفی را که به خاطر آن هدف، علم تحصیل می شود را انکار می کند و فاقد می شود.

«و هو الیقین...»: آن شیئی که هدف است یقین به باری تعالی در یک نسخه خطی به همین صورت آمد. در یک نسخه خطی « تعالی» آمده و «جده» نیامده در نسخه خطی سوم به صورت «تعالی مجده» آمده است.

ص: 383


1- (2) نساء/سوره4، آیه79.

«مجد» به معنای بزرگواری است و «جد» هم به معنای عظمت است.

«بل یجب»

مصنف بیان کرد سببی که برای اعتبار عرض ذاتی گفته شد کامل نیست پس باید سبب دیگری را ذکر کرد که با این عبارت شروع به ذکر سبب دیگر می کند.

نظر مصنف در اينکه چرا در براهين بايد از عرض ذاتي استفاده کرد و از عرض غريب استفاده نکرد/ تمايز علوم به چه چيزي است/ بيان عرض ذاتي بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا 93/09/18

موضوع: نظر مصنف در اینکه چرا در براهین باید از عرض ذاتی استفاده کرد و از عرض غریب استفاده نکرد/ تمایز علوم به چه چیزی است/ بیان عرض ذاتی بودن/ فصل اول/مقاله دوم/ برهان شفا.

«بل یجب ان یعلم ان العله فی تزییف هذا العارض ما هو مفهوم کلام المعلم الاول لمن فهمه»(1)

بحث در این بود که سبب اعتبار کردن عرض ذاتی در برهان چیست؟ چرا ما در برهان عرض ذاتی را اعتبار می کنیم و به عرض غریب اکتفا نمی کنیم.

نظر بعض: سبب اعتبار عرض ذاتی این است که حد وسط باید علت برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد و حد وسطی می تواند علت باشد که عرض ذاتی باشد پس ما عرض ذاتی را اعتبار می کنیم تا علت بودنِ حد وسط که در برهان لازم است حاصل شود.

نظر مصنف: این کلام مردود است چون اگر برهان فقط برهان «لمّ» بود که در آن لازم بود حد وسط، علت برای ثبوت اکبر برای اصغر شود ما می توانستیم بگوییم عرض ذاتی را اعتبار کردیم به این جهت که برهان لمّ را تشکیل دهد زیرا که برهان «لمّ» به جز این نمی شود. اما بحث ما در مطلق برهان است و در مطلق برهان لازم نیست که حد وسط، علت برای ثبوت اکبر برای اصغر باشد تا این علت بودن ما را ناچار کند که در برهان عرض ذاتی بکار برود. یعنی این سبب در همه برهان ها عام نیست در حالی که مدعای ما عام بود. ما در همه برهان ها عرض ذاتی بودن را شرط کردیم ولی سببی که شما اقامه کردید فقط در برهان «لمّ» جاری می شود لذا سبب شما، اخص از مدعای ما بود. ما در تمام برهان ها می خواستیم ببینیم چرا عرض ذاتی بکار می رود اما شما عرض ذاتی را سبب کردید و گفتید در برهان «لمّ» باید از علت استفاده کرد پس باید از عرض ذاتی استفاده کرد.

ص: 384


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص134،س13،ط ذوی القربی.

حال مصنف با عبارت «بل یجب» اضراب از قول بعض می کند.

نظر مصنف در اعتبار عرض ذاتی برای برهان: اگر در یک قیاس، حد وسط را عرض غریب بگیرید «عرض غریب عبارت از عرضی است که به و اسطه ی عام بر معروض وارد می شود و آن عرضی که به واسطه ی عام بر معروض وارد می شود خودش هم نسبت به معروض، عام است مثلا ماشی به توسط حیوان بر انسان وارد می شود. خود ماشی هم مثل حیوان است یعنی همانطور که حیوان نسبت به انسان عام است ماشی هم عام است پس اگر عرض، عرض غریب بود حتما اعم می شود» حد وسط، عام می شود «یعنی اعم از اصغر می شود». در این صورت اکبر یکی از دو حالت را پیدا می کند یا مساوی با چنین حد وسطی است یا اعم است و اخص نمی تواند باشد. حد وسط در کبری، موضوع قرار می گیرد و در صغری، محمول قرار می گیرد. اکبر نمی تواند اخص از اوسط باشد چون در هیچ قضیه حملیه ای نمی توان محمول را اخص از موضوع قرار داد زیرا محمول یا باید مساوی باشد یا باید اعم باشد. و در کبری، اکبر محمول است و اوسط، موضوع است اگر اوسط اعم از اصغر است اکبر یا مساوی با اوسط است که اعم از اصغر می شود یا اعم از اوسط است که اعم از اعم از اصغر می شود یعنی عمومیتش بیشتر می شود «یعنی اکبر به دو درجه اعم از اصغر می شود» در اینصورت اشکالی که پیش می آید این است که محمولی «مراد از محمول اکبر است» که در این مساله بر موضوع «یعنی اصغر» حمل شد اعم از موضوع علم می شود. چون اصغر یا خودش موضوع علم است یا فردی از موضوع علم است. حال اگر اکبر را اعم از آن قرار دهید محمول قضیه از موضوع علم خارج می شود چون محمول، اعم است. و مساله، جزء مساله ی این علم نمی شود بلکه مساله علمی می شود که موضوعش اعم می شود.

ص: 385

پس اگر برهان از عرض ذاتی تشکیل نشود لازمه اش این محذور است یعنی لازمه اش این است که آن مساله ای که با این قیاس برهانی می خواهد اثبات شود مساله ای باشد که مربوط به علم بالاتر شود و مساله ی این علم نشود چون علم، علم برهانی است باید در هر مساله ای از مسائلش از برهان استفاده کرد و اگر در برهان از عرض غریب استفاده شود برهان، اعم می شود از آنچه که باید در این علم بیاید قهراً نتیجه ای که می دهد اعم می شود و مساله، عام می شود و جایش در علم بالاتر است. برای اینکه این اتفاق نیفتد شرط می شود که در برهان حتما از عرض ذاتی استفاده شود.

نکته: برای «وجود»، عرض غریب نیست زیرا «موجود» اگر موضوع قرار بگیرد باید عرض غریب برای آن بیاورید و عرض غریب باید با واسطه اعم باشد یعنی باید اعم از موجود را واسطه قرار بدهید تا عرض آن اعم بر موجود وارد شود. و اعم از موجود وجود ندارد پس عرض غریب برای موجود نیست. اگر بگویید «عدم» را داریم می گوییم عدم، عرض موجود نیست و مقابل موجود است و نمی توان گفت اعم است.

اگر بگویید ماهیت، عرض بعض موجودات که موجود ممکن می باشد هست. پس چیزی اعم از وجود نیست که واسطه برای عرضی باشد و آن عرض را عرض غریب گرفت.

توضیح عبارت

«بل یجب ان یعلم ان العله فی تزییف هذا العارض ما هو مفهوم کلام المعلم الاول لمن فهمه»

ص: 386

بلکه واجب است که دانسته شود علت «یعنی سبب» در تضعیف این عارض «یعنی عارض غریب» در باب برهان و اجازه ندادن این عارض، چیزی است که از کلام معلم اول فهمیده می شود.

«لمن فهمه»: معلوم می شود که کلام معلم اول مبهم بوده ایشان اطمینان ندارد که هر کسی بتواند مطلب را از کلام معلم اول استخراج کند. اگر کسی بفهمد، سبب همین است که ما می گوییم.

«و هو ان هذا العارض اذا جعل وسطا کان الاکبر اما مساویا له»

«هو»: به «ما هو المفهوم من کلام المعلم الاول» بر می گردد.

آن چه از کلام معلم اول فهمیده می شود این است که این عارض «یعنی عارض غریب» اگر حد وسط قرار داده شود حد وسطی می شود که اعم از اصغر است اکبر هم مساوی با اوسط بود که قهراً اکبر هم مثل اوسط اعم از اصغر می شود.

«و اما اعم منه»

و یا اکبر اعم از این وسط می شود. اگر اعم از وسط باشد با توجه به اینکه وسط هم اعم از اصغر است پس اکبر به دو مرتبه اعم از اصغر می شود. در هر دو صورت، اکبر از علم خارج می شود یعنی محمول این مساله از علم خارج می شود و باید در علم بالاتر مطرح شود. چون اگر از عرض غریب استفاده شود برهان، برهان این علم نیست و چون برهان، محمول را برای موضوع اثبات می کند یعنی اکبر را برای اصغر اثبات می کند پس مساله ای هم که از اثبات محمول برای موضوع درست می شود مساله این علم نیست.

ص: 387

«و کیف کان الاکبر کان امرا غریبا من موضوع الصناعه خارجا عن موضوع الصناعه»

اکبر هر طور که می خواهد باشد «یعنی چه مساوی با وسط باشد چه اعم از وسط باشد» این اکبر امری است که نسبت به موضوع صناعت، بیگانه است یعنی از موضوع این علم خارج است و آن محمولی که از موضوع این علم خارج باشد نمی تواند مساله این علم را درست کند زیرا مساله هر علمی از موضوع و محمول درست می شود و اگر محمول، خارج از علم باشد آن مساله هم خارج از علم می شود.

نکته:

اشکال: موضوع مساله، دو قسم است:

1 _ گاهی همان موضوع علم است.

2 _ گاهی مصداقی از موضوع علم است.

موضوع مساله همان اصغر است. در وقتی که می خواهد استدلال شود اکبر که محمول است برای اصغر که موضوع است اثبات می شود حال اگر این موضوع که موضوع مساله است همان موضوع علم بود وقتی اوسط «که عرض غریب است» اعم از موضوع مساله «یعنی اصغر» شد عرض غریب هم برای موضوع علم می شود یعنی اعم از موضوع علم می شود و همین مشکلی که گفته شد لازم می آید در اینصورت اکبر هم یا مساوی با اوسط است که اعم از موضوع مساله که همان موضوع علم است می شود یا اکبر، اعم از اوسط است که باز هم اعم از موضوع مساله که همان موضوع علم است می شود. در این صورت که موضوع مساله همان موضوع علم است وقتی که حد وسط، عرض غریب باشد همانطور که حد وسط، اعم می شود اکبر هم یا اعم می شود یا اعمِ از اعم می شود و اشکال باقی است اما در صورتی که موضوع مساله، مصداقی از موضوع علم باشد مثلا گفته نشود «الموجود اما مشکک و اما متواطی» گفته نشود «الموجود اما واجب و اما ممکن». اگر مساله، «الموجود اما واجب و اما ممکن» باشد موضوع مساله، «الموجود» است و موضوع علم هم، «الموجود» است بلکه مساله این باشد «الموجود الممکن اما جوهر و اما عرض» که موضوع مساله عین موضوع علم نیست بلکه مصداق از موضوع علم است. در اینجا اگر عرض غریب بکار بیاید و بر این موضوع عرض غریب به عنوان حد وسط حمل شود آن عرض غریب از این موضوع مساله اعم می شود.

ص: 388

سپس اگر اکبر مساوی با اوسط باشد باز اکبر از موضوع مساله اعم می شود و از موضوع علم اعم نمی شود. اما اگر اکبر، اعم از اوسط باشد به دو مرتبه از موضوع مساله اعم می شود و قهراً از موضوع علم اعم می شود چون به دو مرتبه از موضوع مساله اعم شده از موضوع علم به یک مرتبه اعم می شود ولی بالاخره نسبت به موضوع علم اعم است فقط کلام مصنف در یک جا نقض می شود که باید آن را جواب داد و آن جایی است که موضوع مساله اخص از موضوع علم باشد اولا و اکبر مساوی با حد وسط باشد ثانیا. در جایی که اکبر مساوی با حد وسط است حد وسط از موضوع مساله اعم است و از موضوع علم اعم نیست. اکبری هم که مساوی با حد وسط است از موضوع مساله اعم است و از موضوع علم اعم نیست و مساله از علم بیرون نمی رود در این فرض، اشکال مصنف وارد نمی شود. اما در دو فرض کلام مصنف هست:

1 _ جایی که موضوع مساله، موضوع علم باشد.

2 _ جایی که اکبر اعم از اوسطی که عرض غریب است باشد.

آیا می توان این اشکالی که بر مصنف وارد است را جواب داد یا خیر؟

جواب: توجه کنید همین اندازه که در بعضی موارد برای ما محذور درست شود کافی است اگر عرض غریب تشکیل داده شود در بعضی موارد محذور درست می کند. لذا همین کافی است که عرض غریب را منع کنید الان در ما نحن فیه عرض غریب در دو مورد مشکل ایجاد کرد. یعنی باعث شد که مساله از علم خارج شود همین دو مورد کافی است که ما را از استفاده عرض غریب منع کند و احتیاج به جواب دیگر نیست چون مصنف می گوید عرض غریب اگر بکار رود به این محذور می افتید. حال اگر یکبار به این محذور بیفتیم کافی است که این عرض غریب منع شود. در حالی که نه تنها یکبار بلکه در بسیاری از موارد به این محذور می افتیم چون مسائلی که موضوعشان موضوع علم است همه آنها باید خارج شوند. و مسائلی که محمولشان اعم از اوسط است همه آنها باید خارج شوند. فقط آنچه که باقی می ماند مسائلی است که موضوعشان اخص از علم است و محمولشان مساوی با اوسط است. پس جلوی برهانی که از عرض غریب تشکیل می شود گرفته می شود تا این آسیب وارد نشود.

ص: 389

توقع نداشته باشید که برهانِ مرکب از عرض غریب در همه جا خسارت وارد کند تا منع کنید. اگر یک جا خسارت وارد کند منع می شود.

نکته: قانون منطقی، قانون کلی است. اگر گفته شود که در بعضی موارد که محذور وجود دارد از آوردن عرض غریب اِبا کنید ولی در بعضی موارد که محذور وجود ندارد عرض غریب بیاورید. در این صورت هرج و مرج در قانون منطقی ایجاد می شود. لذا در باب قیاسِ استثنائی گفتند دو قیاس به طور کلی عقیم است به خاطر اینکه در بعضی موارد جواب مثبت نمی دهد. ما هم در اینجا می گوییم اگر عرض غریب وارد شود در بعضی جاها ضرر وارد می کند لذا آن را عقیم می کنیم که عرض غریب وارد نشود.

نکته: در همه جا می توان قید زد و یک مورد خاص را قبول کرد و مورد دیگری را قبول نکرد مثلا گفته شود عرض غریبی که موضوع علمش باید اینگونه باشد و محمولش به این صورت باشد چنین عرض غریبی خسارت وارد نمی کند لذا می توان از آن استفاده کرد. اگر کسی به این صورت بگوید در جوابش گفته می شود که اولاً قانون منطقی را کلّی نکردید و از عرض غریب به طور کامل پرهیز نکردید و عرض ذاتی را به طور کامل، لازم نکردید بلکه به طور ناقص این کار را کردید ثانیا تشخیص این سخت است زیرا باید راههای متعددی طی شود تا تشخیص داده شود گاهی از اوقات هم نمی توان تشخیص داد.

ص: 390

نکته: اگر این مساله از عرض غریب استفاده شود در این علم از آن بحث نمی شود نه اینکه به طور کلی در هیچ علمی بحث نشود بلکه فقط در این علم مطرح نمی شود اما در علم بالاتر مطرح می شود. یعنی به ورود این مساله در این علم خلل وارد می شود و باید در علم دیگر وارد کرد.

نکته: گاهی عرض غریبی که بر موضوع مساله وارد شده است عرض غریبی است که بعد از تخصیص می توان عرض ذاتی برای همین موضوع مساله کرد. در این صورت این عرض غریبِ مساله، عرض ذاتی علم است و با تخصیص می توان عرض ذاتی مساله هم قرار بگیرد. ولی اگر عرض غریبی بود که نتوانستید با تخصیص آن را عرض ذاتی کنید این عرض غریب همانطور که عرض غریب برای موضوع مساله است عرض غریب برای موضوع علم است چون نمی توان با تخصیص آن را کاری کرد.

آنچه که عرض ذاتی موضوع علم است اگر تخصیصش بدهید عرض ذاتی موضوع مساله می شود به شرط اینکه موضوع علم اعم باشد و موضوع مساله اخص باشد. ولی آن که با تخصیص هم، عرض ذاتی موضوع مساله نمی شود عرض ذاتی موضوع علم نیست بلکه نسبت به موضوع علم هنوز عرض غریب است پس مساله، مساله علم نیست که بخواهید در این علم مطرحش کنید باید در مساله علمِ بالاتر مطرح شود. پس اشکال بر مصنف وارد نیست.

«و ذلک ان ما ساوی شیئا یقع خارج موضوع الصناعه فهو واقع خارجا»

ص: 391

«ذلک»: اینکه گفته می شود اکبر در هر دو صورت خارج از موضوع صناعت می شود.

«ما ساوی» اسم «ان» است. «یقع خارج» خبر نیست بلکه صفت «شیئا» است. «فهو واقع خارجا» خبر است. مراد از «ما» در «ما ساوی» اکبر است.

ترجمه: اکبری که مساوی باشد با شیئی «یعنی اوسطی» که آن شیء، خارج از موضوع صناعت است پس این اکبر « که مساوی با اوسط است» هم خارج از موضوع صناعت است «یعنی اگر اوسط خارج از موضوع صناعت است مساوی اوسط هم که اکبر است خارج از موضوع صناعت است تا چه رسد به اکبری که اعم از آن شیء است».

«فضلا عما هو اعم منه»

ضمیر «منه» به «شیئا» بر می گردد که مراد اوسط است.

اگر اکبر مساوی با اوسط بود و اوسط، خارج از موضوع علم بود اکبرِ مساوی با اوسط هم خارج از موضوع علم می شود تا چه برسد به اینکه اکبر اعم از اوسط باشد که آن، به دو مرتبه خارج از موضوع علم خواهد شد.

«فاذا کان کذلک لم یکن الاکبر من الاعراض الذاتیه بوجه من الوجوه»

«اذا کان کذلک»: اگر اکبر مساوی با اوسط بود و اوسط هم عرض غریب بود «یعنی اعم از موضوع بود» یا اکبر اعم از اوسط بود.

ترجمه: حال که چنین شد به هیچ وجهی از وجوه، اکبر از اعراض ذاتیه نخواهد بود «بلکه عرض غریب برای موضوع مساله می شود».

صفحه 134 سطر 18 قوله «فان کان»

ص: 392

مصنف موردی را در اینجا مطرح می کند که در آن مورد، برهان نمی آید و یقین هم به وجود نمی آید اما قیاس می آید و ظن هم تولید می شود. در آن مورد باز از عرض غریب استفاده می شود. آن مورد این است که قیاسی تشکیل می دهیم که اکبرش، عرض ذاتی برای اصغر باشد و اوسطش عرض غریب برای اصغر باشد و این اوسط علاوه بر عرض غریب بودن اعم هم باشد. البته اعم بودن با عرض غریب بودن کنار هم هستند ولی بنده «استاد» جدا می کنم به خاطر اینکه همه قیود توضیح داده شود. پس توجه کنید قیاسی تشکیل می شود و صغری آورده می شود. در صغری، اوسط اعم از اصغر و عرض غریب برای اصغر است.

حال به سراغ کبری می رود و می گوید در کبری، اکبر برای اوسط بیان نشده که چه حالتی دارد. در نتیجه، اکبر برای اصغر عرض ذاتی است نه ذاتی، چند مثال می زنیم که بعضی از آنها صحیح نیست و بعضی صحیح است.

مثال اول: «کل انسان کاتب» و «کل کاتب حیوان» «فکل انسان حیوان» این مثال دو مشکل دارد:

1 _ کاتب عرض غریب برای انسان نیست ما گفتیم اوسط برای اصغر باید عرض غریب باشد و اینجا اوسط که کاتب است عرض غریب برای انسان نیست، اعم هم نیست «چون دو شرط شده بود الف _ عرض غریب باشد ب _ اعم باشد»

2 _ گفتیم اکبر باید عرض ذاتی برای اصغر باشد حیوان که اکبر است برای انسان که اصغر است ذاتی هست ولی عرض ذاتی نیست.

ص: 393

پس این مثال، خاطر این دو مشکل فایده ندارد و غلط است.

مثال دوم: صغری: «کل مثلث متساوی الساقین فزوایاه مساوٍ لقائمتین» عبارت «مثلث متساوی الساقین» اصغر است و «زوایاه مساوٍ لقائمتین» اوسط است.

کبری: «و کل ما زوایاه مساوٍ لقائمتین فهو مثلث»

نتیجه: متساوی الساقین مثلث است.

در این مثال حد وسط عرض غریب برای اصغر «متساوی الساقین» است چون اعم است. تساوی زوایای آن با دو قائمه برای همه مثلث ها است و برای مثلث متساوی الساقین نیست پس به توسط اعم که مثلث است برای متساوی الساقین ثابت می شود لذا عرض، عرض غریب می شود.

اوسط، عرض غریب برای اصغر است اما بنا شد اکبر عرض ذاتی برای اصغر باشد در اینجا به این صورت گفته شد «متساوی الساقین مثلث» که مثلث، عرض ذاتی برای متساوی الساقین نیست. اگر چه ذاتی است چون مثلث جنس برای مثلث متساوی الساقین است و لذا ذاتی می شود.

مثال سوم: «الانسان یعرض له حمره الوجه» یعنی انسان می تواند صورتش سرخ شود. «و کل ما یعرض له حمره الوجه فهو خَجِل»، «فالانسان خجل» ملاحظه کنید اوسط، سرخی صورت است و انسان اصغر است. این سرخی صورت اعم است یعنی انسان چرا رنگ سرخی می پذیرد؟ چون جسمِ مرکب است قبلا بیان شد که واسطه لون، جسم نیست بلکه جسم مرکب است چنانچه واسطه حرکت، جسم بود نه جسم مرکب. چون انسان جسم مرکب است پس لونی که در اینجا سرخی است می پذیرد بنابراین پذیرش لون به توسط امر عام انجام می شود که جسم مرکب بودن است. این عرض، عرض مع الواسطه است و واسطه اش هم عام است پس نسبت به انسان، عرض غریب می شود پس اوسط نسبت به اصغر عرض غریب شد. در نتیجه لفظ «انسان» اصغر می شود و لفظ «خجالت کشیدن» اکبر می شود. خجالت کشیدن، ذاتی انسان نیست بلکه عرض ذاتی انسان است. در اینجا اوسط هم عرض غریب برای اصغر و اعم از اصغر شد هم اکبر، عرض ذاتی برای اصغر شد.

ص: 394

حال اگر گفته شود اکبر، عرض ذاتی برای اوسط باشد و اوسط، عرض غریب برای اصغر است عبارت مصنف این مطلب را هم می رساند. مثال آن مثل مثال قبلی است مثلا گفته شود «کل انسان یعرض له حمره الوجه» که حمره الوجه عرض غریب برای انسان است و «حمره الوجه علامت خجالت است»، «پس انسان خجالت می کشد».

مصنف اینگونه قیاس را می گوید در واقع علامت است یعنی از علام به ذی العلامه پی می برید. علتی در کار نیست. از علامت که عبارت از سرخی صورت است به ذی العلامه که خجالت است پی می برید و این برای شما فقط تولید ظن می کند نه تولید یقین. اگر دیدید صورت این شخص سرخ شده گمان می کنید که خجالت کشیده شاید خجالت نکشیده بلکه دویده و گرمش شده و صورتش سرخ شده است لذا نمی توان یقین کرد که سرخی صورت به خاطر خجالت است. هر علامتی دلالتش بر ذو العلامه به صورت ظنی است نه قطعی. در این مثال چون از عرض غریب استفاده شد به یقین نمی رساند زیرا عام بود و لو اکبر، عرض ذاتی برای اصغر «یا به قول برای اوسط» شد.

توضیح عبارت

«فان کان الاکبر عرضا ذاتیا و کان الاوسط عرضا غریبا اعم منه دل کما تدل العلامات التی هی اعم وجودا»

ضمیر «دل» به «اوسط» بر می گردد ضمیر «منه» به «اصغر» بر می گردد.

اگر اکبر عرض ذاتی برای اصغر باشد «و به قول شما برای اوسط باشد» و اوسط عرض غریب برای اصغر باشد و اعم از اصغر باشد. اوسط که اعم از اکبر است دلالت می کند بر اکبر «اوسط، علامت است و اکبر، ذی العلامه است یعنی سرخی صورت دلالت بر خجالت می کند» همانطور علاماتی که اعم از ذوالعلامه هستند دلالت بر علامت می کنند «و دلالتشان ظنی است نه یقینی».

ص: 395

«و علی ما قیل فی الفن المتقدم»

این عبارت مربوط به «کما تدل» است یعنی «دل علی ما قیل...». مراد از «الفن المتقدم»، قیاس است. در فن متقدم که قیاس بود گفتیم قیاس دلالت بر ثبوت اکبر بر اصغر می کند و قطع و یقین را نیاوردیم و نگفتیم یقینی باشد بلکه به صورت مطلق بیان شد که شامل خطابه هم بشود. در برهان است که گفته می شود دلالت باید دلالت یقینی باشد الان هم مصنف می فرماید دلالت می کند همانطور که علامات دلالت می کنند و به همان نحوی که در فن متقدم گفته شد که دلالت می کند.

«و یکون مثل هذا البیان بیانا ان وقع حقا فانما یقع حقا علی سبیل العرض»

چنین قیاسی اگر واقع شود حق «یعنی افاده یقین کند چون چنین قیاسی ذاتش افاده یقین نمی کند اما اگر افاده یقین کند» افاده یقین بر سبیل عرض کرده است یعنی قطع و یقین از جای دیگر آمده و از این قیاس نیامده است. یعنی دلیل دیگری برای ثبوت اکبر برای اصغر داشتید که به خاطر آن دلیلی که در ذهن شما ارتکازاً حاصل بود یقین پیدا کردید نه اینکه این قیاس برای شما یقین درست کرد.

ترجمه: می باشد مثل این بیان، بیانی که اگر بیان حق باشد و تولید یقین کند حق بودن و مفید بودنش بر سبیل عرض است «و برای خود این قیاس نیست و از جای دیگر است. شما آنچه که از جای دیگر است را به این قیاس نسبت دادید و این نسبت، نسبت الی غیر ما هوله است و مجازی است».

ص: 396

بيان معناي «کلي» در باب برهان/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا. 93/09/19

موضوع: بیان معنای «کلی» در باب برهان/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا.

«الفصل الثالث فی کون المقدمات البرهانیه کلیه و فی معنی الاولی و تتمیم القول فی الذاتی»(1)

در فصل سوم سه عنوان آمده که باید هر سه توضیح داده شود. اما قبل از ورود در بحث، مطلبی که مربوط به جلسه گذشه است اشاره می کنیم.

مطلب مربوط به جلسه گذشته: در مثالی که برای عبارت مصنف آورده شود نتوانستیم مثال صحیحی ارائه بدهیم، سه مثال آورده شد که مثال سوم کمی نزدیکتر به حق بود ولی نتوانستیم به خوبی تنظیم کنیم.

بنده مراجعه به اساس الاقتباس در بحث قیاسِ علامت مراجعه کردم چون در آخر بحث قیاس، اقسام قیاس را می شمارد یکی از اقسام، قیاس علامت است که در صفحه 338 آمده است و سه مثال برای قیاس علامت مثال زده که یکی برای شکل اول و یکی برای شکل دوم و یکی برای شکل سوم زده است. بنده مثال شکل اول را می آورم و برای بحث ما مفید است.

مرحوم خواجه قیاسِ علامت را یکی از اقسام قیاس ضمیر می داند قیاس ضمیر، قیاسی است که کبری در آن مطوی «پیچیده» است لذا در این مثالی که می زند کبری را نمی آورد. مثالی که مرحوم خواجه می فرماید این است: «این زن شیر دارد پس بزاده است» عبارت «این زن شیر دارد» صغری است و عبارت «پس بزاده است» نتیجه است. کبری حذف شده قیاس به این صورت است. «این زن، شیر دارد» و «هر زنی که شیر دارد زائیده است» «پس این زن زائیده است» صغری، مرکب از اصغر «این زن» و اوسط «شیر دارد» است. کبری این است که هر کسی یا هر زنی که شیر دارد زائیده است که «زائیده»، اکبر است. در این مثال اوسط، عرض ذاتی برای اصغر نیست بلکه عرض غریب و عام است «شیر دارد» عرض ذاتی برای زن نیست و عامل شیر داشتن هم زن بودن نیست یعنی این طور نیست که این عرض برای زن به خاطر زن بودن عارض شود چون عرض ذاتی اینگونه است که برای موضوع به خاطر ذات موضوع ثابت است اما در اینجا به خاطر ذات موضوع نیست. اینجا به خاطر امر عامی است، سپس اکبر عرض ذاتی برای اصغر است یعنی در نتیجه، زائیدن عرض ذاتی برای زن است یعنی گفته می شود که چون زن است زائیدن دارد. این قیاس، قیاس علامت است و چون از علامت به ذوالعلامه پی برده شد یعنی از علامت که شیر داشتن است به ذوالعلامه که زائیدن است پی بردیم و می تواند مثال برای مطالبی باشد که در جلسه قبل گذشت باشد زیرا زائیدن عرض ذاتی زن است و شیر داشتن عرض ذاتی زن نیست چون شیر ممکن است در وقت دیگر حاصل شود و برای غیر زن هم ممکن است حاصل شود یا برای زن در غیر زایمان هم ممکن است حاصل شود. البته مثال سومی که در جلسه قبل بیان شد از همین قبیل بود. گفته شد این انسان، رنگ چهره اش سرخ است و هر انسانی که رنگ چهره اش سرخ باشد خجالت کشیده است پس این انسان خجالت کشیده است.

ص: 397


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص135،س1،ط ذوی القربی.

بحث امروز: فصل سوم از مقاله دوم مشتمل بر سه مطلب است:

مطلب اول: مقدمات برهان باید کلی باشند. این مطلب قبلا هم بیان شده بود ولی الان مفصل تر بیان می شود و توضیح داده می شود که کلی در باب برهان به چه معنی است.

مطلب دوم: «اوّلی» به چه معنا است. گاهی گفته می شود این عرض، ذاتی اوّلی است. و گاهی هم گفته می شود ذاتی است و قید «اوّلی» آورده نمی شود. این «اوّلی» به چه معنا است که در بعضی جاها آورده می شود و در بعضی جاها آورده نمی شود.

مطلب سوم: بحثهایی که در فصول قبل درباره ذاتی شد بعضی از قسمت های آن باقی مانده که در این فصل تکمیل می شود.

در ابتدا وارد توضیح معنای کلی در باب برهان می شود و دو اصطلاح در باب برهان توضیح می دهد که به نظر می رسد هر دو اصطلاح یکی هستند ولی در واقع فرق دارند:

1 _ «المقول علی الکل»

2 _ «کلی».

وقتی می خواهد اصطلاح «المقول علی الکل» را توضیح بدهد «المقول علی الکل» را در باب های دیگر توضیح می دهد بعداً فرقش را با «المقول علی الکل» در برهان بیان می کند بعداً که «المقول علی الکل» در برهان روشن شد فرق بین «المقول علی الکل» در برهان با «کلی در برهان» را می گوید. در ضمن بیان «کلی»، کلمه «اولی» را می آورد و به مناسبت، وارد بحث در «اولی» می شود و عنوان دوم و مطلب دوم فصل را توضیح می دهد.

ص: 398

توضیح «المقول علی الکل»: لفظ «المقول علی الکل» هم در باب برهان گفته می شود هم در باب قیاسات دیگر گفته می شود. به کلی در باب قضایا گفته می شود «المقول علی الکل». قضیه موجبه کلیه، قضیه ای است که محمولش، مقول علی الکل است. مقول علی الکل به معنای این است که کلّ افراد موضوع، این محمول را دارا هستند پس مقول علی الکل یعنی محمول به کل افراد موضوع شود. اما وقتی «المقول علی الکل» در باب برهان گفته می شود منظور این است که محمول حمل شده ولی حمل شده بر کل افراد موضوع اما در کل ازمنه ای که این موضوع، این عنوان را دارد.

پس «مقول علی الکل» در همه جا «مقول علی کلّ الافراد» است اما در باب برهان به معنای «مقول علی کل افراد و فی کتاب ازمان» است مراد از «فی کل ازمان» این نیست که در کل ازمان از ازل تا ابد باشد بلکه در کلِ ازمانی که این موضوع، این شرط و این وصف و عنوان را دارد مثلا تا وقتی کاتب است متحرک الاصابع است وقتی کاتب نیست متحرک الاصابع نیست تمام افراد کاتب، متحرک الاصابع اند و در تمام زمانی که این شرط کتابت و وصف عنوان کتابت را دارند متحرک الاصابع هستند.

پس در «المقول علی الکل» دو امر اعتبار می شود:

1 _ تمام افراد موضوع

2 _ تمام ازمنه ای که این افرادموضوع، آن شرط و وصف عنوانی را دارند.

ص: 399

اما در کلی سه امر وجود دارد. وقتی گفته می شود این قضیه کلی است یعنی اولاً محمولش بر تمام افراد موضوع حمل می شود و ثانیا در تمام ازمنه ای که وصف عنوانی موجود است این محمول، حمل می شود «تا اینجا همان دو چیزی که در المقول علی الکل بود در کلی هم موجود بود» و ثالثا حمل این محمول بر آن موضوع، اوّلی و بلاواسطه است یعنی اینطور نیست که این محمول بر چیز دیگر حمل شده باشد و بعداً به توسط آن چیز بر این موضوعی که داریم حمل شود بلکه مستقیماً بر همین موضوع حمل شده است مثلا اگر ماشی را بر انسان حمل کنید حمل اولی نیست چون این ماشی ابتدا باید بر حیوان حمل شود بعداً به توسط حیوان بر انسان حمل شود و شما بی واسطه حمل بر انسان کردید و این حمل، حمل اولی نیست اما اگر ضاحک را بر انسان حمل کنید حمل اولی است چون این محمول بر ذات همین موضوع حمل می شود بدون اینکه واسطه ای باشد بنابراین کلی باب برهان سه شرط دارد که بیان شد پس فرق بین «المقول علی الکل» در باب برهان با «المقول علی الکل» در باقی ابواب گفته شد اولاً و فرق بین کلی در باب برهان با «المقول علی الکل» در باب برهان هم گفته شد ثانیا. این فرقی که در ثانیا گفته شد چون مشتمل بر کلمه «اوّلی» شد به ما اجازه داد که وارد بحث در اوّلی بشویم و بگوییم اوّلی به چه معنا است که مصنف وارد این بحث می شود.

ص: 400

نکته: حملی اوّلی است که بدون واسطه اعم و بدون واسطه اخص باشد چون قبلا گفتیم اگر واسطه اخص داشته باشیم محمول از ذاتی بودن در می آید و عرض ذاتی نیست و در محمول باب برهان، ذاتیت هم شرط می شود پس حتما باید واسطه نه اعم و نه اخص باشد. اما اگر واسطه مساوی باشد اشکال ندارد. توضیح اینها بعداً در صفحه 136 سطر 14 که می فرماید «و لیس من شرط الاول...» می آید.

نکته: مصنف عادتش این است که اگر همه مطالب در مورد بحثی تمام نشده باشد ممکن است در یک فصل جدید، مطالب آن را بیاورد و گاهی هم ممکن است در فصل جدید نیاورد و تعبیر به «نقول من راس» می کند. که به معنای این نیست که مطالب قبلی را دوباره تکرار می کنیم بلکه به معنای این است که مطالب باقیمانده را می گوییم ولی بحث، بحثِ دوباره است یعنی بحثی است که در مورد ذاتی است ولی مطالبِ باقیمانده را می گوید.

مصنف در اینجا همان چیزی که در تفسیر «کلی» گفته بود در تفسیر «المقول علی الکل» می آورد سپس در «کلی» چیزی اضافه می کند که در قبل بیان نکرده بود. از آنچه که در این فصل می گوید کشف می شود که در آنجا «کلی» را توضیح نمی داده بلکه «المقول علی الکل» را توضیح می داده است اما اینجا «کلی» را توضیح می دهد.

نکته: عادت و روش مصنف این نیست که مطالب را در یک جا جمع کند و بیان کند بلکه عادت ایشان پخش کردن بود و روش پخش کردن بهتر است زیرا ذهن را تا زوایای مطلب می برد. چون وقتی تمام شقوقِ مفروضه رسیدگی می شود مطلب خیلی بهتر روشن می شود تا به نحو اجمال بخواهید به مطلبی رسیدگی کنید و به شقوقش پرداخته نشود. این هنر را مصنف دارد و مرحوم صدرا می فرماید این هنر را ابن سینا دارد که در یک مساله ای که وارد می شود تمام شقوق مفروضه را مطرح می کند چه شقوقی که قائل دارد چه قائل ندارد سپس همه را رسیدگی می کند.

ص: 401

این روش، روش خوبی است خود بنده وقتی ادبیات می خواندم مرحوم ادیب نیشابوری مطلبی فرمود و بنده نتوانستم آن مطلب را بنویسم حال یا حواسم پرت شد یا نفهمیدم که چه می گوید؟ بعد از کلاس از ایشان پرسیدم گفت خودت پیدا کن. بعضی چیزها را که می دانست ما نمی توانستیم پیدا کنیم جواب می داد اما آن چیزهایی را که می دانست ما می توانیم پیدا کنیم جواب نمی داد. این روش، روش خوبی بود. ایشان در کلاس گفت در یک جای قرآن 8 میم وجود دارد اما اینقدر فصیح است که وقتی می خوانید نمی فهمید. بنده خودم بارها قرآن خوانده بودم و اینجا را نفهمیده بودم. بعدا بنده قرآن را یک دور خواندم و پیدا نکردم. بار دوم خواندم در سوره هود آیه 48 است که می فرماید ﴿وَ عَلَی اُمَمٍ مِّمِّن مَعَکَ﴾.

بعضی می گویند اشکالاتی که به ذهنمان می رسد نمی پرسیم، خودمان فکر می کنیم تا جواب آن را بدست آوردیم. این کار خوبی است ولی به شرطی که واقعا حل کنند اما گاهی از اوقات ممکن است به جهل مرکب حل شود بله اگر به جهل مرکب حل نشود کار خوبی است و انسان را خود کفا بار می آورد و می توان در جاهای دیگر اگر به اشکالی بر خورد کرد آن را حل کند.

پس غرض اینها این بود که همه مطالب را در یک جا نگویند باید کل کتاب را مسلط باشید و خودتان جمع بندی کنید و این، ذهن را فعال می کند لذا همه آنها اهل دقت بودند اما امروزه دقت خیلی کم شده چون روشها عوض شده و ما فکر کردیم روشهای قدیم خوب نبود و روش بهتر می آوریم و متوجه ضرر آن نشدیم.

ص: 402

توضیح عبارت

«الفصل الثالث فی کون المقدمات البرهانیه کلیه و فی معنی الاولی و تتمیم القول فی الذاتی»

نکته: در دو نسخه خطی «الفصل الثالث» نیامده است. خیلی از کتابهای مصنف فصل بندی نشده مثل کتاب النجاه، ولی مصححین یا کاتبینِ سابق برای آن فصل گذاشتند و جدا کردند خود عبارت مصنف نشان می دهد که فصل جدید نیست چون عبارتِ شروعِ فصل را به عبارت آخر فصل قبلی می چسباند و کلمه «فصل» فاصله نشده است.

«و قد کان المقول علی الکل فی کتاب القیاس مقولا علی کل واحد و ان لم یکن فی کل زمان»

ضمیر «لم یکن» به «مقول بودن» بر می گردد.

مصنف بحث را با کلمه «قد» شروع کرده یعنی عبارت «المقول علی الکل» در کتاب قیاس به معنای «مقولا علی کل واحد» است و لو در کل زمان نباشد اما گاهی هم اینگونه نیست و محمول، هم بر کل افراد حمل می شود و هم در کل ازمان است. پس در کتاب قیاس، عبارت «المقول علی الکل» دو اطلاق دارد. واجب نیست که حتما در کل ازمان باشد بر خلاف برهان که واجب است در کل ازمان باشد. پس بین آن که در کتاب قیاس آمده و آنچه در کتاب برهان آمده فرق است در کتاب قیاس، کل افرادی را همیشه دارد اما کل ازمان را گاهی دارد و گاهی ندارد اما در کتاب برهان همانطور که کل افرادی لازم است بیاید کل ازمان هم لازم است بیاید.

ص: 403

تا اینجا توضیحی که داده شد بنابراین بود که «قد» در «قد کان» برای تقلیل باشد. اما توضیح دیگری که با تقلیل بودن سازگاری داشته باشد به این صورت است که کتاب قیاس مشتمل بر 5 نوع قیاس است که یکی از آنها برهان است. در برهان، باید کل ازمان باشد اما در 4 تای دیگر لازم نیست در کل ازمان باشد پس باز هم به معنای تقلیل شد چون گاهی در کتاب قیاس در کل ازمان می آید «در صورتی که قیاس بر برهان تطبیق داده شود» و گاهی هم نمی آید «در صورتی که قیاس بر غیر برهان تطبیق داده شود».

اما اگر «قد» برای «تحقیق» باشد به این معنا می شود که مصنف می خواهد بیان کند که در کتاب قیاس اینچنین بود اما در کتاب برهان، اینچنین هست. یعنی در کتاب قیاس مقول علی کل واحد بود و لو در کل زمان نباشد اما در کتاب برهان، مقول علی کل واحد است به شرطی که در کل زمان باشد.

اما کدام یک از این سه معنا بهتر است؟ معنای سوم از همه بهتر است چون عبارت « ان لم یکن فی کل زمان » را آورده که « ان وصلیه» دارد و تمام آنچه گفته شد در « ان » وجود دارد.یعنی در کتاب قیاس، مقول علی الکل، به معنای مقول بر کلّ واحد بود چه در کل زمان باشد چه نباشد. پس « قد» را تحقیق می گیریم و آن مطالبی که بیان شد از « ان » وصلیه استفاده می شود.

ص: 404

« و کان المقول علی الکل فی کتاب البرهان مقولا علی کل واحد و فی کل زمان یکون فیه الموضوع بالشرط المذکور»

مضف لفظ « کان » که فعل ماضی است می آورد چون قبلا این بحث را کرده بود.ضمیر « فیه »به « کل زمان » بر می گردد.

ولی « مقول علی الکل» در کتاب برهان، مقول بر هر شخص و در هر زمان، که موضوع در کل زمان به همان شرطی که در ذات موضوع ذکر شده می باشد« مراد از شرط مذکور، شرطی که در فصل دیگر ذکر شده باشد نیست بلکه مراد شرطی است که در خود موضوع ذکر می شود » وقتی گفته می شود «الانسان » یعنی « بشرط الانسانیه» و وقتی گفته می شود «الکاتب» یعنی « بشرط الکاتبیه » یعنی همان وصفِ عنوانی موضوع، شرطِ موضوع است که در خود موضوع ذکر می شود.

« یکون فیه الموضوع بالشرط المذکور » : در تمام زمانهایی که موضوع با آن شرط مذکور است این محمول بر آن حمل می شود.

«ثم قد یختلف فی کتاب البرهان المفهوم من المقول علی الکل و من الکلی»

تا اینجا فرق بین « مقول علی الکل » که در باب قیاس گفته شده بود و « مقول علی الکل » که در باب برهان گفته شده بود بیان کرد. حال می خواهد فرق «مقول علی الکل » که در باب برهان گفته می شود و « کلی» که در باب برهان گفته می شود را بیان کند یعنی هم «مقول علی الکل » و هم « کلی » هر دو مربوط به باب برهان اند نه اینکه مربوط به باب قیاس باشند.

ص: 405

ترجمه: آنجه که از « المقول علی الکل » با آنچه که از «کلی » فهمیده می شود اختلاف دارد و هر دو در کتاب برهان است. مصنف توضیح نمی دهد که از « المقول علی الکل» چه چیز فهمیده می شود چون در خط قبل بیان کرد لذا فقط معنای کلی را با عبارت «فان الکلی ...» بیان می کند که کلی در باب برهان به چه معنا است.

« فان الکلی فی کتاب البرهان هو المقول علی کل واحد فی کل زمان و اولا »

کلی در باب برهان مقول است بر کل واحد اولاً و برکل زمان ثانیا و بر اولاً ثالثا، یعنی مقول بر کل واحد از افراد موضوع است و در همه زمانها این محمول بر افراد موضوع حمل می شود و این حمل اولاً و به نحو بلاواسطه است « مراد از اولا، در مقابل شایع نیست.»

لفظ « اولا » مفعول مطلق نوعی یا وصفی یا نیابتی است و به جای « قولا » نشسته است.

« فیکون کلیا باجتماع شرائط ثلاثه»

ضمیر « یکون » به «کلی »بر می گردد.

پس کلی،کلیِ باب برهان می شود با اجتماع سه شرط.

مضف فرمود « باجتماع شرائط ثلاثه » تا تاکید کند و کسی غافل نشود چون گاهی از اوقات سه چیز به یکدیگر عطف می شوند و شخص به این سه توجه نمی کند یا فکر می کند یکی تفسیر دیگری است و نمی فهمد که سه شرط است لذا مضف با این عبارت، تاکید می کند که سه شرط لازم است و یکی را تفسیر دیگری قرار نده و غافل از هیچکدام نشوی.

ص: 406

«و کل واحد من نوعی الذاتی »

مضف از اینجا شروع به بیان توضیح « اولی » می کند.

« ذاتی » دو قسم بود:

1_ ذاتیِ مقوم

2 _ عرض ذاتی.

هر کدام از این دو به اولی و غیر اولی تقسیم می شوند هم ذاتیِ مقوم می تواند اولی و بلا واسطه باشد مثل جنس قریب و فصل غریب، هم عرض ذاتی می تواند اولی و بلاواسطه باشد. همچنین هم ذاتیِ مقوم می تواند غیر اولی باشد هم عرض ذاتی می تواند غیر اولی باشد. در کتاب اشارت، ضحک را عرض ذاتی می گیرد ولی غیر اولی قرار می دهد چون واسطه دارد و واسطه اش تعجب می باشد که مساوی است در اینجا مصنف می فرماید واسطه مساوی مانع ندارد که در صفحه 136 سطر 14 می آید.باید بررسی کرد بنا بر نظر مصنف آن عرض ذاتی که اولی نیست چه می باشد؟ باید بین کلام مصنف در اینجا با کلام خواجه در اشارات جمع شود.

بيان معناي اولي/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا. 93/09/23

موضوع: بیان معنای اولی/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و کل واحد من نوعی الذاتی قد یقال اولا و قد یقال غیر اول»(1)

بحث ما در فصل سوم از مقاله دوم بود که در این فصل خواستیم به تعریف اولی بپردازیم ابتدا فرق بین «مقول عل الکل» که در باب قیاس گفته می شود و «مقول علی الکل» که در باب برهان گفته شد بیان شد و به بیان فرق بین «المقول علی الکل» که در برهان گفته می شود یا کلی که درباب برهان گفته می شود پرداختیم. گفتیم در «المقول علی الکل» دو قید وجود دارد و در «کلی» سه قید وجود دارد. در«المقول علی الکل» یعنی محمولی که بر کل افراد موضوع حمل می شود و در کل زمانها این حمل انجام می شود اما در تعریف کلی گفتیم علاوه بر این دو قید، قید سومی هم وجود دارد که محمول باید بر موضوع به نحو اولی حمل شود یعنی بدون اینکه امر اعمی واسطه شود.

ص: 407


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص135،س7،ط ذوی القربی.

بعد از اینکه لفظ «کلی» معنا شد چون قید اولویت در معنای کلی آمد خواستیم اولی را هم توضیح بدهیم که بحث امروز است.

ذاتی به دو قسم تقسیم شد:

1-ذاتیِ مقوم

2- عرض ذاتی

ذاتی مقوم، یا جنس است یا فصل است و عرض ذاتی هم در گذشته بیان شده که به عرضی گفته می شود که موضوع در تعریفش اخذ بشود.

حال هر کدام از این دو قسم ذاتی را می خواهد به اولی و غیر اولی تقسیم کند پس مجموعاً 4 قسم ذاتی پیدا می شود:

1-ذاتی مقوم که اولی باشد مثل جنس قریب و فصل قریب

2- ذاتی مقوم که اولی نباشد مثل جنس بعید و فصل بعید مثلا جسم برای انسان، ذاتی است ولی اولی نیست اما حیوان برای انسان هم ذاتی است هم اولی است.

3- عرض ذاتی که اولی باشد. مثل اینکه گفته شود تساوی لقائمتین مساوی مثلث است.

4 - عرض ذاتی که اولی نباشد مثل اینکه گفته شود تساوی لقائمتین عارض متساوی الساقین است. این، اولی نیست چون متساوی الساقین یکی از اقسام مثلث است آن محمول را ابتداءً بر جنس مثلث حمل می کنیم و می گوییم همه مثلث ها اینچنین اند که زوایای آنها برابر دو قائمه است بعداً به توسط این عام، بر فردی از مثلث که متساوی الساقین است این محمول حمل می شود.

نکته: مصنف در فصل دوم تاکید داشت که عرض ذاتی برای خود معروض باشد و همان جا هم گفت که اگر برای جنس معروض باشد کافی است به شرطی که جنس را مقید کنید که اولی بشود. پس عرض ذاتی می تواند اولی نباشد ولی باید آن را مقید کرد که اولی بشود. در بحثهایی که از خارج از کتاب می کردیم توضیح دادیم که گاهی عرض ذاتی، عرضِ جنسِ شیء است نه عرض خود شیء، ولی چون می توانیم این عرض ذاتی را تخصّص و تخصیص بزنیم به توسط تخصیص، خاص به معروض کنیم باز نسبت به این معروض، عرض ذاتی می نامیم و لو بعد از تخصیص، عرض ذاتی می شود ولی ما هیمن الان به آن عرض ذاتی می گوییم در آنجا عرض ذاتیِ غیر اولی بود ولی بعداً عرض ذاتی اولی می شد. پس ما عرض ذاتی اولی را در برهان لازم داریم خود ایشان هم می گوید که عرض ذاتی اولی را در برهان لازم داریم اگر عرض ذاتی، اولی نباشد آن را اولی می کنیم تا در برهان بکار ببریم. در فصل گذشته مصنف عرض ذاتی را که در برهان بکار می رفت لازم داشت. اما الان عرض ذاتی را به طور مطلق می گوید و لو این عرض ذاتیِ مطلق اگر خواست در برهان بکار برود باید قید و تخصیص بخورد تا قابلیت برهان پیدا کند.

ص: 408

مصنف در صفحه 131 سطر 12 می فرماید «انما سمیت هذه اعراضا ذاتیه لانها خاصه بذات الشیء او جنس ذات الشیء» و در صفحه 132 سطر 9 فرمود «و اعلم ان الاعراض الغریبه لا تجعل مطلوبات فی مسائل الصنائع البرهانیه و ذلک لانها ان اخذت من حیث تتخصص بموضوع الصناعه زال بذلک غرابتها » یعنی عرض غریب بودنش برطرف می شود و مختص به موضوع صناعت می شود و عرض ذاتی موضوع صناعت می شود. و در سطر 12 می فرماید «و ان اخذت مطلقه فلیس وجودها لموضوع الصناعه» که در هر صورت ایشان عرض ذاتی را عام گرفت و در اینجا هم خلاف آن حرف نمی زند.

مصنف در عین اینکه می فرماید « لکل واحد من نوعی الذاتی قد یقال اولا و قد یقال غیر اول» در وقتی که مثال می زند برای آنکه غیر اول است عرضِ لازم اطلاق می کند و عرض ذاتی اطلاق نمی کند. که این عرض ذاتی بعد از تخصیص عرض ذاتی می شود.

ظاهر این عبارات را اگر جمع کنید می بینید عرض ذاتی را می توان به این عرضی که به واسطه عام، حمل می شود گفت. اما ایشان باز هم تخصیص می زند و عرض ذاتی می گوید. در کلام مرحوم خواجه در اشارات عرض ذاتی دو قسم می شود، به اولی و غیر اولی تقسیم می شود که همان چیزی است که در عبارت مصنف آمده است لذا می توان اینها را قرینه قرار داد که مصنف در فصل قبل، ذاتی را عام می گرفت ولی وقتی می خواست برای برهان بکار ببرد می گفت آن را تخصیص بزنید یا وقتی که می خواست عرضِ غریبِ موضوع علم را عرض ذاتی کند می گفت تخصیص بزنید والا عرض ذاتی را اطلاق می کرد بر عرضی که با واسطه ی عام اطلاق شود به شرطی که آن واسطه، جنس باشد نه عام دیگر.

ص: 409

مرحوم خواجه، عرض ذاتی اول را بلا واسطه قرار می داد و غیر اولی را با واسطه ی مساوی قرار می داد. اما طبق کتاب برهان شفا هر دو اولی می شدند و خود مصنف در صفحه 136 سطر 14 بیان می کند و ما در آنجا حرف مرحوم خواجه را می آوریم و بررسی می کنیم.

نکته: آیا می توان گفت تقسیم به اولی و غیر اولی برای ذاتی مقوم است و عرض ذاتی این تقسیم را ندارد ولی چون مصنف، عرض ذاتی را کنار ذاتی مقوم نشانده است آن تقسیمی که برای ذاتی مقوم بوده برای عرض ذاتی هم گفته است در حالی که صریح عبارت مصنف این است که «کل واحد من نوعی الذاتی» این دو قسم را دارد.

نکته: البته اگر بتوان به قرائن بعدی توجه نکرد ذاتی در «کل واحد من نوعی الذاتی» را عبارت از ذاتی مقوم بگیر و دو نوعش را هم عبارت از جنس و فصل بگیرید.

توضیح عبارت

«و کل واحد من نوع الذاتی قد یقال اولا و قد یقال غیر اول»

هر یک از دو نوع ذاتی گاهی اولی است و گاهی غیر اولی است.

«فاذا کان الشیء محمولا علی کلیه الموضوع مثل الجنس و الفصل و العرض اللازم فانما یکون اولیا له اذا کان لا یحمل اولا علی شیء اعم منه حتی یحمل بتوسط ذلک الشی علیه»

«مثل الجنس...» مثال برای محمول است یعنی برای آن شیئی که محمول انسان است نه برای موضوع.

ص: 410

ضمیر «له» و «منه» و «علیه» به «موضوع» بر می گردد.

اگر شیئی محمول بر کلیت موضوع باشد «یعنی محمول بر کل افراد موضوع در کل ازمان باشد» مثل جنس و فصل و عرض لازم «که محمول می شوند یعنی حمل بر کلیت موضوع می شوند» وقتی اوّلی نسبت به موضوع حساب می آیند که چنین نباشند که حمل شوند اولا بر شی ء اعم از موضوع تا به توسط آن شی ء بر خود موضوع حمل شوند. «اگر اینگونه باشند اولی نخواهند بود».

«فانّا اذا قلنا کل انسان جسم فان الجسم لیس اولیا للانسان»

مصنف با این عبارت مثال به ذاتیِ مقوم می زند و در اواخر همین صفحه مثال به عرض ذاتی هم می زند.

وقتی می گوییم «کل انسان جسم» لفظ «جسم» را بر «انسان» حمل می کنیم و مقوّم انسان قرار می دهیم اما به توسط عام بر انسان حمل می شود یعنی به توسط حیوانی که اعم از انسان است بر انسان حمل می شود به این جهت ذاتیِ اولی نیست بلکه ذاتیِ مقومِ غیر اولی است.

ترجمه:وقتی می گوییم «کل انسان جسم» لفظ «جسم» اولی برای انسان نیست «اگر چه ذاتی برای انسان است».

نکته: مصنف مثال برای ذاتیِ غیر اولی می زند زیرا مثال برای ذاتی اولی روشن است و احتیاج به گفتن ندارد.

«لان الجسم یُحمَل علی الحیوان فیکون حمله علی الحیوان قبل حمله علی الانسان»

جسم، اولی برای انسان نیست چون جسم حمل بر حیوان می شود و بعداً به توسط حیوان حمل بر انسان می شود پس حمل جسم بر حیوان قبل از حمل جسم بر انسان است چون قبل از حمل جسم بر انسان است می تواند واسطه شود یعنی اولا جسم بر حیوان حمل می شود بعداً به توسط حیوان بر انسان حمل می شود. پس حملش بر حیوان، اوّلی است و بر انسان، اوّلی نیست.

ص: 411

«فلا یتوقف حمله علی الحیوان ان یکون محمولا علی الانسان و لا یحمل علی الانسان الا و قد حُمِل علی الحیوان»

حمل جسم بر حیوان متوقف بر این نیست که محمول بر انسان باشد.

مصنف از اینجا می خواهد به یک قاعده اشاره کند و این قاعده را با مثال تبیین می کند بعد از اینکه با مثال تبیین کرد خود قاعده را به صورت کلی تبیین می کند.

اکثراً مصنف ابتدا قاعده کلی را می گوید بعداً مثال می زند. کم است که بر عکس عمل می کند و اینجا از همین موارد کم است. مصنف ابتدا می گوید حمل جسم بر حیوان توقف ندارد بر این که قبلا این جسم بر انسان حمل شده باشد. ولی حمل جسم بر انسان توقف دارد بر اینکه قبلا این جسم بر حیوان حمل شده باشد. پس قانون این است که اگر شیئی بر شیء دوم حمل شد اولاً اوّلی برای آن می شود و اگر با واسطه، حمل شد اوّلی نمی شود. حال همین قانون را ایشان به صورت کلی بیان می کند و می گوید «والشیء الذی...» شاید بتوان گفت «فلایتوقف...» صغری است و «الشیء الذی...»کبری است.

«و الشیء الذی یکون لشیء و لم یکن لاخر لا یکون للاخر الا و قد کان له فهو للشی اولا و قبل کونه للآخر»

در نسخه ای «و لا یکون» است که واو دارد و لذا اگر واو باشد عطف است و اگر واو ندارد با حذفِ عاطف حذف شده است. «و الشیء الذی» مبتدی است و «فهو للشی» خبر آن است.

ص: 412

مراد از «و الشیء» را از کنایه از «جسم» قرار دهید.

مراد از «لشیء» را از کنایه از «حیوان» قرار دهید. ضمیر در «لایکون» به «الشیء» بر می گردد که مبتدی بود. ضمیر «کان» به «الشیء» که مبتدی بود بر می گردد و ضمیر «له» به «لشیء» بر می گردد . ضمیر «هو» به «الشیء» بر می گردد که مبتدی بود.

ترجمه: شیئی «یعنی جسمی» که برای شیئی «یعنی حیوان» حاصل است در حالی که هنوز برای دیگری «یعنی انسان» حاصل نیست و ثابت نشده ولی نمی باشد این شیء «یعنی جسم» برای دیگری «یعنی انسان» مگر اینکه همین شی ء «یعنی جسم» قبلا برای آن شیء «یعنی حیوان» بوده باشد. «پس این جسم برای حیوان است در حالی که هنوز برای انسان نیست و برای انسان است در حالی که قبلا برای حیوان بوده است». چنین شیئی «یعنی جسم» برای شی ء «یعنی حیوان» اولاً حاصل است و قبل از اینکه برای دیگری «یعنی انسان» حاصل باشد حاصل است. «پس جسم برای حیوان اوّلی می شود و همین جسم برای انسان، غیر اوّلی می شود.

«و اذا تعقبت اصناف ما یقال اولا و قبلُ، وجدتَها تدخل فی هذه الخاصیه»

مصنف خاصیتی برای اوّلی بودن ذکر کرد که آن خاصیت این بود که آنچه که اول قرار داده می شود، یافت می شود قبل از اینکه دوم، یافت شود ولی دوم یافت نمی شود مگر اینکه آن اول، قبلا یافت شود. در همه جا اینگونه می باشد مثل علت و معلول که اول، علت است و بعداً معلول است چون علت می تواند موجود باشد در حالی که هنوز «مراد از _ هنوز _ هنوزِ زمانی نیست بلکه رتبی است» معلول یافت نشده ولی معلول نمی تواند یافت شود مگر اینکه علت، قبلا یافت شده باشد. در تقدمِ بالشرف و بالمکان و بالزمان هم همینطور است مثلا فرض کنید یکشنبه قبل از دوشنبه است یعنی یکشنبه، یافت می شود در حالی که هنوز دوشنبه نیامده است ولی دوشنبه نمی تواند بیاید مگر اینکه یکشنبه قبلا آمده باشد. تقدمِ مکان هم اینطور است مثلاً امام جماعت در جلو ایستاده باشد. این شیئی که در مکانِ مقدم است می تواند باشد در حالی که آن موخر، نباشد ولی آن موخر نمی تواند باشد مگر اینکه مقدم باشد.

ص: 413

در تمام تقدم و اوّل ها این قانون وجود دارد که «قبل» می آید در حالی که «بعد» هنوز نیامده و «بعد» نمی آید مگر اینکه «قبل» آمده باشد.

پس اوّلی در غیر برهان همین معنا را می دهد که در برهان می دهد. «ذاتی» در برهان معنای خاصی داشت. «کلی» در برهان هم معنای خاص داشت. اما «اولی» در برهان معنای خاص ندارد بلکه در همه جا معنایش همین است. کلی در برهان را گفتیم یک قید اضافی بر کلی در غیر برهان دارد.کلی در غیر برهان عبارت بود از محمولی که بر کل افراد موضوع حمل می شد ولی در باب برهان کلی عبارت بود از محمولی که بر کل افراد موضوع در کل ازمان حمل می شد.

در ذاتی گفتیم همه جا به معنای مقوم است اما در باب برهان، ذاتی هم شامل مقوم و هم شامل عرض ذاتی می شود پس کلی و ذاتی در باب برهان و غیر باب برهان فرق می کرد اما اولی در باب برهان با غیر باب برهان فرق نمی کند.

مراد از «هذه الخاصیه» همان است که در سطر 12 با عبارت «و الشیء الذی یکون...» بیان کرد.

ترجمه: اگر تعقیب و تحقیق و دنبال کنی اصنافِ آن چیزهایی که به آنها اوّل یا قبل گفته می شود «چه در برهان چه در غیر برهان» داخل در این خاصیت «که ما برای اول ذکر کردیم» می شود «همه جا لفظ اول همین معنا را دارد چون همه جا لفظ اول، این خاصیت را دارد».

ص: 414

«کان بالطبع او بالعلیه او بالمکان او بالزمان او بالشرف او غیر ذلک»

«کان» به معنای «سواء کان» است.

اختصاص به باب برهان ندارد. در جایی که علتِ بالطبع داشته باشیم علتِ بالطبع مقدم بر معلول است. در باب علیت، علت تامه مقدم بر معلول است در باب تقدم بالمکان و بالشرف و غیر آن، اولیّت همین خصوصیتی را دارد که ما گفتیم پس اولیّت، قیدی نیست که در باب برهان معنای جدید و مجزایی داشته باشد. ما اولیت را در باب برهان اعتبار می کنیم ولی تفسیر آن، همان معنایی است که در تمام اوّلی ها داریم.

تا اینجا مصنف مثال برای ذاتیِ مقوّمی زد که اوّلی نباشد در ضمن، ذاتیِ مقومی که اوّلی هم باشد معلوم شد. حیوان را برای انسان اوّلی گرفت و جسم را برای انسان اوّلی نگرفت در حالی که هر دو ذاتیِ مقوم برای انسان بودند. پس دو ذاتی مقوم پیدا شد که یکی اوّلی بود و یکی اوّلی نبود. مثال بعدی که مصنف می زند دو عرض ذاتی است که یکی اوّلی است و یکی غیر اوّلی است البته یک عرض ذاتی است که در دو موضوع آن را اجرا می کند. اما در مثال قبلی، محمول را عوض می کند و موضوع، عبارت از انسان بود اما در اینجا محمول عبارت از «تساوی لقائمتین» است و موضوع یکبار مطلق مثلت است و این محمول برای موضوع، عرض ذاتی اوّلی می شود یکبار موضوع، متساوی الساقین است که این محمول برای موضوع، غیر اوّلی می شود زیرا به واسطه جنسِ مثلث، این محمول بر موضوع حمل می شود.

ص: 415

1 _ مثال براي موردي که عرض ذاتي هم اولي است و هم غير اولي است2 _ بيان انواع تقسيمات براي / بيان معناي اولي/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا. 93/09/24

موضوع: 1 _ مثال برای موردی که عرض ذاتی هم اولی است و هم غیر اولی است2 _ بیان انواع تقسیمات برای / بیان معنای اولی/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا.

«فتبین ان کل محمول علی اعم من الموضوع فهو محمول علی الاعم اولا و علی الموضوع ثانیا»(1)

بحث در تفسیر «اولی» بود که با تفسیر «اولی»، لفظ «غیر اولی» هم روشن می شد. مثالی زده شد که در آن مثال، ذاتی مقوم می توانست اولی باشد و می توانست غیر اولی باشد. مثال این بود «کل انسان جسم» که در ضمن این مثال عبارت «کل انسان حیوان» هم آورده شد. موضوع را «انسان» قرار دادیم و یکبار «حیوان» بر این موضوع حمل شد و یکبار «جسم» بر این موضوع حمل شد. در وقتی که «حیوان» بر این موضوع حمل شد حیوان به طور مستقیم بر انسان حمل شد ولی وقتی خواستیم جسم را بر انسان که موضوع است حمل کنیم دیدیم که ابتدا باید بر اعمِ از موضوع حمل شود یعنی جسم بر اعم از انسان که حیوان است باید حمل شود تا به توسط این اعم بر موضوع حمل شود. گفته شد جسم برای انسان، ذاتیِ غیر اولی است چون واسطه دارد اما برای آن عام که واسطه اش هست یعنی حیوان، ذاتی اولی است الان می خواهد همین مطلب را بیان کند.

ص: 416


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص135،س16،ط ذوی القربی.

اگر محمولی بر موضوعی «مثل جسم بر انسان» حمل شد ولی به واسطه امری که اعم از موضوع است «یعنی مثلا به واسطه حیوان حمل شود» در چنین حالتی این محمول، محمول بر اعم است اولا و محمول بر آن موضوع هست ثانیاً، چون محمول بر اعم است برای آن اعم، اوّلی می شود و چون محمول بر آن موضوع است ثانیا، نسبت به موضوع غیر اولی می شود این، نتیجه بحث گذشته بود اما الان می خواهد مثال برای عرض لازم بزند که این عرض لازم برای بعضی چیزها اوّلی است و برای بعضی موضوع ها غیر اولی است.

بیان مثال برای عرض: «تساوی زوایا لقائمتین» عرض برای مثلث است که همه مثلث ها این عرض را دارند اما گاهی نوعی از مثلث، موضوع قرار داده می شود و این عرض عام بر آن نوع حمل می شود و گفته می شود «مثلث متساوی الساقین زوایایش برابر با دو قائمه است. محمول «که تساوی زوایا با دو قائمه است» به توسط مثلث بر متساوی الساقین حمل می شود یعنی به توسط عام، بر موضوع حمل می شود. این محمول «که عرض است» نسبت به آن عام، عرض اوّلی می شود و نسبت به آن موضوع «که مثلث متساوی الساقین است» عرض می شود اما عرض غیر اوّلی می شود.

توضیح عبارت

«فتبین ان کل محمول علی اعم من الموضوع فهو محمول علی الاعم اولا و علی الموضوع ثانیا»

با توجه به مثالی که در جلسه قبل بیان شد بیان می کند که هر چیزی که محمول بر اعم از موضوع باشد «مثل جسم که محمول بر حیوان است که حیوان اعم از موضوع یعنی انسان است» این محمول، محمول است بر خود اعم اولاً و محمول است بر موضوع ثانیا. «یعنی نسبت به آن اعم، اوّلی می شود و نسبت به خود موضوع که با واسطه اعم بر آن موضوع حمل می شود غیر اولی می شود».

ص: 417

«و علی هذا القیاس اذا قلنا کل متساوی الساقین فزوایاه الثلاث مساویه لقائمتین»

«و علی هذا القیاس»: این مثالی که زده شد و در آن اوّلی و غیر اوّلی درست شد اختصاص به ذاتی ندارد بر همین منوال در عرض هم دو قسم محمول وجود دارد که یکی، محمول اوّلی است و یکی محمول غیر اوّلی است.

ترجمه: نظیر مثال قبل «و به قیاسِ مثال قبل است» این مثال که الان بیان می شود.

«کل متساوی الساقین» موضوع است و «فزوایاه الثلاث مساویه لقائمتین» محمول است که عارض می باشد و ذاتی نیست. اما این محمول بر مطلق مثلث حمل می شود و بر متساوی الساقین که یکی از انواع مثلث است به توسطِ مطلقِ مثلث حمل می شود پس واسطه ی عام دارد. این محمول برای خود آن واسطه، اوّلی می شود ولی برای موضوع که متساوی الساقین است اوّلی نمی شود.

«فان ذلک مما یوجد لغیر متساوی الساقین من المثلثات»

«ذلک»: این محمول و این عارضی که عبارت از تساوی لقائمتین است.

ترجمه: این محمول و این عارضی که عبارت از تساوی لقائمتین است برای مثلث هایی که متساوی الساقین نیستند نیز حاصل است.

«فهو اذن للمثلث اولا و لمتساوی الساقین ثانیا»

این محمول «که همان تساوی زوایا لقائمتین است» برای مثلث است اولاً و برای متساوی الساقین است ثانیا.

«و هذا الصنف الاول ربما کان المحمول اولا فیه اعم من الموضوع کالجسم للحیوان فی المثال الاول و الحیوان للانسان»

ص: 418

در بعضی نسخ «و هذا الاول» آمده که بهتر است.

بیان تقسیم اوّل برای اوّلی: آن محمولی که برای موضوع اوّلی است لازم نیست که با موضوع مساوی باشد. می تواند مساوی باشد و می تواند اعم باشد مثلا «الانسان متعجب» یا «الانسان ضاحک» محمول در آن اوّلی است و مساوی با موضوع است اما «الانسان حیوان» محمول در آن اوّلی است ولی مساوی با موضوع نیست بلکه اعم از موضوع است.

پس در قسم اول «یا در محمول اوّلی» شرط نمی شود که محمول با موضوع مساوی باشد فقط شرط می شود که واسطه عام نداشته باشد. اما واسطه خاص هم نداشته باشد ولی واسطه خاص را در صفحه بعد بیان می کند که نباید باشد. چون بحث الان درباره واسطه عام است لذا واسطه عام را مطرح می کند و الا فرقی بین واسطه عام و واسطه خاص نیست هر کدام از دو واسطه که باشند محمول، اولی نمی شود.

مصنف بیان می کند که ممکن است خود محمول، عام باشد و در عین حال اوّلی باشد اما اگر این و اسطه عام باشد محمول، اوّلی نیست.

پس یک تقسیم برای اوّلی وجود دارد که تقسیم به مساوی و عامّ می شود یک تقسیم دیگری هم برای اوّلی وجود دارد که بعداً بیان می شود.

ترجمه: این صنف اوّل «یعنی محمولی که اوّلی باشد» چه بسا محمولی که در این صنف، اوّلی است اعم از موضوع است مثل جسم نسبت به حیوان «که اوّلی و اعم است» در مثال اول و حیوان برای انسان «اوّلی است با اینکه اعم از انسان است» در مثال دوم.

ص: 419

«و ربما کان مساویا مثل مساواه الزوایا لقائمتین للمثلث»

«ربما» عطف بر «ربما» در سطر اول است.

ترجمه: چه بسا محمول مساوی با موضوع است مثل تساوی زوایای دو قائمه که با مثلث مساوی است.

«و هذا ربما کان داخلا فی الماهیه کما فی المثال الاول و ربما کان عرضا ذاتیا کما فی المثال الثانی»

بیان تقسیم دوم برای اولی: محمول اوّلی گاهی داخل در ماهیت موضوع است چون ذاتی موضوع است مثل جسم برای حیوان یا حیوان برای انسان. گاهی هم داخل در ماهیت موضوع نیست بلکه عارض است مثل تساوی زوایا با دو قائمه که ذاتی مثلث نیست و داخل در ماهیت مثلث نیست بلکه عارض بر مثلث است.

«هذا»: به محمول اوّلی بر می گردد.

ترجمه: این محمول اوّلی گاهی داخل در ماهیت موضوع است همانطور که در مثال اول «جسم داخل در ماهیت حیوان است و حیوان داخل در ماهیت انسان است و گاهی محمول اوّلی عرض ذاتی است همانطور که در مثال دوم «یعنی مثال مثلث و تساوی زوایای آن با دو قائمه» است.

نکته: مصنف قبلا تعبیر به «عرض لازم» کرده بود چون قید «اولیت» را نداشت اما الان که قید «اولیت» را دارد می گوید «ربما کان عرضا ذاتیا» این مطلب مسلم است که آن محمولی که اوّلی باشد و تعریف ذاتی بر آن صدق کند هم اوّلی است هم ذاتی است. اما ذاتی است به خاطر اینکه تعریف ذاتی بر آن صدق می کند یعنی بر ذات موضوع حمل می شود اما عرضِ لازم اعم از ذاتی است که می تواند ذاتی باشد و می تواند ذاتی نباشد.

ص: 420

صفحه 136 سطر 4 قوله «و یجوز»

مصنف از اینجا مطلب دیگری بیان می کند و آن این است که عارض ذاتی گاهی عارض بر واسطه می شود ولی واسطه، عارض ذاتی برای موضوع نیست بلکه مقوّم برای موضوع است.

پس موضوع و واسطه عام و محمول داریم که محمول بر موضوع با واسطه ای که عام است حمل شده. این محمول برای آن واسطه، عرض ذاتی است نه اینکه ذاتیِ مقوّم باشد ولی آن واسطه برای موضوع، ذاتیِ مقوم است.

مثال: مثلث متساوی الساقین، زوایای سه گانه اش برابر با دو قائمه است. گفته شد که این محمول برای این موضوع با واسطه حمل می شود نه بی واسطه. آن واسطه، جنس مثلث است یعنی تساوی زوایا با دو قائمه عرض ذاتی برای مطلق مثلث است و این مثلث واسطه می شود که این محمول را به مثلث متساوی الساقین هم برساند. این مثلث که واسطه است برای مثلث متساوی الساقین جنس است و مثلث متساوی الساقین نوع برای آن است و جنس، ذاتی مقوم است پس آن محمول برای واسطه، عرض ذاتی شد نه ذاتی مقوم. ولی واسطه برای موضوع، ذاتی مقوم شد.

توضیح عبارت

«و یجوز ان یکون الموضوع الذی یعرض له العارض اولا مقوّما لماهیه الموضوع الذی یعرض له ذلک ثانیا»

ضمیر «له» به «موضوع» بر می گردد و مشار الیه «ذلک»، «محمول» است. مراد از «العارض»، محمول است. «اولا» قید «یعرض» است و «مقوما» خبر «یکون» است.

ص: 421

بنده «استاد» به این صورت بیان کردم: تساوی با دو قائمه حمل بر مثلث می شود و مثلث، موضوع می شود دوباره مثلث حمل بر مثلث متساوی الساقین می شود و مثلث متساوی الساقین موضوع می شود یعنی محمول حمل بر موضوع شد و این موضوع، محمول بر یک موضوعی قبل تر از خودش شد.

اما مصنف به این صورت بیان می کند: محمول که تساوی با دو قائمه است حمل بر یک موضوع می شود به حمل اوّلی، و حمل بر یک موضوع می شود به حمل غیر اوّلی. حمل می شود بر موضوعی که عبارت از مثلث است به حمل اوّلی و حمل می شود بر موضوعی که عبارت از متساوی الساقین است به حمل غیر اولی. یعنی یک محمول وجود دارد که تساوی با دو قائمه است که هم حمل می شود بر موضوعی که عبارت از مثلث است و هم حمل می شود بر موضوعی که عبارت از متساوی الساقین است. نسبت به موضوع اول، اوّلی و عرض ذاتی است اما نسبت به موضوع دوم، اوّلی و عرض ذاتی نیست. اما واسطه نسبت به موضوع دوم ذاتی است.

ترجمه: جایز است آن موضوعی که این عارض بر آن موضوع، اولاً عارض می شود آن موضوع، مقوّمِ ماهیتِ موضوعی باشد که این عارض برای آن موضوع، ثانیا عارض می شود.

عبارت را اگر با مثال بخواهید معنا کنید به این صورت می شود:

مثلث که تساوی با دو قائمه بر آن اولاً عارض می شود جایز است که مقوم باشد برای ماهیتِ متساوی الساقین که به این متساوی الساقین، آن تساوی زاویتین عارض می شود ثانیا.

ص: 422

«مثل المثلث فان کون الزوایا هکذا یعرض له اولا»

«هکذا»: یعنی مساوی با دو قائمه باشد. ضمیر «له» به «مثلث» بر می گردد.

ترجمه: مثل مثلث که زوایایش متساوی با قائمتین باشد به مثلث عارض می شود اولا.

«و اما متساوی الساقین فانما یعرض له ذلک ثانیا»

ضمیر «له» به «متساوی الساقین» بر می گردد و مراد از «ذلک»، «کون الزوایا هکذا» است.

اما متساوی الساقین، برای این متساوی الساقین عارض می شود بودن زوایا مساوی با دو قائمه ثانیا.

«فیکون عارضا اولا لجنسه و عارضا ثانیا له»

ضمیر «فیکون» به «تساوی لقائمتین» بر می گردد. ضمیر «جنسه» به «متساوی الساقین» بر می گردد و مراد از جنسِ متساوی الساقین، مثلث است.

«عارضا ثانیا له»: تساوی زوایا با دو قائمه عارض ثانی برای متساوی الساقین.

«و جنسه یُقَوِّمُه»

جنس متساوی الساقین «که مثلث است و این عارض، عارضِ اوّلی آن است» مقومِ متساوی الساقین است پس ذاتیِ مقوّم برای متساوی الساقین است.

«و یمکن ان یکون عارضا اولا لعارض للموضوع مثل الزمان فانه اولا للحرکه ثم للجسم و الحرکه عارضه للجسم»

جسم را ملاحظه کنید که حرکت بر آن عارض می شود سپس زمان که مقدارِ حرکت است بر حرکت عارض می شود. و بعداً زمان به واسطه حرکت بر جسم عارض می شود. این سه مطلب را ملاحظه کنید که جسم، معروض حرکت می شود و حرکت، معروض زمان می شود پس جسم به توسط حرکت، معروض زمان می شود. عارض، زمان است و معروض هم می تواند حرکت باشد بی واسطه، هم می تواند جسم باشد مع الواسطه. اما زمان نسبت به حرکت چون بی واسطه است عرض اوّلی می شود همین زمان نسبت به جسم چون با واسطه است عرض اوّلی نمی شود. سه امر در اینجا هست:

ص: 423

1 _ عارض که زمان است.

2 _ واسطه که حرکت است.

3 _ موضوع یا معروض که جسم است.

در مثالی قبلی هم سه امر بود:

1 _ عارض که تساوی با دو قائمه بود.

2 _ واسطه که مثلث بود.

3 _ موضوع که متساوی الساقین بود.

در مثال قبل واسطه، ذاتی برای موضوع شد زیرا واسطه عبارت از مثلث بود که ذاتی برای متساوی الساقین شد اما در این مثال که الان می خواهد شروع شود واسطه، ذاتی نیست بلکه عارض است زیرا واسطه عبارت از حرکت است که حرکت، ذاتی جسم نیست بلکه عارض جسم است. چون این تفاوت وجود دارد لذا اشکال ندارد این مطلب که الان خوانده می شود عِدل برای قسم قبلی باشد یعنی در آنجا که موضوع هست بعداً واسطه و بعداً عارض است دو حالت پیدا می کند. در حالت اول، واسطه ذاتی برای موضوع می شود و در حالت دوم واسطه، عارض برای موضوع می شود. موضوع در اینجا جسم می باشد و واسطه، حرکت است و آن عارض هم زمان می باشد.

واسطه حرکت است که ذاتی موضوع یعنی جسم نیست بلکه عارض جسم است در حالی که در مثال قبلی واسطه، مثلث بود که عارضِ متساوی الساقین نبود بلکه ذاتیِ متساوی الساقین و داخل در ماهیت آن بود.

ترجمه: امکان دارد که محمول «یعنی زمان» عارضِ اوّلی باشد برای عارضِ موضوع «مراد از عارض موضوع، حرکت است و مراد از موضوع، جسم است. یعنی این عرضی که عبارت از زمان است عارض اولی باشد برای حرکتی که آن حرکت عارض موضوع است بر خلاف مثال قبل که عرض اوّلی، عارض بر مثلث می شد که مثلث، عارض موضوع نبود بلکه ذاتی موضوع بود» مثال زمان که اولا برای حرکت است سپس برای جسم است و حرکت هم عارض جسم است.

ص: 424

ادامه بيان معناي اوّلي/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا. 93/09/25

موضوع: ادامه بیان معنای اوّلی/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و عسی الا تکون هذه الاولیه معتبره فی هذا الموضع»(1)

بحث در تفسیر «اوّلی» بود. بیان شد که ذاتی می تواند اوّلی باشد و می تواند غیر اوّلی باشد. سپس مثال زده شد که بعضی از ذاتیاتِ مقوم، دیده شد که اوّلی اند و بعضی غیر اولی اند مثلا جسم برای انسان غیر اوّلی بود ولی حیوان برای انسان یا جسم برای حیوان، اوّلی بود سپس به عوارض رسیدیم و گفته شد که بعضی از عوارض اوّلی اند مثل تساوی زوایا با دو قائمه برای مثلث اوّلی است و بعضی غیر اوّلی اند مثل تساوی زوایا برای مثلث متساوی الساقین غیر اوّلی بود.

بعضی از «اوّلی» ها اعم بودند و بعضی مساوی بودند مثلا حیوان برای انسان، اوّلی بود ولی اعم بود. هکذا جسم برای حیوان.

اما تساوی زوایا با دو قائمه برای مثلث، اوّلی و مساوی بود و اعم نبود بعضی از مقوّم ها و عوارض، واسطه اعم داشتند و بعضی واسطه مساوی داشتند مثلا جسم بر انسان حمل می شد و واسطه ای داشت که اعم از انسان بود. محمول، جسم بود و موضوع، انسان بود و واسطه که حیوان است اعم از موضوع بود نه از محمول. در مثل مثلث همین حکم بود یعنی «تساوی زوایا لقائمتین» محمول بود و «مثلث متساوی الساقین» موضوع بود و واسطه که مثلث بود اعم از موضوع بود.

ص: 425


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص136،س8،ط ذوی القربی.

یک مثال آورده شد که واسطه، مساوی بود و آن مثال این بود که زمان، عارض حرکت می شد و حرکت، عارض جسم می شد این حرکت که عارض بر جسم بود واسطه می شد که زمان عارض بر جسم بشود یعنی زمان، محمول بود و جسم، موضوع بود و واسطه، حرکت می شد در حالی که حرکت مساوی با جسم بود.

بیان کردیم که زمان، عارض اولی برای جسم نیست چون واسطه دارد. با اینکه واسطه، مساوی بود باز هم گفته شد چون واسطه دارد عرض اوّلی نیست پس جایی که واسطه، عام بود عرض، غیر اولی شد و جایی هم که واسطه، مساوی بود عرض، اوّلی گرفته شد. به طور کلی وقتی واسطه بیاید عرض، غیر اولی می شود «بعداً بیان می شود که اگر واسطه، اخص باشد عرض، غیر اولی است» مصنف می گوید در باب برهان، اینچنین اوّلیتی که با واسطه اعم و با واسطه مساوی از بین برود معتبر نیست. در باب برهان اولیتی معتبر است که با واسطه اعم از بین می رود و واسطه ی مساوی مزاحمش نیست یعنی جایی که واسطه ی مساوی باشد در باب برهان، عرض اوّلی قرار داده می شود. در جایی که واسطه ی اعم باشد عرض اولی قرار داده نمی شود پس فقط واسطه ی اعم مزاحم اولیت است اما واسطه ی مساوی در باب برهان مزاحم اولیت نیست. البته وقتی به طور مطلق توضیح دادیم واسطه مساوی را هم مزاحم اولیت گرفتیم. واسطه عام را هم مزاحم گرفتیم ولی الان می گوییم اینچنین اولیتی در باب برهان لازم نیست. در باب برهان اولیتی لازم است که واسطه ی عام در آن نباشد اما واسطه مساوی بودن ایرادی ندارد.

ص: 426

پس «هذه الاولیه» که در عبارت مصنف آمده به معنای این است: اولیتی که واسطه ی عام و واسطه ی مساوی ندارد. حال ممکن است کسی بگوید که مصنف واسطه عام را بیان کرد اما واسطه ی مساوی را بیان نکرد. جواب داده می شود که در آخرین مثالی که مثال به حرکت و زمان و جسم بود واسطه ی مساوی را بیان کرد لذا لفظ «هذه الاولیه» اشاره دارد به اولیتی که واسطه اعم مزاحمش است و واسطه مساوی هم مزاحمش است.

توضیح عبارت

«و عسی الا تکون هذه الاولیه معتبره فی هذا الموضع»

چه بسا بتوانیم بگوییم که این نوع اولیت «که با واسطه ی اعم از بین می رود و با واسطه ی مساوی هم از بین می رود» در این موضع «یعنی باب برهان» معتبر نباشد «یعنی در باب برهان شاید بتوان گفت واسطه مساوی داشتن اشکالی ندارد فقط باید واسطه اعم نداشته باشد. اوّلی در باب برهان عبارت از آن عرضی است که واسطه ی اعم ندارد بلکه یا بی واسطه است یا اگر واسطه دارد واسطه ی مساوی دارد».

«بل تکون الاولیه فی هذا الموضع هی الا یکون الشیء محمولا علی اعم من الذی قیل انه له اولا و ان کان محمولا علیه بتوسط مساو»

اولیت در این موضع «یعنی باب برهان» این است که واسطه اعم نداشته باشد. اما واسطه مساوی اشکالی ندارد لذا مصنف می گوید «و ان کان محمولا علیه بتوسط مساو» یعنی ولو واسطه ی مساوی داشت واسطه ی اعم نداشته باشد مصنف با عبارت «الا یکون الشیء...» بیان می کند که چگونه واسطه ی اعم نداشته باشد.

ص: 427

مراد از «الشی»، محمول مثل «جسم». مراد از «اعم»، واسطه است مثل «حیوان». مراد از «الذی»، ذو الواسطه یعنی موضوع است مثل «انسان». ضمیر «انه» به «اعم» بر می گردد و ضمیر «له» به «الذی» بر می گردد. ضمیر «ان کان» به «شیء» بر می گردد و ضمیر «علیه» به «الذی» بر می گردد.

اگر محمولی بر موضوعی با واسطه ی اعم حمل شد آن محمول، اوّلی نیست. در اولیت شرط می شود که محمول بر موضوع با واسطه ای که آن واسطه اعم از موضوع است حمل نشود. آن واسطه دو قید دارد:

1 _ اعم از موضوع

2 _ خود آن واسطه برای موضوع، اولی است.

محمول به توسط اینچنین اعمّی بر موضوع حمل نشود. که این واسطه هم اعم است و هم برای موضوع، اوّلی است ولی اشکال ندارد که همین محمول بر موضوع با واسطه ی مساوی حمل شود. اگر با واسطه ی مساوی حمل شد می تواند اولی باشد. باید با واسطه ی اعم نباشد.

ترجمه: اولیت در این موضع این است که شیء «یعنی محمول که جسم است» محمول بر اعم نباشد. اعم از آن موضوعی که گفته شده این اعم برای آن موضوع، اوّلی است «یعنی محمول به واسطه ی اینچنین اعمّی حمل بر موضوع نشود» اگر چه آن محمول، محمول بر موضوع شود به توسط مساوی «اگر چه با واسطه ی مساوی حمل می شود ولی با واسطه ی مساوی حمل شدن مزاحم اولیت نیست بلکه با واسطه اعم حمل شدن مزاحم اولیت است».

ص: 428

پس محمولی که بی واسطه حمل شود اوّلی است و همینطور محمولی که با واسطه مساوی حمل می شود اولی است ولی محمولی که با واسطه اعم حمل می شود اوّلی نیست و بعداً خواهیم گفت محمولی که با واسطه اخص حمل می شود اوّلی نیست.

«فکل برهان یقوم علی حمل شیء علی شیء غیر اول فلایکون البرهان قام علیه بالحقیقه بل فی الحقیقه انما قام علی ما هو له اول»

تا اینجا بیان کرد که در برهان محمول باید اوّلی باشد اما از اینجا می خواهد نتیجه بگیرد. می گوید اگر محمول، اولی نبود قیاسی که محمولش اوّلی نیست لیاقت ندارد که برهان باشد و در باب برهان بکار برود. به عبارت دیگر اگر نتیجه ای گرفته شود که محمولش برای موضوعش اوّلی نبود نمی توان قیاسی را که منتج این نتیجه است برهان دانست.

اگر برهان قائم بر نتیجه ای شود آن نتیجه باید محمولش اوّلی برای موضوع باشد. اگر نتیجه ای گرفته شد که محمولش اوّلی برای موضوع نبود کشف کنید آن دلیلی که بر این نتیجه اقامه شد و این نتیجه از آن دلیل استخراج شد قیاسِ برهانی نبوده است. اگر قیاسِ برهانی باشد نتیجه اش باید اینگونه باشدکه محمول، اوّلی برای موضوع باشد.

مثال: دلیلی آورده شد که ثابت کرد سه زاویه مثلث متساوی الساقین، برابر با دو قائمه است. این دلیل، دلیل برهانی نیست مگر اینکه نتیجه این باشد که مثلث، چنین حکمی را دارد که سه زاویه اش برابر با دو قائمه است. اگر دلیل توانست این نتیجه را بدست بیاورد چون در این نتیجه، محمول اوّلی برای موضوع است معلوم می شود آن قیاسی که این نتیجه را نتیجه داد برهان است.

ص: 429

سوال: اگر گفته شود «کل انسان حیوان» و «کل حیوان ماشٍ» «فکل انسان ماشٍ». نتیجه ای که گرفته شد محمولش اوّلی برای موضوعش نیست چون «ماشی» اولی برای «انسان نیست» سوال این است که چنین قیاسی که این نتیجه را به ما داده برهان نیست؟

جواب: ما می گوییم این برهان که تشکیل شده، برهان برای نتیجه نیست بلکه برهان بر چیزی است که این نتیجه را بدنبال دارد. گفته می شود این قیاس، برهان است ولی برهان برای نتیجه نیست چون این نتیجه، باید به این صورت باشد که «حیوان ماشی است» و بعداً با یک قیاس دیگری، انسان در تحت حیوان برده شود تا ماشی بودن برای انسان ثابت شود یعنی ابتدا باید برای آن واسطه که حیوان است ماشی را درست کرد بعداً با قیاس دیگری انسان را فرد یا نوعی برای حیوان قرار دهید. پس این برهان، برهان است ولی برهان برای این نتیجه «که عبارت از الانسان ماش است» نیست. بلکه این برهان، حیوان را ماشی می کند. بنابراین این برهان اگر چه این نتیجه را می دهد در واقع آن نتیجه عام را داده است یعنی در واقع محمول را بر آن واسطه حمل کرده است و چون انسان، فردی از آن واسطه است این محمول بر انسان هم حمل شده است مثلا در همین جا نتیجه واقعی «کل حیوان ماش» است که در کبری آمده بود ولی حیوان را ذکر نکردید و به جای حیوان مصداق آن را که انسان است ذکر کردید پس این قیاس، برهان است ولی برهان برای این نتیجه نیست بلکه برهان بر نتیجه ای است که قبل از این نتیجه است.

ص: 430

یعنی انسان بما هو انسان ماشی نیست بلکه انسان بما هو حیوان ماشی است. شما از این برهان بدست آوردید که انسان بما هو انسان ماشی است. این برهان، برهان برای این نیست که انسان بما هو انسان ماشی است بلکه برهان برای این است که انسان بما هو حیوان ماشی است.

سوال: «الانسان ماش» و «کل ماش حیوان»، «فالانسان حیوان». نتیجه ای که گرفته می شود محمولش اولی برای موضوعش است پس باید قیاسش برهان باشد در حالی که قیاسش برهان نیست زیرا صغری، شرایط را ندارد. «الانسان ماش» صغری بود که شرط اولیت در آن نیست پس این برهان، برهان نیست. ممکن است نقض کنید که نتیجه ای گرفته شد که در نتیجه، محمول برای موضوع اوّلی بود ولی این نتیجه از برهان گرفته نشد بلکه از قیاس معمولی گرفته شد.

اگر این نقض وارد شود جواب داده می شود که ما نمی گوییم نتیجه ی برهانی را نمی توان از قیاس دیگر گرفت. چون ممکن است که نتیجه ی برهانی را از قیاس معمولی بگیرد و همین نتیجه برهانی را می توان از برهان هم گرفت. ما گفتیم که اگر برهان دارید نتیجه باید برهانی باشد اگر نتیجه، نتیجه برهان نیست کشف کنید که این برهان بر یک چیز دیگری قائم شده و چیز دیگر را نتیجه داده و شما از آن نتیجه ای که داده شده این نتیجه را استخراج کردید.

توضیح عبارت: «غیر اول» صفت «حمل» است نه اینکه صفت «شی» باشد. «بالحقیقه» قید «قام» است ضمیر «هو» به «شیء» اول بر می گردد و ضمیر «له» به «ما» بر می گردد که موضوع است.

ص: 431

ترجمه: هر برهانی که قائم شود بر حمل غیر اولی شیء «یعنی محمول» بر شیء «یعنی موضوع»، «یعنی برهانی که قائم بر چنین نتیجه ای شود که در آن نتیجه محمول برای موضوع اوّلی نیست، کشف کنید که این برهان، برهانِ این نتیجه نیست بلکه برهانی است که نتیجه ی دیگری می دهد که از آن نتیجه ی دیگر، این نتیجه ای که شما گرفتید گرفته می شود.» حقیقتاً این برهان بر اینچنین محمولی اقامه نشده بلکه در حقیقت این برهان اقامه شده بر چیزی «یعنی موضوعی» که آن محمول برای این موضوع، اوّلی بوده است.

«فان من بیَّن ان کل مثلث متساوی الساقین فان زوایاه مساویه لقائمتین فلم یبین ذلک بالحقیقه من جهه ما هو متساوی الساقین بل من جهه ما هو مثلث»

«من بیّن» یعنی استدلال کند و قیاس اقامه کند.

ترجمه: اگر کسی این نتیجه را تبیین کند «و قیاس بر این نتیجه اقامه کند» که هر مثلث متساوی الساقین، زوایایش مساوی با دو قائمه است استدلال بر این مطلب نکرده از این جهت که این مثلث، متساوی الساقین است «یعنی محمول را بر مثلث متساوی الساقین از این جهت که مثلث متساوی الساقین است حمل نکرده» بلکه از جهت مثلث حمل کرده پس نتیجه اش عبارت شده از محمولی که برای موضوع به نحو اولی ثابت است نه از محمولی که برای موضوع به نحو غیر اوّلی ثابت است یعنی نتیجه واقعی این است که مثلث، اینچنین است و متساوی الساقین هم اگر اینچنین است به عنوان اینکه مثلث است اینچنین است نه به عنوان اینکه متساوی الساقین است. زیرا اگر به متساوی الساقین توجه کنید این محمول در غیر مثلث متساوی الساقین هم می آید و قبلا در باب برهان در جایی که ذاتی اعتبار می شد گفته شد که محمول نباید در جای دیگر برود. محمولِ این موضوع باید برای خود این موضوع باشد و نباید در جای دیگر برود. در حالی که تساوی زوایای دو قائمه در مثلث های غیر متساوی الساقین هم می رود پس معلوم می شود که تساوی زوایای دو قائمه، ذاتی برای مثلث متساوی الساقین نیست. زیرا اگر اولی نباشد ذاتیت هم باطل می شود. و هکذا در مثال دیگر که حیوان در واقع ماشی است و اگر انسان، ماشی است نه به عنوان اینکه انسان، انسان است ماشی است بلکه به عنوان اینکه انسان، حیوان است ماشی است پس نتیجه ای که از برهان گرفته می شود باید نتیجه ای باشد که محمولش بر موضوعش اوّلی باشد اگر غیر از این باشد برهان، قائم بر چنین نتیجه ای نشده بلکه برهان، قائم بر نتیجه دیگری شده که ما از آن نتیجه ی دیگر می توانیم این نتیجه را استخراج کنیم.

ص: 432

صفحه 136 سطر 14 قوله «و لیس»

بیان شد که اگر محمولی برای موضوع با واسطه ی مساوی ثابت شود باز هم اولیت محفوظ است یعنی باز هم این محمول، برای موضوع، اوّل است پس از اینجا نتیجه گرفته می شود که شرط اولیت این نیست که واسطه ی مساوی نداشته باشد بلکه حتی اگر واسطه ی مساوی هم داشته باشد اولیت هم محفوظ است مثلا «تساوی زوایای مثلث با دو قائمه» را می خواهیم برای مثلث ثابت کنیم نه بر مثلث متساوی الساقین. در این صورت، واسطه ی مساوی وجود دارد اما واسطه مساوی چیست؟ آن واسطه در بحث هندسه آمده که ثابت می کند زوایای مثلث مساوی با دو قائمه است یعنی یک محمولاتی آورده می شود که آن محمولات مساوی با مثلث اند چند محمول پشت سر هم می آید تا در پایان به این محمول که تساوی زوایای مثلث با دو قائمه است رسیده شود. این محمول هایی که آورده می شوند همه آنها وسط هستند مثلا. در تحریر اقلیدس به این صورت آمده که اگر یکی از خطوط مثلث را امتداد دهید. در این مثلث، زاویه خارجی پیدا می شود یعنی زاویه ای است که بیرون از مثلث است. مجموع زاویه ی خارجی مثلث با زاویه داخلی بنابر شکل 13 مقاله اول برابر با دو قائمه است و بنابر شکل 32 مقاله اول زاویه خارجی هر مثلث برابر با مجموع دو زاویه داخلیِ غیر مجاور است به جای این زاویه خارجی، مجموع دو زاویه ی داخلی غیر مجاور را بگذارید همانطور که زاویه خارجی با زاویه داخلی مجاور خودش به شکل 13 مقاله اول برابر با دو قائمه شد مجموع دو زاویه غیر مجاور هم که به جای زاویه خارجی مثلث نشسته است به همراه زاویه داخلیِ مجاور برابر با دو قائمه می شود پس مجموع سه زاویه مثلث برابر دو قائمه می شود.

ص: 433

در این استدلال چندین محمول بر مثلث حمل شد:

1 _ مثلث دارای زاویه خارجی شد.

2 _ زاویه خارجی با زاویه داخلی مجاور، برابر با دو قائمه شد.

3 _ زاویه خارجی برابر با دو زاویه داخلی غیر مجاور شد. تا در پایان به این نتیجه رسیدید که زوایای مثلث با دو قائمه مساوی است.

پس همانطور که توجه می کنید این محمول، بی واسطه بر موضوع حمل نشده بلکه چندین واسطه دارد. الان که خود نتیجه ملاحظه می شود دیده می شود که تساوی زوایا با دو قائمه بدون واسطه بر مثلث حمل می شود ولی وقتی وارد استدلال می شوید می بینید چندین قیاس وجود دارد.

این آخرین محمول با واسطه ی مساوی حمل می شود یعنی محمول های دیگر آمده بودند و واسطه شده بودند. این ها مزاحم اولیت نیستند لذا می توان گفت نتیجه ای که گرفته شد از برهان گرفته شد با اینکه محمول این نتیجه به واسطه مساوی بر موضوع حمل شده.

توضیح عبارت

«و لیس من شرط الاول الا یکون بینه و بین الموضوع واسطه»

ضمیر «بینه» به «محمول» بر می گردد.

شرط اولیت، نفی واسطه نیست بلکه شرط اولیت، نفی واسطه ی عام است. یعنی واسطه ی عام نباید داشته باشد و الا واسطه مساوی اشکالی ندارد.

«فان بین هذا العارض للمثلث و بین المثلث وسائط و حدودا مشترکه کلها عوارض اقرب منه»

ص: 434

«هذا العارض»: یعنی تساوی زوایای مثلث با دو قائمه، ضمیر «منه» به «هذا العارض» بر می گردد.

بین این عارض «یعنی تساوی زوایای مثلث با دو قائمه» برای مثلث و بین خود مثلث، وسائط «مراد از وسائط، مقدماتی است که در استدلال بکار می آید» و حدود «که مراد از حدود، تعریفات است مثلا در استدلال، زاویه خارجی مثلث مطرح شد که باید زاویه خارجی مثلث بیان شود و تعریف گردد. که ما تعریف کردیم و گفتیم زاویه خارجی زاویه ای است که از امتداد خطی از خطوط مثلث بوجود می آید».

«وسائط و حدود»: وقتی در استدلال می خواهید برای مثلث، این محمول را ثابت کنید هم لازم است مقدماتی آورده شود که تصدیقیه است و به تصدیقِ آخر می رساند هم باید مقدماتی آورده شود که تصوریه است یعنی حدود و تعریفاتند. اینطور نیست که به طور مستقیم از مثلث، به تساوی زوایای مثلث با دو قائمه پِی برد بلکه در اینجا نیاز به استدلال است و باید محمولاتی اضافه شود و حدودی آورده شود اینها همه واسطه اند اما واسطه های مساوی اند.

می توان «حدوداً» را عطف تفسیر برای «وسائط» گرفت و به یک معنا باشد.

ترجمه: بین این عارض «یعنی تساوی زوایای مثلث با دو قائمه» برای مثلث و بین مثلث وسائط و حدودی مشترک است که همه این وسائط عوارض برای مثلث اند ولی از این عارض اقربند. «یعنی قبل از اینکه تساوی زوایا با دو قائمه حمل شود آنها حمل می شوند چون اقرب به مثلث هستند.

ص: 435

«مشترکه»: این حدود خودشان با هم مشترکند با هذا العارض هم مشترکند در اینکه همه آنها با مثلث مساوی اند ولی بعضی اقربند و بعضی ابعدند ابتدا اقرب ها آورده می شود تا بعداً ابعدها آورده شود.

«بل الشرط ما قد بیناه اولا»

«اولا» به معنای «اوّلی» نیست بلکه در مقابل «ثانی» است و به معنای «ثانی» است.

شرط اوّل این نیست که نفی واسطه شود بلکه شرط آن است که ما قبلا بیان کردیم قبلا بیان شد که واسطه ی عام نباشد بعداً هم گفته می شود واسطه خاص نباشد در این صورت نتیجه گرفته می شود که واسطه عام و خاص نباشد اگر واسطه خاص و عام بین موضوع و محمول باشد محمول برای موضوع، اولی نمی شود.

«و اما ما کان»

از اینجا مصنف محمولِ با واسطه اخص را بیان می کند که محمولِ اوّلی نیست.

نکته: محمولی که اعم باشد غیر از محمولی است که به واسطه اعم باشد. محمول اعم می تواند اولی باشد اما آن که با واسطه اعم است نمی تواند اوّلی باشد همچنین محمولی که اخص باشد می تواند اولی باشد اما محمولی که به واسطه اخص باشد نمی تواند اوّلی باشد. اعم و اخص اگر واسطه قرار بگیرند محمول از اولیت می افتد. خود اعم و اخص اگر محمول قرار بگیرد از اولیت می افتد. اما آیا محمول اخص می توان داشت؟

ظاهراً نمی توان داشت در منطق شفا در بخش سوم در باب برهان در یکی از فصول که اوّلیت را توضیح می دهد همین مطلب را متعرض می شود که اگر محمول، اخص باشد غلط است. پس اینکه گفته شد اگر محمول اخص باشد باز هم اوّلی است به ظاهر حرف درستی نیست.

ص: 436

جمع این مطلب به این است که بارها گفته شده است که محمول، وضع موضوع را روشن می کند، به محض اینکه محمول می آید موضوع را تخصیص می دهد مثلا ناطق اخص از حیوانیت است. تا ناطق می آید آن عمومیت حیوان را می شکند و حیوانی که با بقیه انواع حیوان مناسبت داشت با ناطق مناسبت ندارد زیرا ناطق وقتی می آید حصه ای از حیوان را که مساوی خودش است جدا می کند و بر آن حمل می شود. در اینجا حملِ اخص بر اعم نشده است بله اگر حمل اخص بر اعم شود همانطور که مصنف گفته باطل است ولی اعم باقی نمی گذارد بلکه آن اعم را تخصیص می زند و وقتی تخصیص زد حصه ای از جنس درست می کند که در این صورت مساوی با جنس می شود. وقتی مساوی شد محمول و موضوع مساوی می شوند و مساوی بر مساوی حمل می شود نه اخص بر مساوی.

نکته: در یکی از اشکالاتی که مرحوم آقا علی حکیم در رساله وجود رابط می خواهد جواب بدهد از همین قانون استفاده می کند ایشان می خواهد کاری کند که فصل، مرکب شود همه گفتند فصل، بسیط است ولی ایشان اصرار دارد که مرکب است لذا می گوید منطقیین صحیح گفتند ولی فصلی که منطقیین می گویند غیر از فصلی است که ما می گوییم سپس ادعا می کند که فلاسفه فصل را مرکب می دانند و بسیط نمی دانند. منطقیین، فصل را بسیط می دانند. می خواهد برای فصل، یک جهت عموم و یک جهت خصوص درست کند یعنی مرکب از دو حیث شود. وقتی می خواهد جهت خصوصی درست کند می گوید ناطق وقتی بر حیوان حمل می شود حیوان را اختصاص به خودش می دهد به طوری که این ناطق با این حیوان سر و کار دارد و با حیوان های دیگر سازگار نیست.

ص: 437

اگر عرض با واسطه خاص بر معروض حمل شود اين عرض براي موضوع، اولي نيست/ ادامه بيان معناي اوّلي/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا. 93/09/26

موضوع: اگر عرض با واسطه خاص بر معروض حمل شود این عرض برای موضوع، اولی نیست/ ادامه بیان معنای اوّلی/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و اما ما کان لیس محمولا علی کلیه الموضوع فلا یمکن ان یکون هذا من جمله الذاتیات الداخله فی ماهیه الشیء»(1)

بحث در تفسیر «اوّلی» بود و ضمنا مصنف تصمیم داشت که بحث در «ذاتی» را هم تتمیم کند. الان هنوز بحث در اولی را ادامه می دهد اگر چه بحث از «ذاتی» در لابلای مباحث مطرح است و از آن کاملا جدا نشده اما بحث فعلی درباره «اولی» است.

گفته شد «اولی» آن است که بلاواسطه عارض شود سپس آن را توسعه داد و گفت اگر با واسطه مساوی هم عارض شود اشکال ندارد ولی اگر با واسطه ی عام عارض شود اولی نیست. الان می خواهد همین «اولی نبودن» را توضیح دهد. به این صورت می گوید که اگر با واسطه خاص هم عارض شود اوّلی نیست.

مصنف ابتدا «اولی» را مطرح کرد و گفت باید بلاواسطه باشد سپس توسعه داده شد و گفته شد که می تواند با واسطه مساوی باشد. بعد از اینکه اولی مطرح شد غیر اولی را بیان کرد. در غیر اولی بیان شد که اگر با واسطه عام باشد غیر اولی است الان توسعه داده می شود که اگر با واسطه خاص باشد نیز غیر اولی است.

ص: 438


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص136،س17،ط ذوی القربی.

مصنف از عبارت «و اما ما کان...» وارد آنجایی می شود که عرض با واسطه خاص بر معروض یا موضوع حمل می شود. در چنین حالتی گفته می شود که عرض برای این موضوع، اوّلی نیست.

مثال: موضوع را «حیوان» قرار دهید و عارض را عبارت از «ضاحک» یا «ناطق» قرار دهید چون هر دو برای حیوان عارض اند واسطه در اینجا «انسان» است یعنی ضاحک بر حیوان به وساطت انسان حمل می شود ناطق هم همینطور است. در اینجا این عارضی که ضاحک و ناطق می باشد نسبت به حیوان اوّلی نیست چون به واسطه انسان حمل و عارض می شود. البته این مطلب به صورت کلی گفته شد ولی بعداً تفصیلی داده می شود که باید به این مطلب کلی ضمیمه شود تا به طور کامل حل شود. آن تفصیل را خود مصنف بیان می کند چون الان ناطق برای حیوان عرض غریب و غیر اولی شد در حالی که در بعضی موارد گفته شده که عارضِ اخص می تواند اوّلی باشد اما عارضِ لامرٍ اخص نمی تواند اولی باشد و ناطق عارض اخص است و عارضِ لامرٍ اخص نیست. ناطق عارضِ اخصی است که وقتی عارض شد حیوان را خاص می کند چون حصه ای از حیوان را جدا می کند نه اینکه با واسطه انسان حمل شود. عبارت بعدی مصنف این مطالب را روشن می کند که بعداً به آن می پردازیم.

آنچه بیان شد این بود: عرضی که به واسطه اخص بر موضوع حمل می شود این عرض، اوّلی نیست مصنف می گوید: محمولی که بر کلیت موضوع نمی تواند حمل شود مثلا اگر فرض کنید موضوع، حیوان باشد و محمول، ناطق باشد. ناطق، محمولی است که بر کلیت موضوع حمل نمی شود یعنی بر تمام افراد حیوان حمل نمی شود بلکه بر بعض افراد حمل می شود همچنین اگر محمول، ضاحک باشد بر کلیت موضوع حمل نمی شود. مصنف، اخص بودن را به این عبارت می فهماند «محمولی که اخص است محمولی است که بر کلیت موضوع حمل نمی شود».

ص: 439

مصنف قانونی بیان می کند و آن قانون این است که اینچنین محمولی نمی تواند از ذاتیاتی که داخل در موضوع هستند باشد یعنی ذاتی مقوم نیستند مثلا عرض ذاتی، ذاتی است ولی ذاتیِ خارج از موضوع است. ضاحک، ذاتی حیوان نیست. ناطق هم ذاتی حیوان نیست.

پس محمولی که بر تمام افراد موضوع حمل نمی شود این قانون کلی در موردش هست که ذاتیِ مقومِ این موضوع نیست بلکه نسبت به موضوع، یکی از دو حال را دارد یا ذاتی مقوم برای نوعی از این موضوع است و یا عرض ذاتیِ همین موضوع است ولی به شرطی که مقابلش هم ذکر شود. ناطق، ذاتی حیوان نیست ولی ذاتی نوعی از حیوان است. ضاحک، ذاتی حیوان نیست ولی با مقابلش، عرض ذاتی برای حیوان می شود یعنی «الحیوان اما ضاحک و اما غیر ضاحک».

توضیح بحث: اگر محمولی بر کلیتِ موضوع حمل نشد بلکه بر بعض افراد موضوع حمل شد یعنی محمول، اخص بود و موضوع، اعم بود مثلا موضوع، حیوان بود و محمول، ناطق بود یا محمول، ضاحک بود. مصنف در اینجا دو حکم بیان می کند که یکی را قبل از «بل من جمله الذاتیات» و یک حکم بعد از «بل» بیان می کند حکمی که قبل از «بل من جمله الذاتیات» بیان می کند کلّی است و می گوید به طور کلی چنین محمولی ذاتیِ داخل یعنی مقوم موضوع نیست چه ناطق باشد چه ضاحک باشد مقوّمِ حیوان نیست. این حکم، سلبی است که یکی است اما بعد از «بل» دو حکم ایجابی ذکر می کند که کلی نیست بلکه تفصیل می دهد و می گوید بعضی از این محمول ها ذاتیِ نوع این موضوع اند «مراد از ذاتی، مقوم است» بعضی از این محمول ها عرض ذاتی این موضوع اند ولی به شرطی که با مقابل بیایند. مانند «ناطق» ذاتی حیوان نیست بلکه ذاتی نوع حیوان است اما مانند «ضاحک» ذاتی حیوان نیست و ذاتی نوع حیوان هم نیست اما عرض ذاتی حیوان است به شرطی که با مقابلش بیاید.

ص: 440

مصنف اینگونه بیان کرد که قضیه ای است که موضوعش عام است و محمولش خاص است در این فرض دو حکم صادر کرد که یکی سلبی بود و کلی بود و یک حکم ایجابی که به دو حکم منحل شد.

توضیح عبارت

«و اما ما کان لیس محمولا علی کلیه الموضوع فلا یمکن ان یکون هذا من جمله الذاتیات الداخله فی ماهیه الشیء»

مراد از «ما»، محمول است. مراد از «الشیء» موضوع است مراد از «الذاتیات الداخله» مقوم است نه عرض ذاتی زیرا عرض ذاتی، ذاتیِ خارج است اما ذاتیِ داخل به معنای مقوم است. مراد از «هذا»، لفظ «ما» در «ما کان» است.

لیس محمولا علی کلیه الموضوع: یعنی محمولی که محمول بر کلیت موضوع نباشد چنین محمولی اخص از موضوع است که حمل بر تمام افراد موضوع نمی شود.

فرض کنید موضوع، حیوان باشد و محمول را فرض کنیدکه یا ضاحک باشد یا ناطق باشد. در هر دو صورت، محمول بر تمام افراد موضوع حمل نشده است. اگر چنین باشد حکم کلی را که سلبی است صادر می کند و با عبارت «فلا یمکن...» بیان می کند.

ترجمه: محمولی که محمول بر کلیت موضوع نباشد اینچنین محمولی که اخص از موضوع است ممکن نیست که از جمله ذاتیاتی باشد که داخل در ماهیت شیء «یعنی موضوع» است «یعنی ضاحک و ناطق هیچکدام نمی توانند ذاتی مقوم برای حیوان باشند».

«بل من جمله الذاتیات الداخله فی ماهیات انواع الشیء او من جمله الاعراض الخاصیه الذاتیه للشی لکن انما یحمل علی کلیه الموضوع سبیل التقابل علی ما قلنا»

ص: 441

مراد از «الشیء»، موضوع است.

از اینجا مصنف دو حکم اثباتی بیان می کند و لذا مصنف در آینده تعبیر به قسم اول و قسم دوم می کند که مراد از قسم اول، عبارت «من جمله الذاتیات...» است و مراد از قسم دوم «او من جمله الاعراض...» است.

ترجمه: بلکه از جمله ذاتیاتی که مقوم اند و داخل در ماهیاتِ انواع شیء هستند «یعنی این محمول، ذاتی یا مقوم نوع این موضوع است نه اینکه مقوم خود موضوع باشد مثل ناطق که موضوعش حیوان باشد. این ناطق، ذاتی مقوم برای حیوان نیست ولی ذاتی مقوم برای نوع حیوان است» یا این محمول از جمله اعراضِ خاصِ ذاتی برای شیء «یعنی همان موضوع» است «یعنی ضاحک از اعراض ذاتی و خاصه برای حیوان است ولی به شرط تقابل که بعداً این شرط بیان می شود یعنی به شرطی که مقابلش هم آورده شود و الا خودش به تنهایی عرض ذاتی نیست عرض اولی هم نیست چون با واسطه ی اخص بر حیوان حمل می شود».

با اینکه موضوع عام است ولی این محمول، عرض خاص و ذاتی و محمول اولی می شود ولی به این شرط که با آوردن مقابل می توان محمول را مساوی با موضوع کرد به طوری که بر تمام افراد موضوع حمل شود در این صورت عرض خاص و عرض ذاتی و محمول اولی می شود.

نکته: در «ناطق» نیاز به شرط تقابل نیست چون ناطق، ذاتی نوع بود. اگر می خواستید عارض خاص برای حیوان قرار دهید باید تقابل آورده می شد و گفته می شد «الحیوان اما ناطق و اما غیر ناطق» یا «الحیوان اما ناطق و اما اعجمی» که این مجموعه عبارت، عرض خاص حیوان و عرض ذاتی و اولی می شد.

ص: 442

نکته: «ضاحک» را نتوانستیم ذاتی مقوم برای نوع قرار بدهیم لذا داخل در قسم دوم شد. اما «ناطق» را توانستیم ذاتی مقوم برای نوع قرار بدهیم لذا داخل در قسم اول شد.

«فاما القسم الاول فهو مثل الفصول المقسِّمه للجنس التی لا تُقَسِّم نوعا تحته البته»

«القسم الاول»: یعنی آنجا که محمول اگر چه مقوم موضوع نیست ولی مقوم نوعی از موضوع هست.

قسم اول حتما باید از سنخ فصول باشد و الا نمی تواند مقوّم نوع شود چون فرض شد که مقوم موضوع نیست اما مقوم نوع موضوع است. اگر مقوم می باشد باید فصل باشد فصلی که مقسِّمِ موضوع «موضوع، جنس بوده» است و مقوّمِ نوع موضوع است. در تقویم، اوّلی برای نوع می باشد اما اوّلی برای جنس نیست. در تقسیم، اوّلی برای جنس می باشد اما غیر اوّلی برای نوع است. یعنی در تقویم واسطه ندارد و می تواند بلاواسطه به انسان که نوع است قوام بدهد اما در تقسیم اگر بخواهد تقسیمی رخ بدهد مستقیماً حیوان را تقسیم می کند و انسان را تقسیم نمی کند. پس برای انسان اوّلی نیست اگر بخواهد تقسیم کند باید از طریق حیوان که عام است تقسیم کند.

به عبارت دیگر: در تقویم، برای نوع اوّلی است و در تقسیم، برای جنس اولی است و به این صورت گفته نشود که در تقسیم، اولی برای نوع نیست چون نوع را اصلا تقسیم نمی کند. و گفته نشود که در تقویم، غیر اولی برای جنس است چون جنس را اصلا تقویم نمی کند.

ص: 443

بعضی فصل ها جنس را تقسیم می کنند و جنس بالاتر را هم تقسیم می کنند مثلا ناطق، حیوان را تقسیم می کند. بالاتر از حیوان که جسم نامی است را هم تقسیم می کند حال اگر موضوع قضیه، جسم نامی شد «یعنی جنس بالاتر موضوع شد» و محمول، ناطق بود. اگر تقسیم بیاورید و بگویید «الجسم النامی اما ناطق و اما غیر ناطق» ولی این محمول که با لفظ «امّا» آمده اوّلی و ذاتی و خاص برای موضوع «جسم نامی» نیست ابتدا باید «اما ناطق و اما غیر ناطق» بر حیوان وارد شود بعداً به توسط آن، جسم نامی را تقسیم کند.

اما اگر در اینجا لفظ «حساس» آورده شود و گفته شود «الجسم النامی اما حساس و اما غیر حساس» یا «الحیوان اما ناطق و اما غیر ناطق». این محمول، موضوع را تقسیم می کند ولی نوعی که تحت این موضوع است را تقسیم نمی کند. یعنی «حساس»، جسم نامی را تقسیم می کند ولی حیوان را تقسیم نمی کند بلکه تقویم می کند همچنین «ناطق»، حیوان را تقسیم می کند اما نوعِ تحتِ حیوان که انسان است را تقسیم نمی کند بلکه تقویم می کند.

«الفصول المقسمه للجنس التی لا تقسم نوعا تحته»: مصنف می گوید فصلِ مقسّمی که جنس را تقسیم می کند و نوعِ تحت خودش را تقسیم نمی کند. معلوم می شود که دو گونه فصلِ مقسّم هست:

1 _ آن است که جنس را تقسیم می کند و نوع تحت خودش را تقسیم می کند.

ص: 444

2 _ آن است که جنس را تقسیم می کند و نوع تحت خودش را تقسیم نمی کند.

مثلا جسم نامی را موضوع قرار دهید. فصلی که آورده می شود یک وقت حساس است و یک وقت ناطق است. اگر فصل، حساس باشد این جسم نامی که موضوع است یعنی جنس می باشد را تقسیم می کند و نوع تحت خودش را که حیوان است تقسیم نمی کند اما گاهی محمول که فصل می باشد ناطق است. این ناطق، جنس را که جسم نامی است تقسیم می کند و نوعِ تحت آن را که حیوان است هم تقسیم می کند. آنچه مورد بحث نمی باشد مثل ناطق برای جسم نامی است چون اگر ناطق با مقابلش هم بیاید برای موضوع، ذاتی نمی شود زیرا موضوع، جسم نامی است و محمول اگر ناطق باشد مورد بحث نیست. بحث ما در فصلی است که موضوع را که جنس است تقسیم کند ولی نوعِ تحتِ آن موضوع را تقسیم نکند یعنی مثل حساس برای جسم نامی مورد بحث است و مانند ناطق برای حیوان هم مورد بحث است اما ناطق برای جسم نامی مورد بحث نیست.

حال که محل بحث روشن شد مصنف اینگونه بیان می کند که اینچنین فصلی که مقسّم جنس «یعنی موضوع» می باشد ولی مقسّم نوع نیست بلکه مقوّم نوع است، اینچنین فصلی، اوّلی برای نوع است به لحاظ تقویم، و اولی برای جنس است به لحاظ تقسیم.

اگر به لحاظ تقویم گرفته شود جنس را تقویم نمی کند بلکه عارض جنس است ولی نوع را تقویم می کند پس برای نوع، اولی است. اگر به لحاظ تقسیم گرفته شود برای جنس اوّلی است اما برای نوع اولی نیست چون اصلا نوع را تقسیم نمی کند تا بخواهد اولی باشد. اینچنین فصلی مورد بحث است و الّا فصلی مانند ناطق، برای جسم نامی را نمی توان گفت به لحاظ تقویم برای نوع، اوّلی است چون نوع، حیوان است و ناطق، حیوان را تقویم نمی کند.

ص: 445

آن فصل که از محل بحث بیرون شد را نمی توان گفت به لحاظ تقویم، اولی برای نوع است باید به لحاظ تقسیم گفت که اولی برای نوع است. به لحاظ تقسیم برای جنس هم غیر اولی است یعنی ناطق برای نوعِ جسم نامی، تقسیماً اولی است و برای جسم نامی حتی تقسیماً هم اولی نیست. و برای حیوان، مقسّم به تقسیم اولی است برای نوع حیوان هم مقوم است پس ناطق اگر موضوعش جسم نامی باشد مقسّم موضوع نیست اولاً بلکه مقسم موضوع است غیر اولاً. مقوّم نوع نیست اولا، بلکه مقسم نوع است اولاً. مقوّم نوع النوع است اولا. اما حساس نسبت به جسم نامی، مقسم جنس است اولاً و مقوم نوع است اولاً.

نکته: عبارت مصنف بسیار دقیق بود که اولاً موضوع بحث را روشن کرد که بحث در کجا است؟ در مثل جایی بحث می شود که اگر موضوع، جسم نامی است محمول، حساس باشد و ناطق نباشد.

ترجمه: اما قسم اول مثل فصولی است که مقسّم جنس اند اما تقسیم نمی کند نوعی را که تحت جنس است اولاً «این عبارت، ناطق را نسبت به جسم نامی خارج می کند».

«مثل الفصول»: لفظ «مثل» که به کار رفته به خاطر این نیست که بخواهد مثال بزند و موارد دیگری هم وجود دارد بلکه در اینجا به معنای تعیین است یعنی وقتی گفته می شود «مثل این است» به معنای این می باشد که منحصراً همین مورد است.

ص: 446

«فتکون فصولا اولیا للانواع من جهه انها تقومها»

ضمیر «فتکون» به «فصول» بر می گردد.

ترجمه: این چنین فصولی، فصول اولی برای انواع اند اما از جهت اینکه این فصول، مقومِ انواع اند «یعنی به لحاظ تقویم، اولی اند».

«و لا تُقَوِّم اجناسها»

اجناس این انواع را نمی تواند تقویم کند. «اصلا نمی تواند تقویم کند تا چه رسد به اینکه اولی باشد یا ثانوی باشد. پس به لحاظ تقویم، مقوم جنس نیست بلکه به لحاظ تقویم فقط مقوّم نوع است آن هم مقوّم اولی است».

«و تکون فصولا اولیه للاجناس من جهه انها تُقَسِّمُها»

فصلِ اوّلی اجناس هست اما به لحاظ تقسیم است که نسبت به اجناس دارد. یعنی مثل ناطق است که حیوان را تقسیم می کند و مثل حساس است که جسم نامی را تقسیم می کند. مثل ناطق نیست که جسم نامی را تقسیم کند زیرا مقسمِ جسم نامی اولا نیست بلکه مقسّم جسم نامی است ثانیا.

«و لا تُقَسِّم انواعها»

انواع را اصلا تقسیم نمی کند چون نسبت به نوع، مقوِّم است و مقسِّم نیست.

نکته: اینچنین فصلی اگر به لحاظ تقویم نگاه شود برای نوع، اوّلی است و ربطی به جنس ندارد اما اگر به لحاظ تقسیم نگاه شود برای جنس اوّلی است و ربطی به نوع ندارد.

نکته: ناطق نسبت به جسم نامی مقسِّم است ثانیا نه اولاً، ناطق وقتی می خواهد جسم نامی را تقسیم کند به طور مستقیم نمی تواند جسم نامی را تقسیم کند ابتدا باید حیوان را تقسیم کند زیرا حیوان یا ناطق است یا غیر ناطق است سپس به توسط حیوان، جسم نامی را تقسیم کند. ابتدا گفته می شود حیوان یا ناطق است یا غیر ناطق است و چون حیوان یکی از اقسام جسم نامی است لذا جسم نامی هم یا ناطق است یا غیر ناطق می شود.

ص: 447

غیر ناطق، شامل حیوانات عجم و بقیه چیزها می شود. اگر ناطق را به طور مستقیم بخواهید بر جسم نامی وارد کنید به این صورت می شود که جسم نامی یا ناطق است یا غیر ناطقِ حیوانی است یا غیر ناطقِ نباتی است یعنی سه قسم درست شد در حالی که منفصل حقیقی دو قسم بیشتر ندارد. این سه قسم نشان می دهد که یک منفصل حقیقی را تقدیر گرفتید. همه جا همینگونه است لذا گفته می شود عدد یا زوج است یا فرد است بعداً اگر بخواهید برای زوج، یک قسم درست کنید و بگویید «زوج، یا زوج الزوج است یا زوج الفرد است» حتما یک منفصله دیگر بکار رفته است. پس هر جا که تقسیم، سه قسم به وجود می آورد بدانید که دو منفصله حقیقی بکار رفته است اگر یک منفصله حقیقی بکار رفته بود تقسیم، دو قسم پیدا می کرد.

پس در این مثال که ناطق می خواهد جسم نامی را تقسیم کند نیاز به واسطه اخص دارد که حیوان باشد یعنی ابتدا این تقسیم باید بر حیوان انجام بگیرد بعداً به توسط حیوان بر جسم نامی واقع شود. پس ناطق نسبت به جسم نامی، مقسِّم است ولی مقسّم اولی نیست بلکه ثانوی است.

صفحه 137 سطر 6 قوله «و اما القسم الثانی»

قسم دوم، فقط عرض بود حال می خواهد عرض اولی درست کند نه عرض ثانوی یعنی محمول اولی که از سنخ عرض است «در قسم اول هم می خواست محمول اولی درست کند».

ص: 448

در قسم دوم باید مقابل هم آورده شود یعنی باید این عرض و مقابلش آورده شود. ولی بعد از اینکه عرض با مقابلش آورده شد یکی از دو حال اتفاق می افتد:

حالت اول: واسطه اخص دخالت نمی کند. در این صورت عرض، اولی می شود.

حالت دوم: واسطه اخص دخالت می کند. در این صورت عرض، ثانوی می شود. «دقت کنید که عرض، غیر اولی می شود ولی بنده تعبیر به ثانوی کردم و الا تعبیر به ثانوی وجود ندارد».

پس آن عرض که می خواهد اوّلی شود دو شرط دارد:

1 _ با مقابلش عرض خاص باشد. مصنف به جای اینکه تعبیر کند «خاص باشد» تعبیر به «لا تعمه» می کند یعنی «عرض عام نباشد». یعنی این عرض و مقابلش مساوی با موضوع شود. وقتی گفته می شود «الحیوان اما ضاحک و اما غیر ضاحک» عبارتِ «اما ضاحک و اما غیر ضاحک» اعم از حیوان نیست بلکه مساوی با حیوان است. «ضاحک» خاص است یعنی مختص است و «غیر ضاحک» هم خاص است یعنی مختص است اما مردد بین ضاحک و غیر ضاحک، مساوی با حیوان است و عام نیست.

2 _ واسطه ی خاص نداشته باشد. مصنف تعبیر به «واسطه خاص» نمی کند و عبارت را به این صورت می آورد «لازم نباشد این موضوع را که جنس است تبدیل به نوع کرد». مثلا در مورد حرکت گفته شود «الجسم اما متحرک او ساکن» این محمول مردد، مساوی با جسم شد عبارتِ «اما متحرک او ساکن» را می خواهیم بر جسم حمل کنیم برای حمل کردن احتیاج نیست که جسم تبدیل به نوع شود تا آماده برای پذیرش عرض شود. جسم، حرکت را می پذیرد لازم نیست جسم را نامی کنید و لازم نیست حیوان و انسان کنید. بله اگر جسم بخواهد حرکت ارادی را بپذیرد باید ابتدا این جسم را حیوان کرد تا حرکت ارادی را بپذیرد یعنی موضوع که جسم است باید ابتدا تبدیل به نوع شود «و به عبارت دیگر باید واسطه ی خاص که حیوان است دخالت کند».

ص: 449

اینچنین عارضی که عارض عام برای موضوع نیست و عروضش بر موضوع اقتضا نمی کند که موضوع، تبدیل به نوع شود یا واسطه اخص دخالت می کند اینچنین عارضی، اوّلی است. حرکت، اوّلی است. سکون هم اولی است «اما ساکن او متحرک» هم اولی است.

اما اگر عروض این عارض بر این موضوع اقتضا می کرد که این موضوع تبدیل به نوع شود یا به عبارت دیگر امر اخصّی وساطت کند عرض، اولی نیست به این بیان که گفته شود «الحیوان اما ضاحک و اما غیر ضاحک» عبارت «اما ضاحک و اما غیر ضاحک» مساوی با حیوان است و اگر یکی از ضاحک و غیر ضاحک را لحاظ کنید اعم از حیوان نیست لذا شرط اول را دارد.

شرط دوم این بود که عروض این عارض تک تک و مجموعا احتیاج نداشته باشد که این معروض و موضوع، تبدیل به نوع شود یا به عبارت دیگر، واسطه ی خاص دخالت نکنید. در این صورت شرط دوم حاصل نیست زیرا باید حیوان را تبدیل به نوع کنید تا ضاحک را بپذیرد. باید حیوان را تبدیل به نوع های دیگر کنید تا غیر ضاحک را بپذیرد. در اینجا ضاحک به تنهایی و غیر ضاحک به تنهایی برای حیوان عرضِ ذاتی و عرض اولی نیست بله اگر با هم و مجموعا حساب کنید عرض ذاتی و عرض اولی هست. پس هر جا عرض وارد بر موضوع شد و عام نبود بلکه یا مساوی بود یا خاص بود و احتیاج نبود که این موضوع را تبدیل به نوع کند «و به عبارت دیگر لازم نبود از واسطه اخص استفاده شود» در چنین حالتی این عرض، ذاتی و اولی برای موضوع است و اگر هیچکدام از این دو شرط یا یکی از این دو شرط حاصل نبود این عرض برای موضوع اولی نیست. در مثل ضاحک، شرط دوم نیست یعنی اگر بخواهید ضاحک را بر حیوان حمل کنید باید حیوان را تبدیل به نوع کنید یا واسطه خاص که انسان است را دخالت دهید تا حیوان بتواند ضاحک را بپذیرد. پس ضاحک برای حیوان اولی نیست. در مثل متحرک، شرط دوم هست یعنی حرکت برای جسم عارض می شود بدون اینکه لازم باشد جسم را تبدیل به نوع کرد و به عبارت دیگر بدون اینکه لازم باشد از واسطه اخص استفاده کرد.

ص: 450

توضیح عبارت

«و اما القسم الثانی فهی العوارض الخاصیه لجنسٍ مّا التی لا تعمه»

«التی» صفت «عوارض» است ضمیر مفعولی «لا تعمه» به «جنس» بر می گردد. و ضمیر فاعلی به «عوارض» بر می گردد.

قسم دوم، عوارضِ خاصیت برای جنس مّا است. جنس، موضوع است و این عارض، محمول شد. این عارض باید دو شرط داشته باشد شرط اول این است که این عوارض نسبت به جنس عام نیستند بلکه خاص اند یا مساوی اند.

«و لا یحتاج ان یصیر الجنس نوعا مّا معینا فیتهیّأَ حینئذٍ»

حینئذ: یعنی بعد از اینکه نوع شد. «فیتهیأ» به نصب خوانده می شود یعنی «حتی ان یتهیأَ».

شرط دوم این است که احتیاجی نیست که جنس، یک نوع معین شود تا بعد از نوع شدن آماده شود برای قبول مثل این عارض، یعنی احتیاجی به تبدیل جنس به نوع نیست. در این صورت عرض، عرض اولی است.

ترجمه: لازم نیست جنس، نوع معین شود تا در این هنگام که نوع شد برای قبول مثل آن عارض آماده شود.

«مثل ان الجسم لا یحتاج فی ان یکون متحرکا و ساکنا الی ان یصیر حیوانا او انسانا»

مثل اینکه جسم در اینکه متحرک و ساکن شود احتیاج ندارد که حیوان یا انسان شود «یعنی لازم نیست از این دو عنوان استفاده شود یعنی لازم نیست جسم را مبدّل به این دو نوع کنید تا بتوانید این عرض را بر آن حمل کنید. این عرض را بدون تبدیل به این دو نوع می تواند قبول کند پس این عرض برای جسم اولی می شود».

ص: 451

«و یحتاج فی ان یکون ضحاکا الی ان یصیر اولا حیوانا بل انسانا»

این جنس که جسم «یا حیوان» است در ضحاک بودن احتیاج دارد به اینکه اول باید حیوان شود بلکه باید انسان شود یعنی نیاز به دو واسطه است تا بتوان ضحاک را بر جسم حمل کرد این، حمل اولی نیست زیرا با دو واسطه است.

«فقد قلنا فی کیفیه اولیه کل صنف من الذاتیات»

«قلنا»: یعنی بحث کردیم.

ترجمه: بحث کردیم در اینکه هر صنفی از ذاتیات چگونه می تواند اولی باشد.

«کل صنف من الذاتیات»: یعنی چه ذاتی مقوم چه ذاتی باب برهان باشد. یعنی در کیفیت اولیتِ هر کدام از این دو صنف بحث شد.

«فقد قلنا»: نتیجه همه مباحث از اول فصل تا اینجا است. یعنی بحث شد در اینکه چگونه می تواند هر صنف از ذاتیات، اولی باشد. ذاتی مقوم چگونه می تواند اولی باشد ذاتی باب برهان چگونه می تواند اولی باشد.

«و اعلم»

بحث بعدی این است که فرق است بین اینکه محمول، اولی باشد یا مقدمه، اولی باشد در باب برهان گفته می شود که محمول باید اولی باشد اما لازم نیست مقدمه، اولی و بدیهی باشد. ممکن است مقدماتی باشد که با چند واسطه ثابت شده باشد ولی محمولش برای موضوعش اولی باشد لذا می توان این را در برهان بکار گرفت پس لزومی ندارد مقدمات در برهان اول باشد آنچه مهم است این می باشد که محمول، اولی باشد.

ص: 452

در برهان بايد محمول، اولي باشد ولازم نيست مقدمه، اولي باشد. 2 _ تتميم کلام در معناي ذاتي/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا. 93/10/07

موضوع: 1 _ در برهان باید محمول، اولی باشد ولازم نیست مقدمه، اولی باشد. 2 _ تتمیم کلام در معنای ذاتی/ فصل سوم/مقاله دوم/ برهان شفا.

«و اعلم انه فرق بین ان یقال مقدمه اولیه و بین ان یقال مقدمه محمولها اولی»(1)

در عنوان فصل گفته شد که می خواهیم معنای اوّلی را بیان کنیم که معنای آن ذکر شد. الان می خواهد موصوفی را برای «اوّلی» ذکر کند. در باب برهان دو چیز موصوف به اولیت می شود یکبار خود قضیه موصوف به اولیت می شود یکبار محمولِ قضیه موصوف به اولیت می شود. البته در برهان شرط نمی شود که قضیه، اوّلی باشد بلکه شرط می شود که محمول قضیه اوّلی باشد. اوّلی بودن قضیه مهم نیست می تواند اولی باشد و می تواند اولی نباشد.

الان فرق بین قضیه ای که خوش اوّلی باشد و قضیه ای که محمولش اولی باشد را ذکر می کنیم. هر دو در این مساله مشترکند که واسطه ندارند چون هر دو اوّلی اند. قضیه ای اوّلی گفته می شود که ثبوت محمول برای موضوع واسطه نمی خواهد به عبارت دیگر تصدیق آن، واسطه نمی خواهد. لازم نیست محمول برای موضوع به توسط دلیل ثابت شود. در صناعات خمس در جایی که بدیهیات را مطرح می کنند یکی از اقسام بدیهیات را اولیات می گویند.

ص: 453


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص137،س11،ط ذوی القربی.

اما قضیه ای که محمولش اولی است یعنی محمولش برای موضوعش بدون واسطه ثابت می شود نه واسطه ی عام می خواهد نه واسطه ی خاص می خواهد.

پس هر دو معنای اوّلی، به معنای بی واسطه است ولی وقتی گفته می شود مقدمه، اوّلی است منظور این است که واسطه در تصدیق ندارد و وقتی گفته می شود محمول این قضیه اوّلی است منظور این است که واسطه در حمل ندارد و ما در برهان اوّلی بودن قضیه را شرط نمی کنیم. قضیه، چه اوّلی باشد چه نتیجه قیاس دیگر باشد اگر قطعی و یقینی بود می تواند در برهان بکار رود پس در برهان شرط نمی شود که قضیه، اوّلی باشد ولی شرط می شود که محمولش اولی باشد.

نکته: گاهی اولیات را بر کلّ بدیهیات اطلاق می کنند. اما گاهی اولیات به اطلاق خاص، اطلاق بر قسمی از بدیهیات می شود. در اینجا تعریف چون طوری بود که احتیاج به واسطه در تصدیق ندارد پس باید گفت اولیات به معنای مطلق بدیهیات است نه قسم خاصی از بدیهیات. زیرا اولیات یک قسم خاص از بدیهیات است که گفته می شود تصور موضوع و محمول، در حکم کافی است و احتیاج به چیزی ندارد. در اینجا ممکن است مراد مصنف، اولیاتِ خاص باشد و ممکن است اولیاتِ عام باشد که شامل همه بدیهیات بشود. هر دو احتمال صحیح است زیرا وقتی مصنف می گوید در برهان احتیاج به اوّلی بودن قضیه نداریم یعنی نه احتیاج داریم به اولی بودن قضیه ای که اولیتش خاص است نه قضیه ای که اولیتش همان بدیهیّتش است.

ص: 454

توضیح عبارت

«و اعلم انه فرق بین ان یقال مقدمه اولیه و بین ان یقال مقدمه محمولها اولی»

گاهی اولیت، وصف مقدمه قرار داده می شود و گاهی اولیت، وصف محمول قرار داده می شود که این دو با هم تفاوت دارند البته بین این دو از نظر معنا تفاوت نیست زیرا هر دو بدون واسطه اند ولی مورد، فرق می کند زیرا یکی، بی واسطه در تصدیق است و یکی بی واسطه در حمل است.

«لان المقدمه الاولیه هی التی لا تحتاج ان یکون بین موضوعها و محمولها واسطه فی التصدیق»

مقدمه اولیه آن است که بین موضوع و محمول، احتیاج به واسطه در تصدیق ندارد یعنی احتیاج به اثبات و دلیل ندارد.

« و اما الذی نحن فیه فکثیرا ما یحتاج الی وسائط»

اما آن اوّلی که ما در آن بحث می کنیم مقدماتش کثیراً مّا احتیاج به وسائط دارد یعنی باید اثباتش کرد. بله در حمل احتیاج به واسطه ندارد یعنی اینطور نیست که ابتدا یک محمولِ عام مطرح شود سپس به واسطه آن محمول عام، این محمولِ مورد نظر را مطرح کنید و اینطور نیست که ابتدا یک محمولِ خاص مطرح شود سپس به واسطه آن محمولِ خاص، این محمول مورد نظر را حمل کنید بلکه محمول را بلا واسطه بر موضوع حمل می کنید اما برای حمل کردنش دلیل می آورید گاهی ممکن است دلایل متعددی پی در پی بیاید تا بتواند این مطلب را اثبات کند که قبلا به بعضی از آنها اشاره شد.

ص: 455

«فالمحمول انما یکون کلیا فی کتاب البرهان اذا کان مع کونه مقولا علی الکل فی کل زمان اولیا»

«اولیا» خبر برای «کان» است.

مصنف بااین عبارت می خواهد بیان کند که اولیت را در باب برهان شرط می دانیم ولی اولیت به این معنا که وصف محمول باشد نه آن که وصف قضیه است زیرا آن که وصف قضیه است در برهان شرط نیست چون تصدیق به ثبوت محمول برای موضوع نیاز به وسائط دارد پس محمول در باب برهان در صورتی کلی است که علاوه بر آن دو شرط، شرط اولیت را هم داشته باشد. اینکه مصنف، شرط اولیت را در اینجا پررنگ می کند به خاطر این است که بحثش در اولیت است و الا هر سه شرط کنار هم لازم اند.

ترجمه: محمول در باب برهان کلی است زمانی که علاوه بر اینکه محمول، مقول بر کل افراد است و علاوه بر اینکه مقولِ در همه زمان ها است اوّلی هم باید باشد.

صفحه 137 سطر 14 قوله «و ما کان»

این عبارت باید سر خط نوشته شود و تقریبا ورود در عنوان سوم فصل است ولی در عین اینکه ورود در عنوان سوم می کند عنوان دوم را هم رها نمی کند بعضی مطلب را طوری بیان می کند که عنوان سوم و عنوان دوم با هم مخلوط شوند.

مصنف ابتدا توضیح می دهد که اگر محمولی داشتیم که عرض ذاتی است و اختصاص به موضوع نداشت آیا می توان چنین عرضی را ذاتی موضوع گفت؟ مصنف در جواب بیان می کند که می توان این عرض و محمول را عرض ذاتی موضوع گفت به خاطر اینکه جنس موضوع در تعریفش اخذ می شود و قبلا گفته شد که عرض، ذاتی است چه خود موضوع در تعریفش اخذ شود چه جنس موضوع در تعریفش اخذ شود. عرض ذاتی منحصر نیست به جایی که موضوع در تعریفش اخذ شود بلکه عرض ذاتی می تواند چیزی باشد که موضوع در تعریفش اخذ شود و می تواند چیزی باشد که جنس موضوع در تعریفش اخذ شود.

ص: 456

مصنف ابتدا به تعریف ذاتی اشاره می کند که ذاتی آن است که موضوع در تعریفش اخذ شود و این تعریف را تعمیم می دهد و می گوید منحصر نیست به جایی که موضوع در تعریفش اخذ بشود بلکه جایی که جنس موضوع اخذ می شود عرض ذاتی است پس به نحوی عرض ذاتی را تعریف می کند ولی با تعریفی که عام باشد.

مثال: در تعریفِ «ماشی»، جنس را که حیوان است اخذ می کنید. «ماشی» هم ذاتی می شود برای جنس و هم ذاتی برای موضوع که انسان می باشد می شود ولی برای اینکه ذاتیِ موضوع یعنی انسان شود اختصاص لازم دارد. اینکه ذاتی بودن ماشی مشروط به اختصاص است حرف دیگری می باشد ولی ماشی هم ذاتی برای انسان است هم ذاتی برای حیوان است. اما برای حیوان، بدون اینکه اختصاص داده شود ذاتی است و برای انسان وقتی اختصاص داده شود ذاتی است.

توضیح عبارت

«و ما کان من الاعراض الذاتیه لیس یختص بالنوع الذی وُجد له فهو ذاتی للنوع بان جنسه یوخذ فی حده ذلک العارض و ذاتی للجنس بان نفسه یوجد فی حده»

ضمیر «وجد» به «عرض» بر می گردد. ضمیر «جنسه» به «نوع» بر می گردد.

«فی حده» در بعضی نسخ بدون ضمیر آمده که بهتر است چون اگر ضمیر باشد به این صورت معنا می شود: تعریف ذاتی این نبود که در حد جنس، این عارض اخذ می شود بلکه تعریف ذاتی این بود که عارضی است که جنس در تعریفش اخذ می شود.

ص: 457

از بین اعراض ذاتیه، اگر عرض ذاتی داشتید که اختصاص به این موضوع که نوع بود نداشت «و این محمول و عرض برای آن نوع یافت شد» باز هم ذاتی نوع حساب کنید به این جهت که جنس این نوع در حد این عارض اخذ می شود. و ذاتی جنس است به این که خود جنس در تعریف این عارض اخذ می شود «پس هم ذاتیِ نوع است و هم ذاتیِ جنس است ولی ذاتیِ جنس است چون خود جنس در تعریف اخذ می شود و ذاتیِ نوع است چون جنسِ نوع در تعریف اخذ می شود.

صفحه 137 سطر 6 قوله «و قد تکون»

گاهی عرضی پیدا می شود که برای موضوع ذاتی است. جنس آن عرض هم برای موضوع، ذاتی است. یعنی هم خود این عرض و هم جنس آن برای موضوع، ذاتی است. موضوع را «عدد» قرار دهید و محمول را «زوج الزوج» قرار دهید. به اینصورت «العدد اما زوج الزوج و اما زوج الفرد».

عددی که بر 2 تقسیم می شود حاصلِ آن زوج است مثل 8 که تقسیم به 2 کنید عدد 4 بدست می آید به این عدد، زوج الزوج می گویند اما عددی که بر 2 تقسیم می شود و حاصلِ آن، فرد می شود مثل 6 که تقسیم بر 2 کنید عدد 3 بدست می اید و 3، فرد است به این عدد، زوج الفرد می گویند..

زوج الزوج بودن برای عدد، ذاتی است چون مختص به عدد است و در غیر عدد پیدا نمی کنید. در تعریف زوج الزوج، عدد اخذ می شود پس زوج الزوج، عرض ذاتی برای عدد می شود. زوج الزوج، جنس هم دارد که عبارت از «زوج» است. زیرا این جنس که زوج است هم شامل زوج الزوج و هم شامل زوج الفرد می شود، این جنس، عرض ذاتی عدد است پس هم زوج الزوج عرض ذاتی شد و هم جنسِ زوج الزوج که زوج است عرض ذاتی شد. پس بعضی اعراض ذاتی هست که خودشان عرض ذاتی هستند و جنس آنها هم عرض ذاتی موضوع است.

ص: 458

توضیح عبارت

«و قد تکون اجناس الاعراض الذاتیه ذاتیهً للموضوع»

گاهی نه تنها خود عرض ذاتی، ذاتی موضوع است بلکه اجناس این اعراض ذاتی هم ذاتی موضوع هستند مثل زوج الزوج.

«کما انه عرض ذاتی و اولی للعدد کذلک جنسه و هو الزوج»

مصنف با این عبارت، مثال را توضیح می دهد و می فرماید همانطور که زوج الزوج، عرض ذاتی و اولی برای عدد است همچنین جنسِ زوج الزوج هم که زوج است ذاتی و اولی برای عدد است.

«و قد یکون ذاتیا لا للموضوع و لکن لجنسه مثل ان جنس الزوج _ و هو المنقسم _ لیس عرضا ذاتیا للعدد لانه یوجد فی المقادیر و لکنه ذاتی لجنس العدد و هو الکم»

ضمیر «هو» به «جنس زوج» بر می گردد.

تا اینجا یک قسم از ذاتی بیان شد که هم خودش ذاتی برای موضوع بود هم جنسش ذاتی برای موضوع بود اما قسم دیگر، مقابل این است که عرض و محمول، ذاتی برای موضوع است اما جنس این محمول، ذاتی برای موضوع نیست بلکه ذاتی برای جنس موضوع است. یعنی نوع ها ذاتی یکدیگرند جنس ها هم ذاتی یکدیگرند مثل زوج که برای عدد که نوع است ذاتی است چون گفته می شود «العدد اما زوج و اما فرد». زوج را اگر بخواهید تعریف کنید تعریف به «ما ینقسم بمتساویین» می کنید. لفظ «منقسم» به عنوان جنس است و «الی متساویین» فصل است. به محض اینکه زوج را تبدیل به «المنقسم» کردید و فصل را نیاوردید «اگر فصل را بیاورید و بگویید المنقسم الی متساویین، با زوج فرق نمی کند همانطور که زوج، عرض ذاتی برای عدد است المنقسم الی متساویین هم که با زوج فرق ندارد عرض ذاتی برای عدد می شود اما یکبار فقط جنس که المنقسم است را ذکر می کنید و فصل را که الی متساویین می باشد را نمی آورید» در این صورت جنس، عرض ذاتی برای عدد نمی شود و نمی توان گفت «العدد منقسم» و لفظ «منقسم» را عرض ذاتی بگیرید به این دلیل که در غیر عدد هم یافت می شود زیرا «منقسم» در مقدار هم یافت می شود پس باید همانطور که «زوج» را تبدیل کردید به جنس زوج که «منقسم» می باشد موضوع را هم که «عدد» بود تبدیل کنید به جنس عدد که «کم» می باشد «نگو تبدیل به کم منفصل می شود چون کم منفصل همان عدد است» سپس بگویید «الکم منقسم» که لفظ منقسم عرض ذاتی کمّ می شود. پس بعضی از جنس ها عرض ذاتی نوع نیستند ولی عرض ذاتی جنسِ نوع هستند.

ص: 459

ترجمه: گاهی آن جنسِ محمول «که محمول عرض ذاتی است» ذاتی است ولی نه برای موضوع که نوع است بلکه برای جنس موضوع ذاتی است مثل اینکه جنس زوج که منقسم است عرض ذاتی نیست برای عدد که موضوع و نوع است چون در مقادیر هم که عدد نیستند «و کم متصل اند» یافت می شوند «پس نمی تواند عرض ذاتی عدد باشد» ولی «همین منقسم که نتوانست عرض ذاتی عدد باشد» ذاتی برای جنس عدد می باشد که کم است.

«و کل ما کان عرضا ذاتیا لموضوع من الجواهر و لم یکن جنسه ذاتیا لذلک الموضوع فیجب ان یکون لامحاله ذاتیا لجنس الموضوع او ما یقوم مقامه»

ضمیر «یکون» به «جنس عرض ذاتی» بر می گردد.

مصنف قسم دوم «که عرض، عرض ذاتی برای موضوع است ولی جنسش، عرض ذاتی برای موضوع نیست بلکه جنسش عرض ذاتی برای جنس الموضوع است» را توضیح می دهد.

یک موضوع داریم که عرض ذاتی بر آن حمل شده سپس به جنسِ عرض ذاتی نگاه می کنیم و می بینیم جنس عرض ذاتی، ذاتیِ موضوع نیست اگر چه خود عرض ذاتی، عرض ذاتیِ موضوع بود ولی این جنس، عرض ذاتی موضوع نیست در اینجا باید به موضوع نگاه کرد و گفته شود که اگر جوهر است این جنسِ عرض ذاتی آن باید عرض ذاتی برای جنسِ این جوهر باشد اما اگر موضوع، جوهر نیست این جنسِ عرض ذاتی می تواند عرض ذاتی برای جنس باشد و می تواند نباشد.

ص: 460

ترجمه: اگر چیزی، عرض ذاتی موضوع شد و موضوع هم جوهر بود اما جنس آن ذاتی موضوع نبود در این صورت واجب است جنسِ عرض ذاتی، ذاتیِ جنس موضوع باشد یا ذاتیِ قائم مقام جنس شود «که مراد، فصل جنس است مثلا چیزی اگر ذاتی انسان نشد ذاتی حیوان باشد یا ذاتیِ فصل حیوان باشد مثل ماشی که عرض ذاتی انسان _ که موضوع شده _ نیست اما عرض ذاتی جنسِ انسان _ که حیوان می باشد _ هست و عرض ذاتیِ ما یقوم مقام جنس _ که حساس می باشد _ هست».

«و اما فی غیر الجواهر فقد لا یکون ذاتیا لجنس الموضوع»

ضمیر «لایکون» به «جنسه» در خط اول صفحه 138 بر می گردد.

در جایی که موضوع، جوهر نیست، واجب نیست که جنسِ عرض ذاتی، عرض ذاتی برای جنس موضوع بشود بلکه ممکن است عرض ذاتی باشد اما نه برای جنس موضوع باشد.

«مثل ان التنافر و الاتفاق اعراض ذاتیه للنّغم»

نغمه، یک نوع صوت است و صوت، کیف مسموع است اگر نغمه ها را موضوع قرار دادید در واقع کیفِ مسموع را موضوع قرار دادید و جوهر، موضوع نشده است مثلا اینطور گفته شود «النغم اما متنافر و اما متفق» موضوع، نغمه است و محمول «متنافر یا متفق» شد.

مراد از متنافر، صوت و نغمه ای است که هماهنگی ندارد و لذا ناپسند است بر خلاف اتفاق که وصف صوتی است که هماهنگی و انسجام دارد. نوعا نغمه را با اعداد تبیین می کنند یعنی مثلا این شخص که می خواهد تار بزند ابتدا باید چند بار پشت سر هم بزند بعدا چند تای دیگر را، تا موزن باشد.

ص: 461

اگر ناموزن باشد ذهن، خراشیده می شود و برایش ناپسند می شود بعضی صداها اینگونه است که موزون، به نظر نمی رسد و لو لحن معمولی است.

هر دو «تنافر و اتفاق» عرض ذاتی برای نغمه هستند. حال گفته می شود جنس عرض ذاتی را ملاحظه کن. جنسِ تنافر و اتفاق، کمیت است چون تنافر و اتفاق همانطور که ملاحظه کردید به عدد مربوط می شود حال این جنس می خواهد عرض ذاتی قرار بگیرد. برای موضوع که نغمه می باشد عرض ذاتی نیست و برای جنس موضوع «که کیف است زیرا نغمه، صوت است و صوت، کیف مسموع است و جنس آن، کیف می شود» هم نمی توان عرض ذاتی قرار داد چون کم عرض ذاتی برای کیف نیست.پس جنس عرض ذاتی، عرض ذاتی برای جنس موضوع نشد.

«و اجناسها لیست اعراضا ذاتیه لأجناس النغم»

باید گفته شود «و اجناسهما» چرا اجناسها گفته است؟ چون بیان کرد که تنافر و اتفاق، اعراض ذاتیه هستند الان ضمیر «اجناسها» به اعراض بر می گردد.

«بل ربما وقعت فی الکم»

ضمیر «وقعت» به «اجناسها» بر می گردد یعنی اجناسِ اعراض ذاتیه.

بيان اقسام محمولات اوليه/ تتميم معناي ذاتي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/10/09

موضوع: بیان اقسام محمولات اولیه/ تتمیم معنای ذاتی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«فقد عرفت الکلی الخاص مما اشرنا الیه اشارهً ما»(1)

بحث در بیان اولی بود و به مناسبت، وارد بیان ذاتی شد تا بیان ذاتی که در فصل گذشته بود تکمیل شود. مصنف ابتدا خلاصه ای از گذشته را به صورت تفریع ذکر می کند سپس محمولات اولیه را به دو قسم تقسیم می کنند یک قسم، محمولات اولیه ای هستند که مقوّم می باشند و یک قسم، محمولات اولیه ای هستندکه عرض می باشند. سپس ماهیت محمولات اولیه مقوّمه را هم دو قسم می کنند و محمولات اولیه عرضیه را هم دو قسم می کنند پس مجموعاً 4 محمول اولی پیدا می شود.

ص: 462


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص138،س5،ط ذوی القربی.

در توضیح مطلب، ابتدا محمولات اولیه که مقوّم باشند ذکر می شود بعدا محمولات اولیه که اعراض ذاتیه باشند آورده می شود.

محمولات اولیه به معنای محمولاتی هستند که بلاواسطه بر موضوعات حمل می شوند نه واسطه اعم می خواهند نه واسطه اخص می خواهند اما منافات ندارند که خودشان اعم باشند، اوّلی بودنشان به واسطه نداشتن است. ولی لازم نیست که حتما مساوی با موضوع باشند بلکه می توانند مساوی باشند و می توانند اعم باشند. اینها بر دو قسم اند:

1 _ یا مساوی با موضوع اند

2 _ یا اعم از موضوع اند.

اگر مساوی با موضوع باشد دو مثال می زند:

مثال اول: موضوع را نوع و محمول را حد تام قرار بدهید در این صورت محمول، اوّلی است «یعنی بلا واسطه حمل می شود و مقوم «به معنای ذاتی باب ایساغوجی» هم هست و مساوی هم هست. مثلا گفته شود «الانسان حیوان ناطق» که «حیوان ناطق» حمل بر «انسان» شد. این حمل نیاز به واسطه ندارد پس اوّلی است. محمول هم مقوم موضوع است چون حد و جنس و فصل موضوع است. مساوی هم هست زیرا بر هر چه که انسان صدق می کند حیوان ناطق هم صدق می کند و بالعکس.

مثال دوم: در این مثال نوع را موضوع قرار می دهد و فصل مساوی را محمول قرار می دهد نگو جنس را محمول قرار بده چون جنس، عام است مانند «الانسان ناطق» یا «الحیوان حساس» که موضوع، حیوان است و محمول هم حساس است. محمول در اینجا بلاواسطه حمل می شود پس اولی است مقوم، فصل است پس ذاتی باب ایساغوجی است. مساوی هم هست.

ص: 463

اما اگر اعم از موضوع باشد: محمول، اوّلی است و ذاتی و مقوم است اما عام است. مصنف مثال به جنس می زند که محمول برای نوع باشد. این جنس بلاواسطه بر نوع حمل می شود پس اوّلی می شود و ذاتیِ این نوع هم هست اما مساوی نیست بلکه اعم است:

بیان مثال: «الانسان حیوان». مثال دیگری هم می زند و آن این است که فصل عام را بر نوع حمل کن که در واقع فصل بعید است مثلا گفته شود «هذا العدد منقسم بمتساویین». لفظ «منقسم بمتساویین» فصل برای زوج است ولی مساوی نیست چون «منقسم بمتساویین» هم برای عدد می آید که کم منفصل است هم برای مقدار می آید که کم متصل است پس یک فصلِ مساوی با «عدد» نیست بلکه اعم از «عدد» است. این فصل بلاواسطه حمل بر عدد می شود پس اولی می شود مقومِ عدد هم هست زیرا فصل است. گاهی گفته می شود «زوج» که فصل قریب است اما گاهی «منقسم بمتساویین» گفته می شود که فصل بعید است چون «منقسم بمتساویین» فصل برای زوج است ولی فصل بعید است.

بیان شد که این فصل، مساوی با عدد نیست چون در مقدار هم جاری می شود و فصل اعم می شود با این وجود محمولِ اوّلی و ذاتی است.

نکته: موضوع، محمول را تعیین می کند. محمول هم موضوع را تعیین می کند مثل «زید قائم» و «زید عالم» این دو با هم فرق می کنند. «زید قائم» به معنای این است «بدنُ زیدٍ قائم» چون «قائم» وصف برای بدن است نه نفس، در اینجا محمول، موضوع را تعیین کرد و در «زید عالم» به معنای «نفسُ زیدٍ عالم» است لفظ نفس و بدن از طریق محمول آورده می شود. چون محمول قائم است موضوع را بدن قرار می دهیم و در مثال دیگر چون محمول، عالم است موضوع را نفس قرار می دهیم. پس محمول می تواند مبیّن موضوع باشد. موضوع هم می تواند مبیّن محمول باشد مثلا گفته می شود «الانسان حیوان». که مطلق حیوان گفته شده است ولی موضوع که انسان است این حیوان را مقید به حصه ای از انسان می کند. مطلق حیوان بر انسان حمل نمی شود و همینطور حصه های دیگر حیوان نمی تواند بر انسان حمل شود.

ص: 464

در اینگونه موارد که گفته می شود «هذا العدد منقسم بمتساویین» به معنای این است که لفظ «هذا العدد» مشخص می کند که مراد از «منقسم بمتساویین» کمّ منفصل است نه کمّ متصل. و ظاهر عبارت «منقسم بمتساویین» شامل هر دو کمّ می شود ولی موضوع آن را تعیین می کند و از حالت عموم در می آید.

مصنف مثال دیگر می زند و می گوید ناطق برای انسان فصل بعید است و اعم از انسان است و اختصاص به انسان ندارد. در فرض قبل، ناطق را فصل خاص «یعنی مساوی» قرار دادیم که فصل قریب باشد اما الان مصنف، ناطق را فصل بعید و عام قرار می دهد.

درباره ناطق دو قول است:

گروهی معتقدند که ناطق اختصاص به انسان دارد و هیچ موجود دیگری ناطق نیست بنابر قول اینها ناطق، فصل قریب انسان و مساوی انسان می شود اما گروهی معتقدند که ناطق هم برای انسان هست و هم برای ملک است چه ناطق به معنای مدرک کلیات باشد چه ناطق به معنای گوینده باشد مشترک بین انسان و ملک است در اینصورت، ناطق فصل بعید است و حساس، فصل ابعد است. در این صورت فصل قریب انسان، «ناطق مائتٌ» است یعنی ناطقی است که می میرد زیرا معتقد بودند که ملک نمی میرد.

البته بعضی اشکال کردند و گفتند «ناطق مائت»، شامل جنّ هم می شود.

استاد: اگر ما ناطق را به معنای مدرک کلیات بگیریم ظاهراً جنّ، ناطق نیست چون می گویند جنّ از عالم ملکوتِ اسفل است و عالم ملکوت اسفل، بالاترین بُرد آن، تخیل است. شیاطین هم همینطور هستند که از مرتبه وهم بالاتر نمی روند. چون از مرتبه وهم بالاتر نرفتند پس عاقل نیستند اما انسان عاقل است. ولی گاهی همانطور که وهمِ ما بر عقل ما مسلط می شود شیطان بیرونی هم بر عقل ما مسلط می شوند.

ص: 465

از طرفی می بینیم جنّ، مکلف است و تکلیف، دلیل بر عقل است حیوانات، قوه متخیله و واهمه دارند و مکلّف نیستند اما انسان و ملک مکلف اند جن هم مکلف است پس عقل دارند. پس به یک اعتبار می گویند جن از عالم ملکوت اسفل است در این صورت، ناطق نیست ولی بنابر یک اعتبار می گویند جن مکلف است پس ناطق است. علی ایّ حال مطلب در مساله جن خیلی روشن نیست و مصنف هم به جن کاری ندارد و به ملک کار دارد و می گوید ناطق شامل انسان و ملک هر دو می شود پس فصل عام است نه فصل مختص.

تا اینجا محمولی که اوّلی باشد اولاً و ذاتی باب ایساغوجی باشد ثانیا، توضیح داده شد سپس این به دو قسم تقسیم شد:

1 _ مختص که به معنای مساوی است.

2 _ غیر مختص که به معنای عام است.

برای مختص، مثال به حدّ و فصل مساوی زده و برای عام، مثال به جنس و فصل عام زده شد.

توضیح عبارت

«فقد عرفت الکلی الاولی الخاص مما اشرنا لک الیه اشارهً ما»

«مما اشرنا» متعلق به «عرفت» است.

کلّیِ اولیِ خاص «خاص به معنای مختص به موضوع است» را شناختی از آنچه که اشاره کردیم.

«و سَهُلَ لک من ذلک ان تعلم ان من المحمولات الاولیه المقومه لماهیه الشی ما هی خاصه»

«من» در «من المحمولات» برای تبعیض است چون یک قسم را ذکر می کند و قسم دوم را با عبارت «و منها ماهی» بیان می کند.

ص: 466

از طریق همان مطالب قبلی که گذشت و گفتیم محمولِ اولیِ خاص داریم متوجه شدی که محمولِ اولیِ غیر خاص هم داریم. بنابراین تقسیماتی که الان شروع می شود با توجه به مطالب قبلی آسان شده چون بعضی از اقسامش قبلا بیان شده بود.

ترجمه: از طریق آنچه که قبلا به آن اشاره کردیم برای تو آسان شد که بدانی از محمولاتی که اولاً اوّلی اند و ثانیا مقوم ماهیت شیء «یعنی ماهیت موضوع» اند «یعنی ذاتی باب ایساغوجی اند» و این محمولات که اوّلی و مقوم اند دو قسم دارند یک قسم را با «ما هی خاصه» بیان می کند و قسم دیگر را با «ما هی غیر خاصه» بیان می کند.

در سطر 10 صفحه 138 می فرماید «و اما المحمولات التی...» که در آنجا هم همین تقسیمات را می کند، در سطر 10، محمولاتی که مقوم نیستند بلکه عرض ذاتی اند را مطرح می کند ولی در سطر 6 محمولاتی که مقوم هستند را مطرح می کند، مصنف هر دو را «هم تقسیم به _ ما هی خاصه _ و _ ما هی غیر خاصه _» تقسیم می کند.

ترجمه: برای تو آسان شده که بدانی بعضی از محمولات اولیه ای که مقوم ماهیت شیء هستند خاصه هستند «اختصاص به موضوع دارد و مساوی با موضوع است».

«کالحدود و بعض الفصول کالحساس للحیوان»

مراد از «بعض فصول»، فصول متساویه است «نه اینکه مراد، فصولی که عام است باشد».

ص: 467

«و منها ما هی غیر خاصه و ان کانت اولیه کالجنس و بعض الفصول مثل المنقسم بمتساویین للزوج و الناطق للانسان عند من یری الناطق مشترکا للانسان و الملک»

بعض از آن محمولات اولیه ای که مقوم اند و لو چون واسطه ی عام یا خاص ندارند اولی اند ولی خودشان خاص نیستند بلکه عام هستند مثل جنس و بعض فصول عامه. مصنف برای بعض فصول، دو مثال می زند که یکی مثل «منقسم بمتساویین» است که فصل برای «زوج» است ولی فصل خاص نیست بلکه فصل عام است زیرا علاوه بر اینکه زوج را که مربوط به عدد است شامل می شود کم متصل را هم شامل می شود. و مانند «ناطق» برای «انسان» نزد کسی که ناطق را مشترک بین انسان و ملک می داند فصل مساوی برای انسان نمی شود بلکه فصل عام می شود. در این صورت، محمول اولی می شود که ذاهی هم هست ولی خاص نیست بلکه غیر خاص است.

نکته: «منقسم بمتساویین» اگر جنس گرفته شود بهتر است تا اینکه فصل گرفته شود یعنی لف و نشر مرتب است و «المنقسم بمتساویین» مثال برای جنس است و «الناطق للانسان» مثال برای بعض فصول است.

«و الجنس اوّلیٌ غیر خاص و الحد اوّلیٌ خاص»

جنس، اوّلیِ غیر خاص است و حدّ، اوّلی خاص است. مراد از «خاص» در اینجا مختص است «و در مقابل عام نیست» و شامل مساوی می شود.

صفحه 128 سطر 10 قوله «و اما المحمولات»

ص: 468

مصنف تا اینجا محمولاتی را که مقوّم و اولی بودند ذکر کرد و به دو قسم خاص و غیر خاص هم تقسیم کرد اما محمولاتی که اعراض ذاتیه اند و مقوم نیستند، اینها هم به دو قسم تقسیم می شود که یکی خاص و یکی غیر خاص است. برای خاص، مثال به «زوایاه مساو لقائمتین» می زند. این را محمول برای مثلث قرار می دهد. محمول برای مثلث قرار داده می شود نه محمول برای مثلث متساوی الساقین. اگر موضوع، مثلث مطلق بود، محمول با موضوع مساوی می شود یعنی هر مثلثی اینچنین است. این حکمی که عبارت از محمول است در همه مثلث ها است و در غیر مثلث هم نیست.

مثالی که مصنف برای خاص می زند این است: مثلثی باشد «نگو مثلث مساوی الساقین» که زوایای سه گانه اش برابر با دو قائمه است. در اینجا محمول عرض برای موضوع است و ذاتی نیست. عرضِ ذاتی است ولی ذاتیِ مقوم «ذاتی باب ایساغوجی» نیست ولی خاص است و اعم نیست یعنی این محمول بر دو موضوع حمل نمی شود بلکه فقط بر همین موضوع خاص حمل می شود.

سپس مثال بعدی می زند برای جایی که محمول، عرض ذاتی برای موضوع است ولی مساوی موضوع نیست بلکه اعم از موضوع است که در ادامه بیان می شود.

توضیح عبارت

«و اما المحمولات التی هی اعراض ذاتیه»

این عبارت عطف بر «من المحمولات الاولیه» در سطر 6 می باشد.

ص: 469

محمولاتی که اعراض ذاتی برای موضوعاتشان هستند نیز دو قسم اند.

«فمنها اولیه خاصه کحال زوایا المثلث للمثلث»

قسم اول این است که اوّلیِ خاص باشد و قسم دوم این است که اولیِ غیر خاص باشد آن که اوّلی باشد و خاص باشد «یعنی مساوی با موضوع باشد» مثل حال زوایای مثلث که محمول برای مثلث قرار می گیرد «نه اینکه محمول برای مثلث متساوی الساقین باشد». این حالت «تساوی زوایای مثلث با دو قائمه» محمول قرار داده می شود و خود مثلث، موضوع قرار داده می شود. این حالت، عرض است و مقوم و ذاتی باب ایساغوجی نیست ولی مساوی با مثلث است یعنی در همه مثلث ها است و در بیرون از مثلث نیست.

«و منها اولیه غیر خاصه»

اما بعضی از این محمولات که اعراض ذاتی اند نسبت به موضوع خودشان اوّلی می باشند ولی خاصِ به موضوع و مساوی با موضوع نیستند بلکه هم شامل موضوع می شوند هم شامل فرد دیگر می شوند. اینچنین محمولاتی، اعراض ذاتی هستند و اولی هم هستند ولی خاص نیستند مثال آن به صورت تصویری ضبط شده لذا باید خیلی دقت شود تا فهمیده شود.

«مثل کون الزاویتین التین من جهه واحده مساویتین لقائمتین»

ابتدا دو خط به صورت موازی رسم کنید یعنی طوری هستند که هر چقدر آنها را امتداد بدهید همدیگر را قطع نمی کنند. یک خط سومی هم فرض کنید که به صورت مورّب، این دو خط موازی را قطع کند. چهار زاویه در محل تقاطع این خط مورّب، با خط موازی اول و چهار زاویه در محل تقاطع این خط مورّب، با خط موازی دوم پدید می آید از این 8 زاویه ما به 6 زاویه آن نیاز داریم که آنها را اسم گذاری می کنیم. اما چهار زاویه ای که در محل تقاطع این خط مورب با خط موازی اول به وجود می آید را به این نام بگذارید زاویه سمت راستِ بالا را «الف» بنامید. و زاویه سمت چپ بالا را «ب» بنامید. و زاویه سمت چپ پایین را «ج» بنامید و زاویه سمت راست پایین را «د» بنامید.

ص: 470

اما 4 زاویه ای که در محل تقاطع این خط مورب با خط موازی دوم پدید می آید را لحاظ کن که دو زاویه از آن را نام گذاری می کنیم.

زاویه سمت راست بالا را «ه» بنامید و زاویه سمت راست پایین را «و» بنامید.

توضیح مثال: زوایه «الف» با زاویه «و» که در یک طرف خط قاطع «مورب» قرار دارند زاویه متقابلِ خارج هستند مراد از خارج یعنی خارج از دو خط موازی قرار دارند. و مراد از متقابل یعنی هر دو در یک طرف خط قاطع «مورب» قرار دارند اما دو زاویه «ج» و «ه» متقابل هستند چون در یک طرف خط قاطع «مورب» قرار دارند ولی متقابل داخل هستند یعنی هر دو داخل خط موازی قرار گرفتند اما زاویه «الف» با زاویه «ه» متقابل اند چون هر دو در یک طرف خط قرار گرفتند ولی متقابلِ داخل و خارج هستند پس زاویه متقابل به سمت قسمت تقسیم شد:

1 _ زاویه متقابل خارج

2 _ زاویه متقابل داخل

3 _ زاویه متقابل داخل و خارج.

دو زاویه متقابل با هم برابر با دو زاویه قائمه هستند. زاویه «الف» با «واو» برابر دو قائمه اند. زاویه «الف» و «ج» هم همینطور است این در صورتی بود که هر دو زاویه در یک طرف خط مورب باشند اما اگر یک زاویه در طرف راست خط قاطع ملاحظه کنید و یک زاویه را در طرف چپ خط قاطع ملاحظه کنید مثلا زاویه «ب» را با زاویه «ه» ملاحظه کنید گفته می شود که متبادلان هستند فرق متبادلان با متقابلان روشن شد. البته متبادلان به چند قسم تقسیم می شود:

ص: 471

1 _ متبادلانِ خارجان که دو زاویه «ب» و «و» است.

2 _ متبادلان داخلان که دو زاویه «د» و «ه» است.

3 _ متبادلان داخل و خارج که دو زاویه «ب» و «ه» است.

در اینجا اگر حکم به این صورت قرار داده شود که دو زاویه ای که من جههٍ واحده هستند مساوی دو قائمه هستند محمول در این قضیه، دو مصداق دارد پس نسبت به هر یک اولی است ولی برای هر یک از دو مصداق، عام است لذا عرض عام برای هر یک می شود. خط قاطعی که بر دو خط موازی وارد می شود و دو زاویه متبادل یا متقابل می سازد دو زاویه از این خط که من جهه واحده باشند مساوی دو قائمه اند. این خط قاطع ذاتاً واحد است ولی هم دو زاویه متبادله می سازد و هم دو زاویه متقابله می سازد یعنی گاهی به عنوان خطی که سازنده دو زاویه متقابله است لحاظ می شود و گاهی به عنوان خطی که سازنده دو متبادله است لحاظ می شود. پس با اعتبار دو تا می شود. وقتی دو تا شد در مورد اوّلی صدق می کند که آن دو زاویه معادل دو قائمه است در مورد دومی هم صدق می کند که آن دو زاویه معادل دو قائمه است. پس «مساوی لقائمتین» محمول بر دو خط شد که ذات این دو خط، یکی است ولی به اعتبار فرق می کند. سپس مصنف می گوید اگر سخت است که قبول کنی یک خط به دو اعتبار، دو خط شود حکم را در جایی بیان می کنم که واقعاً ذات دو خط، یکی باشد.

ص: 472

ترجمه: دو زاویه که از یک جهت باشند مجموعشان برابر با دو قائمه می شود.

«فانه اوّلی للخط الواقع علی خطین المصیِّر زاویتیهما المتبادلتین متساویتین»

ضمیر «فانه» به «کون الزاویتین... لقائمتین» بر می گردد «زاویتیهما» مفعول اول و «متساویتین» مفعول دومِ «المصیّر» است و «المتبادلتین» صفت مفعول اول است این چنین محمول و عرضی، اوّلی برای دو خط است که یکی را با همین عبارت بیان می کند و دیگری را در سطر 13 با عبارت «و للخط الواقع...» بیان می کند.

ترجمه: این محمول اولی است برای دو خط که یکی خطی است که بر دو خط واقع شود و فرود آید. به طوری که آن خط قاطع، زاویه این دو خط که متبادلین هستند را مساوی بگرداند.

«المصیّر زاویتیهما...»: معنای عبارت این نیست که از ابتدا دو زاویه را نامتساوی ایجاد کرده بعداً آن دو زاویه را متساوی ساخته است بلکه از ابتدا که دو زاویه را ساخته به صورت مساوی ساخته است از باب ضیّق فم الرکیه است که به معنای «دهانه چاه را تنگ کن» است که این به معنای این نیست که ابتدا دهانه چاه را بسیط کن بعداً تنگ کن بلکه از ابتدا تنگ احداث کن.

«و للخط الواقع علی خطین المصیّر الزاویه الخارجه کالداخله المقابله»

ترجمه: و مانند خط قاطعی که بر دو خط متوازی واقع می شود و زاویه ی خارجه را مثل زاویه داخله ی مقابله «مثل به معنای اندازه است» می گرداند.

ص: 473

«المصیّر الزاویه....» مانند عبارت قبلی معنا می شود.

«و لکن لیس بخاص لاحدهما»

این حکم «کون زاویتین اللتین من جهه واحده مساویتین لقائمتین» اوّلی برای هر یک از این دو خط است ولی اختصاص به هیچکدام ندارد.

«و هذا الخط و ان کان واحدا بالذات فهو اثنان بالمعنی و الاعتبار»

«فهو» به معنای «لکن» است چون بعد از ان وصلیه آمده.

مصنف متوجه اشکالی می شود که این خط، یک خط است چگونه می گویید موضوع دو تا می باشد ولی محمول یکی است؟ پس باید محمول نسبت به هر یک از موضوع اعم باشد.

ما اشکال می کنیم که یک خط بیشتر نیست و دو صورت لحاظ شد خط واحد، یک موضوع است لذا حکم هم باید برای این یک موضوع باشد چرا می گویید اختصاص به این موضوع ندارد و برای دو موضوع است؟ شما دو موضوع و دو خط درست کردید اما در واقع یک خط است که یکبار به عنوان اینکه زاویه متبادل می سازد لحاظ شد و یکبار به عنوان اینکه زاویه متقابل می سازد لحاظ شد.

مصنف می فرماید این خط و لو ذاتاً یکی است، یعنی ذاتش یک خط است لکن همین خط واحد به لحاظ تصور و اعتبار تو، دو تا است. به دو صورت لحاظ می شود و می دانید که حیثیات باعث تعدد شیء می شوند یعنی یک ذات اگر دو حیثیت داشته باشد یکبار با آن حیثیت ملاحظه می شود و یکی می شود و یکبار با این حیثیت ملاحظه می شود و دومی می شود.

ص: 474

«فان صعب علیک تصور هذه الاثنینیه فخذ بدلهما الخط الواقع علی خطین الجاعل زاویتی جهه واحده متساویتین»

مصنف می گوید شاید هنوز برای تو سخت باشد که قبول کنی یک خط به دو اعتبار، دو خط می شود حال شکل را عوض کن و دو خط کن یعنی شکل را به این صورت تصور کن شکلی که تا الان توضیح داده شد به این صورت بود که خط قاطع، مورب کشیده شده بود حال این خط قاطع را به صورت عمود رسم کن یعنی دو خط موازی رسم کن سپس یک خط سومی قاطع بر این دو خط رسم کن که زاویه قائمه بسازد در این صورت این دو خط قاطع «که یکی به صورت مورب و یکی به صورت عمود رسم شده» ذاتشان یکی نیست. خط قاطع که مایل بود به دو اعتبار دو تا شد اما در اینجا چون دو شکل کشیده شده خطِ قاطعِ مایل و خط قاطع عمود، بالذات دو تا هستند که در یک خط «خط مورب» گفته می شود دو طرف آن مساوی دو قائمه است در خط دیگر «خط عمود» گفته می شود دو طرف آن مساوی دو قائمه است و هر دو صحیح است مساوی دو قائمه بودن محمول بر هر دو خط «خط مورب و خط عمود» شد نه اینکه بر یک خط با دو اعتبار لحاظ شود.

ترجمه: اگر تصور این دو تا بودن برای تو سخت باشد «یعنی اگر همیشه دو ذات را دو تا می دانی و یک ذات با دو اعتبار را دو تا ندانی» مثال را عوض می کنیم پس بدل آن دو خط «که اعتباراً دو تا بودند و ذاتاً یکی بودند» خط «عمود» را بگیر که بر دو خط واقع است و دو زاویه ی یک جهت را مساوی هم قرار می دهد «نه اینکه برابر دو قائمه می کند بلکه علاوه بر اینکه برابر دو قائمه می کند خود دو زاویه را هم مساوی می کند».

ص: 475

«و الآخر الجاعل ایاهما مختلفتین»

و خط دیگر «خط مورب» را بگیر که واقع بر دو خط است و این دو زاویه یک طرف را مختلف قرار می دهد زیرا یک زاویه را حاده و زاویه دیگر را منفرجه قرار می دهد این دو خط، ذاتاً دو تا هستند چون یکی از این دو خط، طوری بر دو خطِ متوازی وارد شده که دو زاویه ی یک طرفش مساوی نباشد اما خط دیگر طوری بر دو خط متوازی وارد شده که دو زاویه ی یک طرفش با هم مساوی باشد.

«لکن المتبادلتین متساویتان»

این عبارت مربوط به عبارت «و الآخر الجاعل ایاهما مختلفتین» است یعنی آن خطی که زاویه های یک طرف را مختلف قرار می دهد لکن متبادلتینِ آن «یعنی دو زاویه ای که در دو طرف قرار گرفتند» مساوی اند در شکل اول که خط سوم به صورت مورب کشیده شده بود اینگونه بود اما در شکل دوم که خط سوم به صورت عمود کشیده شده بود متبادلان و متقابلان هر دو مساوی اند.

نکته: همه این زاویه ها با تمام اختلافاتی که دارند دو زاویه یک طرفِ آنها برابر دو قائمه است یعنی در محمولی که عرض ذاتی است مشترکند و در نتیجه محمول نسبت به اینها عام می شود و اینطور نیست که محمول، خاص یکی باشد.

حمل جنسِ فصل و فصلِ فصل براي نوع، اوّلي نيست/ بيان تتميم معناي ذاتي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/10/14

ص: 476

موضوع: حمل جنسِ فصل و فصلِ فصل برای نوع، اوّلی نیست/ بیان تتمیم معنای ذاتی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و لا یقبل قول من یظن ان جنس الفصل اذا لم یکن جنسا و فصله اولیان للنوع»(1)

نکته مربوط به جلسه قبل: شکلی که خط سوم دو خط متوازی را قطع می کرد ترسیم کردیم که گاهی عمود کشیده می شود و گاهی مورب کشیده می شود. سپس بیان شد که به دو صورت زوایا حاصل می شوند:

1_ زوایای متقابله، آنهایی که در یک طرف خط قاطع قرار دارند.

2_ زوایای متبادله، آنهایی که در طرفین خط قاطع قرار دارند.

هر کدام از این دو قسم تقسیم به سه قسم شد:

الف) داخلی،

ب) خارجی،

ج) داخلی و خارجی.

مطلبی که بیان نشده بود این است که متقابل ها اگر هر دو داخلی باشند مساوی با دو قائمه اند. اگر هر دو خارجی باشند باز هم مساوی با دو قائمه اند. اما اگر یکی خارجی و یکی داخلی باشد مجموعشان مساوی با دو قائمه نیست مگر اینکه قاطع، عمود باشد. اگر عمود باشد داخل و خارج مساوی با دو قائمه می شود.

اما در متبادل ها اگر خط قاطع مایل باشد متبادل های خارجی مساوی اند و متبادل های داخلی هم مساوی اند اما متبادل داخلی و خارج مساوی نیستند مگر اینکه خط قاطع، عمود باشد.

بحث امروز: فرض کنید نوع را موضوع قضیه قرار دادید سپس جنسِ فصل را برای این نوع ثابت کنید یا فصلِ فصل را برای نوع ثابت کنید. مثلا گفته می شود «الانسان ناطق» که خود فصل آورده می شود. در اینجا محمول که «ناطق» است برای موضوع اوّلی است زیرا بلاواسطه حمل می شود. گفتیم اگر محمولی، واسطه داشته باشد و آن واسطه، عام باشد یا خاص باشد اوّلی نیست اما اگر محمول بدون واسطه حمل شد یا با واسطه ی مساوی حمل شد اوّلی هست. «ناطق» چون بدون واسطه حمل می شود پس اوّلی است اما اگر بخواهید جنس ناطق که «مدرک» است را بر انسان حمل کنید به طور مستقیم بر انسان حمل نمی شود بلکه به توسط ناطق حمل می شود. چون انسان، حساسّ است لذا مدرِک است چون انسان، عاقل است لذا مدرِک است. پس بر انسان، مدرک حمل شد به خاطر امری که اخص از مدرک است که ناطق می باشد و این ناطق، واسطه می شود. با اینکه واسطه، فصل است و حملش بر انسان، اوّلی است ولی حمل مدرک بر انسان اولی نیست چون برای امر اخص است یعنی امری که اخص از خود محمول است نه موضوع، زیرا ناطق اخص از انسان نیست بلکه مساوی با انسان است. ما می خواهیم محمولی را که عام است بر نوعی که انسان حمل کنیم به توسط چیزی که اخص از محمول است. و حمل محمول برای امر اخص، محمول را غیر اوّلی می کند پس مدرِک، غیر اوّلی است. تا اینجا مثالی که بیان شد برای این بود که مدرک، جنس بود اما الان فصل ناطق «مثلا عاقل بودن» را لحاظ کنید و حمل بر انسان کنید. در اینجا هم اگر گفته می شود انسان عاقل است به خاطر ناطق بودنش است یعنی چون ناطق است پس عاقل است لذا حیوانات چون ناطق نیستند عاقل هم نیستند. پس اگر انسان، عاقل شده به توسط امر اخص که ناطق می باشد عاقل شده است.

ص: 477


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص138،س17،ط ذوی القربی.

نکته: نگویید عاقل مرادف با ناطق است ممکن است جواب داده شود که لفظ عاقل که حمل شده شامل ملک و انسان هم می شود پس عاقل، عام است و ناطق اخص است.

پس اگر جنسِ فصل یا فصلِ فصل را بر نوع حمل کردید در اینجا فصل، واسطه می شود و وقتی واسطه شد محمول را از اوّلی درمی آورد.

نکته: بحثی در خود مشاء است که اصرار دارند فصل را بسیط بدانند آن بحث را مرحوم آقا علی حکیم در رساله وجود رابط مطرح می کند و ادعا می کند که این بحث از منطق وارد فلسفه شده و فلاسفه فصل را بسیط نمی دانند منطقیون فصل را بسیط می دانند چون فصلِ واقعی قائل نیستند بلکه مفهوم را فصل می گیرند چون بحث منطق در مفهوم است ولی فیلسوف، نفس را فصل می گیرد و نفس، بسیط نیست زیرا دارای ماهیت و جنس و فصل است. اگر فیلسوف، فصل را بسیط می داند به خاطر این است که لباس منطقی بر آن وارد کرده اگر لباس فلسفی بر تن او می کرد نمی گفت بسیط است. فلاسفه حتی فلاسفه مشاء، فصل را بسیط نمی دانند چون فصل را ماهیت خارجی قرار می دهند و ماهیت خارجی، جنس و فصل دارد. بله منطقی، فصل را عبارت از مفهوم قرار می دهد و آن، جنس و فصل ندارد لذا فصل را بسیط می گیرد.

پس تا اینجا اینگونه شد که نوع، موضوع قرار داده شد و خود فصل، محمول قرار داده نشده است «چون اگر قرار داده شود اخص از نوع است ولی اخص می تواند اولی برای نوع باشد که آن لامرٍ اخص باشد نمی تواند اولی باشد» اما اگر جنس الفصل یا فصل الفصل یا فصل الجنس یا جنس الجنس را خواستیم محمول قرار بدهیم غیر اولی است. بله مفهومی که خودش عام باشد «مثل حمل حیوان بر انسان» و محمولی که خودش خاص باشد مثل «حمل ناطق بر انسان» اولی اند اما اگر واسطه داشته باشند که آن واسطه، عام یا خاص باشد غیر اولی اند. بحث ما الان در جایی است که واسطه عام یا خاص دارد.

ص: 478

تا اینجا معلوم شد که حملِ فصل الفصل و جنس الفصل بر نوع اوّلی نیست سپس مصنف می فرماید «و لا یقبل قول ...» یعنی کسانی که گفتند برای نوع اولی است دلیلی برای مدعای خودشان اقامه نکردند ولی مصنف می گوید حرفشان باطل است چون همانطور که قبلا گفته شد در جایی که واسطه ی عام یا خاص باشد اولیت نفی می شود و نمی توان گفت محمول، اولی است و در فصل الفصل یا جنس الفصل که بر نوع حمل می شود واسطه وجود دارد که مساوی هم نیست چون واسطه، مساوی نیست باید گفت که محمول، اولی نیست. سپس با عبارت «عسی انهم ... » استثنا می کند و می گوید اگر فصل الفصل مساوی با فصل نوع بود و اگر جنس الفصل، جنس خود نوع هم بود مثلا جنس ناطق، حیوان بود. حیوان، علاوه بر اینکه جنسِ فصل است جنسِ خود نوع هم هست حال اگر حیوان را حمل بر انسان کردید در این صورت حیوان اگر چه جنس برای فصل است ولی مستقیم جنس برای خود نوع هم هست لذا حملش، اولی می شود.

پس در صورتی که جنس الفصل، جنسِ خود نوع هم باشد احتیاج به واسطه نیست و جنس را به طور مستقیم بر نوع حمل می کنید و گفته نمی شود که به توسط فصل حمل شد چون همانطور که جنس برای فصل بود جنس هم برای نوع بود لذا همانطور که حملش بر فصل، اولی است حملش بر نوع هم اولی است ولی در صورتی که این جنس، جنسِ فصل باشد و جنسِ نوع نباشد حملش بر فصل، اولی است اما حملش بر نوع، چون به توسط فصل است اولی نیست.

ص: 479

نکته: آیا ملاک تساوی یا اعم یا اخص بودن واسطه، محمول است یا موضوع است؟ اگر گفته می شود این واسطه اعم است آیا از محمول اعم است یا از موضوع اعم است؟ جواب این است که ملاک، مساوات و اخصیت و اعمیت نسبت به موضوع است نه محمول. وقتی ضاحک را بر حیوان حمل می کنید واسطه، انسان است و انسان مساوی با ضاحک است یعنی این واسطه مساوی محمول است ولی ضاحک برای حیوان، عرض غریب است نه عرض ذاتی و اولی «چون واسطه ی اخص خورده لذا اولی نیست».

توضیح عبارت

«و لا یقبل قول من یظن ان جنس الفصل اذا لم یکن جنسا و فصله اولیان للنوع»

ضمیر «فصله» به «فصل یا جنس» برمی گردد و هر دو صحیح است. «فصله» عطف بر «جنس الفصل» است.

کسی که گمان می کند جنس الفصل و فصل الجنس یا فصل الفصل، اولی برای نوع اند «این جنس الفصل و فصل الفصل با واسطه اخص یا اعم برای نوع حاصل می شود و حمل با واسطه، اولی نیست».

نکته: در حاشیه نسخه خطی نوشته «اذا لم یکن جنسا لنوعه و اذا لم یکن جنسا لجنسه» که عبارت «اذا لم یکن جنسا لجنسه» مبهم است یعنی اگر جنسی، جنس برای جنس انسان باشد. انسان، موضوع است سپس جسم نامی را که جنس حیوان است بر انسان حمل کنید. پس باید عرض غریب باشد چرا در حاشیه نسخه خطی آن را عرض ذاتی حساب کرده؟

جواب همان است که قبلا گفته شد که باید با تخصیص، اختصاص به نوع داده شود در این صورت، ذاتی و اولی می شود.

ص: 480

«عسی انهم انما قالوا هذا فی الفصول المساویه»

مگر اینکه مراد این شخص، این قولشان را در فصول مساویه گفته باشند که واسطه، واسطه ی مساوی شود در این صورت می توان محمول را اولی گرفت.

1_ ادامه بيان معناي اوليت در حمل و اوليت در برهان، 2_ ممکن است برهان، اولي نباشد در حالي که حمل، اولي است و ممکن است برهان و حمل هر دو اولي باشند/بيان تتميم معناي ذاتي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/10/15

موضوع: 1_ ادامه بیان معنای اولیت در حمل و اولیت در برهان، 2_ ممکن است برهان، اولی نباشد در حالی که حمل، اولی است و ممکن است برهان و حمل هر دو اولی باشند/بیان تتمیم معنای ذاتی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و اعلم انه قد یکون البرهان اولا علی ما لیس بحمل اولی»(1)

نکته مربوط به جلسه قبل: عبارت «اذا لم یکن جنسا» به چه معنا است؟

این عبارت می گوید جنس الفصل بر دو قسم است:

1_ در عین اینکه جنس الفصل است جنس النوع هم هست یعنی جنس قریب برای نوع است در این صورت همه «حتی ظانّ» معتقدند که جنس، اولی برای نوع است.

2_ جنس الفصل، جنس النوع نیست و برای نوع، جنس بعید به حساب می آید که در اینجا محل شک است که این ظانّ می گوید در آنجا هم جنس الفصل برای نوع، اولی است. مصنف اشکال می کند و می گوید آنجا واسطه هست و جنس الفصل بر نوع به توسط فصل وارد می شود چون جنس الفصل، جنس النوع نیست اگر جنس الفصل، جنس النوع بود فصل را واسطه قرار نمی دادیم بلکه می گفتیم همین که جنس فصل است بلاواسطه، جنس نوع هم هست بلاواسطه، پس اولی است اما همین جنس الفصل که جنس بعید برای نوع است به طور مستقیم بر نوع وارد نمی شود بلکه به توسط فصل می خواهد وارد شود و واسطه می خورد. این ظان می گوید اولی می شود «ولی مصنف می گوید غیر اولی است چون واسطه دارد».

ص: 481


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص139،س1،ط ذوی القربی.

در ذیل عبارت «و لا یقبل قول من یظن ان جنس الفصل اذا لم یکن جنسا و فصله اولیان للنوع» حاشیه ای وجود دارد که آن را بیان می کنیم.

حاشیه: «قد ظن بعض افاضل المتاخرین أنّ جنس الفصل یجوز أن یکون اولیاً للنوع و کذلک فصله اذا لم یکن جنسا لجنسه او جنسا له و هذا سهو قد عرض له فانّک تعرف من الاصول الّتی قدمنا أنّ جنس الفصل یحصل بواسطة الفصل و کذلک فصله و انّه انّما وُجد للنّوع لانه وُجد لفصله و یکون [هذا] له اوّلا ثم النوع. ثمّ مع ذلک فلا [یتم] نسلم ان یکون جنس الفصل هو بعینه الجنس القریب للنوع و یجوز أن یکون جنسا بعیدا» مختصر الاوسط.

اولا: رساله مختصر الاوسط از خود ابن سینا می باشد چنانچه محشی در صفحه 128 همین نسخه در حاشیه گفت: «قال الشیخ فی مختصر الاوسط».

ثانیاً: حاشیه نسبت به عبارت قبل از «و عسی أنهم ... » است که از آنجا به بعد در واقع استثناء است و مورد پذیرش ابن سینا. یعنی ابن سینا بیان این شخص را در فصول متساویه می پذیرد. پس باید حاشیه را ناظر به فضای «فصل غیر مساوی یعنی فصل بعید» بگیریم.

حال به بیان مطلب حاشیه می پردازیم: ابن سینا می فرماید بعض از افاضل متاخرین گمان کرده است: در مورد فصل غیر مساوی یعنی فصل بعید که فصل جنس این نوع می شود می توان گفت که جنس این فصل و فصل این فصل اگر جنسِ جنسِ این نوع یا جنس خود این نوع نباشد اولی برای نوع می باشد به بیان دیگر «در فضای فصل بعید» جنس الفصل و فصل الفصل اگر جنسِ جنس نوع یا جنسِ خود نوع نباشد جایز است که اولی برای این نوع باشد.

ص: 482

برای روشن شدن مطلب مثالی بیان می شود: انسان فصل مساویش نطق است که فعلا مورد بحث ما نیست ولی فصل غیر مساویش «فصل بعید» فصل حیوان است که «حساس متحرک بالارادة» است ما «حساس» را جنس الفصل و «متحرک بالاراده» را فصل الفصل می گیریم. حال این ظان می گوید این حساس اگر جنسِ جنس انسان «یعنی جنس حیوان» و یا جنسِ خود انسان نباشد «هکذا متحرک بالاراده» این می تواند اولی برای نوع باشد «البته اگر جنس باشد که اولی بودنش روشن و جنس الجنس هم اولی نبودنش روشن است و به این جهت این قید آورده شده است».

ابن سینا می فرماید: «هذا سهو عرض له» و در ادامه دو اشکال بر این «ظان» وارد می کند:

اشکال اول: اشکال اول با عبارت «فانک تعرف...» شروع می شود این است که می فرماید: ما بیان کردیم که جنس الفصل و فصل الفصل با توجه به اینکه بواسطه فصل برای نوع ثابت و عارض می شود با واسطه برای نوع حاصل شده اند و با توجه به اینکه فصل غیر مساوی بود پس واسطه نمی گذارد اینها اولی برای نوع باشند «بخلاف جایی که واسطه، واسط مساوی یعنی فصل مساوی باشد» پس اینها اولی برای نوع نیستند چون واسطه در عروض دارند.

اشکال دوم: این اشکال که با عبارت «ثمّ مع ذلک...» شروع می شود این است: اینکه شما گفتید «ان جنس الفصل ... اذا لم یکن جنساً لجنسه او جنساً له» که این جنس الفصل اگر جنس الجنس نوع یا جنس خود نوع «یعنی جنس قریب» نباشد ما خود این را قبول نداریم چون جنس الفصل فقط می تواند جنس الجنس نوع شود ولی جنس خود نوع «یعنی جنس قریب» امکان ندارد بشود.

ص: 483

در مثال ما «حساس» صرفا می تواند جنس الجنس انسان یعنی جنس حیوان باشد که جنس بعید است ولی جنس قریب برای انسان «یعنی حیوان» اصلا امکان ندارد بشود چون حیوان «علاوه بر حساس» احتیاج به متحرک بالاراده هم دارد تا بتواند حیوان شود.

حاشیه دیگری است که مربوط به عبارت «و عسی انهم انما قالوا» در صفحه 138 سطر 18 می باشد. آن حاشیه این است «ای یکون الاعراض الذاتیه بعضها اولیه خاصه انما قالوا فی الفصول المتساویه لا غیر» اینکه گفتند بعضی از اعراض ذاتیه اولی اند و خاص به موضوع اند این مطلب را در فصول مساویه گفتند یعنی در فصول مساویه، اجناسی که برای این فصول اند اعراض ذاتیه برای نوع هستند. «لانه قد علمت» اگر فصول مساویه داشته باشید جنس نسبت به خود فصل، عام است قهرا نسبت به نوع هم عام می شود. فصل، مساوی با نوع است و چون جنس اعم از فصل است «چون جنسِ فصل است» قهرا اعم از نوع هم می شود. با اینکه اعم از نوع است عرض ذاتی نوع است چون در عرض ذاتی بودن، اعم بودن مانع نیست آنچه مانع است واسطه اعم داشتن است. در اینجا مصنف می گوید چون واسطه، واسطه ی مساوی است مثل بدون واسطه است. جنس الفصل نسبت به انسان که موضوع می باشد عام است چون عام می تواند ذاتی باشد. «لانه قد علمت غیر الخاص ایضا یمکن ان یکون اولیا کما قال آنفا و منها ما هو غیر خاصه و ان کانت اولیهً کالجنس و بعض الفصول» که در سطر 7 صفحه 138 بیان شده بود.

ص: 484

بحث امروز: نتیجه ای که از برهان گرفته می شود یک قضیه است اگر قضیه، قضیه حملیه بود نگاه می کنیم تا ببینیم اکبر که بر اصغر حمل شده آیا بی واسطه حمل شده یا با واسطه، حمل شده است؟ اگر با واسطه حمل شده است واسطه اش آیا مساوی است یا غیر مساوی است؟ اگر اکبر بر اصغر، بی واسطه حمل شود حملش اولی می شود و اگر اکبر بر اصغر با واسطه مساوی حمل شود حملش اولی می شود و اگر اکبر بر اصغر با واسطه غیر مساوی حمل شود حملش غیر اولی می شود.

برهانی که اقامه می شود برهان بر نتیجه است یعنی نتیجه، جزء برهان نیست بلکه حاصلِ برهان است. برهان، عبارت از صغری و کبری است، نه نتیجه. قیاس هم همینطور است یعنی نتیجه، حاصلِ قیاس است و خود قیاس نیست.

این برهان که بر نتیجه اقامه می شود ممکن است نسبت به نتیجه، اولی باشد. خود نتیجه هم حملی دارد که حملش ممکن است اولی باشد برهانی هم که بر این نتیجه آورده می شود ممکن است اولی باشد پس اولی بودن، در برهان و در حمل هر دو، تصور می شود.

در نتیجه که دارای حمل است گفته شد که ممکن است حمل، حمل اولی باشد. توضیح داده شد که مراد از اولیت چیست؟ اولیت این بود که حمل، واسطه نخواهد یا واسطه مساوی بخواهد. اما اولیت در برهان به معنای این است که گاهی برهان بر شیئی اقامه می شود این برهان بذاته، این شی را نتیجه می دهد و احتیاج به برهان دیگر نیست اما گاهی برهان، اقامه می شود ولی چیزی را اثبات می کند که اگر آن چیز را در برهان دیگر بکار بردید به این نتیجه می رسید که بواسطه ی برهانِ اولی به این نتیجه نرسیدید.

ص: 485

پس برهان بر نتیجه، در صورتی اولی می شود که بتواند نتیجه را بدون استمداد از برهان دیگر تحصیل کند.

ممکن است حملی که در نتیجه وجود دارد اولی باشد ولی برهان، اولی نباشد و ممکن است که هر دو اولی باشند.

تا اینجا دو مطلب بیان شد:

1_ اولیت در حمل «یعنی حمل در نتیجه» و اولیت در برهان توضیح داده شد.

2_ ممکن است برهان، اولی نباشد در حالی که حمل «یعنی حمل در نتیجه» اولی است و ممکن است برهان و حمل هر دو اولی باشند.

در چه جایی حمل، اولی نیست ولی برهان اوّلی است؟ و در چه جایی حمل و برهان هر دو اولی هستند؟

در جایی که حد وسط، اعم است حمل اکبر بر اصغر، اوّلی نیست بلکه به توسط واسطه ای است که اعم از اصغر است. اما ممکن است برهان برای این نتیجه اولی باشد. اما در جایی که حد وسط، مساوی با اصغر است در اینجا، هم حمل اکبر بر اصغر اولی است هم برهان می تواند اولی باشد.

مثال اول: «الانسان حیوان» و «کل حیوان حساس» نتیجه گرفته می شود «فالانسان حساس». لفظ «حساس» که اکبر است برای «انسان» که اصغر است اولی نیست چون با واسطه ی اعم که حیوان است اثبات شده است ولی برهان بر این مدّعا اولی است یعنی همین برهان، این نتیجه را می دهد نه اینکه این برهان، یک نتیجه بدهد سپس از آن نتیجه، نتیجه دیگری گرفته شود تا به مطلوب برسد یعنی همین که گفته می شود «الانسان حیوان» و «الحیوان حساس» نتیجه می دهد که «فالانسان حساس» نه اینکه برهان، نتیجه ای بدهد سپس این نتیجه در برهان دیگر بکار برود که با واسطه ی برهانِ بعدی به نتیجه رسیده شود بلکه با واسطه ی برهان اول به نتیجه می رسد و واسطه نمی خورد.

ص: 486

مثال دوم: «کل مثلث فله زوایا ثلاث» و «کل ما له زوایا الثلاث فالزوایاه مساویه لقائمتین» نتیجه گرفته می شود «فالمثلث زوایاه مساویه لقائمتین». عبارت «مساویه لقائمتین» اکبر و «مثلث» اصغر هست. این جا واسطه نیست زیرا حمل «مساویه لقائمتین» بر «مثلث» واسطه نمی خواهد و لذا اولی است برهان هم در اینجا اولی است یعنی اینطور نیست که از این برهان نتیجه ای بگیرید و سپس از این نتیجه دوباره برهان جدید ساخته شود تا به نتیجه مطلوب رسیده شود بلکه به طور مستقیم به نتیجه مطلوب می رسد. در اینجا می توان گفت برهانِ اولی بر چیزی که اولی است وجود دارد. اما در مثال قبلی برهانِ اولی بر چیزی که اولی نیست وجود داشت. در مثال دومی، اوسط مساوی با اصغر بود اما در مثال اول، اوسط اعم از اصغر بود. پس در مثال اول قیاس، اولی است ولی نتیجه اولی نیست و در مثال دوم هم قیاس و هم نتیجه اولی بود.

ادامه بيان معناي اوليت د حمل و اوليت در برهان، 2_ ممکن است برهان، اولي نباشد در حالي که حمل، اولي است و ممکن است برهان و حمل هر دو اولي باشد/بيان تتميم معناي ذاتي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.. 93/10/16

موضوع: 1_ ادامه بیان معنای اولیت د حمل و اولیت در برهان، 2_ ممکن است برهان، اولی نباشد در حالی که حمل، اولی است و ممکن است برهان و حمل هر دو اولی باشد/بیان تتمیم معنای ذاتی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا..

ص: 487

«و اعلم انه قد یکون البرهان اولا علی ما لیس بحمل اولی»(1)

توضیح این مطالب در جلسه قبل بیان شده بود و در این جلسه به صورت مختصر بیان می شود. گفته شد که گاهی حمل، اوّلی است و گاهی برهان، اولی است. حملِ اولی در باب برهان به این معنا بود که محمول، بلاواسطه بر موضوع حمل شود یا اگر هم واسطه داشته باشد واسطه ی آن مساوی باشد. اما اولی بودن برهان دو معنا دارد:

1_ از مقدمات بدیهی تشکیل شده باشد و مقدماتش احتیاج به اثبات نداشته باشد.

2_ برهانی باشد که نتیجه ی برهان، به طور مستقیم نتیجه ی آن برهان باشد نه اینکه این برهان، نتیجه ای بدهد و آن نتیجه در برهان دیگر بکار گرفته شود تا به این نتیجه ی فعلی رسیده شود بلکه به طور مستقیم و بدون واسطه، آن برهانی که اقامه می شود همین نتیجه ای که بدست می آید را به ما بدهد. گاهی ممکن است برهان بر یک مطلبی اقامه شود ولی در واقع این برهان، آن مطلب را نتیجه نداد است بلکه برهان، یک مطلبی را قبل از آن مطلبی که به دست آورید نتیجه داده است و آن نتیجه در مقدمه ای قرار گرفته تا نتیجه دیگری بدست آید و با قیاس دیگر، این نتیجه که بدست شما عائد شده گرفتید ولی چون آن قیاسِ واسطه را سریعا تنظیم کردید به آن توجه چندانی نکردید و فکر کردید از همان قیاس اول نتیجه بدست آمده است. آن قیاس، نسبت به نتیجه ی بدست آمده قیاس اولی نیست بلکه نسبت به آن نتیجه ای که عائد می کند قیاس اولی است و این نتیجه در قیاس بعدی بکار گرفته می شود تا نتیجه ی مطلوب گرفته شود. این قیاس دوم برای نتیجه مطلوب، اولی است اما قیاس اول برای نتیجه ی مطلوب، اوّلی نیست زیرا با واسطه است. در معنای اولی که برای برهانِ اولی گفته شد این بود که مقدمات، نیاز به استدلال ندارد. اما در معنای دوم گفته شد که نتیجه برای اثباتِ خودش احتیاج به غیر از این قیاس «یعنی احتیاج به قیاس دیگر» ندارد. در معنای دوم، نتیجه احتیاج به قیاس واسطه نداشت در معنای اول، مقدمات احتیاج به اثبات نداشتند. این دو معنا با هم فرق می کنند. مراد در اینجا معنای دوم است.

ص: 488


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص139،س1،ط ذوی القربی.

نکته: برهانِ اولی به معنای اوّل از محل بحث بیرون است پس دو معنا باقی می ماند:

1_ اولیت در حمل

2_ اولیت در برهان.

مصنف می فرماید گاهی برهان، اولی است بر نتیجه ای که در آن نتیجه حمل اکبر بر اصغر اولی نیست. در مورد دیگر هم هست که همانطور که برهان، اولی برای نتیجه است حملی که در این نتیجه انجام گرفته، اولی است حال باید بررسی کرد که در چه جایی برهان، اولی است و حمل غیر اولی است و در چه جایی هم برهان اولی است و هم حمل اولی است.

در جایی که حد وسط، اعم باشد ممکن است گفته شود برهان اولی است ولی حمل، اولی نیست مثلا گفته شود «الانسان حیوان» و «کل حیوان حساس» نتیجه گرفته شود «فالانسان حساس». این نتیجه از خود برهان بدست آمده است و برهانی که واسطه شود وجود ندارد پس این برهان نسبت به این نتیجه برهان اولی می شود اما در خود نتیجه که حمل اکبر بر اصغر شده «حساس» که اکبر است بر انسان که اصغر است حمل شده در حالی که اولی نیست چون به واسطه امر اعمی که «حیوان» است ثابت شده است و هر چه که بواسطه امر اعم اثبات شود حملش حمل غیر اولی می شود پس حمل «حساس» بر «انسان» حمل غیر اولی می شود. ملاحظه می کنید در جایی که در قیاس، حد وسط اعم از اصغر است حتما اینگونه می شود که حملی که در نتیجه تحقق پیدا کرده حمل اولی نیست اگر چه ممکن است برهان بر چنین نتیجه ای اولی باشد.

ص: 489

اما در موردی که حد وسط، مساوی باشد هم برهان اولی است و هم حمل اولی است که توضیح این بعدا می آید.

اگر گفته شود نتیجه عبارت از «الانسان حساس» است برهان نسبت به این نتیجه اولی می شود در حالی که حملی که در این نتیجه حاصل است اولی نیست اما اگر مصادیقِ اصغر ملاحظه شود یعنی به جای «الانسان حساس» گفته شود «زید حساس» این قیاس نسبت به «زید حساس» اولی نیست چون اینطور باید گفته شود «الانسان حیوان» و «الحیوان حساس»، «فالانسان حساس». عبارت «فالانسان حساس» نتیجه مطلوب نبود زیرا نتیجه مطلوب، «زید حساس» بود پس این نتیجه ای که گرفته شد باید در قیاس دیگری بکار گرفته شود و گفته شود «زید انسان» و «الانسان حساس»، «فزید حساس». همانطور که ملاحظه می کنید قیاسِ اول نتوانست نتیجه که «زید انسان» است را به ما بدهد بلکه نتیجه ی کلی دارد سپس با قیاس دوم به «زید حساس» رسیده شد سپس قیاس اول نسبت به «زید حساس»، ثانی می شود نه اولی. در اینجا مصنف تصریح می کند که مراد از اولی و ثانی چیست؟ چون می گوید در جایی که نتیجه، با واسطه بدست آید تعبیر به ثانی می کند و در جایی که نتیجه، بی واسطه بدست آید تعبیر به اولی می کند نه جایی که برای اثبات صغری و کبری احتیاج به دلیل نیست را اولی بگوید بلکه آن هم اولی است ولی مرادش نیست. دلیل بر اینکه مصنف این را اراده نکرده همین است که مصنف بیان می کند که این قیاس نسبت به اصغر، اوّلی است ولی نسبت به مصادیق اصغر، اولی نیست بلکه نسبت به مصادیق اصغر احتیاج به قیاس دوم «یعنی واسطه» است لذا خود قیاس، اولی نمی شود.

ص: 490

نکته: اگر برهان، نتیجه ی اعم بدهد این برهان نسبت به اعم، برهان اولی می شود و برای اخصِ از این اعم، برهان ثانی می شود.

توضیح عبارت

«و اعلم انه قد یکون البرهان اولا علی ما لیس بحمل اولی»

«اولا» خبر «یکون» است.

گاهی برهان، اولی است که اقامه شده بر نتیجه ای که در آن نتیجه، حملِ اولی وجود ندارد. در این صورت مراد از «ما» کنایه از «نتیجه» شد. این معنا، معنای دقیقی نیست اما معنای دقیق این است که مراد از «ما» کنایه از «اصغر» باشد و ضمیر «لیس» راجع به «حمل اکبر» است نه «اکبر»، ترجمه عبارت اینگونه می شود. برهان، اولی است اما برای اصغری که حمل اکبر بر آن، حمل اولی نیست. در این صورت باید لفظ «حکم» هم در تقدیر گرفته شود و گفته شود بر حکم اصغر نیست. می توان مراد از «ما» را «حمل اکبر» گرفت که اشاره به همان نتیجه دارد.

ترجمه: بر نتیجه ای که حمل در آن حمل، اولی نیست یعنی عبارت به این صورت می شود «علی ما لیس الحمل فیها بحمل اولی».

«فان الاوسط اذا کان اعم من الاصغر فی القیاس الکلی و حمل علیه الاکبر فان الاکبر لا یکون حمله علی الاصغر اولا بل یکون البرهان علیه اول برهان»

این عبارت هم مساله را تعلیل می کند هم تبیین می کند که این وضع که برهان، اولی باشد و حملی که در نتیجه است اولی نباشد در صورتی اتفاق می افتد که اوسط، اعم باشد. یعنی در ضمن اینکه مساله را تعلیل می کند اشاره به مورد هم می کند و می گوید موردی که چنین اتفاقی می افتد چه موردی است.

ص: 491

ترحمه: اوسط اگر اعم از اصغر باشد «بحث اعمیت و تساوی اوسط با اصغر مطرح است و کاری به اکبر ندارد» در قیاس کلی «یعنی در قیاسی که می خواهید نتیجه کلی از آن بگیرید» یعنی قیاسی که از کلیات تشکیل می شود و قهراً نتیجه کلی می دهد. مصنف قیاس کلی را مطرح می کند چون در سطر بعدی تعبیر به _ لکنه علی جزئیات الاصغر برهان ثان _ می کند یعنی جزئی را مطرح می کند. پس اگر از ابتدا جزئی می گفت بر همان جزئی، برهان اوّلی بود و بر چیز دیگر نمی توانست برهان ثانی باشد. برهانی که به جزئی وارد می شود نسبت به همان جزئی، اولی می شود و چیزی وجود ندارد که نسبت به آن ثانی شود. می توان گفت لفظ _ کلی _ صفت برای خود _ قیاس _ است یعنی وصفِ به حال موصوف است و وصف به حال متعلق نیست یعنی اگرچه نتیجه اش کلی است ولی خودش هم قبل از نتیجه اش کلی است که می توانسته نتیجه کلی بدهد» و اکبر بر او حمل شود «و نتیجه گرفته شود، ممکن است اکبر نسبت به اوسط حملش اولی باشد ولی اکبر نسبت به اصغر حملش اولی نخواهد بود چون به توسط اوسط حمل شده است» و بر اصغر حملِ اولی ندارد «چون واسطه اعم دارد» بلکه برهان بر این اکبر، «یا بر حمل اکبر بر اصغر که همان نتیجه است» اول برهان است.

«لکنه علی جزئیات الاصغر برهان ثان»

ص: 492

لکن همین برهان که بر آن نتیجه کلی، برهانِ اولی بود نسبت به جزئیاتِ اصغر برهان ثانی می شود.

نکته: دقت کنید که در این عبارت، برهان را بر جزئیات اصغر آورده یعنی لفظ «علی» بر «جزئیات الاصغر» وارد شده. پس مراد از «ما» در «علی ما لیس» اگر «اصغر» باشد اشکالی ندارد.

صفحه 129 سطر 3 قوله «و قد یجتمع»

گاهی دو امرِ اولی بودن برهان و اولی بودن حملی که در نتیجه است با هم جمع می شوند و هر دو اولی می شوند. این در جایی است که واسطه و حد وسط، مساوی با اصغر باشد.

مثال: «کل مثلث فله زوایا ثلاث» و «کل ما له زوایا ثلاث فالزوایاه مساویه لقائمتین». نتیجه گرفته میشود «فالمثلث زوایاه مساویه قائمتین». در اینجا «مثلث» اصغر است و «زوایاه مساویه لقائمتین» اکبر است. حد وسط «فله زوایا ثلاث» است. حد وسط «یعنی فله زوایا ثلاث» با اصغر «یعنی مثلث» از نظر مصداق مساوی است.هر شکلی که زوایای ثلاث دارد مثلث است هر مثلثی هم زوایای ثلاث دارد. پس این حد وسط در این مثالی که گفته شد مساوی با اصغر است و چون مساوی با اصغر است هم برهان، اولی می شود و هم حمل، اولی می شود. اینکه برهان، اولی باشد روشن است اما اینکه حمل، اولی باشد نگاه می کنیم که «زوایاه مساویه لقائمتین» بر «مثلث» بلاواسطه حمل می شود و حملی که بلاواسطه باشد حمل اولی می شود پس این حمل هم حمل اولی است.

ص: 493

توضیح عبارت

«وقد یجتمع الامران جمیعا»

گاهی دو امر «یعنی دو اولیت» با هم جمع می شوند.

«کالبرهان علی المثلث المثبت کونَ زوایاه الثلاث مساویهً لقائمتین»

«المثبت» صفت «برهان» است.

مثل اینکه برهان بر مثلث آورده شود که این برهان، اثبات می کند که زوایای سه گانه مثلث مساوی با دو قائمه است که اکبر، «تساوی زوایا لقائمتین» باشد و اصغر «مثلث» باشد. در اینجا حد وسط، مساوی می شود و وقتی حد وسط مساوی شد حملی که در نتیجه است اولی می شود برهان هم اولی است پس دو امر جمع شدند.

«و هذا حیث یکون الاوسط مساویا للاصغر سواء کان الاکبر مساویا للاوسط کما فی هذا المثال او اعم منه»

«هذا»: در جایی که این دو امر با هم جمع می شوند «یعنی برهان و حمل هر دو اولی باشند».

ترجمه: جایی که این دو امر با هم جمع می شوند در جایی است که اوسط مساوی با اصغر باشد.

«سواء کان ... »: اکبر نسبت به اصغر فقط اولی است زیرا یا واسطه ندارد یا اگر واسطه دارد واسطه ی مساوی است. اما جایی که اوسط، مساوی باشد اکبر نسبت به اوسط یکی از دو حال را دارد، در یک حالت اکبر، اعم از اوسط است و در یک حالت اکبر، مساوی با اوسط است. در این مثال مثلث که گفته شد اکبر مساوی با اوسط است زیرا «مثلث» و «سه زاویه داشتن» و «مساوی با دو قائمه بودن» هر سه با هم مساوی اند. یعنی اصغر و اوسط و اکبر با هم مساوی اند قهرا اکبر و اوسط هم مساوی می شوند اما در یک جا اکبر اعم از اوسط است ولی هم برهان و هم حمل اولی است مثل «الانسان کاتب» و «کل کاتب حیوان»، «فالانسان حیوان» این نتیجه، حملِ اعم بر اخص است ولی حملِ اعم بر اخص می تواند اولی باشد. اما حملی که لامرٍ اخص است اولی نیست. پس «الانسان حیوان» حملش اولی است. برهان هم اولی است و همین نتیجه بدست می آید و نیاز به برهان دیگر نیست ولی ملاحظه کنید اوسط «کاتب» با اصغر «انسان» مساوی است ولی اکبر «حیوان» با اوسط مساوی نیست. پس در مثال مثلث، اکبر با اوسط مساوی شد اما در مثال دوم اکبر «حیوان» با اوسط «کاتب» مساوی شد بلکه اعم شد ولی در هر دو مثال هم حمل و هم برهان اولی بود.

ص: 494

ترجمه: در این فرض که اوسط مساوی اصغر است. فرقی نمی کند که اکبر مساوی اوسط باشد همانطور که در این مثال «یعنی مثال مثلث» بود یا اکبر اعم از اوسط باشد «در صورتی که اعم باشد یک شرط می شود که با عبارت بعدی بیان می شود».

«لکنه لیس یقال علی ما هو اعم منه کما قد علمت»

«یقال» به معنای «یحمل» است. ضمیر «منه» به «اوسط» برمی گردد. ضمیر «لکنه» به «اکبر» برمی گردد.

در صورتی که اکبر اعم از اوسط باشد شرط می کند و آن شرط این است که این اعم «که اکبر است» برای اوسط بواسطه امر اعم حمل نشده باشد و ثابت نشده باشد. مثلا در این مثال که گفته شد، حیوان برای کاتب اعم است ولی به واسطه اعم نیست. اگر واسطه ی اعم بخورد مشکل درست می شود.

ترجمه: نه اینکه اکبر بر اعمِ از اوسط حمل شود و بعداً به توسط اعم بر خود اوسط حمل شود.

بيان تقسيم اعراض ذاتيه/ تتميم قول در ذاتي/ فصل3/ مقاله 2/ برهان شفا 93/10/17

موضوع: بیان تقسیم اعراض ذاتیه/ تتمیم قول در ذاتی/ فصل3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و الاعراض الذاتیه قد تکون خاصه بالموضوع مثل مساواه الثلاث لقائمتین فانه ذاتی للمثلث و مساوٍ له»(1)

بنا شد همانطور که در عنوان فصل گفته شد در مورد ذاتی بحث داشته باشیم تا بحث در ذاتی تتمیم شود. مصنف وارد بحث در اعراض ذاتیه می شود و اعراض ذاتیه را به دو قسم تقسیم می کند:

ص: 495


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص139،س7،ط ذوی القربی.

1 _ آن که خاص به موضوع است.

2 _ آن که خاص به موضوع نیست. سپس آن که خاص است را تقسیم می کند.

قسم اول: عرض ذاتی اختصاص به موضوع دارد.

قسم دوم: عرض ذاتی اختصاص به موضوع ندارد.

مراد از «خاص» در اینجا، اختصاص است و در مقابل عام نیست.

مثال برای قسم اول: زوایای سه گانه مثلث برابر با دو قائمه است. «المثلث مساوٍ زوایاه لقائمتین». که «مثلث» موضوع است و «مساو زوایاه لقائمتین» عرض ذاتی برای موضوع و مساوی با موضوع و اختصاص به موضوع دارد.

این برابر بودن با دو قائمه اختصاص به زوایای مثلث دارد و علاوه بر اختصاص داشتن، مساوی هم هست یعنی در مثلث یافت می شود و در غیر مثلث یافت نمی شود و در تمام مثلث ها هم یافت می شود و اینچنین نیست که در بعضی از مثلث ها نباشد یعنی نه مثلثی از این حکم خالی می شود و نه این حکم برای چیزی غیر از مثلث ثابت می شود. این حکم، جامع افراد مثلث و مانع از اغیار است و بقیه اَشکال را راه نمی دهد.

مثال برای قسم دوم: «مضروب الفرد فی الزوج» را موضوع قرار دهید محمول آن را «زوج» قرار دهید و بگویید «مضروب الفرد فی الزوج زوج» یعنی عددی که فرد باشد در عددی که زوج باشد را ضرب کنید مضروب «یعنی حاصلضرب» آن، زوج است این محمول که «زوج» است عرض ذاتی برای موضوع «یعنی مضروب الفرد فی الزوج» است ولی عرض ذاتی مختص نیست چون «زوج» در جاهای دیگر هم پیدا می شود.

ص: 496

مثلا اگر گفته شود «العدد الزوج زوج» و اگر گفته شود «مضروب الزوج فی الزوج زوج» که لفظ «زوج» هم بر «عدد زوج» هم بر «مضروب الزوج فی الزوج زوج» و هم بر «مضروب الفرد فی الزوج» حمل می شود که «مضروب الفرد فی الزوج» یکی از این سه است پس لفظ «زوج» سه موضوع می تواند داشته باشد پس این محمول، مختص به این موضوع نیست و در دو جای دیگر هم جاری می شود و حمل می گردد ولی در عین حال برای هر کدام از این سه تا، عرض ذاتی است. البته لفظ «زوج» برای خود «زوج» عرض ذاتی نیست بلکه ذاتی است.

نکته: این عرض، اختصاص به موضوع ندارد لذا عرض عام می شود ولی در عین حال ذاتی است و اشکال ندارد که عرض عام، ذاتی باشد آنچه که ذاتی نیست عرضِ لامرٍ عام است یعنی عرضی که واسطه عام دارد ذاتی نیست و الا خود عرض اگر عام باشد اشکال ندارد که ذاتی باشد.

تا اینجا عام بودن و به تعبیر دیگر اختصاص نداشتن روشن شد و معلوم گردید این عرض «یعنی زوج» اختصاص به «مضروب الزوج فی الفرد» ندارد و شامل «مضروب الزوج فی الزوج» هم می شود اما به چه علت می گویید عرض ذاتی است؟ می فرماید وقتی می خواهید زوج را تعریف کنید نه این موضوع بلکه جنس این موضوع در تعریفش اخذ می شود. موضوع عبارت از «مضروب الفرد فی الزوج» بود جنس آن، عبارت از «عدد» است اگر خود موضوع در تعریف عرض اخذ شود عرض، عرض ذاتی می شود و اگر جنس موضوع هم در تعریف عرض اخذ شود عرض، عرض ذاتی می شود و در اینجا خود موضوع که «مضروب الفرد فی الزوج» است در تعریف عرض اخذ نمی شود ولی جنس موضوع که عبارت از «عدد» است در تعریف عرض اخذ می شود پس این عرض باید عرض ذاتی باشد چون جنس موضوع در تعریفش اخذ می شود پس هم غیر مختص است و هم ذاتی است.

ص: 497

توضیح عبارت

«و الاعراض الذاتیه قد تکون خاصه بالموضوع مثل مساواه الثلاث لقائمتین فانه ذاتی للمثلث و مساوٍ له»

اعراض ذاتیه گاهی اختصاص به موضوع دارند قهراً مساوی با موضوع است و در جای دیگر یافت نمی شود مثل مساوات سه زاویه با دو قائمه که هم ذاتی برای مثلث است چون مثلث در تعریفش اخذ می شود هم مساوی با مثلث است چون اختصاص به مثلث دارد ودر جای دیگر یافت نمی شود.

نکته: مساوی بودن، شرط عرض ذاتی نیست بلکه عام هم می تواند عرض ذاتی باشد.

«و قد یکون غیرَ خاص و ذاتیا و ذلک مثل الزوج فانه عرض ذاتی لمضروب الفرد فی الزوج و لکن غیر خاص»

«ذاتیا» عطف بر «غیر خاص» است نه «خاص».

گاهی عرض، غیر خاص است ولی ذاتی است. مثل «زوج» که برای «مضروب الفرد فی الزوج» که موضوع است عرض ذاتی می باشد اما زوج اختصاص به «مضروب الفرد فی الزوج» ندارد.

«اما انه غیر خاص فهو ظاهر»

مصنف دو ادعا کرد:

1 _ مختص نبودن

2 _ عرض ذاتی نبودن.

حال می خواهد هر دو را ثابت کند که با این عبارت، اولی را ثابت می کند و می گوید اینکه زوج، خاص نیست و اختصاص به «مضروب الفرد فی الزوج» ندارد ظاهر و روشن است زیرا عددهای دیگر هم زوج است زیرا خود زوج، زوج است و حاصلضرب زوج در زوج هم زوج است.

ص: 498

اگر به این صورت گفته شود «مضروب الفرد فی الزوج زوج الفرد» یعنی لفظ «زوج» را به «فرد» اضافه کنید از قسم اول می شود که عرض ذاتی خاص است چون وقتی فرد در زوج ضرب شود حاصلضرب را زوج الفرد می گویند مثلا عدد 2 در 3 ضرب شود حاصلضرب 6 می شود که زوج الفرد است اما اگر زوج در زوج ضرب شود مثل 2 در 4 ضرب شود حاصلضرب که 8 می شود زوج الزوج است. حال اگر محمول، «زوج» باشد عام خواهد بود اما اگر محمول، «زوج الفرد» باشد عام نیست بلکه مساوی با موضوع است.

«و اما انه ذاتی فلان العدد _ و هو جنس _ موضوعه یوخذ فی حده»

علامت خط تیره باید به این صورت گذاشته شود «فلان العدد _ و هو جنس موضوعه _ یوخذ فی حده». لفظ «جنس» نباید تنوین داده شود.

اما اینکه «زوج» ذاتی برای «مضروب الفرد فی الزوج» است به خاطر این است که عدد در حدّ «زوج» اخذ می شود و این عدد، جنس برای «مضروب الفرد فی الزوج» است که «مضروب الفرد فی الزوج» موضوع برای «زوج» است.

ترجمه: اما اینکه «زوج» ذاتی برای «مضروب الفرد فی الزوج» است به این جهت است که عدد، که جنس موضوع زوج است در حدّ زوج اخذ شده. «پس خود موضوع که مضروب الفرد فی الزوج است در تعریف محمول اخذ نشد ولی جنس موضوع اخذ شد و همین کافی است که عرض را ذاتی کند.

ص: 499

صفحه 139 سطر 10 قوله «و العرض الذاتی»

تا اینجا یک تقسیم برای عرض ذاتی شد که در این تقسیم عرض ذاتی یا مختص به موضوع شد یا مختص به موضوع نشد. حال مصنف درباره غیر مختص بحث ندارد اما در عرض ذاتی که مختص باشد بحث می کند و می گوید گاهی مساوی با موضوع است و گاهی اخص از موضوع است «نگویید اعم از موضوع است چون اگر اعم از موضوع شود اختصاص به موضوع ندارد و داخل در قِسمی می شود که کنار گذاشته شد» اگر اخص از موضوع شد یا اخص مطلق است یا اخص من وجه است مصنف به این صورت بیان نمی کند بلکه می گوید: یا مساوی است یا اخص مطلق است. بعدا که وارد بحث می شود می فرماید اخص می تواند دو قسم باشد که یا اخص مطلق یا اخص من وجه باشد.

بیان مثال: عرض ذاتی خاص «یعنی مختص» گاهی مساوی است مثل مثال مثلث که هم عرض مختص است و هم مساوی است.

اما گاهی مساوی نیست بلکه انقص «یعنی اخص» است و شمولش کمتر است زیرا اگر مساوی نباشد یا اعم است یا اخص است. اعم نمی تواند باشد چون اگر باشد نمی تواند مختص باشد لذا گفته می شود اخص است. مصنف مراد از اخص را اخص مطلق می گیرد و مثال به «العدد زوج» می زند که در واقع «العدد اما زوج و اما فرد» است که زوج مختص به عدد است اولا و مساوی با عدد نیست بلکه اخص از عدد است ثانیا.

ص: 500

توضیح عبارت

«و العرض الذاتی الخاص قد یکون مساویا و قد یکون انقص من الشیء علی الاطلاق»

عرض ذاتی که مختص باشد دو قسم است گاهی مساوی است و گاهی این عرض ذاتی اخص مطلق از شیء «یعنی موضوع» است.

نکته: مصنف به جای «و قد یکون انقص من الشی» تعبیر به «و قد لا یکون مساویا» نمی کند چون «لا یکون مساویا» شامل اخص و اعم هر دو می شود و مصنف نمی خواهد اعم را بیان کند زیرا اعم، قبلا بیان شد و بخثش تمام شد لذا می گوید اخص باشد ولی به جای «اخص» تعبیر به «انقص من الشی» می کند مراد از «الشیء»، موضوع است که عرض ذاتی بر آن حمل می شود.

«علی الاطلاق»: قید برای «انقص» است یعنی اخص مطلق است و اخص مطلق به این معنا است که به تمام لحاظ ها اخص است. در مقابلِ اخص مطلق، اخص من وجه است که به معنای این است که به یک لحاظ اخص است و به یک لحاظ اعم است. یعنی لفظ «زوج» را نمی توان به هیچ وجه، طوری لحاظ کرد که از «عدد» اعم شود بلکه همیشه اخص از عدد است.

«و اما المساوی فمثل مساواه الثلاث لقائمتین فانه مساو للمثلث»

اما عرضی که مختص به موضوع باشد اولاً و مساوی با موضوع باشد ثانیا مثل «مساوات سه زاویه با دو قائمه» که هم عرض ذاتی برای «مثلث» است و هم مختص به «مثلث» است و هم مساوی با «مثلث» است.

ص: 501

«و اما الانقص فمثل الزوج للعدد»

اما انقص «که مراد، انقصِ مطلق است» مانند «زوج» که عرض برای «عدد» شود. و این «زوج»، عرض ذاتی برای عدد و مختص به عدد است چون در مقدار و هیچ جای دیگر زوج وجود ندارد فقط در عدد وجود دارد. ولی اخصِ از عدد است یعنی مقابل دارد که مقابل زوج، فرد است اگر گفته شود «العدد اما زوج و اما فرد» این عرض «اما زوج و اما فرد» مساوی با «عدد» می شود.

«و اما العرض الخاص فیکون اما الخاص علی الاطلاق مثل ما مثلنا به قبل و اما اخص من وجه و اعم من وجه مثل المساواه»

مراد از «الخاص» «اخص» است چون در سطر بعدی تعبیر به «اخص من وجه» می کند پس مرادش از «الخاص»، «مختص» نیست.

ترجمه: عرض خاص، گاهی خاصِ علی الاطلاق است مثل مثال قبلی که در خط قبل بیان کرد «فمثل الزوج للعدد». و یا اخص من وجه و اعم من وجه است مثل مساوات.

توضیح: مساوات اگر حمل بر عدد شود عدد، موضوع می شود. مساوات اخص از عدد است چون عددِ زاید و ناقص هم وجود دارد اما از جهت اینکه مساوات در مقدار هم گفته می شود لذا از این جهت مساوات، اعم از عدد می شود پس از یک جهت اعم است و از یک جهت اخص است بنابراین عرض ذاتیِ مختصِ به کمّ است ولی من وجهٍ اخص و من وجهٍ اعم است.

ص: 502

در این مثال جنس عدد در تعریف موضوع اخذ می شود چون مساوات اعم از عدد است. عدد در تعریف اخذ نمی شود جنس عدد که کمّ است در تعریف اخذ می شود ولی اگر این مساوات را عرض ذاتی عدد قرار دهید باید تخصیص به عدد بدهید. این همان بحثی است که گفته شد موضوع گاهی محمول را تعیین می کند مثل اینکه گفته می شود «الانسان حیوان» که مراد از حیوان، حیوان لا بشرط است نه حیوان بشرط اطلاق، در تساوی هم همینطور است که تساویِ لا بشرط بر عدد حمل می شود نه تساوی علی الاطلاق. اما وقتی بخواهیم تساوی را تعریف کنیم تساوی علی الاطلاق را تعریف می کنیم لذا «کمّ» در تعریف آن می آید و «تساوی»، عرض ذاتی برای خود «کمّ» قرار داده می شود چه آن «کمّ»، عدد باشد چه مقدار باشد.

پس در وقتی که عدد موضوع برای مساوی قرار می گیرد و مساوی، اعم از عدد است و عرض ذاتی گرفته می شود، لا بشرط گرفته می شود تا خود عدد، تعیین کند که مراد از «مساوی» چه نوع مساوی است. اما وقتی که بخواهید تعریف کنید «مساوات در عدد» را تعریف نمی کنید بلکه «مساوات مطلق» را تعریف می کنید لذا در تعریفش عدد اخذ نمی شود بلکه کمّ اخذ می شود. پس در عین اینکه اعم است مختص هم هست «اینکه مختص است به خاطر این است که موضوع آن را که لا بشرط بود مختص می کند یعنی موضوع، آن را بشرط شیء می کند».

ص: 503

«فانه من الاعراض الذاتیه للعدد لان جنس العدد یوخذ فی حده و هو الکم ولکنه اخص من العدد من وجه لانه یوجد فی بعض العدد و اعم منه من وجه لانه یوجد فیما لیس بعدد کالمقادیر»

ترجمه: «مساوات» از اعراض ذاتیه برای عدد است چون جنس عدد در حدّ «مساوی» اخذ می شود و آن جنس هم کمّ است لکن همین مساوات اخص از عدد است من وجهٍ، زیرا در بعض عدد، تساوی اخذ می شود و اعم از عدد است من وجه چون در مقادیر هم یافت می شود.

توضیح اصطلاح زائد و ناقص و مساوی در صفحه141 سطر 15 اینگونه بیان می شود:

توضیح اصطلاح زائد و ناقص و مساوی: یکبار دو عدد با یکدیگر مقایسه می شود و گفته می شود این، زائد از آن است یا ناقص از آن است یا مساوی با آن است. این مطلب روشن است اما در این مثال لفظ «کل عدد» آمده یعنی هر عدد به تنهایی یکی از این سه حالت را دارد نه اینکه هر عدد با عدد دیگر مقایسه شود یکی از این سه حالت را داشته باشد. پس مراد از زائد و ناقص و مساوی، چیز دیگری است که توضیح داده می شود.

عدد مساوی: عددی را مساوی می گویند که مجموع کسورش با خودش مساوی باشد مثل عدد 6. یک دومِ عدد 6 عبارت از 3 می شود و یک سوم عدد 6 عبارت از 2 می شود و یک چهارم ندارد و یک پنجم هم ندارد زیرا عدد صحیح بدست نمی آید اما یک ششم دارد که عبارت از 1 می شود حال 2 و 3 و 1 را که جمع کنید 6 می شود. پس مجموع کسور 6 که عبارت از یک دوم، یک سوم و یک ششم بود و حاصل آنها مساوی با عدد 6 شد.

ص: 504

عدد ناقص: عدد 8 را ملاحظه کنید که کسرِ یک دومِ عدد 8، عبارت از 4 است و یک سوم ندارد یک چهارم آن 2 است و یک پنجم و یک ششم و یک هفتم ندارد اما یک هشتم آن، 1 است که 1 با 4 و 2 جمع کنید 7 می شود یعنی مجموع کسور عدد 8 کمتر از عدد 8 شد.

عدد زائد: عددی که مجموع کسورش از خودش بزرگتر باشد مثل 12 که یک دومِ آن، عدد 6 می شود و یک سوم آن، عدد 4 می شود و یک چهارم آن، عدد 3 می شود و یک پنجم ندارد و یک ششم آن، عدد 2 می شود و یک دوازدهم دارد که عدد یک است. حالا اگر 1 و 2 و 3 و 4 و 6 راجمع کنید 16 می شود که بزرگتر از 12 است.

ادامه بيان تقسيم اعراض ذاتيه 2 _ موضوع عرض ذاتي يا ماهيت است يا مفهوم است/ تتميم قول در ذاتي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا 93/10/21

موضوع: 1 _ ادامه بیان تقسیم اعراض ذاتیه 2 _ موضوع عرض ذاتی یا ماهیت است یا مفهوم است/ تتمیم قول در ذاتی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«فانه من الاعراض الذاتیه للعدد لان جنس العدد یوخذ فی حده و هو الکم»(1)

بیان شد که عرض ذاتی گاهی مختص به موضوعش است و گاهی هم مختص به موضوع نیست سپس گفته شد عرض ذاتی که مختص است گاهی مساوی با موضوع است و گاهی هم انقص از موضوع است «اعم از موضوع نخواهد بود زیرا معنا ندارد که اختصاص به موضوع داشته باشد و در این حال اعم از موضوع هم باشد.اگر اعم از موضوع است معلوم می شود که مختص به موضوع نیست» بیان شد که اخص بر دو قسم است:

ص: 505


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص139،س14،ط ذوی القربی.

1 _ اخص مطلق

2 _ اخص من وجه.

مثال اخص مطلق بیان شد. الان مثال برای اخص من وجه می زند.

الان بحث در جایی است که عرض، ذاتی باشد اولاً و مختص باشد ثانیا و انقص از موضوع باشد آن هم انقص من وجه ثالثا. مثال آن عبارت از مساوات برای عدد است. یعنی عددی را موضوع قرار بدهید و بگویید مساوی با عدد دیگر است. «مساوات» عرض است و عرض ذاتی هم هست.

بیان عرض ذاتی بودن «مساوات»: مساوات به این علت عرض ذاتی است که جنس عدد که کمّ می باشد در تعریف مساوات اخذ می شود. خود «عدد»، موضوع برای «مساوات» شد. «کمّ» که جنس عدد است جنس الموضوع به حساب می آید. جنس الموضوع در تعریف این محمول که عرض است اخذ می شود. وقتی موضوع یا جنس در تعریف عرضی اخذ شد آن عرض، عرض ذاتی می شود پس این مساوات برای عدد، عرض ذاتی است. تا اینجا بیان ذاتی بودن بود که در جلسه قبل هم بیان شد. الان می خواهد بیان کند که مختص به عدد است.

ابتدا بیان می کند که اخص من وجه است بعداً مختص بودن را بیان می کند.

بیان اینکه «مساوات» اعم من وجه و اخص من وجه است: وقتی گفته می شود «اخص من وجه است» یعنی اخصٍ من وجه و اعمٍ من وجهٍ آخر است یعنی به یک حیث اعم و به حیث دیگر اخص است. «مساوات» اخص از عدد است چون عدد گاهی مساوی با عدد دیگر است و گاهی هم ازید از عدد دیگر است و گاهی هم انقص از عدد دیگر است پس حالت عدد فقط مساوات نیست یکی از حالاتش مساوات است به این جهت می توان گفت که «مساوات» اخص از «عدد» است یعنی همه اعداد را شامل نمی شود بلکه بعض اعداد را شامل می شود پس از این جهت، اخص است اما از جهت دیگر اعم از عدد است یعنی بیرون از عدد، مساوات را پیدا می کنید و در مقادیر متصله که اعداد نیستند تساوی می آید و گفته می شود این خط با آن خط مساوی است یا این جسم با آن جسم مساوی است. پس معلوم می شود که تساوی اعم از عدد است و در جای دیگر هم بکار می رود.

ص: 506

تا اینجا عرض ذاتی بودن مساوات و اعم من وجه و اخص من وجه بودن مساوات هم روشن شد. اما آنچه باقی ماند این است که مساوات، مختص به عدد هم هست.

بیان اینکه «مساوات» مختص به عدد است: با توجه به اینکه «مساوات» اعم من وجه است چگونه می توان گفت مختص به عدد است؟

این، همان بحثی است که در تمام عرض های مختص می آید در اینجا هم می آید. در تمام عرض های مختص اینچنین وضعی وجود دارد که خود عرض ممکن است عام باشد. و در عین حال به آن، مختص گفته شود. علت مختص بودنش این است که تخصیص داده می شود یعنی همان موضوع، این عرض را مخصَّص می کند یعنی موضوعی که عدد است اقتضا می کند مساواتی را که محمول قرار گرفته، مساواتِ مربوط به باب اعداد باشد نه مساوات مربوط به باب مقادیر متصله.

پس «مساوات» هر سه قید را دارد یعنی هم عرض ذاتی است و هم مختص به معروضش است و هم اخص من وجه و اعم من وجه نسبت به معروضش است.

توضیح عبارت

«مثل المساواه فانه من الاعراض الذاتیه للعدد لان جنس العدد یوخذ فی حده و هو الکم»

عبارت «و هو الکم» را خوب است بعد از «جنس العدد» قرار بدهید تا بهتر معنا شود. ضمیر «حده» به «مساوات» بر می گردد ولی چون «مساوات»، عرض است به اعتبار عرض، این ضمیر را مذکر آورده است.

ص: 507

مصنف برای جایی که عرض، اخص من وجه و اعم من وجه از موضوع باشد مثال به مساوات زد. که این مثال را تبیین می کند.

ترجمه: مثل مساوات که از اعراض ذاتی برای عدد هست به خاطر اینکه جنس عدد که کمّ است در حد مساوات «یعنی در حدّ عرض ذاتی» اخذ شده «و چیزی که خود موضوع یا جنس موضوع در تعریفش اخذ شود عرض ذاتی می شود پس مساوات هم که جنس موضوعش در تعریفش اخذ می شود عرض ذاتی می شود».

«و لکنه اخص من العدد من وجه لانه یوجد فی بعض العدد و اعم منه من وجه لانه یوجد فیما لیس بعدد کالمقادیر»

لکن این عرض ذاتی، اخص از موضوعش «که عدد می باشد» هست به یک وجه زیرا در بعض عدد یافت می شود «پس شامل همه اعداد نمی شود لذا مساوی با اعداد نیست» ولی اعم از عدد است از وجه دیگر زیرا «مساوات» در چیزی که عدد نیست مثل مقادیر متصله یافت می شود «پس معلوم می شود که مساوات اعم از عدد است».

«و ما کان من الاعراض الذاتیه علی هذه الجهه و کان متقابلا فانه یقسم موضوعه»

مصنف می فرماید اینچنین اعراض ذاتی که اخص هستند اگر با مقابل خودشان بیایند مساوی با موضوع می شوند و به تعبیر مصنف این اعراض ذاتی که اخص اند موضوع را تقسیم می کنند مثلا «العدد اما مساو و اما انقص و اما ازید». وقتی با لفظ «امّا» آورده می شود تمام اعداد با این محمول تقسیم می شوند یعنی بیان می شود که اعداد از این سه قسم خارج نیستند بعضی ها مساوی اند و بعضی ها انقص اند و بعضی ها ازیدند. اینگونه جاها که عرض «و به تعبیر دیگر محمول» اخص از موضوع و معروض است اگر این عرض با مقابل این عرض ذکر شود آن معروض را تقسیم می کند به تقسیمی که مستوفات است یعنی همه اقسام معروض در این تقسیم هستند «یعنی همه اقسام عدد در این تقسیم هستند».

ص: 508

ترجمه: هر عرض ذاتی که بر این جهت باشد «یعنی با حیثیت اخص من وجه و اعم من وجه بودن باشد» و مقابل هم داشته باشد موضوع خودش را تقسیم می کند «البته با آن مقابل که همراهش می آید موضوع خودش را تقسیم می کند اشکالی هم ندارد که مقابل، آورده نشود باز هم این عرض، ولو مقابلش نیاید تقسیم می کند ولی تقسیم، مستوفات نیست. مثل اینکه گفته شود عدد، مساوی است به معنای این است که یک قسم از عدد آورده شده است.

«کالعدد ها هنا»

این عبارت مثال برای موضوع است نه عرض ذاتی. زیرا مثال برای عرض ذاتی، همان «مساو» بود.

ترجمه: مثل عدد در این مثالی که گفتیم «که موضوع برای مساوٍ است و به توسط مساوٍ تقسیم می شود».

«و انواع أُخر کالخط و العِظم و الزمان و ما اشبه ذلک»

«و انواع اخر» عطف بر «عدد» است و کاف بر آن داخل می شود.

لفظ «عدد»، مثالی بود که در همین جا آورده شده بود لذا بعد از لفظ «عدد»، لفظ «هاهنا» را آورد اما در«انواع اخر» چون در اینجا نیاورده بود از لفظ «هاهنا» استفاده نمی کند.

«کالخط»: انواع دیگری از موضوعات است که به توسط عرضشان تقسیم می شوند مثل خط که یا مساوی با غیر است یا مساوی نیست و یا اینکه خط یا مستقیم است یا منحنی است. اینگونه عرض هایی که خاص اند می توانند معروض خودشان را تقسیم کنند حال چه خاص مطلق باشند چه خاص من وجه باشند مثلا اگر موضوعشان خط باشد عرضی هم که انتخاب کردید اخص بود می تواند خط را تقسیم کند حال چه آن عرض، مستقیم و منحنی باشد چه مساوی و غیر مساوی باشد.

ص: 509

«و العظم»: عظم به معنای بزرگی و اندازه است. عظم را می توان موضوع قرار داد و گفت «عِظَمِ این جسم مساوی با عظم آن جسم است» یا «عظم این جسم بیش از عظم آن جسم است» یا «عظم این جسم کمتر از عظم آن جسم است».

نکته: چون در اینجا، خط را مطرح کرد می توان خط را از عظم بیرون آورد. البته عظم نوعا در جسم بکار می رود ولی می توان در سطح و خط هم بکار برد.

«و الزمان»: می توان گفت «زمانِ طولانی تر، زمان مساوی یا زمان کوتاهتر» که زمان، موضوع قرار داده می شود و به توسط بعض عوارض تقسیم می شود.

نتیجه: پس اگر عرض، اخص از معروض باشد «چه اخص من وجه باشد چه اخص مطلق باشد» معروض را «که موضوع است» تقسیم می کند.

صفحه 139 سطر 19 قوله «و من موضوعات»

تا الان بحث در خود عرض ذاتی بود اما از اینجا درباره موضوع عرض ذاتی می خواهد بحث کند. خلاصه بحث این است که موضوع، یا ماهیت است یا مفهوم است مثلا فرض کنید گفته می شود «انسان دارای عرض ضحک است». ضحک، عرض ذاتی است و موضوعش نوع است که نوع هم ماهیت است و لو در اینجا ماهیت، جوهر است ولی می تواند ماهیت، عرض هم باشد. مثلا کیفیتی آورده شود و عرض ذاتیش بر آن حمل شود. گاهی از اوقات عارضِ ذاتی بر وجود و وحدت آورده می شود. که اینها مفهوم اند و ماهیت نیستند مثلا گفته می شود «موجودی که مقدم است یاموجودی که موخر است» یعنی «وجود» را موضوع قرار می دهید و تقدم و تاخر یا قوه و فعل را محمول قرار می دهید. قوه و فعل یا تقدم و تاخر از اعراض ذاتی وجودند در حالی که وجود، ماهیت نیست بلکه مفهوم است.

ص: 510

مصنف درباره ماهیات اینگونه بحث می کند و می گوید بعضی از اعراض ذاتیه، موضوعشان نوع است یا جنس است «چه جنس متوسط چه جنس عالی» و بعضی موضوعات، جنس یا نوع یا امثال آن نیستند بلکه بمنزله جنس اند یعنی شمول جنس را دارند اگر چه جنس نیستند مثل وجود و وحدت که شمول زیادی مثل شمول جنس دارند ولی خودشان جنس نیستند زیرا که از سنخ ماهیات نیستند بلکه از سنخ مفاهیم اند. مصنف به جای اینکه بگوید «موضوع، یا ماهیت است یا مفهوم است» تعبیر به این کرده «بعضی از موضوعات، جنس و نوع و امثال ذلک هستند ولی بعضی از موضوعات شمول جنس را دارند ولی خودشان جنس نیستند».

توضیح عبارت

«و من موضوعات الاعراض الذاتیه ما هی بالحقیقه انواع او اجناس متوسطه او عالیه»

«من» تبعیضیه است. دو خط بعد می گوید «و منها مایشبه» که عطف بر «من موضوعات» است.

از جمله موضوعاتی که برای اعراض ذاتیه داریم موضوعاتی است که بالحقیقه، انواع یا اجناس متوسط یا اجناس عالیه هستند «اگر این سه را جمع کنید تعبیر به ماهیت می توان کرد و گفت بعضی از موضوعات، ماهیاتند».

«مثل الانسان لاعراضه الذاتیه و مثل الحیوان و الجسم و الکم»

چون بحث مصنف درباره موضوعات است مثال به موضوعات می زند نه به اعراض ذاتیه لذا می گوید مثل انسان که موضوع برای اعراض ذاتی است. و مثل حیوان و جسم و کم که حیوان، جنس سافل است و جسم، جنس متوسط است و کمّ هم جنس عالی است.

ص: 511

«فان لکل واحد منها اعراضا ذاتیه علی ما قلنا»

هر کدام از اینها اعراض ذاتیه دارند.

نکته: فصل هم می تواند موضوع باشد در صورتی که عرض ذاتی، عرض آن باشد چون فصل بنابر قول اینها از سنخ ماهیت است اما بنابر قول مرحوم صدرا از سنخ وجود است بنابراین اگر از سنخ ماهیت باشد ملحق به اینها می شود و می تواند موضوع باشد.

«و منها ما یشبه اجناسا و انواعا و لیست»

ضمیر «منها» به «موضوعات الاعراض الذاتیه» بر می گردد.

بعضی از موضوعات، اجناس و انواع نیستند ولی شبیه به اجناس و انواع اند.

ترجمه: بعضی از موضوعات شبیه به اجناس و انواع اند در حالی که اجناس و انواع نیستند «وجه شباهت آنها با اجناس و انواع در وسعت و شمول است».

«و هی المعانی التی تقال علی کثیر و لکن لا بالسویه»

ضمیر «هی» به قسم دوم بر می گردد که «ما یشبه اجناسا و انواعا» است.

ترجمه: موضوعاتی که شبیه اجناس و انواع اند معانی هستند که حمل بر کثیر می شوند «یعنی کلّی و شامل هستند» لکن نه بالسویه.

«لکن لا بالسویه»: این اموری که بمنزله جنس اند و در واقع شمول دارند بالسویه بر مصادیقشان صدق نمی کنند بلکه بالاختلاف صدق می کنند مثل وجود و وحدت. وجودِ جوهر قویتر از وجود عرض است پس صدق وجود بر جوهر به اولویت است و صدق وجود بر علت به اقدمیت است و صدق وجود بر وجود ثابت «در مقابل وجود متحرک» به اشدیت و اقوائیت است. پس در صدق، تشکیک است و بالسویه نیست.

ص: 512

توجه کنید مشاء تشکیک در مفهوم را قائل بودند. تشکیک در مفهوم این بود که صدق مفهوم بر مصادیق، مختلف باشد. اما مرحوم صدرا و شیخ اشراق، تشکیک را در خود مصادیق هم آوردند. صدق وجود بر مصادیق مثل علت و معلول، مشکک است. صدق وجود بر علت، اقدمیت دارد اما بر معلول، اقدمیت ندارد پس صدق وجود بر این مصادیق به تشکیک است اما مرحوم صدرا فرموده خود وجود علت و خود وجود معلول، تشکیکی است نه اینکه صدق مفهوم وجود بر این دو، تشکیکی است. پس اینکه در اینجا گفته می شود صدق مفاهیم باسویه نیست بلکه بالتشکیک است را مشاء قبول دارد و با مبانی مشاء مخالف نیست.

نکته: مصنف با عبارت «و هی المعانی التی تقال علی کثیر» وجه شباهتِ موضوعاتِ اعراض ذاتیه با «ما یشبه اجناسا و انواعاً» را بیان می کند و با عبارت «لکن لا بالسویه» وجه اختلاف را بیان می کند. یعنی به لحاظ کثرت و صدق بر کثیرت شباهت دارند نه به لحاظ دیگر که نحوه ی صدق باشد زیرا در نحوه ی صدق با یکدیگر تفاوت دارند. جنس « و به طور کلی ماهیات»، بالتشکیک صدق نمی کند اما این مفهومِ «ما یشبه اجناسا»، بالتشکیک صدق می کند.

نکته: جنس، بالتشکیک صدق نمی کند حتی اگر ماهیت، ماهیت عرضی باشد مثل بیاض، که اگر چه شدت و ضعف دارد ولی صدق بیاض بر آنها بالتشکیک نیست «بله ابیض که ماهیت نیست صدق آن بالتشکیک است زیرا ابیض امر انتزاعی است چون بیاض و دیوار دیده شده و ابیض از آنها انتزاع شده است یعنی بحث ما در ماهیات است نه در مفاهیمی که از ماهیات انتزاع می شوند. مصنف تشکیک را قائل نمی شود اما مرحوم صدرا و شیخ اشراق قائل می شوند و می گویند اگر یک بیاض وجود دارد که مقداری کِدِر است و یک بیاض وجود دارد که مقداری شفاف است تشکیک وجود دارد و آن بیاضِ شفاف، شدیدتر است.

ص: 513

«و هی لوازم غیر داخله فی ماهیه الاشیاء الداخله فی المقولات»

ضمیر «هی» به «معانی» بر می گردد.

این معانی، لوازم اند اما لوازمی که داخل در ماهیات اشیاء نیستند اشیایی که داخل در مقولاتند و از مقولات به حساب می آیند یعنی ذاتیات نیستند بلکه مفاهیمِ غیر ذاتی هستند زیرا ذاتیات، تشکیک بردار نیستند.

«مثل الوجود و الوحده و هما شبیهان من جههٍ للاجناس العالیه»

مثل وجود و وحدت که این دو از یک جهت «یعنی به لحاظ عمومی که دارند» شبیه اجناس عالیه هستند.

«و یعرض لها عوارض ذاتیه یبحث عنها فی ما بعد الطبیعه مثل القوه و الفعل و العله و المعلول و الواجب و الممکن»

همانطور که بر ماهیات، عوارض ذاتیه وارد می شود بر این مفاهیم هم عوارض ذاتیه وارد می شود که از این عوارض در مابعدالطبیعه بحث می شود چون موضوع مابعدالطبیعه «یعنی فلسفه» وجود می باشد و می توانید از عوارض ذاتی موضوع بحث کنید پس وجود دارای عوارض ذاتی است که در فلسفه از آن عوارض ذاتی بحث می شود. مثل قوه و فعل که از عوارض ذاتی وجودند «اگر چه از عوارض ذاتی وحدت هم می توانند باشند چون وحدت را می توان مساوق وجود گرفت».

«الموجود اما بالقوه و اما بالفعل»، «الموجود اما العله و اما المعلول»، «الموجود اما واجب و اما ممکن» همه اینها اعراض ذاتی هستند که بر موجود یا بر وجود حمل می شوند و می توانند وجود را تقسیم کنند با اینکه وجود، جنس و ماهیت نیست.

ص: 514

«و قد تکون ایضا لامور اخص من الواحد و الموجود»

ضمیر «تکون» به «عوارض ذاتیه» بر می گردد.

«ایضا»: یعنی همانطور که این عوارض ذاتیه می توانند عوارض ذاتیه برای وجود و وحدت باشند همچنین می توانند عوارض ذاتیه برای امور اخص از وحدت و وجود باشند یعنی اخص از واحد و موجود باشند.

«و کالانواع لها»

«کالانواع» عطف بر «اخص» است یعنی «لامور کالانواع لها».

همانطور که بیان کرد، این امور مثل جنس هستند لذا آن امور اخصی که تحت اینها مندرج است را نمی گوید نوع است بلکه می گوید کالانواع است.

مثال: «الموجود اما واجب و اما ممکن». خود «موجود» مطرح شده و عوارض ذاتیش آورده شده است. سپس تقسیم بعدی گفته می شود «الممکن اما جوهر و اما عرض». عبارتِ «اما جوهر و اما عرض» بر «موجود» حمل نشد بلکه بر اخص از موجود که موجودِ ممکن است حمل شد یعنی بر چیزی حمل شد که برای موجود، مثل نوع است. سپس تقسیم را ادامه می دهیم و می گوییم «و الجوهر اما ماده و اما صوره و اما جسم و اما نفس و اما عقل»، «و العرض اما کم و اما کیف و اما...» این تقسیماتی که ملاحظه می شود عوارض برای مقسم هستند و مقسم، خود وجود نیست بلکه اخص از وجود است. این تقسیم اینقدر ادامه پیدا می کند که عرضِ «موجود» به حساب نمی آید بلکه عرضِ «جسم» به حساب می آید که در مابعدالطبیعه بحث نمی شود بلکه در علم طبیعی و ریاضی بحث می شود. در این صورت عرض ذاتی وجود نیست. اگر عرض ذاتی وجود باشد باید در فلسفه مطرح می شود. مثلا بدن انسان از عوارض وجود نیست یا چیزهایی که برای بدن انسان می آید عوارض برای موجودی است که بدن انسان می باشد. این باید در طب مطرح شود که از شاخه های علم طبیعی است و در فلسفه نباید بحث شود.

ص: 515

خلاصه: روشن شد که برای وجود و وحدت که از ماهیات نیستند عوارض ذاتی وجود دارد. برای امور اخص از آنها که مثل انواع هستند نیز عوارض ذاتیه هست.

نکته: لفظ «لها» گویا در بعضی نسخه ها «لهما» است که به وحدت و وجود بر می گردد. اما در بعضی نسخه ها «لها» است که به «معانی که شبیه ماهیاتند ولی ماهیات نیستند» بر می گردد.

قسمت، متصف به اوليت مي شود همانطور که حمل و برهان متصف به اوليت مي شوند/ بيان معناي اولي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا 93/10/22

موضوع: قسمت، متصف به اولیت می شود همانطور که حمل و برهان متصف به اولیت می شوند/ بیان معنای اولی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«هذا و نعود فنقول: قد کنا بینا ان المساواه و اللامساواه عرضان ذاتیان للعدد»(1)

مصنف بعد از اینکه در این فصل وارد بحث ذاتی شد موقتاً بحث ذاتی را کنار گذاشت و به موضوع اعراض ذاتیه پرداخت حال می خواهد دوباره بر گردد و درباره خود اعراض ذاتیه بحث کند لذا تعبیر به «نعود» می کند یعنی بر می گردیم به بحثی که داشتیم که بحث در خود اعراض ذاتیه بود.

مصنف در گذشته وقتی بحث «اوّلی» را مطرح می کرد دو شی را که می توانستند اوّلی باشند توضیح داد که یکی حمل و دیگری برهان بود. الان می خواهد سومین چیزی که موصوف به اولیت می شود را بیان کند که قسمت است. یعنی اعراض ذاتی را مطرح می کنند که این اعراض، معروضشان را قسمت می کند و قسمت می تواند اوّلی باشد.

ص: 516


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص140،س5،ط ذوی القربی.

پس معوم شد که بحث در اعراض ذاتیه است اما در اعراض ذاتیه ای است که با مقابلش با هم بر معروض وارد می شوند مانند «الخط اما مستقیم و اما منحنی» مستقیم و منحنی هر دو عرض ذاتی خط هستند ولی وقتی این دو را کنار یکدیگر جمع می کنید خط را تقسیم می کنند.

اعراض ذاتیه ای که از آنها قسمت معروض بدست می آید گاهی قسمت آنها، اوّلی «یعنی بلاواسطه» است. گاهی هم قسمت، مع الواسطه است مثلا وقتی گفته شود «الحیوان اما ضاحک و اما غیر ضاحک» یک نوع قسمت است ولی این قسمت، اوّلی نیست. ضاحک بودن حیوان به توسط امر اخص یعنی انسان می باشد پس چون واسطه اخص دارد اوّلی نیست ولی وقتی گفته می شود «الحیوان اما ناطق و اما غیر ناطق» یا «الخط اما مستقیم و اما غیر مستقیم» قسمت اوّلی است. یعنی جا یک محمول، موضوع را تقسیم می کند «چون محمول، مردد است و ما امّا آمده است موضوع را که معروضش است تقسیم می کند اگر این تقسیم با واسطه شیئی باشد تقسیمِ غیر اولی می شود و اگر بی واسطه باشد تقسیمِ اولی می شود.

این تقسیم اولی گاهی مستوفات است و گاهی مستوفات نیست گاهی مانند «الخط اما منحنٍ او مستقیم» مستوفات است یعنی قسم سومی باقی نمی ماند و همه اقسام در این محمول قرار می گیرد. گاهی گفته می شود «العدد اما مساو و اما غیر مساو» که تقسیمِ مستوفات است گاهی گفته می شود «العدد اما مساو و اما ناقص» و لفظ «اما زائد» آورده نمی شود این تقسیم، غیر مستوفات است.

ص: 517

توضیح عبارت

«هذا»

یعنی «خذ ذا». لفظ «هذا» باید دنباله ی عبارت قبلی نوشته می شد نه اینکه ابتدای خط نوشته شود.

«و نعود فنقول»

باز می گردیم به بحث در اعراض ذاتیه یعنی بحث از موضوعات را که موقتا شروع کرده بودیم کنار می گذاریم.

«قد کنا بینا ان المساواه و اللامساواه عرضان ذاتیان للعدد»

بیان کردیم که مساوات و لا مساوات دو عرض ذاتی برای عددند. عرض ذاتی بودن این دو برای عدد را بیان کردیم تقسیم کردن به نحو تقسیم اولی باقی مانده که می خواهیم توضیح دهیم.

«و کنا بینا انهما غیر خاصتین بالعدد»

مشخص کردیم که اختصاص به عدد ندارند. مساوات و غیر مساوات می توانند در مقدار هم بیایند.

«ثم کل عدد فاما ان یکون مساویا او غیر مساو فینقسم العدد الیهما قسمه مستوفاه»

با توجه به این دو مطلب که مساوات و لا مساوات عرض ذاتی اند و اختصاص به عدد ندارند و گفتیم اعم من وجه از عدد هستند. با توجه به این می خواهیم عدد را به توسط این دو عرض تقسیم کنیم و ببینیم این تقسیم، اوّلی است.

این مثالی که مصنف زده مثال مستوفات است یعنی تمام معروض و مقسم را فرا گرفته است.

«فینقسم العدد...» عدد به مساوی و غیر مساوی قسمت می شود به نحو مستوفات.

نکته: مصنف دو مثال می زند که در هر دو مثال، قسمت، قسمتِ مستوفات است ولی در یک مثال قسمت، اوّلی است و در مثال دیگر قسمت، اوّلی نیست مصنف می خواهد قسمت اوّلی را با بیان فرق بین این دو مثال تبیین کند.

ص: 518

«و ایضا فان العدد ینقسم الی الزوج و الفرد قسمه مستوفاه»

عدد همانطور که به مساوی و غیر مساوی تقسیم می شود و تقسیمش، مستوفات است همچنین عدد به زوج و فرد تقسیم می شود و تقسیمش مستوفات است.

توجه کنید مصنف در ابتدای ورود در بحث گفت بیان کردیم که مساوات و لا مساوات عرض ذاتی اند، مصنف این مطلب را به خاطر این گفت که می خواهد عرض ذاتی را با قسمت اوّلی مربوط کند نمی خواهد قسمت اوّلی را به طور مطلق توضیح بدهد بلکه می خواهد قسمت اوّلی که به توسط عرض ذاتی انجام می شود را بیان کند پس ابتدا مساوات و لا مساوات را عرض ذاتی کرد سپس قسمت عدد به مساوات لا مساوات، قسمت مستوفات است ولی قسمت اوّلی نیست. قسمت عدد به زوج و فرد، قسمت مستوفات و اوّلی هست.

مصنف می خواهد قسمت مساوات و لا مساوات را اوّلی نکند لذا ابتدا کلامی می آورد تا نشان بدهد که این قسمت، قسمت اولی نیست و آن عبارت این است «و کنا بینا انهما غیر خاصتین بالعدد» وقتی مساوات و لا مساوات خاص به عدد نشد نمی توانند عدد را مستقیما تقسیم کنند ابتدا آن عام را تقسیم می کنند سپس به توسط عام، خاص را تقسیم می کنند یعنی ابتدا عبارت «مساوات و لا مساوات»، کمّ را تقسیم می کند سپس عدد به واسطه امر عام که کمّ است تقسیم به مساوات و لا مساوات می شود. به عبارت دیگر اولا مساوات و لا مساوات، کمّ را تقسیم کردند سپس به توسط کمّ، عدد را که مصداق کمّ یا نوعی از کمّ است تقسیم کردند بر خلاف زوج و فرد که اختصاص به عدد دارند و در مقدار جاری نمی شوند یعنی لازم نیست گفته شود کمّ، زوج یا فرد است بلکه به طور مستقیم باید گفت عدد یا زوج است یا فرد است پس تقسیم عدد به زوج و فرد، اوّلی است ولی تقسیم عدد به مساوات و لا مساوات اولی نیست.

ص: 519

«و لکن قسمه العدد الی المساوی و غیر المساوی لیست قسمه اولیه»

لکن این فرق بین این دو مثال است که قسمت عدد به مساوی و غیر مساوی، قسمت اولیه نیست.

ترجمه: لکن قسمت عدد به مساوی و غیر مساوی قسمت اولیه نیست.

«لان ما لیس بعدد و لا تحت العدد ینقسم کذلک مثل الخط و السطح و الجسم و الزمان»

مقدار متصل که نه عدد است و نه نوعی از عدد است منقسم به مساوی و غیر مساوی می شود مثل خط و سطح و جسم «که کمِّ متصل قارند» و زمان «که کم متصل غیر قار است».

«و ایضا جنس العدد ینقسم کذلک»

نه تنها این ها که قسیم عددند «که خط و سطح و جسم و زمان است و کم متصل اند و قهراً قسیم عدد یعنی کم منفصل قرار می گیرند» قسمت به مساوی و غیر مساوی می شوند بلکه مقسم هم که جنس عدد یعنی کمّ است متصف به مساوی و غیر مساوی می شود. پس مساوی و غیر مساوی هم برای عدد است هم برای مقسمِ عدد هست و هم برای قسیمِ عدد است «یعنی برای اقسام دیگر کمّ است» .

«و ایضا جنس العدد ینقسم کذلک»

ترجمه: علاوه بر اینکه قسم های عدد به این تقسیم، تقسیم می شوند جنس عدد هم که «کمّ» است منقسم می شود به مساوی و غیر مساوی.

«فان کل کم اما مساو و اما غیر مساو»

ص: 520

«کل کم»: یعنی 5 کمّ وجود دارد که یکی متصلِ غیر قار است و سه تا متصل قار است و یک منفصل که 5 تا می شود پس 5 نوع برای کمّ وجود دارد حال اگر کسی متصل قار را که 3 تا است همه را با هم، یکی حساب کند سه نوع برای کمّ وجود دارد که عبارتند از متصل قار و متصل غیر قار و منفصل»

ترجمه: هر 5 کمّ یا مساوی است یا غیر مساوی است «پس این تقسیم چون برای همه انواع کمّ می آید برای خود کمّ هم می آید».

نکته: در اینجا دلیل، عین مدعا نیست چون مدعا این بود بود جنس عدد که کمّ است منقسم به مساوی و غیر مساوی باشد. دلیل این است «زیرا که کمّ یا مساوی است یا غیر مساوی است»

جواب این است که در دلیل، لفظ «کل کم» را آورده نه «کم» یعنی کل اقسام کمّ، این تقسیم را دارند پس خود کمّ هم که شامل همه این اقسام است این تقسیم را دارد.

«فاذن القسمه الاولیه بهما لجنس العدد»

«بهما» متعلق به «القسمه» است.

قسمت شدن به مساوات و غیر مساوات، آن هم قسمت اولی، برای جنس عدد که کمّ است ثابت می باشد نه برای خود عدد. «زیرا قسمتِ عدد به مساوات و لا مساوات، اوّلی نیست».

«و اما القسه الی الزوج و الفرد فهی للعدد قسمه اولیه بالقیاس الی ما لیس بعدد»

ص: 521

قسمت به زوج و فرد برای عدد، قسمتِ اولی است «اما مساوات و لا مساوات برای عدد اوّلی نبود ولی برای کمّ، اولی بود» نسبت به آنچه که عدد نیست «یعنی غیر عدد این تقسیم را ندارد فقط عدد است که این تقسیم را دارد».

«و لذلک فان جنس العدد لا ینقسم بهما قسمه مستوفاه فلا نقول کل کم اما زوج و اما فرد»

«لذلک»: چون این تقسیم یا این زوج و فرد اختصاص به عدد دارد و در جای دیگر پیدا نمی شوند لذا جنس عدد را نمی توان به این تقسیم، تقسیم کرد.

اما در مساوات و لا مساوات اختصاص به عدد نداشت و در اقسام دیگر هم می آیند لذا جنس را تقسیم به مساوات و لا مساوات کردید اما در زوج و فرد، اختصاص به عدد حاصل است و در اقسام دیگر کمّ نمی آید به همین جهت نمی توان جنس را که کمّ است تقسیم به زوج و فرد کرد.

ترجمه: چون که زوج و فرد اختصاص به عدد دارند و در اقسام دیگر کمّ حاصل نیستند به این جهت است که جنس عدد «که کمّ است» تقسیم به زوج و فرد نمی شود. پس نمی گوییم هر کمّی یا زوج است یا فرد است.

نکته: مصنف بیان می کند که جنس عدد، قسمت مستوفات به زوج و فرد نمی شود اما قسمت غیر مستوفات چگونه است؟ آیا تقسیم می شود یا نه؟ یعنی اگر گفته شود «کمّ بأحد اقسامه اما زوج و اما فرد» صحیح است ولی تقسیم مستوفات نیست.

ص: 522

صفحه 140 سطر 13 قوله «و نقول»

تا اینجا بیان کردیم عرض ذاتی می تواند اولی و می تواند غیر اولی باشد. اگر عرض ذاتی، مختص بود اولی هم هست و اگر مختص نبود فقط عرض ذاتی است و اولی نیست. همانطور که عرض ذاتی می تواند اولی و غیر اولی باشد قسمتِ به عرض ذاتی هم می تواند اولی و غیر اولی باشد. اگر آن تقسیم، مختص بود قسمتِ اولی می شود و اگر هم مختص نبود قسمتِ غیر اولی می شود ولی در هر حال تقسیم به وسیله عرض ذاتی است اما تقسیمِ اولی نیست.

پس توجه کنید که در عرض ذاتی بودن، اختصاص لازم نیست ولی در اولی بودن اختصاص لازم شد به همین جهت است که عرض ذاتی، دو قسم پیدا می کند:

1 _ مختص که اولی است.

2 _ غیر مختص که اولی نیست. به همین جهت، قسمتی که برای عرض ذاتی می آید دو حالت پیدا می کند گاهی اولی می شود و گاهی غیر اولی می شود.

بحث دیگر مخصوص به قسمتی است که به توسط اعراض ذاتیه حاصل شود و این قسمت، قسمت اولی باشد. این بر دو قسم است چون قسمت گاهی با تقابل است و گاهی بدون تقابل است یعنی این دو مورد که قسمت کننده اند با تقابل ذکر می شوند و گاهی بدون تقابل ذکر می شوند. مثلا گفته می شود «الخط اما مستقیم و اما منحن» که لفظ «اما»، دلیل تعاند است و نشان می دهد آن که منحنی است مستقیم نیست. و آن که مستقیم است منحنی نیست. و مانند «العدد اما زوج و اما فرد» که زوج و فرد با هم جمع نمی شوند. اما گاهی به این صورت نیست یعنی با «امّا» آورده نمی شود که تعاند را برساند. مثلا گفته می شود «من الحیوان سابح و منه ماش و منه زاحف و منه طائر» یعنی حیوانات 4 گونه حرکت می کنند بعضی از آنها شنا می کنند و بعضی راه می روند و بعضی می خزند و بعضی پرواز می کنند. در این مثال ممکن است که دو تا از اینها با هم جمع شود مثل حیوان دو زیست که هم شنا می کند و هم راه می رود. بعضی حیوانات هستند که دوزیست می باشند و پرواز هم می کنند. سوسک های مخصوصی است که هم داخل آب می رود هم بر روی زمین راه می رود هم پرواز می کند ولی زیاد پرواز نمی کند بلکه خودش را از یک جا به جای دیگر پرتاب می کند. در گذشته که بنده تشخیص نمی دادم این حیوان، دوزیست است می دیدم داخل آب است از آب در می آوردم تا نمیرد بعدا می دیدم دوباره داخل آب رفته بعداً فهمیدم که دوزیست است و در هر دو جا زندگی می کند.

ص: 523

در این مثال که توجه کنید تعاندی نیست و با یکدیگر جمع می شوند پس «قسمت اوّلی» به دو صورت است که بیان شد.

نکته: اینکه گفته شد تقابل باشد به هر قسم باشد کافی است یعنی ممکن است هر دو وجودی نباشند بلکه یکی وجودی و یکی عدمی باشد مثل «مساوات و لا مساوات»، اما لفظ «منحنی و مستقیم» که تقابل دارند هر دو وجودی اند. پس اشکالی ندارد که هر دو وجودی یا هر دو عدمی باشند و در عدمی فرق ندارد که تناقض باشد یا عدم و ملکه باشد. بله اگر تناقض باشد عرض ذاتی نخواهد بود. لذا اگر در یک جا محذوری پیش آمد و عرض را از ذاتی بودن در آورد به خاطر آن محذور، تقابل تناقض نمی آید و الا از نظر تقسیم، مشکلی نیست زیرا تقسیم گاهی با تقابل است و گاهی بدون تقابل است.

توضیح عبارت

«و نقول ان القسمه الاولیه بالاعراض الذاتیه قد تکون بتقابل کقولنا کل خط اما مستقیم و اما منحن و کل عدد اما زوج و اما فرد»

قسمتی که قسمت اولی باشد و به توسط اعراض ذاتیه انجام شود گاهی با تقابل اقسام است «یعنی اقسام با هم تعاند دارند و جمع نمی شوند» گاهی هم با تقابل نیست.

مثال اول «کل خط...» در کم متصل است و مثال دوم «کل عدد...» در کم منفصل است.

«و قد تکون بغیر تقابل کقولنا ان من الحیوان ما هو سابح و منه ماش و منه زاحف و منه طائر»

ص: 524

گاهی به غیر تقابل است مثل این مثال که «من» در «من الحیوان» و در سایر موارد تبعیضیه است و با لفظ «اما» نیامده که تعاند را برساند.

«سابح» به معنای شنا کننده است. «زاحف» به معنای «زاحف علی بطنه» است یعنی خزنده. طائر به معنای پرنده است.

صفحه 140 سطر 16 قوله «و نقول»

قسمتی که مستوفات است بعض شامل تمام مقسم می شود اولاً و اوّلی است یعنی با واسطه نیست و مستقیما این قسمت می تواند بر مقسم وارد شود ثانیا، چنین قسمتی گاهی به توسط فصول انجام می شود و گاهی به توسط عوارض انجام می شود. «مصنف احتمالات مختلف را مطرح می کند» مثلا فرض کنید وقتی گفته می شود «الحیوان اما ناطق و اما غیر ناطق» در اینجا قسمت به توسط فصول انجام شده است و وقتی گفته می شود «الکم اما مساو و اما غیر مساو» در اینجا قسمت به توسط عوارض انجا شده چون «مساوی» ذاتی کمّ نیست بلکه از عوارض است اما ناطق و غیر ناطق ذاتی هستند. البته دقت شود که تعبیر به «غیر ناطق» نمی شود بلکه گفته می شود «الحیوان اما ناطق و اما صاهل و اما مفترس و اما کذا» که تقسیم به واسطه فصول باشد. همه اینها را اگر جمع کنید می شود الحیوان اما ناطق و اما غیر ناطق».

وقتی که جنس به وسیله فصول تقسیم می شود نوع با این فصول تقویم می شود همین فصول در عین اینکه جنس را تقسیم می کنند نوع را تقویم می کنند یعنی مقسّم جنس و مقوّم نوع هستند. یک تقسیم است ولی دو کار از آن بر می آید یعنی این فصول هم به جنس نسبت پیدا می کنند هم به نوع نسبت پیدا می کنند. نسبت فصل با جنس فرق می کند با نسبتی که این فصل با نوع دارد.

ص: 525

توضیح عبارت

«و نقول ان القسمه المستوفاه الاولیه اما ان تکون بفصول»

قسمتی که مستوفات باشد اولاً و اولی باشد ثانیا، یا به وسیله فصول است یا به وسیله اعراض است.

«و لا تکون نسبتها الی الجنس و نسبتها الی النوع مختلفه فی الاولیه علی ما بینا»

ضمیر «نسبتها» به «قسمه» بر می گردد اگر به «فصول» هم برگردانده شود اشکال ندارد. نسبت این تقسیم به جنس و نسبت این تقسیم به نوع، در اولیت با هم اختلاف ندارند یعنی ناطق را می توان به نوع نسبت داد و این نسبت، اولی است و می توان به جنس هم نسبت داد و این نسبت، اولی است. ناطق به توسط انسان بر حیوان نسبت داده نمی شود هچنین ناطق به توسط حیوان به انسان نسبت داده نمی شود یعنی هیچکدام واسطه دیگری قرار داده نمی شود ولی از این جهت فرق می کنند که در یکی، نسبتِ اولی است که نسبت مقسّم است و در دیگری نسبت اولی است که نسبت مقوّم است.

«علی ما بینا»: در صفحه 137 سطر 14 بیان شد «و ما کان من الاعراض الذاتیه لیس یختص... و ذاتی للجنس بان نفسه یوخذ فی حده».

«و ان کان نسبه الاولیه فی کلٍ آخَر»

«آخر» خبر «کان» است.

ترجمه: و لو نسبت اولیت در هر یک از جنس و فصل، به نحو دیگری است «یعنی نسبت این که اوّلی است به جنس، نسبت تقسیمی است و نسبت همین که اوّلی است به نوع، نسبت تقویمی است».

ص: 526

قسمتي که مستوفات و اولي است گاهي به توسط فصول انجام مي شود و گاهي به توسط عوارض انجام مي شود/ بيان معناي اولي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا 93/10/23

موضوع: قسمتی که مستوفات و اولی است گاهی به توسط فصول انجام می شود و گاهی به توسط عوارض انجام می شود/ بیان معنای اولی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و اما تکون بعوارضَ هی للجنس ایضا اولیه»(1)

بحث در قسمت اوّلی بود. بعد از اینکه بیان شد که برهان می تواند اوّلی باشد محمول هم می تواند اولی باشد وارد این بحث شدیم که قسمت هم می تواند اوّلی باشد. سپس همین قسمت اوّلی را شروع به تقسیم کردن کردیم که قسمت اوّلی، قسمت مستوفات است و ممکن است عرض ذاتی را به قسمت مستوفات تقسیم کنیم. به اینجا رسیدیم که قسمتی که مستوفات «یعنی تمام اقسام مقسم را گفته و هیچ قسمی را ترک نکرده» هم اوّلی «یعنی بدون واسطه بر مقسم وارد شده است یعنی اولین تقسیم است که بر مقسم وارد شده است» است. بیان کردیم اینچنین تقسیمی که مستوفات و اولی است بر دو قسم است:

1 _ گاهی به وسیله فصول، این تقسیم انجام می شود یعنی فصولی برای مقسم آورده می شود سپس این مقسم به توسط این فصول، تقسیم می شود.

2 _ گاهی به توسط عوارض، این تقسیمِ مستوفاتِ اوّلی به وجود می آید یعنی عوارضی آورده می شود و بر مقسم وارد می شود و به توسط آن عوارض، این مقسم به اقسامی تقسیم می شود. بنابراین گاهی مقسِّم ها فصول اند و گاهی هم عوارض اند. فصول در جلسه قبل بیان شد اما عوارض در جلسه امروز بحث می شود.

ص: 527


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص140،س17،ط ذوی القربی.

عوارض بر دو قسم اند یک قسم این است که خودشان هم اوّلی اند یعنی همانطور که قسمتی که به توسط اینها انجام می شود قسمت اولی است خود این عوارض برای آن موضوع و مقسم، اولی اند.

قسم دوم این است که فقط قسمتی که به توسط این عوارض انجام می شود اولی است اما خود عوارض برای آن مقسم، اولی نیستند.

مثلا گفته می شود «کل کمّ اما مساو و اما غیر مساو». کمّ را به مساوی و غیر مساوی تقسیم می کند. این تقسیم، تقسیم اولی است یعنی بر کمّ وارد می شوند نه اینکه این تقسیم بر چیزی وارد شود و به توسط آن چیز بر کمّ وارد شود. عوارض در این مثال هم عوارض اولی اند یعنی «مساوی و لا مساوی» برای کمّ جزء عارض های اوّلی هستند و به توسط چیزی بر کمّ عارض نمی شوند بلکه مستقیم بر خود کمّ عارض می شوند.

اما گاهی عوارض اوّلی نیستند بلکه قمستِ به آنها فقط اوّلی است مثل «العدد اما زوج و اما فرد»، عدد را تقسیم به زوج و فرد می کنیم این تقسیم بر عدد وارد می شود بدون اینکه واسطه داشته باشد. اگر کمّ را تقسیم به زوج و فرد کنید و بگویید «الکم اما زوج و اما فرد» این تقسیم به توسط عدد بر کمّ وارد می شود و الا کم متصل زوج و فرد ندارد. در این مثال، زوج و فرد برای عدد، عرض اولی و محمول اولی نیستند بلکه با واسطه حمل می شوند.

ص: 528

شاید این مطلب کمتر گفته شده که چگونه زوج و فرد عارض ذاتی عدد هستند ولی عارض اولی عدد نیستند. چون زوج و فرد مربوط به خود عدد هستند لذا عارض ذاتی عدد هستند.اگر چه عدد اعم از زوج و فرد است ولی اعم بودن منافاتی با ذاتی بودن ندارد. این زوج و فرد، عرض اولی نیستند اگر چه تقسیم، اولی است چون عدد را اگر متصف به زوجیت می کنید به خاطر این است که نوع خاصی از عدد را مطرح کردید مثلا عشره یا ثمانیه را مطرح کردید پس عدد که می تواند زوج و می تواند فرد باشد به برکت این نوع از زوج است نه اینکه عدد، مطلقا زوج باشد. توجه کنید که هر عددی، نوع خاص است یعنی اگر عدد واحد را کنار بگذارید که اختلافی است اما از عدد 2 که همه قبول دارند عدد است یک نوع از عدد است 3 نوع دیگر است و 4 نوع دیگر است. اینطور نیست که بگویید عدد 2 با عدد 3 یک نوع اند فرقشان فقط در کم و زیادی است. فلاسفه معتقدند که هر عددی به تنهایی نوعی از عدد است در ما نحن فیه گفته می شود این نوع از عدد زوج است. زوجیت، صفت اوّلی برای عشره مثلا است و به توسط عشره به عدد نسبت داده می شود و چون به توسط عشره به عدد نسبت داده می شود پس برای عدد، اولی نیست اگر چه برای عشره اولی است. یعنی به توسط امری که اخص از عدد است به عدد نسبت داده می شود. پس زوجیت و فردیت مربوط به انواع عددند و مربوط به جنس عدد نیستند پس تقسیم عدد به زوج و فرد اوّلی است اما خود زوج و فرد برای عدد، اوّلی نیستند چون تقسیم بلاواسطه است پس اولی است ولی خود این اقسام بلاواسطه بر عدد حمل نمی شوند پس اولی نیستند.

ص: 529

سوال: در جایی که فصول، مقسّم اند مقسم نوع نیستند بلکه مقسم جنس اند و نسبت به جنس، فصل نیستند بلکه عرض اند پس در همان جا هم باید تقسیم را به عنوان بدانید نه اینکه تقسیم را به فصول بدانید. زیرا جنس به وسیله فصول تقسیم می شوند و این فصول، فصول جنس نیستند بلکه فصول نوع هستند و نسبت به جنس، عرض به حساب می آیند پس باز هم جنس به توسط عوارضش تقسیم می شود یعنی قسمی که در جلسه قبل خوانده شد به این قسمی که امروز خوانده شد بر می گردد.

جواب: وقتی فصل را بر جنس وارد می کنید آن فصل، جنس را تقسیم می کند «و آن را حصه حصه می کند» و نوع را تقویم می کند. در جلسه قبل بیان شد که نسبت این فصل به جنس، نسبت تقسیم است و نسبت این فصل به نوع نسبت تقویم است. تقسیم، اختصاص به فصل ندارد زیرا تقسیم به توسط عوارض هم واقع می شود. پس از روی تقسیم نمی توان فهمید که این مقسّم، فصل است یا عرض است اما می بینیم در بعضی جاها مقسم، مقوم است و بعض جاها مقوم نیست. به اعتبار مقوم بودن به آن فصل گفته می شود و به اعتبار مقوم نبودن به آن عرض گفته می شود. در وقتی که با فصل تقسیم می کنید این فصل نسبت به نوع، مقوم است به همین جهت اسم فصل روی آن گذاشته شده است و نسبت به جنس، مقسّم است و به همین جهت که مقسّمی است که در جای دیگر مقوم است می توان به آن، فصل گفت پس فصل است که نسبت به جنس و نوع دارد. نسبت به جنس، مقسّم است و نسبت به نوع، مقوّم می شود. این نسبت به جنس و نسبت به نوع، مختلف در اولیت نیست. در جایی که بتوان مقسّم را منوع هم قرار داد تقسیم به فصول است مثل «مساوی» نسبت به «کمّ» که فصل نیست. نسبت به انواع «کمّ» هم فصل نیست این قسمت به عوارض بود ولی وقتی گفته شود «الیحوان اما ناطق و اما غیر ناطق» در اینجا اگر چه ناطق و غیر ناطق نسبت به حیوان فصل نیست اما نسبت به نوع حیوان فصل است این را تقسیم به فصول می گویند. اما «مساوی» برای «کمّ» نه فصل برای خود «کمّ» است نه فصل برای نوع «کم» است یعنی نه مقوم خود «کمّ» است نه مقوم برای نوع «کم» است اما ناطق اگر چه مقوّم جنس نیست ولی مقوّم نوع هست به همین مناسبت به آن فصل گفته می شود و تقسیم به توسط فصول انجام شد یعنی تقسیم به توسط چیزهایی که فصل هستند واقع شد اما مراد این نیست که فصل برای مقسم باشند پس فرق است بین جایی که تقسیم به وسیله فصول باشد و جایی که تقسیم به وسیله عوارض باشد.

ص: 530

در مثال «کل کم اما زوج و اما فرد» زوجیت برای کمّ، عرض بود ولی عرض مع الواسطه است این زجیت برای عشره هم عرض است و ذات عشره زوجیت نیست در اینجا زوجیت و فردیت هم تقسیم به عوارض بود و این عوارض، هم برای خود عدد که جنس بود عوارض بودند هم برای انواع که عشره و ثمانیه بود عوارض بودند در آنجا جای فصل نبود لذا تقسیم را تقسیم به فصول نگرفتیم بلکه تقسیم به عوارض گرفتیم.

توضیح عبارت

«و اما ان تکون بعوارض هی للجنس ایضا اولیه»

ضمیر «تکون» به «قسمت» بر می گردد.

«ایضا»: یعنی همانطور که قسمت، اولی بود خود این عوارض هم برای جنس اولی اند.

ترجمه: یا آن قسمت به عوارض است آن عوارضی که برای جنس هم اولی هستند.

«مثل قولنا کل کم اما مساو و اما غیر مساو»

مساوی و غیر مساوی عرض برای کم هستند و فصل نیستند. عرض ذاتی هم هستند و قسمتی هم که بر کم وارد کردند قسمت مستوفات است چون همه اقسام کم را شامل می شود. خود مساوی و غیر مساوی هم عرض اولی است پس قسمت هم قسمت اولی است.

«و قولنا کل جسم اما متحرک و اما ساکن»

تحرک و سکون، عرض برای جسم هستند و تقسیمی که جسم را به متحرک و ساکن تقسیم کرده تقسیم مستوفات است و اولی هم هست و خود متحرک و ساکن برای جسم، اولی است.

ص: 531

«و اما بعوارض لا تکون للجنس اولیهً و ان کانت القسمه بها اولیه»

و یا تقسیم به عوارضی است که اگر چه تقسیم، اولی است ولی خود این عوارض برای جنس اولی نیستند و لو قسمت به این عوارض، اولی است.

«و ذلک اذا کانت العوارض انما تعرض للجنس اذا صار نوعا بعینه»

«ذلک»: اولی نبودن عرض.

قسمت، بی واسطه وارد می شود اما عوارض با واسطه حمل می شوند. یعنی این عوارض وقتی عارض جنس می شوند که جنس را تبدیل به یک نوع معینی کنید آن وقت این عارض را می تواند بپذیرد. وقتی زوجیت بر عدد وارد می شود که عدد را تبدیل به عدد خاصی و نوع خاصی کنید در این صورت زوجیت بر عدد حمل می شود. در این صورت نتیجه گرفته می شود که زوجیت بر خود عدد با واسطه ی اخص حمل شد و چون با واسطه اخص حمل شد عرض اولی نیست.

ترجمه: و این اولی نبودن عرض، زمانی است که عوارض عارضِ جنس شوند البته با این شرط این عرض را بپذیرد که وقتی نوعِ معین شد عرض را بپذیرد «در غیر اینصورت عرض را نپذیرد».

«مثل قولنا کل عدد اما زوج و اما فرد فالزوج و الفرد لیس یعرض للعدد اولا»

خود زوج و فرد «تقسیم به زوج و فرد را کار نداریم» عارض عدد نمی شوند اولا «یعنی بلاواسطه»

«بل ما لم یصر العدد نوعا معلوما لم یکن زوجا و لا فردا»

ص: 532

عدد مادامی که نوعِ معلوم نشود نه زوج است و نه فرد است. به توسط یک نوع، زوج می شود و به توسط نوع دیگر فرد می شود و وقتی نوع «یعنی اخص» واسطه شود، عرض، عرض اولی نیست.

«لان الزوج و الفرد عوارض لازمه لانواعه»

ضمیر «لانواعه» به «عدد» برمی گردد.

زوج و فرد عرض لازم هستند اما نه برای خود عدد بلکه برای انواع عدد.

«و کذلک قسمه الحیوان الی الضحاک و غیر الضحاک و غیر ذلک»

قسمت حیوان به ناطق و غیر ناطق، قسمت به فصول بود اما در اینجا قسمت حیوان به ضاحک و غیر ضاحک بیان می کند که قسمت به وسیله عوارض است. ملاحظه می کنید که این تقسیم، تقسیم اولی است و واسطه نمی خواهد ولی خود ضحاک و غیر ضحاک بر حیوان با واسطه حمل می شود زیرا ضحاک به توسط انسان بر حیوان حمل می شود غیر ضحاک به توسط بقیه حیوانات بر حیوان حمل می شود.

این تقسیم، اولی است یعنی وقتی حیوان را تقسیم به ضحاک و غیر ضحاک می کنید هیچ واسطه ای آورده نمی شود بله اگر بخواهید به ضحاک فقط متصف کنید یا به غیر ضحاک فقط متصف کنید باید واسطه آورده شود. اما وقتی تقسیم می کنید نمی توانید واسطه انسان را بیاورید چون نمی توانید حیوان را غیر ضحاک بگویید. واسطه ی دیگر هم نمی توانید بیاورید چون در آن صورت نمی توانید حیوان را ضحاک بگویید. اگر بخواهید انسان را واسطه قرار بدهید نمی توانید بگویید حیوانی که انسان شده یا ضحاک است یا غیر ضحاک است چون این حیوان، غیر ضحاک نیست. لذا در این تقسیم، واسطه نمی آورید چون تقسیم، اولی است اما اگر بخواهید عرضِ ضحاک را حمل کنید در این صورت ضحاک را بر حیوان حمل نمی کنید مگر اینکه انسان آورده می شود یا عرض غیر ضحاک را بر حیوان حمل نمی کنید مگر اینکه حیوان دیگری غیری از انسان مثلا فرس آورده شود. پس حمل کردن این عوارض احتیاج به واسطه دارد اما وارد کردن تقسیم احتیاج به واسطه ندارد. هیچکدام از انواع، واسطه نمی شوند اگر واسطه شوند غلط می شود.

ص: 533

«لان هذه عوارض تعرض للانواع بعد ان قامت طبائعها النوعیه»

این عبارت بیان دلیل است صدر این دلیل بیان می کند که مقسّم ها عرض اند ذیل دلیل بیان می کند که اوّلی نیست. از صدر و ذیل دلیل نتیجه می گیرد که عرض اولی نیست.

«هذه»: یعنی ضحاک و غیر ضحاک یا زوج و فرد.

ترجمه: به خاطر اینکه ضحاک و غیر ضحاک یا زوج و فرد عوارضی هستند که عارض انواع می شوند «چون ضحاک و غیر ضحاک عارضِ انواع حیوان می شود و زوج و فرد هم عارضِ انواع عدد می شود» بعد از اینکه نوعیت آنها تمام شد اینها عارض می شوند «چون چیزی که قبل از تمامیت نوع بیاید دخیل در نوع است و عارض نیست اما چیزی که بعد از تمامیت نوع می آید دخیل در نوع نیست عارض بر نوع است مصنف هم می گوید این امور، بعد از اینکه طبایع نوعیه این معروض ها حاصل شدند حاصل می شوند پس معلوم می شود که این امور عرض اند و ذاتی نیستند.

«و لا تکفی طبیعه الجنس فی ان یعرض شیء من هذه العوارض»

این عبارت، ذیل دلیل است که بیان می کند اولی نیست.

خود جنس در پذیرش این اعراض کافی نیست و هیچ کدام از این اعراض را بلاواسطه نمی پذیرد بلکه باید نوعی وساطت کند تا این جنس بتواند عرضی را بپذیرد. یعنی طبیعت عدد برای عروض زوجیت و فردیت کافی نیست. طبیعت حیوان هم برای عروض ضحاک و غیر ضحاک کافی نیست.

ص: 534

«فهی من جهه القسمه اولیه للجنس و اما بذاتها فلیست اولیه له»

این عوارض به جهت قسمت، برای جنس اولی اند اما بذاتها «بدون توجه به قسمت، اگر خود اعراض را نگاه کنی» اولی برای جنس نیستند.

پس عوارضی داشتیم که اولی نبودند ولی قسمتِ جنس به آنها اولی بود. عوارضی هم داشتیم که اولی بودند و قسمت جنس به آنها نیز اولی بود.

چگونه بفهميم عرضي، اوّلي است يا غير اولي است/ بيان معناي اولي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا 93/10/24

موضوع: چگونه بفهمیم عرضی، اوّلی است یا غیر اولی است/ بیان معنای اولی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و القانون فی تمییز الامرین ان نمتحن و ناخذ طبیعه الجنس مخصوصه»(1)

گفتیم جایی که قسمت، مستوفات است یعنی تمام موضوع را شامل می شود مثل «الجسم اما متحرک و اما ساکن» که همه اجسام یکی از این دو قسم را خواهد داشت. این قسمت، گاهی اولی است یعنی بلاواسطه این اقسام بر موضوع و مقسم مترتب می شوند. در این صورت به دو قسم تقسیم شد که تقسیم کردن یا به توسط فصول انجام می شود مثل «الحیوان اما ناطق و اما غیر ناطق» و یا به توسط عوارض، اقسام پیدا می شوند مثل «الجسم اما متحرک و اما ساکن» که مقسم، عوارض اند. سپس وقتی به تقسیم مستوفاتی که اولی بود و به توسط عوارض حاصل می شد رسیدیم به دو قسم تقسیم شد گفتیم وقتی تقسیم به عوارض باشد و این تقسیم، اولی باشد خود عوارض دو حالت دارد یا آنها هم برای موضوع اولی اند یا برای موضوع اولی نیستند مصنف می خواهد این دو قسم اخیر را بیشتر توضیح دهد و بیان کند که از کجا تشخیص داده می شود این عرض، اوّلی برای موضوع است یا اولی نیست. «اولی بودن قسمت را کاری نداریم در هر دو صورت قسمت، اوّلی است چه عرض، اولی باشد چه غیر اولی باشد» مصنف می فرماید باید امتحان کنید به این صورت که جنسی را موضوع قرار دهید سپس این جنس را مخصوص کنید. گاهی دیده می شود بدون اینکه کار دیگری انجام بگیرد این عرض بر این جسم وارد می شود می فهمیم که عرض، اولی است. گاهی هم باید علاوه بر آن تخصیصی که وارد شده بود به وسیله فصلی این جنس را مخصوص کرد و دایره شمولش کم شود تا این عرض بتواند بر آن وارد شود. اینچنین عرضی نسبت به جنس، اوّلی نیست آن که بعد از تخصیصِ جنس بر جنس وارد می شود بدون اینکه کار دیگری انجام بگیرد اوّلی می شود. آن که بر جنسی که تخصیص خورده وارد نمی شود مگر اینکه به وسیله فصل این جنس، تبدیل به نوع شود در این صورت عرض را می پذیرد اینچنین عرضی برای جنس، اولی نیست. به این دو مثال توجه کنید «الجسم اما متحرک و اما ساکن» تحرک و سکون برای جسم، عرض هستند پس تقسیم به عوارض انجام شد نه به فصول. جسم، جنس است که به توسط دو عرض، تقسیم شده است و مانند «کل عدد اما زوج و اما فرد» که زوج و فرد، فصل برای اعداد نیستند آنها هم عرض هستند. عدد که جنس است به توسط دو عرض که زوج و فرد است تقسیم شده است سپس مصنف یک تخصیص مبهمی وارد می کند که نوع درست نمی کند و می گوید «جسمٌ مّا» یعنی یک جسم معین که فردی از جسم مطلق است یا متحرک است یا ساکن است اما جسم مطلق اینگونه نیست که یا متحرک است یا ساکن است بلکه جسم مطلق هم می تواند متحرک باشد هم می تواند ساکن باشد یعنی هر دو را دارا است زیرا متضادها در مطلق جمع می شوند. انسانِ مطلق را هم می تواند گفت سفید باشد هم می توان گفت سیاه باشد. سفید منطبق بر بعض افراد می شود سیاه هم منطبق بر بعض افراد می شود اما وقتی لفظ «یا» آورده شود و گفته شود «انسان یا سفید است یا سیاه است» نظر به انسانِ مطلق نشده است بلکه انسانِ مطلق هم سیاه است و هم سفید است اما انسانی که معین شود یا سیاه است یا سفید است. جسم مطلق هم نمی توان گفت یا متحرک است یا ساکن است بلکه هم متحرک است و هم ساکن است زیرا مطلق شامل همه افراد می شود که بعض افرادش ساکن است و بعض افرادش متحرک است.

ص: 535


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص141،س7،ط ذوی القربی.

پس وقتی لفظ «امّا» آورده می شود «جسم» تخصیص می خورد ولی تخصیصی زده می شود که از جنس بودن در نمی آید یعنی تخصیصی می خواهیم بزنیم که لفظ «امّا» توجیه شود و از آن اطلاق در بیاید و گفته شود مراد از «جسم مّا» یک جسم معینی است که در خارج وجود دارد ولی فقط به جسمیتِ آن نظر می شود نه چیز دیگر، نه اینکه آن را نوع کند. یعنی اطلاق جسم برداشته می شود اما جسمیت جسم برداشته نمی شود در این صورت گفته می شود که این یک جسم یا متحرک است یا ساکن است و گفته می شود که این یک عدد یا زوج است یا فرد است. نه اینکه مطلق عدد لحاظ شود چون مطلق عدد هم زوج است هم فرد است.

پس توجه کنید ابتدا بر جنس خصوصیتی وارد می شود آن خصوصیت، جنس را نوع نمی کند حال که خصوصیت وارد محمول را وارد می کنیم و می گوییم این جسمٌ مّا یا متحرک است یا ساکن است و عددٌ مّا یا زوج است یا فرد است.

در یک جا دیده می شود که تخصیص دوم واجب نیست یعنی جسم مّا آورده می شود که هم متحرک و هم ساکن بر آن حمل می شود بدون اینکه آن را تبدیل به حیوان کنید.

این تحرک و سکون برای جسم، اولی است چون احتیاج به تخصیص دوم ندارد یعنی احتیاج به تخصیصی که این جسم را نوع بکند ندارد اما در زوج و فرد گفته می شود «کل عدد اما زوج و اما فرد» که از عدد مطلق بودن در می آوریم و می گوییم «عدد مّا». زوج بودن عدد متوقف بر این است که باید یکی از انواعِ «منقسم بمتساویین» شود و فرد بودن عدد متوقف بر این است که باید یکی از انواعِ «منقسم بغیر متساویین» شود.

ص: 536

پس قبول زوجیت به این است که این عدد، نوع خاصی بشود و قبول فردیت هم به این است که این عدد، نوع خاصی بشود. ولی به این نکته توجه کنید که لازم نیست نوع خاصی بشود یعنی شخص بشود. یعنی وقتی عدد بخواهد زوج شود لازم نیست حتماً عدد 10 شود بلکه 10 یا 8 یا 4 یا ... بشود کافی است چون آنچه که لازم است این می باشد که منقسم بمتساویین بشود.

زوج بر نوع خاصی و بر شخص حمل می شود یعنی هم بر عشره می توان زوج را حمل کرد هم بر عشره و ثمانیه و به طور کلی بر هر عددی که منقسم بمتساویین شود می توان زوج را حمل کرد یعنی هم شخص، موضوع برای زوج می شود هم نوع موضوع می شود ما در اینجا به شخص کاری نداریم. همین که این عدد بتواند منقسم به متساویین شود زوج را می گیرد تلازم نیست عدد خاصی بشود و همینطور اگر بتواند منقسم به غیر متساویین شود فرد را می گیرد پس زوج و فرد بر عدد حمل نمی شود بر عددی که قید منقسم الی متساویین یا منقسم الی غیر متساویین خورده حمل می شود پس زوج و فرد نمی توانند مستقیم بر جنس که عدد است وارد شوند باید بر نوع عدد حمل شوند ولو بر شخص حمل نشدند.

اینچنین عرضی که نمی تواند بر جنس وارد شود مگر اینکه جنس را بعد از تخصیص، تنویع کنید غیر اولی می شود. پس عرض اولی برای جنس، عرضی است که بتواند بر جنسِ مخصَّص، بدون اینکه آن جنس تبدیل به نوع شود حمل گردد. اما عرضِ غیر اولی عرضی است که بر جنس حمل نمی شود مگر اینکه جنس را بعد از تخصیص، تنویع کنید و تبدیل به نوع کنید در این صورت عرض را می پذیرد. چنین عرضی نسبت به جنس، غیر اولی می شود. پس برای شناخت اولی بودن و غیر اولی بودن عرض باید این امتحان انجام بگیرد.

ص: 537

نکته: در جایی که لفظ، مطلق است آوردن «اما» تسامح است باید ابتدا لفظ مطلق، مخصَّص شود و گفته شود مراد از مطلق، کلّ افراد من افراد الجنس اراده شده است. مصنف می خواهد معنایی را که «کل جسم» در عبارت «الجسم اما متحرک و اما ساکن» افاده می کند را واضح کند و الا «کل جسم» معنایش جسم مطلق نیست بلکه مراد کلّ فرد از افراد جسم مراد است که همان «جسم مّا» است.

توضیح عبارت

«و القانون فی تمییز الامرین ان نمتحن و ناخذ طبیعه الجنس مخصوصه»

مراد از امرین، اولی بودن عرض و غیر اولی بودن عرض است. چون در تقسیم مستوفات گفته شد که اگر مقسِّم، فصول نباشد اعراض هست و بیان شد این اعراضی که مقسم اند گاهی خودشان هم اولی برای موضوع هستند و گاهی هم اولی نیستند.

ترجمه: قانون در تمییز این دو امر این است که امتحان کنیم و طبیعت جنس را بگیریم در حالی که مخصوص است «تخصیص یعنی تعبیر به جسم مّا و عدد مّا کنیم. یعنی تخصیص در همین حد باشد نه تخصیصی که جنس را تبدیل به نوع کند که این، بحث بعدی است.

«مثل قولک عدد مّا او جسم مّا»

مصنف با این عبارت، لفظ «مخصوص» را معنا می کند و می فرماید مثل قول تو که می گویی عدد مّا و جسم مّا. لفظ «ما» جسم را تخصیص می زند یعنی جسم معینی که لازم نیست در فرد خاصی حاصل بشود بلکه می تواند در تمام افراد حاصل شود. یعنی معینِ مبهم است. مراد از معین این است که از کلیت در آمده است و مراد از مبهم این است که با هر کدام از این افراد سازگار است می توان با این فرد قرار داد و می توان با آن فرد قرار داد علی سبیل البدلیه.

ص: 538

«فان امکن ان یکون ذلک صالحا لان یعرض له الامران فی حالین فعروضهما اولی»

«ذلک»: این جنسی که مخصوص است.

«حالین»: در حالی که سکون و حرکت را می پذیرد چون در مثال: لفظ «امّا» آورده می شود نشان می دهد که حرکت و سکون تعاند دارند چون «امّا» برای جایی که عناد است بکار می رود. زوجیت و فردیت عناد دارند پس اگر بخواهند بر این موضوع حمل شوند باید فی حالٍ حمل بشوند نه در حال واحد حمل شود چون اگر در حال واحد بخواهد جمع بشود لازمه اش اجتماع ضدین «اجتماع حرکت و سکون یا زوجیت یا فردیت» است. این جسم یا عدد، صلاحیت برای امرین با هم را ندارد ولی صلاحیت برای امرین فی حالٍ «یعنی در دو زمان» دارد.

«فی حالین» قید برای «صالحا» و «لان یعرض» هست.

«امران»: مراد زوجیت و فردیت است اگر موضوع، عدد باشد. و عبارت از حرکت و سکون است در وقتی که موضوع، جسم است پس مراد از «امران»، همان دو عرضی است که با لفظ «امّا» پشت موضوع قرار گرفته.

ترجمه: اگر ممکن باشد این جنس که تخصیص خورده و «جنس مّا» شده صلاحیت داشته باشد که دو امر «یعنی هر دو عرضی که بعد از آن ذکر می شود که مراد حرکت و سکون است» عارض او شود در حالی که حرکت را می پذیرد و در حالی که سکون را می پذیرد.

«فعروضهما اولی»: جواب برای «ان» است یعنی عروض این دو امر بر آن جنسِ تخصیص خورده شده اولی می شود.

ص: 539

«و عند هذا الامتحان یکون جسما مّا یصلح لان یتحرک و ان یسکن»

ضمیر «یکون» به «طبیعت جنس» بر می گردد.

وقتی این امتحان را کردید می بینید که جسم مّا صلاحیت داردکه حرکت کند و سکون پیدا کند یعنی هر دو امر را می پذیرد و هیچ احتیاج به این نیست که جسم را تبدیل به نوع کند. همین «جسم مّا» می تواند هم حرکت را بپذیرد هم سکون را بپذیرد.

«و لا تجد عدداً ما یصلح لان یکون زوجا و ان یکون فرداً»

اما عددٌمّایی پیدا نمی کنید که بتواند زوج یا فرد باشد بلکه عدد مّا را باید تبدیل به نوعی کنید که منقسم بمتساویین است تا بتواند زوج را بپذیرد یا تبدیل به نوعی کنید که منقسم بغیر بمتساویین است تا بتواند فرد را بپذیرد. پس زوجیت و فردیت برای عدد اوّلی نیست.

ترجمه: نمی یابی عددٌمّایی را که صلاحیت داشته باشد زوج و فرد باشد.

«فان طبیعه الجسمیه کافیه لان نتصورها»

مصنف به صورت لف و نشر مرتب شروع به دلیل آوردن میکند. ابتدا جسم را مطرح کرد بعداً عدد را مطرح کرد. حال در تعلیل هم ابتدا جسمیت را مطرح می کند بعدا عددیت را مطرح می کند.

ترجمه: طبیعت جسمیه کافی است که ما تصورش کنیم «و بگوییم بر این طبیعت، حرکت یا سکون عارض شده لازم نیست طبیعت جنسیه را عوض کرد و نوع کرد. بدون اینکه عوض کنید می بینید پذیرای هر دو امر یعنی حرکت و سکون هست.» در حالی که آن دو امر عارض آن طبیعت جسمیه می شود.

ص: 540

«قبل ان نلتفت الی لحوق فصل بها»

قبل از اینکه توجه کنیم به لحوق فصلی به این طبیعت جنسیه، و قبل از اینکه این طبیعت جنسیه را با لحوق فصلی تبدیل به نوع کنیم می بینیم این دو امر را می پذیرد. اما طبیعت عدد اینگونه نیست.

«و لیس طبیعه العدد کافیه فی ان نتصورها قد عرض لها واحد من الامرین»

نمی توان طبیعت عدد را تصور کرد در حالی که بر این طبیعت، واحدِ از این دو امر «یعنی زوجیت و فردیت» عارض شده، مادامی که به این طبیعت عددیه فصلی ملحق نکرده باشید و او را تبدیل به نوع نکرده باشید. در اینصورت نمی توان زوجیت و فردیت را بر آن عارض کرد بلکه ابتدا باید ملحوق یک فصل قرار بگیرد تا تبدیل به نوع شود در اینصورت بتواند زوجیت یا فردیت را بپذیرد.

«ما لم ینضم الیها فی الذهن فصل اذا الحقته بها تبین لک حینئذ ان یلحقها ذلک العارض»

ضمیر «بها» به طبیعت عدد بر می گردد.

مصنف فصل را توضیح می دهد و می گوید فصلی که به طبیعت عدد ملحق کردی برای تو در این هنگام «یعنی بعد از الحاق» روشن می شود که زوجیت و فردیت عارض آن طبیعت عدد می شود «یعنی بعد از اینکه آن فصل را به آن ملحق کردی برای تو روشن می شود که عارض را می پذیرد».

اینچنین عارض برای اینچنین جنسی، اوّلی نیست ولی عارض قبلی که حرکت و سکون بود برای آن جنس، اولی بود.

ص: 541

تقسيم براي موضوع، مستوفات و اولي نيست ولي تقسيم براي ما فوق موضوع و مادون موضوع اولي است/ بيان معناي اولي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا 93/10/28

موضوع: تقسیم برای موضوع، مستوفات و اولی نیست ولی تقسیم برای ما فوق موضوع و مادون موضوع اولی است/ بیان معنای اولی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و قد یکون من انحاء القسمه للجنس ما لیس بمستوفاه و لا اولی له بل هو اول لما فوقه»(1)

قبلا بیان شد که گاهی قسمت، قسمت اولی است و گاهی محمول که بر موضوع حمل می شود اوّلی است. قسمت،در صورتی اولی است که اولین تقسیم عارضِ بر این مقسم باشد و واسطه نداشته باشد اما محمول در صورتی اولی است که واسطه ی اعم یا اخص نداشته باشد یعنی یا بی واسطه باشد یا واسطه ی مساوی داشته باشد. توضیح داده شد که گاهی عوارضی بر مقسم حمل می شود و به توسط این عوارض این مقسم، تقسیم می شود مثلا گفته می شود «الحیوان اما ماش و اما طائر و اما سابح» که این، تقسیماتی است که به توسط عوارض بر حیوان وارد می شود. خود تقسیم ممکن است اولی باشد ول این عوارض برای مقسم اولی نباشد.

مصنف همین بحث را ادامه می دهد و می فرماید تقسیم برای موضوع، مستوفات و اولی نیست ولی تقسیم برای ما فوق موضوع یا مادون موضوع اولی است. در جایی که برای ما فوق، اولی باشد برای موضوع، واسطه ی عام می خورد. در جایی که برای مادون، اولی باشد برای موضوع، واسطه ی خاص می خورد در هر صورت برای موضوع یا واسطه اعم دارد یا واسطه ی اخص دارد و در نتیجه باید برای موضوع، اولی نباشد.

ص: 542


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص141،س14،ط ذوی القربی.

مثال اول: «کل عدد اما زائد و اما ناقص و اما مساو»

محمولاتِ مردد برای این موضوع که عدد است، تقسیم مستوفات درست نمی کند و اولی هم نیستند زیرا با واسطه امر اعم بر عدد وارد می شود. بلکه برای ما فوق عدد که کمّ اند اولی می باشند.

توضیح اصطلاح زائد و ناقص و مساوی: یکبار دو عدد با یکدیگر مقایسه می شود و گفته می شود این، زائد از آن است یا ناقص از آن است یا مساوی با آن است. این مطلب روشن است اما در این مثال لفظ «کل عدد» آمده یعنی هر عدد به تنهایی یکی از این سه حالت را دارد نه اینکه هر عدد با عدد دیگر مقایسه شود یکی از این سه حالت را داشته باشد. پس مراد از زائد و ناقص و مساوی، چیز دیگری است که توضیح داده می شود.

عدد مساوی: عددی را مساوی می گویند که مجموع کسورش با خودش مساوی باشد مثل عدد 6. یک دومِ عدد 6 عبارت از 3 می شود و یک سوم عدد 6 عبارت از 2 می شود و یک چهارم ندارد و یک پنجم هم ندارد زیرا عدد صحیح بدست نمی آید اما یک ششم دارد که عبارت از 1 می شود حال 2 و 3 و 1 را که جمع کنید 6 می شود. پس مجموع کسور 6 که عبارت از یک دوم، یک سوم و یک ششم بود و حاصل آنها مساوی با عدد 6 شد.

ص: 543

عدد ناقص: عدد 8 را ملاحظه کنید که کسرِ یک دومِ عدد 8، عبارت از 4 است و یک سوم ندارد یک چهارم آن 2 است و یک پنجم و یک ششم و یک هفتم ندارد اما یک هشتم آن، 1 است که 1 با 4 و 2 جمع کنید 7 می شود یعنی مجموع کسور عدد 8 کمتر از عدد 8 شد.

عدد زائد: عددی که مجموع کسورش از خودش بزرگتر باشد مثل 12 که یک دومِ آن، عدد 6 می شود و یک سوم آن، عدد 4 می شود و یک چهارم آن، عدد 3 می شود و یک پنجم ندارد و یک ششم آن، عدد 2 می شود و یک دوازدهم دارد که عدد یک است. حالا اگر 1 و 2 و 3 و 4 و 6 راجمع کنید 16 می شود که بزرگتر از 12 است.

تا اینجا تبیین مثال، انجام شد. سوال این است که چرا این تقسیم، مستوفات نیست؟ زیرا هر عددی یا زائد است یا ناقص است یا مساوی است و غیر از این سه وجود ندارد چگونه گفته می شود این تقسیم، مستوفات نیست.

اصطلاح «تقسیم» در فلسفه و منطق به معنای تردید دو طرف است. تقسیم همیشه به وسیله ی قضیه منفصله انجام می شود «اما زوج و اما لازوج» و قضیه منفصله دائر بین نقیضین است و نقیضین بیش از دو تا نیست در ما نحن فیه اگر گفته شود «اما مساو و اما غیر مساو» تقسیم، مستوفات می شد چون دو طرف داشت و این دو طرف، همه موارد را شامل می شد. اما اگر بگویید «اما مساو و اما ناقص» مستوفات نیست یا بگویید «اما مساو و اما زائد» باز هم مستوفات نیست. تقسیم آن است که دو طرف باشد اما اگر سه طرف باشد با دو قضیه منفصله آمده است به این صورت که «اما مساو و اما غیر مساو» و «غیر مساو» را گفتید «اما زائد و اما ناقص».

ص: 544

نکته: اگر هر سه طرف آورده شود و گفته شود «اما مساو و اما زائد و اما ناقص» اگر چه مستوفات است و همه عدد را شامل می شوند ولی سه قسم، تقسیم نیست زیرا تقسیم باید دو ضلعی باشد نه سه ضلعی، زیرا تقسیم به توسط منفصله بیان می شود و منفصله هم دائر بین نقیضین است و نقیضین بیش از دو ضلع ندارد پس تقسیم بیش از دو ضلع نیست. هر گاه دیدید تقسیم بیش از دو قسم دارد بدانید که تقسیم، تکرار شده و تقسیمِ واحد نبوده است. در اینجا چون تقسیم تکرار شده لذا مستوفات نیست و همه را شامل نمی شود.

نکته: توجه شود که در مثال «اما مساو و اما زائد و اما ناقص» مصنف می گوید قسمت، مستوفات نیست نه اینکه قسمت ها مستوفات نیست زیرا قسمت ها مستوفاتند.

تا اینجا غیر مستوفات بودن، بیان شد اما چرا این تقسیم اولی نیست؟

مصنف می فرماید می توان مقدار را هم تقسیم کرد پس این اقسام اختصاص به عدد ندارند بلکه در کمّ جاری می شوند و به توسط کمّ که امر عام است بر عدد وارد می شود پس تقسیمی است که با واسطه ی عام بر عدد وارد می شود و تقسیمی که با واسطه باشد غیر اولی می شود.

پس تقسیم برای جنس مستوفات نبود برای کمّ هم مستوفات نیست. ولی برای عدد، اولی نیست و برای کمّ اولی است. مصنف می گوید «بل هو اوّلی لما فوقه» نمی گوید «مستوفات لما فوقه» برای خود عدد می گوید نه مستوفات است نه اولی است. اما برای ما فوق اوّلی است ولی باز هم نمی گوید مستوفات است بلکه برای آن هم مستوفات است چون تقسیم، سه ضلعی است.

ص: 545

مثال دوم: «کل کم اما زوج و ما فرد». زوج و فرد اختصاص به عدد دارد و مانند «زائد و ناقص و مساوی» نیست لذا اگر به «کمّ» نسبت داده شود مثل این است که «ضاحک» را به «حیوان» نسبت داده باشید. چگونه وقتی «ضاحک» را به «حیوان» نسبت می دهید واسطه ی خاص که انسان است آورده می شود در اینجا هم که زوج و فرد به کمّ نسبت داده می شود باید واسطه ای که عبارت از عدد است آورده شود. پس تقسیم برای کمّ اولی نیست بلکه برای تحتِ کمّ که عدد است اولی می باشد. این تقسیم، مستوفات هم نیست.

ممکن است کسی بگوید زوج و فرد متناقض نیستند لذا تقسیم، ازا ین جهت مستوفات نیست. این حرف باطل است چون اگر چه متناقض نیستند ولی بمنزله متناقضان اند یعنی به جای «زوج و لا زوج» تعبیر به «زوج و فرد» کردید. وقتی «لا زوج» برداشته شود و مساوی آن که «فرد» است گذاشته شود بمنزله نقیض است اگر چه نقیض نیست بنابراین مستوفات می شود اما مستوفاتِ چه چیزی است؟ گفته می شود مستوفات عدد است نه مستوفات کمّ، یعنی همه اقسام کمّ را شامل نمی شود زیرا کمّی داریم که زوج و فرد نیست و آن، مقدار است. پس کمّی پیدا شد که در این تقسیم نیامد لذا تقسیم، تقسیم مستوفات نیست. پس مستوفات نبودن با این مثال باید به این صورت بیان شود نه به آن صورتی که در مثال قبل گفته شد. در مثال قبل چون تقسیم، سه ضلعی بود به آن صورت بیان شد اما تقسیم در اینجا دو ضلعی است که دائر بین نقیضین است اگر چه نقیضین نیست ولی بمنزله نقیضین هستند بنابراین از این جهت نمی توان گفت تقسیم، غیر مستوفات است از جهت دیگر باید گفت که بیان شد.

ص: 546

نکته: اگر «لا زوج» به این معنا گرفته شود که زوج نیست حتی اگر قابلیت زوج بودن را هم نداشته باشد در اینصورت تقسیم، مستوفات می شود. یعنی فرد نیست. لا زوج هم نیست یعنی چه لا زوجی که می توانست زوج باشد و زوج نبود مثل عدد، چه لا زوجی که اصلا نمی تواند لا زوج باشد مثل مقدار.

توضیح عبارت

«و قد یکون من انحاء القسمه للجنس ما لیس بمستوفاه و لا اول له بل هو اول لما فوقه کقولک کل عدد اما زائد و اما ناقص و اما مساو او لماتحته کقولک کل کم امازوج و اما فرد»

نسخه صحیح «لا اولی له» است.

قسمتی که برای جنس وارد می شود «این جنس می خواهد عدد باشد یا کم باشد» نه مستوفات برای جنس است و نه اولی برای جنس است. اما اولی برای ما فوقش یا برای ما تحتش است. در مثال اول عبارت «اما زائد و اما ناقص و اما مساو» اوّلی برای عدد نیست بلکه اوّلی برای ما فوق عدد که کمّ است می باشد و در مثال دوم عبارت «اما زوج و اما فرد» اوّلی برای کمّ نیست بلکه اوّلی برای نوعی از کم که عدد است می باشد.

اقسامي که عوارض جنس و مقسِّم جنس اند نسبت به نوع يکي از سه حالت را دارد/ بيان معناي اولي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/10/29

موضوع: اقسامی که عوارض جنس و مقسِّم جنس اند نسبت به نوع یکی از سه حالت را دارد/ بیان معنای اولی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 547

«و نقول ایضا ان القسمه التی تکون اولیه للجنس من حیث القسمه و تکون الاعراض التی انقسم الیها لیست اولیه للجنس بل للنوع، علی اقسام ثلاثه»(1)

در جایی که تقسیم، اوّلی است یعنی جنسی موضوع قرار داده شده و با یک محمولِ مردد به اقسامی تقسیم شد مثلا گفته می شود «الحیوان اما ماش و اما طائر و اما سابح و اما زاحف». حیوان که جنس است موضوع قرار داده شده و محمولِ مردد بر آن حمل شده است. با این محمولِ مردد، حیوان تقسیم به اقسامی شده و این تقسیم اولی است یعنی برای این تقسیم یک واسطه ی دیگر نیست یعنی اینطور نبود که ابتدا چیزی تقسیم شود و به توسط آن چیز، این موضوع تقسیم شود بلکه این موضوع به طور مستقیم تقسیم می شود.

بحث در این است: آن اقسامی که عوارض این جنس اند و الان مقسِّم این جنس قرار گرفتند نسبت به نوع سه حالت می توانند داشته باشد.

تعبیر به نوع به خاطر این است که هر کدام از این اقسام مربوط به نوعی هستند حال آن نوع، وسیع باشد مثل ماشی و طائر که اوصاف انواع هستند و اوصاف جنس نیستند. لذا این اعراض که مقسِّم جنس بودند با نوع سنجیده می شود که نسبت به نوع یکی از سه حالت را دارد:

حالت اول: اوّلی برای نوع و خاص نوع هست. یعنی در همین نوع حاصل می شود و در نوع دیگر حاصل نمی شود.

ص: 548


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص141،س17،ط ذوی القربی.

حالت دوم: اوّلی برای نوع است ولی خاص به نوع نیست یعنی عارض یک نوع مخصوص نیست بلکه عارض چندین نوع است.

حالت سوم: بعضی از این اقسام اوّلی برای نوع و خاص به نوع اند و بعضی از این اقسام اوّلی هستند ولی خاص نیستند.

در هر سه حالت این عوارض برای نوع اوّلی اند لذا از این جهت فرق نمی کنند از جهت خاص بودن فرق می کنند.

بیان مثال برای حالت اول: «کل مثلث اما ان تکون زاویه منه مساویه للباقیتین او زاویه منه اعظم من الباقیتین و اما ان تکون کل زاویتین منه مجموعتین اعظم من الثالثه» لفظ «مثلث» جنس است که موضوع قرار داده شده است و محمول، مردد بین سه چیز است. ولی اگر تک تک آنها را لحاظ کنید برای جنس، اولی نیستند بلکه برای نوع، اوّلی اند و خاص همان نوع هستند که برای آن اولی اند.

توضیح مثال: مثلث به سه صورت وجود دارد:

1 _ مثلثی که یک زاویه آن برابر با مجموع دو زاویه دیگر است. این مثلث حتما قائم الزاویه است. می دانید که مجموع زوایای داخلی مثلث برابر دو قائمه است اگر مثلثی یک زاویه اش قائمه بود دو زاویه دیگر مجموعاً برابر یک قائمه می شوند در اینصورت زاویه واحد با مجموع آن دو زاویه برابر می شود. ممکن است آن دو زاویه با هم مساوی باشند یا نباشند این مطلب، مهم نیست مهم این است که مجموع این دو زاویه برابر قائمه است.

ص: 549

این حکم «یک زاویه برابر با مجموع دو زاویه دیگر باشد» اختصاص به مثلث قائم الزاویه دارد.

اشکال: اگر مثلث یک زاویه اش قائمه باشد و زاویه دوم، نصف قائمه باشد و زاویه سوم هم نصف قائمه باشد یعنی دو زاویه دیگر با هم مساوی باشند در اینصورت صدق می کند که مجموع آنها یک قائمه است و در اینصورت، مثلث را علاوه بر قائم الزاویه بودن، متساوی الساقین هم می گویند چون دو زاویه ساقش با هم برابر است و نوع دیگری برای مثلث شد. یعنی مثلث، قائم الزاویه شد و متساوی الساقین هم شد. پس می توان گفت این حکمی که گفته شد اختصاص به مثلث قائم الزاویه ندارد بلکه در بعضی مثلث های متساوی الساقین هم جاری می شود.

جواب: ما الان مثلث را از طریق زوایا تنویع می کنیم و آن را نوع نوع می کنیم نه از طریق اضلاع. ما انواع مثلث را از طریق زوایا درست می کنیم و اگر از طریق زوایا بخواهد درست شود این خاصیت که گفته شد مخصوص قائم الزاویه است و در جای دیگر پیدا نمی شود. در این صورت مثلث متساوی الساقین و امثال ذلک مطرح نمی شود.

2 _ مثلثی که یک زاویه آن، بزرگتر از مجموع دو زاویه دیگر باشد به این مثلث، مثلث منفرج الزاویه می گویند. مجموع دو زاویه دیگر حتما کوچکتر از قائمه است چون مجموع سه زاویه مثلث، بیش از دو قائمه نمی شود اگر یک زاویه بیش از 90 درجه است دو زاویه دیگر مجموعا باید کمتر از 90 درجه باشند.

ص: 550

3 _ مثلثی که هر سه زاویه اش حاده است که به آن مثلث حاد الزاویه می گویند. مثلثی که یک زاویه اش حاده باشد که به آن مثلث حاد الزاویه نمی گویند. زیرا مثلثی که قائم الزاویه یا منفرج الزاویه است حتما دو زاویه دیگر حاده است.

خصوصیت این مثلث این است که مجموع هر دو زاویه بزرگتر از زاویه سوم است.

پس سه عرض در اینجا بیان شد که عبارتند از:

1 _ اندازه یک زاویه برابر مجموع دو زاویه دیگر است.

2 _ اندازه یک زاویه بزرگتر از مجموع دو زاویه دیگر است.

3 _ اندازه یک زاویه کوچکتر از مجموع دو زاویه دیگر است. مثلث با این سه عرض، تقسیم شد و تقسیمش هم اوّلی است ولی هیچکدام از اعراض برای مثلث، اوّلی نیستند. زیرا به وسیله انواع بر مثلث عارض می شوند زیرا عرض اوّلی به واسطه مثلث قائم الزاویه به مثلث نسبت داده می شود و عرض دومی به واسطه مثلث منفرج الزاویه به مثلث نسبت داده می شود و عرض سومی به واسطه مثلث حاد الزاویه به مثلث نسبت داده می شود. تمام اینها اگر به تنهایی بخواهد به جنس نسبت داده شود باید با واسطه نوع نسبت داده شود که امر اخص است. پس هیچکدام از اعراض برای جنس، اوّلی نیستند بله مجموع آنها یعنی مردّد بین این سه برای جنس، اوّلی است لذا گفته شد که تقسیم، اوّلی است ولی تک تک آنها برای نوع، اوّلی اند و خاص به نوع هم هستند یعنی هر کدام در نوع مخصوص به خود یافت می شود و در نوع دیگر یافت نمی شود.

ص: 551

توضیح عبارت

«و نقول ایضا ان القسمه التی تکون اولیه للجنس من حیث القسمه و تکون الاعراض التی انقسم الیها لیست اولیه للجنس بل للنوع، علی اقسام ثلاثه»

«علی اقسام ثلاثه» خبر برای «ان القسمه» است.

«من حیث القسمه»: قسمت از حیث اینکه قسمت است اوّلی می باشد اما اقسامش برای جنس اوّلی نیست بلکه برای نوع اوّلی هست.

ترجمه: قسمتی که برای جنس، از حیث قسمت اوّلی است نه از حیث اقسام، و اعراضی «و اقسامی» که این جسم به آن اعراض قسمت شده اوّلی برای جنس نیستند بلکه اوّلی برای نوع هستند، چنین قسمتی بر سه قسم است.

«اما ان تکون تلک الاعراض کل واحد منها اولیا و خاصا بنوعه»

هر یک از این اعراض که اقسام اند، اوّلی برای نوع و خاص به همان نوع است.

«کقولنا کل مثلث اما ان تکون زاویه منه مساویه للباقیتین او زاویه منه اعظم من الباقیتین مجموعتین و اما ان تکون کل زاویتین منه مجموعتین اعظم من الثالثه»

قسم اول این است که زاویه ای از این مثلث مساوی با دو زاویه باقیمانده است که برای مثلث قائم الزاویه، هم اوّلی و هم مختص است. قسم دوم این است که یک زاویه از این مثلث، بزرگتر از دو زاویه باقیمانده است به شرطی که این دو زاویه باقیمانده با هم جمع شوند. قسم سوم این است هر کدام از دو زاویه که با هم جمع شوند از زاویه سوم بزرگترند.

ص: 552

نکته: مصنف در قسم اول می گوید «یک زاویه مساوی با دو زاویه است» در قسم دوم می گوید «یک زاویه بزرگتر از دو زاویه است» در قسم سوم «هماهنگی ایجاب می کرد که بگوید یک زاویه کوچکتر از دو زاویه دیگر است» . بلکه گفته «دو زاویه، بزرگتر از زاویه سوم است» اما بنده «استاد» در قسم سوم اینگونه تعبیر کردم «یک زاویه کوچکتر از مجموع دو زاویه است».

«فالاول عارض خاص بالمثلث القائم الزاویه»

قسم اول که زاویه ای از آن، مساوی با دو زاویه قائمه است عرض اوّلی برای مثلث قائم الزاویه است و خاص به مثلث قائمه الزاویه هم هست و در مثلث های دیگر یافت نمی شود.

«و الثانی عارض خاص بمنفرج الزاویه»

قسم دوم که زاویه ای از آن، بزرگتر از دو زاویه دیگر است عارضِ اولی برای مثلث منفرج الزاویه و خاص به منفرج الزاویه است.

«و الثالث عارض خاص بحاد الزاویه»

قسم سوم مخصوص مثلث حاد الزاویه است.

«و اما ان یکون کل واحد منها اولیا و غیر خاص مثل قولنا کل عدد اما زوج و اما فرد و کل حیوان اما مشاء و اما سابح و اما طائر و اما زاحف»

«و اما» عطف بر «اما ان تکون» در صفحه 141 سطر 18 می باشد.

بیان مثال اول برای حالت دوم: «کل عدد اما زوج و اما فرد». عبارت «اما زوج و اما فرد» برای عدد اوّلی است اما «زوج» برای «عدد» اولی نیست بلکه به توسط عدد زوج بر عدد حمل می شود هکذا فرد. هر کدام از اینها برای نوعِ عدد، اوّلی اند ولی نه فقط برای نوعی که عبارت از عشره باشد بلکه زوج برای عشره و ثمانیه و اثنتین و هر عددی که منقسم بمتساویین شود اولی است پس اختصاص به نوعی دارد. هکذا فردیت.

ص: 553

بیان مثال دوم برای حالت دوم: «کل حیوان اما مشاء و اما سابح و اما طائر و اما زاحف» این تقسیم برای حیوان، اولی است و واسطه نمی خواهد ولی اقسامش برای حیوان، اوّلی نیستند. وقتی گفته می شود حیوان، مشاء است یعنی حیوان به کمک واسطه انواعی که راه می روند مشاء است و وقتی گفته می شود حیوان، طائر است یعنی به کمک و واسطه حیواناتی که پرنده اند طائر می باشد و الا همه حیوانات طائر یا مشاء نیستند.

پس این صفات یا عوارض، تک تک برای جنس اولی نیستند ولی برای نوع اولی اند و واسطه نمی خواهند یعنی حیواناتی که راه می روند مشاء برای آنها اولی است و حیواناتی که پرواز می کنند طائر برای آنها اولی است اما خاص نیست زیرا مشاء اختصاص به نوع انسان فقط ندارد حیوانات دیگری هم راه می روند، طائر هم اختصاص به کبوتر فقط ندارد بلکه همه پرندگان را شامل می شود. هکذا سابح اختصاص به ماهی ندارد بلکه کوسه را هم شامل می شود و هکذا زاحف اختصاص به مار و کرم ندارد انواع دیگری هم هستند که خزنده می باشند.

ترجمه: یا هر یک از اقسام و اعراض، اوّلی اند «برای نوع» ولی خاص نیستند.

«فان کل واحد منها و ان کان اولیا لنوع ما فلایکون خاصا به»

هر یک از اقسام اگر چه اولی برای هر نوعی که حساب کنی، اولی است ولی خاص به آن نوع نیست بلکه در بعض انواع دیگر هم جاری می شود و حاصل است.

ص: 554

«و اما ان یکون بعضها اولیا خاصا و بعضها غیر خاص مثل قولنا کل حیوان اما ضاحک و اما غیر ضاحک فالضحاک اولی خاص و غیر الضاحک اولی غیر خاص»

« و اما» عطف بر «اما ان تکون» در صفحه 141 سطر 18 می باشد.

بیان مثال برای حالت سوم: «الحیوان اما ضاحک و اما غیر ضاحک». لفظ «ضاحک» در این مثال اوّلی برای انسان و خاص به نوع انسان است و «غیر ضاحک» اگر چه اوّلی برای بقیه انواع حیوانات است ولی خاص به هیچ نوعی از این انواع نیست بلکه در همه انواع حاصل می شود.

ترجمه: یا بعض اعراض و اقسام، اوّلی و خاص به نوع اند و بعض اعراض و اقسام دیگر اگر چه اوّلی است ولی غیر خاص است که ضاحک برای انسان که نوع مخصوصی است عرض اولی و خاص به انسان است اما غیر ضاحک اگر چه نسبت به سایر حیوانات اولی است ولی نسبت به هیچ نوعی، اختصاصی نیست. هر نوعی که غیر ضاحک است شریک دیگری از نوع دیگر دارد.

چرا زوج و فرد، عارض عدد گرفته شدند و از ذاتيات قرار داده نشدند/ بيان معناي ذاتي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/10/30

موضوع: چرا زوج و فرد، عارض عدد گرفته شدند و از ذاتیات قرار داده نشدند/ بیان معنای ذاتی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و نقول ان السبب فی انه لم قیل ان الزوج و الفرد عارضان للعدد و لیسا بنوعین او فصلین مقسِّمین ظاهر»(1)

ص: 555


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص142،س7،ط ذوی القربی.

بحثی که از اینجا شروع می شود و تا آخر فصل ادامه دارد این است که چرا زوج و فرد عارض عدد گرفته شد و ذاتی عدد قرار داده نشد، نوع قرار داده نشد. فصل قرار داده نشد جنس یا فصل الجنس گرفته نشد. خلاصه اینکه چرا از ذاتیات قرار داده نشد و عرضی حساب شد.

مصنف می فرماید این مطلب ظاهر است. با اینکه ظاهر است ولی بر آن دلیل می آورد.

بیان دلیل: نوع عدد را می شناسیم اما زوجیت و فردیت آن را گاهی شک می کنیم. بعداً که ملاحظه می کنیم می فهمیم که زوج یا فرد است اگر زوجیت و فردیت، ذاتی بود با شناخت نوع که همراه شناخت ذاتیات است زوج و فرد را هم می شناختیم چون ذاتی بود و ذاتی با شناخت شیء همراهی دارد یعنی وقتی شیئی شناخته می شود باید ذاتی آن قبلا شناخته شده باشد بنابراین اگر زوج و فرد، ذاتی عدد بود با شناخت هر نوع عددی باید زوجیت و فردیتش تشخیص داده می شد در حالی که اینچنین نیست که با شناخت هر عددی، زوجیت و فردیتش تشخیص داده شود بلکه ملاحظه می کنیم و می بینیم که آیا تقسیم به متساویین می شود یا نمی شود؟ اگر تقسیم به متساویین شد زوجیتِ آن استنباط می شود و اگر تقسیم به متساویین نشد فردیت آن استنباط می شود. اینکه با شناخت خود شیء، زوجیت و فردیت روشن نمی شود بلکه بعد از انجام عملی زوجیت و فردیت روشن می شود در حالی که خودش قبلا روشن شده نشان می دهد که اینها ذاتی نیستند.

ص: 556

البته بعدا خود مصنف متوجه به این مطلب است که بعضی از اعداد وقتی ملاحظه می شوند خیلی سریع متوجه می شویم که زوج یا فرد است مثلا 7 و 8 را تا به ما می گویند می گوییم عدد 7، فرد است و عدد 8 زوج است. مصنف جواب می دهد و می گوید این سرعت در تشخیص زوجیت و فردیت به خاطر کوچک بودن عدد است اگر عدد بزرگ به شما بدهند و به آخر آن نگاه نکنید تشخیص نمی دهید که زوج است یا فرد است در حالی که عدد را می شناسید مثلا عدد 1500 را ملاحظه کنید که آن را می شناسید. ولی زوج و فرد بودنش را با فکر کردن متوجه می شوید «فرض کنید اُنسِ ذهنی ما به رقم آخر آن عدد نباشد و هیچ قاعده ای که برای تشخیص زوجیت و فردیت است در اختیار ما نیست جزء انقسام به متساویین و عدم انقسام به متساویین» یعنی می گفتید باید حساب کنیم که به 2 تقسیم می شود یا نه. اگر می شود زوج است اگر نمی شود فرد است. این توقف کردن و محاسبه انجام دادن نشان می دهد که زوجیت برای عددِ زوج و فردیت برای عدد فرد ذاتی نیست و الا اگر ذاتی بود با شناخت شیء، خود زوجیت و فردیت هم شناخته می شد.

سوال: مثال می زنند و می گویند «الانسان حیوان» و «کل حیوان جسم»، «فالانسان جسم» این برهان لمّ است. جسم، ذاتی انسان است ولی بیّن الثبوت برای انسان نیست و با حیوانیت برای انسان اثبات می شود.

ص: 557

جواب: درست است که بیّن الثبوت نیست ولی وقتی نوع شناخته شود ذاتیت آن شناخته می شود چون اگر جسم را نشناخته باشید معلوم می شود که نوع را کامل نشناختید. زیرا نوع، عبارت از جنس و فصل است که تمام اجناس و فصول آن داخل است. چرا تعبیر به جنس قریب و فصل قریب می شود؟ چون جامع همه قبلی ها است شما وقتی می خواهید انسان را بشناسید باید حیوان را بشناسید و وقتی حیوان را می خواهید بشناسید باید جسم قبلا شناخته شده باشد. پس اگر کسی بگوید «انسان شناخته شده ولی جسم شناخته نشده است. غلط است زیرا انسان در صورتی شناخته می شود که تمام فصل و جنس های قبلی آن شناخته شود. شما می خواهید حیوان را معرِّف انسان قرار بدهید در حالی که نمی دانید آن حیوان، جسم است یا نه؟

توضیح عبارت

«فنقول ان السبب فی انه لم قیل ان الزوج و الفرد عارضان للعدد و لیسا بنوعین او فصلین مقسّمین ظاهر»

«السبب» اسم «انّ» و «ظاهر» خبر «انّ» است.

ترجمه: سبب در اینکه چرا گفته شد زوج و فرد عارض عدد ند و نگفتیم نوع یا فصلِ مقسّم اند ظاهر است «یعنی عدد را جنس نگرفتیم تا زوج و فرد فصلِ مقسّم برای آن باشد بلکه عدد را جنس گرفتیم ولی این دو فصل مقسّم نشدند».

«و هو ان النوع من العدد یعرف مبلغه و هو کمال حقیقته و ماهیته»

ضمیر «هو» به «سبب» بر می گردد. سبب با اینکه ظاهر است ولی آن را توضیح می دهد. مراد از «مبلغ»، مقداری است که این عدد به آن بالغ می شود و می رسد یک نوع از عدد را ملاحظه می کنیم می بینیم مبلغ و مقدارش را می شناسیم مثلا عدد 8 را می شناسیم و همین مبلغ و مقدارش کمال حقیقت و ماهیت عدد 8 است پس نوعیت و مبلغش 8 می شود. هر چه بیرون از حقیقت و ماهیت عدد 8 است عارض می شود.

ص: 558

نکته: فرق بین حقیقت و ماهیت: این دو هیچ فرقی با هم ندارند جز اینکه در حقیقت، وجود لحاظ می شود اما در ماهیت، قطع نظر از وجود می شود.

«و یعرف ما معنی الزوج و الفرد»

از نظر لغت، معنای زوج و فرد هم روشن است.

«و لا یعرف له الزوج و الفرد الا بنظر انه هل ینقسم بمتساویین او لیس ینقسم»

ضمیر «له» به نوع عدد بر می گردد. «نظر» به معنای «تفکر» است.

هم معنای زوج و فرد روشن است هم نوع عدد را می شناسیم ولی برای نوع عدد، زوجیت و فردیت را نمی شناسیم مگر با تفکر در اینکه آیا متقسم به متساویین می شود تا زوج باشد منقسم به متساویین نمی شود تا فرد باشد.

«و تکون نوعیته و هی مبلغه لا تقتضی ان یکون بینا له الانقسامُ بمتساویین ومقابله»

«الانقسام» اسم برای «یکون» است.

ترجمه: نوعیت این عدد که مبلغِ عدد است «در دو خط قبل هم گفت یعرف مبلغه و هو کمال حقیقته و ماهیته یعنی مبلغ همان نوعیت و واقعیت و ماهیت است الان می گوید نوعیت همان مبلغ است» اقتضا نمی کند که انقسام به متساویین «که زوجیت است» یا مقابل انقسام به متساویین «که فردیت است» بیّن برای این نوع باشد «یعنی آن نوعیت شناخته شد ولی این انقسام و عدم انقسام بمتساویین، بیّن نشد و احتیاج به فکر کردن دارد. با توجه به این دیده می شود که نوعیت شناخته شده و زوجیت و فردیت بدست نیامده پس معلوم می شود که زوجیت و فردیت در شناخت نوع دخیل نیست بلکه مابعد از تمامیت نوع است و هر چه که بعد از تمامیت نوع باشد عرض است».

ص: 559

«و الزوج و الفرد لا یخلو اما ان یکون کل واحد منهما جنسا لذلک النوع من العدد او فصل جنس او فصلا خاصا»

این عبارت، مطلب جدیدی نیست بلکه تبیین و تفصیل مطلب قبلی است. زوجیت و فردیت اختصاص به نوع خاصی ندارد و همین اختصاص نداشتن نشان می دهد که فصل نیست. جنس هم واضح است که نمی باشد زیرا عدد، جنس است. زوج و فرد، فصل هم نمی توانند باشند چون فصل، مختص است ولی زوج و فرد مختص نیست زیرا زوجیت مختص به 10 نیست زیرا 10 نوع است. تفصیل بحث در جلسه بعد می آید.

ادامه بحث اينکه چرا زوج و فرد، عارض عدد گرفته شدند و از ذاتيات قرار داده نشدند/ بيان معناي ذاتي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا 93/11/01

موضوع: ادامه بحث اینکه چرا زوج و فرد، عارض عدد گرفته شدند و از ذاتیات قرار داده نشدند/ بیان معنای ذاتی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و الزوج و الفرد لا یخلو اما ان یکون کل واحد منهما جنسا لذلک النوع من العدد او فصل جنس او فصلا خاصا او یکون نفس النوع»(1)

بحث در این بود که زوج و فرد یا زوجیت و فردیت عارض عددند اما به چه علت عارض اند؟ سبب عارض بودنشان بیان می شد. توضیحاتی به طور مجمل داده شد اما الان مصنف به طور مفصل توضیح می دهد. یعنی در جلسه قبل، ذاتی بودن زوج و فرد را نفی کرد و عارضی بودنشان را اثبات کرد اما در این جلسه به طور تفصیل بحث می کند و جنس بودن و فصل بودن و فصلِ جنس بودن و نوع بودن را جدا جدا نفی می کند به عبارت دیگر در جلسه قبل، ذاتی بودن را رد کرد اما به نحوه ذاتی توجه نکرد که آیا فصل است یا جنس است یا نوع است.

ص: 560


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص142،س12،ط ذوی القربی.

ملاحظه کنید که مصنف 4 احتمال مطرح می کند:

احتمال اول: زوج و فرد جنس برای نوع عدد باشند. نوع عدد، عبارت از خود اعدادِ ممتاز از همدیگر بود که مراد 2 و 3 و 4 و ... که هر کدام یک نوع برای عدد می شدند. همانطور که جنس همه آنها عدد گرفته می شود. در احتمال اول، زوج یا فرد جنس گرفته شود و گفته شود جنس عددهای زوج، زوج است و جنس عددهای فرد، فرد است.

احتمال دوم: زوج و فرد، فصل الجنس باشند یعنی زوج، جنس برای اعداد زوج نباشد و فرد، جنس برای اعداد فرد نباشد بلکه فصل الجنس باشد یعنی جنس را عدد فرض کنید و زوج و فرد را فصل برای عدد به حساب آورید.

احتمال سوم: زوج و فرد، فصل خاص باشند یعنی فصل مختص باشند.

فصل مختص، فصلی است که با نوع مقایسه می شود چون باید مختص باشد و فصل اگر با جنس مقایسه شود مختص به جنس نیست بله اگر با نوع مقایسه شود مختص به نوع است، پس فصل خاص همان فصل نوع است که فصل مقوّم می باشد. حال آیا فصل مقسّم گرفته شود یا فصل مقوّم گرفته شود؟ بحث اینها در ادامه می آید.

احتمال چهارم: نه فصل و نه جنس گرفته شود بلکه نوع قرار داده شود.

مصنف ابتدا احتمال چهارم را رسیدگی می کند.

بررسی احتمال چهارم: نوع، شناخته شده است زیرا نوع، عبارت از 7 و 8 و 9 و ... است وقتی نوع شناخته شده باشد زوج و فرد، نوع نمی شوند چون یک شیء که دو نوع ندارد مگر اینکه گفته شود نوع متوسط است که آن نوع متوسط در واقع همان جنس است و یکی از احتمالات این بود که جنس باشد و داخل در احتمال اول می شود و احتمال جدایی به حساب نمی آید. پس مراد از نوع، نوع سافل است. نوع سافلِ 7 را فهمیدیم که 7 است ولی فردیت آن نیست و نوع سافلِ 8 را فهمیدیم که 8 است ولی زوجیت آن نیست. پس نمی توان زوج و فرد را نوع حساب کرد.

ص: 561

بررسی احتمال سوم: مصنف در اینجا عرض خاص را هم مطرح می کند در حالی که عرض خاص مورد بحث نبود زیرا بحث در این بود که زوج و فرد ذاتی نیستند. عرض، ذاتی نیست و لذا داخل در بحث نمی شود اما مصنف چون فصل را که خاصه است مطرح می کند در ضمن، عرض خاص را که از نظر خصوصیت با فصل اشتراک دارد مطرح می کند.

مصنف هر دو را با یک بیان رد می کند و می گوید زوج نه عرض خاص و نه فصل خاص «یعنی فصل مقوم» است. مصنف عرض بودن زوج و فرد را قبول دارد ولی عرضِ خاص بودن زوج و فرد را قبول ندارد. در آخر فصل صفحه 143 سطر یکی به آخر می فرماید «فبقی ان یکون کل واحد منهما عرضا عاما» عرض عام بودن را قبول می کند ولی عرض خاص بود ن را رد می کند.

مصنف الان ذاتی بودن را رد می کند تا عرض بودن ثابت شود بعداً که عرض بودن ثابت می شود باید بحث جدید کند که آیا عرض خاص است یا عرض عام است. خاص بودن را باید رد کند تا عام بودن ثابت شود. مصنف نمی خواهد بحث جدیدی مطرح کند. در لابلای بحثی که در آن نفی ذاتیت می کند نفی عرض خاص هم می کند که احتیاج به بحث جدیدی نداشته باشد و به طور مستقیم بگوید «فبقی ان یکون کل واحد منهم عرضا عاما».

پس هم ارتباطی که عرض خاص با فصل خاص به لحاظ خصوصیت دارد منشا شده که مصنف در اینجا عرض خاص را مطرح کند هم اینکه مصنف احتیاج داشت که عرض خاص مطرح شود ولی در بحث دیگر مطرح شود. بعد از اینکه اثبات کرد زوج و فرد ذ اتی نیستند و عرضی اند باید بحث دیگر مطرح می کرد که عرض عام هستند و عرض خاص نیست. لذا مصنف این کار را نکرد و وقتی که فصل خاص را رد می کند عرض خاص را هم رد می کند. تا بحث دیگری مطرح نشود.

ص: 562

بیان عرض خاص و فصل خاص نبودن زوج و فرد: مصنف می فرماید می بینیم زوجیت در 8 به تنهایی یا فردیت در 9 به تنهایی نیست در حالی که فصلِ مقوّم باید اختصاص به نوع داشته باشد زوجیت اختصاص به نوعی که مثلا 8 است ندارد و فردیت اختصاص به نوعی که مثلا 7 است ندارد هر فردی می تواند فردیت را به عنوان وصف و عارض قبول کند و هر زوجی می تواند زوجیت را به عنوان وصف و عارض قبول کند. پس نمی توان گفت عرض خاص برای نوع یا فصلِ خاصِ نوع است پس اصلا خاص نیست.

توضیح عبارت

«و الزوج و الفرد لا یخلو اما ان یکون کل واحد منهما جنسا لذلک النوع من العدد او فصل جنس او فصلا خاصا»

بعد از «الزوج و الفرد» باید عبارت «ان کان ذاتیا» را در تقدیر گرفت یعنی زوجیت و فردیت اگر ذاتی باشد خالی از این نیست که هر یک از زوجیت و فردیت یا جنس برای نوع از عدد است یا فصل جنس است «تعبیر به فصل خاص نمی کند بلکه فصلی است که مقّوّم باشد» یا فصل خاص باشد یعنی خاص به نوع باشد که فصل نسبت به نوع مقوّم است نه مقسّم پس مراد از «فصلا خاصا»، فصل مقوّم است و مراد از «فصل جنس»، فصل مقسّم است. اما به چه علت فصل جنس، فصل سازنده جنس قرار داده نمی شود؟ در جلسه قبل بیان شد چون در ادامه تعبیر به فصلا خاصا می کند زیرا فصلی که می خواهد جنس را بسازد نسبت به جنس، مقوّم می شود و جنس در آن صورت، نوع می شود. در اینصورت آن فصل نسبت به این جنس، فصل خاص می شود و داخل قسم سوم می شود. بنده خواستم قسم سوم را از قسم دوم مجزا کنم لذا مراد از قسم دوم که فصل جنس بود، فصل مقسّم جنس است مراد، فصل مقوم جنس نیست چون اگر مراد فصل مقوم جنس می شد، در اینصورت فصلِ خاصِ به جنس می شد و جنس هم در آن صورت، نوع به حساب می آمد و با قسم سوم یکی می شد لذا مراد از فصل جنس، فصل مقسّم است.

ص: 563

«او یکون نفس النوع»

ضمیر «یکون» به «کل واحد منهما» بر می گردد.

یا زوج و فرد، خود نوع است.

«و قد علم نفس ذلک النوع»

«واو» حالیه است.

ابتدا احتمال چهارم را بررسی می کند که زوج و فرد، نوع باشند.

ترجمه: در حالی که نفس آن نوع روشن شد و دیدیم که ثمانیه و سبعه به عنوان اینکه ثمانیه و سبعه است به عنوان یک نوع شناخته شد و نوع دومی برای آن نیست که زوج و فرد باشد مگر اینکه نوع متوسط بگیرید که جنس می شود و داخل در احتمال اول می شود.

«فکیف یمکن ان یکون عارضا لازما له و کیف یمکن ان یکون فصلا خاصا له؟ و قد توجد الزوجیه لنوع آخر و کذا الفردیه»

مراد از «عارضا لازما»، «عارض خاص» است. ضمیر «له» به «نوع» بر می گردد. «واو» در «و قد توجد» حالیه است و مصنف با این عبارت هم فصل خاص بودن و هم عرض خاص بودن را با هم باطل می کند یعنی عبارت «و قد یوجد...» مربوط به هر دو «کیف» است که در قبل ذکر شد.

مصنف با این عبارت می خواهد احتمال سوم را باطل کند که فصل خاص باشد ولی در کنار آن، عرض خاص را هم باطل می کند و می فرماید چگونه ممکن است هر یک از زوج و فرد عارض خاص برای نوع باشد و همچنین چگونه ممکن است. هر یک از زوج و فرد فصل خاص برای نوع باشد در حالی که زوجیت اختصاص به نوعی ندارد و برای نوع دیگر هم پیدا می شود «پس عرض خاص یا فصل خاص نیست».

ص: 564

«و کیف یکون جنسا او فصل جنس او شیئا من الذاتیات علی الاطلاق»

«علی الاطلاق»: یعنی معین نمی کنیم که جنس باشد یا فصل باشد یا جنس الجنس یا فصل الجنس باشد بلکه هر نوع ذاتی که باشد را می خواهد رد کند بدون اینکه تعیین کند. این ملب به بحث جلسه گذشته بر می گردد که در جلسه گذشته ذاتیت را باطل کرد بدون اینکه توجه به فصل یا جنس یا ... کند. دلیلش هم همان دلیل قبلی است. دلیل این بود که اعداد را ملاحظه می کنیم و آنها را می شناسیم. معنای زوجیت و فردیت را هم می فهمیم. معنای خود عدد را هم می دانیم و عددی مثل ثمانیه به ما القاء می شود که معنایش روشن است ولی زوجیت و فردیت در آن فهمیده نمی شود مگر بعد از اینکه فکر ما منصرف به این مطلب شود که ثمانیه، قابل انقسام به متساویین است و سبعه قابل انقسام بمتساویین نیست لذا برای فردیت برای سبعه و زوجیت برای ثمانیه اثبات می شود. این نشان می دهد که زوجیت و فردیت ذاتی نیستند زیرا اگر ذاتی بودند با شناخت ذات آن نوع، لازم نبود درباره اثبات زوجیت یا فردیتش فکر کنیم همین اندازه که ذات برای ما روشن می شد ذاتی هم روشن می شد و احتیاج به فکر کردن نداشت که بحث اینها در جلسه قبل گذشت.

سپس مصنف متعرض این بحث می شود که وقتی 8 یا 7 را می شنویم بلافاصله زوجیت یا فردیت آن به ذهن ما می آید و احتیاج به فکر کردن ندارد. مصنف از این مطلب جواب می دهد و می فرماید این عدد چون کوچک است زود متوجه می شوید که منقسم بمتساویین هست یا نیست. اما اگر عدد، بزرگ باشد احتیاج به فکر کردن دارد «البته توجه کنید قواعدی که امروزه به ما گفتند را لحاظ نکنید که اگر آخر عدد با صفر یا عدد زوج همراه شود زوج می شود و اگر آخر عدد با غیر از اینها همراه شود فرد می شود».

ص: 565

«و قد یجوز ان یفهم معناه و معنی ذلک العدد و لا یفهم ذلک له»

«ذلک»: هر یک از زوجیت و فردیت.

ضمیر «له» به «عدد» بر می گردد.

ترجمه: در حالی که جایز است معنای زوج و معنای آن عدد مثل 8 فهمیده شود «هم معنای زوج و هم معنای 8 را می داند» ولی زوجیت را برای 8 نمی فهمد.

«و کانت الذاتیات لیست المحمولات التی تلزم فی کل وقت»

آیا می توان گفت ذاتی، چیزی است که همیشه لازم شیء است و هیچ وقت از شیء جدا نمی شود؟ می فرماید این را نمی توان گفت چون این، تعریف به اعم است زیرا تعریف ذاتی به آنچه که همیشه لازم ذات و همراه ذات است و از آن منفک نمی شود تعریف به اعم است چون شامل عرض لازم هم می شود زیرا عرض لازم هم منفک نمی شود. بله اینطور می توان گفت که ذاتی عبارت از چیزی است که نمی توان معنای آن را از صاحب ذاتی برداشت. زوجیت، عرض لازم برای ثمانیه است ولی معنای آن را می توان برداشت اما ترکیب از 8 تا یک را نمی توان از عدد 8 برداشت. البته وقتی عدد 8 را می شناسی ممکن است که توجه به این نکنی که از 8 تا یک درست شده ولی معنای ترکیب از 8 تا یک در ذهن شما وجود دارد اگر آن را بردارید عدد 8، 8 نخواهد بود.

ترجمه: ذاتیات، محمولاتی که لازم موضوعات در هر وقت هستند نمی باشند «یعنی اینطور نیست که ذاتی عبارت باشد از محمولی که قابل جدایی از موضوع نیست».

ص: 566

«بل التی لا یمکن ان یرفع معناها عما هو ذاتی له مثل معنی العدد»

مراد از «ما هو ذاتی له»، صاحب ذاتی است که نوع می باشد.

بلکه ذاتیات، عبارت از چیزی است که ممکن نیست مرتفع شود معنای ذاتی از آنچه که این ذاتی، ذاتی برای آن است که مثل معنای عدد. به عبارت دیگر آن معنایی که نمی توان از نوع حذف کرد ذاتی است اما چرا نمی توان از نوع حذف کرد؟ چون اجتماع نقیضین لازم می آید زیرا اگر این انسان ناطق است و معنای نطق از آن گرفته شود معنایش این است که در عین اینکه ناطق است ناطق نیست لذا نمی توان ذاتی را از صاحب ذاتی گرفت. بله اگر ذاتیت گرفته شود و این انسان از انسانیت بیرون آید انقلاب ماهیت است و اجتماع نقیضین نیست.

«مثل معنی العدد»: نمی توان عدد را از 8 گرفت. ترکبِ از 8 تا یک هم که فصل است نمی توان گرفت.

«فانه لا یمکن ان یعقل ما العدد و یجهل ان الاربعه عدد حتی یتامل و یستبان»

و ممکن نیست که عدد را بدانید ولی ندانید که اربعه عدد است. نمی دانید اربعه زوج است ولی نمی توان گفت که نمی دانیم عدد است زیرا اگر عدد را می شناسید باید حکم کنید که اربعه عدد است ولی اگر زوج را بشناسید حکم نمی کنید که اربعه زوج است باید فکر کنید.

ترجمه: ممکن نیست که بدانم عدد چیست؟ و جاهل باشم که اربعه عدد است تا احتیاج به تامل و استبانه داشته باشد.

ص: 567

«اللهم الا ان لا یکون معنی العدد مفهوما و لا یکون اُحضِر فی الذهن مع معنی الاربعه»

مگر اینکه کسی معنای عدد و معنای اربعه را نداند در این صورت نمی داند اربعه، عدد است، این بحث دیگری است.

در نسخه ای «او لا یکون» آمده که بهتر است و معنای عبارت طبق این نسخه اینطور می شود: معنای عدد معلوم است اما ذهن، معنای عدد را در کنار معنای اربعه احضار نکرده است در این صورت نمی تواند تشخیص بدهد که اربعه عدد است.

ادامه بحث اينکه چرا زوج و فرد، عارض عدد گرفته شدند و از ذاتيات قرار داده نشدند/ بيان معناي ذاتي/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا 93/11/05

موضوع: ادامه بحث اینکه چرا زوج و فرد، عارض عدد گرفته شدند و از ذاتیات قرار داده نشدند/ بیان معنای ذاتی/ فصل 3/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و نحن قد علمنا ما معنی الزوج و الفرد»(1)

نکته مربوط به جلسه قبل: در عبارت «فکیف یمکن ان یکون عارضا لازما له» که در صفحه 142 سطر 13 آمده بود عارض لازم را رد می کند و مطلق عارض را رد نمی کند. زیرا در آخر همین فصل در صفحه 143 یک خط به آخر بیان می کند «فبقی ان یکون کل واحد منهما عرضا عاما» که عرض عام بودن را قبول می کند پس در اینجا عارض خاص را رد می کند. البته عرض لازم می تواند عرض عام برای جنس باشد مثل ماشی که عرض لازم است اما نه برای انسان بلکه برای حیوان است ولی در اینجا عرض لازمِ خاص را رد می کند و قرینه آن، عبارت بعدی است که می گوید زوجیت در نوع دیگر هم یافت می شود فردیت هم در نوع دیگر یافت می شود و چیزی که در نوع دیگر یافت بشود خاص نیست پس عرض خاص نداریم فصل خاص هم نداریم. پس اگر چه تعبیر به «خاص» را در عبارت نیاورده ولی منظورش ردّ عرض خاص است و بعداً عرض عام را قبول می کند.

ص: 568


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص142،س20،ط ذوی القربی.

نکته: زوجیت برای عدد 8 عرض لازم است اما عرض لازم خاص نیست و در اینجا عرض لازم خاص نفی می شود نه اصل عرض لازم. پس عرض عام بودن برای زوجیت قائل هستیم لذا عرض لازم می تواند خاص باشد و می تواند عام باشد و ما عرض لازم خاص را از زوجیت و فردیت می گیریم اما عام را نمی گیریم.

بحث امروز: بحثی که شروع کرده بودیم این بود که آیا زوجیت و فردیت برای عدد عارض اند یا ذاتی اند. اقسام ذاتی شمرده شد و در مورد ذاتیاتی که خاص بودند اینچنین دلیل آورده شد و گفته شد که اینها عرض ذاتی خاص نیستند زیرا در یک نوع موجود می شوند و در نوع دیگر هم موجود می شوند. اما عرض ذاتی خاص در یک نوع موجود است و در نوع دیگر موجود نیست. سپس به مطلق ذاتی رسیدیم «چه خاص باشد چه عام باشد» و خواستیم آن را در مورد زوجیت و فردیت نفی کنیم. طریق نفی به این صورت بود: بیان کردیم که عدد را می شناسیم، زوجیت و فردیت را هم می شناسیم اما گاهی به عددی برخورد می کنیم که می دانیم عدد است اما نمی دانیم زوج یا فرد است مگر اینکه فکر کنیم تا بدست بیاوریم. اگر ذاتی بود احتیاج به این فکر و تامل و حساب کردن نبود. بلکه با دریافت عدد، ذاتیاتش را هم دریافت می کردیم.

سپس بیان کردیم اگر چیزی ذاتی عدد بود با شنیدن آن عدد، آن ذاتی هم به ذهن می آید. مثالی هم بیان کردیم که اگر عدد را شناختیم و اربعه به ما القاء شد می فهمیم که عدد است زیرا ذاتی عدد، عدد بودنش است. در حالی که درباره زوجیت آن باید فکر کنیم. در ادامه مصنف فرمود ما فقط در یک صورت درباره ذاتی فکر می کنیم و آن در صورتی است که معنای عدد یا زوج را ندانیم. مصنف می فرماید «و نحن قد علمنا» یعنی ما معنای عدد و زوج را می دانیم در عین حال وقتی عددی به ما القاء می شد فکر می کردیم که زوج است یا فرد است. پس زوجیت و فردیت ذاتی نیستند مصنف مثال به عدد 1500 می زند که عدد بودن آن روشن است و معنای زوج هم روشن است که «ما ینقسم بمتساویین» است ولی وقتی 1500 به ما القاء می شود مدتی باید فکر کنیم تا ببینیم آیا «منقسم بمتساویین» هست تا زوج باشد یا «منقسم بمتساویین» نیست تا فرد باشد. بیان کردیم که ما از خارج قاعده ای بلد هستیم که سریع تشخیص می دهیم این عدد زوج یا فرد است شما باید از آن قاعده قطع نظر کنید و ندیده بگیرید. در اینصورت نیاز به فکر کردن دارد تا معلوم شود 1500 زوج است یا فرد است. پس زوج و فرد، ذاتی نیست.

ص: 569

اشکال: بر مصنف اشکال می شود که بعد از اینکه علم به عدد و علم به زوجیت و فردیت داریم وقتی عددی را می شنویم بلافاصله می فهمیم که زوج یا فرد است مثل عدد 8 یا 7 که سریع می گوییم عدد 8، زوج است و عدد 7، فرد است.

جواب: مصنف می فرماید این به خاطر کوچک بودن عدد است «نه به خاطر اینکه در این اعداد، زوجیت و فردیت عین ذاتند یا ذاتی اند» و خیلی سریع به ذهن می آیند.

توضیح عبارت

«و نحن قد علمنا ما معنی الزوج و الفرد»

ما از کسانی نیستیم که عدد و زوج و فرد را نشناسیم بلکه عدد و زوج و فرد را می شناسیم.

«فاذا احضرنا معناه و معنی عدد مّا مثل الف و خمسمائه امکن ان نشک»

ضمیر «معناه» به هر یک از زوج و فرد بر می گردد.

وقتی معنای هر یک از زوج و فرد و معنای یک عددی مثل 1500 را در ذهن خودمان احضار کردیم ممکن است در زوجیت و فردیت شک کنیم.

«فلا ندری فی اول وهله انه زوج او فرد حتی نستبین و نتامل حال الانقسام بنصفین او مقابله بنوع فکر و نظر»

«بنوع فکر و نظر» متعلق به «نستبین» است.

«وهله» به معنای «بار» است و مراد از «اول وهله»، «اول بار» است وقتی می گوید من اولین وهله فلانی را دیدم یعنی با اولین چشمی که باز کردم او را دیدم، و با اولین دید و نظر در مقابل چشم من آشکار شد.

ص: 570

ترجمه: در اولین بار که این عدد را شنیدیم شک می کنیم و نمی دانیم که زوج است یا فرد است مگر اینکه استبانه کنیم «یعنی طلب کنیم» کشف زوجیت فردیتش را و تامل کنیم این حالت را که آیا انقسام به نصفین پیدا می کند تا زوج باشد یا مقابل انقسام به نصفین پیدا می کند تا فرد باشد.

«فان کان عدد مّا یُعرَف ذلک فیه بسرعه او کانه فی اول وهله مثل الاربعه و الثمانیه»

«ذلک»: زوج بودن یا فرد بودن.

«بسرعه» متعلق به «یعرف» است.

مصنف از اینجا دفع دخل مقدر می کند. بعضی می گویند بعضی از اعداد را که می شنویم زوجیت و فردیت آن را تشخیص می دهیم و احتیاجی به استبانه و تامل نداریم. مصنف جواب می دهد که آن عددها چون کوچک هستند زوجیت و فردیتشان «یعنی انقسام به متساویین و عدم انقسام به متساویین» خیلی آسان انجام می شود به همین جهت سریع می فهمیم که زوج است یا فرد است نه اینکه به خاطر این باشد که زوجیت و فردیت ذاتی باشند.

ترجمه: اگر عدد معینی پیدا کنید که زوج بودن یا فرد بودن در آن عدد به سرعت فهمیده می شود یا گویا این عرفان در اوّل بار اتفاق افتاد مثل 4 و 8.

«فانا انما نحکم بسرعه انه زوج لا لاجل انه ذاتی للاربعه و الثمانیه و لکن لانه قلیل»

این عبارت، بیان برای مثال است یعنی چرا اربعه و ثمانیه طوری است که ما در آن به سرعت حکم می کنیم؟ می فرماید حکم کردن در عددی که مثل اربعه و ثمانیه است نه به خاطر این است که زوج بودن ذاتی اربعه و ثمانیه است بلکه به این جهت است که اربعه و ثمانیه عدد کوچک است و انقسام آن به متساویین به آسانی واقع می شود.

ص: 571

نکته: فرق بین «اول وهله» و «بسرعه» در این است که در «اول وهله» سریعتر از «بسرعه» است.

«فیَلُوح لنا انه منتصف عن قریب»

«عن قریب» متعلق به «یلوح» است و به معنای «بسرعت» است.

ترجمه: به سرعت برای ما آشکار می شود که اربعه یا ثمانیه به دو قسم مساوی تقسیم می شود لذا به سرعت حکم می کنیم که زوج است.

«و لو کان لا یلوح ذلک لکان یُتَوقف الی ان یُستَثبَت»

اگر این زوجیت در اوّل وهله برای ما روشن نمی شد توقف حاصل می شد تا استثبات شود یعنی حکم به زوجیت و فردیت نمی کردیم مگر بعد از استثبات. «استثبات» یعنی با فکر کاوش کردن و جستجو کردن.

«فاذن لیس بیان کون الاربعه زوجا لذاته»

«بیان» اسم و «لذاته» خبر برای «لیس» می شود. مراد از «بیان» همانطور که در پاورقی اشاره کرده ظهور و وضوح است. ضمیر «لذاته» به «اربعه» بر می گردد.

ترجمه: اینکه آشکار است که اربعه زوج است به خاطر ذات اربعه نیست بلکه به خاطر قلّت اربعه است.

«بل لظهور عارض آخر عرفناه له و هو التنصف»

بلکه به خاطر این است که عارض دیگری غیر از زوجیت ظاهر بوده و ما با آن عارض، زوجیت را برای اربعه فهمیدیم و آن عارض، تنصّف بوده است «یعنی به آسانی می فهمیدیم اربعه، نصف می شود و وقتی نصف شد دو قطعه ی مساوی و دو عدد مساوی درست می کند».

ص: 572

نکته: در این بحث دقت شود که همه ذاتیات نوع شناخته شده. در چنین حالتی صفتی برای نوع ذکر می کنند اگر این صفت از ذاتیات باشد آن را در همان ذاتیات که شناختیم می کنییم و فکر نمی کنیم. اما اگر در آن ذاتیاتی که شناختیم نرفت و باید فکر کنیم می فهمیم که بیرون از نوع است لذا عارض است.

ادامه بحث اينکه چرا زوج و فرد، عارض عدد گرفته شدند و از ذاتيات قرار داده نشدند/ بيان معناي ذاتي/ / فصل 3/ 2 _ چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياس که به او القا شده کلي عطا نشده است و در نتيجه قياس کلي نيست / فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا 93/11/06

موضوع: 1 _ ادامه بحث اینکه چرا زوج و فرد، عارض عدد گرفته شدند و از ذاتیات قرار داده نشدند/ بیان معنای ذاتی/ / فصل 3/ 2 _ چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاس که به او القا شده کلی عطا نشده است و در نتیجه قیاس کلی نیست / فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و هاهنا وجوه أخر یعرف بها ان الزوج عارض لا ذاتی لاصناف العدد لا یحتاج الی التطویل بها»(1)

بحث در این بود که زوج و فرد آیا ذاتی عددند یا عارض عددند؟ بیان شد که ذاتی عدد نیستند. دلیل بر این مدعا آورده شد. مصنف می فرماید وجوه دیگر و دلایل دیگری هم هست که ثابت می کند زوج و فرد ذاتی نیستند ولی ما احتیاج نداریم که به خاطر آن وجوه، بحث را طول بدهیم لذا آن وجوه را طرح نمی کنیم اما چه وجوهی در ذهن مصنف بوده ما نمی دانیم ولی بعضی ها، وجوهی ذکر کردند که یکی از آنها راذکر می کنیم.

ص: 573


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص143،س7،ط ذوی القربی.

عدد، کمّ است و زوج و فرد، کیف است. معنا ندارد که کیفی ذاتی برای کمّ باشد. ذاتی هر شیء از سنخ خودش است نمی شود ذاتی کمّ را کیف قرار داد لذا زوجیت که کیف است را نمی توان ذاتی عدد که کمّ است قرار داد.

در باب انسان این اشکال را شنیدید که کسانی بر ناطق اشکال کردند و گفتند ناطق، فصل نیست. دلیلشان این است که ناطق اگر به معنای مدرک کلیات باشد کیف نفسانی است و ناطق اگر به معنای حرف زدن باشد مقوله فعل می شود. نطق به هر کدام یک از این دو معنا باشد عرض است و عرض چگونه فصل برای جوهر می شود؟ فصل جوهر باید جوهر باشد جواب دادند که ناطق، فصل منطقی است و فصل واقعی نیست. فصل واقعی همان نفس ناطقه است که جوهر می باشد. یعنی قبول کردند که فصل جوهر باید جوهر باشد یعنی فصل هر شیئی باید از سنخ خودش باشد لذا اگر عدد، کمّ است فصلش هم باید از سنخ خودش باشد لذا نمی توان زوجیت را که کیف است فصل قرار داد.

نکته: این دلیل که آورده شد فقط فصل بودن زوجیت یا فردیت را باطل می کند و به چیزهای دیگر کاری ندارد. ولی برای ما همین که ذاتی بودن زوجیت و فردیت نفی شود کافی است.

توضیح عبارت

«و ها هنا وجوه أخر یعرف بها ان الزوج عارض لا ذاتی لاصناف العدد»

«لاصناف العدد» هم به عارض و هم به ذاتی مربوط می شود یعنی «عارض لاصناف العدد لیس بذاتی لاصناف العدد»

ص: 574

«ها هنا»: در باب اثبات ذاتی نبودن زوجیت و فردیت.

ترجمه: در باب اثبات ذاتی نبودن زوجیت و فردیت وجوه دیگری داریم که به توسط آن وجوه، شناخته می شود که زوج، عارض است و ذاتی برای اصناف عدد نیست.

«لا یحتاج الی التطویل بها»

این عبارت مربوط به «وجوه أخر» است. یعنی وجوه دیگری که این صفت دارند که ما احتیاج به تطویل کتاب به توسط این وجوه نداریم.

«فاذا کان الزوج و الفرد عارضین لاصناف العدد و لیسا بفصول ذاتیه و لا اجناس»

لفظ «ذاتیه» قید توضیحی برای «فصول» است چون همه فصول، ذاتی هستند و فصلِ غیر ذاتی نداریم مگر اینکه معنای فصل را عام بگیرید که شامل عرض خاص هم بشود.

این عبارت خلاصه گیری از مطالب قبل است یا به بیان دیگر می خواهد نظر نهایی خودش را بیان کند. تا اینجا ذاتی بودن را نفی کرد در اینصورت عرضی بودن ثابت می شود چون فاصله ای بین ذاتی بودن و عرضی بودن نیست. اگر شیئی مربوط به چیزی است یا باید خود آن شیء باشد یا جزء آن شیء باشد یا از عوارض آن شیء باشد. زوجیت و فردیت مسلما عین عدد نیستند. ثابت شد که جزء عدد یعنی ذاتی عدد نیستند، باقی می ماند که عرض باشند اما عرض بر دو قسم است که عرض خاص و عرض عام می باشد. مصنف می فرماید عرض خاص بودنشان هم باطل است. درست است که زوجیت و فردیت اختصاص به عدد دارند و از این جهت می توان عرض خاصی برای عدد که جنس است قرار داد اما اختصاص به نوع عدد ندارند بلکه در این نوع که عدد 8 است زوجیت می آید و در نوع دیگر که عدد 10 است هم زوجیت می آید پس برای انواع، عرض خاص نیست اما برای عدد، عرض خاص است.

ص: 575

ترجمه: وقتی ثابت شد که زوج و فرد عارض اصناف عددند و فصول ذاتیه و اجناس برای عدد نیستند.

«و لا یمکن ان یکونا نوعین للعدد و لا فصلین مقسّمین»

و ممکن نیست که دو نوعِ عدد باشند.

مصنف با عبارت «فاذا کان الزوج... و لا اجناس» بیان می کند که زوج و فرد ذاتی نیستند و با این عبارت «لا یمکن ان یکونا عددین للعدد» بیان می کند که دو نوعِ عدد هم نیستند یعنی ذات هم نیستند. «یعنی نه ذات آن نوع هستند نه ذاتی آن نوع هستند».

نکته: زوج و فرد با سه چیز می تواند ملاحظه شود:

1 _ با خودشان ملاحظه شوند. در این صورت نمی توان گفت نوع «یعنی ذات» هستند.

. 2 _ نسبت به انواع عدد ملاحظه شوند. در این صورت نمی توان گفت ذاتی هستند.

3 _ نسبت به فصل ملاحظه شوند.

زوج و فرد نسبت به جنس هم اگر ملاحظه شوند ذاتی نیستند. اشکالی می شود که مگر فصل نسبت به جنس ذاتی است؟ فصل نسبت به نوع ذاتی است. لذا مصنف تعبیر به فصل مقسّم می کند یعنی زوج و فرد را فصل می گیرد. و وقتی تعبیر به «مقسّم» می کند یعنی آن را با جنس مقایسه می کند. فصل وقتی با جنس مقایسه شود ذاتی نیست بلکه عرض است. چرا مصنف در نفی ذاتی بودن، این فرض را مطرح می کند در حالی که در این فرض زوج و فرد اصلا ذاتی جنس نیستند تا مطرح شود و رد گردد؟ مصنف با عبارت «لان الفصل المقسّم» جواب می دهد و می گوید فصل مقسّمِ جنس، مقوّم نوع هم هست پس اگر مقسّم جنس بودن رد شود مقوم نوع بودن هم رد می شود در نتیجه ذاتی بودن هم رد می شود یعنی نمی خواهیم به طور مستقیم به مقسّم بودن این فصل نظر کنیم و الا فصل نسبت به مقسَّمش که جنس می باشد عرض است و ذاتی نیست.

ص: 576

این زوج و فرد، مقسِّم جنس نیستند تا بتوانند مقوّم نوع باشند و ذاتی به حساب بیایند.

«لان الفصل المقسِّم للجنس هو بعینه الفصل المقوّم للنوع»

این عبارت مربوط به «لا فصلین مقسمین» است. یعنی زوج و فرد، فصل مقسّم نیستند زیرا فصل مقسّمِ جنس، عیناً فصلِ مقومِ نوع است بنابراین اگر بخواهد فصلِ مقسّمِ جنس باشد فصلِ مقوم ِنوع می شود یعنی ذاتی می شود و ما ذاتیتِ آن را نفی کردیم پس فصل مقوم نوع نیست در نتیجه فصل مقسّم جنس هم نیست.

«فبقی ان یکون کل واحد منهما عرضا عاما بالقیاس الی نوع نوع من العدد و غیره و عرضا خاصا بالقیاس الی العدد»

«فبقی» جواب برای «فاذا کان» است. ضمیر «غیره» به «عدد» بر نمی گردد چون زوج و فرد در غیر عدد پیدا نمی شود بلکه به «نوع» بر می گردد یعنی عرض عام نسبت به نوعی از عدد و غیر آن نوع از عدد یعنی نوع دیگری از عدد هست. «یعنی مثلا زوج عوض عام است برای نوعی از عدد که ثمانیه باشد و برای غیر این نوع که عشره باشد».

وقتی روشن شد که هیچ یک از این حالت برای زوجیت و فردیت وجود ندارد باقی ماند این دو مطلب که زوج و فرد نسبت به انواع عدد، عرض عام بشوند و نسبت به خود عدد، عرض خاص بشوند.

ترجمه: باقی ماند که هر یک از زوج و فرد عرض عام نسبت به هر نوع از عدد باشند و غیر آن نوع از عدد و نسبت به خود عدد، عرض خاص می شود «چون اختصاص به عدد دارد و بیرون از عدد نیست اما نسبت به انواع عدد، عرض عام می شود چون اختصاص به نوع خاصی ندارد».

ص: 577

نکته: این فصل سوم که تمام شد در معنای «اوّلی» بود و بیانی که درباره ذاتی بود را می خواست تکمیل کند. وقتی خواست بیانِ درباره ذاتی را تکمیل کند به بحث از این پرداخته شد که زوجیت و فردیت ذاتی گرفته شود یا نه؟ البته این بحث، بحث کلی نبود در حالی که در منطق بحث کلی می شود که ذاتی چیست؟ عرضی چیست؟ تعیین نمی کند که فلان چیز ذاتی است و فلان چیز عرضی است. اما در اینجا مصنف تعیین مصداق کرد چون بحث از آن مهم بود.

صفحه 144 سطر اول قوله «الفصل الرابع»

تا اینجا «کلی» و «ذاتی» و «اولی» توضیح داده شد. «کلی» عبارت بود از محمولی که بر کلّ افراد موضوع اولاً و در تمام زمان ها ثانیا حمل می شد.

در کتاب ارسطو که اسم آن تعلیم اول است برای کلّی شرط سومی هم آورده شد و گفته شد اولا: بر کل افراد حمل شود و ثانیا در تمام زمان ها حمل شود و ثالثا اوّلی باشد. الان مصنف در این فصل می خواهد چند مطلب بیان کند:

مطلب اول: در قضیه و برهان از کلّی استفاده کردیم لذا قضیه، قضیه ای است که می تواند در برهان بکار رود و این قیاس هم قیاس برهانی است اما مخاطب گمان می کند که کلّی آورده نشده است لذا ایراد وارد می کند که این مقدمه برای برهان فایده ندارد و این قیاس، برهانی نیست. در حالی که اینگونه نیست.

ص: 578

در فصل چهارم بحث از دو چیز می شود:

1 _ سبب گمان مخاطب چیست؟

2 _ چگونه جواب گمان مخاطب داده شود.

مطلب دوم: گاهی کلی عطا نمی شود یعنی مقدمه ای که بکار برده می شود کلی نیست و برای برهان فایده ندارد ولی مخاطب گمان می کند که کلّی به او اعطا شده است. در اینجا هم دو بحث می شود:

1 _ به چه سبب مخاطب گمان کرده که به او کلّی عطا شده است.

2 _ چگونه گمان او را بر طرف کنیم.

بحث دوم خودش منشعب به دو بحث می شود.

الان مصنف وارد این بحث می شود که چرا مخاطب گمان می کند به او کلی داده نشده است.

مصنف می گوید در این فصل می خواهد اسباب ثلاثه را بیان کند یعنی در هر سه مورد سبب ظن مخاطب چیست؟

مصنف در ابتدا فصل دو مطلب بیان می کند:

1 _ کلی به مخاطب عطا شده ولی مخاطب گمان می کند کلی عطا نشده است.

2 _ کلی به مخاطب عطا نشده ولی مخاطب گمان می کند کلی عطا شده است. درباره مطلب دوم در اینجا صحبت نمی کند در اواسط بحث آن را به دو شعبه تقسیم می کند ولی مصنف تعبیر به «و الاسباب فی ذلک ثلاثه امور» می کند به خاطر این است که دومی به دو قسمت تقسیم می شود و مجموعا سه قسم می شود.

ص: 579

نکته: مقدمه ای که برای اثبات برهان تشکیل می شود مثلا گفته می شود «الشمس کذا» به محمول قضیه کاری نداریم آنچه که مهم است موضوع می باشد. این مقدمه در ضمن قیاس بکار می رود و مخاطب به ما می گوید این قضیه که بکار رفته کلّی نیست. چرا می گوید کلی به کار نرفته؟ چون مخاطب، موضوع را نگاه می کند که شمس است و شمس در جهان خارج یکی بیشتر نیست لذا می گوید این موضوع، جزئی است زیرا کلّی آن بود که بر کلّ فردٍ فردٍ و فی کل ازمانٍ حمل شود اما الان این محمولی که بر شمس حمل می شود بر کل فردٍ فردٍ حمل نمی شود زیرا در خارج یک فرد وجود دارد. سبب اینکه مخاطب، موضوع را کلی نمی بیند به خاطر این است که موضوع، افراد ندارد. در جایی که موضوع در خارج فقط یک فرد دارد برای مخاطب این گمان پیش می آید که محمولی که بر این موضوع حمل شده محمولی کلی نیست به ما می گوید کلّی بکار نبردی. حال باید در جواب گفته شود که محمول بر «کلّ شمس» می تواند حمل شود ولی ما «کل شمس» نداریم. لذا مراد از «الشمس کذا» این نیست که «هذه الشمس کذا» بلکه می خواهیم بگوییم طبیعت شمس اینچنین است. اگر شمس دیگری هم داشتیم همین حکم را داشت. پس موضوع اگر چه «شمس» است ولی «هذه الشمس» نیست بلکه طبیعت شمس است لذا محمول، کلی است و بر کلّ افراد شمس حمل می شود ولی افراد شمس وجود ندارد.

ص: 580

نکته: بحث ما در کلی حقیقی است و کلی حقیقی معنایش این است که می تواند افراد داشته باشد چه افراد داشته باشد یا نداشته باشد وقتی حکم بر شمس می کنید حتی اگر خود شمس هم نباشد حکمی که می شود کلی است زیرا در کلی حقیقی قابلیت صدق است نه صدق بالفعل. اما در کلی اضافی باید همه افراد باشند و الا کلی اضافی صدق نمی کند.

نکته: قضایای شخصیه اگر به عنوان اینکه شخصیه اند مطرح شوند کلی نیستند اما اگر فقط موضوع، شخص بود و به عنوان اینکه شخصیه اند مطرح نشدند قضیه کلی می شود.

توضیح عبارت

«الفصل الرابع قیل فی التعلیم الاول انا ربما اعطینا الکلی الاولی و یظن بنا انا لم نعطه»

«تعلیم اول» کتاب منطقی ارسطو است.

در کتاب تعلیم اول دو مطلب گفته شده که ما کلی را که اولی باشد عطا کردیم اما نسبت به ما این گمان می رود که ما کلّی ندادیم.

«و کثیرا ما لم نعطه فیظن بنا انا اعطیناه»

این عبارت، مطلب دوم را بیان می کند. کثیراً ما کلّیِ اولی عطا نکردیم گمان می کنندکه ما کلی اولی دادیم.

«و الاسباب فی ذلک ثلاثه امور»

«فی ذلک»: در این گمانِ مخالفی که برای مخاطب ما پیش می آید سه مورد است. که در هر موردی سببی وجود دارد پس سه سبب وجود دارد.

«واحدٌ منها هو سبب لما یکون قد اعطینا و یظن انا لم نُعط»

ص: 581

یکی از آن سه سبب، سبب است برای آن موردی که ما کلّی دادیم ولی گمان می شود که ماکلّی ندادیم.

«مثل قولنا ان الشمس تتحرک فی فلکٍ خارجَ المرکز حرکه کذا»

«شمس» موضوع است و «تتحرک فی فلک خارج المرکز» محمول است. مخاطب گمان می کند که این محمول کلّی نیست چون موضوعش کلی نیست.

«و ان القمر یتحرک فی فلک تدویره الی المغرب حرکه کذا»

«قمر» موضوع است و «یتحرک فی فلک تدویره الی المغرب حرکه کذا» محمول است و شخص گمان می کند که این محمول کلی نیست چون می بیند موضوع یک فرد بیشتر ندارد. توضیح این مثال و مثال قبلی در جلسه بعد بیان می شود.

«و ان الارض فی وسط الکل»

«فی وسط الکل» که محمول است کلی می باشد ولی مخاطب به خاطر این که ارض یکی بیشتر نیست فکر می کند این قضیه، جزئی است. مراد از «کل»، کلّ افلاک و کرات است که ارض در وسط و مرکز اینها است چون در عالم عنصر 4 کره داریم که یکی کره خاک است که خود زمین می باشد و کره آب است که کره خاک را احاطه ی ناقص کرده است و کره هوا است که هر دو را احاطه کرده و یکی کره نار است که هر سه را احاطه کرده است. این 4 تا را کرات چهارگانه می گویند و از قمر به بالا را افلاک می گویند. قمر و عطارد و زهره و شمس و مریخ و مشتری و زحل و فلک ثوابت و فلک اطلس 9 فلک هستند که این 13 تا هستند زمین که یکی از این 13 تا است در مرکز آنها قرار گرفته است.

ص: 582

«فان هذه العوارض تکون مقوله علی الکل اولیه»

مراد از «العوارض» محمولات است.

این عوارض بر کل افراد موضوع حمل شده و به نحو اوّلی «بلا واسطه» حمل شده «نه اینکه به توسط اعم یا اخص حمل شده باشد».

«و یظن انها لیست کلیه بشرط هذا الکتاب»

فکر می شود که کلّی که در تعلیم اول، کلی قرار داده شده، نمی باشد.

آن کلی که در تعلیم اول بیان شد مشروط به سه چیز است اولا صدق بر کل افراد کند و ثانیا حاصل در کل ازمان باشد و ثالثا اوّلی باشد.

می توان مراد از «هذا الکتاب» را کتاب برهان هم گرفت چه تعلیم اول باشد چه کتاب برهان شفا باشد در پاورقی گفته مراد تعلیم اول است که صحیح است.

ترجمه: گمان می شود کلیتی که در این کتاب شرط شده محقق نیست.

نکته: در گذشته شمس را یکی می دانستند اما الان هر ستاره ای را یک شمس می دانند و برای مشتری هم 12 تا قمر درست کردند.

چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده کلّي عطا نشده و در نتيجه قياس، برهاني نيست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/11/07

موضوع: چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلّی عطا نشده و در نتیجه قیاس، برهانی نیست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 583

«و السبب فی ذلک ان هذه الاشیاء فی الوجود مفرده و طبائعها غیر مشترک فیها»(1)

در فصل چهارم بنا شد که سه مطلب مورد بحث واقع شود.

مطلب اول: گاهی کلّی القاء به مخاطب می شود ولی مخاطب، کلّی ادراک نمی کند و گمان می کند که به او کلّی داده نشده و می گوید مقدمه، برهانی نیست و اگر برهانی اقامه کردید در واقع برهان نبوده است زیرا برهان، مشروط به این است که محمولِ مقدماتش کلّی باشند ولی محمول، کلّی نیست. لذا این برهان، برهان نیست بلکه یک قیاس معمولی خواهد بود.

مطلب دوم و سوم: قضیه ای به مخاطب القاء می شود که محمولش کلّی نیست ولی او گمان می کند که محمول، کلّی است. مخاطب، این قضیه را مناسب باب کلّی می داند ولی واقعاً این قضیه مناسب باب برهان نیست. بحث از مطلب دوم و سوم در آینده مطرح می شود.

توضیح مطلب اول: چه عاملی باعث می شود که مخاطب گمان کند که کلّی به او داده نشده با اینک کلّی در اختیار او قرار داده شده است؟

بیان شد که موضوع قضیه، شخص است و بیش از یک فرد ندارد و ما محمولی را بر این شخص حمل کردیم مخاطب خیال می کند که این قضیه، قضیه شخصیه است و محمولی که بر موضوع حمل شده محمولِ غیر کلّی است. مثلا گفته شده «الشمس تتحرک کذا» که «شمس» موضوع قرار گرفته و یک موجودِ شخصی است و در کلّ جهان همین یکی است و وجود دیگری برای شمس نیست لذا محمول یعنی «تتحرک کذا» که محمول قرار گرفته برای همین شخص ثابت شده است و اگر برای شخص ثابت شده کلیت ندارد وقتی کلیت نداشت این قضیه فایده ای برای باب برهان ندارد چون در قضیه برهان محمول باید کلّی باشد.

ص: 584


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص144،س7،ط ذوی القربی.

توجه کنید علت اینکه مخاطب، قضیه را مناسب باب برهان ندیده یا به تعبیر دیگر محمول را کلّی ندیده این است که موضوع، شخصی بوده است و فکر کرده که محمول، کلّی نیست و نتیجتاً این مقدمه، مقدمه ی باب برهان نیست.

جواب داده است که در چنین جایی موضوع، «هذه الشمس» نیست تا حکم بر روی شخص رفته باشد و خود حکم یعنی محمول، کلّی نباشد بلکه موضوع، «الشمس» است که مراد مطلقِ شمس و طبیعت شمس است و محمول هم بر طبیعت شمس حمل شده است و چون طبیعت شمس کلّی است پس محمول می تواند کلی باشد. بله اگر چه شمس در خارج فقط یکی است ولی آیا این محمولی که بر شمس حمل شده قابلیت دارد که بر شمس دیگری حمل شود یا نه؟ گفته می شود اگر شمس دیگری موجود باشد قابلیت حمل دارد. پس محمول، کلّی می شود پس به ظاهر قضیه که موضوعش شخصی است نباید توجه کرد سه مثال برای این مطلب بیان شد که یکی در جلسه قبل توضیح داده شد. بنا شد دو مثال دیگر در این جلسه توضیح داده شود.

توضیح مثالِ «ان الشمس تتحرک فی فلک خارج المرکز حرکه کذا»: یعنی شمس در فلک خارج مرکز حرکت می کند. کاری نداریم که حرکتش چگونه است مثلا بگوییم شمس در فلک خارج المرکز به محاذات منطقه البروج حرکت می کند به طوری که همیشه عرضش صفر است.

توضیح فلک خارج المرکز: در گذشته معتقد بودند که حرکت کوکب به توسط حرکت فلک آن است. فلک غیر از کوکب بود. مراد از کوکب همان جسم منورّی است که دیده می شود حال یا نورش ذاتی بود مثل خورشید یا نورش کسبی بود مثل قمر و ستارگان و سیارات دیگر. امروزه هم معتقدند که نور سیارات کسبی است ولی ستاره ها را الان کسبی نمی گیرند بلکه می گویند نورشان مانند نور خورشید ذاتی است و یک خورشید وجود ندارد بلکه بی نهایت خورشید وجود دارد. بنده بر طبق مبنای قدیم توضیح می دهیم که فلک عبارت از جرمی است که مانند هوا شفاف است و قابل رویت نیست و کلّ زمین را احاطه کرده بود اما کوکب، زمین را احاطه نکرده بود بلکه کوکب در قسمتی از این فلک قرار داشت. وقتی فلک به دور زمین می چرخید کوکب را هم با خودش می چرخاندند. معتقد بودند که کوکب مانند میخ در فلک کوبیده شده است.

ص: 585

برای هر کوکبی فلک قائل بودند اما فلک را دو قسم می کردند که یکی فلک کلی و یکی فلک جزئی بود. یعنی برای هر کوکبی چند فلک قائل بودند که به هر کدام از این فلک ها فلک جزئی می گویند و مجموعه را فلک کلی می گویند. غیر از خورشید همه کواکب لا اقل سه فلک جزئی داشتند که عبارت از فلک ممثل و فلک خارج المرکز و فلک تدویر است. بعضی مثل ماه و عطارد بیش از سه فلک داشتند چون ماه و عطارد، دو اوج و دو حضیض داشتند لذا افلاک بیشتری برای آن قائل بودند. گاهی کوکب خیلی از زمین دور می شد و اوج پیدا می کرد و گاهی کوکب خیلی نزدیک می شد و حضیض پیدا می کرد لذا باید این را توجیه می کردند. اگر فلک به صورت دایره به دور زمین می چرخید کوکب نباید نزدیک و دور می شد این نزدیکی و دوری احتیاج به فلک دیگری دارد که آن را توجیه کند. یا مثلا کوکب در طول سال حالت رجعت و اقامت و استقامت پیدا می کرد «یعنی گاهی به سمت مغرب و گاهی به سمت مشرق و گاهی ایستاده بود و نه به سمت مغرب و نه به سمت مشرق می رفت این سه حالت باید توجیه می شد بنابراین به یک فلک کلی نمی شد اکتفا کرد باید چندین فلک درست شود تا بتوسط این افلاک متعدد این حرکات گوناگون توجیه شود.

ص: 586

برای تبیین اوج و حضیض قدما قائل به فلک خارج المرکز می شدند فلک ممثل مرکزش مرکز عالم بود و مرکز عالم به تسامح، زمین است اما حقیقتاً مرکز زمین مرکز عالم بود. مرکز کره آب و هوا و نار هم زمین بود. افلاکی که ممثل بودند مرکزشان زمین بود اما یک فلکی تصویر می کردند که مرکزش زمین نباشد و اصطلاحاً به آن فلک خارج المرکز می گفتند یعنی فلکی که مرکز آن فلک از مرکزِ عالم خارج است. این فلک وقتی می چرخید کوکبِ درون خودش را همواره با زمین در یک فاصله نگه نمی داشت اگر زمین مرکز این فلک بود و به دور زمین می چرخید همیشه فاصله آن کوکب با زمین یکسان بود اما چون مرکزش با زمین فرق دارد و مرکزش بالاتر از مرکز عالم است وقتی این فلک می چرخد کوکب را گاهی با فاصله دورتر از زمین قرار می داد گاهی با فاصله نزدیک قرار می داد و آن فاصله دور، کوکب را در حال اوج قرار می داد و آن فاصله نزدیک کوکب را در حال نزدیکی قرار می داد به این ترتیب اوج و حضیض افلاک را تعیین می کردند.

توضیح فلک تدویر در مثال «ان القمر یتحرک فی فلک تدویره الی المغرب حرکه کذا»: برای بیان رجعت و اقامت و استقامت «که کوکب به نظر می رسد گاهی به سمت مشرق و گاهی به سمت مغرب و گاهی توقف دارد و نه به سمت مشرق و نه به سمت مغرب می رود» فلکی به نام فلک تدویر قائل می شدند. فلک تدویر را اینگونه فرض می کردند که زمین را احاطه نکرده است «اما فلک خارج المرکز فلکی بود که زمین را احاطه کرده بود ولی مرکزش زمین نبود و فلک ممثل فلکی بود که زمین را احاطه کرده بود و مرکزش زمین بود» و آن فلک تدویر را در ضخامت فلک خارج المرکز قرار می دادند مثلا یک توپی را فرض کنید که جداره آن ضخیم است و یک توپ کوچک داخل آن جداره ضخیم قرار دهید. این توپ کوچک در ضخامت این کره قرار گرفته نه در جوف کره. فلک تدویر هم در ضخامت فلک خارج المرکز قرار گرفته و در جوف فلک خارج المرکز قرار نگرفته لذا مرکز تدویر غیر از مرکز زمین بود و ربطی به مرکز زمین ندارد. کوکب در درون تدویر قرار گرفته بود و تدویر در خارج المرکز می چرخید و خارج المرکز هم در ممثل می چرخید.

ص: 587

هر کدام از کواکب لا اقل سه فلک دارند که عبارت از فلک ممثل و فلک حامل و فلک تدویر است و برای عطارد و ماه یک فلک دیگر قرار دادند که 4 فلک می شود.

اما شمس طبق مشهور دو فلک جزئی دارد. که عبارت از فلک ممثل و فلک حامل است است اما بعضی می گویند شمس سه فلک دارد که علاوه بر آن دو، فلک تدویر هم دارد. مصنف در این مثالی که زده نشان می دهد که طرفدار قول اول است که می گوید شمس، خارج المرکز دارد و تدویر ندارد لذا تعبیر به «ان الشمس تتحرک فی فلک خارج المرکز» می کند. یعنی شمس در فلک خارج المرکز حرکتی انجام می دهد مثلا حرکتی محاذات منطقه البروج انجام می دهد به طوری که عرضش صفر باشد. یعنی مثلا این اتاق را فرض کنید و در وسط این اتاق کمربندی فرض کنید که اسم آن را منطقه البروج می گذاریم. در فلک هشتم چنین وضعی وجود دارد که در کمر فلک هشتم از طرف مقعر، کمر بندی است که ستاره هایی قرار گرفتند که به آن منطقه البروج می گوییم آن ستاره ها را تقسیم بندی می کنیم و منطقه البروج را به 12 قسم مساوی تقسیم می کنیم و هر کدام را برج می گوییم و 12 برج هست که اول آن از حمل یعنی فروردین شروع می شود و آخر آن به حوت یعنی اسفند ختم می شود. خورشید وقتی به دور زمین می چرخد مقابل با این منطقه البروج است زیرا خورشید در فلک چهارم است و منطقه البروج در فلک هشتم است. از پایین که نگاه کنید اول خورشید را می بینید بعدا که ادامه می دهید به منطقه البروج می رسید یعنی اگر خطی از زمین ادامه بدهید اول به خورشید می رسد بعدا به منطقه البروج می رسد. خورشید همیشه روبروی منطقه البروج می چرخد به طوری که در هر وقت از سال اگر خطی از زمین به خورشید وصل کنید اگر ادامه بدهید حتما به منطقه البروج می خورد و به بالای منطقه البروج یا پایین آن برخورد نمی کند و چنین کوکبی که همیشه در منطقه البروج می چرخد می گویند عرضش صفر است اما ماه اینگونه نیست بلکه گاهی محاذی منطقه البروج است و گاهی بالای آن و گاهی پایین آن می رود یعنی مثل یک فنر به دور زمین می چرخد. وقتی که در بالای منطقه البروج حرکت می کند فاصله ماه تا منطقه البروج را عرض می گویند و وقتی که در پایین منطقه البروج حرکت می کن فاصله ماه تا منطقه البروج را عرض می گویند.

ص: 588

پس مراد از «حرکه کذا» در مثال «ان الشمس تتحرک فی فلک خارج المرکز حرکه کذا» روشن شد یعنی به محاذات منطقه البروج با عرض صفر حرکت می کند. البته می توان «کذا» را کنایه از خیلی چیزها گرفت. مصنف چون نظر به این نداشت که مثال را تکمیل کند فقط می خواست محمول را بیان کند که کلّی است لذا مثال را ادامه نداد.

در مثال دوم که لفظ «فلک تدویر» بکار رفته بود روشن شد که به چه معنا است.

اما در این مثال لفظ «الی المغرب» آمده بود یعنی ماه از مشرق به مغرب حرکت می کند.

حرکت ماه که به دور زمین می چرخد به حالت فنری است زیرا اگر همیشه به یک صورت بود در سایه زمین قرار می گرفت و هر ماه کسوف و خسوف می شد.

مرحوم مقدس اردبیلی در زبده البیان می فرماید دایی من منجم بود و برای من نقل کرده که نجوم علم بسیار سنگینی است. مرحوم محقق اردبیلی از آدم های دقیقی است ولی می گوید دایی من از نجوم با سختی یاد می کند امروزه سختی های نجومِ قدیم را ندارند.

بحث امروز: شخصی که به او قضیه «ان الشمس تتحرک فی فلک خارج المرکز حرکه کذا» را می گوییم چرا فکر می کند این قضیه، کلّی نیست و مناسب باب برهان نیست؟ بیان کردیم که چون «شمس» را جزئی می بیند لذا محمول آن را هم جزئی قرار می دهد و می گوید مناسب باب برهان نیست.

ص: 589

مصنف در جواب فرمود «شمس» در اینجا به معنای «هذه الشمس» نیست بلکه به معنای «مطلق شمس» است اگر چه شمس دیگری نداریم اما حکمی که جاری می کنیم تنها اختصاص به این شمس ندارد اگر شمس دیگری داشتیم آن هم همین حکم را می گرفت. پس حکم، کلی است اگر چه به ظاهر روی جزئی رفته است. اگر حکم، کلی شد این قضیه مناسب باب برهان هست.

توضیح عبارت

«و السبب فی ذلک ان هذه الاشیاء فی الوجود مفرده»

مراد از «هذه الاشیاء» شمس و قمر و زمین است که در هر سه مثال موضوع قرار گرفته بودند.

سبب در اینکه در اینگونه مثالها مخاطب گمان می کند که محمول، کلی نیست با اینکه محمول کلی به او القا شد این است که این اشیاء «یعنی شمس و قمر و زمین» در خارج مفرد و یکی هستند «یعنی در خارج چند تا ماه و خورشید و زمین نداریم البته این طبق نظر قدما است اما امروزه می گویند بی نهایت خورشید وجود دارد و قرآن هم گفته 7 زمین داریم. و مشتری به تنهایی تا ماه دارد».

«و طبائعها غیر مشترک فیها»

کلّی طبیعی، مشترک است اما این سه مثال، شخص هستند و طبیعتشان طبیعت شخصی است و مشترکٌ فیها نیست. اگر طبیعتشان، کلّی طبیعی بود مشترکٌ فیها بود.

نکته: مصنف تعبیر به «طبایعها» کرد یعنی طبایع همین اشیاء که در وجود مفردند غیر مشترکٌ فیها هست نه طبیعت شمس. پس مراد مصنف، طبیعت این شمس است که مشترکٌ فیها نیست نه طبیعت شمس.

ص: 590

«و لا مقوله علی کثیر فی الوجود»

«فی الوجود» مربوط به «کثیر» است.

این طبایع در عالم خارج بر کثیر اطلاق نمی شوند. بله در ذهن خودتان ممکن است شمسِ کثیر تصور کنید ولی در خارج، طبیعت شمس بر یک فرد گفته می شود.

ترجمه: ذهن من، بر کثیر در خارج حملش نمی کند بلکه بر مفردِ در خارج حملش می کند.

«فیُظَنّ ان محمولاتها و ان کانت مثلا اولیه فلیست بکلیه»

گمان می شود که محمولات این اشیاء، اگر چه اوّلی باشد ولی کلی نیست.

«مثلا»: این قید به خاطر این آمده که در بعضی مثالها اوّلی است و در بعضی مثالها اولی نیست. یعنی بر فرض اگر اوّلی باشد «یعنی به واسطه امر عام و خاص حاصل نشود و واسطه نخورد» کلّی نیست و وقتی کلی نبود پس این قضیه مناسب باب برهان نیست. این توهمی است که شده است.

«و لیس الامر کذلک فان قولنا (شمس) و قولنا (هذه الشمس) مختلفان»

مصنف می فرماید امر اینچنین نیست که محمولاتِ این چنین موضوعاتی کلی نباشند بلکه با اینکه این موضوعات، شخص اند ولی محمولاتشان کلی خواهد بود زیرا قول ما که می گوییم «شمس» و قول ما که می گوییم «هذه الشمس» مختلفند زیرا «هذه الشمس» جزئی و شخصی است اما «شمس» طبیعی و کلی است.

در جلسه قبل بیان شد که کلی را به وسیله اشاره یا علمیت می توان جزئی کرد. «اگر در علمیت اختلاف است در اسم اشاره اختلاف نیست».

ص: 591

«مختلفان»: یعنی یکی از این دو قول، شخصی است و یکی کلی است.

نکته: لفظ «شمس» اگر بدون الف و لام بیاید مهمله می شود و اگر الف و لام داشته باشد اگر برای استغراق باشد کلی می شود اما در هر صورت از شخصی بودن می افتد لذا اگر در مثال تعبیر به «الشمس» کرد و در این عبارت تعبیر به «شمس» کرد در ما نحن فیه فرقی نمی کند.

«و ذلک لان قولنا (الشمس) یدل علی طبیعه ما و جوهر ما»

«ذلک»: اختلاف بین این دو قول.

ترجمه: اختلاف بین این دو قول به این جهت است که قول ما که گفتیم «الشمس» دلالت بر طبیعت و جوهر می کند «ولی جوهر معین که علی البدل می تواند بر دیگری هم صدق کند».

«و قولنا (هذه الشمس) فانما یدل علی اختصاص من تلک الطبیعه بواحد بعینه»

اما قول ما «هذه الشمس» دلالت می کند بر اینکه این طبیعت اختصاص به واحد دارد آن هم نه واحدِ علی البدل بلکه به واحدِ بعینه دلالت می کند که نمی تواند تعدد پیدا کند. «اما در جایی که شمس گفته می شود تعدد پیدا می کرد ولی تعددش علی البدل بود».

«ثم کل برهان نبرهن به علی الشمس»

در برهان آیا «هذه الشمس» مطرح می شود یا «الشمس» مطرح می شود؟ مصنف می فرماید در برهان، «الشمس» آورده می شود و لذا قضیه، کلی می شود و مناسب با باب برهان می شود.

ص: 592

1_ چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده کلّي عطا نشده و در نتيجه قياس، برهاني نيست/ 2_ بيان معاني «کليه»/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/11/08

موضوع: 1_ چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلّی عطا نشده و در نتیجه قیاس، برهانی نیست/ 2_ بیان معانی «کلیه»/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«ثم کل برهان نبرهن به علی الشمس فلسنا نبرهن علیها من جهه ما هی هذه الشمس»(1)

بحث در این بود که گاهی کلّی عطا می کنیم به طوری که مقدمه می تواند مقدمه برهانی باشد ولی مخاطب فکر می کند که ما کلّی عطا نکردم و مقدمه ی ما آمادگی برای اینکه مقدمه برهان شود را ندارد. سبب این توهمی که مخاطب می کند این است که موضوع قضیه، جزئی قرار داده شده است. و به عبارت بهتر که مصنف هم اینگونه تعبیر می کند «نمی گوید موضوع را شخص قرار دادیم بلکه می گوید» موضوع را چیزی انتخاب کردیم که بیش از یک فرد ندارد زیرا موضوع، شخص قرار داده نشده است و «هذه الشمس» گفته نشده است. سپس مصنف بیان می کند که موضوع، شخص قرار داده نشده بلکه طبیعت قرار داده شده است و مخاطب گمان می کند که قضیه، قضیه شخصیه است ولی ما در جواب به او می گوییم فرق است بین «هذه الشمس» و «الشمس». زیرا «هذه الشمس» شخصی است و اگر این لفظ موضوع قرار داده شود قضیه، قضیه شخصیه می شود و نمی توان آن را در برهان بکار گرفت. اما اگر «الشمس» موضوع قرار داده شود که مراد طبیعت شمس است در اینصورت این قضیه، قضیه شخصیه نمی شود بلکه موجبه کلیه می شود و به درد برهان می خورد. فقط بحث این است که شمسِ دیگر وجود ندارد. گفته می شود اگر شمس دیگر وجود نداشته باشد اشکالی ندارد زیرا حکم، کلّی صادر شده است یعنی گفته شده این شمسی که الان داریم و اگر بر فرض شمس دیگر هم داشته باشیم حکمشان همین است. پس حکم، کلی صادر شده است و لو این موضوع یک فرد بیشتر ندارد. حال اگر شمسِ دیگری کنار این شمس می بود همین حکم را خواهد داشت. پس قضیه، قضیه کلی می شود و مخاطب، اشتباه گمان کرده که کلی به او عطا نشده است.

ص: 593


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص144،س10،ط ذوی القربی.

توضیح عبارت

«ثم کل برهان نبرهن به علی الشمس فلسنا نبرهن علیها من جهه ما هی هذه الشمس»

حال که روشن شد «هذه الشمس» با «الشمس» فرق دارد اگر برهانی اقامه شد آیا بر «الشمس» اقامه می شود یا بر «هذه الشمس» اقامه می شود و اگر حکمی بر شمس حمل شد بر «الشمس» حمل می شود یا بر «هذه الشمس» حمل می شود؟ مصنف می فرماید اینچنین نیست که برهان را بر «هذه الشمس» حمل کنیم تا برهان بر جزئی اقامه شده باشد. بلکه برهان بر «شمس» اقامه می شود هر شمسی که باشد. اینکه در خارج یک فرد بیشتر ندارد ربطی به برهان ما ندارد پس این برهان، برهان کاملی است.

نکته: کلّی آن است که قابل صدق بر کثیرین باشد حال می خواهد افراد کثیر داشته باشد یا نداشته باشد. حتی اگر یک فرد هم داشته باشد باز به آن کلی گفته می شود حتی شریک الباری که یک فرد هم ندارد و ممتنع است که فرد داشته باشد به آن کلی گفته می شود. واجب الوجود که یک فرد دارد و ممتنع است که فرد دیگر داشته باشد به آن کلی گفته می شود. شمس هم که یک فرد دارد ممکن است که فرد داشته باشد به آن هم کلی گفته می شود. پس در کلیت، فرد داشتن لازم نیست.

نکته: کلی، وصف برای مفهوم است نه مصداق. یعنی اگر مفهوم، امتناع صدق بر کثیرین داشت جزئی است و اگر مفهوم، امتناع صدق بر کثیرین نداشت کلی است. ما به مصداق کاری نداریم شمس در خارج یک فرد است ولی مفهوم شمس کلی است و قابل صدق بر کثیرین است. یعنی شخص دیگری اگر برای شمس باشد همین لوازم را دارد «کاری نداریم که خصوصیات شخصیه این شمس با آن شمس فرق می کند» یعنی حرکت شمس و حرکت فلک جزء لوازم شمس است و در هر فردی از شمس موجود است.

ص: 594

بله اگر محمول، عرض مفارق این شمس بود قضیه، جزئی می شود و کلی نخواهد بود و به درد برهان نمی خورد. اما اگر عرض مفارقِ این شمس نبود بلکه ذاتی این شمس یا از لوازم این شمس بود در شمس های دیگر هم هست لذا کلی می شود. حرکت به این صورت از عوارض مفارقه ی این شمس نیست بلکه عارضِ لازم همین شمس است حال اگر عارضِ لازم نگیرید عارض دائم هست چون در منطق گفته شده حرکت برای فلک دائمی است نه اینکه ضروری باشد. اگر حرکت برای فلک لازم باشد ضروری خواهد بود. مثلا حیوانیت برای انسان ضروری است ولی حرکت برای فلک دائمی است.

ترجمه: هر برهانی که ما بر شمس اقامه می کنیم بر شمس اقامه نمی کنیم از این جهتی که این شمس، این شمس است «بلکه اقامه می کنیم از این جهت که شمس، شمس است یعنی برهان بر مطلق شمس اقامه می شود نه بر این شمسِ خاص».

«حتی لو کانت طبیعه الشمس مقوله علی غیر هذه الشمس کان البرهان مما لم یقم علیه»

ضمیر «علیه» به «غیر» بر می گردد.

«حتی» غایت برای منفی است نه برای نفی. یعنی اینطور نیست که بر «هذه الشمس» برهان اقامه کنیم تا اگر شمسِ دیگری پیدا شد این برهان بر آن اقامه نشود بلکه بر شمس برهان اقامه می کنیم به صورتی که اگر شمسِ دیگر پیدا شد این برهان بر آن شمس دیگر هم صادق شود.

ص: 595

ترجمه: برهان ما بر «هذه الشمس» نیست به طوری که اگر طبیعت شمس مقولِ بر غیر هذه الشمس شد برهان نتواند بر غیر این شمس اقامه شود اگر غیر پیدا شد. «بلکه اگر غیر پیدا شود آن برهان می تواند بر این غیر هم اقامه شود در اینصورت کشف می شود که برهان بر (هذه الشمس) اقامه نشده بود و الا اگر بر (هذه الشمس) اقامه می شد بر غیر (هذه الشمس) اقامه نمی شد پس بر طبیعت شمس اقامه شده است».

«بل مجرد طبیعه الشمس من غیر اعتبار خصوص و لا عموم»

«بل» عطف بر ضمیر «علیها» است یعنی عبارت به این صورت می شود «فلسنا نبرهن علیها من جهه ما هی هذه الشمس بل نبرهن علی مجرد...».

عبارت «من غیر اعتبار خصوص و لا عموم» توضیح «مجرد» است یعنی صرف طبیعت شمس را موضوع و مبرهُنٌ علیه قرار می دهیم. نه قید عموم می آوریم نه قید خصوص می آوریم. یعنی نه قید «هر شمس» می آوریم و نه قید «هذه الشمس» می آوریم بلکه از هر دو اعتبارِ خصوص و عموم مجرد می کنیم که در اینصورت هم با خصوص و هم با عموم می سازد.

«فنبرهنُ علیها بشیءٍ او نحکُمُ علیها بشی»

برهان بر طبیعت شمس می آوریم به برهانی، یا حکم می کنیم بر طبیعت شمس بر محمولی. یعنی اگر برهان آوردیم برهان بر طبیعت شمس می آوریم و اگر قضیه آوریم حکم بر طبیعت شمس می کنیم در اینصورت آن قضیه که در آن حکم به طبیعت شمس شده است قابلیت دارد که مقدمه ی برهان قرار بگیرد.

ص: 596

«لو کانت تلک الطبیعه مقوله علی الف شخص شمسی لکان الحکم و البرهان متناولا للجمیع»

«لو کانت...» صفت برای قبل است. یعنی برهان بر طبیعت می آوریم و حکم بر طبیعت می کنیم به طوری که اگر این طبیعت، مقول بر هزار شخصِ شمسی شد باز هم آن حکمی که آورده شد و برهانی که اقامه شد شامل همه خواهد شد.

صفحه 134 سطر 15 قوله «و الطبیعه»

تا اینجا جواب داده شد و شبهه ای که برای مخاطب پیش آمده بود برطرف شد اما در عین حال برای اینکه مطلب را بیشتر تاکید کند و بیشتر توضیح دهد بیانی در تفسیر کلی دارد که از این بیان روشن می شود لفظ «الشمس» که در این برهان و قضیه اخذ شده می تواند کلی باشد.

کلی بر سه معنا اطلاق می شود:

معنای اول: کلّی آن است که در خارج مصادیق زیاد داشته باشد به طوری که بتواند ذهناً بر تمامی مصادیق صدق کند «چون در خارج، صدق نیست لذا گفتیم ذهناً بر تمامی مصادیق صدق کند» یعنی وقتی آن را ذهنی کردید بتواند بر این مصادیق صدق کند.

مصنف می فرماید وقتی کلی گفته می شود این معنا اراده نمی شود این معنای اول مخصوص موارد خاصی است. این کلی، کلی اضافی است که می گوید باید در خارج، افرادی وجود داشته باشد تا این کلی بر آن صدق کند. یعنی فعلیتِ صدق بر کثیرین باید داشته باشد و قابلیت صدق بر کثیرین کافی نیست.

ص: 597

کلی اضافی به این صورت معنا می شود که افرادش بیش از آن است که در تحت خودش است مثلا گفته می شود حیوان نسبت به انسان، کلی اضافی است «اگر چه کلی حقیقی هم هست» یعنی مصادیقش بیشتر است. پس تعریف کلی اضافی ایجاب می کند که مصادیقِ بیشتر داشته باشد.

توضیح عبارت

«و الطبیعه الکلیه یقال لها کلیه بوجوه ثلاثه»

به طبیعت کلیه به سه معنا کلی گفته می شود.

«فیقال (کلیه) من جهه ما هی فی الوجود مقوله بالفعل علی کثیرین»

«فی الوجود» یعنی «لا فی الاحتمال و فی القابلیه ».

گاهی «کلیه» گفته می شود از این جهت که آن کلیت در وجود «یعنی درخارج» مقولِ بالفعل بر کثیرین است یعنی افراد کثیری را الان بالفعل دارد و لذا بالفعل صدق بر کثیرین می کند. «یعنی نه اینکه فقط امکان صدق بر کثیرین دارد بلکه فعلیت صدق بر کثیرین دارد».

«و لیست الاحکام العقلیه تقال عن الکلیات من جهه ما هی کلیه بهذا الشرط»

نسخه صحیح «علی الکلیات» است.

«بهذه الشرط» یعنی «من جهه ماهی فی الوجود مقوله بالفعل علی کثیرین».

احکام عقلیه گفته نمی شود بر کلیات از این جهت که آن کلیات، کلیتِ به این شرط هستند که بالفعل بر کثیرین مقول باشند. ممکن است گاهی این کلی باشد ولی اینطور نیست که فقط همین معنا باشد.

«و یقال (کلیه) من جهه ما هی محتمله لان تقال فی الوجود علی کثیرین»

ص: 598

معنای دوم: گاهی کلی گفته می شود اما نه به جهت اینکه الان دارای افراد کثیره است ولی از این جهت که توانایی اطلاق بر افراد کثیره را دارد و قابل صدق بر کثیر است ولی الان بر یک فرد اطلاق شده است. «دقت کنید که بین معنای دوم و سوم فرق است».

مثال به بیت مسبّع می زند. بیت، 6 طرف دارد که 4 دیوار در اطراف است و یک کف و یک سقف دارد. احتمال دارد بیتی که 7 طرف داشته باشد وجود داشته باشد. حال اگر شخصی اتاقی ساخت مثلا سقف آن را به صورت شیروانی گذاشت و 7 طرف پیدا کرد حال این شخص می گوید من بیت مسبّع ساختم. اطلاق بیت مسبّع می کند ولی فقط همین یک فردی را که خودش می بیند اطلاق می کند اما اینکه خود بیت مسبّع قابلیت دارد که بر افراد متعدد اطلاق شود را دارد لذا از این جهت کلی است. این مثال برای صناعات بود اما در طبیعت می گویند یک مرغی است که بیش از یک وجود ندارد «هر چند افسانه ای است» و تخم گذار هم نیست که تخم بگذارد و جوجه در آید چون اگر جوجه داشته باشد با خودش دو فرد پیدا می کند. قانون این مرغ این است که هیزم جمع می کند و روی هیزم ها می ایستد و بعداً بال می زند اینقدر بال می زند تا این هیزم ها آتش می گیرد و خودش هم در این آتش می سوزد. از خاکسترش، مرغی مثل خودش درست می شود. خود این مرغ، یکی بود وقتی مُرد، یک مرغ دیگر به وجود می آید. لذا همیشه یکی است و هیچ وقت دو تا نمی شود. اسم آن هم ققنوس است. ققنوس الان بر یک فرد اطلاق شده و بیش از یک فرد هم ندارد اما چون قابل صدق بر کثیرین است لذا کلی است.

ص: 599

البته در مورد ققنوس می گویند نوک آن به صورت پرّه پرّه است به طوری که وقتی نَفَس را بیرون می دهد به این پرّه ها برخورد می کند و صدای خیلی خوشی به وجود می آید که بشرِ اولیه موسیقی را از طریق قرار گرفتن پرّه های نوک او کشف کرده است «اینها افسانه است و شاید هم واقعیت داشته باشد ولی اینگونه تعریف کردند» این مرغ هزار سال هم عمر می کند. شاهد مثال این است که لفظی گفته شده که کلی و قابل صدق بر کثیرین بوده ولی الان اطلاق بر واحد شده است.

البته یک سیمرغ هست که به عربی به آن عنقا می گویند و وجود ندارد ولی ققنوس را می گویند موجود است و یکی بیشتر نیست.

نکته: استاد در پنج جلسه بعد یعنی در تاریخ نوزدهم بهمن توضیح بهتری درباره این دو مثال بیان می فرمایند که حتما باید خوانده شود.

ترجمه: به آن، کلی گفته می شود از این جهت که در وجود «یعنی در خارج» می تواند بر کثیرین اطلاق شود.

«و ان اتفق اَن قیلت فی الحال علی واحد مثل بیت مسبع و کما یحکی من امر طائر یقال له ققنس حتی یقال انه یکون فی العالم واحد»

ضمیر «یکون» به ققنوس بر می گردد. «فی العالم واحد»، جمله خبر است.

ولو اتفاق افتاده که الان بر واحد اطلاق می شود ولی قابلیت صدق بر متعدد هم دارد مثل بیت مسبّع و مانند آنچه که حکایت می شود از امر پرنده ای که به آن ققنوس گفته می شود به طوری که گفته می شود ققنوس در عالم واحد است.

ص: 600

«فاذا بطل حدث من جیفته او رماد جیفته مثله آخر»

وقتی که ققنوس می میرد از مردارش یا خاکستر مردارش، مثل خودش یکی دیگر ساخته می شود.

«و یقال کلیه لما لیس له فی الوجود بالفعل عموم و لا ایضا له فی الوجود امکان عموم»

«ما» کنایه از مفهوم است و مثال آن، واجب الوجود است.

معنای سوم: کلی به چیزی گفته می شود که در خارج، عموم ندارد و امکان عموم هم ندارد.

در معنای اول، در خارج عموم داشت و این عموم، بالفعل بود.

در معنای دوم، در خارج عموم نداشت ولی امکان عموم داشت.

در معنای سوم، در خارج عموم ندارد و امکان عموم هم ندارد مثل واجب الوجود که یک مفهوم است و در خارج یک فرد بیشتر ندارد و هیچ عمومی ندارد. امکان عموم هم ندارد چون برهان توحید اجازه نمی دهد و عموم را ممتنع می کند. اما این امکان نداشتن به لحاظ خود مفهوم نیست بلکه به خاطر یک ضمیمه ای است که به این مفهوم ضمیمه شده و آن، برهان توحید است. و الا خود مفهوم قابلیت صدق بر کثیرین دارد لذا به آن کلی گفته می شود.

معنای دوم هم، کلی گفته می شد ولی تنها به این صورت نبود که قابل صدق بر کثیرین باشد باشد در خارج هم می توانست افراد داشته باشد. اما در معنای سوم فقط به خاطر قابلیت بر کثیرین می توان کلی گفت و الا هیچ گونه امکان تعدد ندارد.

ص: 601

پس در معنای اول، کلی گفته می شود به خاطر وجود افراد و در معنای دوم، کلی گفته می شود به خاطر اینکه امکان افراد دیگر هست ولو فعلیتِ افراد دیگر نیست و در معنای سوم کلی گفته می شود نه به خاطر اینکه افراد دارد و نه به خاطر اینکه امکان افراد دارد بلکه فقط به خاطر وجود احتمال، کلی گفته می شود. به همین جهت مصنف می گوید معنای سوم اعم از آن دو تا است. یعنی معنای اول اخص از همه است و معنای دوم متوسط است و معنای سوم اعم است و اعم بودنش به خاطر این است که اصلا به افراد کاری ندارد.

معنای سوم، اعم از آن دو می شود چون سه گونه کلی را شامل می شود:

1 _ کلی که دارای افراد است.

2 _ کلی که دارای یک فرد است و افراد دیگرش محتمل است.

3 _ کلی که دارای یک فرد است و افراد دیگرش محتمل نیست.

ترجمه: کلی گفته می شود به مفهومی «مثل واجب الوجود» که در وجود بالفعل، عموم ندارد «یعنی مانند معنای اوّلی نیست» و برای آن در وجود، امکان عموم هم نیست «یعنی مانند معنای دومی نیست چون در معنای دوم برای آن، امکان عموم بود».

«و لکن لان مجرد التصور العقل له لا یمنع ان یکون فیه شرکه و ان منع وجود الشرکه فیه امر و معنی آخر ینضم الیه و یدل علی انه لا یوجد الا واحدا ابدا»

ص: 602

عبارت «و ان منع ...» توضیح برای «مجرد تصور العقل» است. «معنی آخر» عطف تفسیر بر «امر» است. ضمیر «انه» به «کلی» بر می گردد.

ولکن چون مجرد تصورش اجازه افراد می دهد به آن عام گفته می شود لکن کلی است چون صرف تصوری که عقل نسبت به آن دارد مانع از این نمی شود که در او شرکتی باشد ولی چیز دیگر مانع شرکت می شود که همان برهان توحید است.

«فیه امر و معنی آخر ینضم الیه...»: این امر به آن کلی منضم می شود و دلالت می کند بر اینکه آن کلی «یعنی مفهوم» یافت نمی شود مگر به عنوان یکی.

عبارت «الا واحدا» نشان می دهد که نمی توان برای آن مثال به شریک الباری زد. چون مصنف می گوید «جز یکی یافت نشده و ممتنع است که یکی دیگر یافت شود» پس معلوم می شود که یکی یافت شده و آن واجب الوجود است.

«و اما نفس الطبیعه فلا یکون تصورها و تصور انها واحده بالعدد شیئا واحدا»

«تصورها» اسم «لا یکون» است و «تصور انها واحده بالعدد» عطف است و «شیئا واحدا» خبر «یکون» است.

تصور این طبیعت «مثل واجب الوجود» و تصور اینکه این طبیعت یکی است یک چیز نیستند یعنی وحدت عین این مفهوم واجبه الوجود نیست. اگر وحدت، عین مفهوم واجب الوجود بود احتیاج به برهان توحید نبود. اما این طبیعت با مفهوم واجب الوجود عین هم نیستند پس طبیعت قابل صدق بر کثیرین هست.

ص: 603

مصنف در نمط 4 کتاب اشارات دو مقدمه برای توحید می آورد بعداً وارد استدلال می شود. در استدلال، شقوقی را مطرح می کند و همه را باطل می کند تا یک شق متعین شود و آن شقِ متعین این است که وحدت، عین ذات واجب تعالی است و وقتی وحدت، عین ذات واجب تعالی است نمی توان واجب دیگری داشت و اجازه کثرت داده نمی شود و توحید را اینگونه ثابت می کند.

در اینجا مصنف می گوید ذات اینگونه است که وحدت عین آن است و نمی گذارد ذات دومی برای آن بوجود آید اما مفهوم اینطور نیست که با وحدت، عین هم باشد لذا مفهوم قابل صدق بر کثیرین است.

استاد: این عبارتی که در اینجا آمده احتمال می دهم ناظر به همین مطلبی است که در نمط 4 بیان شده تا فرق بین ذات و مفهوم بگذارد.

ترجمه: این دو تصور «تصور این طبیعت و تصور اینکه این این طبیعت، یکی است» شیء واحد نیستند «پس می توان مفهوم را تصور کرد در حالی که واحد نباشند و صادق بر کثیرین باشند.

«بل تصورها شیء غیر مانع وحده عن ان تقال فی العقل علی کثیرین»

«عن ان تقال» متعلق به «غیر مانع» است.

«وحده» یعنی بدون ضمیمه کردن برهان توحید.

تصور این طبیعت که طبیعت واجب الوجود است شیئی می باشد که به تنهایی «بدون ضمیمه به برهان توحید» منع نمی کند که در عقل بر کثیرین صدق کند «اینچنین طبیعتی، کلی می شود».

ص: 604

«و لکن معنی آخر و راء تصوره هو الذی یمنع العقل عن تجویز ذلک»

لکن معنای دیگری «یعنی برهان توحید» غیر از تصور این مفهوم است که عقلِ ما را مانع می شود از تجویز حمل بر کثیرین «عقل وقتی توجه به مفهوم فقط کند تجویز حمل بر کثیرین را می دهد. اگر بر آن معنای دیگر که به مفهوم ضمیمه می شود توجه کند منع می شود که عقل تجویز بر کثیرین را اجازه دهد.

بيان معناي «جزئي» که در مقابل معناي سوم کلي است/ چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده کلّي عطا نشده و در نتيجه قياس، برهاني نيست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/11/12

موضوع: بیان معنای «جزئی» که در مقابل معنای سوم کلی است/ چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلّی عطا نشده و در نتیجه قیاس، برهانی نیست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و الجزئی المقابل له فهو الذی نفس معناه و تصوره تصور فرد من العدد کتوهمنا ذات زید بما هو زید»(1)

بحث در معانی کلّی بود سه معنا برای کلی گفته شد. در مقابل کلی، جزئی قرار گرفته است. ما جزئی را که در مقابل معنای سوم کلی است می خواهیم توضیح بدهیم. مصنف می فرماید جزئی که در مقابل معنای سوم کلی است جزئی است که تصور معنایش اجازه نمی دهد که صدق بر کثیرین کند.

ص: 605


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص145،س7،ط ذوی القربی.

کلی عبارت از این بود که اگر معنایش را تصور می کردید قابل صدق بر کثیرین است ولی جزئی طوری است که اگر معنایش را تصور کنید قابل صدق بر کثیرین نیست مثلا اگر زید را بما هو زید تصور کنید یعنی «هذا الزید» را تصور کنید «نه زید کلّی که قابل صدق بر کثیرین است». همین زید خارجی که با هذا اشاره می شود اگر تصور شود مفهومش قابل صدق بر کثیرین نیست.

عبارت مصنف این طور است که تصور آن، تصور فردی است نه تصور یک امری که بتواند صدق بر کثیرین کند. یعنی زید را با قید هذا تصور کنید که فرد شود. آن شی خارجی که مفهوم از آن گرفته شده به آن هم جزئی می گویند.

نکته: دقت شود که بحث ما در این نیست که چند تا زید با این خصوصیات ساخته می شود بلکه بحث در این است که اگر زید دیگری ساخته شود مفهوم زید بر آن صادق است مگر اینکه مفهوم زید را مقیّداً به یک زید بگیرید و آن قید را در مفهوم بیاورید در این صورت، مفهوم جزئی می شود اما اگر قید را لحاظ نکنید و در این صورت صدق بر کثیرین می کند.

سوال: ما 4 قوه ادراکی داریم:

1 _ حواس ظاهره که صور جزئیه حاضره را درک می کند.

2 _ خیال که صور جزئیه اعم از حاضره و غائبه را درک می کند.

3 _ وهم که معانی جزئیه را درک می کند.

ص: 606

4 _ عقل که صور کلیه و معانی کلیه را درک می کند.

سوال این است که کدام یک از این مدرَک های ما مفهوم اند؟ اگر مدرکات عقلیه مفهوم است پس باید همه مفاهیم کلی باشند چون مدرَک های عقل ما کلی اند اگر بخواهیم علاوه بر مفهوم کلی، مفهوم جزئی هم داشته باشیم باید بگوییم مفهوم همان طور که در اختیار عقل قرار داده می شود در اختیار بعض حواس هم قرار داده می شود.

جواب: از حواس ظاهره اگر بگذرید بقیه ادراکات ما صاحب مفهوم می شوند. ملاحظه کنید که ما در احساس ظاهری، حضور محسوس را شرط می کنیم و می گوییم محسوس باید حاضر باشد اما در ادراکِ تخیل که حاسه ی باطنی ما است شرط حضور نمی کنیم. در جایی که شرط حضور می کنیم مثل شیخ اشراق قائل است که ما علم حضوری به همان محسوس خارجی داریم و صورت گیری نمی کند و صورت علمیه وجود ندارد و علم ما علم حصولی نیست بلکه حضوری است اگر صورت علمیه موجود نیست پس مفهومی در اختیار ندارد. در حواس ظاهره این مشکل شیخ اشراق هست. لذا قائل به مفهوم نیستیم مگر اینکه این صورتِ مبصَره در خیال برود و در خیال هم می رود زیرا همان وقت که مشغول ابصار هستیم مشغول تخیل هم هستیم ولی بعد از اینکه ابصار تعطیل می شود تخیل باقی می ماند. هر دو «احساس ظاهری و احساس باطنی که تخیل است» با هم شروع می کنند اما بعد از اینکه احساس ظاهری باطل شد تخیل باقی می ماند در این صورت ما در احساس ظاهری، مفهوم داریم ولی حواس ظاهره مفهوم نگرفته بلکه تخیل، مفهوم گرفته است. در وقتی هم که حواس ظاهری باطل می شود تخیل، مفهومِ گرفته شده را حفظ می کند پس تخیل هم قدرت گرفتن مفهوم را دارد یعنی مفهومی که در واقع، صورت است. واهمه قدرت گرفتن مفهوم را دارد ولی مفهومی که معنا است مثلا گرگ و گوسفند را می بیند هم صورتش را می بیند هم عداوتش را می فهمد نه اینکه عداوتِ مطلق گرگ را بفهمد بلکه عداوت همین گرگ را می فهمد و در واهمه ی گوسفند می رود و صورت گرگ در خیال گوسفند می رود. هر دو جزئی اند ولی یک صورت است و یکی معنا است. هر دو هم مفهوم اند پس مفهوم جزئی وجود دارد.

ص: 607

عقل، مفهوم کلی می گیرد چه مفهومی که صورت باشد چه مفهومی که معنا باشد اما تخیل و توهم هر دو، صورت و معنای جزئی می گیرند و هر دو مفهوم اند در حواس ظاهره، مفهوم نداریم و شیء حاضر است. اما صورت می گیریم و این صورت در خیال می رود و در آنجا مفهوم می شود. اما در حواس باطنه چه خیال باشد که مدرِک صور جزئیه است چه وهم باشد که مدرک معانی جزئیه است در هر دو مفهوم جزئی داریم در عقل هم که مفهوم کلی است. پس مفهوم می تواند جزئی باشد و می تواند کلی باشد چون مدرِکات یا قوای ادراکی اینطور نیست که فقط کلی را درک کنند. ما مدرِکی که مدرک جزئیات باشد نیز داریم. البته بین معنا و صورت فرق است ما می گوییم صورت را خیال ادراک می کند و معنا را واهمه ادراک می کند هر دو هم اگر کلی باشند عاقله ادراک می کند. چه فرقی بین معنا و صورت است که برای ادراک صورت، قوه ای و برای ادراک معنا قوه دیگر قائل هستیم؟ این فرق را خود مصنف در علم النفس بیان کرده و گفته صورت، آن است که ابتدا با حس ظاهر درک می شود بعداً با حسن باطن درک می شود اما معنا آن است که مستقیماً با حس باطن درک می شود و با حس ظاهر درک نمی شود. عداوت گرگ را حس ظاهر نمی تواند درک کند از ابتدا با واهمه درک می شود اما صورت گرگ را ابتدا با حس ظاهر درک می کند بعداً حس ظاهر، صورت را حس باطن که خیال است می دهد. آن که با حس ظاهر درک می شود اولاً با حس باطن درک می شود ثانیا، صورت است. آن که با حس باطن درک می شود اولاً و هیچ به حس ظاهر کاری ندارد معنا است. آن معنا می تواند کلی باشد و می تواند جزئی باشد همانطور که آن صورت می تواند کلی باشد و می تواند جزئی باشد.

ص: 608

توضیح عبارت

«و الجزئی المقابل له فهو الذی نفس معناه و تصوره تصور فرد من العدد»

مراد از «عدد» شخص است و کمّ متصل و منفصل نیست یعنی فردی که عبارت از شخص است.

جزئی که مقابل کلی است «یعنی جزئی که مقابل کلّی سوم است» معنایش و تصورش، تصور فرد از عدد است یعنی باید فردیتش حفظ شود تا جزئی شود. فردیت آن با «هذا» حفظ می شود.

«کتوهمنا ذات زید بما هو زید»

مراد از توهم، تصور است ولو تصور با قوه خیال باشد.

مثل توهم ما ذات زید را به عنوان اینکه این زید است نه به عنوان زید کلی، در این صورت جزئی است.

«و لا یمکن ان تکون هویه زید بما هو زید لا فی الوجود و لا فی التوهم _ فضلا عن العقل _ امراً مشترکا فیه»

«امراً» خبر برای «ان تکون» است.

هویت زید، امر مشترک فیه «یعنی کل» نیست حال همین هویت را در ذهن بیاورید. البته هویت در ذهن نمی آید ولی اگر زید را با هذا در ذهن بیاورید در واقع هویت زید آمده که امر مشترکُ فیه نیست. مراد از هویت در لسان فلاسفه، وجود است و در لسان متکلمین دو اطلاق دارد که یک اطلاقش مثل اطلاق فلاسفه است که به معنای وجود است و یک اطلاقش، اطلاق بر ماهیت جزئیه می شود. یعنی مراد از هویت زید، ماهیت شخصیه زید است به عبارت دیگر هویت، «من هو» است نه «ماهو» اما ماهیت همان «ماهو» است. مراد از «من هو» یعنی شیئی که انسان است ولی با عوارض مشخصه است که به این مجموعه، «من هو» می گویند که مختص به یک فرد می شود.

ص: 609

می توان در اینجا اصطلاح متکلمین را اراده کرد یعنی «من هو»ی زید را بیاورید به همین عنوان که «من هو» است. هویت زید بما اینکه هویت زید است. این تعابیر همان عبارت اخری آوردنِ «هذا» است.

«لا فی الوجود و لا فی التوهم»: نه در وجود یعنی عالم خارج و نه در توهم یعنی مراتب پایین ادراک چه رسد از عقل که مرتبه ی بالای ادراک است. در هیچکدام از این سه مورد، هویت زید امر مشترک فیه نیست. مراد از «فی الوجود»، هویت خارجی است و مراد از «فی الوهم» جایی است که جای مفهوم جزئی هم هست تا چه رسد به عقل که اصلا جای جزئی نیست. در هیچ جا نمی توانید هویت زید را مشترکٌ فیه بگیرید.

سوال: در عقل، جایی جزئی نیست چرا مصنف می گوید در آنجا هم نباید مشترکٌ فیه گرفته شود. آنجا هم باید مشترٌک فیه گرفته شود. چطور مشترکٌ فیه گرفته نمی شود. از طرفی کلمه «فضلا» هم می آورد و می گوید اگر در توهم نمی توانی کلی کنید در عقل به طریق اولی نمی توانید کلی کنید در حالی که در عقل باید کلی کنیم.

جواب: قدرت عقل خیلی بیشتر از وهم است. تمام اشیاء را تحلیل می کند و آن جزئی را به عنوان جزئی در می آورد ولی آن را به صورت کلی درک می کند یعنی اینطور می گوید که زید با این خصوصیات است «و این خصوصیات را کلی لحاظ می کند» و منطبق بر این خارج می شود همین که می گوید «منطبق بر خارج می شود» یعنی آن را جزئی می کند. آن مدرِکی که نمی تواند تحلیل کند امرِ مشترکٌ فیه نمی گیرد تا چه رسد به عقلی که می تواند تحلیل کند وقتِ تحلیل، متوجه است که کدام جزئی و کدام کلی است. ولو آن که درک کرده کلی درک کرده اما می داند جزئی چه چیز است و می داند چگونه آن را می توان جزئی کرد. همین که می گوییم مفهوم را با معنای «هذا» جزئی می کنید یک مطلبی است که عقل در تمام مفاهیم آن را می فهمد. کلیت به این معنا است که عقل در تمام مفاهیم آن را می فهمد. ولی در هر مفهوم تک تک می تواند بگوید چگونه آن را جزئی کن. می گوید اگر «هذا» را بیاورید جزئی می شود. پس عقل به طریق اولی می تواند جزئی را بفهمد پس جزئی بما هو جزئی یعنی ذات زید بما هو زید لحاظ شود عقل آن را می فهمد و می گوید جزئی است ولو خود عقل که ادراک می کند کلی ادراک می کند ولی می تواند تشخیص بدهد که چگونه کلی را می توان جزئی کرد در اینصورت آن جزئی را هم می تواند درک کند.

ص: 610

خلاصه مطلب: عقل، جزئی را درک می کند و می فهمد که جزئی چیست زید اگر با «هذا» تصور شود جزئی می شود عمرو هم اگر با «هذا» تصور شود جزئی می شود بکر هم اگر با «هذا» تصور شود جزئی می شود این همه جزئیات داریم که همه جزئیات را عقل می فهمد یعنی عقل یک حکم کلی در همه جزئیات می کند و می گوید جزئی، مفهومی است که همراه با «هذا» باشد آن مفهوم هر چه می خواهد باشد. پس عقل به طور کلی درک می کند یعنی تمام مصادیق را از طریق همین کلی می فهمد نه اینکه مصداق خارجی را ببیند. زیرا مصداق باید توسط قوای ادراکی جزئی دیده شود. این مصداق را از طریق مفهوم می شناسد. یعنی عقل به این صورت حکم کلی می کند «تمام مفاهیمی که همراه هذا هستند جزئی اند».

عقل از طریق این مفهوم «نه به طور مستقیم» مصادیق را می فهمد پس همه اموری که عقل درک می کند جزئی اند.

نکته: حیوانات عقل دارند «علما می گویند حیوانات چون تکلیف ندارند پس عقل ندارند چون عقل معیار تکلیف است ولی در روایت است که حضرت سلیمان علیه السلام بر باد می رفت باد صدای مورچه ای را به گوش ایشان رساند که می گفت ﴿لا یَحطِمَنَّکُم سُلَیمانُ وَ جُنُودُهُ﴾(1)حضرت سلیمان و جنودش شما را خورد نکند. حضرت سلیمان علیه السلام توقف کرد و گفت مورچه را نزد من بیاورید مورچه را آوردند و گفت مگر نمی دانی من پیامبرم و پیامبر به کسی ظلم نمی کند چرا گفتی به مورچه ها که داخل لانه بشوید. مورچه گفت می دانم ظلم نمی کنید ولی من مورچه ها را داخل لانه فرستادم تا جلال و شکوه شما را نبینند مبادا به دنیا میل کنند و از ذکر خدا تبارک غافل شوند. بعد که با حضرت سلیمان علیه السلام سوال و جواب می کند می گوید تو بزرگتری یا پدرت؟ می گوید پدرم. مورچه می گوید اگر پدرت بزرگتر است چرا اسم او یک حرف کمتر از تو دارد چون اسم تو 6 حرف دارد. حضرت سلیمان علیه السلام می گوید من نمی دانم. حیوان برای او توضیح می دهد و می گوید اسم پدر تو اوّل این بود و تخفیف داده شود و این شد. اسم اولی او «داوا جُرحَهُ بوُدٍّ» بود که با محبت، جراحتش را مداوا کرد.

ص: 611


1- (2) نمل/سوره27، آیه18.

البته مرادش این بود که من حرف و تو را ناراحت کردم تو در حق من مهربانی کن یعنی تو هم ملحق به پدرت شو و به من محبت کن بعداً مورچه می گوید من دانی از تمام چیزهایی که خدا _ تبارک _ می توانست در تسخیر تو قرار بدهد چرا باد را اقرار داد؟ می فرماید نمی دانم. مورچه می گوید برای اینکه بفهماند همه دنیا باد است اگر هر چیزی در دست تو بگذارد همانطور که باد از دست تو برود آنها هم از دست تو می رود. دل به هیچ چیز نبند. در اینصورت بود که ﴿فَتَبَسَّمَ ضَاحِکاً مِن قَولِها هنا﴾(1).

معناي سوم «کلي» اعم از دو معناي ديگر است 2 _ عالم منطق از نفس الطبيعه که قابل صدق بر کثيرين است بحث مي کند نه از نفس طبيعت/ چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده، کلّي عطا نشده و در نتيجه قياس، برهاني نيست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/11/13

موضوع: 1 _ معنای سوم «کلی» اعم از دو معنای دیگر است 2 _ عالم منطق از نفس الطبیعه که قابل صدق بر کثیرین است بحث می کند نه از نفس طبیعت/ چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده، کلّی عطا نشده و در نتیجه قیاس، برهانی نیست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«فالطبائع الکلیه تقال علی هذه الوجوه الثلاثه»(2)

ص: 612


1- (3) نمل/سوره27، آیه19.
2- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص145،س10،ط ذوی القربی.

بعد از اینکه کلی را به سه معنا، معنا کرد رابطه بین این سه معنا را توضیح می دهد و می گوید معنای سوم اعم از دو معنای دیگر است یعنی افراد بیشتری را شامل می شود.

معنای اول: افراد زیادی وجود داشته باشد تا کلّی صدق کند. یعنی صدق کلی مشروط به وجود افراد کثیره بود.

معنای دوم: یک فرد وجود دارد و احتمال صدق مفهوم بر افراد کثیره داده می شود.

معنای سوم: احتمال صدق بر کثیرین، کلی را می ساخت ولو فرد دیگر ممتنع بود.

تمام مواردی که کلی صادق است مشمول قسم سوم هستند. لذا معنای سوم اعم از دو معنای قبلی می شود.

سوال: اقسام با هم تباین دارند چون قسیم یکدیگرند. در اینجا سه معنا برای کلی بیان شد. معنا ندارد که یکی از این اقسام اعم باشد و دو قسم دیگر را شامل شود زیرا دو قسم دیگر قسیم این سومی هستند.

جواب: گفته نمی شود معنای سوم کلّی، هر دو معنای اول و دوم را شامل است زیرا در معنای اول و دوم گفته نشد معنای سوم شامل معنای اول می شود بلکه گفته شد آنچه را که معنای اول شامل می شد معنای دوم هم شامل آن می شود مع اضافهٍ، یعنی معنای سوم شامل می شود جایی را که افراد زیاد باشند و لذا کلی صدق می کند، و شامل می شود جایی را که افراد زیاد نباشند ولی احتمال زیاد بودنشان باشد. نه اینکه کلیِ معنای سوم شامل کلیِ معنای اول شود بلکه کلی معنای سوم اعم است و شامل مصادیق آن می شود و خودش هم مصداق مستقل دارد.

ص: 613

دقت کنید که در اینجا دو مطلب است:

1 _ قِسمی شامل قسیم شود. این امکان ندارد همانطور که در این سوال گفته شد. یعنی کلیِ قسم سوم شامل کلی قسم اول و دوم نمی شود.

2 _ گفته شود کلی به معنای سوم شامل مصادیق کلیِ قسم اول و دوم می شود و مصادیق اضافه ای هم دارد.

مثل حیوان و انسان که با هم فرق دارند. حیوان را به عنوان ماده ملاحظه کنید که نوع شود. انسان هم نوع شود. هر کدام از اینها نوع هستند. حیوان، شامل می شود آنچه را که انسان شامل است مع اضافهٍ. با اینکه به لحاظ مادی که به حیوان نگاه کنید حیوان با انسان جمع نمی شود اگر چه به لحاظ جنسی حیوان با انسان جمع می شود. به لحاظ مادی اگر نگاه کنید همه موجودات که حیّ به حیاتِ حیوانی هستند مشمول حیوانند ولی بعضی از آنها مشمول انسان هستند. پس انسان، کلّی است که فقط افراد خودش را شامل می شود و حیوان، کلّی است که افراد انسان و ما زاد را هم شامل می شود.

توضیح عبارت

«فالطبائع الکلیه تقال علی هذه الوجوه الثلاثه و کان الاخیر منها یعم الاولین»

معنای اخیر از این سه تا شامل آن دو معنای اول هم می شود «نه به این معنا که دو معنای اول مندرج در معنای سوم هستند بلکه این معنای سوم اعم از دو معنای قبلی است به طوری که افراد بیشتری را شامل می شود و مصادیق بیشتری دارد».

ص: 614

«و هو ان العقل لا یمنع ان یکون المتصور منها مشترکا او ینضم الی تصوره معنی آخر»

ضمیر «هو» به «اخیر» بر می گردد. ضمیر «منها» به «طبیعی» بر می گردد که از «طبایع» فهمیده شد. «او» به معنای «الی ان» است.

ترجمه: آن معنای اخیر این است که عقل مانع نمی شود که متصوَّرِ از این طبیعت، مشترک باشد «یعنی طبیعتی که تصور می کنیم مشترک بین مصادیق باشد» تا وقتی که به تصور این مفهوم معنای دیگری منضم شود که آن معنا نگذارد این مفهوم، عام باشد «مثل اینکه در واجب الوجود که مفهوم عامی بود معنای دیگر که برهان توحید بود اضافه و منضم می شد و اجازه نمی داد که این مفهوم با اینکه ذاتا قابلیت شمول داشت شامل کثیر شود. پس عقل، مانع از اشتراک نیست تا وقتی که امر دیگری منضم شود که آن امر دیگر مانع از اشتراک شود».

می توان «او ینضم» را به معنای «الا ان» گرفت یعنی: مگر اینکه منضم شود معنای دیگری که اشتراک از بین برود.

«و لیس هذا نفس الطبیعه کالحیوانیه»

«هذا» این کلی که درباره اش بحث می شود و در منطق گفته می شود همین کلی مراد است.

«کالحیوانیه» مثال برای طبیعت است.

ترجمه: این کلی که درباره اش بحث می شود کلی طبیعی من حیث هی نیست.

آیا عالِم منطقی در کلّی که عبارت از نفس الطبیعه است بحث می کند یا در کلی که نفس الطبیعه است و این اعتبار به آن ضمیمه شده بحث می کند؟ مراد از «اعتبار»، قابلیت صدق بر کثیرین است که در معنای سوم موجود بود. مثلا انسان، طبیعتی کلی است اما انسان با این اعتبار که قابلیت صدق بر کثیرین دارد هم کلی است.

ص: 615

مصنف می فرماید منطقی از نفس طبیعت بحث نمی کند چون بحث از نفس طبیعت مربوط به طبیعیات فلسفه است بلکه از نفس طبیعتی که منضم با این اعتبار باشد بحث می کند یعنی طبیعتی که قابل صدق بر کثیرین باشد بحث می کند.

نکته: کلی به عنوان لا بشرط در ضمن فرد که بشرط شیء است موجود می باشد. در ما، انسانیت موجود است همان انسانیت لا بشرط در ما موجود است ولی شرائطی گرفته و بشرط شیء شده است. اگر آن شروط ندیده گرفته شود طبیعت من حیث هی در ما موجود است. ماهیت من حیث هی در خارج و در ذهن موجود است «بله اعتبار من حیث هی در ذهن است» در خارج، طبیعت لا بشرط، همراه شرط موجود است یعنی انسان همراه این قیود موجود است. در اعتبار خودتان قیود را جدا می کنید و انسان را جدا می بینید و انسان هم واقعاً در خارج هست ولی همراه شرط است و شما شرط آن را نگاه نکنید. این نگاه نکردن، اعتبار است نه اینکه طبیعت لا بشرط را با اعتبار خودتان در خارج موجود کنید. طبیعت لا بشرط در خارج، همراه با شرط موجود است ولی شما آن را با شرط همراه نمی کنید این همراه نکردن، اعتبار است.

به عبارت خلاصه: طبیعت من حیث هی نه کلی است نه جزئی است وقتی در ذهن می آید و این اعتبار همراهش می شود کلی می شود.

«بل الطبیعه مقرونا بها هذا الاعتبار»

ص: 616

ترجمه: «این کلی که درباره اش بحث می کنیم کلی طبیعی من حیث هی نیست» بلکه طبیعت است در حالی که این اعتبار «یعنی قابلیت صدق بر کثیرین و به تعبیر مصنف مراد، عدم منع اشتراک» مقرون به این طبیعت باشد.

«و هو ازید من الطبیعه وحدها بلا اعتبار زیاده»

ضمیر «هو» به «طبیعت مقرون به این اعتبار» بر می گردد.

این طبیعت به علاوه این اعتبار، ازید است از طبیعتِ وحدها یعنی از طبیعیت بدون اعتبار زیاده.

نکته: چون در مقابل، ظنّ و گمان بعضی افراد بود لذا مصنف این همه این مطلب را تاکید می کند.

«و انما یشترط هذا و یُنَبَّه علیه حتی لا یظن»

«ینبه» عطف بر «یشترط» است.

«هذا» اشاره به «اعتبار» دارد.

ترجمه: همانا این اعتبار شرط می شود و اذهان شما بر اینچنین شرطی تنبیه می شود تا این گمان پیش نیاید.

مصنف با عبارت «ان هذا الاعتبار ... فقط» اشاره به گمان می کند.

«ان هذا الاعتبار لیس اعتبار الکلیه الذی هو اعتبار غیر اعتبار الطبیعه بل هو اعتبار طبیعه الشیء فقط»

«الذی» صفت برای «هذا الاعتبار» یا «اعتبار الکلیه» است.

ظنّی که شده این است که گفتند کلّی به معنای این اعتبار نیست یعنی طبیعت بدون این اعتبار، کلی است. مصنف برای اینکه این گمان را رد کند قید «هذا الاعتبار» را می آورد.

ترجمه: همانا این اعتبار شرط می شود و تنبیه بر آن می شود تا گمان نشود که این اعتبار، اعتبار کلیت نیست.

ص: 617

این اعتباری که اعتباری است غیر از اعتبار خود طبیعت «بلکه زائد بر اعتبار طبیعت» است بلکه اعتبار طبیعت شیء فقط کافی می باشد.

به عبارت دیگر گمان نشود که اعتبار طبیعت شیء فقط کافی است و احتیاج به اعتباری زائد بر این اعتبار نیست بله باید قبول کرد که هم اعتبار طبیعت لازم است هم زائد بر اعتبار طبیعت، اعتبار قابل صدق بر کثیرین و عدم المنع عن الاشتراک لازم است. این دو اعتبار که با هم جمع شوند کلیِ مورد بحث را می سازند که منطقی درباره اش بحث می کند.

تا اینجا سه معنا برای کلی ذکر شد و حکم آنها هم بیان شد. از عبارت «فهذا هو الذی» بر می گردد به جواب از اشکالی که گفته بودند «الشمس تتحرک فی خارج المرکز» قضیه کلیه نیست و برای برهان فایده ندارد. سه معنا برای کلی گفته شد حال می خواهد ببیند کدام یک از معانی کلیه بر مثال «الشمس تتحرک...» تطبیق می کند تا جواب این افراد داده شود.

ادامه جواب از اين سوال که چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده کلّي عطا نشده و در نتيجه قياس، برهاني نيست 2 _ علت اول در اينکه چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القا شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/11/14

موضوع: 1 _ ادامه جواب از این سوال که چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلّی عطا نشده و در نتیجه قیاس، برهانی نیست 2 _ علت اول در اینکه چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القا شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 618

«فهذا هو الذی ینبغی ان نجعله الکلی المعتبر فی العلوم و فی موضوعات المقدمات»(1)

اشکالی شده بود در قضایایی که موضوع آنها شخص بود ولی حکم به صورت کلی مطرح می شد. اشکال این بود که این قضایا، قضایای شخصیه هستند و نمی توانند مقدمه برهان قرار داده شوند. مصنف جواب این اشکال را داد و برای تکمیل جواب به تفسیر کلی پرداخت و کلّی را به سه معنا تفسیر کرد در ادامه می فرماید این معنای سوم است که باید در علوم مطرح شود. در علوم، احتیاج است که بحث، کلّی مطرح شود «بحث های شخصی به درد علوم حقیقی نمی خورد. بحث های شخصی برای علم تاریخ است».

اما کدام یک از این سه معنایی که برای کلی گفته شد مراداست؟ می فرماید معنای سوم مراد است یعنی در علوم، مباحث طوری مطرح می شوند که کلی به معنای سوم اراده شده یعنی موضوع، کلی به معنای سوم گرفته می شود و حکم هم مناسب با همین موضوع گرفته می شود. سپس وارد تکرار جواب از اشکال می شود و جواب را دقیق تر بیان می کند.

مثلا وقتی گفته می شود «الشمس کذا» مرادش از «شمس» نه این فرد خارجی شمس می باشد که شخص است بلکه مرادش شمسِ کلی است یعنی کلّی به تفسیر سوم که ما لا یمتنع صدقه علی کثیرین است یا فرضِ عقل اجازه می دهد که صدق بر کثیرین کند. عقل وقتی شمس را فرض می کند طوری فرض می کند که قابل صدق بر کثیرین باشد به همین نحوی که عقل فرض کرده ما آن را موضوع قرار می دهیم پس موضوع قضیه، یک موضوع کلی می شود و وقتی کلّی هم در علوم بکار می رود هم در برهان بکار می رود.

ص: 619


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص145،س15،ط ذوی القربی.

توضیح عبارت

«فهذا هو الذی ینبغی ان نجعله الکلی المعتبر فی العلوم و فی موضوعات المقدمات»

«هذا»: این تفسیر سومی که برای کلی گفته شد.

ترجمه: این کلی به معنای سوم، کلّی است که سزاوار است معتبر در علوم قرار داده شود و در موضوعات مقدمات برهانی آورده شود. «یعنی وقتی در علوم تعبیر به کلّی می شود مراد همین معنای سوم است. و همچنین وقتی در مقدماتی که در برهان بکار می رود موضوع، کلّی به معنای سوم است.

«و یجب ان تتذکر ما سمعته من هذا المعنی فی مواضع اخری»

مصنف می فرماید بحثی که در کلّی شد بحث خوبی بود ولی در جاهای دیگر هم درباره کلّی بحث می شود. واجب است که برای تکمیل بحث، آن بحث های دیگری که ما در جای خودش کردیم را در نظر بیاورید و با آنچه در اینجا گفته شده ضمیمه شود تا آنچه که در مورد کلی لازم است بدانید دانسته باشید.

ترجمه: واجب است متذکر آن چیزی بشوی که از همین معنا «یعنی درباره کلی» شنیدی در جاهای دیگر.

«و لا یجب ان تکون امثال هذه القضایا عندک شخصیه»

تا اینجا معنای کلی را مطرح کرد از اینجا می خواهد بر گردد و اشکالی را که جواب داده بود جواب بدهد.

اشکال: بعضی از مقدمات، موضوعشان شخصی است و وقتی شخصی باشد کلّی نیست. اگر کلی نباشد فایده ای برای برهان ندارد و نمی توان آن را در برهان بکار گرفت.

ص: 620

جواب: مصنف از این اشکال جواب داد دوباره آن جواب را با این عبارت تکرار می کند.

نکته: بنده بارها بیان کردم که لفظ «لایجب» در کلام مصنف به دو معنا می آید:

1_ به معنای «واجب نیست» می باشد. این، مفهوم دارد یعنی جایز است. در اینجا به معنای «واجب نیست» نمی باشد یعنی اگر گفته شود «واجب نیست این قضایا را شخصی بگیرید» مفهومش این نیست که «جایز است این قضایا را شخصی بگیرید ولی واجب نیست».

2 _ به معنای «نباید» می باشد که مصنف لفظ «نباید» که در فارسی بکار می رود را ترجمه به عربی کرده و تعبیر به «لا یجب» کرده است. یعنی «نباید که امثال این قضایا نزد تو شخصیه باشند» یعنی اصلا جایز نیست این قضایای شخصیه قرار داده شود. اگر چه موضوع آن که «شمس» می باشد شخص است ولی قضیه نباید نزد تو شخصیه باشد با اینکه هر قضیه ای که موضوعش شخص است خود قضیه، شخصیه است ولی این قضیه را نباید شخصیه حساب کنید.

«بل یجب ان تعتقد ان المقدمه الشخصیه هی ما یکون موضوعها شخصا مثل زید»

بلکه واجب است معتقد باشی که مقدمه شخصیه، مقدمه ای است که موضوعش، شخصی مثل زید است.

«و کلِّ ما نفسُ تصور موضوعه یمنع وقوع الشرکه فیه»

لفظ «کلّ» عطف بر «زید» است.

قضیه ای شخصی است که موضوعش شخصی باشد یعنی موضوعش، مثل زید باشد و مثل هر چیزی که نفسِ تصور موضوعش مانع از وقوع شرکت در آن است. یعنی اگر موضوع به این صورت باشد قضیه، شخصیه می شود اما اگر موضوع، به ظاهر شخص است ولی مانع از شرکت نیست و می تواند کلی به معنای سوم باشد نمی توان آن قضیه را شخصیه گرفت. پس اینگونه نیست که هر قضیه ای موضوعش شخص بود شخصیه شود بلکه موضوعش باید شخصی مانند زید شود یا شخصی باشد که عقل، اشتراک و شرکت آن را منع کند. ولی شمس اینگونه نیست زیرا شخصی است که عقل، اشتراک و شرکتش را منع نمی کند یعنی مفهومی قابل صدق بر کثیرین است بنابراین اگر شمس را موضوع قضیه قرار دهید کلی خواهد بود نه شخصی.

ص: 621

ترجمه: و مثل هر چیزی که تصور موضوعش منع نمی کند وقوع شرکت را در آن.

نکته: چون مصنف از لفظ «موضوع» استفاده کرده نمی خواهد فقط موضوع قضیه را بیان کند بلکه هر قضیه ای که تصور موضوعش مانع شرکت نباشد موضوعش، کلی گرفته می شود و بالتبع، قضیه هم کلی می شود. اگر به جای «موضوعه» تعبیر به «مفهومه» می کرد مراد از «ما» در «کل ما» را «موضوع» می گرفتیم.

«و اما ما کان مثل الشمس فالموضوع فیه کلی و مقدمته کلیه»

عبارت را باید به این صورت معنا کرد «اما ما (یعنی قیاس) کان موضوعه مثل الشمس» که در ضمیر «کان» استخدام شود زیرا ضمیر «کان» به «ما» بر می گردد که عبارت از قضیه است ولی مراد از آن ضمیر، خود قضیه نیست بلکه موضوع قضیه است.

ترجمه: اما قیاسی که موضوعش مثل شمس است پس موضوع در آن، کلی می شود و مقدمه ای هم که این موضوع، موضوعِ آن شده کلی است.

می توان مراد از «ما» در «ما کان» را «قضیه» هم گرفت و به این صورت معنا کرد: اما قضیه ای که موضوعش مثل شمس است پس موضوع در این قضیه، کلی است و مقدمه ی این موضوع «یعنی مقدمه ای که با این موضوع درست می شود» هم کلی است.

«و لا تسل کیف کان کلیته من الوجوه الثالثه بعد ان یصح الواحد الآخر کذلک»

در یک نسخه خطی به جای «و لا تسل» نوشته «و لا یقال» و در زیر آن نوشته «و لا یجوز ان یقال». در دو نسخه خطی دیگر هم «لا یقال» آمده است. در پاورقی کتاب نوشته «لا تبال». در خود کتاب هم «لا تسل» است که به معنای «لا تسئل» است.

ص: 622

مصنف می فرماید: الان بیان شد که شمس کلّی است. دیگر سوال نکن و باکی نداشته باش که کدام یک از این سه معنایی که برای کلی گفته شد از شمس اراده می شود. ما گفتیم همان معنای سوم بهتر است ولی شما اهمیت نده، هر کدام از معانی که باشد آن را کلّی کن. یک وقت ممکن است گفته شود کلی به معنای اول است که مثلا 20 شمس وجود دارد یک وقت هم گفته می شود یک شمس وجود دارد ولی قابل صدق بر کثیرین است مصنف می فرماید اینها برای ما مهم نیست که شمس را چگونه کلّی می کنید. اگر چه صحیح در نظر مصنف این بود که کلی به معنای سوم است ولی کلی به هر معنایی که گرفته شود کافی است.

ترجمه: سوال نکن از نحوه کلیت آن، بعد از اینکه صحیح است شمس دیگری باشد که محکوم به همان حکمی که آن شمس دارد باشد.

«فاذا قلت ان الشمس کذا و حکمتَ علی الشمس من جهه ما هی شمس فقد حکمت علی کل شمس لو کانت»

وقتی بگویی شمس چنین است و حکم را روی شمس ببری از این جهت که شمس است «نه از این جهت که _ هذه الشمس _ است. اگر از این جهت که _ هذه الشمس _ است حکم را روی آن ببری کلی نیست» در اینصورت حکم بر همه شمس ها کردید.

«لو کانت»: لفظ «کانت» تامه است به معنای این است که «اگر کل شمس وجود داشته باشد حکم روی همه آنها رفته و اگر حکم روی همه آن نبردی به خاطر این بوده که شمس دیگری نداشتید».

ص: 623

«الا ان مانعا یمنع ان تکون شموس کثیره»

«تکون» تامه است.

مگر اینکه مانعی منع کند که شموس کثیره ای محقّق باشد. در اینصورت حکم روی شموس کثیره نمی آید نه از باب اینکه حکم نمی تواند روی شموس کثیره بیاید بلکه از باب اینکه شموس کثیره وجود ندارد.

«فیمنع ان یشترک فی حکمک الکلی کثیرون»

ترجمه: آن مانع، مانع می شود که اشتراک داشته باشد در حکم کلی تو کثیرون.

حکم تو حکم کلی است و منعی از کلیت حکم نیامده است اما نبودِ شمسِ دیگر مانع شده که در این حکم کلیِ تو، شمس های کثیر اشتراک داشته باشند. اما نه به خاطر اینکه حکم تو کلی نبوده بلکه «حکم، کلی بوده و» مانع نگذاشته آن حکم کلی، شامل شمس های دیگر بشود.

«وانت جعلته کلیا»

تو این حکم را کلی قرار داده بودی پس مقدمه، مقدمه ی کلی است و می تواند مقدمه ی برهان قرار بگیرد ولی موضوعِ مقدمه به خاطر مانعی نتوانسته کلی باشد به اینکه فرد دیگر داشته باشد «یعنی مانع از کلی به معنای افراد کثیر داشتن هست و الا کلی به معنای سوم هست».

«فالحکم علی الشمس بالاطلاق ذاتی اولی و علی هذه الشمس غیر اولی»

«بالاطلاق» قید برای «الشمس» است.

یک بار حکم بر شمس می کنید بالاطلاق «یعنی هذه الشمس نگو چون اگر بگویی، شمس را مطلق ندیدی بلکه شمس را مطلق لحاظ کن و آن را مقید نکن» در این صورت نیاز به واسطه ندارد چون این حکم کلی بر شمسِ مطلق که کلی است بدون واسطه حمل می شود اما اگر حکمی کلی را روی شخصی از شمس ببرید ابتدا این حکم کلی برای شمس مطلق است و به توسط شمس مطلق برای هذه الشمس است و چون واسطه می خورد حکم اولی نیست.

ص: 624

نکته: اگر بر شخص زید احکام خاص زید را حمل کنید اولی است اما اگر احکام انسان را بر زید بما هو فرد من الانسان حمل کنید اشکال ندارد ولی اگر بر زید بما هو انسان عام حمل کنید واسطه ی عام می خورد ولو انسان، نوع است.

یک وقت نوع را ذاتی زید گرفتید و با زید، تخصیص زدید یعنی آن را تبدیل به انسانیتِ زید کردید و حکم را حمل کردید در اینصورت که انسانیت زید را واسطه کردید واسطه، مساوی است و حکم، اولی می شود ولی اگر کلی بودنِ انسانیت را حفظ کردید و این حکمی که برای کلی بودن را با کلّی به زید نسبت دادید ولو آن کلی برای زید، نوع است با وجود این باز هم واسطه خورده و غیر اوّلی است. پس بستگی به لحاظ شما دارد که کلی را که انسان است یکبار حصه ای از انسان قرار می دهید و به وسیله موضوع تخصیص می زنید در اینصورت حکمی که حمل می کنید با واسطه مساوی حمل می شود اما یکبار انسان را به صورت کلّی لحاظ می کنید و تخصیص نمی زنید در اینصورت حکمی که به توسط این انسان بر زید حمل می شود به وسیله امر عام حمل می شود و غیر اولی می شود.

ترجمه: حکمی که بر شمسِ بالاطلاق وارد می کنید ذاتی و اولی است «چون واسطه ندارد لذا اولی است» و حکمی که بر «هذه الشمس» می کنید غیر اولی است « چون واسطه می خواهد».

ص: 625

«فهذا سبب هذه الشبهه الواحده»

مصنف بعد از اینکه جواب این شبهه را تمام می کند می فرماید این شبهه، سببش همان بود که گفتیم. جوابش هم همان بود که گفتیم. سبب این شبهه این بود که ظاهرِ موضوع، شخصی بود. جواب این بود که موضوع اگر چه ظاهرش شخصی است ولی باطنش مطلق و کلی است.

صفحه 146 سطر 6 قوله «و اما الثانی»

از اینجا وارد شبهه دوم می شود و می فرماید شبهه دوم گویا عکس شبهه اوّلی است. در شبهه اول دو مطلب بیان شد که در شبهه دوم هر دو مطلب، عکس می شود لذا مصنف تعبیر به «عکس فی الوجهین جمیعا» می کند.

در شبهه اوّلی گفته شد که کلی، موضوع قرار داده شد ولی مخاطب، شخص فهمید. در شبهه دوم گفته می شود که شخص، موضوع قرار داده می شود ولی مخاطب، کلی می فهمد نه شخصی.

در شبهه اول گفته شد حکم بر کل واحد، حمل شد ولی مخاطب حکم را بر واحد و شخص دید. در شبهه دوم گفته می شود حکم بر شخص حمل می شود ولی مخاطب حکم را بر کل واحد می بیند.

چرا مصنف تعبیر به «کانها عکس» می کند و از لفظ «کانها» استفاده می کند؟

چون شخص بودن و کلی بودن واقعا عکس یکدیگر نیستند دو مفهوم مباین هم هستند. شخص، یک مفهوم دارد کلی هم مفهوم دیگری دارد. در اینجا شخص، اراده می شود و کلّی فهمیده می شود و در آنجا کلی اراده شد و شخص فهمیده شد. اگر خود شخص و کلی را بخواهید عکس یکدیگر لحاظ کنید صحیح نیست. اگر گمان ها را بخواهد لحاظ کنید باز هم عکس یکدیگر نیستند بله کانّه عکس است یعنی اگر نظر و گمان او را تحلیل کنی با واقعیتی که هست، می بینی نظرش در آنجا تعلق به شخص گرفت و واقعیت، کلی بود اما در اینجا نظرش تعلق به کلی می گیرد و واقعیت، شخصی است که یک نوع عکس درست می شود پس تعبیر به «کانها» به خاطر این است که نمی تواند عکس به طور صحیح درست کرد.

ص: 626

به عبارت دیگر عکس این است که یک قضیه داده شود و آن را وارونه کنید اما در اینجا دو قضیه است که دو حکم مختلف دارد. در قضیه ای که شخصیه نیست می گوید شخص است و در قضیه ای که شخصیه هست می گوید کلی است.

توضیح عبارت

«و اما الثانی من الاسباب الثلاثه فهو سبب الشبهه الثانیه»

دومیِ از آن سه سبب شبهه، سبب شبهه ثانیه است. شبهه ثانیه این بود که ما شخص گفتیم ولی مخاطب اشتباها کلّی فهمید.

«و هی کانها عکس هذه الاولی فی الوجهین جمیعا»

شبهه ثانیه گویا عکس شبهه اول است در هر دو.

«فی الوجهین»: هم در آنچه که مربوط به موضوع است هم در آنچه که مربوط به محمول است. یعنی هم موضوع در شبهه اول کلی گرفته شد و مخاطب آن را شخص دید و در شبهه دوم شخص گرفته شد و مخاطب آن را کلی می بیند. هم محمول و حکم در شبهه اول بر کلّ واحد حمل شد و مخاطب بر واحد حمل کرد و در شبهه ثانیه بر واحد حمل شد و مخاطب بر کل واحد حمل می کند.

«احدهما فی انه لم یضع المقول علی الکل فظن انه وضع»

از اینجا اولین عکس را بیان می کند.

متکلّم در شبهه ثانیه آنچه که مقول علی الکل است را موضوع قرار نداد اما مخاطب گمان کرد که متکلم، مقول علی الکل را موضوع قرار داد.

ص: 627

«و کان هناک وَضَع فظَن انه لم یَضَع»

در حالی که در شبهه اول متکلم، مقول علی الکل را موضوع قرار داد و مخاطب گمان کرد که متکلم، مقول علی الکل را موضوع قرار نداد و فکر کرد که شخص را موضوع قرار داد.

«و الثانی ان السبب فیه انه لمّا حکم علی کل واحد فکان الحکم عاما حَسِب انه کلی و لم یکن فی الحقیقه کلیا»

این عبارت، دومین عکس را بیان می کند.

«حسب» جواب «لما» است.

سبب در شبهه دومی این است که متکلم چون حکم بر کل واحد کرد و در نتیجه حکمش عام بود مخاطب گمان کرد که حکم کلی است در حالی که در حقیقت کلی نبود.

«اذ قد فاته انه اولی»

در صفحه 144 سطر 6 آمده بود «و یظن انها لیست کلیه بشرط هذا الکتاب» کلّی در تعلیم اول عبارت است از چیزی که جامع سه چیز باشد.

1 _ کل افراد باشد.

2 _ فی کل ازمان باشد.

3 _ اولی باشد.

یعنی حکمی که می کردید باید بر کل افراد موضوع باشد اولا و در کل ازمان باشد ثانیا و اولی و بلاواسطه یا باواسطه مساوی باشد ثالثا. اگر اولیت فوت شود کلی نخواهد بود. در اینجا مصنف می فرماید مثال هایی که بعدا بیان می کنیم حکمشان کلی است چون بر کل افراد و فی کل ازمان است ولی اولی نیست. چون اولی نیست لذا کلی نیست اما مخاطب توجه نکرده که اولیت فوت شده و فکر کرده متکلم حکم را کلّی می گوید.

ص: 628

ترجمه: در حالی که حکم در حقیقت کلی نبود چون اولی بودن از آن حکم گرفته شده است.

«و کان هناک حکم علی واحد فظن انه لم یحکم کلیا»

«هناک»: شبهه اول.

اما بحث در شبهه اول اینطور بود که متکلم بر واحد حکم کرد ولی مخاطب گمان کرد که متکلم، حکم کلی نکرده «چون حکمش به ظاهر بر واحد بود» در حالی که حکم در بحث قبل کلی بود.

ادامه بيان علت اول در اينکه چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القا شده، کلي عطا شده در حالي که کلّي نيست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا 93/11/15

موضوع: ادامه بیان علت اول در اینکه چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القا شده، کلی عطا شده در حالی که کلّی نیست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و هذا کما یقول القائل ان التوازی اول لخطین یقع علیهما خط فیجعل کلّ زاویه داخله من جهه واحده قائمه»(1)

شبهه دوم این بود که گاهی حکمی به صورت غیر کلّی بیان می شود ولی مخاطب گمان می کند که کلی است. متکلم حکم را روی کل فرد می برد و چون حکم روی کل فرد رفته مخاطب گمان می کند که حکم کلی است. چون حکم بر روی افراد رفته پس حکم به توسط کلی بر افراد ثابت شده است یعنی به توسط امر اعم حکم بر افراد ثابت شده و چنین حکمی که به واسطه امر اعم ثابت شود اوّلی نیست. در کلّیِ باب برهان، اوّلی بودن شرط شد وقتی حکمی بر کل افراد حمل شود ولی اولی نباشد در باب برهان کلی نیست. مخاطب متوجه این مساله نیست که حکم اولی نیست چون کلی باب برهان سه شرط دارد:

ص: 629


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص146،س10،ط ذوی القربی.

1 _ بر کل افراد باشد.

2 _ در کل ازمان باشد.

3 _ اولی باشد.

در اینجا شرط سوم موجود نیست.

بیان مثال: دو خط متوازی رسم کنید «این شکل را در کنار کتاب خودتان رسم کنید» سپس یک خط سومی که این دو خط را قطع کند عمود بر این دو خط کنید. یکبار دیگر همان دو خط متوازی رسم کنید و خط سومی که این دو خط را قطع کند رسم کنید به طوری که مایل بر این دو خط باشدو عمود نباشد.

داخل این دو خط متوازی در یک طرفِ خطِ قاطع دو زاویه تشکیل می شود مثلا طرف راست آن را لحاظ کنید اگر خط قاطع، عمود باشد دو زاویه قائمه تشکیل می شود که اگر جمع کنید مجموعا دو قائمه می شود اما اگر خط قاطع، مایل باشد یک زاویه حاده و یک زاویه منفرجه درست می شود که اگر جمع کنید معادل دو زاویه قائمه می شوند. پس فرق نمی کند آن دو زاویه ای که در درون دو خط موازی قرار می گیرند و در طرف راست خط قاطع قرار گرفتند «چه این خط قاطع، مایل باشد چه عمود باشد» اگر آن دو زاویه را جمع کنید برابر دو قائمه می شوند.

در اینصورت، حکم می کنیم که اگر قاطعی بر دو خط موازی فرود آید دو زاویه داخلی که در یک جهت خط قاطع قرار می گیرند برابر با دو قائمه هستند دقت کنید که حکم بر روی هر دو زاویه ای رفته که از دو خط موازی به علاه یک خط قاطع درست شود و شرائطش را داشته باشند که هر دو زاویه، داخل دو خط موازی باشند و در یک طرف خط قاطع قرار بگیرند. فرقی گذاشته نشد که خط قاطع، مایل باشد یا عمود باشد.

ص: 630

اما گاهی به اینصورت مطرح می شود که اگر خط قاطعی بر دو خط موازی، عمود شود «به صورت مطلق نمی گوییم که اگر خط قاطعی بر دو خط موازی، عبور کند که هم شامل عمود و هم شامل مایل شود بلکه مقید به عمود می کنیم» بین دو خط موازی در یک طرف خط عمود، دو زاویه وجود می گیرد که این دو زاویه هم برابر دو قائمه اند. این حکم صحیح است و کلّی هم گفته شد زیرا اختصاص به این دو خط موازی که خط قاطعش این خط باشد ندارد بلکه هر دو خط موازی که خط قاطعش عمود شود دو زاویه درون دو خط موازی در یک طرف خط قاطع تشکیل می شود که معادل دو قائمه است. این، کلی است اما این یک فرد از افرادی بود که این حکم را داشت. یک فرد دیگر هم وجود دارد که این حکم را دارد و آن این بود که خط قاطع، عمود نباشد بلکه مایل باشد. در آنجا هم گفته می شود «هر دو خط موازی که با خطِ قاطعِ مایل قطع شود حکمش این است». معلوم می شود این حکم برای دو نوع است و ما یک نوع را گفته بودیم. پس معلوم می شود یک جامعی که هر دو نوع را شامل می شود این حکم را داشته است که آن حکم برای آن جامع بوده آن جامع این بوده «که هر جا دو خط موازی داشته باشیم و خط قاطعی بر آنها وارد شود چنین حکمی را دارد» ما این حکم را از طریق آن جامع به افرادی که قاطع آنها عمود است نسبت می دهیم و به افرادی که قاطع آنها نیز مایل است نسبت می دهیم ولی شخص مخاطب فکر کرده که ما این حکم را مستقیم بر تمام افرادی که قاطعشان عمود است حمل کردیم. متوجه نشده که این حکم ابتدا بر آن جامع حمل شده بعداً به توسط جامع بر آن مواردی که قاطعشان عمود است حمل شده.

ص: 631

نکته: در این توضیحی که بیان شد این بود که دو خط را موازی گرفتیم و از توازی این دو خط، برابری آن دو زاویه با دو قائمه نتیجه گرفته شد. گاهی بر عکس می شود یعنی از تساوی دو زاویه با دو قائمه نتیجه گرفته می شود که آن دو خط موازی اند. مصنف به این عکس اشاره می کند اگر چه هر دو مثال صحیح است. بنده «استاد» تساوی لقائمین را حکم گرفتم و توازی را موضوع قرار دادم ولی مصنف، توازی را حکم می گیرد و تساوی لقائمین را موضوع قرار می دهد. در فرضی که تساوی دو زاویه با دو قائمه وجود داشته باشد معلوم می شود آن دو خطی که به وسیله خط سوم قطع شده موازی اند.

توضیح عبارت

«و هذا کما یقول القائل ان التوازی اوّلی لخطین یقع علیهما خط فیعجل کل زاویه داخله من جهه واحده قائمه»

«هذا»: این موردی که شبهه ثانیه در آن اتفاق می افتد.

نسخ صحیح «فیجعل» است.

توازی، اوّلی است برای دو خطی که بر آن دو خط، خط سومی واقع می شود و فرود می آید.

«فیجعل...» مصنف نگفت دو زاویه مساوی دو قائمه است. اگر دو زاویه را مساوی دو قائمه قرار می داد قاطع، هم می توانست عمود باشد هم می توانست مایل باشد. بلکه می گوید هر کدام از دو زاویه که در داخل این دو خط موازی واقع می شود هر کدام برابر یک قائمه است. معلوم می شود که خط قاطع را عمود گرفته است. اگر مصنف می فرمود «دو زاویه با هم دو قائمه اند» اشکالی نداشت چون حکم، کلی بود و اوّلی هم بود ولی این نگفته بلکه گفته «هر کدام از زاویه ها برابر یک قائمه اند» معلوم می شود که خط قاطع را عمود گرفته و به خط قاطع که مایل باشد توجه نکرده است یعنی حکم را روی یک نوع برده و بر روی هر دو نوع نبرده است. ترجمه عبارت به این صورت می شود: این خط قاطع قرار می دهد هر زاویه ای که داخل آن دو خطِ موازی است و در یک طرفِ خط قاطع است «مثلا هر دو در طرف راست خط قاطع هستند یا در طرف چپ خط قاطع هستند».

ص: 632

تعبیر به «داخله» می کند یعنی آن دو زاویه در داخل دو خط موازی قرار بگیرند و تعبیر به «من جهه واحده» می کند یعنی در جهت واحد از آن قاطع باشد.

«و ذلک لانه لا یخلو شیء من خطین بهذه الصفه الا و هما متوازیان»

«ذلک»: اینکه ما توازی را کلی برای این دو خط می گیریم. ضمیر «لانه» ضمیر شان است.

مصنف این عبارت را آورده تا کلیت به معنای کل افراد را افاده کند. خواسته بیان کند که این حکم بر کل افراد مترتب است لذا مخاطب گمان می کند که حکم کلی است.

ترجمه: اینکه گفتیم این حکم، حکمی کلّی است و بر تمام خطوطِ اینگونه ای صدق می کند و لذا مخاطب را هم به اشتباه می اندازد به این جهت است که هیچ دو خطی که چنین صفتی دارند پیدا نمی شوند مگر اینکه موازی باشند.

«فظن المقول علی الکل کلیا»

مخاطب گمان کرده که آنچه که مقول بر کل است کلی می باشد. در حالی که این مطلب را نیافته که مقول بر کل بودن، درست نمی کند بلکه علاوه بر مقول بر کل بودن، اولیت را هم لازم دارد.

«و لیس کذلک لان شرط الاولیه فائت»

این قضیه اگر چه مقول بر کل است ولی کلی نیست چون شرط اولیت فائت است و شرط اولیت در کلیت دخالت دارد.

«لان الزاویتین اللتین من جهه واحده _ و ان لم تکن کل واحده قائمه بل کانتا مختلفتین لکن مجموعهما مثل قائمتین _ فان التوازی یکون محمولا علی الخطین»

ص: 633

مصنف در اینجا موردی را مثال می زند که خط قاطع، مایل باشد و دو زاویه ای که در یک طرفش واقع می شوند هر کدام قائمه نباشند بلکه مختلف باشند به اینکه یکی حاده یکی منفرجه باشد. در این صورت هم چون مجموع دو زاویه برابر دو قائمه می شود می فرماید توازی در آنجا هم حاصل است و می توان توازی را حمل کرد. پس اینطور نیست که حکم توازی اختصاص داشته باشد به موضوعی که شما گفتید بلکه در موضع دیگر هم می آید و اگر در موضع دیگر هم می آید پس این حکم توازی بر جامع این دو حکم وارد می شده که به واسطه جامع بر یکی از این دو مورد وارد می شود پس حکم، اوّلی نیست چون واسطه دارد.

ترجمه: به خاطر اینکه آن دو زاویه ای که در یک طرف خط قاطع قرار گرفتند و لو این دو زاویه هر کدامشان قائمه نباشند «تا خط قاطع، عمود شود» بلکه مختلف باشند. «به اینکه یکی حاده و یکی منفرجه باشد» لکن این وضع را داشته باشد که مجموع آن دو زاویه مثل دو قائمه باشد «مراد از مثل، مساوی است یعنی مجموع آن دو زاویه مساوی دو قائمه باشد». در چنین حالتی توازی بر هر دو خط حمل می شود با اینکه آن فرضی که شما گفتید نیست «پس توازی تنها بر موضعی که شما حمل کردید نیست پس بر جامع بین موضعین حمل شده و به توسط آن جامع بر هر یک از دو موضع نسبت داده شده لذا شرط اول فوت شده».

ص: 634

نکته: لفظ «مثل» به معنای «مساوی» است و در ریاضی به همین معنا می آید. لفظ «مثل» همیشه به معنای موافقت در کمّ است. یکسان بودن در کمّ را تساوی می گویند اما چون بحث ریاضی، بحث در کمّ است لذا لفظ «مثل» که بکار می رود به قرینه بحث، مراد از آن، مثلِ در کمّیّات است که مراد تساوی است.

«و هذان الخطان و ذانک الخطان یعمهما شیءٌ، التوازی موجود له اولا»

«هذا الخطان» یعنی دو خطی که خط مایل بر آنها وارد شده. مراد از «ذانک الخطان» دو خطی است که شما گفتید که خط عمود بر آنها وارد شده بود.

ترجمه: هم این دو خط و هم آن دو خط، یک جامعی شامل هر دو می شود که توازی برای این جامع، اولاً موجود است «یعنی توازی برای جامع، اوّلی است و برای هر یک از این دو به توسط جامع است لذا برای هر یک از این دو خط، غیر اولی است.

«و ذلک الشی هو خطان وقع علیهما خط فصیَّرَ الداخلتین من جهه واحده معادلتین لقائمتین»

مصنف با این عبارت، جامع را تعیین می کند.

ترجمه: آن جامعی که توازی برای آن اوّلی است دو خط است که خطی بر آن وارد شود «توضیح نمی دهد که این خطِ وارد، عمود باشد یا مایل باشد زیرا هر کدام که باشد فرقی نمی کند» با این شرط که این خطِ واقع شده و فرود آمده، بگرداند دو زاویه که داخل دو خط اند و در یک طرف خط قاطع قرار گرفتند» معادل با دو قائمه.

ص: 635

«سواء کانتا مستاویتین و قائمتین او مختلفتین»

چه این دو زاویه داخله، مساوی باشند و قائمه باشند «این در صورتی است که خط قاطع عمود است» یا این دو زاویه، مختلف باشند «این در صورتی است که خط قاطع مایل است».

گاهي ضرورت اقتضا مي کند که مخاطب گمان کند در قضيه و قياسي که به او القا شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ علت دوم در اينکه چرا مخاطب گمان مي کنددر قضيه و قياسي که به او القا شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/11/19

موضوع: گاهی ضرورت اقتضا می کند که مخاطب گمان کند در قضیه و قیاسی که به او القا شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ علت دوم در اینکه چرا مخاطب گمان می کنددر قضیه و قیاسی که به او القا شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و اما السبب الثالث فهو سبب الشبهه الثالثه»(1)

دو نکته مربوط به گذشته:

نکته اول: در صفحه 146 سطر اول آمده بود «و لا تسل کیف کان کلیته من الوجوه الثلاثه» بیان کردیم که در نسخه خطی «لا تسئل» یا «لا تبال» یا «لا یقال» آمده بود ولی «لا تسل» خیلی روان نبود اما بعضی افراد تحقیق کردند و دیدند که «لا تسل» در کلام عرب وجود دارد در فعل امر اینچنین است که لام ساکن می شود و همزه را ساکن می کنند و التقاء ساکنین می شود و همزه را می اندازند در نهی هم گفتند همین وضعیت امکان دارد که همزه حذف شود.

ص: 636


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص146،س17،ط ذوی القربی.

نکته دوم: در صفحه 144 سطر 17 آمده بود «من جهه ما هی محتمله لان تقال فی الوجود علی کثیرین و ان تفق ان قیلت فی الحال علی واحد مثل بیت مسبع و کما یحکی من امر طائر یقال له ققنس». در آنجا باید مطلبی بیان می کردیم. در همان صفحه 144 سطر 17 که دو جمله بکار رفته که مفاد یک جمله این است «کلی آن است که بتواند بر کثیرین صدق کند» اگر به خود این جمله توجه کنید می بینید که گفته «بتواند بر کثیرین صدق کند» چه فردی داشته باشد چه نداشته باشد. و وقتی هم که فرد داشت چه یک فرد داشته باشد چه بیشتر داشته باشد. پس این جمله شامل همه موارد می شود اما جمله دوم که با عبارت «و ان اتفق» شروع می شود یکی از این موارد را ذکر می کند که احتمال صدق بر کثیرین است ولی فعلا بر یک فرد صدق می کند یعنی یک فرد بیشتر ندارد.

برای جمله اول مثال به «بیت مسبع» می زند و برای جمله دوم مثال به «ققنس» می زند زیرا بیت مسبع در خارج حتی یک مورد هم نیست. اما در ققنس یک مورد وجود دارد و علی البدل است یعنی اگر این ققنس از بین رفت بچه او به جایش می آید. پس لفظ «بیت مسبع» مثال برای عبارت «ان اتفق ان قیلت» نیست تا گفته شود که حتی یک بیت مسبع وجود ندارد چطور می گویید کلّی است که بر یک واحد صدق می کند. بلکه بر افراد فرضی صدق می کند.

ص: 637

پس مصنف به صورت لف و نشر مرتبط دو مثال برای آن دو عبارت آورده است.

بحث امروز: بحث در این بود که گاهی متکلم، جزئی القا می کند ولی مخاطب، کلی می فهمد. این صورت به دو قسم می شود که یک قسم آن همان شبهه ثانیه بود که در جلسه سابق و اسبق بیان شد. قسم دوم شبهه ثالثه است این است که می خواهد ببیند چه عاملی باعث شده که مخاطب از این جمله ای که در واقع جزئی است کلی برداشت کرده است؟ علت اشتباهش یا ضرورت بوده یا خطا بوده است. از این جلسه بحث ضرورت مطرح می شود اما بحث خط در صفحه 148 مطرح می شود.

توضیح: حکمی باید بر روی کلی برود ولی عاملی باعث شد که ما را ناچار کرد حکم را بر روی کلی نبریم و حکم را روی انواع و مصادیق ببریم و همین باعث شبهه شد.

مثال: در هندسه بحث مقدار مطرح می شود و نمی توان وارد کمّ مطلق شد بلکه بحث در کم متصل است که مقدار است. در حساب، بحث در کم منفصل یعنی عدد است و بحث در کمّ مطلق نیست. اما به چه علت بحث نمی شود؟ چون مساله ای در هندسه وجود ندارد که موضوعش کمّ باشد بلکه موضوعش یا مقدار است یا مصادیق مقدار است. مساله ای در حساب وجود ندارد که موضوعش کم باشد بلکه موضوع مسائل حساب یا عدد است یا مصادیق عدد است. بحث از کم مربوط به فلسفه است. پس در حساب و هندسه اسمی از کمّ برده نمی شود و چون اسم برده نمی شود اگر حکمی مربوط به کمّ باشد نمی توان آن حکم را بر کمّ حمل کرد چون مخاطب در هندسه با کمّ آشنا نیست بلکه با مقدار آشنا است. و در حساب با عدد آشنا است و اگر حکم بر روی کمّ برود متوجه نمی شود. مخاطب نمی داند که ما ناچار هستیم و لذا فکر می کند این حکم برای مقدار است و مقدار هم یک امر کلی است و می گوید حکم، کلی بیان شد. یا فکر می کند این حکم برای عدد است و عدد هم یک امر کلی است و می گوید حکم، کلی بیان شد.ولی متوجه نیست که این حکم در واقع برای کم بوده و به توسط کمّ به مقدار نسبت داده می شود یا به واسطه کمّ به عدد نسبت داده می شود. پس حکم، اولی نیست بلکه با واسطه ی امر اعم است.

ص: 638

در هندسه محذور دیگری هم وجود دارد چون گفته شد که موضوع مساله نمی تواند اعم از موضوع علم باشد. موضوع مساله یا باید مساوی با موضوع علم باشد یا پایین تر از موضوع علم باشد و بالاتر از موضوع علم نمی تواند باشد. موضوع هندسه، مقدار است . اگر کمّ بخواهد موضوع مساله قرار بگیرد. و این حکم بر کمّ حمل شود موضوع مساله از موضوع علم تجاوز می کند و این، مجاز نیست. در حساب هم همینطور است مثلا اگر یک مساله ای تشکیل بدهید و حکم را روی کمّ ببرید موضوع مساله از موضوع علم تجاوز می کند و این جایز نیست. پس بالاخره اولا در موضوع علم حساب و هندسه اسمی از کمّ برده نشده و ثانیا بر فرض اسم از کمّ برده شود نمی توان آن را موضوع مساله قرار داد.

سوال: چه فرقی بین این دو سبب است. سبب شبهه ثانیه با سبب شبهه ثالثه چه تفاوتی دارند؟ در هر دو، جزئی گفته شده و مخاطب، کلی فهمیده است.

جواب: در سبب شبهه ثانیه مخاطب می دانست که متکلم حکم را کلی نگفته ولی توجه نکرد. و به اشتباه افتاده در سبب شبهه ثالثه در جایی که ضرورت باشد باز هم مخاطب می داند ولی غفلت می کند اما در جایی که خطا باشد مخاطب نمی داند و همین، فارق بین این دو سبب است. می توان امر دیگری را فارق بین شبهه ثانیه و شبهه ثالثه گرفت که در شبهه ثانیه، ضرورت و خطا نیست ولی در شبهه ثالثه، ضرورت و خطا هست. چه چیزی عامل شد که متکلم مجبور شود چنین قضیه ای بگوید تا گفتن او منشا اشتباه مخاطب شود؟می فرماید عامل این است که در فلان صنعت برای انواعِ چیزی که واقعا موضوع است اسمی وجود دارد ولی برای آن چیزی که واقعا موضوع است اسمی وجودندارد. موضوع واقعی حکمی که در ریاضی بیان می شود کمّ است برای انواعش که مقدار و عدد هست اسم وجود دارد اما برای خود کمّ اسم وجود ندارد. توجه کنید که اسم کمّ را شنیدیم ولی در آن علم، اسم کمّ وجود ندارد زیرا جایگاه کمّ در فلسفه است و مخاطب توجه نمی شود که این حکم در واقع برای جنس بوده و ما به نوع نسبت دادیم بلکه فکر می کند که این حکماء از ابتدا برای خود همین نوع بودئه است.

ص: 639

بیان مثال: در هندسه اینگونه گفته می شود «هر گاه بین دو مقدار مثل دو خط یا دو جسم یا دو سطح نسبتی بر قرار شد و بین دو مقدار دیگر نیز نسبتی برقرار شد و این دو نسبت را مساوی دیدید تناسب حاصل می شود».

در علم ریاضی نسبت را با خط کسری بیان می کنند. منسوب را در صورتِ کسر و منسوبٌ الیه را در مخرج کسر می نویسند. در اصطلاح قدیم از صورت کسر تعبیر یه مقدّم و از مخرج کسر تعبیر به تالی می کنند پس منسوب در مقدم نوشته می شود و منسوب الیه در تالی نوشته می شود و نسبت حاصل می شود مثلا عدد 2 را به نسبت بدهید و 2 را بر روی خط کسری و 4 را بر زیر خط کسری بنویسید. که به این، نسبت گفته می شود.

یک نسبت دیگری هم لحاظ کنید که در پاورقی کتاب زده مثل نسبت 6 به 12. نسبت 2 به 4 برابر با نصف بود نسبت 6 به 12 هم برابر با نصف بود پس نسبت 2 به 4 با نسبت 6 به 12 مساوی است. همانطور که توجه کردید تناسب بین 4 مقدار بر قرار است. بین دو مقدار یا سه مقدار تناسب بر قرار نمی شود. توجه کنید که چون عدد آسانتر است لذا مثال به عدد زده شد و الا مقدار هم همین وضع را دارد مثلا 4 خط را لحاظ کنید که با هم تناسب دارند.

ص: 640

به مثال توجه کنید. عدد 2 در صورت کسر اول نوشته شده و عدد 12 که در مخرج کسر دوم نوشته شده اصطلاحا به آن طرفین می گویند و عدد 4 که در مخرج کسر اول و 6 که در صورت کسر دوم نوشته شده اصطلاحا به آن وسطین می گویند. در تناسب احتیاج به این 4 عدد هست ولی ممکن است وسطین، تکراری باشد مثلا عدد 2 را به 4 نسبت بدهید که مساوی است با عدد 4 که به 8 نسبت داده شود چون در هر دو، نسبت نصف بر قرار است ولی عدد 4 که وسطین است تکرار شده است. در چنین حالتی گفته می شود بین سه مقدار تناسب است ولی در واقع باز هم بین 4 مقدار تناسب است چون یک عدد تکرار می شود. پس همیشه تناسب بین 4 مقدار است و اگر گفته شد تناسب بین سه مقدار است حتما یک مقدار، تکراری است.

مصنف قضیه ای بیان می کند و آن قضیه این است «هر گاه در مقدار، تناسبی داشته باشیم یا 4 عدد متناسب داشته باشیم و آن تناسب را ابدال کنیم حاصل، تناسب جدیدی تشکیل می دهد» یعنی حاصلِ آن هم تناسب است.

توجه کنید که هم مقدار مطرح شد که در علم هندسه است و هم عدد مطرح شد که در علم حساب است. حکمی که مطرح شد این بود که اگر آن تناسب، ابدال شود تناسب جدیدی حاصل می شود. این حکم ابدال فقط برای مقدار یا برای عدد نیست بلکه برای کلّ کمّ است. مخاطب فکر کرده که متکلم حکم را به صورت کلّی باب برهان القا کرده و نفهمیده که این حکم برای کمّ است و فکر کرده از ابتدا برای کمّ است. مخاطب این حکم را در هندسه دیده و گفته اوّلی است یا مخاطب این حکم را در حساب دیده و گفته اوّلی است و نتیجه گرفته که کلی است در حالی که حکم برای کمّ است.

ص: 641

توضیح ابدال: ابدال این است که صورت و مخرج کسر را تبدیل کنید مثلا صورت و مخرج هر دو را در یک عدد ضرب کنید مثلا نسبت 2 به 4 را لحاظ کنید و هر دو را در عدد 2 ضرب کنید کسر جدیدی بدست می آید که عبارت از نسبت 4 به 8 است. این کسر جدید که نسبت 4 به 8 است با نسبت 6 به 12 مساوی است. یا هر دو نسبت را در عدد 2 ضرب کنید یعنی نسبت 2 به 4 را ملاحظه کنید و صورت و مخرج را در عدد 2 ضرب کنید تبدیل می شود به نسبت 4 به 8 و نسبت 6 به 12 را ملاحظه کنید و صورت و مخرج را در عدد 2 ضرب کنید تبدیل می شود به نسبت 12 به 24 که باز هم نسبت نصف برای هر دو کسر جدید بر قرار است.

اگر این دو نسبت را تقسیم هم کنید صحیح است مثلا در نسبت 2 به 4 هر دو عدد را بر 2 تقسیم کنید تبدیل می شود به نسبت 1 به 2 و در نسبت 6 به 12 هر دو عدد را بر 2 تقسیم کنید تبدیل می شود به نسبت 3 به 6. باز هم همان تناسبِ نصف برقرار است. این معنایی که شد معنای ابدال لغوی بود که به این ابدال، مضاعف کردن یا تجزیه کردن گفته می شود. چون وقتی تقسیم کنید تبدیل به اجزاء می کردید و وقتی ضرب کنید تبدیل به اضعاف می کردید.

ص: 642

اما در اصطلاح در شکل 16 مقاله 5 کتاب تحریر اصول اقلیدس اثبات شده است و در صدر مقاله 5 توضیح داده شده است. توضیحش این است که این تناسب را به صورت خط کسری بنویسید که نسبت 2 به 4 برابر با نسبت 6 به 12 است. صورت ها را به هم نسبت بدهید یعنی صورت این دو کسر عبارت از عدد 2 به 6 بود. یعنی عدد 2 را به 6 نسبت بدهید. مخرج این دو کسر که عبارت از عدد 4 و 12 بود را به هم نسبت بدهید یعنی نسبت 2 به 6 برابر با ثلت است و نسبت 4 به 12 هم ثلث است و تناسب برقرار است. پس تعریف ابدال این می شود: نسبت دادن مقدم به مقدم و تالی به تالی.

این ابدال اصطلاحی را به صورت دیگر هم می توان تبیین کرد و آن این است که جای وسی طین را عوض کنید یعنی عدد 4 را به جای 6 و عدد 6 را به جای عدد 4 قرار دهید.

نکته: وقتی ابدال واقعی می شود تناسب برقرار است اما ممکن است نسبت تغییر کند چون در ابتدا نسبت 2 به 4 که مساوی با نسبت 6 به 12 بود برابر با نصف بود اما بعداً که نسبت 2 به 6 که مساوی با نسبت 4 به 12 است برابر با ثلث می شود.

پس مثال به اینصورت در می آید «هر مقادیرِ متناسبه ای وقتی ابدال شوند تناسبش باقی می ماند» و «هر اعدادِ متناسبه ای وقتی ابدال شوند تناسبش باقی می ماند». حکم در یکی از این دو قضیه بر روی عدد رفته و در قضیه دیگری بر روی مقدار رفته ولی در واقع حکم این است «هر کمِّ متناسبی وقتی ابدال شود تناسبش باقی می ماند» اختصاص به عدد ندارد ولی چون در هندسه لفظ «کمّ» نیست بلکه لفظ «مقدار» هست و در حساب لفظ «کمّ» نیست بلکه لفظ «عدد» هست لذا حکم ابدال روی مقدار یا عدد رفت و مخاطب فکر کرد که این حکم، اولی است و مقدمه، مقدمه ی کلی است.

ص: 643

ادامه بحث اينکه گاهي ضرورت اقتضا مي کند که مخاطب گمان کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ علت دوم در اينکه چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ بيان سبب شبهه ثالثه / فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/11/20

موضوع: ادامه بحث اینکه گاهی ضرورت اقتضا می کند که مخاطب گمان کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ علت دوم در اینکه چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ بیان سبب شبهه ثالثه / فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و اما السبب الثالث فهو سبب الشبهه الثالثه»(1)

توضیح این مطالب گفته شده و نیاز به توضیح نیست لذا عبارت می خوانیم.

توضیح عبارت

«و اما السبب الثالث فهو سبب الشبهه الثالثه»

اما سبب ثالث برای جایی که مخاطب گرفتار شبهه شده سبب شبهه ثالثه است.

شبهه ثالثه این بود که متکلم غیر کلی گفته و مخاطب، کلی تلقی کرده است. حال می خواهد سبب این شبهه را ببیند که چه عاملی او را گرفتار این اشتباه کرده است.

«و هی شبهه توقع فیها الضروره او الخطاء»

«شبهه» مبتدی است و «توقع فیها» خبر برای آن است و مجموع خبر برای «هی» است. البته می توان «توقع فیها» را صفت برای «شبهه» گرفت. فاعل «توقع»، الضروره است و ضمیر «فیها» به «شبهه» بر می گردد.

ص: 644


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص146،س17،ط ذوی القربی.

ترجمه: شبهه ای که ضرورت، ما را در این شبهه واقع می کند یا خطا ما را در این شبهه واقع می کند.

«اما الضروره فاذا کان الشیء الکلی العام لانواع مختلفه لا اسم له»

اما در چه جایی است که ضرورت، مخاطب را در شبهه واقع می کند؟

«الشی» اسم «کان» و «لا اسم له» خبر آن است. «لانواع مختلفه» مربوط به «العام» است.

ترجمه: این ضرورت در جایی است که شیء که کلی است و این صفت دارد که انواع مختلف را شامل می شود «یعنی کلّی جنسی است که می تواند انواع مختلف را شامل شود» اسمی برای آن کلی نیست.

«فیُبَیَّنُ الحکم فی کل واحد من انواعه التی لها اسماء ببیانات خاصه»

«ببیانات» متعلق به «یبین» است.

چوناسمی برای کلی نداریم حکم و محمول را روی انواع می بریم که اسم دارند در حالی که این محمول در واقع برای آن جنس و عام است و حکم روی کلی نرفته.

ترجمه: حکم را در هر یک از انواع این کلی بکار می بریم و بیان می کنیم، انواعی که اسم دارند «اسمِ مقدار در هندسه مطرح است و علم عدد در حساب مطرح است».

«ببیانات خاصه»: حکم را روی نوعی می بریم با بیانی که اختصاص به آن نوع داشته باشد و روی نوع دیگر می بریم با بیان دیگر که اختصاص به نوع دیگر داشته باشد. «یعنی مثلا درباره مقدار، حکم را به صورتی بیان می کنیم که مربوط به مقدار باشد و درباره عدد حکم را به صورتی بیان می کنیم که مربوط به عدد باشد و به جنس که کلی عام است کاری نداریم».

ص: 645

«فاذا لم یوجد الحکم لشیء اعم منه لفقدان الاسم العام ظن انه اولی لکل واحد منها»

ضمیر «منه» به «کل واحد من انواعه» بر می گردد. «ظن» اگر فعل معلوم باشد ضمیر آن به مخاطب بر می گردد.

اگر یافت نشود حکم برای شیئی که اعم از آن کل واحد است «کل واحد در مثال ما عبارت از عدد بود و مراد از اعم، کمّ است» چون برای آن شیء اعم «یعنی کمّ» اسم نداشتیم «چون کمّ نه در هندسه و نه در مقدار بود» مخاطب گمان کرده که این حکم برای هر یک از انواع «مثل مقدار» اوّلی است. «ولی مخاطب ندانست که حکم برای کم اوّلی است و به توسط کمّ بر مقدار و عدد حمل می شود اگر مخاطب این را می دانست می فهمید که این حکم نسبت به مقدار و عدد، واسطه عام دارد و حکم به اوّلی بودن نمی کرد در نتیجه حکم به کلی بودن مقدمه هم نمی کرد».

«و ان الحکم منا علیه کلی»

«ان الحکم» عطف بر «انه اولی» است و «ظن» بر آن داخل می شود.

ضمیر «علیه» به «کل واحد» بر می گردد.

ترجمه: حکمی که بر کل واحد از انواع حمل کردیم «یعنی حکمی که بر مقدار حمل کردیم یا بر عدد حمل کردیم» فکر می کند این حکم، کلی است.

«مثاله ان یبرهن فی المقادیر ان المقادیر المتناسبه اذا بدّلت تکون متناسبه»

مثال آن این است که برهان بیاوریم بر اینکه مقادیر متناسبه را وقتی ابدال می کنیم باز هم متناسب اند.

ص: 646

«و یُبَرهن ایضا فی الاعداد ان الاعداد المتناسبه اذا بدلت تکون متناسبه»

هم در مقادیر برهان آورده می شود هم در اعداد برهان آورده می شود و در هر دو مورد ثابت می شود که ابدال، تناسب را بهم نمی زند و بعد از ابدال، تناسب باقی است.

«و قد یبرهن فی کل واحد منهما ببرهان آخر»

اگر به صورت «ببرهانٍ آخر» بخوانید تکرار لازم می آید چون در خط قبل بیان کرد «ان یبرهن فی المقادیر... و یبرهن ایضا فی الاعداد» یعنی در هر کدام برهان آورده می شود دوباره با این عبارت «و قد یبرهن فی کل واحد منهما ببرهان آخر» می گوید بر هر یک، برهان دیگری اقامه می شود. لذا به این صورت باید خواند «ببرهانِ آخر» یعنی برهانی که در مقدار می آورید با همان برهان بر عدد استدلال می کنید و با برهانی که در عدد می آورید با همان برهان بر مقدار استدلال می کنید. یعنی چینش برهان، یکی است نه ا ینکه الفاظ آن، یکی است زیرا یکی، مقدار است و دیگری، عدد است.

«و لکن المبرهن علیه لیس اولیا لواحد منهما»

مراد از «مبرهن علیه» حکم است. یعنی آن حکمی که بر آن برهان اقامه شده برای موضوعش اوّلی نیست «نه برای مقادیر متناسبه و نه برای اعداد متناسبه اولی است» زیرا به واسطه امر اعم به موضوع نسبت داده شده است.

«بل هو اولی لکل کم»

بلکه این حکم اولی برای کمّ است که کمّ، همان شیء عام است. نه اینکه اولی برای مقدار و عدد باشد.

ص: 647

«الا ان اسم الکم لا یوضع فی صناعه الحساب و لا فی صناعه الهندسه»

«لا یوضع»: موضوع قرار داده نشده.

حکم روی کمّ نرفت چون اسم کم، موضوع قرار داده نشده نه در صناعت هندسه و نه در صناعت حساب.

موضوع مساله یا باید خود موضوع علم باشد یا مصادیق موضوع علم باشد. چیزی که اعم از موضوع علم است نمی تواند موضوع مساله قرار بگیرد. موضوع علم هندسه، مقدار است و موضوع علم حساب، عدد است و نمی توان موضوع مساله را کمّ قرار داد لذا موضوع مساله اعم از موضوع علم می شود و این جایز نیست. به قول مصنف، موضوع مساله از موضوع علم تجاوز می کند و چنین چیزی جایز نیست.

«لان صناعه الحساب یوضع العدد فیها علی انه اعم جنس و لا یتجاوز»

عدد در این صناعت، موضوع قرار داده می شود به این عنوان که در علم حساب، عدد بالاترین جنس است و از این بالاتر نیست چون بالاتر از آن، کمّ است که داخل در بحث نیست به عبارت دیگر درباره چیزی بحث نمی شود که از عدد تجاوز کند. هر چه بحث کنید یا درباره عدد است یا درباره مصادیق عدد است.

«و صناعه الهندسه یوضع فیها المقدار علی انه اعم جنس و لا یتجاوز»

در صناعت هندسه موضوع، مقدار قرار داده می شود به این صورت که مقدار اعم جنس است و اعم از آن پیدا نمی شود.

«فکان اسم الکم معدوم بحسب الصناعتین»

ص: 648

حال که دیدید در حساب و هندسه، عدد و مقدار مطرح است و کمّ مطرح نیست گویا اسم کمّ اصلا در این دو صناعت نیست وقتی نباشد نمی توان حکمی را به آن نسبت داد ولو حکم برای کمّ اولی باشد.

ترجمه: گویا اسم کمّ، معدوم است به حسب حساب و هندسه.

«و کانه لیس فی احدی الصناعتین للمعنی العام اسم»

چه اشکال دارد که در علم حساب و هندسه، یک موضوع عامتری بیاورید؟ مصنف می فرماید در هیچ یک از این دو صناعت که یکی حساب و یکی هندسه است برای آن معنای عام که کمّ بود اسمی نیست پس نمی توان حکم را روی معنای عام برد چون در آن علم، معنای عامّی نیست. ناچار شدیم حکم را روی انواع ببریم.

«فیُظن فی کل صناعه ان هذا العارض اولی لموضوع صناعته»

گمان شد در هر صناعتی که این عارض «یعنی حکم و محمول که با عبارت _ اذا بدلت تکون متناسبه _ بیان شد» برای موضوع این صنعت «یعنی برای مقدار یا عدد» اوّلی است.

«و هو فی الحقیقه اوّلی لجنس موضوعی الصناعتین»

در حالی که این حکم و عارض در حقیقت «نه به ظاهر، که مخاطب گمان کرده بود» اوّلی است «نه برای مقدار و عدد بلکه اوّلی است» برای جنسِ هر دو موضوع صناعت «که جنس دو موضوع عدد و مقدار، کمّ است».

«و کذلک هذا التبدل متقرر فی الزمان و فی النغم و فی الاقوال و فی غیر ذلک مما هو کم بالذات او ذوکم»

ص: 649

در دو نسخه خطی به جای «کذلک»، «فلذلک» بود و در یک نسخه خطی «لذلک» بود یعنی در هیچ کدام لفظ «کذلک» نبود، لفظ «کذلک» معنا می شود اما نسخه «لذلک» خیلی بهتر معنا می شود.

معنای عبارت طبق نسخه «لذلک»: چون این محمول، اوّلی برای آن عامّ «یعنی کمّ» است لذا در غیر موضوع هندسه و غیر موضوع حساب نیز این حکم را دارید.

تا الان گفته می شد هم در موضوع هندسه و هم در موضوع حساب این حکم را دارید پس در جامعِ موضوعین که کمّ است این حکم را دارید اما الان می گوید نه تنها در موضوع هندسه و موضوع حساب، بلکه در جاهای دیگر که نه موضوع هندسه و نه موضوع حساب هستند این حکم وجود دارد پس این حکم اینطور نیست که فقط مربوط به مقدار و عدد باشد بلکه مربوط به مقدار و عدد است مربوط به چیزهای دیگر هم هست. یعنی در واقع مربوط به کمّ است مثلا در زمان هم هست و زمان نه موضوع هندسه است نه موضوع حساب است در عین حال اگر تناسب بین 4 قطعه از زمان داشته باشید و آن را ابدال کنید دوباره تناسب دارید. یا مثلا در نغمه ها هم همینطور است. نغمه «عددهایی که موزون اند» موضوع برای موسیقی است. در این هم اگر تناسبی داشته باشید و ابدال کنید دوباره تناسب باقی است. در اقوال هم که مانند نغمه کیف هستند همینطور می باشد و به تعبیر مصنف، ذو الکم هستند. پس معلوم می شود که این حکم، حکم عام است و ابتداءً برای عام بوده و به توسط عام به انواعش نسبت داده شده است و چنین حکمی، حکم غیر اوّلی و غیر کلّی می شود.

ص: 650

ترجمه: چون این حکم اختصاص به مقدار که موضوعِ صنعتی است و عدد که موضوع صنعت دیگر است ندارد بلکه مربوط به جنس این دو موضوع است لذا این تبدل «و این حکمی که بیان شد» اختصاص به عدد و مقدار پیدا نمی کند بلکه ثابت است در ازمان «که کم هستند» و هم در نغم و اقوال «که کیف و ذو الکم اند» و غیر از این سه مثال که آن غیر، خودش کمّ باشد یا خودش کم نباشد بلکه کمّ داشته باشد و ذوکم باشد.

معنای عبارت طبق نسخه «کذلک»: همانطور که این تبدل برای مقدار و عدد حاصل است همچنین این تبدل در ازمان و نغم و اقوال، متقرر است پس تبدل، حکمی عام است که مربوط به کم است و غیر مختص به مقدار و عدد است.

: ادامه بحث اينکه گاهي ضرورت اقتضا مي کند که مخاطب گمان کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ علت دوم در اينکه چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ بيان سبب شبهه ثالثه/ فصل4 / مقاله 2/ برهان شفا 93/11/21

موضوع: ادامه بحث اینکه گاهی ضرورت اقتضا می کند که مخاطب گمان کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ علت دوم در اینکه چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ بیان سبب شبهه ثالثه/ فصل4 / مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 651

«و السبب الذی یقع لاجله ان یبرهن لا علی العام الذی الحکم علیه اولی بل علی انواعه»(1)

بحث در جایی بود که ضرورت باعث پیدایش شبهه شده باشد. شبهه عبارت از این بود که متکلم، غیر کلی می گفت و مخاطب، آن غیر کلی را کلی طلب می کرد. بیان شد که عامل این شبهه، ضرورت یا خطا است. که بحث خطا بعداً می آید.

بیان شبهه: محمول بر موضوع به نحو اوّلی حمل نمی شد بلکه واسطه اعم داشت و آن واسطه اعم حذف می شد و محمول بر افرادی حمل می شد بدون ذکر واسطه. مثلا ابدیال یا جواز ابدال را حمل بر مقدار کنید با اینکه این محمول باید بر کمّ حمل می شد و به توسط کم، بر مقدار حمل می شد. یا ابدال را حمل بر عدد کنید در حالی که اولا باید بر کمّ حمل و عارض می شد سپس به توسط کمّ بر عدد وارد می شد ولی کمّ که واسطه بود و محمول برای آن، اوّلی بود حذف شد و محمول، بر مقدار یا عدد وارد شد که محمول برای عدد و مقدار اولی نبود. علت این کار، ضرورت بود ضرورت این بود که گفته شد اسمی وجود ندارد. در این جلسه می خواهد سه مورد دیگر این ضرورت بیان کند ولی همان مثالی که برای مورد اول زد در سه مورد دیگر هم می زند.

بیان موارد ضرورت برای پیدایش شبهه:

ص: 652


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص147،س10،ط ذوی القربی.

مورد اول: اسم وجود نداشت. بحث این گذشت.

مورد دوم: موضوع مساله باید مساوی یا اخص از موضوع علم باشد و نمی تواند اعم باشد اگر در مساله ای از مسائل هندسه ی حکم ابدال را تعلق به کمّ بدهید نه به مقدار «اگر تعلق به مقدار بدهید موضوع مساله، مقدار می شود و حکمش، ابدال می شود در اینصورت موضوع مساله با موضوع علم یکی می شود. اما در صورتی که این ابدال به کمّ نسبت داده شود و کمّ، موضوع و ابدال، محمول قرار بگیرد در اینصورت درست است که حکم برای موضوع اوّلی می شود و در نتیجه مقدمه، مقدمه کلی می شود ولی این محذور پیش می آید که مساله ای که در هندسه اجرا شد موضوعش کمّ است یعنی اعم از مقدار است که موضوع خود علم است و این جایز نیست. در اینجا یک مقدمه کلی می شود ولی یک قانون از بین می رود.

می خواهیم مقدمه را کلی کنیم و محمولش را برای موضوعش اولی کنیم و این کار را می کنیم و مشکل بر طرف می شود اما مشکل دیگر پیدا می شود که لازم می آید مساله، موضوعی اعم از موضوع علم داشته باشد و این جایز نیست. این عدم جواز اعم بودن موضوع مساله از موضوع علم، ضرورتی می شود که ما را وادار می کند تا حکم را بر موضوعی حکم برای آن موضوع اولی نیست حمل کنیم.

توضیح عبارت

ص: 653

«و السبب الذی یقع لاجله ان یبرهن لا علی العام الذی الحکم علیه اولی بل علی انواعه»

سببی که به خاطر آن سبب، این امر واقع می شود که برهان بر عام وارد نشود عامی که حکم «و محمول» برای آن اوّلی بود ولی ضرورت ایجاب کرد که نتوان این حکم را بر آن عامی که حکم برایش اولی بود حمل کرد بلکه بر انواع عام حمل می شود مثلا بر مقدار یا عدد که نوعی از کمّ است حمل کنید.

«اما فقدان الاسم علی ما قلنا»

آن سبب، 4 تا است که مورد اول فقدان اسم است که توضیحش گذشت.

«و اما لان العام الاول خارج عن اعم موضوع لتلک الصناعه البرهانیه»

این عبارت، سبب دوم را بیان می کند که عام اول «عامی که حکمش برایش اوّلی بود یا مراد از عام اول، عامّی است که عام دوم در تحت آن است زیرا مقدار و عدد در تحتِ کمّ است پس کمّ، عام اول است» خارج بود از عامترین موضوعی که برای این صناعت است. توجه کنید که تمام مسائل یک صنعت برهانی دارای موضوع هستند یعنی هر مساله ای و قضیه ای دارای موضوع و محمول است. چون یک قضیه ای که در هر علمی مطرح می شود مساله ی آن علم می شود مثلا در علم کلام گفته می شود «العالم حادث» که یک مساله کلامی می شود. تمام قضایا، دارای موضوع هستند این موضوع، عام است چون در علوم عقلی درباره جزئیات بحث نمی شود و همه بحث ها کلی است علی الخصوص در فلسفه که اصلا بحث جزئی نیست. «اگر چه در علم کلام بعضی مباحث در مورد یک شخص بحث می شود که آیا پیامبر بوده یا نه؟ تا جزئی شود ولی در فلسفه این بحث هم وجود ندارد». وقتی موضوع مساله کلّی شد خود مساله هم کلی می شود آنچه که اعم از همه این موضوعات است را موضوع علم قرار می دهند.

ص: 654

پس موضوع علم، اعم الموضوعات است حال اگر مساله ای داشته باشید که موضوعش از این اعم هم اعم باشد این مساله، مساله ی این علم نخواهند بود و باید در علم دیگر مطرح شود. کمّ از اعمِ موضوعاتِ هندسه، اعم است. همه موضوعات هندسه در تحت مقدارند و مقدار، اعم موضوعات می شود. کمّ از آن هم اعم است. اگر مساله هندسی را با کمّ شروع کنید و موضوعش را کمّ قرار دهید لازم می آید از اعمِ موضوعِ آن صناعت که مثلا مقدار است بیرون بروید.

خلاصه: عامترین موضوعی که برای صنعت برهانی مثل هندسه دارید مقدار است اگر در مساله ای از مسائل هندسه کمّ را مطرح کنید از این اعمِ موضوع هم بیرون رفتید و این جایز نیست. این ضرورت، ایجاب می کند که حکم را روی آن موضوعی که حکم برایش اولی است برده نشود و حکم بر روی عام پایین تر برود و لذا حکم غیر اولی می شود و وقتی حکم، غیر اولی شد مقدمه، غیر کلی می شود ولی مخاطب که متوجه این مساله نیست به شبهه می افتد و این حکم را کلّی تلقی می کند.

نکته: مسائلی که در هندسه و حساب مطرح می شود و حکم آنها برای کمّ است از برهانی بودن می افتد اما مسائلی که حکم آنها برای مقدار و عدد است از برهانی بودن نمی افتد.

«الصناعه البرهانیه»: بعضی از علوم هستند که همه مطالبشان باید با برهان اثبات شود در آن علم به خطا و ظن و امثال ذلک اکتفا نمی شود. آن صناعات را صناعات برهانیه می گویند یعنی صناعاتی که لازم است مسائلشان با برهان اثبات شود و در آن صناعت، آنچه که مطلوب است یقین می باشد و به ظن اکتفا نمی شود. به این صناعات، صناعات برهانیه گفته می شود.

ص: 655

«و اما لان البرهان علی العام صعب جدا و لکنه علی نوع نوع من احوال تخص ذلک النوع سهل»

مورد سوم: اقامه برهان بر عام سخت است اما اقامه برهان بر انواع عام آسان است و این تقریباً روشن است که ما با عام و ادراک عام مشکل داریم ولی خاص را راحت تر درک می کنیم. در اینجا دو مطلب وجود دارد:

1 _ آیا ابتدا عام درک می شود بعداً خاص درک می شود یا بر عکس است؟ شکی نیست که در وقت ادراک، ابتدا عام درک می شود بعداً از طریق عام به خاص رسیده می شود. اما در عین حال ادراک خاص آسانتر است اما آیا مطلقا اسانتر است یا به لحاظ قوه خیال آسانتر است؟ در کتاب شفا و در شوارق الالهام بحث شده که کلّی برای عقل ما آسانتر است و جزئی برای خیال ما آسانتر است. حکمت متعالیه هم این مطلب را قبول دارد یعنی عند العقل، کلی آسانتر است و عند الخیال، جزئی آسانتر است. در ابتدا عقلیات از جزئیات گرفته می شود به این صورت که ابتدا جزئی با حس ظاهر درک می شود. در همان لحظه که با حسِ ظاهر درک می شود حس باطن هم فعالیت می کند و صورتی که صورتِ محسوسه است در حس باطن نقش می بندد ولی چون این دو با هم می آیند نمی توان تشخیص داد و از یکدیگر جدا کرد.

وقتی که این شیء از قوه حاسه ظاهره کنار می رود صورتِ حسیِ ظاهری باطل می شود و از بین می رود «نه اینکه باقی بماند» اما آن صورتی که در حس باطن آمده باقی می ماند و باطل نمی شود. این صورت باطنی، تجرید می شود وقتی تجرید شد اینطور نیست که صورتِ خیالی، صورت تجرد و معقول شود بله صورت خیالی به همان صورت خیالی باقی می ماند و عقل فعال باذن الله صورتِ معقولی را به وِزان همان صورت محسوسِ تجرید شده به ما افاضه می کند و ما علاوه بر صورت متخیله که از قبل داشتیم دارای صورت معقوله می شویم. به این ترتیب صور معقوله از صور محسوسه گرفته می شود ولی به این نحو که بیان شد.

ص: 656

پس ابتدا برخورد با جزئیات است بعداً با کلیات است عقل به طور مستقیم نمی تواند کلی را بگیرد باید از طریق جزئی بگیرد لذا گاهی از اوقات وقتی مطلب کلی بیان می شود شنونده می گوید برای آن مثال بزن. مثال به معنای این است که مطلب کلی را منطبق بر مورد جزئی کنید. بعداً که بر جزئی منطبق می شود کلی را می فهمد. پس ادراک کلی سخت تر از ادراک جزئی است چون کلی به توسط جزئی فهمیده می شود اما اگر ملکه اتصال به عقل فعال «بنابر قول مرحوم صدرا متحد با عقل فعال می شویم و بنابر قول مشا متصل با عقل فعال می شویم» پیدا شود «این ملکه اتصال برای کسانی پیدا می شودکه زیاد با کلیات در ارتباطند. این افراد بارها و بارها از جزئی به کلی رسیدند الان می خواهند کلی درک کنند لازم نیست از طریق حس وارد شود وقتی ملکه اتصال به عقل فعال دارد» بدون اینکه از حس استمداد کند با عقل فعال متصل می شود و کلّی که تا الان دریافت نکرده بود به طور مستقیم از عقل فعال دریافت می کند مثلا فرض کنید انسان هایی که فلان موجود را در شهرهای دور دست ندیدند اما الان از آن خبر می دهند. این مطلب در ائمه علیهم السلام زیاد بوده است.

پس معلوم شد که کلی برای عقل بما هو عقل آسانتر است اما عقل تا وقتی که استمداد از پایین می کند کلی برایش آسان نیست چون باید از آن وسیله ها استفاده کند.

ص: 657

آن وسیله ها مشکل دارند و تا آن وسیله ها درک کنند عقل معطل می شود پس در ابتدا برای عقل، درک کلی آسان نیست. پس عقل بما هو عقل کلّی در نزدش روشن تر است اما خیال، جزئی در نزدش آسانتر است.

در ما نحن فیه هم اینطور گفته می شود که وقتی مطلب کلی گفته می شود درک آن سنگین است ابتدا باید این کلی به خیال داده شود تا بعداً با آن توضیحاتی که داده شد عقل فعال به ما کلی را افاضه کند پس ابتدا باید جزئی درک شود بعدا کلی درک شود.

نکته: وقتی که حیوانِ جنسی تصور می شود انسان یا بقر یا .. در ذهن می آید که حیوان در ضمن آن تصور می شود ولی اگر حیوان به عنوان نوع باشد که تردید در آن وجود ندارد عام خواهد بود و زودتر از انسان درک می شود چون قیود آن کمتر است. «این عبارت که _ قیود آن کمتر است _ تعبیر میر سید شریف است». چون وقتی خاص آورده می شود نیاز به قید دارد و این قید نیاز به فهم دارد.

پس مورد سوم این شد که برهان بر عام سخت است و به خاطر اینکه این سختی تحمل نشود یا مخاطب، این سختی را تحمل نکند برهان بر نوع آورده می شود اما برهانِ بر نوع از ناحیه حالتی است که برای این نوع باشد مثلا در بحث خودمان می خواهید ابدال را برای کمّ ثابت کنید سخت است اما اگر بخواهید ابدال را برای مقدار ثابت کنید یا ابدال را برای عدد ثابت کنید سخت نیست.

ص: 658

در وقتی که بخواهید ابدال را برای مقدار ثابت کنید حالتی که مخصوص به مقدار است در نظر گرفته می شود در وقتی هم که می خواهید برای عدد ثابت کنید حالتی که مخصوص به عدد است در نظر گرفته می شود. از این حالت خاص به آن حکم رسیده می شود و این، کار را برای ما آسان می کند. در مقدار، این مطلب است که هر چه آن را مضاعف کنید بهتر می فهمید. مقدار، اگر کوچک شود به سختی فهمیده می شود و تصور می شود. اما عدد بر عکس است که اگر آن را اَجزاء کنید به آسانی فهمیده می شود مثلا در مورد عدد 1000 اگر بخواهی بحث کنی سخت است ولی اگر دو صفر را بر داری و تبدیل به 10 کنی که جزئی از 1000 است آسان است و یا مانند اینکه عدد یک را نسبت به 2 بدهید نسبتِ نصف است سپس نسبت یک به 2 را اگر تبدیل به نسبت 450 به 900 کنید آن نسبت فرق نمی کند و همچنان همان نسبتِ نصف باقی است ولی این نیاز به فکر کردن دارد تا فهمیده شود ولی اگر گفته شود نسبت 450 به 900 برابر با نسبت یک به 2 است به آسانی فهمیده می شود پس عدد اگر تجزیه شود به آسانی فهمیده می شود.

توجه کنید ابدال، حکم است و بر این نوع که مقدار است به توسط حالتی که مخصوص مقدار است و آن ضعف کردن است حمل می شود همچنین ابدال، حکم است و عدد، نوع است این حکم برای این نوع از طریق حالت مخصوصش که جزء است حمل می شود. این مطلب را مصنف در صفحه 147 سطر 17 قوله «و ایضا فان البرهان» بیان می کند مصنف می گوید برهان بر عام سخت است ولی بر نوع نوع آن از طریق احوال مخصوصه آسان است.

ص: 659

ترجمه: برهان بر عام، سخت است جداً لکن این برهان برای نوع نوع، از ناحیه احوالی که اختصاص به این نوع دارند سهل و آسان است.

«من احوال»: لفظ «من» بیانیه نیست چون احوال بیان برای نوع نمی شود بلکه نشویه است و به معنای «من جهه» است.

ادامه بحث اينکه گاهي ضرورت اقتضا مي کند که مخاطب گمان کند در قضيه و قياسي که به او القا شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ علت دوم در اينکه چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القا شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ بيان سبب شبهه ثالثه/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/11/26

موضوع: ادامه بحث اینکه گاهی ضرورت اقتضا می کند که مخاطب گمان کند در قضیه و قیاسی که به او القا شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ علت دوم در اینکه چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القا شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ بیان سبب شبهه ثالثه/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و اما لان العام لا ینتصب بحذاء الخیال لانه جنسی»(1)

بحث در این بود که گاهی محمولی را که برای اعم حاصل است یا به تعبیر دیگر برای جنس حاصل است برای نوع حاصل کرد و حمل بر نوع کرد با اینکه باید حمل بر جنس شود و ضرورت، ایجاب می کند که ما چنین کنیم. نتیجه کار ما این است که مخاطب به اشتباه می افتد و فکر می کند این محمول برای این نوع، اوّلی است و در نتیجه قضیه ای را که دارای اینچنین محمولی است کلی می داند با اینکه محمول برای نوع، اوّلی نیست و به توسط امر عام که جنس است ثابت شده است. در نتیجه مقدمه، کلی نبوده ولی مخاطب گمان کرده که کلی است. سبب اشتباه، ضرورتی بوده که متکلم را مجبور می کرده به اینکه چنین عملی انجام دهد و مخاطب را به اشتباه اندازد.

ص: 660


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص147،س13،ط ذوی القربی.

اما چه عاملی باعث این ضرورت شده است؟ 4 ضرورت باید گفته شود که 3 تا توضیح داده شد.

مورد اول: در آن علمی که این قضیه مطرح می شود با آن جنسی که حقیقتاً دارای این محمول است ربطی ندارد. اسم آن جنس در این علم نمی آید لذا افرادی که این علم را می خوانند با آن جنس آشنا نیستند تا محمول بر آن جنس حمل شود.

مورد دوم: آن جنسی که در واقع این محمول برایش اوّلی است اعم از موضوع علم است و جا ندارد که موضوع مساله قرار داده شود و محمولی بر آن حمل شود.

مورد سوم: آن جنس، عام است و برهان آوردن بر عام، سخت تر از برهان آوردن بر خاص است لذا نوع، موضوع قرار قرار داده می شود و برهان بر این نوع که نسبت به آن جنس، خاص است وارد می شود تا راحت تر فهمیده شود.

مورد چهارم: کلی را نمی توان در مقابل خیال قرار داد لذا از عام که کلی است استفاده نمی شود آن که جزئی تر است و در اختیار خیال است مطرح می شود و با مطرح کردن او، قضیه ای که محمولش اوّلی نیست تشکیل می شود و چاره ای از این قیاس نبود. چون این موضوع را در مقابل خیال می خواستیم حاضر کنیم تا بعد از اینکه این موضوع در مقابل خیال حاضر شد محمول بر آن حمل شود. عام را نمی توانستیم در مقابل خیال حاضر کنیم ناچار شدیم که خاص را حاضر کنیم تا موضوع، به خیال تفهیم شود بعداً که موضوع به خیال تفهیم شد محمول بر آن حمل شود.

ص: 661

سوال: چه فرقی بین مورد سوم و چهارم وجود دارد؟ در مورد سوم گفته شد برهان بر عام سخت است لذا خاص مطرح شد و برهان بر خاص اقامه شد در مورد چهارم گفته می شود که عام را نمی توان در مقابل خیال قرار داد باید خاص را در مقابل خیال قرار داد و حکم را روی خاص برد.

جواب: در مورد سوم گفته شد برهان آوردن بر عام سخت است و بحثی از خیال نبود و برهان آوردن بر خاص آسانتر است. آن که سخت بود به خاطر ضرورت رها شد و به آنچه که آسانتر بود منتقل شد به خاطر ضرورت. گفته شد عام برای خیال سخت است بلکه گفته شد عام سخت است و خاص آسان است تعیین نشد که برای چه قوه ای ادراک عام سخت است و برای چه قوه ای ادراک خاص آسان است.

عام چون وسیع است اگر برهان بر آن بخواهد اقامه شود باید تمام احتمالاتی که به تعداد افرادش است را از بین برد. هر چقدر تعداد افراد کمتر شود کار آسانتر می شود. یعنی یقینی که برای کلّی لازم است یقین مشکل تری است از یقین برای خاص.

توضیح مورد چهارم: در موضوعی است که باید در مقابل خیال قرار داده شود تا فهمیده شود. پس باید رعایت حال خیال بشود یعنی باید موضوعی انتخاب شود که بتواند در برابر خیال قرار بگیرد تا خیال بتواند آن را درک کند مثلا قواعد هندسه با شکل تبیین می شود شکل هم باید در مقابل خیال قرار بگیرد. موضوع در هندسه و حساب، موضوعی است که باید در اختیار خیال قرار بگیرد این به خاطر خصوصیت این علم است که با شکل تفهیم می شود. شکل هم چیزی است که خیال می فهمد زیرا ترسیمی جزئی است مثلا بر روی کاغذ، شکل کشیده می شود و خیال وارد می شود و تصور می کند. موضوع باید در اختیار خیال قرار بگیرد. اگر موضوع، جنس باشد خیال نمی تواند جنس را درک کند باید این جنس را بر مقدار «آن هم در ضمن شکل» یا بر عدد «آن هم در ضمن نوشتن» پیاده کرد تا خیال بتواند بفهمد وقتی فهمید حکم را باید حمل کرد. پس توجه می کنید که مشکل بر سر موضوع است. موضوع چون مرتبط با شکل است و مدرِکش خیال است باید موضوعی باشد که در مقابل خیال قرار بگیرد و آن موضوع، موضوع خاص است و عام نیست. اگر موضوع عام در مقابل خیال قرار بگیرد خیال نمی تواند متوجه آن بشود چون خیال مدرِک کلیات نیست خیال فقط جزئی را درک می کند. لذا باید خاص که نوع است در مقابل خیال قرار بگیرد نه جنس. از باب ناچاری که چون موضع بحث، موضعی بوده که احتیاج به خیال داشته و باید موضوع در اختیار خیال قرار می گرفته لذا موضوع، نباید انتخاب شده نه جنس.

ص: 662

این مورد چهارم غیر از مورد سوم است چون در مورد سوم گفته می شود برهانِ بر عام سخت است و کاری به مدرِکش ندارد اما در مورد چهارم موضوع بحث جایی است که باید در اختیار خیال قرار بگیرد. زیرا تا موضوع فهمیده نشود محمول بر آن حمل نمی شود. موضوع هم به توسط خیال فهمیده می شود لذا باید رعایت حال خیال بشود و چیزی در اختیارش قرار بگیرد که قابل فهم خیال باشد و آن، خاص است نه عام. لذا عام، موضوع قرار داده نشده بلکه خاص، موضوع قرار داده شد و مخاطب به اشتباه افتاد.

توضیح عبارت

«و اما لان العام لا یُنتَصَب بحذاء الخیال لانه جنسی و النوعیات التی تحته تکون اقرب الی الخیال»

«انتصاب» به معنای «صاف ایستادن» است. عام در مقام خیال نمی تواند به قامت و صاف بایستد تا خیال او را کامل ببیند. آن که به قامت، در مقابل خیال می ایستد و خیال، تمامِ اندامش را می بیند خاص است.

ترجمه: انتخاب کردن نوع به جای جنس «در حالی که حکم برای جنس اوّلی بود.» به این جهت است که عام، جنسی است و جنس در اختیار خیال قرار نمی گیرد و خیال مدرِک کلیات نیست اما نوعیاتی که در تحت عام هستند به خیال نزدیکتر می شوند «نمی گوید جزئی هستند تا خیال آنها را درک کند بله می گوید به خیال نزدیکترند».

«فتُنتَصب بحذائه»

نوعیات در مقابل خیال، به قامت می ایستد و خیال او را می بیند.

ص: 663

«و یکون شان ذلک العام ان یُبرهن علیه بتخییل ما کالتشکیلات الهندسیه»

این عبارت دنباله بحث است و واو در آن حالیه است.

در حالی که شان این عام این است که نمی توان بر خود عام استدلال کرد ابتدا باید آن را تخیل کرد تا بتوان اقامه برهان بر او کرد. تخیل هم اقتضا می کند که نوع در مقابلش قرار بگیرد تا بتواند ادراک کند.

ترجمه: در حالی که در چنین وضعی هستیم که عام طوری است که باید با تخییل فهمیده شود مثل اَشکال هندسی که باید با شکل فهمیده شوند «یعنی اَشکال هندسی منشاء فهم آن عام می شود و تشکیلات هندسی را باید خیال بفهمد. پس ما می خواهیم بر عام برهان بیاوریم ولی با کمک تخییل و با کمک شکل می باشد لذا باید خیال به کار گرفته شود. و اگر خیال به کار گرفته شود عام را چون خیال درک نمی کند نباید در اختیارش قرار داد باید نوع را که خیال درک می کند در اختیارش قرار داد.

«کالتشکیلات الهندسیه»: همانطور که جنس در اختیار خیال نیست نوع هم در اختیار خیال نیست چون نوع هم کلی است اما از طریق شکل و به کمک شکل می توان نوع را احضار کرد اما احضار جنس خیلی سخت است. مثلا شکلِ یک مثلث را بر روی کاغذ می کشیم و نشان به خیال می دهیم خیال، با همین شکل، نوع مثلث را می شناسد نه جنس را، یعنی با این یک شکل، کلّ مثلث را نمی شناسد. مثلا اگر مثلث متساوی الساقین را در اختیار خیال قرار دهید که یک جزئی است. از طریق همین جزئی می توان به نوع مثلث متساوی الساقین پی برد اما به جنس آن که کل مثلث ها «چه متساوی الساقین چه متساوی الاضلاح چه قائم الزاویه» نمی توان پی برد. از طریق شکل که جزئی است، خیال با نوع آشنا می شود و حکم بر روی نوع می رود و هیچ وقت جنس آورده نمی شود چون خیال، جنس را نمی شناسد.

ص: 664

صفحه 147 سطر 16 قوله «و هذه المعانی»

تا اینجا 4 ضرورت بیان شد که ما را مجبور کردند موضوع، عام قرار داده نشود بلکه خاص قرار داده شود. از اینجا مصنف می خواهد برای این 4 ضرورت مثال بزند. مصنف می فرماید همان مثالی که قبلا درباره ابدال گفته شد برای هر 4 ضرورت کافی است. یعنی در یک مثال، 4 احتمال وجود دارد.

بیان مثال: 4 مقدار با هم متناسب اند. اگر ابدال کنید باز هم متناسبند یا 4 عدد با هم متناسب اند. اگر ابدال کنید باز هم متناسبند. توضیح ابدال قبلا بیان شد.

بیان مثال در مورد اول: در هندسه و حساب بحثی از کمّ وجود ندارد و اسمی از آن برده نمی شود بنابراین اگر چه حکم برای کمّ است ولی چون در این دو علم اسمی از کمّ برده نشده و مخاطب با این کمّ آشنا نبود متکلم ناچار شد حکم را روی مصداقی از این کمّ که مقدار یا عدد است ببرد.

توضیح عبارت

«و هذه المعانی کلها مجتمعه فی مساله التبدیل»

در مساله تبدیل که از آن تعبیر به ابدال شد همه این 4 عوامل وجود دارد.

«فان اسم الکم غیر جائز فی الضاعتین»

اسم کمّ در دو صناعت جایز نیست. چون مخاطب با آن آشنا نیست، اسم کمّ در فلسفه می آید. مراد از صناعتین هندسه و حساب است.

در نسخه خطی «غیر جار فی الصناعتین» آمده که بهتر است و به معنای این است که اسم کم در این دو صناعت جاری نیست.

ص: 665

«و ایضا الکم لیس من موضوعات احدی الصناعتین»

بیان مثال در مورد دوم: عامل دوم این بود که ممکن است موضوعی که می خواهید حکم را بر آن مترتب کنید و با آن موضوع و حکم، یک مساله تشکیل بدهید اعم از موضوع علم باشد در نتیجه لازم می آید که موضوع مساله اعم از موضوع علم شود و این غلط است. به این جهت سعی می کنید که حکم را روی این موضوع عام نبرید و بر روی نوعِ این موضوع ببرید تا موضوع مساله اعم از موضوع علم نشود مثل کمّ که از موضوعات هیچ کدام از دو صناعت حساب و هندسه نیست. بنابراین اگر بخواهید موضوع مساله قرار بدهید لازم می آید که موضوع مساله اعم از موضوع علم باشد که جایز نیست.

«و ایضا فان البرهان انما تسهیل اقامته علی المقادیر من جهه حال الاضعاف»

توضیح این عبارت را در وقتی که عبارت «لان البرهان علی العام» که در صفحه 147 سطر 12 آمده بود داده شد.

ترجمه: اقامه برهان بر مقادیر سهل است «اما بر خود کمّ صعب است» از جهت حال اصغاف، و برهان بر عدد اقامه می شود از جهت حال اجزاء.

بیان مثال در مورد سوم: مقادیر را ملاحظه می کنیم و حالتی که عبارت از ضِعف کردن است بر آن وارد می کنیم می بینیم آسان شد «مراد از ضِعف، دو برابر کردن نیست بلکه مراد چند برابر کردن است حال می خواهد دو برابر باشد یا چند برابر باشد» اگر بر یک جزء لا یتجزی بخواهید برهان اقامه کنید خیلی سخت است اگر این جزء را مضاعف کنید تا از حالت لا یتجزی بودن و خیلی کوچ بودن در بیاید وقتی که بزرگ شد آن را به خیال بدهید خیال آن را ملاحظه می کند و اقامه برهان به آسانی انجام می شود. گاهی از اوقات هم ممکن است مقداری باشد که اصمّ است و مُنطِق نباشد در اینصورت اقامه برهان بر اصم سخت می شود. این را با مضاعف کردن مُنطِق می کنند و اگر مُنطِق شد به آسانی اقامه برهان می شود.

ص: 666

مثلا جذر 3 یک عدد ناشناخته ای است حال اگر این را به اندازه خودش بر خودش اضافه کنید یا در خودش ضرب کنید مُنطِق می شود و عدد 3 بدست می آید و به آسانی می توان برهان بر آن اقامه کرد.

«و یقوم علی العدد من جهه حال الاجزاء»

«یقوم» به معنای برهان آسان است.

ترجمه: برهان به آسانی بر عدد وارد می شود اگر عدد را تجزیه و کوچک کنید. «مثل نسبت 450 به 900 را اگر کوچک کنید تبدیل به نسبت عدد یک به 2 که نصف می باشد می شود. و برای نسبت یک به 2 به آسانی می توان برهان اقامه کرد».

«فیکون قد قام علی کل واحد من جهه تخصه»

«کل واحد»: یعنی هر یک از مقدار و عدد.

«من جهه تخصه»: از همان ناحیه ای که اختصاص به کل واحد دارد یعنی در مقدار از جهت تضعیف و در عدد از جهت تجزیه.

«و صَعبٌ اقامته بنحو یعمهما جمیعا»

ترجمه: سخت بود اقامه برهان به طوری که شامل هر دو با هم بشود «هم شامل مقدار بشود با حال تضعیف هم شامل عدد بشود با حال تجزیه».

«و ایضا لان تخیل العدد و المقدار بالتشکیل و التقریب من الوهم اسهل من تخیل الکم»

بیان مثال در مورد چهارم: تخیل عدد و مقدار آسانتر از تخیل کم است. در این مساله باید موضوع، تخیل شود و بدون تخیل نمی توان این مساله را فهمید. و تخیل مقدار و عدد آسانتر از تخیل کمّ است پس به جای اینکه کمّ در اختیار خیال قرار بگیرد مقدارِ عدد به توسط شکل در اختیار خیال قرار می گیرد تا خیال، موضوع را ادراک کند و حکم بر همین موضوعِ ادراک شده حمل شود.

ص: 667

ترجمه: تخیل عدد و مقدار از تخیل کم آسانتر است. اما تخیل عدد و مقدار چگونه انجام می شود؟ با عبارت «بالتشکیل و التقریب من الوهم» بیان می کند که با تشکیل «یعنی ارائه شکل» مقدار به تخیل داده می شود و تقریب «که به معنای لغوی است» یعنی با نزدیک کردن عدد و مقدار به وهم، اما از چه طریق نزدیک می شود؟ یک طریق آن، تشکیل «یعنی ارائه شکل» است طریق های دیگر هم ممکن است داشته باشد.

توجه کنید که عبارت «التقریب من الوهم» اعم از «تشکیل» است یعنی عدد و مقدار را در اختیار تخیل و خیال قرار می دهیم از طریق تشکیل و از طریق نزدیک کردن به وهم، این کار آسانتر از این است که کمّ را در اختیار خیال قرار بدهید. اینکه عدد و مقدار از طریق تشکیل و از طریق تقریب به وهم در اختیار خیال قرار بگیرد آسانتر از این است که کمّ «که توسعه اش بیشتر است» در اختیار خیال قرار بگیرد.

«و لهذا السبب یوضع للکم بحث یخصه کما وضع لانواعه»

نسخه صحیح «لم یوضع» است.

اینکه خاص، آسانتر از عام است به این سبب است که می بینید در هندسه و حساب بحثی برای کم قرار داده نشده است بلکه برای مقدار یا عدد قرار داده شده است. چون قرار دادن بحث برای کمّ، مطلب را مشکل می کرده لذا بحث روی کمّ برده نشده است بلکه روی انواع کمّ که مقدار و عدد است برده شده.

ص: 668

مصنف در مقدار می گوید حتی بحث را روی مقدار نبردند زیرا مقدرا، عام بود و لذا بحث را بر روی مصادیق مقدار بردند که خط و سطح و حجم است یعنی عمومیت مقدار را در آنجا هم شکستند و خصوصی تر کردند تا بحث آسانتر شود. اینطور نبود که فقط بحث کمّ را مطرح نکند و به جای کمّ که عام است، مقدار و عدد که خاص است آورده شود بله در خود مقدار هم همین کار را انجام دادند و دیدند مقدار عام است پس خوب است که بحث در مقدار نشود و بحث در مصادیق مقدار که خط و سطح و حجم است واقع شود.

«لهذا»: به خاطر اینکه برهان بر عام سخت بود و برهان بر خاص آسانتر بود یا اینکه تخییل خاص ممکن بود و تخییل عام ممکن نبود.

ترجمه: و به خاطر این، وضع نشد در هندسه برای کمّ بحثی که اختصاص به کمّ داشته باشد. «همانطور که برای انواع کمّ بحث شد. یعنی آن طور که بحث برای انواع کمّ شد بحث در خود کمّ نشد زیرا کمّ عام بود و بحث درباره ی آن، دشوارتر بود».

«بل لم ینسب الی المقدار _ من جهه ما هو مقدار _ مباحث کثیره»

بلکه نه اینکه فکر کنید بحث را به کمّ نسبت ندادند حتی به مقدار هم نسبت ندادند و به سراغ مصادیق مقدار رفتند.

ترجمه: آن بحث به مقدار نسبت داده نشد از جهت اینکه مقدار است «یعنی با این عنوان مقدار که کلی است بحث نشده است بلکه به عنوان جزئی تر که نوعی از مقدار است مثل خط یا سطح بحث کردند».

ص: 669

«مباحث کثیره»: بسیاری از بحث هایی که در هندسه می شود به خود مقدار نسبت داده نشد.

«بل خُصّ اکثرها بالخط و السطح و الجسم کل علی حده»

اکثر آن مباحث اختصاص به خط و سطح و جسم داده شد و هر کدام جدای از دیگری است.

«اذ کانت نسبه الاحکام الی النوعیات من الخط و السطح و الجسم اسهل من نسبتها الی المقدار المطلق بحکم القیاس الی التخیل»

«من الخط و السطح و الجسم بیان برای «نوعیات» است نه خبر، زیرا خبر «کان»، لفظ «اسهل» است.

ترجمه: زیرا که نسبت احکام «مراد از احکام، محمولات است» به نوعیات یعنی خط و سطح و جسم آسانتر بود از نسبت احکام به خود مقدار مطلق که عام تر است. به همین وزان نسبت حکم به مقدار آسانتر از نسبت حکم به کمّ نیست.

«بحکم القیاس الی التخیل»: این عبارت اشاره به مطلبی دارد که در جلسات قبل گفته شده است. اینکه گفته می شود نسبت دادن حکم به خصوصها آسانتر از نسبت دادن حکم به عمومها است. این، بالقیاس الی التخیل است ولی بالقیاس الی التعقل اینچنین نیست و نسبت دادن حکم به عام، آسانتر از نسبت دادنش به خاص است.

تا اینجا بحث در سبب خطائی که باعث آن، ضرورت باشد گفته شد.

گاهي خطا اقتضا مي کند که مخاطب گمان کند در قضيه و قياسي که به او القاء شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ علت دوم در اينکه چرا مخاطب گمان مي کند در قضيه و قياسي که به او القا شده کلي عطا شده در حالي که کلي نيست/ بيان شبهه ثالثه/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا 93/11/27

ص: 670

موضوع: گاهی خطا اقتضا می کند که مخاطب گمان کند در قضیه و قیاسی که به او القاء شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ علت دوم در اینکه چرا مخاطب گمان می کند در قضیه و قیاسی که به او القا شده کلی عطا شده در حالی که کلی نیست/ بیان شبهه ثالثه/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«فهذا وجه وقوع سبب هذا الخلط من قِبَل الضروره»(1)

بیان کردیم که گاهی از اوقات محمولی بر موضوعی حمل می شود و مقدمه ای ساخته می شود این مقدمه به نظر، کلی می رسد ولی در واقع کلی نیست. متکلم طوری عمل کرده که مخاطب، این مقدمه را کلی دیده است. یعنی متکلم، مخاطب را به اشتباه انداخته. سبب اینکه مخاطب به اشتباه افتاده یکی از دو امر بوده:

1 _ ضرورت

2 _ خود متکلم کارش غلط بوده.

در این جلسه به امر دوم پرداخته می شود و گفته می شود حکمی برای کل مثلث است اگر آن حکم بر مثلث مطلق حمل شود حکم برای موضوع، اولی می شود و در نتیجه مقدمه، مقدمه کلی می شود چون در کلیِ باب برهان، اولیت هم شرط است یعنی محمول برای موضوع باید اولی باشد صرف اینکه محمول بر کل افراد موضوع حمل می شود یا در تمام زمان ها حمل می شود کافی نیست بلکه باید محمول برای موضوع اوّلی هم باشد اگر حکم روی کل مثلث برود چون این حکم بدون واسطه بر کل مثلث حمل می شود لذا حکم، اولی می شود و چون بر کل مثلث و در کل زمان ها حمل شده کلیِ باب برهان می شود. اما متکلم اشتباه کرد و حکم را بر روی کل مثلث نبرد بلکه حکم را بر روی تک تک مثلث ها برد سپس با استقراء ناقص، حکم را به کل مثلث ها سرایت داد. مشکل این است که حکم بر روی جزئیات رفته و از طریق استقراء خواست به کلی سرایت بدهد. اگر از ابتدا حکم بر روی کلی رفته بود حکم، اولی بود و مشکلی پیش نمی آید ولی متکلم متوجه نشد و به غلط افتاد یا خواست مخاطب را به غلط بیندازد یعنی گرفتار مغالطه شد. در هر صورت متکلم حکم را بر روی جزئیات برد و بعداً جزئیات را در ذهن خودش جمع کرد و با این استقراء ناقص حکم را به کل نسبت داد وقتی جزئیات مطرح شدند مخاطب متوجه شد که حکم بر روی جزئیات رفته و فکر کرد حکم برای جزئیات است یا به تعبیر مصنف حکم بر روی اصناف رفته مثلا حکم را بر روی مثلث متساوی الساقین برده که یک صنف از مثلث است بعداً در یک مجلس دیگر ممکن است حکم را بر روی مثلث متساوی الاضلاع ببرد و در مجلس دیگر حکم را بر روی مثلث قائم الزاویه ببرد. یعنی حکم بر روی تمام اصناف می رود ولی از ابتدا متکلم حکم را بر روی کل مثلث نبرد مخاطب گمان می کند که حکم برای اصناف، اولی است در حالی که حکم برای کل مثلث است و به توسط کل که اعم است به اصناف نسبت داده می شود پس با واسطه نسبت داده می شود و حکم برای مثلث متساوی الساقین، اوّلی نیست. ولی مخاطب گمان می کند اولی است. علت اینکه چنین گمانی می کند به خاطر این است که کار متکلم کار اشتباهی بوده.

ص: 671


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص148،س7،ط ذوی القربی.

عامل اینکه مخاطب گمان کرده مقدمه، مقدمه کلی است و محمول برای موضوع اوّلی است ضرورت نبوده بلکه اشتباه متکلم بوده است.

در این مثال گاهی متکلم اقسام مثلث را استیفاء و جستجو نمی کند و حکم را بر روی یک صنف از مثلث می برد و می گوید حکم در مابقی هم همین است در اینصورت، حکم یقینی نیست. اما گاهی متکلم استیفاء می کند ولی خودش متوجه استیفاء نیست یعنی فکر می کند بعض اقسام دیگر را لحاظ نکرده و حکم را در آن اقسام دیگر ندیده.

در این دو حالت برای متکلم یقین حاصل نمی شود. در حالت اول چون استیفاء نکرده لذا برایش یقین حاصل نمی شود در حالت دوم چون نفهمیده که استیفاء کرده لذا برایش یقین حاصل نمی شود. در اینصورت مقدمه ای را که یقینی نیست نزد مخاطب یقینی جلوه می دهد. بدون اینکه مخاطب متوجه اشتباه متلکم شود. در هر دو صورت مغالطه واقع شده است یعنی «ما یشبه الیقین» را به عنوان یقین القاء کرده و این، مغالطه است نه مشاغبه. مشاغبه یعنی «ما یشبه المشهور» که مسلم است را به عنوان مشهور القاء کند. یعنی متکلم مقدمه ای را که مشهور نیست به عنوان مشهور و مسلم بر مخاطب القاء کند به آن مغالطه ی در جدل گفته می شود. اگر متکلم یقین ندارد ولی حالت خودش را طوری قرار می دهد که مخاطب گمان کند که متکلم یقین دارد مغالطه در باب برهان می شود نه مغالطه در باب جدل.

ص: 672

توضیح عبارت

«فهذا وجه وقوع سبب هذا الخلط من قِبَل الضروره»

«هذا»: این بیانی که شد.

«هذا الخلط»: یعنی خَلط جزئی و کلی. یعنی شیئی واقعا جزئی بوده ولی کلّی یافت شد.

ترجمه: این بیانی که شد وجه وقوع سبب این خَلط از ناحیه ضرورت بود.

«و اما کیفیه وقوعه من جهه الغلط»

ضمیر «وقوعه» به «خلط» بر می گردد.

ترجمه: اما اینکه چگونه خَلط جزئی و کلی از ناحیه اشتباه متکلم حاصل می شود.

«و ذلک ان ینظر الانسان اول نظره فی آحاد معنی عام»

نسخه بهتر «فذلک» است تا جواب برای «اما» باشد.

«ذلک»: کیفیت وقوع از جهت غلط.

ترجمه: کیفیت وقوع از جهت غلط این است که انسان نظر کند اولین بار در آحادِ معنای عام «نظر در خود مثلث نمی کند بلکه در آحاد و اصناف مثلث می کند بله اگر ابتدا در خود مثلث نظر کند بعدا در نظر دوم به سراغ اصناف مثلث می رود اشکالی ندارد».

«کمثلث مثلث من انواع المثلث العام»

مثلث عام شامل سه صنف و نوع می شود که عبارتند از متساوی الساقین و متساوی الاضلاع و قائم الزاویه. متکلم از ابتدا به سراغ مثلث عام نمی رود در این صورت سه حالت اتفاق می افتد:

حالت اول: متکلم اقسام مثلث را استیفاء می کند و می فهمد که استیفاء کرده است در اینصورت یقین پیدا می کند.

این حالت مورد بحث نیست زیرا وقتی یقین پیدا کند آن را با یقین القاء می کند و مغالطه ای رخ نمی دهد. مغالطه در جایی است که شبیه یقین برایش حاصل شود نه خود یقین.

ص: 673

حالت دوم: متکلم اصلا اقسام را استیفاء نکرده و در نتیجه به یقین نرسیده و خیال می کند که به یقین رسیده است.

حالت سوم: متلکم، استیفاء کرده ولی متوجه نشده و استیفاء خودش را حس نکرده و ادراک نکرده در اینصورت هم برای متلکم یقین حاصل نیست.

در این دو حالت اگر متکلم خودش را با حالت یقین جلوه می دهد و تظاهر به یقین می کند غلط می شود.

«من غیر ان یُحِسُّ کیفیه الوجد فی استیفائها کلها»

مصنف با این عبارت، حالت دوم را بیان می کند و با عبارت «فان کان استوفاها» حالت سوم را بیان می کند. نتیجه این دو مورد را با عبارت «فیبین فی کل واحد...» بیان می کند.

ترجمه: بدون اینکه بتواند حس کند و بیابد که چگونه کل آحاد را استیفاء کرد «یعنی به این وجه عالم نمی شود و استیفاء کل آحاد اتفاق نمی افتد».

«فان کان استوفاها کلها لم یحس باستیفائها کلها»

در نسخه خطی «او ان» به جای «فان» آمده که نسخه خوبی است.

اگر متلکم کلّ آحاد را استیفاء کرده احساس به استیفاء پیدا نکرده و متوجه استیفاء نشده قهراً یقین برایش نیامده است.

«فیبیِّن فی کل واحد منها امرا ببرهان عام او برهان خاص لکل واحد»

«فیبین» نتیجه برای هر دو حالت است.

با وجود اینکه یقین ندارد «یعنی استیفاء نکرده یا اگر هم استیفاء کرده متوجه استیفاء نشده و یقین برایش در نتیجه پیدا نشده در هر یک از این آحاد حکمی را با برهان عام یا با برهان خاص برای هر یک از اصناف و آحاد بیان می کند «یعنی حکم را روی بعض برده به وسیله برهان عام یا به وسیله برهان خاص. در هر صورت حکم روی کل نرفته است».

ص: 674

«و له ان یبتدئ فیبین ذلک فی المثلث المطلق»

مصنف بیان می کند که متکلم از ابتدا می توانست حکم را روی کل یا کلی ببرد که در اینصورت حکم برای موضوع اوّلی می شد و مقدمه هم کلی می شد و هیچ مشکلی پیش نمی آمد اما این کار را نکرد «حال یا ذهن متکلم به این مطلب نرسید یا اشتباه کرد یا چیز دیگری بود».

حکم «زوایای داخلی مثلث برابر دو قائمه است» که برای همه مثلث ها است بر روی یک صنف که قائم الزاویه است برده بعدا با توجه به مثلث قائم الزاویه، برهان می آورد. دوباره حکم را بر روی مثلث متساوی الساقین می برد با توجه به متساوی الساقین برهان می آورد اما گاهی هم حکم را بر روی اصناف برده ولی وقتی برهان می آورد برهان را در کلّ مثلث جاری می کند نه در صنفی از مثلث.

در هر صورت حکم را بر خاص و صنف حمل می کند نه بر مثلث. اگر حکم را بر مثلث حمل می کرد و بعداً برهان عام می آورد تمام بود.

ترجمه: متکلم حق داشت که ابتدا کند و بیان کند این حکم را در مثلث مطلق «و به سراغ اصناف مثلث نرود».

«لانه له اولا»

ضمیر «لانه» به «حکم» بر می گردد. ضمیر «له» به «مثلث مطلق» بر می گردد.

ترجمه: زیرا حکم برای مثلث مطلق، اوّلی بود «و برای اصناف مثلث به توسط مطلقِ مثلث است».

ص: 675

«الا ان الغلط زاغ به عنه»

«باء» در «به» برای تعدیه است و به متکلم بر می گردد. یعنی به همان چیزی بر می گردد که ضمیر «له» در عبارت «له ان یبتدی» بر گشت.

ترجمه: «متکلم می توانست حکم را برای مثلث مطلق قرار بدهد» الا اینکه متکلم را از مثلث مطلق منحرف کرده «و توجه او را به اصناف مثلث مطلق جذب کرده است».

«و خص ابتداء نظره بالجزئیات»

غلط، متکلم را منحرف کرده لذا نتیجه اش این شده که این انسان ابتداء، نظرش را به جزئیات اختصاص داده یعنی اولین مرتبه که وارد شده در جزئیات شروع به بحث کردن کرده بعداً وقتی خواست آن را کلی کند باید از استقراء استفاده می کرد.

«فحینئذ کیف یمکنه ان ینتقل الی المثلث المطلق الا ان یعمل علی الاستقراء المغالطی»

«حینئذ»: در این هنگام که نظرش از مثلث مطلق منحرف شده.

چگونه می تواند از این جزئی منتقل به مثلث مطلق که کلی است بشود مگر اینکه استقراء کند و چون استقرائش، استقراء ناقص است اگر استیفاء نکند یا استیفاء کند و متوجه شود استقرائش، استقراء مغالطی می شود یعنی استقرائی که شبیه یقین است ولی یقین نیست. یا مقدمه ای را در استقراء اخذ کرده که یقینی نبوده بلکه شبیه یقین بوده است.

ترجمه: در این هنگام که نظرش از مثلثِ مطلق منحرف شده چگونه می تواند حکم را به مثلث مطلق منتقل کند «او فقط حصه را یافته و حکم را بر حصه حمل کرده» مگر اینکه استقراء مغالطی انجام دهد.

ص: 676

«و هو ان یُنقِل الحکم من جزئیات غیر مستوفاه _ او غیر متحقق استیفاؤها _ الی الکلی»

ضمیر «هو» به «استقراء مغالطی» بر می گردد.

مصنف دو مورد مثال می زند که استقراء مغالطی است:

1 _ جایی که متکلم تمام جزئیات را تفحص نکرده.

2 _ در جایی که متکلم تفحص کرده ولی خودش متوجه نیست که همه جزئیات را تفحص کرده فکر می کند جزئیات دیگری هم وجود دارند.

ترجمه: این استقراء مغالطی در جایی است که حکم را از جزئیاتی که استیفاء نشدند به کلی نقل دهد یا جزئیات را استیفاء کرده ولی استیفائش محقق نشده و یقین نکرده در اینصورت از این جزئیات «که استیفائشان یقینی نشده» به کلی انتقال پیدا کند.

«غیر متحقق استیفاؤها»: استیفائش را محقق نکرده یعنی یقینی نکرده. فکر کرده استیفائش کامل نیست ولو کامل است.

«فان هذا لیس مغالطه فی الجدل و هو مغالطه فی البرهان»

«و هو» به صورت «بل هو» معنا می شود.

چرا این استقراء، مغالطی است و مشاغبی نیست و به عبارت دیگر چرا استقراءِ در باب برهان است و در باب جدل نیست؟

«لانه لا یلزم من وجود ایّ حکم کان فی جزئیات شیء لم یشعر باستیفائها یقینا ان نحکم بالحکم الیقین علی الکل»

«ان نحکم» فاعل برای «لا یلزم» است. «علی الکل» متعلق به «نحکم» است. «یقینا» قید برای «استیفائها» است.

ترجمه: از وجود هر حکمی که در جزئیاتِ شیء جاری شود که آگاهی یقینی به استیفاء این جزئیات حاصل نشده «که آگاهی یقینی حاصل نشدن به دو صورت بود یکی این بود که اصلا استیفاء نمی کرد و یکی این بود که استیفا می کرد ولی متوجه نبود» و انسان عالم به استیفاء یقینی آن حکم نباشد حکم یقینی بر کل نخواهد داشت و در نتیجه مقدمه اش کلی نخواهد بود.

ص: 677

«و اما الحکم الاقناعی الشبیه بالیقین فقد یجوز ان یحکم به»

بیان شد که اگر استیفاء نکرده نمی تواند حکم یقینی کند اما حکم اقناعیِ شبیه به یقین می تواند بکند که این، مغالطه است چون «ما یشبه الیقین» را به جای یقین قرار می دهد.

«و لذلک لیس هذا مغالطه فی الجدل و هو مغالطه فی البرهان»

«لذلک»: چون می توان شبیه یقین را جای یقین بگذارد. «و هو» به صورت «بل هو» معنا می شود.

ترجمه: به خاطر این که می تواند شبیه یقین را جای یقین بگذارد. این عملش مغالطه در برهان می شود و مغالطه در جدل نمی شود.

«لان هذا الناظر فی الجزئیات من المثلثات کیف یتنبَّهُ للشیء الذی هو المثلث المطلق ما لم یکن تیقن استیفاء الاقسام»

«لان» دلیل بر این است که مغالطه در برهان است.

مراد از «هذا الناظر» همان متکلم است.

ترجمه: کسی که نظر در مثلث های خاص می کند تا حکم مثلث را در بیاورد چگونه آگاه می شود شیئی را که آن شیء، مثلث مطلق است حکم را روی آن ببرد. «حکم را روی مثلث خاص و حصه ای از مثلث توضیح می دهد چگونه این حکم را می خواهد روی عام ببرد؟ حتما باید استقراء بکند و الا همینطوری نمی تواند حکم را روی عام ببرد» مادامی که یقین نکرده به اینکه اقسام را استیفاء کرده.

«التیقُّنَ الذی لو کان حصل له کان له بعد ان ینقل الحکم الی المثلث المطلق الذی الحکم له اوّلی و علیه کلی»

ص: 678

«التیقن» مفعول مطلق نوعی برای «ما لم یکن تیقن» است یعنی مادامی که استیفاء اقسام یقینی نشده باشد نمی تواند آگاه شود و یقین کند به اینکه حکم برای مثلث مطلق است «اما کدام یقین؟» یقینی که اگر برای ناظر حاصل می شد....

عبارت «کان له» به دو صورت معنا می شود که معنای دوم خیلی روانتر است:

معنای اول: ضمیر در «کان» مستتر باشد و به «یقین» بر گردد. یعنی تیقنی که اگر آن تیقن برای ناظر پیدا می شد آن تیقن برای ناظر بود بعد از اینکه حکم را به مثلث مطلق نقل می داد. به عبارت دیگر اگر در جزئیات یقین پیدا کند و این یقینش به نحوی باشد که بعد از انتقال حکم به مثلثِ مطلق، هنوز این یقین را داشته باشد این یقین، کامل می شود و مقدمه اش شبیه یقین نیست بلکه متیقن است.

ترجمه: شخصی که حکم حکم را روی مثلث خاص برده نمی تواند «چون لفظ _ کیف _ استفهام انکاری است لذا به صورت نفی معنا می کنیم و می گوییم: نمی تواند» آگاه شود که حکم برای مثلث مطلق است مادامی که چنین تیقنی پیدا نکند تیقنی که این تیقن برای ناظر می بود حتی بعد از اینکه حکم را «از آن حصه» به کلی نقل می رد «باز هم یقین برایش حاصل بود و دارای یقین می شد نه اینکه دارای ما یشبه الیقین شود».

معنای دوم: لفظ «بعدُ» را به معنای «بعد حصول الیقین» بگیرید و در «کان» ضمیری قرار ندارد و «ان ینقل» فاعل «کان» می شود. ترجمه: تیقنی که اگر برای ناظر حاصل می شد این حق برای ناظر بود که بعد از حصول یقین، این حکمِ بدست آمده برای صنف را به مثلث مطلق نقل کند مثلث مطلقی که حکم برایش اوّلی بود و حکم و محمولی که بر آن حمل می شد برای آن کلّی بود.

ص: 679

«و اذا لم یتنبه لذلک حسب ان الحکم اولیٌ لتلک الجزئیات و ظن الحکم علی کل صنف منها کلیا بطریق هذا الکتاب»

ترجمه: وقتی این شخص گوینده متنبه نمی شود که این حکم برای کل مثلث است «و برای صنف مثلث نیست» گمان می کند که حکم برای آن جزئیات اوّلی است «و متوجه نمی شود که حکم نسبت به مطلقِ مثلث اولی است نه نسبت به اصناف» و گمان می کند که حکم بر هر صنف از آن مثلث، کلی است به طریق این کتاب «یعنی کلی باب برهان که دارای سه شرط بود:

1 _ حکم بر کل افراد باشد.

2 _ در کل ازمان باشد.

3 _ حکم برای موضوع، اولی باشد.

قید اولیت در اینجا وجود ندارد لذا کلّی این کتاب برهان نیست ولی مخاطب گمان می کند که کلی باب برهان است».

«و من اراد»

از اینجا مصنف بحث می کند که از کجا تشخیص داده شود که حکمی برای موضوع اولی است یا اولی نیست. این یک قانون کلی است. در بحث های قبل بیان شد که حکم اولی نبوده و گمان می شده که اولی است خوب است که معیار تشخیص اولی بودن بیان شود.

بيان معيار تشخيص اوّلي/ مقاله 2/ برهان شفا 93/11/28

موضوع: بیان معیار تشخیص اوّلی/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و من اراد الا یضل فی معرفه ان الحکم اولی فیجب اذا کان الحکم مقارنا لمعان مختلفه»(1)

ص: 680


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص148،س20،ط ذوی القربی.

در این قسمتِ باقیمانده از فصل، مصنف توضیح می دهند که چگونه فهمیده شود محمولی برای موضوعی اوّلی است یا غیر اوّلی است.

ابتداءً به نظر می رسد که این بحث یک بحث مستقلی است که در اینجا مطرح شده است البته بی مناسبت نیست چون بحث «اوّلی» قبلا مطرح شده بود اما شاید کسی اشکال کند که اینگونه مناسبت ها کافی نیست. صرف اینکه اسمی از اوّلی برده شده و بعداً قانونی برای تشخیص اولیت جعل شود. بله می توان این قانون را در یک فصل جدا آورد چرا در اینجا آورده شد؟

توجه داشته باشید که مصنف هیچ وقت بی مناسبت یا با مناسبتِ ضعیف حرف نمی زند. در اینجا در سومین سبب در وقوع شبهه گفته شد که گاهی ضرورت ایجاب کرده که حکمی را که برای موضوعی اوّلی است برای موضوع دیگر قرار داده شود نه برای موضوع خودش. و گاهی هم غلط منشا شده در جایی که ضرورت، ایجاب می کرد راه علاج ندارد اما جایی که غلط، ما را وادار کند حکم را روی موضوعی که این حکم برای آن اولی نیست برده نشود راه علاج دارد به اینکه جلوی غلط باید گرفته شود و باید حکم بر روی موضوعی برده شود که آن موضوع اولی است. برای اشتباه نکردن و جلوگیری از غلط لازم است که راه حل نشان داده شود یعنی بیان شود که چه چیزی اولی است و چه چیزی اولی نیست تا جلوی غلط گرفته شود. پس ملاحظه می کنید که مصنف به مناسبت وارد بحث از اولی می شود چون بحث در این بود که گاهی ضرورت ایجاب می کند که حکم را روی موضوعی که این حکم برای آن موضوع اولی است برده نشود و گاهی غلط باعث می شود که اینچنین پیش بیاید. جلوی ضرورت را نمی توان گرفت اما جلوی غلط را می توان گرفت اما چگونه جلوی غلط گرفته می شود؟ به اینکه شناخته شود که اولی به چه معنا است. پس مصنف در آخر بحث که مربوط به غلط است توضیح می دهد که جلوی وقوع این غلط گرفته شود پس این بحث با مباحث قبلی کاملا مناسب دارد.

ص: 681

سوال: چگونه بفهمیم حکم برای موضوع اولی است یا غیر اولی است؟

جواب: مصنف می فرماید معانی که مناسبت با موضوع دارد کنار موضوع قرار بده «و به محمول کاری نداشته باش» سپس حکم را حمل کن وقتی حکم را حمل کردی نگاه کن و ببین کدام یک از معانی اگر برداشته شود حکم هم برداشته می شود و کدام یک از این معانی اگر گذاشته شود حکم هم گذاشته می شود. اگر می بینید وجود حکم و زوال حکم دائر مدار وجود و زوال یکی از این معانی است بفهم که این حکم برای آن معنی اوّلی است. اما اگر دیدید که وقتی بعضی معانی برداشته شد حکم همچنان باقی است. یعنی وجودش حکم را نیاورد و زوالش هم حکم را زائل نکرد معلوم می شود که این حکم برای این معنا اولی نیست.

بیان مثال: حکم عبارت از «تساوی زوایا لقائمتین» است. موضوع عبارت از «مثلث» و «شکل» و «متساوی الساقین بودن» و «جنس این مثلث از مس می باشد» است. 4 احتمال در موضوع است می توان به این صورت گفت «مثلثی که از مس ساخته شده زوایایش برابر با دو قائمه است» حال به این صورت بگویید «مسی که به شکل مثلث متساوی الساقین ساخته شده زوایایش برابر با دو قائمه است» این حکم صحیح است ولی 4 قید آورده شده:

1 _ مس

2 _ شکل

3 _ مثلث

4 _ متساوی الساقین.

ص: 682

اما آیا حکم برای این موضوعِ مرکب است یا برای بعضی از قیودش است؟ اگر برای بعضی از قیود است کدام قید مراد است؟ مصنف یکی یکی این قیود را بررسی می کند و می فرماید یک قید را بردار دوباره به جای آن یکی دیگر را بردار سپس امتحان کن و ببین کدام یک از این قیود وقتی آمد حکم را می آورد و وقتی رفت حکم را می برد؟ «مس بودن» را می گذاریم می بینیم حکم باقی است «مس بودن» را بر می داریم می بینیم حکم باقی است زیرا مثلث از مس یا سنگ یا کاغذ ساخته شود فرقی نمی کند و حکم باقی است. پس معلوم می شود که مس بودن دخالت ندارد. چون وضعِ مس، حکم را آورد ولی رفعش حکم را نبرد.

حال به سراغ قید «متساوی الساقین بودن» می رویم و آن را بر می داریم می بینیم حکم همچنان باقی است چون متساوی الساقین نیست ولی در مثلث متساوی الاضلاع و قائم الزاویه همچنان حکم باقی است.

سپس به سراغ قید «شکل» می رویم و آن را بر می داریم. مصنف می فرماید اگر «شکل» را بردارید مشکلی که پیش می آید این است که مثلث می رود چون شکل، یا مثلث است یا مربع است یا کره یا ... است و اگر شکل برداشته شود مثلث هم برداشته می شود اما نه به خاطر اینکه شکل دخالت دارد و حکم را برده بلکه بعد از اینکه شکل برداشته شد مثلث هم می رود لذا حکم برداشته شد. حال مصنف می فرماید فرض کن که شکل را برداشتید و مثلث باقی ماند باز هم می بینید حکم از بین نرفت پس توجه کن که اگر چیزی برداشته شود و حکم هم رفت مطلب برای تو روشن نمی شود باید بدانی این برداشتن به طور مستقیم حکم را از بین برد نه اینکه این برداشتن، چیز دیگری که مثلث است را برداشت و حکم از بین رفت.

ص: 683

سپس به سراغ قید «مثلث» می رویم و آن را بر می داریم می بینیم حکم می رود معلوم می شود که این حکم برای مثلث بوده و برای قیود دیگر نبوده لذا دخالتِ قیود دیگر، اوّلی نبوده. پس حکم برای مثلث اولی می شود.

نکته: چرا مصنف هم ثبوت و هم سلب را مطرح می کند؟ از ابتدا می توانست به این صورت بگوید که اگر «نحاس بود»ن برداشته شود معلوم می گردد که حکم نرفته است. «متساوی الساقین» را اگر بردارید می بینید که حکم نرفت. «شکل» را که بردارید می بینید چون مثلث رفت حکم هم رفت. «مثلث» را اگر بردارید می بینید حکم به طور مستقیم رفت. مصنف چرا به این صورت نگفت؟ بلکه به این صورت بیان کرد که حکم را، هم بردارید و هم بگذارید.

جهت این مطلب این است که بحث ایشان در یقین است چون می خواهد حکم را برای موضوع، اولی کند و یقین پیدا کند. در یقین احتیاج به سلب و ایجاب هر دو هست. باید گفته شود «این هست و مخالفش نیست». قبلا بیان کردیم که یقین مرکب از اثبات و سلب است اینکه گفته می شود «زید قائم» یعنی «زید قائم است» و خلاف آن که «زید قاعد باشد» نیست. مصنف برای اینکه در اینجا می خواهد یقین را درست کند هم طرف ایجاب را می گیرد هم طرف سلب را می گیرد لذا هم می گوید این عناوین را بگذارید و ببینید حکم می آید یا نه و هم می گوید این عناوین را بردارید و ببینید حکم می آید یا نه.

ص: 684

سوال: ارتفاع نقیضین محال است لذا اگر زید قائم است قاعد نخواهد بود نیازی به نفی آن نیست.

جواب: در «زید قائم» باید قیام زید را اثبات کنید و احتمال خلاف را نفی کنید یعنی احتمال اینکه زید قائم نباشد باید نفی شود در اینجا هم باید ارتفاع نقیضین را محال کنید و احتمال خلاف که احتمال محال نبودن و احتمال جایز بودن است را هم نفی کنید تا یقین کنید که ارتفاع نقیضین محال است.

نکته: در ما نحن فیه ما می خواهیم ثابت کنیم این محمول برای موضوع است احتمال خلاف داده می شود که این محمول برای موضوع نباشد باید احتمال خلاف برداشته شود اما چگونه احتمال خلاف برداشته می شود؟

با این امتحان کردن برداشته می شود. یعنی مثلا مثلث را می گذارید و می بینید محمول آمد در اینصورت یقین آور نمی شود اما یکبار مثلث را برداشتید و دیدید که محمول رفت یقین می کنید که این محمول برای مثلث بوده است.

سوال: آیا امکان ندارد محمولی وجود داشته باشد که برای چند موضوع اولی باشد؟

جواب: غیر اولی آن است که با واسطه اعم باشد. در اینجا موضوع در ردیف هم قرار دارند و محمول برای این چند موضوع اولی است یعنی برای هیچکدام واسطه اعم ندارد اما برای یکی اگر واسطه اعم داشت از اولیت می افتد. آیا می توان چیزی داشت که واسطه اعم نداشته باشد و مساوی باشد؟ مثلا فرض کنید آیا می توان تساوی زوایا با دو قائمه را برای متساوی الساقین و متساوی الاضلاع و قائم الزاویه آورد و گفت برای هر سه اولی است؟ خیر چون اعم دخالت می کند. اگر اعم دخالت نکرد «که شاید نداشته باشید» می توان گفت برای هر سه اولی شود ولی وقتی برای هر سه اوّلی شد حتما جامعی بین آنها است ولو جامع، انتزاعی باشد حکم برای آن جامع اولی می شود و برای این سه مورد، غیر اولی می شود سببِ غلط که در جلسه قبل مطرح شد از همین جا ناشی می شود که حکم بر روی انواع می رود در حالی که حکم بر روی جنس می رود. حکم روی سه نوع برده شد و فکر کردید که برای هر سه نوع اولی است اما غافل از این شدید که این سه نوع در تحت یک جنس داخل است و حکم برای آن جنس اولی است و برای انواع اولی نیست.

ص: 685

توضیح عبارت

«و من اراد الا یضل فی معرفه ان الحکم اولی فیجب اذا کان الحکم مقارنا لمعان مختلفه ان یمتحن اولیه الحکم»

کسی می خواهد گمراه نشود در شناخت اینکه حکم، اولی است واجب است که امتحان کند «اما چه وقت باید امتحان کند؟» وقتی که معانی مختلفه ای در کنار این موضوع هست «که نشان داده نمی شود این محمول برای کدام یک از معانی است» در اینجا امتحان لازم است اما در جایی که موضوع شناخته می شود و معنایی در کنارش نیست و ما را به شبهه نمی اندازد نیاز به امتحان ندارد چون فهمیده می شود که این حکم برای موضوع اولی است».

«اذا کان الحکم مقارنالمعان مختلفه»: موضوع طوری است که از چند معنا تشکیل شده و حکم مقارن با همه این معانی شده. اگر موضوع، یک واحد بسیط بود حکم مقارن با همان موضوع می شد و اشتباهی بیش نمی آمد اما چون حکم با یک معنای مرکبی مقارن شده باید تشخیص داده شود که کدام یک از این معانی، حکم را دارد و دخالت در این حکم می کند و کدام یک از این معانی، حکم را ندارد و دخالت در این حکم نمی کند لذا ناچار هستیم که امتحان کنیم.

«بان یرفع جمله المعانی الا واحدا منها»

مراد از «جمله المعانی» یعنی «همه معانی».

از اینجا مصنف بیان می کند که به چه نحوه باید امتحان شود؟

ترجمه: همه معانی را بردار مگر یکی از آنها را «یعنی از آن 4 معانی که بیان شد 3 تا را بردار و یکی را بگذار. اما مصنف دو تا را بر می دارد چون سومی که شکل است اگر برداشته شود مشکل درست می شود. مصنف می توانست بگوید شکل و نحاس بودن و متساوی الساقین را بردار و فقط مثلث را بگذار ولی این کار را نمی کند بلکه می گوید نحاس بودن و متساوی الساقین بودن را بردار و یکبار دیگر فقط شکل را بر می دارد چون برداشتن شکل باعث برداشتن مثلث می شود لذا شکل را با نحاس و متساوی الساقین بودن بر نمی دارد بله به صورت جداگانه لحاظ می کند».

ص: 686

«و یبدل ذلک الواحد دائما»

همه معانی را بردارید جز یکی از آن معانی را، سپس به یکبار اکتفا نکنید بلکه دوباره تکرار کنید و آن واحدی که قرار می دهید غیر از آن واحدی باشد که در مرتبه قبل قرار دادید.

ترجمه: آن واحدی که باقی می گذارید عوض کنید «در ما نحن فیه که 4 عنوان وجود دارد باید سه بار آن واحد را عوض کنید».

«فیما اذا اُثبِت و بطلت البواقی ثبت الحکم و اذا ارتفع و ان بقیت البواقی _ لو امکن ذلک _ ارتفع الحکم فالحکم له اولا»

این عبارت صحیح است ولی در سه نسخه خطی دیدم که هر کدام به یک صورت بود فهمیدم که هر سه غلط بود اما نسخه کتاب خودمان صحیح است.

«فما» مبتدی است که متضمن معنای شرط است. عبارت «فالحکم له اولا» خبر برای آن و جوابِ شرطِ متوهَّم است. «اثبت و بطلت البواقی» شرط برای «اذا» است و «ثبت الحکم» جواب برای «اذا» است. «ارتفع الحکم» جواب برای «اذا» ی دوم است.

ترجمه: پس معنایی «مثل مثلث» زمانی که ثابت شود و باقی معانی برداشته شوند می بینیم حکم ثابت است و وقتی همین معنی «یعنی مثلث» برداشته می شود ولو بواقی باقی بمانند اگر باقی ماندنِ بواقی ممکن باشد. «چون بیان شد اگر شکل برداشته شود بواقی معانی مثل مثلث باقی نمی ماند حال بر فرض اگر باقی ماند» حکم برداشته شد. در این صورت حکم برای این معنا اولی خواهد بود.

ص: 687

ادامه بيان معيار تشخيص اوّلي/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/11/29

موضوع: ادامه بیان معیار تشخیص اوّلی/ فصل 4/ مقاله 2/ برهان شفا.

«مثال هذا مثلث متساوی الساقین من نحاس و هو ایضا شکل»(1)

بحث در این بود که چگونه فهمیده می شود محمولی برای موضوع، اوّلی است؟ بیان شد که کنار موضوع معانی دیگری را که احتمال داده می شود در جذب محمول دخالت دارند قرار داده می شود یعنی محمول بر موضوعی حمل شده و احتمال داده می شود که معانی در این حمل دخالت کرده باشد آن معانی کنار موضوع قرار داده می شود سپس محمول را بر موضوعی که واجد همه آن معانی است حمل کنید سپس همه معانی را بر دارید و فقط یک معنا را قرار بدهید دوباره معانی دیگر را بردارید و یکی دیگر قرار دهید مثلا اگر 4 معنا وجود دارد یک معنا را باقی بگذارید و سه معنای دیگر را بردارید دوباره معنای دوم را بگذارید و سه معنای دیگر را بردارید همینطور تکرار کنید تا به آخر برسید اگر در معنایی اینچنین دیده شد که با گذاشتنش محمول آمد و با رفتنش محمول رفت معلوم می شود که این محمول برای این معنا اوّلی است. اما اگر معانی دیگر وقتی گذاشته شد معلوم گردید که محمول نیامد و آن معانی دیگر برداشته شد معلوم گردید که محمول نرفت معلوم می شود که آن معانی دیگر دخالتی در این محمول ندارد. آن که دخالت دارد موضوع قرار داده می شود و محمول برای آن اوّلی می شود.

ص: 688


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص149،س3،ط ذوی القربی.

بیان مثال: مسی که به شکل مثلث متساوی الساقین ساخته شده باشد مجموع زوایای داخلی اش برابر با دو قائمه است. عبارت «مجموع زوایای داخلی اش برابر با دو قائمه است» محمول می شود. موضوع، 4 قید دارد:

1 _ مس

2 _ شکل

3 _ مثلث

4 _ متساوی الساقین.

«مس» را بردارید و به جای آن «کاغذ» بگذارید. «متساوی الساقین» را بردارید و به جای آن «قائم الزاویه یا متساوی الاضلاع» بگذارید باز می بینید حکم باقی است یعنی آن کاغذی که به شکل مثلث متساوی الاضلاع یا قائم الزاویه ساخته شده مجموع زوایای داخلی اش برابر با دو قائمه است در مرتبه بعدی «شکل» را بردارید. مصنف می گوید با برداشتن «شکل»، «مثلث» هم برداشته می شود ولی فرض کن که «شکل» را برداشتید و «مثلث» برداشته نشد «چون مراد از شکل، مطلقِ شکل است و وقتی شکل برداشته شود مثلث و مربع و دایره و... برداشته می شود» باز می بینید مجموع زوایا مساوی دو قائمه است معلوم می شود که «شکل» هم دخالت نداشته است.

اما اگر «مثلث» را بردارید و به جای آن «مربع» بگذارید البته قیود دیگر «شکل _ مس _ متساوی الساقین» وجود دارند می بینید مجموع زوایای داخلی برابر دو قائمه نیست پس حکم، برداشته شد. «مثلث» را می گذارید و سه قید دیگر را بر می دارید می بینید حکم باقی است. بقیه را می گذارید و «مثلث» را بر می دارید می بینید حکم باقی نیست. معلوم می شود که «مثلث» همه کاره است. آن موضوعی که به طور اوّلی این حکم را دارد «مثلث» است. پس این حکمِ «تساوی زوایا لقائمتین» برای «مثلث» است و برای بقیه نیست.

ص: 689

پس معلوم شد که محمول برای آن 4 قیدی که آورده شده اوّلی نیست فقط برای «مثلث» اولی است لذا اگر این محمول بر «مثلث» حمل شد محمول برای موضوع اوّلی می شود و قضیه، قضیه کلی می شود و قضیه کلی به درد باب برهان می خورد. به این ترتیب اوّلی بودن تشخیص داده می شود و قضیه کلی می شود تا قابلِ مقدمه ی برهان قرار گرفتن باشد.

نکته: مصنف می توانست این بحثِ معیار تشخیص اوّلی را در اول فصل هم مطرح کند اما مصنف می خواست غلط را از بین ببرد. لذا تا غلط را بیان نکرده بود نمی توانست این قاعده را بیان کند زیرا این قاعده را برای رفع غلط بیان کرد. «برای رفع ضرورت راهی وجود نداشت».

توضیح عبارت

«مثال هذا مثلث متساوی الساقین من نحاس؛ و هو ایضا شکل»

مثال این مطلبی که گفتیم برای تشخیص اوّلی بودن محمول، مثلث متساوی الساقین است که از نحاس ساخته شود.

«و هو ایضا شکل»: علاوه بر اینکه این سه قید را دارد شکل بودن را هم دارد اینکه چرا شکل را جدا کرد به خاطر این است که با رفتن «شکل»، «مثلث» می رود ولی با رفتن «مس» و «متساوی الساقین»، «مثلث» نمی رود.

«فاذا رفعت تساوی الساقین و کونه من نحاس و اثبتّ المثلث وجدت کون ثلاث زوایا منه کقائمتین ثابتا»

«کون ثلاث زوایا منه کقائمتین» مفعول اول «وجدت» است و «ثابتا» مفعول دوم است و «کقائمتین» خبر برای «کون» است.

ص: 690

اگر این دو قید «تساوی الساقین» و «بودن مثلث از نحاس» را برداشتید ولی مثلث راثابت گذاشتید محمول را ثابت می یابی «محمول عبارت از ثلاث زوایا منه کقائمتین است».

«و لو امکن ان یرفع معنی الشکل و یبقی المثلث کان الحکم ثابتا»

اگر ممکن باشد که معنای شکل را بردارید ولی مثلث را باقی بگذارید «البته این، امکان ندارد ولی اگر این کار واقع شد یا به عبارت دیگر اگر شکل را برنداشتید و آن را مقید به مثلث کردید که این هم یک نوع برداشتن شکل است چون شکلِ عام را برداشتید و مقید به مثلث شد یعنی شکلِ مثلثی برداشته نشد بلکه شکلِ عام برداشته شد» باز هم حکم و محمول ثابت است.

«و لکن انما لا یبقی لان المثلث لا یبقی»

لکن وقتی شکل را برداشتید حکم باقی نمی ماند چون مثلث باقی نمی نماند. با برداشتن شکل، محمول از بین می رود اما نه به خاطر اینکه برداشتن شکل، محمول را از بین برده بلکه به خاطر اینکه برداشتن شکل باعث برداشتن مثلث شده و برداشتن مثلث، محمول را از بین برده.

«ثم اذا رفعت المثلث و بقی الشکل لم یبق هذا الحکم»

هر سه قید برداشته شد دیدیم محمول از بین نرفت حال می خواهد «مثلث» را بردارد و بقیه قیود را بگذارد.

ترجمه: اگر «مثلث» را بردارید و «شکل» باقی ماند «یعنی به صورت مثلث نبود بلکه به شکل مربع باشد و نحاس بودن و متساوی الساقین بودن هم باقی باشد» این حکم باقی نمی ماند «از اینجا معلوم می شود که حکم، اولا برای مثلث است. اگر حکم بر اوصاف دیگر حمل شود محمول، اوّلی نخواهد بود بلکه به واسطه مثلث بودن، آن محمول حمل می شود و وقتی واسطه می خورد حکم از اوّلیت می افتد.

ص: 691

«فمن جانب تساوی الساقین و کونه من نحاس، تجد الحکم ثابتا مع رفع الامرین و اثبات المثلث»

مراد از «الامرین» یعنی «تساوی الساقین» و «کونه من نحاس» است.

مصنف می گوید از طرف دو صفتِ «تساوی الساقین» و «کونه من نحاس» اینچنین دیده می شود که اگر این دو امر «یعنی تساوی الساقین و کونه من نحاس» را رفع کردید و مثلث را اثبات کردید حکم را ثابت می بینید.

«و من جانب الشکل تجد الحکم مرتفعا مع وضع الامرین و رفع المثلث»

از طرف شکل می یابی که حکم رفع می شود به این صورت که «نحاس بودن» و «تساوی الساقین» را وضع می کنید و«مثلث» را بر می دارید «چون مثلث به تبع شکل برداشته شد».

«فیمتنع من الامتحانین ان الحکم کلی للمثلث لا غیر»

در یک قضیه توجه به «نحاس بودن» و «تساوی الساقین» می شود که این دو برداشته می شود و «مثلث» گذاشته می شود. در اینجا دیده می شود که حکم ثابت است در فرض بعدی به «شکل» توجه می شود و برداشته می شود که به تبع آن، «مثلث» برداشته می شود سپس آن دو امر یعنی «نحاس بودن» و «تساوی الساقین» را باقی بگذارید می بینید حکم، مرتفع شد. اگر دقت کنید می بینید با آمدن مثلث، حکم می آید ولو بقیه بروند و با رفتن مثلث، حکم می رود ولو بقیه بمانند. از هر دو امتحان نتیجه گرفته می شود که حکم برای مثلث، کلی است و برای غیر مثلث کلی نیست. مراد از اینکه حکم، کلی است یعنی اوّلی است و اگر اوّلی بود قضیه، کلی هم می شود.

ص: 692

نکته: بارها این مطلب را بیان کردیم که در باب برهان برای کلی بودن قضیه کافی نیست که محمول بر تمام افراد موضوع حمل شود بلکه نیاز به سه شرط است:

1 _ محمول بر تمام افراد موضوع حمل شود

2 _ محمول در تمام ازمنه حمل شود

3 _ محمول برای موضوع اوّلی باشد. اگر اوّلی نبود موضوع، کلی نیست اگر چه ممکن است در جاهای دیگر کلی باشد ولی در باب برهان کلی نیست لذا مصنف می گوید حال که معلوم شد که این حکم برای مثلث، اوّلی است پس نتیجه گرفته می شود که این حکم برای مثلث، کلی است و برای عناوین دیگر کلی نیست چون اوّلی نبود.

نکته: اگر خطی بر خط دیگر فرود بیاید 4 زاویه مساوی با 4 قائمه می سازد. سپس می گوییم اگر خطی مایل بر خط دیگر شود 4 زاویه مساوی با 4 قائمه می سازد. سپس می گوییم اگر خطی بر خط دیگر عموداً فرود بیاید می توان گفت هم 4 زاویه قائمه می سازد هم 4 زاویه که مساوی با 4 قائمه است می سازد. در «4 زاویه مساوی با 4 قائمه ساختن» مایل بودن و عمود بودن دخالت ندارد آنچه دخالت دارد فقط فرود آمدن خط بر خطی دخالت دارد.

حال اگر کسی به اینصورت بگوید که خطی بر خط دیگر عمود شود 4 زاویه مساوی قائمه می سازد. این حکم، اوّلی نیست چون «عمود بودن» شرط شده که دخالت نداشت. اگر بگویی «خطی بر خط دیگر مایل شود 4 زاویه مساوی قائمه می سازد» در این صورت هم این حکم، اوّلی نیست. بله اگر گفته شود «خطی بر خطی وارد می شود 4 زاویه مساوی قائمه می سازد» صحیح است یعنی نه قید «میل» و نه قید «عمود» آورده شود.

ص: 693

سوال: آیا محمول از طریق امتحان فهمیده می شود؟

جواب: خیر ما نمی خواهیم محمول را از طریق امتحان بفهمیم بلکه اوّلیت محمول را می خواهیم از طریق امتحان بفهمیم. زیرا محمول روشن است چون خطی که بر خط دیگر وارد می شود 4 زاویه مساوی با4 قائمه می سازد الان شک می کنید که این به خاطر فرود آمدن خطی بر خط دیگر است یا به خاطر فرود آمدنِ متمایل است یا به خاطر فرود آمدن عمود است. برای برطرف کردن شک، لفظ «عمود» را بر میداریم و «مایل» وارد می کنید می بینید حکم است لفظ «مایل» را بر می دارید و «عمود» وارد می کنید می بینید حکم است پس معلوم می شود که «مایل» و «عمود» دخالت ندارند.

نکته: بر «سقمونیا» مسهل صفرا بودن را حمل می کنیم ولی نمی دانیم که اوّلی است یانه؟ بر سقمونیایی که در مناطق حاره مورد استعمال قرار می گیرند مبرِّد و مسهل صفرا بودن را حمل کنید در مناطق معتدله و در مناطق بارده هم حمل کنید. در این اتاق و آن اتاق بودن هم حمل کنید. نمی دانیم این اتاق و آن اتاق دخیل در حکم هستند یا نه؟ باید امتحان کرد اما قبل از امتحان کردن می دانیم این اتاق و آن اتاق فرقی ندارد لذا نیاز به امتحان کردن سقمونیا در این اتاق و آن اتاق نیست. اما نمی دانیم منطقه بارده با منطقه حاره و معتدله فرق می کند یا نه؟ در اینجا همان قیود را باید ملاحظه کرد که آیا محمول «مسهّلٌ للصفرا» بر آن حمل می شود یا نه؟ در مناطق حاره امتحان می کنیم می بینیم حمل شد. در مناطق معتدله هم می بینیم حمل شد اما در مناطق بارده حمل نشد. «این تجربه را کردند که در مناطق بارده مسهّل صفرا نبوده» معلوم می شود که حم برای سقمونیا اوّلی نیست بلکه برای سقمونیایی که در مناطق حاره و معتدله مورد استفاده قرار بگیرد اوّلی است.

ص: 694

در ابتدا نمی دانستیم حکم برای سقمونیا اوّلی است یا نه ولی با این امتحان معلوم شد که حکم برای سقمونیا اوّلی نیست چون واسطه ی اخص می خورد زیرا سقمونیای در منطقه معتدله و حاره مسهل صفرا است. پس اگر این حکمِ مسهل صفرا بودن بر سقمونیا حمل شود مثل این است که ضاحک را بر حیوان حمل کرده باشید زیرا ضاحک به توسط انسان بر حیوان حمل می شود و تسهیل صفرا بر سقمونیا به توسط سقمونیایی است که در مناطق حاره و معتدله استفاده می شود.

مقدمات برهان بايد ضروري باشند/ مقدمات برهان بايد با نتيجه مناسبت داشته باشند/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/12/04

موضوع: مقدمات برهان باید ضروری باشند/ مقدمات برهان باید با نتیجه مناسبت داشته باشند/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا.

«الفصل الخامس فی تحقیق ضروریه مقدمات البراهین و مناسباتها»(1)

در فصل پنجم مصنف دوباره می خواهد درباره مقدمات برهان بحث کند و در آن مقدمات، ضروری بودن را شرط کند. قبلا هم این کار را کرد ولی الان می خواهد با تحقیق بیشتری بحث کند به تعبیر خودش تحقیق درباره ضروری بودن مقدمات براهین کند و اشاره کند به اینکه این مقدمات باید با نتیجه مناسبت داشته باشند. اگر نتیجه، ضروری است مقدمات هم باید ضروری باشند این، عنوان فصل است و همین یک مطلب تا آخر فصل بحث می شود.

مصنف در ابتدا بیان می کند که در برهان شرط شد که مقدمات باید ضروری باشند «نه ضروری الصدق چون در همه قیاس ها هست بلکه» ضروری به این معنا که تغییر نکند یعنی حد وسط برای اصغر، ضروری باشد و حد اکبر هم برای اوسط، ضروری باشد، تا تغییری پیدا نشود و نتیجه گرفته شود که اکبر برای اصغر ضروری است. ولی ضروری بودن باب برهان با ضروری بودن باب قیاس فرق دارد. در قیاس هم گفته می شود اگر نتیجه، ضروری بود باید مقدمات، ضروری باشند و از مقدمات غیر ضروری نمی توان نتیجه ضروری گرفت، در برهان هم همین مطلب گفته می شود ولی ضرورت به دو صورت معنا می شود.

ص: 695


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص150،س1،ط ذوی القربی.

ضرورت در باب برهان علاوه بر معنایی که در باب قیاس دارد یک قید و شرطی هم به همراه دارد و آن این است که باید محمول که برای موضوع ضروری است ذاتی هم باشد. ضروری بودن «یعنی جدا نشدن» کافی نیست بلکه محمول برای موضوع باید ذاتی باشد. مراد از ذاتی بودن این است که یا محمول در تعریف موضوع اخذ شود که در اینصورت محمول، ذاتی مقوم و ذاتی باب ایساغوجی برای موضوع می شود یا موضوع در تعریف محمول اخذ شود که در اینصورت محمول، عرض ذاتی برای موضوع می شود نه مقوّم موضوع. در هر دو حال، ضرورت درست می شود. اما اگر محمولی برای موضوع ضروری بود به این معنا که از موضوع جدا نشد ولی چنین نبود که این محمول در تعریف موضوع اخذ شود یا موضوع در تعریف موضوع اخذ شود. چنین محمولی ضروری باب برهان برای موضوع قرار داده نمی شود و در مقدمه برهان قضیه ای را که محمولش اینچنین باشد بکار گرفته نمی شود ولی در قیاس بکار می رود.

مصنف بعد از عنوان فصل می فرماید در باب برهان باید نتیجه تغییر نکند و وقتی نتیجه تغییر نمی کند که مقدمات تغییر نکنند یعنی باید حد وسط طوری باشد که هم برای اصغر لازم باشد هم از اصغر جدا نشود و تغییر در آن پیدا نشود. همچنین اکبر برای اوسط هم باید اینچنین باشد.

پس اوسط برای اصغر باید غیر منفک و غیر متغیر باشد اکبر هم برای اوسط باید غیر منفک و غیر متغیر باشد. چنین قیاسی که اوسط و اکبرش به این صورت است می تواند برهان باشد و نتیجه دهد نتیجه ای را که محمولش «یعنی اکبر» برای موضوعش «یعنی اصغر» هم غیر منفک و هم غیر متغیّر باشد. در اینصورت مناسبت بین مقدمه و نتیجه رعایت شده است. اما اگر بخواهید نتیجه ضروری «یعنی غیر منفک و غیر متغیر» گرفته شود ولی مقدماتی استفاده شود که مناسبت با این نتیجه ندارند «مثلا غیر منفک باشد ولی تغیر و عدم ذاتیت در آن راه پیدا کرده باشد» نمی توانند مقدمه برهان قرار بگیرد. در باب برهان، مقدمه باید مثل نتیجه، غیر منفک و غیر متغیر باشد و بعد هم اشاره می شود که محمول برای موضوع باید ذاتی باشد اما در ذاتی بودن شرط نمی شود که حتما باید مقوّم باشد بلکه گفته می شود که چه ذاتیِ مقوّم باشد چه عرض ذاتی باشد کافی است.

ص: 696

توضیح عبارت

«الفصل الخامس فی تحقیق ضروریه مقدمات البراهین و مناسباتها»

در فصل پنجم درباره تحقیق ضروریت مقدمات براهین بحث می شود و در مناسبات این مقدمات «یا در مناسبت این مقدمه با نتیجه» بحث می شود.

در اکثر نسخ «مناسبتها» آمده است که بهتر است. اما در کتاب به صورت «مناسباتها» آمده شاید چون برهان یکی نیست و براهین متعددی از طریق انسانها اقامه می شود لذا با توجه به تعدد براهین تعبیر به «مناسباتها» کرده یعنی مناسباتی که بین مقدمه ی هر برهان یا نتیجه ی آن برقرار است.

«ثم ان مقدمات البرهان یجب ان تکون ضروریه»

«ضروریه»: یعنی محمول از موضوع غیر منفک باشد و در عین حال ذاتی هم باشد.

«و ذلک اذا کانت علی مطلوبات ضروریه»

«کانت» به معنای «قامت» است.

«ذلک»: به «وجوب ضروری بودن» که از «یجب ان تکون ضروریه» فهمیده می شود اشاره دارد.

ترجمه: وجوب ضروری بودن مقدمات زمانی است که این ضروریات «یعنی مقدمات ضروری» بر نتایج «مراد از مطلوبات، نتایج است». ضروری اقامه شوند «تا مناسبت حاصل شود».

«قیل: لان ما یُکتسب بوسطٍ مّا یجوز ان یتغیر لا یکون ثابتا لا یتغیر»

مراد از «قیل»، ارسطو است و مصنف این مطلبِ ارسطو را قبول دارد و کلام را هم از ارسطو نقل می کند و مورد اعتمادش است با وجود این کلمه «قیل» می آورد. لفظ «قیل» در اینجا دلالت بر تمریض نمی کند بلکه معتقد است که این مطلب، گفته شده و خوب هم گفته شده است.

ص: 697

«ما یکتسب» اسم «ان» است. «یجوز ان یتغیر» صفت برای «وسط مّا» است نه خبر. «لا یکون ثابتا لا یتغیر» خبر است.

ترجمه: آنچه که به وسط کسب می شود «یعنی نتیجه ای که به توسط حد وسطی کسب می شود» که این حد وسط این صفت دارد که جایز است تغییر کند، ثابتِ لا یتغیر نیست «در حالی که نتیجه برهان باید ثابتِ لا یتغیر باشد پس مقدمه هم باید ثابتِ لا یتغیر باشد تا بتواند چنین نتیجه ای را بدست آورد».

«بل النتیجه الضروریه تلزم من مقدمات ضروریه لا یقع فیها امکان تغیر»

مصنف با این عبارت، مطلب را تکرار و تاکید می کند.

مصنف می گوید نتیجه اگر ضروری باشد «که در برهان هم باید ضروری باشد» لازم می آید از مقدماتی که ضروری باشند، اینکه امکان تغیّر هم حاصل نمی شود.

پس باید در مقدمات، محمول برای موضوع ثابتِ لا یتغیر باشد تا در نتیجه همه محمول که اکبر است برای موضوع که اصغر است ثابت لا یتغیر باشد.

در اینجا مصنف مناسب بین مقدمه و نتیجه را بیان کرد.

نکته: مفهوم جمله «و ذلک اذا کانت علی مطلوبات ضروریه» چیست؟

وقتی این مقدمات بر مطلوبات ضروریه قائم می شوند خودشان باید ضروریه باشند مفهوم این است که «اگر مطلوب، ضروری نبود این مقدماتی که اقامه شدند می توانند ضروری نباشند». گاهی در مفهوم یک قید اضافه می شود و گفته می شود «اگر در باب برهان، مطلوب ضروری نبود مقدمه لازم نیست ضروری باشد» یعنی قید «فی باب البرهان» آورده می شود. این قید به خاطر این آورده می شود که چون بحث مصنف در برهان است. مفهوم این می شود که اگر نتیجه، نتیجه امکانی است واجب نیست که مقدمات، ضروری باشند بلکه همین که مقدمات بتوانند نتیجه را عائد کنند کافی است. نتیجه هم نتیجه امکانی است و مقدماتِ امکانی می توانند نتیجه امکانی را افاده کنند بنابراین در چنین جایی لازم نیست مقدمات، ضروری باشند. مقدمات در صورتی ضروری اند که نتیجه هم ضروری باشد، پس اگر در برهان، نتیجه ضروری بود مقدمات هم باید ضروری باشند ولی اگر نتیجه، ضروری نبود لازم نیست مقدمات، ضروری باشند.

ص: 698

اگر قید «فی باب البرهان» آورده نشود و به صورت مطلق گفته شود یعنی گفته شود «اگر مطلوب، ضروری است کما فی باب البرهان باید مقدمه هم ضروری باشد» مفهوم این است که اگر مطلوب، ضروری نیست کما فی باب القیاس، اشکال ندارد که مقدمات غیر ضروری باشد.

در معنای اول که قید «فی باب البرهان» اضافه شد به خاطر این بود که بحث مصنف در باب برهان است اما در مفهوم دومی که گرفته شد این قید هم اضافه نشد بلکه منطوق مربوط به باب برهان شد و مفهوم مربوط به باب قیاس شد. معنای دوم که گفته شود «اگر مطلوب، ضروری بود چنانچه در برهان اینچنین است مقدمات هم باید ضروری باشد» هیچ محذوری ندارد. پس در برهان نتیجه، ضروری است، مقدمات هم ضروری است. اما در باب قیاس اگر مطلوب، ضروری نبود «چنانکه در قیاس اتفاق می افتد که برهانی نباشد» در این صورت مقدمات، ضروری نیستند یا می توانند ضروری نباشند.

اما آیا مفهوم و معنای اول که شد را می توان تایید کرد یا نه؟ در ذهن بنده «استاد» هست که در جلد اول شرح اشارات تقریبا تصریح مرحوم خواجه است که اگر نتیجه در باب برهان امکانی بود مقدمات هم می توانند امکانی باشند. این حرف که از شرح اشارات نقل شد اگر صحیح باشد مفهوم و معنای اول که از این عبارت گرفته شده طبق مبنای مرحوم خواجه صحیح خواهد بود. اما طبق کلام مصنف مفهوم دوم بهتر خواهد بود.

ص: 699

اگر ضمیر «کانت» به «مقدمات» برگردانده شود «نه اینکه به مقدمات برهان برگردد» همان مفهوم و معنای دومی که گرفته شد بدست می آید. در این صورت در این عبارت، صنعت استخدام بکار رفته زیرا مرجع ضمیر «مقدمات البرهان» است و از خود ضمیر، «مقدمات البرهان» اراده نمی شود بلکه «مقدمات» اراده می شود.

صفحه 150 سطر 6 قوله «و الامور الضروریه»

مصنف دو ضروری درست می کند:

1_ ضروریه فی اللزوم

2_ ضروریه فی الجواهر و الطبیعه.

توضیح ضروریه فی الجواهر و الطبیعیه: ذاتیِ مقوم «یعنی ذاتی باب ایساغوجی» برای هر شیء، ضروریِ آن شی است اما ضروری در جوهر و طبیعت آن شیء. بنابراین اگر محمول در تعریف موضوع اخذ شود این محمول برای موضوع، ذاتی مقوم یعنی ضروری فی الجواهر و الطبیعیه است. اگر موضوع در تعریف محمول اخذ شود باز هم موضوع برای محمول، ضروری فی الجواهر و الطبیعیه است. در هر دو صورت، ضروری فی اللزوم هم هست. لزوم به معنای چسبندگی است و ضروری در لزوم به معنای این است که منفک نمی شود و رها نمی کند یعنی موضوع از محمول منفک نمی شود چون ذاتیِ محمول است و محمول هم از موضوع منفک نمی شود چون ذاتیِ موضوع است پس علاوه بر اینکه ضروری فی الجواهر و الطبیعه است ضروری فی اللزوم هم هست. در جایی که موضوع در تعریف محمول اخذ می شود گفته شد موضوع، ضروری فی الجواهر و الطبیعیه برای محمول است و موضوع از محمول جدا نمی شود اما در اینجا می خواهیم این استفاده را ببریم و بگوییم محمول هم از موضوع جدا نمی شود. یعنی در هر دو صورت «چه موضوع در تعریف محمول اخذ شود چه محمول در تعریف موضوع اخذ شود» موضوع از محمول جدا نمی شود و محمول هم از موضوع جدا نمی شود. در صورتی که موضوع در تعریف محمول اخذ می شود محمول برای موضوع، ذاتی مقوم نیست بلکه عرض ذاتی است ولی همین عرض ذاتی از موضوع جدا نمی شود. پس محمول چه ذاتی مقوم برای موضوع باشد چه عرض ذاتی برای موضوع باشد در هر دو صورت، ضروریِ لازم هم هست و جدا نمی شود.

ص: 700

این دو قسم که گفته شد هر دو قسم نتیجه واحد داشتند «آن دو قسم عبارت بودند از اینکه محمول در تعریف موضوع اخذ شود و موضوع در تعریف محمول اخذ شود» و نتیجه اش این بود که محمول نمی توانست از موضوع جدا شود. در یک حالت محمول، ضروری فی الجوهر و الطبیعه بود و در یک حالت موضوع، ضروری فی الجوهر و الطبیعه بود ولی در هر دو نتیجه گرفته شد که محمول، ضروری فی اللزوم است یعنی منفک نمی شود.

محمولاتی هست که ضروری فی اللزوم هستند ولی ضروری فی الجوهر و الطبیعیه نیستند یعنی نه آنها در تعریف موضوع اخذ می شوند نه موضوع در تعریف آنها اخذ می شود ولی ضروری فی اللزوم هستند یعنی جدا نمی شوند. این گونه محمولات نسبت به موضوع در باب برهان عرض غریب حساب می شوند و در باب برهان بکار نمی روند. اگرچه ضرورت در لزوم دارند و منفک نمی شوند ولی صرف منفک نشدن کافی نیست، علاوه بر منفک نشدن باید ضروری فی الجوهر و الطبیعیه باشند.

پس دو گونه ضروری درست شد:

1_ ضروری فی الجوهر و الطبیعه، که چه از جانب محمول باشد چه از جانب موضوع باشد کافی است. اینچنین ضروری ای گفته شد که در باب برهان ارزش داده می شود و قبول می شود.

2_ ضروری فی اللزوم، یعنی فقط لزوم داشت و ضروری در جوهر و طبیعت نبود یعنی نه محمول در تعریف موضوع اخذ می شد که ضروری در جوهر و طبیعتِ موضوع باشد نه موضوع در تعریف محمول اخذ می شد که ضروری در جوهر و طبیعت محمول باشد. فقط از یکدیگر جدا نمی شدند. ضروری به این معنا در باب قیاس، ضروری دانسته می شود و در باب برهان ضروری دانسته نمی شود و این فایده ای برای ما ندارد. پس در باب برهان، در ضرورت شرط می شود اخذ شدن محمول در تعریف موضوع یا اخذ شدن موضوع در تعریف محمول، که در حالت اول محمول، ذاتی مقوم برای موضوع می شود و در حالت دوم محمول، عرض ذاتی برای موضوع می شود. در این دو حالت اجازه داده می شود ضرورتی که هست در باب برهان بکار رود. پس ضرورت باب برهان با این بیان تعیین شد و مشخص گردید که فرق است بین ضرورتی که در باب برهان است و ضرورتی که در باب قیاس است. ضرورت در باب قیاس اعم بود یعنی فقط ضرورت در لزوم را لازم داشت حال ضرورت در جوهر و طبیعت حاصل شود یا حاصل نشود اما ضرورت در باب برهان، خاص است و باید ضرورت فی الجوهر و الطبیعه باشد که ضرورت در لزوم را هم در بردارد.

ص: 701

توضیح عبارت

«و الامور الضروریه علی وجهین»

امور ضروریه بر دو وجه هستند:

1_ لازم

2_ مقوّم

«امور ضروریه فی اللزوم»

مورد اول این است که فقط در لزوم، ضروری است یعنی فقط از یکدیگر جدا نمی شوند.

«من غیر ان یکون بعضها لبعض ضروریا فی الجوهر و الطبیعه»

تعبیر به «بعضها لبعض» می کند و تعبیر به «محمول للموضوع» نمی کند چون اگر تعبیر به این می کرد که «محمول برای موضوع ضروری در جوهر و طبیعت نیست یکی از دو مورد بیان می شد یعنی ضروری فی الجوهر و الطبیعه دو فرد دارد:

1_ محمول، ضروری فی الجوهر و الطبیعه برای موضوع باشد.

2_ موضوع، ضروری فی الجوهر و الطبیعه برای محمول باشد.

مصنف تعبیر به «بعضها لبعض» کرد تا تطبیق بر هر دو کند.

«و هذه لوازم خارجه»

این چنین امور ضروری یا محمولات ضروری، لوازم خارج برای موضوع اند و عرض ذاتی نیستند. مراد از «ذاتی» ذاتی باب ایساغوجی نیست بلکه مطلق ذاتی مراد است یعنی «ذاتی» باب برهان مراد است. ذاتی باب برهان این بود که یا مقوّم باشد یا عرض ذاتی باشد. ذاتیِ مقوّم، این بود که محمول در تعریف موضوع اخذ شود. عرض ذاتی این بود که موضوع در تعریف محمول اخذ شود. اما ضروری در لزوم هست یعنی این دو از یکدیگر منفک نمی شوند.

«و قد اوضحنا قبل انها لا تنفع فی کسب العلم الیقینی»

این امور در کسب علم یقینی «یعنی در باب برهان» کارآیی ندارند و مقدمه برهان قرار نمی گیرند.

ص: 702

«اوضحنا»: شاید دو فصل قبل مراد باشد که ضرورت را در باب برهان اعتبار می کرد.

تا اینجا قسم اول بیان شد و حکمش هم گفته شد.

«و ضروریه فی الجوهر و الطبیعه»

ضروری در جوهر و طبیعت به دو قسم تقسیم شد:

1_ محمول در تعریف موضوع اخذ شود.

2_ موضوع در تعریف محمول اخذ شود.

«و هی الامور الموجوده بذاتها»

در قسم اول وقتی امور ضروریه را مطرح کرد تعبیر به «هذه لوازم خارجه» کرد و حکمش یا عبارت «قد اوضحنا» بیان کرد. اما در قسم دوم وقتی ضروری فی الجوهر و الطبیعه را مطرح می کند عبارت «و هی الامور الموجوده بذاتها» را می آورد و حکمش را با عبارت «و اما الداخله» بیان می کند.

ضمیر «بذاتها» به «امور» برنمی گردد یعنی نگویید این اموری که بذات خودشان موجودند، اگر گفته شود با واجب تعالی اشتباه می شود لذا باید برای رفع اشتباه در تفسیر «ذات» تصرف کرد و گفت «بذاتها» در خداوند _ تبارک _ به معنای این است که بدون قید باشد «که حیثیت تقییدیه باشد» و بدون علت باشد «که حیثیت تعلیلیه باشد». یعنی خداوند _ تبارک _ نه مثل ماهیت است که با قید «وجود» موجود شود نه مثل وجود امکانی است که با علت وجود موجود شود. در ماهیت، حیثیت تقییدیه لازم است یعنی باید وجود، ضمیمه شود اما در وجودهای امکانی حیثیت تعلیلیه لازم است یعنی باید وجود، ضمیمه شود اما در وجودهای امکانی، حیثیت تعلیلیه لازم است یعنی باید وجود، افاضه شود. در خداوند _ تبارک _ هیچکدام لازم نیست. خداوند _ تبارک _ به حیثیت اطلاقیه موجود است نه به حیثیت تعلیلیه نه تقییدیه.

ص: 703

اما «بذاتها» که در اینجا گفته می شود «وجود امکانی، موجود است بذاتها» مراد این است که مثل ماهیت نیست «ماهیت بذاته موجود نیست» باید به آن ضمیمه شود تا موجود شود.لفظ «بذاتها» فقط نفی حیثیت تقییدیه است. لذا ضمیر «بذاتها» را به «امور» برنگردانید تا احتیاج به تصرف داشته باشد بلکه به «طبیعت» برگردانید یعنی امور، اموری هستند که بذات طبیعت حاصل می شوند یعنی اگر طبیعت ایجاد شود چون این امور، ذاتیِ طبیعت هستند ایجاد می شوند. یعنی ذاتیت نیاز به جعل جدا ندارند وقتی طبیعت جعل می شود ذاتیات هم در ضمن این جعل، جعل می شوند و جعل جدایی نمی خواهد.

ترجمه: این اموری که در جوهر و طبیعت ضروری اند «که همان ذاتیات مقوّم هستند» اموری هستند که بذات طبیعت موجودند «یعنی با جعل طبیعت و ایجاد طبیعت، موجود می شوند و احتیاجی نیست که به صورت جدا موجود شوند».

نکته: موضوعی که در تعریف محمول اخذ می شود با جعل محمول، جعل می شود. محمولی که در تعریف موضوع اخذ می شود با جعل موضوع، جعل می شود.

ذاتیات با جعل طبیعت، جعل می شوند. یا محمول، طبیعت است و موضوع در تعریفش اخذ می شود و موضوع، ذاتیات می شود. در اینجا با وجود محمول، موضوع جعل می شود. یا موضوع، طبیعی است و محمول، ذاتی آن است که محمول در تعریف موضوع اخذ می شود در اینصورت با جعل موضوع، محمول اخذ می شود.

نکته: «باء» در «بذاتها» سببیه است یعنی امور «یعنی ذاتیات مقومه» موجودند به سببِ ذاتِ طبیعت «وجود طبیعت».

ص: 704

نکته: در قسم اول تعبیر به «لوازم خارجه» کرد و در قسم دوم تعبیر به «داخله» می کند خارجه به توسط خود ملزوم جعل می شود اما داخله به توسط ملزوم جعل نمی شود. اصلا احتیاجی به جعل ندارد همان جعل ملزوم کافی است. در لوازم خارجه گفته می شود خود ماهیت که ملزوم و معروض است علت برای جعلِ لازم، می شود ولی در ذاتیات، اینطور نیست که نوع علت برای جعلِ جنس شود بلکه جعل نوع همان جعل جنس و فصل است نه اینکه مستلزم جعل باشد.

نکته: عرض لازم، علت می خواهد و علتش خود ملزوم است ولی علت ذاتی، جاعلِ ملزوم است با واسطه. اربعه را کسی جعل می کند اما زوجیت را خود اربعه جعل می کند و جاعل اربعه، زوجیت را جعل کرد با واسطه یعنی کانّه دو جعل است:

1_ جعل فاعل، اربعه را

2_ جعل اربعه، زوجیت را.

در ذاتی اینطور نیست بلکه ذاتی، انسان را جعل می کند و با همان جعل، حیوان ناطق جعل می شود و اینطور نیست که انسان، حیوان ناطق را جعل کند. پس در لازم و ملزوم، ملزوم ذاتی را جعل می کند اما در ذاتی و ذوالذاتی، ذوالذاتی، ذاتی را جعل نمی کند. به عبارت دیگر وقتی ملزوم جعل شد جعل ملزوم مستلزم جعل لازم است ولی وقتی ذو الذاتی جعل شد جعل ذو الذاتی همان جعل ذاتی است نه مستلزم جعل ذاتی باشد.

در عرض ذاتی وقتی محمول جعل شود موضوع جعل می شود ولی در عرض لازم وقتی محمول جعل می شود موضوع جعل نمی شود موضوع شاید قبلا جعل شده باشد. بالاخره در اینها از جعل ثانی بی نیازیم و جعل مرکب نداریم مگر همان جعل بی واسطه و با واسطه که بیان شد.

ص: 705

مقدمات برهان بايد ضروري باشند/ مقدمات برهان بايد با نتيجه مناسبت داشته باشند/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/12/05

موضوع: مقدمات برهان باید ضروری باشند/ مقدمات برهان باید با نتیجه مناسبت داشته باشند/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا.

«اما الداخله فی حد الموضوع فهی ضروریه للموضوع فی جوهره»(1)

بحث در این بود که مقدمات براهین باید ضروریه باشند و این در صورتی است که نتیجه، ضروری باشد. اگر انتظار است که نتیجه ی ضروری گرفته شود باید مقدمات هم ضروری قرار داده شود.

در توضیح این بحث مصنف وارد در تقسیم ضروری شد و بیان کرد که ضروری دو وجه دارد:

1_ ضروری فی اللزوم.

2_ ضروری فی الجوهر.

ضروری فی الجوهر: عبارت از مقوّم بود ولی گاهی محمول نسبت به موضوع، ضروری فی الجوهر بود «یعنی ذاتی مقوّم بود» و گاهی موضوع نسبت به محمول ضروری فی الجوهر بود «یعنی ذاتی مقومّ بود». به عبارت دیگر گاهی محمول در تعریف موضوع اخذ می شد و گاهی موضوع در تعریف محمول اخذ می شد و در هر دو حال محمول برای موضوع ضروری و یا ذاتی بود ولی در حالت اول، ذاتی به معنای مقوّم بود و در حال دوم، عرض ذاتی بود.

در هر دو حال، ضروری فی الجوهر وجود داشت حال یا محمول، ضروری فی جوهر الموضوع بود یا موضوع، ضروری فی جوهر المحمول بود و در هر دو حال محمول، ضروری یا ذاتی نامیده شد اما در یک حالت محمول، ذاتی مقوم برای موضوع شد و در یک حالت محمول، عرض ذاتی برای موضوع شد.

ص: 706


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص150،س9،ط ذوی القربی.

این دو قسم که از آنها تعبیر به ضروری فی الجوهر شد هر دو ضروری فی اللزوم هم بودند یعنی نه تنها داخل در جوهر شیء بودند بلکه غیر منفک از آن هم بودند چون ضروری در لزوم به معنای غیر منفک است. اما ضروری در جوهر به معنای مقوّم است و مقوّم، علاوه بر اینکه ضروری در جوهر است ضروری در لزوم هم هست یعنی منفک از شیء «ذی الذاتی» نمی شود.

پس آنچه که ضروری در جوهر است به هر کدام از دو قسمش ضروری فی اللزوم هست. ضروری فی اللزوم بودنش به یکی از دو صورت است که یا به طور مطلق ضروری فی اللزوم است یا علی سبیل المقابله ضروری فی اللزوم است. مثلا حیوان برای انسان ضروری فی اللزوم به طور مطلق است اما استقامت و انحناء، هر یک از این دو برای خط، ضروری فی اللزوم به طور مطلق نیستند بلکه ضروری فی اللزوم به طور مقابله هستند یعنی اگر هر دو را کنار هم جمع کنید و بگویید «مستقیمٌ او منحننٍ» ضروری برای خط هست اما هر کدام به تنهایی ضروری فی اللزوم برای خط نیست زیرا «مستقیم» می تواند از خط منفک شود و همینطور «منحنٍ» می تواند از خط منفک شود.

تا اینجا روشن شد آنچه که ضروری فی الجوهر است «به هر یک از دو قسم که گفته شد» ضروری فی اللزوم هم هست ولی ضروری فی اللزوم بودن به دو صورت است که یا مطلقا ضروری فی اللزوم است یا علی سبیل المقابله ضروری فی اللزوم است.

ص: 707

در جایی که مطلقا، ضروری فی اللزوم باشد علاوه بر اینکه ذاتی و ضروری است اوّلی هم هست یعنی محمولِ اینگونه ای هم ضروری و هم ذاتی و هم اوّلی است اما آن که ضروری فی اللزوم علی سبیل المقابله باشد اگر به تنهایی محمول قرار بگیرد اوّلی نیست.

چون اگر بخواهید حکم را به توسط یکی از این دو «که علی سبیل المقابله ضروری هستند» بر موضوع حمل کنید، حکم عام به وسیله این خاص بر موضوع حمل می شود یا اگر برعکس هم گفته شود که حکم خاص به وسیله عام حمل می شود اوّلی نخواهد بود. توضیح بیشتر در ادامه می آید.

توضیح عبارت

«اما الداخله فی حد الموضوع فهی ضروریه للموضوع فی جوهره»

«الداخله» صفت برای «امور» است که مراد از آن، «محمولات» است.

ترجمه: محمولاتی که داخل در حد موضوع هستند این امور ضروری برای موضوع و در جوهر موضوع هستند.

«و اما التی الموضوع داخل فی حدها فالموضوع لها ضروری فی الجوهر»

«التی» مثل «الداخله» صفت برای «امور» است که مراد از آن، «محمولات» است.

ترجمه: اما محمولاتی که موضوع داخل در حدّ آنهاست موضوع، ضروری در جوهر محمول است.

«و هی ضروریه للموضوع فی اللزوم ایضا اما علی الاطلاق و اما علی المقابله»

«ایضا» همانطور که ضروری فی الجوهر است ضروری فی اللزوم هم هست.

اگر قابلیتِ شانیت، ملاحظه شود ضمیر «هی» به هر دو برمی گردد و اگر تقسیم بعدی و مراد، ملاحظه شود ضمیر «هی» به قسم دوم که «اما التی الموضوع داخل فی حدها» است برمی گردد. یعنی جایی که محمول، عرض ذاتی است یا بر سبیل مقابله، ضروری فی اللزوم است یا بر سبیل مطلق، ضروری فی اللزوم است. در ذاتی مقوّم این تقسیم نمی آید در عرض ذاتی این تقسیم می آید.

ص: 708

ترجمه: این که ضروری فی الجوهر است «که اولی، ضروری فی جوهر موضوع است و دومی ضروری فی جوهر المحمول است» ضروری للموضوع فی اللزوم هم هست «یعنی محمولات که ضروری فی جوهر الموضوع هستند ضروری فی اللزوم هم هستند» یا مطلقا «یعنی خود محمول» است یا بر سبیل مقابله «یعنی این محمول با مقابلش مجموعا ضروری فی اللزوم» است.

«و التی علی المقابله فالماخوذ منها فی البرهان ما کان ضروری اللزوم للنوع الواحد»

اگر حکمی برای یک نوع از این دو نوعی که علی سبیل المقابله کنار هم آمدند ثابت بود می توان مقدمه برهان تشکیل داد که یک نوع، موضوع گرفته شود و آن حکمی هم که برایش ضروری است محمول قرار داده شود اما اگر حکم برای این واحد نبود بلکه حکم برای هر دو مقابِل بود و موضوع، یکی از این دو قرار داده شد و حکمی که برای عام است بر یکی از این دو حمل شد آن حکم عام بر این نوع حمل می شود ولی با واسطه حمل می شود زیرا به واسطه عام بر این خاص حمل می شود و چنین حکمی نمی تواند اوّلی باشد و چون نمی تواند اوّلی باشد به درد باب برهان نمی خورد اما نمی توان گفت «چون ذاتی نیست به درد باب برهان نمی خورد» زیرا ذاتی هست. در باب برهان به ذاتی بودن اکتفا نشد بلکه اوّلی بودن هم شرط شد پس در جایی که ذاتی، حفظ می شود و اوّلی حذف می شود به درد باب برهان نمی خورد. در ما نحن فیه اگر محمول بر سبیل مقابله ذاتی موضوع بود و بخواهید حکمی بر این دو مقابِل حمل شود اگر بر یکی حمل شد و دیدید مختص به همان یکی است چنین مقدمه ای مقدمه برهان قرار می گیرد اما اگر حکم برای هر دو نوع «که علی سبیل المقابله کنار هم آمدند» باشد پس حکم برای عام است اگر حکم بر روی یکی از این دو مقابل برود به توسط عام بر این یک نوع برده شده و حکمی که به توسط عام بر موضوع حمل شود حکم اوّلی نیست و اگر حکمِ اوّلی نباشد به درد باب برهان نمی خورد.

ص: 709

ترجمه: آن که بر سبیل مقابله است پس آن که از این محمولِ علی سبیل المقابله در برهان اخذ می شود آن است که ضروری اللزوم برای یکی از این دو مقابل باشد «و برای هر دو مقابِل ضروری نباشد» و وقتی ضروری باشد برای آن یکی اوّلی هم خواهد بود.

«فان کان مما یوجد و لا یوجد فی موضوع واحد بالنوع فلیس داخلا فی البرهان علی الامر الضروری من حیث ما هو ضروری»

«علی الامر الضروری» متعلق به «برهان» است.

«ما» در «ما هو ضروری» زائده است.

ترجمه: اگر حکم و محمولات داشته باشید ولی در یکی از این دو نوع یافت نمی شود بلکه در هر دو یافت می شود «در این صورت قضیه ای درست می شود که حکمش نسبت به موضوعش عام است یعنی حکم برای اعم از این موضوع است و اگر به اعم از این موضوع نسبت داده می شود به توسط آن اعم است» این چنین حکمی داخل در برهان است ولی امر ضروری نمی شود «مراد از ضروری، نتیجه است یعنی اگر نتیجه، ضروری بود اینچنین مطلبی که گفته شد نمی تواند مقدمه برهان قرار بگیرد چون نتیجه، ضروری است و مناسبت بین نتیجه و مقدمه اقتضا می کند که مقدمه هم ضروری باشد و این مقدمه ای که حکم و محمولش اوّلی نیست ضروری نیست پس در باب برهان بکار نمی آید».

«فلیس داخلا ... ما هو ضروری»: اینچنین محمولی را نمی توان در برهانِ بر امر ضروری بکار گرفت از این جهت که امر، ضروری است به عبارت دیگر از این جهت که این امر، ضروری است نمی توان در مقدمه اش اینچنین حکمی اخذ شود چون این حکم با واسطه عام می خواهد بر موضوع حمل شود».

ص: 710

«و اما کیف نرتب هذه لیکون منها العلم الیقین فنقوله بعدُ»

«هذه»: یعنی محمولات.

«منها العلم الیقین» به معنای «لصیدر منها العلم الیقین»

ترجمه: اما چگونه این محمولات را ترتیب بدهیم تا منشا علم یقینی ما به نتیجه بشوند یعنی چگونه می توان با ترتیب محمولات در مقدمات، مقدمه ای که نافع در باب برهان است بدست آید و علمِ یقین را از اینچنین برهانی نتیجه بگیریم «به عبارت دیگر الان تعیین شد که محمولات باید چه چیز باشند اما نظم آنها بعدا بیان می شود. چون محمولی که آورده می شود اگر بسیط است که کاری نداریم اما اگر مرکب است باید به نحو خاص آورده شود و بر موضوعات، مرتب شود تا بتوان نتیجه مطلوب را گرفت.

بيان اين مطلب که «اگر نتيجه، ضروري باشد و قياس غير ضروري باشد نتيجه گرفته مي شود که ملزوم، غير ضروري است و لازم، ضروري است» و اشکال بر آن «که وقتي ملزوم غير ضروري است لازم هم مي تواند غير ضروري باشد» و جواب از اشکال. 2_ آيا در برهان مي توان قضيه صادقه، مشهوره و مقبوله بکار برد يا نه؟/ مقدمات برهان بايد با نتيجه مناسبت داشته باشند/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا 93/12/06

موضوع: 1 _ بیان این مطلب که «اگر نتیجه، ضروری باشد و قیاس غیر ضروری باشد نتیجه گرفته می شود که ملزوم، غیر ضروری است و لازم، ضروری است» و اشکال بر آن «که وقتی ملزوم غیر ضروری است لازم هم می تواند غیر ضروری باشد» و جواب از اشکال. 2_ آیا در برهان می توان قضیه صادقه، مشهوره و مقبوله بکار برد یا نه؟/ مقدمات برهان باید با نتیجه مناسبت داشته باشند/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 711

«قالوا و کل قول یَنتُجُ به امر ضروری و لیس ضروریا فان للمعاند ان یقول ان الملزوم الذی وضعته لیس دائم الوجود فما یلزمه لیس بدائم الوجود»(1)

بحث در این بود که بین نتیجه برهان و مقدمه برهان باید مناسبت باشد بنابراین اگر نتیجه، ضروری است باید مقدمه هم ضروری باشد. مصنف می فرماید اگر نتیجه، ضروری بود و مقدمه، ضروری نبود شخصی ممکن است اعتراض کند و بگوید مقدمه، ملزوم است و نتیجه، لازم است و اگر ملزوم دائم الوجود و ضروری نیست لازم هم باید دائم الوجود نباشد و ضروری نباشد. برای اینکه این اعتراض وارد نشود و یقینی که حاصل می شود مستحکم شود باید راه این اشکال و طعن بسته شود. بستن راهِ اشکال به این است که وقتی نتیجه، ضروری است مقدمات هم ضروری قرار داده شود تا شخصی نتواند اشکال کند و بگوید اگر ملزوم دائم الوجود نیست لازم هم می تواند دائم الوجود نباشد. اگر ملزوم ضروری نیست لازم هم می تواند ضروری نباشد. پس اگر مقدمتین ضروری نیستند نتیجه هم می تواند ضروری نباشد. ولی باید جلوی این طعن گرفته شود به این وسیله که مقدمات، ضروری قرار داده شود یعنی مصنف بیان می کند که طعنِ چنین شخصی وارد است و باید جلوی طعن گرفته شود به اینکه قضیه، اصلاح شود.

توضیح: قیاس اینگونه تعریف شده «قولٌ مولَّفٌ من قضایا اذا سُلِّمت یلزمها لذاتها قولٌ آخر» از این تفسیری که برای قیاس شده بر می آید که قیاس، ملزوم است و نتیجه، لازم است. اگر نتیجه، ضروری بود و قیاس، غیر ضروری بود و بخواهید از قیاسی که غیر ضروری بود نتیجه ضروری گرفته شود در این صورت ملزوم، غیر ضروری می شود و لازم، ضروری می شود. در اینصورت اشکال مستشکل پیش می آید که وقتی ملزوم دائم الوجود و ضروری نیست لازم هم می تواند دائم الوجود و ضروری نباشد. پس در نتیجه ای که گرفته می شود می تواند ضرورت انکار شود به بهانه اینکه ملزوم، ضرورت نداشت چگونه می خواهید لازم را صاحب ضرورت کنید. زیرا لازم پیروِ ملزوم است. اگر بتوانید ملزوم را در یک زمان بردارید لازم هم بدنبالش برداشته می شود و فرض این است که ملزوم، ضروری نیست و قابل برداشتن هست پس نتیجه هم باید ضروری نباشد و قابل برداشتن هم باشد.

ص: 712


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص150،س15،ط ذوی القربی.

مصنف می فرماید اگر بخواهیم این اشکال وارد نشود باید قضیه را اصلاح کرد یعنی باید مقدمات هم ضروری قرار داده شود تا ملزوم، ضروری شود و لازم هم ضروری شود در اینصورت، طاعن نمی تواند طعنی وارد کند. راه اصلاح این نیست که طعن طاعن جواب داده شود زیرا طعن او قابل جواب نیست. راه اصلاح این است که طعن او وارد نشود.

نکته: گاهی نتیجه فی نفسه ضروری است نه اینکه چون از درون این قیاس بیرون آمده است. خود نتیجه را اگر ملاحظه کنید بدون اینکه نتیجه برای قیاس باشد در اینصورت ضروری است. مثلا گفته می شود «کل انسان ماشٍ» و «کل ماشٍ حیوان» نتیجه گرفته می شود که «کل انسان حیوان». این جمله «کل انسان حیوان» ضروری است چون حیوان، ذاتی انسان است «محمول ذاتی موضوع است» اما خودش ضروری است یعنی ماده اینگونه اقتضا کرده که ضروری باشد این جمله «کل انسان حیوان» اگر از این قیاس هم به دست نمی آمد باز هم «کل انسان حیوان» ضروری بود پس ضروری بودن این نتیجه به خاطر خود نتیجه است نه به خاطر اینکه از این قیاس صید شده، ضروری باشد و الّا قیاسی که ضروری نیست نمی توان نتیجه ضروری بدهد. در چنین مواضعی که قیاس، ضروری نیست ولی نتیجه، ضروری فی نفسها است این اشکال پیش می آید که اگر ملزوم ضروری نیست چرا لازم را ضروری گرفتید. مصنف می فرماید باید این راه بسته شود به اینکه حد وسط ضروری قرار داده شود تا این نتیجه از آن ضروری گرفته شود که این، برهان می شود. اگر این کار نشود چنین قیاسی صحیح است ولی برهان نیست.

ص: 713

توضیح عبارت

« قالوا »

از عبارت «و کل قول ینتج...» تا سطر 18 که عبارت «بالّا یکون فیها هذا المطعن» می باشد مقول «قالوا» است.

« و کل قولٍ یَنتُج به امر ضروری »

هر قول و قیاسی که به وسیله آن، امر ضروری نتیجه گرفته می شود یعنی نتیجه، ضروری است.

« و لیس ضروریا »

ضمیر «لیس» به «قول» بر می گردد نه به «امر» زیرا قبول می کند که آن امر «یعنی نتیجه» ضروری است ولی آن قول که این نتیجه را در پِی داشته ضروری نبوده است.

« فان للمعاند ان یقول ان الملزوم الذی وضعته لیس دائم الوجود »

مراد از «الملزوم»، «قیاس» است. علت اینکه به قیاس، ملزوم گفته می شود این است که اگر در تعریفش دقت شود قیاس، ملزوم گرفته شده و نتیجه، لازمِ این ملزوم قرار داده شده است.

ترجمه: اگر اینگونه باشد که قیاس، غیر ضروری و نتیجه، ضروری باشد «یعنی هر قولی که به توسط آن، امرِ ضروری نتیجه گرفته می شود ولی خود قول ضروری نبوده» معاند می تواند به عنوان طعن و اشکال اینچنین بگوید «ملزومی که وضع کردی و قرار دادی تا از آن، نتیجه بدست آوری دائم الوجود نیست».

« فما یلزمه لیس بدائم الوجود »

اگر خود ملزوم «یعنی قیاس» دائم الوجود نیست آن لازمی «یعنی نتیجه ای» که از این ملزوم بدست می آید دائم الوجود و ضروی نخواهد بود چون ملزوم، ضروری نیست و قابل ارتفاع است. اگر ملزوم قابل ارتفاع بود لازم هم به تبع ملزوم رفع می شود و لذا نباید ضروری باشد.

ص: 714

« اذ لا یجب ان یکون دائم الوجود »

«اذ» دلیل برای «لیس بدائم الوجود» است.

ضمیر «لا یجب» را به «ما یلزمه» که نتیجه است بر نگردانید و الا دلیل عین مدعا می شود و مصادره می باشد. یعنی به این صورت گفته می شود «آنچه که لازمِ آن ملزوم است دائم الوجود نیست زیرا این لازم، دائم الوجود نیست». لذا ضمیر «لا یجب» به «ملزوم» بر می گردد.

چرا نتیجه می تواند دائم الوجود نباشد؟ چون با توجه به اینکه ملزوم ضروری نیست، واجب نیست که ملزوم، دائم الوجود باشد. وقتی که واجب نیست ملزوم دائم الوجود باشد پس آنچه که لازمه آن هست هم لازم نیست دائم الوجود باشد.

« فان کان ابطال النتیجه المدعاة انها ضروریه یکون بهذه السبیل فان استحکام قوه الیقین و الضروره فیها هو بالّا یکون فیها هذا المطعن»

«فان استحکام» جواب «ان» است. «یکون بهذه السبیل» خبر «کان» است. «انها ضروریه» مفعول یا نائب فاعل «المدعاه» است. «لا یکون» تامه است.

اگر آن نتیجه ای که ادعا شده ضروری است ابطان شود و ابطالش از این طریق باشد که گفته شود قیاسش ضروری نیست. در این صورت باید راه ابطالِ نتیجه بسته شود یعنی ضروری نبودن قیاس از بین برود و ضروری شود تا نتیجه ای که گرفته می شود باطل نشود.

ترجمه: اگر ابطال نتیجه ای که گمان می شود آن نتیجه ضروری است به این سبیل باشد «که این نتیجه، لازم است و قیاس، ملزوم است و وقتی قیاس که ملزوم است ضروری نیست نتیجه هم که لازم است ضروری نمی شود» گفته می شود که «باید قضیه و قیاس تغییر داده شود و یقینی شود تا بتوان نتیجه یقینی گرفت» قوت یقین و ضرورت در این نتیجه به این است که در نتیجه «یا درمقدمه ای که این نتیجه را لازم دارد» این مطعن اتفاق نیفتد.

ص: 715

صفحه 151 سطر اول قوله « فتبین »

مصنف بیان می کند با این قولی که گفته شد قول بعض دیگر باطل می شود.

گروه قبلی می گفت اگر نتیجه، ضروری است باید مقدمات و قیاس هم ضروری باشد مصنف گفت بله همینطور است و باید جلوی این قیاس بسته شود و مقدمات را ضروری قرار داد تا نتیجه بتواند ضروری باشد. از قول این گروه قبلی روشن می شود قول بعضی که می گویند «در مقدمات برهان احتیاج نیست که مقدمه، ضروری باشد و همین که صادق باشد کافی است» باطل می باشد. یعنی آنچه شرط می شود «صدق» است نه «ضروری الصدق». در حالی که در برهان، «ضروری الصدق بودن» شرط شده و به صادق بودن اکتفا نشده. اما این گروه به صادق بودن اکتفا می کنند و یا اینکه گاهی می گویند قضیه همین که مقبوله باشد کافی است یعنی از مقبولات تشکیل شده باشد. مقبولات به قضایایی گفته می شود که نزد قومی پذیرفته شدند و مورد اعتراف واقع شدند. اینکه قومی به آن قضیه اعتراف کند باعث نمی شود آن قضیه یقینی شود. قضیه، مقبوله می شود و مقبوله هم یقینی نیست.

بعضی اجازه دادند که قضیه مشهور بتواند در برهان بکار رود لذا گفتند یکی از این ها «صادقه، مقبوله، مشهوره» در برهان بکار رود کافی است. مصنف می فرماید با این بیانی که در قول قبل گفته شد «یعنی در صفحه 150 سطر 17» معلوم شد که این حرف، صحیح نیست که می گویند در برهان کافی است قضایای صادقه یا مقبوله یا مشهوره بکار آید. همانطور که گفته شد باید در قضایای برهانی یا در قیاس برهانی علاوه بر اینکه قضیه صادقه است ضروری الصدق هم باشد.

ص: 716

توضیح عبارت

« فتبین من هذا ان الذین یقتصرون فی اخذ المبادی علی ان تکون صادقه فی نفسها »

«هذا»: از این بیانی که در ذیل « قالوا » بیان شد.

عبارت «فقد یضلون» که در سطر سوم می آید خبر «انّ الذین» است.

«علی ان تکون» متعلق به «یقتصرون» است.

«صادقه فی نفسها»: کاری به قیاس ندارد آنچه لازم است این است که نتیجه باید صادق باشد.

ترجمه: از این بیانی که در ذیل «قالوا» نقل شد روشن گردید کسانی که در اخذ مبادی برهان اکتفا بر مبادی صادقه یا مقبوله یا مشهوره می کنند راه را گم کردند و حرفشان صحیح نیست.

نکته: قضیه مقبوله، معلوم نیست صادق باشد یا نه، ولی به خاطر اعتماد به گوینده اش حمل می شود بر اینکه صادق است. اگر مقبوله، کاذب باشد در برهان بکار نمی رود ولی این گروه می گویند شرط نمی شود که صادق باشد بلکه اگر فقط مقبول باشد کافی است.

« او مقبوله ای معترفا بها عند قوم او امام »

مصنف مقبوله را معنا می کند که عبارت از قضیه ای است که در نزد گروهی به آن اعتراف شده باشد.

«او امام»: قضیه ای که امامی «که گروهی پیرو آن هستند» به این قضیه اعتراف دارد. اگر آن امام اعتراف داشته باشد پیروان آن هم اعتراف دارند.

« او مشهوره: ای یعترف بها کافه الناس و تراها »

ص: 717

ضمیر فاعلی «تراها» به «کافه الناس» و ضمیر مفعولی به «قضیه» یا «مبادی» بر می گردد.

مصنف «مشهوره» را معنا می کند یعنی همگی مردم به آن اعتراف دارند و طبق این قضیه رأی بدهند و این قضیه را ببینند و بپسندند.

« من غیر ان تکون اولیه الصدق »

این عبارت، تاکید «یقتصرون» است. یعنی بر یکی از این سه قید اکتفا می کنند و قید لازم را که باید این مقدمه، اوّلی الصدق باشد را نمی آورند یعنی این گروه می گویند باید قضیه صادق باشد ولی مصنف میگوید که باید اوّلی هم باشد یعنی اوّلی الصدق باشد.

ترجمه: این گروه اکتفا کردند به یکی از این سه، بدون اینکه اوّلی ه الصدق را اعتبار کنند.

« و ربما کانت غیرَ صادقه کما نعرفه فی کتاب الجدل »

این گروه نه تنها اوّلی الصدق بودن را شرط نمی کنند بلکه گاهی اینچنین قضایایی که مقبوله یا مشهوره اند صادق هم نیستند. با وجود اینکه صادق نیستند آنها را مفید یقین گرفتند. لذا گفتند در مبادی برهان لازم نیست که ضروری الصدق و اولی الصدق باشند بلکه کافی است که صادق یا مقبول یا مشهور باشند و چه بسا که صادق هم نباشند ولی نتیجه اش نتیجه ضروری باشد.

« فقد یضلون السبیل فان استعمال المقبولات و المشهورات و امثالها فی طلب الیقین مغالطه او غلط و بلاهه »

کسانی که در اخذ مبادی به این امور اکتفا کردند راه را گم کردند زیرا استعمال مقبولات و مشهورات و امثال این مقبولات و مشهورات در طلب یقین «و به دست آوردن یقین» یا مغالطه است یا غلط است یعنی یا به اشتباه انداختن مخاطب است «یعنی مغالطه است» یا اشتباه کردن خود گوینده و متکلم است «یعنی غلط است» یعنی اگر شخصی بخواهد از مشهورات و مقبولات که مفید یقین نیستند نتیجه یقینی بگیرد یا خودش کم خِرد است و اشتباه کرده یا می خواهد دیگران را به اشتباه بیندازد.

ص: 718

نکته: مغالطه به دو صورت است یک وقت منشا مغالطه اشتباه خود گوینده است یک وقت گوینده عمدا می خواهد مخاطب خودش را به اشتباه بیندازد مثلا می خواهد او را امتحان کند که آیا می فهمد این، مغالطه است یا نه. به این شخص که خودش اشتباه کرده غالط می گویند. اما مغالِط کسی است که دیگری را می خواهد به غلط بیندازد. البته نتیجه کار هر دو مغالطه است.

« اذ یمکن ان تکون کاذبه »

چرا نمی توان از مقبولات و مشهورات طلب یقین کرد؟ چون ممکن است همین مقبولات و مشهوراتی که در قضیه بکار رفته کاذب باشند و وقتی کاذب شدند نمی توانند مفید یقین باشند «تازه اگر صادق هم باشند در برهان کارآیی ندارند چه رسد به اینکه کاذب باشند».

مصنف می فرماید اگر مقبولات و مشهورات، مبرهَن و ثابت شدند و امکان کذب برای اینها نیست چون آن یقینی که در آن، موافقتِ واقع شرط است حاصل شده در این صورت نمی تواند این قضیه ای که مورد یقین ما قرار گرفته کاذب باشد.

ترجمه: زیرا ممکن است مقبولات و مشهورات کاذب باشند «و در این صورت مسلما یقین را افاده نکنند».

« و اما الصادقات فاذا لم تکن مناسبه للجنس الذی فیه النظر و کانت خارجیه غریبه لا تُبَیِّن شیئا من الجهه التی بمثلها یقع الیقین العلمی »

«الذی فیه النظر»: نظرِ ما در ضروری است.

«لا تبین» جواب «اذا» است و خود «اذا» جواب برای «اما» است. مراد از «من الجهه»، جهت ضروری است.

ص: 719

نه تنها مقبولات و مشهوراتِ کاذبه «که کسی توقع ندارد مقدمات برهان قرار بگیرند و» نمی توانند در برهان بیایند بلکه صادقات «یعنی مقبولاتِ صادقه و مشهورات صادقه» هم نمی توانند بیایند چون با آمدن آنها ولو صادق اند اما مناسبت بین قیاس و نتیجه محافظت نشده است. زیرا مناسبت اقتضا می کند که اگر نتیجه ضروری است مقدمه هم ضروری باشد و مقبولات، ضروری نیست و لذا نمی توان مقدمه برهان قرار بگیرد.

ترجمه: اما مقدمات و مقبولات و مشهورات صادقه که می خواهند در قیاس بکار روند اگر مناسب نباشند با جنسی که در آن جنس نظر می شود «یعنی از جنس ضروریاتی که مورد توجه ما هستند نباشند و مناسب با نتیجه نباشند» این صادقات نمی توانند بیان کنند شیئی «یعنی نتیجه ای را که یقینی است» را از این جهت که مثل این نتیجه متعلّقِ یقین علمی قرار می گیرد. «یعنی با حیثیتی که بتواند منشاء یقین علمی باشد نیستند»

«و کانت خارجیه غریبه»: این عبارت عطف بر «لم تکن مناسبه» است «یعنی دو جمله شرطیه آورده شده». اگر این صادقات مناسب نبودند با ضرورتی که در آن نظر است و این صادقات، خارجی باشند «یعنی ذاتی نباشد» و غریب باشند «یعنی اوّلی نباشد» یعنی شرائط برهان را نداشته باشند.

« و ان کان یقع بها یقینُ مّا »

ولو به این مقدمات و این صادقات، یقین مّایی واقع می شود و در نتیجه نزدیک به یقین علمی می شویم ولی خود یقیین علمی حاصل نمی شود.

ص: 720

نکته: سببی که یقین علمی می آورد عللِ شیء است. اگر محمولی را برای موضوعی از طریق علل ثابت کنید از طریقی رفتید که مفید یقین هست «یعنی بمثلها یقع الیقین العلمی.» اما اگر از طریق علل، این محمول برای موضوع ثابت نشد «ولو ثبوت محمول برای موضوع یقینی باشد» یقینِ علمی نیست بلکه یقینٌ مّا است چون از سببِ یقینِ علمی که این علل است وارد نشدید.

ترجمه: ولو یقینٌ مّا حاصل می شود ولی یقین علمی حاصل نمی شود «یقین علمی آن است که از راه سبب بیاید و ما از راه سبب پیش نرفتیم پس یقین علمی برای ما حاصل نمی شود».

« لانها لا تدل علی العلل »

این عبارت علت برای «لا تُبَیِّن» است.

ترجمه: چون این قضایایی که قیاس را تشکیل دادند دلالت بر علل نمی کنند.

بهتر است که ضمیر «لانها» به «صادقات» بر گردانده شود و اینگونه معنا شود: به خاطر اینکه صادقات دلالت بر علل نمی کنند بنابراین اگر از صادقات استفاده کنید دلالت بر علل نیاوردید و قضیه، برهانی نیست.

« اذ العلل مناسبه للشیء »

این عبارت دلیل برای «لا تدل» است. یعنی چرا این قضایای صادقه دلالت بر علل نمی کنند؟ زیرا علل، مناسبِ شیء اند و در این قضایای صادقات که گفته شده از این مناسب استفاده نشده است.

« و انما تُعطی صدق النتیجه فقط لا ضروره صدقها او لمیّه صدقها »

ص: 721

ضمیر «تعطی» به «صادقات» بر می گردد. «لمیه» به معنای «سبب» است.

این صادقات که نتوانستند علل را افاده کنند فقط صدق نتیجه را عطا می کنند پس این مقدمات می توانند در قیاس بیایند چون در قیاس، افاده علم است. ولی نمی توانند در باب برهان بیایند چون مقید یقین علمی نیستند.

ترجمه: این صادقات، صدق نتیجه را فقط عطا می کنند نه ضرورت صدق نتیجه یا سبب صدق نتیجه را «اگر از این مقدمات ضرورت صدق در می آمد برهان، درست می شد ولی چون این مقدمات نمی توانند ضرورت صدق مقدمات را ثابت کنند لذا نمی توانند در برهان بکار روند».

آيا صرف صادق بودن قضيه كافي است كه در برهان بكار رود يا بايد علاوه بر صادق بودن، ضروري هم باشد/ بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا 93/12/10

موضوع: آيا صرف صادق بودن قضيه كافي است كه در برهان بكار رود يا بايد علاوه بر صادق بودن، ضروري هم باشد/ بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و ليس كل حق مناسبا و خصوصا اذا لم يكن ضروريا»(1)

بحث در اين بود كه مقدمات برهان بايد ضروري باشند چون نتيجه اي كه در برهان گرفته مي شود بايد ضروري باشد به تعبير ديگر چون نتيجه، ضروري است بايد در برهان بين نتيجه و مقدمه مناسبت باشد پس مقدمه هم بايد ضروري باشد تا مناسبت بين مقدمه و نتيجه حفظ شود. از اينجا معلوم شد كه صادق بودن يك قضيه كافي نيست كه بتواند مقدمه برهان قرار بگيرد. مي توان قضيه صادق را مقدمه قياس قرار داد ولي صادقي كه فقط صادق باشد و ضروري نباشد را نمی توان مقدمه برهان قرار داد. حتما باید این صادق، ضروری هم باشد يعني با نتيجه مناسبت داشته باشد. نتيجه، ضروري است آن هم بايد ضروري باشد. پس هر حقّي مناسب با نتيجه،برهان نيست بلكه حقّي كه ضروري است با نتيجه برهان مناسب است لذا حتما بايد ضروري بودن مقدمات رعايت شود.

ص: 722


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص151،س9،ط ذوی القربی.

بيان مدعا: هر مقدمه صادقي كافي نيست كه مقدمه برهان قرار بگيرد.

بيان دليل: اگر اوسط براي اصغر ذاتي نباشد مقدمه اي كه صغري است ضروري نخواهد بود حال چه كبري ضروري باشد چه نباشد نتيجه ضروري گرفته نمي شود. به عبارت ديگر همين اندازه كه يكي از دو مقدمه «يعني صغري» حق و صادق باشد ولي ضروري نباشد باعث مي شود كه نتوان برهان تشكيل داد حتي اگر چه كبري ضروري باشد. البته فرق نمي كند كه كبري ضروري باشد يا نباشد در هر دو صورت، برهان تشكيل نمي شود چون صغري ضروري نيست.

اگر كبري ضروري نباشد روشن است چون صغرایِ غير ضروري و كبراي غير ضروري نمي توانند نتيجه ضروري بدهند. اما اگر كبري، ضروري باشد باز هم چون صغري غير ضروري است نمي توان از مقدمه اي كه ضروري نيست نتيجه ضروري گرفته شود ولو يك مقدمه ديگر ضروري باشد. بله اتفاق مي افتد كه نتيجه، ضروري باشد ولي اين نتيجه از برهان گرفته نشده و ضروري شده بلكه خود محمول با موضوع طوري بود كه قضيه را ضروري مي كرد مثلا موضوع، انسان بود و محمول، حيوان بود. اين قضيه ضروري است چون محمول، ذاتي موضوع است. ضروري بودن اين قضيه از قياس يا برهان گرفته نشده بلكه به خاطر ماده اش «يعني موضوع و محمولش» است مثلا قياس به اين صورت تشكيل شود «كل انسان ماشٍ»، «ماشي» ضروري براي انسان نيست چون نه انسان در تعريفش اخذ مي شود نه آن در تعريف انسان اخذ مي شود. نه ذاتي مقوّم است نه عرض ذاتي است پس صغري كه مي گويد «كل انسان ماشٍ» ضروري نيست. اما كبري ضروري است چون حيوان در تعريف «ماشي» اخذ مي شود. نتيجه كه «كل انسان حيوان» مي باشد ضروري است اما اين نتيجه، ضرورتش را از قياس نگرفته است. خود انسان و حيوان طوري هستند كه اگر انسان موضوع قرار بگيرد و حيوان، محمول قرار بگيرد ماده های آنها اقتضاي ضرورت مي كند يعني اين قضيه في نفسه ضروري است نه اينكه چون نتيجه برهانی است ضروري مي باشد. پس اگر صغري ضروري نباشد «چه كبري چه ضروري باشد چه نباشد» نتيجه ي ضروري گرفته نمي شود. و اگر نتيجه، ضروري بود اين نتيجه، خودش ضروري است نه اينكه چون از برهان گرفته شده ضروري است.

ص: 723

پس معلوم شد كه هر حقي مناسب با نتيجه برهان نيست. حقی كه ضروري است مناسب با نتيجه برهان است لذا در مقدمات برهان حتما بايد ضروري بودنش حفظ شود هم در صغري و هم در كبري.

توضيح عبارت

« و ليس كل حق مناسبا و خصوصا اذا لم يكن ضروريا »

مراد از «مناسبا» ، «مناسبا للنتيجه في البرهان» است.

ترجمه: هر حقّي «يعني هر مقدمه صادقه اي» مناسب با نتيجه ي برهان نيست «بلكه مقدمه صادقه اي كه ضروريه باشد مناسب با نتيجه برهان است» خصوصا اگر ضروري نباشد.

نكته: مراد از «حق» در منطق همان «صادق» است. فرق اين دو اعتباري است يعني به اين اعتبار كه واقع را با قضيه، مطابقت مي دهند قضيه، حق مي شود و به اين اعتبار كه قضيه را با واقع مطابقت مي دهند صدق مي شود. به عبارت ديگر اگر واقع را مطابِق بگيريد قضيه، حق مي شود و اگر واقع را مطابَق بگيريد قضيه، صادق مي شود. يعني بگويند واقع مطابق قضيه است مثلا گفته شود «زيد قائم» و سپس گفته شود «واقعاً هم همينطور است و واقع مطابق با همان چيزي است كه تو مي گويي» در اين صورت قضيه حق مي شود. اما يكبار گفته مي شود «حرف تو مطابق با واقع است» كه در اين صورت، صادق مي شود.

نكته: در اينجا سه حالت تصور مي شود:

1 _ ضروري باشد.

2 _ ضروري نباشد.

3 _ همينطور رها شده باشد و مشخص نشده باشد كه ضروري باشد يا ضروري نباشد.

ص: 724

در جايي كه ضروري باشد مناسبت وجود دارد. در جايي كه هيچ چيز گفته نشده كافي نيست و در جايي كه ضروري نباشد، خصوصاً كافي نيست. يعني يكبار قيد «امكان» آمده يا قيد «بالفعل» آمده و قيد «ضرورت» آورده نشده.اما يكبار رها شده. وقتي كه رها شده باشد كافي نيست. در جايي هم كه قيد امكان و فعليت و امثال آن آورده شده در اين صورت، ضرورت برداشته مي شود كه خصوصاً كافي نيست.

به عبارت ديگر هر حقي مناسب نيست خصوصا اگر آن حق، قيد ضرورتش نفي شده باشد و به صورت ديگر آورده شود.

نكته: در نتيجه برهان، ضرورت و كليت هست. مقدمه ي برهان در هر دو «ضرورت و كليت» بايد مناسبت بانتيجه داشته باشد. صرف حق بودن و صادق بودن كافي نيست اگر كليت را نداشت مناسب نيست اگر ضرورت را هم نداشت مناسب نيست خصوصا اگر ضرورت را نداشت مناسب نيست. پس مي توان اينطور گفت كه هر حقي اعم از اينكه كليت را داشته باشد يا نداشته باشد و اعم از اينكه ضرورت داشته باشد يا نداشته باشد كافي نيست بلكه بايد قياس، همه شرائط موجود در نتيجه را داشته باشد خصوصا شرط ضرورت را داشته باشد.

البته اگر كليت راهم داخل در ضرورت كنيم «البته داخل نشده» و گفته شود ضروري آن است كه كلي هم باشد و محمولش عرض ذاتي موضوعش باشد يعني تمام شرائط در ضرورت اعتبار شود. راهي براي توضيح عبارت باقي نمي ماند جز آنچه كه بنده «استاد» بيان كردم.

ص: 725

« فانه اذا كان الاوسط غير ذاتي و غير ضروري للاصغر فلا يخلوا اما ان يكون الاكبر ضروريا اوغير ضروري »

«فانه» دليل بر اين است كه هر حقّي مناسب نيست و صرف صادق بودن قضيه كافي در برهان نيست.

نكته: «ضروري» دو معنا دارد كه يك معنا به طور مطلق است و يك معنا در باب برهان است. ضروري به طور مطلق به معناي اين بود كه انفكاك حاصل نشود ولي در باب برهان، ضرورت اعتبار مي شد و ذاتي بودن محمول براي موضوع هم اعتبار مي شد و هر دو با هم ضرورت مي شد. پس ضرورت در باب برهان قيد بيشتري داشت و لذا اخص بود و ضرورتِ مطلق، عام بود.

مصنف در اينجا چون كلمه «غير ذاتي» را آورده و بعد از آن هم كلمه «غير ضروري» آورده معلوم مي شود كه از «ضروري» معناي عام را اراده كرده و الا اگر ضروري باب برهان مراد بود و ضروري باب برهان را نفي مي كرد ذاتي بودن هم نفي مي شد. البته مي توان «غير ضروري» را عطف تفسير بر «غير ذاتي» گرفت.

«غیر ذاتی»: مراد از ذاتي اين است كه يا محمول در تعريف موضوع اخذ شود يا موضوع در تعريف محمول اخذ شود كه همان ذاتي باب برهان است.

ترجمه: اگر اوسط، ذاتي و ضروري براي اصغر نبود «كه صغري، غير ضروري شود» در اينصورت اكبر يا ضروري اوسط است «كه كبري، ضروري مي شود» يا اكبر براي اوسط غير ضروري است «يعني كبري، ضروري نيست».

ص: 726

نكته: مصنف توضيح نداده كه اكبر براي چه چيز ضروري يا غير ضروري باشد آيا مراد، اكبر براي اوسط است يا اكبر براي اصغر است؟ جواب اين فعلا داده نمي شود و بعداً مطرح مي شود. زيرا در يك احتمال اكبر ضروري براي اوسط گرفته مي شود و در يك احتمال اكبر ضروري براي اصغر گرفته مي شود و اگر ضروري براي اصغر گرفته شود بهتر است. توجه كنيد كه ابتدا به صورت «اكبر ضروري براي اوسط گرفته شود» معنا مي كنيم.

« فان لم يكن ضروريا كان اليقين بنسبته الي الاصغر غير ثابت »

ابتدا قسم دوم را توضيح مي دهد. ضمير «بنسبته» به «اكبر» بر مي گردد.

اگر اكبر براي اوسط ضروري نبود و در نتيجه، كبري ضروري نبود در اين صورت «كه كبري و صغري هر دو ضروري نبودند» حكم مي شود كه يقينِ به نسبتِ اكبر به اصغر «يعني يقين به نتيجه» غير ثابت است يعني يقيني كه مي توان در آن تشكيك كرد و آن را زائل كرد و اين يقين، يقين برهاني نيست پس از چنين قضيه اي يقين غير برهاني درست مي شود.

« فلم يكن يقينا محضا »

ضمير «لم يكن» به «اليقين بنسبته الي الاصغر» بر مي گردد.

يقينِ محض نيست يعني يقين مشوب محض نيست. اين يقين اگر چه يقين است ولي ملحق به مظنه مي شود.

« الا ان يكون البرهان عليه من جهه ما هو ممكن لا من جهه ما هو موجود بالضروره »

ص: 727

ضمير «عليه» به «نسبه اكبر الي اصغر» برمي گردد كه همان نتيجه است. اينكه ضمير مذكر آمده مهم نيست به جاي لفظ «نسبه»، لفظ «انتساب يا حمل يا ارتباط» قرار دهيد. ضمير «هو» در هر دو مورد به همين «نسبه» بر مي گردد.

مصنف با اين عبارت توضيح مي دهند كه مي توان نتيجه برهاني را موجَّه به جهت امكان كرد يعني گفته شود اين محمول براي اين موضوع، بالضروره ممكن است. «دقت كنيد كه لفظ _ بالضروره _ آورده شد» چون بالاخره نتيجه، نتيجه برهان است و لذا اگر اين نتيجه، موجّه به جهت امكان باشد بايد ضرورت را كه مقتضای برهان است داشته باشد نمي توان اين قضيه كه نتيجه است خالي از ضرورت قرار داده شود. جهت، امكان قرار داده مي شود ولي گفته مي شود همين جهت امكاني بالضروره حاصل است يعني كتابت بالفعل براي انسان «نه كتابت بالقوه كه ضروري انسان است» امكان دارد.

اگر برهان به این صورت بود و خواستید نتیجه امکانی بگیرید می گویید ممکن بودن کتابت برای انسان ضروری است. در اینجا کار شیخ اشراق می شود زیرا شیخ اشراق در تمام قضایا، جهت را قید محمول قرار می دهد وقتی جهت، قید محمول شد هر قضیه ای منقلب به ضروریه می شود. «الانسان کاتب بالامکان» می شود «الانسان ممکن الکتایه» یعنی قید «بالامکان» جزء محمول قرار می گیرد. حال گفته می شود «الانسان ممکن الکتایه بالضروره» در این صورت همه قضایا به ضروریه برمی گردد. شیخ اشراق، یک قضیه موجّهه قائل است و آن، قضیه ضروریه است علتش هم همین است که در همه قضایا، جهات را قید محمول قرار می دهد وقتی جهت، قید محمول شد ضرورتِ بشرط المحمول درست می شود.

ص: 728

در اینجا می خواهیم همین کار شیخ اشراق را انجام دهیم به این صورت که اگر نتیجه برهان، موجَّه به جهتِ امکانی بود اشال ندارد زیرا لازم نیست که همیشه در ضروریات برهان آورد. بلکه می گوییم قضیه ای که باید به دست بیاید باید قضیه حتمیه و یقینی باشد با هر جهتی که باشد. اگر جهتش امکان است باید یقین آن داشته باشیم. پس امکان، منافات با برهان ندارد ممکن است جهت قضیه، امکان باشد اما برای ما یقین به همین امکان حاصل شود مثلا گفته شود نتیجه این است «کل انسان کاتب» و مراد ما «کاتب بالفعل» است نه «کاتب بالقوه». این نتیجه، موجّه به جهت امکان می شود یعنی «کل انسان کاتب بالامکان» همین عبارت «کل انسان کاتب بالامکان» ممکن است نتیجه برهان قرار بگیرد و قید «امکان» مزاحم برهانی بودن نیست باید همین امر، ضروری باشد یعنی امکان کتابت برای انسان، ضروری باشد و ضروری هست. این مطلب به همان حرفی که شیخ اشراق زده بر می گردد که «امکان» که جهت است جزء محمول قرار گرفت و قضیه، ضروریه شد.

اگر به این صورت باشد اشکالی ندارد که «نسبة الاصغر الی الاکبر» ضروری نباشد لذا مصنف تعبیر به «الا ان یکون البرهان...» می کند یعنی برهان بر این نتیجه از این جهت که نتیجه، ممکن است نه از این جهت که نتیجه، موجود بالضروره است. اگر نتیجه، موجود بالضروره باشد باید در مقدماتش، ضرورت موجود باشد اما اگر نتیجه، «موجود من جهه ما هو ممکن» لحاظ شود لازم نیست مقدماتش ضروری باشد. مقدمات امکانی، یقینا نتیجه امکانی را نتیجه می دهد. اگر مقدمه که صغری و کبری است هر دو امکانی و غیر ضروری اند و ما توقع داریم نتیجه ای که جهتش غیر ضروری است گرفته شود اشکالی ندارد ولی باید به نتیجه، یقین پیدا کرد.

ص: 729

به ذهن بنده «استاد» می آید که مرحوم خواجه هم این مطلب را در شرح اشارات فرمودند که برهان در قضایای موجّهه به جهت امکان هم اجرا می شود. در برهان ما بدنبال یقین هستیم و به دنبال جهت نیستیم. یعنی باید به این قضیه با هر جهتی که هست یقین پیدا کرد و همین، کافی است حال جهت آن می خواهد امکان باشد یا ضرورت باشد. یعنی در نتیجه به شرط نمی شود که موجّه به جهت ضرورت باشد. آنچه مهم است این است که باید به این قضیه که نتیجه است یقین پیدا کرد.

« و ان کان ضروریا فانما هو ضروری فی نفسه لیس ضروریا عند القیاس علیه »

مراد از «کان» این است «ان کان الاکبر للاوسط ضروریا».

در سطر 10 تعبیر به «فلا یخلو اما ان یکون الاکبر ضروریا او غیر ضروری» بود که ابتدا وارد صورت دوم شد حال با این عبارت صورت اول را بیان می کند لذا عبارت «ان کان ضروریا» عطف بر «فان لم یکن ضروریا» می شود یعنی اگر می بینید نتیجه، ضروری در آمد بدان که خودش ضروری بود نه اینکه چون از برهان گرفته شد ضروری است. باز هم جایی که صغری ضروری نیست ولو کبری ضروری هست نمی توان نتیجه ضروری گرفت اگر نتیجه ی ضروری گرفته شد به خاطر این است که خود این قضیه، ضروری است نه اینکه چون از برهان گرفته شده، بلکه موادش اقتضا می کند ضروری باشد. پس مصنف بیان می کند که ولو کبری ضروری است اما چون صغری غیر ضروری است برهان تشکیل نشده و نتیجه ای که گرفته شده اگر چه این نتیجه ضروری باشد از برهان گرفته نشده است.

ص: 730

ضمیر «هو» به «اکبر برای اوسط» بر می گردد که مراد نتیجه و مطلوب است. و به «کون الاکبر ضروریا للاوسط» بر نمی گردد. این ضمیر «هو» نشان می دهد که ضمیر «کان» هم باید به نتیجه برگردانده شود لذا نباید «کان» را به صورت «کان الاکبر ضروریا للاوسط» معنا کنید بلکه مراد این است «و ان کان المطلوب ضروریا فانما المطلوب ضروری فی نفسه» اگر ضمیر «کان» به «مطلوب» بر گردانده شود مصنف صورت دوم را مطرح نکرده است و علت مطرح نکردنش به خاطر وضوحش بوده است.

هر کدام از این دو احتمالی که در ضمیر «کان» داده شد یک مشکل داشته زیرا در یک صورت، عبارت به صورت روان معنا می شود ولی مصنف صورت دوم را مطرح نکرده. اما در یک صورت، عبارت به صورت روان معنا نمی شود ولی صورت دوم مطرح می شود. باید کاری کرد که هم صورت دوم مطرح شود هم عبارت مصنف روان شود و این کار را می توان به این صورت انجام داد که عبارت «فلا یخلو اما ان یکون الاکبر ضروریا» که لفظ «ضروریا» بکار رفته مراد «ضروری للاوسط» نباشد بلکه مراد «ضروری للاصغر» باشد. در این صورت «ضروری للاصغر» مطلوب است. حال ضمیر «کان» چه به «مطلوب» بر گردانده شود چه به «کون الاکبر ضروریا للاصغر» بر گردانده شود فرقی نمی کند. اگر به «مطلوب» بر گردانده شود روان معنا می شود و اگر به «کون الاکبر ضروریا للاصغر» بر گردانده شود روان معنا می شود و علاوه بر آن، صورت دوم را هم مطرح می کند زیرا صورت دوم این بود که اکبر ضروری برای اصغر باشد و عبارت «و ان کان ضروریا» به این صورت معنا می شود «و ان کان الاکبر ضروریا للاصغر».

ص: 731

در این صورت یک مشکل باقی می ماند و آن عبارت «فان لم یکن ضروریا» در سطر 10 است که مراد از آن، «ضروریا للاوسط» گرفته شد.

ترجمه: اکبر برای اصغر ضروری باشد این مطلوب، ضروری فی نفسه است نه اینکه قیاسی و برهانی بر این مطلوب وارد شده تا ضروری شده باشد بلکه خود ماده اش اینطور بود که اقتضا کرد ضروری شود. «ضمیر _ علیه _ به _ نسبه الاکبر للاصغر _ بر می گردد و می توان به خود اصغر هم برگرداند»

« لانه یمکن ان یزول الحد الاوسط عن الاصغر لانه غیر ضروری له »

چرا این نتیجه را به لحاظ اینکه نتیجه برهان است ضروری نمی گیرید. مصنف می گوید این نتیجه از کجا در می آید؟ از حد وسط بدست می آید و حد وسط نسبت به اصغر، ضروری نیست و ممکن است زائل شود وقتی که زائل شد نتیجه هم زائل می شود. پس اگر خود نتیجه، یقینی و ضروری نبود نمی توانید ضروری بودن و یقینی بودنشان را از قیاس و برهان بگیرید زیرا برهان در جانب صغری مشکل دارد یعنی اوسط برای اصغر ضروری نیست و احتمال زوال دارد و وقتی این، زائل شد چیزی که به توسط حد وسط «که مطلوب است» ثابت می شود زائل می گردد و وقتی زائل شد یقین ثابتی نخواهید داشت پس نمی توان گفت این نتیجه، نتیجه برهان است. بله اگر خودش ثابت است به خاطر ماده اش ثابت و ضروری است.

ص: 732

ترجمه: «چرا ضروری عند القیاس نیست» زیرا فرض کردیم که حد اوسط غیر ضروری برای اصغر است «زیرا فرض ما این بود که حد وسط، غیر ضروری است»

« فحینئذ لا یبقی الشیء الذی کان عُلِم بتوسطه »

«فحینئذ»: در وقتی که حد اوسط زائل شد.

مراد از «الشیء» در «لا یبقی الشی»، اکبر است و می توان عبارت از مطلوب گرفت. ضمیر «بتوسطه» به «حد وسط» بر می گردد.

ترجمه: در وقتی که حد اوسط زائل شد «نه اینکه می تواند زائل شود» اکبر برای اصغر باقی نمی ماند، آن اکبری که به توسط حد وسط دانسته شد «یعنی اکبر به توسط حد وسط برای اصغر دانسته شد وقتی که حد وسط که واسطه علم بوده رفته است پس علم ما هم از بین می رود».

« فیزول حینئذ الظن و الشیء موجود فی نفسه »

ترجمه: در این هنگام ظن از بین می رود در حالی که مطلوب موجود است فی نفسه.

نکته: مصنف تا اینجا تعبیر به «یقین» می کرد ولی در اینجا تعبیر به «الظن» می کند. این نشان می دهد که از اول هم ظن بوده، و اگر یقین بوده این یقین، غیر ثابت بوده پس مصنف، یقین غیر ثابت را ظن گرفته ولو اسمش را ظن نگذاشته است. البته در نسخ خطی به جای «الظن» لفظ «یقین» است لذا نیاز به این توجیه که گفته شده نیست.

نکته: اگر نتیجه از خود برهان گرفته شود از ابتدا یقینِ غیر ثابت داشت الان هم که حد وسطش زائل شد آن یقینِ غیر ثابت که ظن است از بین می رود.

ص: 733

«والشی موجود فی نفسه»: مراد از «الشیء»، «مطلوب» است که به خاطر ماده اش موجود است نه بخاطر اتخاذ از برهان «زیرا به خاطر اتخاذاتش از برهان زائل شد اما به خاطر ماده ای که داشت هنوز هم باقی است و یقین به آن دارد».

ترجمه: شیء موجود است فی نفسه یعنی این مطلوب با قید ضرورت، الان هست ولی به لحاظ برهان از بین رفته. و چون فی نفسه باقی است هنوز به آن یقین داریم.

« فانا اذا علمنا ان هذا الانسان حیوان لانه یمشی و کل ماش حیوان »

«لانه» دلیل و قیاس است.

وقتی دانستیم که این انسان حیوان است «عبارت _ این انسان حیوان است _ نتیجه می باشد» به خاطر اینکه انسان راه می رود «عبارت _ لا نه یمشی _ صغری است که در صغری، مشی ذاتیِ انسان نیست پس صغری ضروریه نیست» و هر ماشی، حیوان است «این عبارت _ کل ماش حیوان _ کبری است و ضروری است چون حیوان که محمول است در تعریف موضوع اخذ می شود».

« فاذا لم یمش بطل عنا العلم الذی اکتسب بتوسط المشی »

اگر انسان، مشی بالفعل نداشت «مراد از مشی، قوه مشی نیست» یعنی حد وسط زائل شد در اینصورت علم به مطلوب و نتیجه که به توسط حد وسط اخذ شده بود باطل شد.

« فلم نَدر حینئذ انه حیوان او لیس بحیوان »

در این هنگام که انسان مشی نمی کند و مشی را ترک کرده دانسته نمی شود که آیا حیوان است یا حیوان نیست زیرا حیوان بودنش از طریق مشی بدست آمده حال اگر مشی برداشته شود دیگر نمی دانیم حیوان هست یا نه؟ در اینصورت آن یقینی که بوده زائل شد.

ص: 734

« والامر فی نفسه باق »

مراد از «الامر» همان معلوم است یعنی «ان هذا الانسان حیوان».

ترجمه: آن معلوم، فی نفسه باقی است «یعنی با قطع نظر از اینکه برهانِ اتخاذ شده باقی است» چون ماده اش اقتضا می کند که باقی بماند زیرا حیوان برای انسان ضروری بود لذا باقی مانده است. اما به عنوان اینکه از مشی اتخاذ شده با توجه به بطلان مشی، باطل می شود و وقتی باطل شد نمی توان حکم کرد که انسان، حیوان است یا نه؟

تا اینجا مثال زده شد و مشی در آن، بالفعل گرفته شد. با عبارت «ان قال قائل» می خواهد مشی را بالقوه بگیرد و صغری را ضروری کند یعنی «الانسان یمشی» به معنای این است که قوه مشی را دارد و کبری هم ضروری می شود لذا نتیجه هم ضروری می شود یعنی قیاس را به برهان بر می گرداند. مصنف می گوید اشکال ندارد به برهان برگردانده شود ولی به این صورتی که باشد برهانی نیست.

اشکال بر اين مطلب که با زوال حد وسط، يقين به نتيجه «يعني ثبوت اکبر براي اصغر» پيدا نمي شود و جواب از آن/ بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد/ فصل 5/مقاله 2/ برهان شفا 93/12/11

موضوع: اشکال بر این مطلب که با زوال حد وسط، یقین به نتیجه «یعنی ثبوت اکبر برای اصغر» پیدا نمی شود و جواب از آن/ بین نتیجه و مقدمات برهان باید مناسبت باشد/ فصل 5/مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 735

« فان قال قائل ان هذا الیقین لا یزول و ان زال الحد الاوسط »(1)

گفته شد که هر قضیه صادقه ای نمی تواند مقدمه ی برهان واقع شود بلکه باید علاوه بر صادق بودن ضروری هم باشد آن هم ضروری باب برهان باشد که اخص از ضروری باب قیاس است یعنی ضروری باب قیاس هم کافی نیست بلکه ضروری باب برهان لازم است.

ضروری باب برهان عبارت بود از محمولی که از موضوع جدا نمی شد و علاوه بر جدا نشدن، ذاتی هم بود. که یا ذاتی مقوّم بود که در تعریف موضوع اخذ می شد یا عرض ذاتی بود که موضوع در تعریف آن اخذ می شد.

در استدلال اینگونه گفته شد که اگر در صغری حد وسط ضروری برای اصغر نباشد نتیجه ای که گرفته می شود اگر چه آن نتیجه به لحاظ ماده ضروری باشد ولی به لحاظ اتخاذ از برهان و بدست آمدن از برهان ضروری نیست. دلیل هم این بود که ممکن است حد وسط زائل شود و با زوالِ حد وسط آنچه که باعث ارتباط اکبر به اصغر می باشد زائل شده و با زوال این وسیله ارتباط، اکبر به اصغر مرتبط نمی شود در این صورت نمی توان نتیجه را گرفت و یقین به نتیجه پیدا نمی شود.

بیان اشکال: شخصی به همین قسمت اشکال می کند و می گوید ایرادی ندارد که حد وسط زائل شود و در عین حال یقینی که به ثبوت اکبر برای اصغر بود ثابت بماند و از بین نرود. آنچه در برهان مهم بود این بود که یقین حاصل شود و زائل نشود. ما بیانی می کنیم که حد وسط، زائل شود ولی یقین، زائل نشود و لذا آنچه که در برهان لازم است، حاصل شود.

ص: 736


1- (1)الشفاء،ابن سینا،ج9،ص151،س18،ط ذوی القربی. .

بیان این مطلب که با زوال حد وسط، یقین زائل نمی شود: مثلا در مثال «الانسان ماش» و «کل ماش حیوان»، «فالانسان حیوان» که نتیجه ضروری و یقین آور است. اما گفته شد که این ضرورت و یقین از برهان کسب نشده بلکه خود ماده قضیه، این مساله را اقتضا می کند دلیل بر اینکه این یقین از برهان کسب نشده این بود که حد وسط زائل می شود یعنی انسان گاهی ماشی است و لذا حد وسط وجود دارد و می توان گفت انسان، حیوان است و گاهی هم ماشی نیست و لذا حد وسط زائل شده پس یقینِ ما به اینکه این انسان، حیوان است متزلزل شده و نمی دانیم که آیا این انسان در حالتی که مشی نمی کند باز هم حیوان هست یا نیست؟

این شخص و قائل به این صورت می گوید که حد وسط را زائل می کنیم و می گوییم انسان، مشی نکرد و نشست. با وجود این در زمانی که ترک مشی کرده یقین می کنیم که حیوان است.

توضیح: ابتدا به سراغ صغری می رویم. صغری این بود «کل انسان ماشٍ» اما چون «ماشٍ»، ماشی بالفعل است نه ماشی بالقوه لذا جهت صغری اینچنین می شود «کل انسان ماشٍ بالفعل» نه دائما و بالضروره. زیرا اگر قوه مشی مطرح بود انسان بالضروره ماشی بود اما چون فعلیت مشی مطرح است انسان، بالضروره ماشی نیست بلکه بالفعل ماشی است زیرا در یکی از ازمان ثلاثه مشی دارد.

ص: 737

قضیه صغری، وجودیه می شود چون اگر هر قضیه ای که جهتش با کلمه «بالفعل» که به معنای احد ازمان ثلاثه است افاده شود چنین قضیه ای را وجودیه و مطلقه می گویند پس صغری قضیه وجودیه می شود.

اما در کبری اینگونه بیان می کند که همان حد وسطی که در صغری بود در کبری تکرار می شود. حد وسط در صغری «کل انسان ماش بالفعل» کلمه «ماشٍ» بود و در کبری می گوید «کل ماش بالفعل یا کل ماش فی احد الازمنه الثلاثه فهو حیوان بالضروره». در کبری، ضرورت هست و صغری، وجودیه است. قضیه ای که قید «بالفعل» در آن است قضیه وجودیه گفته می شود. قضیه وجودیه یعنی آن قضیه ای که جهت قضیه، کلمه «بالفعل» است البته به قضیه وجودیه گاهی مطلقه هم گفته می شود. «بالفعل» را به «احد الازمنه الثلاثه» معنا می کنند چون فعل، زمانش یکی از ین سه تا است. لفظ «بالفعل» که در منطق آورده می شود گرفته شده از همان فعلی است که در علم نحو آورده می شود. مراد از «بالفعل» که جهت قضیه قرار می گیرد در مقابل «بالقوه» نیست. شاید هم در مقابل «بالقوه» باشد ولی به معنای وسیعش هست یعنی فی احد الازمنه الثلاثه اگر اتفاق بیفتد معلوم می شود که از قوه بیرون آمده و به سمت فعلیت رفته است.

اگر این دو «یعنی صغرایِ وجودیه و کبرای ضروریه» ضمیمه شوند و حد وسط «مشی» هم زائل شود باز هم صدق می کند که انسان، ماشی است بالفعل. و مراد از «بالفعل» یعنی «فی احد الازمنه الثلاثه». کبری نمی گفت که هر ماشی که الان مشغول مشی است حیوان می باشد بلکه می گوید هر ماشیِ بالفعل « یا فی احد الازمنه الثلاثه» حیوان است. نتیجه گرفته می شود که انسان حیوان است ولو الان ماشی نباشد اما همین که فی احد الازمنه الثلاثه ماشی باشد کافی است. حد وسط در اینجا «ماشی بالفعل» شد پس زوال حد وسط و ترک مشی از جانب انسان باعث زوال یقین به نتیجه و باعث تولید شک در نتیجه نیست.

ص: 738

توضیح عبارت

« فان قال قائل ان هذا الیقین لا یزول و ان زال الحد الاوسط »

در مثل قیاس «الانسان ماشٍ» و «کل ماشٍ حیوان»، «فالانسان حیوان» حدّ وسط که «ماشی» باشد زائل می شود مثلا انسان در حال مشی بود ولی مشی او از بین می رود و ساکن می شود در عین حال یقین زائل نمی شود. در اینجا حد وسط زائل شد و انسانِ در حال مشی ملاحظه نشد ولی باز هم گفته شد انسان حیوان است. از خارج می دانیم انسان، حیوان است ولی به لحاظ برهان تردید پیدا می شود که انسان، حیوان است چون از طریق اینکه انسان ماشی است به حیوان بودن رسیده شد الان که ماشی نیست آیا باز هم حیوان است یا نه؟ لذا تردید پیدا می شود. معترض می گوید تردید حاصل نمی شود وقتی هم که انسان، مشی را ترک می کند باز هم یقین وجود دارد که انسان، حیوان است.

« لان قولنا کل ماش حیوان معناه کل شیء موصوف بانه ماش وقتا مّا فهو حیوان دائما _ مادام ذاته الموضوعه للمشی موجوده _ فان کل شیء موصوف بانه ماش فهو حیوان یقینا و ان لم یمش »

«لان» دلیل بر این است که اگر حد وسط هم زائل شود یقین زائل نمی شود زیرا کبری به صورتی است که اگر حد وسط هم زائل شود این کبری باقی است زیرا حیوانیت را دائما برای این ذات ثابت می کند یعنی «مادامی که این ذات موجود است حیوان است» نه «مادامی که این ذات، ماشی است حیوان است». پس توجه کنید که اینطور گفته نمی شود «انسان همیشه حیوان است» بلکه گفته می شود «انسان چون در یک وقت، ماشی شد پس همیشه حیوان است» یعنی «مادامی که ذاتش موجود است حیوان است» نه «مادامی که مشی برایش موجود است حیوان است». توجه کنید که این حرفها ادعای این قائل است و بعداً جواب داده می شود.

ص: 739

مراد از «وقتا مّا» یعنی «فی احد الازمنه الثلاثه» یا «بالفعل».

ترجمه: قول ما که می گوییم «کل ماشٍ حیوان» معنایش این است که هر شیئی که موصوف است به اینکه ماشی است بالفعل، و هر شیئی که موصوف است به اینکه ماشی بالفعل «و فی احد الازمنه الثلاثه» است پس حیوان است دائما. نتیجه گرفته می شود که «الانسان حیوان دائما» چه مشغول مشی باشد چه نباشد.

«مادام ذاته الموضوعه للمشی موجوده»: هر چیزی که وقتا مّا متصف به ماشٍ باشد، دائما حیوان است و مراد از دائما، «مادام ذاته الموضوعه للمشی موجوده» است یعنی مادامی که ذاتش موجود باشد همان ذاتی که در صغری موضوع مشی قرار داده شده و مشی بر آن حمل شده است. آن ذات مادامی که ماشی باشد حیوانیت برای آن هست ولو مشی که حد وسط است را ترک کرده باشد. ترجمه این عبارت به این صورت می شود «دائماً یعنی مادامی که ذاتش که در صغری موضوع برای مشی قرار گرفته بود موجود باشد این انسان، حیوان است اگر این ذات، دائما موجود باشد حیوان است اگر هم موقتاً موجود باشد حیوان است. پس مراد از دائما، این نیست که تا ابد موجود باشد بلکه مراد این است که تا وقتی که این ذات موجود است.

نکته: عبارت «فان کل شی...» تعلیل برای این است که مادامی که ذات این انسان موجود باشد حیوان است زیرا هر شیئی به محض اینکه متصف به ماشی شد حیوانیت برای او ثابت می شود ولو مشی که وسیله اتصاف حیوانیت بوده زائل شود.

ص: 740

« علی ما علم فی کتاب القیاس »

بحث ما در برهان است و این قائل، ضرورتِ در باب قیاس را اینجا آورده است لذا اشکالی که به این قائل گرفته می شود از همین ناحیه است که ضرورتی را که در باب قیاس کافی است در باب برهان هم کافی می ماند در حالی که ضرورت باب برهان اخص از ضرورت باب قیاس است. ممکن است ضرورت باب قیاس باشد ولی ضرورت باب برهان نباشد در اینصورت این قیاس برهانی نخواهد بود.

« فتکون الصغری وجودیه و الکبری ضروریه »

صغری وجودی می شود و کبری ضروری می شود با وجود این، نتیجه ای که گرفته می شود ضروری خواهد بود. در باب قیاس هم این مطلب گفته شده که اگر صغری، وجودی باشد و کبری، ضروری باشد نتیجه، وجودی نیست بلکه ضروری خواهد بود چون کبری ضروری است. این قائل فکر می کند در باب برهان هم همین کافی است.

« لان حمل الحیوان علی کل موصوف بانه یمشی _ ولو مشی وقتا مّا _ ضروری »

مصنف عبارت را تکرار می کند تا مطلب را تثبیت کند. مصنف بیان می کند حمل حیوان بر هر شیئی که موصوفِ «بانه یمشی» است ولو این مشی وقتا مّا باشد. چنین حملی ضروری است.

با اینکه صغری، وجودی است ولی چون در کبری، حمل حیوان بر چنین ماشی، ضروری است لذا از این صغرای وجودی، نتیجه ضروری گرفته می شود چون کبری، ضروریت را به این صورت تامین می کند که کبری می گوید محمول برای هر چیزی که وقتا مّا موصوف به این صفت باشد ضروری است.

ص: 741

« و النتیجه عن هذین ضروریه کما علم »

«هذین»: یعنی صغرای وجودی و کبرای ضروری.

ترجمه: نتیجه از صغرای وجودی و کبرای ضروری، ضروری است همانطور که در باب قیاس دانسته شد «که اگر صغری، وجودی باشد و کبری، ضروری باشد نتیجه هم ضروری است با اینکه صغری، ضروری نیست».

صفحه 152 سطر 3 قوله «فالجواب»

جواب: این کلامی که این قائل گفته قیاس است ولی به برهان بر می گردد. اگر رجوع به برهان نمی کرد حرف قائل درست نبود. ولی چون به برهان برمی گردد لذا حرف این قائل درست است و حکم برهان را پیدا می کند. مصنف می گوید اگر نتوان این قیاس را به برهان ارجاع داد نمی توان نتیجه را ضروری گرفت باید هر دو مقدمه، ضروری باب برهان «نه مطلق ضروری» باشند تا نتیجه ضروری شود.

در اینجا که این شرط نشده و بدون این شرط، نتیجه ضروری شد علتش این است که این قیاس به برهان بر می گردد و باید یکی از دو تصرف واقع شود:

تصرف اول: حد وسط در این مثال، «ماشی» نیست بلکه «ماشی فی احد الازمنه الثلاثه» است و این حد وسط هیچ وقت زائل نمی شود. انسانی که در یک زمان، مشی کرد «ماشی فی احد الازمنه الثلاثه» بر آن صدق می کند. کبری می گوید «ماشی فی احد الازمنه الثلاثه، همیشه حیوان است». پس انسان همیشه حیوان می شود.

تصرف دوم: عبارت «ماشی فی احد الازمنه الثلاثه» به معنای این است که قوه ی مشی دارد چه این قوه را در گذشته کرده باشد چه در حال، ظاهر کرده باشد چه در آینده بخواهد ظاهر کند و چیزی که قوه ی مشی دارد حیوان است پس انسان حیوان است. وقتی گفته می شود «الانسان ماشٍ» یک قضیه ضروریه است چون شانِ مشی برایش ثابت می شود. شانی که می تواند در ماضی ظهور پیدا کند و می تواند در حال، ظهور پیدا کند و می تواند در آینده ظهور پیدا کند. در صغری برای انسان، شان مشی اثبات می شود نه فعلیت مشی و در کبری هم گفته می شود هر کس که شان مشی دارد همیشه حیوان است.

ص: 742

هر دو تصرف باعث شد قیاسی که تشکیل می شود به برهان بر گردد. اگر حد وسط «مشی بالفعل» باشد به معنای اینکه الان مشغول مشی باشد قیاس به این صورت می شود «انسان، الان مشغول مشی است» و «هر کس که الان مشغول مشی است حیوان است»، «پس انسان، حیوان است». در این صورت اگر انسان راه نرود یعنی حد وسط که مشی بالفعل است از بین رفت شک عارض می شود که آیا حیوان است یا نه؟

پس اگر درجایی قیاس به برهان بر گردد شبهه ای نیست و یقین حاصل می شود. بحث در جایی است که نتوان قیاس را به برهان بر گرداند.

بيان جواب از اشکال بر اين مطلب که با زوال حد وسط، يقين به نتيجه «يعني ثبوت اکبر براي اصغر» پيدا نمي شود/ بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا 93/12/12

موضوع: بیان جواب از اشکال بر این مطلب که با زوال حد وسط، یقین به نتیجه «یعنی ثبوت اکبر برای اصغر» پیدا نمی شود/ بین نتیجه و مقدمات برهان باید مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا.

«فالجواب عن هذا انما یفید الیقین لرجوعه بالقوه الی قیاس برهانی لولا ذلک لم یفد الیقین»(1)

در مقدمات برهان، ضروری بودن شرط شد آن هم ضروری بودن باب برهان نه ضروری بودن باب قیاس. سپس گفته شد که اگر اوسط برای اصغر به ضرورت ثابت نباشد ولو اکبر برای اصغر به ضرورت ثابت باشد باز هم چون صغری، ضروری نیست برهان درست نمی شود باید صغری هم ضروری باشد تا برهان درست شود. سپس مثال به «کل انسان ماش، و کل ماش حیوان، فکل انسان حیوان» زده شد بعدا گفته شد نتیجه که «کل انسان حیوان» بود. ضروری است اما ضرورتش از برهان گرفته نشده است. خود ماده طوری است که اقتضا می کند این قضیه ضروری باشد.

ص: 743


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص152،س3،ط ذوی القربی.

بیان اشکال: معترض می خواهد بیان کند این ضرورت از برهان و قیاس گرفته شده به این صورت که صغری را وجودیه می کند و کبری را ضروریه می کند و می گوید در باب قیاس خودتان گفتید که اگر صغری، وجودیه باشد و کبری، ضروریه باشد نتیجه هم ضروریه خواهد بود پس در اینجا اگر چه صغری، وجودیه است ولی چون کبری، ضروریه است نتیجه هم ضروری می شود ضرورتی که از خود قیاس اتخاذ شده و کاری به ماده ندارد. اگر ماده هم عوض شود وقتی صغری، وجودیه باشد و کبری، ضروریه باشد باز هم نتیجه، ضروریه خواهد بود. این اشکالی بود که مستشکل بیان کرد.

جواب از اشکال: حد وسط در کبری طوری معنا می شود که اگر همان حد وسط در صغری برده شود صغری، وجودیه نمی شود بلکه ضروریه می شود. سپس از صغرای ضروری و کبرای ضروری، نتیجه ضروری گرفته می شود. و این، همان قانون برهان است و خلاف آن عمل نشده است ولی قیاسی که تشکیل می شود ارجاع به برهان داده می شود و چنین نیست که صغری، وجودیه قرار بگیرد و کبری، ضروریه باشد. چنین قیاسی اگر چه ضرورت را نتیجه می دهد ولی در باب قیاس، نتیجه می دهد اما در باب برهان، نتیجه نمی دهد.

توضیح: عبارت «کل ماش حیوان» به این صورت معنا می شود که مراد «ماشیِ بالفعل» نیست بلکه هر موجودی که شان مشی دارد ولو فعلا راه نمی رود حیوان است. پس در «ماشی» که حد وسط است در کبری تصرف می شود. سپس تصرف در کبری باعث می شود که در صغری هم همین ماشی حد وسط قرار بگیرد چون حد وسط باید در صغری و کبری تکرار شود. نمی شود که در کبری به نحوی و در صغری به نحو دیگر معنا شود. لذا عبارت به این صورت می شود «کل انسان ماش بالضروره» که قضیه، ضروریه می شود (ولی «کل انسان ماش بالفعل» ضروریه نیست).

ص: 744

این تصرف در کبری به چه اجازه ای واقع شد که صغری، ضروریه شود؟ «توجه کنید که قیاس می خواهد به برهان برگردد و برای برگرداندن به برهان ابتدا در کبری تصرف می کند وقتی که در کبری تصرف شد این تصرف به صغری سرایت می کند و صغری از وجودیه بودن در می آید و ضروریه می شود در این صورت نتیجه ضروری گرفته می شود».

جواب می دهد که این تصرف یا با علت بدست آمده یا بدون علت است. به عبارت دیگر یا این کبری، نتیجه ی یک قیاس شده یا این کبری با علت بدست نیامده ونتیجه ی قیاس نشده است. اگر کبری با یک قیاس بدست نیامده باشد اینچنین کبرایی قابل نیست که در برهان بکار رود و تصرفی که در حد وسط شده تصرف بی جا است. نمی گوییم این تصرف کردن، باطل است بلکه گفته می شود این تصرف، یقین آور نیست. این قضیه و کبری برای ما یقینی نیست تا بتواند در صغری تصرف کند و صغری را هم قضیه یقینی قرار دهد سپس از کنار هم قرار دادن این صغری و کبری، نتیجه ی یقینی بگیرد.

اما اگر کبری با علت و قیاس بدست آمده باشد در اینصورت این کبری، حاصلِ برهان می شود و تصرف در صغری هم حاصلِ برهان می شود و وقتی همه این تصرفات برهانی شد اجازه داده می شود چنین صغرایی که جدید بدست آمده با کبرای حاصل، ضمیمه شود و نتیجه ی یقینی گرفته شود. در اینصورت است که گفته می شود آن قیاس اوّلی به برهان برگشت و نتیجه یقینی داد.

ص: 745

خلاصه جواب: در این مثالی که زده شد اینچنین نبود که قضیه وجودیه با قضیه ضروریه مرکب شود و نتیجه ی یقینی بدهد بلکه قضیه ضروریه ای با قضیه ضروریه مرکب شد پس قیاس به برهان برگشت و چون به برهان برگشت یقینِ برهانی را افاده کرد.

پس اینچنین نیست که در هر جا صغرای وجودی و کبرای ضروری بود بتوان برهانی که نتیجه اش ضروری است تنظیم کرد بله می توان قیاسی که نتیجه اش ضروری است تنظیم کرد. پس ضرورت در باب قیاس از چنین قیاسی نتیجه گرفته می شود ولی ضرورت در باب برهان، نتیجه گرفته نمی شود در ما نحن فیه و این مثالِ خاص که نتیجه ی برهانی گرفته شد به خاطر این بود که توانستید این قیاس را به برهان برگردانید. اما اگر نتوانستید به برهان برگردانید نتیجه ی ضروریِ باب قیاس گرفته می شود.

نکته: در این مثال، تصرف در کبری شد اما گاهی ممکن است تصرف در صغری کرد.

توضیح عبارت

« فالجواب عن هذا انما یفید الیقین لرجوعه بالقوه الی قیاس برهانی لولا ذلک لم یفد الیقین »

نسخه صحیح «انه انّما یفید» است.

«لولا ذلک» به معنای «لولا الرجوع» است.

جواب از این قول قائل این است که همانا این قیاس، یقین برهانی را افاده می کند به خاطر رجوع این قیاس، بالقوه به قیاس برهانی، که اگر این رجوع نبود این قیاس، مفید یقین نبود «مفیدِ یقینِ قیاسی است ولی مفیدِ یقینِ برهانی نیست».

ص: 746

« و ذلک لان الکبری الضروریه الماخوذ ضرورتها علی نحو ضروره کتاب القیاس لا علی نحو ضروره کتاب البرهان _ و هی قولنا کل ماش بالضروره حیوان _ حقیقتها ان کل شیء من شانه ان یمشی فهو حیوان بالضروره »

«ذلک»: اینکه این قیاس به برهان رجوع داده می شود.

ترجمه: اینکه این قیاس به برهان رجوع داده می شود به این جهت است که کبرای ضروریه ای که ضرورتش به نحو ضرورت کتاب قیاس اخذ شده نه این که ضرورتش به نحو ضرورت کتاب برهان اخذ شده باشد، و آن کبری قول ما «کل ماش بالضروره حیوان» است. که حقیقتِ چنین کبرایی این است «کل شی من شانه ان یمشی فهو حیوان بالضروره». «یعنی لفظ _ ماشی _ که در کبری آمده ظاهرش همان ماشی است ولی حقیقتش _ من شانه ان یمشی _ است. یعنی در حد وسط که در کبری موجود است تصرف می کند و به توسط کبری در صغری تصرف می شود و صغری از وجودیه بودن در می آید و ضروریه می شود در این صورت هم صغری ضروری است هم کبری ضروری است نتیجه ای که می دهد ضروری خواهد بود».

لفظ «بالضروره» در عبارت «کل ماش بالضروره حیوان» قید برای «ماش» نیست بلکه قید نسبت است.

« فلا یخلو اما ان یکون عُرِف بالعله ان کل ما من شانه ان یمشی فهو حیوان او لم یکن عُرِف بالعله »

عبارت «ان کل ما من شانه ان یمشی فهو حیوان» همان کبری است بعد از اینکه در حد وسط تصرف شده است.

ص: 747

مراد از «العله»، قیاس دیگر است.

مصنف می فرماید به چه مجوّزی تصرف در کبری کردید و به این صورت در آمد و به کمک تصرف در کبری، صغری ضروریه شد؟ با این عبارت جواب می دهد.

ترجمه: خالی نیست از اینکه شناخته شده به سبب علت، که هر چیزی که شانش این است که راه برود پس حیوان است یا این قضیه، قضیه ای نیست که به توسط علت شناخته شده باشد «یعنی کبری را یا با دلیل که قیاس دیگری است اثبات کردید یا با قیاس دیگر اثبات نکردید».

« فان کان لم یعرف بالعله و اللمیه لم یکن الیقین ثابتا حقیقیا کلیا علی ما اوضحناه قبل »

ترجمه: اگر از طریق علت و لمّ نشناختید «یعنی حد وسطی که علت ثبوتِ محمولِ این کبری برای موضوعش بود پیدا نکردید» یقین به نتیجه هست ولی «یقینِ قیاسی است نه یقینِ برهانی که قابل زوال نباشد» یقین ثابت و حقیقی و کلی نخواهد بود.

« و ان کان عُرف فانما اکتسب الیقین بقیاس العله »

اگر این کبری به توسط علت «که قیاس دیگر است» شناخته شود، کسب کردید یقین را به قیاسی که آن قیاس، علت است.

«بقیاس العله»: اضافه «قیاس» به «العله» اضافه بیانی است یعنی به قیاسی که آن قیاس، علت است. مرادش از این قیاس آیا قیاسی است که کبری را نتیجه داد یا قیاسی است که کبری در آن به عنوان مقدمه بکار رفت؟ ظاهرا به هر دو می توان قیاس گفت چون اوّلی که قیاس علت است دومی را هم متقلب به قیاس علت می کنید. البته ظاهرا مراد ایشان قیاسی است که کبری را اثبات می کند ولی اگر آن کبری را به توسط قیاسی که علت است اثبات کردید قهرا آن قیاسی که کبری به عنوان یک مقدمه اش قرار داده شده آن هم قیاسِ علت برای نتیجه خودش می شود.

ص: 748

« و هذا المشی یکاد ان یکون من الاعراض الذاتیه بالانسان من وجه و بالحیوان من وجه آخر علی ما قیل فی الابواب المتقدمه »

مشی در کبری، از مشیِ بالفعل به مشیِ شأنی تبدیل شد وقتی که به این صورت شد هم باید در کبری ثابت شود که اکبر برای اوسط ذاتی است هم در صغری ثابت شود که اوسط برای اصغر ذاتی است. چون هر دو مقدمه تبدیل به دو مقدمه ی برهان شدند و در مقدمه برهان این شرط هست که محمول باید برای موضوع ذاتی باشد. محمول در کبری، اکبر است و موضوع، اوسط است باید ثابت کرد که محمول «یا اکبر» برای اوسط ذاتی است. در صغری محمول، اوسط است و اصغر، موضوع است باید ثابت کرد که اوسط برای اصغر ضروری و ذاتی است. این کار به چه صورت انجام می گیرد؟ می فرماید اوسط در صغری برای اصغر عرض ذاتی گرفته می شود و اکبر در کبری برای اوسط ذاتیِ مقوّم گرفته می شود نه عرض ذاتی.

توضیح: ذاتی به طور مطلق در باب برهان به دو صورت تعریف شد:

1 _ ذاتی چیزی است که در حد موضوع اخذ شود. این ذاتی، ذاتی مقوّم بود یعنی محمول برای موضوع، مقوّم بود لذا در حد موضوع اخذ می شد.

2 _ محمولی که موضوع در تعریفش اخذ شود ذاتی است. موضوع برای این محمول، ذاتیِ مقوم می شود و محمول برای موضوع، عرض ذاتی می شود و الان بحث در محمول است که برای موضوع چه حالتی دارد. در قیاسی که گفته شده، اگر کبرایش را لحاظ کنید محمول، ذاتیِ مقوم برای اوسط «یعنی موضوع» است اما اگر صغرایش را لحاظ کنید محمول، عرض ذاتی برای موضوع است و در هر دو حال،شرطِ برهان حاصل است زیرا محمول چه ذاتی مقوّم برای موضوع باشد چه عرض ذاتی باشد شرط برهان را دارد و ما هم همین کار را کردیم که ماشی را برای انسان، ذاتی و ضروری گرفتیم از باب اینکه انسان در تعریف ماشی اخذ می شود «یعنی موضوع در تعریف محمول اخذ می شود» و حیوان را برای ماشی در کبری ضروری گرفتیم از باب اینکه محمول در تعریف موضوع اخذ می شود و ذاتی موضوع می شود. پس هر دو قضیه «چه صغری و چه کبری» صاحب شرطی که در برهان اعتبار شد قرار گرفت یعنی شرط ذاتیت در هر دو رعایت شد. پس هر دو توانایی دارند که مقدمه برهان قرار بگیرند.

ص: 749

مراد از «من وجه» این است: یعنی از این وجه که انسان در حدّ مشی اخذ شده یعنی موضوع در حد محمول اخذ شده است. در این صورت محمول، عرض ذاتی می شود نه ذاتی مقوّم.

مراد از «من وجه آخر» این است: مشی، عرض ذاتی حیوان است از این جهت که حیوان «که محمول است» در تعریف مشی «که موضوع است»اخذ می شود.

«علی ما قیل فی الابواب المقدمه»: بنابر آنچه که در ابواب متقدمه گذشت که هر دو، ذاتی دانسته شد چه ذاتی مقوّم باشد چه عرض ذاتی باشد.

« فیکون انما صار هذا القول برهانیا لان الاوسط فیه عرض ذاتی و هو المشی »

«فیکون» تفریع بر مطالب قبل و نتیجه گیری از مطالب قبل است و زمینه برای عبارت بعدی است.

مراد از «القول»، قول مرکب است که همان قیاس می باشد.

ترجمه: این قولِ مرکب و قیاس، برهانی می گردد چون وسط در این قول و قیاس، عرض ذاتی است که مشی می باشد. «شاید مراد مصنف از اینکه تعبیر به عرض ذاتی کرده صغری باشد چون اگر چه در کبری، تصرف شد ولی تمام تصرفات کانّه در صغری انجام گرفت پس اوسط در صغری، عرض ذاتی است».

« ثم ان تحقیق حال المقدمتین اذا عرفتا بالیقین یرجع بالمقدمتین فی القوه الی مقدمتین کبراهما ضروریه »

«باء» در «بالمقدمتین» برای تعدیه است. نسخه صحیح به جای «کبراهما» «کلتاهما» است چون هر دو را ضروریه می کنیم نه اینکه کبری را ضروریه کنیم زیرا کبری از اول ضروریه گرفته شد بلکه خواستیم صغری را هم ضروریه کنیم تا کلتا المقدمتین ضروریه شوند. اما اگر «کبراهما» باشد به این صورت معنا می شود: دو مقدمه را رجوع می دهد به دو مقدمه ای که کبرای این دو مقدمه ضروری است. وقتی کبری، بر اثر تصرفی که در حد وسط شد ضروری گردید چون این حد وسط در صغری تکرار می شود پس تصرف در حد وسطِ صغری هم انجام می شود و قهراً صغری هم تبدیل به ضروری می شود. اینکه کبری را ضروری کرده به خاطر این است که منشاء ضروری شدنِ هر دو، ضروری بودن کبری است وقتی این منشاء باشد ناشئ هم هست. وقتی کبری ضروری است دیگری هم ضروری است. پس اگر بگوید «کبراهما ضروریه» مثل این است که بگوید «کلتاهما ضروریه».

ص: 750

بعد از اینکه قیاس را به برهان برگرداند بحث را در خود مقدمتین می آورد و می گوید ما مقدمتین را به ضروری برگرداندیم و لذا توانستیم قیاس را به برهان برگردانیم اینچنین نیست که مستقیماً قیاس به برهان برگردانده شود بلکه مقدمه ها در قوه ضروریه گرفته شد و قیاس، تبدیل به برهان شد.

ترجمه: تحقیق حال مقدمتین وقتی که با یقینِ برهانی شناخته شوند «یعنی ضروری باب برهان بشوند» این تحقیق بر می گرداند مقدمتین را در قوه به مقدمه ای که هر دو ضروریه اند «درست است که مقدمه اول، وجودی بود و مقدمه دوم ضروری بود ولی این تحقیقِ حال مقدمتین باعث می شود که هر دو مقدمه را ضروری کنیم».

« و ذلک لان قولنا (کل واحد مما یمشی وقتا مّا فهو حیوان بالضروره») قوته قوه قولنا (کل ما من شانه ان یمشی و یمکن ان یمشی و یصح ان یمشی فانه حیوان بالضروره) »

«ذلک»: اینکه می گوییم که دو مقدمه به ضروریه ارجاع داده می شوند.

اینکه می گوییم که دو مقدمه به ضروریه ارجاع داده می شوند به این جهت است که قول ما که گفته می شود «کل واحد مما یمشی وقتا مّا فهو حیوان بالضروره» که کبری است مراد از «ماشی» را «ماشیِ بالفعل و وقتا مّا» گرفته است. این قولی که گفته شد بر می گردد به کبرایی که در آنجا، «ماشی»، «ماشیِ وقتا مّا» نیست بلکه «ماشی» به معنای «یمکن ان یمشی» است. یعنی ابتدا به صورت «ماشٍ بالفعل» بوده که به معنای «ماشٍ فی احد الازمنه الثلاثه» یا «ماشٍ وقتا مّا» بوده. ما این «وقتا مّا» یا «بالفعل» یا «فی احد الازمنه الثلاثه» را برداشتیم و از آن تعبیر به «شان مشی و امکان مشی و صحت مشی» کردیم تا این کار انجام شد قضیه تبدیل به ضروریه شد و در آن قید بالفعل نیامد. در کبری چنین کاری شد صغری هم همینطور شد.

ص: 751

ترجمه: اینکه تصرف دو مقدمه باعث می شود که هر دو مقدمه ضروری شوند به این جهت است که وقتی گفته می شود «کل واحد مما یمشی وقتا مّا فهو حیوان بالضروره» قوه ی این قول ما «که این قول ما همان ظاهرِ کبری بود» قوه قول دیگر ما است «که باطنِ کبری می باشد» که گفته شود «کل ما من شانه ان یمشی و یمکن ان یمشی و یصح ان یمشی فانه حیوان بالضروره».

مصنف به سه صورت «من شانه _ یمکن _ یصح» تعبیر آورد تا بفهماند هر سه تعبیر یکی است.

پس چه قول ما «کل واحد مما یمشی وقتا مّا فهو حیوان بالضروره» قوه اش، قول ما «کل ما من شانه... حیوان بالضروره» است پس آن قول به این قول دوم برگردانده می شود و قضیه، ضروری می شود. در صغری هم همین عمل انجام می شود.

« و قولنا (کل انسان یمشی) فانه فی قوه قولنا (کل انسان یصح ان یمشی) »

و قول ما «کل انسان یمشی» که صغری است در قوه قول ما است که گفته شود «کل انسان یصح ان یمشی». یعنی وقتی در کبری حد وسط به صورتی در آمد در صغری هم حد وسط به همان صورت در می آید تا تکرار شده باشد چون حد وسط باید در صغری و کبری تکرار شود و اختلاف نداشته باشد.

« و متی صدق صدق هذا معه »

ضمیر «صدق» به صغرایِ تصرف شده یعنی به «قولنا» ی دوم که در سطر 14 آمده است بر می گردد. مراد از «هذا» به «قولنا»ی دوم که در کبری آمده بود یعنی به «قولنا» در عبارت «قوته قوه قولنا» بر می گردد.

ص: 752

ترجمه: وقتی صغرای اصلاح شده صادق باشد کبرای اصلاح شده هم با همان صغری صادق است قهراً دو مقدمه که هر دو ضروری اند کنار یکدیگر قرار می گیرند و قیاسی را که برهان است تشکیل می دهند. و قیاس چون به برهان برگردانده شد نتیجه هم ضروری شد. علت ضروری گرفته شدن نتیجه به خاطر این رجوع بود. هر جا این رجوع ضروری گرفته شود نتیجه ی ضروری گرفته می شود.

بيان جواب از اشکال بر اين مطلب که با زوال حد وسط، يقين به نتيجه «يعني ثبوت اکبر براي اصغر» پيدا نمي شود/ بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا 93/12/17

موضوع: بیان جواب از اشکال بر این مطلب که با زوال حد وسط، یقین به نتیجه «یعنی ثبوت اکبر برای اصغر» پیدا نمی شود/ بین نتیجه و مقدمات برهان باید مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و اذا کان کذلک و کانت الکبری عرفت بالعله حتی صح الیقین بها »(1)

کلام قائل: قائلی گفته بود که از صغرایِ وجودیه و کبرایِ ضروریه می توان نتیجه ضروری گرفت پس احتیاجی نیست که ضرورت صغری و کبری شرط شود. زیرا از صغرای وجودی و کبرای ضروری نیز نتیجه ضروری گرفته می شود پس چرا شرط کردید.

مثال: «کل انسان ماشٍ» و «کل ما هو ماش فهو حیوان» «فکل انسان حیوان» . این نتیجه ضروری است در حالی که از صغرای وجودی و کبرای ضروری نتیجه گرفته شده. صغری «کل انسان ماش بالفعل» بود نه «کل انسان ماش بالضروره» یعنی صغری، وجودی بود و جهتش بالفعل بود کبری این بود «کل ماش فهو حیوان بالضروره » که ضروری بود و جهتِ بالضروره برایش آورده شد از این دو مقدمه، نتیجه ضروری گرفته شد. پس می توان نتیجه ضروری را از چنین دو مقدمه ای گرفت و احتیاج نیست که شرط شود دو مقدمه ضروری باشند.

ص: 753


1- (1)الشفاء،ابن سینا،ج9،ص152،س15،ط ذوی القربی. .

جواب مصنف: این قیاسی که ذکر کردید برمی گردد به قیاسی که صغری و کبری در آن قیاس ضروری اند و لذا نتیجه ی ضروری می دهد پس قیاسی که این قائل بیان کرده بالقوه، یک قیاس برهانی است. اگر این قیاس، بالقوه قیاس برهانی نبود اعتبار نداشت اما چون بالقوه قیاس برهانی است و به تعبیر دیگر رجوع به قیاس برهانی داده می شود لذا بمنزله برهان و دارای اعتبار می شود.

مصنف به این صورت بیان کرد که این دو مقدمه ای که در قیاس آوردید بالقوه رجوع به دو مقدمه ای می کند که هر دو ضروری اند. در اینجا با عبارت « و اذا کان کذلک » بیان می کند وقتی که این دو مقدمه به دو مقدمه ضروری رجوع می کنند و کبری هم از طریق علت شناخته شده است جا دارد این قیاسی که اقامه شده به آن برهان گفته شود چون به برهان بر می گردد. این قیاس تمام شرائط برهان را دارد لذا گفته می شود این قیاس بمنزله برهان است.

اگر این قیاس بمنزله برهان و مفید یقین شد نمی توان گفت همه جا که صغری، وجودی است و کبری، ضروری است می توان حکم برهان را صادر زیرا در جایی که حکم برهان جاری شد جایی بود که این قیاس در قوه برهان بود و جایی که قیاس در قوه برهان نیست حق ندارید ارجاع به برهان بدهید و با آن معامله برهان کنید.

ص: 754

مصنف می گوید در همین مثالی که بیان کردید « کل انسان ماش » و « کل ماش حیوان » جهت در این صغری و کبری ذکر نمی شود جهت در صغری « بالفعل » بود و جهت در کبری « بالضروره » بود. مصنف می فرماید شرائط برهان را دارد زیرا « ماشی » که حد وسط است برای « انسان » که اصغر است ذاتی می باشد « یعنی محمول، ذاتی موضوع است ».

در کبری هم « حیوان » برای « ماشی » ذاتی است. پس در هر دو مقدمه، محمول برای موضوع ذاتی است پس شرط برهان را دارند اما در صغری که محمول « ماشی » ذاتی برای موضوع « انسان » است از این جهت است که جنسِ موضوع در تعریف محمول اخذ می شود « قبلا بیان شد که اگر موضوع در تعریف محمول اخذ شد یا جنس موضوع در تعریف محمول اخذ شد، محمول عرض ذاتی برای موضوع می شود.

در کبری، محمول « حیوان » ذاتی برای موضوع « ماشی » است از این جهت که خود محمول « یعنی حیوان » در تعریف ماشی اخذ می شود یعنی ذاتی مقوم است پس در صغری و کبری، محمول ذاتی موضوع است به دو اعتبار یعنی در صغری به یک اعتبار ذاتی است « به این اعتبار که جنس انسان در تعریف ماشی اخذ می شود » در کبری به اعتبار دیگر ذاتی است « به این اعتبار که حیوان، در تعریف ماشی اخذ می شود ». پس این قیاس شرائط برهان را دارد و لذا ارجاع به برهان داده می شود و حکم برهان پیدا می کند. هر جا قیاس به این صورت در آمد اشکال ندارد که گفته شود بمنزله برهان است ولی این دلیل نمی شود که در همه جا، قیاسی که نتیجه ضروری می دهد حکم برهان را داشته باشد شاید در یک جا نتیجه ضروری بدهد اما نه اینکه این ضرورت از مقدمه گرفته شده باشد بلکه خود ماده ی این قضیه اقتضای ضرورت می کند مثلا وقتی گفته می شود « کل انسان حیوان » خود ماده اقتضا می کند که بالضروره انسان، حیوان باشد نه اینکه این ضروری از این قیاس بدست آمده باشد پس نمی توان در همه قضایایی که صغرایشان وجودی و کبرایشان ضروری است حکم کنید که مثل برهان هستند بلکه در قیاس های اینگونه ای می توان حکم کرد که مثل برهان هستند ولی به شرطی که صغری و کبری در قیاس بر گردد بالقوه به صغری و کبرایی که در برهان اعتبار می شود.

ص: 755

توضیح عبارت

« و اذا کان کذلک »

مصنف با این عبارت شرط اول را بیان می کند.

« کذلک »: اشاره به 4 خط قبل دارد که بیان کرد « یرجع بالمقدمتین فی القوه الی مقدمتین کبراهما ضروریه ».

ترجمه: وقتی دو مقدمه قیاس رجوع کنند به دو مقدمه ای که قابلیت دارند مقدمه برهان بشوند.

« و کانت الکبری عُرِفت بالعله حتی صَحَّ الیقین بها »

این عبارت شرط دوم را بیان می کند.

کبری با علت دانسته شود به طوری که یقین به این کبری یک امر صحیحی باشد و بتوان گفت که یقین به کبری وجود دارد « چون از طریق علت به آن رسیده شده است ».

« کان قولنا (کل ما شانه ان یمشی فهو حیوان) قولا یقینا معلوما بعلته »

این عبارت، شرط سوم نیست بلکه تفسیر شرط دوم است زیرا در عبارت قبل، شرط دوم را به طور کلی بیان کرد اما در این تفسیر، شرط دوم را تطبیق بر مثال می کند و با تطبیق در مثال، شرط دوم را تبیین می کند.

ترجمه: و قول ما «کل ما من شانه ان یمشی فهو حیوان » که در ما نحن فیه کبری قرار گرفته بود، یک قضیه یقینی باشد که از طریق علت معلوم شده است.

« و کان الاوسط عارضا ذاتیا للحدین باعتبارین »

این عبارت، شرط سوم است. مراد از « الحدین »، اکبر و اصغر است.

ص: 756

نکته: بنده « استاد » اوسط را عارض ذاتی برای اصغر گرفتم و اکبر را ذاتی برای اوسط گرفتم. اما مصنف می گوید اوسط، عرض ذاتی برای هر دو است. یعنی بنده «استاد » اکبر را ذاتی برای اوسط گرفتم ولی مصنف می گوید اوسط برای اکبر عرض ذاتی است.

« باعتبارین »: به یک اعتبار، اوسط عرض ذاتی برای اصغر است و آن اعتبار این است که جنس اصغر در تعریف اوسط اخذ می شود پس اوسط عرض ذاتی برای اصغر می شود اما در اکبر اینگونه نیست. « ماشی » که اوسط است برای « حیوان » که اکبر است عرض ذاتی است چون خود « حیوان » در تعریف «ماشی» اخذ می شود و چیزی که حیوان در تعریفش اخذ شود عرض ذاتی برای حیوان است پس «ماشی» که حد وسط است عرض ذاتی برای «حیوان» است. همانطور که توجه کردید «ماشی» عرض ذاتی برای هر دو « انسان و حیوان » شد.

« کان القیاس برهانیا »

اگر این سه شرط حاصل شود قیاس، برهانی می شود اگر چه ظاهرش برهانی نیست « یعنی صغرایش وجودی است و کبرایش ضروری است ».

« و کان کانک تقول: کل انسان یمکن ان یمشی و یصح ان یمشی »

مصنف با این عبارت قیاس را به برهان بر می گرداند یعنی این قیاس، قوه برهان دارد و قیاس را به همان چیزی که قوه اش را دارد بر می گرداند یعنی به برهان بر می گرداند. در این صورت یک قیاسِ اوّل و یک قیاسِ ثانی درست می شود و می گوید قیاس اول، بالفعل قیاس ثانی نیست ولی می تواند به قیاس ثانی رجوع کند لذا حکم قیاس ثانی را دارد.

ص: 757

قیاس اول این بود: « کل انسان ماش » و « کل ماش حیوان ». حد وسط در این قیاس « ماشی » بود.

قیاس دوم این است: « کل انسان یصح ان یمشی » و « کل ما یصح ان یمشی فهو حیوان ». حد وسط در این قیاس عوض می شود زیرا حد وسط در قیاس اول « ماش » بود و در قیاس دوم « یصح ان یمشی » هست.

ترجمه: گویا گفتی « کل انسان یمکن ان یمشی و یصح ان یمشی ».

« و کل ما امکن ان یمشی و صح ان یمشی فهو حیوان »

این عبارت، کبری را بیان می کند.

نتیجه ای که از این صغری و کبری گرفته می شود این است « فکل انسان حیوان بالضروره ».

« فلما کان القیاس المذکور فی قوه هذا القیاس انتج یقینا »

مراد از « قیاس مذکور » همان قیاس اول بود که هنوز ارجاع داده نشده بود یعنی قیاسی که حد وسط در آن « ماشی » بود.

ترجمه: چون قیاس مذکور در قوه قیاسِ « کل انسان یمکن ان یمشی .... » بود یقین را نتیجه داد. « پس قیاس اول هم که به قیاس دوم رجوع می کند یقین را نتیجه می دهد و نتیجه اش یقینی می شود ».

توجه کنید که مصنف قیاس اول را به قیاس دوم بر گرداند.

« و لیس یضر فی ذلک الا یکون هو هذا القیاس بعینه بالفعل »

ص: 758

« ذلک »: افاده یقین در قیاس اول.

ضمیر « هو » به « قیاس اول » بر می گردد.

مراد از « هذا القیاس »، قیاس دوم است.

ممکن است در اینجا توهم شود که قیاس دوم مورد قبول است چون برهان است و نتیجه یقینی می دهد اما قیاس اول، برهان نبود و مانند قیاس دوم نبود و به تعبیر مصنف « بالفعل، قیاس دوم نبود » قابلیت رجوع به قیاس دوم را داشت و الا این قیاس، بالفعل قیاس دیگری است. زیرا فقط اصغر و اکبر در این دو قیاس، یکی بود اما حد وسط در این دو قیاس متفاوت است لذا قیاس اول، قیاس دوم نبود چگونه قیاس اول را برهان قرار دادید. اگر قیاس اول عین قیاس دوم بود می توانستید همانطور که قیاس دوم برهان بود قیاس اول را هم برهان کنید ولی در اینجا قیاس اول عین قیاس دوم نیست و متفاوتند لذا نمی توان گفت قیاس دوم، برهان است پس قیاس اول هم برهان است.

مصنف می گوید این مطلب اشکال ندارد زیرا ضرر ندارد که قیاس اول عین قیاس دوم نیست بلکه به همین اندازه که قیاس اول می تواند به قیاس دوم برگردد کافی است.

ترجمه: این که قیاس اول عین قیاس دوم نیست بالفعل، ضرر در افاده یقین نمی زند « قیاس اول، افاده یقین می کند حتی اگر چه عین قیاس دوم نیست ».

« فانه لیس الیقین انما جاء من کونه بالفعل هکذا »

ص: 759

« هکذا » یعنی قیاس دوم.

«هکذا » خبر « کون » است.

یقین ما به قیاس اول از اینجا نیامده که قیاس اول، بالفعل قیاس دوم است و به عبارت دیگر قیاس اول عین قیاس دوم است تا بگویید الان که بالفعل نیست پس باید قیاس اول مفید یقین نباشد. بلکه یقین ما از اینجا آمد که قیاس اول به قیاس دوم بر می گردد. بنابراین اگر بالفعل، قیاس دوم نیست ضرری به افاده یقین ندارد و باز هم افاده یقین می کند.

ترجمه: شان این است که یقین « که از قیاس اول حاصل می شود » اینطور نیست که آمده باشد از ناحیه اینکه این قیاس اول، بالفعل قیاس دوم است. «بلکه یقین از اینجا آمد که قیاس اول، بالقوه قیاس دوم است پس اگر قیاس اول، بالفعل قیاس دوم نباشد به یقین ضرری وارد نمی شود چون یقین از طرف بالفعل بودن نیامد بلکه از طرف بالقوه بودن آمد لذا اگر بالفعل بودن را نداشته باشیم یقین، ضرری پیدا نمی کند.

« بل لو لم یکن الا کونه بالفعل هکذا لم یقع یقین »

اگر افاده یقین منحصر بود به اینکه قیاس اول، بالفعل قیاس دوم باشد یقینی حاصل نمی شد چون قیاس اول، بالفعل قیاس دوم نیست ولی یقین داریم پس معلوم می شود که لازم نیست قیاس اول، بالفعل قیاس دوم باشد بلکه کافی است که قیاس اول بالقوه قیاس دوم باشد.

ص: 760

در نسخه ای بالای لفظ « بل » کلمه « حتی » قرار گرفته در اینصورت معنای عبارت به این صورت می شود: یقین به قیاس اول از ناحیه اینکه قیاس اول، بالفعل قیاس دوم است نیامده تا بگویید اگر افاده یقین کردن منحصر به این باشد که قیاس اول، قیاس دوم است یقینی واقع نمی شود. به عبارت دیگر یقین ما به قیاس اول از باب عینیت نیست تا بگویید اگر عینیت نباشد یقینی نیست بله اگر از باب عینیت بود می توانستید بگویید اگر عینیت نباشد یقین نیست.

« بل وقع الیقین بسبب کونه بالقوه هکذا »

« بل » اضراب از « بل لو لم یکن » نیست بلکه اضراب از « انما جاء من کونه بالفعل هکذا » است.

بیان شد که اینچنین نیست که یقین از اینجا بیاید که قیاس اول، بالفعل قیاس دوم است بلکه یقین از اینجا می آید به سبب اینکه قیاس اول، بالقوه قیاس دوم است.

« و لو لم یکن فی قوته ذلک استحال وقوع الیقین به »

« ذلک »: رجوع به قیاس دوم.

« ذلک » اسم « لو لم یکن » است و ضمیر « به » به قیاس اول بر می گردد.

آنچه که در افاده یقین به قیاس اول نقش دارد این است که قیاس اول، بالقوه قیاس دوم است نه اینکه قیاس اول، بالفعل قیاس دوم است. حال اگر بالقوه، قیاس دوم نباشد افاده یقین نمی کند. اگر بالفعل، قیاس دوم نباشد افاده یقین می کند چون بالقوه، قیاس دوم هست. اما اگر بالقوه قیاس دوم نبود همانطور که بالفعل قیاس دوم نبود افاده یقین نمی کند.

ص: 761

ترجمه: اگر در قوه قیاس اول، رجوع به قیاس دوم نبود محال بود که یقین به قیاس اول واقع شود.

خلاصه: اینچنین نیست که منحصراً، یقین از طریق قیاس اول به این جهت باشد که قیاس اول، بالفعل قیاس دوم است بلکه اگر قیاس اول، بالفعل قیاس دوم باشد قیاس اول می تواند افاده یقین کند و اگر قیاس اول، بالقوه هم قیاس دوم باشد باز هم قیاس اول می تواند افاده یقین کند. تنها در جایی افاده یقین نمی کند که قیاس اول، نه بالقوه و نه بالفعل قیاس دوم باشد.

نکته: در بعضی نسخه ها « فی قوه ذلک » آمده که عبارت « رجوع به قیاس دوم » حذف شده است. ولی عبارت کتاب بهتر است.

بيان جواب از اشکال بر اين مطلب که با زوال حد وسط، يقين به نتيجه «يعني ثبوت اکبر براي اصغر» پيدا نمي شود/ بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا 93/12/18

موضوع: بیان جواب از اشکال بر این مطلب که با زوال حد وسط، یقین به نتیجه «یعنی ثبوت اکبر برای اصغر» پیدا نمی شود/ بین نتیجه و مقدمات برهان باید مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و کما انه قد کان یمکن ان تنتُج نتائج صادقه عن مقدمات کاذبه فکذلک قد یمکن ان تنتج نتیجه ضروریه عن مقدمات غیر ضروریه »(1)

ص: 762


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص153،س1،ط ذوی القربی.

بحث در این بود که باید مقدمات برهان ضروری باشند تا بتوان نتیجه ضروری گرفت و اگر مقدمات ضروری نباشند نتیجه هم ضروری نیست. سپس قائلی گفت ما می یابیم جایی را که مقدمات، ضروری نیست و در عین حال نتیجه ی ضروری گرفته شده است. مثلا صغری، وجودی است و کبری، ضروری است. با وجود اینکه یکی از دو مقدمه ضروری نیست نتیجه ضروری گرفته می شود مصنف جواب داد و جواب آن بیان شد. در جلسه امروز دنباله بحث را ادامه می دهد و مقایسه بین ضرورت و صدق می کند که گاهی ممکن است مقدمات، صادق نباشند ولی نتیجه صادق بدهند. همچنین ممکن است مقدمات، ضروری نباشند ولی نتیجه ضروری بدهند. این مقایسه، اشکال را بر طرف نمی کند بلکه مصنف اشکال را قبول می کند. اینگونه بیان کردن، جواب از اشکال نخواهد بود زیرا این مقایسه اول، جواب نبود بلکه تاکید اشکال بود لذا در ادامه، مقایسه دیگری انجام می دهد که آن مقایسه در واقع جواب از اشکال می شود.

بیان مطلب: در جایی که نتیجه صادق است آیا این نتیجه ی صادق از مقدمه ای که هر دو کاذب بودند یا یکی از آنها کاذب بود گرفته شد یا خود بافت و شکل نتیجه طوری است که صادق باشد؟ بیان می شود که اینطور نیست که نتیجه ی صادق از قیاس کاذب پدید آمده باشد بلکه خود قضیه صادق است و این نتیجه، لازم قیاس گرفته نشده است اگر به عنوان لازم برای قیاس گرفته شود نمی توان از قیاس کاذب، نتیجه صادق بدست آورد.

ص: 763

در جاهایی هم که ضرورت برای نتیجه وجود دارد در حالی که مقدمتین یا احدی المقدمتین ضروری نیست خود قضیه و نتیجه از مقدمتین گرفته شد ولی ضرورتش از آن مقدمتین گرفته نشد بلکه ضرورت برای خود قضیه بوده.

پس همانطور که صدق نتیجه ی صادقه حاصل مقدمتین نیست، ضرورت نتیجه ضروریه هم حاصل مقدمتین نیست. لذا اگر در مقایسه اول نتیجه ضروریه گرفته شد به معنای این است که مقدمتینی که ضروری نیستند می توانند نتیجه ضروری بدهند.

عامل نتیجه ضروری یکی از این دو چیز است:

1 _ این قیاسی که تشکیل شده و فاقد ضرورت است بالقوه، قیاسی است که آن قیاس واحد ضرورت است یعنی این قیاس بر می گردد به قیاسی که واجد ضرورت است و چون آن قیاس واجد ضرورت می تواند اینچنین نتیجه ای بدهد این فاقد ضرورت هم که به واجد ضرورت بر می گردد توانسته این نتیجه ضروری را بدهد.

2 _ این نتیجه با یک قیاس دیگری « نه قیاس که این قیاسِ مذکور، بالقوه به آن بر می گردد» ثابت شد و ضروری بودنش از آنجا آورده شد و علم پیدا شد به اینکه « کل انسان حیوان بالضروره».

پس این قیاسِ مورد بحث ما که فاقد ضروری است بالعرض، نتیجه ی ضروری را داد و ضروری بودن نتیجه از جای دیگر گرفته شد ولی به این، اسناد داده شد. اسنادش به این، بالعرض و المجاز می شود.

ص: 764

توضیح عبارت

« و کما انه قد کان یمکن ان تُنتَج نتائج صادقه عن مقدمات کاذبه فکذلک قد یمکن ان تنتج نتیجه ضروریه عن مقدمات غیر ضروریه »

مصحح چون عرب بوده « تَنتُج » گفته که احتمالا درست است ولی اگر « تُنتَج » خوانده شود بهتر است.

همانطور که ممکن است از مقدمات کاذبه، نتیجه صادقه گرفته شود همچنین ممکن است نتیجه گرفته شود نتیجه ضروریه از مقدمات غیر ضروریه.

نکته: لازم نیست در این فرضی که مصنف می کند حتما همه مقدمات کاذب باشند ممکن است یک مقدمه کاذب باشد. علت جمع آوردنشاین است که نظر به تعداد موارد دارد لذا نتایج را هم به صورت جمع آورده با اینکه در هر قیاس یک نتیجه وجود دارد. پس مراد از اینکه گفته « نتایج صادقه عن مقدمات کاذبه » مراد این است که در قیاس های متعدد واقع شود. لذا اینکه مصنف به صورت صیغه جمع آورده به لحاظ تعدد قیاس ها است نه اینکه حتما باید هر دو مقدمه کاذب باشند بلکه اگر یکی هم کاذب باشد کافی است مثلا وقتی گفته می شود « الانسان کاتب بالضروره » که یک مقدمه غلط است زیرا انسان کاتب است بالامکان. سپس کبری ضمیمه می شود که « و کل کاتب بالضروره حیوان بالضروره » است. نتیجه گرفته می شود « الانسان حیوان بالضروره ». آن که نتیجه گرفته شده صادق است در حالی که از کاذب استفاده شده است، ممکن هم هست در جایی هر دو قضیه کاذب باشند و نتیجه ی صادق بدهد.

ص: 765

« و کما ان النتیجه الصادقه لم یکن صدقها هناک من جهه عین القیاس بل من جهه انها کانت بذاتها صادقه »

تا اینجا مصنف مقایسه اول را انجام داد که اشکال را تقویت و تبیین می کند. اما از اینجا مقایسه دوم را بیان می کند.

صدق نتیجه صادقه در جایی که از مقدمات کاذبه گرفته می شود از جهت خود قیاس نیست بلکه « از جهت ماده قضیه است و » ذات نتیجه را که نگاه می کنید صادق است « نه اینکه چون از این قیاس بدست آمده صادق است ».

« هناک »: می توان مراد از آن را باب قیاس گرفت ولی اگر مراد این باشد « باب قیاس در جایی که نتیجه از مقدمه کاذبه گرفته شود » بهتر است.

« و ان من نفس تلک الحدود یوجد صدق نتیجتها ولو بالعرض »

مراد از « الحدود » صغری و کبری است یا مراد اصغر و اکبر و اوسط است. ضمیر « نتیجتها » به « حدود » بر می گردد.

ترجمه: نتیجه این حدود از خود این حدود در می آید اما « نه بالذات بلکه » بالعرض « بالعرض به معنای این است که چون این مقدماتی که یکی از آنها بکار کاذب بود بکار رفتند، در قوه مقدمات دیگری است که صادق اند و آن مقدمات دیگر می توانند نتیجه صادق بدهند پس بالعرض این مقدمه که در قوه ی آن مقدمات صادق است می توان نتیجه صادق را بدهد.

ص: 766

« کذلک النتیجه الضروریه هاهنا لا تکون ضروریه من جهه اللزوم عن القیاس بل من جهه انها بذاتها ضروریه »

« هاهنا »: دو احتمال دارد:

1 _ مراد باب برهان است.

2 _ مراد جایی است که نتیجه ضروری از مقدماتی که ضروری نیستند گرفته می شود.

این عبارت، عِدل برای « و کما انه قد کان » که در سطر اول آمده بود می باشد یعنی همانطور که نتیجه صادقه، صدقش را از این قیاس نگرفته مگر بالعرض، همچنین نتیجه ضروریه در آنجا « یعنی جایی که نتیجه ضروری از مقدماتی که ضروری نیستند گرفته می شود» ضروری نیست از این جهت که از قیاس لازم آمده باشد بلکه از جهت اینکه این نتیجه ذاتا ضروری است « یعنی ماده اش طوری است که اقتضا می کند ضروری باشد ».

« و فی قوه الحدود ان تغلب علی نحوٍ نتیجتُها ضرورته »

« فی قوه الحدود » عطف بر « انها بذاتها ضروریه » است. نسخه صحیح « ضروریه » است. ضمیر « نتیجتها » به « نحو » بر می گردد و چون « نحو » اشاره به « حدود » دارد ضمیر به صورت مونث آمده است.

در قوه حدود « مراد از حدود که با الف و لام آمده صغری و کبرایی است که هر دو ضروری نیستند و یکی وجودی است » این است که بر نحوی از قیاس غلبه کند « یعنی قیاس دیگری را نشان دهد و به صورت قیاس دیگر در آید » که نتیجه ی آن قیاس دیگر ضروری است.

ص: 767

در بعضی نسخه ها « تقلب » آمده که به این صورت معنا می شود: در قالب نحوه دیگر ریخته شود که نتیجه ی آن نحوه ی دیگری ضروری است.

صفحه 153 سطر 6 قوله « و کما ان »

از اینجا مصنف مقایسه سومی انجام می دهد و می گوید وقتی قیاسی « که یکی از دو مقدمه اش کاذب است » بیان می شود و شخص متوجه کذب آن مقدمه هست شک می کند که نتیجه، صادق خواهد بود یا کاذب است.

بعد از اینکه قیاس به قیاس دیگری بر گشت که مقدماتش صادق بود و نتیجه ی صادق می داد در این صورت مطمئن می شود که نتیجه اش صادق است. تا وقتی قیاس کاذب به قیاس صادق رجوع داده نشود شک در صدق نتیجه خواهد بود لذا قیاس کاذب که بالقوه، قیاس کاذب است باید به قیاس صادق بر گردد سپس از این قیاس صادق نتیجه گرفته شود تا یقین حاصل شود که نتیجه صادق است. مصنف می فرماید همین وضعیت در ضروریه هم هست یعنی وقتی دو مقدمه « که یکی وجودی و یکی ضروری است » آورده می شود و شخص توجه دارد که هر دو مقدمه ضروری نیست بلکه یکی وجودی است شک حاصل می شود که آیا نتیجه، ضروری است یا نیست. در این صورت اگر قیاسِ غیر ضروری که بالقوه قیاس ضروری است به قیاس ضروری ارجاع داده شود و نتیجه گرفته شود، یقین به ضروری بودن نتیجه حاصل می شود.

ص: 768

توضیح عبارت

« و کما ان هناک قد یُشکُّ متی أُحِس بکذب المقدمات فلا ندری ان النتیجه صادقه او کاذبه _ و ان کانت صادقه فی نفسها _ ما لم یعلم صدقها فی نفسها بوجه آخر »

« هناک »: در باب قیاس و جایی که مقدمه کاذب است.

عبارت باید به این صورت باشد « قد یُشک ... فلایدری » یا « قد نَشُکُّ ... فلاندری » باشد زیرا باید بین دو فعل مطابقت باشد یا هر دو غایت یا متکلم باشند نه اینکه یکی غایب و یکی متکلم باشد در نسخه خطی « فلا یُدری » است.

« متی احس » ظرف است.

ترجمه: همانطور که در باب قیاس، هر زمانی که به کذب مقدمات حس شود «یعنی روشن شود که مقدمات کاذبند » گاهی شک عارض می شود « ولی گاهی از اوقات انسان متوجه می شود که نتیجه، صادق است» و دانسته نمی شود که نتیجه صادق است یا کاذب است « و لو فی نفسها صادق است اما چون این نتیجه از آن قیاس گرفته شده احتمال کذبش داده می شود».

« ما لم یعلم صدقها فی نفسها بوجه آخر »: این شک تا چه زمانی است؟ با این عبارت بیان می کند که صدق این نتیجه فی نفسها « یعنی نه به خاطر اینکه از این قیاس گرفته شده بلکه به لحاظ خودش باید صدقش ثابت شود » از طریق « این قیاس که یکی از مقدماتش کاذب است معلوم نمی شود که این نتیجه، صادق است بلکه باید صدق این نتیجه از طریق » قیاس دیگر باشد « همانطور که در باب قیاس اگر یکی از دو مقدمه کاذب بود شک حاصل می شود در اینکه وضع نتیجه چه می باشد تا اینکه از طریق قیاس دیگر وضع این نتیجه روشن شود. همچنین در باب برهان هم در جایی که ضرورت، شرط می شود این مساله هست که اگر یکی از مقدمات حس شود که غیر ضروری است شک می شود که نتیجه، ضروری است یا ضروری نیست مگر از طریق دیگری ضروری بودن نتیجه اثبات شود.

ص: 769

«کذلک ها هنا نشک فلا ندری هل النتیجه ضروریه او غیر ضروریه ما لم نعلم ضرورتها من وجه آخر »

« ها هنا »: در باب برهان جایی که بحث در ضرورت است.

ترجمه: و همچنین در باب برهان جایی که بحث در ضرورت است دانسته نمی شود که آیا نتیجه ضروری است یا غیر ضروری است؟ « و این شک باقی است » مادامی که ضرورتِ نتیجه از راه دیگر اثبات نشود.

« یلوح مع تلک المقدمات »

از اینجا مصنف، وجه دیگر را بیان می کند که این وجه دیگر با همین مقدمات کاذبه آشکار می شود چون این مقدمات کاذبه ذهن ما را هدایت به وجه دیگر می کند یعنی از طریق همین مقدمات کاذبه یا قیاس کاذب می توان به قیاس حقّ که این نتیجه را خواهد ولد دست پیدا کرد.

ترجمه: وجه دیگری که آشکار می شود با همین مقدماتی که کاذبند.

« و فی قوتها »

« فی قوتها » عطف تفسیر بر « یلوح » است یعنی از همان مقدمات کاذبه، وجه دیگری بدست می آید که مقدمات صادقه ای باشد و نتیجه از آن مقدمات صادقه گرفته می شود.

ترجمه: وجه دیگری که در قوه این مقدماتی است که در قیاس غیر ضروری بکار رفته.

« او لا یلوح عنها بل عن مقدمات اخری »

یا نتیجه از این مقدمات آشکار نمی شود بلکه از مقدمات و قیاس دیگر آشکار می شود.

ص: 770

نکته: عبارت « یلوح مع تلک المقدمات ... مقدمات اخری » تفسیر برای « بالعرض » که در سطر 4 آمده می باشد. در آنجا هم همین گونه بیان کرد که این مقدمات، کاذبند و نمی توانند نتیجه ی صادق بدهند مگر اینکه نتیجه از جای دیگر استفاده شود که اسم آن را بالعرض گذاشت. در اینجا توضیح بالعرض را می دهد که مراد این است که مقدمات صادقه ای استفاده شود که آن مقدمات صادقه از مقدمات کاذبه ظاهر شود. یا از مقدمات دیگر استفاده کند.

« و کما ان هناک لم یکن یمکن ان تنتج کاذبه عن صوادق کذلک ها هنا لا یمکن انتاج غیر ضروریه و نسبتا الحد الاوسط ضروریتان »

مصنف چون مقایسه بین صدق و ضرورت می کند به همین مناسبت مقایسه چهارم را هم بیان می کند و الا مقایسه چهارم ربطی برای جواب از اشکال ندارد.

ترجمه: همانطور که در باب قیاس ممکن نیست که نتیجه کاذب از مقدماتِ صوادق گرفته شود همچنین در باب برهان ممکن نیست نتیجه غیر ضروری گرفته شود در حالی که دو نسبتی که حد وسط دارد « یکی به اصغر و یکی به اکبر نیست » ضروری اند در حالی که هر دو نسبت ضروری اند قهرا مقدمتین هم ضروری اند ممکن نیست نتیجه ضروری گرفته نشود. پس اگر مقدمتین ضروری نبودند گاهی نتیجه ضروری گرفته می شود ولی اگر مقدمتین ضروری بودند هرگز نتیجه غیر ضروری گرفته نمی شود همیشه نتیجه ضروری است.

ص: 771

« نسبتا » یعنی دو نسبت حد وسط به معنای نسبت حد وسط به اصغر در صغری است و نسبت اکبر به حد وسط در کبری است یعنی حد وسط هم به اصغر و هم به اکبر نسبت دارد در اینصورت حد وسط، نسبت به اصغر دارد و برای اصغر ضروری است. و حد وسط، نسبت به اکبر دارد و اکبر برای او ضروری است وقتی که نسبت حد وسط به این دو ضروری است مقدمتین ضروری می شوند نتیجه هم قهراً ضروری می شود.

نتيجه در برهان بايد ضروري باشد و اگر ضروري نباشد در باب برهان دو فايده دارد و لغو نيست/ بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا 93/12/19

موضوع: نتیجه در برهان باید ضروری باشد و اگر ضروری نباشد در باب برهان دو فایده دارد و لغو نیست/ بین نتیجه و مقدمات برهان باید مناسبت باشد/ فصل 5/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و المقدمات العرضیه و ان کانت لا تنتج شیئا ضروریا فقد تنتج بالضروره »(1)

بحث در این بود که در برهان، نتیجه ی ضروری لازم است پس باید مقدمات هم ضروری باشد و از مقدمات غیر ضروری نمی توان نتیجه ضروری گرفت.

گاهی نتیجه، ضروری است ولی از مقدمات گرفته نشده بلکه خود ماده قضیه طوری است که ایجاب می کند این قضیه ضروری باشد زیرا ما معتقدیم که در برهان باید نتیجه، ضروری باشد و از مقدمتین ضروری استخراج شود. ضروری بودن به دو صورت مطرح می شود یکی اینکه قیاس، ضرورتاً نتیجه دهد « یعنی قیاس باید طوری باشد که از نظر صورت، شرائط را واجد باشد تا حتما _ و به تعبیر دیگر بالضروره _ نتیجه دهد و عقیم نباشد » هر نتیجه ای که باشد مثلا نتیجه ممکنه بدهد یا وجودیه یا ضروریه بدهد. دیگر اینکه قیاس، نتیجه ضروری دهد.

ص: 772


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص153،س12،ط ذوی القربی.

در برهان اینگونه شرط نمی شود که قیاس، ضرورتاً نتیجه دهد. چون این شرط در همه قیاس ها هست و اختصاص به برهان ندارد. آنچه که در برهان شرط می شود این نیست که نتیجه دادن، ضروری باشد بلکه این است که نتیجه ی حاصل، ضروری باشد و بین این دو فرق است. لذا این تذکر را می دهد تا بیان کند تلاشی که در برهان می شود برای این نیست که نتیجه دادن را ضروری کند بلکه باید نتیجه ی بدست آمده ضروری شود.

مصنف بعد از اینکه این تذکر را داد می فرماید فکر نکن که اگر نتیجه ی ضروری نگرفتی کار لغوی واقع شده. ممکن است نتیجه ضروری گرفته نشود ولی این کار لغو نیست و در باب برهان دو فایده بر آن مترتب است و در باب قیاس، کلّ فایده همین است که نتیجه حاصل شود «هر نتیجه ای که باشد مثلا ممکنه یا وجودیه یا ضروریه باشد».

اما آن دو فایده ای که حاصل می شود عبارتند از:

فایده اول: در برهان دو چیز لازم است:

1 _ باید ثابت کرد که فلان امر موجود است.

2 _ باید ثابت شود که به چه علت موجود است. یعنی سبب آن باید آورده شود. وقتی این دو امر ثابت شود قضیه، ضروریه می شود چون با علت فهمیده می شود و علتش مشخص می شود. و وقتی علت، معلوم باشد یقین به معلول پیدا می شود و آنچه در برهان لازم است حاصل می شود.

ص: 773

اگر قیاسی آمد و وجود شیء را ثابت کرد در اینصورت نصف راه طی شده و کار بی فایده ای انجام نشده. لذا اگر از قیاس، نتیجه ی ضروری گرفته نشد نگویید این کاری که در باب برهان انجام شد لغو است بلکه این کار در باب برهان فایده دارد و آن فایده این است که مقداری از راه طی شده سپس می توان بر همین مقدار از راهی که طی شده قیاس برهانی بنا شود. پس نتیجه گرفتن در باب برهان مطلقا مفید است ولو نتیجه ی ضروری گرفته نشود.

مثال: مثلا گفته شود انسان دارای قوه کتابت است. این عبارت، ثبوت کتابت برای انسان می کند اما بیان نشد که سبب آن، نطق است و چون نطق در ذات انسان هست پس قوه کتابت به نحوی مرتبط با ذات می شود و منفک نمی شود. اگر این مطلب هم بیان می شد معلوم می شد که قوه کتابت برای انسان ضروری است و نتیجه ی برهانی گرفته می شود. اما گاهی از ابتدا به نحوی ثابت می شود تا معلوم گردد قوه کتابت برای انسان بالضروره وجود دارد. در اینصورت، برهان حاصل می شود.

توضیح عبارت

« و المقدمات العرضیه و ان کانت لا تنتج شیئا ضروریا فقد تنتج بالضروره »

تعبیر به «العرضیه» شده تا بفهماند که ضروری نیستند. چون عَرَض، نوعاً اطلاق بر مفارق می شود «یعنی بر چیزی که قابل زوال است اطلاق می شود» اما ضرورت به معنای غیر منفک است و عرض به طور طبیعی منفک می شود «البته عرض لازم هم وجود دارد که به طور طبیعی منفک نمی شود ولی آنچه رایج در عرض هست این است که منفک می شود».

ص: 774

«المقدمات العرضیه»: مقدماتی که عرضی هستند یعنی مقدماتی که ضروری نیستند ضروری نبودن یعنی اولاً محمول، ذاتی مقوم برای موضوع نیست و ثانیا عرض ذاتی برای موضوع نیست.

ترجمه: مقدمات عرضیه ولو شیء ضروری را نتیجه نمی دهند «یعنی نتیجه ضروری را نتیجه نمی دهند ولی اصل انتاجِ آنها بالضروره است» ولی گاهی نتیجه می دهند بالضروره.

«قد تنتج»: لفظ «قد» آمده تا بفهماند اگر شرائط باشد نتیجه ضروری می دهد و اگر شرائط را نداشته باشد انتاج دارد ولی ضروری نیست بلکه انتاجِ بالخیال است که مغالطه می شود.

« و فرق بین ما ینتج ضروریا و بین ما ینتج بالضروره »

فرق است بین قیاسی که نتیجه ی ضروری می دهد و بین قیاسی که ضرورتاً نتیجه می دهد.

« فان کل قیاس ینتج بالضروره و لیس کل قیاس ینتج ضروریا »

همه قیاس ها انتاجِ بالضروره دارند ولی هر قیاسی نتیجه ی ضروری نمی دهد بلکه بعض قیاس ها نتیجه ضروری می دهند و بعضی هم نتیجه ممکنه و وجودیه و چیزهای دیگر می دهند.

نکته: مصنف این مطالب را بیان می کند تا کسی اشتباه نکند که شرط برهان، «نتیجه ی ضروری بدست آمدن» هست نه اینکه شرط برهان این باشد که انتاجش ضروری باشد. زیرا چنین شرطی، شرط برهان نیست بلکه شرط هر قیاس غیر عقیم است.

« و اذا کان القول منتجا بالضروره فان لم ینتج ضروریا فانه لا یعری عن فائده بل لابد من ان یتبعه فائدتان »

ص: 775

مصنف از اینجا بیان می کند که اگر در باب برهان، قیاسی اقامه شد که انتاجش ضروری بود ولی نتیجه اش ضروری نبود نگران نباش چون مقداری از راه طی شده و کار لغوی صورت نگرفته.

مراد از «القول»، قول مرکب است که قیاس می باشد.

ترجمه: اگر قول «یعنی قیاس» منتجِ بالضروره باشد «یعنی قیاس، قیاسِ غیر عقیم باشد و بتواند بالضروره نتیجه دهد» اگر نتیجه اش ضروری نبود چنین قولی بی فایده نیست بلکه حتما دو فایده بر این قول مترتب خواهد بود.

طبق نسخه که «فان لم ینتج» با فاء آمده است جواب برای «اذا» است اما طبق نسخه خطی که «و ان لم ینتج» با واو آمده است «ان» وصلیه می شود و «فان لا یعری» جواب «اذا» می باشد. در این صورت معنای عبارت این می شود: اگر قیاسی منتج بالضروره بود اگر چه نتیجه ی ضروری ندارد باز هم خالی از فایده نیست.

« احداهما العلم بوجود شیء و ان لم یکن یقینا فاننا نجهل سببه »

یکی از آن دو فایده این است که علم به وجود شیء پیدا می شود «مراد از شیء، همان محمول در نتیجه است که می خواهد بر این موضوع حمل شود.

ترجمه: یکی از آن دو فایده این است که علم به وجود شیء پیدا می شود ولو این علمی که به وجود حاصل می شود علم است و یقین نیست «چرا، یقینی نیست» چون جاهل به سبب وجود این شیء هستیم.

ص: 776

« ففرق بین العلم المطلق و بین العلم الیقینی »

فرق است بین علم مطلق که از این قیاس حاصل شده و بین علم یقینی که در برهان انتظارش می رود «علم یقینی، تنها علم به اصل وجود شیء نیست بلکه علم به وجود و علم به لمیّت و علت وجود است در حالی که علمِ مطلق فقط علم به وجود است و علم به لمیت را ندارد».

« کما انه فرق بین ان یُعرف انّ کذا کذا و ان یُعرف لِمَ کذا کذا »

عبارت «ان کذا کذا» علم به این است که «کذا» یی که محمول است برای «کذا»یی که موضوع است وجود دارد و عبارت «لم کذا کذا» بیان این مطلب است که چرا «کذا»یی که محمول است برای «کذا»یی که موضوع است وجود دارد.

مصنف ما نحن فیه را تشبیه کرد و گفت بین علم مطلق و علم یقینی فرق است چنانکه بین «ان کذا کذا» و «لم کذا کذا» فرق است. مصنف می خواهد با این تثبیه بیان کند که فرق علم مطلق و علم یقینی عین فرق بین این دو عبارت است. یعنی مصنف با این عبارت «ان یعرف ان کذا کذا و ان یعرف لم کذا کذا» هم تشبیه می کند هم اصل مطلب را می گوید. یعنی عبارت را به این صورت نیاورد «فرق بین العلم المطلق و بین العلم الیقینی فهو انه فرق بین ان یعرف...».

« و هذا و ان لم یکن نظرا برهانیا مطلقا فهو نافع من جهةٍ مّا فی البرهان »

ص: 777

«هذا»: چنین علم و نظری که بدست آمده «یعنی اینکه بدست آمد نتیجه ی قیاس، برهانی و یقینی نبودند» فاء بعد از «ان» وصلیه که آمده به معنای «لکن» است.

ترجمه: این علم و نظرِ مطلق که حاصل می شود اگر چه مطلقا نظر برهانی نیست «بلکه اگر علم به علت کنارش بیاید نظر برهانی می شود» لکن در همه جا در برهان نافع است «اما از یک جهت نافع است و آن این است که مبنای برهان می شود و راه را برای اقامه برهان باز می کند.

« لان الشیء اذا ثبت دخوله فی الوجود لم یقصر البرهان عنه او یکشف من کنه لمیّته »

«او یکشف»: همانطور که پاورقی اشاره کرده به معنای «الی ان» است.

اما به چه علت نافع در برهان است؟ مصنف می فرماید وقتی وجود شیئی ثابت شد برهان، انسان را رها نمی کند مگر اینکه لمیت وجود را هم به انسان تفهیم کند به همین جهت است که آن، مقدمه می شود و برهان، موخّره می شود یعنی وقتی که قیاسی آمد و وجود را اثبات کرد بالاخره انسان در این فکر می افتد که سبب این وجود چیست؟ در باب مطالب خوانده شده که ابتدا با «ما»ی شارحه توضیح داده می شود سپس وجود بیان می شود وقتی وجود، بیان شود ذهن به سمت این مطلب می رود که علت این وجود چیست؟ در جایی که اطمینان دارد که می تواند علت را پیدا کند اقدام بر آن می کند پس انسان اگر آگاه به وجود شیء شد دنبال علت وجود می گردد اما اگر از ابتدا آگاه به وجود شیء نبود دنبال علت آن نمی رود. به تعبیر مصنف، برهان انسان را به این سمت می کِشد که سبب را کشف کند تا یقین پیدا کند.

ص: 778

ترجمه: اگر ثابت شد که این شیء، داخل در وجود شده و موجود گشته، برهان از آن شیء کوتاه نمی آید مگر اینکه کُنه لمیّتِ این وجود را کشف کند «که چرا این محمول بر این موضوع ثابت است».

« و الثانی »

فایده دوم: اگر خصم یا مخاطب، مقدمات قیاس را قبول کند می تواند ملزم شود و دست از خصومت خودش بردارد مثلا مخاطب و خصم ادعا می کند این محمول برای موضوع موجود نیست. اگر شخص بتواند مقدمات قیاس را به مخاطب بقبولاند مخاطب ناچار می شود که نتیجه قیاس را قبول کند و ملزم می شود و دست از خصومت و مخالفت بر می دارد.

مصنف می فرماید این فایده دوم، در باب برهان نمودی ندارد چون در برهان باید گفت حق و واقع، این مقدمه و نتیجه را قبول دارد نه اینکه خصم این مقدمه و نتیجه را قبول دارد بله در باب جدل گفته می شود که خصم این مقدمه و نتیجه را قبول دارد.

فايده دوم در جايي كه اگر نتيجه در برهان ضروري نباشد چنين قياسي لغو نخواهد بود / بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد / فصل 5 / مقاله 2 / برهان شفا. 93/12/20

موضوع: فايده دوم در جايي كه اگر نتيجه در برهان ضروري نباشد چنين قياسي لغو نخواهد بود / بين نتيجه و مقدمات برهان بايد مناسبت باشد / فصل 5 / مقاله 2 / برهان شفا.

« و الثاني الزام الخصم و المخاطب عند ما سمح بتسليم المقدمه »(1)

ص: 779


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص153،س18،ط ذوی القربی.

بحث در اين بود كه گاهي مقدمات قياس، مقدمه عرضي هستند يعني محمول در آن مقدمات، ذاتيِ موضوع و ضروري موضوع نيست در چنين حالتي گفته شد كه اگر چه نتيجه ی ضروري نمي دهد ولي ضرورتاً نتيجه مي دهد و گفته شد كه گمان كنيد چنين قياسي بي فايده است بلكه در باب برهان داراي دو فايده است « و در باب قياس، مفيد فايده است »:

فايده اول: وجود محمول براي موضوع به توسط چنين قياسي اثبات مي شود اگر چه ضرورتش را نمي تواند اثبات كند ولي اصل ثبوت را اثبات مي كند و وقتي كه محمول براي موضوع ثابت شد مي توان با كمك چيز ديگري اين ثبوت را ثبوتِ ضروري قرار داد.

فايده دوم: اگر خصم يا مخاطب « ممكن است مخاطب بر سر مساله اي با متكلم درگير نباشد و خصم به حساب نيايد و ممكن است در مساله اي با متكلم درگير باشد و خصم به حساب آيد. در هر صورت فرقي نمي كند كه مخاطب با متكلم درگير باشد يا خوش باور باشد و حرف متكلم را قبول كند » به محض اينكه اين مقدمه عرضي و غير ضروري را پذيرفت متكلم مي تواند او را الزام بر اين مطلب كند. متكلم نمي تواند مخاطب را معتقد به اين مقدمه عرضي كند زيرا برهان اقامه نشده.

مصنف مي فرمايد اگر چه وجه دوم فايده ي چنين قياسي را در باب برهان ذكر مي كند ولي چنين قياسي از جايگاه برهان بيرون است چون در برهان تسليمِ مقدمه لازم است و در ما نحن فيه تسليم مقدمه حاصل است ولي تسليمي كه در اينجا حاصل است تسليم خصم است « يعني خصم يا مخاطب، اين مقدمه را قبول مي كند » اما تسليمي كه در باب برهان لازم است تسليم حق است يعني حق بايد اين مقدمه را قبول كند و كاري به مخاطب يا خصم ندارد ».

ص: 780

اگر چنين قياسي كه جايگاه برهان را ندارد در صورتي جايگاه برهان پيدا مي كند كه محمول براي موضوع، ضروري و ذاتي باشد.

نكته: چنين قياسي كه آورده مي شود به اين اندازه مفيد است كه مقاومت خصم را مي شكند و خصم را آماده براي پذيرش قياس بعدي و اعتقاد به آن قياس بعدي مي كند.

نكته: فرق التزام و اعتقاد اين است كه در اعتقاد، دلِ شخص واقعا آرام است اما در التزام، شخص مجبور است كه اين مطلب را قبول كند.

توضيح عبارت

« و الثاني الزام الخصم و المخاطب عند ما سمح بتسليم المقدمه »

فايده دومي كه بر چنين قياس هاي مركب از مقدمات عرضي در باب برهان مترتب است اين است كه خصم يا مخاطب بايد ملزم شو وقتي كه جود کند به این نحو جود که مقدمه را قبول کند « یعنی آماده شود و از خصوکتی که دارد دست بردارد.

« و هذا بعید عن ماخذ البرهان »

« هذا »: این فایده یا چنین قیاسی که فقط اعتمادش به تسلیم مخاطب یا خصم است نه اینکه اعتمادش به تسلیم حق باشد.

ترجمه: این فایده یا چنین قیاسی، بعید از ماخذ و جایگاه برهان است.

« لان البرهان لا یتوقف علی تسلیم الخصم للمقدمه بل علی تسلیم الحق ایاها و ان تکون ضروریه »

چون برهان توقف ندارد بر اینکه خصم، مقدمه ی این برهان را قبول کند بلکه برهان توقف دارد بر تسلیم حق این مقدمه را اولا و ضروری باشد ثانیا « یعنی برهان توقف بر دو چیز دارد:

ص: 781

1 _ حق، این مقدمه را تسلیم کند و به عبارت دیگر مطابق با واقع باشد.

2 _ صرف مطابقت با واقع کافی نیست بلکه باید غیر متغیر هم باشد در صفحه 151 سطر 9 هم بیان شد « و لیس کل حق مناسبا » یعنی حق بودن کافی نیست بلکه ضروری بودن لازم است.

« و لا تکون ضروریه علی النحو الماخوذ فی البرهان الا ان تکون محمولاتها مع ضرورتها ذاتیه علی احد وجهی الذاتی »

در برهان بودن یک قیاس، علاوه بر اینکه تسلیم حق « یعنی صادق بودن مقدمه » لازم است ضروری بودن مقدمه هم لازم است اما مقدمه، چگونه ضروری می شود؟ بیان می کند که به همان دو نحوه ای که بیان شد ضروری می شود:

1 _ محمول، ذاتی مقوم برای موضوع باشد « فرقی نمی کند که جنس باشد یا فصل باشد ».

2 _ محمول، ذاتی مقوم برای موضوع نباشد بلکه عرض ذاتی برای موضوع باشد « و مراد از عرض ذاتی آن بود که محمول طوری باشد که موضوع در تعریفش اخذ شود ».

با این عبارت، ضروری باب برهان را توضیح می دهد.

ترجمه: ضروری نخواهد بود به همان نحوی که ماخوذ در برهان است مگر اینکه به این صورت باشد که علاوه بر اینکه این محمولات برای موضوع، ضرورت دارد باید ذاتی برای موضوع هم باشد به یکی از دو وجه ذاتی که قبلا گفته شد.

ص: 782

« مع ضرورتها »: مراد، ضرورت مطلق است نه ضرورت باب برهان چون ضرورتِ باب برهان متوقف بر ذاتی بودن است که هم باید ضروری باشد هم باید ذاتی باشد لذا در اینجا ضرورت مطلق هست ولی ذاتی بودن نیست لذا ضروری باب برهان نیست.

« فان الضروریات الخاصه بکل جنس هی اما اجناسها و فصولها و اما عوارضها الذاتیه »

ضمیر « اجناسها و فصولها » و « عوارضها الذاتیه » به « کل جنس » بر می گردد ولو مذکر است اما کنایه از خیلی امور است لذا می توان به لحاظ معنا مونث قرار داده شود. دقت کنید که مراد از « جنس » جنس لغوی است.

مصنف با این عبارت، دو وجهی که برای ذاتی در باب برهان گفته شده بود را بیان می کند که یکی ذاتی مقوّم بود و یکی عرض ذاتی بود.

ضروریات، یا اجناس و فصول اند یا عوارض ذاتی اند یعنی محمولی که جنس و فصل برای موضوع باشد یا عرض ذاتی برای موضوع باشد به این صورت که موضوع در تعریف محمول اخذ شود.

« الخاصه بکل جنس »: در باب برهان احتیاج است که محمول، ضروری باشد. علاوه بر ضروری بودن، باید ذاتی هم باشد. محمول اگر ذاتی موضوع باشد اختصاص به موضوع پیدا می کند لذا محمول ذاتی، اختصاص به موضوع دارد و اگر ضروری باب برهان باشد ذاتی خواهد بود پس ضروری باب برهان به خاطر اشتمال بر ذاتی بودن، اختصاص به موضوع دارد. و چون موضوع می تواند هر جنسی باشد لذا تعبیر به « کل جنس » کرد. پس محمولِ ذاتی اختصاص به هر موضوعی « و هر جنسی » دارد و این محمول گاهی جنس برای موضوع است و گاهی عارض ذاتی است.

ص: 783

ترجمه: ضروریاتی که اختصاص به کل جنس دارد « کلمه الخاصه برای این آمده تا بفهماند که این ضروریات، فقط ضروری نیستند بلکه ضروری و ذاتی هستند و آن ذاتی، عاملِ اختصاص می شود » یا اجناسِ آن جنس و فصولش هستند یا عوارض ذاتی آن جنس هستند.

« و ما سوی ذلک فهی اما ضروریات غریبه و اما غیر ضروریات بل اعراض مطلقه »

« ما سوی ذلک »: در اینجا دو ضروری مطرح شد:

1 _ ذاتی باب مقوم « ایساغوجی ».

2 _ ذاتی به معنای عرض ذاتی.

مشار الیه « ذلک » این دو مورد است.

اعراضی که ما سوای این دو مورد هستند یا عرض لازم هستند و مختص نیستند یا اصلا عرض لازم نیستند و به عبارت دیگر یا ضرورت هست و عام هم هست یعنی اختصاص ندارد مثل سیاهی برای کلاغ که ضرورت دارد ولی اختصاص به کلاغ ندارد زیرا سیاهی برای کلاغ ذاتی نیست نه ذاتی باب ایساغوجی است نه ذاتی باب برهان است. و به تعبیر مصنف، ضروری غریب است و می تواند در جای دیگر هم پیدا شود.

« غریب » در مقابل « ذاتی » است چون ذاتی، مختص است و غریب، با اینکه ضروری هست ولی مختص نیست.

یا اصلا ضرورت نیست مثل مشی برای حیوان که از عوارض مفارقه است و ضروری نیست که دائما باشد بر خلاف سواد که برای کلاغ دائما هست ولو به خاطر عام بودنش ضروری غریب باشد.

ص: 784

ترجمه: ما سوای این دو مورد « که یکی اجناس و فصول بود و یکی عوارض ذاتی بود » یا ضروریات غریبه اند « مثل سیاهی برای کلاغ » یا اصلا ضروری نیستند بلکه اعراض مطلقه اند « مثل مشی خارجی برای انسان نه قوه مشی برای انسان ».

« و لا یعلم منها لمیه شیء البته »

از چنین ضروریات غریبه یا غیر ضروریات، دانسته نمی شود که چرا سواد برای غراب هست. پس در جایی که ضروریت خاصه باشد با سبب دانسته می شود اما در غیر آنجا با سبب دانسته نمی شود.

« فاذا کان الاوسط للاصغر ذاتیا و الاکبر للاوسط ذاتیا لم یمکن ان ینتقل من علم الی علم آخر »

تا اینجا بیان کرد که در چه صورت مقدمه، مقدمه ی برهان است و در چه صورت نیست. مصنف از اینجا موردی را مطرح می کند که مقدمه، می تواند مقدمه ی برهان نباشد و اختصاص از آن استفاده شود. وقتی اختصاص از آن استفاده شد مخصوص و منحصر به علمِ مخصوصِ خودش می شود و نمی توان از این علم به علم دیگر تجاوز داد مثلا مقدمه ای که در برهان بکار می رود محمولش ذاتی و ضروری برای موضوع است لذا گفته می شود که این محمول اختصاص به موضوع دارد و در هر علمی که این موضوع، صادق است این محمول آورده می شود و چنین قیاسی اجرا می شود. اما اگر علمی، موضوع دیگر داشت چنین محمولی نمی تواند بیاید و این برهان، مورد استفاده قرار نمی گیرد پس برهان، مخصوصِ علمِ مرتبط با خود همان برهان است مگر اینکه مقدمه، مقدمه ی عام گرفته شود که در اینصورت از ضرورت، خارج می شود.

ص: 785

ترجمه: اگر اوسط برای اصغر ذاتی باشد « که صغری، ذاتی یا ضروری می شود » و اکبر هم برای اوسط ذاتی باشد « که کبری، ضروری می شود » در این صورت « چون محمولِ چنین قضیه ای به موضوعش اختصاص دارد و موضوعش هم یکی از مصادیق موضوع علم است پس این برهان اختصاص به موضوع همین علم دارد و در علم دیگر که موضوع دیگر دارد جاری نمی شود پس نمی توان برهانی را از علمی به علم دیگر منتقل کرد مگر اینکه در کبری تصرف کرد مثلا کبری مربوط به باب هندسه است و نمی توان در باب حساب استفاده کرد مگر اینکه در کبری تصرف شود به طوری که شامل حساب و هندسه هر دو شود در اینصورت این دلیل، مشترک می شود و وقتی مشترک شد هم در هندسه و هم در حساب بکار می رود » نمی توان این برهان را از علمی به علم دیگر منتقل کرد « بلکه باید اختصاص به همان علمی داد که موضوعِ مقدمه ی این برهان یعنی اصغرش مطابق با موضوع آن علم است ».

« بل یُبَیَّن کلُّ علمٍ بمقدمات خاصه مثل الهندسیات ببراهین خاصه بالهندسه »

« مثل الهندسیات » مثال برای « مقدمات خاصه » است و « ببراهین خاصه » متعلق به « یبین » است.

ترجمه: بلکه بیان می شود هر علم به مقدمات خاصه ای مثل هندسیات، به وسیله براهین خاصه ی به هندسه « یعنی اگر مقدمه اختصاص به هندسه دارد برهان هم باید اختصاص به هندسه داشته باشد ».

ص: 786

« و العددیات بالعدد »

این عبارت به این صورت هست « و یبین کل علم بالعددیات الخاصه براهین خاصه بالعدد ».

« و لم یدخل فی شیء من العلوم بیانٌ منقول او بیان غریب الا فیما یشترکان فیه _ و سنوضح هذا بعد _ »

« بیان منقول » فاعل « لم یدخل » است.

در این صورت باید گفته شود که در هیچ یک از علوم، بیانی که از علم دیگر نقل شده وجود ندارد بلکه بیاناتِ در هر علمی، مناسب با همان علم است.

ترجمه: بیان منقول «یعنی بیانی که از علم دیگر به اینجا نقل شود» با بیانی که غریب و بیگانه باشد در هیچ یک از علوم دیگر داخل نشده است مگر در آنچه که هر دو علم در آن مشترکند « یعنی مربوط به هر دو علم است مثلا فرض کنید مخصوص هندسه است و بخواهید در حساب از آن استفاده کنید در اینجا یک مقدمه ی مشترک وجود دارد که باعث می شود این قیاس هم در هندسه بکار رود هم در عدد بکار رود لذا می توان در هر دو علم بکار برد.

« فتکون المقدمات مناسبه للنتیجه »

در ابتدای فصل بیان شد که مقدمات باید مناسب نتیجه باشند در این جا روشن شد که مقدمات باید مناسب نتیجه باشند یعنی اگر مقدمه، مخصوص علم است نتیجه هم باید مخصوص همان علم باشد و اگر مقدمه، ضروریه است نتیجه هم باید ضروریه باشد.

ص: 787

بيان موضوعات علوم و مبادي علوم و مسائل علوم و اقتران مبادي و مسائل در محمولاتشان/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/12/24

موضوع: بیان موضوعات علوم و مبادی علوم و مسائل علوم و اقتران مبادی و مسائل در محمولاتشان/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« الفصل السادس فی موضوعات العلوم و مبادئها و مسائلها و اقتران مبادئها و مسائلها فی حدودها المحموله »(1)

در این فصل سه بحث مطرح می شود:

1 _ موضوعات علوم.

2 _ مبادی علوم.

3 _ درباره مسائل علوم.

هر کدام از این سه مشخص می شوند و سپس بعض تقسیمات و احکامشان ذکر می شود.

ابتدا یک بحث کلی می شود که علوم دارای این سه امر « موضوع و مبدء و مساله » هستند سپس یک بحث کوتاهی درباره این سه می شود که تقریبا بحث مشترکی است سپس وارد بحث در مبادی می شود و بعدا وارد بحث در موضوعات می شود و در پایان وارد بحث در مسائل می شود.

« و اقتران مبادئها و مسائلها فی حدودها المحموله »: از طرفی هر قضیه ای که ملاحظه شود از دو حدّ تشکیل می شود یک حد عبارت از موضوع است و حد دیگر محمول است. از طرف دیگر، هم مبادئی که در علوم مطرح می شود قضیه هستند و هم مسائلی که در علوم مطرح هستند قضیه می باشند. البته بعضی ها مساله را تعریف به محمولات قضایا کردند ولی نوعا به کل قضیه، مساله گفته می شود نه اینکه فقط به محمول، قضیه بگویند. مصنف هم به کل قضیه، مساله می گوید. پس مبدأ و مساله هر دو قضیه هستند و هر د و دارای محمول اند.

ص: 788


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص155،س1،ط ذوی القربی.

سوال این است که آیا مبدأ و مساله، در حدودی که عبارت از محمول است با یکدیگر فرق می کنند یا فرق ندارند به عبارت دیگر این مسائل و مبادی در حدود خودشان اقتران دارند یا افتراق دارند مثلا مبادی عبارت از قضایای بدیهیه است که از آنها، برهان تشکیل می شود اما مسائل عبارت از قضایای نظریه هستند که برای اثبات آنها، برهان تشکیل می شود. به عبارت دیگر مسائل، قضایای غیر اثبات شده هستند که باید اثبات شوند ولی مبادی، قضایایی بدیهی هستند که می توانند ما را در اثبات مسائل کمک کنند یعنی قیاس از مبادی تشکیل می شود و بر مسائل اقامه می شود.

اما مبادی و مسائل، در محمولاتشان چه رابطه ای با هم دارند؟ هر دو قضیه هستند و هر دو محمول دارند آیا در محمولاتشان با یکدیگر اقتران دارند « طبق نسخه ای که لفظ اقتران آمده » و یا با یکدیگر افتراق دارند « طبق نسخه ای که لفظ افتراق آمده ».

مثلا در محمول مساله، غرض این است که انّیّتِ آن محمول برای موضوع ثابت شود و گفته شود این محمول برای موضوع موجود است و وجود دارد اما یکبار منظور این است که لمّیت اثبات شود « یعنی ثبوت آن روشن است ولی لمیت آن می خواهد اثبات شود ».

پس در مبادی، بحث از انیّتِ محمولات می شود و در مسائل هم بحث از انیت محمولات می شود در اینصورت مسائل و مبادی با یکدیگر مقترن می شوند یعنی مبادی و مسائل، در حدود با هم اقتران دارند « یعنی در هر دو بحث از انّیّت می شود یا در هر دو بحث از لمّیّت می شود ».

ص: 789

در این فصل، یک بحثی مطرح می شود که آیا می توان محمولات را ذاتیات مقوّمه در مسائل قرار داد؟ یعنی محمول مساله، ذاتی مقوم برای موضوع باشد؟ جواب می دهند که اینگونه نمی شود چون مساله، امری است که روشن نیست و باید استدلال بر آن شود در حالی که ثبوتِ محمولی که ذاتی است برای موضوعی که ذی الذاتی است احتیاج به اثبات ندارد « ذاتی شیء لم یکن معللا ». پس در مسائل نمی توان محمولات را عبارت از ذاتیات گرفت و الا لازم می آید ثبوت ذاتی برای ذی الذاتی واضح نباشد و با استدلال ثابت شود.

توضیح عبارت

« الفصل السادس فی موضوعات العلوم و مبادئها و مسائلها و اقتران مبادئها و مسائلها و حدودها المحموله »

توضیح این عبارت، داده شد.

« حدودها المحموله »: حدودی که این صفت دارند که محمول اند یعنی مبادی و مسائل در محمولاتشان اقتران دارند.

صفحه 155 سطر 4 قوله « نقول »

مصنف، موضوع و مبدء و مساله را به طور مجمل توضیح می دهد و در پایان فرق این سه را هم بیان می کند.

مصنف در ابتدا می فرماید همه صناعات « علی الخصوص صناعاتی که نظری اند و مباحثشان باید با عقل مطرح شود » دارای این سه جزء « یعنی موضوع و مبدء و مساله » هستند. مصنف می فرماید مبادی، سازنده و تشکیل دهنده ی براهین هستند یعنی قضایایی هستند که یا بدیهی اند یا اگر هم بدیهی نیستند در جای دیگر اثبات شدند و در این علم به عنوان مبدء به کار می آیند. یعنی مبدء قیاس و مقدمه ی قیاس می تواند صغری یا کبرای قیاس قرار بگیرد، چه بدیهی باشد و چه نظری باشد که در جای دیگر اثبات شده باشد.

ص: 790

سوال: آیا مبادی در همان علم ثابت می شود و سپس از آنها استفاده می شود یا در علم دیگر اثبات می شود؟

جواب: مصنف می فرماید مبدء علم حتما باید در علم دیگر ثابت شود و در خود آن علم مورد بحث قرار نمی گیرد بلکه یا چون بدیهی است در هیچ علمی بحث نمی شود یا اگر نظری باشد و بدیهی نباشد باید در علم دیگر بحث شود در این صورت دو حالت پیدا می کند زیرا یا این مبدء، مهم است و به خاطر اهمیتش باید در علم فوق ذکر شود یا مبدء، اهمیت کمی دارد و به خاطر اهمیت کمی که دارد باید در علمی که پایین تر است بحث شود.

توضیح عبارت

« نقول ان لکل واحد من الصناعات _ و خصوصا النظریه _ مبادی و موضوعات و مسائل »

« خصوصا النظریه »: صناعات می توانند نظری باشند مثل فلسفه و مانند طبیعی به اقسامش و ریاضی هم به اقسامش، و صناعات می توانند غیر نظری باشند مثل فقه که یک صنعت است و نظری نیست بلکه نقلی است و با فکر حاصل نمی شود بلکه با نقل حاصل می شود به عبارت دیگر دلیل نقلی دارد و دلیل عقلی ندارد اگر چه می توان از دلیل نقلی، دلیل عقلی ساخت. مثلا نقل در صغری قرار داده می شود و کبری به صورت حکم عقلی می آید ولی لزومی نداردکه حتما اینگونه استفاده شود بلکه گاهی روایت آورده می شود و به همان روایت استناد می شود اگر چه در آن وقت که به روایت استناد می شود قیاسی تشکیل می شود به این صورت: این، روایت است و روایت، حجت است پس این، حجت است و باید به آن عمل شود.

ص: 791

پس در فقه، استدلال می شود که ظاهراً استدلال عقلی است اما چون مقدمه ی نقلی دارد به آن استدلال نظری گفته نمی شود قهرا به آن علم نظری هم گفته نمی شود.

مصنف می فرماید هر یک از صناعات به خصوص صناعات نظریه احتیاج به این سه امر دارند.

نکته: به همان ترتیبی که مصنف در این عبارت بیان کرده بحث را ادامه می دهد یعنی ابتدا درباره مبادی بحث می کند بعداً درباره موضوعات و سپس درباره مسائل بحث می کند.

نکته: ممکن است مساله بدیهی در یک صناعت وجود داشته باشد ولی اینکه کل صناعت بدیهی باشد وجود ندارد.

« و المبادی هی المقدمات التی منها تُبَرهن تلک الصناعه »

مقدماتی که از این مقدمات، این صناعت برهانی می شود « یعنی مقدماتی که کنار یکدیگر قرار می گیرند و قیاس از آنها تشکیل می شود ».

« و لا تبرهن هی فی تلک الصناعه اما لوضوحها و اما لجلاله شانها عن ان تبرهن فیها »

ضمیر « فیها » و « هی » به «مبادی» بر می گردد. البته ضمیر « فیها » را می توان به « تلک الصناعه » هم برگرداند و به معنای این است: در همان صناعت، برهانی شود.

مبادی عبارت از چیزهایی است که سازنده برهان می باشند اما آیا بر خود سازنده های برهان می توان برهان اقامه کرد؟ می فرماید نمی توان برهان اقامه کرد.

ص: 792

ترجمه: این مبادی در خود همان صناعت برهانی نمی شوند یا به خاطر وضوح آن مبادی « که بدیهی اند و احتیاج به برهان و دلیل ندارند » و یا به خاطر جلالت شان مبادی از اینکه برهان در آن مبادی اقامه شود.

« و انما تبرهن فی علم فوقها »

از این عبارت بر می آید که مصنف نمی خواهد بگوید آن مبادی به طور کامل، جلالت شان از برهان دارند به طوری که در هیچ جا نتوان آنها را برهانی کرد بلکه می گوید جلالت شان دارند از اینکه در این علم، برهانی شوند ولی اشکال ندارد که در علم فوق برهانی شوند بر این مورد مثال می زنند به مبادی که در طبیعیات و ریاضیات است که در علم الهی اثبات می کنند. مثلا گفته می شود « الحرکه موجوده »، که مبدئی از مبادی است و در علم طبیعی مورد بحث است و یا مانند « المقدار موجود و منقسم الی المتصل و المنفصل » که در علم ریاضی مورد بحث است ولی اثبات نمی شود. وجود حرکت و وجود مقدار که همان کمیت است در فلسفه الهی که علم فوق است اثبات می شود.

می گویند این مبادی، جلالت شان دارند از اینکه در خود علم مطرح شوند چون مبدء این علم است و تقدم بر این علم دارد لذا شان این مبادی نیست که در این علم اثبات شوند.

« و اما لدنو شانها عن ان تبرهن فی ذلک العلم بل فی علم دونه »

ص: 793

ضمیر « شانها » به «مبادی» بر می گردد.

و یا اینکه اگر مبدئی در علم مربوط به خودش اثبات نمی شود به خاطر این است که شان این مبدء پایین تر از این علم است و جا ندارد که در خود این علم بحث شود مثلا در علم الهی در نمط 6 اشارات ملاحظه کردید که از طریق حرکت وضعی و دورانی فلک اثبات موجود مجرده مثل عقول عشره می کند. به این صورت گفته می شود که حرکت وضعی معلول یک نفس است و این نفس نیاز به مدبّر دارد.

اما آیا بحث در حرکت مستدیر جا دارد که در علم فلسفه مطرح شود یا شان حرکت مستدیر کمتر از این است که مساله ای از مسائل فلسفی قرار بگیرد؟ مسلما شانش پایین تر از مساله الهی است لذا در علم طبیعی اثبات می شد که حرکت مستدیر وجود دارد نه اینکه در خود علم الهی که از حرکت مستدیر بهره برده می شود اثبات شود. پس مقدمه ای از مقدمات علم الهی به خاطر اینکه شانش پایین تر از علم الهی بود در علم پایین تر که طبیعی بود ثابت می شد و در علم الهی مورد بحث و استفاده قرار می گرفت.

ترجمه: و یا اگر این مبادی در این علم مطرح نمی شود به خاطر دُنوّ شان این مبادی است از اینکه در آن علمی که مورد استفاده قرار می گیرند برهانی شوند بلکه این مبادی در علمی پایین تر از علم مورد بحث، اثبات می شوند.

ص: 794

« و هذا قلیل »

این قسم سوم که مبدء، مبدئی باشد که در آن علم، دنوّ شان دارد و باید در علم دیگر که پایین تر است مورد بحث قرار بگیرد کم است.

« و الموضوعات هی الاشیاء التی تبحث الصناعه عن الاحوال المسنوبه الیها »

تا اینجا بحث اجمالی در مبادی گفته شد و تمام شد و بعداً بحث تفصیلی می کند سپس وارد بحث در موضوعات می شود و به نحو اجمال مطرح می کند و بحث تفصیلی آن بعدا می آید.

موضوعات هر علمی در خود آن علم مطرح می شود ولی نه تعریف می شوند و نه اثبات می شوند بلکه محمولاتی که برای این موضوعات هست مورد بحث قرار می گیرند و به عبارت مصنف: احوالی که مربوط به این موضوعات هستند در آن علم مورد بحث قرار می گیرند نه خود موضوعات.

« و العوارض الذاتیه لها »

« العوارض » عطف بر « الاحوال » است و واو برای تفسیر است یعنی از عوارض ذاتی که برای موضوعات است بحث می شود.

« و المسائل هی القضایا التی محمولاتها عوارض ذاتیه لهذا الموضوع او لانواعه او عوارضه »

خوب بود که « و المسائل » را ابتدای خط می نوشت همانطور که « و الموضوعات » را ابتدای خط نوشت.

مسائل، قضایایی است که محمولات آن قضایا، عوارض ذاتی برای موضوعشان هستند. اما در چه صورتی محمولات مسائل،عوارض ذاتی برای موضوع علم هستند؟ در وقتی که موضوع مساله با موضوع علم یکی باشد مثلا موضوع فلسفه، وجود علم است و موضوع مساله هم «وجود » باشد و گفته شود « الوجود اصیل ». در چنین جایی محمول عارض ذاتی یا ذاتی برای موضوع است.

ص: 795

« لانواعه »: بعضی مسائل اینگونه اند که موضوعشان همان موضوع علم نیست بلکه موضوعشان نوعی از موضوع علم است. مثلا موضوع علم، کلمه و کلام است و موضوع این مساله، فاعل است که نوعی از کلمه است.

« او عوارضه »: مثلا کلمه ای موضوع علم نحو می شود و اعراب کلمه از عوارض آن می شود. و در یک مساله ای ممکن است از اعراب کلمه بحث شود و گفته شود که اعراب اگر ظاهری باشد چگونه است و اگر اعراب محلی باشد چگونه است و یا مثلا در اسماء سته، اعراب به چه صورت است و یا در تثنیه و جمع، اعراب به چه صورت است. بحث در اعراب، بحث از عوارض کلمه است.

ترجمه: مسائل، قضایایی است که محمولات آن قضایا، عوارض ذاتیه است یا برای موضوع علم « این، در صورتی است که موضوع مساله با موضوع علم، یکی باشد » یا برای انواع موضوع علم « این، در صورتی است که موضوع مساله، نوعی از موضوع علم باشد » یا برای عوارض موضوع علم « این، در صورتی است که موضوع مساله، عارضی از عوارض موضوع علم باشد.

« و هی مشکوک فیها فیستبرأ حالها فی ذلک العلم »

به چه علت مساله، در علم مطرح می شود؟

بیان شد که چرا مبادی، در علم مطرح می شود؟ چون از آنها برهان ساخته می شود و بیان شد که چرا موضوعات، مطرح می شود؟ چون از احوال آنها بحث می شود اما الان بیان می کند که چرا مساله، مطرح می شود؟ چون وضع مساله و حکم مساله مجهول است و ثبوت محمول برای آن مجهول است لذا باید روشن و تبیین شود.

ص: 796

ترجمه: و محمولاتی که در مسائل می آیند « و برای مسائل اثبات می شوند » مشکوکٌ فیها هستند « یعنی قبل از اینکه از آنها در این علم بحث شود مشکوکٌ فیها هستند » پس به از حالت آنها در آن علم بحث می شود « یعنی به حال آنها رسیدگی می شود و زوائد و چیزهایی که لازم است کنار گذاشته شود کنار گذاشته می شود و آنچه که لبّ مطلب است اثبات می شود ».

نکته: در بعضی نسخ به جای « فیستبرأ »، « فیستبین » آمده است یعنی این مسائل، مشکوکٌ فیها هستند و حالشان در آن علم تبین می شود.

« فالمبادی منها البرهان و المسائل لها البرهان و الموضوعات علیها البرهان »

تا اینجا سه مطلبی که در هر علمی باید مورد بحث قرار بگیرد مطرح شد و توضیح مختصر داده شد از عبارت « فالمبادی ... » می خواهد جمع بندی کند و دوباره مبادی و موضوعات و مسائل را مطرح می کند ولی خلاصه تر از آنچه که قبلا مطرح کرده بود. سپس همین عبارت خلاصه را عوض می کند و به بیان دیگری مطرح می کند.

« فالمبادی منها البرهان »: مبادی، عبارت از قضایایی هستند که برهان از آنها تشکیل می شود یعنی این مبادی، اجزاء برهان هستند.

« و المسائل لها البرهان »: مسائل، عبارت از قضایایی هستند که برای اثبات آنها، و حقیقت آنها، برهان به کار می آید.

ص: 797

« و الموضوعات علیها البرهان »: موضوعات، چیزهایی هستند که برهان بر آنها اقامه می شود یعنی اقامه برهان می شود تا محمولات برای این موضوعات ثابت شوند.

« و کانّ الغرض فیما علیه البرهان الاعراض الذاتیه »

مصنف با این عبارتی که می آورد، مطلب را دقیق تر بیان می کند.

بیان شد که موضوعات، عبارت از « ما علیه البرهان » است در اینجا بیان می کند که « ما علیه البرهان »، اعراض ذاتیه هستند یعنی محمولاتِ حمل شده بر موضوعاتِ مسائل اند.

« و الذی لاجله ذلک هو الموضوع »

آن که به خاطر آن، اقامه برهان می شود، موضوع است زیرا برهان اقامه می شود تا محمول برای موضوع اثبات شود.

« و الذی منه هو المبادی »

« و الذی منه » یعنی « و الذی یتشکل البرهان منه ».

آن که برهان از آن تشکیل می شود، مبادی است.

« و نقول »

مصنف از اینجا وارد بحث تفصیلی در مبادی و موضوعات و مسائل می کند.

بيان اقسام مبادي علوم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/12/25

موضوع: بیان اقسام مبادی علوم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و نقول: ان المبادئ علی وجهین »(1)

بیان شد که در هر علمی سه امر مطرح می شود که عبارتند از موضوع، مبادی و مسائل. این سه به صورت مختصر توضیح داده شد. اما الان به طور مفصل وارد بحث از مبادی می شود.

ص: 798


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص155،س13،ط ذوی القربی.

مصنف مبادی را به دو قسم تقسیم می کند:

1 _ مبادی خاص.

2 _ مبادی عام.

سپس می فرماید مبادی عام، به ظاهر عالم هستند ولی وقتی از آنها در یک صنعتی استفاده می شود خاصِ به همان صنعت می شوند مثلا گفته می شود « اگر دو شی، مساوی با شیء سوم بودند خود آن دو شیء هم با هم مساوی اند » این، یک قانونی است که هم در علم حساب و هم در علم هندسه و هم در علم هیئت و هم در علم موسیقی « به عبارت دیگر در تمام اقسام علم ریاضی » می توان استفاده کرد. ولی فرض کنید در علم هندسه از آن استفاده شد. در این صورت این قانون به این صورت در می آید « دو مقدار اگر با مقدار سوم مساوی بودند خود آن دو مقدار هم با یکدیگر مساوی اند ». در این عبارت کلمه « مقدار » اضافه شد چون علم هندسه مربوط به « مقدار » است. سپس همین قانون در علم حساب آورده می شود و به این صورت در می آید « دو عدد اگر با عدد سوم مساوی بودند خود آن دو عدد هم با یکدیگر مساوی اند ». در اینجا کلمه « عدد » اضافه شد چون موضوع علم حساب، عدد است.

مبادی عام بر دو قسم است:

الف: عامی که در تمام علوم اجرا می شود مثلا « اجتماع نقیضین محال است » یک مبدء عام است و در همه علوم از آن استفاده می شود.

ص: 799

ب: عامی که در تمام علوم اجرا نمی شود بلکه در بعض علوم اجرا می شود مثل این قانون که گفته شود « اگر دو شی با شیء سومی مساوی بودند خود آن دو شیء هم با هم مساوی اند ». این قانون، عام است ولی عام در علم ریاضی است و به تعبیر مصنف، این قانون، عام در کمّ و ذوالکّم است. لذا اگر چیزی، کمّ یا ذوالکمّ نبود این قانون در آن اجرا نمی شود.

نکته: هر دو قسم عام، اگر در علمی استفاده شود خاص می شود. قسم دوم عام، توضیح داده شد که اگر در یک علمی بکار رود چگونه خاص می شود. اما در قسم اول، عام به این صورت خاص می شود مثلا « اجتماع نقیضین محال است » یک قانون عام است و سپس در یک علم خاص بکار می رود به این صورت که مقدار بر دو قسم است:

1 _ مقداری که منطق باشد.

2_ مقداری که منطق نباشد.

در اینجا گفته می شود فلان حکم مربوط به منطق است پس شامل غیر منطق نمی شود چون منطق با لا منطق، تناقض دارد و اجتماع نقیضین محال است پس حکمی که به منطق داده شده به غیر منطق داده نمی شود. در این مثال، قانونِ محال بودن اجتماع نقیضین در علم هندسه استفاده می شود و لذا اختصاص به علم هندسه پیدا می کند ولی می توان در جای دیگر هم استفاده کرد و در آنجا هم اختصاص به همان پیدا می کند.

ص: 800

خلاصه اینکه ممکن است مبدئی، عام باشد ولی استعمال، آن را خاص می کند زیرا این مبدء عام، گاهی خودش لحاظ می شود در این صورت عام و کلی می شود اما گاهی این مبدء عام، در یک علمی استعمال می شود در این صورت خاص و کلی می شود. در اینجا فرقی نمی کند آن مبدء عام، عام در تمام علوم باشد یا عام در تمام علوم نباشد.

نکته: وقتی موضوع علم، دانسته شود و معلوم گردد که این مبدء، اختصاص به این موضوع ندارد معلوم می شود که مبدء عام است اما اگر اختصاص به این موضوع داشته باشد معلوم می شود که مبدء خاص است یعنی باید این مبدئی که به شخصی داده می شود لا اقل با یک علم و موضوع مقایسه شود اگر اختصاص به آن موضوع پیدا کرد مبدء خاص می شود و اگر اختصاص به آن موضوع پیدا نکرد بلکه توانست در موضوع دیگر هم جاری شود عام می باشد.

نکته مربوط به جلسه قبل: چرا مصنف در سطر 11 یکبار تعبیر به « لها البرهان » و یکبار « علیها البرهان » می کند؟

توضیح: در « لها البرهان » برهان برای مسائل آورده می شود یعنی هدف، اثبات مساله و حقانیت قضیه است اما در « علیها البرهان » گفته می شود که برهان بر چه چیز اقامه می شود. بیان می کند که بر این مطلب اقامه می شود که موضوع دارای این محمول است. « پس بر مساله، اقامه برهان شود تا این دو عبارت مثل هم باشند »

ص: 801

توضیح عبارت

« و نقول ان المبادئ علی وجهین »

مبادی بر دو قسم است.

« اما مباد خاصه بعلم علم مثل اعتقاد وجود الحرکه للعلم الطبیعی »

« بعلم علم »: یعنی این مبدء به این علم اختصاص دارد و آن مبدء هم به آن علم اختصاص دارد.

قسم اول، مبادی است که اختصاص به علم خاص دارد. مثل شخصی که عالم طبیعی است باید اعتقاد به وجود حرکت داشته باشد و این اعتقاد به وجود حرکت، مبدئی برای علم طبیعی است.

سوال: آیا اعتقاد به وجود حرکت مبدء است یا آن قضیه، مبدء است؟

جواب: فرقی نمی کند زیرا اعتقاد هم یک قضیه ذهنی است. اگر قضیه ملفوظه، مبدء گرفته شود قضیه ذهنیه هم که همان اعتقاد است مبدء گرفته می شود پس فرقی نمی کند که گفته شود اعتقاد به وجود حرکت، مبدء است یا قولِ ما که می گوییم « الحرکه موجوده » مبدء است. « الحرکه موجوده » قضیه لفظیه است.

« و اعتقاد امکان انقسام کل مقدار الی غیر النهایه للعلم الریاضی »

قضیه « کل مقدار ینقسم الی غیر النهایه » مربوط به جایی است که مقدار مطرح است و آن، علم هندسه و هیئت است بعید نیست که مراد از « مقدار » عام باشد تا شامل مقدار منفصل و متصل هر دو بشود یعنی به معنای کم باشد. و همانطور که کم، تقسیم به متصل و منفصل می شود مقدار هم تقسیم به متصل و منفصل می شود در اینصورت احتیاج ندارد گفته شودکه اختصاص به هندسه و هیئت دارد بلکه مربوط به علم ریاضی است چه هندسه و هیئت باشد چه موسیقی و حساب باشد.

ص: 802

مقدار را هر چقدر تقسیم کنید باز هم تقسیم می شود تقسیمش متوقف نمی شود و جزء لایتجزی وجود ندارد.

نکته: بعضی گفتند لفظ «الی » در عبارت « الی غیر النهایه » تسامح است چون لفظ « الی »، منتها را نشان می دهد و « غیر النهایه » نشان می دهد که منتها وجود ندارد. اگر تعبیر به « لا الی نهایه » بشود درست است. مرحوم خواجه در بیشتر اوقات یا در همه جا سعی می کند تعبیر به « لا الی نهایه » کند تا تسامح در آن نباشد.

نکته: این مقدمه، خاص به علم ریاضی است و اگر در غیر ریاضی آورده می شود به خاطر حاجتی است که به آن هست و الا مقدمه برای اینجا است حتی در علم الهی که همین مطلب بیان می شود در جای خودش ثابت شده که در علم الهی به عنوان اصل موضوعی آورده می شود و جایش آنجا نیست اما چون مورد حاجت بوده در آنجا آورده شده است. مثل جزء لا یتجزی که در علم الهی هم بحث می شود. به تعبیر دیگر هر مقداری قابلیت تقسیم به « لا الی نهایه » دارد در جای دیگر هم بحث می شود ولی این بحث، بحث ریاضی است و اگر در جای دیگر آورده شود به خاطر این است که از ریاضی گرفته شده است همانطور که خیلی مباحث در علم الهی می آید که برای خود علم الهی نیست و یا به عنوان مثال یا به عنوان مساله می آید.

ص: 803

« و اما مباد عامه و هی علی قسمین »

یا مبادی، مبادی عام اند و آن بر دو قسم است.

« اما عامه علی الاطلاق لکل علم کقولنا ( کل شیء اما ان یصدق علیه الایجاب او السلب ) »

یا عام به طور مطلق است و قیدی نمی خورد « یعنی گفته نمی شود که عمومیت در علم ریاضی دارد » نه قیدی آورده می شود که شخص و خاص درست کند نه قیدی که این توسعه عام را کم کند.

در این مثال، تعبیر به « کل شیء » شده و تعبیر به « کل مقدار » یا « کل عدد » یا « کل جسم » نشده است.

« و اما عامه لعده علوم مثل قولنا ( الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه ) »

یا عامی است که شامل عده ای از علوم می شود مثل این مثال که تعبیر به « الاشیاء » کرده و تعبیر به « المقادیر » یا « الاعداد » نکرده است.

در این مثال لفظ « تساوی » بکار رفته و بیان نشده که تساوی در مقدار است یا تساوی در عدد است لذا این قضیه، عام می شود و شامل 4 علم می شود.

« فهذا مبدا یشترک فیه علم الهندسه و علم الحساب و علم الهینه و علم اللحون و غیر ذلک »

این مثال، یکی از مبادی است که علم هندسه و علم حساب و علم هیئت و علم موسیقی و غیر آنها در آن مشترکند.

ص: 804

« غیر ذلک »: کمّ متصل در هندسه مطرح است و کمّ منفصل در حساب مطرح است و در علم هیئت، کمّ متصل مطرح است و در علم لحون،کم منفصل مطرح است.

این مبدئی که گفته شد اختصاص به کم ندارد و شامل ذو الکم هم می شود لذا علومی که درباره جسم « جسم، ذوالکم است » بحث می کنند این قاعده و مبدء در آن علوم هم اجرا می شود پس اینطور نیست که این مبدء، اختصاص داشته باشد به این 4 علمی که موضوعشان کمّ است بلکه ممکن است این مبدء در علومی هم که موضوعشان ذو الکم است اجرا شود. یعنی این قاعده و مبدء در متکمم هم می آید.

بله اگر از کمّ و ذو الکمّ تجاوز کنید و به جایی رسیدید که نه کمّ و نه ذو الکم بود این قاعده و مبدء در آنجا جاری نمی شود مگر بالعرض یعنی به این صورت گفته می شود که علم این شخص با علم آن شخص مساوی است. « علم » نه کمّ است نه ذو الکم است.

« ثم لا یتعدی ما له تقدیر مّا »

ضمیر « لایتعدی » به « مبدء » بر می گردد.

ترجمه: این مبدء، تجاوز نمی کند از موضوعی که برای آن موضوع، تقدیر مّا « یعنی مقدار » است « یعنی مختص به موضوعی است که دارای مقدار باشد به اینکه یا خودش مقدار باشد یا صاحب مقدار باشد. اما آن که مقدار ندارد مثل علم، این مقدمه و مبدء تجاوز نمی کند و به آن نمی رسد یعنی اینطور نیست که این مقدمه بتواند از کم و ذوالکم تجاوز کند و به جایی که کمّ و ذو الکم نیست برسد ».

ص: 805

« فان هذه الاشیاء هی المساویات فی الکمیات و ذواتها لا غیر »

« هذه الاشیاء »: در مبدء و قاعده ای که بیان شد کلمه « الاشیاء المساویه » بکار رفته است و مراد از « هذه الاشیاء » همان « الاشیاء » است که قید « المساویه » دارد.

این تساوی، تساوی در کمّ و ذوالکم است و تساوی در چیز دیگر نیست لذا این مبدء اختصاص به کم و ذوالکم دارد چون اگر چه کلمه « الاشیاء » بکار رفته و کلمه « الاشیاء » اختصاص به کم و ذو الکم ندارد ولی قید « المساویه » باعث می شود که این مبدء و قاعده اختصاص پیدا کند به جایی که کمّ و ذوالکمّ است.

ترجمه: این اشیایی که در مقدمه و قاعده منظور می باشند، مساویات هستند در کمیات و ذوات الکیات نه غیر این دو « یعنی تساوی دیگری مراد نیست ».

« فان المساواه لا تقال لغیر ما هو کم او ذو کم الا باشتراک »

مساوی گفته نمی شود برای چیزی که نه کمّ است و نه ذو الکم است مگر به اشتراک لفظ « نه به اشتراک معنا ». یعنی در جایی که نه کم است ونه ذو الکم است مثل علم، که گفته می شود علمی با علمی مساوی است مراد از تساوی، آن تساوی نیست که در باب کم و ذو الکم گفته می شود بلکه فقط اشتراک لفظی دارد و اسم هر دو مساوات است و الا از نظر معنا، این مساوات با آن مساوات فرق دارد.

ص: 806

صفحه 156 سطر 3 قوله « و المبادی »

از کجا فهمیده شود که این مبدء، اختصاص به فلان علم دارد؟

مصنف می فرماید موضوع این مبدء را لحاظ کن. موضوع علم را هم لحاظ کن در اینجا یکی از چند حالت ممکن است اتفاق بیفتد.

حال اول: موضوع مبدء با موضوع علم یکی باشد.

حالت دوم: موضوع مبدء نوعی از موضوع علم باشد.

حالت سوم: موضوع مبدء جزء موضوع علم باشد.

حالت چهارم: موضوع مبدء عارض موضوع علم باشد.

در این چهار حالت بگو که این مبدا اختصاص به این علم دارد.

حالت پنجم: وقتی موضوع مبدء ملاحظه می شود معلوم می گردد که ربطی به موضوع علم ندارد یا اعم از موضوع علم است در اینجا گفته می شود این مبدء اختصاص به این علم ندارد یعنی جاری در این علم نمی شود یا اگر جاری در این علم شد در جای دیگر هم جاری می شود.

وقتی که موضوع مبدء با موضوع علم، فرق داشته باشد این مبدء در این علم اصلا جاری نمی شود اما اگر موضوع مبدء با موضوع علم، به این صورت فرق دارد که موضوع و مبدء، اعم از موضوع علم است در اینصورت این مبدء از مبادی مختص به این علم نیست بلکه در جای دیگر هم جاری می شود چون موضوعش عام است.

« و المبادی الخاصه التی موضوعاتها موضوع الصناعه او انواع موضوعاتها »

ضمیر « ها » به « صنعت » بر می گردد.

ص: 807

موضوع مبدء و مقدمه با موضوع علم مقایسه شد معلوم گردید که همان موضوع علم است یا موضوعات مبادی انواع موضوعاتِ صنعت است.

« او اجزاء موضوعاتها »

ضمیر « موضوعاتها » به « صناعت » بر می گردد.

موضوع مبادی، نوعی برای موضوعات صناعت است یا جزء موضوعات صناعت است.

نکته: فرق انواع و اجزاء چیست؟ مراد از انواع، افراد است که کلی بر آنها صدق می کند اما بر اجزاء، کلّی صدق نمی کند. مثلا فرض کنید بحث ما در انسان است و انسان دارای دو جزء است:

1 _ ناطق

2 _ حیوان. یا بگویید که انسان دارای ماده و صورت است. در اینصورت مبدئی پیدا شده که درباره ماده بحث می کند آن هم ماده انسان، که این درباره جزء بحث می کند نه کل. دراین صورت هم اختصاص به همین علم دارد چون موضوع علم، انسان است و این مبدء درباره بدن یا نفس انسان که جزء است بحث می کند.

« او عوارضها الخاصه »

یا عوارضِ خاص موضوعِ صناعت اند.

« فهی المبادی الخاصه بالصناعه »

مبادی خاصه ای که موضوعاتشان، موضوع صناعت است یا انواع موضوعات صناعت است یا اجزاء موضوع صناعت است یا عوارض خاص به این موضوع است، اینچنین مبادی، مبادی مختص به صناعتند و مبادی عامه نیستند.

«کانت محمولاتها خاصه بالموضوع او غیر خاصه به بل بجنسه »

« کانت محمولاتها ... » یعنی « سواء کانت محمولاتها ...».

ص: 808

تا اینجا موضوعات سنجیده شد اما محمولات چگونه هستند؟ بیان می کند که فرقی نمی کند که محمولات عام باشد یا مختص باشد چون وقتی محمول را بر این موضوع حمل کردید خود این موضوع اگر خاص باشد محمول را مختص می کند پس مبدء عام اگر در علمی استعمال شد خاص می شود.

ترجمه: مساوی است که محمولات این مبادی خاص به موضوع باشد یا غیر خاص به موضوع باشد بلکه خاص به جنس موضوع باشد.

« مثل المساواه فی مقدمات من الهندسه و العدد »

این عبارت مثال برای « بل بجنسه » است.

مساوات اگر در هندسه بکار برود مربوط به مقدار می شود. و اگر در حساب بکار برود مربوط به عدد می شود. اما اگر به همین صورت ملاحظه شود بدون اینکه در علم خاص بکار رود، مربوط به جنسِ مقدار و عدد « یعنی مربوط به کمّ » می شود.

« و ان کان استعمالها فی الصناعه یخصصها بها »

و لو استعمال این محمولات، در صناعت، باعث می شود که اختصاص به آن صناعت داشته باشد و بالتبع آن مبادی را به آن صناعت اختصاص می دهد.

ادامه اين مطلب که از کجا فهميده مي شود اين مبدء، اختصاص به فلان علم دارد/ بيان اقسام مبادي علوم/ علوم مشتمل بر سه چيز « مبادي، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا. 93/12/26

موضوع: ادامه این مطلب که از کجا فهمیده می شود این مبدء، اختصاص به فلان علم دارد/ بیان اقسام مبادی علوم/ علوم مشتمل بر سه چیز « مبادی، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 809

« و ان کان استعمالها فی الصناعه یخصصها بها »(1)

بحث در مبادی علوم بود و مبادی به دو قسم خاصه و عامه تقسیم شد و برای هر دو مثال زده شد. سپس وارد تفصیل بحث شد. درباره مبادی خاصه بعضی مطالب ذکر شد که در این جلسه ادامه آنها گفته می شود. بحث درباره این بود که قضیه ای که در علم به عنوان مقدمه ای برای اثبات مساله ای مورد استفاده قرار می گیرد مبدء علم نامیده می شود. باید موضوع این قضیه لحاظ شود و با موضوع علم سنجیده شود اگر اعم از موضوع علم بود این مبدء، مبدء خاص نخواهد بود و اگر مطابق با موضوع علم بود یا نوعی از موضوع بود یا جزئی از موضوع بود یا عارضی از عوارض موضوع علم بود این مبدء، خاص به همان علم است پس برای اینکه معلوم شود که چه مبدئی خاص و چه مبدئی عام است چون مبدء، قضیه است باید موضوع آن مبدء لحاظ شود که موضوعش با موضوع علم چه نسبتی دارد.

سپس این سوال مطرح شد که آیا تشخیص خاص بودن مبدء، مقایسه ی موضوع این قضیه با موضوع علم، کافی است یا محمول هم باید مقایسه شود به عبارت دیگر، محمول این قضیه ای که مبدء به حساب آمده باید با موضوع علم مقایسه شود که آیا اعم از موضوع علم است یا مساوی موضوع علم است « دقت کنید که هیچ وقت محمول، اخص از موضوع علم نمی شود بلکه یا مساوی یا اعم است ». آیا اگر محمول، اعم بود باید گفت که مبدء، مبدء خاص نیست؟ « اگر محمول مساوی با موضوع علم بود مبدء، مبدء خاص خواهد بود » جواب می دهد که محمول اگر اعم باشد مشکلی پیش نمی آید زیرا وقتی محمول، اعم باشد و این مبدء در علم خاصی بکار رود آن محمول، اختصاص به آن علم پیدا می کند ولو در ظاهر عام است.

ص: 810


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص156،س5،ط ذوی القربی.

مثلا « مساوات » عام است و هم در هندسه و هم در عدد است مثل « الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه » که لفظ « مساویه » بکار رفت و عام است و شامل عدد و مقدار هر دو می شود. پس این قضیه می تواند هم در هندسه و هم در حساب بکار رود ولی همین مبدء که به ظاهر عام است وقتی مورد استفاده قرار می گیرد و در هندسه بکار می رود خاص می شود. و وقتی در حساب مورد استفاده قرار می گیرد خاص می شود. زیرا خود موضوع علم، این مبدء را تخصیص می دهد و وقتی تخصیص داد مبدء، مبدء خاص می شود. پس مبدء ولو به ظاهر عام است ولی در باطن، خاص هست.

همین مطلب را در موضوع هم می توان گفت یعنی موضوع اگر عام باشد و در یک علمی برده شود خاص می شود « ولی مصنف این مطلب را در موضوع قبول نمی کند » مثل همین مثالی که زده شد کلمه « الاشیاء » عام است و هم شامل مقدار و هم شامل عدد می شود. کلمه « مساوی » اشیاء را اختصاص می دهد ولی اختصاص به مقدارِ فقط یا عددِ فقط نمی دهد بلکه اختصاص به کمّ می دهد چون تساوی در کمّ است. وقتی موضوع اختصاص پیدا کرد باز هم عام است « یعنی هم شامل مقدار و هم شامل عدد می شود » پس خاص به هندسه نیست، خاص به حساب هم نیست اما وقتی در هندسه برده شود همان « اشیاء » که عام بود و بعداً خاص شد دوباره خاص تر می شود و مخصوص به مقدار می شود هکذا اگر در حساب برده شود مخصوص به عدد می شود اما در ظاهر « و قبل از استعمال و بکار بردن آن در علم خاصی » عام است. مصنف می فرماید « و الاعتبار علی الظاهر » یعنی اگر ظاهر قضیه ملاحظه شود عام است پس بگو این از مبادی عامه است. بله اگر مورد استفاده قرار دهید خاص می شود و از ظاهر در می آید اما اعتبار به ظاهر قضیه است یعنی ظاهر قضیه چون عام است باید گفت این مبدء از مبادی عامه است نه از مبادی خاصه.

ص: 811

مصنف مثال دیگری می زند که هم در علم طبیعی می آید و هم در علم خُلقی می آید.

توضیح عبارت

« مثل المساواه فی مقدمات من الهندسه و العدد »

لفظ « مساواه » محمول بود. زیرا مثال، این بود: « الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه .» لفظ « تساوی » که در محمول آمده موضوع را خاص می کند یعنی موضوعی که لفظ « الاشیاء » می باشد و عام است آن را تخصیص می زند به اشیایی که کمّ یا ذوالکمّ باشند و تساوی در آنها صدق می کند. در این حالت گفته شده که محمول، خاص بالجنس است « یعنی محمول اختصاص به مقدار ندارد بلکه اختصاص به جنس مقدار که کمّ است دارد ».

« و ان کان استعمالها فی الصناعه یخصصها بها »

موضوع بعد از اختصاص پیدا کردن، ممکن است در علم بیاید و خاص تر شود.

ترجمه: ولو استعمال این مقدمات « یا مبادی » در صناعت، این محمول را به آن صناعت اختصاص می دهد « و مساواتی که هم می توانست به مقدار و هم به عدد مرتبط شود را خاص به مقدار می کند وقتی که در هندسه بکار برده شود ».

« لان المساوی فی الهندسه مساوی مقدار و فی العدد مساوی عدد »

لفظ « مساوی » که عام بود وقتی در علم هندسه قرار گرفت « مساویِ مقدار » می شود و وقتی در علم حساب قرار گرفت « مساوی عدد » می شود. پس لفظ « مساوی » تخصیص می خورد و در نتیجه این مبدء که مبدء عام بود مبدء خاص می شود.

ص: 812

« و کلاهما خاص بالصناعه »

« کلاهما »: یعنی مساوی مقدار و مساوی عدد.

ترجمه: مساوی مقدار و مساوی عدد هر کدام اختصاص به صنعت دارند زیرا اولی اختصاص به صنعت هندسه و دومی اختصاص به صنعت حساب دارد.

« و المضاده فی مقدمات من العلم الطبیعی و الخلقی علی ذلک الوجه بعینه »

« و المضاده » مبتدی است و « علی ذلک الوجه » خبر است.

« علی ذلک الوجه » یعنی مثل مساوات است.

مصنف مثال دیگری می زند و آن مثال این است که در علم طبیعی، محمولی داریم که عبارت از « مضاده » است مثلا گفته می شود « الحراره مضاده للبروده » زیرا در علم طبیعی، کیفیات محسوسه مطرح اند.

سپس در علم اخلاق آمده « العلم مضادٌ للجهل » یا « التکبر مضاد للتواضع » که این محمول « یعنی مضاد » در علم اخلاق هم می آید همانطور که در علم طبیعی هم آمده است. پس « مضاده » محمولی است که عام می باشد.

اگر قضیه و مبدئی که محمولش در علم خُلقی « یعنی اخلاق » و علم طبیعی بکار می رود جزء مبادی خاصه است یا جزء مبادی عامه است؟ مصنف می فرماید اگر این مبدء در علم طبیعی برود مخصوص علم طبیعی می شود ولی « الاعتبار علی الظاهره ».

ترجمه: و مثل مضاده ای که در مقدماتی از علم طبیعی و خلقی می آید به همین صورت مساوات است « یعنی خصوصیت، به موضوع است اگر چه محمول، عام است. به عبارت دیگر محمول عام مزاحم با خاص بودن موضوع نمی شود. و در چنین قضیه ای باید به موضوعش نگاه شود و گفته شود که اگر خاص است جزء مبادی خاص می شود ».

ص: 813

« فان المساواه لیست خاصه بموضوع الهندسه و لا موضوع الحساب »

تا اینجا مصنف دو مثال زد از اینجا می خواهد هر دو مثال را با هم توضیح دهد. ابتدا درباره مساوات صحبت می کند و می گوید مساواتی که در این مبدء آمده اختصاص به موضوع هندسه و موضوع حساب ندارد بلکه عام است و شامل هر دو می شود. حال اگر در یک علم بکار رفت مخصوص به همان علم می شود.

« و لا المضاده ایضا خاصه بموضوع العلم الطبیعی من جهه ما هو موضوع العلم الطبیعی »

مضاده هم اختصاص به موضوع علم طبیعی ندارد.

اگر « مضاده » در علم طبیعی بُرده شود اختصاص به موضوع علم طبیعی پیدا می کند از این جهت که موضوع علم طبیعی است اما اگر « مضاده » در علم طبیعی بُرده نشود و به ظاهر آن مبدء توجه شود و قید « من جهه ما هو موضوع العلم الطبیعی » آورده نشد در اینصورت « مضاده » مقید به علم طبیعی نمی شود بلکه به ظاهر قضیه توجه می شود.

ظاهر این محمول « یعنی مضاده » همین است که اختصاص به علم طبیعی ندارد یعنی حیثِ « ما هو موضوع العلم الطبیعی » کنار آن نیست. 3

« و الاعتبار علی الظاهر »

اما آیا این محمول طبق ظاهر، عام گرفته می شود یا طبق استعمال خاص گرفته می شود؟

با این عبارت، جواب را بیان می کند که اگر هنوز در علم بکار نرفته اعتبار بر ظاهر قضیه کن و چون ظاهر قضیه عام است بگو این مبدء، از مبادی عامه است اما وقتی که در یک علم استفاده شد در اینصورت، خاص می شود.

ص: 814

« من جهه ما هو »: لفظ « ما » زائده است چون لفظ « جهه » به « هو » اضافه نمی شود و نمی خواست با ضمیر بیان کند و بگوید « من جهته » لذا « ما » را آورد.

تا اینجا مصنف محمول را رسیدگی کرد و توضیح داده شد که اگر می خواهید این مبدء را در علمی بکار ببرید محمول را بر طبق موضوع عوض کنید و تخصیص بدهید و اگر می خواهید ظاهر قضیه را حفظ کنید و کاری به مورد استفاده و استعمال آن ندارید بگویید این مبدء از مبادی عامه است.

« و لکن ان کان شیء مما هو من الاعراض الذاتیه محمولا علی موضوع العلم او نوع موضوعه او جزء موضوعه فی المبادی، کانت المبادی خاصه »

مراد از « شیء »، محمول است. « فی المبادی » متعلق به « کان » است یعنی عبارت به این صورت شود « لکن ان کان فی المبادی محمول علی موضوع العلم... کانت المبادی خاصه » یعنی اگر در بین مبادی که در علم، بکار می رود مبدئی بود که محمولش « یعنی آنچه که عرض ذاتی برای موضوعش هست » محمول بر موضوع علم یا نوع موضوع یا جزء موضوع علم باشد اینچنین مبدئی از مبادی خاصه علم می شود.

تا اینجا مصنف محمول را عام قرار داد و به موضوع کاری نداشت در نتیجه این مبدء از مبادی عامه شد الان می خواهد بیان کند که اگر محمولی که عرض ذاتی موضوع بود از ابتدا مساوی موضوع علم و مساله بود یا مساوی با نوعی از موضوع علم بود یا مساوی با جزئی از موضوع علم یا عرضِ موضوع علم بود در چنین حالاتی مبدء، از مبادی خاصه می شود و از مبادی عامه نیست چون محمول از ابتدا عرض ذاتی است برای چیزی که با موضوع این علم مرتبط است نه اینکه اعم از موضوع علم باشد بله اگر اعم از موضوع علم شد آن را از علم بیرون ببرید و بگویید این مبدء از مبادی عامه است و اختصاص به این علم ندارد.

ص: 815

ترجمه: اگر شیئی « یعنی محمول » از بین اعراض ذاتی موضوع، محمول بر موضوع علم شد « یعنی موضوع مبدء، همان موضوع علم بود و محمول هم عرض ذاتی برای موضوع علم بود» یا محمول، عرض ذاتی برای نوع موضوع علم بود « یعنی اخص از موضوع علم بود » یا عرض ذاتی برای جزء موضوع علم بود در این صورت مبادی، خاص می شوند.

« کقولنا کل عدد زوج منقسم بمتساویین فالمنقسم بمتساویین خاص بجنس موضوع الزوج »

اضافه « موضوع » به « الزوج » اضافه بیانیه است.

لفظ « منقسم بمتساویین » محمول بر « عدد زوج » است و عرض ذاتی برای آن است و اختصاص به « عدد زوج » دارد لذا از مبادی خاصه می شود.

ترجمه: مثل قول ما که می گوییم « کل عدد منقسم بمتساویین » پس « منقسم بمتساویین » که محمول است مخصوص به جنس موضوعی است که زوج می باشد « و جنس زوج، عبارت از عدد زوج می باشد ».

« و ان قلنا کل عدد ینقسم بمتساویین فهو زوج کان المحمول خاصا بنفس الموضوع »

در مثال « کل عدد ینقسم بمتساویین فهو زوج » لفظ « عدد » موضوع است و لفظ « فهو زوج » محمول است اما موضوع فقط « عدد » نیست بلکه عددی است که این صفت دارد « ینقسم بمتساویین ». این عددی که این صفت دارد با زوج برابر است در اینصورت محمول، اختصاص به خود موضوع دارد نه اینکه اختصاص به جنس موضوع داشته باشد « اما در مثال قبلی اختصاص به جنس موضوع داشت ».

ص: 816

نکته: محمول چه اختصاص به جنس داشته باشد « چنانکه در مثال اول بود » چه اختصاص به خود موضوع داشته باشد « چنانکه در مثال دوم بود » مبدء از مبادی خاصه است چنانکه در عبارت « کانت محمولاتها خاصه بالموضوع او غیر خاصه به بل بجنسه » که در سطر 4 صفحه 156 آمده بود به آن اشاره کرد. این عبارت به این صورت معنا می شود « سواء کانت محمولاتها خاصه بالموضوع او خاصه بجنس الموضوع » یعنی مبادی خاصه را به دو نحوه گرفت: یا باید محمول اختصاص به خود موضوع داشته باشد چنانکه در مثال دوم بود یا اختصاص به جنس موضوع داشته باشد چنانکه در مثال اول بود.

« و اما اذا کان الموضوع فی المبدأ خارجا عن موضوع الصناعه او اعم منه فهو مبدا غیر خاص »

این عبارت اشاره به این مطلب می کند که اگر موضوع، خارج از موضوع صناعت است « یعنی خود موضوع صناعت نیست و نوع موضوع صناعت نیست و جزء موضوع صناعت نیست و عارض موضوع صناعت هم نیست بلکه چیز دیگری است و بیگانه می باشد» یا اگر با موضوع صناعت، بیگانه نیست مساوی با موضوع صناعت یا اخص از موضوع صناعت نیست بلکه اعم از موضوع صناعت است در چنین حالتی این مبدء، مبدء غیر خاص است یعنی مبدء عام است.

ترجمه: اما زمانی که موضوع در مبدء « مراد از مبدء، همان قضیه ای است که از مبادی به حساب آمد و به عنوان مبدء در این علم از آن استفاده می شود » خارج از موضوع صناعت بود یا اعم از موضوع صناعت بود پس آن مبدء، مبدء غیر خاص « یعنی عام » می باشد.

ص: 817

نحوه استعمال مبادي عامه در علوم/ بيان مبادي عامه در علوم/ علوم مشتمل بر سه چيز « مبادي، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا 93/12/27

موضوع: نحوه استعمال مبادی عامه در علوم/ بیان مبادی عامه در علوم/ علوم مشتمل بر سه چیز « مبادی، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و المبادی العامه تستعمل فی العلوم علی وجهین اما بالقوه و اما بالفعل »(1)

بیان شد که علوم، مخصوصا علوم نظری مشتمل بر سه چیزند:

1 _ مبادی.

2 _ موضوعات.

3 _ مسائل.

وارد بحث در مبادی شد. مبادی به دو قسم عامه و خاصه تقسیم شد و در پایان بحث جلسه قبل توضیح داده شد که مبادی عامه و خاصه چگونه شناخته می شوند؟ بیان شد که باید به موضوعشان توجه کرد اگر موضوعشان با موضوع علم برابر بود یا نوعی از موضوع علم یا جزء موضوع علم یا عارض خاص موضوع علم بود در اینصورت این مبادی، مبادی خاصه می شوند و اگر موضوعشان غیر از موضوع علم بود یا اعم از موضوع علم بود این مبادی، مبادی عامه می شوند. بحث از مبادی خاصه تمام شد و الان بحث در مبادی عامه را شروع می کند البته در ضمن یک خط، بحث از مبادی خاصه را می آورد.

مصنف می فرماید مبادی عامه به دو نحوه در علوم استفاده می شوند یکی اینکه به صورت بالقوه استعمال می شوند و دیگر اینکه به صورت بالفعل استعمال می شوند. مثل « اجتماع نقیضین محال است » یا « الشیء اما یصدق علیه الایجاب او یصدق علیه السلب » از مبادی عام می باشند. این قضیه به دو صورت بالقوه و بالفعل استعمال می شود.

ص: 818


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص156،س14،ط ذوی القربی.

بیان مبدء عام بالقوه: اگر خود این مبدء به عنوان مقدمه آورده شود در اینصورت گفته می شود که این مقدمه بالفعل استعمال شده.

بیان مبدء عام بالفعل: اگر مقدمه ای که خاص است و به اندازه ی این مبدء و قضیه، خاص نیست آورده شود ولی این مقدمه دلالت بر همین مبدء و قضیه که عام است بکند مثلا در قیاس خلف اینچنین عمل می شود و گفته می شود « آنچه که گفته شد حق می باشد. اگر حق نباشد پس مقابلش حق است ». چنین طلبی که گفته شد تقریبا از قانون « اجتماع نقیضین محال است » و « ارتفاع نقیضین محال است » استفاده می شود ولی اسمی از این قانون برده نمی شود و این قانون، بالفعل آورده نمی شود بلکه بالقوه آورده می شود. به عبارت دیگر اگر این مطلب حق نباشد پس مقابلش حق است یعنی بیان می کند این مطلب با مقابلش جمع نمی شود « زیرا اجتماع نقیضین محال است » و اگر این مطلب حق نباشد نمی گوید که ممکن است شیء سومی حق باشد بلکه می گوید مقابلش حق است «زیرا ارتفاع نقیضین محال است » پس قبول نمی کند که بتوان هر دو را رفع کرد و شیء سوم آورد.

اگر این مبدء به صورت بالفعل در قیاس بکار می رود باید لحاظ کرد که در کدام علم بحث می کند و این قیاس در کدام علم اقامه می شود اگر قیاس مثلا در هندسه اقامه می شود این مقدمه عامی که در هندسه کاربرد پیدا کرده باید خاص شود. « البته می توان آن را به حالت عام باقی گذاشت ولی می توان خاص هم کرد » و گفته شود مثلا « الشیء اما یصدق علیه الایجاب او یصدق علیه السلب ». اما به جای « ایجاب و سلب » اصطلاح خود آن علم گذاشته شود.

ص: 819

پس هم می توان در موضوع تصرف کرد و آن را خاص کرد هم در موضوع و محمول با هم می توان تصرف کرد و آنها را خاص کرد اما در محمول به تنهایی نمی توان تصرف کرد چون در این صورت، موضوع به تبع محمول، خاص نمی شود.

مثال اول « جایی که در موضوع و محمول هر دو تصرف می شود »: « کل شیء اما ان یصدق علیه الایجاب او یصدق علیه السلب » که یک مبدء عام است و می خواهد در هندسه استفاده شود. موضوع قضیه « شیء » است و محمول « اما ان یصدق علیه الایجاب او یصدق علیه السلب » است. اگر بخواهید در هر دو تصرف کنید و در علم هندسه بکار ببرید به جای لفظ « شیء » تعبیر به « مقدار » می کنید در این صورت، موضوع تخصیص خورد. اما درباره محمول اگر بخواهید تصرف کنید به این صورت است که در هندسه گفته می شود دو مقدار با هم مشارکند در صورتی که عاد مشترک داشته باشند ولو عاد مشترکشان عدد یک باشد مثلا عدد 7 و عدد 3 مشارکند چون عاد مشترکشان عدد یک است یعنی اگر سه مرتبه عدد یک را از عدد 3 بیرون کنید صفر می شود و اگر هفت مرتبه عدد یک را از عدد 7 بیرون کنید صغر می شود. و مانند عدد 8 و 4 که عدد 1 و 2 و 4 عاد مشترکشان است. بر این دو عدد که عاد مشترک دارند ایجاب « یعنی عاد مشترک » صدق می شود اما گاهی دو عدد، مباین هستند و مباین، مقابل مشترک است که بر این دو عدد، سلب « یعنی عدم مشارکت » صدق می کند مثل دو عددی که یکی مُنطق و یکی اصم است عاد مشترک ندارند. « توجه کنید که برای آسانی مطلب، مثال به عدد زده شد و الا بحث مصنف در هندسه می باشد و باید مقدار مطرح شود ».

ص: 820

پس قضیه « کل شی اما ان یصدق علیه الایجاب او یصدق علیه السلب » تبدیل به این شد « کل مقدار اما ان یصدق علیه الایجاب _ یعنی مشارکت _ او یصدق علیه السلب _ یعنی عدم مشارکت یا مباینت _. پس این قضیه ی عام، خاص شده و در هندسه بکار رفته. توجه کنید که مشارک و مباین ضد یکدیگر نیستند بلکه نقیض یکدیگرند یعنی در واقع به این صورت بوده « مشارکت و غیر مشارک » که از « غیر مشارک » تعبیر به « مباین » شده. این مانند زوج و فرد می ماند که متناقضان اند چون در واقع، « زوج و لا زوج » بود که به جای « لا زوج »، « فرد » گذاشته شد یا چون در واقع « فرد و لا فرد » بود که به جای « لا فرد »، « زوج » گذاشته شد یعنی مساوی به جای نقیض گذاشته شده است. به عبارت دیگر احد الطرفین، نقیض است ولی طرف دیگر، مساوی با نقیض است که جای آن گذاشته شده است «اگر مساوی با نقیض گذاشته نشود بلکه عام و خاص گذاشته شود مانعه الجمع یا مانعه الخلو می شود اما اگر مساوی گذاشته شود منفصله حقیقیه می شود و در منفصله حقیقیه تناقض وجود دارد ».

نکته: در قضیه « کل مقدار اما مشارک و اما مباین » مقایسه بین دو مقدار می شود که یا مشارک است یا مباین است. و این قضیه در واقع به این صورت است « کل مقدار اما مشارک لمقدار کذا و اما مباین لمقدار کذا ».

ص: 821

مثال دوم « جایی که فقط در موضوع تصرف می شود »: « الاشیاء المتساویه لشیء، متساویه » این قضیه، جزء مبادی عامه است ولی عمومیتش در حدّ مثال اوّلی نیست. موضوع این قضیه که لفظ « الاشیاء » می باشد عام است و محمولش « مساویه » است که عام است زیرا مساویِ عددی و مساویِ مقداری هر دو را شامل می شود. اگر این قضیه در هندسه استفاده شود باید از عمومیت بیفتد لذا باید در موضوع تصرف کرد و به جای « الاشیاء » تعبیر به « مقادیر » کرد یعنی « المقادیر المتساویه لمقدار، متساویهٌ ». مراد از « متساویه » که محمول است می تواند « متساویِ مقداری » باشد و می تواند « متساویِ عددی » باشد زیرا خاص نشد و تعبیر به « متساویه المقدار » نشد. در اینجا گفته می شود که محمول، قهراً به وزان موضوع تخصیص می خورد ولو تخصیص ندهید. یعنی همین اندازه که موضوع تخصیص خورد کافی است.

خلاصه بحث: مبادی عامه به دو نحو در علوم استفاده می شوند:

1 _ به نحو قوه.

2 _ به نحو فعلیت.

اگر به نحو فعلیت استفاده شدند باید تخصیص بخورند. تخصیص خوردن به یکی از این دو صورت است:

1 _ موضوع و محمول هر دو تخصیص بخورند.

2 _ موضوع فقط تخصیص بخورد.

توضیح عبارت

« و المبادی العامه تُستعمل فی العلوم علی وجهین اما بالقوه و اما بالفعل »

ص: 822

مبادی عامه به دو صورت استعمال می شود یا بالقوه یا بالفعل.

« و اذا استعملت بالقوه لم تستعمل علی انها مقدمه و جزء قیاس، بل استعملت قوتها فقط »

اگر بالقوه استعمال شود یعنی قضیه ی خاص بکار برده می شود و آن قضیه ی خاص دلالت بر این مطلب می کند در اینصورت این مبدء عام در ضمن آن قضیه ی خاص، بالقوه موجود است پس صدق می کند که آن مبدء عام، بالقوه استعمال شده است.

ترجمه: اگر مبدء عام بالقوه استعمال شود « آن قضیه ی خاص، مقدمه و جزء قیاس قرار داده شده » به عنوان اینکه مقدمه ی قیاس و جزء قیاس باشد استعمال نشده بلکه « جزء قیاس و مقدمه قیاس، به آن مقدمه اشاره می کند و» چیزی ذکر شده که قوه ی آن مبدء عام است.

« فقیل ان لم یکن کذا حقا فمقابله _ و هو کذا _ حق و لا یقال لان کل شیء اما ان یصدق علیه السلب او الا یجاب »

مصنف با این عبارت، مثال می زند و می فرماید اگر این مطلب، حق نباشد مقابلش که فلان مطلب دیگر است حق خواهد بود. اما توجه کنید که خود مقدمه عام یعنی « کل شیء اما ان یصدق علیه السلب او الایجاب » آورده نمی شود.

« لان هذا مشهور مستغنی عنه الا عند تبکیت المغالطین و المناکرین »

« تبکیت »: کوبیدن و ساکت کردن.

ص: 823

چرا مبدء عام آورده نمی شود؟ چون مشهور است وبی نیازی از آن می باشد مگر جایی که بخواهید مغالطه کنندگان و کسانی که عناد دارند و انکار می کنند را بکوبید و ساکت کنید. به عبارت دیگر ممکن است کسی بهانه بگیرد یا به مغالطه بیفتد لذا برای اینکه افراد بهانه نگیرند یا به مغالطه نیفتند این قضیه ی عام به عنوان کبری ذکر می شود تا این قضیه ی عام روشن شود و شک و شبهه ای پیش نیاید.

نکته: توجه کنید که در این صورت که بالقوه است، کبری که مبدء عام است ذکر نمی شود بلکه به بالقوه بودن کبری « یعنی مبدء عام »، اکتفا شده است نه اینکه کبری به صورت مختص و جزئی آورده شود. اگر کبری به صورت مختص و جزئی آورده شود قسم دوم که بالفعل است خواهد بود.

نکته: توجه کنیدکه بین قیاس مضمر و ما نحن فیه « مبدء عام، بالقوه موجود است » فرق می باشد چون قیاس مضمر اختصاص به مبدء عام ندارد بلکه در قیاس مضمر، گاهی کبری به خاطر عدم نیاز به آن، حذف می شود اما در ما نحن فیه گفته می شود کبرایی که از مبادی عامه باشد حذف می شود ولی در قیاس مضمر لزومی ندارد که حتما مبادی عامه حذف شود لذا ما نحن فیه یکی از مصادیق قیاس مضمر می شود.

« و اذا استعملت بالفعل خُصِّصت »

تا اینجا بحث در جایی بود که مبدء عام، بالقوه استعمال شود اما از اینجا بیان می کند که آن مبدء عام، بالفعل استعمال شود.

ص: 824

ترجمه: اگر آن مبدء عام را بالفعل ذکر کردید در اینصورت باید آن را تخصیص بزنید تا در آن علم از آن استفاده کنید « اما کجای آن باید تخصیص خورده شود؟ با عبارت بعدی بیان می کند ».

« اما فی جزءیها معا »

یک صورتِ تخصیص، این است که در هر دو جزء « یعنی موضوع و محمول » وارد شود.

« کقولنا فی تخصیص هذا المبدأ المذکور فی العلم الهندسی (کل مقدار اما مشارک و اما مباین )»

« فی العلم الهندسی » متعلق به « تخصیص » یا « قولنا » است.

مراد از « المبدء المذکور » همان « کل شیء اما ان یصدق علیه السلب او الایجاب » است.

وقتی مبدء مذکور در علم هندسه تخصیص بخورد تبدیل به « کل مقدار اما مشارک و اما مباین » می شود.

« فقد خصصنا الشیء بالمقدار، و خصصنا الایجاب و السلب بالمشارک و المباین »

مصنف می فرماید دو چیز از تخصیص دادیم:

1 _ لفظ « شیء » که موضوع است تخصیص به «مقدار » زده شد.

2 _ « ایجاب و سلب » که محملو است تخصیص به « مشارک و مباین » زده شد.

« و اما فی الموضوع »

این عبارت عطف بر «اما فی جزءیها معا» است یعنی صورت دوم تخصیص این است که فقط در موضوع انجام می گیرد.

« فکنقلنا المقدمه العامه و هی کقولنا ( کل الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه ) الی ان ( کل المقادیر المساویه لمقدار واحد متساویه ) »

ص: 825

« فکنقلنا المقدمه العامه »: مثل اینکه مقدمه عامه را به خاصه انتقال بدهیم.

« و هی کقولنا ( کل الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه) »: و آن مقدمه عامه به عنوان مثال، عبارت از « کل الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه » است که هم موضوع آن « یعنی الاشیاء » و هم محمول آن « یعنی متساویه » عام « اگر چه موضوع، عام تر از محمول » است « مراد از محمول، متساوی مقداری و متساوی عددی هر دو است و مراد از اشیاء هم اشیاء مقداری و هم اشیاء عددی و هم غیر این دو را شامل می شود ».

« الی ان ... » متعلق به « نقلنا » است یعنی مقدمه عامه به مقدمه خاصه نقل داده می شود.

« فخصصنا الشیء بالمقدار و ترکنا المحمول بحاله »

در این نقلی که انجام شد فقط موضوع، فرق کرده زیرا موضوع در ابتداء « الاشیاء المساویه لشیء واحد » بود ولی بعداً تبدیل به « المقادیر المساویه لمقدار واحد » شده است ولی محمول در هر دو قضیه « متساویه » است و تعبیر به « متساویه المقدار یا متساویه العدد » نشده.

ترجمه: « شیء » را که موضوع بود به « مقدار » اختصاص دادیم و محمول که « متساویه » بود به حال خودش رها شد.

« و هذا علی الاعتبار الذی مضی لنا ایضا »

اینکه موضوع را تخصیص زدیم و محمول به حال خودش رها شد به خاطر لحاظی بود که قبلا گفته بودیم که اگر موضوع، خاص باشد محمول، خود بخود طبق موضوع خاص می شود و دیگر احتیاجی نیست که تخصیص بخورد.

ص: 826

ترجمه: این « که موضوع را خاص کردیم و محمول را رها کردیم » به آن اعتبار بود که محمول هم مثل موضوع خود بخود خاص می شد « و نتیجه اش این می شود که مبدء هم خاص می شود ».

« ایضا »: اگر قید « اعتبار » باشد معنایش این می شود: این اعتبار، گذشته است مثل خیلی چیزهای دیگر که گذشته است. اما اگر قید « هذا » باشد بهتر است و به این صورت معنا می شود: همانطور که محمول به توسط خاص کردن موضوع، خاص می شود الان هم مبدء به توسط خاص کردن موضوع، خاص می شود.

تا اینجا یکبار در مبادی خاصه بحث شد که در جلسه قبل مطرح شد و یکبار هم در مبادی عامه بحث شد که در همین جلسه مطرح می شود. مصنف دوباره درباره مبادی خاصه توضیح مختصری می دهد تا کسی مبدء خاص را غیر از این، معنا نکند.

چرا مبدء خاص، مبدء خاص گفته می شود؟ ممکن است کسی بگوید که چون اختصاص به یک علمی دارد مبدء خاص گفته می شود. حال اگر مبدئی، اختصاص به یک علم نداشت بلکه اختصاص به مساله ای از مسائل علم داشت به آن، مبدء خاص می گویند و لازم نیست اختصاص به علم داشته باشد بلکه اختصاص به مساله ای از مسائل علم داشته باشد کافی است. بله آنچه مهم است این می باشد که از علم خارج نباشد در اینصورت به آن، مبدء مختص می گویند. اما مبدئی که از علم خارج باشد به آن، مبدء عام می گویند.

ص: 827

ترجمه: می گوییم مبادیی که اختصاص به مسائل علم مخصوصی دارند دو قسم اند.

« اما ان تکون خاصه بحسب ذلک العلم کله او بحسب مساله او مسائل »

یک قسم این است که به حسب کلّ این علم، خاص است و با موضوع علم، سازگار است و چیزی که با موضوع علم، یکسان باشد اختصاص به خود علم دارد.

قسم دوم این است که موضوع آن مبادی با موضوع یکی از مسائل یا با موضوع یکی از ابوابی که مشتمل بر چند مساله اند یکسان است در این صورت این مبدء اختصاصی به این مساله یا مسائل دارد.

پس برای اینکه ثابت شود این مبدء، خاص است لازم نیست که حتما ثابت شود خاص به یک مساله یا خاص به علم است بلکه هر کدام که باشد کافی است آنچه که مهم است این می باشد که در علم دیگر یافت نشود تا خاص شود.

« و نقول »

تا اینجا بحث در مبادی تمام شد. از اینجا وارد بحث در موضوع علم می شود و از عبارت « و المساله ... » صفحه 157 سطر 20 وارد بحث در مسائل می شود.

بيان تقسيم اول در موضوع علم/ بيان اقسام موضوع علم/ بيان موضوع علم/ علوم مشتمل بر سه چيز « مبادي، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا 94/01/16

موضوع: بیان تقسیم اول در موضوع علم/ بیان اقسام موضوع علم/ بیان موضوع علم/ علوم مشتمل بر سه چیز « مبادی، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 828

« و نقول انه قد یکون للعلم موضوع مفرد مثل العدد لعلم الحساب »(1)

در این فصل سه بحث مطرح می شود:

1 _ بحث در مبادی.

2 _ بحث در موضوعات.

3 _ بحث در مسائل.

بحث در مبادی تمام شد الان وارد بحث در موضوع علم می شود.

مصنف موضوع علم را به دو تقسیم منقسم می کند. در یک تقسیم بیان می کند که موضوع یا مفرد است یا غیر مفرد است و غیر مفرد به اقسامی تقسیم می شود.

در یک تقسیم دیگر بیان می کند که موضوع یا مطلق است یا مقید است.

بیان تقسیم اول در موضوع علم: موضوع علم به دو قسم تقسیم می شود:

1 _ موضوع علم، مفرد است.

مثال: موضوع علم حساب، عدد است و عدد، مفرد است یعنی چیزی کنار آن نیست.

2 _ موضوع علم، غیر مفرد است یعنی چند چیز با هم، موضوع قرار داده می شوند نه اینکه مرکب شود لذا مصنف هم تعبیر به « مرکب » نکرد بلکه تعبیر به « غیر مفرد » کرد. چون موضوع علم نباید چند چیز باشد لذا سعی می شود که یک جامعی گرفته شود که به توسط آن جامع، آن چند چیز متحد شوند.

مثال: ممکن است کسی بگوید موضوع هندسه، مقدار است. در اینصورت موضوع، مفرد است و مثال برای قسم اول می شود اما ممکن است کسی اینگونه بگوید که موضوع هندسه عبارت از « خط و سطح و حجم » است که سه چیزی را کنار هم قرار داده و موضوع را عبارت از این سه گرفته است. ممکن هم هست که کسی اینگونه بگوید که موضوع هندسه، «نقطه و خط و سطح و حجم » باشد یعنی نقطه را هم اضافه کند. در این دو صورت، موضوع مفرد نیست اما خود این دو صورت « که یکبار خط و سطح و حجم لحاظ شد و یکبار نقطه هم اضافه شد » با هم فرق می کنند زیرا جامعی که در فرض سه تا بودن موضوع آورده می شود با جامعی که در فرض چهار تا بودن موضوع آورده می شود فرق می کند. چون جامعی که بین خط و سطح و حجم هست جنس برای آنها است که عبارت از مقدار است اما کسی که موضوع را نقطه و خط و سطح و حجم قرار می دهد جامع را جنس قرار نمی دهد چون مقدار شامل نقطه نمی شود یعنی نقطه، نوعی از مقدار نیست زیرا نقطه قابل انقسام نیست لذا باید جامع، چیز دیگری قرار داده شود تا شامل نقطه هم بشود. جامع به این صورت است که مناسبتِ متصله دارند چون کمّ، کمّ متصل است لذا تعبیر به « مناسبت متصله » می شود. مناسبت متصله به این صورت است که رابطه اولی با دومی مانند رابطه دومی با سومی است و رابطه دومی با سومی مانند رابطه سومی با چهارمی است یعنی اولی که نقطه است منتهای دومی « یعنی خط » است « به عبارت دیگر، طرف دومی است ». دومی « یعنی خط » طرف سومی « یعنی سطح » است. و سومی « یعنی سطح » طرف چهارمی « یعنی حجم » است پس مناسبتی که بین این 4 تا وجود دارد یکی می باشد و همان مناسبت، جامع بین این 4 تا است. گفته نمی شود که این 4 مورد، جنس واحد دارند بلکه گفته می شود که مناسبت واحدی دارند و آن مناسبت واحده به عنوان موضوع قرار داده می شود.

ص: 829


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص157،س4،ط ذوی القربی.

توضیح عبارت

« و نقول انه قد یکون للعلم موضوع مفرد مثل العدد لعلم الحساب »

بعد از اینکه بحث در مبادی تمام شد وارد بحث در موضوع می شویم و اینچنین می گوییم که بحث ما در موضوع علم است « توجه کنید که مصنف هنوز وارد مسائل نشده است پس وارد موضوع مساله هم نشده است. مساله و موضوعش و محمولش در بحث مسائل که از صفحه 157 سطر 20 شروع می شود می آید » مثل عدد که موضوع برای علم حساب است.

« و قد یکون غیر مفرد بل تکون فی الحقیقه موضوعات کثیره تشترک فی شیء تتأحد به »

« تتاحد به » صفت برای « شیء » است و ضمیر « به » به « شیء » بر می گردد و ضمیر « تتاحد » به موضوعات بر می گردد.

گاهی موضوع، غیر مفرد است وقتی غیر مفرد باشد در حقیقت موضوعات کثیره اند که شرکت در شیئی دارند که آن شیء، این صفت دارد که موضوعات به توسط آن شیء، واحد می شوند « یعنی آن شیء می تواند به موضوعات، وحدت بدهد ».

« و ذلک علی وجوه »

آن شیئی که به موضوعات، وحدت می دهد بر وجوهی است.

می توان به این صورت معنا کرد: آن علمی که موضوعاتش متعدد باشد و این موضوعات متعدد، اشتراک در یک شیء واحد داشته باشند بر وجوهی است که چهار مورد مثال زند.

ص: 830

« فانها اما ان تشترک فی جنس هو الشیء المتحد به اشتراک الخط و السطح و الجسم فی جنس تتحد به و هو المقدار »

اشتراک به معنای « کاشتراک » است.

مورد اول: این موضوعات کثیره، اشتراک در جنس دارند که آن جنس همان شیئی است که به توسط آن، اتحاد برقرار می شود مثل اشتراک خط و سطح و جسم « مراد از جسم، همان جسم تعلیمی است که از آن تعبیر به حجم می شود یعنی همان چیزی است که عرض می باشد و الا جسم طبیعی، جوهر است و موضوع هندسه نیست » در جنسی که این سه به توسط آن جنس، متحد می شوند و آن جنس عبارت از مقدار است.

« او تشترک فی مناسبه متصله بینها اشتراک النقطه و الخط و السطح و الجسم »

ضمیر « تشترک » و « بینهما » هر دو به « موضوعات کثیره » بر می گردد.

مورد دوم: این موضوعات کثیره، مشترکند در یک مناسبتی که بین این موضوعات کثیره است ولی از مناسبت، تعبیر به مناسبت متصله کرد. شاید به این مناسبت باشد که چون خط و سطح و جسم، متصل اند و شاید به این مناسبت باشد که خود مصنف بیان می کند به اینکه نسبت اولی به دومی مانند نسبت دومی به سومی است و نسبت دومی به سومی مانند نسبت سومی به چهارمی است زیرا این نسبت به صورت متصل بیان می شود و در وسط، چیزی را حذف نمی کند و نمی گوید نسبت اول به سومی یا نسبت دومی به چهارمی.

ص: 831

ترجمه: یا این موضوعات کثیره مشترکند در مناسبت متصله ای که بین همین موضوعات است مانند اشتراک نقطه و خط و سطح و جسم « که اینها در طرف بودن مشترکند نه در مقدار بودن زیرا نقطه، مقدار نیست ».

« فان نسبه الاول منها الی الثانی کنسبه الثانی الی الثالث و الثالث الی الرابع »

زیرا نسبت اول از آن چهار تا به دوم مانند نسبت دوم به سوم است و مانند نسبت سوم به چهارم است « یعنی هر کدام برای بعد از خودشان طرف » یعنی مبدء و انتها » هستند.

« و اما ان تشترک فی غایه واحده کاشتراک موضوعات علم الطب اعنی الارکان و المزاجات و الاخلاط و الاعضا و القوی و الافعال _ ان اخذت هذه موضوعات الطب لا اجزاء موضوع واحد »

تا اینجا دو نمونه از مواردی که موضوعات، کثیر بودند و عامل اتحاد داشتند که عامل اتحاد در یک مورد، جنس بود و در دیگری، مناسبت « یعنی عرض » بود بیان شد.

مورد سوم: موضوعات کثیره ای وجود دارد که به وسیله شیئی « مثل غایت » متحد می شوند.

مثال اول: بعضی گفتند موضوع علم طب، بدن انسان است که در اینصورت موضوع علم طب، مفرد می شود همانطور که در هندسه بعضی می گویند موضوع عبارت از مقدار است و در اینصورت، موضوع مفرد است. اما بعضی می گویند موضوع علم طب، بدن انسان نیست بلکه موضوع علم طب چند چیز است:

ص: 832

1 _ عناصری است که بدن انسان از آنها ساخته شده است.

2 _ مزاجاتی است که بر اثر اختلاط عناصر به وجود آمده است.

3 _ اعضا.

4 _ اخلاط.

5 _ قُوی.

6 _ افعالی که قُوی صادر می کنند.

همه اینها در یک غایت جمع می شوند به اینصورت که طب در همه این امور بحث می کند تا این امور به سلامت باشند و ازمرض، عاری باشند این هدف که عبارت از سلامت است تمام این موضوعات کثیره را در خودش جمع کرده است.

ترجمه: یا این موضوعات کثیره در غایت واحده مشترکند « و آنچه باعث وحدت آنها می شود همان غایت واحده است » مانند اشتراک موضوعات علم طب. اگر اینها را موضوع طب قرار دهید نه اینکه اجزاء موضوع واحد قرار دهید « چون بعضی معتقدند که موضوع طب، بدن است و این 6 مورد اجزاء بدن هستند پس اینها اجزاء موضوعند نه اینکه خود موضوع باشند.

« اعنی الارکان و المزاجات و الاخلاط و الاعضا و القوی و الافعال»: مصنف با این عبارت، موضوعات علم طب را توضیح می دهد و آنها عبارتند از:

« الارکان »: یعنی عناصر اربعه ای که در ساختن بدن انسان بکار رفتند.

« المزاجات »: یعنی مزاجهایی که از ترکیب عناصر به وجود آمدند. البته مزاجات مختلفند مثلا در کبد گرما خیلی شدید است لذا مزاج کبد طوری است که گرما غلبه دارد اما در مغز برودت خیلی شدید است و در بعض اجزاء حالت تعادلی است. پس مزاجها در بدن مختلفند اگر چه ممکن است کلّ بدن، مزاج خاصی داشته باشد ولی اعضایش هم مزاج مخصوص به خودشان دارند لذا تعبیر به « مزاجات » می کند. اما « مزاج » یعنی کیفیت متوسطه بین حرارت و برودت و بین رطوبت و یبوست که این مزاج در اعضای مختلف، مختلف است.

ص: 833

« الاخلاط »: عبارت از دم و بلغم و صفرا و سوداء است.

« اعضاء »: مراد اعضای ظاهری « که دیده می شوند » و اعضای باطنی مثل کبد و معده و ... « که دیده نمی شوند » می باشد.

« القُوی »: مراد قُوای ادراکی و تحریکی است.

« الافعال »: افعال هم ممکن است سالم باشد و ممکن است سالم نباشد مثل شخصی که چشم او معیوب است نه تنها چشم او معیوب است بلکه دیدن او هم که فعل چشم است نیز معیوب است. در علم طب گفته می شود که چشم چگونه معالجه می شود تا قوه، سالم شود و به تبع قوه، فعل هم سالم شود.

« فانها تشترک فی نسبتها الی الصحه »

ضمیر « فانها » به « موضوعات » بر می گردد.

ترجمه: این موضوعات مشترکند در اینکه همه آنها منسوب به صحتند « یعنی از همه این امور بحث به غایت اینکه همه آنها سلامت نگه داشته شوند ».

« و موضوعات العلم الخلقی فی نسبتها الی العاده »

« موضوعات » عطف بر «موضوعات » در عبارت « کاشتراک موضوعات علم الطب » است.

مصنف، مثال دیگری می زند برای جایی که موضوعات، کثیرند و عامل وحدتشان هم غایتشان است.

بیان مثال دوم: موضوع اخلاق آیا هیئت نفسانی است که هیئت فَضِیلِیّه و رذیلیه نامیده می شود یا موضوع آن عبارت از عدالت و قناعت و شجاعت و امثال ذلک که فضیلت هستند و مقابل آنها که رذیلت است؟ گروهی ممکن است بگویند موضوع علم اخلاق، این امور کثیره است اما غایت در تمام اینها این است که اگر اخلاق فضیلیه باشد سعی می شود بر اینکه فضیلت ها عادت یا ملکه قرار بگیرند یعنی این فضیلت ها بدون تفکر و سختی بلکه به آسانی از انسان صادر شود.

ص: 834

ترجمه: و مانند اشتراک موضوعات علم خُلقی در نسبت آنها به عادت.

« و اما ان تشترک فی مبدء واحد مثل اشتراک موضوعات علم الکلام فانها تشترک فی نسبتها الی مبدأ واحد اما طاعه الشریعه او کونها الهیه »

مورد چهارم: همه موضوعات کثیره ای که برای یک علم هستند در مبدء واحد شریک هستند نه در غایت.

بیان مثال: موضوعات علم کلام، مسائل الهی هستند مثل معاد و نبوت و توحید و ... . یکبار از علم کلام تعبیر به عقائد می شود در اینصورت موضوع آن عبارت از عقائد دینی می شود که در اینصورت موضوع آن، مفرد می شود اما یکبار این عقائد پخش می شود و گفته می شود عقیده به معاد و عقیده به توحید و عقیده به نبوت و ... در اینصورت موضوع آن، امور کثیره می شود که این امور کثیره در مبدء واحد مشترکند.

سوال: چرا این اعتقاد وجود دارد؟

جواب: به خاطر اطاعت کردن از شریعت است یا به خاطر اینکه الهی هستند.

نکته: مراد از «مبدء » در اینجا، مبدء حرکت نیست که ابتدا حساب شود بلکه به معنای علت و سبب است یعنی سبب واحد و آنچه که محرّک ما به بحث کردن از این امور « توحید و نبوت و معاد و ... » چه می باشد؟ مبدء آن، یا اطاعت از شریعت است یا به خاطر الهی بودن این امور است.

نکته: فرق علم کلام و فلسفه این است که فلسفه درباره امور الهی بحث می کند بدون اینکه توجه به دین داشته باشد و محرّک، کشف حقایق است ولی علم کلام درباره همان امور بحث می کند ولی با توجه به دین بحث می کند که محرّک، اطاعت از شریعت یا به خاطر الهی بودن است.

ص: 835

نکته: اگر مراد از « مبدء »، غایت باشد این مورد چهارم داخل در مورد قبلی می شود. می توان مراد از « مبدء » را « شروع کردن » گرفت یعنی شروع در بحث از عوارض این موضوعات می شود به خاطر طاعت شریعت یا الهی بودن آنها. توجه کنید که در این معنا، همان معنای محرّک بودن حفظ گردید.

ترجمه: یا این موضوعات کثیره، مشترک در مبدء واحد هستند مثل اشتراک موضوعات علم کلام « اگر موضوعات علم کلام عبارت از توحید و نبوت و معاد و ... باشد » که این موضوعات، مشترک در این هستند که همه آنها نسبت به مبدء واحد دارند که آن مبدء واحد یا طاعت شریعت است یا اینکه این امور، الهی هستند.

تا اینجا تقسیم اول برای موضوع علم بیان شد.

ادامه بيان تقسيم دوم در موضوع علم 2 _ بيان اقسام موضوع مساله / بيان اقسام موضوع علم/ بيان موضوع علم/ علوم مشتمل بر سه چيز « مبادي، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6 / مقاله 2/ برهان شفا 94/01/17

موضوع: 1 _ ادامه بیان تقسیم دوم در موضوع علم 2 _ بیان اقسام موضوع مساله / بیان اقسام موضوع علم/ بیان موضوع علم/ علوم مشتمل بر سه چیز « مبادی، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6 / مقاله 2/ برهان شفا.

« و ایضا فان موضوع العلم اما ان یکون قد اخذ علی الاطلاق من جهه هویته و طبیعته غیر مشترط فیها زیاده معنی »(1)

ص: 836


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص157، س15، ط ذوی القربی.

بحث در موضوع علم و تقسیم موضوع بود. بیان شد که برای موضوع علم دو تقسیم وجود دارد:

تقسیم اول: تقسیم موضوع علم به مفرد و غیر مفرد بود. این تقسیم بیان شد.

تقسیم دوم: تقسیم موضوع علم به مطلق و مقید است.

گاهی موضوع، مطلق است یعنی خود این شیء، موضوع است و معنای زائدی کنار این موضوع قرار داده نمی شود گاهی هم یک معنایی اضافه می شود و مجموع، موضوع قرار داده می شود مثلا « عدد » موضوع برای علم حساب است. خود عدد بدون قید، موضوع برای علم حساب شد اما گاهی « عددِ موزون و منظم و مرتب » موضوع برای علم موسیقی است. ملاحظه می کنید که « عدد » با معنای زائد که « موزون بودن و منظم بودن » است موضوع شده است.

مثال دیگر این است که دو علم هست که اسم یکی علم « اُکر» است و یکی علم « اُکر متحرکه » است. « اُکر » جمع « کره » است. یعنی یک علم فقط درباره عوارض کره بحث می کند موضوع این علم، اکر است اما یک علم درباره عوارض کرات متحرکه بحث می کند یعنی کره با وصف حرکت، چه عوارضی دارد اسم این علم را علم « اکر متحرکه » می گویند. موضوع علم « اکر » فقط « کره » است و معنای زائدی کنار آن نیست اما موضوع علم « اکر متحرکه »، قیدی به « کره » اضافه می شود که آن قید، « متحرکه » است.

ص: 837

ممکن است کسی فکر کند که این تقسیم با تقسیم قبلی فرق نکرد زیرا در تقسیم قبل بیان شد که موضوع یا مفرد است یا ضمیمه دارد در اینجا هم به همین صورت گفته شد که موضوع یا مفرد است یا ضمیمه دارد. اما توجه کنید که این تقسیم با تقسیم قبلی فرق می کند.

بیان فرق تقسیم اول با تقسیم دوم: در تقسیم اول بیان شد که موضوع یا مفرد است یا مجموعه است. مراد از مجموعه، مجموعه ای بود که کنار یکدیگر قرار داده می شدند و ترکیبی بین آنها رخ نمی داد. یعنی « خط و سطح و حجم » به عنوان مثال، موضوع هندسه قرار گرفت نه اینکه یک شیئی که مرکب از اینها باشد موضوع هندسه قرار گرفته باشد بلکه این سه « یعنی خط و سطح و حجم » کنار هم قرار داده شدند گویا به هم منضم شدند و موضوع قرار گرفته شدند اما در تقسیم دوم به این صورت عمل نمی شود زیرا موضوع همان « کره یا عدد » است که قیدی برای آن آورده شده اینطور نیست که مجموعه ای درست شود که از هم جدا باشند و کنار یکدیگر قرار گرفته باشند.

توضیح عبارت

« و ایضا »

و همچنین تقسیم دیگر برای موضوع علم وجود دارد.

« فان موضوع العلم اما ان یکون قد اخذ علی الاطلاق »

موضوع علم گاهی مطلق است « در این تقسیم بیان نمی شود که موضوع علم مفرد است بلکه در تقسیم اول گفته می شد مفرد است که مقابلش مجتمع است. اما در اینجا گفته می شود موضوع علم مفرد است در مقابلش گفته می شود که مقید است ».

ص: 838

« من جهه هویته و طبیعته غیر مشترطٍ فیها زیادهَ معنی »

این عبارت توضیح « قد اخذ علی الاطلاق » است.

به لحاظ وجود و ذات ملاحظه می شود و موضوع علم قرار داده می شود در حالیکه در آن هویت و طبیعت معنای زائدی شرط نشده « یعنی خود هویت و طبیعت به تنهایی ملاحظه شده و موضوع قرار گرفته بدون اینکه معنای زائدی کنارش قرار بگیرد و قید باشد » مثلا خود هویت و طبیعتِ « عدد » ملاحظه شد بدون اینکه چیزی به آن اضافه شود.

« ثم طُلِبت عوارضها الذاتیه المطلقه »

ضمیر « عوارضها » به اعتبار « هویت و طبیعت » مونث آورده شده همانطور که ضمیر « فیها » مونث آورده شده، اگر مذکر می آورد به « موضوع » بر می گشت.

موضوع علم در علم چه نقشی دارد؟ نقشش این است که در علم قرار داده می شود تا درباره عوارض ذاتیش بحث شود. مصنف می فرماید همان طبیعت آورده شد و در علم قرار داده شد و درباره عوارض ذاتیش بحث شد.

ترجمه: بعد از اینکه به این صورت، موضوع قرار گرفته شد عوارض ذاتیه اش طلب شد « چون شانش این بود که موضوع علم باشد و موضوع علم هم اینچنین وضعی دارد که از عوارض ذاتیش بحث می شود ».

مراد از عوارض ذاتی یعنی محمولاتی که در مسائل بر خود این موضوع یا بر مصادیق این موضوع حمل می شود.

ص: 839

« المطلقه »: بیان شد که موضوع، مطلق گذاشته می شود پس عوارضی هم که بحث می شود مربوط به عوارضِ همین مطلق است و برای آن قیود نیست مثلا فرض کنید که ممکن است جسم، قیودی پیدا کند ولی در علم طبیعی از عوارض مطلقه ی جسم بحث می شود یعنی آنچه که مربوط به جسم است چه این جسمِ مقید باشد چه جسمی مخالفِ این باشد چه جسمی که هیچ قیدی نداشته باشد. زیرا از عوارض مطلقه ی جسم بحث می شود و این عوارض در همه اجسام می آید چه اجسامی که مطلق اند و چه اجسامی که قید دارند.

« مثل العدد للحساب »

مثل عدد که موضوع برای علم حساب می شود.

« و اما ان یکون قد اخذ لا علی الاطلاق »

از اینجا قسم دوم از تقسیم دوم را بیان می کند. قسم دوم این است که موضوع اخذ شده ولی قید خورده است.

« و لکن من جهه اشتراط زیاده معنی علی طبیعته »

« لکن » به معنای « بلکه » است.

موضوع، مطلق اخذ نشده بلکه با این حیثیت اخذ شده که معنایی بر طبیعت اضافه شده و آن معنا، برای این طبیعت شرط قرار داده شده. پس طبیعتِ مشروط، موضوع علم قرار گرفت.

« من غیر ان یکون فصلا ینوّعه »

این معنای زائد، گاهی فصل است و موضوع مطلق را تنویع می کند و آن را تبدیل به یک نوع می کند. به عبارت دیگر آن موضوع مطلق، حالت جنسی دارد سپس فصل، وارد می شود و آن جنس را نوع می سازد. این فصل، معنای زائد است که بر موضوع وارد شده و موضوع را تبدیل به یک نوع کرده.

ص: 840

مصنف می فرماید صرف زائد بودن کافی نیست این فصل وقتی جنس را تبدیل به نوع می کند یک موضوع مفرد و مطلق درست می کند چون معنای زائد، در بیرون از ذات موضوع نیست بلکه در ذاتِ موضوع می رود وقتی در ذات موضوع رفت یک موضوعِ نوعیِ جدید ساخته می شود و همان، موضوع مطلق برای علم می شود. بر خلاف جایی که معنای زائد، فصل نباشد بلکه عارض باشد. در این صورت بیرون از موضوع باقی می ماند و به صورت قید خواهد بود و نمی گذارد موضوعی که مطلق بود مطلق باقی بماند لذا مصنف این عبارت را می آورد و شرط می کند که فصلی نباشد تا موضوعِ مطلق را تبدیل به نوع کند زیرا اگر تبدیل به نوع کند قسم دوم نخواهد بود بلکه داخل در قسم اول هست.

« ثم طلبت عوارضه الذاتیه التی تلحقه من تلک الجهه »

« من تلک الجهه »: یعنی « من جهه اشتراط زیاده معنی علی طبیعته ».

این عبارت مربوط به عبارت « لکن من جهه اشتراط زیاده معنی علی طبیعته » است و مربوط به « من غیر ان یکون فصلا ینوعه » نیست.

موضوع، مطلق نیست بلکه زیاده ی معنایی شرط شده « در این صورت موضوع، مقید شده » سپس وقتی موضوع، مقید شد عوارض ذاتی این موضوع طلب می شود اما عوارض ذاتی که ملحق به این موضوع می شود از آن جهتِ اشتراط زیادتِ معنی « یعنی عوارضی که بر این موضوع طلب می شود عوارض خود موضوع نیست بلکه عوارض خود موضوع با ضمیمه ی این شرط است ».

ص: 841

ترجمه: بعد از اینکه موضوع مقیّد، موضوع قرار داده شد، طلب می شود عوارض ذاتی این موضوع که ملحق به این موضوع می شوند از این جهتِ اشتراطِ زیادت معنی ».

« مثل النظر فی عوارض الاکر المتحرکه »

در « اکر متحرکه » بحث از عوارض خود کره نمی شود بلکه بحث از عوارض کره با قید حرکت می شود و اگر قید « حرکت » برداشته شود عوارض دیگری برای کره هست ولی از آنجا بحث نمی شود.

ص 157 سطر 20 قوله « و المساله »

بیان شد که در فصل ششم سه بحث وجود دارد:

بحث اول: بحث در مبادی بود.

بحث دوم: بحث در موضوع علم بود. این دو بحث تمام شد.

بحث سوم: بحث در موضوع مساله است. در مساله دو چیز وجود دارد:

1 _ موضوع.

2 _ محمول.

پس باید دو بحث مطرح شود که یک بحث در موضوع مساله شود و یک بحث در محمول مساله شود. قبل از اینکه بحث مساله شروع شود بیان می کند که مساله به دو صورت طرح می شود:

1 _ بسیط.

2 _ مرکب.

اگر مساله به صورت قضیه حملیه مطرح شود گفته می شود مساله بسیط است فرقی نمی کند که موضوع مثل « زید » و محمول مثل « قائم » باشد یا به اینصورت گفته شود « طلوع الشمس ملازم لوجود النهار » که خود « طلوع شمس » مرکب است ولی مرکب ناقص است. « وجود نهار » هم مرکب است که مرکبی به مرکبی به توسط « ملازم » پیوند داده شده که به این، قضیه بسیطه گفته می شود. گاهی هم ممکن است موضوع یا محمول، مرکبِ ناقص نباشد بلکه مرکب تام باشد مثل « زید قائم معلوم لنا » یا گفته شود « استلزام طلوع الشمس لوجود النهار معلوم لنا ».

ص: 842

اما اگر مساله به صورت قضیه شرطیه مطرح شود گفته می شود مساله مرکبه است چون می دانید قضیه شرطیه لااقل مرکب از دو قضیه حملیه است. ممکن است قضیه شرطیه مرکب از دو قضیه شرطیه باشد که هر کدام از این قضیه های شرطیه مرکب از دو قضیه حملیه باشند که مجموعِ ترکیب، 4 قضیه می شود. ممکن است که خیلی بیشتر از 4 قضیه حملیه باشد.

مصنف می فرماید چون می توان مرکب را منحل به بسیط کرد اگر حکمی در بسیط اجرا شد همان حکم در مرکب هم اجرا می شود یعنی مرکب را تحلیل به دو مفرد کن و حکمی که در مفرد اجرا شد دو بار در مرکب اجرا کن پس لازم نیست برای قضایای مرکبه، بحث جدایی شود و درباره قضیه بسیطه بحث جدایی شود بلکه هر بحثی که در مفردات شد می توان در مرکبات اجرا کرد.

توضیح عبارت

« و المساله اما بسیطه حملیه و اما مرکبه شرطیه »

معنای عبارت با توضیحاتی که داده شد واضح است.

« و المرکب یتبع البسیط فیما نورده »

مرکب، تابع بسیط است در آنچه ما ذکر می کنیم یعنی هر حکمی که در بسیط جاری شد همان حکم را در مرکب اجرا کن چون مرکب تابع بسیط است.

« فنقول کل مساله بسیطه فهی منقسمه الی محمول و موضوع »

چون بنا شد که بحث در بسیط شود لذا تعبیر به « کل مساله بسیطه » می کند.

ص: 843

« فلنتامل اولا جهه الموضوع »

ابتدا باید از حیث و جهت موضوع بحث کرد اما بحث از محمول در صفحه 158 سطر 9 قوله « و لنقصد الآن ناحیه المحمول » مطرح می شود.

نکته: در اینجا تعبیر به « جهه الموضوع » می کند اما در محمول تعبیر به « ناحیه المحمول » می کند. فرقی بین « جهه » و « ناحیه » نیست ولی اضافه « جهه » به « موضوع » و اضافه « ناحیه » به « محمول » اضافه بیاینه است یعنی به حیثی از این قضیه که عبارت از موضوع است « و به جزئی از این قضیه که عبارت از موضوع است » یا ناحیه ای از این قضیه که عبارت از محمول است. یعنی یکبار به طرف موضوع نظر می شود و یکبار به طرف محمول نظر می شود.

« فنقول ان موضوع فی المساله الخاصه بعلم ما اما ان یکون داخلا فی جمله موضوعه او کائنا من جمله الاعراض الذاتیه له »

« بعلم ما » متعلق به « خاصه » است ضمیر « موضوعه » به « علم » بر می گردد و ضمیر « له » به « موضوع علم » بر می گردد.

بیان اقسام موضوع مساله: مصنف در تقسیم اولی موضوع را به دو قسم تقسیم می کند و در تقسیم ثانوی قسم اول را به دو قسم و قسم دوم را به چهار قسم تقسیم می کند.

ص: 844

بیان تقسیم اولی: در تقسیم اولی، مقایسه بین موضوع علم و موضوع مساله می شود که موضوع مساله نسبت به موضوع علم یکی از دو حالت را پیدا می کند:

الف: داخل در موضوع علم است.

ب : از جمله اعراض ذاتی موضوع علم است.

مصنف در تقسیم اولی، مثال نمی زند چون بعداً باید هر کدام از این دو قسم را تقسیم به اقسامی کند لذا در همان اقسام مثال می زند و با مثال زدن در آن اقسام، مثالِ برای تقسیم اولی روشن می شود.

ترجمه: موضوع در مساله ای که اختصاص به یک علمی دارد یا داخل در جمله موضوع علم است یا موضوع آن مساله از جمله اعراض ذاتیه برای موضوع علم است.

نکته: مصنف در هر دو قسم از لفظ « جمله » استفاده می کند و می فرماید « جمله موضوعه » و « جمله الاعراض ». « جمله » که در « جمله موضوعه » آمده به معنای « مجموعه » است یعنی موضوع مساله در مجموعِ موضوع علم داخل است حال موضوع علم هر چه می خواهد باشد. و « جمله » که در « جمله الاعراض » آمده هم به معنای « مجموعه » است ولی چون لفظ « من » بر آن داخل شده به این صورت معنا می شود: از بین اعراض ذاتیه، این عرض ذاتی، موضوع مساله قرار گرفته.

« و الداخل فی جمله موضوعه اما نفس موضوعه »

ص: 845

الف و لام در « الداخل » موصوله است و کنایه از موضوع مساله است یعنی موضوع مساله ای که داخل در موضوع علم است یا خود موضوع علم است یا یک نوع برای موضوع علم است.

عِدلِ « اما نفس موضوعه » در صفحه 158 سطر 2 قوله « و اما نوع له » می آید.

مصنف از اینجا قسم اول « داخلا فی جمله موضوعه » را به دو قسم تقسیم می کند.

مقدمه: عدد 5 را ملاحظه کنید. آن را یکبار با 5 مقایسه کنید و یکبار با 4 مقایسه کنید. آیا می توان گفت 5 داخلِ 5 است و آیا می توان گفت 4 داخل 5 است یا نه؟ اینکه گفته شود 4 داخل 5 است صحیح است اما اگر گفته شود5 داخل 5 است به ظاهر ایرادی ندارد. بله 6 داخل 5 نیست. « البته توجه داشته باشید که عدد 4 یک نوع مستقل است و عدد 5 هم یک نوع مستقل دیگر است و از لحاظ نوعی نمی گوییم 4 نوعی از 5 است بلکه گفته می شود 4 داخل 5 است ». در مورد تمام حیواناتی که نوع حیوان هستند گفته می شود داخل در حیوان هستند اما خود حیوان بما هو حیوان چگونه است؟ خود مثلا اسب را نگاه کنید و به اسب بودنش کاری نداشته باشید بلکه به حیوان بودنش کار داشته باشید. چنین حیوانی در خارج موجود است. سوال این است که آیا این حیوان مطلق « که در ضمن حیوان نوعی موجود است » داخل در حیوان است یا داخل در نبات یا جماد است؟

ص: 846

پس شیئی که داخل در شیء دیگر است اگر لحاظ شود یا خودش است یا نوعش است اما مافوقش داخل در خود شی نیست.

جسم را ملاحظه کنید که موضوع علم طبیعی است. موضوع مساله طبیعی هم گاهی جسم قرار داده می شود و گاهی یکی از مصادیق جسم قرار داده می شود یعنی گاهی گفته می شود « الجسم یسکن و یتحرک » اما گاهی گفته می شود « الجسم الشمسی یُنَوِّر » هر دو قضیه، مساله هستند که در یک قضیه خود « جسم » که موضوع علم است موضوع مساله قرار گرفته و در یک قضیه یک جسم خاصی که یک نوع از موضوع علم است موضوع مساله قرار گرفته. پس آنچه که داخل در موضوع است می تواند خود موضوع علم باشد و می تواند نوعی از موضوع علم باشد.

« سواء کان واحد الموضوع او کثیر الموضوع »

ضمیر « کان » به « موضوع علم » بر نمی گردد بلکه به خود « علم » بر می گردد.

ترجمه: مساوی است که آن علم، واحد الموضوع باشد یا کثیر الموضوع باشد « در تقسیم اوّلی که در جلسه اول بیان شد بعضی علم ها موضوعشان واحد شد و بعضی علم ها موضوعشان کثیر شد. حال مصنف می فرماید فرقی نمی کند که علم، واحد الموضوع باشد یا کثیر الموضوع باشد اما ممکن است موضوع مساله اش عین موضوع علمش باشد ».

« مثل قولنا: هل الجسم ینقسم الی ما لا نهایه له »

ص: 847

این عبارت، یک مساله است که موضوع آن، جسم است که این موضوع، موضوع علم طبیعی هم هست. پس هم موضوع علم طبیعی است هم موضوع مساله است.

این مثال بیان می کند که آیا یک جسم می تواند به مالا نهایه له تقسیم شود؟ یا جزء لا یتجزی وجود دارد و در تقسیم کردن به جایی رسیده می شود که دیگر تجزیه نمی شود و نمی توان تا بی نهایت تقسیم کرد بلکه در یک جا باید توقف کرد و آنجا که توقف شود جزء لا یتجزی خواهد بود. پس این قضیه به معنای این می شود که آیا جزء لا یتجزی وجود دارد یا نه؟ اگر تقسیم تا بی نهایت ادامه پیدا نکند جزء لایتجزی وجود دارد و اگر تقسیم تا بی نهایت ادامه پیدا کند جزء لا یتجزی وجود ندارد.

« و ذلک فی مسائل العلم الطبیعی »

این مساله در بین مسائل علم طبیعی است.

« و اما نوع له »

یا موضوع مساله نوعی برای موضوع علم است.

« کقولنا هل الهواء المحبوس فی الماء یندفع الی فوق بالطبع او للانضغاط القاسر »

موضوع این مساله، « هوا » است که « هوا » نوعی از جسم است. این مساله، مساله ی علم طبیعی است اما موضوعش با موضوع علم طبیعی یکی نیست بلکه نوعی برای موضوع علم طبیعی است زیرا موضوع علم طبیعی، جسم است و موضوع این قضیه، هوا است و هوا، نوعی از جسم است پس موضوع مساله، نوعی از موضوع علم شده است.

ص: 848

توضیح مثال: ما می دانیم که اگر هوائی در زیر آب محبوس شود این هوا به سمت بالا می آید مثلا توپی را پر از هوا کنید و زیر آب ببرید وقتی آن را رها کنید بالا می آید این بالا آمدن را همه قبول دارند اما آنچه که در این مساله سوال می شود این است که آیا بالا آمدن هوا بالطبع است یعنی به اقتضای طبیعت خودش که به سمت بالا می آید لذا از این آب به سمت بالا می آید یا به خاطر فشار قاسر است یعنی فشاری از قاسر هست که هوا را به سمت بالا سوق می دهد؟

البته گفته می شود که به طبیعت خودش بالا می آید اما باید در مساله طبیعی مطرح شود و توضیح داده شود که آیا با طبیعت خودش می آید یا فشاری از بیرون به هوا وارد می شود و هوا را به سمت بالا می برد.

ترجمه: آیا هوایی که محبوس در آب است به سمت بالا دفع می شود به طبیعتش یا به خاطر انضغاط و فشار قاسر است؟

« و هل الغضب مبدؤه الدماغ او القلب »

در مثال اول که بیان شد موضوع مساله، نوع برای موضوع علمی بود که آن علم، واحد الموضوع بود چون موضوع علم طبیعی، جسم بود که واحد است اما این مثال، مثال برای اخلاق است که کثیر الموضوع می باشد یعنی غضب و حلم و جود و بخل و ... موضوع اخلاق هستند یکی از آن اجزاء، غضب بود الان نوعی از موضوع علم « که آن علم، کثیر الموضوع است » موضوع مساله قرار گرفته.

ص: 849

ترجمه: آیا غضب از مغز شروع می شود یا از قلب است. معروف است که در غضب یک مقدمه و یک موخره است یا یک مقدمه و یک همراه وجود دارد.

مقدمه اش این است که فکر می کنیم و متوجه چیزی می شویم و آن را مناسب نمی بینیم لذا غضب می کنیم. یعنی با مغز فکر می کنیم و ناراحت می شویم و این ناراحتی را غضب می گویند. در وقتی که غضب پیدا می شود غلیان دم هم وجود دارد یعنی قلب که مرکز خون است به غلیان می آید پس هم قلب و هم مغز در غضب دخالت می کنند در اینصورت گفته می شود غضبی که حاصل می شود مبدئش قلب است یا مغز است. یعنی آیا غلیان دم باعث شد غضب واقع شود یا آن فکر باعث شد و غلیان دم به همراهش آمد.

ادامه بيان اقسام موضوع مساله / بيان اقسام موضوع علم/ بيان موضوع علم/ علوم مشتمل بر سه چيز « مبادي، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6 / مقاله 2/ برهان شفا 94/01/18

موضوع: ادامه بیان اقسام موضوع مساله / بیان اقسام موضوع علم/ بیان موضوع علم/ علوم مشتمل بر سه چیز « مبادی، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6 / مقاله 2/ برهان شفا.

« و الکائنه من اعراضه فاما عرض ذاتی لموضوعه کقولنا هل حرکه کذا مضاده لحرکه کذا؟ او عرض ذاتی لانواع موضوعه »(1)

ص: 850


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص158، س3، ط ذوی القربی.

بحث در مسائل بود و وقتی وارد مسائل شد بحث از موضوع مساله کرد و موضوع مساله را به دو قسم تقسیم کرد:

1 _ یا داخل در موضوع علم است.

2 _ یا عرض ذاتی برای موضوع علم است.

قسم اول به دو قسم تقسیم شد که در جلسه قبل خوانده شد. در این جلسه اقسام قسم دوم بیان می شود که به 4 قسم تقسیم می شود.

بیان اقسام چهارگانه:

قسم اول: موضوع مساله عرض ذاتی برای خود موضوع علم است..

قسم دوم: موضوع مساله، عرض ذاتی برای نوعی از انواع موضوع علم است.

قسم سوم: موضوع مساله، عرض ذاتی برای عرض ذاتی موضوع علم است.

قسم چهارم: موضوع مساله، عرض ذاتی برای نوعی از اعراض ذاتی موضوع علم است.

توضیح عبارت

« و الکائنه من اعراضه فاما عرض ذاتی لموضوعه کقولنا هل حرکه کذا مضاده لحرکه کذا؟ »

مثال قسم اول: وقتی به علم طبیعی مراجعه کنید می بینید موضوع علم طبیعی، « جسم » است. یکی از اعراض ذاتی جسم، حرکت است. یعنی حرکت، عرض ذاتی برای خود موضوع علم است و موضوع مساله قرار می گیرد و گفته می شود « فلان حرکت مضاد با فلان حرکت است ». در این مساله، حکمش تضاد است و موضوع مساله، حرکت است و موضوع علم، جسم است.

ترجمه: موضوعات مسائلی که از اعراض موضوع علم هستند « و به عبارت دیگر عرض ذاتی برای موضوع علم هستند » یا عرض ذاتی برای خود موضوع علم هستند مثل اینکه گفته شود « آیا فلان حرکت مضاد با فلان حرکت است یا نیست؟ ».

ص: 851

نکته: حرکت کیفی با حرکت کمّی، مضاد نیست مثل اینکه یک موجود در حین اینکه حرکت کیفی می کند رشد هم می کند که حرکت کمی است اما حرکت کیفی که از سواد به بیاض باشد و حرکت کیفی دیگر که از بیاض به سواد باشد تضاد دارند زیرا در یک زمان، یک شیء نمی تواند هم به سمت بیاض شدن حرکت کند هم به سمت سواد شدن حرکت کند.

« او عرض ذاتی لانواع موضوعه کقولنا هل الاضاءه الشمسیه مسخنه »

قسم دوم این بود که موضوع مساله، عرض ذاتی برای نوعی از انواع موضوع علم باشد.

مثال قسم دوم: موضوع علم طبیعی، جسم است. یک نوع از انواع جسم، شمس است. عرض ذاتی شمس که « اضاء » است موضوع مساله قرار می گیرد. اضاءه، عرض ذاتی برای شمس است که شمس نوعی از انواع جسم است.

ترجمه: یا موضوع مساله، عرض ذاتی برای انواع موضوع علم است مثل قول ما که می گوییم « آیا نوری که از شمس طالع می شود گرم کننده است یا نه؟ ».

نکته: ممکن است که عرض ذاتی برای یک نوع یا دو نوع یا چند نوع باشد.

نکته: فرق مثال اول و مثال دوم: در مثال اول خود موضوع، نوعی از حرکت است اما در مثال دوم اضاءه، نوع نیست بلکه اضاءه عرض است برای نوعی که شمس است.

توضیح مثال دوم: معنای « هل الاضاء الشمسیه مسخنه » چیست؟ آیا در این مطلب، شک وجود دارد که وقتی کسی در نور خورشید قرار می گیرد گرم می شود؟ جواب این است که علما معتقد بودند حرارت و برودت از کیفیات مربوط به عناصر است و در افلاک و کواکب نیست پس خورشید، گرم نیست. اگر خورشید گرم نباشد شعاعی که از خورشید ساطع می شود هم گرم نیست و گرم کننده هم نیست. پس این مساله که آیا اضاءه خورشید گرم کننده است یا نیست یک بحث می طلبد و اینطور نیست که واضح باشد. علما می گفتند وقتی در نور خورشید قرار می گیرید و گرم می شوید بر اثر یک فعل و انفعال است نه اینکه این شعاع گرم باشد و شخص را گرم کند بلکه این شعاع معدّ می شود بر اینکه عواملی دست به دست هم بدهند تا شخص، گرم شود در اینصورت این سوال به جا است که گفته شود آیا اضاءه خورشید گرم می کند یا آن فعل و انفعالات، گرم می کند.

ص: 852

« او عرض ذاتی لعرض ذاتی له کقولنا هل الزمان بعد السکون ؟ »

ضمیر « له » به « موضوع » بر می گردد.

قسم سوم این است که موضوع مساله، عرض ذاتی برای عرض ذاتیِ موضوع علم است یعنی دو عرض ذاتی وجود دارد که عرض ذاتی دومی بر عرض ذاتی اولی عارض می شود و عرض ذاتی اولی هم بر موضوع علم عارض می شود.

مثال قسم سوم: مثلا موضوع علم طبیعی جسم است و عرض ذاتی آن، حرکت است. حرکت هم دارای عرض ذاتی می باشد که زمان است به عبارت دیگر زمان، مقدار حرکت و عرض ذاتی برای حرکت است و حرکت، عرض ذاتی برای جسم است پس زمان با واسطه، عرض ذاتی برای جسم است یعنی موضوع مساله که زمان است عرض ذاتی برای عرض ذاتیِ موضوع علم است.

ترجمه: یا موضوع مساله، عرض ذاتی برای عرض ذاتیِ موضوع علم است مثل قول ما که می گوییم « هل الزمان بُعدُ السکون ».

توضیح مثال سوم: زمان، بُعد و مقدار حرکت است اما آیا بُعد و مقدار سکون هم هست یا نیست؟ یعنی حرکت به وسیله زمان اندازه گیری می شود آیا سکون را هم می توان به وسیله زمان اندازه گیری کرد؟

نکته: در بعضی نسخه ها آمده « هل الزمان یُعَدّ السکون » یعنی زمان، حرکت را عاد می کند و می شمارد اما آیا سکون را هم می تواند عاد کند و بشمارد یا نه؟ مثلا عدد 8 به توسط 2 عاد می شود یعنی با چهار مرتبه خارج کردنِ عدد 2 از 8، عدد 8 صفر می شود اما یک حرکت وجود دارد که مثلا در 10 ساعت طول می کشد این حرکت را می توان با زمان عاد کرد و گفت 10 ساعت طول می کشد یعنی یک چیزی « مثل ساعت » معیار قرار داده شده و 10 تا از آن معیار، طول می کشد تا این حرکت واقع شود. سوال این است که زمان می تواند حرکت را عاد کند اما آیا زمان می تواند سکون را هم عاد کند یا نه؟

ص: 853

« فان الزمان عارض للحرکه التی هی عرض ذاتی للجسم »

« التی » صفت برای « حرکه » است.

مصنف بعد از دو مثالِ اولی که ذکر کرد توضیحی نداد چون آسان بود اما وقتی مثال سوم را آورد توضیح می دهد و می گوید زمان، عارض حرکت می شود و حرکت هم عارض جسم می شود پس زمان که موضوع مساله است عارضِ عارضِ ذاتی جسم می شود یعنی عارضِ عارضِ موضوع علم می شود « نه اینکه عارض ذاتی جسم باشد ».

« او عرض ذاتی لنوع عرض له کقولنا هل ابطاء الحرکه هو لتخلل سکون »

قسم چهارم این است که موضوع علم، عرض ذاتی برای نوعی از عرض ذاتی موضوع است یعنی موضوع مساله، عارض بر عرض ذاتی موضوع نمی شود بلکه عارض بر نوعی از عرض ذاتی موضوع می شود.

مثال قسم چهارم: جسم، موضوع علم طبیعی است و حرکت، عرض ذاتی این موضوع است و حرکت بطیئه، نوعی از این عرض ذاتی است. زیرا حرکت بر دو نوع است:

1 _ سریع.

2 _ بطیء.

ابطاء، عرض ذاتی این نوع است به عبارت دیگر ابطاء، عرض ذاتی برای حرکت بطیئه شد و حرکت بطیئه، نوعی از حرکت شد و حرکت، عرض ذاتی برای جسم شد و جسم هم موضوع علم بود. پس ابطاء، عرض ذاتی برای نوعی از عرض ذاتیِ موضوع علم می شود.

ترجمه: یا موضوع مساله، عرض ذاتی برای نوع عرضی که برای موضوع هست. مثل قول ما که می گوییم « هل ابطاء الحرکه هو لتخلل سکون ».

ص: 854

توضیح مثال چهارم: حرکت گاهی سریع است و گاهی بطیء است. چرا حرکت کُند می شود؟ توجیه کُند بودن حرکت چیست؟ بعضی ممکن است بگویند نیروی قاسر اگر قوی باشد حرکت، سریع می شود و اگر ضعیف باشد حرکت، بطی می شود. این مطلب در حرکت قسری گفته می شود اما علتِ در حرکت طبیعی چیست که بعضی از حرکت ها کُند و بعضی تند است؟ بعضی گفتند در حرکت کُند، سکنات فاصله می شود یعنی این شیء که حرکت کُند می کند با همان سرعتی حرکت می کند که متحرک سریع، حرکت می کند ولی متحرک سریع، توقف ندارد اما در حرکت بطیء اینچنین نیست بلکه مقداری که حرکت می کند ساکن می شود سپس دوباره حرکت می کند و دوباره ساکن می شود اما این سکون هایی که در وسط حرکت وجود دارند ملموس و مشهود نمی شوند لذا افراد متوجه این سکونات نمی شوند. اما بعضی گفتند تخلل سکنات در حرکت بطی وجود ندارد و عامل حرکت بطی، چیز دیگری است. در این مساله، این سوال می شود که آیا ابطاء حرکت به خاطر این است که سکون بین حرکات فاصله می شود یا عامل دیگری دارد؟

« فان الابطاء من عوارض بعض الحرکات دون بعض »

مصنف این مثال را هم توضیح می دهد و می فرماید چون ابطاء از عوارضِ نوعی از حرکات است « توجه کنید که مصنف فرمود عرض ذاتی برای نوعی از حرکات است که به جای لفظ _ نوع _ از لفظ _ بعض _ استفاده کرده » و حرکت هم عرض ذاتی برای جسمی که موضوع علم است می باشد پس ابطاء، عرض ذاتی برای نوعی از عرض ذاتیِ موضوع علم است.

ص: 855

« فان بعض الحرکات مستویه السرعه لا تبطئ البته »

چرا گفته شد ابطاء از عوارضِ بعضی حرکات است؟ چون بعضی حرکات، سرعتشان یکنواخت است و کُند نمی شود « آنچه که سرعتش کُند است احتمال دارد که سکون فاصله شود اما بعض حرکت ها مستوی السرعه و یکنواخت هستند یعنی مسلم است که تخلل سکون ندارند لذا آنها در مساله آورده نمی شود پس مساله، درباره نوعی از حرکت است نه درباره کل حرکت ».

ترجمه: بعض حرکات سرعت یکنواخت دارند که ابطا پیدا نمی کنند « تا در این مساله مطرح شوند بنابراین ابطاء برای همه حرکات نیست بلکه برای بعض حرکات و نوعی از حرکات است ».

ادامه بيان اقسام موضوع مساله / بيان اقسام موضوع علم/ بيان موضوع علم/ علوم مشتمل بر سه چيز « مبادي، موضوعات، مسائل » هستند/ فصل 6 / مقاله 2/ برهان شفا 94/01/23

موضوع: توضیح محمول مساله علم و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و لنقصد الآن ناحیه المحمول فنقول »(1)

بیان شد که در این فصل درباره مبادی علم و موضوع علم و مساله علم بحث می شود. بحث از مبادی و موضوع علم گذشت. به بحث از مساله علم رسیده شد که آخرین بحث بود. مساله علم تحلیل به موضوع مساله و محمول مساله شد. بحث از موضوع مساله تمام شد در این جلسه وارد بحث از محمول مساله می شود.

ص: 856


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص158، س9، ط ذوی القربی.

سوال: چه چیزی نمی تواند محمول مساله باشد؟ « توجه کنید که بحث از این نمی شود که چه چیزی می تواند محمول مساله باشد؟ ».

جواب: مصنف می فرماید محمول مساله را نمی توان جنس، فصل و حد موضوع مساله قرار داد به عبارت دیگر محمول مساله نمی تواند ذاتی موضوع باشد و نمی تواند حد موضوع باشد زیرا ذاتی، بیّن الثبوت است و مساله به حساب نمی آید. در مساله، محمول برای موضوع ثابت و مستدل می شود اگر محمول موضوع، ذاتی باشد احتیاج به اثبات ندارد.

توضیح جواب: « مساله » بر دو قسم است:

1 _ مساله ای که در آن سوال می شود آیا محمول برای موضوع ثابت است یا نیست؟ به این مساله، اصطلاحا گفته می شود مساله ای است که انیّت « انیت یعنی وجود محمول برای موضوع » را طلب می کند.

2 _ مساله ای که معلوم است محمول برای موضوع ثابت است اما سوال از علت آن می شود که چرا این محمول برای موضوع ثابت است. به این مساله، اصطلاحا گفته می شود مساله ای است که لمیتِ ثبوت محمول برای موضوع ثابت می شود نه انیّت آن.

بحث در مساله ای که مجهوله الانیّه است می باشد نه در مساله ای که مجهوله اللمیه است. در مساله ای که مجهوله اللمیه است می توان جنس و فصل و حد را محمول قرار داد چون سوال از این نیست که آیا این جنس و فصل و حد ثابت هستند یا نه بلکه سوال از علت ثبوت آنها می شود و این اشکال ندارد زیرا جواب داده می شود که مثلا ذاتی هستند.

ص: 857

پس این اشکالی که مطرح شد در مساله ای است که مجهوله الانیه باشد و بخواهد ثبوت محمول برای موضوع ثابت شود.

نکته: مصنف در سطر 9 صفحه 158 می فرماید « ان المحمول فی المساله علی انها مجهوله الانیه ... لا یجوز ان یکون » که لفظ « لا یجوز » خبر برای « ان » است با این عبارت بیان می کند که محمول در مساله ای که مجهوله الانیه است جایز نیست که جنس یا فصل یا حد نباشد. مفهوم این جمله این است که در مساله ای که مجهوله اللمیه است جایز است که محمول، جنس یا فصل یا حد باشد.

در صفحه 160 خط 7 می فرماید « فاما اذا کان المطلوب هو اللمیه دون الانیه فیصلح ان یجعل مقوم ما حدا اوسط » یعنی می توان محمول را مقوّم و ذاتی قرار داد.

نکته: در مساله ای که مجهوله الانیه است « و گفته شد که نمی توان محمول را ذاتی یا حد موضوع قرار داد » دو حالت اتفاق می افتد:

حالت اول: یکبار موضوع، بالکنه شناخته شده است. در این صورت نباید محمول را جنس یا فصل یا حد تام قرار داد.

حالت دوم: یکبار موضوع، اجمالا شناخته شده است. در این صورت می توان محمول را جنس یا فصل یا حد قرار داد.

مصنف در صفحه 158 سطر 11 می فرماید « اذا کانت طبیعه الموضوع محصله » یعنی مصنف بیان می کند اینکه نمی توان محمول را جنس یا فصل یا حد قرار داد در وقتی است که طبیعت « و حقیقتِ » موضوع بدست آمده و تحصیل شده است اما در صفحه 159 سطر 2 می فرماید « و ایضا قد یبرهن علی وجودها _ یعنی وجود ذاتیات _ شیء ما اذا کان _ شیء ما _ عرف بعوارضه و لم یکن تحقق جوهره » یعنی اگر موضوع از طریق عوارض، بالاجمال شناخته شده باشد و از طریق جوهر شناخته نشده باشد در اینصورت می توان جنس و فصل و حد را محمول قرار داد. یعنی در صفحه 159 سطر 2 مصنف این فرض را مطرح می کند که مساله، مجهوله الانیه است اما موضوع، کاملا شناخته شده نیست بلکه از طریق عوارضش شناخته شده است. و چون از طریق عوارض شناخته شده لذا حقیقت آن شناخته نشده پس می توان محمول را جنس یا فصل یا حد قرار داد تا از طریق محمول، حقیقت موضوع شناخته شود.

ص: 858

اگر محمول، جنس قرار داده شود تا جنس بودنش تشخیص داده شود نه اینکه ثابت بودنش برای موضوع تشخیص داده شود « با فرض اینکه حقیقتِ موضوع معلوم است و مساله هم مجهوله الانیه است » یعنی بیان شود که این چیزی که محمول قرار گرفته جنس و فصل است. اگر به این صورت عمل شود اشکالی ندارد. پس قید سومی هم اضافه می شود که به این قید سوم در صفحه 158 سطر 18 اشاره می کند و می فرماید « اما طلب ان هذا المحمول هل هو حد او جنس او فصل فهو مما یجوز ان یکون مطلوبا ».

تا اینجا معلوم شد که با سه قید نمی توان محمول را ذاتی موضوع قرار داد:

قید اول: مساله، مجهوله الانیه باشد چون در صفحه 160 بیان می کند که اگر مجهوله اللمیه باشد اشکال ندارد.

قید دوم: موضوع به طور کامل و به حقیقتش شناخته شده باشد. در صفحه 159 بیان می کند که اگر شناخته نشده باشد اشکال ندارد.

قید سوم: نخواهیم عنوان ذاتیات را بشناسیم بلکه فقط بخواهیم ثبوت ذاتیات را بشناسیم. که در صفحه 158 سطر 18 بیان می شود.

نکته: تا الان بیان شد که محمول در مقدمات برهان می تواند ذاتیِ مقوم برای موضوع باشد چگونه در مقدمات برهان اجازه داده شده است که ذاتی مقوم برای موضوع قرار داده شود؟ مصنف می فرماید در مقدمات برهان اشکال ندارد که محمول، ذاتی موضوع باشد. در نتیجه صحیح نیست که محمول، ذاتی موضوع باشد چون اگر در نتیجه، محمول ذاتی موضوع قرار بگیرد معنایش این است که این برهانی که نتیجه اش به این صورت است اثباتِ محمول ذاتی برای موضوع می کند و محمولِ ذاتی برای موضوع در صورتی که موضوع، کاملا شناخته شده باشد اثبات آن صحیح نیست. پس تمام مباحثی که مطرح شد مربوط به نتیجه ی برهان بود نه مقدمات برهان. مصنف در صفحه 160 سطر 10 با عبارت « و اقول ان کل ما لم یصلح » به این مطلب اشاره می کند که در مقدمات برهانیه اجازه داده می شود اجناس و فصولی که در مساله، محمول قرار نمی گرفتند در مقدمات برهانیه، محمول قرار بگیرند.

ص: 859

توضیح عبارت

« و لنقصد الآن ناحیه المحمول فنقول »

تا الان بحث در موضوع مساله بود اما الان قصد می کنیم که این قصد توجه به سمت محمول می کند.

« ان المحمول فی المساله علی انها مجهوله الانیه و تطلب فیها الانیه لا التی هی مجهوله اللمیه و تطلب فیها اللمیه دون الانیه »

مساله به این صورت باشد که مجهوله الانیه باشد و در آن، انیت « یعنی ثبوت محمول برای موضوع » طلب شود نه مساله ای که مجهوله اللمیه « یعنی عامل ثبوت محمول » باشد و طلب شود.

« لا یجوز ان یکون طبیعه جنس او فصل او شیئا مجتمعا منهما اذا کانت طبیعه الموضوع محصله »

« لا یجوز » خبر برای « ان المحمول » است.

مراد از « شیئا مجتمعا منهما »، حدّ است.

محمول در چنین مساله ای جایز نیست که طبیعت جنس یا طبیعت فصل یا شیءِ مجتمع از جنس و فصل « یعنی حدّ » باشد. اما با این شرط که طبیعتِ موضوع، محصَّل باشد « یعنی ماهیت موضوع و حقیقت موضوع بدست آمده باشد. اما اگر محصّل نباشد اشکالی ندارد که محمول، جنس یا فصل یا مجتمع از این دو یعنی حد باشد چنانچه در صفحه بعد به بحث از آن می پردازد ».

« فان المحمولاتِ الذاتیهَ التی توخذ فی حد الشیء یجب ان تکون بینة الوجود للشیء اذا تحقق الشیء کما قد علمت »

ص: 860

به چه علت نباید در چنین مساله ای، ذاتی محمول قرار بگیرد؟ چون ذاتی، بیّن الثبوت است و در مساله، اثبات نمی شود. اما می توان این بیّن الثبوت را مقدمه برهان قرار داد ولی نمی توان به توسط برهان آن را اثبات کرد.

ترجمه: محمولات ذاتیه ای که در حدّ شیء « یعنی در حد موضوع » اخذ می شوند واجب است که بینه الوجود برای شی « یعنی برای موضوع » باشند.

« التی توخذ فی حد الشی »: این قید به چه علت آمده است؟ وقتی تعبیر به « محمولات ذاتیه » کرد روشن است و نیازی به این قید نبود. علت اینکه مصنف این قید را آورد این بود که محمولات ذاتیه دو قسم بودند زیرا عرض ذاتی هم محمول ذاتی بود. مقوّم باب ایساغوجی هم محمول ذاتی بود. مصنف با این قید بیان می کند که مراد عرض ذاتی نیست زیرا عرض ذاتی را می توان محمول قرار داد. آنچه که نمی توان محمول قرار داد ذاتی است که در حد شیء اخذ شود یعنی ذاتیِ مقوّم باشد. پس این قید به این خاطر آمده که عرض ذاتی را خارج کند.

مصنف این مطلب را دوباره با عبارت « اذا تحقق الشیء » تا کید می کند یعنی ذاتیات، بینه الوجود برای شیء هستند وقتی که حقیقت شیء را بدست آورید و معنا ندارد که در مساله علم مطرح شود و با برهان ثابت شود.

ص: 861

« و ان کان یمکن فی بعضها ان تبین بحد اوسط »

ضمیر « بعضها » به « مسائل » بر می گردد.

مصنف با این عبارت، استثنائی را مطرح می کند و آن استثنا این است که اگر مراد تنبیه باشد نه استدلال و قیاس آوردن، در اینصورت اشکالی ندارد که محمول را در نتیجه، ذاتی موضوع قرار دهید. مخاطب، موضوع را بحقیقته شناخته است اما نتوانسته محمول ها را تشخیص دهد در اینصورت متکلم، محمولی را به صورت تنبیه برای مخاطب می آورد.

مصنف می گوید ممکن است در جایی حد وسط آورده شود و به کمک حد وسط، ذاتی برای ذی الذاتی ثابت شود « یعنی محمولی که ذاتی است برای موضوع که ذی الذاتی است ثابت شود » ولی این در واقع، قیاس نیست زیرا هر جا که حد وسط و صورت قیاس تشکیل شد ممکن است در واقع قیاس نباشد بلکه یک امر ثابت شده را در ذهن مخاطب احضار کند. به اینگونه قضیه ای، قیاس گفته نمی شود چون شان قیاس، اثبات کردن است.

سپس مصنف مثال می زند که اگر حد اکبر یا رسمِ اکبر، حد وسط قرار بگیرد یا حد وسط، حد یا رسمِ اصغر قرار بگیرد.

[ نکته: لفظ « حد » دو اطلاق دارد:

1 _ آنچه که در قیاس گفته می شود: حد اکبر و حد اوسط و حد اصغر. مراد از اینها خود اکبر و اوسط و اصغر است.

ص: 862

2 _ مراد از « حد » تعریف باشد یعنی اگر حد اکبر گفته می شود مراد تعریف اکبر است در ما نحن فیه گفته می شود حد یا رسمی که برای اکبر وجود دارد حد وسط قرار بگیرد ].

مثال اول: « زید حیوان ناطق » و « کل حیوان ناطق انسان »، « فزید انسان ».

اصغر عبارت از « زید » است و اکبر عبارت از « انسان » است. حد وسط عبارت از « حیوان ناطق » است که تعریفِ حدی اکبر است. نتیجه ای که گرفته شد این است که انسان، ذات زید و ماهیت زید است. در این مثال، صورت قیاس وجود دارد اما واقعِ قیاس وجود ندارد زیرا واقع قیاس در جایی است که مطلبی را اثبات کند ولی در اینجا اثبات نمی کند چون این مطلب نزد مخاطب ثابت است.

مثال دوم: « الانسان حیوان ناطق » و « کل حیوان ناطق جسم »، « فالانسان جسم ». نتیجه این قیاس را ملاحظه کنید که « جسم » جنس بعید برای « انسان » و ذاتی انسان است و برای انسان اثبات می شود. حد وسط، « حیوان ناطق » است که تعریف اصغر و حدّ برای اصغر است. اکبر در نتیجه برای اصغر ثابت می شود در حالی که اکبر، ذاتی اصغر است. وقتی مخاطب، حقیقت انسان را بشناسد جسم بودن برای انسان روشن است و معنا ندارد که جسم بودن انسان اثبات شود ولی اگر واقعِ قیاس که اثبات کردن هست مراد نباشد بلکه ظاهر قیاس مراد باشد اشکالی ندارد.

ص: 863

مصنف می فرماید در بسیاری از جهات می توان در قیاس، این راه ممنوعی که رفته شده را رفت ولی در واقع، قیاس نیست بلکه تنبیه است.

نکته: توجه کنید که مصنف مطلب دیگری بیان می کند. مصنف نمی گوید در جایی که ذاتی برای ذی الذاتی ثابت است ولی مخاطب احتیاج به تنبیه دارد قیاس تشکیل داده می شود بلکه مصنف در امور بدیهیه بحث می کند مطلقا مثل « الکل اعظم من الجزء » که « الکل » موضوع است و « اعظم من الجزء » محمول است. حد و تعریف محمول که اکبر است حد وسط قرار می گیرد یا حد و تعریف اصغر، حد وسط قرار می گیرد.

ترجمه: اگر چه امکان دارد بعض مسائل با حد اوسط بیان شود « ولی توجه داشته باشید که آن مسائل باید حالت تنبیهی داشته باشد و حالت استدلالی نداشته باشد ».

« لکن لیس کل بیان بحد اوسط فهو قیاس »

« فهو قیاس » خبر برای « لیس » است.

ترجمه: هر بیانِ به حد اوسط، قیاس نیست.

« فان الاولیات قد یمکن ان تبین بوجه ما بحد اوسط »

مصنف بحث را در مورد « اولیات » می برد که همان بدیهیات است.

ترجمه: ممکن است که با حد اوسط بیان شود بوجه مّا « و وجه تنبیهی نه به وجه استدلالی ».

« مثل ان یجعل الحد الاوسط حد المحمول »

ص: 864

« الحد الاوسط » مفعول اول و « حد المحمول » مفعول دوم است.

مثل اینکه حد وسط، حد محمول نتیجه « که همان اکبر است » قرار داده شود « یعنی حدّ و تعریفی که برای محمول است حد وسط قرار بگیرد ».

« او رسمَه »

این عبارت عطف بر « حد المحمول » است.

ترجمه: یا حد وسط، رسمِ محمولِ نتیجه « که همان اکبر است » قرار داده شود.

« او یجعل الاوسط کذلک للاصغر »

« کذلک » به معنای « حدا او رسما » است.

ترجمه: یا اوسط، حد یا رسمِ اصغر قرار داده شود « برای این، مثال زده شد ».

« فیُوسَّط بین الموضوع و بین المحمول »

آن حد، وسط قرار می گیرد بین موضوع که اصغر است و بین محمول که اکبر است.

« و لیس مثل ذلک قیاسا عند التحقیق »

مثل چنین قیاسی، عند التحقیق قیاس نیست بلکه فقط صورت قیاس است نه شان قیاس. زیرا شان قیاس را ندارد.

« فان القیاس انما یکون قیاسا علی الاثبات و الابانه اذا کان علی خفی الثبات »

« ابانه » به معنای « بیان کردن » است نه « جدا کردن » و عطف بر « اثبات » است.

قیاس، در صورتی قیاسِ بر اثبات است که ثبوت، مخفی باشد و قیاس، در صورتی بر لمیت است که لمیّت، مخفی باشد « پس اگر چیزی مخفی بود و بر آن چیز قیاس اقامه شد و از خفا در آمد قیاس، قیاس واقعی می شود اما اگر چیزی مخفی نبود و قیاس بر آن اقامه شد، قیاس صوری می شود نه واقعی ».

ص: 865

ترجمه: قیاس، منحصرا قیاس بر اثبات و بیان کردن است زمانی که قیاس را بر امری که ثباتش خفی است اقامه کرده باشی.

« و یکون قیاسا علی اللم اذا کان علی خفی اللم »

ضمیر « یکون » به « قیاس » بر می گردد.

آن قیاس، قیاسِ علی اللم است زمانی که آن قیاس، بر امری که خفی اللم است اقامه شده باشد. « چنین قیاسی، قیاس واقعی است ».

« و قد یجتمعان و قد یفترقان »

گاهی در یک موضع هم ثبات، خفی است هم لمّ، خفی است و این قیاس در اینصورت می تواند هم اثبات کند و هم می تواند بیان لمّ کند. گاهی هم افتراق دارند یعنی ثبات، خفی نیست و آشکار است ولی لمّ، خفی است.

اما آیا عکس این امکان دارد که لمّ آشکار باشد و سواد، خفی باشد؟ این امکان ندارد زیرا معنا ندارد که گفته شود چیزی ندانیم ثابت است ولی جهت ثبوتش دیده شود. پس افتراق از یک طرف است نه از دو طرف یعنی سواد آشکار است و لمّ، خفی است و لا عکس یعنی نمی توان گفت لم آشکار باشد و سواد خفی باشد.

ترجمه: این خفی بودن « خفاء ثبات و خفاء لم » گاهی جمع می شوند در اینصورت می توان دو قیاس آورد که در یک قیاس، ثبات که خفی است بیان شود و در قیاس دیگر لمّ که خفی است آورده شود. گاهی این خفاء، اختلاف پیدا می کند یعنی یک خفا هست و خفاء دیگر نیست. یعنی خفای ثبات نیست ولی خفای لمّ هست. در اینجا فقط یک قیاس است که خفای لمّ را بر طرف می کند.

ص: 866

بيان اين مطلب که در محمول مساله علم اگر توجه به معناي آن محمول شود که فصل يا جنس يا حد 94/01/24

موضوع: بیان این مطلب که در محمول مساله علم اگر توجه به معنای آن محمول شود که فصل یا جنس یا حد برای موضوع مساله علم است نمی توان آن را برای موضوع مساله علم ثابت کرد ولی اگر توجه به عنوان محمول شود که فصل یا جنس یا حد برای موضوع مساله علم است می توان آن را برای موضوع مساله علم ثابت کرد/ توضیح محمول مساله علم و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6 / مقاله 2/ برهان شفا.

« و اما طلب ان هذا المحمول هل هو حد او جنس او فصل فهو مما یجوز ان یکون مطلوبا »(1)

نکته مربوط به سه جلسه قبل: در وقتی که درباره موضوع علم بحث می شد بیان گردید که موضوع یا مفرد است یا مرکب است. برای موضوع مرکب به موضوع هندسه و موضوع طب مثال زده شد. در موضوع طب، 6 مورد شمرده شد و گفته شد موضوع طب مرکب از این 6 تا است. کسانی که قائل به ترکیب موضوع طب هستند قائل به این هستند که موضوع طب مرکب از 7 چیز است و مصنف 7 مورد را ذکر نکرده. ولی به یک نسخه خطی مراجعه کردم مورد هفتم ذکر نشده بود. این عبارت در صفحه 157 سطر 10 آمده بود که هفتمی ارواح است که مراد ارواح بخاریه است و سه قسم می باشد قسم اول روح بخاری حیوانی است که مرکزش قلب است و قسم دوم روح بخاری نباتی است که مرکزش کبد است و قسم سوم روح بخاری نفسانی است که مرکزش مغز است.

ص: 867


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص158، س18، ط ذوی القربی.

بحث امروز: بحث در این بود که اگر مساله ای مجهوله الانیه بود محمول آن مساله نمی تواند جنس، فصل یا حد موضوع باشد. در این بحثی که شده بود قیودی آورده شده بود:

قید اول: مساله باید مجهوله الانیه باشد. با این قید احتراز شد از جایی که مساله، مجهوله اللمیه باشد. در وقتی که مساله، مجهوله اللمیه باشد بحث آن در صفحه 160 سطر 7 قوله « فاما اذا کان » می آید.

قید دوم: حقیقت موضوع محصَّل باشد و کامل شناخته شده باشد در اینصورت اجازه داده نمی شود که محمول، جنس یا فصل یا حد موضوع قرار داده شود چون وقتی موضوع به حقیقتش شناخته شد جنس و فصل آن هم معلوم شده و جا ندارد جنس و فصل بر آن حمل شود و برای ثبوت جنس و فصل استدلال شود.

نکته: بحث در مساله ای است که مجهوله الانیه باشد و موضوع کاملا مشخص باشد نه بالاجمال مشخص شده باشد. در چنین مساله ای نمی توان محمول را جنس یا فصل یا حد موضوع قرار داد. در اینجا سوال می شود که محمول، چه چیزی قرار داده می شود؟ جواب این است که جنس و فصل و حد قرار نداده نمی شود ولی هر چه مناسب است می توان قرار داد. بحث این در صفحه 159 سطر 19 قوله « بل المطلوبات » می آید که محمول، عرض ذاتی گرفته می شود نه جنس و فصل و حدّ.

ص: 868

قید سوم: آن محمولی که آورده می شود توجه به معنایش باشد نه به عنوانش. مثلا یکبار انسان، موضوع است و حیوان که جنس است محمولش قرار داده می شود و مراد این است که معنای حیوانیت برای انسان ثابت شود. این گونه محمول غلط است زیرا انسان کاملا شناخته شده و معلوم است که حیوان است پس معنا ندارد که حیوانیت برای آن اثبات شود. وقتی چیزی مساله قرار می گیرد یعنی استدلال می شود که این محمول برای این موضوع ثابت است در حالی که موضوع کاملا شناخته شده است. به عبارت دیگر خود معنای محمول برای موضوع ثابت شود اشکال دارد اما اگر عنوان محمول برای موضوع ثابت شود اشکال ندارد. زیرا حیوان، عنوان جنسیت دارد و مخاطب می داند انسان، حیوان است ولی نمی داند که حیوان، جنس است یا فصل است یا عرض است. پس اشکال ندارد که موضوع، انسان باشد و محمول، جنس باشد اما مجهول، معنا نیست بلکه عنوان جنسیت است. در این صورت می توان محمول را عنوان جنسیت قرار داد و استدلال کرد که حیوان، جنس انسان است و فصل و عرضِ انسان نیست.

در جلسه قبل بیان شد که محمول را نمی توان جنس یا فصل یا حد قرار داد اما الان بیان می کند که اگر محمول را جنس یا فصل یا حد قرار دهید در صورتی که مراد، اثبات معنای جنس یا فصل یا حد برای موضوع نباشد بلکه مراد، اثبات عنوان جنس یا فصل یا حد برای موضوع باشد اشکالی ندارد.

ص: 869

مصنف مطلب را به این صورت بیان می کند که حیوان یک طبیعت و معنایی است و یک اصطلاح و خصوصیتی هم در مورد آن است که از آن تعبیر به جنسیت می شود. این دو با هم تفاوت می کنند. اگر بخواهید آن طبیعت را اثبات کنید با شرائطی که گفته شد جایز نیست اما اگر بخواهید عنوان را اثبات کنید جایز است به شرطی که عنوان، مجهول باشد.

توضیح عبارت

« و اما طلب ان هذا المحمول هل هو حد او جنس او فصل فهو مما یجوز اما یکون مطلوبا »

مصنف از لفظ « طلب » استفاده می کند چون در هر مساله ای، چیزی طلب می شود. وقتی قضیه ای مطرح می شود یکبار صرفِ گفتنِ این قضیه است. به این، طلب گفته نمی شود بلکه خبر دادن از چیزی است اما یکبار مساله علم قرار داده می شود که باید بر آن استدلال کرد و مخاطب را قانع کرد به این، طلب گفته می شود « یعنی در مساله، فقط اخبار نیست بلکه طلب هم هست ».

ترجمه: اما طلب اینکه این محمول آیا حد است یا جنس است یا فصل است « یا هیچکدام از این سه نیست بلکه عرض است » احتیاج به بحث دارد « ممکن است قضیه ای تشکیل داده شود و آن قضیه هم مطلوبِ در مساله قرار بگیرد ولی مطلوب این نباشد که معنای محمول برای موضوع ثابت شود بلکه مطلوب این باشد که اصطلاحی که در محمول است برای موضوع ثابت شود » و می تواند مطلوب باشد « یعنی می توان در یک مساله، مطلوب باشد و مورد بحث قرار بگیرد. مثلا طبیعت بودن حیوان یک چیز است و جنس بودنش یک چیز دیگر است ممکن است طبیعت بودنش معلوم باشد ولی جنس بودنش مجهول باشد در اینصورت نمی توان در مورد طبیعت بودنش بحث کرد یعنی در ثبوت طبیعت حیوانیت برای انسان نمی توان بحث کرد ولی در جنس بودن حیوان برای انسان می توان بحث کرد ».

ص: 870

« لان کون الشیء طبیعه ما و کونه جنسا ما او فصلا لشیء امران مختلفان »

اینکه شیئی، طبیعهٌ مّا باشد « یعنی مثلا حیوان یا ناطق باشد » و اینکه جنسا مّا یا فصل برای شیئ باشد دو امر مختلف است که ممکن است یکی از این دو مجهول باشد و یکی مجهول نباشد. آن که مجهول نیست را نمی توان مساله قرار داد و آن که مجهول است می توان مساله و مطلوب قرار داد.

« فان الحساس من جهه ما هو حساس طبیعه ما و من جهه اخری، و بالقیاس الی الانسان، هو فصل جنس »

خوب است ویرگولی که بعد از « اخری » آمده خط بخورد اگر چه اشکال ندارد.

حساس از این جهت که معنایِ حساسی دارد، یک طبیعتی است « کاری به این نداریم که فصل است یا جنس » و از جهت دیگری با مقایسه با انسان، فصل جنس است « و یک اصطلاح و عنوان خاص پیدا می کند زیرا حساس، فصل حیوان است پس فصل الجنس برای انسان است ».

« فیشبه ان یکون انما یُشکل فی مثل هذا انه هل هو جنس للانسان او لیس بجنس او هل هو فصل له او لجنسه او لیس »

فاء در « فیشبه » برای تفریع است یعنی الان که معلوم شد « حساس »، دو حیث دارد که یکی حیثِ معنا و یکی حیثِ اصطلاح است می تواند به یک حیثش معلوم باشد و مطلوب و مورد بحث قرار نگیرد و می تواند به یک حیثش مجهول باشد و مورد بحث قرار بگیرد.

ص: 871

ترجمه: حال که معلوم شد حساس، دو حیث دارد پس به نظر می رسد که در مثل حساس، این اشکال پیش آید که آیا جنس انسان است یا جنس انسان نیست « مثلا فصل الجنس است » یا فصل انسان یا فصل الجنس انسان است یا اصلا هیچ یک از این ارتباطات را ندارد بلکه عرض ذاتی یا عرض مفارق است.

« و لا یُشکل انه هل هو للانسان موجود من جهه ما هو معنیً ما من شانه ان یکون جنسا او فصل جنس اذا اعتبر له اعتبار العموم »

« اذا اعتبر » مربوط به « لا یشکل » است یعنی اشکال در ثبوت حساس برای انسان نیست اگر برای حساس، اعتبار عموم شود و قید جنسیت و قید فصل الجنسیت آورده نشود. اما اگر آورده شود شاید مجهول شود گوینده ناچار شود که مطلب را برای مخاطب معلوم کند یعنی مساله تشکیل دهد و در این زمینه بحث کند.

اگر انسان معلوم است. معنای حساسیت هم برای انسان معلوم است « زیرا وقتی انسان معلوم باشد تمام اجناسِ موجود در حیوان را دارد که عبارت از جوهریت و جسمیت و حیوانیت است و فصول را هم که عبارت از نامی و حساس است را دارد » در اینصورت معنا ندارد که حساسیت برای انسان اثبات شود. حساسیت به اعتبار یک معنا برای انسان معلوم است اما به اعتبار اصطلاح ممکن است معلوم نباشد.

ترجمه: اشکال نمی شود که آیا حساس برای انسان موجود است یا موجود نیست « زیرا وقتی انسان، معلوم باشد موجود بودن یا نبودن حساس برای انسان احتیاج به بحث ندارد » از حیث اینکه حساس معنایی است که از شان این معنا این است که می تواند اصطلاحا جنس یا فصل جنس باشد اگر برای حساس « یا برای این معنا » اعتبارِ عموم شود.

ص: 872

« اذا اعتبر له اعتبار العموم »: گاهی حساس به عنوان یک معنا ملاحظه می شود، نه مقید به جنس بودن می شود نه مقید به فصل بودن می شود نه مقید به فصل جنس بودن می شود. یعنی هیچ قیدی برای آن آورده نمی شود در اینصورت عام است. به اعتبار عموم اشکالی نیست اما اگر مقید به فصل بودن شود اشکال پیش می آید و باید ثابت شود زیرا برای مخاطب روشن نیست که جنس است چون مخاطب احتمال می دهد که جنس باشد و احتمال می دهد که فصل الجنس باشد زیرا این معنا شانیت هر دو را دارد. اگر جنس باشد معنایی مقید به جنسیت است و اگر فصل الجنس باشد معنایی مقید به فصل الجنسیه است. در اینصورت به حالت عمومش باید نگاه شود و قید جنسیت یا فصل الجنسیت برای آن آورده نمی شود بلکه خود معنا ملاحظه می شود. در اینصورت اگر انسان شناخته شود این معنا هم شناخته می شود. بله اگر این معنا مقید به قید جنس بودن شود یا مقید به قید فصل الجنس بودن باشد ممکن است اشکال برای مخاطب باشد و گوینده ملزم شود که در مساله بحث کند و این اشکال را بر طرف کند یعنی مثلا ثابت کند که این معنا مقیّد به جنس یا فصل الجنس است ».

« و قد یُنبَّه »

قبلا مطلبی گفته شده بود که اگر امری بدیهی برای کسی مخلوط شده باشد و گم شده باشد می توان آن را با آوردن قیاس، تنبیه کرد ولی این قیاس، قیاس نیست چون شان قیاس این است که ایجاد تصدیق کند ولی این قیاسی که آورده می شود ایجاد تصدیق نمی کند زیرا تصدیق، حاصل است ولی گم شده و با تصدیقات دیگر مخلوط شده است. وقتی این قیاس آورده می شود آن تصدیقِ منظور از تصدیقاتِ دیگر جدا می شود. پس شان قیاس رعایت نشده و این قیاس، در واقع قیاس نیست مثلا کسی قضیه « الکل اعظم من الجزء » را می داند ولی آن را با چیز دیگر مخلوط کرده است در اینصورت قیاس آورده می شود تا ثابت گردد کل، اعظم از جزء است و از بقیه قضیه های بدیهیه جدا شود « توجه کنید که این مطلب به عنوان مثال بیان می شود و الا چنین چیزی ممکن است اتفاق نیفتد » در این حالت، قیاسِ صُوری آورده شده و قیاس حقیقی آورده نشده است.

ص: 873

به این مطلب هم اشاره شده بود که گاهی مخاطب محمولات ذاتی را برای موضوع ثابت می کند ولی ذاتیات را گم کرده است گوینده برای مخاطب دلیل می آورد اما نه برای اینکه بفهماند حساس مثلا، ذاتی است یا ذاتی نیست و بر فرض که ذاتی باشد عنوان فصل الجنس یا عنوان دیگر دارد. مخاطب همه اینها را می داند ولی این مطلب را گم کرده است. گوینده قیاس تشکیل می دهد تا به مخاطب بفهماند حساس برای انسان موجود است یا فصل الجنس است.

توضیح عبارت

« و قید ینبه ایضا علی وجود امثال هذه المحمولات المقومه الذاتیات ببیانٍ مّا من لیس سلیم الفطره »

« ببیانٍ مّا » متعلق به « ینبه » است.

« من لیس » نائب فاعل « ینبه » است.

« ایضا »: یعنی همانطور که گاهی اصطلاحات مورد بحث قرار می گیرد خود وجود هم برای کسی که سلم الفطره نیست نیز گاهی مورد بحث قرار می گیرد.

ترجمه: گاهی تنبیه می شود « نه اینکه استدلال شود » بر وجود امثال این محمولات « نه بر اصطلاح خاص آنها» که مقوّم موضوع خودشان و ذاتی موضوع خودشان است به توسط یک بیانی، کسی را که سلیم الفطره نیست و « مبتلا به غفلت شده است ».

« کما ینبه علی المبادی الاولیه »

همانطور که شخصی را که سلیم الفطره نیست تنبیه بر مبادی می کنیم همچنین او را تنبیه بر وجود امثال این محمولات می کنیم.

ص: 874

« و ایضا »

از اینجا باید سرخط نوشته شود و ورود در مطلب جدید است. تا اینجا بیان شد که اگر موضوع کاملا تبیین شده باشد نمی توان ذاتیات را محمول قرار داد از اینجا بیان می کند که اگر موضوع، کاملا شناخته شده نبود بلکه بالاجمال شناخته شده بود می توان جنس و فصل را بر آن حمل کرد مثلا نفس، بالاجمال معلوم است اما حقیقت آن معلوم نیست که جوهر است یا نه؟ بلکه به عنوان اینکه مدبّر بدن یا فلان فعل را صادر می کند شناخته شده است در اینصورت نفس به طور کامل، شناخته نشده است لذا اشکال ندارد که گفته شود « النفس جوهر » و جوهریت برای نفس اثبات شود.

اگر موضوع مساله علم از طريق عوارض، بالاجمال شناخته شده باشد مي توان جنس و فصل و حد را محمول براي چنين موضوعي قرار داد/ توضيح محمول مساله و بيان قيودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا 94/01/25

موضوع: اگر موضوع مساله علم از طریق عوارض، بالاجمال شناخته شده باشد می توان جنس و فصل و حد را محمول برای چنین موضوعی قرار داد/ توضیح محمول مساله و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و ایضا قد یبرهن علی وجودها لشیء ما اذا کان عُرِف بعوارضه و لم یکن تحقق جوهره »(1)

ص: 875


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص159، س2، ط ذوی القربی.

بیان شد که اگر موضوعی را بشناسید نمی توان محمولش را از ذاتیاتش قرار داد و این موضوع و محمول را از مساله علم به حساب آورد و بر آن برهان اقامه کرد. زیرا اقامه برهان بر شیئ است که ثبوتش مجهول باشد اما ثبوت ذاتی برای ذی الذاتی، بیِّن است. مصنف استثنائی بیان می کند که موضوع، کاملا شناخته نشده باشد در اینصورت برای مخاطبی که موضوع را کاملا نشناخته است این ذاتیات، بیّن نیستند لذا جا دارد که این ذاتیات در ضمن مساله آورده شود و با دلیل برای موضوع ثابت شود تا مخاطب یقین به وجود ذاتی برای موضوع کند. الان مصنف می خواهد همین استثنا را توضیح دهد.

بیان مثال: مثل « نفس » که گاهی از اوقات حقیقتش شناخته شده است مثلا معلوم است که جوهر می باشد. در اینصورت نمی توان گفت « النفس جوهر کذا » یعنی نمی توان جوهریت را بر آن حمل کرد زیرا شخص می داند که نفس، جوهر است. اما در خیلی از موارد بحث از ذاتیات نفس می شود « البته تجرد برای نفس ذاتی نیست » مثلا از جوهریت نفس بحث می شود. یکی از فصولی که در علم النفس مطرح است همین بحث می باشد که مساله ای از مسائل علم طبیعی است. اگر جوهریت، جنسِ نفس است چرا در صدد اثبات آن بر می آیند؟ علتش همین است که نفس به طور صحیح تصور نشده است. زیرا نفس با بعضی از خصوصیات و عوارضش شناخته شده است نه اینکه حقیقتش شناخته شده باشد. اگر حقیقتش شناخته شده بود معنا نداشت جوهر، محمول برای نفس قرار بگیرد و در مورد آن بحث شود.

ص: 876

تعریف نفس عبارت از « کمال اول لجسم آلی طبیعی ذی حیاه ... » است که به طور خلاصه تعبیر به « کمال للبدن » می کنند و با نسبت دادن به بدن شناخته می شود. پس حقیقت نفس شناخته نشده است بلکه از طریق نسبت که یکی از عوارضش است شناخته می شود اما گاهی از طریق فعل شناخته می شود مثلا گفته می شود « نفس، آن است که می بیند و قوه تحریک و قوه هضم و امثال ذلک دارد » در این دو حالت « که نفس از طریق نسبت و از طریق فعل شناخته می شود » حقیقت نفس شناخته شده نیست لذا اشکال ندارد که در مورد ذاتیات آن بحث شود و به عنوان مساله مطرح شود و ذاتیات برای نفس اثبات شود. پس اینکه گفته می شود « النفس جوهر » و این مطلب در باب خودش اثبات می شود اشکالی ندارد. آنچه که اجازه بحث کردن از آن داده نشده و نمی توان مساله علم قرار داد در جایی است که موضوع، شناخته شده باشد و محمول، ذاتیاتش قرار بگیرد.

توضیح عبارت

« و ایضا قد یبرهن علی وجودها لشیء ما اذا کان عرف بعوارضه و لم یکن تحقق جوهره »

ضمیر « وجودها » به « محمولات المقومه الذاتیات » بر می گردد ضمیر « عرف » به « شیء » بر می گردد.

« ایضا »: همانطور که برهان آورده می شود بر اینکه این امر و این معنا جنس است یا فصل است. بر خود این معنا هم برهان می توان آورد. در جلسه قبل بیان شد که « حساس » معنایی است و فصل الجنس بودن آن، امر دیگری است. گاهی فصل الجنس بودن مخفی می شود در اینصورت دلیل آورده می شود که حساس، فصل الجنس برای انسان است. حال مصنف تعبیر به « ایضا » می کند یعنی گاهی دلیل آورده می شود که « حساس » برای « انسان » هست و « جوهریت » برای « نفس » است.

ص: 877

ترجمه: و همچنین گاهی برهان آورده می شود بر وجود محمولاتی برای شیئ « یعنی موضوع » زمانی که شیء « یعنی موضوع » با عوارضش شناخته شد « در این صورت می توان بر وجود محمولاتی که ذاتی هستند و مقوم می باشند برهان اقامه کرد و آن محمولات، مساله علم قرار بگیرد » و جوهر « و ذاتِ » آن شیء « و موضوع » تحقق پیدا نکرده.

« فَعُرِف مثلا من جهه ما هو منسوب الی شیء »

ضمیر « عرف » و « هو » به « شیء » بر می گردد که مراد از « شیء » موضوع بود.

ترجمه: شناخته شد این شیء « و موضوع » از جهت اینکه این شیء « یعنی موضوع » منسوب به شیئی است « مثلا موضوعی که بحث می شود نفس است که منسوب به شیئی که بدن باشد شده است لذا نفس از جهت اینکه منسوب به بدن است شناخته شده است ».

« او له فعل او انفعال و لم یکن عرف ذاته »

« او له » عطف بر « ما هو منسوب الی شیء » است یعنی عبارت به این صورت می شود « فعرف مثلا من جهه له فعل او انفعال » یعنی از این جهت شناخته شده که دارای فلان فعل و فلان انفعال است مثلا نفس، شناخته شد از باب اینکه تغذیه دارد « این، مثال برای فعل است » یا نفس شناخته شد از باب اینکه تعقل دارد « این، مثال برای انفعال است زیرا ادراک، انفعال است چون صورت، افاضه می شود و نفس، منفعل می شود و با انفعالش تعقل حاصل می شود ».

ص: 878

ترجمه: شیء « مثل نفس » شناخته شد از جهت اینکه برای شیء، فعل و انفعال است و ذاتش شناخته نشده است.

« مثل انا نطلب هل النفس جوهر او لیس بجوهر، و الجوهر جنس النفس »

واو در « و الجوهر » حالیه است.

تا اینجا مصنف مطلب را به صورت کلی بیان کرد ولی از اینجا مثال می آورد و مطلب را جزئی می کند.

« و الجوهر جنس النفس »: در حالی که جوهر، جنس برای نفس است باز هم طلب می شود چون نفس از طریق جنس و فصل شناخته نشده است.

« و لکن انما نطلب هذا اذا لم نکن بَعدُ عَرَفنا النفس بذاتها »

ترجمه: لکن ما جوهر بودن نفس را طلب می کنیم اگر هنوز نفس را بذاتها و بحقیقتها نشناختیم بلکه از طریق آثارش شناختیم.

« و لکن عرفناها من جهه ما هی مضافه الی البدن و کمالٌ مّا له و تصدر عنها الافاعیل الحیوانیه »

لکن ما نفس را از دو جهت شناختیم: یکی این است که نفس، مضاف به بدن است یعنی کمالی برای بدن است و دیگری این است که از آن، افعال حیوانی صادر می شود « در اینصورت می توان از جوهریت نفس بحث کرد و جوهریت را برای آن اثبات کرد ».

« و بالجمله اذا عرفنا ها من جهه انه شیء هو کمال کذا و مبدأ لکذا فقط »

مراد از « کذا » ی اول، کمال بدن است و مراد از « کذا » ی دوم افعال حیوانیه است.

ص: 879

می توانیم درباره جوهریتش بحث کنیم اگر نفس را بشناسیم از جهت اینکه نفس، شیء است که آن شیء کمال بدن است یا مبدا افعال حیوانیه است فقط « یعنی اگر از این جهت فقط شناخته شد که کمال کذا و مبدا کذا است اما اگر جوهریت و حقیقت نفس هم شناخته شده باشد حق نداریم درباره جوهریت آن بحث کنیم و آن را اثبات کنیم ».

« فنکون بعدُ ما عرفنا ذاتها »

وقتی نفس را از جهت اینکه کمال کذا یا از جهه اینکه مبدا لکذا شناختیم هنوز ذاتش را نشناختیم.

« فلا تکون عرفنا ذاتها و وضعناها ثم طلبنا حمل جنسها علیها »

این عبارت تکرار برای جمله قبل قرار ندهید بلکه تمهید برای عبارت بعدی قرار دهید.

چون نشناختیم، آن را موضوع قرار دادیم سپس طلب کردیم که جنسش را بر خودش حمل کنیم « چون حمل جنس، شناخته شده نبوده پس اشکالی ندارد که طلب شود ».

صفحه 159 سطر 8 قوله « فاذا لم نکن »

وقتی گفته می شود « النفس جوهر » و به عنوان مساله قرار می گیرد و فرض هم این است که نفس را در حدّ مبدأ بودن یا کمال بودن شناخته شده و در حد جوهر بودن شناخته نشده است. در اینجا به ظاهر، نفس موضوع قرار گرفته اما در واقع آنچه که موضوع قرار گرفته « ما هو کمال للبدن و تصدر عنها الافعال الحیوانیه » است که جوهریت جنس آن نیست زیرا جوهریت جنسِ « ما هو کمال للبدن » نیست.

ص: 880

در این صورت حقیقت نفس، موضوع قرار نگرفته. اگر حقیقت نفس، موضوع قرار می گرفت نمی توانستید جوهریت را که جزء حقیقت است برای آن اثبات کنید.

وقتی خود نفس موضوع قرار نگرفته لذا می توان جوهریت را بر چنین موضوعی اثبات کرد.

مصنف نمی گوید موضوع، « ما هو کمال للبدن و تصدر عنها الافعال الحیوانیه » قرار گرفته بلکه می گوید موضوع، نفس است ولی نفس در این حد شناخته شده در اینصورت گویا به جای نفس، این حدّ قرار داده شده است و وقتی که « ما هو کمال للبدن » موضوع قرار بگیرد جوهریت، جنس آن نیست.

سوال: در طبیعیات شفا وقتی مصنف نفس را تعریف می کند اینطور می گوید « کمال اول للجسم الطبیعی .... » که مراد از « جسم طبیعی » همان « بدن » است. وقتی « کمال اول للبدن » گفته می شود این، همان صورت نوعیه است و صورت نوعیه در همه جا جوهر است پس در اینجا هم باید جوهر باشد. چطور با اینکه نفس، کمال اول نامیده می شود و کمال اول همان صورت نوعیه است و صورت نوعیه هم جوهر قرار می گیرد اما جوهریت نفس مجهول است؟

جواب: این اشکال بر این عبارتی که مصنف در اینجا آورده وارد نیست چون مصنف در اینجا تعبیر به « کمال مّا » کرده است که می تواند « کمال اول » باشد که صورت نوعیه و جوهر می شود و می تواند « کمال اول » نباشد که عرض می شود. پس اگر نفس را به « کمال ما » بشناسیم جوهریت برای آن روشن نمی شود. اما آیا این اشکال بر علم النفس وارد است یا نه؟ وقتی به عبارت کتاب علم النفس مراجعه شود باید بررسی کرد که مصنف آیا می گوید با شناخت کمال اول بودن نفس هنوز جوهریتش روشن نیست یا با شناخت کمال بودن، جوهریتش روشن نیست؟ اگر مراجعه کنید احتمالا مصنف تعبیر به « کمال بودن » می کند نه « کمال اول ». یعنی بیان می کند که « کمال بودن » معرف جوهر بودن نیست.

ص: 881

نکته: « کمال اول » در همه جا جوهر است اما کمال اول در اعراض چیست؟ البته اعراض مرکب از ماده و صورت نیست تا دارای صورت نوعیه باشد ولی کمال اولش به حقیقتش است که حقیقتش، جوهر نیست. پس هر کمال اوّلی نمی تواند جوهر باشد بلکه می تواند جوهر باشد و می تواند عرض باشد.

توضیح عبارت

« فاذا لم تکن وضعنا حقیقه ذاتها »

ضمیر « ذاتها » به « نفس » بر می گردد.

« لم تکن وضعنا » به معنای موضوع قرار ندادن است.

ترجمه: اگر حقیقت ذات نفس را موضوع قرار ندادیم « بلکه کمال مّا بودنش و مصدر افاعیل بودنش موضوع قرار گرفت »

« ثم نطلب حمل امر آخر علیها _ ذلک الامر جنس لذاتها _ »

ترجمه: « بعد از اینکه حقیقت نفس، موضوع قرار نگرفت بلکه ما هو کمال للبدن موضوع قرار گرفت » سپس طلب کردیم که آیا امر دیگری بر این نفس « که حقیقت ذاتش موضوع نیست » حمل می شود یا نه؟ امری که جنس برای ذات نفس است نه برای کمال بودنش.

« لم یکن المحمول فی طلبنا بالحقیقه جنسا للموضوع فی القضیه »

ترجمه: محمول « که جوهر است » در طلبی که ما کردیم « ما طلب جوهریت کردیم اما نه برای حقیقت نفس بلکه طلب جوهریت برای معرّف نفس کردیم که _ ما هو کمال _ است » جنس برای موضوع در این قضیه نشده « جنس برای نفس است ولی موضوع قضیه، نفس نیست بلکه _ ما هو کمال _ است ».

ص: 882

« بل کان جنسا لشیء آخر »

این جوهریت که در این قضیه اثبات می شود جنس برای موضوع نیست. جنس برای موضوع دیگری است که این موضوع بر آن شیء عارض می شود. موضوع، کمال بودن است و آن شیء، نفس است و کمال، عارض نفس است و جوهریت برای این عارض که کمال است اثبات می شود.

ترجمه: بلکه محمول « که جوهر است » جنس برای شیء دیگر « یعنی حقیقت نفس » است « که آن شیء دیگر الان برای مخاطب مجهول است ».

« یعرض له هذا الذی یطلب المحمول له »

ضمیر « له » به « شیء آخر » بر می گردد.

ترجمه: عارض می شود برای شیء دیگر « که حقیقت نفس است » آن کمالی که محمول برای آن طلب می شود « که همان _ ما هو کمال _ است ».

پس وقتی که جوهر برای نفس اثبات می شود و علم کامل به نفس وجود ندارد در واقع جوهر برای نفس ثابت نمی شود تا گفته شود ذاتی برای ذی الذاتی ثابت شد بلکه در واقع جوهر برای شناختی که ما از نفس داریم ثابت می شود. بنابراین ذاتی یک شیء برای چیز دیگری که شناخته شده اثبات می شود و این اشکال ندارد.

ادامه بحث اينکه اگر موضوع مساله علم از طريق عوارض، بالاجمال شناخته شده باشد مي توان جنس و فصل و حد را محمول براي چنين موضوعي قرار داد/ توضيح محمول مساله و بيان قيودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا 94/01/26

ص: 883

موضوع: ادامه بحث اینکه اگر موضوع مساله علم از طریق عوارض، بالاجمال شناخته شده باشد می توان جنس و فصل و حد را محمول برای چنین موضوعی قرار داد/ توضیح محمول مساله و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

«و کثیرا ما یتفق هذا الطلب حیث لا تکون قد حصّلنا معنی الموضوع و المطلوب، بل عندنا منهما اسم فقط »(1)

بیان شد که اگر موضوع مساله، بالحقیقه نزد شخص روشن باشد نمی توان محمول مساله را جنس یا فصل یا حد قرار داد ولی در دو مورد می توان این کار را انجام داد یعنی می توان محمول مساله را جنس یا فصل یا حد قرار داد.

مورد اول: بخواهیم جنسیت این جنس یا فصلیت این فصل یا حدیت حدّ را برای موضوع ثابت کنیم نه اینکه این معنا برای موضوع ثابت است بلکه آن عنوان جنسیت برای این محمول هست. در اینصورت با اینکه موضوع، کاملا و بالحقیقه شناخته شده، می توان محمول را جنس یا فصل یا حد قرار داد و در این مطلب بحث شود که محمول، جنس موضوع یا فصل موضوع یا حد موضوع است.

مورد دوم: موضوع به حقیقتش شناخته شده نباشد بلکه به عوارضش شناخته شده باشد. در چنین حالتی می توان محمول را جنس یا فصل یا حد قرار داد و در ثبوت محمول برای موضوع بحث کرد نه در عنوانی که محمول نسبت به موضوع دارد. در اینصورت گفته می شود که می توان ذاتی را برای موضوع طلب کرد چون مساله به معنای طلب کردن و سوال کردن و جواب خواستن است زیرا در هر مساله ای طلب محمول برای موضوع می شود. در این مساله ای که الان بحث می شود محمول، ذاتی برای موضوع است و می خواهیم ذاتی را برای موضوع طلب کنیم چون که موضوع، به ذاتی اش شناخته نشده بلکه به عارضش شناخته شده است.

ص: 884


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص159، س10، ط ذوی القربی.

طلب ذاتی برای موضوع « اگر موضوع شناخته نشده باشد » کثیرا ما اتفاق می افتد.

مثال: درباره صورت که آیا جوهر است یا جوهر نیست دو احتمال و فرض مطرح می شود:

فرض اول این است که معنای صورت و معنای جوهر دانسته شود. در این صورت جوهریت برای صورت ثابت می شود و احتیاج به قیاس و حجت ندارد.

فرض دوم این است که معنای صورت و معنای جوهر به صورت کامل دانسته نشود. در اینصورت می توان جوهریت را برای صورت به وسیله قیاس طلب کرد.

نکته: این مطلب در جلسه قبل هم بیان شده بود و گویا تکرار همان بحث است ولی تکرار محض نیست زیرا یک تفاوتی دارد که شاید به خاطر همان تفاوت، ذکر شده است. در بحث جلسه قبل بیان شد که وقتی نفس را می خواهید تعریف کنید از طریق نسبت یا از طریق مصدریت برای فعل شناخته شده است اما الان گفته نمی شود نفس از این طریق شناخته شده است بلکه گفته می شود صورت و جوهر، یا به صورت کامل شناخته شده است یا به صورت کامل شناخته نشده است. در بحث جلسه قبل فقط بحث روی موضوع بود که شناخته شده است یا شناخته شده نیست اما در بحث امرو،ز بحث روی موضوع و محمول هر دو است که به صورت کامل شناخته شده باشد یا شناخته نشده باشد.

در ما نحن فیه محمول عبارت از لفظ « جوهر » است اما جوهر چیست؟ جوهر عبارت از « الموجود لا فی موضوع » است. یعنی اگر کسی بخواهد جوهر را بشناسد باید « الموجود لا فی موضوع » را بشناسد. شناختِ « موجود » بدیهی است اما « لا فی موضوع » باید شناخته شود. بنابراین باید « جوهر » از طریق « الموجود لا فی موضوع » شناخته شود بعدا باید « موضوع » شناخته شود تا تعریف جوهر معلوم شود بعدا هم باید « صورت » شناخته شود وقتی این سه شناخته شدند دیگر به دنبال حجتی نخواهیم بود و جوهریت برای صورت ثابت می شود. اما اگر این سه شناخته نشوند باید به دنبال جوهریت صورت رفت و با دلیل آن را اثبات کرد.

ص: 885

نکته: اینکه مصنف ادعا می کند « الصوره جوهر امر لا؟ » آیا کسی است که صورت را جوهر نداند تا این بحث مطرح شود؟ در مورد نفس این اختلاف هست که بعضی می گویند نفس، جوهر است و بعضی می گویند نفس عبارت از مزاج است و مزاج، کیفیت است پس نفس، عرض می شود.

جواب این است که در مورد صورت هم اختلاف است زیرا مشاء معتقد است که صورت، جوهر است ولی جوهری که حلول در ماده می کند. اشراق، شیء حالّ را جوهر نمی داند لذا می گوید صورت، جوهر نیست چون حلول می کند. معروف است که شیخ اشراق، صُورِ نوعیه را کیفیات می داند و هیچکدام را جوهر قرار نمی دهد و می گوید صورت نوعیه وجود ندارد هر چه که به آن، صورت نوعیه گفته می شود کیفیات است. اعتراض به شیخ اشراق می شود که خود شیخ اشراق صورت جسمیه را جوهر می داند با اینکه آن هم حلول می کند. شیخ اشراق جواب می دهد که ماده مورد قبول من نیست و لذا صورت جسمیه حلول نمی کند. اما صورت جسمیه در نزد مشاء حلول می کند چون ماده را قبول دارند. صورت جسمیه در نظر شیخ اشراق، خود جسم است بدون اینکه احتیاج به ماده داشته باشد زیرا شیخ اشراق، جسم را بسیط می داند و مرکب از ماده و صورت نمی داند سپس اعتراض دیگری به شیخ اشراق می شود و گفته می شود که بر طبق مبنای خودت، صورت نوعیه هم حلول نمی کند چون ماده وجود ندارد پس صورت نوعیه را باید جوهر بدانید چرا عرض می دانید؟ شیخ اشراق جواب می دهد که صورت نوعیه حلول در صورت جسمیه می کند و به تعبیر دیگر عارض بر صورت جسمیه می شود. عروض صورت نوعیه بر صورت جسمیه را قبول دارد بنابراین صورت نوعیه را به خاطر حلول کردن، عرض می داند اما صورت جسمیه را جوهر قرار می دهد به خاطر عدم حلول. پس این مساله که « صورت نوعیه جوهر است یا جوهر نیست » یک مساله ای است که در مورد آن بحث شده و یک بحث فرضی نیست. امادر مورد صورت جسمیه هم قائل اند که جوهر است.

ص: 886

این مساله که مطرح شد اگر حقیقت « جوهریت » و « فی موضوع بودن » و « صورت » روشن شود یقین حاصل می شود که جوهریت برای صورت هست اما اگر حقیقت آن روشن نشود جوهریت انکار می شود مگر اینکه با دلیل اثبات شود.

این کلام مصنف تعریضی به شیخ اشراق هم هست چون مصنف بیان کرد که اگر معنای « جوهریت » و « صورت » و « موضوع » روشن است شک نمی کنید در اینکه صورت نوعیه، جوهر است. شیخ اشراق نه تنها شک کرده بلکه انکار کرده و صورت نوعیه را جوهر نگرفته است. مصنف، تلویحا به شیخ اشراق می گوید که معنای صورت و جوهر و موضوع را نفهمیدی.

شیخ اشراق فکر کرده که معنای صورت این است که حلول نکند یعنی صورت طوری معنا شده که با حلول ناسازگار است. این، معنای واقعی صورت نیست. معنای واقعی صورت این است که بتواند حلول کند و بلکه حلول می کند ولی حلول در موضوع نمی کند. آنچه شیخ اشراق گفته که حلول منافات با جوهریت دارد حرف صحیحی است ولی باید به این صورت گفته شود که حلولِ در موضوع منافات با جوهریتِ حالّ دارد نه حلول در ماده منافات با جوهریت حال داشته باشد. پس اصل حلول منافات با جوهریت ندارد.

به عبارت دیگر مشاء به اشراق می گوید اصل حلول، مانع جوهریت نیست حلول در موضوع مانع در جوهریت است. موضوع به معنای محلّی که مستغنی از حال باشد هست. اگر محل، مستغنی از حال باشد حالّی که در آن حلول می کند جوهر نیست ولی ماده مستغنی از صورت نیست. این حالّی که عبارت از صورت است چون در ماده ی محتاج حلول می کند جوهر است. آن که در موضوعِ غیر محتاج حلول می کند عرض است. شیخ اشراق حلول را مانع جوهریت گرفته است که حرف صحیح نیست بلکه حلولِ در موضوع مانع جوهریت است نه حلول در محل ولو محل محتاج باشد. این، دلیل بر عدم جوهریت نمی شود.

ص: 887

پس این مساله « هل الصوره جوهر ام لا » مساله ای است که مخالف دارد و جای بحث دارد و به قول مصنف، جای طلب دارد. یعنی وقتی طلب می شودکه معنای آن دانسته نشود اگر معنای آن دانسته شود طلب کردن معنا ندارد زیرا روشن است که صورت، جوهر است.

توضیح عبارت

« و کثیرا ما یتفق هذا الطلب حیث لا نکون قد حصّلنا معنی الموضوع و المطلوب »

« حیث » مکانیه است.

« کثیرا ما »: یعنی طلب ذاتیِ موضوع برای موضوع، کثیراً اتفاق می افتد.

ترجمه: طلب ذاتی موضوع برای موضوع، کثیرا اتفاق می افتد وقتی که معنای موضوع و مطلوب را بدست نیاورده باشیم « موضوع در مثال، صورت بود و مطلوب در مثال، جوهر بود که وقتی جوهر معنا می شد در معنای آن موضوع بود که باید آن هم معنا می شد » اما اگر معنا را تحصیل کنیم این طلب، اتفاق نمی افتد.

« بل عندنا منهما اسم فقط »

« این عبارت عطف بر حیث لا نکون » است یعنی « کثیرا ما یتفق هذا الطلب حیث عندنا ».

مصنف با این عبارت معنای این عبارت که گفت « جایی که معنای موضوع و مطلوب طلب نشده » را می گوید که مراد این است « جایی که از موضوع و محمول در نزد ما فقط اسم است و ما اسم را تصور نکردیم و معنایش بدست نیامده ».

ص: 888

« کما نطلب هل الصوره جوهر ام لا »

ترجمه: همانطور که طلب می کنیم این مطلب را که آیا صورت، جوهر است « همانطور که مشاء به آن معتقد است » یا صورت، جوهر نیست « همانطور که اشراق به آن معتقد است ».

« فانا اذا کنا عرفنا بالحقیقه ما الجوهر و عرفنا انه الموجود لا فی موضوع و عرفنا بالحقیقه ما الموضوع و عرفنا ما الصوره »

جواب « اذا » عبارت « عرفنا » است که در سطر 16 می آید.

مصنف از اینجا همین مثال را توضیح می دهد و می فرماید اگر حقیقتا شناختیم که جوهر چیست و شناختیم که جوهر، موجود لا فی موضوع است و در تعریف جوهر که کلمه « موضوع » آمده را هم بشناسیم. لذا مصنف می گوید « و عرفنا بالحقیقه ما الموضوع » و موضوع را هم شناختیم و فرقش با ماده و محل را هم یافتیم و صورت را هم شناختیم.

ترجمه: وقتی جوهر و موجود لا فی موضوع و موضوع و صورت را شناختیم می فهمیم که صورت،جوهر است و احتیاج به اثبات ندارد « مفهوم این کلام این است که اگر این سه شناخته نشدند نمی دانیم که صورت،جوهر است لذا می توان به عنوان مساله مطرح کرد و اثبات کرد که صورت جوهر است ».

نکته: توجه کنید که لفظ « موضوع » در این بحث دو اطلاق دارد:

اطلاق اول: لفظ « موضوع » در مقابل « محمول » است که در ادبیات به آن مبتدا گفته می شود.

ص: 889

اطلاق دوم: مراد محلی است صورت در آن حلول می کند.

« فکانت الصوره کل هیئه لماده لا تقوم دونها تلک الماده بل تتقوم بها »

مصنف با عبارتی که بین دو خط تیره قرار گرفته که از اینجا تا سطر 16 هست صورت و جوهر و موضوع را معنا می کند.

« فکانت »: از لفظ فاء استفاده می کند تا این مطلب را بفهماند که وقتی صورت را شناختیم می بینیم که صورت، اینچنین بود که عبارت از هیئتی است که برای ماده می باشد « و حلول در ماده می کند » که بدون این هیئت، آن ماده باقی نمی ماند بلکه ماده متقوم به این هیئت است.

نکته: مصنف تعبیر به « هیئت » و « صورت » می کند. در اول کتاب طبیعیات شفا، مصنف از « هیئت » تعبیر به « صورت » کرد و از « صورت » تعبیر به « هیئت » کرد یعنی هم می توان بر « صورت » اطلاق « هیئت » کرد هم می توان بر « هیئت »، اطلاق « صورت » کرد اگر چه رایج شده که « هیئت » در اعراض بکار می رود ولی می توان « هیئت » را با « صورت » یکی کرد. در اینجا هم مصنف در تعریف « صورت » از لفظ « هیئت » استفاده می کند.

« و کان الموضوع کل ماده متقومه الذات »

از اینجا موضوع را معنا می کند که موضوع، عبارت از هر ماده ای است که صورتِ خودش را گرفته و ذاتش به قوام آمده است. به عبارت دیگر موضوع، هر ماده ای است که یک ذاتِ قوام یافته دارد و احتیاج به حالّی ندارد.

ص: 890

« او قابل متقوم »

یا به بیان دیگر بگو که موضوع عبارت است از قابلی که قوام یافته و احتیاج به حالّ ندارد.

« دون الهیئه التی فیهما »

در بعضی نسخ « فیها » آمده که به « ماده » بر می گردد ولی خوب نیست به « قابل » بر گردد مگر گفته شود از باب تغلیب ضمیر را مونث آورده است.

ضمیر « فیهما » به « ماده » و « قابل » بر می گردد لذا این عبارت به هر دو جمله قبلی مربوط است یعنی « کان الموضوع کل ماده متقومه الذات دون الهیئه التی فیها او قابل متقوم دون الهیئه التی فیها »، یعنی هر موضوعی که ذاتش قوام یافته بدون اینکه آن هیئتی که در آن حلول کرده قوام یافته باشد به عبارت دیگر موضوع بدون آن هیئت و حال، قوام پیدا کرده است یا گفته شود موضوع، هر قابلی است که متقوم باشد بدون احتیاج به هیئتی که در آن هست.

« و ان لم تکن الهیئه و لا شیء یخلف بدلها »

ضمیر « بدلها » به «هیئت » بر می گردد.

« ان » وصلیه است و « لم تکن » هم تامه است.

ترجمه: موضوع اینگونه است که ولو هیئت « یعنی صورت » نیامده است و چیزی هم که جانشین هیئت باشد نیامده ولی موضوع به قوام ذاتی خودش رسیده « مراد از هیئت، حالّ است » ولی این موضوع، بی نیاز است و قوام خودش را دارد اما ماده احتیاج به حالّ دارد تا قوام پیدا کند.

ص: 891

« او کانت الهیئه لازمه لحقت بعد تقوّم ذلک الامر الذی هو ماده او قابل _ »

« او کانت » عطف بر « لم تکن » است و « ان » وصلیه بر آن داخل می شود.

گاهی از اوقات اینطور است که هیئت بعد از تقوّمِ آن امر « یعنی ماده یا قابل » ملحق می شود یعنی بعد از اینکه ماده به وسیله صورت، متقوّم شد آن هیئت که هیئتِ عرضی است می آید. در اینصورت ماده ای که به وسیله صورت، متقوّم می شود موضوع خواهد بود و آن عرض را می پذیرد.

« عرفنا ان الصوره جوهر و لم نحتج الی وسط »

تا اینجا صورت را معنا کرد و موضوع را هم معنا کرد در اینصورت جوهر احتیاج به معنا ندارد چون « موضوع » که در تعریف جوهر بود روشن شد. در اینصورت، هم صورت و هم موضوع و هم به تبعِ موضوع، جوهر دانسته شد در اینصورت مصنف می فرماید « عرفنا ان الصوره جوهر » یعنی شناختیم که صورت، جوهر است و احتیاج به حد وسط ندارد تا با دلیل ثابت شود که صورت، جوهر است.

« و لکن اذا کان عندنا من الصوره خیال و من الجوهر خیال، اخذنا نُحتِج و نُقیس من غیر حاجه الی القیاس »

« اخذنا نحتج » یعنی « احتجاج می کنیم ».

لکن اگر ما از صورت که موضوع مساله قرار دادیم و از جوهر که محمول مساله قرار دادیم خَیال داشته باشیم « مراد از خیال، صورت علمیه و تصور اجمالی است » و از جوهر هم خیالی داشته باشیم شروع می کنیم که اقامه حجت کنیم و قیاس بیاوریم بدون اینکه احتیاج به قیاس داشته باشیم یعنی احتیاج به قیاس منطقی نیست بلکه اگر تعریف کنیم و قیاسی بیاوریم که موضوع و جوهر و صورت را به ما بشناساند کافی است ولو اینکه به قیاس اصلی نیاز نداریم ولی شروع به استدلال و قیاس آوردن می کنیم زیرا « صورت » که موضوع شده و « جوهر » که محمول شده در این فرض به صورت کامل شناخته نشده بلکه خیالی از آن در نزد ما است.

ص: 892

تبيين موضوع و محمول در مساله علم/ توضيح محمول مساله و بيان قيودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/01/30

موضوع: تبیین موضوع و محمول در مساله علم/ توضیح محمول مساله و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« بل المطلوبات و المسائل اذا کانت موضوعاتها من الموضوع للصناعه کانت محمولاتها من الاعراض الذاتیه »(1)

قبلا بیان شد که نمی توان محمولِ مسائل را ذاتیات موضوع قرار داد یعنی نمی توان ذاتیات موضوع را بر موضوع حمل کرد و این قضیه را مساله و مطلوب قرار داد تا برهان بر آن اقامه کرد. به عبارت دیگر نتیجه ی هیچ برهانی نمی تواند قضیه ای باشد که محموش ذاتی موضوعش است. ممکن است مقدمه ی برهان اینچنین قضیه ای باشد چنانچه بعدا خواهیم گفت اما خود نتیجه نمی تواند چنین قضیه ای باشد که محمولش ذاتی موضوع باشد تا مقدمتین، این قضیه را اثبات کند و الا لازم می آید که ذاتی شیء برای شیء اثبات شود در حالی که ذاتی شیء برای شیء، بیِّن الثبوت است و احتیاج به اثبات ندارد. این مطلب قبلا بیان شد. الان بیان می شود که چه چیزی را می توان محمول مساله قرار داد؟ مصنف دو فرض را مطرح می کند و در این دو فرض به موضوع مساله توجه می کند و سپس بیان می کند که این موضوع، اینچنین محمولاتی را می گیرد و اگر موضوع دیگر باشد، محمولات دیگری می گیرد. یعنی برای مساله، دو موضوع فرض می کند و محمول هر یک از این دو موضوع را هم تعیین می کند و معلوم می شود که موضوعات و محمولات مسائل چه می باشد.

ص: 893


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص159، س19، ط ذوی القربی.

بیان تقسیم موضوع مساله علم: مصنف موضوع را دو قسم می کند:

قسم اول: موضوع مساله علم « من الموضوع للصناعه » است یعنی موضوع مساله از وادی موضوع علم است یعنی یا خود موضوع علم است یا نوعی از موضوع علم است. مثلا موضوع علم حساب، عدد است. موضوع مساله ی حساب گاهی عدد قرار داده می شود که همان موضوع علم است مثل اینکه عدد تقسیم به زوج و فرد می شود اما گاهی عدد 5 قرار داده می شود که نوعی از موضوع علم می شود مثلا گفته می شود « عدد 5 مساوی است با 2 که با 3 جمع شود ».

قسم دوم: موضوع مساله، عرض ذاتی موضوع علم است « یعنی نه خود موضوع علم است و نه نوعی از موضوع علم است » مثلا در باب عدد گفته می شود « کل زوج منقسم بمتساویین ». « زوج » که موضوع مساله قرار گرفته عرض ذاتی برای عدد است که موضوع علم می باشد و در اینجا عرض ذاتی موضوع علم، موضوع مساله قرار گرفته است.

نکته: توجه کنید که قسم اول، خودش به دو صورت تقسیم شد چون گاهی همان موضوع علم، موضوع مساله قرار می گیرد و گاهی نوعی از موضوع علم، موضوع مساله قرار می گیرد. ولی در تقسیم بندی که شد این دو در یک قسم قرار داده شد.

بیان تقسیم محمول مساله علم: چون موضوع مساله علم بر دو قسم بود لذا باید در هر دو قسم بحث شود:

ص: 894

توضیح قسم اول از اقسام موضوع علم: ابتدا محمول در قسم اول از اقسام موضوع علم را تعیین می کند یعنی محمول مساله ای که موضوعش از سنخ موضوع علم یا نوعی از موضوع علم باشد را بیان می کند و می فرماید محمول اینچنین مساله ای نمی تواند ذاتی موضوع مساله باشد. اگر ذاتی موضوع مساله باشد چون موضوع مساله، موضوع علم است یا نوعی از موضوع علم است قهرا این محمول که ذاتی موضوع مساله است ذاتی موضوع علم هم می شود در حالی در هر علمی نباید از ذاتی موضوع بحث شود بلکه باید از عوارض ذاتی موضوع بحث شود. بلکه محمول باید از اعراض ذاتی موضوع علم یا از اعراض ذاتی موضوع مساله باشد « چون در فرض ما، موضوع علم با موضوع مساله یکی شد ».

پس می توان در این صورت که موضوع مساله، از سنخ موضوع علم است محمول را به 4 صورت آورد:

1 _ محمول، عرض ذاتی موضوع مساله باشد.

2 _ محمول، ذاتی این عرض ذاتی باشد که این بر دو قسم است:

الف: جنس باشد.

ب: فصل باشد. چون جنسِ عرض ذاتی برای موضوع، عرض ذاتی است اگر چه برای این محمول که عرض ذاتی است جنس می باشد اما برای موضوع علم یا موضوع مساله، عرض ذاتی است چون مقوّمی عرض ذاتی شده است و مقومِ عرض ذاتی برای موضوع علم، عرض ذاتی است.

3 _ عرض ذاتیِ این عرضِ ذاتی باشد.

ص: 895

هیچکدام از این 4 صورت اشکال ندارد. اشکال این است که ذاتی این موضوع، محمول قرار بگیرد. در اینصورت ذاتی این موضوع، ذاتی موضوع علم هم می شود در اینصورت اگر در ذاتی موضوع علم بحث شود از عوارض ذاتی موضوع بحث نشده و این اشکال دارد.

تا اینجا قسم اول از دو قسم موضوع مساله مطرح شد.

توضیح عبارت

« بل المطلوبات و المسائل اذا کانت موضوعاتها من الموضوع للصناعه، کانت محمولاتها من اعراضها الذاتیه و اجناس اعراضها و فصول اعراضها و اعراض اعراضها »

ضمیر « اعراضها » در « من اعراضها » را می توان به « موضوع صناعه » برگرداند و می توان به « موضوع مساله » بر گرداند و اینکه مونث آورده به اعتبار « مسائل » یا « صناعه » است.

« بل » عطف بر صفحه قبل است. در صفحه 158 سطر 9 گفته شد « ان المحمول ... لا یجوز ان یکون طبیعه جنس او فصل او شیئا مجتمعا منهما اذا کانت طبیعه الموضوع محصله » الان مصنف می فرماید « بل المطبوعات و المسائل ... ». که می خواهد محمولات را بیان کند اما قبل از اینکه محمولات را بیان کند ابتدا موضوعاتشان را تعیین می کند تا معلوم شود که موضوعِ در مساله چه چیز قرار گرفته است. یا موضوع عبارت از سنخ موضوع علم است که بحث آن بیان شد یا موضوع عبارت از عرض ذاتی موضوع علم است که بحث آن بعداً می آید.

ص: 896

نکته: « مطلوبات » و « مسائل » عبارت اخری یکدیگرند « مطلوب » آن چیزی است که طلب می شود اما « مساله » آن چیزی است که سوال می شود. و طلب و سوال در اینجا یک چیز است لذا مطلوبات و مسائل یک چیز هستند.

ترجمه: بلکه مطلوبات و مسائل اگر موضوعات مسائل از سنخ موضوع علم و جنس موضوع علم باشد « یعنی یا خود موضوع علم باشد یا نوعی از انواع موضوع علم باشد » در اینصورت محمولات مسائل از اعراض ذاتی یا اجناس اعراض ذاتی یا فصول اعراض ذاتی یا اعراضِ اعراضِ ذاتی است. « همه اینها عرض ذاتی برای موضوع علم می شوند حتی جنس و فصلِ عرض ذاتی هم عرض ذاتی برای موضوع علم می شود. چون جنس و فصلِ عرض ذاتی اگر چه برای عرض ذاتی، جنس و فصل هستند ولی برای موضوع علم، جنس و فصل نیستند بلکه حکم خود همان عرض ذاتی را دارند.

صفحه 159 سطر 20 قوله « فان کانت »

از اینجا وارد توضیح قسم دوم از اقسام موضوع علم می شود.

توضیح قسم دوم از اقسام موضوع علم: اگر موضوعات مسائل، اعراض ذاتی موضوع علم است در اینجا می توان همه چیز را محمول قرار داد. جنس خود موضوع مساله « که موضوع مساله، عرض ذاتیِ موضوع علم است » محمول قرار می گیرد و جنسِ عرض ذاتیِ موضوع علم در واقع عرض ذاتی برای موضوع علم است پس می توان محمول چنین موضوعی را جنس موضوع علم قرار داد و می توان فصلِ موضوع علم و نوعِ موضوع علم و عرض ذاتیِ موضوع علم قرار داد.

ص: 897

توضیح عبارت

« فان کانت موضوعاتها من اعراضها الذاتیه جاز ان تکون محمولاتها من جنس الموضوع و من انواعه و فصوله و اعراضه و اعراض اعراضه و اجناس اعراض اخری و فصولها و ما یجری مجراها »

ضمیر « اعراضها » به « موضوع صناعه » بر می گردد. ضمیر « مجراها » به « فصول » بر می گردد اگر چه می توان به « اجناس » هم برگرداند.

ترجمه: اگر موضوعات مسائل از « موضوع للصناعه نباشد بلکه از » اعراض ذاتیه ی موضوعات علم باشد جایز است که محمولاتِ چنین مساله ای از جنسِ موضوع و از انواع موضوع و فصول موضوع و اعراض موضوع و اعراضِ اعراضِ موضوع و اعراض دیگر غیر از عرض موضوع علم و فصول اجناس دیگر و آنچه جاری مجرای فصول می باشد، باشد.

« من جنس الموضوع »: یعنی از جنس موضوع علم یا موضوع مساله باشد. اما اگر از جنس موضوع علم باشد اعم از علم می شود و لذا از باب اعم بودن نمی توان بحث کرد چون قبلا بیان شد که می توان موضوع مساله یا محمول مساله را تعمیم داد ولی وقتی تعمیم داده شد باید سعی شود که از موضوع علم، اوسع نشود. پس محمول مساله باید چیزی قرار بگیرد که اوسع از موضوع علم، نباشد بنابراین لفظ « من جنس الموضوع » عبارت از جنس موضوع مساله است نه اینکه مراد جنس موضوع علم باشد.

« من انواعه »: یعنی از انواع موضوع باشد چه از انواع موضوع مساله باشد چه از انواع موضوع علم باشد هر دو صحیح است و اشکالی ندارد.

ص: 898

« فصوله و اعراضه و اعراض اعراضه »: یعنی فصول و اعراض و اعراض اعراض موضوع باشد چه فصولِ موضوع مساله باشد چه فصول موضوع علم باشد اشکال ندارد ولی باید اعم از موضوع علم نشود.

« اجناس اعراض اخری »: می توان محمول مساله را جنس برای اعراض دیگر غیر از عرضِ موضوع علم قرار داد. نه اینکه جنسِ همین عرض ذاتی محمول مساله قرار بگیرد.

« ما یجری مجراها »: اگر ضمیر به « اجناس » بر گردد اینگونه معنا می شود: بعضی چیزها جنس نیستند بلکه جاری مجرای جنس هستند مثل « موجود» که جنس نیست بلکه جاری مجرای جنس هست چون مثل خود جنس، عمومیت دارد و به تعبیری که مصنف در صفحه 160 می کند شبیه به جنس است.

نکته: در تمام این موارد باید این مطلب حفظ شود که اعم از موضوع نباشد. مثلا « الموجود » نسبت به « جسم طبیعی » اعم است لذا نمیتوان آن را در مساله آورد.

« و قد تکون محمولات الصنفین من الموضوعات عوارض ذاتیه للجنس کالمساواه فی علم الهندسه و العدد »

« من الموضوعات » متعلق به « الصنفین » است و خبر « تکون » نیست. مراد از « الصنفین من الموضوعات » همان دو قسمی است که ذکر شد. یک صنف این بود که با عبارت « کانت موضوعاتها من الموضوع للصناعه » بیان شد و صنف دیگر را با عبارت « فان کانت موضوعاتها من اعراضها الذاتیه » بیان کرد. در یک صنف بیان شد که موضوع مساله، موضوع علم است و در یک صنف دیگر بیان شد که موضوع مساله، عرض ذاتی علم است. مصنف می فرماید در هر دو صنف از موضوعات، گاهی محمول، عارض ذاتی جنس موضوع علم است.

ص: 899

« کالمساواه فی علم الهندسه و العدد »

موضوع علم هندسه، مقدار است و موضوع علم حساب، عدد است. جنس این دو موضوع، کمّ است زیرا مقدار، کمّ متصل است و عدد، کم منفصل است. « کمّ » بدون قید متصل و منفصل، جنس برای این دو است.

« مساوات » عرض ذاتی برای « کمّ » است و کمّ هم جنس موضوع علم است پس « مساوات » عرض ذاتی برای جنس موضوع علم است.

مصنف بیان می کند که عارضِ ذاتیِ جنسِ موضوع علم را می توان محمول هر دو صنف مساله قرار داد. مثلا در صنف اول مساله که موضوع مساله همان موضوع علم است گفته می شود « هذا العدد مساو لذلک العدد ». لفظ « العدد » موضوع علم است و موضوع مساله هم شده است. اما محمول « مساو » است که بیان شد « مساو »، عرض ذاتی برای جنس موضوع علم است. و در صنف دوم مساله که موضوعِ مساله، عرض ذاتی موضوع علم است گفته می شود مثل زوج که عرض ذاتی موضوع علم است موضوع مساله قرار می گیرد و محمولش می تواند همان «مساو » باشد که عرضِ ذاتیِ جنسِ موضوعِ علم است مثلا گفته شود « این زوج مساوی با فلان چیز است ».

در هر دو صنف، لفظ « مساو » محمول قرار گرفت که عرض ذاتی برای جنس موضوع علم شد.

ترجمه: گاهی محمولاتِ دو صنفِ موضوع، عوارض ذاتیِ جنسِ موضوعِ علم اند مثل مساواه در علم هندسه و علم عدد « اگر در هر دو علم لفظ مساوات بکار رفت محمولی خواهد بود که یا محمولِ صنف اول مساله قرار گرفته یا محمولِ صنف دوم مساله قرار گرفته است » مثالی که استاد فرمودند در علم حساب بود می توان مثال در علم هندسه هم زد.

ص: 900

« و عوارض ذاتیه لما هو شبیه جنس کالقوه و الفعل فی العلم الطبیعی فان القوه و الفعل من العوارض الخاصه بالموجود »

« عوارض ذاتیه » عطف بر « عوارض ذاتیه » که در چند کلمه قبل آمده می باشد لذا جمله قبل بر آن داخل می شود و به این صورت در می آید « و قد تکون محمولات الصنفین من الموضوعات عوارض ذاتیه لما هو شبیه جنس »

توضیح مثال: موضوع علم طبیعی، « جسم » است. جنس این موضوع، « الموجود » است ولی « موجود » نمی تواند جنس باشد لذا اسم آن را شبیه الجنس می گذارد. مصنف بیان می کند که محمول، عرض ذاتی است اما نه برای موضوع علم و نه برای جنس موضوع علم بلکه برای آن که شبیه جنس است یعنی عرض ذاتی برای « موجود » است. و محمول، « قوه و فعل » است. موضوع علم، جسم است اما موضوع مساله را می توان جسم قرار داد یا موضوع مساله، نوعی از جسم قرار داده شود که همان صنف اول از مساله می شود یا موضوع مساله، عرض ذاتی مثل حرکت قرار داده شود که همان صنف دوم از مساله می شود.

مثلا گفته شود « جسم یا بالقوه است یا بالفعل است » و گفته شود « حرکت، بالقوه است یا بالفعل است ». در این دو صورت محمول، عرض ذاتی شده اما نه برای جنس موضوع علم بلکه برای شبیه جنس موضوع علم شده است که « موجود » است.

ص: 901

اما چگونه « قوه و فعل » عرض ذاتی برای « موجود » هستند؟ به اینصورت که موجود تقسیم به قوه و فعل می شود و گفته می شود « الموجود اما بالقوه و اما بالفعل » که عبارت « اما بالقوه و اما بالعفل » از اقسام « موجود » است و قِسمِ شیء، عرض ذاتی شیء است پس قوه و فعل، عرض ذاتی وجود است.

اما موضوع مساله ممکن است حرکت یا جسم یا جسم عنصری که نوعی از انواع جسم است باشد. همه اینها می تواند محمولشان، قوه و فعل باشد که قوه و فعل عرض ذاتی « نه برای موضوع علم طبیعی که جسم هست می باشد بلکه » برای شبیه جنس موضوع علم که همان « موجود » است می باشد.

ترجمه: گاهی محمولات این دو صنف از موضوعات، عوارض ذاتی برای چیزی که شبیه جنس می باشد هست مثل قوه و فعل در علم طبیعی که محمولِ در مساله واقع می شوند و عوارض ذاتی هستند « نه برای موضوع علم طبیعی که جسم است بلکه » برای شبیه الجنس موضوع طبیعی که « الموجود » است چون قوه و فعل از عوارض خاصه ی موجود هستند . « که موجود، شبیه الجنس برای موضوع علم طبیعی یعنی جسم است ».

« و المضاده »

از اینجا مثال سوم را بیان می کند که از قبیل مثال دوم است و در جلسه بعد توضیح داده می شود.

ص: 902

ادامه تبيين موضوع و محمول در مساله علم/ توضيح محمول مساله و بيان قيودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/01/31

موضوع: ادامه تبیین موضوع و محمول در مساله علم/ توضیح محمول مساله و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« والمضاده ایضا اذا استعملت فی العلم الطبیعی کانت من العوارض الخاصه بجنسه »(1)

بحث در این بود که مسائل علم چگونه باید باشند و به تعبیر دقیق تر محمولاتی که در مسائل علم آورده می شود چه نوع محمولاتی است؟ جوابی که داده شد این بود که توجه به موضوع کن اگر موضوع مساله، خود موضوع علم یا نوعی از موضوع علم بود سعی کن محمول را جنس یا فصلِ موضوع قرار ندهید و الا این محمول، محمولِ بر موضوع علم هم می شود و چون این محمول، ذاتیِ موضوع علم است لازم می آید که در علم از ذاتیات موضوع بحث شده باشد در حالی که در علم از عوارض ذاتی موضوع بحث می شود نه از ذاتیات، پس حتما محمول در چنین مسائلی، جنس یا فصلِ « و به عبارت دیگر، ذاتیِ » موضوع قرار ندهید بلکه عرض ذاتی موضوع قرار دهید به اینکه با جنسِ عرض ذاتی یا فصلِ عرض ذاتی یا عرضِ ذاتیِ عرضِ ذاتی قرار دهید. در تمام حالات چهارگانه در واقع در مساله از عرض ذاتی موضوع علم بحث شده و در علم باید از عرض ذاتی موضوع بحث شود پس تخلّفی واقع نشده لذا اشکال ندارد که محمول در این مسائل، یکی از این 4 تا باشد.

ص: 903


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص160، س3، ط ذوی القربی.

اما اگر موضوع مساله، عرض ذاتی برای موضوع علم بود « نه خود موضوع علم و نه نوع موضوع علم بود » در چنین حالتی می توان محمول را جنس موضوع، نوع موضوع، فصل موضوع، عرض ذاتی موضوع، عرضِ ذاتیِ عرضِ ذاتی، قرار داد علاوه بر این می توان اجناس اعراض دیگر و فصول دیگر هم قرار داد که این مباحث در جلسه قبل بیان شد. سپس به اینجا رسیده شد « بحث امروز از اینجا شروع می شود » که دو صنف مساله وجود دارد که از طریق موضوعشان شناخته می شد در یک صنف، موضوع مساله با موضوع علم یکی شد یا نوعی از موضوع علم شد و در صنف دیگر موضوع، عرض ذاتی موضوع علم شد. مصنف می فرماید در هر دو صنف، گاهی می توان محمول را عارضِ ذاتیِ جنسِ موضوع علم قرار داد. به عبارت دیگر موضوع علم ملاحظه می شود. جنس این موضوع علم هم ملاحظه می شود. عرض ذاتی که برای این جنس وجود دارد محمول قرار داده می شود. هم محمول برای مساله ای که موضوعش از سنخ اول است و هم محمول برای مساله ای که موضوعش از سنخ دوم است در جلسه قبل دو مثال زده شد در این جلسه مثال سوم زده می شود.

در دو مثالی که در جلسه قبل بیان شد در مثال اول محمول، عرضِ ذاتیِ جنسِ موضوع علم بود در مثال دوم محمول، عرض ذاتی جنسِ موضوع علم نبود بلکه عرض ذاتیِ « ما هو بمنزله موضوع العلم » و شبیه موضوع علم یا شبیه جنس موضوع علم بود. مثال سوم هم مثل مثال دوم است که محمول، عرض ذاتی برای « ما هو شبیه جنس موضوع العلم » است.

ص: 904

بیان مثال: موضوع علم طبیعی جسم است. جنسِ جسم، جوهر است ولی ما به جنس آن کاری نداریم به شبیه الجنس آن کار داریم که « موجود » است. عرض ذاتیِ این شبیه الجنس را محمول مساله قرار می دهیم. عرض ذاتیِ « موجود » عبارت از « مضاده » است. اما چگونه « مضاده »، عرض ذاتی است؟ به این نحوه که ابتدا گفته می شود « الموجود اما واحد و اما کثیر ». لفظ « موجود » مقسم قرار گرفته شده و « واحد و کثیر » قِسم قرار داده می شود و همیشه قِسم، عرض برای مقسم است چون صنف است و صنف با عرض حاصل می شود. سپس گفته می شود « و من احکام الکثره الغیریه » یعنی غیریت از عوارض کثرت است پس غیریت بر کثرت حمل می شود و چون کثرت عارض موجود بود غیریت هم به واسطه کثرت، عارض بر موجود می شود سپس گفته می شود که غیریت تقسیم به ذاتی و غیر ذاتی می شود که به غیر ذاتی کاری نداریم ولی به ذاتی، تقابل گفته می شود لذا به جای « غیریت ذاتی » می توان « تقابل » گذاشت و « تقابل » تقسیم به تضاد و تناقض و تضایف و عدم و ملکه می شود. تضاد چون قِسمی از تقابل می شود پس عارض بر تقابل می شود. تقابل، همان غیریت ذاتیه است و غیریت ذاتیه عارض بر کثرت شد پس تقابل، عارض بر کثرت می شود و کثرت هم عارض بر موجود شد. در اینجا اگر ملاحظه کنید تضاد بر غیریت ذاتیه عارض شد و غیریت ذاتیه عارض بر کثرت شد و کثرت هم عارض بر موجود شد پس تضاد با چند واسطه عارض بر موجود شد.

ص: 905

نکته: در گذشته عارض های با واسطه را عرض ذاتی نمی گرفتیم ولی در اینجا عرض ذاتی گرفته می شود؟ چون در وقتی که واسطه مزاحم گرفته می شود واسطه ی اخص یا اعم، مزاحم گرفته می شد اما در اینجا باید بررسی کرد که واسطه آیا اخص است یا اعم است؟ کثرت بدون واسطه عارض شد. تضاد به توسط نوعی از کثرت که غیریت ذاتیه و تقابل است عارض شد. یعنی واسطه ی اخص خورد پس مشکل پیدا می شود و عارض، ذاتی نیست.

در گذشته در صفحه 126 سطر 10 قوله « فیکون ... » یک راه حلی بیان شد که تخصیص زده می شد و بر اثر آن تخصیص، عرض را عرض ذاتی قرار می دادیم.

در اینجا می خواهیم مضاده را محمولِ مساله طبیعی قرار دهید که موضوع مساله همان موضوع علم یا نوعی از موضوع علم است یا مساله ای که موضوعش از عوارض موضوع علم است در اینصورت گفته می شود « الجسم العنصری مضاد لکذا » که « الجسم العنصری » نوعی از موضوع علم طبیعی است. که در مساله آورده شده است ولی این مساله این مساله صحیح نیست زیرا مساله ای که از صنف اول باشد و موضوعش جسم یا نوعی از جسم باشد قهرا جوهر است و محمول جوهر نمی تواند مضاده باشد به شرطی که بحث، بحث علم طبیعی باشد.

مصنف نمی گوید در هر مساله ای این اتفاق می افتد بلکه می گوید اگر مساله ای داشتید که از صنف اول یا صنف دوم بود می توانید عرض ذاتی جنسِ موضوع علم را محمول قرارداد. این، در صورتی است که محذوری لازم نیاید اما اگر محذور لازم آید نمی توان در این صنف محمول قرار داد اما در صنف دیگر می توان محمول قرار داد مثلا فرض کنید موضوع مساله، حرارت باشد حرارت، عرض ذاتی جسم است و مساله ای که موضوعش حرارت است صنف دوم از آن دو صنفی است که گفته شد. در اینصورت می توان گفت « الحراره مضاده للبروده ». چون کیفیتی با کیفیتی مقایسه شده و اشکال ندارد.

ص: 906

پس در علم طبیعی، مساله ای پیدا شد که محمولش « یعنی مضاده » عرض ذاتیِ شبیه جنسِ موضوع علم باشد. موضوع این مساله، حرارت است پس این مساله از صنف دوم از دو صنفی است که در جلسه قبل مطرح شد زیرا صنف دوم این بود که موضوع مساله، عرض ذاتی برای موضوع علم باشد. حرارت هم اینگونه است که عرض ذاتی برای موضوع علم طبیعی یعنی جسم است محمولش هم که « مضاده » است عرض ذاتی برای « الموجود » است که « الموجود » شبیه الجنس برای موضوع علم یعنی جسم است.

نکته: این مثال که بیان شد در مساله ای که از سنخ اول باشد نمی آید اما در مساله ای که از سنخ دوم باشد می آید. مصنف نگفت هر جا که محمول، عرض ذاتی برای جنس موضوع علم باشد در هر دو صنف مساله، می توان آن را محمول قرار داد بلکه گفته در این دو صنفِ مساله می توان چنین عرضی داشته باشیم ولی در یک جا به محذور برخورد می کند که در آنجا این عرض، محمول قرار داده نمی شود اما یک جا به محذور بر خورد نمی کند که در آنجا این عرض، محمول قرار داده می شود. پس این مثالی که مصنف بیان کرد محمولش، عرض ذاتی جنس موضوع علم است اما در مساله ای که از صنف دوم باشد.

توضیح عبارت

« و المضاده ایضا اذا استعملت فی العلم الطبیعی کانت من العوارض الخاصه بجنسه »

ص: 907

مضاده هم زمانی که در علم طبیعی استعمال شود از عوارض خاصِ به شبیه جنس موضوع علم است. « موضوع علم، جسم است و جنس آن، جوهر است ولی در اینجا ظاهرا شبیه الجنس مراد است که « الموجود » می باشد به همان بیانی که گفته شد.

نکته: بنده « استاد » به جای « بجنسه » در عبارت مصنف « شبیه الجنس » گذاشتم علت اول آن این است که چون مضاده از عوارض خاصه به جنس موضوع علم نیست زیرا موضوع علم، جسم است و مضاده از عوارض خاصه جسم نیست چون جسم، جوهر است و مضاده عارض بر جوهر نیست ولی می توان گفت مضاده از عوارض خاصه به شبیه الجنس است. شبه الجنسِ آن « موجود » است و مضاده از عوارض موجود هست. و لذا عارض بر شبه الجنس است ولی عارض بر جنس نیست.

علت دوم کلمه « ایضا » است زیرا « ایضا » به معنای « مثل مثال دوم » است. و در مثال دوم، جنس نبود بلکه شبیه الجنس بود. اما به چه علت « ایضا » به معنای « مثل مثال دوم » است و به معنای « مثل مثال اول » گرفته نمی شود که در مثال اول، جنس بود نه شبیه جنس. علت آن این است که مثال دوم مربوط به علم طبیعی بود و این مثال سوم هم مربوط به علم طبیعی است اما مثال اول مربوط به هندسه و عدد بود نه علم طبیعی، پس لفظ « ایضا » نشان می دهد که مثال دوم و مثال سوم با هم شبیه هستند و لذا همانطور که در مثال دوم، عارض بر شبیه الجنس است در مثال سوم هم عارض بر شبه الجنس است. اما علت اینکه مصنف در مثال سوم تعبیر به « بجنسه » کرد و تعبیر به « شبه جنس » نکرد به خاطر وضوحش بود چون لفظ « ایضا » را آورده بود پس در « بجنسه » مضاف که « شبه » است در تقدیر گرفته می شود و این دو علت قرینه برای مضافِ محذوف گرفته می شود.

ص: 908

نکته: در نسخه خطی این عبارت به این صورت آمده « و المضاده ایضا اذا استعملت فی العلم کانت من العوارض الخاصه » که لفظ « الطبیعی » و « بجنسه » را ندارد و اگر کلمه « الطبیعی » نیاید عبارت به آسانی معنا می شود چون مساله صنف اول اجازه داده نشد زیرا موضوع علم طبیعی، جسم بود اگر موضوع مساله هم جسم قرار می گرفت مضاده را نمی توانستیم محمول قرار بدهیم اما اگر در علم طبیعی نباشد بلکه در یک علم دیگر باشد که مثلا موضوعش کیف باشد همان موضوع علم را می توان موضوع مساله قرار داد و « مضاده » را می توان محمول قرار داد و می توان مساله را هم از صنف دوم و هم از صنف اول آورد.

از طرفی چون لفظ « بجنسه » هم در این نسخه خطی نیست لذا می توان گفت مراد، شبه الجنس است زیرا وقتی تعبیر به « الخاصه » کرد می تواند خاص به جنس و می تواند خاص به شبه جنس باشد و چون بحث در شبه الجنس است می گوییم خاصه به شبه الجنس است و نیاز به آن توجیهات نیست تا مراد از « بجنسه » را « شبه الجنس » قرار داد.

« اذا استعملت فی العلم الطبیعی »: این قید به خاطر این آمده تا بیان کند « مضاده » در علم طبیعی محمول قرار داده شد اما در غیر علم طبیعی « مضاده » محمول قرار داده نمی شود. از اینجا معلوم می شود که در آن نسخه خطی که تعبیر به « اذا استعملت فی العلم » کرده بود و قید « الطبیعی » را نیاورده بود صحیح نیست چون اگر عبارت « اذا استعملت فی العلم » باشد معنایش این است « اگر در علم بکار برود » در اینصورت این عبارت مفهوم ندارد تا مصنف عبارت بعدی « و انما لا تکون محموله ... » را بیاورد. معلوم می شود که عبارت به صورت « اذا استعملت فی العلم الطبیعی » بوده و معنایش این است « مضاده در علم طبیعی بکار می رود » و این عبارت مفهوم دارد که در غیر علم طبیعی یعنی علم ریاضی بکار نمی رود لذا سوال می شود که چرا در علم ریاضی بکار نمی رود؟ با عبارت « انما لا تکون محموله ... » جواب از این سوال می دهد.

ص: 909

البته در این نسخه خطی که « اذا استعملت فی العلم » بکار رفته الف و لام در آن را الف و لام عهد قرار می دهیم تا اشاره به خط قبل داشته باشد که علم طبیعی مطرح بود.

صفحه 160 سطر 3 « و انما لا تکون »

بیان علت اینکه چرا در علم ریاضی، « مضاده » بکار نمی رود: مصنف می فرماید در بعضی از علوم ریاضی تضاد اصلا جا ندارد چون حرکتی در کار نیست تا تضاد باشد. یک شیء که ثابت است و حرکت نمی کند تضادی به وجود نمی آید. در جایی که حرارت تبدیل به برودت یا برودت تبدیل به حرارت می شود حرکت واقع می شود و لذا تضاد هست اما در علم حساب که عدد است یک امر ثابت است و تضاد نیست.

علم هندسه هم ثابت است و حرکت نمی کند بله در علم هیئت حرکت است که شاخه ای از ریاضی است ولی آن حرکت، متشابه است و تضادی در آن نیست یعنی این فلک از اول تا آخر به سمت مغرب می رود و آن فلک دیگر از اول تا آخر به سمت مشرق می رود. لذا حرکت این فلک مبتلا به مضاده نیست. ممکن است گفته شود که اگر حرکت دو فلک با هم مقایسه شود مبتلا به مضاده است مثلا حرکت این فلک که به سمت مغرب است با حرکت آن فلک که به سمت مشرق است مضاده دارند. در اینصورت می گوییم که حرکت، در یک فلک مضاده ندارد چون متشابه است ولی اگر حرکت در یک فلک متشابه و یکنواخت نبود مضاده وجود دارد مثلا یک فلک، ابتدا سریع و بعدا بطیء حرکت می کند در اینصورت بین سرعت و بطو مضاده است و لذا این حرکت با آن حرکت مضاده پیدا می کنند و هر دو هم در یک فلک هستند. اما حرکت فلک متشابه است و سرعت و بطو ندارد.

ص: 910

پس در شاخه هیئت از علم ریاضی می توان تضاد را وارد کرد. چرا گفته می شود که تضاد وجود ندارد؟

جواب این مطلب این است که تضاد در جایی است که چهار قید حاصل باشد:

1 _ بین متضادین غایت الخلاف باشد.

2 _ هر دو وجودی باشند. ما به این دو قید کاری نداریم بلکه دو قید بعدی را لحاظ می کنیم.

3 _ متضادان در یک جا جمع نمی شوند.

4 _ متضادان در یک جا تعاقب می کنند.

سواد و بیاض در یک جا جمع نمی شوند پس تضاد دارند و یک جا تعاقب می کنند.

در متضادان شرط می شود که تعاقبشان جایز باشد و اجتماعشان محال باشد. دو فلک را ملاحظه کنید که یکی به سمت مشرق و یکی به سمت مغرب می رود. حرکت به سمت مشرق با حرکت به سمت مغرب با هم جمع نمی شوند. پس این قید سوم حاصل است اما آیا تعاقب می کنند؟ یعنی این فلک که به سمت مشرق می رود آیا ممکن است که در طول مدت عمرش یک وقت به سمت مغرب برود؟ مسلما نمی تواند برود. آن که به سمت مشرق می رود علی الدوام به سمت مشرق می رود. آن هم که به سمت مغرب می رود علی الدوام به سمت مغرب می رود و هیچوقت این، عقبِ آن نمی آید. پس حرکتِ به سمت مشرق و مغرب تعاقب نمی کنند و در نتیجه تضاد ندارند لذا گفته شده که در فلکیات اصلا تضاد نیست حتی حرارت و برودت که با هم مضادند در فلکیات نفی می شود.

ص: 911

پس در ریاضی مضاده نیست زیرا در حساب و هندسه که امر ثابتی هستند و حرکتی وجود ندارد مضاده نیست در هیئت اگر چه حرکت است ولی حرکت یکی فلک اگر ملاحظه شود متشابه و یکنواخت است لذا مضاده در آنجا تصویر نمی شود و حرکت دو فلک هم اگر ملاحظه شود باز هم مضاده نیست چون تعاقب وجود ندارد. پس در افلاک هم مضاده نیست یعنی در این شاخه از ریاضی هم که هیئت است مضاده وجود ندارد.

توضیح عبارت

« و انما لا تکون محموله فی مسائل العلم الریاضی لان موضوعات العلم الریاضی اما غیر متحرکه و اما متشابهه الحرکه لا مضاده فیها »

ضمیر « لا تکون » به « مضاده » بر می گردد. قید « اذا استعملت فی العلم الطبیعی » در عبارت قبل علم ریاضی را خارج کرد. مصنف با این عبارت علت خروج علم ریاضی را بیان می کند و تضاد، محمول در مسائل ریاضی قرار نگرفت.

ترجمه: « مضاده » محمول در مسائل علم ریاضی نمی باشد زیرا موضوعات علم ریاضی یا غیر متحرک است « مثل موضوع علم حساب و علم هندسه » و یا متشابه الحرکه است « مثل موضوع هیئت » که مضاده ای در آن نیست.

نکته در معنای حرکت متشابه در اصطلاح نجوم: به حرکت قوس های متساویه در ازمنه متساویه گفته می شود. فلک که حرکت می کند وقتی قطعه ای از قوس آن را ملاحظه کنید حرکت می کند. مثلا قوس ربع دایره را ملاحظه کنید که مثلا یکساعت طول می کشد حرکت کند ربع دیگر هم یکساعت طول می کشد ربع سوم و چهارم هم هر کدام یک ساعت طول می کشد تا حرکت کنند. پس قوس های مساوی در ازمنه مساوی حرکت کرد اما اگر قوسِ ربع اول در یک ساعت حرکت کرد و قوس کمتر از ربع هم در یک ساعت طول کشید حرکت، متشابه نیست بلکه مختلف است.

ص: 912

نکته: اینکه مصنف تعبیر به « متشابه الحرکه » می کند یعنی یک فلک را مطرح می کند و وقتی عبارت « و ان لم تتفق حرکاتها من کل جهه » را می آورد افلاک متعدد را بیان می کند.

« و ان لم تتفق حرکاتها من کل جهه »

ولو حرکات این افلاک از همه جهت توافق ندارد و یکی به سمت مشرق و یکی به سمت مغرب است و بعضی حول المرکز است و بعضی حول خارج المرکز است ولی با وجود این، تضاد نیست.

« و اما موضوعات العلم الطبیعی فمُهَیِّأَهٌ للتغییر بین الاضداد »

اما موضوعات علم طبیعی آماده تغیر بین اضدادند لذا مضاده در آنجا هست. زیرا موضوع علم طبیعی، جسم است و این، آماده است که حرارت را بپذیرد یا برودت را بپذیرد. اما موضوع علم ریاضی آمادگی ندارد لذا تضاد در آنجا راه ندارد.

ترجمه: و اما موضوعات علم طبیعی آمادگی برای تغییر بین اضداد دارد « و چون آمادگی برای تغییر بین اضداد دارند پس در علم طبیعی می توان کلمه مضاده را محمول مساله قرار داد ».

مساله اي که مجهول اللميه باشد جايز است که محمول آن مساله، جنس يا فصل يا حد موضوع باشد. 2 _ در نتيجه برهان نمي توان محمولي که ذاتي موضوع است را آورد اما در مقدمات برهان مي توان محمولي که ذاتي موضوع است را آورد/ توضيح محمول مساله و بيان قيودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/01

ص: 913

موضوع: 1 _ مساله ای که مجهول اللمیه باشد جایز است که محمول آن مساله، جنس یا فصل یا حد موضوع باشد. 2 _ در نتیجه برهان نمی توان محمولی که ذاتی موضوع است را آورد اما در مقدمات برهان می توان محمولی که ذاتی موضوع است را آورد/ توضیح محمول مساله و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« فاما اذا کان المطلوب هو اللمیه دون الانیه فیصلح ان یجعل مقوم ما حدا اوسط یبین به مقوم آخر اذا کان الاوسط عله لوجود الاکبر له »(1)

تا الان بحث در جایی بود که در مساله ای، انیت مجهول است یعنی ثبوت المحمول للموضوع مجهول است و سوال هم در همین زمینه بود که آیا این محمول برای موضوع ثابت است یا ثابت نیست. بیان شد که اگر موضوع، کامل تصور شده باشد محمول را نمی توان ذاتی موضوع قرار داد و اگر موضوع، کامل تصور نشده باشد می توان محمول را ذاتی موضوع قرار داد و می توان محمول را عرض ذاتی موضوع قرار داد.

اما اگر مطلوب در مساله، انیت نباشد بلکه لمیت باشد یعنی می دانیم که این محمول برای موضوع ثابت است و نمی خواهیم ثبوت آن را بیان کنیم اما نمی دانیم که چرا ثابت است. واسطه ای که این محمول را برای موضوع ثابت کرده چه چیز است؟ این واسطه ثبوت معلوم نیست. در چنین حالتی ایراد ندارد که محمول، ذاتی موضوع قرار بگیرد چون اگر محمول، ذاتی موضوع قرار بگیرد ممکن است در نتیجه برهان، محمول، ذاتی موضوع باشد « یعنی اکبر ذاتی اصغر باشد » ولی بیان نمی شود این محمول برای موضوع ثابت است بلکه بیان می شود که چرا ثابت است.

ص: 914


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص160، س7، ط ذوی القربی.

مثال: در نتیجه قیاس آمده « الانسان ناطق » و محمول که « ناطق » است ذاتی موضوع که « انسان » است می باشد. در اینجا ثبوت ناطق برای انسان، بیان نمی شود. چون بیّن الثبوت است بلکه می خواهد بیان شود که چرا ناطق برای انسان است؟ یعنی انسان چه کاری انجام می دهد که نطق را دارد؟ جواب داده می شود به اینکه چون انسان مدرک کلیات است. سبب ثبوت ناطق برای انسان، این واسطه « یعنی مدرک کلیات بودن » است لذا ممکن است در استدلال، « مدرک کلیات بودن » حد وسط قرار بگیرد و به نتیجه رسیده شود مثلا به اینصورت گفته شود « الانسان مدرک للکلیات ». موضوع در صغری انسان است و محمول « مدرک للکلیات » است که ذاتی برای انسان است در اینجا ذاتی حمل بر انسان شد ولی اشکال ندارد زیرا بکار بردن ذاتی در مقدمه قیاس اشکال ندارد آنچه که اشکال دارد بکار بردن ذاتیِ موضوع در نتیجه قیاس است. پس در صورتی که حد وسط علت ثبوت اکبر برای اصغر است می توان قیاس تشکیل داد ولو در نتیجه، محمول ذاتی موضوع باشد. چون در اینچنین مساله ای بدنبال لمیت ثبوت محمول برای موضوع هستیم و دنبال انیت نیسیتم. لذا می توان در قضیه ای که می خواهد ثابت شود محمول را ذاتی موضوع قرار داد.

توضیح عبارت

« فاما اذا کان المطلوب هو اللمیه دون الانیه فیصلح ان یُجعَل مقوم مّا حدا اوسط یُبَیَّنُ به مقوم آخر »

ص: 915

زمانی که مطلوب در مساله، لمیت ثبوت اکبر برای اصغر باشد نه انیت، می توان مقوّم اصغر را حد وسط قرار داد که به توسط حد وسط، مقوم دیگری برای موضوع بیان شود.

در این مثال که زده شد حد وسط، « مدرک للکلیات » بود. مراد از « مقوم آخر »، « ناطق » بود. یعنی برای انسان، مقوّمی حد وسط قرار گرفت تا مقوم دیگری « یعنی ناطق » برای انسان ثابت شود.

« اذا کان الاوسط عله لوجود الاکبر له »

به شرطی که اوسط، علتِ وجود اکبر باشد. که در این مثال، « مدرک للکلیات » علت وجود اکبر « یعنی علت وجود ناطق برای انسان » هست.

« له » متعلق به « وجود » است و ضمیر آن به موضوع « یعنی اصغر » که ذکر نشده برمی گردد.

« اذ یکون الاکبر اولا للاوسط و نسبته تکون للاصغر »

در پاورقی کتاب آمده که در یک نسخه خطی به جای « نسبته »، « بسببه » است که بهتر است. و ضمیر آن به « اوسط » بر می گردد.

اکبر اولاً برای اوسط است و به سبب اوسط برای اصغر است پس اکبر بر اصغر مترتب می شود با واسطه که آن واسطه هم علت است.

« اذ » اشاره به علیت حد وسط می کند. یعنی چرا حد وسط علت برای ثبوت اکبر برای اصغر است؟ چون ابتدا اکبر برای حد وسط ثابت می شود بعدا حد وسط علت می شود که همان اکبر را برای اصغر ثابت کند یعنی وقتی حد وسط حمل بر اصغر می شود شان وساطت پیدا می کند و آنچه که برای حد وسط « یعنی برای خودش » بوده که همان اکبر است را برای اصغر ثابت می کند.

ص: 916

« کالمدرِک فانه اولا للناطق و الحساس ثم للانسان »

مثل مدرک که اولا محمولی است که بر ناطق و حساس حمل می شود سپس به توسط ناطق و حساس بر انسان حمل می شود. مصنف مثال را به این صورت بیان می کند « الانسان ناطق » و « کل ناطق مدرک للکلیات » تا نتیجه گرفته شود « الانسان مدرک للکلیات ».

صفحه 160 سطر 10 قوله « و اقول »

بیان شد که یک مساله برهانی وجود دارد و یک مقدمات برهانی وجود دارد. مساله برهانی یعنی نتیجه ای که از برهان اتخاذ می شود اما مقدمات برهان به معنای قضیه ای است که برهان را می سازد. تا الان درباره نتیجه برهان بحث شد و گفته شد که ممکن نیست محمولش، ذاتی موضوعش باشد « البته در مسائلی که مطلوب در آن مسائل، انیت است نه لمیت ». اما در مورد مقدمات برهان که دلیل برای نتیجه است می توان قضایایی که محمولش ذاتی موضوع است آورد پس در مقدمه ی قیاس می توان عملی انجام داد که در نتیجه نمی توان انجام داد اما این مقدمه ممکن است مقدمه ی خاص باشد و ممکن است مقدمه عام باشد مثلا « کل خطین یساوی خطا ثالثا فهما متساویان » که در این مقدمه موضوعش خط می باشد که خاص است. این را مبدء خاص می گویند. و مانند « الامر اما ثابت او لا ثابت » که مقدمه ای است مربوط به نقیضین. این را، مقدمه عام می گویند.

ص: 917

مصنف می فرماید مقدمه چه عام باشد چه خاص باشد بالاخره مقدمه ی برهان است و می توان در مقدمه برهان محمول را ذاتی موضوع قرار داد.

مصنف به این صورت وارد بحث می شود و می فرماید: هر چیزی را که نتوانستید در نتیجه، محمول قرار بدهید نمی توان آن را در مقدمه هم محمول قرار داد مگر ذاتیات موضوع باشد که در نتیجه نمی توان محمول قرار داد ولی می توان در مقدمه، محمول قرار داد.

سوال: مصنف می گوید « هیچ چیزی که در نتیجه، محمول نشد در مقدمه هم محمول نمی شود مگر ذاتیات ». آیا غیر از جنس و فصل و حد « و به تعبیر جامع، غیر از ذاتیات موضوع » چیزی هست که نتواند محمولِ در نتیجه قرار بگیرد؟

جواب: قبلا بیان شد که محمول در نتیجه باید ذاتی باشد حال یا ذاتی به معنای عرض ذاتی باشد یا ذاتی به معنای مقوّم باشد. عرض مفارق که نه عرض ذاتی بود و نه ذاتی مقوم بود نمی تواند محمول نتیجه قرار بگیرد و نمی تواند محمول مقدمه هم قرار بگیرد.

خلاصه عبارت مصنف به این صورت می شود: دو چیز وجود دارد که نمی تواند در نتیجه، محمول شود:

1 _ ذاتی.

2 _ عرض مفارق.

اما در مقدمه، یکی از این دو نمی تواند محمول شود و آن، عرض مفارق است اما دیگری « که ذاتی است » می تواند محمول شود.

ص: 918

توضیح عبارت

« و اقول ان کل ما لم یصلح ان یکون محمولا فی المسائل البرهانیه فلا یصلح ان یکون محمولا فی المقدمات البرهانیه البته سواء کانت مبادی خاصه او مبادی عامه الا الاجناس و الفصول و ما یشبهها »

مراد از « ما یشبهها » تعریف حدی است. ضمیر « ما یشبهها » به « اجناس و فصول » بر می گردد چون اجناس و فصول را به صورت جمع آورده لذا « ما یشبهها » گفته اما اگر تعبیر به جنس و فصل می گردد به صورت « یشبههما » می آورد.

اگر چیزی در مساله ی برهان « که همان نتیجه است » نتواند محمول بشود در مقدمات برهانیه هم که قیاس است نمی تواند محمول شود چه آن مقدمات برهانی « که نمی توان در آنها آنچه را که محمولِ مساله نشدند محمول مساله قرار داد » مبادی خاصه باشند چه مبادی عامه باشند مگر اجناس و فصول و آنچه شبیه اینها است.

« فانها یجوز ان تکون محموله علی انواعها فی المقدمات »

اینچنین محمولاتی « که اجناس و فصول و ما یشبهها هستند » جایز است که در مقدمات، محمول بر انواع خودشان شوند « در مقدمات می توان این ذاتیات را بر موضوع خودشان حمل کرد ».

ادامه بحث اينکه در نتيجه برهان نمي توان محمولي که ذاتي موضوع است را آورد اما در مقدمات برهان مي توان محمولي که ذاتي موضوع است را آورد/ توضيح محمول مساله و بيان قيودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/06

ص: 919

موضوع: ادامه بحث اینکه در نتیجه برهان نمی توان محمولی که ذاتی موضوع است را آورد اما در مقدمات برهان می توان محمولی که ذاتی موضوع است را آورد/ توضیح محمول مساله و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« فانه یجوز ان یکون الاکبر جنسا للاوسط او فصلا و الاوسط عرضا ذاتیا للاصغر »(1)

در جلسه قبل بنده « استاد » عبارت « و اقول ان کل ... » را خواندم ولی به ذهنم رسید که یک توضیح مختصری داده شود.

مصنف بیان کرد که نتیجه قیاس نباید قضیه ای باشد که در آن قضیه محمول، ذاتی موضوع است یعنی در نتیجه نمی توان محمول را ذاتی موضوع قرار داد مگر در صورتی که موضوع کاملا تصور نشده باشد و همچنین در صورتی که نخواهیم محمول را برای موضوع ثابت کنیم بلکه بخواهیم جنس بودن یا فصل بودن محمول را برای موضوع ثابت کنیم که اجازه داده می شود به عبارت دیگر در نتیجه قیاس، محمول، جنس یا فصل قرار داده می شود چون موضوع کاملا شناخته نشده است. یا اینکه موضوع شناخته شده است ولی الان نمی خواهیم وجود فلان معنا برای این موضوع بدست آید بلکه می خواهیم جنس بودن آن معنا یا فصل بودن آن معنا روشن شود در این صورت می توان محمول را جنس یا فصل قرار داد.

اما در مقدمه ی برهان اشکالی ندارد که محمول، ذاتی موضوع باشد به بیانی که گفته می شود. عبارت مصنف این است: هر چیزی که صلاحیت ندارد در نتیجه ی قیاس محمول واقع شود صلاحیت ندارد که در مقدمه ی برهان هم محمول واقع شود مگر ذاتیات باشد که صلاحیت نداشتند در نتیجه واقع شوند.

ص: 920


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص160، س12، ط ذوی القربی.

مراد از « مایشبهها » مثل جنس الجنس و فصل الجنس و آنچه که ذاتی هستند می باشد اما با واسطه ذاتی هستند مثل « الموجود » که شبیه الجنس است.

نکته: مقدمه ای که در برهان قرار می گیرد می تواند یک مقدمه ی خاص باشد مثل « زوایا المثلث مساویه لقائمتین » و می تواند یک مقدمه ی عام باشد مثل « الشیء اما موجود و اما معدوم ». مقدمه ای که در برهان می آید چه خاص باشد چه عام باشد می توان محمول را در آن، ذاتی موضوع قرار داد.

بحث امروز: مصنف دو مورد مثال می زند که در این دو مورد در مقدمه ای از مقدمات برهان محمول، ذاتی موضوع شده و هیچ اشکال ندارد.

مورد اول: اصغر آورده می شود و اوسط که عرض ذاتی اصغر است بر اصغر حمل می شود و صغری درست می شود. در اینجا موضوع، اصغر است و محمول، عرض ذاتی است. در کبری، اوسط تکرار می شود و اکبر که جنس یا فصلِ اوسط است بر اوسط حمل می شود. اکبر، جنس یا فصل اصغر نیست بلکه جنس یا فصلِ عرض ذاتی اصغر است که بر اوسط حمل می شود. در کبری، محمول ذاتی موضوع و مقوم موضوع شده و ایرادی ندارد. اما آنچه در نتیجه ثابت می شود جنسِ عرض ذاتیِ موضوع برای موضوع ثابت می شود « نه اینکه جنس موضوع برای موضوع ثابت شود ». مثال صحیحی برای این مورد به ذهن بنده نیامد اما یک مثال غلط به ذهن آمد که آن را بیان می کنیم. « الانسان ضاحک »، ضاحک عرض ذاتی برای انسان است. « کل ضاحک حیوان »، حیوان مقوم ضاحک است. « فکل انسان حیوان » در نتیجه مشکل پیدا می شود و غلط می باشد چون جنس خود اصغر بر اصغر حمل شده در حالی که ما می خواستیم جنس عرض ذاتی اصغر را بر اصغر کنیم. احتمال می دهم که مثال این مورد در کتاب اساس الاقتباس باشد ولی بنده رجوع نکردم. اساس الاقتباس به وزان کتاب شفاء است.

ص: 921

نکته: این اشکالی ندارد که در یک قیاس، عرض ذاتی اصغر برای اصغر ثابت شود. اگر بتوانیم این کار را انجام دهیم می توانیم وارد شویم و جنس عرض ذاتی اصغر یا فصل عرض ذاتی اصغر را برای اصغر ثابت کنیم.

البته مصنف تا همین جا بیان کرده و ادامه نداده اما کسی ممکن است ادامه بدهد و بگوید « جنس یا فصل ثابت می شود تا از طریق جنس و فصل، خود عرض ذاتی هم اثبات شود یعنی ابتداءً عرض ذاتی اثبات نشود بله بعد از اثبات جنس، عرض ذاتی اثبات شود ». به این صورت نمی توان گفت چون در صغری، عرض ذاتی برای اصغر ثابت شده و معنا ندارد که به عنوان نتیجه بیان شود پس همانطور که مصنف بیان می کند می توان ابتداءً در نتیجه، عرض ذاتی را برای اصغر ثابت کرد و می توان به توسط عرض ذاتی در نتیجه، جنس یا فصلِ عرض ذاتی را برای اصغر ثابت کرد.

توضیح عبارت

« فانه یجوز ان یکون الاکبر جنسا للاوسط او فصلا و الاوسط عرضا ذاتیا للاصغر »

در کبری اینچنین عمل کنید که اکبر را جنس یا فصل برای اوسط قرار دهید و در صغری اینگونه عمل کنید که اوسط را عرض ذاتی برای اصغر قرار دهید. در اینصورت نتیجه ای که بدست می آید جنس یا فصلِ عرض ذاتیِ اصغر بر اصغر حمل شده نه اینکه جنسِ اصغر یا فصل اصغر برای اصغر ثابت شده باشد.

ص: 922

« و یکون کما ان العرض یجوز ان یبتدا فیطلب فکذلک یجوز ان یبتدا فیطلب جنسه او فصله »

ممکن است که عرض ذاتی اصغر برای اصغر در ابتدا طلب شود همچنین جایز است که جنس یا فصلِ عرض ذاتی را برای اصغر طلب کرد.

« و ایضا یجوز ان یکون الاوسط جنسا للاصغر او فصلا و الاکبر عرضا ذاتیا للاوسط »

مورد دوم: جنس یا فصلِ اصغر بر اصغر حمل می شود یعنی محمول در صغری، ذاتی موضوع است «در مورد اول، محمول در کبری ذاتی موضوع بود » یعنی اوسط، جنس یا فصل برای اصغر می شود سپس اکبر را عرض ذاتی برای اوسط قرار می دهیم. در اینصورت مقوّمِ موضوع، محمول نشده است بلکه فقط در اصغر مقوّم موضوع، محمول شده است « در مورد اول هم فقط در یکی از دو مقدمه که کبری بود مقوّم موضوع، محمول شده بود ».

اما در نتیجه، خود جنس یا فصل اصغر برای اصغر ثابت نمی شود بلکه عرض ذاتی جنس یا عرض ذاتی فصلِ اصغر برای اصغر ثابت می شود نه اینکه خود جنس یا فصلِ اصغر برای اصغر ثابت شود. پس در نتیجه به مشکلی بر خورد نمی کنیم یعنی اینطور نیست که محمول درنتیجه، ذاتی و مقوم موضوع باشد بلکه محمول در نتیجه، عرض ذاتیِ مقومِ موضوع است.

« فمن هذه الجهه تدخل الاجناس و الفصول فی جمله المحمولات »

از این طریق، اجناس و فصول را در بین محمولات داخل می کنیم. ما حق نداشتیم اجناس و فصول را در بین محمولات بیاوریم « و محمول قرار دهیم » ولی به این صورت توانستیم جنس و فصل را در محمول بیاوریم. اگر مراد مصنف از محمولات، محمولاتِ در نتیجه باشد مثالهایی که زده شد صحیح است زیرا در مثالِ « الانسان متعجب » و « کل متعجب حیوان »، « فالانسان حیوان »، حیوان در نتیجه آورده شد یعنی ذاتی و مقوم موضوع، محمول قرار گرفته ولی نه به صورت مستقیم.

ص: 923

اما ظاهرا از قمست های قبل استفاده می شود که مراد مصنف از محمولات، محمولاتی است که در مقدماتند نه محمولاتی که در نتیجه اند. عبارت مصنف خیلی گویا نیست اما عبارت قبل که می گفت می توان چنین اعمالی را در مقدمات انجام داد شاید بتواند قرینه شود که مرادش از محمولات در اینجا، محمولاتِ مقدمات است نه محمولاتِ نتیجه. ولی نحوه بیانی که مصنف با عبارت « فمن هذه الجهه ... » بیان می کند می فهماند که از این راه می توان مقوم را در محمولات راه داد. معلوم می شود که تا الان نمی شد مقوم را در محمولات آورد اما این راه، راهی است که می توان مقوم را در محمولات آورد و این نشان می دهد که مصنف می خواهد مقوم ها را در نتیجه بیاورد. علی ای حال عبارت مصنف با هر دو سازگار است.

استاد: در عین اینکه هر دو احتمال در مورد محمولات داده می شود ولی بنده این احتمال که محمولاتِ مقدمه مراد باشد را ترجیح می دهیم و لذا مثالی که بیان شد مثال نادرستی است اما اگر کسی اصرار کند که محمولاتِ نتیجه اراده شده نمی توان آن را به راحتی رد کرد.

ادامه بحث اينکه در نتيجه ي برهان، نمي توان محمولي که ذاتي موضوع است را آورد اما در مقدمات برهان مي توان محمولي که ذاتي موضوع است را آورد/ توضيح محمول مساله و بيان قيودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/02/07

ص: 924

موضوع: ادامه بحث اینکه در نتیجه ی برهان، نمی توان محمولی که ذاتی موضوع است را آورد اما در مقدمات برهان می توان محمولی که ذاتی موضوع است را آورد/ توضیح محمول مساله و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و اذا کان یمکن ان یکون وجود العرض الذاتی لفصل الشیء او لجنسه اوضح منه للشیء جاز ان یوسط الفصل او الجنس »(1)

در دو مورد اجازه داده شد که محمول، مقوّم موضوع باشد. در هر دو مورد گفته شد که محمولِ مقدمه می تواند مقوّمِ موضوع باشد اما محمول نتیجه را اجازه ندادیم که مقوّم موضوع باشد آن دو مورد ذکر شد در این جلسه درباره همان دو مورد صحبت می کند. چون مصنف ابتدا در مورد دوم و بعدا در مورد اول بحث می کند لذا مورد دوم را توضیح می دهیم.

مورد دوم این بود که اصغر، موضوع قرار داده می شد و جنس اصغر یا فصل اصغر هم محمول قرار داده می شد یعنی اوسط، جنس یا فصل اصغر قرار داده می شد. سپس همین جنس یا فصل اصغر دوباره در مقدمه بعدی که کبری بود موضوع قرار داده می شد و اکبر، محمول قرار داده می شد در حالیکه اکبر، عرض ذاتی اوسط بود پس حد وسط نسبت به اصغر، مقوّم بود ولی ا کبر برای اصغر، عرض ذاتی بود. اگر توجه کنید به توسط جنس و فصل اصغر، عرض ذاتیِ اصغر بر خود اصغر حمل می شود. نتوانستیم به طور مستقیم عرض ذاتی اصغر را برای اصغر ثابت کنیم بلکه از طریق جنس و فصل اصغر، این عرض ذاتی اصغر برای اصغر ثابت شد.

ص: 925


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص160، س17، ط ذوی القربی.

در اکبر، عرض ذاتی برای مقومِ اصغر ثابت می شود نه برای خود اصغر. سوال این است که آیا عرض ذاتی برای خود شیء واضح نیست که برای مقوّمش اثبات می شود؟ از ابتدا اکبر را که عرض ذاتی است برای خود اصغر ثابت کنید چرا برای فصل یا جنس اصغر ثابت می کنید بعدا به توسط جنس یا فصل برای اصغر ثابت می کنید؟

مصنف می فرماید این اشکالی ندارد زیرا ممکن است ثبوت عرض ذاتی برای مقوم شیء، واضحتر از ثبوتش برای خود شیئ باشد و چون ثبوتش برای مقوم شیء، واضحتر است مقوّم، واسطه قرار می گیرد. مثال: « الانسان ناطق » و « کل ناطق متعجب » نتیجه گرفته می شود « فالانسان متعجب ». « متعجب » اکبر است و « انسان » اصغر است و « ناطق » حد وسط است. متعجب برای ناطق اثبات می شود و از طریق ناطق برای انسان ثابت می شود چون ثبوتِ متعجب برای فصل انسان که ناطق است واضح تر است از ثبوت متعجب برای خود انسان. در چنین حالتی ناطق واسطه قرار داده می شود تا عرض ذاتی انسان برای انسان ثابت شود.

توضیح عبارت

« و اذا کان یمکن ان یکون وجود العرض الذاتی لفصل الشیء او لجنسه اوضح منه للشیء جاز ان یوسط الفصل او الجنس »

ترجمه: اگر ممکن باشد که وجود عرض ذاتی برای فصل شیء « مراد از شیء، اصغر است » یا برای جنس شیء اوضح باشد از همین وجود برای خود اصغر، در اینصورت جایز است که فصل یا جنس واسطه قرار داده شود و از طریق این واسطه، عرض ذاتی برای اصغر ثابت شود.

ص: 926

« و کذلک لما کان یمکن ان یکون نوع العرض اعرف للشیء »

« نوع العرض »: اضافه « نوع » به « العرض » اضافه بیانیه است یعنی نوعی که عبارت از عرض ذاتی اصغر است. مراد از « للشیء »، اصغر است و متعلق به « یکون » است می توان متعلق به « العرض » گرفت یعنی نوعِ عرضی که برای شیء است. متممِ « اعرف » را نیاورده و لذا خوب است در تقدیر گرفته شود به این صورت « اعرف من جنسه » یعنی نوع العرض اعرف از جنس العرض برای شیء « یعنی اصغر » است. « به عبارت دیگر، ثبوت نوعی که عبارت از عرض است اعرف است از جنس همین نوع برای اصغر ».

این عبارت مربوط به مورد اول است که در جلسه قبل بیان شده بود. مورد اول این بود که اصغر، موضوع قرار داده می شد و اوسط که عرض ذاتی اصغر بود محمول قرار داده می شد. در کبری، این عرض ذاتی موضوع قرار داده می شد سپس مقوّم این عرض ذاتی، محمول یعنی اکبر قرار داده می شد. محمول که اکبر بود یا جنس یا فصل برای عرض ذاتی بود. اگر اکبر جنس بود حد وسط، نوعی برای این جنس می شد « چون اکبر جنس برای اوسط است پس معلوم می شود که اوسط، نوع برای اکبر است و در کبری جنسی بر نوع حمل شده » اما در صورتی که اکبر، فصل بود اوسط، مفصول به این فصل بود « گفته نمی شود نوع است ». اما اوسط نسبت به اصغر عرض ذاتی بود.

ص: 927

در اینجا امی خواهیم اکبر را برای اصغر ثابت کنیم یعنی می خواهیم جنس را برای اصغر ثابت کنیم در اینجا آنچه که واسطه قرار می گیرد نوعِ همین جنس است چون حد وسط، نوع بود.

اما در جایی که اکبر، فصل است می خواهیم این فصل را برای اصغر ثابت کنیم که از طریق مفصول ثابت می کنیم « چون اوسط مفصول است ».

این نوع « در عین اینکه نوعِ اکبر است » و مفصول « در عین اینکه مفصولِ اکبر است » عرض ذاتی اصغر است. اما به چه علت چنین کاری می کنیم؟ چون ثبوت نوع برای اصغر اعرف از ثبوت جنس برای اصغر است. و ثبوت مفصول برای اصغر اعرف از ثبوت فصل برای اصغر است. و چون اعرف است واسطه قرار داده می شود.

ترجمه: ممکن است که نوعی که عبارت از عرض ذاتی اصغر است اعرف باشد برای اصغر.

« او المفصول بالعرض اعرف للشیء »

ثبوت مفصول برای اصغر اعرف از ثبوت خود فصل است لذا مفصول، واسطه قرار داده می شود.

« جاز ان یوسط هذا الاعرف »

این عبارت جوا برای « لما» است.

در این دو صورت جایز است که اعرف واسطه قرار بگیرد. اعرف عبارت از نوع یا مفصول بود.

« و اما ان یکون الاکبر مقوما للاصغر فلیس یقع الا علی الوجه المحدود »

نکته: در مورد اول که جلسه قبل بیان شد اکبر، مقوّم برای اوسط گرفته شد در مورد دوم اوسط، مقوم برای اصغر گرفته شد که این دو صورت اشکالی نداشت حال مصنف می خواهد مورد سومی بیان کند و آن این است که اکبر مقوم برای اصغر باشد. این مطلب قبلا بیان شد که نمی توان انجام داد چون ثبوت اکبر برای اصغر در نتیجه ثابت می شود. در اینصورت لازم می آید که در نتیجه، محمولِ آن، مقومِ موضوع باشد و بیان شد که امکان ندارد. فقط دو مورد استثنا شد یکی در جایی بود که مقوّمی، محمول برای موضوع قرار داده شود تا تشخیص داده شود که این مقوم، جنس است یا فصل است یعنی فقط بخواهید عنوانش را تشخیص دهید. این مورد قبلا اجازه داده شده بود که در صفحه 158 سطر 18 « و اما طلب ان هذا المحمول هل هو حد او جنس او فصل فهو مما یجوز ان یکون مطلوبا » آمده بود. مورد دوم جایی بود که موضوع به صورت کامل شناخته نشده بود. چون موضوع از طریق حد شناخته نشده بود بلکه از طریق خواص شناخته شده بود در اینصورت جنس و فصل آن روشن نیست در اینصورت می توان محمول را جنس یا فصل قرار داد و آن را اثبات کرد. این مورد هم در صفحه 159 سطر 2 قوله « و ایضا قد یبرهن علی وجودها لشیء ما اذا کان عرف بعوارضه و لم یکن تحقق جوهره » آمده بود. وقتی این دو مورد در قبل بیان شد لفظ « و اما» که در صفحه 160 سطر 19 آمده عطف بر همان دو مورد است.

ص: 928

ترجمه: اما اینکه اکبر مقوم برای اصغر باشد واقع نمی شود مگر در آن دو مورد که استثنا شد که در صفحه 158 و 159 بیان شد.

اشکال بر مورد اول از دو موردي که در مقدمه ي برهان، محمول ذاتي موضوع قرار مي گرفت/ در نتيجه ي برهان، نمي توان محمولي که ذاتي موضوع است را آورد اما در مقدمات برهان، مي توان محمولي که ذاتي موضوع است را آورد/ توضيح محمول مساله و بيان قيودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/08

موضوع: اشکال بر مورد اول از دو موردی که در مقدمه ی برهان، محمول ذاتی موضوع قرار می گرفت/ در نتیجه ی برهان، نمی توان محمولی که ذاتی موضوع است را آورد اما در مقدمات برهان، می توان محمولی که ذاتی موضوع است را آورد/ توضیح محمول مساله و بیان قیودات آن/ محمول مساله علم/ فصل 6/ مقاله 2/ برهان شفا.

« فان طلب مطالب و قال لما کان من حق الجنس الا یحمل علی النوع فکیف یعرف وجود النوع فی الاصغر و لا یعرف وجود جنسه؟ »(1)

در دو مورد اجازه داده شد که در مقدمه برهان محمول، ذاتیِ موضوع « یعنی مقوم موضوع » قرار بگیرد. هر دو مورد هم ذکر شد. در مورد اول اشکالی وارد می شود که خوانده می شود.

مورد اول: در صغری، اصغر موضوع بود و عرض ذاتی اصغر، محمول بود اما در کبری همان عرض ذاتی اصغر، موضوع بود و اکبر که جنس برای عرض ذاتی بود محمول بود « البته در مورد اول گفته شد _ اکبر که جنس یا فصل یا شبیه این دو برای عرض ذاتی بود _ ولی چون اشکال فقط بر جنس است لذا تعبیر به فصل و شبیه آن نشد » پس عرض ذاتی که موضوع اکبر بود نوع برای اکبر بود چون اکبر، جنسِ عرض ذاتی بود قهرا عرض ذاتی هم نوع اکبر می شود.

ص: 929


1- (1)الشفاء،ابن سینا، ج9، ص161، س1، ط ذوی القربی.

بیان اشکال: در صغری، عرض ذاتیِ اصغر بر اصغر حمل شد. عرض ذاتی اصغر، نوعی برای اکبر بود یعنی نوع اکبر برای اصغر ثابت شد ولی در صغری، جنس این نوع که اکبر است برای اصغر ثابت نشد. مستشکل اشکال می کند که مگر نمی گویید جنس، بیّن الثبوت برای نوع است پس وقتی نوع می آید جنس هم می آید. چون وقتی شخص عارفِ به نوع شود از باب اینکه جنس، بیِّن الثبوت برای نوع است عارف به جنس هم می شود. چگونه نوع آورده شد ولی جنس به توسط نوع آورده شد؟

توضیح عبارت

« فان طلب مطالبٌ و قال »

« و قال » عطف تفسیر برای « طلب » است.

اگر مطالبی طلب کند و بدنبال طلبش اینچنین بگوید « تا اشکال بر مورد اول شود ».

« لما کان من حق الجنس الا یُحمَل علی النوع فکیف یعرف وجود النوع فی الاصغر و لا یعرف وجود جنسه »

حقِ جنس این است که بر نوع حمل نشود چون بیّن است.

« لا یحمل » به معنای این نیست که جنس حمل بر نوع نشود بلکه جنس بر نوع حمل می شود ولی حملی که مفید باشد نخواهد بود زیرا بیِّن الثبوت است و اگر بیِّن الثبوت است مثل این است که چیزی بر خودش حمل شود « مثل الانسان انسان » لذا این عبارت را عوض می کنیم و می گوییم « هر جا که نوع شناخته شود جنس هم باید شناخته شود وقتی که اینگونه است چگونه نوع بر اصغر حمل شد و جنس بر اصغر حمل نشد ».

ص: 930

صفحه 161 سطر 3 قوله « فالجواب »

جواب از اشکال: ما نمی گوییم که اصلا جنس بر نوع حمل نمی شود. ما اجازه می دهیم که جنس بر نوع حمل شود و این حمل، حمل مفید باشد. مصنف می فرماید گاهی از اوقات به این صورت است که نوع به قلب ما خطور می کند ولی جنس خطور نمی کند و توجه به جنس نمی شود در اینصورت جنس در نزد ما مجهول می ماند. در خارج، جنس برای نوع بیِّن الثبوت است ولی شاید مانعی پیش آمده که این بیِّن الثبوت به قلب ما خطور نکرده است. لذا اگر نوع بر اصغر حمل شود ولی توجه به جنس نیست تا جنس حمل شود در اینصورت جنس را باید از طریق دلیل شناخت تا بتوان حمل کرد. سپس مصنف این مطلب را تقویت می کند و می فرماید گاهی نوع را به ذهن خودتان خطور می دهید ولی لازم نیست جنس به ذهن خطور کند « اگر چه بیِّن الثبوت است ولی بیِّن الثبوت در مقام ثبوت است نه در مقام علم. اینکه گفته می شود بیِّن الثبوت است یعنی در نزد شخص بیِّن الثبوت است اما در خارج، گفته نمی شود بیِّن الثبوت است بلکه گفته می شود ثابت است » به خاطر مانعی که وجود دارد لذا می توان برای اصغر نوع را که خطور به ذهن دادیم اثبات کنیم ولی جنس که به ذهن خطور داده نشده اثبات نشود و بدنبال دلیل رفت اما اگر در جایی نوع هم به ذهن ما خطور نکرد به طریق اولی جنس هم خطور نمی کند. پس می شود از جنسِ یک شیء غافل بود چه جایی که خود نوع ادراک شود چه ادراک نشود.

ص: 931

توضیح عبارت

« فالجواب عن ذلک ان الجنس _ کما علمت _ لیس مما لا یحمل جمله علی النوع وجها من وجوه الحمل البته »

« جمله» به معنای « به طور کلی » است و « وجها من وجوه الحمل » تاکید برای « لیس مما لا یحمل جمله » است.

ترجمه: جواب از این طلبی که این مطالب می کند این است که جنس _ همانطور که شناختی _ اینطور نیست که به طور کلی حمل بر نوع نشود یعنی به هیچ وجه از وجوه حمل، حمل نشود.

« بل ما لم یخطر معناه بالبال و معنی النوع بالبال و لم یراع البته النسبه بینهما فی هذه الحال امکن ان یغیب عن الذهن »

« هذه الحال » یعنی « ما لم یخطر معنا بالبال ».

« امکن » جواب « ما » است.

جنس ممکن است از ذهن پنهان بماند با این شرائط که معنای جنس به ذهن خطور نمی کند و معنای نوع به ذهن خطور نمی کند رابطه بین این دو هم به ذهن خطور نمی کند.

توجه کنید مصنف بحث را در جایی برده که حتی نوع هم به ذهن خطور نکرده است رابطه بین جنس و نوع « که اعم و اخص یا مقوم و متقوم است » هم به ذهن خطور نکرده است. در این صورت جنس از ذهن مخفی می ماند چون خود جنس به ذهن خطور نکرد. نوع هم که گاهی وسیله برای خطور کردن می شود خطور نکرد. پس هیچ عاملی برای خطور جنس نیست و لذا خطور نمی کند.

ص: 932

ترجمه: در چنین حالتی که خود معنای جنس خطور به قلب نکرده و خود معنای نوع هم به قلب خطور نکرده « قهرا » نسبت بینهما هم اصلا و حتما رعایت نشده، ممکن است که جنس از ذهن غایب شود.

« فیجوز ان یخطر النوع بالبال و لا یلتفت الذهن الی الجنس »

تا اینجا فرض را بر این گذاشت که نه معنای نوع خطور کرد و نه معنای جنس خطور کرد و قهرا نسبت بینهما هم خطور نکرده است. حال از اینجا وارد فرض بعدی می شود و آن فرض این است که نوع به ذهن خطور کرده ولی به جنس التفات پیدا نکرده و به ذهنش خطور نکرده است در اینجا هم جنس از ذهن غایب است.

« و یجوز ان یخطر النوع بالبال محمولا علی شیء و لا یخطر حینئذ الجنس و لا حمله بالفعل بالبال فلا یحمل »

« حینئذ »: در این هنگام که نوع خطور کرده است.

« بالبالِ » دوم متعلق به « ان یخطر » است.

تا اینجا جنس و نوع را بیان کرد بدون اینکه به چیزی نسبت بدهد در حالی که مستشکل به اصغر نسبت می داد و می گفت نوع را بر اصغر حمل کردی ولی جنس را بر اصغر حمل نکردی. حال مصنف نوع و جنس را مربوط به اصغر می کند تا با کلام مستشکل و مطالب یکسان شود.

ترجمه: جایز است که نوع بر قلب خطور کند در حالی که محمول بر شیء « یعنی اصغر » باشد « توجه کنید که در این عبارت بحث را روی اصغر می برد » و در این هنگام که نوع خطور کرده جنس خطور نمی کند و حمل جنس هم خطور نمی کند پس جنس حمل نمی شود.

ص: 933

« لکنه اذا اُخطِر مع النوع بالبال حمل بالفعل علی ما یحمل علیه النوع »

ضمیر « لکنه » و « حمل » به « جنس » بر می گردد.

ترجمه: اگر جنس با نوع، خطور به قلب کند همانطور که نوع حمل می شود جنس هم می تواند حمل شود.

« فان فرض ذلک الموضوع وحده و لم یلتفت الی حمل النوع علیه لم یخطر الجنس بالبال البته »

مراد از « ذلک الموضوع »، اصغر است.

فرض کردیم که اصغر به قلب خطور داده شد و نوعِ اکبر هم بر قلب خطور کرد و بر اصغر حمل شد اما جنس خطور نکرد و حمل نشد. حال فرض را عوض می کنیم و می گوییم فقط موضوع به قلب آمده حتی نوع هم به قلب ما خطور نکرده تا بخواهیم آن را حمل کنیم. جنس به طریق اولی خطور نکرده است. مصنف می فرماید اگر نوع آمد و جنس نیامد جنس را حمل نکن. اما اگر نوع نیامد و بدنبالش جنس نیامد به طریق اولی جنس را حمل نکن.

ترجمه: اگر اصغر به تنهایی « یعنی نه نوع به ذهن آمد که خطور داده شود و نه جنس به ذهن آمد که خطور داده شود » ملاحظه شد و التفاتی نشد به اینکه نوع بر موضوع حمل شود اینجا مسلما جنس به قلب خطور نمی کند.

« و ذلک اولی »

عدم حمل جنس در صورتی که نوع خطور نکرده است اولی از عدم حمل جنس است در صورتی که نوع خطور کرده است. یعنی در جایی که نوع خطور کرده جنس، حمل نشد در جایی که نوع، خطور نکرده حمل نکردن جنس اولی است.

ص: 934

« فان المخطِر ایاه بالبال کان یُخطِر و لا یَخطُر الجنس بالبال فکیف اذا لم یُخطَر البته »

ضمیر « ایاه » به « نوع » بر می گردد.

ضمیر « لم یخطر » به « نوع » بر می گردد.

ترجمه: کسی که نوع را خطور به قلب می دهد نوع را خطور داده در حالی که جنس خطور نکرده چگونه انتظار داری جنس، خطور بکند وقتی که نوع خطور نکرده است.

از اینجا معلوم شد که ممکن است در عین اینکه جنس، بیِّن الثبوت برای نوع است گاهی به ذهن خطور نکند. در چنین حالتی نوع را برای اصغر ثابت می کنیم و جنس را ثابت نمی کنیم و کسی هم نمی تواند اشکال کند که چرا جنس را حمل نکردید چون می گوییم به ذهن ما خطور نکرده است در اینصورت می توان جنس را از طریق نوع اثبات کرد.

بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/09

موضوع: بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

« الفصل السابع فی اختلاف العلوم و اشتراکها بقول مفصل »(1)

مصنف در گذشته به طور مختصر اختلاف علوم و اشتراک علوم را مطرح کرده بودند و الان به تفصیل در این فصل بحث می کنند.

اختلاف علوم به موضوعاتشان است اما گاهی موضوع چنان است که دو علم را در یک امری مشترک قرار می دهد و نحوه اشتراک مختلف است در بعضی موارد ناچار می شویم به خاطر اشتراک دو علم، یکی را مساله دیگری قرار دهیم و علم جدایی به حساب نیاوریم. در جاهای دیگری به خاطر اشتراک ناچار می شویم که علمی را تحت علم دیگر قرار بدهیم و داخل در علم نمی کنیم. سپس مصنف سبب این مطلب را بیان می کند که چرا در آنجا علم را جدا نکردی و مساله ای از علم دیگر قرار دادی ولی در اینجا علم را جدا کردی و تحت علم دیگر قرار دادی.

ص: 935


1- (1) الشفاء،ابن سینا، ج9، ص162، س1، ط ذوی القربی.

مصنف ابتدا می فرماید گاهی یک موضوع است که اختلاف در علوم پیدا می کند و گاهی چند موضوع است مثلا فرض کنید عدد و مقدار هر دو موضوع هستند ولی یکی موضوع حساب و یکی موضوع هندسه است که این دو موضوع با هم فرق دارند اما در علم « اُکَر » و « اُکَرِ متحرکه » یک موضوع وجود دارد که « اکر » می باشد اما در یک جا فقط « اکر » است و در جای دیگر « اکر متحرکه » است.

مصنف می فرماید ابتدا در جایی بحث می کنیم که موضوع ها مختلف باشند.

توضیح عبارت

« الفصل السابع فی اختلاف العلوم و اشتراکها بقول مفصل »

فصل هفتم در اختلاف علوم و اشتراک علوم است به طور مفصل « اما به طور مجمل قبلا بیان شده بود ».

« نقول ان اختلاف العلوم الحقیقیه هو بسبب موضوعاتها »

علوم بر دو قسم اند:

1 _ علوم حقیقیه مثل علم ریاضی و فلسفه.

2 _ علوم قرار دادی و اعتباری مثل علم فقه و علم اجتماع.

ترجمه: اختلاف علوم حقیقیه به سبب موضوعاتشان است.

« و ذلک السبب اما اختلاف الموضوعات و اما اختلاف موضوع »

و این سبب « یعنی اختلاف موضوعات » یا اختلاف موضوعات است یا اختلاف موضوع واحد است « یعنی اختلاف موضوعات یا به این است که موضوعات، مختلف باشند یا موضوع واحدی، حیثیات مختلف می گیرد و بر اثر اختلاف حیثیاتش مختلف می شود ».

ص: 936

« و لنفصل اقسام الوجه الاول و نقول »

الان بحث در اقسام قسم اول می کنیم و به قسم دوم کاری نداریم.

صفحه 162 سطر 5 قوله « ان »

فرض کنید دو موضوع داریم و می خواهیم آنها را با هم بسنجیم در اینجا دو حالت اتفاق می افتد:

حالت اول: گاهی اختلافِ علی الاطلاق دارند یعنی هیچ جهت مشترک بین آنها نیست. در اینصورت ممکن است در یک وقتی اشتراک داشته باشند ولی اشتراکشان در چیزی است که هیچ دخالتی در موضوع ندارد.

حکم حالت اول: این صورت اشکالی ندارد به عبارت دیگر ممکن است دو موضوع، در آن جهتی که موضوع قرار گرفتند تباین داشته باشند و اشتراکشان تاثیری در اختلافشان نداشته باشد و تاثیری در اشتراکشان هم نداشته باشد مثلا فرض کنید موضوع علم حساب، کم منفصل است و موضوع علم هندسه کم متصل است. این دو در کمّ بودن شریکند و تداخل دارند اما این شرکت باعث شرکت نمی شود بلکه گفته می شود موضوع این دو علم متباینان هستند.

توجه کنید: وقتی نحوه های اشتراک خوانده شود متوجه می شوید که چرا گفته می شود کمّ دخالت ندارد با اینکه مشترک بین دو موضوع است.

حالت دوم: اما گاهی اختلاف دارند ولی در ضمن اختلاف، در جایی با هم اشتراک دارند « نحوه اشتراک هم مختلف است که بعدا بیان می شود ».

مصنف این حالت را به دو قسم تقسیم می کند. و قسم اول آن را هم به دو قسم تقسیم می کند و دوباره قسم اول را با قطع نظر از اینکه دو تا کرده بود یک قسم به حساب می آورد و دوباره آن را دو قسم می کند پس قسم اول دوبار به دو قسم تقسیم می شود.

ص: 937

توضیح عبارت

« ان اختلاف موضوعات العلوم اما علی الاطلاق من غیر مداخله _ مثل اختلاف موضوعی الحساب و الهندسه، فلیس شیء من موضوع هذا فی موضوع ذلک _ »

« اما علی الاطلاق » خبر برای « ان » است. مصنف با عبارت « فلیس شیء... » می خواهد بیان کند که اختلاف، علی الاطلاق است و مداخله ای هم وجود ندارد.

« من غیر مداخله » تفسیر برای « علی الاطلاق » است یعنی هیچ اشتراک و تداخلی بین دو موضوع نیست بلکه علی الاطلاق با هم اختلاف دارند « یعنی هیچ شرکتی بین آنها نیست ».

نکته: اگر موضوع یک علم « موجود » باشد و موضوع علم دیگر « جسم » باشد تداخل واقع می شود ولی صرف اینکه همه موضوعات به یک نحوی موجودند و موجودیت آنها مشترک است چنین موجودیتی نمی تواند باعث اشتراک علم شود.

ترجمه: اختلاف موضوعات علوم یا به طور مطلق است بدون مداخله مثل اختلاف موضوع حساب و موضوع هندسه، پس هیچ یک از موضوع این علم در موضوع آن علم نیست یعنی اشتراکی بین آنها نیست.

نکته: مصنف از لفظ « مداخله » استفاده کرد نه از لفظ « اشتراک »، در اینجا هم تعبیر به « فی موضوع ذلک » می کند یعنی لفظ « فی » بکار می برد که با « مداخله » و « اشتراک » سازگار است ولی در این عبارت، « مداخله » را می فهماند. علتش این است که بعدا توضیح داده می شود که خود مداخله نشان می دهد که باید در اینجا لفظ « فی » آورده شود.

ص: 938

« و اما مع مداخله مثل ان یکون احدهما یشارک الآخر فی شیء و هذا علی وجهین »

قسم اول: دو موضوع با هم ملاحظه می شوند و یکی اعم از دیگری است یعنی بین الموضوعین عموم و خصوص مطلق است که یک موضوع داخل در موضوع دیگر است و دیگری مشتمل بر موضوع اوّلی است خود این قسم اول به دو قسم تقسیم می شود:

الف: آن اخص، نوعی برای اعم است.

ب: آن اخص، عرض خاص نوع است.

مثلا موضوع یک علم، حیوان است و موضوع یک علم، انسان یا عرض خاص انسان مثل ضحک است. در اینصورت اگر خاص، نوع باشد عام، جنس برای خاص می شود اما اگر خاص، عرض خاص به نوع باشد عام، جنس برای خاص نیست بلکه جنسی معروضِ این خاص است.

قسم دوم: دو موضوع، هم اموری را داشته باشند که مشترک است و هم اموری را داشته باشند که متباین باشد یعنی این دو موضوع که کلی اند یک مورد اجتماع دارند که هر دو موضوع هستند و دو مورد افتراق دارند.

ترجمه: یا این اختلاف همراه با مداخله است « یعنی اختلاف وجود دارد ولی اختلاف بر سبیل اطلاق نیست » مثل اینکه یکی از دو موضوع با دیگری در شیئی مشارک باشد « یعنی هم این موضوع شامل آن شود هم آن موضوع شامل آن شود و این بر دو قسم است « که یکی شامل دیگری می شود ولی آن یکی شامل دیگری نمی شود یعنی عموم و خصوص مطلق می شود ».

ص: 939

« اما ان یکون احد الموضوعین اعم کالجنس و الآخر اخص کالنوع او الاعراض الخاصه بالنوع »

« بالنوع » معلق به « الخاصه » است.

یا احد الموضوعین اعم است مثل جنس « مصنف تعبیر به کالجنس می کند چون چیز دیگری غیر از جنس هم می تواند باشد که بعدا بیان می شود » و یا اخص باشد مثل نوع یا اعراض خاصه ی بالنوع.

مصف در همین جا قسم اول را تقسیم به دو قسم کرد.

« و اما ان یکون فی الموضوعین شیء مشترک و شیء متباین »

ترجمه: یا در دو موضوع « البته دو موضوع به عنوان مثال است و لذا ممکن است سه موضوع باشد ولی اگر سه موضوع را بخواهید مقایسه کنید باید دو تا دو تا مقایسه کنید لذا اینکه تعبیر به الموضوعین کرده صحیح است » شیء مشترک « یعنی مصادیق مشترکه » و شیء متباین باشد.

« مثل علم الطب و علم الاخلاق »

مثل علم طب و علم اخلاق که موضوع هر دو انسان است و انسان تقسیم به قُوی و جسد و نفس می شود. هر دو علم درباره قُوی بحث می کنند مثلا در مورد غضب علم طب بحث می کند که این غضب چگونه اتفاق می افتاد و چگونه علاج می شود. علم اخلاق هم بحث می کند که قوای نفس انسانی چه مشکلی پیدا کردند که غضب بر آن عارض شده و چگونه باید علاج شود یعنی یک علم میگوید جسم انسان چه انحرافی پیدا کرده که عصبانی شده و علم دیگر می گوید نفس انسان چه انحرافی پیداکرده که عصبانی شده. ولی هر دو درباره قوه غضب بحث می کنند. اما علم طب در بدن انسان بحث می کند و علم اخلاق در بدن انسان بحث نمی کند بلکه در نفس بحث می کند. علم طب در نفس بحث نمی کند. مگر علم روانشناسی که معلوم است بحث هایی که درباره نفس می کند با بحث هایی که علم اخلاق می کند فرق دارد ولی فرق از ناحیه محمول است که مورد نظر ما نیست زیرا الان بحث در موضوع است.

ص: 940

« فانهما یشترکان فی قوی نفس الانسان من جهه ما الانسان حیوان »

مصنف لفظ « ما » را اضافه می کند و زائد است و دارای معنا نیست. در فارسی شاید به معنای « اینکه » باشد یعنی گفته شود « از جهت اینکه انسان، حیوان است ».

ترجمه: علم طب و اخلاق در قوای نفس انسان مشترکند از این جهت که انسان، حیوان است.

قید « من جهه ما الانسان حیوان » آورده شده تا علم طب را داخل کند.

« ثم یختص الطب بالنظر فی جسد الانسان و اعضائه »

از اینجا واردِ « ما به الامتیاز » این دو علم از دیگری می شود. علم طب اختصاص دارد به اینکه نظر در جسد انسان و اعضاء انسان می کند لذا با علم اخلاق فرق می کند.

« و یختص علم الاخلاق بالنظر فی النفس الناطقه و قواها العملیه »

ترجمه: و اختصاص دارد علم اخلاق به اینکه نظر در نفس ناطقه و قوای عملیه نفس ناطقه می کند.

سوال: مصنف وقتی که شیء مشترک بین دو علم را می شمارد تعبیر به « قوی نفس الانسان » می کند اما الان که مختصات علم اخلاق را می شمارد باز هم تعبیر به « قوای نفس انسان » می کند ولی در اینجا قید « العملیه » می آورد. پس چرا در یک جا « قوی » را جزء مشترکات آورده و در یک جا جزء ممتازات و ممیّزات شمرده است.

ص: 941

جواب: جواب در خود عبارت است چون فرمود « قوی نفس الانسان من جهه ما الانسان حیوان » که در هر دو علم مشترک است اما « نفس ناطقه انسان و قوای عملیه همین نفس ناطقه » مخصوص به علم اخلاق است.

توجه کنید قوای عملیه ناطقه مثل اراده است که در تحت کنترل عقل باشد چنین چیزی در علم اخلاق بحث می شود و در علم طب بحث نمی شود اما یک اراده حیوانی هم وجود دارد « که همان اصل اراده است نه اراده ای که تحت تصرف و قوه عقل ما باشد » مربوط به حیوان است مثلا شوق و نفرت جزء قوای عملی انسان است اما به این لحاظ که انسان، حیوان است نه به آن لحاظ که انسان، انسان است اگر این قُوی مریض شدند هم در علم طب می توان از آنها بحث کرد هم در علم اخلاق می توان از آنهابحث کرد.

نکته در تفاوت جسد با بدن: وقتی روح و نفس تعلق به جسم داشته باشد تعبیر به بدن می شود اما وقتی روح مفارقت کند جسد گفته می شود. مصنف می خواهد بگوید در علم طب، بحث در بدن است بدون توجه به نفس یعنی گویا نفس از آن گرفته شده و وقتی نفس گرفته شود جسد می شود. نه اینکه در علم طب به انسان مرده کار داشته باشد.

بررسي دو علمي که موضوع يکي خاص باشد و موضوع ديگري عام باشد/ گاهي موضوعات علوم با يکديگر تداخل دارند/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/02/14

ص: 942

موضوع: بررسی دو علمی که موضوع یکی خاص باشد و موضوع دیگری عام باشد/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و اما القسم الاول من هذین القسمین فاما ان یکون العام فیه عمومه للخاص عموم الجنس او عموم اللوازم مثل عموم الواحد و الموجود »(1)

بیان شد که گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تباین دارند مثل موضوع حساب و هندسه، گاهی موضوعات علوم با یکدیگر مداخله دارند. مداخله به دو قسم تقسیم شد:

1 _ دو موضوع، عام و خاص مطلق داشته باشند.

2 _ دو موضوع، عام و خاص من وجه داشته باشند.

در این جلسه به قسم اول مداخله می پردازد و توضیح می دهد. مصنف می فرمایداگر دو علم داشته باشید که دارای دو موضوع باشد و یکی عام و یکی خاص باشد عموم این عام به یکی از دو نحو است: یا عموم جنسی است یا عموم لوازم است یعنی یا آن عام، جنس برای خاص است یا لازم عام برای خاص است. در جایی که عام بودن از قبیل عموم لوازم باشد مثال به موجود و واحد می زند. مثلا موضوع یک علم موجود است یا واحد است و موضوع علم دیگری، جسم است جسم، خاص است و موجود، عام است ولی اینطور نیست که موجود، جنس برای جسم باشد بلکه عامی است که لازم عام است مصنف می فرماید در جایی که موضوع یک علم از قبیل عموم لوازم باشد مثل موجود و واحد و علم دیگر موضوعش خاص باشد را در اینجا مطرح نمی کند و بعداً درباره اش بحث می کند. اما دو علمی که یکی موضوعش خاص است و دیگری موضوعش عام است و آن عام، جنس برای خاص است را می خواهد بررسی کند.

ص: 943


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص162،س12،ط ذوی القربی.

در جلسه گذشته خاصِ چنین دو علمی به دو قسم تقسیم شده بود یکی اینکه خاص باشد یعنی نوع باشد یکی اینکه خاص باشد یعنی غرض خاص نوع باشد نه اینکه خود نوع باشد.

پس بحث ما در دو علمی است که موضوع یکی، جنس است و موضوع دیگری نوع است. یا بحث ما در دو علمی است که موضوع یکی، جنس است و موضوع دیگری، عرض مختص به نوع است.

در جایی که موضوع یکی جنس است و موضوع دیگری نوع است مثال به هندسه زد می شود که موضوعش مقدار است ولی ما هندسه را به دو قسم تقسیم می کنیم:

1 _ هندسه مسطحه.

2 _ هندسه مجسمه.

اگر بخواهیم علمی داشته باشیم که موضوعش مجسمه باشد این موضوع مجسمه، خاص می شود و موضوع آن مقدار، عام می شود و آن عام، جنس است و آن خاص، نوع است. یعنی یک علم به نام هندسه داریم که موضوعش مقدار است و یک علم به نام هندسه مجسمه داریم که موضوعش مجسمات است در چنین حالتی یک علم موضوعش عام است و جنس می باشد و دیگری موضوعش خاص است و نوع می باشد.

مثال دیگری می زند که مخروطات را نسبت به مجسمات لحاظ می کند. یعنی هندسه مجسمه را دوباره تقسیم می کنند زیرا اجسامی که در هندسه مجسمه بحث می شوند اجسام مختلفی هستند که عبارت از کره و مخروط و استوانه و ... است. یک بحث جدا در مورد مجسمات کره فقط بحث می کند که علم « اُکر » است « اُکر جمع کره است » یک علم دیگری به نام « مخروطات » است که فقط درباره مخروطات بحث می کند. اینها هر کدامشان اخص از مجسمات هستند. لذا مجسمات جنس می شود و مخروطات یا اکر، نوع می شوند.

ص: 944

اما در جایی که دو علم داشته باشیم که موضوع یکی عام و موضوع یکی خاص باشد آن عام، جنس است و خاص، نوع نیست بلکه عرضِ مختص به نوع است مثل علم طبیعی و علم موسیقی. موضوع علم طبیعی، جسم است و موضوع علم موسیقی، نغمه است. نغمه، عرض است و اختصاص به تارهایی که بر روی وسایل موسیقی کشیده شده یا اختصاص به صوت انسان دارد. آن وسیله موسیقی که به صورت فلز می باشد نوعی از جسم است. در اینصورت موضوع علم موسیقی اگر آن فلز بود گفته می شد نوعی از موضوع علم طبیعی است اما موضوع موسیقی آن فلز نیست بلکه نغمه ی قائم به آن فلز است یعنی عرضی است که مختص به آن فلز است یعنی عرضی است که مختص به نوع است. پس موضوع یک علم، جنس است و موضوع علم دیگر، نوع آن جنس نیست بلکه عرضی است که مختص به نوع آن جنس است. در چنین حالتی گفته می شود بین موضوع موسیقی و بین موضوع علم طبیعی این رابطه برقرار است که موضوع علم طبیعی عام است و جنس می باشد و موضوع علم موسیقی خاص است ولی نوع نیست بلکه عرضِ مختص به نوع است.

توضیح عبارت

« و اما القسم الاول من هذین القسمین فاما ان یکون العام فیه عمومه للخاص عمومُ الجنس او عمومُ اللوازم مثلُ عمومِ الواحد و الموجود »

« عمومه للخاص » مبتدی است و « عموم الجنس » خبر است و مجموع مبتدی و خبر، خبر برای « یکون » می شود « هذین القسمین »: یعنی این دو قسمی که در آن مداخله بود. مصنف به طور کلی سه قسم ذکر کرد که در یک قسم اصلا مداخله ای نبود و موضوعات علوم، اختلاف علی الاطلاق داشتند ولی در دو قسم دیگر، مداخله بود. مصنف می فرماید قسم اول از این دو قسم که مداخله داشتند و آن عبارتست از همان جایی که بین موضوعین، عموم و خصوص مطلق است.

ص: 945

ضمیر « فیه » به « القسم الاول » بر می گردد.

ترجمه: اما قسم اول از این دو قسم، آن موضوعی که در این قسم اول عام است عمومش برای خاص مانند عموم جنس است « یعنی آن عام، حالت جنسی دارد » یا عام عمومش، عموم لوازم است مثل عموم واحد و موجود « یعنی آن موضوعی که عام است جنس نمی باشد بلکه لازم عام است پس عمومش از قبیل عموم جنس نیست بلکه عمومش از قبیل عموم لوازم است.

« و لنوخر الآن هذا القسم »

این قسم اخیر را « که عام، عمومش از قبیل عموم لوازم باشد مثل عموم واحد و موجود » الان تاخیر می اندازیم و درباره اش بحث نمی کنیم و لذا بحث ما منحصر می شود در جایی که عام، عمومش مانند عموم جنس است در اینصورت خاصِ آن دو قسم شد که در جلسه قبل بیان شد. یک قسم این بود که نوع باشد. قسم دیگر این بود که عرضِ مختص به نوع باشد. مصنف از عبارت بعدی هر دو قسم را مطرح می کند.

« و اما الذی عمومه فیه عموم الجنس للنوع فهو کالنظر فی المخروطات علی انها من المجسمات »

اما آن علمی که عموم موضوعش در قسم اول مانند عموم جنس نسبت به نوع بود مثل نظر و تفکر در مخروطات است به این عنوان که مخروطات، بعضی از مجسمات باشد یعنی مجسمات را علم به حساب آورید و مخروطات که اخص از مجسمات هستند را موضوع علم به حساب آورید.

ص: 946

« و المجسمات علی انها من المقادیر »

و مثل نظر در مجسمات بنابر اینکه مجسمات از جمله مقادیر باشند که مقادیر، موضوع هندسه است. هندسه به دو بخش مجسمه و مسطحه تقسیم می شود و موضوعِ هندسه مقادیر است که عام و جنس می باشد که مجسمه، یک نوع آن است. دوباره اگر مجسمات را ملاحظه کنید عام و جنس است و مخروطات، خاص و نوع می شود.

« و اما الذی عمومه کالجنس لعارض النوع فمثل موضوع الطبیعی و موضوع الموسیقی فان موضوع الموسیقی عارض نوع من موضوع العلم الطبیعی »

اما آن علمی که عموم دارد و عمومش مثل عموم جنس است که آن خاص، عارض نوع است نه اینکه خود نوع باشد. مانند موضوع طبیعی که جسم است و موضوع موسیقی که نغمه است. موضوع موسیقی که نغمه است عارضِ نوعی از موضوع علم طبیعی است. این دو قسم که رابطه ی موضوعشان عموم و خصوص مطلق بود بیان شدند.

صفحه 162 سطر 17 قوله « و هذا »

در جایی که بین موضوع دو علم، عموم و خصوص مطلق دارند به دو قسم تقسیم می شوند. کاری نداریم عموم و خصوص مطلق از قبیل اول باشد یا از قبیل دوم باشد.

عبارت « هذا القسم » اشاره به « اما القسم الاول » دارد نه اینکه اشاره به دو قسمی که در ذیل « اما القسم الاول » آمده داشته باشد. مصنف می فرماید این قسم، به دو قسم تقسیم می شود: در یک قسم، آن که موضوعش اخص است جزء مسائلِ آن که موضوعش اعم است قرار داده می شود یعنی آن که موضوعش اخص است علمِ جدا قرار داده نمی شود بلکه یکی از مسائل آن علمی که موضوعش اعم است قرار داده می شود. در قسم دیگر، آن که موضوعش اخص است علمِ جدا قرار داده می شود اما تحت آن علمی که موضوعش اعم است.

ص: 947

پس در جایی که رابطه دو موضوعِ دو علم، عموم و خصوص مطلق است دو حالت پیدا می کند:

حالت اول این است که اخص، جزئی از اعم قرار داده می شود.

حالت دوم این است که اخص، مستقل قرار داده می شود ولی تحت اعم قرار داده می شود. سپس مصنف سبب این را بیان می کند که این دو، اخص بودند چرا یکی از این دو اخص، جزء مسائلِ اعم قرار داده شد و یکی علم مستقل و تحت اعم قرار داده شد با اینکه هر دو نسبت به آن عام یک رابطه داشتند و آن رابطه، رابطه ی اخص بود.

مثلا توجه کنید مجسمات که نوعی از هندسه است موضوعش مجسمات است اما موضوع هندسه، مقدار است. بین مقدار و مجسمات را اگر ملاحظه کنید مقدار، عام است و مجسمات، خاص است ولی وقتی ملاحظه کنید می بینید علم مجسمات، یک علم جدا نیست بلکه جزء هندسه است. در هندسه وقتی بحث می شود گفته می شود یک بحث در هندسه ی مسطحه است و بحث دیگر در هندسه ی مجسمه است یعنی مجسمات، بخش دوم هندسه قرار می گیرد و یک علم جدا برای آن گرفته نمی شود. اما طب را با طبیعی ملاحظه کنید. موضوع طبیعی، جسم است و موضوع طب، بدن است. جسم، اعم است و بدن، اخص است. ما علم طب را که موضوعش اخص است جزئی از موضوع طبیعی که موضوعش اعم است قرار نمی دهیم بلکه آن را علم مستقل قرار می دهیم ولی در تحت طبیعی قرار می دهیم و می گوییم یکی از شاخه های طبیعی است. در حالی که هندسه مجسمه یکی از مسائل هندسه است.

ص: 948

توضیح عبارت

« و هذا القسم نقسّمه علی قسمین »

این قسم اول « از این دو قسم که رابطه موضوع دو علم، عموم و خصوص مطلق است » را به دو قسم تقسیم می کنیم.

« قسم یجعل الاخص من جمله الاعم و فی علمه حتی یکون النظر فیه جزءا من النظر فی الاعم »

واو در « و فی علمه » تفسیر است. ضمیر « فیه » به «اخص » بر می گردد.

یک قسم آن است که علمِ صاحبِ موضوع اخص را از جمله مسائلِ علمِ صاحب موضوع اعم قرار می دهد. و در علم اعم داخلش می کند و مساله ای از مسائل علم اعم قرار می دهد به طوری که نظر در اخص، جزئی از نظر در اعم می شود « و علمِ مربوط به اخص، جزئی از علم مربوط به اعم می شود ».

« و قسم یفرد الاخص من الاعم و لا یجعل النظر فیه جزءا من النظر فی الاعم و لکن یجعله علما تحته »

لفظ « یفرد » را می توان به صورت « یُفَرِّدُ » و یا « یُفرِد » خواند.

ترجمه: قسم دیگر جدا می کند علمی را که موضوعش اخص است از علمی که موضوعش اعم است و نظرِ در علم اخص را جزئی از نظر در علم اعم قرار نمی دهد « و مساله ای از مسائل آن قرار نمی دهد » و بلکه قرار می دهد آن علمی را که موضوعش اخص است به عنوان یک علمی که تحت آن علمی است که موضوعش اعم است.

ص: 949

صفحه 163 سطر اول قوله « و السبب »

مصنف از اینجا علت این انقسام را بیان می کند. گاهی موضوع علمی که اخص است فصل آن را می آوریم و آن را معیَّن می کنیم مثلا هندسه مجسمه را معیّن می کنیم و می گوییم مقداری است که دارای هر سه بُعد است. این را موضوع قرار می دهیم و عوارضش را رسیدگی می کنیم ولی مراد همه عوارضش است یعنی این مجسم با یک شرط، مشروط نمی شود بلکه گفته می شود خود مجسم به این حیث که مقداری خاص است. یعنی همان قید « مقدار » که موضوع علم هندسه است در اینجا می آید ولی به حیث مقدار خاص بودن مورد بحث قرار می گیرد. پس علم هندسه درباره مقدار بحث می کند و حیث مقدار برای علم هندسه مهم است. اما در مجسم هم حیث مقدار مهم است ولی مقداری که به توسط فصل، معیّن شده است و حالت خاصی از حالات این مجسم مورد نظر نیست بلکه فقط حالت مقدار داشتنش که همان حالت ذاتش است ملحوظ می شود. پس ملاحظه می کنید که مقدار بودن در اصل هندسه هم مطرح است.

اما یکبار اینگونه بحث می شود که این مجسم، معیّن می شود و علم اُکر حاصل می گردد. سپس باید تحرک مورد بحث قرار بگیرد یعنی موضوع، مقدار نیست بلکه کره یا کره ی متحرک است. این هم اخص است ولی یک احتیاط خاصی درآن هست که در علم عام به لحاظ آن حیثیت بحث نمی شد. در این خاص به لحاظ آن حیثیت بحث می شود. در علم هندسه کاری به حرکت نداشتیم آنچه مورد بحث بود مقدار بود. اگر در اُکر هم فقط حیث مقدار مورد بحث باشد اُکر را یکی از مسائل هندسه قرار می دهیم اما اگر حیث مقدار مطرح نباشد بلکه حیث حرکت، مطرح باشد اینجا، جزء علم هندسه نبود زیرا حرکت، موضوع علم هندسه نیست. موضوع علم هندسه مقدار است. مثلا در مثال دیگر که مثال طب بود ملاحظه کنید که جسم به طور مطلق یا به عنواناینکه حرکت و سکون دارد موضوع علم طبیعی است. اگر بدن را از حیث اینکه جسم است و حرکت می کند و ساکن می شود بحث کنید باز هم مساله ای از مساله علم طبیعی می شود اما اگر از حیث صحت و مرض بحث کنید صحت و مرض در علم طبیعی مطرح نبود تا علم طب مساله ای از مسائل علم طبیعی قرار بگیرد بلکه یک حیث جدایی است و چون حیث جدایی است باید جدا بحث شود و نباید علمی که درباره بدن بحث می کند به حیث صحت و مرضِ بدن آن را جزء علم طبیعی قرار داد چون در علم طبیعی، حیث صحت و مرض مطرح نبود.

ص: 950

مصنف بحث را ا ینگونه مطرح می کند: هر گاه موضوع آن علمی را که خاص است به وسیله فصول معین کردید و آن موضوع، نوع برای موضوع اعم شد مثلا مجسّم را معین کردید که نوعی برای مقدار شد. اگر از تمام عوارضی که به خاطر مقدار بودن بر این مجسّم وارد می شود بحث کردید باید علمی را که مربوط به این مجسّم است جزئی از آن علم عام قرار دهید که مربوط به مقدار است چون در مجسم از همان چیزی بحث می کنید که مقدار بحث می کردید اما اگر موضوعِ خاص را با فصولش معین کردید و یک نوع ساختید ولی یک حیثیت خاص آن را مورد بحث قرار دادید این علم خاص را مساله ای از علم عام قرار نده بلکه علم مستقل و تحت علم عام قرار بده.

توضیح عبارت

« و السبب فی هذا الانقسام هو ان الاخص اما ان یکون انما صار اخص بسبب فصول ذاتیه »

« هذا الانقسام » یعنی انقسام اخیر که در این انقسام اخیر قرار شد علومی که درباره اخص بحث می کنند دو قسم باشند که یک قسمش مساله ی علم اعم شود و یک قسمش علمِ مستقلِ تحت اعم باشد.

ترجمه: سبب در این انقسام این است که اخص « یعنی موضوعی که اخص است » یا چنین است که با فصول ذاتیه اخص شده « فصول ذاتیه در مقابل فصول منطقیه است یعنی خاص شد و یک نوع تشکیل داد ».

ص: 951

« ثم طلبت عوارضه الذاتیه من جهه ما صار نوعا »

می توان « طُلِبَت » و می توان « طَلَبتَ » خواند.

« ما » در « ما صار » زائده است.

ترجمه: عوارض ذاتی اخص « که محمولات مسائل اند » طلب کردید « اما عوارض ذاتی » از این جهت که این اخص، نوع شده « و حیث دیگر در آن نیاوردید بلکه فقط حیث اینکه نوعی برای مقدار است را لحاظ کردید یا حیث اینکه نوعی برای جسم است را لحاظ کردید ».

« فلا یختص النظر بشیء منه دون شیء و حال دون حال بل یتناول جمعیه مطلقا »

ضمیر « یتناول » به « نظر » بر می گردد. لفظ « مطلقا » تاکید « جمیعه » است.

نظر تو اختصاص به شیء از این نوع دون شیء و حالی دون حالٍ ندارد یعنی اینطور نیست که یک عرضِ خاصِ مخصوصی « و یک عرض ذاتی مخصوصی » مورد توجه تو باشد بلکه هر عرض ذاتی که مثلا برای مقدار است مورد بحثِ تو قرار می گیرد ولی مقدارِ معین است زیرا خاص شده است. به عبارت دیگر عرضی که حمل می شود مربوط به مقدار است یعنی مربوط به مقدار معیّن است و از مربوط به مقدار بودن بیرون نمی آید و لذا چون مربوط به مقدار است باید این علم جزء علمی باشد که از مقدار است.

ترجمه: نظر تو اختصاص ندارد به عرضی از این نوع دون عرض دیگر و حالی دون حال دیگر بلکه نظر و بحث ما شامل می شود جمیع نوع را مطلقا « یعنی جمیع حالات این نوع را ».

ص: 952

« و ذلک مثل المخروطات للهندسه »

بنده « استاد » مثال به « مجسمات » زدم ولی مصنف مثال به « مخروطات » زد که فرقی ندارند. فقط « مجسمات » کمی عام تر از « مخروطات » هست. البته اُکر هم نوعی از هندسه است ولی بحث در آن به لحاظ مقدار نیست.

« فیکون العلم بالموضوع الاخص جزءا من العلم الذی یَنظُر فی الموضوع الاعم »

ضمیر « ینظر » به « العلم » بر می گردد.

در این صورت اول، علمِ به موضوع اخص، جزئی از علمی است که آن علم در موضوعِ اعم نظر و بحث می کند.

« و اما ان یکون نظره فی الاخص و ان کان قد صار اخص بفصل مقوم »

ضمیر « کان » به « اخص » بر می گردد.

ضمیر « نظره » به « ناظر » بر می گردد که از « نظر » فهمیده می شود یا به « ناظر » بر می گردد که از « ینظر » فهمیده می شود. « ناظر » که از « نظر » فهمیده می شود شخص است و «ناظر » که از « ینظر » فهمیده می شود علم است. ولی ظاهرا به ناظر برگردانده شود بهتر از این است که به علم برگردد.

ترجمه: نظر این ناظر در آن موضوع اخص، ولو این اخص به کمک فصلِ مقوم، اخص شد « چنانکه قبلی هم به وسیله فصلِ مقوم، اخص شد یعنی در قبلی، موضوعِ عام آورده شد و فصلِ مقومی به آن اضافه شد و نوع گردید و اخص شد. در اینجا هم همینطور است که آن موضوع عام آورده می شود و فصل مقوّم به آن اضافه می شود و اخص و نوع می شود ».

ص: 953

« فلیس من جهه ذلک الفصل المقوم و ما یعرض له من جهه نوعیته مطلقا »

« فا ء » در « لیس » به معنای « لکن » است و ضمیر در آن به « نظر » بر می گردد. « ما یعرض له » عطف بر « ذلک الفصل » است و ضمیر « له » به «اخص » بر می گردد.

ولو اینکه آن اخص با فصلِ مقوم، اخص شد ولی در عین حال آن نظر و بحث از جهتِ فصل مقوم نبود. اگر بحث از جهت فصل مقوّم بود این موضوع را از تحت موضوع عام بیرون نمی آورد قهراً مساله هم یکی از مسائل علم عام می شد اما چون نظر به خود آن فصل مقوم ربطی ندارد یعنی در این علمی که بحث می شود از خصوصیاتِ فصل مقوّم یا از خصوصیات نوع بحث نمی شود بلکه از یک حالت خاص آن بحث می شود که آن حالت خاص در علم عام مطرح نیست در چنین حالتی مسلّم است که این علم خاص را نمی توان جزئی از علم عام قرار داد.

ترجمه: لکن این بحث و نظر از جهت فصل مقوم و از جهت آنچه که عارض اخص می شود نیست مطلقا « یعنی بدون توجه به یکحالت خاصش ». بلکه ما توجه به یک حالت خاصش « که در طب صحت و مرض است و در علم اُکر، حالت حرکت است » داریم.

« بل من جهه بعض عوارض تتبع ذلک الفصل و لواحقه مثل نظر الطبیب فی بدن الانسان »

ص: 954

مراد از « تتبع » عوارض است لذا در ادامه تعبیر به « لواحقه » می کند. « لواحقه » عطف بر « عوارض » است و ضمیر آن به « فصل » بر می گردد و واو آن تفسر است.

بحث ما از جهت بعض عوارضی است که تابع آن فصل « و عارض آن فصل »هستند. بحث ما در خود فصل نیست لذا این موضوعِ اخص مندرج تحت اعم نمی شود مثل نظر طبیب در بدن انسان.

« فان ذلک من جهه ما یصح و یمرض فقط »

ضمیر « یصح و یمرض » به « بدن » بر می گردد.

« ذلک »: این نظر طبیب در بدن انسان .

ترجمه: این نظر طبیب در بدن انسان از جهت صحت و مرض است « نه اینکه از جهت فصل بدن باشد که بدن به عنوان یک جسم خاص مطرح شود بلکه از جهت حالتی از حالات خاص بدن است که عبارت از حالت صحت و مرض است.

« و هذا یُفَرِّد العلم بالاخص عن العلم بالاعم و یجعله علما تحته کما ان الطب لیس جزءا من العلم الطبیعی بل علم موضوع تحته »

« هذا »: چنین علمی که اینگونه موضوع خاصی دارد.

ترجمه: این چنین نظری در چنین اخصی، جدا می کند علم به اخص را از علم به اعم، و این اخص را علمی در تحت آن اعم قرار می دهد یعنی طب را تحت علم طبیعی « و یکی از شاخه های علم طبیعی » قرار می دهد نه اینکه جزئی از علم طبیعی قرار دهد.

ص: 955

ادامه بررسي دو علمي که موضوع يکي خاص باشد و موضوع ديگري عام باشد/ گاهي موضوعات علوم با يکديگر تداخل دارند/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/15

موضوع: ادامه بررسی دو علمی که موضوع یکی خاص باشد و موضوع دیگری عام باشد/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و اما ان یکون الشیء الذی صار به اخص لیس یجعله نوعا بل یفرده صنفا »(1)

بعد از اینکه علوم با مقایسه با موضوعشان به چند دسته تقسیم شد خواستیم ببینیم که در کجا باید علمی را در ضمن علم دیگر قرار داد و کجا باید علمی را شعبه و تحت علم دیگر قرار داد. فقط یک مورد باقی مانده که باید علمی را که موضوعش خاص است تحت علمی که موضوعش عام است قرار داد نه اینکه جزء آن علمی که موضوعش عام است قرار داد. خصوصیتی که برای این موضوعِ خاص آمده از طریق فصل نیامده است تا نوعی از آن عام باشد بلکه از طریق عارض خاص شده و با گرفتن این عرض، صنف شده نه نوع. قبلا بیان شد که خاص، نوع باشد یعنی یک موضوع داریم که عام و بمنزله جنس است و یک موضوع داریم که خاص است و این خاص، نوع بود. این خاص دو قسم می شود زیرا یا بحث از عوارض ذاتی همین نوع بود یا بحث از عوارض ذاتی بعض اعراض این نوع بود ولی در هر صورت آن موضوعی که خاص بود نوع بود برای آن موضوعی که عام بود.

ص: 956


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص163،س9،ط ذوی القربی.

در این جلسه دوباره موضوع عام و موضوع خاص درست می شود ولی موضوع خاص در اینصورت، نوعِ موضوع عام نیست بلکه صنفی است که با عرض درست شده است و بحث ما در همان عرضی است که این را درست کرده است یعنی بحث ما در نوع نیست بلکه در عرضی است که بر این نوع وارد شده و این نوع را صنف کرده است به عبارت دیگر اگر در این علم مطرح می شود درباره ی این موضوع به عنوان اینکه یک نوع است بحث نمی شود بلکه درباره این موضوع به عنوان اینکه به وسیله عرض، صنف شده بحث می شود.

بیان مثال: دو علم داریم که عبارتند از « علم اُکر » و « علم اُکر متحرکه » موضوع علم اکر، عام است و موضوع علم اکر متحرکه، خاص است ولی این خصوصیت از ناحیه فصل نیامده است زیرا حرکت، فصل اُکر نیست بلکه عرضِ اُکر است و صنفی از اُکر درست کرده است. در اینصورت گفته می شود این علم خاص حتما باید جدای از علم عام و در تحت آن علم عام باشد.

توضیح عبارت

« و اما ان یکون الشیء صار به اخص لیس یجعله نوعا بل یُفَرِّدُه صنفا و یعارض »

ضمیر « صار » به « موضوع » بر می گردد. موضوع علم عام، عام بود و باید به توسط یک قیدی، خاص شود. قبلا به توسط فصول خاص می شد اما الان به توسط عرض، خاص می شود.

ص: 957

ترجمه: آن شیئی که موضوع به توسط آن شیء اخص می شود یا آن شیء این موضوع را نوع قرار نمی دهد بلکه آن شیء این موضوع را صنف جدایی می سازد نه نوع جدایی.

« و یعارض »: یعنی این شیء که عرض است موضوع را صنفی قرار می دهد که این صنف را در عرض صنف های دیگر قرار می دهد. این معنا معنای خوبی نیست ولی اگر « بعارض » خوانده شود به اینصورت معنا می شود: یعنی به توسط عارض آن را صنف می کند نه به توسط فصل. « عبارت به این صورت می شود یفرده بعارض ».

« فینظر فیه من جهه ما صار به اخص و صنفا لیبحث اَیُّ عوارض ذاتیه تلزمه »

ضمیر « تلزمه » به « ما » در « ما صار » بر می گردد.

وقتی می خواهیم در این موضوعی که خاص شده بحث کنیم به آن جهتِ خصوصش بحث می کنیم. یعنی وقتی در علم اُکر متحرکه بحث می کنید به لحاظ حرکت بحث می کنید نه به لحاظ اُکر بودن، زیرا اگر به لحاظ اُکر بودن بحث شود ذیل علم اکر آورده می شود.

ترجمه: نظر می شود در این اخص از آن جهت که موضوع به سبب آن جهت، اخص و صنف شده « که همان جهت حرکت است و ما هم در این علم خاص به آن حیث حرکتش توجه داریم » تا بحث شود چه عارض ذاتی لازمه ی این موضوع با آن عرض است « موضوع علم اکر متحرکه عبارت از کره به همراه آن خصوصیت است و ما می خواهیم عوارض ذاتی اُکرِ با این خصوصیت را بدست آوریم و چون این خصوصیت در علم اکر که علم عام است بحث نمی شود در علم خاص جدایی باید از آن بحث شود که این علم خاصِ جدا را نباید از مسائل آن علم عام قرار داد ».

ص: 958

« و هذا ایضا یفرد العلم بالاخص عن العلم بالاعم و یجعله علما تحته »

ترجمه: اینچنین علمی که مربوط به موضوع خاص است همچنین « مثل قبلی که در سطر 7 بود » علم به اخص از علم به اعم جدا می شود و آن شیئی که این موضوع را خاص کرده این علمِ مربوط به موضوع خاص را علمی که تحتِ آن علمِ موضوع عام است قرار می دهد نه اینکه مساله ای از مسائل آن علمی که تحت آن علم موضوع عام است قرار دهد.

« و بالجمله فان اقسام الموضوعات المخصصه التی العلم بها لیس جزءا من العلم بالموضوع الاعم بل هو علم تحت ذلک العلم اربعه »

تا اینجا مصنف دو قسم علم را ذکر کرد که تحت علم عام قرار می گیرند حال می گوید بالجمله علومی که تحت علم دیگر قرار می گیرند 4 تا هستند در هر 4 تا، موضوع یک علم، عام است و موضوع علم دیگر خاص است و ما آن را که موضوعش خاص است را می خواهیم تحت آن که موضوعش عام است قرار دهیم.

ترجمه: و بالجمله پس اقسامِ موضوعاتِ تخصیص خورده و از عموم بیرون آمده که علم به آنها، جزئی از علم به موضوع اعم نیست بلکه علم به آنها، علمی است که تحت آن علم به موضوع اعم است چهار تا است « یعنی چهار موضوعِ مخصَّص داریم که علمِ مربوط به آنها تحت علم به موضوع اعم قرار داده می شود نه اینکه مساله ای از مسائل علم اعم قرار داده شود. تا اینجا دو مورد از آن چهار تا شمرده شده بود. اما الان هر 4 تا را با هم می شمارد.

ص: 959

« احدها ان یکون الشیء الذی صار به اخص عرضا من الاعراض الذاتیه معینا »

مورد اول: یکی از مواردی که علمی که موضوعش اخص است تحت علمی که موضوعش اعم است قرار می گیرد این است که موضوع عام با عرضی از اعراض ذاتیه خاص می شود و سپس آن موضوع خاص مورد بحث قرار می گیرد. مصنف می فرماید در اینصورت آن علمی که درباره ی موضوع مخصَّص بحث می کند تحت آن علمی که در موضوع علم بحث می کند بیاورید. سپس مثال می زند که علم طب باید تحت علم طبیعی باشد. این مثال را قبلا در جلسه قبل بیان کرد و گفته بود عام را با فصل، خاص می کنید و موضوع علم خاص، نوع می شود در اینجا هم همان قِسم را توضیح می دهد و همان مثال را می زند ولی بیان می کند که عام را به وسیله عرض، خاص می کنیم. این دو مطلب با هم نمی سازد. اگر چه مثالش یکی است. اگر به حرف جلسه قبل توجه کنید می گوید موضوع به وسیله فصل، خاص شده و نوع گردیده اما در این جلسه درباره موضوع به لحاظ عرض خاصش بحث می کند یعنی جسم که موضوع عام طبیعی است به وسیله فصل، نوع شده و بدن انسان شده ولی ما در بدن انسان به عنوان اینکه نوعی از جسم است بحث نمی کنیم بلکه به این عنوان بحث می کنیم که این بدن صحیح می شود یا مریض می شود.

ص: 960

پس آن که بحث ما را تخصیص می زند عرض ذاتی است به عبارت دیگر مخصّص، که این موضوع خاص را از آن موضوع عام جدا کرد این عرض است نه آن فصل، پس آنچه در جلسه قبل بیان شد مخالفت با آنچه در این جلسه بیان شده ندارد.

ترجمه: یکی از موارد چهارگانه این است که شیئی که موضوع به توسط آن شیء اخص شده عرضی از اعراض ذاتیه ی معینه ی موضوع باشد.

بيان مواردي که علوم خاصه مي توانند تحت علم عام قرار بگيرند نه اينکه مساله اي از مسائل علم عام قرار بگيرند/ بررسي دو علمي که موضوع يکي خاص باشد و موضوع ديگري عام باشد/ گاهي موضوعات علوم با يکديگر تداخل دارند/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/02/16

موضوع: بیان مواردی که علوم خاصه می توانند تحت علم عام قرار بگیرند نه اینکه مساله ای از مسائل علم عام قرار بگیرند/ بررسی دو علمی که موضوع یکی خاص باشد و موضوع دیگری عام باشد/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

« احدها ان یکون الشیء الذی صار به اخص عرضا من الاعراض الذاتیه معینا »(1)

بیان شد که گاهی بین موضوع دو علم، عموم و خصوص مطلق است. موضوع یک علم، عام است و موضوع علم دیگر، خاص است. در چنین حالتی گاهی علمی که خاص است مساله ای از مسائل علم عام قرار داده می شد گاهی هم شعبه و شاخه ای از علم عام قرار داده می شد. سبب آن هم بیان شد. همچنین توضیح داده شد که آن موضوع عام گاهی به توسط فصل، خاص می شود و نوعی ساخته می شود و گاهی به توسط عرض، خاص می شود و صنفی ساخته می شود. و اشاره شد علوم خاصه ای که می توانند تحت علم عام قرار بگیرند چهار مورد است. در هر کدام از این 4 مورد مصنف این عمل را انجام می دهد: ابتدا آن شیئی که باعث خاص شدن موضوع می شود را می آورد و موضوع خاص را درست می کند. موضوع عام هم موجود است. سپس بیان می کند که در علم خاص به چه حیثی بحث می شود یعنی عوارض ذاتیه ی چه چیزی مورد بحث قرار می گیرد زیرا در هر علمی باید عوارض ذاتیه ی آن علم بحث شود. در هر علمی که موضوع خاص، ارائه داده می شود بیان می گردد که عوارض ذاتیه ی همین موضوع خاص، باید در آن علم مطرح شود. پس روش مصنف در این چهار قسم این است که ابتدا بیان کند چه چیزی این موضوع عام را خاص می کند. ثانیا بیان کند که باید از عوارض ذاتی این موضوع مخصَّص بحث شود. ثالثا مثال می زند. مصنف ابتدا سه قسم را ذکر می کند سپس « ما به الاشتراک » این سه قسم را بیان می کند. قسم چهارم را بعد از « ما به الاشتراک » بیان می کند. روشن است که قسم چهارم آن « ما به الاشتراک » را ندارد.

ص: 961


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص163،س14،ط ذوی القربی.

بیان مواردی که علوم خاصه می توانند تحت علم عام قرار بگیرند:

قسم اول: موضوع عام به توسط عرض معینی، تخصیص داده می شود و موضوع خاص می گردد. حال درباره ی عوارض ذاتی همین موضوع خاص بحث می شود مثلا علم عام، علم طبیعی است که موضوعش جسم است. سپس به توسط عرض این جسم، خاص می شود. توجه کنید که ابتدا به توسط فصلی، آن عام، خاص می شود مثلا جسم به توسط فصل تبدیل به بدن انسان می شود. بدن انسان، نوعی از جسم و خاص می باشد. سپس عرضی آورده می شود که عبارت از صحت و مرض است و گفته می شود موضوعی که عبارت از بدن است به لحاظ صحت و مرضش موضوع علم طب است و در علم طب از عوارض ذاتی همین موضوع مخصَّص بحث می شود نه از عوارض ذاتی آن موضوع عام و نه از عوارض ذاتی این نوع، بلکه از عوارض ذاتی این نوعی که با آن عرض خاص، تخصیص خورده است. یعنی از عرض ذاتی بدنی که در آن، حیثیت صحت و مرض لحاظ شده است اگر آن حیثیت صحت و مرض لحاظ نشود این علم طب، مساله ای از مسائل علم طبیعی می شود همانطور که ما در علم النفس از خصوصیات بدن و متعلقات بدن از جمله نفس بحث می کنیم نه از خصوصیات بدن به حیث اینکه از چه چیز مرکب شده یا صحت و مرضش چه می باشد. این بحث علم النفس، در علم طبیعی مطرح می شود و علم جدایی نیست بلکه یکی از بخش های علم طبیعی است. چون در علم النفس از نوع جسم که بدن است بحث می شود و حیث صحت و مرض دخالت داده نمی شود اما در طب چون حیث صحت و مرض دخالت داده شده و موضوع، خاص شده لذا علم طب از علم طبیعی جدا شده است.

ص: 962

توضیح عبارت

« احدها ان یکون الشیء الذی صار به اخص عرضا من الاعراض الذاتیه معینا »

ضمیر « صار » به « موضوع » بر می گردد.

یکی از آن علوم خاصی که تحت عام قرار می گیرند « نه اینکه مساله ای از مسائل علم عام قرار بگیرند » این است که شیئی که باعث می شود موضوع، اخص شود عرضی معین از اعراض ذاتیه باشد « یعنی یکی عرض معیّنی مثل صحت و مرض بیاید و این موضوع را مخصَّص کند. یعنی بدن انسان مورد بحث قرار می گیرد اما نه بدن انسان به طور مطلق، بلکه بدنی که مخصَّص به حیث مرض و صحت شده.

« فیُنظَر فی اللواحق التی تلحق الموضوع المخصص من جهه ما اقترن به ذلک العارض فقط »

ترجمه: در این علمی که اینچنین موضوعی دارد نظر در لواحق عرض ذاتی می کند که ملحق به موضوع مخصَّص می شوند « اما نه از باب اینکه این موضوع، موضوع مخصَّص است ونوعی از انواع می باشد بلکه » از جهت اینکه به این موضوع، عارض صحت و مرض ملحق شده و اقترای پیدا کرده است « در مورد بدن انسان با این حیث بحث می شود ».

« فقط »: یعنی فقط در اینچنین لواحقی بحث می شود که به خاطر مرض یا صحت بر این نوع عارض می شود نه اینکه به خاطر خود آن نوع بحث شود.

« کالطب الذی هو تحت العلم الطبیعی »

ص: 963

مثل طب که تحت علم طبیعی است نه اینکه جزء علم طبیعی باشد.

« فان الطب ینظر فی بدن الانسان و جزء من العلم الطبیعی ینظر ایضا فی بدن الانسان ینظر فیه علی الاطلاق و یبحث عن عوارضه الذاتیه علی الاطلاق التی تعرض له من حیث هو انسان لا من حیث شرط یَقرُن به »

« التی » صنف برای « عوارضه » است. مراد از « شرط » صحت و مرض است یعنی همان که از آن تعبیر به « عارض » می شد.

مصنف بیان می کند که هم طب درباره بدن انسان بحث می کند هم جزئی از علم طبیعی که علم النفس است درباره بدن انسان بحث می کند. ولی علم طبیعی از بدن انسان بحث می کند به عنوان اینکه بدن انسان است ولی علم طب از بدن انسان بحث می کند نه به عنوان اینکه بدن انسان است بلکه به عنوان اینکه صحت و مرض می پذیرد.

ترجمه: طب نظر می کند در بدن انسان، و جزئی از علم طبیعی « که علم النفس است » هم در بدن انسان نظر می کند لکن جزئی از علم طبیعی که در بدن انسان نظر می کند، در بدن انسان به طور مطلق « بدون قید صحت و مرض » نظر می کند و از عوارض ذاتیه همین بدن به طور مطلق « بدون قید صحت و مرض » نظر می کند. آن عوارض ذاتیه ای که عارض بدن انسان می شود از این جهت که انسان، انسان است نه اینکه بحث از حیث شرطی باشد که مقرون به بدن انسان است در اینصورت عبارت _ لا من حیث ... _ قید _ یبحث _ گرفته شد اما اگر قید _ عوارضه الذاتیه _ گرفته شود به این صورت معنا می شود: عوارض ذاتیه ای که عارض می شوند نه از جهت شرطی که مقرون به بدن است بلکه عوارضی که عارض می شوند بر بدن به لحاظ خود بدن، بدو توجه به شرط ».

ص: 964

« و اما الطب فینظر فیه من جهه ما یصح و یمرض فقط و یبحث عن عوارضه التی له من هذه الجهه »

ضمیر « فیه » به « بدن » بر می گردد. « ما » در « ما یصح » زائده است.

اما طب نظر و بحث در بدن می کند « اما نه بما هو بدن بلکه » از این جهت که بدن، صحیح است یا مریض است. و طب بحث می کند از عوارض بدن که آن عوارض برای بدن از این جهت « صحت و مرض » حاصل می شود « نه اینکه از هر عوارضی باشد ».

صفحه 163 سطر 21 قوله « و اما القسم الثانی »

قسم دوم: در این مورد موضوع، اخص می شود اما نه از طریق فصل و نه از طریق عرض ذاتی، بلکه از طریق عرض غریب اخص می شود مثلا یک علمی به نام اُکر داریم که موضوعش عام است سپس این علم را خاص کردیم و تعبیر به « اکر متحرّکه » کردیم. این موضوع به توسط « حرکت » خاص شد. « حرکت » نه فصل « اُکر » است نه عرض ذاتی « اکر » است بلکه عرض غریب « اکر » است. حرکت، نسبت به اُکر دارد و بر اثر این نسبت، هیئتی بر اُکر عارض می کند و اُکر، دارای هیئت خاص می شود. ما در وقتی که اکر متحرکه را موضوع قرار می دهیم. اکر، موضوع است و علاوه بر موضوع، آن هیئتی هم که حرکت به اُکر می دهد جزء موضوع است. یعنی فقط نسبت داشتن حرکت به اُکر، جزء موضوع نیست بلکه هیئتی که از این نسبت حاصل می شود هم جزء موضوع است یعنی گفته نمی شود « اُکری که منسوب به حرکت باشد موضوع بحث است » بلکه گفته می شود « اُکری که متحرک باشد » یعنی هیئت حرکت را پذیرفته باشد.

ص: 965

در اینجا موضوع چیست؟ و از عوارض ذاتی چه چیزی بحث می شود؟ مصنف می فرماید از عوارض ذاتی همین موضوعی که با عارض غریب همراه شده و آن عارض غریب به آن، حالت و هیئت داده موضوع قرار داده می شود و درباره اعراض ذاتیش بحث می شود نه اینکه درباره عرض ذاتی اُکر بحث شود و نه درباره عرض ذاتی اُکر منسوب به حرکت بحث شود بلکه درباره عرض ذاتی اُکر دارای حرکت بحث شود.

توضیح عبارت

« و القسم الثانی ان یکون الشیء الذی به صار اخص من الاعم عارضا غریبا لیس ذاتیا »

ضمیر « صار » به « موضوع » بر می گردد.

ترجمه: شیئی که به وسیله آن شیء، آن موضوع عام، اخص از اعم شده، عرض غریب باشد و ذاتی نباشد.

« لیس ذاتیا »: یعنی عرض ذاتی نباشد. البته می تواند مراد این باشد که حتی مقوّم هم نباشد زیرا مخصِّص در یک قسم، فصل بود که فصل ذاتی مقوّم است و در قسم اولی که در این جلسه خوانده شد بیان کرد که مخصص، عرض ذاتی نباشد.

« و لکنه مع هیئته فی ذات الموضوع »

« فی ذات الموضوع » خبر برای « لکنه » است و « مع هیئته » ضمیمه است.

ترجمه: لکن این عرض، با هیئتی که به موضوع می دهد در ذات موضوع وجود دارد و همان ذات موضوعی که این هیئت را گرفته موضوع علم می شود و در عوارض ذاتیش بحث می شود.

ص: 966

« لا نسبه مجرده »

این عبارت عطب بر « لکنه » است یعنی لکن این عرض غریب با هیئتش در ذات موضوع است نه نسبت مجرده ی این عرض غریب در ذات موضوع باشد. بلکه هیئتی که از آن نسبت حاصل می شود در ذات موضوع است یعنی موضوع که اُکر است با هیئت تحرک، موضوع قرار داده می شود « نه اینکه فقط نسبتِ به حرکت داشته باشد و این هیئت را نداشته باشد. زیرا خیلی چیزها ممکن است نسبت به حرکت داشته باشند مثلا اُکری که مسافت حرکت قرار بگیرد نسبت با حرکت دارد « زیرا یکی از اجزاء شش گانه حرکت است » مورد بحث نیست. آنچه مورد بحث است اُکری می باشد که خودش حرکت می کند یعنی مراد، متحرک است نه مسافت حرکت. اینطور نیست که نسبتی با حرکت داشته باشد بلکه باید خودش، حرکتی داشته باشد ».

« و قد اخذ الموضوع مع ذلک العارض الغریب شیئا واحدا »

موضوع به همراه عارض غریب، یک شیء و یک موضوع قرار گرفته و در عوارض ذاتی همین یک شیء بحث می شود.

« و نُظِر فی العوارض الذاتیه التی تعرضُ له من جهه افتران ذلک الغریب به »

ضمیر « به » به « موضوع » بر می گردد.

و نظر می شود در علم اُکر در عوارض ذاتیه ای که برای همین موضوع واحد عارض می شود ولی در علم اُکر متحرکه نظر می شود به عوارض ذاتیه از این جهت که این عرض غریب به این موضوع مقرون شده.

ص: 967

« مثل النظر فی الاکر المتحرکه تحت النظر فی المجسمات او الهندسه »

مثل نظر در اُکر متحرکه که تحت نظر در مجسمات یا علم ما فوق مجسمات یعنی هندسه است.

صفحه 164 سطر 3 قوله « و القسم الثالث »

قسم سوم: این قسم مثل قسم دوم است یعنی مخصَّصِ موضوع، عرض غریب است همانطور که در قسم دوم مخصَّصِ موضوع، عرض غریب بود ولی تفاوتی که با قسم دوم دارد این است که در قسم دوم، موضوع را به علاوه هیئتی که این عرض غریب به آن داده بود مجموعا یک چیز گرفته می شد و موضوع علم قرار داده می شد اما در قسم سوم، موضوع عام با آن نسبتی که آن عرض غریب به آن داده، شیء واحد گرفته می شود و موضوع علم قرار داده می شود.

مثال: موضوع علم مرایا و مناظر، خطوط است اما باید این خطوط مقرون به بصر یا مقترن به بصر باشند. یعنی این خطوط اضافه به بصر پیدا کنند « و دیگر حالتی پیدا نمی کنند اما اُکر، حالتی به نام حرکت پیدا می کردند » و اینطور نیست که از نسبت داشتن و مقترن بودن به بصر، حالتی برای آنها پیدا شود. پس موضوع به علاوه آن نسبت، مجموعا یک حالت فرض می شود و موضوع علم مرایا و مناظر می شود.

نکته: علم مرایا مربوط به آینه است و « مرآیا » جمع « مرآه » است یعنی بحث در شکست نور است و اینکه آینه مقعر چیست؟ آینه محدب چیست؟ که این مطالب ربطی به بحثی که مصنف می کند ندارد اما علم مناظر علمی است که به توسط آن، فاصله بین ستاره ها تشخیص داده می شد و حتی اندازه ستاره ها فهمیده می شد. یعنی خطوطی فرضی از چشم ناظر « کسی که به کوکب نظر می کند » به سمت کوکب فرستاده می شود و خطی از کوکب بر روی زمین عمود می شود و یک خطی بر کف زمین کشیده می شد تا به پای ناظر برسد یک مثلثی تشکیل می شد. از طریق زوایای مثلث فاصله کوکب از ناظر و بزرگی و کوچکی کوکب مشخص می شد. این مباحث در واقع از مثلثات استفاده می کردند. توجه کنید خطوطِ مقترنِ به بصر، موضوع علم مناظر است در علم مناظر، این خطوط به همراه آن اضافه، موضوع واحد قرار داده می شد و در عوارض ذاتیه همین موضوع به حیثی که در این موضوع است بحث می شود.

ص: 968

توضیح عبارت

« و القسم الثالث ان یکون الشیء الذی به صار اخص من الاعم عارضا غریبا و لیس فی ذاته و لکن نسبه مجرده »

آن شیئی که به وسیله آن، موضوع، اخص از اعم شده، عارض غریب باشد همانطور که در قسم دوم عارض غریب بود. اما فرق قسم سوم با قسم دوم در این است که این عارض غریب هیئتی در ذات موضوع نیست بلکه نسبتی تنها « و برهنه از قیود دیگر » است.

« و قد اُخِذ مع تلک النسبه شیئا واحدا و نُظِر فی العوارض الذاتیه التی تعرض له من جهه افتراق تلک النسبه به »

آن موضوع با این نسبت شیء واحد گرفته شده و نظر شده در عوارض ذاتیه ای که عارض به این موضوع می شود از این جهت که این نسبت « به بصر » مقترن با این موضوع شده است.

« مثل النظر فی المناظر فانه یاخذ الخطوط مقترنه بالبصر »

مثل نظر در مناظر زیرا علم مناظر خطوط را به عنوان موضوع می گیرند اما نه خطوطِ مطلق را بلکه خطوط را با این قید می گیرند که مقترن با بصر باشد.

« فیضع ذلک موضوعا و ینظر فی لواحقها الذاتیه »

پس آن ناظر یا علم مناظر خطوط مقترن به بصر را موضوع قرار می دهد و در لواحق ذاتیه آن نظر می کند.

« و هی لذلک لیست من الهندسه بل تحت الهندسه »

ضمیر « هی » به « علم مناظر » بر می گردد.

ص: 969

ترجمه: و این علم مناظر به خاطر این « که در لواحقی بحث می کنند که از سنخ خط و آن عام نیست » جزء آن عام که هندسه است مندرج نیست بلکه در تحت هندسه است.

« و هذه الاقسام الثلاثه تشترک فی ان الشیء المقرون به العارض الموصوف هو من جمله طبیعه الموضوع للعلم الاعلی من العلمین فیحمل موضوع الاعلی علیه »

ضمیر « هو » به « الشی » بر می گردد. مراد از « العارض » در قسم اول صحت و مرض بود و در قسم دوم حرکت بود و در قسم سوم اقتران به بصر بود. مصنف از اینجا می خواهد وجه اشتراک سه قسم را بیان کند.

بیان وجه اشتراک سه قسم: در قسم اول، انسان یا بدن انسان موضوع بود. در قسم دوم اُکر، موضوع بود و در قسم سوم، خطوط موضوع بود. هر کدام از این سه مورد را که ملاحظه کنید می بینید در تحت موضوع عام قرار گرفته است. طب، تحت علم طبیعی است و موضوع طب هم که بدن انسان است تحت موضوع علم طبیعی یعنی جسم قرار گرفته است. اُکر هم تحت هندسه یا تحت مجسمات هندسه است و اُکر نوعی از مجسمات است. یعنی موضوع خاص، نوعی از موضوع عام است. در قسم سوم، خطوط موضوع بودند « توجه کنید بحث ما در خود اُکر است و به تحرکش کاری نداریم. یعنی خود آن موضوعی که مقرون به عرض شده ملاحظه می شود. در قسم اول، بدن انسان مقرون به صحت و مرض شده بود. ولی به صحت و مرض کاری نداشتیم بلکه بدن انسان ملاحظه می شد. در قسم دوم اُکر مقرون به حرکت شده بود و ما به اُکر کار داشتیم. در قسم سوم هم خطوط مربوط به بصر شده بودند و ما به اقتران، کاری نداریم بلکه به خود خطوط کار داریم » پس در این سه مورد آن ذاتی که با عرض همراه شد و به توسط همراهی با عرض، خاص شد فردی و مصداقی برای موضوع علم عام است. انسان و کره و خطوط سه موضوع خاص بودند که هر سه در تحت موضوع عام « جسم، هندسه مجسمه، هندسه » است یعنی انسان تحت جسم است که موضوع علم طبیعی است لذا خود طب هم تحت علم طبیعی است. همچنین کره که موضوع خاص است تحت هندسه مجسمه است که موضوع عام است و لذا علمش هم در تحت علم مجسمه است. همچنین خطوط که خاص اند تحت علم مقدار و هندسه هستند پس خود علم مناظر هم تحت علم هندسه است.

ص: 970

ترجمه: این اقسام سه گانه شرکت دارند در اینکه شیئی که مقرون شده به آن شیء، عارضِ توصیف « لفظ الموصوف در اینجا معنای لغوی دارد » شده « آن شیءِ مقرون در قسم اول، انسان بود و در قسم دوم، کره بود و در قسم سوم، خطوط بود » آن شیء از جمله طبیعت موضوع علم اعلی است « علم اعلی همان علمی بود که موضوعش عام است. موضوع این سه علم که گفته شد و هر سه هم خاص هستند از جمله و مصداق طبیعتِ موضوع عام هستند مثلا انسان که مربوط به علم طب است مصداقی برای جسم است که مربوط به علم طبیعی است ».

« من العلمین »: لفظ « من » تبعیضیه است و متمم افعل تفضیل قرار ندهید. یعنی نگویید علمی که اعلی از دو علم دیگر است زیرا دو علم بیشتر نیست که یکی با موضوع عام و یکی با موضوع خاص است. نمی توان گفت علمی که از این دو علم، اعلا است چون دو علم است نه سه علم. لذا لفظ « من العلمین » متمم افعل تفضیل نیست بلکه تبعیضیه است و اینطور معنا می شود: موضوع علم اعلی از بین این دو علم « که موضوع یکی عام و موضوع یکی خاص است » آن علمی است که موضوعش عام باشد حال مصنف می فرماید آن که موضوعش خاص است از جمله طبیعت آن نیست که موضوعش عام است « یعنی موضوع در علم خاص، مصداقی از موضوع در علم عام است » پس موضوع علم اعلی بر موضوع علم خاص حمل می شود مثلا جسم بر انسان حمل می شود و مجسمه بر کره حمل می شود یا مقدار بر خطوط حمل می شود.

ص: 971

نکته: قسم چهارم با این سه قسم فرق دارد زیرا در قسم چهارم علمِ عام، علم طبیعی است که موضوعش جسم است و علم خاص، موسیقی است که موضوعش، نغمه است و نغمه، مصداقی از جسم نیست بله نغمه عارض بر فلز می شود که آن فلز مصداق جسم است پس در قسم چهارم موضوع علم خاص مصداقی از موضوع علم عام نیست اما در سه قسم اول که خوانده شد موضوع علم خاص که به توسط عرض ذاتی در قسم اول و عرض غریب در قسم دوم و سوم تخصیص خوردند این موضوع مصداقی از موضوع علم عام می شود مثلا انسان و کره و خطوط مصداق برای جسم و هندسه مجسمه و مقدار هستند.

مورد چهارم از مواردي که علوم خاصه مي توانند تحت علم عام قرار بگيرند نه اينکه مساله اي از مسائل علم عام قرار بگيرند/ بررسي دو علمي که موضوع يکي خاص و موضوع ديگري عام باشد/ گاهي موضوعات علوم با يکديگر تداخل دارند/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/02/20

موضوع: مورد چهارم از مواردی که علوم خاصه می توانند تحت علم عام قرار بگیرند نه اینکه مساله ای از مسائل علم عام قرار بگیرند/ بررسی دو علمی که موضوع یکی خاص و موضوع دیگری عام باشد/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 972

« و القسم الرابع الا یکون الاخص یحمل علیه الاعم بل هو عارض لشیء من انواعه »(1)

گفته شد چهار گونه علم وجود دارد که موضوع آنها اخص است و هر چهار تا تحت علمی که موضوعش اعم است واقع می شود نه اینکه مساله ای از مسائل آن علم اعم بشود بلکه شاخه و شعبه ای از آن علم اعم می شوند و تحت آن علم اعم قرار می گیرند. سه قسم از آن اقسام بیان شد و در هر سه گفته شد که موضوع، چیزی است که دارای عرضی از عوارض است و با همان عوارض، موضوعِ علم قرار می گیرد یعنی درباره عوارض ذاتیه ی آن شیء بحث نمی شود بلکه درباره عوارض ذاتیه آن شیئی که آن عارض را گرفته بحث می شود. بحث اینها گذشت در این سه قسم موضوع عام بر موضوع خاص حمل می شد چون خاص، نوعی از عام بود و عام که جنس بود را می توان بر اخص که نوع بود حمل کرد.

قسم چهارم: عام بر اخص حمل نمی شود چون اخص، نوعی از عام نیست.

مثال: علم موسیقی، موضوعش نغمه است و آن را با علم طبیعی بسنجید « البته بعدا هم خواهیم گفت که می توان با علم حساب هم سنجید ولی الان می خواهیم با علم طبیعی بسنجیم » که موضوع علم طبیعی با موضوع علم موسیقی چه رابطه ای دارد تا نتیجه گرفه شود که علم موسیقی تحت چه علمی قرار بگیرد؟ می فرماید موضوع علم طبیعی، جسم است و موضوع علم موسیقی نغمه است که نوعی از جسم نیست تا بتوان جسم را بر آن حمل کرد.

ص: 973


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص164،س10،ط ذوی القربی.

نغمه نسبت به جسم چه رابطه ای دارد؟ نغمه عارض می شود بر تارهای صوتی انسان یا بر فلزی که با آن فلز موسیقی نواخته می شود تارهای صوتی انسان و همچنین آن فلز، نوعی از جسم هستند پس نغمه عارض بر نوع جسم می شود و جسم، موضوع علم طبیعی است پس نغمه عارض بر نوعی از موضوع علم طبیعی می شود. آیا نغمه که موضوع علم موسیقی است همینطور در علم موسیقی مورد بحث قرار داده می شود یا با یک عارضی جمع می شود؟ می فرماید با یک عارضی جمع می شود ولی عارض، عارض غریب است و عارض ذاتی نیست و آن عارض عبارت از عدد است یعنی نغمه با عدد مقرون است و در موسیقی درباره نغمه ای که مقرون با عدد است بحث می کند حال موسیقی در تحت کدام علم است؟ الان هم با طبیعی و هم با حساب سنجیده شد چون گفته شد که نغمه مقیَّد به عدد است و عدد، موضوع حساب است لذا موسیقی با حساب مرتبط شد از طرف دیگر گفته شد که نغمه عارض بر نوع جسم می شود و جسم، موضوع طبیعی است لذا موسیقی با علم طبیعی مرتبط شد حال موسیقی هم با طبیعی و هم با حساب مرتبط شده است اما تحت کدام یک است؟ مصنف می فرماید تحت آن که موضوع را ساخته است قرار بده یعنی عدد. زیرا یک جزء موضوع، عدد است که موضوع علم حساب است اما نغمه، جزئش جسم نیست بلکه معروضش جسم است.

ص: 974

توضیح عبارت

« و القسم الرابع الا یکون الاخص یحمل علیه الاعم بل هو عارض لشیء من انواعه »

قسم چهارم این است که اخص، طوری باشد که اعم بر آن حمل نشود « اخص مثل نغمه است و اعم مثل جسم است که جسم بر نغمه حمل نمی شود » بلکه این اخص « یعنی نغمه » عارض است برای شیئی « یعنی نوعی » از انواع اعم «یعنی از انواع جسم ».

مراد از « لشیء من انواعه » یا تارهای صوتی است یا فلز است که هر دو منشا نغمه هستند.

« کالنغم اذا قیست الی موضوع العلم الطبیعی »

مثل نغم « که موضوع علم موسیقی است » وقتی که با موضوع علم طبیعی مقایسه می شود می بینید که موضوع علم موسیقی، عارضِ نوعِ موضوع علم طبیعی است.

« فانها من جمله عوارض تعرض لبعض انواع موضوع العلم الطبیعی »

ضمیر « فانها » به « نغم » بر می گردد.

ترجمه: نغم از جمله عوارضی است که عارض می شود برای بعض انواع موضوع علم طبیعی.

« و مع ذلک فقد اُخِذت النغم فی علم الموسیقی من حیث قد اقتُرِن بها امر غریب منها و من جنسها »

« و مع ذلک »: در عین اینکه این موضوع به موضوع علم طبیعی ارتباط دارد.

ترجمه: علاوه بر آن، نغمه در علم موسیقی از این حیث اخذ شده و موضوع قرار داده شده که مقرون به این نغمه شده امری که بیگانه از نغمه است و بیگانه از جنس نغمه است

ص: 975

« _ و هو العدد _ »

ضمیر « هو » به « امر غریب » بر می گردد.

آن امر بیگانه از خود نغمه و جنس نغمه، عدد است که عارض غریب است و عارض ذاتی نیست.

« فتطلب لواحقها من جهه ما اقترن ذلک الغریب بها لا من جهه ذاتها »

ما نغمه را که موضوع موسیقی است مقرون با عدد می کنیم و مرکبی و مقیدی درست می کنیم که لواحق و عوارض ذاتی نغم را در موسیقی مورد بحث قرار می دهیم اما نه نغم خالی را بلکه نغم از این جهت که آن غریب اقتران به آن پیدا کرده « یعنی با توجه به عارض غریب، موضوع موسیقی قرار داده می شود ».

« لا من جهه ذاتها » عطف بر « من جهه » است یعنی نه اینکه از لواحق نغمه بحث شود از جهت ذاتش.

یک لواحقی نغمه بما هی نغمه دارد از آنها در موسیقی بحث نمی شود بلکه در علم طبیعی بحث می شود و مساله ای از مسائل علم طبیعی است. مثلا در علم طبیعی بحث از کیف مسموع مطرح می شود و بحث از صوت و نغمه می شود. اینها از مسائل علم طبیعی اند. اما اگر نغمه را مقید به عدد کنید مساله ی علم طبیعی نمی شود بلکه مربوط به حساب می شود و شاخه ای از حساب قرار داده می شود نه طبیعی.

ترجمه: پس طلب می شود لواحق این نغمه با توجه به مقرونیتش به عدد نه از جهت ذاتش « زیرا از جهت ذاتش در موسیقی از آن بحث نمی شود بلکه در علم طبیعی بحث می شود ».

ص: 976

« و ذلک کالاتفاق و الاختلاف المطلوب فی النغم »

و آن عوارض مربوط به ذات مانند اتفاق و اختلافی که در باب نغمه مطلوب و مورد توجه است. گاهی گفته می شود این موسیقی هماهنگ است و آزار دهنده نیست در اینصورت می گوید اتفاق است گاهی هم گفته می شود ناهماهنگ است. در این صورت می گویند اختلاف است. بحث اتفاق و اختلاف « و هماهنگی و ناهماهنگی » در علم طبیعی است و مربوط به عوارض ذاتی ذات نغمه است نه عوارض ذاتی نغمه به همراه عدد.

ترجمه: و آن لواحقی که از جهت ذات نغمه حاصل می شود مثل اتفاق و اختلافی است که در نغمه، مطلوب است و درباره اش بحث می شود « اما نه علم موسیقی بلکه در علمی که نغمه را مورد بحث قرار می دهد که علم طبیعی است ».

« فحینئذ یجب ان یوضع لا تحت العلم الذی فی جمله موضوعه بل تحت العلم الذی منه ما اقترن به و ذلک مثل وَضعِنا الموسیقی تحت علم الحساب »

در این هنگام واجب است که علم موسیقی قرار داده شود اما نه تحت علمی که موضوع موسیقی مندرج در تحت آن است بلکه تحت علمی که از آن علم، عددی که مقرون به نغمه شده گرفته شده است و آن علم، علم حساب است لذا تحت علم حساب قرار داده می شود.

« و انما قلنا ( لا من جهه ذاتها ) لان النظر فی النغمه من جهه ذاتها نظر فی عوارض موضوع العلم الاعم او عوارض عوارض انواعه و ذلک جزء من العلم الطبیعی لا علم تحته »

ص: 977

« ذلک »: بحث از ذات نغمه.

بیان شد که در موسیقی از عوارض ذاتی نغمه بحث می شود اما از عوارض ذاتی ذات نغمه بحث نمی شود بلکه از عوارض ذاتی نغمه ای که مقیّد به عدد شده بحث می شود.

اما به چه علت گفته شد در علم موسیقی از جهت ذات نغمه بحث نمی شود؟ به خاطر اینکه نظر در نغمه از جهت ذاتش نظر است در عوارض موضوع علم اعم یا در عوارضِ عوارضِ انواع علم اعم است. مراد از موضوع اعم در اینجا موضوع علم طبیعی است که همان جسم می باشد. نغمه یا از عوارض جسم است یا از عوارضِ عوارضِ نوع جسم است.

فرض کنید نوع جسم، انسان است. عارض انسان، صوت است و عارض صوت، نغمه است. در علم طبیعی جسم مطرح است و انسان هم یکی از افراد جسم است. سپس عارض این جسم که صوت است مطرح می شود بعداً عارض این عارض مطرح می شود که نغمه می باشد پس اگر از نغمه بخواهید بحث کنید باید در جایی بحث کنید که صوت، مورد بحث قرار می گیرد.

ترجمه: گفتیم اگر به لحاظ ذات بخواهید در مورد نغمه بحث کنید در علم موسیقی نیست زیرا نظر در نغمه از جهت ذاتش نظر در عوارض موضوع علم اعم است یا نظر در عوارضِ عوارضِ انواع علم اعم است و این چنین بحثی جزء از علم طبیعی است نه اینکه تحت علم طبیعی باشد چنانچه بعضی فکر کردند.

ص: 978

تا اینجا چهار قسم بیان شد فرق بین قسم چهارم و سه قسم قبل بیان شد حال می خواهد فرق بین قسم چهارم که الان خوانده شد و قسم دوم را بیان کند.

بیان فرق قسم چهارم و قسم دوم: در قسم دوم مثال به اُکر متحرکه زده شد در اُکر متحرکه لفظ اُکر مقیّد بود و لفظ حرکت، قید آن بود. اما در موسیقی، موضوعش نغمه ی دارای عدد بود. نغمه، خودِ موضوع شد و عدد، قید آن شد. توجه کنید در اُکر متحرکه، این علم تحت چه چیزی قرار داده شد؟ آیا تحت آن علمی قرار داده شد که اُکر را شامل می شود یا تحت آن علمی که مربوط به قید است؟ هندسه مجسمه شامل اُکر است. و قید یعنی حرکت، در طبیعیات بحث می شود. در اینجا مصنف می فرماید علمی که مربوط به اُکر متحرکه است تحت اعمِ از اُکر داخل می شود که هندسه مجسمه است نه تحت آنچه که مربوط به حرکت است داخل شود که علم طبیعی است.

اما بر خلاف قسم چهارم که موضوع، نغمه همراه با قید عدد بود. در اینجا که می خواهیم موسیقی را تحت علمی قرار دهیم تحت علمی قرار می دهیم که در آن علم به عدد توجه می شود نه تحت علمی قرار دهیم که در آن علم به نغمه توجه شود. لذا بگو موسیقی شعبه ای از شُعَب آن علمی است که در مورد عدد بحث می کند.

ص: 979

توضیح عبارت

« و الفرق بین هذا القسم و القسم الذی قبله _ اعنی القسم الذی جعلنا مثاله الاکر المتحرکه »

بعد از « المتحرکه » باید خط تیره گذاشته شود.

قسمی که قبل از قسم چهارم قرار داشت سه قسم بود لذا مصنف بیان می کند که مراد آن قسمی است که مثالش اُکر متحرکه بود و آن همان قسم دوم است.

« ان ذلک العلم لیس موضوعا تحت العلم الناظر فی العارض المقرون به بل تحت العلم الذی ینظر فی العام لموضوعه »

فرق بین این قسم و قسمی که قبل از آن است این می باشد که آن علم « یعنی علم اُکر متحرکه » موضوع و نهاده نشده بود تحت علمی « یعنی علم طبیعی » که نظر می کند در عارضی « یعنی حرکتی » که موضوع این علم با آن عارض مقرون است بلکه تحت علمی قرار دادید که در عامِ موضوع علم اُکر نظر می کند « موضوع علم اُکر، همان اُکر است ولی عامِ لموضوع اُکر، مجسمات است. لذا مراد هندسه مجسمه می شود.

« اذ علم الاکر المتحرکه لیس تحت الطبیعیات بل تحت الهندسه »

زیرا علم اُکر متحرکه تحت طبیعیات نیست « زیرا حرکت با طبیعیات مرتبط است » بلکه تحت هندسه است « زیرا اُکر با هندسه مرتبط است «.

« و اما هذا فهو موضوع تحت العلم الناظر فی العارض المقرون به لان الموسیقی لیس تحت الطبیعی بل تحت الحساب »

ص: 980

اما این قسم چهارم که موسیقی است موضوع است تحت علمی که نظر می کند در عارض مقرون به موضوع که عدد بود « و موضوع، نغمه بود » زیرا موسیقی تحت علم طبیعی نیست بلکه تحت حساب است « یعنی تحت علمی که درباره نغمه بحث می کند قرار داده نمی شود بلکه تحت علمی قرار داده می شود که درباره عدد بحث می کند.

تا اینجا بحث در جایی بود که آن عام، جنس برای خاص باشد حال می خواهد اینجا بحث در جایی کند که عام است و موضوعش کالجنس است مثل واحد و موجود و امثال ذلک.

بيان فرق قسم چهارم و قسم دوم از مواردي که علوم خاصه مي توانند تحت علم عام قرار بگيرند نه اينکه مساله اي از مسائل علم عام قرار بگيرند. 2 _ توضيح صورتي که بين دو موضوع علم، عموم و خصوص مطلق است و آن عام، جنس نيست بلکه مانند واحد و موجود است/ بررسي دو علمي که موضوع يکي خاص و موضوع ديگري عام باشد/ گاهي موضوعات علوم با يکديگر تداخل دارند/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/21

موضوع: 1 _ بیان فرق قسم چهارم و قسم دوم از مواردی که علوم خاصه می توانند تحت علم عام قرار بگیرند نه اینکه مساله ای از مسائل علم عام قرار بگیرند. 2 _ توضیح صورتی که بین دو موضوع علم، عموم و خصوص مطلق است و آن عام، جنس نیست بلکه مانند واحد و موجود است/ بررسی دو علمی که موضوع یکی خاص و موضوع دیگری عام باشد/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 981

« و الفرق بین هذا القسم و القسم الذی قبله _ اعنی القسم الذی جعلنا مثال الاکر المتحرکه ان ذلک العلم لیس موضوعا تحت العلم الناظر فی العارض المقرون به »(1)

بحث در علومی بود که تحت علم دیگر قرار می گرفتند ولی از مسائل علم دیگر به حساب نمی آمدند بیان شد اینچنین علومی به چهار دسته تقسیم می شود و هر چهار قسم خوانده شد. الان فرق بین قسم چهارم و قسمدوم گفته می شود. ابتدا این قسم چهارم و دوم مشترک در این هستند که هر دو دارای موضوعی هستند که اخص از موضوع علم دیگر است و هر دو همراه با عارض هستند. برای قسم دوم مثال به اُکر متحرکه زده شد که تحت مجسمات یا هندسه قرار می گیرند. موضوع عام عبارت از مجسم است و موضوع خاص عبارت از اُکر است و موضوع خاص همراه با عرضی از عوارض « یعنی حرکت » است. علم اُکر متحرکه هم موضوعش خاص است و هم همراه عارض است. علم هندسه یا مجسمات، موضوعش عام است. در قسم چهارم مثال به موسیقی زده شد که با طبیعی مقایسه شد. موضوع طبیعی، جسم است و موضوع موسیقی، عارضی شد که برای نوع جسم حاصل است زیرا نغمه که برای فلز یا برای تارهای صوتی انسان حاصل است و فلز یا تارهای صوتی نوعی از جسم اند. پس موضوع عبارت از عارضی است که برای نوع جسم است و جسم، موضوع علم طبیعی است بنابراین علم موسیقی خاص می شود و علم طبیعی، عام می شود و رابطه موضوع های آنها اینگونه است که موضوع موسیقی عارضی برای نوعِ موضوع طبیعی است. توجه کردید که در هر دو « چه اُکر متحرکه و چه موسیقی » یک خاص و یک عارض وجود دارد. خاص در قسم دوم عبارت از اکر است و در قسم چهارم عبارت از فلز یا تارهای صوتی انسان است. عارضی که همراه خاص است در قسم دوم عبارت از حرکت است و در قسم چهارم عبارت از نغمه است. معلوم شد که هم در موسیقی یک امر خاص و عرض وجود دارد هم در قسم چهارم.

ص: 982


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص164،س18،ط ذوی القربی.

حال می خواهیم علم خاص را در تحت علم قرار دهیم آیا آن خاص را توجه کنیم یا عارضی که همراه خاص است را توجه کنیم.

مصنف می فرماید در قسم دوم که اُکر متحرکه مطرح بود نظر به عارض « یعنی حرکت » نکردیم بلکه نظر به امر خاص « یعنی اُکر » کردیم. دیدیم اُکر در تحت مجسم و هندسه داخل است پس علم اُکر متحرکه تحت هندسه و مجسم قرار گرفت. نظر به حرکت نشد زیرا حرکت مربوط به علم طبیعی است و باید علم اُکر متحرکه تحت علم طبیعی قرار می گرفت در موسیقی بر عکس شد که نظر به عارض « یعنی نغمه » شد و نظر به تارهای صوتی یا فلز نشد. اگر نظر به تارهای صوتی یا فلز می کردیم چون نوعی از جسم هستند باید موسیقی را تحت علم طبیعی قرار می دادیم.

توضیح عبارت

« و الفرق بین هذا القسم و القسم الذی قبله _ اعنی القسم الذی جعلنا مثاله الاکر المتحرکه »

بعد از لفظ « المتحرکه » باید خط تیره گذاشته شود.

ترجمه: فرق بین این قسم و قسمی که قبل از قسم چهارم است « چون قسمی که قبل از قسم چهارم است می تواند قسم اول یا دوم یا سوم باشد لذا مصنف آن را تفسیر می کند و می گویند » مراد قسمی است که مثالش را اُکر متحرکه قرار دادیم.

« ان ذلک العلم لیس موضوعا تحت العلم الناظر فی العارض المقرون به بل تحت العلم الذی ینظر فی العام لموضوعه »

ص: 983

لفظ « موضوعا » معنای لغوی آن اراده شده لذا به معنای « قرار دادن » است. الف و لام در « العام » الف و لام موصول است یعنی « فی الذی یعم موضوع الاکر ». ضمیر « لموضوعه » به « علم خاص » یعنی « علم اُکر متحرکه » بر می گردد.

ترجمه: فرق بین این قسم چهارم و قسم دوم این است که این علم « یعنی علمی که در قسم دوم مطرح شده » قرار داده نمی شود تحت علمی که نظر می کند در عارضی که مقرون به موضوع علم اخص است « لذا این علم اخص تحت آنچه که این عارض اقتضا می کند قرار داده نمی شود » بلکه این علم اُکر متحرکه تحت علمی قرار داده می شود که عمومیت دارد موضوع اکر را « و آن علم، علم هندسه است. »

« اذ علم الاکر المتحرکه لیس تحت الطبیعیات بل تحت الهندسه »

این عبارت هم دلیل برای « لیس موضوعا تحت العلم الناظر فی العارض المقرون به » است هم دلیل برای « بل تحت العلم الذی ینظر فی العام لموضوعه » است.

ترجمه: « چرا نظر به عارض نکردید » زیرا می بینیم علم اُکر متحرکه تحت طبیعیات نیست « در حالی که اگر نظر به عارض یعنی حرکت می شد باید علم اُکر متحرکه تحت علم طبیعی که درباره عارضش بحث می کند قرار داده شود » بلکه تحت هندسه است « پس معلوم می شود که توجه به حرکت نشده است بلکه به اُکر بودن توجه شده لذا تحت علمی قرار داده شده که اُکر را مطرح می کرد نه تحت علمی قرار داده شود که حرکت را مطرح می کند ».

ص: 984

« و اما هذا فهو موضوع تحت العلم الناظر فی العارض المقرون به »

مشار الیه « هذا » و ضمیر « فهو »، قسم چهارم است.

ترجمه: اما این قسم چهارم نهاده می شود تحت علمی که نظر در عارض « یعنی نغمه » می کند که مقرون به خاص شده است.

« لان الموسیقی لیس تحت الطبیعی بل تحت الحساب »

اما چرا در علم موسیقی، جانب معروض گرفته نشده است بلکه جانب عارضی که مقرون به معروض است گرفته شده است؟ زیرا علم موسیقی تحت علم طبیعی نیست تا به معروضش که جسم است توجه شده باشد بلکه تحت علم حساب برده شده و به عارضش که نغمه است و با عدد تبیین می شود توجه شده است.

صفحه 165 سطر 3 قوله « و اما الذی »

در صفحه 162 سطر 12 بیان شد در جایی که بین دو موضوع دو علم، عموم و خصوص مطلق باشد به دو نحوه است. زیرا یا آن عام، جنس برای خاص است یا لازم است « و جنس نیست ». در جایی که عام و جنس باشد مثال به مجسمات زده شد که شامل مخروطات می شود و مخروطات نوعی برای مجسمات است. اما جایی که عام، جنس نباشد بلکه مانند واحد و موجود باشد گفت « و لنوخر الآن هذا القسم » الان وقت این رسیده و می خواهد بحث کند در علمی که موضوعش موجود یا واحد است « یعنی موضوعش عام است ولی نه عامی که جنس باشد ».

ص: 985

آن علمی که موضوعش، موجود است فلسفه اُولی می باشد. مصنف اسمی از فلسفه اولی نمی آورد ولی خصوصیات آن را بیان می کند و می فرماید علم به اشیائی که تحت موجود قرار می گیرند، مساله ای برای علم فلسفه قرار داده نمی شود. مثلا فرض کنید که جسم تحت موجود قرار می گیرد و عدد تحت موجود قرار می گیرد. مقدار هم تحت موجود قرار می گیرد. علم به جسم که طبیعی است و علم به عدد که حساب است و علم به مقدار که هندسه است هیچکدام، مساله ای از مسائل فلسفه قرار نمی گیرند بلکه تحت آن واقع می شوند. علت این است که در هر علمی از عوارض ذاتی موضوع بحث می شود یعنی مسائل هر علمی بحث از عوارض ذاتی موضوع آن علم است. حال اگر علم به مقدار را بخواهید مساله فلسفی قرار دهید باید بحث هایی که مربوط به مقدار است، عرض ذاتی برای موجود باشد در نتیجه باید مقدار، عرض ذاتی موجود باشد تا بتوان از مقدار بحث کرد زیرا در هر علمی از عرض ذاتی موضوعش بحث می شود در حالی که مقدار، عرض ذاتی موضوعش نیست. نه ذاتی مقوم است نه عرض ذاتی است که در باب برهان می آید به عبارت مصنف نه می توان مقدار را در تعریف موجود اخذ کرد نه موجود را می توان در تعریف مقدار اخذ کرد.

اگر محمول در تعریف موضوع اخذ شود محمول، ذاتی به معنای مقوم می شود و اگر محمول، عرض ذاتی باشد موضوع در تعریف آن اخذ می شود. پس اگر ذاتی داشته باشیم یا باید محمول در تعریف آن اخذ شود یا موضوع در تعریف محمول اخذ شود و ما هیچکدام از این دو کار را نمی کنیم نه موجود را در تعریف مقدار اخذ می کنیم نه مقدار را در تعریف موجود اخذ می کنیم. پس نمی توان مقدار را عرض ذاتی برای موجود قرار داد و در علمی که درباره موجود بحث می کند از مقدار بحث شود پس بحث از مقدار، مساله ای از مسائل فلسفه نیست.

ص: 986

همچنین سایر علوم را اگر نگاه کنید به همین صورت است که درباره موضوعی بحث می کنند ولی هیچکدام از آن موضوع ها عرض ذاتی « الموجود » یا « الواحد » که موضوع فلسفه هستند نمی باشند. به این جهت است که علم به سایر اشیاء از مسائل فلسفه قرار داده نمی شود بلکه تحت فلسفه قرار داده می شود.

توضیح عبارت

« و اما الذی عمومه عموم الوجود و الواحد فلا یجوز ان یکون العلم بالاشیاء التی تحته جزءا من علمه »

اما علمی که عموم موضوعش، عموم وجود و عموم واحد باشد « یعنی عامی که عبارت از موجود و واحد باشد » جایز نیست علمی که مصادیق این عام هستند « یا درباره مصادیق این عام بحث می کند » جزئی از این علم عام قرار بگیرد و مساله ای از مسائل علم عام قرار بگیرد.

« لانها لیست ذاتیه له علی احد وجهی الذاتی »

ضمیر « لانها » به « اشیاء » بر می گردد.

ترجمه: زیرا این اشیاء ذاتی برای موجود یا واحد نیستند به هیچ یک از دو وجه ذاتی که قبلا خوانده شد « اشیایی که در سایر علوم، موضوع قرار داده می شوند هیچکدام، عرض ذاتی یا مقوم برای موضوع یعنی فلسفه نیستند لذا در علم فلسفه نباید از اینها بحث شود چون عرض ذاتی موضوعشان نیستند ».

« فلا العام یوخذ حد الخاص و لا بالعکس »

ص: 987

نه عام را می توان در حد خاص اخذ کرد « یعنی موجود در حد جسم اخذ شود » و نه بالعکس « یعنی خاص را که جسم است نمی توان در حد عام که موجود است اخذ کرد » پس اشیاء دیگر از قبیل جسم و عدد و مقدار که موضوع برای علوم جزئی تر هستند عرض ذاتی موضوع فلسفه نیستند پس نمی توان اینها را مساله علم فلسفه قرار داد.

« بل یحب ان تکون العلوم الجزئیه لیست اجزاء منه »

علوم جزئیه نباید اجزاء باشند برای چنین علمی که موضوعش، موجود است « ضمیر _ منه _ به _ علمی که موضوعش موجود است _ برمی گردد » .

ادامه توضيح صورتي که بين دو موضوع علم، عموم و خصوص مطلق است و آن عام، جنس نيست بلکه مانند واحد و موجود است / بررسي دو علمي که موضوع يکي خاص و موضوع ديگري عام باشد/ گاهي موضوعات علوم با يکديگر تداخل دارند/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/02/22

موضوع: ادامه توضیح صورتی که بین دو موضوع علم، عموم و خصوص مطلق است و آن عام، جنس نیست بلکه مانند واحد و موجود است / بررسی دو علمی که موضوع یکی خاص و موضوع دیگری عام باشد/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک علوم/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 988

« و لان الموجود و الواحد عامان لجمیع الموضوعات فیجب ان تکون سائر العلوم تحت العلم الناظر فیهما »(1)

قبلا بیان شده بود که وقتی دو علم را ملاحظه کنید گاهی اینگونه اند که بین موضوعاتشان، عموم و خصوص مطلق است یعنی موضوع یکی عام است و موضوع دیگری خاص است. سپس این وضع به دو قسم تقسیم شد:

قسم اول: خاص، نوعی از عام باشد و آن عام، جنس باشد. مثلا مجسم و مخروط راملاحظه کنید که مجسم، جنس بود و مخروط، نوع بود. بحث از این قسم تمام شد.

قسم دوم: عام، جنس نباشد بلکه بمنزله جنس باشد. مثل اینکه موضوع عام، « الموجود » یا « الواحد »است و موضوع خاص مثلا جسم یا مقدار است و این خاص، نوع عام نیست و این عام، جنس آن خاص نیست. چنین علمی که موضوعش « الموجود » یا « الواحد » است همان فلسفه اولی است. درباره چنین علمی 5 حکم داریم که یک حکمش جلسه قبل خوانده شد.

بیان احکام پنجگانه قسم دوم:

حکم اول: هیچ علمی از علوم جزئی را نمی توان مساله ی علم کلی « یعنی فلسفه » قرار داد زیرا هر علمی باید در عوارض ذاتی موضوعش بحث کند و اگر مثلا علم طبیعی که درباره عوارض ذاتی جسم بحث می کند بخواهد مساله ای از علم کلی و فلسفه بشود لازمه اش این است که آن عوارض ذاتی که برای جسم است، عوارض ذاتی « الموجود » هم باشد چون مسائل علم طبیعی می خواهد مسائل علم الهی قرار بگیرد پس همانطور که عرض ذاتی برای موضوع طبیعی است باید عرض ذاتی برای موضوع علم فلسفه الهی هم باشد در حالی که آن که عرض ذاتی جسم است عرض ذاتی « الموجود » نیست پس علومی که جزئی اند و تحت فلسفه هستند مسائل هیچکدام از آنها، عوارض ذاتی فلسفه نیست لذا کسی حق ندارد مسائل آن علوم را مسائل فلسفه قرار دهد و الا لازم می آید از چیزهایی که عوارض ذاتی موضوع فلسفه نیستند در فلسفه بحث شود و این، جایز نیست.

ص: 989


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص164،س5،ط ذوی القربی.

حکم دوم: هر موضوعی برای هر علمی که پیدا کنید آن موضوع مندرج در تحت « الموضوع » و« الواحد » است. اگر چه نوعِ « الموجود » نیست. پس همه موضوعات علوم تحت موضوع علم فلسفه مندرج است لذا سایر علوم، تحت فلسفه قرار داده می شود « و داخل فلسفه قرار داده نمی شود ».

توضیح عبارت

« و لان الموجود و الواحد عامان لجمیع الموضوعات فیجب ان تکون سائر العلوم تحت العلم الناظر فیهما »

برای اینکه موجود و واحد « که موضوع علم فلسفه هستند » شامل همه موضوعات می شوند « و به تعبیر دیگر همه موضوعات مندرج در تحت این دو هستند » پس واجب است بقیه علوم « غیر از خود فلسفه » تحت علمی باشند که در « الموجود و الواحد » نظر می کند.

« و لانه لا موضوع اعم منهما فلا یجوز ان یکون العلم الناظر فیهما تحت علم آخر »

حکم سوم: آیا می توان فلسفه را تحت علمی قرار داد؟ مصنف می فرماید نمی توان چنین علمی پیدا کرد زیرا موضوعی که برای فلسفه است اعم الموضوعات است و علمی پیدا نمی کنید که موضوعش اعم از فلسفه باشد.

بعضی موضوع عرفان را « الموجود » گرفتند و بعضی موضوعش را « موجود بشرط لا » گرفتند و بعضی موضوعش را موجودی گرفتند که مطلق است حتی از قید اطلاق هم مطلق است ولی بالاخره موضوع عرفان، خداوند _ تبارک _ می شود و اعم نمی شود. بله در صورتی که موضوع عرفان، « الموجود » باشد مساوی با فلسفه می شود کسانی هم که موضوع عرفان را « مطلق وجود » گرفتند و مطلقِ مقسمی اراده کردند و گفتند قید اطلاق هم شرط آن نیست اگرچه از نظر ظاهر، موضوع عام است ولی تطبیق بر خداوند _ تبارک _ می کند. و لذا موضوع، خاص می شود. اما کسی عرفان را تحت فلسفه قرار نداده با اینکه موضوعش خاص است البته خود مصنف به این مطلب می پردازد ولی تعبیر به عرفان نمی کند بلکه تعبیر به الهیات بالمعنی الاخص می کند زیرا مصنف عرفان را با الهیات بالمعنی الاخص خیلی متفاوت نمی داند. نه اینکه این دو یکی باشند بلکه حکم الهیات بالمعنی الاخص با عرفان را یکی می داند.

ص: 990

ترجمه: موضوعی اعم از « الموجود و الواحد » نیست پس جایز نیست علمی که در « الموجود و الواحد » نظر می کند تحت علم دیگر باشد.

« و لان ما لیس مبدا لوجود بعض الموجودات دون بعض بل هو مبدأ لجمیع الموجود المعلول فلا یجوز ان یکون النظر فیه فی علم من العلوم الجزئیه و لا یجوز ان یکون بنفسه موضوعا لعلم جزئی »

حکم چهارم: یک موجودی داریم که مبدء همه موجودات است « که همان خداوند _ تبارک _ است » نه اینکه مبدء دون بعضی باشد. بحث از آن باید در کجا مطرح شود؟ « بحث از آن الهیات بالمعنی الاخص است » 4 احتمال داده شده است.

1 _ در یک علم جزئی از علوم جزئیه مطرح شود یعنی مساله از مسائل علم جزئی شود.

2 _ خود آن، علم جزئی قرار داده شود نه اینکه مساله ای از مسائل علم جزئی قرار داده شود.

3 _ خود آن، یک علم کلی قرار داده شود مثل فلسفه.

4 _ مساله ای از مسائل علم کلی باشد یعنی در فلسفه مطرح شود.

اینکه مساله ای از مسائل علم جزئی باشد « یعنی احتمال اول » باطل است چون او علت برای کل موجودات است و موضوعات مسائل همه موجودند پس خداوند _ تبارک _ علت همه است چگونه می توانید از آن که علت همه است در یک علم خاصی بحث شود. فرض کنید در این علم بحث از این علت، مشکلی نداشته باشد ولی این علم، جسم است و وقتی بحث از این علت کنید یعنی بحث از علت جسم می کنید ولی این، فقط علت جسم نیست بلکه علت چیزهای دیگر هم هست لذا باید در آنجاها هم مطرح شود و در علوم دیگر بیان شود. لذا نمی توان فقط در علم طبیعی که موضوعش جسم است بحث شود.

ص: 991

اما اینکه خود آن، یک علم جزئی قرار داده شود « یعنی احتمال دوم » هم صحیح نیست چون این موضوع به همه ی امور جزئیه نسبت و ارتباط دارد. اگر آن در یک علم جزئی قرار داده شود نسبتش با همه امور قطع می شود و فقط با خود همین موضوع برقرار می شود.

اما اینکه در یک علم کلی « یعنی احتمال سوم » قرار داده شود « یعنی یک علم کلی ساخته شود که موضوع آن، خداوند _ تبارک _ باشد » این هم نمی شود زیرا موضوع، شخص است و اگر شخص، موضوع علم قرار داده شود آن علم، کلی نمی شود بله « الموجود » و « الواحد » کلی است و اگر موضوع علمی قرار داده شود آن علم، کلی می شود.

وقتی این سه احتمال باطل شد احتمال چهارم باقی می ماند و متعیَّن می شود. بحث در مورد چنین موجودی که علتِ تمام موجودات است باید در فلسفه عام که علم کلی است و موضوعش « الموجود » است به عنوان مساله ای از مسائل مطرح شود لذا الهیات بالمعنی الاخص را مساله ای از مسائل فلسفه قرار می دهند. ابتدا الهیات بالمعنی الاعم خوانده می شود بعدا بالمعنی الاخص خوانده می شود سپس وارد طبیعیات می شوند.

نکته: گاهی از اوقات مدعا آورده می شود سپس با لفظ « لان » دلیل برای آن آورده می شود اما گاهی از ابتدا دلیل آورده می شود بعداً مدعا آورده می شود مثلا گاهی گفته می شود « زید این مطلب را ننوشت چون قلم نداشت » گاهی هم گفته می شود « زید چون قلم نداشت ننوشت ».

ص: 992

در این جا مصنف ابتدا علت را آورده بعداً معلول را آورده است یعنی با عبارت « لان... » علت را بیان کرده و مدعا را با عبارت « فیجب ان یکون العلم به جزء امن هذا العلم » بیان می کند که در سطر 10 آمده است عبارت « فلا یجوز ان یکون.... » معلَّل و مدعا نیست بلکه تفریع است.

البته ناچار هستیم که « بل هو مبدا لجمیع الموجود المعلول » را خبر بگیریم « البته خبر نیست ولی از نظر معنا خبر بگیریم » و معنای عبارت به این صورت می شود آنچه که مبدا برای وجود بعض موجودات دون بعض نیست، مبدء جمیع موجودات معلول است و چون مبدء جمیع موجودات است سه چیز جایز نیست که آن سه را با عبارت « فلا یجوز .... و لا یجوز ... و لا هو موضوع ... » بیان می کند و در پایان می فرماید « فیجب ان یکون ».

ترجمه: آنچه که مبدء وجود برای بعض موجودات دون بعض نیست بلکه مبدا برای جمیع موجوداتِ معلول است پس واجب است که علم به آن، جزئی از این علم « فلسفه » باشد.

« فلا یجوز ان یکون ... » جایز نیست که نظر در چنین موجودی در علمی از علوم جزئیه واقع شود « یعنی نمی توان بحث درباره آن را مساله ای از علوم جزئیه قرار داده شود چون این مبدء، علت برای همه موجودات است نه اینکه علت برای موضوع این علم جزئی فقط باشد.

ص: 993

« و لا یجوز ان یکون بنفسه موضوعا لعلم جزئی لانه یقتضی نسبه الی کلی موجود »

جایز هم نیست که خود آن، موضوع علم جزئی قرار داده شود و مسائل مربوط به خودش، یکی از علوم جزئیه به حساب آید چون این مبدأ نسبت به همه موجودات دارد اگر یک علم جزئی برای آن قرار دهید آن را به همه موجودات نسبت ندادید.

« و لا هو موضوع العلم الکلی العام لانه لیس امرا کلیا عاما »

« و لا هو ... » یعنی « و لا یجوز هو ... ».

آن را موضوع برای علم کلی عام هم نمی توان قرار داد چون خودش امر کلی عام نیست بلکه شخص است.

« فیجب ان یکون العلم به جزءا من هذا العلم »

وقتی هیچ یک از این سه احتمال صحیح نشد احتمال چهارم متعین می شود و آن این است که باید علم به اینچنین موجودی، جزئی از همین علم کلی که عبارت از فلسفه کلی است بشود یعنی مساله ای از مسائل این علم کلی بشود.

« و لانا قد وضعنا ان من مبادی العلوم ما لیس بینا بنفسه »

« من » در « من مبادی » تبعیضیه است و مراد از « ما » در « ما لیس » مبدء است.

حکم پنجم: بیان شد که در هیچ علمی از مبادی آن علم و از وجود موضوع آن علم بحث نمی شود بلکه باید درباره موضوع هر علمی و درباره مبادی هر علمی، در علم فوق بحث شود. اگر موضوعی، بیّن الوجود بود یا مبدئی، جزء مبادی بدیهیه بود احتیاج به بحث ندارد نه در این علم مربوطه از آن بحث می شود نه در علم فوق بحث می شود. اما اگر موضوعی، بین الوجود بین الثبوت نبود یا مقدمه و مبدئی از مبادی بدیهی نبود احتیاج به اثبات دارد و اثباتش باید در علم فوق باشد.

ص: 994

حال بیان می شود که چون همه علوم جزئیه با واسطه یا بی واسطه به همین علم کلی که موضوعش « الموجود » است ختم می شود « یعنی گاهی از اوقات موضوع علمی به طور مستقیم در تحت الموجود است » مثلا جسم در تحت الموجود است. اما گاهی با واسطه تحت الموجود است مثلا بدن موضوع برای طب است که بدن در تحت جسم است و جسم در تحت الموجود است. بالاخره هر علمی از علوم جزئیه که ملاحظه شود موضوعش با واسطه یا بی واسطه تحت موضوع علم فلسفه یعنی « الموجود » است. چون اینگونه است باید موضوع و مبادی همه علوم در همین علم عام اثبات شود. پس مسائل این علم عام، راه را برای علوم بعدی باز می کند یعنی اگر این علم نبود و مسائلش مطرح نمی شد موضوعات علوم دیگر ثابت نمی شدند و مبادی علوم دیگر نتیجه گرفته نمی شدند پس همه ما یحتاج علوم دیگر را فلسفه تامین می کند. لذا همه علوم به فلسفه مدیون هستند.

ترجمه: ما اینچنین قرار دادیم و پذیرفتیم که بعضی از مبادی علوم، مبدئی هستند که بیّن بنفسه نیست تا از بحث در آن بی نیاز باشیم پس واجب است در علم دیگری بیان شود و آن علم دیگر یا جزئی است « مثل خود همین علمی که می خواهیم مبدء آن را اثبات کنیم » یا علم دیگر اعم است از این علمی که می خواهیم مبدء آن را اثبات کنیم. هر کدام که باشد منتهی به اعم علوم می شویم.

ص: 995

چون وضع اینگونه است و ما اینگونه قرار گذاشتیم که مبادی علوم را در یک جای دیگر بحث کنیم و نتیجه گرفتیم که همه علوم منتهی به اعم العلوم می شوند پس واجب است که مبادی سائر علوم « غیر از فلسفه » باید در همین علم در علم فلسفه کلی است ثابت شود.

نحوه احتياج تمام علوم به علم فلسفه/ بيان حکم پنجمِ صورتي که موضوع علم عام، جنس نباشد بلکه بمنزله جنس براي موضوع علم خاص باشد/ 2 _ بيان فرق فلسفه اولي با جدل و سفسطه/ توضيح صورتي که بين دو موضوع علم، عموم و خصوص مطلق است و آن عام، جنس نيست بلکه مانند واحد و موجود است/ بررسي دو علمي که موضوع يکي خاص و موضوع ديگري عام باشد/ گاهي موضوعات علوم با يکديگر تداخل دارند/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم واشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/23

موضوع: 1_ نحوه احتیاج تمام علوم به علم فلسفه/ بیان حکم پنجمِ صورتی که موضوع علم عام، جنس نباشد بلکه بمنزله جنس برای موضوع علم خاص باشد/ 2 _ بیان فرق فلسفه اولی با جدل و سفسطه/ توضیح صورتی که بین دو موضوع علم، عموم و خصوص مطلق است و آن عام، جنس نیست بلکه مانند واحد و موجود است/ بررسی دو علمی که موضوع یکی خاص و موضوع دیگری عام باشد/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم واشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 996

« فلذلک یکون کان جمیع العلوم تبرهن علی قضایا شرطیه متصله »(1)

درباره علم فلسفه چندین حکم بیان شد.

حکم پنجم: تمام مبادی علوم باید در فلسفه اثبات شوند.

مصنف می فرماید چون اینگونه است پس در هر علمی وقتی دلیلی بر یک مطلبی اقامه می شود باید آن دلیل به صورت شرطیه باشد. مثلا در علم ریاضی اگر بخواهید دلیل بر وجود مثلث بیاورید یا مثلث، دارای فلان حکم است. دلیل بر وجود مثلث این است که اگر در دایره سه خط کشیده شود به طوری که رؤوس این سه خط بر محیط دایره بیفتد مثلثی در دایره تشکیل می شود. حال در هندسه می خواهیم بیان کنیم که مثلث موجود است یا فلان حکم را دارد. چگونه باید بیان کنیم؟ می گوییم اگر مبدأ مثلث که دایره است موجود باشد پس مثلث هم موجود است یا اگر مبدأ مثلث که دایره است موجود باشد پس مثلث این حکم را دارد. بعدا که وارد فلسفه می شویم ثابت می کنیم که دایره موجود است وجود دایره در هندسه انجام نمی گیرد. مصنف در کتاب الهیات شفا و الهیات نجات، دایره را اثبات می کند پس در خود هندسه چون وجود دایره اثبات نشده نمی توان گفت « مثلث موجود است » بلکه باید گفته شود « اگر دایره موجود باشد مثلث موجود است ». همچنین در علم طبیعی گفته می شود « اگر جسم موجود است حرکت می کند » یا « اگر جسم دارای هیولی و صورت است دارای فلان حکم است ». این احکامی که در علم طبیعی می آید با لفظ « اگر » گفته می شود چون در همان علم ثابت نمی شود بلکه باید در علم فلسفه اثبات شود پس همیشه برهان و بیانی که آورده می شود به صورت قضیه شرطیه است که مقدمِ آن در فلسفه اثبات می شود و تالی آن در علم جزئی مطرح می شود.

ص: 997


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص165،س13،ط ذوی القربی.

پس چون گفته شده همه مبادی علوم باید در فلسفه اثبات شوند لذا هر جا که بخواهیم حکمی را مرتبط به مبدئی کنیم که در فلسفه ثابت می شود باید گفت اگر این مبدء موجود باشد حکم، اینچنین است.

توضیح عبارت

« فلذلک یکون کان جمیع العلوم تبرهن علی قضایا شرطیه متصله »

« فلذلک »: چون همه علوم، مبادی آنها باید در فلسفه ثابت شود و خودشان متکفل اثبات مبادی نیستند بلکه باید در علم فوق که فلسفه است اثبات کنند.

ترجمه: به خاطر آن، گویا چنین است که همه علوم برهان می آورند بر یک قضیه شرطیه متصله « اگر چه ممکن است قضیه شرطیه را در ظاهر ذکر نکنند ولی قضیه شرطیه در باطن، مذکور است. یعنی ممکن است اینگونه نگوید _ اگر دایره موجود است پس مثلث موجود است _ بلکه از ابتدا مفروغٌ عنه می گیرد و می گوید _ دایره موجود است و سه خط در دایره که محصور شود مثلث هم موجود می شود _ ».

« مثلا انه ان کانت الدائره موجوده فالمثلث الفلانی کذا او المثلث الفلانی موجود »

مثلا اینطور گفته می شود که اگر دایره موجود است پس مثلثِ فلانی این حکم را دارد یا مثلث فلانی، موجود است.

« فاذا صُیِّرَ الی الفلسفه الاولی یُبَیَّن وجود المقدم فیبرهن ان المبدا کالدائره مثلا موجود »

ترجمه: وقتی انتقال به فلسفه اولی حاصل شود وجود مقدم « مقدم این بود که دایره، موجود است » بیان می شود و در فلسفه مبرهن می شود که مبدء « یعنی مبدء ریاضیات یا مبدء تمام اَشکال هندسی » مثل دایره موجود است.

ص: 998

« فحینئذ یتم برهان ان ما یتلوه موجود »

ضمیر « یتلوه » به « مبدأ » بر می گردد.

ترجمه: پس در این هنگام، برهان بر اینکه تِلِوِ این مبدأ هم موجود است درست می شود « یعنی در فلسفه ثابت می شود که مبدأ اَشکالِ ریاضی مثل دایره موجود است و تِلوِ این دایره که همان مثلث است هم موجود می شود ».

« فکأَن لیس علم من الجزئیه لم یبرهن علی غیر شرطی »

در نسخه خطی لفظ « لیس » نیست لذا باید خط بخورد اگر به جای « لیس » لفظ « لم » برداشته می شد بهتر بود.

« و الصناعات المشترکه فی موضوع هذا العلم ثلاثه الفلسفه الاولی و الجدل و السوفسطائیه »

موضوع فلسفه، « الموجود » یا « الواحد »است. اما جدل و سفسطه موضوع ندارند زیرا علم نیستند بلکه جزء علم هستند و جزء علم لازم نیست که موضوع داشته باشد.

در نظر ابتدایی به نظر می رسد که موضوع این سه « یعنی فلسفه، جدل و سوفسطائیه »، « موجود » است در حالی که اینگونه نیست. مصنف هم نمی خواهد این را بیان کند. در هر مساله ای درباره موضوع صحبت می شود و حکمی بر موضوع حمل می شود. در هر علمی هم درباره موضوع همان علم بحث می شود و احکامی که در مسائل می آید همه آنها بر موضوع علم حمل می شود پس احکام در موضوع اجرا می شوند اگر حکمِ یک امری در همه جا اجرای شود می توان تسامحاً گفت این امر در همه علوم، موضوع دارد.

ص: 999

فلسفه در همه علوم، کاربرد دارد چون مبادی همه علوم باید به این داده شود جدل هم در همه علوم اجرا می شود. در هر موضوعی از موضوعات می توان با خصم مُحاجّه کرد و از مقبولات خصم در آن موضوع استفاده کرد و آن را به سمت مطلبی دعوت کرد در همه علوم هم می توان سفسطه را بکار برد یعنی امری را که یقینی نیست یقینی جلوه داد. پس کاربرد فلسفه و استفاده فلسفه عام است. کاربرد جدل و سفسطه هم عام است یعنی موضوعی که در آن موضوع، این سه اجرا می شوند عام هستند. نمی خواهیم بگوییم سفسطه دارای موضوع است و موضوعش، « الموجود » است. نمی خواهیم بگوییم جدل داری موضوع است و موضوعش، « الموجود » است. در بین این سه فقط فلسفه دارای موضوع است و موضوعش « الموجود » است. می خواهیم بگوییم این سه مشترکند در اینکه دارای موضوع عام هستند یا به تعبیر دیگر دارای مجرای عام هستند. مصنف تعبیر به « و الصناعات المشترکه » می کند یعنی تعبیر به « علم » نمی کند زیرا فلسفه اگر چه علم است اما سفسطه و جدل، علم نیستند ولی صنعت هستند. مصنف نمی گوید « دارای موضوع هستند » بلکه می گوید « صناعتی که مشترک در موضوع این علم هستند » یعنی هر جا موضوع این علم بیاید آنها هم دخالت می کنند موضوع این علم فلسفه، « موجود » است. هر جا « موجود » بیاید مباحث فلسفه می آید، دخالت فلسفه و سفسطه هم می آید.

ص: 1000

اما بین این سه صنعت فرق وجود دارد زیرا فلسفه همه محمولات را جمع می کند و بر « الموجود » حمل می کند یعنی همه موضوعات را در « ا لموجود » داخل می کند سپس محمولات را بر یک چیز « یعنی الموجود که اشاره به آن تفصیلات دارد » حمل می کند که مشترک در همه است. اما سفسطه و جدل هم بر همه موضوعات دخالت می کنند و وارد می شوند ولی بر کل واحدٍ کل واحد وارد می شوند نه بر همه، یعنی همه را در تحت عنوانی به نام « الموجود » قرار نمی دهد تا سفسطه و جدل درباره آن وارد شود.

پس توجه کنید که مصنف نمی خواهد بیان کند موضوع این سه صنعت، موجود است بلکه می خواهد بیان کند که این سه صنعت با « موجود » ارتباط دارند ولی فلسفه به یک نحوه است و سفسطه و جدل به نحوه دیگری است.

نکته: انسان وقتی بخواهد قلم به دست بگیرد و مطلبی بنویسد می فهمد که ابن سینا چقدر دقیق نوشته است. اینطور که نقل می کنند ابن سینا به راحتی نوشته و به طور کامل نوشته است و این جزء عجایب است.

ترجمه: صناعاتی که مشترکند « یعنی می توانند همه آنها در موضوع علم دخالت کنند » سه تا هستند « نه اینکه دارای این موضوع باشند » که عبارت از فلسفه اولی و جدل و سوفسطائیه است « مراد ا ز سوفسطائیه همان سفسطه است ».

ص: 1001

« و الفلسفه الاولی تفارق الجدل و السوفسطائیه فی الموضوع و فی مبدء النظر و فی غایه النظر »

فلسفه اولی هم با جدل و هم با سوفسطائیه فرق می کند در سه چیز که عبارتند از موضوع و مبدء نظر و غایت نظر.

« فی الموضوع »: مراد این نیست که در داشتن موضوع فرق می کنند بلکه در دخالت کردن موضوع فرق می کنند. مسلم است که جدل و سوفسطائیه موضوع ندارند اما در موضوع دخالت می کنند. دخالت آنها با دخالت فلسفه فرق می کند.

« فی مبدأ النظر » : یعنی مقدماتی که اخذ می شود. در فلسفه مقدمات،مقدمات برهانی است و در جدل مقدمات، مقدماتِ مشهوری است و در سفسطه مقدمات، « ما یشبه الیقینی » یا « ما یشبه المشهوری » است. اگر « ما یشبه الیقینی » باشد به آن سفسطه و مغالطه گفته می شود و اگر « ما یشبه ا لمشهوری » باشد به آن سفسطه و مشاغبه گفته می شود.

اینکه در مبدء نظر اختلاف دارند یعنی آن مبادی که برای نظر و برای فکر و قیاس انتخاب می شود در علم فلسفه طوری است و در جدل طور دیگر است و در سفسطه به نحو دیگری است.

« فی غایه النظر »: این سه صنعت در غایت هم با یکدیگر فرق دارند زیرا هدف فلسفه، تحصیل یقین است. هدف جدل، اقناع شخص مقابل است و هدف سوفسطائی، حق جلوه دادن باطل است.

ص: 1002

« اما فی الموضوع فلان الفلسفه الاولی انما تنظر فی العوارض الذاتیه للموجود و الواحد و مبادئهما »

اما فرقی که در موضوع است این می باشد که فلسفه اولی، عوارض ذاتیِ « الموجود » را مطرح می کند نه « کل واحدٍ واحدٍ من افراد الموجودات » را بیان کند ولی جدل و سفسطه در «کل واحدٍ واحدٍ من الموجودات » اجرا می شوند.

ترجمه: اما فرقی که در موضوع بین این سه است به این جهت است که فلسفه اولی نظر در عوارض ذاتیه ای می کند که برای موجود و واحد حاصل است نه برای « کل واحد کل واحد » و برای مبادی موجود و واحد حاصل است.

سوال: آیا موجود دارای مبدأ است؟ موجود، اعم الاشیاء است چگونه مبدأ دارد؟

جواب: بعضی از افرادِ « الموجود » مبدأ برای بقیه است. یعنی اگر گفته می شود « مبدء موجود » به معنای « مبدء بعض موجودات » است در واحد هم همینطور است. پس ضمیر « مبادئهما » به « موجود و واحد » بر می گردد و توجیهش همان است که بیان شد.

نکته: مراد از عوارض ذاتیه، اوصاف و افعال را شامل می شود زیرا در فلسفه اولا از وجود خداوند _ تبارک _ و ثانیا از اوصاف و افعالش بحث می شود.

نکته: در نسخه ای به جای « مبادئهما »، « مبادئها » آمده است در اینصورت ضمیر آن به « عوارض ذاتیه » بر می گردد. ترجمه عبارت به این صورت می شود: بحث از عوارض ذاتیه این دو و بحث از مبادی عوارض ذاتیه این دو می شود « مراد از مبادی عوارض ذاتیه، اسباب می شود ».

ص: 1003

« و لا تَنظُر فی العوارض الذاتیه لموضوعات علم علم من العلوم الجزئیه »

فلسفه اولی نظر نمی کند در عوارض ذاتیه کل واحد واحد را یعنی عوارض ذاتیه این واحد و موجود و آن واحد و موجود دیگر و موجود سوم و .... را ملاحظه نمی کند. بلکه عوارض « الموجود » را ثابت می کند سپس هر موجودی که جزئی است و تحت « الموجودِ » کلی مندرج می شده، آن عوارض را خواهد گرفت. پس بحث در عوارض ذاتی موضوعاتِ علمٍ علمٍ من العلوم الجزئیه نمی کنید و الا لازم می آمد که همه علوم در فلسفه بیایند که درباره موضوعاتشان جدا جدا بحث شود. بلکه فلسفه بحث درباره عوارضی که برای « ا لموجود » است می کند.

« و الجدل و السوفسطائیه ینظران فی عوارض کل موضوع _ کان ذاتیا او غیر ذاتی _ »

ضمیر « کان » به « عارض » بر می گردد که از « عوارض » فهمیده می شود.

ولی جدل و سوفسطائیه در عوارض هر موضوعی نظر و دخالت می کنند حال آن عارض، ذاتی موضوع باشد یا غیر ذاتی باشد « در فلسفه باید عرض ذاتی باشد اما جدل و سفسطه احتیاج ندارند به اینکه عرض، عرض ذاتی باشد بلکه عرض غیر ذاتی هم دخالت می کند ».

« و لا یقتصر و لا واحد منهما علی عوارض الواحد و الموجود »

این تعبیر، تعبیر ابن سینائی است زیرا به جای اینکه بگوید « و لا یقتصران » می گوید « و لا یقتصر و لا واحد منهما ». این عبارتی که مصنف آورده تاکید بیشتری دارد زیرا نفی را تکرار کرده است.

ص: 1004

« لایقتصر » یعنی « لا یقتصر کل واحد منهما و لا واحد منهما ».

ترجمه: هر یک از سوفسطائی و جدلی اکتفا نمی کنند بر عوارض واحد و موجود « ولی فلسفه فقط عوارض واحد و موجود را می آورد اما این دو، اکتفا به عوارض نمی کنند بلکه عوارض مصادیق واحد و موجود را هم بیان می کنند و درباره آنها هم دخالت می کنند.

« فالفلسفه الاولی اعم من العلوم الجزئیه لعموم موضوعها »

گفته شد فلسفه اولی درباره موضوع کلّ علمٍ علمٍ بحث نمی کند بلکه درباره یک امر کلی بحث می کند که «الموجود » و « الواحد » است به همین جهت فلسفه مساوی با علوم جزئیه نمی شود بلکه اعم از علوم جزئیه می شود. اگر می خواست در علوم جزئیه مثل خود علوم جزئیه بحث کند به اینکه درباره هر موضوعی جدا بحث کند مثل علوم جزئیه می شد ولی مجمعِ علوم جزئیه می شد یعنی گفته می شد مجمع علوم جزئیه است ولی الان گفته نمی شود مجمع علوم جزئیه است بلکه اعم از مجمع علوم جزئیه است و اعم با مجمع فرق می کند. چون موضوع فلسفه اعم از سایر موضوع ها هست لذا علمش هم اعم از سایر علوم می شود در حالی که اگر درباره کل واحد واحد من العلوم الجزئیه بحث می کرد اعم از سایر علوم نمی شد بلکه مجمع همه علوم می شد.

پس فلسفه اعم است از این جهت که موضوعش اعم است اما سفسطه و جدل هم اعم هستند به این معنا که نظرشان را مخصوص به فلان علم جزئی نمی کنند بلکه در ا ین علم جزئی و آن علم جزئی و همه علوم جزئی نظر می دهند.

ص: 1005

ترجمه: فلسفه اولی اعم از علوم جزئیه است از این جهت که موضوع فلسفه اولی اعم از موضوع فلسفه ی آنها است.

« و هما اعم نظرا من العلوم الجزئیه »

جدل و سفسطه هم نظرشان اعم از علوم جزئیه است « توجه کنید که مصنف نمی فرماید موضوع این دو اعم از علوم جزئیه است » زیرا هر علم جزئی در یک موضوع بحث می کند ولی سفسطه و جدل در هر موضوعی دخالت می کنند به همین جهت اعم می شوند.

« لانهما یتکلمان علی کل موضوع کلاما مستقیما کان او مُعوجا »

زیرا جدل و سفسطه بر هر موضوعی تکلم می کنند و دخالت می کنند چه کلامی که بر هر موضوعی دارند کلام مستقیم باشد چنانچه در جدل های صحیح احتمالش می رود یا کلامِ مُعوج و منحرف باشد چنانچه در تمام مغالطات هست و در بعض جدل ها هم ممکن است باشد.

« لکلٍ بحسب صناعته »

در هر موضوعی، جدل و سفسطه دخالت می کنند ولی در هر موضوعی به حسب صناعت همان موضوع دخالت می کنند مثلا در علم ریاضی که دخالت می کند بحث های ریاضی مطرح می کند و در علم طبیعی که دخالت می کند بحث های طبیعی مطرح می کند.

« و قد تفارقهما من جهه المبدأ »

تا اینجا بحث در فرقی بود که بین فلسفه اولی از یک طرف و جدل و سفسطه از طرف دیگر بود اما فرق به لحاظ موضوع بود. ولی از لحاظ مبدأ هم فرق دارند و آن این است که مبدء در فلسفه « مراد از مبدء، مقدماتی است که در قیاس بکار می رود » مقدمات برهانی یقینی ا ست و در جدل، مقدمات مشهوری است و در سفسطه، مغالطاتی است که حق یا مشهور جلوه داده می شود ولی نه حق است و نه مشهور است.

ص: 1006

ترجمه: فلسفه اولی مفارقت با جدل و سفسطه می کند از جهت مبدأ.

« لان الفلسفه الاولی انما تاخذ مبدئها من المقدمات البرهانیه الیقینیه. و اما الجدل فمبدؤه من المقدمات الذائعه المشهوره فی الحقیقه. و اما السوفسطائیه فمبدؤه من المقدمات المشبهه بالذائعه او الیقینیه من غیر ان تکون کذلک فی الحقیقه »

ترجمه: فرق به این بیان است که فلسفه اولی اخذ می کند مبادیش را از مقدمات برهانیه یقینیه. اما جدل پس مبدئش از مقدمات ذائعه مشهوره در حقیقت است « ذائعه با مشهوره یک معنا دارد. مصنف تعبیر به _ فی الحقیقه _ می کند تا مشاغبه را خارج کند زیرا در مشاغبه مقدمات، ذائعه و مشهوره هستند ولی نه در حقیقت بلکه در ا دعای شخص مشاغب، مشهور هستند » اما سوفسطائیه پس مبدئ آن « یعنی قیاساتش » تشکیل می شود از مقدماتی که شبیه ذائعه هستند « در ا ینصورت، مشاغبه درست می شود » یا شبیه یقینیه هستند « در اینصورت، مغالطه درست می شود » بدون اینکه در حقیقت، این مقدمات مشهور باشند یا در حقیقت، این مقدمات یقینی باشند « اگر چه در ادعای خود شخص ممکن است مشهور یا یقینی باشد ولی در واقع کاری به یقینی بودن و مشهوره بودنش ندارد. معلوم شد که در فلسفه اولی، مقدمات از یک سنخ هستند و در جدل و سوفسطائیه مقدمات، از دو سنخ دیگر هستند ».

ص: 1007

ادامه بيان فرق فلسفه اولي با جدل و سفسطه/ توضيح صورتي که بين دو موضوع علم، عموم و خصوص مطلق است و آن عام، جنس نيست بلکه مانند واحد و موجود است/ بررسي دو علمي که موضوع يکي خاص و موضوع ديگري عام باشد/ 2 _ اگر چند علم موضوع واحد داشته باشند اختلاف اين چند علم به دو وجه است/ گاهي موضوعات علوم با يکديگر تداخل دارند/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/27

موضوع: 1 _ ادامه بیان فرق فلسفه اولی با جدل و سفسطه/ توضیح صورتی که بین دو موضوع علم، عموم و خصوص مطلق است و آن عام، جنس نیست بلکه مانند واحد و موجود است/ بررسی دو علمی که موضوع یکی خاص و موضوع دیگری عام باشد/ 2 _ اگر چند علم موضوع واحد داشته باشند اختلاف این چند علم به دو وجه است/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و قد تفارقهما من جهه: لان الغایه فی الفلسفه الاولی اصابه الحق الیقین بحسب مقدور الانسان و غایه الجدل الارتیاض فی الاثبات و النفی المشهور تدرجا الی البرهان و نفعا للمدینه »(1)

بیان شد که بعضی از صناعات در موضوعشان مشترکند و تطبیق بر فلسفه اولی و جدل و سفسطه شد. بیان گردید که اینها با اینکه اشتراک در موضوع دارند اما سه فرق دارند یک فرق در ناحیه خود موضوع است یک فرق در ناحیه مبدأ است و فرق سوم در ناحیه غایت است. فرق در ناحیه موضوع و مبدأ بیان شد. الان فرق در مورد غایت بیان می شود.

ص: 1008


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص166،س10،ط ذوی القربی.

بیان فرق فلسفه اُولی و جدل و سفسطه در غایت: فلسفه اُولی غایتی دارد. جدل، غایت دیگر دارد و سفسطه غایت سوم دارد.

بیان غایت فلسفه اولی: هدف از فلسفه اولی که در آن از براهین استفاده می شود این است که به حق رسیده شود، آن هم به وسیله یقین به حق رسیده شود. حق به معنای مطابق با واقع است. به عبارت دیگر به وسیله فلسفه اولی، حکم مطابق با واقع بدست می آید و به گمان هم اکتفا نمی شود بلکه اکتفا به یقین می شود. اما در جدل و سفسطه، غایت و هدف دیگری است که در ادامه توضیح داده می شود.

توضیح عبارت

« و قد تفارقهما من جهه »

ضمیر فاعلی به « فلسفه اولی » و ضمیر مفعولی یعنی « هما » به « جدل و سفسطه » بر می گردد. نسخه صحیح « من جهه الغایه » است.

ترجمه: و گاهی فلسفه اُولی با جدل و سفسطه به لحاظ غایت مفارقت می کند.

« لان الغایه فی الفلسفه الاولی اصابه الحق الیقین »

زیرا غایت در فلسفه اولی، رسیدن به حق « یعنی مطابق با واقع » است آن حقی که این صفت دارد که یقینی است « در نسخه خطی " الیقینی " آمده که بهتر است ».

« بحسب مقدور الانسان »

این عبارت مربوط به « اصابه » است یعنی حق یقینی را اصابت کنیم به اندازه مقدور انسان « یعنی به همان اندازه ای که می تواند کشف واقع کند و الا همه واقعیات برای انسان کشف نمی شوند ».

ص: 1009

« و غایه الجدل الارتیاض فی الاثبات و النفی المشهور تدرجا الی البرهان و نفعا للمدینه »

« المشهور » صفت برای « الاثبات » و « النفی » است. البته نمی توان صفت برای دو چیز قرار داد « در نسخه خطی هم به صورت المشهورین نیامده » لذا ناچار هستیم از یکی حذف کنیم و برای دیگری تقدیر بگیریم یعنی عبارت به این صورت می شود « فی الاثبات المشهور و النفی المشهور » یعنی قضایای موجبه ای که مشهورند و قضایای سالبه ای که مشهورند.

« نفعا للمدینه » عطف بر « تدرجا » است.

بیان غایت جدل: چندین غایت برای جدل ذکر شده که یکی ارتیاض است اگر یادتان باشد در یکی از فصول کتاب برهان در مقاله اول اینگونه خوانده شد که بعضی ها برهان را بر جدل مقدم کردند و بعضی جدل را بر برهان مقدم کردند. کسانی که برهان را بر جدل مقدم کردند توجه به قوت برهان کردند و گفتند چون برهان قوی است باید بر جدل مقدم شود. گذشته از این، تمام مطلوب ما برهان است چون در فلسفه به برهان احتیاج است. اما در اداره کشور، جدل کافی است. ولی در امور نظری احتیاج به برهان است لذا برهان برای ما اهمیت دارد پس مقدم می شود. اما بعضی جدل را بر برهان مقدم کردند « مراد بنده همین جا است » چون جدل یک نوع تمرین برای رسیدن به برهان است. یعنی جدل طرح می شود تا افراد با قیاس ها آشنا شوند بعداً به برهان بپردازند.

ص: 1010

الان یکی از غایت های جدل بیان می شود که تمرین کردن است ما قضیه موجبه مشهوره و قضیه سالبه مشهوره را در قیاس می آوریم. چون این قضیه، مشهوره است لذا این قیاس، جدل می شود ولی منظور این است که از همین راه یاد گرفته شود که چگونه برهان اقامه شود. غایت دیگر اینکه می خواهیم به مدینه نفع برسانیم. مدینه یعنی منطقه ای که انسانها در آن زندگی می کنند چه بزرگ باشد چه کوچک باشد. حتی بر کشور هم اطلاق مدینه می شود. مدینه را باید کسی اداره کند که توانایی اداره مدینه را داشته باشد. البته مثل فارابی معتقد است که مدینه به وسیله کسی اداره می شودکه فیلسوف کامل باشد و در تمام صناعات، سرآمد باشد حتی مثل نانوائی و خیاطی که صناعت هستند از همه اینها واردتر باشد. یعنی حاکم یک کشور یا مدینه فاضله به نظر فارابی کسی است که نه تنها در فلسفه بلکه در همه علوم، سرآمد همه باشد. روشن است که فارابی، حاکم را معصوم می داند « اگر چه به آن تصریح نمی کند » و غیر معصوم را به عنوان حاکم قبول ندارد. و اگر معصوم نبود باید از جانب معصوم باشد « فارابی تصریح به این می کند که از جانب معصوم باشد ولی نه هر کسی باشد بلکه دارای شرائطی است که شرائط آن را ذکر می کند ».

پس فارابی می گوید حاکم، از نظر اینکه فیلسوف است باید مسلط بر برهان باشد و از نظر اینکه اداره کننده مدینه است باید مسلط بر جدل باشد تا بتواند از مشهورات « چه مثبت و چه منفی » استفاده کند و شهر را اداره کند. چون فارابی به اینصورت بیان می کند: افرادی که در یک شهر زندگی می کنند بر دو قسم اند. یک قسم با حرف، قانع می شود. این گروه با خطابه و جدل قانع می شود یک قسم با حرف، قانع نمی شود این گروه نیاز به نیروی قهریه « نیروی انتظامی » دارد. اما می گوید نوع مردم با حرف قانع می شوند و انسان های شرور کم هستند لذا نیاز به خطابه است و راه خطابه، استفاده از جدل است پس جدل برای نفع به مدینه خوانده می شود.

ص: 1011

ترجمه: غایت جدل، تمرین کردن انسان است در قضایای موجبه و سالبه ای که مشهورند تا کم کم به سمت برهان برسد و نیروی اقامه برهان پیدا کند و نفع به مدینه برساند « یعنی انسان جدل می خواهند تا تمرین کند و نتیجه تمرینش دو چیز می شود. اول اینکه به سمت برهان می رود و توانایی بر برهان پیدا می کند دوم اینکه نفعی به مدینه می رساند و می تواند در سخن گفتنش آن چیزهایی را که در اداره شهر لازم است در ضمن قیاسات جدلی به مردم تفهیم کند و مردم را قانع کند تا نفعی به مدینه برسد.

« و ربما کانت غایتها الغلبه بالعدل »

ضمیر « غایتها » مونث آمده ولی به « جدل » بر می گردد. از اینگونه کارها در نویسندگان فارس زبان اتفاق می افتد.

توضیح این مطالب را بنده « استاد » از فارابی نقل می کنم. بنده « استاد » نمی دانم که مصنف کتابی در این زمینه دارد یا ندارد خیلی از کتابهای فارابی در همین زمینه است که درباره اداره کشور می باشد.

فارابی می گوید یکی از راههای رسیدن به حکومت، غلبه است یعنی حاکم وقتی می خواهد حکومت یک شهری را به دست بگیرد گاهی از طریق غلبه است به اینکه جنگ می کند و پیروز می شود. ولی غلبه بر دو قسم است:

1 _ غلبه بالقهر.

2 _ غلبه بالعدل.

غلبه بالقهر با شمشیر و ... است اما غلبه بالعدل از طریق جدل است یعنی از طریق صحبت کردن و جدل و وعده دادن و به وعده عمل کردن حاصل می شود. به عبارت دیگر شخصی حاکمِ فلان شهر شده و می خواهد تسلط بر مردم پیدا کند از طریق جدل می تواند تسلط و غلبه بر مردم پیدا کند ولی تسلط عادلانه پیدا می کند بدون اینکه قهر و ظلمی در آن باشد.

ص: 1012

« و ذلک العدل ربما کان بحسب المعامله و ربما کان بحسب النفع »

غلبه بالعدل بر دو قسم است گاهی در معاملات است گاهی به حسب نفع جامعه است نه اینکه فقط طرفین معامله نفع ببرند « یعنی از معاملات کوچک که در جامعه انجام می شود تا پیمانها و معاهدات اجتماعی، همه احتیاج به عدالت دارد و عدالتش احتیاج دارد به اینکه انسان بتواند بر طرف مقابل، غلبه ی عادلانه کند و این احتیاج به جدل دارد ».

نکته: مراد از معامله فقط داد و ستد نیست. ارتباط افراد با یکدیگر هم یک نوع معامله است.

« و الذی بحسب المعامله فأن یکون الالزام واجبا مما یتسلم و ان لم یکن اللازم حقا و لا صوابا »

مصنف می فرماید در معاملات « بخش نظریات » لازم نیست جانب حق گرفته شود و در عملیات جانب صواب گرفته شود بلکه گاهی است که جانبِ مسلّم گرفته شود یعنی آنچه که طرفین قبول دارند، حال می خواهد حق و صواب باشد یا حق و صواب نباشد. آنچه که در معامله الزام آور است و ما را مجبور می کند که عمل کنیم امرِ مسلم است که این امر مسلم نزد خودمان وضع شده و قرار گذاشته شده که بر طبق آن عمل شود. حال این امر مسلم می خواهد حق در نظریات و صواب در عملیات باشد یا نباشد ما تابع حق و صواب در معاملات نیستیم بلکه تابع امر مسلّم هستیم یعنی امری که بر آن عهد بستیم و قبول کردیم که انجام دهیم.

ص: 1013

ترجمه: اگر در معامله، عَدلی که « مراد از " الذی "، عدل است » به حسب معامله است الزام آور است و واجب می باشد « یعنی باید ملزم شد » که به این معامله و عهد عمل کرد ولی این الزام شدن واجب است به خا طر اینکه این امر لازم « نه اینکه حق و صواب است بلکه چون » امر مسلّم است « یعنی چون چیزی که لازم است و باید به آن ملتزم شود مسلّم است لذا واجب است که ملزم به آن شد » ولو آنچه که باید به آن ملتزم شد حق در مسائل نظری و صواب در مسائل عملی نباشد.

مثال: مثلا گفته می شود « اُنصر اخاک و لو کان ظالما » این یک امر مشهور است و بین بعضی افراد مسلم است ولی حق نیست. اگر گفته شود « اُنصُر المظلوم ولو کان عدوک » شاید صحیح باشد.

« و اما الذی بحسب النفع فربما کان بالحق و ربما کان بالصواب المحمود »

« المحمود » صفت « الصواب » است. یعنی صوابی که این صفت دارد که محمود است. اما آنچه که به عنوان نفع شهر و نفع مدینه در نظر است چه بسا باید این الزام به خاطر حق باشد « در امور نظری » و چه بسا باید به صواب محمود باشد « در امور عملی ».

« و غایه السوفسطائیه الترائی بالحکمه و القهر بالباطل »

بیان غایت سوفسطائی: ترائی به حکمت، و قهر به باطل است. « ترائی » به معنای نمایش است. یعنی نمایش می دهد که حکمت است و حکمت را به رویت می رساند ولی واقعیت، حکمت نیست. به نظر مخاطب اینگونه جلوه می دهد که شخص حکمت می گوید در حالی که حکمت نمی گوید بلکه در واقع مغالطه می کند. این، یک جهت است اما جهت دیگر این است که با سفسطه گاهي شخص مسلط مي شود و قهر پيدا مي كند ولي اين قهر به باطل است نه قهر به عدل. لفظ « قهر بالباطل» در مقابل «غلبه بالعدل» مي باشد كه در سطر 12 براي جدل آمده بود.

ص: 1014

تا اينجا روشن شد كه غايت در فلسفه اُولي يكي است و در سفسطه دو تا است و در جدل چند مورد است و اين غايت ها هم با يكديگر متفاوتند. با اينكه اين سه، موضوع مشترك داشتند ولي تفاوت در غايت هم داشتند.

صفحه 166 سطر 16 قوله « و اعلم »

بحث بعدي اين است كه مي خواهد علومي را پيدا كند كه در موضوع، متفق اند سپس مي خواهد ببيند فارق بين اين علوم چيست؟ البته توجه كنيد بحثي كه الان مي شود عام است چون هم دو علم را با هم مقايسه مي كند كه موضوع مشترك دارند هم يك علم را با مساله اي از علم ديگر مقايسه مي كند كه موضوع آن مساله با موضوع اين علم مشترك است. پس انتظار نداشته باشيد كه در اين بخش فقط دو علم مقايسه شود. در اينصورت كه وقتي دو علم مقايسه مي شوند موضوع دو علم، مشترك است و در وقتي كه علمي با مساله اي مقايسه مي شود موضوع آن علم با آن مساله مشترك است.

مصنف مي خواهد اين مطلب را بيان كند « با اينكه موضوع متفق است فارق بين اين دو علم و فارق بین یک علم با مساله ای از علم دیگر چيست؟ مصنف در ابتدا دو فارق ذكر مي كند:

فارق اول: گاهي ديده مي شود موضوع يك علم، مقيد است و موضوع علم ديگر مطلق است ولو موضوع هر دو يكي است.

فارق دوم: مربوط به جهت بحث است يعني هر دو علم در يك موضوع بحث مي كنند ولي اين علم از يك حيث بحث مي كند و آن علم از حيث ديگر بحث مي كند.

ص: 1015

مثال: علم طب را ملاحظه كنيد كه درباره بدن انسان به عنوان يك علم بحث مي كند. در علم طبيعي هم درباره بدن انسان به عنوان مساله اي از مسائل بحث مي كند « البته بدن انسان در علم طبيعی، مساله اي از مسائل علم طبيعي است يعني علم طب با مساله اي مسائل علم طبيعي مقايسه مي شود» ولي علم طبيعي درباره بدن انسان بحث مي كند به عنوان اينكه بدن انسان و جسم است اما علم طب درباره بدن انسان از حيث صحت و مرض بحث مي كند يعني بدن انسان در علم طب، مقيد مي شود ولي اين بدن انسان در علم طبيعي همچنان مطلق گذاشته مي شود. پس فرق بين دو موضوع به اطلاق و تقييد شد.

نكته: توجه كنيد كه مراد انسان است نه بدن انسان زيرا در علم طب مرض هاي رواني و بدني هر دو مطرح مي شود و علاج مي گردد لذا لفظ «بدن» اگر آورده نشود بهتر است.

توضيح عبارت

« و اعلم ان اختلاف العلوم المتفقه في موضوع واحد يكون علي وجهين »

اختلاف علومي كه در موضوع واحد متفق اند « يعني هر دو يك موضوع دارند » بر دو وجه است.

« فانه اما ان يكون احد العلمين ينظر في الموضوع علي الاطلاق و الآخر في الموضوع من جهه ما »

يكي از علم در موضوع نظر مي كند علي الاطلاق « يعني بدون اينكه موضوع را قيد بزند » و علم ديگر در همان موضوع بحث مي كند از يك جهتي « يعني آن موضوع را قيد مي زند ».

ص: 1016

« مثل ما ان " الانسان " قد ينظر فيه جزء من العلم الطبيعي علي الاطلاق »

« ما » در « مثل ما » زائده است. لفظ « الانسان » حالت مفعولي دارد و فاعل نيست.

ترجمه: مثل اينكه گاهي نظر مي كند در اين انسان، جزئي « يعني مساله اي » از علم طبيعي اما نظرش درباره انسان علي الاطلاق است.

« و قد ينظر فيه الطب _ و هو علم تحت العلم الطبيعي و لكن لا علي الاطلاق بل انما ينظر فيه من جهه انه يصح و يمرض »

بايد بعد از لفظ «الطبيعي » خط تيره گذاشته شود.

ترجمه: گاهي طب در انسان نظر مي كند « طب، علمي است كه در تحت علم طبيعي است » اما نه به صورت مطلق بلكه از جهت صحت و مرض درباره انسان بحث مي كند.

اگر چند علم موضوع واحد داشته باشند اختلاف اين چند علم به دو وجه است/ گاهي موضوعات علوم با يکديگر تداخل دارند. 2 _ بيان اشتراک علوم/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/28

موضوع: 1 _ اگر چند علم موضوع واحد داشته باشند اختلاف این چند علم به دو وجه است/ گاهی موضوعات علوم با یکدیگر تداخل دارند. 2 _ بیان اشتراک علوم/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

« و اما ان یکون کل واحد من العلمین ینظر فیه من جهه دون الجهه التی ینظر الآخر فیها »(1)

ص: 1017


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص166،س19،ط ذوی القربی.

در جایی که چند علم موضوعِ واحد داشته باشند گفته شد که اختلاف این چند علم به دو وجه است:

وجه اول: موضوع یکی مطلق باشد و موضوع دیگری مقید باشد. این وجه در جلسه قبل توضیح داده شد و بیان گردد.

وجه دوم: یک علم در همین موضوع به حیثی بحث کند و علم دیگر هم در همین موضوع به حیث دیگر بحث کند یعنی موضوع، موضوعِ واحد است ولی حیث بحث دو تا است. در اینصورت باز هم علم، دو تا می شود.

مثال: جسم عالم یا جرم فلک را ملاحظه کنید که هم مورد بحث منجم است و هم مورد بحث طبیعی است. البته این دو، دو مساله هستند و دو علم نیست در جلسه قبل اشاره شد که فرق نمی کند که اشتراک یک موضوع بین دو علم باشد یا اشتراک یک موضوع بین دو مساله از دو علم باشد یا اشتراک یک موضوع بین علمی و مساله ای از علم دیگر باشد. در تمام حالات این بحث مطرح می شود.

مصنف می فرماید اگر اینگونه بود که دو مساله وجود داشت و موضوع هر دو، جسم عالم یا جرم فلک بود. هم منجم درباره جرم فلک بحث می کند هم طبیعی درباره جرم فلک بحث می کند ولی حیثِ بحث آنها فرق می کند چون منجم از این جهت بحث می کند که این جرم دارای ابعاد و کمّ است و طبیعی از این جهت بحث می کند که این جرم دارای طبیعتی است که اقتضای حرکت و سکون می کند، ممکن هم هست که هر دو یک نتیجه بگیرند. اتفاقا در این مساله همینطور است که هر دو نتیجه می گیرند که جرم فلک یا جسم عالم، کروی است.

ص: 1018

مصنف دو مثال زد. قدما در مورد عالم معتقد بودند که به صورت کره است و مرکزش، زمین است و محیطش، محدب فلک نهم است. بین زمین و فلک نهم طبقاتی قرار دارند که چند طبقه، عنصر است و بقیه هم طبقات افلاک است. مجموع همه آنها کره است. مراد از جسم عالم یعنی جسمی که مرکزش زمین و محیطش محدب فلک نهم است. جسم فلک هم روشن است زیرا هر فلکی را که جدا حساب کنید کروی است ولی هر فلکی را که ملاحظه کنید یک ضخامت و یک جوف دارد. ضخامتش برای خودش است و جوف آن خالی است که در این جوف، فلک و کره دیگر قرار گرفته است مثلا در جوف فلک قمر، کراتِ عناصر قرار گرفته است. در جوف مریخ، کره خورشید قرار گرفته است.

پس چه مثال به « جسم العالم » زده شود چه مثال به « جرم الفلک » زده شود فرقی نمی کند. در هر دو بحث می شود که شکل کروی دارد یا شکل دیگر هم می تواند داشته باشد. هر دو « هم منجم و هم طبیعی » معتقدند که باید شکل آن، کروی باشد اما هر کدام به حیثی است. طبیعی اینچنین می گوید که این جرم، طبیعت دارد و طبیعتش هم اقتضای سکون و حرکت می کند و چون جرم، بسیط است طبیعتش، طبیعت واحد است و یک اقتضاء بیشتر ندارد و لذا شکلی که حاصل می شود شکلی است که یک امر در آن بیشتر نباشد یعنی شکل بسیط باید باشد که به شکل کره است. در شکل مکعب، 6 سطح است و 6 گوشه دارد و خطوط در آن وجود دارد که هر کدام از سطوح به خطوط ختم می شوند. ملاحظه می کنید که در مکعب، ترکیب از سطح و خط و زاویه است اما در شکل کره فقط یک سطح است و چیز دیگری نیست. نه زاویه وجود دارد و نه خط وجود دارد. اگر طبیعت، طبیعت بسیط است مقتضایش هم بسیط است یعنی شکلی که اقتضا می کند بسیط است و شکل بسیط، کره است پس باید جسم عالم یا جرم فلک کروی باشد. این، کلام طبیعی بود که از راه صورت طبیعیه « یا طبیعتی که در این جسم است » حکم می کند به اینکه این جسم باید کروی باشد ولی منجم اینچنین می گوید که به کمک علم المناظر خطوطی بین خودمان و جسم خارجی فرض می شود این خطوط طوری به آن جسم برخورد می کنند که مجموعه آنها نشان می دهد که این جسم کروی است یعنی وقتی این خطوط اندازه گیری می شوند معلوم می گردد از بُعدِ زیاد به بُعدِ کم می آید معلوم می شود که کره است. اگر مکعب باشد تمام خطوطی که از چشم ما به آن سمت فرستاده می شود اگر اندازه گرفته شود مساوی خواهند بود چون همه آنها به یک سطح برابر می خورند ولی وقتی به صورت کره باشد کره دارای انحناء است و حدبه دارد. یک خط به کره می خورد که طولانی ترین است و از طرف راست می بینیم خطوط بعدی کوتاه می شود و از طرف چپِ همین خط هم می بینیم خطوط بعدی کوتاه می شود می فهمیم که الان به یک کره ای که ما در مقعرش قرار داریم برخورد کردیم در اینصورت حکم به کرویت می شود.

ص: 1019

همانطور که ملاحظه می کنید منجم کاری به طبیعت کره ندارد بلکه به ابعاد کره کار دارد. قبلا بیان شد که در علم المناظر به آن خط فرضی که از چشمِ بیننده خارج می شود و به جسم خارجی واصل می شود محاسباتی انجام می شود و فاصله بین کوکب و زمین تشخیص داده می شود. و همینطور کرویت کوکب تشخیص داده می شود حتی می توان با قوانین مثلثات، بعضی از امور ریاضی و محاسبات ریاضی انجام شود. الان هم در اینجا بیان می شود کسی که علم مناظر دارد خطی را از چشم به سمت فلک می فرستد و کشف می کند که این فلک، کره است.

تا اینجا معلوم شد موضوع مساله نجومی و مساله طبیعی هر دو، « جسم العالم » یا « جرم الفلک » شد و محمول هر دو هم « کروی » شد ولی حیثِ بحث فرق کرد زیرا یکی از این جهت بحث کرد که این جسم دارای طبیعتی است که باعث حرکت و سکون می شود و یکی دیگر از این جهت بحث کرد که این جسم دارای ابعاد است. هر دو هم به نتیجه واحد رسیدند که کرویت این جسم است. اینکه منجم به کرویت این جسم می رسد توضیح داده شد. اما در طبیعی گفته شد از طریق طبیعتی که اقتضای حرکت و سکون می کند به کرویت پِی می برد یعنی از طریق حرکت پِی به کرویت می برد به این صورت که اگر طبیعت، کرویت باشد یک حرکت را اقتضا می کند و حاصلِ یک حرکت این است که یک سطح بر این متحرک وارد شود و نتیجتا این متحرک، کره باشد. اما اگر طبیعتِ واحد که شی را حرکت می دهد با موانع همراه شد و سکون حاصل گردید چه بسا آن مانع اجازه ندهد که این متحرک، حرکت خودش را در آن مسیر ادامه دهد، آن را به سمت دیگری هدایت می کند. تا این متحرک به سمت مسیر دیگر هدایت شد زاویه درست می شود و جسم، صاحب زاویه می شود. دوباره وقتی این جسم می خواهد برود به مانع برخورد می کند و زاویه های بعدی حاصل می شود و جسم به شکل مخروط یا مکعب یا چیز دیگر در می آید اما در صورتی که فقط خود این طبیعت باشد و مانعی در کنارش نباشد نتیجه اش این می شود که حرکتش به صورتی است که جز یک سطح، چیز دیگر ایجاد نمی کند و نتیجه اش این می شود که جسم، کروی شود. پس طبیعی به آن طبیعتی که در جسم عالم یا جرم فلک است توجه می کند و حکم به کرویت می کند به اینصورت که در افلاک مانعی وجود ندارد. برای جسم عالم هم مانعی وجود ندارد « زیرا در کنار جسم عالم، چیزی نیست آنچه که وجود دارد لا خلأ و لا ملأ است » و تنها است. فلک هم اگر چه چند تا وجود دارد ولی هیچکدام مزاحم همدیگر نمی شوند لذا وقتی جسم به توسط طبیعت خودش حرکت می کند یک حرکت یکنواخت دارد و هیچ جا به سکون و تشکیل زاویه برخورد نمی کند.

ص: 1020

توضیح عبارت

« و اما ان یکون کل واحد من العلمین ینظر فیه من جهه دون الجهه التی ینظر الآخر فیها »

ضمیر « فیه » به « موضوع مشترک » بر می گردد.

در فرض اشتراک موضوع هر یک از دو علم در موضوع مشترک نظر می کنند از جهتی که غیر از آن جهتی است که علم دیگر در آن جهت بحث می کند.

« مثل ان جسم العالم او جرم الفلک ینظر فیه المنجم و الطبیعی جمیعا »

مثل اینکه جسم عالم یا جرم فلک در همین موضوع واحد « که جسم عالم یا جرم فلک است » منجم و طبیعی با هم نظر می کنند.

نکته: گفته شده که اصطلاح بر این قرار گرفته که در مورد فلک تعبیر به « جرم » شود و در مورد عنصر تعبیر به « جسم » شود اگر چه این اصطلاح همیشه رعایت نمی شود ولی بیشتر اوقات رعایت می شود لذا مصنف تعبیر به « جرم فلک » می کند اما در مورد کل عالم تعبیر به « جسم عالم » می کند چون مرکب از « جرم فلک » و « عناصر » است لذا بر کل آن اطلاق « جسم » کرده چنانکه می توانست اطلاق « جرم » هم بکند.

« ولکن جسم الکل هو موضوع للعلم الطبیعی بشرط و ذلک الشرط هو ان له مبدأ حرکه و سکون بالذات »

لکن جسم کل عالم موضوع برای علم طبیعی است ولی به شرطی که آن شرط این است که برای جسم، مبدأ حرکت و سکون است بالذات « بالذات قید برای مبدء است یعنی مبدئی که ذاتا اقتضای حرکت و سکون می کند نه مبدئی که حرکت و سکون بر آن تحمیل می شود تا حرکت و سکون، حرکت و سکون قسری بشوند ». طبیعی درباره مبدء نظر می کند و می گوید چون مبدأ واحد است و کارش هم متشابه است پس باید نتیجه اش امر واحد و شکل واحد باشد و امر واحد و شکل واحد همان کره است.

ص: 1021

« و ینظر فیه المنجم بشرط و ذلک الشرط ان له کمّا »

در همین جسم کل، منجم نظر می کند ولی به شرط دیگر، و آن شرط این است که برای این جسم، کمّ حاصل است و از طریق کمّش به کرویتش پی می برد.

« و انهما و ان اشترکا فی البحث عن کریه فلک الجسم فهذا یجعل نظره من جهه ما هو کم و له احوال تلحق الکم و ذلک یجعل نظره من جهه ما هو ذو طبیعه بسیطه هی مبدأ حرکته و سکونه علی هیئته »

تا اینجا مثال زد ولی مثال را به صورت مجمل بیان کرد. از اینجا می خواهد تفصیل بدهد.

ضمیر « انهما » به « طبیعی و منجم » بر می گردد.

« هذا » اشاره به نزدیک دارد که منجم می باشد زیرا منجم در خط قبلی ذکر شد و چون طبیعی در دو خط قبل ذکر شد تعبیر به « ذلک » می کند.

طبیعی و منجم اگر چه در بحث از کرویت فلک الجسم مشترکند « یعنی هر دو بحث می کنند در محمولی که عبارت از کرویت است و در موضوعی که عبارت از فلک الجسم یعنی جسم الفلک است » ولی این منجم نظرش را در این جسم فلک می کند از جهت اینکه این جسم، کمّ « یعنی دارای بُعد » است و برای آن، احوالی است که آن احوال از خصوصیات کمّ است اما آن عالم طبیعی نظرش را قرار می دهد از این جهت که این جسم، صاحب طبیعت بسیطه است و این طبیعت بسیطه، مبدأ حرکت و سکون جسم است بر هیئت جسم.

ص: 1022

« علی هیئته »: گاهی حرکت ممکن است باعث قطعه قطعه شدن جسم شود آنوقت هر جزئش حرکت کند در اینصورت ممکن است حرکت اجزاء مختلف شود و زوایا و خطوط و سطوح و ... درست کند ولو قاسری و مانعی از بیرون نمی آید ولی خود این جسم چون هیئتش به هم ریخته است و اجزائش از هم جدا شدند ممکن است حرکت های مختلف پیدا کنند و نتیجتاً سطوح مختلف و خطوط مختلف و زوایای مختلف به وجود بیاید. اما شرط می شود که این طبیعت، مبدأ حرکت و سکون است علی هیئة الجسم یعنی بدون اینکه جسم طبیعت خودش را از دست بدهد و قطعه قطعه شود.

« و لا یجوز ان تکون هیئته التی یسکن علیها السکون المقابل للفساد و الاستحاله هیئه مختلفه فی اجزائه »

« هیئته » اسم « تکون » و « هیئته مختلفه فی اجزائه » خبر می شود. « السکون المقابل » مفعول مطلق نوعی برای « یسکن » است یعنی این جسم بر آن هیئت ساکن می شود اما سکونی که نه ناشی از فساد باشد نه ناشی از استحاله باشد بلکه مقابل این دو باشد.

اگر « لا یُجَوِّز » خوانده شود بهتر است اما اگر « لا یَجُوز » خوانده شود باید لفظ « عنده » در تقدیر گرفته شود.

سکون به سه نحوه است یکی این است که وقتی جسم ساکن می شود یعنی حرکتش را از دست می دهد چون فاسد می شود و وقتی جسم فاسد و متلاشی شود حرکت نمی کند دوم اینکه جسمی که می تواند حرکت کند به هدف خودش می رسد و ساکن می شود اما از باب استحاله، یعنی یک تغییری در آن رخ می دهد. در این دو حالت، جسم « علی هیئته » نیست « اگر چه ساکن می شود » زیرا یا هیئتش را بر اثر فساد از دست داده یا بر اثر استحاله از دست داده است هیچکدام از این دو سکون در اینجا مراد نیست سکونی که مقابل این دو باشد مراد است یعنی سکونی باشد که نه ناشی از فساد جسم باشد و نه ناشی از استحاله جسم باشد بلکه از طبیعت، ناشی شده باشد که طبیعت اقتضای حرکت کرد الان هم اقتضای سکون کرده است.

ص: 1023

ترجمه: طبیعی اجازه نمی دهد که هیئت جسمی که بر آن هیئت، این جسم سکون پیدا می کند هیئتی باشد که دارای اجزاء مختلف باشد « چون اگر دارای اجزاء مختلف باشد حرکت ها مختلف می شود و وقتی حرکت ها مختلف شد حاصل حرکت ها که پیدایش سطوح و زوایا است مختلف می شود. و طبیعی اجازه نمی دهد که یک جسم بسیطی که طبیعتِ متشابه دارد حرکت کند و اگر سکون پیدا کرد سکون پیدا کند چون اصلا اجزاء برای جسم قائل نیست زیرا معتقد است که این جسم، متشابه و بسیط است.

« فتکون فی بعضه زاویةٌ و لا تکون فی بعضه زاویة »

« فتکون » تفریع بر « مختلفه فی اجزائه » است یعنی اگر این سکون و حرکت بخواهد با اجزاء مختلف انجام شود لازمه اش این است که در بعض جسم، زاویه لازم می آید و در بعض دیگر، زاویه لازم نمی آید بلکه سطح یا خط لازم می آید قهراً جسمی می شود که که مرکب از سطوح و خطوط و زوایا می شود.

« لان القوه الواحده فی ماده واحده تفعل صوره متشابهه »

این عبارت، تعلیل برای « لا یُجوِّز » است یعنی چرا طبیعی اینچنین سکونی را اجازه نمی دهد؟ زیرا که قوه واحده که همان طبیعت متشابه ی این جسم است اگر بخواهد در ماده ی واحده « که بدن این جسم است » تاثیر کند صورت یکنواخت می آورد نه اینکه صورتهای مختلف که یکی سطح و یکی خط و یکی زاویه شود. لذا این طبیعت که می خواهد بدنه خودش را حرکت دهد چنان حرکت می دهد که بدنه اش به صورت کره در بیاید.

ص: 1024

« و اما المهندس فیقول ان الفلک کری لان مناظره کذا و الخطوط الخارجه الیه توجب کذا »

« و الخطوط الخارجه ... » عطف تفسیر بر « مناظره کذا » است.

اما مهندس اینچنین می گوید که فلک کروی است « این، همان حکم طبیعی است » چون خطوطی که از چشم خارج می شود و به فلک می رسد اینچنین است. و خطوطی که به سمت فلک خارج می شود موجب کرویت فلک می شود.

« فیکون الطبیعی انما ینظر من جهه القوی التی فیه و المهندس من جهه الکم الذی له »

هم منجم و هم طبیعی هر دو درباره فلک بحث کردند و هر دو، کرویت فلک را نتیجه گرفتند اما طبیعی در این جسم العالم یا جرم الفلک نظر کرد و کرویت را نتیجه گرفت از جهت قوایی « یعنی طبیعتی » که در این جسم بود اما مهندس درباره جسم العالم یا جرم الفلک بحث کرد از جهت کمّی که برای این جسم بود و هر دو هم به یک نتیجه رسیدند. در این صورت مساله نجوی یا مساله طبیعی یکی شد چون موضوعشان واحد شد.

« فیتفق فی بعض المسائل ان یتفقا لان الموضوع واحد و فی الاکثر یختلفان »

گاهی از اوقات هم اتفاق می افتد که اگر چه موضوع دو مساله یکی است ولی خود مساله با هم توافق ندارند و حکمشان یکی نیست چون حیث نظرشان یکی نیست.

ترجمه: در بعض مسائل اتفاق می افتد که این دو علم « علم طبیعی و علم نجوم » توافق پیدا کنند و « محمولشان یکی باشد » چون موضوع این دو مساله، واحد است لذا بین طبیعی و منجم مشترک و متفق می شود اما در اکثر اوقات این دو علم یا مسائل این دو علم با هم اختلاف پیدا می کنند.

ص: 1025

صفحه 167 سطر 11 قوله « و نقول »

در عنوان فصل 7 بیان شده بود که هم به اختلاف علوم رسیدگی می شود هم به اشتراک علوم رسیدگی می شود تا الان بحث در اختلاف بود الان در اشتراک علوم بحث می کند.

هر علمی سه جزء دارد پس اگر بخواهیم اشتراکشان را ثابت کنیم باید در این سه جزء یا یکی از این سه جزء اشتراکشان ثابت شود. یک جزء، موضوعشان است و یک جزء، مسائل است و یک جزء هم مبادی است. مثلا اگر هر دو هم از یک مبادی استفاده کنند گفته می شود که مشترک در مبادی اند یا اگر موضوع دو علم یک چیز باشد گفته می شود که مشترک در موضوع اند. یا محمولی که بر موضوع در هر مساله ای حمل می شود یک چیز است در اینصورت گفته می شود که مشترک در مسائل اند.

مصنف درباره اشتراک در موضوع بحثی ندارد درباره اشتراک در مسائل هم فعلا بحثی ندارد اما در اشتراک در مبادی بحث می کند و می گوید یک مبادی عام وجود دارد که در تمام علوم کاربرد دارد و آن، مورد نظر نیست و باعث اشتراک علوم نمی شود. مثلا در همه علوم گفته می شود اجتماع نقیضین و ارتفاع نقیضین باطل است. اگر اینچنین اشتراکی منشا می شد که دو علم، واحد شوند لازم می آمد همه علوم، واحد شوند چون اشتراک در مبادی دارند. پس این اشتراک مورد بحث نیست. مشترکی مورد بحث است که مربوط به این دو علم باشد مثلا علم حساب و علم هندسه در مورد شان گفته می شود اشیایی که مساوی با شیء واحد هستند خودشان هم با هم مساوی اند. قانون کلی می گوید وقتی این اشیاء در علم حساب آورده شود اشیاء، تبدیل به اعداد می شود و وقتی در علم هندسه آمد تبدیل به مقادیر می شود. یعنی در حساب گفته می شود اگر دو عدد با عدد سومی مساوی بودند خود آن دو عدد هم با هم مساوی اند و در هندسه گفته می شود اگر دو مقدار با مقدار سومی مساوی بودند پس خودشان هم با هم مساوی اند. توجه می کنید که این مبدأ مشترک بین همه علوم نیست بلکه مشترک بین چند علم است.

ص: 1026

توضیح عبارت

« و نقول من راس »

ترجمه: از سر می گیریم و دوباره می گوییم.

عبارت « نقول من راس » کلام فارسی است که عربی شده زیرا در فارسی می گوییم « مطلب را از سر می گویم » یعنی دوباره می گویم.

« ان العلوم المشترکه اما ان تشترک فی المبادی و اما ان تشترک فی الموضوعات و اما فی المسائل »

علومی که مشترکند یا در مبادی مشترکند یا در موضوعات مشترکند یا در مسائل مشترکند. « هر علمی هم همین سه جزء را دارد و اجزاء دیگر ندارد ».

« و المشترکه فی المبادی فلسنا نعنی بها المشترک فی المبادی العامه بکل علم بل المشترکه فی المبادی التی تعم علوما مّا مثل العلوم الریاضیه المشترکه فی ان الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه »

آنهایی که مشترک در مبادی اند مرادمان این نیست که در مبادی عام مشترکند بلکه مراد این است که در مبادی که هر دو علم با آن مناسبت دارند.

ترجمه: مشترکه در مبادی قصد نمی کنیم به آنها، مشترکه در مبادی عامه که برای هر علم، مشترک است بلکه به مشترک در مبادی قصد می کنیم مشترک در مبادی که بعض علوم را شامل می شود نه همه علوم را، مثل علوم ریاضی که مشترک است در اینکه اشیاءِ مساوی با شیء واحد مساوی اند.

« و تلک الشرکه »

مصنف در ادامه، این شرکت را تقسیم می کند.

ص: 1027

ادامه بيان اشتراک علوم از طريق مبادي/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7 / مقاله 2/ برهان شفا 94/02/29

موضوع: ادامه بیان اشتراک علوم از طریق مبادی/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7 / مقاله 2/ برهان شفا.

و تلک الشرکه اما ان تکون علی مرتبه واحده کالهندسه و العدد فی المبدا الذی ذکرناه و اما ان یکون المبدأ للواحد منهما اولا و للثانی بعده(1)

بعد از اینکه در این فصل هفتم از مقاله دوم درباره اختلاف علوم بحث شد وارد بحث در اشتراک علوم شد. درباره اشتراک علوم اینچنین گفته شد که اشتراک بین دو علم گاهی در موضوع آن دو علم است گاهی در مسائل آن دو علم است. گاهی هم در مبادی آن دو علم است. ابتداءً اشتراک در مبادی را بیان می کند. گفته شد که مراد از اشتراک در مبادی، اشتراک در مبادی عامِ برای هر علم نیست بله مراد از اشتراک در مبادی، اشتراک در مبادی است که مخصوص این چند علم است یعنی عمومیتِ وسیع مبادی را در نظر ندارد مثلا « اجتماع نقیضین محال است » که در هر علمی کاربرد دارد باعث اشتراک علم نمی شود چون اگر این مبدء بخواهد باعث اشتراک علم شود همه ی علم ها مشترک می شوند چون در همه علم ها جریان پیدا می کند. ما به مبادی کار داریم که در چند علم جریان پیدا می کنند و گفته می شود که این مبادی چون مشترک بین چند علم هستند پس این چند علم به لحاظ مبادیشان مشترک می شوند. مثال به این مبدء زده شد « الاشیاء المساوی لشیء واحد متساویه ». این مبدء هم در حساب و هم در هندسه جاری می شد هم در مناظر و هم در موسیقی جاری می شد لذا این علوم را مشترک می گویند ولی مشترک در مبدئی از مبادی هستند. ممکن است مشترک در مساله هم باشند و ممکن است نباشند. تا اینجا در جلسه قبل بیان شده بود الان بیان می کند همین مبدئی که مشترک است و در چند علم به کار می آید به دو صورت است:

ص: 1028


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص167،س15،ط ذوی القربی.

1 _ در هر دو علم، در عرض هم باشند یعنی اینطور نباشد که اولا مبدء برای این علم شود و ثانیا « و بعداً » مبدأ برای علم دیگر شود بلکه برای هر دو علم به طور مستقیم، مبدأ شود بدون اینکه علمی، وساطت کند مثلا همین مبدئی که جلسه قبل خوانده شد که « الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه » را بخواهد مبدء علم هندسه و علم حساب قرار دهید می بینید این مبدء در علم هندسه بکار می رود و هیچ توجهی به این مطلب ندارید که در علم حساب بکار می رود یا نمی رود. در علم حساب هم بکار می رود و توجهی ندارید که در علم هندسه بکار می رود یا نمی رود. یعنی اینچنین نیست که در حساب به توسط هندسه بکار برود یا در هندسه به توسط حساب بکار رود بلکه در هر دو مستقلا بکار می رود.

2 _ گاهی اینگونه نیست بلکه دو علم وجود دارد که این مبدء در هر دو بکار رفته است ولی اولا برای یک علم بکار رفته است و ثانیا برای علم دیگر بکار رفته است. دو علم را ملاحظه کنید که موضوع یکی، عام است و موضوع دیگری خاص است مثلا هندسه را با علم المناظر ملاحظه کنید که موضوع هندسه، مقدار است و موضوع علم مناظر مثلا مقدار فلک است. هر دو بحث در مقدار می کنند ولی یکی بحث در مطلق مقدار می کند و موضوعش عام می شود که علم هندسه است و یکی بحث در مقدارِ خاص می کند و موضوعش خاص می شود که مناظر است. این مبدء که « اشیاء المساویه لشی واحد متساویه » هم در هندسه بکار می رود هم در علم المناظر بکار می رود اما چون موضوع هندسه عام است این مبدأ ابتدا در هندسه بکار می رود و بعدا در علم المناظر بکار می رود یعنی در دو علم بکار رفته ولی در طول هم بکار رفته « نه در عرض هم ».

ص: 1029

علم حساب و موسیقی هم همینطور هستند. موضوع حساب، عدد است که عام می باشد و موضوع موسیقی، عددِ موزون است که خاص می باشد. آن وقت این قانون « ان الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه » هم در حساب و هم در موسیقی بکار می رود ولی در حساب، بلاواسطه بکار می رود و در موسیقی، ثانیا و بعد از حساب بکار می آید.

توضیح عبارت

و تلک الشرکه اما ان تکون علی مرتبه واحده کالهندسه و العدد فی المبدأ الذی ذکرناه

ترجمه: و آن شرکت « یعنی شرکت در مبدأ یا شرکت در اینگونه مبادی » یا در یک مرتبه است « یعنی دو علمی که مشترکند و هر دو از یک مبدأ استفاده می کنند مشترکاً و در یک مرتبه از این مبدأ استفاده می کنند » مثل هندسه و عدد که مشترکند در مبدئی که ما ذکر کردیم « که عبارت بود از ان الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه ».

و اما ان یکون المبدأ للواحد منهما اولا و للثانی بعده مثل ان الهندسه و علم المناظر بل الحساب و علم الموسیقی یشترکان فی هذا المبدء لکن الهندسه اعم موضوعا من علم المناظر

و گاهی اتفاق می افتد که همین مبدأ برای یکی از این دو علم « که در این مبدأ مشترکند » اولا « و بلاواسطه » باشد و برای علم دیگر، بعد از علم اول باشد مثل اینکه هندسه و علم مناظر بلکه حساب و علم موسیقی در این مبدأ مشترکند لکن هندسه، موضوعش اعم از علم مناظر است.

ص: 1030

فلذلک یکون لها هذا المبدأ اولا و بعدها للمناظر

ترجمه: به خاطر اعمیت موضوعش، برای هندسه این مبدأ « یعنی ان الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه » برای هندسه خواهد بود اولا « یعنی بلا واسطه » و بعد از هندسه برای علم مناظر است.

چرا اولا برای هندسه است و بعداً برای مناظر است؟ خود مصنف علت را بیان کرد چون فرمود موضوع هندسه، عام است و موضوع مناظر، خاص است. دوباره سوال می شود که چرا اگر موضوع، عام باشد این مبدأ اولا حاصل است و اگر موضوع، خاص باشد این مبدأ ثانیا حاصل است؟ جواب می دهد که اگر بخواهیم علمی تنظیم کنیم ابتدا موضوع، عام قرار داده می شود سپس شُعَب این علم درست می شود. شُعَب این علم از همان موضوع عام به همراه یک قید حاصل می شود وقتی علم با موضوع عام تدوین شود این مبدأ در آن بکار رفته است بعداً که علم با موضوع خاص مطرح می شود این مبدأ در آن بکار می رود ولی قبل از اینکه مبدأ در علم خاص بیاید در علم عام آورده شده بود.

و کذلک حال الحساب من الموسیقی

وضع حساب و موسیقی هم همین است زیرا موضوع حساب، عام است و موضوع موسیقی خاص است بنابراین مبدء مذکور « یعنی ان الاشیاء المساویه لشیء واحد متساویه » اولاً برای علم حساب است ثانیا « و بعداً » برای علم موسیقی است.

نکته: مراد از بَعدیّت در اینجا، بعدیّت رتبی است نه بعدیّت زمانی. اگر چه ممکن است به همراه بعدیّت رتبی، بعدیّت زمانی هم باشد مثل علم مناظر که بعد از علم هندسه است یعنی ابتدا علم هندسه را درست می کنند بعداً می بینند احتیاجاتشان برآورده نشد لذا علم مناظر را هم درست می کنند و هکذا اول علم حساب را درست می کنند بعداً می بیننند علم دیگری در تحت آن است لذا علم موسیقی را درست می کنند.

ص: 1031

نکته: ممکن است یک علم خاصی، استفاده اش از علم عام بیشتر باشد ولی رتبه اش را بالاتر نمی کند. رتبه ی عام بالاتر از رتبه خاص است زیرا که خاص، تحت عام است.

در این بحثی که از جلسه قبل شروع شد و امروز هم ادامه داده شد، مبدئی در هر دو علم، مبدأ قرار داده شد حال می خواهد یک مبدئی پیدا کند که در دو علم مطرح است اما در هر دو علم به عنوان مبدء مطرح نیست بلکه در یک علم به عنوان مساله، مطرح است و در علم دیگر به عنوان مبدء مطرح است یعنی در یک جا از این مبدء بحث می شود و اثبات می گردد و در یک جا دیگر از این مبدءِ اثبات شده استفاده می شود.

در قسم اول گفته شد که در هر دو علم مبدأ است در قسم دوم که الان وارد می شود بیان می کند که در یک علم، مبدأ است و در علم دیگر، مساله است. مصنف تصریح به قسم اول نکرد اما در صفحه 168 سطر اول عبارت را به این صورت می آورد « و اما ان یکون » اما این عبارت عطف بر کجا است؟ عطف بر توهم و تصور است یعنی خودش تصور کرده که چنین گفته که این مبدأ مشترک یا در هر دو علم، مبدأ است یا در یک علم، مبدأ است و در یک علم، مساله است. اگر در هر دو علم، مبدأ باشد یا فی مرتبه واحده، مبدأ است یا در مراتب مختلف مبدأ است که بحث آن گذشت. ایشان مقسم را ذکر نکرد که یک مبدأ در هر دو علم مبدأ باشد. یعنی نگفت « یک مبدأ در هر دو علم مبدأ است ولی گاهی فی مرتبهٍ واحده است و گاهی لا فی مرتبهٍ واحده است » بلکه فقط این دو قسم را ذکر کرد الان بیان می کند « و اما ان یکون ما هو مبدا فی علمٍ مسالةً فی علم آخر » یعنی صورت دوم را مطرح می کند در حالی که صورت اول را مطرح نکرده بود « اگر چه دو قسمِ صورت اول را ذکر کرد » پس این عبارت عطف بر توهم است یعنی کانّه مقسم آن دو قسم را بیان کرده و این عبارت « و اما » را عطف بر آن مقسم قرار می دهد. « عطف بر توهم این است که شخص با اینکه می داند که معطوف گفته نشده آن را در ذهن و تصور خود می آورد و عطف بر آن می کند ».

ص: 1032

در جایی که این مبدء، در یک علم مبدء باشد و در علم دیگر، مساله باشد بر دو قسم می شود:

قسم اول: جایی که یک موضوع عام باشد و یک موضوع خاص باشد آن علم که با موضوع عام است فوق قرار می گیرد و آن علم که با موضوع خاص است تحت قرار می گیرد بر دو صورت است:

1 _ یا مساله برای علم فوق است و مبدء برای علم تحت است.

2 _ یا بر عکس است یعنی مساله برای علم تحت است و مبدء برای علم فوق است.

قبلا بیان شده بودکه دایره در فلسفه اثبات می شود و در ریاضی از آن بهره برده می شود. فلسفه، علم فوق است و ریاضی علم تحت است. دایره که مبدئی از مبادی علم هندسه است در فلسفه که علم فوق است به عنوان یک مساله ثابت می شود سپس در هندسه که علم تحت است به عنوان مبدأ از آن استفاده می شود. گاهی هم بر عکس می شود به اینصورت که در علم نجوم رصد می شود و ثابت می گردد که زمین به دور خورشید می چرخد یا قدیمی ها می گفتند خورشید به دور زمین می چرخد. سپس در علم فلسفه می آییم که فوق نجوم است وقتی بحث از حرکت وضعی می کند گفته می شود حرکت وضعی وجود دارد و حرکت وضعی به عنوان یک مبدأ مطرح می شود و نتیجه مطلوب گرفته می شود. پس در علم نجوم حرکت وضعی به عنوان یک مساله ثابت می شود و در علم فلسفه از این امرِ ثابت شده به عنوان یک مبدأ استفاده می شود. یعنی این امر، مساله برای علم تحت و مبدأ برای علم فوق شد.

ص: 1033

کدام یک از این دو صورت، طبیعی است؟ اینکه مساله برای فوق و مبدأ برای تحت باشد طبیعی است یا بر عکسش طبیعی است؟ مسلما صورت اول، طبیعی و واقعی است لذا مصنف تعبیر به « هذا بالنسبه یکون مبدأ حقیقیا » می کند. اما در دومی تعبیر به « هذا یکون مبدأ بالقیاس الینا » می کند یعنی در واقع اینچنین نیست که حرکت وضعی که در فلسفه مطرح می شود از نجوم گرفته شود بلکه ما که این علوم را تبیین می کنیم نسبت به ما این مبدأ، اولا در نجوم برای ما روشن می شود بعداً در فلسفه از آن استفاده می شود و الا واقعا باید در علم فوق اثبات شود و در علم دون مورد استفاده قرار بگیرد. ولی چون در فلسفه اثبات نشده و یا وسایل اثبات موجود نبوده تاخیر انداخته شد تا در نجوم اثبات شود و بعداً در فلسفه مورد استفاده قرار بگیرد و الا کار، کار طبیعی نیست.

توضیح عبارت

و اما ان یکون ما هو مبدأ فی علمٍ مسالهً فی علم آخر و هذا علی وجهین

آن که در یک علم، مبدأ است، در علم دیگر مساله می شود و این بر دو قسم است.

اما ان یکون العلمان مختلفی الموضوعین بالعموم و الخصوص

یا دو علم، مختلف الموضوع هستند یعنی موضوع یکی عام است و موضوع دیگری خاص است یا عموم و خصوصی بین دو موضوع ها نیست بلکه متباین اند.

ص: 1034

فیُبین شیء فی علم اعلی و یوخذ مبدأ فی علم اسفل و هذا یکون مبدأ حقیقیا

شیء در علم اعلی به عنوان مساله قرار می گیرد و در علم اسفل به عنوان مبدأ قرار می گیرد چنین مبدئی مبدء حقیقی است « چون علم فوق باید مبدءِ علمِ تحت را بدهد ».

او یبین شیء فی علم اسفل و یوخذ مبدأ للعلم الاعلی و هذا یکون مبدأ بالقیاس الینا

یا آن شیء در علم اسفل به عنوان مساله قرار می گیرد و همین شیء در علم اعلی به عنوان مبدأ قرار می گیرد و این شیء نسبت به ما مبدأ است و الا واقعا مبدأ نیست. چون ما جاهل هستیم ناچاریم که از این مبدأ استفاده کنیم. مبدء حقیقی آن است که در علم اعلی اثبات شود و در علم اسفل بکار برده شود اگر عکس آن شود مبدأ خواهد بود ولی بالقیاس الینا مبدأ است و مبدأ حقیقی و واقعی نیست.

و اما ان یکون العلمان غیر مختلفین فی العموم و الخصوص بل هما مثل الحساب و الهندسه

تا اینجا در صورتی بحث کرد که دو علم باشد و اختلاف موضوعشان به عموم و خصوص باشد از اینجا وارد قسم دوم می شود.

قسم دوم: جایی که دو علم است و این قضیه در یک علم، موضوع قرار داده می شود و در دیگری مبدأ قرار داده می شود در حالی که این دو علم دو موضوع مختلف دارند بدون اینکه یکی عام و یکی خاص باشد مثل حساب و هندسه که موضوع یکی مقدارِ منفصل و موضوع دیگری مقدارِ متصل است و به عبارت دیگر موضوع یکی مقدار است و موضوع دیگری عدد است و متباین می باشند. در اینصورت آیا می توان مساله ای را در هندسه مطرح کرد و در حساب از آن بهره برد تا در حساب، مبدأ شود و یا بر عکس شود به اینکه در حساب به عنوان مساله مطرح شود و در هندسه به عنوان مبدأ بکار رود؟ می فرماید این هم امکان دارد. بسیاری از مطالبی که در مقاله 10 کتاب اسطقسات اقلیدس آمده است مسائل هندسی است ولی از اعداد در آنها استفاده می شود یعنی تبدیل به عدد می شود و به صورت عددی تبیین می شود سپس بحث مقداری هم تبیین می شود. چون می دانید که اگر مقدار با عدد تبیین شود آسان تر فهمیده می شود لذا جایی که مقدار مطرح است و بحث هندسه می باشد از حساب استفاده می شود یعنی از چیزی که در حساب به عنوان مساله اثبات شده استفاده می شود.

ص: 1035

مصنف مثال به کتاب اسطقسات می زند. کتاب تحریر اقلیدس هم به همین صورت است که خیلی از مباحث هندسی وقتی با عدد تبیین شود بهتر فهمیده می شود.

مثلا فرض کنیدکسر و ممیّز و عدد صحیح در حساب به عنوان یک مساله می آید سپس وقتی وارد هندسه شوید می خواهید سطح و حجمی را محاسبه کنید از کسر استفاده می کنید. کسری که در حساب مساله بود در هندسه مورد استفاده قرار می گیرد و مبدأ قرار داده می شود.

ترجمه: یا دو علم، موضوعشان در عموم و خصوص مختلف نیست « یعنی اینطور نیست که موضوع یکی اعم از موضوع دیگری باشد » بلکه این دو علم مثل حساب و هندسه باشد که تباین دارند.

فتجعل مسائل احدهما مبادی لمسائل الآخر

مسائل یکی مقدمه قرار داده می شود تا به توسط آن، مساله دیگری ثابت شود.

فان کثیرا من مبادی المقاله العاشرة من کتاب الاسطقسات عددیه

کثیری از مبادی مقاله دهم از کتاب اسطقسات، عددی هستند « یعنی در علم حساب به عنوان مساله ثابت شده » با اینکه مقاله دهم کتاب اسطقسات، هندسی است.

قد تبرهن علیها قبل فی المقالات العددیه

بر این مبادی که در مقاله دهم کتاب اسطقسات مورد استفاده قرار می گیرد قبلا « یعنی در همین کتاب اسطقسات » در مقالات عددی آن، برهان آورده می شود. یعنی در مقالات عددی به عنوان مساله قرار داده می شود و در مقاله هندسی به عنوان مبدأ قرار داده می شود.

ص: 1036

و هذا لا یمکن اذا لم یکن بین العلمین شرکه فی موضوع او فی جنس موضوع

« هذا »: اینکه یک امری هم مساله باشد در یک علمی و هم مبدأ باشد در علم دیگر، این مطلب ممکن نیست مگر اینکه موضوع دوم، یک اشتراکی داشته باشند « در قسم اول که موضوع دو علم عموم و خصوص داشتند روشن است که با هم اشتراک دارند و لذا مصنف این قید را در قسم اول نیاورد اگر چه می توان این قید را به هر دو قسم مرتبط کرد ولی ظاهراً برای قسم دوم است. یعنی در قسم دوم به اینصورت بیان می شود که بین دو موضوع، اختلافِ تباینی است در صورتی می توان گفت که امری در یک علم، مساله شود و مبدأ در علم دیگر شود « با اینکه اختلاف موضوعشان اختلاف تباینی است » که بین موضوعشان اگر چه تباین است ولی یک جهت اشتراکی دارند و الا اگر جهت اشتراکی بین موضوع ها نیست نمی توان این امر را مساله ی یکی و مبدأ دیگری قرار داد.

ترجمه: این مساله قرار دادن امری در علمی و مبدأ قرار دادن در علم دیگر، ممکن نیست زمانی که بین دو علم، شرکتِ در موضوع یا در جنس موضوع نباشد.

نکته: اینکه لفظ « موضوع » نکره آمده مراد موضوع مساله نیست. بلکه مراد موضوع علم است به خاطر اینکه هم خود این عبارت قرینه است هم عبارتی که در سطر 9 می فرماید « و هذا ایضا لا یمکن... » قرینه است که مراد اشتراک دو علم در دو موضوع است نه اشتراک دو مساله در موضوع ».

ص: 1037

تا اینجا بحث از شرکت در مبادی تمام شد بحث بعدی شرکت در مسائل و شرکت در موضوع است.

بيان اشتراک علوم از طريق مسائل و موضوعات/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا 94/02/30

موضوع: بیان اشتراک علوم از طریق مسائل و موضوعات/ بیان تفصیلی در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا.

و اما الشرکه فی المسائل فهی ان یکون المطلوب فیهما جمیعا محمولا لموضوع واحد، و الا فلا شرکه(1)

بعد از اینکه اختلاف علوم بیان شد وارد بحث در اشتراک علوم شد و برای اشتراک علوم سه مورد ذکر شد:

1 _ در مبادی مشترک باشند.

2 _ در مسائل مشترک باشند.

3 _ در موضوع مشترک باشند. البته بحث اشتراک در موضوع قبلا در ضمن اختلاف علوم مطرح شده بود الان هم که بحث اشتراک مطرح می شود به اشتراک موضوع اشاره می شود. اما اشتراک در مبادی و مساله قبلا بیان نشده بود.

مصنف ابتدا اشتراک در مبدء را بیان کرد الان به شرکت در مسائل رسیده و می گوید دو علم ممکن است در مساله ای شرکت داشته باشند.

بیان اشتراک دو علم در مساله: موضوع دو مساله باید حتما یکی باشد تا شرکت در مساله اتفاق بیفتد. محمول حتما مشترک است ولی الان شرط می شود که موضوع هم مشترک باشد. اینکه مساله، مشترک است به خاطر اشتراک در محمول است ولی شرط اشتراک در محمول و به عبارت دیگر شرط اشتراک در مساله این است که موضوع هم یکی باشد، مثالی هم در پاورقی کتاب آمده و خود مصنف هم قبلا بیان کرده بود. مثال این است که هم طبیعی و هم منجّم هر دو ثابت می کنند که فلک، کروی است. « کروی بودن » محمول است پس منجم و طبیعی در این مساله مشترکند که کرویت را اثبات می کنند اما موضوع هر دو مساله هم یکی است که فلک می باشد. هر دو می گویند « فلک کروی است » یا می گویند « کلِ جسمِ عالم کروی است ».

ص: 1038


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص168،س8،ط ذوی القربی.

سوال: اگر موضوع و محمول در این دو علم، یکی است چرا در دو علم بحث می شود؟

جواب: جواب این سوال قبلا داده شد که حیثِ بحث فرق می کند یعنی عالِم طبیعی می گوید « چون این جسم، بسیط است پس شکلش هم باید بسیط و کروی باشد ». اما عالم نجومی می گوید « چون این شکل، دارای کمّ است و خطوطی که ما به سمت این می فرستیم به این صورت قرار می گیرد پس باید این جسم، کروی باشد ».

سوال: اشتراک دو علم در یک مساله چه وقت اتفاق می افتد؟ و بین کدام دو علمی اتفاق می افتد؟ آیا هر دو علمی می توانند اشتراک در مساله داشته باشند یا دو علم خاص هستند که اشتراک در مساله دارند؟

جواب: مصنف می فرماید دو علم خاص هستند که اشتراک در مساله دارند. یعنی دو علمی که در موضوع مشترک باشند می توانند در مساله هم مشترک باشند اما دو علمی که موضوعشان هیچ اشتراکی ندارد نمی توانند در مساله با هم مشترک باشند پس یا باید موضوع مشترک داشته باشند یا جنس موضوعشان مشترک باشد مثل حساب و هندسه که موضوع مشترک ندارند زیرا موضوع حساب، عدد است که کم منفصل می باشد و موضوع هندسه، مقدار است که کم متصل می باشد. اما جنس آنها که مطلق الکم است مشترک می باشد.

توضیح عبارت

و اما الشرکه فی المسائل فهی ان یکون المطلوب فیهما جمیعا محمولا لموضوع واحد و الا فلا شرکه

ص: 1039

ترجمه: اما شرکت در مسائل به این صورت است « نگو به این شرط است. چون در این عبارت، شرکت در مساله را توضیح می دهد ولی شرط آن را در خط بعدی بیان می کند » که محمول« مثل کرویت » در هر دو علم « نجوم و طبیعی » بر یک موضوع « مثل فلک » حمل می شود و الا اگر موضوعِ دو مساله یکی نباشد این دو مساله با هم شرکت ندارند « پس قوام شرکت در دو مساله، به وحدت موضوع دو مساله است ».

و هذا ایضا لا یمکن ان یکون الا مع اشتراک العلمین فی الموضوع

« هذا »: شرکت در مسائل. « ایضا »: مثل شرکت در مبادی. « یکون » تامه است.

مصنف با این عبارت، شرط اشتراک در مساله را بیان می کند. یعنی در کدام دو علمی این اشتراک واقع می شود؟ می فرماید در دو علمی که موضوعشان یا جنس موضوعشان یکی باشد.

ترجمه: و این شرکت در مسائل همچنین « مثل شرکت در مبادی » ممکن نیست که محقق شود مگر با اشتراک دو علم در موضوع « یا لا اقل در جنس موضوع مشترک باشند. چون مصنف اشتراک جنس موضوع را قبلا بیان کرده بود احتیاج به تکرارش نداشت ».

فاذن الشرکه الاولیه الاصلیه التی للعلوم هی علی موجِبِ القسم الثالث و هو الشرکه فی الموضوع علی وجه من الوجوه المذکوره

بعد از اینکه مصنف، شرکت در مبادی را بیان کرد و شرکت در مسائل را هم بیان کرد الان می خواهد وارد در قسم سوم شود که شرکت در موضوع است. این شرکت در موضوع را قبلا بیان کرده ولی اینجا می خواهد مباحثش را جمع کند. لذا مصنف تعبیر به « فاذن » می کند و از لفظ « فاء » استفاده می کند چون در شرکتِ مبدأ شرط کرد که دو علم باید در موضوع شریک باشند. در شرکت مساله هم شرط کرد که دو علم باید در موضوع شریک باشند. در هر دو، اشتراک دو علم در موضوع را اعتبار کرد لذا با عبارت «فاذن» بیان می کند که در کجا اشتراک دو علم در موضوع وجود دارد؟ می فرماید در سه مورد اشتراک دو علم در موضوع وجود دارد.

ص: 1040

ترجمه: در این هنگام شرکت اولیه اصلیه که برای علوم است آن شرکتی است که بر موجِبِ « یا موجَبِ » قسم ثالث « یعنی موضوع » باشد « چون قسم اول، مبادی بود و قسم دوم، مسائل بود » و آن قسم سوم، شرکت در موضوع است به یکی از وجوه مذکوره که قبلا گفته شد و آن وجوه مذکوره سه تا است « که قبلا این وجوه مذکوره را به صورت پراکنده گفته بود اما الان می خواهد مطالب را یک جا بیان کند لذا تکرار لازم نمی آید. مصنف در صفحه 167 سطر 11 می فرماید « و نقول من راس ان العلوم المشترکه اما ان تشترک فی المبادی و اما ان تشترک فی الموضوعات و اما فی المسائل » مصنف در این عبارت، اشتراک در موضوع را قسم دوم قرار داد اما در عبارت صفحه 168 سطر 10 فرمود « هی علی موجب القسم الثالث و هو الشرکه فی الموضوع ». یا باید لفظ « القسم الثالث » را تبدیل به « القسم الثانی » کنید یا گفته شود عبارت در صفحه 167 سطر 11 به اینصورت بوده « نقول من راس ان العلوم المشترکه اما ان تشترک فی المبادی و اما ان تشترک فی المسائل و اما فی الموضوعات ». توجه کنید که عادت مصنف این است که وقتی می خواهد فهرست مطالب را بیان کند آنها را می شمارد اما وقتی که می خواهد آن مطالب را تبیین کند گاهی می بینید مطلب سوم را دوم قرار می دهد و مطلب اول را سوم قرار می دهد و در توضیح بیان می کند که قسم سوم است. اما در اینجا وقتی توضیح می دهد ابتدا مبادی را بیان کرد بعداً مسائل را گفت. در اینصورت معلوم می شود که وقتی مبادی و مسائل گفته می شود فقط سومی یعنی موضوع باقی می ماند لذا مراد از « قسم ثالث » قسم سومی است که باقی مانده و توضیح داده نشده نه اینکه مراد قسم سوم از آن سه قسمی که در صفحه 168 سطر 10 شمرده شده، باشد. لذا اشکالی متوجه مصنف نیست و لازم نیست لفظ « القسم الثالث » را تبدیل به « القسم الثانی » کرد یا عبارت صفحه 167 سطر 11 را جابجا کرد.

ص: 1041

« الشرکه الاولیه الاصلیه »: شرکت در مبادی را ملاحظه کنید که مصنف آن را مشروط به شرکت دو علم در موضوع کرد. پس شرکت در مبادی، شرکت اصلی و اولی نیست بلکه شرکتی است که بدنبال شرکت در موضوع است چون مشروط به شرکت در موضوع شد. در شرکت در مسائل هم همین مطلب را بیان کرد و گفت « هذا ایضا لا یمکن ان یکون الا مع اشتراک العلمین فی الموضوع » یعنی اشتراک علمین در موضوع را شرط قرار داد و شرط قبل از مشروط است. در هر جا « چه در شرکت در مبادی و چه در شرکت در مسائل » شرکت در موضوع را شرط قرار داد و شرط مقدم بر مشروط است « به اصول فقه کاری نداشته باشید که گاهی شرط، متاخر از مشروط است در فلسفه شرط مقدم بر مشروط است زیرا حالت علیّ دارد » پس شرکت در موضوع مقدم بر شرکت در مبادی و شرکت در مسائل است. به این جهت مصنف می گوید « فاذن... » یعنی وقتی دیدی شرکت در مبادی و شرکت در مسائل هر دو مشروط به شرکت در موضوع هستند نتیجه بگیر که شرط اولی اصلی، شرکت در موضوع است و دو مورد دیگر، شرکت فرعی و ثانوی اند و اصلی و اولی نیستند یعنی اولاً و اصلاً باید شرکت در موضوع حاصل باشد تا بعداً شرکت در مبادی و مسائل اتفاق بیفتد.

و هی ثلاثه

شرکت علوم در موضوعات، سه مورد دارد

ص: 1042

مورد اول: جایی که موضوع یک علم، عام باشد و موضوع علم دیگری، خاص باشد. چندین مثال می زند مثل علم طبیعی و علم طب که موضوع علم طبیعی، جسم است و موضوع علم طب، بدن است که بدن نسبت به جسم، خاص است.

اما ان یکون احد الموضوعین اعم و الآخر اخص کالطب و العلم الطبیعی، و الهندسه و المخروطات، و سائر ما اشبه ذلک

ترجمه: مورد اول این است که یکی از دو موضوع اعم و دیگری اخص است مثل طب « که موضوعش اخص است » و علم طبیعی « که موضوعش اعم است » و مثل هندسه « که موضوعش اعم است چون موضوعش مقدار است اما اگر مراد هندسه مجسمه باشد موضوعش مجسَّم است و مخروطات « که موضوعش اخص است یعنی مخروطات قِسمی از مجسمات است » و سائر آنچه شبیه اینها است « مثل علم حساب و علم موسیقی که موضوع علم حساب، عدد است و موضوع علم موسیقی، عدد موزون است و عدد موزون، اخص است و عدد، اعم است ».

و اما ان یکون لکل واحد من موضوعی علمین شیء خاص و شیء یشارک فیه الآخر کالطب و الاخلاق

نکته: مورد اول به این صورت بود که موضوع یکی از دو علم اعم و دیگری اخص بود اما مورد دوم در جایی است که موضوع این علم عموم و خصوص من وجه دارند.

مورد دوم: جایی است که بین موضوع دو علم، عموم و خصوص من وجه باشد یعنی در یک مسائلی هست که این علم درباره اش بحث می کند و آن علم درباره اش بحث نمی کند و بر عکس در مسائلی هست که آن علم درباره اش بحث می کند و این علم درباره اش بحث نمی کند. پس دو ماده افتراق و یک ماده اجتماع دارند مثل علم اخلاق و علم طب که هر دو در قوای انسانی بحث می کنند اگر چه در اخلاق، قُوی به یک نحوه فهرست بندی می شود و در طب به نحوه دیگری فهرست بندی می شود ولی در هر صورت هر دو علم درباره قوای انسانی بحث می کنند.

ص: 1043

در اخلاق بحث می شود که این قوی هر کدام خادم کدام و مخدوم کدام قرار می گیرد؟ مثلا همه باید خادم عقل باشند و عقل باید مخدوم همه باشد. لذا در اخلاق بحث می شود که اگر قوه شهوت، مخدوم شد و عقل، خادم شد این انسان دارای رذیله می شود و فضیلت ندارد. فضیلت انسان به این است که عقلش مخدوم باشد و بقیه قوی « حتی شهوت و غضب » خادم باشند « یعنی دستور عقل را گوش بدهند ».

در طب به این صورت بحث می شود که اگر قوه ای مریض شد چگونه علاج می شود تا به حالت اولش بر گردد.

اما مباحثی که در اخلاق مطرح می شود و در طب مطرح نمی شود مباحثی است که ربطی به بدن انسان ندارد. و مباحثی هم در طب مطرح می شود که در اخلاق مطرح نیست مثلا مباحثی که مربوط به بدن انسان است و ربطی به قُوی ندارد.

پس موضوع طب عبارت از مجموعه ای است که بدن و نفس و قوه و ... داخل آن است و موضوع اخلاق هم یک مجموعه ای بود که در صفحه 157 سطر 9 بیان شد. در این مجموعه که ملاحظه کردید دیدید اجزائی مشترکند و اجزائی از طب ممتاز است و اجزائی از اخلاق ممتاز است.

ترجمه: هر کدام از این دو موضوع، یک مطلب خاص دارند و هر دو با هم یک مطلب مشترک هم دارند.

ص: 1044

و اما ان یکون ذات الموضوع فیهما واحدا و لکن اخذ باعتبارین مختلفین و فصار باعتبارٍ موضوعا لهذا و باعتبارٍ موضوعا لذلک کما ان جسم السماء و العالم موضوع لعلم الهیئه و للعلم الطبیعی

ضمیر « اُخِذ » به « واحد » بر می گردد. اگر « اخذت » بود به « ذات الموضوع » بر می گشت.

مورد سوم: ذات موضوع در هر دو علم یکی است اما حیثِ بحث کردنِ دو علم فرق دارد.

مثال: مثلا در علم طبیعی، سماء مطرح می شود یا کل عالم مطرح می شود در علم هیئت هم به همین صورت است ولی در علم هیئت از جسم سماء بحث می شود به این اعتبار که دارای کمّ است و در علم طبیعی از جسم سماء بحث می شود به این اعتبار که طبیعت خاصی است که آن طبیعت، منشاء سکون و حرکتش می شود.

ترجمه: مورد دیگر این است که ذات موضوع در هر دو علم، واحد است لکن این واحد به یک اعتبار موضوع برای این علم می شود و به اعتبار دیگر موضوع برای آن علم می شود همانطور که جسم سماء و عالم موضوع برای علم هیئت و علم طبیعی است « ولی عالِمِ هیئت به اعتبار اینکه این جسم، متکمِّم است بحث می کند و عالم طبیعی به اعتبار اینکه این جسم دارای فلان طبیعت است بحث می کند ».

نکته: در قسم سوم، جسم سماء، موضوع مساله ای از مسائل طبیعی است نه اینکه موضوع علم طبیعی باشد زیرا موضوع علم طبیعی، جسم است نه جسم السماء. این مطلب قبلا بیان شده بود که مصنف مقایسه بین دو علم می کند اعم از اینکه این دو علم، دو علم باشند یا یکی علم باشد و دیگری مساله ای از علم دیگر باشد.

ص: 1045

تا اینجا نتیجه گرفته شد که اشتراک دو علم می تواند در مبدأ باشد و می تواند در مساله باشد و می تواند در موضوع باشد ولی اصالتاً اشتراک در موضوع است و از طریق اشتراک در موضوع گاهی اشتراک در مسائل و اشتراک در مبادی هم اتفاق می افتد.

و اذا تکلمنا فی مشارکه العلوم فی الموضوعات و المبادی و المسائل، فیجب ان نتکلم فی نقل البرهان

مصنف می خواهد وارد فصل بعدی شود لذا اشاره ای به فصل بعدی می کند و می گوید ما می خواهیم درباره نقل برهان بحث کنیم و این را در فصل بعدی مطرح می کنیم. نقل برهان این است که مقدمه ای که در علم دیگر اثبات شده در این علم مورد استفاده قرار بگیرد و مقدمه دوم به آن ضمیمه شود و نتیجه گرفته شود. مثلا صغرای قیاسی که در علم دوم مطرح می شود در علم اول اثبات شده و لذا در علم دوم آن صغری اثبات نمی شود و حواله به علم اول داده می شود. به این، اصطلاحا نقل البرهان می گویند یعنی برهان از علم اول به علم دوم نقل داده شد. یعنی کأنه آن برهانی که صغری را اثبات می کرد در علم دوم آمد.

این یک راه برای نقل برهان بود. راه دیگر این است که در یک علمی، قیاسی تنظیم می شود که حد وسط در علم دیگر است نه اینکه صغری یا کبری در علم دیگر باشد.

ص: 1046

مصنف در آخر این فصل اینگونه بیان می کند که وقتی معلوم شد علمی با علم دیگر مشترک است جا دارد که نقل البرهان هم مطرح شود چون نقل البرهان در چنین جایی اتفاق می افتد که علمی با علمی مشترک باشد. اما دو علمی که از هم فاصله زیاد داشته باشند و هیچ ارتباطی به یکدیگر نداشته باشند معنا ندارد که نقل برهان از یک علم به علم دیگر شود.

نکته: مصنف نه تنها مناسبت بین مطالب یک فصل را رعایت می کند بلکه مناسبت بین فصول را هم رعایت می کند.

ترجمه: حال که در مشارکات علوم در موضوعات و مبادی و مسائل تکلم کردیم پس واجب است که در نقل برهان تکلم کنیم.

بيان اشتراک علوم از طريق مسائل و موضوعات/ بيان تفصيلي در اختلاف علوم و اشتراک آنها/ فصل 7/ مقاله 2/ برهان شفا 94/03/03

موضوع: بیان نقل برهان از علمی به علم دیگر و دو وجه اطلاق آن/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.

الفصل الثامن فی نقل البرهان من علم الی علم و تناوله للجزئیات تحت الکلیات و کذلک تناول الحد(1)

این فصل دارای سه عنوان است قهرا سه بحث هم دارد:

1 _ نقل برهان از علمی به علمی شود.

2 _ برهان می تواند شامل جزئیات هم شود. در اینجا دو بحث وجود دارد یک بحث این است که آیا برهان بر جزئیات اقامه می شود یا خیر؟ بحث دیگر این است که آیا برهان شامل جزئیات می شود یا نه؟ گفتند برهان را نمی توان بر جزئیات اقامه کرد ولی اصرار دارند بر اینکه برهان شامل جزئیات می شود مثلا گفته می شود « الانسان ناطق » و « کل ناطق کاتب »، « فالانسان کاتب ». در این مثال برهان بر کلی اقامه شده نه بر جزئی. ولی این برهان در مورد تمام مصادیق انسان صدق می کند یعنی وقتی با برهان ثابت شد انسان کاتب است زید و عمرو و بکر و ... هم کاتب می شوند. پس اگر برهان بر یک امر کلی اقامه شد این برهان در واقع بر تمام افراد این کلی هم صدق می کند و مشمول این برهان می شوند.

ص: 1047


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص169،س1،ط ذوی القربی.

3 _ اگر حدّی برای امر کلی آورده شد و به عبارت دیگر امر کلی، تعریف به تعریف حدی شد تمام مصادیق آن کلی هم این حدّ را می پذیرند و مشمول این حد می شوند. مثلا وقتی انسان تعریف به « حیوان ناطق » می شود. زید و بکر و عمرو و ... هم حیوان ناطق هستند.

پس اگر چه نمی توان برهان را بر جزئی اقامه کرد ولی باید برهان را مشمول جزئی قرار داد و اگر چه نمی شود برای جزئی، حد آورد ولی حد را شامل جزئی می توان قرار داد یعنی جزئی، مشمول حد است و حدّ، شامل جزئی است و برهان، شامل جزئی است و جزئی، مشمول برهان است.

توضیح عبارت

الفصل الثامن فی نقل البرهان من علم الی علم

فصل هشتم در بیان سه مطلب است مطلب اول، نقل برهان از علمی به علم دیگر است.

و تناوله للجزئیات تحت الکلیات

« تناوله » عطف بر « نقل » است.

مطلب دوم درباره تناول برهان برای جزئیات تحت کلیات است یعنی اگر گفته شد برهان بر جزئی اقامه نمی شود فکر نکن که جزئی، مشمول برهان نیست.

و کذلک تناول الحد

این عبارت به این صورت در تقدیر گرفته می شود « فی تناول الحد للجزئیات تحت الکلیات » یعنی حدّ، شامل جزئیاتِ تحت کلیات می شود.

صفحه 169 سطر 4 قوله « نقل »

بیان نقل برهان از علمی به علم دیگر: این نقل به دو صورت است که دومی منظور است و به صورت اول فقط اشاره می شود و بحثی دوباره آن نمی کند.

ص: 1048

نقل برهان بر دو وجه است:

وجه اول: برهانی در یک علمی اقامه می شود که مقدمه ای از این برهان احتیاج به اثبات دارد و در علم دیگر اثبات می شود. در واقع می توان گفت این برهانی که در این علم مطرح شده از علم دیگر به اینجا نقل داده شده است چون مقدمه اش از علم دیگر آمده است. گویا در آن علم، برهان بر مقدمه ای اقامه شد و آن مقدمه به عنوان نتیجه برهان بدست آمد الان آن نتیجه به علم جدید داده می شود که این علم جدید از این مقدمه به عنوان مقدمه ای در قیاس استفاده می کند. در اینصورت گفته می شود از علم قبلی برهانی به این علم جدید انتقال داده شده است.

اگر آن برهانی که این مقدمه را اثبات کرده در آن علم دیده نشود مثلا آن علم خوانده نشده در اینصورت اگر کسی بخواهد از آن نتیجه در این علم به عنوان صغری یا کبری استفاده کند باید به عنوان اصل موضوع این مقدمه مورد قبول واقع شود به اطمینان اینکه در جای خودش ثابت شده و سپس در این علم جدید مورد استفاده قرار بگیرد.

توضیح عبارت

نقل البرهان یقال علی وجهین

نقل برهان بر دو وجه گفته می شود.

فیقال احدهما علی ان یکون شیء ماخوذاً مقدمهً فی علم و یکون برهان فی علم آخر فیُتَسَلَّم فی هذا العلم و یُنقَل برهانه الی ذلک العلم

ص: 1049

مراد از « شی » یعنی قضیه. ضمیر « فیتسلم » به « شیء » بر می گردد.

ترجمه: یکی از آن دو وجه این است که قضیه ای در یک علمی به عنوان مقدمه دلیل ماخوذ است « و آن، صغری یا کبری قیاس قرار داده می شود » و برهان این شیء « یعنی برهان این قضیه » در علم دیگری است. این شیء « و مقدمه و قضیه » در همین علم « که الان بحث می شود » مورد قبول می شود و برهانش نقل داده می شود به آن علمی که این قضیه را به عنوان نتیجه اثبات کرده است.

ای یحال به علی العلم

این عبارت، توضیح « ینقل » است. اینکه نقل داده می شود به معنای این است که به این برهان بر آن علم قبلی حواله داده می شود.

نکته: توجه کنید بنده « استاد » بیانی که داشتم این بود: برهان، از آن علم قبلی منتقل به این علمِ مورد توجه ما می شود ولی مصنف می گوید اگر در این علمِ مورد توجه، شخصی سوال کرد که برهانِ این قضیه چیست؟ او را حواله به علم قبل می دهند یعنی برهان این مطلب به علم قبلی حواله داده می شود. پس دو بیان در اینجا شد که هر دو صحیح است یعنی چه گفته شود « نقل برهان داده می شود از آن علمی که این نتیجه را اثبات کرد و به عنوان صغری یا کبری در اختیار ما قرار داد » چنانچه بنده « استاد » گفتم چه گفته شود « از آن مقدمه ای که در آن علم ثابت شد استفاده می شود و اگر کسی سوال کرد این مقدمه چگونه اثبات شد؟ او را حواله به آن علم می دهند و می گویند برهانش در آن علم آمده است » صحیح است.

ص: 1050

صفحه 169 سطر 6 قوله « و یقال »

مصنف در سطر 6 تعبیر به « فیقال احدهما » کرد. در اینجا هم باید تعبیر به « فیقال ثانیهما » می کرد ولی تعبیر به « و یقال علی وجه آخر » کرد.

وجه دوم: برهانی در این علم اقامه می شود که حد وسط آن از علم دیگر گرفته شده است سپس در این علم، این حد وسط را به موضوع که اصغر است و به محمول که اکبر است پیوند زده می شود و واسطه برای اصغر و اکبر قرار داده می شود تا این حد وسط، واسطه شود که اکبر برای اصغر اثبات شود.

خصوصیت وجه دوم: حد وسطی که آورده می شود هم با اصغر مرتبط است و هم با اکبر مرتبط است چه در این علم و چه در علم دیگر. بنابراین اگر در علمی که این حد وسط مورد استفاده قرار می گیرد به اصغر و اکبر پیوند زده شود در علم دیگر هم که حد وسط را در اختیار ما قرار داد می توان این حد وسط را به همان اصغر و اکبر پیوند زد بنابراین نه تنها حد وسط از آن علم آورده می شود بلکه می توان گفت که با آوردن حد وسط، هم صغری از آن علم می آید و هم کبری از آن علم می آید یعنی همین صغری و کبرایی که در این علم تشکیل شده در علم دیگر هم تشکیل می شود.

توضیح عبارت

ص: 1051

و یقال علی وجه آخر و هو ای یکون شیء ماخوذا فی علم علی انه مطلوب ثم یبرهن علیه ببرهان حده الاوسط من علم آخر

نسخه صحیح « ان یکون » است. ضمیر « یقال » به « نقل البرهان » بر می گردد.

ترجمه: نقل برهان به معنای دیگر هم گفته می شود و آن این استکه شیئی « یعنی قضیه ای » در علمی « یعنی همین علمی که مورد توجه ما هست » اخذ شود به این عنوان که مطلوب است « مطلوب است یعنی اینکه باید قیاس بر آن اقامه نشود » سپس برهان بر این شیء « یعنی قضیه ای که مطلوب است » اقامه شود به یک برهانی که حدوسطِ این برهان از علم دیگر آمده است.

فتکون اجزاء القیاس _ و هی الحدود _ صالحه للوقوع فی العلمین

اگر حد وسط از علم دیگر آمده و مناسب با علم دیگر است این حد وسط در علمِ مورد توجه ما، با اصغر و اکبر همراه شده پس مناسبت با اصغر و اکبر هم دارد لذا اصغر و اکبر و اوسط هر سه می توانند بروند در آن علمی که اوسط را به ما داد چون اگر این اوسط، مناسب آن علم بود مناسب این اوسط هم « که اصغر و اکبر می باشد »، مناسب آن علم می شود بنابراین اگر اوسط از آنجا آمد اصغر و اکبر از این علم می تواند به آن علم برود یعنی همان برهانی که در این علمِ مورد توجه اقامه شده بود در علمی هم که حد وسط را به ما داده می توان اقامه کرد.

ص: 1052

ترجمه: پس « وقتی حد اوسط از آن علم آمد و خواست در این علمِ مورد بحث با دو مناسبش که اصغر و اکبر است مرتبط شود » اجزاء قیاس « یعنی حدود که عبارت از اصغر و اکبر و اوسط است » صلاحیت دارند که در هر دو علم بکار روند « هم آن علمی که حد وسط را به ما داد و هم این علمی که در آن، برهان اقامه می شود ».

نکته: اینکه بین دو علم چه رابطه ای باشد بعداً بحث می شود. الان بیان می شود که از علمی به علم دیگر نقل برهان می شود اما این دو علم آیا باید به همدیگر مرتبط باشند یا بیگانه هم می توانند باشند بعدا بحث می شود.

کما یبرهن علی زوایا مخروط البصر فی علم المناظر بتقدیرات هندسیه علی جهه لو جعلت معها تلک الزوایه هندسیه محضه لکان البرهان علیها ذلک

« علی جهه » مربوط به « زاویه » است. نائب فاعل « جعلت »، « تلک الزاویه » است و « هندسیه محضه » مفعول دوم است که الان مفعول اول شده و ضمیر « معها » به « جهت » بر می گردد.

مصنف از اینجا مثال می زند. ابتدا یک زاویه مجسمه درست می شود که جایگاه آن در هندسه است و با قواعد هندسی اندازه گیری می شود. این زاویه مجسمه به عنوان حد وسط به علم مناظر داده می شود. علم المناظر این زاویه و اندازه اش را از هندسه می گیرد و همین اندازه یا زاویه مجسمه در علم المناظر حد وسط قرار می گیرد و با اصغری و اکبری در علم المناظر مرتبط می شود و قیاسی تشکیل می شود. با این قیاس به نتیجه ای رسیده می شود. در اینجا سوال این است که اگر همین مساله در هندسه مطرح شود آیا می توان از این حد وسط در علم هندسه استفاده کرد؟ و بالاتر از این، آیا می توان از خود استدلالی که در علم المناظر استفاده می شود در علم هندسه استفاده برده شود؟ جواب این است که می توان استفاده کرد. اگر همین زاویه، حکمی را که در علم المناظر دارد در علم هندسه بخواهد داشته باشد همین برهانی که در علم المناظر بکار رفته را در علم هندسه می توان بکار برد و همان حکم را در علم هندسه هم بدست آورد. پس علم المناظر حد وسطِ مطلوب خودش را از هندسه می گیرد وقتی این حد وسط را گرفت آن را تبدیل به برهان می کند سپس می تواند همین برهان را در وقت احتیاج به هندسه بر گرداند پس این برهان برای هر دو علم مفید است.

ص: 1053

نکته: در علم المناظر به کوکبی نظر می شود تا حکمش بیان شود. در یک نقطه ای می ایستیم بین چشم ما و کوکب یک خط فرضی کشیده می شود «اینکه به این علم، علم المناظر گفته می شود از همین باب است که تمام احکامش با خطوطِ دیدن درست می شود. البته به این علم، علم المناظر و المرایا گفته می شود. البته لفظ « المرایا » گفته نمی شود. مراد از « المرایا » آیینه هایی است که استفاده می شد و به صورت مقعر و محدب بودند و حتی گاهی به وسیله آینه کشتیِ دشمن را می سوزاندند به اینصورت که نور خورشید را به وسیله آینه به سمت کشتی منعکس می کردند. گاهی از اوقات کاغذ را به وسیله شعاعی که از آینه منعکس می شود سوخته می شود و بنده خودم این کار را کردم. با ذره بین هم می توان کاغذ را سوزاند » سپس این خط را یادداشت می کنیم. گاهی هم با ابزار خاصی کوکب دیده می شود و خطِ دید را یادداشت می کنیم سپس در نقطه دیگری می ایستیم و دوباره به کوکب نظر می کنیم. این دفعه هم، خط دید را یادداشت می کنیم. سپس به نقطه سوم می رویم و خط دید را یادداشت می کنیم. در این جا سه خط، یادداشت شد که رأس آنها آن ستاره است. یعنی هر سه در ستاره اجتماع دارند اما در روی زمین اجتماع ندارند چون بنده در سه جای مختلف از زمین قرار گرفتم. محل اتصال این سه خط، آن ستاره است وقتی این سه خط به سمت زمین امتداد داده شوند در سه نقطه از زمین قرار می گیرند و این سه خط یک مخروط می سازند « البته مخروط مضلّع می سازند نه مخروط مستدیر. مخروط مستدیر به مخروطی گفته می شود که قاعده اش دایره باشد مثل کله قند و مخروط مضلع که امروزه به آن هِرَم می گویند و در قدیم هم به آن هرم می گفتند قاعده اش مثلث است _ البته قاعده اش مضلع است ولی در ما نحن فیه مثلث واقع شده و الا اگر مربع و مخمس و ... هم باشد باز مخروط مضلع است _ و سه سطح جانبی دارد که هر کدام از این سطح ها مثلث هستند » الان می خواهیم زاویه مجسمه ای را که در رأس این مخروط است و در ستاره می باشد محاسبه کنیم. محاسبه آن از طریق هندسه است. فرض کنید محاسبه آن از طریق هندسه بدست آمد و به عنوان حد وسط در علم المناظر آورده شد. سپس با اصغر و اکبر پیوند می خورد و نتیجه ای بدست می دهد. حال اگر بخواهید همین نتیجه را در هندسه بدست آورید عین همین برهان به هندسه داده می شود « این برهان، حد وسطش از هندسه گرفته شده بود و اصغر و اکبرش در علم مناظر کنار حد وسط گذاشته شد » یعنی این برهان مشترک بین هر دو علم است و هم در علم مناظر و هم در هندسه استفاده می شود.

ص: 1054

ترجمه: همانطور که بر زوایایی که مخروط بصر آن را ساخته « یعنی مخروطی که از طریق خطوطِ دیدن حاصل شدند » در علم مناظر با اندازه های هندسی « یعنی زاویه مخروط می خواهد محاسبه شود که با محاسبات هندسی محاسبه می شود » برهان اقامه می شود و این زوایا متصف به جهتی و حیثیتی هستند، اگر این زاویه با این جهت « و حیثیت خاص »، هندسی محض باشد « زاویه مربوط به علم مناظر است ولی اگر با یک حیثیتی در علم مناظر از این زاویه استفاده شد که این حیثیت می تواند در هندسه مطرح شود و ما این زاویه را با همین حیثیت در هندسه آوردیم و زاویه را هندسی قرار دادیم » برهانِ بر این زاویه همان برهانی است که در علم المناظر مورد استفاده قرار داده شد « پس برهان مشترک بین العلمین می شود ».

نکته: توجه کنید مثالی که مصنف بیان کرد برای عبارت « فتکون اجزاء القیاس _ و هی الحدود _ صالحه للوقوع فی العلمین » است.

و کذلک البراهین التی تقوم علی الاعداد التی فی علم التالیف

تا اینجا علم هندسه و علم تحت آن که علم المناظر بود را مطرح کرد اما الان مثال دیگر می خواهد بزند که علم حساب و علم تحت آن که علم موسیقی است را مطرح می کند. موضوع علم حساب عدد است و موضوع علم موسیقی عدد موزون است پس موضوع موسیقی تحت علم حساب است. برای علم موسیقی حکمی بیان می شود که حد وسطِ آن حکم از علم حساب گرفته می شود و در علم موسیقی آورده می شود و برهانی به وسیله این حد وسط ساخته می شود سپس این برهان حیثی و جهتی دارد که می تواند در علم حساب هم مطرح شود. می توان همین برهانی که در علم موسیقی تشکیل داده شده را در علم حساب اقامه کرد و آن حیث که در علم حساب لازم است را بدست آورد.

ص: 1055

پس این برهان به یک حیثی در علم موسیقی اقامه شد که از همان حیث هم می توان آن برهان را در علم حساب اقامه کرد. در علم حساب می توان همین برهان را اقامه کرد بدون اینکه علم جدید آورده شود ولی در علم موسیقی این برهان مربوط بود به موضوعی که خاص بود « یعنی عدد موزون » و در علم حساب مربوط به موضوعی که عام است می شود « یعنی عدد ».

ترجمه: همچنین براهینی که اقامه می شود بر اعدادی که در علم تالیف « یعنی علم موسیقی » به کار می رود « این براهین می توانند در خود علم اعداد که علم حساب است بکار روند ».

و ان کان الداعی الی هذا لا شیء من نفس الامور بل ضروره ما علی ما سنبینه بعد

چه چیزی ما را به این راه کشاند که از حد وسطِ علم دیگر استفاده شود؟ مصنف می فرماید خود این امور ممکن است نباشند. آنچه که انگیزه شد که ما به سمت نقل برهان رفتیم هیچ یک از این امور نبود « نه زاویه مخروط و نه ... بود » ولی ضرورتی ما را به این سمت کشاند.

ترجمه: اگر چه داعی و انگیزه ای که ما را به سمت نقل برهان کشانده هیچ یک از این امور نیست بلکه ضرورتی است که بعداً بیان می شود.

بيان شرط نقل برهان از علمي به علم ديگر/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا 94/03/06

ص: 1056

موضوع: 1 _ بیان شرط نقل برهان از علمی به علم دیگر/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.

و نحن نعنی هاهنا بنقل البرهان ما کان علی سبیل القسم الثانی(1)

بحث در نقل برهان از علمی به علم دیگر بود. بیان شد که نقل برهان از علمی به علم دیگر به دو صورت تصویر می شود که در جلسه قبل بیان شد. نحوه اول را تکرار نمی کنیم چون مورد بحث مصنف نیست.

مورد دوم: در یک علمی استدلالی بر مدعایی مطرح می شود و حد وسط این استدلال در علم دیگر آمده است که این حد وسط از علم دیگر اخذ می شود و با کمک آن حد وسط در علمِ مورد توجه، قیاس و برهانی تشکل می شود. اصطلاحا گفته می شود که این برهان از آن علم نقل به این علم شد.

اگر در علمی که این حد وسط مورد استفاده قرار بگیرد و به اصغر و اکبر پیوند زده شود در علم دیگر هم که حد وسط را در اختیار ما قرار داد می توان این حد وسط را به همان اصغر و اکبر پیوند زد فرض کنید در علم المناظر برهانی اقامه می شود و حد وسطِ این برهان از علم هندسه گرفته شده است علم هندسه با علم المناظر مناسبت دارد لذا می توان حد وسط علم مناظر را از علم هندسه گرفت. اگر مناسبت نداشتند حد وسطِ علم مناظر در علم هندسه نبود. در اینصورت باید گفت اصغر و اکبر هم با علم هندسه مناسبت دارد چون حد وسط با علم هندسه مناسبت داشت و حد وسط با اصغر و اکبری که مربوط به علم مناظر هستند مناسبت داشت در اینصورت اصغر و اکبر هم مناسب هستند که در علم هندسه بکار روند. لذا علم المناظر و علم هندسه صالح هستند که حدود ثلاثه « یعنی اصغر و اکبر و اوسط » را در خودشان داشته باشند و به عبارت دیگر این دلیلی که در علم المناظر می آید صلاحیت دارد که در هندسه هم بیاید یعنی این دلیل و برهان مشترک بین دو علم است.

ص: 1057


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص169،س12،ط ذوی القربی.

در جلسه امروز مصنف می فرماید مقصود ما از نقل البرهان همین نحوه دوم است که در این جلسه تکرار شد نه نحوه اول.

بحث بعدی این است که نقل برهان از چه علمی به علم دیگر واقع می شود؟ مصنف می فرماید از علمی که موضوعش فوق موضوع علم دیگر است و در نتیجه علم دیگر در تحت علم اول داخل است. برای علمی که تحت علم اول است می توان برهانی اقامه کرد که حد وسطش را از علم اول گرفته است. سپس مصنف بیان را توسعه می دهد و می گوید اگر علمی موضوعش عام بود و موضوع علم دیگر خاص بود می توان از علم عام، نقل برهان به علم خاص کرد. همچنین اگر علمی در فوق بود و علم دیگر در تحت بود می توان از علم فوق به علم تحت نقل برهان کرد به عبارت جامع تر اگر دو علم با هم اشتراک در موضوع داشتند می توان از یکی به دیگری نقل برهان کرد.

اشتراک موضوع به دو نحوه است:

1 _ موضوع یک علم اعم از موضوع علم دیگری است مثل علم طب و علم طبیعی که موضوع علم طبیعی، جسم است و عام می باشد و موضوع علم طب، جسم و بدن انسان است که خاص می باشد در اینجا می توان نقل برهان از علم طبیعی به علم طب انجام داد.

2 _ جایی که یک علم، تحت علم دیگر باشد « و لو به موضوعش توجه نشود » می توان از علم فوق، نقل برهان به علم تحت کرد.

ص: 1058

مصنف به این صورت بیان می کند که دو علم داشته باشیم که در موضوع مشترک باشند سپس می گوید اما علی الاطلاق مشترک باشند یا بوجهٍ ما مشترک باشند. اگر علی الاطلاق مشترک باشند معنایش این است که یک موضوع عام شود و یک موضوع، خاص شود و اگر بوجهٍ مّا اشتراک داشته باشند معنایش این است که یک علم، فوق شود و یک علم، تحت شود. مصنف در هر دو حالت اجازه نقل برهان را می دهد. اما اگر دو علم با همدیگر این رابطه « یعنی اشتراک در موضوع » را نداشتند مثل علم هندسه و علم حساب که در موضوع، متباین اند. مصنف می فرماید در اینجا می توان قیاس را نقل کرد ولی نمی توان برهان را نقل کرد. به عبارت دیگر در اینجا شرکت دو علم، شرکت در برهان نیست اما شرکت در قیاس هست. یعنی هر دو علم ممکن است از یک قیاس استفاده کنند ولی هر دو از یک برهان استفاده نمی کنند.

توضیح عبارت

و نحن نعنی هاهنا بنقل البرهان ما کان علی سبیل القسم الثانی

مراد ما از نقل برهان، آن نقل برهانی است که از قبیل قسم دوم باشد نه از قبیل قسم اول.

و ذلک لا یمکن الا ان یکون احد العلمین تحت الآخر

« ذلک »: نقل برهانی که از قبیل قسم ثانی است.

و بالجمله یجب ان یشترکا فی الموضوع حتی یشترکا فی آثاره

ترجمه: و بالجمله برای نقل برهان واجب است که دو علم، مشترک در موضوع باشند تا مشترکِ در آثار موضوع هم بشوند « یعنی در محمولی که بر این موضوع حمل می شود یا در برهانی که برای اثبات محمول برای موضوع آورده می شود مشترک باشند ».

ص: 1059

اما علی الاطلاق و اما بوجه ما

اشتراک در موضوع یا علی الاطلاق است یا بوجهٍ مّا است.

اگر اشتراک در موضوع، علی الاطلاق باشد یعنی موضوِع یکی عام و موضوع دیگری خاص است اما اگر اشترک در موضوع، بوجه مّا باشد را با عبارت « و هذا الوجه ... » توضیح می دهد.

و هذا الوجه هو ان احدهما تحت الآخر

در جایی که اشتراک در موضوع بوجه مّا باشد به این صورت است که یک علم تحت علم دیگر است. فرق نمی کند که موضوعشان عام و خاص باشد یا نباشد.

فحینئذ یجوز ان ینقل البرهان من العام الی الخاص

« فحینئذ »: در این هنگام که اشتراک در موضوع بین دو علم حاصل است.

ترجمه: در این هنگام جایز است که برهان از عام به خاص « یعنی از علم فوق به علم تحت » نقل داده شود.

فیکون العام یعطی العله للخاص علی ما سنوضحه بعد

علم عام، علت « یعنی حد وسط » را به علم خاص می دهد « در هر برهانی همه کاره، حد وسط است و حد وسط علت برای ثبوت اکبر و اصغر می شود.

و اما اذا اشترکا فی الموضوع علی الوجوه الاخری

تا اینجا بحث در جایی بود که دو علم مشترک در موضوع باشند به نحوی که یک علم تحت علم دیگر باشد اما از اینجا بحث در جایی است که دو علم مشترک در موضوع باشند بر وجود دیگری، مثل علم طب و علم اخلاق که اشتراک در موضوع از طریق عموم و خصوص من وجه دارند.

ص: 1060

ترجمه: اگر این دو علم در موضوع مشترک بودند اما نه به آن وجهی که موضوع یکی عام و موضوع دیگری خاص باشد یا یک علم، فوق باشد و یک علم، تحت باشد بلکه به نحو دیگری باشد « که نحوه های دیگر در آخر فصل قبل بیان شد که به سه نحوه است یکی در جایی که بین دو موضوع عموم و خصوص مطلق باشد و یکی در جایی که بین دو موضوع عموم و خصوص من وجه باشد و یکی در جایی که دو موضوع ذاتا یکی باشند ولی حیث اعتبار و بحث آنها فرق کند مثل علم طبیعی و علم نجوم که هر دو در فلک و کرویت آن بحث می کردند ولی هر کدام به یک حیث بحث می کردند ».

فیمکن ان یتفقا فی القیاس

در یک قیاس ممکن است اتفاق داشته باشند ولی در واقع اتفاق ندارند.

فانه اذا کان الحد الاوسط جنسا للاصغر او فصلا مقوما او شیئا من هذه المقومات و الاکبر عارضا لذلک الجنس او ذلک المقوم

جواب « اذا » در صفحه 170 سطر 3 قوله « کان نحو النظر فی العلمین واحدا » می آید. یعنی در این دو برهان حکم می کند که این برهان هم در علم فوق هم در علم تحت می تواند بیاید.

مصنف از اینجا می خواهد این دو مطلب را استدلالی کند مطلب اول این بود که دو علم، اشتراک در موضوع دارند و مظطلب دوم این بود که دو علم، اشتراک در موضوع به وجه دیگر دارند که در اولی نقل برهان را اجازه داد ولی در دومی نقل برهان را اجازه نداد فقط نقل قیاس را اجازه داد. این عبارتی که مصنف آورده ابتدای آن مربوط به مطلب اول است و انتهای آن مربوط به مطلب دوم است.

ص: 1061

مصنف برهان را به این صورت فرض می کند که حد وسط در صغری جنس برای اصغر باشد یا فصل مقوم برای اصغر باشد یا مقوم دیگری « مثل جنس بعید یا فصل قریب » باشد یعنی اوسط برای اصغر، مقوم و ذاتی است. در کبری اینگونه فرض می کند که اکبر « که محمول است » عارض برای اوسط « که موضوع است » باشد. « مصنف در کبری شرط کرد که محمول عارض باشد چون اگر محمول در کبری « یعنی اکبر » هم ذاتی برای موضوع « یعنی حد وسط » باشد معلوم می شود که اکبر، ذاتی برای اصغر می باشد و بیان شد در جایی که اکبر برای اصغر ذاتی باشد برهان اقامه نمی شود زیرا برهان اقامه نمی شود برای اینکه ذاتی شی برای شی اثبات شود لذا مصنف شرط می کند که اکبر برای اوسط ذاتی نباشد بلکه عرضی باشد » در چنین حالتی این برهان، هم در آن علمی که برهان از آن علم نقل شد و حد وسط از آن گرفته شد بکار می آید هم در این علمی که حد وسط در آن علم مورد استفاده قرار گرفت بکار می آید.

ترجمه: زمانی که حد اوسط جنس برای اصغر یا فصلِ مقوم برای اصغر یا شیئی از مقومات « مثلا جنس بعید یا فصل بعید باشد » برای اصغر باشد اما اکبر عارض بر آن جنس یا مقوم باشد « مراد از " ذلک الجنس " و " ذلک المقوم " همان چیزی است که حدوسط قرار گرفت و بر اصغر حمل شد لذا مصنف به جای اینکه تعبیر به " و الاکبر عارضا للاوسط " کند تعبیر به " و الاکبر عارضا لذلک الجنس او ذلک المقوم " می کند چون اوسط را فرض کرد که جنس یا فصل یا مقوم دیگر باشد ».

ص: 1062

و هو المأخذ الاول من مآخذ البرهانیات

دو گونه برهان داشتیم یکی همین بود که بیان شد و آن این است که حد وسط، ذاتیِ مقوم باشد قسم دیگرش این بود که حد وسط، عرض ذاتی باشد. مصنف در جایی که حد وسط، ذاتیِ مقوم باشد می گوید مأخذِ اول از مآخذ برهانیات است و در جایی که حد وسط، عرض ذاتی باشد می گوید مأخذِ ثانی از مآخذ برهانیات است و مصنف همین دو مأخذ را قبول می کند و می گوید غیر از این دو مورد اگر تحقق پیدا کند برهان نیست بلکه قیاس است.

او کان الاوسط عارضا ذاتیا للاصغر و الاکبر عارضا ذاتیا آخر او جنس عارض او فصله او شیئا مقوما له

این عبارت شرط دوم برای « اذا » است یعنی اوسط را عرض ذاتی برای اصغر قرار می دهد و اکبر را هم عارض ذاتی دیگر برای اصغر می گیرد، یا جنس عارض یا فصل عارض باشد.

« او شیئا مقوما له »: مقوم بودن در اینجا برای اکبر اشکال ندارد چون اوسط در صغری، عرض ذاتی برای اصغر بود. آنچه اشکال داشت این بود که کسی بخواهد اکبر را که ذاتی اصغر است در قیاس اثبات کند چون ذاتی شی را نمی توان با برهان برای خودش اثبات کرد اما عارض ذاتی اصغر را می توان با برهان برای اصغر اثبات کرد. پس این جمله بیان می کند که اگر اکبر مقوم برای اوسط شد و اوسط هم عرض ذاتی برای اصغر بود در اینصورت اکبر برای اصغر، مقومِ عرض ذاتی می شود و مقومِ عرض ذاتی، مقومِ خود اصغر نیست لذا اشکالی پیش نمی آید. آنچه مهم است این می باشد که اکبر مقومِ اصغر نشود و در هیچ یک از دو حالت که ملاحظه شد اکبر مقوم اصغر نشد.

ص: 1063

و هو المأخذ الثانی من البرهانیات

در جایی که اوسط، عارض ذاتی برای اصغر باشد و اکبر، عارض ذاتی یا جنس عارض یا فصل عارض یا مقوم برای اوسط باشد مأخذ ثانی از برهانیات است.

لیس غیرهما علی ما اوضحنا

غیر از این دو مورد برهانی وجود ندارد.

کان نحو النظر فی العلمین واحدا

اگر یکی از این دو نحوه اتفاق بیفتد این برهان، هم می تواند در علم فوق بکار رود هم می تواند در علم تحت بکار رود.

و ان لم یکن هکذا لم یکن القیاس برهانیا فی کلیهما جمیعا

مصنف تا اینجا یک مطلب بیان کرد و آن این است که اگر اشتراک در موضوع باشد برهان در هر دو علم بکار می رود اما با این عبارت مطلب دوم را می گوید که اگر اشتراک در موضوع به وجه دیگر باشد اتفاقِ بین دو علم، در قیاس است نه در برهان. توضیح این در جلسه بعد بیان می شود.

ادامه بيان شرط نقل برهان از علمي به علم ديگر/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/10

موضوع: ادامه بیان شرط نقل برهان از علمی به علم دیگر/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.

و ان لم یکن هکذا لم یکن القیاس برهانیا فی کلیهما جمیعا(1)

بیان شد که دو علم ممکن است به این نحوه مشترک در موضوع باشند که یکی عام و دیگری خاص باشد یک علم تحت علم دیگر قرار بگیرد گاهی هم اشتراک دو علم در موضوع، به وجوه دیگر بود مثلا دو علم، « ما به الاشتراک » در موضوع داشتند و هر کدامشان هم « ما به الامتیاز » داشتند مثل علم طب و علم اخلاق که بین موضوعشان عموم و خصوص من وجه بود. گاهی هم دو علم اتحاد در موضوع داشتند ولی جهت بحث آنها فرق می کند مثلا هر دو علم طبیعی و هیئت درباره فلک بحث می کردند ولی یکی به یک حیث بحث می کرد و دیگری به حیث دیگر بحث می کند.

ص: 1064


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص170،س4،ط ذوی القربی.

بیان شد که اگر اشتراک در موضوع به این صورت باشد که موضوع یک علم، اعم است و موضوع دیگری اخص است در اینصورت می توان برهانی که در یک علم بکار گرفته شده در علم دیگر نیز بکار گرفته شود.

الان مصنف می خواهد موردی را بحث کند که دو علم، مشترک در موضوع اند اما نه به این صورت که موضوع یکی عام و یکی خاص است بلکه یا بین آنها عموم و خصوص من وجه است و یا هر دو یک موضوع دارند ولی با اختلاف غرض و اختلاف حیث درباره این دو موضوع بحث می شود. در این موارد مصنف می فرماید نمی توان گفت که همان برهانی که در یک علم بکار گرفته شده در علم دیگر هم بکار گرفته می شود بلکه می توان گفت قیاسی که در یک علم بکار گرفته شده در علم دیگر بکار گرفته می شود و می توان گفت در یکی از دو علم، از برهان استفاده می شود و در علم دیگر، آن برهان مورد استفاده قرار داده نمی شود. و می توان گفت در هیچکدام از دو علم، برهان آورده نمی شود. پس سه بحث وجود دارد:

1 _ در هیچکدام از دو علم، برهان وجود ندارد.

2 _ در یک علم، برهان است و در علم دیگر، برهان نیست.

3 _ در هر دو علم از قیاسِ واحد استفاده می شود.

فرض سوم با فرض اول یکی می شود چون فرض اول این بود که در هیچکدام از دو علم، برهان وجود ندارد پس قهراً قیاس می آید. لذا دو فرض وجود دارد اما چرا نمی توان در هر دو علم از یک برهان استفاده کرد؟ چون اگر اختلاف بین موضوع ها هست اختلاف بین عوارض ذاتی هم هست و قهراً حد وسطی که در این علم بکار می رود غیر از حد وسطی است که در آن علم بکار می رود و همچنین شاید گاهی حدود دیگر « مثل اکبر و اصغر » بین دو علم تفاوت کند ولی همین اندازه که حد وسط تفاوت می کند باعث می شود که نتوان در هر دو علم، برهانی که از سنخِ ماخذ اول است یا از سنخ ماخذ دوم است آورده شود و فرض این است که ماخذ « و برهان » سوم هم وجود ندارد بنابراین در این علم اگر برهانی اقامه شد که حد وسط مناسب با این موضوع بود در علم دیگر نمی توان آن برهان را آورد چون حد وسط مناسب با علم دیگر نیست.

ص: 1065

پس یا گفته می شود در یک علم، برهان آورده می شود و در علم دیگر آورده نمی شود یا گفته می شود که در هیچ یک از دو علم، برهان آورده نمی شود. نمی توان در هر دو علم، برهان آورد زیرا لازم می آید حد وسطی که مناسب با این علم است مناسب با علم دیگر هم باشد در حالی که موضوع ها مختلفند حال یا ذاتا تفاوت دارند یا به حیث غرض، تفاوت دارند و وقتی موضوع ها مختلفند حد وسط ها هم مختلف می شود یعنی حد وسطی که مناسب با این موضوع علم است مناسب با موضوع علم دیگر نیست بنابراین حد وسطی که می تواند برهان بسازد در این علم مورد استفاده قرار می گیرد و در علم دیگر نمی تواند مورد استفاده قرار بگیرد در علم دیگر باید از حد وسطی استفاده کرد که قیاس می سازد نه برهان. زیرا در برهان باید حد وسط، ذاتی برای اصغر یا عرض ذاتی باشد و این حد وسط ممکن است در یک علم، مناسب باشد اما در علم دیگر مناسب نیست چون موضوع آن علم با این علم فرق می کند. اگر این حد وسط مناسب با علم دیگر نیست این حد وسطی که سازنده برهان است نمی تواند در علم دیگر بکار آید بنابراین یک علم، مشتمل بر برهان می شود و علم دیگر نمی تواند این مساله را با برهان ثابت کند و باید از قیاس استفاده کند.

ص: 1066

توضیح عبارت

و ان لم یکن هکذا لم یکن القیاس برهانیا فی کلیهما جمیعا

اگر موضوع دو علم، به این صورت مشترک نبود که قبلا بیان شد در هر دو علم نمی توان از قیاس برهانی استفاده کرد.

مصنف در صفحه 169 سطر 16 فرمود « و اما اذا اشترکا فی الموضوع علی الوجوه الاخری فیمکن ان یتفقا فی القیاس » در اینجا که می فرماید « و ان لم یکن هکذا » نظر به عبارتِ صفحه 169 سطر 16 دارد. عبارت « فانه اذا کان الحد الاوسط ... » که در صفحه 169 سطر 16 آمده بود را مربوط به قبل از عبارت « و اما اذا اشترکا فی الموضوع ... » کردیم اما الان عبارت « و ان لم یکن هکذا... » را مربوط به خود عبارت « و اما اذا اشترکا فی الموضوع... » می کنیم یعنی دو علم، اشتراک در موضوع دارند ولی اشتراکشان به آن نحو نیست که یکی عام و یکی خاص شود « تا یکی تحت علم دیگر شود » در اینصورت قیاسی که بکار می رود در هر دو علم نمی تواند قیاس برهانی باشد یا باید در هیچکدام برهانی نباشد یا در یکی، برهانی باشد و در دیگری برهانی نباشد.

بل عساه ان یکون برهانیا فی احدهما غیر برهانی فی الآخر او یکون فی کلیهما غیر برهانی

ترجمه: بلکه چه بسا این قیاس در یکی از دو علم برهانی باشد و در علم دیگر، غیر برهانی باشد یا این قیاس در هر دو علم غیر برهانی باشد.

ص: 1067

اذ بینا ان البرهان لا یخلو عن احد هذین الماخذین و اشبعنا القول فیه

چرا نمی توان در هر دو علم قیاس برهانی آورد؟ چون بیان شد که حد وسط در قیاسِ برهانی معیّن است و باید ذاتی یا عرض ذاتی برای اصغر باشد. اکبر هم برای آن باید ذاتی یا عرض ذاتی باشد به بیانی که گفته شد « و الا اگر اوسط، ذاتی و مقوم برای اصغر بود اکبر نمی تواند ذاتی و مقوم برای اوسط باشد و الا لازم می آید در نتیجه، ذاتی برای ذی الذاتی ثابت شود که قبلا بیان شد صحیح نیست » لذا این حد وسط، حد وسط خاصی است و ممکن است با موضوع یک علم مناسب باشد و با موضوع علم دیگر مناسب نباشد. در جایی که موضوعِ مناسب باشد می توان برهان اقامه کرد و در جایی که موضوعِ غیر مناسب است نمی توان برهان اقامه کرد پس نمی توان برهان در هر دو علم آورد.

ترجمه: چون بیان کردیم که برهان خالی از این دو ماخذ نیست و به طور کامل سخن گفتیم درباره اینکه برهان خالی از این دو ماخذ نیست.

ثم من المحال ان یتفق فی احد الماخذین علمان متباینا الموضوع او متباینا نحو النظر فی الموضوع

تا اینجا بحث درباره دو علمی بود که مشترک در موضوع باشند « حال اشترکشان یا به نحو عموم و خصوص مطلق بود یا به نحو دیگر بود » که تمام شد اما الان در دو علمی بحث می کند که موضوعشان متباین باشد یا حیث بحث آنها متباین باشد. در این دو علم آیا ممکن است یکی از دو ماخذ برهان آورده شود به طوری که این دو علم در استفاده از آن ماخذ مشترک باشند؟ مصنف می فرماید جایز نیست.

ص: 1068

ترجمه: محال است که توافق داشته باشند در یکی از دو ماخذ از ماخذ برهان، دو علم که این صفت دارند که موضوع هایشان متباین است یا نحوه ی نظر در موضوعشان متباین است.

و لهذا السبب لیس للمهندس ان یبین هل الاضداد بها علم واحد اولا

« لهذا السبب »: به خاطر اینکه اگر دو علم، متباین بودند یا حیث بحث در موضوعشان متباین بود نمی توان در هر دو علم از یک برهان استفاده کرد.

اگر ما بخواهیم به دو ضد عالم شویم آیا با یک علم عالم می شویم یا با دو علم عالم می شویم؟ مثلا بیاض و سواد دو ضد هستند که می خواهیم عالم به این دو شویم آیا هر دو را با یک علم تصور می کنیم و به هر دو عالم می شویم یا برای بیاض یک علم داریم و برای سواد علم دیگری داریم؟ این مساله بین متکلمین رایج است که به دو ضد آیا می توان با یک علم عالم شد یا به دو ضد باید به دو علم عالم شویم؟

مصنف می فرماید عالم طبیعی درباره ضد بحث می کند اما علم ریاضی که در مورد کمّ بحث می کند و در کمّ تضاد نیست لذا علم ریاضی درباره ضد بحث نمی کند پس ضد، مناسب بحث ریاضی نیست. بنابراین برهانی که عالم طبیعی بر این مساله اقامه می کند آن برهان را عالم ریاضی نمی تواند اقامه کند. عالم ریاضی باید برهانی اقامه کند که حد وسطش مرتبط با کمّ باشد و مرتبط با ضد نباشد. برهانی که حد وسطش مرتبط با ضد است در علم طبیعی بکار رفت و در علم ریاضی نمی تواند بکار آید چون علم ریاضی ارتباطی به ضد ندارد زیرا نه موضوع علم ریاضی است و نه از عوارض علم ریاضی است.

ص: 1069

ترجمه: و به خاطر این سبب نیست برای مهندس که بیان کند این مساله را که اضداد آیا به علم واحد تعلق می گیرد یا خیر « بلکه به علم متعدد تعلق می گیرد ».

فان الاضداد لیست من جمله موضوعات علمه و لا من العوارض الذاتیه له او لجنسه

ترجمه: اضداد از جمله موضوعات علم مهندس نیست « بلکه ازجمله موضوعات علم طبیعی است » و نه از عوارض ذاتیه برای موضوع و نه از عوارض ذاتیه برای جنس موضوع است.

و اذا کان الامر علی ما حققناه فیجب ان نعلم انه انما ینقل البرهان من علم اعلی الی علم تحته کالبراهین الهندسیه تستعمل فی المناظر

مصنف با این عبارت می خواهد خلاصه گیری از بحث های قبلی کند.

ترجمه: وقتی وضع اینچنین است که تحقیق کردیم « که بعض علوم تحت بعض دیگر قرار گرفتند و بعضی هم قرار نگرفتند و احکام آنها هم بیان شد » واجب است که بدانیم نقل برهان از علم اعلی به علم تحتش امکان دارد « و در غیر این موارد نقل برهان نداریم » مثل علم مناظر که تحت هندسه است بنابراین براهینی که در هندسه است عیناً می تواند منتقل به علم مناظر شود و در علم مناظر مورد استفاده قرار بگیرد.

و العددیه تستعمل فی التالیف

این عبارت عطف بر « الهندسیه » است یعنی « و البراهین العددیه تستعمل فی التالیف ».

ترجمه: و براهین عددیه در تالیف « یعنی علم موسیقی » استعمال می شود « زیرا که موضوع حساب، عدد است که اعم است و موضوع تالیف، عدد موزون است که اخص است پس علم موسیقی تحت علم حساب است بنابراین براهینی که در علم حساب بکار می رود در علم موسیقی هم بکار می رود ».

ص: 1070

و یجب الا یتفق بحثا علمین متباینین فی الموضوعات و الاعراض

بیان شد که گاهی دو علم در موضوع مشترکند به نحوی که یکی عام و یکی خاص است و بیان شد که این دو علم در عوارض ذاتی موضوع هم مشترکند پس مسائلی که در این علم بکار می رود بعضی از آنها می توانند در علم دیگر هم بکار روند مثلا بعضی از مسائلی که در علم عدد است در علم موسیقی هم هست.

پس ممکن است که هر دو علم در مساله ای اتفاق داشته باشند و هر دو، یک مساله را بیان کنند ولی به غرض متعدد بیان می کنند.

مصنف می فرماید دو علمی که با هم ارتباط ندارند بلکه تباین در موضوعات یا تباین در اعراض موضوعات دارند نمی توانند مساله مشترکی داشته باشند.

ترجمه: واجب است که متفق نشود دو بحث « یعنی دو مساله » در دو علمی که تباین در موضوعات و اعراض دارند.

و الا یکون شیء من العلوم ینظر فی الاعراض الغریبه

« و الا یکون » عطف بر « الا یتفق » است.

مطلب بعدی این است که ممکن نیست علمی باشد که در آن علم از عوارض ذاتی موضوع بحث نشود بلکه از عوارض غریب بحث کند. این مطلب امکان ندارد زیرا در هر علمی باید از عوارض ذاتی موضوع همان علم بحث شود.

ترجمه: و واجب است که نباشد شیئی از علوم که نظر در اعراض غریبه کند « بلکه باید همه علوم در اعراض ذاتی موضوعشان نظر کنند ».

ص: 1071

و لا فی الاعراض التی تعرض للشی لا بما هو هو

مطلب سومی که مصنف بیان می کند این است که واجب است هیچ علمی درباره اعراض مع الواسطه ی موضوعش بحث نکند بلکه در اعراض بلاواسطه ی موضوع بحث کند تا عرض ذاتی شود. اما عرض با واسطه، عرض ذاتی نیست. چون هر علمی باید درباره عرض ذاتی موضوعش بحث کند و اعراض مع الواسطه، عرض ذاتی نیستند چه واسطه آنها عام باشد چه خاص باشد. لذا هیچ علمی حق ندارد در عوارض مع الواسطه ی موضوعش بحث کند چون عوارض مع الواسطه ی موضوع، عرض ذاتی نیستند.

ترجمه: حق ندارد علم در اعراضی که عارض شیء می شوند اما نه بی واسطه و به عنوان اینکه آن شیء، آن شیء است بلکه با یک واسطه عارض می شوند.

مثل الحسن و القبیح اذا استعملا فی الشکل و الخط

مثل حسن و قبیح که گاهی بر شکل و خط عارض می شوند مثلا گفته می شود این شکل، شکل قشنگی است. یا آن خط، زیباست.

شکل یا خط، معروض برای حسن و قبح قرار داده شده و حسن و قبح، عرض می شود ولی این عرض، بلاواسطه بر خط و شکل عارض نمی شود بلکه مع الواسطه عارض می شود مثلا گفته می شود این شکل، شکلی تام است یا گفته می شود که خط، این نقایص را ندارد و تام است. این عرض، عرض بلاواسطه برای شکل یا خط است و با واسطه، حسن و قبح را عارض می کند. این عرض چون عرض مع الواسطه است نباید در علم، مورد بحث قرار بگیرد. عرض مع الواسطه قبلا گفته شد که یا به واسطه اخص است یا بواسطه اعم است پس در این مثال، حسن و قبح بر یک شیء عام عارض می شود و به توسط آن عام بر شکل و خط عارض می شود. یا ممکن است بر یک امر خاصی عارض شود و به توسط آن امر خاص بر شکل و خط هم وارد شود. هر کدام از این واسطه ها « چه واسطه ی عام چه واسطه ی خاص » باشد عرض را عرض مع الواسطه و عرض غریب می کند یعنی حسن و قبح، عرض غریب برای شکل و خط می شود نه عرض ذاتی. چنین مساله ای نباید مورد بحث قرار بگیرد.

ص: 1072

و المقابله اذا روعیت بین المستدیر و المستقیم

مستقیم و مستدیر، دو امر ریاضی هستند و مقابله بر این دو امر هندسی وارد نمی شود. مقابله ابتدا بر یک واسطه عارض می شود و به توسط آن واسطه بر مستدیر و مستقیم عارض می شود مثلا گفته می شود مقابله، عرض برای دو امری است که قابل اجتماع نباشند. مستدیر و مستقیم هم چنین دو امری هستند پس مقابله به توسط آن امر عام بر این خاص حمل می شود در اینصورت مقابله، عرض غریب برای مستدیر و مستقیم می شود اگر چه عرض ذاتی برای واسطه باشد ».

فان امثال هذه و ان کانت توخذ بوجه ما فی موضوعات الهندسه فلیست تعرض لها بما هی هی بل هی عوارض خارجیه قد تعرض لاشیاء غیر الجنس الذی یختص بموضوعات الهندسه

ترجمه: امثال این عوارض ولو به نحوی در موضوعات هندسه اخذ می شوند « و ما می گوییم این شکل یا این خط، حسن است یا قبیح است و همچنین می گوییم بین مستدیر و مستقیم، مقابله است » اما برای موضوعات هندسه بما اینکه موضوعات هندسه، موضوعات هندسه هستند حمل نمی شود « یعنی بلا واسطه بر موضوعات هندسه حمل نمی شود بلکه عوارض خارجیه هستند که عارض اشیائی می شوند غیر از مقدار. سپس به توسط آن اشیاء، بر مقدار حمل می شوند. « مصنف به جای _ غیر مقدار _ تعبیر به _ غیر الجنس الذی یختص بموضوعات الهندسه _ کرده است و مراد از جنسی که اختصاص به موضوعات هندسه دارد مقدار است ».

ص: 1073

تا اینجا یکی از عناوین سه گانه فصل گفته شد دو عنوان دیگر در فصل وجود دارد که باقی مانده است. مصنف از اینجا می خواهد وارد توضیح عنوان دوم شود که نمی توان برهان بر جزئی اقامه کرد مگر اینکه جزئی، تحت کلی باشد. لذا برهان بر کلی باید اقامه شود و از باب اینکه جزئی در تحت کلی است برهان را از کلی به جزئی می توان سرایت داد یعنی گفته شود این برهان، شامل جزئیاتِ تحت کلیات می شود.

آيا برهان مي تواند بر جزئيات اقامه شود يا نه؟ و اگر نتوانست بر جزئيات اقامه شود و بر کليات اقامه شد آيا مي تواند شامل جزئياتي بشود که در تحت کليات هستند يا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/11

موضوع: آیا برهان می تواند بر جزئیات اقامه شود یا نه؟ و اگر نتوانست بر جزئیات اقامه شود و بر کلیات اقامه شد آیا می تواند شامل جزئیاتی بشود که در تحت کلیات هستند یا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.

و هذا و قد قیل فی التعلیم الاول: لما کان یجب ان تکون مقدمات البرهان کلیه حتی تکون یقینیه لا تتغیر تغیّر الامور الشخصیه و وجب ان تکون نتائجها کذلک کلیه و دائمه، وجب الا یکون برهان علی الاشیاء الجزئیه الفاسده(1)

لفظ « هذا » به معنای « خذذا » است که دنباله ی خط قبل است و اشتباهاً در این خط نوشته شده است. مصنف از عبارت « قد قیل » شروع در توضیح دومین عنوان فصل می کند. در فصل هشتم سه عنوان بحث وجود دارد:

ص: 1074


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص170،س17،ط ذوی القربی.

1_ نقل برهان از علمی به علم دیگر. بحث این گذشت.

2_ تناول برهان، جزئیاتِ در تحت کلیات. الان می خواهد بحث شود.

3_ تناول الحد للجزئیات که در صفحه 171 شروع می شود.

الان بحث در این است که آیا برهان می تواند بر جزئیات اقامه شود یا نه؟ اگر نتوانست بر جزئیات اقامه شود و بر کلیات اقامه شد آیا می تواند شامل جزئیاتی بشود که در تحت کلیات هستند یا نه؟

مصنف می فرماید در مقدمات برهان سه شرط وجود داشت:

1_ محمول، اوّلی برای موضوع باشد یعنی بی واسطه باشد.

2_ محمول، کلی باشد یعنی بر تمام افراد موضوع حمل شود.

3_ محمول، دائم باشد یعنی در کلّ ازمنه ای که موضوع حاصل است محمول بر آن حمل شود شرط اول که اولیت است را فعلا کاری نداشته باشید. به دو شرط دیگر توجه کنید. اگر بخواهید بر جزئی برهان اقامه کنید مقدمه، مقدمه ی جزئی می شود نه کلی، در حالی که شرط برهان این بود که مقدمه اش کلی باشد. لذا این شرط در برهان رعایت نشده است. اگر بر کلی برهان اقامه شود و جزئیِ در ضمن کلی هم مورد برهان قرار گرفت این جزئی همیشه تحت کلی نخواهد بود چون ممکن است جزئی فاسد شود و وقتی فاسد شد مندرج در تحت کلی نیست و وقتی مندرج در تحت کلی نبود نمی توان گفت که این حکم را دائما دارد لذا شرط دوام رعایت نشده است.

ص: 1075

پس نه می توان برهان بر جزئی اقامه کرد زیرا شرط کلیت فوت می شود. و نه می توان جزئی را در ضمن کلی که مقدمه قرار داده شده، مورد برهان قرار داد زیرا شرط دوام فوت می شود. پس اصلا برهان بر جزئی اقامه نمی شود.

نکته: مشکل اساسی این است که برهان باید افاده ی یقین کند و افاده ی یقین همانطور که قبلا گفته شده مشروط به این است که مقدمه، اولا کلی باشد و ثانیا در همه زمان ها باشد. چون کلی باقی می ماند و یقین را از بین نمی برد اما اگر جزئی بود جزئی بر اثر اینکه زائل می شود یقین به آن هم با رفتن جزئی می رود و ما انتظار داشتیم که از برهان، یقین بدست آید و در مورد جزئی، یقین به دست نمی آید به این جهت است که برهان در جزئی اجازه داده نمی شود.

نکته: جزئی را عقل می تواند درک کند به این صورت که آن را مجرد می کند و آن را درک می کند این طور نمی گویند که چون عقل نمی تواند جزئی را درک کند لذا برهان اقامه نمی کند بلکه عقل، قیاس بر جزئی اقامه می کند چون آن را درک می کند اما برهان اقامه نمی کند ولی نه خاطر اینکه عقل، درک نکرده والا اگر عقل درک نکند قیاس هم نمی تواند بر جزئی اقامه کند در حالی که قیاس اقامه می کند. آنچه که نمی تواند اقامه کند برهان است پس معلوم می شود که در برهان چیزی است که با جزئی بودنِ موردش نمی سازد.

ص: 1076

تا اینجا بیان شد که نمی توان بر جزئی، برهان اقامه کرد به خاطر اینکه این جزئی احتمال دارد که از بین برود و از تحت کلی بیرون بیاید و یقینی که برای ما به این جزئی تعلق گرفته زائل شود و زوال، علامت این است که یقین حاصل نشده چون یقین امری نیست که زائل شود. اگر علمی زائل شد معلوم می شود که آن علم، یقین نبوده است. از این بیان، استفاده می شود که اگر جزئی، جزئیِ فاسد نبود بلکه جزئیِ مجرد بود « حال چه خداوند _ تبارک _ باشد چه عقل باشد. چه واجب باشد چه ممکن باشد » میتوان برهان اقامه کرد چون خِلَلی به یقین نمی رساند زیرا جزئیِ مجرد از بین نمی رود تا یقین زائل شود.

از طرفی معلوم شد که اگر جزئی، فاسد نشد یقینی که به آن تعلق می گیرد زائل نمی شود و اشکالی پیش نمی آید و می توان برهان بر آن اقامه کرد. لذا بر خداوند _ تبارک _ و عقول با اینکه جزئی و شخصی هستند برهان اقامه می شود.

نکته: اگر گفته شود « زید انسان است » و « هر انسانی ناطق است »، « پس زید ناطق است ». این عبارت، برهان نیست اگر چه حکمی که صادر شد « که زید انسان است » حکمی است که زائل نمی شود ولی وقتی زید از بین رفت انسانیت زید هم از بین می رود « نه اینکه انسان از بین می رود » پس یقین باقی نمی ماند. البته می توان گفت وقتی زید بود، انسان هم بود اما الان نمی توان گفت « زید انسان هست ». پس این عبارت « زید انسان هست » یک قضیه دائمی نیست بله « زید انسان بود » یک قضیه دائمی است.

ص: 1077

تا اینجا معلوم شد که برهان بر جزئیِ فاسد اقامه نمی شود اما سوال این است که آیا قیاس بر جزئی فاسد اقامه می شود یا نمی شود؟ مصنف قیاس را بر جزئی اقامه می کند ولی می دانید در برهان دو حکم وجود دارد مثلا اگر گفته شود « زید کاتب است » « توجه کنید که لفظ زید جزیی است و در اینجا برهان راه ندارد ولی اینگونه مثال زده شد » این، یک قضیه است و قضیه دیگر این است « چنین نیست که زید کاتب نباشد » یعنی دو قضیه در اینجا وجود دارد که یکی اثباتی و یکی سلبی است یعنی اثبات کتابت و سلب عدم کتابت می شود. وقتی این دو قضیه کنار هم جمع شود از آنها لفظ « باید » بدست می آید و به این صورت گفته می شود « زید باید کاتب باشد ». اما در قیاس چنین کاری نمی شود زیرا در قیاس فقط حکم می شود که اینچنین هست و گفته نمی شود که خلاف این مطلب امکان ندارد چون در قیاس بدنبال یقین نیستیم و تصدیق کافی است. مثلا قضیه اول این بود « زید کاتب است » قضیه دوم این بود « لا یمکن ان لا یکون کاتبا » این قضیه ای که با « لایمکن » شروع می شود در قیاس نمی آید بلکه در برهان می آید. اگر حکم قیاسی را بر جزئی اقامه کردید و نتیجه ای گرفتید آن قضیه ای که با « لا یمکن » شروع می شود را نمی توان ضمیمه به نتیجه کرد در حالی که اگر برهان اقامه می شد آن « لا یمکن » ضمیمه می شد.

ص: 1078

پس مصنف اجازه نداد که بر جزئی فاسد، برهان اقامه شود ولی اجازه داد که بر جزئی فاسد، قیاس اقامه شود. فرق بین برهان و قیاس هم روشن شد. در ادامه درباره علم به جزئی بحث می کند که آن هم مرتبط به همین برهان جزئی است.

توضیح عبارت

و قد قیل فی التعلیم الاول لما کان یجب ان تکون مقدمات البرهان کلیه حتی تکون یقینه لا تتغیر تغیّر الامور الشخصیه

« تعلیم اول »، کتاب منطقی ارسطو است. عبارت « وجب الا یکون » که در سطر 19 می آید جواب « لما » است.

ترجمه: در کتاب تعلیم اول اینچنین گفته شده که چون واجب است مقدمات برهان کلی باشد تا بتواند یقینی باشد اما یقینی به این صورت است که مانند امور شخصیه تغییر نمی کند.

« لا تتغیر الامور الشخصیه »: توجه کنید که دو گونه تغییر وجود ندارد که یک تغییر برای امور شخصیه باشد و یک تغییر برای امور کلی باشد تا گفته شود تغییر امور شخصیه جایز نیست ولی تغییر کلی اشکال ندارد.

پس ترجمه این عبارت این گونه نیست « کلی تغییر نمی کند به آن نحوی که جزئیات تغییر می کند » بلکه ترجمه این عبارت این گونه است « آنطور که جزئیات تغییر می کند کلی، تغییر نمی کند ». یعنی مراد مصنف بیان اصل تغییر است نه کیفیت تغییر.

و وجب ان تکون نتائجها کذلک کلیه و دائمه

ضمیر « نتائجها » به « مقدمات » برمی گردد. « کذلک » به معنای « مثل ذلک » است یعنی مثل مقدمات است.

ص: 1079

ترجمه: و واجب است که نتایج مقدمات برهان هم مانند مقدمات، کلیه و دائمه باشند.

نکته: در نسخه ای « فوجب » آمده که خوب نیست بلکه واو اگر باشد بهتر است و عطف بر

« کان » است که شرط « لما » است.

وجب الا یکون برهان علی الاشیاء الجزئیه الفاسده

« وجب » جواب برای « لما » در سطر 17 است. « لا یکون » را می توان تامه گرفت و « علی الاشیاء » متعلق به « برهان » باشد.

ترجمه: « چون باید مقدمات برهان به آن صورت باشد و نتایج این مقدمات هم به این صورت باشد » واجب است که تحقق پیدا نکند برهانی که بخواهد بر اشیاء جزئیه فاسده اقامه شود.

اگر « لا یکون » ناقصه باشد « برهان » اسم است و « علی الاشیا » خبر می شود.

بل علی احوالها قیاسٌ مّا

توجه کنید که مصنف نمی گوید « بر امر جزئی می توان قیاس اقامه کرد » بلکه می گوید « بر احوال امر جزئی می توان قیاس اقامه کرد » چون در صغری، خود جزئی را آورده شد، پس وجودش نزد شخص مفروغٌ عنه است. نتیجه ای که گرفته می شود مربوط به حالتی از حالات جزئی است نه این که خود جزئی، نتیجه گرفته شود لذا مصنف می گوید « بلکه بر احوال جزئیات، قیاس اقامه می شود » پس قیاس بر احوال جزئیات اقامه می شود نه بر خود جزئیات.

ص: 1080

یدل علی ان الامر هکذا فقط

قیاسی که بر جزئی اقامه می شود دلالت بر چه چیز می کند؟ دلالت می کند بر اینکه امر « مراد از امر، آن جزئی است که بر آن، برهان اقامه شده است » این چنین است « یعنی این حالت را دارد ».

« فقط » قید برای « یدل » است یعنی: فقط دلالت می کند بر اینکه زید، کاتب است و این حالِ کتابت را دارد و دلالت بر این نمی کند که « ممکن نیست که این حال را نداشته باشد » یعنی فقط دلالت بر یک قضیه می کند اما برهان دلالت بر دو قضیه می کند چون برهان، هم نتیجه را ثابت می کند هم « ممکن نیست که غیر از این باشد » را ثابت می کند. در جزئی که قابلیت فساد دارد قضیه « ممکن نیست که غیر از این باشد » جاری نمی شود زیرا می توان گفت « ممکن است که غیر از این باشد ».

نکته: می توان لفظ « فقط » را قید برای « ان الامر هکذا » قرار داد و « ما » در « ما یدل » را نافیه گرفت و اینطور معنا کرد: بلکه بر احوال جزئیات، قیاسی اقامه می شود که آن قیاس دلالت بر این نمی کند که حکم فقط همین است و تغییر نمی کند زیرا که در جزئی نمی توان گفت « یجب ان لا یتغیر ».

فانه لا یمکن ان یدل علی انه یجب الا یتغیر

ص: 1081

لفظ « یجب الا یتغیر » اشاره به قضیه دومی دارد که در هر برهانی وجود دارد.

چرا می گویید فقط قضیه اول را می فهماند و دلالت بر قضیه دوم نمی کند؟ چون ممکن نیست که این قیاس دلالت کند بر اینکه واجب است که تغییر نکند.

و لا ایضا بها علم الا العلم الذی بطریق العرض

تا اینجا بیان شد که نمی توان بر جزئی، اقامه برهان کرد. اما الان می گوید که اگر بر کلی اقامه برهان شد و نتیجه ای که معلوم بود بدست آمد، این نتیجه ما را به آن کلی عالِم می کند. آیا به جزئیِ تحت این کلی هم عالِم می کند یا نه؟ بیان می کند به جزئیِ تحت این کلی هم عالِم می کند ولی بالعرض است یعنی به توسط کلی می باشد ولی فقط عالِم می شود و یقین پیدا نمی کند چون جزئی قابل تغیییر است و علم ما به جزئی، علم بالعرض می شود چون به واسطه آن کلی است.

ادامه بحث اينکه آيا برهان مي تواند بر جزئيات اقامه شود يا نه؟ و اگر نتوانست بر جزئيات اقامه شود و بر کليات اقامه شد آيا مي تواند شامل جزئياتي بشود که در تحت کليات هستند يا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/12

موضوع: ادامه بحث اینکه آیا برهان می تواند بر جزئیات اقامه شود یا نه؟ و اگر نتوانست بر جزئیات اقامه شود و بر کلیات اقامه شد آیا می تواند شامل جزئیاتی بشود که در تحت کلیات هستند یا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 1082

و لا ایضا بها علم الا العلم الذی بطریق العرض(1)

بحث در این بود که نمی توان برهان بر جزئیات اقامه کرد البته منظور جزئیات فاسده است نه جزئیات مجرده. بر جزئیات مجرده می توان برهان اقامه کرد اما بر جزئیات فاسده نمی توان برهان اقامه کرد. الان بحث در این است که شمول برهان نسبت به جزئیات فاسده چگونه است. فرض کنید برهان بر امر کلی اقامه می شود سپس آن جزئیِ فاسد مندرج در تحت این کلی است بنابراین به توسط این کلی برهان بر آن جزئیِ فاسد هم اقامه می شود. آیا می توان گفت که برهان بر آن جزئیِ فاسد هم اقامه شد ولی با واسطه اقامه شد؟ مصنف بیان می کند که یا مستفاد از برهان را یقین قرار می دهید « که باید همینطور باشد » یا علم قرار می دهید « که تصدیق است ». اگر مستفاد از برهان، تصدیق باشد می توان گفت که برهان بر این جزئی اقامه شد و تصدیق به این جزئی پیدا شد ولی نمی توان گفت که برهان بر این جزئی اقامه شد و یقین به این جزئی پیدا شد. چون یقین تعلق به جزئیِ فاسد نمی گیرد پس تصدیق یا علم، به جزئی تعلق می گیرد و این تعلق هم با واسطه ی کلی است.

مصنف می فرماید یقین به کلی تعلق گرفته است و این جزئیِ فاسد، مندرج در تحت کلی است اما نه آن کلی اقتضا می کند که این جزئیِ فاسد در تحت آن بماند بلکه ممکن است این جزئی فاسد شود و دیگر مندرج در تحت کلی نباشد و نه آن جزئی خودش اقتضای دوامِ اندراج تحت کلی را دارد. پس نه از آن طرف این کلی، جزئی را حفظ می کند و نه از این طرف جزئی، اندراجِ تحت کلی را ادامه می دهد.

ص: 1083


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص170،س20،ط ذوی القربی.

پس ممکن است جزئی فاسد شود و از تحت کلی بیرون بیاید و آن یقینِ حاصل که نسبت به کلی است نتواند به این جزئی تعلق بگیرد اما علم به آن جزئی تعلق می گیرد ولی این علم، با واسطه است.

نکته: مصنف طوری حرف زده که به نظر می رسد یقین را از علم جدا کرده است چون ابتدا می گوید علم به جزئی از طریق عَرَض موجود است. بعداً می گوید « اما یقین، ابتدا نسبت به کلی است و اما نسبت به جزئی، علم، بالعرض است » یعنی در جزئی تعبیر به یقین نمی کند بلکه تعبیر به علم می کند. لذا به نظر می رسد که مصنف به هیچ نحو نمی خواهد یقین را تعلق به جزئی بدهد حتی مع الواسطه، اما علم را مع الواسطه تعلق به جزئی می دهد و این که مع الواسطه تعلق به جزئی می گیرد منافاتی ندارد که بلا واسطه هم تعلق به جزئی بگیرد. علمِ حاصل از برهان، مع الواسطه است و الا علمِ حاصل از احساس بلا واسطه به جزئیِ فاسد تعلق می گیرد ولی بحث مصنف در علمِ حاصل از احساس نیست بلکه بحث در علمِ حاصل از برهان است. علمِ حاصل از برهان، اگر به کلی تعلق بگیرد، یقین می شود و اگر به جزئی تعلق بگیرد از یقین، تنزل می کند.

نکته: بعضی می گویند که مشاء قائل است علم خداوند _ تبارک _ به جزئیات از طریق کلی می آید. ولی اگر مذهب مشاء این باشد راه برای اشکال غزالی باز می شود غزالی معتقد است که مشاء در دو جا کافر است یکی در باب علم است و یکی در باب حدوث عالَم است چون عالم را قدیم می دانند لذا کافرند زیرا فقط یک قدیم وجود دارد. اما اینکه علم خداوند _ تبارک _ به جزئیات را از طریق کلی می دانند هم باعث کفرشان می شود زیرا معنای حرفشان این است که خداوند _ تبارک _ علم به کلی دارد و علم به جزئی ندارد. از طریق علم به کلی عالم به جزئی است چون جزئی، مندرج در تحت کلی است یعنی خداوند _ تبارک _ در واقع عالِم به کلی است و عالم به جزئی نیست و این کفر است چون خداوند _ تبارک _ عالم به جزئی هم هست بدون اینکه استمداد از کلی داشته باشد.

ص: 1084

این اعتراض به توسط ملا احمد علوی و ملا اولیاء در حاشیه شفا جواب داده شده. با اینکه ملا اولیا در حاشیه نویسی به صورت خلاصه می نویسد اما در اینجا به صورت مفصل نوشته و غزالی را رد کرده است. او می گوید مشاء معتقد نیستند که علم خداوند _ تبارک _ به جزئیات از طریق کلی است. این، تهمتی است که به مشاء زده شده است.

عبارت مصنف این است « خداوند _ تبارک _ علم به جزئیات دارد علی سبیل الکلی » غزالی از این عبارت، اینگونه فهمیده که لفظ « علی سبیل الکلی » قید معلوم « یعنی جزئی » است یعنی خداوند _ تبارک _ علم به جزئیات دارد و معلومش کلی است و جزئی هم چون مندرج در تحت کلی است لذا معلوم است نه اینکه به طور مستقل معلوم باشد. سید احمد علوی و ملا اولیاء هر دو در حاشیه شفا نقل می کنند که لفظ « علی سبیل الکلی » قید « علم » است نه معلوم. یعنی خداوند _ تبارک _ به خود جزئیات علم دارد ولی علمش علی سبیل الکلی است که علمِ منسلخ از زمان است و علم تعقلی می باشد. علمِ احساسی نیست. پس خداوند _ تبارک _ به نفس جزئی عالم است نه انیکه از طریق کلی عالم باشد خداوند _ تبارک _ از طریق اسباب، عالِم به جزئیات است و خودش چون سبب الکل است لذا در ازل عالم به تمام جزئیات است. این علمش علی سبیل الکلی است یعنی علی سبیل تعقل است نه علی سبیل احساس که جزئی شود. پس مصنف علم را کلی و جزئی می کند نه معلوم را. غزالی متوجه این مطلب نشده است لذا اشکال کرده است.

ص: 1085

بله در مورد ما انسانها این احتمال است که علم به جزئی از طریق کلی پیدا کنیم و از طریق جزئی هم علم داشته باشیم. مثلا انسانیت و 180 سانت بودن و سفید بودن و لاغر بودن را ملاحظه کنید که کلی هستند این کلیات را اگر کنار یکدیگر جمع کنید حاکی از شخص زید می شود و گفته می شود آن که هم انسان است هم 180 سانت است و هم سفید و هم لاغر است زید می باشد پس زید از طریق این کلیات شناخته شد. از طریق چشم هم زید چون دیده می شود لذا شناخته می شود. پس هم از طریق کلی و هم از طریق جزئی، زید شناخته شد.

این مباحث در خداوند _ تبارک _ نمی آید چون او دارای احساس نیست که بخواهد از طریق احساس، شئ را به صورت جزئی ببیند بلکه همه علمش علم تعقلی است آن هم تعقل در مرتبه عالیه است. پس خداوند _ تبارک _ خود زید که جزئی است را تعقل می کند ولی از طریق سبب نه از طریق کلی. اگرچه از طریق کلی هم می توان تعقل کرد. اصل این مباحث در مقاله 8 الهیات شفا آمده است.

توضیح عبارت

و لا ایضا بها علم الا العلم الذی بطریق العرض

ضمیر « بها » به « اشیاء جزئیه فاسده » برمی گردد.

ترجمه: علم به اشیاء جزئیه فاسده تعلق نمی گیرد مگر علمی که به طریق عَرَض باشد « یعنی مع الواسطه باشد. بالذات، عالم به جزئیات نمی شود ».

ص: 1086

نکته: مراد از علم، علم یقینی است ولی چون بعداً مصنف یقین را مطرح می کند معلوم می شود که مراد مصنف از علم، علم یقینی نیست بلکه علم مطلق مراد است. اما توجه کنید که آنچه الان مورد بحث می باشد علمِ حاصل از برهان می باشد که این علمِ حاصل از برهان، یقین است و وقتی به جزئی می رسیم نمی توان گفت به جزئی یقین پیدا کردیم حتی مع الواسطه هم نمی توان یقین پیدا کرد. ناچار هستیم بگوییم به جزئی، علم داریم. مصنف در جزئی، تعبیر به علم می کند و در کلی تعبیر به یقین می کند.

و اما الیقین فانما یکون بالحکم الکلی الذی یعم الشخص و غیره

یقین نسبت به حکم کلی است که شامل شخص و غیر شخص می شود مثلا انسان، شامل زید و غیر زید می شود و یقین به کلی تعلق گرفته و به شخص تعلق نگرفته است.

ثم عَرَض و اتفق ان دخل هذا الشخص تحت ذلک الحکم لا تقتضیه نفس ذلک الحکم و لا الشخص یقتضی دوامه تحته

مراد از « هذا الشخص » مثلا زید باشد و مراد از « ذلک الحکم »، حکم کلی است.

سپس اتفاق می افتد که این شخص در تحت حکم کلی است اما دخولی که نه آن کلی اقتضا دارد این دخول، دوام پیدا کند و نه جزئی توانایی دارد که برای خودش اندراج دائم تحت این کلی تهیه کند. پس ممکن است که این جزئی، فاسد شود و از تحت کلی خارج شود و در این صورت آن برهانی که شامل کلی شده بود شامل جزئی نمی شود. در این صورت نمی توان گفت نسبت به جزئی یقین حاصل است زیرا یقین زائل شده چون خود جزئی زائل شده است لذا مصنف تعبیر به « یقین » نمی کند بلکه تعبیر به « علم » می کند با اینکه در مورد کلی تعبیر به « یقین » کرده بود.

ص: 1087

ترجمه: اتفاق می افتد که این شخص در تحت حکم کلی است اما دخولی که این دو صفت را دارد که نه خود این حکم کلی اقتضا می کند که این دخولِ این شخص باقی بماند و نه شخصی که مندرج تحت این کلی است اقتضای دوام اندراج تحت این کلی را می کند.

فلیس احدهما یقتضی دوام النسبه مع الآخر

نسبت کلی به جزئی، نسبتِ صدق است و نسبت جزئی به کلی، نسبتِ اندراج است. هیچکدام از این دو نسبت ها را دائمی نمی کند یعنی نه کلی نسبتِ صدقش را دائمی می کند و نه جزئی نسبتِ اندراجش را دائمی می کند بنابراین ممکن است که این جزئی فاسد شود و از تحت کلی خارج شود در این صورت یقینی که نسبت به کلی بود نسبت به جزئی نخواهد بود چون این جزئی فاسد شد.

ترجمه: نه آن کلی و نه جزئی هیچکدام اقتضا نمی کنند که نسبتشان به دیگری باقی بماند.

فاذن النسبه بینهما عارضه وقتا ما

نسبت بین کلی و جزئی گاهی هست و گاهی نیست. وقتی که نسبت باشد علم، حاصل است و وقتی که نسبت نباشد علم به معنای یقین از بین رفته است و یقین باید دائمی باشد اگر موقت باشد کافی نیست لذا مصنف یقین نسبت به کلی قائل نمی شود.

و العلم اذن بالجزئی _ اعنی الشخص _ علم بالعرض

توجه کنید که مصنف در همه جا تعبیر به علم می کند و تعبیر به یقین نمی کند حتی در جایی که می خواهد علم بالعرض درست کند تعبیر به یقین نمی کند. بله در جایی که حکم کلی می خواهد بیان کند تعبیر به یقین می کند.

ص: 1088

و لذلک اذا زال عن الحس وقع فیه شک ولو فی الذاتیات

چون علم ما به جزئی، بالعرض است و در نتیجه ما یقین به جزئی نداریم ممکن است این جزئی را از بین ببریم تا علم از بین برود و شک به جای آن بیاید. بر خلاف کلی که اصلا از بین نمی رود تا علمی که به آن تعلق گرفته از بین برود و شک جانشین آن شود.

ترجمه: و به خاطر این « که جزئیِ فاسد، معلومِ بالعرض است و علم، بالعرض به آن تعلق گرفته به این جهت است که » اگر زائل شود این شخص از حس، « یعنی حس، آن را نبیند و از بین برود » شک در این شخص، واقع می شود ولو در ذاتیاتش باشد مثلا شک می شود که آیا فلان ذاتی را دارد یا ندارد ».

مثل انه هل زید حیوان؟ فانه ان مات او فسد لم یکن حیوانا

مثل این « هل زید حیوان؟ » که حیوانیت ذاتی انسان است ولی وقتی زید می میرد درباره اش این شک می شود که نمی دانیم حیوان است یا جسد حیوان است. زیرا زید تا وقتی انسان بود ذاتیات انسان، ذاتیات او هم بود اما بعد از اینکه مُرد احتمال داده می شود که از انسان بودن درآمده باشد پس احتمال داده می شود که ذاتیات انسان، ذاتیات برای زیدِ مرده نباشد.

ممکن است کسی بگوید که ما شک نمی کنیم و هنوز می دانیم زید، انسان بوده است. جوابی که داده می شود این است که این دانستن به کمک عقل بوده نه به کمک حس. بحث ما در عقل نیست بلکه در حس است. زیرا عقل، زید را حفظ می کند ولی می گوید زید، الان نیست اما می گوید وقتی که زید بود انسان است بله الان شک می کند که آیا زید، الان انسان است یا جماد است پس عقل نسبت به گذشته شک نمی کند.

ص: 1089

و قیل فی التعلیم الاول

از اینجا شاید بتوان گفت که مصنف وارد عنوان سوم از سه عنوان فصل می شود شاید هم بتوان گفت که مقدمه ورود در عنوان سوم است و پنج خط بعد وارد عنوان سوم می شود.

عنوان سوم این بود که آیا حدّ شامل جزئیات می شود یا نه؟ یعنی وقتی تعریفی برای انسان واقع شد آیا برای زید هم می تواند تعریف باشد یا نه؟

مصنف در ابتدای کلام خودش، بحث از این نمی کند که آیا حد شامل جزئی می شود یا نه؟ بحث از این مطلب در چند خط بعد شروع می شود، بحثی که الان مطرح می شود هنوز تتمه بحث در برهان است که آیا برهان بر جزئی اقامه می شود یا نه؟

ادامه بحث اينکه آيا برهان مي تواند بر جزئيات اقامه شود يا نه؟ و اگر نتوانست بر جزئيات اقامه شود و بر کليات اقامه شد آيا مي تواند شامل جزئياتي بشود که در تحت کليات هستند يا نه؟ / فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا 94/03/17

موضوع:ادامه بحث اینکه آیا برهان می تواند بر جزئیات اقامه شود یا نه؟ و اگر نتوانست بر جزئیات اقامه شود و بر کلیات اقامه شد آیا می تواند شامل جزئیاتی بشود که در تحت کلیات هستند یا نه؟ / فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا

و قیل فی التعلیم الاول ایضا انه اذا فرض علی الفاسد برهان کانت احدی المقدمتین غیر کلیه _ و هی الصغری _ و فاسده(1)

ص: 1090


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص171،س6،ط ذوی القربی.

قبلا بیان شد که بر جزئی نمی توان برهان اقامه کرد. منظور از جزئی، شخص است نه اینکه مراد جزئی باشد که یکی از محصورات اربع است بعداً درباره جزئی که یکی از محصورات اربع است بحث می شود که آیا قابل است برهان برای آن اقامه می شود یا نه؟ بحثی که الان مطرح می شود در شخص است یعنی آیا بر شخصی می توان برهان اقامه کرد؟ بیان شد که اگر شخصی، مجرد باشد و فاسد نشود برهان بر آن اقامه می شود اما اگر شخصی، فاسد شود برهان بر آن اقامه نمی شود. پس موجوداتِ شخصی مادی نمی توانند مورد برهان قرار بگیرند.

الان مصنف به این صورت بیان می کند که اگر اتفاقا بر یک فاسدی « یعنی شخص مادی » برهان اقامه شد چه اتفاقی می افتد؟ می فرماید مشکل اول این است که این برهان باید صغرایش مشتمل بر شخصی باشد. « کبری مشتمل بر شخصی نیست » به عبارت دیگر باید یکی از دو مقدمه که صغری است کلی نباشد یعنی این فاسد به عنوان اصغر در صغری قرار داده شده و حد وسط بر آن حمل شده در این صورت قضیه ای که صغری است قضیه شخصیه می شود نه اینکه قضیه کلیه شود لذا شرط برهان را فاقد است.

مشکل دوم این است که این قیاس فاسد است و به بیان دیگر اینچنین برهانی فاسد است. دلیل فسادش این است که کلیتِ مقدماتِ برهان رعایت نشده است ولی دوامش رعایت شد، چون مقدمه برهان، هم باید کلی باشد هم باید دائمی باشد. و قبلا بیان شد که کلی در برهان مشتمل بر دو مطلب است یکی اینکه این حکم بر کل افراد موضوع حمل شده باشد دوم اینکه این حکم درکل ازمنه بر افراد موضوع حمل شده باشد. مراد از « کل ازمنه » همان دوام است در اینجا کلی بودن رعایت نشده چون موضوع این قضیه، شخص قرار گرفته ولی دوام، رعایت شده یا لااقل ادعا شده که دوام دارد. اگر برهان از مقدمات دائمه تشکیل شود نتیجه هم دائمه می شود. در نتیجه، اصغر تحت اکبر می آید و اصغر فاسد می شود چون فرض این است که یکی از فاسدات است و چون نتیجه، دائم است اکبر بعد از فسادِ اصغر، هنوز بر اصغر حمل می شود. فساد برهان از اینجا پیدا می شود که بیان شد.

ص: 1091

پس اقامه کردن برهان بر فاسد دو محذور دارد یکی تخلف شرط است و یکی فساد برهان است.

توضیح عبارت

و قیل فی التعلیم الاول ایضا انه اذا فرض علی الفاسد برهان کانت احدی المقدمتین غیر کلیه _ و هی الصغری _ و فاسده

« ایضا »: یعنی همانطور که مطلب قبلی در تعلیم اول گفته شد این مطلب هم در تعلیم اول گفته شد.

مراد از « غیر کلیه » همانطور که بیان شد جزئی نیست بلکه شخصی است چون جزئی را بعداً خود مصنف مطرح می کند و اجازه می دهد.

« فاسده » عطف بر « غیر کلیتین » است. البته اگر « فاسده » را مربوط به « برهان » کنید بهتر است یعنی برهان، فاسد است.

ترجمه: در تعلیم اول «که کتاب منطقی ارسطو است » گفته شده که اگر بر فاسد « یعنی شخص مادی »، برهانی اقامه شود دو محذور دارد محذور اول این است که یکی از دو مقدمه « که صغری است » کلی نخواهد بود و محذور دوم این است که یکی از دو مقدمه فاسد است .

اما فاسده فلان المقدمات لو کانت دائمه لکانت النتیجه دائمه فکان دائما یوصف الشخص الفاسد بالاکبر و لو بعد فساده و هذا محال

اما اینکه این مقدمه، غیر کلی است در سطر 8 بیان می شود. اما اینکه این مقدمه فاسد است را الان بیان می کند.

ترجمه: مقدمات اگر دائمه باشند « که باید هم دائمه باشند چون در برهان، دوامِ مقدمه شرط می شود » نتیجه هم دائمه خواهد بود « و نتیجه عبارتست از حمل اکبر بر اصغر دائما ولی اصغر، فاسد می شود. و چون حمل، دائمی است باید بعد از فساد هم حمل، برقرار باشد پس نتیجه این می شود که وقتی اصغر فاسد شد هنوز دارای اکبر است و این باطل است » پس شخص فاسد « که اصغر است » دائما موصوف به اکبر می شود « و موضوع برای اکبر باشد » ولو بعد از فساد فاسد « یعنی بعد از اینکه شخصِ فاسد، فاسد شد باز هنوز اکبر را داراست » و این محال است « پس چنین برهانی، نتیجه ی محال می دهد ».

ص: 1092

و اما غیر کلیه فان الکلیه تبقی و هذا الشخص قد فسد

اما اینکه مقدمه، کلی نیست چون یک قضیه کلیه، باقی می ماند و فاسد نمی شود در حالی که این شخص فاسد شده است. توجه کنید که کلیت را به دو نحو می توان نفی کرد:

1_ دارای مصادیق نباشد یعنی فقط یک شخص در این قضیه، موضوع قرار داده شده است. روشن است که این قضیه، کلیه نیست بلکه شخصیه است.

2_ دوام نداشته باشد. چون معنای کلی در برهان غیر از کلی در جاهای دیگر بود زیرا کلی در باب برهان اقتضا می کرد که محمول در کل ازمنه برای موضوع ثابت شود و دائمی باشد یا به عبارت بهتر اقتضا می کرد که موضوع و محمول و قضیه دائما موجود باشند در حالی که موضوع قضیه که اصغر است و شخصِ فاسد می باشد فاسد شده است پس اینکه گفته می شود کلی نیست از این جهت که دوام را افاده نمی کند کلی نیست نه اینکه از این جهت که موضوع، شخص است کلی نیست چون این مطلب، واضح است و احتیاج به بیان کردن ندارد.

نکته: اگر گفته شود « تمام انسان هایی که در این شهر زندگی می کنند فلان حکم را دارند » وقتی تمام انسان های این شهر مُردند به کلیت این قضیه آسیبی وارد نمی شود اما به مقدمه بودنش برای برهان، آسیب وارد می شود چون در برهان، صرف کلیت به لحاظ افراد لازم نیست بلکه کلیت به لحاظ ازمان « یعنی دوام » هم لازم است. پس در مقدمه برهان یک کلیت دیگر هم لازم است که غیر از آن کلیتِ رایج است. در این صغرایی که اصغر، شخصِ فاسد است دو محذور وجود دارد یکی این است که کلیتِ به معنای رایج را ندارد دوم این است که کلیتِ به معنای دوام برهان را ندارد یعنی در اینجا نه از نظر مصادیق کلیت است نه از نظر زمان کلیت است اینکه از نظر مصادیق نیست روشن است و مصنف تذکر نمی دهد اما اینکه از نظر زمان کلیت نیست را مصنف تذکر می دهد و با عبارت « اما غیر کلیه ... » بیان می کند که کلی، باقی می ماند در حالی که این شخص فاسد می شود پس قضیه، قضیه دائمه نیست وقتی دائمه نبود، کلی باب برهان نیست اگرچه می تواند کلی باب قیاس باشد.

ص: 1093

فکیف یمکن ان یحکم علیه بالکلیه

ترجمه: چگونه ممکن است بر این شخص فاسد، به طور کلی حکم شود.

این عبارت دوباره بازگشت به حرف قبل می کند چون مراد از « بالکلیه » یعنی « فی کل الازمنه » است نه اینکه مراد « فی کل الافراد » باشد چون « فی کل الافراد » نیست زیرا موضوع، شخص است.

و انما یبقی الکلی محمولا ایاما و وقتاما

در اینگونه جایی که شخص فاسد، موضوع قرار داده شد کلی، محمول بر این شخص است در ایامی و اوقاتی که این شخص زنده است و بعد از اینکه از بین رفت آن کلی هم از بین می رود. پس کلیت، کلیتِ مفید نیست بلکه کلیتِ وقتا مّا است و کلیتِ وقتا مّا به درد برهان نمی خورد.

و محال ان یکون برهان و لیست المقدمتان کلیتین و دائمتین

تا اینجا ثابت کرد که اگر برهان بر فاسد اقامه شود یکی از دو مقدمه، کلی نیست و حتی غیر دائم هم هست. الان می گوید اگر مقدمه دیگر یعنی کبری ضمیمه شود محال است که برهانی داشته باشید که دو مقدمه اش کلی و دائمه نباشد بلکه در هر برهانی هر دو مقدمه باید کلی و دائمه باشد ».

فاذن لا برهان علی الفاسد

نتیجه بحث این شد که برهان بر فاسد جایز نیست و اقامه نمی شود.

و لا قیاس ایضا کلیا

مصنف بیان کرد که بر فاسد، برهان اقامه نمی شود الان می گوید حتی قیاس هم نمی تواند اقامه شود البته قیاس به نحو کلی نمی تواند اقامه شود اما قیاسِ جزئی اشکال ندارد اقامه شود.

ص: 1094

نکته: در برهان، چون برهانِ جزئی وجود ندارد و تمام برهان ها کلی اند لذا شک واقع نمی شود پس در برهان شرط نمی شود که برهانِ کلی بر جزئیات فاسده نداریم بلکه بیان شد که برهان بر جزئیات فاسده وجود ندارد اما در قیاس شک می شود و گفته می شود قیاسِ کلی وجود ندارد اما قیاسِ وقتا مّا وجود دارد.

ترجمه: قیاسِ کلی نیست « یعنی قیاس بر حاصل وجود دارد اما قیاسی که کلی و در کل ازمنه باشد وجود ندارد » بلکه قیاساتی است که در یک وقتی است و در وقت دیگر از بین می رود.

و سنبین بعد ان کل حد فاما ان یکون مبدا برهان او تمام برهان او نتیجته او یکون برهانا متغیرا متقلبا

بحث در حدّ است که آیا بر جزئی می توان حدّ آورد یا نه؟ مطالبی که از ابتدای جلسه تا اینجا خوانده شد مقدمه ی جواب از این سوال بود. در این مقدمه بیان شد که بر جزئی، برهان اقامه نمی شود در حالی که بحث در این نبود زیرا بحث در این بود که جزئی را نمی توان با حدّ تعریف کرد. الان مصنف می خواهد از بحث اینکه بر فاسد نمی توان برهان اقامه کرد منتقل شود به این بحث که بر فاسد نمی توان حد آورد. انتقال، از طریق اشتراک حدّ و برهان واقع می شود و به این صورت می گوید که مقدماتِ برهان و حدّ مشترکند. اگر نتوان بر جزئی، برهان اقامه کرد بر حدّ هم نمی توان اقامه کرد.

ص: 1095

توضیح: حد یکی از این چهار قسم است. یعنی یا مبدأ برهان است یا تمام البرهان است یا نتیجه برهان است یا برهانِ متقلب و متغیر است.

مثلا گفته می شود « کل قمر مستضیءٍ بنور الشمس تتوسط الارض بینه و بین الشمس » که صغری است. کبری این است « کل مستضیء بنور الشمس تتوسط الارض بینه و بین الشمس ینمحی نوره و ینخسف » نتیجه گرفته می شود که « فالقمر ینمحی نوره و ینخسف ». در این برهان عبارت « توسط الارض » مقدمه قرار گرفته و « انمحاء نور قمر » نتیجه قرار گرفته است. الان می خواهیم انخساف را تعریف کنیم در تعریف آن، یکبار مقدمه البرهان آورده می شود و گفته شود « توسط الارض بین الشمس و القمر ». این حدّ در واقع در مقدمه برهان است. گاهی در تعریف انخساف، نتیجه ی برهان آورده می شود و گفته می شود « انخساف، انمحاء نور قمر است » گاهی هم مقدمه و هم نتیجه با هم آورده می شود و گفته می شود « الانخساف هو انمحاء نور القمر بتوسط الارض بینه و بین الشمس ».

پس در حدّ گاهی مقدمه البرهان می آید و گاهی نتیجه البرهان می آید و گاهی هر دو می آیند که به آن، تمام البرهان می گویند. پس حدّ خیلی با برهان اشتراک دارد.

قسم چهارم این است که حد، برهانِ متغیر باشد. یعنی اینطور گفته می شود « اذا توسطت الارضُ بین الشمس و القمر ینمحی نور القمر » که حاصل برهان است اگر این عبارت را وارونه کنید حدّ می شود. یعنی اگر سوال شود که انخساف قمر چیست؟ جواب داده می شود « انمحاء نور القمر بتوسط الارض بینه و بین الشمس » یعنی همین قیاسی که گفته شد تغییر داده شد به اینکه مقدم را موخر و موخر را مقدم می کنیم تا حدّ بدست آید. پس حدّ عبارت شد از برهانِ متغیر و متقلب.

ص: 1096

در هر چهار فرض « چه حد، مقدمه البرهان باشد چه نتیجه البرهان باشد چه تمام البرهان باشد چه برهانِ متغیر باشد » برهان با حد مرتبط است. بنابراین اگر بر جزئی، برهان امکان نداشته باشد حد هم امکان نخواهد داشت.

بيان وجه اشتراک حدّ با برهان در اينکه در جزئي نمي آيند/ آيا حد شامل جزئيات مي شود يا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/18

موضوع: بیان وجه اشتراک حدّ با برهان در اینکه در جزئی نمی آیند/ آیا حد شامل جزئیات می شود یا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.

و سنبین بعدُ ان کل حد فاما ان یکون مبدأ برهان او تمام برهان او نتیجته او یکون برهانا متغیرا متقلبا(1)

بحث در این بود که آیا می توان بر جزئی، حدّ آورد؟ ابتداء بیان شد که اقامه برهان بر جزئی ممکن نیست. الان در این جلسه بیان می شود که حد و برهان، مقدمات مشترک دارند پس نتیجه گرفته می شود که اگر بر جزئی نمی توان برهان اقامه کرد، مشترکِ برهان که حد است را نمی توان بر جزئی آورد. اما به چه بیان حدّ و برهان، مقدمه مشترک دارند؟

توضیح: هر قیاسی را که ملاحظه کنید می توانید آن را تبدیل به حد کنید « یعنی یا مقدمه اش را یا نتیجه اش را یا مجموع مقدمه و نتیجه اش را تبدیل به حد کنید ». حدی که از مقدمه ی برهان تشکیل می شود به آن، حدی گویند که مبدأ البرهان است. حدی که از نتیجه تشکیل می شود به آن، حدی گویند که نتیجه البرهان است. حدی که از هر دو تشکیل می شود به آن، حدی گویند که تمام البرهان است. مثال آن در جلسه قبل بیان شد. سپس مورد چهارمی هم مصنف اضافه می کند و آن را با عبارت « او یکون برهانا متغیرا متقلبا » بیان می کند. ضمیر « یکون » به « حد » برمی گردد. یعنی حد همان برهان است ولی به شرطی که برهان را تغییر داده باشی و جابجا کرده باشی. مثلا شخصی از ما سوال می کند « لِمَ خَسَفَ القمر؟ » با لفظ « لِمَ » به دنبال برهان است. در جواب گفته می شود « لتوسط الارض بینه و بین الشمس » و « کل ما یتوسط الارض بینه و بین الشمس ینمحی نوره و ینخسف »، « فالقمر ینخسف »، توجه کنید در این برهان عبارت « لتوسط الارض بینه و بین الشمس » مقدمه اول بود و عبارت « کل ما یتوسط ... و ینخسف » مقدمه دوم بود. در اینجا این شخص سوال نمی کند « لِمَ خسف » یعنی به دنبال برهان نیست بلکه می گوید « ما هو الانخساف » یعنی به دنبال حدّ و تعریف است. در این صورت آن انمحاء که مقدمه دوم بود در مقدمه اول می آید و توسط که مقدمه اول بود مقدمه دوم قرار داده می شود و گفته می شود « انمحاء نور القمر لتوسط الارض بینه و بین الشمس ». در اینجا تقلیب و قلب صورت گرفت پس حدّ از همان برهانِ تغییر یافته درست می شود.

ص: 1097


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص171،س11،ط ذوی القربی.

نکته: رابطه این 4 مورد با یکدیگر این است که در قسم چهارم هم مقدمه اول و هم مقدمه دوم برهان در آن وجود دارد. در نتیجه البرهان اصلا مقدمه وجود ندارد. در مبدأ البرهان یک مقدمه وجود دارد و در تمام البرهان دو چیز وجود دارد ولی یکی از آن دو، مقدمه است و دیگری، نتیجه است.

تا اینجا روش شد که حدّ و برهان مشترکند. نتیجه گرفته می شود که هر جا برهان نیامد حدّ هم نمی آید. مصنف ثابت کرد که در جزئیِ فاسد، برهان نمی آید. با این بیانی که ضمیمه شد نتیجه گرفته می شود که حدّ هم نمی آید. پس جزئیِ فاسد، حدّ ندارد و هو المطلوب.

توضیح عبارت:

و سنبین بعدُ ان کل حد فاما ان یکون مبدأ برهان او تمام برهان او نتیجته _ او یکون برهانا متغیرا متقلبا

« متغیرا » صفت یا حال برای « برهانا » می باشد.

خط تیره که قبل از « او یکون » است صحیح نمی باشد.

مصنف تا اینجا یک مقدمه ی بحث را بیان کرد و آن مقدمه این بود که نمی توان بر فاسد، برهان اقامه کرد. و با عبارت « سنبین ... » مقدمه دیگر را می گوید که حد و برهان شریکند. سپس با عبارت « اذ لا برهان علیها فلا حد لها » که در سطر 13 می آید نتیجه گیری می کند.

ترجمه: بزودی بیان می کنیم که هر حدی یکی از این چهار قسم است یا آن حد، مبدأ برهان است یا تمام برهان است یا نتیجه برهان است یا آن حدّ همان برهان است در حالی که تغییر داده شده.

ص: 1098

نکته: مصنف در قسم چهارم لفظ « یکون » را تکرار کرد چون این قسم با سه قسم قبل فرق دارد.

و تکون الاجزاء التی للحد مشترکه بین البرهان و الحد

مصحح بعد از لفظ « متقلبا » علامت « ؛ » گذاشته که به معنای تفسیر است یعنی عبارت « و تکون الاجزاء ... » تفسیر برای « او یکون برهان متغیرا متقلبا » است. یعنی برهان، متغیر و متقلب می شود و حد تشکیل گروه می گردد پس اجزائی که برای حد است مشترک بین برهان و حد می باشد یعنی همان اجزاء برهان است که جایش عوض شده، پس مقدماتی که در برهان بکار رفته در حد هم بکار می آید ولی بعد از اینکه جابجا می شود.

نکته: این عبارت را اگر بخواهید تفسیر برای هر 4 قسم قرار دهید به سختی می تواند تفسیر باشد چون تعبیر به « اجزاء التی للحد » کرده که اجزاء حد همان اجزاء برهان است و اجزاء برهان، نتیجه ی اجزاء برهان نیست بلکه اجزاء برهان، صغری و کبری است و در اینجا از صغری و کبری که دو مقدمه هستند استفاده شد و حد تشکیل گردید. در قسم چهارم این گونه است که اجزاء حد همان اجزاء برهان است اما در سه قسم دیگر اینگونه نیست که اجزاء حد همان اجزاء برهان باشد. لذا اگر این عبارت تفسیر برای قسم چهارم باشد بهتر است.

نکته: اشتراک حد و برهان در فصل پنجم مقاله چهارم می آید.

ص: 1099

و اذ لا برهان علیها فلا حد لها

ضمیر « علیها » به « فاسدات » بر می گردد.

این عبارت، نتیجه ی بحث است. یک مقدمه این بود که برهان بر جزئی فاسد اقامه نمی شود و مقدمه دیگر این بود که برهان و حد مشترکند نتیجه گرفته می شود که اگر چیزی برهان نداشت حدّ هم ندارد.

صفحه 171 سطر 13 قوله « ثم »

مراد از « فاسدات »، جزئیات مادیه است گاهی از اوقات یک جزئی مادی را از جزئی مادی از نوع خودش جدا می کنیم اما گاهی یک جزئی مادی را از جزئی مادی نوع دیگر جدا می کنیم. مثلا یک انسان را ملاحظه کنید که جزئی مادی برای کلی طبیعی انسان است گاهی می خواهیم از انسان دیگر جدا کنیم که انسان دیگر، جزئی مادی برای همین طبیعت انسان است. اما گاهی این شخص را می خواهیم از یک فرد فرس جدا کنیم.

پس گاهی فاسدات مفارقت می کنند « یعنی جدا می شوند و فرق می کنند » از جزئی دیگر که هم نوع خودش است و گاهی هم جدا می شود از جزئی دیگری که هم نوع خودش نیست.

بحثی که در اینجا مطرح است این می باشد که ممیّز در اینجا چیست؟ اگر بخواهیم جزئیِ یک نوع را از جزئی همان نوع جدا کنیم، ممیّز نمی تواند فصل باشد چون فصل این دو جزئی، مشترک است. به تعبیر مصنف، ممیز نمی تواند ذاتی باشد چون ذاتی در این دو جزئی مشترک است. و همچنین ممیّز نمی تواند لوازم باشد چون لوازم هم مشترک است. زیرا لازمه ی یک طبیعت، در تمام افراد طبیعت است. پس ممیّز نه می تواند ذاتی باشد و نه می تواند لازمِ نوع باشد بله اگر لازم شخص باشد اشکال ندارد که ممیّز باشد و همچنین عرض مفارق هم می تواند ممیز باشد.

ص: 1100

اما در صورتی که بخواهیم فاسد از یک نوع را با فاسد از نوع دیگر جدا کنیم در این صورت می توان ذاتی را ممیّز قرار داد همانطور که عارض را هم می توان ممیّز قرار داد.

توضیح عبارت

ثم الفاسدات انما یفارق کل واحد منها اما شیئا خارجا عن نوعه او شیئا فی نوعه

« یفارق » به معنای « یتمیز » است.

فاسدات « یعنی جزئیات مادیه » هر کدام از آنها یا ممتاز می شود « و فرق می کند و جدا می شود » از شیئی که خارج از نوعش است « مثلا فردی از انسان یا فردی از فرس سنجیده می شود یعنی این انسان می خواهد مفارقت کند و ممتاز شود از فردی که خارج از نوعش است » یا این فاسد مفارقت می کند شیئ را که در نوع خودش مندرج است « یعنی فردی از انسان، از فرد دیگر انسان جدا می شود که او هم داخل در تحت همین نوع انسان است ».

فاما مفارقته لما هو خارج عن نوع فیجوز ان یکون بالمحمولات الذاتیه

مصنف از اینجا اشاره به جدا کننده و ممیز می کند که چه می باشد.

ترجمه: مفارقت و جدایی این فاسد با فاسد دیگری که خارج از نوعش است جایز است که این مفارقت « یا تمیز » به محمولات ذاتیه باشد « یعنی مثلا از طریق فصل باشد یا حتی از طریق لازم طبیعت باشد ».

نکته: بعد از لفظ « بالمحمولات الذاتیه » این عبارت را اضافه کنید « کما یجوز ان یکون بالمحمولات العرضیه » یعنی با محمولات عرضیه هم می توان تمیز پیدا کرد ولی تمیز تام نیست مگر اینکه آن عارض، عارض خاص باشد مثلا اگر عارض ها مرکب باشند مثل « مستوی القامه بادی البشره عریض الاظفار » که این سه مورد، عرض عام اند که وقتی جمع می شوند عرض خاص انسان می شوند. می توان به توسط این عوارض، انسان را از فرد نوع دیگر مثل فرس جدا کرد.

ص: 1101

و لکن لا یکون ذلک بما هو هذا الشخص بل بما له طبیعه النوع

« ذلک »: اینچنین امتیازی.

جدا کردن اگر به توسط فصل باشد مربوط به نوع می شود یعنی درست است که می خواهید شخص انسان را با شخص و فردی از فرس امتیاز بدهید ولی وقتی به سراغ ذاتیِ شخص انسان بروید که همان فصل است در واقع امتیاز بین نوع این شخص و نوع شخص دیگر برقرار می شود یعنی امتیاز بین انسان و فرس داده می شود تا این فرد انسان هم از فرد فرس جدا شود. لذا مصنف این عبارت را می آورد و می گوید: لکن این چنین امتیازی « که زید از فرد فرس جدا می شود نه به خاطر اینکه این فرد، زید است بلکه به خاطر این است که کلیِ زید که انسان است جدا از فرس است »

« بل بما له طبیعه النواع »: یعنی چون طبیعت نوع را دارد لذا با فصل این فرد، از فرد نوع دیگر جدا می شود « اگر با این حیثیت باشد عواض نمی توانند ممیز باشند مگر عوارض لازمه باشد ».

و اما الاشیاء التی فی نوعه فانما یفارقها بامور غیر ذاتیه بل بخواص له عرضیه

تا اینجا ممیّزِ این فرد از خارج از نوعش بیان شد الان می خواهد ممیز این فرد از یکی از افرادی که داخل در نوعش هستند را بیان می کند.

ترجمه: اما اشیائی که در نوع این فاسد « مثل فردی از انسان » باشد مفارقت پیدا می کند « اما نه از طریق امور ذاتیه بلکه » از طریق امور غیر ذاتیه « که همان عوارض مفارقه یا عوارض لازمه ی خود فرد مراد است نه اینکه عوارض لازم طبیعت اراده شود » بلکه به کمک خواصی که برای این شخص و فرد هست که آن خواص، عرضی اند « یعنی لازم و ذاتی نیستند ».

ص: 1102

و یمکن ان تکون مشارکاته فی نوعه بالقوه بلا نهایه

گاهی مشارکاتی که این فرد فاسد با افراد نوع خودش دارد مشارکاتِ بی نهایت است ولی مشارکاتی است که بالقوه می باشند.

مشارکات به معنای افراد دیگر است نه اینکه مراد از مشارکات، « ما به الاشتراکِ » بین این فرد و افراد دیگر باشد. یعنی یک فرد از انسان با افراد دیگر از نوع انسان سنجیده می شود. به عبارت دیگر با مشارکاتش در همین نوع سنجیده می شود. ممکن است مشارکاتِ یک نوع، بی نهایت باشد مثلا خورشید، یک نوع است که اصلاً مشارک ندارد « طبق مبنای قدیم خورشید فقط یک فرد دارد ». اما انسان دارای مشارک است چون انسان فقط دارای یک فرد نیست بلکه افراد دیگری هم هستند که مشارک با این انسان در انسانیت هستند. کسی می گوید ممکن است مشارکت، بی نهایت باشد ولی بی نهایتِ بالقوه است. مثلا امروز در جهان 100 میلیون انسان وجود دارد یعنی انسان، بی نهایت نیست ولی متناهی است اما از ازل تا ابد است. شما به ازل توجه کنید اما تا ابد ممکن است بی نهایت انسان بیاید. پس بی نهایت انسان موجود است ولی موجودِ بالقوه است که بعداً موجودِ بالفعل می شود. ما می توانیم بگوییم این انسان از تمام مشارکاتِ بی نهایتش به توسط این عوارض جدا می شود « انسان را می توان از مشارکاتش جدا کرد، لازم نیست که مشارکاتش حتما متناهی باشد بلکه شاید هم نامتناهی باشد. اگر مشارکاتِ بی نهایت داشتید فاصل ها و ممیزهای بی نهایت لازم دارید. مصنف این مطلب « که مشارکاتِ یک فردِ نوع ممکن است بی نهایت باشد » را برای اینکه به خودش تفهیم کند نیاورده زیرا این مطلب نزد خودش روشن بوده. خواسته بیان کند که اگر این فرد را بخواهید از آن بی نهایت مشارک جدا کنید نیاز به بی نهایت فاصل و ممیّز است.

ص: 1103

ترجمه: ممکن است که مشارکات این فردِ فاسد در نوعش « یعنی افراد دیگری که با این فرد فاسد مشترکند » بالقوه، بلانهایت باشند « ولو بالفعل و الان در جهان، از انسانها تعداد متناهی در خارج موجود است ولی بالقوه، تعداد نامتناهی موجود است ».

و له مع کل واحد منها فصل آخر عرضی لا ذاتی

مراد از « فصل » در اینجا فصل اصطلاحی نیست بلکه مراد، فاصل و ممیّز است والا انسان را از افراد نوعش به وسیله فصل جدا نمی کنند بلکه به وسیله فاصل که عرض است جدا می کنند.

لفظ « عرضی لا ذاتی » صفت برای « فصل » است و نشان می دهد که مراد از « فصل »، فصل اصطلاحی نیست چون فصل اصطلاحی ذاتی است نه عرضی.

و برای این فرد با هر یک از افرادی که مشارک آن به حساب می آید باید فصل دیگری داشته باشد. یعنی برای جدا شدن از این فرد باید فصلی داشته باشد و برای جدا شدن از آن فردِ آخر باید فصل دیگر داشته باشد و برای جدا شدن از آن فرد سوم باید فصل سوم داشته باشد و هکذا.

ترجمه: و برای این فرد فاسد « که با سایر افرادِ بی نهایت سنجیده می شود » با کلِ افرادِ بی نهایت باید فصل دیگری باشد « یعنی فصل دیگری که او را از قبلی جدا نکرده به عبارت دیگری غیر از آن که این شخص را از قبلی جدا کرده است ».

ص: 1104

فان الاشیاء التی تحت النوع الواحد متفق کلها فی الذاتیات

چرا گفتید فاصل باید عرضی باشد نه ذاتی؟ با این عبارت جواب می دهد که اشیایی که تحت نوع واحدند همه آنها در ذاتیات متفق اند پس ذاتیات، « ما به الاشتراک » آنها است نه « ما به الامتیاز » و فارق و فاصل. پس نمی توان ذاتی را که « ما به الاشتراک » اینها است فاصل « مراد از فاصل، فاصل عرضی است » قرار داد.

فاذن لا یجوز ان یحد الشخص الفاسد و الشخص المشارک فی نوعه الاقرب حدا یکون له بما هو شخص اصلا

« بما » متعلق به « لا یجوز » است.

مصنف بیان می کند که بنا شد این شخص از افرادی که در نوعش واقع هستند به وسیله عرض جدا شوند نه به وسیله فصل. پس این شخص فاسد با انواع خودش در حدّ مشترکند. توجه کردید که ممیّز، فصل قرار داده نشد بلکه عرض قرار داده شد لذا می گوید این شخص با بقیه افراد نوعش در حدّشان که جزئی از آن حدّ، فصل می باشد مشترکند و لذا نتوانست فصل را « ما به الامتیاز » قرار دهد بلکه این فصل، « ما به الاشتراک » شد. به همین جهت مصنف بیان می کند که حدّ را برای این شخص فاسد و همنوعانش بکار می بریم.

ترجمه: جایز نیست که تعریف کنیم شخص فاسد و شخصی که مشارک است در نوعِ آن شخص فاسد که نوع اقرب است « یعنی نوعی است که به این شخص فاسد و مشارکاتش نزدیکتر است » به حدی که برای این شخص فاسد، حدّ باشد شخصیتِ این شخص فاسد را بیان کند « یعنی نمی توان شخص فاسد را با شخصیاتش تعریف کرد بلکه باید با طبیعتش که مشترک است تعریف کرد. به عبارت دیگر حدّ همیشه تعلق به نوع می گیرد و از طریق نوع به شخص تعلق می گیرد یعنی وقتی گفته می شود « الانسان حیوان ناطق » این تعریف برای نوع انسان است و از طریق نوع انسان، زید و بکر و ... هم حیوان ناطق هستند.

ص: 1105

نکته: در اینجا معلوم شد که این بحثی که مصنف وارد آن شد چه مناسبتی با محل بحث دارد؟ قبلا مصنف گفت که برهان بر جزئی اقامه نمی شود مگر با واسطه ی برهانی که بر کلی وارد شده بود. در اینجا هم بیان می کند که حد برای شخص فاسد آورده نمی شود مگر با واسطه ی کلی طبیعیِ آن شخص « یعنی حدّ برای کلی طبیعی آورده می شود و با واسطه ی کلی طبیعی برای این شخص آورده می شود ».

لانه ان مُیِّز بقول کان ذلک القول من عرضیات لا من ذاتیات، و من عرضیات غیر محدوده

مصنف می خواهد این شخص فاسد را از اشخاص دیگر که مشارکند جدا کند اما به چه وسیله جدا می شود؟ بیان شد که با عرضیات جدا می شود نه با فصول.

ترجمه: اگر این فرد فاسد که مورد بحث است « از سایر افراد نوع خودش » به وسیله قول شارح « و حدّ » تمییز داده شود این قول و قضیه ترکیب می شود از عرضیاتِ این شیئ که تعریف می شود نه از ذاتیاتش، آن هم از عرضیاتِ غیر محدوده است.

« غیر محدوده » این لفظ به معنای نامتناهی است. در چند خط قبل بیان شد که ممکن است مشارکاتِ در نوعِ این شخص، بی نهایتِ بالقوه باشد و بیان شد که برای جدایی این شخص از تک تک آنها، احتیاج به ممیّز است و ممیّز عبارت از عرضیات است. تعداد عرضیاتی که لازم است تا این شخص را از بی نهایت مشارکاتش جدا کند باید غیر محدود باشد یعنی عرضیاتِ نامتناهی باشد لذا مصنف تعبیر به « عرضیات غیر محدوده » می کند یعنی عرضیاتی که محدود نباشند.

ص: 1106

« و اما القول الذی من الذاتیات الذی یفرقه لا من اشخاص نوعه بل من سایر الانواع فلیس له لانه هذا الشخص بل لان له طبیعه النوع »

« الذی » صفت برای « قول » است.

ضمیر « یفرقه » به « شخص فاسد » برمی گردد.

اما آن قول شارح « و حدّ » که از ذاتیات تشکیل می شود برای این شخص نیست بلکه برای طبیعت این شخص است و اگر برای این شخص ثابت می شود به لحاظ این است که ابتدا برای طبیعتش ثابت شده و این شخص چون مندرج در تحت آن طبیعت است برای خودش هم ثابت می شود مثلا فرض کنید که زید را تعریف به حیوان ناطق کنیم این در واقع تعریف خود زید نیست بلکه تعریف طبیعت زید و کلّی زید که انسان است می باشد و به توسط این که تعریفِ کلی طبیعی است تعریف این شخص هم هست. پس شخصِ جزئیِ فاسد همانطور که برهان برای آن بالعرض اقامه می شود قول شارح و حدّی هم که برایش آورده می شود بالعرض است یعنی مع الواسطه است.

ترجمه: اما قول شارحی که از ذاتیات تشکیل می شود و این شخص فاسد را جدا می کند اما نه از اشخاص نوعش بلکه از سایر انواع، پس این حدّ و قول شارح برای جزئی بما اینکه جزئی است حاصل نیست بلکه این حدّ برای جزئی ثابت است به این جهت که برای جزئی، طبیعت نوع است « و این حدّ هم برای طبیعت است ».

ص: 1107

فالحد للشخص الفاسد ایضا بالعرض مثل البرهان

مصنف لفظ « ایضا » را با عبارت « مثل البرهان » معنا می کند یعنی همانطور که در برهان، حدّ اصالتاً برای کلی است و بالعرض برای فرد می باشد در اینجا هم همینطور است.

ادامه بحث اينکه آيا حد شامل جزئيات مي شود يا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/19

موضوع: ادامه بحث اینکه آیا حد شامل جزئیات می شود یا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.

فاذن لا یجوز ان یحد الشخص الفاسد و الشخص المشارک فی نوعه الاقرب حدا یکون له بما هو شخص اصلا(1)

بحث در این بود که برای جزئی فاسد نمی توان حدّ آورد. بیان شد که برای جزئی فاسد نمی توان حدّ اقامه کرد همانطور که نمی توان برهان آورد. سپس وارد این بحث شد که تعریف برای دو منظور آورده می شود یکی شناخت حقیقت شیء است و یکی جدا کردن شیء از ماسوایش است و بیان شد که حدّ می تواند هر دو وظیفه را انجام دهد. اما رسم فقط شیء را از ماسوی جدا می کند ولی حقیقت شیء را تعیین نمی کند. از اینجا نتیجه گفته می شود که در مطلق تعاریف، شیء از ماسوی جدا می شود ولی در بعض تعاریف، حقیقت آن شیء هم بیان می شود و در بعضی تعاریف، حقیقت بیان نمی شود. پس شأنِ تعریف، جدا کردن شیء معرَّف از ماسوی است.

ص: 1108


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص171،س19،ط ذوی القربی.

مصنف می خواهد بحث را در تعریف مطرح کند چون بحثش در حدّ بود پس باید توجه به این مساله داشته باشد که اگر حدّی برای جزئی فاسد آورده شود به چه منظوری آورده می شود؟ آیا منظور، جدا کردن جزئی فاسد از سایر جزئیاتی است که در نوع با آن مشارکند یا جدا کردن جزئی فاسد از انواع و افراد انواع است؟

در صورتی که مراد، جدا کردن از مشارکات در نوعش باشد از ذاتیات نمی توان استفاده کرد زیرا بین این جزئی فاسد و آن مشارکات، ذاتی مشترک است زیرا همه آنها دارای ذاتی هستند پس نمی توان از طریق ذاتیات بین آنها فرق گذاشت در اینجا باید از عرضیات استفاده کرد و عرض هایی که مخصوص این جزئی فاسدند آورده شود و به توسط این عوارض از سایر مشارکاتش جدا شوند اما اگر بخواهید جزئی فاسد را از افرادی که تحت سایر انواعند جدا کنید می توان در تعریفی که آورده می شود از ذاتی استفاده کرد.

در جلسه قبل بیان شد که چرا مصنف وارد این بحث شد؟ با این بیانی که شد جواب این سوال داده شد. مصنف می خواهد بیان کند که برای جزئی فاسد آیا می توان حد آورد یا نه؟ باید بررسی کرد که غرض از حدّ چیست؟ غرض از حدّ امتیاز پیدا کردن است. در اینصورت وقتی حدّ برای جزئی فاسد اقامه می شود آن جزئی از چه چیز ممتاز می شود؟ آیا از مشارکاتش جدا می شودیا از غیر مشارکاتش جدا می شود؟ اگر از مشارکاتش بخواهید استفاده کنید باید از عرضیات استفاده کنید و اگر از غیر مشارکات بخواهید استفاده کنید هم می توانید از عرضیات استفاده کنید و هم می توانید از ذاتیات استفاده کنید.

ص: 1109

سپس مصنف نتیجه می گیرد و می گوید وقتی که بخواهید جزئی فاسد را از مشارکاتش جدا کنید حدّ بر جزئی فاسد آورده نمی شود چون اگر بخواهید از ذاتیات استفاده کنید حدّ تشکیل می شود ولی این شیء را از مشارکاتش جدا نمی کند چون ذاتیات بین جزئی فاسد و مشارکات، مشترکند لذا نمی تواند ممیّز باشد و اگر بخواهید از عرضیات استفاده کنید و جزئی فاسد را از مشارکاتش جدا کنید این عرضیات، حدّ نیستند پس در هیچ صورتی نمی توان در چنین حالتی حدّ آورد.

مصنف با عبارت « فاذن لا یجوز ... » می خواهد جزئی را از مشارکات جدا کند نه از غیر مشارکات. لذا یکبار فرض می کند که از عرضیات استفاده شود و یکبار فرض می شود که از ذاتیات استفاده شود. در عرضیات، اجازه استفاده شدن را می دهد ولی می گوید حد تشکیل نمی شود. از ذاتیات که می توانند حدّ تشکیل دهند اجازه استفاده نمی دهد. پس حد بر جزئی فاسد اقامه نمی شود.

نکته: مجردات، نوعشان منحصر در فرد است لذا این بحث در آنها مطرح نمی شود زیرا اگر نوعشان منحصر در فرد است مشارکتی ندارند تا این مجرد از آن مشارک جدا شود. مثلا رب النوع انسان یکی از مجردات عرضی « نه طولی » است و نوعش منحصر در فرد مجرد است و الا نوعش منحصر در فرد نیست زیرا ما انسانها همه افراد نوع انسان هستیم که دارای این همه افراد مادی است ولی یک فرد مجرد دارد. آن فرد مجرد، یک فرد مخصوص برای نوع است.

ص: 1110

توضیح عبارت

فاذن لا یجوز ان یحد الشخص الفاسد و الشخص المشارک فی نوعه الاقرب حدا یکون له بما هو شخص اصلا

ترجمه: نمی توان تعریف کرد شخصِ فاسد و شخصِ مشارکِ در نوع فاسد، آن هم نوع اقربش، به نحو حدّی به عنوان اینکه شخص است « بله نوع آن، تعریف می شود و به توسط نوع، این شخص هم تعریف می شود که این تعریف، تعریف برای نوع است بالذات و تعریف برای شخص است بالعرض ».

« اصلا »: یعنی مطلقا.

لانه ان مُیِّز بقول کان ذلک القول من عرضیات لا من ذاتیات

به چه دلیل نمی توان برای جزئی فاسد حدّ آورد؟ چون اگر بخواهید آن را با یک قول شارح « و قضیه ای » تمییز بدهید « مراد از " قول شارح " همان تعریف است که می تواند حدّی باشد و می تواند رسمی باشد » این قول، مرکب از عرضیات می شود نه ذاتیات « چون از مشارکاتِ در نوعش جدا می شود و لذا نمی توان از ذاتیات استفاده کرد بلکه باید از عرضیات استفاده کرد ».

و من عرضیات غیر محدوده

در جلسه قبل بیان شد که جزئیِ فاسد می تواند مشارکات نامتناهی داشته باشد مثلا زید که یک فرد از انسان است و جزئی فاسد « یعنی مادی » است فعلاً مشارکاتش محدود است ولی خلقِ انسان اگر تا ابد ادامه پیدا کند چنانچه مشاء معتقدند بی نهایت انسان خواهد آمد پس مشارکاتِ بی نهایت پیدا خواهد کرد. اگر بخواهید این شخص را از مشارکاتش جدا کنید باید یکی یکی جدا کرد یعنی این شخص دارای عرضی است که نظیر آن را دیگری ندارد یعنی عرض دیگری دارد که نظیر آن را شخص دیگر ندارد هکذا شخص دوم عرضی دارد که نظیر آن را شخص سوم ندارد. پس عرضیاتِ غیر محدود برای این شخص باید باشد که به توسط هر عرضی، از شخصی از این اشخاصِ بی نهایت ممتاز شود بنابراین لازمه اش این است که در این رسمی که آورده می شود عرضیاتِ نامحدود آورده شود تا بتوان آن را از تمام مشارکاتش جدا کرد.

ص: 1111

و اما القول الذی من الذاتیات الذی یُفَرِّقه لا من اشخاص نوعه بل من سائر الانواع فلیس له لانه هذا الشخص بل لان له طبیعه النوع

« الذی » صفت « القول » است.

ضمیر مفعولی « یفرقه » و « له » به « شخص فاسد » بر می گردد.

اما قول شارح « یعنی تعریف و حد » که از ذاتیات تشکیل می شود و جدا می کند شخص فاسد را نه از اشخاص نوعش بلکه از سایر انواع، اگر چه این قول شارح، حد است ولی این حد برای این شخص فاسد وجود ندارد به خاطر اینکه این شخص فاسد، شخص فاسد است بلکه چون این شخص، شخصی از آن نوع است « پس این حد در واقع برای نوعش است و به توسط نوع برای خودش است ».

فالحد للشخص الفاسد ایضا بالعرض مثل البرهان

پس حدّ برای نوع است بالذات و برای شخصِ فاسد است بالعرض.

« ایضا » مربوط به « حد » است نه « شخص فاسد » یعنی حدّ نیز مانند برهان، بالعرض است. توجه کنید که لفظ « مثل البرهان » تفسیر « ایضا » است.

صفحه 172 سطر 1 قوله « و لقائل »

اشکال: تا الان بیان شد که نمی توان بر جزئی اقامه ی برهان کرد در حالی که در موارد زیادی دیده شده که بر جزئی، برهان اقامه می شود مثلا گفته می شود « بعض الحیوان ناطق، و کل ناطق عاقل، فبعض الحیوان عاقل ».

ص: 1112

بعداً خود معترض می گوید که قبول داریم برهان در کلی اشرف است ولی برهان در جزئی مفید یقین است و علت ثبوت اکبر برای اصغر را بیان می کند پس نمی توان منکر برهان در جزئی شد همانطور که برهان در موجبات اشرف از برهان در سوالب است ولی این، معنایش این نیست که برهان در سوالب وجود ندارد. شرافت باعث می شود که طرف دیگر، درجه اش پایین تر باشد نه اینکه طرف دیگر دفع شود لذا وقتی برهان را در کلی، اشرف می دانیم در جزئی، غیر اشرف می شود نه اینکه منتفی شود.

جواب: توضیح جواب بعداً می آید که بین جزئی که شخص است و جزئی که با سورِ بعض افاده می شود فرق است. جزئی که جزء محصورات اربع است با جزئی که به معنای شخص است فرق می کند. ما برهان را بر شخص اقامه نمی کنیم بلکه بر جزئی که از محصورات اربع است اقامه می شود لذا « بعض الحیوان » می تواند در برهان بیاید اما زید و خالد و بکر که شخص هستند نمی توانند در برهان بیایند.

توضیح عبارت

و لقائل ان یقول: انکم قد اشترطتم فی مقدمات البراهین ان تکون کلیه لا محاله و نحن قد علمنا ان من مقدمات البراهین ما هی جزئیه

ما در مقدمات برهان شرط کردیم که باید کلی باشند ولی این حرف صحیح نیست زیرا ما می دانیم که بعضی از مقدمات براهین، مقدمه ای است که جزئی است.

ص: 1113

و ذلک اذا کانت المطالب جزئیه

در کجا هست که مقدمات برهان جزئی است؟ وقتی که نتایج جزئی باشند می تواند مقدمه ای از مقدمات برهان، جزئی قرار داده شود تا نتیجه ی جزئی گرفته شود.

و البرهان الجزئی و ان لم یکن فی شرف البرهان الکلی فانه برهان یعطی الیقین و العله

« فانه » به معنای « لکنّه » است چون بعد فاء « ان » وصلیه آمده و به معنای « لکن » است عبارت « یعطی الیقین و العله » توضیح « فانه برهان » است.

و برهان جزئی ولو اینکه در شرافتِ برهان کلی نیست ولی بالاخره برهان است یعنی هم مفید یقین است هم حد وسطش علت برای ثبوت اکبر للاصغر است و از همین جهت هم هست که تولید یقین می کند.

کما ان البرهان السالب و ان لم یکن فی شرف البرهان الموجب فانه برهانی یعطی الیقین و العله فی کثیر من الاوقات

کما اینکه برهانِ سالب ولو در شرافت برهانِ موجِب نیست ولی ایجاد یقین می کند و در بسیاری از اوقات، علت « یعنی علت ثبوت اکبر للاصغر » را افاده می کند « یعنی حد وسطش علت برای ثبوت اکبر للاصغر » است.

چرا مصنف تعبیر به « فی کثیر من الاوقات » کرد؟ در موجبات، حد وسط برای اصغر ثابت می شود. اگر حد وسط، علت باشد نتیجه ی موجَب حاصل می شود. فرقی نمی کند که علت، علت منحصره باشد یا غیر منحصره باشد وقتی علت آورده می شود و برای اصغر ثابت می شود این علت، واسطه می شود که اکبر هم برای اصغر ثابت شود اما در سوالب، حد وسط از اصغر سلب می شود. یا اکبر از حد وسط سلب می شود بالاخره علت برداشته می شود وقتی علت برداشته می شود اکبر برای اصغر ثابت نمی شود اما چه وقتی ثابت نمی شود؟ وقتی که علت، علت منحصره باشد و آن علت منحصره برداشته شود. اگر علت، علت منحصره نبود وقتی این علت برداشته شود ولی علت دیگر باشد آن علت دیگر منشاء اثبات می شود و نمی توان یقین کرد به اینکه اکبر از اصغر مسلوب است چون ممکن است علت دیگری باشد و اکبر را برای اصغر اثبات کند. پس این قضیه سالبه مورد یقین واقع نمی شود لذا در کثیر از اوقات، قیاسی که در سوالب وجود دارد برهان می شود نه اینکه در همه موارد برهان شود و مفید یقین گردد.

ص: 1114

فیکون الجواب ان الکلی یقال علی وجهین

توضیح جواب: مصنف بیان می کند که کلی دو اطلاق دارد:

1 _ گاهی کلی در مقابل شخص است که سه مورد را شامل می شود:

الف: قضیه کلیه ای که حکم بر کل افراد موضوع شده باشد.

ب: قضیه ای که حکم بر بعض افراد موضوع شده باشد.

ج: قضیه مهمله که در حکم جزئیه است.

به هر سه، کلی گفته می شود چون هر سه در مقابل شخص هستند.

2 _ گاهی کلی به معنای تمام الافراد است که در مقابل شخص نیست بلکه هم مقابِل با شخص است هم مقابل با مهمله است « که در قوه جزئیه است » هم مقابل با جزئیه است.

در برهان آنچه شرط شده بود کلیت در مقابل شخص بود لذا این کلیت می تواند هر سه مورد را شامل شود هم موردی که موضوع، کلی باشد یعنی تمام افرادش مراد باشد هم جزئی باشد یعنی بعض افرادش مراد باشد هم مهمل باشد. نه اینکه مراد از کلی، کلی در مقابل شخص و جزئی و مهمل باشد که فقط یک مورد را شامل شود. پس مصنف برهان بر جزئی را اجازه می دهد ولی به شرطی که جزئی، شخص نباشد بلکه بعض الحیوان باشد.

فیقال کلی لقیاس الشخص المخصوص

یک وجه کلی این است که در برابر شخص و بالمقایسه با شخص گفته شود که این شامل سه مورد می شود.

ص: 1115

و یراد به ان الحکم فیه علی کلی سواء کان علی کله او بعضه او مهملا بعد ان یکون الموضوع کلیا

ضمیر « به » به « کلی » بر می گردد.

ترجمه: اراده شود به این کلی که حکم در این کلی بر کلی است. مساوی است که بر کل افراد موضوع یا بعض افراد موضوع یا مهمل باشد بعد از اینکه موضوع کلی شد « یعنی بعد از اینکه موضوع، کلی شد حکم می خواهد بر هر کدام از این سه باشد فرقی ندارد ».

« بعد ان یکون الموضوع کلیا »: لفظ « بعض الحیوان » را ملاحظه کنید که موضوعش « یعنی حیوان » کلی است ولی با لفظ « بعض »، بعض افرادش خارج شدند.

و یقال کلی لقیاس الجزئی و المهمل

وجه دوم این است که کلی در مقایسه با جزئی و مهمل گفته می شود یعنی وقتی گفته می شود « کلی است » یعنی « جزئی و مهمل نباشد و شخص هم نباشد ».

و یراد به ان الحکم علی موضوعٍ کلیٌ و علی کله

« کلی » خبر برای « ان » است نه اینکه صفت برای موضوع باشد چون اگر صفت باشد اینگونه معنا می شود « حکم بر موضوعِ کلی است ». این مطلب روشن است که حکم بر موضوع کلی است و قبلا هم گفته شد « بعد ان یکون الموضوع کلیا » لذا مراد این است « حکمی که بر موضوع شد، کلی است و این حکم بر کل افراد موضوع است ». این کلی در مقابل جزئی و مهمل است. البته احتمال اولی هم که گفته شد صحیح است اگر چه تکرار لازم می آید ولی اشکال ندارد.

ص: 1116

و المقدمه الجزئیه غیر الشخصیه فان موضوعها کلی

مقدمه جزئیه که شخصیه نیست ولی جزئیه است دارای این شرائط است. گفته شد که باید موضوعش کلی باشد لذا در آن قضیه ای که گفته شد « بعض الحیوان » که موضوع حیوان است کلی می باشد.

ترجمه: مقدمه جزئیه، غیر شخصیه است « آنچه در برهان اجازه داده نمی شود که بکار رود مقدمه شخصیه است اما مقدمه جزئیه اشکال ندارد که در برهان بکار رود » زیرا موضوع این مقدمه جزئیه، کلی است.

و البعض ایضا الذی یختص الحکم منها و ان لم یکن معینا فانه فی الاکثر طبیعه کلیه کقولنا بعض الحیوان ناطق

ممکن است کسی بگوید لفظ « بعض » کلیت را از بین برده است. جواب می دهد که لفظ « بعض »، معیَّن می کند و الا کلی را از کلیت در نمی آورد پس خود موضوع که حیوان است کلی می باشد و بعض هم مزاحم کلی نیست.

در نسخه کتاب لفظ « منها » آمده است ولی در بعض نسخ خطی لفظ « فیها » آمده است که شاید روانتر معنا شود و ضمیر آن به « مقدمه » بر می گردد.

ترجمه: و موضوع در « بعض الحیوان » کلی است اما حکم در آن قضیه اختصاص به بعض داشت « مصنف بر عکس می کند و می گوید بعض، اختصاص به حکم داشت در حالی که حکم، اختصاص به بعض داشت » اما وارونه کردن معنا از محسناتِ بدیعیه است و پسندیده می باشد» ولو کلیِ معیَّن نیست چون اکثراً این بعض، طبیعیت کلی است و گاهی هم به آن تعیّن می دهد « یعنی آن را از کلی سعی در می آورد ».

ص: 1117

ترجمه: و بعض، آن بعضی که حکم به آن اختصاص دارد ولو معیَّن نیست « چون بعض، مبهم است » اما غالبا طبیعت کلی است.

در بعضی نسخه ها به جای لفظ « الاکثر »، « الاکبر « آمده که به این صورت معنا می شود: بعض الحیوان که مربوط به ناطق است کل ناطق را شامل می شود لذا کلی می شود با اینکه با « بعض » آمده است. بله لفظ « بعض » به این معنا است که همه حیوان ها را شامل نمی شود ولی نسبت به اکبر که ناطق است شمول دارد و تمام آن را شامل می شود و کلی می باشد.

فاذن الوجه الذی اشترطناه فی هذا الموضع تدخل فیه المقدمه الجزئیه و لا تدخل الشخصیه

پس وجهی که ما شرط کردیم « که مقدمه برهان باید کلی باشد » مراد ما، احتراز از شخصی بود نه اینکه احتراز از جزئی باشد.

ترجمه: در این هنگام جهتی که در این موضع شرط کردیم در آن شرط، مقدمه جزئیه پذیرفته است پس برهان، به توسط مقدمه جزئیه اقامه می شود ولی مقدمه شخصیه در آن پذیرفته نیست.

ادامه بحث اينکه آيا حد شامل جزئيات مي شود يا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/20

موضوع: ادامه بحث اینکه آیا حد شامل جزئیات می شود یا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.

و قیل فی التعلیم الاول: و لان الاشیاء الواجبه الوقوع المتکرره بالعدد قد یبرهن علیها و تحد مثل کسوف القمر فحری ان یشک شاک انه کیف وقع لها مع فسادها برهان و حد(1)

ص: 1118


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص172،س12،ط ذوی القربی.

تا اینجا اثبات شد که بر جزئی فاسد نه می توان برهان اقامه کرد و نه می توان حد آورد. در اینجا معترضی اعتراض می کند و جواب آن داده می شود.

بیان اشکال: بعضی اشیاء هستند که جزئی فاسد می باشند ولی تکرار می شوند. بر آنها، هم برهان اقامه کردید و هم حدّ آوردید. مثال به کسوف یا خسوف می زند که جزئی فاسدند یعنی یک وقت اتفاق می افتند و بعداً تمام می شوند. و در هر سال یکبار یا دوبار اتفاق می افتند. در اینجا، هم برهان بر اثبات کسوف و خسوف آورده می شود و هم حد آورده می شود و کسوف و خسوف تعریف می شود. پس چگونه می گویید بر جزئی فاسد نمی توان حد آورد یا برهان اقامه کرد.

توضیح عبارت

و قیل فی التعلیم الاول و لان الاشیاء الواجبه الوقوع المتکرره بالعدد قد یبرهن علیها و تحد مثل کسوف القمر فحری ان یشک شاک انه کیف وقع لها مع فسادها برهان و حد

عبارت « لان الاشیاء » علت مقدم برای « فحری ان یشک » است که موخر می باشد یعنی چون اینگونه است پس جای شک دارد. «برهان و حد » فاعل « وقع » است.

در کتاب تعلیم اول « که کتاب منطقی ارسطو است » گفته شد: چون که اشیایی، واجبه الوقوع اند بر آنها برهان اقامه می شود و حد آورده می شود مثل کسوف قمر، پس سزاوار است که شک کننده ای چنین شک کند و بپرسد که چگونه برای این امور با اینکه فاسد می شوند برهان و حد واقع شده در حالی که اجازه نمی دهید برهان و حد بر جزئیِ فاسد وارد شود.

ص: 1119

« الواجبه الوقوع »: این عبارت به دو صورت معنا می شود:

1 _ باید واقع شوند و نمی شود که واقع نشوند.

2 _ واجب است واقع شوند و تمام شوند و تکرار شوند.

مصنف بعد از این عبارت، لفظ « المتکرره بالعدد » را آورده تا بفهماند که مراد، اینگونه واجب ها است نه آن که واجب است واقع شود و تا آخر هم واقع شود بلکه مراد این است که واجب است واقع شود و تکرار گردد. مثل کسوف. پس لفظ « المتکرره بالعدد » صفت « اشیاء » است یعنی صفتِ بعد از صفت است و صفت اول را تعیین می کند لذا حالت توضیحی برای صفت اول دارد یعنی اشیایی که باید واقع شوند و نحوه وقوعشان به این صورت است که شخصا تکرار می شوند یعنی به صورت یک جزئیِ فاسد تکرار می شوند » بر این گونه امور، هم برهان می توان آورد هم حد می توان آورد با اینکه جزئی فاسدند.

صفحه 172 سطر 14 قوله « و الجواب »

بیان جواب: وقتی برهان اقامه می شود یا حد آورده می شود یکی از سه چیز منظور است:

1 _ اینگونه گفته می شود که مطلق کسوف تعریف می شود و برهان اقامه می شود ولی این مطلق کسوف دارای مصادیقی است که مصادیقش تکرار می شود و ما به مصادیق آن کاری نداریم.

2 _ همین مصداقی که اتفاق افتاده می خواهد تعریف شد ولی این مصداق که اتفاق افتاده می خواهد تعریف شد ولی این مصداق در ذهن آورده می شود و مفهومی قرار داده می شود به این صورت که این مفهوم می توانست با این مصداقی که واقع شده است واقع شود و می توانست بدل این مصداق، مصداق دیگر بگیرد. در اینصورت هم کسوف کلی تعریف می شود.

ص: 1120

فرق صورت اول و صورت دوم: در صورت اول یک کسوف کلی ملاحظه می شود که مصادیقش عبارتند از کسوف امسال و کسوف پارسال و کسوف سال بعد و ... . در صورت دوم یک کلّی تعریف می شود که مصادیقش عبارت از کسوف امروز و کسوفی که می توانست کسوف امروز باشد و غیر از کسوفی که امروز اتفاق افتاد. بدل کسوف امروز می توانست هزاران کسوف دیگر اتفاق بیفتد. به کسوف های پارسال و سال آینده کاری ندارد.

پس در این دو صورت، برهان بر کلی آورده می شود ولی کلی به دو صورت شد یک کلی آن است که مصادیقش مختلف شده و یک کلی آن است که مصادیقش، این یا بدل این بود.

3 _ همین کسوف شخصی امروز را بدون توجه به بدلش و بدون مفهوم گیری برهان یا حد برایش آورده شود ولی با واسطه است نه بی واسطه یعنی ابتدا باید برای کلی برهان آورده شود و تعریف گردد بعداً تعریف یا برهانی که برای کلی است به واسطه کلی به این جزئی هم نسبت بدهید. که قبلا بیان شد بر جزئی فاسد می توان برهان آورد ولی مع الواسطه نه بلا واسطه.

این نقضی که شده بود وارد نیست چون اگر اقامه برهان یا حد می شود یا نظر به کلی است « که مصادیق مختلف در زمان های مختلف دارد » که می خواهد تعریف شود و برهان بر آن آورده شود یا نظر به تعریف و مورد برهان قرار دادن کلی است که مصادیق مختلفش در نظر نیست بلکه مصادیقی که می توانستند به جای امروز واقع شوند و واقع نشدند مورد نظر است اگر این دو حالت باشد برهان یا حد به طور مستقیم بر آن دو امر کلی آورده می شود. اما اگر حالت سوم بود با واسطه می توان برهان و حد آورد.

ص: 1121

سوال: اگر این توجیه در اشیاء واجبه الوقوع و متکرره بالعدد جا بیفتد در اشیاء جزئی دیگر هم که واجبه الوقوع و متکرره بالعدد نیستند می توان این توجیه را بیان کرد. مثلا در مورد زید اینطور گفته می شود که یکبار انسانیت آن ملاحظه می شود و تعریف می شود یکبار اگر بخواهید خود زید را تعریف کنید به واسطه تعریف می شود. پس چه لزومی دارد که قید « الواجبه الوقوع » یا « المتکرره بالعدد » آورده شود.

جواب: چون خود مستشکل این قید را آورد. در این موارد ما تعریف می کنیم و مستشکل گفت چرا در این موارد تعریف می کنید؟ ما موارد دیگر را تعریف نمی کنیم اما اگر موارد دیگر را تعریف کردیم به همین نحو توجیه می شود ولی چون موارد دیگر اینگونه تعریف نشدند لذا اشکال نکرد.

توضیح عبارت

و الجواب: ان کسوف القمر علی الاطلاق نوع ما بذاته مقول علی کسوفات قمریه جزئیه فاسده

جواب این است که کسوف قمر به طور مطلق « یعنی اگر مقید نشود به کسوفی که امروز یا دیروز یا فردا اتفاق می افتد بلکه به طور مطلق لحاظ شود » ذاتاً یک نوع است « ذاتاً یعنی اگر خودش ملاحظه شود و قید آورده نشود » مصادیقش جزئی فاسدند « اما خودش جزئی نیست بلکه یک نوع است » و برهان هم بر کسوف مطلق است و لذا اشکالی ندارد.

نکته: می توان « نوع مّا بذاته » خواند چنانکه معنا شد و می توان « نوع ما، بذاته مقول ... » خواند.

ص: 1122

و ذلک النوع طبیعه معقوله کلیه فالبرهان و الحد لتلک الطبیعیه النوعیه ذاتیه و دائمه یقینیه

این نوع و این مطلق، یک طبیعت عقلی کلی است که می توان برهان بر آن اقامه کرد و حد هم برای آن می توان آورد. که این برهان و حد برای آن طبیعت نوعیه، ذاتی « یعنی محمول برای موضوع، ذاتی باب برهان است » و دائمی « یعنی خود مقدمه، دائمی است » و یقینی « یعنی مقید یقین » است.

و کذلک الکسوف فی وقت ما فانه و ان اتفق الا یکون الا واحدا فلیس نفس تصوره کسوفا قمریا فی وقت حاله و صفته کذا یمنع عن ان یقال علی کثیرین حتی یکون فی وقت ما بتلک الصفه کسوفات کذلک شمسیه او قمریه

« فاء » در « فلیس » چون بعد از « ان » وصلیه آمده به معنای « لکن » است.

عبارت « کسوف فی وقت ما » در مقابل « علی الاطلاق » در سطر 14 است. « یمنع » خبر « لیس » است.

تا اینجا مصنف فرض اول را توضیح داد که برهان و حد از ابتدا بر ماهیت مطلقه اقامه شود اما از اینجا وارد فرض دوم می شود که برهان بر همین کسوف جزئی که واقع شده اقامه گردد ولی نظر به این باشد که کسوفات دیگری هم می توانستند بدل این کسوف بیایند ولی ماهیتی تعریف می شود که این افرادِ علی البدل می توانستند برای آن باشند ولی نبودند و خداوند _ تبارک _ نیافرید « توجه کنید که تعبیر به "علی البدل " شد نه " مجتمعا " چون با یک خورشید و یک قمر نمی توان در یک زمان چند کسوف درست کرد بلکه علی البدل می توان چند کسوف درست کرد ».

ص: 1123

ترجمه: همچنین کسوف در وقت مّا، اگر چه اتفاق می افتد و باید یکی باشد لکن نفس تصور این کسوف فی وقت مّا اینچنین نیست که مانع از اطلاق کسوف بر کثیرین شود « لذا کلی می شود چون مانع بر صدق بر کثیرین نیست و آنچه که مانع بر صدق بر کثیرین نیست کلی است ولی کلی است که مصادیقش در ایام مختلف اتفاق نمی افتد بلکه مصادیقش عبارتند از بدل های همین کسوفی که امروز اتفاق افتاده است » تا اینکه در وقت مّا با این صفت خاص، کسوفات اینچنینی باشد « یعنی کسوفاتی که در همین وقت واقع شود و همین حال را داشته باشد و همین صفت را داشته باشد » چه این کسوفات، شمسیه باشند یا قمریه باشند.

« کسوفا قمریا فی وقت حاله و صفته کذا » نفس تصور این کسوف به عنوان کسوف قمری که در وقت خاص آمده و صفت و حالت خاص دارد مانع از صدق بر کثریت نیست.

« فی وقت حاله کذا »: مثلا در عقده ذنب یا عقده راس واقع شده.

« و صفته کذا »: مثلا کسوف کلی یا جزئی است. یعنی بعض آن در سایه زمین واقع شده که کسوف جزئی شود یا تمام آن در سایه زمین واقع شده که کسوف کلی شود.

« کذلک »: اشاره به « فی وقت حاله و صفته کذا » دارد.

نکته: در عبارات مصنف زیاد دیده می شود که کسوف بر گرفتن ماه اطلاق شده در حالی که رایج است کسوف را به گرفتگی خورشید اطلاق می کنند نه به گرفتگی ماه. با دقت تامّی که مصنف در تعبیرات داشته ولی در خیلی جاها کسوف را بر خسوف اطلاق می کند یعنی این اصطلاح را رعایت نمی کند. از این اشکالی که بر مصنف شده اینگونه جواب می دهند که در زمان مصنف این دو اسم از یکدیگر جدا نشده بودند. کسوف، هم بر ماه گرفتگی و هم بر خورشید گرفتگی اطلاق می شد. اما در اصطلاح جدید این دو از هم جدا شدند. شاهد بر اینکه این اصطلاح در زمان مصنف رایج نبوده همین عبارت « شمسیه او قمریه » است ممکن است که کسوف برای خورشید گرفتگی و خسوف برای ماه گرفتگی اصطلاح شده باشد ولی واجب الرعایه نبوده است لذا مصنف بیان می کند در جای دیگر می گوید اطلاق ضوء به نور اصلی و نور به روشنی کسبی می شود اما خودش این را رعایت نمی کند و می گوید این اصطلاحی است که لازم نیست رعایت شود چون هنوز جا نیفتاده بوده تا لازم الرعایه شود.

ص: 1124

کما لیس تصور معنی الشمس و القمر یمنع ان یقال علی کثیرین

« یمنع » خبر « لیس » است.

ترجمه: چنانکه نفس معنای خود شمس و قمر مانع از این نیست که قمر و شمس بر کثیرین اطلاق شوند. قمر و شمس جزئی اند ولی قابل صدق بر کثیرین اند و نفس تصورش مانعِ قابلیت صدق بر کثیرین نیست.

و علی ما سلف لک منا شرحه

این عبارت نباید سر خط نوشته شود باید ادامه قبل نوشته شود. عبارت به این صورت می شود « لیس تصور معنی الشمس و القمر یمنع ان یقال علی کثیرین علی ما سلف لک منا شرحه » یعنی قبلا بیان شد که جزئی هم قابل صدق بر کثیرین است ولی به شرطی که از آن جزئی، مفهوم گرفته شود و این مفهوم، بیش از همین یک جزئی، فرد دیگر نداشته باشد. در اینصورت می توان آن مفهوم را کلی حساب کرد. به عبارت دیگر توضیح داده شد که کلی لازم نیست فرد داشته باشد و اگر فرد داشت لازم نیست بیش از یک فرد داشته باشد و اگر بیش از یک فرد هم داشت لازم نیست افرادش متناهی یا نامتناهی باشند. چون آنچه در کلی لازم است قابلیت صدق بر کثیرین است و چیز دیگری لازم ندارد لذا می توان شمس و قمر را کلی حساب کرد با اینکه در خارج یک فرد بیشتر ندارند.

فاذن انما صار الکسوف الواقع فی وقت کذا غیر کثیر لا لان معناه اذا تُصُوِّر مَنَعَ ان تقع فیه شرکهٌ

ص: 1125

سوال: معترض می گوید با اینکه مصنف، کسوفِ فی وقت مّا را کلی کرد باید اجازه بدهد که فی وقت مّا، کسوفات متعددی واقع شود در حالی که فقط یک کسوف در وقت مّا واقع می شود.

جواب: مصنف می فرماید ذاتاً امکان دارد اما مانع نمی گذارد که چندین کسوف اتفاق بیفتد چون بیش از یک قمر و یک شمس و یک عالَم نداریم لذا کسوِف متعدد در یک زمان واقع نمی شود. این مانع، مانع خارجی است نه اینکه ذات کسوف نتواند با چند مصداق در « آنِ » واحد موجود شود. اما اگر ماه ها و خوشید ها و عوالم متعددی بود ممکن بود که در یک زمان چند کسوف اتفاق بیفتد.

ترجمه: حال که ذات کسوف « ولو کسوفِ فی وقت مّا » قابلیت دارد که در وجود خارجی متعدد شود اما نه به خاطر اینکه معنای کسوف اگر تصور شود مانع از وقوع شرکت در این معنای کسوف می شود « ذات کسوف، منع از شرکت نمی کند یعنی اجازه می دهد که برای کسوف، شریکی داشته باشد ».

بل اتفق لفقدان امور اخری من خارج

ترجمه: بلکه این منع اتفاق می افتد به خاطر فقدان اموری خارج از ذات « یعنی این عدم تکرار به مقتضای ذات نیست بلکه به مقتضای مانعی است که آن مانع خارج از ذات است ».

و لاستحالتها اذ لیست الشمس الا واحده و القمر الا واحدا و العالم الا واحدا

ص: 1126

این عبارت عطف بر « لفقد ان امور اخری » است و ضمیر آن به « شرکه » می خورد. « و القمر » یعنی « لیست القمر الا واحدا ».

مانع نمی گذارد که شرکت حاصل شود چون شرکت در اینجا محال است زیرا شمس فقط یکی است و قمر هم یکی است و عالَم هم یکی است.

و عَرَض للکسوف ما عَرَض للقمر نفسه علی ما سلف منا الکلام فیه

عارض می شود برای کسوف همان چیزی که عارض به قمر شده است « خود قمر بیش از یکی نیست در عین حال کلی است. بر این کسوف هم که فقط یکبار اتفاق افتاده و نمی تواند بیشتر از یکی اتفاق بیفتد باز هم می توان کلی اطلاق کرد.

ترجمه: بر کسوف عارض می شود همان چیزی که برای قمر عارض می شود « وحدت قمر ذاتی قمر نیست بلکه به کمک دلیل است لذا اگر آن دلیل، ندیده گرفته شود صدق قمر بر کثیرین اجازه داده می شود ».

و اما کسوف مّا معین مشار الیه فی وقت مّا معینٍ فانما یتناوله البرهان بالعرض کما یتناول سائر الفاسدات

از اینجا وارد فرض سوم می شود یعنی می خواهد بر همین کسوفی که در این روز اتفاق افتاده بدون توجه کردن به بدلش، اقامه برهان شود یا حد آورده شود. مصنف می فرماید این فرض صحیح است ولی در صورتی که اقامه برهان یا تشکیل حد مربوط به ماهیت باشد و به توسط ماهیت، مربوط به این فرد شود.

ص: 1127

« کما یتناول سائر الفاسدات »: این فرض سوم اختصاص به قمر و شمس و کسوف ندارد بلکه در سائر فاسدات هم می آید.

و لیس یقوم البرهان علی کسوف ما من جهه ما هو کسوف ما بل من جهه ما هو کسوف علی الاطلاق

وقتی برهان اقامه می شود بر این شخص کسوف به عنوان اینکه شخص است اقامه نمی شود بلکه برهان به صورت کلی گفته می شود.

ترجمه: برهان اقامه نمی شود بر کسوفٌ مّا از این جهت که کسوفٌ مّا است و ارتباطی با کلیت ندارد بلکه وقتی کسوفی مورد بحث قرار می گیرد کسوفِ مطلق مورد بحث قرار می گیرد.

یشارکه فیه کل کسوف عددی کان و تکرر

ضمیر « یشارکه » به « کسوف جزئی » و ضمیر « فیه » به « کسوف مطلق » می خورد.

او جوّز الوهم وجوده معه

این عبارت عطف بر « کان » است. یعنی هر کسوف عددی که باشد و تکرار بیفتد یا وهم اجازه دهد وجود آن کسوف را با کسوفی که امروز اتفاق افتاده « همین اندازه که کسوف توانست تکرار شود یا وهم اجازه داد که کسوفی کنار کسوف دیگر تصور شود و همه به صورت کلی یافت شوند کافی است که بتوان برهان را بر کلی اقامه کرد و جزئی را مع الواسطه تحت آن قرار داد ».

ادامه بحث اينکه آيا حد شامل جزئيات مي شود يا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/24

ص: 1128

موضوع: ادامه بحث اینکه آیا حد شامل جزئیات می شود یا نه؟/ فصل 8/ مقاله 2/ برهان شفا.

و لقائل ان یقول ان الحاجه الی کون مقدمات البرهان کلیه لا تتبین الا ببیان ان الفاسد لایبقی به یقین(1)

بیان شد که مقدمات برهان باید کلی باشد و برهان بر جزئی فاسد اقامه نمی شود یک قائلی می خواهد بگوید این کلام مشتمل بر دور است و باطل می شود.

بیان اشکال: شما ادعا کردید که نمی توان بر جزئی فاسد برهان اقامه کرد. دلیل این بود که مقدمات برهان باید کلی باشند پس عدم اقامه برهان بر جزئی متوقف بر اشتراط مقدمه ی برهان به کلیت شد. دوباره این قائل می گوید خود همین کلیت « کلیتِ مقدمه برهان » اعتبارش روشن نیست به چه دلیل کلیت را اعتبار می کنید. شما جواب می دهید که چون اگر کلی نباشد و جزئی باشد مفید یقین نیست و با شان برهان که مفید یقین است سازگار نیست پس اعتبار و اشتراط کلیت در مقدمه، مدعا قرار گرفت و آن را مستدَلّ کردید به اینکه چون جزئی، یقین آور نیست و نمی تواند مقتضای برهان « که یقین است » را داشته باشد پس نمی تواند مقدمه باشد لذا باید مقدمه، کلی باشد. همین اشتراط مقدمه به کلیت که در قسمت قبلی دلیل بود الان مدعا شد و آن که در قسمت قبلی، مدعا بود « یعنی جزئی نبودن مقدمه »، دلیل شد. وقتی مدعا، دلیل شود و دلیل، مدعا شود دور می شود. به بیان دیگر شما عدم اقامه برهان بر جزئی را متوقف بر اشتراط مقدمه برهان به کلیت کردید پس عدم اقامه برهان بر جزئی، موقوف شد و اشتراطِ مقدمه برهان به کلیت، موقوفٌ علیه شد. در قسمت دوم، بر عکس شد چون اشتراط، موقوف شد و عدم اقامه برهان بر جزئی، موقوفٌ علیه شد. یعنی موقوف، موقوفٌ علیه شد و موقوفٌ علیه هم موقوف شد و این دور است و باطل می باشد.

ص: 1129


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص173،س8،ط ذوی القربی.

توضیح عبارت

و لقائل ان یقول ان الحاجه الی کون مقدمات البرهان کلیه لا تتبین الا ببیان ان الفاسد لا یبقی به یقین

نکته: بنده « استاد » ابتدا جمله دومِ مصنف را توضیح دادم بعداً جمله اول را توضیح دادم. به این نکته توجه کنید.

ترجمه: برای قائلی است که بگوید حاجت برای اینکه مقدمات برهان، کلی است بیان نمی شود مگر با این دلیل که گفته شود فاسد، متعلَّقِ یقین نیست « و به عبارت دیگر یقین به توسط فاسد باقی نمی ماند چون فاسد، فاسد می شود و یقین را با خودش می برد و باقی نمی ماند. لذا چون یقین باقی نمی ماند پس ما که در برهان احتیاج به یقین داریم باید مقدمه را کلی قرار بدهیم تا یقین باقی بماند به همین جهت، کلیت شرط می شود.

فکیف صار القوم یثبتون ان الفاسد لا برهان علیه لان مقدمات البرهان کلیه؟

این مطلب « که فاسد برهان بر آن نمی آید » را قوم ثابت می کنند به این دلیل که مقدمات برهان، کلی است در حالی که همین دلیل را در آن بخش باید مدعا قرار بدهند و آن مدعا را دلیل کنند.

نکته: احتمال دیگری که در این عبارت است این می باشد: معترض می گوید: شما می گویید چون مقدمه برهان باید کلی باشد پس بر جزئیِ فاسد، برهان اقامه نمی شود با اینکه باید اینچنین بگویید که چون جزئیِ فاسد، یقینش باقی نمی ماند باید مقدمه ی برهان که می خواهد تولید یقین کند کلی باشد تا یقین باقی بماند. یعنی اینگونه می گویید که نمی توان بر جزئی اقامه برهان کرد چون شرط برهان که کلیت مقدمه است را ندارد. در حالی که باید بر عکس می گفتید یعنی باید می گفتید « چون جزئی، یقین آور نیست باید مقدمه را کلی کرد تا آن یقینی که در برهان انتظار می رود حاصل شود. جزئی در مقدمه برهان آورده نمی شود بلکه باید کلی آورده شود تا آن یقینی که شان برهان است عائد شود».

ص: 1130

پس این عبارت، هم می تواند اشکال به قوم باشد که بر عکس گفتند هم می تواند اشکال باشد به اینکه شما این مطلب را گفتید اما واقع، طور دیگر است و اگر این واقع با کلام شما جمع شود دور لازم می آید.

صفحه 173 سطر 11 قوله « فالجواب »

جواب اشکال: در اینجا یک مدعا و یک دلیل وجود دارد. مدعا این است که نمی توان برجزئی، اقامه برهان کرد. دلیل این است که چون جزئی، یقین را که خاصیت برهان است باقی نگه نمی دارد زیرا ممکن است خود جزئی از بین برود و بدنبالش یقین هم از بین برود پس جزئی نمی تواند غرض ما را در برهان تامین کند. غرض در برهان، بدست آوردن یقین و باقی نگه داشتن یقین است. جزئی بر فرض اگر بتواند یقین را در اختیار ما قرار دهد نمی تواند یقین را باقی نگه دارد.

مصنف می گوید: ولی به جای این مطلب « که یقین باقی نمی ماند و احتیاج به یقین هست » دلیل دیگری بیان شده که آن، احتیاج به کلیت دارد.

دلیل اصلی این است که احتیاج به بقاء یقین است ولی چون بقاء یقین با کلیت همراه است به جای اینکه گفته شود « احتیاج به بقاء یقین است » گفته شد « احتیاج به کلیت است » پس دلیل به این صورت در می آید که گفته شود « بر جزئی، اقامه برهان نمی شود زیرا مقدمه ی برهان باید کلی باشد در اینصورت جا دارد که سوال شود چرا کلی باشد. وقتی این سوال شود جوابی که داده می شود دور لازم می آید » ولی در واقع این دلیل نیست. دلیل این است « چون جزئی یقین را نگه نمی دارد » این مطلب احتیاج به دلیل ندارد و واضح است.

ص: 1131

پس مدعایی که قوم کردند صحیح است و دلیلی که آوردند صحیح است ولی دلیل قوم، این نیست بلکه این مطلب، جانشین دلیل شده.

توضیح عبارت

فالجواب ان الغرض لیس ذلک

غرض از « ان الفاسد لا برهان علیه لان مقدمات البرهان کلیه »، آن تعلیلی که شما گفتید نیست یعنی غرض این نیست که عدم البرهان را تعلیل به کلیتِ مقدمات و اشتراط آن کند.

و لکن معنی القول هو انه لما کان الحکم اذا اخذ مقولا علی الموضوع و لیس دائما فی کل واحد منه حتی لم یکن کلیا بحسب الکلی فی البرهان اَعرَضَ الحکم للشک و الانتقاض

ضمیر « منه » به « موضوع » و ضمیر « لم یکن » به کلی برمی گردد.

بلکه معنای قولِ آن قوم که می گویند « باید مقدمه، کلی قرار داده شود » این است: علت اینکه برهان بر جزئی اقامه نمی شود وجود تغییر در جزئی است. این مطلب « یعنی وجود تغییر در جزئی » مطلب روشنی است و لازم نیست بر آن استدلال کرد تا در استدلال بر آن، دور لازم آید.

مصنف به این صورت توضیح می دهد که در کلی باب برهان سه شرط وجود دارد:

1 _ حکم بر تمام افراد موضوع باشد.

2 _ در هر یک از افراد، این حکم فی کل ازمنه باشد.

3 _ این حکم به نحو اوّلی و بلاواسطه برای موضوع ثابت شود. فعلا به شرط سوم کاری نداریم بلکه به دو شرط اول کار داریم. ممکن است حکم بر روی یک فرد جزئی برود در اینصورت اولاً بقیه افراد نیامده و ثانیا همین یک فرد که آورده شده حکم را در تمام ازمنه ندارد. وقتی که جزئی، فاسد می شود و از بین می رود حکم هم از دست می رود پس اینطور نیست که حکم بر روی تمام افراد موضوع حمل شود و در تمام زمان ها باشد. پس اگر بر جزئی، اقامه برهان شود آن شرطی که می گوید « باید حکم در تمام زمانها بر موضوع مترتب باشد » فوت می شود لذا اجازه داده نمی شود بر جزئی، برهان اقامه شود. پس برجزئی، برهان اقامه نمی شود زیرا حکم در تمام ازمنه باقی نمی ماند قهراً یقین به این حکمی که حاصل شده بود باقی نمی ماند.

ص: 1132

ترجمه: لکن معنای قولشان این است که چون حکم « یعنی اکبر و محمول » زمانی که حمل بر موضوع شود ولی این حمل، دائمی و در هر فرد از موضوع نباشد به طوری که این حکم، کلی نباشد به حسب کلی باب برهان « نه کلی به حسب غیر باب برهان که به معنای این است که حکم بر تمام افراد حمل شود و فی کل ازمنه لازم نیست. اما کلی باب برهان شرط دیگری هم دارد که صدق بر تمام افراد و در کل ازمنه باشد » حکم در معرض شک و انتقاض قرار می گیرد.

اذ کان یتغیر فی البعض من الاعداد و المتغیر لا یقین به اذا اخذ مطلقا

عبارت « اذ کان یتغیر فی البعض من الاعداد » صغری است و عبارت « و المتغیر لا یقین به اذا اخذ مطلقا » کبری است. مراد از « فی البعض من الاعداد »، « فی البعض من الافراد » است.

چرا این حکم در مورد انتقاض و معرض شک قرار می گیرد؟ زیرا اگر افرادش جزئی باشد این حکم در بعض افراد تغییر پیدا می کند و متغیر، مورد یقین نیست اگر آن متغیر، مطلق گرفته شود. یکبار متغیر، مقید می شود و گفته می شود این حکم برای موضوع در ظرف یکسال مثلا باقی است. مطمئن هم هستید که این موضوع یکسال باقی می ماند در اینصورت این حکم یقینی می شود اما یکبار به صورت مطلق رها می کنید و می گویید این حکم برای موضوع است و موضوع هم یکسال باقی می ماند و بقاء حکم، مقید به یکسال نمی شود. در چنین حالتی لازم می آید یقینی که به نحو مطلق پیدا شده باقی نماند.

ص: 1133

کذلک حال الجزئی المتغیر اذا کان الحکم مقولا علی الموضوع و لیس دائما فی کل وقت له فیعرض للشک و الانتقاض

عبارت « فیعرض » جواب « اذا » است. عبارت « کذلک حال الجزئی المتغیر » جواب اذا نیست، جانشین جواب « اذا » هم نیست چون « اذا » صدارت طلب است و جوابش مقدم نمی شود. « فی کل وقت » تفسیر « دائما » است و ضمیر « له » به « موضوع » بر می گردد.

در عبارات قبلی به صورت کلی بیان کرد اما در اینجا آن مطلب کلی را بر جزئی تطبیق می کند. در عبارت قبلی بیان کرد که اگر بعض افراد تغییر کنند یقین باقی نمی ماند، کاری به جزئی نداشت اما الان تطبیق می کند و می گوید جزئیِ متغیر مثل بعض الافراد است که در کل ازمنه نمی تواند حکم را داشته باشد.

ترجمه: در جزئی متغیر وضع اینچنین است. زمانی که حکم، مقول و محمول بر موضوع باشد در حالی که این حکم، دائمی « و فی کل وقت » برای موضوع ثابت نباشد پس اینچنین حکمی در معرض شک ومورد انتقاض قرار می گیرد.

اذ کان یتغیر فی البعض من الازمنه و المتغیر لا یقین به

عبارت « اذ کان یتغیر فی البعض من الازمنه » صغری است و عبارت « و المتغیر لا یقین به » کبری است.

چرا مورد شک و انتقاض واقع می شود و چرا یقین از بین می رود؟ زیرا که این حکم در بعض ازمنه تغیر می کند و آن که تغییر می کند یقین به آن نیست. نتیجه این است که به این حکم یقین نداریم و چون به این حکم یقین نداریم به درد باب برهان نمی خورد. این محذور از جزئی فاسد به وجود آمد. اگر جزئی فاسد نبود بلکه کل بود یقین پیدا می شد.

ص: 1134

فکانه یقول: السبب الذی اُوقَع فی الامور العامیه حاجهً الی ان تکون مقدمات البراهین علیها کلیه و الا منع الیقین موجود بعینه فی الحکم علی الشخصیات و ذلک هو التغیر و عدم الدوام

عبارت « السبب ... حاجه » مبتدی است و عبارت « موجود بعینه فی الحکم علی الشخصیات » خبر است مصنف می گوید گویا قوم اینچنین می گویند: سببی که باعث می شود که مقدمات برهان را کلی و به تعبیر دیگر مقید یقین دانست « و اگر کلی نباشد یقین نخواهد بود » در مقدمات شخصی که با جزئی فاسد درست شده موجود است و آن سبب، تغیّرِ جزئی است پس قضایای شخصیه را نمی توان در مقدمات برهان جا داد چون سببی که مانع بقاء یقین است در چنین شخصیاتی حاصل است.

ترجمه: سببی که در امور عامیه ما را حاجتمند می کند به اینکه مقدمات براهینِ بر آن امور را کلی قرار دهیم و الا اگر کلی قرار داده نشود یقین، ممنوع می شود، آن سبب موجود است عیناً در حکمی که بر شخصیات و جزئیات فاسده است « یعنی در قضایای جزئیه این حکم موجود است » و آن سبب عبارت از تغییر و عدم دوام است.

« الامور العامیه »: مجردات دارای یک فرد هستند و آن فردشان باقی می ماند و یقین هم که به آن تعلق گرفته را محفوظ نگه می دارد اما امور عامیه یعنی اموری که دارای عموم اند و افراد متعدد دارند افرادشان، شخصیِ فاسد است نه شخصیِ مجرد. در مورد این امور عامیه این مشکل هست که یقین نسبت به آنها باقی نمی ماند چون آنها از بین می روند و یقین متعلق به خودشان را هم از بین می برند.

ص: 1135

فیکون الکلی موردَاً للبینه علی العله

این عبارت تقریبا اصل جواب است و بقیه مطالبی که تا اینجا گفته شد مقدمه بودند.

در یک نسخه به جای « للبینه »، « للتنبیه » است که بهتر است.

علت عدم اقامه برهان بر جزئی، این بود که جزئی نمی تواند یقین را باقی نگه دارد و ما به جای این علت، کلیت را آوردیم و گفتیم که مقدمه برهان باید کلی باشد و منظور این بود که مقدمات برهان باید مفید یقین باشد و مفید یقین بودن به این است که کلی باشد و آنچه که مستلزم افاده یقین است « یعنی کلیت » در شرط آورده شد و علت قرار گرفت در حالی که آن، علت نبود.

ترجمه: کلی « در آنجایی که گفته می شود مقدمات برهان باید کلی باشند » مورَد و مذکور است تا شنونده آگاه بر علت شود.

لا لان یکون نفس مقدمه بیان

نه اینکه آن کلی، خود مقدمه ی بیان و دلیل « یعنی قیاس » باشد. دلیلی که آن قوم آوردند این بود « لان مقدمات البرهان کلیه » که صغری بود. مصنف می فرماید این مقدمه بیان مطلوب نیست بلکه بیان مطلوب و علت، چیزی است که این مقدمه جانشین آن شده است.

مقدمات برهان بايد با مطلوب و نتيجه، مناسبت داشته باشد/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/25

ص: 1136

موضوع: مقدمات برهان باید با مطلوب و نتیجه، مناسبت داشته باشد/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

الفصل التاسع فی تحقیق مناسبه المقدمات البرهانیه و الجدلیه لمطالبها و کیف یکون اختلاف العلمین فی اعطاء اللم و الانّ(1)

در فصل نهم از مقاله دوم است چنانچه از عنوانش معلوم می شود دو مطلب وجود دارد:

مطلب اول: مقدمات برهان باید با مطلوب و نتیجه، مناسبت داشته باشد. مقدمات جدل هم باید با مطلوب و نتیجه، مناسبت داشته باشد. مطلوب مربوط به علمی می شود که در آن علم، برهان یا جدل اقامه می شود. به عبارت دیگر مطلوب، از مسائل آن علم می شود. مثلا در هندسه اگر برهان اقامه می شود باید مقدمات برهان از سنخ هندسه باشد. در فلسفه باید از سنخ فلسفه باشد و در طب باید از سنخ طب باشد. بالاخره چون مطلوب که همان مساله است در این علم مطرح می شود برهان یا جدلی که برای اثبات این مطلوب می آید نیز باید مناسب با همان علم باشد و به تعبیر مصنف مناسب با مطلوب باشد. اگر مناسبت نداشت به آن قیاس گفته می شود ولی برهان گفته نمی شود.

این مطلب که گفته شد شرطی است اضافه بر شرط هایی که قبلا گفته شد. در شرط های قبلی گفته شد که مقدمات باید کلی باشند و صادق باشند و در مقدمه باید محمول برای موضوع بلاواسطه و به نحو اولی ثابت شود الان این شرط هم اضافه می شود که مقدمه باید مناسب با مطلوب هم باشد یعنی مناسب با آن علمی باشد که درباره اش بحث می شود. اینکه بنده « استاد » تعبیر کردم « مناسب با آن علمی باشد که درباره اش بحث می شود » به خاطر این است که مطلوب، عبارت از مساله است و این مطلوب که مساله است در یک علمی مطرح می شود. وقتی گفته می شود برهان باید با مطلوب یعنی مساله، مناسب باشد قهراً چون این مساله، مساله ی این علم است برهان هم باید با علم، مناسب باشد.

ص: 1137


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص174،س1،ط ذوی القربی.

مصنف در عنوان فصل تعبیر به « مناسبت برهان با مطلوب » می کند ولی در وقتی که وارد بحث می شود « مناسبت برهان با خود علم » را هم مطرح می کند یعنی بنده « استاد » بیان می کنم که این دو تعبیر با هم فرقی ندارند. یکبار طرفِ مناسبت را « مطلوب » قرار می دهد و یکبار « علم » قرار می دهد.

نکته: ریشه این مناسبت در شرائط قبلی است ولی الان این مطلب به عنوان شرط جدید ذکر نمی شود بلکه تعبیر به « تحقیق » می کند یعنی همان مطلب قبلی را می خواهد محققانه وارد شود و نمی گوید مطلب جدیدی بیان کند این مطلب قبلا از مطالب قبلی استفاده می شود و به عنوان یک امر مستقل به آن تصریح نشده بود اما در اینجا به عنوان یک امر مستقل حساب شده و بیان می گردد که مقدمات برهان باید با نتایج یا علم مناسبت داشته باشد. پس کسی اشکال نکند که این مطلب در ضمن شرائط قبلی آمده چون اگر چه در ضمن شرائط قبلی آمده ولی الان می خواهد به آن تصریح کند و آن را تبیین و تحقیق کند. اینکه این مطلب به عنوان شرط جدید به حساب می آید به خاطر این است که از شرائط قبلی جدا شود.

سوال: چرا در اینجا فقط برهان و جدل مطرح شده و سه صنعت دیگر بیان نشده است؟

جواب: بحث در علم است و مصنف می فرماید در علوم باید مقدمات با مطالب مناسبت داشته باشند. در علم، یا از برهان استفاده می شود یا از جدل استفاده می شود.

ص: 1138

مراد از علوم همین علومی است که در اختیار ما قرار گرفته است که اصلش فلسفه است و بقیه اش هم شُعَب فلسفه است. مثل علم تاریخ و علم فقه مورد نظر نیست بلکه علوم حقیقی مراد است. اگر علوم حقیقی را بررسی کنید یا برهان در آنها بکار رفته یا جدل بکار رفته است. خطابه اگر بکار رود ممکن است در یک مواضعی کافی باشد ولی نوعاً خطابه در علوم کافی نیست. شعر برای جاهایی است که شخص می خواهد تخیل کسی را تحریک کند و در علوم چنین کاری نمی شود. سفسطه هم مغالطه است و جا ندارد که بحث شود لذا آنچه باقی می ماند فقط برهان و جدل است. به این جهت است که مصنف برهان و جدل را در عنوان فصل می آورد و به بقیه کاری ندارد.

مطلب دوم: ممکن است دو علم در برهان شریک باشند یعنی این برهان در هر دو علم اقامه می شود ولی یک علم، صاحب اصلی برهان است و این برهان را به علم دیگر عطا می کند چه برهان لمّ باشد چه برهان انّ باشد مثلا این برهان در علم فوق واقع می شود و در علم تحت هم واقع می شود مثل علم هندسه و علم مناظر. گاهی برهانی که در علم هندسه که علم فوق است بکار می رود همان برهان در مناظر بکار می رود یا بر عکس، آن برهانی که در علم مناظر بکار می رود در هندسه بکار می رود. مصنف در عنوان فصل می فرماید بیان می کنیم که دو علم در اعطای « لمّ » و « انّ » چه فرقی با هم دارند. این قضیه وقتی اتفاق می افتد که مناسبت رعایت شود. پس عنوان دوم فصل با عنوان اول فصل ارتباط دارد و اینطور نیست که مرتبط به هم نباشند.

ص: 1139

توضیح عبارت

الفصل التاسع فی تحقیق مناسبه المقدمات البرهانیه و الجدلیه لمطالبها

« لمطالبها » متعلق به « مناسبه » است یعنی مقدمات برهانیه و جدلیه باید مناسب با مطالب برهان و جدل باشند به عبارت دیگر مناسب باشد با مطلوب هایی که از این مقدمات استخراج می شوند.

و کیف یکون اختلاف العلمین فی اعطاء اللمّ و الانّ »

مطلب دیگر این است که دو علم چگونه در اعطای لمّ و انّ با هم اختلاف دارند؟ مثلا اختلاف به این است که یکی فوق و یکی تحت باشد تا آنکه فوق است مُعطِی باشد و آن که تحت است مُعطَی له باشد.

قیل فی التعلیم الاول انه یجب الایقتصر فی اقامه البرهان علی ان تکون المقدمات صادقه

مصنف مطلبی از منطق ارسطو نقل می کند و می گوید واجب است که در اقامه برهان بر بعضی از شرط هایی که قبلاً گفته شده اکتفا نشود بلکه شرط دیگر که شرط مناسبت است هم پذیرفته شود.

« علی ان تکون » متعلق به « اقامه » است بلکه متعلق به « لا یتقصر » است.

ترجمه: در تعلیم اول گفته واجب است که در اقامه برهان اکتفا نشود بر اینکه مقدمات، صادق باشند « بلکه شرائط دیگر در باب برهان وجود دارد که باید به آنها هم توجه کرد ».

بل یجب ان تکون مع ذلک اولیه غیر ذات اوساط

« مع ذلک »: علاوه بر صادق بودن مقدمات.

ص: 1140

« غیر ذات اوساط » توضیح « اولیه » است.

ترجمه: واجب است این مقدمات علاوه بر صادق بودن، اَوّلی باشند یعنی محمول برای موضوعشان بدون واسطه ثابت شده باشد « چه واسطه ی عام باشد چه واسطه ی خاص باشد ».

و لا علی ان تکون مع ذلک مقوله علی الکل فقط

« مع ذلک »: علاوه بر صادق بودن و اولی بودن.

« و لا علی » یعنی « و یجب ایضا ان لا یقتصر علی ان تکون ... ».

باز هم واجب است که اکتفا نشود که مقدمات برهان علاوه بر صادق بودن و اَوّلی بودن بر اینکه مقدمه، کلیه باشد « یعنی مقول علی الکل » باشد.

« فقط » تاکید برای « اکتفا » است یعنی فقط بر این اکتفا نشود.

لکن یجب مع ذلک کله ان تکون مناسبه علی ما اشرنا الیه مرارا کثیره

ترجمه: بلکه واجب است با تمام اینها « یعنی صدق و اَوّلویت و کلیت » که مقدمه برهان مناسب با مطلوب « یا با علم » باشد.

صفحه 174 سطر 8 قوله « فیکاد »

کاری را یکی از حکمای یونان یا یکی از ریاضیون یونان انجام داده یعنی برهانی اقامه کرده که مناسب با بحثش نبوده است لذا مصنف به کلام آن شخص اشاره می کند و اشکال می کند. این شخص در باب هندسه از مقدمه ای استفاده کرده که مخصوص باب هندسه نیست بلکه عام است و آن مقدمه که عام است واسطه می شود و مطلوب با واسطه ی عام اثبات می شود و وقتی با واسطه عام اثبات شود اَوّلیت فوت می شود و در نتیجه مناسبت هم فوت می شود. مصنف می فرماید اینچنین برهانی را برهان نمی نامیم ولو ظاهرش برهان باشد.

ص: 1141

بیان کلام بروسن: این شخص می خواسته دایره را مربع کند یعنی دایره ای در اختیارش بوده و می خواسته آن را مساوی با مربع کند سپس استدلال بر این مطلب می آورد. اگر دایره با مربع مساوی شد محاسبه ی مساحتش آسان می شود چون مساحت مربع به دست می آید و مساحت مربع همان مساحت دایره می شود. پس اگر بتوان مربعی را با دایره مساوی قرار داد از طریق مساحت مربع، مساحت دایره بدست می آید. این شخص گفته می توان دایره را مساوی مربع قرار داد و نتیجتاً می توان مساحت دایره را از طریق مساحت مربع محاسبه کرد. یک ضلع از مربع گرفته می شود و آن را مجذور می کنند تا مساحتش بدست آید. همان ضلع اگر مجذور شود مساحت دایره بدست می آید.

این شخص در اقامه ی برهان، مناسبت را به بیانی که گفته می شود رعایت نکرده لذا برهانش برهان هندسی نیست.

توضیح عبارت

فیکاد ان یکون القیاس الذی اورده بروسن علی تربیع الدائره ماخوذاً من مقدمات صادقه بینه بنفسها مقوله علی الکل

در پاورقی انگلیسی لفظ « بروسن » را به این صورت Bryson نوشته و « برایسون » تلفظ می شود و آن را معرّب کردند و « بروسن » شده است. البته یک « بروسن » در فرانسه بوده که برای قرن 17 می باشد و معمار معروفی بوده که بسیاری از کاخ های فرانسه را ساخته است. اما این « بروسن » که در کتاب مطرح شده برای قبل از میلاد است.

ص: 1142

ترجمه: به نظر می رسد قیاسی که بروسن بر تربیع دایره ذکر کرده « تربیع به معنای مربع ساختن دایره است و غرض از مربع ساختن دایره این است که مساحت مربع را حساب کنیم تا از این طریق مساحت دایره بدست آید » اخذ شده از مقدماتی که صادق اند و بیّن بنفسه هستند « یعنی خودشان بدیهی اند و احتیاج نیست که با قیاس اثبات شوند » و کلی هم هستند « یعنی تمام شرائط برهان را دارند ».

الا ان کلامه لیس ببرهان هندسی لان مقدماته غیر مناسبه

ولی کلام بروسن، برهان هندسی نیست زیرا مقدماتِ برهانی که اقامه کرده غیر مناسب با علم هندسه است.

« فبیانه کما علمت بالعرض »

بیان این مطلب یا برهانی که بر این مطلب اقامه می شود بالعرض است یعنی این بیان برای اینجا نیست برای جای دیگر است و در اینجا از آن استفاده می شود.

بيان کلام بروسن/ مقدمات برهان بايد با مطلوب و نتيجه، مناسبت داشته باشد/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/26

موضوع: بیان کلام بروسن/ مقدمات برهان باید با مطلوب و نتیجه، مناسبت داشته باشد/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و العرض فی هذا التربیع ان یبین ان دائره مساویه لشکل مستقیم الخطوط کیفکان عدد اضلاعه(1)

بحث در این بود که مقدمات برهان علاوه بر داشتن شرائطی که به آنها تصریح شد باید مناسبت با آن علمی که در آن علم اقامه می شوند داشته باشند و از همین جا این حکم آورده شد که قیاسی که بروسن در هندسه اقامه کرده برهان نیست زیرا یکی از مقدماتی که ایشان بکار گرفته مقدمه ی عام است و اختصاص به هندسه ندارد حال اگر بخواهید این قیاس را در هندسه اجرا کنید به توسط این مقدمه ی عام اجرا می شود یعنی واسطه ی عام دخالت می کند و جایی که واسطه ی عام دخالت کند برهان، تشکیل نمی شود. قبلا بیان شده بود در جایی که واسطه باشد « چه واسطه، عام باشد چه واسطه، خاص باشد » نمی توان برهان تشکیل داد پس کلام ایشان در هندسه، برهانی نیست ولی ممکن است در یک علم دیگر برهانی باشد. سپس مصنف بیان کرد این، برهان هندسی نیست ولی یک بیانِ بالعرض و بالواسطه است.

ص: 1143


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص174،س10،ط ذوی القربی.(2) نسخه صحیح « و الغرض فی ... » است.

مصنف می خواهد بیان کند که بروسن چه غرضی داشته و چه دلیلی اقامه کرده است یعنی اولا مدعایش چه بوده و ثانیا بر این مدعا چگونه دلیل اقامه کرده است؟

بیان غرض بروسن: بروسن می خواهد مساحت یک دایره را از طریق یک شکل مستقیم الاضلاع حساب کند یعنی می خواهد یک شکل مستقیم الاضلاع درست کند که مساحت دایره با مساحت آن شکل مستقیم الاضلاع یکی باشد سپس مساحت مستقیم الاضلاع را بدست بیاورد و بگوید مساحت دایره هم همین است یعنی نمی خواهد به طور مستقیم به سراغ مساحت دایره برود. برای بروسن مهم نیست که شکل مستقیم الاضلاع چند ضلع داشته باشد. مربع باشد یا مثلث باشد یا .... اگر چه ایشان ابتداءً به مربع بر می گرداند و می خواهد دایره را با مربع مساوی کند ولی در مسیری که می رود برایش مهم نیست که از چه شکلی استفاده کند لذا می بینید که از مثلث استفاده می کند و می گوید ما این دایره را به مثلث های مختلف تقسیم می کنیم. تقسیم مربع به مثلث خیلی آسان است زیرا قطر مربع اگر رسم شود مربع تبدیل به دو مثلث می شود قطر دیگرش را اگر رسم کنید مربع تبدیل به چهار مثلث می شود می توان دوباره این مثلث ها را تقسیم کرد و آن را کوچکتر کرد ولی الان بحث در تقسیم مربع نیست بلکه در تقسیم دایره است. دایره را تقسیم به مثلث های کوچک می کند یعنی نصف قطرها « یعنی شعاع ها » را خیلی نزدیک به هم رسم کنیم دو شعاع، دو ضلع مثلث را تشکیل می دهند که در مرکز دایره با هم برخورد کردند و رأس مثلث را تشکیل دادند. قاعده مثلث، محیط دایره می شود. محیط دایره یک خط مستقیم نیست در حالیکه مثلث هر سه ضلعش مستقیم است. این ضلع واحد از این مثلث، کاملا مستقیم نیست بلکه قوس دایره است. اگر مثلث را بزرگ قرار دهید این قوس دایره هم بزرگ می شود و فاصله اش با خط مستقیم زیاد می شود اما اگر مثلث ها را کوچک فرض کنید قوس دایره کوچکتر می شود وقتی قوس کوچکتر شد به خط مستقیم نزدیک تر می شود. از راهی که گفته شد مساحت مثلث های کوچک بدست می آید سپس مساحت هر یک از این مثلث ها را با یک مربع کوچک مساوی قرار می دهد. مثلا فرض کنید 10 مثلث در این دایره بدست آمد حال 10 مربع درست می کنیم که مساحت هر مربع با مساحت هر مثلث برابر باشد سپس یک مربع بزرگ درست می کنیم که تمام ده مربع اگر مساحتش جمع شود برابر با مساحت بر این مربع بزرگ می شود سپس اعلام می کنیم که مساحت مربع بزرگ با مساحت دایره یکی است.

ص: 1144

پس توجه کردید که دایره منحل به مثلث شد و برابر هر مثلثی، یک مربع ساخته شد سپس مجموع مربع ها درون یک مربع برده شد. اگر دقت کنید مثل این است که دایره درون این مربع برده شد. در اینجا دو واسطه انجام شد:

1 _ تحلیل دایره به مثلث ها.

2 _ تبدیل مثلث ها به مربع ها.

برای بدست آوردن مساحت مربع، یک ضلع مربع در خودش ضرب می شود وقتی یک ضلع مربع در خودش ضرب شود مساحت دایره هم بدست می آید. پس به این صورت بروسن مساحت دایره را از طریق مربع بدست می آورد. سپس استدلال می کند که این مربع مساحتش با مساحت دایره یکی است.

آنچه که مورد نظر ما می باشد استدلال بروسن است که در استدلالش از یک مقدمه ی عام استفاده می کند که اختصاص به هندسه ندارد لذا قیاسش برهانی نمی شود.

توضیح عبارت

و العرض فی هذا التربیع ان یبین ان دائره مساویه لشکل مستقیم الخطوط کیف کان عددُ اضلاعه

نسخه صحیح « و الغرض فی هذا ... » است.

غرض در این تربیع « تربیع یعنی مربع ساختن، چون بروسن، دایره را مربع می سازد تا از این طریق بتواند مساحت دایره را بدست بیاورد » این است که بروسن بیان کند دایره مساوی است با یک شکل مستقیم الخطوط « یعنی با یک شکلی و سطحی که به وسیله خطوط مستقیم احاطه شده » و این شکل مستقیم الخطوط هر چقدر ضلع که می خواهد داشته باشد « حداقل باید سه ضلع را داشته باشد تا بتواند یک سطح را احاطه کند ».

ص: 1145

فانه یمکن ان یحل الی مثلثات مثلا

از اینجا بروسن شروع به عمل کردن می کند تا خواسته اش انجام شود یعنی خواسته اش این است که یک شکل مستقیم الخطوط پیدا کند که از نظر مساحت مساوی با دایره باشد تا بتواند مساحت آن شکل مستقیم الخطوط را بدست بیاورد و بگوید این مساحت، مساحت دایره هم هست. برای این غرض شروع به عمل می کند و این عمل کردن را با عبارت « فانه یمکن ... » بیان می کند.

ترجمه: ممکن است که آن دایره به مثلثاتی منحل شود مثلا « ممکن است به شکل دیگر منحل شود ولی ما این را انتخاب می کنیم که منحل به مثلث شود ».

ثم یمکن ان یوجد لکل مثلثه مربعٌ مساو لها

ضمیر « لها » به « مثلثه » بر می گردد.

شاید « تاء » در « مثلثه » برای وحدت باشد. یعنی برای هر یک از این مثلث هایی که دایره منحل به آنها شد مربعی پیدا می شود که مساوی با این مثلث است.

و لجملتها ایضا مربع واحد مساو

این چند مربع که پیدا شد را تبدیل به یک مربع بزرگ کنید « چون می توان در یک مربع بزرگ چندین مربع کوچک را قرار داد ».

ضمیر « لجملتها » به « مربع هایی » بر می گردد که مساوی با مثلث ها هستند. اشکال ندارد که ضمیر به « کل مثلثات » بر گردد یعنی هر مثلثی برابر با مربعی است.

ص: 1146

« ایضا »: همانطور که برای هر مثلثی می توان مربعی بدست آورد.

ترجمه: و برای مجموع مربع ها هم می توان مربع بزرگتری بدست آورد که مساوی همه مربع ها باشد.

فیکون ذلک المربع مساویا للدائره فیکون ضلع ذلک المربع جذر الدائره

این مربع بزرگ که جامع تمام مربع هاست و به عبارت دیگر جامع تمام مثلث ها است برابر با دایره می شود چون دایره، عبارت از همه مثلث ها بود. یعنی هم دایره و هم این مربع هر دو با این مثلث ها مساوی می شوند و دو چیزی که با امر سوم مساوی باشند خود آن دو هم با یکدیگر مساوی اند پس این مربع با این دایره مساوی است. در اینصورت گفته می شود که ضلع این مربع، جذر دایره است. وقتی جذری را در خودش ضرب کنید و به عبارت دیگر آن را مجذور کنید مربع بدست می آید.

نکته: جذر دایره را نمی توان گرفت مگر اینکه دایره را تبدیل به عدد کنید و عدد، عددی باشد که قابل جذر باشد مثلا بگویید مساحت دایره برابر 4 است و جذرش 2 می شود. اما الان تازه می خواهید مساحت دایره را بدست بیاورید معلوم می شود که مساحت دایره را ندارید در اینجا ناچار هستید که ضلع مربع را حساب کنید. این ضلع در عین اینکه جذر مربع است چون مربع، مساوی دایره است جذر دایره هم هست.

نکته: مساحت دایره در زمان بروسن کشف نشده بود عددِ پِی بعداً کشف شده. ایشان می خواسته راهی برای بدست آوردن مساحت دایره ارائه بدهد. بعداً استدلال می کند.

ص: 1147

فبین بروسن غرضه ذلک بان قال

بروسن می خواهد غرض خودش را بیان کند. به اینصورت می گوید که در دایره یک شکلی را رسم کنید که خیلی به دایره نزدیک می شود مثلا برای دایره وترهای خیلی کوچک رسم کنید. وقتی وترها در مقعّر دایره کشیده شد یک شکلِ هزار ضلعی مثلا، در دایره محاط می شود که مساوی با مساحت دایره نیست و یک کمی کمتر از مساحت دایره است یک چنین شکلی با همین اضلاع هم در بیرون دایره بکشید مثلا یک شکلِ هزار ضلعی بیرون دایره رسم شود که احاطه بر دایره کند. دایره در وسط این دو تا هزار ضلعی ها می افتد. در اینصورت دایره بزرگتر از هزار ضلعیِ محاط و کوچکتر از هزار ضلعیِ محیط می شود. سپس بروسن می گوید: می توان سطح مستقیم الاضلاعی داشت که بزرگتر باشد از آن هزار ضلعیِ درون دایره، و کوچکتر باشد از آن هزار ضلعیِ بیرون دایره.

سپس گفته می شود آن شکل مثل خود دایره است که می تواند بین هزار ضلعیِ محاط و هزار ضلعیِ محیط واقع شود و مساحت دایره مساوی با آن شکل مستقیم الخطوط است. پس بین دو چیزی که یکی کوچکتر از سومی است و دیگری بزرگتر از سومی است می توان شکلی تصویر کرد که مساوی با امر سوم « یعنی دایره » باشد.

ترجمه: بروسن این غرضی را که دارد بیان می کند به اینکه اینگونه می گوید.

ص: 1148

ان الدائره اکبر من کل شکل مستقیم الخطوط کثیر الزوایا هو فیها

این عبارت، صغری را بیان می کند یعنی دایره بزرگتر است از هر شکلِ مستقیم الخطوطی که کثیر الزوایا شد و آن شکل در درون دایره باشد یعنی محاط باشد.

و اصغر من کل شکل مستقیم الخطوط کثیر الزوایا هی فیه

این دایره کوچکتر می شود از هر شکلی که مستقیم الخطوط و کثیر الزوایا باشد ولی دایره در آن شکل باشد یعنی آن شکل، محیط به دایره باشد.

نکته: تا اینجا صغری را بیان کرد اما کبری را حذف می کند و با عبارت بعدی، نتیجه را بیان می کند و از نتیجه، کبری معلوم می شود. کبری این است « و هر شکل مستقیم الخطوطی که کثیر الزوایا باشد و کوچکتر باشد از آن که بیرونِ دایره است و بزرگتر باشد از آن که درون دایره است اینچنین مستقیم الخطوطی مساوی با دایره است. نتیجه گرفته می شود که « فتکون الدائره مساویه لکل شکل مستقیم الخطوط .... خارجا عنها ».

فتکون مساویه لکل شکل مستقیم الخطوط کثیر الزوایا هو اکبر من کل مستقیم خطوط یقع فیها و اصغر من کل مستقیم خطوط یقع خارجا عنها

پس این دایره مساوی می شود با هر شکل مستقیم الخطوطِ کثیر الزوایایی که آن شکل، اکبر باشد از هر مستقیم الخطوطی که در دایره واقع می شود و اصغر باشد از هر مستقیم الخطوطی که خارج از دایره واقع می شود.

ص: 1149

و قد وجد ایضا شکل مستقیم الخطوط مساو للدائره

شکل مستقیم الخطوطی که مساوی با دایره باشد پیدا شد.

« ایضا »: یعنی همانطور که در بیان غرض، قبل از ورود در این قیاس توانستیم شکل مستقیم الخطوطی مساوی با دایره بدست آید ولی آن مستقیم الخطوط مربع بود در اینجا هم می توان شکل مستقیم الخطوطی بدست آورد که مساوی دایره باشد.

سوال: چرا بروسن چنین کاری می کند؟

جواب: یک علت این است که می خواهد مساحت دایره را از طریق مساحت سطح مستقیم الخطوط بدست بیاورد که این را مصنف بیان کرد. علت دیگر این است که می خواهد این مطلب را توضیح بدهد که آیا دایره را می توان با شکل مستقیم الخطوط نمایش داد یا بین اینها تباین برقرار است که نمی توان این را به آن نزدیک کرد و آن را به این نزدیک کرد. آیا می توان یک خط و سطح منحنی را با خط و سطح مستقیم سنجید یا نه؟ این سوال در هندسه مطرح است. بروسن بیان می کند که این مطلب امکان دارد البته این مطلب که بروسن می گوید به صورت تقریبی امکان دارد نه به صورت تحقیقی.

سوال: چگونه بروسن از مقدمه ی عام استفاده کرده است؟

جواب: این مطلب در صفحه بعد در پاراگراف دوم بیان می شود.

بررسي کلام بروسن توسط ارسطو/ مقدمات برهان بايد با مطلوب و نتيجه مناسبت داشته باشند/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/30

ص: 1150

موضوع: بررسی کلام بروسن توسط ارسطو/ مقدمات برهان باید با مطلوب و نتیجه مناسبت داشته باشند/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و قیل فی التعلیم الاول قول مجمل(1)

بحث در این بود که مقدمه برهان باید مناسب با مطلوبی باشد که از آن برهان انتظار می رود. اگر مقدمه برهان مناسب با نتیجه نباشد این قیاس، برهان نیست اگرچه قیاس هست.

« مناسب بودن » قبلا بیان شده بود که محمول باید ذاتی و اوّلی برای موضوع باشد از اینجا استفاده شد استدلالی که بروسن بر تربیع دایره کرده برهان نیست اگرچه استدلالش تمام است.

بروسن برای اینکه اثبات کند که می توان مساحت دایره را از طریق مساحت مربع بدست آورد سعی کرد که دایره را به مربع ارجاع دهد. یک بیان اجمالی و یک بیان تفصیلی داشت. الان اشاره به بیان تفصیلی می شود.

مصنف گفت یک دایره ای فرض می شود و یک کثیر الاضلاعِ مستقیم الاضلاع را در داخل آن محاط کنید به طوری که به دایره خیلی نزدیک باشد یعنی هر ضلعش، وترِ خیلی کوچک برای دایره باشد که اگر یک ذره کثیر الاضلاع را به سمت بیرون فشار دهید دایره شود یک کثیر الاضلاع دیگری که آن هم مستقیم الاضلاع است را محیط بر دایره کنید « کثیر الاضلاع اولی، محاط بر دایره بود » به صورتی که اگر آن را فشار دهید دایره شود. الان دایره از آن شکلِ محیط کوچکتر است و از شکلِ محاط بزرگتر است. در اینجا اینچنین گفته می شود که این دایره از محاطش بزرگتر و از محیطش کوچکتر است پس هر شکلی که مستقیم الاضلاع باشد که از آن شکلی که دایره از آن شکل، کوچکتر است به همان اندازه کوچکتر باشد « یعنی این شکل مستقیم الاضلاع از آن شکل محیط، کوچکتر باشد » و از آن شکلی که دایره از آن شکل بزرگتر است به همان اندازه بزرگتر باشد « یعنی این شکل مستقیم الاضلاع از آن شکلِ محاط، بزرگتر باشد » اینچنین مستقیم الاضلاعی، مساوی با دایره است چون مثل خود دایره است پس کثیر الاضلاع و به عبارت دیگر مستقیم الاضلاعی پیدا شد که مساوی با دایره باشد و اگر مساحت آن کثیر الاضلاع بدست آید مساحت دایره هم بدست آمده است.

ص: 1151


1- (1) الشفاء،ابن سینا،ج9،ص175،س1،ط ذوی القربی.

ارسطو در کتاب « تعلیم اول » که کتاب منطقی اوست این قیاسی را که بروسن اقامه کرده برهان ندانسته است و دلیل بر برهان نبودنش آورده است اما دلیلش مجمل است و احتیاج به بیان دارند. بعضی ها آن دلیل را به نحوی بیان کردند که مصنف آن دلیل را نمی پذیرد و بر آنها ایراد می کند سپس خود مصنف بیانی دارد.

ابتدا باید کلام ارسطو که مجمل است خوانده شود بعداً تفسیری که بعضی برای کلام ارسطو آوردند خوانده شود سپس اشکالِ مصنف بر این تفسیر بیان شود و بعداً تفسیری که خود مصنف از کلام ارسطو کرده آورده شود.

بیان کلام ارسطو به قول مجمل: این کلام بروسن اختصاص به طریقه هندسه ندارد بلکه یک کلامی عام و مشترکٌ فیه است در جاهای دیگر هم اجرا می شود آن جاهایی که این کلام اجرا می شود نه داخل در موضوع هندسه « یعنی مقدار » هست و نه داخل در جنس موضوع هندسه « یعنی کمّ » هست. اگر آن امور دیگری که این کلام بروسن شامل آنها هم می شود داخل در موضوع هندسه « یعنی مقدار » بودند یا در جنس موضوع هندسه « یعنی کمّ » داخل بودند می توان گفت کلام بروسن مناسب با هندسه است یعنی مقدمات قیاسش بامطلوب مناسبت دارد پس قیاسش می تواند برهان باشد. اما می بینیم آن امور دیگری که این کلام بروسن شامل آن امور می شود نه مندرج در تحت موضوع هندسه هستند و نه مندرج در تحت جنس موضوع هندسه هستند بلکه بیرون از موضوع هندسه و جنس موضوع هندسه هستند بنابراین مناسبتی با هندسه ندارند پس مقدمه ای که بروسن در هندسه مورد استفاده قرار داده مقدمه ی عام است و در هندسه، مطلب را به توسط مقدمه ی عام اثبات کرده و از واسطه عام استفاده کرده و استفاده از واسطه ی عام یا واسطه ی خاص برای بدست آوردن مطلوب، مقدمات را غیر مناسب با مطلوب می کند و قیاس را از برهان بودن می اندازد. یا باید این مقدمه، بی واسطه مطلوب را نتیجه دهد یا با واسطه مساوی مطلوب را نتیجه دهد.

ص: 1152

توضیح عبارت

و قیل فی التعلیم الاول قول مجمل

لفظ « قول مجمل » عنوان کلام ارسطو نیست. چون نگفته « قول مجمل هو ان ... » بلکه لفظ « قول مجمل » کلام مصنف است که کلام ارسطو را توصیف می کند.

یعنی ارسطو در تعلیم اول، گفتار مجملی دارد لذا مصحح کتاب بعد از لفظ « قول مجمل » دو نقطه گذاشته است که کار خوبی است البته مصحح کتاب باید بعد از لفظ « هو » دو نقطه می گذاشت چون در مقول قول، لفظ « هو » نیست و لفظ « هو » کلام مصنف است.

و هو ان هذا الکلام بیان غیر خاص بطریقه الهندسه بل هو عام مشترک فیه و یوجد لاشیاء اخری و یطابقها

« مشترک فیه » تاکید « عام » است. و این دو را با عبارت « و یوجد لاشیاء اخری و یطابقها » تاکید می کند.

ترجمه: آن کلام مجمل این است که این کلام « یعنی کلامی که بروسن گفته » بیان و قیاسی است که اختصاص به طریقه هندسه ندارد بلکه کلامی عام است که مشترکٌ فیه است و این کلامی که بروسن گفته برای اشیاء دیگری « که مربوط به هندسه نیستند » یافت می شوند و این کلام بروسن مطابق با اشیاء دیگر هم هست « پس اختصاص به هندسه ندارد ».

و لیست تلک الاشیاء متناسبه الجنس ای مشترکه فی الموضوع او جنس الموضوع

مصنف با این عبارت دوباره تاکید می کند.

ص: 1153

این اشیائی که کلام بروسن در آن اشیاء یافت می شود متناسبه الجنس نیست مثلا کلام بروسن در مقدار اجرا شده است و مفسِّری که مصنف کلامش را قبول نمی کند می گوید در اعداد هم جاری می شود که آن اعداد، مقدار نیستند. در ازمنه هم جاری می شود که مقدار نیست.

مراد از « الاشیاء » هم می تواند علوم دیگر و هم می تواند موضوعات دیگر باشد چون وقتی در موضوعات دیگر جاری شد آن موضوعات دیگر، داخل در علوم دیگر هستند قهراً کلام بروسن در علوم دیگر هم جاری می شود.

ترجمه: این اشیاء، جنسشان متناسب با هندسه نیست.

« متناسبه الجنس »: مراد از « جنس »، جنس اصطلاحی نیست بلکه لغوی مراد است یعنی سنخ این اشیاء که عام گرفته شدند و کلام بروسن در آنها هم اجرا می شود متناسبه الجنس نیست یعنی جنس آنها متناسب با هندسه نیست بلکه اعم است. شاید بتوان جنس را به معنای اصطلاحی گرفت و به این صورت معنا کرد: اینها متناسب الجنس با موضوع هندسه نیستند « یعنی جنسشان با جنس موضوع هندسه یکی نیست ».

« ای مشترک فی الموضوع او جنس الموضوع »: این عبارت، تفسیر برای جنس نیست بلکه تفسیر برای « متناسبه الجنس » است. لذا عبارت « لیست تلک الاشیاء » بر این عبارت داخل می شود و گفته می شود« لیست تلک الاشیاء متناسبه ای لیست تلک الاشیاء مشترکه فی الموضوع او جنس الموضوع » یعنی این اشیایی که کلام بروسن در این اشیاء اجرا می شود مشترک در موضوع هندسه نیستند و مشترک در جنس موضوع هم نیستند یعنی هم از موضوع هندسه بیرون هستند و هم از جنس موضوع هندسه بیرون هستند و چنین مقدمه ای که در چنین اشیائی بکار می روند اختصاص به هندسه ندارند و متناسب با هندسه نیستند بلکه عام هستند و اگر در هندسه بکار بروند قیاس، برهانی نمی باشد.

ص: 1154

صفحه 175 سطر 4 قوله « و قال »

بیان کلام بعض در توضیح کلام ارسطو: بعضی کلام ارسطو را تفسیر کردند و بیان کردند که چرا کلام بروسن شرط برهان را واجد نیست و چرا از موضوع هندسه بیرون است؟ خلاصه بیان این بعض این است که چون مقدمه ای که بروسن مورد استفاده قرار داده علاوه بر اینکه در مقدار جاری می شود در عدد و زمان هم جاری می شود و اختصاص به مقدار ندارد بنابراین اعم از موضوع هندسه است و این اعم در هندسه بکار گرفته شده است و اعم، عرض غریب می شود پس این مقدمه در هندسه، عرض غریب است و وقتی عرض غریب شد نامتناسب با هندسه می شود و قیاسی که از این عرض غریب تشکیل می شود غیر برهانی می شود.

توجه کردید که این بعض اینگونه تفسیر کرد که مقدمه ای که بروسن به کار گرفته اختصاص به هندسه ندارد بلکه در باقی کمیات مثل عدد و زمان هم جاری می شود. این توضیح، توضیح کلام ارسطو نیست زیرا ارسطو گفت حتی از جنس موضوع هندسه هم عامّ تر است و جنس موضوع هندسه، کمّ است و این مواردی که این بعض، مثال می زند داخل در کمّ هستند یعنی خود ارسطو قبول دارد مقدمه ای که بروسن بکار برده شامل مقدار و عدد و زمان می شود. تا اینجا اشکال وارد نمی شود زیرا ارسطو می گوید اگر مناسب با موضوع هندسه « یعنی مقدار » بود کافی است و اگر مناسب با جنس مقدار « یعنی کمّ » هم بود کافی است بنابراین اگر این مقدمه، عام باشد به طوری که شامل زمان و عدد نیز بشود اشکالی پیش نمی آید زیرا اگر اعم از مقدار باشد قیاس را از برهان بودن در نمی آورد و عرض را عرض غریب نمی کند. اشکال این است که حتی از جنسِ موضوع هندسه « یعنی کمّ » هم عام تر است و این بعض، این مطلب را بیان نکرد.

ص: 1155

توضیح عبارت

و قال بعضهم فی بیان کون هذا القیاس لا علی الشروط البرهانیه ان السبب فیه انه أَخَذَ مقدمةً غیر خاصه بالمقادیر

مراد از « هذا القیاس »، قیاس بروسن است و ضمیر « فیه » به « نداشتن شرط برهان » بر می گردد و ضمیر « انه » به « قائس » یا « قیاس » بر می گردد.

بعضی در بیان اینکه این قیاس « که بروسن اقامه کرده » شروط برهانی را ندارد و در نتیجه برهان نیست اینچنین بیان کرده که سبب در نداشتن شرط برهان این است که این قائس « قیاس کننده » یا قیاس، مقدمه ای که اختصاص به مقادیر « یعنی موضوع هندسه » ندارد را اخذ کرده است.

لانه وَضَع فی قوه « کلامه ان الاشکال التی هی اعظم من اشیاء واحده بعینها کالاشکال التی فی الدائره و اصغر من اشیاء واحده بعینها کالاشیاء المحیطه هی اشیاء متساویه » _ ای کالدائره _

نسخه صحیح « ان الاشیاء التی هی اعظم » است. چون اگر لفظ « الاشکال » باشد در اینصورت کلام بروسن اختصاص به مقادیر پیدا می کند و اشکال بر بروسن نمی شود لذا باید لفظ « الاشیاء » باشد تا کلام بروسن عام شود و اختصاص به مقادیر پیدا نکند تا اشکال به بروسن وارد شود. لفظ «الاشیاء » اسم « ان » است و موصوف به دو صفت شده که یکی « هی اعظم من اشیاء واحده بعینها » است و یکی « اصغر من اشیاء واحده بعینها » است. و « هی اشیاء متساویه » خبر است.

ص: 1156

« کالاشکال التی فی الدائره » مثال برای « اشیاء واحده بعینها » اولی است و « کالاشیاء المحیطه » مثال برای « اشیاء واحده بعینها » دومی است. البته در نسخه خطی « کالاشکال المحیطه » است که بهتر است و با عبارت « کالاشکال التی فی الدائره » متناسب است.

این بعض، به سراغ کلام بروسن می رود تا کلام بروسن را تبیین کند و ثابت کند که این اختصاص به مقادیر ندارد. این بعض عبارتی از بروسن نقل می کند که در کلام بروسن نیست ولی ممکن است که از کلام بروسن استخراج شود لذا تعبیر به « فی قوه کلامه » می کند. نمی گوید صریحاً بروسن این را گفته بلکه می گوید اگر کلامش را بررسی کنید این جمله از آن فهمیده می شود.

ترجمه: در کلامش این مطلب را وضع کرد و فرض کرد و پذیرفت که اشیائی که این دو صفت را دارند که اولا « اعظم هستند از اشیاء واحده ی معیّنی مثل اشکالی که در دایره است » و ثانیا « اصغر هستند از اشیاء دیگری که آنها هم واحد و معیّن هستند مثل اَشکالی که محیط به دایره هستند » تمام این اشیاء با هم مساوی اند « با هم مساوی اند یعنی همه آنها به اندازه دایره اند. لذا عبارت " ای کالدائره " تفسیر " هی اشیاء متساویه " است. خود دایره اصغر از شکلِ محیط است و اعظم از شکلِ محاط است. هر شیء دیگری که مثل دایره باشد یعنی اعظم از محاط و اصغر از محیط باشد مانند دایره است. و اگر چندین اشیاء به این صورت پیدا کنید که با دایره مساوی اند خود این چندین اشیاء هم با یکدیگر مساوی اند. پس یک شکل مستقیم الاضلاع پیدا شد که با دایره مساوی است ».

ص: 1157

نکته: کلام بروسن همانطور که توجه می کنید عام است ولی نتیجه ای که می گیرد این است که یک شکل مستقیم الاضلاع پیدا شد که مساوی با دایره شد نتیجه این، در اشکال و مقادیر می آید اما مقدمه اش مربوط به اشیاء است و عام می باشد پس مقدمه اعم است و مطلوب، مختص می شود ودر رسیدن به مطلوبِ مختص، از مقدمه ی عام استفاده کرده و این مقدمه عام، عرض غریب می شود و نمی تواند قیاسی که از آن تشکیل می شود برهان باشد.

نکته: در نسخه خطی به جای « کالدائره »، « الدائره » نیامده لذا عبارت به این صورت معنا می شود: اشیائی که با هم مساوی اند یعنی مثل دایره « و به اندازه دایره » هستند.

و ذلک هو الشکل المستقیم الخطوط المذکور

« ذلک »: یعنی این شیئی که مثل دایره است. یعنی مشارٌ الیه « ذلک » لفظ « الاشیاء » است که اسم « ان » بود. یکی از آن اشیاء، شکل مستقیم الخطوط المذکور است و مراد از شکل مستقیم الخطوط المذکور، شکلی است که از محاطِ در دایره بزرگتر باشد و از محیطِ در دایره کوچکتر باشد که بیان شد این شکل، شبیه دایره است.

ترجمه: آن شیئی که اعظم از اشیائی و اصغر از اشیائی است در بحث ما شکل مستقیم الخطوطی است که ذکر شد « یعنی به جای دایره قرار می گیرد ».

ص: 1158

قال: و هذه المقدمه غیر خاصه بالاشکال بل بالاعداد و بالازمنه و غیر ذلک

این بعض تا اینجا کلام بروسن را نقل کرد اما این بعض از اینجا می خواهد اشکال بر بروسن کند که همان اشکالی است که ارسطو کرده بود.

نکته: این عبارت که می گوید « غیر خاصه بالاشکال » نشان می دهد که در کتاب که نوشته « ان الاشکال التی هی اعظم ... » صحیح نیست و باید به جای لفظ « الاشکال »، لفظ « الاشیاء » باشد. از طرفی اگر لفظ « الاشکال » باشد با خبر « ان » که لفظ « هی اشیاء متساویه » است هم سازگاری ندارد.

« غیر ذلک »: مراد از آن، کمیات است مثل جسمی که ذوالمقدار است.

ترجمه: این مقدمه اختصاص به اَشکال ندارد « همانطور که توجه کردید اسم " ان " لفظ " الاشیاء " بود و خبر " ان " هم " الاشیاء " است و اختصاص به اَشکال ندارد » بلکه مربوط به اعداد و ازمنه و غیر اینها است « چون لفظ اشیاء بکار رفته که شامل همه اینها می شود ».

فلذلک صار البرهان غیر مناسب

چون این مقدمه ای که بروسن از آن استفاده کرده مقدمه ی عام است و در قوه کلامش این مقدمه مندرج است برهانی که بروسن استفاده کرده مناسب با علم هندسه نیست « یا مناسب با نتیجه ای که می گیرد نیست » بنابراین باید برهان نباشد.

ص: 1159

و اظن

بیان اشکال مصنف بر تفسیر بعض از کلام ارسطو: مصنف می گوید این تفسیر، تفسیر صحیحی برای کلام ارسطو نیست زیرا این مقدمه ای که این مفسِّر از کلام بروسن بیرون کشید مقدمه ی عام است ولی اعم از کمّ نیست. بلکه اختصاص به کمّ دارد. اگر در موضوع هندسه بخواهید بکار ببرید باید قید مقدار آورده شود و اگر در موضوع حساب بخواهید بکار ببرید باید قید عدد آورده شود تا خاص شود و مشکل بر طرف می شود یعنی می توان مقدمه را تخصیص زد. سپس نمونه های زیادی می آورد که مقدمات عام وجود داردو این مقدمه را هم می توان در حساب و هم در مقدار و هم در زمان بکار برد ولی در هر جا که بخواهد بکار رود قید آورده می شود و مختص می شود پس عام بودن مقدمه مزاحم تشکیل برهان نیست. در اینجا هم اگر در کلام بروسن لفظ « الاشیاء » آمده و عام است می گوییم مراد از « الاشیاء » در هندسه، « اَشکال » است و مراد از « الاشیاء » در حساب، « اعداد » است و در جایی که زمان مطرح است مراد از « الاشیاء »، « ازمان » می شود.

بله اگر نتوان تخصیص زد نمی توان این قیاس را مناسب کرد و در نتیجه از برهان بودن می افتد و این مشکل در کلام بروسن نیست.

ص: 1160

بررسي کلام بعضي که در تفسير کلام ارسطو آمده توسط مصنف/ بررسي کلام بروسن/ مقدمات برهان بايد با مطلوب و نتيجه مناسبت داشته باشند/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/03/31

موضوع: بررسی کلام بعضی که در تفسیر کلام ارسطو آمده توسط مصنف/ بررسی کلام بروسن/ مقدمات برهان باید با مطلوب و نتیجه مناسبت داشته باشند/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و اظن ان هذه المقدمه المستعمله فی هذا القیاس و ان کانت غیر خاصه بالمقادیر فهی خاصه بجنس المقادیر اعنی الکم(1)

قیاسی از بروسن نقل شد که در هندسه اقامه شده بود ولی مناسب با هندسه نبود به این جهت گفته شد که قیاس است ولی برهانی نیست. بعضی در توجیه اینکه مقدمات این قیاس مناسب هندسه نیستند اینچنین گفتند که یکی از این مقدمات در غیر هندسه « مثل عدد و زمان » بکار می رود بنابراین این مقدمه، خاص به هندسه نیست پس مناسب علم هندسه به حساب نمی آید. مصنف می گوید من این توجیه را قبول ندارم. عدم مناسبت این مقدمات با مطلوب و علم هندسه، توجیهش این نیست که این بعض گفت. بعداً خود مصنف توجیهی بیان می کند. الان مصنف می خواهد بر این قائل اشکال کند و نمی خواهد نظر خودش را بیان کند.

بیان اشکال مصنف بر تفسیر بعض از کلام ارسطو: مصنف می گوید کلام شما که گفتید « این مقدمه اختصاص به مقدار ندارد » صحیح است ولی اختصاص به کمّ که جنس مقدار است دارد و الزامی نیست که در علم، فقط از مقدماتی استفاده شود که اختصاص به موضوع علم دارند بلکه می توان هم از اینگونه مقدمات استفاده کرد هم از مقدماتی که اختصاص به جنس موضوع دارند استفاده کرد. آنچه مهم است این است که از محدوده جنس نباید بیرون رفت اما اگر از محدوده موضوع بیرون بروید و اعم از موضوع در مقدمه اخذ شود ایرادی ندارد. سپس مصنف بیان می کند اگر مقدمه ای که اختصاص به موضوع داشت بکار گرفته شد احتیاجی به هیچ تصرفی نیست زیرا همان مقدمه کافی است و این قیاس اگر شرائط دیگر برهان را داشته باشد برهان خواهد بود. اما اگر از مقدمه ای که عام تر از موضوع علم بود ولی عام تر از جنس موضوع نبود استفاده شد باید در این مقدمه تصرف کرد یعنی این مقدمه باید به وسیله یک قیدی تخصیص به موضوع علم داده شود مثلا اگر موضوع، عدد است قید عدد آورده شود.

ص: 1161


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص175، س9، ط ذوی القربی.

مصنف سه نمونه مثال می زند که دو نمونه را پشت سر هم می گوید و نمونه سوم را بعداً اضافه می کند. بعد از اینکه این سه نمونه را بیان می کند تخصیص آنها را بیان می کند و می گوید همین عمل را می توان در مقدمه ای که بروسن گفته انجام داد یعنی می توان مقدمه ی بروسن را تخصیص زد یعنی اگر از لفظ « اشیاء » و « کمّ » استفاده کرد به جای آن « مقدار « یا « اَشکال » گذاشته می شود تا مخصوص به هندسه شود.

پس اِشکال از ناحیه ای که این بعض در کلامشان بیان کردند نیست.

اشکال: این اِشکالی که مصنف بر این بعض وارد می کند ابتداءً بر ارسطو وارد می شود و بعداً بر این بعض وارد می شود. این بعض، کلام ارسطو را به طور صحیح توجیه کرده است یعنی مطابق با کلام ارسطو بحث کرده است. لذا اِشکال مصنف، هم بر این بعض و هم بر ارسطو وارد است. دلیل بر این مطلب این است که ارسطو در ظاهر همین ایراد را گرفته و گفته اشیایی که در مقدمه اخذ شده مشترک است یعنی هم شامل موضوع هندسه می شود و هم شامل جنس موضوع می شود و هم از جنس موضوع عامتر است در اینجا مصنف جواب می دهد که این را تخصیص می دهیم و با تخصیص، مربوط به جنس موضوع یا به خود موضوع می شود. در هر دو حال می توان کاری کرد که این مقدمه اختصاص به هندسه پیدا کند و اشکال برطرف شود.

ص: 1162

جواب: برای جواب از این اشکال باید صبر کنید تا به کلام مصنف برسیم.

توضیح عبارت

و اظن ان هذه المقدمه المستعمله فی هذا القیاس و ان کانت غیر خاصه بالمقادیر فهی خاصه بجنس المقادیر اعنی الکم

این مقدمه ای که بکار گرفته شده در قیاسی که بروسن اقامه کرده است اگر چه اختصاص به مقادیر « یعنی به موضوع هندسه » ندارد ولکن این مقدمه اختصاص به جنس مقادیر « یعنی به کم » دارد.

لازم نیست حتما مقدمه ای که بکار گرفته می شود اختصاص به موضوع داشته باشد بلکه اگر اختصاص به جنس موضوع هم داشته باشد کافی است و در اینجا اختصاص به جنس موضوع دارد.

و المقدمات التی من هذا الجنس مستعمله فی العلوم: مثل ان الکل ازید من الجزء و ان کل کم اما مساو و اما ازید و اما انقص

سپس مصنف، قانونی ذکر می کند که قبلا هم ذکر شده بود. آن قانون این است که می توان مقدمه ای را در علم بکار گرفت که اختصاص به موضوع علم نداشته باشد بلکه اختصاص به جنس موضوع داشته باشد و برای اینکه این مقدمه مختص به موضوع علم شود تخصیص زده می شود به طوری که از آن عمومیت در بیاید و مخصوص موضوع علم شود. سه نمونه مثال می زند:

مثال اول: در هندسه و حساب گفته می شود « الکل ازید من الجزء »، در حالی که این عبارت هم می تواند مربوط به مقدار باشد هم می تواند مربوط به حساب باشد یعنی به موضوع هیچکدام از این دو اختصاص ندارد اما اختصاص به جنس موضوع این دو علم دارد چون کلمه « ازید » بکار رفته است. این کلمه « ازید » اختصاص به کمّ دارد حال ممکن است در علم طبیعی از این مقدمه استفاده شود و گفته شود « کل، ازید از جزء است » حتی ممکن است در علم الهی هم از این مقدمه استفاده شود ولی کلمه « ازید » نشان می دهد که وقتی مثلا جسم طبیعی را مطرح می کنید و می گویید کل این جسم طبیعی از جزء آن بیشتر است مراد این می باشد که آن جسم را به عنوان ذو الکمّ و متکمّم ملاحظه می شود و الا جسم بما اینکه جسم است و کمّی برای آن مورد توجه قرار نگرفته نمی توان به آن « ازید » گفت و کل و جزء برای آن درست کرد. پس اگر در علم الهی و علم طبیعی از این مقدمه « الکل اعظم من الجزء » استفاده شد به خاطر داشتن کلمه « ازید » باید گفت که مخصوص به موجودات متکمّم است. اگر مخصوص به موجودات متکمّم باشد مقدمه مربوط به کمّ است حال چه آن کمّ، کمّ متصل و عدد باشد چه کمّ متصل و مقدار باشد. پس اینکه مصنف می گوید « ان الکل اعظم من الجزء » اختصاص به کمّ دارد درست می گوید سپس مصنف می گوید همین را می توان اختصاص به هندسه داد ولی به جای لفظ « ازید »، از لفظ « اعظم » استفاده می شود و اگر به جای لفظ « ازید » از لفظ « اکبر » استفاده می شود مخصوص به حساب می شود. البته به صورت دیگر هم می توان گفت مثلا « کلِّ مقداری ازید از جزءِ مقداری است » که اختصاص به هندسه پیدا می کند « کل عددی ازید از جزء عددی است » که اختصاص به حساب پیدا می کند. می توان با قید مقدار و عدد مخصوص به هندسه و حساب کرد و می توان با برداشتن « ازید » و قرار دادن « اعظم » یا « اکبر » مخصوص به هندسه و حساب کرد.

ص: 1163

مثال دوم: « کل کمٍّ اما مساو و اما ازید و اما انقص ». این را هم در هندسه و هم در حساب می توان اجرا کرد ولی اگر در هندسه بکار رفت باید به جای « کل کم » لفظ « کل مقدار » گذاشت و اگر در حساب بکار رفت باید به جای « کل کم » لفظ « کل عدد » گذاشت یعنی تخصیص زده می شود و وقتی اختصاص به موضوع علمِ مربوط پیدا می کند مقدمه ی مناسب می شود.

توضیح مثال در عدد: هر عددی یا مساوی است یا زائد است یا ناقص است؟ گاهی گفته می شود دو عدد با هم مساوی اند یا دو عدد هست که یکی زائد و یکی ناقص است. پس معنای زاید و ناقص و مساوی آن معنایی است که در باب وحدت و کثرت الهیات بالمعنی الاعم خوانده شده است. مساوات در آنجا به معنای اتحاد در کمّ است. و مشابهت به معنای اتحاد در کیف است و موازاه به معنای اتحاد در وضع است و مجانست به معنای اتحاد در جنس است و مشاکلت به معنای اتحاد در نوع است و مناسبت به معنای اتحاد در نسبت است و هکذا. پس مساوات به معنای این است که دو شیء اتحاد در کم داشته باشند یعنی اندازه آنها یکی باشد.

ترجمه: مقدماتی که از این جنس اند « یعنی مربوط به جنس موضوع علم اند و مربوط به خود موضوع نیستند » مستعمَل در علوم هستند « اینطور نیست که متروک و مطرود باشند. اینچنین نیست که فقط مقدماتی که مخصوص علم اند در علم بکار گرفته شوند بلکه مقدماتی هم که مربوط به جنس موضوع اند در علم بکار گرفته می شوند » مثل « ان الکل ازید من الجزء » و مانند « ان کل کم اما مساو و اما ازید و اما انقص ».

ص: 1164

فان هذین اولا للکم ثم للمقادیر و العدد

مراد از « هذین »، چون مذکر آمده به معنای « دو کلام » است اما اگر مونث آورده بود به معنای « دو مقدمه » گرفته می شد.

ترجمه: این دو کلام اولا برای کمّ هستند « یعنی دو قضیه هستند که مربوط به کمّ هستند ». بعداً برای مقادیر و عدد هستند « یعنی ابتداءً عام هستند بعداً با تخصیص به مقدار، مربوط به مقادیر می شوند و با تخصیص به عدد، مربوط به عدد می شوند.

و اذا ارید ان یجعلا خاصین باحد الموضوعین قیل من المقادیر ان الکل اعظم من الجزء و قیل فی الاعداد ان الکل اکبر من الجزء

اگر اراده شود که این دو مقدمه یا این دو کلام به یکی از دو موضوع « یعنی به مقدار فقط یا به عدد فقط » اختصاص داده شوند در مقادیر گفته می شود « ان الکل اعظم من الجزء » و در اعداد گفته می شود « ان الکل اکبر من الجزء ».

تا اینجا یک نحوه تخصیص بیان شد که به جای لفظ « ازید » از لفظ « اعظم » استفاده شد تا اختصاص به هندسه پیدا کند و به جای لفظ « ازید » از لفظ « اکبر » استفاده شد تا اختصاص به حساب پیدا کند. اما به نحوه دیگری هم می توان تخصیص زد. در مقادیر گفته می شود که کلِّ مقداری ازید از جزءِ مقداری است و کلِّ عددی ازید از جزءِ عددی است.

ص: 1165

و ایضا قیل فی المقادیر ان کل مقدار اما مساو لمقدار آخر او ازید او انقص؛ و فی الاعداد کل عددٍ اما مساو لعدد آخر و اما ازید و اما انقص

مصنف با این عبارت به مثال دوم می پردازد که به جای لفظ « کمّ » می توان لفظ « مقدار » یا « عدد » گذاشت.

ترجمه: در مقادیر گفته می شود « ان کل مقدار اما مساو لمقدار آخر او ازید او انقص » و در اعداد گفته می شود « کل عدد اما مساو لعدد آخر او ازید او انقص ».

نکته: مصنف در اینجا چون به دنبال لفظ « مساو » کلمه « لمقدار » را آورده معلوم می شود که مساوی و ازید و انقص را به همان معنایی گرفته که در باب کثرت الهیات بالمعنی الاعم مطرح است. « مساوی » به معنای « متحد در کمّ » است و « ازید و انقص » به معنای « مختلف در کمّ » است. اینکه در این عبارت لففظ « ازید » و « انقص » آمده نشان می دهد که سنجش لحاظ می شود یعنی عددی با عددی سنجیده می شود و گفته می شود یک عدد بزرگتر از عدد دیگر است یا مقداری با مقدار دیگری سنجیده می شود و گفته می شود یکی بزرگتر از دیگری است. پس عبارت « اما مساو و اما ازید و اما انقص » بر خلاف آنچه که توضیح داده شد مربوط به اتحاد در کمّ یا اختلاف در کمّ است که در باب وحدت و کثرت در الهیات بالمعنی الاعم مطرح می شود.

ص: 1166

و من هذا الجنس ما یقال تاره: ان المقادیر المساویه لمقدار واحد متساویه و تاره الاعداد المساویه لعدد واحد متساویه و ما اشبه ذلک

« من هذا الجنس »: یعنی از همین قبیل است. مراد از « الجنس » معنای اصطلاحی نیست.

مصنف از اینجا می خواهد مثال سوم بزند.

مثال سوم: گفته می شود « مقادیری که با مقدار دیگری مساوی اند خودشان هم با هم مساوی اند ». دو مقدار را ملاحظه کنید که با مقدار سوم مساوی اند کشف می شود که آن دو مقدار هم با یکدیگر مساوی اند. مصنف می فرماید این قضیه مربوط به مقدار نیست بلکه عام است و شامل عدد هم می شود یعنی دو عددی که با عدد سوم مساوی باشند خودشان هم با هم مساوی اند پس قضیه ابتداءً برای کمّ است و سپس با تخصیص زدن، مربوط به مقدار یا عدد می شود.

نکته: مصنف، عامِّ این مثال را بیان نکرده که عبارتست از « کلِّ کمّی که مساوی با کمّ واحد باشد آن کمّ ها هم با هم مساوی اند » از ابتدا تخصیص شده ی این مثال را بیان کرد.

ترجمه: از همین قبیل است آنچه که گفته می شود « مقادیری که مساوی با مقدار واحد هستند خودشان هم با هم مساوی اند » و یکبار در عدد گفته می شود « اعدادی که با یک عدد مساوی اند خودشان مساوی اند » و آنچه شبیه اینها است.

ص: 1167

و جمیع هذه علی نحو ما انکره هذا المتأوّل

« هذا المتأوّل »: مراد کسی است که کلام ارسطو را تاویل می برد و توجیه می کرد.

ترجمه: تمام این سه مثال که زده شد ونظیر این سه مثال، همان است که این متأوّل آن را انکار می کرد و می گفت نمی توان قضیه ای آورد که مربوط به جنس موضوع علم باشد. ولی توجه کردید که این سه مثال مربوط به جنس موضوع علم بودند و همه در علوم کاربرد داشتند با اینکه مربوط به جنس بودند و مربوط به موضوع نبودند.

نکته: مصنف در مورد ارسطو خیلی احتیاط می کند و اینطور نیست که ارسطو را رد کند. تا جایی که ممکن است کلامش را توجیه می کند. حتی در جایی که نمی تواند توجیه کند مودبانه وارد می شود مثل بحثِ انطباع نفوس افلاک در بدنه ی افلاک که ارسطو به آن معتقد است و مصنف قائل به انطباع نیست بلکه افلاک دارای نفوس مجرده اند. در چند جای کتاب اشارات با کنایه حرف می زند تا اینکه در نمط 10 به صراحت حرف می زند اما نه با صراحت کامل، بلکه می گوید اگر کسی این طور بگوید بد نگفته است. اشاره نمی کند که ارسطو چه چیزی گفته است.

و بالجمله فلیس انما یستعمل فی العلوم الجزئیه من المبادی مبادی خاصه المحمولات بموضوعاتها بل و الخواص باجناسها ایضا التی تشترک فیها

« مبادی » نائب فاعل « یستعمل » است.

ص: 1168

« ایضا »: همانطور که می توان از مبادی خاصِ به موضوعات خود علوم استفاده کرد می توان از مبادی که اختصاص به اجناس آن موضوعات دارند نیز استفاده کرد.

ضمیر « باجناسها » به « موضوعات علوم بر می گردد ».

مراد از « و الخواص » یعنی « المحمولات الخاصه » است.

مصنف با این عبارت، مطلب قبلی را تکرار می کند. مصنف بیان می کند که اینطور نیست منحصراً در علوم جزئیه مبادی و مقدماتی بکار برود که اختصاص به موضوع آن علم جزئی دارد بلکه اجازه داریم هم از آن نوع مقدمات استفاده کنیم هم از مقدماتی که اختصاص به جنس موضوع علم دارند استفاده کرد ولی وقتی که مقدمات اختصاص به جنسِ موضوع علم داشتند باید تخصیص زده شوند تا مربوط به موضوع علم شوند.

ترجمه: و بالجمله اینطور نیست که استعمال شود در علوم جزئیه از بین مبادی، فقط مبادی که اختصاص دارد محمولاتشان به موضوعات آن علوم « یعنی محمولاتشان اختصاص به موضوع علم دارد» بلکه می توان از مقدماتی استفاده کرد که محمول آن مقدمات اختصاص به جنس موضوع علم دارند » بلکه می توان در علوم جزئیه استعمال کرد آن مقدماتی را که محمولاتشان با اختصاص به اجناس موضوعات علوم دارد.

« التی تشترک فیها »: این عبارت مربوط به « الخواص » است مراد از « الخواص »، مختصات است. یعنی مختصاتی که مشترکٌ فیها هستند یعنی می توان از آن مختصات استفاده کرد. اینکه « مشترکٌ فیها » هستند یعنی اختصاص به موضوع علم ندارند بلکه علاوه بر موضوع علم، چیزهای دیگر را هم شامل می شود ولی وقتی از مشترکات استفاده کردید باید آن مشترکات را از اشتراک بیندازید یعنی تخصیص بزنید تا مخصوص به موضوع علم شود.

ص: 1169

ولکن یُنقل من العموم الی الخصوص بما قد اشیر الیه

لکن این مقدمه و مبدء باید از آن عام بودنش نقل به خاص بودن شود به توسط آنچه که اشاره شد « که مراد تخصیص است و به آن اشاره شد ».

و هذا یمکن ان یُعمل بهذه المقدمه

« هذا »: این عملی را که عبارت از تخصیص زدن موضوع مشترک و اختصاص داشتنش به موضوع علم است.

این تخصیص دادن را در همین مقدمه ای که بروسن استفاده کرد می توان بکار گرفت. « مقدمه ای که بروسن استفاده کرد اختصاص به هندسه نداشت بلکه مربوط به کمّ می شد و در هندسه و عدد و زمان جاری می شد پس عامّ بود. این عمل تخصیص را می توان نسبت به این مقدمه ای که بروسن بکار گرفت عمل کرد و این مقدمه ای را که عام است و هر کمّی را شامل می شود اختصاص به مقدار داده شود که مربوط به علم هندسه شود. بروسن این قیاس را در هندسه بکار برده است و به این صورت می توان قیاس را مخصوص به هندسه کرد و قیاس، قیاسِ مناسب می شود و در نتیجه برهان می شود. پس توجیه این بعض که برایکلام ارسطو کردند توجیه تمامی نیست چون توانستیم اشکال ارسطو بر بروسن را به این ترتیب جواب دهیم.

ترجمه: این تخصیص دادن و مختص کردن مبدأ به علم هندسه ممکن است عمل شود نسبت به همین مقدمه ای که بروسن گفت.

ص: 1170

فیقال ان الاشکال او المقادیر ذوات الاشکال التی هی اصغر من اشکال باعیانها و اکبر من اشکال باعیانها فهی متساویه

مصنف بیان می کند که چگونه مقدمه ی بروسن مخصوص به علم هندسه می شود؟ در مقدمه بروسن، کلمه « اشیاء » آمده بود که عام است این لفظ را بر دارید و به جای آن، لفظ « اَشکال » بگذارید تا مخصوص هندسه شود یا به جای آن لفظ « مقادیر » بگذارید تا مخصوص هندسه شود.

مصنف شکلی را فرض می کند که اصغر از یک مجموعه اَشکالی است و اکبر از یک مجموعه دیگر است. سپس شکل دومی را می آورد که آن هم همین حالت را دارد که از همان مجموعه اَشکال اصغر است و از مجموعه دیگر اکبر است. در اینجا نتیجه می گیرد که پس این دو شکل با هم مساوی اند چون هر دو اینچنین اند که از یک مجموعه معیَّن، اصغرند و از یک مجموعه معین دیگر، اکبرند. پس معلوم می شود که این دو شکل که هر دو این صفت را دارند با هم مساوی اند. بروسن در دایره بیان می کرد و دایره را با یک شکل کثیر الاضلاعِ مستقیم الاضلاع می سنجید. این دو را می سنجید و می گفت دایره بین محیط ها ومحاط ها قرار گرفته است حال اگر یک کثیر الاضلاعِ مستقیم الاضلاع پیدا شود که او هم از آن کثیر الاضلاع هایی که دایره از آنها بزرگتر است بزرگتر باشد و از آن کثیر الاضلاع هایی که دایره از آنها کوچکتر است کوچکتر باشد متوجه می شوید که این کثیر الاضلاع مساوی با دایره است بنابراین اگر مساحت کثیر الاضلاع بدست آید مساحت دایره بدست می آید » بروسن تعبیر به « اشیاء » کرده بود ولی می توان لفظ « اشیاء » را تبدیل به « مقادیر و اشکال » کرد تا مقدمه ی عام اختصاص به هندسه پیدا کند و مناسب با هندسه شود. در اینصورت قیاسِ بکار گرفته شده در هندسه، برهان می شود.

ص: 1171

ترجمه: اَشکال و مقادیرِ ذوات الاشکال، که همه آنها اصغر از یک مجموعه اَشکالِ معیَّن هستند و اکبر از یک مجموعه اَشکال معین دیگر هستند آن اشکال و مقادیر با هم متساوی اند.

فیصیر حینئذ مبدأ ملائما

آن جمله و مبدئی که بروسن بکار گرفت در این هنگام « یعنی بعد از تخصیص » مبدئی می شود که ملائم و مناسب با هندسه یا مطلوب می شود « در اینصورت اشکالی که این بعض بر آن وارد کرد وارد نمی شود ».

فان لم یَصِر هذا مبدأ فلا واحد من تلک المبادی الاخر

« هذا »: مبدئی که بروسن بکار گرفته.

مصنف بیان می کند که اگر با این تخصیص نتوانستید مشکل را حل کنید در هیچ جا مشکل، حل نمی شود یعنی در هیچ جا از مواردی که از مقدماتِ مربوط به جنسِ موضوع استفاده می شود، نمی تواند مشکل را حل کند یعنی در همه جا قیاس وجود دارد ولی برهان وجود ندارد در حالی که این غلط است زیرا در خیلی موارد برهان وجود دارد.

ترجمه: اگر بعد از تخصیص این مبدئی که بروسن بکار گرفته، مبدء ملائم با هندسه و مناسب با مطلوب نشد هیچ یک از مبادی دیگر هم ملائم و مناسب نخواهند شد بنابراین هر کدام را در هر علمی که بکار بگیرید نمی توان برهان تشکیل داد در حالی که این غلط است زیرا این مقدمات و اشباه این مقدمات را می توان در علوم مورد استفاده قرار داد و آنها را مقدمه قیاس قرار داد و قیاس، قیاسِ برهانی باشد. این، نشان می دهد که اجازه داریم مقدمات عام را با تخصیص کردن به آن علم، در آن علم از آن استفاده کنیم استفاده ای که قیاس را تبدیل به برهان کند. اگر در بقیه مبادی می توان این کار را انجام دارد در این مبدأ هم که بروسن گفته می توان این عمل را انجام داد پس اِشکالی که این متأوّل بر بروسن وارد کرد و ادعا کرد که ارسطو هم همین اشکال را کرده اشکالش وارد نیست مصنف می گوید ما اشکال دیگری بر بروسن داریم که معتقدیم که ارسطو به این اِشکال، اشاره کرده است.

ص: 1172

توضيح کلام ارسطو در مورد کلام بروسن توسط مصنف/ بررسي کلام بروسن/ مقدمات برهان بايد با مطلوب و نتيجه مناسب داشته باشند/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/01

موضوع: توضیح کلام ارسطو در مورد کلام بروسن توسط مصنف/ بررسی کلام بروسن/ مقدمات برهان باید با مطلوب و نتیجه مناسب داشته باشند/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و لکن الوجه الذی عندی فی هذا ان هذه المقدمه انما تنفع اذا اخذت هکذا(1)

بحث در این بود که مقدمه برهان باید مناسب با مطلوب باشد و به عبارت دیگر مناسب باشد با آن علمی که این برهان در آن علم اقامه می شود با توجه به این شرط، نتیجه گرفته شد قیاسی که بروسن در علم هندسه اقامه کرده است برای اینکه دایره ای را به مربعی ارجاع دهد و از طریق مساحت مربع، مساحت دایره را پیدا کند این قیاسش برهانی نیست. زیرا مقدمه ای در این قیاس بکار گرفته که مناسب هندسه یا مناسب نتیجه نیست. در توجیه اینکه بروسن چنین مقدمه ای را در قیاس خودش اخذ کرده است بعضی ها حرفی زدند که مصنف آن حرف را نپذیرفت حال خود مصنف می خواهد بیان کند که چرا مقدمه ای که بروسن گفت از علم هندسه بیرون است؟

خلاصه کلام مصنف: مصنف ابتدا توضیح می دهد که این مقدمه در چه صورت می تواند منتج باشد چون این مقدمه را نمی توان به هر صورتی منتج حساب کرد با شرطی آن را منتج می کند. سپس که مقدمه را منتج می کند و اِشکالِ اِنتاج از این قیاس بر طرف می شود به همین اشکالی که ارسطو کرده « یعنی اشکال عدم تناسب » می پردازد. در وقتی که این اشکال عدم تناسب را ذکر می کند ثابت می کند که مقدمه با هندسه مناسب نیست و همین مقدار کافی است چون ارسطو گفته بود مقدمه مناسب با هندسه نیست. مصنف در وقت اشکال کردن می گوید مقدمه، مناسب با هندسه نیست نتیجه هم مناسب با هندسه نیست یعنی دو اشکال می کند و عدم تناسب را منحصر در مقدمه نمی کند بلکه می گوید هیچ چیز از این قیاس « نه مقدمه و نه نتیجه » تناسب با هندسه ندارد پس قیاس تشکیل می شود و منتج است ولی برهان نیست.

ص: 1173


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص176، س4، ط ذوی القربی.

اشکال اول مصنف: این قیاس بروسن، اِشکالِ اِنتاج دارد یعنی نتیجه نمی دهد. باید این اشکال برطرف شود و قیاس، منتج شود تا قیاسی از ظاهر باطلی که دارد در بیاید و یک قیاس صحیحی تشکیل شود.

بیان مطلب این است: تصویری که در این مساله داشتیم این بود که یک دایره ای فرض شد و اَشکالی در این دایره محاط می شد و اَشکالی بر این دایره محیط می شد و سعی می شد این اَشکالِ محاط اینقدر در دایره پُر شود که گویا آن آخرین محاط، به دایره چسبیده است و محیط ها هم طوری باشند که آخرین محیط، به دایره چسبیده باشد یعنی بین محاط و محیط، دایره قرار بگیرد و چیزی دیگری قرار نگیر.د سپس یک شکل مضلّعی به جای دایره فرض می شد که اگر دایره بین محیط و محاط نبود آن مضلّع می توانست در آنجا قرار بگیرد. سپس گفته می شد این مضلع با این دایره مساوی است. در اینصورت اِشکالی پیش می آید و آن اشکال این است که هر چقدر آن محاط ها به دایره متصل شود باز می توان بین آخرین محاط و دایره، یک محاط دیگر تصویر کرد چون جزء لا یتجزی وجود ندارد یعنی به جایی رسیده نمی شود که تقسیم تمام شود. بین محاط و محیط، یک فضای خالی است ولو خیلی باریک است اما بی نهایت تقسیم می شود بنابراین اگر آخرین شکلی که نزد خودتان آن را محاط فرض می کنید بدست بیاورید و در درون دایره قرار دهید از نظر عقلی، محاطِ بزرگتر از این محاط می توان داشت که آن بتواند به دایره بچسبد و بتواند این آخرین محاط را احاطه کند. همچنین در طرف محیط هم فاصله بین محیط ها و دایره قابل قسمت است و تا بی نهایت ادامه پیدا می کند پس می توان یک محیطی پیدا کرد که بتواند به دایره بچسبد. یعنی ممکن است محیطی بدست آورد که بتواند به دایره بچسبد و محاط شود در آخرین محیطی که شما آن را محیط قرار دادید.

ص: 1174

شما چگونه می توانید بگویید شکل مضلّعی که در این وسط قرار گرفته به اندازه دایره است شاید این شکل مضلّع یکی از محاط ها یا یکی از محیط ها قرار بگیرد و اندازه دایره نباشد چون منطبق بر دایره نمی شود از کجا می توان فهمید این مضلّعی که در این میان قرار می گیرد بر دایره منطبق شده است؟ تا بر دایره منطبق نشود مساوی با دایره نیست. اما چه وقتی بر دایره منطبق می شود؟ وقتی که بین محیط و محاط جا نباشد ولی فرض این است که بین دایره و محاط ها بی نهایت جا وجود دارد و بین دایره و محیط ها بی نهایت جا وجود دارد « توجه کنید مراد از بی نهایت، بی نهایتِ فلسفی است ».

نکته: اگر بین شکل مضلع و دایره انطباق باشد تساوی این دو روشن است اما اگر انطباق نباشد ممکن است تساوی داشته باشد به این صورت که وقتی شکلِ مضلع بر دایره منطبق می شود قسمت هایی از آن شکل بیرون دایره می افتد و قسمت هایی به درون دایره می رود. آن قسمتِ بیرون افتاده از دایره، آن قسمتِ تو رفته از دایره را جبران می کند و قهراً این شکل مساوی با دایره می شود. یک شش ضلعی متساوی الاضلاع را ملاحظه کنید وآن را درون دایره ببرید به طوری که 6 گوشه این شش ضلعی از دایره بیرون بیاید قهراً اضلاع مسدس درون دایره می افتد. بین ضلع و دایره فاصله ای است که دایره در آن فاصله، اضافه دارد و مسدس، کم دارد. در آن شش گوشه، مسدس، اضافه دارد و دایره، کم دارد. آن قسمت هایی که از دایره بیرون افتاده است آن قسمت هایی را که مسدس از دایره کم دارد را جبران می کند. در اینصورت می توان کاری انجام داد که مسدس با دایره مساوی شود ولو اینکه منطبق نشده است. در مضلعی هم که مورد بحث ما می باشد چنین فرضی کنید که این مضلع، مسدس و معشر و ... نیست شاید بتوان گفت هزار ضلع و یا بیشتر دارد این ضلع ها درون دایره واقع می شوند و گوشه ها در بیرون دایره می افتند. آن بیرون دایره، درون دایره را جبران می کند و این مضلعی که با دایره مقایسه می شود اگر چه به ظاهر منطبق بر دایره نمی شود اما از نظر مساحت منطبق بر دایره می شود و در واقع مساوی با دایره می شود.

ص: 1175

توجه کنید که چنین شکلی، بالقوه موجود است. در اینجا دو مطلب است. یک مطلب این است که چنین شکلی که با دایره مساوی باشد موجود است. مطلب دیگر این است که هر چقدر تلاش می کنیم نمی توان آن را بدست آورد چون نمی توان آن را محاسبه کرد ولی بالقوه یک مضلعی موجود است که با دایره مساوی است ولو نتوان آن را پیدا کرد.

نکته: در اینجا مصنف می خواهد بررسی کند قیاسی که بروسن تشکیل داده منتج است یا منتج نیست؟ بر فرض اگر منتج شد آیا می توان از آن استفاده کرد و مساحت دایره را از آن بدست آورد یا نه؟ ممکن است نشود. یعنی در اینجا کاری به این نداریم که آیا کلام بروسن آن غایتی را هم که بروسن در نظر داشته در اختیار بروسن قرار می دهد یا نه؟ ممکن است غایت و هدف را در اختیار قرار ندهد ولی ما می خواهیم بررسی کنیم که قیاس بروسن درست است یا درست نیست.

مصنف توجیه می کند و می گوید نگو در این دایره، محاط های معیّنی محاط شدند و نگو محیط های معیّنی محیط شدند. اگر محاطِ معین و محیطِ معین باشد باز ممکن است از این محاط های معیّن یک محاط بزرگتری پیدا شود و از آن محاط بزرگتر، یک محاط بزرگتری پیدا شود لا الی نهایه. و هکذا از بین محیط ها محیطِ کوچکتر پیدا شود و از آن محیطِ کوچکتر، محیطِ کوچکتر پیدا شود لا الی نهایه. مصنف می گوید اینطور بگو « دایره بین محاط های بی نهایت و محیط های بی نهایت قرار می گیرد » وقتی محاط ها و محیط ها، بی نهایت شدند بین آن محاط ها و محیط ها جز این دایره چیز دیگری قرار نمی گیرد چون محاط ها بی نهایت هستند تا اینکه رسیدند به جایی که اگر یک ذره ادامه پیدا کند منطبق بر دایره می شود یا از دایره بیرون می زند. هکذا محیط ها هم بی نهایت شدند به طوری که اگر یک ذره داخل بیایند یا بر روی دایره منطبق می شوند یا بر روی محاط ها قرار می گیرند. پس بین محیط ها و دایره هیچ فاصله ای نیست و بین محاط ها و دایره هم فاصله ای نیست. در این صورت نمی توان گفت در میان این فاصله، مضلع های متعددی بیاید چون مضلعی که در این فاصله بیاید منطبق بر دایره می شود زیرا فاصله ای وجود ندارد چون بین محاط ها و محیط ها فقط دایره فاصله است « مراد از انطباق، انطباق معنوی است نه حسی ».

ص: 1176

مصنف قیاس را اینگونه تنظیم می کند: اگر دایره ای داشته باشیم که بی نهایت شکل در درونش محاط شود و بی نهایت شکل بر آن محیط شود سپس مضلعی پیدا شود که آن مضلع بتواند بین این بی نهایت محاط و بین آن بی نهایت محیط واقع شود « همانطور که دایره واقع شد » این مضلع با دایره مساوی خواهد بود و آن احتمالی که در بیان اِشکال گفته شد نمی آید و اشکال، بر طرف می شود و قیاسِ بروسن منتج می شود.

مصنف تا اینجا قبل از اینکه اشکال خودش را بیان کند بیانی برای اصلاح قیاس بروسن می آورد تا قیاس، منتج شود و اِشکالِ عدم انتاج را نداشته باشد و اشکالش منحصر در عدم تناسب مقدمه با علم شود.

توضیح عبارت

و لکن الوجه الذی عندی فی هذا ان هذه المقدمه انما تنفع اذا اخذت هکذا: ان الدائره واسطه بین اشکال بلا نهایه فی القوه داخله فیها و اشکال بلانهایه فی القوه محیطه بها

« هذا »: نامناسب بودن مقدمه ی قیاس بروسن با علم هندسه.

ترجمه: توجیهی که در نزد من در این نامناسب بودن است این است که این مقدمه ای که بروسن آورد و آن بعض به آن مقدمه اشاره کرد منحصراً در صورتی این مقدمه نافع است و منتج می باشد که اینگونه گرفته شود « ان الدائره واسطه بین اشکال بلا نهایه فی القوه داخله فیها و اشکال بلا نهایه فی القوه محیطه بها » یعنی دایره واسطه است بین اَشکالِ بی نهایتی که داخل در دایره اند « یعنی محاط اند » و اَشکالِ بلا نهایتِ بالقوه ای که محیط به دایره اند « یعنی بیرون دایره اند ».

ص: 1177

مصنف تعبیر به « بلا نهایه فی القوه » می کند یعنی نامتناهی بالقوه اند نه نامتناهی بالفعل، چون نمی توان به نامتناهی بالفعل دسترسی پیدا کرد. نمی توان آن همه اَشکال بی نهایت را در دایره محصور کرد و نمی توان آن همه اَشکال بی نهایت را محیط در دایره کرد پس بلانهایه، بالقوه است.

اعنی بالواسطه ما هو اکبر من کل هذه و اصغر من کل تلک باعیانها

بیان شد که دایره واسطه بین آن بی نهایت و این بی نهایت است. مراد از واسطه این است که بزرگتر از آن بی نهایت های محاط است و کوچکتر از این بی نهایت های محیط است.

ترجمه: قصد می کنم به واسطه، دایره « و هر چیزی » را که اکبر از این محاط ها باشد و اصغر از آن محیط ها باشد.

« باعیانها »: یعنی محیط های معین و محاط های معین.

و هاهنا شکل مستقیم الخطوط لا محاله هو اکبر من جمیع الداخله و اصغر من جمیع الخارجه

لفظ « لا محاله » قید برای ارتباط « هاهنا » به « شکل مستقیم » است. یعنی « هاهنا موجود شکل مستقیم » و لفظ « لا محاله » قید « موجود » گرفته می شود.

تا اینجا مصنف بیان کرد که دایره ای بین چنین دو بی نهایتی وجود دارد الان می خواهد مضلّعی را بیاورد که با این دایره مساوی کند. آن مضلع را بین محاط های بی نهایت و محیط های بی نهایت می آورد و می گوید همانطور که دایره بین اینها افتاد آن هم بین اینها می افتد پس با دایره مساوی می شود.

ص: 1178

ترجمه: و در اینجا « یعنی در عالم وجود » شکلی است که مستقیم الخطوط می باشد « یعنی مضلّع است » و مثل خود دایره است که اکبر از تمام محاط ها است و اصغر از تمام محیط ها است.

نکته: بعضی در اینجا شبهه می کنند و می گویند اگر محاط ها یا محیط ها را بی نهایت می گیرید چرا از لفظ « جمیع » و « تمام » و « مجموع » استفاده کردید. این الفاظ برای امر متناهی بکار می رود. این اشکالی است که در همه جا می آید و اختصاص به اینجا ندارد. جواب آن را میر سید شریف در جلد 8 شرح مواقف بیان کرده است و می گوید مراد از « جمیع » در اینجا این است که هیچکدام از اشخاص، بیرون نباشند. نه اینکه « جمیع » به معنای این باشد که همه را جمع کنید. مثلا در بحث تسلسلی که بین ممکنات لازم می آید گفته می شود بی نهایت ممکن، درست می شود که هر کدام معلول برای ما قبل خودش و علت برای ما بعد خودش بهست سپس می گوید اگر این بی نهایت را جمع کنید این بی نهایت هم ممکن است. همین بی نهایتِ ممکن باید به یک جا وصل شود و آن، واجب است سپس شخصی می گوید این بی نهایت را چگونه جمع کردید؟ جواب می دهد که مراد این است که هیچ فردی از افراد این ممکن، خارج نباشد. عبارت مصنف این است « بحیث لا یشذ عنه شیء » یعنی هیچ فردی، بیرون نماند نه اینکه بخواهد بیان کند که همه فردها در یک مجموعه داخل باشند.

ص: 1179

فالدائره و ذلک الشکل المستقیم الخطوط متساویان

اگر چنین دایره ای بودکه محاطِ آن بی نهایت بود و محیط بر این بی نهایت بود و همچنین شکل مضلعِ اینگونه ای هم وجود داشت نتیجه گرفته می شود که دایره و آن شکل مضلع مساوی اند.

نکته: این عبارت مصنف، قیاس است ولی به صورت قیاس منطق تنظیم نکرد.

فان فرضت الاشکال اشکالا باعیانها و لم تفرض غیر متناهیه لم یجب ان یکون المتوسطان بینهما متساویین

الف و لام در « الاشکال » برای عهد است یعنی اَشکالِ محیطه و اَشکالِ محاطه.

اگر محاط ها معین شوند و نگفته شود که بی نهایتند و همینطور اگر محیط ها هم معین شوند و نگفته شود که بی نهایتند در اینصورت این قیاس، تمام نیست چون بین این محیط ها و محاط ها فاصله ای واقع می شود که این فاصله قابل تقسیم به بی نهایت است در اینصورت اگر مضلع دیگر بین محاط ها و محیط ها قرار بگیرد نمی توان به طور حتمی گفت که با دایره مساوی است شاید محاطِ دایره یا محیطِ دایره قرار بگیرد پس این قیاس منتج نیست.

نکته: بنده « استاد » که وارد بحث شدم ابتدا اِشکال را مطرح کردم بعداً جواب دادم یعنی ابتدا طوری تصویر کردم که قیاس بروسن منتج نباشد بعداً آن را منتج کردم اما مصنف ابتدا آن را منتج می کند بعداَ آن را خراب می کند. بنده گمان می کنم آن طوری که خودم بیان کردم راحت تر باشد.

ص: 1180

ترجمه: اگر اَشکال « چه محیطه چه محاطه » را اَشکالِ معین گرفتیم « و آن ها را بی نهایت کردیم » و متناهی نگرفتیم آن دو شکلی « که دایره و مضلع است » که متوسط بین محاط های معین و محیط های معین می شود واجب نیست که مساوی باشند « نمی گوید مساوی نیستند چون ممکن است رجماً بالغیب مساوی شوند اما واجب نیست مساوی شوند ».

الا ان توضع تلک الأشکال علی ترتیب متصل

مراد از « الاشکال »، اَشکالِ محیطه و محاطه است.

ترجمه: مگر اینکه اَشکالِ محیطه و محاطه را بر ترتیب متصل قرار دهید « یعنی محاط ها را به یکدیگر متصل کنید تا متصل به دایره شوند و محیط ها را به یکدیگر متصل کنید تا متصل به دایره شوند به طوری که بین دایره و محاط ها و همچنین بین دایره و محیط ها هیچ فضای خالی باقی نماند ».

و هذا لا یمکن فی الاشکال

این در اَشکال ممکن نیست زیرا هر چقدر که آن را متصل کنید چون بُعد است لذا قابل قسمت است و نمی توان بُعدی را درست کرد که تقسیم نشود بنابراین نمی توان فرض کرد که بین دو شکل، فاصله نیست. بلکه فاصله ی نامرئی بین آن دو است و همان فاصله ی نامرئی اجازه می دهد که یک شکل دیگر آورد. پس شکل ها را اگر معیّن بگیرید به نتیجه نمی رسید.

ترجمه: و این اتصالِ علی ترتیبٍ به طوری که هیچ منفذ خالی بین شکلین نباشد وجود ندارد. اینکه در شکل ممکن نیست به خاطر این است که اگر بخواهید بین آخرین محاط و دایره می توان شکل را فاصله کرد که از محاطِ دایره بزرگتر باشد و از خود دایره کوچکتر باشد. هکذا در جهتِ محیط می توان یک شکل آورد که از محیط کوچکتر باشد و از دایره بزرگتر باشد و هیچ وقت این، تمام نمی شود.

ص: 1181

لان کل شکل تفرضه اصغر من الدائره فهناک شکل آخر ایضا اکبر منه و اصغر من الدائره

این عبارت مربوط به محاط است.

ترجمه: هر شکلی که از دایره، اصغر فرض کنید و بگویید می تواند محاط باشد پس در عالَمِ خارج شکل دیگری پیدا می کنید که اکبر است از این شکلی که بدست آورده بودید و محاط کرده بودید و اصغر از دایره است « و چون اصغر از دائره است می تواند محاط شود و چون اکبر از آن شکل دیگر است می تواند محیط بر آن شکل دیگر باشد ».

بل یحتاج ان تقع هذه الداخله و الخارجه أشکالاً بالقوه بغیر نهایه

این عبارت، دنباله برای عبارت « هذا لا یمکن فی الاشکال » است یعنی در أشکال نمی توانید این کار را بکنید بلکه باید بگویید این داخله « که محاط است » و خارجه « که محیط است » را اَشکالِ بالقوه ی بی نهایت قرار دهید « تا قیاسِ بروسن منتج شود و قیاس صحیحی باشد ».

مصنف تا اینجا قیاس بروسن را که به دو صورت می توانست مطرح شود « که یکی باطل و یکی صحیح بود » به نحو صحیح مطرح کرد. از عبارت « فیکون حینئذ... » وارد اشکال عدم تناسب می شود.

بررسي كلام بروسن توسط مصنف/ مقدمات برهان بايد با مطلوب و نتيجه مناسبت داشته باشند/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/02

ص: 1182

موضوع: بررسي كلام بروسن توسط مصنف/ مقدمات برهان بايد با مطلوب و نتيجه مناسبت داشته باشند/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

فيكون حينئذ قد اخلّ من وجهين احدهما في البرهان و الآخر في المطلوب(1)

بحث در اين بود كه مقدمات برهان بايد با علمي كه اين برهان در آن علم اقامه مي شود مناسبت داشته باشند يعني محمولات اين مقدمات از عوارضِ ذاتيِ موضوع آن علم يا از عوارض ذاتي جنس موضوع علم باشد و الا برهان تشكيل نمي شود اگرچه ممكن است قياس تشكيل بشود. به اين مناسبت گفته شد قياسي كه بروسن در علم هندسه اقامه كرده برهان نيست زيرا مقدماتش مناسب با علم هندسه نيستند چون يك مقدمه اي در اين قياس بكار گرفته شده كه اعم از هندسه مي باشد و مناسب با هندسه نيست. مصنف خواست توضيح بدهدكه چرا اين مقدمه مناسب با علم هندسه نيست و به عبارت ديگر چرا اعم از موضوع هندسه است و حتي اعم از جنس موضوع هندسه است. قبل از اينكه وارد توضيح اين مطلب شود بيان كرد كه بايد قيس را اصلاح كرد تا يك قياسِ تمامي باشد كه در جلسه قبل بيان شد. الان مصنف مي خواهد بيان كند كه چرا مقدمه قياس بروسن مناسب با علم هندسه نيست.

گروهي كه كلام ارسطو را توضيح مي دادند در مقدمه اي كه بروسن بكار برده بود لفظ « اشياء » بكار برد نه « اَشكال و مقادير ». بنابراين مقدمه اي عام بود كه اعم از موضوع هندسه « يعني مقدار » و اعم از جنس موضوع هندسه « يعني كمّ » است. ولي اين مطلب اِشكال ندارد چون مي توان آن را تخصيص زد و بعد از آنكه تخصيص خورد مخصوص علم هندسه مي شود و قابليت دارد كه در علم هندسه مورد استفاده قرار بگيرد. مشكل اين است كه مصنف مي خواهد توضيح بدهد.

ص: 1183


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص176، س12، ط ذوی القربی.

مصنف مي گويد وقتي قياس اصلاح شد و بنا گرديد كه منتج باشد گفته مي شود كه دو خِلل در اين قياس وجود دارد يك خلل در مقدمه وجود دارد و يك خلل در نتيجه وجود دارد. البته خلل در نتيجه از سنخ خللي است كه در مقدمه مي باشد ولي بالاخره دو خلل است. مصنف ابتدا خللي را كه در مقدمه است بيان مي كند.

بيان خِلل در مقدمه: مصنف مي فرمايد اين مقدمه اولا مناسب با هندسه نيست بلكه اعم است و ثانيا طوري هم نيست كه بتوان آن را با تخصيص، مناسب كرد و الا با تخصيص، آن را مناسب مي كرديم و برهان قرار مي داديم.

اما چگونه اين مقدمه عام است: مصنف مي فرمايد همانطور كه در جلسه قبل توضيح داده شد اين اَشكالِ محاطه و محيطه هر دو بي نهايت فرض شدند و بي نهايت در خارج موجود نيست پس بايد هر دو را بالقوه قرار داد پس تمام اين اَشكالي كه در اين فرض بروسن مي آيد بالقوه اند و بالقوه در علم هندسه جا ندارد. جاي بالقوه در علم فلسفه است كه موجود را تقسيم به بالفعل و بالقوه مي شود و چون موجود، موضوع فلسفه است وقتي تقسيم به بالفعل و بالقوه مي شود تمام اقسام بالقوه و بالفعل داخل در « موجود » مي شود. در اينجا جاي بحث از اَشكالِ بالقوه است چون وجود بالقوه دارند. اما در علم هندسه جاي امور بالفعل است ولو بالفعل فرضي باشد به اينكه اين شكل در ذهن ما تصوير شود و شايد در خارج موجود نباشد بر خلاف بالقوه كه ذهن ما آن را به تعيين، اخذ نمي كند بلكه فرضِ مبهمي از آن دارد و آن را معين نمي كند. پس در علم هندسه جاي موجوداتِ بالقوه نيست بلكه جاي موجود بالفعل است چه موجود ذهني باشد چه موجود خارجي باشد. بنابراين مقدمه اي كه بروسن از آن مقدمه در قياسش استفاده كرد مشتمل بر اَشكال بالقوه است و جاي اين امور بالقوه در علم هندسه نيست بلكه در فلسفه است. مقدمه را با تخصيص هم نمي توان مناسب به هندسه كرد زيرا نمي توان طوري آن را تخصيص زد كه بالقوه تبديل به بالفعل شود. پس مقدمه اعم از موضوع هندسه و از جنس موضوع هندسه است.

ص: 1184

توجه كرديد قياسي كه بروسن تشكيل داد وقتي در فلسفه آورده شود برهان مي شود ولي بروسن اين را در فلسفه اقامه نكرد بلكه از فلسفه به هندسه نقل داد و نقل دادن به اين صورت نبود كه آن را تخصيص بزند. اگر نقل دادن به اين صورت بود كه آن مقدمه را تخصيص مي زند و مختص به هندسه مي كرد در علم هندسه هم برهان مي بود. ولي وقتي در هندسه آمد تخصيص زده نشد لذا از علم مناسب به علم غير مناسب نقل داده شد و در علم غير مناسب، اين قياس، برهان نيست.

توضيح عبارت

فيكون حينئذ قد اَخلّ من وجهين احدهما في البرهان و الآخر في المطلوب

ترجمه: اين قياسي كه بروسن تشكيل داد در اين هنگام « كه كامل شد و به صورتي كه ذكر كرديم در آمد » به دو جهت بر برهان، خِلَل وارد كرده يكي در برهان « يعني در مقدمات برهان، خلل وارد كرده است » و دوم در مطلوب خلل وارد كرده است « يعني هم مقدمه و هم مطلوب داراي مشكل است كه مناسب هندسه نيست ».

اما في البرهان فلانه تكلم علي امور بالقوه و جعل منها المقدمات و ليس ما بالقوه من العوارض الذاتيه بالمقادير و الاشكال و لا من العوارض الذاتيه بجنس الكم

ضمير « فلانه » به قياس بر مي گردد و مي توان بر بروسن هم برگرداند. ضمير « منها » به « امور بالقوه » بر مي گردد.

ص: 1185

ترجمه: اما خلل در برهان اين است كه اين قياس تكلّم كرده بر اموري كه بالقوه بودند و مقدمات هم از همين امور بالقوه تشكيل داده شدند در حالي كه ما بالقوه نه از عوارض ذاتي مخصوص به مقادير و اَشكال است نه از عوارض ذاتي مخصوص به كمّ است « يعني نه مناسب با موضوع هندسه است و نه مناسب با جنس موضوع هندسه كه كمّ مي باشد هست ».

نكته: بنده « استاد » در ترجمه عبارت، بعد از لفظ « العوارض الذاتيه » لفظ « مخصوص » در تقدير گرفتم اگرچه تقدير هم گرفته نشود اشكال ندارد و از محتواي كلام هم فهميده مي شود.

نكته: مصنف تعبير به « بجنس الكلم » كرد. در حالي كه كمّ، جنس ندارد زيرا كمّ، خودش جنس عالي است پس اضافه « جنس » به « كمّ » اضافه ي لاميه نيست. بايد اضافه بيانيه باشد يعني عوارض مختص به جنسي كه آن جنس عبارت از كمّ مي باشد. و مراد از جنس، جنس مقدار است كه كمّ مي باشد. اين عارض « يعني ما بالقوه » از عوارض ذاتي جنس مقدار هم نيست.

بل اعم من جميع ذلك لانه من العوارض الذاتيه بالموجود

« جمیع ذلك »: يعني مقدار و اشكال و كمّ.

ترجمه: بلكه « ما بالقوه » از همه اينها اعم است زيرا « ما بالقوه » از عوارض ذاتيه مخصوص به موجود است « و موجود، موضوع علم فلسفه است پس ما بالقوه از عوارضِ ذاتي موضوع فلسفه مي شود و مناسب است كه در فلسفه طرح شود مورد بحث قرار بگيرد.

ص: 1186

و انما یُنقَل من العلم الاعلی الناظر فی الموجود المطلق بما هو موجود و ما یعرض له بذاته من جهه ما هو موجود الی العلوم الناظره فی اشیاء تحت الموجود

« الی العلوم » متعلق به « ینقل » است. « ما یعرض » عطف بر « الموجود » است. « بذاته » قید « عروض » است یعنی عروضِ بذاته دارد نه عروض بواسطه.

از علم اعلی نقل می شود به علم اسفل، و نقل شدنش به کمک تخصیص نیست لذا وقتی در علم اسفل می آید نامناسب است.

ترجمه: از علم اعلی که نظر می کند در دو چیز که عبارتست از موجود مطلق بما هو موجود و آنچه که عارض موجود می شود بذاته از جهت اینکه این موجود، موجود است « نه از جهت اینکه این موجود، جسم است یا مقدار است » به علومی که نظر می کنند به اشیائی که تحتِ « الموجود » هست « مثل جسم و مقدار و کمّ » نقل داده می شود « در ما نحن فیه مقدار و کمّ تحتِ « الموجود » هستند و آن موجود بالقوه که باید در فلسفه بحث شود به علمی که موضوعش تحتِ « الموجود » است نقل داده شده است.

اذا کانت تلک الاشیاء من شانها ان تکون بالقوه و بالفعل کالامور القابله للتغیر و الحرکه

« تلک الاشیاء »: یعنی موضوعات علوم پایین تر، زیرا در عبارت قبل تغیر به « اشیاء تحت الموجود » کرد که مراد از اشیاء همان موضوعات است یعنی علومی که در موضوعاتی که تحتِ « الموجود » هستند بحث می کنند.

ص: 1187

موجودِ بالقوه از علم اعلی به علم پایین تر نقل داده شد. اما چه وقتی می توان موجود بالقوه را از علم اعلی به علم پایین تر نقل داد؟ در صورتی که موضوع علم پایین قابلیت داشته باشد که هم بالفعل باشد و هم بالقوه باشد. اگر قابل نباشد که بالقوه را بپذیرد نقلِ موجود بالقوه از علم عالی به علم سافل غلط است نه اینکه نامناسب باشد. در مقدار اینگونه است که می تواند بالقوه باشد و می تواند بالفعل باشد. شکل هم اینگونه است که می تواند بالقوه باشد و می تواند بالفعل باشد. کمّ هم اینگونه است که می تواند بالقوه باشد و می تواند بالفعل باشد. به طوری کلی هر چیزی که محکومِ تغیّر و حرکت است می تواند هم بالقوه و هم بالفعل باشد. اگر موضوع علمی اینگونه بود که متصف به تغیر و حرکت می شد و در نتیجه موجود بالقوه و موجود بالفعل هر دو را داشت می توان آن موجود بالقوه را که جایگاه اصلی اش فلسفه است به علم دون نقل داده شود که قابلیت دارد موجود بالقوه را داشته باشد.

ترجمه: زمانی که آن اشیاء « یعنی موضوعات علوم پایین » شأنشان اینطور باشد که هم بتوانند فردهای بالقوه را داشته باشند هم بتوانند فردهای بالفعل را داشته باشند و آن امور مانند هر امری است که مجرد نباشد و قابل تغییر و حرکت باشد.

نکته: در جایی که موضوع علم نمی تواند شامل موجود بالقوه شود بحث از موجود بالقوه در چنان علمی غلط است اما در جایی که موضوع علم بتواند شامل موجود بالقوه شود بحث از موجود بالقوه در آن غلط نیست اگرچه نامناسب است.

ص: 1188

و اما الصوره الهندسیه فانما توخذ مجرده عن المواد و مشاراً الیها فی الوهم و العقل بالفعل علی انها امور موجوده

تا اینجا مصنف بیان کرد که جایگاه موجود بالقوه کجاست. این، مقدمه اول بود. اما الان می خواهد مقدمه دوم را بیان کند. مقدمه دوم این است که علم هندسه جایگاه موجودات بالقوه نیست بلکه در هندسه از موجود بالفعل بحث می شود چه موجودِ بالفعلِ خارجی باشد چه موجود بالفعل ذهنی باشد. پس اگر در هندسه از موجود بالقوه بحث می شود در واقع از علم فوق که فلسفه است به هندسه منتقل شده است.

مطلبی در جای خودش بیان شده بود که هندسه درباره امور وهمی بحث می کند یعنی شیء اگر در خارج باشد آن را در وهم می آورد و اگر در خارج نباشد در وهم آن را می سازد و به آن اشاره می کند و درباره اش بحث می کند. در هندسه گفته می شود که احتیاج به وجود خارجی نیست. شکل یا مقداری که در وهم بیاید قابل بحث است و احتیاج ندارد که دارای ماده خارجی باشد. در علم حساب هم کاری نداریم که عدد 4 را در یک ماده ای قرار داد بلکه درباره عدد 4 بحث می شود اما اینکه این 4 آیا 4 تا سیب است یا 4 تا تخته است به آن کاری نداریم. آن شکل یا عددی که باید بحث شود و در واهمه حاضر می شود مورد بحث قرار می گیرد و در هندسه و حساب مطرح است و اگر در خارج دارای ماده نبود مهم نیست. لذا گفته می شود علم هندسه، علم متوسط است در نتیجه ریاضیات را متوسطات می گویند. علم عالی علمی است که درباره مجردات بحث می کند و علم سافل علمی است که درباره مادیات بحث می کند. علم متوسط علمی است که بحث می کند در چیزی که به حیثی مجرد است و به حیث دیگر مادی است. فلسفه در اموری بحث می کند که از تمام حیث ها مجردند، اگر در خارج باشند مجردند و اگر در ذهن تصور شوند باز مجردند. علم طبیعی که علم سافل است درباره جسم بحث می کند و این جسم چه در خارج باشد و چه در ذهن باشد مادی است اما هندسه و حساب و به طور کلی ریاضیات اینگونه نیستند زیرا بحث می کنند در علومی که در ذهن مجردند ولی وقتی در خارج قرار می گیرند احتیاج به ماده دارند به این جهت است که علم ریاضی، علم متوسط است چون نه مانند علم عالی « الهیات بالمعنی الاخص » و نه مانند علم دانی « علم طبیعی » است.

ص: 1189

ترجمه: صورت هندسی، مجرد از مواد در وهم و عقل اخذ می شود و مشارٌ الیها در عقل و وهم اخذ می شود « عبارت " فی الوهم و العقل " مربوط به " مجرده " و " مشاراً " هر دو است » بالفعل بنابر اینکه امورِ موجودِ بالفعل هستند « حال یا ذهناً موجودند یا ذهناً و خارجاً هر دو موجودند نه اینکه امور بالقوه باشند. پس در هندسه بحث از امور بالقوه نیست بلکه ابتدا آن امور را بالفعل باید کرد بعداً درباره آنها باید بحث کرد. مقدمه ای هم که بروسن گفت چون اَشکالِ محیطه ی بی نهایت و محاطه ی بی نهایت را فرض می کرد و اَشکالِ بی نهایت، بالقوه اند پس او بحث خودش را روی اَشکالِ بالقوه برده بود نه بالفعل. چنین بحثی مناسب هندسه نیست و اگر در هندسه بیاید قیاس تشکیل می دهد اما برهان تشکیل نمی دهد.

صفحه 176 سطر 19 قوله « و اما الخلل »

تا اینجا خللی که در مقدمه ی قیاس بود بیان شد اما الان بیان می کند که در مطلوب هم همین خلل وجود دارد زیرا مطلوب هم مشتمل بر یک امر بالقوه است یعنی این مطلوب، مطلوبی نیست که در علم هندسه مناسب باشد تا بتواند مطلوب برهان باشد بلکه مطلوب قیاس به حساب می آید.

اما چگونه این مطلوب، بالقوه است؟ مطلوب این بود که یک مضلّعی پیدا شود که آن مضلّع را نظیر دایره ای کنیم که آن دایره بین محیط ها و محاط ها است. این مضلع پیدا شد ولی بالقوه پیدا شد و معین نگردید. بیان شد که اگر محاط های بی نهایتِ اینگونه ای و محیط های بی نهایتِ اینگونه ای داشته باشیم یک شکل مضلعی خواهیم داشت که بالقوه منطبق بر دایره و مساوی با دایره است. پس نتیجه، مشتمل بر امر بالقوه شد و وقتی مشتمل بر امر بالقوه شد مناسبت با علم هندسه ندارد اگرچه جا دارد که در علم هندسه بحث شود زیرا موضوع علم هندسه چیزی است که هم می تواند فردِ بالفعل داشته باشد هم می تواند فردِ بالقوه داشته باشد. لذا از موجودات بالقوه می توان بحث کرد ولی این موجود بالقوه، جای اصلیش در اینجا نیست بلکه در علم فوق است بنابراین چون مطلوب، مشتمل بر امر بالقوه است این مطلوب هم مناسب علم هندسه نیست.

ص: 1190

توضیح عبارت

و اما الخلل فی المطلوب فهو شبیه هذا بعینه

اما خللِ در مطلوب، شبیه خللِ موجود در مقدمه برهان است بعینه « و هیچ فرقی ندارد ».

لان ذلک المضلّع المتوسط لیس مشاراً الیه بالفعل

چون آن مضلّعی که متوسط بین بی نهایت محاط و بی نهایت محیط است یافت نشده و بالفعل دیده نشده است لذا مشارٌ الیه بالفعل نیست بلکه امر بالقوه است.

انما نشیر الیه علی انه موجود بالقوه بین امور مّا بالقوه مجهولهٍ

بلکه اشاره به آن مضلع می کنیم به این عنوان که موجود بالقوه است بین اموری که آن امور هم بالقوه اند و هم به خاطر اینکه بی نهایتند برای ما مجهول اند و معین نیستند. پس مضلّع که بین بالقوها قرار گرفته خودش هم بالقوه است. این مضلّعِ بالقوه در مطلوب قیاس می آید.

ترجمه: ما اشاره می کنیم به این مضلّع به این عنوان که موجود بالقوه ای است بین اموری که آن امور هم بالقوه اند و مجهول هم هستند.

و البیان الذی یبیّن ان مضلعاً مثل هذا لیس یکون ایضا هندسیا

« مضلعا » اسم « ان » و « مثل هذا » خبر است. « لیس یکون » خبر برای « و البیان » است.

مصنف خودِ مضلّع را هندسی نکرد، بیانی هم که ثابت می کند چنین مضلّعی می تواند موجود باشد هم هندسی نیست چون مشتمل برابر بالقوه است.

ترجمه: و بیانی که بیان می کند که مضلّعی مثل چنین مضلّعی موجود است هندسی نیست « همانطور که خود مضلّع به خاطر بالقوه بودن هندسی نیست ».

ص: 1191

نکته: در پاورقی کتاب آمده « یبرهن علی وجود مضلع مثل هذا » که لفظ « وجود » را در تقدیر گرفته و این تقدیر اشکالی ندارد.

بل اما جدلیا منطقیا ای من العوارض الغریبه

آن بیانی که خودش مطلوب است هندسی نیست بلکه یا جدلی است یا منطقی است یعنی از عوارض غریبه است. این عارض غریب از عوارض ذاتی نیست اگر از عوارض ذاتی بود مناسب با علم بود اما مناسب علم نیست پس جزء عارضِ خود موضوع نیست عارضِ جنسِ موضوع هم نیست بلکه عارضِ یک واسطه ای است که با توسط آن واسطه بر موضوع هندسه یا جنس موضوع هندسه وارد می شود. بنابراین از عوارض غریبه می شود نه از عوارض ذاتیه.

این عارض غریب اگر مشهور باشد این بیان، بیان جدلی می شود ولی اگر مشهور نباشد این بیان، یک بیان منطقی است و جدلی نیست « توجه کنید که عبارت " من العوارض الغریبه " هم مربوط به " جدلیا " و هم مربوط به " منطقیا " شد یعنی در هر دو صورت در این قضیه ای که به عنوان مطلوب بدست آمد محمول، از عوارض غریبه است حال یا این قضیه، جدلی است اگر مورد قبول خصم یا امر مشهور باشد و یا منطقی است اگر مورد قبول خصم یا امر مشهور نباشد.

تا اینجا توجه کردید که عبارت « و البیان الذی ... الغریبه » را خود مطلوب و نتیجه گرفتیم بنابراین کلمه « مثل » را باید طوری معنا کرد که شامل خود مضلع هم بشود یعنی اینگونه معنا می شود « آنچه که مثل این مضلع است ولو خود همین مضلع باشد » چون از « مثل » معنای عام را اراده کرده که شامل خود مضلع هم می شود مثل اینکه گفته می شود « مثلُک لا یبخل » این عبارت به این معنا نیست که تو بخل می کنی و مثل تو بخل نمی کند بلکه مراد این است که تو و مثل تو بخل نمی کند در اینگونه موارد لفظ « مثل » معنای عام دارد.

ص: 1192

می توان طور دیگر معنا کرد: بعد از اینکه مطلوب گفته شد و ثابت شد که این مضلع متوسط، مساوی با دایره است می توان گفت به هر چیزی که مثل مضلع متوسط است مساوی با دایره است در اینصورت کلمه « مثل » طبق معنای خودش معنا شده است یعنی: این مضلعی که به آن توجه شده و هر چه که مثل این مضلع است.

و انا اظن انه بهذا السبب صار هذا القیاس لیس برهانیا و لا ذاتیا للهندسه بل خارجیا

تا اینجا مصنف سعی کرد که این مقدمه ای را که بروسن در قیاسش بکار گرفته بود مقدمه ای کند که مناسب هندسه نیست بلکه اعم از موضوع هندسه و جنس موضوع هندسه است.آن بعض هم که کلام ارسطو را توضیح داد همین کار را کرد ولی توجه می کنید که آن بعض، بیان را عام قرار داد ولی طوری عام قرار داد که می توان آن را تخصیص زد و با تخصیص زدن، آن را مناسب هندسه کرد. اما آنگونه که مصنف درست کرد مقدمه بروسن نه اختصاص به مقدار داشت و نه اختصاص به جنس مقدار داشت و نشد که آن را با تخصیص، مختص به مقدار یا جنس مقدار کند. پس این بیان، بیانی است که مدعای اصلی را بهتر تبیین می کند و بیان آن بعض درست نبود لذا مصنف می فرماید من گمان می کنم مراد ارسطو این بوده که بروسن در این قیاس از مقدمه ای استفاده کرده که مناسب هندسه نبوده و مناسب هندسه هم نمی شده است.

ص: 1193

ترجمه: من گمان می کنم که شان این است که به همین جهت، این قیاس غیر برهانی شده است و غیر ذاتی برای هندسه شده بلکه خارج از هندسه به حساب آمده است یعنی در تعلیم اول این قیاس، برهانی حساب نشده و محمولش، ذاتی قرار داده نشد. مصنف می فرماید جهت اینکه این قیاس، برهانی نشد و محمولش ذاتی هندسه نشد به خاطر این بود که بیان شد نه جهتی که وضع گفته است.

بيان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/06

موضوع: بیان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و قیل فی التعلیم الاول یجب ان یکون الحد الاوسط من العوارض الذاتیه و المحمولات الذاتیه حتی یکون البرهان مناسبا(1)

در این فصل دو بحث وجود داشت:

1 _ درباره مناسبت مقدمه برهان با نتیجه بود به عبارت دیگر مقدمه برهان با علم باید مناسبت داشته باشد.

2 _ درباره اینکه دو علم مختلفند که یکی برهان لمّ اقامه می کند و دیگری برهان انّ اقامه می کند.

ابتدا وارد توضیح عنوان اول شد و مناسبت مقدمه با نتیجه بیان شد و در صفحه 178 وارد عنوان دوم می شود و اختلاف دو علم را به لحاظ اینکه یکی برهان انّ عطا می کند و دیگری برهان لمّ عطا می کند، بیان می کند.

ص: 1194


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص177، س3، ط ذوی القربی.

مصنف در اینجا گویا مرکب از دو عنوان را بحث می کند یعنی مصنف به مناسبتِ مقدمه با علم، اشاره می کند و از آنجا وارد اختلاف علمین به حسب اعطاء برهان لمّ و انّ می شود.

در بحث قبل، عنوان اوّل بود و در ادامه هم عنوان دوم می آید اما در وسط، هر دو عنوان با هم است یعنی می توان گفت که مصنف در همین قسمت، از عنوان اول به عنوان دوم منتقل می شود.

بیان مطلب: در تعلیم اول که کتاب منطقی ارسطو است اینچنین گفته شد « مصنف، عین عبارت ارسطو را نمی آورد بلکه عبارت از طرف خودش می آید لذا در جاهایی از عبارت، اشاره می کند به اینکه در قبل بیان شد که مراد مصنف، آن چیزی است که در کتاب خودش ذکر کرده است. می فرماید حد وسط در برهان باید از عوارض ذاتی اصغر « یعنی موضوع » باشد و به تعبیر دیگر محمول ذاتی برای موضوع باشد که محمول ذاتی قبلا توضیح داده شد که یا ذاتی مقوم است یا ذاتی است که موضوع در تعریفش اخذ می شود. علاوه بر این، شرط شده بود که بین محمول و موضوع، واسطه ای دخالت ندارد و این محمول بر موضوع بدون واسطه حمل شود به تعبیر دیگر محمول بر موضوع حمل شود چون موضوع، این است نه اینکه چون موضوع، چیز دیگر است و بعداً این موضوعِ ما را هم شامل می شود یا مناسبتی با این موضوع دارد بلکه محمول بر این موضوع حمل شود چون این موضوع، موضوع است و واسطه نخورد. سپس مصنف مثال به مثلث می زند و بعداً می گوید اگر مقدمه ای پیدا شد که این شرط را نداشت « یعنی محمول، ذاتی برای موضوع نبود در چنین جایی اگر قابلیت دارد که این مقدمه، تخصیص بخورد و مربوط به علم شود باید این کار را انجام داد. به عبارت دیگر مقدمه ای است که مربوط به علم فوق است و با تخصیص، مربوط به علم اسفل می شود. در چنین حالتی اجازه داریم که از این مقدمه در علم اسفل هم استفاده کرد. « این مقدمه در علم فوق، مقدمه ی ذاتی و مقدمه ی برهان است اما در علم اسفل با این تخصیص، مقدمه ی ذاتی و مقدمه ی برهان می شود و مناسبت پیدا می کند ». در چنین جایی که می توان تخصیص داد جایی است که علم فوق با علم اسفل موضوعاً مشترک باشند. مشترک بودن مثل این است که عام و خاص باشند. به این صورت که موضوعِ علم فوق، عام باشد و موضوع علم اسفل خاص باشد. در چنین جایی می توان آن مقدمه ای که در علم فوق بکار رفته و مناسب علم بوده را با یک تخصیص، مناسب با علم اسفل کرد و در علم اسفل بکار برد. در اینجا است که علم فوق « یوتی اللمّ » می شود و علم اسفل « یوتی الانّ » است یعنی یک برهان است که این برهان اگر در علم فوق مطرح شود لمّ است و اگر در علم اسفل مطرح شود انّ است.

ص: 1195

بعضی ها اعطاء لمّ و انّ را طور دیگری بیان کردند که مصنف آن را قبول نمی کند آنها می گویند بین علم فوق و علم اسفل، یک مساله مشترک باشد « مصنف، برهان را مشترک گرفت ولی این گروه، مساله را مشترک می گیرند » سپس می گویند علم فوق در مساله مشترک، برهان لمّ عطا کند و علم اسفل در مساله مشترک، برهان انّ عطا کند به طوری که برهان ها دو تا باشند. مصنف می گوید این غلط است.

بعد از اینکه مصنف اشکال بر این قولِ ظانّ وارد می کند متمحِّضاً وارد در بحث از این می شود که یکی از دو علم می تواند برهان لمّ عطا کند و علم دیگر برهان انّ عطا می کند.

توضیح عبارت

و قیل فی التعلیم الاول یجب ان یکون الحد الاوسط من العوارض الذاتیه و المحمولات الذاتیه حتی یکون البرهان مناسبا

« المحمولات الذاتیه » عطف بر « العوارض الذاتیه » است.

در تعلیم اول گفته شده که واجب است حد وسط از عوارض ذاتیه برای موضوع باشد و موضوع، اصغر است پس باید عوارض ذاتیه برای اصغر باشد. و از محمولات ذاتیه باشد. شاید بین عوارض ذاتیه و محمولات ذاتیه این فرق باشد که عوارض ذاتیه فقط عوارض اند اما محمولات ذاتیه هم می توانند عارض باشند هم می توانند مقوّم باشند شاید هم بتوان عوارض ذاتیه را تعمیم داد که شامل مقدمات هم بشود اما از نظر لفظی بعید به نظر می رسد. در هر صورت عوارض ذاتیه عارض بر موضوع هستند به طوری که موضوع، در تعریفشان اخذ می شود اما محمولات ذاتیه می توانند عارض بر موضوع، باشند که موضوع در تعریفشان اخذ شود و می توانند مقوم موضوع باشند که خودشان در تعریف موضوع اخذ شوند پس محمولات ذاتیه عام تر از عوارض ذاتیه می شوند.

ص: 1196

« حتی یکون البرهان مناسبا »: در چنین حالتی برهان مناسب می شود یعنی مقدمه اش با نتیجه اش مناسب شود یا برهان مناسب با همان علمی باشد که در آن علم اقامه می شود. اگر مقدمه با این نتیجه که مساله ی علم است مناسب باشد با خود علم هم مناسب می شود چون با یکی از مسائل مناسب شده است. بنابراین فرق نمی کند به اینکه گفته شود مقدمه با نتیجه مناسب باشد یا گفته شود برهان با علم مناسب باشد.

و یکون انما قام البرهان علی الشیء من جهه ما هو هو

برهان بر شیء « یعنی بر موضوع » اقامه شود از جهت ما هو هو. چون برهان، بر اصغر و اکبر اقامه می شود تا این دو به هم مرتبط شوند در اینصورت حد وسطِ برهان بر شیء « یعنی موضوع که اصغر است » اقامه می شود از این جهت که موضوع، موضوع است نه از این جهت که واسطه دارد حال واسطه ی عام یا واسطه ی خاص باشد. ممکن هم هست اینگونه این عبارت معنا شود: که مراد از برهان، صغری و کبری است و مراد از « شیء » نتیجه است و مراد از « من جهه ما هو هو » یعنی از این جهت که این نتیجه، نتیجه است نه اینکه این برهان، نتیجه ای دهد که ما از آن نتیجه به این نتیجه ی منظور برسیم بلکه خود این برهان همین نتیجه را دهد و مناسب با همین نتیجه باشد نه اینکه یک نتیجه ی عام بدهد و از آن نتیجه ی عام به این نتیجه رسیده شود.

ص: 1197

ترجمه: برهان اقامه بر شیء شد از جهت اینکه این شیء همان شیء است یعنی برهان بر نتیجه اقامه شد چون این نتیجه، نتیجه است یعنی برهان برای خود همین نتیجه است و نتیجه ی دیگری به ما نمی دهد که از آن نتیجه ی دیگر به این نتیجه ای که در اختیار ما هست برسیم.

نکته: لفظ « یکون » عطف بر کجا است؟ ظاهراً می توان عطف بر هر کدام از دو لفظ « یکون » گرفت. به ظاهر عطف بر « یکون » دومی است یعنی « تا برهان مناسب باشد و تا گفته شود که برهان بر شیء از جهت ما هو هو اقامه شود ». اگر بر « یکون » اول عطف گرفته شود هم صحیح است.

مثلا لو اردنا ان نبین ان ثلاث زوایا المثلث مساویه لقائمتین فیجب ان ناخذ الحد الاوسط من الامور الذاتیه للمثلث او لجنس المثلث

مصنف از اینجا وارد مثال می شود در هندسه یکی از نتایج قیاس و یکی از مسائل این است که زوایای مثلث مساوی دو قائمه اند. حال اگر بخواهید این نتیجه را بیان کنید و بر آن اقامه برهان کنید چه برهانی باید بیاورید؟ مصنف می گوید باید برهان و قیاسی آورده شودکه حد وسطش عارض ذاتی برای مثلث یا جنس مثلث « مثل شکل یا حتی مقدار » باشد « چون مثلث تحت شکل یا مقدار داخل است » اگر حد وسط از امور ذاتی برای مثلث یا برای جنس مثلث شد گفته می شود که آن مساله ی موردنظر « که سه زاویه مثلث برابر دو قائمه است » با برهان اثبات شده است.

ص: 1198

ترجمه: اگر بخواهیم بیان کنیم « یعنی اثبات کنیم » این مساله را که سه زاویه مثلث مساوی با دو قائمه است واجب است که اخذ کنیم حد وسط را از امور ذاتیه مثلث یا از امور ذاتیه جنس مثلث « که شکل یامقدار است ».

و بالجمله للموضوع الذی المثلث من عوارضه الذاتیه

« للموضوع » عطف بر « للمثلث » است شاید بتوان به « لجنس المثلث » عطف گرفت.

مصنف عبارت را عوض می کند. تا الان بیان می کرد محمول « که حد وسط است » از عوارض ذاتی مثلث یا جنس مثلث باشد اما الان با این عبارت بیان می کند آن موضوعی که این محمول بر آن حمل می شود موضوعی باشد که مثلث از عوارض ذاتیش باشد مثلا فرض کنید موضوع عبارت از مقدار باشد یا عبارت از شکل باشد. مثلث یا از عوارض ذاتی مقدار است یا از امور ذاتی است « مصنف از لفظ " امور " به جای لفظ " عوارض " استفاده کرده تا شامل عوارض و محمولات هر دو شود مثلث نسبت به شکل، فرد یا نوع است و از عوارض نمی باشد ولی می توان به عنوان اینکه فصل مثلث، ذاتی شکل است خود مثلث را هم ذاتی یا مقوم شکل قرار داد در اینصورت اگر موضوع مثلا شکل بود مثلث از امور ذاتی شکل است ولی مصنف تعبیر به امور ذاتی نمی کند بلکه تعبیر به عوارض ذاتی می کند. پس روشن است که مانند شکل یا مقدار ر اموضوع قرار نمی دهد. هر چه را که موضوع قرار می دهید باید مثلث از عوارض ذاتی آن موضوع باشد سپس محمولی را هم بر این موضوع حمل کنید.

ص: 1199

ترجمه: حد وسط باید از امور ذاتی باشند برای موضوعی که مثلث از عوارض ذاتی آن موضوع است « یعنی موضوع و اصغری که برای حد وسط انتخاب شده است باید امری باشد که مثلث از عوارض ذاتیش است یعنی مثلث بدون واسطه بر آن عارض شود.

فان جاء حد اوسط من جنس آخر فیجب ان یکون من جنس اعلی و یُنقل عنه الی ما تحته کما بینا من حال الهندسه و المناظر و الحساب و الموسیقی

اگر به این صورت نشد و حد وسط، عارض ذاتی نبود بلکه از جای دیگر آورده شده بود مثلا از نوع دیگر یا از سنخ دیگر بود و به مثلث ارتباطی نداشت یا اگر ارتباط داشت بدون واسطه ارتباط نداشت در اینصورت باید طوری باشد که با تخصیص آن را مربوط به مثلث کنید و ذاتی برای مثلث شود.

ترجمه: اگر حد اوسطی که در برهان بکار رفته از جنس دیگری باشد « یعنی از امور ذاتیه برای مثلث نباشد » واجب است از جنس اعلی باشد « یعنی از جنس بیگانه نباشد چون بیگانه را به هیچ وجه نمی توان ذاتی کرد و با هیچ قیدی نمی توان آن را مربوط با علم مناسب کرد لذا این قیاس هیچ وقت تبدیل به برهان نمی شود و حد وسطِ مطلوب حاصل نمی شود اما اگر از جنس اعلی بود یعنی این حد وسط جنسی بود که با تخصیصش مربوط به علم اسفل می شد اشکال ندارد زیرا با تخصیص زدن می توان آن را نقل به علم اسفل داد » و از جنس اعلی به ما تحت جنس اعلی نقل شود « یعنی از علم فوق به علم تحت نقل داده شود » مثل آنچه بیان کردیم که عبارت بود از حال هندسه و مناظر و حال حساب و موسیقی « هندسه، علم عام و مناظر، علم خاص بود و تحت هندسه قرار می گرفت. هندسه درباره مقدار بحث می کرد و مناظر درباره یکی از این مقدار ها که خط است آن هم خط خاص باشد بحث می کرد یعنی خطی که از چشم خارج می شد و به کوکب وصل می شد و از کوکب هم به سمت زمین می آمد. بالاخره خط های مخصوص در علم مناظر مورد بحث هستند که جزئیات مقدارند. حساب هم موضوعش عدد است و موضوع موسیقی، عدد موزون است و عدد موزون، خاص همان عدد است لذا حساب علم اعلی و عام می شود و موسیقی علم اسفل و خاص می شود. ما می توانیم برهانی را از هندسه به مناظر یا از حساب به موسیقی نقل دهیم زیرا آن برهانی که مناسب حال هندسه یا حساب است با یک تخصیص، مناسب با حال مناظر یا موسیقی می شود و لذا می تواند در علم مناظر و موسیقی به عنوان برهان بکار گرفته شود.

ص: 1200

نکته: مصنف فرمود مثلث از عوارض ذاتی موضوع است و نگفته مثلث از امور ذاتی موضوع است. مثلا قانونی وجود دارد که هر زاویه خارجی مثلث برابر با دو زاویه داخلی غیر مجاور می باشد و این زاویه ی مجاورِ زاویه خارجی با خود زاویه خارجی تشکیل دو قائمه می دهد و چون زاویه خارجی برابر با دو زاویه داخلیِ غیر مجاور است پس چه زاویه ی داخلی مجاور را با زاویه خارجی جمع کنید چه با دو زاویه غیر مجاور جمع کنید نتیجه هر دو، دو قائمه می شود پس زوایای داخلی مثلث برابر با دو قائمه می شود چون زاویه خارجی مثلث با زاویه داخلی مجاور برابر با دو قائمه می شود.

در اینجا حد وسط، زاویه خارجی مثلث است و بر اصغر حمل شده است همین حد وسط از امور ذاتیه ای است برای موضوعی که مثلث از عوارض ذاتیش است یعنی موضوع، عبارت از زوایای داخلی مثلث است و « مساویه لقائمتین » اکبر می شود. حد وسط هم استفاده از زاویه خارجی است. این زاویه خارجی برای موضوع که زوایای داخلی است از امور ذاتی مثلث است. این حد وسط، موضوعی دارد که مثلث، عارض ذاتی آن است یعنی مثلث، عارض ذاتی زوایای ثلاث است چون زوایای ثلاثِ مثلث شاید در تعریف مثلث اخذ شوند و اخذ هم می شوند چون مثلث عبارت از سطحی است که سه ضلع او را احاطه کرده باشد به طوری که سه زاویه از احاطه ی این سه ضلع تشکیل شده باشند. پس می توان این موضوع را که زوایای ثلاث است در تعریف مثلث اخذ کرد و لذا مثلث از عوارض ذاتیه می شود.

ص: 1201

و یکون السبب فی ذلک هو المشارکه فی الموضوع بوجه ما علی ما قیل من قبل

« علی ما قیل من قبل »: مراد کلام مصنف است که در برهان شفا قبلا گذشت.

سبب اینکه می توان از علم اعلی به علم اسفل نقل داد این است که دو علم در موضوع شریکند یعنی علم اعلی با علم اسفل در موضوع شریکند به همین جهت است که برهان را از یکی می توان به دیگری نقل داد. اگر این دو علم، تباین در موضوع داشتند نمی توانستیم برهانِ مطرح شده در یک علم را به علم دیگر سرایت داد. علت اینکه اجازه داریم برهان را از آن علم به این علم نقل داد این است که این دو علم در موضوع شرکت دارند و یکی از انحاء شرکت این بود که موضوع علم فوق، اعم است و موضوع علم اسفل، اخص است.

ترجمه: سبب در این جواز نقل « که ما برهان را از جنس اعلی به ما تحتش نقل دهیم » این است که دو علم، مشارک در موضوع باشند به همین نحوی که بیان شد « که موضوع علم فوق، اعم باشد و موضوع علم اسفل، اخص باشد ».

فیکون حینئذ العلم الاسفل یعطی برهان انّ و العلم الاعلی یعطی برهان لمّ

« حینئذ »: در این هنگام که موضوع علم فوق، اعمّ است و علم اسفل موضوعش اخص است.

ترجمه: در این هنگام، علم اسفل برهان انّ عطا می کند و علم اعلی برهان لمّ عطا می کند « توجه کنید که مصنف از اینجا کم کم وارد عنوان دوم فصل می شود که اختلاف دو علم به لحاظ اینکه یکی برهان لمّ عطا می کند و دیگری برهان انّ عطا می کند ».

ص: 1202

و ذلک لان المقدمات تکون فی العلم الاسفل ماخوذه مسلمه علی سبیل موضوعات او مصادرات غیر معلومه العلل

« ذلک »: مصنف از اینجا تبیین این مطلب را می کند که چگونه می شود یک علم، برهان لمّ عطا کند و علم دیگر برهان انّ عطا کند.

بیان مصنف: علم فوق مقدمه ای را که یقینی است مورد استفاده قرار داده و از آن نتیجه گرفته است و این مقدمه در علم اسفل یقینی نیست بلکه کسی که با علم اسفل ارتباط پیدا می کند این مقدمه را به عنوان اصل موضوع در این علم می پذیرد و می گوید در علم اعلی ثابت شده و من به خاطر اینکه در علم اعلی ثابت شده می پذیریم و در علم اسفل به عنوان اصل موضوع و مصادره پذیرفته می شود نه اینکه مورد یقین باشد اما در علم اعلی این مقدمه مورد یقین است و می تواند برهان ساز باشد ولی در علم فوق به خاطر اینکه مقدماتش یقینی اند آن را برهان لمّ به حساب آوردیم و در علم اسفل به خاطر اینکه مقدمه اش اصل موضوع است آن را برهان انّ به حساب آوردیم. به عبارت دیگر حد وسط در علم فوق علت برای ثبوت اکبر برای اصغر است و چون علت است لذا این برهان، برهان لمّ می شود اما در علم اسفل اینچنین نیست. در علم اسفل حد وسط حمل بر موضوع شده ولی به عنوان اصل موضوع حمل شده است مصنف نمی خواهد بیان کند که حد وسط، معلول است فقط اینطور بیان می کند که چون در علم فوق، مقدمه یقین است لذا برهان، برهان لم است و دو علم اسفل، مقدمه مصادره و اصل موضوعی است و علتش فعلاً روشن نیست اگرچه بعدا روشن می شود « چون اگر به علم فوق مراجعه شود روشن می شود » پس برهان، برهان انّ است.

ص: 1203

ترجمه: و این « که علم اسفل برهان انّ را عطا می کند و علم اعلی برهان لمّ را عطا می کند » به این جهت است که مقدماتی که در این قیاس بکار رفته در علم اسفل ماخوذ است به عنوان اینکه مسلّم باشد حال به عنوان اصل موضوع یا به عنوان مصادره باشد « فرق بین اصل موضوع و مصادره این است که مخاطب یا با خوش بینی اخذ می کند یا به عنوان اینکه در جای خودش اثبات شده اخذ می کند » بدون اینکه علل این مقدمه معلوم باشد« یعنی آن حد وسط که این مقدمه را اثبات کرده، معلوم نیست نه اینکه کلاً معلوم نیست بلکه در اینجا معلوم نیست و الا در علم خودش معلوم است پس می توان گفت بالقوه ملعوم است.

و معلوم ان نتائجها لا تکون علی الحقیقه یقینیه ما لم یحصل الیقین بمقدماتها

نتایج، علی الحقیقه یقینیه نیست ولو بالقوه یقینیه است.

« ما لم یحصل الیقین بمقدماتها»: یقین به مقدمات در علم فوق حاصل می شود ولی در علم اسفل نمی شود. در علم اسفل، یقین بالقوه وجود دارد.

و انما یحصل الیقین بمقدماتها فی العلم الاعلی اذ کان الاوسط انما هو بالذات فی العلم الاعلی

یقین به مقدمات این نتایج در علم اعلی حاصل می شود زیرا اوسط در علم اعلی ذاتی بود اما در اینجامع الواسطه ذاتی است.

فهناک نظفر بالعلل و الاسباب الذاتیه

در آنجا دسترسی به علل و اسباب ذاتیه پیدا می کنیم لذا از علل استفاده می کنیم و وقتی از علل استفاده کردیم این برهان، برهان لمّ و یقین آور می شود.

ص: 1204

فان نَقَل احدٌ ذلک البرهان من العلم الاعلی الی الاسفل فقد ادخل فی العلم الاسفل ما لیس منه

اگر کسی این برهان را از علم اعلی به علم اسفل نقل دهد برهان را آورده که از علم اسفل نیست بلکه برای علم اعلی است. پس در علم اسفل از قسم برهان لمّ نیست بلکه برهان انّ است.

بیان مصنف: سببی که این مقدمه را اثبات کرده یعنی حد وسط، مربوط به علم فوق است آن سبب یعنی حد وسط در علم اسفل نیست. اگر در علم اسفل آن حد وسط را می آورید برهان، برهان لمّ می شد اما این حد وسط در آن علم است و در علم اسفل به عنوان اصل موضوع می پذیرد یعنی حد وسط آن در نزد شماحاضر نیست. وقتی مقدمه ای را به عنوان اصل موضوع بپذیرید. نتیجه ی عائد از این مقدمه، علی الحقیقیه یقینی نیست.

تفسير بعضي درباره بيان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ و بررسي آن توسط مصنف/ بيان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/07

موضوع: تفسیر بعضی درباره بیان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ و بررسی آن توسط مصنف/ بیان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و قد ظن قوم ان المراد فی ذلک ان العلم الاعلی یعطی اللم فی المساله بعینها الشیء یعطی العلم الاسفل فیها الانّ و هذا غیر سدید(1)

ص: 1205


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص177، س15، ط ذوی القربی.

بیان شد که باید مقدمه ی برهان مناسب با علمی باشد که این برهان در آن علم اقامه می شود. مناسب بودن به این صورت است که محمول این مقدمه از عوارض ذاتی برای موضوع باشد یا ذاتیات باشد. سپس بیان شد که اگر حد وسط در اختیار ما قرار گرفت که مناسب با آن علمی که می خواهیم در آن برهان اقامه کنیم نبود باید آن حد وسط تخصیص زده شود تا مربوط به آن علمی شود که برهان در آن علم می خواهد اقامه شود و این در صورتی است که حد وسط از یک علم عام گرفته شود و در علم اسفل مورد استفاده قرار بگیرد. از اینجا وارد بحث از عنوان دوم این فصل شد و بیان کرد که ممکن است یک علم، برهان لمّ در اختیار ما بگذارد و علم دیگری همان برهان را به عنوان برهان انّ در اختیار ما بگذارد. در علم فوق این مقدمه را با دلیل بدست آوردیم چون مناسب با علم فوق بوده پس به این مقدمه از طریق سبب « که سبب همان دلیل و قیاسی بوده که بر اثبات این مقدمه اقامه شده » بوده سپس این مقدمه که نتیجه ی آن قیاس در علم فوق است در علم اسفل به عنوان مقدمه ی قیاس قرار می گیرد در علم اعلی این مقدمه به وسیله سبب شناخته شد و در آنجا مقدمه ای آورده می شود که با سبب شناخته شده است و اگر قیاس را از آن مقدمه تشکیل دادید قیاس لمّ می شود اما وقتی در علم اسفل بیایید و هنوز به علم اعلی مراجعه نکردید « یعنی فقط مقدمه ای از علم اعلی گرفته می شود بدون اینکه استدلالی که در علم اعلی بر این مقدمه بود را لحاظ کنید » آن را به عنوان مصادره یا اصل موضوع می گیرید. سپس همین اصل موضوع یا مصادره را در علم اسفل مقدمه قیاس قرار می دهید. این قیاسی که از چنین مقدمه ای تشکیل می شود برهان لمّ نیست چون سبب این مقدمه در علم فوق و علم اعلی دانسته شد و در این علم اسفل سبب آن دانسته نشده بلکه اعتماداً بر علم فوق مورد قبول واقع شده است. چون این مقدمه یقینی نبود نتیجه ای که از این مقدمه که در علم اسفل بدست می آید یقینی نیست قهراً قیاسی که این نتیجه را به ما می دهد به خاطر اشتمال بر این مقدمه ی غیر یقینی است برهان انّ می شود نه برهان لمّ. پس همین قیاس که از این مقدمه ی خاص تشکیل شده اگر در علم اعلی بکار رود برهان لمّ می شود و همین قیاس که از این مقدمه تشکیل شده اگر در علم اسفال بیاید برهان انّ می شود چون در علم اعلی این مقدمه به وسیله یک قیاس دیگری که مناسب با همان علم بود اثبات شد.

ص: 1206

سوال: کلمه « مسلمه » که در صفحه 177 سطر 10 بکار گرفته شده و این نشان می دهد قیاسِ تشکیل شده، قیاسی است که مقدمه اش مسلّم است و قیاسی که مقدمه اش مسلّم باشد جدل می باشد و لذا این قیاس باید جدل باشد نه اینکه برهان انّ باشد چرا مصنف می گوید برهان انّ است.

جواب: لفظ « مسلّم » در اینجا به معنای « مسلّم » که در جدل گفته می شود نیست بلکه به این معنا است: نتیجه ای را که می خواهیم مقدمه برای قیاس قرار دهیم در علم اعلی به عنوان یک مساله اثبات شده است و دلیل اثبات آن را نمی دانیم اما در علم اسفل می خواهیم از این مقدمه استفاده کنیم لذا این مقدمه را قبول می کنیم نه اینکه مسلّم نزد شخص یا گروهی است. اگر اینگونه مسلّم باشد جدل می سازد.

سوال: در یک فصلی از مقاله اولی مصنف برهان انّ و برهان لمّ را تعریف کرد. تعریف برهان انّ، این نبود که در اینجا بیان می کند. چطور مصنف این را برهان انّ می داند؟ در نزد ما اینگونه رایج است که اگر از سبب به مسبّب برسید لمّ می شود و اگر از مسبّب به سبب برسید انّ می شود. مرحوم علامه طباطبائی هم این را اضافه کردند که از ملازم به ملازم برسی باز هم انّ می شود. الان مصنف چیز دیگری برای برهان انّ می گوید. یعنی بیان می کند که چون به آن یقین ندارید و از طریق سبب بدست نیاوردید و چون در علم فوق اثبات شده و تو اعتماد می کنی به همان چیزی که در علم فوق اثبات شده پس این برهان در علم اسفل برهان انّ می شود.

ص: 1207

جواب: در علم فوق قیاس تشکیل داده شد و از آن قیاس، نتیجه ای را که مساله ای از مسائل علم فوق بود بدست آمد. این نتیجه، مسبَّبِ از آن قیاس است. همان نتیجه می خواهد در علم اسفل بیاید و مقدمه برای قیاس دیگر شود که ما از آن یک نتیجه جدید می گیریم. آن نتیجه، مسببِ آن سببی بود که در علم فوق گرفته شد و بنده الان از مسبب استفاده می کنم و اعتماد بر سبب می کنم یعنی از مسبب که نتیجه است می رسم به اینکه سببی در علم فوق وجود دارد که همان قیاس بود اما آن سبب را الان در اختیار نداریم. بدون اینکه آن سبب در اختیار ما باشد مسبب را می آوریم و به آن سبب پِی می بریم سپس گفته می شود پس این مسبب با آن سبب ثابت شده و لذا قابل اعتماد است. حال از این سبب می خواهیم استفاده کنیم و یک برهان جدیدی در علم اسفل تشکیل داده شود.

الان مقدمه ای که در قیاس جدید بکار می رود مسبَّبِ آن سببی است که در علم فوق بوده ولی سبب در اختیار ما نیست و سبب را ندیدیم که از آن سبب به مقدمه و نتیجه پِی ببریم بلکه به این مقدمه « که الان نتیجه بوده و می خواهد در قیاس بعدی، مقدمه شود » اعتماد داریم که سببی داشته است. این مقدمه، مسبَّب می شود و اعتماد بر سببش می کنیم و پِی می بریم که سببش وجود داشته و با همین اعتماد بر سبب، مسبَّبِ پذیرفته شده را به عنوان مقدمه ای در قیاس جدید بکار می بریم. این قیاس جدید، برهان انّ می شود چون در آن قیاس، مسبَّب مطرح شده نه سبب.

ص: 1208

این بیان، توجیهی است که مخالفتِ این قسمت را با آن تعریف رایج که برای برهان انّ گفته شده بر طرف می کند.

بحث امروز: بعضی گمان کردند که اعطای برهان لمّ در یک علمی و اعطای برهان انّ در علم دیگر توضیحش این است که یک مساله مشترکی بین دو علم داشته باشیم که هم علم اعلی این مساله را مطرح کرده باشد هم علم اسفل این مساله را مطرح کرده باشد ولی در علم اعلی برهانی را که لمّ است اقامه کرده باشیم و در علم اسفل برهانی را که انّ است اقامه کرده باشیم.

اما مصنف بیان کرده بود که یک برهان است که در دو علم بکار می رود « کاری به مساله نداشت که یکی شود یا نشود » یعنی این برهان در علم فوق بکار می رود و مقدمه اش در همان علم فوق اثبات شده است. همین برهان در علم اسفل بکار می رود و مقدمه اش در علم اسفل اثبات نشده است بلکه در علم فوق اثبات شده است و ما در علم اسفل به اثبات این مقدمه اعتماد می کنیم و قیاس را تشکیل می دهیم.

توضیح عبارت

و قد ظن قوم ان المراد فی ذلک ان العلم الاعلی یعطی اللم فی المساله بعینها التی یعطی العلم الاسفل فیها الان

« التی » صفت « المساله » است.

قومی گمان کردند که مراد در این « که علم اعلی برهان لمّ عطا کند و علم اسفل، برهان انّ عطا کند » این است که علم اعلی برهان لمّ در یک مساله معینی عطا کند و مساله ای که علم اسفل در همان مساله، انّ را عطا می کند « یعنی همان مساله ای است که در علم اعلی مطرح شده بود همان را هم در علم اسفل مطرح می کند ولی در علم اعلی با برهان لمّ آورده شده و در علم اسفل با برهان انّ آورده می شود ».

ص: 1209

«و هذا غیر سدید

کلام این قوم، سدید و محکم نیست.

لانه علی هذا التاویل یجب ان تجعل المساله فیهما واحده بعینها

این گوینده اینچنین می گفت « مساله ای که در علم اعلی مطرح شده یا مساله ای که در علم اسفل مطرح شده هر دو یکی هستند ». توجه کنید مراد از مساله، آن نتیجه ای است که از این قیاس گرفته می شود محمولش که اکبر است در علم فوق و اسفل یکی است. موضوع هم که اصغر است یکی می باشد. شما می گویید این مساله در علم فوق هست در علم سفل هم هست یعنی در هر دو علم این نتیجه را دارد مصنف می گوید اگر این مساله ها یکی باشند محمولات آنها هم یکی خواهد بود سپس می گوید اگر محمولات یکی شد حد وسط ها یکی می شود وقتی حد وسط ها یکی شد همان برهانی که در علم اعلی مطرح است در علم اسفل هم مطرح می شود چون حد وسط ها یکی است. موضوع « و اصغر » یکی است و محمول هم که شما می گویید یکی است آنچه باقی می ماند اوسط است که اوسط هم مشترک است چون این محمول برای این موضوع با این اوسط اثبات می شود و در آن علم با این اوسط ثابت شده و در این علم هم با همین اوسط اثبات می شود پس اوسط ها مشترک می شوند. اگر اوسط، مشترک شد همان برهانی که در آن علم اقامه شد در همین علم هم اقامه می شود. اگر برهان لمّ است در هر دو علم، برهان لمّ است و اگر برهان، انّ است در هر دو علم، برهان انّ است این برهان را در یکی انّ می گیرد و در یکی لمّ می گیرد.

ص: 1210

ترجمه: شان این است که بنابراین توجیه و تاویلی که این قوم کردند واجب است که مساله در هر دو علم « علم اعلی و علم اسفل » قرار داده شود یک مساله ی معین.

فیکون العلم الاسفل مشارکا للعلم الاعلی فی المسائل

لازمه اش این است که علم اسفل با علم اعلی در مسائل مشترک باشند « لا اقل در این مساله، مشترک باشند »

و یکون لا محاله مشارکا فی الامور الذاتیه للموضوع فی المساله فیکون مشارکا فی الاوسط

ترجمه: اگر مساله ها مشترک است این علم اسفل مشارک با علم اعلی می شود در اموری که ذاتی برای موضوع مساله هستند « یعنی اکبر ها و اصغرها مشترکند قهراً حد وسط هم مشترک می شود » پس علم اسفل مشارک با علم اعلی در اوسط می شود « در این صورت برهان ها یکی می شود ». مراد از « امور » اکبرها است و مراد از « موضوع » اصغر ها است.

فیکون صالحا لان یُبرهن فی کل واحد منهما بما یبرهن به فی الآخر

ضمیر « یکون » به « علم اسفل و علم اعلی » بر می گردد.

ترجمه: هر یک از علم اسفل و علم اعلی صالح اند به همان برهانی که در علم اعلی می توان به آن برهان، برهان آورد به همان برهان هم می توان در علم اسفل برهان آورد « یعنی برهان ها مشترک می شوند و وقتی برهان مشترک شوند یا در هر دو لمّ اند یا در هر دو انّ اند. جا ندارد که گفته شود در یکی انّ است و در دیگری لمّ است ».

ص: 1211

و لا یفترقان بان هذا یعطی الانّ و ذلک یعطی اللم

این دو علم فرق نمی کنند به اینکه این علم، « انّ » را عطا می کند و آن علم، « لمّ » را عطا می کند.

بل یجب ان یعلم ان الاعلی انما یعطی اللم علی الوجه الذی قلناه او علی وجه بیناه حیث تکلمنا فیحال الموسیقی و المناظر

مصنف می گوید یکی از دو راه را باید برای توجیه این مدعا « که علمی لمّ را عطا می کند و علم دیگر انّ را عطا می کند » به کار گرفت نه آنچه که این قوم گفت.

مورد اول: همان است که در ابتدای جلسه بیان شد و آن این است که مقدمه ای را که در علم فوق در برهان بکار گرفته شد در علم اسفل، در برهان بکار گرفته می شود که در اینصورت دو برهان، یکی می شود و هر دو مشتمل بر این مقدمه اند ولی این مقدمه در علم اعلی از طریق سببش که قیاس دیگر بوده ثابت شده لذا این برهان که مقدمه اش اثبات شده برهان لمّ می شود. اما در علم اسفل که مقدمه اش اثبات نشده بلکه قبول شده لذا این قیاس، انّ می شود.

مورد دوم: مصنف می گوید قبلا « یعنی در اول فصل هشتم که نقل برهان توضیح داده می شد بیان شد نقل برهان بر دو وجه است یک وجه این بود که مقدمه ی از علم اعلی به علم اسفل بیاید که این وجه در جلسه قبل و ابتدای همین جلسه ذکر شد وجه دیگر این است که حد وسطی از علم اعلی به علم اسفل بیاید » در باب علم مناظر و علم هندسه توجیهی کردیم که با توجه به آن توجیه هم می توان گفت که علم اعلی، برهان لمّ عطا می کند و علم اسفل، برهان انّ عطا می کند. آن توجیه این بود که علم اعلی، علم هندسه است و علم اسفلّ، علم مناظر بود یا علم اعلی حساب بود و علم اسفل، موسیقی بود. ما نمی خواهیم بگوییم در علم اعلی همان مقدمه ای را بکار گرفتیم که در علم اسفل بکار می گیریم یا در علم اسفل همان مقدمه ای را بکار می گیریم که در علم اعلی بکار گرفتیم بلکه می گوییم حد وسطی را که در علم اسفل از آن استفاده می کنیم آن حد وسط را از علم اعلی گرفتیم نه اینکه کل مقدمه را از علم اعلی گرفته باشیم.

ص: 1212

اینچنین برهانی در علم اسفل، برهان انّ می شود و اگر همین برهان را در علم اعلی استفاده می کردید برهان لمّ می شد چون حد وسطش از علم اعلی گرفته شده است.

مصنف می گوید این که حد وسط از علم اعلی گرفته شود را قبلا در علم موسیقی و مناظر بیان کردیم که در علم مناظر گاهی حد وسط از علم هندسه گرفته می شود و در علم موسیقی گاهی حد وسط از علم حساب گرفته می شود. ما در علم اسفل که مناظر یا موسیقی است از آن حد وسطی که در علم اعلی است استفاده می کنیم چنین برهانی برهان انّ می شود.

ترجمه: بلکه واجب است که دانسته شود علم اعلی عطای لمّ می کند بر وجهی که گفتیم « که در جلسه قبل بیان شد و در ابتدای همین جلسه هم بیان شد و آن این بود که مقدمه ای از علم اعلی در علم اسفل بکار می رود و این مقدمه اگر در قیاسی در علم اعلی بکار می رفت آن قیاس را برهان لمّ می کند. الان که در قیاس در علم اسفل بکار رفته آن قیاس را برهان انّ می کند » یا باید عطایِ لمّ به توسط علم اعلی و عطای انّ به توسط علم اسفل را به وجهی توجیه کنیم که قبلا بیان کردیم که در حال موسیقی و مناظر تکلّم کردیم.

لا علی الوجه الذی قیل

عطای علم اعلی، لمّ را و علم اسفل، انّ را باید دانسته شود بر یکی از این دو طریق نه بر وجهی که این قوم گمان کردند.

ص: 1213

« بالحقیقه »

از اینجا مصنف همان مطلب قبل را تکرار می کند.

ادامه بيان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/08

موضوع: ادامه بيان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و بالحقيقه فان الوجه الذي قيل في الموسيقي و المناظر فهو رخصه تدعو اليه الضروره(1)

بحث در اين بود كه ممكن است دو علم داشته باشيم كه يكي برهان لمّ عطا كند و ديگري برهان انّ عطا كند يعني برهاني كه اقامه مي شود يك برهان است ولي در يكي از دو علم برهان لمّ مي شود و در ديگري برهان انّ مي شود.

الان مصنف به صورت كلي مطلبي را نقل مي كند و مي گويد در علم مناظر كه تحت علم هندسه است و همچنين در علم موسيقي كه تحت علم حساب است براهيني اقامه مي شود كه اين براهين مي توانند در علم فوق اقامه شوند نه در علم تحت. البته اجازه داده مي شود كه در اين علمِ تحت هم، آن براهين اقامه شوند. ولي جاي اين برهان در علم فوق است. گاهي آن احتياج و قصور قدرتمان ما را به سمت اين امر جايز، دعوت مي كند. يعني جاي برهان در علم فوق است ولي جايز است كه آن برهان در علم تحت هم اقامه شود گاهي همين امر جايز، براي ما لازم و ضروري مي شود و لذا ناچار مي شويم كه در علم تحت برهان را اقامه كنيم علت اين مطلب، تصور قدرت انسان است زيرا انسان وقتي در علم فوق بحث مي كند كاملا متوجه نيست كه در علم تحت به چه چيزهايي محتاج مي شود. بعضي ها را در همان علم فوق اثبات مي كند و به عنوان مبدأ به علم تحت واگذار مي كند. بعضي ها را نمي داند كه محتاج به آنها مي شود و لذا در علم فوق بحث نمي كند بعداً كه وارد علم تحت مي شود به مسائلي برخورد مي كند و متوجه مي شود اين مساله با يك مبدئي ثابت مي شود كه اين مبدء در علم فوق بحث نشده بود لذا ناچار است در علم تحت درباره آن بحث كند و حوصله اين را ندارد كه به علم فوق برگردد و اين برهان را به عنوان يك مساله بياورد و مقدماتش را در آنجا نتيجه بگيرد سپس مقدمه را به عنوان مبدء، به علم تحت تحويل دهد لذا در همان علم تحت برهان را اقامه مي كند و مساله را اثبات مي كند و نتيجه گيري مي كند سپس اين نتيجه را در قياس هاي بعدي به كار مي برد. پس علت اينكه انسان در علم تحت، براهيني را اقامه مي كند كه جاي آن در علم فوق است همين ضرورت و احتياجي است كه پيدا مي شود و شايد عامل احتياج، بي توجهي يا كم قدرتي باشد. زيرا انسان از ابتدا پيش بيني نمي كند كه در علم تحت به چه چيزهايي احتياج دارد وقتي كه علم هندسه مي خواند خطوط را ملاحظه مي كند و احكامي براي اين خطوط ذكر مي كند ولي خطوطي در علم مناظر به كار مي آيند كه خطوط خاص اند مثلا خط فرضي كه از چشم تا كوكب مي رود و خط فرضي كه از كوكب عمود بر زمين مي شود. اينها خطوطِ علم مناظر است و بر روي كوكب تشكيل زاويه مي دهند. با محاسبه اين زاويه گاهي بُعد كوكب و گاهي اندازه كوكب محاسبه مي شود. در هندسه خطوط و زوايا و قوانين مربوط به آنها ذكر شد ولي چون هنوز وارد علم مناظر كه علم تحت است نشده بوديم خيلي از اموري كه به آنها احتياج پيدا مي شود به ذهن ما خطور پيدا نمي كند. بعداً كه وارد علم تحت شويد و شروع به بحث کنید مي بينيد بعضي مطالبي وجود دارد كه در هندسه پيش بيني نمي شد و اثبات نگرديد قهراً احتياج به اثبات بعض مطالب پيدا مي شود كه مبادي آنها بايد از هندسه بيايد ولي قبلا پيش بيني نشده بود و مبادي در اختيار علم تحت قرار نگرفته بود لذا در اينجا اين مساله مطرح مي شود و حوصله اين را نداريم كه به علم فوق برگرديم و باب جديدي باز كنيم تا در آنجا اثبات شود بلكه در علم تحت كه علم مناظر است اين مطلب اثبات مي شود و نتيجه گرفته مي شود و آن نتيجه به عنوان مقدمه در قياس بعدي بكار مي رود. اين مقدمه اي كه بدست آمده مقدمه ي هندسي است و مناسب با علم مناظر نيست. پس مقدمه اي كه در قياس بعدي مي خواهد بكار رود و از قياس قبلي بدست آمده است در علم مناظر ثابت شده است در حالي كه جاي آن در علم هندسه بود. پس مناسب هندسه است نه با مناظر.

ص: 1214


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 177، س21، ط ذوی القربی.

بيان شدكه در برهان، مقدمه بايد مناسب علم باشد. الان مقدمه اي كه در علم مناظر به كار مي رود مقدمه اي است كه بايد در هندسه اثبات شود و مناسب با آنجا است ولي در مناظر استفاده شد و اثبات گردید كه مناسب با آنجا نيست. پس در علم مناظر از مقدمه اي استفاده مي شود كه مناسب با علم مناظر نيست و چنين مقدمه اي در قياس بكار مي رود و اين قياس، برهاني نمي شود. چون در قياسِ برهاني شرط مي شود كه مقدمه، مناسب با علم باشد. همين مقدمه اگر در هندسه اثبات مي شد و در هندسه مورد استفاده قرار مي گرفت اين قياس را برهاني مي كرد ولي الان كه در هندسه بكار نرفته و در علم مناظر اثبات شده نمي توان قياس را برهاني دانست.

عامل اينكه در اينجا برهان درست نشد قصورِ قدرت ما بود كه وقتي هندسه را تنظيم مي كرديم قدرت ما اينقدر نبود كه بتوان توجه كرد كه در علم مناظر به چه چيزهايي احتياج است و الا در همان جا مسائل اثبات مي شد تا در علم مناظر به عنوان يك مقدمه ي حاضر و آماده استفاده مي شد. مصنف اين مطلب را توضيح مي دهد و مي گويد حقيقتاً اگر در علم مناظر برهاني اقامه مي شود كه مناسب با علم مناظر نيست به خاطر اين است كه ضرورت ايجاب كرده كه الان از اين برهان استفاده شود. سپس با عطف تفسيري بيان مي كند كه قصور قدرت ما اجازه نمي داد كه اين بحث در علم هندسه شود لذا ما را وادار مي كند در جايي كه مورد احتياج ما شده « كه همان علم تحت است » استفاده كنيم الان براي ما ضروري شده اما در هندسه، ضروري نبود سپس مصنف مي گويد اگر قصور قدرت ما نبود جا داشت كه در هندسه، مباحثي كه علم مناظر به آنها احتياج داشت را بحث كنيم و به صورت مبادي در اختيار عالِمِ به علم مناظر مي گذاشتيم تا او از اينها بهره ببرد. و هكذا در علم حساب آنچه در علم موسيقي بكار مي آمد را اثبات مي كردیم و به صورت يك مبدأ آماده در اختيار عالِمِ موسيقي قرار مي دادیم ولي چون قدرتمان كم بود و تقريبا عاجز بوديم از پيش بيني كردن امورِ مورد احتياج، ناچار شديم كه در علم هندسه و علم حساب، استفاده نبریم و بحث نکنیم و وقتي وارد مناظر و موسيقي شديم ناچار شديم آن مباحث را مطرح كنيم. مباحثي كه جاي آن در علم مناظر و موسيقي نبود. اگرچه مي شد برگشت و در هندسه و حساب مطرح كرد اما بايد يك بابي باز مي شد و تصرفي در هندسه مي شد و به قول مصنف نسبت به اين امر كسالت داشتيم و حوصله نداشتيم. ضرورت ايجاب مي كند كه در همين علم تحت، استفاده شود و استفاده در علم تحت باعث مي شود اين مقدمه، مقدمه ي مناسب نباشد و نتيجتاً قياسي كه تشكيل داده مي شود برهان نباشد.

ص: 1215

توضيح عبارت

و بالحقيقه فان الوجه الذي قيل في الموسيقي و المناظر فهو رخصه

وجهي كه ما در موسيقي و مناظر گفتيم يك امر جايزي بود. آن وجهي كه در موسيقي و مناظر گفته شد اين بود كه مي توانيم در هندسه آنچه را كه در مناظر احتياج داريم مطرح نكنيم و در حساب آنچه را كه در موسيقي احتياج داريم مطرح نكنيم. جايز است اموري كه در مناظر و موسيقي به آن احتياج داريم در خود موسيقي و مناظر بحث شود. همين امري كه جايز است براي ما ضروري مي شود و بايد در همين علم تحت كه علم مناظر و موسيقي است مساله را مطرح كرد و نتيجه گرفت. در علم مناظر و موسيقي اولا رخصت نبود ولي الان ضروري است.

ترجمه: وجهي كه در موسيقي و مناظر گفته شد يك امر جايزي بود « كه مي توانستيم آنچه كه در هندسه جا داشت را در مناظر مطرح كنيم حتي اگر در آن وقت مي دانستيم اين بحث در مناظر مي شود مي توانستيم در هندسه مطرح نكنيم و در مناظر مطرح كنيم ولي الان كه علم مناظر مي خوانيم و احتياج به آن پيدا كرديم اين امرِ جايز، ضروري و واجب مي شود ».

تدعو اليه الضروره

به اين وجه، احتياج و وجوب دعوت مي كند « يعني بايد حتما انجام شود ».

و قصور الانسان عن إعداد ما يحتاج اليه قبل وقته لنفسه

« قصور » عطف بر « الضروره » است. ضمير « اليه » به « وجه » بر مي گردد. ضمير « وقته » به « ما » در « ما يحتاج » بر مي گردد. « لنفسه » متعلق به « اعداد » است.

ص: 1216

به اين وجه جايز اولا ضرورت دعوت مي كند و ثانيا قصور انسان دعوت مي كند يعني گاهي عمداً تاخير افتاده است كه در علم مناظر و موسيقي بحث شود چون اين كار جايز است اما گاهي عمداً تاخير انداخته نشده است بلكه قدرت انسان قاصر بود چون نمي توانست پيش بيني كند كه در علم تحت به اين امور احتياج پيدا مي شود در اينصورت قصورِ قدرت، ما را دعوت مي كند كه آن كار جايز در اين علم تحت انجام بگيرد.

ترجمه: و قصور انسان دعوت مي كند به اين وجه « كه ارتكابش جايز بود » از اينكه آماده كند آنچه را كه به آن محتاج مي شود قبل از وقتِ احتياج « اگر قدرت داشت قبل از وقت احتياج، آماده مي كرد اما چون پيش بيني نكرد نتوانست قبل از وقت احتياج، آماده كند ».

« لنفسه »: وقتي كه در هندسه بحث مي كرد اين امرِ مورد احتياج را براي خودش آماده نكرد. قاصر بود از اينكه براي خودش آماده كند تا چه رسد براي تعليم به ديگران. به عبارت ديگر: با اينكه خودش محتاج بود به ذهنش نرسيد كه آن را طرح كند و بحث كند تا چه رسد به اينكه به فكرش برسد كه وقتي مي خواهم تعليم بدهم احتياج پيدا مي كنم كه اين را براي مخاطب اثبات كنم.

فضلا عن غيره ممن ينظر نظراً في امر يحتاج الي عُده

قاسر بود از اينكه اين امرِ موردِ احتياج را براي خودش آماده كند تا چه رسد كه براي غير خودش آماده كند. مراد از « غير» را با عبارت « ممن ينظر ... » بيان مي كند. يعني غير خودش، هر كسي است كه نظر كند در امري كه احتياج به آمادگي دارد يعني در مناظر به امري نظر مي شود كه بايد از قبل آمادگي آن را داشته باشيم و در هندسه آن آمادگي را كسب مي كرديم. يا در موسيقي در امري بحث مي شود كه از قبل « يعني وقتي كه حساب خوانده مي شد » بايد آمادگي آن را داشته باشيم. وقتي نظر مي كنيم در امري كه احتياج به آمادگي دارد متوجه مي شويم كه كوتاهي شده چون وقتي كه بايد اين آمادگي فراهم مي شد فراهم نگرديد اما الان كه ضرورت، ايجاب كرده بايد اين آمادگي فراهم شود.

ص: 1217

«و لولا ذلك لكان بالحري ان يُبرهن علي احوال الخطوط التي توخذ في المناظر و احوال الأعداد التي توخذ في الموسيقي لا في علمي المناظر و الموسيقي، بل في علمي الهندسه و الحساب و تعد نتائجها لاصحاب المناظر و الموسيقي »

« ذلك »: قصور انسان از اِعداد ما يحتاج اليه قبل وقته.

اين چند خطي كه در اين جلسه خوانده شد مجمل بود ولي مصنف با عبارت « و لولا ذلك » مطلبي بيان مي كند كه در ضمن آن مطلب، اين عباراتي كه خوانده شده بود روشن تر مي شود. مطالبي كه در توضيح عبارت صفحه 177 سطر 21 بيان شد از عباراتِ مصنف در صفحه 178 سطر اول روشن مي شود.

ترجمه: اگر اين قصور انسان از اِعداد ما يحتاج اليه نبود مناسب بود كه انسان برهان بياورد بر احوال خطوطي كه در علم مناظر اخذ مي شود و بر احوال اَعدادي كه در علم موسيقي اخذ مي شوند، نه اينكه در علم مناظر و موسيقي برهان بياورد بلكه در علم هندسه و حساب بايد برهان اقامه مي شد و نتايج اين براهين را براي صاحبان مناظر و موسيقي آماده مي كرد. « يعني در هندسه و حساب بايد بحث مي كرد و نتيجه مي گرفت و نتيجه ي آماده شده را در اختيار صاحبان علم مناظر و موسيقي قرار مي داد تا آنها از يك مبدأِ آماده استفاده ببرند ».

و لكن لما كانت المُنه الانسانيه قاصره عن معرفه جميع المقدمات التي تَتّفِق اليها في المناظر و الموسيقي حاجةٌ ما _ اذ كان ذلك كثيراً جدا _ لم يمكن اعدادها اعدادا مستوفي »

ص: 1218

« المنه » به معناي قدرت است. كلمه « تتفق » با « الي » متعدي نمي شود معلوم مي شود كه تضمين واقع شده است. چون فعلي كه بعد از آن، حرف جرّي مي آيد كه آن حرف جر مناسب با آن فعل نيست اين فعل را در اصطلاح مي گويند تضمين شده يعني در ضمنش معناي ديگري گنجانده شده كه با اين حرف جر مناسبت دارد. در اينجا هم همينطور است كه « تتفق » معنايي را در بردارد كه با « الي » مناسب است مثلا « التي تَمُسُّ اليها حاجه » است. در پاورقي كتاب، « تصادف » آورده كه اشكال ندارد اما به نظر بنده « استاد » لفظ « تمس » بهتر از « تصادف » است.

« لم يمكن » جواب « لمّا » است.

چون قدرت انسان قاصر بود از اينكه تمام مقدماتي را كه بعداً به آن احتياج پيدا مي كند همين جا بشناسد لذا از بعضي از مقدمات غافل ماند و نتوانست آماده كند الان كه در علم تحت وارد شده متوجه مي گردد كه احتياج به مقدمات دارد. مصنف مي گويد انسان در علم هندسه و حساب كه اصلِ علم مناظر و موسيقي هستند اصول و قواعد كلي را اثبات مي كند و به اين جزئياتي كه فروعند و گاه گاهي مورد احتياج مي شوند توجه پيدا نمي كند بعداً كه به علم تحت مي آيند به اين فروع توجه مي كنند. گاهي هم اينطور نيست بلكه بعض اصول به ذهنش مي آيد و آنها را اثبات مي كند و بعض اصول ديگر را تاخير مي اندازد. پس اينطور نيست كه فقط فروع را تاخير بيندازد بلكه گاهي اصول را هم تاخير مي اندازد چون اين اصول به ذهنش نيامد و در شعورش وارد نشده است.

ص: 1219

ترجمه: لكن چون قدرت انساني « يعني قدرت پيش بيني و قدرت فكري و ادراكش » قاصر بود از اينكه بشناسد تمام مقدمات و مبادي كه به آن احتياج دارد. آن مقدماتي كه حاجت به سمت آنها در مناظر و موسيقي تصادف مي كند و مي رسد « اما علت اينكه نمي تو اند پيش بيني كند و قدرتش قاصر است اين مي باشد كه اين مقدماتي كه در آينده در علم تحت به آنها احتياج پيدا مي شود بسيارند و اين چيزهاي زياد را نمي تواند قبل از برخورد، پيش بيني كند. بله وقتي كه با آن چيزها برخورد مي كند ملاحظه مي كند كه به اين امر محتاج است و بايد آن را اثبات كند » آماده كرده همه مقدمات براي او ممكن نبود به نحو اِعداد كامل « بلكه بعضي ها را آماده كرد و بعضي ها را آماده نكرد ».

بل اَعَدّ من ذلك ما تفتقر اليه الاصول دون الفروع

« من » تبعيضيه است.

ترجمه: بلكه از بين اين مقدماتي كه مورد احتياج انسان بودند آماده كرد آن اموري كه اصول و قواعد به آن امور احتياج داشتند نه فروع و جزئيات.

اموري كه براي اصول لازم بود را فراهم كرد و از آنها اصول را نتيجه گرفت اما اموري كه براي فروع لازم بود در علم فوق فراهم نكرد حال كه به علم تحت رسيده و به فرع برخورد كرده مي بيند آنچه كه براي اثبات اين فرد لازم است در اختيارش نيست. پس بحث مي كند تا آن امور مورد احتياج را بدست آورد بعداً وارد بحث در فروع مي شود و آن را ثابت مي كند يا در اصولِ غير مشعورٌ بها وارد مي شود و آنها را اثبات مي كند.

ص: 1220

او تفتقر اليه الاصول المشعور بها دون اصول يُشعر بها بعدُ

« او تفتقر » عطف بر « تفتقر » است.

الان بيان كرد قواعدي كه مورد حاجتش بود را ذكر كرد و فروعات را ذكر نكرد اما در ادامه مي گويد قواعدي را كه متوجه بود ذكر كرد ولی بعضي قواعد به ذهنش نرسيد كه مطرح كند آنها را بعداً مطرح مي كند.

ترجمه: يا آنچه كه به آن چيز احتياج دارد كه قواعدِ مورد توجه اش هستند نه آن قواعدي كه شعور به آن قواعد بعداً پيدا مي شود « آن قواعدي كه بعداً به آنها شعور پيدا مي شود را هنوز اثبات نكرده است ».

فلما اوقع الامعانُ في الاستنباط حاجةً الي مقدمات اخري كُسل عن ان تفرد عن العلمين و تلحق بالعلم الذي هو منه

« امعان » فاعل « اوقع » است و « حاجه » مفعول است.

اين عبارت سر خط نوشته شده ولي خوب بود كه سر خط نوشته نشود. مصنف بيان مي كند انسان قاصر بود از اينكه بعضي امور را پيش بيني كند كه مورد حاجتش بود الان كه اصولِ غير مشعورٌ بها يا فروع را استنباط مي كند متوجه مي شود كه به چه چيزهايي احتياج دارد يعني دقت و فرو رفتن در اين اصولِ غير مشعورٌ بها يا در اين فروع كه قبلا مورد توجه اش نبوده براي او حاجت درست مي كند و متوجه مي شود كه محتاج به اموري است. مي تواند اين امور را در هندسه و حساب بحث كند و مي تواند در همين جا بحث كند. كسالت مي ورزد و بي حوصلگي مي كند و مي گويد همين جا بحث مي كنم. به او هم اجازه داده شده كه در اينجا بحث كند لذا بحث مي كند ولي وقتي كه به او اجازه داده مي شد در حدِّ مُجاز بود ولي الان واجب شده و نمي تواند تاخير بيندازد چون مي خواهد مطلب خودش را نتيجه بگيرد. الان هم جايز است كه بر گردد در هندسه بحث كند و جايز است در همين علمِ تحت بحث كند ولي در علم تحت ترجيح مي دهد چون كار، واجب شده و حوصله ندارد كه در هندسه بحث كند.

ص: 1221

ترجمه: امعان و فرو رفتن در استنباط مطالب، براي اين انسان، حاجت به مقدمات ديگر را واقع ساخته « يعني ايجاد حاجت كرده، اين فرو رفتن در استنباط قبلا براي او نبود چون فقط مي خواست اصول را بدست آورد اما الان مي خواهد از اين اصول، فروع را استنباط كند و بحث هاي جزئي را مطرح كند. اين فرو رفتن دراستنباط براي او حاجتِ به مقدمات ديگر را فراهم مي كند كه آن مقدمات ديگر را بايد در همين علم تحت يا در هندسه اثبات كند » كسالت ورزيده مي شود از اينكه اين مقدمات از دو علم مذكور « كه علم تحت هستند كه موسيقي و مناظر مي باشد » جدا شوند و ملحق شود به علم فوق كه اين مقدمه از آن علم فوق است « لذا در همين علمي كه اين مساله بايد از آن جدا شود مورد بحث قرار مي گيرد ».

و لنرجع الي ذكر اختلاف معونه العلمين علي اللمّ و الإنّ فنقول

« علي اللم و الان » متعلق به « معونه » است.

اين عبارت بايد سرخط نوشته شود. در ابتدا كه وارد فصل 9 شديم دو عنوان براي فصل 9 آمده بود:

1 _ بايد مقدمه برهان مناسبِ مطلوب يا مناسبِ علم باشد.

2 _ چگونه مي شود كه يك علم، برهان لمّ عطا كند و علم ديگر، برهان انّ عطا كند يا بعداً بحث مي شود كه دو برهان وجود دارد ولي اگر در يك علم مطرح شود برهان لمّ مي شود و اگر در علم ديگر مطرح شود برهان انّ مي شود.

ص: 1222

مصنف مي گويد ما رجوع می کنیم به ذكر اختلافِ معونه ای كه دو علم به ما در عطاي لمّ و انّ مي كنند يعني مي گويد رجوع به عنوان دوم مي كنيم. سوال اين است كه آيا مصنف از عنوان دوم قبلا بحث كرده بود كه الان تعبير به « فلنرجع » مي كند؟ جواب اين است كه در دو جلسه قبل اشاره شد كه مصنف در اول فصل به طور خالص در عنوان اول بحث مي كند و در اينجا كه تعبير به « و لنرجع ... » مي كند به طور خالص در عنوان دوم بحث مي كند در بين اين دو بحث كه دو جلسه و مقداري از جلسه امروز طول كشيد به عنوان برزخ بين العنوانين بود چون عنوان اول يا مطرح كرد و به مناسبت وارد عنوان دوم شد. حال مصنف مي گويد رجوع مي كنيم به همين عنوان دوم كه مقداري از بحث آن را مطرح كرده بوديم ولي اين رجوع به معناي اين است كه خالصاً وارد بحث شويم. گاهي مصنف تعبير به « و لنُجَرِّد » مي كند يعني خالصاً اين بحث مطرح شود يعني بقيه مباحث را كنار بگذاريد و اين بحث را از بقيه مباحث برهنه كنيد. تا الان عنوان دوم بحث مي شد ولي عنوان دومي كه وابسته به عنوان اول بود. الان مي خواهد عنوان دوم را از عنوان اول برهنه كند. بعضي ها عبارت « و لنجرد » را به اين صورت معنا مي كنند « براي اين بحث، لُخت شويم ». در فارسي گاهي گفته مي شود « براي اين بحث، لخت مي شويم » به معناي اين است كه فقط این بحث را می خواهیم مطرح کنیم.

ص: 1223

مصنف تعبیر به « و لنرجع » کرده که به معنای این است که بايد برگرديم. مصنف بحث مختصري درباره اختلاف علمين در اعطاء لمّ و انّ مطرح كرد كه از دو جلسه قبل شروع شد اما الان مي خواهد به نحو ديگري وارد بحث شود و كاري به مناسبت مقدمه ي برهان با علم ندارد فقط مي خواهد بيان كند دو علم هستند كه يكي انّ عطا مي كند و يكي لمّ عطا مي كند. اين عطا كردن چگونه است؟ مصنف در اينجا دو بحث مطرح مي كند و بحث اول را به دو قسم تقسيم مي كند. مجموع مباحث سه تا مي شود.

ابتدا بيان مي كند آن دو علمي كه يكي برهان لمّ عطا مي كند و يكي برهان انّ عطا مي كند يا در طول هم هستند يعني يك علم، علم اعلي است و يك علم، علم اسفل است يا در عرض هم هستند.

در جايي كه اين دو علم در طول هم هستند به دو قسم تقسيم مي شود چون يا يك مورد كثير دارد يا يك مورد قليل دارد. مورد كثير در جايي است كه علم اسفل از علم اعلي استفاده كند كه علم اعلي، لمّ عطا كند و علم اسفل هم لمّ عطا كند. مورد قليل بر عكس است يعني علم اعلي از علم اسفل استفاده مي كند.

مصنف با عبارت « اما العلمان المختلفان » كه در سطر 10 صفحه 178 آمده اقسام طولي را مطرح مي كند و در صفحه 180 سطر 10 قوله « و اما العلوم التي ... » اقسام عرضي را بيان مي كند. قسم اول از اقسام طولي را در صفحه 178 سطر 10 قوله « ففي الاكثر » بيان مي كند و قسم دوم از اقسام طولي را در صفحه 179 سطر 14 قوله « و اما في الاقل » بيان مي كند.

ص: 1224

الان مصنف قسم اول از آن سه قسم را بيان مي كند كه دو علم وجود دارد كه يكي اعلي و يكي اسفل است. علم اعلي به علم اسفل كمك مي كند و علم اسفل از علم اعلي مي گيرد. اكثراً اينگونه اتفاق مي افتد ولي هر دو علم، برهان لمّ عطا مي كنند.

اما العلمان المختلفان في العلو و الدنو

دو علمي كه اول در علو و دنو اختلاف دارند و ثانيا در كمك كردن بر انّ و لمّ اختلاف دارند.

ففي الاكثر انما يتم البرهان المعطي للم من العلم الاعلي للاسفل بان يعطي الاعلي الاسفل مقدماتٍ توخذ مبادي البرهان

كثيراً اينطور است كه برهانی كه لمّ را عطا مي كند از علم اعلي براي علم اسفل تمام مي شود يعني اولا در علم اعلي آمده و بعداً در علم اسفل استفاده شده اما چگونه در علم اسفل استفاده مي شود؟ مي فرمايد علم اعلي قياسي تنظيم مي كند و از آن قياس، نتيجه اي مي گيرد. آن نتيجه را به علم اسفل مي دهد و مي گويد اين نتيجه اي كه گرفتيم مقدمه ي برهان باشد تا شخص از اين مقدمه كه بدست آمده استفاده كند و يك برهان لمّ اقامه شود. بنده با برهان لمّ اين مقدمه را بدست آوردم و اين مقدمه را به شخص ديگري مي دهم تا يك برهان لمّ از آن تشكيل دهد.

چرا مصنف لفظ « یتم » را بكار برد؟ در خود علم اعلي، برهان لمّ اقامه شده است و نتيجه اي گرفته شده اما الان علم اسفل مي خواهد برهان لمّ اقامه كند و نتيجه بگيرد. يك مقدمه ي اين برهان از طريق علم اعلي داده مي شود يعني همان نتيجه به عنوان يك مقدمه قرار داده مي شود. پس علم اعلي، كار علم اسفل را تمام مي كند و اگر علم اعلي به علم اسفل كمك نمي كرد علم اسفل در اين برهان آوردن ناقص مي ماند. الان علم اعلي كمك مي كند و يك مقدمه به علم اسفل مي دهد تا كارِ علم اسفل تمام شود. پس علم اعلي، برهان لمّ براي علم اسفل را تمام مي كند.

ص: 1225

ترجمه: برهاني كه لمّ را عطا مي كند تمام مي شود از ناحيه علم اعلي براي علم اسفل، به اينكه علم اعلي به علم اسفل، مقدماتي را عطا مي كند كه آن مقدمات، به عنوان مبادي برهان اخذ مي شوند « يعني در علم تحت، آن مقدمات، مقدمات مي شوند در حالي كه در علم فوق، جزء نتايج و مسائل بودند. »

و من هذا القبيل ايضا ان يكون في احدهما برهان حده الاوسط علةٌ و في الثاني برهان آخر حده الاوسط علةٌ مّا اخري قبل تلك العله و هو عله العله

گاهي يك امري علت تامه ی مباشر و علت تامه غير مباشر دارد يعني علت قريب و علت بعيد دارد كه هر دو هم تامّه اند. آن علت بعيد، علت قريب را درست مي كند و علت قريب هم اين امر را درست مي كند علت بعيد، علت مع الواسطه براي اين معلول است و آن علت قريب، علت بلاواسطه براي اين معلول مي شود ولي هر دو، علتِ تام اند مثلا خداوند _ تبارك _ طبيعت را براي فلك درست مي كند و اين طبيعت چون بسيط است منشا مي شود كه مثلا فلك، كره باشد چون طبيعت بسيط، شكل را به صورت كره در مي آورد. يا مثلا اين طبيعت منشا براي تشابه حركت فلك مي شود.

خداوند _ تبارك _ علت تامه مي شود ولي علت تامه بعيد است و طبيعت فلك علت تامه مي شود ولي علت تامه قريب است. در يك علم علت تامه بعيده حد وسط قرار داده مي شود و در علم ديگر علت تامه قريبه حد وسط قرار داده مي شود يعني در يك علم گفته مي شود اين حركت متشابه است چون علت فاعليش كه خداوند _ تبارك _ يا عقل است مجرد و بسيط مي باشد لذا حركت فلك هم متشابه و به شكل كره در آمده است. در علم ديگر گفته مي شود شكل فلك، كره است يا حركتش متشابه است چون طبيعت فلك بسيط است. پس در يك جا اين معلول « كه تشابه حركت يا كرويت شكل است » استناد به علت قريبه داده مي شود كه طبيعت فلك است و يكبار به علت بعيده استناد داده مي شود كه عقل بسيط است. در هر دو، اين حد وسط علت است پس برهان، برهان لمّ است. در فلسفه كه علم فوق است علت فاعلي مطرح مي شود. در علم طبيعي كه علم تحت است، طبيعت را به عنوان علت براي كرويت يا تشابه حركت فلك مطرح مي كند. حد وسط در علم فلسفه كه علم فوق است علت فاعلي است و حد وسط در علم طبيعي كه علم تحت است طبيعيت است. يعني يكبار گفته مي شود اين فلك معلول موجودي بسيط و مجرد است و هر معلول بسيطي، بسيط است پس شكل اين فلك هم بسيط است و شكل بسيط، كره است. يكبار هم گفته مي شود شكل، معلولِ طبيعت بسيط است و معلول طبيعت بسيط، بسيط است پس اين شكل، بسيط است يعني كره است.

ص: 1226

پس در هر دو علم، برهان لمّ عطا مي شود ولي علم اعلي برهان لمّ را براي علم اسفل تمام مي كند يعني اولا گفته مي شود عقل بسيط، طبيعت بسيط را صادر كرده است بعداً طبيعت بسيط منشا براي پيدايش شكل بسيط يا حركت بسيط « كه حركت متشابه است » مي شود. همانطور كه توجه كرديد علم اعلي، علت بعيده را كه علت اصلي است عطا مي كند و علم تحت، علت قريبه را كه واسطه است عطا مي كند. پس علم اعلي برهان را براي علم اسفل تمام مي كند.

در اين مورد توجه كرديد كه هر دو علم، برهان لمّ عطا كردند ولي علم اعلی به علم اسفل كمك مي كند. مصنف اين مورد را ملحق مي كند به دو علمي كه يكي « یعنی علم فوق » لمّ عطا مي كند و يكي « یعنی علم تحت » انّ عطا مي كند.

« من هذا القبيل »: اين عبارت نشان مي دهد كه مصنف مي خواهد اين مورد را ملحق به اين قسم كند. آنچه كه بحث شده بود اين بود كه علم فوق، برهان لمّ عطا كند و علم تحت، برهان انّ عطا كند و علم فوق به علم تحت كمك كند.

ترجمه: از اين قبيل است كه در يكي از دو علم، برهاني باشد كه حد وسطش يك نوع علتي باشد « يعني علت قريبه است » و در علم دوم برهاني باشد كه حد وسطش يك نوع علت ديگر است « در هر دو، حد وسط علت تامه است اما دو علت فرق دارند » كه قبل از آن علت اوّلی است « يعني علت بعيده است » و آن علتي كه قبل از علت قبلي است عله العله « يا علت بعيده » است.

ص: 1227

« ايضا »: همانطور كه در ملحوقٌ به، علم اعلي به علم اسفل كمك مي كند در اين قبيل هم علم اعلي به علم اسفل كمك مي كند.

فيكون الاسفل لم يعط العله بالتمام

علم اسفل، علت را بالتمام ذكر نكرده است.

اگر حد وسط، علت تامه نباشد برهان، برهان لمّ نخواهد بود. در اينجا بيان مي كند كه علت، علت تام نيست پس بايد برهان، انّ باشد نه اينكه برهان، لمّ باشد. در حالي كه برهان، لمّ است؟ جواب اين است كه « تام » دو معنا دارد يكبار گفته مي شود علت، علت تام است كه در مقابل علت ناقص است و يكبار علت، علت تام است ولي چون علتِ آن علت، ذكر نشده به آن، علت ناقص گفته مي شود. طبيعتِ بسيط، علت تام براي شكل بسيط است اما همين طبيعت، معلول عقل است و داراي علت است كه علت آن ذكر نشده است و لذا از اين جهت ناقص گذاشته شده است. پس توجه كنيد كه طبيعت، علت ناقصه نيست بلكه علت تامه است ولي تمام علت تامه ذكر نشده است چون علت بعيده ذكر نشده است فقط به علت قريبه اكتفا شده است. اينچنين علتي، علت ناقصه ي رايج نيست كه نتواند برهان لم درست كند. اين، علت ناقصي است كه خودش علت تام است ولي تمام آنچه را كه در آن لازم بوده ذكر نكرده است.

ترجمه: علم اسفل، تمام علت را ذكر نكرده « نه اينكه علت تامه را ذكر نكرده باشد ».

ص: 1228

توضيح اين بحث كه در يك مساله واحدي هر دو علم برهان لمّ عطا كنند/ بيان اختلاف دو علم در اعطا لم و ان/ فصل 9/ مقاله 2 برهان شفا. 94/04/09

موضوع: توضيح اين بحث كه در يك مساله واحدي هر دو علم برهان لمّ عطا كنند/ بیان اختلاف دو علم در اعطا لم و ان/ فصل 9/ مقاله 2 برهان شفا.

و كثيراً ما تكون امثال هذه المسائل مرده في العلمين(1)

بحث در اين بود كه چگونه مي شود دو علم در مساله ي واحدي برهان اقامه كنند ولي در يك علم آن برهان، برهان لمّ باشد و در علم ديگر آن برهان، برهان انّ باشد. سپس به اين مساله، مطلبي ملحق شد كه در مساله ي واحدي هر دو علم، برهان لمّ افاده كنند در جلسه قبل، قبل از شروع بحث مورد بحث به سه قسم تقسيم شد. در يك قسم، دو علم عبارت از علم اعلي و علم اسفل بود كه اين دو علم در طول هم بودند اما در يك قسم، دو علم در عرض هم بودند و يكي اعلي و يكي اسفل نبود. قسم اول به دو قسم تقسيم شد. يكي اين بود كه علم اعلي به علم اسفل كمك مي كرد و اين، اكثرا اتفاق مي افتاد و يكي اين بود كه علم اسفل به علم اعلي كمك مي كرد و اين، اقلّ بود.

مصنف وارد توضيح قسم اول شد و موردي را به آن قسم اول ملحق كرد. بحث در آن موردِ ملحق بود كه دو علم وجود دارد كه هر دو در مساله ي واحد، برهان لمّ عطا مي كنند. توضيح آن در جلسه قبل داده شد. در اين جلسه مي خواهد مثال براي آن بيان كند اما قبل از اينكه مثال را بيان كند اشاره مي كند كه بايد تشخيص داده شود اين مساله ي واحد كه در هر دو علم مطرح شده مساله ي كدام علم است؟

ص: 1229


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 178، س14، ط ذوی القربی.

مصنف حكم مي كند كه اينگونه مسائل، مردد هستند. مردد را به دو صورت مي توان معنا كرد:

1_ تردد در هر دو علم دارند و مناسب هر دو علم هستند. ظاهراً مصنف اين معنا را اراده نكرده به دليل جمله اي كه در عبارت بعدي مي آورد.

2_ اين مسأله مردد است كه جزء كدام علم و از مسال كدام علم است يعني مردد به معناي مشكوك است. مصنف در ادامه بيان مي كند كه علت تردد اين بود كه انسان، عميق در اين مساله نشد تا بتواند تشخيص دهد كه جزء كدام علم است؟ قدرتش آنچنان نبود كه بتواند اينقدر عميق شود كه اين مساله را در يك علم واحد قرار دهد لذا در هر دو علم آورده اند.

اشكال ندارد كه هر دو معنا اراده شود يعني اين مساله ي واحد هم تردد في العلمين داشت و هم علاوه بر تردد، مشكوك بود كه جزء كدام علم باشد.

توضيح عبارت

و كثيرا ما تكون امثال هذه المسائل مردده في العلمين

ترجمه: كثيراً امثال اين مسائل «يعني مسائلي كه در دو علم مطرح مي شوند و در هر دو علم با برهان لمّ اثبات مي شوند» مردد در دو علم هستند.

و السبب في ترديدها قصور منن الناس عن المبالغه في التمييز

سبب در ترديد اينگونه مسائل، به به آساني معلوم نمي شود، احتياج به مبالغه دارد و بايد عميق شد تا تمييز داده شود و انسان آن قدرتِ مبالغه را ندارد تا بتواند كاملا در اين مساله وارد شود و تشخيص دهد كه اين مساله براي اين علم است يا براي آن علم است.

ص: 1230

ترجمه: و سبب در ترديد اين مسائل، كوتاه بودن قدرت انسان است از اينكه بتواند در آن تمييزِ لازم، مبالغه كند و عميق شود و امتياز اين مساله را نتيجه بگيرد و بداند كه اين نتيجه، مخصوص كدام علم است «يعني همت اين شخص كم نبوده ولي قدرت اين را نداشته كه تمييز دهد بايد يك موجودي مافوق انسان كه قدرتش بالاتر از انسان است وارد شود و تشخيص دهد و تبيين كند كه اين مساله جزء اين علم است يا جزء آن علم است حال كسي با وحي مرتبط باشد يا مثلا ملكي از ملائكه باشد كه تشخيص او بالاتر از انسان است.

صفحه 178 سطر 15 قوله « و مثاله »

مصنف در مثال بيان مي كند:

مثال اول: درباره حركت اُولي است كه در اين حركت، دو حكم مي كند حكم اول، تشابه است و حكم دوم، ثبات است و هر دو حكم را با دو برهان اثبات مي كنند. يك برهان كه در علم اعلي يعني فلسفه مي آيد و برهان دوم در علم اسفل يعني طبيعي مي آيد.

توضيح مثال اول:

بيان حركت اُولي: حركت اُولي كه اصطلاحاً اطلاق بر حركت فلك نهم كه فلك اطلس است مي شود و از حركت اين فلك، شبانه روز تشكيل مي شود اين فلك در هر 24 ساعت يكبار به دور خودش مي چرخد و تمام افلاك هشتگانه درون خودش را به تبع خودش به دور زمين مي چرخاند و به اين ترتيب افلاك هشتگانه علاوه بر اينكه حركت مخصوص خودشان را دارند حركت تبعي هم پيدا مي كنند. در حركت مخصوصشان مثلا شمس در 360 روز يك دور مي زند ولي در حركت تبعي، شمس در هر يك روز يك دور مي زند.

ص: 1231

درباره اين حركت دو حكم وجود دارد كه يكي تشابه و يكي ثبات است.

بيان معناي تشابه حركت: حركت گاهي متشابه است و گاهي غير متشابه است. حركت متشابه عبارت از اين است كه متحرك قِسيّ متساويه را در ازمنه ي متساويه طي كند. « قِسيّ جمع قوس است » موجودي كه مثلا نيم دايره را در 12 ساعت طي مي كند و نيم دايره ديگر را هم در 12 ساعت طي مي كند حركتش متشابه است چون در قوس مساوي را دو زمان مساوي طي كرد. يا مثلا قوسي كه ربع دايره است را در 6 ساعت طي كرد و هر يك از سه قوس ديگر را هم در 6 ساعت طي كرد.

اما اگر قوس هاي ساده را در زمان هاي غير مساوي طي كند غير متشابه است. مصف ادعا مي كند حركت فلك نهم متشابه است يعني در 6 ساعت، ربع دور مي زند و در 12 ساعت، نصف دور مي زند و در 18 ساعت، سه ربع دور و در 24 ساعت يك دور كامل مي زند يعني در زمانهاي مساوي قوس هاي مساوي را طي مي كند.

حكم دوم اين است كه حركت اُولي، حركت ثابت است و تغيير نمي كند يعني اينطور نيست كه امروز يك دور را در 24 ساعت بزند و فردا يك دور را در 23 ساعت بزند يا مثلا در يك جا برخورد به مانعي كند و سكون پيدا كند « البته در اثر تغييري كه مي كند از تشابه هم بيرون مي آيد » يا اصلا از بين برود و حركتش متوقف شود.

ص: 1232

اين اتفاقات در حركت اولي نمي افتد و حركت فلك اولي ثبات دارد. اين بحث، هم در الهيات كه علم فلسفه و علم اعلي است مطرح مي باشد هم در فيزيك و طبيعيات كه علم اسفل مي باشد مطرح است اما اينكه جز كدام علم مي باشد نمي دانيم؟ ولی فيلسوف اين را مطرح مي كند و برهان بر آن اقامه مي كند و طبيعي هم آن را مطرح مي كند و بر آن برهان اقامه مي كند و هر دو هم برهان لمّ مطرح مي كنند. اما حد وسطي كه فيلسوف انتخاب مي كند علت فاعل و غائي است. حد وسطي كه طبيعي انتخاب مي كند مادي و صوري است. حد وسط در هر دو، علت است پس اين برهان، برهان لمّ است ولي يكی علت مادي و صوري است و ديگري علت غايي و فاعلي است.

تفاوت ديگري هم هست و آن اين است كه حد وسطي كه در علم طبيعي مي آيد «يعني صورت و ماده» به اعتبار صورت بودن و ماده بودن قابل تغيير و زوال است چون هر امر جسماني قابل زوال است آنچه كه زوال ندارد امر مجرد است. پس طبيعي از حد وسطي استفاده مي كند كه قابل تغيير است اما الهي از حد وسطي استفاده مي كند كه يا عبارت از عقل محض است يا خداوند _ تبارك _ است كه نه زوال در آن راه دارد نه تغيير در آن راه دارد. پس الهي مي تواند بلاواسطه ثبات حركت اولي را اثبات كند اما طبيعي اگر بخواهد ثبات را اثبات كند احتياج دارد به اينكه صورت و ماده را كه حد وسط قرار داد معلول مجرد قرار دهد و بگويد چون علت كه مجرد است فاسد نمي شود پس اين معلول هم كه ماده و صورت است فاسد نمي شود سپس اين معلول را حد وسط قرار بدهد و بگويد آنچه كه فاسد نمي شود حد وسط قرار داده شد و نتيجه گرفته مي شود اما توجه كرديد كه به كمك آنچه كه در علم الهي آمده بود «يعني به كمك علت فاعلي و غايي» توانست اين علت صوري و مادي را دائمي كند و به نتيجه ي مطلوبش كه ثبات حركت است برسد.

ص: 1233

نكته: جسمانياتي وجود دارد كه علتشان باقي نمي ماند اينگونه جسمانيات را نمي توان با برهان ارتباط داد. اما يك ماديات و جسمانياتي مثل افلاك هستند كه علتشان از بين نمي رود ولو طبيعتش به عنوان اينكه طبيعت است قابل زوال مي باشد اما چون مستند به علت است از بين نمي رود در اينگونه جسمانيات مي توان اقامه برهان كرد. لذا مراد از اينكه گفته شد در جسمانيات اقامه برهان نمي شود مراد جسمانيات زائله بود.

نكته: مصنف كه مثال به افلاك زده بر طبق مبناي خودش است زيرا فلاسفه، افلاك را ابدی و ازلي مي دانند اما بعضي افلاك را ابدي نمي دانند و افلاك، جزء موجودات جسماني مي شوند كه نمي توان در مورد آنها اقامه برهان كرد.

توضيح عبارت

مثاله ان العلم الطبيعي و الفلسفه الاولي يشتركان في النظر فی تشابه الحركه الاولي و ثباتها

ترجمه: مثال اين مورد «كه مساله واحد در دو علم مطرح شود كه يكي علم عالي و يكي علم سافل باشد و در هر دو علم هم برهان لمّ اقامه شود» اين است كه علم طبيعي «كه علم تحت است» و فلسفه اُولي «كه علم فوق است، مشتركند در اينكه فكر مي كنند در اين مساله كه تشابه حركت اُولي و ثبات حركت اُولي است «ثبات به معناي عدم زوال و عدم تغيير است اما تشابه به معناي تساوي حركت هاي مساوي در قوس هاي مساوي در زمان هاي مساوي است ».

لكن العلم الطبيعي يعطي العله التي هي الطبيعه التي لا ضد لها و الماده البسيطه التي لا اختلاف فيها

ص: 1234

لكن علم طبيعي عطا مي كند علتي «يعني حد وسطي» را كه طبيعت «يعني صورت طبيعي و صورت نوعيه » و ماده است.

نكته: مصنف چرا براي لفظ «الطبيعه» قيد «التي لا ضد لها» مي آورد و براي لفظ «الماده»، قيد «التي لا اختلاف فيها» مي آورد؟ براي اينكه مي خواهد ثبات حركت را از حد وسط نتيجه بگيرد. اگر طبيعت دارای ضد باشد گاهي ممكن است ضدش بر خودش غلبه كند و حركتي را كه متولد از اين طبيعت است تغيير دهد يا زائل كند لذا مي گويد طبيعت، ضد ندارد تا غلبه ي مخالف و حدوث تغيير و زوال را نفي كند و بتواند ثبات حركت را نتيجه بگيرد. در ماده هم مي گويد اختلافي در آن نيست چون اگر اختلافي در آن باشد همين اختلاف ممكن است منشا براي تغيير یا زوال شو.د جلوي اين دو را مي بندد تا بتواند مثلث را نتيجه بگيرد. حتي تشابه هم با وجود ضد از بين مي رود. ممكن است يك وقت، ضد غلبه كند ولي غلبه اش به اين حد نباشد كه حركت را به سكون تبديل كند بلكه حركت را تند يا كند كند. ماده هم اگر مختلف شود ممكن است نتيجه اش اين شود كه تغييري در حركت رخ دهد و از تشابه بيرون بيايد. پس براي اثباتِ ثبات و تشابه حركت احتياج است كه علت «يعني طبيعت يا ماده» را طوري فرض كرد كه در آن اختلاف و تغيير پيش نيايد و الا هم تشابه مشكل پيدا مي كند هم سواد مشكل پيدا مي كند. به اين جهت است كه مصنف اين دو قيد را مي آورد.

ص: 1235

نكته: ماده ي عنصري كه مركب باشد در درونش اختلاف است يعني گاهي از اوقات ممكن است آب غلبه كند يا ارض غلبه كند يا نار غلبه كند لذا اين ماده ي بدني ما كه عنصر مرکب است هميشه يكنواخت نيست گاهي حرارتش غلبه مي كند و تب عارض مي شود. ممكن است در درون بدن مثلا سوخت و ساز بدن زياد شود و حرارت بالا برود. ممكن است از بيرون بدن باشد. در مورد عناصر بسيطه اينطور گفته مي شود كه اين مواد قابليت تاثير از يكديگر را دارند ممكن است ماده نار در ماده آب اثر بگذارد چنانچه اثر هم مي گذارد. قابليت اينكه كيفيت آب از بين برود وجود دارد اما در افلاك اينگونه نيست زيرا ماده آنها قابل پذيرش هيچ چيز نيست و در درونش هم اختلاف نيست بلكه بسيط اند و تركيبي در آنها نيست پس نه از بيرون اثري در آنها وارد مي شود و نه از درون تغييري در آنها امكان دارد.

نكته: بنده « استاد » عبارت « لا اختلاف فيها » را طوري توضيح دادم كه با عبارت « لا ضد لها » هم همراه باشد. يعني از بيرون يا از درون اختلاف درست شد تا همين اختلاف منشا ضديت شود و باعث تغيير يا زوال شود اما « لا اختلاف فيها » را به طور مستقل توضيح نداديم. توضيح اين عبارت بدون توجه به « لا ضد لها » اين است كه در ماده هاي فلكي نه ذاتا اختلافي حاصل است « يعني مشتمل بر امور متعدد و گوناگون نيست كه احتمال داده شود يك مخالفي با مخالف ديگر درگير بشود و تغييري در ماده ايجاد كند » و نه از بيرون اختلاف بر آن وارد مي شود « چون چيزي نمي پذيرد » پس هيولاي فلك نه اختلاف داخلي دارد و نه اختلاف خارجي را مي پذيرد پس اختلاف در آن نيست حتي قابليت انحراف و اختلاف هم در فلك منتقي است.

ص: 1236

بلكه: تاثير گذاري در فلك وجود ندارد. تاثير گذاري به معناي چيست؟ گفته مي شود كه تاثير باعث تغيير است و تغيير يا در جوهر است يا در كيف است يا در كمّ است يا در وضع است يا در إين است. تغيير در همين 5 مورد است « البته مصنف تغيير در جوهر را قبول ندارد اما بعضي قبول دارند ».

فلك بالايي در فلك پاييني مي خواهد تاثير كند « يا فلك پاييني در فلك بالايي مي خواهد تاثير كند » تاثير كردن در يكي از اين 5 مورد است؟ هيچ امري در جوهر فلك تاثير نمي گذارد چون حركت جوهري ندارد كساني هم كه قائل به حركت جوهري هستند در عالم عنصر قائل هستند. در عالم افلاك حركت جوهري نيست در عالم عقول هم اصلاً حركت نيست نه حركت جوهري نه غير حركت جوهري. پس تاثيري كه فلك بالايي در فلك پاييني مي گذارد يا بالعكس مي باشد تاثير در جوهر نيست. اما آيا تاثير در كيف هم مي گذارند؟ گفتند كيفِ افلاك هم ثابت است و هيچ تغييري نمي كند لذا حركت كيفي هم در افلاك وجود ندارد.

حركت كمّي هم در افلاك وجود ندارد چون رشد ندارند. حركت إيني هم ندارند زيرا اين فلك هيچ وقت از مكانش بيرون نمي آيد زيرا مكانش جوفِ فلان فلك است و ابداً و ازلاً در فلان فلك هست هيچكدام از اين تغييرات در آن نيست لذا افلاك ديگر نمي توانند اين تاثيرات را بگذارند. آنچه باقي مي ماند حركت وضعي است كه در افلاك وجود دارد يعني تغييرات وضعي در افلاك وجود دارد ولي عاملِ تغييرات وضعي، فلك بالا نيست. عامل آن، نفس همين فلك است كه مشتاق به عقل است و اين اشتياق باعث حركت شوقي او مي شود پس هيچ وقت اثري از فلكي در فلك ديگر وجود ندارد.

ص: 1237

پس افلاك در يكديگر تاثير و تاثر ندارند چون اگر بخواهند تاثير بگذارند بايد يكي از اين 5 تاثير را بگذارند و راه ديگري نيست. در عالم عنصر هم همين 5 تاثير است و چيز ديگري نيست. در افلاك، 4 تاثير از آن 5 تاثير كاملا تعطيل است ولي يك تاثير از آن 5 تاثير حاصل است اما از ناحيه افلاك ديگر است پس هيچ وقت فلكي در فلك ديگر تاثير نمي كند.

فيُمنع ان يعرض فساد او تغيّر

مصنف فاء تفريع مي آورد و مي فرمايد وقتي اين طبيعت ضدي ندارد و همچنين در آن ماده اختلافي نيست پس منع مي شود كه بر فلك يا حركت فلك، فسادي عارض شود تا حركت، تبديل به سكون شود و ثبات حركت مخدوش شود. و يا تغييري عارض شود تا حركت، از تشابه درآيد و تشابه، مخدوش شود. پس نه تشابه آسيب مي بيند و نه ثبات آسيب مي بيند.

پس طبيعي، حد وسطي را در برهان بكار مي برد كه با آن حد وسط بتواند تشابه حركت يا ثبات حركت را نتيجه بگيرد بدون اينكه اين ثبات يا تشابه دچار مزاحم شوند كه ثبات از بين برود و تشابه هم تغيير كند و از بين برود.

و الفلسفه الاولي تعطي العله الفاعله المفارقه التي هي الخير المحض و العقل المحض و العله الغائيه الاولي التي هي الوجود المحض

فلسفه اُولي، حد وسط را علت فاعله يا علت غائيه قرار مي دهد و علت فاعله و علت غائيه اي كه به آن علم، حد وسط قرار مي دهد نه زائل مي شود و نه تغيير مي كند بنابراين حركت اولي هم ثباتش مزاحم ندارد هم تشابه اش مزاحم ندارد چون تغيير زوال در آن نيست.

ص: 1238

اما علت فاعله و غائيه چه مي باشد؟ وجود محض و خير محض مي باشد. اين دو ي چيز است چون وجود، خير است اگر وجودي، محض باشد خير محض است و اگر خيري، محض باشد وجودِ محض است چون به محض اينكه عدم بيايد شر و نقص را با خودش مي آورد. پس اگر وجود، مشوب باشد خير هم مشوب مي شود و اگر خير هم مشوب باشد وجود، مشوب مي شود. توجه كنيد كه وجود محض را فاعل قرار مي دهيم و خير محض را غايت قرار مي دهيم. مصنف بر عكس گفته و خير محض را فاعل گرفته و وجود محض را غايت گرفته و اين اشكال ندارد زيرا هر كدام مي تواند به جاي ديگري باشد چون مساوي هم هستند ولي اينطور كه مصنف گفته رايج نيست. رايج اين است كه تعبير « خير » در غايت مي آيد و تعبير « وجود » در فاعل مي آيد.

ترجمه: فلسفه اُولي، عطا مي كند علت فاعله اي را كه مجرد است و حد وسط اين است كه علت حركت اُولي، نفس فلك نهم است و علت تحريك اين نفس، شوق فلك نهم به عقل اول است « عقل اول، ثابت است شوق و نفس فلك هم ثابت است قهراً حركت اُولي هم ثابت و يكنواخت است. توجه مي كنيد كه به راحتي از وجود عقل كه حد وسط قرار داده مي شود ثبات حركت و تشابه حركت استفاده مي شود چون اينها معتقدند كه حركت فلك نهم به توسط نفس فلك نهم است و نفس هم اگر بدنه فلك را حركت مي دهد به اعتبار شوقي است كه به عقل اول دارد».

ص: 1239

نكته: آيا عقلِ غير محض وجود دارد؟ خود نفس ما، عقل غير محض است و به تعبير ديگر، عقل منفعل است عقل محض همان عقول فعاله است كه فقط عقل هستند يعني هم در وجود، مجردند و هم در فعل مجردند آن كه فقط در وجود مجرد باشد و در بعض افعال، مادي باشد نفس يا عقلِ مشوب است. بله اگر در خودمان فقط مرتبه ي عقلي « يعني نيروي عالي نفس جداگانه » ملاحظه شود باز هم عقل محض مي شود اما اگر اين نيرو را با نيروهاي پاييني همراه كنيد اين عقل، عقل مشوب مي شود. لااقل در فعلش مشوب است زيرا اگر بخواهد تعقل كند مقدمات تعقلش را بايد از قواي مادون بگيرد پس محض نيست.

اين يك معنايي بود كه براي عقل محض گفته شد. معناي ديگري هم براي عقل محض مي توان گفت و آن معنا اين است كه در عقول عاليه هيچ نوع عدمي راه ندارد يعني هر چه را كه مي تواند داشته باشند دارند و هيچ جا برخورد به عدم نكردند. آن چه را هم كه نمي توانند داشته باشند كه مقتضاي مرتبه شان نيست و وجوب ندارد. وجوب، براي واجب تعالي است. پس مراد از عقل محض اين است كه عدم در آنچه او لايق آن چيز است راه ندارد.

البته اين معناي دوم را مي توان به آن معناي اَولي هم برگرداند.

« و العله الغاييه الاولي »: مراد از « الاُولي » چيست؟ همانطور كه بيان شد علت غائيه ي فلك، تشبّه به عقول است ولي هيچ غايتي، غايت اُولي نيست كه آخرين غايت باشد تا ما وقتي به آنجا رسيديم توقف كنيم و ادامه ندهيم. تنها غايتي كه اينچنين است خداوند _ تبارك _ است مثلا ملاحظه مي كنيم كه شخص مي گويد فلان كار را كردم از او سوال مي شود كه چرا اين كار را كردي؟ مي گويد به خاطر اينكه فلان منفعت حاصل شود. سوال مي شود كه فلان منفعت چه فايده اي دارد كه مي خواهي آن را حاصل كني؟ مي گويد چون اين منفعت مثلا فلان منفعت ديگر را بدنبال دارد. هكذا ادامه پيدا مي كند تا اينكه گفته مي شود اين منفعت، خير است. در اينجا ديگر سوال نمي شود. زيرا خير، آخرين غايت است و از آن طرف، اولين غايت و غايت اُولي است. حال اگر خير، خير محض باشد مسلماً غايت اُولي است. وجود محض هم همان خير محض است لذا غايت اُولي مي شود. اينكه وقتي به خداوند _ تبارك _ رسيده مي شود و ديگر سوال كردن ادامه پيدا نمي كند به خاطر همين است كه چون غايت الغايات و غايت اُولي است.

ص: 1240

نكته: نه تنها در غايت كه وقتي به خداوند _ تبارك _ رسيده مي شود سوال نمي شود بلكه در فعل هم وقتي به خداوند _ تبارك _ رسيده مي شود سوال نمي شود. مثلا گفته مي شود كه اين كار را چه كسي كرد؟ مي گويند فلان شخص كرد. كاري كه فلان شخص انجام داد مستند به عقل است سپس گفته مي شود كه به عقل هم بايد افاضه كرد و آن مستند به خداوند _ تبارك _ است وقتي كه به خداوند _ تبارك _ رسيده شد ديگر ادامه داده نمي شود.

داستان جالبي در مورد حضرت يوسف علي نبينا و آله و عليه السلام است. وقتي حضرت يعقوب علی نبينا و آله و عليه السلام وارد مصر مي شوند و معارفه ها انجام مي شود و همه همديگر را مي شناسند حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام وارد يك اتاق مي شود و مي بيند اين اتاق پُر از كاغذ است مي آيد و به فرزندش مي گويد چهل سال كاغذ در اختيار تو بود و براي من هيچ چيز ننوشتي كه من زنده هستم و من را از نگراني در بياوري؟ فرمود بله مي خواستم نامه بنويسم. حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام سوال كرد كه چرا ننوشتي. فرزندش فرمود كه حضرت جبرئيل عليه السلام نگذاشت. حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام فرمود چرا حضرت جبرئيل علیه السلام نگذاشت؟ حصرت يوسف عليه السلام مي فرمايد نمي دانم شما از من بالاتر هستيد من اگر چه پيامبر هستم ولي فرزند شما هستم. از حضرت جبرئيل عليه السلام سوال مي كنند ايشان جواب مي دهد كه خداوند _ تبارك _ نگذاشت در اينجا ديگر سوال كردن ادامه پيدا نمي كند و هر دو پيامبر الهي قانع مي شوند و نمي پرسند كه خدايا چرا نگذاشتيد؟ هر چند در روايات به صورت مختلف آمده كه چرا خداوند _ تبارك _ جلوي ملاقات حضرت يعقوب و حضرت يوسف علي نبينا و آله و عليهما السلام را گرفت. و آن به خاطر امتحان يا مجازات بود چون در روايات آمده كه فقيري نزد خانه حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام آمد و روزه بود. درخواستي كرد و حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام به او چيزي نداد سپس خداوند _ تبارك _ اين كار را انجام داد. بعضي ها هم مي گويند زني را به عنوان كنيزي به حضرت يعقوب علي نبينا و آله و عليه السلام دادند و ايشان فرزند آن كنيز را به شخص ديگري دادند و بچه از مادر جدا شد.

ص: 1241

ما اگر باشيم از خداوند _ تبارک _ هم سوال مي كنيم و خيلي غُر مي زنيم در حالي كه در قرآن آمده ﴿لَا يُسئَلُ عَمَّا يَفعَلُ﴾ (1)اين به خاطر نقصي است كه ما داريم و الا نمي توان از خداوند _ تبارك _ سوال كرد و جاي سوال نيست.

و البرهان في العلمين مختلفان

برهان در اين علم طبيعي و الهي مختلف است « هر دو علم براي اين مساله، برهان آوردند ولي مختلف است يعني حد وسط آنها فرق مي كرد ». علاوه بر اين، يك اختلاف ديگري هم دارند كه با عبارت بعدي بيان مي شود.

لكن العلم الطبيعي مع انه اعطي برهانا ما فانه لم يعط البرهان اللمي مطلقا

اختلاف ديگر اين است كه علم طبيعي، برهان لمّيِ مطلقی كه هميشه بتواند تاثير كند را افاده نمي كند چون برهان لمّي با حد وسطي كه ماده و طبيعت است ساخته شده است و ماده و طبيعت به ذاتشان قابل تغيير و زوال است. بله به كمك علت فاعلي و غائي به بياني كه گفته شد دائمي مي شود يعني علت فاعلي و غائي، اين ماده و طبيعت را افاضه مي كنند و اين ساده و طبيعت، مستند به آنها مي شوند و چون آنها دائمي اند اين ماده و طبيعت هم دائمي مي شوند اما در برهاني كه فيلسوف عطا مي كند احتياج به اين واسطه نيست برهان لمّي كه فيلسوف عطا مي كند از ابتدا بدون واسطه، برهان لمّي مطلق و دائمي و هميشگي است.

ص: 1242


1- (2) انبیاء/سوره21، آیه23.

ترجمه: لكن علم طبيعي در عين اينكه برهاني را عطا مي كند برهان لمّي را به طور مطلق نمي تواند عطا كند « يعني برهان لمّي كه هيچ نوع احتياجي به كمك نداشته باشد و دائما خودش نتيجه دهد را نمي تواند اقامه كند زيرا برهان لمّي مقيد است به اينكه آن علت، غائي و فاعلي باشد كه هستند ».

بل اعطي ان ذلك متشابه مادامت الماده موجوده و تلك الطبيعه موجوده

«ذلك»: حركت اُولي.

ترجمه: بلكه عطا مي كند كه حركت اُولي متشابه و يكنواخت است مادامي كه ماده موجود است و آن طبيعتي كه ضد ندارد موجود است « پس برهان لمّي كه علم طبيعي عطا مي كند مطلق نيست بلكه مادامي كه اين حد وسط برقرار است اين نتيجه ي برهان ثابت است ».

و العلم الاعلي اعطي البرهان اللمي الدائم مطلقا

اما علم اعلي، برهان لمّي دائم را به طور مطلق «يعني بدون اينكه اين دوام را مقيد به قيدي كند» عطا كرده است.

و اعطي عله دوام الماده و الطبيعه التي لا ضد لها فيدوم مقتضاها

علم اعلي نه تنها برهان لمّي خودش را دائمي قرار مي دهد بلكه برهان لمّي طبيعي را هم دائمي مي كند به بياني كه گفته شد. يعني حد وسط آن، علت براي حد وسط اين مي شود و چون حد وسط علم الهي، دائمي است حد وسط علم تحت هم دائمي مي شود.

ترجمه: و علم اعلي عطا مي كند علت دوام ماده و طبيعتي را كه ضد برايش نيست پس مقتضاي ماده و طبيعت « که ثبات یا تشابه حرکت اُولی که همان نتیجه برهان است » دوام پيدا مي كند « به اعتبار علت غائي و فاعلي كه بالاي سر اين ماده و طبيعتند نه به اعتبار خود ماده و طبيعت ».

ص: 1243

تا اينجا مثال اول از دو مثالي كه مصنف براي اين بحث مطرح كرد بيان شد.

سوال: آيا با علت مادي و صوري فقط «يعني با حد وسطي كه علت مادي و صوري فقط» باشد مي توان برهان ساخت؟ يا با حد وسطي كه علت فاعلي و غائي فقط باشد مي تواند برهان لمي ساخت؟

جواب: در جای خودش توضیح داده شده است که برهان لمّی احتياج دارد به اينكه حد وسط، هر 4 علتِ مادي و صوري و غايي و فاعلي باشد اما كثيراً اتفاق مي افتد كه يك علت حد وسط قرار مي گيرد. در اينگونه موارد بايد دانست كه آن علت واحدي كه آورده مي شود مستلزم حصول بقيه علل هم هست اگر چه بقيه علل ذكر نشدند. در اينجا هم وقتي علت صوري و مادي گفته مي شود دو علت ديگر هم لحاظ شدند و هكذا وقتي علت فاعلی و غايي گفته مي شود نيز دو علت ديگر هم لحاظ شدند ولو در فلسفه فقط دو علت ذكر مي شود كه غائي و فاعلي است ولي هر 4 علت در آنجا مورد نظر است چون مي دانيم مفعول و معلولِ علت فاعلي و غائي، ماده است و جسماني مي شود پس ماده و طبيعت هم به يك صورتي مطرح مي شود و در علم طبيعي كه ماده و صورت مطرح شده به نحوي فاعل و غايت هم مطرح مي شود ولو تصريح نشود. پس حد وسط در هر دو علم، هر 4 علت هست ولي در علم فلسفه، دو علت كه غايي و فاعلي است ذكر شده دو علت ديگر در تقدير است و در طبيعي، دو علت كه مادي و صوري است ذكر شده و دو علت ديگر در تقدير است. پس شرط حصول لمّ در هر دو برهان هست.

ص: 1244

بيان مثال دوم براي جايي که علم اسفل در برهان لمّي که عطا مي کند از علم اصلي استفاده مي کند/ در مساله واحد، هر دو علم، برهان لمّ عطا مي کنند/ بيان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/10

موضوع: بیان مثال دوم برای جایی که علم اسفل در برهان لمّی که عطا می کند از علم اصلی استفاده می کند/ در مساله واحد، هر دو علم، برهان لمّ عطا می کنند/ بیان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و کذلک العلم الطبیعی یعطی العله فی کون الارض غیر کریه بالتحقیق(1)

بحث در این بود: دو علم که یکی اعلی و دیگری اسفل است می توانند در مساله ی واحده ای هر دو علم، برهان لمّ عطا کنند. برای این مطلب مثالی زده شد که در جلسه قبل خوانده شد در این جلسه مثال دوم را بیان می کند. مساله ی واحده ای هم در علم فلسفه که علم اعلی است مطرح می شود هم در علم طبیعی که علم اسفل است مطرح می شود و در هر دو علم، برهان لمّ اقامه می شود.

آن مساله این است که زمین، کره ی حقیقی نیست بلکه دارای پستی ها و بلندی ها است که کرویت حقیقی او را از بین بردند در واقع یک کره ی مضرّس « یعنی دندانه دار » است. کره حقیقی آن است که هیچ پستی و بلندی در سطحش وجود نداشته باشد. کره ی حقیقی فقط افلاک هستند حتی کراتی که ما می سازیم یا کرات طبیعی که در عالم عنصر ساخته می شوند دارای خراش و شیار کوچک و بزرگ هستند و لذا کره حقیقی نیستند. الان بحث در کره زمین است که کره حقیقی نیست و دارای دندانه است به طوری که پستی ها و گودی های آن به وسیله آب پُر شده است و برآمدگی هایش از آن بیرون است. اگر زمین یک کره ای حقیقی بود و پستی و بلندی نداشت تمام سطح آن را آب فرا گرفته بود و اینچنین نبود که آب در قسمتی از زمین جمع شود و قسمتی از آب بیرون بماند.

ص: 1245


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 179، س4، ط ذوی القربی.

این یک مساله از مسائل علم طبیعی و علم الهی است و هر دو مطرح می کنند که زمین کره ی حقیقی نیست بلکه دارای پستی و بلندی است. هر دو علم، دلیل می آورند که چرا اینگونه شده است.

دلیلی که عالم طبیعی می آورد این است: زمین، جسم یابس است اگر قسمتی از آن جدا شود و گودی در آن به وجود آید همانطور می ماند و مانند آب نیست که اگر قسمتی از آن را بردارید آن قسمت به وسیله آب های مجاور پُر شود. آب، سیال است و گودالی که وجود داشته باشد را پُر می کند. در زمین این اتفاقات افتاده مثلا گاهی زلزله شده و قمستی فرورفته است یا گاهی طوفانی آمده و قسمتی را جمع کرده و بر آمده شده است، گاهی در زیر آب رسوباتی به وجود آمده و این رسوبات لایه به لایه روی هم پوشیده شدند تا از آب بیرون آمدند. این اتفاقات باعث شدند که زمین دارای گودی و بر آمدگی شود و باقی بمانند سپس آب که کره دوم عالم عناصر است در این گودی ها وارد شود چون مقدار آب اینقدر نبود که گودی ها را پُر کند و برآمدگی ها را بپوشاند لذا فقط گودی ها را پُر کرده و بر آمدگی ها را بیرون گذاشته است و زمین به صورت فعلی در آمده است. این دلیل را عالم طبیعی آورده که حد وسطِ این دلیل، یابس بودن زمین است و به اینصورت گفته می شود: زمین، یابس است و هر یابسی اگر شکلی برای آن اتفاق بیفتد آن شکل را حفظ می کند پس زمین شکلی که برای آن اتفاق افتاده را حفظ می کند در قیاس بعدی گفته می شود: برای زمین این اتفاقات افتاده « و گوذی ها و بلندی ها به وجود آمدند » این را صغری قرار دهید و نتیجه ای که از قیاس قبلی گرفته شده را کبری قرار دهید و بگویید: زمین، امری است که اگر برای آن این اتفاقات بیفتد آنها را حفظ می کند نتیجه گرفته می شود که پس زمین، اتفاقاتی که برایش افتاده را حفظ می کند و به این صورتی که الان هست در آمده.

ص: 1246

پس حد وسط، یابس بودن زمین بود که این یابس بودن مربوط به ماده و صورت زمین است یعنی مربوط به علت مادی و علت صوری است. اما علت فاعلی و غائی مطرح نشده است یعنی گفته نمی شود که خداوند _ تبارک _ اینگونه خواست « یعنی اراده خداوند _ تبارک _ فاعل قرار داده نمی شود » و گفته نمی شود اینچنین زمینی با گودی و بلندی که دارد برای زندگی بشر و دیگران مفید است تا علت غائی مطرح شده باشد.

اما در علم فلسفه ممکن است گفته شود که خداوند _ تبارک _ اینگونه خواست و اینگونه شد. یعنی از طریق فاعل وارد شود اما در فلسفه، علت فاعلی مطرح نمی شود بلکه علت غائی مطرح می شود و گفته می شود زندگی موجودات بر روی کره زمین احتیاج به این داشت که این نظام بر روی زمین برقرار باشد یا به طور کلی گفته می شود نظام احسن در خلقت اینگونه بود که زمین به این صورت خلق شود تا حاجاتِ ساکنینِ زمین بر آورده شود و چون این فایده برای زمین مترتب بود خداوند _ تبارک _ که خواست موجودات را در زمین بیافریند زمین به اینصورت شد.

اگر زمین مثل افلاک به صورت کره ی حقیقی شود کسی بر روی زمین بند نمی شد. گذشته از این، آب سرتاسر زمین را می پوشاند و هیچ قسمت خشکی برای موجوداتی که در خشکی زندگی می کنند را نمی گذاشت. در اینصورت موجوداتی که در روی زمین هستند باید در آب زندگی می کردند و در زمین هیچ موجودی نبود و بدون سکنه باقی می ماند. نظام احسن ایجاب می کرد هم افرادی که بر روی کره زمین زندگی می کنند « که موجوداتِ خشکی هستند » وجود پیدا کنند هم موجوداتی که در آب زندگی می کنند وجود بگیرند لاجرم اینگونه شد که قسمتی از زمین بیرون بماند و قسمتی از آن گود شود و آب داخل آن برود تا خداوند _ تبارک _ موجودات آبی را در آب و موجودات خشکی را در زمین بیافریند. همانطور که ملاحظه می کنید علت غائی باعث این شکل زمین شد. در فلسفه علت غائی حد وسط قرار می گیرد و اما در طبیعی، علت صوری و مادی، حد وسط قرار گرفته است.

ص: 1247

در مثال قبلی همین مطالب گفته شد یعنی بیان گردید که در طبیعی، علت مادی و صوری حد وسط است و در فلسفه الهی، علت فاعلی و غائی حد وسط است در این مثال دوم هم همین مطلب گفته شد ولی علت فاعلی مطرح نشد فقط علت غائی مطرح شد. علت فاعلی هم می تواند مطرح شود.

فرق دیگری در مثال قبلی بین برهانی که طبیعی اقامه می کرد و برهانی که فیلسوف اقامه می کرد وجود دارد و آن فرق این بود که برهان فلسفی، برهانی دائم و همیشگی است اما برهانی که طبیعی اقامه می کند مقید است به زمانی که این جسم عنصری باقی باشد. مادامی که این ماده و طبیعیت هست و در نتیجه زمین می تواند یابس باشد این وضع را دارد اما یابس بودن و داشتن این ماده و این صورت و طبیعت برای زمین الزامی نیست بنابراین همیشگی نیست مگر اینکه از همان طریقی که در مثال قبل استفاده شد استفاده گردد و گفته شود این ماده و این طبیعت، مستند به یک موجود مجردی هستند که باقی می ماند و دائمی است و به اعتبار آن علت که موجود مجرد است این معلول هم که ماده و طبیعت زمین است باقی می ماند در اینصورت برهانی که از علت مادی و صوری زمین استفاده می کند یک برهان دائمی می شود. پس با واسطه ی برهانی که در فلسفه آورده شد می توان برهانی را که در طبیعی آورده شده را دائمی کرد.

ص: 1248

توجه کردید همان دو نکته ای که در مثال اول بیان شد در این مثال دوم هم بیان شد لذا مصنف در آخر بحث در صفحه 179 سطر 13 می فرماید « و الحال فی البرهانین ما قلناه » یعنی در این برهانی که در طبیعی اقامه شد و در برهانی که در فلسفه اقامه می شود حالِ آن، همان است که در مثالی قبلی گفته شد. دو تفاوت بین آنها بود که یکی استفاده از علت مادی و صوری در طبیعی و استفاده از علت غائی و فاعلی در فلسفه بود و دیگری دائم بودن برهان فلسفی بدون احتیاج به واسطه، و دائمی بودن برهان طبیعی با واسطه برهان الهی بود.

توضیح عبارت

و کذلک العلم الطبیعی یعطی العله فی کون الارض غیر کریه بالتحقیق

علم طبیعی، علت « یعنی برهان لمّ » را در این مساله که ارض، غیر کریّ بالتحقیق است عطا می کند. یعنی ارض، کره حقیقی نیست.

و وقوع الماء فی قعور منها حتی ینکشف أدیمها فی بعض النواحی

« ادیم » یعنی وجه و ظاهر زمین.

این عبارت دنباله ی عبارت قبلی است.

وقتی زمین، کره ی حقیقی نبود این اتفاق می افتد که آب در گودالهای آن جمع می شود اما اگر کره حقیقی باشد آب، اطراف زمین را فرا می گیرد و همه جای آن آب واقع می شود. اینچنین نیست که آب در قسمتی واقع شود و قسمتی از آن بیرون از آب باقی بماند اما الان که کره ی حقیقی نیست آب در گودالهایی از زمین قرار می گیرد به طوری که ظاهر زمین در بعض نواحی آشکار می شود.

ص: 1249

نکته: عبارت « وقوع الماء ... » نتیجه ی غیر کروی بودن زمین است این نتیجه به صورت عطف تفسیر بر جمله ی قبل شده است.

فیکون سبب ذلک فی العلم الطبیعی ان الماء بالطبع سیال الی القعور و الارض یابسه لا تتشکل بذاتها بل تحفظ الاشکال الاتفاقیه

« ذلک »: کرویِ حقیقی نبودن ارض

نکته: زمین نه تنها از جهت پستی ها و بلندی ها غیر کروی است از یک جهت دیگر هم غیر کروی است و آن قطبین است. اینطور که امروزه ثابت شده دو قطب زمین حالت محدّب ندارد بلکه صاف است یعنی زمین را نباید تشبیه به یک توپ کرد بلکه زمین را باید تشبیه به یک سیب زمینی که کمی گِرد است کرد. ملاحظه کنید که بخشی از سیب زمینی پهن است. مثلا وقتی از پایین، بالای کوه را مشاهده می کنید حالتِ تیزی دارد اما وقتی به بالای آن می روید می بینید پهن است. قطب زمین هم همینطور است یعنی پهن می باشد کانّه کره ای است که از بالا و پایین به آن فشار آوردند و کمی صاف شده است مصنف این علت را مطرح نکرده است.

ترجمه: سبب اینکه زمین، کروی حقیقی نیست در علم طبیعی این است که آب، بالطبع سیالِ به سمت گودی ها است و زمین، خشک است و ذاتاً شکل پیدا نمی کند. اگر شکلی به آن داده شود آن را حفظ می کند « چون یابس نمی تواند خودش شکل داشته باشد باید به آن شکل داد. بر خلاف آب که یک جسم بسیط است و اگر ریخته شود خودش خودبخود شکلِ مناسبِ جسم بسیط که کرویت است را می گیرد اما زمین، سفت است و اگر ریخته شود شکلی نمی گیرد. بلکه به همان نحوی که ریخته می شود شکل را به خودش می گیرد. کره بسیطی که سیال و گاز است مثل هوا و نار می توانند شکل برای خودشان درست کنند. اگر عامل بیرونی دخالت نکند اینها چون بسیط اند به شکل کره می باشند. اگر عامل بیرونی دخالت کند به اقتضای عامل بیرونی شکل های مختلفی می گیرند مثلا آب اگر داخل ظرفی ریخته شود به شکل هان ظرف درمی آید ».

ص: 1250

« الاشکال الاتفاقیه »: یعنی اَشکالِ آن، اتفاقی است و یک شکل خاصی را لازم ندارد.

نکته: اگر گفته شود زمین ابتدا مذاب بوده در اینصورت یابس نخواهد بود بلکه شکلی را که مقتضای مذاب است را داشته است یا گفته می شود زمین در ابتدا آب بوده سپس قسمتی از آن که الان کعبه است خشک شده است و از آنجا بقیه آن هم خشک شده است لذا دحو الارض اتفاق افتاده یعنی این مذابها شروع به خشک شدن کردند و ابتدای خشک شدن از جایی بوده که کعبه شده و بعداً بقیه زمین خشک شده و پهن گردیده یعنی از حالت مذاب بودن خارج شده.

اگر به اینصورت گفته شود از ابتدا این شکل را داشته است ولی باز هم منافات ندارد که وقتی جامد شده شکلی جدید را بپذیرد یعنی هر شکلی به آن داده شود آن را حفظ کند و بپذیرد.

فاذا اتفق لأجزائها کونٌ و فسادٌ بقی مکان الفاسد قعراً و وهده و لم یجتمع لاجله الباقی علی الشکل الکری و بقی مکان الکائن ربوه

عبارت « بقی مکان الفاسد ... » مربوط به فساد است و عبارت « نفی مکان الکائن ربوه » مربوط به « کون » است. « و هذه » به معنای فرورفتگی عمیق در زمین است. البته به معنای درّه هم هست. « ربوه » به معنای پشته و بلندی است.

برای اجزاء زمین، کون و فساد رخ می دهد و این کون و فساد، از بین رفتن خاک و بدست آمدن چیز دیگر نیست بلکه مراد از فساد جابجایی قسمتی از زمین یا فرورفتگی زمین است « البته مصنف جابجایی قسمتی از زمین را بعداً مطرح می کند لذا خوب است که مراد از فساد را فرو رفتگی زمین قرار دهید » یعنی مثلا زلزله ای واقع شده و قسمتی از زمین فرو رفته است و گود شده است. زمین در آن قسمتی که فرو رفته است فاسد شده لذا زمین در آن قسمت قرار ندارد و توسط آب یا هوا پُر شده است. اما یک جایی از زمین را که ملاحظه می کنید برآمده شده است یعنی کون پیدا کرده چون در آنجا زمین نبوده بلکه هوا یا آب بود و زمین مقداری بر آمده شد و تکوّن پیدا کرد.

ص: 1251

پس فساد زمین ایجاد فرو رفتگی می کند و فرورفتگی همچنان محفوظ می ماند. کونِ زمین هم ایجاد برآمدگی می کند و برآمدگی همچنان باقی می ماند.

زمین به خاطر یابس بودنش وقتی کون و فسادی در آن صورت بگیرد به همان صورت باقی می ماند و حفظ می شود.

ترجمه: زمانی که برای اجزاء ارض، کون و فساد اتفاق بیفتد مکانِ فاسد به صورت گودی و فرورفتگیِ عمیق باقی می ماند و جایی که زمین، کائن شده ربوه « یعنی پُشته و بلندی » باقی می ماند.

« و لم یجتمع لاجله الباقی علی الشکل الکری »: این عبارت را مصنف بین کون و فساد آورده اما بنده « استاد » آن را در آخر دو جمله می آورم چون مربوط به هر دو است. یعنی وقتی که زمین، قعر پیدا کرد به شکل کره نیست و اگر ربوه هم پیدا کرد باز هم به شکل کره نیست. حال که هر دو را دارد باز هم به شکل کره نیست. توجه کردید که این عبارت مربوط به هر دو می شود ولی مصنف صبر نکرد و گفت وقتی قعر پیدا کرد از کره حقیقی بودن در آمده است. این، حرفِ صحیحی است ولو ربوه و بلندی پیدا نکند اما همین که قعر پیدا کند از کره ی حقیقی بودن در می آید. ترجمه این عبارت به این صورت می شود: به خاطر این فساد و حدوث قعر، آن باقیمانده شکل کروی و حقیقی نداشت.

ص: 1252

اگر این عبارت مربوط به « کائن » شود به این صورت می شود « و بقی مکان الکائن ربوه و لم یجتمع لاجله الباقی علی الشکل الکری ».

البته « قعر » به معنای فرو رفتگی است یعنی معدوم و فاسد شد لذا می توان تعبیر به « الباقی » کند اما در « ربوه » زمین، نابود نمی شود بلکه اضافه می شود لذا باید به جای « الباقی » لفظ « زائد » مثلا گفته شود.

و کذلک الحال عند اتفاق سائر الاسباب التی توجب نقل جزء منها عن موضعه

ضمیر « موضعه » به « جزء » بر می گردد.

تا اینجا اتفاقاتی در زمین به وجود آمد که باعث فساد زمین در قطعه ای و کونِ زمین در قطعه دیگر شد اما گاهی از اوقات در زمین، فساد و کون اتفاق نمی افتد بلکه جابجایی اتفاق می افتد مثلا این ربوه ای که در اینجا قرار دارد به جای دیگر می رود و یا گودالی که در اینجا بوده به جای دیگری می رود یعنی انتقالِ گودال یا بلندی است. در اینصورت آن را حفظ می کند.

ترجمه: و همچنین است حال در وقتی که اتفاق بیفتد سایر اسبابی که باعث کون و فساد نمی شوند بلکه باعث نقل جزئی از زمین از موضعش می شوند.

و اما الماء و الهواء و غیر ذلک فکلٌ یجتمع علی شکله اذا زید علیه او نقص منه

ص: 1253

ضمیر « شکله » و « علیه » و « منه » به « کل » بر می گردد.

تا اینجا عالم طبیعی درباره زمین بحث کرد اما آب و هوا مثل زمین نیستند آب که سیال است و هوا و آتش که یک نوع گاز هستند چون بسیط اند شکلِ بسیط را که کره است به خود می گیرند یعنی به مقتضای طبیعشان، شکل را می گیرند. زمین به مقتضای طبیعتش نتوانست شکلی بگیرد لذا شکل به آن دادند اما هوا و آب و آتش به مقتضای طبیعتشان شکل می گیرند و چون طبیعتشان بسیط است لذا شکل بسیط می گیرند و شکل بسیط آن است که فقط یک سطح داشته باشد و آن، کره است. اما داشتن چیزهای دیگر « مثل بیش از یک سطح داشتن » برای جسم بسیط، احتیاج به عامل بیرونی دارد ولی اگر خود جسم بسیط را رها کنید شکل بسیط که کره است را می طلبد.

نکته: زمین، بسیطِ یابس است و لذا ذاتش اقتضای شکلی ندارد و باید شکل را به آن داد. اما سه عنصر دیگر، بسیطِ سیال اند و اگر رها شوند خودشان به دنبال شکل می روند.

نکته: توجه کنید بسیطی که بتواند شکل را اقتضا کند کرویت را اقتضا می کند. اما بسیطی که نتواند شکل را اقتضا کند کرویت را اقتضا نمی کند. ما نمی گوییم بسیط، شکل را اقتضا می کند چون خداوند _ تبارک _ هم بسیط است ولی شکل را اقتضا نمی کند، هکذا عقول و نفوس. پس بعضی بسیط ها به خاطر سفت بودنشان، شکلی را اقتضا نمی کنند. و بعضی بسیط ها به خاطر مجرد بودنشان، شکلی را اقتضا نمی کنند که مورد بحث نیستند.

ص: 1254

ترجمه: اما آب و هوا و غیر آنها « از هر سیال دیگری و هر گازی و آنچه که می توان مثل آب و هوا قرار داد » پس همه آنها مجتمع بر شکل خودشان می شود وقتی بر هر یک از اینها چیزی اضافه کنید « مثلا آب بر روی آب بریزید مجموع آن، کره می شود » یا چیزی از آن کم کنید « مثلا مقدار آبی را از این آب بردارید بقیه آن، کره می شود به شرطی که ظرف، شکلی را بر آب تحمیل نکند. چون وقتی از یک آبی، مقداری بر دارید یک گودالی پدید می آید ولی بلافاصله آن گودال به توسط آب پُر می شود ».

و ذلک الشکل هو الشکل البسیط الکری

هر کدام از اینها شکل خودشان را اقتضا می کنند اما شکلِ خودشان چه می باشد؟ با این عبارت بیان می کند که شکلِ بسیط است که این صفت دارد که کره است.

لفظ « الکری » قید توضیحی است چون شکل بسیط غیر از کره شکل دیگری نیست.

الذی لا یجوز غیره ان یکون مقتضی طبیعه البسیط

« الذی » قید « الشکل » یا قید « الکری » است یعنی شکل بسیط یا شکل کره ای که جایز نیست غیرش، مقتضای طبیعت جسم بسیط باشد. به عبارت دیگر جسم بسیط، مقتضایی جز کره ندارد و جایز هم نیست داشته باشد.

و اما فی الفلسفه الاولی فتکون العله لهذا مثلا من جهه الغایه و هو ان تستقر الکائنات علی مواضعها الطبیعیه

ص: 1255

« لهذا »: برای این مساله که عبارت بود از « کون الارض غیر کریه بالتحقیق ».

« مثلا » را می توان قید « هذا » گرفت یعنی این « کون الارض غیر کریه بالتحقیق » مساله ای است که به عنوان یک مثال در طبیعی آورده شده است. می توان « مثلا » را قید « من جهه الغایه » دانست یعنی علت برای « کون الارض غیر کریه بالتحقیق »، هم از جهت غایت است هم از جهت فاعل است ولی از جهت غایت به عنوان مثال ذکر می شود.

ضمیر « هو » به « جهه الغایه » برمی گردد یعنی مرجع، مؤنث است ولی چون خبرِ آن مذکر است به اعتبار خبر، مذکر آمده است.

تا اینجا بیان شد که این مساله ی واحده در علم طبیعی چگونه و با چه برهانِ لمّی اثبات می شود از اینجا وارد فلسفه می شود و می فرماید: اما در فلسفه اُولی پس می باشد علت برای این مساله، مثلا از جهت غایت اینکه کائنات بر مواضع طبیعی خودشان مستقر شوند. یعنی آن که باید در جای خاصی از زمین زندگی کند در همان جا زندگی کند. آن هم که باید در آب زندگی کند در آب زندگی کند. اگر زمین، کره ی حقیقی بود و کل زمین را آب فرا می گرفت موجوداتِ خشکی جا برای زندگی نداشتند و فقط موجوداتِ آبی زندگی می کردند. خداوند _ تبارک _ اراده فرمود که زمین، مسکنِ موجودات خشکی باشد و آب، مسکنِ موجودات آبی باشد لذا زمین را به اینصورت آفرید که آب در گودال وارد شود و همه زمین را نگیرد و قسمتی از زمین باقی بماند تا موجودات خشکی در آن قسمت بمانند و زندگی کنند.

ص: 1256

« الکائنات »: این لفظ در این عبارت اطلاق بر عناصر مرکبه شده است اعم از جماد و نبات و حیوان « انسان هم جزء حیوان است ».

و الحال فی البرهانین ما قلناه

« البرهانین »: برهانی که در علم طبیعی اقامه شد که برهان لمّ بود و برهانی که در علم فلسفه اقامه شد که برهان لمّ بود.

ترجمه: حال این دو برهان همان است که در مثال قبل گفته شد یعنی دو فرق بین آنها است. فرق اول مربوط به قوامشان است به اینصورت که یکی متقوم است از علت فاعلی و غائی و دیگری متقوّم است از علت مادی و صوری. فرق دوم ناظر به خارج از قوامشان است به اینکه یکی، دوام پیدا می کند و دیگری دوام پیدا نمی کند مگر اینکه مستند به اولی شود یعنی طبیعی دوام پیدا نمی کند مگر اینکه مستند به الهی شود ولی الهی مستقیما دوام دارد.

بيان جايي که علم اعلي در برهان لمّي که عطا مي کند از علم اسفل استفاده مي کند/ در مساله ي واحد، هر د و علم، برهان لمّ عطا مي کنند/ بيان اختلاف دو علم در لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/11

موضوع: بیان جایی که علم اعلی در برهان لمّی که عطا می کند از علم اسفل استفاده می کند/ در مساله ی واحد، هر د و علم، برهان لمّ عطا می کنند/ بیان اختلاف دو علم در لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 1257

فهذا ما هو علی الاکثر من حال معونه الاعلی فی اللم(1)

بحث در این بود که گاهی علم اعلی و علم اسفل در مساله ی واحده برهان لمّ عطا می کنند. گاهی هم دو علمی که در عرض هم هستند در مساله ی واحده برهان لمّ عطا می کنند. آنجا که هر دو در عرض هم باشند بحثی است که در صفحه 180 مطرح می شود اما در جایی که یک علم، اعلی باشد و علم دیگری اسفل باشد بحثی است که شروع شده بود و الان ادامه پیدا می کند.

در این فرض که یک علم، اعلی باشد و علم دیگر، اسفل باشد و حالت اتفاق می افتد که یک حالت، اکثر است و یک حالت، اقل است. حالِ اکثر این بود که علم اسفل در برهان لمّی که عطا می کند از علم اعلی استفاده کرده باشد یعنی مقدمه ای از مقدمات یا حد وسط را از علم اعلی گرفته است و از آن استفاده برده است الان وارد حالت دوم می شود که علم اعلی از علم اسفل استفاده کند یعنی مقدمه ای از مقدمات برهان یا حد وسط این برهان که در علم اعلی مطرح می شود از علم اسفل گرفته شده باشد. درباره اینچنین حالتی شرطی دارد که اگر آن شرط نباشد مورد قبول نخواهد بود. این شرط در حالت اول « که حالت اکثر بود » وجود نداشت.

در حالت دوم « که حالت اقل بود » اینگونه گفته می شود که مبدء برهان از علم اسفل به علم اعلی داده می شود به شرطی که علم اسفل این مبدأ را از همین مساله ای که علم اعلی الان می خواهد ثابت کند استفاده نکرده باشد مثلا فرض کنید علم اعلی مساله ای را مطرح کرده است که باید با مقدمه ای که در علم اسفل مطرح می شود ثابت گردد. این مقدمه ای که در علم اسفل مطرح می شود و به علم اعلی منتقل می شود گاهی ممکن است از همین مساله ی علم اعلی که می خواهد ثابتش کند بدست آمده است. به عبارت دیگر خود مساله ی علم اعلی، این مبدأ را به علم اسفل داده سپس علم اسفل برای اثبات همین مساله، این مبدأ را در اختیار علم اعلی قرار می دهد. در اینصورت دور لازم می اید و باطل می باشد. لذا در اینجا شرط می شود که به این صورت نباشد. بیان شد که در این مبدء که علم اسفل آن را آماده می کند و در اختیار علم اعلی قرار می دهد سه احتمال و فرض هست. یک فرض این بود که این مبدء از همین مساله ی علم اعلی که الان می خواهد ثابت کند استفاده شده باشد این، دور است و باطل می باشد. فرض دوم این است که این مبدئی که الان در علم اسفل به عنوان مساله آمده و ثابت شده و می خواهد به علم اعلی کمک کند از علم اعلی استفاده شده باشد ولی نه از همین مساله ای که الان می خواهد به آن مساله کمک کند بلکه از مساله دیگری از مسائل علم اعلی استفاده کرده. این فرض، اشکالی ندارد و دور لازم نمی آید. فرض سوم این است که این مساله ای که الان در علم اسفل مطرح می شود و بعداً به عنوان مبدء در اختیار علم اعلی گذاشته می شود تا علم اعلی مساله ای از مسائلش را با این مبدأ اثبات کند این مبدء، نه از این مساله ی علم اعلی گرفته شده نه از سائر مسائل گرفته شده است بلکه از جای دیگر گرفته شده است مثلا از یک مقدمه ی بدیهی یا از یک مقدمه ی حسی و تجربی گرفته شده است. بالاخره از علم اعلی گرفته نشده است. از علم مادون خودش هم گرفته نشده است « چون اگر از علم ما دون خودش گرفته شود لازمه اش این است که داخل در قسم قبلی شود که علم اعلی به علم اسفل کمک می کند و بحث ما در این قسمت نیست بلکه در این قسم است که علم اسفل به علم اعلی کمک کند پس علم اسفل از اسفل خودش گرفته نشده. پس در واقع چهار حالت وجود دارد و حالت چهارم این است که علم اسفل از اسفل خودش گرفته شود، این حالت اصلا مطرح نمی شود چون داخل در حالت قبل می شود که علم اعلی از علم اسفل استفاده می کند ».

ص: 1258


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 179، س14، ط ذوی القربی.

توجه کردید در جایی که اسفل می خواهد به اعلی کمک بدهد سه فرض وجود دارد. اما مصنف به این صورت وارد بحث نمی شود که سه فرض درست کند و بگوید یک فرض دارای اِشکال است و دو فرض دیگر صحیح است بلکه می گوید علم اسفل می تواند به علم اعلی کمک کند به شرط اینکه فرض اول نباشد. پس اگر دو فرض دیگر باشد صحیح است.

توضیح عبارت

فهذا ما هو علی الاکثر من حال معونه الاعلی فی اللم

« فهذا »: آنچه که گفته شد و مثال زده شد.

« من حال » بیان برای « ما » است.

ترجمه: آنچه که گفته شد و مثال زده شد بیان آن چیزی بود که غالباً اتفاق می افتد که عبارتست از حالت و حکمِ کمک کردن علم اعلی به علم اسفل است در اینکه علم اسفل اقامه برهان لمّ کند.

و اما فی الاقل فربما اَخَذَ العلمُ الاعلی مبادئَ اللم من العلم الاسفل بعد الا تکون المبادی متوقفه فی الصحه علی صحه مبادی انما تبین فی العلم الاعلی

ترجمه: اما در موارد اقل گاهی اتفاق می افتد که علم اعلی، مبادی برهان لمّش را از علم اسفل می گیرد ولی با این شرط که آن مبادی « که در علم اسفل به عنوان مساله ثابت شده و الان می خواهد مبدء برای برهان در علم اعلی قرار بگیرد » متوقف نباشد در صحت، بر صحتِ مبادیی که آن مبادی در علم اعلی بیان می شود و الان علم اسفل می خواهد آن مبادی را اثبات کند « بنده _ استاد _ اینگونه بیان کردم که این مبادی، حاصل همین مساله ی علم اعلی که می خواهد به توسط این مبدء ثابت شود نباشد چه حاصلِ مساله ی دیگرِ علم اعلی باشد چه حاصلِ چیز دیگر باشد و به علم اعلی کاری نداشته باشد.

ص: 1259

نکته: مصنف به این بحث توجه می کند که همان مساله، مبدء برای علم اسفل شده لذا از آن مساله ای که در علم اعلی است تعبیر به مساله نشده است همانطور که بنده _ استاد _ تعبیر کردم بلکه تعبیر به مبدء کرده یعنی آن مساله ی علم اعلی را مبدء برای مساله ی علم اسفل گرفته که می خواهد مبدء برای علم اعلی شود.

نکته: گاهی از اوقات این مبدئی که می خواهد به علم اعلی کمک کند و خودش جزء علم اسفل است بیانش متوقف بر مساله ی علم اعلی است. این اشکالی ندارد که در بیان، متوقف باشد اما کاری که انجام می دهد این است که صحتِ مساله ی علم اعلی را استفاده می کند یعنی صحت علم اعلی از مبدء علم اسفل استفاده می شود که مبدء علم اسفل، بیانش را از مساله ی علم اعلی گرفته است. در اینجا دور لازم نمی آید چون یکی به دیگری در بیان، کمک کرده است و یکی به دیگری در صحت، کمک کرده است. اما اگر این مبدئی که در علم اسفل، مساله بوده و الان می خواهد برای علم اعلی مبدء شود صحتش را اگر از مساله ی علم اعلی گرفته باشد و بخواهد صحتِ مساله ی علم اعلی را اثبات کند لازمه اش این است که این مساله ی اسفل، صحتش را از علم اعلی گرفته باشد و مساله ی علم اعلی هم صحتش را از علم اسفل گرفته باشد یعنی هر دو، صحتشان را از یکدیگر گرفته باشند در اینصورت دور لازم می آید.

ص: 1260

نکته: فرق « صحت » و « بیان » این است که گاهی یک مساله ای که بیان می شود برای این است که شخص آن را تصور کند لذا از یک مساله ای از مسائل دیگر استمداد می شود اما گاهی اثبات صحت می شود یعنی این مطلب می خواهد به تصدیق مخاطب داده شود لذا باید اثبات شود.

پس بین « صحت » و « بیان » فرق است اما گاهی از اوقات لفظ « بیان » گفته می شود و مراد از آن، استدلال است که همان اعطای تصدیق است.

او تکون تبین بمبادی من العلم الاعلی

ضمیر « تکون » به « مبادی اللم » بر می گردد که در علم اسفل آمده و می خواهد مساله ای از علم اعلی را اثبات کند. « تبیین » به معنای « اثبات » و « بیان صحت » است.

« او تکون » عطف بر « الا تکون » است. مراد از « الا تکون تلک ... » فرض اول است و مراد از این عبارت، فرض دوم است یعنی بعد از اینکه فرض اول نباشد. اما فرض دوم و سوم اشکال ندارد که باشد. مصنف فرض سوم را با عبارت « و اما ان تکون » در صفحه 179 سطر آخر بیان می کند.

ترجمه: این مساله ی علم اسفل « که الان می خواهد مبدء برای علم اعلی شود و مبادی لم شود » به مبادی از علم اعلی « که مسائل علم اعلی هستند و مبدء برای علم اسفل شدند » بیان شده « و اثبات گردیده لکن نه به همین مبدئی که الان مبدء علم اسفل می خواهد آن را اثبات کند بلکه مبدء و مساله دیگر است که به همین مبادی علم اسفل که از مبادی علم اعلی گرفته شدند بیان شد ».

ص: 1261

لکن انما تبین بها ثانیا من العلم الاعلی مسائل لیست مبادی لها

ضمیر « بها » و« لها » به « مبادی اللم » بر می گردد و ضمیر « لیست » به « مسائل » بر می گردد.

« ثانیا »: یعنی اولا خود مبدء علم اسفل از مساله ی علم اعلی گرفته شد و ثابت گردید، ثانیا با همین مبدء علم اسفل از علم اعلی، مسائلی بیان می شود که آن مسائل، مبادی برای مبادی علم اسفل نیستند.

و للجزء الذی فیه من هذا العلم الاسفل

« للجزء » عطف بر « لها » است.

ضمیر « فیه » به علم اعلی بر می گردد این عبارت را به دو صورت می توان معنا کرد:

معنای اول: عطف تفسیر برای « لها » باشد و عبارت به اینصورت می شود: مسائلی از علم اعلی به توسط مبادی علم اسفل تبیین شود که آن مسائل، مبدء برای این مبادی علم اسفل نشده باشد. یعنی مسائلی با این مبادی علم اسفل مبیَّن می شود که آن مسائل، مبیِّن این مبادی علم اسفل نبودند. طبق معنای اول، معنای این عبارت به این صورت می شود: مسائل علم اعلی نیست مبادی برای جزئی که در علم اعلی از ناحیه علم اسفل آمده است. بلکه جزئی که در علم اعلی از ناحیه علم اسفل آمده همان مبادی علم اسفل است که به علم اعلی داده شده است و با آن مبادی، مساله ی دیگر ثابت شده است.

ص: 1262

معنای دوم: عبارت « للجزء الذی ... » عطف تفسیر نباشد بلکه به این صورت است که یکی از محشین نوشته و مراد از « جزء » را « مقدمات علم اعلی » قرار داده است: ای للمقدمات من العلم الاعلی التی صارت علةَ معلومیه المقدمات التی من العلم الاسفل یعنی مسائلی از علم اعلی به وسیله مبادی علم اسفل تبیین می شوند که آن مسائل، مبادی نیستند برای مقدماتی از علم اعلی که باعث معلومیتِ این مبادی اسفل شدند. پس این مسائلی که در علم اعلی به وسیله مبادی اسفل مبیَّن اند نه مبادی بلا واسطه برای این مبادی اسفل هستند نه مبادی برای مقدماتی از علم اعلی هستند که آن مقدماتِ علم اعلی مبدء برای مبادی اسفل شدند « یعنی این مسائل نه مبادیِ بلا واسطه برای مبادی اسفل هستند نه مبادی مع الواسطه برای مبادی اسفل هستند.

بل کما ان بعض مسائل علم واحد تکون مبادی بالقیاس الی بعض مسائل منه بواسطه مسائل منه هی اقرب الی المبادی منها

« من » در « منها » متمم افعل تفضیل « یعنی اقرب » است و ضمیر آن به مسائل سوم بر می گردد.

مصنف در اینجا تشبیهی و مثالی بیان می کند و با آن تشبیه و مثال این مطلب را بهتر توضیح می دهد. آن مثال این است که در یک علمی دو مساله وجود دارد. یک مساله مطرح می شود و از آن نتیجه ای گرفته می شود این نتیجه را به عنوان مبدئی برای نتیجه دوم بکار می بریم تا به کمک آن، مساله دوم اثبات شود. پس مساله ای مثبتِ این مبدء شد و مساله ی دیگری به توسط این مبدء اثبات شد. این کار اشکالی ندارد چون مساله ای که مبیِّنِ مبدء بود به مبدء نزدیکتر بود از آن مساله ای که از مبدء استفاده می کند در اینصورت مساله اول مبیِّنِ مبدء قرار می گیرد و از آن نتیجه ای گرفته می شود که این نتیجه، مبدء برای مساله ی بعدی می شود. چون مساله ی اول به این مبدء نزدیکتر بود اینچنین عمل شد که مساله ی اول، مبدء برای این مبدء قرار داده شد وا ین مبدء، مبدء برای مساله ی دوم قرار داده شد. پس مساله اول، با واسطه مبدء برای مساله دوم می شود و دور لازم نمی آید. در ما نحن فیه هم همچنین عملی انجام می شود به این صورت که مساله ای از علم اعلی واسطه قرار داده می شود برای مبدئی که در علم اسفل می خواهد اثبات شود. سپس همین مبدئی که در علم اسفل اثبات شده برای مساله دوم از علم اعلی آورده می شود. در اینجا توجه می کنید که در اینجا دور لازم نمی آید اما در مثالی که زده شد هر سه از یک علم بودند اما در ما نحن فیه، آن واسطه که حد وسط بود از علم اسفل بود اما اولی و سومی از علم اعلی هستند.

ص: 1263

ترجمه: کما اینکه بعض مسائل علم واحد « که مساله ی اول هستند » مبادی می شوند به قیاس به بعضِ مسائلی « که همان مساله ی سوم هستند » از همان علم واحد، اما با واسطه هستند « یعنی اوّلی مبدء برای سومی می شود که هر دو از یک علم اند اما به واسطه هستند » که این مسائل « یعنی این واسطه که همان مساله دوم هست » اقرب به مبادی هستند از مسائل سوم.

فلا یبعد ان تکون مسائل علمٍ مّا، تتبین بمبادی من علم آخر ثم تصیر تلک المسائل مبادی لمسائل اخری من ذلک العلم الآخر بلا دور

وقتی در یک علم، اینگونه بود بعید نیست که در دو علم هم چنین وضعی باشد.

ترجمه: بعید نیست که مسائل یک علمی « یعنی علم اسفل » بیان شوند به مبادی از علم دیگر « یعنی علم اعلی » سپس همین مسائلی که برای علم اسفل است مبادی شود برای مسائل دیگری از آن علم دیگر « یعنی علم اعلی » بدون دور.

فیکون هذا حالُ مسائل تتبین فی علم اسفل بمبادی من اعلی ثم تُبَیَّن بها مسائل ما من علم اعلی

« هذا »: آنچه در خط قبل گفته شد.

ضمیر « لها » به « مسائل » بر می گردد که در علم اسفل است.

مصنف با عبارت « فلا یبعد ان تکون ... بلا دور » مطلبی را به صورت کلی بیان کرد و آن را تطبیق نکرد اما با عبارت « فیکون » می خواهد آن عبارت قبلی را تطبیق کند.

ص: 1264

ترجمه: همین که در خط قبل گفته شد، حالِ مسائلی است که در علم اسفل به توسط مبادی از علم اعلی بیان می شود سپس به همین مسائل که در علم اسفل است مسائلی از علم اعلی تبیین می شود.

تا اینجا مصنف یک صورتِ فرضی که دور لازم نمی آید بیان شد. اما با عبارت « و اما ان تکون » شروع در فرض سوم است.

نکته: بنده « استاد » وقتی عبارت « بل کما ان بعض مسائل علم واحد ... » را توضیح دادم به نحوی توضیح دادم ولی در تطبیق عبارت به نحو دیگری توضیح دادم. تفاوت بین این دو نحوه این است: وقتی که بنده « استاد » خواستم از خارج توضیح بدهم اینچنین بیان شد: مساله ای از علم واحد وجود دارد که این مساله، بیان می شود و نتیجه گرفته می شود که مبدء برای مساله ی دیگری قرار داده می شود که از همان علم هست « یعنی هر دو مساله برای علم واحد هستند » این، واضح است و نیاز به توضیح ندارد یعنی دو مساله لحاظ شد که یکی مبدء برای دیگری شد چون آن مساله ای که مساله ی اول را اثبات کرده خیلی به آن کاری نداریم فقط مساله دوم و سوم بیان شد که به توسط مبدء، این مساله اثبات شد و حاصلِ این مساله ی اثبات شده، مبدء برای مساله بعدی قرار داده می شود. اما آنچه در عبارت کتاب آمده سه مساله فرض می کند نه دو مساله، یعنی مساله ی اول و دوم و سوم را لحاظ می کند. با مساله اوّل، می خواهد مساله ی سوم را درست کند مساله ی دوم را در وسط قرار می دهد. این مساله دوم مبدء برای مساله سوم می شود و رابطه با مساله ی اول دارد ولی به مساله ی اول نزدیکتر است از مساله سوم. لذا می تواند واسطه شود که مساله ی اول را به مساله سوم برساند و آن را اثبات کند.

ص: 1265

ترجمه عبارت مصنف این می شود: بلکه بعض مسائل علم واحد « که همان مسائل اول هستند » نسبت به قیاس بعض مسائلی از همان علم واحد « یعنی مسائل سوم » مبادی هستند از همان علم اول و واحد، که این مساله ی دوم و واسطه، اقرب به مبادی « که مراد مساله اول است » هستند.

ادامه بيان جايي که علم اعلي در برهان لمّي که عطا مي کند از علم اسفل استفاده مي کند/ در مساله ي واحد، هر دو علم برهان لمّ عطا مي کنند/ بيان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/13

موضوع: ادامه بیان جایی که علم اعلی در برهان لمّی که عطا می کند از علم اسفل استفاده می کند/ در مساله ی واحد، هر دو علم برهان لمّ عطا می کنند/ بیان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

بل کما ان بعض مسائل علم واحد تکون مبادی بالقیاس الی بعض مسائل منه بواسطه مسائل منه هی اقرب الی المبادی منها(1)

این عبارت در جلسه قبل هم خوانده شده بود ولی مطلبی مانده بود که هم آن مطلب بیان شود و هم منظم تر از گذشته بیان گردد لذا تکرار می شود.

بحث در این بود که ممکن است علم اسفل به علم اعلی کمک کند تا علم اعلی بتواند برهان لمّ عطا کند یعنی مقدمه ای از برهان لمّ را علم اسفل به علم اعلی بدهد ولی شرط داشت و آن شرط این بود که آن مقدمه ای که در علم اسفل بحث می شود و بعداً به کمک علم اعلی می آید و مساله ای از علم اعلی را اثبات می کند از همان مساله ی علم اعلی استفاده نشده باشد. نمی گوییم آن مقدمه از علم اعلی استفاده نشده باشد بلکه می گوییم از همان مساله ی علم اعلی که می خواهد به توسط این مقدمه بیان شود استفاده نشده باشد و الا لازم می آید آن مساله، این مقدمه ی علم اسفل را اثبات کند و دوباره مقدمه ی علم اسفل همان مساله را اثبات کند و این دور است لذا شرط استفاده علم اعلی از علم اسفل همین است که بیان شد. برای اینکه این اتفاق نیفتد یکی از دو حال باید موجود باشد. حال دوم از این دو حال که بعداً مطرح می شود این است که آن مطلبی که در علم اسفل می خواهد اثبات شود و به عنوان مقدمه به علم اعلی داده شود، از یک مقدمه ی بدیهیه یا از تجربه یا حس استفاده کرده باشد که ربطی به علم اعلی ندارد بعداً که اثبات شد به عنوان یک مقدمه به علم اعلی اعطا می شود تا علم اعلی به کمک آن، برهان لمّ را اقامه کند.

ص: 1266


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 179، س17، ط ذوی القربی.

اما فرض اول که در جلسه قبل شروع شده بود و الان تکرار می شود این است که مساله ای از علم اعلی، این مطلبی که در علم اسفل باید اثبات شود را اثبات می کند بعداً این مطلبی که در علم اسفل به توسط مساله ای علم اعلی ثابت شده مبدء برای مساله دیگر علم اعلی می شود در اینجا هم دور لازم نمی آید پس بحث در اینجاست که در علم اعلی دو مساله وجود دارد که یک مساله، مثبتِ مقدمه ی علم اسفل باشد و یک مساله، مستفید از آن مقدمه ی علم اسفل باشد.

مصنف این مورد را تشبیه به مورد دیگری می کند که آن مورد دیگر واضح است و کسی در آن اشکال ندارد لذا در ما نحن فیه نباید اشکال کرد. آن موردِ واضح این است که سه مساله از یک علم داشته باشیم. مساله اول، مساله دوم را اثبات می کند و مساله دوم، مساله سوم را اثبات می کند. در اینجا همانطور که توجه می کنید مثبت ها در ردیف هم واقع می شوند و دور نمی رسد به این صورت که یکی از بعدی ها، مساله ی قبلی را اثبات کند تا دور لازم بیاید. در مسائل ریاضی اینگونه مباحث زیاد اتفاق می افتد. شکلی آورده می شود و اثبات می گردد و بعداً به توسط این شکل، شکل بعدی اثبات می شود و در شکل سوم از شکل دوم استفاده می شود و همینطور ادامه داده می شود.

ص: 1267

مصنف به اینصورت بیان کرده: مساله ای از علمی را مثبت مساله ی سوم قرار دهید که مساله سوم هم از همان علم است اما مثبت شدن مساله ی اول نسبت به مساله سوم با واسطه ی مساله دوم است که این مساله دوم هم از همان علم است. پس مساله اَوّلی مثبت برای مساله سوم می شود اما به توسط مساله دوم مثبت می شود و هر سه مساله از یک علم هستند. اما چرا این مساله دوم واسطه قرار داده می شود؟ به عبارت دیگر آن مساله دوم که واسطه قرار داده می شود چه حالتی باید داشته باشد؟ مصنف می گوید باید به مساله اول نزدیکتر باشد از اینکه به مساله سوم نزدیکتر باشد. برای اینکه مساله دوم بتواند با مساله اول همکاری کند تا بتواند مساله سوم را اثبات کند این نزدیکتر بودن را به دو صورت می توان معنا کرد:

1 _ مساله دوم مناسب تر با مساله اول باشد اما مناسبت مساله دوم با مساله سوم خیلی روشن نباشد تا مساله اول با کمک این مناسب، مساله سوم را اثبات کند. مناسب بودن به این معنا است که وقتی مساله دوم را مطالعه می کنید مساله اول در ذهن شما است ولی مساله سوم آنچنان در ذهن نمی آید.

2 _ مساله اول، مساله دوم را اثبات کند و به واسطه مساله دوم، مساله سوم را اثبات کند این، همان است که بنده « استاد » توضیح دادم.

مصنف می گوید « مساله دوم اقرب به مساله اول باشد » اما نحوه اقرب بودنش را بیان نمی کند. نحوه اقرب بودن به یکی از این دو بیان بود که گفته شد.

ص: 1268

ظاهراً از مثال هایی که مصنف می زند بیشتر در ذهنش همان مسائل ریاضی بود. چون در ریاضی اینطور است که مساله اول، مساله دوم را اثبات می کند و مساله دوم، مساله سوم را اثبات می کند و وقتی مراجعه به مساله دوم می کنید می بینید هم با سومی ارتباط دارد هم با اولی ارتباط دارد ولی ارتباطش با اوّلی واضحتر است. این اوّلی به کمک دومی، سومی را اثبات می کند.

با این توضیحاتی که داده شد مثال با ممثّل روشن شد و اگر تفاوتی هم بین آنها هست آن تفاوت هم روشن شد. چون در ممثّل، مساله دوم از علم اسفل بود و مساله اول و سوم از علم اعلی بود. اما در مثال، مساله دوم از همان علمی بود که مساله اول و سوم از آن علم بودند. تفاوت دیگر هم این بود که در مثال، مساله ی اول به توسط مساله دوم، مساله سوم را اثبات می کرد و در ممثل، مساله ی اول مساله دوم را اثبات می کند و مساله دوم، مساله سوم را اثبات می کند و نتیجه اش این می شود که اولی با واسطه، سومی را اثبات کرده است.

توضیح عبارت

مصنف ابتدا مثال را بیان می کند سپس ممثّل را به نحو کلی می آورد و بعداً ممثلِ تطبیق شده را می آورد و بر ما نحن فیه منطق می کند و از کلیت درمی آورد.

بل کما ان بعض مسائل علم واحد تکون مبادی بالقیاس الی بعض مسائل منه بواسطه مسائل منه هی اقرب الی المبادی منها

ص: 1269

مراد از « بعض مسائل » در عبارت « بعض مسائل علم واحد » یعنی مسائل اول. و مراد از « بعض مسائل منه » یعنی مسائل سوم و ضمیر آن به « علم واحد » بر می گردد. مراد از « مسائل » در عبارتِ « بواسطه مسائل منه » مسائل دوم است و ضمیر آن به « علم واحد » بر می گردد.

ضمیر « هی » به « مسائل دوم » بر می گردد و ضمیر « منها » به « مسائل سوم » بر می گردد.

« هی اقرب الی المبادی منها »: مراد از « مبادی » همان مسائل اول است لذا معنای این عبارت می شود: این مسائل دوم اقرب است به مسائل اول از مسائل سوم. « من » در « منها » متمم افعل تفضیل « یعنی اقرب » است یعنی قرب این مسائل دوم به مبادی که مسائل اول هستند بیش از قرب مسائل دوم به مسائل سوم است لذا این مسائل دوم که قربشان به مسائل اول است واسطه قرار داده می شود تا مسائل اول به کمک آنها، مسائل سوم را اثبات کند. این مطلب مورد توافق است و همه آن را قبول دارند.

فلا یبعد ان تکون مسائل علم مّا تَتَبیَّن بمبادی من علم آخر

این عبارت متمم « کما ان بعض مسائل .... » است یعنی به جای اینکه تعبیر به « فکذلک » کند تعبیر به « فلا یبعد » می کند مصنف با عبارت « فلا یبعد ... » ممثّل را به صورت کلی بیان می کند ولی وقتی که بنده « استاد » این عبارت را به صورت کلی معنا می کنم آن را تطبیق هم می کنم تا روشن شود.

ص: 1270

ترجمه: بعید نیست که مسائل علمی « یعنی مسائل علم اسفل که مراد همان مسائل دوم است »بیان شود به وسیله ی مبادی « یعنی مسائلی که مراد همان مسائل اول است » که از علم دیگر « یعنی علم اعلی » هستند « پس مسائلی از علم اسفل » به مسائلی از علم اعلی تبیین شد که آن مسائل علم اعلی چون تبیین کننده ی مسائل علم اسفل هستند به آنها مبادی گفته شد.

ثم تصیر تلک المسائل مبادی لمسائل اخری من ذلک العلم الآخر بلا دور

مراد از « تلک المسائل »، مسائل علم اسفل است که مسائل دوم بودند مراد از « ذلک العلم الآخر » یعنی « علم اعلی ». « بلا دور » مربوط به « تصیر » اس.ت

مساله ای از علم اسفل از مساله ای از علم اعلی استفاده برد و به مساله ی دیگر علم اعلی، استفاده رساند.

فیکون هذا حال مسائل تتبین فی علم اسفل بمبادی من علم اعلی

مصنف با این عبارت، همین کلّی را که در ممثل گفت را می خواهد بر ما نحن فیه تطبیق می کند.

« هذا » اشاره دارد به آنچه در مثال گفته شد و حتی می توان اشاره گرفت به آنچه در ممثل گفت چون مثال و ممثّل از این جهت نظیر هم بودند.

ترجمه: همین حالی که الان بیان شد « چه در مثال و چه در ممثل گفته شد » حال مسائلی است که در علم اسفل بیان می شوند « یعنی مسائل علم اسفل اند ولی بیان شدن آنها » به مبادی از علم اعلی « یعنی به توسط مسائلی از علم اعلی که چون مثبتِ مسائل علم اسفل شدند اسم آنها را مبادی گذاشتیم.

ص: 1271

ثم تُبَیَّن بها مسائل ما من علم اعلی

« بها »: یعنی به همان مسائلی که از علم اسفل است و مستفاد از علم اعلی بود.

ترجمه: سپس بیان می شود به توسط مسائل علم اسفل، مسائل دیگری از علم اعلی « نه اینکه همان مساله ی علم اعلی که مثبتِ این مساله علم اسفل شد بیان شود بلکه مساله دیگری بیان می شود.

صفحه 179 سطر 21 قوله « و اما »

تا اینجا یکی از دو فرضی که مشتمل بر دور نیست توضیح داده شد که این بود که مساله ی علم اعلی به علم اسفل کمک کرد و علم اسفل هم به مساله ی دیگر علم اعلی کمک کرد و دور لازم نیامد. مورد دیگر که دور لازم نمی آید این است که مساله ی علم اسفل از علم اعلی استفاده نکرده است بلکه از جای دیگر اثبات می شود اما مراد از جای دیگر چیست؟ مراد از جای دیگر سه صورت است به اینکه یا از علم اسفل استفاده می کند یا از علم اعلی استفاده می کند یا از علم هم عرضش استفاده می کند.

اینکه از علم اعلی استفاده کند قبلا بیان شد که نمی شود پس این فرض کنار گذاشته می شود. اما اینکه از علم هم عرض بخواهد استفاده کند را بعدا بیان می کند که یک علم، انّ عطا می کند و یک علم، لمّ عطا می کند. دو علم اگر هر دو جزئی باشند نمی توانند برهان لمّ عطا کنند. الان بحث در جایی است که هم علم فوق، بران لمّ عطا می کند هم علم اسفل، برهان لمّ عطا می کند. پس نمی توان در جایی که دو علم در عرض هم هستند و به هم کمک می کنند استفاده برد. پس علم اسفل از هم عرض خودش نمی خواهد استفاده کند.

ص: 1272

اگر بخواهد از علم اسفل استفاده کند چون خودش اسفل است اما نسبت به آن علم اسفل، اعلی می شود در اینصورت علم اعلی از علم اسفل استفاده می کند و این، همان بحثی است که الان مطرح می شود.

پس توجه کنید وقتی گفته می شود « علم اسفل از علم اعلی استفاده نکرد » باید گفته شود « از هم عرض هم استفاده نکرده از اسفل خودش هم استفاده نکرد ».

مصنف، فرض مساله را اینگونه مطرح می کند و می گوید علم اسفل مساله اش را از یک مقدمه ی بدیهیه گرفته است یا از حس و یا از تجربه گرفته است و از هیچ علم دیگری استفاده نکرده « نه از علم اعلی خودش استفاده کرده و نه از علم هم عرض خودش و نه از علم اسفل خودش استفاده کرده است ». پس مساله اسفل به این صورت اثبات شده الان می خواهد همین مساله ی اسفل را مبدء برای مساله علم اعلی قرار دهد. مصنف می فرماید این، اشکالی ندارد و دور هم لازم نمی آید.

توضیح عبارت

و اما ان تکون هذه المبادی الماخوذه من العلم الاسفل لا تتبین بمبادی من العلم الاعلی بوجه

« هذه المبادی »: یعنی مسائل علم اسفل که می خواهند مبادی برای علم اعلی شوند. مراد از « هذه المبادی » اشاره به « مبادی اللم من العلم الاسفل » دارد که در صفحه 179 سطر 15 آمده است.

ترجمه: این مبادی که ماخوذ از علم اسفل است « و می خواهد علم اعلی را بیان کند » بیان نمی شود به کمک مبادی از علم اعلی به هیچ وجه « یعنی نه با واسطه و نه بی واسطه ».

ص: 1273

و ذلک مثل ان تبیّن بالمبادی البینه بانفسها او بالحس او بالتجربه

« ذلک »: جایی که مبدء و مساله ی علم اسفل از علم اعلی هیچ استفاده ای نبرده باشد « نه استفاده بلا واسطه ونه استفاده مع الواسطه برده ». ضمیر « تبین » به « مبادی » بر نمی گردد که مراد مبادی علم اسفل است. « بالحس » و « بالتجربه » عطف بر « مبادی البینه » است.

ترجمه: و آن مطلب مثل این است که مبادی علم اسفل بیان می شود به مقدمات بینه بانفسها « یعنی خودشان بیّن هستند نه اینکه با یک مقدمه ی دیگری تبیین شده باشند » یا به حس یا به تجربه.

آیا می توان « بالحس » و « بالتجربه » را عطف بر « بانفسها » گرفت و اینطور معنا شود: « بیان شود به مبادی که بیّن هستند به انفسها یا مبادی که به توسط حس بیّن اند یا مبادی که به توسط تجربه بیّن اند »؟ بله می توان عطف گرفت ولی به نظر می رسد که اَوّلی ارجح است. البته عبارات بعدی مصنف هم این مطلب را می رساند که « بالحس » و « بالتجربه » عطف بر « بالمبادی البینه » است نه به « انفسها ».

نکته: تمام آنچه که در جلسه گذشته و این جلسه خوانده شد را دقت کنید. در جلسه گذشته از صفحه 179 سطر 14 خوانده شد و بیان شد که عبارت « بعد الا تکون تلک المبادی ... » که در صفحه 179 سطر 15 آمده اشاره به فرضی می کند که دور لازم می آید. سپس عبارت « او تکون تبین ... » در سطر 16 آمد یعنی مبادی علم اسفل به وسیله مبادی علم اعلی بیان شود که فرض دوم بود اما با عبارت « و اما ان تکون ... » در صفحه 179 سطر آخر فرض سوم مطرح شد. فرض اول را مصنف با « لا تکون » بیان کرد که درست نیست اما فرض دوم و سوم با لفظ « تکون » بیان شد. اگر عبارت به این صورت معنا شود هیچ تکراری در آن نیست اما اگر در عبارت، دقت بیشتری کنید عبارت « بعد ان لا تکون تلک المبادی » شامل دو صورت می شود.

ص: 1274

نکته: ممکن است در ذهن بعضی این احتمال بیاید که عبارت « بعد الا تکون ... » اشاره به سومی دارد. سپس « او تکون تبیین » مورد دوم است و دوباره وقتی « اما الا تکون » می آید شخص فکر می کند که تکرار شد. برای اینکه تکرار لازم نیاید یکی از آن دو صورتی که گفته شد در عبارت مصنف باید اراده شود یا گفته شود عبارت « بعد ان لا تکون » دور را نفی می کند و به مفهوم هم کاری ندارد.

صفحه 180 سطر 3 قوله « و اذا کانت »

در فرض سوم اینچنین گفته شده که مبادی بیّنه، مساله ای از علم اسفل را اثبات می کند سپس مساله ی علم اسفل مبدء می شود و مساله ای از علم اعلی را اثبات می کند یا حس، مساله ی علم اسفل را اثبات می کند و مساله ی علم اسفل، مساله ی علم اعلی را اثبات می کند یا تجربه مساله ی علم اسفل را اثبات می کند و مساله علم اسفل، مساله ی علم اعلی را اثبات می کند. هرسه صورت صحیح است و اشکالی ندارد.

در اینجا دو نکته بیان می شود:

نکته اول: برای فرض سوم، سه صورت و سه مثال درست شد. یک مورد این بود که مساله ی علم اسفل با مقدمه بیّنه اثبات شود و مورد دوم و سوم این بود که با حس و تجربه اثبات شود. در هر سه مورد این مقدمه ی بینه یا حس یا تجربه همانطور که مثبتِ مساله ی علم اسفل است بلا واسطه، مثبتِ مساله ی علم اعلی هم هست مع الواسطه « یعنی با توسط مساله ی علم اسفل، مساله ی علم اعلی را اثبات می کند پس مثبتِ مساله ی علم اعلی هم هست ولی مع الواسطه می باشد.

ص: 1275

نکته دوم: در جایی که از حس یا تجربه استفاده شد و مساله ی علم اسفل « که بی واسطه اثبات می شود » یا مساله ی علم اعلی « که مع الواسطه ثابت شد » آیا می توان برهان لمّ در علم اسفل یا علم اعلی اقامه کرد؟ می فرماید نمی توان اقامه کرد چون حس و تجربه، جزئی عطا می کنند و جزئی در برهان بکار گرفته نمی شود پس اگر با کمک حس یا تجربه وارد شدیم نه در علم اسفل می توان برهان اقامه کرد نه در علم اعلی می توان برهان اقامه کرد. اما جایی که مساله ی علم اسفل با مقدمات بینه اثبات شد و با واسطه، مساله ی علم اعلی هم با این مقدمه بینه اثبات شد می توان هم در علم اسفل و هم در علم اعلی، برهان لمّ اقامه کرد چون مقدمه ی بیّنه، جزئی نیست.

توضیح عبارت

و اذا کانت هذه مبادی مسائل من العلم الجزئی هی مبادی لمسائل من العلم الاعلی صارت بوساطه العلم الجزئی مبدأ ما لمسائل من العلم الاعلی

این عبارت مربوط به فرض سوم است و کاری به فرض های قبلی ندارد یعنی مربوط به جایی است که مبدء علم اسفل به وسیله مبادی بینه یا به حس یا به تجربه بیان می شود.

« هذه »: اشاره به « المبادی البینه بانفسها او بالحس او بالتجربه » دارد و ضمیر « صارت » هم به آنها بر می گردد. ضمیر « هی » به « مسائل من العلم الجزئی » بر می گردد. « صارت » جواب « اذا » است.

ص: 1276

ترجمه: اگر این سه مورد « یعنی مبادی بینه یا حس یا تجربه » مبادی شوند برای مسائلی از علم جزئی « که همان علم اسفل است » که این مسائل جزئی هم به نوبت خودشان مبادی برای مسائلی از علم اعلی می شوند و این سه مورد « که مبدء بلا واسطه برای مساله ی علم اسفل بودند » به واسطه علم جزئی، مبدأ برای مسائلی از علم اعلی می شوند.

تا اینجا نکته اول بیان شد.

نکته: کسانی که نوشته های توضیحی بنده « استاد » بر برهان را دارند این عبارات را از نسخه دیگر می نوشتم و آن نوشته های بنده غلط می باشد. حتما به این نکته توجه داشته باشند و به آن اعتماد نکنند. بنده از نسخه های دیگر می نوشتم که آن نسخه، غلط بوده، بنده می خواستم آن نسخه ی دیگر را درست کنم مطلب، غلط شده است. این نسخه ای که الان در کتابهای فعلی موجود است صحیح می باشد و همین طور که معنا کردیم معنا می شود.

لکن المبنی علی الحس و التجربه لا یعطی اللم فی علم اسفل و لا علم فوق بل انما یمکن ان یعطی اللم من هذه العلم الاعلی ما کان مبنیا علی المبادی البینه بنفسها

مصنف بااین عبارت شروع در نکته دوم می کند. « ما کان مبنیا » فاعل « یعطی » است و مراد از « ما »، مقدمه ی علم اسفل است.

ص: 1277

ترجمه: لکن مبنی بر حس و تجربه « یعنی مساله ی علم اسفل که مبنی بر حس و تجربه شده و می خواهد مساله ی علم اعلی را اثبات کند » نمی تواند برهان لمّ درست کند نه در علم اسفل و نه در علم اعلی، بلکه منحصراً ممکن است که از بین این سه مقدمه « که یکی مبنی بر بیّن بود و یکی مبنی بر حس و دیگری مبنی بر تجربه بود که هر سه هم در علم اسفل آمده بودند » در علم اعلی برای عطای لمّ اعطا می کند مقدمه ی علم اسفلی که مبنی بر مبادی بینه بنفسها بود. « آن که مبنی بر مبادی بیّن بنفسها بود و از این مبادی استفاده می شد و در علم اسفل به عنوان مساله می آمد می تواند عطای لمّ در علم فوق کند چون بحث در این است که علم اسفل به علم اعلی برای عطای لمّ کمک کند و آن در جایی است که علم اسفل، مقدمه اش را مبنی بر مبادی بینه بدست آورده باشد اما جایی که مقدمه اش را مبنی بر حس و تجربه بدست آورده باشد نمی تواند به علم اعلی کمک کند تا علم اعلی، برهان لمّ عطا کند. خود علم اسفل هم نمی تواند برهان لمّ داشته باشد ».

« المبنی علی الحس و بالتجربه »: الف و لام در این لفظ به معنای مقدمه و مساله ای است که در علم اسفل می آید که مبنی بر حس و تجربه می شود.

ص: 1278

« ما کان مبنیا »: مراد از « ما » یعنی مقدمه ای که در علم اسفل می آید و به عبارت دیگر مساله ای که در علم اسفل اثبات می شود ولی مبنی بر مبادی بینه بنفسها است.

توجه کنید که مقدمات را یکبار مبنی بر حس و تجربه می کند و یکبار مبنی بر مبادی بینه بنفسها می کند و این، تایید می کند که عبارت « او بالحس او بالتجربه » در سطر دوم صفحه 180 عطف بر « بالمبادی البینه بانفسها » باشد نه اینکه عطف بر « بانفسها » باشد. یعنی نگفته مبادی که بیّن باشند بر سه قسم اند که یا بیّن بنفسها هستند یا بیّن بالتجربه اند یا بیّن بالحس اند.

و اعلم ان الامور الجزئیه الحسیه و التجربیه هی اقرب الی العلوم الجزئیه منها الی العلوم الکلیه

ضمیر « منها » به « الامور الجزئیه » بر می گردد و « من » متمم افعل تفضیل است.

مصنف بیان کرد که مقدمه اگر مبنی بر حس و تجربه باشد نمی تواند برهان لمّ عطا کند نه در علم اعلی و نه در علم اسفل. توضیح نداد که چرا نمی تواند برهان لمّ عطا کند این عبارت « و اعلم ... » اگر چه یک مطلب مستقل به نظر می رسد ولی در واقع توضیح همین مطلب است که چرا اگر مطلب علم اسفل مبتنی بر تجربه و حس شد نمی توان برهان لمّ اقامه کرد؟

ص: 1279

امور حسیه و تجربیه، جزئی اند پس به علوم جزئیه نزدیکترند تا به علوم کلیه. ولی امور عامه عقلیه به علوم کلیه نزدیکترند تا به علوم جزئیه. پس حس و تجربه اگر بکار گرفته شود باید در علوم جزئیه بکار گرفته شود. در علوم کلیه باید سعی کرد از حس و تجربه بهره ای برده نشود مگر در صورتی که ناچار باشیم یا به نحوی مستفادِ از حس یا تجربه، کلی شود و جزء امور عامه قرار بگیرد.

ترجمه: بدان که امور جزئیه ی حسیه و تجربیه « یعنی امور مستفاد از حس و تجربه » نسبت به علوم جزئیه، اقربند از همان امور نسبت به علوم کلیه.

کما ان الامور العامه العقلیه اولی بان تکون المبادی المقتضبه منها مبادی العلوم الکلیه

« المقتضبه » به معنای « المکتب » است. « مبادی العلوم الکلیه » خبر « تکون » است.

ترجمه: کما اینکه امور عامه ی عقلیه اُولی هستند که مبادیِ کسب شده از این امور عامه، مبادی علوم کلیه شوند « اُولی هستند از اینکه مبادی علوم جزئیه شوند یعنی مبدء امور کلیه شدن برای این امور عامه ی عقلیه، اُولی است از اینکه مبدء علوم جزئیه شوند ».

فان ما کان اشد عموما فهو اولی بان یکون مبدأ للعلم الذی هو اشد عموما

« اشد عموما »، افعل تفضیل است.

ترجمه: آن مقدمه ای که عمومیتش بیشتر است اُولی به این است که مبدء برای علمی شود که عمومیتش بیشتر است. « یعنی عام برای عام، مبدء شود و جزئی برای جزئی مبدء شود ».

ص: 1280

نکته: مصنف این مطلب کلی را بی مناسبت نیاورده بلکه مناسبت دارد چون مصنف حس و تجربه را دور از برهان اعلام کرد و گفت جایی که حس و تجربه است نمی توان برهان تشکیل داد. برهان برای علوم کلیه است.

نکته: تا اینجا بحث در صورتی بود که دو علم وجود داشت که یکی اعلی و یکی اسفل بود. علم اعلی به علم اسفل کمک می کرد تا علم اسفل، برهان لمّ اقامه کند که این، اکثری بود یا علم اسفل به علم اعلی کمک می کرد تا علم اعلی بتواند برهان « لمّ » اقامه کند. که این، اقلّی بود. بحث اینها تمام شد الان می خواهد وارد این بحث شود که علومی در عرض دیگری وجود دارد که در جلسه بعد مطرح می شود.

نکته: مراد از « جزئی » در اینجا جزئی فاسد است. احتیاج نبود که مصنف قید « فاسد » را بیاورد چون بحثش در حس و تجربه بود و حس و تجربه هم به جزئی فاسد تعلق می گیرد پس احتیاج نبود جزئی را مقید به فساد کند زیرا آن جزئی را محسوس و مجرّب کرد و جزئی محسوس و مجرّب حتما همان جزئی فاسد است.

بيان اينکه اگر دو علم در عرض هم باشند يکي برهان لم و ديگري برهان انّ عطا مي کند/ اگر دو علم در عرض يکديگر باشند آيا هر دو مي توانند در مساله ي خاصي برهان لمّ عطا کنند يا اينکه يکي برهان لمّ و ديگري برهان انّ عطا مي کند؟/ بيان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/14

ص: 1281

موضوع: بیان اینکه اگر دو علم در عرض هم باشند یکی برهان لم و دیگری برهان انّ عطا می کند/ اگر دو علم در عرض یکدیگر باشند آیا هر دو می توانند در مساله ی خاصی برهان لمّ عطا کنند یا اینکه یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا می کند؟/ بیان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و اما العلوم التی لیس بعضها تحت بعض و لا تحت جزء بعض، فکثیرا ما یکون احد العلمین معطیاً فی مساله واحده بعینها برهان الانّ و الآخر معطیا فیه برهان اللم(1)

دومین عنوانی که در فصل نهم بود این بود که چگونه دو علم هستند که یکی اعطاء لمّ کند و دیگری اعطاء انّ کند؟ بعد از اینکه در این فصل، زمینه برای این بحث فراهم شد وارد این بحث شد که دو علم داریم که یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا کند. سپس به این بحث ملحق شد اینکه جایی دو علم باشد که هر دو برهان لمّ عطا کنند سپس در مجموع این دو بحث وارد شد یعنی دو علم هستند که در مساله ای برهان عطا کنند چه هر دو برهان لمّ عطا کنند چه یک علم برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا کند. لذا این بحث، جامع شد وقتی در این بحثِ جامع وارد شد دو فرض مطرح کرد یک فرض این بود که یک علم، فوق باشد و علم دیگر، تحت باشد که به دو قسم تقسیم شد یکی این بودکه علم فوق، علم تحت را کمک کند و برهان لمّ به آن دهد و یکی این بود که علم تحت به علم فوق کمک کند و مقدمه برهان را به علم فوق بدهد. یک فرض دیگر این بود که دو علم در عرض هم باشند. که مجموعا سه فرض شد. دو فرض از این سه فرض بحث شد الان وارد فرض سوم می شود.

ص: 1282


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 180، س10، ط ذوی القربی.

علمی که فوق است و علمی تحت آن هست به دو گونه می شود. اگر بخواهید دو علم در عرض یکدیگر باشند باید هیچکدام از این دو صورت نباشد:

صورت اول: یک علم بتمامه فوق است و علم دیگر بتمامه تحت است مثل علم طبیعی و علم طب که علم طبیعی، فوق است و علم طب، تحت است.

صورت دوم: در علم فوق مساله ای از مسائلش ملاحظه می شود که علم دیگری در تحت آن مساله قرار گرفته نه اینکه تحت کل علم دیگر قرار گرفته باشد. به عبارت دیگر موضوع علم را که ملاحظه کنید می بینید تحت موضوع آن مساله است نه اینکه تحت موضوع علم فوق باشد. مثلا فرض کنید اگر علمی درباره ی دارو و تهیه آن بحث کند و به صورت علم مستقلی باشد آیادر تحت علم طب است یا در تحت مساله ای از علم طب است؟ علم طب دارای مسائل زیادی است که یک مساله اش دارو است و یک مساله اش تشریح بدن است پس دارو، تمام طب نیست بلکه مساله ای از مسائل طب است حال اگر علمِ مستقلِ دارو شناسی تهیه شد تحت این مساله از مسائل علم طب قرار می گیرد نه اینکه تحت علم طب قرار بگیرد.

علمی که در عرض علم دیگر باشد آن است که هیچکدام از این دو صورت نباشد یعنی نه تحت علم فوق باشد و نه تحت مساله ای از مسائل علم فوق باشد. چنین دو علمی را در اختیار ما قرار می دهند مثل علم طبیعی و علم ریاضی که هر دو تحت فلسفه اند ولی هیچکدام تحت دیگری نیستند بلکه در عرض هم هستند. بحث در اینگونه دو علم است که آیا می توانند هر دو در یک مساله ی خاصی، برهان لمّ عطا کنند یا اینکه فقط یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا می کند؟

ص: 1283

مصنف دو بحث مطرح می کند:

بحث اول: یکی از این دو علم، برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا می کند.

بحث دوم: این دو علم که جزئی اند آیا می توانند در یک مساله برهان لمّ عطا کنند یا نمی توانند؟ بحث این حالت، طولانی است و تا آخر فصل طول می کشد.

توضیح بحث اول: مصنف ابتدا بحث اول را شروع می کند که دو علم در عرض یکدیگر هستند که یکی برهان لمّ در مساله ای عطا می کند و دیگری در همان مساله برهان انّ عطا می کند.

مصنف در مثال اول به علم ریاضی و علم طبیعی مثال می زند که این دو علم در مساله ی واحدی وارد بحث می شوند و یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا می کند. مثال دیگری هم می زند ولی از همین دو علم می زند که این دو علم در مثال بعدی، در سه مساله وارد بحث می شوند. سپس مثال سومی می زند و در آن مثال، علم حساب و علم هندسه را مطرح می کند که هر دو شاخه ای از علم ریاضی اند نه طبیعی و ریاضی. وقتی این مثال ها بیان شد مصنف وارد این بحث می شود که دو علم جزئی آیا می توانند در مساله ی واحدی هر دو، برهان لمّ عطا کنند یا اینکه یکی باید برهان لمّ عطا کند و دیگری برهان انّ عطا کند؟ که از اینجا وارد در بحث دوم می شود.

ص: 1284

توضیح عبارت

و اما العلوم التی لیس بعضها تحت بعض و لا تحت جزء بعض فکثیراً ما یکون احد العلمین معطیا فی مساله واحده بعینها برهان الان و الآخر معطیا فیه برهان اللم

مصنف برای اینکه دو علمِ عَرضی درست کند دو چیز را نفی می کند که این دو، دو علمِ طولی را تعیین می کنند. یعنی علومی که نه بعض آنها تحت بعض دیگر است و نه بعضی از آنها تحت مساله ای از مسائل بعض دیگر هستند.

ترجمه: چنین دو علمی که در عرض هم هستند حکمشان این است که یکی از دو علم در مساله ی واحده، برهان انّ را عطا می کند و دیگری در همان مساله ی واحده برهان لمّ را عطا می کند.

در پاورقی کتاب آمده که در نسخ، « فیه » آمده در حالی که ضمیر آن به « مساله » بر می گردد و باید « فیها » گفته شود. البته می توان گفت تعبیر به « فیه » به اعتبار جزء علم است یا به خود علم بر گردانده ولی منظور مساله علم است. یا همانطور که گفته شده باید « فیها » باشد.

« فکثیرا ما یکون »: از این لفظ فهمیده می شود که گاهی از اوقات هم اینگونه نیست. یعنی قلیلاً اینگونه است که هر دو لم عطا می کنند اما در صفحه 180 سطر 17 آمده « و لا یتفق فی العلوم الجزئیه ان یعطی علمان معا برهان اللم لمساله واحده » یعنی بیان می کند علوم جزئیه نمی توانند هر دو در یک مساله ی واحده برهان لمّ عطا کنند. مراد از علوم جزئیه، علومی هستند که تحت می باشند. بله اگر یک علم، تحت باشد و یک علم، فوق باشد ممکن است که هر دو برهان لمّ عطا کنند چنانچه قبلا گفته شد.

ص: 1285

توجه کردید که مفهوم عبارت « فکثیرا ما یکون » با عبارت « و لا یتفق فی العلوم الجزئیه » چگونه سازگاری دارد؟

توجه کنید که « کثیراً ما » در مقال « قلیلاً ما » نیست یعنی منظور مصنف از « کثیراً ما » این نیست که کثیراً یک علم، برهان انّ و دیگری برهان لمّ عطا می کند و قلیلاً هر دو علم برهان لمّ عطا می کنند. بلکه مراد از « کثیراً ما » که در اینجا آمده مقابل « کثیراً ما یتفق » است که در سطر 15 آمده نه در سطر 17. یعنی کثیراً یکی از دو علم برهان انّ عطا می کند و دیگری برهان لمّ عطا می کند و کثیر هم اتفاق می افتد که یکی از دو علم، مقدمات برهان لمّ را به دیگری عطا کند. اینکه بیان شد مصنف سه مثال می زند مثال سومش همین است که مثال به علم هندسه و حساب می زند که هر دو در تحت ریاضی هستند و یکی به دیگری مبادی لمّ می دهد نه اینکه یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا کند بلکه یکی برهان لمّ عطا می کند و مبدئش را علم دیگر بیان می کند.

پس در اینجا دو مساله وجود دارد که کثیراً اتفاق می افتد یکی اعطای برهانین است ویکی اعطای مقدمه ی لمّ است. لذا مفهوم « قلیلاً ما » را در این مساله ادعا نکرده است.

مصنف یک جا اجازه می دهد که هر دو علمی که در عرض هم هستند برهان لمّ عطا کنند اما در آنجا بیان نمی کند این دو علمی که در عرض هم هستند جزئی می باشند یا جزئی نیستند. لذا باید در آنجا بحث شود که این مطلب با عبارت « و لا یتفق فی العلوم الجزئیه » که می آورد چگونه مناسبت دارد؟ این تناقض در جای خودش توضیح داده می شود.

ص: 1286

مثل ان العلم الریاضی یعطی فی کریه الماء برهان انّ بالدلیل و العلم الطبیعی یعطی برهان اللم

مصنف سه مثال می زند که مثال اول و دوم تقریبا مثل هم هستند اما مثال سوم که با عبارت « و کثیراً ما یتفق .... » شروع می شود فرق می کند.

بیان مثال اول: مساله ای مطرح است که آیا آب کروی شکل است یا شکل کره ندارد؟ در این مساله هم ریاضی وارد شده هم طبیعی وارد شده است و هر دو هم حکم به کروی بودن آب می کنند ولی ریاضی دلیلی اقامه می کند که انّ است و طبیعی دلیلی اقامه می کند که لمّ است. در ریاضی، معلول کرویت مطرح می شود و به کرویت که علت است پِی برده می شود اما در طبیعی، علت کرویت ذکر می شود و از علت به معلول که کرویت است پی برده می شود.

در علم ریاضی اینگونه گفته می شود: این مثال در علم هیئت وجود دارد و در بسیاری از کتب هیئت وجود دارد. چه قدیمیها و چه جدیدیها هر دو می توانند این مثال را بیان کنند. می گویند کنار دریا می ایستید و می بینید از دور،کشتی می آید. ابتدا دکلِ کشتی پیدا است و قسمت های پایین کشتی پیدا نیست. وقتی که جلوتر می آید قسمت های متوسط کشتی پیدا می شود و وقتی که کاملاً نزدیک می شود خود کشتی هم دیده می شود. اگر آب، صاف بود و کروی نبود کشتی از همان ابتدا که در مقابل چشمان ما قرار می گرفت از دکل تا پایین آن، یک جا دیده می شد. اما چون اینگونه نیست معلوم می شود که آب، کروی است همین دلیل را برای کرویت زمین می آورند که اگر از دور کاروانی را ملاحظه کنید می بینید ابتدا سر انسانها که بر شتر یا اسب سوار هستند دیده می شود بعداً کم کم تنه انسان دیده می شود بعداً شتر ها و اسب ها دیده می شوند. همین دلیلی که برای کرویت آب آورده شد برای کرویت زمین هم آورده شد.

ص: 1287

نکته: مراد مصنف از « کریه الماء» کروی بودن کل آب است نه کروی بودن جزء آب. چون جزء آب بستگی به ظرف خودش دارد که شکل همان ظرف را می گیرد.

این برهانی که آورده شد برهان ریاضی بود. مراد از برهان ریاضی این نیست که این برهان در علم هندسه آمده باشد. در هندسه این مباحث مطرح نیست بلکه در هیئت مطرح است. منظور از ریاضی، هیئت است. این دلیل، برهان انّ است و از معلول که آشکار شدن کشتی است « به نحوی که توضیح داده شده » پِی به علت « که کرویت آب است » برده می شود.

در علم طبیعی اینگونه گفته می شود:

مقدمه اول: آب، بسیط است.

مقدمه دوم: و شکل جسم بسیط باید شکل بسیط باشد.

نتیجه: پس شکل آب باید شکل بسیط باشد. این نتیجه را دوباره مقدمه قرار می دهد و می گوید:

مقدمه اول: شکل آب باید شکل بسیط باشد.

مقدمه دوم: و شکل بسیط،کره است.

نتیجه پس شکل آب باید کرویت باشد.

توجه کنید که این استدلال، استدلال لمّ است چون بسیط بودن، علت برای کروی بودن است و از این بساطت که علت است پی به معلول برده شد.

ترجمه: علم ریاضی « که مراد شاخه ی هیئت و نجومِ آن است نه شاخه ی حساب و هندسه و موسیقی چون این سه شاخه کاری به کرویت آب ندارند » درباره کرویت آب، برهان انّ را عطا می کند به توسط دلیل « یعنی از طریق دلیل که همان پِی بردن از معلول به علت است » ولی علم طبیعی برهان لمّ عطا می کند.

ص: 1288

و ایضا کذلک القول فی کریه الارض و نوعها فی الوسط و کریه الاجسام السماویه فان الریاضی یعطی برهان الان و الطبیعی یعطی برهان اللم فی جمیع ذلک

بیان مثال دوم: در مثال دوم سه مطلب بیان می شود:

1 _ کره بودن ارض.

2 _ واقع شدن ارض در وسط عالم و مرکز عالم.

3_ کره بودن اجسام سماویه « اعم از کواکب و افلاک ». هم ریاضی این سه مطلب را اثبات می کند هم طبیعی اثبات می کند ولی ریاضی با برهان انّ و طبیعی با برهان لمّ اثبات می کند.

بیان کرویت ارض: ریاضی برای اینکه بیان کند زمین کره است به مثل همان دلیلی که در کرویت آب آورده شده تمسک می کند مثلا گفته می شود که کاروان از دور می آید ابتدا سر انسانها دیده می شود بعداً تنه آنها و بعداً شترها دیده می شوند. این نشان می دهد که زمین، کروی است. یعنی از معلول به علت پی برده می شود زیرا گفته می شود چون زمین،کروی است این کاروان به اینصورت آشکار می شود. اما در طبیعی گفته می شود که زمین، یکی از عناصر است و بسیط می باشد و بسیط، شکل بسیط دارد و شکل بسیط، کره است پس زمین، شکل کره را دارد. پس همان قیاس مرکبی که درباره آب گفته شد درباره زمین هم گفته می شود.

البته ریاضی می تواند اینگونه هم استدلال کند و بگوید ما می بینیم روز یا شب کم کم حاصل می شود و این نشان می دهد که کره است در اینجا از معلول به علت پی برده می شود. چون تبدیل روز و شب به صورت کم کم، معلول کرویت است که از این معلول به علت پی برده شده است.

ص: 1289

ممکن است امروزه بگویند عکس زمین، کروی بود که این هم از معلول به علت پی بردن است یعنی چون زمین، کروی بود عکسش کروی بود نه اینکه چون عکس زمین، کروی بود، زمین کروی شد.

فخر رازی در باب علم برای اینکه ثابت کند علم تابع معلوم است اینطور می گوید عکس فرس بر دیوار افتاده است آیا چون فرس، به این شکل بوده عکسش به این صورت کشیده شده یا چون عکس این فرس به اینصورت کشیده شده خداوند _ تبارک _ فرس را اینگونه آفریده است؟ مسلماً عکس، تابع ذو العکس و معلول آن است در ما نحن فیه هم همینطور است یعنی چون زمین، کروی بود عکسی که از آن گرفته شده به صورت کره نشان داده می شود.

بیان وقوع زمین در وسط: به چه دلیل، زمین در وسط عالَم است؟ چون تمام امور عالم و تمام کواکب به دور زمین می چرخند. اگر اینها در زیر زمین بودند زمین به دور آنها می چرخید و ما در پایین زمین باید آنها را می دیدیم در حالی که همه را در بالا می بینیم یعنی در هر جای زمین که باشیم همه آنها را در بالای سر خودمان می بینیم پس روشن است که آنها بالای ما هستند و ما در زیر همه قرار داریم یعنی ما مرکز عالم و وسط عالم هستیم.

نکته: در اینجا اگرچه امروزه معلوم شده زمین مرکز عالم نیست ولی اشکال ندارد چون صغری تغییر کرده اما کبری این است که اگر همه چیز دور چیزی بچرخند آن چیز وسط می شود. این کبری تغییر نکرده است. اما صغری تغییر کرده زیرا قبلا می گفتند آن چیز که همه به دور آن می چرخند زمین است اما امروز می گویند خورشید است.

ص: 1290

توجه کردید که مرکز بودن زمین، علت است برای اینکه همه چیز به دور زمین بچرخد و این عبارت « همه چیز به دور زمین چرخیدن » معلول است و از معلول که « همه چیز به دور زمین چرخیدن » به علت « که وسط بودن زمین و مرکز بودن زمین است » پی برده شده و این برهان، برهان انّ می شود.

اما طبیعی می گوید عناصر را که ملاحظه کنید از همه سبکتر، نار است بعداً هوا است بعداً آب است و بعداً خاک است. خاک از همه سنگین تر است و شیء سنگین باید در مرکز قرار بگیرد.

بیان کرویت اجسام سماوی: اجسام سماوی کروی اند اگر از ریاضی سوال شود « یعنی از علم نجوم سوال شود » گفته می شود که چون رصد کردیم اینگونه بودند. یا هلال ماه را که نگاه کنید بعدا تربیع می شود و بعداً بدر می شود و دوباره تربیع می شود و در پایان، محاق می شود. اینها نشان می دهند که ماه، کروی است که مقابل خورشید هم قرار گرفته است. اگر ماه کروی نبود اینگونه نمایان نمی شد. پس از معلول « که اینگونه نمایان شدن است » پی به علت « که کرویت است » برده شد. یا گفته می شود که چون کره هستند پس کره دیده می شوند پس « کره دیدنِ ما » معلول است که از معلول پی به علت « کرویت اجسام » برده شد.

ص: 1291

نکته: این برهان ها شخصیه هستند ولی شخصیه ای هستند که ثابت می باشند و از بین نمی روند و چنین شخصیه هایی که ثابتند در برهان بکار می روند چه خودشان ثابت باشند و از بین نبروند مثل مجردات و چه مادیِ مستند به مجرد باشند که با واسطه از بین نروند. فرقی نمی کند زیرا وقتی از بین نرود می توان در برهان از آنها استفاده کرد.

ماده هم از همین قبیل است که از بین نمی رود. آنچه که نمی توان در برهان بکار رود جزئیِ فاسد است اما جزئیِ غیر فاسد چه مجرد باشد چه وابسته به مجرد باشد می تواند در برهان بکار رود.

پس ریاضی بر کرویت، برهان اقامه کرد و برهانش، برهان انّ است اما طبیعی می گوید همه افلاک بسیط اند و جسم بسیط، نیاز به شکل بسیط دارد و شکل بسیط هم کره است پس همه افلاک و کواکب، کروی اند. توجه کردید که طبیعی، برهان لمّ آورد.

تا اینجا معلوم شد که دو علم « مثل طبیعی و ریاضی » که در عرض هم نیستند یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا کرد.

ترجمه: کلام در کروی بودن ارض و وقوع ارض در وسط و کروی بودن اجسام سماوی « اجسام سماوی هم شامل افلاک و هم شامل کواکب می شود » مانند مثال قبل است زیرا ریاضی در همین مساله ی واحد « که کرویت ارض یا وقوع ارض در وسط یا کروی بودن اجسام سماویه است » برهان انّ را عطا می کند و طبیعی لمّ را عطا می کند.

ص: 1292

« فی جمیع ذلک » در هر سه مورد.

نکته: مراد از بسیط این است که از اجسام مختلف الصور تشکیل نشده لذا مانند مرکبات نیست که از 4 عنصر تشکیل شدند. مراد از بسیط این نیست که دارای اجزاء نباشد چون همه بسائط دارای اجزاء هستند.

و کثیرا ما یتفق ان یکون احد هذین العلمین من هذه العلوم التی لیس بعضها تحت بعض یعطی الآخر مبدأ لِمَ مثل العدد و الهندسه فی مسائل المقاله العاشره

بیان مثال سوم: گاهی اتفاق می افتد علومی که بعضی از آنها تحت بعض دیگر نیستند و در عرض هم هستند یکی از آنها به دیگری مبدء لم عطا می کند تا دیگری برهان لمّ اقامه کند. مثلا حساب به هندسه مبدء لِم عطا می کند تا هندسه برهان لمّ اقامه کند.

اقلیدس چندین کتاب در ریاضی دارد یکی از کتابهایش به نام اصول است که مرحوم خواجه آن را تحریر کرده و معروف به « تحریر اصول اقلیدس » است و دارای 13 مقاله است و دو مقاله در آخر آن از ایقلاوس ملحق شده که مجموعا 15 مقاله می شود. یعنی کتاب اقلیدس دارای 13 مقاله است اما تحریری که مرحوم خواجه انجام داده چون دو مقاله از ایقلاوس به آن ضمیمه کرده 15 مقاله شده است. در مقاله دهم از این کتاب، بحث از هندسه مسطحه است در هندسه مسطحه، اعداد هم مطرح می شوند و گاهی از طریق عدد، مطلبی بیان می شود و به کمک آن بیانی که از طریق عدد گفته شده آن حکمی که مربوط به مقدار است کشف می شود پس علم حساب، علم هندسه را کمک می کند تا بتواند در مورد مقادیر، برهان لمّ اقامه کند. علم حساب، عدد را به عنوان حد وسطی که علت است به علم هندسه می دهد تا علم هندسه از حد وسط استفاده کند و برهان لمّ اقامه کند. زمانی که بنده « استاد » مقاله دهم را می خواندم وقتی مطلب اثبات می شد تبیین عددی هم می کردیم یعنی همان مطالبی که مربوط به مقدار بود در عدد هم صادق بود.

ص: 1293

پس مقاله دهم کتاب اصول اقلیدس درباره هندسه مسطحه بود و متوقف بر عدد نبود اما با عدد هم بیان می شد.

کتاب دیگری برای اقلیدس است به نام « اسطقسات » که در علم ریاضی است. مقاله دهم آن، هندسه فضائی و هندسه مجسمه است و علت احکام مقاله دهم اسطقسات از طریق علم حساب می آید. علم حساب به مقاله دهم اسطقسات اقلیدس، علت می دهد تا اقلیدس با داشتن این علت و حد وسط قرار دادن این علت، احکام مربوط به مقادیر را اثبات کند.

مراد مصنف از مقاله دهم در اینجا، مقاله ی دهم اصول اقلیدس نیست چون اصول هندسه، مسطحه است و مجسمه نیست بلکه مراد مقاله دهم اسطقسات است.

ترجمه: کثیراً ما اتفاق می افتد که یکی از این دو علم « که تحت هم نیستند بلکه در عرض هم هستند. مصنف چون اطمینان نداشته که ما بتوانیم مراد از " هذین العلمین " را بفهمیم لذا می گوید " من هذه العلوم " » از این علوم که بعضی تحت بعضی نیستند یکی از این دو علم به دیگری مبدء لمّ را عطا می کند مثل عدد و هندسه « که عدد، مبدأ لمّ را به هندسه می دهد » در مسائل مقاله عاشره از اسطقسات اقلیدس « نه از اصول اقلیدس ».

و لا یتفق فی العلوم الجزئیه ان یعطی علمان معا برهان اللم لمساله واحده و نحن نخبر من بعد عن العله فی ذلک

ص: 1294

اتفاق نمی افتد در علوم جزئیه « مراد از علوم جزئیه، علوم تحت هستند » که دو علم با هم برهان لمّ نسبت به یک مساله عطا کنند. اما اینکه چرا نمی شود؟ مصنف می فرماید ما بعد از این خبر می دهیم از آنچه که علت شده در اینکه دو علم جزئی نتوانستند در مساله ی واحد، برهان لمّ عطا کنند زیراً بعداً سه بحث وجود دارد که وقتی آن سه بحث مطرح شدند آگاه می شوی که علوم جزئیه نمی توانند همه با هم برهان لم را عطا کنند بلکه اگر یکی برهان لمّ عطا کرد دیگری باید برهان انّ عطا کند.

فانا سنوضح بعد ان العلل کم هی و انها کیف تکون حدوداً وسطی و اذا کانت حدوداً وسطی کیف تکون حتی تکون معطیه البرهان التام

ترجمه: ما به زودی بیان می کنیم که چند علت داریم « بیان می شود که 4 علت وجود دارد که عبارتند از فاعل و غایت و ماده و صورت. ولی به 4 تا اکتفا نمی کنیم بلکه مورد پنجمی هم اضافه می شود که عبارت از موضوع است یعنی موضوع، علت برای عرض است ولی چون موضوع با ماده خیلی نزدیک است گاهی موضوع، حذف می شود و علت پنجم گفته نمی شود و به همان علتی که عبارت از ماده است اکتفا می شود و الا در واقع علل، 5 تا هستند. این مطلب را مرحوم خواجه در شرح اشارات قوله " و لم یذکر الموضوع ... "(1) بیان کرده است » و اینکه این علل چگونه باید حد وسط قرار بگیرند و اگر علت، حدود وسطی شد « و قطعا این برهان، برهان لمّ می شود » چگونه باشد تا بتواند برهان تام « که همان برهان لمّ است » عطا کند.

ص: 1295


1- (2) شرح الاشارات و التنبیهات، خواجه نصیر الدین طوسی، ج3، ص13، نشر بلاغت.

بيان اقسام علت/ دو علم جزئي نمي توانند در يک مساله، برهان لمّ عطا کنند/ اگر دو علم در عرض يکديگر باشند آيا هر دو مي توانند در مساله ي خاصي برهان لمّ عطا کنند يا اينکه يکي برهان لمّ و ديگري برهان انّ عطا مي کند؟/ بيان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/16

موضوع: بیان اقسام علت/ دو علم جزئی نمی توانند در یک مساله، برهان لمّ عطا کنند/ اگر دو علم در عرض یکدیگر باشند آیا هر دو می توانند در مساله ی خاصی برهان لمّ عطا کنند یا اینکه یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا می کند؟/ بیان اختلاف دو علم در اعطاء لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و اما هاهنا فنقول علی الجمله ان الاسباب اربعه(1)

بحث در این بود که آیا ممکن است دو علم جزئی در یک مساله، برهان لمّ عطا کنند یا ممکن نیست؟ مصنف می فرماید در علوم جزئیه نمی شود که دو علم با هم در یک مساله، برهان لمّ افاده کنند. سپس بیان می کند که در آینده جهتِ این مطلب بیان می شود اما الان به صورت مختصر وارد بحث می شود و بیان می کند که دو علم جزئی نمی توانند در یک مساله برهان لمّ عطا کنند.

قبل از ورود در این بحث، مختصری درباره برهان لمّ بحث می کند و چون در برهان لمّ، حد وسط علت برای ثبوت اکبر للاصغر « یعنی برای نتیجه » است ناچار می شود که از علت بحث کند. علت را چهار قسم می کند و درباره این 4 قسم توضیح می دهد. سپس بیان می کند علوم حقیقی که ما داریم بعضی از آنها درباره موجوداتی بحث می کنند که آن موجودات، 4 علت دارند و بعضی ها درباره موجوداتی بحث می کنند که آن موجودات، 2 علت دارند سپس در مورد علوم مختلف نظر می دهد و می گوید در جایی که حد وسط یک نوع علت باشد دو علم نمی تواند در مساله ی واحد برهان لمّ عطا کند ولی در علمی که حد وسطش هر 4 نحوه علت است به دو صورت می شود. یکبار بعض اقسام این علت در یک علمی است و بعض اقسام دیگر در علم دیگر است. اما یکبار همه آنها در یک علم است. وقتی که همه آنها در یک علم باشد همان یک علم، برهان لمّ عطا می کند. فقط جایی که علت ها در دو علم هستند هم آن علم می تواند برهان لمّ عطا کند هم این علم می تواند برهان لمّ عطا کند. پس توجه کردید که سه قسم درست شد:

ص: 1296


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 181، س1، ط ذوی القربی.

1 _ یک موجودی که علت آن یکی است و یا اگر دو چیز است می توان آنها را به یکدیگر برگرداند. در این مورد فقط یک علم متکفّلِ برهان آن است.

2 _ اگر حد وسط چند نوع شود مثلا در علوم طبیعی، حد وسط هر 4 نوع است. در علوم الهی حد وسط فقط می تواند فاعل و غایت باشد. در آنجا ماده نیست. صورت هم به غایت بر می گردد. در اینگونه موارد می فرماید فقط یک علم می تواند برهان لمّ عطا کند. در جایی که برهان از 4 نوع علت می تواند تشکیل شود تفصیل می دهد و می گوید علت این مساله و حد وسطش، یا همه آنها در یک علم می آید یا در چند علم می آید. اگر در یک علم آمدند همان یک علم می تواند لمّ عطا کند و اگر این حد وسطهایی که علت هستند در دو علم می آیند در اینصورت هر دو علم می توانند لمّ عطا کنند.

مصنف از ابتدای بحث می خواهد اقسام علت را مطرح کند و فعلا کاری به حد وسط و برهان ندارد کانّه بحث اصلی را فراموش می کند و وارد بحث در علت می شود و درباره علت حدود یک صفحه بحث می شود بعداً به سراغ بحث اصلی می رود.

مصنف می فرماید اسباب، 4 تا هستند که عبارتند از فاعلی و مادی و صوری و غائی. سپس بیان می کند که گاهی یک شیء، هر چهار علت را دارد. گاهی هم یک شیء، هر چهار علت را ندارد بلکه دو علت فاعلی و غائی را دارد. علت مادی و صوری را ندارد.

ص: 1297

سپس موجود را تقسیم به مجرد و مادی می کند و می گوید در موجود مادی، هر 4 علت هست و در موجود مجرد، 2 علت هست.

ابتدا مصنف اسباب را به چهار قسم تقسیم می کند و می گوید یکی از اقسام، فاعل است. برای فاعل دو تفسیر است:

یک فاعل در علم طبیعی است که به نام مبدء الحرکه گفته می شود و یک فاعل در علم الهی است که به معنای مفیض الوجود است. پس فاعل در فلسفه دو تا است که در علم طبیعی و علم الهی بیان شده است.

مصنف ابتداءً به جای « فاعل » تعبیر به « مبدأ الحرکه » می کند و آن را تفسیر به « فاعل » می کند و در چند خط بعد بیان می کند که فاعل به معنای دیگر « یعنی مفیض الوجود » هم هست.

مصنف در مورد « ماده » تعبیر به « موضوع » می کند که شامل ماده هم بشود. قبلا « در جلسه قبل » اشاره کردیم که مرحوم خواجه در نمط 4 اشارات بیان می کند که 5 علت داریم چون موضوع را هم اضافه می کند. سپس مرحوم خواجه می فرماید موضوع ملحق به ماده می شود لذا جدا به حساب نمی آید و علتها چهارتا می شوند. مصنف در اینجا « موضوع » را گفته و ماده را ملحق به موضوع کرده است. فرقی ندارد که موضوع را به ماده ملحق کنید یا ماده را به موضوع ملحق کنید بالاخره موضوع و ماده یکی می شوند و تعبیر جامع از این دو لفظ « قابل » است که شامل هر دو می شود.

ص: 1298

وقتی مصنف به « صورت » می رسد تعبیر به « الصوره و ما یجری مجراها » می کند. صورت، مربوط به ماده است و مربوط به موضوع نیست در مورد موضوع، آنچه که حلول در موضوع می کند عَرَض است نه صورت. اما در مورد ماده، آنچه که حلول می کند صورت است. مصنف لفظ « ما یجری مجراها » را می آورد که عبارت از عَرَض است سپس علت غائی را مطرح می کند و چون فاعل را به معنای مبدء حرکت گرفت غایت را طوری معنا می کند که با مبدء حرکت سازگار باشد زیرا می گوید غایت، آن است که مبدء حرکت به سمت آن غایت، سوق می دهد. اگر فاعل به معنای مبدء حرکت نباشد غایت را چگونه باید معنا کرد؟ باید گفت غایت عبارتست از امری که مفیض وجود، موجود را به سمت آن سوق می دهد.

توضیح عبارت

و اما هاهنا فنقول علی الجمله ان الاسباب اربعه

در آینده در جای خودش این مباحث مطرح می شود.

ترجمه: اما در این بحثی که الان می شود به طور مجمل می گوییم: به طور کلی در جهان 4 نوع علت وجود دارد « و اگر بخواهید برهان درست کنید یکی از این 4 تا را باید حد وسط قرار داد ».

مبدأ حرکه _ ای الفاعل و ما فی جملته _

مصنف مبدا حرکه را معنا می کند که فاعل و آنچه که در مجموعه فاعل است می باشد یعنی گاهی از اوقات فاعل به تنهایی کاری انجام می دهد گاهی فاعل با شرایط کاری انجام می دهد. در جایی که فاعل با شرایط کاری انجام می دهد مجموعه، دخالت می کنند تا حرکتی را ایجاد کنند پس فاعل و آنچه در مجموعه اش است که همان شرایط می باشد مبدأ حرکت می شوند. پس باید در وقتی که این قسم از علت مطرح می شود به ذکر فاعل اکتفا نشود زیرا گاهی ممکن است فاعل باشد ولی همراه با شرایط باشد. پس باید شرایط را هم ذکر کرد. مصنف با عبارت « و ما فی جملته » اشاره به آن شرایط کرده است.

ص: 1299

و الموضوع و ما فی جملته

این، دومین سبب است که از آن تعبیر به موضوع شد ولی می توان آن را عام قرار داد که شامل ماده هم بشود. البته اگر تعبیر به « قابل » کنید هم شامل موضوع می شود و هم شامل ماده می شود.

مصنف در اینجا تعبیر به موضوع کرده و عبارت « ما فی جملته » را عطف بر آن گرفته است. این عبارت را می توان به معنای شرایط گرفت. یا مثلا فرض کنید اینگونه گفته شود « ماده و همراهانش » چون ماده به تنهایی گاهی در جسم دخالت نمی کند گاهی ماده با همراهانش دخالت می کند و آن جایی است که ماده، ماده ی ثانیه است. بله در ماده ی اُولی، خودش به تنهایی است که صورت، حلول در ماده ی تنها می کند. اما جایی که جسم از ماده ی ثانیه و یک صورت تشکیل می شود صورت، حلول در ماده نمی کند بلکه در یک مجموعه حلول می کند که بخشی از آن مجموعه، ماده است. مصنف چون نظرش به همه موارد است، هم باید جایی را که ماده به تنهایی علت است و هم جایی را که ماده با اشیاء دیگری مجموعا علت می شوند را ذکر کند لذا تعبیر به « و ما فی جملته » می کند.

و الصوره و ما یجری مجراها

صورت و آنچه جاری مجرای صورت می باشد که مراد عرض است « عرض مثل صورت است ». منتها صورت در ماده حلول می کند که محلِ محتاج است و عرض در موضوع حلول می کند که محلِ مستغنی است ولی بالاخره عرض، جاری مجرای صورت است هر دو حالّ می باشند و هر دو را می توان علت صوری گفت.

ص: 1300

و الغایه و هی التمام الذی لأجله یکون ما یکون، و الیه نسوق مبدأ الحرکه و ما یجری مجراه

هر دو لفظ « یکون »، تامه است.

چهارمین سبب، غایت است. غایت عبارت از تمامی است که به خاطر او تحقق پیدا می کند آنچه که تحقق پیدا می کند. « یعنی هر چه بخواهد تحقق پیدا کند به خاطر این تمامیت و آن غایت، تحقق پیدا می کند. مصنف از « غایت » تعبیر به « تمام » می کند چون غایت شیء، شیء را تمام می کند و متمم شیء است شیء وقتی به هدفش می رسد تمام می شود. البته مراد از تمام شدن، تمام شدنی است که لایق او باشد نه اینکه تمامِ کامل شود و همه کمالات را داشته باشد. این یک معنا برای غایت است. اما معنای دوم برای غایت را با عبارت « و الیه نسوق مبدا الحرکه و ما یجری مجراه » بیان می کند. ضمیر « الیه » به « غایت » بر می گردد به اعتبار « تمام ». لذا مذکر آمده است.

« و الیه نسوق مبدأ الحرکه »: یعنی به سمت همین تمام، سوق پیدا می کند مبدأ حرکت. اگر در این عبارت لفظ « نسوق » آمده باشد به معنای این است که ما معتقدیم مبدأ حرکت به سمت غایت سوق پیدا می کند. اما اگر « یسوق » بود بهتر بود که به معنای این بود « مبدء حرکت به سمت آن سوق می دهد »

ص: 1301

« ما یجری مجراه »: ما یجری مجرایِ مبدء حرکت، فاعلِ به معنای مفیض وجود است. اما مبدء حرکت، فاعل طبیعی بود.

معنای این عبارت به این صورت می شود: مبدء حرکت، متحرک را به سمت این غایت سوق می دهد و مفیض الوجود هم موجود را به سمت غایت سوق می دهد.

و قد یتفق ان تجتمع هذه الاسباب کلها لشیء واحد بالذات

گاهی از اوقات یک شیء هر چهار سبب را دارد گاهی هم شیئی پیدا می شود که هر چهار سبب را ندارد.

مصنف قید « بالذات » آورده یعنی یک شیء این 4 سبب را بالذات دارد. اشیاء مادی را ملاحظه کنید که هم ماده و هم صورت دارد و چون حادثند فاعل دارند و غایت هم دارند. این شیء، بالذات « یعنی خودش » این 4 علت را دارد.

اما گاهی 4 علت جمع می شوند ولی لازم نیست همه آنها بالذات باشند بلکه بعضی بالذات است و بعضی ممکن است با واسطه و بالعرض باشد. مثلا در علم ریاضی ملاحظه کنید که مثلث وجود دارد. مثلث، احتیاج به ماده ی خاصی ندارد حتما لازم نیست جنس مثلث، چوب یا فلز باشد. بنابراین شاید کسی بتواند بگوید مثلث، علت مادی ندارد چون مقید به ماده ی معینی نیست. اما وقتی این مثلث در خارج می آید بالاخره یا بر روی تخته یا سنگ یا فلز قرار می گیرد و ماده ی معین پیدا می کند. در اینصورت دارای علت مادی می شود اما نه بالذات.

ص: 1302

مصنف الان می گوید گاهی اینگونه اتفاق می افتد که این اسباب برای یک شیء جمع می شوند و آن شیء دارای هر 4 سبب می شود بالذات. بعداً باید جایی که شامل هر 4 سبب می شود که بعضی از آنها بالذات و بعضی بالعرض است هم بحث کند. لذا بعداً مصنف همین عبارت را تکرار می کند و قید بالذات نمی آورد. در آنجا است که گفته می شود شیء دارای 4 سبب است اعم از اینکه بالذات دارای این 4 سبب باشد یا بعضی از آنها بالذات و بعضی بالعرض باشد « اینکه همه 4 سبب، بالعرض باشد امکان ندارد ». این مطلب را بیان کردیم تا کسی فکر نکند عبارتی را که مصنف بعداً می آورد تکرار است.

مصنف بیان کرد که بعضی از اشیاء هر 4 سبب را دارند مثل اشیاء طبیعی. اما بعضی از اشیاء هستند که 4 سبب را ندارند بلکه دو سبب را دارند که عبارت از فاعل و غایت است مثل موجودات مفارق که معلول و مخلوق اند اینگونه هستند. اینها ماده ندارند. صورت آنها هم به غایت بر می گردد یعنی غایتشان، فعلیتشان است و صورت هم همان فعلیت است لذا صورت را جداگانه حساب نمی کنند. اگر این موجود، مجرد باشد آن صورت « یعنی فعلیت » را از ابتدا دارد اما اگر موجود مادی باشد بر اثر حرکت، این فعلیت را واجد می شود و از قوه به فعلیت می آید علی ایّ حال، صورتِ شیء که فعلیت شیء است همان غایتش است و هر شیئِ غیر مجرد به سمت غایت و فعلیتش می رود.

ص: 1303

ترجمه: ممکن است همه این 4 سبب برای شیء واحد جمع شوند و آن شیء واحد، هر 4 تا را داشته باشد بالذات.

نکته: بنده « استاد » لفظ « بالذات » را قید « تجتمع » قرار دادم. می توان قید « هذه الاسباب » قرار داد یعنی این اسباب بالذات برای یک شیء ممکن است وجود داشته باشند. اگر کسی بخواهد قید « شیء واحد » قرار دهد با تکلّف می تواند باشد.

نکته: خود عرض دارای ماده نیست اما اگر در خارج بخواهند باشند باید در جایی حلول کنند. اگر آن عرض، عرض مادی باشد در ماده حلول می کند و اگر عرض، عرض نفسانی باشد اینگونه نیست.

و ربما کان الشیء لیس له من الاسباب الا الفاعل و الغایه فقط کالعقول المفارقه

ترجمه: شیئی که از اسباب چیزی ندارد جزء فاعل و غایت مثل عقول مجرده که ماده و صورت ندارند.

و ربما کان للشیئ جمیع هذه الاسباب

این عبارت به نظر می رسد که تکرار عبارت « قد یتفق ان تجتمع هذه الاسباب کلها لشیء واحد بالذات » است ولی بیان کردیم که آن عبارت مربوط به اسبابِ بالذات است و این عبارت « ربما کان » قید بالذات نمی آورد که شامل می شود مواردی را که 4 سبب را بالذات دارد و هم شامل می شود مواردی را که 4 سبب دارد ولی بعضی از آنها بالذات و بعضی بالعرض است.

و اذا لم یکن للشیء ماده و حرکه فان الفاعل الذی یقال له انه فاعل فبنحو آخر یقال:

ص: 1304

بعد از « یقال » دو نقطه گذاشته شده که باید حذف شود و به جای آن ویرگول گذاشته شود.

تا اینجا مصنف درباره اموری بحث کرد که دارای ماده هستند و چون دارای ماده هستند دارای قوت هستند و به سمت فعلیت حرکت می کنند پس در آنها بحث حرکت مطرح می شود. وقتی بحث حرکت مطرح شد فاعلی را که در آنها هست فاعل طبیعی می داند که مُعطی الحرکه یا مبدأ الحرکه است. اما الان اشاره می کند که بحث ما عام است و مخصوص جایی که شیء، ماده دارد نیست پس نباید فاعل را به معنای معطی الحرکه گرفت چون در یک جایی ممکن است فاعل به معنای مفیض الوجود باشد که به آن اشاره می کند. پس مصنف با این عبارت بیان می کند که فاعل، دو اصطلاح دارد:

1 _ اصطلاح الهی که به معنای مفیض الوجود است.

2 _ اصطلاح طبیعی که به معنای معطی و مبدأ الحرکه است.

ترجمه: اگر شیء، ماده نداشت و در نتیجه حرکت نداشت « چون اگر ماده نداشته باشد قوه ندارد و اگر قوه ندارد به سمت فعلیت نمی رود و اگر به سمت فعلیت نرود حرکت هم ندارد » پس فاعلی که به او گفته می شود « انه فاعل » به معنای دیگری فاعل گفته می شود « نه اینکه به معنای معطی الحرکه باشد بلکه به معنای معطی الوجود است ».

و تکون نسبته الیه نسبه داخله فی صورته

ص: 1305

مصنف با این عبارت بیان می کند که این فاعل چه فاعلی است؟ فاعلی است که نسبتش به شیء، نسبتی داخل در صورت شیء است.

مفیض وجود، شیء را به دو صورت عطا می کند و وجود را افاضه می کند:

1 _ جسمی را از ابتدا بمادته و صورته ایجاد کند. مثلا عناصر اربعه و افلاک اینگونه اند که ماده و صورت با هم افاضه می شوند و شیء، حاصل می شود.

2 _ عناصر مرکبه اینطور نیستند زیرا ماده ی آنها موجود است و صورت به آنها افاضه می شود. زیرا ماده ی آنها را خداوند _ تبارک _ قبلا موجود کرده که عبارتند از عنصر خاک و هوا و آتش و آب. سپس آنها را مرکب می کند و به آنها صورت جدیدی که صورت ترکیبیه ی انسانیه یا جمادیه یا حیوانیه یا نباتیه است عطا می کند. در اینصورت فاعل، صورت را عطا می کند چون ماده از قبل هست « اینکه ماده را از قبل، فاعل دیگری درست کرده یا همین فاعل درست کرده خیلی مهم نیست » بنابراین در تمام فاعل هایی که مفیض وجودند اگر به موجود مادی بخواهند وجود بدهند در صورتش دخالت می کنند یعنی صورت به او می دهند حال یا همراه ماده یا بعد از ماده می دهند آنها هم که وجود به عقول می دهند صورت و فعلیت را از ابتدا به عقول عطا می کنند. پس مفیض وجود در واقع مفیض صورت است چه صورتِ مجرد باشد چه صورت مادی باشد و در صورت مادی، چه همراه ماده باشد چه بعد از ماده باشد در هر صورت مفیضِ وجود در صورت شیء دخالت می کند لذا مصنف می فرماید « و تکون نسبته الیه نسبته داخله فی صورته » ضمیر « الیه » و « صورته » به « شیء « بر می گردد.

ص: 1306

بنده « استاد » مطلب را به صورت جامع توضیح دادم ولی چون فرض مصنف در « اذ الم یکن للشی ء ماده و حرکه » بود یعنی نظر به موجودات مفارق دارد لذا باید این عبارت را به این صورت معنا کرد: نسبت فاعل به این شیئی که مجرد است نسبت داخل در صورت شیء است. در اینصورت شامل آن دو مورد « که یکبار همراه ماده و یکبار بعد از ماده باشد » نمی شود و ناظر به صورت مجرد است که وقتی می خواهد افاضه کند صورت را افاضه می کند.

و کذلک غایته

غایت هم همینطور استکه ناظر به صورت است یعنی همانطور که فاعل، صورت را عطا می کند و دخالت در صورت دارد غایت هم دخالت در صورت دارد. بیان شد که غایتِ اینگونه اشیاء، صورتشان است زیرا غایتِ اینگونه اشیاء به صورتشان بر می گردد و صورتشان به غایتشان بر می گردد زیرا غایت، فعلیت است و صورت هم فعلیت است.

تعدد برهان « چه برهان انّ و چه برهان لمّ » در چه جايي مي تواند باشد/ اگر دو علم در عرض يکديگر باشد آيا هر دو مي توانند در مساله ي خاص برهان لمّ عطا کنند يا اينکه يکي برهان لم و ديگري برهان ان عطا مي کند؟/ بيان اختلاف دو علم در اعطاء لم و ان/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/18

موضوع: تعدد برهان « چه برهان انّ و چه برهان لمّ » در چه جایی می تواند باشد/ اگر دو علم در عرض یکدیگر باشد آیا هر دو می توانند در مساله ی خاص برهان لمّ عطا کنند یا اینکه یکی برهان لم و دیگری برهان ان عطا می کند؟/ بیان اختلاف دو علم در اعطاء لم و ان/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 1307

فکل ما هو مجرد عن الماده فانما یمکن ان یعطی من الاسباب ما هو صورته فقط(1)

بحث در این بود که آیا ممکن است دو علم جزئی در مساله ی واحد، برهان لمّ عطا کنند.

گفته شد که این بحث در آینده روشن خواهد شد ولی خوب است که در اینجا به طور مختصر توضیح داده شود تا منتظر آینده نباشید.

مصنف به خاطر اینکه جواب مختصری بدهد وارد بحث در علل شد و گفت 4 گونه علت وجود دارد که عبارتند از فاعلی، غائی، مادی و صوری مثل موجودات مادی. سپس اشاره کرد که بعض اشیاء، دو علت از این 4 علت را دارند که علت فاعلی و غائی می باشد مثل مجردات. سپس اشاره شد که فاعل دارای دو معنا است:

1 _ فاعل به معنای معطی الحرکه است.

2 _ فاعل به معنای معطی الوجود است.

در جایی که شیء دارای ماده باشد هم فاعل به معنای معطی الحرکه را دارد هم فاعل به معنای مفیض الوجود را دارد اما جایی که شیء دارای ماده نباشد فاعل به معنای معطی الحرکه را ندارد اما فاعل به معنای مفیض الوجود را دارد.

فاعل به معنای مفیض الوجود به نحوی با صورت همراه است مصنف در صفحه 181 سطر 6 فرمود « و تکون نسبته الیه نسبةً داخلةً فی صورته» یعنی فاعل را به نحوی مرتبط با صورت کرد سپس فرمود « و کذلک غایته » یعنی غایت را هم مرتبط به صورت کرد.

ص: 1308


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 181، س8، ط ذوی القربی.

پس فاعل و غایت هر دو مربوط به صورت شدند یعنی صورت شیء که حقیقت شیء است به توسطِ مفیضِ وجود افاضه می شود و همچنین همین صورت هم غایت شیء است. در مجردات اینگونه است که فاعل و غایت هر دو دخیل در صورتند پس این سه علت « فاعل و غایت و صورت» را اگر جمع کنید یکی می شوند که همان صورت می باشد. پس اگر صورت را لحاظ کنید هم خود صورت لحاظ شده هم فاعلی و غایتی که منسوب به او است لحاظ شده است لذا مصنف در این عبارتِ « فکل ما هو مجرد... » می گوید اگر چیزی مجرد از ماده باشد یک علت بیشتر ندارد و آن، صورتش است بنابراین اگر بخواهید برهان لمّ درباره چنین مجردی اقامه کنید فقط می توانید حد وسطی را که صورت است آورد. بنابراین یک برهان لمّ بیشتر نخواهد بود نه اینکه سه برهان لمّ باشد که در یکی حد وسطش فاعل باشد و در دیگری حد وسطش غایت باشد و در دیگری، صورت باشد.

عبارت « فکل ما هو مجرد... » با لفظ « فاء » آمده یعنی متفرع بر جمله قبل است. در جمله ی قبل گفت فاعلِ معطی الوجود را چون منسوب به صورت کردیم و غایت را هم منسوب به صورت کردیم پس هر چه که مجرد از ماده است فقط یک علت می تواند حد وسطش قرار بگیرد و آن، صورت است. و این صورت در عین اینکه صورت است مربوط به فاعل و غایت هم هست. بنابراین در مجردات فقط یک برهان می توان اقامه کرد و آن برهانی است که حد وسطش صورتِ آن موجود باشد.

ص: 1309

در جایی برهان تکرار و متعدد می شود که شیء چندین علت داشته باشد و هر علتش را بتوان حد وسطِ برهان قرار داد و آن، موجودطبیعی است که دارای ماده است. دارای صورت و فاعل و غایت هم هست و این 4 تا به همدیگر انتساب پیدا نمی کنند که یکی شوند بلکه 4 علت هستند. می توان 4 برهان اقامه کرد یا اگر ماده و صورت را در یک جا جمع کنید و فاعل و غایت را در یک جا جمع کنید می توان دو برهان اقامه کرد. در هر صورت برهان متعدد می شود. پس در موجودات طبیعی، برهانِ متعدد وجود دارد اما در موجودات مجرد، برهانِ متعدد نیست.

مصنف به بحث اصلی خودش می پردازد و آن بحث این بود که در مساله ی واحد آیا می توان دو برهان لمّ اقامه کرد که یکی برای این علم باشد و یکی برای آن علم باشد؟ الان جواب داده شد که در جایی که برهان، واحد است « یعنی در مجردات » یک برهان بیشتر وجود ندارد حال یا در این علم است یا در آن علم است. ممکن است که برهان لمّ، هم در این علم و هم در آن علم اقامه شود. پس یکی از این دو علم می تواند برهان لمّ عطا کند و اگر علم دیگر برهان اقامه می کند برهان انّ است نه برهان لمّ. اگر برهان لمّ باشد عاریه آمده است.

اما در جایی که چهار علت وجود دارد و می توان برهان لمّ های متعدد اقامه کرد باید بحث کرد که آیا دو علم می توانند برهان لمّ عطا کنند یا در آنجا هم یک علم، برهان لمّ عطا می کند؟ این بحثی است که بعداً باید مطرح شود.

ص: 1310

مثلا در علم الهیات اگر بحثی از نفوس و عقول شد که مجردند در آنجا ممکن است برهان لمّ آورده شود مثلا مفیض وجود، حد وسط قرار داده شود و گفته شود خداوند _ تبارک _ مجرد و واحد و بسیط است و از بسیط، واحد صادر می شود و واحد جز عقل چیزی نیست « زیرا این صادر نمی تواند جسم باشد چون جسم، مرکب است و این صادر نمی تواند نفس باشد چون نفس اگرچه مرکب نیست ولی متعلق به ماده است » پس باید اولین مخلوق و صادر را عقل بدانیم. ملاحظه می کنید که از طریق برهان لمّ وجود عقل ثابت شد. اما اگر در طبیعیات و نجوم بحث کردیم از طریق معلول پی به علت می بریم یعنی از طریق معلول که افلاک اند پی می بریم به اینکه عقول که علت هستند موجودند یعنی این موجودات جسمی بالاخره باید منتهی به یک موجود مجرد شود یا این افلاک به شوق موجود مجرد حرکت می کنند. یعنی از طریق معلول به آن موجود مجرد که عقل است پی برده می شود و این، برهان انّ است.

توضیح عبارت

فکل ما هو مجرد عن الماده فانما یمکن ان یعطی من الاسباب ما هو صورته فقط

فاء در « فکل » فاء تفریع است و تفریع بر جمله ی قبل است یعنی وقتی فاعل و غایت هر دو داخل در صورت شیء مجرد شدند لذا از شیء مجرد فقط صورتش باقی می ماند که می تواند حد وسط قرار بگیرد. اگر فاعل و غایت را حد وسط قرار دهید به صورت بر می گردد پس یک حد وسط بیشتر نمی توان برای آن درست کرد بنابراین یک برهان لمّ بیشتر نمی توان انتظار داشت پس یک علم می تواند این برهان را اقامه کند و علم دیگر اگر بخواهد اقامه برهان کند باید برهان انّ باشد نه لمّ.

ص: 1311

ترجمه: هر چیزی که مجرد از ماده است « اگر موضوعِ مساله ای قرار بگیرد » ممکن است از بین اسباب چهارگانه عطا شود به او آنچه که صورتش هست فقط « و ضمنا آنچه که دخیل به صورتش است که فاعل و غایت است ».

صفحه 181 سطر 8 قوله « و تسمی »

مصنف از اینجا شروع به بحث درباره علومی می کند که موضوعاتِ مجرده یا موضوعاتِ مادیه را مورد بحث قرار می دهند. آن که موضوع مجرد را مورد بحث قرار می دهد موضوع مسائلش تمام مجردات است و یک برهان لمّ بیشتر نمی توان بر آن اقامه کرد البته به شرطی که موضوع مساله، خداوند _ تبارک _ نباشد. اگر موضوع مساله، خداوند _ تبارک _ باشد برهان لمّ ندارد چون علت برای آن نیست پس موضوع مساله، مجرداتی است که مخلوق می باشند اما مجردی که خالق است برهان لمّ بر آن اقامه نمی شود. یا برهان انّ اقامه می شود یا اگر خیلی تلاش کنید برهان شبه اللم اقامه می شود که در اول مقصد سوم شرح تجرید مرحوم علامه و مرحوم لاهیجی توضیح می دهند که برهانی را که مرحوم خواجه برای اثبات واجب تعالی می آورد برهان شبه اللم است.

مصنف علوم را به سه قسم تقسیم می کند. دو قسم از آنها علومی هستند که در مجردات بحث می کنند و یک قسم علومی است که در مادیات بحث می کند. در آن دو قسم یکی از آنها درباره ی مجرد بالذات بحث می کند و یکی درباره ی مجرد بالحد بحث می کند به عبارت دیگر یک علم در مجردی بحث می کند که ذاتش مجرد است و یک علم در مجردی بحث می کند که حدّش مجرد است و ذاتش اگر بخواهد در خارج موجود شود مادی است. اما حدّش که در ذهن می باشد مجرد است.

ص: 1312

آن سه قسم عبارتند از:

1 _ علمی که درباره مجرد بالذات بحث می کند.

2 _ علمی که درباره مجرد بالحد بحث می کند.

3 _ علمی که درباره مادیات بحث می کند.

علمی که درباره مجرد بالذات بحث می کند علمی است که موضوعش را اگر در خارج ببینی، مجرد است و اگر در ذهن بیاوری و بخواهی آن را تعریف کنی، مجرد است البته به شرطی که قابل تعریف باشد چون بعضی مجردها مثل خداوند _ تبارک _ قابل تعریف نیستند زیرا در ذهن نمی آید و جنس و فصل ندارد. اما مثل نفس که هم در ذهن مجرد است و هم در خارج مجرد است. یعنی هم مجرد بالذات است و هم مجرد بالحد است. چون اگر شیئی ذاتش مجرد شود حدّش هم حتما مجرد است « یعنی در حدّ نفس، ماده ی معین اخذ نمی شود بله ماده به عنوان اینکه نفس به آن مرتبط است اخذ می شود نه به عنوان اینکه جزء نفس است « اما در عقل اصلا ماده اخذ نمی شود نه به عنوان اینکه جزء عقل است و نه به عنوان اینکه مرتبط با عقل است » و گفته می شود « کمال اول لجسمٍ آلی » که لفظ « جسم » می آید ولی این تعریف، تعریف ذات نفس نیست بلکه تعریف تعلق نفس است و نفس در مرتبه ی تعلقش، به ماده مربوط است « نفس در مرتبه ی ذاتش مجرد است ». پس اگر بخواهید نفس را به عنوان یک موجود متعلِّق معنا کنید لفظ « جسم » آورده می شود اما اگر بخواهید نفس را به عنوان ذاتش معنا کنید لفظ « جسم » در تعریفش نمی آید. مرحوم صدرا این مطلب را در ابتدای جلد 8 اسفار توضیح می دهد و مصنف هم این را قبول دارد چون در علم النفس گفته می شود که ما وقتی نفس را تعریف می کنیم سِمَت تعلقی نفس را تعریف می کنیم نه ذات آن را. به قول مرحوم صدرا تمام مباحث ما در نفس به اعتبار تعلقش است یعنی وجود تعلّقی نفس مطرح می شود و بحث می گردد.

ص: 1313

تا اینجا معلوم شد علمی که درباره ی مجرداتِ بالذات بحث می کند علمی است که درباره ی اموری بحث می کند که خارجاً مجردند و حدّاً هم مجردند اسم چنین علمی، علم الهی خاص است نه الهی عام چون بحث علم الهی عام، مطلق است.

علم دیگری هست که درباره ی مجرداتِ بالحد بحث می کند اگر چه مجرد بالذات نیستند که اسم آن علم، ریاضی است. ریاضی در اموری بحث می کند که آن امور وقتی می خواهند در ذهن ما تعریف شوند ماده ی معیّنی در تعریف آنها اخذ نمی شود. مثلا وقتی مثلث تعریف می شود گفته نمی شود « چوبی یا فلزی است که به این صورت باشد » یعنی ماده ی معینی اخذ نمی شود اما وقتی در خارج می آید این مثلث یا در چوب است یا در فلز است پس این امور ذاتاً مجرد نیستند اما حداً مجردند « یعنی وقتی آنها را تعریف می کنیم و در ذهن خودمان احضار می کنیم تا در ذهن به آنها جنس و فصل بدهیم می بینیم احتیاج به مادّه معینه ندارند. پس علوم ریاضی درباره ی موضوعاتی بحث می کنند که آن موضوعات ذاتاً و خارجاً مجرد نیستند ولی حدّاً و ذهنا مجردند. اما علم طبیعی که سومین علم است در اموری بحث می کند که مادی بالذات هستند یعنی هم در خارج، مادی اند هم در حدّ و ذهن مادی اند. جسم را اگر در خارج بخواهید بیابید در ماده می یابید و اگر بخواهید آن را تعریف کنید باید ماده را در تعریفش اخذ کنید.

ص: 1314

تا اینجا معلوم شد که علوم حقیقیه سه قسم اند:

1 _ علومی که درباره مجرداتِ بالذات بحث می کنند « که علم الهی است ».

2 _ علومی که درباره مجردات بالحد بحث می کنند « که علوم ریاضی است ».

3 _ علومی که درباره مادیات بحث می کنند « که علوم طبیعی است ».

مصنف یک اصطلاح دیگر هم ذکر می کند و می گوید علم الهی را علم انتزاعی مطلق یا انتزاعی بالذات می نامیم و علم ریاضی را علم انتزاعی بالحد می نامیم. مراد از « انتزاعی » اعتباری نیست. گاهی از اوقات می گوییم فلان صفت را انتزاع کردیم مثلا این شخص، عالم بود عالمیت را انتزاع کردیم. که عالمیت یک امر اعتباری و انتزاعی می شود. مراد از انتزاعی، این معنا نمی باشد یعنی نمی خواهیم بیان کنیم علوم ریاضی، اعتباری بالحد هستند و علوم الهی، اعتباری واقعی هستند زیرا بحث در علوم الهی نمی تواند اعتباری باشد « اگرچه ممکن است مناسبتی پیش بیاید و بحث های اعتباری مطرح شود ولی این علوم، علوم حقیقی اند نه اعتباری ».

منظور از انتزاعی، منتزَعِ از ماده و گرفته شده از ماده دور شده از ماده است و به عبارت دیگر موضوعاتش فاقد ماده هستند و از ماده جدا هستند. در علم طبیعی هم، علوم انتزاعی بکار برده نمی شود چون انتزاعی نیست زیرا از ماده گرفته نشده است و همراه ماده می باشد.

ص: 1315

نکته: چرا مصنف این مباحث را مطرح کرد. چرا مصنف علم را به اعتبار موضوعاتی که در علم مورد بحث هستندبه سه قسم تقسیم کرد. ربط این مباحث به بحث ما این است که بحث ما در علومی است که می خواهند برهان لمّ عطا کنند و در این علوم باید موضوعات مسائل شان را ملاحظه کرد. موضوعاتِ مسائل علوم انتزاعیه بالذات، مجردات بالذاتند و موضوعات در علوم انتزاعیه بالحد، مجردات بالحدند و موضوع در علم طبیعی، مادیاتند. در اینصورت می توان بحث کرد که موضوع در علم فلسفه چون مجرد است فقط یک علت دارد پس یک حد وسط دارد پس یک برهان لمّ دارد. آن که مجرد بالحد یا انتزاعی بالحد است « مثل علم ریاضی » در تعریفش یک علت « که فقط صورت است » می آید اما به لحاظ خارج اگر بخواهید برهان اقامه کنید به چند صورت می توان اقامه کرد. اما به لحاظ ذهن فقط یک برهان لمّ هست چون یک علت بیشتر نیست زیرا این شیء در ذهن مجرد است و هر مجردی فقط یک علت دارد و آن، صورت است. پس می توان در علم ریاضی به اعتبار خارج، چند علت و چند برهان درست کرد اما می دانید که در ریاضی، بحث خارجی نداریم یعنی هیچ وقت بحث به این صورت نیست که مثلثی که از چوب ساخته شده است با فلان مثلثی که از فلز ساخته شده مساوی است یا مساوی نیست بلکه بحث در این است که این مثلث با آن مثلث مساوی است یا مساوی نیست. کاری نداریم که از چه چیزی ساخته شده است. همچنین وقتی بحث از عدد می شود بحث از یک سیب و دو کتاب و سه چوب و ... نیست بلکه بحث از یک و دو و سه و چهار است.

ص: 1316

پس همه بحث های ریاضی در ذهن است و در ذهن هم مجردند پس یک علت بیشتر ندارند و لذا یک برهان لمّ هم بیشتر ندارند. تمام بحث در طبیعی است که چند علت وجود دارد که می توان چند برهان لمّ آورد. حال باید بررسی کرد که این چند برهان لمّ باید در یک علم بحث شود یا در چند علمِ متفرق هم می توان دانست یا نه؟ که بحث جلسه ی بعدی است.

پس توجه کردید این حرف هایی که مصنف بیان کرد مناسب با بحث است و می خواهد بیان کند که موضوع علم الهی یک برهان لمّ دارد و موضوع علم ریاضی هم یک برهان لمّ دارد اما موضوع علم طبیعی است که می تواند چند برهان لمّ داشته باشد. آن وقت باید بررسی کرد که آیا همه آنها را از یک علم باید گرفت یا از چند علم باید گرفته شود.

توضیح عبارت

و تسمی العلوم المختصه بمثله علوماً انتزاعیه

علومی که مختص به چنین مجردی هستند علوم انتزاعی نامیده می شوند. مراد از انتزاعی یعنی منتزع از ماده و برهنه از ماده است.

فمن العلوم الانتزاعیه، ما انتزاعیته بالذات کالعلوم الناظره فی الموجودات التی صورها مفارقه للمواد علی الاطلاق

مصنف از اینجا علوم انتزاعی را به دو قسم تقسیم می کند یکی انتزاعی بالذات است که علم الهی می باشد و دیگری انتزاعی بالحد است که علم ریاضی می باشد.

ترجمه: از علوم انتزاعیه، علمی است که انتزاعیتش بالذات « یعنی ذاتش مجرد و منتزع از ماده است » مثل علومی که نظر می کنند در موجوداتی که صُوَرِ آن موجودات، مفارق با موادند « یعنی جدای از موادند و مجرد از ماده اند » به طور مطلق «یعنی ذهناً و خارجا، حدّاً و ذاتاً ».

ص: 1317

و منها ما هی انتزاعیه بالحد کالعلوم الریاضیه فان موضوعاتها امور غیر مفارقه الذات للموضوعات و لکن مفارقه الحدود لها

ترجمه: بعضی از انتزاعیه، علومی است که انتزاعی بالحدند « یعنی در مقام حدّ _ یعنی در مقام ذهن _ مجرد از ماده اند اما در خارج یک ماده ی معین دارند و بر آن ماده ی معیّن عارض شدند » مثل علوم ریاضیه که موضوعات این علوم ریاضیه اموری هستند که ذاتشان مفارق با موضوعات « یعنی مواد » نیست « موضوعاتی که در اینجا آورد غیر از موضوعاتی است که اسم " انّ " قرار داده شد. موضوعاتی که اسم " انّ " قرار داده شد. موضوعاتی که اسم " انّ " قرار داده شده به معنای موضوعات مسائل است اما این موضوعاتی که بعداً آورد به معنای مواد است. لذا ترجمه عبارت به این صورت می شود: موضوعات مسائلی مثل شکل یا عدد اموری هستند که ذاتشان مفارق از ماده نیست _ چون عدد بر ماده عارض می شود و اَشکال هم بر ماده عارض می شوند _ » اما حدود و تعریفات ذهنی آنها « و به تعبیر عامتر، وجود ذهنی آنها » مفارق از مواد است « یعنی وقتی در ذهن بیاورید با ماده ی خاصی همراه نیست ».

و ذلک لان موضوعاتها امور غیر معینه بالنوع

« ذلک »: اینکه گفته می شود در حدّ و در ذهن، همراه ماده نیستند. ضمیر « موضوعاتها » به « موضوعات علم ریاضی » بر می گردد که عبارت از اَشکال و اعداد است.

ص: 1318

ترجمه: این مطلب، به این جهت است که موضوعاتِ موضوعاتِ علم ریاضی « که موادّ اعداد و اَشکال هستند » نوعشان در ذهن معیّن نیست « در ذهن، موضوع شکل مثلث معلوم نیست که چوب و سنگ و فلز و .... هست یا نه؟ اما در خارج که می آید معلوم می شود یعنی هر جسمی با صورت نوعیه خودش می تواند موضوع برای مثلث شود ».

فان المثلث کما یکون فی خشبه کذلک یکون فی ذهب فلیس تقتضی طباعها موضوعاً معیناً بل کیف اتفق

ترجمه: مثلث همانطور که در چوب می تواند باشد در فلز و سنگ و ... هم می تواند باشد پس طباع اشکال هندسی یا اعدادِ حساب « که یکی از آن اشکال، مثلث است » اقتضای موضوع معینی را نمی کند بلکه موضوع هر چه باشد اِشکال ندارد.

فلیس شیء من الموضوعات التی توجد فیه داخله فی حدودها لهذا السبب

« الموضوعات »: مراد همان مواد است که عبارت از چوب و ذهب و امثال ذلک است. ضمیر « توجد » به « موضوعات » بر می گردد در پاورقی کتاب اشاره می کند که در نسخه ای « یوخذ » آمده که حقش این است که « توخذ » باشد تا به « موضوعات » بر گردد. ضمیر « فیه » به « شکل یعنی مثلث » یا به « شیء » بر می گردد. اگر به « شیء » بر گردد عبارت خراب می شود.

ص: 1319

ضمیر « حدودها » باید برگردد به همان چیزی که ضمیر « فیه » بر می گردد. ضمیر « فیه » مذکر آمده که خوب است اما ضمیر « حدودها » را مونث آورده. شاید به اعتبار اَشکال و اعداد است.

« لهذا السبب »: لعدم تعین الموضوع و الماده. یعنی شکل مثلث به موضوع معینی که مثلا چوب یا سنگ است احتیاج ندارد تا در وقتی مثلث را تعریف می کنید این چوب یا فلز آورده شود.

ترجمه: موضوعاتی که در مثلث اخذ می شوند « یا یافت می شوند » هیچکدام داخل در حدود مثلث نیستند به خاطر این سبب « که این اَشکال، موضوع معیّن ندارند ».

و اما الصور الطبیعیه فان لکل واحده منها ماده ملائمه لها بالنوع

تا اینجا دو علم مورد بحث قرارگرفتند که یکی علم الهی بود و دیگری علم ریاضی بود. این دو علم بیش از یک علت نمی توانند داشته باشند پس بیش از یک برهان لمّ ندارند. لذا در مورد اینها نباید بحث کرد که آیا دو علم می تواند درباره ی مساله ی از مسائل اینگونه علوم، برهان لمّ عطا کند یا نه؟ چون جواب سوال روشن است که یک علم می تواند برهان لمّ عطا کند و اگر علم دیگر بخواهد برهان عطا کند برهان انّ عطا می کند. تمام بحث در علم سوم می باشد که علم طبیعی است. در این علم چند علت می تواند باشد؟ در اینجا باید بحث شود که چند تا حد وسط می تواند داشته باشد و بالتبع چند برهان لمّ می تواند داشته باشد. و اینکه چند برهان لمّ آیا در یک علم است یا می تواند در چند علم پخش شود.

ص: 1320

ترجمه: اما صور طبیعیه « مثل صورت انسان و صورت حیوان و صورت جماد » هر کدام ماده ی است که نوعاً ملائم با این صورت است یعنی نوع این ماده با نوع این صورت سازگار است « مثلا یکی از صُوَر طبیعیه، صورت انسان است که ماده ی مناسب دارد که همان بدنش است. این صورت در ماده ی دیگر نمی رود یعنی در ماده ی درخت و ماده ی حیوان و ماده ی جماد نمی رود. بدون ماده هم نمی تواند باشد. پس ماده اش در خارج و در ذهن معیّن است. بنابراین اینچنین موضوعاتی ذاتاً و حداً مادّی اند و ماده ی معیّن دارند ».

لا یمکن ان توجد تلک الصوره منها مفارقه لها و لا فی ماده اخری

ضمیر « منها » به « صور طبیعیه » بر می گردد و ضمیر « لها » به « ماده » بر می گردد.

این عبارت، توضیح ماده ی ملائم است. یعنی این صورت را نمی توان از این ماده در آورد و به ماده ی دیگر داد و نمی توان از این ماده در آورد و آن را بدون ماده رها کرد.

ترجمه: آن صورت از صور طبیعیه نه می تواند جدای از این ماده شود « که بدون ماده بماند » و نه می تواند در ماده ی دیگر وارد شود « این صورت اگر در خارج بیاید باید همین ماده را داشته باشد و اگر در ذهن هم بیاید باید همین ماده را داشته باشد بنابراین خارجاً و ذهناً مجرد نیست ».

ص: 1321

فطباع تلک الصوره مختصه بتلک الماده

طبیعت این صورت، مخصوص این ماده است و از این ماده جدا نمی شود. پس اگر این طبیعت چه در ذهن بخواهد بیاید چه در خارج بخواهد بیاید باید این ماده را همراه داشته باشد. بدون ماده نه می تواند در خارج وجود بگیرد نه می تواند در ذهن وجود بگیرد پس ذاتا و حداً مادی است ».

فلذلک تدخل المواد فی حدودها

ترجمه: چون این صورت طبیعی، خارجاً و ذهناً محتاج به این ماده ی خاص است، مواد در حدود این صورت طبیعیه داخل می شوند « چون طبیعت این صور با این ماده مناسبت دارد حال اگر بخواهید این صورت را تعریف کنید ناچار هستید که از این ماده در حدّ استفاده ببرید ».

و الامور الطبیعیه هی التی تجتمع فیها بالذات هذه العلل کلها

این عبارت، اشاره به اصل بحث دارد.

در امور طبیعی همه این 4 علت جمع می شوند و همه آنها هم بالذات هستند « یعنی فاعلش همان فاعل خودش است و غایتش همان غایت خودش است و ماده اش همان ماده خودش است و صورتش همان صورت خودش است. همه اینها برای خودش است و بالذات می باشند و از جای دیگر و با واسطه و بالمجاز نیامدند.

ترجمه: تمام این 4 علت برای امور طبیعیه جمع می شوند و هر 4 تا بالذات هستند و هیچکدام بالعرض نیست در اینصورت جا دارد که در امور طبیعیه 4 حد وسط درست کرد قهراً 4 برهان یا 2 برهان درست می شود. در اینجا جا دارد بحث شود که آیا دو علم می توانند در امور طبیعیه هر دو، برهان لمّ عطا کنند یا نه؟ یعنی اگر این علل در علوم پخش شدند به اینصورت که دو مورد از آنها در یک علم آمد و دو مورد در علم دیگر آمد می توان از هر دو علم، برهان لمّ آورد.

ص: 1322

توجه کنید مراد از اینکه گفته می شود « در چند علم برهان لمّ آورده می شود » این نیست که چون این حد وسط در آن علم مطرح شده پس می توان در آن علم، برهان لمّ آورد. بلکه به این معنا است که تناسب با آن چند علم باشد. صرف مطرح کردن این حد وسط در یک علمی باعث نمی شود که آن علم بتواند برهان لم تشکیل دهد. زیرا ممکن است ما اشتباهاً یا تعمداً علتی را که مربوط به یک علم است در علم دیگر مطرح کنیم. یعنی باید واقعیت را لحاظ کرد که چگونه است. آیا این موضوع مساله که با چند علم مناسبت دارد علت های آن هم با چند علم مناسبت دارد یا ندارد؟

مثلا یک موجود طبیعی را ملاحظه کنید که می خواهید علت مباشر آن را پیدا کنید. جای علت مباشرش در علم طبیعی است نه در جای دیگر. اما علت دور که خداوند _ تبارک _ است در علم طبیعی بحث نمی شود بلکه در علم الهی بحث می شود. پس نمی توان هر علتی را در هر علمی بتوان قرار داد بلکه علت الهی در علم الهی باید برود و علت مباشر طبیعی باید در علم طبیعی برود. با توجه به این معیار اگر دیدید چند علت توانستند در یک علم بیایند برهان لمّ ها فقط در این علم می آیند اما اگر چند علت در چند علم آمدند در اینصورت چند تا برهان لمّ آورده می شود.

ص: 1323

نکته: اگر موضوعی « مثل موضوع طبیعی » 4 علت داشت بیان کردیم که 4 تا حد وسط می تواند داشته باشد و 4 برهان می تواند تشکیل دهد. این مطلب با آنچه که در منطق گفته می شود باید جمع شود. در منطق گفته می شود که حد وسط، هر 4 علت با هم است. یعنی اگر شیئی 4 علت داشت حد وسط، 4 علت است. اینطور نیست که یکبار فاعل، حد وسط باشد و یکبار غایت، حد وسط باشد و مرتبه سوم ماده، حد وسط باشد و مرتبه چهارم صورت، حد وسط باشد. پس در جایی هم که 4 علت است حد وسط، یکی می باشد نه اینکه 4 برهان باشد. برای توضیح این مطلب و رفع ابهام اینگونه می گوییم: در خود منطق نکته ای گفته می شود که این مشکل را حل می کند و آن نکته این است که گفته می شود شما حق دارید فاعلِ تنها را حد وسط قرار دهید ولی تصریحاً، فاعل حد وسط است و ضمناً آن سه مورد دیگر حد وسط است. حق دارید غایت را حد وسط قرار دهید که تصریحاً غایت، حد وسط است و ضمناً آن سه مورد دیگر حد وسط است پس حد وسط را به 4 صورت می توان آورد. بنابراین می توان 4 برهان لمّ آورد.

پس آنچه که در اینجا گفته شد منافاتی با آنچه که در منطق گفته می شود ندارد.

بحث بعدی که در جلسه بعد وارد آن می شویم این است که آیا می شود موضوعی که دارای چند علت است و در نتیجه دارای چند حد وسط است و بالتبع دارای چند برهان لمّ است، براهینش را علوم متعدد عطا کنند یا اینکه باید همه براهینش را یک علم مطرح کند؟ جواب آن داده شد که اگر همه این علل در یک علم باید مطرح شوند برهان لمّ را فقط همان یک علم عطا می کند اگر آن علل می توانند در علوم متفرّقی مطرح شوند برهان لمّ را آن علوم متفرق می توانند اعطا کنند.

ص: 1324

موضوعي که داراي چند علت است و در نتيجه داراي چند حد وسط است و بالتبع داراي چند برهان لمّ است ايا براهينش را علوم متعدد عطا مي کند يا يک علم عطا مي کند/ تعدد برهان « چه برهان انّ و چه برهان لمّ » در چه جايي مي توان باشد/ اگر دو علم در عرض يکديگر باشند آيا هر دو مي توانند در مساله ي خاصي برهان لمّ عطا کنند يا اينکه يکي برهان لمّ و ديگري برهان انّ عطا مي کند؟/ بيان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/20

موضوع: موضوعی که دارای چند علت است و در نتیجه دارای چند حد وسط است و بالتبع دارای چند برهان لمّ است ایا براهینش را علوم متعدد عطا می کند یا یک علم عطا می کند/ تعدد برهان « چه برهان انّ و چه برهان لمّ » در چه جایی می توان باشد/ اگر دو علم در عرض یکدیگر باشند آیا هر دو می توانند در مساله ی خاصی برهان لمّ عطا کنند یا اینکه یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا می کند؟/ بیان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

ثم من المعلوم ان ما کانت الحدود الوسطی فی برهانه ماخوذه من علل صوریه فقط(1)

بحث در این بود که آیا دو علم جزئی می توانند در مساله ی واحدی برهان لمّ عطا کنند؟ یعنی هم این علم برهان لمّ عطا کند هم آن علم برهان لمّ عطا کند.

ص: 1325


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 181، س19، ط ذوی القربی.

مصنف به طور مجمل وارد بحث شدند « و بحث مفصل آن را حواله به آینده دادند » و فرمودند چهار نوع علت وجود دارد که عبارتند از فاعلی و غائی و مادی و صوری. سپس مصنف بیان کردند که بعض اشیاء، علت فاعلی و غائی و صوری دارند و علت فاعلی و غائی آنها در صورت دخالت دارد پس هر دو را به صورت بر می گردانیم و می گوییم اینچنین موجوداتی فقط یک علت دارند که آن علت، صورتشان است. اما موجودات دیگری هستند که هر 4 علت را دارند.

پس دو موجود وجود دارند:

1 _ موجودی که سببش صوری است.

2 _ موجودی که چهار سبب دارد.

موجودی که سبب صوری است اگر بخواهد با برهان بیان شود یک سبب بیشتر ندارد و آن یک سبب می تواند در یک برهان حد وسط قرار بگیرد و یک برهان لمّ درست کند و اینچنین موجودی بیش از یک برهان لمّ نمی تواند داشته باشد چون بیش از یک سبب ندارد و آن سبب را می توان حد وسط قرار داد و چون سبب، واحد است حد وسط، واحد می شود پس برهانی که حد وسطش سبب برای نتیجه اش باشد یک برهان است لذا یک برهان لمّ خواهد بود. اگر انتظار دارید که براهین دیگری آورده شود آن براهین، براهین « ان » هستند.

اما جایی که شیء دارای اسباب متعدد باشد دارای چهار سبب است و می توان چهار حد وسط در برهان آورد در نتیجه چهار برهان لم می توان تشکیل داد یا لا اقل همانطور که قبلا اشاره شد فاعلی و غائی را یکی لحاظ کرد و مادی و صوری را هم یک لحاظ کرد در اینصورت می توان گفت که دو علت یا دو سبب برای این شیء است که یکی، سبب خارجی است « که همان فاعل و غایت است » و دیگری، سبب داخلی است « که همان ماده و صورت است ». در اینصورت می توان هر کدام از این دو سبب را جدا جدا حد وسط قرار داد و دو برهان لمّ بدست آورد. در اینجا این بحث است که آیا دو علم می تواند دو برهان را افاده کند یا اینکه یک علم باید هر دو برهان را افاده کند.

ص: 1326

مصنف در جواب از این سوال می فرماید سبب مادی و صوری مربوط به همان علمی هستند که این شیء مربوط به آن است. این شیء چون یک شیءِ مادی است لذا مربوط به علم طبیعی می شود لذا این برهانی که در آن علت مادی و صوری حد وسط است در هیچ علمی مطرح نمی شود فقط در علم طبیعی باید مطرح شود چون آن علتی که در این برهان بکار گرفته شده مناسب با علم طبیعی است. اگر یک وقت این برهان در علم دیگر آمد معلوم می شود که این برهان از علم طبیعی به علم دیگر برده شده است و الا خود آن علم، برهان لمّ را عطا نکرده است. برهان لمّ را طبیعی عطا کرده و عاریةً در علم دیگر رفته است.

اما در سبب فاعلی و غائی باید ملاحظه کرد که چه نوع سبب فاعلی و غائی است؟ گاهی سبب فاعلی و غائی، طبیعی است که این هم در علم طبیعی قرار می گیرد و نتیجه این می شود که هر 4 برهان لمّ « یا هر 2 برهان لمّ » که در مورد این جسم هست در علم طبیعی آورده شود و در علم دیگر نمی تواند بیاید. اما گاهی سبب فاعلی و سبب غائی، سبب مطلق « مثلا خداوند _ تبارک _ یا عقول عالیه » است. اینها سبب برای یک جسم خاص نیستند بلکه سبب برای همه اجسام هستند. جای این سبب، علم طبیعی نیست بلکه علم الهی است آن هم علم الهی بالمعنی الاخص است. حال اگر برهانی بر این جسم بخواهد بیاید که در آن برهان از چنین سببی استفاده شود این برهان می تواند برهان لمّی باشد که در علم دیگری غیر از طبیعی وجود دارد و آن علم دیگر این برهان را به ما عطا می کند. در چنین جایی است که می توان برای این جسم دو برهان داشته باشیم که یک برهان مربوط به علم طبیعی است و از سبب مادی و صوری استفاده کرده است و یک برهان مربوط به علم الهی است و از سبب فاعلی و غائی مطلق استفاده کرده است.

ص: 1327

مصنف تا اینجا مطلب را به صورت کلی بیان کرد سپس این مطلب کلی را در مورد انسان پیاده می کند و می گوید انسان یک موجود طبیعی است که دارای ماده و صورت و فاعل و غایت است. این 4 علت را بیان می کند ولی هر 4 علت را در علم طبیعی می آورد و به علت مطلق نمی پردازد یعنی فاعل و غایت مطلق را مطرح نمی کند فقط فاعل و غایت مباشر را مطرح می کند که مربوط به علم طبیعی می شوند و می گوید تمام براهین لمّ در علم طبیعی می آیند و علم دیگری غیر از علم طبیعی، برهان لمّ عطا نمی کند.

واضح است در جایی که فاعل و غایت، فاعل و غایتِ مطلق باشند علم الهی هم می تواند برهان لمّ عطا کند. توضیح این بعداً می آید.

توضیح عبارت

ثم من المعلوم ان ما کانت الحدود الوسطی فی برهانه ماخوذه من علل صوریه فقط فلا یجوز ان یشترک فی البرهان علیه علمان اذا ارید بالبرهان برهان اللم

مراد از « ما »، موجود است. « فلا یجوز » خبر « ان » است و ضمیر « علیه » به « ما » بر می گردد.

موجودی که حدود وسطی در برهانش از علل صوریه فقط گرفته شده باشد « یعنی حد وسط، صورت و فاعل و غایت باشد که همه اینها به علت صوری بر می گردد » در برهانِ بر چنین موجودی دو علم نمی توانند برهان اقامه کنند اگر از برهان، برهان لمّ اراده کنید « بله یک علم ممکن است برهان لمّ عطا کند و علم دیگر برهان انّ عطا کند که این مورد بحث ما نیست ».

ص: 1328

نکته: این صورت که حدود وسطی از علل صوریه گرفته شده باشند همین جا پایان می پذیرد و مصنف بحث از آن را ادامه نمی دهد.

و اما اذا کانت له علل مختلفه فلا یخلو اما ان یکون بعض الاسباب خارجه عن موضوع الصناعه

ضمیر « له » به « موجود » بر می گردد.

اگر برای آن موجود، علل مختلفه است « فقط علت صوری ندارد بلکه هر چهار علت صوری و فاعلی و غائی و مادی را دارد. چنین موجودی که هر چهار علت را دارد حتما جسم است چون دارای ماده است و اگر دارای ماده است دارای صورت هم هست و جایگاه آن علم طبیعی است » خالی نیست از اینکه یا بعض اسبابش در علم دیگر آمدند « که آن بعض اسباب، سبب مادی و صوری نیستند زیرا سبب مادی و صوری فقط در علم طبیعی می آید و در جای دیگر نمی آید. آن سببی که می تواند در علمی غیر از علم طبیعی بیاید سبب فاعلی و غائی است آن هم سبب فاعلی و غائیِ مطلق باشد نه اینکه سبب فاعلی و غائیِ مباشر باشد. چون سبب فاعلی و غائی مباشر در خود علم طبیعی می آید » و از موضوع صناعت بیرون است « مراد از صناعت، صناعتی است که مربوط به همین موجود است که علم طبیعی می باشد ».

مثل السبب الاول الفاعل للامور الطبیعیه علی الاطلاق

« علی الاطلاق » قید « امور الطبیعیه » است. می تواند قید « سبب » هم باشد.

ص: 1329

اسبابی که خارج از موضوع صناعت طبیعی اند عبارتند از سبب اولی « مراد از سبب اول یعنی مبدء المبادی که خداوند _ تبارک _ است » که فاعلِ مطلقِ امور طبیعی است « یعنی همه امور طبیعی از او صادر می شوند ولی با واسطه صادر می شوند « اگر " علی الاطلاق " قید " سبب " باشد به این صورت معنا می شود: سببِ علی الاطلاق برای امور طبیعیه هستند. البته اگر قید برای " امور طبیعیه " باشد بهتر معنا می شود ».

و الغایه القصوی فانها مفارقه للموجودات الطبیعیه

مورد دوم غایت قصوی است نه غایت مباشر.

موجودی مثل انسان غایتش این است که دارای بدن معتدل و نفسِ سعادتمند بشود. این بحث در علم طبیعی یا در شاخه های علم طبیعی می آید. اما غایت قصوی مثل خداوند _ تبارک _ که آخرین غایت است جایش در علم طبیعی نیست بلکه در علم الهی است.

این دو سبب که یکی سبب فاعلی است و یکی سبب غائی است سببهای مجردند و جای سبب مجرد در علم طبیعی نیست اگر کسی بخواهد از چنین سببی به عنوان حد وسط استفاده کند برهانی که متکوّن می شود برهانی نیست که از علم طبیعی انتظار می رود بلکه برهانی است که مربوط به علم الهی است. در اینجا علم دیگری غیر از علم طبیعی، برهان لمّ عطای می کند در چنین جایی است که دو علم می توانند هر دو در مساله ی واحد که همان موجود طبیعی است برهان لمّ عطا کنند.

ص: 1330

« فانها مفارقه للموجودات الطبیعیه »: ضمیر « فانها » نه به فاعل و نه به غایت بر می گردد بلکه به اسباب خارج از موضوع صناعت بر می گردد که هم شامل فاعل شود و هم شامل غایت شود. اگر تعبیر به « فانهما » می کرد به فاعل و غایت بر می گشت.

ترجمه: این اسباب، مفارق و مجرد از موجودات طبیعیه هستند. پس از موضوع علم طبیعی خارج هستند و اگر از موضوع علم طبیعی خارج هستند وقتی حد وسط قرار داده می شوند برهانی تشکیل می دهند که آن برهان را علم طبیعی عطا نمی کند بلکه علم الهی عطا می کند.

و اما السبب الفاعل فبالذات و اما الغایه القصوی لها فمن وجه بالحد و من وجه بالذات

« فبالذات » به معنای « فبالذات مفارقه للموجودات الطبیعیه » است.

مصنف باید بیان کند که این اسباب از علم طبیعی خارج اند لذا به اینصورت بیان می کند که سبب فاعلی به لحاظ ذاتش از موجودات طبیعی جدا است و اما غایت قصوی من وجهٍ از موجودات طبیعی جدا است بالحدّ، و من وجهٍ آخر از موجودات طبیعی جدا است بالذات.

« اما السبب الفاعل فبالذات »: اینکه سبب فاعلی که سبب اول است « یعنی واجب تعالی » جدای از موجودات طبیعی است روشن است که بالذات جدا است یعنی اگر ذات واجب تعالی ملاحظه شود از موجودات طبیعی نیست. ذات او موجودی مجرد است.

ص: 1331

توجه می کنید که نمی گوییم خداوند _ تبارک _ به لحاظ حدّ از موجودات طبیعی جدا است چون خداوند _ تبارک _ دارای حد نیست.

اگر موجودات عقلی را علت فاعلی قرار دهید « و خداوند _ تبارک _ را علت فاعلی قرار ندهید » همینطور است که بالذات از موجودات طبیعیه جدا است زیرا ذات عقول با موجودات طبیعیه یکی نیست. پس سبب فاعلی « چه خداوند _ تبارک _ قرار داده شود چه علت های بعدی قرار داده شود که مجرد باشند » مفارق از موجودات طبیعی می شوند بالذات.

« اما الغایه القصوی لها فمن وجه بالحد و من وجه بالذات »: ضمیر « لها » به « امور طبیعیه » بر می گردد. ترجمه: اما غایت قصوی مفارق با موجودات طبیعی هستند اما از یک وجه، بالحدّ مفارقت دارد و از یک وجه، بالذات مفارقت دارد.

توجه کنید که در غایت دو وجه و لحاظ وجود دارد گاهی غایت را به عنوان اینکه فاعلِ فاعل است ملاحظه می شود یعنی فاعلیت فاعل به وسیله غایت تامین می شود. مثلا نجار فاعل تخت است و نجار غایت این تخت را که استراحت کردن است در ذهن خودش ترسیم می کند و وجود ذهنی به این غایت می دهد و این غایت او را تحریک می کند و نجاری که تا الان فاعل بالقوه برای ساختن تخت بود فاعل بالفعل می شود. پس غایت دراینجا نقش فاعلیت دارد چون فاعل را به سمت فعل تحریک می کند. در اینجا غایت، اگرچه غایت است ولی نقش فاعلیت دارد. به عبارت دیگر فاعل برای فاعلیت فاعل است لذا مقدم است و به همین حیث هم علت می شود. اما یک لحاظ و حیثِ دومی هم برای غایت است و آن لحاظ این است که « ما ینتهی الیه الشیء » است یعنی بعد از اینکه این تخت ساخته شد ساختنِ تخت منتهی به استراحت می شود و استراحت بر روی تخت انجام می شود. این استراحت که به لحاظ اول، محرک نجار و فاعل شد به لحاظ دیگر، موخّر بر فعل می شود یعنی بعد از فعل آمد و مترتب بر فعل شد.

ص: 1332

اگر این مطلب را بخواهید با بیان اصطلاحی بگویید به اینصورت گفته می شود: غایت به ماهیتش « یعنی ماهیت غایت که در ذهن نجار موجود می شود » مقدم بر فعل است و به وجود خارجیش موخر است. گاهی هم گفته می شود به وجود ذهنیش مقدم است و به وجود خارجیش موخر است.

پس غایت به لحاظ که مقدم است علت غائی است ولی به لحاظ دیگر که موخر است غایت می شود و علت غائی نیست زیرا علت باید مقدم بر معلول باشد در اینجا اشکال شده که چگونه ماهیت، علت می شود اما وجود خارجی که قویتر است علت نمی شود؟

جوابی که دادند این است که ماهیت به تنهایی علت نیست بلکه ماهیت با وجود ذهنی علت است و وجود ذهنی قویتر از وجود خارجی است زیرا مجردتر است. اگرچه ما به خاطر ضعف خودمان که داریم نمی توانیم وجود ذهنی خودمان را به قوت وجود خارجی در بیاوریم. مثلا آتشی که ما تصور می کنیم نمی تواند بسوزاند در حالی که اگر قدرت داشتیم آن آتش را از ذهن خودمان بیرون بیاوریم این آتش ذهنی، سوزاننده تر از آتش خارجی است چون مجرد است و آتشِ مجرد، قویتر است. همانطور که وقتی چیزی نزد خداوند _ تبارک _ وجود علمی دارد سپس خداوند _ تبارک _ آن را تنزل می دهد و به وجود خارجی موجود می کند، وجود علمی آن شیء نزد خداوند _ تبارک _ قویتر از وجود خارجی آن شیء است. پس اشکال ندارد که وجود ذهنی غایت، علت شود ولی وجود خارجی، علت نشود و مترتب بر معلول شود نه علت.

ص: 1333

تا اینجا قاعده کلی در هر علت غائی بیان شد اما الان به سراغ غایت قصوی می رود و می گوید درباره غایت قصوی هم دو لحاظ است در یک لحاظ آن غایت قصوی، فاعل است و در یک لحاظ، مترتب بر فعل است. در آن لحاظی که فاعل است عین سبب فاعلی است همانطور که سبب فاعلی بالذات از موجودات طبیعی مفارق بود این غایت هم بالذات از موجودات طبیعی مفارق است چون مثل خود سبب فاعلی است و نقش فاعلیت دارد.

همانطور که فاعلِ اول، بالذات مفارق از موجودات طبیعی بود این غایت قصوی هم چون همان فاعل است، بالذات مفارق از موجودات طبیعی است اما به لحاظ اینکه مترتب بر فعل است مجرد از ماده نیست مثلا فرض کنید فعل، عبارت از انسان باشد غایتی که مترتب بر انسان است غایتی است که انسان آن را تعقیب می کند تا به آن برسد که « آن غایت به نحوی مرتبط با ماده است و » عبارت از سعادت است و به عبارت دیگر بدست آوردنِ کاملترین جوهر مادی است که بدن ما باید آن را بدست آورد. یعنی انسان باید خودش را به حدی برساند که بدنش در حد تعادل قرار بگیرد که اگر بدن در حدّ تعادل قرار گرفت نفسِ مناسب با این بدن، نفس سعادتمند می شود. همه اینها، غایت های مادی هستند. این غایت ها را نمی توان گفت که بالذات از امور طبیعی مفارق اند بلکه به نحوی مرتبط با امور طبیعی اند در اینجا گفته می شود که بالحدّ مفارق از امور طبیعی اند. وقتی سعادت را بخواهید تعریف کنید جسم در تعریف آن نمی آید زیرا سعادت به معنای کمال لایق رسیدن است پس تعریف، مجرد از ماده است. پس غایت قصوی به لحاظی، بالذات از امور طبیعی جدا شد و این در صورتی است که این غایت، فاعل باشد و به لحاظی، بالحد از امور طبیعی جدا شد « و این در صورتی است که این غایت، مترتب بر فعل باشد ».

ص: 1334

صفحه 182 سطر 3 قوله « و اما »

« و اما » عطف بر « اما ان یکون » در صفحه 182 سطر اول است یعنی دو فرض مطرح می شود که یک فرض این بود که موجودی دارای چهار سبب است و بعض اسبابش از موضوع صناعت خارج است بحث از این فرض، تمام شد. فرض دوم این است که همه اسبابش داخل در همان صناعت است و جدای از صناعت نیست. توضیح این داده شد که در صورتی که اسبابِ مباشرِ این موجود طبیعی را ملاحظه کنید همانطور که ماده و صورت داخل در علم طبیعی اند فاعل و غایت هم داخل در علم طبیعی می شوند چون فاعل و غایتِ مباشر برای یک موجود طبیعی، خودشان طبیعی اند و داخل در علم طبیعی اند پس چنین اسباب اربعه ای هر چهارتا داخل در علم طبیعی اند بنابراین اگر بخواهید برهان لمّ تحصیل کنید فقط از علم طبیعی می توانید تحصیل کنید و در علم دیگر، سبب نیست تا بخواهید تحصیل کنید.

مصنف می فرماید این اسباب که همه آنها مربوط به علم طبیعی اند به چند صورت است بعضی از آنها نوع برای موضوع علم طبیعی هستند. مثلا فرض کنید انسان، نوعی از انواع جسم است و جسم هم موضوع علم طبیعی است. بعضی ها نوع برای موضوع علم طبیعی نیستند بلکه عوارض ذاتی برای موضوع علم طبیعی هستند مثل اعتدال بدن و مانند سعادت برای نفس که نفس، متعلِّق به بدن است و چون متعلق به بدن است لذا مربوط به علم طبیعی می شود. قدما مانند مصنف نفس را یک موجود طبیعی می دانستند چون وابسته به بدن است. کتاب شفا را که ملاحظه کنید ششمین فن از علم طبیعی، نفس است یا در کتاب اشارات، قبل از نمط چهارم، در نمط سوم که بحث طبیعی است مطرح می شود. اما مرحوم صدرا فرمود نفس از امور الهی است و آن را در الهیات بحث کرد. الان کتاب ابن سینا خوانده می شود و او نفس را جزء امور طبیعی می داند بنابراین نفس و بدن هر دو را جزء امور طبیعی می داند حال اگر اعتدال بدن مراد باشد از عوارض می شود و اگر سعادت نفس مراد باشد آن هم از عوارض می شود که مصنف می فرماید اینها از عوارض ذاتی موضوع علم طبیعی است نه از انواع. زیرا اعتدال از انواع نیست. همینطور نفس هم از انواع جسم نیست بلکه وابسته به انواع جسم است اما سعادت نفس، عرض است و نوع نیست.

ص: 1335

این امور که عرض ذاتی یا نوع برای موضوع علم طبیعی هستند جایشان در علم طبیعی است. حال اگر این اسباب، حد وسط قرار داده شوند برهان لمّ تشکیل می شود ولی برهان لمّی که در علم طبیعی عطا شده است.

این مطلب را مصنف تا اینجا به صورت کلّی بیان کرد اما در ادامه، همین مطلب را در انسان توضیح می دهد.

توضیح عبارت

و اما ان تکون کلُّ تلک داخلةً فی موضوع الصناعه

« تلک »: یعنی « تلک الاسباب ».

بیان شد که بعض اسباب، خارج از موضوع صناعت هستند. اما الان بیان می کند که همه آن اسباب داخل در موضوع صناعت هستند و هیچ چیز خارج نیست.

ای اما کائنه انواعا لها او کائنه من عوارضه الذاتیه

ضمیر « لها » به « صناعه » بر می گردد اگر « له » بود به « موضوع صناعه » برمی گردد البته در جایی که به صناعت برگردد مراد موضوع صناعه است لذا در عبارتِ « و عوارضه الذاتیه » ضمیر را مذکر آورده.

مصنف با این عبارت بیان می کند که اسباب وقتی داخل در موضوع صناعت هستند به چه معنا می باشند؟ یعنی یا نوع برای موضوع علم طبیعی هستند یا عرض ذاتی برای موضوع علم طبیعی هستند.

ترجمه: این اسباب یا انواع برای این صناعت هستند یا از عوارض ذاتی موضوع صناعت هستند.

مثل السبب الفاعلی و التمامی و المادی و الصوری لموجودات مّا طبیعیه

ص: 1336

در جایی که همه اسباب مربوط به موضوع صناعت باشند « یعنی همه اسباب، اسباب طبیعی باشند » مثالش این است: مثل چهار سبب فاعلی و تمامی و مادی و صوری برای موجودات معینی که همه آنها طبیعی باشند « نه اینکه سبب برای موجودات مجرد باشند. بعضی از این سبب ها نوع برای موضوع علم طبیعی هستند و بعضی از آنها عرض ذاتی برای موضوع علم طبیعی هستند و جایگاه همه آنها علم طبیعی است ».

دون العامه للکل

« للکل » یعنی « لکل الموجودات ».

این عبارت، حالت جمله معترضه دارد یعنی سبب فاعلی و تمامی برای موجودات مّا است نه سبب فاعلی و تمامی برای کلّ موجودات باشد. سبب عامّ برای کلّ، خداوند _ تبارک _ است که طبیعی نیست و داخل در علم الهی است یعنی اسباب عامه گفته نمی شود بلکه اسباب خاصه گفته می شود مثلا اسبابی که فاعلی و غائی و مادی و صوری برای انسان هستند. یا اسبابی که فاعلی و غائی و مادی و صوری برای فرس یا درخت یا ... هستند.

نکته: فاعل و غایت، می توانند عام باشند اما ماده و صورت آیا می توانند عام باشند؟ جواب این است که بله، ماده و صورت هم می توانند عام باشند زیرا در علم الهی از ماده بحث می شود و از صورت هم بحث می شود اما نه اینکه از یک ماده ی معین بحث شود بلکه در آنجا بحث از ماده به عنوان یک امر قابل است. بحث از یک ماده معین مثل بدن انسان یا بدن فرس یا تنه درخت یا جسم سنگ نیست.

ص: 1337

پس مراد از اسبابی که در اینجا گفته می شود اسباب برای « موجوداتٍ مّا » است یعنی موجودات خاص که طبیعی هستند نه موجوداتِ خاصِ الهی و مجرد.

ترجمه: بحث در اسبابِ موجودات خاص است نه اسبابی که عام برای همه موجودات باشند که جای آنها در علم الهی است.

مثل اسباب الانسان او اسباب نوع او جنس آخر من الکائنات الطبیعیه او الطبیعیات التی لیست بکائنه

لفظ « آخر »، هم مربوط به « جنس » است هم مربوط به « نوع » است.

این عبارت، مثال برای « السبب الفاعلی و التمامی و المادی و الصوری لموجودات مّا طبیعیه » است که به جای موجودات طبیعی خاص، انسان گذاشته می شود یعنی مانند اسباب فاعلی و تمامی و مادی و صوری که برای انسان هستند یا اسباب نوع دیگر مثل فرس است.

« او جنس آخر من الکائنات الطبیعیه »: مصنف فرمود مثل اسباب انسان یا نوع دیگر مثل فرس و یا عام تر از انسان که همان جنس انسان است اگر آورده شود اشکال ندارد. اما باید نوع آخر و جنس آخر از کائنات طبیعیه باشد و الا اگر از مجردات باشد اسبابش در علم طبیعی بحث نمی شود. بله اگر از کائنات طبیعی باشد در علم طبیعی مورد بحث قرار می گیرد لذا مصنف تعبیر به « من الکائنات الطبیعیه » می کند.

« او الطبیعیات التی لیست بکائنه »: یا باید کائناتِ طبیعی باشد یا طبیعیاتی که کائن نیستند یعنی کون و فساد ندارند. در اینکه مراد از « الطبیعیات التی لیست بکائنه » چه می باشد دو احتمال است:

ص: 1338

احتمال اول: تطبیق بر افلاک می شود یعنی افلاک را طبیعی می گیرند اما کائن گرفته نمی شوند چون دارای کون و فساد نیستند زیرا طبق نظر مشاء، خرق و التیام نمی پذیرند و همواره ثابتند به همین نحوی که هستند. اما مرحوم صدرا و متکلمین می گویند افلاک هم فاسد می شوند.

احتمال دوم: مراد، هیئاتِ موجود در اجسام طبیعی است که کون و فساد ندارند و ثابت می باشند.

به نظر می رسد که احتمال اول بهتر از احتمال دوم باشد.

فان اسبابها الظاهره کلها طبیعیه

اسبابِ ظاهره این کائنات طبیعیه یا اسباب ظاهره طبیعیاتی که کائن نیستند همه طبیعیه هستند.

« اسبابها الظاهره »: یعنی اسبابی که مجرد نباشند. سبب های بعید مثل عقول و خداوند _ تبارک _ مجردند و به آنها اسباب ظاهره گفته نمی شود. پس مراد از اسباب ظاهره، اسبابی هستند که با چشم دیده می شوند و با حس درک می شوند. و چون این اسباب، طبیعی هستند پس در علم طبیعی مطرح می شوند لذا اگر حد وسطی از آنها تشکیل شود حد وسطی است که مربوط به علم طبیعی است پس برهانی که به وسیله آنها حاصل می شود برهانِ لمِّ عطا شده از طرف علم طبیعی است نه برهانِ لمِّ عطا شده از علم دیگر باشد.

و نشرح هذا

« هذا »: اینکه اسباب برای « الموجودات مّا » طبیعیه باشند و خودشان هم اسباب طبیعی به حساب بیایند و جایگاهشان علم طبیعی باشد.

ص: 1339

تا اینجا مطلب به صورت کلی تمام شد اما در اینجا بیان می کند « و نشرح هذا » یعنی آن مطلب کلی را در مورد موجودی که نزد ما اظهر است شرح می دهیم و آن، انسان است چون ما انسان هستیم و خودمان را بهتر از بقیه می شناسیم.

پس در مورد انسان بحث می شود که سبب فاعلی و غائی و مادی و صوری آن چیست؟ و بیان می شود همانطور که خود انسان، موجودی طبیعی است این اسباب ظاهره آنها هم موجوداتی طبیعی هستند لذا جایگاه همه آنها علم طبیعی است.

بيان مثال براي موضوعي که داراي چند علت است و در نتيجه داراي چند حد وسط است و بالتبع داراي چند برهان لمّ است ايا براهينش را علوم متعدد عطا مي کند يا يک علم عطا مي کند/ تعدد برهان « چه برهان انّ و چه برهان لمّ » در چه جايي مي توان باشد/ اگر دو علم در عرض يکديگر باشند آيا هر دو مي توانند در مساله ي خاصي برهان لمّ عطا کنند يا اينکه يکي برهان لمّ و ديگري برهان انّ عطا مي کند؟/ بيان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/21

موضوع: بيان مثال براي موضوعی که دارای چند علت است و در نتیجه دارای چند حد وسط است و بالتبع دارای چند برهان لمّ است ایا براهینش را علوم متعدد عطا می کند یا یک علم عطا می کند/ تعدد برهان « چه برهان انّ و چه برهان لمّ » در چه جایی می توان باشد/ اگر دو علم در عرض یکدیگر باشند آیا هر دو می توانند در مساله ی خاصی برهان لمّ عطا کنند یا اینکه یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا می کند؟/ بیان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

ص: 1340

و نشرح هذا فيما هو اظهر كالانسان(1)

بحث در اين بود كه آيا مي توان در مساله ي واحد دو علم دخالت داده شود به طوري كه هر كدام از آن دو علم بتوانند برهان لم در آن مساله عطا كنند؟

مصنف فرمود دو علم جزئي نمي توانند در مساله ي واحده، برهان لمّ عطا كنند سپس شروع به بيان مطلب كرد ولي به نحو اجمال. در بحث اجمالي كه شروع شد ابتدا اقسام علل ذكر شد سپس در بعض موجودات معتقد شد به اينكه علت صوري دارند و در بعض موجودات معتقد شد به اينكه هر 4 علت را دارند موجوداتي كه فقط علت صوري داشتند فقط يك برهان لم مي توانند داشته باشند. آن برهان لمّ را همان علم مربوط به خودشان اقامه مي كند و علم ديگري نمي تواند درباره آن موجودات برهان لمّ اقامه كند.

سپس واد بحث در موجودي شد كه هر 4 علت را دارد. چنين موجودي كه 4 علت را دارد برهان لمِّ متعدد مي توان براي آن اقامه كرد چون حد وسط ها ممكن است يكي از اين 4 علت باشد، به ظاهر، 4 برهان لمّ مي تواند داشته باشد « و اگر بعضي علت ها به بعض ديگر برگردد مجموعاً 2 برهان لم مي تواند داشته باشد » در اينگونه موجودي آيا دو علم مي توانند برهان لمّ عطا كنند يا فقط يك علم مي تواند برهان لمّ عطا كند؟ جواب اين سوال در جلسه قبل داده شد كه علت مادي و صوریِ چنين موجودي، علت طبيعي است زيرا چنين موجودي، موجود طبيعي است و در علم طبيعي مطرح مي شود زيرا داراي ماده و صورت است و لذا جسم است و اگر جسم است مربوط به علم طبيعي است.

ص: 1341


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 182، س8، ط ذوی القربی.

اما در مورد فاعل و غايت توضيح داده شد كه اگر فاعل و غايت الهي باشند جاي آن در علم بالاتر يعني در علم فلسفه است. فلسفه مي تواند برهان لمّي عطا كند كه حد وسط، فاعل يا غايت باشد. اما اگر فاعل و غايت، فاعل و غايتِ مباشر باشد طبيعي مي باشد و لذا در علم طبيعي بحث مي شود. بنابراين هر 4 علت با يك لحاظ در علم طبيعي هستند و لذا غير علم طبيعي نمي تواند برهان لمّ عطا كند. اما در يك لحاظ، دو علت در علم طبيعي است و دو علت در علم الهي است در اين صورت هم علم طبيعي مي تواند به وسيله حد وسطِ مادي و صوري برهان لمّ عطا كند و هم علم الهي مي تواند به وسيله حد وسطِ فاعلي و غائي برهان لمّ عطا كند.

نكته: مصنف در ابتدا كه خواست وارد بحث شود عبارت صريحي آورد و تعبير به « لا يتفق في العلوم الجزئيه ان يعطي علمان معا برهان اللم لمساله واحده » کرد كه در صفحه 180 سطر 17 آمده بود. يعني اصلا اتفاق نمي افتد كه دو علم در يك مساله، برهان لم عطا كنند. الان درباره يك موجود كه علت مادي و صوري آن در طبيعي است و علت فاعلي و غايي در الهي است دو علم، برهان لم عطا مي كنند چگونه مصنف تعبير به « لا يتفق » مي كند؟

مصنف در صفحه 180 سطر 17 صريحاً تعبير به « لا يتفق » مي كند اما وقتي وارد بحث مي شود تفصيل مي دهد و در يك مورد اجازه مي دهد كه دو علم در مساله واحد برهان لمّ عطا كنند. در اينجا سوال مي شود كه مصنف تناقض گوئي مي كند؟

ص: 1342

جواب اين است كه مصنف تعبير به « لا يتفق في العلوم الجزئيه » مي كند و علم الهي و طبيعي هر دو علوم جزئي نيستند بلكه علم الهي، كلي است و علم طبيعي جزئي است. اگر چه علم طبيعي نسبت به علوم تحت خودش كلي باشد ولي علم كلي فقط علم فلسفه است و بقيه علوم شاخه ي آن هستند و جزئي مي شوند يعني در طبيعي و رياضي نمي توان برهان لمّ بر يك مساله آورد اما يكي برهان لمّ و يكي برهان انّ مي تواند اقامه كند چنانچه قبلا گفته شد طبيعي، در مساله كرويت زمين، برهان لمّ عطا مي كند و رياضي، در مساله كرويت زمين، برهان انّ عطا مي كند. پس مصنف اجازه داد كه در مساله ي واحد دو علم كه يكي جزئي و يكي كلي است برهان لمّ عطا كنند.

مصنف در ادامه بحث فرمود: مي خواهم مثالي بزنم كه در آن مثال موجودي پيدا شود كه هر 4 علت را داشته باشد كه اين 4 علت يكبار در علم جزئي مطرح شود و يكبار پخش شود يعني دو علتِ آن در علم جزئي بيايد و دو علتِ آن در علم كلي بيايد. مصنف فرمود بهترين و ظاهرترين موجودي كه مي توان در مورد آن بحث كرد خود انسان است چون مابا خودمان آشناتر هستيم تا با موجودات ديگر. مصنف 4 علتِ انسان را كه در علم طبيعي مطرح است بيان مي كند بعداً درباره انسان، غايت را مطرح مي كند و علت غائي را يكبار طبيعي مي كند « كه در اينصورت مربوط به علم طبيعي مي شود » و يكبار الهي مي كند « كه در اینصورت مربوط به علم الهي مي شود ».

ص: 1343

توضيح مثال: مصنف سه علت فاعلي براي انسان پيشنهاد مي كند به عبارت ديگر سه احتمال است. مصنف اين سه تا را با 4 لفظ مي آورد كه سه تا را با لفظ « او » و يكي را با لفظ « واو » مي آورد كه ملحق به سومي مي شود لذا خود مصنف در ادامه تعبير به « هذه الثلاثه » مي كند. فاعل انسان چيست؟ اگر فاعل الهي انسان ملاحظه شود خداوند _ تبارك _ است و بعداً علل وسطيه است. مصنف ابتدا فاعل الهي را مطرح نمي كند بلكه فاعل طبيعي را مطرح مي كند كه پدر و مادرِ شخص است. يعني در علم طبيعي اگر بخواهيد درباره انسان بحث كنيد بحث از خداوند _ تبارك _ نمي شود بلكه بحث از پدر و مادرش مي شود كه منشاء توليد اين بچه شدند. البته عالم طبيعي، مخالف اين مطلب نيست كه فاعل، خداوند _ تبارك _ است ولي بحثش اجازه نمي دهد كه به سراغ مجردات برود زيرا بايد در اجسام بحث كند. لذا ملاحظه مي كنيد كه در علم طبيعي بحث از خداوند _ تبارك _ نمي شود زيرا خارج از موضوع است.

فرض دوم اين است كه فاعل را نطفه قرار مي دهد كه خود نطفه بر حسب قوه اي كه خداوند _ تبارك _ در آن نهاده است به سمت انسانيت مي رود و سازنده ي انسان مي شود به اين مناسبت طبيعي به اين، فاعل مي گويد « اما الهي به پدر و مادر، فاعل نمي گويد بلكه علتِ اِعدادي مي گويد و به نطفه، علت مادي مي گويد و هيچكدام را علت فاعلي نمي داند.

ص: 1344

احتمال سوم اين است كه قوه اي كه در نطفه است فاعل باشد. يعني قوه اي كه در نطفه است اگر برداشته شود اين نطفه نمي تواند به سمت انسانيت برود پس همه كاره ي طبيعي، قوه است اين قوه، نطفه را به سمت انسانيت مي برد. احتمال چهارمي هم هست كه فاعل، صورت باشد اما كدام صورت مراد است؟ آيا صورت انساني مراد است؟

در جواب گفته مي شود كه صورت انساني در نطفه نيامده و لذا نمي تواند فاعل باشد. بله صورت انساني را مي توان غايت لحاظ كرد يعني مي توان گفت نطفه مي رود تا به صورت انساني كه غايت اين نطفه است منتهي شود. بنابراين مراد از صورت در اينجا صورت انساني نيست بلكه صورت نطفه است. صورت نطفه همان قوه اي است كه در نطفه است. يعني صورت نوعيه ی نطفه، اين ماده ي نطفه را به سمت انسان سوق مي دهد. پس چه گفته شود « قوه ي موجود در نطفه » و چه گفته شود « صورت » صحيح است پس لفظ « صوره » در عبارت مصنف عطف تفسير بر « قوه » است البته با تفاوتي كه بين اين دو است زيرا صورت و قوه يك چيز است اما دو گونه لحاظ مي شود زيرا يكبار به عنوان صورت نوعيه ی نطفه لحاظ مي شود كه حقيقت نطفه است و يكبار به عنوان تاثيري كه صورت نوعيه دارد لحاظ مي شود كه به آن قوه گفته مي شود. مصنف مي گويد صورت، وابسته به موضوع علم طبيعي است اما نمي گويد قوه، وابسته به موضوع علم طبيعي است بلكه مي گويد عرض ذاتیِ موضوع علم طبيعي است.

ص: 1345

تا اينجا مصنف سه علت فاعلي ذكر كرد حال بايد بررسي كردكه جايگاه اين سه علت در كجا است؟ ايا در علم طبيعي است يا در علم الهي هم مي توانند بيايند؟ مصنف مي فرمايد موضوع علم طبيعي، جسم است اما جسم از اين حيث كه « يتحرك و يسكن » است نه اينكه مطلق جسم مراد باشد. يعني علم طبيعي درباره جسم با حيث سكون و حركت بحث مي كند نه به حيث جسميت، زيرا بحث از جسم به حيث جسميت در علم الهي مطرح مي شود. در علم الهي مساله اي به نام مساله ي جسم است كه جسم بما هو جسم مركب از ماده و صورت است كه ماده، جزء قابلِ جسم است و صورت، جزء بالفعلِ جسم است.

اين سه علتِ فاعلی كه براي انسان بيان شد آيا با علم طبيعي مرتبط هستند يا نه؟ اولين فاعل، انسان بود « كه همان پدر و مادر مي شود » انسان، نوعي از جسم است پس نوعي از موضوع علم طبيعي است بنابراين جايگاه آن، علم طبيعي است. نطفه هم نوعي از جسم است كه جايگاهش علم طبيعي است، اما قوه، عرض ذاتي جسم است پس جايگاهش علم طبيعي است. ولی صورت، وابسته به جسم است مثلا نفس را ملاحظه كنيد كه وابسته به بدن است. صورت نطفه هم تعلق به ماده ي نطفه دارد حال يا تعلقش حلولي است یا تدبيري است. علي اي حال صورت وابسته به جسم است و قوه، عرض ذاتي جسم است و نطفه و انسان هم دو نوع براي جسم هستند. بنابراين هر 4 فاعلي كه ذكر شد فاعل طبيعي مي شوند و جايگاه آنها علم طبيعي است.

ص: 1346

تا اينجا بحث از سبب فاعلي انسان تمام شد.

توضيح عبارت

و نشرح هذا فيما هو اظهر كالانسان

« هذا »: اينكه 4 علت آيا در علمِ واحد هستند يا پخش در چند علم هستند؟

ترجمه: اين مطلب را در مورد موجودي كه براي ما اظهر است مثل انسان بيان مي كنيم.

فان سببه الفاعل الظاهر اما انسان او نطفه او قوه فی نطفه و صوره فيها

سبب فاعلي ظاهر انسان، اين سه مورد است « اما سبب فاعلي واقعي انسان، خداوند _ تبارك _ يا علل وسطيه است كه مورد بحث نيست زيرا سببِ فاعلیِ الهي است » يا انسانِ ديگر «يعني پدر و مادر » است يا نطفه است يا قوه ي موجود در نطفه و صورتِ موجود در نطفه است « بيان شد كه مصنف، قوه و صورت را يك چيز دانسته زيرا آن را با " او " عطف نكرده ».

و هذه الثلاثه اما نوع موضوع الصناعه و اما صوره

اين سه مورد « كه يكي انسان و يكي نطفه است و ديگري يا قوه يا صورت است » يا نوعِ موضوع صناعت علم طبيعي اند « در صورتي كه فاعل، نطفه يا انسان باشد » يا صورتِ موجود در نطفه است « كه صورت جسم و وابسته به جسم است و مجرد نيست ».

و اما عرض ذاتی داخل فی موضوع العلم الطبیعی

اگر فاعل، قوه قرار داده شود عرض ذاتي داخل، در موضوع طبيعي است.

لفظ « داخل » صفت « عرض ذاتي » است اما اگر صفت « صوره » هم قرار داده شود اشكال ندارد پس به اين صورت مي شود كه اين سه مورد يا نوع موضوع صناعتند « اگر انسان يا نطفه باشند » يا داخل در موضوع صناعتند « اگر صورت و قوه باشند ».

ص: 1347

الذي هو الجسم من جهه ما يتحرك و يسكن

« الذي » صفت « موضوع » است يعني موضوع علم طبيعي عبارت از جسم است از جهت حركت و سكون.

تا اينجا سبب فاعلي ظاهري انسان بيان شد.

و سببه المادي اما الاركان او الاخلاط او الاعضاء و هو من انواع الجسم الطبيعي

از اينجا مصنف سبب مادي انسان را بيان مي كند.

مصنف سه گونه سبب مادي براي انسان بيان مي كند كه سبب قريب و بعيد و ابعد است. اعضاء، سبب قريب است و اخلاط، سبب بعيد هستند و اركان كه عبارت از عناصر مي باشند سبب ابعد هستند. شايد اخلاط و اعضاء هر دو را بتوان سبب قريب قرار داد و اركان را سبب بعيد دانست كه دو قسم شوند نه سه قسم.

توجه كنيد اركان اربعه كه همان عناصرند در عالَم، موجود هستند اينها وقتي مخلوط مي شوند مركب عنصري مثل گياه يا حيوان را تشكيل مي دهند. اين گياه يا حيوان غذا براي انسان مي شوند و اين غذا تبديل به نطفه ي انسان مي شود و بعداً انسان ساخته مي شود. توجه كنيد كه عناصر اربعه، ماده ي انسان هستند ولي ماده ي بعيد هستند باید بر روي آنها تركيبات و تغيّراتي حاصل شود تا بالاخره نطفه شود و وقتي نطفه شد باز هم ماده است و هنوز انسان نيست اما ماده ي قريب است. پس بايد اين همه مسير طي شود تا انسان گردد. بنابراين اركان، ماده ي بعيد براي انسان هستند كه بايد بر روي آنها تغيّراتي اِعمال شود تا به انسانيت منتهي شود اما اخلاط و اعضاء ماده ي قريبند يعني الان اعضا و اخلاط در بدن ما موجودند. اخلاط عبارت از خون و بلغم و صفرا و سوداء است اعضا هم مشخص هستند كه چه مي باشند.

ص: 1348

بدن انسان كه ماده انسان است را ملاحظه كنيد كه داراي اعضا و اخلاط است پس ماده ي قريبش اعضا و اخلاط است و ماده ي بعيدش، اركان يعني عناصر است. جاي اين علت مادي در علم طبيعي است چون اركان و اخلاط و اعضاء همه انواع جسم اند.

ترجمه: و سبب مادي انسان يا اركان است يا اخلاط است يا اعضا است و هر يك از اين سه از انواع جسم طبيعي اند « پس جاي بحث آنها در علم طبيعي است ».

نكته: اركان و اخلاط يكبار هر دو به يك اعتبار ماده قريب قرار داده مي شوند اما يكبار اينگونه نيست. مصنف چون با « او » عطف كرده معلوم مي شود كه ماده را يا اخلاط قرار مي دهد يا اعضا قرار مي دهد چون اعضا از روي اخلاط ساخته مي شوند مثلا خون را ملاحظه كنيد كه غذا وارد خون مي شود و بعداً خوني كه جريان پيدا مي كند قسمتِ تحليل رفته ي بدن را ترميم مي كند يعني غذاي جديد از طريق خون به اعضا مي رسد يعني خون تبديل به عضو مي شود پس مي توان گفت اخلاط تبديل به اعضاء مي شوند پس اخلاط، ماده ي دورتري هستند و اعضاء ماده ي نزديكترند. اما به لحاظ اينكه در بدن انسان وجود دارند هم اعضا و هم اخلاط هر دو در بدن انسان وجود دارند و لذا هر دو، ماده ي غريب مي شوند.

و سببه الصوري النفس و هو من حيث هو صوره مّا للجسم الطبيعي و كمال مّا له

ص: 1349

ضمير « سببه » به « انسان » بر مي گردد. « هو » مبتدي است و « صوره مّا » خبر است. « من حيث هو » قيد لازم است اگر اين قيد نيايد نمي توان نفس را طبيعي گرفت چون احتمال دارد الهي باشد. مصنف، مبتدی را به صورت مذکر آورده چون به سبب صوری برگشته است. اما سبب صوري انسان، نفس است. توجه كنيد كه ما داراي بدن و نفس هستيم و مركب از اين دو هستيم به عبارت ديگر انسان مركب از صورتي است كه نفس مي باشد و مركب از ماده اي است كه بدن مي باشد. البته خود بدن انسان هم مركب است زيرا جسم است و هر جسمي كه مركب از ماده و صورتِ حالّ در ماده است در حالي نفس، حالّ در ماده نيست. نفس، صورت بدن نيست بلكه صورت انسان است. انسان مركب از بدن و نفس است اما بدن، مركب از بدن و نفس نيست پس خود بدن، مركب از يك ماده و صورت ديگر مي شود كه ماده همان عنصر يا اعضا يا اخلاط مي شود و صورت، همان صورت انسانيت است که در اين ماده حلول مي كند. توجه كنيد كه مراد از صورت، شكل نیست بلكه صورتي است كه اين بدن را آماده براي نفس مي كند و صورت انساني به اين بدن مي دهد نه اينكه شكل انساني بدهد. وقتي انسان مي ميرد آن صورتِ بدن كه فعليت بدن است از آن جدا مي شود در حالي كه وقتي جنازه را نگاه مي كنيد شكل انساني را دارد و شكل از او گرفته نشده اما آن صورت از او گرفته شده است پس صورت با شكل فرق مي كند. بله در بعضي جاها صورت با شكل يكي است مثلا صورت ميز همان شكل ميز است يعني در امور صناعي صورت با شكل يكي هست.

ص: 1350

پس تا اينجا معلوم شد كه انسان داراي يك ماده به نام بدن است و داراي يك صورت به نام نفس است. و بدن انسان داراي ماده اي به نا م عنصر و صورتي به نام صورت انسانيه است. در اينجا سوال مي شودكه آيا انسان داراي دو صورت است؟ صورت شيء، حقيقت شيء است و اگر انسان داراي دو صورت باشد داراي دو حقيقت مي شود. جوابي كه داده مي شود اين است كه صورتي كه حلول در بدن مي كند بنابر قول مشاء، قوه اي از قواي نفس و ابزاري از ابزارهاي نفس است و بنابر قول مرحوم صدرا، مرتبه اي از مراتب نفس است بنابراين يك صورتِ مستقل ديگري نيست بلكه ذيل نفس است.

حقيقت بدن به همان صورتش است چون حقيقت هر شيئي به صورتش است ژس بدن در حقيقت همان صورتِ حالِّ در ماده است. الان بيان شد كه آن صورت، ذيل نفس است. و همچنین روشن شد كه چرا مرحوم صدرا مي فرمايد بدن، ذيل نفس است. چون حقيقت بدن همان صورتش است و آن صورت، ذيل نفس است پس بدن، ذيل نفس است. بعضي اشكال كردند و گفتند مگر ممكن است كه گوشت و پوست، ذيل نفس باشد؟ مرحوم صدرا نمي گويد گوشت و پوست ذيل نفس هستند. مرحوم صدرا گوشت و پوست را ماده مي داند او مي گويد صورت، بدن است و آن صورت، ذيل نفس و مرتبه اي از مراتب نفس است. در وقت مرگ، نفس با تمام مراتبش از اين ماده بيرون مي رود آنچه كه اسم آن را جنازه مي گذاريم ماده است حتي به قول مرحوم صدرا صورت انساني را ندارد بله شكل انساني دارد ولي صورت انسانی ندارد .

ص: 1351

تا اينجا مباحثي كه بيان شد مباحث خارجي بود اما الان به سراغ به اين مطلب مي رويم كه نفس انسان، صورت است ولي صورتِ متعلِّق به جسم است و صورتِ متعلّق به جسم جايگاهش علم طبيعي است چون جاي جسم و آنچه كه متعلق به جسم است علم طبيعي مي باشد پس جاي نفس، علم طبيعي است. بنابراين علت صوري انسان كه نفسش است در علم طبيعي است.

در اينجا لازم است دو نكته بيان شود:

نكته اول: مصنف، نفس را مربوط به علم طبيعي مي داند لذا در كتاب شفا، ششمين فن از علم طبيعي را فن نفس قرار مي دهد و در كتاب اشارات، نمط سوم كه دنباله بخش طبيعيات اشارات است را مربوط به نفس مي كند و علم الهي از نمط 4 شروع مي شود. پس قبل از مرحوم صدرا نفس جزء كتب طبيعي بود اما مرحوم صدرا نفس را جزء علوم الهي قرار مي دهد و در الهيات بحث مي كند. ما الان كتاب برهان شفا را مي خوانيم و ابن سينا نويسنده ي اين كتاب است كه نفس را مربوط به علم طبيعي مي داند لذا بيان مي كند كه سبب صوري انسان كه نفس است جايش در علم طبيعي است.

نكته 2: چرا نفس مربوط به علم طبيعي است؟ ذات نفس، مجرد است و علم طبيعي در مجردات بحث نمي كند جوابي كه مصنف مي دهد اين است كه نفس به دو صورت لحاظ مي شود:

1 _ « من حيث هي نفس » يعني « من حيث هي متعلقه بالبدن » زيرا معناي نفس، تعلق به بدن است.

ص: 1352

2 _ « من حيث ذاتها » كه در اينصورت موجود مجرد مي شود و مانند عقل مي باشد.

لذا مصنف تعبير به « من حيث هو صوره مّا » مي كند يعني از اين حيث كه نفس، نفس است و مدبّر بدن مي باشد.

ترجمه: سبب صوري انسان، نفس است و نفس « با سبب صوري » از اين جهت كه نفس است « و متعلق به بدن است » صورت براي جسم طبيعي و كمال براي جسم طبيعي است.

و سببه الغائي الكمالي الذي يحصه وجود اكمل جوهر يمكن حصوله من مبادي كائنه فاسده حصولا متحدا من نفس و بدن

« الغائي » و « الكمالي » هر دو يك چيز است.

سبب غائي انسان، اگر مراد سبب نهايي باشد خداوند _ تبارك _ است ﴿ اِنَّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ ﴾(1). نه اينكه سبب غائي انسان بلكه سبب غائي همه موجودات، خداوند _ تبارك _ است. ما به اين سبب غائي كاري نداريم بلكه مراد سبب غائي است كه مربوط به انسان به عنوان يك موجود جسماني باشد. سبب غائي انسان عبارتست از آنچه كه انسان ابتداءً به سمت آن چيز مي رود « نه نهايي ترين چيزي كه انسان ابتداءً به سمت آن مي رود كه خداوند _ تبارك _ است » انسان مي رود تا با نفس و بدنش، موجود مركبي را كه كائن و فاسد است بسازد ولي با كاملترين جوهر و لطيف ترين جوهر، تا اين موجود لطيف بتواند سعادت را تحصيل كند.

ص: 1353


1- (2) بقره/سوره2، آیه156.

مصنف، غايت را عبارت از يك موجود كائن و فاسد قرار داد « نه اينكه يك موجود مجرد باشد » كه در بين كائنات و فاسدات، كاملترين جوهر را داشته باشد اين غايت، ابتدائي ترين غايت انسان است كه مربوط به علم طبيعي است و اگر از اين بگذريد به عالم هاي بالاتر و غايت هاي بالاتر مي رويد تا به آخرين غايت كه خداوند _ تبارك _ است مي رسيد. اين غايت ها مراد نيست. مراد، غايت مباشر انسان است كه طبيعي مي باشد.

مصنف بيان مي كند كه بايد يك مركب اتحادي از بدن و نفس درست كرد كه اين مركب اتحادي، كائن و فاسد است. ولي در بين كائن و فاسدها، كاملترين جوهر را دارد. اين، غايت انسان است. اگر انسان به اينجا رسيد زمينه ي تحصيل سعادت برايش فراهم مي شود. توجه كنيد كه نمي خواهيم بيان كنيم سعادت يك امر طبيعي است بلكه فراهم شدن زمينه تحصيل سعادت يك امر طبيعي است.

ترجمه: سبب غائي انسان كه انسان را كامل مي كند « لذا سبب كمالي و تمامي ناميده مي شود » كه اختصاص به انسان دارد « بعضي از اسباب غائي در غير انسان هم هست آنها پايين تر از اين سبب غائي هستند كه ما آنها را مي شماريم ولي آنها مورد نظر نيست. آن سبب، هم سبب در انسان است هم سبب در حيوان است و چه بسا سبب در بنات و جماد هم باشد. مثلا فرض كنيد سبب غائي اين است كه به يك صورت تركيبي از عناصر رسيده شود. اين مطلب در جماد و نبات و انسان و حيوان هست. اين سبب غائیِ نزديكتري است از آن سبب غائي كه براي انسان بيان شد ولي سبب غائي خاص نيست. ما مي خواهيم سبب غائي خاص انسان را بشماريم كه اولين سبب غائي خاص انسان همان است كه بيان شد » وجود كاملترين جوهري است كه مي تواند حاصل شود از مبادي عنصري كه كائن و فاسدند « و قهراً خود انسان چون از اين مبادي درست مي شود كائن و فاسد است » ولي به نحوي حاصل شود كه با نفس متحد گردد « يعني يك مركب اتحادي از نفس و بدن بدست مي آيد كه اين مركب بما هو مركب، كائن و فاسد مي شود زيرا بعداً كه نفس از آن گرفته شود آن، مركبِ فاسد مي شود و الا جزء اين مركب كه نفس است كائن و فاسد نيست زيرا نفس، مجرد است ».

ص: 1354

حتي يكون من شانه ان تبقي نفسه للسعاده

غايت انسان عبارت از وجود اكمل جوهر بود كه اين اكمل جوهر اگر حاصل شود اين شان و قدرت را به انسان مي دهد كه سعادت را تحصيل كند. توجه كنيد كه مصنف، غايت را سعادت قرار نمي دهد بلكه اكمل جوهر، غايت است كه اين اكمل جوهر پله براي تحصيل سعادت مي شود كه تحصيل سعادت، غايت بعدي است.

ترجمه: « اگر اكمل جوهر حاصل شود زمينه فراهم مي شود تا انساني كه به اين درجه از كمال رسيده به سمت سعادت برود و غايت بعدي را كه سعادت است تحصيل كند » تا اينكه از شأنِ اين انسان « كه تركيب اتحادي از نفس و بدن پيدا كرده » اين باشد كه نفسش باقي بماند براي رسيدن به سعادت « توجه كنيد كه بقاء نفس براي سعادت، غايت طبيعي نيست بلكه غايتِ بعد از غايت طبيعي است ».

و هذا الكمال من عوارض الجسم الطبيعي التي لا يمكن ان توجد في غيره

تا اينجا سبب غائي بيان شد اما الان مي خواهد ببيند كه سبب غائي جزء كدام علم است؟

ترجمه: و اين كمال « يعني وجودي كه اكمل جوهر است » از عوارض جسم طبيعي است كه ممكن نيست در غير جسم طبيعي يافت شود « اينگونه كمال كه تحصيل سعادت مي كند مخصوص جسم است و موجودات بالاتر از انسان يعني جواهر عقليه تحصيل سعادت نمي كنند وبه حالتي نمي آيند كه آماده تحصيل سعادت شوند بلكه سعادتي را كه قابل اند از ابتدا واجد آن هستند پس بنابراين پيدا كردن اينچنين جوهري كه زمينه ي بدست آوردن سعادت است مخصوص جسم مي باشد و در مجردات نيست ».

ص: 1355

نكته: اگر مصنف تعبير به « التي لا يمكن ان يوجد » مي كرد ضمير « ها » به « كمال » برمي گشت اما وقتي تعبير به « ان توجد » كرده ضمير آن به « عوارض » بر مي گردد.

تا اينجا مثال به انسان زده شد و براي انسان 4 سبب ذكر شد كه هر 4 تا مربوط به علم طبيعي بود. بحث مصنف درباره انسان ادامه دارد چون دوباره اسباب مربوط به انسان شمرده مي شود كه يكي از اسباب، سبب غائي است كه به لحاظي آن را طبيعي مي كند و به لحاظي آن را الهي مي كند پس براي انسان دو سبب غائي درست مي شود كه يكي طبيعي است و جايگاه آن علم طبيعي است و يكي الهي است و جايگاه آن علم الهي است در اينصورت اجازه داده مي شود كه براي انسان به اعتبار اين سبب غائیِ الهي، برهان لمّ از علم الهي اقامه شود و به اعتبار اين سبب غائیِ طبيعي برهان لمّ در علم الهي طبيعي اقامه شود.

ادامه بيان مثال براي موضوعي که داراي چند علت است و در نتيجه داراي چند حد وسط است و بالتبع داراي چند برهان لمّ است ايا براهينش را علوم متعدد عطا مي کند يا يک علم عطا مي کند/ تعدد برهان « چه برهان انّ و چه برهان لمّ » در چه جايي مي توان باشد/ اگر دو علم در عرض يکديگر باشند آيا هر دو مي توانند در مساله ي خاصي برهان لمّ عطا کنند يا اينکه يکي برهان لمّ و ديگري برهان انّ عطا مي کند؟/ بيان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/22

ص: 1356

صفحه 182 سطر 16 قوله « و يشبه »

موضوع: ادامه بيان مثال براي موضوعی که دارای چند علت است و در نتیجه دارای چند حد وسط است و بالتبع دارای چند برهان لمّ است ایا براهینش را علوم متعدد عطا می کند یا یک علم عطا می کند/ تعدد برهان « چه برهان انّ و چه برهان لمّ » در چه جایی می توان باشد/ اگر دو علم در عرض یکدیگر باشند آیا هر دو می توانند در مساله ی خاصی برهان لمّ عطا کنند یا اینکه یکی برهان لمّ و دیگری برهان انّ عطا می کند؟/ بیان اختلاف دو علم در اعطا لمّ و انّ/ فصل 9/ مقاله 2/ برهان شفا.

و يشبه ان يكون الفاعل و الصوره و الغايه في الامور الطبيعيه و احدا بالنوع (1)

بحث در اين بود كه گاهي موجودي هر 4 علت مادي، صوري، فاعي و غائي را دارد. روشن است كه اينچنين موجود، موجود مادي و جسم مي باشد پس علم مربوط به آن هم علم طبيعي است. اينچنين موجودي به لحاظ ماده و صورت، مسلماً مربوط به علم طبيعي مي شود اما به لحاظ فاعل و غايت تفصيل داده شد و گفته شد كه اگر فاعل و غايتِ طبيعي مراد باشد آنها هم مربوط به علم طبيعي هستند و اگر فاعل اول و غايت قصوي مراد باشد طبيعي نيستند بلكه الهي اند. پس اينچنين موجودي حد وسطِ مادي و صوريش در علم طبيعي است لذا برهان لمّي كه از چنين حد وسطی استفاده مي كند فقط از علم طبيعي استفاده مي شود اما فاعل و غايت بستگي دارد كه در كدام علم به حساب آيد اگر از علم طبيعي قرار داده شد برهاني كه از حد وسطِ فاعل و غايت استفاده مي كند طبيعي مي شود در اينصورت همه براهينِ لمِّ اينچنين موجودي از علم طبيعي صادر مي شود و در علم ديگري اقامه نمي شود. ولي اگر حد وسط، فاعل يا غايتي باشد كه الهي است آن برهاني كه از چنين فاعلي يا غايتي تشكيل مي شود برهان لمّي است كه از علم ديگر غير از طبيعي « يعني علم الهي » گرفته مي شود.

ص: 1357


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 182، س16، ط ذوی القربی.

سپس مصنف مثال به انسان زد و در مورد آن 4 علت ذكر کرد كه هر 4 تا مربوط به علم طبيعي شدند. در جلسه امروز هم درباره انسان بحث مي شود و مي فرمايد فاعل، صورت و غايت اگر طبيعي باشند به نظر مي رسد كه نوعشان يكي است اگرچه سه شخص اند اما سه شخصِ مندرج در تحت يك نوع اند. « توجه كنيد كه فاعل و غايتِ الهي اينگونه نيست. مثلا فاعل الهیِ انسان، عقول يا خداوند _ تبارك _ است و اينها با انسان، واحد بالنوع نيستند زيرا خداوند _ تبارك _ نوع ندارد و عقول اگر چه نوع دارند ولي نوعشان منحصر در فرد است » مثلا فاعل انسان، انسان است يعني شخص ديگر از انسان است. صورت انسان، اين است: نطفه مي رود تا صورت انسانی بگيرد پس صورت انسان هم صورت انسان است. غايت هم اين است كه نطفه حركت مي كند تا به صورت انساني منتهي شود. پس فاعل و غايت و صورت در موجودات مادي، اشخاص يك نوع و واحد بالنوع اند.

البته صورت و غايت را مي توان گفت كه واحد بالشخص هم هستند اما فاعلِ همراه با اين دو، واحد بالشخص نيست بلكه واحد بالنوع است. چون همين صورت، صورت انسان است و همين هم غايتِ حركتِ نطفه است.

در اينجا غايت « و حتي فاعل » ملحق به صورت شد و در واقع گويا دو علت درست شده كه يكي علت مادي است و يكي علتي است كه هم مي توان به آن صوري و هم فاعلي و هم غائي گفت. همه اينها براي علم طبيعي است اگر برهان لمّ بخواهد از اين علت تشكيل شود بايد در علم طبيعي بيايد.

ص: 1358

اما يك غايتي داريم كه با صورت فرق مي كند و فعلِ يك موجود طبيعي نيست بلكه فعلِ يك مبدء عالي تر از موجود طبيعي است و غايت اوست و فايده اي است كه بر فعل او مترتب مي شود.

مصنف مثال مي زند و مي گويد دندان كُرسي انسان به صورت پهن آفريده شده است تا بتواند غذا را نرم كند. دهانِ جلو، تيز آفريده شده تا غذا را پاره كند. در دندان كرسي دو غايت وجود دارد يكي اين است كه وقتي اين دندان آفريده مي شود به سمت پهن شدن مي رود و پهن مي گردد اين يك غايت طبيعي است. موجودات طبيعي هم اين كار را انجام مي دهند. يعني طبيعتي كه در انسان هست اقتضا مي كند كه دندان پهن شود اما اين پهني براي آرد كردن و خورد كردن و نرم كردن غذا است.

اين « آرد كردن و خورد كردن و نرم كردن » حكايت از غايت مي كند و اين غايت، كارِ موجود طبيعي نيست بلكه كارِ يك موجود ذي شعور است كه اين غرض را دارد. اينچنين غايتي مربوط به فاعل طبيعي و امور طبيعي نيست و از مبدء بالاتري مي آيد.

پس در خود دندان دو غايت است كه يكي، پهن شدن است و يكي نرم كردن غذا است. غايت پهن شدن يك غايت طبيعي است و موجودات طبيعي اين غايت را با امور طبيعي انجام مي دهند. همانطور كه انگشتِ وسطي انسان از انگشت سبابه بزرگتر مي شود و يك امر طبيعي است دندان كرسي انسان هم پهن مي شود و اين يك امر طبيعي است.

ص: 1359

اما يك فايده اي بر اين پهن شدن مترتب است كه آن هم غايت اين دندان است اما نه غايت طبيعي كه امور طبيعي بتوانند انجام دهند بلكه غايتي است كه از مبدء بالاتر صادر مي شود. اگر بخواهيد حد وسط را اينچنين غايتي قرار دهيد جاي آن علم طبيعي نيست. اما اگر حد وسط عبارت از پهن شدن دندان قرار دادن شود جايش در علم طبيعي است.

مثال ديگري مي توان به اين صورت بيان كرد كه چرا انگشت وسطي را خداوند _ تبارك _ بلندتر آفريد اين بلندتر بودنش يك امر طبيعي است اما فايده اي بر اين بلندتر بودنش مترتب است چون به خاطر يك سببي بلندتر آفريده شده يا آن انگشتي كه كوچك آفريده شده به خاطر يكي سببي است كه اينها طبيعي نيستند. پس اگر تمام اعضا را ملاحظه كنيد هم خود آفرينشش و هم فايده ي مترتب بر آفرينشش مطرح مي شود كه آفرينشش، نسبت به طبيعت داده مي شود كه طبيعت، فاعل مباشر مي شود و الا همين آفرينش هم فاعل بعيد دارد و فايده ي مترتب بر آفرينش به مبدء غير طبيعي نسبت داده مي شود. يعني به تعداد غايات طبيعي كه در بدن انسان وجود دارد به همان تعداد غايات الهي وجود دارد.

نكته: اگر به اين صورت گفته شود كه در زماني كه قوه مشغول فعاليت است مدبّر اين قوه كه ملكي از ملائكه است يا بالاتر از ملك باشد. اينها مي آيند و دنداني را كه طبيعت، پهن مي سازد هدايت مي كنند كه براي فلان كار انجام شود در اينصورت، هم پهن بودن دندان و هم آن فايده هر دو غايت براي دندان مي شوند و اينطور نيست كه پهني، ذوالغايه شود و آن فايده، غايت شود بلكه هر دو در عرض هم قرار مي گيرند. اگر اينگونه تصور شود دخالتی در بحث ما ندارد و تفاوتي ايجاد نمي كند. زيرا غايتي كه عبارت از نرم كردن غذا است در طول غايت اول قرار می گیرد يا در عرض غايت اول قرار می گیرد. در هر صورت دو غايت است كه يكي را مي توان مستند به امور طبيعي كرد و ديگر را نمي توان مستند به امور طبيعي كرد.

ص: 1360

نكته: قوه سازنده ي دندان با تدبير ملكي فعل خودش را انجام مي دهد و در نهايت با تدبير الهي اين كار را انجام مي دهد اين مدبّر، آيا اين قوه را مجبور مي كند به اينكه اينچنين عمل كند يا هدايت مي كند؟ اگر مجبور كند آن مدبر، فاعل بالجبر مي شود و اگر هدايت كند، فاعل بالتسخير مي شود و در واقع آن مدبرهايي كه براي تدبير قواي ما تعيين شدند فاعل بالتسخيرند نه فاعل بالجبر، يعني اين كار به اين سمت مي رود « يعني دندان به سمت پهن شدن مي رود » و مدبّر، آن را هدايت مي كند مثل اينكه آبي بر روي شيب زمين مي رود و باغبان آن را هدايت مي كند كه به اين سمت برود تا اين درخت را سيراب كند. باغبان در اينجا فاعل بالجبر نيست بلكه فاعل بالتسخير است يعني آبي كه خودش حركت مي كند را هدايت مي كند. در ما نحن فيه هم دنداني كه بر اثر آن عوامل طبيعي به سمت پهن شدن مي رود به آن، جهت مي دهد و مي گويد پهن شدن به اين جهت است. پس ملاحظه مي كنيد كه گويا اين دو غايت با هم انجام مي شوند يعني يكي در طول ديگري نيست اگر چه مي توان در طول ديگري قرار داد.

توضيح عبارت

و يشبه ان يكون الفاعل و الصوره و الغايه في الامور الطبيعيه واحداً بالنوع

به نظر مي رسد كه اين سه علت در امور طبيعي، واحد بالنوع هستند. البته اگر فاعل و غايت از امور طبيعي نباشند نمي توان گفت آن دو و صورت، هر سه واحد بالنوع اند بلكه بايد گفت فاعل و غايت از صورت جدا است زيرا از سنخ صورت و از نوع صورت نيستند اما اگر بخواهيد عللي را كه در امور طبيعي مطرح هستند بشماريد چنانكه در جلسه قبل شمرده شد در اين صورت فاعل و غايتي كه در علم طبيعي مي آيد همراه با صورت هر سه واحد بالنوع مي شوند چون از يك نوع هستند. پس توجه كرديد كه قيد « في الامور الطبيعيه » مهم است.

ص: 1361

و ان تكون الغايه التي هي غير الصوره في الطبيعيات خارجه عن فعل الطبيعيه

« ان تكون » عطف بر « ان يكون » است. « خارجه عن فعل الطبيعيه » خبر « تكون » است.

ترجمه:به نظر مي رسد غايتي كه غير از صورت در طبيعيات است « مثلا يكي از غايت هاي دندان، پهن شدن است كه از سنخ خود صورت است و يكي، نرم كردن است كه از سنخ صورت دندان نيست » خارج از فعل طبيعت باشد.

و من عند مبدأ اعلي من الطبيعيه و غايةً له

اين عبارت عطف بر خبر است، لفظ « غايه له » هم عطف بر خبر يا عطف بر « من عند مبدا اعلي » است. ضمير آن به « مبدأ اعلي » بر مي گردد يعني غايت براي مبدأ اعلي است نه غايت براي امور طبيعي است يعني آن شيء اين فعل تسخيري را انجام مي دهد تا اين فايده بر اين فعل مترتب شود. پس اين فايده و اين غايت، غايتِ فعل مبدأ اعلي است يعني غايتي است كه فعلِ هدايت شده از جانب او به سمت اين غايت مي رود و منتهي به اين غايت مي شود پس منظور از غايت، غايتِ خود آن مبدأ نيست كه مبدأ، هدفي را براي خودش تعقيب كند بلكه منظور، غايت فعلش است يعني همان فعلي كه هدايتش مي كند تا به فلان سرانجام برسد. آن سرانجام، غايت حقيقي اين شيء مي شود.

« من عند مبدا اعلي » غايت مبدأ اعلي به معناي غايتي است كه مبدأ اعلي فعل را به سمت آن غايت هدايت مي كند نه اينكه مراد از غايت مبدأ اعلي، هدف خودش باشد زيرا مبدأ اعلي ممكن است بي نياز از غايت باشد.

ص: 1362

مصنف در اينجا دو مطلب بيان كرد كه يكي را با عبارت « و يشبه ان يكون الفاعل ... » و ديگري را با عبارت « و ان تكون الغايه .... » بيان كرد كه براي هر كدام بايد مثال بزند. براي مطلب اول، مثال به صورت انسانيه مي آورد و براي مطلب دوم، مثال به دندان مي زند ولي مثال دوم، دو غايت پيدا مي كند كه يكي غايت پهن شدن است و يكي غايت نرم كردن است كه غايت پهن شدن را ملحق به مثل صورت انسانيت مي كند كه غايت طبيعي است ولي آن غايت ديگر را مي گويد غايت طبيعي نيست.

مثل ان فاعل الانسان انسانيةٌ مّا و صورته انسانيته و هي غايه الفاعل الطبيعي »

مصنف بيان كرد كه فاعل و صورت و غايت، فاعل بالنوع اند الان مثال مي زند و مي گويد مثلا فاعل انسان، يك انسان ديگري « مثل پدر و مادر » است و صورت همين انسان هم انسانيتش است و همين صورت، غايت فاعل طبيعي است كه اين نطفه را به سمت اين غايت سوق مي دهد پس صورتِ انساني، هم فاعل و هم صورت و هم غايت شد.

و اما الكمال الآخر كالطحن الذي هو الغايه المقصوده في تعريض الاضراس للطحن فهي مقصوده عند مبدأ اعلي من الطبيعه

« فهي » جواب « اما » است. ضمير « هي » به « كمال » به اعتبار غايت بر مي گردد.

اين عبارت، مثال براي مطلب دوم است. اين مثال در واقع دو مثال است چون دو غايت در آن مندرج است كه يكي طبيعي مي باشد و يكي غير طبيعي است.

ص: 1363

مصنف ابتدا غايت غير طبيعي را مطرح مي كند و مي گويد اما كمال ديگر كه طبيعي نيست مثل نرم كردن غذا براي دندان پهن. البته بعداً بيان مي كند كه خود پهن كردن دندان غايتي طبيعي است نه غير طبيعي.

نكته: بنده « استاد » از ابتدا براي دندان دو غايت بيان كردم ولي مصنف چون يك غايت طبيعي در مثال انسان درست كرد و يك غايت غير طبيعي مي خواهد در دندان درست كند لذا در مثال دندان ابتدا وارد بحث از غايت غير طبيعي مي شود و به غايت طبيعي اشاره نمي كند بعداً كه مثالش تمام مي شود مي فرمايد در مورد دندان دو غايت وجود دارد كه يكي غايت طبيعي است و يكي غايت غير طبيعي است.

ترجمه: اما كمال ديگر مثل آرد كردن « و نرم كردن غذا » كه غايتي است كه قصد شده در پهن آفريدن دندان ها « و اين طحن كه پهن شدن دندان به خاطر آن آفريده شده است غايت مي باشد اما نه غايت طبيعي بلكه غايت فوق طبيعي است كه بايد از مبدأ اعلي صادر شود » پس اين كمال مقصود است نزد مبدئي كه اعلي از طبيعت است « طبيعت، اين فايده را قصد نكرده است. طبيعت، پهن شدن دندان را قصد كرده است ولي فايده مترتب بر پهن شدن را طبيعيت قصد نكرده است. آن موجودي كه مدبر اين قوه ي طبيعي است قصد كرده است ».

و اما نفس التعريض فانه غايه للفاعل الطبيعي و مقصود له

ص: 1364

مصنف از اينجا اشاره مي كند به اينكه خود تعريض هم غايتي براي دندان است كه غير از طحن مي باشد ولي اين غايت، غايت طبيعي است.

ترجمه: اما خود تعريض غايت براي فاعل طبيعي و مقصودِ فاعل طبيعي است « مراد از مقصود بودن، مقصود تكويني است نه مقصود ارادي زيرا فاعل طبيعي، در ظاهر شعور ندارد كه بخواهد قصد كند. لذا مراد از قصد، قصد تكويني است نه قصد ارادي و شعوري. در نمط چهارم كتاب شرح اشارات قوله « و الجواب ان الطبیعیه ... »(1) مرحوم خواجه كلّ موجودات طبيعي را صاحب قصد حساب مي كند و مي گويد همه موجودات طبيعي قصد دارند و به سمت مقصود خودشان روان هستند ولي اشاره مي شود كه مراد از قصد، قصد تكويني است نه قصد شعوري و ارادي. در اينجا هم مراد از مقصود اين است كه اين تعريض، مقصود تكويني براي فاعل طبيعي است. توجه كنيد اين توجيهاتي كه مي شود به خاطر اين است كه اين عبارات، عبارات ابن سينا است چون ابن سينا براي موجودات غير حيواني « چه جماد چه نبات » شعور قائل نيست. و الا اگر عبارات مرحوم صدرا بود مقصود به معناي قصد شعوري گرفته مي شد چون مرحوم صدرا معتقد است كه همه موجودات شعور دارند حتي قوه طبيعي كه در ما مامور پهن ساختن دندان است با شعور اين كار را مي كند ولي شعور در حد خودش را دارد.

ص: 1365


1- (2) شرح الاشارات و التنبیهات، خواجه نصیر الدین الطوسی، ج3، ص17، نشر بلاغت.

فكأن الغايه في الطبيعيات غايتان

مصنف از اينجا جمع بندي مطالب مي كند و مي گويد به طور كلي در امور طبيعي دو گونه غايت وجود دارد:

1 _ اين جسم طبيعي اينچنين ساخته مي شود. مثلا اين انگشت درازتر از بقيه است اين درازي، غايت است. يا آن دندان، پهن آفريده مي شود اين پهني غايت است.

2 _ غايت ديگر اين است كه چرا دندان، پهن آفريده مي شود و چرا اين انگشت دراز آفريده مي شود. اينها غايت هاي طبيعي نيستند.

غايه في صوره

يك غايت، صورت است كه گفته شد غايت و صورت و فاعل، واحد بالنوع اند. اين غايت، از سنخ خود صورت است.

و هي نهايه حركه و تمام محرك طبيعي مثل التعريض

اين غايتي كه از سنخ صورت است و با صورت، واحدِ بالنوع است نهايت حركت دندان است « چون اين دندان حركت مي كند تا به يك جا برسد و وقتي به آنجا رسيد توقف مي كند و به عنوان يك دندان ثابت باقي مي ماند » و متمم ِكارِ آن فاعل طبيعي است « فاعلي هست كه دندان را به سمت اينگونه شدن حركت مي دهد. اين صورت يا به تعبير ديگر اينگونه شدن دندان، متمم كار اين محرك طبيعي است. توجه كنيد كه در این مثال، هم نتيجه ي فعلِ فاعل است و هم صورت جسم است و هم نهايت حركت يعني غايت است. در اينصورت فاعل و صورت و غايت، واحد بالنوع شدند ».

ص: 1366

و غايه بعد الصوره

« غايه » عطف بر « غايه » در سطر 21 است.

غايت دوم، غايتي بعد از صورت است كه در كنار صورت و در طول صورت قرار داده مي شود « مصنف با كلمه " بعد " آن را در طول صورت قرار داده است » يعني بعد از اينكه صورت دندان كه پهن بودن است آفريده شد غايتي بر اين پهن بودن مترتب است كه طحن و نرم كردن غذا است. اين غايت بعد از اينكه صورت دندان آمد، مي آيد.

ليست الصورةَ المقصوده قصدا اوليا في حركه التكوين

« الصوره » خبر براي « ليست » است و ضمير مستتر در « ليست » به « غايت » بر مي گردد.

غايتي كه بعد از صورت است همان صورت مقصود نيست. صورت مقصوده، تعريض بود زيرا صورت مقصودي كه فاعل طبيعي، قصد تكويني نسبت به آن صورت داشت همان تعريض دندان بود. اين غايتي كه بعد از صورت است همان صورت مقصود نيست.

« قصداً اوليا »: هر دو غايت « يعني هم پهن شدن و هم طحن » مقصود هستند براي فاعل طبيعي، پهن شدن، مقصود اولي است و طحن و نرم كردن مقصودِ مترتب بر مقصود اولي است كه به آن « مقصود ثاني » يا « ليست مقصود اولياً » گفته مي شود. اين طحن غذا براي فاعل طبيعي، مقصود به قصد اولي نيست.

« في حركه التكوين »: اين فاعل، ماده را تحريك مي كرد براي اينكه آن را متكوّن كند به عنوان يك دندان. به اين حركت، حركت تكويني مي گويند.

ص: 1367

ترجمه: آن غايت كه طحن است همان صورتِ مقصود به قصد اوّلي در حركتي كه دندان به سمت تكوّن داشت نيست.

و هي مثل الطحن

آن غايتي كه بعد از صورت است و صورتِ مقصوده ي به قصد اوّلي نيست، مانند طحن است.

و هي غايه لفاعل اعلي من الطبيعه

اين غايتي كه بعد از صورت است غايت براي فاعل طبيعي نيست بلكه غايت است براي فاعلي كه اعلي از طبيعي است.

صفحه 183 سطر 1 قوله « و نقول »

تا اينجا نتيجه گرفته شد كه غايت مي تواند مربوط به علم طبيعي باشد و مي تواند مربوط به بالاتر از علم طبيعي باشد. در بحثي كه در جلسه قبل مطرح شد غايتي كه مربوط به علم طبيعي بود آورده شد. فاعل و ماده و صورت هم مربوط به علم طبيعي شد. در دو جلسه قبل هم فاعل و غايت ديگري مطرح شد كه فاعل اول و غايت قصوي بود كه طبيعي نبودند و مربوط به علم الهي بودند.

پس سه مطلب بيان شد:

1 _ فاعلِ اول و غايت قصوي داريم كه جزء علم طبيعي نيستند و براي علم الهي اند.

2 _ در مثل انسان 4 سبب وجود دارد كه هر 4 سبب مي توانند طبيعي باشند.

3 _ 4 سبب طبيعي آورده شد و گفته شد از بين اين 4 تا، غايت مي تواند طبيعي باشد و مي تواند بيرون از طبيعت باشد مثل تعريض و انسانيت، غايت طبيعي بود ولي طحن، غايت غير طبيعي بود.

ص: 1368

اين اين سه مطلب نتيجه گرفته مي شود كه ماده و صورتِ شيئي كه داراي 4 نوع علت است حتما طبيعي است و خارج از طبيعي نيست پس اگر ماده يا صورت حد وسط قرار بگيرد برهانِ لمّي عطا مي شود كه بايد در علم طبيعي مطرح شود. اما فاعل و غايت مي توانند طبيعي باشند و مي توانند بيرون از طبيعيت باشند حال چه فاعلِ اول و غايت قصوي باشد كه در دو جلسه قبل بيان شد چه غايتي كه در اين جلسه بيان شد كه طبيعي نباشد مثل طحن كه غايت قصوي نيست ولي غايتي است كه طبيعي نيست.

پس دو گونه غايت ذكر شد كه هر دو از علم طبيعي خارج اند و يك فاعل اول ذكر شد كه از علم طبيعي خارج است امابقيه در علم طبيعي آمدند.

تا اينجا مصنف خلاصه ي مطلب را بيان كرد اما از اينجا بيان حكم مي كند و مي گويد در جايي كه برهان با حد وسطِ مادّي يا صوري بيايد چون جايگاه ماده و صورت، علم طبيعي است پس برهاني كه با چنين حد وسطي آمده برهان لمّي است كه از علم طبيعي حاصل مي شود و اما برهاني كه حد وسطش فاعل يا غايت باشد بايد ملاحظه شود كه آن فاعل يا غايت، طبيعي است يا الهي است اگر طبيعي بود برهاني كه حد وسطش اينگونه است برهان لمّي است كه طبيعي عطا مي كند اما اگر آن حد وسط، فاعل و غايتِ غير طبيعي باشد برهان لمّي كه عطا مي شود از طريق علم الهي عطا مي شود.

ص: 1369

پس خلاصه بحث اين شد: در جايي كه هر 4 علت در علم طبيعي مطرح باشند برهان لمّ در چنين موجودي فقط از علم طبيعي حاصل مي شود. اما در جايي كه 4 علت، پخش باشند به اينكه بعضي در علم طبيعي باشند و بعضي در علم الهي باشند برهان لمّ درباره چنين موجودي را هم علم طبيعي مي تواند عطا كند « اگر حد وسطش، علل طبيعي قرار بگيرد » هم علم الهي مي تواند اين برهان لمّ را عطا كند « اگر حد وسط، اسباب الهي قرار بگيرد ».

توضيح عبارت

و نقول بقول مطلق ان الماده و الصوره لا يجوز ان يكونا غريبين من جنس الصناعه و الفاعل و الغايه ربما كان غريبين

نسخه صحيح « ربما كانا » است. « من جنس الصناعه » متعلق به « غريبين » است. « بقول مطلق » يعني به طور كلي بيان مي كنيم بدون اينكه مثال زده شود و بدون اينكه مطلب جزئي تبيين شود.

اين عبارت، خلاصه مباحث يك صفحه قبل است كه در سه جلسه اخير خوانده شد.

ترجمه: و مي گوييم به قول مطلق كه ماده و صورت « كه علت مادي و صوري را تشكيل مي دهند » جايز نيست كه از جنس صناعت، بيگانه باشند « مراد از صناعت، صناعت طبيعي است يعني جاي ماده و صورت در علم طبيعي است و از علم طبيعي بيگانه نيستند » ولي فاعل و غايت گاهي غريب و بيگانه از جنس صناعت هستند و جزء علم الهي اند كه فاعلِ اول و غايت قصوي و غايتي مثل طحن اينگونه بودند. « اما گاهي اين دو غريب و بيگانه از جنس صناعت نيستند و جزء علم طبيعي اند ».

ص: 1370

فاذا مهدنا هذه الاصول فنقول

حال كه اين قواعد آماده شدند « قواعدي كه از دو صفحه قبل درباره آنها بحث شد که اولا اقسام علت بيان شد. بعداً گفته شد كه بعض موجودات داراي يك علت و بعضي چند علت دارند بعداً گفته شد كه در جایی که يك علت دارد فقط يك برهان درباره آن تشكيل مي شود و اگر چند علت دارد تفصيل داده شد كه حدود سه جلسه طول كشيد » حال حكم مساله را مي گوييم.

اذا امكن ان تكون بعض اسباب الشيئ خارجا عن موضوع صناعته و واقعا في صناعه اخري، امكن ان يكون علي المساله برهانان من علمين

ترجمه: حكم مساله اين است كه وقتي ممكن باشد بعض اسباب شيء از موضوعِ صناعت آن شيئ خارج باشد « مثلا انسان، مطرح شد كه بعض اسبابش كه غايت قصوي و فاعل اول و غايتي كه مثل طحن دندان بود خارج از موضوعِ صناعتِ انسان بودند. صناعتي كه مربوط به انسان است صناعتي است كه درباره جسم بحث مي كند كه همان علم طبيعي است » و در صناعت ديگر « كه صناعت الهي بود » واقع شده بوند امكان دارد كه بر مساله واحد، دو برهان لمّ از دو علم آورده شود « يعني به اعتبار آن اسبابي كه داخل در صناعتند مي تواند از علم طبيعي برهان لم بياورد و به اعتبار آن اسبابي كه خارج از علم طبيعي اند مي تواند از علم الهي، برهان لمّ بياورد ».

و اما اذا كانت الاسباب متعلقه بالموضوع غير غريبه منه لم يمكن في غير ذلك العلم اعطاء برهان اللم

ص: 1371

الف و لام در « الاسباب » براي استغراق است و بر لفظ « اسباب » كه جمع است داخل شده و مفيد عموم است.

ترجمه: اگر تمام اسباب شيء، متعلِّق باشند به موضوعِ صناعتي كه در مورد همان شيء بحث مي كند به عبارت ديگر بيگانه از اين موضوع نباشد. اعطاء برهان لم ممكن نيست در غير اين علمي كه اين شيء جزء آن علم است « فقط همين علم كه تمام اسباب شيء در آن وجود دارد مي تواند برهان لمّ عطا كند. بقيه علوم، برهان لمّ اقامه نمي كنند اگر بتوانند برهان اقامه كنند برهان انّ اقامه مي كنند.

اشكال: مصنف در ابتدای ورود در بحث تعبير به « لا يتفق في العلوم الجزئيه ان يعطي علمان معا برهان اللم لمساله واحده » كرد كه در صفحه 180 سطر 17 آمده بود يعني حتي يك مورد وجود ندارد كه دو علم جزئي در يك مساله برهان لمّ عطا كنند. اما وقتي مصنف وارد تفصيل بحث شد به نحوديگري بيان كرد يعني گاهي در مساله واحده، دو علم برهان لمّ عطا مي كنند بله گاهي هم در مساله واحده، يك علم برهان لمّ عطا مي كند. اين مطلب تفصيلي با مطلبي كه در صفحه 180 سطر 17 فرمود سازگاري ندارد.

جواب: مصنف در صفحه 180 سطر 17 فرمود « لا يتفق في العلوم الجزئيه » يعني قيد « العلوم الجزئيه » آورد يعني دو علم جزئي نمي توانند در مساله ي واحد برهان لمّ عطا كنند. اما در اينجا كه اجازه مي دهد دو علم برهان لمّ عطا كنند يك علم كه علم طبيعي مي باشد. جزئي است و علم ديگرش كه علم الهي مي باشد كلي است. نتيجه اي كه الان گرفته شد اين بود: حد وسط برهان را مي توان از علم اعلي گرفت و مي توان از علم جزئي گرفت پس مي توان دو برهان لم آورد كه يكي از علم اعلي باشد و يكي از علم جزئي باشد پس تناقض گوئي در عبارت مصنف واقع نشده است.

ص: 1372

فقد اجتمع من جميع ما قلناه انه لا سُبل الي اقامه البراهين الا من مبادي خاصه

شايد نسخه صحيح « لا سبيل » باشد.

مصنف مي فرمايد از تمام حرف هايي كه قبلا بيان شد نتيجه اينگونه شد كه ما مي توانيم برهان لمّ اقامه كنيم به شرطي كه حد وسطِ منتخب ما، خاص باشد « يعني خاص به آن علم باشد » اگر حد وسط، عام بود و اختصاص به اين علم نداشت و با واسطه در اين علم آمد برهان لمّ اقامه نمي شود معناي اين مطلب اين است كه در حد وسطِ برهان لمّ دو شرط وجود دارد يك شرط، صادق بودن است و شرط دوم، مناسب بودن است. يعني قضيه اي كه صغري يا كبري قرار داده شده و حد وسط كه سبب نتيجه « يعني سبب ثبوت اكبر براي اصغر » است ذكر شده بايد صادق باشد. با قضيه ي كاذب نمي توان برهان تشكيل داد. شرط ديگر اين است كه اين قضيه، مناسب همان علمي باشد كه دارد برهان اقامه مي كند به عبارت ديگر، خاص همان علم باشد. اگر مناسب نباشد اين برهان، برهان لمّ نمي شود.

سپس مصنف مي فرمايد به همين جهت « كه اين دو شرط وجود دارد و هر دو بايد رعايت شود » است كه كساني كه فقط دنبال رعايت شرط اول « يعني صدق قضيه » مي روند و از شرط دوم « يعني مناسبت قضيه با علم » غافل اند يا به غلط مي افتند يا به غلط مي اندازند يعني یا به مغالطه مي افتند يا كساني را گرفتار مغالطه مي كنند اما كسي كه هر دو شرط را رعايت كند نه غالط است نه مغالط است.

ص: 1373

ترجمه: جمع شد از جميع آنچه گفتيم كه راهي براي اقامه براهين نيست مگر از طريق مبادي خاصه « يعني مباديی كه مخصوص به همان علمي هستند كه در آن برهان اقامه مي شود. به عبارت ديگر مباديی كه مخصوص همين نتيجه اند ».

و بهذا السبب نغلط فنظن في كثير من الاشياء انا علمناه بالحقيقه اذا كانت المقدمات الماخوذه في قياساتها صادقه و لا نكون علمناه العلم الحقيقي اذا لم تكن مناسبه

« بهذا السبب »: به اين سببي كه برهان، توقف بر استفاده از مبادي خاصه و مناسبه دارد.

« نغلط » را به دو صورت مي توان خواند: « نَغلُط » يعني به غلط مي افتيم. « نُغَلِّطُ » يعني به غلط اندازيم. واو در « و لا نكون » حاليه است. مي توان غير حاليه هم گرفت.

ترجمه: و به اين سبب به غلط مي افتيم « يا به غلط مي اندازيم » پس گمان مي كنيم كه ما حقيقتا آن شيء را دانستيم « و علم حقيقي يعني يقيني پيدا كرديم ». زماني كه مقدماتِ ماخوذه در قياسات صادق اند در حالي كه ما علم حقيقي به آن نتيجه پيدا نكرديم زماني كه مقدمات، مناسب نباشند.

اگر « واو » در « و لا نكون » حاليه نباشد به اين صورت معنا مي شود: ما در اشياء اگر به صدق اكتفا كنيم و مناسبت را رعايت نكنيم علم حقيقي به آن مساله پيدا نكرديم اما اگر به مناسبت هم توجه كنيم در اينصورت علم حقيقي به آن مساله پيدا مي كنيم.

ص: 1374

در اين فصل همانطور كه توجه كرديد هم بحث درباره مناسبت مقدمات با نتيجه « و به عبارت ديگر درباره مناسبت مقدمات با علمي كه برهان در آن اقامه مي شود » بحث شد و هم درباره اينكه آيا ممكن است دو علم در مساله ي واحد، برهان عطّا كنند؟ اين مطلب به دو بخش تقسيم شد يك بخش اين بود كه علمي، برهان لمّ بدهد و علم ديگر برهان انّ بدهد. بخش دیگر اين بود كه هر دو علم، برهان لمّ بدهند كه در اينجا شرط شد هر دو علم، جزئي نباشند بلكه يكي جزئي و يكي كلي باشد. اما در جايي كه هر دو علم، جزئي باشند يكي برهان لمّ مي دهد و يكي برهان انّ مي دهد.

1 _ راهي براي اقامه برهان در علوم بر مبادي آنها نيست 2 _ بيان اقسام موضوع صناعت/ فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/23

موضوع: 1 _ راهی برای اقامه برهان در علوم بر مبادی آنها نیست 2 _ بیان اقسام موضوع صناعت/ فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا.

الفصل العاشر من البین انه لا سبیل الی اقامه البراهین فی العلوم علی مبادئها و الا فما یبین به المبدأ هو المبدأ(1)

این فصل دارای عنوان نیست اما در پاورقی عنوانی برای آن پیشنهاد شده است که صحیح است ولی ناقص است چون اگر عنوان را آنچه که پاورقی کتاب گفته « لا سبیل الی اقامه البراهین فی العلوم علی مبادئها » قرار داده شود باید انتظار داشته باشیم که در این فصل فقط از مبادی علوم بحث شود در حالی که در این فصل هم از مبادی علوم بحث می شود هم از موضوعات بحث می شود و هم از مسائل « یعنی محمولات و عوارض ذاتی موضوعات » بحث می شود.

ص: 1375


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 184، س1، ط ذوی القربی.

برای توضیح بیشتر فصل دهم خوب است به فصل ششم مقاله دوم و فصل پنجم مقاله اول مراجعه شود. مباحثی که مناسب با این فصل است در آنجا ذکر شده است و شاید بتوان گفت که این فصل مناسب با همان جا بوده است و شاید مطالبِ جا افتاده ای بوده که مصنف در اینجا نقل می کند به همین جهت برای این فصل عنوان نمی آورد یعنی فصلی است که برای استدراک و جبران آنچه که گفته نشده آمده است.

در این فصل سه بحث وجود دارد:

1 _ بحث درباره مبادی علوم.

2 _ بحث درباره موضوعات علوم یا موضوعات مسائل.

3 _ بحث درباره محمولات که عوارض ذاتی این موضوعاتند و اگر با این موضوعات ترکیب شوند مسائل علم را تشکیل می دهند.

مصنف ابتدا به بحث از مبادی می پردازد و می فرماید مبادی در هر علمی عبارت از مبادی تصوریه و مبادی تصدیقیه است. مبادی تصوریه، حدود و تعریفاتی است که در ابتدای علم یا درابتدای مساله برای بعضی اصطلاحاتی که در این علم یا مساله به کار می روند آورده می شود. مثلا در علم هندسه ابتدا نقطه را تعریف می کنند. نقطه یکی از اموری است که در این علم مطرح است و باید تعریف شود. یا خود موضوع علم حساب که عدد است تعریف می شود. به اینها مبادی تصوریه گفته می شود. مبادی تصدیقیه عبارتند از مقدماتی که آنها در هر علمی به عنوان مقدمه ی قیاس بکار می روند تا مساله ای از مسائل علم که مبتنی بر آن قیاس است، ثابت شود. مبادی تصدیقیه، یک قضیه است اما قضیه ای که وقتی در قیاس می آید یا صغرای قیاس را تشکیل می دهد یا کبرای قیاس را تشکیل می دهد. قهراً یا مشتمل بر اصغر است یا مشتمل بر اکبر است. اصغر، موضوعی از موضوعات مسائل است و اکبر هم محمولی از محمولات است. و موضوع و محمول در همین علم مطرح می شوند آنچه که مهم است حد وسط می باشد که مبدء تصدیقی در واقع محمول و موضوع نیستند. محمول و موضوع، مساله ی علم را تشکیل می دهند. مبدئی که می خواهد این مساله را اثبات کند در واقع حد وسط است اگر چه مبدء، آن قضیه شد ولی وقتی قضیه را تحلیل کنید از آن فقط حد وسط به عنوان مبدء بیرون می آید پس مبدء تصدیقی اگر چه قضیه است ولی در اصل همان حد وسط است.

ص: 1376

الان بحث در این است که آیا می توان حد وسطِ مورد حاجت را در همان علمی که از آن استفاده می شود بحث کرد و از همان علم استخراج کرد؟ مصنف می فرماید خیر « یعنی مبدء تصدیقی علم یا باید بدیهی باشد « و از جایی گرفته نشده باشد » و یا اگر هم بدیهی نیست باید در علم دیگری اثبات شود و به این علم داده شود یعنی این علم باید از مبدء تصدیقیِ آماده استفاده کند. فرقی نمی کند که ذاتاً آماده است « مثلا بدیهی است » و احتیاج به آماده کردن ندارد یا آن که آماده نیست ولی در علم دیگر آماده شده است. این علمی که درباره آن بحث می کنیم هر علمی که باشد از مبدء تصدیقی و حد وسطی که در جای دیگر اثبات شده استفاده می کند.

آن قیدی که در مبادی تصدیقیه شد در مبادی تصوریه نمی شود. مبادی تصوریه می توانند در ابتدای علم یا در ابتدای مساله بیایند.

البته گاهی مبدء تصوری در همان علم نمی آید و در علم دیگر می آید و بیان می شود و در این علم مورد استفاده قرار می گیرد. کثیراً اینگونه اتفاق می افتد مثلا در مورد هندسه، نقطه را در خود علم هندسه تعریف می کنند اما در علم طبیعی که ملاحظه کنید جسم و هیولی و صورت در خود علم طبیعی تعریف نمی شوند بلکه در علم اعلی که علم فلسفه است تعریف می شوند بعداً به علم طبیعی که پایین تر از فلسفه است واگذار می شود.

ص: 1377

بحث دیگر این است که آیا در مبادی می توان اصل موضوع داشت؟ اصل موضوع عبارت از امری است که در جای خودش اثبات می شود اما الان که می خواهیم از آن استفاده کنیم اثبات نشده است. ما الان از این، استفاده می کنیم به اعتماد اینکه در جای خودش ثابت شده یا ثابت می شود.

آیا می توان در مبادی تصوریه یا تصدیقیه به اصل موضوع اکتفا کرد؟

مصنف می فرماید مبادی تصوریه اصل موضوع ندارند. اصل موضوع، مختص به مبادی تصدیقیه است. احیاناً و تسامحاً ممکن است اصل موضوع را در مبادی تصوریه اجرا کنیم ولی جایگاه اصلی اصل موضوع همان مبادی تصدیقیه است و اجاره داده می شود که در علمی از مبدء تصدیقی به عنوان اصل موضوع استفاده شود به این اعتبار که در جای خودش ثابت می شود. پس لزومی ندارد مبدء تصدیقی که در علم بکار می رود حتما اثبات شده باشد بنابراین یکی از سه حالت برای مبدء تصدیقی است:

1 _ بدیهی باشد و در هیچ علمی احتیاج به اثبات نداشته باشد.

2 _ نظری باشد و در علمی اثبات شده و بعد از اثبات شدن بکار برده می شود.

3 _ نظری باشد و ما آن را اثبات نکردیم ولی در جای خودش اثبات شده و ما به عنوان اصل موضوع آن را استفاده می کنیم.

توضیح عبارت

الفصل العاشر من البین انه لا سبیل الی اقامه البراهین فی العلوم علی مبادئها

ص: 1378

مصنف بدون عنوان، وارد فصل دهم می شود و اولین بحثی که شروع می کند درباره ی مبادی است بعداً درباره موضوعات است و بدنبالش بحث در محمولات می کند البته بحث در محمولات در واقع بحث از مسائل است وقتی عوارض ذاتی موضوعات یا محمولات ذاتی موضوعات با موضوعات جمع شوند قضیه ای را که عبارت از مساله ی علم است را می سازند. بعداً دوباره درباره مبادی و موضوع بحث می کند یعنی اینطور نیست که بحث از مبادی را که شروع کرد به تمامه بحث کند و آن را کنار بگذارد و بعداً به سراغ بحث در موضوع برود بلکه گاهی به این می پردازد و گاهی به آن می پردازد.

مصنف با این عبارت بیان می کند روشن است که اگر در علمی به مبدء تصدیقی احتیاج داشتیم در همان علم، این مبدء اثبات نمی شود « بلکه این مبدء یا بدیهی است یا اگر بدیهی نیست و احتیاج به اثبات دارد در علم دیگر بحث می شود و اثبات می گردد و در این علم بکار می رود ».

ترجمه: از بیّن این است که نمی توان اقامه ی براهین در علوم کرد بر مبادی همان علوم« یعنی مبادی تصدیقیه ».

اقامه برهان کردن به این معنا است که قضیه ای را به عنوان صغری و قضیه ای را به عنوان کبری انتخاب کنید و این دو را کنار یکدیگر قرار دهید تا یک برهان تشکیل شود بعداً نتیجه گرفته شود و این نتیجه، مبدء تصدیقی برای این علم شود.

ص: 1379

مصنف می فرماید اگر چنین وضعی پیش بیاید آن صغری و کبری انسب از نتیجه اند که مبدء تصدیقی برای این علم باشند. یعنی اگر بخواهید نتیجه را مبدء تصدیقی این علم قرار دهید انسب این است که قبل از این نتیجه، آن صغری و کبرایی که این نتیجه را در پی دارند مبدء تصدیقی این علم قرار داد.

و الا فما یُبَیَّن به المبدأ هو المبدأ

« الا »: اگر بخواهیم اقامه ی براهین کنیم و نتیجه را مبدء تصدیقی این علم مورد نظر خودمان قرار دهیم مصنف می فرماید آن مقدمه ای که به توسط آن مقدمه، این مبدء تصدیقی می خواهد ثابت شود « یعنی صغری یا کبرای که به توسط آنها، این نتیجه به عنوان یک مبدء تصدیقی ثابت شود » آن مقدمه، مبدأ است نه این نتیجه.

ترجمه: و الا آنچه که به توسط آن چیز، این « که اسمش را مبدأ گذاشتید » بیان می شود مبدأ است « یعنی آن مبیِّن مبدأ است نه اینکه مبیَّن، مبدأ باشد زیرا مبَیّن، مساله است. پس اگر بخواهید در علمی مبدئی را بیان کنید مبیَّنِ آن، مبدأ است اما خودش، مساله است.

و العلم به احق من العلم بما قیل انه مبدأ له

ضمیر « به » به « ما » در « ما یبین » بر می گردد. ضمیر « انه » به « ما » در « ما قیل » بر می گردد. ضمیر « له » به « علم » بر می گردد.

ص: 1380

ترجمه: علم به آن مبیِّن، احق است از علم به آن مبیَّنی که گفته شده این مبیَّن، مبدأ علم است « چون مبیِّن، قبل از مبیَّن است و علم به هر چه که قبل است احقّ است از علم به آنچه که بعد است ».

فبعض مبادی العلوم بینه بانفسها و بعضها محتاجه الی بیان

تا اینجا مصنف بیان کرد مبادی هر علمی در خود آن علم بحث نشود. حال سوال می شود که در کجا بحث شوند؟ مصنف می فرماید اگر مبدئی، بیّن است احتیاج به بحث ندارد چون نه در این علم بحث می شود نه در علم دیگر بحث می شود اما اگر مبدئی مبیَّن است و بیّن نیست باید در جای دیگر ثابت کرد و بعداً در اینجا آورد.

فبعض مبادیء العلوم بینه بانفسها و بعضها محتاجه الی بیان

بعضی از مبادی علوم بانفسها « بدون احتیاج به قیاس و بیان و اقامه برهان » بدیهی اند و بعضی ها محتاج به بیان هستند « اینها باید در جای دیگر بیان شوند ».

و کلا هما من المستحیل ان یبیِّنا فی العلوم التی هی لها مبادئ اُوَل

ضمیر « هی » به « مبادی » و ضمیر « لها » به « علوم » بر می گردد.

ترجمه: هر دو مبادی محال اند که بیان شوند در علومی که این مبادی برای آن علوم، مبادی اوّل اند.

« مبادی اول »: قید « اوّل » را برای این می آورد که اگر در علمی این مبادی، مبادی ثانی باشند اشکال ندارد یعنی قیاسی آورده شد و نتیجه ای گرفته شد این نتیجه، مساله علم شد سپس همین نتیجه که مساله ی این علم است را مقدمه برای اثبات مساله ی دیگر از همین علم قرار داده می شود. این، مبدأ ثانی می شود. این گونه بحث کردن اشکال ندارد این مساله با اینکه از مبادی این علم است و اثباتش در همین علم است اما اشکال ندارد چون مبدء اول نیست بلکه مبدأ ثانی است. آن که مبدأ اول برای مسائل این علم است یا باید بیّن باشد یا از جای دیگری اثبات شود و بعداً در این علم بیاید. در خود این علم نمی تواند اثبات شود. لذا مصنف قید اوّل می آورد زیرا لازم نیست همه ی مبادی ها در علم دیگر اثبات شوند یا بیّن بنفسها شوند. بلکه فقط مبادی اول اینطور است.

ص: 1381

اما البیّنات بانفسها فلا یمکن بیانها فی ذلک العلم و لا فی علم آخر

ترجمه: اما مقدماتی که بیّن هستند « نه اینکه مبیَّن باشند » آنها را نمی توان بیان کرد نه در این علم « که از آنها می خواهیم استفاده کنیم » و نه در علم دیگر.

و اما ما لیس بنفسه فانما یمکن بیانه فی علم آخر و خصوصا فی علم اعلی

آن مبدئی که بیّن بنفسه نیست منحصراً ممکن است بیانش در علم دیگر باشد و لذا در خود این علمی که مورد استفاده قرار می گیرد نباید بیان شود.

« خصوصا فی علم اعلی »: قبلا بیان شد که بعضی از مبادی لمّ از علم اسفل گرفته می شود و به علم اعلی داده می شود یعنی گاهی علم اعلی از علم اسفل استفاده می برد که البته مواردش قلیل بود پس گرفتن مبدء تصدیقیه از علم دیگر امکان دارد چه علم دیگر، اعلی باشد چه اسفل باشد ولی بالخصوص اگر اعلی باشد ممکن است.

پس مصنف قید « خصوصا فی علم اعلی » را برای این می آورد که کثیراً اینگونه است که مبدء تصدیقی این علم در علم فوقش اثبات می شود و قلیلاً اتفاق می افتد که مبدء تصدیقیه یک علم در علم اسفل اثبات شود و بعداً به علم اعلی داده شود. لذا در جایی که علم اعلی می خواهد اثبات کند کلمه « خصوصا » بکار می رود یعنی این صورت، راجح تر و رایجتر است.

ص: 1382

و مبادی العلم الاعم الذی سائر العلوم تحته، جُلّها بیّنه بنفسها و بعضها ماخوذه من علوم جزئیه تحتها علی ما قلنا و ذلک قلیل

ضمیر « تحتها » به « علم اعم » بر می گردد و باید « تحته » می گفت.

مصنف اشاره می کند که خود علم اعلی یا علمی که اعلای از همه است مبادی آن چگونه است؟ چون گفتید مبدء هر علمی باید در علم دیگر اثبات شود بخصوص در علم اعلی، سوال این است که خود مبادی علم اعلی در کجا اثبات می شود؟ جواب می دهد که مبادی علم اعلی یا بیّن اند یا قلیلاً از علم اسفل استفاده می کنند. این مطلب قبلا بیان شد که می توان از علم اسفل استفاده کرد به شرطی که دور لازم نیاید.

« الذی سائر العلوم »: این قید بیان می کند که علم اعم، اعلای مطلق است نه اعلای نسبی. اعلای نسبی این است که نسبت به این علم بالاتر باشد ولو نسبت به علوم دیگر پایین باشد. اما اعلای مطلق این است که نسبت به همه علوم بالاتر باشد به طوری که سائر علوم تحت آن باشند. مبدء این علم اعلی در کجا باید اثبات شود؟ چون دارای علم اعلی نیست.

ترجمه: و مبادی علم اعم « یعنی بالاترین علم که اعلای از همه است » که سائر علوم تحت آن هستند اکثر آنها بیّن بنفسها هستند « و احتیاج به اثبات ندارند » و بعضی هم از علوم جزئیه که تحت علم اعم اند گرفته می شوند بنابر آنچه ما گفتیم « یعنی به همان صورت که ما گفتیم. گرفتن از امور جزئی به هر صورت که باشد کافی نیست بلکه باید طوری گرفته شود که دور لازم نیاید » و این اخذ مبدء علم اعم از علوم جزئیه ای که تحتش می باشد قلیل است.

ص: 1383

تا اینجا بحث مصنف درباره ی مبادی تمام شد بیان کردیم که مراد از مبادی، مبادی تصدیقیه است نه تصوریه. به خاطر اینکه اگر خود محتوای بحث را نگاه کنید نشان می دهد که مراد مبادی تصدیقی است. گذشته از این در خط دوم اینگونه بیان کرد « من البین انه لا سبیل الی اقامه البراهین فی العلوم علی مبادئها ». مرا از مبادی، مبادی است که با اقامه براهین بیان می شوند و اینها مبدء تصدیقی اند. مبادی تصوریه اقامه براهین لازم ندارند بلکه نیاز به تعریف دارند و تعریف، احتیاج به برهان ندارد. آنچه که باید با برهان اثبات شود مبدء تصدیقیه است. پس همین لفظ « اقامه البراهین » نشان می دهد که بحثش در مبدء تصدیقی است نه در مبدء تصوری.

صفحه 184 سطر 8 قوله « و اما موضوع الصناعه »

از اینجا مصنف بحث در موضوع می کند ابتدا مصنف در موضوع صناعت که موضوع علم است بحث می کند اما بعضی از مثال هایی که می آورد موضوع مساله هم در آنها هست یعنی بحث اگر چه در موضوع علم است ولی اینطور نیست که موضوع مساله را شامل نشود.موضوع مساله هم در این بحث داخل است. مصنف سه گونه موضوع ارائه می دهد:

قسم اول: موضوعی که خفی الحدّ و ظاهر الوجود است. یعنی ماهیتش روشن نیست و لذا احتیاج به تعریف دارد اما وجودش واضح است لذا احتیاج به اثبات ندارد یعنی تصورش مؤونه دارد ولی تصدیقش واضح است. مانند جسم که موضوع علم طبیعی است. وجود جسم واضح است چون همه ما آن را می بینیم و لازم نیست کسی اثبات کند که جسم داریم. اما تعریفش خفی است. گروهی آن را تعریف به مرکب از ماده وصورت کردند و گروهی آن را تعریف به « مؤلّف من اجزاء الصغار الصلبه » کردند.

ص: 1384

حکم قسم اول: چنین موضوعی باید تعریف شود ولی لازم نیست اثبات شود بلکه بدون اثبات مورد تصدیق قرار می گیرد اما اگر بخواهد مورد تصور قرار بگیرد باید تعریف شود یعنی در تصورش احتیاج به تعریف است. در علم طبیعی بحث برای اثبات وجود اینچنین موضوعی مطرح نمی شود اما ممکن است مشغول حدّ و تعریفش شویم اما تعریفی که در علم طبیعی می آید به عنوان اصل موضوع است یعنی جایگاهش اینجا نیست زیرا جایگاهش در علم بالاتر است چون باید در علم فلسفه تعریف شود و تالیف جسم از صورت و ماده یا تالیف از اجزاء صغار در آنجا روشن می شود نه در علم طبیعی. اگر در علم طبیعی، جسم تعریف شد به عنوان اصل موضوع تعریف می شود نه به عنوان اینکه واقعاً مساله ای از مسائل این علم باشد. البته بنده « استاد » اشاره کردم که اصل موضوع در حدود نداریم و این، تسامح است. خود مصنف هم بعداً این مطلب را در همین فصل ذکر می کند. اما خود مصنف در اینجا در صفحه 184 سطر 9 تعبیر به « بان یوضع حده فقط » می کند که لفظ « یوضع » بکار می برد. یعنی حدّ جسم به عنوان اصل موضوع در علم طبیعی می آید « یعنی از تعبیر تسامحی استفاده می کند ».

توضیح عبارت

و اما موضوع الصناعه فقد یجب ان یُصَدَّق به و ان یُتَصوَّر جمیعاً

ترجمه: اما موضوع صناعت واجب است که هم به موضوع صناعت تصدیق شود هم تصور شود.

ص: 1385

مصنف با این عبارت، اشاره به وظیفه می کند و بیان می کند که باید به هر موضوعی، تصدیق کرد « یعنی وجودش پذیرفته شود » و تصور کرد « یعنی تعریف مشخصی از آن وجود داشته باشد. حال اگر، هم وجودش مخفی بود و هم حدش مخفی بود واجب است که هم اثبات شود و هم تعریف شود. اگر هر دو ظاهر بود تصدیق و تصور می شود ولی لازم نیست اقامه برهان شود تا اثبات گردد و لازم نیست تعریف شود تا تصور گردد. و اگر یکی از این دو آشکار بود « یعنی وجود یا حدّ آشکار بود » و ما مشغول آن که آشکار نیست بشویم « یعنی اگر وجود آشکار نبود برای تصدیق، اثبات می کنیم و اگر تعریف روشن نبود برای تصور، تعریف می کنیم » توجه کردید که وظیفه ما این است که هم موضوع را تصدیق کنیم « یعنی وجودش را تصدیق کنیم » هم موضوع را تصور کنیم « یعنی حدش راتصور کنیم». وقتی وارد علوم می شویم می بینیم موضوع به چهار گونه می تواند باشد:

اول: وجودش آشکار باشد ولی حدّش مخفی باشد.

دوم: هم حدش مخفی باشد هم وجودش مخفی باشد.

سوم: هم حدش آشکار باشد هم وجودش آشکار باشد.

چهارم: حدّش آشکار باشد ولی وجودش مخفی باشد. از این 4 مورد، مصنف مورد چهارم را نمی گوید چون چنین موردی وجود ندارد. زیرا ما یک « شرح الاسم » و یک « حد » داریم. « شرح الاسم » و « حد » هر دو تعریفند و هیچ فرقی هم نمی کنند تنها فرقی که دارند این است که « شرح الاسم » برای قبل از وجود است و « حد » برای بعد از وجود است. اگر ما « شرح الاسمِ » چیزی را بدانیم ممکن است وجودش را ندانیم اما اگر « حدِ » چیزی را بدانیم وجودش برای ما روشن است چون حدّ بعد از وجود است و شرح الاسم قبل از وجود است. ممکن نیست گفته شود که حدّ چیزی معلوم است ولی وجودش معلوم نیست زیرا اگر حدّش معلوم است قبل از معلوم بودن حدّش، وجودش معلوم است لذا مصنف این فرض را مطرح نمی کند.

ص: 1386

مصنف در عبارت قبلی بیان کرد که موضوع صناعت، هم باید تصدیق شود « یعنی وجودش ثابت شود » هم باید تصور شود « یعنی حدّش معلوم شود » اما این وظیفه در چه جایی باید عمل شود؟ می فرماید در جایی که هم وجود و هم حد هر دو واضح بودند مشغول هیچ کاری نشو و به هیچکدام نپرداز زیرا تحصیل حاصل می شود و به تعبیر مصنف، فضل و زیادی است.

در جایی که هر دو مجهول هستند باید مشغول هر دو شد یعنی هم وجود را باید اثبات کرد و هم ذات را تعریف کرد.

اما در جایی که یکی مبهم است و یکی آشکار است باید آن مبهم را بیان کرد و آشکار را رها کرد. در اینجا دو فرض هست که مصنف فقط یکی را مطرح می کند که وجود، آشکار باشد و حد، مخفی باشد.

فما کان منه ظاهر الوجود خفی الحد مثل الجسم الطبیعی لم یوضع وجوده فی العلم بل اشتُغِلَ بأن یوضع حده فقط

ضمیر « منه » به « موضوع » بر می گردد و بیان برای « ما » در « ما کان » است.

این عبارت، تفصیل برای عبارت قبلی است که مصنف با عبارت « فما کان منه ... » یک قسم را بیان می کند و با عبارت « و ما کان خفی .... » قسم دوم را بیان می کند و با عبارت « و ان کانت .... » قسم سوم را بیان می کند. و با عبارت « و ربما و ضعوا الحدود... » اشاره به قسم دوم می کند ولی در ضمن، قسم چهارم را که ذکر نکرده بیان می کند.

ص: 1387

ترجمه: موضوعی که ظاهر الوجود و خفی الحد باشد مثل جسم طبیعی « که موضوع برای علم طبیعی است » حکمش این است که وجودش در علم به عنوان اصل موضوع قرار داده نمی شود « چون وجودش بیّن و ظاهر است و لذا لازم نیست به عنوان اصل موضوع در علم طبیعی وجودش فرض شود به این امید که در جای دیگر اثبات شود » بلکه در این علم مشغول می شویم به اینکه فقط حدّش را به عنوان اصل موضوع بیاوریم « جای حدّ آن، در این علم طبیعی نیست بلکه در علم بالاتر است و در اینجا به عنوان اصل موضوع می آید. پس وجودش هم، باید در جای دیگر اثبات شود اما چون وجودش آشکار است و نیاز به اثبات ندارد وجودش را درجای دیگر اثبات نمی کنیم و در آنجا به عنوان اصل موضوع نمی آوریم.

نکته: ما می دانیم که نزد حکما معروف است که موضوع هر علمی باید در علم اعلی و علم اعم که فلسفه اولی است اثبات شود و این در صورتی است که احتیاج به اثبات باشد. جسم را در فلسفه اثبات نمی شودد فقط بیان می شود که مرکب از ماده و صورت یا مرکب از اجزاء صغار است و این در واقع پرداختن به تعریف جسم است نه اثبات جسم. بر خلاف دایره که در فلسفه اثبات می شود چون وجودش واضح نیست. کسانی که قائل اند به اینکه جسم از اجزاء لا یتجزی تشکیل می شود می گویند دایره وجود ندارد آنچه که دیگران می گویند دایره است یک خط بسته ی مضرّس است. در اینصورت وجود دایره احتیاج به اثبات دارد اما جسم احتیاج به اثبات ندارد لذا هیچ کس در وجود جسم بحث نکرده و اختلافی نیست. اینکه جسم چیست؟ در آن اختلاف است آنچه که در بین فلاسفه معروف است این می باشد که موضوع هر علمی، اثباتش در فلسفه است به شرطی که اثبات آن، تحصیل حاصل نباشد اگر تحصیل حاصل باشد اصلاً مشغول آن نمی شویم تا بگوییم جای آن در علم بالا است یا در علم پایین است. پس معروف این است که موضوعی که احتیاج به اثبات دارد اثباتش در فلسفه اُولی است.

ص: 1388

و ما کان خفی الوجود و الحد معا مثل العدد و الواحد و النطقه فانهم یضعون وجوده ایضا

« ایضا » همانطور که در قسم قبلی، حدّ را وضع می کردند و به عنوان اصل موضوع می پذیرفتند اینجا هم وجود را وضع می کنند یعنی وجود را به عنوان اصل موضوع می پذیرند. یا به معنای این است که وجود را وضع می کنند همانطور که حد را هم وضع می کنند نه اینکه همانطور که حدِ قسم قبلی را وضع کردند. این عبارت قسم دوم را بیان می کند.

قسم دوم: هم وجود و هم حد مخفی باشد.

بیان حکم قسم دوم: اینچنین موضوعی هم باید تعریف شود و هم باید اثبات وجود شود ولی اثبات وجودش در جای خودش است و در این علم، اثبات وجودش نمی شود بلکه به عنوان اصل موضوع، وجودش مفروض گرفته می شود و بحث می شود.

ترجمه: موضوعی که خفی الوجود و الحد باشد مثل عدد « که برای علم حساب است » و واحد « که این واحد، یا موضوع حساب است یا موضوع مساله ای از مسائل است » و نقطه « که موضوع مساله ای از مسائل هندسه است » پس حکما وجود چنین موضوعی را وضع می کنند « یعنی به عنوان اصل موضوع می پذیرند و درباره این موضوعِ اثبات شده بحث می کنند ».

و وضع وجوده هو من جمله مبادی الصناعه التی تسمی اصولا موضوعه

ص: 1389

« التی » صفت « مبادی » است. یعنی صناعت، اصول موضوع نامیده نمی شود بلکه مبادی صناعت، اصول موضوع نامیده می شوند آن هم نه همه مبادی بلکه بعضی از آنها که هنوز اثبات آنها خوانده نشده اصل موضوع اند اما بعضی از آنها اینچنین علمی که موضوعش هم خفی الوجود است و هم خفی الحد است، وجودش در این علم به عنوان اصل موضوع پذیرفته می شود مصنف با این عبارت بیان می کند که این وضع، جزء مبادی همین علم است یعنی مثلا فرض کنید عدد، موضوع علم حساب است و وجودش روشن نیست لذا باید در علم فوق که علم فلسفه است اثبات شود و در جای خودش اثبات شده اما فعلاً اگر کسی وارد علم حساب شود و علم فلسفه را نخوانده باشد « چون ابتدا حساب و هندسه خوانده می شد بعداً فلسفه خوانده می شد » به او می گویند عدد، موجود است سوال می کند که به چه دلیل موجود است؟ گفته می شود در علم فلسفه ثابت شده و بعداً می خوانند. در اینصورت به عنوان اصل موضوع مورد قبول می شود و همین وجود عدد به عنوان اصل موضوع قبول می شود یکی از مبادی علم حساب است که مساله ی علم فلسفه بود.

ترجمه: وضع وجود چنین موضوعی « که خفی الوجود است » از جمله مبادی صناعت است « یعنی همان صنعتی که درباره اش بحث می شود و موضوعش به عنوان اصل موضوع پذیرفته شده است » آن مبادی که اصول موضوع نامیده می شوند.

ص: 1390

لانه مقدمه مشکوک فیها مبنی علیها الصناعه

ضمیر « لانه » به « وجود موضوع » بر می گردد.

مصنف با این عبارت بیان می کند که چرا آن مبادی، اصول موضوعه نامیده می شوند. لذا عبارت « لانه » تعلیل برای « یسمی » است و اشاره به تعریف اصل موضوع می کند و مقومات اصل موضوع را می آورد که سه تا است:

1 _ « لانه مقدمه »: اصل موضوع در هر علمی، مقدمه می شود یعنی به عنوان صغری یا کبری در علم بکار می رود به امید اینکه در جای خودش اثبات شود یا اثبات شده است.

2 _ « مشکوک فیها »: یعنی مشکوک است چون نزد ما هنوز اثبات نشده است اگر چه در جای خودش اثبات شده است. ما اگر آن را قبول کردیم به عنوان خوش بینی به معلّم و نویسنده کتاب است که بعداً درجای خودش اثبات می شود.

3 _ « مبنی علیها الصناعه »: یعنی صناعت بر آن مبنی می شود چون صغری یا کبرایِ مساله ی علم ما است.

ترجمه: « چرا وضع وجود از جمله ی اینگونه مبادی که اصول موضوع نامیده می شوند قرار داده می شود » زیرا « که عنوان اصل موضوع بر این وجود صادق است و شرائط اصل موضوع در این وجود حاصل است و آن شرائط عبارتند از » وجود موضوع، مقدمه است که این مقدمه، مشکوکٌ فیها است و همین مقدمه، صناعت بر آن مبتنی است « چون وجود موضوع صناعت است و اگر وجود موضوع صناعت ثابت نشود بقیه مسائل که محمولات همین موضوع و عوارض ذاتی همین موضوع اند از بین می روند. در هر صناعتی تمام مسائل، محمولات و عوارض ذاتی برای موضوعشان هستند اگر موجود، اثبات نشود ولو به عنوان اصل موضوع، این صناعت و علم اصلاً بر قرار نمی شود و مساله ای برای آن تولید نمی شود که درباره آن بحث شود لذا صناعت بر این مقدمه مبنی شده و در نتیجه این مقدمه، اصل موضوع می شود یعنی شرائط سه گانه اصل موضوع را دارد ».

ص: 1391

توجه کنید لفظ « مبنی علیها الصناعه » قید وشرط برای همین جا است نه اینکه هر اصل موضوعی این شرط را داشته باشد. لذا این اصل موضوع از مبادی است چون تعبیر به « هو من جمله مبادی الصناعه » کرد. زیرا هر اصل موضوعی اینطور نیست که مبادی صناعت باشد ممکن است كه مبدأ يك مساله شوند.

نكته: تا اينجا بحث درباره وجود چنين موضوعي بود كه بايد به عنوان اصل موضوع پذيرفته شود اما در مورد حدّ استفاده از اصل موضوع به صورت تسامح گفته مي شود. مصنف در اين قسم دوم، وجود را مطرح كرد ولي حد را بيان نكرد اما با كلمه « ايضا » حد را فهماند.

و ان كانت ظاهره الامرين جميعا كان تكلف وضع الامرين فضلا

ضمير « كانت » به « موضوع صناعت » بر مي گردد. پاورقي كتاب هم اشاره مي كند كه مراد مصنف « موضوعات الصناعات » است لذا تعبير به « كانت » كرد و الا جا داشت كه « كان » بگويد تا به « موضوع صناعت » بر گردد.

قسم سوم: موضوع صناعت هم وجودش و هم حدّش ظاهر باشد.

حكم قسم سوم: زحمت وضع هر دو امر، زيادي و بيهوده و زائد است.

« وضع الامرين »: مصنف دوباره از لفظ « وضع » استفاده كرده يعني اصل موضوع قرار دادن وجود و اصل موضوع قرار دادن حدّ.

و ربما و صغوا الحدود فقط في الشيء الذي هو خفي الوجود و الحد جميعا

ص: 1392

مراد از « الشيء »، « موضوع صناعه » است.

مصنف از اينجا مي خواهد مطلبي را درباره قسم دوم بحث كند. قسم دوم اين بود كه هم حد مخفي است هم وجود مخفي است. در اينجا وظيفه اين بود كه هم حد به عنوان اصل موضوع آورده شود و هم وجود به عنوان اصل موضوع آورده شود و هم وجود به عنوان اصل موضوع قبول شود يعني دو اصل موضوع لازم بود ولي مصنف بيان مي كند كه رايج اينگونه است كه حد را مي آورند و به وجود كاري ندارند چون حدّ بعد از وجود مي آيد زيرا ابتدا « ما » ي شارحه مي آيد بعداً « هل » بسيطه كه اشاره به وجود دارد آورده مي شود بعداً « ما » ي حقيقيه آورده مي شود. پس « ما » ي حقيقيه كه بيان حدّ است بعد از وجود مي آيد لذا اگر حدّ شيئي بيان مي شود معلوم مي گردد كه از وجودش فراغت حاصل شده و مفروغ عنه شده يعني وجودش به عنوان اصل موضوع پذيرفته شده كه به سراغ حد آن مي روند لذا وقتي حدّ آورده مي شود به وجود پرداخته نمي شود.

مصنف در ضمن اين قسم مي گويد اينكه قسم چهام « كه حدّ روشن باشد ولي وجود مخفي باشد » ذكر نشده به خاطر همين است چون اگر حدّ روشن است قبل از آن، وجودش روشن بوده است.

ترجمه: گاهي از اوقات حكما فقط حدود را در موضوع صناعت آوردند « و اثبات وجود نكردند »، آن موضوعي كه هم خفي الوجود و هم خفي الحد است « در اين صورت بايد دو اصل موضوع بياورند ولي به يك اصل موضوع اكتفا كردند و آن، اصلِ موضوعِ مربوط به حدّ است ».

ص: 1393

اذ قد يُفهم من ذلك ان الشيء موجود و ان الحد ليس بحسب الاسم بل بحسب الذات

« ذلك »: از بيان حد.

ترجمه: زيرا از بيان حدّ فهميده مي شود كه شيء، موجود است « چون حدّ، بعد از وجود است و شرح الاسم قبل از وجود است و فهميده مي شود كه حدّ به حسب اسم نيست « كه قبل از وجود باشد » بلكه به حسب ذات است « كه بعد از وجود است. مصنف اشاره به قاعده منطقي در بحث مطالب مي كند كه « ما »ي شارحه قبل از « هل » بسيطه است و « ما »ي حقيقيه بعد از هل بسيطه است يعني ابتدا شيء به شرح الاسم تعريف مي شود بعداً وجودش بيان مي شود بعد از بيان وجود، حدش آورده مي شود پس حد وقتی آورده می شود که وجود، قبلا آورده شده باشد. بنابراین وقتی حد موضوع صناعت به عنوان اصل موضوع آورده می شود معلوم می شود وجود آن قبلا به عنوان اصل موضوع گذرانده شده و مسلم است.

نكته: اگر « قد » بر فعل مضارع داخل مي شود به معناي تحقيق باشد در خيلي از جاها راحت هستيم زيرا ديگر احتياج به تسامح و تكلف ندارد در اينجا اگر به معناي تحقيق باشد احتياج به توضيحي كه بنده « استاد » دادم ندارد اما اگر تقليل باشد چنانچه قاعده اقتضا دارد كه براي تقليل باشد بايد به يكي از اين دو صورت معنا كرد:

1 _ بعضي ها مي فهمند.

ص: 1394

2 _ گاهي « يعني وقتي كه » معترضِ وجود نشدند و يكسره به سراغ حدّ رفتند، فهميده مي شود كه شيء، موجود است.

كقولهم في فاتحه علوم الهندسه ان النقطه شيء لا جزء له

در ابتدا علم هندسه گفته مي شود كه نقطه، شيئي است كه جزء ندارد. اما بيان نمي كنندكه نقطه، وجود دارد يا ندارد. از اينكه ذات نقطه را تفسير مي كند معلوم مي شود كه وجود نقطه، مفروغٌ عنه گرفته شده است.

خلاصه بحث: بيان شد در مورد موضوع صناعت هم بايد تصديق داشته باشيم هم تصور داشته باشيم اما حالات، مختلف بود. موضوعي هست كه ظاهر الوجود است. چنين موضوعي لازم نيست كه متعرض تصديقش بشويم « اگرچه واجب است » بلكه تصديق او حاصل است. اگر حدّ خفي باشد بايد متعرض حدّ آن شد نه به عنوان اينكه جايگاهش اينجا است متعرض شويم بلكه در اينجا به عنوان اصل موضوع آورده مي شود و جايگاهش در جاي خودش است.

عكس اين قسم را مصنف بيان نكرد جهت آن هم بيان شد. دو قسم ديگر باقي ماند كه يكي اين است كه هم وجود موضوع و هم حد موضوع خفي باشد. مصنف بيان كرد كه وظيفه، پرداختن به هر دو است. سپس با عبارت « ربما وضعوا » بيان كرد كه گاهي به حدّ پرداخته مي شود ولي به وجود پرداخته نمي شود. قسم ديگر اين است كه هم وجود و هم حد ظاهر باشد در اينصورت نبايد به هيچكدام پرداخت. اگر پرداخته شود كار اضافه و زائدي صورت گرفته است.

ص: 1395

محمولات ذاتيه را نمي توان به عنوان اصل موضوع يا مصادره، در علم پذيرفت 2 _ مبدء تصديقي، هم بايد مورد تصديق واقع شود هم بايد مورد تصور واقع شود. / فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/24

موضوع: 1 _ محمولات ذاتيه را نمي توان به عنوان اصل موضوع يا مصادره، در علم پذيرفت 2 _ مبدء تصديقي، هم بايد مورد تصديق واقع شود هم بايد مورد تصور واقع شود./ فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا.

و اما المحمولات الذاتيه من العوارض في هذه الموضوعات فانها هي المطلوبه كما قلنا مرارا(1)

در فصل دهم درباره مبادي و موضوع و مسائل بحث مي شود بحث درباره مبادي و موضوع به طور مختصر بيان شد الان مي خواهد درباره مسائل بحث كند. مسائل، مركب از موضوع علم و محمولاتي كه عوارض ذاتي اند مي باشد يا مركب از نوعي از موضوع علم و محمولات ذاتي مي باشد. در هر صورت، در مساله چه موضوعش همان موضوع علم باشد چه مرتبط به موضوع علم و از مصاديق موضوع علم باشد آنچه كه مهم است عوارض ذاتي مي باشد مي توان گفت بحث ما در اين علم، بحث از مساله است و مي توان گفت بحث ما در عوارض ذاتي موضوع است. هر دو تعبير، يكي است. الان در اينجا بحث در محمولات ذاتي و به تعبير ديگر بحث در عوارض ذاتي موضوع است و عوارض ذاتي موضوع، جزئي از مساله هستند كه ما آنها را در اينجا خود مساله به حساب مي آوريم.

ص: 1396


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 185، س1، ط ذوی القربی.

مصنف درباره اين بحث مي كند كه آيا عارض ذاتي موضوع را مي توان به عنوان اصل موضوع يا به عنوان مصادره پذيرفت يا محمولات ذاتي در علم، بايد مورد استدلال واقع شوند و به عنوان اصل موضوع يا مصادره پذيرفته نشوند؟

مصنف مي فرمايد محمولات ذاتيه كه همان عوارض ذاتي موضوعاتند و در واقع تشكيل دهنده ي مسائل اند را نمي توان به عنوان اصل موضوع يا مصادره، در علم پذيرفت بايد آنها را در علم اثبات كرد. چون مساله ي علم هستند و علم به خاطر اثبات همين مسائل تدوين شده. معنا ندارد كه اين مسائل را به اين اعتبار كه در جاي خودش ثابتند « يا مثلا با حسن ظن قبول كرد » مطرح شوند بلكه آنها بايد اثبات شوند. بله فقط اين حق است كه اگر اين محمولات از نظر تصور مخفي اند در ابتداي علم آنها را تعريف كرد و حدّ آنها آورده شود تا متعلّم آنها را تصور كند. قبل از اينكه به اثبات آنها براي موضوع رسيده شود و مساله تشكيل گردد بايد با آنها آشنا بود و معناي آنها را دانست. پس در ابتداي علم اگر اين محمولات احتياج به تعريف داشته باشند تعريف مي گردند و آنها در آن علم براي موضوع اثبات مي شوند و در اثباتش اعتماد نمي شود بر برهاني كه ممكن است در جاي ديگر آورده شود بلكه برهان در همان علم آورده مي شود اما اگر اين محمولات از نظر معنا و حدّ آشنا هستند و روشن مي باشند و ابهامي در آنها نيست اگر بخواهيد آنها را تعريف كنيد تكلّف است يعني زحمت بيجا كشيدن است. گفته نمي شود تعريف كردن، اشكال دارد بلكه گفته مي شود اين تعريف، زائد است و ارزش علمي ندارد. مصنف چند مثال براي محمولاتي كه معنايش روشن است ذكر مي كنند و مي گويند در اينگونه محمولات مي توان اينگونه گفت كه معناي آن، واضح است يا در فلان جا واضح شده است. ممكن هم است كه در يك جايي معنا را واضح كرده باشند در اينصورت احتياج به ذكر معنا به صورت مجدّد نيست.

ص: 1397

بعد از اينكه بحث در محمولات ذاتيه تمام مي شود مصنف به بحث در مبادي و محمولات مي پردازد و بحث از موضوعات را هم در آينده مطرح مي كند يعني بحث با تفصيل بيان مي شود.

توضيح عبارت

و اما المحمولات الذاتيه من العوارض في هذه الموضوعات فانها هي المطلوبه كما قلنا مرارا

« من العوارض » بيان براي « المحمولات الذاتيه » است.

بعد از اينكه درباره مبادي و موضوع بحث شد الان جا دارد كه درباره محمولات ذاتيه ی موضوعات كه همان عوارض ذاتي موضوعاتند بحث شود.

ترجمه: و اما محمولات ذاتيه كه عبارتند از عوارضي كه در اين موضوعات حاصل اند « مراد از موضوعات، همان موضوعاتي است كه بحث آنها گذشته است يعني مراد از موضوعات، موضوعات مسائل است حال موضوعات مسائل مي خواهد عين موضوع علم باشد يا جزئي از جزئيات موضوع علم باشد يا حتي عارض ذاتي آن موضوع علم باشد » مطلوب در علم هستند و بايد اثبات شوند و برهان بر آنها اقامه شود « نمي توان به اصل موضوع يا مصادره يا امثال ذلك اكتفا كرد ».

فلا يمكن ان يوضع وجودها علي سبيل اصل موضوع او مصادره

ممكن نيست وجود آنها در علم وضع شود يا قرار داده شود به صورت اصل موضوع يا مصادره « و بدون اقامه برهان، بلكه حتما بايد اقامه برهان شود تا اين مطلوب، اثبات شود ».

اصل موضوع و مصادره هر دو عبارتند از چيزي كه در جاي ديگر اثبات مي شوند ولي اصل موضوع با شك شنونده همراه است و مصادره با خوشبيني شنونده نسبت به گوينده همراه است. اين يك تفسير براي فرق بين اين دو بود. اما براي مصادره يك معناي ديگري ممكن است فرض شود تا مصادره با اصول متعارفه يكي شود، اصول متعارفه همان بديهيات هستند كه اصلا احتياج به اثبات ندارند شايد كسي اطلاق مصادره بر آنها بکند ولي رايج نيست اگرچه به نظرم مي آيد كه در بعضي جاها بر اصول متعارفه هم اطلاق مصادره شده است. ولي اصول متعارفه همان بديهياتند و احتياج به استدلال ندارند چه در علم ديگر چه در همين علم.

ص: 1398

و لا علي سبيل البيان قبل البرهان عليها

الف و لام در « البيان » بدل از مضاف اليه است و مضاف الیه، ضمير مونثي است كه مرجعش با مرجع « عليها » يكي است. يعني عبارت به اين صورت مي شود « لا علي سبيل بيانها قبل البرهان عليها » ضمير « ها » به « محمولات ذاتيه » بر مي گردد.

لفظ « و لا علي » عطف بر كجا است؟ در نسخه كتاب ما به صورت « و لا » آمده اما در نسخه ديگر « لا » بدون واو آمده است. طبق نسخه اي كه « و لا » باشد عطف بر « لا يمكن » مي شود در اينصورت سوال مي شود كه بيانِ قبل از برهان همان اصل موضوع يا مصادره است چه فرقي مي كند كه مصنف اين عبارت را مي آورد جوابي كه داده مي شود به يكي از اين دو تا است. جواب اول اين است كه ذكر عام بعد از خاص شده است يعني اصل موضوع را به تنهايي بيان كرد. مصادره را هم به تنهايي بيان كرد حال با عبارت « و لا علي سبيل ... » هر دو را با هم مي گويد يعني به نحو اجمال بدون اينكه تعيين شود كه بيانِ قبل از برهان چگونه است. حق نداريد بيان قبل از برهان درباره محمولات بياوريد حال چه بيانِ قبل از برهان به نحو اصل موضوع باشد يا به نحو مصادره باشد. اينگونه عبارت آوردن امر رايجي است لذا مصنف اينطور بيان مي كند: به طور خلاصه بيانِ قبل از برهان نباشد.

ص: 1399

جواب ديگر اين است كه توجه كنيد يكبار به اين صورت گفته مي شود كه محمولات بيان مي گردد و برهانش در جاي خودش مطرح مي شود اما الان محمولات آورده مي شود و گفته نمي شود كه برهانش در جاي خودش بيايد بلكه برهانش در همين علم مي آيد چون اين محمولات، مسائل همين علم هستند و جا دارد كه برهان در همين علم اقامه شود. ولي الان به صورت ادعا بيان مي شود تا بعداً در فرصت مناسب، برهانش در همين علم بيايد. مصنف مي فرمايد اينگونه هم نمي توان انجام دا.د بله اگر برهانش متوقف بر مساله اي ديگر از مسائل علم است مي توان ابتدا آن مساله را بياوريد كه موقوفٌ عليه است بعداً اين مساله مورد نظر را بياوريد « يعني برهان را حواله ندهيد و برهان را در همين جا اقامه كنيد » مي توان گفت كه فلان مساله كه مقدمه ي اين مساله است را تاخير انداختيم و بايد فلان مساله بيايد تا بتوان براي اين مساله برهان اقامه كرد. صبر كنيد تا فلان مساله كه مقدمه ي برهان است بيايد بعداً برهان اقامه شود.

اما اگر بيانِ قبل از برهان آورده شود و حواله به جاي ديگر داده نشود امكان ندارد.

تا اينجا معناي عبارت طبق نسخه اي بود كه واو در عبارت باشد اما اگر واو در آن نباشد عبارت به اين صورت مي شود: نمي توان محمولات را به عنوان اصل موضوع يامصادره قرار داد به شرطي كه « علي سبيل البيان قبل البرهان » نباشد و الا اگر « علي سبيل البيان قبل البرهان » باشد اشكال ندارد يعني اينگونه گفته شود: اين مطلوب كه در اين مساله طرح شد در جاي خودش اثبات شده و در ذيل مساله اثبات مي شود. اين مطلب به عنوان بيانِ قبل از برهان گفته مي شود چه اصل موضوع و مصادره قرار داده شود چه قرار داده نشود اين، اشكال ندارد چون برهان را حواله به جاي ديگر نداده. اما اگر بر سبيل اصل موضوع و مصادره گفتيد ولي علي سبيل البيان قبل البرهان نبود و خواستي برهانش را حواله بدهي جايز نيست.

ص: 1400

انما توضع في فاتحه الصناعه حدودها ان كانت خفيه الحدود

بنا شد كه اثبات محمولات ذاتيه براي موضوعات به جاي ديگر حواله داده نشود و اثبات آن در همان علم انجام بپذيرد چون اين محمول، مطلوب و مساله است و بر مطلوب و مساله بايد برهان اقامه شود و آن مطلوب و مساله اثبات شود. پس اثبات نبايد به جاي ديگر حواله داده شود.

اما تعريف چگونه است؟ اگر محمول ذاتي يا عارض ذاتي بخواهد تعريف شود مصنف مي فرمايد بايد بررسي شود كه احتياج به تعريف دارد يا ندارد؟ اگر احتياج به تعريف ندارد، تعريف كردن آن تكلف و كار زائدي است « نمي گوييم اشكال دارد بلكه مي گوييم كار زائدي است ». اما اگر احتياج به تعريف دارد تعريف آن در ابتداي علوم آورده شود يعني يا در اوّل هر علم، آن تعريف آورده شود يا اوّل هر مساله اي آورده شود مثلا در بعضي از كتب رياضي ملاحظه مي كنيم كه در ابتداي يك مقاله مقدمه اي ذكر مي شود و در آن مقدمه، اموري كه بايد تعريف شوند و در اين مقاله مورد بحث قرار مي گيرند تعريف مي شوند. سپس شخص وارد مقاله مي شود و از آن امور به عنوان محمولات استفاده مي كند بدون اينكه به تعريف آن اشاره كند چون تعريف آن را در اوّل مساله بيان كرده است.

ترجمه: منحصراً وضع مي شود به عنوان اصل موضوع در ابتداي علم، حدودِ محمولات ذاتيه، اما به شرطي كه اين محمولات، خفيه الحدود باشند.

ص: 1401

« فاتحه الصناعه »: مراد مصنف از اين لفظ، شايد مطلق باشد يعني چه ابتداي علم باشد چه ابتداي هر مساله اي از مسائل باشد.

و اما ان كانت ظاهره الماهيه مثل المساواه و الزائد و الناقص و ما اشبه ذلك في علم الهندسه فربما لم يُتَكَلَّف وضع ذلك

ترجمه: اگر محمولات ذاتيه، ظاهره الماهيه باشند « يعني حد و معنايش روشن باشد اما اثباتش براي موضوع نياز به برهان دارد و روشن نيست » مثل مساوات و زائد و ناقص و آنچه شبيه اينها در علم هندسه است چه بسا زحمت وضع اين حدّ در ابتداي علوم كشيده نمي شود « چون احتياج به حدّ و بيان ندارند بله اگر اموري باشد كه مفهومش ناشناخته است و ظهور ندارد بلکه خفي است بايد آنها را تعريف كرد كه با عبارت بعدي براي انها مثال مي زند.

« لم يتكلف »: اين لفظ اشاره دارد به اينكه اگر هم حدّ اين امور آورده شد تكلف است اگر آورده نشود تكلف نيست.

نكته: در هندسه، « مساواه » و « زائد » و « ناقص » محمول قرار مي گيرند مثلا گفته مي شود « اين شكل با آن شكل مساوي است » يا گفته مي شود « اين سطح با آن سطح مساوي است » يا گفته مي شود « اين سطح زائد است » تساوي دو سطح و تساوي دو خط يا زياده بودن يكي و نقيصه بودن ديگري، محمولاتِ واضح و روشن هستند و احتياج به تعريف ندارند.

ص: 1402

«ظاهره الماهيه »: اين لفظ به اين معنا نيست كه حتما بديهي باشد. ممكن است بديهي باشند و ممكن است در جاي ديگر بيان شده باشند. يعني ممكن است بيّن باشند و ممكن است مبيَّن باشند در هر صورت كسي كه وارد هندسه مي شود مساوات و زياده و نقيصه را مي داند. حال يا مساوات و زياده و نقيصه جزء بديهياتند يا اگر جزء بديهيات نيستند در يك جا تعريف شدند و اين شخص با اين الفاظ آشنا است.

بل انما يُوضَع حد مثل الوحده و المستقيم و المثلث و الاصم و المُنطق في الهندسه و الزوج و الفرد و المربع و المستدير في الحساب

بلكه قرار داده مي شود در ابتداي صناعت، حدِ اينگونه امور كه ممكن است محمول باشند و ممكن است موضوع باشند. ولي چون بحث ما در محمولات است ما اينها را حمل بر محمولات مي كنيم و الا مي توانند موضوع هم قرار بگيرند.

« وحده »: يعني عدم انقسام.

« مستقيم » يعني امري كه ممتدّ باشد و ابتدا و انتهايش در امتداد هم باشد.

« مثلث »: به سطح محصور بين سه خط مستقيم گفته مي شود.

« اصم »: مقداري كه جذر ندارد.

« مُنطِق »: مقداري كه جذر دارد.

« زوج »: عددي است كه قابل انقسام بمتساويين باشد.

« فرد »: عددي است که اگر چه قابل انقسام باشد ولي قابل انقسام بمتساويين نيست.

« مربع »: حاصل ضرب عددي در خودش است.

ص: 1403

در بعضي از نسخ بعد از مربع، مكعب آمده كه عبارتست از حاصل ضرب عددي كه سه بار در خودش ضرب شود. در بعضي از نسخه ها بعد از « مكعب »، « مسدس » آمده كه در علم حساب به عددي گفته مي شود كه به توان 6 باشد. اما در علم هندسه يعني سطحي كه با 6 خط محصور شده اما آيا اين 6 خط مساوي هستند يا نه؟ زواياي آنها مساوي اند يا نه؟ نوعاً مسدس بر سطحي گفته مي شود كه با 6 خط مساوي محصور شده و 6 زاويه مساوي در درونش به وجود آمده اما گاهي از اوقات مسدس را مطلق مي گيرند و قيد مي آورند و مي گويند مسدس متساوي الاضلاع و الزوايا. رايج است كه خود مسدس نياز به قيد « متساوي الاضلاع و الزوايا » ندارد اما گاهي مسدس به صورت عام استعمال مي شود و اين قيد كنارش مي آيد. اين در هندسه بود اما در حساب به معناي يك عدد به توان 6 است.

اما مستدير در حساب مورد استعمال ندارد، احتمال داده مي شود كه مستدير همان مسدس بوده و طوري نوشته شده كه به صورت مستدير خوانده شده و الا مستدير در حساب نسبت بله يك مباحثي است كه حساب و هندسه در آن مشترك است. قبلا گفته شد كه مقاله 10 كتاب اسطقسات اقليدس درباره هندسه است ولي با حساب تبيين مي شود و با حساب بر آن استدلال می شود. در اینگونه موارد حساب و هندسه با هم مخلوط مي شوند بعيد نيست « مستدير » كه در اينجا بكار رفته همان مستدير هندسي باشد كه با حساب تفهيم مي شود.

ص: 1404

و هذا القسم انما توضع فيه الحدود فقط

اين قسم كه حدّش روشن نيست و احتياج به حد دارد در آن علم فقط حدودش به عنوان اصل موضوع مي آيد اما اثباتش به عنوان اصل موضوع ممكن نيست بلكه اثباتش بايد انجام شود.

صفحه 158 سطر 7 قوله « و اما المبادي »

تا اينجا بحث از محمولات ذاتيه تمام شد از اينجا دوباره به سراغ مبادي مي رود. همانطور كه در جلسه قبل بيان شد مبادي مي توانند تصوري باشند و مي توانند تصديقي باشند. ما در اينجا مبادي تصديقي را مطرح مي كنيم. مصنف مي فرمايد بايد وجود مبادي تصديقي اثبات شود يعني ثابت شود كه اينها در واقع موجودند و چون موجودند بايد مورد تصديق قرار بگيرند. هليّت آنها « يعني وجود واقعيشان » بايد اثبات شود. يعني بايد گفته شود كه اين مبادي، ساخته ی ما و توهم ما نيستند بلكه نفس الامري و داراي واقعيت اند و در مرتبه ي خودشان وجود دارند بايد اينها اثبات شوند تا مورد تصديق قرار بگيرند كه اگر به اين مبادي تصديق شود مي توان اين مبادي را مقدمه براي تصديق مسائل ديگر قرار داد و الا اگر اين مبادي مورد تصديق واقع نشوند و وجود واقعي و نفس الامري آنها اثبات نشود نمي توان آنها را به عنوان مقدمه براي اثبات مدعاهاي ديگر بكار گرفت پس حتما بايد مبدأ مورد تصديق قرار بگيرد اما چگونه بايد مورد تصديق قرار بگيرد؟ مورد تصديق قرار گرفتن اين مبدء به يكي از اين دو صورت است: يا تصديق حقيقي مي شود يا تصديق وضعي مي شود.

ص: 1405

تصديق حقيقي دو قسم دارد:

قسم اول اين است كه اين مقدمه، بيّن و بديهي باشد و چون بيّن است تصديق مي شود. يعني تصديقي است كه در اين تصديق، منتظر بيان نيستيم.

قسم دوم اين است كه اين مقدمه، اگرچه بديهي و بيّن نيست اما مبيَّن هست و در همين جا اثبات شده است.

سوال: بيان شد كه مبدء تصديقي علم را نمي توان در خود علم اثبات كرد پس چگونه در اين قسم دوم، تصديق حقيقي مي شود « يعني مقدمه اي كه مبيَّن است به آن تصديق پيدا مي شود به خاطر بياني كه بر آن شده » يعني بيان و استدلال آن در كجا واقع شده است؟ اگر استدلال آن در علم ديگر است در اين صورت به اين قضيه تصديق حقيقي پيدا نمي شود بلكه تصديق به عنوان اصل موضوع پيدا مي شود چون در علم ديگر بيان شده است. اگر هم در همين علم باشد در اينصورت گفته شد كه در اين علم نمي توان آن را اثبات كرد زيرا مبدأ بايد در علم ديگر اثبات شود. پس چگونه گفته مي شود به يك مقدمه ای كه مبيَّن است تصديق حقيقي پيدا مي شود؟

جواب: ممكن است در علم دیگر، مبیَّن باشد و آن علم، قبلا خوانده شده باشد و شخص آماده باشد. در اينصورت به عنوان اصل موضوع پذيرفته نمي شود. زيرا اصل موضوع اين است كه اعتماد بر اثباتش كنيم ولي اثباتش الان در اختيار ما قرار نگرفته باشد. پس مي تواند در علم ديگر اثبات و مبيَّن شود و ما در اين علم در حالي كه آن اثبات را در ذهنمان حاضر داريم از اين مقدمه به عنوان مبدء تصديقي استفاده كنيم. ممكن هم هست در همين علمِ مربوطه در مساله ي ديگري اثبات شود و ما آن مساله اي را كه اثبات كرديم مقدمه براي مساله ي دومي در اين علم قرار دهيم در اينصورت هم، اصل موضوعي نيست. پس امكان دارد كه مبدء تصديقي، مبيَّن باشد و به آن تصديق حقيقي كنيم. اما تصديق وضعي در جايي است كه تصديق به اين مبادي به عنوان اصل موضوع مي شود كه در جاي خودش ثابت شده ولي الان اثباتش نيست « يا اصلا اثباتش شنيده نشده يا اگر هم شنيده شده در نزد ما حاضر نيست به اعتماد اينكه در جاي ديگر اثبات شده يا اثبات مي شود. لذا به عنوان اصل موضوع به آن تصديق مي شود ».

ص: 1406

نكته: اگر كسي آن توجيهي كه بنده « استاد» در قسم دومِ تصديق حقيقي بيان كردم را بپذيرد بايد تصديق حقيقي كه در عبارت مصنف آمده را حمل كند به جايي كه مقدمه و مبدء تصديقي، بيّن و بديهي باشد و احتياج به اثبات نداشته باشد. و اگر احتياج به بيان داشته باشد به عنوان اصل موضوع پذيرفته شود.

مصنف تا اينجا بيان كرد مبدء تصديقي بايد مورد تصديق واقع شود تا بتواند مُثبتِ مساله باشد و مقدمه ی قياس يا برهان قرار بگيرد اما اگر مقدمه بخواهد مورد تصور قرار بگيرد احتياج به تعريف دارد. مصنف مي فرمايد تعريف بايد انجام بگيرد و الا اگر مقدمه اي تعريف نشده باشد چگونه مي خواهد مورد تصديق قرار بگيرد. چيزي كه شناخته نشده باشد چگونه حكم به وجودش مي شود؟ پس مبدء تصديقي حتما بايد مورد تصور قرار بگيرد. اگر بديهي است خودبخود مورد تصور قرار مي گيرد و اگر بديهي نيست بايد روشن شود تا مورد قصور واقع شود بعداً كه مورد تصور واقع شد اثبات وجود و هليّت شود تا مورد تصديق قرار بگيرد. وقتي كه همه كارها « تصوراً و تصديقاً » انجام شد مقدمه براي اثبات مسائل بعدي قرار مي گيرد.

توضيح عبارت

و اما المبادي فيجب ان تكون قد عُلِمت من طريق الهليه و هو التصديق

مبادي بايد از طريق هليت شناخته شود و طريق هليت، تصديق است « يعني بايد وجودش و حقانيت وجودش بيان شود. بايد روشن شودكه كاذب نيست بلكه يك وجود نفس الامري دارد ».

ص: 1407

حتي يمكن ان يعلم بها هليه شيء آخر اما تصديقاً حقيقیاً او تصديقاً وضعياً

عبارت « اما تصديقا حقيقيا او تصديقا وضعيا » تفصيل براي « التصديق » در سطر 7 است لذا مي توان آن را قبل از « حتي يمكن » قرار داد.

بايد اين مبدء تصديق شود تا ممكن باشد كه به وسيله آن، هليّتِ شيء ديگر و وجود و حقانيت شيء ديگر اثبات شود « يعني بايد بدانيم اين مبدء، موجود است تا از طريق آن، وجود قضاياي ديگر را نتيجه گرفت و مقدمه براي اثبات قضاياي ديگر قرار داد. تا اين مقدمه، تصديق نشود نمي توان آن را مقدمه قياس و برهان قرار داد ».

« اما تصديقا حقيقيا او تصديقا وضعيا »: وقتي اين مبدء را مي خواهيد تصديق كنيد و مقدمه براي تصديق و علم به شيء ديگر قرار دهيد چگونه تصديق مي كنيد؟ مصنف نحوه تصدیق را بيان مي كنند.

و لابد من تصورها

تا اينجا بيان شد كه مبادي تصديقيه بايد وجودشان اثبات شود اما در مورد تعريف و حدّ آنها چه بايد گفت؟ مصنف با اين عبارت بيان مي كند كه مبادي تصديقيه بايد تصور هم شوند يعني اگر يك كلمه ي مبهم و مجملي در آن است بايد بيان شود.

و الا لم يمكن التصديق بها

« و الا »: و اگر اين مبادي تصور نشوند.

ترجمه: و اگر اين مبادي تصور نشوند تصديق هم ممكن نيست زيرا چيزي كه معنايش معلوم نيست چگونه مي توان حكم كرد به اينكه در نفس الامر موجود است؟ پس تا تصور نيايد تصديق نمي آيد بنابراين اول بايد تصور بيايد بعداً تصديق بيايد بعداً از اين مقدمه اي كه تصديق شد براي اثبات مسائل بهره مند شد.

ص: 1408

فيجب ان تكون موضوعة الانيه في نفسها و موضوعة ماهيه الاجزاء في فاتحه الصناعه

« فيجب » تفريع بر تمام بحث است يعني حال كه مبادي بايد مورد تصور و تصديق قرار بگيرند چگونه تصديق شوند و كجا تاليف شوند؟

ترجمه: واجب است كه اين مبادي، انيّتش به عنوان اصل موضوع پذيرفته شده باشد. و اين مبادي، ماهيت اجزايش در ابتداي صناعت نهاده شده باشد « مبدء، يك قضيه است و داراي اجزاء است كه اجزائش همان موضوع و محمولش هستند. بايد موضوع و محمولش شناخته شده باشند اگر شناخته نشده باشند بايد در ابتداي صناعت، تعريف آن بيايد تا با قضيه ي آشنايي برخورد كنيم و بتوان به آن تصديق كرد ».

الا ان يُستغني لفرط الشهره و الوضوح عن ذلك

« عن ذلك » متعلق به « يستغني » است چنانچه پاورقي كتاب هم به آن اشاره مي كند.

ترجمه: مگر اينكه بي نيازي حاصل شود از تعريف در ابتدا به خاطر اينكه آن امر، مشهور و واضح است.

و ان كانت اعم من الصناعه خصصت بالصناعه علي نحو ما قيل

بعضي از مبادي كه فرطِ شهرت و وضوح دارند به خاطر عموميتشان مشهورند. عموميت به معناي اين است كه نه تنها در اين علم مورد استفاده مي شوند بلكه در علوم ديگر هم به ما استفاده مي رسانند مثل « اجتماع النقيضين محال » كه يك مبدء از مبادي تصديقيه است و مبدء عام مي باشد و به خاطر عموميتش، شهرت و وضوح دارد. مصنف مي گويد اگر يك مقدمه ي عامِ مشهوري را پيدا كرديد كه احتياج به تبيين آن نداشتيد فكر نكن كه بدون هر تصرفي مي توان از آن مقدمه و مبدء تصديقي عام، در اين علم استفاده كرد بلكه بايد تخصيص به اين علم داده شود تا بتوان در اين علم از آن استفاده كرد.

ص: 1409

پس اگر قضيه اي مشهور است و احتياج به تعريفش نيست اگر به خاطر بيّن بودنش مشهور بود ولي اختصاص به علم داشت، تصرفي در آن نمي شود اما اگر به خاطر عموميتش مشهور بود يعني اختصاص به اين علم نداشت و در جاهاي ديگر مي آمد نمي توان آن را بدون تصرف كردن، در اين علم بكار برد بلكه بايد در آن تصرف كرد و آن را تخصيص زد و مرتبط به اين علم كرد بعداً از آن استفاده كرد.

نكته: اينكه بيان كرديم « بعضي قضايا به خاطر عموميتشان بديهي اند » صحيح است اما بعضي قضايا، هم عام هستند و هم بديهي اند ولي بداهتشان، ذاتيشان است نه به خاطر عموميتشان. اجتماع نقيضين شايد از همين قبيل باشد يعني نه به خاطر اينكه عام است بديهي مي باشد بلكه ذاتاً بديهي است و از ابده البديهيات است. توجه كنيد اينكه گفته شد « اگر چيزي عام باشد بديهي است » به خاطر اين است كه هر چه قید به آن اضافه شود احتياج به اثبات و تعريف كردن پيدا مي شود اما هر چه قيد كمتر شود و عموميت بيشتر شود امر، واضحتر مي شود و اثباتِ كمتري مي خواهد و مصون تر از اشكال است و به بداهت نزديكتر است اما اينطور نيست كه هر عامّي به خاطر عموميتش كاملا بديهي باشد. شايد ذاتاً بديهي باشد ».

نكته: ارتباط عبارت « و ان كانت اعم... » با جمله قبل توضيح داده شد چون مصنف بيان كرد به خاطر فرطِ شهرت و وضوح اگر بي نياز از تعريف شد مي توان آن را تعريف نكرد در اينصورت به ذهن مصنف رسيد كه گاهي از اوقات يك شيء اينقدر عام است و به خاطر عموميتش بديهي است احتياج به تبيين ندارد. اما آيا مي توان در علم از آن استفاده كرد بدون تصرف كردن؟ مصنف خواست بيان كند كه اگر عام است و بداهتش به خاطر عموميتش است بدانيد كه بايد در آن تصرف كرد و بعداً از آن استفاده كرد. مي توان اين عبارت « و ان كانت اعم ... » را مربوط به « الا ان يستغني ... » نكرد بلكه مربوط به كل بحث شود و به اينصورت گفته شود كه اين مبادي « كه يا بديهي اند يا به عنوان اصل موضوع پذيرفته شدند يا مورد تصديق حقيقي قرار گرفتند يا تعريف شدند يا تعريف نشدند به طور كلي اين مبادي » اگر عام هستند و خواستيد در اين علم بكار ببريد آنها را تخصيص بزنيد. يعني مصنف نمي گويد « اگر اين امر بديهي كه احتياج به تعريف نداشت عام بود و در علم آورديد آن را تخصيص بزن بلكه به طور مطلق مي گويد اين امري كه الان بديهي است يا اثبات كرديد يا به عنوان اصل موضوع پذيرفتيد يا تعريف كرديد يا بدون تعريف پذيرفتيد، اگر اين امر عام است آن را تخصيص بزن.

ص: 1410

ترجمه: و اگر اين مبادي تصديقيه اعم از صناعت باشند مخصوص به صناعت مي شوند به همان نحوي كه گفته شد « به اينكه يا موضوعش را اختصاص به صناعت بده يا محمولش را اختصاص به صناعت بده يا هر دو را اختصاص به صناعت بده. مثلا وقتي كه بحث در تساوي مي شود اين تساوي هم در حساب مي آيد و هم در هندسه مي آيد. در اينصورت يا بايد آن امري كه موضوع قرار داده مي شود مخصوص هندسه شود تا اين " تساوي " كه محمول قرار گرفته مخصوص هندسه شود يا اگر موضوع، تخصيص زده نشد محمول كه " تساوي " است را مربوط به مقدار كنيد و بگوييد " متساوي المقدار " و يا اگر در حساب است تعبير به " متساوي العدد " كنيد يا هر دو را مقيد كنيد ».

فاذن الموضوعات إن احتيج الي التنبيه علي وجودها وُضِعَت وضعاً و لا برهان عليها في الصناعه بل علي عوارضها الذاتيه

« فاذن »: حال كه معلوم شد بايد مبادي را تصديق كرد « چه تصديق حقيقي چه تصديقي وضعي » تا بتوان از آنها براي اثبات مساله استفاده كرد و معلوم شد كه بايد اين مبادي را تصور كرد « هم موضوع و هم محمول آنها را بايد تصور كرد » زيرا تا تصور نشود نمي توان تصديق كرد و تا تصديق نشود نمي توان مورد استفاده قرار داد. پس حتما بايد ابتداءً تصور كرد و اين مبادي، چون قضيه اند تصور مبادي به اين صورت است كه اجزائشان تصور شوند. يكي از اجزاء، موضوع است حال مصنف با اين عبارت بيان مي كند كه ثابت شد كه موضوعات بايد تصور شوند، اگر احتياج به تعريف دارند با تعريف، تصور شوند و اگر احتياج به تعريف ندارند بدون تعريف، تصور شوند. در اثبات كردن هم به همين صورت است يعني اجر احتياج به اثبات ندارد همينطوري قبول مي شوند و اگر احتياج به اثبات دارند به عنوان اصل موضوع پذيرفته مي شوند.

ص: 1411

نكته: مي توان « فاذن » را متفرع بر مطالب قبل كرد كه در جلسه قبل خوانده شد.

ترجمه: موضوعات « يعني موضوعات قضايا يا موضوعات مسائل و يا حتي موضوعات اين مبادي » اگر احتياج به تنبيه بر وجودشان بود « يعني اگر اثباتشان لازم بود » به عنوان اصل موضوع پذيرفته مي شوند و بر آنها در اين علم « كه اين موضوعات مطرح مي شوند و به عنوان موضوعات مسائل قرار مي گيرند » برهانی اقامه نمی شود بلكه برهان بر عوارض ذاتي اين موضوعات « كه محمولات است » اقامه مي شود.

نكته: در اين عبارت، مصنف ابتداءً « موضوعات » را گفت كه برهان بر آنها اقامه نمي شود و به عنوان اصل موضوع پذيرفته مي شوند و بر عوارض ذاتي آنها برهان اقامه مي شود بعداً مي گويد « و اما العوارض الذاتيه » يعني عوارض ذاتيه كه همان محمولات هستند تعريف مي شوند و به عنوان اصل موضوع پذيرفته نمي شوند بلكه بايد اثبات شوند. پس اين عبارت « فاذن الموضوعات ... » و « اما العوارض الذاتيه ... » اشاره به يك قضيه دارد كه آن قضيه داراي موضوع و محمول است. مصنف مي گويد اگر موضوعش را مي خواهيد بپذيريد به عنوان اصل موضوع بپذير و اگر مي خواهيد تعريف كنيد در اول كتاب تعريف كنيد و اگر مي خواهيد اثبات كنيد اثباتش را به عنوان اصل موضوع بپذير و براي اثبات آن در اين علم برهان نياور. اما محمولات را بدون برهان نپذير و به عنوان اصل موضوع قبول نكن. اين محمولات، محمولات همين علم اند زيرا مسائل همين علم اند و اين علم متعهد شده كه مسائلش را اثبات كند پس محمولات بايد در اين علم اثبات شوند.

ص: 1412

و اما العوارض الذاتيه فَتُحَدُّ حداً فقط ان احتيج اليه و لا توضع موجوده الا عند الفراغ عن اقامه البرهان في مساله مساله

« فتحد حدا فقط »: يعني تصورشان درست مي شود ولي تصديقشان بايد از جاي ديگر درست شود.

« فقط » يعني فقط تعريف مي شوند و اثبات وجود نمي شوند.

عبارت « لا توضع ... » تفسير « فقط » است.

اما محمولات اين موضوعات كه عوارض ذاتي اين موضوعاتند اگر احتياج به حدّ دارند تعريف مي شوند و اگر احتياج به حدّ ندارند بي نياز از تعريف آنها هستيم اما در هر دو صورت، وجود اين عوارض و محمولات قبول نمي شود مگر اينكه در هر مساله برهان آورده شود. وقتي برهان آورده شد وجود محمولات اثبات مي شود در اينصورت وجود محمولات، قبول مي شود « پس وجود محمولات را نمي توان قبول كرد فقط بايد حدّ آنها را آورد.

ليستبين منه انها موجوده لموضوع او مسلوبه عن موضوع

تا از اين برهان روشن شود كه اين محمولات براي موضوع موجودند « در صورتي كه مساله، مساله ي ايجابي باشد » و يا مسلوب از موضوع اند « اگر مساله، مساله ي سلبي باشد ».

پس بايد اقامه برهان شود تا وجود محمول براي موضوع اثبات شود يا سلب محمول از موضوع اثبات شود. البته مي توان تعريف كرد چون اصل موضوع در تعريف نيست اما وقتي اين محمولات و عوارض ذاتيه را مي خواهيد اثبات كنيد نمي توان اصل موضوع قرار داد و گفت حواله به علم ديگر داده مي شود بلكه جاي اثبات اين محمولات در همين علم است. بعد از اينكه اثبات شد و از وجودشان فراغت حاصل شد تصديق آنها واقع مي شود.

ص: 1413

و المبادي

مصنف دوباره به بحث از مبادي تصديقيه مي پردازد كه در جلسه بعد مطرح مي شود.

1 _ مقدمه بديهي توسط انكار گروهي از بداهت خارج نمي شود و مصادره يا اصل موضوع نمي شود 2 _ مقدمه ي مشكوكٌ فيه را مي توان به عنوان اصل موضوع ذكر كرد 3_ حد و مبادي تصوريه را نمي توان به عنوان اصل موضوع در صدر علم ذکر کرد/ فصل 10/ مقاله 2 / برهان شفا. 94/04/25

موضوع: 1 _ مقدمه بديهي توسط انكار گروهي از بداهت خارج نمي شود و مصادره يا اصل موضوع نمي شود 2 _ مقدمه ي مشكوكٌ فيه را مي توان به عنوان اصل موضوع ذكر كرد 3_ حد و مبادی تصوریه را نمی توان به عنوان اصل موضوع در صدر علم ذکر کرد/ فصل 10/ مقاله 2 / برهان شفا.

والمبادي التي ليست اصولا موضوعه و ليست مصادرات فان وضعها من التكلف(1)

بحثي كه در اين فصل شروع شده بود مربوط به بحث در مبادي و موضوعات و مسائل بود. و اينكه در هر علمي كدام يك از اينها بايد مطرح شود؟ بيان شد كه مسائل « كه همان محمولات ذاتي اند » بايد مطرح شوند چون جاي آنها در همان علم است. درباره موضوعات و مبادي هم بحث هايي شد.

الان دوباره مصنف بحث در مبادي را ادامه مي دهد چون قسمت هايي از مباحث گفته نشده است. عادت مصنف اين است كه اگر مطلبي نگفته باشد دوباره به نحوي وارد بحث مي شود و آن مطلب را توضيح مي دهد. مصنف، مباديي را كه در آنها شك مي شوند و بايد اثبات شوند را مطرح مي كند. اين مبادي يا بايد در علم فوق اثبات شوند يا اينكه اگر اثبات نشدند به اميد اينكه بعداً در جاي خودشان اثبات شوند به عنوان اصل موضوع در اين علم پذيرفته مي شوند. مصف در ضمن اين مباحث، اشاره كرد كه بعضي از مبادي، بيّن اند و آنهايي كه بيّن هستند نه در اين علم ثابت مي شوند و نه در علم ديگر ثابت مي شوند بلكه همه جا به عنوان امر بديهي مورد استفاده قرار مي گيرند پس تقريبا مي توان گفت كه مصنف مبادي را به سه قسم تقسيم كرد كه يك قسم مبادي بديهيه است و دو قسم مبادي غير بديهيه است. در مبادي بديهيه بيان كرد كه احتياج به اثبات ندارند نه در اين علم و نه در علم ديگر. اما در مباديی كه غير بديهي باشند گفت يا به صورت ثابت شده به ما مي رسند « يعني بيّن نيستند ولي مبيَّن هستند » در اينصورت از آنها مي توان استفاده كرد چون اثبات شدند. يا اثبات نشدند و اگر هم اثبات شدند در اختيار ما قرار داده نشدند اين مبادي مبادي غير بديهيه اي هستند كه به عنوان اصل موضوع در علم مورد استفاده قرار مي گيرند.

ص: 1414


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 185، س16، ط ذوی القربی.

پس مبادي سه قسم شدند:

1 _ مبادي بديهيه.

2 _ مبادي نظري كه اثبات شدند.

3 _ مبادي نظري كه اثبات نشدند و يا اگر اثبات شدند به ما نرسيدند. اين قسم سوم به عنوان اصل موضوع استفاده مي شود مصنف تمام اقسام را بيان كرد ولي فقط به خود اقسام اشاره كرد مثلا در قسم بديهي تعبير كرد كه مبدء بديهي داريم كه نه در اين علم اثبات مي شود و نه در علم ديگر اثبات مي شود. اما الان يك مساله مطرح است و مصنف مي خواهد وارد بحث در مبادي شود و ابتدا مبادي بديهيه را مطرح مي كند يعني يك بحث ديگري مطرح است تا تكرار لازم نيايد. مصنف در اينجا اينگونه بيان مي كند كه بعضي از مبادي بديهيه را گروهي انكار كردند آيا انكار آنها باعث مي شود كه اين مبدء از بداهت بيفتد و به عنوان اصل موضوع يا مصادره بكار گرفته شود يا اينكه بديهي، بديهي مي باشد اگر كسي هم آن را انكار كند باز هم بديهي است؟ به عبارت ديگر آیا امر بديهي به واسطه انكار يا شك گروهي نه مصادره مي شود و نه اصل موضوع مي شود؟ « توجه كنيد كه اين مساله قبلا مطرح نشده بود و تكرار لازم نمي آيد » مصنف مي فرمايد چيزي كه اصل موضوع و مصادره نيست بلكه بديهي است اگر كسي بخواهد در اول علم درباره آن بحث كند و به عنوان اصل موضوع وضع كند يعني به عنوان يك مقدمه اي كه ابتدا گفته مي شود تا بعداً اگر در مساله، احتياج به آن پيدا شد دسترسي به آن حاصل شود. مصنف مي گويد اين كار، زحمت بيهوده است و لزومي ندارد در ابتداي بحث، مقدمه ي بديهيه مطرح شود ولو كسي انكار كرده باشد زيرا انكار يك مقدمه ي بديهي، مقدمه را اصل موضوع و مصادره نمي كند. پس آن مقدمه، بديهي است هر چند افرادي آن را انكار كنند به عبارت ديگر مصنف بيان مي كند كه اگر كسي در يك مقدمه ي بديهي اختلاف كرد به اختلاف آن اهميتي داده نمي شود و اين مساله بديهي، به عنوان يك مقدمه نظري يا به عنوان اصل موضوع قرار داده نمي شود اگرچه مي توان اين كار را كرد ولي كار اضافه اي است وقتي مصنف بحث در مورد مقدمه بديهي را تمام مي كند به مبدئي كه مشكوكٌ فيه است مي پردازد و جاي شك هم دارد يعني نظري است به عبارت دیگر نظري است كه اثبات نشده است. مصنف مي فرمايد اين مقدمه را مي توان به عنوان اصل استفاده كرد. مصنف اين مطلب را قبلا گفته بود ولي چون عِدل اين مقدمه بديهيه ي است كه مطرح شد لذا در اينجا ذكر شد. و الا مقدمه اي كه قابليت شك در آن هست مي تواند به عنوان اصل موضوع پذيرفته شود مطلبي است كه قبلا بیان شده بود و لذا در اينجا تكرار است اما مزيد فايده داشت.

ص: 1415

توضيح عبارت

و المبادي التي ليست اصولا موضوعه و ليست مصادرات فان وضعها من التكلف

ترجمه: مباديي كه اصول موضوعه و مصادرات نيستند « يعني مباديي كه مشكوكٌ فيها هستند. اين مبادي اگر با شك تلقي شوند مصادره اند و اگر با خوش بيني تلقي شوند اصل موضوع اند. هر دو، مقدمات نظريه اند و در جاي خودش بايد اثبات شود اما مخاطب، يكي را با انكار تلقي مي كند و يكي را با خوش بيني تلقي مي كند حال اگر مبدئي پيدا شد كه هيچكدام از اين دو مورد نبود يعني جاي شك در آن نبود بلكه بديهي بود » وضع اين مقدمات در ابتداي مساله يا علم، جزء تكلّف است « يعني لزومي ندارد در اول علم يا مساله وضع شود بلكه در هر جا از مساله به اين مقدمه احتياج پيدا شد از اين مقدمه استفاده مي شود بدون اينكه قبلا تذكر داده شده باشد.

مثل ان النقيضين لا يجتمعان و ما اشبه ذلك

مثل « نقيضين جمع نمي شوند » كه لازم نيست در اول علم درباره آن بحث شود. لذا هر جا كه به اين مقدمه احتياج پيدا شود از آن استفاده مي شود بدون اينكه سابقه ي ذكر لازم داشته باشد

« ما اشبه ذلك »: مانند « التسلسل محال ». البته محال بودن تسلسل و دور را مي گويند بديهي نيست ولي بعضي مي گويند بديهي است. بالاخره هر چه كه بديهي باشد همين حكم را دارد.

و ان نازع فيها منازعٌ فلا تنقلب بذلك اصلا موضوعاً او مصادره

ص: 1416

« بذلك »: با اين نزاعي كه منازع، ايجاد كرده است.

اگر مخالف و منازعي درباره اين مقدمات، نزاع و مخالفت كرد اين مقدمه با اين نزاعي كه منازع ايجاد كرده منقلب به اصل موضوع يا مصادره نمي شود.

لان تلك المنازعه باللسان دون العقل

چون اين منازعه با زبان است و با عقل نيست « يعني زبانِ گوينده مخالفت مي كند اما اگر عقلش را بكار بگيرد مخالفت نمي كند چون عقل او هم مثل بقيه افراد، متوجه بديهيات است.

و بالقول الخارج دون القول الداخل

اين عبارت توضيح عبارت « باللسان دون العقل » است.

اين نزاعي كه مي كنند گفته اي است كه از ظاهرِ بدنشان كه زبانشان است مي آيد نه از داخلِ بدنشان كه قلبشان است. لذا قابل توجه نيست. اگر اين گفته، گفته ي عقل و قلبشان بود اعتنا مي كرديم ولي ظاهر بدن آنها که زبان است حرف مي زند يعني آن باطن و واقعيتي كه قدرتِ ادراك دارد كه عقل يا قلب است بكار نيفتاده است.

نكته: مصنف در فصل 4 مقاله اول برهان، كلمه « خارج و داخل » را بكار برده و مرادش از « خارج »، زبان است و از « داخل »، قلب و عقل است.

صفحه 186 سطر 1 قوله « و انما »

مطلب بعدي كه مصنف متعرض آن مي شود اين است: به قضيه « ان النقيضين لا يجتمعان » توجه كنيد كه يك قضيه ي عام است و داراي مصاديق زيادي است مثل وجود و عدم، علم و لا علم، قدرت و لا قدرت و هكذا. در اين قضيه كه كلي است كسي حق شك كردن ندارد زيرا بديهي است اما ممكن است بر اثر شبهاتي كه پيش مي آيد در بعض مصاديق اين قضيه شك شود مثلا يكي از مصاديق اين قضيه، وجود و عدم است كه نه با هم جمع مي شوند و با هم رفع مي شوند اما كساني به خاطر شبهه، احتمال دادند كه واسطه بين وجود و عدم باشد و اسم آن را حالّ گذاشتند و گفتند كه آيا وجود و عدم قابل ارتفاع يا قابل اجتماع هستند يا نه؟ اين گروه در يك جا وجود و عدم را جمع كردند و گفتند شيء در عين اينكه معلوم است ثابت است « يعني موجود است » اين حرف را كساني مي گويند كه قائل به ثابتات ازليه شدند در اينجا وجود و عدم جمع شده است. يا در مثل « حالّ »، وجود و عدم را رفع كردند و گفتند نه موجود است ونه معدوم است.

ص: 1417

نكته: اين گروه اگر چه لفظ « وجود » را بكار نبردند اما از لفظ « ثابت » استفاده كردند كه مراد از آن، همان وجود است.

توجه كنيد كه اين گروه در خود قضيه « ان النقيضين لا يجتمعان » شك نكردند بلكه در مصداق آن شك كردند.

مصنف مي فرمايد در مورد اين مقدمات مي توان بحث كرد يعني در مورد مقدماتي كه مصاديقِ مقدمه ي عام هستند مي توانند در مبحثي از مباحث علم مطرح شوند چنانچه در علم كلام بحث شده كه آيا « حالّ » وجود دارد يا ندارد؟ آيا ثابتات ازليه وجود دارند يا ندارند؟ البته گاهي جواب داده شده چون شما اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين كرديد حرفتان باطل است. اما گاهي هم مشغول بحث شدند.

نكته: در هر علمي از قاعده « ان النقيضين لا يجتمعان » استفاده كنيد ولی مخصوص به همان علم كنيد. پس وقتي مي گوييد اين دو مقدار يا مساوي اند يا غير مساوي اند « يعني نمي گوييد كه اين دو مقدار هم مساوي اند و هم غير مساوي اند و نمي گوييد كه اين دو مقدار نه مساوي اند و نه غير مساوي اند » نشان مي دهد كه به اين قاعده عمل مي شود ولي اين قاعده مخصوص به هندسه مي شود. يا در علم الهي گفته مي شود « موجود يا مادي است يا مادي نيست « و مجرد مي باشد ». در اينصورت كه مخصوص يك علم خاصي شد آيا جاي بحث درباره اين قاعده كه مخصوص شده هست يا نه « البته وقتي عام است جاي بحث پيدا نمي كند »؟ جواب اين است كه جاي بحث پيدا مي كند. يعني مي توان در ابتداي هندسه اين حكم را آورد كه دو عدد يا دو مقدار وقتي با هم مقايسه مي شوند يا مساوي اند يا مساوي نيستند اين بحث همان مفاد « النقيضان لا يجتمعان و لا يرتفعان » است ولي وقتي مخصوص شود مي تواند به عنوان يك مقدمه بيايد زيرا مقداري ابهام پيدا مي كند چون اين قاعده تطبيق بر مورد شده است شايد در تطبيق، شبهه اي پيش آيد لذا اين مقدمه در آن علم مطرح مي شود تا آن شبهه اي كه در تطبيق بوده بر طرف شود حال يا با دليل بر طرف مي شود يا با توضيح بر طرف مي شود.

ص: 1418

مصنف مي گويد اينچنين بحثي اشكال ندارد و مي توان آن را مطرح كرد يعني اينطور نيست كه گفته شود چون بديهي است حق مطرح كردن آن را نداريم بلكه مطرح مي شود تا در جاي خودش بتوان آن را در ذهن مخاطب تصحيح كرد يا اگر مخاطب، سوفسطائي است آن را تبكيت كنيد « يعني او را بگوييد و ساكتش كنيد » چون اين گفتار، گفتارِ داخل است نه گفتارِ خارج يعني مبحثي را كه داخل علم است مطرح مي كنيد. در علم هندسه، مساوات و لا مساوات را كه داخل علم است مطرح مي كنيد نه « النقيضان لا يجمتعان » را كه خارج از علم است مطرح مي كنيد. و همچنين در علم الهي، ماده و لا ماده يا مجرد و لا مجرد مطرح مي شود كه داخل علم الهي است و خارج از علم نيست.

توجه كرديد كه عبارت « نحو القول الداخل لا الخارج » در صفحه 186 سطر 2 با عبارت « بالقول الخارج دون القول الداخل در صفحه 185 سطر 18 فرق مي كند.

توضيح عبارت

و انما القياس الذي يُتكَلَّف احيانا في تصحيح شيء في ذلك او تبكيت مخالف فيه من السوفسطائيه فان ذلك كله نحو القول الداخل لا الخارج

« القياس » مبتدي است و « في تصحيح » خبر است البته مي توان « في تصحيح » را متعلق به « يتكلف » قرار داد و خبر را « فان ذلك » قرار داد كه بهتر است. ضمير « فيه » به « شيء من ذلك » بر مي گردد كه مراد از « شيء من ذلك »، همان مقدمات بديهيه است.

ص: 1419

اگر « في تصحيح » خبر باشد معناي عبارت مي شود: قياسي كه ما گاهي به تكلف مطرحش مي كنيم براي تصحيح شيئي از آن يا براي تبكيتِ مخالفِ در اين مساله است.

اگر « فان ذلك » خبر باشد معناي عبارت مي شود: قياسي كه گاهي با تكلف در تصحيح مقدمات بديهيه يا تبكيت و كوبيدن مخالفِ در اين مقدمات بديهي « كه عبارت از سوفسطائي است » آورده مي شود چنين قياس هايي كه اقامه مي شوند گفتاري داخل در علم است نه خارج از علم « يعني گفتاري است كه مربوط به علم است يعني نقيضان را به صورت مساوات و لا مساوات در آوريد و قيد زديد تا جزء مباحث هندسه يا حساب شود »

نكته: « تبکیت » به معناي كوبيدن شخص است چون مخاطب، عناداً مخالفت مي كند لذا او را می کوبند ولی « تصحيح » به معناي اين است كه صحتش بيان شود. يعني چون بديهي است صحيح مي باشد پس تصحيح به معناي اين نيست كه ما آن را صحيح كنيم بلكه به معناي اين است كه صحتش بيان شود. به عبارت ديگر تصحيح اين است كه صحيح مي باشد ولي مخاطب به شبهه افتاده و متكلم مي خواهد صحت را بيان كند. پس تصحيح به معناي صحيح كردن نيست بلكه به معناي صحيح جلوه دادن است.

و علي ما عُرِف فيما سلف و يُعرَف فيما يُستأنف

وقتي يك مطلبي در يك علم آورده مي شود و نمي خواهيد آن را اثبات كنيد مي گوييد اين مطلب قبلا شناخته شد يعني در همين علم شناخته شد يا بعداَ بحث آن مي آيد. يعني مطلبي كه داخل علم است به اينصورت مطرح مي شود. پس مطلبي كه بتوان گفت « عُرِف سابقاً » يا « يُعرف در آينده » مطلبي است كه داخل علم است و به اينصورت گفته مي شود. اما اگر داخل علم نباشد نمي توان گفت « قبلا دانسته شد » يا « بعداً دانسته مي شود ».

ص: 1420

مصنف با اين عبارت، همان عبارت قبلي را تاكيد مي كند يعني اين مساله اي كه در اين علم بر آن قياس اقامه مي كنيد از قبيلِ « ما عُرِف فيما سلف و ما يُعرف فيما يستانف » است يعني از قبيل مسائلي است كه در اين علم مطرح مي شود حال يا قبلا يا بعداً مطرح مي شود و بيرون از علم نيست.

و اما المبادي التي قد يُشكُّ فيها فلابد ان يوضع وجودها و تُفهَم ماهيه اجزائها ان لم تكن بينةَ تصورِ الاجزاء

اين عبارت، عِدل براي « مبادي بديهيه » است كه در صفحه 185 سطر 16 آمده بود « و المبادي التي ليست ... ». در آنجا مبادي تصديقيه بودند نه مبادي تصوريه، لذا عِدلِ آن هم مبادي تصديقيه مي شود نه مبادي تصوريه. الف و در « الاجزاء » بدل از مضاف اليه است يعني « تصور اجزائها »كه ضميرش به « مبادي » بر مي گردد.

ترجمه: اما مبادي تصديقيه كه گاهي شك مي شود در آنها « البته گاهي اثبات شده و دليلش هم در اختيار ما است و با آن دليل آشنا هستيم در اينصورت شك نمي شود. اما گاهي در جاي خودش اثبات شده و آن دليل به ما نرسيده يا در جاي خودش اثبات نشده بلكه منتظر هستيم در آينده در علوم جزئي بعدي اثبات شود در اينصورت جاي شك دارد لذا مصنف فرمود: گاهي شك مي شود. مصنف مي گويد اين را مي توان در اول علم به عنوان اصل موضوع پذيرفت » به عنوان اصل موضوع مي توان وجودش را وضع كرد و آورد اما ماهيت اجزاء و حقيقت آنها را بايد بفهمي « مبادي تصديقيه، قضايا هستند و داراي اجزاء يعني موضوع و محمول هستند. مي توان ماهيت اجزاء را تعريف كرد و معناي موضوع و محمول را گفت » اگر اين مبادي، تصور اجزايش بيّن نباشد « عبارت " ان لم تكن ... " قيد براي " تفهم ماهيه اجزائها " است يعني اگر اجزا آن مبادي بيّن نباشند بايد اجزاء « يعني ماهيتش » را بفهمي لذا بايد تعريف شوند پس اين اجازه است كه در صدر علم يا در صدر مساله، اجزاء مبادي تصديقيه را تعريف كرد ولي اجازه اثبات داده نشده است بلكه به عنوان اصل موضوع بايد وجودش پذيرفته شود چون مبدء اين علم است نه مساله اين علم. بله اگر مساله ي اين علم بود آن را اثبات مي كرديم ».

ص: 1421

صفحه 186 سطر قوله « والحد »

بيان شد كه مقدمات و مبادي تصديقيه را به عنوان اصل موضوع مي توان در صدر علم ذكر كرد سوال اين است كه آيا حدّ و مبادي تصوريه را هم مي توان به عنوان اصل موضوع در صدر علم آورد يا نه؟ اصل موضوع داراي شرطي است كه آن شرط در مبادي تصوريه نيست. اصل موضوع عبارت از حكمي است كه مشكوكٌ فيه باشد و در تعاريف و حدود، حكم نيست. حكم در قضايا وجود دارد. مثلا حكم مي شود به اينكه « النقيضان لا يجتمعان » سپس مصنف مي گويد: مگر اينكه كسي اينچنين اصطلاح جعل كند كه هر چيزي كه در اول علم آورده مي شود « چه مشتمل بر حكم باشد چه نباشد » اصل موضوع ناميده مي شود. در اينصورت مبادي تصوريه كه در اول علم مي آيند اصل موضوع خواهند شد. ولي توجه كنيد كه اين، يك اصطلاح ديگري غير از اصطلاح رايج است. اصطلاح رايج اين است كه اصل موضوع، قضيه ي مشتمل بر حكم است نه اينكه هر قضيه اي باشد.

توضيح عبارت

و الحد فليس اصلا موضوعا و لا مصادره لانه ليس فيه حكم بل انما يوضع لتفهيم اسم فقط

« الحد » مبتدي است و عطف بر « الاجزاء » نيست. بعضي نُسَخ، لفظ « الحد » را دنبال « الاجزاء » نوشتند كه اشتباه است زيرا اگر عطف باشد عبارت « فليس اصلا... » خبر مي شود كه مبتدا ندارد. تنها مشكلي كه در اينجا وجود دارد اين است كه چرا خبر با لفظ فاء آمده است؟ جواب اين است كه عبارت « و الحد فليس اصلا موضوعا » دنباله ی عبارتِ « اما المبادی » است یعنی عبارت به اینصورت می شود « اما المبادی التی قد یشک فلابد من ان یوضع و اما الحد فلیس اصلا موضوعا » يعني مبادي تصديقيه مي توانند به عنوان اصل موضوع بيايند اما حدّ كه مبادي تصوريه است نمي تواند به عنوان اصل موضوع بيايد. پس فاء به خاطر تقدير « امّا » است و اشكالي ندارد.

ص: 1422

عبارت « لانه ليس فيه حكم » صغري است و كبري اين است « چيزي كه در آن حكم نيست نمي تواند اصل موضوع يا مصادره باشد ». نتيجه اين مي شود « پس حد نمي تواند اصل موضوع يا مصادره باشد ».

ترجمه: حدّ، اصل موضوع و مصادره نسبت چون شان اين است كه در حدّ حكمي نيست بلكه حدّ در اوّل هر علمي وضع مي شود تا اسمي به مخاطب تفهيم شود « مثلا اسم دايره يا خط مستقيم كه به مخاطب تفهيم مي شود در اول علم يا مساله تعريف مي شود و حكمي در آنها نيست ».

اللهم الا ان يُسَمِّي انسانٌ كل مسموع في فواتح الصناعات اصلا موضوعا

ترجمه: مگر انساني، هر شنيده شده در ابتداي صناعات را اصل موضوع بنامد.

بل انما الاصول الموضوعه اشياء مصدق بها

« بل » عطف بر قبل از « اللهم الا ان يقال » است يعني بيان شد كه حدّ اصل موضوع قرار داده نمي شود چون حكم در آن نيست حال بيان مي كند كه اصل موضوع، اشيائي هستند كه مورد تصديق قرار مي گيرند و اشيائي كه مشتمل بر حكم هستند مورد تصديق قرار مي گيرند. پس اصل موضوع در جايي است كه حكم باشد.

ترجمه: بلكه « منحصراً » اصول موضوعه اشيائي هستند كه مصدّقٌ بها هستند « يعني مورد تصديق قرار مي گيرند و چيزي مورد تصديق قرار مي گيرد كه حكم داشته باشد ».

و هي في انفسها صادقه تجتمع من التصديق بها _ ولو بالوضع مع مقدمات اخري _ نتيجةٌ

ص: 1423

ضمير « هي » به « اصول موضوعه » بر مي گردد.

عبارت « ولو بالوضع » قيد « تصديق » است و عبارت « مع مقدمات اخري » مربوط به « تجتمع » است لذا بايد خط تيره قبل از « مع » باشد.

مصنف با اين عبارت، شرط ديگري براي اصل موضوع مي آورد كه تا الان بيان نكرده بود و آن شرط اين است كه اصل موضوع، قضيه اي صادق است اگرچه الان در آن شك هست ولي در جاي خودش اثبات مي شود و مطابق با واقع اعلام مي شود پس صادق است و لذا مي توان آن را به عنوان اصل موضوع تصديق كرد و مقدمه براي مساله بعدي كه مي خواهد تصديق شود قرار بگيرد. اگر به اين مقدمه تصديق حاصل نشود نمي توان به توسط اين مقدمه، مساله ي بعدي را اثبات كرد. پس اصل موضوع علاوه بر اينكه مشتمل بر حكم است و مورد تصديقِ ما قرار مي گيرد بايد صادق هم باشد ولو وضعاً صادق باشد يعني ولو به عنوان اصل موضوع صادق باشد « يعني به اعتماد اينكه در جاي خودش بحث مي شود. شايد در جاي خودش اين مقدمه ردّ شود ولي الان به عنوان اينكه يك امر صادق است پذيرفته مي شود و مقدمه براي اثبات مساله ديگر قرار داده مي شود ».

ترجمه: و اين اصول موضوعه في انفسها « يعني بدون اينكه ما آن را تصديق كنيم صادق باشند اگرچه الان چون ما به آن شك داريم آن را تصديق نمي كنيم بلكه به اعتماد اينكه بعداً ثابت مي شود آن را تصديق مي كنيم » صادق اند كه از تصديق به اين اصل موضوع « ولو تصديق وضعي باشد كه تصديق به نحو اصل موضوع است نه تصديقي كه حاصل برهان باشد » به ضميمه مقدمات ديگري « كه به اصل موضوع ضميمه مي شود » نتيجه، جمع و حاصل مي شود « يعني اين اصل موضوع را با ضميمه مقدمه اي، مقدمه و برهان قرار داده مي شود تا به مساله و نتيجه ديگر رسيده شود و ثابت گردد.

ص: 1424

و الحدود ليست كذلك

تا اينجا مصنف بيان كرد كه اصول موضوعه اينگونه اند اما الان بيان مي كند كه حدود اينگونه نيستند. نتيجه گرفته مي شود كه حدود، اصول موضوعه نيستند.

و لما قيل في التعليم الاول هذا فُطِنَ لِظنّ لَعَلَّه يُسبَق الي بعض السامعين

« لظن » متعلق به « فطن » است.

در ضمن حرفهايي كه مصنف بيان كرد، شرط شد كه اصول موضوعه، صادق باشند. در تعليم اول هم همين شرط آمده است نويسنده كتاب تعليم اول كه ارسطو است وقتي مي نويسد « بايد مقدمات صادق باشند » به ذهنش خطور مي كند كه شايد خواننده بر من اعتراض كند كه بعضي از مقدمات كاذبند و در عين حال شخص، آنها را به عنوان اصل موضوع مي آورد و نتيجه هم مي گيرد چگونه شما شرط كرديد كه اصل موضوع بايد صادق باشد زيرا اصل موضوعي كه كاذب باشد هم وجود دارد پس معلوم مي شود كه صدق، در اصول موضوعه شرط نيست. لذا ارسطو جواب مي دهد.

ترجمه: چون در تعليم اول اين مطلب « يعني لزوم صدق اصول موضوعه » گفته شد مورد توجه قرار گرفت « يعني ارسطو متوجه گماني شد » كه شايد اين گمان به ذهن مخاطب يا خواننده بيايد.

مصنف در ادامه بيان مي كند « فكأن سائلاً سأل » يعني گويا سائلي اينگونه سوال كرد. و در سطر 15 مي فرمايد « فأُجيب و قيل » كه جواب داده شده. آنچه كه در كلام ارسطو آمده، جواب است ولي مصنف، سوال را هم اِخراج مي كند.

ص: 1425

1 _ اشكال بر اين مطلب كه اصول موضوعه بايد صادق باشند و جواب از ارسطو از آن 2 _ بيان دو فرق بين مبادي تصوريه و تصديقيه / فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/26

موضوع: 1 _ اشكال بر اين مطلب كه اصول موضوعه بايد صادق باشند و جواب از ارسطو از آن 2 _ بيان دو فرق بين مبادي تصوريه و تصديقيه / فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا.

و لما قيل في التعليم الاول هذا فُطِن لظن لعله يسبق الي بعض السامعين(1)

بحث در بيان مبادي و مسائل و موضوعات بود كه آيا مي توان در علم مربوطه مطرح كرد يا نه؟ بيان شد كه مسائل علم مربوطه مطرح مي شود و بايد مطرح شود. درباره مبادي و موضوعات بحث ديگري شد . موضوعات را بعداً مطرح مي كند اما بحث از مبادي شروع شد و ادامه پيدا كرد و اين نتيجه بدست آمد كه بديهيات لازم نيست مطرح شود اما نظريات اگر هنوز ثابت نشدند يا ثابت شدند ولي اثبات آن در اختيار ما قرار نگرفته به عنوان اصل موضوع يا مصادره مي توان در ابتداي علم آورد اما حدود را نمي توان به عنوان اصل موضوع آورد.

قبل از ادامه بحث به دو نكته اشاره مي شود.

نكته اول: بين اصل موضوع و مصادره فرق است اگر چه در بعضي از نوشته ها فرق گذاشته نمي شود ولی در بسیاری از جاها فرق گذاشته می شود. اصل موضوع و مصادره هر دو مقدمه ي تصديقي هستند كه بايد مورد تصديق واقع شوند و هر دو در اين امر شريكند كه فعلا استدلالي براي آنها در اختيار نيست « حال يا استدلال آورده نشده يا اگر آورده شده در جاي خودش است و فعلا در این علم نیست ». تفاوت در این است كه شنونده، اصل موضوع را با حُسن ظن مي پذيرد اما مصادره را همراه با انكار مي پذيرد.

ص: 1426


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 186، س8، ط ذوی القربی.

اين نكته به خاطر اين گفته شد كه شايد در جلسه قبل فرق بين مصادره و اصل موضوع بر عكس گفته شده باشد لذا الان اشاره شد و آنچه در اين جلسه بيان گرديد صحيح است.

نكته 2: در جلسه قبل عبارت « قول الداخل لا الخارج » كه در دو جا آمده بود به دو صورت معنا شد. قول داخل و خارج اول كه در صفحه 185 سطر 18 آمده بود به اينصورت معنا شد: با زبان گفته مي شود و با قلب گفته نمي شود يعني قلب قبول دارد ولي زبان، مخالفت مي كند.

در جمله دوم كه در صفحه 186 سطر 2 آمده بود به اينصورت معنا شد: قول داخل يعني قولي كه داخل در محل نزاع و بحث است اما قول خارج يعني قولي كه خارج از محل نزاع و بحث است. در اين جلسه حاشيه ي مرحوم سيد احمد علوي به بنده نشان داده شدكه ايشان هر دو عبارت را به يك صورت معنا كرده است و اين تفاوت را بيان نكرده اگرچه اين تفاوت كه بنده « استاد » گفتم به نظر مي رسد كه خوب است. عبارت اولي كه در صفحه 185 سطر 18 آمده را همانطور معنا كرده كه بنده « استاد » عبارت دومي را معنا كردم يعني قولِ خارج را خارج از محل نزاع گرفته و قولِ داخل را داخل در محل نزاع گرفته است.

مرحوم سيد احمد اينگونه بيان كرده كه بحث در قضيه « ان النقيضين لا يجتمعان » است و انكاري كه ديگران مي كنند در مصاديق اين قضيه است مثلا در وجود و عدم انكار مي كند و مي گويد اين دو در يك جا « مثل ثابتات ازليه » جمع مي شوند يا از يك جا « مثل حالّ » رفع مي شوند يعني قضيه « ان النقيضين لا يجتمعان » را تخصيص مي زنند و در آن تخصيص خوردنش نزاع مي كنند. پس وقتي در باب وجود و عدم كه از مصاديق نقيضان هستند نزاعي واقع مي شود اين نزاع در امر خارجِ از بحث است نه در امر داخلِ بحث، زيرا امر داخلِ بحث، قضيه ي « ان النقيضين لا يجتمعان » بدون قيد است. پس كسي كه نزاع مي كند به قولِ خارج نزاع مي كند يعني وارد بحث در مصاديق اين قضيه مي شود و در مصداق نزاع مي كند.

ص: 1427

بحث امروز: در آخر بحثي كه در جلسه قبل مطرح شد اينگونه گفته شد كه اصل موضوع عبارت از قضيه اي است كه مورد تصديق قرار بگيرد و قهراً داراي حكم باشد و به همين جهت مبادي تصوريه كه فاقد حكم بودند اصل موضوع قرار داده نمي شوند اما در ضمن بحثي كه درباره اصل موضوع بود يك شرطي آورده شد و آن شرط اين بود كه بايد اين قضيه اي كه اصل موضوع است صادق باشد. با آوردن اين شرط، معترضي اعتراض مي كند و مورد نقض نشان مي دهد. ارسطو در كتاب تعليم اول مورد نقضِ او را جواب مي دهد. پس ارسطو، دفع دخل مقدّر مي كند.

سائلي به ارسطو اشكال مي كند و مي گويد شما گفتيد كه اصل موضوع بايد صادق باشد در حالي كه در مواردي ديده مي شود كه اصل موضوع، كاذب است و شخصي كه درباره آن بحث مي كند و از همين اصل موضوع كاذب، مساله اي را استخراج مي كند و مساله را بر اين اصل موضوع مبتني مي كند و ادعا مي كند كه اين مساله هم صادق است. در اينجا نتيجه ي صادق از اصل موضوعِ كاذب گرفته شده و كسي اين را اجازه نمي دهد. نمونه هاي هست كه شخص نتيجه ي صادق از اصل موضوع كاذب مي گيرد. مصنف بعضي از آن نمونه ها را توضيح مي دهد.

بيان اشكال:

سوال مقدر اين است: در هندسه كه وارد مي شويد شخصي به عنوان اصل موضوع مي گويد اين خط، خط مستقيم است سپس بر روي خط مستقيم، حكمي آورده مي شود كه آن حكم، نتيجه ي گرفته شده و مساله ي اثبات شده مي باشد و ما هم قبول مي كنيم در حاليکه آن مطلبي که به عنوان اصل موضوع گفته مطلب باطلي بوده است زيرا مي گويد اين خط، خط مستقيم است در حالي كه خط مستقيم نيست بلكه جسم است زيرا آن خطي كه بر روي كاغذ كشيده شده هم طول و هم عرض و هم عمق دارد پس خط نيست. زيرا خط، آن است كه طول داشته باشد و عرض و عمق نداشته باشد. آنچه كه بر روي كاغذ كشيده شده و به ما نشان مي دهد خط نيست بلكه جسم باريك و نازك است. پس آنچه كه به عنوان اصل موضوع براي ما طرح كرده كاذب است و احكامي كه بر آن مترتب كرده، احكامِ صادق است. شما گفتيد اصل موضوع بايد صادق باشد تا نتيجه، صادق شود ما مي بينيم اصل موضوع، كاذب است ولي نتيجه، صادق است.

ص: 1428

توضیح عبارت

و لما قيل في التعليم الاول هذا فُطِن لِظنّ لَعَلّه يسبق الي بعض السامعين

مصنف چون تعبير به « قيل » كرد در ادامه تعبير به « فُطِن » مي كند اما اگر « قال » گفته شود در ادامه تعبير به « فَطَن » مي شود و معناي عبارت مي شود: چون ارسطو در تعلیم اول این مطلب را گفت متوجه گمانی شد که شاید این گمان به ذهن بعضی از شنوندگان یا خوانندگان سبقت بگیرد.

عبارت « و لما قيل في التعليم الاول هذا » نشان مي دهد كه اين دفع دخل مقدر، اشكال بر كجا است؟ كلمه « هذا » اشاره دارد به « صادق بودن اصل موضوع ».

ترجمه چون در تعليم اول « كه كتاب منطقي ارسطو است » اين مطلب « كه اعتبارِ صدق در اصول موضوعه است » گفته شد توجه به گماني شد كه اين گمان شايد به ذهن بعض سامعين يا بعضي از خوانندگان بيايد.

انه ربما كان المقدمات المستعمله مبدأ ما لعلم كله او لمساله منه ما هو كاذب ثم يطلب منها نتيجةٌ

اين عبارت، تفسير گمان است. عبارت « ما هو كاذب » اسم « كان » است و « مبدأ ما لعلم كله او لمساله منه » تمييز است.

ترجمه: آن گماني كه شايد به ذهن بعضي از سامعين خطور كند اين است كه بعضي از مقدماتي كه بكار گرفته مي شوند كاذبند در عين حال از همين مقدمات كاذبه، نتيجه « ي صادق » گرفته مي شود. « آن مقدمه ي بكار گرفته شده به عنوان اصل موضوع مي آيد و بحث بر آن مبتني مي شود و نتيجه از آن گرفته مي شود با اينكه كاذب است ».

ص: 1429

« مبدأ ما لعلم كله او لمساله منه »: مقدمات مستعمله بر دو قسم اند چون گاهي مبدأ تصديقي براي تمام علم « يا اكثر مسائل علم » هستند يا يك مبدء تصديقي براي مساله ي مخصوصي از اين علم است كه آن مساله، استفاده مي كند و بقيه مسائل خيلي ارتباطي با اين مبدء ندارند. پس فرقي نمي كن دكه چه مبدء عام باشد كه در تمام مسائل علم كاربرد دارد يا مبدء خاص باشد كه اختصاص به يك مساله ي خاص دارد.

فكأنّ سائلا سال و قال قد نري في العلوم اصولا موضوعه و مقدماتٍ كاذبةً يَتَدَرَّج منها الي المسائل

« فکأن » جواب « لمّا قيل » است. « کاذبه » صفت « مقدمات » و « اصولا موضوعه » هر دو است.

مصنف آن ظن را با اين عبارت توضيح دهد.

ترجمه: چون در تعليم اول اينگونه گفته شد يك معترضی سوال كرد و اينچنين گفت كه ما در علوم، اصول موضوعه و مقدمات كاذبه را مي بينيم كه از اين مقدمات به مسائل، درجه درجه وارد مي شوند و مساله را نتيجه مي گيرند و « با همين مقدمه ي كاذبه » اثبات مي كنند.

مثل ان المهندس يقول خط اب لا عرض له و هو مستقيم و لايكون كذلك

« المهندس »: يعني كسي كه عالم به هندسه است.

خط چون دو سر دارد براي هر سر آن يك اسم قرار مي دهند و به آن اسم مي خوانند اين خط مورد بحث را خط « اب » مي نامند.

ص: 1430

ترجمه: مهندس مي گويد كه خط « اب » عرضي براي آن نيست و اين خط، مستقيم است « يعني مهندس، خطي مي كند و اسم " اب " بر روي آن مي گذارد بعداً به ما مي گويد خط " اب " عرض ندارد و خط مستقيم است » در حالي كه اينگونه نيست « زيرا هم داراي عرض است و هم اگر خوب دقت كنيد و با ذره بين بينيد مقداري كج است و مستقيم نيست و داراي ضخامت هم هست ولي مصنف، عمق آن را بيان نكرده بلكه فقط عرض آن را مطرح كرده است ».

و مثل " ا ب ج " مستقيم الخطوط، متساوي الاضلاع و لا يكون في الحقيقه كذلك

يك مثلث كشيده مي شود كه سه رأس دارد هر رأسي به حرفي نامگذاري مي شود و اسم اين مثلث، مثلث « ا ب ج » مي شود.

ترجمه: و مثل اينگه گفته مي شود مثلث « ا ب ج »اولا مستقيم الخطوط است ثانيا متساوي الاضلاع است در حالي كه در حقيقت اينگونه نيست « يعني ظاهر مثلث به اين صورت است اما گاهي ظاهر مثلث را كه نگاه كنيد متساوي الاضلاع نيست ».

بل يكون كاذبا فيما يقول

ضمير « يكون » به « مهندس » بر مي گردد.

ترجمه: بلكه اين مهندس در آنچه كه گفته، كاذب است « زيرا گفته اين خط، عرضي ندارد و مستقيم است كه هر دو غلط است و اين مثلث مستقيم الخطوط و متساوي الاضلاع است كه هر دو غلط است ».

ص: 1431

و يروم مع ذلك انتاجَ نتيجةٍ صادقه

« يروم » عطف بر « يقول » نيست بلكه عطف بر « يكون » است و به معناي « يقصد » است.

« مع ذلك »: با اينكه مبنايش كاذب است.

ترجمه: و مهندس با اينكه مبنايش كاذب است قصد مي كند كه نتيجه ي صادقه بگيرد.

و انما يكون كاذبا لأن ذلك الخط لا يكون عديم العرض و لا مستقيما في الحقيقه و لا ذلك المثلث يكون متساوي الاضلاع في الحقيقه

ترجمه: مصنف بيان مي كند كه مهندس، كاذب است چون آن خط اولا عديم العرض نيست و ثانيا مستقيم نيست « زيرا خط اگر، بر روي زمين كشيده شود مستقيم نخواهد بود چون زمين، كروي است و لذا انحنا دارد ولو انحنائش اينقدر كوچك باشد كه ديده نشود » و نه آن مثلث، متساوي الاضلاع است و نه مستقيم الخطوط است.

صفحه 186 سطر 15 قوله « فأجيب »

جواب از اشكال توسط ارسطو: حكمي را كه مهندس بر روي خط يا مثلث مبتني مي كند بر روي اين خط و اين مثلث كه كشيده شده مبتني نمي كند. بلكه بر بروي خط عقلي و مثلث عقلي مي رود كه در عقل اين خط كاملا بي عرض و مستقيم است و اين مثلث، متساوي الاضلاع است. وقتي اين عكس بر روي كتاب يا تخته كشيده مي شود و به مستمع نشان داده مي شود به خاطر اين است كه مستمع، اين شكل را تخيل كند و از طريق تخيل، آن خطِ معقول نزد او حاضر باشد و حكم را بر روي آن خط معقول ببرد. حكم بر روي خطِ متخيَّل نمي رود. اگر كسي مي توانست بدون تخيلِ شكل فقط تعقل كند براي آن شكل نمي كشيد اينكه در هندسه شكل كشيده مي شود به خاطر اين است كه اين شكل در ذهن شنونده ترسيم شود و الا مي توان همينطوری گفت كه تو در عقل خودت چنين خط و چنين مثلثي را تصور كن حكمش اين است. اما ابتدا خط و مثلث به مخاطب نشان داده مي شود و ذره ذره اين شكل در ذهنش حفظ مي شود و مطالب بر روي همين شكل پياده مي شود تا او تخيل كند و از طريق تخيل، آن تعقلي را انتظار مي رود و حكم روي آن برده مي شود درست شود. اگر بتواند خط را بدون كشيدن، تصور كند براي مخاطب خطي كشيده نمي شد پس مهندس حكم را روي كاذب نمي برد بلكه حكم را روي صادق مي برد و اين كاذب را واسطه قرار مي دهد لذا اصل موضوع، صادق است نه كاذب. آنچه كه در مقابل خيال قرار گرفته شده كاذب است يعني اينچنين گفته شده: خط، اين حكم را دارد و آنچه كه من كشيدم و خط مي باشد كاذب است.

ص: 1432

توضيح عبارت

فأجيب و قيل ان هذا الخط المخطوط و المثلث المُشكَّل ليس مخطوطا لافتقار البرهان الي مثله

ترجمه: پس جواب داده شده و گفته شده اين خطي كه كشيده شده « نه خط معقول » و مثلث كه به آن شكل، شكل داده شده « يعني مثلثي كه رسم شده و شکلی برلی آن درست شده نه آن مثلثی که شنونده در ذهن و عقل خودش تصور مي كند چون آن مثلث، واجد شرائط است و مقدمه اش صادقه است » كشيده نشده چون برهان به مثل اين احتياج دارد « برهان به اين مثلث و اين خط، احتياج ندارد بلكه به آن خط و مثلث عقلي احتياج دارد ».

و البرهان هو علي خط بالحقيقه مستقيم و عديم العرض

لفظ « بالحقيقه » قيد « مستقيم » است نه قيد « خط ».

ترجمه: برهان در واقع بر خطي وارد مي شود كه آن خط حقيقتاً مستقيم و حقيقتاً عديم العرض است « نه اينكه برهان بر اين خطِ كشيده شده باشد كه هم مستقيم نيست و هم عرض داد ».

و كذلك علي مثلث بالحقيقه متساوي الاضلاع المستقيمه

ترجمه: و همچنين برهان اقامه شده بر مثلثي كه آن مثلث، متساوي الاضلاع است و اضلاعش هم مستقيم اند « و اين براي مثلثي است كه سامع در عقل خودش تصور مي كند و آنچه كه كشيده شده ابزاري براي تصور آن مي شود و برهان بر آن متصوَّر مي رود نه آنچه كه كشيده شده است ».

ص: 1433

بل انما خُطَّ ذلك و شُكِّلَ هذا اعانةً للذهن بسبب التخيل

ترجمه: بلکه این خط کشیده شده و این مثلث، شکل داده شده تا ذهنِ عقلیِ سامع را از طریق تخیلش کمک کند.

و البرهان هو علی المعقول دون المحسوس و المتخیل

برهاني كه اقامه مي شود بر آن خط يا مثلثِ معقول است نه بر آن خط يا مثلثِ محسوس و متخيل كه بر صفحه كاغذ يا بر روي زمين كشيده شده است.

و لو لم يَصعَب تصور البرهان المجرد عن التخيل لَما احتيج الي تشكيل البته

مصنف مي گويد اگر امكان داشت كه سامع بدون اعانتي كه از طريق تخيل مي آيد آن شكل منظور را در عقل خودش تصور كند اين شكل كشيده نمي شد بلكه برهان بر روي همان كه او تعقل كرده اقامه مي شد.

ترجمه: اگر برهانِ برهنه از تخيل سخت نبود احتياج به شكل كشيدن نبود.

نكته: در برهان شرط مي شود كه مقدمه، صادق باشد تا نتيجه، صادق شود. اگر در يك جا بخواهيد قياسِ صحيح هم بياوريد بايد مقدمه، صادق باشد. اما در برهان مقدمه بايد هم صادق باشد هم مناسب باشد.

در جدل اگر نتيجه، صادق است « توجه كنيد كه نمي گوييم نتيجه، مقبول است » بايد مقدمه هم صادق باشد. در جدل اگر بخواهيد نتيجه را مقبول قرار دهيد مقدمه بايد مقبول باشد اما اگر بخواهيد نتيجه را صادق قرار دهيد مقدمه بايد صادق باشد چون نتيجه، لازم مقدمه است اگر شيئي كاذب باشد لازمه اش هم كاذب است.

ص: 1434

فقد بان ان الاصول الموضوعه مُصَدَّقٌ بها و عِللٌ للتصديق بالنتيجه و المطلوب

اين عبارت مربوط به قبل از اين اشكال و جواب مي شود يعني مربوط به قبل از « لما قیل في التعليم الاول... » مي شود قبلا بيان شد كه اصل موضوع در مبادي تصديقيه وجود دارد ولي در مبادي تصوريه وجود ندارد چون در مبادي تصديقيه، حكم هست و در مبادي تصوريه، حكم نيست و اصل موضوع با حكم سازگار است.

ترجمه: مصنف مي فرمايد روشن شد كه اصول موضوعه هم مصدَّقٌ بها هستند « يعني داراي حكم هستند و ما به حكم آنها تصديق مي كنيم » و هم علت براي تصديق به نتيجه و مطلوب هستند « يعني صادق اند بنابراين در اصول موضوعه دو شرط وجود دارد يكي اين است كه مُصدَّقٌ بها باشند و ديگر اينكه بتوانند علت براي تصديق به نتيجه شوند و مقدمه برهان قرار بگيرند و ما را به نتيجه، مصدِّق كنند و آن وقتي است كه صادق باشند ».

نكته: اين عبارت در واقع همان عبارتي است كه در صفحه 186 سطر 6 آمده بود « بل انما الاصول الموضوعه اشياء مصدق بها و هي في انفسها صادقه » و حكمش هم با عبارت « تجتمع من التصديق بها نتيجه » بيان شد. حال همين دو مورد را « فقد بان ... » تكرار مي كند.

و لا كذلك الحد

حدّ هيچكدام از اين دو مورد را ندارد لذا اصول موضوعه در حدّ نيست يعني مبادي تصوريه اصول موضوعه ندارند.

ص: 1435

و ايضا فان كل اصل موضوع فهو محصور: كلي او جزئي و ليس شيء من الحدود بمحصور كلي و لا جزئي فليس شيء من الاصول الموضوعه بحدود

مصنف با « فقد بان ... » همان مطلب صفحه 186 سطر 6 را تكرار كرد اما به چه علت تكرار كرد؟ چون مي خواهد بيان كند بين مبادي تصوريه و مبادي تصديقيه فرق است. اين فرق قبلا گفته شده بود اما اين فرق تكرار شد تا فرق دوم گفته شود.

بيان فرق بين مبادي تصوريه و مبادي تصديقيه:

فرق اول: در مبادي تصديقيه، اصول موضوعه هست ولي در مبادي تصوريه، اصول موضوعه نيست.

فرق دوم: در فرق دوم بين اصل موضوع و حد فرق مي گذارد كه در واقع فرق بين مبادي تصديقيه و مبادي تصوريه مي گذارد و مي گويد اصول موضوعه محصورند يعني يا موجبه كليه اند يا موجبه جزئيه اند يا سالبه كليه اند يا سالبه جزئيه اند. اما حد اينگونه نيست يعني حدّ نه محصور كلي است نه محصور جزئي است از اينجا فرق بين اصول موضوعه و حد استفاده مي شود و مي توان گفت كه هيچكدام از اصول موضوعه ها حد نيستند زيرا اصول موضوعه، محصورات اربع اند ولي حدود، محصورات اربع نيستند.

ترجمه: و همچنين هر اصل موضوعي، محصور در اين است كه يا محصور كلي است يا محصور جزئي است « چه ايجابي باشد چه سلبي باشد » در حالي كه هيچ يك از تعاريف و مبادي تصوريه محصور كلي و جزئي نيستند « نتيجه گرفته مي شود كه بين اصول موضوعه و حدود تفاوت است » پس هيچكدام از اصول موضوعه ها حدّ نيستند.

ص: 1436

علي انه لا حاجه الي هذا البيان بعد ما قيل

احتياجي به اين بيان دوم « كه فرق بين اصول موضوعه و حدود را بيان مي كند و نتيجه مي دهد كه اصول موضوعه، حدود نيست » نيست با توجه به فرق اولي كه گفته شد « يعني فرق اول كافي است ».

ترجمه: احتياجي به اين فرق دوم نيست بعد از آنچه كه در فرق اول گفته شد.

و لان قوما حسبوا

از اينجا بحث در مُثُل افلاطوني است كه تا آخر فصل ادامه پيدا مي كند. آن بحث اين است كه آيا در موضوعاتِ مسائل و علوم كه كلي به عنوان موضوع آورده مي شود آيا مراد مثل افلاطوني است يا مراد، كلي مفهومي است. مثلا وقتي گفته مي شود « كلّ بدن انسان چنين حكمي را دارد » آيا انساني كه در مُثُل افلاطوني است مطرح مي شود يا همين مفهوم بدن انسان مطرح مي شود. هكذا وقتي عدد گفته مي شود آيا عدد فيثاغورثي مراد است يا عددهايي كه در عالم طبيعت هستند مراد است. پس بحث در موضوعات مسائل و علوم آيا در مفاهيم است يا در مُثُل افلاطوني است.

آيا مي توان موضوع علم يا موضوع مساله « و به تعبير ديگر اصغر در قياس » يا حد وسط يا اکبر را مُثُل افلاطوني قرار داد يا نمي توان قرار داد و بايد مفاهيم قرار داد؟/ فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/28

ص: 1437

موضوع: آیا می توان موضوع علم یا موضوع مساله « و به تعبیر دیگر اصغر در قیاس » یا حد وسط یا اکبر را مُثُل افلاطونی قرار داد یا نمی توان قرار داد و باید مفاهیم قرار داد؟/ فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا.

و لان قوما حسبوا ان موضوعات العلوم هی صور مفارقه(1)

گروهی از فلاسفه مثل افلاطون و پیروانش معتقد شدند به اینکه تمام انواعی که در این جهان به نحو مادی موجودند در جهان عقول، یک فردِ مجرد دارند که اینها نمونه ی آن هستند یعنی از نظر جنسی و نوعی به هم شباهت دارند به طوری که اگر این افراد، انسان هستند آن فرد هم انسان است و اگر این افراد، فرس هستند آن فرد هم فرس است و اگر این افراد، خروس هستند آن فرد هم خروس است. اینکه مثال به خروس زدیم به خاطر این است که مدعی می شوند در روایات، مثالِ خروس آمده است.

پس تمام انواع طبیعی اعم از جمادات و نباتات و حیوانات دارای یک فرد مجرد در عالم عقل هستند آنچه در این دنیا هست افراد مادیِ آن نوع است و آنچه در جهان عقل هست فرد عقلی آن نوع است و هر نوعی یک فرد عقلی دارد ولی افراد مادی آن زیاد است که این فردِ مجرد، مدبّر افراد مادی هستند و به لحاظ تدبیر، به آن مجرد ربّ النوع و عقل عرضی می گویند « عقول عرضیه به معنای انواع و ارباب است ».

ص: 1438


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 187، س6، ط ذوی القربی.

این مطلب به افلاطون نسبت داده شده و شیخ اشراق به این نیست مُصِرّ است که افلاطون برای افراد این انواع هم یک مثال قائل است اما نه مثال مجرد عقلی بلکه مثال مجرد برزخی که تجردش در حدّ قوه خیال است نه ا ینکه تجردش در حدّ قوه عقل باشد بنابراین برای تمام افراد مادی، یک فرد مثال خیالی قائل است « یعنی فرد مثالی، متعدد به تعدد افراد می شود » ولی برای تمام انواع یک فرد عقلی قائل است. مصنف در اینجا به آن موجودهای مثالی که برای هر فردی از افراد وجود دارند اشاره ای نمی کند. فقط اشاره به آن فرد عقلی می کند که به آن رب النوع گفته می شود. این مطلب، هم به فلسفه مربوط می شود هم به منطق مربوط می شود. آن قسمتی که مربوط به فلسفه است باید در فلسفه مطرح شود و اگر مورد قبول نیست باید در فلسفه رد شود. آن قسمتی هم که مربوط به منطق است باید در اینجا مطرح شود و همین جا ردّ گردد. مصنف آنچه را که مربوط به منطق است در اینجا مطرح می کند و آنچه که مربوط به فلسفه است را در جای خودش که فصل دوم از مقاله هفتم الهیات شفا است مطرح می کند و قول افلاطون را رد می کند.

بحث از اینکه آیا چنین موجودی وجود دارد یا ندارد؟ چون مربوط به وجود است ربطی به منطق ندارد و باید در فلسفه مطرح می شود اما اینکه آیا چنین وجود عقلی را می توان موضوع علم یا موضوع مساله « که همان اصغر است » یا حد وسط یا اکبر قرار داد یا نمی توان قرار داد؟ یک بحث منطقی است.

ص: 1439

سوال: به چه مناسبت مصنف این بحث را در اینجا مطرح می کند؟

جواب: به دو مناسبت مطرح می کند:

مناسبت اول این است که بحث مصنف در موضوع علوم و مبادی و مسائل علوم است چون این فصل همانطور که اشاره شد تتمه ی قول در موضوع و مسائل و مبادی است پس جا دارد که درباره موضوع علم و موضوع مساله بحث شود. لذا اگر کسی بگوید این موجود عقلی، اصغر یا اکبر یا حد وسط قرار می گیرد جایش در اینجا است.

مناسبت دوم این است که در جلسه گذشته اشکالی نقل شد که ارسطو از آن اشکال جواب داد. آن اشکال این بود که مهندسین، موضوعِ « و اصغر » براهین را چیزهایی قرار می دهند که نمی توانند مورد برهان قرار بگیرند مثل خط و مثلث. سپس ارسطو برای دفع اشکال گفت که در واقع این خط و مثلث که بر کاغذ کشیده شدند موضوع و اصغر نیستند. موضوع و اصغر عبارت از وجود عقلی اینها است. تا گفته می شود « موضوع و اصغر، عبارت از وجود عقلی اینهاست » دو احتمال در اینجا می شود. یکی این است که مراد از وجود عقلی یعنی مفهومی که در عقل تصور می شود و یکی این است که مراد، آن واقعیتِ خارجی که در خارج، وجودش مجرد و عقلی است می باشد. مصنف معتقد است که وجود عقلیِ اینها موضوع مساله و اصغرِ قیاس است یعنی مفهوم کلی است که قابل صدق بر کثیرین است. افلاطون و پیروان او می گویند مراد همان وجود عقلی خارجی و فرد مجرد « نه کلی » است. در اینصورت که اصغرِ قیاس یا موضوع مساله یک امر عقلی هست آیا مراد آن عقلی است که افلاطونی ها می گویند یا عقلی است که مصنف می گوید؟

ص: 1440

مصنف وقتی می خواهد وارد بحث شود اینچنین وارد بحث می شود و می گوید چه عاملی باعث شد که این گروه اینچنین نظریه ای را بدهند و بگویند موضوع مساله یا اصغر قیاس، چنین موجودی است؟ بعد از اینکه سبب وقوع این گروه در این قول را ذکر می کند بعداً به رد کردن آنها می پردازد. یک رد همان است که در فلسفه آمده و گفته شده که چنین موجوداتی وجود ندارند و این ها تخیلاتِ شما هست. مصنف به این ردّ اشاره می کند ولی آن را مطرح نمی کند. بحث دیگر این است که بر فرض موجود باشند آیا می توان اینها را موضوع مساله یا اصغر یا اوسط یا اکبر قرار داد یا نه؟ مصنف ثابت می کند که نمی توان اینها را موضوع قرار داد.

توضیح عبارت

و لان قوما حسبوا ان موضوعات العلوم هی صور مفارقه، لکل نوع منها مثال یشبهه

« لان » تعلیل برای موخر است یعنی تعلیل برای « فبالحری » است.

ترجمه: چون قومی گمان کردند که موضوعات علوم « و بعداً روشن می شود که علاوه بر موضوعات علوم، موضوعات مساله هم _ که اصغر و اکبر و اوسط هستند _ داخل بحث می شوند لذا مصنف به ردّ این مطلب هم می پردازد و می گوید اصغر یا اکبر یا اوسط نمی توانند موجودات عقلی باشند در هر صورت یا آنها این مطلب را در اصغر یا اکبر یا اوسط گفتند یا اگر نگفتند مصنف پیشگیری می کند از ا ینکه کسی بعداً ادعا کند » صُورِ مفارقه هستند « یعنی صورِ مجرد از ماده هستند که همان عقلیات می باشند » برای هر نوع از موضوعات علوم « چون بحث مصنف درباره موضوعات است لذا تعبیر به _ کل نوع منها _ می کند و الا می گفتند _ لکل نوع من المادیات اعم من الحیوانات و الجمادات و النباتات _ یعنی کاری به موضوعاتِ علومِ تنها ندارند بلکه مراد موضوعات علوم و چیزهایی که موضوع علوم هم واقع نشدند هست » دارای مثال « یعنی وجود عقلی » که به آن، مثال عقلی یا مثال نوری یا مُثُل عقلیه یا مُثُل نوریه و گاهی هم مُثُل افلاطونیه می گویند هستند « البته مثالی هم هست که در حدّ خیال باشد که به آن، مثال معلَّق و مُثُل مُعَلَّقه می گویند که برای هر فردی موجود است » که این مثال شبیه آن نوع « و افراد مادی » است یا آن نوع شبیه مثال است « البته نوعا گفته می شود که این افراد مادی نمونه ی آن هستند و آن، اصل حساب می شود ».

ص: 1441

نکته: گاهی « عالم مثال » گفته می شود و نفس، اراده می شود اما گاهی « عالم مثال » گفته می شود و عالم نفس جدا می شود. بعضی معتقدند که 4 عالم وجود دارد که عبارتند از عالم عقل و عالم مثال و عالم نفس و عالم ماده. اما بعضی معتقدند که سه عالم وجود دارد که عبارتند از عالم عقل و عالم مثال و عالم ماده.

نکته: اینکه گفته شد « همه انواع دارای مثال عقلی هستند » مراد انواع طبیعی است نه انواع صناعی. یعنی صندلی و میز و ... مثال ندارند چون صناعی اند.

« لکل نوع منها »: اینکه مصنف لفظ « منها » آورده به خاطر این است که بحثش درباره موضوعات علوم است لذا مُثُلی که آنها موضوع علوم قرار دادند را مطرح می کند و الا در الهیات شفا کلِ مُثُل را مطرح می کند چه موضوع علم قرار بگیرند چه قرار نگیرند زیرا کلام افلاطون عام است. پس اگر مصنف با کلمه « منها » آن را اختصاص به موضوعات علوم می دهند به خاطر این است که آن را مرتبط با این فصل کند.

قائم بذاته

این موجود، قائم به خودش است و حالت جوهری دارد. « یعنی عرض نیست » یعنی فکر نکن که از موجودات عقلی « مثل صور عقلی » که ادراک می کنیم باشد. چون صور عقلی که ما ادراک می کنیم عارض هستند ولی این، عارض نیست.

ص: 1442

عقلی موجود لا فی ماده

عبارت « موجود لا فی ماده » توضیح « عقلی » است یعنی عقلی است و مجرد می باشد و در ماده موجود نیست و حتی عوارض ماده را هم ندارد « آن موجوداتِ مثالی که در حدّ خیال اند بعض عوارض ماده را دارند مثلا دارای مقدار هستند اما این، هیچ چیز از آنها را ندارد یعنی یک موجود عقلی است که مانند عقول طولیه است ولی این موجود عقلی جزء عقول طولیه به حساب نمی آید.

فبالحری ان یقع الشک و حَلُّه فی جمله ما یتعلق بالبرهان

« فی جمله » متعلق به « یقع » است. « جمله » به معنای « در ضمن » است نه « مجموعه » اگرچه به معنای « مجموعه » هم می توان معنا کرد.

« فبالحری » متعلق به « لان قوما » است. بنده « استاد » بعد از « بالبرهان » این جمله را اضافه کردم « و بعداً یقع الشک و حلّه فی جمله ما یتعلق بالفلسفه ».

مصنف چون حرف افلاطون را قبول ندارد تعبیر به « شک » می کند. مراد از « حلّ »، ردّ کردن است یعنی کانّه شکی وارد شده که آن شک را رد می کند.

این شک و حلّ، در ضمن آنچه که تعلق به برهان دارد باید واقع شود بعداً همین شک و حلِّ دیگر در ضمنِ آنچه که تعلق به فلسفه دارد مطرح خواهد شد پس مصنف در اینجا شک و حلّ را به طور مطلق بیان نمی کند بلکه شک و حلّی را که در ضمن آنچه که تعلق به برهان دارد مطرح می کند.

ص: 1443

و یجب ان نذکر اولا السبب الذی حَمَلَ اولئک علی هذا الظن

ترجمه: واجب است اولا ذکر کنیم آن سببی که اینها را بر این گمان وادار کرده است « بعدا وارد ردّ آنها شویم ».

صفحه 187 سطر 8 قوله « فنقول »

درباره معدومات اگر نظر و فکر کنیم بی فایده است زیرا هر حکمی که برای معدوم حمل کنید بی فایده است چون موجود نیست. پس باید به سراغ موجودات رفت. موجودات بر دو قسم اند: جزئی و کلی به تعبیر دیگر محسوس و معقول.

محسوس، فاسد می شود ولی معقول، فاسد نمی شود. پس اگر بخواهید درباره محسوس بحث کنید بی فایده نیست و مانند بحث در معدوم نیست. اما یک فایده ی مستمر ندارد. چون تا وقتی که این محسوس، موجود است حکمش هم هست وقتی که این محسوس از بین می رود حکمش هم از بین می رود اما اگر درباره معقول بحث کنید « این معقول، که این محسوس در ضمن آن می آید و آن محسوس در ضمن این معقول می آید » تا وقتی این محسوسات می آیند آن معقول موجود است و اگر این نیایند باز هم آن معقول موجود است پس حکمی که روی معقول برده می شود حکم بسیار مفیدی است اما حکمی که روی معدوم برده می شود مفید نیست و همینطور حکمی که روی محسوس برده می شود مفید هست ولی محدود و مقید به یک زمانی است.

ص: 1444

بحث دیگر بحث در برهان است چون محسوسات، فاسد می شوند و فاسد نمی تواند قضیه باشد چنانچه قبلا گفته شد اما معقولات فاسد نمی شوند و برهان پذیر هستند.

پس هم مفید بودنِ بحث در معقولات و هم دائمی بودن معقولات و مناسب بودنشان با برهان باعث می شود که بگوییم موضوعات علوم، معدومات نیستند. محسوسات و جزئیاتِ فاسده هم نیستند بلکه معقولاتِ ابدی اند. توجه کردید که چه عاملی باعث شد که آنها موجودات را معقولات گرفتند. ما هم معتقدیم که موضوع باید معقولات باشد ولی معقولاتی که حکایت از کثراتِ خارجی می کنند. مثال افلاطونی حکایت از کثرات خارجی نمی کند چون یک فرد و مجرد است و کلی می باشد که منطبق بر کثیرین نیست. لذا نمی توان آن را موضوع قرار داد. اما عقلیاتی که حاکی اند را می توان موضوع قرار داد. ولی این گروه همان عقلیاتی را که افلاطون گفته موضوع قرار دادند. پس هر دو مشترکند در اینکه معدومات، موضوع قرار داده نمی شوند همچنین جزئیات فاسده موضوع قرار داده نمی شوند بلکه عقلیات، موضوع قرار می گیرند ولی آنها می گویند مراد از عقلیات، مُثُل افلاطونی است ولی ما می گوییم مراد از عقلیات، کلیاتی است که عقل آنها را درک می کند و منطبق بر کثرات خارجی می کند. پس عاملی که آنها را وادار کرده به اینکه قائل به مثال بودن موضوعات علوم شدند همین است که بیان شد « چون معدومات بی فایده اند و جزئیات فاسده هم کم فایده اند ».

ص: 1445

مصنف در این قسمت از بحث همین مطالبی را بیان می کند که گفته شد اما در جایی که می گوید موجودات جزئیه مورد برهان قرار نمی گیرند اشساره به مطلبی می کند که قبلا گفته بود که موجودات جزئیه را می توان بالعرض مورد برهان قرار داد. پس اینکه گفته شد « موجودات جزئیه مورد برهان قرار نمی گیرند » مراد این است که موجودات جزئیه بالذات مورد برهان قرار نمی گیرند. نه اینکه حتی بالعرض هم مورد برهان نباشند لذا برهان بر کلیات وارد می شود و چون آن کلیات مشتمل بر جزئیاتند و به عبارت دیگر آن جزئیات مندرج در این کلیاتند برهان از این کلیات به جزئیات هم سرایت می کند و وارد می شود اما برهانی که بر جزئیات وارد شد بالعرض و به واسطه ی برهانی است که بر کلیات وارد شده است. بنابراین جزئیات هم تحت برهان قرار می گیرند ولی بالعرض نه بالذات. اما عقلیات، بالذات و مستقیماً و بدون واسطه مورد برهان واقع می شوند.

مصنف اینگونه مثال می زند و می گوید مثلا برهان بر شمس آورده می شود. در اینصورت گمان نکنید که برهان بر شمس، برهان بر همین شمس است که در خارج موجود است بلکه برهان بر شمسِ کلّی آورده می شود. اگر هزار شمس هم در خارج موجود باشند حکمی که بر شمس وارد شود بر هر هزار شمس وارد می شود ولی چون بیش از یک شمس وجود ندارد حکم روی همین یک شمس می رود نه از باب اینکه برهان به این شمس توجه می کند بلکه از باب اینکه این شمس یک فرد از آن کلی است که برهان به آن توجه داشته است لذا اگر فرد دیگری پیدا شود آن هم تحت کلی مندرج می شود و همان حکمی که بر کلی مترتب شده بر آن فرد هم مترتب می شود.

ص: 1446

این گروه قائلند که شمس باقی می ماند و ازلی و ابدی بالغیر است. شمس اگرچه جزئی است ولی جزئیِ فاسد نیست. مصنف می گوید اصلا نمی توان برهان بر جزئی اقامه کرد حتی اگر جزئیِ مثل شمس باشد. اگر برهان اقامه شده است بر کلی اقامه گردیده و به توسط کلی بر جزئی اقامه می شود.

در جایی که جزئی، فاسده شده « مثل زید » همینطور است لذا اگر بر زید برهان اقامه شود برهان بر انسان اقامه شده است و زید چون انسان است این برهان را گرفته است نه اینکه این برهان به طور مستقیم بر زید وارد شده باشد. پس چه جزئی، فاسد باشد « مثل زید » و چه فاسد نباشد « مثل خورشید » مورد برهان نیست مگر بالعرض و بالواسطه .

توضیح عبارت

انما وقع اولئک القوم فی هذا الظن من جهه قیاس قاسوه

« قاسوه » یعنی ایجاد کردند.

به این گمان افتادند که موضوعات علوم را از این موجودات مجرد قرار دهند به جهت قیاسی که آن را اقامه کردند.

فقالوا ان هذه العلوم کلها انما تنظر فی موجودات ما فالمعدومات لا فائده فی النظر فیها

در قیاسی که آوردند موضوعات محتمله را به سه قسم تقسیم کردند که عبارتند از موضوعات معدومه، موضوعات موجوده ای که قابلیت فساد دارند و موضوعات موجوده ای که فاسد نمی شوند. دو قسم را از بحث خارج کردند و یک قسم دیگر را باقی گذاشتند که قسم عقلیات باشد و قسم عقلیات را تطبیق بر مُثُل افلاطونی کردند و عبارت از کلیات عقلی نگرفتند.

ص: 1447

ترجمه: گفتند که این علوم نظر در موجودات معین می کنند ونظر و فکر در معدومات ندارند چون نظر درباره آنها بی فایده است « چون ما فکر می کنیم تا حکمی استخراج کنیم وقتی حکم، استخراج شد بر چیزی حمل نمی شود چون موجود نیست ».

ممکن است کسی بگوید که می توان بر آنها حکم به نیستی کرد. جواب داده می شود که وقتی ذات آنها را ملاحظه کنید از اسم آنها معلوم است که معدوم هستند و حکم به نیستی درباره آنها، تحصیل حاصل یا حصول حاصل است چون معدوم بودنشان احتیاج به بیان ندارد. ممکن است گفته شود که یک احکامی بر آنها حمل می شود مثلا معدومات، قابل اعاده نیستند. این، یک حکم است و بی فایده نیست. مرحوم علامه طباطبائی فرموده « المعدوم لایعاد » به معنای « الموجود لا یتکرر وجوده » است یعنی حکم را روی « موجود » برده و به ظاهر، حکم روی « معدوم » رفته است. پس این دو عبارت از نظر معنا یکی هستند ولی حکم در ظاهر روی معدوم رفته اما در واقع حکم روی موجود رفته است. با این بیانی که مرحوم علامه کردند تمام احکامی که مربوط به اَعدام می شوند با یک تصرفی آن را به موجود بر می گرداند. پس موضوع هیچ وقت امر معدوم قرار داده نمی شود. در اینصورت دوباره سوال می شود: چرا حکم را از ابتدا روی « موجود » نبردید و نگفتید « الموجود لا یتکرر » و حکم را روی « معدوم » بردید و گفتید « المعدوم لایعاد »؟ می گویند ما به کلمه « معدوم » عنایت داشتیم که بیان کنیم چون معدوم شده دیگر عود نمی کند. یعنی معدوم شدن برای ما مهم بود. موجود، اگر موجود باشد و تکرار شود بعضی در اَعراض قائل به تجدّد امثال اند و می گویند این موجود، معدوم می شود و موجودِ دیگر کنارش می آید اما معدوم را با قید اینکه معدوم شده کسی نمی تواند بگوید بر می گردد اگر کسی بگوید حرفش باطل است.

ص: 1448

ثم الموجودات اما واقعه تحت الفساد و التغییر و اما دائمه الوجود غیر متغیره

سپس موجودات یا تحتِ فساد و تغییر واقع می شوند و از بین می روند یا دائم الوجود و غیر متغیرند.

و ایضا اما محسوسه و اما معقوله

این عبارت می تواند بیان دیگر برای عبارت قبلی باشد و نمی تواند تقسیم دیگر باشد یعنی عبارت « واقعه تحت الفساد و التغیر »، محسوس است و عبارت « دائمه الوجود غیر متغیره » معقول است.

اینکه مصنف به دو عبارت آورده به خاطر این است که تعبیر اول به لحاظ خود شیء در خارج است « کاری به این نداریم که آیا از آن، ادراکی داریم یا نه » اما در تعبیر دوم به لحاظ ادراکِ ما نسبت به آنها است یعنی نظر به خود شیء به لحاظ ادراکی که از آن شی داریم. البته می توان گفت این عبارت، تقسیم دیگری باشد اما نه تقسیمی که مباین با تقسیم اول باشد بلکه تقسیم به این معنا است: محسوس را اعم از واقعه تحت الفساد و التغیر قرار می دهیم مثل خورشید که محسوس است ولی واقع تحت الفساد نیست اما زید، هم محسوس است و هم واقع تحت الفساد هست. پس محسوس بر دو قسم است: یکی آن است که فاسد می شود مثل عنصر و یکی آن است که فاسد نمی شود مثل فلک و کوکب. مگر اینکه گفته شود خورشید به لحاظ ذاتش چون جزئی است واقع در تحت فساد است ولو به خاطر فلکی بودن و عواملی که در جای خودش بحث شده « که در آنجا فساد و خرق و التیام نمی آید » موجود دائمی شده است در اینصورت عبارتِ « اما محسوسه و اما معقوله » فقط عبارت اخری برای عبارت قبلی می شود.

ص: 1449

مصنف بعداً طوری عمل می کند که عبارت « اما محسوسه و اما معقوله » را تقسیم دیگر گرفته نه بیان دیگر.

و الفاسدات لا برهان علیها و لا حد لها

بر فاسدات نه برهان اقامه می شود و نه حدّی برای آنها هست.

و المحسوسات لیست ایضا مبرهنا علیها و لا محدوده من جهه ما هی محسوسه و شخصیه بل من جهه طبیعیه عقلیه اخری

کلمه « ایضا » نشان می دهد که مصنف محسوس، را غیر از فاسد گرفته لذا عبارت « و ایضا اما محسوسه و اما معقوله » را تقسیم دوم گرفته نه اینکه فقط بیان دیگر گرفته باشد.

ترجمه: « همانطور که بر فاسدات، برهان اقامه نمی شود و حدّ برای آنها نیست » محسوسات هم برهان بر آنها اقامه نمی شود و حد هم برای آنها نیست.

علت اینکه بر جزئی و محسوس برهان اقامه نمی شود قبلا بیان شده بود چون یکی از شرائطی که در برهان بود کلیت قرار داده شده بود و در همان جا بیان شد که چرا جزئی و محسوس مورد برهان واقع نمی شود. اما چرا مورد حدّ واقع نمی شود؟ این مطلب قبلا بیان نشده بود ولی دلیلش روشن است چون حدّ برای ماهیت است یعنی وقتی سوال به « ما هو » می شود آنچه در جواب می آید حدّ است. حدّ، مخصوص ماهیت است لذا اگر یک جزئی تعریف می شود در واقع کلیِ آن تعریف می شود و به توسط آن کلی، این جزئی تعریف می شود. مثلا اگر زید تعریف می شود در واقع ماهیت انسان تعریف می شود و زید از باب اینکه فردی از افراد انسانیت است معرَّفِ به این تعریف قرار گرفته است.

ص: 1450

پس حد برای ماهیت است و ماهیت، طبیعیت است و جزئی نیست لذا بر جزئی و فاسد، حدّ اقامه نمی شود همانطور که برهان اقامه نمی شود.

سوال: آیا اصلا برای جزئی و فاسد، حدّ نمی آورید و برهان اقامه نمی کنید یا بالذات و بلاواسطه برهان و حد نمی آورید؟

جواب: مصنف می فرماید بالذات و بلاواسطه برهان و حد آورده نمی شود اما بالعرض آورده می شود. وقتی برهان بر کلی اقامه شد با واسطه ی کلی این برهان بر جزئی اقامه می شود وقتی حد بر کلی آورده شد با واسطه کلی این حد بر جزئی هم آورده می شود و اگر یکبار ابتداءً حدّ برای این فرد آورده شود در واقع کلیِ آن لحاظ شده و حد برای کلیِ آن آورده شده است. پس در هر صورت، کلّی است محدود می باشد و کلّی است که مورد برهان و مبرهنٌ علیه است لذا مصنف می فرماید محسوس و فاسد دارای حد و برهان نیستند از جهت اینکه این محسوس، محسوس و شخصی است اما از جهتِ طبیعتِ عقلیش دارای حد و برهان است.

« من جهه طبیعیه عقلیه اخری »: لفظ « اخری » صفت برای « جهه » است.

فالبرهان لیس یقوم علی الشمس من جهه ما هی هذه الشمس بل من جهه ما انها شمس مجرده من سائر العوارض اللاحقه بها و الشخصیه العارضه لها

« ما » در « من جهه ما » زائده است و لفظ « سائر » به معنای « جمیع » است و « الشخصیه » عطف بر « سائر » است.

ص: 1451

مصنف از اینجا مثال می زند برای جزئی که می تواند به توسط کلی، مورد برهان یا مورد حد واقع شود. مثال به شمس می زند.

ترجمه: برهان بر شمس اقامه می شود ولی نه از این جهت که همین شمسی است که در خارج دیده می شود بلکه از جهت اینکه این شمس، شمسی است که مجرد است از جمیع عوارضی که ملحق به شمسِ جزئی می شوند و مجرد است از شخصیتی که عارض بر شخص می شود « یعنی شمس، از عوارض و شخصیت برهنه می شود و عقلی می گردد در اینصورت برهان بر آن اقامه می شود ».

و کذلک الحد لیس لها من جهه ما هی هذه الشمس

اگر حدّی هم برای شمس آورده شود این حدّ برای شمسِ خارجی از جهت اینکه این شمس است نمی باشد بلکه بر شمس خارجی حدّ آورده می شود از جهت اینکه این حدّ برای شمسِ عقلی هست.

نکته: این عبارت به این صورت که معنا کردیم واضح است اما توجه داشته باشید که اینگونه معنا کردن خلافِ گفته ی قائل معنا شد یعنی از « بل من جهه طبیعیه عقلیه اخری فالبرهان ... » طوری معنا شد که مورد رضایت گوینده نیست. گوینده، کسی است که بهان را بر شمسِ عقلی « نه بر کلی مفهومی » اقامه می کند و حدّ را بر آن شمسِ عقلی که افلاطون گفته « یعنی بر وجود مجرد شمس » اقامه می کند ولی بنده « استاد » حد و برهان را مربوط به آن صورت عقلی که ارسطو گفته و قابل انطباق بر کثیرین است مرتبط کردم. چون گوینده ی این کلام، افلاطون است لذا نمی توان عبارت را به اینصورت معنا کرد باید « عقلیه » و « مجرده » را حمل کرد بر همان چیزی که افلاطون گفته است. پس گوینده اینگونه می گوید: بر فاسدات و جزئیات نمی توان حدّ و برهان آورد بلکه بر آن موجود عقلیِ افلاطونی حدّ و برهان آورده می شود. و به توسط آن موجود، حدّ و برهان به این جزئیِ فاسدِ خارجی مربوط می شود.

ص: 1452

فاذا کان کذلک کان البرهان علی صور معقوله مجرده عن الماده لئلا تکون محسوسه و لا قابله للفساد

ترجمه: وقتی که اینچنین است « یعنی حالا که نمی توان بر معدومات، برهان و حد آورد بلکه باید بر موجودات برهان و حد آورد آن هم نه موجودِ فاسده و متغیره بلکه موجودات عقلی دائم » برهان « و همچنین حد » بر صُوَر معقوله ی مجرد از ماده می باشد « مراد از صور، آن صوری نیست که ارسطو می گوید که صور کلیه است و مصنف هم آنها را قبول دارد » تا آن موردِ برهان، محسوس و قابل فساد نباشد « که اگر محسوس و قابل فساد بود مورد برهان قرار نمی گیرد ».

و کذلک الحد

این عبارت سر خط نوشته شده که خوب نیست و باید دنباله ی عبارت قبلی باشد یعنی: هم برهان بر صور معقوله است هم حد بر صور معقوله است.

صفحه 187 سطر 18 قوله « فبعضهم »

تا اینجا عاملِ سوقِ این گروه به این قول، این بود که ذکر شد. اما از اینجا قول آنها را می خواهد نقل کند که باید سرخط نوشته شود.

تا اینجا معلوم شد که بحث در برهان و حد با موجودات مجرده است نه با موجودات مادیه و جزئیه و فاسده. اگر هم بر موجودات مادیه و جزئیه و فاسده برهان و حدّ سرایت داده شد در واقع با واسطه ی همین موجودات مجرده است اما در کجا باید به این موجودات مجرده معتقد شویم؟ در مساله سه قول است:

ص: 1453

بیان اقوال در موجودات مجرده:

قول اول: موجودات مجرده و مُثُل افلاطونی فقط در عددیات است که علم حساب می باشد. در مقاله هفتم از الهیات شفا، مصنف از فیثاغورثیان نقل می کند که اینها معتقدند: اعداد، مجردند و آن وجود عقلی که الان نقل شد مربوط به اعداد است و بقیه موجودات طبیعی را مجرد نمی دانند مثلا انسان که موجود طبیعی است یا اَشکال که موجود هندسی هستند را مجرد نمی دانند. یعنی مُثُل افلاطونی را فقط در عدد اجرا می کنند.

قول دوم: مُثُل افلاطونی در کلّ تعلیمیات « اعم از عددیات و هندسیات » جاری است.

قول سوم: مُثُل افلاطونی را در صور طبیعیه هم جاری می کنند و می گویند مُثُل افلاطونی هم در اعداد و هم در اَشکال و هم در صور طبیعیه است. همانطور که توجه کردید بنده « استاد » وقتی توضیح می دادم همین قول سوم که قول عام است را توضیح دادم.

قبلا اشاره شد که بین ریاضی و الهی یک فرق است و بین طبیعی و الهی دو فرق است. امور ریاضی در حدّ، مجردند اما در خارج، مادی اند یعنی وقتی بخواهید آنها را تعریف کنید به عدد یا شکل خاصی توجه نمی شود بلکه به صورت مطلق تعریف می شوند اما همین عدد یا شکل وقتی بخواهد در خارج موجود شود باید آن عدد در یک معدود که مادی است و آن شکل در یک مُشَکَّل که مادی است تحقق پیدا کند اما امور طبیعی، هم در وجود که خارج است مادی اند و هم در حدّ « یعنی در ذهن » مادی اند یعنی وقتی می خواهید آنها را تعریف کنید باید ماده را در تعریفشان اخذ کنید و وقتی هم در خارج موجودند ماده در آنها هست.

ص: 1454

در مورد الهی هم گفته شد که هم در حدّ مجرد است و هم در وجود « یعنی خارج » مجرد است پس الهی در هر دو موطن مجرد است و طبیعی در هر دو موطن مادی است پس بین طبیعی و الهی دو فرق ا ست. اما ریاضی در یک موطن، مادی است و در یک موطن، مجرد است پس یک فرق با طبیعی و یک فرق با الهی دارد. فرقش با طبیعی این است که طبیعی، در ذهن، مادی است اما ریاضی، در ذهن، مادی نیست. و فرقش با الهی این است که ریاضی در خارج، مادی است و الهی در خارج هم مادی نیست.

نکته: تعلیمات « چه عدد و چه هندسه » به مجرد نزدیکترند از طبیعیات. چون تعلیمات با مجردات یک فرق دارند ولی طبیعیات با مجردات دو فرق دارند. به همین جهت است که گروه اول در عدد و گروه دوم در مطلق تعلیمیات قائل به تجرد شدند و در تعلیمیات قائل به تجرد نشدند ولی گروه سوم به اینکه فاصله طبیعیات با الهیات زیاد است توجه نکردند و در طبیعیات قائل به فرد مجرد شدند. فرق بین طبیعیات و تعلیمات در نزدیکی و دوری با الهیات، گروه اول را تحت تاثیر قرار داد ولی گروه دوم را تحت تاثیر قرار نداد و مطلقا قائل شدند به اینکه فرد مجرد وجود دارد.

توضیح عبارت

فبعضهم وضع ذلک للعدیات فقط و بعضهم للعددیات و الصور الهندسیه و بالجمله للصور التعالیمیه دون الطبیعیه و رقی الیها الطبیعیه

ص: 1455

ترجمه: بعضی ها وجود فرد مجرد « یا مثال نوری » را برای عددیات فقط قرار دادند اما بعضی ها وجود فرد مجرد « یا مثال نوری » را هم برای عددیات و هم برای صور هندسیه قبول کرده است یعنی برای صور تعالیمیه « یعنی صورتهایی که مربوط به ریاضی اند حال می خواهد صورت عددی باشد یا صورت هندسی باشد » قبول کردند نه برای صور طبیعیه « یعنی برای صور طبیعیه چنین فرد مجردی را قائل نبودند » و به صور تعالیمیه، صور طبیعیه اضافه شده « و این، در نزد گروه سوم است ».

« رقی »: اگر معلوم خوانده شود ضمیر آن به « بعضهم » دوم بر می گردد لذا سه گروه نمی شود و دو گروه می شوند. اما اگر مجهول خوانده شود سه گروه می شوند. طبق این دو صورت به معنای « اضافه شدن » بود.

« رقی » از ماده ی ترقی و بالا رفتن است یعنی بالا رفتند و صور طبیعیه را هم اضافه کردند. ممکن است « رقی » به معنای « ملحق شدن » باشد و به اینصورت گفته شود: این گروه معتقد است که فرد مجرد برای تعلیمیات است اگر هم در طبیعیات فرد مجرد دیده می شود از باب ملحق شدن طبیعیات به تعلیمیات است و الا خود طبیعیات قابلیت ندارند که فرد مجرد داشته باشند چون با الهی و تجرد خیلی فاصله دارند. طبق معنای دوم، دو قول در مساله خواهد بود که یک قول برای عددیات فقط فرد مجرد قائل اند و یک قول برای مطلق تعلیمیات فرد مجرد قائل است که در واقع در طبیعیات نمی آید.

ص: 1456

و کان مأخذ هولاه فی الاحتیاج شیئا آخر

« ماخذ هولاه »: یعنی کسانی که وجود مجرد و مثال نوری را در تعلیمیات قائل اند و در طبیعیات قائل نیستند. دلیل اینها همان نزدیکی تعلیمیات به الهیات « یا تجرد » است.

ترجمه: کسانی که قائلند که مثال برای تعلیمیات « و ریاضیات » حاصل است در احتجاج بر اینکه فرد مجرد نیز حاصل است شیء دیگر و مدرک دیگری است.

و هو ان هذه مستغنیه عن الماده فی الحد و کذلک فی الوجود

ضمیر « هو » به « شیئا آخر » بر می گردد.

« هذه »: یعنی تعلیمیات.

ترجمه: آن شیء دیگر « که ماخذ آنها است » این است که این تعلیمیات در حدّ « و تصور و وجود ذهنی »، از ماده مستغنی اند و همچنین در خارج هم یک فرد مجرد داشته باشد « یعنی وقتی که در حدّ مجرد است پس در وجود و خارج هم اشکال ندارد که فرد مجرد داشته باشد ».

بهتر است « کذلک فی الوجود » را اینگونه معنا کنیم: نه تنها ریاضیات و تعلیمیات در حدّ، از ماده خالی اند بلکه در وجود و خارج هم از ماده خالی اند و ماده ندارند و مجرد می باشند و همان مجرد، موضوع علوم قرار می گیرد. در اینصورت اشکال می شود چگونه اینها در خارج، مجردند « چون مثلث و خطی را که ریاضیدان می کِشد مجرد نیست بلکه مادی است »؟ مصنف می فرماید همانطور که قبلا بیان شد این خط ها و آن مثلث باطل هستند در واقع آن وجود عقلیِ خط و مثلث مراد است و این خط و مثلثِ کشیده شده برای این است که خیال ما را آشنا با شکل و خط کند تا عقل ما مطلب را راحت تر بفهمد و الا حکم، ربطی به شکلی که مهندس بر روی کاغذ کشیده ندارد. پس اینها در وجود هم مجردند و اگر می بینید در وجود، مادی اند به خاطر اشتباه مهندس است.

ص: 1457

قالوا: و اما ما یضعه الریاضی من خط و شکل محسوس فهو کاذب فیه

ضمیر « هو » به « ریاضی » بر می گردد.

ضمیر « فیه » به « وضع » بر می گردد که از « یضعه » فهمیده می شود.

ترجمه: همین گروهی که هم در وجود و هم در ذهن و حدّ، تعلیمیات را خالی از ماده می دانند گفتند آنچه که ریاضیدان وضع می کند و قرار می دهد که عبارت از شکل و خطِ محسوس است پس ریاضی در این وضعی که کرده کاذب است « زیرا خطی که برهان بر آن اقامه شده خط عقلی است ».

و الخط و الشکل الحقیقی عقلی و علیه البرهان

شکل و خطِ حقیقی، عقلی است و برهان بر آن اقامه شده است پس باید تعلیمیات در خارج هم عقلی باشند ولو در خارج به صورت حسّی کشیده می شوند. پس موجود مجرد برای خط و شکل وجود دارد.

و قوم الّفوا الهندسیات من العددیات و جعلوا العددیات مبدأ الهندسیات

گروهی پیشرفت کردند و هندسیات را از عددیات گرفتند و عددیات را مبدأ هندسیات قرار دادند و گفتند عدد، مبدأ هندسه است لذا شکل را تبیین عددی می کنند و حکمش را اثبات می کنند. این مباحث در مقاله هفتم الهیات شفا بیشتر توضیح داده شده است.

و اما افلاطن فجعل الصور المعقوله المفارقه موجوده لکل معقول حتی للطبیعیات

تا اینجا بحثی که مربوط به مُثُل افلاطونیه بود « اما در نزد کسانی که تعلیمیات را صاحب افلاطونیه می دانستند » گفته شد از اینجا می خواهد وارد بحث در مذهب افلاطون شود که ایشان حتی طبیعیات را هم دارای مثال نوری قرار داده است.

ص: 1458

فسماها اذا کانت مجرده مُثُلاً و اذا اقترنت بالماده صورا طبیعیه

افلاطون این طبیعیات وقتی که در ماده باشند را صور طبیعی نامیده و وقتی که مجرد از ماده باشند را مُثُل نامیده است.

ترجمه: افلاطون این طبیعیات اگر مجرد از ماده باشند مُثُل نامیده و اگر این طبیعیات اگر مقترن به ماده باشند را صور طبیعیه نامیده است.

و جمیع هذا باطل

جمیع اینها « چه قول افلاطون و چه قول کسانی که عدد یا مطلق تعلیمیات را دارای مثال نوری می دانستند » باطل است.

نظر مصنف درباره اينكه آيا مي توان حد وسط در قياس را مُثُل افلاطوني قرار داد يا نه؟/ آيا مي توان موضوع علم يا موضوع مساله « و به تعبير ديگر اصغر در قياس » يا حد وسط يا اکبر را، مُثُل افلاطوني قرار داد يا نمي توان قرار داد و بايد مفاهيم قرار داد / فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/29

موضوع: نظر مصنف درباره اينكه آيا مي توان حد وسط در قياس را مُثُل افلاطوني قرار داد يا نه؟/ آيا مي توان موضوع علم یا موضوع مساله « و به تعبیر دیگر اصغر در قیاس » یا حد وسط یا اکبر را، مُثُل افلاطونی قرار داد یا نمی توان قرار داد و باید مفاهیم قرار داد / فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا.

و اما افلاطن فجعل الصور المعقوله المفارقه موجوده لكل معقول حتي للطبيعيات(1)

ص: 1459


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 188، س4، ط ذوی القربی.

بحث در اين بود كه آيا مي توان موضوع علم را مثال افلاطوني قرار داد يا نه و همچنين موضوع مساله « و به تعبير ديگر، اصغرِ در قياس » يا حد وسط يا اكبر را مي توان مثال افلاطوني قرارداد يا نه؟

ابتدا توضيح داده شد كه چه عاملي باعث شده كه گروهي اينچنين فكر كردند كه موضوعات علوم همين مُثُل هستند سپس در ضمن به قول آنها هم اشاره شد. بعضي ها در امور تعليميه قائل اند به اينكه موضوع عبارت از موجودات عقلي و مُثُل افلاطوني است و صور طبيعيه را ملحق مي كنند. اما افلاطون اينگونه نيست ايشان براي همه موجودات اعم از رياضي و طبيعي، صورت عقليه و مثال را قائل است آن فرد عقلي را مثال مي نامند و اين فرد هاي مادي را صورت طبيعي مي نامند و هر دو را فردي از نوع قرار مي دهند يعني نوع انساني داراي دو فرد است: يك فرد، وجود مثالي دارد و رب النوع انسان ناميده مي شود و بقيه افراد، صورت هاي طبيعي دارند و همه اينها تحت نوع انسان مندرج اند بعني هم آن مثال، انسان است و هم اين موجودات طبيعي انسان هستند.

قول كساني كه امور رياضي و تعليمي را داراي صور معقوله مي دانستند نقل شد الان مي خواهد قول افلاطون را نقل كند كه وسيعتر از آن گروه قائل است يعني حتي برای طبيعيات هم چنين فرد مجردي قائل است.

مصنف مي فرمايد تمام اين حرف ها « يعني چه كساني كه وجود مثالي را براي عدد قائل هستند و چه آنهايي كه براي مطلق تعليميات قائل به وجود مجردند و هم افلاطون » باطل است و در جاي خودش كه علم فلسفه است به ابطال آنها پرداختيم مصنف در اينجا به دليل مختصري اشاره مي كند و مي گويد ما به طور كامل در علمي كه مربوط به اين بحث است كه همان علم الهي است به بطلان اين آراء پرداختيم و همه را باطل كرديم. در اينجا وارد بحث در ابطال اين آراء نمي شويم. در اينجا اينگونه فرض مي كنيم كه اين مُثُل موجودند و اشكالي در وجودشان نداريم « اگر چه ما قبول نداريم » سپس اين مطلب مطرح مي شود كه اين موجودات آيا مي توانند موضوع علم قرار بگيرند؟ آيا مي توانند موضوع مساله و اصغر و اكبر و اوسطِ قياس قرار بگيرند يا نمي توانند قرار بگيرند؟

ص: 1460

توجه كنيد كه اين بحث يك بحث منطقي است نه فلسفي.

توضيح عبارت

و اما افلاطن فجعل الصور المعقوله المفارقه موجوده لكل معقول حتي للطبيعيات

ترجمه: « گروهي گفته بودند موجود عقلي براي موجود عددي حاصل است و گروهي گفته بودند موجود عقلي براي موجود عددی و هندسه هر دو حاصل است » اما افلاطون « وسيعتر از اينها مي گويد يعني اين عبارت " اما افلاطن " عطف بر عبارت صفحه 187 سطر 18 است » معتقد شده كه صور عقلي كه مفارق از ماده و مجرد از ماده هستند موجود مي باشند براي هر شيئي كه تصور شود حتي براي طبيعيات ».

« لكل معقول »: يعني هر چه كه تعقل شود. براي معدومات، مثال قائل نيست. شايد وجود رابط قابل تعقل نباشد در اينصورت براي آن، مثال قائل نيست. يا جنس به عنوان اينكه مردد است قابل تعقل نيست بايد با فصل همراه شود تا نوع شود و قابل تعقل شود.

فسمّاها اذا كانت مجرده مُثُلا، و اذا اقترنت بالماده صورا طبيعيه

ترجمه: اين طبيعيات اگر مجرد باشند مُثُل ناميده مي شوند و اگر مقرون به ماده باشند صور طبيعيه ناميده مي شوند « يعني نوع را واحد گرفته ولي افراد را مختلف گرفته است. فرد مجرد را مثال گفته و فرد مادي را صورت طبيعيه گفته. و افراد مجرده را مُثُل گفته و افراد ماديه را صُوَر طبيعيه گفته ».

توجه كنيد كه براي هر نوع يك فرد مجرد است وقتي اينها را جمع كنيد متعدد مي شوند.

ص: 1461

و جميع هذا باطل

مصنف مي گويد همه اين حرف ها باطل است يعني نه اينكه فقط حرف افلاطون باطل باشد بلكه حرف هاي قبل از افلاطون هم باطل است چه آنهایی كه در عدديات قائل به مثال هستند چه آنهايي كه در مطلق تعليميات قائل به مثال هستند و چه افلاطون که هم در مطلق تعلیمیات و هم در طبیعیات قائل به مثال هست.

مصنف به طور مجمل قول همه را باطل مي كند و بحث مفصل را در فلسفه بيان مي كند. مصنف به طور مجمل اينگونه بيان مي كند: ابتدا صُوَر طبيعيه را رسيدگي مي كند كه آيا با صور عقليه سازگارند يا نه؟ سپس صور تعليميه را رسيدگي مي كند؟ مي گويد اين دو با صور عقليه سازگار نيستند لذا نمي توانند فرد مجرد و عقلي داشته باشند.

مصنف مي گويد اگر موجود طبيعي را از ماده خالي كنيد موجود طبيعي نخواهد بود يعني اين نوع، نوع مادي است و اگر آن را از ماده خالي كرديد ديگر اين نوع صادق نيست مثلا انسان كه يك نوع مادي است يا فرس يك نوع مادي است حال اگر خواستيد انسانِ مجرد را ملاحظه كنيد يا فرسِ مجرد را ملاحظه كنيد و از ماده خالي كنيد ديگر اينچنين فرس يا انساني، فرس و انسان نخواهد بود. قوام امر طبيعي به داشتن ماده است لذا اگر آن را از ماده خالي كنيد قوامش گرفته شده است و اگر قوامش گرفته شود آن نوع صادق نخواهد بود. پس بر آنچه كه اسمش را انسان عقلي گذاشتيد. انسان صدق نمي كند چطور يك فردي براي اين نوع طبيعي قائليد در حالي كه آن فرد، طبيعي نيست. توضيح اين در صفحه بعد بيشتر مي آيد و مي گويد قوام انسان به ماده داشتن يا حيوان بودن است اما نه حیوانی از سنخ ملک که با عقلیات هم سازگار باشد بلکه حیوانی از سنخ حیوانات عنصری است لذا شامل موجود مجرد عقلی نمی شود.

ص: 1462

[نكته: توجه كنيد كه مصنف، مُثُل افلاطونيه را قبول ندارد و ما بر طبق نظر مصنف توضيح داديم اما مرحوم صدرا و شيخ اشراق طرفدار مثل افلاطونيه هستند و حرف مصنف را قبول نمي كنند چون مرحوم صدرا مي گويد انسان يعني آنچه كه انسانيتش محرز باشد حال مي خواهد با ماده باشد يا بدون ماده باشد.]

اما در صور تعليميه مصنف اينگونه بيان مي كند كه اگر چه در حدّ تعليميات، ماده اخذ نمي شود ولي تعليميات اگر بخواهند درخارج موجود شوند متقوِّم به ماده اند و آن صورت عقلي كه شما به آن قائل هستيد يك موجود خارجي است « و موجود ذهني نمي باشد » و تعليميات در خارج همراه ماده اند پس آن موجود هم چون در خارج است بايد همراه ماده باشد. بنابراين اگرچه تعليميات به لحاظ حدّ و وجود ذهنيشان به ماده احتياج ندارند ولي به لحاظ وجود خارجيشان به ماده احتياج دارند و چون اين مثال، وجود خارجي دارد پس بايد ماده داشته باشد. اگر بدون ماده باشد از امور تعليميه نخواهد بود.

اين ردّ اجمالي است كه مصنف نسبت به اين گروه بيان مي كند.

فان الصور الطبيعيه لا تكون هي هي اذا جردت عن الماده

هر دو ضمير « هي » به « صور طبيعيه » بر مي گردد.

ترجمه: صور طبيعيه، صور طبيعيه نمي شوند اگر مجرد از ماده شوند « در حالي كه همه اين انواع، صور طبيعيه هستند. شما آنها را مجرد از ماده مي كنيد و هنوز انتظار داريد كه همين صورت طبيعيه كه انسانيت و فرسيت است بر آنها صدق كند ».

ص: 1463

و الصور التعليميه لا تقوم بلا ماده و ان كانت تحد لا بالماده

اما صور تعليميه ولو در حدّ و وجود ذهنيشان احتياج به ماده ندارند و بدون ماده تعريف مي شوند اما بدون ماده نمي توانند در خارج، قائم و برپا باشند. بنابراين نمي توان گفت كه در خارج، صورت تعليمي هست كه مجرد از ماده است و اسم آن، مثال افلاطوني است.

و الكلام في ابطال هذه الآراء والقياسات الداعيه اليها انما هو في صناعه الفلسفه الاولي دون المنطق و علوم اخري

وقتي مصنف اين ردّ اجمالي را بر افلاطون و كساني كه اين نظريه را در رياضي داشتند مثل فيثاغورثيان وارد مي كند مي فرمايد بايد هم اين آراء رد شود و هم قياساتي كه اينها بر اثبات اين آراء اقامه كردند را هم بايد رد كرد ولي جاي بحث آنها در فلسفه است نه منطق و الان بحث ما در منطق است و لذا نبايد به اينگونه مباحث پرداخت.

ترجمه: كلام در ابطال اين آراء و در ابطال قياساتي كه به اين آراء، منتهي مي شوند و ما را دعوت به پذيرش اين آراء مي كند در فلسفه اولي است « كه در فصل دوم از مقاله هفتم الهيات شفا مطرح شده است » نه در منطق و نه در علوم ديگر جاي اين بحث است.

بل یحسن في المنطق بوجه من الوجوه ان يبين ان هذه و ان فرضت موجوده فلا مدخل لها في علم البرهان و لا هي موضوعه لهذه البراهين التي نحن في تعلیمها

ص: 1464

« بوجه من الوجوه »: يعني به بيانات منطقي.

« هذه »: يعني اين چنين موجودات مجرد.

مصنف مي فرمايد در منطق بايد اينگونه بحث شود كه اين صُوَر بر فرض موجود باشند نمي توانند موضوع علم يا اصغر يا اوسط يا اكبرِ قياس قرار بگيرند. كاري به وجود خارجي آنها در منطق نداريم.

ترجمه: بلكه نیکوست در منطق به بيانات منطقي كه بيان شود كه اين چنين موجودات مجردي ولو فرض شوند كه موجودند « و اشكالي در فلسفه بر آنها وارد نشود و وجودشان پذيرفته شود » در علم برهان دخالتي ندارند و موضوع اين براهيني كه ما در صدد تعليم اين براهين هستيم واقع نمي شوند « براهيني كه در صدد بيان آنها و تعليم آنها هستيم براهيني هستند كه بالذات بر كليات اقامه مي شوند و بالعرض بر جزئياتِ همان كليات اقامه مي شوند و روشن است كه اين موجودات عقلي ممكن است طوري باشند كه برهان، بالذات بر آنها اقامه شود ولي آن برهاني كه بر اينها بالذات اقامه مي شود نمي تواند از اينها به جزئيات و كثرات سرايت داده شود و گفته شود اين برهان، بالعرض برهان بر كثرات است. چنين برهاني مورد بحث نيست. بحث در برهاني است كه قابل سرايت به جزئيات باشد ».

نكته: مصنف در عبارت قبلي بيان كرد اينگونه موجودات در علم برهان دخالت ندارند نه مي توانند موضوع قرار بگیرند نه می توانند محمول قرار بگیرند نه می توانند حد وسط واقع شوند اما در این عبارت بیان می کند در این براهینی که ما داریم دخالت ندارند هر دو عبارت صحیح است چون بعداً مصنف ثابت می کند نه می توانند موضوع اين براهيني كه ما درباره آنها بحث مي كنيم واقع بشوند و نه مي توانند در برهان دخالت كنند. موضوع اين براهين، همان اصغر است. دخالت كردن در برهان به معناي اصغر واقع شدن يا اكبر يا حد وسط واقع شدن است. ما بيان مي كنيم كه اينها اصلا دخالتي در برهان ندارند يعني به هيچ طوري نمي توانند در برهان دخالت داده شوند چه به عنوان اصغر چه به عنوان اكبر چه به عنوان اوسط. بعداً مصنف ادعا مي كند موضوع براهيني كه مورد بحث هستند نمي باشند چون موضوع براهينِ ما، موضوع كلي است كه بتواند حكايت از جزئيات كند و نتيجتاً حكمي را كه با برهان بر اين كلي مترتب مي شود را بتواند به جزئيات خودش سرايت دهد.

ص: 1465

« لا هي موضوعه لهذه البراهين التي نحن في تعليمها »: برهاني كه آورده مي شود حكمي به وسيله اين برهان بر موضوع اثبات مي شود يعني اكبر براي اصغر اثبات مي شود و نظر ما اين است كه اين حكم وقتي بر اصغر حمل شد به توسط اصغر بر جزئيات اصغر حمل مي شود مثلا برهان بر كلّي اقامه مي شود تا به جزئيات سرايت داده شود. پس موضوعي كه در برهانِ مورد بحث انتخاب مي شود موضوعي كلّي است كه قابل انطباق بر كثرات و جزئيات است و چنين موضوعي نمي تواند شخصي باشد در حالي كه آن موجود مجردي كه شما گفتيد شخصي است و قابل انطباق بر كثرات نيست.

لان هذه البراهين و ان كانت بالذات و اولا لامور عقليه كليه فانها ثانيا و بالعرض للمحسوسات و الفاسدات

ترجمه: چون اين براهيني كه ما در صدد تعليم آنها هستيم اگر چه بالذات و اولاً براهينِ امور عقلي كلّي هستند اما اين براهين ثانيا و بالعرض براي محسوسات و فاسدات هستند « پس براهيني مورد نظر ما است كه به جزئيات هم ارتباط داشته باشند ولي بالعرض ارتباط داشته باشند در حالي كه اگر موضوع برهان را مثال افلاطوني قرار دهيد اين مثال افلاطوني اگرچه عقلي است ولي كليِ قابلِ صدق بر كثيرين نيست تا بتوان برهاني را كه بر اين جزئي اقامه كرديد به كثرات نسبت دهيد.

فان كل حكم يصح علي الشمس المطلقه يصح علي هذه الشمس و كل حكم يصح علي الغِبّ علي الاطلاق فيصح علي هذا الغبّ و اذا صح ان كل انسان حيوان، صح علي انسان ما انه حيوان

ص: 1466

مصنف از اينجا چند نمونه بيان مي كند و می گوید وقتي در برهان، حكمي را بر يك شمس كلي مترتب مي كنيد يا بر يك انسان كلي مترتب مي كنيد انتظار اين است كه اين حكم به آن شمس جزئي و آن انسان كلي سرايت كند. يعني برهان متوقف بر آن كلي نمي شود بلكه از آن كلي تجاوز داده مي شود و ناظر مي شود به جزئياتي كه تحت آن كلي هستند. اين كار را در موجود مجرد عقلي نمي توان انجام داد.

ترجمه: هر حكمي كه بر شمس مطلقه « يعني شمس كلي » صحيح باشد بر شمس جزئي هم صحيح است « و مي تواند بر شمس جزئي هم مترتب شود ولي نسبت به اين شمس، بالعرض مي شود » و همچنين هر حكمي كه در طب بر غِبِّ علي الاطلاق « يعني تبِ نوبه ي مطلق » حمل كنید همان حکم بر اين غبِّ شخصي و جزئي و خارجي هم حمل مي شود و اگر صحح باشد به هر انسان كلي بتوان حيوان گفت به اين انسان جزئي هم مي تو ان حيوان گفت « پس برهاني كه مورد بحث ما است اگر چه بر امر عقلي اقامه مي شود ولي به جزئيات خارجي از طريق همان امر عقلي سرايت داده مي شود در حالي كه اگر برهان را بر موجود عقلي كه خودتان مي گوييد مترتب كنيد يك موجود شخصي است و برهاني كه بر او اقامه شده به اشخاص ديگر سرايت نمي كند زيرا شخص عقلي، حقيقت عقلي دارد و اين اشخاص، حقیقت مادی دارند و معنا ندارد که برهان را از حقیقتی به حقيقت ديگر سرايت دهيد لذا اگر در عقلي اجرا شد نمي توان در مادي اجرا كرد ».

ص: 1467

صفحه 188 سطر 15 قوله « و البرهان »

مصنف دوباره همين مطلب را بيشتر توضيح مي دهد و مي فرمايد يك كلّي عقلي را موضوع برهان قرار دهيد « حال يا اصغر يا اوسط قرار دهيد » با اين شرط كه اين كلي نسبت به جزئي دو كار انجام مي دهد يكي اين است كه اسمش را به جزئي بدهد يكي ديگر اين است كه حدش را به جزئي بدهد. مثلا فرض كنيد گفته مي شود « كل انسان ناطق » و « كل ناطق حيوان »، « فكل انسان حيوان ». برهاني كه الان ترتيب داده شده موضوعش « يعني اصغرش » انسان است. اين كلي كه موضوع برهان است بايد دو چيز خودش را بتواند به جزئيات انسان عطا كند كه يكي اسمش و يكي حدّش هست يعني جزئيات را، هم بايد انسان ناميد هم بايد تعريفي كه براي مطلق انسان مي شود بر اين جزئيات باشد اما اگر آن مثال افلاطوني را كه آن هم عقلي است اصغرِ اين قياس قرار دهيد اگر چه مي تواند اسم خودش را به آن جزئيات بدهد ولي حدّش را نمي تواند بدهد حد اين موجود عقلي عبارتست از « عقليٌ ابديٌ ». اين حدّ، جامع بين همه عقليات است كه هم وجودشان عقلي است و خالي از ماده مي باشد هم ابدي اند. يعني مر گ براي آنها نيست. اين، تعريف مثال افلاطوني است. اماآيا مي توان اين تعريف را در افراد مادي آورد؟ جواب اين است كه حد موجود مادي عبارتست از « حيوانٌ ناطق مائتٌ »، حيوان مستلزم مادي بودن است چون حيواني كه در اين تعريف آمده حيوان بالعرض است چون بدن ما ذاتا مرده است. اين حياتي كه از طريق نفس مي آيد آن را زنده مي كند و در واقع زنده بودن براي حياتي است كه خداوند _ تبارك _ به اين بدن داده نه اينكه براي خود بدن باشد. پس بدن، بالعرض و المجاز داراي حيات است. پس حيوان در اينجا حيوان مجازي يعني حیِّ مجازي است. در تعريف انسانِ مادي، حيوان اخذ شده يعني ماده اخذ شده است در حالي كه در تعريف موجود مجرد، « عقلي » اخذ شده كه به معناي خلوّ از ماده است. همچنين در تعريف موجود مادي، « مائت » اخذ شده در حالي كه در موجود مجرد، « ابدي » اخذ شده بود پس دو قيد در موجود مجرد است كه خلافش در انسان است چگونه مي توان گفت حدّ اينها يكي است؟

ص: 1468

پس موجود مثالي اسم خودش را به اين موجود مادي داد ولي حدّ خودش را نمي تواند بدهد.

شرط اينكه برهاني كه درباره آن بحث مي شود تشكيل گردد اين است كه موضوع اين برهان بتواند به آن كثرات، هم اسمش و هم حدش را بدهد. ولي موجود عقلي نمي تواند به موجودات مادي و كثرات، حدّ خودش را بدهد « اگرچه بتواند اسمش را بدهد » پس شرط برهاني را كه ما بحث مي كنيم واجد نيست. پس برهاني كه درباره آن بحث مي كنيم نمي تواند. با موضوعي كه عبارت از مثال افلاطوني است تشكيل شود.

توضيح عبارت

و البرهان انما لابد من ان يكون فيه قول كلي ليكون شاملا للكثره بان يعطي اسمه وحده للكثره الجزئيه

درباره برهان بايد يك مقدمه كلي وجود داشته باشد تا بتواند كثرات را شامل شود و شاملِ كثرت شدن به اين صورت است كه هم اسمش را به آن كثرت بدهد و هم حدش را به آن كثرت بدهد « اگر تنها اسمش را بدهد شامل آن كثرت نمي شود. معناي شمول اين است كه شامل، هم اسمش را به مشمول ها بدهد هم حدش را بدهد ».

ترجمه: در برهان به ناچار بايد قضيه كليه وجود داشته باشد « يا مثلا يك كلي كه قابل صدق بر كثيرين است صغري قرار داده شود » تا اين كلي « يا آن برهان » شامل كثرت شود به اين صورت كه اسمش و حدش را به كثرات جزئيه عطا كند « يعني به كثراتي كه فرد هستند اسم و حدّش را بدهد » كلّيِ مفهومي مي تواند چنين كاري را بكند اما كليِ سِعِي كه عقلي است نمي تواند چنين كاري را بكند.

ص: 1469

و يمكن ان يُجعل الكلي فيه المحكوم عليه بالحكم الكلي حدا اوسط موجبا علي الكثره بالاسم و الحد

« يمكن » عطف بر « يعطي » است. « المحكوم عليه بالحكم الكلي » صفت براي « الكلي » است كه نائب فاعل « يُجعل » است و « حدا اوسط، مفعول دوم « يجعل » است كه الان مفعول اول شده « بالاسم و الحد » متعلق به « موجبا » است.

ترجمه: كلي كه در اين برهان آمده و اين صفت دارد كه محكومٌ عليه به يك حكم كلي است « يعني يك حكم كلي بر او مترتب شده است » ممكن است كه اين كلي، حد اوسط قرار داده شود « تا اكبر هم كه حكم كلي است بر آن حمل شود » تا بتواند آن حكمي را كه خود اين حد وسط قبول كرده، ايجاب كند بر كثراتي كه در تحت خود اين كلي مدرج اند. « يعني بايد بتواند وساطت كند براي اينكه حكم خودش را به اين كثرات بدهد » و اين موجب شدنش به اسم و حد باشد « يعني چون اسمش و حدش را به اين جزئي داده لذا حكمش را هم بر اين جزئي واجب مي كند ».

فما حُكِم عليه حُكِم علي الكثره

هر چه كه بر كلي حكم مي شود بر آن كثرتِ مدرج در تحت كلي هم حكم مي شود « آن موجود عقلي كه مثال افلاطوني است چنين خاصيتي ندارد كه حكمِ مترتب بر خودش را به جزئياتي كه تحت خودش مندرجند سرايت بدهد چون او، جزئیِ مندرج در تحت خودش ندارد اگر بخواهد به آن جزئيات سرايت بدهد چون آن جزئيات تحت خودش نيست لازم مي آيد كه حكم را از خودش كه داراي حقيقتي است به جزئي كه داراي حقيقت ديگر است سرايت دهد. چون وقتي حدّ آنها يكي نبود حقيقت هاي آنها فرق مي كند.

ص: 1470

و اما الصور فانها ان كانت موجوده فلا يجب ان يكون الحكم عليها حكما علي الكثره من الجزئيات الشخصيه

اما صور عقليه و مُثُل افلاطونيه كه مي خواهيد موضوع برهان قرار دهيد بر فرض موجود باشند « يعني قبول مي كنيم وجود دارد و اشكالي كه در فلسفه بر وجودش شده نديده گرفته مي شود و فرض مي شود كه موجود است » واجب نيست حكمي كه بر آن صُوَر شده حكم بر كثرت باشد آن كثرتي كه عبارت از جزئيات شخصيه است « يعني حكمِ صُوَر به جزئيات شخصيه سرايت نمي كند ».

و لا يمكن ان تكون حدودا وسطي في اثبات شيء علي الكثره من الجزئيات الشخصيه

تا اينجا بيان شد كه اين صور نمي توانند موضوع برهان شوند اما آيا مي توانند حد وسط شوند؟ با همين بيان معلوم مي شود كه نمي توانند باشند زيرا كار حد وسط اين است که حكمي را كه قبول مي كند به جزئيات سرايت دهد. ولي نمي تواند اين كار را بكند پس نمي تواند حد وسط واقع شود.

ترجمه: « همانطور كه موجود عقلي و صور نتوانست موضوع و اصغر شود همچنين » اين صور نمي توانند حد وسط در اثبات شيئي بر كثرات جزئيه شخصيه شوند.

و ذلك لان المثل و اِن اَنزلنا انها تعطي الكثره اسماء ها فلا يمكننا ان نقول انها تعطيها حدودها

چرا اين صور عقليه نمي توانند حد وسط باشند و حكم « يعني اكبري » كه گرفتند به جزئياتِ مندرج تحت خودشان « يعني تحت اصغر » سرايت دهند « جزئياتي كه مندرج تحت اصغر باشد مندرج تحت اينها هم هست چون اينها حمل بر اصغر مي شوند و قهراً حمل بر هر چيزي كه اصغر حمل بر آنها مي شود خواهند شد ».

ص: 1471

ترجمه: و براي اينكه مُثُل، ولو تنزّل كنيم « يعني اگر چه فرض كنيم » كه اين مُثُل اسماء خودشان را به جزئيات مي دهند ولكن ممكن نيست ما را كه بگوييم اين مُثُل حدود خودشان را هم به اين جزئيات مي دهند « يعني حقايقشان را هم مي دهند ».

لانه ليس شيء من الجزئيات صورةً عقليةً مفارقةً ابديه

علت اينكه حدّ خودشان را نمي دهند اين است كه بر هيچ يك از جزئيات مادي، صورت عقلیه مفارقه ابديه صدق نمي كند.

ملاحظه كنيد كه عبارت « صوره عقليه مفارقه ابديه » تعريف براي همه مجردات و عقليات است پس بر اين صورتِ مثالیِ افلاطوني هم بايد باشد در حالي كه در موجودات مادي كه افرادِ محسوسِ نوع هستند اين تعريف وجود ندارد بلكه خلاف اين تعريف هست.

و هذا هو الحد الجامع للصور المفارقه

« هذا »: يعني جمله ي « صوره عقليه مفارقه ابديه » حدّي است كه همه ي صور مجرده را شامل مي شود و مي توان به وسيله آن، همه صور مجرده را تعريف كرد در حالي كه صور ماديّه با اين حد تعريف نمي شود پس معلوم مي شود كه حقيقت صورت ماديه با حقيقت صورت مجرده متفاوت است.

و كيف يمكن ان تكون طبيعه الانسان المحسوس تحمل عليها طبيعه الانساني المثالي و هذا الانسان حيوان ناطق مائت و ذلك لا حيوان و لا ناطق الا باشتراك الاسم و لا مائت

ذلك: يعني موجود عقلي و صورت عقلی كه همان مثال افلاطوني است.

ص: 1472

مصنف از اينجا مي خواهد بيان كند اين مطلب را كه نمي شود حدّي را كه بر صورت عقليه هست براي موجودات امور طبيعيه هم آورد.

ترجمه: چگونه ممكن است بر انسانِ محسوس، انسان مثالي را حمل كرد در حالی كه « با هم تفاوت ها دارند » انسان، حيوانِ ناطقِ مائت است و آن موجود عقلي و صورت عقلي « كه همان مثال افلاطوني است » نه حيوان است و نه ناطق است. بله ممكن است به آن، حيوان گفت ولي به معناي ديگر غير از معنايي كه بر انسان حمل مي شود. « پس اطلاق حيوان بر آن موجود و بر انسان، اشتراك لفظي مي شود. ناطق هم همينطور است زيرا ناطق كه بر موجود عقلي اطلاق مي شود با ناطقي كه بر انسان اطلاق مي شود فرق دارد زيرا ناطقي كه بر انسان اطلاق مي شود متقوِّم بر نفسش است و آن موجود عقلي، اين نفس را ندارد زيرا موجود عقلي داراي ذات عقلي است نه ذات نفسي، پس ناطق هم نيست مگر به اشتراك اسم، يعني ناطقي كه بر او اطلاق مي شود به يك معنايي است و ناطقي كه بر اين اطلاق مي شود به معناي ديگر است. فقط لفظ ناطق يا اسم ناطق بين آنها مشترك است اما به اشتراك معنوي نمي تواند باشد. پس تعريف انسان كه رسيدگي مي شود بر موجود مجرد صدق نمي كند تعريف اين موجود مجرد كه رسيدگي مي شود بر انسانِ مادي صدق نمي كند. از اینجا كشف مي شود كه انسانِ مجرد و انسانِ مادي دو تعريف يعني دو حقيقت دارند. اگر دو حقيقت دارند نمي توان حكم يكي را به ديگري سرايت داد.

ص: 1473

ترجمه: چگونه ممكن است بر طبيعت انسانِ محسوس، طبيعت انسانِ مثالي حمل شود در حالي كه انسان محسوس سه قيد « حيوان » و « ناطق » و « مائت » را دارد و « اين سه قيد در موجود مجرد عقلي نمي آيد و » اين موجود عقلي، حيوان نيست و ناطق هم نيست مگر به اشتراك اسم، ومائت هم نيست « چون در تعريف موجود مجرد، لفظ ابدي آمد كه مخالف بامائت است ».

« و لا مائت »: مرحوم صدرا معتقد است كه عقول داراي مرگ نيستند از باب اينكه عقل هستند اما مصنف كه عالم را قديم مي داند پنج فرد از افراد عالم را قديم مي داند و آنها را ابدي هم مي داند و چون آن 5 مورد، عمده ي موجودات عالَم را تشكیل مي دهند لذا معتقد مي شود به اينكه عالم، قديم است. پس اگر مشاء مي گويد عالم، قديم است يعني آن 5 مورد قديم اند نه اينكه مطلق موجودات عالم، قديم باشند والا ما كه مركب هاي عنصري هستيم قديم و ابدي نيستيم. ما حادث هستيم و بعداً از بين مي رويم پس نمي تواند بگويد عالم قديم است بلكه آن 5 مورد، قديم اند و آنها عبارتند از عقول و افلاك « يعني جرم فلك » و نفوس فلك و عناصر بسيطه و انواع عناصر مركبه « يعني معتقدند كه نوع انسان از ازل در ضمن افراد خلق شده و تا ابد هست اما اشخاص انسان، هم حادث و هم زائل اند. اينها معتقدند كه انقراض انواع ممکن نيست. بر فرض شما نوعي را نبينيد آن نوع موجود هست و اگر در اينجا نباشد در كرات ديگر هست ».

ص: 1474

مرحوم صدرا معتقد است به اينكه عالم « يعني فلك و ملك و نفس فلك و عنصر و عناصر مركبه »حادث اند و زائل مي شوند ولي عالَمي كه خداوند _ تبارك _ آفريده همين عالم نيست. قبل از اين عالم، بي نهايت عالم آفريده و بعد از اين عالم هم بي نهايت عالم مي آفريند. فيض خداوند _ تبارك _ قديم است ولي اين عالم ها كه مستفيض اند همه آنها حادث و زائل اند مرحوم صدرا در عين اينكه اين نظر را دارد درباره عقول كه ملائكه ي مهيّمين هستند مي گويد مرگ ندارند و در آخرين فصل از فصول جلد هفت اسفار اين مطلب را اثبات مي كند.

پس مشاء و مرحوم صدرا هر دو قائلند كه عقول، مرگ ندارند ولي مشاء علاوه بر عقول، معتقد است كه آن 4 مورد ديگر هم مرگ ندارند. مرحوم صدرا آن 4 مورد را مائت مي داند پس عبارت « و لا مائت » كه مصنف بكار برده يعني اگر اين موجودات را موجودات عقلي مي دانيد « كه همان مُثُل افلاطونيه هستند » مائت نيستند در حالي كه انسان مادي، مائت است پس تعريفي كه براي انسان عقلي فرض مي كنيد با تعريفي كه براي انسان مادي فرض مي كنيد فرق دارد و وقتي تعريف و حدّ فرق داشت معلوم مي شود كه حقيقت آنها فرق دارد و اگر حقيقت، فرق داشت حكم يكي را نمي توان به ديگري داد. در حالي كه در برهاني كه بحث مي كنيم بايد حكمي كه بر اين كلي مترتب مي شود به كثرات داده شود. اگر كلیِ مفهومي، موضوع قرار داده شود حكمش را مي توان به كثرات داد اما اگر كلیِ مصداقي « كه كلي سعي و عقلي است » موضوع قرار داده شود حكمش را نمي توان به كثرات داد. پس اين موجود عقلي در برهاني كه مورد بحث ما هست راه ندارد. برهاني كه مورد بحث ما هست برهاني بود كه بتواند حكمش را به جزئيات و به موجود مادي بدهد اما برهاني كه شما مي گوييد اينگونه نيست. پس موجودات عقلي بر فرض كه در فلسفه وجود آنها اثبات شود و مورد قبول واقع شود نمي توان در منطق، موضوع برهان قرار داده شود.

ص: 1475

تا اينجا روشن شد كه مُثُلِ افلاطونی را نه مي توان موضوعِ در صغري « يعني اصغر » قرار داد و نه موضوع در كبري « يعني اوسط » قرار داد قهراً معلوم مي شود كه اكبر هم نمي توان قرار داد. توضيح اين مطلب در عبارت بعدي مي آيد. و در ادامه بيان مي كند كه نمي توانند موضوع علمي از علوم واقع شوند.

و كيف يقال لشيء من هذه انها تلك كما يقال انها حيوان

« هذه »: يعني موجودات عقليه يا صور عقليه

« تلك »: يعني از موجودات ماديه. ضمير « انها » به مشارٌ اليه « تلك » بر مي گردد.

ترجمه: چگونه گفته مي شود براي شيئي كه از موجودات عقليه يا صور عقليه است اينكه از موجودات ماديه هستند چنانچه بر اين موجودات خارجي و موجودات انساني، حيوان اطلاق مي شود « با اينكه اين صور نه حيوان هستند نه ناطق هستند نه مائت هستند. از اينجا معلوم مي شود كه صورت عقليه با موجودات ماديه حقيقتاً فرق مي كنند و اگر حقيقتاً فرق مي كنند حكم يكي را نمي توان به ديگري داد لذا برهاني كه بر موجود عقلي اقامه شد به آن كثرات داده نمي شود در حالي كه برهاني كه بحث مي كنيم برهاني است كه اگرچه ظاهرا بر كلي اقامه شده ولي از طريق كلي به كثرات داده شده و بر كثرات اطلاق شده است ».

ص: 1476

نظر مصنف درباره اينكه آيا مي توان موضوع علم يا موضوع مساله « و به تعبير ديگر اصغر در قياس » يا اكبر را مُثُل افلاطون قرار داد يا نمي توان قرار داد/ آيا مي توان موضوع علم يا موضوع مساله « و به تعبير ديگر اصغر در قياس » يا حد وسط يا اکبر را، مُثُل افلاطوني قرار داد يا نمي توان قرار داد و بايد مفاهيم را قرار داد؟ / فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا. 94/04/30

موضوع: نظر مصنف درباره اينكه آيا مي توان موضوع علم يا موضوع مساله « و به تعبير ديگر اصغر در قياس » يا اكبر را مُثُل افلاطون قرار داد يا نمي توان قرار داد/ آيا مي توان موضوع علم یا موضوع مساله « و به تعبیر دیگر اصغر در قیاس » یا حد وسط یا اکبر را، مُثُل افلاطونی قرار داد یا نمی توان قرار داد و باید مفاهیم را قرار داد؟ / فصل 10/ مقاله 2/ برهان شفا.

فاذن الصور المُثُليه لا تعطي اسماوها و حدودها معا للكثره و الجزئيات(1)

بحث در اين بود كه آيا مُثُل مي توانند اصغر در قياس يا اوسط يا اكبر در قياس باشند يا نمي توانند باشند؟ يك بحث ديگر اين است كه آيا مي توانند موضوع علوم واقع شوند يا نه؟ گاهي به جاي « اصغر » تعبير به « موضوع مساله » مي شود كه صحيح است. البته اصغر، گاهي موضوع مساله و گاهي موضوع علم است. در جلسه قبل بيان شد كه مثل افلاطونيه نمي توانند اوسط باشند چون اوسط، حمل بر اصغر مي شود و اگر چه در ظاهر بر عنوان اصغر حمل مي شود ولي در باطن بر جزئيات و كثراتي كه تحت اصغرند حمل مي شود پس اوسط بايد طوري باشد كه بتواند از طريق اصغر بر جزئيات حمل شود يعني در واقع محمول بر جزئيات است اگرچه در ظاهر محمول بر عنواني شده كه آن عنوان شامل جزئيات مي شود. براي اينكه بيان كنند كه اوسط بايد شامل جزئيات شود اينچنين گفتند كه اوسط يا عنوان اصغر بايد اسم و حدش به جزئيات عطا شود يعني بتوان اين عنوان را طوري ديد كه هم اسم اين عنوان به افراد جزئي داده شود هم تعريفي كه بر اين عنوان مي شود به جزئيات داده شود. ا گر اسم داده شد و تعريف داده نشد نمي توان گفت حكمي كه براي اين عنوان است براي آن جزئيات هم هست. سپس توضيح داده شد عناويني كه وجود ذهني دارند يا مثلا كلي طبيعي هستند مي توانند با جزئيات، هم اشتراك در اسم داشته باشند هم اشتراك در حد داشته باشند مثلا حكمي روي عنوان انسان رفته است كه ماهيت كلي طبيعي است. حقيقت انسان با افرادي كه تحت آن هست يكي مي باشد لذا اگر حكم بر روي انسان برود بر روي افراد هم مي رود. اسم اين افراد با اسم آن كلي هم يكي است زيرا به هر دو انسان گفته مي شود. پس اگر حكمي روي كلي طبيعي رفت بر روي افرادش هم مي رود.

ص: 1477


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9، ص 189، س5، ط ذوی القربی.

بحث امروز اين است كه مثال افلاطوني آيا حكم كلي طبيعي را دارد يا ندارد؟ يعني اگر حكمي بر مثال افلاطوني حمل شد آيا مي توان بر افراد طبيعي حمل كرد؟ جوابي كه داده شد اين بود كه نمي توان حمل كرد چون اگر چه اسم انسان، مشترك بين انسانِ مجرد و انسان هاي مادي هست ولي حقيقتشان مشترك نيست دليلش اين است كه وقتي آنها را تعريف مي كنيد به صورت مختلف تعريف مي شوند تعريفي كه براي موجود مجرد می شود همان تعریفی است که برای همه موجودات مجرد مي شود و گفته مي شود « صوره عقلیه مفارقه للماده و ابديه ». اين تعريف، جامع همه مجردات است اگرچه ممكن است در بعضي مجردات قيدي اضافه شود.

اما تعريف موجودات مادي انسان اين است: « حيوان ناطق مائت ». اين دو تعريف مقابل هم هستند زيرا در آنجا تعبير به « ازلي » شد و در اينجا تعبير به « مائت » شد. در آنجا تعبير به « صورت عقلي » شد ولي در اينجا تعبير به « حيوان » يعني حيوان طبيعي شد وقتي دو تعريف، مختلف شدند پس حقيقتِ مثال افلاطوني با حقيقت انسانِ مادي فرق مي كند. اگر فرق مي كند نمي توان انسان عقلي و مثال افلاطوني را حد وسط قرار داد و اكبري كه بر اين حمل مي شود به توسط حد وسط بر موجودات مادي كه مصاديق اصغر هستند حمل كرد.

با اين توضيحات معلوم شد كه مثال افلاطوني نمي تواند حد وسط قرار بگيرد و اكبري را كه بر خودش حمل شده بر جزئيات اصغر حمل كند.

ص: 1478

نكته: مصنف فرمود « نمي توان حكم را از مثال افلاطوني به زيد سرايت داد ». ا ما مي توان اينگونه گفت « نمي توان مثال افلاطوني را بر زيد حمل كرد » يعني نمي توان گفت كه زيد مثال افلاطوني است يعني نمي توان گفت « زيد انسان است » و مراد از انسان، انسان افلاطوني باشد.

مصنف در اينجا اشاره مي كند اكبري كه بر مثال افلاطوني حمل شده بالعرض هم نمي تواند بر موجود مادي حمل شود. ملاحظه كنيد اگر محمولي بر كلي طبيعي حمل شود بالعرض بر جزئيات كلي طبيعي حمل مي شود يعني كلي طبيعي واسطه مي شود. و محمول، بالذات محمول بر كلي طبيعي است و بالعرض، محمول بر جزئيات است. مصنف مي گويد محمولِ بر مُثُل، بالعرض هم نمي تواند حمل بر جزئيات ماديه شود يعني مثال نمي تواند واسطه شود تا گفته شود آنچه كه حمل بر مثال شده با واسطه مثال، حمل بر موجود مادي مي شود تا حملش بر موجود مادي بالعرض شود. پس حمل بالعرض هم نيست.

قياسي كه با حد وسط كلي طبيعي آورده مي شود بالذات به كلي طبيعي توجه دارد و بالعرض به جزئيات توجه دارد ولي قياسي كه با حد وسطِ مثال افلاطوني مي آيد بالذات توجه به مثال افلاطوني دارد ولي اصلا توجه به جزئيات ماديه ندارد حتي بالعرض هم توجه ندارد. با اين بيانات ثابت شد كه مثال افلاطوني نمي تواند حد وسط باشد.

سه بحث ديگر است و آن اينكه مثال افلاطوني اصغر و اكبر و موضوع علوم واقع نمي شود.

ص: 1479

توضيح عبارت

فاذن الصوره المُثُليه لا تُعطَي اسماؤها و حدودها معا للكثره و الجزئيات

« للكثره و الجزئيات » متعلق به « لا تعطي » است.

« تُعطَي »: مي توان « تُعطِي » خواند يعني صور مثليه، اسماء و حدودشان را به كثرات و جزئيات نمي دهند ولي اگر « تُعطَي » خوانده شود بهتر است يعني اسماء اين مُثُل و حدودِ اين مُثُل با هم، به كثرت و جزئيات داده نمي شود فقط اگر داده شود اسماء داده مي شود يعني اسمي كه براي اين صُوَر است براي آن كثرات و جزئيات ماديه هم گذاشته مي شود اما حقيقت اين صور با حقيقت جزئيات ماديه فرق مي كند.

« الصور المثليه »: آنطور كه به نظر مي رسد در نسبت دادن، لفظ را به مفردش نسبت مي دهند و جمع را نسبت نمي دهند يعني بايد تعبير به صور مثاليه كند. درباره این مطلب بايد تحقيق بيشتري شود.

فلا تصلَح ان تُتَّخَذ حدوداً وسطي في برهان علي الجزئيات

ضمير « لا تصلح » به « صور مُثُليه » بر مي گردد.

ترجمه: صور مُثُليه صلاحيت ندارند كه در برهان بر جزئيات، حدود وسطي اخذ شوند و لو اين برهان بخواهد برهان بالعرض باشد « در حالي كه نمي تواند برهان بالعرض باشد چون آن برهاني مي تواند بالعرض باشد كه حد وسطش كلي طبيعي باشد در اينصورت بالعرض، برهان بر جزئيات است. پس اگر حد وسط، صور مُثُليه باشد حتي برهان بالعرض بر آن جزئيات نخواهد بود.

ص: 1480

و كذلك لا يجوز ان تكون حدوداً كبري

همچنين جايز نيست صور مُثُليه، حد كبري قرار بگيرند.

« حدودا كبري »: در مقدمه اي كه كبري قرار داده مي شود دو جزء وجود دارد كه عبارتند از حد وسط و اكبر. وقتي بيان شد كه حد وسط واقع نمي شود اگر بخواهيد بگوييد كبري هم واقع نمي شود منظور اين است كه اكبر واقع نمي شود « يعني حدّ اكبر واقع نمي شود » چون واقع نشدن حد وسط قبلا بيان شد.

عبارت « وكذلك لا يجوز » نشان مي دهد علت اينكه مثال افلاطوني نمي تواند اكبر قرار بگيرد عيناً همان علتي است كه بيان مي كند مثال افلاطوني نمي تواند اوسط باشد. اوسط، حمل بر اصغر مي شود و بايد بر جزئياتِ اصغر حمل شود ولي نمي تواند بر جزئيات اصغر حمل شود چون حقيقتش مخالف با جزئيات اصغر است حال اگر صور مُثُليه، اكبر باشد اكبر هم حمل بر اوسط شده و وقتي حمل بر اوسط شد بايد بر مصاديق اوسط، بالعرض حمل شود و فرض اين است كه مصاديق اوسط، غير از مثال افلاطوني اند يعني موجودات مادي اند. موجود مثال را بايد حمل بر اوسطي كرد كه موجود مادي است و دوباره همان مشكلات قبلي لازم مي آيد چون يك موجود مجرد بر موجود مادي حمل می شود و حكم خودش را به موجود مادي می دهد. دوباره همان اشكال هست كه اين موجود مجرد با موجود مادي بايد هم اشتراك در اسم داشته باشند هم اشتراك در حد داشته باشند در حالي كه حداكثر مي تواند فقط اشتراك در اسم داشته باشد و اشتراك در حد و حقيقت ممكن نيست. پس به همان بياني كه ثابت شد مثال افلاطوني نمي تواند اوسط قرار بگيرد. به همان بيان ثابت مي شود كه نمي تواند اكبر قرار بگيرد.

ص: 1481

ترجمه: و همچنين جايز نيست كه اين صور مُثُليه، حدود كبري قرار بگيرند.

صفحه 189 سطر 7 قوله « و اما »

دو بحث ديگر باقي مانده يكي اين است كه بيان شود مُثُل افلاطوني نمي تواند اصغر باشد. دوم اينكه بيان شود مُثُل افلاطوني نمي تواند موضوع علوم باشد. مصنف هر دو مطلب را با يك بيان، مي گوید همانطور كه اوسط بودن و اكبر بودن را با يك بيان نفي كرد.

اصغر در هر قياس، يكي از دو فرض را دارد: گاهي يك عين خارجي اصغر قرار داده مي شود مثلا گفته مي شود « زيد انسان ». سپس گفته مي شود « كل انسان كذا » البته خود عين خارجي، اصغر نيست بلكه مفهومِ حاكي از آن عين خارجي، اصغر است يعني اگرچه در ظاهر، قضيه تشكيل داده شده و مفهوم زيد، موضوع و اصغر قرار داده شده اما در واقع خود زيد اصغر است و حكم اكبر را به توسط حد وسط مي پذيرد پس در واقع اصغر، همان عين خارجي است اگرچه به خاطر رعايت قضيه، مفهوم عين خارجي موضوع قرار داده شده تا حاكي از عين خارجي باشد ولي در واقع حكم براي عين خارجي مترتب است. پس اصغر، عين خارجي است.

گاهي از اوقات، اصغر عين خارجي نيست بلكه مفهوم كلي است كه آن عين خارجي در آن مفهوم كلي مندرج است مثلا اگر گفته شود « الانسان ناطق » و « كل ناطق كذا » « فالانسان كذا ». در اينجا « انسان » كه اصغر قرار گرفته در واقع حكايت از اعيان موجودات مي كد ولو آن اعيان موجودات و اشخاص خارجي موضوع قرار نگرفتند ولي انسانی كه موضوع قرار داده شده حكايت از آن اشخاص مي كند پس بنابراين در هر دو حال مي توان گفت اعيان خارجيه اصغر هستند و مثال افلاطوني نه عين خارجي است ونه مِثل كلي طبيعي حاكي از عين خارجي است پس نمي تواند اصغر قرار بگيرد چون اصغر، منحصراً يكي از اين دو است به اينكه يا عين خارجي مادي است يا حاكي از عين خارجي است و مثال افلاطوني نه عين خارجي مادي است و نه حالي از آن عين خارجي است. پس هيچ يك از دو قسم اصغر را نمي تواند داشته باشد لذا نمي تواند اصغر قرار بگيرد.

ص: 1482

سپس مصنف توضيحي مي دهد و مي فرمايد اگر بخواهيد مثال افلاطوني را اصغر قرار دهيد تا حكمي را كه پيدا مي كند به جزئيات ماديه دهد اين، در واقع مثل اين است كه حد وسط قرار داده شده است. چون شان حد وسط، همين است كه حكمي كه بر آن حمل مي شود را به جزئياتِ اصغر سرايت مي دهد. قبلا بيان شد كه نمي توان مُثُل افلاطوني را حد وسط قرار داد پس اصغر قرار دانش هم صحيح نيست.

توضيح عبارت

و اما انها ليست حدودا صغري فلان الحدود الصغري اما ان تكون اعيان الموجودات المبحوث عن احوالها و اما امورا الحكم عليها حكم بوجه ما علي اعيان الموجودات

ترجمه: اما اينكه اين صور مُثُليه نمي توانند حدود صغري قرار بگيرند به اين جهت است كه حدود صغري « يعني اصغر » با اعيان موجوداتند كه از احوالشان بحث مي شود يا امور كليه هستند « قيد كليه را اضافه كنيد » كه حكم بر آنها بوجه مّا « يعني به وجه حكايت » حكم بر اعيان موجودات است « چون امور كليه حكايت از جزئيات مي كنند پس حكمي كه بر روي كليات مي رود به لحاظ حاكي بودن آنها، حكمي بر جزئيات است. تا اينجا مصنف بيان كرد كه اصغر يكي از اين دو قسم است اما بايد بررسي كرد كه مثال افلاطوني آیا مي تواند يكي از اين دو قسم باشد تا اصغر شدنش جايز باشد يا نمي تواند باشد؟ ».

و ليست اعيان الموجودات الطبيعيه و لا الرياضيه و لا هي ايضا امورا الحكم عليها حكم بوجه ما علي اعيان تلك الموجودات لانها حينئذ تكون حدودا وسطي و قد بينا انها لا تكون حدودا وسطي

ص: 1483

ضمير « ليست » به « صور مثاليه » بر مي گردد و « اعيان الموجودات » خبر است.

ترجمه: اين صور مثاليه، اعيان موجودات طبيعيه و رياضيه نيستند « پس شقِ اولِ اصغر نمي توانند باشند » و اين صور مثاليه، اموري نيستند كه حكم بر آنها، حكم باشد به وجه مّا بر اعيان آن موجودات « چون نمي توانند حاكي شوند زيرا حقيقت آنها با اعيان موجودات فرق مي كند » چون صور مُثُليه در اين هنگام كه مي خواهند حكم خودشان را به اعيان موجودات سرايت بدهند، حدود وسطي مي شوند و بيان كردم كه نمي توانند حدود وسطي باشند « پس نتيجتا هم نمي توانند اصغر باشند ».

و لا هي ايضا الموضوعات الاولیه لهذه العلوم حتي تكون انما تطلب اعراضها الذاتيه

ضمير « هي » به « صور مُثُليه » بر مي گردد.

مطلب آخر اين است كه آيا مي توان مُثُل افلاطونيه را موضوع علم قرار داد؟ مي فرمايد نمي توان موضوع علم قرار داد به همان دليلي كه گفته شد نمي توان مُثُلِ افلاطونیه را اصغر قرار داد. زيرا موضوعات علوم يكي از دو قسم اند يا اعيان موجوداتند يا حاكي از اعيان موجوداتند و مُثُل افلاطوني هيچكدام از اين دو شأن را ندارد پس نمي تواند موضوعات علوم قرار بگيرد.

سپس مصنف مي فرمايد موضوع علم را در هر علمي بحث مي كنيم تا درباره اعراض ذاتيتش بحث كنيم و موضوع، عبارت از اعيان خارجيه ماديه است كه مي خواهيم از عوارض ذاتيه آنها بحث كنيم. عوارض ذاتيه ي آنها غير از عوارض ذاتيه مُثُل افلاطونيه است. در اينصورت چگونه مي توانيد عوارض ذاتيه مُثُل افلاطونيه را براي اعيان موجودات « كه عوارض ذاتي آنها متفاوت است » ثابت كنيد. پس نمي توان مثال افلاطوني را موضوع علم قرار داد و همان طبيعيات يا رياضيات را بايد موضوع علم قرار داد.

ص: 1484

ترجمه: همانطور كه صور مُثُليه نتوانستند حد وسط و اصغر و اكبر قرار بگيرند، نمي توانند موضوعات اوليه براي اين علوم « يعني علوم طبيعيه و رياضيه » باشند « موضوعات اوليه يعني موضوع خود علم باشند، موضوعات ثانويه يعني موضوعات مسائل علم باشند كه همان موضوع اوليه كه موضوع علم است منشعب و منشق به شُعَبي مي شود و موضوعات جديدي از اين انشقاق و انشعاب پيدا مي شود كه آن موضوعات مي توانند موضوعات مسائل قرار بگيرند و اينها را موضوعات ثانويه مي گويند. البته گاهي موضوعات مسائل باموضوعات علم يكي مي شوند گاهي هم شعبه و شاخه اي از آن هستند » تا اينچنين باشد كه اعراض ذاتي اش طلب شود « يعني صُوَر مُثُلیه را نمي توان موضوع علم قرار داد تا عوارض ذاتي آن طلب شود ».

« هذه العلوم »: يعني علوم طبيعيه و رياضيه. حال اگر موضوع براي علوم الهيه قرار داده شوند حرف ديگري است مثلادر الهي اخص، يا در مساله اي از الهي اخص، موضوع قرار داده شود اشكال ندارد ولي موضوع اين علوم طبيعي و رياضي نمي توان قرار داد همانطور، كه نشد موضوع مسائل قرار داد. البته در موضوع الهي اخص تمام مجردات مندرج اند اما اگر كسي خواست علمي درست كند كه فقط درباره مُثُل افلاطوني بحث كند و عوارض ذاتي آن را بيان كند مي تواند مثال افلاطوني را موضوع علم قرار دهد و اين اشكال ندارد. آنچه اشكال دارد اين است كه موضوع علوم طبيعي و رياضي قرار بگيرد ».

ص: 1485

و ذلك لانا ايضا انما نطلب اعراضا ذاتيه لامور هي إما اعيان و إما الحكم عليها كالحكم علي الاعيان و ليست المُثُل علي احد الحكمين

« ذلك »: علت اينكه صور مُثُليه نمي توانند موضوعات علوم باشند.

« ايضا »: همانطور كه ما اصغر را اعيان قرار مي دهيم يا چيزي كه حكايت از اعيان كند قرار مي دهيم. همچنين در علوم، اعراض ذاتيه ی اعيان يا اعراض ذاتيه ي چيزهايي كه بتوانند حكايت از اعيان كنند مي آوريم.

ترجمه: علت اينكه صور مُثُليه نمي توانند موضوعات اوليه علوم باشند به اين جهت است كه ما در اين علوم طبيعي و رياضي، اعراض ذاتيه را براي اموری طلب مي كنيم كه آن امور يكي از اين دو حال را دارند، يا اعيانِ موجودات خارجيه هستند يا حاكي از موجودات خارجيه هستند « به طوري كه حكم بر آن امور حاكيه مثل حكم بر اعيان است » در حالي كه مُثُل افلاطونيه هيچكدام از اين دو شان و دو حكم را ندارند.

فليس الصور و المُثُل المفارقه اذن داخل في موضوعات البراهين و لا في مبادئها بوجه

« المثل المفارقه » عطف تفسير بر « الصور » است.

« اذن »: با اين بياناتي كه در اين دو صفحه شد.

نتيجه اين مي شود كه مُثُل نمي توانند موضوعات علوم قرار بگيرند. اين نتيجه را مصنف تصريح نكرده است و عبارت « فليس الصور ... » نتيجه ي بحثِ اخير نيست بلكه نتيجه همه مباحثي است كه از دو صفحه قبل شروع شد. پس نتيجه بحث اين شد كه صُوَر و مُثُل مفارقه با اين بياناتي كه در اين دو صفحه شد، داخل در موضوعات براهين و داخل در مبادي بديهي نيستند به هيچ وجهي « وقتي داخل در موضوعات براهين نشدند قهراً داخل در موضوعات علم هم نمي شوند يعني موضوعات براهين و مبادي براهين را نمي توان از اين مُثُل تهيه كرد.

ص: 1486

نكته: مصنف در مُثُل افلاطوني دو اشكال داشت:

اشكال اول: در جاي خودش يعني فلسفه ثابت مي شود كه مُثُل، وجود خارجي ندارند.

اشكال دوم: بر فرض وجود خارجي داشتند در منطق نمي توان آنها را حد وسط يا اكبر يا اصغر قرار داد. همچنين نمي توان موضوعات علوم قرار داد. سوال اين است كه شيخ اشراق و مرحوم صدرا كه قائل به مثال افلاطوني هستند و اشكال اول را كه در فلسفه مطرح شده جواب مي دهند و ثابت مي كنند مثال، وجود خارجي دارد آيا اشكال دوم كه اشكال منطقي است را مي پذيرند يا نه؟ جواب اين است كه بايد بپذيرند چون شيخ اشراق و مرحوم صدرا بر فرض، وجود مُثُل افلاطوني را ثابت كنند نمي تواند مثال افلاطوني را موضوع علم يا اصغر يا اوسط يا اكبر قرار دهند. خود مصنف هم با فرض وجود وارد بحث شد و گفت مُثُل افلاطوني در منطق كارآيي ندارند. پس همه اعتراف به اشكال دوم دارند.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109