آرشیو دروس لاهیجی استاد محمد حسین حشمت پور93-92

مشخصات کتاب

سرشناسه: حشمت پور، بشیر محمد حسین

عنوان و نام پدیدآور:آرشیو دروس برهان استاد محمد حسین حشمت پور93-92/محمد حسین حشمت پور.

به همراه صوت دروس

منبع الکترونیکی : سایت مدرسه فقاهت

مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1396.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه

موضوع:لاهیجی

تعريف وتقسيم كم 92/06/24

موضوع : تعريف وتقسيم كم

بعد از اينكه بيان نموديم كه به چه دليل بحث در كم را مقدم مي كنيم بر بحث كيف و بحث در ساير مقولات شروع مي كنيم بحث در كم واولين بحث كه مطرح مي نماييم تقيسم كم است به متصل ومنفصل و تقسم متصل به قار وغير قار و متصل قار به خط، سطح وحجم.

رايج اين است كه وقت علما شروع در بحث از چيزي مي نمايند اول آنرا تعريف مي كنند وبعد تقسيم، ولي خواجه به تعريف كم نمي پردازد؛ چرا كه كم چنان رايج وبراي اذهان روشن بوده است كه خواجه را بي نياز از تعريف مي كند، امّا لاهيجي قبل از اينكه به تقسيم كم بپردازد آنرا تعريف مي كند.

تعريف كم : كم آن است كه بذاته وبدون واسطه تقسيم را بپذيرد.

توضيح : جسم تقسيم را قبول مي كند بوسطه اي كم كه دارد، هم چنين رنگ كه روي جسم است هم تقسيم را مي پذيرد بالعرض يعني بواسطه اي قسمت كه بر جسم وارد شده است مجازاً رنگ هم داراي قسمت مي شود، ولي كم خودش قسمت را قبول مي كند بدون هيچ واسطه اي نه واسطه اي درثبوت نياز است ونه واسطه اي در عروض.

انواع تقسيم : تقسيم كه بر شي مادي وارد مي شود يافكي است ويا فرضي.

تقسيم فكّي : تقسيم فكّي آن است كه وقت برشي وارد شود آن شيء اتصالش را خارجا از دست مي دهد.

ص: 1

تقسيم فرضي : تقسيم فرضي آن است كه وقت بر شي وارد آن شيء اتصالش را فرضاً از دست مي دهد.

در اين جا مراد از تقسيم تقسيم فرضي است نه تقسيم فكي؛ چرا كه قانون در قبول اين است كه قابل بايد با مقبول جمع شود يعني قابل وقت صدق مي كند كه قابل با مقبول جمع شود، ودر اين جا هرگاه تقسيم فكي را بر مقدار وارد نماييم مقدار را باطل مي شود پس مقدار قابل تقسيم فكّي نيست، امّا تقسيم فرضي چنانچه بر كم وارد نماييم كم از بين نمي رود يعني قابل با مقبول جمع مي شود.

مثال : وقت كم يك متر را فرضاً به دوتا نيم متر تقسيم نماييم يك متر باقي است ولي وقت كه قسمت فكي را بر يك متر وارد نماييم يكي متر از بين مي رود، ديگر يك متر نيست دوتا نيم متر است.

سوال : گاهي از اوقات تقسيم فكي بركم عارض مي شود اين چگونه توجيه مي شود، در تعريف تفسيم فرضي را آورديم كه همه اي كم هاي متصل را شامل مي شود تقسيم فكي را نياورديم، آيا وقت كه تقسيم فكي وارد مي شود چه اتفاق مي افتد آيا كم متصل باطل مي شود ؟

جواب : در صورت كه تقسيم فكي وارد مي شود قابل كم نيست بلكه ماده اي كه كم را قبول نموده است تقسيم را هم قبول مي كند، هرچند ماده اولا قابل قسمت نيست، نمي توانيم بگوييم ماده بزرگ است ويا كوچك ولي وقت كم در ماده حلول نمود ماده معد و پذيراي قسمت مي شود؛ يعني با اعداد كم، ماده هم قسمت را قبول مي كند و اشكال ندارد كه معد از بين برود.

ص: 2

خلاصه : قسمت كه در تعريف كم آمده است تقسيم فرضي است نه تقسيم فكي؛ چرا كه اگر تقسم فكي عارض كم شود كم از بين مي رود، ولي تقسيم فرضي چنانچه بركم وارد كم از بين نمي ود، البته تقسم فكي هم عارض مي شود ولي عارض ماده نه وارد كم وچون كم معد است اشكال ندارد كه ازبين برود.

ان قلت : چه اشكال دارد كه مراد از قسمت در تعريف تقسيم فكّي باشد ومراد از كم مطلق كم باشد كه با تقسيم فكّي از بين نمي رود

قلت : تقسيم فكي بر امر خارجي وارد مي شود وآنچه كه در خارج وجود د ارد شخص مقدارد است نه مطلق مقدارد، پس اگر تقسيم فكي مراد باشد بايد معروض آن شخص مقدارد باشد كه در ضمن آن مطلق مقدار هم از بين مي رود.

اقسام كم : كم يا متصل است ويا منفصل، و كم متصل يا قار است ويا غير قار و قار يا جسم است، يا سطح ويا خط.

متن : و فى هذا المبحث ( مبحث اوّل كه درباره اي كم است ) مسائل :

[المسألة الأولى في تقسيم الكم ]

الاولى فى تقسيمه و لم يعرفه (1)( كم ) أولا ( ابتدا، قبل از تقسيم ) لشهرته ( كم ) و تقرره ( كم ) فى الاذهان ( براي همه اي اذهان ) و هو ( تعريف ) ان الكم ما يقبل القسمة لذاته.

ص: 3


1- (1) قانون اين است كه وقت چيزي را مي خواهيم درباره اش بحث نماييم بايد اول تعريف نماييم ..

و المراد من القسمة هاهنا هو الفرضية اى ( تفسير قست فرضي، نه فرض تنها ) ما يمكن ان يفرض فيه شي ء دون شي ء ( يعني بخش از آنرا فرض كنيم وبخش از آنرا فرض نكنيم )، سواء كان المفروض ( ال موصول يعني الذي فرض/ اسم كان ) واقعا ( خبركان ) كما فى العدد ( كه تقسيم درخارج حاصل است ) أم لا كما فى المقدار، لا ( عطف بر هو الفرضيه ) الانفكاكية لعدم قبول المقدار ( خود مقدار) اياها ( تقسيم انفكاكي را )( مقدمه اي اوّل :) ضرورة انعدام المقدار و ( تفسير انعدام المقدار:) عدم بقائه ( مقدار ) عند طريان الانفكاك ( مقدمه اي دوّم :) و القابل حقيقة ( قيد قابل؛ يعني قابل مجازي واجب نيست كه بامقبول جمع شود، بلكه مي شود قابل مجازي از بين برود ) يجب اجتماعه ( قابل ) مع المقبول.(1)( جواب سوال مقدر _ كه قسمت انفكاكي در خارج داريم پس برچه چيزي عارض مي شود _ :) فهذه القسمة ( قسمت انفكاكي ) انّما يقبلها المادة باعداد المقدار و المعدّ لا يجب بقاؤه مع المعدّ له، هذا تعريفه ( كم ) . وامّا تقسيمه ( عطف بر هذا تعريفه/ عطف بر و امَّا تعريفه كه مقدر در صدر بحث است ) فاشار إليه بقوله : (1) فمتصله ( كم ) القار جسم و سطح و خط (2) و غيره ( مبتدا ) اى غير القار الزمان ( خبر )(3) ومنفصله ( كم ) العدد

ص: 4


1- (2) مقدمه اي اوّل : مقدار با قسمت انفكاكي قابل جمع نيست . مقدمه اي دوّم : قابل بايد با مقبول جمع شود. پس مقدار قابل قسمت انفكاكي نيست.

اقسام كم 92/06/25

موضوع : اقسام كم

بحث درتقسيم كم داشتيم وگفتيم كه كم ابتدا ودر تقسيم اوّلي تقسيم مي شود به متصل ومنفصل وبعداً يعني در تقسيم ثانوي كم متصل تقسيم مي شود به قار وغير قار وكم قار هم تقسيم مي شود به جسم تعليمي، سطح وخط.

تفصيل مطلب : كم مشتمل بر اجزا است چون مشتمل بر اجزا است يا متصل است ويا منفصل؛ چرا كه اگر چيزي داراي اجزا باشد اتصال وانفصال در موردش معنا دارد و اگر جزء نداشته باشد اتصال وانفصال در موردش معنا ندارد؛ مثلاً مجردات را نمي شود گفت كه متصل و يا منفصل است.

حال اجزاي كه براي كم است چنانچه داراي حد مشترك باشند كم متصل است واگر حد مشترك نداشته باشند كم منفصل است، بعد حد مشترك را تبيين مي كند ودر كم متصل بيان مي كنئد كه حد مشتر ك موجود است ودركم منفصل حد مشترك نيست، پس وجود حدمشترك هرگاه باشد كم متصل است. وهرگاه...

حد مشترك : حد مشترك آن است كه دوتا خصوصيت را داشته باشد؛ يكي اينكه بين دو جز كه فاصله نسبت به هر دو جز شان واحد دا شته باشد، وديگري اينكه از سنخ هيچ يك از دو جز نباشد؛ مثل نقطه كه از سنخ هيچ يك از خط ها نيست ونسبتش هم به اجزاي خط مساوي است. چرا كه اگر نقطه را وسط خط فرض نماييم با فرض اين نقطه خط به دو قسمت فرضي تقسيم مي شود، شان اين نقطه نسبت به هردوخط مساوي است مي تواند انتهاي يك خط است وابتداي خط ديگر ويا بالعكس باشد، چنانچه مي تواند پايان هردوخط ويا ابتداي هردوخط باشد پس شان مشترك براي هردوخط دارد.

ص: 5

دليل خصوصيت اوّل : وجه خصوصيت اوّل روشن است چرا كه معناي حد مشترك اين است كه نسبت به دو جزء مساوي باشد.

دليل خصوصيت دوّم : خصوصيت دوّم دو وجه دارد؛ يكي اينكه اگر حد مشترك اضافه شود به يك طرف چيزي به آن اضافه نمي شود واگر كم شود از يك طرف چيزي از آن كم نمي شود؛ مثل نقطه كه چنانچه به خط اضافه شود چيزي بر خط افزوده نمي شود وچنانچه از خط كم شود چيزي از آن كم نمي شود، البته نقطه اي فلسفي كه طول، عرض وعمق ندارد، نه نقطه اي هندسي كه جسم است وحجم دارد، و با كنار هم قرار گرفتن خط هندسي را مي سازد.

بعبارت ديگر چون حد مشترك قانونش اين است كه اضافه شدنش به يك طرف چيزي به آن نيافزايد وكم شدنش هم از يك طرف چيزي از آن كم نكند، اين شرط را اعتبار مي كنيم و اگر حد مشترك چنين شرطي نداشته باشد اضافه شدنش اضافه وكم كشدنش كم هم مي كند؛ يعني قانون حد مشترك از بين مي رود.

دليل ديگر اين شرط آن است كه اگر حد مشترك از سنخ دو طرف باشد لازم مي آيد كه تقسيم ثنائي ثلاثي شود، مثلا اگر نقطه از سنخ خط باشد خط كه به دو قسم تقسيم مي شود سه قسم خواهد شد يعني سه قسمت خواهد داشت، كه صحيح نيست.

باتوجه به بيان فوق كم متصل آن است كه در آن حد مشترك وجود داشته باشد وكم منصل آن است كه حد مشترك درش وجود نداشته باشد.

ص: 6

مثال : وقت كه خط را با نقطه به دو قسم تقسيم مي كنيم اين نقطه حد مشترك بين اين دو خط است اولاً شانش نسبت به هرو خط مساوي است وثانياًَ از سنخ هيچ كدام نيست، هم چنين سطح را وقت كه با خط به دوقسم تقسيم كنيم اين خط هم نسبت به هردوسطح مساوي است وهم از سنخ دو سطح نيست. وهكذا در زمان حد مشترك وجود دارد، آنات فرضي زمان را به اقسامي تقسيم مي كند، چيزي به زمان نمي افزايد و نسبتش به اجزاي زمان مساوي است. امّا در عدد چنين حدمشتركي وجود ندارد؛ مثلا عدد پنج بين شش وچهار است قبل از شش وبعد از چهار است، نمي تواند قبل از چهار باشد يا بعد از شش، چنانكه نمي تواند ابتداي هردو يا انتهاي هر دو باشد؛ يعني شان مساوي ندارد نسبت به دو طرف علاوه بر ان از سنخ دو طرف است به هركدام اضافه شود چيزي بر آن مي افزايد واگر كم شود چيزي از آن كم مي شود. پس حجم، سطح،خط وزما كم متصل اند، امّا عدد كم منفصل است.

متن : بيان ذلك (تقسيم كم) ان الكم لما كان مشتملا على الاجزاء امّا بالقوّة او بالفعل فان كانت ( اجزاء ) بحيث يشترك فى الحدود ( چون حدود زيادي مي توانيم فرض كنيم لذا گفته يشترك في الحدود ) _ اى ( تفسير حد مشترك ) يكون بين كل جزأين منه (كم ) امرٌ يكون نسبته ( حد ) إليهما ( دوجز ) على السواء كالنقطة القاسمة للخط الى نصفين مثلا ( قسمت مي تواند به صورت هاي مختلف باشد لذا گفته مثلا ) فانّها ( نقطه ) بحيث لو اعتبرت نهاية لاحدهما ( خطين ) امكن اعتبارها ( نقطه ) نهاية للآخر و لو اعتبرت بداية لأحدهما امكن اعتبارها باية للآخر و هذا هو المراد بالحدّ المشترك، ( صفت حد مشترك :) ويجب كونه ( حد ) مخالفا بالحقيقة ( يعني حقيقت شان مخالف باشد ) لما ( دوجزء ) هو حدّ له، ( تعليل براي مخالفا بالحقيقة :) لانّه بحيث لو انضمّ إليه ( جزء كه حد اوست ) او نقص منه ( جزء كه حد اوست ) لم يزد ( جزء ) و لم ينقص ( جزء ) و الا ( اگر از سنخ طرفين ) لكان جزأ آخرا فيكون القسمة الى اثنين قسمة الى ثلاثة _ فمتصل، و ان لم يكن اجزاؤه ( كم ) مشتركة فى الحدود كالعشرة _ فانه ( شان ) ليس بين اجزائه حدّبالصفة المذكورة ( يكون نسبته اليهما علي السواء ) فانّ السّادس مثلا جزء من الستة داخل فيها ( و خارج من الاربعة و الرابع بالعكس فليس شي ء منهما ( سادس ورابع ) ممّا يشترك فيه الحدّان ( سته واربعه ) _ فمنفصل

ص: 7

بيان اقسام كم متصل و بيان كم منفصل 92/06/26

موضوع : بيان اقسام كم متصل و بيان كم منفصل

بحث در تقسيم كم داشتيم ابتدا كم را تقسيم نموديم به متصل و منفصل، كم منفصل تقسيم نمي شود ولي كم متصل تقسيم مي شود به قار وغير قار وكم قار تقسيم مي شود به خط، سطح وجسم تعليمي.

تقسم كم متصل به قار وغير قار : قبلاً گفتيم كم داراي اجزا است حال يا اجزاي بالفعل مثل كم منفصل ويا اجزاي بالقوه مثل كم متصل، حال اين اجزاي بالقوه اگرمتدرج باشد كم غير قار است مثل زمان كه اجزاي فرضي آن قرار ندارد واگر متدرج نباشد مي شود كم قار مثل خط، سطح وجسم تعليمي كه داراي اجزاي فرضي اند واجزاي شان قرار دارد.

تقسيم كم متصل قار : كم متصل قار اگر در سه جهت قابل تقسيم باشد جسم تعليمي است، وچنانچه در دوجهت قابل قسمت باشد سطح است واگر در يك جهت قابل قسمت باشد مي شود خط.

فرق جسم طبيعي وتعليمي :

جسم يا طبيعي است ويا تعليمي، جسم طبيعي آن است كه در طبيعيات مطرح است وجسم تعليمي ان است كه در تعليميات يعني راضيات مطرح است، جسم طبيعي جوهر، مركب از ماده وصورت وداراي اندازه اي نا معين است ولي جسم تعليمي عرض، بسيط و تعين اندازه اي جسم طبيعي است.

سوال : قبلاً گفتيم كه كم متصل داراي حد مشترك است، حد مشترك در متصل غير قار چگونه است وچگونه تصوير مي شود؟

ص: 8

جواب : حدّ مشترك در كم متصل غير قار مثل كم متصل قار فرضي است، به اين صورت كه درجاي كه زمان را قطع نماييم، طرف زمان يعني آن بدست مي آيد واين آن انتهاي قطعه اي قبل وابتداي جزء بعد است. واين آن كه فرضي است ودر هرقطعه اي از زمان مي توانيم فرض نماييم هر دو صف حد مشترك را دارد يكي اينكه نسبته به هر دوجزء وقطعه اي زمان شان واحد دارد، مي تواند ابتداي هرا كدام وانتهاي هركدام باشد وديگر اينكه از سنخ هيچ يك از دو طرف نيست، دوطرف زمان است ولي آن فاصل بين دو طرف جز لايتجزاي زمان است نه خود زمان؛ چرا كه زمان تدريجي است ولي آن تدريجي نيست. پس آن فرضي مي تواند حد مشترك باشد براي دو جزء زمان.

مدعا : كم متصل غير قار زمان است ولاغير؛ يعني اولا كم متصل غير قار زمان است وثانيا غير زمان نمي تواند كم متصل غير قار باشد.

اثبات : درجاي خودش ثابت شده است كه اگر شي ذاتا متصل بود و غيرقار هيئت حركت است نه خود حركت وهيئت حركت زمان است پس كم متصل غير فار زمان است

تفصيل مطلب : امور مجرد نه متصل اند ونه منفصل يعني امور مجرد اصلاً قابليت اتصاف به اتصال وانفصال را ندارد پس نمي توانند متصف به متصل ومنفصل شوند نه بالذات ونه بالواسطه، امّا امور مادي مي توانند متصف شوند به اتصال ونفصال يا بالذات ويا بالواسطه مثلا ماده بذاته نه متصل است ونه منفصل ولي اگر دو مقدار بر آن عارض شود منفصل است واگر يك مقدار عاض شود متصل است يا اگر مقدار زياد بر ماده عارض شود ماده بزرگ است واگر مقدار كم بر آن وارد شود ماده كوچك است. پس خود ماده بذاته نه متصل است ونه منفصل، و اگر مقداري بر آن عارض شود متصف به متصل ومنفصل مي شود بالواسطه، امّا خود مقدار كه بر ماده عارض مي شود يا ذاتاً متصل است ويا ذاتاً منفصل نه انيكه بر مقدار چيزي عارض شده باشد وآنرا متصل ويا منفصل نموده باشد.

ص: 9

ان قلت : هيئت غير قار اختصاص به زمان ندارد، مثلاً تكلم ما هم غير قار است.

قلت : بله همه اي زماني ها غير قار اند چه جوهر باشد مثل تمام ماديات بنظر ملاّ صدرا وچه عرض مثل تكلم ما. پس غير قار منحصر به زمان نيست، ولي كم غيرقار منحصر به زمان است.

مدعا : كم منفصل عدد است ولاغير، بعبارت ديگر كم منفصل منحصرا عدد است نه چيزي ديگر، بعبارت سوم اولا كم منفصل عدد است وثانيا غيرعدد نمي تواند كم منفصل باشد.

اثبات مدعاي اوّل : حقيقت كم منفصل عبارت است از اجتماع از وحدات وعدد هم عبارت است از اجتماع از وحدات. پس تعريف كم منفصل بر عدد صدق مي كند.

اثبات مدعاي دوّم از كلام شيخ : كم منفصل قوامش به متفرقات است، چرا اگر متفرقات نداشته باشيم انفصال معنا ندارد، ومتفرقات از آحاد بوجود مي آيد وآحاد يا نفس وحدات است ويا موصوف به وحدات.

بيان فوق يك قياس مركب است از دوقياس به صورت ذيل :

قياس اوّل : كم منفصل قوامش به متفرقات است ومتفرقات از آحاد بوجود مي آيد. پس كم منفصل از آحاد بوجود مي آيد.

قياس دوّم : كم منفصل از آحاد بوجود مي آيد وآحاد يا خود وحدت است ويا شيء كه داراي وحدت است. پس كم منفصل يا خود وحدت است ويا شيء داراي وحدت.

به بيان ديگر خود وحدات را جمع كنيم تفرق حاصل مي شود وموصوف به وحدات را هم جمع كنيم تفرق حاصل مي شود امّا بخاطروحدات كه دارد. خلاصه عامل ومقوم كم منفصل وحدات است. ووحدات يعني اعداد چرا كه اعداد يعني اجتماع وحدات.

ص: 10

وحدات با هم فرق دارند؛ اين واحد با آن واحد فرق دارد والا دوتاي شان مي شد واحد نه اينكه اين بشود واحد آن هم بشود واحد. موصوف به احاد هم فرق دارند مثلا اين جسم واحد است وآن جسم هم واحد است

كم منفصل وصف احاد است ونه وصف خود جسم يا وصف چيزي ديگر اجسام بماهو اجسام باهم فرق ندار، وقت اجسام باهم فرق دارند كه بشود واحد، بتوانيم بگوييم اين يكي وآن يكي. پس موصوف به احاد متفرق اند بخاطر وحدات شان . بنابراين كم منفصل منحصر است به عدد.

درتبيين فوق كلام لاهيجي را دليل گرفتيم براي انيكه كم منفصل عدد است وكلام شيخ منحصر بودن در عدد را بيان مي كند. مي شود هم كلام لاهيجي را ناظر به هر دومدعا بگيريم وكلام شيخ را مويد.

متن : و المتصل (الف) ان اجتمعت اجزاؤه فى الوجود ( يعني گذرا نباشد كه جزء قبل بايد برود تا جزء بعد بيايد ) فقارّ وهو ( قار ) ان كان قابلاً للقسمة فى الجهات الثّلاث ( طول، عرض وعمق ) فجسم تعليمىّ او فى الجهتين ( طول وعرض ) فسطح او فى جهة ( طول ) فخطّ (ب) و ان لم يجتمع فغير قارّ و هو ( غير قارّ ) قسمٌ واحدٌ و هو الزمان ( يعني كم متصل غير قار قسم واحد است اوّلاً، وزمان است ثانياً) ( تعليل براي اينكه كم متصل غيرقار... :) لانّه قد ثبت فى موضعه انّ كل متّصل بذاته على سبيل التجدد فهو هيئة حركة و ان ذلك ( هيئت حركت ) هو الزمان كما ان المنفصل (1) قسم واحد هو العدد (2) لا غير ( يعني لايجتمع من الوحدات سوي العدد )( دليل مدعاي اوّل :) لان حقيقته ( كم منفصل ) ما يجتمع من الوحدات و لا معنى للعدد سوى ذلك ( اجتماع از وحدات ).

ص: 11

قال الشيخ : « (دليل مدعاي دوّم : ) وامّا الكميّة المنفصلة فلا يجوز ان يكون غير العدد فان المنفصل قوامه من متفرقات ( يعني متفرقات نداشته باشيم منفصل نخواهيم داشت ) و المتفرقات من احاد ( من نشئيه : يعني متفرقات از آحاد بوجود مي آيد ) و الآحاد (1) امّا نفس المعنى الّذي لا ينقسم من حيث هو لا ينقسم (2) او شي ء فيه الوحدة و هو( شيء ) ذو وحدة و له ( مركب از ذات ووحدت ) وجود اخر حامل للوحدة فالوحدات هى ( ضمير منفصل دال بر حصر ) التى لذاته ( مربوط به وحدات ) يجتمع منها ( وحدات ) شي ء ذو كم منفصل لذاته ( مربوط به كم ) يكون عدده ( شيء ) مبلغ تلك الوحدات ( به اندازه اي همان وحدات است ) و اما الامور ( انسان، كتاب و... ) التى فيها ( امور ) تلك الوحدات فجملتها ( مجموعه اي امور ) حاملة للعدد الّذي هو لذاته كم منفصل.ثم لا يوجد فيها ( امور ) معنى كمية منفصلة غير معنى اجتماع تلك الآحاد

خواص شامله اي كم 92/06/27

موضوع : خواص شامله اي كم

بحث كه حالا مي خواهيم مطرح كنيم بحث درباب خواص كم است، اما خواص كه هم مربوط اند به كم متصل وهم مرتبط اند به كم منفصل يعني خواص شامله كم كه مربوط به هر دو كم است، نه خواص كه اختصاص به كم متصل ويا اختصاص به كم منفصل دارد.

خاصيت اوّل : يكي از خواص كم اين است كه قبول مساوات وعدم مساوات مي كند يعني كم اگر با كم ديگر مقايسه شود ممكن است مساوي باشد وممكن است مساوي نياشد يعني ناقص وديگري زايد باشد.

ص: 12

خاصيت دوّم : خاصيت دوم كم قبول قسمت است حال يا قسمت به مساوي ويا قسمت به نامساوي مثلا خط را تقسيم مي كنيم به دو قسمت كه يا مساوي است ويا نامساوي است.

خاصيت سوم : يكي از خواص كم اين است كه در كم وجود عاد ممكن است، كم اگر منفصل باشد وجود عاد را داريم واگر متصل باشد وجود عاد را فرض مي كنيم؛ مثلا عدد پنج عدد يك را در خودش دارد وعدد يك عدد پنج را عاد مي كند يعني مي شمارد بطور كه پنج را صفر مي كند، به اين صورت كه بار اوّل كه يك را از پنج خارج كنيم مي شود چهار بار دوم كه كم مي كنيم مي شود سه وهكذا تا برسد به صفر. همين طور در كم متصل مثلاً جسم كه داراي چند زراع است اگر چند بار يك زراع را از آن كم كنيم به صفر مي رسد. پس سومين ويژكي امكان عاد است.

ان قلت : ويژگي به چيزي گفته مي شوود كه اختصاص داشته باشد ولي اين خصوصيات سه گانه اي كه بيان نموديد در غير كم هم وجود دارد، مثلا دو شي يا مساوي است ويا نامساوي ويا جسم هم قبول قسمت مي كند و يا عاد درغير كم هم وجود دارد.

قلت : اين خاصيت ها دركم است لذاته است خود كم قابل قسمت است خود كم قبول تساوي وعدم تساوي مي كند وخود كم امكان عاد دارد، امّا جسم وامور ديگر هرچند اين خصوصيات را قبول مي كند ولي لذاته قبول نمي كند بلكه بخاطر كم شان قبول مي كند.

ص: 13

بيان تفصيلي خاصيت اوّل : اولين خصوصيت كم اين است كه قبول مي كند مساوات وعدم مساوات را بذاته اما بقيه اشيا مادي كه صاحب كم اند ( نه امور مجرد كه اصلاً كم ندارند ) قبول تساوي وعدم تساوي نمي كنند مگر بخاطركم شان. پس دو مدعا داريم : 1. يكي اينكه كم قبول تساوي وعدم تساوي مي كند؛ 2. وديگراينكه اشيا ديگر قبول تساوي عدم وتساوي نمي كند، مگر بخاطر كم شان.

توضيح عبارت : درعبارت داريم كه قبول تساوي ولاتساوي هر دو از اعراض كم اند اعرض كه اولا ذاتي است وثانيا اولي است.

معناي ذاتي واوّلي : ذاتي يعني مال ذاتش است نه مال مقارنات شان واوّلي يعني واسطه ندارد، مال خودش است. پس هر دو به يك معنا است يعني مال خود كم است. بله اگر بگوييم كه هرچه بر ذات عارض مي شود چه بدون واسطه باشد وچه با واسطه مساوي در اين صورت ذاتي اعم از اولي است.

معاني مختلف ذاتي :

1. ذاتي يعني آنچه كه بدون واسطه بر ذات عارض مي شود، واسطه اي در عروض ندارد. طبق اين معنا ذاتي واوّلي به يك معنا است؛ چرا كه اوّلي هم آن است كه واسطه اي در عروض نداشته باشد.

2. ذاتي يعني آنچه كه بر شي عارض مي شود اعم از اينكه بدون واسطه عارض شود ويا با واسطه اي مساوي، در اين صورت عرضي چيزي است كه اوّلاً با واسطه عارض شود وثانيا واسطه اعم يا اخص باشد. طبق اين معنا ذاتي اعم از اولي است.

ص: 14

از دومدعاي كه مطرح شد مدعاي اوّل روشن است ولذا به اثبات آن نمي پر دازد ولي مدعاي دوّم را با استدلال اثبات مي كند.

استدلال : اگر دو تا جسم را ملاحظه كنيم كه يكي صغير و ديگري كبير است، اين دو جسم در جسميت شان مشترك است ولي در در مقدار اختلاف دارند، حال اگر اختلاف در صغر وكبر بخاطر جسميت شان باشد بايد آنچه را كه صغير دارد كيبر هم داشته باشد وآنچه كه كبير دارد صغير هم داشته باشد يعني صغير كبير باشد وكبير هم صغير باشد؛ چرا كه در جسميت هر دو جسم مشترك اند ولي صغير با كبير باهم فرق دارند. پس اختلاف دو جسم در صغر وكبر بخاطر مقدار شان است، نه بخاطر مقدار شان.

به بيان ديگر اگر جسم كبير بخاطر جسميت كبير است و جسم ديگري هم بخاطر جسميت صغير است بايد هر جسم كه با جسم صغير مساوي است باجسم كبير هم مساوي باشد واگر جسم با جسم كبير مساوي است با جسم صغير هم باشد، از طرف ديگر جسم صغير با خودش مخالف باشد چرا كه با جسم كبير مساوي است وجسم كبير هم با كبير مخالف باشد چرا كه با جسم صغيرمساوي است.

فان قيل : دو جسم همان طور كه در جسميت شان مشترك اند در مقدار هم امر مشترك اند، اگر صغر وكبر را به اصل مقدار شان نسبت دهيم بايد بايد صغر وكبر هم مساوي باشد؛ چرا كه در اصل مقدار مشترك اند.

جواب : خاصيت قبول مساوات ولامساوات اگر بخاطر مطلق المقدار باشد چون مطلق مقدار مشترك است نمي تواند توجيه كننده صغر وكبر باشد چون اصل مقدرا مسترك است، ولي خاصيت مطلق مقدار نيست بلكه خاصه اي مقدارخاص است. جسميت چون مشترك است نمي تواند منشاء اختلاف باشد همين طور مقدار مطلق ولي مقدار خاص مشترك نيست.

ص: 15

متن : المسألة الثّانية فى خواصّه ( خواص الكم ن. ب ) الشاملة ( صفت خواص ) لقسميه ( كم ) معا و هى ( خواص ) ثلاثة :

الاولى : و ما اشار إليه بقوله و يشملهما اى المتّصل و المنفصل قبول المساواة و عدمها ( مساوات؛ يعني قبول مي كند گاهي مساوات را وگاهي عدم مساوات را ) فانهما ( مساوات وعدم مساوات ) من الاعراض الذاتية الاوّلية للكم من حيث هو كمّ ( نه از حيث متصل ومنفصل بودن ) و انّما يعرض ( خاصيت ) لغيره ( كم ) بتوسّطه ( كم ) فان الجسم الصغير و الكبير متوافقان فى الجسمية و متفاوتان فى المقدار فلو كان قبول المساواة و عدمها لاجل الجسميّة لكان كلّ ما ( جسم ) يساويه الجسم الكبير يساويه ( جسم ) الجسم الصغير ( يعني جسم صغير بايد با مساوي جسم كبير مساوي باسد، البته با خود جسم كبير هم بايد مساوي باشد ) لعدم تفاوتهما ( صغير وكبير ) فى الجسميّة.

فان قيل : هذا الدليل مقلوب لانّ ذلك ( قبول تساوس وعدم تساوي وقبول صغروكبر ) ان كان لنفس المقدار لزم مساواة الصغير و الكبير لاشتراكهما فى المقدار.

اوّلين و دوّمين خاصيت شامله اي كم 92/06/30

موضوع : اوّلين و دوّمين خاصيت شامله اي كم

خاصيت اوّل كم : يكي از خصوصيات كم قبول مساوات و عدم مساوات است بذاته، كه كم خودش مساوات وعدم مسات را قبول مي كند، امّا بقيه اشياء خود شان قبول مساوات وعدم مساوات نمي كنند بلكه بواسطه اي كم كه دارند قبول مساوات وعدم مساوات مي كنند؛ مثلا جسم مساوات ولامساوات را قبول مي كند امّا نه خودش بلكه بخاطر كمي كه دارد و اگر كم را از جسم بگيريم ديگر جسم نمي تواند مساوات وعدم مساوات را قبول نمايد.

ص: 16

دربيان خاصيت اوّل دو مدعا مطرح است يكي اينكه كم قبول مساوات وعدم مساوات مي كند بذاته وديگر انيكه بقيه اي اشياء قبول قسمت نمي كند مگر بواسطه اي كميت شان.

از اين دو مدعا مدعاي اوّل روشن است و لذا براي مدعاي دوّم دليل اقامه مي شود

استدلال : از ميان اشياء جهان آنچه كه داراي كم است ماديات است، نه مجردات، ودر عالم ماده آنچه كه متكاي عوارض مادي است جسم است ولذا در استدلال بايد ثابت نماييم كه جسم قبول مساوات وعدم مساوات نمي كند، به هيمن خاطر لاهيجي بيان مي كند كه جسم قبول مساوات وعدم مساوات نمي كند.

اجسام قبول مساوات وعدم مساوات نمي كند مگر بخاطر كم شان؛ چرا كه جسميت مشترك است بين همه اي اجسام ولذا چنانچه جسميت باعث قبول مساوات وعدم مساوات باشد بايد همه اي اجسام يا صغير باشد ويا كبير به بيان ديگر اگر باعث قبول مساوات وعدم مساوات جسميت باشد بايد هرچه را صغير دارد كبير هم داشته باشد، و بعبارت سوم اگر عامل قبول مساوات وعدم مساوات جسميت باشد هرچه مساوي جسم كبير است بايد مساوي جسم صغير باشد وهرچه كه مساوي صغير است مساوي كبير هم باشد. خلاصه بايد هرحكم را جسم صغير داشته باشد جسم كيبر هم داشته باشد، بعبارت بهتر بايدجسم صغير كبير باشد وبالعكس.

ان قيل : آنچه را در جسميت گفتيد ما در مقدار مي گويم همان طور كه جسميت مشترك است بين همه اي اجسام مقدار هم مشترك است بين همه اي اجسام همان طور كه جسميت نم تواند عامل اختلاف باشد اصل مقدار هم نمي تواند باعث اختلاف باشد و لذا نمي توانيم قبول مساوات وعدم مساوات را به اصل مقدار نسبت دهيم.

ص: 17

جواب : صغر وكبر حاصل اصل مقدار نيست همان طور كه حاصل جسميت نيست، بلكه عامل صغر وكبر مقدار خاص است اين مقدار خاص باعث صغر است و مقدار خاص ديگر باعث كبر يعني است اين جسم اين مقدار خاص را دارد لذا كبير است وجسم ديگر مقدار خاص ديگر را دارد لذا صغير است.

ان قلت : اگر مقدار خاص عامل صغر وكبر وبعبارت ديگر باعث قبول مساوات وعدم مساوات است جسم خاص هم مي تواند باعث قبول مساوات وعدم مساوات ويا صغر وكبر باشد، اين جسم خاص اين مقدار را دارد وجسم خاص ديگر مقدار ديگر رادارد. خلاصه همان طور كه جسم مطلق باعث اختلاف صغر و كبر نيست مقدار مطلق باعث اختلاف صغر وكبر اجسام نيست وهمان طور كه مقدار خاص باعث قبول مساوات وعدم مساوات است جسميت خاص هم باعث قبول صغر وكبر وقبول مساوات وعدم مساوات است.

قلت : جسميت با مقدار فرق دارد؛ چرا كه خصوصيت جسم از ناحيه مقدار مي آيد، اين جسم كه خاص است با مقدارش است كه خاص شده والاّ تفاوت با جسم ديگر نداشت، امّا مقدار اين طور نيست مقدار ذاتاًَ صغير ومقدار ديگر ذاتاً كبير است پس مقدار خاص ذاتا خاص است ولي جسم خاص از ناحيه مقدرش خاص مي شود. پس مقدارخاص مي تواند باعث اختلاف صغر وكبر باشد ولي جسميت خاص نمي تواند باعث اختلاف صغر وكبر باشد؛ چرا كه خاص بودن جسم از ناحيه اي مقدار مي آيد.

انواع منع : وقت كه معترضي حرف ديگر را منع مي كند ومي گويد قبول نمي كنم، دو صورت ممكن است منع نمايد :

ص: 18

الف) معترض بگويد حرف شما را قبول ندارم، وهيچ دليلي هم بر منعش اقامه نكند، به اين منع گفته مي شود مكابره يعني منع بدون دليل، ومدعي وظيفه اش اين است كه بيايد براي مدعايش دليل اقامه نمايد.

ب) معترض بگويد حرف شما را قبول ندارم ودليلي هم برمنعش اقامه نمايد، در اين صورت مدعي اوّلاً بايد منع معترض را باطل نمايد وثانياً برا مدعايش دليل اقامه نمايد.

درمانحن فيه كه داريم « ... وإن كان كابره » دو احتمال است :

1. يكي اينكه ضمير « كان » به « منع » بر گردد، كه منع بدون دليل باشد؛ يعني متعرض جواب را ردّ نمايد امّا اين ردّ ومنعش مكابره باشد.

2. وديگر اينكه ضمير « كان » به جواب بر گردد، كه بگوييم مجيب مكابره كرده است، چرا كه گفته قبول مساوات عدم مساوات بخاطر مقدارمطلق نيست ولي بخاطر مقدار خاص است وهيچ دليل نياروده است لذا معترض مي كويد، بر اين جواب منع است يعني قبول ندارم وثانياً كابره است. خلاصه اين جواب دو تا مشكل دارد يكي اينكه من قبول ندارم ويگر اينكه مكابره است.

جواب مير سيد شريف : وقت كه دو مقدار را ملاحظه كنيم بدون لحاظ هيچ چيز ديگر مي توانيم به يك مقدار بگوييم بزرگ است وبه ديگري بگوييم گوچك است و يا هر دو مساوي اند ولي دو جسم را كه ملاحظه نماييم نمي توانيم بگوييم بزرگ يا كوچك است ويا مساوي است، تا مقدار دو جسم لحاظ نشود حكم به تساوي وعدم تساوي ممكن نسيت. پس مقدار عامل اختلاف است ولي جسم عامل اختلاف نيست

ص: 19

اين جواب مير سيد شريف بهتر است بيانش بنحوي است كه اعتراض بر آن وارد نيست، ممكن است مجيب قبلي هم همين را اراده نموده باشد ولي بيانش طوري است كه اعتراض برآن ممكن است بعبارت ديگر متعرض قبلي هم همين را گفته ولي تشريح نكرده است، نگفته خصوصيت در خود مقدار است ولي درخود جسم خصوصيت نيست و لذا لاهيجي مي گويد جواب ميرسيد شريف اولي است.

دوّمين خاصيت كم :

دومين خاصيت شامله كه هم شامل كم متصل است وهم شامل كم منفصل قبول قسمت است بالذات، كه خود كم قبول قسمت ولي اشيا ديگر خود شان قبول قسمت نمي كنند بلكه بواسطه اي مقدار كه دارند قبول قسمت مي كنند.

متن : اجيب : بانّ قبول المساواة و عدمها ليس لمطلق المقدار ليلزم ذلك ( مقدار مثل جسميت مشترك باشد ونتواند عامل اختلاف باشد ) بل للمقدار الخاص الّذي ليس مشتركا بين الصغير و الكبير و لا يمكن ان يكون ذلك القبول ( يعني قبول مساوات وعدم مساوات ) للجسميّة الخاصّة الّتي ( صفت مشعر به عليت يعني چون جسميت خاص خصوصيت خود را از ناحيه اي مقدارگرفته است ) هى معروض للمقدار لانّ تلك الجسمية لا يخالف جسمية اخرى الا بذلك المقدار. هكذا قالوا ( اين چنين جواب داده اند )، و عليه ( جواب ) منع و ان كان ( منع/ جواب ) مكابرة ( يعني بدون دليل است ).

و الاولى على ما قال المحقق الشريف ان يقال : ( دليل بر اينكه مقدار مي تواند باعث اختلاف باشد ولي جسميت نمي تواند باعث اختلاف باشد :) فان العقل اذا لاحظ المقادير و الاعداد و لم تلاحظ معها شيئا اخر امكنه ان يحكم بانّ واحدا منهما مساوٍ لآخر او زائد عليه ( اخر ) او ناقص منه ( آخر) و اذا لاحظ شيئا غير الكم ( مثلاًَ جسميت را ) و لم يلاحظ معه مقدارا و لا عددا لم يمكنه ذلك ( حكم به مساوات وعدم مساوات ).

ص: 20

و الثانية : قبول القسمة اى بالذات فان غيره ( كم ) انما يقبل القسمة بواسطة الكم لا محالة بخلاف الكم فانه يقبلها ( قسمت ) لا بواسطة غيره ( كم ).

فرع واصل بود خاصيت اوّل ودوّم 92/06/31

موضوع : فرع واصل بود خاصيت اوّل ودوّم

براي مطلق كم سه تا صفت خصوصيت است خصوصيت اول عبارت است از قبول مساوات وعدم مساوات و خصوصيت دوم عبارت است از قبول قسمت. حال سوال اين است كه اين دو خصوصيت كدام اصل وكدام فرع است ويا كدام مبنا وكدام بناست؟

فخرازي مي گويد خصوصيت قبول مساوات وعدم مساوات اصل است وخصوصيت قبول قمست فرع است يعني بايد خصوصيت مساوات وعدم مساوات را بپذيريم تا قسمت را بپذيريم ولي صاحب مواقف مي گويد قبول قسمت اصل وقبول مساوات وعدم مساوات فرع است. و ابن سينا هر دو حرف را دارد گاهي گفته است قبول مساوات وعدم مساوات اصل است وگاهي هم گفته قبول قسمت اصل است. از بين بيانات معلوم مي شود هردوحرف درست است حال بايد ببينمي در كجا اين حرف درست است ودر كجا آن درست است.

بايد بين حرف ها جمع كنيم شارح مواقف اين گونه جمع نموده است كم در كم منفصل مساوات وعدم مساوات اصل است ودر كم متصل قبول قسمت اصل است.

بيان فخررازي : خاصيت اوّل يعني قبول مساوات وعدم مساوات اصل است وخاصيت دوم يعني قبول قسمت فرع است يعني اگر مساوات وعدم مساوات را بپذيريم قبول قسمت را هم مي پذيريم.

ص: 21

بيان مطلب : ما اجسام را باهم مقايسه مي كنيم واندازه مي گيريم مي گوييم اين جسم با آن جسم مساوي است ويا بزرگ تر است ويا كوچك تر است مثلاً نصف آن است و يا يك سوم آن است، وچه بسا كه يك جسم را واحد اندازه گيري ساير اجسام قرار مي دهيم؛ مثلا يك جسم را كه يك مترمكعب ربع است واحد اندازه گيري ساير اجسام قرار دهيم، چنانكه يك متر واحد اندازه گيري طول است ويك متر مربع واحد اندازه گيري سطح است. پس مي شود يك جسم را واحد اندازه گيري ساير اجسام قرا دهيم، و لازم نيست وقت كه مقايسه مي كنيم هميشه جسم دوّم مساوي جسم اوّل باشد بلكه گاهي زياده دارد وگاهي نقيصه دارد. پس از اين كه جسم را مي توانيم اندازه بگيريم به اين مطلب رسيديم كه جسم گاهي مساوي جسم ديگر است گاهي زياده دارد وگاهي نقيصه، ووقت كه يك جسم زياده دارد بر جسم ديگر در اين صورت مي گوييم اين جسم كه زياده دارد مثلاً دو برابر جسم اوّل است پس جسم دوّم به دو قسمت تقسيم مي شود، يك بخش آن مساوي است با جسم اول وقسمت ديگر آن زياده است . پس لامساوات باعث قسمت شده است. بنابراين قبول مساوات ولامساوات اصل و قبول قسمت فرع است.

بيان ابن سينا : اين سينا واضح تر از فخر بيان نموده است به اين صورت كه چون جسم بعد دارد اندازه گيري مي شود ووقت كه اندازه گيري شد قسمت مي شود، بعبارت ديگر چون جسم بعد دارد مي توانيم اندازه بگيريم ووقت كه اندازه بگيريم يا مساوي مي شود ويا كم مي آيد و يا زياد، وكم آمدن وزياد آمدن يعني تقسيم شدن به دو جزء. پس ابن سينا همان حرف فخررا مي زند كه جزداشتن يعني نقسام بخاطر بعد است وبعد يعني مساوات وعدم مساوات.

ص: 22

اينكه گفتيم بيان ابن سينا واضح تر است به اين جهت است كه ايشان دريك عبارت بُعد را همان اندازه مي گيرد وروشن است كه قبول قسمت فرع بر اندازه است.

قاضي عضد الدين ايجي : وقت كه دوتا كم را مقايسه نماييم اگر توانيسم آنر تجزيه نماييم مي توانيم مقايسه نماييم چرا كه تا تجزيه نكنيم نمي توانيم بگوييم اجزاي اين برابر است با اجزاي آن يا برابر نيست پس خاصيت دوم اصل است وخاصيت اول فرع است.

بيان شيخ : كم احتمال اندازه گيري مي دهد يعني قبول قسمت مي كند؛ چرا كه تعيين اندازه نمودن يعني قبول قسمت كردن، ووقت كه چيزي اندازه داشته باشد مي توانيم مقايسه نماييم با چيزي ديگري كه اندازه دارد، كه در اين صورت دو چيز يا مساوي است ويا زياده ونقيصه دارد. پس قبول مساوات ولامساوات مبتني است بر قبول قسمت.

جمع دو كلام : شارح مواف ( مير سيد شريف ) اين دوقول را كه هردو حق است اين طور جمع نموده است كه دركم منفصل قبول قسمت اصل وقبول مساوات ولامساوا ت فرع است چون كم منفصل قسمت را پذيرفته است، امّا در كم متصل اول قبول مساوات وعدم مساوات را داريم بعد بزرگ وكوچكي را مي بينيم بعد مي گوييم اين بشتر از آن دارد واين يعني قسمت، وقبول دو جزء كه يك جزء مساوي است با مقيس اليه وجزء ديگر كه بشتر است از مقيس اليه.

به بيان ديگر در كم منفصل وقت مساوات ولامساوات را بيان مي كنيم مي رويم سراغ قسمت و آنرا مي پذيريم مثلا قسمت پنج را به پنج جزء و شش را به شش جزء پذيرفته ايم وبعد مي گوييم شش پنج تا را دارد بعلاوه چيزي ديگر واين يعني مساوات ولامساوات. پس دركم منفصل اوّل قسمت مي كنيم وبعد مساوات ولامساوات را بيان مي كنيم ولي در كم متصل اول كوچك تر وبزرك تر را مي بينيم و مي گوييم اين خط بزرگ تر است وآن خط كوچك تر است و بعد وقت كه تحليل مي كنيم مي گوييم بزرك همان كوچك است بعلاوه مقدار ديگر واين قسمت است.

ص: 23

متن : و نقل فى شرح المقاصد ( تفتازاني ) عن الامام ( فخررازي ) : إنّ هذه الخاصية اى قبول القسمة انّما يلزم الكمّ بسبب الخاصة الاولى لانه لمّا كانت الاجسام تتقدّر بعضها بالبعض من غير لزوم المساواة ( در اندازه گيري لازم نيست نتيجه اش مساوات باشد بلكه گاهي زياده است وگاهي نقيصه ) وجب ( جواب لمّا ) ان يكون فيها ( اجسام ) ما يقبل المساواة و اللامساواة لذاته و هو ( ما ) المقدار و لا يتصور اللّا مساواة إلا بان يشتمل احدهما ( اجسام ) على مثل الاخر ( به اندازه ديگري ) مع زيادة ( پس دوقسم درست مي شود؛ مثل وزياده و قسمت پيش مي آيد ) فلزم ان يقبل القسمة اى ( تفسيرقسمت ) فرض شي ء دون شي ء ( وقت كه يك جزء را لحاظ كنيم جزء ديگر را لحاظ نكنيم تقسيم شده است واگر كل اجزاء را لحاظ كنيم تقسيم نشده است ) انتهى.

و هو ( اصل قرار دادن قبول مساوات ولامساوات وفرع قرار دادن قبول قسمت ) مستفاد من كلام الشيخ حيث قال : وهذا الجسم المحسوس ليس يتجزّأ إلاّ من حيث فيه بُعد فينقسم ذلك البُعد الى ما ينقسم ( جسم ) إليه ( يعني وقت كه جسم را تقسيم مي كنيم در حقيقت بعد تقسيم مي شود ). فالجزء له ( جسم ) من حيث هو ذو ذلك المقدار ( يعني از آن جهت كه مقدار دارد تقسيم مي شود ومقدار داشتن، باتوجه به عبارت بعدي، يعني مساوات وعدم مساوات داشتن )، لا من حيث هو جسم على الاطلاق ( يعني جسم مطلق ) او جسم جوهرىّ، فان الجزء له من حيث تفاوت ( لامساوات ) و تساوى لا من حيث لا يقبل مفاوتة و مساواة ( يعني نه از آن جهت كه جسم مطلق يا جسم جوهري است؛ چرا كه در خود جسم مفاوته ومساوات نمي آيد ) انتهى.

ص: 24

و فى المواقف فعل عكس ذلك ( يعني قبول قسمت را اصل قرار داده ومساوات وعدم مساوات را فرع ) : فإنّه جعل قبول المساواة و اللّامساواة فرعا لقبول القسمة. وقال : « لانّه اذا فرض اجزاء فى كمّ ( يعني ولو تقسيم فرضي شود ) فامّا ان يوجد بإزاء كل جزء مفروض فى ذلك الكم ( كم اوّل ) جزء مفروض فى كم اخر او اكثر او اقل ( پس قبل از زياده ونقيصه ومساوات بايد اجزاء را ملاحظه كنيم يعني تقسيم نماييم ) فيتصف حينئذ الكم الاوّل بالمساواة او بالزيادة او بالنقصان مقيسا ( درحاليكه قياس مي شود كم اوّلي ) الى الكم الثانى انتهى.

و هو ( اصل قرار دادن قسمت وفرع قرار دادن مساوات ولامساوات ) صريح كلام الشيخ : حيث نقل عن بعض المتقدمين مرتضيا ( درحاليكه پذيرفته ) انه يُتولّد من ان الكمية يحتمل التقدير ( از اينكه احتمال اندازه گيري مي دهد؛ يعني قبول قسمت مي كند؛ چرا كه اندازه تعين كردن يعني قسمت كردن ) ان يقال مساوٍ او غير مساوٍ، و سيأتي.

و قال شارح المواقف : و الظاهر انّ ما ( حرف قاضي عضد كه قبول قسمت را اصل وقبول مساوات ولامساوات را فرع قرار داده ) فى الكتاب ( يعني كتاب كه من شرح مي كنم ) انما هو فى المساواة و اللّامساواة العددية ( يعني اين حرف در كم منفصل درست است ) و ان عكسه ( حرف فخر كه قبول مساوات ولامساوات را اصل وقبول قسمت را فرع قرار داده ) انما هو فى المساواة و اللامساواة المقدارية ( يعني اين حرف در كم متصل درست است ) انتهى فليتامل .

ص: 25

بيان خاصيت سوّم 92/07/01

موضوع : بيان خاصيت سوّم

بحث در خواص شامل و مشترك كم داشتيم يعني خواص كه هم در كم متصل حاصل است وهم در كم منفصل، دوتا ازخواص را ذكر كرديم يكي انيكه هردوكم قبول مساوات ولامساوات مي كند ودوم اينك هردو كم قبول قسمت مي كند.

خاصيت سوم : خصوصيت مشترك سوّم اين است كه هردوكم مشتمل است بر عادّ، و بعبارت بهتر در هردو كم امكان جود عادّ است.

تعريف عادّ : عاد امري است در كم كه آن را مي شمارد وتمام مي كند، به اين صورت كه هرگاه عادّ را يك بار يا چند بار از كم شامل آن كسر نماييم كم تمام مي شود يعني عاد يعني امر ي كه از كم خارج شود آنرا تمام مي كند.

اينكه گفته شد دركم امكان وجود عادّ است بخاطر اين است كه عاد در كم منفصل بالفعل وجود دارد امّا در كم متصل بالقوه است؛ مثلا در عدد هشت چهار عاد بالفعل وجود دارد؛ يكي عدد يك، ديگري عدد دو سوّم عدد چهار و چهارم عدد هشت، كه هرگاه عدد يك را هشت بار خارج كنيم هشت تمام مي شود ويا عدد دو را چهار بار خارج كنيم هشت تمام مي شود يا چهار را دوبار خارج كنيم هشت تمام مي شود ويا هشت را يك بار خارج نماييم هشت تمام مي شود. همين طور درساير اعداد عادّ بالفعل وجود دارد حد اقل هر عدد را كه لحاظ كنيم عدد يك و خود آن عدد عادّ آن است. پس در هر عدد عادّ بالفعل وجود دارد، امّا در مقدار وجود عاد بالقوه است؛ مثلا خط پنج متر را بواسطه يك متر كه در درون آن است عاد مي كنيم، امّا وجود يك متر در خط بالقوه است. پس درهر دوكم عاد وجود دارد در كم منفصل بالفعل ودركم متصل بالقوه، به همين جهت گفته شد امكان عادّ است، تا شامل كم متصل هم بشود.

ص: 26

تذكر : در منطق گفته شده كه شي را مي شود به جنس وفصل تعريف نماييم ومي توانيم به جنس وعرض خاص تعريف نماييم، منتها تعريف به جنس وعرض خاض تعريف رسمي است.

سوال : از اين سه خصوصيت كه براي كم بيان شد كدام را مي توانيم در تعريف كم بياوريم؟

فخررازي : خصوصيت اوّل را نمي توانيم در تعريف كم بياوريم چرا كه تعريف دوري مي شود، خاصيت دوّم را هم نمي توانيم درتعريف كم بياوريم، چرا كه تعريف جامع افراد نخواهد بود، امّا خاصيت سوم را مي توانيم درتعريف بياوريم.

اگر كم را به خاصيت اول تعريف نماييم تعريف مي شود دوري؛ چرا كه تعريف كم عبارت خواهد بود از اينكه قبول مساوات ولامساوات مي كند، كه دوبار مساوات درتعريف آمده است، حال وقت كه مساوات را تعريف نماييم كم در تعريف مي آيد؛ چرا كه مساوات عبارت است از اتفاق دوشي در كم. پس تعريف كم به مساوات ولامساوات تعريف دوري است وباطل.

خاصه اي دوم قبول قسمت است، نه خود قسمت، و قبول قمست دركم متصل است نه كم منفصل؛ چرا كه كم متصل است كه قسمت را قبول مي كند، امّا كم منفصل قسمت را بالفعل دارد، نه اينكه قبول قسمت كند، بنابراين اگر كم را تعريف كنم به مايقبل القسمت، اين تعريف منحصر مي شود به كم متصل وشامل كم منصفل نمي شود ودرنتيجه تعريف جامع افراد نخواهد بود وتعريف كه جامع افراد نباشد باطل است.

خاصيت سوّم كه امكان وجود عادّ دركم است چنانچه درتعريف كم بيايد هيچ اشكالي وارد نيست، نه اشكالات مذكور ونه اشكال ديگر. پس تعريف كم به خاصيت سوّم صحيح است.

ص: 27

لاهيجي : تعريف كم به خاصيت اوّل ودوّم هم صحيح است وهيچ يك از اشكالات مذكور وارد نيست. جواب از اشكال اوّل فخر : مساوات ولامساوات بديهي است، مساوات يعني برابري كه هركس مي فهمد ولذا مي توانيم آنرا در تعريف كم بياوريم وبگوييم كم آن است كه قبول مساوات ولامساوات مي كند اين تعريف تمام است وديگر نياز نيست كه مساوات را تعريف نماييم تا تعريف دوري شود.

تذكر : مساوات بديهي است يعني برابري ولي مصاديق مساوات وبراري مختلف است گاهي در اواق است وگاهي در وزن است. پس خود مساوات جاي سوال ندارد امّا اينكه مساوات در چيست جاي سوال دارد.

ان قلت : تعريف كم حقيقي نيست ولذا لزوم ندارد كه ويژگي هاي تعريف حقيقي را داشته باشد

قلت : تعريف كم حقيقي است، امّا رسمي است، ولذا بحث مي كنند كه تعريف كم چگونه است چيست.

جواب از اشكال دوم فخر: مراد از قبول قسمت اين است كه مي توانيم اقسام را فرض كنيم وفرض اقسام گاهي در جاي است كه اقسام است وما فرض مي كنيم وگاهي اقسام نيست وما فرض مي كنيم. پس مراد از قبول قسمت اين است كه فرض قسمت بشود، اين فرض قسمت گاهي درجاي كه اقسام بالفعل است وگاهي درجاي است كه اقسام بالقوه است. مثلاً در عدد شش كه اقسام با لفعل است ما فرض مي كنيم تقسم آنرا به پنج ويك.

جواب نقضي : اگر شما بر كلمه قبول در خاصيت دوم اشكال بكنيد ما بركلمه اي امكان درخاصيت سوم اشكال مي كنيم، همان اشكال كه در خاصيت دوم شما بيان مي كنيد وما همان اشكال را در خاصيت سوم مي كنيم؛ چرا كه همان طور كه در خاصيت دوم اقسام دركم منصفل بالفعل ودر كم متصل بالقوه است اماخود قبول قسمت درهردو كم است، در خاصيت سوّم هم عادّ در كم منصفل بالفعل است ودر كم متصل بالقوه، ولي در هر دوكم امكان عادّ است. پس اگر بر خاصيت دوّم اشكال است بر خاصيت سوّم هم اشكال است همان پاسخ را كه شما در خاصيت سوّم مي گوييد ما در خاصيت دوّم مي گوييم.

ص: 28

توجيه صاحب مواقف : صاحب مواقف اشكال دوّم فخر را اين گونه توجيه نموده است كه مراد فخررازي از قمست قمست انفكاكي است وقسمت انفكاكي منحصرا در كم متصل است در كم منفصل نيست. پس اين كه فخر گفته اگر كم را به خاصيت دوّم تعريف نماييم تعريف منحصر به كم متصل مي شود حرف درستي است.

لاهيجي : مراد فخر از قسمت اصلا نمي تواند قسمت انفكاكي باشد؛ چرا كه خودش مي گويد اگر كم متصل قسمت انفكاكي شود كم باطل مي شود، وقبول قسمت درجاي است كه كم باشد وقسمت را بپذيرد چرا كه قانون قبول اين است كه قابل با مقبول جمع شود ودر قسمت انفكاكي قابل با مقبول جمع نمي شود.

متن : و الثالثة : امكان وجود العادّ فيه ( كم ) اى ( تفسير امكان وجود... ) اشتماله ( كم ) على امر يعدّه (مرجع ضميرمستتر: امر، ومرجع ضميربارز: كم ) و يفينه ( يعني مي شمارد وتمامش مي كند ) بالاسقاط ( امر ) عنه ( كم ) مرارا إمّا بالفعل كما فى الكم المنفصل فان الاربعة تُعَدُّ بالواحد اربع مرات و إمّا بالقوّة كما فى المتصل فان السّنة ( كم متصل غير قار ) تُعَدُّ بالشهور و الشهر بالايام و اليوم بالساعات و الذراع ( كم متصل قار ) يُعَدُّ بالقبضات ( وجب ) و القبضة بالاصابع ( مثلا يك وجب پنج انگشت است؛ يعني پنج انگشت را از آن كم كنيم تمام مي شود ) و الاصابع بالشعيرات ( مثلا يك انگشت يا سه جو يعين سه جو را از يك انگشت خارج كنيم تمام مي شود ) و الشعيرة بالشعرات ( مو ).

ص: 29

و قول الامام ( مبتدا ) : « انّ هذه الخاصيّة ( خاصيت سوّم ) هى التى تصلح لتعريف الكم بها ( خاصيت ) لا الاولى ( خاصيت اول ) لان المساواة لا تعرف الا بالاتفاق فى الكم و هو ( تعريف كم به خاصيت اول ) دور و لا الثانية لان قبول القسمة من عوارض المتصل لا المنفصل فلا يشمله ( كم منفصل ) التعريف ( تعريف كه براي كم مي آوريم ) » لا وجه له ( خبر ) لان المساواة غير محتاجة الى التعريف كما اعترف هو ( فخر) به ( عدم احتياج ) أيضا ( همان طور كه ما اعتراف داريم ) و قبول القسمة التى هى ( قسمت ) فرض شي ء دون شي ء هاهنا كما مر اعمّ من ان يكون الاقسام المفروضة حاصلة بالفعل ( در كم منفصل ) او بالقوّة ( در كم متصل ) على ( متعلق اعمّ ) ما عرفت.

و امّا ما وقع ( مبتدا ) فى المواقف : من انّه اخذ ( فخر) القسمة الانفكاكية ( يعني كلام فخر را توجيه نموده وگفته مراد ايشان قسمت انفكاكي است واين انحصار در كم متصل دارد ) فسهو ( خبر ) اذ الامام مصرّح فى هذا الموضع بان الانفكاكية يستحيل عروضها للمقدار اذ عندها يبطل المقدار ( وقت كه قسمت انفكاكي عارض كم متصل شود دوكم متصل بوجود مي آيد، نه اينكه كم متصل باقي باشد ودو قسم داشته باشد. پس اگر قسمت انفكاكي مراد امام باشد كم متصل هم قبول قسمت نمي كند؛ چرا كه قانون قبول اين است كه با مقبول بايد جمع شود نه اينكه از بين برود ) كذا فى شرح المقاصد.

ص: 30

انقسام كم به ذاتي وعرضي 92/07/02

موضوع : انقسام كم به ذاتي وعرضي

در اين مساله كم را به دوقسم تقسيم مي كند يكي كم بالذات وديگيري كم بالعرض، كم بالذات يعني چيزي كه خوش كم است وكم بالعرض يعني چيزي كه با كم ارتباط دارد ولي خودش كم نيست مثلا مقدار خودش كم است ولي جسم خودش كم نيست اما چون با مقدار مرتبط است مي توانيم به آن كم بگوييم، بعبارت ديگر جسم بخاطر ارتباط كه با كم دارد مي گوييم كم است بالعرض.

انواع ارتباط : انواع ارتباط باكم كه مصحح اطلاق كم است :

1.ارتباط محليت : شي محل شود براي مقدار مثل جسم كه محل مقدار است، و مقدار در آن حلول نموده است ولذا مي گوييم جسم كم است اما بالعرض؛ يعني بواسطه اي كم كه دارد.

2. ارتباط حاليت : كه مقدار محل شود براي چيزي وآن چيزدر مقدار حلول نمايد مثل شكل كه حلول مي كند در مقدار مثلا جسم داراي مقدار خاص است و مقدار شكل خاص دارد، بيضي است، به شكل مي گوييم مقدار است بالعرض.

تذكر : عروض عرض بر عرض ديگر اشكال ندارد، منتها اعراض بايد به جوهر ختم شود، متكاي اولين عرض بايد جوهر باشد؛ مثل شكل كه كيف است وعارض مي شود بر كم كه آن هم عرض است و بر جوهر كه جسم است عارض مي شود.و يا مثل انحا كه برسطح عارض شده است وسطح هم بر جسم عارض شده است.

ص: 31

3. محل واحد داشتن : چيزي حلول كند در محل كم دراين صورت به آن چيزهم مي گوييم كم است بالعرض؛ مثلا مقدار درجسم حلول نموده است، سياهي هم در جسم حلول نموده است به سياهي مي گوييم كم است بالعرض همان گونه كه خو جسم كم است بالعرض.

4. ساير ارتباطات : هرگاه چيزي تعلق وارتباط داشته باشد با مقدار، بنحوي كه صفت مقدار را بتوانيم به آن نسبت دهيم، مي توانيم به آن چيز بگوييم مقدار. پس همين كه بتواند صفت از مقدار به آن چيزي سرايت كند كافي است براي اطلاق كم بر آن؛ مثلا گاهي نيرو آثار بي نهايت دارد، يا عدد اثرش بي نهايت است، يا بلحاظ شدت اثر بي نهايت دارد ويا بلحاظ مدت اثر بي نهايت دارد وگاهي اثر نيرو منتاهي است، در اين مثال متنهاي ونامتناهي كه وصف مقدار مي باشد و صفت نيرو شده است به همين جهت به مي توانيم به نيرو بگوييم كم بالعرض.

تذكر : وقت كه اقسام اقسام حقيقي يك شي بايد مصاديق حقيقي شيء اقسام باشد، امّا مطلق اقسام لازم نيست كه مصاديق حقيقي آن باشد بلكه مي تواند مصاديق حقيقي باشد ومي تواند مصايق مجازي باشد، مثل مانحن فيه كه اقسام كم اعم از حقيقي ومجازي است ومصاديق آن هم يا مجازي است ويا حقيقي.

قاعده : دوشي كه قسم اند براي يك شيء قسيم هم اند و نمي توانند جمع شوند، چرا كه لازم مي آيد جمع متقابلين كه جايز نيست؛ مثلا يك چيز نمي تواند هم اسم باشد هم فعل باشد، مگر به دو اعتبار.

ص: 32

درمانحن فيه هم كم بالذات وكم بالعرض قسيم هم اند ونمي تواند جمع شوند مگر به دو اعتبار؛ مثلاً زمان كم بالذات است، خودش مقدار حركت است، امّا اگر زمان را با مسافت اندازه بگيريم، چنانكه كسي ساعت نداشته باشد يك فرسخ راه برود مي گوييم مثلا يك ساعت راه رفته است، در اين جا زمان را با مسافت اندازه مي گيريم، ووقت كه زمان با مسافت تعيين شود زمان كم بالعرض است ومسافت كم بالذات. پس زمان هم كم بالذات است وهم كم بالعرض است باعتبار انطباقش برحركت.

عروض كم بركم : قبلاً تقسيم نموديم كم را به متصل ومنفصل، كم منفصل هم بركم متصل ذاتي عارض مي شود هم بركم متصل عرضي؛ چرا كه عدد بر همه اي اشياء عارض مي شود، هم بر مقدار عارض مي شود وعدد آنرا معين مي كند وهم برجسم عارض مي شود وتعداد آنرا مشخص مي كند. مثال : مسافت يا زمان كم بالذات اند عدد برآنها عارض مي شود مي گوييم يك فرسخ دو فرسخ يا يك ساعت دو ساعت ويا جسم كه كم بالعرض است معروض عدد واقع مي شود مي گوييم ده مترمكعب.

متن : المسألة الثالثة [فى تقسيم الكم الى الكم بالذات و الى الكم بالعرض ]

فى تقسيم الكم الى الكم بالذات ( كم كه خودش كم است ) و هو ( كم بالذات ) الّذي عدّ من المقولات ( وقت كه مي گوييم يكي از مقولات كم است مراد كم بالذات است ) و الى الكم بالعرض و هو ( كم بالعرض ) ماله ارتباط بالكمّ بالذات مصحّح ( ارتباط ) لاجراء اوصافه ( كم بالذات ) عليه ( كم بالعرض ) و ذلك ( ارتباط ) ( a) امّا بالمخلية كالجسم ( كه مقدار درجسم حلول مي كند ) (b) او بالحاليّة (1) فى نفس الكم كالشكل ( كه شكل دركم حلول مي كند ) (2) او فى محل الكم كالسّواد و البياض ( كه درمحل كم يعني جسم حلول مي كنند )(c) وامّا يتعلّق ( مرتبط باشد ) وراء ( غير) هذه التعلّقات ( تعلقات كه ذكرشد ) مصحّح ( صفت وراء/ صفت تعلق ) لاجراء الاوصاف ( مثال براي اوصاف :) كالتناهى و اللاتناهى ( متعلق اجرا :) فى القوة ( نيرو ) باعتبار آثارها ( قوة ) فى الشدة او المدّة او العدة.

ص: 33

و الى هذا التقسيم اشار ( مصنف ) بقوله : و هو ( كم ) ذاتى ( كه خودش كم است ) و عرضىّ ( كه بواسطه كم است مثلاً جسم بواسطه اي مقدار كم است ).

و قد يكون كم واحد كمّا بالذات و كمّا بالعرض باعتبارين كالزمان فانّه كم بالذات باعتبار ذاته و كم بالعرض باعتبار انطباقه على المسافة بتوسّط الحركة ( يعني چون مسافت كه كم بالذات است بر زمان منطبق مي شود زمان كم بالعرض است ).

و يعرض ثانى القسمين فى تقسيمِ الكمِ الى المتصل و المنفصل و هو ( ثاني ) المنفصل ، فيهما لاوّلهما اى ( تفسير فيهما واولهما ) لاوّلهما فيهما يعنى لاوّل هذين القسمين و هو المتصل فيهما اى فى الذاتى و العرضى.

و الحاصل ان الكم المنفصل يعرض للكم المتّصل الذاتى و الكم المتصل العرضى اذا العدد ممّا يعرض لجميع الاشياء.

اجتماع كم بالذات وبالعرض 92/07/03

موضوع : اجتماع كم بالذات وبالعرض

كم چه متصل چه منفصل باشد تقسيم به دوقسم بالذات وبالعرض

كم متصل را هم بالذاتش را توضيح داديم وهم بالعرضش را وگفتيم كه گاهي بالذات وبالعرض دريك جا جمع مي شوند؛ مثل زمان، اما كم منفصل را توضيح كامل نداديم در اين جا به توضيح كم منفصل بالعرض مي پردازيم.

اجتماع كم بالذات وبالعرض :

اگر كم منفصل بر كم متصل عارض شود، كم متصل مي شود كم بالعرض چه كم متصل بالذات باشد وچه كم متصل بالعرض باشد، چرا كه بواسطه كم منفصل آنرا اندازه مي گيريم. و طبق قاعده آنچه كه توسط ان اندازه مي گيريم مي شود كم بالذات است وآنچه كه اندازه اش مشخص مي شود مي شود كم بالعرض ولو كم بالذات باشد، خودش مقدار باشد.

ص: 34

گاهي كم منفصل بالذات بر كم منفصل بالذات، يعني عدد بر عدد عارض مي شود؛ مثلا مي گوييم خمسه عشرات كه خمس بر عشرات عارض شده وتعداد آنرا معين نموده است، كه عشرات كم منفصل بالذات است وچون معروض خمس واقع شده وبا آن بيان مي شود مي گوييم كم منفصل بالعرض. پس عشرات كه كم منفصل بالذات است كم منفصل بالعرض هم است.

مساله چهارم : نفي تضاد در كم

قبلاً بيان نموديم كه جواهر باهم تضاد ندارند تضاد فقط در اعراض است، حالا مي خواهيم بيان كنيم كه همه اي اعراض هم تضاد ندارند؛ مثلاً دوتا كم تضاد ندارند، ساير مقولات بايد بررسي شوند كه كدام يك تضاد دارد وكدام تضاد ندارد؛ مثلا دركيف تضاد است بين سواد وبياض كه كيف محسوس است تضاد وجود دارد و بين شجاعت وجبن كه كيف نفساني است هم تضاد وجود دارد.

خواص كم : يكي از خاصيت هاي كم اين است كه تضاد ندارد

خاصيت شي دو قسم است :

1. خاصيت حقيقي، خاصيتي است كه صاحبش در آن شريك ندارد ؛ مثل ضحك براي انسان كه در غير انسان يافت نمي شود.

2. خاصيت اضافي، خاصيتي است كه صاحبش در آن شريك دارد؛ مثل مستوي القامت بودن براي انسان كه هرچند خاصيت انسان است ولي در ساير حيوانات هم يافت مي شود مثلا پنگون هم مستوي القامت است.

گاهي اگرخاصيت هاي اضافي را جمع كنيم خاصيت حقيقي بوجود مي آيد؛ مثلا انسان بادي البشره يعني پوست بدنش پيدا است، مستوي القامت يعني راست قامت است و عريض الاضفار يعني ناخن هايش پهن است. وقت كه اين سه خاصيت باهم جمع شوند مي شود خاصه اي حقيقي انسان.

ص: 35

باتوجه به تعريف خاصه اي حقيقي واضافي نفي تضاد از خواص حقيقي كم نيست؛ چرا كه جواهر هم تضاد ندارند. بله نفي تضاد نسبت به كيف از خواص كم نفي محسوب مي شود. پس خاصه اي اضافي كم است.

بيان ابن سينا در شفا : شيخ درشفا براي كم دوتا خاصيت ذكر مي كند ومي گويد اين دوخاصيت اولي است درمقابل خاصيت ثانوي.

خاصيت اولي : خاصيت اولي آن است كه بدون واسطه بر صاحب خاصيت حمل مي شود؛ مثل تعجب كه بي واسطه برانسان حمل مي شود.

خاصيت ثانوي : خاصيت ثانوي آن ست كه بواسطه اي خاصيت اول به صاحب خاصيت حمل مي شود اما خاصيت اول بدون واسطه به صاحب خاصيت داده مي شود مثل ضحك بواسطه اي تعجب بر انسان حمل مي شود.

دو خاصيت اولي كم : يكي اينكه كم اندازه و دارد واندازه مي گيرد، ما اشيا را با كم اندازه مي گيريم وديگري اينكه مضاده ندارد. اين دوخاصيت بدون واسط بركم حمل مي شود، كم خودش داراي اندازه است براي اينكه بگوييم كم اندازه دارد واشياء را اندازه مي گيرد نياز نيست كه چيزي را واسطه قرار دهيم، هم چنين تضاد نداشتن كم نياز به واسطه ندار، خود كم متصف مي شود به تضاد نداشتن.

دو خاصيت متولد : از دوخاصيت بالا دوخاصيت ديگر متولد مي شود، از خاصيت اول كه كم داراي اندازه است تساوي ولاتساوي متولد مي شود، بعبارت ديگر چون كم خودش مقدار است مي تواند صاحبش را متصف نمايد به تساوي ولاتساوي پس اين خاصيت از اندازه داشتن بوجود مي آيد، كه مشترك است بين دوكم متصل ومنفصل وخاصيت حقيقي است.

ص: 36

از خاصيت دوّم كه نفي تضاد دركم است نفي شدت وضعف زايده مي شود؛ يعني كم شدت وضعف ندارد بخاطر اينكه تضاد ندارد.

كم اشد واضعف را قبول نمي كند پس تشكيك را كه از اين جهت است نمي پذيرد، اما كيف اشد واضعف را قبول مي كند وبنابر نظر صدرا واشراق تشكيكي است.

اختلاف ابن سينا با اشراق وصدرا : صدرا وشيخ اشراق شدت وضعف را جاي راه مي د هد كه تشكيك باشد ولي ابن سينا شدت وضعف را درجاي راه مي دهد كه اختلاف درنوع باشد.

بيان مطلب : ابن سينا دركيف شدت وضعف را قبول ندارد، درچند جاي تعليقات بيان نموده كه اختلاف كيف شديد وكيف ضعيف به فصل شان است؛ مثلا اختلاف بياض شديد با بياض ضعيف به فصل شان است. ووقت كه اختلاف اشياء به فصل باشد انواع مختلف بجود مي آيد؛ يعني بياض شديد نوعي از كيف است وبياض ضعيف نوعي ديگر از كيف است. و تضاد بين دوچيزي است كه درجنس قريب اشتراك داشته باشند ولي قابل اجتماع نباشند يعني اختلاف درنوع داشته باشند. بنابر اين بياض شديد بياض ضعيف تضاد دارند؛ چرا كه دونوع از كيف اند.

با توجه به بيان با لا بين تضاد واختلاف درنوع رابطه اي مستقيم وجود دارد، هرجا تضادباشد اختلاف در نوع است و اگر چيزي اشد واضعف داشته باشد اختلاف در نوع دارد و قهرا تضاد دارد، واگر تضاد را برداريم اختلاف نوع كه از اين ناحيه مي ايدبرداشته مي شود.

ص: 37

ابن سينا تضاد را دركم بر مي دارد ومي گويد دركم تضاد نيست پس اختلاف درنوع از اين ناحيه ندارد وشدت وضعف هم ندارد. پس ايشان نفي اشد واضعف را بر داشته بخاطربرداشتن تضاد، طبق مبناي خودش.

سوال : از اين دوخاصت اولي كم كه يكي تحمل تقدير واندازه داشتن بود وديگر نفي تضاد، كدام يك را مي توانيم درتعريف كم بياوريم؛ چرا كه درتعريف شي همان طور كه مي توانيم فصل آنرا بياوريم مي توانيم خاصه را بياوريم.

ابن سينا : ما مي توانيم تحمل تقدير واندازه داشتن را در تعريف كم بياوريم ولي نفي تضاد را نمي توانيم درتعريف كم بياوريم؛ چرا كه جوهر هم تضاد را نمي پذيرد.

ان قلت : جوهر با عرض از تعريف خارج مي شود

قلت : جنس هرچند درتعريف رسمي مي آيد ولي لازم نيست كه در تعريف رسمي هميشه جنس بيايد در اين صورت چنانچه عرض به عنوان جنس درتعريف نيايد چگونه نفي تضاد جوهر را خارج مي كند.

قبلا گفتيم كه نفي تضاد خاصيت اضافي براي كم است، اين كلام ابن سينا شاهد است براين مطلب است.

متن : و قد يعرض الكم المنفصل بالذات للكم المنفصل بالذات كما فى قولنا خمس عشرات ( پنج تا ده تا كه مجموعش مي شود پنجاه ) فيصير المنفصل بالذات منفصلا بالعرض ( درعين اينكه بالذات است بالعرض هم است، نه اينكه بالذات بودنش تبديل شود به بالعرض )

المسألة الرّابعة فى نفى التضاد عن الكمّ

و هو ( نفي تضاد ) من خواصّه ( كم ) الاضافية لمشاركة الجوهر معه ( كم ) فى هذا الحكم ( نفي تضاد )كما مر سابقا. ( قبلا بيان شد كه تضاد در جوهر نيست )

ص: 38

قال فى الشفا نقلا عن بعض المتقدمين : انّ للكمية خاصيّتين اوليين ( يعني خاصيت كه بدون واسطه بر صاحبش حمل مي شود ) احدهما ان الكمية يحتمل التقدير و الاخرى ان الكمية لا مضاد لها. ثم إنّه قد يتولد من هاتين الخاصيتين خاصيّتان اخريان فيتولد من انّ الكمية يحتمل التقدير انّه يقال مساوٍ و غير مساوٍ، و يتولد من انّها ( كميت ) لا مضاد لها انّها ( كميت ) لا تقبل الاشد و الاضعف.

ثم قال ( ابن سينا ) : فنقول نحن : إنّ الخاصيّة الاولى للكمية هى التى منها ( از طريق خاصيت اولي ) ينقدح ( بدست مي آيد ) لنا الوقوف ( اطلاع ) على معنى الكمية و ( تفسير معني الكميت ) انها ( كميت ) لذاتها لا لشي ء اخر يحتمل ان يوقع فيها التقدير ( تعريف كميت : كميت لذاتها متحمل تقدير است ).

و امّا انّها ( كميت ) لا مضاد لها فامر لا ينتقل الذّهن من الوقوف ( اطلاع ) علي ( مضاده نداشتن ) الى التفطن بماهية الكم و كيف ( چگونه مي توانيم از خاصيت به ماهيت كم برسيم ) و ( حاليه ) هذه ( مضاده نداشتن ) ممّا ( خاصيت ) يشارك ( خاصيت ) الجوهر فيها ( خاصيت ). فانّها ( نفي تضاد ) من الخواص التى بالقياس ( شاهد بر اضافي بودن اين خاصيت ) لا التى على الاطلاق ( يعني كم بالقياس به كيف اين خاصت را دارد، نه مطلقا ).

ص: 39

دليل بر نفي تضاد دركم 92/07/06

موضوع : دليل بر نفي تضاد دركم

بحث دراين داشتيم كه اولاً دركم تضاد نيست، و ثانياًَ نفي تضاد از خواص اضافي كم است، مدعاي دوم از بيان ابن سينا روشن شد.

دليل برنفي تضاد : تضاد دو خصوصيت دارد يكي اينكه طرفين تضاد قابل اجتماع نيست، بنابراين وقت كه طرفين جمع شود تضاد نيست چنانكه وقت طرفين جمع شود تضاد نيست، وديگر اينكه بين ضدين غايت خلاف است مثلا بين سياهي سفيدي غايت خلاف است اما ين سياهي وزردي غايت خلاف نيست. باتوجه به اين خاصيت هرجاي غايت خلاف نباشد تضاد نيست.

ابن سينا از خاصيت اول براي نفي تضاد در كم متصل استفاده مي كند واز خاصيت دوم براي نفي تضاد در كم منفصل، به اين صورت كه دركم متصل اجتماع است مثلا در جسم طبيعي حجم، سطح و خط هرسه جمع است، پس سه كم متصل در موضوع واحد جمع شده اند ووقت كه اشياء درموضوع واحد جمع شوند تضاد ندارند بنابراين دركم متصل تضاد نيست.

دركم منفصل غايت خلاف نيست مثلا دو وسه بايد بين شان غايت خلاف باشد تضاد درست شود ولي بين هيج دو عددي غايت خلاف نيت مثلا بين يك وهزار غايت خلاف نيست چون عددي ديگر وجود دارد كه ختلافش بايك بشتر از هزار است. پس دركم منفصل تضاد نيست.

ان قلت : شما چگونه غايت خلاف را درتضاد شرط مي كنيد در حاليكه سواد وبياض كه تضاد دارند هركدام داراي درجات است وبين درجات شان غايت خلاف نيست.

ص: 40

قلت : بين درجات سواد وبياض تضاد نيست بلكه بين خود سواد وبياض تضاد است، جاي كه سواد صدق مي كند با جاي كه بياض صدق مي كند تضاد است. بين اصل سواد وبياض تضاد است نه بين درجات شان.

بيان ابن سينا درمقاله هفتم الهيات شفا : وقت كه سفيدي كدر شود رنگ طوسيد مثلا پديد مي آيد و اگر رنگ طوسي را كدر تر نماييم رنگ ديگر بوجود مي آيد ولي وقت كه به سياهي رسيديم هركارش كنيم سياهي صادق است، ولودرجه اش را بالاببريم برخلاف زرد كه اگر درجه ش را بالا ببريم مي شود رنگ ديگر. پس وقت كه به سياهي برسيم به هردرجه اش سياهي صادق است. به هيمن خاطر بين سياهي وسفيدي كه تضاد است، امّا سياهي با رنگ ديگر تضاد ندار، سفيدي هم با رنگ ديگر تضاد ندار؛ چرا كه رنگ هاي ديگر وقت كه درجه اش كم وزياد شود به رنگ ديگر بدل مي شود.

قبلاًَ درباب جواهر بحث كرديم كه بايد همه اي عوارض برجواهر عارض شوند. جاي چند سوال در اين باره است :

سوال اول : آيا مي شود چند عرض در محل واحد حلول نمايند يا اينكه ممكن نيست، بلكه بايد هراكدام محل جدا گانه داشته باشد.

سوال دوم : اگر چند عرض در محل واحد حلول كنند آيا موضوع همه مي تواند محل آنها باشد، واگر مي تواند آيا مستقيماً همه اعراض بر موضوع واحد وارد مي شود يكي از اعراض بدون واسطه عارض مي شود وبقيه بواسطه اي آن؛ مثلا خط بر سطح وارد مي شود وسطح بر حجم وحجم برجسم طبيعي ؟

ص: 41

سوال سوم : آيا اگر اعراض با واسطه هم درمحل واحد جمع شود دلالت برنفي تضاد شان مي كند؟

از استدلال ابن سينا برنفي تضاد دركم متصل، سه مطلب استفاده مي شود، كه مي تواند پاسخ سوالات فوق باشد.

مطلب اول : خط، سطح وحجم هر سه درجسم طبيعي حلول مي كنند، منتها سطح بواسطه حجم وخط هم بواسطه اي سطح درجسم طبيعي حلول مي كند.

مطلب دوم : جسم طبيعي موضوع است هم براي حجم هم براي سطح وهم براي خط. پس موضوع هرسه عارض جسم طبيعي است ولو يكي بواسطه اي ديگري، سطح بواسطه حجم وخط هم بواسطه اي سطح.

مطلب سوم : اجتماع دوشيء درموضوع واحد ولو با واسط هم باشد منافي با ضديت است. پس خط، سطح وحجم كه با واسطه درجسم طبيعي اجتماع كرده اند تضاد ندارند.

استدلال خواجه برنفي تضاد دركم :

خواجه براي نفي تضاد به همان بيان ابن سينا اشاره مي كند ومي گويد :

الف) دركم متصل اجتماع سه كم متصل _ خط، سطح وحجم _ درموضوع واحد كه جسم طبيعي باشد منافات دارد با تضاد داشتن شان؛ يعني اجتماع درموضوع واحد مانع تضاد است.

ب) دركم منفصل نفي شرط تضاد كه غايت خلاف است دلالت مي كند كه دركم منفصل تضاد نيست؛ چرا كه دركم منفصل غايت خلاف نيست.

متن : ثم احتّج ( شيخ ) على نفى المضادّة : ( استدلال براي نفي تضاد دركم متصل :) بانّ الكمّيات المتّصلة قد تتوافر معاً فى موضوعٍ واحدٍ و ( حاليه/ استنافيه ) بعضها ( كميات ) نهايات بعض، ( استدلال براي نفي تضاد دركم منفصل :) و انّ المنفصلات كيف ( استفهام انكاري ) يمكن ان يفرض لواحد منها ضدّ و اىّ شي ء ( مبتدا ) وضع ضد الاثنين او الثلاثة من جملتها ( از ميان كميات منفصل ) مثلا، فهناك ( خبر) شي ء ( عددي پيدا مي شود ) هو ابعد مشاكلة للاثنين و الثلاثة و هو ( شيء ) العدد الازيد منه ( شيء اول، عدد اول ) انتهى.

ص: 42

و فيه ( كلام ابن سينا، صدر كلامش كه نفي تضاد دركم متصل نمود ) دلالة على (1) انّ الجسم التعليمىّ و السّطح و الخط جميعا حالة فى الجسم الطبيعى لكن بعضها بتوسّط بعض (2) و ان الجسم الطبيعى موضوع لها ( سه تا ) جميعا كما مر فى مباحث الجواهر (3) و ان الاجتماع بالتوسّط أيضا ممّا ينافى الضديّة.

و الى هذه الحجة ( كه ابن سينا بر نفي تضاد دركم متصل ومنفصل بيان كرد ) اشار المصنف بقوله : ( مبتدا ) و فى حصول المنافى اى ( تفسر منافي ) الاجتماع فى الموضوع فى المتصلات ( اجتماع درموضوع واحد منافي ومانع ضديت است ) و ( عطف برحصول ) عدم الشرط اى ( تفسيرشرط ) غاية الخلاف فى المنفصلات ( متعلق شرط ) دلالة ( خبر ) على انتفاء الضدّية فى الكم مطلقا ( چه كم متصل چه كم منفصل ) .

شدت وضعف متوقف است برتضاد 92/07/07

موضوع : شدت وضعف متوقف است برتضاد

گفته شد يكي از خاصيت هاي كم نفي تضاد است، دوتا كم با هم تضاد دارند، از اين خاصه خاصه اي ديكري متولد مي شود وآن خاصيت اين است كه كم قبول شدت وضعف نمي كند.

بيان شد كه كم بر منباي ابن سينا قبول شدت وضعف نمي كند، طبق بيان ايشان دركيف هرچند شدت وضعف است ولي اختلاف شديد با ضعيف به تباين است، شديد وضعيف دونوع متباين اند، اما به نظر صدرا وشيخ اشراق دركيف شدت وضعف است واختلاف شديد وشعيف به تشكيك است، نه درحقيقت وماهيت شان.

ص: 43

هرجاي تضاد است شدت وضعف است، چه شدت وضعف را تشكيكي توضيح دهيم وچه بنحو ديگر توضيح دهيم. پس هرجاي تضاد باشد شدت وضعف است يعني شدت وضعف متوقف بر تضاد است؛

مثلاًحرارت وبرودت تضاد دارند، وحرارت شديد حرارتي است كه فاصله اش از احد الضدين _ يعني برودت _ بشتر باشد وحرارت ضعيف حرارتي است كه فاصله اش از احد الضدين _ يعني برودت _ كمتر باشد. پس شدت وضعف متوقف است بر تضاد. بنابر اين اگرگفتيم دركم تضاد نيست شدت وضعف هم نبيست.

زياده ونقصان وكثرت وقلت متوقف بر تضاد نيست، بناير اين كم هرچند زياده ونقصان دارد وكثرت وقلت را هم مي پذيرد ولي شدت وضعف ندارد چرا كه شدت وضعف متوقف است بر تضاد، نه زياده ونقصان ويا كثرت وقت.

مسالهء پنجم :

اين مساله درباره اي كم متصل قار است كه سه قسم دارد؛ خط، سطح وجسم تعليمي. كم متصل غير قار فعلا مورد بحث نيست.

اين سه قسم كم متصل قار وقت كه درخارج موجود است برماده كه جسم طبيعي است عارض مي شود. حجم بدون واسطه ولي خط وسطح با واسطه اي حجم. پس درخارج اين سه تا كم ماده دارد يعني بدون جسم طبعي نمي توانيم خط، سطح وحجم را پيدا كنيم. بله در ذهن مي شود خط، سطح وحجم بدون ماده باشد؛ مثلا مكعب را كه مي تواند درماده اي گل باشد درماده اي مموم باشد بدون ماده تصور كنيم شكل. در هندسه همين جسم تعليمي بدون ماده، سطح وخط بدون ماده مورد بحث است؛ مثلا گفته مي شود : مكعب بطور كلي، مربع به صورت كلي حكمش چنين است، نه شكل خاص.

ص: 44

تقسيم علوم نظري :

علماي قديم درتقسيم علوم نظري به سه قسم چنين مي گويند : علم نظري يا موضوعش ذ هنا وخارجا مادي است وآن علم طبيعي است كه موضوعش جسم طبيعي است، جسم طبيعي درخارج وذهن مادي است، يا موضوعش درخارج مادي است ولي درذهن بدون ماده است وآن علم تعليمي يعني رياضيات است، كه موضوع آن درخارج مادي است ولي در ذهن احتياج به ماده ندارد؛ مثل مقدار دررياضي واشكال در هندسه ويا موضوعش هم درخارج وهم درذهن خالي از ماده است؛ مثل علم الهي كه موضوعش درخارج وذهن مجرد است.

باتوجه به بيان بالا علم رياضي قوامش به اين كه موضوعش در خارج مادي ودر ذهن مجرد باشد.

جسم تعليمي وخط وسطح ولو در خارج مادي است ولي در ذهن مي تواند مجرد باشد، بعبارت ديگر خط، سطح وحج لابشرط ازماده موضوع رياضي است، نه خط، سطح وحجم بشرط لاي از ماده، كه مقيد باشند به نداشتن ماده. پس خط، سطح وحج نسبت به ماده مي توانند لابشرط باشند وبحث ما درهمين است.

لاهيجي : انواع كم متصل را مي تواينم به رياضي نسبت دهيم وبگوييم كم كه درتعليميات مورد بحث است چرا كه درتعليميات ماده اش را لحاظ نمي كنيم.

خلاصه : چه بگويم كم متصل را بدون ماده لحاظ كنيم وچه بگوييم منسوب كنيم به رياضي به يك معنا است يعني مي توانيم بدون ماده لحاظ كنيم.

وجه تسميه علوم رياضي به تعليمي: اينكه به علم رياضي تعليمي گفته اند به اين جهت است كه علماي قديم در تعليم وآموزش ابتدا رياضيات را آموزش مي دادند، چرا كه تعليم رياضي هم رياضت است براي نفس، هم باتعليم رياضي نفس با تقيينيات انس پيدا مي كند وهم مغالطه در رياضيات نيست؛ به اين جهت كه اولا در رياضيات هم شكل در مقابل انسان است ونمي شود مغالطه كرد، ثانيا رياضيات دقيق است ومغالطه در آن نيست و ثالثا رياضيات منظم است ووقت كه نظم بهم بخورد انسان متوجه مي شود ولذا نمي شود مغالطه كرد.

ص: 45

متن : ثم اشار ( مصنف ) الى الخاصة المتولدة من نفى التضاد بقوله : و يوصف اى الكم بالزيادة و الكثرة و مقابلهما ( زياده وكثرت يعي نقيصه وقلت )، دون الشدة و مقابلها ( شدت يعني ضعف ).( تعليل براي يوصف :) فانّه يقال : هذا الخط ازيد او انقص من ذلك الخط ( دركم متصل كثرت وقلت نيست، مگر بواسطه اي عدد، ولذا كثرت وقلت را ذكر نكرده است ) و ان هذا العدد ازيد و اكثر او انقص و اقل من ذلك العدد. ( تعليل براي لايوصف بالشده وضعف :) و لا يقال : إن هذا الخط او العدد، اشد او اضعف من ذلك الخطّ او العدد، والسبب فى ذلك هو انّ الشدّة عبارة عن بُعد ( فاصله ) احد الضدين ( حرارت ) عن الضدّ الاخر ( برودت ). و ( عطف بر الشده ) الضعف عبارة عن قربه ( احد الضدين ) منه ( ضد الاخر )، كما يقال هذه الحرارة اشد من تلك الحرارة فان معناه انّ هذه الحرارة ابعد بالقياس الى البرودة من تلك الحرارة و تلك الحرارة اقرب الى البرودة من هذه الحرارة و كذا الحال فى قولنا هذا السواد اشد من ذلك السواد فان معناه ( قول ما ) ان هذا ابعد من البياض و ذلك اقرب إليه ( بياض ) الى غير ذلك من الامثلة.فتحقّق الشدة و الضّعف فى شي ء فرع تحقق التضاد فيه بخلاف الزيادة و الكثرة و مقابليهما ( كه اين ها متوقف بر تضاد نيست ) فتدبّر.

المسألة الخامسة فى ان كلا من الجسم التعليمى و السّطح و الخط، و إن كان فى وجوده ( يعني درخارج ) محتاجا الى المادة لكن يمكن اعتباره من حيث هو هو ( بيان من حيث هوهو :) من غير التفات الى المادة ( يعني ماده اش را لحاظ نمي كنيم كه بشود لابشرط، نه اينكه ماده اش را نفي كنيم كه بشود بشرط لا ) بحيث يكون من هذه الحيثية مناطا لكثير من الاحكام ( احكام رياضي ) فان العلوم الرياضيات كلها مبنيّة على هذا الاعتبار ( اشاره به اعتباره ) الماخوذ من هذه الحيثية ( اشاره به من حيث هوهو ).

ص: 46

و الى هذا اشار ( مصنف ) بقوله : و انواع المتصل ؛ اى القار _ و هى الجسم التعليمى و السّطح و الخط _ قد تكون تعليمية؛ اى ( بيان تعلميه، كه ياي دوم آن ياي نسبت است ) مأخوذة بحيث تنسب الى التعاليم ( يعني منسوبا الي التعليمي ) و هى ( تعاليم ) العلوم الرياضية ( تعليل براي اينكه چرا تعليمي اين طور تفسير نمود :) لكونها ( انواع متصل ) موضوعة لها ( تعاليم ).

و انّما سمّيت ( علوم رياضيه ) بالعلوم التعليميّة و التعاليم، لانّهم ( علماي سابق ) كانوا يبتدءون بها ( رياضيات ) فى تعليم مبتديتهم (1) رياضة للنفوس (2) و تانيسا لها باليقينيات (3) و تبعيدا لها عن الغلط ( تعليل براي تبعيدا ... :) لكونها ( تعليميات ) علوما دقيقة و مع ذلك ( علوم دقيق است ) متسقة ( منظم است ) قلّما يضلّ الفكر فيها ( تعليميات )

اشتراك واختلاف انواع كم 92/07/08

موضوع : اشتراك واختلاف انواع كم

گفته شد كه كم متصل چه خط باشد، چه سطح وچه حجم درخارج همراه ماده است؛ خط درخارج همراه سطح است، سطح همراه حجم وحجم همراه جسم طبيعي. پس خط، سطح وحجم در اين مشترك اند كه درخارج همراه ماده است همين طور درتعقل انواع كم متصل اشتراك دارند، امّا در تخيل اختلاف دارند.

توضيح مطلب : انواع كم متصل هرگاه در خارج باشند اختلاف ندارند؛ خط همراه سطح است، سطح همراه حجم است وحجم همراه جسم طبيعي. پس انواع كم متصل بلحاظ عروض برمعروض در خارج مشترك اند، همين طور درتعقل بلحاظ اعتبارات كه براي انواع كم متصل قار است اختلاف وجود ندارد؛ عقل ما مي تواند خط، سطح وحجم را لابشرط اعتبار كند، چنانكه مي تواند بشرلا اعتبار نمايد، امّا در تخيل اعتبارات كه براي انواع كم متصل وجود دارد اختلاف وجود دارد؛ چرا كه خيال مي تواند خط، سطح وحجم را لابشرط اعبتار نمايد، ولي خط وسطح را نمي تواندن بشرط لا اعتبار كند فقط حجم را مي تواند بشرط لا اعتبار كند. پس در انواع اعتبارات كه براي كم متصل است، بلحاظ برخي اعتبارات اختلاف وجود دارد، دراعتبار لابشرط بين انواع كم اختلاف وجود ندارد، هم عقل وهم خيال هردو مي تواند خط، سطح وحجم را لابشرط اعتبار نمايد، ولي بلحاظ اعتبار بشرط لا اختلاف وجود دارد حجم را هم خيال وهم عقل مي توانند بشرط لا اعتبار نمايد ولي خط وسطح را فقط عقل مي تواند بشرط لا اعتبار نمايد امّا خيال نمي تواند خط وسطح را بشرط لا اعتبار نمايد.

ص: 47

به بيان ديگر بين عقل وخيال اختلاف وجود دارد؛ عقل مي تواند كلي را درك نمايد ولي خيال نمي تواند كلي را درك نمايد، به همين جهت عقل مي تواند خط، سطح وحجم را بشرط لا، كلي ومجرد از همه اي عوارض اعتبار نمايد چنانكه مي تواند اين امور را لابشرط اعتبار نمايد، امّا خيال فقط مي تواند انواع كم متصل را لابشرط اعتبار نمايد ولي نمي تواند خط وسطح را بشرط لا، بشرط عدم توجه به معروض وكلي اعتبار نمايد(1).

ان قلت : فرق بين خط، سطح وحجم نيست، اگر خط وسطح بشرط عدم اضافه به معروض قابل درك براي خيال نيست، بايد حجم هم بشرط عدم اضافه به معروض وبشرط لا قابل درك براي خيال نباشد؛ چرا كه خط، سطح وحجم هرسه عرض اند ونياز به معروض دارند، اگر خيال نمي تواند خط وسطح را بشرط عدم اضافه به معروض لحاظ نمايد حجم را هم نمي تواند بشرط عدم اضافه به معروض اعتبار نمايد.

قلت : بين خط وسطح با حجم فرق است، خط وسطح بشرط لا براي خيال قابل درك نيست ولي حجم بشرط لا براي خيال قابل درك است، هرگاه به وجدان مراجعه نماييم مي بينيم كه حجم را بدون توجه جسم طبيعي درك مي كنيم(2).

ص: 48


1- (1) . طبق مبناي مشاء عقل مجرد و خيال مادي است وبخش از مغزماده اي آن است، ولذا عقل مي تواند هم لابشرط درك نمايد وهم بشرلا وكلي ولي خيال نمي تواند بشرط لا وكلي درك نمايد. همين مبناي مادي بودن خيال موجب اغلاق در متن و اشكالات وجواب هاي شده كه بين قوشجي ولاهيجي ردّ وبدل شده. .
2- (2) . ظاهرا همان مبناي مشاء در باب مادي بون خيال سبب شده كه بين خط وسطح با حجم فرق گذاشته شود، درحاليكه منطقاً فرق وجود ند ارد.

متن : و ان ( وصليه )كانت تلك الانواع ( خط، سطح وحجم ) مختلفة بنوع من الاعتبار ( در اعتبار لابشرط اختلاف ندارند، امّا در نوع ديگري از اعتبار كه بشرط لا باشد اختلاف دارند ) و هو ( نوع از اعتبار ) ان الجسم التعليمىّ من جملتها ( انواع ) كما يمكن اعتباره من حيث هو هو و هو اعتباره لا بشرط شي ء ( اي من غير التفات الي الجسم الطبيعي) يمكن اعتباره بشرط لا شي ء ( اي بشرط تجرد عن الجسم الطبيعي ) و قد مرّ الفرق بينهما ( لابشرط وبشرط لا ) سابقا بخلاف السطح و الخط فانّه لا يمكن اعتبارهما بشرط لا شي ء فانّا لا يمكننا ان نتخيل بعدا ممتدّا فى جهتى الطول و العرض مجردا عن الامتداد العمقى فيمتنع تخيّل السّطح بشرط عدم الجسم التعليمى؛ اعنى ان يكون صورة السّطح حاصلة فى الخيال و لا يكون صورة الجسم التعليمى حاصلة فيه ( خيال ) بل المتخيل لنا عند تخيلنا السّطح هو الجسم التعليمى المتناهى و يكون طرفه سطحا و انّما قيدنا بالمتناهى اذ لا يمكن تخيل الغير المتناهى ) بين لاهيجي وقوشجي در اين جا اختلاف است، لاهيجي مي گويد صورت غير متناهي در خيال ما رسم نمي شود، چون خيال ماده دارد، بخش از مغز ماده اي آن است، ولي قوشجي مي گويد صورت غيرمتناهي درخيال رسم مي شود ) كما لا يمكن وجوده بل الممكن انّما هو تعقله فقط و كذا الكلام فى الخط ( يعني خط را هم مي شود لابشرط تخيل كرد ولي بشرط لا نمي شود تخيل نمود ) بل فى النقطة أيضا و ان لم يكن ممّا نحن بصدده

ص: 49

فرق جسم تعليمي با خط وسطح 92/07/09

موضوع : فرق جسم تعليمي با خط وسطح

گفته شد كه انواع كم متصل قار كه خط، سطح وحجم باشند هرچند كه در خارج با ماده است ولي در ذهن مي شود بدون ماده باشد؛ يعني مي شود بگونه اي عتبار نماييم كه همراه ماده نباشد.

بيان مطلب : وقت كه كم متصل در ذهن ما بيايد دوصورت دارد يا با عقل تعقل مي نماييم ويا با خيال

تخيل مي كنيم :

(1)درصورت كه با عقل تعقل نماييم دو گونه اعتبار براي هريك از انواع كم متصل ممكن است؛ هم

مي توانيم خط، سطح وحجم را بشرط لا وعاري از همه اي ملحقات وعوارض لحاظ نمايييم، بعبارت ديگر مي شود اين امور را كلي تعقل نماييم، بعبارت سوم مي شود خط فقط، سطح فقط وحجم فقط را تعقل نماييم، چنانكه مي شو اين امور را لابشرط از ملحقات وعوارض لحاظ نماييم، بعبارت ديگر مي شود خط، سطح وحجم را من حيث هو ومن غير التفات الي الغير تعقل نماييم، بعبارت سوم مي شود خط، سطح وحجم را جزئي تعقل نماييم.

(2) هرگاه با خيال تخيل نماييم خط وسطح باجسم تعليمي فرق دارد، خط وسطح را فقط مي شود لابشرط تخيل نماييم، بعبارت ديگرمي توانيم خط وسطح را من حيث هو ومن غير التفات الي الغير تخيل نماييم وبعبارت سوم مي شود اين دوتا را جزئي تخيل نماييم، امّا نمي توانيم خط وسطح را بشرط لا، خط فقط وسطح فقط ويا خط وسطح كلي تخيل نماييم، درحاليكه جسم تعليمي را مي شود لابشرط، من حيث هو وجزئي تخيل نماييم چنانكه مي شود بشرط لا، حجم فقط وعاري از ماده لحاظ نماييم.

ص: 50

ايراد اوّل : گفته شد كه غير متناهي را نمي توانيم تخيل نماييم فقط مي توانيم صورت متناهي را تخيل كنيم ولي قوشجي مي گويد همان گونه كه ما كوه بزرگ را تخيل مي كنيم وصورت خيالي در ذهن ما به تناسب كوچك مي شود مي توانيم امر نامتناهي را تخيل نماييم وصور خيالي در ذهن ما متناهي باشد؛ چرا كه لازم نيست بين صورت وذي الصورت تساوي باشد.

جواب : مراد از تصور نا متناهي كه در خيال ممكن نيست اين است كه خود صورت نا متناهي باشد، نه اينكه مضاف اليه آن نامتناهي باشد،

ايراد دوّم : شما دچار تناقض گويي شديد يك بار مي گوييد تخيل خط ممكن نيست وبار ديگر مي گوييد تخيل خط ممكن است.

جواب : تناقضي دركار نيست، اينكه مي گوييم تخيل خط ممكن نيست خط بشر لا مراد است واينكه مي گوييم تخيل خط ممكن است خط لابشرط است كه مجموعه اي خط، سطح وحجم را در ذهن مي آوريم ولي سطح وحجم را لحاظ نمي كنيم

متن : فهذه الامور _ اعنى : النقطة و الخط و السّطح _ انّما يمكن تعقلها على وجه كلّى ( يعني بشرط لا ) و لا يمكن تخيّلها اى ( تفسير علي وجه كلي ) من حيث هى نقطة فقط و خطّ فقط و سطح فقط و ان امكن تخيّل كل منهما ( منها، ظ ) من حيث هو هو اعنى انه يمكن تخيل السّطح من حيث هو من غير التفات الى الجسم التعليمى و ان كان ( جسم تعليمي ) معه ( سطح ) و تخيل الخطّ من غير التفات الى السّطح و ان كان ( سطح ) معه ( خط ) و تخيل النقطة من غير التفات الى الخطّ و ان كان ( خط ) معها ( نقطه ) فامّا الجسم التعليمى فانه يمكن تخيله فقط؛ اى بشرط تجرده عن الجسم الطبيعى كما يمكن تخيله من حيث هو اى من غير التفات الى الجسم الطبيعى هذا خلاصة ما افاده المحقق الشريف

ص: 51

و المراد بتخيل الغير المتناهى ان يكون الصورة الخيالية غير متناهية فلا يرد ان مساواة الصورة لذى الصورة غير لازمة فلم لا يجوز ان يكون الجسم المتخيل غير متناه و صورته الحالة فى القوة متناهية على ما توهّمه الشارح القوشجى كيف ( چگونه ايراد قوشجي وارد باشد ) و اذا كان صورته متناهية و هو في الوجود متناه فاين الجسم المتخيّل الغير المتناهى

و المراد بتخيل الخطّ مثلا من غير التفات الى السطح انما هو اعتبار الخيال ( فاعل اعتبار) من جملة هذا المتخيّل الّذي هو مجموع السّطح و الخطّ ايّاه ( مفعول اعتبار) و التفاته ( خيال ) إليه ( خط ) من غير ان يعتبر السطح معه فيكون صورة السّطح أيضا ( همان طور كه صورت خط حاصل است ) حاصلة فى الخيال لكنها ( صورت سطح ) ليست ملتفتاً إليها فى هذه الملاحظة، فلا منافاة بين امكان تخيل الخطّ بهذا المعنى و بين عدم امكان تخيّله على ما توهّمه الشارح القوشجى أيضا ( همان طور كه توهم قبل را كرده بود ) فانّ المراد ( مراد از عدم امكان تخيل ) هو عدم امكان تخيل الخطّ فقط ( بيان فقط : ) من دون ان يكون صورة السّطح حاصلة فى الخيال كما بيّنا

اثبات عرضيت كم 92/07/10

موضوع : اثبات عرضيت كم

مقولات ده تا است يكي از اين مقولات ده گانه جوهر است و نه تاي ديگر عرض، يكي از اين نه تا كم است پس كم عرض است، ولي خواجه براي عرضيت كم دليل اقامه نموده است.

ص: 52

سوال : دليل برعرضيت كم چيست؟

جواب : خواجه دو دليل براي عرضيت كم اقامه نموده است دريك دليل خود كم را ملاحظه نموده، كار به اقسامش ندارد، وبا ملاحظه اي خود كم عرضيت آنرا اثبات نموده است ودردليل ديگر كم را به متصل ومنفصل تقسيم نموده است ومتصل را به قار وغير قار تقسيم نموده است و باتوجه به اقسام پنج گانه اي كم عرضيتش را بيان نموده است

شارحين ديگر غير از لاهيجي دليل اول خواجه را ناظر به عرضيت انواع كم داسته اند وسپس برخواجه اشكال نموده اند، ولي لاهيجي دليل اول خواجه را ناظر به خود كم دانسته است و دليل دوم ايشان را مربوط نموده است به انواع كم، و مي گويد ايراد كار شارحين ديگر اين است كه دليل اول خواجه را ناظر به انواع كم مي دانند به همين خاطر اشكال مي كنند، درحاليكه دليل اوّل مربوط به خود كم است وهيچ اشكالي بر خواجه نيست.

دليل اوّل بر عرضيت كم : ذات شيء را گاهي توسط ذاتياتش مي شناسيم و قت كه آن شيء مركب از جنس وفصل باشد وگاهي از لوازم ذات كه ريشه در ذات دارد زمانيكه شي بيسيط باشد؛ چرا كه و قت با ماهو از چيز سوال مي شود از ذات آن شيء سوال مي شود وآنچه كه در جواب ماهو مي آيد يا ذاتيات است اگر آن شي مركب از جنس وفصل باشد ويا لوازم ذات كه ريشه در ذات دارد در صورت كه شي بسيط باشد.

ص: 53

درباب كم وقت كه از ماهوي آن سوال مي شود، آنچه كه در جواب ماهوالكم مي آيد خصوصيات كم است از قبيل قبول نمودن قسمت بالذت و...، امّا جوهريت درپاسخ نمي آيد درحاليكه اگر كم جوهر بود بايد جوهريت در پاسخ ماهوالكم مي آمد.

قياس : اگر كم جوهر باشد بايد در تعريف كم جوهر بيايد در حاليكه چنين نيست، يعني تالي باطل است پس كم هم جوهر نيست يعني مقدم هم باطل است.

شارحين ديگر : شارحين ديگر چون اين استدلال را ناظر به انواع كم دانسته اند در مقدم قياس بجاي جوهر انواع كم را قرار داده اند؛ مثلاً گفته اند استدلال خواجه چنين است : اگر جسم تعليمي جوهر باشد بايد در تعريف جسم تعليمي بيايد لكن التاطلي فالمقدم مثله. ويا اگر خط، سطح و... جوهر باشد بايد در تعريف خط، سطح و... جوهر بيايد درحاليكه چنين نيست پس خط، سطح و... جوهر نيست.

اشكال : اينكه در تعريف جسم تعليمي، خط، سطح و... جوهر نيامده است شايد به اين جهت است كه آنچه در تعريف امده عوارض اند نه ذاتيات كه در جواب ماهو مي آيد.

لاهيجي : اگر اين استدلال خواجه را ناظر به خوكم بدانيم نه ناظر به انواع كم چنين اشكالي لازم نمي آيد، و استدلال خواجه ناظر به خوكم است نه ناظر به انواع آن. پس اشكالي بر كلام خواجه وارد نيست.

دليل دوّم بر عرضيت انواع كم : كم يا منفصل است ويا متصل، كم متصل يا غيرقار است كه عبارت است از زمان و يا قارّ است كه سه تا است جسم تعليمي، سطح وخط. در اين دليل عرضيت تك تك انواع كم را اثبات مي كنيم كه قهراً عرضيت كم هم اثبات مي شود.

ص: 54

عرض بودن جسم تعليمي : وقت كه جسمي را ملاحظه مي كنيم مي بينيم كه شخص آن جسم يعني صورت جسميه اي آن عوض نمي شود ولي شخص جسم تعليمي كه مقدار واندازه اي آن جسم عوض مي شود. وآنچه كه عوض مي شود غير از آنچيزي است كه عوض نمي شود. پس جسم تعلمي غير از صورت جسميه است.

توضيح مطلب : در هرجسم يك صورت جسميه داريم كه مبهم است وجسم تعليمي مي ايد اندازه اي آنرا تعيين مي كند. شخص صورت جسميه عوض نمي شود ولي شخص جسم تعليمي عوض مي شود؛ مثلا اين مموم كه به صورت كره است مكعب مي شود، توجه كه داريم كه شخص صورت جسميه عوض نمي شود، مموم باز هم مموم است، ولي شخص جسم تعليمي عوض مي شود، كره تبديل مي شود به كعب. پس جسم تعليمي عوض مي شود ولي شخص صورت جسميه عوض نمي شود پس صورت جسميه غير از جسم تعليمي است، وصورت جسم جوهر است جسم تعلمي هم اگر جوهر باشد يا بايد خود همان صورت جسميه باشد ويا ذاتي آن، در حاليكه جسم تعليمي نه نفس صورت جسميه است ونه ذاتي آن و الاّ با تغيير جسم تعليمي صورت جسميه خاص هم تغيير مي كرد.

متن : المسألة السّادسة فى اثبات عرضيّة الكم و سلك المصنف فى ذلك ) دراين مساله ) طريقين :

(الف) الاوّل اثبات عرضيّة الكم المطلق بما هو كم من غير التفات الى انواعه لانّه اذا ثبت عرضية الطبيعة ثبت عرضية جميع افرادها و الى هذا الطريق اشار بقوله : وتخلف الجوهريّة عما يقال فى جواب ما هو يعطى عرضيّته اى عرضية الكمّ مطلقا.

ص: 55

بيان ذلك انّ السؤال بما هو؟ سؤال عن حقيقة الشي ء، فما يقال فى جوابه ( ماهو ) ينبغى ان يكون منبئا عن حقيقته و المنبئى عن حقيقة الشي ء (1) اذا كان الشي ء مركبا من الجنس و الفصل انّما هو حدّه المركب منهما (2) واذا كان ( شيء ) بسيطا لا تركيب فيه كما فى الاجناس العالية انّما هو حدّه الماخوذ من لوازمه الذاتية انتزعه من حاق الشي ء فانه فى افادة كنه الشي ء ليس باقل من الحدّ المركب من الجنس و الفصل كما ثبت فى موضعه ( رك: منطق اشارات، ص30 ) و صرّح به الشيخ و حد الكم كما عرفت ما يقبل القسمة لذاته على المشهور او امر اخر مما هو مأخوذ من خواصه الذاتية التى قد مرت و قد تخلف عنه ( كم ) ما يدلّ على الجوهريّة كما لا يخفى على من نظر فيه ( كم، تعريف كم )( مقدم :) فلو كان جوهرا ( تالي:) لما تخلّف عنه ( كم، تعريف )

وهذا الّذي حملنا كلامه عليه و هو الظاهر من كلامه اولى مما حمله عليه الشارحون و هو ان معنى الجوهريّة قد تخلف عما يقال لا فى جواب السؤال عن نوع نوع من الكم اى عن حد الجسم ( جسم تعليمي ) و السّطح و الخطّ و الزمان و العدد ثم اعترضوا عليه بمنع بطلان التالى و ان ما ذكر فى تعريفات هذه الانواع مما تخلف معنى الجوهرية عنه لعله من قبيل الخواص التى لا يقال عليها فى جواب ما هو.

(ب) الثانى اثبات عرضية كل نوع من انواع الكمّ على حدة (1) اما عرضية الجسم التعليمى فالدليل عليه هو تبدّله ( جسم تعليمي ) مع بقاء الجسميّة المشخّصة كما نشاهد فى الشمعة المدورة ( كره ) تارة و المكعّبة اخرى الى غير ذلك من الاشكال مع بقاء جسميّتها المعينة. وهذا المتبدل هو نفس مقدار الشمعة المسمى بالجسم التعليمى لا امرا آخرا عارض له اذ لا نعنى بمقدار الشمعة الا هذا الطول و العرض و العمق باعيانها. فهذا المقدار يزول و ( حاليه ) الجسمية باقية فلو كان ( جسم تعليمي ) جوهرا لكان اما نفس هذه الجسميّة و اما ذاتيا لها ( جسميت ) و على اى التقديرين ( جسميت باشد يا ذاتي جسميت ) يمتنع بقاؤها ( صورت جسميه ) مع زواله ( جسم تعليمي ) و الى هذا ( بيان ) اشار بقوله و التبدّل ( جسم تعليمي ) مع بقاء الحقيقة ( جسميت، صورت جسميه )

ص: 56

دلايل خاص عرض بودن تك تك انواع كم 92/07/13

موضوع : دلايل خاص عرض بودن تك تك انواع كم

بحث در اين داشتيم كه كم چه متصل باشد چه منفصل عرض است، نه جوهر، براي اين مدعا خواجه دوگونه دليل اقامه مي كند يكي دليل عام كه بيان شد و ديگري دليل خاص كه عرض بودن تك تك انواع كم را با دليل جدا اثبات مي كند.

بيان عرض بودن سطح : اگر چيزي را براي امري بادليل اثبات نموديم آن چيز ذاتي آن امر نيست وما تناهي را براي جسم بواسطه دليل اثبات مي كنيم پس تناهي عرضي است براي جسم وسطح هم توسط تناهي براي جسم اثبات مي شود پس سطح هم عرضي است

دليل عرض بودن خط : اگر خط ذاتي مي بود جدا نمي شد از ذي ذات، در حاليكه دركره خط واقعي نداريم. پس خط ذاتي نيست.

قائلين به جزء لايتجزي كره را درحقيقت كره نمي داند؛ چرا كه معتقد اند اجزاي لايتجزي كنار هم قرار گرفته است واين اجزا خط را مي سازد، ولي كره حقيقي كه يك امر متصل است خط حقيقي ندارد، بله مي توانيم در آن خط فرض نماييم.

دليل عرض بودن زمان : زمان درجاي است كه حركت باشد چرا كه زمان مقدار حركت است وحركت عرض. پس زمان محتاج به عرض است ومحتاج به عرض عرض است بنابر اين زمان عرض است.

بيان عرض بودن عدد : عدد از وحدات ساخته شده است؛ مثلا چهار از چهار واحد ساخته شده، ووحدت عرض است. پس عدد كه از وحدات ساخته شده عرض است؛ چرا كه از عرض عرض ساخته مي شود.

ص: 57

تذكر: وحدت تقسيم مي شود به وحدت عددي وغيري عددي وآنچه كه عرض است وحدت عددي است.

مسأله هفتم : سطح، خط ونقطه امروجودي اند.

متكلمين معتقد اند كه سطح، خط ونقطه امر عدمي اند؛ چرا كه سطح نهايت جسم است، خط نهايت سطح ونقطه نهايت خط ونهايت امر عدمي است. پس سطح، خط ونقطه امر عدمي اند.

لاهيجي : سطح، خط ونقطه امور وجودي اند، چرا كه اين امور مابه النهايت است؛ سطح امري است كه جسم به آن ختم مي شود، خط امري است كه سطح به آن منتهي مي شود ونقطه امري است كه خط به آن منتهي مي شود. پس سطح، خط ونقطه هرچند متصف مي شود به نهايت كه عدمي است ولي خودشان عدمي نيستند. بعبارت ديگر سطح، خط ونقط هر چند متصف مي شوند به نهايت كه امر عدمي است، ولي نهايت عدم مطلق نيست بلكه عدم مضاف است، سطح امري است كه جسم به آن ختم ومنتهي مي شود، خط امري است كه سطح به آن منتهي مي شود ونقطه امري است كه خط به آن منتهي مي شود وآنچه كه عدمي است انتها وانقطاع است نه سطح، خط ونقطه.

متن : و امّا الدليل الخاص باثبات عرضية السّطح فهو ان السطح انما يعرض للجسم بواسطة التناهى و هو ( تناهي ) ليس من مقوماته لافتقاره الى الاستدلال على ما مر ( دربحث تناهي ابعاد)( كبراي كلي : ) و ما ( سطح ) ثبت لشي ء ( جسم ) بواسطة اجنبية ( يعني تناهي ابعاد ) لا يمكن ان يكون ذاتياته ( جسم ) فهو( سطح ) خارج عن الجسم عارض له و هو المطلوب و الى هذا اشار بقوله ( مبتدا :) و افتقار التناهى الى برهان

ص: 58

و اما الدليل الخاص بالخطّ : فهو ان الجسم قد يوجد بدون الخطّ كما فى الكرة الحقيقية و تحقق الشي ء بدون مقوّمه محال فالخطّ ليس بمقوم للجسم بل عرض و هو المطلوب . و هذا معنى قوله ( مبتدا : ) و ثبوت الكرة الحقيقية

و اما الدليل الخاص للزمان فهو انه مفتقر الى الحركة لكونه ( زمان ) مقدار لها و هى ( حركت ) عرض و المفتقر الى العرض عرض و هذا معنى قوله ( مبتدا :) و الافتقار الى عرض

و امّا الدليل المختص بالعدد فهو انه متقوم عن الوحدات كما مر سابقا و هى ( وحدات ) اعراض لا محالة و المتقوم من الاعراض لا يكون جوهرا و هذا معنى قوله و التقوم به اى بالعرض و قوله يعطى عرضية الجسم التعليمى و السطح و الخطّ و الزمان و العدد نشر على ترتيب اللّف و هو ( يعطي عرضية ... ) خبر المبتدأ

المسألة السّابعة فى اثبات وجودية السّطح و الخطّ بل النقطة أيضا و ان لم يكن ( نقطه ) مما ( موضوعات ) نحن فيه ( دليل بيان نقطه :) لاشتراكهما ( لاشتراكها ) معهما ( خط وسطح ) فى الطرفية ( دليل اشترك :) فان السّطح طرف للجسم و الخطّ طرف السّطح و النقطة طرف للخطّ خلافا للمتكلمين فانهم قائلون بعدميّتها ( سطح، خط ونقطه ) و بيان ذلك ( وجودي بودن سطح ... ) ان الطرف و ان كان نهاية لذى الطرف و النهاية عدميّة لكنه ( طرف ) ليس نفس النهاية بل ما به النهاية اذ هو ( طرف ) امر ينتهى به الشي ء ( ذي طرف ) فهو ( طرف ) امر وجودى متصف بالعدمى ( نهايت ) و ليس فى نفسه بعدمى و الى هذا اشار ( خواجه ) بقوله و ليست الاطراف اعداما و ان اتصفت بها ( اعدام ) مع نوع من الاضافة فان النهاية عدميّة لكنها متصفة بالإضافة الى ذى النهاية و ليست بنفس الاضافة الا ترى ان السطح امر ينتهى و ينقطع به الجسم فالانتهاء و الانقطاع عدمى متصف بالإضافة الى الجسم و كذا الخطّ و النقطة

ص: 59

دلايل وجودي بودن خط، سطح ونقطه 92/07/15

موضوع : دلايل وجودي بودن خط، سطح ونقطه

بحث در اين داشتيم كه خط، سطح ونقطه امر وجودي اند ويا چون نهايت اند امر عدمي اند.

لاهيجي معتقد است كه خط، سطح ونقطه امر وجودي اند؛ چرا كه مابه النهايت اند نه نهايت كه امر عدمي باشند.

گويا وجودي بودن خط، سطح ونقطه امر بديهي است كه اگر دليل اقامه شود در حقيقت تنبيه است.

دلايل كه براي وجودي بودن خط و... بيان شده :

دليل اوّل : خط، سطح ونقطه مورد اشاره واقع مي شوند وهرچه كه مورد اشاره واقع شود وجود دارد. پس خط، سطح ونقطه امور وجودي اند.

لاهيجي : به خط، سطح ونقطه اشاره مستقل نمي شود، بلكه به تبع محل اشاره قرار مي گيرند. بعبارت ديگر دليل اعم از مدعا است؛ اشاره مي فهماند كه يا خود شي وجودي است ويا محل آن.

دليل دوّم : وقت كه دو جسم در كنار هم قرار دهيم با هم ملاقات مي كنند، آنچه كه ملاقات مي كند سطح هاي دوجسم است، نه خود دوجسم وملاقات وصف وجودي است وبراي دو امر وجودي ممكن است، نه دو امر عدمي ويا يك امر وجودي ويك امر عدمي.

متكلمين : خط، سطح ونقطه امور عدمي اند.

دليل اوّل : خط، سطح ونقطه نهايت اند ونهايت امر عدمي است. پس خط، سطح ونقطه امور عدمي اند.

جواب : خط، سطح ونقطه نفس نهايت نيستند، بلكه مابه النهايه اند وامور وجودي اند.

دليل دوم : وقت كه دو سطح ملاقات مي كنند اگر وجودي باشند دوصورت دارد يا بهم تداخل مي كنند كه محال است ويا تداخل نمي كند واين در صورتي است كه بگوييم سطح عمق دارد، كه ديگر سطح نخواهد بود. پس بايد بگوييم دوسطح عدمي است تا تالي فاسد هاي مذكور لازم نيايد.

ص: 60

جواب : ما قبلا بحث كرديم وگفتيم تداخل بعدين محال است، كه بعدي در بعدي ديگر وارد شود وچيزي بر آن اضافه نشود، واگر دوجسم تداخل شان محال است بخاطر بعدي است كه دارند وسطح چون عمق ندارد تداخل دوسطح در عمق كه ندارند اشكال ندارد، بعبارت ديگر تداخل درعمق سالبه به انتفا موضوع است، بله سطح طول وعرض دارد كه تداخل در آن واقع نمي شود.

سطح، خط ونقطه چون متصف به نهايت مي شود جا دارد درباره اي خود نهايت هم بحث شود

نهايت يكي از اوصاف كم است وذوكم بواسطه اي كم اين وصف را مي پذيرد مثلا جسم را متصف مي كنيم به تناهي وعدم تناهي بخاطر كمي دارد.

نهايت وعدم نهايت ملكه و عدم ملكه اند ودرجاي صدق مي كند كه قابليت باشد يعني كم ويا ذوكم باشد؛ مثلاً در مجردات نمي توانيم بگوييم نامتناهي عددي است، بله بلحاظ شدت وضعف متصف به تناهي وعدم تناهي مي شود همين بلحاظ زمان هم

اينكه گفته شده كم جنس است بخاطر اينكه كم جنس قريب كم متصل وكم منفصل است وجنس بعيد انواع كم متصل وكم منفصل است

بحث دوم : بحث دوم درباره كيف است كه دومين مقوله از مقولات نه گانه اي عرضي است

مطلب اول : اگر امري مركب از جنس وفصل باشد تعريف آن به حد خواهد بود وچنانچه مركب از جنس وخاصه باشد تعريف آن به رسم تام است، درصورت كه بسيط باشد تعريف به خاصه مي شود كه رسم ناقص است. واجناس عاليه بدليل بساطت تعريف به حد ورسم تام ندارند، به خاصه تعريف مي شود كه رسم ناقص است.

ص: 61

كيف دومين مقوله اي عرضي و از اجناس عاليه است به همين جهت تعريف به حد و رسم تام ندارد، وآنچه كه در تعريف آن مي آيد خاصه است.

گاهي شي عرض خاص ندارد ويا ما نمي شناسيم ولي اگر چند عرض مشترك آن در كنار هم قرار گيرد يك عرض مركب خاص را مي سازد كه مي تواند در تعريف آن شي قرار گيرد؛ مثلاً عريض الاضفار، مستوي القامت وبادي البشره كه تك تك شان اختصاص به انسان ندارد بلكه مشترك بين انسان وغير انسان اند، ولي مجموع شان دركنار هم مختص به انسان اند ومعرِّف آن. در مانحن فيه هم كيف عرض خاص ندارد ولي مي شود يك عرض مركب را تعريف آن بياوريم به اين صورت كه كيف عرضي است كه اقتضاي قسمت ونسبت را بذاته ندارد، با قيد عرض جوهر خارج مي شود وبا قيد قسمت نداشتن بالذات كم خارج مي شود وبا قيد نسبت نداشتن بالذات اعراض نسبي.

متن : و قد ينبه على وجودية الاطراف (1) بانّها ( اطراف ) مما يشار إليها ( كبراي كلي : هرچيزي كه مشار اليه باشد وجودي است ) فيجب كونها ( اطراف) موجودة و هو ( تنبيه ) ضعيف لجواز الاشارة الى العدمى باعتبار المحل (2) وبانها ( اطراف ) ما به الملاقاة بين موجودين فان السطح ما به يلاقى جسم مع جسم فيجب كونها موجودة لامتناع الملاقاة بين الموجودين بمعدوم بالضرورة.

و مستند المتكلمين (1) ما اشرنا إليه و هو توهم كونها نفس النهاية و قد عرفت بطلانه (2) وانه يلزم التداخل عند ملاقاة السطحين مثلا لوجوب كونها ( ملاقات ) بالاسر و الّا لزم كون السطح ذا عمق و الجواب منع امتناع التداخل فى جهة لا بعد للمتداخلين فيها و قد مرّ فى مباحث الجواهر و لما انجر الكلام ( كلام خواجه ) باعتبار ذكر الاطراف الى النهاية اراد الاشارة الى ان النهاية و عدمها ( نهايه ) مما يعرضان الكم من حيث هو كم بالذات ( متعلق يعرضان ) و لغيرهما ( كم متصل وكم منفصل ) بواسطتهما فقال ( عطف بر اراد ) و الجنس اى الكم من حيث هو كم ( تعليل براي تفسير :) فانه جنس من الاجناس العالية قريب ( صفت جنس ) للمتصل و المنفصل و بعيد ( صفت جنس ) لانواع المتصل معروض للتناهى و عدمه بمعنى عدم الملكة و هما ( تناهي وعدم تناهي ) اعتباريان ( مثلا جسم چون ادامه پيدا نكرده ما تناهي را اعتبار مي كنيم ) و ليسا من الامور العينية و هو ظاهر

ص: 62

المبحث الثانى فى الكيف

و هو الثانى من المقولات التسع ( مقولات نه گانه ) على ما قال الثانى الكيف و فيه مطالب

[المطلب ] الاوّل فى تعريفه و تقسيمه

اعلم ان الاجناس العالية لا يمكن تحديتها ( ارائه حد ) بالجنس و الفصل و لا ترسيمها ( اوردن رسم ) التام لبساطتها بل ترسم بالخواص و اللوازم و لما لم يجدوا للكيف خاصة ( مفعول لم يجد ) سوى المركب من العرضية و المغايرة للكم و للاعراض النسبية الّا ان التعريف بها ( خاصه ) تعريف الشي ء بما يساويه فى المعرفة و الجهالة لان الاجناس العالية ليس بعضها اجلى من البعض ( جواب لما : ) فعدلوا عن ذكر كل من الكم و الاعراض النسبية الى ذكر خاصّته التى هى اجلى فقالوا هو عرض لا يقتضي لذاته قسمة و لا نسبة.

تعريف كيف 92/07/16

موضوع : تعريف كيف

بحث در تعريف كيف داشتيم گفتيم كه كيف را به يك خاصه مركب تعريف مي كنيم، به اين صورت كه چند تا صفت را مي آوريم كنار هم قرار مي دهيم ومجموع اين اوصاف يك وصف مركب را مي سازد كه خاص به كيف ومعرِّف آن است.

درتعريف كيف گفته شده كه كيف عبارت است از عرضي كه بذاته اقتضاي قسمت ونسبت را ندارد، وقت گفته مي شود عرض است جوهر خارج مي شود قيد بذاته اقتضاي قسمت ندارد كم را خارج مي كند و قيد بذاته اقتضاي نسبت ندارد هم اعراض نسبي را خارج مي كند.

ص: 63

نقطه ووحدت : در باره اي كيف بودن نقطه ووحدت اختلاف است، گروهي معتقد اند كه نقطه ووحدت كيف اند اين گروه احتياج ندارند كه قيدي ديگري را به تعريف اضافه نمايند امّا آنهاي كه نقطه ووحدت را كيف نمي داند بايد قيد ديگري را به تعريف اضافه نمايد تا نقطه ووحدت هم از تعريف كيف خارج شود، اين گروه در تعريف كيف گفته اند كه « هو عرض لايقتضي لذاته قسمه ولانسبه ولا لا قسمه » .

« لاقسمت » كه در تعريف بالا آمده بمعناي بساطت است وقت مي گوييم اقتضاي لاقسمت ندارد يعني اقتضاي بساطت هم ندارد، باتوجه به اين قيد علم از كيف خارج مي شود؛ چرا كه علم به بسيط اقتضاي بساطت دارد، در حاليكه علم نبايد از تعريف كيف خارج شود، به همين جهت گروهي از كسانيكه نقطه ووحدت را كيف نمي داند قيد ديگري را هم به تعريف كيف اضافه نموده اند وگفته اند : « وهو عرض لايقتضي لذاته قسمه ولانسبه ولا لاقمسه اقتضاء اولياً » باتوجه به قيد « اقتضاءً اولياً » كيف اقتضاي اولي بساطت نمي كند ولي با واسطه اقتضاي بساطت مي كند علم اولاً وبالذات اقتضاي بساطت نمي كند، بلكه در صورت كه معلوم بسيط باشد علم اقتضاي بساطت مي كند پس علم بدون واسطه اقتضاي بساطت نمي كند واز تعريف كيف خارج نمي شود.

طبق مبناي مشاء كه علم از مقوله كيف است علم نه اقتضاي بساطت دارد ونه اقتضاي تركيب، بلكه در صورت كه معلوم بسيط باشد علم بسيط است وچنانچه معلوم مركب باشد علم هم مركب است. پس باتوجه به قيد « اقتضاءً اولياً » علم داخل در كيف مي شود وتعريف كيف جامع افراد است.

ص: 64

قوشجي : احتياج به اضافه نمودن قيد « اقتضاءً اولياً » در تعريف كيف نداريم؛ چرا كه قيد « لذاته » كه در تعريف اولي آمده بمعناي بدون واسطه است و همان مفاد « اقتضاءً اولياً » را دارد؛ يعني كيف بذاته وبدون واسطه اقتضاي قسمت واقتضاي نسبت ندارد طبق تعريف اول واقتضاي لاقسمت هم ندارد طبق تعريف دوّم.

لاهيجي : ما درجاي نديديم كه در تعريف قيد « لذاته » وقيد « اقتضاءً اولياً » با هم آمده باشد. پس تعريف سوم كه قوشجي گذارش نموده وجود ندارد.

لاهيجي : آنچه كه ما اوّلاً وبه تعبير ديگر درتعريف اوّل كيف كفتيم مطابق تعريفي است كه در منطق شفا بيان نموده است، به اين بيان كه كيف هيئتي است قار در محل كه موجب قسمت محلش نمي شود، وهمين طور اين هيئت تصور مي شود بدون اينكه نياز باشد به نسبتي كه درغير اين هيئت است توجه شود.

متن : فبذكر العرض خرج الجوهر و بذكر القسمة خرج الكم و بالنسبة الاعراض النسبية و من لم يجعل النقطة و الوحدة من الكيف زاد قيد و لا لاقسمة و زاد حينئذ ( وقت كه قيد « ولا لا قسمة » را اضافه نمودند ) بعضهم ( از كسانيكه نقطه ووحدت را از كيف نداسته اند ) قيد اقتضاء اوليّا لادخال العلم بالبسيط فانّ اقتضاؤه اللّاقسمة ليس اوّليّا بل بواسطة المعلوم و لا حاجة إليه ( قيد ) مع قيد لذاته كذا فى شرح القوشجى و لم ار ما ( تعريف ) اجتمع فيه القيدان ( قيد لذاته وقيد اقتضاءً أولياً ) و ما ( تعريف ) ذكرنا أوّلا هو المطابق لما عرف الشيخ الكيفية به حيث قال : الكيفية كل هيئة قارة فى موصوف بها لا يوجب ( بعنوان علت تامه ) تقديره ( اندازه گيري يعني تقسيم موصوف ) و لا تقتضيه ( بعنوان علت ناقصه ) و يصلح تصورها ( هية ) من غير ان يحوج فيها ( تصور هية ) الى التفات الى نسبة يكون الى غير تلك الهيئة. ثم قال و هذا ضرب من البيان متعلق بان يثبت شي ء ثم يعرف ( شيء ) بسلوب امور عنه ( شيء ) انتهى. و الى عند التعريف اشار المصنف بقوله : و يرسم بقيود عدميّة تخصه جملتها. ( مجموعه قيود عدمي كه خاص كيف است رسم كيف قرار گرفته )

ص: 65

و اما تقسيمه ( كيف ) فكما قال و اقسامه أربعة بالاستقراء : الاوّل الكيفيات المحسوسة كالحرارة و البرودة و الثانى الكيفيات الاستعدادية كالصّلابة ( كه استعداد است به سمت عدم انفعال) و اللّين ( كه استعداد است به سمت انفعال ) الثالث الكيفيات النفسانية كالعلم او القدرة الرابع الكيفيات المختصة بالكميات كالاستقامة و الانحناء. و وجه الضبط ( نحوه ووروش تقسيم ودسته بندي )(1) ان يقال الكيف امّا ان يختص بالكم أو لا فالاوّل ( شق اول در اين منفصله ) هو الرابع ( كيفيات مختص به كميات ) و الثّاني ( شق دوّم منفصله مذكور) اما محسوس باحدى الحواس الظاهرة أم لا فالاوّل ( شق اول در اين منفصله ) هو الاوّل ( كيفيات محسوس ) و الثانى ( شق دوّم در اين منفصله ) اما كمال او استعداد نحو الكمال فالاوّل ( شق اوّل در اين تقسيم ) هو الثّاني ( كيفيات استعدادي ) و الثانى ( شق دوّم در اين تقسيم اخير) هو الثالث ( كيفيات نفساني )( 2) او يقال الكيف امّا مختص بذوات الانفس و هو الثالث ( قسم سوّم از اقسام مذكور) او لا فاما ان يختص بالكميات و هو الرابع ( قسم چهارم از اقسام مذكور ) او لا، فاما استعداد و هو الثانى ( قسم دوم از اقسام مذكور ) و اما فعل ( فعليت در مقابل استعداد ) و هو الاوّل. الى غير ذلك من الوجوه التى قيلت فيه ( ضبط ) فان جميعها ( وجوه ) للضبط لا للحصر العقلى

مطلب دوم درباب كيف 92/07/17

ص: 66

موضوع : مطلب دوم درباب كيف

يكي از اقسام كيفيات كيفيات محسوسه است كه در اين مطلب به بيا اقسام واحكام عامش مي پردازيم، احكام كه اختصاص به نوع خاص از كيف محسوس ندارد.

اقسام كيفيات محسوسه : كيفيات محسوسه بلحاظ رسوخ وعدم به دو قسم تقسيم مي شود

الف) انفعاليات : كيفيات محسوسه درصورت كه راسخ باشد و از محل زود زايل نگردد كيفيات انفعالي ناميده مي شود؛ مثل حلاوت براي عسل وزردي براي طلا كه زايل نمي شود.

وجه تسميه : (1) عناصر اربعه باهم ممزوج مي شود وبر اثر فعل وانفعال كه بين شان صورت مي گيرد مزاج درست مي شود وكيفيات محسوسه راسخه چون تابع انفعال عناصر است كيفيات انفعالي ناميده مي شود، بعبارت ديگر وقت كه فعل وانفعال بين عناصر صورت مي گيرد هرگاه غلبه با جنبه اي انفعالي عناصر باشد كيفيات محسوسه انفعالي خواهد بود.

كيفيات محسوسه انفعالي گاهي بخصوصه وشخصه تابع مزاج اند چنانچه كيفيات محسوسه مركبات اين گونه اند وگاهي بعمومه تابع مزاج است؛ چنانچه كيفيات محسوس عناصر اين چنين اند كه شخص شان تابع مزاج نيستند چرا كه عناصر مزاج ندارند، ولي چون فرد ديگري از آن كيفيت تابع مزاج است به آن كيفيات بطور عام گفته مي شود تابع مي مزاج است؛ مثلا حرارت آتش تابع مزاج نيست ولي حرارت از آن جهت كه حرارت است گاهي تابع مزاج است مثل حرارت كه در بدن انسان است.

(2) به كيفيات محسوسه راسخه به اين جهت كيفيات انفعالي مي گويند، كه حواس انسان از اين كيفيات منفعل مي شود، به همين جهت است كه براي انسان درك از اين كيفيات حاصل مي شود.

ص: 67

اشكال : اشكال وحركات هم حواس ما را منفعل مي كند، وطبق بيان مذكور بايد انفعالي ناميده شود، درحاليكه اشكال وحركات را انفعالي نمي نامند، بعبارت ديگر از كيفيات محسوسه نيستند.

متن : المطلب الثّاني فى تقسيم الكيفيات المحسوسة و بيان احكامها العامة

اما تقسيمها فالكيفيات المحسوسة ( الف) ان كانت راسخة كصفرة الذهب و حلاوة العسل سميت انفعاليات (1) لكونها بخصوصها او عمومها تابعة للمزاج الحاصل من انفعال العناصر فالاوّل ( كيفيات كه بخصوصها تابع مزاج اند ) كما فى المركبات مثل حلاوة العسل و الثانى ( كيفيات كه بعمومها تابع مزاج است ) كما فى البسائط مثل حرارة النار فانّها ليست تابعة للمزاج لكنها من حيث هى حرارة قد توجد تابعة للمزاج ( بلحاظ بعض افرادش تابع مزاج است )(2) ولان الحواس تنفعل منها و فيه ان الاشكال و الحركات أيضا كذلك ( تنفعل منها الحواس )

وجه تسميه كيفيات محسوسه اي انفعالي و... 92/07/20

موضوع : وجه تسميه كيفيات محسوسه اي انفعالي و...

مطلب دوم : درمطلب ثاني بحث در كيفيات محسوسه داريم، دوبحث در اين مطلب بيان مي شود؛ يكي بحث در اقسام كيفيات محسوسه وديگري بحث در احكام عام كيفيات محسوسه، احكام كه اختصاص به كيف محسوس خاص ندارد، بلكه احكام كيف محسوس را به صورت عام بيان مي كند نه احكام مثلا كيف مبصر را.

دوجه براي تسميه كيفيات محسوسه انفعالي بيان نموديم، بر وجه دوّم اشكال وارد شد كه بيان گرديد.

جواب : عبارت « ويندفع بان ... » دومعنا مي تواند داشته باشد :

ص: 68

1. وجه تسميه لازم نيست كه درتمام موارد كه اسم صادق است حاصل باشد؛ مثلاً يك قبيله را ملاحظه مي كنيم كه شجاع اند بجز چند نفرشان كه ترسو اند، در اين جا بر همه اي قبيله اسم شجاع اطلاق مي شود ولي وجه تسميه بر همه صادق نيست.

2. لازم نيست كه در تمام موارد كه وجه تسميه موجود است اسم هم موجود باشد؛ مثلاً در اشكال و حركات وجه تسميه كيفيات انفعالي موجود است ولي كيفيات انفعالي به آنها اطلاق نمي شود.

از دومعناي مذكور همين معناي دوّم در اين جا مراد است؛ يعني لازم نيست كه هر جاي وجه تسميه باشد اسم هم اطلاق شود. پس وجه تسميه لازم نيست مطرد باشد.

اگر قيد اوّلاً را به عبارت اضافه نماييم وبگوييم « لان الحواس تنفعل منها اولاً » در اين صورت اصلاً به اشكال وحركات نقض وارد نمي شود تا توجيه نماييم.

با اضافه نمودن قيد « اولاً » هر چند وجه تسميه مانع اغيار مي شود؛ اشكال وحركات در وجه تسميه شريك نمي شوند با كيفيات محسوسه راسخه، ولي ديگر جامع افراد نيست؛ چرا كه خفت وثقل را كه از كيفيات محسوسه است ديگر شامل نخواهد.

اقوال در خفت وثقل : در خفت وثقل دو قول است؛ يك قول اين است كه خفت وثقل بدون واسطه لمس مي شود، طبق اين قول حواس بدون واسطه منفعل مي شود، قول دوّم اين است كه خفت وثقل با واسطه لمس مي شود با توجه به اين قول حواس با واسطه منفعل مي شود وخفت وثقل طبق اين قول نبايد كيفيات انفعالي ناميده شود، در حاليكه خفت وثقل كيفيت انفعالي ناميده مي شود.

ص: 69

ب) انفعالات : كيفيات محسوسه اگر غير راسخ باشد مثل سرخي كسي كه خجالت كشيده ويا زردي كسي كه ترسيده اين كيفيات انفعالات ناميده مي شود.

وجه تسميه : كيفيات محسوسه غير راسخه چون شباهت به مقوله اي ان يفعل دارد، هم درانفعال وهم در سرعت زوال كيفيات انفعال ناميده مي شود.

اينكه يا در « انفعالات » حذف شده؛ يعني انفعاليات گفته نشده يكي به جهت است كه اين كفيات شدت انفعال دارد ولذا ياي نسبت حذف شد، به اين معنا كه خود انفعال است نسبت به انفعال ندارد وديگر به اين جهت كه از انفعاليات تميز بدهيم.

احكام عام كيفيات محسوسه :

احكام عام كيفيات محسوسه در اين مطلب بيان مي شود احكام خاص هريك از كيفيات پنج گانه در مطلب سوّم بيان خواهد شد.

1. يكي از احكام عام كيفيات محسوسه اين است كه با اشكال مغايرت دارد، ولي قائلين به جزء لايتجزي اين حكم را قبول ندارد.

قائلين به جزء لايتجزي معتقد است كه هرجسمي كه در ظاهر واحد است ومتصل ديده مي شود در حقيقت متشكل از اجزاي صغار داراي شكل است، واين اشكال بر حواس اثر مي گذارد.

توضيح مطلب : بعض از اجسام وقت كه دست به آن بزنيم دست را مي سوزاند واين بخاطر شكل اجزاي آن است؛ مثلاً حرارت دست را مي سوزاند واين بخاطر اجزاي تيزي است كه در آتش است دست را مي برد و ما احساس مي كنيم دست ما سوخته است. واينكه آب بارد است بخاطر شكل اجزاي آن است.

ص: 70

متن : ويندفع بان وجه التسمية لا يجب اطرادها. و لو زيد قيد الاولية بان يقال ينفعل الحواس منها اولا لخرجت الاشكال و الحركات لكن يخرج الخفة و الثقل أيضا ( مثل اشكال وحركات ) عند من ( مثل خواجه ) لم يجعلها ( خفت وثقل ) من المحسوسات الاولية (ب) وان كانت غير راسخة كحمرة الخجل و صفرة الوجل ( ترسو، كسي كه ترسيده ) سميت انفعالات لانها لسرعة زوالها شديد الشبه بان ينفعل فسمّيت بها ( انفعالات )(1) تميزا لها عن الراسخة (2) وتنبيها على تلك المشابهة و الى هذا التقسيم اشار بقوله فالمحسوسات اما انفعاليات و اما انفعالات و انما بدء بالمحسوسات لكونها اظهر الاقسام الاربعة و تقدير الكلام فالقسم الاوّل المحسوسات و هى اما انفعاليات و اما انفعالات و انّما قلنا ذلك ( يعني القسم الاول را تقدير گرفتيم ) لما سيأتى ( ص165) فى القسم الثانى.

و اما احكامها العامة : (a) فمنها ما اشار إليه بقوله و هى اى الكيفيات المحسوسة مغايرة للاشكال خلافا لجمع من الاوائل القائلين بتركب الاجسام من الاجزاء الصغار الصلبة القابلة للانقسام الوهمى دون الخارجى حيث زعموا ان تلك الاجزاء متخالفة الاشكال فالتى ( اجزاي كه ) يحيط بها اربع مثلثات يكون متحددة ( اطراف شان تيز است ) الاطراف ( اضلاع ورئوس ) مفرقة لاتصال العضو فيحسّ منها الحرارة و التى ( اجزاي كه ) يحيط بها سِت مثلثات يكون غليظة ( محكم است ) الاطراف ( نهايات يعني اضلاع ورئوس ) غير نافذة فى العضو فيحسّ منها البرودة

ص: 71

مغايرت كيفيات محسوسه با اشكال 92/07/22

موضوع : مغايرت كيفيات محسوسه با اشكال

بحث دركيفيات محسوسه بطورعام داشتيم، بدون انيكه به انواع خاص آن توجه داشته باشيم. يكي از احكام عام كيفيات محسوسه اين است كه كيفيات با اشكال مغايرت دارد.

قائلين به اجزاي لايتجزي : كيفيات محسوسه مغاير شكل وحاصل شكل نيست، بلكه شكل اجزاي كه جسم را تشكيل مي دهد باعث اختلاف كيفيات محسوسه مي شود.

مثال اوّل : جسم كه حارّ است با جسم كه بارد است در اجزاي تشكيل دهنده شان تفاوت دارد، جسم حارّ از چهارجزء مثل شكل تشكيل مي شود وجسم بارد از شش جزء مثلث شكل تشكيل مي شود.

چهار مثلث وقت كه يك شان را به صورت قاعده بگذاريم وسه تا مثلث را روي آن به صورت هرم قرار دهيم هم راس هرم تيز است هم قاعده اي آن كه سه نُك تيز دارد، ولذا وقت كه با عضوي از انسان تماس بگيرد آنرا مي برد وما احساس مي كنيم كه حارّ است.

شش تا مثلث را وقت كه كنار هم قرار گيرد به ا ين صورت كه دوتا هرم تشكيل شود اين دوتا هرم را اگر از راس بهم بچسپانيم دراين صورت اطراف هرم خالي مي ماند كه آنرا نيز توسط هرم پُرمي كنيم، جسم كه تشكيل مي شود به صورت كره است ودست را نمي بُرّد.

چهارمثلث وقت كه نُك شان بهم چسپيده شود دايره كامل نمي شود، وسط مثلث ها خالي مي ماند، كه اطراف آن تيز است ودست را مي بُرّد.

ص: 72

شش تا مثلث وقت كه از راس بهم چسپيده شود، قاعده شان يك دايره تمام را مي سازد كه بُرّنده وتيز نيست. ( در اين فرض مثلث ها بايد به اندازه اي باشد كه چهار تاي شان دايره را نمي سازد، وشش تا مثلث دايره را مي سازد )

مثال دوّم : بعض از اجسام اجزاي تشكيل شده كه زبان را مي برد وما مي گوييم تُند است، امّا اگر جسم بگونه ي باشد كه اجزايش زبان را نمي بُرّد بلكه التيام مي بخشد مي گوييم اين جسم حُلو است. پس شكل باعث تُندي وشريني مي شود.

مثال سوّم : بعض از اجسام رنگ شان سفيد است بعض ديگر رنگ سياه دارد، سفيدي وسياهي عوارض نيستند كه بر اجسام عارض شده است، بلكه اجزاي اجسام بگونه اي است كه نور را به صورت منعكس مي كند كه چشم را باز مي كند وما مي گوييم كه جسم سفيد است واجزاي اجسام ديگر بگونه است كه نور را به صورت منعكس مي كند كه چشم را جمع مي كند و ما مي گوييم جسم سياه است. پس اجزاي جسم بگونه اي است كه حاصل آن سفيدي وسياهي است.

ردّ مدعاي قائلين به اجزاي لايتجزي(1) :

1. دليل اوّل بر مغايرت اشكال وكيفيات محسوسه : اشکال ملموس اند ولو بواسطه ای سطح شان امّا الوان وطعوم وروایح ملموس نیستند بلکه غیر ملموس اند، بعبارت دیگر بر اشکال ملموس بودن حمل می شود وبر الوان، طعوم وروایح غیرملموس بود، وآنچه که ملموس است مغایر است با آنچه که غیر ملموس است.پس اشکال مغایر با الوان، طعوم وروایح است.

ص: 73


1- (1) . خصم چون دلیل اقامه نکرد کافی است که مشاء برای اثبات مدعای خود دلیل اقامه نماید، مدعای خصم رد می شود. .

2. دليل دوّم بر مغايرت اشكال وكيفيات محسوسه : اشکال تضاد را قبول نمی کنند وکیفیات محسوسه متضاد اند، بعبارت بهتر بر اشکال غیر تضاد حمل می شود وبر کیفیات محسوسه تضاد حمل می شود، وآنچه تضاد را قبول می کند غیر از چیزی است که غیر تضاد را قبول می کند. پس اشکال غیر از کیفیات است.

درهر دو دلیل از مطلب استفاده نمودیم که محمول که حمل می شود بر کیفیات غیر از محمولی است که حمل می شود بر اشکال ولذا خواجه می فرماید ولاختلافهما با لحمل.

متن : و كذا الحال فى الطعوم ( يعني طعوم هم كيفيات عارض برجسم نيستند، بلكه حاصل از شكل اجزاي جسم است ) فان الجزء الّذي يقطع العضو الى اجزاء صغار و يكون شديد النفوذ فيه هو الحريف ( تند، سوزان، زبان گز) و الّذي يتلافى هذا التقطيع هو الحلو

وكذا فى الالوان ( يعني رنگ هم كيفيت عارض بر جسم نيست، بلكه حاصل از شكل اجزاي جسم است ) فانّ الجزء الّذي ينفصل منه شعاع مفرق للبصر هو الابيض و الّذي ينفصل من شعاع جامع اللبصر هو الاسود و يحصل من اختلاط هذين النوعين من الشعاع الالوان المتوسّطة بين السّواد و البياض. والمشّاءون ابطلوا هذا الزعم بوجهين : احدهماان الاشكال ملموسة اى مدركة باللمس فى الجملة، ولو كان بواسطة السّطوح ( بيان في الجمله )، والالوان و الطعوم و الروائح غير مدركة باللمس فالاشكال مغايرة لها و ثانيهما انّ هذه الكيفيات متضادة و الاشكال ليست بمضادة و الى هذين الجوابين اشار المصنف بقوله لاختلافهما بالحمل حيث يحمل شي ء ( ملموسه وغيرمضادّه ) على الاشكال دون هذه الكيفيات و شي ء اخر ( غيرملموسه ومضادّه ) على هذه الكيفيات دون الاشكال كما عرفت فى الجوابين

ص: 74

احكام عام كيفيات محسوسه 92/07/23

موضوع : احكام عام كيفيات محسوسه

حكم عام اوّل كه براي كيفيات محسوسه بيان نموديم اين است كه كيفيات محسوسه مغاير با اشكال است. امّا قائلين به اجزاي لايتجزي معتقد اند كه كيفيات محسوسه با اشكال مغايرت ندارد.

فان قيل علي الا ول ( اشكال خصم بر دليل اوّل ) : اشكال هيئات را در حواس ما مي سازد واين هيئات محسوس حاسه اند، كيفيات محسوس همين هيئات اند، به بيان ديگر شكل در حاسه ما هيئتي را مي سازد كه در حاسه اي ما شيرين به نظر مي رسد وشكل ديگر هيئتي ديگري را مي سازد واين هيئت ترش بنظر مي رسد، كيفيات محسوسه همين هيئات اند، نه اشكال بيروني ونه آنچه را شما مي گوييد كيفيات محسوسه. پس كيفيات محسوسه هيئت هاي است حاصل شكل، كه مدعاي ماست واين با كلام شما كه مي گوييد ما شكل بيروني را لمس مي كنيم منافات ندارد، بعبارت دليل شما اين مدعاي ما را ردّ نمي كند.

فان قيل علي الثاني ( اشكال خصم بر دليل دوم ) : منظور شما از تضاد چيست، تضاد مشهوري است يا تضاد حقيقي؛ تضاد مشهوري بين دو چيزي است كه جمع نمي شود چه غايت خلاف داشته باشند يا غايت خلاف نداشته باشند. امّا تضاد حقيقي بين دوچيزي است كه علاوه بر جمع نشدن بين شان غايت خلاف هم باشد. اينكه مي گوييد اشكال تضاد ندارند اگر مراد تضاد مشهوري باشد صحيح نيست؛ چرا كه در اشكال تضاد مشهوري است، امّا اگر مراد از تضاد تضاد حقيقي باشد كه بين اطراف است نه بين اوساط دراين صورت اشكال كيفيات اند امّا كيفيات كه در اوساط واقع شده اند، نه كيفيات كه در اطراف قرار دارند، كيفيات كه در اطراف اند تضاد حقيقي دارند ولي اشكال كيفيات اند كه در اوساط واقع شده اند. پس اشكال مي تواند نوع از كيفيات باشد.

ص: 75

قلنا امّا علي الاول ( جواب اشكال اوّل خصم ) : هيئات حاصل در حس مغاير با اشكال اند نه حاصل اشكال؛ چرا كه اشكال بيروني ملموس اند وهيئات حاص در باصره، سامعه، شامه وذائقه ملموس نيستند، از آنجاي كه هيئات حاصل در ذهن مطابق اند با آنچه كه در خارج است، والاّ علمي حاصل نمي شد، پس بايد آنچه كه در خارج است ومطابَق هيئات حاصل در ذهن است هم مغاير با اشكال باشد. بنابر اين كيفيات محسوسه مغاير با اشكال اند.

متن : فان قيل على الاوّل ( برعليه دليل اوّل ) : نحن لا ندعى كون الاشكال ( اشكال بيروني ) نفس هذه الكيفيات بل ان اختلافها ( اشكال ) يوجب هيئات حاصلة فى الحواس، والمحسوس ( كيفيات محسوسه ) هو تلك الهيئات فقط ( نه اشكال خارجي ونه آنچه را كه در بيرون كيفيت گفتيد ). و على الثانى ( بر عليه دليل دوّم ) : انه (1) ان اريد بالتضاد التضاد المشهورى فلا نسلم ان الاشكال ليست بمتضادة بهذا المعنى. (2) وان اريد به ( تضاد ) الحقيقى (تضاد حقيقي ) فهو ( تضاد حقيقي ) فى الكيفيات ( كيفيات محسوسه ) انما يكون بين الاطراف فيلزم ان لا يكون الاشكال كيفيّاتٍ هى الاطراف، فجاز ان يكون كيفيات هى الاوساط.

قلنا : اما الاوّل فالجواب ان تلك الهيئات الحاصلة فى الحواس مغايرة للاشكال ) پس شكل بيروني نمي تواند اين هيئات را بفرستد ) لان الاشكال ملموسة و الهيئات الحاصلة فى الباصرة و السامعة و الذائقة و الشامة ليست بملموسة و يجب كونها ( هيئات حاصله ) اشباحا للهيئات الخارجية لانّ ما فى الحسّ لو لم يجب ان يكون مثالا لما فى الخارج لارتفع الامان عن المشاهدات و ليست تلك الهيئات الحاصلة فى الحواس امثلة للاشكال للمغايرة فيجب ان يكون فى الخارج هيئات مغايرة للاشكال يكون تلك الامثلة ( هيئات در حس ) امثلة لها ( هيئات در خارج ) و هو ( مغايرت ) المطلوب

ص: 76

احكام عام كيف 92/07/27

موضوع : احكام عام كيف

بحث ما در احكام عامه اي كيف محسوس است يكي از احكام عام مغايرت كيف محسوس با اشكال است، كه گروهي آنرا قبول ندارد ومي گويد كيف محسوس همان اشكال است.

مشاء دو دليل بر مدعاي خود اقامه نمود، خصم بر هر دو دليل ايراد گرفت اشكال بر دليل دوم به اين صورت مطرح شد كه مراد از تضاد چيست، تضاد مشهوري است ويا تضاد حقيقي؟ اگر تضاد مشهوري مراد باشد كه متضادين با هم جمع نمي شود اين تضاد در اشكال هم وجود دارد واگر تضاد حقيقي مراد است كه علاوه بر جمع نشدن متضادين غايت خلاف هم بايد بين شان باشد، در اين صورت اشكال از كيفيات است امّا از كيفيات كه در اوساط واقع مي شود.

وامّا علي الثاني ( جواب از اشكال دوم خصم ) : اشكال همگي كيف مختص به كميات است وفرع كم به حسات مي آيد، اگر در اصل كه كم است تضاد نيست، چنانچه بيان شد، در فرع كه شكل است هم تضاد نيست.

وقد يجاب ( جواب دوّم ) : در جنس قريب اشكال تضاد حقيقي نيست امّا در جنس قريب كيفيات محسوسه تضاد حقيقي است ووقت كه در اجناس قريب تضاد حقيقي نيست در انواع اشكال وكيفيات هم تضاد نيست همين طور در اشخاص شان.

سفيدي مي شود نوع سياهي هم مي شود نوع هركدام جنس قريب دارد جنس بعيد هم دارد، در جنس بعيد تضاد نيست ولي در جنس قريب كيفيات محسوس تضاد است.

ص: 77

شكل در اين جسم ملاحظه مي كنيم شخص از شكل است شكل را كه در جسم ديگر ملاحظه مي شود شخص ديگري از شكل است، اين اشكال انواع دارد چنانكه اشخاص هم دارد. در اجناس قريب اشكال تضاد حقيقي نيست همين طور در انواع واشخاص اشكال.

2. كيفيات محسوسه مغاير مزاج اند :

سؤال : مزاج حالت تعادلي كيفيات است واينكه مي گوييم مزاج با كيفيات مغايرت دارد به چه معنا است؟

جواب : در عناصر اربعه مزاج نيست ولي كيفيات محسوسه وجود دارد، امّا در مركبات هم مزاج است وهم كيفيات محسوسه پس كيفيات عام است بلحاظ مورد ( نه بلحاظ مفهوم ) ولي مزاج خاص است.

مطلب سوّم : احوال خاص كيفيات محسوسه، احوال كه مختص به نوع نوع كيفيات محسوس است.

مسأله اول : احوال كيفيات ملموسه.

وجه تقدم كيفيات ملموسه : كيفيات ملموسه از ميان پنج نوعِ كيفيات محسوس به اين جهت مقدم شده است كه ملموسات از اوائل كيفيات محسوس است؛ چرا كه (1) هيچ حيواني از لمس خالي نيست (2) و به اين جهت كه اگر ملموسات لمس نشوند حيوانات از بين مي روند ولذا براي هر حيواني لازم است.

وجه ديگر كه براي اوائل بودن ملموسات مي شود بيان كرد اين است كه ملموسات بدون واسطه حس مي شود ومحسوسات ديگر بواسطه اي ملموسات، ولي اين معنا خيل واضح نيست، هر چند مي شود در بعض مورد تصوير نمود؛ چرا كه فلاسفه معتقد اند رنگ هاي خاص توسط فعل وانفعالات كيف ملموس وبواسطه ملموس بودن مبصر مي شود.

ص: 78

در خود ملموسات حرارت، برودت، رطوبت ويبوست واسطه مي شود براي درك ساير ملموسات كه عبارت باشند از لطافت، غلظت و... پس حرارت، برودت، رطوبت ويبوست اوائل ملموسات اند؛ چرا اين ها بدون واسطه ملموس اند و ملموسات ديگر بواسطه اي اين چهار تا درك مي شود.

ماقيل : خشونت وملاست هم بدون واسطه درك مي شود پس از اوائل ملموسات اند.

لاهيجي : خشونت وملاست توسط حرارت ويبوست درك مي شود واز اوائل ملموسات نيستند.

جواب برخي ديگر : خشونت وملاست از مقوله اي وضع است، پس بواسطه اي حرارت ويبوست درك نمي شوند.

لاهيجي : اين جواب نمي تواند ردّ ماقيل باشد؛ چرا كه ماقيل بنابر كيف بودن خشونت وملاست بيان داشته كه ملموس بدون واسطه اند.

متن : وامّا على الثانى فان نفى التضاد فى الاشكال فرع نفى التضاد فى الكم لانّها من الكيفيات المختصة بالكميات و قد مرّ ثبوت الاصل ) نفي تضاد در كميات ) فيجب ثبوت الفرع ( نفي تضاد در اشكال ). و قد يجاب أيضا ( علاوه بر جواب اوّل ) : بان جنس الاشكال ليس فيه تضاد حقيقى و اجناس تلك الكيفيات ( كيفيات محسوسه ) فيها تضاد حقيقى فيتغايران ( اشكال وكيفيات ) قطعا اذ مع مغايرة الجنسين لا يتصور الاتحاد فى الانواع التى تحتهما.

( b) و منها ان هذه الكيفيات ( كيفيات محسوسه ) مغايرة للمزاج لعمومها؛ اى فى التحقّق ( يعني مورداً عام است نه مفهوماً ) يعنى ان هذه الكيفيّات قد يتحقق بدون المزاج كما فى البسائط و المزاج لا يتحقق بدون الكيفية المحسوسة لانه انّما يحصل من تفاعل الكيفيات الاربع كما مر فيكون هذه الكيفيات اعم تحققا من المزاج فهى مغايرة له لا محالة.

ص: 79

المطلب الثالث فى الاحوال المختصة بكل نوع نوع من الانواع الخمسة من هذه الكيفيات المحسوسة

و فى هذا المطلب مسائل

[المسألة] الأولى فى احوال الملموسات

و انما قدم الملموسات لكونها اوائل المحسوسات كما مر فى مبحث اللمس و كما ان الملموسات سميت اوائل المحسوسات كذلك الكيفيات الاربع منها ( ملموسات ) سميت اوائل الملموسات على ما قال : فمنها اوائل الملموسات و هى الحرارة و البرودة و الرطوبة و اليبوسة لكونها ملموسات الذات و بالاصالة ( يعني بدون واسطه ) و البواقى ( مبتدا ) اى اللطافة ( تنكي ) و الغلظ و الكثافة ( فشردگي، انبوهي ) و الهشاشة ( درمقابل لزوجت حالت كه اگر فشار دهيم شي داراي هشاشت از مي پاشد واز هم جدا مي شود ) و اللزوجة ( لزبودن كه اگر خشك شود سفت مي شود مثل سنگ كه خاك است با رطوبت لزج ) و البلة و الجفاف و اللين ( شُلي ) و الصّلابة ( محكمي ) و الخشونة ( ناهمواري مثل سنگ پا كه پستي وبلندي دارد ) و الملاسة ( همواري مثل شيشه كه پستي وبلندي ندارد ) و الخفة و الثقل منتهيةٌ ( خبر/ بلحاظ وجود، در مقام اثبات ) إليها ( حرارت، برودت و... ) و مدركةٌ ( بلحاظ فهم، در مقام اثبات ) بتوسّطها ( حرارت، برودت و... ).

و امّا ما قيل ( مبتدا ) : من ان الخشونة و الملاسة ملموستان بلا توسّط فممنوع ( خبر ). و امّا لو سلّم ذلك ( ماقيل ) فلا ينفع فى دفع الايراد ( حرف ماقيل ) بهما ( خشونت وملاست ) ما قيل « انهما من مقولة الوضع لا من مقولة الكيف عند بعضهم » لانّ الكلام مع من قال بكونهما ( خشونت وملاست ) من الكيفيات الملموسة على ما عليه الجمهور.

ص: 80

خواص كيف ملموس 92/07/28

موضوع : خواص كيف ملموس

بحث در خواص كيفيات محسوسه داشتيم، خاصيت مربوط به نوع نوع كيفيات ملموسه نه خاصيت كيفيات ملموسه بطور عام.

اولين كيف محسوس كه شروع كرديم به بيان خواصش كيفيات ملموسه است، كه در تقسيم اولي به دو قسم تقسيم مي شود : 1. ملوسات بدون واسطه؛ 2.وملموسات با واسطه.

ملموسات بدون واسطه : ملموسات بدون واسطه عبارتند از حرارت، برودت، يبوست ورطوبت. ملموسات با واسطه : ملموسات با واسطه عبارتند از لطافت، كثافت، هشاشت، لزوجت، بله، جفاف، لين، صلابت، خشونت، ملاست، خفت وثقل.

كلام از شيخ در اين جا نقل مي شود كه تاييد مي كند ملموسات دو قسم است، امّا نسبت به اينكه ملموسات بدون واسطه كدام اند وملموسات با واسطه كدام ساكت است.

شيخ مي فرمايد : كيفيات ملموسه مختلف المراتب است بعض شان اقدم است از بعض ديگر؛ يعني بعض شان بدون واسطه درك مي شود وبعض ديگر با واسطه درك مي شود.

لاهيجي : اينكه مصنف بيان مي كند كه ملموسات دو قسم است كلامش صحيح است امّا اينكه بيان مي كند كدام ملموسات بدون واسطه درك مي شود وكدام با واسطه درك مي شود كلامش جاي تامل دارد وخالي از اشكال نيست؛ چرا كه خفت وثقل هم چه بسا كه بدون واسطه درك شود.

حرارت شناخته شده است ونيازي به تعريف ندارد؛ چرا كه حرارت از محسوسات است ومحسوسات غني از تعريف اند پس حرارت غني از تعريف است. ولذا خواص كه براي حرارت بيان مي شود براي تنبيه است نه تعريف.

ص: 81

ان قيل : آنچه كه محسوس است اشخاص حرارت است نه ماهيت كلي آن و تعريف براي بيان ماهيت شي است. پس جا دارد كه حرارت را تعريف بكنيم.

قلنا : وقت كه اشخاص حرارت را حس نموديم نفس ما آماده مي شود كه ماهيت امر محسوس را بشناسد بنحوي كه بهتر از هرتعريف است. بعبارت ديگر احساس شي نفس را آماده مي كند كه در باره اي آن بحث نمايد وجنس وفصل آنرا بشناسد، كه اين شناخت با ذكر خواص حاصل نمي شود.

خاصيت حرارت : حرارت جامع متفقات و جدا كننده مختلفات است؛ مثلا حرارت وقت كه به گِل برسد آب را از خاك جد مي كند، آب بخار مي شود وبا لا مي رود وخاك در زمين مي ماند، از طرف قطرات آب كه در لابلاي خاك پخش بود همه جمع مي شود، همين طور خاك كه با آب مخلوط بود ومتفرق باهم جمع مي شود.

اين خاصيت كه براي حرارت بيان شد خاصيت مشهور ومعروف است امّا خاصيت اولي نيست، بلكه تابع خاصيت ديگر است وآن خاصيت عبارت از تحريك به سوي فوق ويا ايجاد ميل به بالا

متن : و اعلم انّ الشيخ قال فى فصل الاسطقسات من الطبيعيات : « ان الكيفيّات المنسوبة الى اللمس ( يعني كيفيات ملموسه ) مختلفة المراتب ( توضيح مختلفه المراتب : ) فليس كلّها فى درجة واحدة بل بعضها اقدم من بعض ( يعني بدون واسطه درك مي شود واقدم است از بعض ديگر كه با واسطه درك مي شود ) ويشمل على جملتها ( تمام كيفيات ملموسه ) هذا التعدّديد » ثم عددها كما عددنا. فهذا الكلام ( كلام ابن سينا ) يدل على كون بعضها ( كيفيات ملموسه ) بلا توسّط و بعضها بتوسّط. وامّا هذا التخصيص ( كه بلاواسطه ها را اختصاص داده به چهار تا ) الّذي قد فعله المصنف من جعل ما سوى الاربعة مدركة بالتّوسط فلا يخلو عن اشكال كما لا يخفى على المتامّل.

ص: 82

فالحرارة جامعة للمتشاكلات و مفرقة للمختلفات ليس المراد من هذا الكلام تعريف الحرارة فان المحسوسات غنية عن التعريف اذ لا اظهر منها ( محسوسات ). فان قيل المحسوسات هو جزئيات الحرارة مثلا لا ماهيتها الكليّة فجاز تعريفها قلنا احساس الجزئيات يعد النفس لمعرفة الماهية الكلية معرفة ليست باقل ظهورا من الاحساس و لا يحصل مثلها فى التعريفات هذا ( خذا ). بل المقصود منه ( كلام ) التنبيه على مفهوم اسمها ( حرارت ) بتذكير ( متعلق حاصل مقدر ) بعض خواصّها. وهذه الخاصّة _ اعنى:كونها تجمع المشاكلات و تفرق المختلفات _ و ان كانت اشهر خواصّها إلاّ تابعة لخاصّة اخرى هى التحريك ( تحريك شي حرارت ديده ) الى فوق.

( شاهد بر اولي نبودن خاصيت : ) قال الشيخ فى "رسالة الحدود" : « الحرارة كيفية فعليّة محركة لما تكون ( حرارت ) فيه الى فوق لاحداثه الخفة فيعرض ان يجمع المتجانسات و تُفرِّق انها المختلفات » انتهى .

خواص حرارت 92/07/29

موضوع بحث : خواص حرارت

بحث در خواص حرارت داشتيم يكي از خواص كه براي حرارت بيان شد اين بود كه « جامع متشاكلات ومفرِّق مختلفات است » اين خاصيت تابع خاصيت ديگر است كه تحريك به سمت فوق باشد؛ چرا كه حرارت شيء را داغ وسبك مي كند وشيء سبك شده به سمت بالا مي رود.

هوا خيلي سبك است، آب نسبتاً سبك وخاك سنگين ولذا وقت كه حرارت به مركب برسد اجزاي آن متفرق مي شود، هوا به سمت بالا مي رود، آب روي خاك قرار مي گيرد وخاك پايين تر از همه قرار مي گيرد.

ص: 83

به بيان ديگر حرارت اشياء را گرم مي كند وبا گرم شدن اشيأ سبك مي شود وقت كه سبك شد هوا به سمت بالا مي رود، آب روي زمين قرار مي گيرد وخاك زير آب. پس اول مختلفات متفرق مي شود وآنگاه متشكلات جمع مي گردد.

از بيان كه گذشت فهميده مي شود كه بحث در مركب است، نه در بسائط، ولي چون بحث به صورت عام مطرح شده معترض اشكال مي كند، دونمونه نقض مي آورد يكي از بسائط در باب جمع متشاكلات وديگري از مركبات درباب افتراق مختلفات.

نقض اوّل : حرارت وقت كه به آب برسد آنرا گرم مي كند وبا گرم شدن اجزاي آب بخار مي شود وبه سمت بالا مي رود، بعبارت ديگر با گرم شدن آب اجزاي مقداري آن از هم جدا مي شود؛ چرا كه در بخار اجزاي آب است كه روي اجزاي هوا سوار مي شود وبخار تشكيل مي شود. پس حرارت متشاكلات را از هم جدا مي كند.

نقض دوّم : شما گفتيد حرارت مختلفات را جدا مي كند، درحاليكه گاهي حرارت مختلفات را جمع مي كند؛ مثلاً تخم مرغ دو جزء زردي وسفيدي دارد وقت كه حرارت به تخم مرغ برسد اجزاي آن بهم نزديك تر مي شود.

جواب نقض اوّل : كار حرارت افتراق اجزاي آب نيست، بلكه كار حرارت تبديل آب به هوا است، منتها در ابتداي تبديل اجزاي آب روي اجزاي هوا سوار مي شود وبخار تشكيل مي شود. پس تفرقه اجزاي آب كار حرارت نيست، تفرقه اي اجزاي آب لازمه اي صعود اجزاي هوا است كه هر ذره از اجزاي هوا اجزاي مجاور آب را با خود مي برد.

ص: 84

جواب از نقض دوّم : اجتماع مختلفات كار حرارت نيست، مختلفات در مثال مذكور جمع است، كار حرارت اين است كه قوام در اجزاي بيض ايجاد مي كند.

متن : قال ( ابن سينا ) : فالسّبب فى جميعها ( حرارت ) للمتشاكلات و تفريقها للمختلفات هو ( سبب ) انّها ( حرارت ) يفيد الميل المصعد بواسطة ( متعلق يفيد ) التسخين، فالمركب اذا اثرت الحرارة فيه ( مركب ) كان ألطفه ( جزء الطف مركب ) اقبل للتصعيد كالهواء فانه اقبل من الماء و هو من الارض و الأ قبل يتبادر الى الصعود قبل الأبطاء، فيتفرق الاجسام المختلفة الطبائع التى حدث المركب من التيامها ( اجسام مختلفة الطبايع ) ويحصل عند التفرق اجتماع المتشاكلات بمقتضى طبائعها مع زوال القاسر. ( پس اجتماع متشاكلات لازمه اي افتراق مختلفات است )

فان قيل : الحرارة قد تفرِّق المتماثلات كاجزاء الماء فانّها ( حرارت ) يصعدها ( اجزاء آب ) بالتبخير فتفرِّق بعضها ( بعض اجزاء آب ) عن بعض. وقد يجمع المختلفات كصفرة ( زردي ) البيض و بياضه ( بيض ) فان الحرارة اذا اثرت فيه ( بيض ) زادتهما ( زردي وسفيدي ) تلازما و اجتماعا مع اختلافهما ( زردي وسفيد ).

قلنا فعل الحرارة فى الماء احالة له الى الهواء لا تفريق فان الحرارة اذا اثرت فى الماء انقلب بعضه ( ماء ) هواء و تحرك ( هوا ) بطبعه الى الفوق ثم انه ( شان ) يختلط و يلتزق ( مي چسپد ) بذلك الهواء اجزاء مائية فتصعد معه ( هوا ) و يكون مجموع ذلك بخارا و فى البيض احالة فى القوام لا جمع فانها ( نار ) بحرارتها توجب غلظا فى قوام الصفرة و البياض و امّا الانضمام بينهما ( صفره وبياض ) فقد كان حاصلا قبل تاثير الحرارة، هذا هو المتبادر المستفاد من الشفا. ( مفاد كلام شفا اين است كه بيان شده نه صريحش )

ص: 85

خواص كيفيات ملموسه/ خواص حرارت 92/07/30

موضوع : خواص كيفيات ملموسه/ خواص حرارت

بحث در كيفيات ملموسه داشتيم، كه به دوقسم تقسيم شد : 1. كيفيات ملموسه اي كه بدون واسطه لمس مي شود؛ 2. كيفيات ملموسه اي كه باواسطه لمس مي شود.

كيفيات ملموسه اي كه بدون واسطه لمس مي شوند عبارتند از حرارت، برودت، رطوبت ويبوست. شروع نموديم به بيان خواص حرارت، يكي از خواص حرارت اين است كه جمع متشاكلات وتفريق مختلفات مي كند، و اين خاصيت تابع خاصيت ديگري است كه عبارت باشد از ايجاد خفت.

توضيح مطلب : حرارت وقت كه به چيزي برسد آنرا خفيف مي كند وميل به تصعيد در آن پديد مي آيد وقت كه ميل به تصعيد ايجاد شد باتوجه به اينكه جسم چگونه باشد آثار مختلفي در آن پديد مي آيد؛ در بعض قوام ها اين اثر جمع شدن است دربعض قوام ديگر اين اثر متفرق شدن است ودر قوام هاي ديگر اين اثر تحويل پيدا كردن است. پس كار حرارت ايجاد خفت است واين خفت در اجسام مختلف آثار مختلف را در پي دارد.

شاهد از كلام تفتازاني بر اختلاف آثار در اجسام مختلف :

اجسام يا بسيط است يا مركب ومركب يا بگونه اي است كه اجزايش شديد الالتيام است مثل آهن كه اجزاي آن التيام شديد دارد وباهر حرارت از هم جدا نمي شود ويا شديد الالتيام نيست مثل گوشت كه توسط حرارت متوسط از هم جدا مي شود. اجسام كه اجزايش شديد الالتيام نيست يا اجزايش مساوي ومتعادل است، غلبه برهم ندارند ويا اجزايش متعادل نيست بلكه برهم غلبه دارند، واجزاي كه غلبه دارند يا اجزاي لطيف است ويا اجزاي كثيف كه خود دوصورت دارد؛ يكي اينكه اجزاي كثيف غلبه اش زياد باشند وديگر انيكه اجزاي كثيف غلبه اش كم باشند.

ص: 86

جسم حرارت ديده

1. اگر جسم حرارت ديده بسيط باشد وقت كه حرارت به آن برسد خفيف مي شود واثر اين خفت يا ظهور خفت به تحويل وتبديل است مثلاًَ آب وقت كه حرارت به آن برسد خفيف مي شود واين خفت به صورت تبخير ظاهر مي شود ويا اثر خفت تبخير آب است؛ چرا كه هواي داخل آب سبك مي شود وبه سمت بالا مي رود وذرات ريز آب هم قسراً بالا مي رود.

به بيان ديگر در داخل آب به صورت قسري هوا وجود دارد، اين حرف را علماي جديدطبيعي هم قبول دارد، وقت كه حرارت به آب برسد آنر منبسط مي كند ولذا هواي داخل آب آزاد مي شود وهواي آزاد شده ذرات مجاور آب را با خود بالا مي برد.

تذكر : طبق بيان قدما طبقات عناصر به اين صورت است كه در پايين خاك قرار دارد، روي آن آب است، درطبقه اي سوم هوا جاي دارد وطبقه اي چهارم جايگاه نار است. واز آنجاي كه طفره محال است هريك از طبقات فقط مي تواند به طبقه اي مجارو خود تبديل شود مثلا خاك نمي تواند به هوا تبديل شود بلكه بايد به آب تبديل شود.

2. اگر جسم حرارت ديده مركب باشد واجزايش شدت التيام نداشته باشد در اين صورت باتوجه به اينكه جسم لطيف زود تر بالا مي رود وجسم كثيف ديرتر بالا مي ردو ويا اصلاً بالا نمي رود، اجزاي حرارت ديده كه خفيف شده از هم متفرق مي شود واين تفرق با اجتماع متشاكلات همراه است.

ص: 87

3. اجسام مركب كه شدت التيام دارند در صورت كه اجزاي لطيف وكثيف قريب به اعتدال باشند بعبارت ديگر يكي بر ديگري غلبه نداشته باشند در اين صورت حرارت ايجاد خفت مي مي كند و اثر خفت حركت دوري است؛ چرا كه اجزاي لطيف ميل به صعود مي كند واجزاي كثيف آنرا به سوي خود جذب مي كند ودر نتيجه حركت دوري پديد مي آيد.

4. اجسام مركب كه شديد الالتيام باشند در صورت كه اجزاي لطيف آن غلبه داشته باشد خفت كه از حرارت بوجود مي آيد اثرش صعود تمام اجزا به بالا است.

5. اجسام مركب كه شديد الالتيام باشند در صورت كه اجزاي كثيف آن غلبه داشته باشند ولي غلبه شديد نباشد در اين صورت خفت كه اثر حرارت است با سيلان و يانرم شدن همراه است.

6. اجسام مركب شديد الالتيام كه اجزاي كثيف آن غلبه ي شديد دارد، خفت كه از حرارت بوجود مي آيد فقط اثرش گرمي جسم است.

متن : و بالجملة فالخاصّة الاوليّة ( كه بدون واسطه درك مي شود ) للحرارة هى احداث الخفة و الميل المصعد ( درجسم حرارت ديده ) ثم يترتب على ذلك ( خفت ) بحسب اختلاف القوام آثار مختلفة من الجمع ( بعض از اجسام بعد از خفيف شدن جمع مي شود ) و التفريق و التبخير الى غير ذلك ( يعني اين سه تا بعنوان مثال است ) .

والتفصيل على ما فى شرح المقاصد : انّ ما يتأثر عن الحرارة ( يعني جسم كه حرارت را مي پذيرد ) ( الف ) ان كان بسيطا استحال أوّلاً فى الكيف ( مثلاً آب براثر حرارت گرم مي شود ) ثم افضى به ذلك ( استحاله در كيف ) الى انقلاب الجوهر فيصير الماء هواء و الهواء نارا و ربما يلزمه ( انقلاب در جوهر ) تفرق المتشاكلات بان تميّز الاجزاء الهوائية فى الماء و يتبعها ( اجزاي هوائيه ) ما يخالطها من الاجزاء المائية ( ب) وان كان مركبا (a) فان لم يشتد التحام بسائطه و لا خفاء فى ان الالطف اقبل للصعود لزم تفريق الاجزاء المختلفة ( اجزاي كه در لطافت مختلف اند ) و تبعه ( تفريق اجزاء ) انضمام كل الى ما يشاكله بمقتضى الطبيعة وهو معنى جمع المتشاكلات (b ) وان اشتد التحام بسائطه (1) فان كان اللطيف ( اجزاي لطيف ) و الكثيف ( اجزاي كثيف ) قريبين من الاعتدال حدثت من الحرارة القوية حركة دوريّة لانه ( شان ) كلما مال اللطيف الى التصعد جذبه الكثيف الى الانحدار ( پايين آمدن ) و الّا ( اگر لطيف وكثيف قريب به اعتدال نباشند ) (2) فان كان الغالب هو اللطيف تصعد بالكلية كالنوشادر (3) وان كان هو الكثيف 1_ فان لم يكن غالبا جدا حدث يسيل ( يعني به سيلان مي اُفتد ) كما فى الرصاص ( سرب ) او تليين ( نرم مي كند )كما فى الحديد 2_ وان كان غالبا جدا ( اگر جزء كثيف خيلي غالب باشد ) كما فى الطَلق ( سنگ معدني كه هنگام لمس مثل آب بنظر مي رسد ) حدث مجرد سخونة و احتيج فى تليّنه ( ذوب كردنش ) الى الاستعانة باعمال اخر يزاولها اصحاب الاكسير ( مبتدا : ) وعدم صلوح التصعيد او التفرق بناء على مانع ( بخاطر وجود مانع ) لا ينافى ( خبر ) كون خاصيتها ( حرارت ) التصعيد و تفريق المختلفات ( اولاً ) و جمع المتشاكلات ( ثانياً )

ص: 88

خواص كيف ملموس/ خواص برودت 92/08/01

موضوع : خواص كيف ملموس/ خواص برودت

بحث در خواص كيف ملموس داشتيم شروع نموديم به بيان خاصيت حرارت يكي از خواص مشهور حرارت عبارت است از جمع نمودن متشاكلات وافتراق متخالفات، خاصيت برودت عكس خاصيت حرارت است يكي از خواص برودت عبارت است از جمع نمودن مفترقات وافتراق متخالفات؛ چرا كه برودت باعث مي شود اجزاي مركب متكاثف شود وبهم بچسپد ولذا اجزاي مركب كه متخالف اند از هم متفرق نمي شوند؛ يعني متخالفات باهم جمع مي شوند وقت كه متخالفات باهم جمع شد لازمه اش انفكاك متشكالات است. پس برودت باعث اجتماع متخالفات وافتراق متشكالات مي شود.

تضاد حرارت وبرودت : بين حرارت وبروت تضاد وجود دارد؛ چرا كه هر سه شرط تضاد جمع است؛ اولاً حرارت وبرودت دو امر وجودي اند، ثانياً باهم جمع نمي شود وثالثاً بين طبيعت حرارت وطبيعت برودت غايت خلاف است. وهردو امري كه اين سه شرط را داشته باشند بين شان تضاد است.

طبق بيان صدرا وشيخ اشراق حرارت وبرودت داراي تشكيك ومراتب ودرجات اند، بين مراتب ودرجات حرارت وبرودت هر چند كه غايت خلاف نباشد ولي بين طبيعت حرارت وطبيعت برودت غايت خلاف است، همين طور طبق نظرمشاء كه حرارت وبرودت را تشكيكي نمي دانند، بلكه هردرجه اي حرارت وبرودت را نوع مستقل مي داند، طبيعت حرارت وبرودت غايت خلاف دارند.

فان قيل : حرارت را وقت كه جمع نماييم وازبين ببريم برودت حاصل مي شود، مثلاً يخچال بگونه اي ساخته مي شود كه حرارت را جمع نمايد واز بين ببرد وبرودت بوجود بيايد. پس برودت عدم حرارت است وبين حرارت وبرودت ملكه وعدم ملكه است، نه اينكه برودت عدم مطلق باشد تا با حرارت تناقض داشته باشد و همين طور برودت امر وجودي نيست تا با حرارت تضاد داشته باشد.

ص: 89

قلنا : برودت امر عدمي نيست، چرا كه نمي توانيم امر عدمي را بدون واسطه لمس نماييم، ولي برودت را مي توانيم بدون واسطه لمس نماييم.

توضيح مطلب : عدم مطلق نه محسوس بالذات است ونه محسوس بالمقايسه، بله فقط مفهوم بالمقايسه است، امرعدمي يا عدم مضاف هرچند محسوس بالذات نيست ولي محسوس بالمقايسه است؛ مثلاً عمي كه عدم بصر است ما مي توانيم آنرا بالمقايسه با بصر حس نماييم، امّا امر وجودي مي تواند محسوس بالذات باشد وبرودت محسوس بالذات است. پس برودت امروجودي است وبابرودت تضاد دارد.

متن : والبرودة بالعكس ( خاصيت برودت عكس خاصيت حرارت است ) فانّها ( برودت ) اذا اثرت فى المركب المتخالف الاجزاء او جبت ( برودت ) تكاثفها ( اجزاء ) و التصاق بعضها ( اجزاء ) ببعض و منعت من تفرقها ( اجزاء ) وهذا معنى جمعها للمختلفات و هو ( جمع بين متخالفات ) يستلزم انفكاك كل منها ( اجزاء ) عن مشاكله كما هو مقتضى التمجيد ( يخ زدگي ) و التكثيف ( فشردگي ) فيحصل منها ( برودت ) تفريق المتشاكلات أيضا ( همان طور كه جمع متخالفات حاصل مي شود ).

و هما اى الحرارة و البرودة متضادتان لأنّ كلّاً منهما ( حرارت وبرودت ) وجودى محسوس بالذات مع غاية الخلاف بينهما. فبطل ما قيل من « ان البرودة عدم للحرارة من باب العدم و الملكة لا العدم المطلق فان عدم الحرارة فى الفلك لا يسمّى برودة » و ذلك ( بطلان ) لان العدم ليس بمحسوس بالذات بخلاف البرودة

ص: 90

كيف ملموس/ معاني حرارت 92/08/04

موضوع : كيف ملموس/ معاني حرارت

حرارت بعنوان كيف محسوس معرفي شد ومورد بحث قرار گرفت، مصنف مي گويد حرارت برمعاني ديگر هم اطلاق مي شود، با محاسبه اي معاني مذكور جمعاً چهار معنا براي حرارت وجود دارد.

معاني حرارت :

1. حرارت عنصريه كه در موردش بحث شد؛

2. حرارت كوكبيه كه غير از حرارت عنصري است؛ چرا كه در افلاك وكواكب حرارت عنصري نداريم؛ مثلاً طبق بيان قدما خورشيد حار نيست ولي حرارت توليد مي كند وقت كه شعاعش به ذرات موجود در هوا واجسام برخورد نمايد با فعل وانفعالات كه بوجود مي آيد حرارت توليد مي شود.

3. حرارت كه از حركت توليد مي شود، اين حرارت از مركبات با مزاج هاي خاص بوجود مي آيد؛ مثلاً جسم بسيط را اگر حركت دهيم حرارت توليد نمي شود ولي مركب هاي خاص چنانچه حركت نمايند داغ مي شود.

4. حرارت غريزيه كه گاهي از آن تعبير به روح مي شود ( ص72) ومراد از روح روح بخاري است كه از بخار ولطيف شده اي چهار تا خلط بوجود آمده است.

حرارت غريزي يكي از آلاتي است كه در اختيار طبيعت قرار دارد؛ مثلاً طبيعت انسان كه صورت حال در بدن است حرارت غريزي دارد كه از آن در بعض مواقع استفاده مي كند. پس حرات غريزي خادم طبيعت است؛ چنانكه خود طبيعت خادم نفس است.

حرارت غريزي درنبات وحيوان وجود دارد، در معدن موجود نيست چنانكه در افلاك هم وجود ندارد.

ص: 91

ارسطو معتقد است كه حرارت غريزي با حرارت ناريه فرق دارد، امّا جالينوس مي گويد حرارت غريزي مصداق از حرارت ناريه است، فخررازي هم قول جالينوس را مي پذيرد واستدلال ارسطو را ردّ مي كند.

جالينوس : بدن انسان مثلاً مركب از عناصر اربعه است، وعناصر وقت كه تركيب شوند با فعل وانفعالات كه در هم دارند مزاج پديد مي آيد، حرارت غريزي همان حرارت معتدل شده اي ناري است.

ارسطو : حرارت غريزي غير از حرارت ناري است واز سماويات بر مركب افاضه مي شود؛ چرا كه با تركيب عناصراربعه وفعل انفعالات شان مزاج پديد مي آيد واين مزاج بسيط است وبا افلاك در بساطت مناسبت دارد لذا از جانب افلاك درمزاج حرارت پديد مي آيد، در حاليكه حرارت ناري در خود مركب وجود دارد.

حرارت غريزي هم به نظر ارسطو وهم به عقيده اي جالينوس واسطه اي بدن ونفس است، وتا وقت كه حرارت غريزي در بدن وجود داشته باشد نفس هم در بدن موجود است وزمان كه حرارت غريزي از بدن ناپديد شود نفس هم مفارقت مي كند. پس مي توانيم بگوييم حرارت غريزي واسطه اي حيات بدن است چرا كه حيات بدن به نفس است.

شاهد از كلام قوشجي برنظر ارسطو : عناصر اربعه باهم ممزوج مي شود وبا اين امتزاج ثورت شان مي شكند ومركب معتدل بوجود مي آيد، كه مركب نفس است، و لذا از طرف افلاك هم مزاج افاضه مي شود تا واسطه اي افاضه اي نفس باشد وهم حرارت غريزي تا بدن حفظ شود (1) .

ص: 92


1- (1) . رك : شرح تجريد قوشجي، ص

حرارت بدن دوقسم است : 1. حرارت غريزي وطبيعي؛ 2. حرارت غريبه وغير طبيعي.

توضيح مطلب : وقت كه كنار بخاري مثلاً مي خوابيم بدن حارّ مي شود اين حرارت واردي وغريبه است، كه با حرارت غريزي وطبيعي دفع مي شود، به اين صورت كه طبيعت _ كه همان صورت نوعيه حال در بدن است _ حرارت غريزي را تحريك مي كند تا حرارت وارد وغريبه را دفع نمايد تا استيلا بر رطوبت غريزي پيدا نكند؛ چرا كه حرارت عارضي وغريب با استيلا بر رطوبت غريزي بر بدن مستولي مي شود وآسيب مي رساند، امّا حرارت غريزي كه آلت طبيعت است با حرارت غريبه مقابله نموده وآنرا دفع مي كند.

حرارت غريزي با برودت عارضي وغريبه هم مقابله مي كند، تا به بدن آسيب نرساند، امّا نه به تحريك طبيعت بلكه بخاطر تضاد كه با برودت دارد. پس حرارت غريزي هم حرارت غريبه را دفع مي كند وهم برودت واردي وغريبه را، امّا يكي را با تحريك طبيعت وديگري را با تضاد كه با آن دارد.

متن : و يطلق الحرارة على معانى اخر مخالفة للكيفية ( همان كيفيت كه درباره اش بحث مي كرديم ) فى الحقيقة ( متعلق مخالفة ). اعلم ان لفظ الحرارة تطلق على أربعة معان :

الاوّل، الحرارة العنصريّة و هى حرارة النار؛

الثانى، الحرارة الكوكبية كالحرارة المحسوسة من تاثير الشمس ( نه اينكه خودش حرارت داشته باشد )؛

الثالث، الحرارة الحادثة من الحركة؛

الرابعة، الحرارة العزيزية التى هى آلة الطبيعة فى افعالها فى النّبات و الحيوان ( متعلق حاصلة مقدر ).

ص: 93

و هذا _ اعنى جعل الحرارة العزيزية معنى على حدة _ انما هو على المذهب الاصحّ و هو مذهب ارسطاطاليس على ما نقل انّه قال: الحرارة التى بها يقبل البدن علاقة النفس ليست من جنس الحارّ الأسطقسّي الّذي هو النار، بل من جنس الحار الّذي يفيض عن الاجرام السماوية ( دليل افاضه : ) فانّ المزاج المعتدل بوجه ما ( بنحو از اعتدال؛ چرا كه هرچند مزاج نبات، حيوان وانسان همه معتدل اند امّ ا اعتدال شان فرق مي كند؛ چنانكه در انسان ها هم اعتدال مزاج به يك نسبت نيست ) مناسب لجوهر السماء لانه ( مزاج ) ينبعث عنه ( جوهرسماء ) انتهى.

و الظاهر انّ مراده انها ( حرارت غريزي ) من جنس النفس و قواها، وامّا على مذهب جالينوس و اختاره الامام ( فخررازي ) فهى ( حرارت غريزي ) الحرارة النارية المعتدلة بالمزاج.

و استدل ( ارسطو ) على كونها ( حرارت غريزي ) مخالفة للحرارة النارية باختصاصها ( حرارت غريزي ) بمقاومة الحرارة الغريبة و دفعها ( مرجع ضميرفاعلي : حرارت غريزي، مرجع ضمير مفعولي : حرارت غريبه ) من الاستيلاء على الرطوبات العزيزية ( حرارت غريبه با استيلا بر رطوبت غريزي آنرا ازبين مي برد، ولي حرارت غريزي مفاوقت مي كند ودفع مي كند حرارت غريبه را تا استيلا بررطوبت پيدا نكند ) حتى ان السموم لا يدفعها الا الحرارة العزيزية فانها ( حرارت غريزي ) آلة للطبيعة تدفع ( طبيعت ) بها ( حرارت غريزي ) ضرر الحار الوارد ( متعلق تدفع : ) بتحريك ( طبيعت ) الروح ( يعني حرارت غريزي ) الى دفعه ( حرارت وارد ) و ضرر البارد الوارد بالمضادة ( طبيعت تحريك مي كند حرارت غريزي را تا حرارت غريبه را دفع كند، ولي براي دفع برودت غريبه تحريك لازم نيست، بلكه خود حرارت غريزي بخاطر تضاد كه با برودت دارد آنرا دفع مي كند )

ص: 94

کيف ملموس/ معاني حرارت 92/08/05

موضوع: کیف ملموس/ معانی حرارت

بحث در حرارت داشتيم كه كيفتي است مخصوص در مقابل برودت كه آن هم كيفيتي است مخصوص، گفته شد كه حرارت چهار معنا دارد، يكي از معاني حرارت غريزي است كه ارسطو آنرا غير از حرارت ناري مي داند ولي جالينوس معتقد است كه حرارت غريزي را همان حرارت ناري است.

دليل ارسطو : حرارت غريزي كارش اين است كه مركب را از تفرق باز مي دارد ولي حرارت ناري كارش تفرق مركب است. پس حرارت غريزي وحرارت ناري فرق دارد.

فخررازي : حرارت ناري وغريزي يكي است، امّا اينكه كارشان متفاوت اند بخاطر اختلاف موضوع حرارت غريزي وحرارت ناري است؛ حرارت غريزي در داخل مركب جاي دارد ولذا وظيفه اش پزيدن و التصاق والتيام اجزاي مركب است امّا حرارت ناري بيرون از مركب قرار دارد به همين جهت وقت كه به مركب مي رسد اجزاي آنرا متفرق مي كند. پس ختلاف فعل دلالت بر اختلاف حقيقت نيست، بلكه اختلاف فعل بر اختلاف موضوع دلالت دارد، بعبارت ديگر اختلاف موضع باعث اختلاف فعل شده است.

سوال : آيا حرارت كه براين چهار معنا اطلاق مي شود جنس است براي چهار معنا كه داخل در حقيقت شان باشد ويا اينكه جنس نيست، بلكه به اشتراك لفظي اطلاق مي شود؟

تذكر : دوفرض در اينجا مطرح است، يكي اينكه خود حرارت لحاظ شود وديگر آنكه حارّ لحاظ گردد، در فرض اوّل حرارت مي تواند به اشتراك لفظي بر چهار معنا اطلاق شود ومي تواند جنس باشد براي حرارت عنصري، حرارت غريزي، حرارت كوكبيه وحرارت كه از حركت توليد مي شود. امّا اگر حارّ لحاظ گردد، روح حارّ غريزي است، نارّ حارّ غريب است وحركت حارّ است، دراين صورت روشن است كه اطلاق حرارت بر نارّ، روح بخاري، اجرام نيّره وكيفيت محسوسهء مخصوصه به اشتراك لفظي است.

ص: 95

جواب : از ظاهر عبارت مصنف چنين تبادر مي كند كه حرارت مشترك لفظي بين معاني مذكور باشد، ولي حق اين است كه حرارت جنس است براي چهار حرارت مذكور وبه اشتراك معنوي صادق مي كند بر آنها.

توضيح مطلب : در عبارت مصنف كه مي گويد: « ويطلق الحرارة على معانى اخر مخالفة للكيفية فى الحقيقة » براي كيفيت دو احتمال وجود دارد :1. يكي اينكه مراد از كيفيت کیفیت محسوسهء مخصوصه باشد در این صورت معانی اخرمی شود غیر از چهار معنا وبین معانی اخر که نمی دانیم چیست وچهارمعنای ذکر شده اشتراک لفظی است، این معنا برای کیف هرچند زظاهر عبارت مصنف به نظر می رسد ولی معانی صحیح نیست. 2. ودیگر آنکه مراد از کیفیت حرارت ناری باشد در این صورت معانی اخر اقسام دیگر حرارت است که عبارت باشد از حرارت کوکبیه، حرارت غریزیه وحرارت حاصل از حرکت واطلاق حرارت بر این چهار معنا به اشتراک معنوی است، نه اشتراک لفظی؛ چرا که حرارت جنس است برای این چهارتا حرارت.

رطوبت ویبوست :

رطوبت ویبوست که هر دو کیف انفعالی است، تقابل دارند وهرکدام بردومعنا اطلاق می شوند، یکی از معانی

معانی رطوبت : 1. طوبت حالتی است برای جسم که با داشتن آن حالت جسم به راحتی شکل را می پذیرد وبه آسانی هم آنرا ازدست می دهد؛ 2. رطوبت بمعنای التصاق وچسپدگی، چرا که بعض از اجسام مرطوب بگونه ای است که اگر به جسم دیکر تماس پیدا نماید به آن می چسپد، مثل آب که با تماس به آشیا انرا تر می کند.

ص: 96

معانی یبوست : 1. یبوست حالتی است برای جسم که با داشتن آن حالت جسم به سختی شکل را می پذیر و به سختی هم آن شکل را از دست می دهد؛ 2. یبوست بعنای عدم التصاق وچسپندگی که اجسام یابس وقت که اشیا بر خورد نماید به آن نمی چسپد.

متن : واجاب الامام بان تلك المقاومة انما هى من جهة ان الحرارة الغريبة تحاول ( قصد مي كند ) التفريق و العزيزية افادت المركب ( بيان قبل براي ما: ) من الطبخ و النضج ما ( مفعول افادت ) يعسر معه على الحرارة الغريبة تفريق اجزائه. فالتفاوت بين الغريزية و الغريبة النارية ( كه از سنخ نار است) ليس فى الماهية بل فى كون العزيزية داخلة فى ذلك المركب دون الغريبة حتى لو توهمنا الغريبة داخلة فيه ( مركب ) و الغريزية خارجة عنه لكان كل واحدة منها تفعل فعل الاخرى، هذا ( اي خذا ).

ثم الظاهر ان هذه المعانى الاربعة المتخالفة بالماهية ( ماهيت نوعيه ) مشتركة فى مفهوم مطلق الحرارة و هى ( مطلق حرارت ) الكيفية المخصوصة و هى ( كيفيت مخصوصه ) جنس لهذه الاربعة، لا انها مشتركة لفظا بينها على ما توهّم و يتبادر من ظاهر عبارة المصنف، ( تعليل يتبادر:) فانّ الظاهر ان الكيفية المذكورة فى هذه العبارة ( عبارت مصنف ) هى الكيفية المبحوث عنها و هى مطلق الكيفية المحسوسة المخصوصة، لكن التحقيق ان مراد المصنف ليس ذلك ( كيفيت مبحوث عنها ) بل مراده من الكيفية فى هذه العبارة هى الحرارة النارية للاستعمال الغالب ( در چنين جاي كه بحث از حرارت است غالباً كيفيت را اطلاق بر حرارت مي كند ) كما حملها ( كيفيت موجود درعبارت مصنف ) عليها ( حرارت ناريه ) الشا رحان القديمان.

ص: 97

نعم لو اطلق لفظ الحرارة على الحار أيضا اصطلاحا ( قيد اطلق ) لكان لهذا التبادر ( تبادر اشتراك لفظي از عبارت مصنف ) وجه، بان يكون مراده من المعانى الاخر: النار و الاجرام النيرة السماوية و الحار الغريزي _ اعنى الرّوح ( روح بخاري ) _ فيكون لفظ الحرارة لفظا مشتركا بين الكيفية المحسوسة المخصوصة و بين كل واحد من هذه المعانى الثلاثة ( يعني نار، اجرام نيّره وحارّ غريزي ).

و الرطوبةُكيفيةٌ تقتضى سهولة التشكل و اليبوسة بالعكس ؛ اشارة الى ما قال الشيخ فى طبيعيات الشفا «انّ الرطوبة : هى الكيفية التى بها يكون الجسم سهل الانحصار و التشكل بشكل الحاوى الغريب ( جسم آنجاي كه محصور مي شود شكل مي پذيرد ) و سهل الترك له. و اليبوسة : هى الكيفية التى بها (كيفيت ) يعسر انحصار الجسم و تشكله ( شكل پذيري اش ) من غيره و بها ( كيفيت ) يعسر تركه لذلك ( ترك كردن جسم انحصار وتشكل را ).»

و قال أيضا : ويتبع بعض الاجسام الرطبة الجوهر امرٌ ( فاعل يتبع ) و هو ( امر ) الملاصقة و الملازمة لما يماسّه من جنسه كما للماء حتى انّ الجمهور يظنون ان الرطوبة حقيقتها هذا

كيفيت ملموسه / رطوبت 92/08/06

موضوع : كيفيت ملموسه / رطوبت

بحث در تفسير رطوبت ويبوست داشتيم، در تفسير رطوبت گفته شد كه رطوبت كيفيتي است كه اگر جسم داشته باشد به راحتي شكل مي پذيرد وبراحتي هم آنرا از دست مي دهد.

براي رطوبت معناي ديگري گفته شده وآن عبارت است از بلّت وتري، به اين بيان كه در بعض اجسام رطوبت بگونه اي است كه از جنس آن در جسم ديگر التصاق پيدا مي كند مثل آب كه وقت به جسم ديگري بر خورد پيدا نمايد به آن التصاق پيدا مي كند وگفته مي شود كه جسم ديگر ترشده است.

ص: 98

سوال : آيا بر اساس اينكه در بعض اجسام رطب التصاق از جنس رطب به جسم ديگر است مي توانيم رطوبت را به سهولت التصاق ويبوست را به صعوبت التصاق تعريف نماييم؟

ابن سينا : سهولت التصاق تعريف رطوبت نيست؛ چرا كه اگر رطوبت را تعريف نماييم به سهولت التصاق بايد هرچيزي كه سهولت التصاقش بشتر باشد رطوبت بشتري داشته باشد درحاليكه اين طور نيست؛ مثلاً عسل سهولت التصاق دارد ولي رطب نيست. پس بين رطوبت وسهولت التصاق رابطه اي نيست ولي بين سهولت تشكل ورطوبت رابطه اي مستقيم وجود دارد، هرچيزي كه اسهل تشكلاً باشد ارطب است.

تفصيل مطلب : توده اي مردم مي بيند كه هرجسم كه رقيق تر است التصاق وچسپنده گي كمتري دارد وهرچه جسم غلظت بشتر داشته باشد التصاق بشتري دارد، از اين جا كشف مي كنند كه التصاق رابطه اي مستقيم باغلظ دارد ورابطه اي معكوس با رقت بنحوي كه هرچه غلظت بشتر باشد التصاق زياد تر وشديد تر است وهرچه رقت بشتر باشد التصاق كمتر وضعيف تر است. پس التصاق بخاطر رطوبت نيست بلكه بخاطر غلظت است.

اشكال : سنك غلظت شديد دارد ولي اصلاً التصاق ندارد.

جواب : مراد از غلظت كه التصاق را به همراه دارد غلظتي است كه همراه سهولت تشكل باشد.

از آنچه كه بيان شد روشن گرديد كه رطوبت ويبوست را بايد بر اساس سهولت وصعوبت تشكل تعريف نماييم، نه بر اساس التصاق وعدم التصاق؛ مثلاً هوا رطب است ولو التصاق ندارد. خلاصه رطوبت با التصاق رابطه اي مستقيم ندارد ولي با سهولت تشكل رابطه اي مستقيم دارد نبابراين بايد رطوبت را با سهولت تشكل تعريف نماييم.

ص: 99

بعض متاخرين : بعض از متاخرين از كلام ابن سينا استفاده نموده اند ورطوبت را به سهولت التصاق وسهولت انفصال تعريف نموده اند، فخررازي هم اين كلام بعض المتاخرين را پذيرفته است وبه ردّ كلام ابن سينا پرداخته است.

متن : لكنّهم ( جمهور ) يشاهدون ان الجسم كلّما كان ارق كان اقل التصاقا ( يعني چسپندگي ) و استمساكا بما يلامسه و كلما كان ( جسم ) اغلظ كان اشد ( بشتر مي چسپد ) و اكثر ملازمة ( مدت زماني طولاني تر مي چسپد ) و الماء اللطيف ( آب رقيق ) الجيّد ( كه چيزي همراهش نباشد ) اذا غمر فيه الاصبع كان ما يلزم الاصبع منه ( آب رقيق ) اقلّ مما يلزم من الماء الغليظ او الدهن او العسل، فاذن هذه الخاصية ( خاصيت التصاق وچسپندگي ) لا يلزم الجسم من جهة ما هو رطب مطلقا ( يعني فقط، خالي، بدون غلظت ) و الا ( اگر طوبت تنها باعث التصاق بود ) لكان ما هو ارطب و أرق من الرطوبات اشد لزوما و التصاقا بل هذا ( التصاق ) لازم للكثافة و الغلظ اذا اقتربا ( كثافت وغلظت ) بالرطوبة(1)بل يبقى للرطوبة سهولة التحدد و التشكل ( لازمهء تحدد ) بغيره مع سهولة الترك و ضعف الامساك ( يعني حفظ شكل ) كما ان اليابس (1) يلزمه الثبات على ما يؤتاه من الشكل (2) مع معاوقة ( مقاومت ) فى قبوله ( شكل ).

ص: 100


1- (1). دفع دخل مقدر كه درسنگ غلظت وكثافت بشتر است ولي التصاق نيست.

فيجب ( متفرع بر اينكه التصاق رابطه اي مستقيم با رطوبت ندارد ولي سهولت تحدد و... رابطه اي مستقيم بارطوبت دارد ) ان يتحقق ان الرطوبة هى الكيفية التى بها يكون الجسم قابلا للنحو الاوّل من القبول ( سهولت التّحدد و... ) و اليبوسة هى الكيفية التى بها يكون الجسم قابلا للنحو الثانى من القبول ( يلزمه الثبات ... ). فلا يستبعد ان يكون الهواء رطبا و ان كان لا يلتصق اذا الالتصاق ليس لنفس كون الشي ء رطبا بل للغلظ و الهواء اذا غلظ فصار ما فصار أيضا على صفة الملازمة و الالتصاق هذا كلام الشفاء.

فما فى كتب المتاخرين من ان الرطوبة قد يفسّر لسهولة الالتصاق و الانفصال مأخوذ من هاهنا ( كلام ابن سينا ) و قد اختاره الامام و فسّرها ( رطوبت ) فى المواقف بهذا التفسير.

و قال فى شرح المقاصد انّ فى كلام بعض المتقدّمين انّ الجسم انما كان رطبا اذا كان بحيث يلتصق بما يلامسه و فهم منه ( كلام بعض متقدمين ) ان الرطوبة كيفية يقتضي التصاق الجسم ثم قال ( تفتازاني ) و ردّه ابن سينا بان الالتصاق لو كان للرطوبة لكان اشد رطوبة اشد التصاقا فيكون العسل ارطب من الماء ( مفاد : وليس كذلك ) بل المعتبر فى الرطوبة سهولة قبول التشكل و تركه ( تشكل ) فهى ( رطوبت )كيفية بها يكون الجسم سهل التشكل و سهل الترك للتشكل

كيفيات ملموسه / معاني رطوبت 92/08/07

موضوع : كيفيات ملموسه / معاني رطوبت

ص: 101

بحث در تفسير رطوبت داشتيم، گفته شد كه رطوبت عبارت است از حالتي كه جسم با داشتن آن به آساني شكل را مي پذيرد وبه راحتي هم آن شكل را از دست مي دهد. پس رطوبت يعني حالت سهولت قبول تشكل وسهولت ترك آن.

بعض از اجسام كه داراي رطوبت اند اگر با جسم ديگر تماس پيدا نمايد به آن جسم مي چسپند، به همين خاطر بعضي ها سهولت التصاق را معرف جسم قرار داده اند، ولي اين حرف صحيح نيست وابن سينا به ردّ آن پرداخته است.

ابن سينا : اگر سهولت التصاق معرف رطوبت باشد بايد هرجسم كه اسهل التصاقاً باشد ارطب باشد وهرجسم كه ارطب باشد هم اشد التصاقاً باشد، در حاليكه چنين نيست؛ مثلاً عسل اسهل التصاق است ولي رطب نيست.

فخررازي : تعريف رطوبت به اسهل التصاق اشكال ندارد، بلكه مي شود هم اسهل التصاق بودن را درتعريف رطوبت بياوريم واسهل الانفصال بودن معرِّف رطوبت قرار بدهيم.

جواب فخررازي از اشكال ابن سينا : ما سه چيز داريم : 1. سهولت التصاق؛ 2. شدت التصاق؛ 3. دوام التصاق، وآنچه كه در تعريف رطوبت آمده سهولت التصاق است نه شدت التصاق ويا دوام التصاق. پس عسل نمي تواند ناقض تعريف باشد چرا كه عسل شدت التصاق دارد، دوام التصاق دارد، نه سهولت التصاق وآب سهولت التصاق وسهولت انفصال دارد.

طبق بيان بالا كلام ابن سينا اعتراض بر تعريف رطوبت است وكلام فخررازي ردّ اعتراض ابن سينا است، امّا تفتازاني نه كلام ابن سينا را اعتراض مي داند ونه كلام فخررازي را ردّ بر اعتراض.

ص: 102

تفتازاني : ابن سينا بر تعريف رطوبت اعتراضي ندارد، بلكه بر آنچه كه از قدما نقل نموده اعتراض مي كند؛ چرا كه دركلام قدما تعريف رطوبت نيامده است، تعريف رطوبت باتوجه به كلام قدما واعتراض ابن سينا برآن توسط متاخرين ارائه شده است. پس كلام فخررازي جواب ابن سينا نيست چرا كه در كلام ابن سينا اعتراض نسبت به تفسير رطوبت نيست، فخررازي خواسته كلام قدما را تفسير وتأويل نمايد.

اينكه كلام فخررازي تأويل كلام قدما است، نه اينكه تعريف قدما را از اشكال ابن سينا پاك نمايد، دليل اش اين است كه در كلام قدما نه سهولت التصاق آمده ونه انفصال وسهولت انفصال، ولي در كلام فخررازي هم سهولت التصاق آمده است وهم انفصال وسهولت انفصال.

« علي ان ... » : اين عبارت مي تواند جواب سوال مقدر باشد و مي شود هم كلام مستقل باشد.

سوال مقدّر : قدما هر چند متعرض سهولت انفصال نشدند ولي سهولت التصاق را مطرح نمودند كه لازمه اي آن سهولت انفصال است. پس قدما متعرض سهولت انفصال هم شده اند.

كلام مستقل : سهولت التصاق وسهولت انفصال باهم تلازم ندارند؛ مثلاً رنگ سهولت التصاق دارد، دست ما يا چيز ديگر را بمحض تماس رنگي مي كند، ولي سهولت انفصال ندارد.

ثم انّه قد اعترض ... : در تفسير اول رطوبت گفتيم كه رطوبت عبارت است از سهولت قبول تشكل وسهولت ترك آن، براين تفسير اشكالاتي وارد شده است كه در ذيل مي آيد.

اشكال (1) : قدما قائل اند كه حرارت حارِّ يابس است، آب باردِ رطب و... ؛ يعني هريك از عناصر دوتا كيفيت دارد. باتوجه به اين عقيده قدما تعريف رطوبت با نار نقض مي شود؛ چرا كه نار آسان شكل مي گيرد وآسان هم شكل را از دست مي دهد، باوزيدن باد شكل آن عوض مي شود، پس بايد رطب باشد در حاليكه يابس است.

ص: 103

جواب : نار دوقسم است : الف) يكي نار كه دركره اي نار در موضع طبيعي خود است؛ ب) ديگري نار كه در موضع طبيعي خود نيست، بلكه در روي زمين يا در هوا پديد مي آيد مثل نيازك ها شهاب سنگ ها كه طبق عقيده اي قدما دود هاي توده به سمت بالا حركت مي كند ووقت كه به كره اي نار مي رسد آتش مي گيرد وشهاب سنگ پديد مي آيد ويا طبق نظر علماي امروزي سنگ وارد جو زمين مي شود وباحركت زياد آتش مي گيرد وشهاب سنگ بوجود مي آيد.

نار كه در موضع طبيعي خود است در مقعر فلك قمر قرار دارد وما نمي توانيم باحس در مورد آن داوري نماييم، امّا دليل به ما مي گويد كه يابس است وصعوبت تشكل دارد، مهم همين نار است كه خالص است مخلوط ندارد، قدما هم همين نار مي گويند حارِّ يابس . پس نار ناقض تعريف رطوبت نيست.

نار كه در موضع طبيعي خود نيست هرچند سهولت تشكل دارد ولي اين سهولت تشكل دوجهت مي تواند داشته باشد؛ يكي انيكه اين نار خالص نيست، درون آن هوا وجود دارد وسهولت تشكلش به خاطر هواي است كه در درون نار وجود دادرد نه بخاطر خود نار وديگر آنكه اين ناردر موضع طبيعي خود نيست وهرچيزي كه از موضع طبيعي خود خارج باشد به اقتضاي موضع شكل را مي پذيرد. پس شكل پذيري بخاطر خود نار نيست.

متن : و اجاب الامام بان المعتبر فيها (رطوبت ) سهولة الالتصاق و يلزمها ( سهولت التصاق ) سهولة الانفصال فهى ( رطوبت ) كيفية بها يستعد الجسم لسهولة الالتصاق بالغير و سهولة الانفصال عنه و لا نسلم ان العسل اسهل التصاقا من الماء بل ادوم ( اي اكثرزمانا ) و اكثر ملازمة ( يعني شدت چسپندگي ) و لا عبرة بذلك ( به دوام وشدت ملازمه ) فى الرطوبة كيف ( چگونه عسل اسهل التصاقاً باشد ) و ظاهر انه ليس اسهل انفصالا ( نفي لازم ) فيلزم ان لا يكون اسهل التصاقا ( نفي ملزوم )

ص: 104

ثم قال ( تفتازاني ) و كان مراد الامام تاويل كلامهم ( بعض متقدمين ) بما ذكر و الاّ فاعتراض ابن سينا انما هو على ما نقله من كلامهم لا على تفسير الرطوبة بسهولة الالتصاق و الانفصال ( بيان اينكه كلام فخر تاويل كلام بعض قدما است نه جواب ابن سينا :) فانه لا تعرّض فى كلامهم ( متقدمين ) للانفصال اصلا ( نه خود انفصال ونه سهولت انفصال ) و لا للسهولة فى جانب الالتصاق على ان ما ذكر من استلزام سهولة الالتصاق سهولة الانفصال ممنوع انتهى.

ثم انّه قد اعترض على التفسير الاوّل بوجوه : (1) منها ان النار ارق العناصر و الطفها و اسهلها قبولا للاشكال فيلزم ان يكون ارطبها و بطلانه ظاهر و الجواب ان النار الصّرفة غير محسوسه و النار المحسوسة غير صرفة و مع ذلك ( علاوه بر اينكه نار محسوس صرف نيست، هوا داخل آن است ) فانّه يعرض للاجسام فى غير مواضعها الطبيعية ان يحفظ اشكالها المواتية ( موافق ) للحركة ( حركت خود شان مثلاً اگر نار را بچرخانيم شكل دوراني بخود مي گيرد واگر به سمت بالا رود شكل ديگري دارد ) كالماء المصبوب فى انصبابه ( در حال ريختنش )كذا فى الشفا

كيفيات ملموس/ اشكالات بر تفسير رطوبت 92/08/08

موضوع : كيفيات ملموس/ اشكالات بر تفسير رطوبت

بحث درباره اي رطوبت داشتيم گفته شد كه رطوبت در مقابل يبوست و بمعناي سهولت تشكل است، بر اين تفسير اشكالاتي وارد شد.

اشكال ( 2) : تفسير رطوبت به سهولت تشكل موجب مي شود كه هوا را رطب بدانيم، ولي خصوصيت درطوبت است كه باعث مي شود هوا را طب ندانيم. خصوصيت رطوبت كه همه قبول دارند اين است كه اگر جسم رطب به چيزي بر خورد نمايد به آن چيز استمساك وتحفظ مي دهد؛ مثلاً خاك استمساك ندارد پخش مي شود ولي وقت خاك را با آب مخلوط نماييم خاك استمساك وتحفظ پيدا مي كند وپخش نمي شود، اين خصوصيت باعث مي شود كه هوا رطب ندانيم. پس تعريف رطوبت به سهولت تشكل مانع اغيار نيست، هوا را شامل مي شود درحاليكه خصوصيت رطوبت كه اتفاقي است در هوا نيست.

ص: 105

جواب : شما خلط كرديد بين رطوبت بمعناي سهولت تشكل و رطوبت بمعناي التصاق وتري، كه در حقيقت لازمه اي رطوبت است ودر بعض اجسام وجود دارد واتفاقاًَ همه به آن رطوبت اطلاق مي كند. پس تفسير رطوبت به سهولت تشكل صحيح است وهوا هم به اين معنا رطبت است، هرچند رطب بمعناي التصاق وتري كه لازمه اي بعض اجسام رطب است درآن وجود ندارد.

اشكال (3) : شما رطوبت را تعريف نموديد به سهولت تشكل ويبوست كه مقابل آن قرار دارد عبارت است از صعوبت تشكل. از طرف ديگر يكي از كيفيت ها صلابت است كه آن هم بمعناي صعوبت تشكل است. پس صعوبت تشكل معرِّف دو چيز مي باشد يكي يبوست وديگري صلابت، واگر معرِّف يكي است بايد معرَّف هم يكي باشد نه دو تا، درحاليكه مي دانيم يبوست از كيفيات ملموسه اوليه است وصلابت از كيفيات ملموسه ثانيه. پس تعريف يبوست به سهولت تشكل صحيح نيست.

علاوه بر اين اگر تعريف يبوست به صعوبت تشكل صحيح باشد بايد نار هم صلب باشد وصعوبت تشكل داشته باشد؛ چرا كه نار هم يابس است.

جواب : در اين جواب به تعريف لين مي پردازد قيودي را كه در آن معتبر است ذكر مي كند، انگاه قيود را كه در صلابت است مي آورد، با روشن شدن قيود لين و صلابت مغايرت شان با رطوبت و يبوست روشن مي شود، هرچند كه در يك خصوصيت اشتراك داشته باشند.

توضيح مطلب : در لين چهار ويژگي معتبر است اوّلاً جسم واجد لين اجازه مي دهد كه جسم ديگري در آن فرو رود؛ ثانياً جسم واجد لين قوام غير سيّال دارد؛ ثالثاً جسم كه لين دارد امتداد را خيل قبول نمي كند، بعبارت ديگر كش نمي آيد؛ رابعاً جسم كه لين دارد اجزايش پخش نمي شود، بر خلاف جسم ترد كه اجزايش پخش مي شود.

ص: 106

مثال : مموم كه لين دارد اولاً اجازه مي دهد كه جسم ديگر در آن فرو رود؛ ثانياً قوام غيرسيال دارد مثل آب سيال نيست؛ ثالثاً زياد امتداد نمي پذيرد؛ رابعاً اجزايش پخش نمي شود.

ويژگي هاي صلابت : صلابت اوّلاً اجازه نمي دهد كه جسم ديگري در واجد صلابت فرو رود؛ ثانياً جسم كه صلابت دارد بقا شكل دارد؛ ثالثاً جسم صلب شديداً مقاوم است ومنفعل نمي شود، كه شكل ديگري را بپذيرد بلكه اجزايش پخش مي شود.

باتوجه به قيودي كه براي لين وصلابت بيان شد هم لين با رطوبت فرق دارد، هرچند كه دريكي از ويژگي ها شريك اند وهم صلابت با يبوست تفاوت دارند گرچه در صعوبت تشكل اشتراك دارند.

اشكال ( 4) : شما رطوبت را تعريف نموديد به سهولت تشكل باتوجه به اين تعريف اگرچيزي سهولت تشكلش بشتر باشد بايد رطوبتي بشتري داشتد، درحاليكه چنين نيست، هوا بشرتر از آب سهولت قبول تشكل ولي رطوبتش بشتر نيست. بيان ديگر باتوجه به تعريف اگر چيزي اسهل تشكلاً باشد بايد ارطب باشد لكن التالي باطل فالمقدم مثله.

وجه ملازمه اي اين قياس باتوجه به تعريف رطوبت روشن است، بطلان تالي هم بخاطر هوا است كه سهولت تشكل دارد والي ارطب نيست.

جواب : اينكه تالي باطل باشد قابل قبول نيست؛ چرا كه هوا هم اسهل تشكلاً است وهم ارطب، شاهد اين مطلب كلام ابن سينا است كه مي فرمايد در ميان عناصر بالاترين رطوبت را هوا دارد، بالاترين يبوست را زمين، بالاترين برودت را آب و بالاترين حرارت را نار.

ص: 107

انوع اجسام مرطوب : جسم كه داراي رطوبت بمعناي بلّه وتري است چنانچه با جسم ديگر تماس پيدا نمايد، سه صورت وجود دارد :

1. رطب الجوهر : رطب الجوهر به جسمي گفته مي شود كه رطوبت وبله مقارن با ماده اي آن است چنين جسمي مرطوب است بدون واسطه.

2. مُبتل به معناي خاص : مبتل جسمي است كه با رطوبت جسم ديگر_ يعني رطب الجوهر _ مرطوب شود، به اين صورت كه جسم مرطوب روي مبتل جريان پيدا نمايد.

3. مُبتل به معناي عام : جسمي كه با رطوبت غريبه مرطوب شود، حال چه جسم مرطوب _ يعني رطب الجوهر _ فقط با مبتل تماس داشته باشد، چه جسم مرطوب روي مبتل جريان پيدا كند ويا اينكه علاوه بر جريان در مبتل نفوذ كند.

4. منقطع : منطقع جسمي است كه اولاً رطب الجوهر روي آن جريان پيدا كند وثانياً رطب الجوهر در آن نفوذ كند.

منقطع باتوجه به قيد اول داخل مبتل است وبا توجه به قيد دوم مباين با مبتل است/ منقطع داخل در مبتل بمعناي دوم ومباين با مبتل بمعناي اول است.

باتوجه به انواع رطب، رطب الجوهر با يابس مقابل است ومبتل با جفاف.

متن : (2) ومنها انّه يوجب كون الهواء رطبا و يبطله ( كون الهواء رطباً ) اتفاقهم ( علما ) على ان خلط الرطب باليابس يفيده ( افاده مي كند به يابس ) استمساكا عن التشتت ( پراكنده گي ) و خلط الهواء بالتراب ليس كذلك ( يفيد التراب استمساكاً ).

ص: 108

و الجواب انّ ذلك الاتفاق انما هو فى الرطب بمعنى ذى البلّة ( تري )، فان اطلاق الرطوبة على البلة شايع بل كلام الامام صريح فى ان الرطوبة التى هى من المحسوسات انّما هى البلة، لا ( مربوط به رطب ) ما ( رطب ) اعتبر فيه سهولة قبول الاشكال لان الهواء رطب بهذا المعنى ( سهولت قبول اشكال ) و لا يحس منه ( هوا ) برطوبة ( يعني بله وتري ) كذا فى شرح المقاصد.

(3) ومنها انّه يوجب ان يكون المعتبر فى اليبوسة صعوبة قبول الاشكال فلم يبق فرق بينها ( يبوست ) و بين الصّلابة و يلزم كون النار صلبة لكونها يابسة.

والجواب ان اللين كيفية (1) تقتضى قبول الغمر الى الباطن (2) و يكون للشي ء بها قوام غير سيّال فينتقل عن وضعه (3) ولا يمتد كثيرا (4) ولا يتفرق بسهولة، و الصّلابة كيفية تقتضى ممانعة من قبول الغمر الى الباطن و يكون للشي ء بها بقاء شكل و شدة مقاومة نحو اللّاانفعال فتغايران ( صلابت ولين ) الرطوبة و اليبوسة كما يأتى ( تغايرصلابت ولين با يبوست ورطوبت ) عن قريب ( ص78).

(4) ومنها انه يوجب كون الهواء الرطب من الماء لكونه اسهل قبولا للاشكال و انه باطل.

والجواب انّ بطلان ذلك ( ارطب بودن هوا از آب ) ممنوع بل الشيخ صرّح بان سلطان النار الحرارة و سلطان الهواء الرطوبة و سلطان الماء البرودة و سلطان الارض اليبوسة هذا.

واعلم انه قد مرّ آنفا ان الرطوبة قد يطلق على البلة و تحقيق ذلك ما فى الشفا حيث قال: « وامّا البلة فمعلوم ان سببها رطوبة جسم رطب يمازج غيره ( جسم رطب ) فان هاهنا ( الف ) رطب الجوهر ( ب) و مبتل (ج) و منتقع. فرطب الجوهر هو الجسم الّذي كيفية الرطوبة نقارن مادته و يكون كونها ( رطوبت ) له ( جسم )كونا اوليا ( بدون واسطه ) مثل الماء و اما المبتل فهو الجسم الّذي ( مثلا دست ما ) انما يرطب برطوبة جسم اخر ( آب ) تلك الرطوبة له ( جسم اخر ) اولية ( بدون واسطه ) لكن ذلك الجسم ( جسم اول، درمثال دست ما ) قد قارنه ( جسم اخر ) فقيل انه مبتل فيصلح ( فاعل :) ان يخص باسم المبتل ما ( فاعل يخص/ جسم اول يعني دست ما ) كان هذا الجسم ( جسم اخر: اب ) جاريا على ظاهره ( جسم اول ) و يصلح ان يقال ( مبتل ) على التعميم حتى يكون المبتل كل جسم مترطب رطوبة غريبة ( هرجسم كه رطوبت غريبه داشته باشد اسم مُبتل بر ان اطلاق مي شود، چه آب روي آن جاري شود چه فقط تماس داشته باشد وچه در آن نفوذ نمايد ) لكن المنتقع لا يكون منتقعا الا ان يكون الرطب الغريب (1) جرى فيه ( منتقع ) (2) ونفذ الى باطنه ( منتقع ) فالمنتقع من الوجه الثانى ( اينكه آب بايد در آن نفوذ كند/ تعميم كه در مبتل گفتيم ) كالنوع من المبتل و من الوجه الاوّل ( بلحاظ اينكه آب بايد روي آن جاري شود / مبتل بمعناي خاص ) مباين له ( مبتل ) غير داخل فيه ( مبتل ) و الجاف بإزاء المبتل كما ان اليابس بإزاء الرطب ( رطب الجوهر ) انتهى ملخّصا »

ص: 109

رابطه اي رطوبت بابله / خفت وثقل 92/08/11

موضوع : رابطه اي رطوبت بابله / خفت وثقل

مرحوم لاهيجي از شيخ نقل كرد كه سه تا كلمه داريم كه باهم متفاوت است؛ يكي رطوبت، ديگري بله وسومي منتقع. رطوبت بابله از نظر شيخ متفاوت اند، امّا قوشجي معتقد است كه رطوبت به تفسير دوم با بله يكي است، شارح مواقف هم مي گويد گاهي رطوبت وبله بر هم ديگر اطلاق مي شود. حال آيا اين سه كلام جمع است يا خير؟

لاهيجي : كلام شارح مواقف با كلام ابن سينا موافقت دارد ولي كلام قوشجي اولاً با كلام ابن سينا مخالفت دارد وثانياً قابل پذيرش نيست؛ چرا كه مي گويد رطوبت به تفسير ثاني با بله يكي است، رطوبت به تفسير ثاني عبارت است « كيفيه تقتضي سهوله التصاق الجسم بغيره وسهوله انفصاله عن غيره » اگر كلام قوشجي صحيح باشد بايد بله هم سهولت التصاق وسهولت انفصال داشته باشد درحاليكه خيلي از اموري كه بله دارد چنين نيستند.

قبلاًَ گفته شد كه لين وصلابت كيفيت ثانوي اند وبا رطوبت ويبوست كه از كيفيات اولي اند فرق دارد، حالا تصريح به اين مطلب دارد؛ چرا كه از كلام برخي بر مي آيد كه رطوبت ويبوست با لين وصلابت فرق ندارد.

خفت وثقل:

وجه بحث ازخفت وثقل در اين موضع : بحث مصنف در اوائل ملموسات بود، وجه اينكه خفت وثقل را كه كيفيات ثانوي اند در اين جا ذكر كرده اين است كه خفت وثقل جنس دارند به اسم ميل كه بحث از آن كه در آينده مي آيد بحث مهمي است به همين جهت ثقل وخفت را ذكر نموده تا مقده باشد براي بحث ميل.

ص: 110

اقسام خفت وثقل : خفت وثقل گاهي مطلق اند وگاهي نسبي، وقت كه خفت وثقل نسبي باشد دو اعتبار دارد.

ثقل مطلق : ثقل مطلق كيفيتي است در جسم كه باعث مي شود مركز ثقل جسم بر مركز عالم منطبق شود. خاك اگر رها شود مركز ثقل آن منطبق مي شود بر مركز عالم ولي آب اين طور نيست، جاي طبيعي آن روي زمين است. پس خاك ثقل مطلق دارد وآب ثقل مطلق ندارد.

مركزثقل : مركز ثقل هرشيء نقطه اي است كه طرفين آن نقطه در وزن متعادل باشند؛ مثلاً اگر چوبي را روي سنگي قرار دهيم، چنانچه مركز ثقل چوب روي سنگ قرار گرفته باشد چوب در حال تعادل قرار دارد و نمي افتد، امّا اگر مركز ثقل چوب روي سنگ نباشد چوب مي افتد، هرچند از وسط روي سنگ قرار گرفته باشد. پس مرگز ثقل شي با وسط آن فرق مي كند.

مركزعالم : مركز عالم زمين نيست مركز عالم مركز زمين است؛ چرا كه مركز هرچيزي بايد نقطه باشد، زمين نقطه نيست.

خفت مطلق : خفت مطلق كيفيتي است در جسم كه باعث مي شود محدب آن درمقعر فلك قمر قرار گيرد؛ چون درعالم كون وفساد پايين ترين نقطه مركز آن است كه همان مركز زمين باشد و بالا ترين نقطه محدب فلك قمر است، كه ابتداي عالم افلاك وانتهاي عالم عناصر است. نار اگر رها شود به سمت بالا حركت مي كند ودر معقر فلك قمر قرار مي گيرد. پس نار خفيف مطلق است.

متن : و اما ما وقع فى شرح القوشجى من انّ الرطوبة بالتفسير الثانى يقال له البلة فلا اعلم له وجها. و فى شرح المواقف « انه قد يطلق كل واحد من الرطوبة و البلة بمعنى الاخر هذا » و هما اى الرطوبة و اليبوسة مغايرتان للين و الصّلابة و انما ذكر ذلك ( مغايرت ) اشارة الى دفع توهم كونهما ( رطوبت ويبوست ) عينهما )لين وصلابت ) كما مر ( ص76 ) فى الوجه الثالث من الاعتراض. وقد عرفت وجه المغايرة فى الجواب عن ذلك الاعتراض.

ص: 111

و اعلم ان الخفّة و الثقل و ان لم يكونا من اوائل الملموسات على ما صرّح به المصنف و غرضه هاهنا البحث عن الملموسات الاولية لكن يتعلّق بهما ( خفت وثقل ) من حيث جنسهما _ اعنى الميل ( ص84و95) _ مباحث شريفة ينبغى ايرادها هاهنا فلذلك اورد البحث عنهما. و كل منهما ( خفت وثقل ) قد يؤخذ مطلقا و قد يؤخذ مضافا ( يعني گاهي مطلق است وگاهي نسبي ) على ما قال .

و الثقل كيفية يقتضي حركة الجسم الى حيث ينطبق مركزه اى مركز ثقله و هو ( مركز ثقل ) نقطة يتعادل ما على جوانبها فى الوزن على مركز العالم ان كان ( ثقل ) مطلقا و الخفة بالعكس اى كيفية يقتضي حركة الجسم الى حيث ينطبق محدّبه على مقعر فلك القمر ( نه خود قمر كه كره ي تو پُر است ومقعر ندارد ) الّذي هو منتهى الحركة المستقيمة فيطفو ( بالا مي ايستد ) فوق العناصر كلها و هذا ( تفسير خفت ) أيضا ( همان طور كه تفسير ثقل مطلق بود ) اذا كانت الخفة مطلقة

دواعتبار خفيف وثقيل اضافي 92/08/12

موضوع : دواعتبار خفيف وثقيل اضافي

بحث در ثقل وخف داشتيم گفتيم كه ثقل وخفت به دوقسم تقسيم مي شود، يكي مطلق وديگري اضافي، ثقل مطلق كيفيتي است در جسم كه باعث مي شود جسم مركز ثقلش را بر مركز عالم كه زمين است منطبق نمايد واز ميان عناصر زمين است كه اين صفت را دارد، خفيف مطلق كه صفت نار است كيفيتي است در جسم كه باعث مي شود جسم محيطش را بر مقعر فلك قمر منبطق نمايد.

ص: 112

از ميان عناصر دوتاي ديگر باقي مانده است يكي هوا وديگري آب، كه هوا خفيف اضافي است وآب ثقيل اضافي است، حال به بيان خفت وثقل اضافي مي پردازيم وهركدام را به دو اعتبار بيان مي كنيم بگونه اي كه خفيف اضافي مبنطق شود بر هوا وثقيل اضافي منبطق شود بر آب.

دو اعتبار ثقيل اضافي :

مقدمه : بين مقعر قمر كه منتهاي عالم كون وفساد است و مرگز زمين كه مركز عالم است فاصله اي وجود كه اين فاصله با چهار تا كره پر شده است. اين كرات هرچند ضخامت شان مساوي نيست مثلا ضخامت اب كمتر از ضخامت هوا است چرا كه آب كود ترين جايش يازده كيلومتر است، هوا بشتر است و نار هم كه ضخامتش معلوم نيست، ولي ما دراين بيان فرض مي كنيم كه ضخامت كرات مساوي است، چنانكه قدما معتقد اند.

اعتبار اوّل ثقيل اضافي : ثقيل مضاف آن جسمي است كه اكثر فاصله اي بين مقعر قمر يعني محيط عالم ومركز زمين را طي نمايد، بعبارت ديگر ثقيل اضافي داراي كيفيتي است كه اكثر مسافت بين محيط عالم ومركز زمين را طي نمايد. طبق اين بيان آب ثقيل اضافي است چرا كه اگر آب را ببريم در مقعر قمر قرار دهيم به سمت پايين مي آيد از كره اي نار مي گذر، از كره اي هوا مي گذر ومسافت آب را هم عبور مي كند تا در جايگاهش قرار كيرد كه روي زمين باشد. پس آب اكثر مسافت بين محيط ومركز را كه سه تا كره باشد طي مي كند.

ص: 113

اينكه آب سه كره را طي مي كند بخاطر اين است كه خلاء محال است ولذا آب وقت كه بالا مي رود دركره اي نار هوا جاي آب را مي گيرد ونار هم جاي هوا را، ووقت كه آب به سمت پايين مي آيد كه كره اي نار وهوا را عبور مي كند ومسافت كره اي آب را هم طي مي كند تا در جايگاهش قرار گيرد.

اعتبار دوم ثقل اضافي : در اعبتار دوم دو جسم باهم مقايسه مي شود؛ آب وزمين هر دو را مي بريم بالا در محيط عالم قرار مي دهيم و مي بينيم كه زمين زودتر مي آيد وآب كند تر مي آيد.

دوچيزي كه اختلاف در سرعت دارد يا بخاطر كوچكي وبزرگي شان است كه بزرگ تندتر حركت مي كند وكوچك كند تر ويا به اين جهت است كه يكي سنكين تر است وديگري سبك تر، ودر مانحن فيه از آنجاي كه ضخامت كرات مساوي است پس سنگيني وسبكي است كه باعث اختلاف سرعت شده است.

باتوجه به بيان قوق ثقيل اضافي را اين گونه تعريف مي كنيم : ثقل اضافي كيفيتي است كه دارنده اي آن كه اگر با زمين مقايسته شود زمين زودتر از آن به مركز زمين مي رسد، بعبارت ديگر ثقيل اضافي ثقيلي ااست كه اگر با ثقيل مطلق مقايسه شود ثقيل مطلق زود تر به مركز زمين مي رسد.

اين دواعتبار براي ثقيل اضافي بود كه در هر دو اعتبار ثقيل اضافي تعريف شد ومنطق گرديد بر آب.

ص: 114

بيان شيخ در فرق دو اعتبار : شيخ اين دو اعبتار را نزديك به هم مي داند ومي گويد باهم فرق دارند، روشن است كه باهم فرق دارد؛ چرا كه اوّلا در اعتبار اول ما فقط آب تنها را رها نموديم ولي در اعتبار دوم زاب وزمين را باهم رها نموديم، وثانياً در اعتبار اوّل عدم بلوغ به مركز زمين را اعتبار نموديم، تخلف وعقب ماندن را اصلا ملاحظه نكرديم امّا اعتبار دوم تخلف و عبق ماندن را لحاظ نموديم.

اختلاف سريع وبطي يا بخاطراعبتار جنس است؛ مثلاً يكي سنگ است وديگري پنبه ويا بخاطر اختلاف صغر و كبر است كه كوچك تر دير مي رسد وسنگين زود تر؛ مثلا دوتا آب را كه ملاحظه نماييم يكي كه سنگين تراست سريع مي آيد به سمت زمين وديگري كه كوچك تر است كند مي آيد به سمت زمين ولي هيچ كدام به مركز زمين نمي رسد پس اعتبار دوم در مورد شان جاري نيست ولي اعتبار اول در مورد شان جاري است چرا كه هيچ كدام به مركز نمي رسد روي زمين مي ماند. پس دو اعتبار يكي نيست چرا كه يك اعتبار در جاي جاري مي شود واعتبار ديگر در آن جا جاري نمي شود.

دو اعتبار خفت اضافي : خفت اضافي هم دو اعتبار دارد همان طور كه ثقيل اضافي دو اعتبار داشت، در اعتبار اوّل ثقيل اضافي جسم ثقيل را برديم بالا در محيط عالم ورها نموديم كه بيايد پايين ولي در اعتبار اول خفيف اضافي جسم خفيف را مي آوريم درمركز عالم ورها مي كنيم كه به سمت با لا حركت كند واكثر مسافت بين مركز ومحيط را طي نمايد. ودراعتبار دوم ثقيل اضافي آب وخاك را در مقعر فلك قرار داديم وسرعت حركت شان را ملاحظه نموديم ولي در اعتبار دوم خفيف اضافي هوا و نار را مي آوريم در مركز زمين قرار مي دهيم وسرعت حركت شان را ملاحظه مي كنيم.

ص: 115

اعتبار اوّل خفيف اضافي : خفيف اضافي جسمي است كه اگر در غير موضع طبيغي اش رها كنيم اكثر مسافت بين مركز زمين ومحيط ارا طي نمايد، بعبارت ديگر خفت اضافي كيفيتي است در جسم كه اگر جسم در غيرموضوع طبيعي اش قرار گيرد اكثر مسافت بين مركز زمين ومحيط عناصر را طي نمايد.

اعتباردوّم خفيف اضافي : خفت اضافي كيفيتي است در جسم كه در دارنده اي آن هرگاه با نار مقايسه شود نار زود تر از آن به محيط مي رسد، بعبارت ديگر خفيف اضافي آن است كه هرگاه با خفيف مطلق سنجيده شود خفيف مطلق سريع تر از آن به محيط مي رسد.

توجه داريم كه طبق هردو اعتبار كه براي خفيف اضافي است منطبق مي شود بر هوا.

متن : ويقالان ( ثقل وخفت ) بالإضافة باعتبارين . فالثقل الاضافى؛ (1) باعتبارٍ ( به يك اعتبار) كيفيةٌ يقتضي بها ( كيفيت ) الجسم ( فاعل يقتضي ) ان يتحرك فى اكثر المسافة الممتدة بين المركز و المحيط ( محيط عالم عناصر كه مقعر قمر است ) حركة الى المركز لكنه لا يبلغ المركز ( اگر ثقيل مطلق بود مي رسيد ) و هذا مثل الماء فانّه يطفو ( اي يعلوا ) على الارض ( يعني روي زمين قرار مي گيرد ) و يرسب فى الهواء ( يعني زير هوا قرار مي گيرد )(2) و باعتبار اخر كيفيةٌ ( يعني ثقيل اضافي كيفيتي است ) يقتضي بها ( كيفيت ) الجسمُ ( يتقضي ) ان يتحرك بحيث اذا قيس الى الارض كانت الارضُ سابقة الى المركز.

ص: 116

قال الشيخ : « هذا ( اعتبار آخر يعني اعتبار دوم ) يقرب ( نزديك است ) من الاوّل ( اعتبار اوّل ) و ليس به ( ولي همان اوّل نيست ) فان هذا ( اعتبا آخر ) باعتباره ( ثقيل اضافي ) و ( حاليه ) هو ( ثقيل اضافي) يشارك الارض فى حركته ( ثقيل اضافي ) الى الوسط ( وسط عالم يعني مركز زمين ) ولكنه ( ثقيل اضافي ) يبطئ و يتخلف ( عقب مي افتد ) عنها ( ارض ) و اما ذلك ( اعتبار اوّل ) فاعتباره ( ثقيل اضافي ) من حيث لا يريد ( ثقيل اضافي ) من الوسط ( مركز زمين ) الحد الّذي يريده الارض بعينه ( مربوط به حد ) و هذا الاعتبار ( اعتباردوم/ اعتبار اوّل ) غير ذلك ( اعتبار اوّل/ اعتبار دوّم ) و كيف لا ( چگونه اين دو اعتبار مغاير نباشند )،وربّما شارك البطي ء السّريع فى الغاية ( يعني هر دو دريك جاي مي ايستد )، اذا كان اختلاف ما بينهما ( بطي وسريع ) للصغر و الكبر ( مثلاً هردو آب اند ولي يكي كوچك ديگري برزگ ) انتهى »

وكذا الخفة الاضافية؛ (1) باعتبار كيفية يقتضي بها ( كيفيت ) الجسم ( فاعل يقتضي ) ان يتحرك فى اكثر المسافة الممتدة بين المركز ( مركز زمين ) و المحيط ( محيط عناصر ) حركة الى المحيط لكنّه ( خفيف اضافي ) لم يبلغ المحيط و هذا مثل الهواء فانّه يرسب ( رسوب مي كند ) فى النار ( يعني زير نار قرار مي گيرد ) و يطفو ( اي يعلوا ) على الماء. (2) وباعتباراخر كيفية يقتضي بها ( كيفيت ) الجسم ان يتحرك فى اكثر المسافة الممتدة بين المركز و المحيط بحيث اذا قيس الى النار كانت النارُ سابقة الى المحيط ( محيط عناصر يعني مقعر قمر )

ص: 117

خفت وثقل اضافي/ اعتراض برتفسيراوّل 92/08/26

موضوع : خفت وثقل اضافي/ اعتراض برتفسيراوّل

گفته شد كه خفت وثقل به دو قسم مطلق واضافي تقسيم مي شود، يعني خفت مطلق داريم وخفت اضافي همين طور ثقل مطلق داريم وثقل اضافي.

خفت مطلق وثقل مطلق تفسيرش گذشت، خفت وثقل اضافي هركدام دو تفسير دارد.

تفسير اوّل ثقل اضافي : كيفيتي است كه جسم را وقت كه از موضع طبيعي خودش بيرون رفت وادار مي كند كه اكثر مسافت بين مركز زمين ومقعرفلك قمر را طي كند تا جسم به موضع طبيعي خود برسد؛ مثل آب كه وقت ببريم بالا قرار دهيم حركت مي كند كره اي نار را عبور مي كند، كره اي هوا را عبور مي كند و مي آيد روي كره اي خاك قرار مي گيرد كه موضع طبيعي آب است. توجه داريم كه آب سه كره را طي نموده تا به موضع طبيعي خود برسد ولي كره چهارم را كه خاك است طي نمي كند. پس آب اكثر مسافت بين مقعرفلك قمر وزمين را طي مي كند تا به موضع طبيعي خود برسد.

تفسير اول خفت اضافي : خفت اضافي كيفيتي است در كه اكثر مسافت بين مركز زمين وقعر فلك قمر را طي مي كند تا به موضع طبيعي خود برسد؛ مثل هوا كه اگر در مركز زمين قرار گيرد به سمت بالا حركت مي كند از زمين عبور مي كند، از آب عبور مي كند از هوا هم عبور مي كند ودر كره اي نار متوقف مي شود. پس هوا كه اگر در مركز زمين قرار گيرد سه كره را طي مي كند تا به موضع طبيعي خود برسد.

ص: 118

تذكر : درتوضح كه براي خفت وثقل اضافي گذشت خفيف اضافي وثقيل اضافي هركدام سه كره را طي مي كند تا به موضع طيعي خود برسد، ولي معترض با اين فرض كه هر كدام از خفيف وثقيل اضافي دو كره را طي مي كند بر تفسير خفت اضافي وثقل اضافي اشكال مي كند.

اشكال : بنابر تعريف رسمي كه ازثقل اضافي ارائه نموديد لازم مي آيد كه : اوّلاً مجموع قطرنار وهوا بشتر از مجموع قطر آب وخاك باشد؛ چرا كه آب دو كره اي نار وهوا را طي مي كند تا به موضع طبيعي خود برسد ولي شما طبق تعريف مي گوييد هوا اكثر مسافت را طي مي كند، كه حرفي است بدون دليل؛ وثانياً مفهوم اين حرف شما اين است كه مجموع دو قطر آب وخاك كمتر از مجموع دو قطر نار وهوا است واين متناقض است با منطوق حرف شما وقت كه خفيف اضافي را تعريف مي كنيد و مي گويد كه هوا اكثر مسافت بين مركز زمين ومقعر فلك قمر را طي مي كند چرا كه زمين وآب را عبور مي كند تا به موضع طبيعي خود برسد. پس شما هم حرف بدون دليل زديد وهم تناقض گويي نموديد.

جواب ميرسيد شريف : اگر توجه به تصوير مسأله شود نه در ثقل اضافي اشكال لازم مي آيد ونه در خفت اضافي؛ چرا كه در ثقل اضافي فرض اين است كه آب مي آيد درون فلك قمر ومقعر آن در مقعر فلك قمر قرار مي گيرد، نه اينكه محدب آب به مقعر فلك قمر بچسپد كه آب جاي نار را پُر نمايد، با توجه به اين فرض آب مكان كره اي نار، مكان كره اي هوا و مكان كره اي آب را طي مي كند تا به موضع طبيعي خود برسد، امّا اگر فرض نماييم كه محدب آب برمركز زمين منطبق شود ومقعر آن درون مركز باشد بنحوي كه جاي خاك را پُر نكند در اين صورت آب فقط مكان خاك ومكان خودش را طي مي كند تا در موضع طبيعي خود قرار گيرد يعني محدب آن در مقعر هوا واقع شود. پس آب وقت كه از فلك قمر حركت نمايد به سمت موضع طبيعي خود مسافت زيادي را طي مي كند تا به موضع طبيعي خود برسد.

ص: 119

درخفت اضافي فرض است كه هوا مي آيد در مركززمين، محدب هوا در مزكر زمين قرار مي كند بگونه اي كه مقعر آن درون مركز است وجاي خاك را نمي گيرد. نبابر اين وقت كه هوا به سمت موضع طبيعي خود حركت مي كند سه كره را طي مي كره اي خاك، كره اي آب وكره اي هوا را تا به موضع طبيعي خود برسد، امّا اگر فرض نماييم درمقعر فلك قمر قرار گيرد در اين صورت فقط دو كره يعني مكان نار ومكان هوا را طي مي كند تا به موضع طبيعي خود برسد.

لاهيجي : ميرسيد شريف يك فرض محال مي كند وباتوجه به آن به اشكال جواب مي گويد؛ چرا كه مي گويد آب مي رود در درون فلك قمر ومقعر آن در مقعر فلك قرارمي گيرد، در حاليكه طبق مبناي قدما خرق والتيام فلك جايز نيست ويا مي گويد محدب آب در مركز زمين قرار مي گيرد بنحوي كه جاي خاك را پُر نكند يعني مقعر آب در مركز كه نقطه است واقع شود كه محال است.

متن : و اعترض على ذلك ( خفت وثقل اضافي ) بان ما ذكر ( تفسير رسمي ) فى الثقل الاضافى بالاعتبار الاول ( يعني تفسير به اعتبار اوّل ) تقتضي ( باتوجه به كلمه اي اكثر ) ان تكون مسافة مكانى فى النار و الهواء اعظم من مكانى الأرض و الماء و ذلك ( اعظم بودنِ ... ) مما لم يبرهن عليه بل ما ذكر ( تعريف رسمي ) فى الخفة الإضافية بالاعتبار الأول ( تعريف به اعتبار اول ) تقتضي ( باتوجه به كلمه اي اكثر ) ان تكون الامر بعكس ذلك اى تكون مسافة مكانى الماء و الارض اعظم من مسافة مكانى النار و الهواء و انه تناقض ( تناقض بين منطوق ثقل اضافي با مفهوم خفت اضافي وهم چنين تناقض بين منطوق خفت اضافي با مفهوم ثقل اضافي ).

ص: 120

و اجاب عنه المحقق الشريف بانّا نفرض كرة الماء بحيث يماسّ مقعرها ( كرة الماء ) مقعر الفلك فانّها ( كرة الماء ) حينئذ ( كه مقعر آن در مقعر فلك قمر چسپيده ) تتحرك بطبعها الى ان يماسّ مقعّرها محدّب الارض فقد تحركت فى مسافة امكنة النار و الماء و الهواء و اذا فرضناها ( كرة الماء) بحيث يكون مركز العالم على محدّبها فانّها ( كرة الماء ) حينئذ ( كه محدبش بر مركز عالم واقع شده) يتحرك بطبعها ( كرة الماء ) الى ان يماسّ محدّبها مقعر الهواء فقد تحركت فى مسافة مكانى الارض و الماء و ظاهر ان المسافة الاولى اكثر من الثانية.

و هذا الجواب لا يعجبنى فان فرض كرة الماء بحيث يماس مقعّرها مقعر الفلك فرض امر ممتنع على قواعدهم ( چرا كه خرق والتيام را براي فلك قبول ندارند ) و لا ينبغى بناء الحكم الممكن على الامر الممتنع .

تفسيرثقيل اضافي به اعتبار اوّل / اشكال وپاسخ آن 92/08/27

موضوع : تفسيرثقيل اضافي به اعتبار اوّل / اشكال وپاسخ آن

گفته شد كه ثقل وخفت اضافي به دو اعتبار تعريف مي شود، برتعريف كه به اعتبار اوّل شد اشكالي وارد گرديد محقق شريف پاسخي داده است كه پسنديده نيست.

تفسير ثقل به اعتبار اوّل : ثقل اضافي كيفيتي است كه موجب مي شود صاحب آن ثقل اگر از بالا رها شود اكثر مسافت بين محيط ومركز را طي نمايد؛ مثلاً آب اين گونه است كه اگر قسراً در محيط وبعبارت ديگر در مقعر فلك قمر قرار گيرد طبعاً به سمت مركز حركت مي كند وروي زمين مي ايستد.

ص: 121

اشكال : طبق اين تعريف اولاً بايد مجموع قطرهاي نار وهوا بشتر از مجموع قطرهاي آب وزمين باشد واين حرفي است بدون دليل وثانياً لازم مي آيد كه بين منطوق اين تعريف با مفهوم تعريف خفت به اعتبار اوّل تناقض باشد.

جواب اوّل لاهيجي : از تعريف ثقل اضافي به اعتبار اوّل لازم نمي آيد كه ضخامت نار وهوا بشتر از ضخامت آب وزمين باشد بلكه لازم مي آيد كه ضخامت دوكره نار وهوا از ضخامت زمين بشتر باشد واين اشكال ندارد؛ چرا كه بنابر نظرمشهور كرات بلحاظ ضخامت مساوي هم اند.

بيان تفصيلي : هرگاه چند دايره ويا كره متحد المركز رسم شود مسلماً كرات بيروني بزرگ تر از از كرات دروني است؛ چرا كه كرات بيروني كرات دروني را احاطه نموده است وقطر كره اي محاط كوچك تر از قطر كره اي محيط است.

لاهيجي براي اينكه اشكال لازم نيايد مي گويد ضخامت كرات مساوي است، نه اينكه اقطارشان ويا شعاع شان مساوي باشد؛ چرا كه قطر وشعاع نار بشتر از قطر وشعاع هوا است، قطروشعاع هوا بشتر از قطر وشعاع آب است وقطر وشعاع آب بشتر از قطر وشعاع خاك است.

ضخامت وثخن يك كره دو جور تفسير مي شود؛ چرا كه كره دو جور است يا كره اي تو پُر است ويا كره اي توخالي است. اگر كره تو پُر باشد مثل كره اي خاك ضخامتش از محيط كره تا مركز آن است به عبارت ديگر ضخامتش به اندازه اي شعاع آن است، امّا كره اي توخالي مثل كره اي آب، هوا ونار ضخامتش از محدب تا مقعر همان كره است. ولي مشهور اين است كه ضخامت اين كرات مساوي است.

ص: 122

باتوجه به اين مقدمات ثقيل مضاف كه آب است وقت كه قسراً به محيط عالم عنصر كه مقعر فلك قمر است وصل شود، به اين صورت كه محدب آب مماس شود با مقعر فلك قمر وجاي نار بگيرد، در اين صورت نار هم مي آيد جاي كره اي هوا را پُر مي كند وكره اي هوا مي آيد جاي كره اي آب را مي گيرد، در نتيجه اوّل زمين است بعد هوا بعد نار ودر قمست بالا آب، كه بخاطر ثقل اضافي اش بالطبع حركت مي كند به سوي زمين كره اي نار را طي مي كند بعد كره اي هوا را عبور مي كند تا برسد به موضع طبيعي خودش ونار وهوا هم منتقل شوند بجاي طبيعي شان. پس آب با اين بيان دو كره اي نار وهوا را طي مي كند تابرسد به موضع طبيعي خودش، روشن است كه ضخامت دوكره بشتر از ضخامت كره اي زمين به تنهاي است.

جواب دوم لاهيجي : مراد از كثرت كه در تعريف ثقيل اضافي آمده است كثرت عددي است نه كثرت مسافتي، وقت كه آب بالقسر در مقعر فلك قمر قرار گيرد بالطبع به سوي موضع طبيعي اش حركت مي كند كره اي نار وهوا را عبور مي كند تا برسد به موضع طبيعي خودش. روشن است كه دوتا كره بشتر از يك كره است بلحاظ عدد.

قوشجي بر ميرسيد شريف اشكال نموده است امّا لاهيجي مي گويد طبق بيان ما در دوجواب اشكال قوشجي وارد نمي شود.

بيان مطلب : محقق شريف گفت كه اگر را در مقعر فلك قمر قرار دهيم بنحوي كه مقعر آب در مقعر فلك قمر واقع شود وجاي نار را نگيرد در اين صورت وقت كه آب حركت نمايد به سمت پايين سه تا كره را طي مي كند تا برسد به موضع طبيعي خودش، امّا اگر آب را در مركز زمين قرار دهيم به اين صورت كه محدب آب درمركز قرار گيرد ومقعر آب هم در مركز واقع شود، وقت كه آب حركت نمايد به سوي موضع طبيعي خودش دوتا كره را طي مي كند. وسه كره بشتر از دو كره است.

ص: 123

قوشجي : از كجا معلوم كه مجموع ضخامت سه كره از مجموع ضخامت دو كره بشتر باشد، شايد مساوي باشد.

لاهيجي : طبق دوجواب كه به اشكال مستشكل داده شد اين اشكال قوشجي لازم نمي آيد؛ چرا كه در جواب اوّل گفتيم بنابر مشهور ضخامت كرات مساوي است ودر جواب دوم گفتيم كه مراد از اكثر در تفسير ثقل اضافي كثرت عددي است نه كثرت مسافتي.

متن : بل الحق فى الجواب ان يقال لا نسلم لزوم كون ثخني النار و الهواء اعظم من ثخنى الماء و الارض معا بل من ثخن الارض فقط.

و المراد من الثخن ( ضخامت ) مقدار ما بين المحدب و المقعّر فى الكرة المجوفة و ما بين المحيط و المركز فى الكرة المصمتة كما فى الارض.

بيان ذلك ( مدعا : لانسلم... ) ان كرة الماء اذا فرضت فى مكان كرة النار فالمكان الاصلى للماء لم يبق خالياًلامتناعه ( خالي بودن ) بل يشغله كرة الهواء و يشغل مكان الهواء كرة النار فاذا تحركت كرة الماء بطبعها من حيّز النار الى ان يصل الى سطح الارض فقد قطعت مسافة تحنى النار و الهواء الواقعين فى غير حيّزيهما ( نار وهوا ) لضرورة الخلاء ( تعليل براي الواقعين ) و هذه المسافة ( مسافت كه آب طي كرده) اكثر من مسافة ثخن الارض _ اعنى نصف فطرها ( در كره اي توپُر مثل زمين ثخن نصف قطر است، امّا در كره توخالي مثل بقيه اي كرات ثخن بين محدب ومقعر است ) _ ( تعليل براي اكثر ) لانه قد تسابق الى الاذهان و تقرر فى الاوهام تساوى اثخان كرات العناصر بعضها مع بعض، و ان لم يبرهن عليه ( تعريض برقوشجي كه برمحقق شريف اشكال نموده). و هذا القدر ( بيان مبتني برشهرت ) كاف فى التعريفات الرسميّة.

ص: 124

و يمكن أيضا ان يقال انّ المراد من الاكثر هاهنا ( در تعريف ثقل اضافي ) هو العددى لا المقدارى اى مسافة اكثر العناصر فليتدبّر. و حينئذ ( يعني بافرض تساوي كرات عناصر/ بافرض اينكه مرا از اكثر اكثر عددي باشد ) يندفع أيضا ( همان طور كه اعتراض معترض دفع شد ) ما اورده الشارح القوشجى على المحقق الشريف من انه كما لم يبرهن على كون ثخن عنصرين اعظم من ثخن عنصرين كذلك لم يبرهن على كون ثخن ثلاثة عناصر اعظم من ثخن عنصرين هذا ( خذا )

تعريف دوم خفت وثقل اضافي/ اشكال وپاسخ آن 92/08/28

موضوع : تعريف دوم خفت وثقل اضافي/ اشكال وپاسخ آن

بحث در تبيين ثقل وخفت اضافي داشتيم كه براي هركدام دوتاتعريف آورديم، تعريف اوّل مورد اعتراض واقع شد وپاسخ داديم، تعريف دوم هم مورد اعتراض واقع شده وپاسخ داده شده است.

ثقيل اضافي به اعتبار دوم : ثقيل اضافي جسمي است داراي كيفيت كه بخاطر آن كيفيت به سمت مركز حركت نمايد ولي چنانچه با زمين قياس شود زمين زود تر از آن به مركز مي رسد؛ بعبارت ديگر ثقيل اضافي جسمي است كه اگر بازمين مقايسه شود زمين زود تر از آن به مركز مي رسد.

خفت اضافي به اعتبار دوم : خفت اضافي كيفيتي است درجسم كه بخاطر آن كيفيت جسم به سمت بالا حركت نمايد ولي چنانچه با نار مقايسه شود نار زود تر به محيط مي رسد.

توجه داريم كه در تعريف هاي بالا ثقيل اضافي وخفيف اضافي با مقايسه اي دو عنصر معرّفي شده است، ثقيل اضافي با مقايسه اي آب وزمين وخفيف اضافي با مقايسه اي هوا ونار، معترض هم دو عنصر را مقايسه مي كند امّا مقايسه اي هوا وزمين در باب ثقل اضافي ومقايسه اي آب ونار در باب خفيف اضافي.

ص: 125

اشكال : الف) اگر هوا وزمين را در محيط قرار دهيم وقت كه به سمت پايين حركت نمايند زمين زود تر از هوا به مركز مي رسد و باتوجه به تعريف ثقيل اضافي بايد هوا ثقيل اضافي باشد درحاليكه چنين نيست. پس تعريف شما مانع اغيار نيست، شامل هوا مي شود كه ثقيل اضافي نيست.

ب) اگر نار وآب را ببريم ودرمركز زمين قرار دهيم ورها كنيم هردو به سمت بالا حركت مي كند ولي نار زود تر به محيط مي رسد. پس باتوجه به تعريف خفيف اضافي بايد آب خفيف اضافي باشد، درحاليكه چنين نيست. بنابراين تعريف شما مانع اغيار نيست.

جواب : اشكال دو بخش داشت جواب هم دو بخش دارد بخش اوّل پاسخ بخش اوّل اشكال است وبخش دوّم پاسخ بخش دوّم اشكال :

الف) شما هوا وزمين را برديد در محيط قرار داديد ورها نموديد، وگفت زمين وهوا هر دو مي آيد پايين ولي زمين زود تر به مركز مي رسد، درحاليكه در مورد هوا دوحالت وجود دارد دريك حالت اصلاً پايين نمي آيد ودر حالت ديگر پايين مي آيد ولي قسرا؛ در صورت كه هوا بالا باشد و نار مزاحمت نكند هوا اصلاً پايين نمي آيد چرا كه هوا سبك است وجاي سبك بالا است، امّا در صورت كه هوا بالا قرار گيرد ونار مزاحمت نمايد در اين صورت هوا قسراً پايين مي آيد چرا كه هوا هرچند سبك است ولي نار سبك تر از آن است به همين خاطر از بودن هوا در محيط ممانعت مي كند. پس هوا داخل درتعريف ثقيل اضافي نيست؛ چرا كه يا اصلا به سمت پايين حركت نمي كند ويا به سمت پايين حركت مي كند ولي قسراً درحاليكه در تعريف ثقيل اضافي گفتيم اوّلاً ثقيل اضافي حركت مي كند به سمت پايين وثانياً حركتش طبيعي است نه قسري. پس هوا در فرض كه حركت نمي كند قيد اوّل را دارا نيست و درفرض دوّم قيد دوم را فاقد است.

ص: 126

ب) وقت كه نار وآب در مركز قرار گيرد، در اين فرض نار به سمت بالا حركت مي كند و مي رود در محيط واقع مي شود امّا براي آب دوحالت وجود دارد يكي اينكه آب در مركز باشد و زمين ممانعت نكند در اين صورت اصلاً آب به سمت بالا حركت نمي كند وديگرآنكه زمين ممانعت كند از وجود آب در مركز در اين حالت آب به سمت بالا مي آيد قسراً. پس تعريف خفيف اضافي شامل آب نمي شود؛ چرا كه درتعريف خفيف اضافي گفتيم اولاً خفيف اضافي به سمت بالا حركت مي كند وثانياً حركتش طبيعي است ولي آب يا اصلاً حركت نمي كند وقيد اوّل را فاقد است و يا حركت مي كند ولي قسراً وقيد دوم را دارا نيست.

ان قلت : طبق اين پاسخ بايد جايگاه هوا محيط باشد ونار قسراً هوا را خارج نمايد ويا جايگاه آب مركز زمين باشد و خاك قسراً آب را خارج نمايد، واين قسر دائم است كه محال است.

قلت : جايگاه هوا وقت محيط است كه نار نباشد ولي وقت كه نار باشد كه خفيف تر است جايگاه هوا پايين تر از نار است پس قسر دايم لازم نمي آيد.

بحث در باره اي ميل

مقدمه : قبلاًَ بيان شد كه خفت وثقل از اوائل ملموسات نيست واينكه خواجه در بحث اوائل ملموسات از خفت وثقل بحث نموده است بخاطر آن است كه خفت وثقل جنس به اسم ميل دارد، وبحث از خفت وثقل مقدمه است براي بحث از ميل كه بحث مهمي است.

ص: 127

تعريف ميل : ميل عبارت است از مدافعه اي محسوس جسم هنگام حركت؛ مثلاً وقت كه سنگ را از بالا رها نماييم اگر دست را زير آن قرار دهيم دفع مي كند ويا اگر مشك را پُر باد نماييم وزير آب مشك دست را دفع مي كند كه بيايد به بالا، به اين مدافعه محسوسه ميل گفته مي شود.

معناي ديگر ميل : اينكه چرا سنگ هنگام حركت دست را دفع مي كند و يا مشك به دست فشار مي آورد قدما گفته اند بخاطر نيروي است كه در سنگ ومشك وجود دارد به اين نيرو هم ميل گفته مي شود.

وجود ميل : وجود ميل مشهود ومفروغ عنه است ونياز به اثبات ندارد؛ چرا كه باحس به راحتي درك مي شود.

مغايرت ميل با حركت : مغايرت ميل با حركت هم نياز به اثبات ندارد؛ چرا كه با حس درك مي شود، گاهي ميل حس مي شود ولي حركت حس نمي شود وقت كه حركت بالفعل نباشد وميل بالفعل باشد چنانكه در مشك پُر باد شده ودر آب قرار گرفته چنين است.

متن : و اعترض على ما ( تعريف رسمي ) ذكر فى الاضافيين ( خفت وثقل اضافي ) بالاعتبار الثانى أيضا ( قيد اعترض؛ يعني همان طور كه خفت وثقل به اعتبار اول مورد اعتراض واقع شد ) :بان الارض و الهواء اذا فرضنا عند المحيط و خليا و طبعهما تحرّكا نحو المركز و كانت الارض سابقة فيلزم ان يكون الهواء ثقيلا مضافا. و كذا النار و الماء اذا فرضنا عند المركز ( مركز زمين ) و تحرّكا بالطبع نحو المحيط كانت النار سابقة فيلزم ان يكون الماء حفيفا مضافا.

ص: 128

و الجواب ان الهواء على هذا الاعتبار ( در اين فرض ) لا يتحرك بالطبع عن المحيط لكونه ( محيط ) مطلوبا له ( هوا ) بالطبع. نعم لو صادفته النار هناك ( عند المركز ) لدفعته ( هوا ) بالقسر نحو المركز. و كذا الماء لا يتحرّك بالطبع على هذا الاعتبار ( اعتبار ثاني ) عن المركز لكونه ( مركز ) مطلوبا له ( آب ) بالطبع فاذا صادفته ( آب ) الارض هناك ( عند المركز ) دفعته ( آب ) بالقسر نحو ( به سمت ) المحيط، فلا يلزم ( در اين دو فرض كه معترض نمود ) ما ذكر ( يعني مانع اغيار نبودن تعريف دوم خفيف وثقيل اضافي ) .

و لما فرغ عن ذكر الخفة و الثقل اراد ان يذكر جنسها و هو ( جنس ) الميل و هو ( ميل ) المدافعة المحسوسة من الجسم ( از ناحيه جسم ) عند حركته ( ظرف براي محسوسه يعني وقت مدافعه محسوس است كه جسم حركت نمايد ووقت كه جسم ساكن باشد ممكن است مدافعه باشد ولي محسوس نباشد/ قيد مدافعه چرا كه وقت حركت نباشد يعني جسم در مكان طبيعي اش باشد اصلا مدافعه نيست ) و يسمّيه ( ميل ) المتكلّمون اعتمادا.

(الف) و لا حاجة الى اثبات وجوده ( ميل ) لكونه محسوسا لزمن ( فمن/ فلذا من ن.خ ) وضع يده تحت الحجر المتحرك بالطبع الى اسفل او فوق الحجر المرمى الى فوق يحس ( خبر ) به ( ميل ) لا محالة. (ب) و لا الى اثبات مغايرته للحركة لأنه قد تحس به ( ميل ) من غير حركة كما سيجده ( ميل ) الانسان من الزّق ( مشك ) المنفوخ فيه ( كه پر باد شده) اذا حبسه ( مشك ) بيده تحت الماء و كما يجده ( ميل ) من الحجر اذا اسكنه فى الهواء ( كه در اين دوصورت حركت بالفعل نيست ولي ميل بالفعل است )

ص: 129

مشهود بودن ميل بمعناي اوّل / ميل بمعناي دوّم 92/08/29

موضوع : مشهود بودن ميل بمعناي اوّل / ميل بمعناي دوّم

بحث ما در ميل بود كه به اصطلاح متكلمين اعتماد ناميده مي شود، گفته شد كه ميل اوّلاً احتياج به اثبات ندارد؛ چرا كه وجود آن مشهود ومحسوس است وثانياً احيتاج به بيان مغايرت ميل با حركت نيست، بخاطر اينكه با حس درك مي شود.

شاهد از كلام ابن سينا براي هر دومطلب :

ابن سينا مي گويد ميل چيزي است كه با حس احساس مي شود ولو جسم ساكن باشد، وبادوتا مثال اين گفته اش را تبيين مي كند

مثال اوّل : وقت كه متحرك طبيعي را بالقسر ساكن نماييم متحرك به دست ما فشار وارد مي كند بگونه اي كه ما فشار را حس مي كنيم وشك در وجودش نداريم.

مثال دوّم : جسم كه حركت قسري دارد اگر قاسر ديگري بخواهد آنرا ساكن كند برقاسر فشار وارد مي شود، فشار ومدافعه اي كه شك در وجود آن نداريم

توجه داريم كه صدر اين كلام ابن سينا موئيد مطلب اوّل است وذيل كلام ايشان موئيد مطلب دوم.

معناي دوّم ميل : گاهي ميل به مبداء مدافعه اي محسوسه اطلاق مي شود، وجسم متحرك با آن مبداء دفع مي كند چيزي را كه مانع حركتش باشد.

اين معناي دوّم ميل كه مبداء المدافعه باشد محسوس نيست و براي اثباتش نياز به دليل دايم.

دليل اوّل : دوتا سنگ كه بلحاظ حجم باهم اختلاف دارند اگر اولاً دريك فضا ومسافت رها شود كه مقاومت وممانعت خارجي يكسان باشد مثلاً هر دو در آب رها شود ويا دريك مسافت يكسان ديگر وثانياً نيروي رها كننده هم واحد باشد، در اين فرض مي بينيم كه يكي از سنگ ها تندتر حركت مي كند وديگري كند تر ويا يكي زود تر مي ايستد وديگري ديرتر مي ايستد، در هرصورت اختلاف حركت دارد، اين اختلاف بايد بخاطر چيزي باشد كه در خود سنگ وجود دارد وآن چيز همان مبداء ميل است.

ص: 130

خلاصه باتوجه به اينكه نيروي محرّكه مساوي است ومقاوم هاي خارجي هم يكسان بايد مقاوم داخلي باشد كه موجب اختلاف حركت شده است وآن مقاوم مدافعه نيست چرا كه سنگ ها به سمت بالا مي رود، اگر مدافعه بالفعل بود حركت نبود. پس بايد مبداء مدافعه باشد كه موجب اختلاف حركت شده است.

دليل دوّم : فرض مي كنيم كه دوتا انسان مقابل هم ايستاده اند يكي يك طرف حلقه را گرفته است وديگري طرف ديگر حلقه را و هركدام به سمت خود مي كشد، دراين صورت حلقه درهوا مي ماند كه به يكي از سه جهت ممكن است باشد؛ يا بخاطر مدافعه است، يا بخاطر نيروي دو تا انسان است ويا بجهت مبداء مدافعه است.

مدافعه اي طبيعي نمي تواند سبب وجود حلقه در هوا باشد چرا كه حلقه ايستاده است، مدافعه اي قسري هم نيست؛ چرا كه حلقه در وسط ايستاده است، نيروي انساني هم نمي تواند باشد؛ چرا كه نيروي انساني در بازوي خود انسان است در حلقه نيامده است، بله اثري از نيرو درحلقه آمده است. چيزي كه در حلقه است دوتا كار انجام مي دهد يكي جذب مي كند وديگري دفع مي كند جذب ديگري را پس در حلقه نيروي است كه هم جذب مي كند مثلاً به سمت مشرق وهم دفع مي كند آن جذب را و اين نيرو هما مبداء مدافعه است. وچون مبداء مدافعه مساوي است حلقه در وسط مي ايستد.

ان قلت : اين مبداء مدافعه همان طبيعت است چيزي ديگري غير از طبيعت نيست.

ص: 131

قلت : اگر طبيعت مبداء مدافعه باشد يا به سمت علو است ويا به سمت سِفل، در حاليكه مدافعه در فرض ما به سمت مشرق ومغرب است.

متن : قال الشيخ فى الشفا الميل هو ما يحسّ بالحسّ اذا حُوول ( قصد شود ) ان يسكِّن الطبيعى ( حركت طبيعي/ متحركت طبيعي ) بالقسر او القسرى ( حركت قسر/ متحرك قسري ) بالمقسر الاخر فيحسّ هناك ( آنجاي كه قصد شده حركت طبيعي يا حركت قسري ساكن شود) من ( بيان مابعد يعني ماي ما لايشك ) القوّة على المدافعة _ التى ( صفت قوه/ صفت مدافعه ) يقبل شدة و نقصانا فمرة يكون اشد و مرة يكون انقص _ ما لا يشك فى وجوده ( متعلق لايشك ) فى الجسم ( متعلق وجود ) و ان كان الجسمُ ساكنا انتهى. ( در اين بيان ابن سينا قوه اي برمدافعه ميل دانسته شده است يعني معناي دوم ميل مراد است )

(b)معناي دوم ميل: و قد يطلق الميل على مبدأ هذه المدافعة المحسوسة و يفسّر بانه كيفية ما به ( كيفيت) يكون الجسم مدافعا لما يمانعه على ما ذكره الشيخ فى الحدود. ( كتاب حدود كه برخي از اصطلاحات را معنا نموده است ) و هذا المعنى ليس من الكيفيات المحسوسة بل لا بدّ لاثبات وجوده من دليل.

و قد استدلّ عليه ( معناي دوّم ميل مبداء مدافعه است ) : بانه ( مقدم :) لو لا ( خبر لولا موجود محذوف است ) الامر الّذي يوجب المدافعة ( تالي :) لم يختلف الحجران المرميان (1) بقوة واحدة ( نيروي واحد ) (2) فى مسافة واحدة ( كه مقاوم هاي خارجي مساوي است ) اذا اختلفا فى الصغر ( بيان ملازمه :) اذ ليس فيهما ( حجران مرميان ) مدافعة بالفعل ( مدافعه اي بالقوه است؛ چون حركت مخالف طبيعت سنگ است ) الى خلاف ( يعني به سمت پايين ) جهة الحركة ( كه به سمت بالا است ) فلو لا ( جواب لولا موجود محذوف است ) مبدؤها ( مدافعه ) أيضا ( همان طور كه خود مدافعه نيست ) لزم ما ذكرنا ( يعني عدم اختلاف دوسنگ پرتاب شده ).

ص: 132

واورد عليه الامام : ان الطبيعة معاوقة للحركة القسريّة فلا حاجة الى اثبات امر مغايرلها ( طبيعت ) ليكون مبدأ للمدافعة.

و قد يحتج ( براي معناي دوم ميل كه مبدا مدافعه باشد ) : بانّ الحلقة ( اسم ان ) التى يجذبها جاذبانمتساويان فى القوة ( الي طرفين مختلفين، مفاد ) حتى يقف ( حلقه ) فى الوسط ( خبر ان ) قد فعل فيها ( حلقه ) كل واحد منهما ( جاذبان ) فعلا ( يعني اثر ) معاوقا لما يقتضيه جذب الاخر ( كشش ديگري را ) و ليس ذلك ( اثر، فعل ) نفس المدافعة فانها ( خود مدافعه ) غير موجودة فى تلك الحالة ( حالت وقوف در وسط ) فيها ( حلقه ) و لا قوّة الجاذب ( چرا كه قوه اي شخص جاذب دربدن خودش است ) ( تعليل براي ولاقوة الجاذب :) اذ لا معنى لكون مجرّد قوّته ( جاذب ) عائقة للمجذوب ( حلقه ) ما لم يفعل فيه ( مجذوب ) فعلا. فاذن ( حالا كه معلوم شد فعل واثر نفس مدافعه نيست ونيروي جاذب هم نيست ) قد فعل فيه ( مجذوب ) كل منهما ( جاذبان ) فعلا ( اثر ) غير المدافعة و هو ( اثرغير مدافعه ) بحيث لو خلى عن المعارض لاقتضى انجذاب الحلقة الى جهة هذا الجاذب ( مثلاً جاذب به سمت مشرق نشسته ) و مدافعتها لما يمنعها عن الحركة الى تلك الجهة فثبت وجود امر يقتضي المدافعة الى جهة مخصوصة و ليس ( امر ) نفس الطبيعة لكونها ( طبيعت ) محركة الى جهتى العلو و السفل دون هذا الامر ( كه مي تواند محرك به سمت علو وسفل باشد ومي تواند هم محرك به جهات ديگر باشد ) و هو ( اثبات اين امر كه غير از طبيعت است ) المطلوب هذا ( اي خذا )

ص: 133

اقسام واحكام ميل 92/09/02

موضوع : اقسام واحكام ميل

بعد از اينكه خفت وثقل ذكر شد خواستيم به جنس آنها بپردازيم كه عبارت است از ميل به همين خاطر به بحث ميل پرداختيم، ودو معنا براي آن بيان نموديم ودر بحث هاي آينده به دو بحث ديگر درباب ميل مي پردازيم يكي بحث از اقسام ميل وديگري بحث از احكام ميل.

تقسيمات ميل : براي ميل دوتا تقسيم بيان شده

تقسيم اوّل : ميل به اين لحاظ كه مربوط به خود موصوف ميل باشد يا نباشد تقسيم مي شود به ذاتي و عرضي؛ ميل ذاتي يا بالذات ميلي است كه مال خود موصوف باشد وميل عرضي يا ميل بالعرض ميلي است كه مال خود موصوف ميل نيست بلكه مال مجاور موصوف است.

مثال : سنگ كه مثلاً رنگ زرد دارد وقت كه به طرف پايين مي آيد ميل به پايين آمدن در آن است اين ميل براي خود جسم است بالذات وحقيقتاً و براي رنگ جسم است بالعرض يا عرضي ومجازا، بعبارت ديگر اگر ميل به پايين آمدن را به خود جسم نسبت مي دهيم اين نسبت حقيقي است واگر به رنگ جسم نسبت مي دهيم اين نسبت مجازي است، بخاطر مجاروت با جسم است.

فرق ميل بالعرض وميل قسري : در مثال بالا اگر پري هم به سنگ چسپيده باشد وقت كه سنگ به سمت پايين مي آيد پرهم به تبع سنگ به سمت پايين مي آيد در اين جا هم سنگ ميل به پايين آمدن دارد حقيقتاً هم پرميل به پايين آمدن دارد حقيقتاً منتها ميل سنگ به پايين آمدن اصلي است وميل پر به پايين آمدن قسري وبالتبع است. پس در اينكه ميل را به پر نسبت دهيم اين نسبت مجازي نيست چنانكه براي سنگ ميل مجازي نيست، امّا نسبت دادن ميل پايين آمدن به رنگ مجازي است؛ يعني رنگ در واقع ميل ندارد اگر ميل را به آن نسبت مي دهيم بخاطر مجاور آن است.

ص: 134

تقسيم دوّم : ميل كه ذاتي است بلحاظ ومناط داخل بودن در موصوف وغير داخل بودن تقسيم مي شود به طبيعي، نفساني و قسري.

ميل طبيعي : ميلي است كه از شيء درون جسم متولد مي شود، آنچه كه درون جسم است صورت نوعيه است وميل از آن متولد مي شود.

ميل نفساني : ميل نفساني ميلي است كه از شي مرتبط با جسم متولد مي شود وشيء مرتبط عبارت است از نفس.

اين دو قسم در اينكه مولِّد ميل امر داخل در موصوف است هردو مشترك اند ولي در قسم اوّل مولِّد ميل امر غيرشاعر است و در قسم دوّم مولِّد ميل امر ذي شعور است. بنابراين ميل در نباتات براي بروز واشكار شدن و ميل براي تزايد وحركت دركم ميل طبيعي است؛ چرا كه مولِّد آن اوّلاً داخل درنبات است وثانياً غيرشاعر است.

ميل قسري : ميل قسري ميلي است كه مولِّد آن امر خارج از موصوف به ميل باشد مثلاً سنگ كه پرتاب شده به سمت بالاموصوف به ميل سنگ است ولي مولِّد ميل قاسر است كه خارج از سنگ است.

باتوجه به بيان فوق مولِّد ميل :

الف) امرداخلي است : 1. غيرذي شعور: ميل طبيعي؛ 2. ذي شعور : ميل نفساني؛

ب) امر خارجي است : ميل قسري.

درتقسيم بالا مولِّد داخلي بلحاظ شعور وعدم شعور تقسيم شد، امّا مي توانيم بلحاظ ومناط ديگر هم تقسيم نماييم :

مولد داخلي يا ميل داخلي :

الف) برنهج واحد است وبدون شعور : ميل طبيعي

ص: 135

ب) برنهج واحد وبدون شعور نيست كه سه مصداق مي تواند داشته باشد؛ چرا كه وقت دوتاقيد داريم نفي شان يا به اين است كه قيد اوّل نباشد، يا به اين است كه قيد دوّم نباشد ويا به اين است كه هر دوقيد نباشد. نبابراين :

1. كار مولد داخلي متفنن ومتعدد است ولي وبدون شعور مثل نباتات كه هم تغذيه دارند، هم تنميه وهم توليد: ميل طبيعي.

2. كار مولد داخلي واحد است ولي باشعور مثل حركت فلك كه دوراني است وباشعور انجام مي شود : ميل نفساني.

3. هم كار متفنن ومتعدد است وهم با شعور انجام مي شود مثل كارهاي حيوانات : ميل نفساني.

باتوجه به اين تقسيم كه مناط طبيعي بودن تفنن وشعور باهم باشد ميل نباتات ميل نفساني است؛ چرا كه هرچند در نباتات شعور نيست ولي تفنن وتعدد كار است.

متن : ثم ما ( مبتدا ) يتعلّق بالميل من ( بيان ما ) الاحوال المقصودة بالذكر (1) تقسيمٌ ( خبر ) (2) و احكامٌ. امّا التقسيم فاثنان : الاول تقسيم الميل مطلقا ( خالي از قيد طبيعي، قسري ونفساني/ ميل چه بمعناي مدافعه باشد چه بمعناي مبدالمدافعه باشد ) الى الذاتى و العرضى، لانه ( ميل ) ان قام حقيقة بما ( موصوف ) وصف ( موصوف ) به ( ميل ) فهو الذاتى و ان لم يقم به ( موصوف ) بل بما يجاوره ( موصوف ) فهو ( ميل ) العرضى على قياس ما عرفت فى الحركة الذاتية و العرضية ( كه حركت براي كشتي ذاتي وبرا ساكن در كشتي عرضي است ) و هذا التقسيم ( تقسيم اوّل ) لم يذكره المصنف.

ص: 136

الثانى تقسيم الميل الذاتى الى اقسامه الثلاثة و هو الّذي اشار ( مصنف ) إليه بقوله طبيعىّ و قسرىّ و نفسانى لانّ حدوثه ( ميل ) اما ان يكون عن امر ( يعني محدِث ) داخل فى ذي الميل ( موصوف ميل ) أو لا. و الداخل اما مقارن للشعور او لا. فما يحدث عن غير الداخل ( داخل در موصوف ) هو ( ميل ) القسرى و عن الداخل ( داخل در موصوف ) الشاعر هو ( ميل ) النفسانى و عن الداخل (داخل در موصوف ) الغير الشاعر هو الطبيعى. و على هذا يكون ميل النبات الى (1) التبرّز ( اشكار شدن )(2) والتزيد ( زياد شدن ) داخلا فى الطبيعى.

و قد يقال : الداخل ( ميل داخل در موصوف )( الف) اما ان يكون على نهج واحد ( مثلاًَ فقط ميل به سمت پايين دارد ) بلا شعور و هو ( ميل ) الطبيعى (ب) أو لا يكون كذلك ( علي نهج واحد وبلاشعور ) سواء كان متفنّنا بلا شعور كما فى النبات او مع شعور كما فى الحيوان او كان غير متفنن بل على نهج واحد لكن مع شعور كما فى الفلك و هو ( ميل ) النفسانى

احكام ميل 92/09/03

موضوع : احكام ميل

بحث در احوال ميل داشتيم گفتيم كه دو بحث آن در اين جا ذكر مي شود يكي اقسام ميل وديگري احكام ميل، بحث اقسام ميل گذشت حال مي پردازيم به بحث احكام ميل.

حكم اوّل ميل : ميل علت قريب حركت است

ص: 137

بيان مطلب : هرجسم متحرك بواسطه اي طبيعت خود حركت مي كند ولي خود طبيعت چون ثابت است نمي تواند بدون واسطه محرك جسم باشد، بلكه بايد چيزي باشد كه دوجنبه ثابت ومتغير داشته باشد تا واسطه شود بين جسم وطبيعت، وآن ميل است كه بلحاظ ثباتش با طبيعت مرتبط است وبلحاظ تغييرش با جسم ارتباط دارد.

به بيان ديگر هر حركتي نياز به محرك دارد، امّا حركت ياطبيعي است ويا شوقي وعشقي. حركت چنانچه طبيعي باشد درصورت حركت بوجود مي آيد كه محرِّك خودش حركت نمايد وحركت هاي طبيعي محركش طبيعت است كه ثابت است پس بايد امري باشد كه دو جهت ثابت ومتغير داشته باشد تا واسطه شود بين جسم متحرك وطبيعت ثابت وآن امر ميل است. پس ميل علت قريب حركت است. بله در حركت هاي عشقي وشوقي نياز نيست محرِّك حركت نمايد تا متحرك را حركت دهد بلكه در چنين حركات محرِّك مي تواند ثابت باشد ومتحرك به سمت آن حركت نمايد، چنانكه حركت فلك شوقي است براي تشبه به عقول كه ثابت اند.

كلام خواجه در شرح اشارات :

خواجه درشرح اشارات بيان مي كند كه چگونه ميل واسطه است بين طبيعت وجسم متحرك، به اين نحو كه حركت لازمِ دارد تحت عنوان سرعت وبط، كه قابل اشتداد وتضعف است؛ بعبارت ديگر اوّلاً حركت لازمِ دارد به اسم سرعت وبط، ثانياً سرعت وبط قابل اشتداد وتضعف است وثالثاً سرعت وبط نسبي است؛ يعني يك چيز است كه به يك لحاظ سرعت دارد وبلحاظ ديگر بطي است؛ به بيان سوّم هر حركتي كه از جسم صادر مي شود حركت خاص است كه با حركت هاي ديگر فرق دارد.

ص: 138

طبيعت امر ثابت است و نسبت آن به تمام حركات ممكن براي جسم مساوي است؛ مثلاً فلان حركت خاص اين جسم كه داراي سرعت خاص است وحركت خاص ديگري اين جسم كه سرعت خاص خودش را دارد و حركت هاي خاص ممكن ديگر براي اين جسم خاص همه نسبت به طبيعت حاله در جسم رابطه اي مساوي دارد ولذا اگر فلان حركت خاص اين جسم بخواهد از طبيعت آن صادر شود بايد چيزي واسطه شود تاحركت خاص ازطبيعت صادر شود وآن واسطه ميل است.

تنظير مسأله : نسبت طبيعت به حركت هاي خاص مثل نسبت عقل است به ابدان مختلف، كه باهمه اي ابدان رابطه اي مساوي دارد ولذا براي افاضه اي نفس به بدن خاص بايد بدن قابليت پيدا نمايد واقتضاي نفس خاص از عقل نمايد تا عقل به آن نفس افاضه نمايد. درمانحن فيه هم ميل سبب مي شود كه حركت خاص از طبيعت صادر شود، در حقيقت رابطه اي ميل با جسم زمينه مي شود كه حركت خاص از جسم صادر شود.

خلاصه : نسبت طبيعت باهمه اي حركات مساوي است چه حركات كه در كذشته بوده وچه حركات كه درآينده بوجود مي آيد ويا حركات كه در يك زمان مي تواند باشد ولي كم و يا زياد مي شود، واينكه طبيعت از ميان تمام حركات ممكن يك حركت خاص را صادر مي كند بخاطر واسطه اي است كه دارد وآن واسطه ميل است كه زمينه اي حركت خاص را فراهم مي كند ودر حقيقت علت مباشر حركت است.

ص: 139

متن : و( عطف برامّا التقسيم ) امّا الاحكام فأمور : (1) منها ان الحركة لا بد لها منه بمعنى ان يكون هو الواسطة بين الطبيعة و بين الحركة و هذا معنى قوله : وهو ( ميل ) العلّة القريبة للحركة. و الّا _ اعنى و ان لم يكن صدور الحركة مما ( متحرك : طبيعت بلحاظ اينكه در جسم است متحرك اطلاق شده ) تصدر ( حركت ) عنه ( ما: متحرك ) بتوسّط الميل ( خبرلم يكن ) _ امتنع صدورها ( حركت ) عنه ( ما : متحرك ) لامتناع صدور المتغير ( حركت ) عن الثابت ( متحرك يعني طبيعت ) من دون واسطة ( متعلق امتناع ) تناسبهما ( متغير وثابت ) و هذا معنى قوله : و باعتباره ( ميل ) يصدر عن الثابت متغير.

قال المصنف فى شرح الاشارات ان الحركة لا تخلو عن حدّ ما من السّرعة و البطء ( يعني اصل سرعت وبطء ) لان كلّ حركة انما يقع (1) فى شي ء ما ( صفت شيء ما :) يتحرك المتحرك فيه مسافة(1)( مسافت بمعناي خاص يعني أين كه متحرك در آن حركت مي كند ) كان او غيرها ( مثل كم يا كيف كه متحرك در آن حركت مي كند ) (2) و فى زمان ما. و قد يمكن ان يتوهّم قطع تلك المسافة بزمان اقل من ذلك الزمان(2)فيكون الحركة اسرع من الاولى او باكثر منه ( زمان ) فيكون ابطاء منها ( حركت ) فاذن الحركة لا ينفك عن حدّ ما من السّرعة و البطء و المراد من السرعة و البطء هو شي ء واحد بالذات و هو كيفية قابلة للشدة و لضعف و انّما يختلفان ( سرعت وبط ) بالإضافة العارضة لها ( كيفيت؛ يعني كيفيت را اگر مقايسه نماييم سرعت وبط درست مي شود ) فما هو سرعة بالقياس الى شي ء هو بعينه بطء بالقياس الى اخر

ص: 140


1- (1) مسافت دو اطلاق دارد : 1. هرچيزي كه متحرك در آن حركت كند 2. اين ومكان كه در آن متحرك حركت مي كند.
2- (2) مي شود زمان را ثابت نگهداريم ومسافت را زياد وكم كنيم باز هم سرعت وبط حاصل مي شود.

بيان وساطت ميل براي حركت 92/09/04

موضوع : بيان وساطت ميل براي حركت

بحث در اين داشتيم كه طبيعت امري است ثابت وحركت امري است متغير ومتغير نمي تواند از ثاتب صادر شود، مگر اينكه واسطه داشته باشد و آن واسطه ميل است.

بيان مصنف در شرح اشارات :

مصنف در شرح اشارات براي اينكه ميل واسطه باشد بيان ذيل را دارد :

الف ) حركت لازم لاينفكِ دارد به اسم سرعت وبط، كه قابل اشتداد وتضعف است ولذا بخش از يك حركت مي تواند سريع تر از بخش ديگري باشد. پس هرجسم حركات مختلف مي تواند داشته باشد كه هريك داراي شدت وضعف خاص است.

بيان اختلاف حركات : حركات گاهي بلحاظ مقاوم هاي خارجي متفاوت است مثلاً يك متحرك در آب حركت مي كند، متحرك ديگر در هوا ومتحرك سوم درزمين، و از آنجاي كه مسافت ها بلحاظ مقاوم متفاوت است حركات مختلف است.

گاهي اختلاف حركات بخاطر كوچكي وبزرگي اجسام است مثلاً دوتا سنگ كه يكي بزرگ وديگري كوچك است هرگاه رها شود سنگ بزرگ سريع تر حركت مي كند.

گاهي اختلاف حركات بخاطر اختلاف كيفيت دو جسم است، در صورت كه دوجسم متحرك اندازه هاي شان يكسان باشد چنانچه يكي متخلخل وديگري متكاثف باشد حركات شان متفاوت است مثلاً دوتا پنبه كه اندازه اي شان مساوي است اگر يكي متخلخل وديگري متكاثف باشد حركات شان مختلف است.

گاهي اختلاف حركات بخاطر اختلاف وضع اجزاي اجسام است، اجسام كه جنس شان يكسان است مثلاً هردوسنگ اند، اندازه اي شان برابر وكيف شان هم يكسان است چنانكه وضع اجزاي شان اختلاف داشته باشد حركات شان اختلاف دارد.

ص: 141

خلاصه : اختلاف حركات بخاطر اختلاف سرعت وبط شان است واختلاف سرعت وبط يا بجهت موانع خارجي است ويا بخاطر اختلاف داخلي اجسام در جنس، كميت، كيفيت ووضع اجزاي شان است، در هرصورت اجسام مختلف حركات مختلف دارند علاوه ابر اين يك جسم مي تواند حركات مختلف داشته باشد.

ب) طبيعت نسبتش به تمام حركت هاي ممكن براي يك جسم مساوي است؛ چرا كه طبيعت ثابت است يعني تدريج آناً فاناًَ ندارد به همين جهت باهيچ يك از حركات ممكن يك جسم نسبت ندارد ولذا اگر بخواهد يك حركت خاص را صادر نمايد ترجيح بدون مرجح است. وبراي اينكه ترجيح بدون مرجح لازم نيايد بايد مرجح باشد.

ج) ميل دوجهت دارد يكي جهت ثابت به اين معنا كه تدريج آناً فاناً ندارد پس از اين جهت با طبيعت مناسبت دارد، وديگر جهت متغير بخاطر اينكه قابل اشتداد وتضعف است مثل حركت پس باحركت تناسب دارد.

باتوجه به اين مقدمات حركات مختلف است وبراي هرجسم هم حركات مختلف امكان دارد از طرف طبيعت ثابت است ونستش به همه اي حركات مساوي است وبراي اينكه حركت خاص ازش صادر شود بايد مرجحي باشد وآن مرجح ميل است كه بجهت ثباتش با طبيعت مناسب است وبخاطر تغيرش با حركت. پس ميل واسطه است براي صدور حركات، بعبارت ديگر ميل علت قريب صدور حركت است.

ان قلت : اختلاف حركات بخاطر اختلاف دركم، كيف وضع وموانع خارجي است، ديگر نياز به چيزي به اسم ميل نداريم تا اختلاف حركات توجيه شود؛ يعني طبيعت حركت كلي را صادر مي كند واينكه حركات خاص از يك جسم پديد مي آيد بخاطر موانع خارجي ويا شرايط داخلي خود جسم است.

ص: 142

قلت : كم، كيف، وضع و... مجراي حركت اند، نه عامل حركت اختلاف حركات بايد به عامل حركت نسبت داده شود؛ بعبارت ديگر بايد واسطه باشد تا طبيعت حركت را صادر نمايد و آن واسطه ميل است كه بدلايل موانع خارجي يا اختلاف دركم و... حركات مختلف را صادر مي كند.

اشكال ميرسيد شريف برخواجه :

شما سه مطلب را بيان نموديد؛ يكي اينكه حركت داراي سرعت وبط است، دوّم اينكه سرعت وبط قابل اشتداد وتضعف است وسوّم اينكه سرعت وبط كيفيتي است كه با نسبت متفاوت مي شود، امّا نياز به بيان اين سه مطلب نيست همان گونه كه شما هم استفاده نكرديد، بعبارت ديگر شما سه مطلب را بيان نموديد ولي از آن استفاده نكرديد واين لغو است.

لاهيجي : تمام هم خواجه در اين استدلال اين است كه حركات را مختلف نمايد وحركت باسرعت وبط مختلف مي شود وسرعت وبط وقتي است كه مقايسه صورت گيرد پس اين سه مطلب نقش اساسي در استدلال دارد؛ چرا كه تا حركات مختلف نباشد با بيان كه گذشت نياز به ميل روشن نمي شود.

تنظير مساله : هميشه بين امر ثابت وامر متغير درصورت كه رابطه داشته باشند بايد يك واسطه داشته باشيم كه دو حيث ثابت ومتغير داشته باشد كه با حيث ثابت به امر ثابت وبا حيث متغير به امر متغير نسبت داشته باشد؛ چنانكه نفس وبدن اين گونه است نفس مجرد است وبدن مادي است وبراي اينكه نفس به بدن مرتبط شود روح بخاري وجود دارد و واسطه مي شود بين نفس وبدن. در مانحن فيه هم طبيعت ثابت است و حركت متغير پس بايد چيزي داشته باشيم كه دو جهت داشته كه با جهت ثباتش با طبيعت مرتبط باشد وبا جهت تغيرش با حركت ارتباط داشته باشد وآن چيز ميل است. چرا كه هم جهت ثبات را دارد وهم جهت تغير را.

ص: 143

متن : و لما ( شرط اوّل : ) كانت الحركة ممتنعة الانفكاك عن هذه الكيفية ( سرعت وبط ) و ( شرط دوّم :) كانت الطبيعة التى هى مبدأ الحركة لا تقبل الشدة و الضعف ( جواب لما ) كانت نسبة جميع الحركات المختلفة بالشدّة و الضّعف إليها ( طبيعت/ متعلق نسبت ) واحدة ( خبر كانت ) و كان صدور حركة معيّنة منها ( طبيعت ) دون ما عداها ( حركت ) ممتنعا لعدم الاولويّة ( اولويت بين حركات نسبت به طبيعت ) فاقتضت ( طبيعت ) أوّلا امرا يشتد و يضعُف (1) بحسب اختلاف الجسم ذى الطبيعة ( متعلق اختلاف : ) فى الكم اعنى الكبر و الصّغر او الكيف اعنى التكاثف و التخلخل او الوضع اعنى اندماج ( درهم فرورفتگي ) الأجزاء و انتفاشها ( پخش وپراكنده گي اجزا ) او غير ذلك (2) و بحسب ما يخرج عنه ( جسم ) كحال ما فيه الحركة ( يعني مسافت ) من رقة القوام و غلظه ( بيان حال ) و ذلك الامر هو الميل ثم ( عطف بر اقتضت يعني ثانياً (اقتضت بحسبه) امر كه شدت وضعف پيدا مي كند ) الحركة انتهى.

و تلخيصه ( بيان خواجه ) على ما قاله المحقق الشريف: ان الحركة لها ( حركت ) مراتب متفاوتة فى الشدة و الضعف و نسبة الطبيعة الى تلك المراتب على السويّة فيمتنع ان يصدر عنها ( طبيعت ) شي ء من تلك المراتب الّا بتوسّط امر ذى مراتب متفاوتة أيضا ( همان طور كه حركت داراي مراتب متفاوت است ) ليتعين بكلّ واحدة من هذه المراتب صدور مرتبة معيّنة من الحركة. ( يعني طبيعت بامرتبه اي معين از ميل مرتبه اي معين از حركت را انتخاب كند وبا مرتبه اي ديگري از ميل مرتبه اي ديگري از حركت را انتخاب نمايد )

ص: 144

و اما ما زعمه ( محقق شريف ) من ان قوله « والمراد من السّرعة و البطء » الى قوله « وهو بعينه بطء بالقياس الى اخر » مستدرك فى البيان ( جواب امّا ) فممّا لا وجه له اذ بذلك ( بيان ) يتحقق كون الحركة ذات مراتب متفاوتة فى الشدة و الضعف فليتدبّر.

و بالجملة فالمراد من التغير هنا هو قبول الشدة و الضعف فالميل ( مبتدا )(1) بجهة كونه قابلا للشدة و الضعف كالحركة ( خبر:) يناسب الحركة (2) وبجهة كونه ( ميل ) امرا ثابتا غير متجدد آنا فآنا كالطبيعة ( اينكه طبيعت ثابت است يعني تجدد آناً فاناً ندارد ) يناسب الطبيعة فهو ( ميل ) بهاتين الجهتين واسطة فى صدور الحركة عن الطبيعة بمعنى انّه ( ميل ) من جهة الثبات صادر عن الطبيعةو من جهة التغيير اعنى قبوله للشدة و الضعف تعيّن لها ( طبيعت ) صدور مرتبة معيّنة من الحركة و ذلك بخلاف الحركة اذ ليس لها ( حركت ) جهة ثبات تصحح صدورها عن الطبيعة من غير واسطة.

بيان مراتب ميل/ حكم دوّم ميلبيان مراتب ميل/ حكم دوّم ميل 92/09/05

موضوع : بيان مراتب ميل/ حكم دوّم ميل

بحث در اين داشتيم كه طبيعت ميل را ايجاد مي كند وميل مباشر حركت جسم مي شود، وچون حركت مراتب مختلف دارد بايد ميل هم مراتب مختلف داشته باشد كه طبيعت با مرتبه اي از ميل مرتبه اي از حركت را تعيين كند.

سوال : مراتب حركت را بعهده اي مراتب ميل گذاشتيد، ميل مراتبش از كجا درست مي شود؟

ص: 145

جواب : مراتب ميل از ناحيه اي صغروكبر جسم، خفت وثقل جسم و ... است. پس اختلاف ميل هم عامل دارد نه اينكه بدون عامل باشد ويا اينكه از ناحيه اي طبيعت باشد.

لاهيجي چون كلام خواجه را توضيح مي دهد نكات مربوط به كلام خواجه را بيان مي كند، در كلام خواجه مراتب ميل اشاره شده است و لاهيجي آنرا بصورت واضح بيان مي كند.

سوال : مابراي حركت تغيير از ناحيه اي سرعت وبط قائل شديم ولذ گفتيم كه بايد ميل داشته باشيم تا واسطه باشد بين طبيعت وحركت؛ چرا كه اين تغيير از ناحيه اي طبيعت نيست، امّا تغيير ديگري غير از سرعت وبط هم براي حركت است، تغييري كه در ذات حركت است، اينكه گاهي به مقصد نزديك است وگاهي دور است، عامل اين تغيير چيست، آيا طبيعت است يا عامل ديگر؟

جواب : عامل اين تغيير خود طبيعت است؛ چرا كه طبيعت حالت ملائم ومناسب را طلب مي كند؛ مثلا سنگ وقت كه بالا است قرب به مطلوب را طلب مي كند وقت هم كه كمي پايين آمد بازهم طلب مي كند قرب به مطلوب را تا اينكه پايين بيايد وبه مطلوب برسد. پس قرب وبعد به مطلوب را خود طبيعت طلب مي كند.

خلاصه : طبيعت وقت كه از حالت ملائمت بيرون آمد حالت ملائم را طلب مي كند ولذا براي رسيدن به آن حالت حركت مي كند، حدود را طي مي كند كه نسبت به مطلوب قرب وبعد دارد، تا اينكه به مطلوب برسد.

ان قلت : بااين بيان وقوع در حد و حالت خاص متوقف بر حركت است از طرف خود حركت متوقف است بر وقوع در حد وحالت خاص واين دور است؛ چرا كه وقوع درحدود متوقف است برحركت و حركت هم متوقف است وقوع در حدود.

ص: 146

قلت : دور لازم نمي آيد چرا كه آنچه وقوع درحدود خاص متوقف است بر آن حركت سابقه است ولي حركت لاحقه متوقف است بر وقوع در حدود خاص؛ مثلاً سنگ كه در فاصله اي ده متري از زمين قرار دارد وقت كه حركت مي كند وقوع در شش متري زمين متوقف است بر همان حركت يعني حركت كه از ده متري شروع شده است وحركت لاحقه متوقف است بر وقوع درشش متري زمين. پس دور لازم نمي آيد.

حكم دوم ميل : دوميل ذاتي هرگاه به جهت مختلف باشند تضاد دارند، امّا اگر يک ميل ذاتي وديگري عرضي باشد چه حرکات شان همسو باشند ويا در جهت مخالف هم حرکت نمايند ممکن است، هم چنين درصورت که دوميل ذاتي باشند ولي در يک جهت حرکت نمايند. پس چهار صورت داريم که در يک صورت ميلان متضادان اند وجمع شان دريک جسم ممکن نيست

بيان تفصيلي :

1.اگردوتا ميل ذاتي باشند ودر جهت مخالف هم حركت نمايند، اين دوتا ميل متضاد اند وحكم متضادان را دارند؛ يعني قابل جمع در جسم واحد نيستند؛ مثل اينكه سنگ طبعاً به سمت پايين حركت نمايد وما قسراً آنرا به سمت بالا پرت كنيم، دراين جا دوتا ميل داريم كه هردو ذاتي است يكي طبعي وديگري قسري ودر جهت مخالف هم حركت مي كنند، كه ممكن نيست؛ يعني نمي شود جسم دريك حالت هم به سمت پايين حركت ذاتي نمايد وهم به سمت بالا حركت ذاتي نمايد.

2. اگردوتا ميل ذاتي باشند ودر جهت موافق هم حركت نمايند؛ مثل اينكه سنگ را از بالا به سمت پايين پرت نماييم، در اين جا يك حركت طبيعي داريم ويك حركت قسري كه هر دو ذاتي است وچون به يك سمت است اشكال ندارد.

ص: 147

3. اگر يكي از ميل ها ذاتي باشد وديگري عرضي ودرجهت مخالف هم حركت نمايند؛ مثل اينكه كشتي به سمت مشرق حركت نمايد وانسان در كشتي به سمت مغرب، دراين جا حركت انسان به سمت مغرب ذاتي است وحركت انسان به سمت مشرق عرضي است، كه چون يكي از ميل ها وحركت ها ذاتي است وديگر عرضي است اشكال ندارد به دو جهت مخالف باشند.

4. اگر يك ميل ذاتي وديگري عرضي باشد ودرجهت موافق هم حركت نمايند؛ مثل اينكه كشتي به سمت مشرق حركت نمايد وانسان داخل كشتي هم به سمت مشرق قدم بردارد، در اين جا حركت وقدم زدن انسان به سمت مشرق ذاتي است ولي حركت گشتي به سمت مشرق كه بالعرض به انسان نسبت داده مي شود عرضي است وبدون اشكال.

پس از ميان صورت چهار گانه صورت اوّل تضاد دارد وحكم متضادان جاري است.

حكم عقلي كه گفتيم اين بود كه دوميل ذاتي كه در جهت مختلف باشند يعني در جهات مختلف حركت نمايند دريك جسم جمع نمي شود، اين حكم نه اختصاص به حركت ايني ووضعي دارد ونه ظهور، بلكه در حركات كمي وكيفي هم جاري است وهم ظاهر است، بله درحركت ايني ووضعي چون ميل محسوس است اين حكم اظهر است.

متن : و اما تعيين مرتبة من المراتب المتفاوتة للميل ( متعلق مراتب متفاوتة ) دون ( عطف بر مرتبة ) مرتبة اخرى للصدور ( متعلق تعيين ) عن الطبيعة فانما هو ( تعيين ) من ( نشئيه ) حال الجسم ذى الطبيعة بحسب الكم او الكيف او الوضع ( يعني جسم حالات مختلف دارد ولذا مراتب ميل مختلف مي شود ) كما اشار إليه فى شرح الاشارات بقوله « فاقتضت أوّلا امرا يشتد و يضعف بحسب اختلاف الجسم فى الطبيعة فى الكم الخ » هكذا ينبغى ان يفهم هذا المقام.

ص: 148

و اعلم انّ للحركة نحوا اخر من التغير ( يعني تغيير غير از سرعت وبط ) و هو كونها ( حركت ) غير قارّة الذات و هذا ( تغييرنحو آخر ) أيضا ( مثل تغيير مذكور ) ممّا ينافى صدورها عن الطبيعة القارّة الذات الّا ( يعني ولي ) انّ الطبيعة ليست بذاتها ( خودش به تنهايي ) مبدأ لصدورها بل باعتبار كون الطبيعة طالبة لحالة ملائمة ( يعني قرار گرفتن در جايگاه خودش ) قد زالت ( حالت ) عنها ( طبيعت ) فباعتبار حصولها ( حالت ) فى كل حد من حدود القرب من تلك الحالة تقتضى الحركة الى حدّ اخر من حدود المسافة.

والوقوع فى كل حد من حدود القرب و ان كان متوقفا على الحركة لكن على حركة سابقة عليه ( حد) وما ( حد ) يتوقف ( حركت ) عليه ( حد ) انما هو الحركة اللاحقة فلا يلزم الدور المستحيل.

(ب) ومنها ما اشار إليه بقوله « ومختلفة ( مختلفه. كشف المراد ) متضاد » يعنى ان الميلين الذاتيتين الى جهتين مختلفتين متضادان ( خبر ان ) لا يمكن اجتماعهما فى جسم واحد لان المدافعة الذاتية الى جهة لا يجامع المدافعة الذاتية الى خلاف تلك الجهة بالضرورة ( متعلق لايجامع ) سواء ذلك فى الحركة الأينية و غيرها. و كون الميل محسوسا فى الأينيّة و الوضعيّة دون غيرهما ( درحركت كمي وكيفي محسوس نيست ) لا يقتضي كون ذلك الحكم العقلى ظاهرا فيهما ( اينيه ووضعيه ) دون غيرهما كما زعمه المحقق الشريف و ان اقتضى ( محسوس بودن ) الاطهريّة

ص: 149

حكم چهارم ميل 92/09/06

موضوع : حكم چهارم ميل

حكم چهارم : ميل جنس است براي انواع خودش كه متعدد اند بحسب تعدد جهات.

اين حكم چهارم را كه بنظر متكلمين براي ميل ثابت است اگر تفكيك شود حاوي چهار مطلب است؛ الف) يكي اينكه ميل جنس است براي انواع خودش، و قبلاً هم گفتيم كه ميل جنس است براي خفت وثقل

ب) جهات شش تا است؛ چرا كه جهات اگر مطلق باشد دوتا است يكي علو وديگري سفل، امّا جهات نسبي چهار تا است؛ يمين، يسار، قدام وخلف. پس مجموع جهات شش تا است.

ج) انواع ميل متعدد است بحسب تعدد جهات. پس ميل هم شش تا است؛ چرا كه ميل اگر طبيعي باشد يا به سمت علو است ويا به سمت سفل، امّا اگر ميل قسري باشد هم مي تواند به سمت قدّام وخلف باشد چنانكه مي تواند به سمت يمين ويسار باشد.

د) دوتا جسم چنانچه به يك سمت حركت نمايند مثلا هر دو به سوي بالا حركت نمايند ميل هاي شان متماثل اند و اگر دوجهت مخالف حركت نمايند مثلا يكي به سمت بالا ديگري به سوي پايين ويا يكي سمت قدّام وديگري به سمت خلف و... ميل هاي متخالف دارند.

سوال : آيا ثقل از جنس وسنخ ميل است يا خير، بعبارت ديگر ميل چه جنس باشد يا نباشد آيا مصداق به نام ميل دارد؟

جواب : برخي از متكلمين مثل ابوهاشم جبائي وپيروانش معتقد اند كه ثقل از جنس وسنخ ميل است و از تراكم وكثرت اجزاء جسم حاصل مي شود، ولي برخي ديگر از متكلمين مثل ابوعلي جبائي وپيروانش عقيده دارند كه ثقل از جنس مي نيست، بلكه ثقل عبارت است از كثرت الاجزاء.

ص: 150

قبلاً كه گفتيم كه ميل جنس خفت وثقل است وخفت يك نوع ميل است وثقل هم يك نوع ميل است. پس ثقل ميل است كه از كثرت وتراكم الاجزا حاصل شده است، نه اينكه ثقل همان كثرت الاجزاء وتراكم اجزاء باشد.

تقسيم ميل به لازم ومفارق : متكلمين ميل را به دوقسم تقسيم نموده اند؛ يكي ميل لازم وديگري ميل مفارق، واز گفته اي شان چنين بر مي آيد كه ميل وقت كه طبيعي باشد ميل لازم است وزمان كه ميل قسري باشد ميل مفارق است؛ چرا كه القسري لايدوم.

سوال : آيا ميل مي تواند در دومحل واقع شود؟

جواب : ميل عرض است ويك عرض نمي تواند در دوموضع واقع شود پس ميل نمي تواند در دومحل واقع شود.

سوال : آيا ميل در اختيار ماست وما بر ايجاد آن قدرت داريم يا اينكه ميل امر تكويني است و از اختيار وقدرت ما خارج است.

جواب : ميل قسري مقدور ودر اختيار ايجاد كننده اش است اگر ايجاد كننده اش ما باشيم در اختيار ما است واگر ايجاد كننده اش قاسري ديگري باشد مقدور همان قاسر است، امّا ميل طبيعي اگر مدافعه باشد در مقدور ودر اختيار ما است مثلاً سنگ را كه در زمين مي گذاريم مدافعه اي بالفعل درست شده ودر اختيار ما است ولي اگر ميل مبدالمدافعه باشد در اختيار ما نيست. امّا گروهي از متكلمين بطور مطلق گفته ميل مقدور ما است و ما مي توانيم ميل را ايجاد كنيم.

متن : (ج) و منها ( از احكام كه براي ميل است ) ما اعتقده ( ما ) المتكلمون فيه ( ميل/ متعلق اعتقده ) على ما قال : وعند آخرين ( غير از حكما ) يعنى المتكلمين هو اى الاعتماد ( ميل ) جنس متعدد ( وصف بحال متعلق موصوف يعني انواعش متعدد است ) بحسب تعدّد الجهات ، ( تعليل براي متعدد بودن بحسب تعدد جهات :) فانّ للجسم بحسب كل جهة اعتماداً. و تتماثل الاعتمادت ( ميل ها ) و تختلف ( اعتمادات ) باعتبارها اى باعتبار الجهات فان اتحدت الجهات تماثلت الاعتمادات و ان تعددت اختلفت ( اعتمادات ).

ص: 151

و منه ؛ اى من الاعتماد ( يعني از جنس اعتماد است ) الثقل اى عند طائفة منهم ( متكلمين ) كأبي هاشم و متابعيه فان عند آخرين ( گروه ديگري از متكلمين )كأبي على و متتابعيه ليس الثقل من جنس الاعتماد بل مغاير له على ما قال : و آخرون جعلوه ( ثقل ) مغايرا للاعتماد و قالوا انّ الثقل عبارة عن كثرة الاجزاء فكل ما ( يعني هر جسم كه ) كان اجزاؤه ( جسم ) اكثر كان اثقل.

ثم ان المتكلمين قسموا الاعتماد الى لازمٍ و مفارقٍ على ما قال : و منه ( ميل ) لازم ٌٌ كاعتماد الثقيل و الخفيف الى جهتى السّفل و العلو و مفارق ٌٌ كاعتماد ( ميل ) الثقيل الى العلو و الخفيف الى السّفل .

و يفتقر؛ اى الاعتماد الى محلّ ٍٍ واحد لا غير لانه ( ميل ) عرض و يمتنع حلول عرض واحد فى محلّين كما مر.

قالوا اعنى المعتزلة منهم و هو اى الاعتماد مقدور لنا حيث يحدث بحسب دواعينا و ينتفى بحسب صوارفنا ( موانع كه از طرف ما درست مي شود ) فكان صادرا بقدرتنا

حكم سوم ميل 92/09/07

موضوع: حكم سوم ميل

بحث در احكام ميل بود دوتا از احكام ميل بيان شد حكم سوم ميل اين است كه هرمتحرك قسري بايد داراي ميل طبيعي باشد تا قسري را كه قاسر وارد مي كند روبه ضعف ببرد ووقتي كه قسر تمام شد جسم به سوي مكان طبيعي خود حركت كند.

اگر جسم هيچ ميل طبيعي نداشته باشد، وقتي قسري بر آن وارد شود بخاطر قسري كه وارد مي شود با نبود مانع خارجي دائما حركت خواهد كرد.

ص: 152

قبلا بيان كرديم كه هرحركت طبيعي با مانع خارجي مواجه است وحال مي خواهيم بيان كنيم كه هرحركت قسري بايد مانع داخلي داشته باشد. باتوجه به اين دومطلب مي توانيم بگوييم كه ممتنع است تحقق حركت بدون مانع خارجي يا داخلي.

به بيان ديگر اين مدعا كه تحقق حركت ممتنع است بدون مانع، تحليل مي شود به دومدعا؛ يكي انيكه تحقق حركت طبيعي بدون مانع خارجي ممتنع است، وديگر اينكه تحقق حركت قسري بدون مانع داخلي ممتنع است.

دليل مدعاي اول درباب امتناع خلاء گذشت، دليل مدعاي دوم شبيه همان دليل است كه در ذيل به بيان آن مي پردازيم.

دليل مدعاي دوم: اگر حركت قسري بدون مانع داخلي يعني ميل طبيعي ممكن باشد، چنانچه جسم بدون ميل طبعي با نيروي قاسري مسافت مثلا يك كيلومتر را در يك ساعت طي كند، جسم دوم كه داراي ميل طبيعي قوي يعني معاوق داخلي است با همان نيروي قاسر همان مسافت يك كيلومتر را (كه معاوق خارجي يكسان دارد) مثلا در دوساعت طي خواهد كرد. حال جسم سوم را در نظر مي گيريم كه نصف معاوق جسم دوم را دارد اگر با همان نيروي قسري در همان مسافت حركت كند در دوساعت مسافت دوبرابر مسافت جسم عديم الميل وجسم داراي ميل قوي را طي مي كند؛ چرا كه اگر نيروي قاسر مساوي باشد مسافت هم يكسان باشد ولي معاوق جسم سوم نصف معاوق جسم دوم باشد باشد بايد جسم سوم دوبرابر مسافت جسم دوم را طي كند چون معاوق جسم سوم نصف معاوق جسم دوم است. پس سه تا جسم داريم يكي جسم عديم الميل، دوم جسم داراي ميل قوي وسوم جسم داراي ميل ضعيف، واين سه تا جسم بانيروي قاسر واحد در مسافت يكسان حركت مي كند؛ جسم اول مسافت يك كيلومتر را در يك ساعت طي مي كند، جسم دوم مسافت يك كيلومتر را در دوساعت طي مي كند وجسم سوم مسافت دو كيلومتر را در دوساعت طي مي كند. حال اگر همين جسم سوم با همان نيروي قسري در همان مسافت يك ساعت حركت كند مسافت يك كيلومتر را طي مي كند، چرا كه اگر نيروي قسري واحد ومسافت يكسان باشد ولي زمان نصف شود مسافت هم نصف مي شود. پس جسم داراي ميل ضعيف مسافت يك كيلومتر را در يك ساعت طي مي كند، درحاليكه جسم عديم الميل هم همان مسافت يك كيلومتررا در يك ساعت طي كرد. يعني بايد جسم عديم الميل مساوي باشد با جسم داراي ميل طبيعي، درحاليكه جسم عديم الميل با جسم داراي ميل مساوي نيست بالوجدان. پس بايد جسم مقسور به حركت داراي ميل طبيعي باشد والا لازم مي آيد كه جسم عديم الميل با جسم داراي ميل طبيعي مساوي باشد،كه باطل است.

ص: 153

متن: و منها(ازاحكام ميل) انه لا بد فى كل قابل(جسم قابل) للحركة القيرية من مبدأ ميل طبيعى فيه(جسم) ليكون(ميل) معاوقا داخليا، كما لا بد فى الحركة الطبيعة من قوام ما فى المسافة ليكون معاوقا خارجيا، اذ الحركة يمتنع تحققها بدون معاوق (چرا كه حركت يا طبيعي است ويا قسري، درحركت طبيعي معاوق خارجي لازم است چنانكه گذشت وحركت قسري بدون معاوق داخلي ممتنع است چنانكه خواهد آمد، وحركت ارادي به حركت طبيعي بر مي گردد. پس حركت بدون مانع ممتنع است) : اما داخلى او خارجى كما مر فى مبحث امتناع الخلاء مفصّلا.

وتقرير البرهان عليه(امتناع تحقق حركت بدون معاوق) بحسب المعاوق الخارجى قد مر و بحسب المعاوق الداخلي ان يقال: لو امكن ان يتحرك بالقسر ما لا ميل فيه طبيعيّا فليتحرك مسافة فى زمان(مثلا مسافت يك كيلومتر را در يك ساعت) وليتحرك فى تلك المسافة(مسافت يك كيلومتر) جسم اخر فيه مبدأ ميل و(عطف تفسير براي مبدا ميل) معاوقة ما.وظاهر انّه(صاحب ميل) يقطعها(مسافت يك كيلومتر) فى زمان اطول( مثلا در دوساعت) و ليكن(تامه: فرض كن كه جسم سوم باشد) جسم ثالث فيه مبدأ ميل و معاوقة اقل(از صاحب ميل قوي) على نسبة يقتضي ان يقطع فى ذلك الزمان(دوساعت) عن ذلك المتحرك مسافة اطول(مثلا دوكيلومتر) من المسافة الاولى(مسافت عديم الميل وصاحب ميل قوي: يك كيلومتر) على نسبة زمانى ذى الميل الاول(صاحب ميل قوي) و عديم الميل، (تعليل براي يقتضي ان ...:) لانّ مع وحدة الزمان بكون نسبة المسافة القصيرة الى الطويلة كنسبة الميل القوى الى الضعيف، فيكون فى مثل زمان عديم الميل يتحرك(جسم سوم) مثل مسافته ( عديم الميل)، لان مع وحدة المتحرك(جسم سوم) يكون نسبة الزمان(زمان حركت دوم: يك ساعت) الى الزمان(زمان حركت اول: دوساعت) كنسبة المسافة(مسافت حركت دوم: يك كيلومتر) الى المسافة (مسافت حركت اول: دوكيلومتر).

ص: 154

و الى هذا اشار بقوله و لو لا ثبوته اى ثبوت الميل مطلقا(خاليا عن القيد طبيعي والقسري والنفساني)، لزم عدم ثبوت الميل الطبيعى و لو لا ثبوت الميل الطبيعى لتساوى ذو العائق الطبيعى لو فرض و عادمه فى الحركة القسرية كما بيّنا.

حكم چهارم ميل / ميل باعث توليد اشياء مي شود 92/09/09

موضوع : حكم چهارم ميل / ميل باعث توليد اشياء مي شود

بحث در احكام ميل داشتيم، آخرين حكم كه ذكر نموديم حكمي بود كه بعض از متكلمين براي ميل معتقد بودند، و در ذيل آن حكم احكام متعدد ديگري را بيان نمودند.

آخرين حكم اين است كه از ميل اشياء توليد مي شود، توليد اين اشياء به يكي از سه صورت است، گاهي با واسطه است وگاهي بدون واسطه وقت كه بدون واسطه است يا باشرط است ويا بدون شرط.

1) وقت كه ميل مولّد چيزي باشد باواسطه دومثال برايش آمده است، يكي ألم وديگري تأليف.

مثال اوّل : دوجزء كه بهم متصل اند مثلاً انگشت دست كه دوجزء فرضي دارد، وقت كه حادثه اي اتفاق بيافتد آن حادثه ميل به تفريق را در اين دوجزء پديد مي آورد وسپس تفرقه حاصل مي شود اين تفرقه درد آور است، در اين جا ميل موجب ألم شده است باواسطه اي تفرقه.

مثال دوّم : دوجزء كه از هم جداست مثلاًَ يكي طرف راست وديگري طرف چپ است ميل پيدا مي كنند كه دروسط بيايند ومجاور هم قرار گيرد وقت كه مجاور شدند تاليف حاصل مي شود، در اين جا ميل باعث تأليف شده امّا بواسطه اي مجاورت.

ص: 155

2) وقت كه ميل باعث چيزي شود بدون واسط ولي باشرط مثل جاي كه دوتا جسم داريم ودر اين دو جسم ميل است ولي اين ميل باعث صوت نمي شود مگر اينكه مصاكّه حاصل شود، در اين جا مصاكّه شرط توليد صوت است.

فرق واسطه وشرط : فرق واسطه وشرط اين است كه واسطه خودش فاعل است امّا فعل ذي الواسطه را ايجاد مي كند، در حاليكه شرط فاعل نيست بلكه فقط متمم فاعليت فاعل است، بعبارت ديگر فاعليت فاعل را تمام مي كند.

3) وقت كه ميل باعث چيزي شود بدن واسطه وبدون شرط مثل اكوان يعني حركت، سكون، افتراق واجتماع كه از ميل پديد مي آنيد بدون واسط وبدون شرط.

وقت كه جسم از محل طبيعي خود خارج شود ميل به مكان طبيعي خود دارد اين ميل باعث حركت مي شود. پس خروج از مكان طبيعي باعث وجود ميل مي شود وميل كه پديد آمد حركت از ميل بوجود مي آيد بدون هيچ شرط و واسطه اي.

وقت كه جسم در محل طبيعي خود ساكن است ميل به سكون دارد، اين ميل باعث سكون شده بدون هيچ شرط وواسطه اي.

افتراق واجتماع از ميل بوجود مي آيد بي واسطه وبدون هيچ شرطي، البته ممكن است كه حركت براي اجتماع وافتراق نياز به شرط داشته باشد ولي خود اجتماع وافتراق نياز به هيچ واسطه وشرط ندارند؛ مثل دو آهن ربا كه به هم جذب مي شود ويا دو قطب مخالف آهن ربا كه دفع شان نياز به واسطه وشرط ندارد.

ص: 156

مساله دوم : مبصرات

همان گونه كه ملموسات به دو قسم اوائل ملموسات وملموسات ثانوي تقسيم شد، مبصرات هم تقسيم مي شود به اوائل المبصرات يا مبصر بالذات ومبصرات ثانوي ويا مبصر بالواسطه، كه مبصر بالذات آن است كه خودش ديده مي شود بدون واسطه مثل رنگ ها ومبصر بالعرض آن است كه ديده مي شود، امّا باواسطه چيز ديگر مثل شكل كه بواسطه اي رنگ مبصر است.

وجه ذكر قسم اوّل : مصنف از ميان اين دوقسم فقط قسم اوّل از مبصرات را ذكر مي كند، بخاطر اينكه بحث در محسوسات است واز ميان اين دوقسم فقط قسم اوّل است كه از كيفيات محسوس است به حساب مي آيد، نه قسم دوم كه دامنه اي وسيعي دارد.

مبصرات باواسطه : 1. كيفيات مختص به كميات؛ مثل استقامت وانحنا وتحدب وتقعر وسايراشكال؛ 2. مقادير؛ مثل كوتاهي وبلندي وكوچكي وبزرگي؛ 3. اوضاع؛ مثل تفرق واتصال. 4. برخي عوارض ديگر؛ مثل حركت وسكون، ضحك وبكاء وحسن وقبح و...

رطوبت ويبوست مبصر باواسطه هم نيستند، بلكه آنچه مبصر باواسطه است از رطوبت ويبوست سيلان وتماسك است كه ما بواسطه اي رنگ سيلان وتماسك را مي بينيم واز سيلان وتماسك استدلال بر رطوبت ويبوست مي كنيم.

درسيلان دوچيز مطرح است يكي حركت وديگري هم سطح بودن اجزاء كه مربط به وضع است، همين طور درتماسك دوچيز وجود دارد يكي سكون وديگري اختلاف اجزاء آن كه از مقوله اي وضع است.

متن : و انّه يتولد منه اى من الاعتماد اشياء (1) بعضها لذاته ( بدون واسطه ) من غير شرط ( بدون شرط ) كالاكوان و هى الحركة و السّكون و الاجتماع و الافتراق فانها ( اكوان ) يتولد من الاعتماد بلا واسطة و لا شرط (2) وبعضها ( اشيا ) أيضا بذاته ( بدون واسطه ) لكن بشرط كالاصوات فانها يتولّد من الاعتماد من غير واسطة لكن بشرط هو المصاكة (3) وبعضها ( اشيا ) لا بذاته بل بتوسّط ما يتولّد ( ما ) منه ( ميل ) بذاته كالالم فانّه يتولد من الاعتماد بواسطة التفريق و كالتاليف فانه يتولد عنه ( ميل ) بواسطة المجاورة

ص: 157

المسألة الثانية فى احوال المبصرات

و قد عرفت ان فيها ( مبصرات ) ما هو مبصر بالذات و ما هو مبصر بواسطة فالكيفيات المبصرة بالذات تسمى اوائل المبصرات على ما قال : ومنها اى من الكيفيات المحسوسة اوائل المبصرات، خصّها ( اوائل المبصرات ) بالذّكر لانها ( اوائل المبصرات ) هى المعدودة من الكيفيات المحسوسة دون ما يبصر بتوسّطها ( اوائل المبصرات ) (1) من الكيفيات المختصة بالكميات (2) ومن المقادير (3) والاوضاع و غير ذلك ( مثال كيفيات ... :) كالاستقامة و الانحناء و التحدب و التقعر ( دوقسم نحا ) و ساير الاشكال ( مثال مقادير :) و كالطول و القصر و الصّغر و الكبر و القرب و البعد ( مثال اوضاع :) والتفرق و الاتصال ( مثال غيرذلك :) و الحركة و السّكون و الضحك و البكاء و الحسن و القبح و غير ذلك لا مثل الرطوبة و اليبوسة على ما توهّم بل المبصر منهما السّيلان و التماسك الراجعان الى الحركة و السكون ( لف ونشرمرتب؛ يعني حركت مربوط است به سيلان وسكون مربوط است به سكون) و استواء الأجزاء و اختلافها( اجزاء ) ( لف ونشر مرتب : مربوط به سيلان وتماسك/ لف ونشر مشوش : مربط به حركت وسكون ) الراجعان (استواء اجزاء واختلاف آن ) الى الوضع

تعريف ضوء ولون ممكن نيست/ هريك از لون وضوء دوطرف دارند 92/09/10

موضوع : تعريف ضوء ولون ممكن نيست/ هريك از لون وضوء دوطرف دارند

بحث در مبصرات داشتيم كه به دو قسم تقسيم مي شوند، يكي مبصرات اوليه يا مبصر بالذات مثل رنگ كه خودش ديده مي شود وديگري مبصرات ثانويه ويا مبصر بالواسطه مثل بزرگي وكوچكي جسم كه بواسطه اي رنگ ديده مي شود، بعبارت ديگر بزرگي وكوچكي را بواسطه اي رنگ درك مي كنيم.

ص: 158

مصنف چون مبصرات اوليه را مطرح نموده است فقط همان ها را توضيح مي دهد ومي گويد مبصر اوليه عبارت است از لون وضو وچيزهاي ديگر ديده نمي شود.

در لون اختلاف نيست كه ديده مي شود ولي در ضو اختلاف است كه ديده مي شود يا فقط شرط ديدن لون است، امّا خودش ديده نمي شود. حق اين است كه ضو هرچند شرط ديدن لون است خودش هم ديده مي شود.

درباب لون اختلاف است كه آيا در تاريكي لون است وشرط ابصار آن ضوء است ويا اصلاً در تاريكي لون نيست بلكه لون باضوء پديد مي آيد. شيخ در شفا قول اوّل را مي پذيرد.

عدم امكان تعريف لون وضوء : لون وضوء چون اشكار اند قابل تعريف نستند، ولذا تعاريف كه نموده اند تعريف به اخفي است، در حاليكه معرِّف بايد اجلي از امعرَّف باشد، هرچند معرِّف ومعرَّف بلحاظ مصداق مساوي اند، بعبارت ديگر شرط تعريف اين است كه معرِّف بايد بلحاظ مصداق مساوي با معرَّف باشد ولي بلحاظ مفهوم معرِّف بايد اجلي از معرَّف باشد، واين شرط در باب لون وضوء وجود ندارد پس قابل تعريف نيستند.

درتعريف ضوء گفته اند كه « ضوء كمال اوّل است براي شفّاف من حيث هو شفّاف » در اين تعريف هم قيد اوّل آمده است وهم قيد شفّاف من حيث هو شفّاف.

سوال : مراد از كمال اوّل در تعريف ضوء چيست؟

جواب : در تعريف حركت وقت گفته مي شود كمال اوّل است براي متحرك ويا در تعريف نفس هرگاه گفته مي شود كمال اوّل است، كمال اوّل در مقابل كمال ثاني است، كه كمال ثاني از كمال اوّل به وجود مي آيد، امّا در مانحن فيه نمي تواند اين معنا از كمال اوّل مراد باشد، بلكه كمال اوّل در اين جا بمعناي كمال بالذات است.

ص: 159

ابن سينا در بيان ضوء گفته « شفّاف بالذات » ولي اين گوينده بالذات يا ذاتي در كلام شيخ را تبديل مي كند به كمال اول، كه صحيح نيست؛ چرا كه استعمال اوّل به معناي بالذات وذاتي روشن نيست، بلكه كمال اوّل در مقابل كمال ثاني روشن است.(1)

سوال : مراد از من حيث هو شفّاف در تعريف ضوء چيست؟

جواب : روشن است كه قيد « من حيث شفّاف » كمال جسم نيست، همين طور اين قيد كمال وزن جسم نيست، بلكه كمال شفّاف بودن آن است؛ يعني خود شفّ افيت جسم را كامل كنيد كه ضوء درست شود، نه جسميت جسم را ونه وزن جسم را.(2)

ابن سينا در علم النفس شفا بيان نموده است كه بين ضوء ونور فرق است، ضوء عبارت است از روشني ذاتي ولي نور روشني كسبي است؛ مثلاً خورشيد روشني اش ذاتي، امّا قمر روشني اش كسبي است.

سوال : آيا در خارج لون داريم يا اينكه لون فقط ساخته اي تخيل ماست؟

جواب : گروهي معتقد اند كه لون در خارج وجود ندارد، بلكه رنگ از مخالطه اي هوا با اجسام شفّاف تخيل مي شود؛ مثلاً رنگ سفيد كه يكي از رنگ هاي اصلي است از مخالطه اي هوا با جسم شفّاف ونفوذ ضوء در خيا ل بيننده ساخته مي شود.

مثال اوّل : برف كه سفيد است بخاطر مخالطه اي هوا ونفوذ ضوء با اجزاي ريز يخ زده شفّاف است كه

ص: 160


1- (1) ر. ك : شرح مواقف، ج5، ص233 ( حاشيه اي سيال كوتي ).
2- (2) ر. ك : همان.

مثال دوّم : كف آب كه سفيد به نظر مي رسد بخاطر اين است كه ضوء در اجزاي شفاف آب نفوذ نموده وهوا هم مخالطه دارد.

مثال سوّم : ذرات بلور كه سفيد است بجهت نفوذ ضوء در اجزاي خرد شده اي بلور ومخالطه اي هوا با آن اجزا است.

مثال چهارم : شيشه كه صاف وهموار است سفيد به نظر مي رسد بخاطر اينكه اولاً ضوء نفوذ نموده وثانياً بخاطر منافذ كه درشيشه است هوا مخالطه نموده با اجزاي شفّاف آن.

مثال پنجم : بلور كه ترك خورده درقسمت ترك خوردگي هوا خالطه نموده با اجزاي ريز بلور وضوء هم نفوذ دارد لذا قسمت ترك خورده سفيد ديده مي شود.

سياهي كه يكي ديگر از رنگ هاي اصلي است در تخيل ما ساخته مي شود، به اين صورت كه ضوء نمي تواند در جسم نفوذ كند بخاطر كدر بودن و فشرده بود اجزاي آن، ولذا انسان بيننده خيال مي كند كه آن جسم رنگ سياه دارد.

افرادي ديگري از همين گروه كه وجود رنگ را در خارج قبول ندارند، رنگ سياه را به اين صورت توجيه نموده اند كه وقت آب در جسم نفوذ نمايد هوا خارج مي شود وچون آب به اندازه اي هوا شفّاف نيست ضوء هم نمي تواند در لايه هاي جسم نفوذ نمايد لذا جسم سياه به نظر مي رسد.

متن : وهى ( اوائل المبصرات ) اللون و الضوء لا يمكن تعريفهما ( لون وضوء ) لظهورهما كما مرّ فى الحرارة ( در حرارت گفتيم كه چون بديهي است تعريف نمي شود ). وما قيل ( مبتدا ) : من انّ الضوء كمال أوّل للشفاف من حيث هو شفاف او كيفيّة لا يتوقف ابصارها على ابصار شي ء اخر و اللون بعكسه فانه كيفية يتوقف ابصارها على ابصار شي ء اخر هو الضوء ( ضوء خودش ديده مي شود بدون هيچ شرط، لون هم خودش ديده مي شود به شرط وجود ضو. پس هردو مبصر بالذات اند، امّا شكل و... باوجود ضوء ولون هم خود شان ديده نمي شوند ومبصر بالعرض اند ) . فتعريف ( خبر ) بالاخفى كما لا يخفى و لعلّ المراد به هو التنبيه ( يعني لون وضوء در نزد اذهان شناخته شده است امّا اينكه كدام معنا در مقابل ضوء وكدام معنا در مقابل لون نياز به تنبيه دارد ) على خواصّهما و احكامهما ليزداد امتيازهما كما مر أيضا ( يعني همان طور كه عدم امكان تعريف گذشت اينكه مراد از اين تعاريف تنبيه باشد هم گذشت)

ص: 161

و لكلّ منهما ( لون وضوء ) طرفان ، امّا طرفا اللون فسيأتي و امّا طرفا الضوء فالضوء الشديسد فى الغاية و الضوء الضعيف فى الغاية.

وللاوّل اى اللون حقيقة ردّ على من زعم كما حكى عنه الشيخ فى الشفا ما حاصله ( مبتدا ) : ( خبر، مفعول من زعم :) انه لا حقيقة للون اصلا ( يعني نه بالذات ونه بالعرض/ يعني در خارج وجود ندارد نه بعنوان مستقل ونه عرض متكي ) و ان البياض انّما يتخيل ( تخيل مي شود ) من مخالطة الهواء الاجسام الشفافة المتصغرة جدّا ( قيد متصغره ) كما فى الثلج فانه لا يثبت هناك سوى (1) مخالطة الهواء (2) ونفوذ الضوء (3) فى اجزاء صغار جمديّة ( يخ زده ) (4) شفافة. و كذا فى زبد الماء ( كف روي آب، كه اجزاي ريز آب است با مخالطه اي هوا ونفوذ ضوء ) و المسحوق ( ريز شده، كوبيده شده ) من البلّور و الزجاج الصّافى ( شيشه اي كه صاف باشد ) و الشفاف الكبير الحجم اذا عرض فيه شق ( ترك ) و ان السّواد يتخيل من عدم غور الضوء فى الجسم لكثافته و اندماج اجزائه فباقى الالوان يتخيل بحسب اختلاف الشفيف و تفاوت مخالطة الهواء ( يعني اگر شفّافيت ومخالطه اي هوا زياد باشد جسم سفيد ديده مي شود ولي هركدام شفّافيت ومخالطه اگركمتر شود رنگ هاي مياني بوجود مي آيد يعني جسم زرد، سبز و... به نظر مي رسد )

ومنهم ( از همين گروه ) : من جعل الماء سببا للسواد ( سبب تخيل سياهي ). قال و لذلك اذا بلّت ( تر شود ) هذه الاشياء مالت الى السواد لان الماء يخرج الهواء و لا يشف اشفافه ( آب به اندازه اي هوا شفّاف نيست ولذا نمي تواند رنگي را كه هوا توليد مي كند توليد كند ) و لا ينفذ فيه ( جسم كه هوا ازش خارج شده ) الضوء الى السطوح ( لايه ها ) فتبقى مظلمة

ص: 162

اقوال درلون 92/09/11

موضوع : اقوال درلون

بحث در لون داشتيم، خواجه فرمود كه لون حقيقت دارد؛ يعني در خارج وجود دارد خيالي صرف نيست، در عوض كساني معتقد اند كه لون در خارج وجود ندارد، فقط در خيال وجود دارد وعده اي ديگر معتقد اند كه ضوء در خارج وجود ندارد بلكه فقط لون در خارج وجود دارد.

لاهيجي به تأييد خواجه كلام از ابن سينا در شفا نقل مي كند كه به سه قول اشاره مي كند :

قول اوّل : لون در خارج وجود ندارد، بلكه اجسام ملون اجسام شفّاف اند كه هوا مخالطه وضوء هم در آن نفوذ نموده است.

اينقول كه رنگ ها را خيالي مي داند سه گروه اند؛ دو گروه شان معتقد اند كه اصل رنگ سواد وبياض است وهر دوخيالي است، امّا گروه سوّم مي گويد كه اصل رنگ ها سواد است وحقيقي است نه خيالي ولي بياض خيالي است چرا كه جسم شفّاف هر گاه تراكم نمايد سفيد ديده مي شد ولذا بقيه اي الوان يعني زرد، سبزو... كه از يك خيالي ويك حقيقي تشكليل مي شوند خيالي اند.

قومي معتقد اند كه تمام عناصر اربعه شفاف اند، اين قول را در غير زمين همه قبول دارند، ولي اين گروه زمين را هم شفّاف مي دانند، شايد مراد شان از زمين مركز زمين باشد كه زمين خالص است قدما هم قائل اند كه مركز زمين زمين خالص است وشفّاف.

اين گروه كه همه اي عناصر اربعه را شفّاف مي دانند مي گويند هرگاه عناصر تركيب شوند سفيد ديده مي شوند، التبه در صورت كه سطوح كه روي هم قرار گرفته اند در مقابل چشم ما باشد تا نور چشم ما در آن نفوذ نمايد، امّا اگر زوايه عناصر مركبه در مقابل چشم ما باشد نور كه از چشم ما خارج مي شود ليز مي خورد ونمي تواند نفوذ نمايد در سطوح شفّاف عناصر ولذا سياه ديده مي شوند. خلاصه باتوجه به شفّاف بودن عناصر رنگ ها به دوچيز بستگي دارد؛ اولاً بستگي به نحوه اي قرار گرفتن عناصر وثانياً به نحوه اي قرار گرفتن مركب در مقابل چشم ما.

ص: 163

قول دوّم : جسم شفّاف اصلاًَ در خارج وجود ندارد، بلكه همه اي اجسام ملون اند.

ان قلت : بسياري از اجسام در خارج شفّاف ديده مي شوند، چگونه مي گوييد شفاف در خارج وجود ندارد.

قلت : اجسام كه شفّاف ديده مي شوند، بخاطر منافذ ريزي وزيادي است كه در اجسام وجود دارد، به همين جهت ضوء كه از خور شيد واز چشم ما به اجسام مي رسد از آن عبور مي كند وپشت آن اجسام ديده مي شود به همين جهت شفّاف ديده مي شوند؛ چرا كه شفّاف يعني « مايري ورائه » .

قول سوّم : محققين معتقد اند كه هر چند رنگ هاي خيالي داريم ولي حقيقت اين است كه رنگ ها در خارج وجود دارند، واينكه بخاطر عللي برخي از اجسام سفيد ويا به رنگ هاي ديگر ديده مي شوند منافات ندارد كه رنگ در خارج هم وجود داشته باشند.

ابن سينا : ما قبول داريم كه مخالطت هوا ونفوذ ضوء در جسم شفّاف سفيدي را به تخيل مي آورد، ولي اين مانع از اين نيست كه به علل ديگر در خارج هم رنگ وجود داشته باشد مثلا كج واقعاً سفيد است در حاليكه از قرار گرفتن سنگ در آتش بوجود آمده، از ريز شدن ومخالطت هوا.

متن : و منهم) از كسانيكه براي لون حقيقن قائل نيستند ) : من جعل السواد لونا بالحقيقة ( يعني در خارج وجود دارد ) و اصل الالوان، قال و لذلك ( چون حقيقت دارد ) لا ينسلخ، وامّا البياض فعارض للمشف ( جسم كه شفّاف است ) بتراكمه ( مشف ) و لذلك ( چون عارض است وحقيقت ندارد ) يمكن ان يصبغ. ( رنگ هاي سفيد، زرد و... هرگاه خالص باشد يعني همراه جسم نباشد اگر برروي سياهي گشيده شود سياهي را نمي پوشاند چرا كه سياهي رنگ حقيقي است، بله هرگاه سفيد و... باجسم همراه باشد وقت بر روي سياهي بگشيم سياهي را مي پوشاند؛ چرا كه جسم لايه اي روي سياهي مي كشد، امّا سياهي خالص هم چنانچه برروي سفيد كشيده شود رنگ سفيد را مي پوشاند چرا كه سفيدي حقيقت ندارد )

ص: 164

وقال قوم : انّ الاسطقسات كلها مشفّة فاذا تركبت حدث منها البياض على الصفة المذكورة، ( متعلق حدث :) بان يكون ما يلى البصر سطوحا ( لايه هاي ) مسطحة من المشف ( جسم شفاف/ متعلق يلي ) فينفذ فيها ( سطوح ) البصر ( نور بصر ) و السواد يعرض اذا كان ما يلى البصر من الجسم زوايا تمنع الاشفاف ( يعني زوايا نمي گذارد اطراف _ دوتا خط / دوتا سطح _ شفّاف ديده شود ) للاطراف التى ( صفت اطراف ) تقع ( زوايا ) فيها ( اطراف ) فهى ( اطراف ) و ان اضاءت فبما ( فا وقت كه بعد از ان وصليه باشد بمعناي لكن است ) لا ينفذ فيها ( اطراف ) الضوء نفوذا جيّدا ( بلكه ليز مي خورد ) تظلم.

ثم قال : وبإزاء هؤلاء يعنى مجموع المذكورين ( كه چهار گروه بودند ) قوم آخرون لا يقولون بالاشفاف البتة و يرون ان الاجسام كلها ملوّنة و انه لا يجوز ان توجد جسم إلا و له ( جسم ) لون ولكن الثقب ( سوراخ ها ) و المنافذ الخالية اذا كثرت فى الاجسام نفذ فيها الشعاع الخارج عن المضى ء ( مثلا خورشيد ) الى الجهة الاخرى ( طرف ديگر جسم، ماوراء وپشت جسم ) و نفذ أيضا شعاع البصر فرئي ما وراءها ( اجسام ) انتهى.

و المحققون كما اشار إليه المصنف على ان الالوان كيفيات متحققة فى الخارج لا متخيلة و انّ ظهورها ( الوان ) فى الصور المذكورة ( برف، زبد، بلور و... ) بالاسباب المذكورة ( مخالطت هوا ونفوذ ضو) لا ينافى تحققها ( الوان ) و لا ( يعني ولاينافي ) حدوثها ( الوان ) باسباب اخر.

ص: 165

قال الشيخ ما حاصله : انّه لا شك فى انّ اختلاط الهواء بالمشف سبب لظهور البياض و لكنا ندعى ان البياض قد يحدث من غير هذا الوجه ( مخالطت هوا با جسم مشف ) كما فى الجصّ ( كج ) فانه يبيض بالطبخ فى النار و لا يبيض بالسحق ( ريز ريز كردن ) و الدّق ( كوبيدن ) مع ان تفرّق الأجزاء و مداخلة الهواء فيه ( سحق ودق ) اكثر

وجود خارجي داشتن لون / وجود سفيدي درخارج 92/09/12

موضوع : وجود خارجي داشتن لون / وجود سفيدي درخارج

بحث در الوان داشتيم كه آيا در خارج وجود دارد يا امر تخيلي است، گروهي معتقد اند كه رنگ ها تخيلي است، بيان شان اين است كه بياض امر تخيلي است؛ از مخالطت هوا ونفوذ ضوء در جسم شفاف سفيدي به خيال مي آيد.

ابن سينا : ما سفيدي را در جاي داريم كه نه مخالطت هوا است ونفوذ ضوء، وبلكه در جاي كه مخالطت هوا است سفيدي كم است ووقت سفيدي بشتر مي شود كه هوا را از بين ببريم. پس عامل سفيدي مخالطت هوا ونفوذ ضوء نيست.

توجه داريم كه ابن سينا براي بيان واقعيت داشتن لون آنچه را كه مستدل عامل خيالي بودن لون دانست از بين مي برد؛ چرا كه وجود رنگ امر مشهود است، وچنانچه اين وجود خيالي نباشد واقعي خواهد بود به همين جهت آنچه را كه مستدل عامل خيالي بودن رنگ مي دانست باطل مي كند.

مثال دوّم : تخم مرغ درحالت اوليه شفّاف كدر است وقت كه آب پز شود كاملاًَ سفيد مي شود، آنچه كه در اين فرايند رخ مي دهد خارج شدن هوا وفشرده شدن سفيده اي تخم مرغ است. پس مخالطت هوا نقش درسفيدي ندارد.

ص: 166

علاوه براين برفرض قبول کنيم كه در تخم مرغ آب پز شده صورت هوائيه وجود دارد، دراين صورت بايد تخم مرغ غليظ شود نه اينكه سفت شود، در حاليكه تخم مرغ سفيد مي شود.

مثال سوم : دواء را كه شميدان ها بخاطر سفيدي زيا لن عذرا مي گويند به اين صورت ساخته مي شود كه اولا مراد سنگ يا مردا سنگ كه در عربي مراسنج گفته مي شود در سركه قرار مي دهند و مي جوشانند تا كاملاً حل شود سپس مايع بدست آمده را صاف مي كنند تا سركه كاملاً زلال و شفّاف شود، ثانياً قلي و يا قليا را كه تيز است ودر صابون سازي به كار مي رود در آب مي جوشانند و آنگاه كاملاً آب را صاف مي كنند وثالثاً اين دو مايع به دست آمده را بهم مخلوط مي كنند، براثر اين مخلوط شدن سركه اي كه شفاف وصاف شده بود كاملاً سفيد مي شود، چه وقت كه مثل لبن رائب يعني ماست است وچه وقت كه خشك مي شود.

سوال : عامل سفيدي اين دواء چيست ؟

جواب : عامل سفيدي يكي از سه چيز مي تواند باشد :

1. مخالطت هوا ؛

2. بهم نزديگ شدن اجزاء وانعكاس ضوء از بعض اجزاء به بعض ديگر؛

3. استحاله يعني تبديل كيفيتي به كيفيت ديگر.

مخالطت هوا نمي تواند عامل سفيدي باشد؛ چرا كه مخالطت هوا وقت كه مردا سنگ در سركه كاملاً حل شده است ولي مخلوط با مايع قلياب نشده بشتر است ولي سفيد كم است، ووقت كه دوتا مايع مخلوط شد سفيد بشتر مي شود. پس مخالطت هوا نمي تواند عامل سفيدي باشد. نزديك شدن اجزاء هم نمي تواند عامل سفيدي باشد چرا كه قلي تيز است وموجب تفرق مي شود نه موجب نزديكي اجزاء. پس بايد استحاله عامل سفيدي باشد، كه كيفيتي تبديل به كيفيت جديدي شده است وسفيدي پديد آمده است.

ص: 167

متن : (ب) وكما فى البيض المسلوق ( تخم مرغ آب پز شده ) فانّه يصير اشدّ بياضا مع انّ النار لم تحدث في ( بيض ) تخلخلا و هوائية ( صورت هوائي ) بل اخرجت الهوائية عنه ( بيض ) و لو فرض ان هوائية داخلت رطوبته فبيضّته ( سفيده اي تخم مرغ ) لكان(1)خثورة ( موجب غلظت مي شد ) لا انعقادا ( بستگي وسفتي ) (ج) وكما فى الدواء الّذي يتخذه ( دواء ) اهل الحيلة ( شميدانها ) و يسمونه ( دواء ) لبن العذراء ( شيركه در اولين لحظات بعد از زايمان دو شيده مي شود خيل غليظ وسفيد است ) فانّه يكون من خل ( سركه ) طبخ فيه ( سركه ) المردارسنج حتى انحلّ ( مراد سنج ) فيه ( خل ) ثم صفّى حتى بقى الخلّ فى غاية الاشفاف و البياض ( صافي وزلال ) و خلط بماء طبخ فيه القليا ( كه حاصل اين دو تا مي شود قلياب ) و صفّى غاية التصفية و يبالغ فيها ( تصفيه ) ثم يخلط الماء ان ( دوتا مايع ) فينعقد المنحل الشفاف من المردارسنج و يصير فى غاية البياض كاللبن الرايب ( ماست ) ثم يجف و (1) ما ذلك ( پيدايش چنين سفيدي ) لحدوث تفرّق فى شفاف و نفوذ هواء فيه فانه كان ( مردار سنج ) متفرقا منحلا فى الخل (2) و لا لتقارب اجزاء متفرقة و انعكاس ضوء البعض الى البعض لانّ حدة ماء القليا بالتفريق اولى ( ( 3) بل ذلك علي سبيل الاستحاله. مباحث مشرقيه ، ص295 )

ص: 168


1- (1) لكان خثورة ... ، اگر« كان » تامه باشد در اين صورت بايد « خثورةٌ لا انعقادٌ » مي بود ولي نسخ « خثورةً وانعقاداً » است، اگر « كان » ناقصه باشد كه ضمير« كان » به بيض بر گردد دراين صورت بايد لازم مي آيد حمل ذات كه جايز نيست. پس عبارت به اين صورت صحيح نيست، امّا در مباحث مشرقيه عبارت به اين صورت است « لكان يجب خثورة لا انعقاداً » كه صحيح است. .

اشكال فخر بر بيان ابن سينا وجواب آن 92/09/13

موضوع : اشكال فخر بر بيان ابن سينا وجواب آن

بحث در اين داشتيم كه لون در خارج موجود است ويا امري است خيالي كه فقط در ذهن موجود مي شود.

ما معتقد ايم كه لون در خارج موجود است وبيانات را از ابن سينا آورديم كه مدعاي ما را تبيين مي كند اين بيانات اگر استدلال باشند بايد تمام شرايط استدلال را داشته باشند والاّ اشكال برآن وارد مي شود ومخدوش اند. فخررازي فكر نموده كه بيانات ابن سينا استدلال است ولذا برايشان اشكالات وارد نموده است، در حاليكه بيانات ابن سينا تنبيه است نه استدلال ودر تنبيه نياز نيست شرايط استدلال وجود داشته باشند، بلكه در تنبيه كافي است بيانات كه مي آوريم از ميان مفاهيم موجود در ذهن آنچه را كه مربوط به مطلب مورد نظر است نشان دهد وانسان را متوجه آن نمايد تا از غفلت خارج شود ويا اگر توهمي وجود دارد آنرا دفع نمايد.

وجود رنگ در خارج مشهود است و ازضروريات وچنانچه كسي توهم نمايد كه در خارج وجود ندارد با بيانات كه از ابن سينا آمد از توهم بيرون مي آيد.

اشكالات فخررازي : در تخم مرغ آب پز ويا لبن عذرا بيان شما اثبات مي كند كه در تخم مرغ آب پز مخالطت هوا نيست كه عامل تخيل سفيدي شود ودر لبن عذرا نفوذ ضوء وجود ندارد كه سبب تخيل سفيدي شود، امّا عامل تخيل سفيدي منحصر به اين دوتا نيست، شايد عامل ديگر سبب تخيل سفيدي شده باشد، وبيان شما اين عوامل را نفي نمي كند.

ص: 169

ان قلت : ما بياض را درخارج مي بينم چرا مي گوييد كه ما بياض را تخيل مي كنيم ولي عامل تخيل را نمي دانيم.

قلت : حس قابل اعتماد نيست، به همين جهت ما مي گوييم كه سفيدي را تخيل مي كنيم ولي عامل تخيل را نمي دانيم.

جواب اشكال فخر : حس در جاي قابل اعتماد نيست كه عقل به ما بگويد به حس عتماد نكنيد ولي در جاي كه عقل حكم به اشتباه حس نمي كند و مي گويد حس قابل اعتماد است مي شود به حس اعتماد نماييم. وچنانچه به حس اعتماد نكنيم وجود آن لغو مي شود؛ چرا كه وجود حس براي رشد وحفظ سلامت بدن است؛ مثلاً يكي از فوايد حس لامسه اين است كه ما درد را حس نماييم وچنانچه ما به حس اعتماد نكنيم درد شدت مي يابد وبدن را از بين مي برد. ( سيال كوتي/ چلبي، حاشيه اي شرح مواقف )

يكي از احتمالات كه در الوان داده شد اين بود كه لون و از جمله بياض خيالي است، احتمال ديگر اين است كه بياض همان ضوء است. شيخ اين بيان را هم ردّ مي كند.

بياض همان ضوء است : براي اينكه بياض همان ضوء است خصم اين گونه بيان نمود كه باتوجه به شفّاف بودن عناصر چنانچه سطح اجسام به سمت ما باشد ضو خورشيد ونور چشم ما نفوذ مي كند وما جسم را سفيد مي بينيم ولي اگر زواياي جسم به سمت ما باشد چون نور نفوذ نمي كند ما جسم را سياه مي بينيم. پس سفيدي همان ضوء وسياهي ظلمت و عدم نور است.

ص: 170

ابن سينا : اگر بياض همان ضوء باشد وقت كه از سفيدي به سمت سياهي مي رويم بايد يكي از سه راه معيناً وجود داشته باشد، درحاليكه چنين نيست زمان كه از سفيدي به سمت سياهي مي رويم يكي از سه راه علي البدل مي تواند وجود داشته باشد.

راه اوّل : وقت از بياض به سمت سواد حركت مي كند، بياض با سواد تركيب مي شود وبياض كدرمي شود وقت كه بياض كدر شده باز هم با سواد تركيب مي كند قهوه اي مي شود وهكذا تا اينكه سياهي حاصل شود.

در راه اول فقط سواد وبياض تركيب مي شود و لذا اين راه سازج است ولي در راه هاي بعدي علاوه بر بياض وسواد هوا وچيز هاي ديگر هم مخلوط مي شود تا سواد بوجو بيايد پس راه هاي بعدي سازج نيستند.

راه دوّم : وقت كه بياض به سمت سياهي مي رود اول بياض وسواد ونور تركيب مي شود وحمره بوجود مي آيد و در تركيب بعدي خاكي مايل به سرخي وهكذا تا اينكه برسد به سياهي.

راه سوّم : وقت كه بياض به سمت سواد مي رود اولين تركيب سبزي وبعد نيلي بوجود مي آيد تا اينكه برسد به سياهي.

متن : و اعلم ان كون الالوان ذوات حقايق فى الخارج امر ضرورى ( چرا كه ما مي بينيم ومشهود ما است ) و ليس الفرض من هذه الوجوه ( وجوه ثلاثه ) الا التنبيه عليه ( كون الالوان... ) و ازالة و هم من توهم غيره ( كون الالوان... ). فلا يرد عليها ( دووجه، استخدام ) ما اورده الامام فى المباحث المشرفية ( بيان ما : ) من ان لقائل ان يقول على هذه الوجوه ( يعني اشكالا علي هذه الوجوه ) : ( مقول قول :) جاز ان يكون لتخيل البياض سبب اخر لا نعلمه اذ المفروض انه لا اعتماد على الحسّ ( دليل بر اينكه حس قابل اعتماد نيست : ) و الا ( مقدم : اگراعتماد به حس داشته باشيم ) ( تالي :) لوجب الحكم يكون الثلج ابيض حقيقة(1)هذا ( اي خذا ).

ص: 171


1- (1) لكن التالي باطل فالمقدم مثله. ( بيان بطلان تالي : ثلج وقت كه در كنار هم باشند وضوء نفوذ نمايد سفيد بنظر مي آيد ولي وقت كه قطعه اي از برف را برداريم مي بينيم كه شفّاف است. پس برف حقيقتاً سياه نيست. ).

ثم استدل فى الشفا على وجوب كون البياض ذا حقيقة غير حقيقة الضوء ( متعلق استدل :) بان قال : ( مقدم : ) لو لم يكن البياض الّا ضوء و السواد الّا ما قيل ( يعني عدم وجود نور، ظلمت )( تالي :) لم يكن تركيب البياض و السّواد الا اخذا مسلكا واحدا.

بيان هذا : ان البياض يتجه الى السواد قليلا قليلا ( وقت كه بياض به سمت سواد مي رود هِيّ بياض با سواد تركيب مي شود ورنگ هاي مختلف درست مي شود ) من طرق ثلاثة : احدها طريق الغبرة ( كدر شدن ) و هو الطريق الساذج فانّه اذا كان السّلوك ساذجا يتوجّه ( بياض ) الى الغبرة ( كدري ) ثم منها ( غبره ) الى العودية ( قهوه اي ) ثم كذلك حتى يسود فيكون سالكا طريقا لا يزال ( علي الدوام ) يشتد فيه السواد وحده ( قيد يشتد ) يسيرا يسيرا ( يعني همان تيرگي هِي بشتر مي شود تا سياهي حاصل شود ) حتى يمحض ( كه بياض محو شود ).

الثّاني الى الحمرة ثم الى القُتمة ( سرخ كدر شده، خاكي مايل به سرخ ) ثم الى السواد.

الثالث الى الحضرة ثم الى النيلية ثم الى السواد.

اثبات الوان در خارج / اثبات اينكه لون غير از ضوء است 92/09/16

موضوع : اثبات الوان در خارج / اثبات اينكه لون غير از ضوء است

بحث در الوان داشتيم وتاييد اين مطلب كه الوان در خارج موجود است، وصرف تخيل نيست چنانكه خصم مي گويد.

ص: 172

خصم مي گويد كه الوان در خارج وجود ندارد، بياض همان ضوء است و سواد نفي ضوء وظلمت است، امّا مصنف مي گويد بياض وسواد در خارج وجود دارد وغير از ضوء وظلمت است، طبق اين عقيده سفيدي وسياهي تركيب مي شوند ودر حين تركيب ضوء هم خالت دارد و الوان متوسط مختلف _ سبز، زرد، سرخ و... _ در خارج بوجود مي آيند، امّا به نظر خصم كه بياض همان ضوء است و سواد نفي ضوء وظلمت است يك لون متوسط بشتر نخواهيم داشت؛ چرا كه يا ضوء است ويا ضوء نيست ويا بين اين دوتا است كه شدّت وضعف دارد؛ يعني خاكستر، خاكستري كمرنگ وخاكستري پُررنگ.

ابن سينا غرض اصلي اش از اين بيان اين است كه ثابت نمايد غير از ضوء لون هم درخارج وجود دارد، ولي خصم معتقد است كه ضوء همان لون است.

بيان مطلب : الوان مختلفه، الوان متوسط ويا الوان مركبه در خارج داريم، حال اگر ضوء را همان بياض و عدم ضوء را همان سود بدانيم الوان مختلف در خارج وجود نخواهد داشت، بلكه يك رنگ متوسط داريم كه شدت وضعف پيدا مي كند.

از رفتن سفيد به ساهي سه راه يا سه مسلك وجود دارد :

راه اوّل : از سفيدي به ساهي برويم از سمت غبار وكدري كه سفيدي شود وباز هم كدر شود وهكذا تا اينكه برسيم به سياهي.

راه دوّم : ازسفيدي به سمت سياهي برويم از سمت سرخي كه سفيد با سياهي وضوء تركيب شود ورنگ سرخ بوجود بيايد وه

ص: 173

راه سوّم : از سفيد به سمت سياهي برويم از سمت سبزي وبعد نيلي تا برسيم به سياهي.

اگر ضوء را عين بياض بدانيم فقط راه اوّل وجود خواهد داشت، وچنانچه بياض را غير ضوء بدانيم راه دوم وسوّم را هم خواهيم داشت امّا در خارج سرخي، سبزي و... داريم پس بايد راه دوّم وسوّم را هم داشته باشيم ودر نتيجه ضوء غير از لون است.

متن : و هذه الطرق ( طرق ثلاثه ) انما يجوز اختلافها ( طرق ) لجواز اختلاف ما تركب ( ما تركب به نظر ابن سينا سواد، بياض وضوء است ولي به عقيده اي خصم فقط ضوء است ) عنه الالوان المتوسّطة. ( مقدم :) فان لم يكن الابياض و سواد و لم يكن اصل البياض الا الضوء و قد استحال ( تحول از سفيدي به سياهي ) ببعض هذه الوجوه ( طرق ثلاثه ). ( تالي/جواب ان :) لم يكن فى تركب البياض و السّواد الا الاخذ فى طريق واحد ( يعني فقط يك راه براي تركيب خواهد بود ) لا يقع الاختلاف ( اختلاف رنگ ) فيه ( طريق واحد ) إلاّ وقوعا بحسب التنقص و الاشتداد فقط، و ( عطف بر تالي :) لم يكن ( تيحقق ) طرق مختلفة فاذ كانت ( طرق ) مختلفة ( يعني تالي باطل است ) فيجب ان يكون شوب من غير البياض و السواد على ان ( به اين صورت كه ) يكون شوبا من مرئي ( يعني مقدم هم باطل است/ شوب كه غيز از بياض وسواد باشد ومرئي آن شوب ضوء است ).

ص: 174

وليس فى الاشياء شي ء يظن(1)انه مرئى و ( حاليه ) ليس سوادا و لا بياضا و لا مركّبا منهما الا الضوء عند من جعل الضوء شيئا غيرهما ( سواد وبياض/ يعني آنچه كه گمان مي شود كه مرئي است وغير از سواد وبياض آنچيز ضوء است).

كلام ابن سينا درمغايرت لون با ضوء 92/09/17

موضوع : كلام ابن سينا درمغايرت لون با ضوء

كلام ابن سينا را نقل مي كرديم كه مي خواست مغايرت ضوء با بياض را بيان كند، برخي گفته بودندكه ضوء همان بياض است وعدم ضوء هما سواد و رنگ تخيلي است يعني ما از ضؤ بياض را تخيل مي كنيم واز عدم ضوء سواد را، واصل رنگ همين دو تا است وبقيه رنگ ها از اين دوتا درست مي شود.

تذكر : هم قدما وهم علماي جديدي قبول دارند كه همه اي رنگ ها اصلي نيست وهمه اي رنگ ها هم تركيبي نيست، بلكه برخي اصلي است وبرخي تركيبي، امّا اينكه كدام اصلي است وكدام تركيبي اخلاف است، چنانكه در عناصر اصلي وتركيبي هم اختلاف است قديمي چهار تا مي دانست وجديد ها صد وخرده مي داند.

همت اصلي ابن سينا اين است كه بيان كند ضوء غير از بياض است، براي اثبات اين مطلب گفت از سفيدي به سياهي سه راه است، يعني وقت كه رنگ هاي بين سواد وبياض را به وجود بياوريم سه مسير براي تركيب سياهي وسفيدي وجود دارد :

ص: 175


1- (1) اينكه گفته گمان مي شود بخاطر اين است كه در وسط راه است هنوز اثبات نشده والاّ وجود ضوء يقييني است .

1. وقت كه از بياض به سياهي مي رويم اول رنگ خاكستري پيدا مي شود وهمان خاكستري شديد تري مي شود تا اينكه برسد به سياهي كه پس در اين مسيررنگ هاي مختلف نداريم بلكه همان رنگ خاكستري است كه شدت وضعف دارد.

2. وقت كه از بياض به سواد برويم اول سرخي پيدا مي شود بعد خاكي مايل به سرخ تا برسد به سياهي.

3. وقت كه از بياض به سياهي مي ريم ابتدا سبز سپس نيلي پيدا مي شود تا برسد سياهي.

از ميان اين سه مسير درمسير اول انواع مختلف از رنگ پديد نمي آيد بلكه آنچه كه از تركيب سياهي وسفيد بوجود مي آيد فقط اختلاف شان در شدت وضعف است؛ خاكستري، خاكستري كم رنگ وخاكستري پررنگ. امّا در مسير دوم وسوم رنگ هاي متوسط پديد مي آيد كه اختلاف شان نوعي است وچون رنگ هاي مختلف درخارج وجود دارد بايد مسير دوم وسوم را هم داشته باشيم، ووقت مسير دوم سوم را داريم كه بياض غير از ضوء باشد.

به بيان ديگر در مسير اول شوب از بياض وسواد را داريم كه فقط رنگ هاي خاكستري را مي سازد وچون درخارج رنگ هاي مختلف را درايم بايد مسير دوّم سوّم هم وجود داشته باشد، و مسير دوّم و سوّم وقت خواهد بود كه اوّلاً چيزي غير از سواد وبياض دخالت داشته باشد و ثانياً آن چيزي بايد مرئي باشد و چيزي كه مرئي است وغير از بياض وسواد ضوء است.

به بيان سوّم در خارج رنگ هاي متوسط داريم، كه از تركيب دو رنگ هاي اصلي بجود مي آيد ومسيري كه از آن رنگ هاي متوسط پديد مي آيد مسير دوّم سوّم است نه مسير اوّل؛ چرا كه در مسير اول فقط شوب سياهي سفيدي را داريم و حاصل آن رنگ هاي خاكستري است كه اختلاف در شدت وضعف دارند، امّا مسيردوم وسوّم كه بايد وجود داشته باشد وقت وجود خواهد داشت كه شوب غير از سياهي وسفيدي وجود داشته باشد وآن شوب ضوء است نه چيز ديگر؛ چرا كه اگرغير از ضوء هرچيزي ديگري در تركيب باشد باز همان مسير اوّل خواهد بود؛ چرا كه چيزهاي ديگر مشهود نيست ولذا اگر با سياهي وسفيدي تركيب شود آنچه كه ظاهر مي شود خاكستري است. پس بايد ضوء باشد كه با سياهي وسفيدي تركيب شود ورنگ هاي متوسط بوجود بيايد.

ص: 176

رنگ هاي متوسط :

چگونگي بوجود آمدن رنگ هاي تركيبي از بيان لاهيجي :

رنگ سرخ : از تركيب رنگ سياه وضو، در صورت كه سياهي غلبه داشته باشد رنگ سرخ بوجود مي آيد.

رنگ زرد : چنانچه رنگ سياه باضوء تركيب شود وضوء غلبه داشته باشد نسبت به سياهي رنگ زرد پديد مي آيد.

رنگ سبز : اگر رنگ زرد با سياهي مخلوط شود بگونه اي كه سياهي در باطن وضوء در ظاهر باشد در اين صورت رنگ سبز بوجود مي آيد.

رنگ خاكي مايل به سرخي ( قتمه ) : اگر رنگ سبز با سياهي مخلوط شود بنحوي كه سياهي غلبه پيدا نمايد رنگ خاكي مايل به سرخي بجود مي آِيد.

رنگ كراثي : رنگ سرخ چنانچه با سياهي مخلوط شود بنحوي كه سياهي غلبه داشته باشد، رنگ كراثي پديد مي آيد.

زنجاري ( رنگ بين سبز وآبي ) : اگر كراثي با بياض تركيب شود رنگ بين سبز وآبي بوجود مي آيد.

رنگ نيلي : كراثي وقت كه باسواد وكمي سرخي تركيب شود رنگ نيلي بوجود مي آيد.

رنگ ارغواني : رنگ سرخ ونيلي چنانچه تركيب شود رنگ اغواني بوجود مي آيد.

متن : فان بطل مذهبه ( كسي كه مي گويد لون غير از ضوء است ) امتنع استحالة ( متحول شدن ) الالوان فى طرق شتى ( بلكه فقط به يك طريق متحول خواهد شد ) و ان صحّ ( مذهب كه لون را غير از ضوء مي داند ) فمن هاهنا يمكن ان يتركب الالوان ( الوان متوسطه ).( اشاره به طريق اوّل : ) فيكون البياض و السواد اذ اختلطا وحدهما كانت الطريقة ( براي پيدايش الون متوسطه ) هى طريقة الا غبرار ( كه بياض توسط سواد كدر مي شود ) لا غير.

ص: 177

فان خالط السوادَ ضوءٌ، فكان مثل الغمامة ( ابري ) التى يشرق عليها الشمس و مثل الدّخان الاسود يخالطه النار، ( جواب ان :) فكان ( سواد ) حمرة ان كان السواد غالبا او صفرة ان كان السواد مغلوبا و كان هناك غلبة بياض مشرق ثم ان كان هناك صفرة ( صفت صفره :) خلطت بسواد ( صفت سواد :) ليس له فى اجزائه اشراق ( جواب ان:) حدثت الحضرة و بالجملة اذا كان الاسود ابطن ( سواد بشتر در باطن ) و المضي ء اظهر ( ضوء بشتر درظاهر ) و الحمرة بالعكس ثم اذا كان السواد غالبا فى الاوّل ( خضره )كانت ( تحققت ) قتمةٌ و ان كان السواد غالبا فى الثانى ( حمره ) كانت ( تحققت ) كراثيةٌ تلك الشديدة التى لا اسم لها و ان خلط ذلك ( كراثيه ) ببياض كان ( تحقق ) كهويةٌ ( تيره اي مايل به سياهي ) زنجارية ( سرخي خاص كه كان با سياهي در هم پيچيده است ) و ان خلط بالكراثية سواد و قليل حمرة كانت نيليةٌ وان خلط بالحمرة نيلية كانت ( تحققت ) ارجوانيةٌ فبهذا ( به اين ترتيب يعني داشتن سياهي وسفيدي ونفوذ دادن ضوء ) يمكن تاليف الالوان ( بدست آوردن الون متوسطه ) هذا كلام الشفا مع ادنى تلخيص »

دليل بر وجود الوان 92/09/18

موضوع : دليل بر وجود الوان

ابن سينا وقت كه مي خواست بيان كند ضوء وبياض متفاوت است، گفت اگر ضوء همان بياض باشد وانتفاء ضوء همان سواد باشد در اين صورت غير از سفيدي وسياهي فقط رنگ خاكستري را خواهيم داشت؛ چرا كه اگر سفيدي را به سياهي تركيب كنيم سفيدي كدر مي شود؛ يعني خاكستري مي شود واگر بازهم تركيب شود خاكستري تيره تر مي شود وهكذا تا اينكه كاملاً كدرشود وسياه. امّا رنگ هاي ديگر متوسط بوجود نمي آيد. درحاليكه رنگ هاي مختلف در خارج داريم پس بايد غيراز سفيد وسياهي ضوء هم وجود داشته باشد تا طريق مختلف براي تركيب بوجود بيايد و رنگ هاي مختلف بوجود بيايد.

ص: 178

ان قلت : اگر ما فقط دو تا كيفيت را ممزوج كنيم حرف شما درست است، از تركيب سياهي وسفيدي رنگ ديگري غير از خاكستري بوجود نمي آيد، امّا چنانچه جسم هاي سيا وسفيد تركيب شود در اين صورت رنگ هاي ديگر هم بوجود مي آيد؛ چرا كه هر تركيب انعكاس خاص دارد ولذا با تركيب هاي متفاوت رنگ هاي مختلف ظاهر مي شود.

تذكر : توجه داريم كه گوينده رنگ ها را خيالي مي داند؛ سفيدي وسفيدي را خيالي مي داند وتركيب اين دوتا هم خيالي است، وچون تركيب دوجسم سياه وسفيد به صورت هاي متفاوت ممكن است رنگ هاي مختلف به خيال مي آيد.

ابن سينا اشكال را مطرح نمي كند فقط به جواب به بعنوان دفع دخل مقدر مي پردازد. ولذا لاهيجي مي گويد « ثم استشعر اعتراضا... » يعني اعتراضي به ذهنش رسيده وجواب گفته است.

قلت : وقت كه دو تا جسم را تركيب مي كنيم يكي از دو حالت پيش مي آيد :

1. يا كفيت ها باهم فعل وانفعال مي كنند ورنگ ظاهر مي شود، در اين صورت جسم در ظهور رنگ ها دخالت ندارد فقط اجسام دو تا كيفيت را بهم نزديك نموده است، روشن است كه در اين حالت حرف ابن سينا كه گفت « يك طريق براي تركيب الوان بشتر نخواهيم داشت » صحيح است و مستشكل هم قبول دارد.

2. ويا اينكه اجسام هم در تركيب و ظهور رنگ ها دخالت داشته باشد، آيا در اين صورت تركيب هاي مختلف انعكاس هاي مختلف را بوجود مي آورد كه حرف مستشكل صحيح باشد ؟

ص: 179

اگر به جسم سفيد نور بتا بانيم انعكاسش سفيدي است واگر به جسم خاكي نور بتابانيم انعكاسش خاكي است، هم چنين اجسام كه به رنگ هاي سبز، زرد و... باشد چنانچه نور به آن بتابانيم رنگ كه منعكس مي شود رنك سفيد يا خاكي است، ولي اگر به جسم سياه نور بتابانيم سياهي را منعكس نمي كند همين طور اگر به جسم مركب از سياهي وسفيدي نور بتابانيم فقط رنگ سفيد منعكس مي شود وقسمت سياه رنگي را منعكس نمي كند.

خلاصه : هرجوري كه دوجسم را تركيب نماييم انعكاس جزسفيدي وخاكي نخواهيم داشت و رنگي ديگر منعكس نمي شود.

ابن سينا مطلب فوق را به صورت ذيل بيان نموده است :

انعكاس فقط مال سفيدي است پس وقت كه دو جسم تركيب شود فقط رنگ سفيد منعكس مي شود، رنگ هاي ديگر منعكس نمي شود.

ان قلت : ما رنگ هاي ديگر را مي بينيم پس بايد از تركيب اجسام منعكس شود.

قلت : علت ديدن رنگ هاي مختلف انعكاس نيست بلكه امتزاج كيفيات است، روشن است كه بايد امتزاج به طرق مختلف باشد تا رنگ هاي مختلف بوجود بيايد.

شارح مواقف دوبيان ابن سينا را كه يكي به صورت دليل وديگري بعنوان دفع دخل مقدر بيان شد، به صورت دوتا دليل بيان نموده است :

دليل اوّل : اگر بياض همان ضوء ويا مخالطه هوا باشد وسواد عدم ضوء ويا عدم مخالطه اي هوا باشد در اين صورت فقط يك راه برا ي تركيب رنك ها خواهيم داشت، ورنگ هاي مختلف نخواهيم نداشت درحاليكه رنگ هاي مختلف داريم پس بايد غير از سياهي وسفيدي چيزي ديگري هم در تركيب ها دخالت داشته باشد و طرق مختلف براي تركيب رنگ باشد تا رنگ هاي مختلف متوسط داشته باشيم.

ص: 180

دليل دوّم : اگر سرخي، زردي، سبزي و... بواسطه اي انعكاس درست شود بايد فقط سفيدي را داشته باشيم؛ چرا كه آنچه انعكاس دارد اجزاي بياض است، اجزاي سواد اصلاً انعكاس ندارد. پس رنگ هاي مختلف انعكاس اجسام نيست، بلكه بايد از تركيب كيفيت هاي مختلف باشد.

متن : ثم استشعر اعتراضا و هو انّ ما ذكرت من دلالة اختلاف طرق تاليف الالوان على كون البياض غير الضوء انّما يتم لو انحصر تاليف الالوان فى ان يكون بامتزاج الكيفيات اى السواد و البياض و ليس يلازم ( انحصارتاليف ... ) لجواز كون التأليف بامتزاج الاجسام ذوات الكيفيات اى الاسود و الابيض و لا اقل من ان يكون للاجسام مدخل فى ذلك ( امتزاج ) فلا يلزم امتناع اختلاف الطرق ( بلكه اختلاف طرق جايز مي شود )

فاجاب عن هذا الاعتراض بان قال و لو كانت هذه ( اسم كانت ) لا يكون ( خبر كانت ) الاّ باختلاط الاجسام و قد علم يعنى بالتجربة أنّ الاسود لا يُصبغُ ( نمي تواند رنگ كند ) منه الضوءُ ( فاعل يصبغ ) بالعكس ( يعني به سبب انعكاس ) جسما اسود ( مفعول لايصبغ ) البتة ( جواب لو :) لكان يجب ان يكون الالوان الخضر و الحمر انما ينعكس منها البياض و لا ينعكس من الاجزاء السّود شي ء و خصوصا و هى ( اجزاء ) ضعيفة منكسرة. ( يعني وقت كه اجزاء سواد خالص است انعكاس ندارد، چگونه وقت كه تركيب شده ومنكسر انعكاس داشته باشد )

ص: 181

فان قيل : فقد نراها ( الوان متوسط را ) ينعكس عن المخلوط.

فالجواب : ان ذلك ( ديدن رنگ هاي مختلف ) لان الخلط يوجب الفعل و الانفعال و يجب بسبب ذلك ( فعل وانفعال ) امتزاج الكيفية.

ثم قال : فقد بان من هذا ان البياض بالحقيقة فى الاشياء ليس بضوء ( خبر ان ) هذا.

و قال شارح المواقف : « و مما استدلّ ( خبرمقدم ) به فى الشفا على حصول البياض من غير اختلاط الهواء بالمشفّ امران ( مبتداي موخر ) :

احدهما : اختلاف طرق الاتجاه ( رو آوردن ) من البياض الى السواد حيث يكن ( اتجاه ) من البياض (1) تارة الى الغبرة ثم العودية ثم السواد (2) و تارة الى الحمرة ثم القتمة ( رنگ خاكي مايل به سرخي ) ثم السواد (3) و تارة الى الخضرة ثم النيلية ثم السّواد فانّه يدل ( اختلاف طرق ) على اختلاف ما تركب عنه الالوان ( اختلاف الوان مشهود است، مايتركب عنه الوان هم مختلف است ) اذ ( مقدم : ) لو لم يكن ( يتحقق ) الا السواد و البياض و لم يكن البياض الا بمخالطة الهواء للاجزاء الشفافة ( تالي : ) لم يكن فى تركيب السواد و البياض الا الاخذ فى طريق ( كه همان طريق اوّل است ) و ان وقع فيه اختلاف فبالشدة و الضعف.

و ثانيهما ( مبتدا ) : ( خبر :) انعكاس الحمرة و الخضرة و نحو ذلك من الالوان فانّه ( مقدم :) لو كان اختلاف الالوان لاختلاط الشفاف ( كه همان بياض است ) بغيره ( يعني سواد )( تالي : ) لوجب ان لا ينعكس من الاحمر و الاخضر الا البياض لان السّواد لا ينعكس بحكم التجربة

ص: 182

اعتراض بر دلايل ابن سينا بروجود لون 92/09/20

موضوع : اعتراض بر دلايل ابن سينا بروجود لون

كلام ابن سينا را در باب الوان نقل نموديم، قسمت از كلامش اين بود كه « بياض همان ضوء نيست »، براي اين مدعا بياني داشت كه شارح مواقف به صورت دو دليل مجزا ارائه نمود است.

دليل اوّل : براي پيدايش الوان سبز، زرد، سرخ و... فقط رنگ هاي سياه وسفيد را در اختيار داريم واگر سفيدي همان ضوء باشد از تركيب سياه وسفيد فقط رنگ خاكستري بوجود مي آيد كه شدت وضعف دارد، درحاليكه در خارج رنگ هاي سبز، زرد، سرخ و... وجود دارد ومشهود است. پس بايد ضوء غير از سفيدي باشد تا با سياهي وسفيدي مخلوط شود ورنگ هاي سبز، زرد، سرخ و... بوجود بيايد.

دليل دوّم : وقت نور را برجسم بتابانيم گاهي انعكاس زرد، گاهي انعكاس سبز، گاهي انعكاسي سرخ و... دارد، در حاليكه اگر سفيد همان ضوء باشد فقط انعكاس سفيدي را خواهيم داشت؛ چرا كه سياهي انعكاس ندارد. وچون انعكاس زردي، سبزي و... داريم بايد ضوء غير از بياض باشد.

ميرسيد شريف براين دو دليل كه به صورت استثنايي است سه تا اشكال دارد؛ اشكال اوّل كار به مقدمات ويا ملازمه اي دو دليل ندارد، بلكه برمفاد دو دليل اشكال دارد. واشكال دوّم وسوّم برملازمه اي دودليل است.

اشكال اوّل : شما مي خواهيد اثبات كنيد كه ضوء غير از بياض است ولي دليل شما اثبات مي كند كه سبب اختلاف الوان فقط تركيب سواد وبياض نيست، بلكه علاوه بر تركيب سواد وبياض چيزي ديگري هم دخالت دارد؛ به بيان ديگر مدعاي شما مخالفت ضوء با بياض است ولي دليل ظهورش دراين است كه سبب اختلاف الوان فقط تركيب سواد وبياض نيست.

ص: 183

توجه داريم كه اين اشكال مفاد اين دو دليل را تمام نمي داند

جواب : ما مي توانيم اين دو دليل را طوري تقرير كنيم كه اين اشكال وارد نباشد؛ چرا كه مي شود بيانات اين سينا هردو تقرير را تحمل دارد، هم تقريري كه ميرسيد شريف نمود و اشكال وارد كرد وهم تقريري كه اشكال نداشته باشد.

تقرير بيان ابن سينا : ما مي دانيم كه الون مركبه داريم ومي دانيم كه در وجود الوان مركب تركيب سواد وبياض دخالت دارد، حال اگر ضوء همان بياض باشد تركيب سواد وبياض فقط به يك طريق خواهد ودر نتيجه الوان مركبه وجود نخواهد داشت، امّا الوان مختلف وجودش مشهود وبديهي است. پس بايد بياض غير از ضوء باشد تا به طرق مختلف با سواد وبياض تركيب شود والوان مختلف بوجود بيايد.

تذكر : همان گونه كه تركيب سواد وبياض متفق عليه است، اينكه ضوء در وجود رنگ دخالت دارد هم متفق عليه است، منتها مستشكل ضوء را همان بياض مي داند، درحاليكه ضوء غير از بياض است.

اشكال دوّم : ابن سينا گفت اگر غير از سواد وبياض نداشته باشيم وبياض همان ضوء باشد بايد طريق تركيب واحد باشد، لكن التالي باطل فالمقدم مثله. اشكال اين بيان اين است كه ملازمه بين مقدم وتالي وجود ندارد؛ چرا كه مي شود مايتركب هما سواد وبياض باشد وبياض هم همان ضوء باشد ولي نحوه هاي تركيب مختلف باشد؛ يعني طرق تركيب مختلف باشد وحاصل تركيب هم مختلف باشد.

جواب : ما قبول داريم كه مي شود سواد وبياض را به انحا مختلف تركيب نماييم يعني طرق تركيب مختلف باشد وحاصل تركيب هم مختلف باشد ولي اختلاف در نحوه اي تركيب حاصلش فقط اختلاف درشدت وضعف است، نه اختلاف در نوع، درحاليكه انواع مختلف از رنگ داريم پس بايد چيزي ديگري هم دخالت داشته باشد تا انواع مختلف از رنگ بوجود بيايد، و آن چيز ضوء است.

ص: 184

خلاصه : اگر بياض همان ضوء باشد، تركيب سواد وبياض رنگ هاي مختلف را نمي سازد پس بايد چيزي ديگري هم در تركيب دخالت داشته باشد تا رنگ هاي مختلف ساخته شود، وچون دخالت بياض وسواد متفق عليه است آن چيز ديگر بايد ضوء باشد؛ چرا كه دخالت ضوء را هم همه قبول دارد ولي برخي ضوء را همان بياض مي داند كه صحيح نيست.

اشكال سوّم : ملازمه بين مقدم وتالي استدلال شما تمام نيست؛ چراكه شما گفتيد :

اگر فقط سياهي وسفيدي باهم تركيب شود ( مقدم ) بايد فقط سفيدي از اجسام منعكس مي شود ( تالي )، در حليكه رنگ هاي ديگر هم منعكس مي شود، يعني تالي باطل است. پس بايد غير از سياهي وسفيدي چيزي ديگري هم درتركيب دخالت داشته باشد يعني مقدم هم باطل است.

بيان ملازمه : سياهي در انعكاس دخالت ندارد ولذا اگر فقط سياهي وسفيدي تركيب شود فقط سفيدي از اجسام منعكس خواهد شد.

اگر دقت نماييم مي بينيم كه اين ملازمه تمام نيست؛ چرا كه هرچند سياهي به تنهايي انعكاس ندارد، ولي چنانچه با سفيد تركيب شود شفّاف مي شود وانعكاس پيدا مي كند، اگر مقدار كمي از سياهي با سفيدي تركيب شود شفافيت سياهي زياد مي شود ورنگ زرد منعكس مي شود، اگر مقدار بشتري از سياهي با سفيدي تركيب شود شفّافيت سياهي خيل زياد نخواهد بود ورنگ مثلاً سرخ از اجسام منعكس مي شود وهكذا. پس ملازمه استدلال شما تمام نيست.

جواب : شيء كه خودش به تنهايي منعكس مي شود هرچه قوي ترباشد انعكاس آن هم قوي تر است وچنانچه ضعيف شود انعكاس آن هم ضعيف تر خواهدشد. سياهي به تنهاي اصلاً انعكاس ندارد، چگونه وقت كه با ضدي خودش تركيب مي شود وضعيف تر مي گردد انعكاس داشته باشد.

ص: 185

بعبارت ديگر وقت چيزي اصلاً قابليت انعكاس ندارد چگونه وقت كه با تركيب ضعيف تر مي شود انعكاس داشته باشد؟

متن : ثم قال: الف _( مبتدا :) ودلالة هذين الوجهين ( كه ابن سينا اقامه نمود ) على ( متعلق دلالة ) انّ ( اسم ان : ) سبب اختلاف الالوان ( خبران : ) لا يجب ان يكون هو التركيب من السواد و البياض ( خبر :) اظهر من دلالتهما ( وجهين ) على انّ سبب البياض لا يجب ان يكون مخالطة الهواء للأجزاء الشفافة ب _ مع انّ فى الملازمتين نظر الجواز (1) ان يقع تركب السواد و البياض على انحاء مختلفة (2) و ان ينعكس السواد عند الاختلاط و الامتزاج و ان لم ينعكس عند الانفراد. انتهى »

و الجواب عن الاول : ان تقرير الوجهين بحيث لا يدلّ الا على المطلوب، هو ( تقرير ) ان تركب الالوان من السواد و البياض امر ظاهر و متفق عليه فلو لم يكن البياض الا الضوء لا امرا غيره لم يكن اختلاف طرق التركيب. ( وچون اختلاف طرق تركيب وجود دارد، به دليل وجود رنگ هاي مختلف، پس بايد ضوء غير از ضوء باشد )

و عن الثانى : انّه لا شك فى امكان اختلاف انحاء التركيب من السواد و البياض لكن فى الشدّة و الضعف و اختلاف الالوان ليس فى الشدة و الضعف فقط. ( بلكه اختلاف درنوع هم است واختلاف در نوع از نحوه اي تركيب درست نمي شود، بلكه از اختلاف مايتركب درست مي شود )

ص: 186

و عن الثالث : انه لا معنى لعدم انعكاس السواد من الاسود عند الانفراد مع كونه اقوى جدّا و( عطف برعدم انعكاسه ) انعكاسه ( سواد ) منه ( اسود ) عند الاختلاط مع الغير لا سيّما مع الضدّ ( يعني بياض ). و هذا معنى قول الشيخ « وخصوصا هى ( اجزاء سواد ) ضعيفة منكسرة ». ( يعني باغير مخلوط شده وضعيف )

اشكال فخر بر دو دليل ابن سينا درباره اي مغايرت ضوء ولون 92/09/23

موضوع : اشكال فخر بر دو دليل ابن سينا درباره اي مغايرت ضوء ولون

ابن سينا دو دليل برمغايرت ضوء ولون اقامه نمود؛ يكي اينكه اگر ضوء غير از بياض بناشد از سه راه كه براي تركيب سواد وبياض است فقط يك راه خواهد بود وجز رنگ خاكستري رنگ ديگر پديد نخواهد آمد، درحاليكه رنگ هاي متوسط ديگري هم داريم پس بايد راه دوّم سوّم هم وجود داشته باشد واين درصورتي است كه لون غيراز ضوء باشد، وديگري اينكه اگر ضوء غير از بياض نباشد وفقط سياه وسفيدي تركيب شوند فقط رنگ سفيد منعكس مي شود، وچون رنگ هاي ديگري هم از اجسام منعكس مي شوند پس بايد چيزي ديگري هم دخالت داشته باشد وآن چيز ضوء است.

اشكال فخررازي : شما در هر دودليل سعي نموديد كه مغايرت ضوء وبياض را اثبات نماييد وبگوييد كه ضوء هم در تركيب بياض وسواد دخالت دارد تا رنگ هاي مختلف بوجود بيايد، بعبارت ديگر شما براي اينكه رنگ هاي مختلف بوجود بيايد مايتركب را مختلف نموديد، درحاليكه مي شود براي وجود رنگ هاي مختلف امور مختلف دخالت داشته باشد امّا اينكه اين امور مختلف چيست ما نمي دانيم؛ مثلاً انسان كه چشمش بيمار است رنگ سفيد را به صورت هاي مختلف مي بيند، يعني چشم بيمار يك رنگ را به صورت هاي مختلف مي بيند. پس مي شود رنگ هاي مختلف در خارج نباشد ولي اموري وجود داشته باشد كه كيفيات موجود را به صورت هاي مختلف به نظر آورد؛ چنانكه در چشم بيمار چنين است.

ص: 187

خلاصه : هيچ اشكال ندارد كه امور مختلف كه ما نمي دانيم چيست كيفيات را به صورت هاي مختلف به نظر آورد.

جواب : ابن سينا مي خواهد قول كساني را باطل كند كه مي گويد ضوء همان بياض است، امّا اينكه رنگ هاي مختلف در خارج وجود دارد ويا در تخيل مطلوب ابن سينا نيست، بعبارت ديگر ابن سينا مي خواهد ثابت كند كه رنگ هاي مختلف سبب شان سواد وبياض وامر ديگري است كه ضوء باشد، امّا اينكه اين رنگ هاي مختلف در خارج وجود دارد يا در خيال ما مطلوب ابن سينا نيست.

عدم تبدّل رنگ سياه به رنگ هاي ديگر : قائل كه خصم بود مي گويد سواد رنگ اصلي است؛ چرا كه نمي شود رنگ سياه را تبديل نمود به رنگ هاي ديگر.

ابن سينا : اينكه مي گوييد رنگ سياه را نمي شود مبدّل نمود به رنگ ديگر مراد تان چيست؟ آيا از طريق استحاله نمي شود مبدّل نمود ويا از طريق صبغ ورنگ نمودن؟

اگر مراد تا اين است كه از طريق استحاله تبديل سواد به رنگ هاي ديگر ممكن نيست، اين حرف شما ادعاي بي اساسي است؛ چرا كه ما مشاهده مي كنيم كه انسان در جواني رنگ مويش سياه است ووقت كه پير مي شود مويش سفيد مي شود؛ يعني موي سياه استحاله پيدا مي كند به سفيد.

اگر مراد شما اين است كه از طريق صبغ نمي شود رنگ سياه را مبدل نمود به رنگ هاي ديگر، اوّلاً اين بخاطر عدم قابليت رنگ سياه نيست، بلكه به اين جهت است كه رنگ سفيد توانايي غلبه ندارد، واگر رنگ سفيد توانايي غلبه داشته باشد رنگ سياه قابل صبغ است. ثانياً بايد ببنيم كه سفيدي وسياهي چگونه بر جسم وارد مي شود، سياهي وقت كه بر جسم وارد مي شود در آن نفوذ مي كند، مي چسپد و از آن جدا نمي شود، ولي سفيد وقت كه وارد جسم مي شود در آن نفوذ نمي كند ونمي چسپد ولذا رنگ سفيد نمي تواند رنگ سياه را بپوشاند. وثالثاً ما قبول نداريم كه صبغ اسود ممكن نيست، چرا كه كاسه گران ونقاشان با سفيد آب يعني سرب سوخته وحيله هاي ديگر كه نفوذ كننده در سواد است سواد را رنگ سفيد مي كنند.

ص: 188

متن: واما اعتراض الامام على هذين الوجهين ( دو دليل ابن سينا ) : بانه يجوز ان يوجد هناك ( درباب اختلاف الون ) امور مختلفة لاجلها ( امور مختلفه ) يحسّ بالكيفيات المختلفة ( يعني ولو سفيدي وسياهي تركيب شده ولي امور مختلفه كيفيات مختلفه را به ذهن مي آورد ) و ان لم يكن لها ( كيفيات مختلفه ) وجود فى الحقيقة كما جاز ذلك فى اللون الواحد. ( كه چشم بيمار دريك رنگ كيفيات متعدد مي بيند، يعني كيفيت واحد را كيفيات متعدد مي بيند )

فالجواب عنه : ان الغرض ( غرض ابن سينا ) ازالة و هم من توهم هذا الرأي ( كه بياض حقيقت غير از ضوء ندارد ) على تسليم الالوان المختلفة متركبة من السواد و البياض سواء كانت متحققة او متخيلة. ثم قال الشيخ : وامّا قولهم ان الاسود غير قابل للون اخر فامّا ان يعنوه ( قصد مي كنند )(a) على سبيل الاستحالة (b) او على سبيل الصبغ.

فان عنوا على سبيل الاستحالة فقد كذبوا و مما ( يكي از چيزهاي كه آنها را تكذيب مي كند ) يكذبهم الشباب و الشيب ( كه شاب موي سياه دارد ووقت كه شيب وپير مي شود مويش سفيد مي گردد )

و ان عنوا على سبيل الصبغ (1) فذلك ( سفيد نشدنش ) حال مجاوره ( يعني سفيد ضعيف است ) لا حال كيفيته ( سواد )(2) و لا يبعد ان يكون الشي ء المسوّد ( شيء سياه ) لا يكون مسوّدا الا و فيه ( سواد ) قوّةٌ ( نيروي ) نافذةٌ ( نفوذ كننده ) متعلقة ( چسپنده ) قباضة ( قبض كننده اي چشم ) فيخالطه ( شيء ) و ينفذ ( نفوذ مي كند ) و يلزم ( رها نمي كند ) و ان يكون ما هو موجود فى الاشياء البيض بخلاف ذلك ( نفوذ ولزوم ندارد ) فى طبعه فلا يمكنه ان يغشى ( بپوشاند ) الاسود و يداخله و يلزمه (3) على انّ ذلك ( تبديل سواد به بياض يعني صبغ اسود ) أيضا ليس مما لا يمكن فانه اذا احتيل بمثل الاسفيداج ( سفيد آب : سرب سوخته، سفيدي كه كاسه گران، نقاشان ومرهم سازان درست مي كنند ) و غيره حيلة ما حتى يغوص ( فرو رود ) و يتخلل السواد ( در خلل سواد فرو رود ) صبغه ( سواد ) ابيض

ص: 189

بررسي قول دوّم در باب لون 92/09/24

موضوع : بررسي قول دوّم در باب لون

ابن سينا دو قول عمده از مخالفين نقل كرد ( ص99_100)؛ يكي اينكه بياض وسواد ورنگ هاي ديگر وجود خاجي ندارد، بلكه بياض از مخالطه اي هوا با اجسام شفّافه به تخيل مي آيد وهكذا رنك هاي ديگر از مخالطه اي هوا با اجسام شفّافه به خيال مي آيد، وديگر اينكه همه اي اجسام ملون اند وما جسم شفّاف نداريم.

قول اوّل مورد بررسي قرار گرفت، در اين جا به بررسي قول دوم مي پر دازد ومي فرمايد كه بنابر قول اين ها بايد خلاء وجود داشته باشد وچون خلاء محال است قول اين ها باطل است.

بيان مطلب : طبق اين قول همه اي اجسام ملون اند وما جسم شفّاف نداريم، بلكه اجسام داراي روزنه اند كه ما از وراء اين روزنه ها اجسام را شفّاف مي بينيم.

سوال : آيا اين روزنه ها خالي از جسم اند ويا خالي از جسم نيستند، اگر خالي از جسم باشد لازم مي آيد خلاء كه باطل است، واگر خالي از جسم نباشد اين اجسام يا شفّاف اند، كه خلاف مدعاي اين قائل است، ويا شفاف نيستند كه لامحاله يا بايد به شفّاف منتهي شود كه خلاف قول قائل است و يا بايد به خلاء منتهي شود كه باطل است.

باتوجه به بطلان اين دو مذهب مي ماند قول محققين كه مي گويند الوان در خارج وجود دارد وحقيقي است.

سياهي وسفيدي اطراف الوان اند : الوان در خارج وجود دارد وداراي دوطرف است كه سياهي وسفيدي باشند؛ چرا كه بين سواد وبياض غايت خلاف است و بايد در طرف باشند ولي ساير الوان چون بين شان غايت خلاف نيستند در وسط اند.

ص: 190

اصل درالوان : همان گونه كه در جود الوان اختلاف است، چنانكه گذشت، در اينكه اصل در الوان كدام اند هم اختلاف وجود دارد.

محققين : اصل در الوان سواد اند وبقيه اي الوان از تركيب اين دو رنگ بوجود مي آيد.

برخي ديگر : اصل در الوان پنج تا است؛ سياهي، سفيدي، سرخي، زردي وسبزي وبقيه اي رنگ ها از تركيب اين پنج تا بوجود مي آيد؛ چرا كه اگر اجسام كه اين پنج رنگ را دارد اگر ساييده وپودر شود وباهم مخلوط شوند رنگ هاي ديگري بوجود مي آيد؛ مثلا اگر جسم كه داراي رنگ زرد است پودر شود وباجسم كه رنگ سبز دارد مخلوط شود رنگ آبي بوجود مي آيد.

مواقف : اينكه از تركيب اين پنج رنگ رنگ هاي ديگري بوجود مي آيد حرف درستي است ولي اينكه فقط از تركيب همين پنج تا رنگ هاي ديگر بوجود بيايد و عامل ديگري ندارد قابل اثبات نيست، چه بسا كه از طرق ديگر هم رنگ هاي بوجود بايد. پس اينكه اين پنج رنگ را رنگ اصلي بدانيم صحيح نيست. بلكه اگر بقيه اي رنگ ها فقط از تركيب همين پنج رنگ درست مي شد حرف اين گروه قابل پذيرش بود، ولي تجربه خلاف اين را مي گويد.

تضاد سواد وبياض : بين سواد وبياض تضاد حقيقي وجود دارد؛ چرا كه هر دو شرط تضاد حقيقي جمع است هم بين سواد وبياض غايت خلاف است وهم در محل واحد جمع نمي شوند. بله اگر تنها قابل جمع در محل واحد نبودند بين شان تضاد مشهوري بود.

ص: 191

ان قلت : از كجا مي گوييد سواد وبياض در يك جا جمع نمي شود؛ مثلا رنگ خاكسترمايل به سرخي هم سياه است وهم سفيد. پس سياهي وسفيدي در موضوع واحد جمع مي شوند.

قلت : اوّلاً در خاكستري مايل به سرخي سياهي وسفيدي جمع نشده است، بلكه سياهي وسفيدي استحاله شده وتبديل شده است به خاكستري مايل به سرخي، ثانياً برفرض قبول كنيم كه سياهي وسفيدي استحاله نشده باشند، در رنگ خاكستري مايل به سرخي دو تا جسم سياه وسفيد مخلوط شده اند ورنگ خاكستري مايل به سرخي پديد آمده است. پس رنگ خاكستري مايل به سرخي از اختلاط دو جسم سياه وسفيد بوجود آمده است. وثالثاً برفرض بپذيريم كه علاوه بر اختلاط اجسام الوان هم مختلط شده ورنگ قتمه پديد آمده است، ولي سياهي وسفيدي در يك موضوع جمع نشده است بلكه هركدام از سياهي وسفيدي درجاي خود اند ولي در كنار هم قرار گرفته اند وخاكستري مايل به سرخي ديده مي شود، بعبارت ديگر سياهي وسفيدي هردو در يك ذره اند ولي هركدام دريك قسمت آن ذره پس اجتماع در موضوع واحد نيست.

متن : ثم قال : واما المذهب الثانى _ يعنى مذهب القوم الذين لا يقولون بالاشفاف اصلا _ فان ذلك المذهب لا يستقيم القول به ( مذهب ) الّا اذا فرض الخلاء موجودا و ذلك ( مستلزم خلا بودن ) لان المسام ( روزنه هاي كه در جسم اند ) التى يذكرونها (a) اما ان تكون مملوة من جسم (b) او تكون خالية فان كانت مملوة من جسم فاما ان يكون ذلك الجسم يشفّ من غير مسام او يكون له أيضا مساوم ينتهى لا محالة اما الى مشف لا مسام له و هذا خلاف قولهم و اما الى خلاء فيكون مذهبهم يقتضي وجود الخلاء.

ص: 192

و طرفاه _ اى طرفا اللون _ السواد و البياض و هما الاصل فى الالوان و تركب البواقى منهما ( سواد وبياض ) كما سيأتي. و قال قوم الاصل ( اصل در الون ) خمسة : السواد و البياض و الحمرة و الصفرة و الخضرة و يحصل البواقى ( باقي رنگ هاي مثل ارغواني، قتمه و... ) بالتركيب من هذه الخمسة بدليل أن الاجسام الملوّنة بالالوان الخمسة اذا اسحقت ( ساييده شود ) سحقا ناعما ( خيلي ريز، نرم ) ثم خلط بعضها ببعض ( مثلا ذرات جسم زرد با ذرات جسم سبز ) فانه يظهر منها الوان مختلفة بحسب مقادير المختلطات ( مثلا اگر ذرات جسم زرد كم باشد و ذرات جسم سبز زياد آبي پُر رنگ پديد مي آيد )كما يشهد به الحسّ.

قال فى المواقف : « و الحق ان ذلك _ اى تركيب هذه الخمسة على انحاء شتى _ يحدث كيفيات فى الحسّ هى الوان المختلفة. وأمّا أن كلّ كيفية لونيّة فهى من هذا القبيل ( از اختلاط پنج تا ) فشي ءٌ لا سبيل الى الجزم به »

المتضادان تضادّا حقيقيا ( تعليل براي حقيقي بودن:) لكونهما فى غاية الخلاف ( متفرع بر تضاد :) فلا يجوز اجتماعهما فى موضوع واحد. ( تضاد حقيقي دوشرط دارد : 1. بين متضادين غايت خلاف باشد 2. قابل جمع در موضوع واحد نباشد، امّا تضاد مشهوري فقط به شرط دوّم نياز دارد )

( جواب اشكال مقدر : ) ولا يلزم ( خبرمقدم ) من تركّب الالوان كالقتمة ( متعلق تركّب :) منهما ( مبتداي موخر : ) اجتماعهما ( سواد وبياض )(1) لانّ ذلك ( تركّب ) انّما يكون بالاستحالة (2) او باختلاط الملونين لا باختلاط اللونين (3) على انّه لو فرض كونه باختلاط اللونين أيضا ( علاوه بر اختلاط ملوّن ها ) لا يلزم اجتماع جزء صغير من احد اللونين مع جزء صغير من الاخر فى المحلّ بل محلّ كل منهما جزء اخر من محل القتمة مثلا فتدبّر.

ص: 193

رابطه اي لون وضوء 92/09/25

موضوع : رابطه اي لون وضوء

مسأله سوم بحث در احوال مبصرات است گفته شد كه اوائل مبصرات دوتااست؛ يكي لون وديگري ضوء ولذا مصنف گفته « ويتوقف اي اللو علي الثاني ».

سوال : آيا نور مُظهِر لون است ويا مُوجِد آن، بعبارت ديگر آيا جسم ملون لون دارد ووقت كه نور تابيد آشكار مي شود ويا اينكه جسم ملون قوه اي لون را دارد كه با تابيدن نور لون ايجاد مي شود؟

خواجه : لون در جسم وجود دارد ووقت كه نور مي تابد لون ظاهر مي شود، بعبارت ديگر ضؤ شرط ظهور لون است.

ابن سينا : جسم ملون قوه اي لون را دارد ووقت كه نور تابيد لون فعليت پيدا مي كند، بعبارت ديگر ضوء شرط وجود لون است.

متاخرين از حكما حرف ابن سينا را نپذيرفته وآنرا دور از واقعيت دانسته اند، امّا لاهيجي مي فرمايد كلام ابن سينا درو از واقعيت نيست، و بيان شيخ را از شفا نقل مي كند.

بيان مطلب : اگر هواي رشن را شرط ظهور لون بدانيم معنايش اين است كه هواي تاريك ساتر لون است يعني لون وجود دارد ولي هواي تاريك آنرا مي پوشاند، امّا ابن سينا مي گويد هوا نه روشن است ونه تاريك، هوا شفّاف است واگر لون را نمي بينيم بخاطر اين است كه لون وجود ندارد نه اينكه هوا ساتر باشد. پس ابن سينا ساتر بودن ظلمت را قبول نمي كند، بلكه اصلاً هواي تاريك را قبول نمي كند، چه رسد به ساتر بودن آن.

ص: 194

بيان شيخ درشفا : جسم به دو قسم تقسيم مي شود :

الف ) جسم كه حاجب تاثير ضوء نيست بلكه مي گذارد كه ضوء مُضي به مقابل آن برسد؛ مثل آب وهوا كه نور را عبور مي دهند، به چنين اجسام مي گويند شفّاف.

ب ) جسم كه حاجب تاثير ضوء است ونمي گذارد ضوء مُضي به مقابل آن برسد؛ مثل ديوارد كه نمي گذارد ضوء مُضي به مقابل آن برسد، چنين جسمي خود به دو قسم تقسيم مي شود :

1. جسم حاجب كه خودش ديده مي شود؛ يعني نياز به مُضي نيست، بلكه چنانچه واسطه اي شفّاف وجود داشته باشد اين جسم ديده مي شود مثل شمس ونار، به اين اجسام مُضي اطلاق مي شود.

2. جسم حاجب كه خودش ديده نمي شود، بلكه برا ديده شدن اولاً بايد مُضي وجود داشته باشد وثانياً واسطه اي شفّاف؛ مثل ديوار و... به اين اجسام گفته مي شود ملون.

بيان چند نكته :

نكته اي اوّل : قابل نور جسمي است كه نور را منعكس مي كند، نه جسم كه نور را عبور مي دهد.

نكته اي دوّم : در رويت شرط است كه بين مُضي وقابل نور واسطه اي شفّاف وجود داشته، در غير اين صورت رؤيت صورت نمي گيرد مثلا در خلاء ديدن ممكن نيست.

نكته اي سوّم : قدما معتقد اند كه شعاع از خورشيد ساطع نمي شود، بلكه وقت كه متوسط شفّاف بين خورشيد و جسم قابل باشد شعاع پديد مي آيد.

نكته اي چهارم : نار اصلي وخالص شفّاف است، مي گذارد ورائش ديده شود ولي نار اين جا شفّاف نيست.

ص: 195

باتوجه به اقسام اجسام ونكات كه بيان شد به بيان ضوء ولون مي پردازيم :

ضوء : كيفيت جسمي است كه اوّلا حاجب باشد، ثانياً براري رؤيت محتاج باشد به واسطه اي شفّاف.

لون : كيفيت جسمي است كه اوّلاً حاجب باشد و ثانيا براي رويت محتاج باشد به مُضيء وثالثاً براي رويت محتاج باشد به واسطه اي شفّاف.

مدعاي ابن سينا : لون در خارج بواسطه اي نورحادث مي شود.

بيان مطلب : نور وقت كه به جسم قابل برسد سواد، بياض و... در آن حادث مي شود، امّا اگر نور نباشد فقط تاريكي وجود دارد، وجسم كه نور به آن نرسد بالقوه ملّون است. ولون بالفعل كه سواد، بياض و... باشد وقت پديد مي آيد كه نور بتابد.

متن : ويتوقف اى اللون على الثانى اى الضوء فى الادراك ( متعلق يتوقف ) لا فى الوجود خلافا للشيخ و غيره من الحكماء ( حكماي قديم ) فانهم ( حكما ) ذهبوا الى اشتراط اللون بالضوء فى الوجود فلا لون عندهم حيث لا ضوء فاذا وجد الضوء وجد اللون.

و المتاخرون استبعدوا ذلك ( حرف شيخ ) فجعلوا الضوء شرطا لرؤية الالوان لا لوجودها بل هو ( قول متاخرين كه ضوء شرط رؤيت لون است ) المشهور عند الجمهور ( توده اي مردم، متكلمين، جمهور فلاسفه اي متاخر ) على ما فى المواقف.

و عندى ان الاستبعاد مرتفع و المطلوب ( دخالت ضوء در وجود لون ) واضح بما قال الشيخ فى الشفا : إن الاجسام على قسمين (الف) جسمٌ ليس من شانه ان يحجب تاثير المُضى ء فى ( قابل نور جسمي است كه نور را منعكس مي كند :) قابل النور ( مثال برا جسم :) كالهواء و الماء و هو ( جسم ) الشفاف (ب) وجسمٌ من شانه هذا الحجب ( حجاب تأثير مُضي درقابل لون) كالجبل و الجدار و الشي ء الّذي من شانه هذا الحجب (1) فمنه ( بعض از اشياء كه حاجب اند ) ما من شانه ان يرى من غير حاجة الى حضور شي ء اخر بعد وجود المتوسّط ( واسطه اي بين مُضي وقابل نور ) الشفاف و هذا هو المضى ء كالشمس و النّار، ( مبتدا : ) مثله ( شيء يعني مُضي ) غير شفاف ( خبر ) بل هو ( شيء ) حاجب عن ادراك ما وراءه (2) و منه ( بعض از اشياء كه حاجب اند ) ما يحتاج الى حضور شي ء اخر ( يعني نور ) يجعله ( ضميرفاعلي : شيء اخر، ضميرمفعولي : ما ) بصفة ( صفت مرئي) و هذا هو الملوّن. فالضوء كيفية القسم الاوّل ( قسم اول از دو قسم كه براي حاجب ذكركرديم؛ يعني مُضيء ) من حيث هو كذلك ( يعني من شأنه ان يري من غير حاجة ...، بعبارت ديگر حاجب است اولاً، محتاج به متوسط شفّاف است ثانيا و محتاج به مُضي نيست ثالثاً ) و اللون كيفية القسم الثانى ( قسم ثاني از دو قسم حاجب يعني ملون ) من حيث هو كذلك ( يعني يحتاج إلي حضور شيء اخر ... ، بعبارت ديگر حاجب است اوّلا، محتاج به مُضي است ثانيا و محتاج به متوسط شفّاف است ثالثاً ) فان ( تعليل من حيث هو كذلك ) الجدار لا يمكن المضى ء ( يعني اجازه نمي دهد ) ان يُنيِرَ شيئا خلفه ( جدار ) و لا هو ( جدار ) بنفسه مميز فهو الجسم الملون بالقوّة.

ص: 196

( بيان اينكه لون در خارج بواسطه اي نورحادث مي شود :) و اللون بالفعل ( قيد لون ) انّما يحدث بسبب النّور فان النّور اذا وقع على جرم ما حدث فيه بياض بالفعل او سواد او خضرة او غير ذلك. فان لم يكن ( تامه/ نور) كان مظلماً فقط ( يعني ظلمت است نه اينكه سياهي وجود داشته باشد ) لكنّه ( جسم كه نور بر آن وارد نشده ) بالقوة ملوّن ( قيد بالقوه ملون :) ان عنينا باللون بالفعل هذا الّذي هو بياض و سواد و حمرة و صفرة و ما اشبه ذلك ( يعني اگر مراد لون سواد، بياض و... باشد، امّا اگر مراد از لون استعداد وقوه باشد ديگر بالقوه ملون نيست بلكه بالفعل ملون است )

اثبات عدم وجود رنك در خارج 92/09/26

موضوع : اثبات عدم وجود رنك در خارج

بحث در اين داشتيم كه آيا رنگ بالفعل موجود اند ونور آن را ظاهر مي كند ويا اينكه موجود بالقوه است ونور آن را حادث مي كند. خواجه معتقد است كه رنگ موجود بالفعل است ونور فقط ْآ آن را ظاهر مي كند ولي ابن سينا مي گويد رنگ موجود بالقوه است ونور آن را مجود مي كند، لاهيجي پيرو ابن سينا است ولذا تفصيلات ايشان را مي آورد.

ابن سينا براي اينكه بيان كند لون وجود ندارد ابتدا اجسام را به سه قسم شفّاف، مضي وملون تقسيم مي كند، آنگاه هريك از ضوء ولون را تعريف مي كند وبعد مدعاي خودش را بيان مي كند وبه اثبات آن مي پردازد.

ص: 197

مدعاي ابن سينا : لون درخارج وجود ندارد بلكه بواسطه اي نورحادث مي شود.

ابن سينا در ابتدا لون را سواد، بياض و... مي داند و بعد مي گويد شايد بعضي اطلاق كند سواد، بياض و... را به استعداد سواد واستعداد بياض و شايد سواد بياض و... به اشتراك لفظي اطلاق شود به سواد وبياض بالفعل واستعداد سواد وبياض.

استدلال : اگر سواد سواد بالفعل باشد وبياض بياض بالفعل باشد بايد بنحوي باشد كه ديده شود جرا كه رنك عبارت است از كيفيت كه ديده مي شود. وسواد وبياض در تايكي ديده نمي شود بس در تايكي سواد وبياض بالفعل نيست. اما در روشني سواد بالفعل وبياض بالفعل است ديده مي شود بنابر اين نور در وجود سواد وبياض دخالت دارد جرا كه تفاوت تاريكي وروشني در وجود وعدم وجود نور است . خلاصه اگر رنگ وجود داشته باشد بايد ديده شود، و در تايكي رنك ديده نمي شود بس وجود ندارد.

ان قلت : درتاريكي هم رنك در خارج وجود دارد واينكه ديده نمي شود بخاطر مانع است يعني هواي مطلم ساتر است.

قلت : هوا نمي تواند مانع باشد به دو دليل يكي دليل منطقي وديكري دليل تجربي.

دليل اول : بين ظلمت ونور عدم وملكه است يعني ظلمت به جاي اطلاق مي شود كه قابليت نور باشد ولي نور وجود نداشته باشد وهوا مستير نيست بخاطر اينكه نور را منعكس نمي كند بلكه انرا عبور مي دهد ومستنير ان است كه نور منعكس كند بس هوا مستنير نيست ودر نتيجه مطلم هم نيست جرا كه مظسلم ان است كه بتواند مستنر باشد يعني قابليت نور را داشته باشد ولي نور رانداشته باشد وهوا مستير نيست.

ص: 198

دليل دوم : انسان كه در درون غار است جنانجه غار روزنه اي داشته باشد ودر بيرون غار شخصي باشد مي تواند ازروزنه شخص بيرون را ببيند در حاليكه بين اين دو شخص دوقطعه هوا فاصله است يكي هواي هواي كه در در درون غار است ودر ظاهر تاريك است وديكري هواي كه بيرون غار است ودر ظاهر روشن است. بس هوا نمي تواند مانع ديدن شود. نمي تواند وجود داشته باشد.

متن : و لا يكون البياضُ بياضا ( بياض بالفعل ) و الحمرةُ حمرة ( حمره اي بالفعل ) الاّ ان يكون على الجهة التى نراها ( يعني مگر اينكه به حيث باشد كه ديده شود ) و لا تكون على هذه الصفة (جهة التي نراها ) الا ان يكون مستنيرة ( صاحب نور).

فلا تظنن ان البياض على الجهة التى نراها و الحمرة و غير ذلك ( بحث كه مي بينيم شان ) يكون موجودا بالفعل فى الاجسام لكن الهواء المظلم يعوق عن ابصاره ( تعليل براي لايظن :) فان الهواء نفسه لا يكون مظلما انّما المظلم هو الّذي هو المستنير ( يعني مظلم آن است كه مستنير باشد وهوا مستنير نيست. پس هوا مظلم نيست، بعبارت ديگر چيزي كه مستنير است مي تواند مظلم باشد وقت كه نور به آن نرسد؛ چراكه رابطه اي مظلم ومستنير را بطه عدم وملكه است )

( بيان رابطه اي عدم وملكه :) و بالجملة فان الظلمة عدم الضوء ( نور ) فى ما من شانه ان يستنير و هو ( مستنير) الشي ء الّذي قد يرى ( گاهي ديده مي شود يعني بانور )، فالنور يرى و ما يكون فيه النور ( يعني ملون ) يرى و الشفاف لا ترى البتة ( پس نمي تواند مظلم باشد )، فالظلمة هى فى محل الاستنارة ( يعني وقت كه نور را برداريم ظلمت است ).

ص: 199

و ما يظنّ ( مبتدا ) انّ هناك ألوانا لكنها مستورة ( خبر: ) ليس بشي ء، ( تعليل براي ليس بشي :) فان الهواء لا يستر ( يعني ساتر نيست ) و ان كان ( هوا ) على الصّفة ( صفت عدم حضور نور ) التى ترى مظلما ( نه اينكه مظلم باشد ) اذا كانت الالوان بالفعل تامل

بيان ابن سينا بر عدم وجود لون 92/09/27

موضوع : بيان ابن سينا بر عدم وجود لون

بحث در اين داشتيم كه رنگ در خارج موجود است وبا تابش نور فقط ظاهر مي شود ويا اينكه رنگ در خارج وجود ندارد وباتابش نور حادث مي شود، خواجه قول اوّل را مي پذيرد وابن سينا معتقد به قول اوّل است، لاهيجي هم پيرو ابن سينا است وبراي اينكه مدعاي شان ثابت شود كلام ابن سينا را مي آورد.

ابن سينا اجسام را به شفاف، مضي وملون تقسيم مي كند ومي گويد جسم در صورت داراي لون است كه نور بر آن بتابد، بعبارت بهتر رنگ وقت پديد مي آيد كه نور بر جسم بتابد.

دليل : اگر جسم ملون باشد بايد در تاريكي هم ديده شود، چرا كه لون عبارت است از سواد، بياض و... وسواد عبارت است از لون قابض بصر. پس در تعريف سواد مبصر بودن اخذ شده است چنانكه بقيه اي الوان هم چنين اند. بنابر اين اگر جسم لون داشته باشد ودر تاريكي ديده نشود بايد بخاطر مانعي باشد كه بنظر خصم آن مانع هواي مظلم است. امّا هوا نمي تواند مانع باشد چرا كه هواي نمي تواند مظلم باشد. پس مانع وجود ندارد واگر جسم درتاريكي ديده نمي شود بخاطر اين است كه رنگ وجود ندارد و باتابش نور لون پديد مي آيد.

ص: 200

در اين استدلال آنچه كه مهم است اثبات مظلم نبودن هوا است، كه به دو بيان به اثبات آن مي پر دازد.

بيان اوّل : ظلمت درجاي است كه قابليت استناره باشد ولي نور نباشد؛ چرا كه بين ظلمت ونور عدم وملكه است ولذا اگر در جاي استناره صدق نكند ظلمت هم صدق نمي كند. وبر هوا مستنير صدق نمي كند؛ چرا كه هوا شفّاف است نور را عبور مي دهد ومستنير آن است كه نور را منعكس نمايد. پس هوا نمي تواند مظلم باشد، ودر نتيجه در تاريكي جسم كه تاريك است بخاطر ظلمت آن است نه بجهت لون سياهش.

بيان دوّم : اگر شخصي در درون غار باشد ودر غار روزنه اي وجود داشته باشد آن شخص شخص ديگر را كه در بيرون غار است مي بيند، در حاليكه بين اين دو شخص دو قطعه هوا فاصله است يكي هواي كه دردرون غار است وبنظر مظلم مي رسد وديگري هواي كه خارج از غار است وبنظر مستنير مي رسد ولي هيچ كدام مانع رؤيت شخص بيرون غار نيست، نه هواي كه در درون غار است ونه هواي كه در بيرون غار است، وبلكه هوا از آنجاي كه شفّاف است درخالت در رؤيت دارد؛ چرا كه شرط رؤيت واسطه شدن شفّاف بين باصر ومبصر است.

بيا اينكه ظلمت نمي توان مانع ديدن لون باشد :

ظلمت حالتي است كه در آن حالت ما شيء را كه قابل استناره است نمي بينيم، بعبارت يگر شيء كه قابل استناره است ولي مستنير نشد براي آن ظلمت حاصل است. پس ظلمت عبارت است عدم استناره در جاي كه قابليت استناره است. به بيان سوّم ظلمت نبود نور است نه اينكه ظلمت در خارج وجود داشته باشد؛ مثلاً وقت كه ما چشم خود را مي بنديم فكر مي كنيم كه در چشم ما تاريكي پخش شده است در حاليكه تاريكي در چشم ما وجود ندارد، ظلمت تخيل ما است، همين طوردرخارج ظلمت وجود ندارد. پس ظلمت نمي تواند ساتر ومانع باشد چرا كه ساتر چيزي است كه وجود داشته باشد. بنابراين اگر ما در تايكي لون را نمي بينيم لون بالفعل وجود ندارد، بله اگر استعداد لون را لون بناميم لون در خارج است يعني استعداد لون درخارج است، البته در اين صورت اطلاق لون بر لون بالفعل واستعداد لون به اشترك لفظي خواهد بود.

ص: 201

متن : تامل ( فرض كن ) كونك ( بودن خودت را ) فى غار و فيه ( غار ) هواء كله على الصفة التى ( توگمان مي كني كه هوا تاريك است : ) تظنه انت مظلما فاذا وقع النور فى جسم خارجٍ موضوعٍ ( قرار داده شده ) فى الهواء الّذي تحسبه ( توگمان مي كني ) نيّرا فانك تراه و لا يضرّك الهواء المظلم الواقف بينه ( جسم ) و بينك بل الهواء عندك فى الحالين ( درحال كه همراه ظلمت است نه مظلم ودرحال كه همراه مستنير است نه مستنير ) كانّه ( هوا ) ليس بشي ء و امّا الظلمة فهى حال ان لا ترى شيئا ( حالت عدم رويت چيزي است ) و هو ( حال ظلمت ) ان لا يكون الكيفيات التى، اذا كانت موجودة ( درنسخه اي شفا وجود ندارد كه ترجيح دارد/ باتوجه به اين نسخه بايد صارت غيرمستنيرة را در تقدير بگيريم )، فى الاجرام التى لا يشف ( يعني در اجرا غير شفاف )( مربوط به لاتكون : ) صارت مستنيرة، فهى ( اجرام ) مظلمة فلا تراها ( اجرام ) و لا ترى الهواء ( چون شفاف است ) فيتخيل لك ( به خيال تومي رسد ) ما يتخيّل لك لو غمضت العينين و سترتهما ( غمض يعني پوشاندن وستر يعني كاملا بپوشاند بنحوي كه هيچ راه وروزنه اي به خارج نباشد )( فاي تفسيريه : تفسيرتخيل لك لو... :) فيتخيل لك ( به خيال تومي رسد ) ظلمةٌ مبثوثة ( پخش شده، پراكنده است ) تراها ( وتو آن ظلمت را مي بيني ).

ص: 202

فالجسم الّذي هو من شانه ان يرى لونه ( يعني ملون است ) اذا كان غير مستنير كان مظلما و لم يكن فيه بالحقيقة لون بالفعل ( يعني تاريكي كه ما مي بينيم در حقيقت لون نيست، استعداد لون است ولي لون بالفعل نيست ). لكنّه ان سمّى انسانٌ ( فاعل سمّي ) الاستعدادات المختلفة ( مفعول اوّل سمّي ) التى يكون فى الاجسام التى اذا استنارت صارت واحد منها ( استعدادات ) الشي ء الّذي يراه ( ها مفعول اوّل ) بياضا ( مفعول دوم يرا ) و( عطف بر ها يعني ضمير منفصل ) الاخرَ ( مفعول اوّل ) حمرةً ( مفعول دوم ترا ) ألوانا ( مفعول دوم سمّي ) فله ( جواب ان ) ذلك ( حق دارد ) الاّ انّه ( اين اطلاق ) يكون باشتراك الاسم. هذا خلاصة ما فى الشفاء ».

و قد يحصل منه ( بدست مي آيد از كلام ابن سينا ) : انا لا نرى اللون فى الظلمة فذلك ( نديدن )(1) اما لعدمه ( لون ) فى نفسه (2) واما لوجود عائق عن رؤيته و لا عائق هناك ( درظلمت ) بالفرض سوى الهواء المظلم و هو ( هوا ) لا يصلح عائقا فان الجالس فى غارٍ مظلمٍ يرى من فى الخارج مع كون الهواء الّذي بينهما مظلما، فهو ( عدم رويت لون ) لعدمه فى نفسه ( يعني وجود نداشتن خود لون است ) و هو المطلوب

اعتراض متاخرين بر ابن سينا 92/09/30

موضوع : اعتراض متاخرين بر ابن سينا

ص: 203

بحث كه مطرح شد اين بود كه در تاريكي لون موجود است وديده نمي شود وبا آمدن نور ظاهر مي شود، ويا اينكه درتاريكي لون موجود نيست و با آمدن نور حادث مي شود، بعبارت ديگر نور شرط ظهور لون است ويا شرط وجود لون است. ابن سينا معتقد است كه در تاريكي لون وجود ندارد ونورشرط وجود لون است ولي خواجه ومتاخرين مي گويند كه در تاريكي لون وجود دارد ونور شرط ظهور آن است.

اعتراض متاخرين بر ابن سينا : اينكه در تاريكي لون ديده نمي شود يا به اين جهت است كه لون وجود ندارد ويا بخاطر اين است كه شرط رويت آن وجود ندارد، پس براي ديده نشدن لون در تاريكي دو احتمال است بنابراين از عدم رويت لون نمي توانيم نتيجه بگيريم كه لون در تاريكي وجود ندارد، بلكه بخاطر اين است كه شرط رويت لون در تاريكي وجود ندارد يا حد اقل احتمال مي دهيم كه ديده نشدن لون در تاريكي بخاطر اين است كه شرط رويت آن وجود ندارد.

جواب لاهيجي : معناي اينكه نورتاثير برلون دارد اين است كه تابش نور باعث وجود لون است، نه اينكه باعث ظهور آن بشود، بعبارت ديگر نور شرط وجود لون است نه شرط ظهور آن. ( تكرار مدعا )

بيان مطلب : اينكه معترض مدعي است عدم رويت لون بخاطر فقدان شرط رويت است وآن شرط عبارت است از تابش نور كه باعث ظهور وانكشاف لون مي شود، وجهي ندارد؛ چرا كه ظهور لون براي حس به يكي از دومعنا است :

ص: 204

1. ظهور لون براي حس بمعناي رفع ساترو حايل باشد، يعني تابش نور باعث شود كه مانع وساتر رفع شود ودر نتيجه چشم لون را ببيند. اين معنا صحيح نيست چرا كه در تاريكي اگر مانعي وجود داشته باشد ظلمت است وقبلاً بيان نموديم كه ظلمت وجود ندارد؛ چرا كه در تاريكي واسطه بين چشم وجسم ملون فقط هوا است وبيان نموديم كه هوا نمي تواند مظلم باشد؛ چرا كه هوا شفّاف است وشفّاف نور را عبور مي دهد نه انيكه منعكس نمايد ومظلم چيزي است كه بتواند نور را منعكس نمايد.

تذكر : دراين فرض لاهيجي شرط را به عدم المانع بر مي گرداند وجواب مي دهد، بخاطر اينكه قبلاً عدم المانع را ثابت نموده است وارجاع شرط به عدم المانع صحيح است چنانكه عدم شرط به مانع بر مي گردد .

2. ظهور لون براي حس بمعناي مدرك شدن لون براي حس باشد، كه تابش نور باعث شود چشم ما مدرك شود؛ چرا كه چشم ما براي ديدن نياز به نور دارد ووقت كه نور بتابد چشم ما توانايي ديدن را پيدا مي كند.

اين معنا هم براي ظهور لون صحيح نيست؛ چرا كه هرچند چشم ما براي ديدن نياز به نور دارد، ولي نور كه در چشم ما است كافي است براي ديدن و نور ديگر براي باصر شدن چشم ما نياز نيست.

ان قلت : قبول نمي كنيم كه نور چشم كافي باشد براي ظاهر شدن لون؛ چرا كه براي ظاهر شدن احاطه لازم است.

ص: 205

قلت : احاطه نور براي رويت لازم نيست، بلكه همين كه نور به مرئي برسد كافي است وچشم اين قدر نور دارد.

خلاصه : درصورت كه اولاً مرئي وجود بالفعل داشته باشد، ثانياً چشم هم سالم باشد وثالثا حائل هم وجود نداشته چشم مي بيند وديگر نياز به ضوء نيست واگر چشم درتاريكي نمي بيند بايد ببنيم كه كدام يك از شرائط وجود ندارد. قبلاً ثابت نموديم كه حائل وجود ندارد وچشم هم بنابرفرض سالم است. پس بايد نور بالفعل وجود ندارد ووقت كه نور مي تابد رنگ بالفعل مي شود.

لاهيجي : اين مقام سخت است چرا كه ما چيزي را باطل مي كنيم كه اتفاق بر صحت آن وجود دارد بلكه ادعاي بداهت برصحتش شده است وچيزي را اثبات مي كنيم كه اتفاق بر بطلان آن است وبلكه ادعاي بداهت بطلانش شده است.

متن : و اعترض المتاخرون ( متعلق اعترض :) عليه ( شيخ ) : بان عدم الرؤية ( لون درتاريكي ) لعلّه لفقدان شرطها ( رؤيت ) و هو ( شرط ) احاطة الضوء بالمرئى فلا يدلّ ( عدم رؤيت ) على المطلوب ( وجودنداشتن لون ).

( بيان انيكه ظلمت ساتر نيست :) وانت اذا اجدت التأمل ( نيكوتأمل كني ) و جردته ( برهنه كني تأمل خود را ) عن اغشيته التوهم و التخيّل امكنك ان تعرف أن ظنّ كون اللون الموجود ( متعلق موجود :) بالفعل ( متعلق موجود :) فى الظلمة ( خبر كون :) غير مرئى لكونه مستورا بالظلمة ( متعلق ظنّ :) له ( خبر أن :) وجه تخيلى ( يعني اگر ظلمت را موجود تخيل نكنيم نمي توانيم بگوييم ساتر است ).

ص: 206

( بيان انيكه نورشرط رؤيت لون نيست بلكه شرط وجود لون است :) و اما ظن كونه ( لون ) غير مرئى مع وجوده ( لون ) بالفعل و( عطف بر وجود ) سلامة الحاسّة و عدم الحائل ( تعليل براي غير مرئي بودن :) لكونه محتاجا الى احاطة الضوئية ( جواب اما :) فلا معنى له ( ظن ). و اىّ دخل يمكن ان يكون لاحاطة الضوء باللون فى كونه مرئيا سوى جعله ( ضميرفاعلي : ضوء. ضميرمفعولي : لون ) موجودا بالفعل و ما يتبادر الى الاوهام من ان الضوء يجعل اللون الموجود ظاهرا للحسّ و منكشفا عنده فلا وجه له اذ الظهور و الانكشاف لا معنى لهما ( ظهور وانكشاف ) الا ارتفاع الحائل فبناء هذا التبادر انما هو على توهم كون الظلمة امرا وجوديّا عائقا عن الرؤية و قد عرفت بطلانه.

ولو اريد بظهورها ( لون ) للحسّ كونه ( لون ) مدركا له ( حس ) فالشعاع البصرى مستقل فى سببيّة ذلك ( ادراك ) و لا يحتاج الى انضمام الضوء إليه ( شعاع بصري ).

و لو فرض احتياجه ( شعاع بصري ) الى ذلك ( انضمام ضوء ) لم يكن لاشتراط احاطته بالمرئى وجه البتة.

فهذا ما عندى فى هذا المقام العويص ( سخت ) الّذي قد اطبق المتاخرون على بطلانه حتى ألحقه بعضهم بالضروريات. وظنّى انك بعد الاطلاع على ما نبّهناك عليه لست فى ارتياب ممّا ذهب إليه مثل الشيخ و غيره من اجلة الحكماء ( حكماي متقدم )

ص: 207

استدلال ابن هيثم برحدوث لون بواسطه اي ضوء 92/10/01

موضوع : استدلال ابن هيثم برحدوث لون بواسطه اي ضوء

بحث در اين داشتيم كه آيا ضوء مظهر لون است ويا اينكه ضوء مُوجِد لون است، بعبارت ديگر آيا در تاريكي لون موجود است وضوء مُظهر آن است ويا انيكه در تاريكي لون موجود نيست وضوء مُوجِد آن است.

ابن سينا معتقد است كه لون موجود نيست و ضوء موجِد آن است ابن هيثم با ابن سينا هم عقيده است وبراي اثبات اين مطلب استدلالي دارد كه مورد قبول بسياري از علما است.

استدلال ابن هيثم : بين شدت وضعف ضوء با شدّت وضعف لون رابطه اي مستقيم وجود دارد؛ يعني هرگاه ضوء شديد شود لون هم ضعيف مي شود وهرگاه ضوء ضعيف گردد لون هم ضعيف هم مي شود، وهرطبقه ودرجه اي ضوء شرط مرتبه ودرجه اي از لون است وهرگاه مراتب ضوء منتفي شود مراتب وطبقات لون منتفي شود، از اين جا حدس مي زنيم كه هرگاه طبقات ومراتب ضوء منتفي شود لون بطور كلي منتفي مي شود.

محقق شريف دومطلب راجع به بيان ابن هيثم دارد؛ يكي توجيه ابن گفته اي ابن هيثم كه ما از انتفاء مراتب ضوء حدس مي زنيم كه بطور كلي لون وجود نداشته باشد، نه اينكه علم پيدا كنيم، وديگري اشكال بر استدلال ابن هيثم.

محقق شريف : اينكه ابن هيثم گفته از انتفاء مراتب ضوء حدس مي زنيم كه بطور كلي لون منتفي شود، نه اينكه علم داشته باشيم، شايد به جهات ذيل باشد.

ص: 208

احتمال اوّل : اگر مرتبه اي از ضوء منتفي شود مرتبه اي از لون هم منتفي مي شود، ولي انتفاء لون شايد بخاطر اين باشد كه انتفاء ضوء همراه بوده باچيز ديگر ولذا با انتفاء آن همراه مرتبه از لون منتفي شده است به همين خاطر نمي توانيم بصورت يقيني نمي توانيم بگوييم با انتفاء همه اي مراتب ضوء لون بطور كلي منتفي مي شود.

احتمال دوّم : احتمال دارد كه الوان درجات وطبقات داشته باشد وبرخي از درجات وطبقات آن وجودش به ضوء احتياج داشته باشد، امّا درجات ومراتب ديگر از لون وجودش احتياج به ضوء نداشته باشد، در عالم طبيعت شاهد زيادي براي اين مطلب است مثلاً مزاج كه در مركب پديد مي آيد يا مزاج معدن است، يا مزاج نبات، يا مزاج حيوان ويا مزاج انسان، مزاج اگر دريك حد از لطافت باشد نفس حيواني به مركب تعلق مي گيرد، اگر لطافت مزاج كمتر از آن حد باشد نبات ويا معدن بوجود مي آيد واگر لطافت مزاج زياد تر از آن حد معين باشد نفس انسان به مركب داده مي شود، توجه داريم كه معدن يا مزاج معدني كه عرض عريض دارد به نفس نياز ندارد، ولي مزاج نباتي، حيواني وانساني بياز به نفس نباتي، حيواني وانساني دارد. پس مي شود مراتب از يك شي به چيزي كه ساير مراتب آن نياز دارد نياز نداشته باشد.

اشكال محقق شريف بر ابن هيثم : اين استدلال شما نشان مي دهد كه مراتب رؤيت لون وابسته به ضوء است، به اين نحو كه اگر ضوء شديد شود رؤيت لون شديد ديده مي شود، نه خود لون واگر ضوء خفيف شود رؤيت لون ضعيف مي شود، نه خود لون. پس رابطه اي مستقيم بين ضوء ولون نيست، بلكه رابطه اي مستقيم بين ضوء ورؤيت لون است، بعبارت بهتر رابطه اي مستقيم بين شدت وضعف ضوء با خفا وجلاي رؤيت است.

ص: 209

لاهيجي : محقق شريف دوتا توجيه كه براي حدس مطرح دركلام ابن هيثم بيان نمود توجيهات خوبي است، امّا اعتراض محقق شريف بر ابن هيثم وارد نيست؛ چرا كه در اعتراض مي گويد جلا وخفاي رؤيت بستگي به شدت وضعف ضوء دارد، وجلاي رؤيت درصورتي است كه پرده اي ضعيف از ظلمت روي لون باشد وخفاي رؤيت در حالي است كه پرده اي شديد از ظلمت روي لون باشد. پس محقق شريف در اعتراضش ظلمت را در رؤيت دخالت مي دهد درحالي كه ما گفتيم ظلمت وجود ندارد.

نقش ظلمت در رؤيت :

قبلاً قول كساني را مطرح نموديم كه ظلمت را ساتر مي دانستند ولي حالا قول كساني را مطرح مي كنيم كه ظلمت را شرط رؤيت بعض اشياء مي دانند، مثلاً كرم شب تاب روز ديده نمي شود، يا آتش كه در دور روشن است و همين طور كواكب در روز ديده نمي شود بلكه بايد ظلمت شب باشد تا ديده شود. پس رؤيت اين چنين اشياء بستگي به ظلمت دارد، بعبارت ديگر ظلمت شرط رؤيت است منتها شرط رؤيت بعض اشياء.

لاهيجي : ديده شدن اشياء مذكور در تاريكي وديده نشدن شان در روز وابسته ومشروط به ظلمت نيست، بلكه به توانايي وعدم توانايي چشم بستگي دارد؛ چرا كه در روز نورخشيد كه قوي است به چشم انسان مي رسد وچشم از نور قوي منفعل مي شود ولذا ديگر از نور ضعيف منفعل نمي شود، ولي در شب چون چشم از نور قوي منفعل نشده است مي تواند مي تواند از نورضعيف منفعل شود. پس ظلمت شرط رؤيت نيست بلكه شرط رؤيت توانايي چشم است.

ص: 210

مثال : ذرات ريز كه در هوا پخش است وبه آن هبا گفته مي شود وقت كه نورخورشيد مستقيم مي تابد چشم از نور قوي منفعل مي شود ولذا هبا را نمي بيند ولي وقت كه نور خورشيد از روزنه بتابد چشم از نورقوي منفعل نشده است ولذا هباء را مي بيند.

توجه داريم كه در اين مثال ظلمت خالت در رؤيت ندارد، در هردوحالت ظلمت وجود ندارد، آنچه كه در اين دو حالت تغيير نموده تابش نور است كه در حالت اوّل مستقيم مي تابد ودر حالت دوّم غير مستقيم ودر نتيجه در حالت اوّل چشم از نور قوي منفعل مي شود و چشم هنگام كه از نور قوي منفعل شد نمي تواند از نور ضعيف منفعل شود، امّا در حالت دوّم نور غير مستقيم مي تابد ودرنتيجه چشم از نور قوي منفعل نمي شود وچشم مي تواند ببيند.

سوال : آيا ضوء همان لون است ويا اينكه لون مغاير با ضوء است، واگر مغاير است آيا اين مغايرت عقلي است يعني عقل مي يايد ويا حسي است يعني حس مي يابد ؟

جواب : لون وضوء مغاير است واين تغاير حسي است.

ابن سينا در شفا ابتدا قول كساني را كه لون وضوء را يكي مي داند نقل مي كند وبعد به جواب آن مي پردازد.

بعضي مي گويد لون همان ضوء است ولي بانور فرق مي كند؛ چرا كه نور باضوء فرق دارد، ضوء عبارت است از روشني ذاتي ولي نور روشني كسبي است؛ مثلاً خورشيد روشني اش ذاتي، امّا قمر روشني اش كسبي است.

ص: 211

بعض ديگر مي گويد ظهور لون همان ضوء است، وقت كه لون كاملاً ظاهر شود مي شود نور، بعبارت ديگر لون بشرط ظهور مي شود نور، نه اينكه لون نور باشد.

متن : و استدل ابن الهيثم على اشتراط اللون بالضوء فى الوجود : ( رابطه اي مستقيم بين ضوء ولون برقرار است :) بانّا نرى الالوان تضعف و تشتدّ بحسب تضعف الضوء و اشتداده و كلما كان الضوء اقوى كان اللّون اشد و كلما كان اضعف كان اضعف و كل طبقة (مرتبه ) من الضوء شرط لطبقة ( مرتبه ) من اللون فاذا انتفى طبقات الأضواء ( يعني تمام طبقات اضواء ) انتفى طبقات الالوان باسرها و يتحدّس منه ( از اينكه با انتفاء طبقات اضواء طبقات الوان منتفي مي شود ) انتفاء اللون مطلقا.

وهذا الاستدلال مما ارتضاه كثيرون.

و قال المحقق الشريف : انما قال « يتحدس » و لم يقل نعلم (1) لاحتمال ان يقال إن ( اسم ان :) انتفاء اللون المحسوس ( مربوط به محسوس :) مع مرتبة من الضوء ( مربوط به انتفاء :) عند انتفائها ( مرتبه ) ( خبر ان :) ليس لانتفائها ( مرتبه ضوء ) بل لامر اخر مجهول لنا (2) و أيضا يجوز ان يكون للّون طبقة غير مشروطة بشي ء من مراتب الضوء فيوجد تلك الطبقة فى الظلمة فيوجد اللون فى ضمنها. ( يعني اينكه ابن هيثم گفته نفي مطلق لون نياز به حدس دارد، بخاطر اين است كه شايد با انتفا ضوء طبقه اي پايين از لون مثلاً منتفي نشود )

ص: 212

مع انّ لقائل ان يقول : المختلف ( اي الذي يختلف ) بحسب مراتب الأضواء هو ( ال يعني الذي ) الرؤية المشروطة بها ( مراتب اضواء ) لا اللون فى نفسه فيكون للرؤية مراتب جلاء و خفاء بحسب شدة الأضواء و ضعفها مع كون المرئى الّذي هو اللون باقيا على حالة واحدة انتهى.

اقول : ( مبتدا :) توجيه الاعتراف بالحدس ( متعلق توجيه :) بما ذكره ( ضمير فاعلي: محقق شريف. ضميرمفعولي : ما ) أولا و ثانيا ( خبر :) ليس ببعيد. واما الاعتراض ( اعتراض محقق شريف ) فمبنى على التوهم المذكور آنفا ( تعليل براي مبني علي التوهم ) فانّ الجلاء و الخفاء هما الظهور و الاستتار.

ثم ان منهم، من جعل الظّلمة شرطا لرؤية بعض الاشياء كالتى تلمع ( مي درخشد ) و ترى بالليل من الكواكب و الشعل البعيدة ( وكرم شب تاب ) حيث لا ترى بالنهار لفقدان شرطها ( يعني شرط رؤيت كه ظلمت است ).

و ردّ : بانّ ذلك ( ديدن بعض اشياء در شب ونديدن شان در روز ) ليس لتوقف الرؤية على الظلمة بل لان الحسّ غير منفعل باللّيل عن الضوء القوى كما فى النهار ( چنانكه در نهار منفعل مي شود ) فينفعل عن الضوء الضعيف و يدركه كالهباء ( ذرات ريز درهوا ) الّذي ترى فى البيت اذا وقع عليه ( هباء ) الضوء من الكوة ( روزنه ) و لا يرى فى الشمس .

و هما اى الضوء و اللون متغايران ردّ على من زعمَ ان الضوء ليس امراً مغايراً للّون و انما هو( ضوء ) نفس ظهور اللون.

ص: 213

قال الشيخ فى الشفا من الناس من ظن ان هذا النور ( نورمشهود ) لا معنى له البتة و انما هو ظهور من الملوّن بمعنى انّه ( نور ) نفس اللون اذا ظهر ظهوراً بيّنا.

بنظربرخي نور همان ظهور لون است 92/10/03

موضوع :

بحث اين بود كه ضوء ولون يكي است ويا متغاير اند. بعضي مي گويد لون وضوء يكي است

متن : والّذي يُفسِّر (مي تواند تفسير كند، بيان كند ) فى هذا الباب ما يتخيل ( نشئيه :) من اللون ( بيان ما :) من بريق يلزم الملوّنات ( برق كه لازم ملونات است ). و ليس ذلك البريق شيئا فى المرئى نفسه بل امر يعرض للبصر بالمقايسة بين ما هو اقل ضوء و ما هو اشد ضوءا و شدة ظهور اللون لشدة تاثير الشي ء المضي ء.

قالوا: فليرنا ( نشان دهد براي ما ) مُرِى ( نشان دهنده ) مَن ( كسي كه ) مثبتى شي ء سوى اللون انّ على الحائط الابيض شيئا غير البياض و غير ظهور يسمّى ذلك الشي ء شعاعا.

فإنّ قايس مقايس ذلك بالظل على الحائط فذلك الظل بسبب ظلمةٍ مّا يخفى لها من ( بيان براي ماي بعدي ) البياض ما كان يجب ان يظهر و كانّه خلط من الظلمة التى لا معنى لها الاخفاء او زيادة خفاء. كما ان النّور لا معنى له الا ظهورٌ او زيادةُ ظهورٍ.

ومن هؤلاء قوم (1) يرون ان الشمس ليس ضوءها الا شدة ظهور لونها (2) ويرون ان اللون اذا بهر ( غلب ) البصر ( يعني بربصر غلبه كند ) لشدة ظهوره رُؤِيَ بريق و شعاع يخفى اللون لعجز البصر لا لخفائه ( لون ) فى نفسه و كانه يفتر البصر عن ادراك الجلى فاذا انكسر ذلك ( ظهور، جلا ) رؤى لون ( مثل زما اوّل طلوع خورشيد وزمان غروب آن كه خورشيد را سرخ مي بينيم ).

ص: 214

قالوا: و الحيوانات التى تلمع فى الليل اذا لمعت لم يحسّ لونها ( حيوانات ) البتة و اذا كان نهارا كان لها ( حيوانات ) لون ظاهر و لم يكن فيها ( حيوانات ) لمعان. فذلك اللمعان هو بسبب شدة ظهور ألوانها ( حيوانات ) لا غير حتى يرى ( لمعان ) فى الظلمة و يكون ( لمعان ) فى غاية القوة فتبهر البصر ( غلبه مي كند لمعان بر بصر ) اذ كانت الظلمة اضعفته ( وقت كه ظلمت بصر را ضعيف نموده باشد ) فاذا شرق الشمس غلب ظهورها ( شمس ) ظهور ذلك ( الوان ) فعاد لونها و البصر لم يتبهرّ له ( مغلوب ظهور لمعان نيست ) لانّ البصر قد اعتاد لقاء الظاهرات و اشتدّ بطلوع الشمس.

و منهم من قال: ليس الامر على هذه الصفة ( كه ضوء عبارت از ظهور لون باشد ويا ضوء عبارت از لون ظاهر باشد ) بل الضوء شي ء و اللون شي ء لكنه من شان الضوء اذا غلب على البصر ان يستر ( ضوء ) لون ما فيه ( لون چيزي را كه در ضوء واقع شده/ لون ار كه در ضوء واقع شده است )

و الشمس أيضا لها لون و مع اللون ضوء فلستر الضوء اللون باللمعان كما للقمر ( كه باتوجه به زمان خسوف شايد بشود بگوييم رنگ ماه سياه پررنگ است ووقت كه نور آمد مي پوشاند ) و كما للسّبحة السّوداء الصقيلة اذا لمعت رئيت مضيئة و لم ير سوادها.

قالوا: (1) و هذا ( ضوء ) غير النور فان النور هو ظهور اللون و الضوء ليس هو ظهور اللون بل شي ء اخر و قد يخفى اللون. (2) وان هذه اللوامع بالليل يظهر نورها ( نه ضوء شان ) فى الظلمة فيخفى ( نور ) لونها ( لوامع ) و اذا ظهرت الشمس غلب نورها ( شمس ) و خفى ( نور ) و ظهر لونها ( لوامع ) هذا محصّل ما فى الشفا فى تقرير مذهبهم ( گروه )

ص: 215

نقد كلام كساني كه نور را همان ظهور لون مي دانند. 92/10/08

موضوع : نقد كلام كساني كه نور را همان ظهور لون مي دانند.

بحث در اين داشتيم كه لون وضوء واحد اند ويا مغاير، خواجه معتقد است كه ضوء مغاير لون است ولي گروهي معتقد اند كه ضوء همان لون است. لاهيجي براي ردّ حرف اين گروه كلام ابن سينا در شفا را نقل نمود.

ابن سينا كلام عده اي را نقل نمود كه نور را ظهور لون مي دانست وبر اين كلام شان اموري را متفرع مي نمود. در ذيل ابتدا به نقد آن قسمت كلام شان مي پردازد كه گفت « نور همان ظهورلون » است ومي گويد مراد تان از « ظهور لون » دراين جا كه نور را همان ظهور لون مي دانيد بايد يكي از معاني ذيل باشد ( هرچند درجاي ديگر كه نور با ظهور لون معادل نشود شايد ظهور لون معاني ديگر هم داشته باشد ) :

1. مراد از ظهور لون « صيرورت الون بالفعل » باشد؛

2. مراد از ظهور لون « ظهور لون للباصره » باشد؛

بررسي معناي دوم : اگر مراد از ظهور لون معناي دوم؛ يعني « ظهور لون للعين » باشد، چه ظهورللعين بمعناي حادث شدن براي چشم باشد و چه بمعناي موجود شدن براي چشم باشد، در هرصورت معناي ظهورالون معناي نسبي است يعني ظهور لون است براي چشم نه في نفسه، ودرنتيجه نور كه ظهورلون است نسبي خواهد بود. پس نور طبق اين معنا عبارت خواهد بود از نسبت ويا حدوث نسبت. درحاليكه ما بالوجدان مي يابيم كه نور امر نفسي است.

ص: 216

توضيح مطلب : لون امر في نفسه است، هم بلحاظ ماهيت قوام في نفسه دارد يعني جوهر است ويا از اعراض نسبي نيست وهم بلحاظ وجود في نفسه است وجودش متكي به چيزي ديگري نيست. امّا ظهورلون براي چشم امر نفسي نيست بلكه امر نسبي است وجود ويا حدوث لون است براي چشم. ولذا نور هم، كه طبق اين معنا ظهور لون براي چشم است، امر نسبي است درحاليكه نور بالوجدان امر نفسي است . بنابراين نور نمي تواند ظهور لون به اين معنا باشد.

اگر نور عبارت باشد از ظهور لون الي البصر، به اين معنا كه نور چيزي است كه اگر بصري باشد لون را ببيند، كه نور در لون تحول ايجاد نمايد ولون ديده شود. طبق اين معنا نور ديگر نسبي نيست، بلكه موثر است وتأثيرش اين است كه در لون تحول ايجاد نمايد كه اگر بصري باشد آنرا ببيند. ولي اشكال ديگري وارد است و آن اينكه كار نور طبق اين معنا برطرف نمودن پرده است تا اينكه بصر لون را ببيند و درنتيجه لون مستور است. پس نور رافع ستر است ولون مستور است و رافع ستر با مستور فرق دارد؛ بعبارت ديگر نور با لون فرق مي كند، واين خلاف قول شما است.

تذكر : اين معنا همان طور كه مي بينيم با مدعاي كسي كه نور همان ظهور لون مي داند، خيلي ساز گاري ندارد، ولي براي انيكه تمام احتمالات مطرح شده باشد اين معنا هم به صورت يك احتمال طرح شده است.

ص: 217

بررسي معناي اوّل : در معناي اوّل صيرورت مطرح است، كه از حالتي به حالتي در آمدن است، شدن است، ابن سينا هم توجه به صيروت نموده و دو معنا را براي صيرورت لون مطرح مي كند :

1. صيرورت لون بمعناي حدوث لون وتجدد لون باشد؛ يعني لون حادث شود ويا متجدد شود وبا تجددش بالفعل موجود شود.

2. صيرورت بمعناي بالفعل شدن باشد، كه تا حالا موجود بود ولي لون نبود حالا لون شده است، يا لون متجدد شده است، بگفته اي صدرا، ويا لون ظاهر شده است. خلاصه آنچه كه لون نبود لون شود ويا آنچه لون ظاهر نبود لون ظاهر شده است.

اگر صيرورت بمعناي اوّل مراد باشد بايد نور بمعناي صيرورت باشد؛ چرا كه نور ظهور لون است وظهور لون بمعناي صيرورت است وصيرورت بمعناي حدوث وحدوث يعني وجود بالعدم يعني خروج از قوه به سوي فعل. پس نور عبارت است از حدوث وخروج از قوه به فعل، امّا بعد از خروج وحدوث ديگر نور نيست، بعبارت ديگر طبق اين معنا نور فقط در لحظه اي خروج است وبعد از آن لحظه ديگر نور نيست، و اين خلاف وجدان است.

اگر مراد از ظهور صيرورت بمعناي ظاهر شدن باشد، كه لون ظاهر بشود نور وبالعكس نور بشود لون ظاهر در اين صورت اولاً كلمه اي ظهور بي مورد؛ چرا كه خود لون بر لون ظاهر اطلاق مي شود، وثانياً بايد مي گفت استناره لون است، نه نور چرا كه استناره لون ظاهر است نه نور؛ يعني استناره ظهور را مي رساند نه نور. امّا اگر مراد از ظهور صيرورت بمعناي بالفعل شدن باشد كه نور لون بالفعل باشد، در اين صورت اشكالات ذيل براين معنا وارد است :

ص: 218

اشكال اوّل : اگر لون بالفعل نورباشد سوال اين است كه آيا مطلق لون بالفعل نور است ويا بياض بالفعل نور است. اگر بياض بالفعل نور باشد در اين صورت بايد سواد كه مقابل بياض است حكمش مقابل حكم بياض باشد، حكم بياض نور است حكم سواد بايد ظلمت باشد، همه اي سوادها بايد ظلمت باشد وهيچ سوادي روشن نباشد، در حاليكه ما مي بينيم همه اي سواد ها ظلمت نيست.

واگر مطلق لون بالفعل نور باشد، از آنجاي كه سواد وبياض كه دو تا مصداق مطلق لون است تضاد دارند بايد دو مصداق نور هم تضاد داشته باشند، درحاليكه نور شدت وضعف دارد، تضاد نداردو.

اشكال دوّم : ما مي گوييم كه جسم سياه روشن شد، اگر ذات سواد وبياض روشن بود نمي گفتيم كه روشن شد واگر مي گوييم روشن شد معنايش اين است كه روشني عارض بر سواد وبياض مي شود پس نور ذاتي سواد وبياض نيست، درحاليكه مطلق ذاتي سواد وبياض است. بنابراين مطلق لون با سواد وبياض و... فرق دارد.

بيان ابن سينا : آن معناي كه اسود و ابيض و... با آن مضيء وروشن مي شود غير از سواد وبياض و... است و عارض بر سواد وبياض و...؛ چرا كه مثلاًَ درشب اسود مضيء نيست، ديده نمي شود وحال آنكه سواد را دارد پس آنچه كه روشن كننده است يعني نور غير از سواد وبياض است امّا لون مطلق عارض بر سواد وبياض نيست بلكه ذاتي است. پس مطلق لون غير از نوراست .

اشكال سوّم : اگر مطلق لون نور باشد بايد در هرجاي كه نور است لون هم باشد درحاليكه شفاف مستنير مي شود ولي ملون نمي شود چرا كه شفّاف قسيم ومقابل ملون است؛ مثلاً آب و هوا نور را از خود عبور مي دهد يعني نور را مي گيرد واز خود عبور مي دهد، بعبارت ديگر مستنير مي شود، امّا لون را نمي گيرد وملوّن نمي شود.

ص: 219

متن : ثم اراد ( شيخ ) ابطاله ( قول ) و قال فنقول : إن ظهور اللون يفهم منه فى هذا الموضع معينان احدهما صيرورة اللون بالفعل و الاخر ظهور لون موجود بنفسه ( قيد موجود، يعني بدون اينكه نور آنرا موجود كند موجود است ) بالفعل ( قيد موجود، در مقابل بالقوه، يعني لون موجود بالفعل است نه اينكه اجسام اسعتداد لون را داشته باشد وبا تابش نور استعداد شان به فعليت برسد ) للعين ( متعلق ظهور ).

و المعنى الاوّل : يدلّ على حدوث اللون او وجوده لونا ( بان ان يكون قبل الحدوث موجودا ولكن ليس بلون وبعد الحدوث لوناً )

و المعنى الثانى : يدلّ على حدوث نسبة اللون او وجود تلك النسبة الى البصر. ( باتوجه به اين معنا ظهور لون نسبي است ونور هم كه ظهور لون است بايد نسبي باشد واين خلاف وجدان است )

وهذا ( معناي دوم ) ظاهر الفساد فانه يوجب ان يكون النور نسبة او حدوث نسبة و لا قوام ولا وجود له فى نفسه ( متعلق قوام ووجود؛ يعني بلحاظ ماهيت خوش قوام ندارد. پس جوهر نيست وبلحاظ وجود في نفسه وجود ندارد ).

و ان عنى انه مصيّر اللون ( متحول كننده لون است ) بحيث لو كان بصر لرآه بمعنى انه ( لون ) امر يحدث اذا زال معنى من خارج ( خارج از لون ) كزوال ستر او غيره فيكون الضوء غير اللون ( چون نور رافع ستر است ولون مستور است ).

و امّا المعنى الاوّل : فلا يخلو أيضا (1) إما ان يعنى بالظهور خروج من القوّة الى الفعل فلا يكون الشي ء ( شيء داراي لون ) مستنيرا بعد ذلك ( خروج ) الآن الواحد (2) وإما ان يعنى به ( ظهور ) نفس اللون ( كه مراد از ظهور ظهور لون باشد كه لون ظاهر بشود نور ونور هم بشود لون ظاهر ) فيكون ( اسم يكون : ) قوله « الظهور» ( مقول قول ) ( خبريكون :) لا معنى له ( يعني كلمه ظهور بي مورد است؛ چرا كه خود لون بر لون ظاهر اطلاق مي شود ) بل يجب ان يقال إنّ الاستنارة ( لانور) هى اللون. ( چرا كه ظهور استناره است، نه نور پس بايد بايد استناره لون باشد )

ص: 220

فان قررنا ( پذيرفتيم، تبيين كرديم ) الامر على ان الضوء هو اللونُ نفسُه اذا كان بالفعل ( يعني معناي دوّم را به اين صورت تقرير كريم كه لون بالفعل نور باشد، كه ظهور بمعناي بالفعل وصيرورت معناي بالفعل شدن باشد ) ، فذلك باطل من وجوه :

أما أولاً : فلانه لا يخلو اما (1) ان يكون الضوء مقولا على كل لون بالفعل (2)( مقدم :) او يكون البياض وحده لونا فيكون السواد ظلمة ( تالي :) فيستحيل ان يكون الجسم الاسود مشرقا ( رشن شود ) بالضوء لكن هذا ( كون جسم الاسود مشرقاً ) ليس بمستحيل ( تالي باطل است ) فانّ الاسود يشرق و ينور غيره ( يعني مقدم قضيه اي اول هم باطل است : ) فليس الضوء هو البياض وحده و ان لم يكن الضوء هو البياض وحده بل كل لون ( بالفعل ) كان بعض ما هو ضوء يضاد بعض ما هو ضوء و لكن الضوء لا يقابله الا الظلمة هذا خلف. ( چرا كه فرض كرديم نور لون باشد ولون مقابل غير از ظلمت دارد. پس بايد نور هم مقابل غير از ظلمت داشته باشد )

و أما ثانياً : فلانّ المعنى الّذي به الاسود مضي ء غير سواده ( يعني عارض سوادش است ) لا محالة اى بشهادة الحسّ و كذلك هو ( معني الذي به الابيض مضيء ) غير البياض و( حاليه ) اللون اعنى _ طبيعة جنسه _ ( صفت لون ) الّذي فى السواد هو نفس السواد و اللون الّذي فى البياض هو نفس البياض لا عارض له فليس اللون المطلق الجنسى هو الضوء.

ص: 221

و امّا ثالثاً : فلانّ الضوء قد يستنير به الشفاف ( مثال براي شفّاف :) كالماء و البلور، اذا كان ( شفّاف ) فى ظلمة فوقع عليه الضوء وحده ( نه ضوء همراه لون ) دل ( ضوء ) عليه ( شفّاف ) و اشف ( اشف بالفعل )، هذا ( اي خذا ) ( درشفا بعداز عبارت مذكور داريم : « فهذا ضوء وليس بلون » كه بايد باشد )

نقد قول كه نور وضوء را ظهور لون مي داند 92/10/14

موضوع : نقد قول كه نور وضوء را ظهور لون مي داند

ابن سینا قول گروهی را نقل کرد که مي گفتند : « نور ظهور لون است » و گاهی هم گفتند : « ضوء ظهور لون است » و بر این مطلب مطالب دیگر را متفرع نمودند. وبعد از نقل شروع نمود به نقد اين قول؛ ابتدا اصل مطلب را نقد نمود وگفت که نور نمی تواند ظهور لون باشد و حال می پردازد به نقد فروعات و سه فرع از فروعات را نقد می کند.

فرع اول : یکی از فروعات این بود که آنها لمعان را عبارت از ظهور لون می گرفتند، در حالیکه لمعان عبارت است از درخشش مثلاً گاهی بعضی از رنگ ها ظهور دارد ولی این ظهور نور است و گاهی بعضی از اشیا سیاه درخشش دارد. این می شود لمعان.

فرع دوم : فرع دیگر این است که لمعان بعضی از اشیا در شب این را می گفت لون آنها است که درخشش دارد، در شب لون را نمی بینیم ولی لمعان را می بینیم و این بخاطر این است که در شب چشم ما ضعیف می شود و لذا لمعان بر چشم ما غلبه می کند و ما نمی توانیم لون حیوان را ببینیم ولی روز که می شود چشم ما قوی است و خورشید هم می تابد و لون حیوان درخشش ندارد. پس ما می توانیم لون حیوان را ببینیم خلاصه هم چشم ما در روز قوی است و هم لون حیوان درخشش ندارد و لذا ما می توانیم لون حیوان را ببینیم.

ص: 222

نقد ابن سينا : براي نقد فرع دوم بايد دومطلب ثابت شود؛ يكي اينكه نورچراغ قوي تر از لمعان است وديگر آنكه اگر لمعان توانست لون كرم شب تاب را مخفي كند نورچراغ به طريق اولي مي تواند آنرا مخفي كند.

اثبات مدعاي اول : شب اگر چراغ را روشن کنیم غالباً لون حیوان ( كرم شب تاب ) را می بینیم و لمعان مانع دید نمی شود و گاهی هم قمر این نقش را دارد؛ وقت که قمر تابیده باشد ما می توانیم لون حیوان را ببینیم. پس در شب چراغ لون را ظاهر می کند همان طور که در روز خورشید لون را ظاهر می کند ودرشب قمر لون حيوان ( كرم شب تاب ) را ظاهر مي كند همان گونه كه در روز نورخورشيد لون كرم شب تاب را ظاهر مي كند. پس نور چراغ قوی تر از لون حیوان ( لمعان ) است همان طور که نورخورشید قوی تر از لمعان است و بر آن غلبه مي كند. بنابراين نور چراغ اشد از ظهور لون ( لمعان ) است.

بعبارت دیگر سه چیز داریم؛ برق لون حیوان _ لمعان _ که مانع دیدن از لون حیوان است، چراغ که باعث دیده شدن لون حیوان است و نور خورشید که باعث دیده شدن لون حیوان است بخاطرغلبه اي كه برلمعان دارد. پس بايد نور چراغ هم قوی تر از لمعان باشد چرا كه مثل خورشيد باعث ديده شدن لون حيوان است.

اثبات مدعاي دوم :

ص: 223

طبق بیان شما دو عامل براي ديده نشدن رنگ كرم شب تاب وجود دارد؛ یکی ضعف چشم كه ظلمت چشم را ضعيف مي كند و دیگری غلبه لمعان، وهردو عامل زمان كه چراغ را روشن مي كنيم وجود دارد، هم ظلمت شب وهم نور چراغ كه قوي تر از لمعان است. بنابر اين بايد وقت كه چراغ را روشن مي كنيم بايد لون حیوان _ كرم شب تاب _ را نبینیم در حالی که می بینیم. پس آن دو عامل که شما بیان نمودید صحیح نیست. بلکه عامل دیده نشدن لون حیوان چیز دیگر است.

فرع سوم: شما گفتید که خورشید و کواکب دارای لون است ولی شدت نورشان نمی گذارد که لون آن دیده شود.

نقد ابن سینا: اینکه خورشید لون دارد یا ندارد نمی دانیم اما اشیا کلاً سه دسته اند:

الف ) اشیاء که هم ضوء دارد وهم لون و ضوء شان لون شان را می پوشاند.

ب) اشیاء که فقط ضوء دارد ولی لون ندارد.

شاید خورشید در این دو دسته از اشیاء باشد.

ج) اشیاء که هم لون دارد و هم ضوء، و ضوء لون شان را نمی پوشاند، بلكه هم لون شان ديده مي شود وهم ضوء شان؛ مثل شیشه اي که رنگ دارد و نور بر آن تابیده هم لون آن دیده می شود و هم نورش؛ يعني ملون ونيّر ديده مي شود.

ملون و نیّر ديده شدن يك شي دو جور است: 1. گاهي شیء که ملون و نیّر دیده می شود دارای اجزاء است، اجزایی که لون دارد و اجزای دیگر که نیّر است؛ مثل نار غیر خالص، كه دارای اجزای منوّر است وقتی اجزای غیر شفاف با آن مخلوط شود منوّر و ملوّن دیده می شود.

ص: 224

2. گاهي شیء ای که ملون و نیّر دیده می شود اجزاء ندارد بلکه کیفیت دارد که وقتی نور بر آن بتابد ملون و نیّر دیده می شود؛ مثل مریخ كه بسیط است اجزا ندارد، ولی بخاطر كيفيت كه دارد وقت با نور ترکیب شود ملوّن و سرخ دیده می شود. ويا زحل كه بسیط است جزء ندارد ولی دارای کیفیت آبی است ووقت که با نور مخلوط شود آبی روشن دیده می شود.

پس اشيا سه دسته است و اینکه خورشید جزء کدام دست است ما نمی دانیم، شما كه مي گويد خورشيد لون دارد بايد ثابت كنيد.

تذكر : در باره اي زحل امروز گفته می شود اجزای ریزي بنام حلقات زح اطراف آن را گرفته است که وقتی نور بر آن بتابد آبی و زیبا دیده می شود. در باره اي مریخ هم امروزی ها گفته اند « خاک مریخ سرخ است » پس این طور نیست که زحل ومريخ بسیط باشد. پس طبق قول امروزی ها جوهر مریخ و زحل فرق دارد نه اینکه تنها کیفیت شان فرق داشته باشد، چنانکه قدما می گفتند.

متن : و اما قول القائل : ان الضوء و اللمعان أيضا ( مثل نور ) ليس الّا ظهور اللون ( يعني برق ودرخشش نداريم، بلكه لمعان همان ظهورشديد لون است )، ثم قوله فى الاشياء اللامعة بالليل ما قاله، فيبطل بانّ السّراج و القمر كثيرا ما يبطلان لمعان تلك ( اشياء ) و يظهران ألوانها ( اشياء )(1) فيجب ان يكون نور السراج اشدّ ظهور لون ( يعني همان طور كه خورشيد لون را ظاهر مي كند وما نتيجه مي گيريم كه نور خورشيد از لمعان است پس بايد نور چزاغ هم اشد از لمعان باشد ) (2) و يجب ان يكون أيضا ما يصير بالسراج ظاهر اللون لا يرى فى الظلمة له لون ( وقت كه از چراغ فاصله گرفته ايم؛ چرا كه ظلمت است ونور چزاغ هم قوي تر از لمغان است ) و ليس الامر كذلك ( درحاليكه لون ديده مي شود ) فان اللامعات يرى أيضا لونها باللّيل ( اي يري بالنور سراج. « حاشيه » ) كما يرى يريقها ( يعني همان طور كه لمعانش ديده مي شود ) فليس ما قالوه بحق.

ص: 225

و امّا القائل: بان للشمس و الكواكب ألوانا و ( عطف بر ان للمشس ... ) ان الضوء يخفى لونها، فيشبه انّ يكون الحق (الف) ان بعض الاشياء يكون له فى ذاته لون ( خودش لون دارد، واگرنورمخفي نكند ديده مي شود ) فاذا اضاء اشتدت اضائه حتى يبهر ( غلبه كند ) البصر فلم يميّز اللّون (ب) و منه ( بعض اجسام ) ما يكون له مكان اللون الضوء ( اسم يكون ) و هو الشي ء الّذي يكون الضوء له طبيعيّا ( مثل خورشيد كه نورش مال خودش است، برخلاف ماه كه نورش مستفاد است نه طبيعي) لازما غير مستفاد ( عبارت اخراي طبيعي ) ( ج) وبعض الاشياء مختلط الجوهر من ذلك الامر ( يعني نور )؛ (1) إما اختلاط تركّب اجزاء مضيئة واجزاء ذوات الوان كالنار ( وما كل جسم را هم ملون مي بينيم وهم منور )، (2) واما اختلاط امتزاج الكيفيات كما للمريخ و لزحل ( زحل كه رنگ آبي دارد ومريخ كه رنگ سرخ دارد).

( وليس يمكنني ان احكم فى امر الشمس الآن بشي ء ( يعني قول شما كه گفتيد خورشيد لون دارد رجما بالغيب است، بايد اثبات كنيد كه از دسته اي اول است ). هذا كلام الشفا على نحو من التلخيص و التحصيل ( حاصل گيري كرديم ).

دليل خواجه وفخر بر مغايرت لون وضو 92/10/15

موضوع : دليل خواجه وفخر بر مغايرت لون وضو

بحث در مغایرت لون و ضوء داشتیم و این مطلب را اثبات کردیم و برای اثبات این مطلب به عقل مراجعه نمودیم که عقل اتفاقات را در نظر گرفت، ودرهريك از اين اتفاقات ملاحظه كرد كه لون غير از ضوء است.

ص: 226

ابن سينا اين مطلب را كه « ضوء هما لون بالفعل است » با سه دليل باطل نمود، اين دلايل درحقيقت مغايرت ضوء ولون را هم ثابت مي كند. حال بايد ببنيم كه دليل را كه خواجه وفخررازي براي مغايرت ضوء ولون اقامه نموده اند ناظر به كدام يك از دلايل شيخ است.

دليل خواجه : شیء ملون وقت در جایی قرار گيرد که ضوء وجود دارد، دو چیز به حس ما می آید یکی ضوء و دیگری لون، البته ضوء بدون واسطه و لون بواسط اي ضو به حس می آید. مثلا چشم وقت به جسم سياه نكاه مي كند دو چيز مي بيند يكي ضوء وديگري سواد، همين طور وقت كه به جسم ابیض نگاه می کند دو چیز می بیند یکی بیاض و دیگری ضوء را.

دراين دو مورد مشاهده يك طبيعت ضوء داريم كه مشترك است بين دو شخص ضوء ويك طبيعت لون داريم كه مشترك است بين دو شخص لون، وطبيعت ضوء مغايراست با طبيعت لون، والا هنگام مشاهده يك چيز به حس مي آمد.

این بیان خواجه ناظر به بیان دوم شیخ(ص120_121) است، كه گفت آن معناي كه اسود و ابيض با آن مضيء وروشن مي شود غير از سواد وبياض است، به شاهدت حس، خواجه هم دراين بيانش بر مغايرت ضوء ولون حكم مي كند با شهادت حس.

دليل فخر رازی : وقت بیننده به جسم اسود و ابیض نگاه می کند در هر دو جسم هم لون را می بیند و هم ضوء را می بیند. ضوء مابه الاشتراک است و سواد و بیاض ما به الافتراق. پس ضوء با سواد وبياض فرق دارد؛ چرا كه مابه الاشتراك غير از مابه الاتفاق است.

ص: 227

اين بيان فخررازي تطبيق مي كند بر بيان اول شیخ كه گفت ضوء یا بر هر لون بالفعل حمل می شود و یا بر بیاض بالفعل حمل مي شود، روشن است كه بر بیاض بالفعل نمی تواند حمل شود پس باید بر كل لون بالفعل حمل شود و اگر بر کل لون بالفعل حمل شود، چون سواد و بیاض تضاد دارند باید دو مصداق ضوء و دو نوع از ضوء هم تضاد داشته باشند در حالیکه در ضوء تضاد وجود ندارد. پس ضوء غيراز مطلق لون بالفعل است.

فخر می گوید اگر ضوء همان سواد و بیاض باشد چون سواد همان لون است بياض هم همان لون و وسواد و بیاض تضاد دارد باید مابه الاشتراک كه ضوء است هم تضاد داشته باشد، درحاليكه در ضوء تضاد نيست. توجه داريم كه اين بيان همان دليل اول ابن سينا است.

کلام فخر مي تواند هم ناظر به بیان دوم ابن سینا باشد؛ چرا که فخر می گوید عارض با ماهیت فرق دارد.

اشکال بر فخر: چه اشکال دارد که دو امر ماهیت های مختلف داشته باشند ولی وقت برای حس ظاهر می شود به یک صورت ظاهر شود. مثلاً سواد في نفسه و بیاض فی نفسه مختلف اند، ولی وقت برای حس ظاهر شود یکسان ظاهر شوند؛ یعنی نسبت شان به حس یکسان باشد، هر دو ضوء باشند.

لاهیجی: چرا شما بحث را اینگونه مطرح نمودید که نسبت سواد و بیاض به باصره يكسان است، خصم سواد و بیاض را ضوء می گرفت، نه ظهور سواد و بیاض را براي باصره. طبق بيان خصم تضاد كه در لون است به ضوء سرايت مي كند ولي اگر نسبت سواد وبياض به باصره يكي باشد در اين صورت تضاد لون به ضوء را پيدا نمي كند.

ص: 228

خلاصه شما نسبت سواد و بیاض را به حس بيان نموديد، ولي خصم خود سواد وبياض را ضوء مي دانست. حکم شیء به نسبت آن سرايت نمی کند ولی به خود شیء سرایت می کند.

شدت وضعف درلون وضوء :

لون و ضوء قابل شدت و ضعف اند؛ يعني هم ضوء قابل شدت و ضعف است و هم لون، اینکه ضوء قابل شدت و ضعف است روشن است؛ چرا که ما می بینیم یک ضوء از ضوء دیگر ضعیف تر است. هم چنين شدت و ضعف لون امر روشن است مثلاًّ بیاض برف شديد تر از بياض دندان فيل است.

مشاء عقيده دارند كه شديد وضعيف دونوع متباين است، اين مدعا نياز به اثبات دارد وبا دلايلي اثبات مي شود.

متن : و المصنف اسند بيان مغايرتهما ( ضوء ولون ) الى الحسّ، و اشار بقوله : حسّا، فانّ الجسم الاسود اذا وقع عليه ضوء الشمس شهد الحسّ بوجود شيئين على سطحه : احدهما هو الظاهر بنفسه للحسّ ( متعلق ظاهر ) هو الضوء. و الاخر ظاهر له ( حس ) بسببه ( ضوء ) هو السواد. و كذلك الجسم الابيض.

فطبيعة الضوء المشتركة بين هذين الضّوئين ( دو شخص ضوء كه درجسم اسود وابيض محسوس است ) مغايرة لطبيعة اللون المشتركة بين هذين اللونين ( دو شخص لون كه در جسم اسود وابيض محسوس است ).

فهذا هو الثانى من الوجوه المذكورة فى كلام الشيخ على ما اشرنا إليه هناك.

واما ما استدل به الامام : من أن البياض و السواد يتشاركان فى الضوء ( عارض كه عبارت از ضوء است ) و يتخالفان فى ماهيّتهما ( بياض وسواد ) و ما به الاشتراك ( يعني ضوء ) غير ما به الاختلاف ( ماهيت سواد وماهيت بياض).

ص: 229

فيجوز حمله ( كلام فخر ) على الاوّل من تلك الوجوه ( كه شيخ بيان نمود ) اعنى قوله : و ان لم يكن الضوء هو البياض وحده بل كل لون الخ.

فلا يرد عليه ( فخر) : انه يجوز اشتراك متخالفى الماهيّة فى ظهورهما عند الحسّ ( يعني مي شود دوماهيت مختلف نسبت مشترك به حس داشته باشد ). و ذلك ( اينكه لايرد ) لان الكلام انما هو على تقدير ان الضوء هو اللون نفسه لا على ان يكون نسبة اللون الى الحسّ ( بله اگرضونسبه الون بود تضاد كه درلون به ضوء سرايت نمي كرد ) فليتدبّر.

قابلان للشدة و الضعف ؛ و هو ظاهر محسوس فانّ بياض الثلج اشد من بياض العاج ( دندان فيل ) و ( عطف بر بياض ... ) ضوء الشمس من ضوء السراج، فيكون ( تامه ) فى كلّ منهما ( ضوء ولون ) الاشدّ و الاضعف المتباينان نوعا، هذا هو تقرير الكلام.

و امّا كون الاشد ( اسم كون ) من كلّ قابل للشدة و الضعف ( خبر كون: ) نوعا مباينا للاضعف منه فمن مقرراتهم ( از چيزهاي است كه پذيرفته است در نزد مشاء ).

بيان شدت وضعف در لون و درضوء 92/10/16

موضوع : بيان شدت وضعف در لون و درضوء

بحث در اين بود كه هم ضوء وهم لون قابل شدت وضعف اند، در باره اي ضوء بحث نمي كنيم چرا كه روشن است ضوء هم فرد شديد وهم فرد ضعيف دارد گذشته از اين وقت درباره اي لون بحث مي كنيم شدت وضعف ضوء هم روشن مي شود.

ص: 230

درباره اي شدت وضعف لون دوتا بحث است يكي اينكه لون شدت وضعف دارد؛ مثلاً بياض برف شديد تر از بياض عاج است، وديگر آنكه مثلا بياض شديد وبياض ضعيف اختلاف نوعي دارد.

كسانيكه شدت وضعف در لون را قبول دارند دوگروه اند :

مشاء : كه معتقداند لون داراي شدت وضعف است و اختلاف شديد وضعيف نوعي است؛ مثلا بياض شديد با بياض ضعيف دونوع از بياض اند.

اشراق وحكمت متعاليه : شيخ اشراق وصدرا هر دو معتقد اند كه لون داراي شدت وضعف است وهرچيزي كه داراي شدت وضعف باشد تشكيك دارد؛ مثلا بياض شديد مرتبه اي از بياض است وبياض ضعيف مرتبه اي ديگري از بياض، اختلاف شان در به جات بياض است، نه به فصل هاي مختلف.

شدت وضعف لون چون روشن است مورد بحث واقع نمي شود، ولي اختلاف نوعي شديد وضعيف روشن ينست به همين جهت بايد هم تبيين شود وهم اثبات.

اختلاف نوعي شديد وضعيف :

قاعده : اگردوچيز حقيقت مختلف داشته باشند اختلاف نوعي دارند.

قاعده فوق روشن است نياز به اثبات ندارد، ولذا مي توانيم در قياس برهاني كبرا قرار دهيم. آنچه كه بايد ثابت كنيم اين است كه مثلا بياض شديد وبياض ضعيف دو حقيقت مختلف است تا مصداق اين قاعده باشد وصغراي كبراي كلي باشد.

بياض شديد داراي شدت است اگر اين شدت داخل در حقيقت بياض باشد وهمين طور ضعف بياض ضعيف داخل درحقيقت بياض باشد مطلوب ما ثابت مي شود.

اگر شدت بياض داحل در حقيقت بياض وضعف بياض داخل درحقيقت بياض نباشد، بايد درجاي ديگر باشد، درحاليكه مي دانيم شدت بياض وضعف بياض درجاي ديگر نيست، همين طور شدت بياض داخل درحقيقت بياض ضعيف نيست والا بياض شديد مي شد همان بياض ضعيف درحاليكه بياض شديد باي بياض ضعيف فرق دارد. پس شدت بياض داخل درحقيقت بياض وضعف بياض داخل درحقيقت بياض است.(1)

ص: 231


1- (1) رك : تعليقات ، ص40 ( چاپ مصر ).

قياس : بياض شديد وبياض ضعيف حقيقت شان فرق دارد وهردوچيزي كه درحقيقت اختلاف داشته باشد تباين نوعي دارند. پس بياض شديد وبياض ضعيف تباين نوعي دارند.

صدرا واشراق : شدت داخل درحقيقت شديد وضعف هم داخل درحقيقت ضعيف است، اما شدت وضعف مقوم مرتبه است نه مقوم حقيقت.

لاهيجي : چون بحث از تشكيك مناسب اين جا بود به اين بحث مي پردازيم استطراداً.

سوال : طبق بيان شما بايد تشكيك در ذاتيات باشد؛ چرا كه با بيان شما مثلا بياض شديد و بياض ضعيف درحقيقت شان اختلاف دارند، ووقت كه اختلاف دوشي در ذات شان باشد وعلاوه بر آن درمرتبه اي شان هم اختلاف داشته باشند تشكيك در ذات بوجود مي آيد؛ چرا كه اختلاف درمرتبه تشكيك را درست مي كند ووقت كه دو مرتبه در ذات شان هم اختلاف داشته باشند تشكيك در ذات بوجود مي آيد، درحاليكه هم مشاء و هم صدرا تشكيك در ذاتيات را قبول ندارند، فقط شيخ اشراق تشكيك در ذاتيات را قبول دارد.

جواب : بياض شديد وبياض ضعيف حقيقت شان هما اصل بياض است، ولي دربياض شديد همان اصل مثلاً سه بار تكرار مي شود، بعبارت ديگر ما يك حقيقت منتزع داريم كه دربياض ضعيف يك بار است ودر بياض شديد چند بار، بعبارت آنچه كه در شديد است با آنچه كه در ضعيف است يك حقيقت مشترك است، منتها وقت كه شديد وضعيف باهم مقايسه شوند آنچه كه در ضعيف است فردي قرار مي دهيم و همان در شديد چند قرار مي دهيم. پس اختلاف در مرتبه نيست كه تشكيك بسازد، اختلاف در فرد منتزع است.

ص: 232

متن : و الدليل عليه ( تباين نوعي ) : أنّ ما به الشدة فى البياض الشديد مثلا ( مقدم :) لو لم يكن داخلا فى حقيقة ( تالي : ) لم يكن الشدة فى البياض، بل فى امر اخر ( كه اجني است )، ( لكن التالي باطل بالوضوح ) فهو ( مابه الشدة ) داخل فيها ( بياض شديد ) لا محالة، و خارج عن حقيقة البياض الضعيف و الا ( اگر مابه الشدة داخل درحقيقت بياض ضعيف باشد ) لتساويا، فيجب كون البياض الشديد من حيث هو شديد لا من حيث هو بياض نوعا مباينا للبياض الضعيف من حيث هو كذلك ( ضعيف است ) ( دليل برمباينت نوعي :) حيث اُعتبر فى حقيقته ( بياض شديد ) من حيث هو شديد شي ء ( نائب فاعلف اعتبر) لم يعتبر ( شيء ) فى حقيقة الضعيف من حيث هو ضعيف. ( يعني چون درحقيقت بياض شديد شي وجود دارد كه در خقيقت بياض ضعيف آن شي وجود ندارد پس حقيقت شان تفاوت دارد. )

و لا يلزم من ذلك ( بيان بالا ) التشكيكُ ( فاعل لايلزم ) فى الذاتى، فانّ ما هو ذاتىّ لهما ( شديد وضعيف ) معا ( هردو ) انما هو مطلق البياض لا من حيث هو شديد او ضعيف ( يعني قيد من حيث هو درحقيقت دخالت ندارد )، فالشدة راجعة الى كون البياض المطلق الذاتى ( كه ذاتي هم است ) متحقّقاً فى الشّديد ( همان طور كه درضعيف متحقق است ) فى ضمن امثال ( چند ) ما ( بياض يعني افراد منتزعه ) هو ( مطلق بياض ) متحقق فى ضمنه ( ما ) فى الضعيف ( بيان ما :) من الافراد المنتزعة ( يعني اين طور نيست كه چند فرد كه درضعيف است درشديد باشد بلكه چند ماهيت كه درضعيف است درشديد است )

ص: 233

تباين نوعي شديد وضعيف 92/10/17

موضوع : تباين نوعي شديد وضعيف

گفتيم كه لون وضوء هردو قابل شدت وضعف اند؛ يعني لون هم فرد شديد دارد وهم فرد ضعيف همين طور ضوء داراي فرد شديد وضعيف است، واين فرد شديد وضعيف دو فرد از يك نوع نيستند كه فقط اختلاف درجه داشته باشند بلكه دو نوع مختلف اند، دو نوع از يك جنس اند.

قوچجي درشرح خود هم درباره اي ضوء بحث كرده است وهم در باره اي لون، اما اين جا درباره اي ضوء بحث نمي كنيم فقط در باره اي لون بحث مي كنيم وآنچه كه درباره اي لون مي گوييم در مورد ضوء هم اجرا مي شود.

دومدعا در باره اي لون داريم :

مدعاي اول : لون داراي شدت وضعف است، اين مدعا چون روشن است مورد بحث قرار نمي گيرد.

مدعاي دوم : لون شديد ولون ضعيف دو نوع مختلف اند، نه دوفرد از يك نوع، اين مدعا نياز به بحث واثبات دارد.

دليل اول بر تباين نوعي شديد وضعيف :

بين لون شديد ولون ضعيف تفاوت است واين تفاوت همان چيزي است كه شديد را شديد كرده است؛ يعني مابه التفاوت داخل در ذات شديد است ولي داخل در ذات ضعيف نيست. پس مابه التفاوت داخل درذات يكي است وداخل در ذات ديگر نسيت ودر نتيجه اختلاف شديد وضعيف نوعي است.

اشكال : اين بيان شما نشان مي دهد كه تشكيك در ذاتيات راه دارد، شما دو مرتبه درست كرديد، يك مرتبه اي بالا ويك مرتبه اي پايين واين دو مرتبه ذات شان يكي است پس تشكيك در ذاتيات است.

ص: 234

توضيح مطلب :

اينكه شدت وضعف موجود است جاي شك نيست، حال اين شدت وضعف به تباين است ويا به تشكيك جاي بحث است.

بيان لاهيجي طوري است كه اولا تشكيك را به توهم مي آورد وثاينا تشكيك در ذاتيات را؛ چرا كه هم مي گويد اختلاف شديد وضعيف در ذات شان است و هم مي گويد مثلا صدق بياض هم بر بياض شديد وهم بر بياض ضعيف به اختلاف است نه به تواطي. پس بايد تشكيك در ذاتيات باشد.

يك وقت كه مي گوييم صدق ابيض برثلج وعاج به تشكيك است و زمانِ مي گوييم صدق بياض بر بياض ثلج وبياض عاج به تشكيك است، بين اين دو گفته تفاوت است؛ چرا كه وقت مي گوييم ابيض بر ثلج وعاج به تشكيك صدق مي كند تشكيك در بيرون ذات است ووقت كه مي گوييم بياض بر بياض ثلج وبياض عاج به تشكيك صدق مي كند، درحقيقت تشكيك را در ذاتيات مي بريم نه درعارض. آنچه كه اشكال دارد تشكيك در ذاتيات است نه تشكيك در عارض.

تفاوت اين دو گفته روشن است، وقت كه مي گوييم ابيض بر ثلج وعاج صدق مي كند، ثلج وعاج دو تا جوهر اند كه بياض بيرون از ذات شان است ووقت كه مي گوييم بياض بر بياض ثلج وبياض عاج صدق مي كند، بياض بر بياض ثلج وبياض عاج صدق مي كند، نه برخود ثلج وعاج، و بياض بيرون از بياض ثلج وبياض عاج نيست.

لاهيجي صدق بياض بر بياض ثلج و بياض عاج را مطرح كرد و از آنجاي كه صدق بياض بربياض ثلج وبياض عاج به تشكيك است. پس تشكيك در ذاتيات است، كه به نظر مشاء و حكمت متعاليه باطل است، هرچند اشراق تشكيك در ذاتيات وماهيت را هم مي پذيرد.

ص: 235

تذكر : مشاء تشكيك در خاج ومصداق را قبول ندارد، بلكه تشكيك را در مفهوم مي داند درصدق مفهوم بر خارج، اما حكمت متعاليه تشكيك را درخاج ومصاديق مي داند.

جواب : آنچه را كه ما گفتيم اصلا تشكيك را افاده نمي كند، چه رسد به تشكيك در ذاتيات؛ چرا كه ما گفتيم مطلق البياض بر بياض شديد وبياض ضعيف صدق مي كند، ومطلق البياض ذاتي است هم ذاتي بياض شديد وهم ذاتي بياض ضعيف؛ چرا كه مصداق هم مطلق البياض است بياض شديد وبياض ضعيف. وصدق مطلق البياض بر بياض شديد وبياض ضعيف به تواطي است نه به تشكيك.

ان قلت : شما دراستدلال گفتيد ذات شديد وذات ضعيف باهم فرق دارند، حرف از مطلق البياض نگفتيد.

قلت : آنچه كه در بياض شديد وبياض ضعيف است مطلق البياض است، فرد از مطلق البياض است، در بياض شديد مثلا سه فرد مطلق البياض است ودربياض ضعيف يك فرد. پس در شديد قيد شديد ودر ضعيف هم قيد ضعيف وجود ندارد، دربياض شديد فرد بشتر است ودر بياض ضعيف فرد كم تر است، وصدق مطلق البياض بر افراد به تواطي و يكسان است نه به تشكيك، اين طور نيست كه صدق مطلق البياض بر بياض شديد اولي باشد از صدق مطلق البياض بر بياض ضعيف، چنانكه صدق انسان بر سه فرد انسان ويك فرد انسان به تواطي است. پس تشكيك در ذاتيات راه ندارد.

خلاصه : دربياض شديد وبياض ضعيف ذات شان مختلف است وصدق مطلق البياض بر دو ذات مختلف به تواطي است، بعبارت ديگر تفاوت بياض شديد با بياض ضعيف در مطلق البياض است كه در بياض شديد دو فرد است ودربياض ضعيف يك فرد.

ص: 236

به بيا سوم تفاوت بياض شديد با بياض ضعيف در فرد منتزع است، نه فرد واقعي؛ چرا كه در بياض شديد وبياض ضعيف هردو مطلق البياض را داريم، يك فرد دوفرد نداريم، ولي چون بياض شديد وضعيف داريم، براي بيان اين تفاوت فردي را ساختيم كه در شديد مثلا سه تا از اين فرد وجود دارد و دربياض ضعيف يك فرد. ومطلق البياض در ضمن اين افراد است، چنانكه مطلق الانسان در ضمن افراد انسان است.

دراين جواب بيان شد كه تشكيك نداريم، بياض شديد تحليل شد به چند فرد، در عبارت بعدي كه مي توند متم اين جواب باشد ومي شود هم جواب دوم باشد بيان مي شود كه بياض شديد وضعيف تباين دارد.

جواب دوّم ( يا تتمه اي جواب اول ) :

ما در استدلال بيان كرديم كه مثلا بياض شديد وضعيف دونوع اند وتباين دارند ودونوع مختلف نمي تواند تشكيكي باشد، تشكيك درجاي است كه اختلاف در مرتبه باشد.

متن : و لا يلزم من ذلك ( بيان بالا ) التشكيكُ ( فاعل لايلزم ) فى الذاتى، فانّ ما هو ذاتىّ لهما ( شديد وضعيف ) معا ( هردو ) انما هو مطلق البياض لا من حيث هو شديد او ضعيف ( يعني قيد من حيث هو درحقيقت دخالت ندارد )، فالشدة راجعة الى كون البياض المطلق الذاتى ( كه ذاتي هم است ) متحقّقاً فى الشّديد ( همان طور كه درضعيف متحقق است ) فى ضمن امثال ( چند ) ما ( بياض يعني افراد منتزعه ) هو ( مطلق بياض ) متحقق فى ضمنه ( ما ) فى الضعيف ( بيان ما :) من الافراد المنتزعة ( يعني اين طور نيست كه چند فرد كه درضعيف است درشديد باشد بلكه چند فرد منتزع كه درضعيف است درشديد است )

ص: 237

و هذا الّذي ذكرنا _ اعنى وجوب كون الاشد و الاضعف نوعين متباينين _ هو ( ماذكرنا ) الدليل على امتناع التشكيك فى الذاتى ( چون دو شيء متباين تشكيك ندارد ) فان الشديد و الضعيف اذا وجب كونهما نوعين متباينين لم يتحقق اشتراك الضعيف مع الشديد فى الحقيقة ( متعلق اشتراك )، لانتفاء بعض ما هو معتبر فى الشديد فيه ( ضعيف/ متعلق انتفاء ) لا محالة. ( يعني تشكيك جاي است كه اختلاف دربيرون ذات باشد، وقت كه اختلاف در ذات است تشكيك را پيدا نمي كند. )

اشكال بر دليل اول 92/10/18

موضوع : اشكال بر دليل اول

گفته شد كه الوان قابل شدت وضعف اند واين شدت وضعف به تشكيك نيست بلكه به تباين است، يعني درخارج مثلا بياض شديد يك نوع است و بياض ضعيف نوع ديگر، هرچند صدق مفهوم بر بياض شديد وبياض ضعييف به تشكيك است.

براي اثبات اين مطلب هم لاهيجي وهم قوشجي اند :

بيان لاهيجي : بياض شديد و بياض ضعيف باهم تفاوت دارند، اين مابه التفاوت همان اضافه اي است كه بياض شديد دارد، وداراي دو حكم است؛ يكي اينكه داخل در ذات شديد است وديگر اينكه خارج از ذات ضعيف است. پس تفاوت بياض شديد وبياض ضعيف در ذات شان است، دو نوع متباين اند، نه اينكه يك نوع باشد با دو عارض متفاوت .

بيان قوشجي : مابه التفاوت بياض شديد وضعيف كه همان زياده است يا در مفهوم بياض دخالت دارد ويا دخالت ندارد، اگر زياده درمفهوم بياض دخالت داشته باشد لازم مي آيد كه مفهوم بياض بر بياض ضعيف صدق نكند، درحاليكه مفهوم بياض هم بر بياض شديد صدق مي كند وهم بر بياض ضعيف. بنابراين زياده در مفهوم بياض دخالت ندارد، بلكه درخود بياض خارجي دخالت دارد، واين دخالت يا به اين صورت است كه زياده داخل در ذات بياض شديد است ولي در ذات بياض ضعيف داخل نيست ويا اين گونه است كه زياده عارض بر بياض شديد است ولي عارض بر بياض ضعيف نيست.

ص: 238

اگر زياده داخل در ذات بياض شديد باشد ولي داخل در ذات بياض ضعيف نباشد، تفاوت بياض شديد وبياض ضعيف در ذات شان است، اما اگر زياده عارض بر بياض شديد باشد ولي عارض بر بياض ضعيف نباشد، تفاوت بياض شديد وبياض ضعيف در عارض شان است، نه در ذات شان. از آنجاي كه مفهوم بياض بر بياض شديد وبياض ضعيف به تواطي صدق مي كند بايد ذات بياض شديد با ذات بياض ضعيف تفاوت داشته باشند. پس تفاوت بياض شديد وبياض ضعيف در ذات شان است.

ان قلت : شما تشكيك را در ذاتيات نفي كرديد وتشكيك را در عرضيات قبول داريد، در حاليكه اگر دليل شما در ذاتيات تمام باشد در عرضيات هم جاري مي شود و درعرضيات هم تشكيك نخواهد بود.

توضيح مطلب : شما بياض شديد وبياض ضعيف را ملاحظه كرديد وگفتيد اصل البياض كه ذاتي بياض شديد وبياض ضعيف است تشكيك ندارد، بلك اصل البياض كه ذاتي بياض شديد وبياض ضعيف است به تواطي حمل مي شود بربياض شديد وبياض ضعيف، خلاصه اصل البياض كه ذاتي است به تواطي صدق مي كند بر هردو بياض.

با بيان بالا اصل البياض برثلج وعاج هم به تواطي حمل مي شود نه به تشكيك؛ چرا كه اگر ثلج وعاج را ملاحظه كنيم، بياض كه در ثلج است زياده دارد بر بياض عاج، حال اگر اين زياده داخل در ذات شديد يعني بياض ثلج باشد وداخل در ذات ضعيف يعني بياض عاج نباشد صدق بياض بر بياض شديد وبياض ضعيف به تواطي خواهد بود. وروشن است كه تفاوت بياض ثلج وبياض عاج ( نه خود ثلج وبياض ) در ذات شان است.

ص: 239

قلت : تفاوت ثلج وعاج در مفهوم بياض نيست، بلكه تفاوت ثلج وعاج در امر خارج از آنها است، تفاوت شان در بياض است كه امر خارج از آنها است.

بعبارت ديگر بياض ثلج وبياض عاج تفاوت شان در مفهوم بياض نيست، بلكه تفاوت شان در اين است كه ثلج به سه فرد بياض نسبت دارد وعاج به يك فرد بياض نسبت دارد، بعبارت سوم وقت كه ابيض را حمل برثلج وعاج مي كنيم نسبت ثلج وعاج را به بياض بيان مي كنيم، و صدق ابيض بر ثلج قوي تر است از صدق ابيض بر عاج؛ يعني نسبت ثلج به بياض قوي تر است ونسبت عاج به بياض ضعيف تر است، مثلا ثلج با سه فرد بياض نسبت دارد و عاج با يك فرد بياض نسبت دارد.

وقت كه دوتا بياض را لحاظ مي كنيم نمي خواهيم نسبت را بيان كنيم، بلكه مي خواهيم ذات دوتا بياض را بيان مي كنيم ولذا صدق اصل بياض بربياض شديد وبياض ضعيف به تواطي است، اما وقت كه تفاوت ثلج وعاج را بيان مي كنيم درحقيقت نسبت ثلج وعاج را به بياض بيان مي كنيم كه ثلج با سه فرد بياض نسبت دارد و عاج با يك فرد بياض نسبت دارد. ولذاصدق ابيض برثلج اولي است واز صدق ابيض بر عاج. سه

خلاصه شما بايد نقض را در ابيض جاري كنيد كه جاري نمي شود ولي شما نقض را در بياض بيان كرديد كه نقض محسوب نمي شود؛ چرا كه ما مدعي هستيم كه ذات بياض شديد و بياض ضعيف تفاوت دارد.

ص: 240

فان قلت : هذا ( دليل شما / آنچه را كه در باب تشكيك ذاتي گفتيد؛ يعني تتمه اي دليل ) منقوض بالعارض فانّ ما ( تفاوت ) اشتمل عليه بياض الثلج ( بياض مسند به ثلج ) دون العاج ( نه بياض مسند به عاج ) من التفاوت ( بيان ما )،اذا لم يكن معتبرا فى مفهوم البياض لم يتحقق التفاوت بين الثلج و العاج فى ما هو بياض بل فى امر خارج عنه. ( درحاليكه تفاوت بياض ثلج وبياض عاج درمفهوم بياض است، نه در امر بيرون از بياض )

قلت : ذلك التفاوت ليس معتبرا فى مفهوم البياض لكنه فى فرد من البياض و المقول بالتشكيك ليس هو البياض بل الابيض و مفهوم الابيض انّما هو النسبة الى البياض، اعنى ( بيان ابيض ) : ذا البياض ( يعني چيزي كه نسبت به بياض دارد ). و لا شك انّ النسبة الى عدة افراد البياض اشد فى كونها ( نسبت ) نسبة الى البياض ( مربوط به اشد ) من النسبة الى فردٍ واحدٍ من البياض، فحصل التفاوت فى مفهوم الابيض لكن مفهوم الابيض ليس ذاتيا لا للبياض و لا لمعروضه ( يعني ثلج وعاج ) ليلزم التشكيك فى الذاتى بل هو ( مفهوم ابيض ) عرضى لمعروضه ( يعني عرضي ثلج وعاج است )

فرق جوهر وعرض بلحاظ قبول شدت وضعف 92/10/21

موضوع : فرق جوهر وعرض بلحاظ قبول شدت وضعف

بحث در اين بود كه لون قابل شدت وضعف است وفرد شديد وضعيف ازدونوع متباين اند، نه اينكه يك نوع باشد، بر اين مطلب دليل اقامه نموديم، بعد پرداختيم به اين مطلب كه تباين نوعي داشتن شديد وضعيف مستلزم تشكيك در ذاتيات نيست، به همين مناسبت پرداختيم به بحث درتشكيك واينكه در ذاتيات تشكيك نيست.

ص: 241

مستشكل گفت اگر دليل شما بر تباين نوعي شديد وضعيف تمام باشد ونفي تشكيك در ذاتيات كند درعرضيات هم جاري مي شود وتشكيك در عرضيات هم نفي مي شود، بعبارت ديگر دليل شما نقض مي شود؛ يعني درعرضيات جاري مي شود درحاليكه نتيجه اي را كه شما گرفتيد به دنبال ندارد.

اشكال نقضي : وقت كه به بياض ثلج وبياض عاج نگاه مي كنيم بياض شان تفاوت دارد، بياض ثلج اضافه دارد بر بياض عاج، واين اضافه داخل در ذات بياض ثلج است ودر ذات بياض عاج وجود ندارد. پس بياض ثلج وبياض عاج دونوع متباين است و مفهوم بياض بربياض ثلج وبياض عاج بايد به تواطي صدق كند نه به تشكيك. بنابراين اگر بيان شما صحيح باشد در عرضيات هم تشكيك نفي مي شود، درحاليكه شما تشكيك در عرضيات را قبول داريد.

لاهيجي : آنچه را كه بيان شما ثابت مي كند اين است كه مفهوم بياض بر بياض ثلج وبياض عاج بايد به تواطي صدق كند، كه حرف درستي است، ولي اين بمعناي نفي تشكيك در عرضيات نيست؛ چرا كه بياض اصلا بر ثلج وعاج صدق نمي كند، آنچه كه برثلج وعاج صدق مي كند ابيض است كه به تشكيك هم صدق مي كند. پس دربياض اختلاف است ولي تشكيك نيست ودر ابيض هم اختلاف است وهم تشكيك.

فرق جوهر وعرض بلحاظ قبول شدت وضعف :

درافراد بياض هم تفاوت درشدت وضعف است وهم تشكيك يعني مفهوم ابيض بر افراد ابيض به تشكيك صدق مي كند. شبيه همين وضع درجوهر هم است؛ درجوهرشدت وضعف است ولي تشكيك نيست.

ص: 242

سوال : چه فرق است بين جوهر وعرض كه در هردو اختلاف به شدت وضعف نيست ولي درعرض تشكيك است اما در جوهر تشكيك نيست؟

جواب : درعرض شدت وضعف به اين صورت است كه يك فرد برابر است با چند فرد ديگر، بعبارت ديگر يك فرد بمنزله اي چند فرد است، اين شدت وضعف در جوهر هم است مثلا يك فرد انسان بمنزله اي چند فرد انسان است، ولي تشكيك در عرض است و درجوهر نيست؛ چرا كه در موضوع داريم وعرض كه بر آن عارض شده و از اين عروض ونسبت عرض به موضوع مفهوم بدست مي آيد كه مي تواند به تشكيك بر افراد، ولي درجوهر موضوع نداريم كه از تلفيق آن با جوهر مفهوم بدست آوريم كه به تشكيك حمل شود. پس درجوهرشدت وضعف است ولي تشكيك نيست.

بعضي ها تشكيك را در جوهر قبول دارد، شايد مراد شان اين باشد كه درجوهر شدت وضعف است وهمين شدت وضعف در جوهر را تشكيك مي داند، كار به مفهوم بر جواهر به تشكيك صدق كند ندارد.

اگر تشكيك را بمعناي شدت وضعف بگيريم در اين صورت لازم نيست براي اثبات تشكيك در جوهر خود را به تكلف بياندازيم ومفهوم را درست كنيم كه به تشكيك صدق كند.

دليل دوم بر نفي تشكيك در ذاتي :

ماهيت را كه با جزئيات ومصاديق آن بسنجيم، از اين مقايسه دو چيز به دست مي آيد؛ يكي اينكه تحقق خارجي هريك از جزئيات به تحقق ماهيت است مثلا اگر زيد باشد بايد انسان باشد وديگر اينكه رفع هريك از جزئيات به رفع ماهيت است مثلا رفع زيد به اين است كه ماهيت انسان رفع شود، حالت سوم هم نداريم كه ماهيت ضعيفا بيايد وضعيفا برود، بعبارت ديگر يا رفع ماهيت ويا اثبات ماهيت. پس تشكيك درماهيت واجزا وذاتيات ماهيت نداريم؛ يعني اين طور نيست فرد از ماهيت اولي، اقدم ويا اشد باشد از ديگري، بگفته لاهيجي ماهيت وذاتيات آن نسبت به شي از افراد اولي، اقدم واشد نيست. بلكه ماهيت واجزاي آن نسبت به افراد آن يكسان است.

ص: 243

ان قلت : ممكن است فرد از ماهيت اولي نباشد نسبت به فرد ديگري ولي اقدم است مثلا پدر نسبت به فرزند اقدم است.

قلت : تقدم پدر بر فرزند به وجود است، پدر قبل از فرزند وجود گرفته است نه اينكه ماهيت پدر مقدم بر ماهيت فرزند باشد.

اشكال نقضي بردليل دوم : ناقض امر خارج از ماهيت مثلا انسان را در نظر مي گيرد و مي گويد انسان ماهيتي است كه صدق مي كند بر اين فردش كه زيد است وآن فردض كه عمرو است وبقيه اي افراد خودش، حال اگر فرض كنيم كه همه اي افراد انسان سفيد باشد صدق انسان برهمه اي افرادش كه سفيد اند مساوي است، هيمن طور صدق سفيدي هم بر همه اي اين فراد مساوي است. پس نه در انسان تشكيك است ونه در سفيد؛ يعني بربياض اين فرد گفته مي شود بياض بر بياض فرد ديگر هم گفته مي شود بياض، ودر نتيجه درعرضيات هم تشكيك نيست مثل ذاتيات.

جواب : بياض ذاتي بياض زيد، عمرو و... است ولذا به تواطي بر همه اي افراد بياض صدق مي كند واگر نسبت بياض به زيد، عمرو و...در نظر بگيريم ابيض بدست مي آيد كه عرضي است براي زيد وعمرو وبه تشكيك هم صدق مي كند. پس ماهيت انسان كه ذاتي است براي افراد خودش صدقش به تواطي است همين طور بياض كه ذاتي است بر افراد بياض به تواطي صدق مي كند، اما ابيض كه عرضي است ونسبت بياض به افراد انسان را بيان مي كند صدقش به تشكيك است. در ذاتيات تشكيك نيست ولي در عرضيات تشكيك است.

ص: 244

لاهيجي : بحث ما به تبع خواجه بحث درشدت وضعف لون است، كه افراد لون اختلاف در شدت ولون دارد واين اختلاف نوعي است نه تشكيكي كه مفهوم لون بر افرادش به تشكيك صدق نمايد، اما از آنجاي كه بحث تشكيك بحث مهم است ودر جاي ديگر هم بحث نشده در اين جا مناسب بود كه از تشكيك بحث شود وما به همين جهت به اين بحث پر داختيم.

متن : و اعلم ان مثل هذا التفاوت الّذي بين افراد العرض كالبياض مثلا _ اعنى ( تفسيرتفاوت ) كون فرد ( فرد اشد ) كعدّة افراد ( افراد ضعيف ) _ يجوز ان يكون ( تفاوت ) بين افراد الجوهر أيضا ( مثل عرض ) كالانسان مثلا بان يكون فرد من الانسان كعدة افراد منه، فيتحقق الشدة و الضعف فيه ( جوهر ) بهذا المعنى ( كه يك فرد بمنزله اي افراد باشد ) لكن لما لم يكن الجوهر موجودا فى الموضوع كالعرض ( مثال براي منفي يعني عرض موجود در موضوع است ) لم يتحقق هناك ( درجوهر ) بالطبع مفهوم عرضى كالابيض ( مثال براي منفي ) ليكون ( مفهوم عرضي ) مقولا بالتشكيك، فالممتنع فى الجواهر انما هو التشكيك لا الشدة و الضّعف.

و الظاهر انّ من ذهب الى جواز التشكيك فى الجواهر انّما ذهب إليه ( تشكيك ) لمثل هذا التفاوت المذكور ( تفاوت در مصداق ). و اذا جاز فلا حاجة لذلك ( بخاطر اينكه چنين تشكيكي وجود دارد ) الى المكابرة ( سرسختي وبدون دليل حرف گفتن ) فى جواز التشكيك فى الجواهر.

ص: 245

دليل دوم براي نفي تشكيك در ذاتي :) دليل اخر لنفى التشكيك فى الذاتى، و هو ( دليل ) ان نسبة الماهية و ذاتياتها الى جميع الجزئيات ( افراد ) على السواء، فانّ جميعها ( افراد ) متساوية فى انّ تحققها ذهنا و خارجا لا يتصور الا عند التحقق الماهية و ذاتياتها و ترتفع ( جزئيات ) بارتفاع الماهية و ذاتياتها فلا يكون الماهية و ذاتياتها بالنسبة الى شي ء من الافراد اولى و اقدم أو اشد.

و تقدم بعضها ( جزئيات ) على البعض بالوجود لا يقتضي تقدمه ( بعض )عليه ( بعض ديگر )، بالذاتى فانّ نسبته ( ذاتي ) الى الفرد المتقدم كنسبته ( ذاتي ) الى الفرد المتاخر.

و النقض بالعارض هاهنا ( دليل دوم ) أيضا ( مثل دليل اول ) مندفع بما ذكرنا، فانّ الامر الخارج ( مثلا بياض كه خارج از انسان است ) الّذي يجب كون الماهية ( ماهيت انسان/ ماهيت بياض ) و ذاتياتها ( ذاتيات انسان/ ذاتيات بياض ) بالنسبة الى جميع افراده ( انسان/ بياض ) على السواء انما هو مثل البياض، وهو ليس بمشكك بل المشكك انما هو مثل الابيض ( كه تلفيق بياض وموضوع است )، و لا يجب مساواته ( ابيض ) بالنسبة الى افراد البياض و لا افراد ( افراد انسان ) موضوعه ( بياض )، اذ ليس هو ذاتيا لشي ء منهما ( افراد بياض وافراد موضوع )، هذا ( اي خذا ).

واعلم : أنا انّما وقعنا الى هذا المطلب ( بحث نفي تشكيك در ذاتيات ) بالعرض ( خارج از كلام خواجه )، لكنّه لمّا كان من المهمات المستصعبة و لم يكن موضع من الكتاب أليق بتحقيقه ( تشكيك ) من هذا الموضع اوردنا الحق فيه ( مطلب ) فى هذا المقام، و وفّينا بما ربّما وعدناك فى سالف الكلام ( كه در تشكيك بحث مي كنيم )

ص: 246

بحث در ضوء 92/10/22

موضوع : بحث در ضوء

خواجه در ابتداي مساله اي دوم ( ص98 ) گفت كه « اوائل المبصرات هي الون والضوء »، در اين جا مي گويد « ولوكان الثاني... » يعني آن كه دوم ذكر كردم كه همان ضوء است.

فرع ششم : ضوء غير از جسم است.

درباره اي ضوء اختلاف است، برخي مي گويد كه ضوء جسم است كه از مضي جدا مي شود وبه مستضي مي رسد. گروهي ديگر عقيده دارند كه ضوء كيفيتي است كه در مستضي بالقوه موجود است ووقت كه مستضي در مقابل مضي قرار بگيرد ضوء بالفعل مي شود.

ابن سينا، خواجه، لاهيجي و... ضوء را كيفيت مي دانند نه جسم كه از مضي جدا شود و به مستضي برسد.

ابن سينا براي اينكه بيان كند ضوء جسم نيست تمام شقوق را مطرح كرده است، به اين صورت كه اگر ضوء جسم باشد يا شفاف است ويا غير شفاف، اگر شفاف باشد يا باتراكم شفافيت آن از بين مي رود ويا با تراكم شفافيتش از بين نمي رود، ولي لاهيجي يكي از شقوق را كه ضوء جسم غيرشفاف باشد بيان مي كند، به همين جهت مي شود برخواجه اشكال كرد كه ضوء جسم شفاف است كه نمي پوشاند.

دليل ابن سينا براي جسم نبودن ضوء : اگر ضوء اجسام ريزي باشد كه از مضي جدا مي شود يا اين اجسام شفاف نيستند و يا شفاف اند و اگر شفاف نباشند بايد اجسام را بپوشاند و اگر شفاف باشند يا بر اثر تراكم شفافيت را از دست نمي دهند و يا از دست مي دهند.

ص: 247

اگر اجسام ريزي كه از مضي جدا مي شوند شفاف نباشد مثل يك پرده روي اشياء مي شود پوشاند، درحاليكه ضوء اشيا را روشن مي كند.

اگر اجسام ريزي كه از مضي جدا مي شوند شفاف باشد و بر اثر تراكم شفافيت خود را از دست دهد در اين صورت نمي تواند اجسام روشن كند بلكه به صورت پرده اي اشياء را مخفي مي كند و هر چه تراكمش بيشتر شود پوشانندگي اش بيشتر مي شود، درحاليكه ضوء هرچه بيشتر شود اشياد را بيشتر روشن مي كند.

اگر جسم ريزي كه از مضي جدت مي شوند شفاف باشد و با تراكم شفافيت خود را از دست ندهد، در اين صورت مضي نخواهد بود؛ چنانكه قبلا بيان شد. ( ص99_ 101)

دليل دوم ابن سينا براي جسم نبودن ضوء : هر جسمي فقط به يك سمت حركت طبيعي مي كند؛ جسم سنگين فقط به سمت پايين حركت طبيعي مي كند و جسم سبك فقط به سمت بالا حركت طبيعي مي كند.

خلاصه : قانون جسم اين است كه حركت طبيعي يا به سمت پايين دارد ويا به سمت بالا.

جهت يمين و يسار و قدام و خلف جهات طبيعي نيستند. به همين دليل دوجهت در بيان بالا مطرح گرديد.

اگر ضوء جسم باشد بايد قانون جسم درباره اش صادق باشد در حاليكه ضوء چنين نيست؛ چرا كه ضوء به جهات مختلف حركت مي كند. پس ضوء جسم نيست.

دليل سوم ابن سينا براي جسم نبودن ضوء : پنجره اي را باز كنيم نور از پنجره مي تابد وقتي كه پنجره را ببنديم نور مي شود بخاطر اينكه مقابله قطع مي شود آنهايي كه مي گويد ضوء جسم است چگونه قطع شدن نور را توجيه مي كند، آيا وقتي كه پنجره را مي بنديم نور كه طبق فرض جسم است بيرون مي رود يا معدوم مي شود ويا اينكه استحاله مي شود.

ص: 248

اينكه ضوء كه طبق فرض جسم قبل از بسته شدن در يا پنجره بيرون رود، حرف بدون دليل است.

اگر بگويد با بستن در يا پنجره ضوء كه طبق فرض جسم است معدوم مي شود، صحيح نيست چرا كه شان حايل اين نيست كه يكي از طرفين را باطل كند.

اگر بگوييد ضوء كه طبق فرض جسم است استحاله مي شود، اين مدعاي ما را ثابت مي كند؛ چرا كه معنايش است كه ضوء كيفيت است و استحاله مي شود. به اين جهت كه استحاله دليل بر كيفيت بودن ضوء ونور است.

متن : و لو كان الثانى اى الضوء ( كه من دوم ذكرش كردم ) جسما لحصل ضدّ المحسوس ( آنچه كه شهودش مي كنيم ) اشارة الى ما حكى فى الشفا : « إنّ من الناس من ظن ان النّور الّذي يشرق من المضى ء على الاجسام ليس كيفية تحدث فيها بل اجسام صغار ينفصل من المضي ء و تقع على الاجسام ( اجسام مستضي) فيستضي ء ( اجسام مستضي ) بها ( اجسام ).

ثمّ رد ذلك : بان تلك الاجسام الصغار ( الف ) ان لم يكن شفافة فتستر ما تحتها (ب) وان كانت شفافة فلا يخلو (1) اما ان يزول شفيفها بتراكمها كما يكون الاجزاء الصغار من البلّور شفافة و تكون المتراكم منها غير شفاف (2) و اما ان لا يزول شفيفها.

فان كانت ( اجسام صغار ) شفافة لا يزول شفيفها لم تكن ( اجسام صغار ) مضيئة، اذ قد فرغنا من الفرق بين الشفاف و بين المضي ء.

ص: 249

( مقدم : ) و ان كانت ( اجسام صغار) تعود ( اي تصير ) بالارتكام ( متراكم شدن ) غير شفافة ( تا لي : ) كان ارتكامها يستر ما تحتها و ( عطف بر ارتكامها ) كلما ازدادت ارتكاما ازدادت سترا و ( حاليه/ بيان بطلان تالي: ) الضوء كلما ازداد ارتكاما ازداد اظهار اللون ( بطلان مقدم :) فبيّن ان الشعاع المظهر للألوان ليس بجسم هذا محصّل ما فى الشفا».

و هو معنى كلام المصنف. ( كه گفته لون كان الثاني جسما لحصل ضد المحسوس )

ثم ازداد الشيخ فى الرد فقال : ثم لا يجوز ان يكون ( ضوء ) جسما و ( عطف بريكون ) يتحرك بالطبع الى جهات مختلفة. ( يعني جايز نيست كه جسم باشد وحركت هاي مختلف بالطبع داشته باشد )

ثم ان كان ( ضو) اجساما ينفصل من المضي ء و يلقى المستنير فاذا غُمّت ( پوشيده شود ) الكوة ( پنجره ) لم يخل : اما ان يتفق لها ان تعدم او يستحيل ( تبديل حالت پيدا مي كند ) او يسبق الغام ( پوشاننده ).

و القول لسبق العام اعتساف ( حرف بدون دليل است ) فان ذلك ( پوشيده شدن روزنه ) امر يكون ( تامه ) دفعة.

و العدم ( اجسام صغار كه نور است معدوم شود ) أيضا بالستر من ذلك الجنس ( ازجنس قول بسق الغام است ) فانّه ( استفهام انكاري :) كيف يحكم ان جسما ( جسم كه ساتر است؛ يعني پنجره، درب و... ) اذا تخلل بين جسمين عدم احدهما.

ص: 250

و امّا الاستحالة فيوجب ما قلناه و هو انّها يستنير بمقابلة النير فاذا غم ( نير پوشيده شود ) استحالت ( اجسام كه درمقابل شان

دلايل قائلين به ضوء بودن جسم 92/10/23

موضوع : دلايل قائلين به ضوء بودن جسم

خواجه گفت ضوء يا شعاع جسم نيست، ابن سينا همين عقيده را دارد وبراي اثبات آن سه دلايل اقامه كرد. اما گروهي ديگر معتقد اند كه ضوء شعاع است وسه دليل بر مدعاي شان آورده اند.

دلايل كساني كه ضوء را جسم مي دانند:

دليل اول : ما مي بينيم كه شعاع از خورشيد فرو مي ريزد، بعبارت ديگر تابش خورشيد براي ما اين گونه جلوه مي كند كه شعاع از خورشيد مي ريزد. و يا وقت كه آتش را روشن مي كنيم مي بينيم كه شعاع به اطراف پخش مي شود.

خلاصه : شعاع خورشيد منحدر مي شود بعبارت ديگر فرو مي ريزد و شعاع آتش به اطراف پخش مي شود. وانحدار و توجه نوعي حركت است پس شعاع خورشيد و شعاع آتش حركت مي كند.

شعاع حركت مي كند و هيچ چيزي بجز جسم حركت نمي كند. پس شعاع جسم است.

صغراي قياس بالا از قياس قبل بدست آمد ونياز به بيان ندارد. كافي است كبراي قياس را اثبات كنيم. بيان كبرا: آنچه حركت بالذات است ساير شيا بواسطه اي جسم حركت دارند؛ مثلا عدد به تبع معدود حركت، رنگ بواسطه اي جسم حركت مي كند، اما جسم حركتش بالذات است.

بيان بالا قياس مركب از دو قياس ذيل است :

ص: 251

قياس اول: ضوء يا شعاع منحدر مي شودي و انحدار نوعي حركت است پس ضوء يا شعاع حركت مي كند.

قياس دوم: شعاع حركت مي كند وهيچ چيزي بجز جسم حركت نمي كند. پس شعاع جسم است.

دليل دوم : شعاع منتقل مي شود، خورشيد وقت كه در مشرق است شعاعش را به سمت مغرب مي فرستد وقت كه درمغرب است شعاعش را به سمت مشرق مي فرستد و انتقال حركت است. پس شعاع حركت مي كند.

قياس دوم : شعاع حركت مي كند، و حركت مال جسم است. پس شعاع جسم است.

دليل سوم: شعاع وقت كه به آينه برخورد كند منعكس مي شود، وانعكاس نوعي حركت است. پس شعاع نوعي حركت دارد.

قياس دوم : شعاع نوعي حركت دارد وحركت مال جسم است. پس شعاع جسم است ويا جسماني. جسماني يا جسم است ويا حال در جسم وشعاع حال درجسم نيست، پس جسم است.

جسماني يعني منسوب به جسم ولذا لزوم ندارد كه شعاع حلول در جسم داشته باشد

شعاع حركتش جسماني است ولي خودش جسماني نيست، جسم است.

جواب ابن سينا:

اولا، لفظ هاي انحدار، توجه و... مجازي است وقتي كه مي گوييم نور منحدر مي شود و يا نور عبور مي كند از شفاف و يا منعكس مي شود از آينه، همه اي بيانات مجازي است، چشم ما اين گونه بيند. بعبارت ديگر ضوء ويا شعاع حادث مي شود ولي چون از خورشيد كه عالي است در اشيا كه پايين است حادث مي شود، به وهم ما اينگونه مي رسد كه منحدر مي شود، درحاليكه ضوء در مستضي حادث مي شود.

ص: 252

ثانيا، اگر بگوييم شعاع كيفيت است كه وقت مستضي در مقابل مضي قرار مي گيرد در مستضي حادث مي شود اولي است از اينكه بگوييم شعاع ويا ضو جسم است؛ چرا كه اولا بين خورشيد واشيا مقابل آن فاصله اي وجود دارد كه شعاع آنرا پر نركرده است بلكه بين خورشيد واشيا مقابل آن هواي شفاف است. وثانيا اگر شعاع جسم باشد كه از خورشيد به اشيا مقابل آن منحدر شود بايد بين طلوع خورشيد ورسيدن آن به اشيا مقابل خورشيد مدت زماني فاصله داشته باشد، درحاليكه بين طلوع خورشيد وروشن شدن اشيا مقابل مدت زماني طول نمي كشد.

خلاصه : باتوجه به دوجه بالا اينكه شعاع يا ضوء كيفيت باشد كه با قرار گرفتن مستضي در مقابل مضي در مستضي حادث شود اولي است.

علماي جديد مي گويند كه از طلوع خورشيد بايد زماني طول بكشد تا به زمين برسد. پس حرف ابن سينا امروزه پذيرفته نيست.

قائلين به جسم بودن شعاع اگر با برهان قائل باشند كه چنين برهاني نداريم وحس هم خلاف آن را مي گويد؛ چرا كه حس نمي تواند زمان حركت وانحدار را حس كند ونمي تواند مسافت بين خورشيد واشيا مقابل آنرا حس كند. پس شعاع يا ضو جسم نيست.

متن : ثم قال : و اما الحجة التى تتعلق بها اصحاب الشعاع ( آنهاي كه شعاع را جسم مي داند ) فمن ذلك قولهم إن الشعاع لا محالة ينحدر ( فرو مي ريزد ) من عند الشمس و يتجه ( به سمت اطراف ) من عند النار و هذه ( انحدار وتوجه ) حركة و لا حركة اى بالذات الا للجسم.

ص: 253

و أيضا فان الشعاع ينتقل بانتقال المضي ء و الانتقال للجسم.

و أيضا فانّ الشعاع يلقى شيئا ( آينه ) فينعكس عنه ( آينه ) الى غيره و الانعكاس حركة جسمانية لا محالة.

ثم قال : و هذه القياسات ( قياس هاي سه گانه )كلها فاسدة و مقدّماتها ( كه از كلمه ينحد، يتجه وينعكس استفاده نموده ) غير صحيحة، فان قولنا الشعاع ينحدر او يخرج او يدخل الفاظ مجازيّة ليس ( تامه يعني تحقق ندارد ) من ذلك ( مذكورات ) شي ءٌ ( يعني انحدار تحقق ندارد، خروج تحقق ندارد )، بل الشعاع يحدث فى المقابل ( مقابل مضي ) دفعة ( يعني اين طور نيست كه از مضي حركت كند وبه مستضي برسد، بلكه دفعتا در مستضي تكون پيدا مي كند ) و لما كان يحدث عن شي ء عال يوهم كانّه ينزل.

و ( مبتدا :) ان يكون ( شعاع ) على سبيل الحدوث فى ظاهر الحال ( خبر:) اولى(1)من النّزول، اذ (1) لا يرى ( شعاع ) البتة فى الطريق ( فاصله اي بين مضي ومستضي )(2) و لا يحتاج الى زمان محسوس فلا يخلو : امّا ان يكون البرهان دل على انحداره و انّى لهم بذلك ( چگونه مي توانند چنين برهاني داشته باشند ) و اما ان يكون الحسّ هو الدال عليه و عليه ( حس ) معولهم و كيف يدل الحسّ على حركة متحركٍ لا يحس زمانه و لايحس في وسط المسافة؟

ص: 254


1- (1) ابن سينا معتقد به حدوث است ونزول را قبول ندارد، اما اينكه گفته حدوث اولي از نزول است، بخاطر اين است كه درظاهر حال حدوث اولي است، ودرواقع حدوث متعين است، نه اينكه حدوث اولي از نزول باشد.

بطلان دلايل كساني كه ضوء را جسم مي داند 92/10/24

موضوع : بطلان دلايل كساني كه ضوء را جسم مي داند

بحث در اين داشتيم كه ضوء جسم است يا غير جسم، ابن سينا، خواجه و... گفت كيفيتي است در مضي و مستضي، ولي برخي ديگر گفتند ضو جسم است، نه كيفيت، وسه دليل براي مدعاي شان بيان كردند. ابن سينا دليل اول اين گروه را باطل نمود، حال مي پردازد به ردّ دليل دوم.

جواب نقضي از دليل دوم : ظلّ يعني سايه منتقل مي شود پس بايد ظل هم جسم باشد، در حالي كه همه قبول داريم كه ظلّ جسم نيست، پس كبراي كل «كل ما ينقل جسم » باطل است.

ابن سينا بعد از بطلان دلايل اشاره مي كند به عقيده خودش كه ضوء منتقل نمي شود بلكه متكون مي شود؛ از جاي زايل و در جاي ديگر متكون مي شود، حتي اگر انتقال هم باشد باتوجه جواب نقضي نمي توانيم بگوييم ضوء جسم است.

با توجه به بيان فوق مي توانيم بگوييم ابن سينا در باب انتقال دو تا جواب گفته است؛ يكي وجواب نقضي و ديگري جواب حلي كه انتقال نداريم بلكه هم شعاع وهم ظل متكون و حادث مي شود.

سايه را وجداناً مي دانيم كه از بين مي رود وحادث مي شود؛ در جاي كه ما مي ايستيم مانع رسيد نور مي شويم و سايه به وجود مي آيد، وقت كه ما حركت كنيم مانع زايل مي شود و نور خورشيد مي رسد و ظل از بين مي رود همين طور كه حركت مي كنيم ظل از بين مي رود و ظل ديگر بوجود مي آيد. پس اينكه ظل زايل وحادث مي شود وجداني است، شعاع يا ضوء هم مثل ظل است.

ص: 255

علماي امروزي شعاع را جسم مي دانند، مي گويند چيزي از خورشيد جدا مي شود،گاز كه جسم است از خورشيد جدا مي شود و پخش مي شود، طبق قول ابن سينا چيز ي از خورشيد جدا نمي شود بلكه با مقابله مضي و مستضي شعاع حادث مي شود.

دليل سوم شان انعكاس بود كه ضوء وقت كه به آينه مي رسد منعكس مي شود، وانعكاس كار جسم است پس بايد ضوء جسم باشد تا انعكاس داشته باشد.

اين دليل را يا ابن سينا جواب نگفته است ويا لاهيجي نياورده است ولي جوابش اين است كه خود انعكاس درش اختلاف است كه آيا انعكاس حركت جسماني است كه شما مي گوييد و يا تكون كيفيت است كه ما مي گوييم پس دليل شما مصادره به مطلوب است.

بيان خواجه در باب ضوء : ضوء كيفيتي است كه قائم است به محل خودش ودر مستضي هم پديد مي آيد، در مضي موجود است و در مستضي بوجود مي آيد. پس شعاع جسم نيست، بلكه كيفيتي است كه قائم به دو چيز است هم قائم به مضي كه محل خودش است و هم قائم است به مستضي يعني در مستضي بوجود مي آيد بعبارت ديگر يك عرض قائم به مضي است و يك عرض در مستضي بوجود مي آيد. عرض كه در مضي است بالذات است وكيفيت كه در مستضي بوجود مي آيد بالعرض است، بعبارت ديگر ضوء براي مضي ذاتي است وبراي مستضي عرض وكسبي است. اصطلا به روشني ذاتي گفته مي شود ضوء وبه روشني كسبي گفته مي شود نور.

ص: 256

تقسيم شعاع : شعاع گاهي ذاتي است وگاهي عرضي است؛ شعاع كه در خوشيد است ذاتي است و شعاع كه در جسم مقابل پديد مي آيد عرض است. اصطلاحاً به روشني ذاتي گفته مي شود ضوء و روشني عرضي و كسبي گفته مي شود نور. اين اصطلاح گرفته شد از آيهء شريفه است كه حق تعالي فرموده است : « هوالذي جعل الشمس ضياءً والقمرنوراً »؛ يعني شيمس داري ضوء وقمر داراي نور است.

قاعده در باب عليت: هيچ نوعي از جنس علت براي نوع از همان جنس نمي شود و هيچ فردي از نوعي علت براي فرد ديگر از همان نوع نمي شود و الا لازم مي آيد كه چيزي خودش را ايجاد كند و بنابراين كيفيتي كه در مضي است و معد است براي كيفيتي كه در مستضي است، نه علت آن.

متن : ( جواب نقضي از دليل دوم :) و اما حديث ( داستان ) انتقال الشعاع فليس باكثر من انتقال الظل فيجب ان يكون الظل أيضا جسما ينتقل.

( جواب حلي :) و ليس و لا ( تاكيد ليس ) واحد منهما ( ظل وشعاع ) بانتقال بل بطلان و تجدد فانّه اذا تجددت الموازاة ( مضي با مستضي/ ظل باذي ظل ) تجدد ذلك ( شعاع وظل ).( وقت كه مضي موازي شود با مستضي در مستضي احداث ضوء يا شعاع مي شود، وقت كه موازات از بين برود شعاع هم از بين مي رود ودرجاي ديگر كه موازات بجود مي آيد شعاع يا ضوء بوجود مي آيد.)

ص: 257

بل هو ( ضوء ) عرض قائم بالمحل ، ( مثال براي محل :)كجرم الشمس و جرم النار، و معد ( نه علت ) لحصول مثله فى الجسم المقابل ( متعلق مقابل :) لمحلّه ( مثال براي جسم مقابل :) كوجه الارض و الجدار.

و هو ( ضوء ) ذاتى كما للمضي ء بذاته ( قيد مضي، نه قيد لام يعني ثابت مقدر) كالشمس و النار و يسمى ضياء و قد يختص ( ضوء ذاتي ) باسم الضوء ( اختصاص عكس استعمال شده يعني اسم ضوء اختصاص دارد به ضوء ذاتي). و ( عطف برذاتي ) عرضىّ كما للمستضي ء من غيره ( مثال براي مستضي :) كوجه الارض و الجدار و يسمّى ( ضوء عرضي ) نورا كما قال تعالى : « هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً » اى ذات ضياء و ذا نور

بيان چند اصطلاح 92/10/25

موضوع : بيان چند اصطلاح

گفتيم كه شعاع يا ضوء عرضي است قائم به محل وقائم به مقابل المحل و اين عرض را تقسيم كرديم به ذاتي وعرضي كه ذاتي را مي گوييم ضوء و عرضي را مي گوييم نور.

شيخ لفظ ضوء، نور، شعاع را معنا نموده است و گفته كه درلغت بين ضوع، شعاع، نور فرق نيست ولي در اصطلاح بين اين الفاظ فرق است.

ضوء : كيفيت در مضي وجود دارد كه آن كيفيت را نمي شود گفت سودا، بياض، سرخ و رنگ هاي ديگر. پس اين كيفيت را با لون نمي شود يكي گرفت واين كيفيت ضوء است.

ص: 258

نور : دومين امر كيفيتي است كه ازمضي حاصل مي شود در جسم مقابل مضي؛ مثل روشني كه در قمر حاصل مي شود وقت كه در مقابل خورشيد باشد، به اين كيفيت نور گفته مي شود.

شعاع وبرق : ما روي اجسام چيزهاي را تخيل مي كنيم كه بنظر مي رسد مي درخشد؛ يكي درخششي است كه در جسم مقابل مضي وجود دارد اين درخشش برق است و ديگري درخششي است كه در خود مضي وجود دارد اين درخشش شعاع است.

شايد هم بشود بگوييم روي اجسام درخششي را تخيل مي كنيم ( نه اينكه چيزي را تخيل كنيم كه بدرخشد ) اين درخشش اگر در جسم مقابل مضي باشد برق است واگر درخود مضي باشد شعاع است.

پس شعاع و برق هر دو عبارت اند از درخشش كه اگر كسبي باشد برق يا بريق است و اگر كسبي نباشد شعاع است.

روشني ذاتي وروشني عرضي : روشني كه مستفاد از چيز ديگر نباشد ذاتي است؛ مثل روشني خورشيد كه از خود خورشيد است، نه اينكه از چيز ديگر كسب كرده باشد، اما روشني كه مستفاد از چيزديگر باشد روشني عرضي است؛ مثل روشني ماه كه از مستفاد از روشني خورشيد است.

اقسام عرضي : عرض بر دو قسم تقسيم مي شود؛ چرا كه عرضي يعني روشني كسبي ومستفاد و روشني كسبي ومستفاد يا مستفاد از مضي است مثل روشني ماه كه از خورشيد كسب نموده است به اين گفته مي شود عرضي اول، ويا مستفاد از مستضي است مثل روشني زمين كه درشب مستفاد از ماه است و قبل از طلوع ويا اول غروب خورشيد مستفاد از هواي مستضي است، به اين گفته مي شود عرضي ثاني.

ص: 259

بعبارت ديگر روشني كسبي دو قسم است يا كسبي اول است مثل نور ماه كه از خورشيد كسب مي كند ويا كسبي دوم است مثل نور زمين كه مستفاد از ماه است درشب، ومستفاد از هواي مستضي است در روز قبل از طلوع ويا اول غروب خورشد.

ان قلت: هوا شفاف است و قبلاً مي گفتيم كه شفاف روشن نمي شود پس چگونه مي گوييد هوا روشن مي شود وزمين را روشن مي كند.

قلت : هواي خالص روشن نمي شود ولي هواي كه نزديك زمين است داراي اجزا و ذرات ريز زمين است و اين ذرات روشن مي شود و روشني آن بر زمين مي افتد.

دو اطلاق براي ظل :

1. معناي اول ظل : دو مثال براي عرضي وكسبي ثاني آورديم؛ يكي نور كه از قمر به زمين مي رسد در شب، و ديگري نور كه از هوا به زمين مي رسد در ابتداي غروب و طلوع خورشيد به اين قسم از عرض دوم ظل هم گفته مي شود.

تذكر : در هيئت وقت كه گفته مي شود مراد همين نور عرضي كسبي ثاني است.

2. معناي دوم ظل: گاهي ظل به مطلق روشني كسبي ثاني گفته مي شود چه كسب شده باشد از ماه وچه كسب شده باشد از هواي مستضي.

طبق اطلاق اول ظل اخص از عرض دوم است واطلاق دوم ظل مرادف با عرضي ثاني است.

متن : قال الشيخ ما حاصله : « انّ لفظ الضوء و النور و الشعاع يشبه ان لا يكون بينها كثير تفاوت فى وضع اللغة، لكنا نحتاج الى ان تفرق بينها ( سه لفظ ) فى استعمالنا اياها ( سه لفظ ) لانّ هاهنا ( در اين بحث كه ما داريم يعني بحث كيفيت مبصر كه از سنخ ضوء است ) ثلاثة معان متقاربة :

ص: 260

احدها ( ضوء ) : الكيفية التى يدركها البصر فى الشمس و النار من غير ان يقال انه ( مدرك بصر) سواد او بياض او حمرة او شي ء من هذه الألوان.

والثانى ( نور) : الامر الّذي يسطع من هذا الشي ء ( از اين شيء اوّل يعني ضوء ) فيتخيل انّه يقع ( ساطع ) على الاجسام ( يعني به خيال مي رسد كه بر اجسام وارد مي شود، درحاليكه حادث مي شود ) فيظهر بياض و سواد و حمرة.

والثالث ( برق وشعاع ) : الّذي يتخيل على الاجسام كانّه يترفرق ( بنظر مي رسد كه مي درخشد )، و كانه ( بنظر مي رسد ) يستر لونها، و كانه شي ء يفيض منهما، (1) فان كان ( الذي يتخيل ) فى جسم قد استفاد ذلك ( الذي يتخيل ) من جسم اخر سمى بريقا كما يحس فى المرآة ( كه احساس مي شود جسم مراة از جسم ديگري گرفته است )، (2) وان كان ( الذي يتخيل ) فى الجسم الّذي له بذاته سمّى شعاعا.

والقسمان الاولان سمى احدهما ( مفعول اول سمي ) و هو الّذي للشي ء من ذاته ضوأ ( مفعول دوم سمي ) كما للشمس و النار و ( عطف بر احدهما ) الاخر ( مفعول اول سمي ) و هو الّذي يستفاد من غيره ( از غير خود جسم حاصل مي شود ) نورا ( مفعول دوم سمي ).

أوّل و ثان ( كه در ذيل مي آيد ) هذان قسمان للعرضى ( الذي يستفاد من غيره ) :

ص: 261

فالاوّل ( عرضي اول ) : ما كان حصوله من مقابلة المضي ء لذاته ( مربوط به مضيء )،كما للقمر و وجه الارض من مقابلة الشمس ( مربوط به قمر ووجه ارض؛ يعني مقابله قمر باشمس ومقابله زمين باشمس ).

و الثانى ( عرضي ثاني ) : ما كان ( تامه اي تحقق) من مقابلة المستضي ء من غيره ( مربوط به مستضيء )،كما لوجه الارض من مقابلة القمر كماله ( اي وكما له ) قبل طلوع الشمس و بعد غروبها من مقابلة الهواء المقابل للشمس.

و هذا الاخير ( مبتدا ) _ اعنى الضوء الحاصل فى الجسم من مقابلة الهواء المستضي ء من غيره _ ( خبر:) يسمى ظلا، فيكون الظل اخص من الضوء الثانى ( ضوء كه عرض ثاني است ).

و قد يفسّر ( ظل ) بما يساوق الضوء الثانى فيقال : هو ( ظل ) الضوء الحاصل فى الجسم ( زمين ) من مقابلة المستضي ء بغيره ( چه مستضي بغيره قمر باشد چه مستضي بغيره هوا باشد )، على ما فى المواقف، فيصدق ( ظل ) على الضوء الحاصل ( براي زمين ) من مقابلة جرم القمر مع انه ( ضوء ) ليس بظل ( طبق اطلاق قبل ) وفاقا ( يعني اجماعا/ مربوط به قبل ) على ما فى شرح المقاصد ( مربوط به وفاقا )

روشن شدن هوا وظلمت 92/10/28

موضوع : روشن شدن هوا وظلمت

ازبحث مبصرات دومطلب باقي مانده است، يكي روشن شدن هوا توسط نور وديگري بحث ظلمت.

اينكه هواي مشهود روشن مي شود يك امر اتفاقي است، اما اينكه حقيقتا چه چيزي روشن مي شود اختلافي است.گروهي مي گويند خود هوا روشن مي شود و گروهي ديگر عقيده دارند كه اجزاي دخاني و بخاري كه در هوا پراكنده و با هوا مخلوط است روشن مي شوند نه خود هوا.

ص: 262

گروه اول معتقداند كه خود هوا روشن مي شود، در حالي كه ما قبلاً گفتيم هوا شفاف است و شفاف روشن نمي شود. پس بايد قول دوم صحيح باشد كه هواي نزديك زمين با اجزاي ريز دخان وبخار مخلوط شده است و درحقيقت اين اجزا است كه روشن مي شود.

به بيان ديگر چنانكه قبلا بيان شد اجسام به سه قسم تقسيم مي شود : 1. اجسام شفاف، 2. اجسام مستنير 3. اجسام ملون. و همان گونه در منطق بيان شده است باقسام يك شي قسيم هم اند ومتقابل وامور متقابل قابل جمع نيستند. پس هوا نمي تواند روشن ومستنير باشد.

ظلمت عدم ملكه است؛ چرا كه ظلمت عبارت است ازعدم الضوء من شأنه ان يكون مضياء پس تعريف عدم ملكه بر ظلمت صادق است.

دليل برعدمي بودن ظلمت : قبلا بيان شد كه شخص كه درون غار است بيرون را مي بيند و اگر ظلمت وجودي بود بايد مانع مي شد.

اگر شي بخواهد ديده شود بايد محاط ضو قرار گيرد يعني ضو او را احاطه كند، والاّ ديده نمي شود هر چند راي را ضوء احاطه كند پس شرط رؤيت مرئي اين است كه در ضوء واقع شد.

صاحب مواقف: صاحب مواقف سه مطلب را بيان مي كند؛ يكي اينكه اگر چيزي بخواهد ديده نشود بايد در ظلمت باشد. اين حرف درست است و ديگر اينكه اگر ظلمت رائي را احاطه كرده باشد ولي مرئي را احاطه نكرده باشد در اين صورت ظلمت مانع نيست چنانكه در مثال غار بيان شد اين هم حرف درست است. و سوم اينكه ظلمت محيط به مرئي عائق است و اگر عائق و مانع است وجودي است واين حرف درست نيست ؛ چراكه اگر در ظلمت مرئي ديده نمي شود به اين جهت است كه شرط رويت كه وجود ضو است وجود ندارد نه انيكه ظلمت عائق باشد، والاّ وقت كه رائي را احاطه مي كرد هم بايد مانع از رؤيت بود چون كه اگر چيزي مانع باشد بايد در هر صورت مانع باشد چه احاطه كند رائي را چرا احاطه كند مرئي را و چه احاطه كند هر دو را.

ص: 263

گروهي : ظلمت وجودي است چرا كه در قران كريم آمده « و جعل الظلمات » و آنچه كه جعل مي شود وجودي است.

جواب: اينكه مجعول فقط وجودي باشد ما قبول نداريم بلكه عدم مضاف هم مي تواند مجعول باشد و ظلمت عدم مضاف است عدم ملكه است، بعبارت مجعول دو قسم است؛ يكي مجعول بالذات وبدون واسطه وديگري مجعول بالتبع وباواسطه، وآنچه كه مجعول بالذات وبدون واسطه است وجود است اما مجعول بالتبع وباواسطه عدم مضاف است، بله عدم مطلق نمي تواند مجعول باشد نه مجعول بالذات ونه مجعول بالتبع.

مساله سوم : كيفيات مسوعه

بعد از اينكه از بحث كيفيات ملموسه ومبصره فارغ شديم رسيديم به كيفيت مسموعه

سوال : چه چيزي مسموع است؟

جواب: صوت

تعريف صوت: صوت عبارت است از كيفيتي كه از توج هوا حاصل مي شود.

بيان اقوال: درصوت سه قول است؛ يكي اينكه صوت سبب تموج هوا يعني كوبيدن و كندن است، ديگر اينكه خود تموج هوا صوت است وسوم اينكه حاصل تموج هوا صوت است.

حق قول سوم است؛ چرا كه كندن و كوبيدن درصورت كه شديد باشند يعني مقروع مقاومت كنند در مقابل قرع و مقلوع مقاومت كند در مقابل قرع سبب تموج هوا مي شود وهواي متموج وقت كه بگوش برسد كيفيتي بجود مي آيد كه صوت است.

متن : و اعلم انّه لا خلاف بين المحققين من الحكماء فى اضاءة الهواء و انما الخلاف فى انّ محل الضوء هو نفس الهواء أو ما يخالطه من الاجزاء البخارية او الدخانية او نحو ذلك كذا فى شرح المقاصد.

ص: 264

و الحق هو الاخير ( كه مايخالط الهوا منور باشد ) كما مر فى كلام الشيخ من ان الهواء غير قابل للاستنارة لكونه ( هوا ) شفافا غير مرئى .

و الظلمة عدم ملكة كما مر من انها عدم الضوء عما من شانه ان يكون مضيئا. ( پس تعريف عدم ملكه بر آن صادق است )

و الدليل على كون الظلمة عدميّة ما مر من رؤية الجالس ( فاعل رؤية ) فى الغار المظلم ( تايك ) الخارج ( مفعول رؤية ) عنه ( غار ) الواقع عليه ( خارج از غار ) الضوء. واما ما فى المواقف من انّه : لو قيل كما ان شرط الرؤية ضوء يخيط بالمرئى فقد يكون العائق من الرؤية ظلمة يحيط به ( مرئي )، لا المحيطة بالرائى و لا مطلقا ( محيط به هردو ) لم يكن بعيدا ( جواب لو ) فباطل ( جواب اما ) للقطع بعدم الفرق فى الحائل بين ان يكون محيطا بالرائى او المرئى.

و ذهب بعضهم، الى انّها كيفية وجوديّة و تمسّك بقوله تعالى « وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ » فان المجعول لا يكون الا موجودا.

و اجيب بالمنع : فان الجاعل كما يجعل الوجود يجعل العدم الخاص كالعمى و انّما المنافى للمجعولية هو العدم الصرف. ( بعبارت ديگر هرچند حعل بالذات فقط به وجود تعلق مي گيرد اما جعل بالتبع به عدم مضاف هم تعلق مي گيرد )

المسألة الثالثة فى احوال المسموعات

على ما قال و منها: اى الكيفيات المحسوسة المسموعات و هى الاصوات . والصوت قيل : هو نفس التموج و قيل : هو القرع ( كوبيدن ) و القلع ( كندن ) اللذان هما سببا التموج.

ص: 265

و الصّحيح انه الكيفية الحاصلة من التموج لا نفسه ( تموج ) المعلول ( صفت كيفيت/ صفت تموج ) للقرع اى الامساس ( كوبيدن ) و القلع اى التفريق ( كندن ) بشرط المقاومة اى ليس السّبب البعيد للصوت هو الفرع او القلع مطلقا ( چه مقاومت باشد يا نباشد ) بل بشرط مقاومة المقروع للقارع و المقلوع للقالع فيكون السّبب ( سبب بعيد ) هو الامساس الشديد و التفريق الشديد.

بيان صوت درشفا 92/10/30

موضوع : بيان صوت درشفا

بحث در كيفيت مسموعه داشتيم و گفتيم كه كيفيت مسموعه منحصر است در صوت.

تعريف صوت : صوت عبارت از حاصل تموج، نه منشأ تموج و نه خود تموج، بعبارت ديگر از قرع و قلع كه منشاء تموج است كيفيتي حاصل مي شود به اسم صوت.

بيان صوت دركلام شيخ: صوت اولا امر جوهري نيست بلكه عرض است وثانيا امرحادث وگذرا است نه امر ثابت بنابر اين مراد از حادث درعبارت، حادث در مقابل قديم نيست، بلكه حادث در مقابل ثابت است. بعبارت ديگرصوت وبياض هر دو عرض اند ولي صوت مثل بياض نيست كه ثابت باشد بلكه امرتدريجي است كه از قرع وقلع حاصل مي شود.

قرع : وقت شي را به شي ديگر بزنيم به فعل قرع يا كوبيدن مي گويند.

قلع : دو تا جزء مشقوق و جفت شده از درخت را اگر بخواهيم با تبر از هم جدا كنيم، به آن قلع ويا كندن مي گويند .

از هر قرعي صوت حاصل نمي شود مثلا اگر پشم را كه جسم بدون مقاومت است ديگر بكوبيم صوت حاصل نمي شود هم چنين اگر دو جسم سخت را به نرمي به هم بزنيم صوت حاصل نمي شود بنابر اين از قرع صوت حاصل مي شود كه اولا مقروع و مقروع به صلابت ومقاومت داشته باشند و ثانيا قرع با شدت انجام شود.

ص: 266

از هر قلعي هم صوت حاصل نمي شود مثلا اگر دوچيز بهم چسپيده را آهسته آهسته از هم جدا نماييم صوت حاصل نمي شود ويا اگر دو چيزي كه از هم جدا مي شوند مقاومت وصلابت نداشته باشند هرچند با شدت از هم جدا شوند صوت حاصل نمي شود، پس از قلعي صوت حاصل مي شود كه اولا مقلوع ومقلوع به مقاوت داشته باشند وثانيا به شدت از هم جدا شوند.

آنچه كه بيان شد چند مطلب بدست آمد :

1. باتوجه به اينكه صوت به قرع وقلع بستگي دارد قائم به ذات وجوهر نيست، بلكه عرض است.

2. صوت عرض مثل سياهي وسفيدي نيست كه ثابت باشد بلكه امر گذرا است.

3. صوت به قرع وقلع ارتباط دارد، حال يا ارتباط به اين صورت كه عين قرع وقلع است ويا ارتباط به اين نحو كه حاصل قرع وقلع است.

4. قرع بماهو قرع وقلع بماهو قلع فرق ندارند، بعبارت ديگر افراد قرع و افراد قلع در ذات شان باهم فرق ندارند، واگر تفاوت واختلاف بين افراد قرع و فراد قلع است بحاطر امر بيروني است، هرچه مقروع ومقروع به ومقلوع ومقلوع به مقاومت داشته باشند افراد قرع وافراد قلع اختلاف دارند، هم چنين هر چه سرعت ونيروي قرع و قلع بشرت باشد قرع وقلع شديد تر است.

قال الشيخ فى الشفا : « إنّ الصّوت ليس ( خبر :) امرا قائما بالذات ( يعني جوهر نيست )( خبر بعد از خبر :) موجودا ثابت الوجود ( يعني ثابت نيست، گذرا است ) يجوز فيه ( صوت ) ما يجوز فى البياض و السواد او الشكل من احكام الثبات، بل الصوت بيّنٌ واضحٌ من امره ( وضعش ) (1) أنه امر يحدث ( ذره ذره حادث مي شود ) (2) وانه ليس يحدث الا عن قرع او قلع.

ص: 267

امّا القرع : فمثل ما تقرع صخرة ( سنگ ) او خشبة ( يعني بكوبي سنگ يا چوب را بر سنگ يا چوب ديگر ).

و امّا القلع : فمثل ما يقلع ( كنده شود ) احد شقى مشقوق ( يكي ازدو جزء مشقوق ) عن الاخر كخشبة تنحي عليها ( بيان تنحي عليها :) بأن تبيّن ( توجدا كني ) أحد شقيها عن الآخر طولاً. ( مثلا با تَبَر محكم در طول چوب بكوبيم در اين صورت با صدا از هم جدا مي شود )

و لا نجد كل قرع أيضا صوتا ( همان طوركه با هرقلع صوت نيست )، فان قرعت جسما كالصوف ( پشم ) بقرع لين جدّا ( كوبيدن خيلي نرم ) لم تحس صوتا ( حس نمي كني صوتي را ) بل يجب (1) ان يكون للجسم الّذي تقرعه مقاومة ما (2) وان يكون للحركة التى للمقروع به ( تبر، چكش ) الى المقروع عنف ( درشتي، سختي، شدت ) صادم ( برخورد كننده )، فهناك يحسّ ( صوت احساس مي شود ).

و ( هم چنين است قلع )كذلك أيضا ( مربوط به بعد ) اذا شققت ( بشكافي ) شيئا يسيرا يسيرا او كان الشي ء لا صلابة له لم يكن للقلع صوت البتة.

و القرع بما هو قرع لا يختلف ( بلحاظ ذات بين افراد قرع تفاوت نيست همين طور قلع ) و القلع أيضا بما هو قلع لا يختلف. لان احدهما ( قرع ) امساس ( كوبيدن ) و الاخر ( قلع ) تفريق لكن الامساس يخالف الامساس بالقوة و السرعة ( هرچه قدر نيرو وسرعت زياد باشد كوبيدن وقرع شديد تر است) و التفريق أيضا يفارق التفريق بمثل ذلك.

ص: 268

بيان صوت در شفا 92/11/01

موضوع : بيان صوت در شفا

بحث در اين داشتيم كه صوت قرع وقلع نيست، تموج حاصل از قرع وقلع هم نست بلكه كيفيتي است كه از تموج هوا حاصل مي شود.

براي اثبات مدعاي فوق بيان ابن سينا در شفا را آوريم كه به تفصيل بيان كرده است صوت چيست وچگونه بوجود مي آيد، اين شان مي گويد صوت عرض است نه جوهر، عرض ثابت نيست بلكه گذرا است، اين عرض وابسته به قرع وقلع است، اما نه هرقرع وقلعي بلكه قرع وقلع كه با مقاومت همراه باشند؛ چرا كه قرع بماهو قرع وقلع بماهو قلع در ذات شان فرق ندارند بلكه تفاوت شان در امر بيروني است، در اينكه مقروع ومقروع به ومقلوع ومقلوع به چقدر مقاومت دارند واينكه نيرو وسرعت بوجود آورنده اي قرع وقلع چه اندازه باشند.

اگر قرع و قلع در خلا باشد صداي بوجود نمي آيد. بنابر اين براي وجود صوت نياز به شي ديگري است كه در فضاي قرع وقلع وجود داشته باشد.

بيان مطلب : وقت كه قرعي مي خواهد حاصل شود شيء به سمت شيء ديگر مي رود تا با آن مماس شود مثلاً چكش به سمت ميخ مي رود تا با آن مماس شود در حالي كه قبلاً با هوا مماس بود وقت كه حركت مي كند بايد شكافي را در هواي مجاورش بوجود بياورد يعني هواي مجاور را دور كند تا با ميخ برسد پس بايد بين چكش و ميخ هوايي فاصله باشد ووقت كه چكش اين فاصله را با شتاب طي مي كند در هوا تموج بوجود مي آيد.

ص: 269

در قلع كه جسمي از جسم جدا مي شود برخي چوب از قسمت ديگري چوب جدا مي شود وقت كه چوب جدا مي شود هوا جاي خالي شده را پر مي كند و جاي خود را به چوب مي دهد و به اين صورت تموج حاصل مي شود پس بايد بين قارع و مقروع جسم رطب باشد، وهمين طور بين قالع و مقلوع بايد جسم رطب باشد كه تموج پيدا كند.

خلاصه : در جاي كه قرع وقلع بوجود مي آيد سه چيز داريم يكي قرع وقلع، ديگري حركت كه سريع وشديد چكش وچوب وسومي تموج كه حاصل حركت است.

سوال : كدام يك از امور سه گانه اي فوق صوت است؟ آيا قرع و قلع صوت است، يا حركت صوت است، يا تموج هوا صوت است؟

جواب : هيچ يك از امور سه گانه اي مذكور صوت نيست، بلكه صوت كيفيتي است كه از تموج هوا حاصل مي شود.

اثبات اينكه قرع قلع صوت نيستند : قرع و قلع صوت نيستند چرا كه ما قرع و قلع را مي بينيم بخاطر رنگ كه چكش و ميخ دارد، اما صوت ديده نمي شود پس قرع و قلع صوت نيست.

قياس : قرع وقلع ديده مي شوند وصوت ديده نمي شود پس قرع وقلع صوت نيستند.

اثبات صوت نبودن حركت : حركت مطلق يا جنس حركت صوت نيست چرا كه جنس حركت را مي توانيم با سه تا حاسه حس كنيم؛گاهي با چشم جابجايي اشيا را حس كنيم بواسطه رنگ كه دارند،گاهي با لمس حركت حيواني را درك مي كنيم مثل اينكه حيوان زير دست ما حركت كند، و حتي با شامه و ذائقه مي توانيم حركت را حس مي كند اما با دو واسطه. پس باصره، لامسه و... صوت را درك مي كنند، لامسه بواسطه زبري و باصره بواسطه لون و شامه و ذائقه با دو واسطه، اما صوت با هيچ يك از حواس مذكور حس نمي پس حركت مطلق صوت نيست.

ص: 270

قياس : حركت مطلق با لامسه وباصره حس مي شود وصوت با لامسه وباصره حس نمي شود پس حركت مطلق صوت نيست.

متن : و لان (تعليل براي مابعد؛ يعني فيكون مع كل قرع...) كل صائر ( منتقل مثل چكش ) الى مماسّة شي ء ( مثل ميخ ) فيجب ان يفرغ لنفسه مكان جسم اخر ( مثل هوا )( صفت جسم اخر :) كان ( صائر) مماسّا له ( جسم اخر ) لينتقل إليه ( شي/ متعلق يجب ) و كل مقلوع ( اين بخش از چوب ) عن شي ء ( از بخش ديگر چوب ) فقد يفرغ ( مقلوع ) مكانه حتى يصار ( اي ينتقل/ جسم ديگر مثل هوا ) إليه ( مكان ). و هذا الشي ء الّذي فيه هذه الحركات شي ءٌ رطبٌ ( يعني سهولت قبول دارد ) سيّالٌ لا محالة : إما ماء و إما هواء، فيكون مع كل قرع و قلع، ( متعلق مابعد يعني تموّج : ) للهواء او ما يجرى مجراه تموّج و انجذاب ( كشيده شدن ) بقوّة ( بانيروي زياد ).

فقد وجب هاهنا ( آنجاي كه مي خواهد صوت توليد شود، قرع وقلع بوجود بيايد ) شي ء لا بد ان يكون موجودا عند حدوث الصوت و هو حركة قويّة من الهواء او ما يجرى مجراه فيجب ان يتعرّف هل الصوت (1) هو نفس القرع او القلع (2) او هو حركة تعرض للهواء من ذلك (3) او شي ء ثالث يتولد ( تولد يك نوع تاخر را مي رساند ) من ذلك ( قرع يا قلع ويا حركت ) او يقارنه ( مقارن با قرع يا قلع ويا حركت ) ؟

ص: 271

أما القرع و القلع ( خبر در تقدير است يعني القرع و القع ليس بصوت ) : فانّهما يحسان للبصر بتوسّط اللون و لا شي ء من الاصوات يحسّ بتوسّط اللون فليس القرع و القلع بصوت.

و امّا الحركة فقد يشكك من امرها ( گاهي درباره اش شك مي شود )، فليظنّ أن الصوت نفس تموج الهواء، و ( حاليه ) ليس كذلك ( يعني صوت نفس تموج هوا نيست ) أيضا ( همان طور كه قلع وقرع صوت نيست ) فان جنس الحركة يحسّ بساير الحواس و ان كان بتوسّط محسوسات اخرى

بيان صوت در كلام ابن سينا 92/11/02

موضوع : بيان صوت در كلام ابن سينا

بحث در صوت داشتيم كه از كلام ابن سينا به تبيين آن پرداختيم، از تفصيلات كه در شفا آمده است بدست كه وقت صوت بوجود مي آيد سه چيز داريم؛ يكي قرع يا قلع، ديگري حركت كه با قرع وقلع همراه است وسومي تموج هوا ويا آب.

سوال : كدام از امور سه گانه صوت است، قرع يا قلع، مطلق حركت ويا تموج كه نوع از حركت است؟

جواب : ابن سينا مي گويد هيچ كدام از امور سه گانه صوت نيست، اينكه قرع و قلع صوت نيست بيان شد هم چنين اينكه جنس حركت صوت نيست بيان شد، اما اينكه تموج هوا كه نوع ازحركت است صوت نيست بايد اثبات شود.

اثبات مطلب : تموج هوا وآب صوت نيست چرا كه تموج را گاهي با چشم حس مي كنيم مثل تموج كه در آب پيدا مي شود و گاهي با لامسه درك مي كنيم مثل تموج هوا، اما صوت با چشم و لامسه حس نمي شود پس صوت تموج هوا ويا آب نيست.

ص: 272

قياس: تموج با لامسه وباصره حس مي شود و صوت با لامسه وباصره حس نمي شود پس تموج صوت نيست.

درقياس فوق كبرا روشن است آنچه كه نياز به اثبات دارد صغراي قياس است ولذا به تبين واثبات آن پرداخته است.

اثبات صغرا : صوت رعد وبرق گاهي كوهي را از هم مي شكافد و گاهي حيوان را از بين مي برد و گاهي گوش را كر مي كند و عامل صدا موج است پس موج است را حس مي كنيم.

برق كه از ابر بوجود مي آيد ميوه ها را فاسد مي كند. صوت بر اثر موج بوجود مي آيد و اين تموج بر لامسه اثر دارد گاهي ديوار بلند شهر را با صدا منهدم مي كند، درقديم لشكر ديوارهاي بلندي را كه دور شهر كشيده مي شد با ايجاد صوت منهدم مي كردند، همين صوت گاهي لامسه را آسيب مي زند. پس صوت اثر گذار است.

حالا اگر همين صوت بر بدن وارد شود اثر مي گذارد مسلماً آنچه را كه در بدن اثر مي گذارد تموج است پس بدن تموج را لمس مي كند.

با توجه به بيان فوق صوت قرع و قلع نيست، تموج هم نيست بلكه همراه تموج است بلحاظ زمان و وتابع تموج است بلحاظ تحقق، تموج كه در بيرون حاصل مي شود يا تموج كه در گوش بوجود مي آيد.

چگونگي شنيدن: موج در بيرون بر اثر قرع وقلع حاصل مي شود و اين تموج به گوش ما مي رسد و هواي موجود در گوش ما را متموج مي كند، اين موج به پرده ي گوش ما مي رسد و تارهاي عصبي را كه در آن است مرتعش مي كند، اين تارها هواي تموج را به صورت صوت به مغز ما مي رساند و ما مي شنويم.

ص: 273

متن : ( صغرا :) والتموج الفاعل للصّوت قد يحسّ ( بالمس مثلا ) حتى يولم ( كبرا : وصوت لايحس بالمس. تيجه : والتموج ليس بصوت )، فان صوت الرّعد يعرض منه ان يدك ( فرو مي پاشد ) الجبال و ربما ضرب حيوانا فأفسده و كثيرا ما يستظهر ( كمك گرفته مي شود ) على هدم الحصون العالية ( دژهاي بلند ) بأصوات البوقات، بل حسّ اللّمس كما اشرنا إليه قبل أيضا قد ينفعل من تلك الحركة ( حركت آب وحركت هوا كه اسم شان را موج گذاشتيم ) من حيث هى حركة و لا يحسّ الصّوت.

فالصّوت اذن عارض يعرض من هذه الحركة الموصوفة يتبعها ( بلحاظ تحقق تابع حركت است )، و يكون معها ( بلحاظ زمان همرا حركت است )، فاذا انتهى التموج من الهواء و الماء الى الصماخ ( استخوان شيپوري شكل ) _ و هنالك ( درصماخ ) تجويف ( شيار، گودي ) فيه هواء راكد يتموّج بتموج ما ينتهى إليه ( هواي راكد ) و وراءه ( پشت هواي راكد ) كالجدار مفروش عليه العصب الحاسّ للصّوت ( عصب موج را مي گيرد وبصورت صوت به مغز مي رساند ) _ ( جواب اذا :) احسّ بالصّوت.» انتهى كلام الشفا ملخّصا

دو مطلب در باب صوت 92/11/05

موضوع : دو مطلب در باب صوت

لاهيجي بعد از اينكه صوت را توضيح داد وگفت كه صوت باقرع وقلع مغاير است وهمين طور با تموج هوا مغاير است، به بيان دو مطلب يا دومقام مي پردازد :

ص: 274

1. مقام اوّل : آيا صوت در خارج از حس موجود است يا خير با قرع وقلع وتموج هوا در سامعه وحس ما صوت توليد مي شود بعبارت ديگر حس ما صوت را مي سازد، چنانكه در باره اي لون برخي عقيده داشتند كه با تابش نور بر اجسام، لون درباصره اي ما مي آيد.

2. مقام دوم : چنانچه برفرض صوت در خاج توليد شود، آيا درخارج از گوش ما توليد مي شود ويا در خارج از حاسه اي ما ودر داخل گوش ما ؟

صوت چه در گوش ما توليد شود وچه در خارج از گوش ما از تموج هوا حاصل مي شود، ووقت كه به حاسه اي ما برسد ما صوت را احساس مي كنيم.

سوال : اگر تموج هوا صوت نيست، چگونه از آن درخارج از گوش ما ويا در درخارج از حاسه اي ما صوت توليد مي شود؟

جواب : لازم نيست موثر از سنخ خود اثر باشد، مثلا نور خورشيد سياه نيست ولي چنانچه مستمر به اجسام برسد آنرا سياه مي كند.

بيان مقام اول : اينكه صوت در خارج از حاسه اي وجود دارد ويا از رسيدن تموج هوا به حاسه اي ما فقط در حاسه بوجود مي آيد اختلافي است. وبراي ما ( احتمال اول ) يا سخت است حكم به اينكه كدام يك از دو شق حق است. ( احتمال دوم ) ويا سخت است حكم به اينكه كه صوت در خارج وجود ندارد، فقط در حس ما بوجود مي آيد؛ چرا كه هرچند در باب لون گفتيم در خارج وجود ندارد، بلكه اشيا بالقوه ملون اند ووقت كه نور به آن برسد چشم ما ملون مي بيند، نه اينكه در خارج وجود داشته باشد، ولي در اين جا نمي توانيم چنين حكم كنيم كه در خارج صوت وجود ندارد بلكه فقط در حاسه اي ما بوجود مي آيد؛ زيرا كه درباب لون كيفيتي در خارج نداريم كه بگوييم لون است ولي در باب صوت تموج هوا در خارج وجود دارد وتموج صوت را مي سازد. پس در اين جا بالمره نمي توانيم حكم كنيم كه در خارج وجود ندارد، ما نحن فيه مثل عسل است كه كيفيتي در آن وجود دارد واين كيفيت وقت كه به حاسه اي ما برسد ما شيرني را احساس مي كنيم. پس هم در صوت وهم در عسل در خارج كيفيتي است كه وقت به سامعه اي ما و به ذائقه اي ما مي رسد صوت وشيريني احساس مي شود.

ص: 275

سوال : آيا مي توانيم بگوييم وقت كه شيريني در حاسه اي ما بوجود مي آيد چيزي در خارج وجود ندارد ؟

جواب : روشن است كه نمي توانيم چنين بگوييم چرا كه در خارج كيفيتي است كه وقت به حاسه اي ما مي رسد ما شيريني را احساس مي كنيم در باب صوت هم همين گونه است در خارج تموج داريم كه در خارج ويا در حاسه اي ما صوت را توليد مي كند.

تفاوت كه بين عسل وصوت وجود دارد اين است كه در باب عسل اثر كه ذر ذائقه اي ما بوجود مي آيد از سنخ كيفيت بيروني است ولي در باب صوت تموج با صوت كه در خارج از حاسه اي ما ويا در حاسه اي ما بوجود مي آيد از يك سنخ نيستند.

بنابر بيان فوق صوت را بايد با كيفيت كه در عسل است مقايسه كنيم نه لون؛ چرا كه در لون چيزي در خارج نيست ولي در صوت تموج در خارج است.

متن : ثم انّ هاهنا ( درباب صوت ) مقامين آخرين ( غير از اينكه صوت مغاير است با قرع وقلع وبا تموج هوا ) :

احدهما : ان الصوت هل هو موجود فى الخارج اى الخارج الحسّ ( نه خارج از گوش ) قائم بالهواء ( عطف بر موجود ... با حذف عاطف/ خبر بعد از خبر ) ، أم لا بل هو امر يحدث فى الحسّ فقط؟ ( چنانكه برخي مي گفتند لون در خارج وجود ندارد )

قال الشيخ : « ومما يشكل من امر الصوت هل هو شي ء موجودٌ من خارج ( خارج از حس ) تابعٌ لوجود الحركة ( باحركت هوا وجود مي گيرد وبا حركت هوا حركت مي كند )، او انما يحدث من حيث هو صوت اذا تاثر السّمع به ( وجود حركت، تموج هوا ) ؟ ( يعني من حيث تموج هوا ومن حيث وجود حركت به سامعه بستگي ندارد، ولي من حيث هو صوت به سامعه بستگي دارد )

ص: 276

فانّه لمعتقد (1) أن يعتقدان الصّوت لا وجود له من خارج ( كه اگر درخارج باشد از ناحيه خارج در حس ما مي آيد ) (2) وأنّه يحدث فى الحسّ من ملامسة ( ملامسة الحس ) الهواء المتموج، فهل ذلك الصّوت حادث بتموج الهواء الّذي فى الصّماخ او لنفس المماسة؟ و هذا امر يصعب الحكم فيه و ذلك ( اينكه نفي صوت كنيم درخارج بالمره ) لانّ نافى وجود الصوت من خارج لا يلزمه ما يلزم نافى الكيفيات الاخرى المحسوسة لان هذا ( كسي كه نفي كيفيت صوت مي كند ) له ( براي اين شخص است ) ان يثبت للمحسوس الصوتى ( مثل چكش كه بر ميخ مي كوبيم ) خاصّية معلومة هى تفعل الصوت و تلك الخاصية هى التموج فيكون نسبة التموج من ( به ) الصّوت نسبة الكيفيّة التى فى العسل الى ما يتأثر فى الحسّ لكن الامر يختلف هنا ( درصوت )، لانه ليس يجب ان يكون كلّ ما يؤثر اثرا فى نفسه مثل ذلك الاثر ( خبريكون )، ( حال كه نفي صوت با نفي كيفيات ديگر در خارج تفاوت دارد ) فيجب ان يتعرّف حقيقة الحال فى هذا.

بحث در اين داشتيم كه صوت در خارج حس موجود است يا امري است كه در حس 92/11/06

موضوع :

بحث در اين داشتيم كه صوت در خارج حس موجود است يا امري است كه در حس ما موجود مي شود چنانكه در لون هم اختلاف بود كه آيا در خارج موجود است و يا فقط در نزد باصره ي ما وجود مي گيرد.

ص: 277

بر فرض صوت در خارج باشد و فقط در حس ما نباشد، آيا در هواي گوش ما وجود دارد يا در خارج از گوش ما وجود دارد. پس دو تا بحث داريم :

1. آيا صوت فقط در حس ما وجود دارد و يا در خارج حس ما هم وجود دارد.

2. اگر در خارج وجود دارد يا در خارج از گوش ما وجود دارد، يا در گوش ما وجود دارد.

پس در مجموع سه قول داريم يكي اينكه صوت فقط در حس ما وجود دارد و دوم اينكه صورت در خارج از حس و در گوش ما وجود دارد و سوم اينكه صوت در خارج از حس و در خارج از گوش وجود دارد.

و اينكه تموج هوا از سنخ صوت نيست ولي صوت از تموج هوا بدست مي آيد اشكال ندارد؛ چرا كه تموج هوا مقتضي صوت است نه علت آن، چنانكه خورشيد بر اشياء مي تابد و آن را سياه مي كند، يا به اين صوت كه خورشيد مي تابد و اين تابش خورشيد مقتصي سياه شدن جسم است نه علت آن و الا ومعطي شيء فاقد آن خواهد بود، كه باطل اسنت.

ويا چنانكه امروزي ها معتقداند غددي در جسم است كه وقتي خورشيتد تابيد اين غدد فعال مي شود و جسم سياه مي شود. پس در هرصورت خورشيد در سياه شدن جسم تاثير دارد ولي علت سياه شدن نيست مقتضي آن است. ولازم نيست كه مقتضي از سنخ اثر باشد.

اگر چيزي جزء علت باشد لازم نيست كه از سنخ اثر باشد مثلا حق تعالي علت فاعلي ما است ولي جسم نيست چرا كه جسم بودن ما از ناحيه ي قابل آمده است. نبابراين اگر تموج هوا جزء علت براي صوت هم باشد، لازم نيست از سنخ صوت باشد.

ص: 278

از آنچه كه بيان كرديم بدست آمد كه سنخيت بين علت و معلول درجاي است كه علت تامه باشد نه علت ناقصه.

ابن سينا معتقد است كه صوت در خارج از حس وجود دارد، مرحوم جلوه در تعليقه اش خارج را به خارج از صماخ معنا كرده است ولي چون صماخ به حس تفسير شده است فرق بين حرف ابن سينا ومرحوم جلوه نيست.

دليل ابن سينا : بدون شك ما تموج را در خارج داريم. و همه قبول داريم كه ما صوت را مي شنويم حال سؤال اين است كه تموج با سامعه حس مي شود يا حس نمي شود؟

تموج گاهي باباصره حس مي شود وقت كه تموج در آب باشد و گاهي با لامسه حس مي كنيم، وقت كه چيز در زير دست ما حركت نمايد، پس آنچه كه در استدلال مهم است احساس تموج با سامعه است به همين جهت هم در سوال احساس تموج با سامعه طرح شده است.

اگر بگوييم كه تموج با سامعه حس نمي شود مطلوب ابن سينا ثابت مي شود به همين جهت به اين شق نمي پر دازد، اما اگر بگوييم كه تموج با سامعه حس مي شود دو احتمال مطرح است يا تموج بدون واسطه صوت با سامعه حس مي شود ويا با واسطه اي صوت با سامعه حس مي شود وهر دو شق باطل است.

اگر تموج بدون واسطه اي صوت استماع شود چون ما ثابت كرديم كه مسموع بي واسطه صوت است پس بايد تموج صوت باشد در حالي كه ما قبلا باطل كرديم تموج صوت باشد.

ص: 279

اگر تموج من حيث هو تموج بواسطه ي صوت استماع شود اين هم باطل است

در كيفيت مبصر ابن نظر مقبول همه است خكه مربع و ؟؟ بواسطه اي بصر را مي بينيم و اينكه مربع را مي بينيم بخاطر لون است يعني وقت لون مربع را مي بينيم مربع را مي بينيم.

خلاصه: اگر مبصر بلاواسطه واسطه شود براي ديدن چيزي مبصر ما هم صوت را مي شنود و هم شن مع الواسطه را مي بيند و يعني برج را هم شنود در حالي كه لون شنيدني نيست. پس سامعه مي تواند برج را مع الواسطه هم درك كند والا موج مي شد صوت پس مسامعه مطلق نمي تواند موج را بشنود.

متن : فنقول: مما يُعين على معرفة ان العارض ( عارض كه شنيده مي شود يعني صوت ) المسموع، له وجود من خارج ( خارج حس ) أيضا ( همان گونه كه درحس وجود دارد ) انه لو كان ( عارض ) انّما يحدث فى الصماخ يعنى فى الحسّ نفسه لم يخل (1) امّا ان يكون التموّج الهوائى يحسّ بالسّمع من حيث هو تموّج ( نه من حيث هو صوت )(2) او لا يحسّ.

فان كان ( تموج ) يحسّ ( يعني با سامعه حس شود ) فامّا ان يحسّ به ( سامعه ) او لاً، او بتوسط الصّوت. فلو كان يحسّ به أولا و المحسوس الاوّل بالسّمع هو الصّوت و هذا ( محسوس اول بالسمع ... ) ما لا شك فيه، ( جواب لو : ) كان التموج من حيث هو تموج صوتا و قد ابطلناه (ص137)، هذا ( اي خذا ).

ص: 280

( مقدم :) ولو كان يحسّ به بتوسّط الصوت، ( تالي:) لكان كل من سمع الصوت علم انّ هناك تموّجا كما انّ كلّ من احسّ لون المربع و المربع بتوسّطه علم انّ هناك مربعا ( لكن التالي باطل :) وليس كذلك. ( پس مقدم هم باطل است : ) فاذن ليس بواجب ان يحسّ التموج عند سماع الصوت انتهى كلام الشيخ ملخصا

مراد از في الخارج دركلام مصنف 92/11/07

موضوع : مراد از في الخارج دركلام مصنف

گفتيم در دو مقام بحث داريم، يكي اينكه صوت در حس حاصل مي شود يا در خارج حس و ديگر اينكه اگر خارج از حس حاصل مي شود آيا در داخل صماخ و يا خارج صماخ.

در كلام خواجه « في الخارج » آمده است. متعلق و مضاف اليه آن حذف شده است، دركلام لاهيجي هم متعلق وهم مضاف اليه آن ذكر مي شود؛ حاصلة متعلق في الخارج وحس مضاف اليه في الخارج است، در حقيقت ال در الخارج بدل از مضاف اليه است.

شارحين ديگر « في الخارج » در كلام خواجه را تفسيركرده اند به خارج از صماخ، كه كامل نيست.

لاهيجي : خارج الحس مي تواند خارج اذن باشد مي تواند داخل اذن باشد. پس اين تفسير از كلام خواجه اعم از تفسير شارحين ديگر است، مفاد كلام آنها را هم بيان مي كند، وعلاوه بر آن دو امتياز دارد كه دركلام شارحين ديگر نيست؛ يكي اينكه متبادر از خارج وجود عيني وخارجي است ودوم اينكه خارج از حس اشاره به اختلاف وبيان حرف حق هم دارد، درحاليكه خارج اذن نه اشاره به اختلاف وبيان حرف حق دارد و نه متبادر از كلمه خارج است؛ چرا كه ممكن است خارج اُذن خارج از حس باشد ويا در خود حس باشد.

ص: 281

بعبارت ديگر تفسير ما علاوه بر اينكه مفاد كلام شما را مي رساند، خارج را بمعناي متبار آن گرفته است و اشاره به اختلاف وبيان حرف حق هم دارد يعني مي فهماند كه صوت در خارج وجود دارد، ولي حرف شما فقط اين حرف را مي رساند كه صوت خارج از گوش است ولي به اختلاف وبيان حرف حق اشاره ندارد.

مقام دوم : در مقام دوم قبول مي كنيم كه صوت در خارج ازحس است حالا خارج ازحس داخل گوش يا خارج ازحس و خارج از گوش، وبحث در اين است كه آيا صوت متكون در خارج را مي شنويم ويا صوت را كه در كوش ما است ؟

بعبارت ديگر قبول مي كنيم كه صوت هم در خارج گوش و هم در خارج گوش حاصل مي شود، اما اينكه در صوت در گوش متكون شود كسي قائل نيست يعني اينكه اصل تكون صوت در گوش باشد كسي قابل نيست؛ چرا كه كندن وكوبيدن هم در بيرون گوش است و صوت هم در همان جا متكون مي شود. خلاصه اينكه صوت در بيرون متكون مي شود جاي بحث نيست بحث در مقام دوم در اين است كه صوت متكون شده در بيرون مي شنويم يا صوت واصل در گوش را؟

بعبارت سوم، صداي كه از كوبيدن و كندن بوجود مي آيد اين كيفيت است و قائم به هواي بيرون و بعد قائم مي شود به هواي داخل گوش، حال بحث اين است كه كدام صدا شنيده مي شود، صداي كه در بيرون است واصل به گوش شده ويا فقط صداي كه در داخل گوش است.

ص: 282

قول حق : همان صوت كه متكون مي شود شنيده مي شود، نه فقط صوت كه درگوش ما است، بعبارت ديگر ما صوت متكون را مي شنويم البته وقت كه به گوش ما برسد نه تنها قطعه ي را كه به گوش ما برسد.

متن : و على هذا المقام ( مقام اول ) ينبغى ان يحمل قوله : فى الخارج اى الحاصلة ( بيان متعلق في الخارج ) فى الخارج اى خارج الحسّ ( بيان انيكه ال الخارج بدل از مضاف اليه يعني حس است ).

( تعليل براي حمل خارج بر خارج حس :) فان المتبادر من الوجود من الخارج انما هو الوجود العينى فيكون ( قول مصنف كه في الخارج ) ردّا على من زعم ان الصوت انما يحصل فى الحسّ فقط.

و اما حمله ( في الخارج ) على خارج الصماخ ليكون معناه، ان الصوت موجود فى خارج الصماخ أيضا ( همان گونه كه در صماخ موجود است ) لا انه قائم بالهواء الموجود فى الصماخ فقط، على ما حمله الشارحون فليس بشي ء. ( يعني كامل نيست، چرا كه اولا خارج را بمعناي متبادر نمي گيرند وثانيا اشاره به اختلاف،كه آيا فقط در حس است ويا در خارج حس، ندارد )

فانّ على تقدير وجود الصّوت فى الخارج بالمعنى المتبادر ( بمعناي كه از خارج تبادر مي كند ) لا يذهب الوهم الى تخصيص وجوده ( صوت ) بالهواء الصماخى فليتدبّر.

و المقام الثانى : انّ على تقدير وجود الصّوت فى الخارج ( يعني خارج حس ) و قيامه بالهواء مطلقا ( هم هواي خارج گوش وهم هواي خارج حس وداخل گوش ) هل المسموع هو الصوت القائم بالهواء الواصل الى الصّماخ فقط او القائم بالهواء الخارج من الصّماخ ( منتها صوت قائم به هواي بيرون را وقت مي شنويم كه به گوش برسد ) أيضا ( همان طور كه صوت قائم به هواي داخل گوش را مي شنويم )؟

ص: 283

و الحق هو الاخير ( كه هم صوت قائم به هواي صماخ شنيده مي شود وهم صوت قائم به بيرون )

مسموع بودن صوت بيرون گوش 92/11/08

موضوع : مسموع بودن صوت بيرون گوش

بعد ازاينكه بيان كرديم صوت در خارج حس محقق مي شود به اين مطلب مي پردازيم كه آيا صوت بيرون صماخ هم شنيده مي شود ويا فقط صوت درون گوش شنيده مي شود، بعبارت ديگر اينكه صوت بيرون گوش موجود است چنانكه درون گوش موجود است مفروغ عنه است اختلاف در اين است كه آيا صوت بيرون گوش هم مسموع است يا مسموع نيست بعبارت سوم اينكه صوت داخل گوش شنيده مي شود همه قبول دارند، اختلاف در اين است كه صوت بيرون گوش وصماخ شنيده مي شود يا خير؟

قول حق : صوت بيرون صماخ هم شنيده مي شود همان گونه كه صوت داخل گوش شنيده مي شود، البته صوت بيرون گوش مسموع بالقوه است وقت مسموع بالفعل مي شود كه به گوش برسد، ولي آنچه كه شنيده مي شود صوت بيرون گوش است همان گونه صوت درون گوش شنيده مي شود.

دليل : ما وقت كه صوت را مي شنويم حدود آنرا هم مي فهميم، اينكه از درو است يا ازنزديك، از طرف چپ است يا از طرف راست و قوي است يا ضعيف است، اگر صوت را كه مي شنويم فقط صوت درگوش بود نمي توانستيم راست يا چپ بودن ودرو يا نزديك بودن آنرا تشخيص دهيم، چنانكه ملموسات اين گونه اند، فقط ملموسات لمس مي شوند كه در لامسه قرار بگيرند، ملموسات كه در بيرون اند لمس نمي شوند ولذا نمي توانيم جهت ودور يا نزديك بون آنرا تشخص دهيم.

ص: 284

فرق صوت بيرون گوش با صوت درون گوش در اين است كه صوت درون گوش هم موجود بالفعل است وهم مسموع بالفعل ولي صوت بيرون گوش موجود بالفعل است ولي مسموع بالفعل نيست بلكمه مسموع بالقوه است.

امروزي ها مي گويند گوش فقط اصل صوت را مي شنود نه راست يا چپ بودن ودور يا نزديك بودن آنرا، ولاله اي گوش جهت صوت ودور يا نزديك بودن صوت را تشخيص مي دهد.

ان قلت : ما مي توانيم درك حدود صوت را به طور ديگر توجيه كنيم، اينكه راست ويا چپ بودن صوت را مي شنويم بخاطر جهت موج است؛ اگر موج از طرف راست بيايد مي فهميم كه صوت از طرف راست حاصل شده است واگر موج از طرف چپ باشد مي فهميم كه صوت از طرف چپ حاصل شده است. دور ونزديك بودن صوت را هم از قوت وضعف صوت مي فهميم، چنانچه صوت قوي باشد مي فهميم كه صوت از نزديك است و اگر صوت ضعيف باشد مي فهميم كه صوت از جاي دور حاصل شده است. پس اينكه حدود صوت را درك مي كنيم دليل نمي شود كه صوت بيرون را مي شنويم.

لاهيجي : اينكه موج بتواند جهت صوت را معين كند صحيح نست؛ چرا كه اگر گوش راست كسي كر باشد، موج كه از طرف راست مي آيد وارد گوش راست نمي شود بلكه وارد گوش چپ مي شود كه فرضا مخالف جهت صوت است، اگر موج جهت صوت را تعيين كند بايد اين شخص صوت را از طرف چپ بشنود، زيرا كه موج از طرف چپ وارد گوش او شده است، در حاليكه در فرض مذ كور صوت از طرف راست شنيده مي شود پس موج نمي تواند جهت صوت را تعيين كند.

ص: 285

ان قلت : موج در خط مستقيم حركت نمي كند بلكه دايره وار پخش مي شود وحركت مي كند، به همين جهت است كه در فرض بالا موج از طرف چپ وارد گوش مي شود ولي ما مي توانيم جهت صوت را تشخيص دهيم.

قلت : درست كه موج دايره وار پخش مي شود وبه گوش مي رسد، به همين جهت اگر موج جهت صوت را تعيين مي كرد ما نمي توانستيم جهت صوت را تشخيص دهيم چرا كه مواج دايره وارد پخش مي شود وبه گوش مي رسد، جهت خاص ندارد كه بتواند جهت صوت را معين كند، ولي ما جهت صوت را تشخيص مي دهيم پس بايد صوت بيرون گوش را بشنويم.

متن : و الحق هو الاخير ( كه هم صوت قائم به هواي بيرون گوش شنيده مي شود وهم صوت قائم به هواي درون گوش شنيده مي شود)، بدليل ادراك جهة الصوت وحَدّه من القرب و البعد فانّه لو لم يقع الاحساس به الّا من حيث انّه فى الهواء الواصل الى الصماخ دون الخارج ( صفت خارج :) الّذي هو مبدأ حدوثه او وسطه ( مبدأ حدوث صوت همان جاي است كه متكون مي شود منهتاي حدوث صوت گوش است وبين مبدا ومنتها وسط حدوث است ) لم يكن عند الحسّ فرق بين هذا ( صوت كه در خارج باشد وشنيده نشود ) و بين ما اذا لم يوجد خارج الصماخ اصلا ( يعني اصلا نباشد نه اينكه متكون شود ولي ما نشنويم )، فلم يعرف ( حس ) جهته ( صوت ) و لا قربه ( صوت ) او بعده، كما انّ اللمس لما لم يدرك الملموس الا من حيث انتهى إليه لا من حيث انّه فى أوّل المسافة او وسطها لم يميّز بين وروده ( ملموس ) من اليمين او اليسار و من القريب او البعيد. ( ملموس وقت لمس مي شود كه روي لامسه قرار گيرد به همين جهت جهت وقرب وبعد را نمي تواند تشخيص دهد. )

ص: 286

و لا يكفى فى ادراك الجهة انّ الهواء المتموج يجي ء منها ( جهت ) و فى ادراك القرب و البعد ان اثر القارع القريب اقوى من البعيد.

لانه لو كفى الاوّل ( توجيه ادراك جهت يعني في ادراك الجهة أن الهواء ... ) لما ادركت الجهة التى على خلاف جهة الاذن السامعة ( در مثال ما گوش چپ)، و ليس كذلك لان السامع قد يشد اذنه اليمنى و يجي ء الصوت من يمينه فيسمعه باذنه اليسرى و يعرف ( سامع ) انه جاء ( صوت ) من يمينه مع القطع بان الهواء المتموج لا يصل الى اليسرى الا بعد الانعطاف عن اليمنى فيكون الهواء القارع ( كوبنده ) واصلا الى السامع من خلاف جهة الصوت . ( يعني تكون صوت در طرف راست است ووصولش به طرف چپ )

مسموع بودن صوت بيرون گوش 92/11/09

موضوع : مسموع بودن صوت بيرون گوش

بحث در اين داشتيم كه آيا صوت مسموع صوتي است كه در گوش ما است ويا صوت بيرون گوش هم شنيده مي شود؟

وقت كه چيزي به چيزي ديگر كوبيده مي شود هوا متموج مي شود وهواي متموچ به گوش ما مي رسد وهواي گوش ما را متموج مي كند. وقت كه هوا متموج مي شود ازش صوت بوجود مي آيد، حال سوال اين است كه آيا فقط صوت درون گوش شينده مي شود ويا صوت بيرون گوش هم شنيده مي شود؟

قول حق : قول حق اين است كه صوت بيرون گوش هم شنيده مي شود، بخاطر اينكه وقت ما صوت را مي شنويم راست يا چپ بودن ودور ويا نزديك بودن آنرا هم تشخيص مي دهيم، در حاليكه اگر تنها صوت دورن گوش را بشنويم تشخيص جهت صوت ودور يا نزديك بودن آن ممكن نيست. پس بايد صوت بيرون را بشنويم كه بتوانيم جهت صوت ودور يا نزديك بودن آنرا تشخيص دهيم.

ص: 287

گروهي گفتند كه مي شود تشخيص راست يا چپ بودن و دور ونزديك بودن صوت را از طريق ديگر توجيه نماييم به اين صورت كه جهت صوت از موج كه بگوش ما مي رسد قابل تشخيص است ودرو ونزديك بودن هم از قوت وضعف صوت تشخيص داده مي شود. پس تشخيص جهت صوت ودور ونزديك بودن صوت دو راه دارد يكي اينكه صوت از بيرون آمده باشد وديگر اينكه از تموج هواي كه به گوش مي رسد از راست يا چپ بودن صوت را تشخيص دهيم واز قوت وضعف صوت دور ونزديك بودن صوت را تشخيص دهيم. بنابراين تشخيص جهت صوت ودور ويا نزديك بودن صوت دليل نمي شود كه صوت بيرون شنيده مي شود.

لاهيجي : تموج هواي كه بگوش مي رسد نمي تواند جهت صوت را مشخص كند؛ چرا كه موج هوا به صورت دايره وارد پخش مي شود وگاهي وقت كه به گوش مي رسد از جهت مخالف آن جهت كه صوت توليد شده به گوش مي رسد مثل زمان كه صوت در طرف راست بوجود آمده است ولي سامع گوش راستش كر است ويا گوش راست خود را بسته، در اين صورت موج از طرف چپ وارد گوش چپ مي شود ولي در عين حال سامع جهت صوت را تشخيص مي دهد. پس تموج هواي واصل نمي تواند جهت صوت را مشخص كند.

قوت وضعف صوت هم نمي تواند دور يا نزديك بون صوت را مشخص كند؛ مثلا گاهي صوت از نزديك است ولي ضعيف به گوش مي رسد، وطبق ملاك شما بايد از دور آمده باشد درحاليكه چنين نيست ويا مثلا صداي رعد قوي به گوش مي رسد درحاليكه از دور آمده نه از نزديك ويا گاهي دوتا صوت در يك جا بوجود مي آيند ولي يكي قوي تر وديگري ضعيف تر است، وطبق ملاك شما بايد يكي از دور به گوش رسيده باشد وديگري از نزديك در حاليكه چنين نيست.

ص: 288

باتوجه به مثال هاي كه بيان شد تموج هواي واصل نمي تواند جهت صوت را تعيين كند وشدت وضعف صوت هم نمي تواند ملاك دور ويا نزديك بون صوت باشد. پس تشخيص وجهت صوت و دور يا نزديك بودن صوت بخاطر اين است كه صوت بيرون شنيده مي شود.

تذكر : ادراك حدود صوت همان گونه كه دليل است براي شنيده شدن صوت از بيرون دليل مقام اول هم مي تواند باشد؛ چرا كه اگر صوت دربيرون وجود نداشته باشد ما نمي توانيم جهت صوت ودور يا نزديك بون آنرا تشخيص دهيم، در حاليكه بالوجدان ما مي توانيم هم از راست يا چپ بودن صوت را تشخيص دهيم وهم دور يا نزديك بودن صوت را پس بايد صوت در خارج باشد.

ابن سينا : روشن شد كه صوت در بيرون موجود است، اما مسموع بالفعل نيست؛ يعني من حيث هو مسموع بالفعل موجود نيست، بله از آن حيث كه مسموع بالقوه است در خارج موجود است چنانكه از حيث كيف است براي تموج در خارج موجود است. پس به دوعنوان درخارج موجود است وبه يك عنوان موجود نيست.

بعبارت ديگر تموج كه در خارج است داراي هيئات است مثلا مدور است، شديد يا ضعيف است و داراي كيفيت صوتي است، همه اي اين هيئات بالفعل درخارج است، كيفيت صوتي از آن حيث كه مسموع بالقوه است درخارج است ولي از آن حيث كه مسموع بالفعل است در خارج نيست.

سوال : وقت كه صوت بيرون را مي شنويم آيا در همان جا كه صوت بوجود آمده است مي شنويم ويا وقت كه به گوش ما رسيد؟

ص: 289

جواب : وقت كه درخارج قرع وقلع با شرايط كه بيان شد بوجود آمد صوت توليد مي شود، اما درهمان جاي كه صوت توليد شده ما نمي شنويم بلكه بايد صوت به گوش ما برسد تا ما همان صوت خارجي را بشنويم، به اين صورت كه وقت صوت به گوش ما رسيد همان مسيري را كه صوت طي نموده سامعه ما مي طي مي كند تا صوت را در همان جا كه توليد شده بشنود، بعبارت ديگر سامعه اول آن قسمت از صوت را كه به سامعه رسيده مي شنود وسپس قسمت هاي بعدي صوت را كه در خارج است بر عكس مسير كه صوت طي نموده وبه گوش ما رسيده طي مي كند تا اينكه برسد به همان جاي كه صوت توليد شده است، البته چنانچه صوت باقي باشد سامعه مي شنود، اگر در همه ي مسير تا مبدا توليد صوت باشد شنيده مي شود واگر در همه اي مسير باقي نباشد تا همان جاي كه باقي است شنيده مي شود.

خلاصه : براي شنيدن صوت سامعه اي ما عكس مسير را طي مي كند كه صوت طي نموده است تا به گوش ما برسد و همان مقدار از صوت را مي شنود كه در خارج موجود است.

متن : و لوكفى الثانى ( توجيه ادراك قرب وبعد يعني أن أثر القارع ... ) لزم ان يشتبه القوّة و الضّعف بالقرب و البعد ( يعني اگر معيار شما را ملاك قرار دهيم خلط مي كنيم بين قوت وضعف صوت با شدت وضعف آن ) فلم يميّز بين البعيد القوى و القريب الضعيف. و ظن فى الصورتين المتساويين فى القُرب و البُعد المختلفين بالقوة و الضعف انّهما ( دوصوت ) مختلفان فى القرب و البعد و ( حاليه ) ليس كذلك. ( يعني مخالفت در قرب وبعد ندارند )

ص: 290

و هذا _ اعنى ادراك جهة الصوت و قربه و بعده _ دليل على وجود الصّوت فى الخارج بالمعنى المتبادر ( يعني خارج حس ) أيضا ( همان طور كه دليل است بروجود صوت درخارج گوش دليل است بروجود صوت درخارج حس/ همان طور كه دليل است برمقام ثاني دليل است برمقام اول ) كما لا يخفى.

و الشيخ اشار الى ذلك ( دليل بودن تشخيص حدود صوت بر مقام ثاني ) حيث قال بعد ما نقلنا من كلامه فى المقام الاوّل : « فلننظر ما يلزم بعد هذا ( ثبوت صوت درخارج حس ).

فنقول : إن الصّوت كما يسمع تسمع ( اي يعلم؛ چراكه جهت فهميده مي شود نه شنيده ) له جهة.

ثم اورد ما محصّله ما ذكرنا ثم قال فقد بان أن للصّوت وجود امّا من خارج لا من حيث هو مسموع بالفعل بل من حيث هو مسموعٌ بالقوّة و امرٌ(1)كهيئة ما من الهيئات للتموج غير نفس التموج انتهى ».

ثم انه لا يلتزم من كون الصّوت القائم بالهواء الموجود خارج الصماخ مسموعا ان يكون مسموعا ابتداء من غير حاجة الى وصول الهواء المتموج الى الصّماخ بل المسموع أولا انّما هو القائم بالهواء الواصل ( واصل به گوش ) ثم يُحَسّ القائم بالهواء الخارج ( يعني احساس مي كند صوت را كه قائم به هواي خارج است ) يتبع ( دنبال مي كند حس ما ) الاثر الوارد من حيث ورد ( از همان جاي كه وارد شده ) و تتبع ( دنبال مي كند ) ما بقى منه ( صوت ) فى الهواء الّذي هو فى المسافة التى فيها ( مسافت ) ورد ( صوت )، فيتادى ادراكنا من الّذي وصل إلينا ( صوت كه به ما رسيده ) الى ما ( صوت ) قبله فما قيله من جهته ( از همان طرف كه صوت آمده ) و مبدأ وروده ( صوت ) (1) فان كان بقى منه ( صوت ) شي ء متأدّ ( كه بتواند سامعه به سمت آن برود ) ادركناه الى حيث ينقطع و يفنى و حينئذ ( كه به سمت عقب برگشتيم ) ندرك الوارد ( صوت كه وارد گوش شده ) و مورده ( محل ورودش را كه از راست است يا از چپ ) و ما بقى منه موجودا وجهته وبُعد مورده وقربه ومابقي من قوّة امواجه و ضعفها (2) و ان لم يبق ( صوت ) اثر ينبّهنا ( صفت اثر ) على المبدأ ( جواب ان : ) لم نعلم من قدر البُعد ( فاصله مبدا صوت ) الا بقدر ما بقى ( صوت )

ص: 291


1- (1) صوت هيئت است، اما گفته است امر، به يكي از دو جهت : 1. كاف معناي خاص ندارد، وصوت هيئت است، 2. صوت حاصل تموج است، فعل تموج است وفعل گاهي جدا از فاعل است، فاعل محل فعل نمي شود همين جهت هيئت بودن صوت را ضعيف مي كند لذا گفته كهيئة. .

صوت بيروني شنيده مي شود كه در فضا باقي باشد 92/11/12

موضوع : صوت بيروني شنيده مي شود كه در فضا باقي باشد

گفتيم اختلاف است در صوت مسموع كه آيا فقط صوتي است كه در گوش است ويا صوت بيرون هم شنيده مي شود، بعبارت ديگر آيا صوت بيرون هم شنيده مي شود يا خير؟

حق اين است كه صوت بيرون هم شنيده مي شود، هرچند تا در بيرون است مسموع بالقوه است، اما وقت كه به گوش رسيد آنچه به گوش رسيده مسموع بالفعل است واز همان جا مسموع بالفعل شدن به سمت بيرون ادامه دارد تا اينكه به مبدا صوت برسد، همان جاي كه قرع وقلع صورت مي گيرد وصوت بوجود مي آيد، البته تا جاي كه صوت در بيرون باقي باشد، چرا كه گاهي صوت در همه اي مسير بيرون باقي نيست، مثل زمان هاي كه صوت خيل از دور آمده است. در چنين موارد صوت در مبدا تكونش وبلكه در مقدار از مسير باقي نيست به همين جهت هم است كه سامعه صوت را از نزديك مي شنود، وحال آنكه از دور آمده است.

فرق صوت دور ونزديك : فرق است بين صوت كه از دور بيايد وصوت كه از نزديك بيايد صوت كه از دور بيايد محو مي شود ولي صوت نزديك محو نمي شود، به همين جهت سامعه بين صوت كه از دور آمده با صوت كه از نزديك است تفاوت نمي گذارد اما دوصوت كه از نزديك آمده است سامعه متفاوت مي شنود.

ص: 292

مثال (1) : صداي رعد كه از بسيار دور مي آيد وقت شنيده مي شود كه به گوش ما برسد وما مثلا تا حدودي صد متر صداي رعد را مي شنويم، چرا كه صداي رعد فقط در همين فاصله باقي است، به همين جهت فكر مي كنيم كه صداي رعد در صد متري ما بوجود آمده است. سنگ آسيا هم كه در حدود صد متري ما مي چرخد وقت به گوش ما رسيد شنيده مي شود وحاسه اي ما تا موضع توليد صوت آنرا مي شنود؛ چرا كه صوت در اين فاصله باقي است. پس گوش ما نمي تواند بين صداي رعد وصداي سنگ اسيا فرق بگذارد؛ چرا كه صداي كه از خيل دور مي آيد صوت در فضا خيل باقي نمي ماند وگوش ما فقط صداي را كه در فضا باقي است مي شنود به همين جهت بين صداي رعد وصداي سنگ آسيا نمي تواند تفاوت بگذارد.

مثال (2) : دو انسان كه در فاصله ده متري و بيست متري ما است وهيچ كدام مشهود نيست، وقت كه صحبت مي كنند ما هم صداي هر دو را مي شنويم وهم تشخيص مي دهيم كه كدام دور است وكدام نزديك براي اينكه صداي هردو در فضا باقي است وگوش ما تا جايگاه توليد صوت آنرا مي شنود.

اشكال فخررازي : دليل شما براي اثبات شنيده شدن صوت خارجي اين است كه جهت را تشخيص مي دهيم به همين جهت بايد صوت خارجي شنيده شود، درحاليكه ما نمي توانيم جهت صوت را بشنويم، بله ما صوت را مي شنويم ولي صوت را با اين قيد كه از فلان جهت است نمي شويم چرا كه جهت مسموع نيست وصوت مقيد به جهت هم مسموع نيست.

ص: 293

جواب شارح مواقف : ما نمي گوييم كه جهت را مي شنويم، جهت را مي فهميم، منتها اين فهم منوط به شنيده شدن صوت است، وآنچه كه جهت را مي فهمد قوه اي ديگر است. چنانكه در شامه هم چنين است؛ شامه بو را استشمام مي كند وقوه اي ديگر مي فهمد كه بو مال اين جسم است.

تتميم : مطالب در باره اي قارع ومقروع

وقت كه قرع وقلع در جاي بوجود مي آيد وصدا به گوش مي رسد دوتا حركت هم بوجود مي آيد يكي حركت قبل از قرع وقلع وديگري حركت بعد از قرع قلع، وچنانكه قبلا گفتيم اين درجاي است كه قارع ومقروع مقاومت محسوس داشته باشند، نه اينكه هردوتا ويا يكي هيچ گونه مقاومت نداشته باشند، وبا حركت يكي ديگر كنار بكشد، در اين صورت اصلا صوت توليد نمي شود. پس صوت درجاي توليد مي شودكه قارع ومقروع مقاومت داشته باشد وهركدام مقاومت بشتري داشته باشد نست توليد وفاعليت صوت به آن اولي از ديگري است.

حركت قبل از قرع وقلع : وقت كه چكش را به سمت ميخ حركت مي دهيم اين حركت باعث فشرده شدن وحركت هوا مي شود، اين حركت قبل از قرع است .

ان قلت : عامل صوت تنها قرع وقلع نيست؛ مثلا صداي رعد نه كوبيدن در ان است ونه كندن بلكه در شرايط خاص كه دو ابر كنار هم كه قرار گرفتند تخيليه اي الكتريكي مي كنند وصداي رعد بوجود مي آيد. ويا مثل باد كه ما صدايش را مي شنويم نه كوبيدن در آن است ونه كندن.

ص: 294

قلت : هم در ابر هم در باد كوبيدن است؛ ابري به ابر ديگر كوبيده مي شود وتخليه اي الكتريكي مي شود ويا ابري از ابر ديگر كنده مي شود وصدا توليد مي شود. در باد هم حرف صادق است بادي به باد ديگر كوبيده مي شود وصدا توليد مي شود.

متن : و لذلك ( چون صداي دور محو مي شود ولي صداي نزديك محو نمي شود ) لا يفرق فى البُعد ( فاصله ) بين الرّعد الواصل إلينا من اعالى الجوّ و بين دوّى الرحا ( صداي دويدن سنگ آسيا ) التى هى اقرب إلينا و نفرق فيه ( بُعد ) بين كلامى رجلين لا نرا هما و بعد احدهما منّا ذراع و بعد الاخر ذراعان فانا اذا سمعنا كلاميهما عرفنا قرب احدهما و بعد الاخر كذا فى شرح المواقف نقلا عن المعتبر.

اما اعتراض الامام عليه : بانّ مدرَك السمع هو الصوت نفسه دون الجهة فانّها ( جهة ) غير مدركة بالسمع اصلا. و اذا لم تكن الجهة مدركة له ( سمع ) لم يكن الصّوت حاصلا ( حال از صوت ) فى تلك الجهة مدركا ( خبر لم يكن ) له ( سمع ).

( اصل حرف فخر تضعيف نمي شود، برداشتش از حرف ما كه جهت مسموع است تضعيف مي شود ) فضعّفه شارح المواقف : « بأنّ الصوت اذا ادرك فى جهة علم انّه فى تلك الجهة و ان لم تكن الجهة و لا كون الصوت حاصلا فيها ( خبر لم تكن :) مما يدرك بالسّمع. ألا ترى أن الرائحة اذا ادركت من جسم علم انّها فيه و ان لم يكن الجسم و لا كون الرائحة حاصلة مما يدرك بالشم هذا ( اي خذا ) »

ص: 295

تتميم ومما يجب ان يحقق هاهنا الكلام فى القارع و المقروع.

قال الشيخ : « لا بد فى القرع (الف) من حركة قبل القرع (ب) وحركة تتبع ( به دنبال قرع است ) القرع؛ فاما الحركة قبل القرع (1) فقد يكون من احد الجسمين و هو ( احد الجسمين ) الصائر ( آن است كه منتقل مي شود ) الى الثانى (2) و قد تكون من كليهما ( مثل وقت كه دوتا ماشين از جلو بهم بخورد ) و لا بد من قيام ( مقاومت ) كل واحد منهما او احدهما فى وجه ( برابر ) الاخر قياما محسوسا ( نه مقاومت معقول كه جسم غير مقاوم هم دارد )، فانّه ( شان ) إن اندفع ( كنار رود ) احدهما كما يحسّ ( درهمان لحظه اي اول برخورد ) بل فى زمان لا يحسّ ( زمان قليل ) لم يكن ( تامه ) صوت.

و القارع و المقروع كلاهما فاعلان للصوت لكن اولاهما به ( فاعل صوت بودن ) ما كان اصلبهما ( قارع ومقروع ) و اشدهما مقاومة فان خطّه ( سهم اصلب ) فى ذلك ( فعل صوت ) اشد.

حركت قبل وبعد از قرع 92/11/13

موضوع : حركت قبل وبعد از قرع

گفتيم در قرع كه يكي از منشأ پيدايش صوت است دو تا حركت واقع مي شود يكي حركت قبل از قرع و ديگري حركت بعد از قرع، درحركت قبل از قرع خود قارع و مقروع حركت مي كنند ودر حركت بعد از قرع هواي متوسط فشرده و متموج مي شود و ابن تموج به گوش ما مي رسد.

ص: 296

حركت قبل از قرع : درحركت قبل از قرع وجود حركت قارع ويا حركت قارع ومقروع باهم روشن است.

حركت بعد از قرع : حركت بعد از قرع وقتي است كه فارع با مقروع اصابت مي كند، به اين نحو كه هواي متوط فشرده شده و وقت كه به مقروع مي رسد پخش مي شود وحركت ثانيه بوجود مي آيد.

در حركت بعد از قرع سه چيز دخالت دارد، بعبارت ديگر معين توليد صوت اند؛ يكي صلابت قارع ومقروع ديگري ملاست قارع ومقروع و سومي كثافت وفشردگي قارع ومقروع.

قبلا ( ص131) گفتيم كه در قرع وقلع دوتا شرط داريم براي توليد صوت؛ يكي مقاومت قارع ومقروع وديگري شدت قرع. واز آنجاي كه صلابت، ملاست وكثافت قارع ومقروع زمينه مي شود براي مقاومت قارع ومقروع، گفتيم كه اين سه تا در توليد صوت دخالت دارند، زمينه مي شوند براي توليد صوت.

اگر قارع و يا مقروع نرم باشد، صلابت نداشته باشد، باقرع صوت توليد نمي شود؛ مثل اينكه دست را بزنيم روي هوا و يا آب، چرا كه هواي متوسط بين دست وهواي مقروع در هنگام حركت دست فشرده مي شود ولي چون مقروع كنار مي رود هوا پخش نمي شود تا هواي اطراف را متموج كند وحركت ثانيه بوجود آيد.

اگر دست را روي سنگ ناهموار بكوبيم فشار دست روي پستي وبلند وخلل وفرج آن گُم مي شود و حركت ثانيه بوجود نمايد توليد، چراكه هواي متوسط بين دست وسنگ نا هموار كه هنگام حركت دست فشرده مي شود هنگام اصابت دست به سنگ پخش نمي شود، بلكه در پستي وبلندي سنگ گُم مي شود، اما اگر دست را روي سنگ هموار بكوبيم هواي فشرده شده پخش مي شود و هوا متموج مي شود بعبارت ديگر حركت ثانيه بوجود مي آيد.

ص: 297

چنانچه دست را روي پنبه بزنيم چون متحلخل است حركت ثانيه توليد نمي شود، چرا كه هواي كه متوسط است بين دست وپنبه و هنگام حركت دست فشرده مي شود وقت كه دست به پنبه مي رسد هوا در خلل پنبه فرو مي رود، به اطراف پخش نمي شود كه تموج هوا يعني حركت ثانيه توليد شود.

سوال : آيا مي توانيم چيزي در جسم لين پيدا كنيم كه جانشين صلابت شود و بتواند در توليد حركت ثانيه كمك كند.

جواب : در صورتي كه قارع با شتاب بيايد در اين صورت هواي واسط بين قارع ومقروع به شدت فشرده مي شود و مي خواهد در مقروع نفوذ كند، و چون سرعت زياد است مقروع به راحتي وزود نمي تواند باز شود تا هواي فشرده شده را در خود جاي دهد، در اين صوت كانه مقروع صلب مي شود و هواي فشرده شده را پخش مي كند وهوا متموج مي شود وحركت ثانيه بوجود مي آيد.

مثال (1) : وقتي كه تازيانه را به آهستگي پايين بياوريم و روي آب بكوبيم صدايي توليد نمي شود، چرا كه تازيانه هوا را پس نمي زند و به آهستگي در آب فرو مي رود، ولي وقت كه با فشار و سيرعت تازيانه را پايين بياوريم هوا فشرده مي شود، باز نمي شود و زمان كه به آب بخورد هواي فشرده شده پخش مي و متموج مي شود.

مثال (2): هواي كه جزئش قارع و جزء ديگرش مقروع باشد در اين صورت گاهي قارع به نرمي حركت مي كند مثل نسيم كه مي وزد وگاهي قارع با فشار حركت مي كند مثل بادهاي تند كه وقت حركت مي كند هواي متوسط فشرده مي شود به هواي بعدي مي خورد و هوايي بعدي فشرده تر مي شود وهواي متموج شده پخش مي شود وحركت ثانيه بوجود مي آيد. در اين فرض قارع، مقروع و متوسط هر سه هوا است.

ص: 298

هواي قارع وقت كه به هواي متوسط مي خورد هواي متوسط به صوت دايره فشرده مي شود واين هواي فشرده شده وقت كه به هواي بعدي مي خورد دايره وسيع تر مي شود تا انيكه خيلي حجيم و بزرگ شود در اين صورت است به هواي بعدي كه مي خورد پخش و منعكس مي شود وحركت ثانيه بوجود مي آيد.

مثال (3) : وقتي كه تازيانه را به فشار حركت دهيم، هواي متوسط هم فشرده مي شود و اين هواي فشرده حركت مي كند و به هواي ديگر كه مقروع است مي خورد وهواي متموج پخش مي شود وحركت ثانيه توليد مي شود.

توجه داريم كه در هر سه مثال با اينكه مقروع لين است ولي چون قارع سرعت وشدت زياد دارد، مقروع باز نمي شود تا هواي متوسط را درخود جاي دهد بلكه آنرا پس مي زند وپخش مي كند وحركت ثانيه بوجود مي آيد.

متن : و امّا الحركة الثانية فهو انقلاب ( منقلب شدن، از حالت عادي خارج شدن ) الهواء و انضغاطه ( فشردگي هوا ) بينهما ( قارع ومقروع ) بعنف ( شدت )، و الصّلابة ( درمقابل لين ) تعين على شدة ضغط الهواء و الملامسة ( درمقابل خشونت ) أيضا ( تعين علي شدت ضغط الهوا ) لئلا ينتشر الهواء فى فُرَج ( پستي وبلندي ) الخشونة و التكاثف ( درقارع ومقروع ) اولى بذلك ( فشردن هوا ) لئلا ينفذ الهواء فى فرج التخلخل.

و ربّما كان الجسم المقروع فى غاية الرطوبة ( سهولت تشكل ) و اللين، و لكنّه اذا حمل ( حمله شود ) عليه ( مقروع ) بالقوّة ( نيروي شديد ) و كلّف الهواء المتوسّط ان ينفذ فيه ( مقروع ) او ينضغط ( فشرده شود ) فى ما بينهما ( قارع ومقروع ) لم يكن ذلك الجسم ( جسم كه لين است ) أيضا ( مثل جسم صلب واملس ) بحيث يُمَكِّن ( متمكن كند هوا ... ) الهواء المتوسّط ( مفعول يمكن :) ان ينفذ فيه ( مقروع لين ) و يشقّه فى زمان قصير، بل قاوم ( جسم مقروع لين ) ذلك ( نفوذ هوا ) و لم يندفع ( كنار نمي رود، پس نمي رود ) فى وجه ( برابر ) ذلك ( كه با فشار مي آيد )، الهواء المتوسّط ( فاعل لم يندفع )، بل قاوم ( هوا متوسط ) أيضا ( مثل مقروع ) القارع، لان القارع كان يسومه ( وادار مي كند هواي متوسط را ) انخراقا ( بشكافد ) كثيرا فى زمان قصير جدا. و ليس ذلك ( شكاف زياد درزمان كوتا ) فى قوّة ( توانايي ) القابل ( آب در مثال ما ) و لا فى قوة ( توا نايي ) الفاعل القارع ( تازيانه در مثال ما )، فامتنع ( قابل ) من الانخراق فقاوم ( قابل يعني آب ) فى وجه ( برابر ) القارع و ضغط معه المتوسّط ( يعني هواي متوسط )، فكانت المقاومة فيه ( مقروع لين ) مكان الصّلابة. ( پس مقاومت جسم لين بمنزله اي صلابت آن شده است )

ص: 299

و انت تعلم هذا اذا اعتبرت ( آزمايش كني ) امرارك السّوط ( تازيانه ) فى الماء برفق ( متعلق امرار/ يعني به نرمي )، فانك يمكنك ان تشقه ( بشكافي آب را ) شقا من حيث لا يلزمك فيه ( شق، تشقيق ) مئونة، فان استعجلت ( بر امرار سوط ) استعصى ( ماء ) عليك ( درمقابل تو ) و قاوم ( مقاومت مي كند در مقابل تازيانه ).

الهواء أيضا كذلك ( مثل آب است ) بل قد يجوز ان يكون الهواء نفسه يصير جزءٌ منه ( هوا ) مقاوما و جزء بينه ( مقروع ) و بين المزاحم القارع منضغطا، بل يجوز ان يصير الهواء اجزاء ثلاثة : جزءٌ منه قارع كالريح و جزء مقاوم و جزء منضغط بينهما ( متعلق يصير ) على هيئة من التموج

علت تموج مقاومت قارع ومقروع است نه صلابت و... شان 92/11/14

موضوع : علت تموج مقاومت قارع ومقروع است نه صلابت و... شان

گفتيم درقرع لازم است كه قارع ومقروع مقاومت داشته باشند وبعد بيان كرديم كه صلابت، تكاثف وملاست معين توليد صوت اند، معين مقاومت اند، بعبارت بهت در قرع دوتا حركت داريم وحركت دوم همان تموج است كه در هوا حاصل مي شود، وصلابت، ملاست وتكاثف معين اين حركت اند.

قبلا بيان كرديم كه تموج زمان حاصل مي شود كه قارع و مفروع مقاومت داشته باشند حال بايد ببينيم كه علت اوليه براي تموج و توليد صوت آيا مقاومت است يا صلابت، تكاثف و ملاست است، بعبارت ديگر آيا مقاومت علت است و صلابت، تكاثف و ملاست معين اند يا برعكس؟

ص: 300

علت توليد صوت مقاومت قارع ومقروع است وصلابت معين مقاومت، به همين جهت چنانچه صلابت، تكاثف و ... كامل مقاومت كامل خواهد بود وتوليد صوت واگر صلابت، تكاثف وملاست كامل نباشد مقاومت كامل نيست وتوليد صوت بخوبي انجام نمي شود.

از بيان فوق روشن شد كه اگر قارع ومقروعت مقاوت داشته باشند صوت را خواهيم داشت، هرچند صلابت، ملاست وكثافت موجود نباشد، و برعكس چنانچه قارع ومقروع مقاومت نداشته باشند صوت بوجود نخواهد آمد هرچند صلابت، ملاست وتكاثف موجود باشد. پس اگر صلابت، ملاست وتكاثف نباشد صوت زايل نمي شود، بلكه كامل نخواهد بود؛ چرا كه صوت داير مدار مقاومت است نه دايرمدار صلابت، ملاست وكثافت.

نتيجه گيري از كل مطلب: در اينكه صوت چگونه و از كجا حادث مي شود و درتوليد آن چند چيز دخالت دارد بيان كرديم كه هرجاي قرع وقلع بوجود بيايد صوت توليد مي شود، البته به شرط كه قارع ومقروع مقاومت داشته باشند و جسم ربط سيال هم بين قارع ومقروع فاصله شود، تا با فشرده شدن جسم ربط وبرخورد آن با مقروع پخش شود و تموج آن به گوش سامع برسد. پس آنچه كه در توليد صوت نقش دارد، مقاومت قارع ومقروع وفاصله شدن جسم رطب وفشرده شدن آن است تا موج بر دارد. اما اينكه واسطه بين قارع ومقروع هوا باشد، لزومي ندارد، آنچه كه مهم است رطب وسيال بودن واسطه است.

بعبارت ديگر وجود صوت منوط به تموج است وتموج درجاي است كه قارع ومقروع مقاوم باشند وبين شان جسم ربط سيال فاصله شود تا با فشار قارع فشرده شود موج بر دارد وبا پخش شدن موج هاي پي در پي را بوجود بياورد تا به گوش سامع برسد.

ص: 301

بيان وتأكيد مطلب با مثال : آب را كه نگاه كنيم رنگ را عبور مي دهد، مانع وصول رنگ به باصره نمي شود مثلا ما كه اين طرف آب هستيم و جسم رنگي آن طرف آب است رنگ آنرا مي بينيم در حقيقت آب رنگ را عبور مي دهد و به چشم ما مي رساند، هوا وفلك هم چنين ويژگي دارند، به خاطر هيمن ويژگي است كه ما به اين اجسام شفاف مي گوييم.

آب و هوا مشترك اند در محل صوت واقع مي شدن، چنانكه آب، هوا و فلك در عبور دادن رنگ مشترك اند وچنانچه اين اشتراك باعث شد كه اين سه تا را شفاف بناميم اشتراك هوا وآب هم باعث نمي شود كه اين دو تا را متموج بناميم.

توجه داريم كه اين بيان تأكيد مطلب قبل است كه صوت از تموج هوا و جسم سيال پديد مي آيد.

تموج صفت آب و هواست، اما نه از آن حيث كه آب و هواست، بلكه از آن حيث كه فشرده مي شوند.

ثم قال... : ما گفتيم موج كه بر هوا عارض مي شود به گوش ما مي رسد و اين تموج بر اساس حركت ثانيه هوا است.

سوال : آيا همان دايره كه از حركت ثانيه حاصل مي روي هوا سوار و به گوش ما مي رسد يا اينكه اين دايره ي ديگري را مي سازد و آن دايره، دايره ي بعدي را مي سازد و هكذا تا برسد به گوش ما.

جواب : حق اين است كه دواير زيادي پي در پي ساخته مي شود و آخرين دايره به گوش ما مي رسد.

ص: 302

و يستحيل بقائه : براي اين عبارت خواجه دو احتمال وجود دارد؛ يكي اينكه بگوييم صوت باقي مي ماند يعني صوت كه حادث مي شود زايل نمي شود اين معنا صحيح نيست؛ چرا كه زايل شدن صوت واضح است. وديگر اينكه بگوييم مراد از « بقا » قرار داشتن ا ست يعني ثبات ندارد بلكه زايل مي شود، به اين صوت كه قسمت هاي اولي وقبلي زايل قسمت هاي بعدي آنرا بوجود مي آورد وبعد از مدتي زايل مي شود. پس قسمت هاي قبلي صوت كه قسمت هاي بعدي صوت را بوجود مي آورد بعد از مدتي زايل مي شود چنانكه قبلا بيان شد.

خلاصه : صوت امري است كه قرار ندارد؛ چرا كه تابع حركت است وحركت غيرقار وويژگي غيرقار حدوث وزوال آن است، به اين صوت كه قبلي زايل وبعدي حادث مي شود، مثل كلام كه كلام اولي زايل و كلام بعدي حادث مي شود، منتها صوت برعكس كلام است اول بعدي حادث مي شود و بعد اولي زايل مي شود، به همين خاطر است كه ما مي توانيم صوت بيرون را نشنويم.

متن : و ليست الصّلابة و التكاثف علّة اولية ( علت كه باوجودش تموج حادث شود ) لإحداث هذا التموج ( تموج ثانيه )، بل ذلك ( علت بودن ) لهما ( صلابت وتكاثف ) من حيث تعينان على المقاومة ( يعني عليت اعانه اي نه علت اصلي ) و العلة الاولية هى المقاومة. ( متفرع بركل مطلب قبل : ) فالصّوت يحدث من تموج الجسم الرطب السيال منضغطاً ( درحاليكه فشرده شده ) بين جسمين متصاكين ( كه بهم خورده اند ) متقاومين من حيث هو كذلك ( يعني منضغطاً ).

ص: 303

و كما ان الماء و الهواء و الفلك تشترك فى طبيعة ( ولودرشخص ادا لون فرق دارند، چيزي كه در هوا است رنگش بهتر ديده مي شود تارنگ كه در آب است ) اداء ( عبور دادن ) اللون و تلك الطبيعة لها اسم و هو الشفيف، فكذلك ( عدل كما ) الماء و الهواء لهما معنى يشتركان فيه من حيث يحدث فيهما الصوت و ليكن اسمه قبول التموج.

و ليس ذلك ( قبول تموج ) من حيث المتوسّط ماء او هواء ( اي ماء وهواء فقط بل من حيث انهما منضغط )، كما ان الاشفاف لم يكن من حيث المتوسّط فلك او هواء. ( بلكه به اين جهت است كه لون را عبور مي دهد )

ثم قال : و يجب ان يعلم ان التموج ليس هو حركة انتقال من هواء واحدٍ بعينه بل كالحالّ فى تموج الماء ( كه دوائري پشت سرهم ساخته مي شود ) حيث يحدث بالتداول ( به نوبت وپشت سرهم، دست بدست دادن پشت سرهم ) بصدم بعد صدم مع سكون قبل سكون. ( دايره قبلي قبل از دايره بعدي محو مي شود )

و هذا التموج ( كه الان تصويري نموديم ) الفاعل الصوت سريعٌ ( خبر ) لكنّه ليس بقوى الصّك ( از صكّ يصكُّ بمعناي كوبيدن وبرخور ) انتهى .

و يستحيل بقاؤه ؛ اى قرار اجزاء الصوت لانه تابع للحركة الغير القارة الاجزاء ( از اين تعليل چگونگي وعلت قرار نداشتن صوت روشن مي شود ) .

ص: 304

غير قار بودن اجزاء صوت 92/11/15

موضوع : غير قار بودن اجزاء صوت

بحث در اين داريم كه آيا صوت باقي است يا زايل، بعبارت ديگر آيا اجزاي صوت قرار وثبات دارد يا گذرا است؟

خواجه : صوت اجزايش قرار وثبات ندارد، بلكه گذرا وغير قار است؛ چرا كه صوت تابع حركت است وهمان گونه كه جزاي حركت غير قار است اجزاي صوت هم قرار وثبات ندارد، هرچند جزء قبلي اندك مدتي با جزء بعدي باقي است ولي ثابت نيست، زايل مي شود.

حركت كه اجزاي صوت را بوجود مي آورد حركت موجي هوا است، كه بگونه دايره در هوا پخش مي شود واين دوائر مدت در هوا باقي است، با وجود آمدن دايره اي بعدي دايره اي قبلي از بين نمي رود، بعبارت ديگر حركت كه اجزاي صوت را بوجود مي آورد حركت خاص است، كه اجزاي آن مدت اندك باهم باقي است، با حركت موج بعدي حركت موج قبلي از بين نمي رود، مدتي باقي است به همين جهت ما مي توانيم صوت موجود در هوا را درك بشنويم.

ممكن است با دقت عقلي بگوييم حركت موج هوا با ساير حركات فرق ندارد، وتا اجزاي قبلي از بين نرود اجزاي بعدي بوجود نمي آيد.

در هرصورت چه بگوييم صوت با حركت خاص بوجود مي آيد كه اجزاي مدتي در هوا باقي است وچه معتقد باشيم حركت تموج هوا با ساير حركات فرق ندارد، اجزاي صوت درمجموع باقي نيست، غير قار وزايل است.

استدلال خواجه : هرچيزي را كه ملاحظه كنيم يك ماده دارد ويك هئيت، مثلا صوت كه از دهان خارج مي شود يك ماده دارد ويك هئيت، وقت كه از حنجره بالا مي آيد ماده است ووقت كه به مقاطع حروف برخورد مي كند هئيت خاص پيدا مي كند كه براي حس ما خيل مشهود نيست وهمين هيئت خاص ماده مي شود و هيئت مثلا « زيد »، « يزد » و « ديز » را مي پزيرد.

ص: 305

ما وقت كه هيئت صوري مثلا « زيد » را درك مي كنيم اين گونه است كه اول « ز » مي آيد بعد « ي » ودر آخر « ز » يعني اين هيئت صوري به تدريج مي آيد وبه همين جهت است كه ما اين هيئت را به اين ترتيب « زيد » درك مي كنيم، نه به صورت « يزد » يا « ديز »، در حاليكه اگر اين هيئت به تدريج نمي آمد، بلكه يك جا مي آمد و قرار وثبات داشت ما نمي توانيستم هيئت صوري « زيد » را بر هيئت صور « يزد » يا « ديز » ترجيح دهيم؛ چرا كه ترجيح بدون مرجح است وترجيح بدون مرجح باطل است.

بعبارت ديگر اگر ذهن ما حروف « ز، ي، د » را به ترتيب « زيد » درك مي كند بخاطر اين است كه درخارج اين حروف به تديج آمده است، والا ترتيب « زيد » ترجيح بر ترتيب « يزد » ويا « ديز » نداشت، وترجيح يكي بر ديگري ترجيح بدون مرجح بود كه باطل است.

اشكال ( 1) : استدلال خواجه مبتني براين است كه درخارج مثلا هئت صوري « زيد » به تدريج امده است؛ يعني اول « ز » امده است، دوم « ي » ودر آخر « د » والا درك اين حروف ( ز، ي، د ) به ترتيب « زيد » نه به ترتيب هاي « يزد » ويا « ديز » ترجيح بدون مرجح است، درحاليكه بين درك اين حروف ( ز، ي، د ) به تر تيب « زيد » و به تدريج حادث شدن شان ملازمه وجود ندارد؛ چرا كه مي شود به ترتيب « زيد » يك جا حادث شده باشد ولذا ما به صورت « زيد » درك مي كنيم نه به صورت « يزد » ويا « ديز». پس اگر ما حروف مذكور را به ترتيب « زيد » درك مي كنيم بخاطر اين است كه به اين ترتيب حادث شده است نه اينكه به تدريج آمده باشند، اول « ز» بعد « ي » ودر آخر « د » .

ص: 306

لاهيجي از اين اشكال پاسخ نگفته است، شايد به اين جهت كه اشكال را وارد مي داند.

اشكال (2) : برفرض كه از اشكال قبل صرف نظر كنيم وبگوييم كه مثلا حروف ( ز، ي، د ) به تديج حادث شده اند، لزوم ندارد كه بگوييم اجزاي صوت تدريجي است؛ چرا كه حروف نه صورت اند براي صوت ونه عرض لازم آن بلكه عرض مفارق اند براي صوت وچنانچه عرض مفارق تدريجي وزايل باشد لازم نيست كه معروض هم تديجي وزايل باشد.

اينكه حروف نسبت به صوت عرض مفارق است نه صورت ويا عرض لازم صوت، براي اين است كه ما گاهي صوت را داريم بدون اينكه حروف باشد، درحاليكه اگر حروف صورت صوت ويا عرض لازم آن باشد صوت بدون حروف ممكن نيست.

جواب : حال اجزاي صوت همان حال حروف است، وهمان طوركه در حروف ترتيب است در اجزاي صوت هم ترتيب است، بعبارت ديگر استدلال خواجه مستقيما در صوت جاري مي شود، اجزاي صوت به تدريج مي آيد وما اين اجزا را به تدريج حس مي كنيم؛ چنانكه حروف به تدريج مي آيند. پس هم حروف به تدريج مي آيد وهم صوت وما تدريج هردوتا را با وجدان وحس درك مي كنيم، ولي چون تدريج در حروف روشن ومشهود تر است خواجه آنرا شاهد قرار داد وما را تنبه داد به تدريج اجزاي صوت.

متن : ومع ذلك ( استدلال ما ) استدلّ ( خواجه ) عليه ( عدم قرار اجزاء صوت ) بما اشار إليه بقوله : لوجوب ادراك الهيئة الصورية؛ يعنى اذا سمعنا لفظة زيد مثلا ادركنا الهيئة الصورية اى ترتيب الحروف و تقديم بعضها على بعض فلو كانت ( اجزاء صوت ) مجتمعة فى الوجود لم يكن ادراك هذا الترتيب ( ترتيب زيد ) اولى من باقى الترتيبات ( مثلا ترتيب ديز ويزد ).

ص: 307

و اعترض عليه ( ستدلال خواجه ) : بان حدوثها ( حروف ) بهذا الترتيب ( يعني ترتيب: ز، ي، د ) هو المرجح لادراك هذا الترتيب ( ترتيب زيد ) دون البواقى ( ترتيب ديز ويزد مثلا).

و اما ما يقال : من ان الحروف ليست باجزاء الصوت بل من عوارضها المفارقة اذ قد يوجد ( صوت ) و لا حرف هناك ( در آنجا كه صوت است ) فلا يلزم من عدم بقاء الحروف عدم بقاء اجزاء الصّوت.

فمدفوع : بان حال تلك الاجزاء ( اجزاء صوت ) بعينها حال تلك الحروف فيجرى الدليل فيها ( اجزاي صوت ).

زوال يا بقاي صوت 92/11/16

موضوع : زوال يا بقاي صوت

بحث در اين داشتيم كه صوت باقي مي ماند يا زايل مي شود، البته منظور اين نيست كه صوت تا آخر باقي مي ماند يا خير؟ روشن است كه تا آخر باقي نمي ماند بلكه مراد اين است كه آيا قسمت هاي اولي باقي ماند يا خير؟ گفته شد كه قسمت هاي اولي باقي نمي ماند بلكه بعد از مدتي زايل مي شود چرا كه صوت تابع حركت است وهمان گونه كه اجزاي حركت زايل مي شود اجزاي صوت هم زايل مي شود، گذشته از اين استدلال، روشن ومشهودت است كه تموج هوا ويا آب كه دايره وار اند، دايره هاي بعدي را بوجود مي آورند وخودش بعد از مدتي زايل مي شود.

كراميه : به صوت باقي مي ماند، چرا كه اگر صوت در جايي حادث شود و دو شخص يكي مثلا در فاصله ي پنج متري صوت و ديگري در دوازده متري صوت باشند اين صوت اول به شخص نزديك مي رسد و بعد به گوش شخص دو كه هفت متر با شخص اول فاصله دارد مي رسد، اگر صوت زايل مي شد نبايد به گوش شخص دور مي رسيد چرا كه شخص اول بخاطر نزديك بودن بمحض حادث شدن صوت آنرا مي شنود، ولي آن شخص كه دور است و طبق فرض صوت هم زايل مي شود نبايد صوت را بشنود در حاليكه شخص دوم هم صوت را كاملا مي شنود. پس صوت كاملا باقي است نه اينكه اول آن محو شود.

ص: 308

جواب : گراميه فكر مي كند همان صوت كه به گوش شخص اول مي رسد به گوش شخص دوم هم مي رسد در حالي كه صوت اول محو مي شود ومثل آن صوت را كه نفر اول شنيده است شخص دوم مي شنود.

بيان مطلب : در جايي كه صوت پديد مي آيد به اين صورت كه قلع و قرع حادث مي شود تموج به وجود مي آيد و اين موج، موج بعدي را به وجود مي آورد و بعد از مدتي خودش از بين مي رود، همين گونه است امواج بعدي؛ هر كدام موج هاي بعدي را بوجود مي آورد و بعد از مدتي خودش از بين مي رود پس صوت كه به شخص اول رسيد از بين مي رود و موج هاي بعدي را بوجود مي آورد و اين موج به تدريج امواج بعدي را به وجود مي آورد و خودشان از بين مي رود تا اينكه به گوش شخص دوم برسد پس آن صوت كه به گوش شخص اول مي رسد با صوت كه به گوش شخص دوم مي رسد مثل هم اند.

صدا:

صدا همان صوت منعكس شده است، مثل صوت كه به كوه مي خورد و برمي گردد به اين صوت بر گشته صطلاحا گفته مي شود صدا. بعبارت ديگر گاهي موج به سمت كوه مي رود وقت كه به كوه رسيد با فشار بر مي گردد و به گوش سامع مي رسد و شنيده مي شود، همان گونه كه هنگام رفت شنيده شد، اصطلاحا به صوت كه به سمت كوه مي رود صوت، وبه صوت منعكس شده صدا گفته مي شود.

ص: 309

وقت كه با قرع و قلع هوا متموج مي شود شكل خاص پيدا مي كند، اين موج وقت به سوي كوه مي رود، هواي متوسط را هم تموج مي كند و هم فشرده ولذا وقت كه به كوه مي رسد اين امواج با فشار بر مي گردد وزمان كه به سامع رسيد به همان شكل شنيده مي شود، مثلا وقت كه به سوي كوه رفت شكل زيد را داشت حالا هم همان شكل را دارد.

امواج صوتي كه به سوي كوه مي رود مثل توپ شوت شده است كه به سوي ديوار مي رود وبا خوردن به ديوار با فشار بر مي گردد، هواي متموج هواي متوسط را فشرده مي كند ووقت كه به كوه رسيد با فشار بر مي گردد.

متن : والكرامية ذهبوا الى وجوب البقاء ( دليل :) بناء على ان من كان قريبا من الصوت يصل الهواء الحامل للصوت الى صماخه فيسمعه أولا ( قبل از اينكه كسي در فاصله اي دور بشنود ) ثم يجاوزه ( عبور مي كند ) من كان بعيدا منه ( صوت )، و هكذا. (يعني ازدومي هم عبور مي كند به به اشخاص ديگر مي رسد

و هو ( كلام كراميه ) مدفوع : ان مسموع البعيد ( شخص بعيد ) ليس عين مسموع القريب ( شخص قريب ) بل مثله، فان كلّا من تلك الأهوية ( هوا هاي كه بين شخص اول ودوم فاصله است ) يحدث منه تموجٌ اخر و صوتٌ مثل الاوّل ( صوت اول ) .

و يحصل منه اخر و هو الصداء.

ص: 310

قال الشيخ و امّا الصداء فانه يحدث من تموّج ( تموج جديد ) يوجبه ( تموج ) هذا التموج ( تموج رفت ) فان هذا التموج ( تموج كه حادث شده ) اذا قدومه شي ء من الاشياء كجيل او جدار حتى وقفه ( جواب اذا :) لزم ان ينضغط ( فشرده شود ) أيضا ( همان طور كه هواي بين گوش وصوت بر اثر تموج فشرده مي شد ) بين هذا المتموج المتوجه الى قرع الحائط او الجبل و بين ما يقرعه ( ديوار وحائط ) هواءٌ اخر ( فاعل ينضغط ) يرد ( يعني برمي كردد هواي اخر) ذلك (تموج ) و يصرفه ( بر مي كرداند ) الى خلف ( پشت سرتموج ) بانضغاطه ( اضافه به مفعول/ بسبب فشرده گي كه هواي آخر پيدا كرده ) و يكون ( متموج ) بشكله الاوّل ( وقت كه رفت شكل زيد را داشت حالا هم شكل زيد را دارد ) و على هيئته كما يلزم الكرة المرمىّ بها الى الحائط ( فاعل يلزم :) ان يضطر الهواء الى التموج فى ما بينهما ( كره وحائط ) و ( فاعل يلزم :) ان يرجع القهقرى ( پشت سر ).

صدا انعكاس صوت است 92/11/19

موضوع : صدا انعكاس صوت است

صدا انعكاس صوت است وقتي كه صوت به طرف كوه مي رود شنيده مي شود وقت كه به كوه برخورد كند و برگردد بار ديگر شنيده مي شود به اين صوت برگشت انعكاس صوت واصطلاحا صدا گفته مي شود.

ص: 311

چگونگي بوجود آمدن صدا : وقت كه موج كه حادث شود و حركت كند هوايي واسط فشرده مي شود وبا خوردن به كوه، هواي فشرده شده پخش مي شود و هواي متموج را پس مي زند، اين هوا منعطف مي شود يعني مي پيچد و برمي گردد وسامع مي شنود.

سوال: آيا َهمان موج كه مولد صوت است برمي گردد توليد صوت مي كند يا اينكه موج ديگر مولد است ؟

جواب: اينكه صدا چگونه توليد مي شود سه احتمال است، يكي اينكه همان موج كه صوت را ايجاد كرد برگردد صدا را هم توليد كند، ديگر اينكه هواي فشرده اي كه بين كوه وبين قرع قلع واسطه است با برخورد به كوه بر گردد به گوش سامع برسد وصدا را بوجود بياورد وسوم آنكه وقت هواي فشرده شده به كوه مي خورد موج ديگري ايجاد كند كه اين موج هنگام رسيدن به گوش سامع شنيده شود وصدا بوجود بيايد.

از سه احتمال بالا احتمال اول حق ومطابق با واقع است؛ چرا كه هواي متموج وقت كه به گوش سامع مي رسد وصدا را بوجود مي آورد همان شكل را دارد كه صوت داشت يعني همان چيزي را كه هنگام ايجاد صوت شنيديم هنگام باز گشت صوت هم مي شنويم، منتها گاهي كمي بلند تر، درحاليكه اگر بگوييم هواي متوسط فشرده برگردد، اين هوا يا بگوش نمي رسد وقت كه به مانع مثلا كوه خورد پخش مي شود ويا اگر بگوش برسد به آن آسيب مي زند؛ چرا كه با فشار به كوه مي خورد و با فشرده گي ونيروي زياد بر مي گردد كه گوش تحمل آنرا ندارد. هواي متموج جديد هم نمي تواند صوت را بجود بياورد؛ چرا كه شكل صوت را كه هنگام توليد شنيده شد نمي تواند داشته باشد.

ص: 312

خلاصه: صدا بازگشت موج اول است نه بازگشت موج ديگر.

صدا داشتن صوت : همه اي صوت ها صدا دارد البته به شرطي كه برخورد داشته باشد برخورد شديد و الا همه ي صوت ها بنحوي برخورد دارد، اگر صوت در جاي هموار مثلا دشت بوجود بيايد، هواي متموج كه صوت را بوجود آورده است دايره گوچك وضخيم دارد ووقت كه به هواي ديگر بخورد دايره اي برزگ تر ونازك تر را بوجود مي آيد واين دواير پشت سرهم بزرگ ونازك تر مي شود وچون به مانع برنمي خورد بر نمي گردد ولذا صدا شنيده نمي شود، اما اگر به مانع قوي مثل كوه يا ديوار برخورد كند بر مي گردد وشنيده مي شود. پس تموج هواي كه در دشت بوجود مي آيد پخش مي شود وبرنمي گردد ولي تموج كه در فضاي نسبتا بسته بوجود بيايد به مانع برخور مي كند وبر مي گردد وصداي توليد مي شود، چنانكه نور خورشيد كه به ديوار مي خورد منعكس مي شود ولي انعكاس شديد نيست ولي وقت كه آب يا جسم صيقلي ديگر مي رسد انعكاس شديد دارد وما مي بينيم.

سوال : باتوجه به بيان با لا اگر صوت به مانع برخورد نمايد صدا شنيده مي شود، درحاليكه گاهي درفضاي بسته صوت توليد مي شود ولي صداي شنيده نمي شود، مثلا در اتاق كوچك تموج هواي كه صوت را بوجود آورده به ديوار برخورد مي كند، اما صداي توليد نمي كند، يعني منعكس نمي شود كه صدا بوجود بيايد. آيا درچنين موارد صدا وجود ندارد؟

ص: 313

جواب : اينكه در بعض جاها مانع است و صوت هم به آن برخورد مي كند ولي صدا شنيده نمي شود، بخاطر اين است كه فاصله اي توليد صوت ومانع با سامع كم است، به همين جهت با اينكه صدا وجود دارد ولي سامع آنرا نمي شود بلكه همان صوت را بلندتر مي شود، بعبارت ديگر وقت كه صوت بوجود مي آيد هواي متموج در همان زمان به ديوار مثلا برخورد مي كند وبا صوت مخلوط مي شود، و صوت بلندتر شنيده مي شود.

تكرار صدا : درجاي كه معنكس كننده صوت سخت و صاف باشد انعكاس تكرار مي شود و لذا يك صوت چند تا انعكاس دارد وصدا پشت سرهم شنيده مي شود؛ مثل اتاق كه فرش ندارد ويا حمام در چنين جاهاي هواي متموج كه صورت را بوجود آورده است به موانع متعدد برخورد مي كند واز چند جهت منعكس مي شود، ويا پشت سرهم هواي متموج به مانع سخت وصيقلي برخور مي كند وچند صدا شنيده مي شود .

توجه داريم كه وقت اتاق فرش داشته باشد صدا انعكاس زياد ندارد بخاطر كه همواي متموج كه به فرش مي رسد در همان جا پخش مي شود يا در منافذ آن نفوذ مي كند وبر نمي گردد ولذا صدا تكرار نمي شود، اما وقت كه اتاق فرش نداشته باشد تموج هوا به سطح هاي مختلف برخورد مي كند وصدا تكرار مي شود.

متن : ثم قال و قد بقى علينا ان ننظر ( فكر كنيم ) هل الصداء هو صوت يحدث بتموج الهواء الّذي هو المتموج الثانى او هو لازم لتموج الهواء الاوّل المنعطف ( برگشته بعد از پيچيدن ) النابى ( ارتفاع يافته ) بنوا ؟ فيشبه ( بنظر مي رسد ) ان يكون هو تموج الهواء المنعطف النابى ( برگشته اي بلند ) و لذلك ( چون صدا گرفته شده از همان موج اول است ) يكون على صفته و هيئته و ان لا يكون القرع الكائن من هذا الهواء ( هواي متموج اول ) يولد صوتا من تموج هوائنا بى يعتد به فان قرع مثل هذا الهواء قرع ليس بالشديد و لو كان شديدا بحيث يحدث صوتا لاضر بالسمع.

ص: 314

و يشبه ان يكون لكلّ صوت صداء و لكن لا يسمع كما ان لكل ضوء عكسا ( انعكاس دارد ).

و يشبه ان يكون السبب فى ان لا يسمع الصداء فى البيوت و المنازل فى اكثر الامر ( دربشتر موارد )، ان المسافة اذا كانت قريبة من المصوّت و من عاكس الصّوت لم يسمعا فى زمانين متباينين بل يسمعا معا كما يسمع صوت القرع معه و ان كان ( صوت ) بعده ( قرع ) بالحقيقة و اما اذا كان العاكس بعيدا فرق الزمان بين الصّوتين تفريقا محسوسا، و ان كان ( عاكس ) صلبا املس ( صاف ) فهو ( صوت ) لتواتر الانعكاس منه ( عاكس ) بسبب قوّة البنوّ يبقى زمانا كثيرا كما فى الحمامات .

شدت و ضعف صوت/ تعريف حرف 92/11/20

موضوع : شدت و ضعف صوت/ تعريف حرف

بحث در صدا داريم كه در اصطلاح انعكاس صوت است. بسياري از بحث هاي اين مساله را خوانديم، رسيديم به اين مطلب كه همه اي صوت ها صدا دارد، البته اگر به مانع برخورد كند يعني اولا مانع باشد و ثانيا صوت به آن برخورد كند در اين صورت صدا بوجود مي آيد، ولي چنانچه به مانع برخورد نكند با اينكه قابليت انعكاس است ولي صدا بوجود نمي آيد.

شدت وضعف صوت : در فضاي بسته مثل اتاق صوت قوي وبلند به گوش مي رسد؛ چرا كه صوت بجهت برخورد با مانع سريع منعكس وبا صوت مخلوط مي شود، اما در فضاي باز مثل صحرا صوت به مانع بر نمي خورد به همين جهت صدا با صوت مخلوط نمي شود وصوت ضعيف ودير به گوش مي رسد.

ص: 315

بحث در حرف و كلام :

خواجه در صرف و كلام بحث كرده است، نه در كلمه، ولي لاهيجي كلام را به گونه اي توجيه مي كند كه اعم از كلمه وكلام باشد.

اقوال در حرف : در باره اي حرف سه قول است

ابن سينا : حرف كيفيتي است كه عارضي صوت مي شود، و صوت را اولا تميز مي دهد از صوت ديگري كه مثل آن است در خفت وثقل وثانيا اين تميز از حيث مسموع بودن است.

دراين تعريف كيفيتِ عارض صوت حرف است، نه خود صوت، واين كيفيت دوتا قيد دارد كه با هريك از قيود كيفيات ديگر عارض صوت خارج مي شود، يكي از قيود اين است كه كيفيت كه حرف ناميده مي شود صوت را از « مثل آن در خفت وثقل » تميز مي دهد، وقيد ديگر « تميز از حيث مسموع بودن » است .

قيد « مثل آن در خفت وثقل » احتراز است از تميزي كه درصوت است بلحاظ خفت وثقل، چرا كه صوت ها بلحاظ خفت وثقل يا « زيري » و « بمي » هم متفاوت اند، بعضي ازصوت ها زير اند وبعضي ديگربم، ولي كيفيت كه حرف است اصوات را كه در زيري مثل هم اند ويا در بمي مثل هم اند هم تميز مي دهد.

قيد « تميز از حيث مسموع بودن » احتراز است از تميز صوت در « غنه » و « بحوحه »، چراكه صوت ها بلحاظ « غنه » يعني صداي توي دماغي و « بحوحه » يعني صداي شبيه گلوگرفتگي باهم تفاوت دارند، ولي اين تميز از حيث مسموع بودن نيست، اما تميزي كه از ناحيه حرف يعني كيفيت عارض صوت براي صوت مي آيد تميزي است بلحاظ مسموع بودن.

ص: 316

بعبارد ديگر كيفيات زيادي عارض صوت مي شود مثل زيري وبمي، بلندي و آهستگي و ... ولي هيچ يك از اين كيفيات مسموع نيست و آنچه كه از كيفيات مسموع است حرف است پس كيفيت كه عارض صوت مي شود وشنيده حرف است مثلا يك كيفيت بصورت « ر » شنيده مي شود و كيفيت ديگر به صورت « ز » شنيده مي شود.

كيفيات زيري و بمي و آهستگي و بلندي را سامعه نمي شود قوه اي ديگر مي فهمد مثلا يكي لامسه را بيشتر منفعل مي كند و ديگري كم تر منفعل مي كند اما حرف را خود سامعه مي شنود و تميز مي دهد

لاهيجي: ممكن است بگوييم زير و بم بودن و آهسته و بلند بودن را هم سامعه تشخيص دهد، بعبارت ديگر اين كيفيات هم از حيث مسموع بودن متفاوت باشند، هر چند لامسه هم ممكن است تشخيص دهد پس قيد «كيفيت تميزه از حيث مسموع بود » نمي تواند بيان كننده حرف باشد.

خواجه : حرف عبارت است از صوت اما صوت كه معروض كيبفيت خاص است، خود معروض وصوت حرف است نه عارض وكيفيت، چنانكه ابن سينا گفت.

قول سوم: حرف عبارت از مجموع كيفيت عارض و صوت كه معروض است.

در بيان خواجه كيفيت مميزه داريم و لاهيجي اين را اشاره به قول ابن سينا مي داند ولذا در توضيح بيان ايشان را مي آورد.

متن : ويشبه ان يكون هذا ( مخلوط شدن صدا با صوت ومخلوط نشدن صدا باصوت ) هو السّبب فى ان يكون صوت المغنّى ( آواز خوان ) فى الصحراء اضعف و تحت السقوف اقوى، لتضاعفه ( صوت مغني ) بالصداء المحسوس معه ( صوت ) فى زمان كالواحد. انتهى.

ص: 317

و يعرض له اى للصوت كيفية مميزة، ( مربوط به يعرض له ... ) اشارة الى ما ( تعريف ) عرف به الشيخ الحرف حيث قال : الحرفُ كيفيةٌ تعرض للصوت بها ( كيفيت ) يمتاز عن صوت اخر مثله ( صوت اول ) فى الحدّة ( تيزي ) و الثقل ( ضخامت ) تميزا ( مفعول مطلق نوعي ) فى المسموع.

قالوا : (1) وبالمماثلة فى الخفة و الثقل اى الزبريّة و البميّة احترز عنهما ( خفت وثقل؛ يعني باقيد مماثلت خفت وثقل احتراز كرد از تميزي كه از ناحيه اي خفت وثقل بيايد ) (2) وبالتميز فى المسموع عن الغنة ( صداي تودماغي ) و البحوحة ( صداي گلو گرفتگي ) و هى ( بحوحه ) غلظ الصوت ( صوت غليظ ودرشت )، ( تعليل براي احتراز... :) اذا الصوت و ان كان يمتاز بهما ( غنه وبحوحه ) عما يماثله فى الخفة و الثقل لكنهما ( غنه وبحوحه ) ليستا مسموعتين، فلا يحصل منهما ( غنه وبحوحه ) تميّز فى المسموع. وكذا عن نحوهما ( غنه وبحوحه ) مثل الملائمة و المنافرة و الجهارة و الخفاءة الى غير ذلك، ( تعليل براي كذا... :) اذ لا يحصل بشي ء منها تميز فى المسموع من حيث هو مسموع و ان كان عدم مسموعيّة الفنّة و البحوحة و الجهارة و الخفاءة منظورا فيه ( مورد تامل است )، على ما فى شرح المواقف .

يسمّى ذلك الصوت المعروض لهذه الكيفية باعتبارها اى باعتبار عروضها ( كيفيت ) له ( صوت )، اى من حيث هو ( صوت ) معروض لها ( كيفيت )، حرفا. و هاهنا مذهب ثالث و هو ان الحرف عبارة عن مجموع العارض و المعروض.

ص: 318

و فى شرح المواقف انّ هذا ( مذهب ثالث ) انسب بمباحث العربيّة ( مباحث ادبي ).

و ما فى شرح القوشجى من ان عبارة المتن ( متن مصنف ) يحتمل المذاهب الثلاثة ممّا لا وجه له

اقسام حروف 92/11/21

موضوع : اقسام حروف

بحث در تعريف حرف داريم، ابن سينا گفت حرف كيفيتي است كه برصوت عارض مي شود، منتها با قيودي اين كيفيات با كيفيات ديگر متمايز مي شود.

اشكال فخررازي : معروض وعارض باهم اند، اگر معروض امتداد داشته باشد بايد عارض هم امتداد داشته باشد، وچنانچه معروض آني است بايد عارض هم آني باشد، درحاليكه بعض از حروف آني است اما صوت زماني وممتد است، بنابراين چگونه حروف كيفيات عارض صوت باشد؟

بعبارت ديگر صوت تابع حركت است ومتمد به امتداد حركت، اما حروف يا صامت اند ويا مصوت، حروف مصوت هرچند ممتد اند، مثل يقول كه كانه ضمه اي قاف جزء واو است وكشيده مي شود ويا يبيع كه كسره اي يا كانه جزء يا است وكشيده مي شود، ولي حروف صامت آني است، سوال اين است كه حروف صامت چگونه كيفيت عارض صوت اند.

جواب فخر از اشكال فوق : لازم نيست كه عارض ومعروض باهم باشند بلحاظ امتداد وغير امتداد مثلا نقطه عارض خط است، خط ممتداست وطول دارد ونقطه آني است وبدون طول ويا آن عارض زمان است، ابتدا ويا انتهاي زمان است درحاليكه زمان تدريجي است وآن تديجي نيست. پس عارض ومعروض بلحاظ امتداد گاهي باهم اند وگاهي باهم نيستند، بنابراين مي شود حروف صامت كه آني است عارض صوت باشد كه ممتد است.

ص: 319

تقسيمات حروف : براي حروف بلحاظ مختلف تقسيمات مختلف ذكرشده است

تقسيم اول : حرف بلحاظ صوت داشتن ونداشتن تقسيم مي شود به صامت ومصوت، حروف كه همراه صوت است مصوت وحروف خالي از صوت صامت است.

تقسيم دوم : حروف بحاظ امتداد زماني داشتن ونداشتن تقسيم مي شود به زماني وآني.

حروف مصوت : الف، واو و ياء حروف مصوت اند در صورت كه ساكن باشند وحركت ما قبل شان مناسب باشد؛ قبل از الف فتحه باشد، قبل از واو ضمه و قبل از ياء كسره. پس مصوت بودن الف، واو ويا دو تا شرط دارد؛ يكي اينكه خود اين حروف سه گانه ساكن باشند و شرط دوم اينكه حركت ما قبل از جنس خود شان باشد يعني الف از اشباع فتحه درست شده باشد، واو از اشباع ضمه درست شده است و يا از اشباع كسره درست شده شود، اما اگر اين دو شرط نباشد اين حروف هم مصوت نيستند.

مصوت كوتا وبلند : حركاتِ فتحه، كسره وضمه مصوت اند، چرا كه الف از اشباع ضمه توليد شده، يا از اشباع كسره بوجود آمده است و واو از اشباع ضمه، اما حركاتِ فتحه، كسره وضمه مصوت مقصوره اند وحروفِ الف، يا و واو مصوت ممدوده اند.

فخر رازي: حركات ثلاث كه فتحه، ضمه و كسره باشد بعضي از حروف ثلاثه اي مصوت است؛ فتحه بعض الف است، كسره بعض ياء و ضمه بعض واو؛ چرا كه :

اولا، مصوتات يعني الف، واو و ياء قابل زياده ونقصان اند وهرچيزي كه قابل زياده ونقصان باشد دوطرف دارد، يك طرف زيادت و طرف ديگر نقصان، بعبارت ديگر مصوتات مقدار دارند وهر چيزي كه مقدار داشته باشد ابتدا و آخر دارد، دو طرف زياده ونقيصه دارد.

ص: 320

طرف زياده را مي توانيم آن قدر بكشيم كه نَفَس ما ياري كند و طرف نقيصه كمترين مقدار كشش است اين كمترين كشش مي شود فتحه، ضمه وكسره. واگر بيشتر بكشيم خود الف، واو و ياء است. پس فتحه، ضمه و كسره طرف است و طرف بعض است.

توجيه حرف فخر: ما قبلا گفتيم كه طرف شيء از سنخ شيء نيست و اگر بگوييم طرف شيء جزء وبعض شيء است بايد طرف از سنخ شيء باشد، براي رفع اين تهافت بايد بگوييم بعض اعم از سنخ و غير سنخ باشد پس آن قاعده كه طرف شيء از سنخ شيء نيست به كليت خود باقي است.

ثانيا، اگر حركات _ فتحه، ضمه وكسره _ جزء مصوتات نباشد ( مقدم )، نبايد مصوتات يعني الف، واو ويا از كشيدن واشباع حركات بوجود بياد ( تالي )، درحاليكه الف از امتداد فتحه بوجود مي آيد، واو از ضمه بوجود مي آيد ويا از امتداد كسره، يعني تالي باطل است.

بيان ملازمه : آنچه كه امتدادش شيء را مي سازد جزء آن شيء است بنابراين اگر حركات مصوتات را بوجود مي آورد بايد جزء مصوتات باشد.

بطلان تالي : به شهادت حس الف از فتحه بوجود مي آيد، واو از ضمه ويا از كسره.

باتوجه به بيان فوق ازنظرجمهور، حركات يعني فتحه، ضمه وكسره مصومات مقصوره اند وحروف يعني الف، واو ويا مصوتات ممدوه، اما بنظرفخررازي حركات بعضي از مصوتات است، اين دو حرف هرچند متهافت بنظر مي رسند ولي درواقع چنين نيست چرا كه مي شود بعض مصوت مصوت مقصور باشد.

ص: 321

متن : واعترض الامام على تعريف الشيخ : بانه لا يتناول الحروف الصوامت كالتاء و الطاء و الدال ( اين سه حرف بعنوان مثال آورده است ) فانّها ( صوامت ) آنية لا توجد الا فى الآن الّذي هو بداية زمان الصوت او نهايته، والصوت زمانى فلا تكون ( صوامت ) عارضة له ( صوت ) حقيقة لانّ العارض يجب ان يكون موجودا مع المعروض ( مراد معيت زماني است نه معيت رتبي، يعني اگر صوامت عارض صوت باشد بايد درتمام زمان همراه صوت باشد ).

ثم اجاب ( فخر ) عنه ( اعتراض خودش ) : بانها ( صوامت ) عارضة للصوت عروض الآن للزمان و النقطة للخط و ان لم يجتمعا ( عارض ومعروض ) فى الزمان، هذا ( اي خذا ).

ثم الحرف : (a) إمّا مصوت و هو ما يكون من حروف المدّ و اللين _ وهى الألف و الواو و الياء _ اذا كانت ( حروف )(1) ساكنة (2) متولدة من اشباع ما قبلها ( بيان ما ) من الحركات المتجانسة لها، فالالف من الفتح ( يعني الف متولد شود از فتحه ) و الواو من الضمّ و الياء من الكسر و هذه ( حروف مد ولين ) تسمى مصوّتة ممدودة و الحركات الثلاث تعد عندهم ( علما ) فى الحروف و تسمى ( حركات ) مصوّتة مقصورة.

قال الامام : الحركات ابعاض المصوّتات، امّا أولا ( جهت اول كه براي انيكه حركات ابعاض مصوتات است ) فلان هذه المصوّتات قابلة للزيادة و النقصان و كل ما كان كذلك ( قابل زياده ونقصان ) فله طرفان و لا طرف فى النقصان للمصوتات الا هذه الحركات بشهادة الاستقراء ( ضمه را بكشيم مي شود واو واگر نكشيم مي شود ضمه ). و أما ثانيا فلانّ الحركات ( مقدم :) لو لم يكن ابعاض المصوتات ( تالي ) لما حصلت المصوتات بتمديدها ( تالي باطل است :) لكن الحسّ شاهد بحصول المصوتات بمجرّد تمديد الحركات

ص: 322

حروف صامت 92/11/23

موضوع : حروف صامت

بعد از اینکه حرف را تعریف کردیم پرداختیم به تقسیم آن، اولین تقسیم این بود که حرف یا مصوت است یا صامت، مصوت سه تا حرف اند یکی الف که از اشباع فتحه درست می شود دیگري واو که از اشباع ضمه درست می شود و سومي یاء که از اشباع کسره درست می شود. خود فتحه، کسره و ضمه هم مصوت اند، اما مصوت مقصوره والف، واو ويا مصوت ممدوده اند.

سه حالت حروف لين : الف، واو ويا حروف مد ولين اند اين حروف سه حالت دارد، يكي اينكه متحرك باشند، ديگر اينكه ساكن باشند وحركت ماقبل آن از سنخش نباشد مثلا حرف لين « ي » است وحركت ماقبل آن ضمه يا فتحه است ويا حرف لين « و » است وحركت ماقبل آن كسره يا فتحه است، البته حركت ماقبل الف هميشه از سنخ آن است. وسوم اينكه حرف لين ساكن باشد وحركت ماقبل آن از سنخش باشد؛ حركت ماقبل « الف » فتحه باشد، حركت ماقبل « يا » كسره باشد وحركت ماقبل « واو» ضمه باشد. از اين سه صورت فقط درحالت سوم حرف لين مصوت است دردوحالت اول حرف لين صامت است. بعبارت ديگر فقط در صورتی دو حرف واو ويا مصوت اند که اولا ساکن باشند و ثانیا ما قبل شان حرکت مناسب داشته باشد، اما الف هیچ وقت صامت نیست همیشه مصوت است چون آن دو شرط مصوت را همیشه داراست یعنی اولا الف را نمی توانیم متحرک کنیم و ثانیا ما قبلش نمی توانید ضمه یا کسره باشد. پس دو شرط مصوت همیشه با الف هست به این جهت الف همه جا مصوت است، اما واو و یاء در بعضی جاها که این دو شرط مذكور را دارند مصوت اند و درجاهایی که این دو شرط را ندارند مصوت نیستند.

ص: 323

حروف صامت : غير از حروف الف، واو ويا ما بقی حروف همه صامت اند و چنانكه بيان شد در دو حالت هم واو و یا هم صامت اند، فقط الف همیشه مصوت است

توضيح عبارت « وهو ما يكون مما سوا ها ... »

درنگاه اولي بنظر می رسد كه « ما سواها » بهتر از « ممن سواها » ولی به دو جهت « ممن سواها » متعین است؛ یکی به اين جهت كه عبارت « ما » دارد يعني « هو ما یکون ... » اگر « ممن سواها » نبود « ما سواها » بود بايد عبارت اینطور مي بود « او صامت و هو یکون ما سواها » با حذف « ما » قبل از « يكون » يعني ما سوای آن سه تا صامت است، اما عبارت « اوصامت و هو ما یکون ممن سواه » است، و ثانیا، صامت را توضیح می دهد یعنی صامت حرفیست که بوده باشد یکی از آن حرف های دیگر غیر از الف و واو و یاء.

سوال : آیا ما می توانیم همزه را هم مصوت قرار بدهیم، همانطور که الف مصوت است؟

لاهيجي : هرچند گاهي همزه اسم الف پیدا می کند ولی واقعا الف نیست، بعبارت ديگر اگر الف را بر همزه اطلاق می کنیم به اشتراک اسم است. بنابراین نمی شود همزه جزء مصوت ها باشد، حتما باید جزء صامت ها باشد.والف هميشه مصوت است.

سوال : حرکت چگونه متولد می شود ؟

ص: 324

تا حالا حرکات را به وضوحش واگذار می کردیم، حالا می خواهم در مورد تولد حرکت هم بحث کنیم که مثلا فتحه از کجا می آید، چگونه فتحه درست مي شود.

هريك ازحروف مخرجی خارج می شود. وقتی كه می خواهد خارج بشود اگر شما این حرف را به سمت الف میل می دهید يا كامل ميل مي دهيد يا ناقص، مثلا مخرج (ذ) نوک زبان و دندان هاي با لا است، وقت كه مي خواهيد بگوييم « ذ » اگر كامل به سمت الف ميل دهيد مي شود وگر ناقص ميل دهيد مي شود (ذَ) يعني (ذ) وقت كه ناقص به سمت الف برود مي شود (ذَ) هم چنين (ذ) وقت كه ناقص به سمت واو برود مي شود (ذُ) ووقت كه ناقص به سمت يا مي رود مي شود (ذِ). پس حرکات ثلاث يعني فتحه، ضمه، وكسره ناقص شده این سه حرف _ الف، واو ويا _ اند.

به بيان ديگر حرف مصوت هميشه ساكن اند و حرف صامت مي تواند متحرك باشد و می تواند هم ساکن باشد. اگر مخرج حروف صامت را میل بدهید به مخرج سه مد یعنی الف، واو و یاء. بجای اینکه الف، واو، یاء تولید بشود فتحه یا ضمه یا کسره تولید می شود؛ اگر مخرج آن حرف را به سمت الف میل دادید فتحه درست می شود و اگر مخرج آن حرف را به سمت واو میل دادید ضمه درست می شود و اگر مخرج آن حرف را به سمت یاء میل دادید کسره حاصل می شود.

ص: 325

سوال : در اینکه نمی توانیم مصوت را اول کلمه بیاوریم اختلاف نیست اختلاف در اين است كه چرا نمی توانیم مصوت را در ابتداي كلام بیاوریم. اگر امتناع ابتدا به مصوت بخاطر سکونش باشد صامت های ساکن هم نمی توانند در اول كلام قرار بگیرند؛ چرا كه امتناع ابتداي به مصوت اگر بخاطر سكون باشد فرق بين مصوت وساكن در اين جهت نيست. اما اگر امتناع به مصوت بلحاظ اقتضاي ذاتش باشد، كه ذات مصوت اقتضاي تاخر كند در اين صورت مي توانيم بگوييم مصوت در ابتداي كلام واقع نمي شود ولي صامت مي تواند درابتداي كلام واقع شود.

جواب بعضی : چون مصوت ساکن است اگر اول کلام بیاوریم ابتدا به ساکن می شود و ابتدا به ساکن محال است پس آوردن مصوت در اول کلام محال است.

جواب بعضي ديگر : جهت واقع نشدن مصوت در ابتداي كلا این نيست كه آمدن مصوت در اول كلام ابتداي به ساكن است و ابتداي به ساکن محال است ؛ چرا كه ابتداي به ساكن جايز است هرچند در عربی ابتدا به ساکن متروك است، ولی در بعضی زبان ها ابتدا به ساکن موجود است در انگلیسی ابتداي به ساكن زیاد داریم. بنابراين عدم وقوع مصوت در ابتداي كلام اين است كه ذات مصوت بگونه اي است كه نمي تواند در اول كلام بيايد؛ چون مصوت عبارت است از حرفی که از اشباع حرکت ماقبل درست شده باشد؛ الف عبارت است از اشباع فتحه، فتحه ماقبل را اگر اشباع کنیم می شود الف. ضمه ما قبل را اگر اشباع کنیم می شود واو. وکسره ماقبل را اگر اشباع کنیم می شود یاء. پس این سه حرف از اشباع حرکت ماقبل درست می شوند.

ص: 326

بعبارت ديگر باید ما قبلی باشد و حرکت داشته باشد و آن حرکتش اشباع شود تا این سه حرف به وجود بیاید. بنابراین ذات این سه تا حرف متوقف است بر حرکت ماقبل، متوقف است بر وجود ماقبل. یعنی اگر ماقبلی موجود نباشد ذات این سه حرف تشکیل نمی شود.

به بيان سوم هر کدام از سه حرف الف، واو ويا ذات شان عبارت است از مدّ، مدّ یعنی کشش، کششی که متولد می شود از اشباع حرکت مجانس با همین مدّ، حرکت مجانس الف می شود فتحه. واو حرکت مجانسش می شود ضمه. یاء حرکت مجانسش می شود کسره. اگر این حرکت مجانس را امتداد بدهید آن مدّ که واو، یاء و الف هست درست می شود. پس حرکت مجانس قبل از این مدّ باید وجود داشته باشد پس این مدّ باید یک حرفی قبلش موجود باشد، در اول کلام ذاتش محقق نمی شود.

تفتازانی در شرح مقاصد : قول دوم درست است و ذات اين سه حرف امتناع دارد که در اول کلام واقع بشوند، نه بخاطر اینکه ابتدا به ساکن شود چرا كه ابتدا به ساکن اشکالی ندارد هرچند در کلام عرب پسندیده نیست، چنانكه بسيار از كارها را عرب نمي پسندد ولي جايز است. مثلا التقاي ساکنین را عرب انجام نمي دهد اما جایز است یا مثلا وقف بر متحرک عرب نمي پسندد ولي ما وقف بر متحرک کنیم و مي گوییم ضَرَبَ زیدٌ، كه بر دال زید وقف می کنیم حرکت هم می دهیم وهیچ اشکال ندارد. عرب نمی پنسده

ص: 327

بعبارت ديگر چنانچه کسی حسش سالم باشد وقت كه به خودش مراجعه کند می بیند كه می تواند ابتدا به ساکن کند، بله كه زبانش طوری است که نمی تواند مثلا سین را تلفظ کنند یک چیز دیگر تلفظ می کنند شین تلفظ می کنند چنين كسي ممكن است ابتداي به سكون نتواند بخاطر اينكه زبانش سالم نيست نه بخاطر اينكه ابتداي به ساكن ممنوع باشد.

« لا فی الوقف ... » در نسخه اصل همانطور که در پاورقی آمده است « الا فی الوقف ... » :

معناي « لا في الوقف » : يعني جمع ساكنين كه در حال وقف نباشد عرب قبول ندارد، اما جمع بین ساکنین که در وقف باشد هم جایز است وهم پیش عرب هم پسندیده است.

معناي « الا في الوقف » : يعني جمع ساكنين ممنوع است مگر در سه جاي؛ يكي درحال وقف مثل زید و عمرو كه در حال وصل می گویید « زیدُ، زیدً و زیدٍ » وبه دال حرکت می دهیم ولی در حال وقف می گویید زیدْ كه دو تا ساکن کنار هم جمع شده است « ی » و « د » در « عمرو » هم همین طور است، در حال وصل « ر » را حرکت می دهیم ولی در حال وقف « م » و « ر » هر دو ساکن اند وکنار هم جمع مي شوند.

دومي جاي است كه صامت اول حرف لين ودومي مدغم باشد؛ يعني اولین ساکن لین صامت است ودومین ساکن مدغم، درچنين جاي التقاي ساكنين مي شود واشكال ندارد.

ص: 328

توضيح مطلب : حرف لين چند حالت دارد، يكي اينكه متحرك باشد ديگر اينكه ساكن باشد وحركت ماقبل آن از سنخش نباشد مثلا حرف لين الف است وحركت ماقبل كسره يا ضمه است يا حرف لين يا است وحركت ماقبل ان ضمه يا فتحه است ويا حرف لين واو است وحركت ماقبل آن كسره يا فتحه است. وسوم اينكه حرف لين ساكن باشد وحركت ماقبل آن از سنخش باشد؛ حركت ماقبل الف فتحه باشد، حركت ماقبل يا كسره باشد وحركت ماقبل واو ضمه باشد. از اين سه صورت فقط درحالت سوم حرف لين مصوت است دردوحالت اول حرف لين صامت است. وتنها در صورت دوم است كه حرف لين صامت وساكن است.

ادغام : ادغام درجاي است كه دو تا حرف مجانس کنار هم قرار بگیرد، حرف اول ساکن باشد ودومی متحرک باشد. در اينجا حرف اول را در دومی مدغم می کنیم و حرف اول را می گوییم مدغم حرف دوم را می گوییم مدغم فیه.

توجه داريم كه مدغم همیشه ساکن است؛ اگر دو تا حرف متحرک باشند ادغام نمی کنیم، اگر حرف اولی متحرک باشد وحرف دومی ساکن باشد باز هم ادغام نمی کنیم ولي چنانچه حرف اولی ساکن باشد وحرف دومی متحرک باشد ادغام می کنیم پس همیشه مدغم های ما ساکن اند مدغم فیها متحرک اند.

متن : او صامت و هو ( صامت ) ما ( حرف ) يكون ممّا سواها و يندرج فيه ( صامت ) الواو و الياء ( دردو حالت : ) المتحركتان او الساكنتان ( شرط براي ساكنتان:) اذا لم يكن حركة ما قبلهما من جنسهما و امّا الألف فلا يكون الّا مصوّتا و اطلاقها (الف ) على الهمزة باشتراك الاسم.

ص: 329

و المراد من الحركة هاهنا كيفية حاصلة فى الحرف الصّامت من إمالة مخرجه ( صامت ) الى مخرج احدى المدات فالى الألف فتحة و الى الواو ضمة و الى الياء كسرة.

و لا خلاف فى امتناع الابتداء بالمصوّت و انّما الخلاف فى ان ذلك ( امتناع ) لسكونه ( مصوت ) حتى يمتنع الابتداء بالساكن الصامت أيضا ( مثل مصوت ) اولذاته ( مصوت ) لكونها ( مصوتات ) عبارة عن مدة متولدة من اشباع حركة تجانسها فلا يتصور الا حيث يكون قبلها صامت متحرك.

قال شارح المقاصد : « وهذا ( قول دوم ) هو الحق لان كل سليم الحسّ يجد فى نفسه امكان الابتداء بالساكن و ان كان مرفوضا ( ترك شده ) فى لغة العرب.

بيان عدم جواز ابتدا به مصوت 92/11/26

موضوع : بيان عدم جواز ابتدا به مصوت

حروف به دوقسم مصوت وصامت تقسيم شد وحروف مصوت يا مقصوره اند ويا ممدوه، و اتفاقي است كه ابتدا به مصوت جايز نيست بلكه بايد اول صامت بيايد وبعد مصوت كه حروف لين اند.

سوال : آيا جايز نبودن ابتدا به مصوت به اين جهت است كه ذات مصوت چنين است كه ابتدا به آن جايز نيست ويا بدليل سكون مصوت كه امر عارضي است ابتدا به مصوت جايز نيست. اگر سكون دليل عدم جواز ابتدا به مصوت باشد در اين صورت صامت ساكن هم بدليل سكون نمي تواند در ابتداي كلام بيايد، اما چنانچه ذات مصوت چنين باشد كه درابتداي كلام نيايد حروف صامت چه ساكن وچه متحرك مي شود در ابتداي كلام بيايد.

ص: 330

تفتاذاني : مصوت ذاتش چنين است كه نمي تواند در ابتداي كلام واقع شود، نه اينكه بجهت سكون نتواند در ابتداي كلام بيايد؛ چرا كه ابتداي به سكون جايز است هرچند عرب ابتداي به سكون را نپسندد، چنانكه وقف بر حركت كه عرب آنرا نمي پذيرد ولي وقف بر حركت جايز است ويا اجتماع دوساكن را عرب نمي پذيرد ولي دركلام واقع مي شود.

سه مورد اجتماع ساكنين :

مورد اول : دوحرف ساكن كه درحال وقف نباشد قابل جمع اند

مورد دوم : قبلا بيان شد كه حروفِ الف، واو ويا چنانچه ساكن باشند وحركت ماقبل شان از جنس خود شان مصوت اند، اما چنانچه اين حروف متحرك باشند ويا ساكن وحركت ماقبل شان از جنس خود شان نباشد صامت به شمار مي آيد. پس حروف لين مي تواند مصوت باشد ومي تواند صامت باشد، وزمان كه حروف لين ساكن باشد وحرف بعدش مدغم فيه التقاي ساكنين مي شود كه مورد پسند عرب نيست ولي جايز است.

مثال : « خوَيصه » حرف واو متحرك است ومابعدش هم مدغم فيه نيست پس مناسب با ممثل نيست، بنابراين بايد خَويّصه باشد.

مورد سوم : جاي كه اولين حرف ساكن مصوت باشد ودومين ساكن مدغم فيه مثل والضالين ويا دابّه.

ان قلت : بعض اشخاص اصلا نمي تواند ابتداي به ساكن كند. پس ابتداي به ساكن جايز نيست.

قلت : توانايي نداشتن بعض افراد در ابتداي به ساكن دليل بر عدم جواز ابتداي به ساكن نيست، چنانكه توانايي نداشتن برتلفظ بعض حروف دليل نبودن چنين حروف نيست.

ص: 331

تفتازاني براي مدعاي خود دليل ارائه نكرده است ولي گروهي ديگر براين مدعا استدلال دارد، تفتازاني هرچند مدعا را قبول دارد ولي استدلال را نمي پذيرد.

استدلا : اتفاقي است كه ابتداي به مصوت جايز نيست بلكه بايد قبل از آن صامت بياوريم، اگر ابتداي به صامت هم جايز بناشد وبايد قبل از صامت هم مصوت مقصور بيايد اين دور است، بعبارت ديگر مصوت مشروط است به صامت قبل زا آن و اگر صامت هم مشروط است به مصوت مقصور اين دور است و باطل. پس ابتداي به ساكن اشكال ندارد.

قياس استثنايي : اگر بتداي به ساكن محال باشد دور لازم مي آيد ودور محال است پس ابتداي به ساكن محال نيست.

جواب تفتازاني : در ذهن هرچند مي گوييم مصوت مشروط است به وجود ساكن قبل از آن وصامت مشروط است به وجود ساكن، ولي درخارج چنين نيست صامت با مصوت مقصور است نه متوقف بر آن، بعبارت ديگر مصوت در خارج متوقف است بر صامت ولي صامت متوقف بر صامت نيست با مصوت مقصور است.

بگفته اي تفتازاني مصوت مشروط است به سبق صامت ولي صامت مشروط است به لحوق مصوت مقصور يعني بايد با حركت باشد. پس درواقع توقف نيست صامت با مصوت مقصور است، هرچند ما بگونه اي بيان مي كنيم كه در ظاهر توقف را مي رساند.

تقسيم ديگر براي حرف : حروف يا متماثل است ويا متخالف، وتخالف يا بالذات يا بالعرض.

متماثل : متماثل دوحرفي است كه ذات شان يكي باشد وعوارض سكون وحركت شان هم يكي باشد، مثل دوتا ميم كه هردوساكن است يا هردو متحرك به يك حركت است.

ص: 332

متخالف بالذات : حروف كه غير هم اند، مثل ميم ونون ويا وصاد و...

متخالف بالعرض : دوميم كه بلحاظ حركت وسكون غيرهم باشند.

متن : كالوقف على المتحرك و الجمع بين السّاكنين لا فى الوقف ( جمع ساكنين كه در وقف نباشد ) او اذا كان الصامت الاوّل حرف لين(1)و الثانى مدغما نحو خويصة فانه ( جمع بين ساكنين ) جائز كما اذا كان الاوّل مصوّتا ( ودومي مدغم فيه باشد ) نحو دابّة و عدم قدرة البعض على الابتداء بالساكن لا يدل على امتناعه كالتلفظ ببعض الحروف فانه لقصور فى الآلة.

و الاستدلال على الامكان ( امكان ابتداي به ساكن ) بان المصوّت ( مصوت ممدود ) اينما كان مشروط بالصامت فلو كان الصامت مشروطا به ( مصوت مقصور ) فى بعض المواضع كالابتداء ( ابتداي كلام ) لزم الدور، ليس بشي ء لان المصوت مشروط بان يسبقه صامت و الصامت فى الابتداء مشروط بان يلحقه مقصور ( مصوت مقصور ) فيكونان ( صامت ومصوت مقصور ) معا و لا استحالة فيه ( باهم بودن صامت ومصوت مقصور ) انتهى.

ثم الحرف الصّامت : ( الف ) اما متماثل كالميمين السّاكنين او المتحركين بنوع واحد من الحركة فانه لا اختلاف بينهما لا بالذات و لا بالعوارض المسماة بالحركة و السّكون ( ممكن است به عوارض ديگر اختلاف داشته باشد ولي به عوارض كه حركت وسكون است اختلاف ندارد ) ، (ب) اومختلف (1) اما بالذات كالميم و الياء (2) اوبالعرض كالميمين اذا كان احدهما ساكنا و الاخر متحركا او كان احدهما متحركا بحركة و الآخر متحركا بحركة غيرها

ص: 333


1- (1) حرف لين دردو حالت صامت است : 1. حرف لين متحرك باشد، 2. حرف لين ساكن باشد ولي حركت حرف ماقبل نامناسب باشد.

تقسيمات حروف 92/11/27

موضوع : تقسيمات حروف

گفتيم كه حروف تقسيم مي شود به مصوت وصامت و بعد حروف صامت تقسيم مي شود به متماثل ومتخالف كه تخالف يا بالذات است ويا بالعرض.

لاهيجي : در بيان خواجه مقسم متماثل ومتخالف حروف صامت است، نه مطلق حروف، چرا كه در كلام خواجه متماثل ومتخالف بدون واسطه وعطف بعد از صامت امده است به اين نحو كه « ... اما مصوت اوصامت، متماثل او متخالف... ص151 » بله اگر مي گفت « و متماثل ... » در اين صورت متماثل ومتخالف اقسام مطلق حروف بود.

علامهء حلي واصفهاني هم كه اين كلام خواجه شرح كرده اند، متماثل ومتخالف را اقسام حروف صامت گرفته اند.

علماي ديگر غير از خواجه مقسم متماثل ومختلف را مطلق حروف مي داند، متماثل مصوت مثل دوتا « واو» كه در يك كلمه است وحركت ماقبل شان ازجنس خودشان است مختلف بالذات در مصوت امر روشن است مثل واو ويا در يك كلمه، اما مختلف بالعرض براي مصوت روشن نيست؛ چرا كه مختلف بالعرض وقتي است كه دوتا « واو» يا دوتا « يا » بلحاظ حركت وسكون مختلف باشد، در حاليكه اين حروف اگر حركت داشته باشد ويا ساكن باشد وحركت ماقبل شان از جنس خود شان نباشد حروف صامت است نه مصوت.

تقسيم ديگر براي حروف : حروف يا زماني است ويا آني صرف ويا آني شبيه به زماني.

ص: 334

حروف زماني : حروف زماني عبارتند از حروف كه اولا مي توانيم بكشيم وثانيا وقت كه مي كشيم تكرار بنظر نمي مثل همه حروف مصوت وبعضي از حروف صامت مثل « فاء، قاف، سين وشين »، مثلا در « والضالين » حروف الف ويا را مي كشيم بدون اينكه شنونده بگويد اين حروف تكرار شد.

حروف آني صرف : حروف كه قابل كشيدن وامتداد نيست مثل « تاء، طاء ودال » وصوامت ديگر كه اصلا قابل امتداد نيست، اين حروف در امتداد وكشيدن نَفَس نمي آيد بلكه (1) يا در ابتداي زمان حبس نَفَس مي آيد مثل « بيت » بمعناي خانه، « فرط » بمعناي شادي و« ولد » بمعناي بچه، (2) يا در آخر زمان حبس نَفَس مثلا در « تراب » بمعناي خاك، « طرب » بمعناي شادي و « دوال » جمع دولت. (3) ويا در وسط حبس نَفَس مي آيد مثل « وتد » بمعناي ميخ، « بطر » بمعناي شادي شديد و « ادب ».

شارح مواقف : حرف يعني طرف وآنچه كه در طرف واقع مي شود حروف آني صرف است پس اسم حرف به اين حروف اولي است.

حروف آني شبيه زماني : حروف كه قابل امتداد است ولي اين امتداد وكشيدن بگونه اي است كه شنونده احساس مي كند حرف كشيده شده پشت سرهم تكرار مي كند. مثل حرف « راء، حاء وخاء » مثلا وقت كلمه « دار» را تلفظ مي كنيم را پشت سرهم تكرار مي شود ولي ما گمان مي كنيم كه يك را كشيده مي شود.

ص: 335

لاهيجي : اين تقسيم سوم را مصنف نياروده است؛ چرا كه ايشان حروف را صوت داراي كيفيت مميزه مي داند، وصوت تابع حركت وتدريجي است. پس همه اي حروف زماني است.

طبق نظر سوم هم كه حرف عبارت است از مجموع عارض ومعروض يعني كيفيت مميزه وصوت، اين تقسيم جا ندارد.

ازنظر شيخ كه حروف را كيفيت مميزه عارض صوت مي داند، هرچند در ظاهر اين تقسيم جا دارد، ولي باتوجه به تحقيق كه همه اي حروف زماني است بايد آني را توجيه كنيم به حروف كه خيل زمان كوتاه دارد، نه آني بمعناي فلسفي اش.

متن : و هذا _ اعنى كون التقسيم الى المماثل و المختلف للصامت _ هو مقتضى سوق كلام المصنف ( اگر مصنف « ومتماثل » مي گفت اين تقسيم براي مطلق حروف بود، حال كه واو نياورده اقتضا دارد كه تقسيم مربوط به صامت باشد )، وقد صرّح به ( مقتضاي كلام مصنف ) الشارحان القديمان ( يعني علامه واصفهاني )، وامّا غير المصنف فقد قسموا مطلق الحروف الى المتماثلة و المختلفة و هو الظاهر كما لا يخفى، و لعلّه قد سقط من قلم الناسخ للمتن ( كسي كه متن را مي نوشته ) الواو العاطفة فى اوّل لفظ متماثل.

ثم الحروف ينقسم باعتبار اخر ثالث ( بلحاظ امتداد ) الى زمانية صرفة كالحروف المصوّتة و كالفاء و القاف و السّين و الشين من الصامتة فان المصوتة زمانيّة عارضة للصّوت باقية معه ( صوت ) زمانا بلا شبهة ( چرا كه صوت تابع حركت است وحركت تدريجي وزماني است ). وكذلك الصّوامت المذكورة ( فاء وقاف و... ) و نظائرها مما يمكن تمديدها ( كشيدن شان ) بلا توهم تكرار فانّ الغالب على الظّن انها ( حروف صامت ) زمانية أيضا ( مثل حروف مصوت ).

ص: 336

( عطف برتوهم يعني توهم شده كه قبلا گفته اما زمانيه ) وامّا انيّة صرفة ( يعني شبه زماني نيست ) كالتاء و الطاء و الدال و غيرها من الصوامت التى لا يمكن تمديدها اصلا ( چه مد كه موهم تكرار باشد وچه مد كه موهم تكرار نباشد ) فانّها لا توجد الا فى اخر زمان حبس النفس كما فى لفظ بيت ( خانه ) و فرط ( زيادي ) و ولد ( بچه )، او فى اوّله ( حبس نفس ) كما فى لفظ تراب ( خاك ) و طرب ( شادي ) و دول ( جمع دولت ) او فى ان يتوسّطهما كما اذا وقعت هذه الصوامت فى اوساط الكلمات كما فى لفظ وتد ( ميخ ) و بطر ( شادي شديد ) و ادب فهى ( اين حروف ) بالنسبة الى الصوت كالنقطة و الآن بالنسبة الى الخط و الزمان كما مر.

و فى شرح المواقف ان تسميتها ( حروف آني ) بالحروف اولى من تسمية غيرها لانها ( حروف آني ) اطراف الصّوت و الحرف هو الطرف.

( عطف برتوهم ) واما آنية يشبه الزمانية و هى ان يتوارد افرادا نية مرارا فيظن انها فرد واحد زمانى كالراء و الحاء و الخاء فانّ الغالب على الظن ان الراء التى فى اخر الدار راءات متوالية كل واحدة منها ( راء هاي متوالي ) آنية الوجود الا انّ الحسّ لا يشعر بامتياز أزمنتها فيظنّها ( حروف متوالي را ) حرفا واحدا زمانيا.

و اعلم ان المصنف لم يعتبر هذا التقسيم و لم يورده لان التحقيق انّ الحروف كلها زمانيّة سيما على ما اختاره من كون الحرف هو الصوت المعروض للكيفية المذكورة ( كيفيت مميزه، ص150 )، ( تعليل براي لاسيما/ تعليل براي ان التحقيق :) لان الصّوت مطلقا زمانى ( وصوت خاص كه خواجه حرف قرار داد هم زماني است ) لكونه تابعا للحركة كما مرّ ( ص164 ). و كذا الكيفية العارضة له ( صوت ) من حيث هو كذلك ( از ان حيث كيفيت عارض صوت است ) فالتفاوت فى الحروف انما هو باعتقاد قلة الازمنة ( قلت زمان تلفظ ) و كثرتها و لم يوجد فيها ( حروف ) ما هو انّىٌ حقيقةً.

ص: 337

كلام واقسام آن 92/11/28

موضوع : كلام واقسام آن

در صوت بحث كرديم بعد وارد بحث حرف شديم حال نوبت به بحث كلمه است ولي مصنف در كلمه بحث نكرده و وارد بحث كلام شده است وجه اين كار شايد اين باشد كه كلام بمعناي اعم شامل كلمه هم مي شود يعني هم بر كلمه اطلاق مي شود و هم بر كلام بمعناي نحوي، بله اگر كلام به اصطلاح نحويين مراد باشد خواجه كلمه را مطرح نكرده است و ولي در بحث كلام و عقايد كلام اعم از كلمه و كلام بمعناي خاص است.

در عبارت خواجه داريم كه « وينتظم منها الكلام » اگر مراد از كلام درعبارت خواجه كلام نحوي باشد معناي انتظام كلام از حروف اين است كه از حروف با واسطه كلام منتظم مي شود يعني از حروف اول كلمه بوجود مي آيد وبعد از تركيب كلمات كلام پديد مي آيد، اما اگر كلام بمعناي اعم مراد خواجه باشد از حروف بدون واسطه كلام منتظم مي شود.

بهتر است كلام در عبارت خواجه بمعناي عام حمل شود؛ چرا كه خواجه درعلام كلام بحث دارد ودر اصطلاح اهل كلام معناي عام كلام اراده مي شود، چنانكه در كلام علامه اي حلي كلام بمعناي عام آن مراد است چرا كه مي گويد كلام آن است كه منتظم از حروف مسموعه است.

مرجع ضمير منها در « وينتظم منها الكلا » : 1. احتمال دارد كه اقسام حروف باشد؛ چرا كه در عبارت خواجه بعد از تعريف حرف اقسام حرف مطرح شد ( ص 151). 2. ممكن است خود حروف باشد، چرا كه اقسام حروف حروف است.

ص: 338

اقسام كلام :

الف) اگر مراد خواجه ازكلام معناي نحوي كلام باشد اقسام آن عبارتند از :

1.كلام تام، كه خود دوقسم است يا خبري است ويا انشائي با اقسام كه دارد از امر، استفهام، تعجب، تمني وترجي.

2. وكلام غيرتام، كه يا مركب تقييدي است يا مركب اضافي ويا مركب وصفي.

ب) اگر مراد از كلام معناي اعم باشد اقسام كلام به صورت ذيل است :

1 كلام مفرد، كه همان كلمه است

2. كلام مركب با تمام اقسام آن كه در قسم الف بيان شد.

درهرصورت چه مراد خواجه از كلام معناي نحوي آن باشد وچه كلام بمعناي عام آن مرادش باشد كه اعم از كلمه وكلام نحوي است، اين كلام ملفوظ است وغير از كلام نفسي اشعري است كه غير مفلوظ است. خواجه با عبارت « لايعقل كلام غيره » اشاره به رد اشاعره دارد وكلام نفسي را غير معقول مي داند، نه اينكه معقول باشد وباطل.

اشاعره : كلام اعم از كلام لفظي و كلام نفسي است وكلام نفسي عبارت است از كلام غيرملفوظ كه در درون خود ما است، مثل حديث نفس كه ماداريم، تا اينجا هم معقول است وهم اشكال ندارد، آنچه كه قابل فهم نيست اين است كه مي گويد كلام نفسي نه مدلول كلام لفظي است، نه علم به آن دركلام خبري ونه اراده وكراهت دركلام انشائي.

بعبارت ديگر چنانچه از اشاعره بپرسيم كه مراد از كلام نفسي مدلول كلام لفظي است مي گويد نه، اگر سوال كنيم كه مراد از كلام نفسي علم به كلام است در كلام خبري ويا اراده وكراهت است در كلام انشائي مي گويد نه. پس مرادشان از كلام نفسي چيست ؟

ص: 339

تفصيل مطلب : در كلام خبري چند امر داريم يكي مدلول موضوع ومحمول، ديگري نسبت بين موضوع ومحمول وسومي علم به اين نسبت كه منشاء تصديق است ويا علم به عدم نسبت كه منشاء تكذيب است؛ مثلا در « زيد قائم » هم زيد وهم قائم هردو مدلول دارد، وبين شان نسبت است حال يا نسبت ثابت است و يا منتفي وتصديق وتكذيب اين نسبت. پس سه چيز غير از لفظ داريم كه هرسه از سنخ علم است؛ يكي مدلول زيد و قيام، ديگري نسبت بين شان و سومي تصديق و تكذيب. سوال اين است كه كلام نفسي اگر كلام لفظي نيست و علم هم نيست چيست ؟

در كلام انشائي هم غير از لفظ دوچيز داريم يكي مدلول انشاء وديگري اراده وكراهت كه هر دو از سنخ علم است. اگر كلام نفس كلام لفظي نيست و علم هم نيست پس چيست؟

فان قيل : در خبر غير ازآن سه چيز كه شما گفتيد امرديگري هم داريم، و آن عبارت است از نسبت كه معلوم ما نيست؛ چرا كه وقت خبري را مي شنويم دوتا نسبت در ذهن ما ترسيم مي شود؛ يكي آن نسبت كه در خارج قائم است به طرفين و اين نسبت معلوم ما است وديگري نسبت كه معلوم ما نيست، اين نسبت درهرچند درذهن ما ساخته مي شود ولي معلوم ما نيست. دليل وجود چنين نسبتي اين است كه ما گاهي خبر مي دهيم از چيز هاي كه معلوم ما نيست. همين كه خبري مي دهيم نسبت وجود دارد ولي اين نسبت معلوم ما نيست. پس اين نسبت كه در ذهن ما ساخته مي شود، غير از آن نسبت است كه به طرفين در خارج قائم است، در ذهن ما آمده و معلوم ما است، البته در جايي كه علم به خارج داريم هم نسبت ساختگي را داريم كه معلوم ما نيست، ولي ما به آن توجه نداريم. همين نسبت ساختگي كلام نفسي است.

ص: 340

متن : و ينتظم منها؛ اى من اقسام الحروف ( تعليل براي اينكه مرجع ضمير اقسام حروف است ) فانّها ( اقسام حروف ) هى المذكورة ( ذكرشده در عبارت مصنف ص151 ) اومن الحروف فانّ اقسام الحروف حروف لا محالة. الكلام (1) ان حمل على مصطلح النحويّين ( يعني كلام در مقابل كلمه ) فانتظامه ( كلام ) من الحروف بالواسطة لانّه ينتظم منها ( حروف ) الكلمة أولا ثم ( بجاي ثانيا ) من الكلمات الكلام (2) وان حمل على اعمّ منه ( كلام به اصطلاح نحويين ) _ اعنى ما ( كلام ) يساوق اللفظ الموضوع ( لفظ موضوع شامل كلمه وكلام هردو مي شود ) _ كان الانتظام اعمّ من ان يكون بواسطة او بغيرها ( اگر كلام گفتيم وكلمه را اراده كرديم انتظامش از حروف بي واسطه است واگر كلام گفتيم وكلام به اصطلاح نحويين را اراده كرديم انتظامش از حروف باواسطه است ) و لعلّ هذا ( معناي دوم كلام ) هو مصطلح اهل الكلام.

( شاهد براينكه كلام در اصطلاح اهل كلام معناي اعم دارد :) قال الشارح العلّامة : « هذه الحروف المسموعة اذا تالفت تالفا مخصوصا اى بحسب الوضع ( تركيب بحسب وضع واضع دارد. لفظ مهمل تركيب بحسب وضع ندارد ) سمّيت كلاما فحدّ الكلام على هذا هو ما انتظم من الحروف المسموعة » انتهى .

باقسامه ، وهى ( اقسام )(1) علي الاوّل ( بنابر انكه مراد ازكلام درعبارت مصنف كلام به اصطلاح نحويين باشد ) التام الخيرى و الانشائى باقسامه و غير التام التقييدى و غيره ( تركيب اضافي وتوصيفي )(2) و على الثانى ( كه مراد از كلام درعبارت خواجه معناي اعم باشد ) يريد المفرد و المؤلف ( صفت مولف :) الّذي هو كالجنس للاقسام المذكورة ( يعني مركب تام با اقسامش وغير تام كه مركب تقييد وغير تقييدي است ).

ص: 341

و لا يعقل كلام غيره ؛ اى ( تفسير غيره ) غير المنتظم من الحروف و هذا ردّ على الاشاعرة القائلين بالكلام النفسى و هو على زعمهم معنى قائم بالنفس مدلول للكلام اللفظى و مغاير للعلم بمدلول الخبر فى الخبر و الإرادة و الكراهة فى الامر و النهى.

و هذا غير معقول ( كلام نفسي اشاعره كه منتظم از حروف نيست اصلا معقول نيست نه اينكه معقول باشد وباطل ) مي گويد لانا اذا قلنا زيد قائم فليس هاهنا ( خبرليس ) غير مدلولى هذين اللفظين و غير النسبة الواقعة بينهما و غير علمنا بثبوت تلك النسبة ( كه منشاء تصديق است ) او بانتفائها ( نسبت/ كه منشاء تكذيب است )( اسم ليس :) معنى اخر يتصور كونه مدلولالهذا الكلام ( زيد قائم ) ومجموع هذه الثلاثة ( دوتا مدلول، نسبت بين شان وتصديق وتكذيب ) هو العلم بمدلول الخبر.

و كذا اذا قلنا اضرب زيدا و لا تضربه ( زيد ) فليس هاهنا ( خبر ليس :) بعد تصور مدلولى اللفظين و النسبة بينهما ( اسم ليس :) سوى إرادة ضربه و طلبه او كراهة ضربه و الكف عنه.

فان قيل : بل هاهنا امر اخر ( غير از آن سه چيز ) اما فى الخبر فنسبة احد طرفيه الى الاخر القائمة بنفس المتكلم و هى مغايرة للعلم لان المتكلم قد يخبر الا يعلمه ( چون خبر مي دهد نسبت وجود دارد ولي معلوم نيست. پس اين نسبت كه معلوم نيست وقائم به نفس متكلم است كلام نفسي است ).

ص: 342

كلام نفسي غير معقول است 92/11/29

موضوع : كلام نفسي غير معقول است

بحث در كلام نفسي داشتيم كه نبظر اشاعره وجود دارد، وبنظر مصنف وديگران غير معقول است، طبق بيان اشاعره كلام نفسي قائم به نفس است، نه به لفظ، وغير از علم واراده وكراهت است. پس كلام نفسي اولا قائم است به نفس وثانيا مغاير با علم واراده وكراهت است.

لاهيجي : ما غير از مدلول لفظ وعلم دركلام خبري واراده وكراهت دركلام انشائي چيز ديگري نداريم كه قائم به نفس باشد وكلام نفسي ناميده شود.

ان قيل : ما غير از مدلول لفظ، علم دركلام خبري واراده وكراهت دركلام انشائي امر ديگري داريم كه كلام نفسي است و آن امر دركلام خبري عبارت است از نسبت ساختگي كه معلوم ما نيست و غير از نسبتي است كه از خارج به ذهن ما آمده و قائم به طرفين است.

در كلام انشائي امري، غير از مدلول لفظ ظاهرا طلب الفعل واراده داريم ودركلام انشائي كه نهي است، غير از مدلول لفظ ظاهرا طلب ترك داريم وكراهت.

سوال : آيا در امر طلب فعل غير از اراده است ويا اراده همان طلب فعل است، هم چنين در نهي آيا طلب ترك غير از كراهت است ويا اينكه طلب ترك همان كراهت است؟

جواب : بنظر اين گوينده درجملات امري طلب فعل غير از اراده است ودر جملات نهي طلب ترك غير از كراهت است و آنچه كلام نفسي است همين طلب فعل وطلب ترك است نه اراده و كراهت.

ص: 343

حق اين است كه اراده همان طلب فعل و كراهت همان طلب ترك است، ولي ماقيل اين حرف را قبول ندارد وبراي مدعايش دلايل زيل را بيان كرده است.

دليل اول : مولا گاهي عبد خودش را امتحان مي كند به او امر مي كند وچيزي را ازش مي خواهد در حالي كه آن چيز را اراده نكرده است. پس طلب از غير اراده است گاهي انسان چيزي را طلب مي كند ولي آن چيز را اراده نمي كند، وكلام نفسي همين طلب است نه اراده.

نهي هم گاهي امتحاني واختباري است، مثلا پدر فرزندش را از كاري نهي مي كند يعني طلب مي كند ترك آن كار ولي كراهت نسبت به آن كارندارد، بلكه صرفا بجهت امتحان است. پس طلب ترك غير از كراهت است وآنچه كه كلام نفسي است همين طلب ترك است نه كراهت.

دليل دوم : گاهي امر براي انجام فعل نيست بلكه براي عذر آوردن ويا بهانه بدست آوردن است، مثلا وقت كه مولا بنده اش را مي زند اگر كسي بگويد چرا مي زني مولا براي توجيه كارش به بنده اش امر مي كند كه كاري را انجام بده، در اين جا طلب است ولي اراده انجام كار نيست بلكه اراده انجام ندادن كار است واينكه مولا امر كرده صرفا به اين جهت است كه نشان دهد نبده اش مطيع نيست ولذا اورا مي زند. پس در چنين موردي طلب فعل غير از اراده است وآنچه كه كلام نفسي است طلب فعل است.

ممكن است امر كردن براي بدست آوردن بهانه باشد مثلا مولا گاهي بنده اش را امر مي كند كه وقت او سرپنچي كرد بهانه براي زدن بنده اش داشته باشد، در چنين مواردي طلب فعل است ولي اراده اي انجام فعل نيست، بلكه اراده اي انجام ندادن فعل است تا بهانه براي كوتك زدن باشد. پس در اين جا اراده غير از طلب فعل است وآنچه كه كلام نفسي است طلب فعل است نه اراده.

ص: 344

نهي هم گاهي براي عذر آوردن ويا بهانه بدست آوردن است، مثلا گاهي مولا عبدش را ويا پدر فرزندش را از چيزي نهي مي كند، اما نسبت به آن چيز كراهت ندارد بلكه دوست دارد انجام دهد تا عذر پيدا كند براي كوتك زدن بنده ويا فرزندش. پس درچنين مواردي طلب ترك غير از كراهت است وآنچه كلام نفسي است طلب ترك است نه كراهت.

جواب : دركلام خبري نسبت ساختگي وغير معلوم نداريم. مورد را كه شما گفتيد متكلم خبر دهد وبه آن علم ندارد، اين درحقيقت خبر نيست فقط صورت خبر است. پس درجاي كه به نسبت بين موضوع ومحمول علم نداشته باشيم اصلا خبر نداريم؛ چرا كه خبر درحقيقت بيان رابطه اي موضوع ومحمول است كه اگر چنين رابطه اي وجود داشته باشد خبر صادق واگر وجود نداشته باشد خبر كاذب است. پس نسبت ساختگي كه به آن علم نداشته باشيم در خبر وجود ندارد تا بگوييم كلام نفسي است.

و لو سلم : اگر قبول كنيم كه گاهي خبر مي دهيم از چيزي كه علم نداريم، در اين مورد در حقيقت اعتقاد به آن چيزي نداريم، نه اينكه علم نداشته باشيم بلكه علم وجود دارد؛ چرا كه نفي خاص يعني نفي اعتقاد مستلزم نفي عام يعني علم نيست.

بيان مطلب : علم اعم از اعتقاد است، مي شود انسان هم علم داشته باشد و هم اعتقاد، چنانكه مي شود انسان به چيز علم داشته باشد ولي اعتقاد به آن نداشته باشد. و طبق قاعده اگر عام نفي شود خاص هم نفي مي شود اما اگر خاص را نفي كرديم عام نفي نمي شود. پس در جاي كه علم را نفي مي كنيم در حقيقت اعتقاد را نفي كنيم و اشكال ندارد كه مراد نفي عام نفي خاص باشد. پس اگر كسي خبر داد از چيزي كه اعتقاد ندارد علم نفي نمي شود بلكه در حقيقت علم وجود دارد.

ص: 345

خلاصه : آنچه را كه شما گفتيد در يك صورت اصلا خبر نيست، وقت كه علم نباشد، درصورت ديگر خبر است علم هم است ولي اعتقاد نيست.

دركلام امري و نهي حق اين است كه طلب فعل غير از اراده وطلب ترك غير از كراهت نيست، و موارد اعتذار واختبار را كه شما گفتيد طلب فعل وطلب ترك است ولي اراده وكراهت نيست، صحيح نمي باشد؛ چرا كه وقت اراده و كراهت نباشد در حقيقت امر و نهي نيست صورت امر و نهي است، بعبارت ديگر طلب فعل و طلب ترك نيست،كه بگوييم غير از اراده و كراهت است، بله در چنين موارد فقط صورت امر وصورت نهي است.

دليل اشاعره : شاعر مي گويد كلام همان است كه دردل نقش مي بندد و آنچه كه بيان مي شود حكايت كلام است. پس كلام نفسي داريم كه كلام لفظي حكايت آن است.

لاهيجي : ما قبول داريم كه در نفس ما كلام است و كلام لطفي حكايت آن است اما قبول نداريم كه آنچه در نفس است غير از علم است دركلام خبري وغير از اراده وكراهت است در كلام انشائي، بلكه كلام در نفس ما همان علم واراده وكراهت است.

لاهيجي: اگر اشاعره بگويد كه خطورات قلبي كلام نفسي است و اين خطورات غير از كلام لفظي است و براي مدعاي شان قول شاعر را شاهد بياورد حرف شان درست است ولي نزاع لفظي است، اشاعره به خطورات قلبي اطلاق لفظ نموده وبراي صحت اين اطلاق قول شاعر را شاهد آورده است، در حاليكه ما خطورات قلبي را قبول داريم ولي به آن اطلاق كلام نمي كنيم وقول شاعر هم نمي تواند دليل باشد بر اطلاق حقيقي كلام به خطورات قلبي.

ص: 346

لاهيجي : قول حق اين است كه ما يك كلام مولف از كلمات در خارج داريم و يك كلام مؤلف در ذهن داريم، آنچه كه حقيقتا كلام است همان كلام مؤلف از كلمات در خارج است وكلام مؤلف در ذهن حقيقتا كلام نيست، قول شاعر همي نمي تواند دليل باشد بر اطلاق حقيقي كلام بر مافي الضمير، بلكه شايد بگوييم شاعر به تقليد از اشاعره بر مافي الضمير اطلاق كلام كرده است. بله وقتي كه ما تكلم مي كنيم ما في الضمير خود را آشكار كنيم، ما في الضمير اصل است و كلام لفظي حكايت از آن است، ممكن است اشاعره بگويد ما كلام را اطلاق مي كنيم بر ما في الضمير بخاطر اينكه مافي الضمير سبب است وكلام لفظي مسبب و به علاقه سبب ومسبب اشكال ندارد مجازا اطلاق كنيم كلام را بر مافي الضمير، بعبارت ديگر كلام را كه اسم است براي مسبب اشاعره مجازا اطلاق كرده به سبب بخاطر علاقهء سببيت ومسببيت .

متن :( زايد كه در امر وجود دارد وما آنرا كلام نفسي مي ناميم :) واما فى الامر فطلبه ( طلب فعل/ طلب متكلم ) وهو غير إرادة الفعل، لانه قد يامر الرجل ( طلب مي كند )(1) بما لا يريده كالمختبر لعبده هل يطيعه أم لا ( كه در اين جا اراده نيست )؟ (2) بل بما يريد عدم الفعل كالمعتذر من ضرب عبده لعصيانه ( يعني اراده خلاف دارد، طلب فعل كرده اما اراده كرده كه انجام ندهد تا عذر براي تنبيه عبد داشته باشد، كه اگر كسي گفت چرا عبد را زده اي عذر داشته باشد، ويا اينكه بهانه داشته باشد تا عبد را بزند ) و هكذا فى النهى ( يعني : واما في النهي فنهيه وهو غير كراهتة الترك لانه ... ).

ص: 347

قلنا : امّا الاوّل فلا نسلم ان المتحقق هناك ( آنجاي كه خبر مي دهد وعلم ندارد ) خبر بل هو صورة الخبر و لو سلم ( اگر قبول كنيم كه خبر است ) فالمراد بالعلم بمدلول الخبر ( اينكه گفتيد أن المتكلم قد يخبر عمّا لا يعلمه ) اعمّ من الاعتقاد ( يعني در حقيقت متكم خبر مي دهد از چيزي كه اعتقاد ندارد، نه اينكه علم نداشته باشد ).

و امّا الثانى و الثالث فظاهر ان المتحقق فيهما ( مورد اختبار واعتذار، ص158، س15و16 ) صيغة الامر و النهى لا حقيقتهما ( امر ونهي ) حيث لا طلب اصلا.

و اما تمسّكهم ( اشاعره ) بقول الشاعر:

انّ الكلام لفى الفؤاد وانما جعل اللسان على الفؤاد دليلا ( يعني كلام همان است كه در دل نقش مي بندد وآنچه كه در زبان مي آيد حكايت كلام است )

فلا يدلّ على مطلوبهم فى هذا المقام _ اعنى ( تفسير مطلوب ) كون الكلام النفسى مغايرا للعلم و الإرادة و الكراهة _ لكون هذه الثلاثة ( علم، اراده وكراهت ) أيضا فى الفؤاد ( واين سه تا همان كلام است ).

نعم هاهنا مقام اخر و هو انه على تقدير ثبوت معنى اخر فهل يصحّ اطلاق لفظ الكلام عليه أم لا؟ و هذا نزاع لفظى فلعلّهم ( اشاعره ) انما تمسكوا بالبيت ( شعر فوق ) فى هذا المقام لصحة الاطلاق.

و الحق انّ اطلاق الكلام على غير المؤلف من الحروف حقيقة ( قيد اطلاق ) غير معقول والبيت ( شعرفوق ) لا يدلّ على كون الاطلاق حقيقيّا، بل هو ( شعر ) مبنىّ (1) إما على اعتقاد الشاعر تقليدا لكلام النفسى ( يعني اينكه شاعر بر مافي الضمير اطلاق كلام كرده است بخاطر تقليد از اشاعره است كه كلام نفسي را معتقد اند ) (2) واما على ان المقصود الاصلى من الكلام هو الدلالة على ما فى الضمائر فكانّه ( مافي الضمير ) هو الكلام فيكون ( اطلاق كلام بر مافي الضمير ) من باب التجوز ( يعني شاعر برمافي الضمير اطلاق كلام كرده است مجازا، چرا كه مافي الضمير سبب كلام است )

ص: 348

مذوقات ومشمومات 92/11/30

موضوع : مذوقات ومشمومات

بعد از اينكه بحث ما درلمس، ابصار و سمع تمام شد به دو حس ظاهر ديگر مي پر دازيم يكي ذائقه كه طعوم را حس مي كند است و ديگري شامه كه روائح را درك مي كند.

تعريف طعم : طعم كيفيتي است كه به آن كيفيت گفته مي شود مذوق و حس كه آن را درك مي كند ذائقه است.

خواجه به جاي اينكه طعوم كيفيات است گفته معطومات كيفيت است در حاليكه معطوم كيفيت نيست بلكه جوهراست. بهمين جهت لاهيجي مي گويد مطعوم من حيث معطوم طعم است، مثلا سيب از حيث معطوم بودن مذوق است، اما از حيث ديگر مثلا مبصر بودن مذوق نيست. پس معطوم من حيث هدم مطعوم طعم است وبا ذائقه درك مي شود.

اقسام طعومات : هرچند طعوم مركب زياد است، اما طعوم بسيط نه تا است، مثلا چنانچه شيريني تنها ويا ترشي تنهاملاحظه شود، نه شيرين و ترش، طعم نه تا است.

وجه انحصار طعم بسيط در نه تا : طعم از تاثير كيفيت فاعله كه سه تا است در قابل كه آن هم سه تا است بوجود مي آيد، كيفيت فاعله عبارتند از حرارت، برودت وكيفيت متوسط بين حرارت وبروت دارد و قابل كه مَرْكَبْ طعم است يا جسم كثيف وفشرده است يا جسم لطيف وغير فشرده ويا جسم متوسط بين كثيف ولطيف. پس طعم از تاثير سه كيفيت فاعله بر سه گونه جسم بلحاظ كيفيت اجزايش، بوجود مي آيد وضرب سه درسه مي شود نه.

ص: 349

تفصيل مطلب :

حرارت يا در جسم لطيف اثر مي گذارد كه حاصل آن تندي است ويا در جسم كثيف تاثير دارد كه بوجود آورنده تلخي است ويا در جسم معتدل اثر مي كند كه پديد آورنده ي شوري است.

برودت يا در جسم لطيف تاثير مي گذارد كه بوجود آورند ترشي است ويا در جسم كثيف اثر مي گذارد كه حاصلش عفوصت وگسي است ويا درجسم معتدل كه اثر مي كند كه قبض پديد مي آيد.

فرق عفوصت وقبض : قبض گرفتگي زبان است كه با عفوصت در شدت وضعف فرق دارد، عفوصت هم درظاهر وهم درباطن زبان تاثير مي گذارد ولي قبض فقط ظاهر زبان را جمع مي كند.

كيفيت متوسط بين حرارت وبروت چنانچه در جسم لطيف تاثير بگذارد مزه اي چربي بوجود مي آيد، اگر در جسم كثيف اثر كند حلاوت را بوجود مي آورد وتاثير آن در جسم معتدل تفاهه وبي مزگي را بوجود مي آورد.

دو معنا براي تفاهه :

1_ يك وقت جسم واقعا بي مزه است.

2_ يك وقت جسم مزه دارد ولي وقتي كه در زبان قرار گيرد حل نمي شود مزه اش حس نمي شود، مثل يك تكه مس كه وقتي كه روي زبان بگذاريم بخاطر چسپنده گي كه دارد اجزايش حل نمي شود و لذا طعم آن حس نمي شود.

تفاهه بمعناي دوم مورد بحث ما است، چرا كه بحث ما در طعم است، وتفاهه بمعناي اول بي مزه گي محض است.

اشكال (1) : كيفيت تأثيرگذار منحصر در سه تانيست، كيفيت تأثير گذار ديگر هم داريم، كه هر چند كيفيات اول نيست ولي تأثير گذار است، تازه اينكه كيفيات تأثيرگذار اول منحصر باشد جاي بحث است.

ص: 350

اشكال (2) : بين نهايت جرارت و نهايت برودت، درجات بي نهايت است همين چنين بين نهايت لطافت ونهايت كثافت درجات بي نهايت است، ومي شود كه هريك از درجات فاعله در درجات قابله تاثير بگذارد وطعم بسيط زيادي را بوجود بياورد.

بعبارت ديگر حرارت درجات مختلف دارد، برودت هم درجات مختلف دارد و درجات بين حرارت وبرودت هم مختلف است، همين طور كثافت ولطافت هركدام درجات مختلف دارد و بين كثافت ولطافت هم درجات زيادي است ومي شود هريك از درجات فاعله دردرجات قابله تاثير بگذارد وطعم هاي بسيط بي نهايت بوجود بيايد.

اشكال (3) : بعض از طعم ها وجود دارد كه طعم مركب نيست ودر طعم هاي نه گانه هم قرار نمي گيرد، مثل طعم خيار، كندم خام وبرخي از كدوها.

اشكال ( 4) : آيا اختلاف به شدت و ضعف طعم را شما به حساب مي آوريد يا همه ي درجات را يك نوع طعم مي گيريد كه درجات مختلف دارد. اگر شدت و ضعف طعم را حساب نمي كنيد بايد عفوصت و قبض را هم حساب نكنيد چرا كه درجات مختلف يك طعم است و اگر مراتب را حساب كنيد بي نهايت طعم خواهيم داشت.

اشكال (5) : بر فرض كه قبول كنيم كه طعم نه تا است، از كجا مي گوييد كه طعوم اين گونه بوجود مي آيد دليل براي اين مطلب نداريم.

مساله پنجم : مشمومات

تعريف مشمومات : آخريت كيفيت محسوس به ترتيب اين كتاب كيفيتي است كه با شامه درك مي شود و گفته مي شود مشموم، البته مشموم من حيث هو مشموم كه رايحه است.

ص: 351

همان گونه كه گذشت براي تمام ملموسات اسم داشتيم، براي مبصرات، براي مطعومات و هم اسم داشتيم، ولي براي رايحه اسم نداريم شايد به اين خاطر كه ما شامه اي قوي نداريم و لذا براي تشخيص و نامگذاري آن فعاليت نكرديم. ولذا رايحه را يا بلحاظ موافقت ومخالفت با طبع نام گذاري مي كنيم ومي گوييم بوي خوش و بوي كند ويا بلحاظ مقارنات آن مثلا رايحه كه در شريني است مي گوييم بوي شيرين وبوي را كه در شي ترش است مي گوييم بوي ترش است ويا بجهت اضافه به محل بو مثل بوي گل وبوي سيب.

متن : المسألة الرابعة فى المذوقات

على ما قال : و منها اى من الكيفيات المحسوسة المطعومات اى من حيث هى مطعومات اى طعومها ( مطعوم جوهر است ولي مطعوم من حيث مطعوم طعم است ) و هى المذوقات و بسائطها تسعة حاصلة من ضرب ثلاثة فى ثلاثة ( تعليل براي حصر در نه تا :) لانّ الطعم لا بدّ له من فاعل هو الحرارة او البرودة او الكيفية المتوسّطة بينهما و من قابل هو الكثيف او اللطيف او المعتدل بينهما فاذا ضرب اقسام الفاعل فى اقسام القابل حصلت اقسام تسعة على ما قال : التسعة الحاصلة من تفاعل الثلاثة فى مثلها ( كه سه تا است، نه اينكه بسيط باشد مثلا ). ففعل ( يعني تاثير ) الحرارة فى اللطيف يحدث الحرافة ( تندي ) و فى الكثيف المرارة ( تلخي ) و فى المعتدل الملوحة. وفعل البرودة في اللطيف يحدث الحموضة وفي الكثيف العفوصة وفي المتعدل القبض. وفعل الكيفية المتوسطة يحدث في اللطيف الدّسومة وفي الكثيف الحلاوة وفي المعتدل التفاهة، و هى يقال على معيّنين : احدهما عدم الطعم حقيقة و يسمّى ما فيه هذا المعنى ( بي مزگي، عدم الطعم حقيقتا ) مسيخا و ثانيهما عدم الطعم فى الحسّ مع كون ما هو ( بي مزگي ) فيه له طعم فى الحقيقة كما للنحاس ( مس ) و الحديد ( آهن ) فانّهما ( مس وآهن ) لشدة الالتحام ( چسپنده گي ) بين اجزائهما ( مس وآهن ) لا يتحلل منهما شي ء يخالط اللسان فيحسّ ( حتي ان يحس لسان ) بطعم لكن اذا احتِيل ( چاره انديشي كند ) فى تحليل اجزائهما و تلطيفها يحسّ منهما بطعم و المراد ( مراد از تفاهه ) هاهنا ( دربحث طعوم ) هو هذا المعنى ( معناي دوم ).

ص: 352

و اعترض على الحصر : (1) بان انحصار الفاعل فما ذكر ممنوع

(2) وأيضا المراتب المتوسّطة بين غايتى الحرارة و البرودة و كذا بين غايتى اللطافة و الكثافة غير محصورة فجاز ان يكون كل واحدة من تلك المراتب ( مراتب غير منحصره ) فاعلة او قابلة لطعم بسيط على حدة.

(3) وأيضا يحسّ من كل من الخيار و القرع ( يك نوع كدو ) و الحنطة ( كندم ) النيّة ( نپخته ) بطعم ( متعلق يحس ) لا تركيب و فيه ليس بمعدود فى التسعة

(4) وأيضا الاختلاف بالشدّة و الضعف ان اقتضى الاختلاف النوعى فانواع الطعوم غير منحصرة و ان لم يقتض ( اختلاف نوعي )كان القبض و العفوصة نوعا واحدا اذ لا اختلاف بينهما الا بالشدة و الضعف فان القابض يقبض ظاهر اللّسان وحده و العفِص ( متعلق يقبض) باطنه و ظاهره معا.

(5) ثم حدوث الطعوم التسعة على تلك الوجوه المخصوصة مما لم يقم عليه برهان و لهذا ( كه لم يقم ... ) قيل مباحث الطعوم دعا و خالية عن الدلائل لكن صاحب المواقف ذكر فى كيفية الحدوث ( حدوث طعوم ) مناسبات ربّما اوقعت لبعض النفوس ظنا بتلك الوجوه ( وجوه مخصوصه ) و قد أوردها الفاضل القوشجى فى شرحه فمن ارادها فليرجع الى ايهما كان .

المسألة الخامسة فى المشمومات

على ما قال : ومنها اى من الكيفيات المحسوسة المشمومات و لا اسماء لانواعها الا (1) من جهة الموافقة ( موافقت طبع ) او المخالفة ( مخالفت طبع ) فيقال للموافق الملائم ( سازگار) طيب و للمخالف المنافر منتن ( بوي گند )(2) او من جهة ما يقارنها من الطعم فيقال رائحة حلوة او رائحة حامضة (3) او من جهة الاضافة الى محلها فيقال رائحة الورد ( بوي گل ) و التفاح ( بوي سيب ) الى غير ذلك

ص: 353

فرق اصطلاح علمي وطلاق عرفي 92/12/03

موضوع : فرق اصطلاح علمي وطلاق عرفي

تفاوت اصطلاحات علمي واطلاقات عرفي ولغوي :

بعد از اينكه پنج تا كيفيت محسوس تمام شد مطلبي بيان مي شود كه مربوط به همه اي كيفيات محسوس است وآن اينكه ما براي هريك از كيفيات محسوس صفتي آورديم، گفتيم ملموس، مبصر، مسموع، مطعوم و مذوق. اين اوصاف دراصطلاح برخود انواع كيفيات اطلاق مي شود، اما در لغت وعرف چنين نيست، چرا كه در عرف ولغت اين اوصاف اطلاقات مختلفي دارند :

(1) گاهي بر محل كيفيات اطلاق مي شود مثلا به گل گفته مي شود مطعوم،

(2) گاهي بر خود كيفيت اطلاق مي شود مثل اينكه به لون مي گوييم مبصر

(3) وگاهي بركيفيت ومحلش هر دو اطلاق مي شود مثل كه بر طعام و حلاوتش مي گوييم مذوق.

تفاوت اطلاقات مصادر _ ابصار، سماع و... _ :

اوصاف مذكور يعني ملموس، مبصر، مسموع، مطعوم ومذوق، هريك مصدري دارد، مصدر مبصر ابصار است، مصدر مسموع سماع، مصدر مسموع استشمام و... اين مصادر هم در عرف اطلاقات متفاوت دارد؛ برخي از مصادر برخود ادراك اطلاق مي شود وبرخي ديگر برحاصل ادراك :

1. ابصار وسماع : ابصار وسماع اطلاق مي شود بر خود ادراك چنانكه به خود رؤيت گفته مي شود ابصار وبه خود گوش دادن مي گوييم سماع.

(2) غير از ابصار وسماع يعني استشمام و... برحاصل ادراك اطلاق مي شود، وقت مي گوييم استشمام كردم كه رايحه بيايد درشامه اي ما نه اينكه به دنبال بورفتم وآنرا يافتم هم چنين زمان كه مي گوييم ذوق به حاصل كار اطلاق مي شود نه بخود كار.

ص: 354

مطلب چهارم : كيفيات استعدادي

بحث ما در كيفيات محسوس تمام شد حال مي پردازيم به كيفيات استعدادي كه نوع دوم كيفيات است، به اين كيفيات هم استعداد گفته مي شود وهم كيفيات استعدادي.

كيفيت استعدادي : كيفيتي است كه متوسط است بين دو طرف نقيض

ظاهر اين تعريف آن است كه ما نقيضين داريم وكيفيات استعدادي واسطه است بين دوطرف نقيض درحاليكه نقيضين نمي تواند واسطه داشته باشد، چرا كه واسطه داشتن به اين معنا است كه ما بين دو امر متناقض امر سوم داريم كه هيچ يك از نقيضين بر آن صادق نيست، واين رفع نقيضين است ومحال. پس مراد از نقيضين در اينجا معناي منطقي آن نيست.

سوال ( 1) : مراد از طرفين نقيض در اين بحث چيست ؟

جواب : دوطرف نقيض فعل ولافعل نمي تواند باشد چرا كه فعل ولافعل نقيض اند وبين شان واسطه وجود ندارد، گذشته از اينكه فعل ولافعل كيفيت هم نيستند. هم چنين مراد از نقيضين فعل وانفعال نمي تواند باشد، اما نه به اين جهت كه هردو اثباتي است چرا كه مي شود به نقيضين بر گردانيم مثل زوج وفرد كه مي شود بجاي فرد مساوي آنرا بگذاريم وبگوييم زوج ولازوج كه نقيض اند، در اين جا هم مي شود بجاي انفعال مساوي آنرا كه لا فعل است بگذاريم وفعل وانفعال نقيضين باشند ولي مراد از نقيضين فعل وانفعال نمي تواند باشد چرا كه فعل كيفيت نيست. پس مراد از طرفين نقيض در اين بحث انفعال ولا انفعال است.

ص: 355

سوال (2) : خود انفعال ولا انفعال كيفيت استعدادي است ويا درجهء از انفعال ولاانفعال كه شديد است ؟

جواب : خود انفعال ولا انفعال كيفيت استعدادي نيست بلكه شدت انفعال ولا انفعال كيفيت استعدادي است، مثلا ممراضيت يعني استعداد شديد براي مريض شدن، كه به آن ضعف، لاقوت واستعداد شديد نحو الانفعال. ويا مصحاحيت كه بمعناي شدت لا انفعال است، يعني در مقابل مرض خيل مقاوم است، استعداد شديد نحو الا انفعال. پس كيفيت استعدادي عبارت است از استعداد شديد نحوالانفعال واستعداد شديد نحو الا انفعال.

متن : ( مربوط به تمام پنج تاكيفيت محسوسه :) و اعلم انّهم و ( وصيله :) ان اجروا هذه الاوصاف _ اعنى : المبصرات و المسموعات و الملموسات و المذوقات و المشمومات_ على الانواع الخمسة من الكيفيات بل جعلوها بمنزلة اسماء لها ( فاي بعد از ان وصيله بمعناي لكن :) فهى بحسب اللغة متفاوتةٌ (1) فى الوقوع على الكيفية ( اطلاق مي شود برخود كيفيت مثل اينكه مي گوييم رنگ را ديدم ) او على المحلّ ( اطلاق مي شود برمحل كيفيت مثلا مي گوييم گل را بو كردم ) او عليهما جميعا (2) و فى كون مصادرها ( اوصاف ) موضوعة لذلك النوع من الادراك كالابصار و السماع او لما يفضى ( نوع ادراك ) إليه كالبواقى ( غير سمع وابصار ).(مي تواند مثال باشد براي تفاوت اول مي تواند هم مثال باشد براي تفاوت دوم، ولي مثال بودنش براي تفاوت اول روشن است :) ومن هاهنا يقال ابصرت الورد و الا حمرته و سمعت الصوت لا مصوّته ( موضوعي را كه صوت به آن قائم است ) و لمست الحرير ( كه موضوع است ) لا لينه ( كه كيفيت است ) و ذقت الطعام ( كه محل است ) و حلاوته ( كه كيفيت است ) و شممت الورد ( كه محل است ) و رائحته ( كه كيفيت است ) كذا فى شرح المقاصد.

ص: 356

المطلب الرابع فى الكيفيات الاستعدادية و هى القسم الثانى من الاقسام الاربعة للكيف

و قد عرفت انّها من جنس الاستعداد على ما قال : و الاستعدادات اى و القسم الثانى ( مبتدا ) الاستعدادات ( خبر ) المتوسّطة بين طرفى النقيض .

و انّما قدّرنا لها ( استعدادات ) مبتدأ ( يعني گفتيم القسم الثاني ) اذ ليس لها ( استعدادات ) خبر ( المتوسط ... صفت است ) فلا يتم الكلام و لا يصحّ كون المتوسّطة خبر اذ لا وجه حينئذ للتعريف ( معرفه آوردن المتوسط وجه ندارد، چرا كه يك نوع معرف استعداد است كه صحيح نيست/ اين گونه تعريف كردن استعدادات وجه ندارد).

و لهذا ( چون بخاطر احتياج تقدير گرفتيم ) قدرنا المبتدأ فى القسم الاوّل ( ص59) أيضا ( مثل اينجا ) مع عدم الحاجة إليه ( تقديرگرفتن در قسم اول ) ليكون الكلام جميعا على وتيرة واحدة

كيفيت استعدادي 92/12/04

موضوع : كيفيت استعدادي

بحث در دومين قسم از چهار قسم كيفيت محسوس داشتيم كه عبارت است ازكيفيت استعدادي.

كيفيت استعداديه همان استعداد است و استعداد متوسط بين طرفين نقيض است كه در اين جا طرفين نقيض انفعال و لا انفعال است ( نه فعل ولا فعل ونه فعل وانفعال )؛ كه كيف استعدادي عبارت است استعداد شديد نحوي الا نفعال والقبول و استعداد شديد نحوي الدفع ولا قبول.

توضيح مطلب : كيف استعدادي باتوجه به تعريف چهار ويژگي دارد، يكي اينكه استعداد است ودوم آنكه استعداد شديد است، سوم اينكه وسطه است وچهارم آنكه واسطه بين دو نقيض است.

ص: 357

استعداد : استعداد امر وجودي است وامر وجودي نمي تواند بين وجود وعدم باشد، بلكه بين دوحالت يك شيء يكي حالت كه كه قوه اي محض است، وجود خيل ضعيف دارد ودرحكم عدم است وديگري حالت كه به فعليت مي رسد. حالت قوه شيء وحالت فعليت شيء استعداد نيست، حالت بين قوه وفعليت استعداد است. مثلا انسان در ابتدا قوه اي محض است ودر آخر انسان بالفعل مي شود اين دوحالت استعداد نيست آنچه كه بين اين دوحالت است استعداد است كه اول به قوه اي محض نزديك است ولحظه به لحظه از آن دور مي شود تا برسد به انسان بالفعل.

استعداد شديد ( كيف استعدادي ) : استعداد كه بين دوحالت يك شي است درجات مختلف دارد، درجه اي كه خيل ضعيف است، به قوه ي محض خيل نزديگ است و از فعليت بسيار دور است ودرجات كه از قوه اي محض دور تر مي شود به فعليت نزديگ مي شود ودرجه اي كه خيلي نزديگ به فعليت است واز قوه ي محض خيل دور است. همه اي اين درجات متوسط بين قوه اي محض وفعليت محض است، ولي آنچه كه كيف استعدادي است همان درجه اي شديد استعداد است كه به فعليت محض نزديك است.

مراد از نقيضين : از بيان فوق روشن شد كه مراد از نقيضين نمي تواند نقيض منطقي باشد، چرا كه نقيض منطقي وجود وعدم است واستعداد بين وجود وعدم نيست بين دوحالت يك شي است. پس نقيضين كه در اين جا مراد است انفعال و لا انفعال است.

ص: 358

واسطه بودن بين دوطرف نقيض : واسطه بودن كيف استعدادي بين انفعال ولا نفعال به اين معنا است كه گاهي به انفعال وقبول نزديك است وگاهي به لا انفعال ودفع نزديك است، نه اينكه واسطه بين دو نقيض باشد تا ارتفاع نقيضين شود.

توجه داريم كه انفعال بمعناي قبول است اما استعداد شديد نحوي الانفعال و استعداد شديد نحوي اللاانفعال كيفيت استعدادي است. پس استعداد از مقوله اي كيف است اما خود مستعدله از مقوله ديگر است.

اسامي ديگري كيف استعدادي : اسامي ديگر استعداد نحوي الانفعال عبارتند از ضعف ولا قوه، واسامي ديگر استعداد نحوي الا انفعال عبارتند از قوه ولاضعف.

گمان گروهي : برخي گمان كرده اند كه علاوه بر استعداد شديد نحوي الانفعال واستعداد شديد نحوي اللا انفعال، امر سوم داريم كه عبارت است از استعداد شديد نحوي الفعل، مثل مصارعت كه استعداد شديد است براي كشتي گرفتن.

لاهيجي : امر سوم كه كيف استعدادي باشد به نام استعداد شديد نحوي الفعل نداريم مثلا در مصارعت سه چيز داريم؛ يكي علم به فن كشتي گيري، ديگري قدرت بركشتي گيري وسوم صلابت وسختي اعضاي بدن كه به راحتي متاثر نمي شود ويا نمي شكند.

علم به فن كشتي گيري وقدرت بركشتي گيري هردو كيف اند اما كيف نفساني، نه كيف استعدادي. وامر سوم كه صلات وسختي اعضاي بدن است كيف ملموس است. پس با تحليل مصارعت چيزي كه كيف استعدادي باشد يافت نمي شود.

ان قلت: ما غير از استعداد شديد نحوي الانفعال واستعداد شديد نحوي اللا انفعال چيزي ديگري داريم كه خود قبول است كه مي تواند قسم سوم براي كيف استعدادي باشد.

ص: 359

قلت: قبول از باب امكان ذاتي است، با امكان ذاتي سنخيت دارد. وامكان ذاتي با امكان استعدادي چنانكه در جايش بيان شده است سه تا فرق دارند؛ يكي اينكه امكان ذاتي در خارج نيست فقط اتصاف آن در خارج است ولي امكان استعدادي در خارج است، ديگري اينكه امكان استعدادي قرب و بعد نسبت به مستعدله دارد ولي امكان ذاتي قرب و بعد به ممكن ذاتي ندارد وسوم اينكه امكان استعداي با فعليت مستعدله از بين مي رود ولي امكان ذاتي با فعليت ممكن ذاتي از بين نمي رود.

متن: و المراد بطرفى النقيض هو الانفعال و اللاانفعال ( نه فعل ولافعل ونه فعل وانفعال ) فانّها مفسرة باستعداد شديد نحو الانفعال و القبول كالممراضية و اللين و يسمّى ( استعداد... ) ضعفا و لا قوّة و استعداد شديد نحو الدفع و اللاقبول كالمصاحيّة و يسمّى ( استعداد ... ) قوة و لا ضعفا.

و زعم جماعة انّ لها ( كيف استعدادي ) قسما ثالثا هو الاستعداد الشديد نحو الفعل كالمصارعة و ليس ( زعم ) بشي ء لانّ المصارعة مثلا يتعلق (1) بعلم هذه الصّناعة (2) وقدرة على هذا الفعل و هما من الكيفيات النفسانية (3) وصلابة الاعضاء لئلا تتأثر بسرعة و لا يمكن عطفها بسهولة و هى ( صلابت ) من الكيفيات الملموسة فليس هناك ( درمصارعت ) شي ء يكون من هذا الجنس من الكيفيات ( كيفيت استعدادي ).

و اما اصل القبول ( خود قبول، نه استعداد شديد نحوالقبول ) فهو من باب الامكان الذاتى ( مسانخت با امكان ذاتي دارد ) لا الاستعدادى، لان الاستعداد يعتبر فيه مرتبة من مراتب القرب و البعد ليكون الشدة اللازمة لها ( مرتبه خاص ) مستلزمة للرجحان فلا يمكن هو أيضا ( همان طور كه استعداد شدي نحو الفعل نمي تواند قسم ثالث باشد ) قسما ثالثا.

ص: 360

و لما كانت الاستعدادات واقعة بين طرفى النقيض كانت ( كيفيت استعدادي ) متوسّطة بينهما

كيفيات نفساني 92/12/05

موضوع : كيفيات نفساني

بعد از بيان دوقسم از كيفيات يكي كيفيات محسوس وديگري كيفيات استعدادي، مي پردازيم به كيفيات نفساني كه بحث خيل طولاني دارد، چرا كه علم، قدرت و... در اين باب بحث مي شود.

كيفيات نفساني به دوقسم حال وملكه تقسيم مي شود كه حال عبارت است از كيف نفساني كه رسوخ در ذهن ندارد وبه راحتي زايل مي شود وملكه كيف نفساني است كه در ذهن راسخ شده است وبه راحتي زايل نمي شود؛ مثلا صورت علمي كه در ذهن آمده چنانچه تكرار نشود رسوخ درذهن پيدا نمي كند وبه راحتي زايل مي شود اما صورت كه علمي كه تكرار مي شود در ذهن راسخ مي شود وبه راحتي زايل نمي شود، به صورت علمي قسم اول حال و به قسم دوم ملكه مي گويند.

رابطه اي حال وملكه مثل رابطه اي پيري وجواني است، همان گونه كه اول جواني است بعد پيري حال هم قبل از ملكه است وچنانكه پيري ادامه اي جواني است ملكه ادامه اي حال است. گذشته از اين پيري جا افتادن جواني است ملكه هم جا افتادن حال است.

اطلاقات علم : علم وتميز دواطلاق دارد، يكي اطلاق عام كه عبارت است از ادراك وتمايز چه همراه حكم باشد وچه با حكم نباشد، بعبارت ديگر علم بمعناي عام لا بشرط از حكم است، وديگري اطلاق خاص كه ادارك وتمايزي است كه همراه حكم باشد.

ص: 361

نكته : يكي از ويژگي هاي علم ولازم بارز آن تميز معلوم از غيرش است، به همين جهت در اين جا به علم اطلاق تميز شده.

تقسيم علم به تصور وتصديق : علم، ادراك وتميز به معناي عام كه لابشرط از حكم است در تقسيم اولي به دو قسم تقسيم مي شود :

1.تصور : عبارت است از ادراك وتميز خالي از حكم است، وبه بيان دقيق تر ادراك وتميز خالي و بشرط لاي از حكم.

2.تصديق : ادراك وتميزي است همراه حكم است، بعبارت بهتر ادراكي است بشرط حكم، كه خود اقسام دارد.

اقسام تصديق : تصديق كه ادراك وتميز بشرط حكم است: الف) يا يقيني است كه عبارت است از تصديق ويا حكم كه اولا جازم باشد، ثانيا مطابق با واقع و ثالثا ثابت است، ب) ويا غير يقيني است كه اعم است از: 1. تصديق ظني كه جازم نيست، 2. جهل مركب كه تصديق جازم است ولي مطابق با واقع نيست. 3. وتقليد كه تصديق جازم ومطابق با واقع است ولي ثابت نيست، با شك وشبه زايل مي شود.

تذكر : تصور چون عبارت است از ادراك خالي از حكم وبعبارت ديگري صورتي به ذهن آمده است كه حكم در آن نيست. بهمين جهت مطابقت وعدم مطابقت وصدق وكذب در آن مطرح نيست.

اطلاقات تصور وتصديق : از آنجاي كه تصور مشروط است به عدم حكم وتصديق مشروط است به همراهي حكم، به تصور غيرحكم گفته شده است وبه تصديق حكم هم اطلاق مي شود.

لاهيجي : در علم كلام مراد از علم وتميز بمعناي خاص آن مراد است يعني تميزي است كه احتمال خلاف درش نيست، بعبارت ديگر متعلق آن احتمال نقيض تميز را نمي دهد.

ص: 362

دليل : وجه اينكه در علم كلام معناي خاص علم مراد مي باشد كلام خواجه است كه اولا علم بمعناي عام را تقسم كرده است به تصور كه خالي وبشرط لاي از حكم است وتصديق كه بشرط حكم است، وثانيا تصديق را مقيد كرده به « جازم، مطابق با واقع وثابت » تا اينكه علم تصديقي را منحصر كند به يقيني، وتصديق ظني كه جازم نيست، جهل مركب كه مطابق با واقع نيست وتقليد كه ثابت نيست را خارج كند.نآن

متن : المطلب الخامس فى القسم الثالث من الاقسام الاربعة للكيف

و هى الكيفيات النفسانية و هى حال ان كانت غير راسخة او ملكة ان كانت راسخة فالملكة يكون أولا حالا ثم تصير ملكة فالفرق بينهما ( ملكه وحال ) كالفرق بين الشيخوخة و الشباب.

و فى هذا المطلب مسائل :

[المسألة] الاولى فى العلم

على ما قال : منها _ اى من الكيفيات النفسانية _ العلم ، و المراد منه ( علم ) هاهنا ( درعلم كلام/ دربحث كيفيات نفساني ) تميز لا يحتمل متعلقه النقيض اى نقيض ذلك التميز. وذلك ( اينكه مراد از علم در اينجا... ) لانه هو ( علم ) المنقسم الى التصور و التصديق ( متعلق منقسم :) على ما قال : وهو اما تصور اى تصوّر و ادراك غير حكم و يقال له التصور الساذج و اما تصديق اى تصوّر و ادراك و حكم و هو ادراك ان النسبة واقعة او ليست بواقعة. فالتصور المطلق مشترك بين القسمين ( تصور وتصديق ) و هو ( تصور مطلق ) المراد من التميز و هو ( تصور مطلق ) صورة حاصلة من الشي ء فى العقل سواء كان الشي ء حكما او غير حكم ( مثلا گاهي زيد به ذهن مي آيد وگاهي زيدقائم كه حكم است ).

ص: 363

و قيد التصديق بقوله : جازمٌ مطابقٌ ثابتٌ ، لينحصر فى اليقين. فبالجازم خرج الظن ( كه تصديق است ولي جازم نيست ) و بالمطابق الجهل المركب ( كه تصديق است ولي مطابق با واقع نيست ) و بالثابت التقليد فانّه قد يزول فى وقت اخر.

( عطف بر تصديق مقيد به سه قيد ) وامّا التصديق المطلق ( برهنه وخالي ) عن هذه القيود المقابل للتصور الساذج، فهو اعمّ من اليقين و شامل لهذه الثلاثة ( ظن، جهل مركب وتقليد ) فعدم احتمال اليقين للنقيض ( متعلق احتمال ) للجزم ( متعلق نقيض ) و الثبات، و ( مبتدا ) عدم احتمال التصور الساذج للنقيض ( متعلق احتمال )، ( خبر :) لانه لا نقائض للتصورات

مراد از مقسم درتقسيم علم به تصور وتصديق 92/12/06

موضوع : مراد از مقسم درتقسيم علم به تصور وتصديق

مصنف علم را تقسيم كرده است به تصور وتصديق، روشن است كه علم بمعناي عام بايد مقسم تصور وتصديق باشد، چنانكه بيان شد، ولي از آنجاي كه مصنف يكي از اقسام را علم يقيني مي داند اين سوال پيش مي آيد كه مراد از مقسم در تقسيم مذكور چيست؟

قاعده تقسيم : قاعده در تقسيم اين است كه بايد مقسم در اقسام وجود داشته باشد با قيد خاص، درحقيقت اقسام همان مقسم اند باقيد خاص كه درهريك از اقسام لحاظ مي شود. باتوجه به اين قاعده بايد اولا مقسم در تقسم مذكور چيست وثانيا قيد كه در تصور وتصديق لحاظ مي شود كدام است؟

ص: 364

همه قبول دارند كه تصور علم بدون حكم يا بشرط لاي ازحكم است وتصديق علم همراه حكم وبشرط حكم است. پس قيد كه تصور وتصديق را از هم جدا مي كند همراهي وعدم همراهي حكم است، اما در اينكه مراد از مقسم در تقسم علم به تصور وتصديق چيست سه احتمال بيان شده است.

لاهيجي : درعلم كلام مراد از مقسم در تقسيم علم به تصور وتصديق علم يقيني است؛ چرا كه مصنف تصديق را مقيد كرده است به قيود سه گانه اي جازم بودن، مطابق با واقع بودن و ثابت بودن، پس يكي از اقسام علم يقيني است بنابر اين بايد مقسم هم علم يقيني باشد؛ چرا كه طبق قاعده اقسام همان مقسم است با قيد خاص كه آنرا از ساير اقسام جدا مي كند و همه قبول دارد كه تصور وتصديق با حكم داشتن ونداشتن از هم جدا مي شود، نه با يقين وعدم يقين.

سوال : اگر مراد از مقسم علم يقيني است كه احتمال خلاف در آن نيست يقيني بودن در تصور كه خالي از حكم است به چه معنا است ؟

جواب : علم وتميز يقيني آن است كه احتمال خلاف درش نيست، بعبارت ديگر علمي وتميزي است كه در متعلق آن احتمال نقيض تميز وجود ندارد، واين اعم است از اينكه احتمال خلاف ممكن باشد ولي احتمال ندهيم چنانكه در تصديق يقيني اين گونه است ويا اصلا امكان احتمال خلاف نباشد چنانكه در تصور چنين است. پس تصديق يقيني است به اين معنا كه احتمال خلاف ممكن است ولي وجود ندارد وتصور يقيني است به اين معنا است كه اصلا امكان احتمال خلاف در آن نيست، بعبارت ديگر احتمال خلاف سالبه به انتفاي موضوع است. پس هم مقسم علم يقيني است وهم اقسام كه تصور وتصديق است.

ص: 365

باتوجه به بيان فوق سه قيدي كه مصنف بيان كرده براي خروج تصور نيست، بلكه براي خارح نمودن ظن، جهل مركب وتقليد است، قيد « جازم » ظن را خارج مي كند، قيد « مطابق باواقع » جهل مركب را خارج مي كند وقيد « ثابت » تقليد را خارج مي كند.

دليل كارخواجه : دليل اينكه مصنف مقسم را علم يقيني قرار داد، نه مطلق علم، اين مطلب است كه معتبر در علو حقيقي علم يقيني است، نه ظن، جهل مركب وتقليد. معتبر در نزد متكلمين هم علم يقيني است.

احتمال دوم ( قد يقال ) : مراد از مقسم مطلق علم است، كه اعم از علم يقيني و غير يقيني است، چنانكه اعم است از اينكه همراه حكم باشد يا همراه حكم بناشد، بعبارت ديگر مقسم علمي است كه نسبت به يقين وعدم يقين لا بشرط است چنانكه نسبت به حكم داشتن ونداشتن لابشرط است.

سوال : اگر مقسم مطلق علم است كه اعم از يقيني وغير يقيني است، بعبارت ديگر لابشرط از يقين وعدم يقين است چنانكه لابشرط ازحكم وعدم حكم است، چرا مصنف يكي از اقسام آنرا مقيد كرده است به قيود سه گانه اي جازم بودن، مطابق با واقع بودن وثابت بودن. به بيان ديگر چنانچه مقسم مطلق علم است چرا مصنف ظن، جهل و تقليد را علم نمي داند، وعلم را اطلاق مي كند به علم يقيني؟

جواب : درعلوم بطور عام ودر علم كلام بصورت خاص آنچه كه اهميت دارد علم يقيني است، به همين جهت اطلاق علم را اختصاص داده به علم يقيني بگونه اي كه يقيني معناي دوم شده براي علم، هرچند ظن، جهل مركب وتقليد هم علم اند. پس علم دواطلاق دارد يكي اطلاق عام كه اعم از يقين، ظن، جهل مركب وتقليد است وديگري اطلاق خاص كه علم يقيني است.

ص: 366

متن : و انما قسم العلم بهذا المعنى _ اعنى بمعنى التميز المذكور ( يعني لايحتمل متعلقه النقيض ) _ و جعل البحث مقصورا عليه ( علم يقيني ) دون ما هو بمعنى التصوّر المطلق ( كه شامل تصور وتصديق است ) المتناول لهذه الثلاثة ( يعني ظن، جهل مركب وتقليد ) على ما تعورف ( متعارف شده ) جعله ( تصور مطلق) مقسما فى اوائل كتب المنطق، ( تعليل براي قسّم جعل :) لانّه هو المعتبر فى العلوم الحقيقية ( درمقابل علوم اعتباري مثل تاريخ، فقه و... ) و المعتد به ( معتبر/ قابل اعتنا ) فى متعارف الجمهور ( عرف / متكلمين ).

و قد يقال : المقسم هاهنا ( درعلم كلام، كتاب مصنف ) هو العلم بالمعنى الاعم لكنّه قد قسمه الثانى ( كه تصديق است ) بقيود لانّه ( قسم ثاني ) مع هذه القيود ( قيود ثلاثه ) هو المعتبر فى العلوم و المعتد به عند الجمهور و لذلك ( يقين معتدبه بود ) خُصّ باسم العلم ( يعني اسم علم را اختصاص داده شده به يقين ) حتى صار ( يقين ) معنى ثانيا له ( علم ) و ما ( تصديق ) اتصف بمقابلات تلك القيود _ اعنى ( تفسير مقابلات ) الظن و الجهل المركب و التقليد _ قد اشتهرت باسمائها المخصوصة ( يعني ظن، جهل مركب وتقليد ) و سيرد تعريف بعضها ( سه تا ) و ما يتعلق به ( بعض ) من الاحوال

احتمال سوم درمراد از مقسم تصور وتصديق 92/12/07

ص: 367

موضوع : احتمال سوم درمراد از مقسم تصور وتصديق

بحث در علم داريم كه يكي از كيفيات نفساني است. مصنف مي گويد علم يا تصور است ويا تصديق جزمي، مطابق با واقع وثابت. باتوجه به قاعده اي تقسيم كه مقسم بايد در اقسام وجود داشته باشد، واينكه يكي از اقسام آن قيود سه گانه دارد شارح بيان مي كند كه مراد از علم چيست.

سه احتمال در مراد از مقسم بيان شده است :

لاهيجي : مقسم عبارت است از تميزي كه درش اختلاف نيست، طبعا تصور عبارت خواهد بود از تميز غيرنسبت كه درش احتمال خلاف نيست وتصديق عبارت است از تميزي نسبت وحكم كه درش احتمال خلاف نيست.

احتمال دوم : مقسم مطلق علم است واقسام آن هم مي تواند مطلق علم باشد ولي خواجه تصديق را مقيد كرده به قيود سه گانه به اين جهت كه معتبر درعلوم ودر نزد متكلمين علم يقيني است.

لاهيجي : طبق توجيه اول مقسم امر يقيني است چرا كه معتبر در علوم حقيقي وعلم كلام معتبر ومعتدبه علم يقيني است، درتوجيه دوم يكي از اقسام كه تصديق است يقيني است چرا كه معتدبه علم يقيني است. پس مال هردوتوجيه يكي است ولي توجيه اول بهتر است چرا كه اين توجيه تمام بحث درعلم را معتبر مي داند ولي توجيه دوم تنها بحث در تصديق را معتبر مي داند وبحث هاي ديگر علم معتبر نمي داند، بعبارت ديگر باتوجيه اول تمام بحث درباب علم امر معتدبه است ولي باتوجيه دوم بخش از بحث باب علم امر معتدبه است.

ص: 368

احتمال سوم : مراد از مقسم مطلق علم است، نه علم يقيني، تبعا تصور مطلق علم است نه علم يقيني وتصديق هم مطلق است، نه علم يقيني، اما خواجه تصديق را مقيد به قيود سه گانه كرده است، ولذا بايد سه قسم ديگر كه ظن، جهل مركب وتقليد است داخل در تصورباشد؛ چرا كه اين سه تا بيرون از دايرهء علم نيست وتصديق هم مقيد است پس بايد داخل در تصور باشد، واين بهتر از توجيه دوم است كه ظن، جهل مركب وتقليد را در اقسام علم قرار نداد، بعبارت ديگر درتوجيه شان نسبت به اين سه قسم توجه نكردند.

لاهيجي : اين توجيه علاوه بر اشكال توجيه دوم ايرادش آن است كه ظن، جهل مركب وتقليد را كه بشرط حكم اند داخل در تصور مي داند كه بشرط لاي از حكم است. بديهي است كه بشرط حكم وبشرط لاي حكم قسيم هم اند ونمي تواند قسم واحد باشند.

خواجه : علم غني از تعريف است؛ چون امر وجداني است وامر وجداني نياز به تعريف ندارد، هرچند امكان تعريف آن است.

لاهيجي : وجداني بودن علم، قدرت و... هرچند هم موجب تميز بالوجه علم از غير آن مي شود وبداهت بالوجه علم را در پي دارد، اما كنه علم هم چنان مخفي است به همين جهت دركنه علم اختلاف است، وعلما در كنه اش اقوالي بيان نموده اند.

قول اول : علم صورت حاصله درذهن واز سنخ كيف نفساني است.

قول دوم : علم از اوصاف ذو الاضافه است، وصفي است كه اضافه به چيزي ديگر دارد، علم همواره به چيزي است، مثلا علم به اوصاف حق تعالي است.

ص: 369

توضيح مطلب : اوصاف سه قسم اند : 1. اوصاف حقيقيه محضه مثل حيات، 2. اوصاف حقيقه ذات الا ضافيه، مثل علم وقدرت، 3. اوصاف اضافيه محضه، مثل ابوت وبنوت، كه حقيقت وراي اضافه ندارد.

قول سوم : علم خود اضافه است، چنانكه فخررازي مي گويد.

صدرا : صدرا هم مثل خواجه مي گويد علم تعريف ندارد، اما نه به اين جهت كه امر وجداني است وغني از تعريف، بلكه به اين دليل كه علم از سنخ وجود است ووجود جنس وفصل ندارد. علم تعريف ندارد.

صدرا در برخي از نوشته هايش علم را كيف نفساني مي داند، در توجيه اين گفته اي صدرا برخي مي گويند كه ايشان بر مبناي مشاء بحث كرده است، ولي بهتر است بگوييم علم موجود محدود است وهر موجود محدود ماهيت دارد. علم هرچند از سنخ وجود است ولي چون وجود محدود است ماهيت دارد وماهيت آن كيف نفساني است(1).

ماقيل : علم تعريف نمي شود، نه به اين دليل كه غني از تعريف باشد بلكه تعريف آن ممكن نيست؛ چرا كه تعريف علم دوري است ودور محال است پس تعريف علم ممكن نيست.

بيان دور : شناخت همه اي اشيا متوقف است برعلم واگر شناخت علم احتياج داشته باشد بر اشياء ديگر پس بايد معلوم شدن علم متوقف باشد بر چيزي كه با علم معلوم شده است. بعبارت ديگر علم موقوف عليه است براي شناخت ساير اشياء، اگر موقوف هم باشد دور است.

ص: 370


1- (1) مرحوم اشتياني بر شواهد دربارهء اتحاد عاقل ومعقول شش احتمال را مطرح مي كند ومي گويد وجود علم با وجود نفس متحد مي شود نه ماهيت علم با ماهيت نفس، بعبارت ديگروجود معلوم بالذات با وجود نفس متحد مي شود، نه ماهيت شان. پس علم ماهيت دارد وجود، وماهيت آن از سنخ كيف است.

جواب : علم بالوجه معلوم است وبر اشياء ديگر تعلق مي گيرد وآنها را معلوم مي كند آنگاه اشياء ديگر واسطه مي شود كه ما علم را بالكنه بشناسيم، واين دور نيست چراكه موقوف عليه علم بالوجه است وموقوف علم بالكنه است. پس آنچه كه اولا حاصل است وجه علم است وآنچه كه در آخر با تعريف شناخته مي شود حقيقت علم است، نه وجه آن، تا دور لازم بيايد.

تقسيم تصور وتصديق : تصورسازج و تصديق ( يقين ) هر دو تقسيم مي شود به نظري وكسبي، پس هم تصور بديهي وكسبي داريم وهم تصديق بديهي ونظري.

تصور بديهي : عبارت است از علم وادراك كه احتياج به تعريف ندارد.

تصوركسبي : علم وادراكي است كه به قول شارح محتاج است.

تصديق بديهي : علم وادراكي است كه احيتاج به استدلال ندار.

تصديق كسبي : علم وادراكي است كه نياز مند استدلال است.

متن : و ما ذكرنا هو الاوجه ( بهتر است ) كما لا يخفى و إن كان المآل واحدا.

وأما ما قيل من انّه جعل ما عدا اليقينى ( بيان ما :) من التصديقات داخلا ( مفعول دوم جعل ) فى التصور فلا يخفى بُعده.

و العلم لا يحدّ، بل هو غنى عن التعريف ( يعني امكان تعريفش است ولي بي نياز تعريف است ) لكونه وجدانيا كالقدرة و ساير الوجدانيات لكن ذلك ( وجداني بودن ) انما يفيد (1) تميزه ( علم ) عن غيره ( يعني از قدرت و... )(2) وبداهته ( مربوط به تميز وبداهت :) بوجهه ( عطف بر تميز:) لا تحقيق حقيقته ( علم ).

ص: 371

كيف ( چگونه حقيقت علم پيش ما روشن باشد) و هل ( استفهام انكاري ) حيرة العقلاء و اختلافهم الا فيها ( حقيقت علم )؟ فمنهم من ذهب الى ان حقيقته الصورة الحاصلة و منهم من ذهب الى انّها نفس الاضافة ( چنانكه فخررازي مي گويد ) و منهم من ذهب الى انّها الصّفة ذات الاضافة.

و اما ما قيل : من انّه لا يمكن تحديد العلم لانّ غيره انّما يعلم به ( علم ) فلو علم هو ( علم ) بغيره ( علم ) لزم الدور.

فالجواب عنه : انّ غيره انّما يعلم بتعلّق فرد منه ( علم ) متصور بالوجه ( متعلق تعلق :) به ( غيرعلم )( عطف بر تعلق ...:) لا بالعلم بحقيقته ( علم )، و المحتاج الى الغير انّما هو العلم بحقيقته ( علم ) فلا دور ( چون موقوف حقيقت علم است وموقوف عليه علم بوجه است ).

و يقتسمان اى ( فاعل :) التصورُ الساذج و اليقينُ ( مفعول يقتسمان:)الضرورةَ و الاكتساب فيصير كلّ منهما( تصور ويقين )(1) ضروريا و هو ما لا يتوقف حصوله على كسب اى نظر و فكر (2) وكسبيّا و هو ما يكون بخلاف ذلك ( يعني احتياج دارد به نظر وفكر، تصور احتياج به قول شارح دارد وتصديق متوقف بر برهان است )

انطباع علم در محل 92/12/10

موضوع : انطباع علم در محل

گفتیم که علم تقسيم می شود به تصور و تصديق، مقسم در اين تقسيم علم حصولي است كه نياز به محل دارد، نه علم حضوري كه بي نياز از محل است.

ص: 372

از نظرمشاء تنها علم نفس به خودش علم حضوري است، علم نفس به افعال، اوصاف و احوالش علم حصولي است. اما اشراق وحكمت متعاليه علاوه بر علم نفس به خودش علم نفس به افعال، اوصاف واحوالش را هم حضوري مي دانند، خواجه هرچند در شرح اشارات اين مبناي اشراق را در علم پذيرفته است ولي دراين كتاب طبق مشاء مشي كرده است. به همين جهت در تفسير علم كه محل مي خواهد، فقط علم نفس به خودش را خارج مي كند؛ يعني غير از علم نفس به خودش كه علم حضوري است ساير علوم نياز به محل دارد.

همه اي علوم حصولي نياز به محل دارد، چه علم تعقلي، چه علم حسي وخيالي، اما اينكه محل مادي باشد يا مجرد بستگي دارد به اينكه علم مجرد باشد يا ماد. از نظر مشاء كه تنها علم تعقلي مجرد است محل آن هم مجرد است ولي از نظر صدرا كه علم خيالي هم مجرد است محل علم خيالي هم مجرد است.

به بيان ديگر از نظر مشاء علوم حسي مادي است، مثل علم بصري كه محل آن باصره است. علم خيالي هم مادي است ومحل آن قوه اي خيال، تنها علم تعقلي مجرد است ومحل آن ذهن، كه به آن صفحه اي نفس مي گويند. اما به نظر صدرا همه اي علوم اعم از حسي، خيالي و تعقلي مجرد است ومحل آن صفحه اي نفس.

اطلاقات انطباع : طبيعت فقط بر موجودات مادي اطلاق مي شود ولي طبع وطباع همر بر موجودات مادي اطلاق مي شود وهم برموجودات مادي همين طور انطباع گاهي بر حلول مادي در مادي اطلاق مي شود وگاهي برحضور مجرد در نزد مجرد. در اين جا مراد از انطباع حضور صورت مجرد در صفحهء نفس است كه مجرد مي باشد.

ص: 373

تذکر : چنانكه گفته اند نفس دوتا فعل دارد يكي صورت گري وديگري حركت، اعم از حركت خود نفس واعضاي انسان مثلا.

قيود سه گانه علم حصولي : خواجه براي علم حصولي سه قيد آورده است، يکی انطباع در محل، ديگری تجرد محل و سومی قابليت محل.

قيد اول روشن است چرا كه علم حصول عبارت است از حصول صورت شي خارجي در ذهن که صفحه ای نفس است حصول صورت در ذهن انطباع است.

همان گونه كه بيان كرديم چنانچه علم مجرد باشد محل آن مجرد است و درعلم كلام علم كلي يعني علم تعقلي مورد بحث است كه از نظر مشاء علم مجرد است پس بايد محل آن مجرد باشد. لذا محل مقيد شده به مجرد بودن.

نفس هيولای است نسبت به تام صور ادراکی قابليت دارد، بعبارت ديگر قوه اي عاقله در ابتدا حالت هيولاني دارد ومي تواند تمام صور معقوله را بپذيرد وبا پذيرفتن صورت نسبت به آن صورت بالفعل مي شود وبا پذيرفتن تمام صورت بالفعل مي شود واصطلاحا گفته مي شود عقل بالفعل. پس براي گرفتن صورت بايد محل قابليت داشته باشد تا بپذيرد.

مصنف با قيد اول بيان کرد که علم صورت حاصله است، بعبارت ديگر علم حصولي است، نه علم حضوري، با قيد دوم علم حسي وخيالي را خارج كرد وبا قيد سوم بيان مي كند كه محل نمي تواند صورت عقليه باشد، تا صورت عقليه عالم باشد به صورت ديگر بلكه عالم نفس است.

مراد از انطباع : مراد از انطباع حلول صورت است در ذهن، و صورت منطبع در ذهن دو ويژگي دارد، يكي مماثلت با صورت خارجي بلحاظ ماهيت ؛ چرا كه ماهيت صورت ذهني با ماهيت صورت در خارج يكي است ولی شخصی شان فرق دارد، صورت ذهني وجود ذهني دارد وصورت درخارج وجود خارجي، و ديگري مغايرباصورت خارجي است، در حکم، صورت خارجی مادی است و صورت ذهنی مجرد. صورت خارجی از لازمه اش مثلا سوزاندن است وصورت ذهنی حکمش حکايت گری است.

ص: 374

تذكر : ظاهرا خواجه با بيان مراد از انطباع، قول فخررازي درعلم را رد مي كند كه مي گويد علم عبارت است از اضافه، چيزي درذهن حاصل نمي شود.

سوال اول : آيا علم با عالم متحد می شود، بعبارت ديگر آيا صورت ذهنی با عالم متحد می شود؟

سوال دوم : آيا عالم با مفيض علم که عقل فعال است متحد می شود وصورت را قبول می کند يا با آن متصل مي شود وصورت را مي گيرد ؟

نکته : اينکه مفيض علم عقل فعال است جای بحث نيست، حتي آنهاي كه رب النوع را مطرح مي كند بازهم مفيض بودن عقل فعال را قبول دارند، اما اينکه مخزن صورت عقيله نفس است يا عقل فعال اختلاف وجود دارد.

جواب سوال اول: اتحاد علم با عالم باطل است، نفس ظرف می شود برای صورت ذهنی نه اينکه با آن متحد شود.

متن : و لا بد فيه اى فى العلم اى فى علم المدرك بما عدا نفسه ( مشاء فقط علم نفس به خودش را علم حضوري مي داند )من الانطباع فى المحل ، لما مرّ من اثبات الوجود الذهنى (1)، المجرّد لان المراد هو العلم بالكلّي فلا يكون الا مجرّدا(2)فيجب تجرد محلّه القابل لئلا يلزم ان يكون الصورة العقلية اذا كانت محلّا لصورة عقلية اخرى ( خبريكون :) عالمة بها ( صورت عقليه ).

ص: 375


1- (1) مشاء بين وجود ذهني وعلم فرق نمي گذارد، اما صدار فرق كوچكي مي گذارد.
2- (2) بنظر مشاء فقط علم تعقلي مجرد است، علم حسي وخيالي مادي است، صد را علم خيالي را هم مجرد مي داند.

و حلول المثال مغايرا بيان للانطباع و المراد من المثال هو الماهية المجردة عن الوجود فى الاعيان ( قيد وجود يعني مجرد باشد از وجود خارجي )، ومن المغايرة مغايرتها للموجودة فى الخارج فى الاحكام ( متعلق مغايرت ).

و قد مرّ تحقيق ذلك مفصّلا فى مبحث الوجود الذهنى .

و لا يمكن الاتحاد؛ اشارة الى بطلان مذهب فاسد كان مشهورا بعد المعلم الاوّل عند المشائين(1)من اصحابه، (1) وهو القول باتحاد العاقل بالصورة الموجودة فيه عند تعقله اياها (2) وان النفس النّاطقة عند تعقلها معقولاتها يتحد بالعقل الفعّال .

اتحاد عاقل ومعقول 92/12/11

موضوع : اتحاد عاقل ومعقول

باتوجه به قول انطباع درباب علم كه قول حق است، وقت عاقل صورت عقليه را درك مي كند صورت عقليه درنفس حاصل مي شود، بحث در اين است كه اولا رابطه اي صورت عقليه با عاقل چگونه است وثانيا رابطه اي عاقل با عقل فعال چگونه است؟

بعبارت ديگر :

1. آيا صورت عقليه با عاقل متحد مي شود ياخير؟

2. آيا عاقل با مفيض كه عقل فعال است متحد مي شود وصورت عقليه را دريافت مي كند، يا به صرف اتصال صورت عقليه را مي گيرد ؟

بيان ابن سينا در اشارات : ابن سينا در اشارات ابتدا به دو قول اشاره كرده است، بعد سابقه اي دوقول را بيان نموده ودرآخر هردو قول را رد كرده است.

اشاره به دوقول :

ص: 376


1- (3) به فرفريوس منسوب است،كه مي گويد نفس با صورت معقوله متحد مي شود.

اتحاد عاقل ومعقول : هرگاه عاقلي صورت عقليه ي را تعقل كند با آن متحد مي شود و هر دو مي شود يك چيز.

اتحاد عاقل با عقل فعال : هنگام تعقل، عاقل با عقل فعال مرتبط مي شود، اين حرف را همه قبول دارد وحق است؛ چرا كه بدون ارتباط با مُفيض صورت گرفتن صورت عقليه امكان ندارد، ولي قائلين به اتحاد مدعي است كه دروقت تعقل عاقل با عقل فعال متحد مي شود.

سيرتاريخي قول به اتحاد : اتحاد عاقل ومعقول را ابتدا فرفريوس بيان كرده است، ونقدي را كه در زمانش بر اين قول شده جواب گفته . متاخرين هم اين قول را پذيرفته، ولي بيان فرفريوس قابل فهم نيست وبيان متاخرين مقبول نيست.

رد قول اتحاد : ابن سينا اتحاد عاقل و معقول را به دو بيان ردّ مي كند، در بيان اول اتحاد عاقل و معقول ودر بيان دوم اصل اتحاد را نمي پذيرد.

رد اتحاد عاقل و معقول: چنانچه جوهر عاقل(1) تعقل كند الف را و بشود الف مثلا انسان فرس را تعقل كند و بشود فرس، آيا جوهر عاقل تغيير مي كند يا تغيير نمي كند


1- (1) هرچند مراد از جوهر عاقل نفس است، ولي جوهر عاقل همان گونه كه نفس است مي تواند عقول وحتي حق تعالي باشد، التبه چنانچه جوهر به معناي خود باشد.

ر.ك: تعليقه اشتياني بر منظومه

اتحاد به معناي تركيب روشن و شي سوم به وجود بيايد. اين هم اتحاد مجازي است مثل آب و خاك تركيب شود و گل به وجود بيايد كه اين اتحاد مجازي است واقعا تحول است.

اتحاد حقيقي : چنانچه بدون استحاله وتركيب دوشي، يك شيء بشود عين شيء ديگر اتحاد حقيقي است وباطل.

لاهيجي: قول به اتحاد عاقل و معقول بعد از شيخ هم ادعا مي شود واستناد داده شده است به ارسطو، در حالي كه قول ارسطو نيست، بلكه قول فرفريوس كه از كتاب اثولوجيا اشتباهي به ارسطو منسوب است.

متن: قال الشيخ فى الاشارات « إنّ قوما من المتصدرين ( آنهاي كه بلحاظ علمي صدرنشين اند، آنهاي كه زمان شان صدر است ) يقع عندهم انّ الجوهر العاقل ( جوهركه شان تعقل داشته باشد ) اذا عقل صورة عقلية صار هو ( جوهر) هى ( صورت عقليه ).

ثم قال : و هؤلاء أيضا يقولون إن النفس الناطقة اذا عقلت شيئا فانّما تعقل ذلك الشي ء باتصالها ( نفس ناطقه ) بالعقل الفعال و هذا ( اتصال به عقل فعال ) حق. قالوا و اتصالها بالعقل الفعال هو ان تصير ( نفس ناطقه ) نفسَ (خود ) العقل الفعال.

ثم قال : و كان لهم رجل يعرف بفرفوريوس عمل فى العقل و المعقولات كتابا يثنى ( تمجيد مي كنند ) عليه المشّاءون، وهو ( كتاب ) حشف ( زايد، خرماي پوسيده وپست )كله. و هم يعلمون من انفسهم انهم لا يفهمونه ( كتاب ) و لا فرفوريوس نفسه. وقد ناقضه رجل من اهل زمانه و نقض هو ( فرفريوس ) ذلك المناقض بما هو اسقط من الاوّل ( مرتبه اش پايين تر از كتاب اول است )، هذا.

ص: 379

ثم ابطل القول الاول ( اتحاد عاقل با معقول ) بان قال: فلنفرض الجوهر العاقل عقل « أ » وكان هو ( جوهرعاقل ) على قولهم بعينه المعقول من « أ » (a) فهل هو ( جوهرعاقل ) موجود حينئذ ( بعد از تعقل « أ » ) كما كان عند ما لم يعقل « أ » (b) اوبطل منه ( جوهر عاقل ) ذلك ( ماكان )؟

فان كان كما كان فسواء عقل « أ » اولم يعقلها وان بطل منه ( جوهرعاقل ) ذلك (ماكان ) (1) أبطل على انه حال له (2) او على انه ( ماكان ) ذاته ( جوهرعاقل )؟

فان كان ( ماكان ) على انّه حال له ( عاقل ) والذات باقية فهو( بطلان حال)كسائر الاستحالات ( تبدل حالات ) ليس على ما يقولون.

و ان كان ( ماكان ) على انّه ذاته فقد بطل ذاته و حدث شي ء اخر ليس ( بمعناي لا ) انّه ( شان ) صار هو ( جوهرعاقل ) شيئا اخر.

على انك اذا تامّلت هذا ( كه جوهرعاقل زايل وجوهرعاقل حادث شده باشد ) أيضا علمت انّه ( زوال وحدوث ) يقتضي هيولى مشتركة و تجدد ( پديد آمدن ) مركّب لا بسيط.

ثم اراد ابطال مطلق الاتحاد ( چه اتحاد عاقل ومعقول باشد چه اتحاد ديگر ) فقال : اعلم انّ قول القائل إن شيئا يصير شيئا اخر لا على سبيل الاستحالة من حال الى حال و لا على سبيل التركيب مع شي ء اخر ليحدث ثالث بل على انه كان شيئا واحدا فصار واحدا قول شعرى غير معقول ».

ص: 380

ثم ابطل ذلك ( اتحاد حقيقي ) بما حاصله ما مرّ فى مباحث الامور العامّة.

ثم ان هذه الدعوى _ اعنى اتحاد العاقل و المعقول _ قد اشتهرت جدّا بين المتاخرين و تلقته بالقبول جماعة من المحققين و زعموا انّه مذهب أرسطاطاليس و لم اظفر من واحد منهم ( متاخرين ومحققين ) فى بيانها بشي ء مقنع .

دركتاب مبدا ومعاد اتحاد عاقل ومعقول را پذيرفته 92/12/12

موضوع : دركتاب مبدا ومعاد اتحاد عاقل ومعقول را پذيرفته

بحث در اين داشتيم كه آيا قول به اتحاد عاقل ومعقول حق است يا باطل. ابن سينا در اشارات هم قول به اتحاد عاقل ومعقول را باطل مي كند وهم اصل اتحادرا، اما دركتاب مبدا ومعاد وبرخي ديگر كلماتش اتحاد عاقل ومعقول را پذيرفته است.

كلام ابن سينا در مبدا ومعاد : اين سينا در اين كتاب دوبيان دارد يك بيان اجمالي وديگر بيان تفصيلي.

بيان اجمالي : فلاسفه عقل را تقسيم نموده اند به عقل هيولاني، عقل بالملكه، عقل بالفعل وعقل بالمسفاد. اين تقسيم درحقيقت ناظر به مراحل عقل است، در اين اصطلاح عقل بالفعل عبارت است از عقلي كه تمام صورمعقوله را كسب كرده است.

عقل ما بالقوه است وقت كه صورت عقليه را مي پذيرد نسبت به آن صورت بالفعل مي شود، فعليت بمعناي لغوي كلمه كه غير از معناي اصطلاحي عقل بالفعل است.

سوال : عقل بالقوه كه صورت عقليه را پذيرفت رابطهء صورت عقليه با عاقله چگونه است، آيا رابطهء صورت معقوله وعقل رابطهء ماده است وصورت است يا رابطه اي ديگري است.

ص: 381

جواب : اگر رابطه ي صورت معقوله باعقل رابطه ي ماده وصورت باشد _ كه ذات ماده غير از ذات صورت است هرچند وجود شان يكي است _ صورت معقوله با عقل بلحاظ وجودي متحد مي شوند ولي بلحاظ ذات عين هم نمي شوند، بلكه دوئيت محفوظ است يعني دو چيز داريم كه متحد شده است. درحاليكه در اتحاد عاقل ومعقول مدعا اين است كه عاقل وصورت معقوله عين هم اند بلحاظ ذات، نه دوچيزي كه بلحاظ وجودي متحد شده است. چرا كه اگر صورت معقوله عين نفس نشود، علم نفس به صورت معقوله علم حضوري نخواهد ودر علم حصولي نفس براي درك معقول احتياج به صورت دارد. پس نفس براي درك صورت معقوله احتياج به صورت ديگري خواهد داشت وهكذا فيتسلسل. وتسلسل باطل است پس بايد ذات صورت معقوله عين ذات نفس شود.

تذكر : اين جواب طبق مبناي مشاء است كه علم حضوري را منحصر درعلم نفس به خودش مي داند، وعلم نفس به اوصاف، احوال وافعال خودش را علم حصولي مي داند. ولذا اگر صورت معقوله عين عقل نشود عقل به آن صورت علمش حصولي است ودرعلم حصولي نفس يا عاقله احتياج بواسطه اي صورت است پس بايد رابطه ي صورت معقوله وعقل فوق رابطه ي ماده وصورت باشد، بعبارت ديگر بايد ذات صورت معقوله عين دات عقل شود والا تسلسل لازم مي آيد كه باطل است.

بيان تفصيلي : وقت كه عقل صورت معقوله را درك كند بالفعل مي شود. سوال اين است كه عقل بالفعل چيست؟

ص: 382

(1) آيا عقل بالفعل خود صورت معقوله است

(2) يا عقل بالفعل خود عقل بالقوه است بشرط صورت معقوله

(3) ويا اينكه مجموع عقل بالقوه وصورت معقوله عقل بالفعل است؟

بيان فرض دوم : اگر عقل بالفعل خود عقل بالقوه باشد بشرط صورت معقوله در اين صورت عقل بالقوه ( الف) يا صورت عقليه را تعقل مي كند

(ب) ويا تعقل نمي كند.

روشن است كه چنانچه عقل بالقوه صورت معقوله را تعقل نكند عقل بالفعل نخواهد بود، چرا كه صورت را كسب نكرده است.

اگر عقل بالقوه صورت معقوله را تعقل كند : 1_ يا صورت معقوله را بواسطه اي صورت ديگري درك مي كند وعلم عقل به صورت علم حصولي است، 2_ ويا بدون واسطه اي صورت ديگر صورت معقوله را درك مي كند وعلم عقل به صورت معقوله علم حضوري است.

اگر علم عقل به صورت معقوله علم حصولي باشد، كه عقل بواسطه ي صورت ديگر به صورت اول علم داشته باشد، علم به صورت دوم نياز به وساطت صورت سوم خواهد داشت وهكذا فيتسلسل.

متن : و الشيخ احتج لهم ( بنفع قائلين اتحاد عاقل ومعقول ) فى كتابه المسمّى بالمبدإ و المعاد الّذي صنّفه تقرير المذاهب المشائين بان قال :

« وكل صورة مجرّدة عن المادة و العوارض ( يعني صورت معقوله كه مجرد از ماده وعوارض ماده است ) اذا اتحدت بالعقل بالقوة صيرته عقلا بالفعل لا بان العقل بالقوّة يكون منفصلا عنها ( صورت معقوله ) انفصال مادّة الاجسام عن صورتها ( كه درخارج ذات ماده از ذات صورت منفصل است ولي وجودماده وصورت يكي است)، فانّه ان كان ( عقل بالقوه ) منفصلا بالذات عنها ( صورت معقوله ) و يعقلها كان ينال منها صورة اخرى معقولة. و السؤال فى تلك الصورة ( صورت اخري ) كالسؤال فيها ( صورت معقوله ي اول ) و ذهب الامر الى غير النهاية.

ص: 383

بل افصّل هذا ( گفته ي قبل را ) و اقول : إنّ العقل بالفعل (الف) اما ان يكون هى هذه الصورة (ب) او العقل بالقوة التى حصل لها هذه الصورة ( صورت عقليه )(ج ) او مجموعهما.

( رسيدگي به فرض دوم :) ولا يجوز ان يكون العقل بالقوة هو العقل بالفعل لحصولها ( صورت عقليه ) له ( عقل بالقوه ) لانّه لا يخلو عن ذات العقل بالقوّة (1) اما ان يعقل تلك الصّورة (2) او لا يعقلها، فان كان ( عقل بالقوه ) لا يعقل تلك الصّورة فلم يخرج بعدُ الى الفعل. و ان كان يعقل تلك الصورة فاما ان يعقلها بان يحدث لذات العقل بالقوّة منها صورة اخرى ( كه علم عقل به آن صورت بشود علم حصولي ) و اما ان يعقلها بان يحصل له هذه الصورة بذاتها فقط ( بدون صورت ديگر ).

فان كان ( عقل بالقوه ) انّما يعقلها ( صورت عقليه ) بان يحدث له منها صورة اخر ذهب الامر الى غير النهاية

دركتاب مبدا ومعاد ابن سينا اتحاد عاقل ومعقول را پذيرفته 92/12/13

موضوع : دركتاب مبدا ومعاد ابن سينا اتحاد عاقل ومعقول را پذيرفته

بحث درجواز وعدم جواز اتحاد عاقل ومعقول داشتيم، ابن سينا در كتاب مبدا ومعاد كه تبيين مباني مشاء است اتحاد عاقل ومعقول را پذيرفته است.

كلام ابن سينا در مبدا ومعاد : اين سينا در اين كتاب دوبيان دارد يك بيان اجمالي وديگر بيان تفصيلي.

بيان تفصيلي : وقت كه عقل صورت معقوله را درك كند بالفعل مي شود. سوال اين است كه عقل بالفعل چيست؟ (1) آيا عقل بالفعل خود صورت معقوله است (2) يا عقل بالفعل خود عقل بالقوه است بشرط صورت معقوله (3) ويا اينكه مجموع عقل بالقوه وصورت معقوله عقل بالفعل است؟

ص: 384

بيان فرض دوم : اگر عقل بالفعل خود عقل بالقوه باشد بشرط صورت معقوله در اين صورت عقل بالقوه ( الف) يا صورت عقليه را تعقل مي كند (ب) ويا تعقل نمي كند.

روشن است كه چنانچه عقل بالقوه صورت معقوله را تعقل نكند عقل بالفعل نخواهد بود، چرا كه صورت را كسب نكرده است.

اگر عقل بالقوه صورت معقوله را تعقل كند : 1_ يا صورت معقوله را بواسطه اي صورت ديگري درك مي كند وعلم عقل به صورت علم حصولي است، 2_ ويا بدون واسطه اي صورت ديگر صورت معقوله را درك مي كند وعلم عقل به صورت معقوله علم حضوري است.

چنانچه علم عقل بالقوه به صورت معقوله علم حضوري باشد، وحضور صورت معقوله كافي باشد براي مدرك شدن در اين صورت (1) آيا حضور صورت مطلقا وبدون قيد موجب معلوم شدن است (2) ويا حضورعند العالم سبب معلوم شدن است؟

اگر حضور صورت مطلقا و بدون قيدبراي مدرك شدن كافي باشد، بايد صورت معقوله براي عوارض نفس وصورت معقوله ي ديگردرذهن هم مدرك باشد، بلكه بايد براي ماد وعوارض ماده هم مدرك باشد؛ چرا كه ذات صورت درخارج با ماده وعوارض ماده وجود دارد. ودر نتيجه عوارض نفس، صورت معقوله اي ديگر، ماده ي خارجي وعوارض ماده بايد عالم باشد. درحاليكه ماده ي خارجي، عوارض ماده، عوارض نفس وصورت معقوله عالم نيستند. پس حضور مطلقا وبدون قيد براي مدرك شدن كافي نيست.

به بيان ديگر طبق اين فرض حضور مطلقا وبدون قيد صورت كافي است كه مقارن صورت عالم باشد. ازطرفي ذات صورت در خارج مقارن با ماده وعوارض ماده وجود دارد، هرچند كه مخالط باعوارض وماده است ولي مخالطت باعوارض وماده موجب نمي شود كه صورت وجود نداشته باشد. پس ذات صوت درخارج وجود دارد، هرچند وصف معقوليت را ندارد، وحضور نفس صورت در اين فرض كافي است كه مقارن آن عالم باشد. بنابراين بايد ماده وعوارض ماده عالم باشد، درحاليكه ماده وعوارض ماده عالم نيست. در نتيجه حضور مطلقا وبدون قيد صورت براي عالم بودن مقارن صورت كافي نيست.

ص: 385

اگر حضورصورت عندالعاقل باعث مدرك شدن باشد، دراين فرض روشن است كه مراد ازعاقل من شانه « ان يعقل » است ( چون فرض اين است كه عاقل بالقوه عاقل بالفعل باشد بشرط صورت معقوله ). در اين صورت سوال اين است كه مراد از « ان يعقل » چيست؟ آيا مراد از « ان يعقل » اين است كه صورت وجود داشته باشد براي عاقل يا عقل بالقوه ويا مراد از « ان يعقل » وجود صورت معقوله براي عاقل يا عقل بالقوه نيست.

بعبارت ديگر درچه صورت مي گوييم كه « ان يعقل » يعني توانايي تعقل است آيا اينكه صورت وجود داشته باشد براي چيزي كافي است كه بگوييم توانايي تعقل است و« ان يعقل » صدق مي كند ويا اينكه وجود صورت براي شيء كافي نيست كه بگوييم توانايي تعقل است و « ان يعقل » صدق مي كند.

اگر وجود صورت براي توانايي تعقل كافي باشد بايد مادهء خارجي هم توانايي تعقل داشته باشد، چرا كه صورت براي ماده وجود دارد، بعبارت ديگر چنانچه وجود صورت براي چيزي كافي باشد كه آن چيز « ان يعقل » باشد بايد مادهء خارجي هم « ان يعقل » باشد چرا كه صورت براي آن وجود دارد.

به بيان سوم اگر وجود صورت براي چيزي كافي است كه آن چيز « ان يعقل » باشد وبتواند تعقل كند معناي اين كلام اين است كه بگوييم وجود صورت براي شي كه من شانه ان يوجد له، هم تعقل باشد، درحاليكه وجود صورت براي شي كه من شان صورت ان يوجد له تعقل نيست.

ص: 386

اگر براي صدق « ان يعقل » وجود صورت كافي نباشد، بلكه نياز به صورت ديگر باشد اين خلاف فرض است؛ چرا كه فرض اين است كه خود صورت براي معقول بودن كافي است وعلم حضوري باشد نه حصولي.

متن : و ان كان ( عقل بالقوه ) يعقلها ( صورت معقوله ) بانّها موجودة له ( عقل بالقوه ) : (1) فامّا على الاطلاق ( يعني بدون قيد عند العاقل ) فيكون كل شي ء حصلت له ( شي ) تلك الصورة عقلا، و تلك الصّورة حاصلةٌ للمادّة و حاصلة لتلك العوارض التى تقترن بها فى المادة. فيجب ان يكون المادة و العوارض عقلا لمقارنة تلك الصورة. ( تعليل براي صورت حاصله للماده ) فانّ الصورة المعقولة موجودةٌ فى الاعيان الطبيعية ( صورت معقوله ذاتش درخارج است نه بوصف معقوليت ) ولكن مخالطةً بغيرها ( باعوارض ديگر ) لا مجرّدةً و المخالطة لا تعدم المخالط حقيقة ذاته ( مثلا درخارج انسانيت را داريم همراه با عوارض ديگر مثلا رنگ فلان و.. پس انسانيت با مخلوط شدن از بين نمي رود ).

(2) واما لا على الاطلاق و لكن لانّها ( صورت معقوله ) موجودة لشي ء من شانه ان يعقل فحينئذ اما ان يكون « ان يعقل » نفس وجودها ( صورت معقوله ) له ( عقل بالقوه ) فيكون كانه قال لانها موجودة لشي ء من شانه ان توجد له و اما ان يكون « ان يعقل » معنى ليس نفسَ وجود هذه الصورة و قد وضع ( تعقل ) نفس وجود هذه الصورة له ( عقل بالقوه )، هذا ( نفسَ وجود... ) خلف

ص: 387

پذيرش اتحاد عاقل ومعقول در كتاب مبدا ومعاد ابن سينا 92/12/14

موضوع:ادامه جواب از اشکال اول «اشکال اول: اخص حد وسط قرار داده می شود تا اعم برای مادون اخص ثابت شود. کیفیت ثبوت چگونه است؟ اشکال دوم: وقتی حیوان بر انسان حمل می شود یعنی جزء بر کل حمل می شود، در حالی که ممکن نیست جزء بر کل حمل شود »

«ولو کان للجسمیه التی بمعنی الجنس وجود محصل قبل وجود النوعیه»(1)

بعد از اینکه فرق بین جنس و ماده را بیان کردیم وارد جواب از اشکال اول شدیم.

اشکال اول: چرا حیوان را حد وسط برای جسم قرار می دهید؟

اشکال دوم: چرا جسم را بر حیوان یا بر انسان حمل می کنید؟

بعد از اینکه فرق بین جنس و ماده گفته شد می توان جواب از هر دو اشکال داد ولی فعلا اشکال اول را مورد توجه قرار می دهیم اگر چه این جوابی که داده می شود اشکال دوم را هم جواب می دهد ولی بحث را در اشکال اول می بریم و از آن جواب می دهیم.

ابتدا مطالبی به عنوان مقدمه بیان می شود: جای جنس و فصل در ذهن است اما جای ماده و صورت، در خارج است و وقتی تصور می شود جای آن در ذهن است. در خارج ماده «مثل جسم»، جزئی از مرکب «مثل حیوان» است. گفته می شود «جسم حساس». در این قضیه جسم، ماده است و همین جسم برای حیوان، جنس است و این جسم در خارج علت مادی برای حیوان است. اگر به همین عنوانی که علت مادی برای حیوان است ملاحظه شود حمل بر حیوان نمی شود چون علت بر معلول حمل نمی شود. حیوان هم حمل بر آن نمی شود چون معلول بر علت حمل نمی شود اما اگر آن را به ذهن آوردید و به عنوان جنس فرض کردید قابلیت حمل پیدا می شود ولی یک چیزی عوض می شود و آن این است که در خارج، جسمی که ماده بود علت برای حیوان می شود ولی وقتی همین جسم جنس می شود علت برای حیوان نیست بلکه حیوان علت برای آن است اینکه می گوییم «حیوان علتِ جسم است» به چه معنی می باشد؟ گاهی می گوییم «علت جسم است» به معنای علت قوام است و گاهی می گوییم «علت جسم است» به معنای علت وجود است.

ص: 388


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.102، س4، ط ذوی القربی.

حیوان علت قوام جسم نیست یعنی جسم اینگونه نیست که متقوم به حیوانیت باشد. چون اگر علت قوام جسم بود جسم بدون آن تحقق پیدا نمی کرد در حالی که می بینیم جسم در جای دیگر است ولی حیوان وجود ندارد پس جسم بدون حیوان تحقق پیدا می کند بنابراین جسم متقوم به حیوان نیست یعنی حیوان علت قوام نیست اما حیوان علت وجود جسم است. گاهی هم گفته می شود حیوان، علتِ تحصّلِ جسم است. تحصّل با وجود فرقی ندارد چون تحصل و وجود به معنای حصول است. الان می خواهد گفته شود حیوان علت تحصل جسم است. جسم، حالت جنسی دارد و حیوان، حالت نوعی دارد پس اینگونه گفته می شود: نوع، علت تحصل جسم است «یعنی گفته نمی شود حیوان، علت تحصل جسم است یعنی آن را به صورت کلی بیان می کند که نوع علت تحصل جسم است» اما چگونه علت تحصل است؟

مقدمه: قبل از اینکه بیان شود نوع، چگونه علت تحصل است بررسی می کنیم که آیا می توان حیوان را بر جسم یا جسم را بر حیوان حمل کرد؟ جواب داده می شود که هر دو صورت صحیح است یعنی هم حیوان بر جسم حمل می شود هم جسم بر حیوان حمل می شود و گفته می شود «الحیوان جسم» و «جسم کذائی حیوان» در حالی که یکی علت و یکی معلول است چگونه علت و معلول بر یکدیگر حمل می شوند؟

بیان کردیم که علتِ قوام نیست اما علتِ وجود هست و جسم بر وجود حیوان حمل نمی شود حیوان هم بر وجود جسم حمل نمی شود بلکه ذات جسم بر ذات حیوان حمل می شود یعنی قوام بر قوام حمل می شود و این دو در قوام، علیت و معلولیت ندارند. وقتی که جسم، ماده است علتِ قوامِ حیوان بود ولی الان که جسم، جنس شده معلولِ وجود حیوان است نه معلولِ قوام. لذا اینطور گفته می شود که وجود حیوان و وجود جسم علت و معلول اند و وجود آنها حمل نمی شود اما خود حیوان و جسم علت و معلول نیستند لذا حمل آنها اشکال ندارد. «پس چون حیوان و جسم در قوام، علت و معلول نیستند لذا حمل آنها اشکال ندارد زیرا حمل بر اساس قوام است. اگر وجود یکی بر وجود دیگری حمل می شد صحیح نبود اما ذات یکی بر ذات دیگری حمل می شود به شرطی که یکی علت و یکی معلول نباشد».

ص: 389

سوال: چگونه نوع، علت وجود یا علت تحصّل جنس است؟ البته این مطلب در وجود ذهنی می باشد نه وجود خارجی. زیرا در وجود خارجی اصلا علیت و معلولیتی نیست چون جنس و فصل در وجود خارجی متحدند و یکی علت و یکی معلول نیست. پس مراد از تحصل و وجود، تحصل و وجود ذهنی است نه خارجی حال باید بررسی کرد که در وجود خارجی، نوع چگونه علت وجود جنس می شود؟

جواب: تعریف جنس این است «چیزی که مردد بین انواع است» و ذهن نمی تواند امر مردد را جذب و درک کند پس امر مردد، وجود ذهنی پیدا نمی کند چون ذهن به آن توجه پیدا نمی کند اگر ذهن به آن توجه نکرد وجود ذهنی پیدا نمی کند. جنس امر مردد بین انسان و فرس و... است وقتی ذهن می خواهد جنس را بگیرد حتما یک نوع را مخفیانه یا آشکار، تصور می کند اگر شی بخواهد حیوان را تصور کند در ضمن حیوانهای شناخته شده مثل بقر و فرس تصور می کند. خود حیوان به صورت تنهایی تصور نمی شود. پس جنس حصول ذهنی پیدا نمی کند مگر به وسیله نوع. پس نوع، علت تحصل ذهنی جنس می شود «اما در خارج، ابتدا فرد است و در ضمن فرد، نوع می باشد و در ضمن نوع، جنس است ما به خارج کاری نداریم اگر چه در خارج هم ابتدا نوع بعدا جنس وجود می گیرد» نوع، علت فاعلی جنس نیست زیرا علت فاعلی، ذهنِ ما است ذهن ما جنس را می سازد ولی بعد از اینکه نوع را ساخت جنس را می سازد. نوع، علت فاعلی جنس نیست و جنس را نمی سازد بلکه راه را برای تصور ذهن ما آماده می کند و ذهن ما حیوان را تصور می کند با تصور حیوانی که راهش را نوع فراهم کرده بود حیوان، وجود ذهنی می گیرد پس ذهن ما فاعل و سازنده حیوان می شود اما علت فاعلیِ در خارج، خداوند _ تبارک _ است.

ص: 390

با این توضیحات علت و معلول تبیین شد و روشن گردید که چه چیز بر چه چیز حمل می شود یعنی اگر ماده ملاحظه شود حمل نمی گردد و اگر جنس ملاحظه شود در آن محدوده ای که علت و معلول است حمل نمی شود و در محدوده ای که علت و معلول نیست حمل می شود.

توضیح اول: نوع در ذهن آمد ذهن می تواند جنس را تصور کند. نوع، راه را برای تصور جنس هموار می کند به این بیان نوع، بمنزله معدّ می شود یعنی فاعل که ذهن ما می باشد را کمک می کند. چون معد یا معین فاعل است یا معین قابل است یعنی یا قابل را به فاعل نزدیک می کند و کاری می کند که قابل، فیض فاعل را بپذیرد یا فاعل را به قابل نزدیک می کند و کاری می کند که فاعل بتواند فیض خود را به قابل بدهد چون کار معد، مقربیّت است وخودش تاثیر گذار نیست. با این بیانی که شد نوع، معدّ برای ذهن شد. چون ذهن می خواهد حیوان را تصور کند ولی نمی تواند لذا نوع، راه را برای آن هموار می کند و ذهن آن را تصور می کند.

توضیح دوم: نوع، جنس را در ذهن می آورد. «البته می توان گفت فصل، جنس را در ذهن می آورد» یعنی نوع که می آید جنس هم می آید در اینصورت نوع، علت فاعلی می شود یعنی جنس را در ذهن می سازد و وقتی آن را ساخت در اختیار ذهن قرار می دهد و می گوید آن را تصور کن در اینصورت نوع، علتِ فاعلی برای جنس می شود یعنی وجود به جنس می دهد ولی وجودِ ذهنی می دهد نه وجود خارجی.

ص: 391

پس یکبار گفته می شود ذهن، سازنده جنس است به شرط اینکه نوع بیاید و یکبار گفته می شود نوع، در ذهن می آید و جنس را می سازد و ذهن، این جنس آماده را تصور می کند.

هر دو صحیح است ولی ظاهر عبارت نشان می دهد که نوع، علت فاعلی برای وجود جنس است نه علت قوام.

سوال: این بحث مطرح است که وقتی جسم بر حیوان حمل می شود یا حیوان بر انسان حمل می شود چه نوع حملی می باشد آیا حمل اولی است یا حمل شایع است؟

جواب: حمل شایع است نه حمل اولی چون حمل کلی بر فرد است. وقتی گفته می شود «الانسان حیوان» یا «الحیوان جسم» حمل کلی بر فرد شده است «انسان خودش فرد نیست ولی فرد برای حیوان است» و حمل کلی بر فرد، حمل شایع است. اما حملِ «حیوان ناطق» بر انسان حمل اولی است و حمل کلی بر فرد نیست بلکه منزله حمل شی بر خودش است البته گاهی می توان تعبیر را عوض کرد زیرا حمل شایع سه قسم است:

1_ حمل کلی بر فرد مثل «زید انسان».

2_ حمل کلی بر کلیِ مساوی مثل «الضاحک ناطق» که هر دو کلی اند و مساوی اند.

3_ حمل کلی بر کلیِ اخص مثل «الناطق حیوان». و «الانسان حیوان» از این قسم است. ما این مثال «الناطق حیوان» که حمل کلی بر کلی اخص و حمل شایع است را حمل کلی بر فرد قرار دادیم که مراد از «فرد»، فرد حیوان بود و نوع به منزله فرد حیوان است حال اگر این مثال را حمل کلی بر فرد قرار ندهید بلکه حمل کلی بر کلی اخص قرار دهید باز هم کلی است و حمل شایع است.

ص: 392

سوال: آیا می توان حمل شایع را به حمل اولی برگرداند به اینصورت که جنسی را که بر نوع حمل می کنیم جنسی است که متخصص به نوع شده و لذا بر نوع حمل می شود و الا جنس اگر مطلق باشد نمی تواند بر نوع حمل شود یعنی حیوان مطلق بر انسان حمل نمی شود بلکه حیوانی که انسان شده بر انسان حمل می شود یعنی حصه ای از حیوان بر انسان حمل می شود نه مطلق حیوان و نه حصه مضاد که فرس است.

یعنی سوال این است که جنس، حصه بشود و این حصه اش حمل می شود در اینصورت آیا حمل اولی است یا حمل شایع است؟

جواب: در حمل اولی گویا که ذات بر ذات حمل می شود یعنی انسان با حیوان ناطق هر دو یک ذاتند. فرق آنها به اجمال و تفصیل است که انسان، مجمل است و حیوانِ ناطق، مفصّل است و الا فرقی به لحاظ مفهوم وذات ندارند و قهرا اگر به لحاظ ذات فرقی ندارند به لحاظ وجود هم فرق ندارند. یعنی ذاتا متحدند و اگر ذاتا متحدند پس وجوداً هم متحدند زیرا یک ذات دو وجود ندارد. پس وقتی گفته می شود «الانسان حیوان ناطق» حمل اولی درست می شود و موضوع و محمول، در ذات و وجود یکی است فقط در اجمال و تفصیل مغایرت دارند و به خاطر این مغایرت در اجمال و تفصیل، حمل جایز است اما بحث ما در «الانسان حیوان ناطق» نیست بلکه در «الانسان حیوان» بود ولی حیوان را حصه می کردیم بعدا که حصه می شد با انسان یکی می شد و بمنزله حمل اولی قرار داده می شد. آیا به حمل اولی برمی گشت یا حکم حمل اولی را پیدا می کرد؟ می گوییم به حمل اولی بر نمی گشت ولی حکم حمل اولی را پیدا می کرد. چون حمل شایع، اتحاد در وجود است اما با این کاری که کردیم اتحاد در مفهوم و ماهیت هم درست شد یعنی اینطور گفته شد که حصه ای از حیوان ذاتش با انسان یکی است. مفهومش هم یکی است حمل اولی به نحوه ای در حمل شایع آمد ولی حمل اولی نیست بلکه قِسمی از حمل شایع است. بله اگر به آن نحوه اعتبار شود حمل اولی می گویند. بعضی اینگونه عمل می کنند که خصوصیت موضوع را می اندازند و موضوع، کلی می شود و محمول هم کلی است در اینصورت حمل اولی درست می شود یعنی در «الانسان حیوان»، حیوان را همانطور که هست باقی می گذارند و خصوصیت را از انسان می گیرند مثل این است که حمل حیوان بر حیوان می شود در اینصورت حمل شایع را به حمل اولی بر می گردانند اما بعضی اینگونه عمل نمی کنند آن موضوع را سر جای خودش باقی می گذارند و در محمول تصرف می کنند و می گویند حیوان به معنای حصه ای از حیوان است که مطابق با انسان است در اینصورت حمل بمنزله حمل اولی می شود و مفهوم ها یکی می شوند اما در واقع حمل شایع است.

ص: 393

بررسي فرض سوم 92/12/17

موضوع: ادامه جواب از اشکال اول «اشکال اول: اخص حد وسط قرار داده می شود تا اعم برای مادون اخص ثابت شود. کیفیت ثبوت چگونه است؟ اشکال دوم: وقتی حیوان بر انسان حمل می شود یعنی جزء بر کل حمل می شود، در حالی که ممکن نیست جزء بر کل حمل شود »

«و لو کان للجسمیه التی بمعنی الجنس وجود محصل قبل وجود النوعیه»(1)

بعد از اینکه فرق بین جنس و ماده گفته شد وارد جواب از اشکال شد.

اشکال: چرا در قیاس، حیوان حد وسط قرار داده می شود تا جسم برای انسان ثابت شود. باید بر عکس عمل شود. زیرا اینطور گفته می شود «الانسان حیوان» و «کل حیوان جسم»، «فالانسان جسم». به کمک حد وسط که حیوان است جسمیت برای انسان ثابت می شود با اینکه باید بر عکس باشد زیرا جسمیت قبل از حیوانیت است یعنی جسمیت علت برای حیوانیت است و باید از علت به معلول پی برد. نه اینکه از معلول به علت پی برد.

جواب: ابتدا فرق بین ماده و جنس گفته شد و بیان گردید آنچه که علت برای حیوان است جسمِ مادی می باشد که مقدم بر حیوان است و باید حد وسط قرار بگیرد ولی حد وسط قرار نمی گیرد زیرا که قابل حمل نیست. آنچه که حد وسط قرار می گیرد حیوانِ جنسی است و حیوانِ جنسی قبل از جسمیت است چون حیوانِ جنسی برای جسم بمنزله نوع است و نوع، سببِ جنس است. زیرا اگر انواع جمع شوند جنس ساخته می شود پس حیوانیت چون نسبت به جسمیت حالت نوعی دارد سبب برای جسمیت می شود همانطور که هر نوعی سبب برای جنس است.

ص: 394


1- (1) الشفاء، ابن سینا، ج9،ص.102، س4، ط ذوی القربی.

دقت شود که حیوانیت برای جسم بمنزله نوع گرفته شد و سبب برای جسمیت قرار گرفت و از این سبب «که حیوانیت است» به مسبب «که جسمیت است» پی برد لذا حیوانیت حد وسط قرار می گیرد و از آن به جسمیتِ انسان پی برده می شود. آنچه مهم است این است که حیوانیت قبل از جسمیت است. چون قبل از جسمیت است باید حد وسط قرار بگیرد و واسطه برای ما بعد خودش که جسمیت است قرار بگیرد یعنی ابتدا حیوانیت برای انسان ثابت می شود سپس به توسط حیوانیت، جسمیت برای انسان ثابت می شود پس ابتدا باید حیوانیت بیاید تا جسمیت اثبات شود چون رتبه حیوانیت مقدم بر جسمیت است زیرا حیوانیت، نوع است و جسمیت، جنس است و نوع بر جنس مقدم است چون نوع، سبب جنس است.

حال مصنف می فرماید اگر جسمیت، ماده قرار داده شود نه جنس، یعنی برای آن یک معنای محصَّل باشد «چون جنس معنای مردد بین انواع داد نه محصّل» چنانکه قبلا گفته شد حیوان در وقتی که ماده ملاحظه می شود «جسم متحرک بالاراده و حساس» است که یک معنای معیّن و محصّلی است ولی وقتی این معنی، جنس است مردد بین فرس و بقر و انسان و ... است. این در مورد حیوان بود. در مورد جسم هم همینطور است. جسم را اگر ماده بگیرید معنای محصّل پیدا می کند و «جوهر قایل للابعاد الثلاثه» می شود اما اگر جنس قرار داده شود معنای مردد پیدا می کند حال اگر همین جسمِ جنسی را محصّل قرار دهید «یعنی حالت مادی به آن بدهید قبل از حیوان خواهد بود و سبب حیوان است. تا اینجا اشکالی پیش نمی آید چون جسم که معنای جنسی داشت و مسبّب از حیوان بود معنای مادی به آن داده شد و سببِ حیوان شد. اشکال در اینجا است که جسم جنسی در حالی که جنسی می باشد محصَّل شود نه اینکه معنای آن عوض شود. چون در ابتدا شد که جسمِ جنسی را ماده قرار دهید یعنی جنس بودنش از بین برود و ماده بودنش به جای جنس بیاید در اینصورت آن معنای مردد، محصَّل می شد و آنچه که موخر بود مقدم می شد یعنی جسمیتی که موخر بود مقدم بر حیوانیت می شد. اما الان فرض این است که جسم را به همان معنای جنسی قرار دهید و در عین حال آن را محصّل کنید. وقتی محصّل کنید تبدیل به نوع می شود در اینصورت لازم می آید این جسمی که معلولِ نوع گرفته شده بود علتِ نوع شود و این، به بیانی که گفته می شود باطل است. پس معنای جنسی را با معنای مادی نباید خَلط کرد جنس همچنان که جنس است باید جنس گذاشته شود و نباید تبدیل به ماده شود اگر تبدیل به ماده شد باید لحاظ جنسی در مورد آن نباشد. اگر لحاظ جنسی درباره آن باشد و آن را محصّل کند به منزله ماده قرار می دهد و چیزی را که مسببِ از نوع بود سبب نوع قرار می دهد و باعث می شود که نوع موجود نشود مگر بعد از وجود آنچه که جنس است یعنی اول باید گفت جنس حاصل شود بعدا نوع حاصل شود در حالی که قاعده بر عکس است زیرا ابتدا باید نوع حاصل شود تا در ضمن نوع، جنس حاصل شود همانطور که ابتدا باید فرد حاصل شود تا در ضمن فرد، نوع حاصل شود. پس اگر جسمی را که معنای جنس دارد محصَّل فرض کنید مشکل پیدا می شود لذا باید جنس را به معنای خودش بگذارید و اگر جنس به معنای خودش بود نوع، محصّلِ آن می شود. یعنی جسم را به همان معنای جنسی قرار بدهید تا حیوانیت، محصّل آن و سبب آن شود که مقدّم بر آن شود و اگر مقدم شد جا دارد که حد وسط قرار بگیرد و موخر را که جسمیت است ثابت کند.

ص: 395

خلاصه: مستشکل خلط کرد بین جسمِ جنسی که مورد بحث ما است و جسمِ مادی که مورد بحث نیست و حکمی را که برای جسم مادی است به جسم جنسی می دهد. جسم مادی باید مقدم بر حیوان باشد ولی بحث ما در جسم مادی نیست بحث در جسم جنسی است که باید موخر از حیوان باشد و به توسط حیوان برای انسان ثابت شود.

توضیح عبارت

«و لو کان للجسمیه التی بمعنی الجنس وجود محصل قبل وجود النوعیه لکان سبب وجود النوعیه»

ضمیر «لکان» به «جسمیت» بر می گردد ولی بهتر این است که به «وجود محصّل» برگردد چون وجود، سبب وجود می شود. مسبّب را وجود نوعیت گرفته پس سبب هم باید وجود جسمیتِ محصّل باشد لذا ضمیر «لکان» به خود جسمیت بر نمی گردد بلکه به وجود جسمیت محصّل بر می گردد.

جسمیتی که به معنای جنس می باشد و مردد است اگر محصّل شود قبل از وجود نوعیت، «ما گفتیم جنس در ضمن نوع حاصل می شود اگر برای آن وجود محصّل و مستقلی قبل از نوع قرار دادید و گفتید این جسم جنسی قبل از حیوان موجود است «البته جسم مادی قبل از حیوان است» لازم می آید جسم جنس در عین اینکه جنس است قبل از نوع موجود باشد و سبب نوع شود.

ترجمه: اگر برای جسمیتی که به معنای جنس است وجود محصّل قبل از وجود نوعیت باشد همین وجود محصّل سبب برای وجود نوعیت می شود.

ص: 396

نکته: مصنف بیان می کند که اگر برای جسمیت، وجود محصّل قبل از نوعیت قرار بدهید دو اشکال خواهد داشت که یک اشکال را با عبارت «لکان سبب وجود النوعیه» بیان می کند و اشکال دیگر را با عبارت «لکان اذ یوجد ذلک» بیان می کند.

«مثل الجسم الذی بمعنی الماده _ و ان کانت قبلیته لا بالزمان _ »

مثل همان جسمی که به معنای ماده بود که سبب برای حیوانیت و قبل از وجود حیوانیت بود. در ما نحن فیه هم لازم می آید جسمیتی که جنس است نه ماده، حکم ماده را پیدا کند یعنی سبب برای وجود نوعیت «حیوانیت» شود و مقدم بر حیوانیت شود اگر چه قبلیت و تقدمش لا بالزمان باشد.

«و ان کانت»: لازم می آید جسمیت، سبب برای وجود نوعیت باشد و تقدم و قبلیت برای وجود نوعیت داشته باشد. مصنف تعبیر به «سبب» کرد ولی استاد تعبیر به «تقدم» می کند چون هر سببی، تقدم دارد لذا به جای عبارت «لازم می آید جسمیت، سبب برای وجود نوعیت باشد» تعبیر به این می کند «لازم می آید جسمیت، تقدم و قبلیت بر نوعیت داشته باشد ولو قبلیتِ آن قبلیتِ بالزمان نیست بلکه قبلیت طبعی است. چون قبلا بیان شد که هر جزئی بر کل تقدم طبعی دارد نه تقدم زمانی.

ولو قبلیت جسم جنسی که محصّل و علت دیده شد قبلیت بالزمان نیست ولی قبلیت طبعی است. در این صورت لازم می آید جسمیت، قبل از حیوانیت حاصل باشد در حالی که این صحیح نیست زیرا تا حیوانی وجود نداشته باشد جسم حیوانی نیست. هیچ وقت جنس، قبل از نوع نیست همانطور که نوع قبل از فرد نیست. خداوند _ تبارک _ فرد را ایجاد می کند نوع در ضمن آن فرد است نوع ایجاد می شود و جنس در ضمن آن نوع است هیچ وقت جنس قبل از نوع نیست اما الان لازم آمد که جنس قبل از نوع باشد وا ین غلط است لذا نباید برای جسمیت وجود محصّل قائل شد باید وجودی به تبع وجود نوع قائل شد پس اجناس، مسبّب از انواع می شوند و انواع سبب می شوند. اگر اینگونه است پس حیوان هم که نوع برای جسم است سبب جسم می شود لذا باید قبل از جسم باشد پس اگر حد وسط قرار داده شد و قبل از جسم آورده شد و به توسط آن، جسمیت ثابت شود اشتباه نیست.

ص: 397

«و لکان اذ یوجد ذلک یوجد شیئا لیس هو النوع بل عله للنوع یوجد بوجوده النوع»

این عبارت عطف بر «لکان» است و اشکال دوم را بیان می کند.

«یوجد بوجوده النوع» تفصیل «عله للنوع» است.

اگر جسم جنسی دارای وجود محصّل باشد لازم می آید جنس، حاصل شود و نوع، موجود نباشد یعنی چیزی حاصل شد که نوع نیست در حالی که آنچه حاصل می شود باید فرد و نوع باشد. یعنی چیزی حاصل شود که علت نوع است و نوع باید بعد از آن بیاید. در حالی که باید ابتدا نوع بیاید بعداً جنس بیاید.

اگر جسمیت که جنس است دارای وجود محصّل باشد قبل از حیوانیت «مثلا نوع» می آید. آنچه که قبل از حیوانیت آمده جسمیت است که نوع نیست مشکلی که پیش می آید این است که آنچه حاصل می شود باید نوع باشد و جنس در ضمن آن نوع باشد. در حالیکه آنچه حاصل شده جنس است و نوع نیست بلکه سبب نوع است و این محال است آنچه در جهان حاصل می شود نوع است یا جنسِ متحصَّل است که باز هم نوع است یعنی جسمی است که حیوانی باشد که جسمِ حیوانی نوع است یا جسمی باید باشد که نباتی است که یک نوع دیگر است یا جسمی باید باشد که جمادی است که نوع دیگر است.

پس ابتدا باید نوع بیاید تا جسمی که جنس است در ضمن آن حاصل شود. شما الان با این بیان جنس را حاصل می کنید و سببِ نوع قرار می دهید نه اینکه جنسی در ضمن نوع باشد بلکه جنسی، سازنده نوع خواهد بود که این غلط است.

ص: 398

ترجمه: لازم می آید هنگامی که آن «یعنی جسمیتی که جنس است و وجود محصّل دارد» یافت می شود شیئی «مثل جسمیتی» حاصل شده باشد که نوع نباشد «پس اگر جسمیتی که جنسی است وجود محصّل پیدا کند یعنی در ضمن نوع حاصل نشود بلکه مستقلا حاصل شود در چنین حالتی» شیئی یافت شده که نوع نیست بلکه علت نوع است یعنی چیزی است که با وجودش نوع حاصل می شود «چون علت، چیزی است که با وجودش معلول حاصل می شود. پس اگر جنس یافت شود با وجودش نوع حاصل می شود چون جنس، علت برای نوع می شود و هر علتی اینچنین است که با وجودش معلول حاصل می شود پس جنس چیزی است که با وجودش نوع حاصل می شود.

«فلا یکون النوع هوهو»

لازمه اش این است که نوع، خود همین جنس نباشد بلکه معلول جنس باشد.

و علت بر معلول حمل نمی شود پس جنس باید بر نوع حمل نشود در حالی که جنس بر نوع حمل می شود پس معلوم می شود که این جنس، علت نوع نیست بلکه حاصل در ضمن نوع است و بلکه خود نوع است «چون جنس وقتی محصّل می شود خود نوع است مثلا حیوان وقتی محصّل شود انسان می شود.

ترجمه: نوع همان جنس نخواهد بود بلکه معلول جنس خواهد بود.

«و هذا محال»

این محال است که نوع، جنسِ محصّل نباشد. و اینکه یکی علت دیگری باشد محال است چون اگر علت و معلول بودند بر یکدیگر حمل نمی شدند در حالی که حمل می شوند پس معلوم می شود علت و معلول نیستند.

ص: 399

«بل وجود تلک الجسمیه فی النوع هو وجود النوع لا غیر»

وجود جسمیت، مستقل از نوع نیست تا علت نوع شود بلکه وجود جسمیت در نوع، وجود نوع است نه اینکه وجود جسمیت، علت نوع باشد.

«لا غیر» یعنی اینچنین نیست که جسمیت به طور مستقل حاصل شود و نوع به دنبال او بیاید.

ترجمه: اگر جسمیت در نوع حاصل شد نوع حاصل می شود نه غیر.

«بل هو فی الوجود هو نوعه»

مصنف ترقی می کند و می گوید: نه جسم با وجود نوع حاصل شود و در ضمن نوع باشد بلکه جنس در وجود، نوعِ خودش است یعنی همان نوع است نه اینکه در ضمن نوع بوجود بیاید. وقتی نوع موجود می شود جنس هم هست.

دقت شود که مصنف می خواهد بین جنس و نوع، اتحاد برقرار کند که با علت و معلول فاصله دارد. می گوید جسم اگر جنس گرفته شود وجود محصّل به آن داده نشود زیرا وجود محصّلش همان وجود نوع است اگر وجود محصّل به آن داده شود این محذورات لازم می آید. اگر به اینصورت است جسم که جنس است نمی تواند علت نوع «یعنی حیوان» باشد. بلکه در ضمن حیوان حاصل است بلکه بالاتر، خود حیوان است. در اینصورت جسمِ جنسی باید موخر از نوع باشد و نوع مقدم بر جنس باشد. اگر نوع مقدم است می تواند حد وسط قرار داده شود و جنس را که جسم است افاده کند. پس اینکه حیوان، مقدم بر جسم شد و به توسط حیوان، جسمیت برای انسان ثابت شد کار صحیحی است.

ص: 400

سوال: چه فرقی بین «لکان سبب وجود النوعیه... قبلیته لا بالزمان» و بین «لکان اذ یوجد ذلک...» است.

جواب: این دو خیلی به هم نزدیک هستند ولی با هم فرق دارند. جمله اولی جنس را سبب نوع قرار می داد و جمله دومی، وجود جنس را مستقل می کند و قبل از وجود نوع قرار می دهد و اینکه جنس در ضمن نوع حاصل شود را منکر می شود و وقتی وجود جنس قبل از وجود نوع شود سبب می شود. و لذا فرق بین این دو جمله خیلی کم است.

مراد از «وجود» چیست؟ مراد خارجِ مطلق است یعنی مراد عالم وجود است که شامل وجود ذهنی هم می شود چون بحث ما در وجود ذهنی است یعنی جنس می خواهد در ذهن وجود بگیرد وقتی تعبیر به «فی الوجود» می شود مراد وجود خارجی مطلق است که شامل ذهن هم می شود.

تا اینجا جواب از اشکال اول داده شد ولی در عین حال مصنف با عبارت «فلنرتب الان نوعا» جواب را تکمیل می کند. در اینجا بیان می کند که اگر اجناسِ مرتبه ای داشتیم. نوع و جنس قریب و جنس بعید و ابعد و عالی داشتیم کدام یک از این اجناس برای نوع زودتر ثابت می شوند؟ آیا اسفل زودتر ثابت می شود یا اعلی زودتر ثابت می شود. آیا برای انسان ابتدا جوهریت ثابت می شود و بعداً جسمیت و بعداً حیوانیت ثابت می شود یا ابتدا حیوانیت ثابت می شود و بعداً جسمیت و بعداً جوهریت ثابت می شود. ترتیب اثبات اجناس برای یک نوع چگونه است؟ مصنف می فرماید ابتدا باید اجناس سافله را اثبات کرد یعنی ابتدا حیوانیت ثابت می شود و بعداً حیوانیت ثابت می شود. و ابتدا جسمیت ثابت می شود و بعدا ً جوهریت ثابت می شود. و وقتی این مطلب بیان شود به راحتی نتیجه گرفته می شود که باید ابتدا حیوان برای انسان آورده شود و به توسط حیوان، جسم برای انسان آورده شود یعنی این مطلبی که در جواب از سوال گفته شد را با عبارت «فلنرتب الان» تاکید می کند. لذا مطالب بعدی، دنباله و تکمیل جواب است.

ص: 401

نکته مربوط به جلسه قبل: قبل از ورود در «فلنرتب الان نوعا» مطلبی مربوط به جلسه قبل بیان می شود در صفحه 102 سطر اول عبارت «فیکون معنی الحیوانیه جزءاً ما من وجود ذلک الجسم» بود که تعبیر به «جزءاً مّا» کرد. در ادامه می فرماید «اذ حصل حال الجسم بعکس حال الجسم الذی بمعنی الماده فانه جزء من وجود الحیوان» که تعبیر به «جزء» می کند. یعنی از جسم تعبیر به جزء وجود حیوان می کند اما از معنای حیوانیت تعبیر به «جزءا مّا من وجود ذلک الجسم» می کند. چه تفاوتی بین این دو است که در ابتدا تعبیر به «جزءا مّا» می کند و در دومی تعبیر به «جزء» می کند و کلمه «ما» را نمی آورد؟

جسم به معنای ماده جزء حیوان است یعنی وقتی حیوان تعریف شود گفته می شود «جسمٌ نام متحرک بالاراده حساس» که در تعریف حیوان، کلمه «جسم» آورده می شود. در خارج هم جسم جزء حیوان است و نفس حیوان جزء دیگر آن است. چه در خارج و چه در ذهن حساب کنید جسم جزء حیوان است. در خارج، جزء خارجی است و در ذهن، جزء حدّ و تعریف است علی ای حال، جزء است و نیاز نیست تعبیر به «جزءا مّا» کرد باید از آن تعبیر به «جزء» کرد چون واقعاً جزء است لذا در جسمی که به معنای ماده است می گوید «فانه جزء من وجود الحیوان» و تعبیر به «جزءا مّا» نمی کند.

ص: 402

اما حیوانیت نسبت به جسم چگونه است؟ جسم بمنزله جنس قرار داده شده و حیوانیت جزء جسم جنسی شده اما آیا واقعا جزء است یا نوع است؟ حیوانیت نوعی برای جسمیت است اگر جسمیت را جنس قرار دهید حیوانیت یک نوع آن می شود. جمادیت نوع دیگر می شود نباتیت نوع دیگرش است این سه نوع، آن جنس را می سازند. آیا نوع، جزء جنس است یا مصداق جنس است و جزئی برای جنس می شود؟ یعنی جنس، کلی است که بر نوع صدق می کند و نوع، مصداق و جزئی می شود. پس اگر از نوع نسبت به جنس بخواهید تعبیر به جزء کنید باید تعبیر به «جزءا مّا» کند یعنی یک نوع جزء است یعنی با اعتبار جزء است و واقعا جزء نیست زیرا نوع هیچ وقت جزء جنس نیست نه در تعریف و نه در خارج. پس بمنزله جزء است. جسمی که سازنده حیوان است«یعنی با صورت ترکیب می شود و حیوان را در خارج می سازد و با فصل ترکیب می شود و حیوان را در ذهن ترسیم می کند» واقعاً جزء حیوان است. اما حیوانیت که جسمیت را مقید می کند جسم حیوان می شود و جزء جسم نیست بلکه بمنزله جزء است.

فررسي فرض سوم دردليل اتحاد عاقل ومعقول 92/12/18

موضوع : فررسي فرض سوم دردليل اتحاد عاقل ومعقول

بحث در اتحاد عاقل ومعقول داشتيم، سه فرض مطرح شد؛ يكي اينكه عقل بالفعل عبارت باشد از عقل بالقوه كه صورت عقليه را گرفته است ودوم اينكه عقل بالفعل صورت معقوله باشد وسوم آنكه عقل بالفعل مجموع صورت معقوله وعقل بالفعل باشد.

ص: 403

بررسي فرض سوم : چنانچه عقل بالفعل مجموع صورت معقوله وعقل بالقوه باشد :

الف) يا ذات خود را تعقل مي كند ومطلوب ثابت است،

ب) ويا غيرذات خود را تعقل مي كند، وغيرذات درنگاه اولي دوصورت دارد :

1. غيرذات كه جزء ذات است،

2. غيرذات كه بيگانه از ذات است

اگر عقل بالفعل،كه در اين فرض مجموع عقل بالقوه وصورت معقوله است، غيرذاتش را كه جزء ذات است تعقل كند سه صورت دارد :

a. جزء ذات كه مثل ماده است تعقل مي كند،

b. جزء ذات كه مثل صورت است تعقل كند،

c. جزء ذات كه مثل ماده ومثل صورت است بدون التيام، تعقل كند.

هريك از اين اقسام ممكن است به يكي از سه حالت تعقل شود :

1. هريك از حالت هاي فوق ممكن است با جزء كه مثل ماده است تعقل شود،

2. هريك از اقسام فوق ممكن است با جزء كه مثل صورت است تعقل شود،

3. هريك از اقسام فوق ممكن است با مجموع جزء مثل ماده وجزء مثل صورت بدون التيام تعقل شود.

اگر عقل بالفعل غيرذات راكه جزء ذات است تعقل كند، درمجموع نه حالت دارد، كه ازضرب سه صورت a، bوc درسه حالت 1، 2و 3 بوجود مي آيد.

a/1. اگر مجموع با جزء كالماده است جزء را كه كالماده است تعقل كند؛ يعني جزء كالماده هم معقول باشد وهم عاقل، در اين صورت درحقيقت مجموع تعقل نمي كند، بعبارت ديگر صورت معقوله تعقل نمي كند بلكه فقط جزء كه كالماده است تعقل مي كند، درحاليكه فرض اين است كه مجموع عاقل است. پس اين صورت خلاف فرض است.

ص: 404

a/2. اگر مجموع با جزء كه كالصورت است جزء را كه كالماده است تعقل كند. درعلم حصولي قاعده اين است كه عاقل صورت معقوله را قبول مي كند وعاقل بالفعل مي شود، طبق اين قاعده صورت معقوله كه در اين فرض عاقل است بايد صورت جزء را كه كالماده است تعقل كند وبا اين تعقل بالفعل شود. لازمه اي اين فرض اين است كه جزء كالصورت قابل باشد وصورت جزء كالماده در آن منطبع شود؛ بعبارت ديگر لازمه ي اين فرض اين است كه جزء كالصورت كه بالفعل است بالقوه باشد وتوسط جزء كالماده كه شانش قبول است بالفعل شود. واين باقاعده مذكور سازگاري ندارد.

a/3. اگر مجموع بواسطه دوجزء يعني جزء كالماده وجزء كالصورت، جزء كالماده را تعقل كند، يكبار صورت معقوله جزء كالماده درجزء كالماده منطبع مي شود وبارديگر صورت جزء كالماده درجزء كالصورت منطبع مي شود. ودرنتيجه جزء كالماده دريك بارمعقول شدن دوصورت معقوله خواهد داشت، كه باطل است؛ چرا كه هرشي مدرَك دريكبار معقول شدن يك صورت بشترندارد.

b/1. اگر مجموع بواسطه جزء كالماده است جزء كالصورت را درك كند، در اين صورت سوال پيش مي آيد كه آيا جزء كالماده بدون واسطه جزء كالصورت را درك مي كند ويا بدون واسطه جزء كالصورت را تعقل مي كند

b/2. اگر مجموع با جزء كالصورت است جزء كالصورت را تعقل كند در اين صورت جزء كالماده نقش درتعقل ندارد، درحاليكه فرض اين است كه مجموع عاقل است.

b/3. اگر مجموع با دوجزء يعني جزء كالماده وجزء كالصورت، جزء كالصورت را تعقل كند، لازم مي آيد كه يك شيء دوتا صورت معقوله داشته باشد، درحاليكه يك شي دريك بار مدرَك شدن نمي تواند دوتاصورت معقوله داشته باشد.

ص: 405

c/1. اگر جزئين معقول باشد وعاقل جزئين باشد با جزء كالماده است، لازم مي آيد كه اولا يك شيء دريك بار درك شدن دوتا صورت معقوله داشته باشد وثانيا جزء كالصورت نقش در تعقل نخواهد داشت، درحاليكه فرض اين است كه مجموع عقل بالفعل است.

c/2. چنانچه جزئين معقول باشد وعاقل جزئين باشد بواسطه جزء كالصورت است، لازم مي آيد كه اولا يك شيء دريكبار درك شدن دوتا صورت معقوله داشته باشد وثانيا جزء كالماده است نقش درتعقل ندارد، وحال آنكه فرض شده است مجموع عقل بالفعل باشد يعني تعقل داشته باشد.

c/3. اگر دوجزء معقول باشد وعاقل هم مجموع باشد با دوجزء؛ يعني جزء كالماده وجزء كالصورت صورت معقوله ي شان هم درجزء كالماده بيايد وهم درجزء كالصورت، دراين صورت لازم مي آيد كه يك شيء دريكبار درك شدن چهار صورت معقوله داشته باشد، درحاليكه هرشيء دريكبار درك شدن يك صورت معقوله دارد.

متن: و انت اذا تعقبت ( تبينت ن م) هذه الاقسام بان لك الخطأ فى جميعها، فانّه ( مجموع ) ان كان يعقل ( مجموع ) الجزء الّذي كالمادة و بالجزء الّذي كالمادة فالجزء الّذي كالمادة عاقلة لذاتها و معقولة لذاتها و لا منفعة للجزء الّذي كالصورة فى هذا الباب ( درباب تعقل ) هاهنا ( در اين فرض كه ماده هم عاقل وهم معقول است ).

و ان كان ( مجموع ) يعقل ( مجموع ) الجزء الّذي كالمادة بالجزء الّذي كالصورة فالجزء الّذي كالصورة هو المبدأ الّذي بالقوة و الجزء الّذي كالصورة ( كالماده ظ ) هو المبدأ الّذي بالفعل و هذا عكس الواجب.

ص: 406

و ان كان ( مجموع ) يعقل الجزء الّذي كالمادة بالجزءين جميعا ( يعني هردوجزء درك كند وصورت معقوله بگيرد )، فصورة ( يعني صورت معقوله ) الجزء الّذي كالمادة حالّة فى الجزء الّذي كالمادة و فى الجزء الّذي كالصورة فهى ( صورت معقوله جزكالماده ) اكثر من ذاتها ( يعني جزء كالماده در اين فرض دوصورت معقوله دارد ) هذا خلف ( چون درتعقل هرشي يك صورت معقوله دارد).

و اعتبر مثل هذا ( سه فرض كه درجزء كالماده است ) فى جانب الجزء الّذي كالصورة.

و كذلك ان وضع انّه يعقل ( مجموع ) كل جزء بكل جزء ( يعني مجموع معقول باشد وعاقل يا جزء مادي باشد ويا جزء صوري ).

( تفريع بركل دليل:) فقد بطل اذن الاقسام الثلاثة ( كه عقل بالفعل عقل بالقوه باشد بشرط گرفتن صورت معقوله يا عقل بالفعل صورت معقوله باشد ويا مجموع عقل بالقوه وصورت معقوله عقل بالفعل باشد )، و صح انّ الصورة العقلية ليست نسبتها الى العقل بالقوّة نسبة الصورة الطبيعية الى الهيولى ( تاتركيب اتحادي باشد، نه اتحاد )، بل هى ( صورت معقوله ) اذا حلّت العقل بالقوّة اتحد ذاتهما شيئا واحدا، فلم يكن قابل و مقبول متميزى الذات فيكون حينئذ ( كه اتحاد حاصل شد ) العقل بالفعل بالحقيقة هى الصورة المجردة المعقولة انتهى

جواب از دليل اتحاد عاقل ومعقول دركتاب مبدا ومعاد 92/12/19

موضوع : جواب از دليل اتحاد عاقل ومعقول دركتاب مبدا ومعاد

ابن سينا براي اثبات اتحاد عاقل ومعقول سه فرض را مطرح كرد وبراي هريك از فرض ها شقوقي را مطرح نمود، لاهيجي درجواب اتبداءً فرض دوم را جواب مي گويد بعد فرض سوم را باطل مي كند ودر آخر فرض سوم را كامل مي كند بنحوي كه اتحاد عاقل ومعقول باطل باشد.

ص: 407

فرض هاي سه گانهء استدلال :

الف ) عاقل بالفعل خود همين صورت معقوله باشد،

ب) عاقل بالفعل عقل بالقوه باشد بشرط گرفتن صورت معقوله،

ج) عاقل بالفعل مجموع عقل بالقوه وصورت معقوله باشد.

شيخ براي باطل نمودن فرض دوم شقوقي را مطرح كرد به اين صورت ذيل :

a. عقل بالقوه بدون گرفتن صورت معقوله عقل بالفعل مي شود

b. عقل بالقوه با گرفتن صورت معقوله عقل بالفعل مي شود، كه درنگاه اولي دوفرض دارد :

b/1. عقل بالقوه براي گرفتن صورت معقوله نياز به صورت معقولهء ديگر دارد.

b/2. عقل بالقوه براي گرفتن صورت معقوله نياز به صورت معقولهء ديگر ندارد، وبه يكي از دوصورت ذيل است :

b/2_1. تعقل عقل بالقوه به اين باشد كه صورت معقوله برايش وجود داشته باشد، مطلقا.

b/2_2. تعقل عقل بالقوه به اين باشدكه صورت معقوله عندالعاقل وجود داشته باشد.

ابن سينا بابيان كه داشت تمام اين فرض هاي شش گانه را باطل مي داند.

جواب : فرض اخير باطل نيست، چرا كه در اين فرض عاقل طبق فرض عاقل بالقوه يا « ان يعقل » است، چنانكه گذشت وعاقل بالقوه يا « ان يعقل » عبارت است از موجودي كه اولا مجرد است وثانيا قائم به نفس، وبراي چنين موجودي هرگاه صورت معقوله حاضر شود تعقل مي كند وعاقل بالفعل مي شود. پس « ان يعقل » يا عاقل بالقوه هم با سنگ وچوب فرق مي كند كه مجرد نيست وهم تفاوت دارد با صورت عقليه كه مجرد است ولي قائم به ذات نيست. به همين جهت است كه « ان يعقل » يا عاقل بالقوه صورت معقوله را درك مي كند ولي سنگ وچوب صورت حاله را درك نمي كند وصورت معقوله صورت معقوله ي ديگر را درك نمي كند.

ص: 408

ابن سينا هرچند اين فرض را تحليل نكرد، ولي بيانش بگونه اي بود كه « ان يعقل » يا عاقل بالقوه كه توانايي تعقل دارد گويي توانايي تعقلش را از حضور صورت مي گيرد يعني چون صورت برايش وجود دارد توانايي تعقل دارد ولذا گفت « فيكون كانّه قال لانها موجودة لشي ء من شانه ان توجد له » به اين معنا كه اگر وجود صورت براي چيزي بمعناي عاقل بالقوه بودن آن چيز شود، بايد سنگ وچوب هم عاقل باشد چرا كه ذات صورت براي شان حاضر است. با اين بيان درحقيقت اين فرض را برگرداند به فرض قبل.

لاهيجي : عاقل بالقوه يا « ان يعقل » توانايي تعقلش را از حضورصورت نمي گيرد، بلكه ذاتش بگونهء است كه توانايي تعقل دارد؛ چرا كه عاقل بالقوه موجودي است كه اولا مجرد باشد وثانيا قائم به ذات باشد. پس اين فرض به فرض قبل بر نمي گردد كه حضور صورت است مطلقا، بلكه اين فرض حضور صورت است عند العاقل، وهرگاه صورت معقوله براي عاقل بالقوه وجود داشته باشد مي شود عاقل بالفعل، بعبارت ديگر هرگاه صورت معقوله وجود داشته باشد براي شيء كه من شان ان توجد له، آن شي تعقل مي كند وعاقل بالفعل مي شود.

قول حق : حق اين است كه عقل منفعل يا عاقل بالقوه صورت عقليه را مي گيرد وبا گرفتن صورت عقليه عاقل بالفعل مي شود، بعبارت ديگر مركب مي شود از جزء كالماده است وجزء كالصورت است. پس آنچه كه حق است تركيب اتحادي عاقل با معقول است نه اتحاد عاقل ومعقول.

ص: 409

بعبارت ديگر رابطهء عاقله وصورت معقوله رابطه ي ماده وصورت است كه تركيب اتحادي دارد، ذات ماده با ذات صورت فرق دارد ولي وجود شان يكي است، ذات عاقله هم باذات صورت معقوله تفاوت دارد ولي وجود شان واحد است.

ابن سينا درنمط هفتم بيان مي كند كه نفس مجرد است ودرفصل ششم همانجا مي گويد كه نفس بعد از مفارت باطل نمي شود وبلكه اصلا باطل نمي شود، چه بخاطر مفارقت وچه بعلت ديگر.

لاهيجي : مراد از نفس همان است اصل وسنخ است دركلام شيخ، كه درمساله بقاي نفس به آن اشاره شد.

متن : و الجواب عنه ان العقل بالقوّة انما يعقل الصورة المعقولة لا بصورة اخرى بل لكون ذاتها موجودة له لامطلقا بل لكونها موجودة لشي ء ( عاقل بالقوه ) من شانه ان توجد له.

و ليس كلّ شي ء هذا حكمه اعنى من شانه ان يوجد له الصورة المعقولة اى المجردة عن الغواشى المادية بل لا بد من ان يكون شيئا خاصا هو العقل بالقوّة اى (1) شيئا مجرّد الذات (2) غير قائم بالمادة الجسميّة. فقوله : « فيكون كانّه قال لانها موجودة لشي ء من شانه ان توجد له » قلنا معناه ما ذكرنا و لا فساد فيه.

و لكون الدعوى ( ادعاي اتحاد عاقل ومعقول ) غير معتقدة للشيخ اجمل فى الاستدلال هذا الشق و ( عطف تفسير براجمل:) لم يفصّله علما منه ( ازجانب شيخ ) بان الجواب انّما هو باختياره ( اين شق )، و هم ( قائلين به اتحاد عاقل ومعقول ) غافلون عن ذلك، بل الحقّ ان العقل بالفعل هو النفس الناطقة ( صفت نفس ناطقه ) الكاملة بالفعل من حيث هى كاملة بالفعل ( يعني نفس ناطقه كه صورت معقوله را گرفته است، درمقابل كامل بالقوه كه نفس ناطقه صورت معقوله را نگرفته است ) مركب الذات (1) من شي ء كالمادة و هو العقل بالقوة و المراد منه ( عقل بالقوه ) هاهنا هو النفس الناطقة الهيولانية و هى ( نفس ناطقه هيولانيه ) المراد من الاصل و السنخ فى كلام الشيخ ( اشارات، نمط هفت، فصل ششم ) المنقول فى مسئلة بقاء النفس، (2) و من شي ء كالصورة هو الصورة المعقولة الحالة فيه (عقل بالقوه ). و هذا ( كه مراد از سنخ واصل نفس ناطقه هيولانيه است ) ما وعدناك هناك ( مساله بقا نفس ) فليتدبّر.

ص: 410

جواب از استدلال برعاقل ومعقول 92/12/20

موضوع : جواب از استدلال برعاقل ومعقول

دليل را كه ابن سينا در كتاب مبدا ومعاد بر اتحاد عاقل ومعقول ارائه كرد بررسي مي كرديم، فرض دوم را بررسي وباطل كرديم.

بررسي فرض سوم : فرض سوم اين بود كه عقل بالفعل عبارت باشد از مجموع عقل بالقوه وصورت معقوله. و تعقل عقل بالفعل چند صورت دارد:

الف) يا ذات خودش را تعقل مي كند،

ب) ويا غيرذاتش راتعقل مي كند، وغيرذات هم درنگاه اولي دوصورت دارد :

(1) غير ذات كه جزء ذات است

(2) غير ذات كه بيگانه از ذات است.

لاهيجي : عقل بالفعل دواعتبار يا دومعنا دارد :

1. معناي اول : عقل بالفعل عبارت است عقل كه جميع صورمعقوله را داشته باشد.

2. معناي دوم : عقل بالفعل عبارت است از عقل كه صورت معقوله را درك نمايد.

اگر مراد از عقل بالفعل معناي اول باشد در اين صورت مي توانيم بگوييم عقل بالفعل هم ذات خودش را درك مي كند وهم غيرذات را كه جزذات است تعقل مي كند، بدون هيچ تالي فاسد.

بيان مطلب : عقل بالفعل كه تمام صورت معقوله را كسب كرده است چيزي را از بيرون ذات تعقل نمي كند، بلكه جزء كالماده يا خودش را درك مي كند ويا غيرخودش را كه جزء كالصورت است، اگر خودش را تعقل كند اين تعقل ذات است واگر جزء كالصورت را درك كند غيرخودش را درك نموده است كه

اگر مراد از عقل بالفعل معناي دوم باشد، كه عقل بالقوه يكي از صورت را كسب كند ونسبت به آن عقل بالفعل شود، عقل بالفعل كه مجموع عقل بالقوه صورت معقوله است عيرخودش را كه بيگانه است درك مي كند، ووقتي كه اين صورت را گرفت نسبت به آن هم بالفعل مي شود، آن وقت عقل بالفعل مي شود مجموع عقل بالقوه ودوتا صورت كه جزء ذات شده است.

ص: 411

سوال: آيا صورت دوم كه جزء ذات مي شود به اين معنا است كه يك ماده دوتا صورت دارد؟

جواب : صورت دوم كه مي آيد يك ماده داراي دوصورت نمي شود بلكه فعليت عقل كامل تر مي شود؛ چرا كه عقل بالقوه با صورت اول حكم ماده را دارد براي صورت دوم، نه اينكه دوصورت درعرض هم بر ماده وارد شود، بعبارت ديگر عقل بالقوه وقت كه صورت اولي را گرفت فقط نسبت به آن بالفعل مي شود ونسبت به صور بعدي بالقوه است وبا گرفتن هريك از صورت فعليت بشتري پيدا مي كند.

ان قلت : صورت ذاتي است واگر عقل بالقوه با گرفتن صور كامل تر شود، چنانكه شما مي گوييد، بايد ذات كامل ترشود واين تشكيك در ذات است.

قلت : صورت معقوله كالصورت است نسبت به عقل بالقوه كه كالماده است، آنچه كه اشكال دارد تشكيك درماده وصورت است كه تشكيك درجوهر وذات است، وتشكيك دركالصورت وكالماده تشكيك در ذات وذاتيات نيست.

متن : و مما ذكرنا يعلم انّه يمكن فى الجواب ( جواب از استدلال برعاقل ومعقول ) اختيار الشي ء الثالث أيضا اعنى ( تفسير شق ثالث ) كون العقل بالفعل هو مجموع العقل بالقوّة و الصّورة المعقولة الحالة فيه.

(a) فان اُعتبر ( مجموع ) ( مفعلول دوم:) العقل بالفعل بالقياس الى جميع المعقولات نختار انّه ( مجموع ) لا يعقل غيرذاته شيئا خارجا عن ذاته لانّ ذاته ( عقل بالفعل ) حينئذ ( كه عقل بالفعل عبارت است از عقل كه همه صور معقوله را دارد) مشتملة على صور المعقولات جميعا و العاقل منه ( عقل بالفعل ) هو الّذي كالمادة اعنى النفس الهيولانية و عقله ( عاقل ) لذاته نفس ذاته و عقله ( عاقل ) للمعقولات التى هى كالجزء الصورى بحصولها له كما عرفت.

ص: 412

و بهذا الاعتبار ( كه عاقل مجموع است بواسطه جزء كالماده جزء كالصورت را ) يمكن اختيار انّه يعقل غير ذاته أيضا.

(b) فان اعتبر العقل بالفعل بالقياس الى معقول معقول نختار انّه يعقل غير ذاته بمعنى الشي ء الخارج عن ذاته أيضا ( هم چنانكه غيرذات كه جزء ذات است تعقل مي كند ) لكن بعد عقله اياه يصير جزء ذاته _ اعنى الجزء الّذي كالصورة _ لا بمعنى ان يتعدد له الجزء الصورى ليلزم ان له باعتبار كل معقول ذات اخرى بل بمعنى ان يكمل الجزء الّذي كالصورة و يصير ( مجموع ) باعتبار كل معقول اكمل مما كان قبله.

و ليس ذلك ( تكامل پيدا كردن ) تشكيكا فى الذاتى اذ ليس الجزء الصّورى هاهنا صورة حقيقة بل هو كالصورة.

مغايرت علم ومعلوم 92/12/21

موضوع : مغايرت علم ومعلوم

لاهيجي بعد از اينكه استدلال شيخ را رد كرد، مي گويد شايد مراد از اتحاد عاقل ومعقول همان باشد كه ما در آخر رد كلام شيخ گفتيم، وآن اينكه عقل منفعل يا عقل بالقوه صورت را درك مي كند وبالفعل مي شود وباز صورت ديگري را درك مي كند و نسبت به آن بالفعل مي شود وهر بار كه صورتي را ردك مي كند كامل وكامل تر مي شود. واين تشكيك درذاتيات نيست؛ چرا كه صورت معقوله كالصورت است، صورت نيست كه تشكيك در ذاتيات باشد، بلكه در عوارض كامل مي شود. پس مي توانيم بگوييم اتحاد عاقل ومعقول عبارت است از كامل شدن ناطقه است، نه اينكه نفس بشود همان صورت معقوله.

ص: 413

توجيه ديگري هم در اتحاد عاقل ومعقول وجود دارد كه در علم واجب نقل مي كنيم.

وبالجمله ... : درفرض سوم شقوقي مطرح شد، برخي از اين شقوق را باطل كرديم، باتوجه به آن توضيحات ودرنظر داشتن دومعناي عقل بالفعل شما مي توانيد ساير شقوق را باطل كنيد.

وقتي به چيزي علم پيدا مي كنيم، از آنجاي كه علم از مفاهيم ذات الاضافه است با تحليل درظاهر علم مرتبط با سه چيز است: علم، عالم ومعلوم ؛ چرا كه علم وصف عالم است واضافه به معلوم دارد. ولي جا دارد بررسي كنيم كه آيا حقيقتا هم درعلم سه چيز داريم ياخير، بعبارت ديگر روشن است كه علم وصف عالم است وغير هم اند، اما رابطهء عالم ومعلوم ورابطهء علم ومعلوم چگونه است؛ آيا عالم غير از معلوم است ويا متحد با معلوم است وآيا علم با معلوم يكي است ويا علم غير از معلوم است.

رابطهء عالم ومعلوم را بررسي كرديم. باتوجه به بحث هاي كه گذشت اولا در بارهء اتحاد ومغايرت عاقل ومعقول اختلاف است وثانيا حق اين است كه عاقل ومعقول مغاير اند. حال مي پردازيم به بيان رابطهء علم ومعلوم.

سوال اول : آيا علم ومعلوم غير هم اند و يا علم همان معلوم است؟

سوال دوم : آيا با اختلاف معلوم علم مختلف مي شود ويا مختلف نمي شود وبعبارت ديگر آيا با يك علم به دوتا صورت معلومه عالم مي شويم ويا هرصورت معقوله علم جدا گانهء لازم دارد؟

پاسخ به سوال هاي فوق متوقف است بر ياد آوري چند مطلب :

ص: 414

1. معلوم دو اطلاق دارد يكي معلوم بالذات كه همان صورت معقوله است وديگري معلوم بالعرض كه معلوم خارجي است، همان شي خارجي كه به آن علم تعلق گرفته است. ومراد از معلوم در اين جا معلوم بالذات است.

2. چنانچه ثابت شود كه علم عين معلوم است بديهي است كه با اختلاف معلوم علم هم مختلف مي شود ونمي شود با يك علم چند صورت معلومه داشته باشيم.

جواب : باتوجه به تذكرات فوق علم غير از معلوم بالعرض وعين معلوم بالذات است و نبابراين طبيعي است كه با يك علم ممكن نيست به چند صورت معقوله علم داشته باشيم؛ چرا كه اولا علم عبارت است از حصول صورت معلوم در ذهن، ويا انطباع صورت معلوم در ذهن ويا حصول مثال معلوم درمحل قابل. باتوجه اين تعريف علم همان صورت معلوم است ولذا نمي شود با يك علم چند صورت معقوله داشته باشيم. وثانيا دربحث وجود ذهني گفتيم كه ماهيت شي خارجي درذهن مي آيد واين ماهيت كه عين ماهيت شي خارجي است، علم ما به آن شي است. وچون هرشي يك ماهيت دارد وهمان ماهيت در ذهن مي آيد وعلم ما است. پس با يك علم نمي توانيم چند معلوم داشته باشيم.

تذكر : از تعريف علم بدست مي آيد كه علم همان معلوم بالذات است وبا يك علم نمي شود چند معلوم بالذات داشته باشيم واز تعريف وجود ذهني علاوه بر اين هماني علم ومعلوم بالذات ثابت مي شود كه با يك علم نمي توانيم چند تا معلوم بالعرض داشته باشيم چرا كه علم همان معلوم بالذات است ومعلوم بالذا با معلوم بالعرض كاملا مطابقت دارد، هرچند بلحاض وجود تغاير دارد روشن است كه يك شي نمي تواند عين امورد متعدد باشد ويا تطابق كامل داشته باشد.

ص: 415

متن : و لا يبعد ان يكون هذا ( بل بمعني أن يكمل الجزء الذي كالصورة ... ) هو المراد من القول بالاتحاد و له ( قول به اتحاد ) محمل اخر أيضا ليس هاهنا موضع ذكره و لعلى سآتي به ( محمل اخر ) عند الكلام فى مسئلة علم الواجب إن شاء اللّه العزيز.

وبالجملة يمكن التفصي عن جميع الشقوق ( نه شق ) التى ذكرها الشيخ فى هذا الشق الاخير بمثل ما ذكرناه فلا نطول بتفصيله ( تفصي ).

و يختلف اى العلم باختلاف المعقول (1) لما مرّ ( ص173) آنفا من ان العلم بحصول المثال فى المحل القابل (2) و فى مبحث الوجود الذهنى من ان الحاصل فى الذّهن يجب ان يكون حقايق الاشياء و ماهياتها و لا شك انّ حقايق الاشياء المختلفة مختلفة

تعددعلم با تعدد معلوم 92/12/25

موضوع : تعددعلم با تعدد معلوم

بحث در اين داشتيم كه آيا علم واحد به دومعلو تعلق مي گيرد كه با يك علم دومعلوم را درك كنيم ويا اينكه با يك علم دومعلوم را نمي توانيم درك كنيم، بلكه بايد به هرمعلوم علم واحد تعلق گيرد. البته درمحسوس شايد بشود دومحسوس را كنار هم قرار دهيم و به هردونگاه كنيم ولي اين نگاه اجمالي است اگر به تفصيل نگاه درمحسوس هم نمي شود بايك نگاه به دومحسوس را ببنيم.

گفتيم چنانچه معلوم متعدد شود علم هم متعدد مي شود، اين درصورتي است كه علم انطباع صورت باشد. اما نظرفخررازي كه علم اضافه است، اگر علم عبارت از خود اضافه وتعلق باشد دراين صورت هم با تعدد معلوم علم متعدد مي شود؛ چرا كه اضافه مرتبط به دوطرف است وبا عوض شدن يك ازطرفين اضافه هم عوض مي شود. واگر علم عبارت از صفت ذات اضافه باشد مي شود صفت واحد متعلق متعدد داشه باشد.

ص: 416

سواي ازفخررازي ساير متكلمين مثل فلاسفه معتقد اند كه علم عبارت است از انطباع صورت معلوم در ذهن ولي درعين حال جايز مي دانند كه معلوم متعدد باشد وعلم واحد، واين مدعا را به گونه هاي مختلف تصوير كرده اند كه قابل پذيرش نيست.

بعض متكلمين : علم يابديهي است ويا كسبي، بعبارت ديگر بدست آوردن معلوم يا متوقف برفكر است ويا متوقف برفكر نيست، اگر علم متوقف برفكر نباشد مي شود با يك علم چند معلوم را بدست آوريم ولي چنانچه علم متوقف برفكر باشد نمي شود با يك علم چند معلوم را درك كنيم.

جواب : فكر مثل علم است اگر علم بديهي بتواند به دومعلوم تعلق گيرد فكر هم مي تواند به دومعلوم تعلق گيرد، شما چگونه مفروغ عنه مي گريد كه فكر نمي تواند به دومعلوم تعلق بگيرد.

برخي متكلمين : علم قديم كه علم حق تعالي است مي تواند به معلوم متعدد تعلق گيرد ولي علم مخلوقات كه حادث است نمي تواند به معلوم متعدد تعلق گيرد. چرا كه علم حادث بتواند به دومعلوم تعلق گيرد به معلومات متعدد وبلكه به معلومات بي نهايت هم مي تواند تعلق گيرد، درحاليكه مخلوقات نمي تواند معلومات بي نهايت داشته باشند.

ان قلت : چه اشكال دارد كه علم حادث به چند معلوم تعلق گيرد ولي به معلومات بي نهايت تعلق نگيرد.

قلت : تعلق علم به چند معلوم اولي از تعلق علم به معلومات بي نهايت است.

جواب : تعلق علم حادث به دومعلوم اولي از تعلق معلوم به سه معلوم است وتعلق به سه معلوم اولي از تعلق علم به چهار معلوم است وهكذا. پس مي شود علم حادث به چند معلوم محدود تعلق گيرد ولي به بي نهايت تعلق نگيرد. علاوه بر اين جايز است كه علم حادث يا علم مخلوقات به معلومات بي نهايت تعلق گيرد، هرچند درواقع تعلق نگرفته باشد.

ص: 417

برخي متكلمين : معلوم دوقسم است بعضي معلوم ها بگونه ي است كه انفكاك از هم ندارند، مثلا متضايفان همان گونه كه درخارج از هم جدا نمي شوند درذهن هم منفك از هم نيستند. وبعض از معلومات بگونه ي است كه از هم منفك مي شوند چنانكه غيرمتضايفان اين گونه اند؛ مثل علم به درخت وعلم به كتاب، كه علم به درخت غير از علم به كتاب است. واگر بگوييم بايك علم به درخت وكتاب عالم مي شويم لازم مي آيد كه شي از خودش منفك شود؛ چرا كه علم عبارت است از انطباع صورت شي درذهن، بعبارت ديگر علم عين معلوم است واگر علم به كتاب علم به درخت هم باشد بايد انطباع صورت كتاب انطباع صورت درخت باشد واين بمعناي اين است كه صورت منطبعه ي كتاب صورت منطبعهء درخت باشد يعني صورت منطبعهء كتاب صورت منطبعهء كتاب نباشد از خودش منفك شود وبشود صورت منطبعهء درخت باشد.

بيان دوم : اگر جايز باشد كه بايك علم هم كتاب وهم درخت را درك كنيم چون انفكاك علم به درخت از علم به كتاب جايز است بايد علم واحد به كتاب ودرخت را هم منفك از هم نماييم، درحاليكه اگر چنين كنيم انفكاك شي از خودش است؛ يعني هم علم به كتاب ودرخت باشد هم علم به كتاب ودرخت نباشد بلكه علم به كتاب باشد يا علم به درخت باشد.

جواب : وقتي كه به علم واحد دوشي را درك مي كنيم انفكاك جايز نيست ولي زمانيكه به دوعلم دوشي منفك از هم را درك مي كنيم انفكاك جايز است. پس هرچند وقتي كه به يك علم به دوشي عالم هستيم انفكاك جايز نيست ولي چون زمانيكه به دوعلم به دوشي عالم هستيم انفكاك جايز است، مي توانيم بگوييم في الجمله انفكاك جايز است.

ص: 418

متن : هذا ( باتعدد معلوم علم متعدد نمي شود ) عند من قال بانّ العلم هو الصورة الحاصلة. واما عند من قال: « بانه هو ( علم ) التعلق و الاضافة » فقال الامام : (1) ان فسّر( علم ) بنفس التعلق وجب تعدّده ( علم ) بتعدد المعلوم، لان اختلاف احد المنتسبين ( عالم ومعلوم ) يوجب اختلاف النسبة (2) وان فسر( علم ) بصفة ذات تعلق لم يجب ذلك ( تعدد علم به تعدد معلوم ) لجواز ان يكون صفة واحدة تتعدد متعلقاتها. هذا.

و من المتكلّمين: من ذهب الى ان العلم الواحد ان كان ضروريّا يجوز تعدد معلوماته و ان كان نظريا لم يجز لامتناع اجتماع النظريين بالوجدان ( يعني تعدد معلوم موجب تعدد علم مي شود ).

و رد بانّه لم لا يجوز تعلق نظر واحد بالمتعدد كما يجوز تعلق علم واحد بالمتعدد فانّه اذا كان العلم بهما واحدا كفاه نظر واحد ( شما اجازه داديد تعلق علم را به معلوم متعدد، اگر تعلق علم به معلوم متعدد اشكال ندارد نظروفكرهم مي تواند به دومعلوم تعلق بگيرد).

و منهم: من زعم ان العلم الواحد الحادث لا يتعلّق بمعلومين على التفصيل و الّا (اگريك علم به دومعلوم تعلق بگيرد ) لجاز تعلقه ( علم ) بثالث و رابع الى ما لا يتناهى و هو محال كما لا يخفى و ليس مرتبة من العدد اولى من مرتبة اخرى.

و ردّ (1) بمنع عدم الاولوية فى نفس الامر و ان كانت غير معلومة لنا (2) وبانّه لم لا يجوز المتعلق بالغير المتناهى فى الحادث كما يجوز فى القديم و ان لم يكن ( علم حادث به متناهي ) واقعا.

ص: 419

و منهم: من قال بالامتناع اذا كان المعلومان جائزي الانفكاك فى العلم و الّا (اگر جايز باشد كه بايك علم به دومعلوم كه از هم منفك مي شوند عالم شويم ) يلزم جواز انفكاك الشي ء عن نفسه.

و ردّ بانه قد يعلم ( معلومان ) تارة بعلم واحد فلا يجوز الانفكاك و تارة بعلمين فيجوز الانفكاك فيكفى فى جواز الانفكاك كونهما معلومين بعلمين فى الجملة ( متعلق جواز الانفكاك ).

رد حرف متعزله برجواز واحد بودن علم با تعدد معلوم 92/12/26

موضوع: رد حرف متعزله برجواز واحد بودن علم با تعدد معلوم

بحث در اين داشتيم كه علم واحد مي تواند به دومعلوم تعلق گيرد يا اينكه براي دومعلوم دوعلم لازم است. بيان كرديم كه دومعلوم متعلق دوعلم است. حال مثالي بيان مي كنيم كه هم قول حق را روشن كند وهم مدعاي مخالفين را باطل.

مثال : بديهي است آنچه كه در حال واقع مي شود غير از چيزي است كه در مستقبل تحقق پيدا مي كند، حال آيا مي شود اين دومعلوم را به يك علم بدانيم ويا ممكن نسيت؟

معتزله : مي شود هر دومعلوم متعلق يك علم باشد، وبلكه بايد چنين باشد والا لازم مي آيد تغيير درذات خداوند تعالي ويا جهل حق تعالي، وتالي هردوقسمش باطل است.

بطلان تالي روشن است آنچه كه بايد بيان شود ملازمه ي مقدم وتالي است.

بيان ملازمه : قبل از اينكه مثلا زيد متولد شود خداوند تعالي به او عالم است، به اين نحو كه « ان زيدا سيوجد » روشن است كه بعد از تولد زيد هم حق تعالي عالم به او است، اما چگونه آيا علم حق به اين صورت است كه « ان زيدا سيوجد » ويا اين گونه است كه « ان زيدا وجد »؟ اگر علم حق تعالي به اين صورت با شد كه « ان زيدا وجد » اين حدوث علم است و از آنجاي كه علم صفت ذاتي است مستلزم تغيير درذات است وباطل، وچنانچه بگوييم علم خداوند تعالي اين گونه است كه « ان زيدا سيوجد » تغيير در ذات حق تعالي لازم نمي آيد ولي اين جهل حق تعالي است به حدوث زيد. پس بايد بگوييم كه خداوند تعالي در ازل عالم است به وجود حالي واستقبالي « زيد »، به اين صورت كه « ان زيدا سيوجد » وبا همان علم عالم است به « ان زيدا وجد اذا وجد » بنابر اين علم حق تعالي تعلق گرفته به دوچيز، يكي « ان زيدا سيوجد » وديگري « ان زيدا وجد اذا وجد » يعني بشرط استقبال ويا بشرط حضورالاستقبال. واين هيچ يك از توالي فاسد قبل را ندارد.

ص: 420

خواجه : يك علم نمي تواند به دومعلوم كالحال والاستقبال تعلق گيرد؛ چرا كه معناي « سيوجد » اين است كه « مايوجد » درحال وجود ندارد و در استقبال موجود مي شود، اما معناي « وُجد » اين است كه « مايوجد » في الحال وجود دارد، بديهي است كه « في الحال » وجود دارد با « في الحال » وجود ندارد متناقض اند. ومتعلق حق تعالي نمي تواند دومتناقض باشد.

ابوالحسن بصري : علم خداوند تعالي تغيير نمي كند بلكه تعلق آن عوض مي شود، چرا كه علم صفت ذات الاضافه است ومي شود علم كه صفت است تغيير نكند ولي تعلق آن تغيير كند. پس علم حق تعالي كه صفت ذاتي او است تغيير نمي كند ولي تعلق آن تغيير مي كند.

خواجه درباب علم خداوند تعالي علم قبل از ايجاد و بعد از ايجاد حق تعالي را به اشياء بيان مي كند.

متن : كالحال و الاستقبال (1) مثال لاختلاف المعلوم (2) واشارة الى بطلان مذهب من زعم من المعتزلة « انّ العلم بالاستقبال علم بالحال عند حضور الاستقبال فانّ العلم بما سيوجد علم بوجوده اذا وجد » ( متعلق بطلان:) بانّ ذلك ( علم اين چنيني ) ممنوع فانّ العلم بما سيوجد مشروط بعدمه ( ماسيوجد ) فى الحال و وجوده ( ماسيوجد ) فى ثانى الحال و العلم بالوجود الحالى غيرمشروط بالعدم فى الحال بل ما الوجود فى الحال فاختلفا.

و لعلهم انّما ذهبوا الى ذلك ( علم را به حال واستقبال متعلق كرده اند ) لئلا يلزم التغير فى العلم القديم و ستعلم عدم لزوم التغير مع الاختلاف إن شاء الله .

ص: 421

علم صفت ذات الاضافه است 92/12/27

موضوع : علم صفت ذات الاضافه است

دربارهء علم دواحتمال بود، يكي اينكه علم عبارت باشد از صورت حاصله درذهن، چنانكه جمهور حكما ومتكلمين مي گويند، وديگر آنكه علم اضافه به معلوم باشد كه قول فخررازي است.

اگر علم اضافه به معلوم باشد، چنانكه فخررازي مي گويد، روشن است كه اضافه دارد بلكه نفس اضافه است، واگر علم صورت حاصله باشد باز هم اضافه دارد، چه درمقام تعريف و تعقل وچه درمقام تحقق وخارج؛ چرا كه درتعريف علم مي گوييم: علم عبارت است از حصول صورت معلوم درنزد عالم. پس صورت حاصله ي مضاف به معلوم علم است نه مطلق صورت ونه صورت حاصله بدون اضافه. درمقام تحقق هم وقت انسان احساس علم مي كند ومي گويد من عالم هستم كه صورت ازشي به ذهن بيايد، نه صورت صرف وبدون اضافه.

بعبارت ديگر علم صفت است وهرصفتي مي تواند اضافه به موصوف داشته باشد، اين جاي بحث نيست، مورد بحث اضافه اي است كه در صفت بودن صفت دخيل است، از همين لحاظ اوصاف تقسيم مي شود به اوصاف حقيقيه، كه اضافه دروصف بودن آن دخيل نيست، واوصاف اضافيه كه كه اضافه دروصف بودن شان دخيل است، وخود دوقسم دارد اوصاف اضافه اي محضه، اوصاف ذات الاضافه. وعلم از قسم اخير است اضافه به معلوم دارد؛ چرا كه صورت حاصله در ذهن صورت چيزي است مثلا صورت آسمان، صورت زمين و...

اشكال (1): علم انسان به خودش هم مي تواند حضوري باشد وهم مي تواند حصولي باشد وقت كه علم نفس به خودش حصولي باشد لازم مي آيد اجتماع مثلين درمحل واحد، چرا كه نفس اگر مادي باشد داراي صورت است واگر مجرد باشد خود صورت است، صورت انساني. وقت كه انسان علم حصولي به خودش داشته باشد از خودش صورت علمي مي گيرد كه بلحاظ ماهيت عين صورت خارجي نفس است پس دوصوت داريم كه بلحاظ ماهيت يكي است وبلحاظ وجود فرق دارد و درمحل واحد جمع مي شود واجتماع دوفرد از ماهيت نوعيه درمحل واحد اجتماع مثلين است و باطل.

ص: 422

اشكال (2) : باتوجه به اينكه اضافه دخالت در علم دارد درعلم حصولي نفس به خودش اشكال اضافه اي شي به خودش لازم مي آيد، چرا كه صورت معلومه اضافه معلوم دارد وصورت معلومه در اين فرض ماهيت نفس است ومعلوم هم ماهيت نفس است. پس مضاف ومضاف اليه يك چيز است درحاليكه مضاف بايد غير از مضاف اليه باشد.

جواب اشكال اول : اولا علم شي به خودش حضوري است نه حصولي تا اجتماع مثلين لاز بيايد، ثانيا چنانچه علاوه بر علم حضوري علم حصولي هم باشد اجتماع مثلين لازم نمي آيد، چرا كه اجتماع مثلين وقتي است كه دوفرد از يك ماهيت نوعيه هر موجود به وجود اصلي باشند ودريك محل جمع شوند، ودر مانحن هرچند دوفرد از يك ماهيت نوعيه در محل واحد جمع اند ولي يك فرد از ماهيات نوعيه موجود به وجود اصلي وخارجي است وفرد ديگري از همان ماهيت نوعيه موجود به وجود ظلي وذهني است.

جواب از اشكال دوم : دراضافه هرچند تغاير لازم است ولي لازم نيست كه تغاير حقيقي باشد، تغاير اعتباري هم كافي است ودرعلم حصولي نفس به خودش مضاف ومضاف اليه تغاير اعتباري دارد؛ نفس بما انه عالم مغاير است با نفس بما انه معلوم.

سوال : آيا علم جوهر است يا عرض ويا نه جوهر ونه عرض، بلكه از سنخ وجود است، البته اگر سنخ وجود باشد بازهم مي شود بلحاظ مجاورش به آن جوهر ويا عرض اطلاق كنيم، واين سوال پيش مي آيد كه آيا علم جوهر است يا عرض؟

ص: 423

جواب : عرض عبارت است از موجود لافي الموضوع وعلم حصولي وجود صورت معلوم است در ذهن، كه درقوامش به صورت معلوم نياز ندارد، هرچند دركمالش به علم محتاج است. باتوجه به اين تعاريف، علم از مصاديق عرض است.

فرق محل وموضوع : محل اعم از موضوع است، محل مي تواند محتاج به حال باشد مثل ماده اي جسميه كه محتاج صورت جسميه است ومي تواند بي نياز از محل باشد، اما موضوع عبارت است از محل مستغني، مثل ذهن كه محل صورت ذهنيه است وبي نياز از آن.

متن : والعلم و ان كان هو الصورة الحاصلة لكنه لا يعقل( درتعريف علم ) و لا يتحقق ( درخارج )الا مضافا، فانه لا بدّ من اضافة الصورة ( صورت حاصله ) الى ما هى ( صورت معقوله ) صورة له فيقوى من لزوم الاضافة للعلم (از اعتباركردن اضافه درعلم )، الاشكال الوارد على كون العلم صورة ( متعلق اشكال:) بلزوم اجتماع صورتين متماثلتين مع الاتحاد اى ( تفسير اتحاد ) فى صورة علم الشي ء بنفسه، ( دليل يقوي ) اذ عند الاتحاد لا يمكن تحقق الاضافة المستلزمة للمغايرة فيتقوى اصل الاشكال و طبيعته تعدّد افراده ( نه با تشديد محذور ).

و امّا الجواب عن الاشكالين :

فعن الاوّل: ان علم الشي ء بنفسه حضورىّ فلا يستدعى صورة و المستدعى لها (صورت ) هو الحصولى و لو سلّم ( علم شي به خودش علاوه برحضوري حصولي باشد ) فلا استحالة لكون احد المتماثلين اصيلا ( خارجي ) و الاخر ظليّا ( ذهني ).

ص: 424

و عن الثانى: ان المغايرة الاعتبارية كافية لتحقق الاضافة و هى ( مغايرت اعتباري ) متحققة مع الاتحاد ( علم شي به خودش ) فانّ كون الشي ء بحيث يصحّ ان يعلم ( طوري باشد كه بداند ) مغاير لكونه بحيث يصح ان يعلم ( طوري باشد كه دانسته شود ).

و هو عرض لوجود حدّه( عرض ) فيه( علم )؛ اى العلم عرض لوجود تعريف العرض فيه ( علم ) و هو ( عرض ) الموجود فى الشي ء لا كجزء منه اى الموجود فى الموضوع ( يعني محل مستغني )، فانّ الصورة المعقولة و ان كانت ( ماخوذ از جوهر است ) من الجوهر ( خبران:) قائمة بالنفس و هى ( نفس ) مستغنية القوام ( هرچند دركمالش محتاج است ولي درذاتش يعني جنس وفصلش بي نياز است ) عنها ( صورت).

و امّا الاشكال الوارد هاهنا من حيث وجوب كون صورة ( صورت علميه ) الجوهر جوهرا ( چرا كه صورت علميه يعني ماهيت موجود درذهن عين ماهيت درخارج است ) فقد مرّ التفصي عنه بما لا مزيد عليه ( متعلق تفصي:) فى مسئلة الوجود الذهنى.

تقسيم علم به فعلي وانفعالي 92/12/28

موضوع : تقسيم علم به فعلي وانفعالي

بحث كه الان مطرح مي شود تقسيم علم است به فعلي وانفعالي. علم فعلي ازخارج بدست نمي آيد بلكه سازنده ي خارج است ولي علم انفعالي از خارج بدست مي آيد وخارج سازنده اي آن است.

هرچند خواجه مقسم را علم حصولي قرارداده است ولي چنانچه به واقع نگاه كنيم بهتر است مقسم دراين تقسيم مطلق علم باشد، اعم از علم حضوري وعلم حصولي، چرا كه علم فعلي وانفعالي هم مصداق حضوري دارد وهم مصداق حصولي وبلكه مصداق بارز علم فعلي از علوم حضوري است. علم فعلي وانفعالي حضوري : علم حضوري فعلي مصداق بارزش علم ايجادي حق تعالي است، كه قبل از عالم وجود دارد وسازنده ي عالم است. علم حضوري انفعالي مثل علم انسان به خودش وعلم خداوندتعالي به اشياء درمقام فعل.

ص: 425

علم حصولي فعلي وانفعالي : علم حصولي فعلي عبارت است از علمي كه صورت علمي در ذهن مي آيد وعالم مطابق آن شي رادرخارج ايجاد مي كند، مثلا بنّا وقت كه مي خواهد خانه ي بسازد ابتدا طرح ونقشه اي آنرا در ذهن ترسيم مي كند وبعد طبق آن خانه را درخارج مي سازد.

علم حصولي انفعالي آن است كه از شيء موجود درخارج صورت علميه در ذهن بيايد وعالم با آن صورت به شي خارجي علم پيدا كند. مثلا آسمان درخارج است وما با نگاه به آن صورت ازش مي گيريم واين صورت علم ما است به آسمان.

بيان خواجه : خواجه در اين جا علم را به سه قسم تقسيم مي كند؛ يكي علم فعلي، ديگري علم انفعالي وسومي علم كه نه فعلي باشد ونه انفعالي، بلكه غير از فعلي وانفعالي است.

انيكه غير از فعلي وانفعالي چيست، شارحين تفسيرهاي متفاوت ارائه داده است :

علم فعلي خداوند تعالي به موجودات مجرد سبب تام پيدايش آنها است ولي علم فعلي حق تعالي به موجودات مادي چنين نيست بلكه علاوه بر علم نياز به اسباب قابلي است، بايد ماده وشرايط ديگر وجود داشته باشد تا موجودات مادي بوجود بيايد.

تفسيراول : شارح قديم مراد از غير فعلي وانفعالي را علم حق تعالي مي داند به ذاتش و وهمين طور به اشياء ديگر درمقام فعل؛ چرا كه علم خداوند تعالي به ذاتش نه فعلي است ونه انفعالي وهمين گونه علم خداوند به اشيا بعد از خلق آنها فعلي و انفعالي نيست.

ص: 426

نقد تفسيراول : طبق اين تفسير از « غيرهما » بايد مقسم مطلق علم باشد اعم از حضوري وحصولي؛ چرا كه علم خداوند تعالي به ذاتش وعلمش به اشياء درمقام فعل علم حضوري است، درحاليكه مقسم در اين تقسيم علم حصولي است.

تفسيردوم : علم انسان به اشياء كه در آينده وجود مي گيرند نه فعلي است ونه انفعالي واين علم حصولي هم است پس مراد از غيرهما علم انسان است به آينده.

امور مستقبله دوگونه است؛ يكي اموري است كه ما ايجاد مي كنيم وعلم ما به آنها فعلي است وديگري اموري است كه ما سازنده اي آن نيستيم، علم انسان به اين امورنه فعلي نيست ونه انفعالي، فعلي نيست، چرا كه ما سازنده امور مستقبله نيستيم، و انفعالي هم نيست،كه از خارج گرفته باشيم. اما حق تعالي به امور مستقبل علم فعلي دادر.

نقد تفسيردوم : مقسم در اين تفسير علم حصولي است پس اين تفسير اشكال تفسير قبل را ندارد، ولي اشكال ديگر دارد وآن اينكه علم انسان به امور مستقبله انفعالي است، چه اموري كه ما سازنده اي آنيم وچه اموري كه با علم ما ساخته نمي شود، چرا كه ما از طريق اسباب عالم شده ايم، اسباب كه سازنده ي امور مستقبل است ذهن ما را منفعل مي كند وانسان با صورت هاي كه از اين اسباب مي گيرد وتحليل وتفسيري كه مي كند به آينده عالم مي شود، مثلا انسان ازطريق حركات افلاك ومقارنه اي كه پيدا مي كند به كسوف پي مي برد.

تفسيرسوم : خواجه درشرح رسالة العلم مصاديق علم فعلي وعلم انفعالي غيرهما را معين نموده است ومي گويد علم خداوند تعالي به افعالش علم فعلي است وبلكه هرفاعلي نسبت به فعلش علم فعلي دارد. وعلم انفعالي مثل علم عقول ونفوس به اشياء كه معلول شان نيست وعلم كه نه فعلي ونه انفعالي است بلكه « غيرهما » است مثل علم ذوات عاقله به خود شان و مثل علم شان به ذوات كه از آنها غايب نيست يعني اوصاف كه ماهيات عرضي است.

ص: 427

تذكر : مشاء علم نفس به خودش را حضوري مي داند ولي خواجه علاوه بر آن علم نفس به اوصاف، حالات وافعالش را هم حضوري مي داند.

نقد تفسيرسوم : تفسير خواجه همان اشكال تفسير اول را دارد، چرا كه هردومثال كه آورده علم حضوري است ولي بحث ما در علم حصولي است.

لاهيجي : حق اين است كه بگوييم مقسم مطلق علم است، كه اعم از حضوري وحصولي است، همان علم يقييني را كه خواجه مقسم تصور وتصديق قرارداد، چرا كه اگر به واقع نگاه كنيم مي بينيم مصاديق علم فعلي بشتر حضوي است تا حصولي، وبلكه علم فعلي مصداق بارز وظاهر بجز علم حضوري ندارد، وآنچه را هم كه از علم حصولي مصداق علم فعلي مي دانيم مسبوق به علم انفعالي است.

متن : و هو ( علم ) فعلىّ ، و هو ( علم فعلي ) ان يسبق صورة المعلوم الى العالم ( يعني قبل از انيكه معلوم درخارج باشد صورتش در ذهن بيايد ) فتصير سببا لوجوده ( معلوم ) فى الخارج كصورة بيت اخترعها البنّاء ثم اوجدها في الخارج .

و انفعالى ، و هو( علم انفعالي ) ان يستفاد الصّورة العقلية من الوجود فى الاعيان كما نستفيد صورة السماء من السماء.

و غيرهما، مثّله الشارح القديم بعلمه تعالى بذاته فانّه عين ذاته و بالموجودات فانّه عبارة عن وجوداتها العينيّة الصّادرة عنه. (بگفتهء شيخ اشراق همه موجودات خارجي دفتري است گشوده درنزد حق تعالي)

و انت خبير بانّ علمه تعالى بذاته و كذا علمه بالموجودات على ما ذكره ( خواجه ) علم حضورىّ ليس بالصورة و المبحوث عنه هاهنا ( علم كه مقسم است ) هو العلم الصورى الحصولى فلا مطابقة بين المثال و الممثل له.

ص: 428

و فى الحواشى الشريفية انّ المثال الظاهر لما ( علم ) ليس فعليّا و لا انفعاليا هو علم واحد منا( علم يكي از ما انسانها ) بالامور المستقبلة ( پس فعلي نيست ) التى ليست فعلا له.

و انت خبير أيضا بان العلم بالامور المستقبلة انّما يمكن ان يحصل من العلم بالاسباب فهو أيضا ( مثل علم ما به اشياء خارخي ) داخل فى العلم الانفعالى.

و قال المصنف فى شرح رسالة العلم « امّا العلم الفعلى فكعلم الاول ( حق تعالي ) بما عدا ذاته و ساير العلل بمعلولاتها.

و اما الانفعالى فكعلم ما عدا الاوّل ( عقول ونفوس ) بما ليس بمعلولاته ( بيان ما ) مما ( علم ) لا يحصل الّا بانفعال ما للعالم و بارتسام صور يحدث فى ذواتها ( درعلم عقل/ ماعدا الاول ) او آلاتها ( درعلم نفوس/ ماعدا الاول ).

و إماما ليس بفعلى و لا انفعالى فكعلم الذوات العاقلة بانفسها و بالذوات التى لا يغيب عنها ( ذوات عاقله ) و لا يكون تعقلها ( ذوات عاقله ) لها ( ذوات ) بارتسام صورة فيها ( ذوات عاقله ) انتهى» فليتامّل فان هذا الاخير ( ماليس بفعلي ولاانفعالي ) ليس من افراد المبحوث عنه هاهنا، فينبغى حينئذ ( كه غيرهما را داريم وناچاريم آنرا به علم حضوري تفسير كنيم ) ان يجعل المقسم لهذه الاقسام ( يعني مرجع ضمير هو ) ما كان جعله المصنف مقسما للتصور و اليقين كما مر ( ص169).

تقسيم علم به ضروري وكسبي 93/01/16

ص: 429

موضوع : تقسيم علم به ضروري وكسبي

بحث درتقسيم علم داشتيم تقسيم علم به فعلي وانفعالي گذشت، حال مي پردازيم به تقسيم علم به ضروري وكسبي. ودرضمن بيان اقسام ضروري كه به استقرا شش تا است گاهي به تعريف شان هم مي پردازيم.

اقسام قضاياي ضروري :

1. بديهيات : اولين قسم از اقسام ضروري، قضاي بديهي است كه صرف تصور طرفين براي تصديق آن كافي است، نياز به واسطه شدن احساس و... نيست، مثل قضيه الواحد نصف الاثنين ويا الكل اعظم من الجزء، كه هركسي اثنين وواحد را تصور كند نصف بودن واحد براي اثنين را هم تصديق مي كند. ويا وقتي كه جزء بودن واعظم بود را تصور كند اعظم بودن كل از جزء را تصديق مي كند.

تذكر : گفتيم كه هرگاه طرفين قضيه را تصور كند ... ولي ممكن است خود تصور طرفين احيتاج به كسب داشته باشد واين منافات با بديهي بودن قضيه ندارد.

ان قلت : گاهي در بعضي زا قضاياي بديهي مخالفت وجود دارد، بعضي از انسان ها شك مي كند، اگر قضاياي بديهي آن است كه صرف تصور طرفين براي تصديق آن كافي است، چرا بعضي از انسان ها شك مي كند.

قلت : سه عامل درشك برخي از انسان دخالت دارد :

يكي نقض غريزه وفطرت است كه شخص ناقص الفطره نمي تواند طرفين را تصور كند ولذا شك مي كند مثلا صبي ومجنون درتصور كل وجزء ممكن است مشكل داشته باشد ولذا در قضيه اي « الكل اعظم من الجزء » شك مي كند.

ص: 430

دو. الوده بودن ذهن كه نمي گذارد

سه. نظري بودن تصور طرفين، چون تصور طرفين احتياج به فكر ونظر دارد شك در بديهي بودن خود قضيه مي كند، مثلا الممكن محتاج كه خود تصورش احتياج به نظر وفكر دارد.

2. مشاهدات : قضاياي كه علاوه بر تصور طرفين تصديقش احتياج به احساس دارد، مشاهدات است. حال احساس يا به حس ظاهر است ويا به حس باطن، احساس به حس ظاهر مي شود با حس باصره باشد ويا با حواس ديگر باشد.

مثال (1) : آتش سوزان است. تصديق اين قضيه علاوه بر تصور طرفين نياز به احساس با حس ظاهر دارد.

مثال (2) : ما داراي خوف هستيم. اين قضيه اگر جزئي باشد حاكمش واهمه است ونياز به واسطه ندارد ولي اگر كلي باشد حاكم آن عقل است ونياز به واسطه دارد وواسطه اش واهمه است.

وهميات : قضاياي وهمي داخل در مشاهدات به حس باطن است ولي برخي از علما وهميات را مستقل وقسم هفتم از ضرويات مي دانند.

ان قلت : وهميات مقدمهء مغالطات است ومشاهدات مقدمهء برهان. ولذا وهميات نمي تواند داخل در مشاهدات ويا قسم هفتم براي ضروريات باشد.

قلت : واهمه شانش حكم در محسوسات و ماديات است، نه مجردات ومعقولات، ولي گاهي حكم درمجردات ومعقولات مي كند، زمانيكه وهم حكم درمجردات كند حكمش غلط است ومقدمهء مغالطات قرار مي گيرد، ووقتي كه وهم در محسوسات وماديات حكم كند حكمش صائب است ومي تواند مقدمه اي برهان قرار گيرد.

مثال : هر جسمي در جهة است ويا جسم واحد نمي تواند دردومكان باشد. حاكم در اين قضايا واهمه است، بعبارت ديگر حاكم در اين قضايا عقل است بواسطه واهمه وچون شان وهم دخالت درماديات است اين احكام صحيح است.

ص: 431

مثال : هرموجودي در جهت است ويا موجود واحد نمي تواند دردومكان باشد. اين قضايا غلط است چرا كه واهمه در حكم عقل دخالت داشه آن هم درمورد كه واهمه چنين شان ندارد.

علوم هندسي ورياضي حكم وهم است در محسوسات وماديات، وچون واهمه شان حكم در اين امور دارد اين علوم سزاوار اختلاف آراء نيست واختلاف هم در آن واقع نمي شود.

متن : و أيضا هو ضرورى اقسامه اى اقسام ذلك الضرورى اذا كان من قسم التصديق اليقينى ستة بالاستقراء : بديهيات و مشاهدات و فطريات و حدسيات و تجربيات و متواترات.

بيان ذلك ( شش قسم ) على وجه يتضمن وجه الضبط ( وجه اين كه اقسام شش تا است ) أيضا ( علاوه بر بيان شش قسم ) ان ما لا يتوقف حصوله على نظر ( بيان ما ) من القضايا اليقينية (a) اما ان لا يتوقف بعد حصول شرائط الادراك من الالتفات و سلامة الآلات ( اين دوشرط كه اين جا آمده عموميت دارد نسبت به تمام ادراكات مثلا ادراك بصري يازده شرط دارد يكي سلامت بصر است وبقيه در التفات مندرج است ) على شي ء اصلا سوى تصور الاطراف ( اطراف قضيه كه عبارت است از موضوع ومحمول ويا علاوه بر اين دوتا نسبت را هم شامل است) و هى البديهيات و يسمّى اوليات أيضا ( علاوه بربديهيات ) فهى قضايا يحكم بها العقل بمجرّد تصور اطرافها كالحكم بانّ الواحد نصف الاثنين و الجسم لا يكون فى ان واحد فى مكانين.

ص: 432

و قد يتوقف العقل عن الحكم فيها ( قضاياي بديهي ): 1. اما النقصان الغريزة كما فى البله و الصبيان 2. او لتدنس الفطرة بالعقائد المضادّة للاوّليات كما لبعض الجهّال و العوام 3. او لعدم تصور افرادها كما ينبغى.

(b) واما ان يتوقف حصولها ( قضاياي يقينيه ) على شي ء اخر بعد تصور الاطراف، فهذه الواسطة (b/1) اما ان يكون احساسا و هى المشاهدات. فالمشاهدات هى القضايا التى يحكم بها العقل بتوسّط الحواسّ الظاهرة كالحكم بان النّار حارة و الشمس مضيئة و يسمّى حسيات أيضا ( علاوه بر مشاهدات ) والباطنة ( عطف بر الظاهرة ) كالحكم بان لنا خوفا و غضبا و يسمّى وجدانيات و يعدّ منها ( مشاهدات/ وجدانيات ) ما نجده بنفوسنا لا بآلاتها كشعورنا بذواتنا و بافعالنا.

يدخل فى المشاهدات الباطنية الوهميات (فاعل يدخل ) التى جعلها ( وهميات ) بعضهم قسما سابعا، و ذلك ( وهميات كه بعضي ها قسم هفتم قرار داده ) ما يحكم به الوهم فى المحسوسات فيصدقه العقل فى ذلك نحو كل جسم فى جهة و لا يكون جسم واحد فى مكانين فان العقل يصدّق الوهم فى احكامه على المحسوسات على المجردات و المعقولات كحكمه بان كل موجود لا بد ان يكون فى جهة او فى مكان و لتطابق العقل و الوهم فى احكام ( احكامه ن ب: يعني احكام محسوس وهم ) المحسوسات كانت العلوم الهندسيّة و ما يجرى مجراها شديدة الوضوح لا يكاد يقع فيها اختلاف الآراء كما وقع ( اختلاف) فى غيرها ( هندسه و...).

ص: 433

بيان اقسام ضروري 93/01/17

موضوع : بيان اقسام ضروري

در تقسيم علم بحث داشتيم وتقسيم كرديم علم را به كسبي وضروي كه به استقرا شش تا است ولذا قابل زيادت ونقص است.

قضيه اي كه به ما داده مي شود يا به صرف تصور موضوع ومحمول تصديقش مي كنيم، اين قضيه بديهي است ويا به صرف تصور موضوع ومحمول تصديقش نمي كنيم بلكه تصديقش نياز به واسطه دارد، اين واسطه يا احساس است وقضيه مي شود از مشاهدات ويا غير احساس، وقتي كه غير احساس واسطه باشد اين واسطه يا هنگام تصور طرفين همراه ذهن است و قضيه از فطريات است ويا هنگام تصور طرفين همراه ذهن نيست، بلكه محتاج است يا به حدس وقضيه مي شود از حدسيات ويا به اخبار متواتر وقضيه مي شود از متواترات ويا به تجربه وقضيه مي شود از مجربات.

3. فطريات : قضاياي است كه تصديقش علاوه بر تصور طرفين نياز به واسطه دارد واين اولا غير از احساس است وثانيا مخفي از عقل نيست وبلكه همنگام تصور طرفين پيش عقل حاضر است، به اين قضايا مي گويند قضايا قياستها معها، مثل حكم به اين كه اربعه زوج است؛ چون كه اربعه منقسم است به متساويين وكل منقسم به متساويين زوج است پس اربعه زوج است.

توجه داريم كه قياس مذكور هنگام تصور اربعه وزج پيش عقل حاضر است.

4. حدسيات : قضاياي است كه صرف تصور طرفين براي تصديقش كافي نيست، نياز به واسطه دارد ولي اين واسطه پيش عقل حاضر نيست، بلكه بايد حدس خود را به كار بيندازيم، مثل اينكه مي گوييم نور قمر كسبي است، تصديق اين قضيه نياز به حدس دارد، وما از اختلاف شكل كه قمر پيدا مي كند گاهي به شكل قمر است وگاهي به شكل قرص وگاهي ربع ويا نيمه اي آن روشن است حدس مي زنيم كه نور قمر كسبي است.

ص: 434

حدس : حدس با فكر دوتا فرق دارد؛ يكي اينكه درحدس يا اصلا حركت نيست ويا حركت ثانيه نيست وديگر اينكه نوعا صائب است، ولي فكر اولا داراي حركت است وحركت ثانيهء آن كه يافتن حدوسط است طولاني است وثانيا درفكر خطا زياد رُخ مي دهد.

انسان ها بلحاظ داشتن حدس : بلحاظ داشتن حدس شايد بشود انسان ها را دريك دسته بندكلي به سه دسته تقسيم كرد؛ انسان هاي كه كم حدس مي زند يا اصلا حدس ندارد، انسان هاي كه بلحاظ داشتن حدس متوسط اند وانسان هاي كه در بسيار از امور حدس مي زنند ويا تمام كارها وتصديقاتش با حدس صورت مي گيرد. همين طور بلحاظ كيفيت حدس هم مي توانيم اين دسته بندي را داشته باشيم(1).

5. متواترات : قضاياي است كه تصديقش علاوه بر تصور طرفين نياز به واسطه دارد واين واسطه حس نيست، فطرت وحدس هم نيست، بلكه خبر گروهي باشد كه عادتا توافق آنها بر گذب محال است.

6. مجربات : قضاياي است كه تصديقش علاوه بر تصور طرفين نياز به تجربه دارد، مثل اينكه نوشيدن سقمونيا موجب تسهيل صفرا است.

تذكر (1) : قضيه اي كه تصديق علاوه بر تصور طرفين بستگي به خبر واحد محفوف به قرينه دارد، ازقبيل حدسيات است؛ يعني از خبر واحد ثقه حدس مي زنيم كه آن قضيه صادق است.

ص: 435


1- (1) نبوت : در مورد نبوت برخي از فلاسفه معتقد اند كه فرق نبي با ساير انسان ها در داشتن حدس زياد وصائب است بطوركه انبياء تمام كارها و تصديقاتش از طريق حدس صائب است.

تذكر (2) : چنانچه خبر واحد مؤيد به معجزه در تصديق قضيهء دخالت داشته باشد آن قضيه كسبي است، نه ضروري، چرا كه پذيرش خود معجزه با استنباط عقلي است.

فرق استقرا و مشاهدات با مجربات : دراستقرا، مشاهدات ومجربات نياز به تكر مشاهده است ولي دراستقرا و مشاهده به علت نمي رسيم درحاليكه در مجربات به علت پي مي بريم، به اين صورت كه اگر تجربه اي با فراهم بودن شرايط تجربه چند بار تكرار شود ونتجه واحد داشته باشد قياس خفي را به آن ضميمه مي كنيم ومي گوييم وقوع امر واحد اكثرا يا دائما اتفاقي نيست. پس بايد سببي داشته باشد.

تذكر : اينكه قياس خفي به صورت قضيه مرددة المحول بيان مي شود به اين خاطر است كه اگر علت به مانع برخور نكند دائما معلول حاصل مي شود وچنانچه به مانع برخورد كند معلول حاصل نمي شود، وچون برخور به مانع كم اتفاق مي افتد پس اكثرا معلول حاصل مي شود. ولذا مي گوييم هذا اكثري او دائمي وكل ما كان اكثري او دائمي ليس باتفاقي فهذا ليس باتفاقي.

متن: (b/2) واما ان يكون تلك الواسطة غير الاحساس: (1) فاما ان لا يعزب ( مخفي نمي شود) عن العقل ( ظرف لايعزب:) عند تصوّر الاطراف وهى الفطريات يقال لها قضايا قياساتها معها كالحكم بان الاربعة زوج لانقسامها الى متساويين.

(2) وان كانت تلك الواسطة تعزب: (2/1) فامّا ان يحتاج الى استعمال الحدس فيها و هى الحدسيات كالحكم بان نور القمر مستفاد من الشمس لما يرى من اختلاف تشكلاته ( گاهي به شكل هلال در مي آيد، گاهي به شكل قرص و...) بحسب اختلاف اوضاعه من الشمس.

ص: 436

(2/2) و اما ان لا يحتاج الى استعمال الحدس: 1. فاما ان يكون من شانها ( واسطه ) ان يحصل بالاخبار و هى المتواترات و هى ( متواترات ) القضايا التى يحكم بها العقل بواسطة كثرة شهادة المخبرين بوقوع امر ممكن مستند الى المشاهدة ( متعلق كثرت ) بحيث يحكم ( عقل ) بامتناع تواطؤهم ( توافق ) على الكذب.

وامّا الّذي ( صفت قول ) يحكم ( عقل ) به ( قول ) بواسطة الخبر الواحد المحفوف بالقرائن فهو من قبيل الحدسيات.

و امّا الّذي ( صفت قول ) يحكم ( عقل ) به ( قول ) بواسطة الخبر الواحد المؤيد بالمعجزة. وبالجملة ما دلّ الدّليل على صدقه فهو من النظريات فيكون خارجا عن المقسم.

2. واما ان لا يكون من شانها ان تحصل بالاخبار و هى المجربات فهى ما يحكم به العقل بواسطة تكرر المشاهدة و لا بد مع ذلك ( تكرر المشاهده ) من قياس خفىّ(1)هو ( قياس ) ان الوقوع المتكرر على نهج واحد(2)دائما او اكثريّا لا يكون اتفاقيا بل لا بد ان يكون هناك ( وقوع ) سبب فاذا علم حصوله السبب حكم بوجود المسبب قطعا و ذلك مثل حكمنا بان الضرب بالخشب مولم و بان شرب السقمونيا(3)مسهل.

فهذه الاقسام الستة من الضروريات هى مبادى البراهين المفيدة لليقين و العمدة فيها هى الاوليات اذ لا يتوقف فيها الا ناقص الفطرة ( مثل صبي وبُله ) اومدنسها ( فطرت ) كما عرفت (ص191) ثم الفطريات ثم الحسيات ثم الوهميات، وامّا الحدسيات و المتواترات و المجربات فهى و ان كانت حجة للشخص مع نفسه لكن ليست حجة له ( شخص ) على غيره الّا اذا شاركه فى الامور المقتضية لها من الحدس و التجربة و التواتر.

ص: 437


1- (2) درمشاهدات واستقرا قياس خفي نداريم.
2- (3) مثلا با چند نفر چند بار بخورد خوب شود، نه اينكه بعض شان يك با بخورد خوب شود وبعض شان چند بار بخورد خوب شود.
3- (4) سقمونيا گياهي است كه وقت صفراي انسان مي بندد با خوردن آن صفرا تسهيل مي شود.

تقسيم علم به واجب وممكن 93/01/18

موضوع : تقسيم علم به واجب وممكن

بحث در تقسيم علم داشتيم، علم را به فعلي وانفعالي وبعد به ضروري وكسبي تقسيم كرديم، ضروري شش قسم دارد كه بيان شد، حال مي پردازيم به بيان كسبي.

علم كسبي برخلاف ضروري نياز به كسب دارد. حد اقل برخي از اقسام علم ضروري را نمي دانيم كه چه زمان وچگونه حاصل مي شود ولي مكتسب هم زمان حصولش با ارادهء ما است وهم چگونگي بدست آوردنش روند خاص دارد.

تقسم ديگر كه براي بيان شده تقسيم علم است به واجب وممكن. وبراي علم واجب وممكن دوتفسير وجود دارد.

تفسيراول : شارحان قديم، علم خداوندتعالي به ذاتش را كه عين ذات است علم واجب مي دانند وسايرعلوم را علم ممكن مي دانند، طبق اين تفسير علم واجب است كه واجب الوجود باشد وعلم ممكن است كه ممكن الوجود باشد، ودرنتيجه علم واجب يك مصداق بشتر ندارد وآن علم واجب تعالي است به ذاتش كه عين ذات است وواجب به وجوب ذات. اما ساير علوم از جمله علم خداوند تعالي به ماعدا كه طبق تفسير مشاء به واسطه اي صورمرتسمه است علم ممكن خواهد بود.

تفسيردوم : محقق شريف مي گويد علم واجب آن است كه ممتنع الانفكاك از عالم باشد وعلم ممكن است كه ممكن الانفكاك از عالم باشد. طبق اين تفسير علم واجب تعالي به ذاتش وعلمش به ماعدا علم واجب است وبلكه علم هرعالم به ذاتش علم واجب است.

ص: 438

سوال : آيا علم تابع است يا متبوع ؟

جواب : دومعنا براي علم تابع وعلم متبوع وجود دارد؛

معناي اول : تابع يعني موخروساخته شده ومتبوع بمعناي مقدم وسازنده. طبق اين معنا علم تابع يعني علم موخر از معلوم وعلم متبوع يعني علم مقدم وسازندهء معلوم. علم فعلي مقدم وسازندهء معلوم است پس علم فعلي علم متبوع است ومعلوم تابع، اما علم انفعالي علم تابع است ومعلوم متبوع است؛ اول معلوم درخارج وجود دارد، صورت از معلوم به ذهن ما مي آيد وعلم ساخته مي شود. پس معلوم متبوع وعلم تابع است.

معناي دوم : تابع يعني حاكي ومتبوع يعني محكي، مثلا نقش اسب حاكي است واسب درخارج محكي است، ونقش اسب باتوجه اسب خارجي ساخته مي شود. باتوجه به اين معنا تمام علوم حتي علم فعلي حاكي ومعلوم محكي است. علم خداوند تعالي كه ازلي است تابع وحاكي است از معلوم كه بعدا مي آيد؛ مثلا حق تعالي عالم است به شرارت زيد چون زيد شر است نه اينكه چون حق تعالي عالم است شر شود.

تذكر : حاكي بودن علم الهي در ازل طبق مبناي معتزله كه قائل به ثبتات ازلي است خيلي روشن است همين طور عرفا كه قائل به اعيان ثابته اند، علم حاكي است از معلوم كه ثابت ازلي است طبق مبناي معتزله وعرفا. طبق مبناي مشاء هم اين گونه توجيه مي شود كه علم حاكي است از معلوم كه حق تعالي درنظر گرفته است. البته معناي روشن حاكي بودن علم طبق مبناي عرفا است كه حرف مقبول و صحيح است.

ص: 439

اشاعره قائل به جبر اند ومي گويند حق تعالي در ازل به تمام افعال ما علم دارد وما نمي توانيم غير آنچه كه علم الهي است عمل نماييم والا علم الهي جهل مي شود، كه صحيح نيست. پس ما مجبوريم طبق علم حق عمل كنيم.

جواب معتزله : علم خداوند تعالي تابع معلوم است، وتابع نمي تواند در متبوع تاثير بگذارد؛ مثلا چون زيد در آينده شرير مي شود حق تعالي اين گونه علم دارد نه اينكه زيد شرير شود بخاطر علم الهي به او.

اشعري : علم الهي ازلي است واگر ازلي است چگونه مي تواند تابع باشد، درحاليكه تابع موخر از مبتوع است.

متعزلي : علم الهي تابع است بمعناي حاكي وتابع بمعناي حاكي مي تواند مقدم باشد، بله اگر تابع بمعناي اول بود كه در وجود تابع است نمي توانست مقدم باشد.

متن : و مكتسب عطف على ضرورى اى حاصل بالكسب و النظر و قد مر انقسام العلم الى الضرورى و الكسبى و لعله(1)انّما اعاده ليشير الى اقسام الضرورى فتدبّر.

و أيضا هو ( علم ) واجب و ممكن مثّل الشارحان القديمان العلم الواجب بعلمه تعالى بذاته(2)فانّه نفس ذاته و الممكن بما عداه فهما حملا الواجب و الممكن على الواجب الوجود بذاته و الممكن الوجود بذاته فانحصر مثال الواجب فى ما ذكراه.

ص: 440


1- (1) لعل گفته چون وجه ديگري هم مي تواند داشته باشد، مثلا درجاي ديگر به هدفي ضروري وكسبي را بيان كرده ودر اين جا براي غرض ديگر مثل اينكه خواسته تمام تقسيمات علم را يكجا بيان كند.
2- (2) مشاء علم واجب تعالي به ماعدا را به صور مرتسمه مي داند كه عين ذات نيست ولذا تنها علم واجب به ذات را مطرح نموده است كه عين ذات است.

و قال المحقق الشريف و يحتمل ان يراد بالواجب ما يمتنع انفكاكه عن العالم و بالممكن ما يقابله ( اي ما يمكن انفكاكه عن العالم ).

و هو تابع اى العلم تابع للمعلوم و هذا اشارة الى جواب المعتزلة عن استدلال الاشاعرة ( متعلق استدلال:) على اضطرارية افعال العباد ( مدعا ونتيجه دليل)، ( بيان دليل:) بان اللّه تعالى عالم فى الازل بصدورها ( افعال ) عنهم ( عباد ) فيستحيل انفكاكهم ( عباد ) عنها ( افعال ) لامتناع وقوع خلاف ما علمه تعالى فكانت ( افعال ) لازمة لهم ( عباد ) فلا يكون ( افعال ) باختيارهم ( عباد ).

و تقرير الجواب ان يقال: فقد جعلهم ( جعلتم ظ ) علمه تعالى علّة للمعلوم و( حاليه ) هو( علم ) تابع له ( معلوم ) و التابع لا يكون علّة للمتبوع.

ثم الاشاعرة لمّا ردوا جوابهم هذا ( اين جواب معتزله را ) بان العلم الازلى متقدم لا محالة على المعلوم فلو كان تابعا للمعلوم يكون متأخرا عنه و هو الدور.

اجابت المعتزلة بان العلم تابع للمعلوم لا بمعنى تاخّره ( علم ) عنه ( معلوم ) بل بمعنى اصالة موازنه ( هم وزن اند مي شود بايكي ديگري را وزن كرد)، اى ( بيان مرجع ضمير ) المعلوم، ( تعليل براي اينكه تعبير به موازنه كرده :) فان كلّ واحد من العلم و المعلوم موازن للآخر لانّهما ( علم ومعلوم ) متطابقان فكان كل واحد منهما وزن بالآخر فتوازنا اى توافقا فى الوزن و الاصل فى هذا التطابق هو المعلوم لان العلم حكاية عن المعلوم و مثال ( نمونه ) له ( معلوم ) فنسبته ( علم ) إليه ( معلوم ) نسبة صورة الفرس المنقوشة على الجدار الى ذات الفرس فكلما يصحّ ان يقال انما كان نقش الفرش هكذا لان ذات الفرس هكذا و لا يصحّ ان يقال ذات الفرس هكذا لانّ نقشه هكذا كذلك يصحّ ان يقال انّما علمت زيدا شريرا مثلا لانّه كان فى نفسه شريرا و لا يصحّ ان يقال انّما كان زيد فى نفسه شريرا لانّى علمته شريرا و ذلك ( تابع بودن بمعناي مذكور ) لا يختلف بتأخر وجود المعلوم عن وجود العالم و بتقدمه عليه فسواء كان العلم متقدّما او متأخرا يكون تابعا للمعلوم بهذا المعنى ( بمعناي حكايت ) لا بمعنى التأخر، فزال الدور.

ص: 441

رد عقيدهء اشعري برمجبور بودن انسان 93/01/19

موضوع : رد عقيدهء اشعري برمجبور بودن انسان

اشارعره معتقد اند كه ما انسان ها بايد افعال مان را طبق علم خداوندتعالي انجام دهيم تا علم خداوند تعالي جهل نشود ودرنتيجه ما دركارهاي خود مجبوريم.

معتزله : علم خداوند تعالي تابع معلوم است وتابع نمي تواند درمتبوع تاثير بگذارد واينكه افعال انسان مطابق علم الهي است جبري لازم نمي آيد، مثلا چون زيد شرير است علم الهي به زيد شرير تعلق گرفته است نه اينكه چون خداوند تعالي به زيد علم دارد زيد شرير شده است.

ان قلت : همه قبول دارند كه علم خداوند تعالي فعلي است وعلم فعلي سازند معلوم است ونمي تواند تابع معلوم باشد.

قلت : علم فعلي دومعنا دارد؛ يك وقت مي گويم علم فعلي است به اين معنا كه موثر وسازنده اي معلوم است، علم فعلي به اين معنا نمي تواند تابع معلوم باشد، اما علم فعلي به اين معنا كه ما را از وجود معلوم وفعل وآگاه مي كند ودر نتيجه ما با قدرت واراده اي خود فعل را انجام مي دهيم، اين علم چون ما را آگاه كرده است در انجام فعل مدخليت دارد ولذا فعلي ناميده مي شود.

ممكن است وقت كه فعل علم پيدا مي كنيم به غايت فعل هم علم پيدا كنيم وممكن است هم به غايت فعل علم پيدا نكنيم درهر صورت علم به فعل دخالت درانجام فعلي است ولذا فعلي است.

علم فعلي بمعناي اول كه سازندهء معلوم است با تابع بودن نا ساز گار است اما علم فعلي بمعناي دوم كه مدخليت در فعل دارد مي تواند تابع معلوم باشد وعلم خداوند تعالي فعلي بمعناي اول است كه با تابع بودن ساز گار است.

ص: 442

علم فعلي بمعناي دوم كه مدخليت درفعل دارد علم فاعل است به كار هاي خودش، نه علم عالم به افعال اشخاص ديگر. وخداوند تعالي هم نسبت به فعل خودش علم فعلي دارد نه نسبت به افعال ديگران ولذا جبر لازم نمي آيد.

تذكر : مفوضه معتقد اند كه علم خداوند تعالي درفعل ما دخالت ندارد وقدرت الهي نه دخالت در افعال ما دارد ونمي تواند دخالت داشته باشد، اما اماميه مي گويند هرچند علم الهي در فعل ما دخالت ندارد، ولي قدرت الهي مي تواند درافعال ما دخالت داشته باشد، مانع ايجاد كند وجلو فعل ما را مي گيرد.

جواب قوشجي از اشكال اشاعره : ما دونوع علم داريم؛ يكي علم تصوري وديگري علم تصديقي، آنچه كه تابع است علم تصديقي است، وقت كه مي خواهيم قضيه اي را تصديق كنيم بايد ببنيم كه با واقع مطابق باشد، هم مفاد قضيه درواقع باشد وهم علم ما با آن مطابق باشد ولذا علم تصديقي تابع است ولي علم تصوري تابع نيست بلكه فعلي است به اين معنا كه دخالت درفعل دارد. پس علم تابع با علم فعلي فرق دارد، موصوف تابع علم تصديقي است وموصوف فعلي علم تصوري است.

اشكال اول : ادعا اين است كه همان علم خداوند تعالي كه فعلي است همان علم تابع است، اشكال اشعري بر اين مدعا است. پس جواب شما نمي تواند ردّ اشكال اشعري باشد.

اشكال دوم : علم تابع منحصر درعلم تصديقي نيست علم تصوري هم مي تواند تابع باشد، از خارج گرفته شده باشد وعلم فعلي بمعناي دوم كه دخالت درفعل شخص فاعل دارد منحصر درعلم تصوري نيست علم تصديقي هم مي تواند فعلي به اين معنا باشد. پس علم تصوري وعلم تصديقي به اين لحاظ كه هركدام مي تواند موصوف تابع وفعلي باشد فرق ندارد.

ص: 443

علم چنانچه ذاتا حاصل نباشد بايد از جانب معلم افاضه شود، مثل علم ما انسان ها كه طبق آيه شريفه « اخرجكم من بطون امهاتكم لاتعلمون شيا » درابتداي طفوليت از علم بهره نداريم وبعدا به تدريج عالم مي شويم. چنين علمي نياز به استعداد مستفيض ندارد.

انسان درابتداي خلقت هم از علم بديهي خالي است وهم از علم نظري. علم بديهي را نمي دانيم كه چه كسي و چه زماني به ما داده مي شود ولي مي دانيم كه علم نظري چه زماني به ما داده مي شود وكي به ما افاضه مي كند. پس هردوي اين علم افاضه مي شود وبايد مستفيض استعداد داشته باشد. بله درعلم نفس به خودش احتياج به استعداد نيست. چرا كه از همان ابتداي خلقت انسان همراه نفس است.

ان قلت : اين حرف فلاسفه كه علم انسان به خودش از همان ابتداي خلقت همراه نفس است با آيه شريفهء مذكور ساز گاري ندارد.

قلت : كلام فلاسفه منافات با آيه شريفه ندارد؛ چرا كه علم به ذات عين ذات است وقت كه ذات باشد همراه ذات است ولذا آيه شريفه علم ذات به ذات را نفي نمي كند، علم ذات به غير ذات را نفي مي كند.

متن : فان قلت ( اشكال اشاعره بر معتزله): اذا كان العلم تابعا لا يكون علمه تعالى فعليا بل يلزمهم انتفاء هذا القسم من العلم.

قلت ( جواب معتزلي از اشكال) : اذ كان ( وان كان ظ ) العلمُ من حيث انّه علم و حكاية للمعلوم ( يعني تابع است ) لايكون ( خبركان ) له اقتضاء لوجوده ( معلوم ) و مدخليّة فيه (معلوم ) لكنّه من حيث انّه يصير وسيلة الى اختيار الفعل و ارادته يكون له مدخل فى وجوده و هذا معنى كونه فعليا، فعلم المختار ( خداوندتعالي) بافعاله الاختيارية علم فعلى و علمه بافعال غيره لا يكون فعليا و ان كان متقدّما. كذا فى الحواشى الشريفية.

ص: 444

و امّا ما فى شرح القوشجى فى دفع هذا الاعتراض من ان التابعية لا يجرى الا فى العلوم التصديقية التى لا بدّ لها من خارج بطابقه و العلم الفعلى انّما يكون فى التصورات، فمحل تامل.

و لا بد فيه ( علم ): اى فى فيضانه على النفس الناطقة عن الاستعداد، فانّ النفس فى بدو الفطرة خالية عن العلوم كلّها الا علمها بذاتها، فانّها ( علم بذات) عين ذاتها، ( استدراك از خالية:) لكنّها ( نفس ) قابلة لها ( علوم ) و إلا لما حصل لها ( نفس ) العلم أصلاً.

كسب علوم نياز به استعداد دارد 93/01/20

موضوع : كسب علوم نياز به استعداد دارد

دريك تقسم موجودات به مادي ومجرد تقسيم مي شود، موجودات مجرد، بخاطر تجرد شان از ماده، تمام آنچه را كه مي توانند داشته باشد از همان ابتداي خلقت دارند، اما موجودات مادي چنين نيستند، بجهت همراهي شان با ماده حالت منتظره دارد، وچنانچه قابليت چيزي را داشته باشد بايد استعداد آن چيز را بدست آورند تا آن چيز را بدست آورد.

موجودات مادي كه داراي نفس ناطقه اند، به اين لحاظ كه قابليت كسب علم را دارند همه يكسان اندن، اما بلحاظ همراهي شان با ماده از همان ابتداي خلقت عالم نيستند، بلكه حالت منتظره دارند، درپيدايش علم نياز به استعداد دارند چه در پيدايش علم ضروري وچه درپيدايش علم كسبي، نفس بايد استعداد علم ضروري را داشته باشد تا عالم به علم ضروري شود، چنانكه براي علم كسبي هم بايد استعداد آنرا داشته باشد تا علم را كه مدام از طرف فياض افاضه مي شود كسب كند.

ص: 445

برفرض اگر انسان استعداد كسب علم ضروري را نداشته باشد نمي تواند علم ضروري را بدست آورد وبلكه علم كسبي را هم نمي تواند كسب كند، اما چنانچه استعداد علم كسبي را نداشته باشد فقط نمي تواند چنين علمي را كسب كند، وبراي كسب علم ضروري مانعي نخواهد بود. البته اين بحث فرضي است والا درواقع چنين چيزي نداريم كه كسي اصلا استعداد كسب علم را نداشته باشد، اما آنچه حق است اين مطلب است كه تا كسي استعداد علمي را نداشته باشد نمي تواند آن علم را دارا شود؛ مثلا كسي كه استعداد تصور مجردات را ندارد عالم به مجردات نخواهد شد.

فرق استعداد وقابليت :

بين استعداد وقابليت عموم وخصوص مطلق است، قابليت عام مطلق است واستعداد خاص مطلق، قابليت به تمام مراتب قابليت اطلاق مي شود، چه قابليت كه از فعليت خيل دور است وچه قابليت كه به فعليت نزديك است، اما استعداد تنها به قابليت اطلاق مي شود كه به فعليت نزديك است.

دو قسم انسان : نوع انسان ها بگونه اي است كه بايد شرايط علم را فراهم كند تا بتواند آن علم را بدست آورد، اول بايد شرايط علم ضروري را فراهم كند واين نوع از علم را بدست آورد وبعد شرايط علم كسبي را فراهم كند تا بتواند علم كسبي را بدست آورد. اما تعداد اندك از انسان ها مثل معصومين ( ع ) علاوه بر داشتن قابليت از همان ابتداي خلقت استعداد داشتن علوم را هم دارا هستند وبه همين جهت در آوان طفوليت عالم به جميع علوم ممكن براي انسان ها است.

ص: 446

استعداد علم ضروري : استعداد علوم ضروري از طريق احساس اولا وتوجه به مشاركات ومفارقات آن امر محسوس به محسوسات ديگر ثانيا براي انسان حاصل مي شود، مثلا انسان آتش را مي بيند ومشاركات ومفارقات آنرا با خاك، آب وباد بررسي مي كند وبه اين طرق استعداد كسب علوم ضروري را پيدا مي كند.

استعداد علوم كسبي : استعداد علوم كسبي از طريق علوم ضروري حاصل مي شود؛ تصورات كسبي از طريق تصورات ضروري براي انسان بدست مي آيد وحدود ورسوم از اين طرق براي انسان حاصل مي شود. وتصديقات كسبي از طريق تصديقات ضروري ومقدما بديهي براي انسان حاصل مي شود يعني انسان آماده گي پيدا مي كند كه تصديقات كسبي ونتايج را بدست آورد.

متن : فاذا كانت ( نفس ) قابلة لها ( علوم ) فلو كانت شرائط الحصول بتمامها حاصلة من بدو الفطرة لكانت العلوم حاصلة من بدو الفطرة، لان ( اسم ان:) المبدأ الفاعلى الّذي يُخرِجُ كل ما بالقوّة الى الفعل موجودٌ ( خبر ان:) دائما لا يختص بوقت دون وقت. ( عدل فلوكانت شرائط...:) فلا بد من ان يحصل تلك الشرائط شيئا فشيئا حيث ( آنجاكه ) فيضان العلوم شيئا فشيئا و بحصول تلك الشرائط يحصل الاستعداد على ما قال ( هم استعداد براي علوم ضروري وهم براي علوم كسبي).

اما استعداد العلم الضرورى فبالحواس فان عند الاحساس بجزئيات المحسوسات و التنبه للمشاركات ( يعني مابه الاشتراك محسوسات ) و المباينات ( يعني مابه الامتياز محسوسات ) يستعد النفس لفيضان العلوم الضّرورية.

ص: 447

و امّا استعداد العلم الكسبى فبالاوّل اى بالعلم الضرورى فانّ التصورات الكسبيّة انما يحصل بالحدود و الرسوم المنتهية الى التصورات الضّرورية و التصديقات الكسبيّة بالقياسات المنتهية الى المقدمات الضروريّة فبكل حدّا و رسم يستعدّ النفس لفيضان العلم بالمحدود و المرسوم و بكل قياس من الاقيسة لفيضان ( اي يستعد النفس لفيضان ...) نتيجة من النتائج .

قول افلاطون درعالم شدن انسان 93/01/23

موضوع : قول افلاطون درعالم شدن انسان

بحث در اين بود كه فيضان علم متوقف بر استعداد است، قبل از ورد دربحث جا داشت به دوسوال ذيل پاسخ مي گفتيم :

سوال اول : مراد از استعداد چه استعدادي است؟

سوال دوم : چگونه انسان عالم مي شود؟

جواب سوال اول : مراد از استعداد در اين جا توانايي ذاتي نيست، كه براي هرانساني در ابتداي خلقت داده شده است، بلكه آماده گي است كه با تلاش فراهم مي آيد تا از جانب مفيض علم افاضه شود مثل اينكه به دنبال علم حركت مي كنيم واگر خداند كتاب نياز است بايد كتاب بخوانيم واگر تعلم نيازاست بايد تعلم نماييم واگر تشكيل قياس احتياج است بايد قياس را تشكيل دهيم واگر محتاج احساس است بايد مشاهده واحساس كنيم تا ازطرف مفيض علم افاضه شود. وچنانكه بيان شد استعداد علم بديهي از طريق احساس بدست مي آيد واستعداد علم كسبي با فراهم آمدن مقدمات بديهي حاصل مي شود.

جواب سوال دوم : درباره كيفيت حصول علم براي انسان اختلاف است :

شاعره : انسان هيچ گونه نقشي دركسب علم ندارد، خواندن كتاب، تعليم وتعلم ومشاهده و... هيچ گونه تاثيري درحصول علم حتي بعنوان معد ندارد، علم موهبتي است كه از جانب خداوند افاضه مي شود، منتها عادت الهي بر اين جاري شده كه در وقت خواند كتاب يا تجربه و... افاضه كند.

ص: 448

معتزله: بدست آوردن علم متوقف بر تلاش خود انسان است، غير از انسان چيزي ديگري درحصول علم تاثير ندارد، ما باخواندن كتاب علم، تعليم وتعلم، مشاهده، تجربه وتنظيم قياس علم پيدا مي كنيم. خداوند تعالي هيچ گونه دخالت درعالم شدن ما ندارد.

اماميه : علم از طرف معلم افاضه مي شود منتها افاضهء علم از طرف معلم وقتي است،كه انسان با كتاب خواند، تعليم وتعلم، تجربه ويا تشكيل قياس زمينه را فراهم كند.

افلاطون : علم با افاضه بعد از استعداد بدست نمي آيد، چنانكه اماميه مي گويد، علم با افاضهء بدون استعداد هم حاصل نمي شود، كه اشاعره مي گويد، علم كسب بدون افاضه هم نيست آن گونه كه معتزله مي گويد، بلكه علم تذكر است، تذكر تمام آنچه را كه درعوالم بالاتر مي دانستيم وبدليل تعلق نفس به بدن فراموش كرده ايم. چرا كه نفس ما قبل ازآمدن به عالم ماده درعالم بالاتر وجود داشته است وتمام آنچه را كه بايد بدانيم مي دانسته، ولي وقت در اين عالم به ماده تعلق گرفته فراموش كرده است. پس به ياد آوري وتذكرگذشته بپردازيم.

نكته : درباره نفس اقوال متعددي وجود دارد؛ افلاطون معتقد است كه نفس بماهونفس قديم است ودر عوالم قبل مجردا وجود داشته است، اشكال اين راي كه ارسطو بيان ومشاء وصدرا هم پذيرفته است اين است كه تعدد نفوس بدون بدن توجيه ندارد. صدرا عقيده دارد كه نفس بماهونفس حدوث جسماني دارد، ولي اصل وريشهء نفس قديم است، درعوالم ديگر به تجرد عقلي ومثالي وجود دارد وبا تنزل در عالم ماده بعنوان نفس حدوث مادي دارد. مشاء عقيده دارد كه انواع نفوس ازلي است مثلا نوع انسان از ازل بوده است، ولي اشخاص نفس مجردا حادث است.

ص: 449

نقد لاهيجي بر افلاطون : حرف افلاطون قابل قبول نيست، ونا چاريم توجيه نماييم: الف) يا به اين است كه افلاطون قائل به تناسخ است، كه نفس قبل از تعلق به اين بدن در ادوار مختلف در ابدان مختلف گشته است و تمام علوم را كسب كرده وحالا هر علم را كه بدست مي آورد تذكر است.

ب) ويا بگوييم حرف افلاطون توجيه مي خواهد اما اينكه توجيه اش چيست ما نمي دانيم، بايد طوري توجيه شود كه قابل قبول باشد.

تذكر : لاهيجي مشائي است كه عالم مثال وعالم ذر را قبول ندارد، ولذا حرف افلاطون را بر تناسخ حمل مي كند، درخاليكه با پذيرش عالم مثال مي شود توجيه كرد كه نفس در عالم مثال بوده واز آنجا تنزل كرده است.

وامّا القول بتوقف ... : اين عبارت را مي شود به دوصورت معنا كنيم؛ يكي رد حرف اشاعره وديگري اثبات اختيار براي انسان، ولي ظاهر عبارت ناظر به كلام اشاعره است وحمل آن بمعناي ديگر خلاف ظاهر است.

معناي اول : اشاعره معتقد اندكه قول به استعداد اختيار را از خداوند مي گيرد، چرا كه با پذيرش استعداد وقتي استعداد حاصل شد مثل اين است كه علت حاصل شده وبايد فياض كه حق تعالي است افاضه كند، بدون اينكه اختيار كند، چرا كه حصول استعداد حتما افاضه را در پي دارد واين با اختيار الهي منافات دارد. پس بايد بگوييم علم افاضه مي شود بدون استعداد.

لاهيجي : اختيار الهي منافات ندار كه افاضهء علم متوقف بر استعداد باشد، چرا كه :

ص: 450

اولا، اختيار باتوقف علّي منافات دارد نه با توقف عادي واعدادي، وافاضهء علم توقف اعدادي برحصول استعداد دارد نه توقف علّي، چرا كه وقتي استعداد فراهم شد مي تواند علم بيايد مگر اينكه به مانع برخورد كند ويكي از مانع اراده ي خداوند تعالي است

معد مي تواند مستعدله را بگيرد ومي تواند مستعدله را نگيرد وقت كه خداوئند اراده نكند.

ثانيا، ما استعداد را مرجح مي دانيم نه مفضي الي الوجوب، استعداد كه آمد افاضهء علم راجح شود ومي شود، نه واجب.

ثالثا، هرچند افاضه واجب است ولي متوقف است بر ارادهء خداوند تعالي، پس وجوب افاضه وجوبي است مستند به اختيار وبا اختيار منافات ندارد؛ مثل اينكه ما انسان ها مقدمات كاري را فراهم مي كنيم واخيرا اراده مي كنيم ووقت كه اراده كرديم واجب مي شود ولي چون اراده كردن واجب نبود با اختيار ما منافات ندارد. خلاصه وجوب افاضه مستند است به اختيار ووجوب مستند به اختيار اراده را از بين نمي برد.

معناي دوم براي عبارت : فاعل مختار را عبارت بگيريم از انسان كه انسان علم را با اختيار بدست مي آورد، ولي با پذيرش قول به استعداد گويي انسان درتحصل علم مختار نيست؛ چرا كه با فراهم آمدن استعداد حتما علم ازجانب مفيض افاضه مي شود وما بدون اختيار عالم مي شويم.

جواب اول : توقف افاضه بر استعداد توقف علّي نست، توقف عادي است، عادتا بعد از آمدن استعداد علم مي آيد نه كه ستعداد علم را واجب كند.

جواب دوم : اين استعداد علم را راجح مي كند نه انيكه واجب كند

ص: 451

جواب سوم : اين علم كه و اجب مي شود مستند به اختيار انسان است وعلم واجب كه مستند به اختيار است منافات با اخيتار ندارد.

نسبت علم با ادراك :

براي ادراك دو اصطلاح است؛ يكي اينكه ادراك عام است، اعم از تعقل، تخيل، توهم واحساس وديگر انيكه ادراك فقط اطلاق مي شود بر احساس. اما علم يك اطلاق دارد و عبارت است از تعقل.

باتوجه به معناي اول ادراك عام است بمنزله جنس وعلم نوع تعقلي ادراك است. ودرمعناي دوم ادراك وتعقل دونوع از ادراك بمعناي عام است.

متن : و أماما نقل عن افلاطن من ان العلوم كلها حاصلة للنفس الّا انّها ذهبت عنها( اي خفيت عنها) باشتغالها( نفس) بالبدن والّذي يحصل بتعلّم و تعليم تذكير لما ذهب(خفي) عنها لا تحصيل لمالم يكن حاصلا اصلا، (جواب أما:) فإما ممّا لا يلتفت إليه لابتنائه على قدم النفس و تناسخها(1)فى الابدان وإما مما له توجيه و تاويل لا تنافى ما ذكرنا.

و امّا القول بتوقف العلوم على الاستعداد فلا ينافى القول بالفاعل المختار (1) لجواز ان يكون التوقف عاديا(درمقابل علّي)(2) اوالاستعداد مرجحا لا مفضيا الى الوجوب (3) اوالوجوب مستند الى الاختيار كما سيأتي.

و العلم باصطلاح يفارق اى يفارقه الادراك ( دليل اينكه يفارق را با ضمير آورده) بدليل قوله مفارقة الجنس (ادراك) النوع ََ(علم) دون ان يقول: مفارقة النوع الجنس.

ص: 452


1- (1) گويي لاهيجي بين قدم نفس وتناسخ آن جمع كرده، شايد حرف افلاطون موهم تناسخ است، ولي صدرا مي گويد افلاطون كه قائل به قدم نفس است تناسخ را قبول ندارد.

وهذا الاصطلاح(كه ادراك عام وبمنزله جنس است) هو لطلاق الادراك على ما يشمل الكلى و الجزئى و المجرد و المادى فيتناول انواعا أربعة هى: الاحساس و التخيل و التوهم(كه هرسه جزئي ومادي است) و التعقل(كه كلي ومجرد است)، والعلم ليس الا التعقل فيكون الادراك بهذا الاصطلاح كالجنس للعلم .

و(متعلق يفارق:) باصطلاح اخر( صفت اصطلاح آخرياعطف بر اصطلاح آخر:) هوتخصيص الادراك بالاحساس يفارق العلم الّذي هو التعقل مفارقة النوعين تحت جنس هو الادراك بالاصطلاح الاوّل هذا.

معناي قاعدهء «علم به علت مستلزم علم به معلول است» 93/01/24

موضوع : معناي قاعدهء «علم به علت مستلزم علم به معلول است»

مرحوم لاهيجي مي فرمايد: بدست آوردن علم توقف براستعداد دارد واين منافات با فاعل مختاربودن ندارد.

اقسام توقف : توقف گاهي علّي است وگاهي عادي، توقف علَّي مستلزم وجوب است، چنانچه موقوف عليه آمد موقف بايد حاصل شود، ولي توقف عادي مستلزم وجوب نيست، اگر موقوف عليه آمد موقوف لازم نيست بيايد. بنابراين توقف عادي مستلزم جبر نيست.

العلم بالعلة يستلزم العلم بالمعلول ويا بگفته ي خواجه العلم التام بالعلة يستلزم العلم التام بالمعلول. وهمين قيد تام موجب مي شود كه علامهء حلي براي قاعده فوق سه معنا بيان كند:

1. علم به علت: علم به علت بدون قيد تام وناقص علم به ذات علت است بدون ايجاب واستلزام، بعبارت ديگر علم به علت بدون قيد تام وناقص علم به جنس وفصل علت است واين علم ايجاب واستلزام را به ذهن نمي آورد، چه رسد كه اين ايجاب تام باشد ويا ناقص.

ص: 453

2. علت ناقص به علت: علم ناقص به علت علم به ذات علت است با قيد ايجاب واستلزام، ولي اينكه چگونه استلزام دارد ومعلولش چيست نمي دانيم، فقط مي دانيم كه معلول دارد. پس علم ناقص به علت علم به وجود معلول را افاده مي كند ولي علم به ماهيت معلول را در پي ندارد.

3. علم تام به علت: علم تام به علت هم علم به ذات علت است هم علم به ايجاب علت، هم علم به لوازم وملزوم علت، هم علم به عوارض ومعروض علت وهم علم به اوصاف غير اضافي واضافي علت.

علامهء حلي بعد از بيان معاني مذكور مي گويد معناي قانون « علم تام به علت علم تام به معلول است » معناي سوم است.

شارح قديم : شارح قديم كه اصفهاني است همين سه تفسير را براي قاعده آورد است ولي معناي اول را تفصيل داده ومي گويد: اگر علم به ذات علم داشته باشيم وعلت داراي لوازم بين باشد به آن لوازم بين هم علم خواهيم داشت بله چنانچه لوازم غير بين براي علت باشد علم به علت مستلزم علم چنين لوازمي نيست. پس حرف علامه در لوازم غيربين تمام است، نه در لوازم بين.

اشكال محقق شريف برعلامه وشارح قديم :

صاحب ملخص مطلبي دارد كه محقق شريف آنرا نقل مي كند وباتوجه به آن بر علامه وشارح قديم اشكال مي كند.

درملخص مطلب با دومقدمه بيان مي شود وچون دومقدمه به صورت شرطيه لزوميه متصل است وبين مقدم وتالي ملازمه است لاهيجي مي گويد ملازمه اولي وملازمهء ثانيه.

ص: 454

ملازمهء اولي : تعقل ماهيت بالكنه به اين است كه ذات ودارايي هاي ذات را تعقل كنيم وچون ذات موجب معلول است معلول را هم تعقل مي كنيم. پس مي توانيم بگوييم هروقت علت را بالكنه تعقل كنيم داتي را تعقل مي كنيم كه موجب معلول است، يعني علم به ذات وكنه علت وموجب بودن آن ملازمه است.

ملازمه ء ثانيه : اگر ذات علت را بالكنه تعقل كنيم به اين نجو كه موجب است علم به معلول هم حاصل است، بعبارت ديگر چنانچه ذات علت بدون واسطه وبدون ضميمهء امر ديگر مستلزم معلول باشد، در اين صورت وقت كه به ذات علت علم پيدا كرديم به استلزام ولازم يعني معلول آن علم پيدا مي كنيم، چه اين لازم بين باشد چه غير بين.

بيان اشكال : باتوجه به دو ملازمه هم حرف علامه اشكال دارد كه مي گويد علم به ذات علت بدوقيد تام وناقص علم به ايجاب واستلزام را درپي ندارد، وهم حرف شارح قديم كه بين لازم بين وغير بين فرق مي گذارد، چرا كه اگر ذات علت بدون هيچ واسطه وضميمه مستلزم معلول باشد علم به ذات علت مستلزم علم به لازم ومعلول است چه لازم بين باشد چه غير بين باشد.

متن : و تعلقه اى تعلق العلم على التمام بالعلة (متعلق تعلق) يستلزم تعلقه كذلك اى على التمام بالمعلول ( متعلق تعلق ).

فى شرح العلّامة (ره): « انّ العلم بالعلة يقع باعتبارات ثلاثة :

الاول، العلم بماهية العلة من حيث هى ذات و حقيقة لا باعتبار اخر ( كه استلزام وايجاب دارد ). و هذا لا يستلزم العلم بالمعلول لا على التمام و لا على النقصان.

ص: 455

الثانى، العلم بها (علت) من حيث هى (علت) مستلزمة لذات اخرى. و هو(علم) علم ناقص بالعلة فليستلزم علما ناقصا من بالمعلول حيث انّه (معلول) لازم للعلّة لا من حيث هى (معلول يعني ذات معلول) ماهيّته ( ماهيته ن ك ).

الثالث، العلم بذاتها (علت) و ماهيّتها(1)و لوازمها( كه ازجملهء لوازم معلولش است) وملزوماتها (يعني عللش) و عوارضها و معروضاتها (اگر علت حالت عرضي دارد معروض آن را بدانيم ) و ما (اوصاف) لها فى ذاتها (بدون مقايسه به غير) و ما لها بالقياس الى الغير.

وهذا (معناي سوم) هو العلم التام بالعلّة وهو يستلزم العلم التام بالمعلول فان ماهيّة المعلول و حقيقته لازمة لماهية العلّة و قد فرض تعلق العلم بها من حيث ذاتها و لوازمها انتهى»

( همين سه اعتبار را شارح قديم گفته) وكذا قال أيضا الشارح القديم، الا انّه استثنى فى القسم الاوّل كون المعلول لازما بيّنا لماهيّة العلّة فانّه يلزم حينئذ (معلول لازم بين ماهيت علت باشد) من تصور ماهيّة العلّة تصور ماهية المعلول.

و قال المحقق الشريف: لكن المذكور فى الملخّص انّا متى عقلنا العلة بكنهها فقد حصل فى الذهن ماهيّة موجبة لماهية المعلول و كلما كان كذلك كان العلم بالمعلول حاصلا.

والمقدمتان ظاهرتان على القول بان التعقل يستدعى ماهيّة مساوية للمعقول فى العاقل فهذا(كلام ملخص) يدلّ على انّ العلة اذا كانت لذاتها(بدون واسطه وضميمه) علة كانت تصورها(علت) بالكنه موجبا لتصور المعلول يعنى( تفسيرموجبا) مطلقا سواء كان(معلول) لازما بيّنا او لا، هذا.

ص: 456


1- (1) ماهيت مي تواند همراه وجود باشد ومي تواند نباشد، وقت كه همراه وجود باشد به آن ذات وحقيقت گفته مي شود.

رد حرف محقق شريف 93/01/25

موضوع : رد حرف محقق شريف

بحث دراين داشتيم كه علم به علت مستلزم علم به معلول است، بعبارت بهتر علم به ماهيت علت مستلزم علم به ماهيت معلول است، نه اينكه علم به وجود علت مستلزم علم به وجود معلول است، چرا كه بحث تلازم وجودي علت ومعلول است مربوط به باب استحاله تخلف معلول از علت است آنجاكه مي گوييم تخلف معلول از تخلف علت جايز نيست.

بعبارت ديگر چنانچه علم پيدا كرديم كه علتي موجود است ويا موجودي بعنوان علت تحقق پيدا كرده در اين صورت علم پيدا مي كنيم كه موجودي بايد بعنوان معلول باشد، چرا كه تخلف معلول از علت محال است، ولي درمانحن فيه بحث ما درباره تلازم علمي علت ومعلول است، صرف نظر از تحقق خارجي شان.

به بيان سوم بحث استحاله تخلف معلول از علت مربوط به تحقق خارجي است وبحث از قاعده مربط به تلازم علمي علت ومعلول است صرف نظر از تحقق خارجي شان.

علامه حلي دربيان قاعده گفت علت را سه جور مي توانيم اعتبار كنيم؛ يكي اينكه ماهيت علت را تصور كنيم صرف نظر از ايجاب واستلزام آن وديگر اينكه ماهيت علت بعلاوه ايجاب آنرا ملاحظه كنيم وسوم آنكه ماهيت علت، ولازم وملزوم آن و... راتصور كنيم.

شارح قديم هم اين سه اعتبار را دارد ولي در اعتبار اول تفصيل قائل است، ومي گويد حرف علامه درصورتي تمام است كه معلول از لوازم بين علت نباشد، اما اگر معلول از لوازم بين ماهيت علت باشد علم به ماهيت علت علم به ماهيت معلول هم است.

ص: 457

محقق شريف،كه با دومقدمه حرفش را بيان مي كند، برعلامه ومرحوم اصفهاني، دوشارح قديم، اشكال دارد، ومي گويد اگر ذات علت بدون ضميمه وواسطه علت براي ماهيت معلول باشد علم به ماهيت علت علم به ماهيت معلول است، چه لازم بين باشد وچه غير بين. پس حرف علامه ومرحوم اصفهاني تمام نيست.

مقدمه اول : اگر علت به كنه ها به ذهن بيايد موجب ماهيت معلول خواهد بود

مقدمه دوم : اگر كنه علت موجب معلول باشد واين كنه در ذهن بيايد معلول هم در ذهن خواهد آمد. پس علم به علت مستلزم علم به معلول است چه معلول لازم بين علت باشد چه نباشد.

لاهيجي : اينكه مي گوييد كنه علت به ذهن بيايد آيا كنه علت بيايد بدون وصف ايجاب، كه در نفس الامر است ويا كنه علت بيايد با وصف ايجاب؟

اگر بگوييد كنه ماهيت علت با وصف ايجاب به ذهن مي آيد، ما ملازمه اولي را نفي مي كنيم، چرا كه مي شود كنه ماهيت علت به ذهن بيايد بدون وصف ايجاب، بعبارت ديگر آمدن كنه علت با آمدن وصف ايجاب ملازمه ندارد، آمدن كنه علت به ذهن آمدن به اين است كه جنس وفصل ماهيت علت به ذهن بيايد ودر جنس وفصل ماهيت وصف ايجاب ماخوذ نيست، تا با آمدن جنس وفصل وصف ايجاب به ذهن بيايد. بله چنانچه درجاي با آمدن جنس وفصل ماهيت شي علت بودن آن هم به ذهن بيايد اين بخاطر شناخت ما از علت بودن آن شي است، نه به اين خاطر كه درجنس وفصل شي علت بودن آن ويا استلزام معلول هم وجود داشته باشد.

ص: 458

اگر بگوييد كنه علت بدون وصف ايجاب به ذهن مي آيد، ملازمه دوم ار نفي مي كنيم، چرا كه ماهيت موجِبه به ذهن نيامده است. ووقي كه ماهيت موجِبه به ذهن نيايد موجَب هم به ذهن نمي آيد چه اين موجَب لازم بين باشد يا لازم غير بين بايد، بله در صورت موجَب به ذهن مي آيد كه ماهيت موجِبه به ذهن بيايد.

بعبارت ديگر شما در ملازمه اول گفتيد « متي عقلنا العلة بكنهها فقد حصل في الذهن ماهية موجبة لماهية المعلول » مراد از « ماهية موجبة لماهية المعلول » چيست؟ آيا ماهتي است كه در ذهن ايجاب دارد ويا ماهيتي است كه در خارج ايجاب دارد؟

اگر بگوييد ماهيتي است كه در ذهن ايجاب واستلزام دارد، مقدمه اول تمام نيست وبين مقدم وتالي آن ملازمه وجود ندارد، چرا كه آمدن كنه ماهيت در ذهن ايجاب واستلزام ماهيت را به ذهن نمي آورد؛ آمدن كنه ماهيت در ذهن يعني آمدن جنس فصل ماهيت در ذهن ودر جنس وفصل ماهيت ايجاب وجود ندارد. پس آمدن كنه ماهيت در ذهن موجِب بودن وايجاب آنرا به ذهن نمي آورد.

چنانچه بگوييد ماهيتي است كه در خارج ايجاب واستلزام دارد، دراين صورت مقدمه دوم تمام نيست وبين مقدم وتالي آن ملازمه وجود ندارد، چرا كه تالي مقدمه يا ملازمهء اول مقدم ملازمهء دوم است ومعناي مقدمه يا ملازمهء دوم اين است كه « اگركنه ماهيت كه در خارج ايجاب واستلزام دارد به ذهن بيايد موجِب علم به ماهيت معلول خواهد شد». روشن است كه بين مقدم وتالي اين شرطيه ملازمه وجود ندارد، آمدن جنس وفصل ماهيت در ذهن بدون وصف ايجاب واستلزام موجب علم به ماهيت معلول نمي شود، بله اگر ايجاب واستلزام وصف ماهيت در ذهن باشد ملازمه بين مقدم وتالي اين شرطيه وجود دارد، ولي در اين فرض ايجاب واستلزام وصف ماهيت خارجي است.

ص: 459

پس يا ملازمه اولي ممنوع است ويا ملازمه ثانيه باطل است وصورت سوم هم نداريم.

متن: و فيه اعنى فى كلام الملخّص انه ان اراد بحصول الماهية الموجبة للمعلول فى الذهن(متعلق حصول) حصولَها( مفعول اراده) مع وصف الايجاب فالملازمة الاولى ممنوعة فانّ تعقّل الماهيّة (ماهيت علت) بالكنه لا يستلزم تعقلها(ماهيت) من حيث الايجاب و ان كان الموجِب هو الكنه. فتخصيص المحقق الشريف ذلك( انتقال ازعلت به معلول) بما اذا كان علّة لذاتها لا ينفعه.(هرچند علت لذاتها علت است ولي ايجاب بيرون از ذات است)

و ان اراد حصول ماهية متصفة بالايجاب فى نفس الامر و ان لم يكن وصف الايجاب حاصلا فى الذهن فالملازمة الثانية ممنوع و هو( ملازمه ثانيه ممنوع است) ظاهر.

بررسي معناي اول كه براي قاعدهء استلزام بيان شد 93/01/26

موضوع: بررسي معناي اول كه براي قاعدهء استلزام بيان شد

بحث در اين داشتيم كه علم به علت مستلزم علم به معلول است وبراي اين قاعده سه تفسير بيان كرديم؛ يكي اينكه علم به ذات علت داشته باشيم بدون علم به ايجاب واستلزام آن، ديگري آنكه علم به ذات علت وايجاب آن داشته باشيم وسوم اينكه علم به ذات علت، لوازم وملزوم علت، اوصاف وموصوف علت وعارض ومعروض آن داشته باشيم.

بحث درمعناي اول داشتيم علامهء حلي كه علم به ذات علت مطلقا مستلزم علم به معلول نيست ولي شارح قديم به اين صورت تفصيل داد، كه اگر معلول لازم بين علت باشد علم به ذات علت مستلزم علم به معلول است، بله چنانچه معلول لازم غير بين علت باشد علم به ذات علت مستلزم علم به معلول نيست.

ص: 460

ميرسيد شريف معتقد است درصورت كه معلول ازلوازم ذات علت بدون ضميمه وواسطه باشد، علم به ذات علت مستلزم علم به معلول است، چه معلول لازم بين باشد چه لازم غير بين باشد. وبراي اين عقيده اش از كلام ملخص استفاده نمود.

ما از كلام ملخص جواب گفتيم كه بيان شد، قوشجي هم بركلام ملخص اعتراض دارد.

قوشجي : اگر وجود ذهني علت مستلزم وعلت وجود ذهني معلول باشد تصورعلت مستلزم تصور معلول است. واين درصورتي است كه معلول از لوازم بين علت باشد.

بعبارت ديگر اينكه ماهيت علت موجب ماهيت معلول درخارج است، جاي بحث ندارد، بحث درقاعدهء « العلم بالعلة يستلزم علم بالمعلول » است كه استلزام ذهني علت ومعلول را بيان مي كند وبين علت ومعلول در ذهن درصورتي استلزام است كه معلول از لوازم بين علت باشد. چنانچه شارح قديم گفت.

خلاصه : اينكه ماهيت علت موجب ماهيت معلول درخارج است، حرف صحيح است وجاي بحث ندارد. بحث درقاعده است كه تصورعلت را مستلزم تصور معلول مي داند واين درصورتي است كه معلول از لوازم بين علت باشد.

لاهيجي : اولا، شرط وجزا دركلام قوشجي هرچند لفظ شان فرق دارد، ولي مفاد شان يكي است؛ «وجود ذهني علت»كه درشرط آمده با «تصور علت»كه درجزا آمده است يك مفاد دارد و«علة لوجود المعلول» كه درشرط آمده با «يوجب تصورالمعلول»كه درجزا آمده مفاد شان يكي است.

ثانيا، اينكه قوشجي گفتند حرف ملخص درباره ي خارج است وقاعده در باب ذهن است وباهم ربط ندارند، صحيح نيست، ذهن وخارج باهم ربط دارند؛ اگرماهيت خارجي علت موجب ماهيت خارجي معلول است، كه حرف صحيح است، آنچه كه در ذهن مي آيد خارج را نشان مي دهد وماهيت علت در ذهن مي تواند ماهيت معلول را نشان دهد ووجود ذهني علت مستلزم وجود ذهني معلول است.

ص: 461

لاهيجي : شارحان قديم ( علامه واصفهاني) گفتند از سه تفسير كه براي قاعده است تفسير سوم معناي قاعده است، درتفسر سوم علم به ذات علت ولازم علت وملزومات علت و... طرح شد، وعلم به لازم يعني علم به معلول پس در اين تفسير علم به علت مستلزم علم به معلول نيست، بلكه علم به معلول جزء از علم به علت است وبعبارت ديگر علم به علت عين علم به معلول است، درحاليكه قاعده دربارهء استلزام علم علت ومعلول است.

متن: واما اعتراض(1)الشارح القوشجى عليه ( كلام ملخص) :« بان تصور العلّة انّما يوجب تصور المعلول( بجاي جواب اذا، چزا كه اذا صدارت طلب است وجوابش نمي تواند مقدم شود) اذا كانت العلة بوجودها الذهنى علة لوجود المعلول ( متعلق وجود:) فى الذهن و حينئذ ( در اين هنگام كه علت بوجود ذهني اش مستلزم وجودمعلول است) يكون المعلول لازما بيّنا و قد استثناه ( شارح قديم اين مطلب را از كلام علامه استثنا كرد). ومعنى كون ماهية العلّة موجبة لماهية المعلول، ان العلة بوجودها الخارجى يستلزم وجود المعلول فى الخارج لا انّها (علت) بوجودها الذهنى (تصوروجود علت) يستلزم وجود المعلول فى الذهن (يعني تصوروجود معلول)»

(جوب اما:) فليس بشي ء؛ امّا أولا، فلان قولنا: (مقدم يا شرط:) اذا كانت العلة بوجودها الذهنى علة لوجود المعلول فى الذهن (تالي يا جزا:) فتصورها يوجب تصور المعلول لا فرق بين مقدمها( قول: قضيه) وتاليها(قول)، فان الوجود فى الذهن ( كه درمقدم است) عين التصور( كه درتالي است) و العلية (كه درمقدم است) عين الايجاب(كه درتالي است).

ص: 462


1- (1) ميرسيد شريف بعد از قوشجي است ولذا اين كلام ناظر به ايشان نيست، ولي از آنجاي كه محقق شريف كلام ملخص را قبول دارد اشكال بر او هم وارد است.

و أما ثانيا، فلانّه(شان) لم يدع احد ( هيچ كس ادعا ندارد) انّ معنى كون ماهيّة العلة موجبة لماهيّة المعلول هو كونها بوجودها الذهنى مستلزمة لوجود المعلول فى الذهن بل الدعوى ان الاوّل(ماهيت علت) موجب للثانى(ماهيت معلول) بناء على استدعاء التعقل حصول الماهيّة المساوية ( مساوي ماهيت خارجي در ذهن مي آيد يعني حقيقت ماهيت در ذهن وخارج يكي است)، هذا.

فامّا ما قرّره الشارحان القديمان: انه المراد هاهنا _ اعنى (تفسيرضميرانه) الاعتبار الثالث _ فهو عندى بمنزلة ان يقال العلم بالعلّة و المعلول يستلزم العلم بالمعلول، وهذا لا يخفى لزوما و فسادا (لزوم مخفي نيست، بلكه بالاتر از لزوم است، عين هم اند ولذا فسادش هم روشن است، چرا كه شما يك چيز را لازم وملزوم قرار داديد).

بررسي معناي سوم كه براي قاعده بيان شده است 93/01/27

موضوع : بررسي معناي سوم كه براي قاعده بيان شده است

بحث دراين داشتيم كه علم به علت مستلزم علم به معلول است وبيان كرديم كه بنظر علامه براي اين قاعده سه تفسير وجود دارد، وتفسيرسوم معناي صحيح قاعده است.

لاهيجي : چنانچه تفسيرسوم از تفاسير مذكوره معناي قاعده باشد اشكالاتي وارد است، كه اشكال اول بيان شد.

اشكال دوم: مشهور است كه اين قاعده عكس ندارد تا بگوييم العلم التام بالمعلول يستلزم العلم بالعلة، درحاليكه اگر معناي قاعده آن باشد كه شما گفتيد قاعده عكس خواهد داشت واز علم تام به معلول مي توانيم علم به علت پيدا مي كنيم، چرا كه علم به معلول از جميع وجوه، اين است كه علم به معلول وملزوم معلول و... داشته باشيم كه چنين علم به معلول مستلزم علم به علت است.

ص: 463

ان قلت : هرچند ملزوم علت وخود علت ملزوم معلول است، يكي ملزوم با واسطه ديگري ملزوم بدون واسطه، اما معروض علت ملزوم معلول نيست ودرعكس گفتيم كه علم تام به معلول علم به علت وملزومات آن است چرا كه علت وملزومات آن همگي ملزومات معلول اند. پس علم تام به معلول علم تام به علت نيست، وعلم به معروض علت را در پي ندارد. نبابراين عكس قاعده صحيح نيست، چرا كه علم تام به معلول علم تام به علت نيست.

قلت : درست است كه معروضات علت ملزوم معلول نيست وما از علم تام به معلول علم به معروض علت پيدا نمي كنيم ولي اين اشكال ندارد، چرا كه در اصل قاعده هم علم تام به علت مستلزم علم به عوارض معلول نيست وعوارض معلول از لوازم علت به شمار نمي مي آيد.

درعكس قاعده نمي توانيم بگوييم علم به معلول وعوارض آن علم به علت ولوازم آن نيست ولي اين اشكال ندار، چرا كه دراصل قاعده هم علم تام به علت ومعروضات آن علم به معلول وملزومات آن نيست. خلاصه اگر اصل قاعده تمام باشد بايد عكس هم قبول باشد واگر در اصل چشم پوشي مي كنيد درعكس هم چشم پوشي كنيد.

اشكال سوم: علما ازاين قاعده در موارد متعدد براي علم علت به معلول استدلال مي كند، مثلا درعلم واجب تعالي به ماعدا قبل از ايجاد مي گويند علم به علت تامه مستلزم علم به معلول است وحق تعالي هم علت تامهء ماعدا است وهم به خودش علم تام دارد، همين طور درعلم عقول عاليه به ماعدا از اين قاعده استفاده مي كند، ولي اگر قاعده را به تفسير سوم معنا كنيد درمورد عقول عاليه نمي تونيد از اين قاعده استفاده كنيد، چرا كه در تفسير سوم علم تام به ذات علت وملزومات آن و... مطرح است وعقول عاليه نمي تواند علم تام به ملزومات خود يعني حق تعالي داشته باشد ودرنتيجه اين قاعده يك مصداق بشتر نخواهد داشت.

ص: 464

متن : (2) وأيضا المشهور ان هذا الحكم غير منعكس اى ليس تعلق العلم بالمعلول مستلزما لتعلقه بالعلة و الحال انّ العلم بالمعلول أيضا من جميع الوجوه المذكورة يستلزم العلم بالعلة كذلك ( من جميع الوجوه) فان العلة و ملزوماتها(يعني علة العلة) من ملزومات المعلول. (ان قلت:) واما معروضات العلة فانّها و ان لم يكن ملزومة للمعلول، (قلت:) لكن عوارض المعلول أيضا ليست من لوازم العلّة.

(3) على ان هذه القاعدة مستعملة فى مواضع عديدة يستدل فيها بالعلّة على المعلول كاثبات علمه تعالى بسائر الموجودات (به ماعدا) و اثبات علم غيره من المجردات بمعلولاته(1)(غيره) الى غير ذلك فان لم يمنع كون المبدأ الاوّل عالما بذاته من جميع تلك الوجوه فقد يمنع ذلك (عالما بذاته من جميع تلك الوجوه) فى غيره ( مبداء اول) فلا يتم مقصودهم.كذا فى الحواشى الشريفية.

صحيح نبودن عكس قاعده 93/01/30

موضوع:صحيح نبودن عكس قاعده

بحث در اين داشتيم كه علم تام به علت مستلزم علم تام به معلول است. اصل اين قاعده مورد پذيرش همه است، اما اين كه علم تام چيست، علامه تفسيري ارئه كرد كه سه اشكال بر آن وارد است. لاهيجي براي علم تام تفسيري دارد كه اشكالات تفسير علامه بر آن وارد نيست.

ص: 465


1- (1) مراد از معلولات نمي تواند معلولات حق تعالي باشد، بلكه بايد معلولات خود مجردات باشد، چرا كه از اين قاعده براي علم علت به معلولات خودش استفاده مي كنند، نه براي علم علت به معلولات غير. علاوه بر اينكه مطلق مجردات نمي تواند به معلولات حق تعالي علم داشته باشد مثل عقل دهم نمي تواند به معلولات حق علم تام داشته باشد.

بيان كرديم كه اشكال اول بر تفسير لاهيجي وارد نيست، اشكال دوم هم براين تفسير وارد نيست، چرا كه طبق اين تفسير عكس قاعده قابل قبول نيست، چنانكه حكما مي گويند.

عكس قاعده طبق تفسير لاهيجي : اگر علم تام به معلول وعلم به حيثيات وجهات كه در آن است داشته باشيم علم به علت خاص نخواهيم داشت، بلكه فقط مي دانيم علت دارد، اما اينكه علت چيست نمي دانيم، يعني عكس قاعده تمام نيست، چرا كه اگر عكس قاعده صحيح مي بود بايد علم تام به معلول وجهات وحيثيات آن علت معين وماهيت آن را نشان مي داد.

موئيد از كلام خواجه : ابن سينا دراشارات بيان مي كند كه خداوند تعالي به ماعدا علم دارد واين ادراك اكمل الادراكات است. خواجه در تبيين اين مطلب از قاعد « علم تام به علت مستلزم علم تام به معلول است» بعنوان كبراي كلي استفاده مي كند، وتوضيحاتي براي اين قاعده مي آورد كه شاهد مثال ماست.

توضيح خواجه دربارهء قاعده : علم تام به علت مستلزم علم تام به معلول است يعني علم تام به علت علم به معلول معين را در پي دارد ولي علم تام به معلول علم به علت معين را در پي ندارد، بعبارت ديگر علم تام به علت هم علم به وجود معلول معين را در پي دارد وهم علم به ماهيت معلول را ولي علم تام به معلول علم فقط علم به وجود معلول را به دنبال دارد اما ماهيت وچيستي معلول را نشان نمي دهد؛ چرا كه معلول با امكان واحتياجش علت را نشان مي دهد وامكان صرف وابستگي به موجود ديگر را نشان مي دهد، ماهيت آن را نشان نمي دهد.

ص: 466

توجه داريم كه توضيح خواجه در بارهء قاعده شاهد مدعاي ما است وبه خوبي نشان مي دهد كه عكس قاعده تمام نيست ويا قاعده عكس ندارد.

علم خداوندتعالي به ذاتش علم به ماعد است وچون ذات حق تعالي علت ماعدا است وعلم تام به علت علم تام به معلول است پس خداوند تعالي به ماعدا علم تام دارد. وچون ذات الهي اكمل الذوات است وعلم الهي عين ذات او است حق تعال اكمل الادراكات را به ماعدا دارد.

ماسواي حق تعالي كه ذات شان ناقص است علم شان اكمل العلوم نيست، چه به ذاتش علم تام داشته باشد مثل مجردات تام وچه علم تام به ذاتش نداشته باشد مثل انسان ها، چرا كه كمال ادراك به سه چيز بستگي دارد :

1. قوت وكمال مدرِك، مثلا مدرِك عقلي قوي تر از مدرِك خيالي وحسي است.

2. قوت وكمال مدرَك، مثلا مدرَك چنانچه عقول باشد قوي تر است از مدرَك مادي.

3. قوت وكمال ادراك، مثلا ادراك عقلي قوي تر از ادراك خيالي وحسي است.

درعلم حق تعالي به ذاتش هم مدرِك ذات الهي است كه كامل ترين مدرِك است، هم مدرَك ذات الهي است كه كامل ترين ذوات است وهم ادراك قوي ترين ادراك است، چرا كه عين ذات الهي است. پس علم الهي به ذاتش وبه ماعدا اكمل الادراكات است.

متن : قال المصنف فى شرح الاشارات: « ولما كان العلم التام بالعلة التامة مقتضيا للعلم التام بمعلولها و لم يكن العلم التام بالمعلول مقتضيا علما تاما بعلّته. (تعليل براي شرط/ مورد استشهاد ما:) فان العلّة من حيث هى تامّة يوجب معلولها المعين و المعلول من حيث هو معلول لا يقتضي علّته المعينة انما يقتضي علّة ما لوجوده (براي ترقي، نه اضراب:) بل العلم بالعلة يقتضي العلم بماهية المعلول و انيّته و العلم بالمعلول يقتضي العلم بانيّة العلة دون ماهيتها. (جواب لما:)كان اكمل الادراكات فى ذواتها(چون عين ذات است وذات حق اكمل الذوات است) ادراك الاوّل( اول تعالي) لذاته بذاته(بدون واسطه وبدون معلم) كما هى و لجميع ما سواه أيضا( قيد ماسواه يعني علاوه برذاتش/ قيد بذاته، يعني هم چنين بدون واسطه ومعلم) بذاته من حيث هو علّة تامة لها انتهى»

ص: 467

صحيح نبودن عكس قاعده 93/02/01

موضوع:صحيح نبودن عكس قاعده

بحث در اين داشتيم كه علم تام به علت مستلزم علم تام به معلول است. اصل اين قاعده مورد پذيرش همه است، اما اين كه علم تام چيست، علامه تفسيري ارئه كرد كه سه اشكال بر آن وارد است. لاهيجي براي علم تام تفسيري دارد كه اشكالات تفسير علامه بر آن وارد نيست.

بيان كرديم كه اشكال اول بر تفسير لاهيجي وارد نيست، اشكال دوم هم براين تفسير وارد نيست، چرا كه طبق اين تفسير عكس قاعده قابل قبول نيست، چنانكه حكما مي گويند.

عكس قاعده طبق تفسير لاهيجي : اگر علم تام به معلول وعلم به حيثيات وجهات كه در آن است داشته باشيم علم به علت خاص نخواهيم داشت، بلكه فقط مي دانيم علت دارد، اما اينكه علت چيست نمي دانيم، يعني عكس قاعده تمام نيست، چرا كه اگر عكس قاعده صحيح مي بود بايد علم تام به معلول وجهات وحيثيات آن علت معين وماهيت آن را نشان مي داد.

موئيد از كلام خواجه : ابن سينا دراشارات بيان مي كند كه خداوند تعالي به ماعدا علم دارد واين ادراك اكمل الادراكات است. خواجه در تبيين اين مطلب از قاعد « علم تام به علت مستلزم علم تام به معلول است» بعنوان كبراي كلي استفاده مي كند، وتوضيحاتي براي اين قاعده مي آورد كه شاهد مثال ماست.

توضيح خواجه دربارهء قاعده : علم تام به علت مستلزم علم تام به معلول است يعني علم تام به علت علم به معلول معين را در پي دارد ولي علم تام به معلول علم به علت معين را در پي ندارد، بعبارت ديگر علم تام به علت هم علم به وجود معلول معين را در پي دارد وهم علم به ماهيت معلول را ولي علم تام به معلول علم فقط علم به وجود معلول را به دنبال دارد اما ماهيت وچيستي معلول را نشان نمي دهد؛ چرا كه معلول با امكان واحتياجش علت را نشان مي دهد وامكان صرف وابستگي به موجود ديگر را نشان مي دهد، ماهيت آن را نشان نمي دهد.

ص: 468

توجه داريم كه توضيح خواجه در بارهء قاعده شاهد مدعاي ما است وبه خوبي نشان مي دهد كه عكس قاعده تمام نيست ويا قاعده عكس ندارد.

علم خداوندتعالي به ذاتش علم به ماعد است وچون ذات حق تعالي علت ماعدا است وعلم تام به علت علم تام به معلول است پس خداوند تعالي به ماعدا علم تام دارد. وچون ذات الهي اكمل الذوات است وعلم الهي عين ذات او است حق تعال اكمل الادراكات را به ماعدا دارد.

ماسواي حق تعالي كه ذات شان ناقص است علم شان اكمل العلوم نيست، چه به ذاتش علم تام داشته باشد مثل مجردات تام وچه علم تام به ذاتش نداشته باشد مثل انسان ها، چرا كه كمال ادراك به سه چيز بستگي دارد :

1. قوت وكمال مدرِك، مثلا مدرِك عقلي قوي تر از مدرِك خيالي وحسي است.

2. قوت وكمال مدرَك، مثلا مدرَك چنانچه عقول باشد قوي تر است از مدرَك مادي.

3. قوت وكمال ادراك، مثلا ادراك عقلي قوي تر از ادراك خيالي وحسي است.

درعلم حق تعالي به ذاتش هم مدرِك ذات الهي است كه كامل ترين مدرِك است، هم مدرَك ذات الهي است كه كامل ترين ذوات است وهم ادراك قوي ترين ادراك است، چرا كه عين ذات الهي است. پس علم الهي به ذاتش وبه ماعدا اكمل الادراكات است.

متن : قال المصنف فى شرح الاشارات: « ولما كان العلم التام بالعلة التامة مقتضيا للعلم التام بمعلولها و لم يكن العلم التام بالمعلول مقتضيا علما تاما بعلّته. (تعليل براي شرط/ مورد استشهاد ما:) فان العلّة من حيث هى تامّة يوجب معلولها المعين و المعلول من حيث هو معلول لا يقتضي علّته المعينة انما يقتضي علّة ما لوجوده (براي ترقي، نه اضراب:) بل العلم بالعلة يقتضي العلم بماهية المعلول و انيّته و العلم بالمعلول يقتضي العلم بانيّة العلة دون ماهيتها. (جواب لما:)كان اكمل الادراكات فى ذواتها(چون عين ذات است وذات حق اكمل الذوات است) ادراك الاوّل( اول تعالي) لذاته بذاته(بدون واسطه وبدون معلم) كما هى و لجميع ما سواه أيضا( قيد ماسواه يعني علاوه برذاتش/ قيد بذاته، يعني هم چنين بدون واسطه ومعلم) بذاته من حيث هو علّة تامة لها انتهى»

ص: 469

صحيح نبودن عكس قاعده باتوجه به تفسير لاهيجي 93/02/02

موضوع: صحيح نبودن عكس قاعده باتوجه به تفسير لاهيجي

بحث دراين قاعده داشتيم كه « العلم التام بالعلة يستلزم العلم التام بالمعلول». براي علم تام دومعنا بيان كرديم، يك معناي كه علامه بيان كرده است وديگري معناي كه لاهيجي طرح كرده است. معناي علامه سه تا اشكال دارد، يكي اينكه طبق معناي علامه عكس قاعده صحيح خواهد بود؛ چرا كه طبق اين معنا علم تام به ذات معلول وملزوم ولازم و... آن مستلزم علم تام به ذات علت است، درحاليكه علما عكس قاعده را صحيح نمي داند. اين اشكال برتفسير لاهيجي از علم تام وارد؛ يعني علم تام به معلول وجهات وحيثيات آن مستلزم علم تام به علت نيست.

موئيد ازكلام خواجه براي صحيح نبودن عكس قاعده طبق تفسير لاهيجي:

اگر علم تام به علت داشته باشيم علم به وجود وماهيت معلول پيدا مي كنيم ولي اگر علم تام به معلول داشته باشيم فقط علم به وجود علت پيدا مي كنيم، بعبارت ديگر علم تام به علت علم به معلول معين را در پي دارد ولي علم تام به معلول علم به علت معين را به دنبال ندارد، بلكه صرفا نشان مي دهد كه معلول علت دارد، اما شخص علت وماهيت آنرا نشان نمي دهد.

تاييد از كلام محقق شريف براي صحيح نبودن عكس قاعده طبق تفسير لاهيجي:

اگر علم به علت معين پيد كنيم علم به معلول معين پيدا مي كنيم ولي چنانچه علم به معلول معين داشته باشيم فقط علم به علتي پيدا مي كنيم، نه علم به علت معين؛ چرا كه معلول با امكانش اقتضاي علت دارد وامكان خاص نيست، مشترك بين تمام معاليل است، ولذا فقط وابستگي به علت را نشان مي دهد، نه علت خاص را.

ص: 470

اينكه علم تام به علت مستلزم علم به معلول خاص است ولي علم تام به معلول مستلزم علم به علت خاص نيست ويا علم تام به علت مستلزم علم به وجود وماهيت معلول است ولي علم تام به معلول فقط مستلزم علم به وجود علت است، به همين جهت است كه گفته اند استدلال از علت به معلول علم تام را به دنبال دارد ولي استدلال از معلول به علت علم ناقص را در پي دارد.

مراتب علم :

مراتب طولي عقل انساني :

1. عقل هيولاني، كه عقل هيچ صورت معقوله را كسب نكرده است وتنها توانايي كسب صورمعقوله را دارد.

2. عقل بالملكه، كه عقل تنها بديهيات را كسب كرده است وازعلوم نظري خالي است.

3. عقل بالفعل، كه عقل تمام صورمعقوله اعم از بديهي ونظري را بدست آورده است ولي مشغول مطالعه ي آن نيست.

4. عقل بالمستفاد، كه عقل تمام صورمعقوله را كسب كرده است ومشغول مطالعه ي آن است.

ازمرابت چهارگانهء علم، مرتبه هيولاني بالقوه محض است، مرتبه از عقل كه هيچ معقولي را كسب نكرده است وفقط توانايي تعقل را دارد، ومرتبهء بالمستفاد كاملا بالفعل است، تمام صور معقوله را كسب كرده ومشغول مطالعه ي آن است. اما دومرتبه ديگر ازمراتب چهارگانه ي علم از جهتي بالقوه واز جهتي ديگر بالفعل است؛ مرتبه ي بالملكه كه عقل بديهيات را كسب كرده است نسبت به عقل هيولاني بالفعل است ولي نسبت به مرتبه ي بعدي بالقوه است. عقل بالفعل هم كه تمام صورمعقوله را كسب كرده ولي مشغول مطالعه ي آن نيست نسبت به عقل بالملكه بالفعل ولي نسبت به عقل بالمستفاد بالقوه است.

ص: 471

متن: والسبب فى ذلك(علم تام به علت مستلزم علم تام به معلول است من دون عكس/علم تام به علت علم به وجود وماهيت علت است ولي علم تام به معلول فقط علم به وجود علت است) على ما قاله المحقق الشريف: «هو ان العلّة التامة يكون لخصوصها مقتضية لمعلول مخصوص و ان المعلول الخاص لا يستدعى لامكانه الا علة ما(چون كه امكان خاص نيست)، فالعلية مستندة الى خصوصية الذات(اضافه صفت به موصوف يعني ذات مخصوصه) التى لا يتصور اقتضاؤها الا لشي ء مخصوص و المعلولية مستندة الى امكان ذات مخصوصة و لا شك ان الامكان لا يستدعى علة مخصوصة فالعلم بالعلّة يستلزم العلم بمهيّة المعلول و انيّته و العلم بالمعلول يستلزم العلم بانيّة العلة دون ماهيتها و من ثم(ازاين جهت كه علت كاملا معلول را نشان مي دهد ولي معلول كاملا علت را نشان نمي دهد) حُكم بان الاستدلال بالعلة يستلزم علما تاما والاستدلال بالمعلول يوجب علما ناقصا. انتهى كلامه».

واذا عرفت ما ذكرنا عرفت انّ حصر الاعتبارات فى الثلاثة(ص201) غير حاصر.

ولعلّ الاعتبار الثالث متوهم من ظاهر كلام شرح الاشارات المنقول او لاً(1)( ص204)، فتدبّر.

ومراتبه اى مراتب العلم ثلاث: الاولى كونه بالقوّة لما(انسان) هو(علم) من شانه سواء كانت القوّة قريبة كالعقل بالفعل او بعيدة كالعقل الهيولانى او متوسّطة كالعقل بالملكة سمّوها(علم بالقوة) علما تجوزا

ص: 472


1- (1) علامه از ذيل آن كلام (وهذالعلم يتضمن ...) اعتبار سوم را فهميده، درحاليكه بايد آنرا باتوجه به صدر كلام كه مي گويد « العلم بالعلة ... مستلزمه بجميع... » معناكرد، چنانكه لاهيجي اين گونه معنا كرده است.

مراتب علم 93/02/03

موضوع : مراتب علم

بحث در مراتب علم داشتيم كه سه تا است؛ يكي مرتبهء علم بالقوه، ديگري مرتبهء علم اجمالي وسومي مرتبهء علم تفصيلي، وبه اعتبار اين مراتب علم سه تا است؛ علم بالقوه، علم اجمالي وعلم تفصيلي.

علم بالقوه : علم بالقوه وقتي است كه انسان توانايي علم را دارد، چه اين توانايي، از فعليت دورباشد مثل عقل هيولاني، چه متوسط باشد مثل عقل بالملكه وچه نزديك به فعل باشد مثل عقل بالفعل كه تمام صورمعقوله را كسب كرده ولي فعلا مشغول مطالعه ي آن نيست ولذا نسبت به زمان كه مشغول مطالعه ي صور است بالقوه است.

علم اجمالي: علم اجمالي عبارت از حالتي بسيط بين علم بالقوه وعلم تفصيلي، كه انسان دراين حالت پاسخ مسائل را اجمالا دارد وبراي اينكه پاسخ را بيان كند بايد مقدماتي را فراهم كند تا با استمداد از مقدمات جواب سوال را بگويد. مثلا انسان كه در مرحله ي عقل بالفعل است چون مشغول مطالعه ي صورعلمي نيست علم بالقوه دارد، به محض اينكه از اوسوال شود صور علمي كه پاسخ سوال است در ذهن او بصورت مجموعي ودرهم حاضر مي شود در اين حالت علم اجمالي براي انسان است؛ چرا كه اين صور علمي بايد مرتب شود تا پاسخ تفصيلي سوال باشد.

علم تفصيلي : علم تفصيلي وقتي است كه انسان براي پاسخ سوال، تمام صور مورد نياز را بطور مرتب درذهن حاضركند. مثلا پاسخ سوالي نياز به پنج مقدمه دارد وتمام مقدمات در پيش او بالفعل حاضر ومرتب است.

ص: 473

خلاصه : وقتي سوالي مي شود براي انسان سه حالت است؛ يكي اينكه پاسخ سوال را حاضر ندارد ولي مي تواند تحصيل كند، ديگر اينكه جواب سوال حاضراست ولي براي اينكه بيان كند نياز به مقدماتي اسنت كه بايد فراهم كند وسوم اينكه هم پاسخ سوال وهم مقدمات همگي پيش او حاضر است، درحالت اول براي انسان علم بالقوه است، درحالت دوم علم اجمالي ودر حالت سوم علم تفصيلي.

اشكالات فخررازي برعلم اجمالي: فخر علم اجمالي را قبول ندارد وسه اشكال كرده است :

اشكال اول : آن تفاصيل كه اسم شان را مقدمات گذاشتيد يا معلوم است ويا معلوم نيست، اگر معلوم است از هم متمايز ست وعلم تفصيلي داريم واگر معلوم نيست ومي توانيم تحصيل كنيم علم بالقوه داريم، حالت سوم نداريم كه اسم آنرا علم اجمالي بگذاريم.

بعبارت ديگر تفاصيل ويا مقدمات چنانچه مورد توجه است علم تفصيلي حاصل است واگر مقدمات مورد توجه نيست مجهول است، حالت سوم نداريم كه علم اجمالي باشد.

اشكال دوم : شما گفتيد صورت علمي در ذهن داريم كه اگر تفصيل بدهيم مي شود جواب سوال وقبل از تفصيل علم اجمالي است، مثلا براي پاسخ به سوالي پنج تا مقدمه نياز است وهريك از مقدمات داراي صورت علمي است. طبق گفته ي شما بايد صورت علمي داشته باشيم كه از هرپنج مقدمه حكايت كند تابگوييم علم اجمالي داريم درحاليكه ممكن نيست يك صورت پنج ذي الصورت داشته باشد.

ان قلت : گاهي صورمتعدد دفعتا به ذهن مي آيد، زماني كه مركب را تصور مي كنيم؛ مثلا باتصور جسم علم به هيولي، علم به صورت وعلم به مركب دفعتاً به ذهن مي آيد. وگاهي صورمتعدد به ترتيب به ذهن مي آيد مثل اينكه اول يك جزء بعد جزء ديگر را تصور كنيم. فرض اول علم اجمالي وصورت دوم علم تفصيلي است.

ص: 474

قلت : درست كه گاهي به اجزاي مركب دفعتاً علم پيدا مي كنيم وعلم اجمالي به اين معنا پذيرفتني است ولي اين معناي متوسط بين علم بالقوه وعلم تفصيلي نيست. پس علم اجمالي به معناي كه واسطه بين علم بالقوه وعلم تفصيلي باشد نداريم.

متن : الثانية، العلم الاجمالى وهوحاله بسيطة بين القوة المحضة و العلم التفصيلى كحال من سئل عن مسئلة ليس الجواب عنها (صفت الجواب:) المبتنى على مقدمات كثيرة (خبرليس:) حاضرا فى ذهنه مفصّلا لكن عنده ما(علمي است) لو بُسِط(ما) و فُصّل(ما) لكان(ما) عين تفصيل تلك المقدمات فهى(علم، مرتبه علم) بالفعل من وجه و بالقوّة من وجه اخر.

الثالثة، العلم التفصيلى و هو ان يكون تلك المعلومات الكثيرة(مقدمات) حاضرة فى ذهنه متميزة بعضها عن بعض.

و زعم الامام أن العلم الاجمالى باطل لوجوه:

الاوّل، ان تلك التفاصيل(مقدمات كه حاصل شان علم تفصيلي است) ان كانت معلومةً وجب أن يتميز كل منهما عن غيره فيكون التفصيل حاصلا(يعني علم تفصيلي حاصل است) وان لم يكن(تفاصيل) معلومة لم يكن العلم بها اصلا. نعم ربّما كان حالة من احوالها معلومة تفصيلا فما(مبتدا) هو معلوم مفصّل(خبر) وما ليس بمفصّل ليس بمعلوم.

الثانى، انه يمتنع حصول صورة واحدة مطابقة لامور مختلفة(مقدمات) لوجوب مساواة الصورة لماهية كل واحد منها فيكون صورا مختلفة لا صورة واحدة(اگرماهيت مختلف داريم بايد صورمختلف داشته باشيم، نه اينكه يك صورت به اذا چند ماهيت باشد) بل يجب ان يكون لكلّ من تلك الامور صورة على حدة و لا معنى للعلم التفصيلى الّا ذلك( كه صورت به تعداد معلوم وماهيت داشته باشيم).

ص: 475

نعم قد يحصل الصور المتعددة دفعة كما اذا تصور حقيقة المركب من حيث هو(مثلا با ديدن جسم سه صورت دفعتا مي آيد صورت علمي هيولي، صورت علمي صورت جسميه وصورت علمي مركب). و قد يحصل(صور) مترتّبة فى الزمان كما اذا تصور اجزاؤه واحد بعد واحد فان ارادوا بالاجمال و التفصيل حصول الصورة تارة دفعة(كه اسم آنرا مي گذاريم علم اجمالي) و اخرى مترتبة( كه اسم آنرا مي گذاريم علم تفصيلي) فلا نزاع فيه الّا انّ الاجمالى بهذا المعنى(حصول صورت دفعة) ليس حالة متوسّطة بين القوّة و الفعل .

اشكالات علم اجمالي 93/02/06

موضوع:اشكالات علم اجمالي

بحث در مراتب علم داشتيم وعلم را بلحاظ مراتب به سه قسم تقسيم كرديم؛ علم بالقوه، علم اجمالي وعلم تفصيلي.

فخررازي سه اشكال برعلم اجمالي دارد كه دوتاي آن بيان شد.

دنباله ي اشكال دوم (ماقلوا ) : اينكه مي گوييد ما به دنبال سوال جواب را مي دانيم اجمالا، صحيح نيست؛ چرا كه پاسخ سوال عبارت است از صورت علميه كه بعد از تحقيق حاضر مي شود، ولي اين جواب لازم دارد كه هنگام سوال معلوم ما است، وآن لازم است عبارت است از اينكه ما وقتي سوال مي دانيم كه چيزي پيش ما حاضر است كه اگر آنرا بررسي كنيم پاسخ سوال خواهد بود. پس آنچه كه معلوم ما است لازم جواب است كه تفصيلا به آن علم داريم وآنچه كه مجهول است خود جواب است، وچيز سوم نداريم كه معلوم اجمالي باشد.

اشكال سوم : ما چيزي به عنوان معلوم اجمالي نداريم، آنچه را كه شما معلوم اجمالي مي گوييد در حقيقت مركب است از يك معلوم تفصيلي ويك مجهول تفصلي، بعبارت ديگر مايك چيز داريم كه از جهتي معلوم است تفصيلا واز جهت مجهول است، از اين جهت كه جواب است معلوم است واز جهت اينكه جواب تحقيقي است مجهول است. پس ما چيزي به عنوان معلوم اجمالي نداريم، ولي چون معلوم ومجهول دريك جاي جمع شده است ما فكر مي كنيم كه علم اجمالي داري.

ص: 476

جواب اشكال اول : شما گفتيد تفاصيل و مقدمات يا معلوم است ويا معلوم نيست، اگر معلوم است از هم متميز است وعلم تفصيلي حاصل است واگر معلوم نيست جهل دريم وحالت سوم نداريم كه علم اجمالي باشد، درحاليكه مي شود مقدمات معلوم باشد بنحو مجموعي وروي هم در اين صورت علم اجمالي به پاسخ داريم.

بعبارت ديگر گاهي به مقدمات توجه داريم بدون دقت وگاهي توجه دقيق داريم، درصورت كه توجه دقيق نداريم هرچند مقدمات حاضر است ولي ترتيب شان معلوم نيست ولذا علم اجمالي حاصل است و زماني كه توجه دقيق به مقدمات داشته باشيم ترتيب وچنش مقدمات و نتيجه ي حاصل را مي دانيم و علم تفصيلي حاصل است.

مثال: وقتي جماعتي از دور مي آيد گاهي انسان نگاهش را تيز نمي كند در اين صورت مي داند كه گروهي مي ايد ولي تعداد وترتيب شان را نمي داند، ولي زمانيكه انسان نگاهش را دقيق وتيز كند هم تعداد وهم ترتيب افراد را مي داند، در صورت اول بيننده احساس وابصار اجمالي دارد ودر صورت دوم ابصار تفصيلي.

جواب اشكال دوم : مراد از علم اجمالي اين نيست كه صورت واحد براي امور مختلف باشد وماهيات مختلف صورت واحد داشته باشد تا شما اشكال كنيد كه صورت واحد نمي تواند در برابر ماهيات مختلف باشد.

مراد از علم اجمالي اين است كه وقتي كه مركب به ذهن مي آيد انسان هم به مركب عالم است وهم به اجزاي مركب، منتها عقل اين گونه است كه گاهي تمركزش روي مركب است وبه اجزا توجه ندارد، وبار ديگر هم به مركب وهم اجزاء توجه دارد، در صورت اول علم اجمالي ودرصورت دوم علم تفصيلي است.

ص: 477

بعبارت ديگر مراد از علم اجمالي حصول فعي صورت متعدد نيست، بلكه مراد اين است كه وقتي مركب به ذهن آمد گاهي انسان به مركب توجه دارد وگاهي هم به مركب توجه دارد هم به اجزايش، زمانيكه تنها به مركب توجه دارد علم اجمالي است كه واسطه است بين زماني كه علم به مركب نداريم ووقتي كه علم به اجزاي مركب مفصلا داريم.

جواب از ماقالوا : بحث ما درعارض نيست كه بگوييد عارض معلوم است وخود جواب مجهول، بحث ما درخود مركب است كه گاهي اجمالا معلوم است، چنانكه بيان شد، وگاهي تفصيلا.

متن: و إماما قالوه(آنچه را كه طرفداران علم اجمالي گفتند) من انّه عقيب السؤال عالم بالجواب اجمالا لا تفصيلا لترتبه(تفصيل) على التقرير فمردود بان لذلك الجواب حقيقة و ماهيّة(كه همان صورت علميه است) و له(جواب) لازم و هو(لازم) انّه(جواب/ شان) شي ء(شيءموجودٌ: مبتدا وخبر) يصلح جوابا لهذا السؤال و المعلوم عقيب السؤال هو ذلك اللازم و هو معلوم بالتفصيل و امّا حقيقة الجواب فمجهولة فى تلك الحالة (قبل ازتقريروتبيين).

الثالث: ان المعلوم الاجمالى معلوم من وجه و مجهول من وجه اخر و الوجهان متغايران لا محالة فالوجه المعلوم لا اجمال فيه و الوجه المجهول غير معلوم البتة لكن لما اجتمعا(معلوم ومجهول) فى شي ء واحد ظُنّ انّ العلم الاجمالى يغاير العلم التفصيلى.

و الجواب عن الاوّل: على ما فى الحواشى الشريفيّة انّ صور تلك التفاصيل حاصلة فى الذهن مجتمعة معا لكن العقل لم يحدق(تيزنكرده) نظره الى كل واحدة منهما(دومقدمه/ مقدمه ونتيجه: تفاصيل) على حدة و لم يلتفت الا الى الجملة فاذا شرع فى المسألة و قرّرها شافيا و حدّق النظر الى كل واحد من المعلومات التى فى تلك المسألة حصل له(شخص) فى العلم بها(تفاصيل) مرتبة اخرى مفصّلة متميّزة بالبديهة (متعلق متميزة) عن الاولى(مرتبه اولي) التى هى علم بتلك التفاصيل أيضا و ملاحظة لها اجمالا.

ص: 478

ونظير هاتين المرتبتين (متعلق نظير) فى الاحساسات ان نرى جماعة دفعة ثم نحدق النظر إليها فانا نجد في الابتداء حالة اجمالية و بعد التحديق حالة اخرى تفصل الاولى و لا شك انّ ابصارنا لتلك الجماعة حاصل فى الحالين معا.

وعن الثانى على ما فى شرح المواقف: انه اذا علم المركب بحقيقته حصل فى الذهن صورة واحدة مركبة من صور متعددة بحسب تلك الاجزاء(مثلا اگر سه جزء داريم سه صورت خواهيم داشت) و العقل حينئذ(هنگام كه مركب بحقيقته آمده نه بااجزايش) متوجه قصدا الى المركب دون اجزائه فاذا توجّه إليها(اجزاء) وفصّلها(اجزاء) صارت ملحوظة قصدا منكشفا بعضها عن بعض انكشافا تامّا لم يكن حاصلا فى الحالة الأولى مع حصول صور الاجزاء فى الحالتين.

و قوله المعلوم عقيب السّؤال عارض من عوارض الجواب قلنا الكلام فى ما اذا كان المركب حاصلا فى الذّهن بحقيقته لا باعتبار عارض من عوارضه فانّ ذلك(علم به عارض) ليس علما باجزائه لا اجمالا و لا تفصيلا.

اشكال فخررازي برعلم اجمالي 93/02/07

موضوع: اشكال فخررازي برعلم اجمالي

بحث درمراتب علم داشتيم، يكي از مراتب علم، علم اجمالي است كه فخررازي قبول ندارد واشكالاتي بر آن كرده است. اشكال سوم كه اقامه كرد اين بود كه آنچه به نام علم اجمالي است درحقيقت مركب از علم تفصيلي وجهل است وچون علم وجهل دريك جا جمع شده است ما فكر مي كنيم علم اجمالي داريم، درحاليكه چنين علمي واقعيت ندارد، آنچه كه حقيقت دارد اجتماع علم وجهل است.

جواب از اشكال سوم : با اين بيان فخررازي دوتا علم داريم ودوتامعلوم، كه به يك معلوم علم تعلق گرفته است و معلوم ديگركه بالقوه است متعلق علم نيست، بلكه جهل به آن تعلق گرفته. امّا مورد بحث جاي است كه يك معلوم متعلق دوتا علم است، اين علم گاهي علم كاملا روشن است وگاهي كاملا روشن نيست. مثلا سوالي از ما شده است، ما گاهي به آن علم تفصيلي داريم وگاهي چنين نيست. پس يك معلوم داريم ودوتا علم نه اينكه دومعلوم داشته باشيم، كه يكي متعلق علم وديگري متعلق جهل باشد.

ص: 479

نظرفخررازي درتصورات : فخررازي مثل بقيه ي علما عقيده دارد كه تصديق دوقسم است؛ بديهي و اكتسابي، ولي برخلاف ساير علما معتقد است كه تصور فقط بديهي است، وتصور كسبي را قبول ندارد.

اينكه فخررازي علم اجمالي را قبول ندارد، منشاء نظرفوق ايشان درباب تصورات است؛ چراكه فخررازي مي گويد مفردات يا معلوم است تفصيلا ولذا نياز به كسب ندارد ويا مجهول است و ما به آن توجه نداريم كه دنبال كسب آن برويم، اما ساير علما كه علم اجمالي را قبول دارد مي گويد مي شود به مفردي از مفردات علم اجمالي داشته باشيم وبا تعريف به صورت تفصيلي كسب كنيم.

علم به مسبب از طريق سبب :

قبلا بيان كرديم كه علم اعم از تصوري تصديقي يا بديهي است ويا كسبي، چنانچه علم بديهي چه سبب داشته باشد يا سبب نداشته باشد از طريق احساس، الهام و... بدست مي آيد، اما علم كسبي چنانچه شيء سبب داشته باشد بايد از طريق سبب به آن شيء علم پيدا كنيم.

دليل : اگر چيزي سبب داشته باشد ممكن است وممكن وقتي از تساوي خارج ويقينا موجود مي شود كه سببش آمده باشد ولذا اگر از طريق سبب به آن شي علم پيدا كنيم علم ما يقيني است ولي چنانچه از راه مسبب به آن شيء علم پيدا كنيم علم ما ظني است وعلم ظني از نظر متكلم علم نيست.

اشكال: اين دليل مي گويد اگر بخواهيم به وجود مسبب علم داشته باشيم بايد از طريق سبب باشد، درحاليكه بحث ما عام است، اختصاص به وجود مسبب ندارد به ماهيت مسبب بايد علم پيدا كنيم.

ص: 480

جواب : چنانكه قبلا بيان كرديم اگر علم به سبب معين داشته باشيم هم علم به وجود مسبب معين پيدا مي كنيم وهم علم به ماهيت آن، ولي چنانچه علم به وجود مسبب معين داشته باشيم فقط علم به وجود سبب خواهيم داشت نه علم به سبب معين. پس علم به وجود سبب معين هم علم به وجود مسبب معين است وهم علم به ماهيت آن.

تذكر: قبلا بيان كرديم كه علم به علت تام مستلزم علم به وجود وماهيت معلول است، ودراين جا بيان مي كنيم كه علم يقيني به مسبب راهي جز از طريق سبب نداريم.

قيد « بعينه » به اين جهت است كه اگر بخواهيم به مسبب معين علم پيدا كنيم بايد از طريق سبب وبرهاي لمّي باشد، ولي چنانچه بخواهيم مسبب غير معين علم پيدا كنيم از طريق مسبب وبرهان انّ هم ممكن است. بعبارت ديگر ممكن است مسببي همان گونه كه سبب دارد مسبب هم داشته باشد وعلم به آن مسبب هم از طريق سببش ممكن است وهم از راه مسبب آن، ولي ازطريق مسبب وبرهان انّي علم به مسبب معين نيست، درحاليكه از طريق سبب وبرهان لمّي به مسبب معين وماهيت آن علم پيدا مي كنيم.

متن: وعن الثالث على ما فى شرح المواقف أيضا(همان گونه كه جواب اشكال دوم درشرح مواقف آمده است): انّ الاجمال و التفصيل ليس حالهما(اجمال وتفصيل) على ما توهّمه بل المعلوم فيهما واحد و المختلف هو العلم المتعلق بذلك المعلوم فتارة يكون ذلك العلم على وجه و اخرى على وجه اخر(گاهي علمي است كه كاملا معلوم را روشن نمي كند، وگاهي تمام جوانب آنرا روشن نمي كند)كما عرفت فاذا قلنا هذا الشي ء معلوم من حيث الاجمال دون التفصيل كانت الحيثيتان(حيثيت اجمال وتفصيل) راجعتين الى العلم دون المعلوم.

ص: 481

قال شارح المواقف من انكاره(فخررازي) العلم الاجمالى نشاء انكاره الاكتساب فى التصورات .

وذو السبب انما(فقط) يُعلَم به يعنى ان العلم بذى السبب بعينه(ذي سبب معين) اذا لم يكن حاصلا من غير نظر(فكر) بل كان محتاجا الى النظر لا يحصل الّا من العلم بسببه لان كل ممكن اذا نظر إليه من حيث هو(بيان من حيث هو:) مع قطع النظر عن سببه امتنع الجزم برجحان احد طرفيه على الاخر و اذا علم وجود سببه(ممكن) حكم بوجوده(ممكن) قطعا(اي حكما قطعا).

وانّما قلنا «اذا لم يكن حاصلا من غيرنظر» لئلا يرد انّه لِمَ لا يجوز ان يعلم وجوده(ذي سبب) باحساس او بالهام او بخير الصادق الى غير ذلك ممّا ليس من طريق العلم بسببه؟

وانما قيد بقولنا «بعينه» لئلا يرد انّه لِمَ لا يجوز ان يحصل العلم به(ذي سبب) من العلم بمسبّبهو معلوله (وقتي كه ذي سبب مسبب ومعلول آن مي شود ذي سبب را بشناسيم ولي در اين صورت ذي سبب معين نمي شناسيم) على سبيل البرهان الإنّي؟ و ذلك لما مرّ من انّ المعلول انما يدلّ على علّة ما لا على علة بعينها.

علم كسبي به مسبب تنها از طريق سبب ممكن است 93/02/08

موضوع:علم كسبي به مسبب تنها از طريق سبب ممكن است

گفتيم كه اگر شي داراي سبب باشد وعلم كسبي به آن پيدا كنيم تنها راه شناخت آن علم از طريق سبب است.

ذوسبب گاهي مفرد است وگاهي قضيه، بعبارت ديگر گاهي مي خواهيم ماهيت(1) شيء را بشناسيم وگاهي درصدد شناخت كان تامه ويا كان ناقصه ي آن هستيم. وقتي ذوسبب مفرد باشد و بخواهيم ماهيتش را درك كنيم، چنانچه سبب آنرا بشناسيم مفرد را به صورت تام مي شناسيم وزمانيكه ذوسبب قضيه باشد وبخواهيم كان تامه ويا ناقصه چيزي را بشناسيم اگر سبب آنرا بشناسيم از طريق برهان لمّي علم يقني به ذوسبب پيدا مي كنيم. ودرهردوصورت چه ماهيت شي را بشناسيم ويا كان تامه وناقصه ي شي را علم ما كلي خواهد بود.

ص: 482


1- (1) حدورسم هرچند به شكل قضيه بيان مي شود ولي حكم قضيه را ندار، كه صدق وكذب داشته باشد، بلكه براي اين است كه محدود ومرسوم را براي ما متصور كند. ر.ك : برهان شفا، ص.

معاني علم كلي :

1. علم كلي بمعناي علم ثابت وتعقلي كه كليت وصف خود علم است، نه وصف معلوم، وقتي مشاء مي گويند خداوند تعالي به جزئي بنحو كلي علم دارد مراد شان همين معناي علم كلي است ولذا اشكال غزالي بر آنها وارد نيست.

نظرمشاء درعلم الهي قبل از ايجاد:

خداوند تعالي سبب تام كل اشياء است وعلم به اشياء از طريق صورمرتسم در ذات خودش دارد واين علم كلي است كه متعلق آن جزئي است بعبارت ديگر علم به جزئي بنحوكلي است.

اشكال غزالي: طبق بيان شما علم الهي كلي است واين بمعناي اين است كه نعوذ باله حق تعالي به شخص مثلا زيد علم ندارد، بلكه به زيدي علم دارد كه مي تواند مصداقش هزاران شخص باشد. پس شما منكر علم الهي به جزئيات هستيد وكافر.

جواب مشاء : علم الهي كلي است و كلي وصف علم است، به اين معنا كه علم الهي ازطريق علت و ثابت است ومتعلق آن شخص مثلا زيد است، نه اينكه كلي وصف معلوم باشد كه مصاديق فراوان داشته باشد.

2. علم كلي بمعناي علم كه متعلق آن كلي است مثل علم ما به انسان كه كلي است و همين طور علم به قد صد وهشتاد، رنگ زرد فلان درجه، وزن هفتاد وپنج كيلو ومادر وپدركذايي كه همه كلي است وقابل صدق بر كثرين هرچند درخارج يك مصداق بشتر نداشته باشد.

علم انسان به شخص زيد وقتي جزئي است كه شخص زيد را احساس كنيم ولي حق تعالي احساس ندارد بلكه از طريق سبب به شخص زيد علم دارد واين علم كلي يعني ثابت است ومتعلق آن شخص زيد.(1)

ص: 483


1- (2) رك : الهيات شفا، مقاله هشتم.

بيان لاهيجي : چنانچه از طريق سبب به مسبب علم پيدا كنيم علم ما كلي است حتي اگر سبب را احساس كنيم؛ چرا كه اسباب كه معلوم ما مي شود نمي تواند مسبب را محسوس كند وعلم انسان وقتي جزئي مي شود كه معلوم را احساس كند.

علم ما وقتي كه از طريق سبب باشد و با برهان لمّي از سبب به مسبب برسيم اين علم كلي است؛ چرا كه شخص برهان پذير نيست، بعبارت ديگر جزئي مكتسب نيست، چنانكه كاسب نيست، همين طور علم ما كلي است اگر ازطريق حد به محدود برسيم؛ چرا كه شخص بما هو شخص حد ندارد. پس علم چه از طريق حد باشد وچه از طريق برهان علم كلي است.

تذكر: باتوجه به اين بيان كليت وصف معلوم است وچنين علمي بايد براي غير حق تعالي باشد، به همين خاطر مي گويد از طريق برهان به معلوم مي رسيم. روشن است كه علم خداوند تعالي از طريق برهان نيست.

مثال: اگر علم پيدا كرديم به «ب» از طريق«الف»كه سبب است، علم به «الف» كلي است وهمين طورعلم به «صدور» ب از الف هم كلي است واز ضم كلي به كلي جزئي بدست نمي آيد.

اشكال : مستشكل استدلال را قبول دارد كه علم به علت مستلزم علم به معلول است نه مستلزم احساس معلول، ولي مي گويد مي شود از طريق اين «الف» به اين «ب» علم پيدا كنيم، بعبارت ديگر هرچند علم به علت مستلزم احساس معلول نيست ولي احساس علت مستلزم احساس معلول است.

ص: 484

جواب : علم به اين علت مستلزم علم به اين معلول نيست، يعني اگر علت (الف) را احساس كرديم وايجاد را هم احساس كرديم بازهم علم ما به معلول (ب) كلي است؛ چرا كه احساس علت مستلزم احساس معلول نيست، بلكه مستلزم علم به معلول است ومعلول وقتي جزئي مي شود كه خودش را احساس كنيم.

متن: كليّا اشارة الى مسئلة اخرى و هى انّ ما(ذوسبب) يعلم(ما) بسببه انّما يعلم كليّا لا جزئيا بناء على انّه لا برهان على الشخص من حيث هو شخص كما انه لا حدّ له(شخص) من حيث هو كذلك(شخص است) بل حصول العلم بالشخصية( چه علم تصوري چه علم تصديقي) يجب ان يكون من سبيل الاحساس.

واستُدلَّ على كون العلم الحاصل من السبب كليّا لا جزئيا، بان من علم انّ «الألف» موجب للباء ثم استدلّ بالالف على الباء فقد حصل له من هذا الاستدلال العلم بالباء و هو(ب) كلى لان نفس تصور معناه لا يمنع الشركة والعلم(عطف برالعلم) بصدوره(ب) عن الألف و هو(صدور)أيضا(مثل ب) كلّى لانّ صدور شي ء عن شي ء لا يمنع نفس تصوره الشركة و الكلى المقيد بالكلّي ليس الا كليا كما مر فى الامور العامّة

و اعترض عليه: بانّ هذا انما يصحّ اذا استدل بالالف على الباء و اما اذا استدلّ بهذا الألف على هذا الباء كان المسبب المعلوم جزئيا لا كليا.

والجواب: انّ العلم بالهذية(هذيت ب) لا يمكن ان يحصل من طريق الاستدلال(ازطريق استدلال به الف)، فاذا حصلت لنا هذيّة الألف بالاحساس و كنا قد علمنا انّه علة للباء حصل لنا العلم بوجود الباء لكن لا من حيث هو شخص و ان كان لا يمكن الا ان يكون شخصا فى نفس الامر ثم اذا حسسنا بالباء الّذي علمنا وجوده يحصل لنا هذيته فظهر انّه لا يصحّ الاستدلال بالهذيّة على الهذيّة( يعني اگرعلت را احساس كنيم معلول را احساس نمي كنيم).

ص: 485

علم از طريق سبب به مسبب علم كلي است 93/02/09

موضوع: علم از طريق سبب به مسبب علم كلي است

بحث در اين داشتيم كه علم به ذي سبب اگر كسبي باشد بايد از طريق سبب باشد والا علم يقيني نخواهد بود. بعد پرداختيم به اين مساله كه علم از طريق سبب علم كلي است وعلم كلي دومعنا دارد؛ يكي علم كلي بمعناي اينكه خود علم كلي وديگر اينكه علم كلي بمعناي اينكه معلوم كلي است.

لاهيجي : وقتي انسان از طريق سبب علم پيدا كند معلوم كلي است، حتي اگرعلم به سبب از راه احساس باشد؛ مثلا اگر به زيد از طريق سبب علم پيدا كنيم علم ما به زيد كلبي است هرچند زيد در نفس الامر جزئي است، بعبارت ديگر زيد به اين لحاظ كه معلوم ما است كلي است هرچند بلحاظ نفس الامر جزئي است. پس اگر احيانا به علم كه از ناحيه سبب حاصل مي شود گفته شود علم جزئي شود اين اطلاق بلحاظ نفس الامر است، نه بلحاظ خود علم.

فخررازي : همان گونه كه مي شود از طريق الف كه علت است استدلال كنيم وبه ب كه معلول است پي ببريم مي شود از طريق « هذالف» كه علت است استدلال كنيم وبه « هذ الباء» كه معلول است برسيم، واين علم جزئي است. پس علم ازطريق سبب به مسبب گاهي كلي است وگاهي جزئي.

جواب : قاعده مذكور بلحاظ تصور چهار صورت دارد، ولي فقط دوصورت آن پذيرفتني است، دوصورت ديگر مقبول نيست.

ص: 486

چهار صورت :

1. علم به علت مستلزم علم به معلول است،

2. احساس علت مستلزم علم به معلول است،

3. علم به علت مستلزم احساس معلول است،

4. احساس علت مستلزم احساس معلول است.

از چهار صورت فوق دوصورت اول صحيح وپذيرفتني است، ودوصورت اخير باطل وغير پذيرفتني است. پس از طريق « هذ الف» نمي توانيم به « هذالباء» برسيم، بلكه رسيدن به «هذالباء» جز ازطريق ابزار والات جسماني ممكن نيست.

بحث درباره عقل:

1. تفسير عقل :

جمهور متكلمين عالم عقل را قبول ندارد وعقل را فقط دررابطه با انسان تعريف مي كند، اما فلاسفه عقل را تقسيم مي كنند به عقل منفصل كه مستقل از انسان است وعقل متصل كه از قواي انسان است.

هم متكلمين وهم فلاسفه اتفاق نظر دارند در اين كه مناط تكليف انسان عقل اوست، اما اينكه عقل چيست تفسير هاي مختلفي ازآن شده است :

ابوالحسن اشعري: عقل علم است به بعض از ضروريات، كه حكما به آن عقل بالمكه مي گويند.

تذكر: نزد حكما عقل بالملكه يكي از مراتب قواي نفس است، اما درتفسيرفوق علم به بعض از ضروريات را عقل بالملكه مي داند، نه قوه ي كه مدرك بعض ضروريات.

قاضي ابابكر باقلاني :عقل عبارت است از علم بوجوب واجبات واستحاله ي مستحيلات واين وجوب وحرمت و... بلحاظ عادت است نه اينكه بلحاظ واقع ونفس الامر وجوب وحرمت و... داشته باشيم.

توجه داريم كه در اين تفسير هم عقل را علم بوجب واجبات و... مي داند نه قوه ي مدرك وجوب واجبات واستحاله مستحيلات. شايد همان گونه شارح مواقف گفته اين تفسير همان كلام اشعري باشد.

ص: 487

معتزله : عقل چيزي است كه با آن حُسن حَسن وقبح قبيح را درك مي كنيم.

خواجه وفخررازي : عقل غريزه اي است كه درصورت سلامت آلات علم به ضروريات پيدا كند.

نكته : در اين تفسير براي علم ضروي سلامت آلت را شرط مي كند، چرا كه علم بديهي چه تصوري باشد وچه تصديقي از حواس بدست مي آيد، حواس از بيرون مي گيرد وعقل يا غريزه آنرا كلي مي كند، برخلاف علم كسبي كه ازمقدمات بدست مي آيد.

سوال : مناسب تشريع و مناط تكليف كدام عقل انساني است؟

مقدمه: به نظر فلاسفه عقل كه قوه ي از قواي نفس است، به دوقسم نظري وعملي تقسيم مي شود، ولي اين تقسيم بلحاظ خود عقل نيست بلكه بحاظ معقول است.

فارابي مي گويد جزء ناطق نفس عملي است وجزء ناطق آن نظري است، لاهيجي تعبير به قوه نظري وعملي كرده است وابن سينا مي گويد عاقله ي ما كه قوه اي از قواي نفس است دوتا چهره دارد؛ يك چهره به سمت بالا كه معقولات را از عقول عاليه مي گيرد ومنفعل است وچهره ي ديگر به سمت پايين كه به قواي مادون دستورفعل مي دهد.

جواب : عقل نظري به واقع ونفس الامر نظر دارد ودرباره ي هست ونيست نظر مي دهد، اما عقل عملي درباره ي بايد ونبايد نظر مي دهد ومناسب است باكار تشريع كه بيان بايد ونبايد باشد، به همين جهت بايد مناط تكليف عقل عملي باشد.

متن : و هذا _ اعنى العلم بوجود الشخص (قيد وجود شخص) فى نفس الامر لا من حيث هو(شخص) معلوم لنا _ هو الّذي يقال له: العلم بالجزئى بالوجه الكلّى.

ص: 488

وامّا قول الامام: إنّ الصحيح جواز الاستدلال اى الاستدلال بهذا«الألف» على هذا «الباء» لان الاشخاص من حيث هى اشخاص معلولة لاشخاص اخر و العلم بالعلة يوجب العلم بالمعلول.

(جواب اما:) فالجواب عنه: ان العلم بالعلّة و ان كان موجبا للعلم بالمعلول لكنّه ليس بموجب للاحساس وكذا الاحساس بالعلّة ليس موجبا للاحساس بالمعلول و ان كان موجبا للعلم به فانّ ادراك الجزئيات من حيث هذّياتها لا يمكن الّا بالآلات الجسمانيّة كالحواس(حواس ظاهره) وما يجرى مجراها(حواس باطنه)، فما لم يدرك المعلول بآلة جسمانيّة لم يكن محسوسا و ان كانت علّته(معلول) محسوسة.

و العقل الّذي هو مناط التكليف اتفاقا(مناط تكليف بودنش اتفاقي است) اختلف فى تفسيره (عقل). فقال ابو الحس الاشعرى: هو(عقل) العلم ببعض الضروريات المسمى بالعقل بالملكة عند الحكماء.

وقال القاضى(1): هو العلم بوجوب الواجبات و استحالة المستحيلات فى مجارى العادات.

قال شارح المواقف: ولا يبعد ان يكون هذا تفسير الكلام الاشعرى.

وقالت المعتزلة: هو(عقل) ما( اعم ازاينكه قوه باشد ويا غريزه) يعرف به حُسن الحَسَن و قبح القبيح.

ومختار الامام الرازى و اختاره المصنف عزيزة يلزمها(لازم مي باشد آن غريزه را علم...) العلم بالضروريات عند سلامة الآلات و انما اعتبر سلامة الآلات لانّ النائم مثلا عاقل و لا علم له لتعطل حواسه .

اطلاقات عقل 93/02/10

موضوع: اطلاقات عقل

اطلاقات عقل : عقل به اشتراك لفظي به معاني مختلف اطلاق مي شود

1. عقل مفارق يا عقل منفصل : جوهري كه ذاتا وفعلا مجرد از ماده است، برخلاف نفس انساني كه هرچند بنظر مشاء ذاتا مجرد از ماده است ولي بلحاظ فعل احتياج به ماده دارد.

ص: 489


1- (1) دركلام وقتي قاضي مطلق گفته شود مراد قاضي ابابكر باقلاني است.

2. عقل متصل يا غريزه كه به نظري وعملي تقسيم مي شود.

3. نفس داراي چهار مرتبه است؛ مرتبه عقل هيولاني، مرتبه عقل بالملكه، مرتبه عقل بالفعل ومرتبه عقل بالمفستاد، به خود نفس بلحاظ اين چهار مرتبه اطلاق عقل مي شود.

4. اطلاق عقل به خود اين مراتب چهارگانه (نه نفس بلحاظ مراتب).

عقل نظري وعملي : گفتيم كه عقل متصل يا غريزه دوچهر دارد؛ يك چهره نظري كه علوم را از بالا مي گيرد ومنفعل است ويك چهره ي عملي كه به پايين نظردارد و دستور معاد ومعاش را بدن مي دهد.

مراتب عقل نظري :

از مراتب چهار گانه ي عقل مرتبه ي عقل بالمستفاد كمال است ومراتب ديگر قوه ي كمال؛ عقل بالفعل قوه ي قريب است، عقل بالملكه قوه ي متوسط وعقل هيولاني قوه ي بعيد.

1. عقل هيولاني : وقتي كه نفس انسان خالي از همه صور علميه بديهي ونظري است وفقط توانايي كسب صور علميه را دارد به نفس در اين مرتبه عقل هيولاني گفته مي شود.

2. عقل بالملكه : وقتي كه نفس صورعلميه بديهي را بدست آورده است، به نفس در اين مرتبه عقل بالملكه مي گويند.

3. عقل بالفعل : زمانيكه نفس صورعلميه بديهي وكسبي را بدست آورده است ولي مشغول مطالعه ي آن نيست، به نفس در اي مرتبه عقل بالملكه مي گويند.

4. عقل بالمستفاد: هنگاميكه نفس تمام صورعلميه بديهي ونظري را بدست آورده است ومشغول مطالعه اي آن است.

وجه تسميه عقل بالملكه :

ملكه درمقابل حال : وقتي انسان به مرتبه ي عقل بالملكه مي رسد، استعداد رسيدن از بديهيات به كسبيات در او راسخ شده است ولذا به نفس دراين مرتبه عقل بالملكه گفته مي شود.

ص: 490

ملكه در مقابل عدم : وقتي انسان به مرتبه عقل بالملكه مي رسد استعداد انتقال از بديهيات به كسبيات موجود است، ووقتي كه به اين مرتبه نرسيده استعداد انتقال موجود نيست، وقتي استعداد موجود است هرچند انتقال نيست ولي انتقال نزديك است وبعدا حاصل مي شود وبه اعتبار مايؤل اليه مي شود مجازا بگوييم انتقال حاصل است.

و يطلق لفظ العقل على غيره اى غير المعنى المذكور(عقل عملي) بالاشتراك(متعلق لفظ؛ يعني اين اشتراك لفظي است) فانه(عقل) (1) يقال( اي يحمل، يطلق) على الجوهر المفارق عن المادة ذاتا و فعلا كما مرّ(ج3، بحث جواهر مجرده). (2) ويقال أيضا للنفس فى مراتبها الاربع التى لها(نفس) فى الاستكمال علما و عملا (3) ولتلك المراتب أيضا (4) ولبعض قواها(نفس) أيضا( همان غريزه ي كه خواجه گفت).

بيان ذلك(اينكه عقل به بعض از قوا اطلاق مي شود): أن (اسم ان:) القوّة التى بها يستفيض(استفاده مي كند) النفس من مباديها العالية ما يكمل جوهرها(نفس) من التعقلات (خبران:) يقال لها(قوه) العقل النظرى. (يقال درتقدير/ عطف بر لها:) وللتى بها يصلح احوال البدن الّذي هو(بدن) آلة لها(نفس) ويتصرّف فى ما يليه(بدن) من الامور المتعلّقة بصلاح معاشها(نفس) و معادها العقل العملى(نائب فاعل يقال).

و للنفس فى كلّ منهما(قوه اي نظري وقوه ي عملي) استكمال ذو مراتب.

امّا مراتب العقل النظرى: و هى المقصودة بالذكر هاهنا (جواب اما:) فاربع لانّها اما كمال او استعداد نحو الكمال و الاستعداد اما قريب او بعيد او متوسّط.

فالبعيد(استعداد بعيد/ مبتدا) الّذي هو محض القابلية و صرف القوّة للادراكات (خبر:) يسمّى مرتبة، و النفسُ (اي ويسمي النفس) فى تلك المرتبة أيضا(همان طوركه استعداد بعيد يسمي) عقلا هيولانيا تشبيها بالهيولى الاولى الخالية فى حدّ ذاتها( قبل از افاضه صورت) عن جميع ما يستعد له من الصور(صورجوهريه) و الهيئات(هيئات عرضيه).

ص: 491

والمتوسّط الّذي هو استعدادها(نفس) لتحصيل النظريات بعد حصول الضروريات(متعلق حصول:) باستعمال الحواسّ و الآلات يسمّى مرتبة، (ويسمي النفس:) والنفس فيها(مرتبه متوسط) أيضا(همان طور كه استعداد متوسط ناميده شد) عقلا بالملكة (1) امّا للمقابلة للحال لرسوخ استعداد الانتقال فيها(نفس)(2) او المقابلة للعدم لوجود الانتقال فيها تجوزا (بيان تجوز:) بناء على غاية قربه(عقل) به (انتقال).

مراتب عقل نظري 93/02/14

موضوع: مراتب عقل نظري

بحث درعقل نظري داريم كه چهارمرتبه دارد؛ چرا كه نفس يا داراي كمال است ويا استعداد كمال دارد واستعداد يا بعيد است يا متوسط ويا قريب. نفس كه درمرتبه استعداد بعيد است عقل هيولاني ناميده مي شود، نفس درمرتبه استعداد متوسط عقل بالملكه نام دارد، به نفس درمرتبه ستعداد قريب عقل بالفعل گفته مي شود ونفس درمرتبه كمال عقل بالمستفاد ناميده مي شود.

استعداد قريب نفس _ عقل بالفعل :

وقتي انسان صورمعقوله را حاضر نداشته باشد ولي بدون كسب بتواند احضار كند، مثل اينكه قبلا صوري را كسب كرده وحالا مشغول مطالعه ي آن نيست وبا اندك توجه مي تواند مشغول مطالعه اي آن شود در اين حال استعداد قريب به فعل دارد، به اين مرتبه گفته مي شود عقل بالفعل چنانكه به نفس در اين مرتبه هم گفته مي شود عقل بالفعل.

وجه تسميه : وقتي نفس براي داشتن صورمعقوله فقط به ياد آوري نياز دارد قوه ي بسيار نزديك به فعليت دارد ولذا هم به خود اين مرتبه وهم به نفس در اين مرتبه گفته مي شود عقل بالفعل، مثل كسيكه قوه نزديك به كتابت دارد به اوكاتب مي گويند.

ص: 492

كمال نفس _ عقل بالمستفاد :

وقتي نفس انساني صورمعقوله نظري را كسب كرده ومشغول مطالعه اي آن است در مرتبه ي كمال است وبه خود اين مرتبه ونفس در اين مرتبه عقل بالمستفاد گفته مي شود.

وجه تسميه : صورمعقوله از جانب عقل فعال كه مفيض صورت است به نفس انسان افاضه مي شود ولذا وقتي كه نفس صورمعقوله نظري را كسب كرده ومشغول مطالعه ي آن است صور معقوله را از عقل فعال استفاده مي كند به همين جهت به نفس در اين مرتبه عقل بالمستفاد گفته مي شود.

اطلاقات مختلف عقل بالمستفاد : عقل بالمستفاد گاهي به نفس اطلاق مي شود كه تمام صور معقوله را بدست آورده ومشغول مطالعه اي آن است وگاهي هم به نفس گفته مي شود كه فقط يك صورت عقلي را كسب كرده ومشغول مطالعه اي آن است.

طبق اصطلاح دوم بسياري از مردم به مرتبه ي عقل بالمستفاد مي رسد، اما طبق اصطلاح اول اوحدي از مردم، كه نفس قوي دارند و« لايشغلها شأن عن شأن» به اين مرتبه مي رسد. ابن سينا در وصف اين گروه گفته: اينها كساني است كه جلباب بدن را كنار گذاشته وبه عالم قدس رسيده است؛ چرا كه بدن تمام نفس را مي پوشاند مثل جلباب كه تمام بدن را مي شود وكسي كه مشغول تمام صورعقليه است مثل عقول عاليه است كه مقدس از ماده ومشغول مشاهده تمام صورمعقوله اند.

رتبه ي عقل بالفعل وعقل بالمستفاد: چنانكه گفتيم عقل هيولاني، عقل بالملكه وعقل بالفعل همه استعداد كمال است، منتها عقل هيولاني وعقل بالملكه استعداد بدست آوردن كمال است وعقل بالفعل استعداد استرجاع كمال است ولذا درمرحله ي حدوث كمال عقل بالفعل بعد از عقل بالمستفاد است؛ چرا كه وقتي انسان مشغول مطالعه ي صورمعقوله است درمرحله عقل بالمستفاد است وبعد كه صورت مخفي شد عقل بالفعل استرجاع صورت مي كند پس درمرحله ي حدوث عقل بالمستفاد سوم وعقل بالفعل چهارم است، اما درمرحله اي بقاي صورمعقوله عقل بالفعل قبل از عقل بالمستفاد است؛ اول استرجاع صورمعقوله با عقل بالفعل انجام مي شود وبعد عقل بالمستفاد مشاهده ومطالعه ي صورمعقوله مي كند.

ص: 493

متن : والقريب(اي استعداد القريب/ مبتدا) الّذي(صفت القريب) هو الاقتدار على استحضار النظريات المكتسبة المخزونة (قيد استحضار:) متى شاء من غير افتقار الى كسب جديد (خبر:) يسمّى مرتبة والنفسُ(اي يسمي النفس) فيها أيضا(همان طور كه استعداد قريب يسمي) عقلا بالفعل(يعني نفس در اين مرتبه را عقل بالفعل مي ناميم) لشدّة قربه الى الفعل بمنزلة القادر على الكتابة حين لا يكتب و له ان يكتب متى شاء.

والكمال(مبتدا) الّذي هو حصول النظريات مشاهدة(درحاليكه مشاهد اند، نه مخزون) يسمّى مرتبة(خبر)، و النفس فيها(مرتبه) أيضا(همان طور كه خود كمال يسمي) عقلا مستفادا لاستفادته من العقل الفعّال المخرج لانفسنا من قوّة الكمالات الى الفعل.

و هو(كمال) قد يعتبر بالقياس الى معقول معقول(يعني هرمعقولي را كه كسب كند نسبت به آن كمال يا عقل مستفاد اطلاق مي شود)، فيحصل(كمال/ عقل مستفاد) لكثير من الناس فى كثير من الاوقات.

وقد يعتبر(كمال/ عقل مستفاد) بالقياس الى جميع المعقولات فلا يحصل فى نشأة التعلق(نشأ تعلق نفس به بدن) الّا لنفوس قويّة لا يشغلها شان عن شان، فكما قال الشيخ فى صفتهم كانّهم: و هم فى جلابيب من ابدانهم قد نفوها(دورانداختند، كنارگذاشتند) و تجرّدوا عنها(بدن) الى عالم القدس فانخرطوا فى سلك( نخ ) المجردات العقلية التى تشاهد معقولاتها دائما و ذلك فى بعض الاوقات. وقيل: كالبروق الخاطفة و قيل: لا يحصل فى هذه الدار بل فى دار القرار. هذا(اي خذا).

ثم إنّ الهيولانى(عقل هيولاني) وبالملكة(عقل بالملكه) استعدادان لاستحصال الكمال ابتداء وبالفعل(عقل بالفعل) استعداد لاسترجاعه(كمال) و استرداده(كمال)، فهو(عقل بالفعل) متأخر عن المستفاد فى الحدوث لان المدرك(صورعلميه) ما لم يشاهد مرة بعد مرة لم يصير ملكة ومتقدّم عليه(مستفاد) فى البقاء لان المشاهدة قد تزول و تبقى ملكة الاستحضار فيتوصّل بها(ملكه استحضار) إليها(مشاهده). ولذلك(عقل بالفعل وبالمستفاد اين دووضع را دارد) قد يجعل(عقل بالفعل) ثالثة المراتب نظرا الى البقاء و قد يجعل(عقل بالفعل) رابعها(مراتب) نظرا الى الحدوث.

ص: 494

مراتب عقل عملي 93/02/15

موضوع: مراتب عقل عملي

بعد از اينكه عقل را تقسيم كرديم به عقل نظري وعقل عملي، به بيان مراتب عقل نظري وعملي پرداختيم، مراتب عقل نظري بيان شد حال مي پردازيم به بيان مراتب عقل عملي.

عقل نظري چهار مرتبه دارد كه به هرمرتبه ي آن اطلاق عقل مي شود چنانكه به نفس در آن مرتبه هم عقل گفته مي شود، عقل عملي هم چهار مرتبه دارد ولي نه به مراتب آن اطلاق عقل مي شود ونه به نفس در آن مرتبه عقل مي گويند، اما براي تتميم وتكميل مراتب عقل به بيان آن مي پردازيم.

1. مرتبه تحليه ظاهر: اولين كاري كه براي تتميم عملي بايد انجام شود اين است كه عبد ظاهر خود را مزين كند به دستورات شرعي وآن قدر عمل كند كه به فضايل عادت كند، تا به آساني زايل نگردد.

2. مرتبه تخليه باطن : دومين كار تخليه باطن است از ملكات رذيله، كه انسان را از توجه به امور قدسي وعالم ربوبيت باز مي دارد، وبا رفع اين رذايل اتصال به عالم ملكوت يعني عالم نفس وعالم جبروت يعني عالم عقل آسان مي شود.

3. مرتبهء تحصيل ملكه : سومين كار بدست آوردن ملكه ي اتصال است؛ چرا كه بعد از رفع ملكات رذيله ممكن است باتوجه انسان به عالم ملكوت وجبروت وصل شود، ولي اتصال دائمي است وقتي است كه انسان ملكه اي اتصال به عالم غيب پيدا كند وبا مشاهده ي امور روحاني حقايق عقلي را در خود تحقق بخشد.

ص: 495

4. مرتبهء تجليه : وقتي كه انسان ملكه اي اتصال به عالم غيب را پيدا كرد ومتحقق شد به حقايق عقلاني، از موجودات عالم عقل مي شود ولي اين كمال نهايي نيست، تتمه اي انيت براي انسان باقي است واتصال خودش را به عالم غيب مي بيند لذا انسان بايد سعي كند كه اتصال خودش عالم غيب را هم نبيند در اين صورت است كه فاني درحق مي شود همه ي افعال را افعال و وهمه اي اوصاف اصاف الهي مي بيند و بلكه همه اي وجودات مضمحل دروجود الهي و رشحه از وجود الهي مي بيند.

ن

متن: و اما مراتب العقل العملى _ و هى(مراتب) و ان لم تسم واحدة منها(مراتب) و لا النفس فيها(مراتب) بالعقل(متعلق لم يسم) لكن نذكرها(مراتب) تتميما للنقل _ فاربع(جواب اما) أيضا(همان طور كه مراتب عقل نظري چهار تا بود):

اوليها(مراتب)، تحلية العبد الظاهر(ظاهرخودش را) بفضائل العادات(فضليت هاي كه بصورت عادت در آمده است) باستعمال الشرائع النبويّة و النواميس الالهيّة

و ثانيتها(مراتب)، تخلية الباطن من رذائل الملكات(اضافهء صفت به موصوف يعني ملكات رذيله) بنفض(فوت كردن) آثار شواغله عن عالم الربوبية و الامور القدسيّة ليتيسر له الاتصال بعالم الملكوت(عالم نفوس) و الخوض فى لجّة(معظم الماء؛ يعني جاي كه آب زياد است، جاي گود آب) الجبروت( جاي گود جبروت، جاي عميق جبروت).

و ثالثتها(مراتب)، ما تحصل بعد ملكة الاتّصال بعالم الغيب و هو مشاهدة الامور الرّوحانية و التحقق بالحقايق العقلانية

و رابعتها، ما يتحلى عقيب ملّكه الانفصال بالكليّة عن نفسه و عن رؤية كمالاتها و هو ملاحظة حلال اللّه و جماله و قصر النظر على كماله بحيث يرى كل قدرة مضمحلّة فى قدرته و كل علم مستغرقا فى علمه بل كل وجود و كمال وجود فائضا من وجوده و رشحا من بحر فيضه وجوده .

ص: 496

نسبت علم واعتقاد 93/02/16

موضوع: نسبت علم واعتقاد

سوال : آيا اعتقاد از سنخ علوم است يا حالت نفساني ديگر غير از علم؟

گروهي: اعتقاد از سنخ علم ويكي از اقسام آن است.

ابوهزيل : اعتقاد كيفيت نفساني غير از علم است، بعبارت ديگر جنس آن با جنس علم فرق دارد، مثل قدرت واراده كه جنس شان با علم فرق دارد.

لاهيجي : اعتقاد دو اصطلاح دارد :

1. بنظر خواجه اعتقاد عبارت است از علم يقيني كه تصديق جازم مطابق با واقع وثابت باشد وقسيم تصور درتقسيم خواجه.

2. اصطلاح مشهور كه اعتقاد عبارت است از مطلق تصديق، چه جازم باشد يا نباشد، مطابق با واقع باشد يا نباشد وثابت باشد يا نباشد. پس اعتقاد اعم از يقين، ظن، جهل مركب وتقليد است.

اطلاقات علم :

اطلاق مشهور : علم تقسيم مي شود به تصور وتصديق كه اعم است از يقيين، ظن، جهل مركب وتقليد.

اطلاق خواجه : علم تقسيم مي شود به تصور وتصديق يقيني.

باتوجه به تقسيم خواجه مقسم درتقسيم علم به تصور وتصديق علم يقيني است، واقسان آن يا تصور است ويا تصديق يقيني. وظن، جهل مركب وتقليد اصلا علم نيست.

رابطه ي علم واعتقاد :

الف) اطلاق مشهور تصديق واطلاق مشهور اعتقاد مرادف اند، همين طورتصديق دراصطلاح خواجه با اعتقاد بنظر خواجه مرادف اند. وهردواطلاق اعتقاد اخص از علمي است كه مقسم تصور وتصديق است.

ب) اعتقاد بمعناي تصديق يقيني اخص از علم بمعناي مطلق تصديق است و اعتقاد بمعناي مشهور اعم است از تصديق يقيني است كه بنظر خواجه قسيم تصور است. پس اعتقاد وعلم بلحاظ عموم وخصوص عكس هم اند.

ص: 497

رابطه ي دو اعتقاد : اعتقاد بمعناي مشهور ومتداول گاهي ضد اعتقاد ديگر به همين معنا است، وقتي كه يك اعتقاد به اثبات چيزي واعتقاد ديگر به نفي همان چيز تعلق گرفته است، اين دو اعتقاد صرف نظر از متعلق شان هردو امر ثبوتي است ومصداق دوامر متضاد؛ چرا كه متضادان دو امر وجودي اند كه اجتماع شان در محل واحد جايز نيست ولي تعاقب شان در محل واحد ممكن است.

مثال : اعتقاد به حدوث عالم واعتقاد به عدم حدث آن صرف نظر از متعلق شان دو امر وجودي اند ونفس واحد نمي تواند محل آن باشد مثلا زيد نمي تواند هم معتقِد به حدوث عالم باشد وهم عقيده به عدم حدوث عالم داشته باشد، هرچند كه مي شود زماني معتقد به حدوث عالم وزماني ديگر عقيده به عدم حدوث آن داشته باشد.

نكته : ضد دواطلاق دارد يكي معناي اصطلاحي كه يك از نسب اربع درقضايا است وديگر معناي لغوي ضد كه اعم از ضدان اصطلاحي وتناقض است. اگر دواعتقاد را صرف نظر از متعلق اعتقاد شان در نظر بگيريم گاهي بين شان تضاد بمعناي خاص يا تضاد اصطلاحي است، اما اگر متعلق دو اعتقاد را درنظر بگيريم تضاد بمعناي لغوي دارند.

متن : و الاعتقاد قد اختلف فيه هل هو من قبيل العلوم او جنس مغاير لها؟

فقال جماعة بالاوّل( يعني اعتقاد از سنخ علم است).

و ذهب ابو الهذيل الى الثّاني( يعني اعتقاد از سنخ علم نيست).

و التحقيق انّه يقال لاحد قسميه اي( تفسيرضمير) العلم و هو(احد قسمين) التصديق الجازم(درمقابل شك) المطابق(درمقابل جهل مركب) الثابت(درمقابل تقليد) الّذي(صفت التصديق...) قد مرّ(ص169) تقسيم العلم إليه و الى التصور فيكون من جنس العلم لا محالة و هذا احد الاصطلاحين فى الاعتقاد.

ص: 498

والاصطلاح الاخر فيه(اعتقاد) و هو المشهور المتداول انه(اعتقاد) بمعنى التصديق مطلقا اعمّ من ان يكون جازما(علم) او غيره(شك وظن) مطابقا(علم) او غيره(جهل مركب) ثابتا(علم) او غيره(تقليد).

و العلم أيضا كما يقال على المعنى المذكور سابقا يقال على التصديق اليقينى أيضا ففيه(علم) أيضا(مثل اعتقاد) اصطلاحان فيتعاكسان اى الاعتقاد و العلم بحسب الاصطلاحين (متعلق موجود مقدر كه صفت اصطلاحين است:) فى كلّ منهما (متعلق يتعاكسان:) فى العموم و الخصوص فيكون العلم باحد اصطلاحيه و هو(احد ...) المعنى الشامل للتصوّر و اليقين اعمّ من الاعتقاد باحد اصطلاحية و هو التصديق اليقينى و بالآخر من اصطلاحيه(علم) و هو العلم اليقينى اخصّ من الاعتقاد بالاصطلاح الاخر و هو المتداول المشهور.

و هذا هو غاية توجيه هذا الكلام (كلام خواجه).

و يقع فيه اى فى الاعتقاد بالمعنى المتداول التضاد؛ اى قد يكون اعتقاد ضد الاعتقاد بان يتعلق احدهما بايجاب نسبة( مثلا العالم حادث) و الاخر بسلب تلك النسبة بعينها(مثلا العالم ليس بحادث) فهذان الاعتقادان(صرف نظرازمتعلق شان) امران وجوديان يمتنع اجتماعهما فى محلّ واحد هو المُعتَقِد و ان جاز تعاقبهما(دواعتقاد) عليه( محل واحد) .

دواعتقاد يقيني متضاد نيست 93/02/17

موضوع: دواعتقاد يقيني متضاد نيست.

گفتيم كه اعتقاد ازسنخ علم است يا علم يقيني چنانچه كه خواجه مي گويد ويا مطلق تصديق، چه يقين باشد يا ظن، يا جهل مركب ويا تقليد، چنانكه متداول مشهور است.

وقتي كه اعتقاد بمعناي مشهور ومتداول باشد گاهي دواعتقاد متضاد است وقتي كه دو اعتقاد به دو امر مخالف هم تعلق گيرد، چه آن دوامر مخالف متناقض باشد؛ مثل اعتقاد به اينكه عالم حادث است واعتقاد به عدم حدوث عالم، ويا متناقض نباشد مثل اعتقاد به اينكه الان روز است واعتقاد به اينكه حالا شب است.

ص: 499

مراد از علم در علم كلام يقين است كه مطابقت آن باواقع حتمي است ولذا دوعلم نمي تواند متضاد باشد؛ چرا كه دو امر متضاد نمي تواند هردومطابق واقع باشد، به همين جهت خواجه مي گويد « بخلاف العلم» يعني در اعتقاد بمعناي متداول تضاد است ولي در علم تضاد نيست.

لاهيجي : چنانچه مراد از اعتقاد يقين باشد كه تصديق جازم، مطابق با واقع وثابت است، مثل علم تضاد درآن وجود ندارد، چرا كه دواعتقاد متضاد نمي تواند هردومطابق باواقع باشد.

سوال : سهوچيست؟

خواجه : سهو امر عدمي است، اما نه عدم مطلق بلكه عدم ملكه ي علم، يعني عدم ملكه ي كه عبارت است از علم، نه ملكه درمقابل حال.

بيان مطلب : ملكه دو اطلاق دارد :

1. ملكه در مقابل عدم : درباب تقابل ملكه درمقابل عدم است ملكه امر وجودي است وعدم ملكه عدم همان امروجودي است درجاي كه شان ملكه را داشته باشد.

2. ملكه در مقابل حال : درباب كيفيات نفساني ملكه درمقابل حال است، حال كيفيت نفساني است كه راسخ نباشد وملكه همان كيفيت نفساني است وقتي كه راسخ شده باشد.

دربيان خواجه كه مي گويد « السهو عدم ملكة العلم » ملكه درمقابل عدم وامر وجودي است؛ يعني ملكه ي كه عبارت است از علم، به صورت اضافه ي بياني. پس سهو عدم علم است.

اشكال محقق شريف : تعريف خواجه مانع اغيار نيست، چرا كه مي گويد سهو عبارت است از عدم ملكه ي علم، وعدم ملكه ي علم دو مصداق دارد،يكي اينكه اصلاً علم نباشد وديگر اينكه علم بطور حال باشد، نه ملكه. پس سهو دومصداق دارد؛ يكي عدم علم وديگري علم كه حال است راسخ نشده، درحاليكه هيچ كسي علم غير راسخ را سهو نمي گويد.

ص: 500

لاهيجي : مراد از ملكه درتعريف سهو ملكه درمقابل حال نيست تا بگويد دو مصداق دارد، بلكه ملكه امر وجودي ودرمقابل عدم است، واضافه ي ملكه به علم اضافه ي بياني است. پس سهو يعني عدم علم.

اشكال : تعريف سهو به عدم ملكه ي علم، سهو است؛ چرا كه ملكه در مقابل حال است ودومصداق دارد؛ يكي عدم علم وديگري عدم علم راسخ، وعدم علم راسخ قطعا سهو نيست. سهو دانستن آن سهو است.

لاهيجي : سهو دانستن تعريف خواجه، ازسرجهل است؛ چرا كه ملكه درتعريف سهو ملكه در مقابل عدم است، نه ملكه درمقابل چنانكه مستشكل گمان كرده است.

متن:بخلاف العلم و كذا الاعتقاد بالمعنى الاخر المرادف للتصديق اليقينى فانّ الادراك المتعلّق بالسّلب او الايجاب اذا لم يطابق الواقع لم يكن علما و لا اعتقادا بهذا المعنى( يعني تصديق يقيني/متعلق اعتقاد). والمطابق للواقع لا يكون الّا احدهما فلا يتصور علمان و لا اعتقادان بهذا المعنى تعلق احدهما بايجاب نسبة و الاخر بسلب تلك النسبة فلا يجرى التضاد فى العلم و الاعتقاد بهذا المعنى .

و السّهو عدم ملكة العلم (اضافه بيانيه يعني ملكه كه علم است) لا مضاده(علم) على ما ذهب إليه الجبائيان. فالمراد(متفرع لامضاده) من الملكة هو الوجود لا المقابلة للحال( يعني لاالملكة المقابلة للحال).

فاندفع ما فى الحواشى الشريفة: من انّه يرد عليه انّه اذا حصل لك العلم بشي ء و كان حالا (صفت حالا) لم يصر بعد ملكة، (جواب اذا:)كنت انت ساهيا عن ذلك الشي ء و هو(كنت ساهيا) باطل قطعا. و ظهر أيضا(همان گونه كه اندفع) ان القول بانّ تعريف السهو بعدم ملكة العلم سهو(خبربان) جهل(خبران) فتدبّر.

ص: 501

فرق سهو ونسيان 93/02/20

موضوع: فرق سهو ونسيان

فرقي بين سهو ونسيان كه اين جا آمده است در نوع كتب بيان شده وخواجه ولاهيجي هم ذكر كرده ورد نكرده است.

وقتي كه ما امري را درك مي كنيم چه آن امر معقول باشد چه محسوس گاهي نسبت به آن سهو پيدا مي كنيم وگاهي نسيان.

فرق سهو ونسيان: علم، سهو ونسيان سه حالت است براي انسان وقتي كه انسان چيزي را درك مي كند، صورت يا مفهومي از آن چيز در ذهن انسان نقش مي بندد ودرحقيقت انسان باتوجه به آن صورت ومفهوم است كه به شي خارجي علم دارد، تا وقتي كه انسان به آن صورت ومفهوم توجه دارد انسان حالت علم دارد، زمانيكه به اين صورت ويا مفهوم منتقش درخزانه ي نفس توجه نداشته باشد حالت سهو بر انسان عارض مي شود وزمانيكه صورت ومفهوم از خزانه ي ذهن پاك شود حالت نسيان بر انسان عارض مي شود.

توضيح مطلب: وقتي انسان امري را درك مي كند ساختار ذهن انسان بگونه ي است كه آن شي وارد يكي از مخازن سه گانه مي شود، اگر مدرَك صورمحسوسه باشد وارد مخزن صور جزئي مي شود كه عبارت است از قوه ي خيال وبه آن مصوره وحافظ صور هم گفته مي شود، اگر مدرَك معناي جزئي ووهمي باشد وارد مخزن معاني جزئيه مي شود، كه به آن حافظه معاني هم مي گويند، ووقتي كه مدرَك معاني كليه وصور كليه باشد در مخزن آن اختلاف است برخي از جمله ابن سينا گفته است مخزن نفس است برخي ديگر گفته است مخزن عالم عقل است، صدرا گاهي مي گويد مخزن رب النوع است و درجاي ديگر مي گويد مخزن عقل فعال وبطور كلي عالم عقل است، ومعاني كليه وصور كليه در عالم عقل بعنوان مجرد عقلي بوجود شخصي وجود دارد وما چون از دور مي بينم كلي مي بينيم.

ص: 502

درهر صورت نوعا گفته اند مخزن عقل فعال است، ابن سينا قبول نداركه مخزن اين طور كليات نفس باشد. پس سه تا مخزن روشن شد، گاهي صورت يا معنا در مخزن وجود دارد ولي ما احضارش نكرديم، كه آنرا در جلو حس مشتر ك يا واهمه قرار دهيم گاهي هرچه تلاش مي كنيم كه آنچه را كه قبلا كسب كرديم احضار كنيم نمي توانيم،

باتوجه به بيان فوق وقتي كه صور ومعاني در مخزن وجود دارد، وحس مشترك يا واهمه ويا عاقله ي ما مشغول توجه ومطالعه ي آن است انسان عالم است، وقتي كه صور ومعاني در مخزن وجود دارد، ودرجلو حس مشترك يا واهمه يا عاقله نيست، ولي ما قدرت احضارش را داريم در اين صورت انسان سهودارد وغافل است وزمانيكه صور ومعاني بطور كلي از مخزن زايل شده است وما قدرت احضار نداريم در اين صورت گفته مي شود نسيان حاصل شده است. پس كلا سه حالت داريم يكي ادراك وديگري سهو وسومي نيسان كه سهو بين ادراك ونسيان است.

اشكال : اگر مخزن صوركليه معاني كليه عقل فعال يا رب النوع وبطور كلي عقول است نسيان مطالب عقلي چگونه حاصل مي شود، آيا نسيان مطالب عقلي با مطالب ديگر فرق دارد ويا صور ومعاني كليه از عقل فعال هم پاك مي شود؟

جواب : نه صور از عقل فعال پاك مي شود ونه نسيان مطالب عقلي با مطالب ديگر فرق دارد، اما درك مطالب عقلي به اين صورت است كه انسان بايد هيئتي را داشته باشيم تا با عقل فعال ارتباط پيدا كنيم ووقتي كه اين هيئت نباشد ما نمي توانيم با عقل فعال ارتباط پيدا كنيم وعملا ما به صور ومعاني دست رسي نداريم پس عملا گويي صورت ومعاني گليه پاك شده است، بعبارت ديگر صور ومعاني در عقل فعال باقي نيست وبعبارت سوم عقل فعال وبطوركلي عقول ديگر خزانه براي نفس ما نيست.

ص: 503

البته امروزي ها نسيان را پاك شدن نمي داند بلكي نوع گم شدن مي داند، وقدما نسيان را بمعناي پاك شدن صورت ومعاني از مخزن مي داند.

تذكر: سهو درعرف گاهي به نسيان اطلاق مي شود ولي سهو در معناي دقيق بمعناي غفلت وعدم توجه است.

شك: شك تردد ذهن است بدون رجحان يكي از طرفين سلب وايجاب، پس شك وقتي است كه ذهن مردد باشد، اما اگر يكي از طرفين را ترجيح داد طرف راجح مي شود مظنون و طرف مرجوح مي شود موهوم و انسان حالت ظن وهم دارد.

تذكر(1): از بيان فوق فهميده مي شود كه شك در تصديقات است، نه در تصورات، چرا كه شك تردد ذهن است بين حالت سلب وايجاب وروشن است كه در تصور سلب وايجاب نداريم. مثلا وقتي چيزا تصور مي كنم تا وقتي گفتيم است يا نيست شك درست مي شود.

تذكر(2): طرفين اعم از طرف وجود وعدم، سلب وايجاب، ملكه وعدم ملكه و... است ولذا لاهيجي طرفين را تفسير كرده است به سلب وايجاب.

تذكر(3): سهو درعرف بمعناي اشتباه و جهل مركب است، ولي معناي اصطلاحي سهو همان است كه بيان شد.

تذكر(4): سهو عدم ملكه علم است جهل هم عدم ملكه است، ولي سهووقتي است كه علم حاصل شده وبعد عدم علم عارض شده است ولي جهل عدم علم است ابتداء.

تعلق علم به علم واعتقاد به اعتقاد و... :

علم گاهي به خودش تعلق مي گيرد وگاهي به اعتقاد وگاهي به اشياء ديگر، مثل اينكه انسان به چيزي علم يا اعتقاد دارد به علم واعتقاد خودش هم علم دارد، هم چنين اعتقاد گاهي به خودش تعلق مي گيرد گاهي به علم وگاهي به اشياء ديگر، مثلا علم يا اعتقاد داريم به اسلام واعتقاد داريم كه آن علم يا اعتقاد حق است.

ص: 504

دليل: علم واعتقاد درصورتي نمي تواند به چيزي تعلق گيرد كه مانع باشد، براي تعلق علم واعتقاد به اشياء ديگر ممكن است مانعي داخلي باشد ومي شود هم مانع خارجي باشد، ودرصورت كه موانع داخلي وخارجي نباشد علم واعتقاد براي انسان حاصل مي شود، ولي براي تعلق علم به خودش، اعتقاد به خودش وعلم به اعتقاد واعتقادبه علم مانع داخلي وخارجي نيست.

متن:و قد يفرق بينه اى بين السّهو و بين النسيان بانّ السّهو هو زوال الصورة العلميّة عن النفس مع بقائها فى الحافظة(نفس كه قوه اي ادراكي است توجه به آن ندارد ولي درمطلق حافظه كه اعم از حافظه ي معاني وحافظه ي صورت است وجود دارد) فلذلك(چون درحفظه باقي است) لا يحتاج فى استرجاعها(صورت علميه) الى تجشّم ادراك جديد. والنسيان هو زوالها(صورت علميه) عنهما(نفس وحافظه) معا فلذلك(چون از هردوزايل شده است) يحتاج الى ذلك(تجشم...).

فالسهو حالة متوسطة بين الادراك و النسيان و فيها(حالة) زوال الصورة من وجه(ازنفس) بقاؤها(صورت) من وجه اخر(ازحافظه).

فان قيل: كيف يتصور زوال الصّورة عن خزانة المعقولات التى هى العقل الفعّال عندهم(مشاء/ فلاسفه)؟

قلنا: اذا زالت الهيئة التى بها(هيئت) يتمكن من الاتصال بالمجرّد المسمّى بالعقل الفعّال لم يبق ذلك المجرد خزانة للنفس فقد زال الصّورة عنه(مجرد) من حيث هو خزانة لا من حيث نفسه(صورت/ عقل فعال) فلا استحالة(يعني زوال صورت وعروض نسيان مستلزم محال نيست).

و الشك تردّد الذهن بين الطرفين اى طرفى النسبة الحكمية و هما(طرفين) الايجاب و السّلب من غير رجحان لاحدهما(طرفين).

و قد يصحّ تعلّق كلّ من الاعتقاد و العلم بنفسه اى يصحّ تعلق الاعتقاد بالاعتقاد و تعلق العلم بالعلم اذ لا حجر(منع) فيهما(علم اوعتقاد؛ يعني مانع دروني براي علم واعتقاد نيست كه به اشياء ديگر وبه خودش تعلق گيرد) فيتعلقان بكلّ شي ء.

ص: 505

و بالآخر اى يصحّ تعلق الاعتقاد بالعلم و تعلق العلم بالاعتقاد لذلك(اذ لاحجر فيهما) أيضا.

علم به علم و... 93/02/21

موضوع : علم به علم و...

بحث در اين داشتيم كه مي تواند علم به علم، علم به اعتقاد واعتقاد به علم واعتقاد به اعتقاد تعلق گيرد.

تذكر: مشاء علم حضوري را منحصر مي داند درعلم نفس به خودش وسايرعلوم را حصولي مي داند.

ولذا انواع علم به علم را حصولي مي داند.

1. علم به علم : علم به علم هرچند علم حصولي است ولي بدون صورت كه از معلوم به ذهن بيايد، بلكه فقط توجه به همان صورت براي نفس پيدا مي شود؛ مثلا وقتي كه انسان را تصور مي كنيم صورت علميه ي انساني يعني حيوان ناطق در ذهن انسان نقش مي بندد، اما وقتي كه به اين علم مان بخواهيم علم داشته باشيم صورتي از صورت علميه به ذهن نمي آيد تا انسان علاوه بر صورت علميه ي انساني صورت ديگري هم در ذهن داشته باشد، بلكه توجه به همان صورت حاصله پيدا مي كند. چنانكه در علم حضوري به نفس چنين است، كه وقتي كه علم به علم حضوري خود داشته باشيم صورت ازنفس پيش ما حاضر نمي شود.

خلاصه: چه علم حصولي داشته باشيم كه معلوم بالذات صورت معلومه است وچه علم حضوري كه معلوم نفس است، درصورت كه علم به علم خود داشته باشيم صورت جديدي حاصل نمي شود، بلكه توجه به همان علم حاصل مي شود.

2. علم به اعتقاد: وقتي كه بخواهيم به اعتقاد وعلم تصديقي خود علم تصوري داشته باشيم، تكرر صورت لازم نمي آيد؛ مثلا وقتي كه علم پيدا كرديم كه فلان كتاب موجود است در اين جا صورت از كتاب در ذهن ما نقش مي بندد وما حكم به وجود آن مي كنيم، وقتي كه علم به اين علم خود پيدا كنيم صورت ديگري از كتاب پيش ما حاضر نمي شود، تا صورت علميه كتاب تكرار شود.

ص: 506

3. اعتقاد به علم : وقتي كه علم تصديقي به علم تصوري خود پيدا كنيم مثلا قبلا علم به اين كتاب داشتيم بعد علم پيدا كرديم كه اين كتاب سرخ است، دراين علم صورت دوم از كتاب پيش ما حاضر نمي شود، بلكه همان صورت را محكوم عليه قرار مي دهيم.

4. اعتقاد به اعتقاد : وقتي اعتقادي داريم، مثل اينكه فلان كتاب رنگ زرد دارد، اعتقاد اينكه اين اعتقاد حق يا باطل است با تكرر صورت علميه كتاب و صورت علميه زردي همراه نيست، كه ازصورت علميه كتاب وصورت علميه زردي صورت عملي بگيريم وبگوييم كتاب زرد است حق يا باطل است.

تغاير علم ومعلوم:

وقتي انسان به شي خارجي علم دارد تغاير علم ومعلوم حقيقي است، ولي وقتي به علم خود علم دارد تغاير علم ومعلوم اعتباري است، مثلا زمانيكه به كتاب علم داريم علم همان صورت علمي است و معلوم كتاب خارجي كه تغايرحقيقي دارند وزمانيكه اين علم خود علم داشته باشيم علم همان صورت علمي ومعلوم هم صورت علمي است.

دومعنا براي جهل:

1. جهل بسيط : وقتي انسان مي تواند به چيزي علم يا اعتقاد داشته باشد، ولي علم يا اعتقاد ندارد جاهل است. پس جهل عبارت است از عدم علم يا عدم اعتقاد از كسيكه شانيت آنرا دارد.

تقابل جهل با علم واعتقاد: باتوجه به تعريف جهل تقابل جهل با علم وجهل با اعتقاد تقابل عدم وملكه است.

2. جهل مركب: جهل مركب تركيب شده است از جهل به واقع وجهل به جهل خود، چنانكه انسان اعتقاد جزمي داشته باشد برخلاف آنچه كه هست؛ مثلا اعتقاد جزمي دارد كه فلان كتاب زرد است وغير آن نيست، يعني هم اعتقاد دارد به اينكه كتاب زرد است واين مخالف با واقع است وجهل؛ چرا كه درواقع كتاب سرخ است، وهم اگر بپرسيم كه اين عقيده شما مخالف واقع نيست، شايد چنين نباشد، مي گويد نه عقيده ي من موافق واقع است وكتاب نمي تواند غير زرد باشد. پس هم جهل دارد وهم جهل به جهل خود.

ص: 507

اعتقاد متداول : اعتقاد بمعناي متداول مرادف است با مطلق تصديق وچهار قسم دارد:

1. اعتقاد يقيني: تصديق جازم، مطابق با واقع وثابت.

2. ظن : تصديق غير جازم مطابق با واقع وثابت

3. تقليد: تصديق جازم مطابق با واقع وغير ثابت.

4. جهل مركب : تصديق جازم غير مطابق با واقع وثابت

متن:فيتغاير الاعتبار لا الصور كما فى العلم الحضورى فاذا تعلق العلم الحضورى بنفسه كان يتصور الانسان مثلا ثم يتصور تصور الانسان لم يكن تصوّر التصور بحصول صورة اخرى منتزعة من الصورة الاولى بل بحصول الصورة الأولى بنفسها عند المدرك (مبتدا:) والتغاير بين العلم و المعلوم _ كما فى علم النفس بسائر صفاتها القائمة بها(يكي از صفات نفس كه علم گفتيم ساير صفات نفس هم چنين است) _ (خبر) يكون بالاعتبار لا بالذات.

و كذا الحال اذا تعلق العلم التصورى بالعلم التصديقى فانّه لا يكون هناك(وقتي كه تصورمي كنم تصديقم را) صورة زائدة على الصّورة التى فى التصديق.

و اذا تعلق العلم التصديقى بالعلم التصورى كان يحكم على تصوّر الانسان بانه كذا كان العلم بالمحكوم عليه من قبيل تعلق التصور بالتصوّر.

و اذا تعلق الاعتقاد بالاعتقاد كان يحكم على اعتقاد خاصّ بانّه كذا(حق است يا باطل) كان ادراك المحكوم عليه من قبيل تعلق العلم التصورى بالتصديق كذا فى الحواشى الشّريفية.

و الجهل (1) بمعنى و هو كونه بمعنى عدم العلم او الاعتقاد عما من شانه ذلك و هذا يسمّى جهلا بسيطا يقابلهما اى العلم و الاعتقاد تقابل العدم و الملكة.

(2) وبآخر و هو(معناي آخر) اعتقاد الشي ء على خلاف ما هو(شي) عليه(ما) اعتقاد اجازما سواء كان مستندا الى شبهة أو تقليد و يسمّى جهلا مركبا لتركّبه من الجهلين الجهل بالواقع والجهل بكونه(شحص) جاهلا به(واقع)قسمٌ لاحدهما(علم واعتقاد) و هو(احدهما) الاعتقاد بالمعنى المتداول .

ص: 508

معناي ظن وقبول شدت وضعف آن 93/02/22

موضوع: معناي ظن وقبول شدت وضعف آن

هر قضيه وتصديقي با اعتقاد همراه است، اما آيا هرتصديق واعتقادي علم است يا خير؟ ازنظر متكلمين علم بمعناي تصديق واعتقاد جزمي است ولي متداول ومشهور مطلق تصديق واعتقاد را علم مي داند، كه اعم ازعلم يقيني، ظن، تقليد جهل مركب است. بنابراين در علم كلام هرگاه علم واعتقاد بدون قيد بيايد تصديق واعتقاد جزمي مراد است. ولذا لاهيجي عبارت خواجه « وظن ترجيح احدالطرفين» را تفسير مي كند به اعتقاد رجحان يكي از طرفين سلب وايجاب بگونه ي كه منتهي به جزم نشود. و« اعتقاد رجحان» را تفسير مي كند به اعتقاد كه متنهي به جزم مي شود. بعبارت ديگر ظن اعتقاد به رجحان يكي از طرف سلب وايجاب است وبا اعتقاد رجحان فرق دارد كه اعتقاد جزمي به رجحان يكي از طرفين سلب وايجاب است.

مثال: اگراعتقاد به رجحان زيد قائم برزيد ليس بقائم داشته باشيم ظن داريم، اما چنانچه اعتقاد جزمي به رجحان زيدقائم داشته باشيم يقين داريم.

قابليت شدت وضعف درظن:

ظن قابل شدت وضعف است، چنانچه ظن شديد شود به علم منتهي مي شود كه تصديق يقيني است واگر ضعيف شود به شك، وهم وجهل منتهي مي شود، كه اعتقاد خلاف واقع است. مثلا اعتقاد به رجحان زيد قائم بر... اگر شديد شود وبه اعتقاد جزمي برسد مي شود علم وچنانچه ضعيف شود بگونه اي كه اعتقاد زيد قائم واعتقاد ليس زيد بقائم مساوي باشد مي شود شك واگر اعتقادي نسبت به اين مساله نداشته باشيم مي شود جهل بسيط وچنانچه اعتقاد به زيد قائم داشته باشيم درحاليكه واقع خلاف آن باشد مي شود جهل مركب.

ص: 509

علم كسبي:

علم نظري بحث طولاني علم است دربسيار كتب كلامي اولين بحث باب علم است ولي در اين كتاب چنين مرتب نشده است.

چگونگي بدست آمدن علم كسبي :

قبلا بيان كرديم كه علم يا ضروري است ويا كسبي، وعلم كسبي آن است كه بافكر ونظر بدست مي آيد؛ علم تصوري كسبي است با تعريف بدست مي آيد وعلم تصديقي كسبي با استدلال بدست مي آيد. درهرصورت بايد اموري معلوم مرتب شود تا آنچه كه مجهول است معلوم گردد. به همين خاطر گفته اند كه نظر يا فكر ترتيب علوم است.

ان قلت : در تصورات هميشه نياز به ترتيب علوم نيست، ممكن است با آوردن فصل تنها ويا خاصه ي تنها تعريف حدي ويا رسمي انجام گيرد.

قلت : درصناعت منطق مقصود تعريف نظر وفكري است كه با انظباط همراه است وصناعت منطق دخالت زياد در آن دارد.

متن:والظنّ ترجيح احد الطرفين(يكي از طرفين وجود وعدم يا ايجاب وسلب را ترجيح دهيم) اى اعتقاد رجحانه بحيث لا ينتهى الى الجزم و هو غير اعتقاد الرجحان اى اعتقادا منتهيا الى الجزم فهما(ظن واعتقادرجحان) قسمان من الاعتقاد بالمعنى المتداول(يعني اعتقاد بمعناي مطلق تصديق).

و يقبل الظنّ الشدّة و الضّعف فينتهى بالشدّة الى ان يصير علما و بالضعف الى ان يعود جهلا على ما قال(خواجه) و طرفاه علم و جهل هذا(اي خذا).

وكسبى العلم(علم كسبي) يحصل بالنظر وهو(نظر) ترتيب امور حاصلة للتأدي الى غير حاصل و اعتبار الامور مع تجويز التعريف بالفصل وحده و الخاصة وحدها لانهم قصدوا تعريف لنظر الّذي للصناعة و الاختيار فيه(نظر) مزيد دخل و يكون اقرب الى الانضباط و هو ما يكون بالمعانى المركبة و هذا معنى ما قاله الشيخ مزان التعريف بالمفرد نزر خداج اى قليل ناقص .

ص: 510

علم كسبي 93/02/24

موضوع: علم كسبي

علم كسبي: علم نظري بحث طولاني باب علم است ودربسيار كتب كلامي اولين بحث باب علم، ولي در اين كتاب چنين مرتب نشده است.

قبلا بيان كرديم كه علم يا ضروري است ويا كسبي، علم ضروري بدون تأمل ونظر از ناحيه معلم عقلي بر انسان القا مي شود، اما اينكه چگونه ودرچه زمان ما نمي دانيم، ولي بدست آوردن علم كسبي نياز به تامل ونظر دارد.

چگونگي بدست آمدن علم كسبي :

وعلم كسبي آن است كه بافكر ونظر بدست مي آيد، ونظر عبارت است از ترتيب امور حاصله تا به امري غيرحاصل كه يا تصوري است ويا تصديقي برسيم؛ علم تصوري كسبي با تعريف بدست مي آيد وعلم تصديقي كسبي با استدلال. درهرصورت بايد اموري معلوم مرتب شود تا آنچه كه مجهول است معلوم گردد، به همين خاطر گفته اند كه نظر يا فكر ترتيب علوم است.

ان قلت : درتصديق درست است كه هميشه بايد اموري را مرتب مي كنيم تا به مجهول تصديقي برسيم، ولي در تصورات گاهي نياز به ترتيب علوم نيست، ممكن است با آوردن فصل تنها ويا خاصه ي تنها به امر غير حاصل برسيم. پس بايد مي گفتيد « تحصيل امر او ترتيب امور »

قلت : اولا، منطق صنعتي است كه مي خواهد راه درست فكر كردن را نشان دهد، وصنعت نوعا با ترتيب امور است. پس ترتيب امور با صنعت منطق سازگاري بشتر دارد ومنطق دخالت زيادي در آن دارد .

ثانيا، كسب ونظر كار انسان است واختيار انسان جاي كه اموري را مرتب مي كند دخالت زيادي دارد، نسبت به جاي كه از طريق مفرد بخواهد چيزي را بدست آورد. هرچند وقتي كه ازبا مفردي بخواهيم امري را تحصيل كنيم اختيار ما دخالت دارد ولي دخالت زياد نداد.

ص: 511

ثالثا، مقصود تعريف نظر وفكري است كه با انظباط همراه است، حتي آنجاي كه فصل ويا خاصه درتعريف مي آيد مي شود با جنس وفصل يا خاصه تعريف كنيم، ولي اگر با مفرد بخواهيم تعرف كنيم در بسيار جاها ما را به مطلوب نمي رساند. پس تعريف نظر به ترتيب امور منضبط وقاعده مند تر است.

اگر بخواهيم تعريف بمفرد را هم در تعريف نظر داخل كنيم بايد تعريف نظر را يكي از صورت هاي ذيل بيان كنيم :

1. نظر عبارت است از تحصيل امر ويا ترتيب امور

2. نظر عبارت است از ملاحظه ي عقل امر يا اموري را كه در نزد آن حاصل است براي تحصيل امري كه حاصل نيست.

3. نظر، ملاخظه ي معقول است براي تحصيل مجهول.

آنچه بيان شد تعريف نظر به اكساب بود، كه دسته اي از علما وازجمله خواجه به آن معتقد است، اما دسته ي ديگر نظر را به «توجه به مطلوب» تعريف نموده است كه به صرف توجه به مطلوب از جانب فياض افاضه مي شود، بدون نياز به ترتيب امورمعلوم، اين دسته خود به دوگروه تقسيم مي شود:

گروه اول : نظروفكر امرعدمي است، بمعناي تجريد ذهن از غفلت نسبت به مطلوب، بعبارت ديگر نظر از بين بردن غفلت ها است، نه ايكه چيزي را تحصيل كنيم، بله نتيجه ي تجريد حصول مطلوب است.

گروه دوم : نظر امر وجودي است، بمعناي تيز كردن عقل وبا دقت نگاه كردن به معقول كه نتيجه ي آن افاضه معقول از جانب فياض است.

ص: 512

باتوجه به اين كه نظروفكر « اكتساب وترتيب امور معلوم براي تحصيل مطلوب است» بايد ببنيم كه اولا امور معلوم چه ويژگي دارد وچگونه به دست مي آيد، وثانيا مراد از ترتيب چيست وچگونه بدست مي آيد.

مراد از امور معلوم كه بايد مرتب شود تا مطلوب بدست آيد هرمعلومي نيست، بلكه معلومي است مناسب با مطلوب.

مراد از ترتيب امور معلوم هم ترتيب خاص وداراي هيئت خاص كه درعلم منطق بيان شده است.

تفصيل مطلب :

وقتي انسان نسبت به امرتصوري ويا تصديقي توجه پيدا مي كند وقصد مي كند كه آنرا بطور كامل بداند، اولا ذهن حركت مي كند در ميان معلومات خودش تا معلوم مناسب با مطلوب خود را گزينش نمايد وثانيا اين معلومات را به ترتيب خاص مرتب مي كند تا بتواند ما را به مجهول برساند. پس نظر وفكر با دوحركت ذهني همراه است، كه هريك مبداء ومنتهاي دارد.

مبداء ومنتهاي حركت اول : مبداء حركت اول همان توجه به مطلوب وامر تصوري وتصديقي است ومنتهاي آن بدست آوردن معلومات مناسب ومبادي است، وبه اصطلاح مبداء حركت اول مطالت ومنتهاي آن مبادي است.

مبدا ومنتهاي حركت ثانيه : ابتداي حركت ثانيه ترتيب مبادي يا معلومات مناسب است با ترتيب معين وهيئت مخصوص ومنتهاي آن رسيدن به مطلوب است، وبه اصطلاح مبداء حركت دوم مبادي ومنتهاي آن مطالب است.

بنابر اين حقيقت نظر وفكر دوحركت ذهني ونفساني است كه بين مجهول ومعلوم انجام مي شود است، كه حركت اول تحصيل مبادي يا معلومات مناسب است وحركت دوم ترتيب مبادي ومعلومات مناسب تا به مجهول برسيم.

ص: 513

متن : وكسبى العلم(علم كسبي) يحصل بالنظر وهو(نظر) ترتيب امور حاصلة للتأدي الى غير حاصل و اعتبار الامور مع تجويز التعريف بالفصل وحده و الخاصة وحدها لانهم قصدوا تعريف النّظر(صفت تعريف/ صفت نظر) الّذي للصناعة و الاختيار فيه(نظر) مزيد دخل و يكون اقرب الى الانضباط و هو( نظر كه اقرب به ...) ما يكون(تامه: اي يتحقق) بالمعانى المركبة و هذا(رجحان تعريف مركب بر تعريف مفرد) معنى ما قاله الشيخ مزان التعريف بالمفرد نزر خداج اى قليل ناقص .

و من اراد ادخال التعريف بالمفرد(تعريف انواع بمفرد را) أيضا (متعلق ادخال:) فى التعريف(تعريف نظر) قال: هو(نظر) تحصيل امر او ترتيب امور او قال هو(نظر) ملاحظة العقل لما(امريا امور) هو حاصل عنده لتحصيل غيره(ما) او قال هو ملاحظة المعقول لتحصيل المجهول.

هذا عند من يرى انّ النظر اكتساب المجهول بالمعلومات و هو الّذي اختاره المصنف.

و اما من يرى انّه(نظر) مجرّد التوجه الى المطلوب ليفيض علينا من المبدأ الفياض من غير استعانة لنا فى ذلك(دست يافتن به مطلوب) بالمعلومات السابقة.

فمنهم من جعله(نظر) عدميّا فقال هو(نظر) تجريد(برهنه كردن) الذهن عن الغفلات.

و منهم من جعله(نظر) وجوديّا فقال هو(نظر) تحديق(تيزكردن) العقل نحو المعقولات.

و اعلم انّه على مذهب من يرى الاوّل( كه نظراكتساب است) و هو(اول) الظاهر لا شبهة فى ان كلّ مجهول لا يمكن اكتسابه من اىّ معلوم اتفق بل لا بدّ له من معلومات مناسبة اياه.

و لا شك أيضا فى انّه لا يمكن تحصيله(مجهول) من تلك المعلومات على اىّ وجه كانت بل لا بدّ هناك من ترتيب معيّن فى ما بينها و من هيئة مخصوصة عارضة لها(معلومات) بسبب ذلك الترتيب.

ص: 514

(تفصيل مطلب قبل:) فاذا حصل لنا شعور ما بامر تصورى او تصديقى و حاولنا(قصدنا) تحصيله على وجه اكمل فلا بدّ ان يتحرك الذّهن فى المعلومات المخزونة عنده منتقلا من معلوم الى اخر حتى يجد المعلومات المناسبة لذلك المطلوب و هى المسمّاة بمبادى المطلوب.

ثم لا بدّ أيضا ان يتحرك فى المبادى ليرتبها ترتيبا خاصّا يؤدى الى ذلك المطلوب فهناك(دراكتساب) حركتان:

مبدأ الاولى منهما(دوحركت): هوالمطلوب المشعور به بذلك الوجه الناقص و منتهاها(حركت اولي) اخر ما يحصل من(بيان ما) تلك المبادى.

و مبدأ الثانية(مبدا حركت ثانيه): أوّل ما(مبادي) يوضع منها(مبادي) للترتيب و منتهاها هو المطلوب المشعور به على الوجه الاكمل.

فحقيقة النظر المتوسّط بين المعلوم و المجهول و هى مجموع هاتين الحركتين اللتين هما من باب الحركة فى الكيفيات النفسانيّة.

و امّا الترتيب الّذي ذكروه فى تعريفه فهو لازم للحركة الثانية و قلّما توجد هذه الحركة(حركت ثانيه) بدون الاولى بل الاكثر ان ينتقل أوّلا(حركت اول) من المطالب الى المبادى ثم(حركت ثاني) منها(مبادي) الى المطالب.

و لا خفاء ان هذا الترتيب يستلزم التوجه(توجه تفصيلي) الى المطلوب و(عطف برتوجه) تجريد الذهن عن الغفلات و(عطف برتوجه) تحديق العقل نحو المعقولات كذا فى شرح المواقف.

شرايط نظر صحيح 93/02/27

موضوع: شرايط نظر صحيح

بحث درنظر داشتيم وآنرا تعريف كرديم. دربرخي كتب كلامي اين بحث را كه يك بحث منطقي است درابتداي كتاب بعنوان مقدمه مي آورند، چنانكه برخي از علوم ديگر مورد نياز متعلم را يا درمقدمه ودر لابلاي بحث شان مي گنجاند تا متعلم مجبور نباشد به علوم ديگر مراجعه كند، مثلا شارح مواقف جلد اول وپنجا صفحه از جلد دوم كتابش را به بحث منطقي اختصاص داده است وبعد از آن تا جلد هشتم بحث امور عامه مطرح كرده است.

ص: 515

مفيد علم بودن يا نبودن نظر:

درباره ي اينكه نظر مفيد علم است يا نيست، نظرات مختلفي مطرح است؛ خواجه حلما ومتكلمين محقق معتقد اند كه نظر مفيد علم است، برخي عقيده دارند كه نظر مفيد علم نيست، گروهي هم مي گويند كه نظر در هندسه مفيد علم است ولي در ساير علوم مفيد علم نيست، تفصلات ديگري هم است كه در شرح مواقف آمده است.

دلايل كسانيكه نظر را مفيد علم نمي داند:

دليل اول: اگر نظر مفيد علم باشد بايد همه اي مردم يك رأي باشند وبه نتيجه ي واحد برسند؛ چرا كه همه ي انسانها علوم بديهي را كه مبادي نظريات است دارند وترتيب اين مبادي را هم يكسان انجام مي دهند پس بايد نتيجه ي واحد بگيرند. درحاليكه چنين نيست بعضي مردم معتقد اند كه عالم حادث است وبرخي عقيده دارند كه عالم قديم است.

جواب : نظر دوركن دارد؛ يكي داشتن مبادي نظركه درحكم ماده است براي نظر وديگري ترتيب مبادي كه در حكم صورت براي نظر است. ونظر وقتي مفيد علم است كه اين دو ركن سالم باشد، سالم بودن ركن اول اين است كه انتخاب مبادي ومعلومات بديهي مناسب مطلوب باشد وسالم بودن ركن دوم اين است كه مبادي ترتيب وچينش درست داشته باشد، بعبارت ديگر سلامت دوركن نظر شرايطي دارد كه دركتب منطق بيان شده است، و با رعايت اين شرايط نظر مفيد علم است. پس اينكه مردم با داشتن علوم بديهي كه مبادي نظر است اختلاف راي دارند به اين جهت است كه يا در انتخاب مبادي مناسب اختلاف دارند ويا در ترتيب وچينش مبادي اختلاف يكسان عمل نمي كنند.

ص: 516

دليل دوم ( شرح مواقف، ج1، ص211):

اگر نظر مفيد علم باشد يا مفيد علم بودنش بديهي است ويا نظري است لكن التالي بكلا قسميه باطل فالمقدم مثله.

در اين قياس ملازمه بين مقدم وتالي روشن است، آنچه كه نياز به بيان دارد بطلان تالي است.

بطلان تالي : وقتي كه مبادي بديهي را ترتيب مي دهيم، و همه انسان ها هم مي توانند آنرا ترتيب دهند، اگر مفيد علم بودنش بديهي است ديگر اختلاف راي بين مردم نخواهد بود درحاليكه انسانها اختلاف نظر دارند پس مفيد علم بودن نظر بديهي نيست وبايد نظري باشد، واگر نظري باشد بايد مفيد علم بودن آنرا با قياس كه يكي از مصاديق نظراست اثبات كنيم، واين مستلزم تسلسل است، چرا كه خود اين قياس هم نظر است ومفيد علم بودنش بديهي نيست پس بايد با قياس ديگر اثبات شود، ومفيد علم بودن اين قياس هم نياز به قياس ديگر دارد وهكذا فيتسلسل.

جواب : مفيد علم بودن نظر امر بديهي است واينكه مردم اختلاف نظر دارند بخاطر اين است كه در بديهيات هم اختلاف است، حال يا بخاطر خفاء كه در تصور طرفين امر بديهي وجود دارد ويا بخاطر عقيده ي باطل كه كسي دارد بديهي را بديهي نمي داند ويا بلحاظ عقلي رشد نكرده است و...

متن: و اعلم ان ما اختاره المصنف _ اعنى افادة النظر العلم _ هو مختار الحكماء و المحققين من المتكلّمين.

و من ذهب الى انّ النظر لا يفيد العلم استدلّ بوجهين:

ص: 517

الاوّل: (مقدم:) انّ النظر لو استلزم العلم (تالي:)لم يختلف النّاس فى آرائهم (بيان ملازمه:) لاشتراكهم( ناس) فى العلوم الضروريّة التى هى مبادى النظرية. ( لكن التالي باطل فالمقدم مثله)

فاشار المصنف الى الجواب عنه بقوله مع سلامة جزئية اى جزئى النظر اللذين(صفت جزئين) احدهما( جزئين): بمنزلة المادة و هو تلك المعلومات الحاصلة. و ثانيهما(دوجز) بمنزلة الصورة و هو الترتيب الواقع فيها(معلومات). وسلامتهما(دوجز) عبارة عن كون تلك المعلومات مناسبة للمعلوم(آنچه كه مي خواهيم معلومش كنيم) وكون الترتيب بحيث يكون كل معلوم منها واقعا موقعه(مثلا آن كه بايد صغرا باشد صغرا قرار گيرد وآن كه بايد كبرا باشد كبرا قرار گيرد) و بيان صحّة جزئى النظر انما هو فى ذمّه علم المنطق.

اذا عرفت ذلك(دوجزء نظر را ) فتقرير الجواب: أن اختلاف النّاس فى آرائهم انّما هو بسبب تركهم رعاية سلامة الجزءين او غفلتهم عن شرائطها فلا يدلّ(اختلاف ناس) على كون النظر غير مفيد للعلم مع شرائط الرّعاية أيضا.

الثانى: انّ النظر لو افاد العلم لكان العلم بافادته العلم امّا ضروريّافيلزم اشتراك العقلاء فيه(چون درهرضروري عقلا اشتراك دارند) و امّا نظريّا فيلزم التسلسل( چون اينكه نظر مفيد علم است بايد با نظر ديگر اثبات شود وآن نظر هم با نظر ديگر وهكذا).

فاشار الى الجواب عنه بقوله: ضرورة يعنى نختار الشق الاوّل فانّا متى اعتقدنا انّ العالم ممكن و انّ كلّ ممكن محدث حصل لنا العلم بانّ العالم محدث.

و كذا متى علمنا لزوم شي ء لشي ء ثم علمنا وجود الملزوم حصل لنا العلم بوجود اللازم بالضّرورة(يعني از وضع مقدم وضع تالي لازم مي آيد)، او ثم علمنا انتفاء اللازم حصل لنا العلم بانتفاء الملزوم بالضرورة( يعني از رفع تالي رفع مقدم لازم مي آيد).

ص: 518

و لا يجب اشتراك العقلاء فى الضروريات لانّ كثيرا من الضروريات يتشكّك فيه العقلاء امّا لخفاء فى تصوّرات الاطراف(مثل كل ممكن يحتاج الي علة تامه) او غير ذلك.

فساد نظرمفيد جهل مركب است ولي مستلزم آن نيست 93/02/28

موضوع: فساد نظرمفيد جهل مركب است ولي مستلزم آن نيست

گفتيم كه نظر صحيح مستلزم علم است، اما نظر فاسد آيا مستلزم جهل است يا خير؟

خواجه : از نظر فاسد گاهي جهل مركب حاصل مي شود.

مفهوم اين حرف خواجه اين است كه نظرفاسد گاهي مفيد علم است. پس نظر فاسد گاهي مفيد جهل مركب است وگاهي مفيد علم.

مثال: عالم قديم است( كه بنظر فلاسفه صحيح وبنظر متكلم فاسد است) وهرقديم مستغني از موثر است( كه بنظرمتكلم صحيح واز نظر فيلسوف فاسد است). پس عالم غني از موثر است.

در اين مثال نظر فاسد مفيد جهل مركب است؛ چرا كه عالم غني از موثر است حرفي است باطل.

مثال(2): عالم اثر فاعل موجب است و هر اثرفاعل موجب حادث است. پس عالم حادث است.

در اين قياس هم مقدمه ي اول كاذب است؛ چرا كه عالم اثرخداوند تعالي است كه فاعل مختار است وهم مقدمه ي دوم فاسد است؛ زيرا كه فاعل موجب چنانچه قديم باشد اثرش قديم است نه حادث، ولي نتيجه ي قياس كه عالم حادث باشد صحيح است.

باتوجه به مثال هاي فوق نظر فاسد مستلزم جهل مركب نيست، بلكه گاهي مفيد علم است وگاهي مفيد علم.

قائل به تفصيل : اگر فساد در ماده ي قياس باشد مستلزم جهل مركب است، اما فساد درصورت قياس مستلزم جهل مركب نيست.

ص: 519

بيان مطلب : وقتي كه شرايط قياس فراهم باشد وقياس بلحاظ صورت سالم باشد حتما نتيجه ي در پي دارد، چنانچه ماده ي قياس صحيح باشد نتيجه صحيح وچنانچه ماده ي قياس فاسد باشد نتيجه ي فاسد. اما وقتي كه شرايط قياس فراهم نباشد وبه اصطلاح صورت قياس فاسد باشد اصلا قياس نتيجه ي ندارد، نه نتيجه ي فاسد ونه نتيجه ي صحيح. پس وقتي كه قياس بلحاظ ماده فاسد باشد مستلزم نتجه ي فاسد است وما را به جهل مركب مي رساند، وزمانيكه صورت قياس فاسد باشد اصلا نتيجه ي ندارد، تا بگوييم مستلزم جهل يا علم است.

فخرازي : نظر فاسد مستلزم جهل مركب است. مثلا العالم قديم وكل قديم مستغن عن الموثر، نتيجه ي ضروري اش اين است كه العالم مستغن عن الموثر.

ظاهر كلام فخررازي با كلام خواجه منافات دارد، ولي با تفصيل كه تفتازاني از كلام فخر داده است، با بيان خواجه منافات ندارد.

تفصيل: نظر فاسد بلحاظ صورت مستلزم جهل مركب نيست، چرا كه چنين قياسي اصلا نتيجه ندارد، نه نتيجه ي فاسد ونه نتيجه ي صحيح. اما نظري كه بلحاظ ماده فاسد است گاهي نتيجه ي آن مطابق با واقع است و مفيد علم وگاهي نتيجه ي آن مخالف با واقع است. پس قياس فاسد بلحاظ ماده مستلزم جهل مركب نيست، بلكه گاهي مفيد علم وگاهي مفيد جهل مركب.

باتوجه به اين بيان فخرارزي بطور موجبه جزئيه مي گويد نظر فاسد مستلزم جهل مركب است؛ يعني در بعض موارد استلزام را قبول دارد، واين با كلام خواجه كه به صورت كلي استلزام را نفي مي كند منافات ندارد.

ص: 520

لاهيجي : حق اين است كه نظر فاسد مستلزم جهل مركب نيست، چه نظر بلحاظ ماده اش فاسد باشد وچه فساد نظر بلحاظ صورت باشد.

بيان مطلب : وقتي كه نظر بلحاظ صورتش فاسد باشد همان گونه كه بيان شد اصلا منتج نيست، تا بگوييم كه نتيجه صحيح است يا فاسد، اما زمانيكه ماده ي قياس فاسد است وبلحاظ صورت شرايط قياس فراهم است گاهي قياس مفيد علم است وگاهي هم مفيد جهل مركب، چنانكه مثالهايش بيان شد.

متن : و مع فساد احدهما اى مادة النظر او صورته قد يحصل ضدّه اى ضد العلم و هو الجهل المركّب(1)كما انّه قد يحصل العلم(مفهوم حرف خواجه).

القائلون بانّ النظر الصحيح المقرون بشرائطه يستلزم العلم اختلفوا فى ان النظر الفاسد هل يستلزم الجهل. الف. فقال الامام: يستلزمه(جهل مركب) لانّ من يعتقد انّ العالم قديم و كل قديم مستغن عن المؤثر استحال ان لا يعتقد ان العالم غنى عن المؤثر.

ب. وقيل: ان كان الفساد مقصورا على المادة يستلزمه(جهل مركب) والّا فلا (اگرماده فاسد نبود وصورت فاسد بود مستلزم جهل مركب نيست).

امّا الاوّل(كه اگر ماده فاسد بود مستلزم جهل مركب است): فلانّ لزوم النتيجة للقياس المشتمل على الشرائط(شرايط قياس) ضرورىّ سواء كانت المقدّمات صادقة او كاذبة كما فى المثال المذكور.

و امّا الثانى(كه اگر صورت قياس فاسد باشد مستلزم جهل مركب نيست): فلانّ معنى فساد الصّورة انّه ليس من الضروب التى يلزمها النتيجة ( يعني قياس كه صورتش فاسد باشد اصلا منتج نيست).

ص: 521


1- (1) جهل بسيط، جهل مركب تقليد و... همه تقابل با علم دارد، ولي قياس كه فاسد گاهي مفيد جهل مركب است، ولذا ضد علم را تفسير كرده است به جهل مركب.

ج. و الصّحيح انه(نظر) لا يستلزم الجهل على التقديرين: اما عند فساد الصورة فظاهر كما مرّ و امّا عند فساد المادة فقط، بأن تكون الصّورة من الضروب المنتجة فلانّ اللّازم من الكاذب(نظركاذب) قد لا يكون كاذبا كما اذا اعتقد انّ العالم اثر الموجب بالذات(موجودي كه اختيار ندارد) وكل ما هو اثر للواجب بالذات فهو حادث فانّه يستلزم ان العالم حادث. و هو حق مع كذب القياس بمقدّميته.(1)

نعم قد يفيد الجهل كما اذا اعتقد انّ العالم قديم و كل قديم مستغن عن المؤثر.( فالعالم مستغن عن الموثر)

قال شارح المقاصد: «والتحقيق انه لا نزاع فى انّ الفاسد صورة(نظري كه صورتش فاسد است) لا يستلزم بالاتفاق و الفاسد مادّة قد يستلزم و قد لا يستلزم.

فمرادالامام الايجاب الجزئى كما فى المثال المذكور و مرادنا نفى الايجاب الكلّى لعدم اللزوم فى بعض المواد( فخرارزي بصورت موجبه ي جزئيه مي گويد نظر فاسد مستلزم جهل مركب است يعني دربعض موارد استلزام را قبول دارد واين با كلام ما منافات ندارد كه استلزام كلي را نفي مي كنيم).

دلايل كه در نظر فاسد يعني شبه مناط استلزام نيست 93/02/29

موضوع: دلايل كه در نظر فاسد يعني شبه مناط استلزام نيست

ص: 522


1- (2) مقدمه ي اول كه عالم اثر موجب بالذات است كاذب است چرا كه عالم اثر حق تعالي است، كه موجودي است مختار نه موجب. مقدمه ي دوم هم كاذب است، چرا كه اثر موجب بالذات كه حادث باشد حادث است، موجب بالذات كه قديم اثرش قديم است.

بحث در اين بود كه آيا نظر فاسد؛ يعني قياس كه ماده ويا صورتش فاسد است، مستلزم جهل مركب است يا مستلزم جهل مركب نيست.

درمساله سه قول است: فخررازي مطلقا نظر فاسد را مستلزم جهل مركب مي داند، برخي قائل به تفصيل است، به اين صورت كه اگر صورت قياس فاسد باشد مستلزم جهل مركب نيست، چرا كه چنين قياس اصلا منتج نيست، وچنانچه ماده ي قياس باشد مستلزم جهل مركب است، خواجه ولاهيجي گفتند كه نظر فاسد مستلزم جهل مركب نيست، چه ماده ي قياس فاسد چه صورت قياس فاسد باشد، قياس كه صورتش فاسد است اصلا منتج نيست وقياس كه ماده اش فاسد مستلزم جهل مركب نيست، بلكه گاهي مفيد علم است وگاهي مفيد جهل مركب.

كلام تفتازاني درشرح مقاصد موئيد نظر خواجه است :

نظر فاسد بلحاظ صورت مستلزم جهل مركب نيست، چرا كه چنين قياسي اصلا نتيجه ندارد، نه نتيجه ي فاسد ونه نتيجه ي صحيح. اما نظري كه بلحاظ ماده فاسد است گاهي نتيجه ي آن مطابق با واقع است و مفيد علم، وگاهي نتيجه ي آن مخالف با واقع است ومفيد جهل مركب. پس قياس فاسد بلحاظ ماده مستلزم جهل مركب نيست، بلكه گاهي مفيد علم وگاهي مفيد جهل مركب.

باتوجه به اين بيان مراد فخررازي اين است كه نظر فاسد بطور موجبه جزئيه مستلزم جهل مركب است؛ يعني نظر فاسد در بعض موارد مستلزم جهل مركب ودربعض موارد مستلزم جهل مركب نيست، واين با كلام خواجه كه به صورت كلي استلزام را نفي مي كند منافات ندارد؛ چرا كه نفي كلي نتيجه اش ايجاب جزئي است، به اين معنا كه گاهي نظر فاسد مستلزم جهل مركب است وگاهي مستلزم جهل مركب نيست.

ص: 523

گروهي كه مي گويند نظر فاسد اصلا مستلزم جهل مركب نيست، نه بنحو موجبه ي جزئيه ونه بنحو موجبه ي كليه، مراد شان اين است كه خود نظر فاسد صفت وملاك ندارد كه مستلزم جهل مركب( مطلوب ) باشد، برخلاف دليل كه خودش داراي صفت وملاكي است كه مستلزم مطلوب است.

به بيان ديگر نظر فاسد كه اصطلاحاً به آن گفته مي شود شبه ونظر صحيح كه در اصطلاح دليل است، تفاوت ذاتي دارند؛ دليل بلحاظ ذاتش صفت ومناطي داركه اقتضاي مطلوب دارد، ولي نظر فاسد ذاتا داراي صفت ومناطي نيست كه مستلزم مطلوب باشد، بلكه گاهي مستلزم مطلوب است وگاهي مستلزم مطلوب نيست، بعبارت بهتر گاهي مفيد جهل مركب است وگاهي مفيد جهل مركب نيست. پس آنهاي كه مي گويند نظر فاسد اصلا مستلزم جهل مركب نيست مراد شان نفي صفت ومناطي است كه در دليل است ودر نظر فاسد يا شبه وجود ندارد.

دو دليل براي اينكه در نظر فاسد يا شبه استلزام نيست:

دليل اول : اگر ذات شبه داراي صفتي باشد كه مستلزم مطلوب است، باظهور غلط از بين نمي رود، چرا كه وقتي اقتضا مربوط به ذات شبه باشد ظاهر شدن غلط موجب نمي شود كه منتج نباشد، اينكه قايس با ظهور غلط از نتيجه دست بر مي دارد معنايش اين است كه استلزام به عقيده قايس است، نه مربوط به ذات شبه.

دليل دوم : كسي كه دليل برايش اقامه مي شود وقتي كه از تمام جوانب آن آگاه است به راحتي نتيجه مي گيرد، وكسانيكه دليل كاملا براي شان مكشوف نيست به راحتي نتيجه نمي گيرد؛ چرا كه ملاك در دليل موجود است وباتوجه به آن ملاك است كه محقق راحت به نتيجه مي رسد وغير محقق راحت به نتيجه نمي رسد. اگر در شبه هم مثل دليل ملاك نتيجه دادن مي بود محقق راحت تر به خطا مي افتاد، چرا كه محقق به مناط آشنا است وباتوجه به مناط نتيجه مي گيرد، درحاليكه محقق نتيجه غلط نمي گيرد. پس مناط استلزام در شبه ونظر فاسد نيست، بلكه قايس عقيده به استلزام دارد، درحقيقت ذهن قايس است كه مناط استلزام را مي سازد، نه اينكه در ذات شبه باشد.

ص: 524

خلاصه : نزاع اين است كه در ذات شبه ونظر فاسد مناط استلزام است يا نيست، نه اينكه قايس اعتقاد به لزوم دارد يانه، ودلايل كه بيان شد مناط استلزام در ذات شبه را نفي مي كند.

متن : قال شارح المقاصد: «والتحقيق انه لا نزاع فى انّ الفاسد صورة(نظري كه صورتش فاسد است) لا يستلزم(جهل مركب) بالاتفاق(بنابر هرسه قول؛ چرا كه فخررازي هم مرادش اين است كه فساد بلحاظ ماده مستلزم جهل است) و الفاسد مادّة قد يستلزم(اي قد يفيد/جهل مركب) و قد لا يستلزم ( اي قد لايفيد/جهل مركب).

فمرادالامام الايجاب الجزئى كما فى المثال المذكور و مرادنا نفى الايجاب الكلّى لعدم اللزوم فى بعض المواد( فخرارزي بصورت موجبه ي جزئيه مي گويد نظر فاسد مستلزم جهل مركب است يعني دربعض موارد استلزام را قبول دارد واين با كلام ما منافات ندارد كه استلزام كلي را نفي مي كنيم).

والقائلون بانّه لا لزوم اصلا(نه لزوم بنحوجزئي ونه لزوم بنحوكلي) يريدون اللزوم الّذي مناطه صفة فى الشبهة(يعني نظر فاسد)، بمعنى ان الشبهة المنظور فيها ليس لها(شبه) لذاتها( شبه لذاتها درمقابل شبه به اعتقاد قايس) صفةٌ(امربيرون از ذات) و لا وجهٌ(نمود ديگري از خود ذات) يكون مناطا للملازمة بينها(شبه) و بين المطلوب(1)، و الّا(اگرصفت ومناط در ذات شبه بود) لما انتفت الدلالة(دلالت قياس برنتيجه) بظهور الغلط ( يعني بعد از اينكه غلط ظاهر مي شد هم منتج بود)».

ص: 525


1- (1) يعني شبه صفت بيرون از ذات ووجه ديگري از خود ذات ندارد كه بتواند مناط باشد بين شبه ومطلوب.

ولكان المحققون بل المعصومون عن الخطأ اولى بان يستلزم نظرهم فى الشبهة الجهل بناء على انهم احق بالاطلاع على وجه الدلالة فيها(شبه).

( مفهوم حرف تفتازاني كه لاهيجي به آن تصريح كرده است:) وهذا بخلاف الدليل، فانّ له صفةً و وجهً فى ذاته هو مناط استلزامه المطلوب عند حصول الشرائط(شرايط انتاج).

وامّا(1)اللزوم العائد الى اعتقاد النّاظر فى بعض الصّور كما اذا اعتقد حقيّة المقدمات فى المثال المذكور(مثال كه شبه داشت/ مثال كه فخرگفت ومثال كه ما گفتيم) فلا نزاع فيه (دروجود چنين لزومي).

نظر صحيح مفيد علم است بنحو وجوب. 93/02/30

موضوع: نظر صحيح مفيد علم است بنحو وجوب.

بحث در نظر داشتيم وگفتيم كه نظر فاسد مستلزم جهل مركب نيست، بلكه گاهي مفيد علم است وگاهي مفيد جهل مركب، اما نظرصحيح مفيد علم است، حال مي خواهيم بحث كنيم:

اولا، آيا نظر صحيح مفيد علم است بنحو وجوب ويا مفيدعلم است بنحو عادت؟ ويا نظر صحيح مفيد علم است بنحو وجوب عقلي ويا مفيد علم است بنحو وجوب عادي؟

وثانيا، اگر نظر صحيح مفيد علم است بنحو وجوب آيا نظرصحيح معدّ است براي علم ويا نظر صحيح سبب علم است؟

درمساله سه قول است:

1. قول حكما : نظر صحيح بنحو وجوب مفيد علم است، به اين معنا كه هرگاه نظر صحيح آمد حتما علم در پي آن مي آيد، منتها نظر مُعِدّ است، آورنده ي علم نيست، بلكه علم را مبادي عاليه بالوجوب افاضه مي كند وقتي كه معد فراهم شود.

ص: 526


1- (2) استدراك از كلام تفتازاني كه گفت شبه لذاتها لزوم ندارد/ استدراك از يرويدون اللزوم الذي ...).

2. قول معتزله : نظر صحيح بنحو وجوب مفيد علم است، به اين معنا كه وقتي نظر صحيح حاصل شد حتما علم بوجود مي آيد؛ چرا كه نظر صحيح علت تامه ي علم است وهرگاه علت تامه باشد معلول در پي آن مي آيد، بدون دخالت مبادي عاليه.

3. قول اشاعره: نظر صحيح نه معد است براي علم ونه موّلد وسبب تامه ي آن، بلكه خداوند تعالي علم را افاضه مي كند، منتها عادت الهي بر اين جاري شده است كه افاضه ي علم بعد از فراهم شدن نظر صحيح باشد. پس نظر صحيح هيچ دخالتي در حصول علم ندارد جز اينكه عادت الهي بر اين جاري شده است كه با حصول نظر صحيح علم را افاضه كند، نه اينكه بر خداوند تعالي واجب باشد افاضه ي علم بلكه بالاختيار افاضه ي علم مي كند.

نكته : حكيم كه قائل به وجوب افاضه ي علم است، ونظر را هم معد مي داند، بايد دو چيز را ردّ كند؛ يكي توليد علم از نظرصحيح كه قول معتزله است وديگري منافات نداشتن وجوب با اختيار الهي است كه اشاعره مي گويد وجوب با اختيار الهي منافات دارد.

خواجه مي گويد« حصول علم به دنبال نظرصحيح واجب است» اين حرف هم با نظر حكما ساز گاري دارد كه مي گويد نظرصحيح معد است وعلم بالوجوب از مبادي عاليه افاضه مي شود وهم با نظر معتزله كه نظرصحيح را علت تامه ومولد علم مي داند، بدون دخالت مبادي عاليه. اما ازآنجاي كه خواجه توليد علم از نظر صحيح را قبول ندارد نظر ايشان همان نظر حكما است.

ص: 527

فخررازي: نظر فخررازي درظاهر قول چهارم در مساله است، ولي با توضيحات كه درباره ي نظر فخررازي وجود دارد، نظر ايشان همان نظر حكما است، نه قول چهارم در مساله.

فخررازي : نظرصحيح مستلزم علم به نتيجه است بنحو وجوب.

روشن است كه قول فخر با قول اشاعره فرق دارد، ايشان تعاقب علم بعد از نظر صحيح واجب مي داند، درحاليكه اشاعره مي گويد تعاقب علم بعد از نظر عادي است. اما دومطلب را بايد فخررازي اثبات كند؛ يكي وجوب تعاقب علم از نظرصحيح وديگر اينكه وجوب تعاقب علم با توليد علم كه معتزله مي گويد فرق دارد.

دليل فخررازي بروجوب : فخررازي وجوب تعاقب علم بعد از نظر را درقالب مثال بيان مي كند ومي گويد وقتي كه مثلا اولا علم داريم كه عالم متغير است وثانيا علم داريم كه هر متغيري حادث است، با وجود اين دوعلم واجب است كه عالم شويم كه عالم حادث است.

دليل فخر برعدم توليد : معتزله كه قائل به توليد اند مي گويد وقتي كه نظرصحيح حاصل شد مولد علم است، وقدرت خداوند تعالي نمي تواند دخالتي داشته باشد، درحاليكه با حصول نظرصحيح باز هم حصول علم ممكن است وهرممكني مقدور است. پس اينكه معتزله مي گويد حصول علم مقدورحق تعالي نيست باطل است.

متن: وحصول العلم عن الصحيح(نظرصحيح) واجب

المتفقون على انّ النظر الصحيح مفيد للعلم اختلفوا فى انّ حصول العلم عقيبه هل هو على سبيل الوجوب عقلا او عادة؟ و على الاوّل هل باعداد النظر او بسببيّة؟

الاوّل، مذهب الحكماء.

ص: 528

الثانى، مذهب المعتزلة القائلين بالتوليد.

الثالث، مذهب الاشاعرة.

و الظاهر انّ مختار المصنف انّما هو مذهب الحكماء.

و فى الحواشى الشريفة: أنّ المصنف اختار ان حصول العلم عقيب النظر واجب و لم يتعرّض انّ ذلك الوجوب بطريق الافاضة كما هو مذهب الحكماء او بطريق التوليد كما هو مذهب المعتزلة هذا (خذا).

و اعلم: انّ هاهنا(كيفيت افاضه علم) مذهبا رابعا اختاره الامام الرازى. و ذكر الغزالى انه المذهب عند اكثر اصحابهم و هو انّ النظر يستلزم العلم بالنتيجة بطريق الوجوب لا بطريق التوليد على ما هو راى المعتزلة.

و هذا ما نقل من القاضى و امام الحرمين ان النظر يستلزم العلم بطريق الوجوب من غير ان يكون(نظر) علة(علت معده/ علت تامه) او مولّدا.

و صرّح(فخرازي) بذكر الوجوب لئلا يحمل الاستلزام على الاستعقاب العادى( كه عادتا علم در عقب نظر است) فيصير(حتي ان يصير) هذا(مذهب فخررازي) هو المذهب الثالث(مذهب اشاعره) كذا فى شرح المقاصد.

ثم قال(شارح مقاصد):و استدلّ الامام على الوجوب بانّ من علم انّ العالم متغيّر و كل متغير حادث فمع حضور هذين العلمين يمتنع انّ لا يعلم(يعني واجب است كه عالم بشود) انّ العالم حادث و العلم بهذا الامتناع( يعني ممتنع است كه عالم نشود) ضرورى، (عطف برعلي الوجوب) وعلى بطلان التوليد بانّ العلم فى نفسه(باقطع نظر از نظر قايس) ممكن فيكون مقدورا للّه تعالى فيمتنع وقوعه(علم) بغير قدرته. انتهى.

قول چهارم دركيفيت مفيد بودن علم از نظر 93/02/31

موضوع: قول چهارم دركيفيت مفيد بودن علم از نظر

بحث در اين بود كه قبول داريم نظرصحيح مفيد علم است، اما چگونه نظر مفيد علم است، علي سبيل وجوب مفيد علم است يا علي سبيل عادت، واگر نظرعلي سبيل وجوب مفيد علم است نظر معد است وواجب افاضه ي علم ازمبادي عاليه ويا نظر مولد علم است؟

ص: 529

قول حكما: نظربنحو وجوب مفيد علم است به اين معنا كه نظر معد براي افاضه ي علم از مبادي عاليه است ووقتي كه نظر حاصل شد واجب است از مبادي عاليه افاضه ي علم شود.

قول معتزله : نظر بنحو وجوب مفيد علم است به اين معنا كه نظر مُوّلِد علم است.

قول اشاعره : نظر مفيد علم است بنحو عادت، كه علم از طرف حق تعالي افاضه مي شود منتها عادت الهي بر اين جاري شده است كه با حصول نظر افاده ي علم كند.

قول فخررازي: نظر مستلزم علم است بنحو وجوب.

فخررازي بايد دو مطلب را اثبات كند؛ يكي اينكه نظر بنحو وجوب مفيد علم است وديگرآنكه نظر مولد علم نيست، ونظر ايشان با نظر معتزله كه قائل به توليد است فرق دارد. وفخررازي براي هردومطلب دليل اقامه كرده است.

متكلم دومنبا دارد:

1. همه اي موجودات بدون واسطه مخلوق خداوند تعالي است، نه فاعلي واسطه براي صدور است ونه فعل خداوند واسطه براي صدور فعل ديگر است، بلكه همه اي افعال مباشرتا به خداوند منسوب است.

2. خداوند تعالي قادر ومختار است وهيچ عاملي نيست كه بر حق تعالي واجب كند كه كاري را انجام دهد.

اشكال صاحب مواقف بر فخررازي: طبق مذهب فخر وقتي كه نظرصحيح حاصل شد واجب است كه علم هم حاصل شود. اين نظر با دومبناي فوق متكلم منافات دارد؛ طبق مبناي اول هم نظر وهم علم هردو مباشرتاً از خداوند تعالي پديد مي آيد، نه انيكه نظر كه يكي از افعال الهي است علم را در پي داشته باشد كه فخر مي گويد، ونبابر مبناي دوم هيچ كاري واجب بر خداوند تعالي نيست، درحاليكه فخر مي گويد واجب است علم از نظر حاصل شود.

ص: 530

جواب لاهيجي : لاهيجي اول قول فخررازي را به قول حكما بر مي گرداند وبا اين كار منافات قول فخررازي با مبناي اول متكلم از بين مي رود. وبعد از اشبكال وجوب علي اله جواب مي گويد، كه با اين جواب اشكال از قول حكما كه قائل به وجوب است هم رفع مي شود.

حمل قول فخر به قول حكما: هم فخررازي وهم حكما مي گويد علم در پي نظر واجب است، ولي حكما مي گويد نظر معد است وفخر معد بودن را مطرح نكرده است، اما از آنجاي كه توليد را نفي كرده است، مي شود بگوييم كه نظر فخر با قول حكما ساز گار است ونظر معد است براي حصول علم؛ چرا كه تاثير نظر بر علم يا بنحو سببيت نظر براي علم وتوليد است ويا بنحو معد بودن نظر براي علم، وفخر توليد را نفي كرده است پس معد بودن را قبول دارد. ودر نتيجه قول فخر با مبناي اول متكلم كه استناد جميع الاشياء الي اله است منافات ندارد؛ چرا كه معد بود نظر براي علم منافات با مباشرت صدور علم از واجب تعالي ندارد، معد فقط زمينه ساز است، هيچ گونه سببيتي ندارد، نه سببيت تام نه سببيت ناقص، كه عبارتند از مقتضي، شرط وعدم مانع.

معد: معد زمينه ساز تاثير فاعل است وقابليت قابل را هم فراهم مي كند، بعبارت ديگر معد زمينه ساز مي شود كه مقتضي اتقضا داشته باشد، شرائط تاثير فاعل فراهم شود ومانع تأثير هم نباشد؛ مثلا كار پدر ومادر معد است براي وجود فرزند، به اين صورت كه زمينه مي شود نطفه ي پدر ومادر كه مقتضي است بهم برسد، شرايط تأثير در رحم فراهم شود ومانع رفع شود. پس معد نه سبب تام است ونه سبب ناقص كه هريك از فاعل، مقتضي، شرط وعدم مانع است، بلكه معد زمينه را فراهم مي كند، كه فاعل تاثير داشته باشد، مقتضي اقتضا، شرايط فراهم شود ومانع رفع.

ص: 531

فرق قول حكما با قول فخر: طبق قول حكما بعد از اينكه معد فراهم شد واجب است كه مبادي عاليه به اذن حق تعالي علم را افاضه كند، ولي فخر مي گويد وقتي نظركه معد است حاصل شد واجب است كه علم از جانب حق تعالي بيايد، نه از جانب مبادي عاليه؛ چرا كه ايشان قاعده ي الواحد لايصدر... را قبول ندارد.

متن: ثم انّ صاحب المواقف نقل أيضا(همان طوركه ساير مذاهب را نقل كرده است مذهب فخررازي را هم نقل كرده است) هذا المذهب ثم قال: «وهذا لا تصح مع القول(1) باستناد الجميع الى اللّه تعالى ابتداء (2) وكونه قادرا مختار الا موجبا انتهى».

و انت خبير بانّه يمكن ان يقال: لعلّه(فخررازي) يقول باعداد النظر كالحكماء. (تعليل براي ارجاع قول فخر به قول حكما/ رد اشكال صاحب مواقف:) فانّ القول بالاعداد لا ينافى نفى التوليد(كه فعل اول سبب فعل دوم است) و هو ظاهر و لا(ولاينافي) القول باستناد الكل إليه تعالى فانّ كون الصدور باعداد شي ء اخر لا ينافى كونه(صدور) ابتداء و انّما المنافى هو الصّدور بتوسّط شي ء اخر.

فالفرق بين هذا المذهب و مذهب الحكماء هو انّ فياض العلوم علينا عندهم مبدأ عقلى مستند إليه تعالى و هو الواسطة فى افاضة العلوم و الكمالات من اللّه تعالى و على هذا المذهب(مذهب فخر) لو التزم متتابعة الاشعرى فى استناد الجميع إليه تعالى ابتداء لا يلزم القول بهذه الواسطة.

وجوب علم به دنبال نظر منافي باقدرت الهي نيست 93/03/03

موضوع: وجوب علم به دنبال نظر منافي باقدرت الهي نيست

ص: 532

بحث در اين داشتيم كه نظر صحيح مستلزم علم است علي الوجوب، هم به نظر حكما وهم به عقيده ي فخررازي.

اشكال صاحب مواقف: اينكه نظر علي سبيل الوجوب مستلزم علم باشد با اختيار خداوند تعالي منافات دارد؛ چرا كه فاعل مختار آن است كه بتواند ترك كند وبتواند انجام دهد، واگر واجب باشد بر خداوند تعالي افاضه ي علم به دنبال نظر با اختيار ساز گاري ندارد.

جواب: اگر ملزوم جعل شود لاز جعل وجوبي دارد ولي اين وجوب منافات با قدرت فاعل ندارد؛ چرا كه فاعل مي تواند ملزوم را ترك كند تا لازم وجود نگيرد وچنانكه مي تواند ملزوم را انجام دهد تالازم وجود بگيرد. پس واجب بودن لازم درپي ملزوم منافات با اختيار خداوند تعالي ندارد؛ چرا كه لازم تابع ملزوم است وملزوم اختياري است، بعبارت ديگر اختياري بودن شي يا بدون واسطه است مثل اختيار ملزوم ويا باواسطه است مثلا اختيار لازم كه بواسطه ي ملزوم اختيار مي شود.

مثال(1): علم لازم است ونظر ملزوم ومقدور الهي به اين معنا كه مي تواند نظر را خلق كند ومي تواند ترك كند، وقتي ك نظررا ترك كند علم هم وجود نمي گيرد وزمانيكه نظر را خلق كند علم درپي آن واجب الافاضه است، واين وجوب اشكال ندارد؛ چرا كه وجوب تبعي است وتابعيت لازم از ملزوم را هم خداوند تعالي قرار داده است.

مثال(2): عرض لازم جوهر است اگر عرض لازم باشد ولازم جوهر نيست اگر عرض مفارق باشد، اما وجود جوهر هميشه ملازم وجود عرض است، وبراي وجود عرض لازم است جود جوهر را جعل كند، ولي اين لزوم منافات با قدرت ندار؛ چرا كه وجود جوهر في نفسه اختياري است خداوند تعالي مي تواند آنرا جعل كند ومي تواند ترك كند، ووقتي كه جعل كرد جعل عرض لازم آن است.

ص: 533

مثال(3): اب وابن متضايفان اند ومتضافان معان اند خارجا وذهنا، كه هرگاه ابن را تعقل كنيم اب را هم تصور كرده ايم وبالعكس هرگاه اب را تصور كنيم ابن را هم تصور مي كنيم. ولي قدرت داريم و مي توانيم اب وابن را ابتدا تصور نكنيم كه تصور ديگري لازم نيايد.

جواب(2): اگر اين اعتراض صاحب مواقف صحيح باشد؛ يعني اختيار باواسطه كافي نباشد، بلكه درلازم اختيار استقلالي نياز باشد لازم مي آيد كه علاقه ي لزوم بين ممكنات نباشد، درحاليكه بين ممكنات علاقه ي لزوم است مثلا تصور اب مستلزم تصور ابن است وبالعكس. پس اعتراض صاحب مواقف صحيح نيست.

معتزله نظر را مُولِّد علم مي داند، به اين معنا كه نظر سبب تام علم است ووقتي كه سبب تام باشد بايد مسبب باشد، ودرنتيجه حق تعالي نسبت به علم قدرت ندارد.

اشكال فخر: علم بعد از حصول نظر هم مقدور الهي است، پس عقده ي توليد باطل است،كه مي گويد بعد از حصول نظر وجود علم واجب است بدون اينكمه خداوند تعالي اعمال قدرت كرده باشد.

لاهيجي : اين اشكال فخر بر معتزله وارد است ولي بر حكما وارد؛ چرا كه معتزله نظر را سبب تام علم مي داند وبراي قدرت حق تعالي جايگاهي قائل نيست، اما حكما نظر را مُعِد مي داند ومفيض علم را مبادي عاليه مي داند به اذن حق تعالي، بعبارت ديگر حكما مفيض علم را خداوند تعالي مي داند با واسطه، وواسطه منافي باقدرت نيست، آنچه كه با قدرت منافات دارد صدور استقلالي از غير است بدون دخالت خداوند تعالي.

ص: 534

متن: وامّا منافاة هذا المذهب للقول بالفاعل المختار فالجواب عنه على ما فى شرح المقاصد «أنّ وجوب الاثر كالعلم(مثال براي اثر) مثلا (تفسيريجب:) بمعنى امتناع انفكاكه(اثر) عن اثر اخر كالنظر(مثال براي اثر اخر) لا ينافى كونه(اثر) اثر المختار (تفسيرمختار:) جائز الفعل و الترك بان لا يخلقه(اثر) و لا ملزومه(اثر) لا بان يخلق الملزوم و لا يخلقه(لازم) كسائر اللوازم الممكنة(لوازم كه ملزومات شان ممكن است) كوجود الجوهر لوجود العرض(وجود جوهرلازم وجود عرض است ولي وجود جوهرفي نفسه ممكن است). وبالجملة جواز التركب اعم من ان يكون بواسطة(مثل ترك لازم كه بواسطه ترك ملزوم است) او بلا واسطة(مثل ترك ملزوم) و انّما المنافى له(جواز ترك) امتناع انفكاكه(اثر) عن المؤثر بان لا يتمكن من تركه اصلا( نه بدون واسطه ونه باواسطه).

و لو صحّ هذا الاعتراض(يعني اگراختياربدون واسطه كافي نباشد، بلكه درلازم اختيار استقلالي نياز باشد) لارتفع علاقة اللزوم بين الممكنات فلم يكن تصور الابن مستلزما لتصور الأب و(عطف برتصور) وجود العرض مستلزما لوجود الجوهر الى غير ذلك(مثال هاي ديگر). هذا».

و امّا استدلال الامام على بطلان التوليد بما مر(ص238، س1)، فالتحقيق فيه انّه(استدلال) على القول باستقلال العبد فى افعاله تمام على المعتزلة، واما على القول بمدخليّة العبد لا باستقلاله(عبد) و هو(مدخليت عبد وعدم استقلالش) الحق، على ما سيأتي.

فالجواب عنه: ان كون الشي ء مقدور اللّه تعالى اعمّ من ان يكون بواسطة او بغير واسطة فلا ينافيه(مقدوربودن شي ) وقوعه(شي) من غيره(الله) بان يكون ذلك الغير واسطة و انّما ينافيه(مقدوربودن) لو كان الوقوع(وقوع شي) على استقلال من الغير و ليس(استقلال وقوع) فليس (منافات با مقدور بودن).

ص: 535

اشكال نقضي اشاعره بر نظريه توليد 93/03/05

موضوع: اشكال نقضي اشاعره بر نظريه توليد

بحث دركيفيت افاده ي علم با نظر داشتيم كه چهار قول بيان شد. معتزله گفت: نظر صحيح توليد علم مي كند به اين معنا كه نظر صحيح سبب تام علم است وبا آمدن نظر واجب است كه علم بيايد بدون افاضه ي معلم.

اشكال نظر توليد آن است كه منافات دارد با اعتقاد به اينكه تمام اشياء به خداوند تعالي نسبت دارد واز جمله ي اشياء علم است.

اعتراض نقضي اشاعره: اگر نظر صحيح مفيد علم باشد علي سبيل توليد بايد تذكر نظرهم مفيد علم باشد علي سيبل توليد؛ چرا كه دليلي را كه شما در نظر ابتدايي مطرح كريد در تذكر نظر هم مي آيد.

توضيح مطلب: قياسي را كه انسان تشكيل مي دهد تا به نتيجه ي برسد گاهي ابتدايي است وگاهي تذكري؛ وقتي كه ابتداء قياسي را تشكيل مي دهيم ونتيجه ي مي گيريم اين نظر ابتداي است وزمانيكه قياس از ياد ما مي رود ودرحين انجام كاري ويا ديدن چيزي آن قياس ناگهان در ذهن ما تداعي مي شود اين قياس ونظر تذكري است. واگر قياس كه ابتداء تشكيل مي دهيم مفيد علم است بايد اين قياس تذكري هم مفيد علم باشد، درحاليكه مفيد علم نيست وخود شماي معتزله هم قبول داريد.

جواب معتزله : تذكر نظر دو قسم است؛ يكي تذكر ارادي وقصدي وديگري تذكر غير ارادي، وقتي كه انسان قياسي را تشكيل مي دهد وبعد فراموش مي كند گاهي اين قياس را دوباره با فكر احضار مي كند در اين صورت قياس به ذهن آمده مفيد علم است، وگاهي بدون فكر واراده ناخود آگاه قياس فراموش شده از جانب خداوندتعالي به ذهن القا مي شود، در اين فرض قياس به ذهن آمده مولد علم نيست. پس تذكر نظر اگر ارادي باشد مثل نظر ابتداي مولد علم وچنانچه تذكر نظر غير ارادي باشد مولد علم نيست.

ص: 536

بعبارت ديگر توليد نتيجه ي افعال اختيار ما است وتذكر گاهي در اختيار ما است ومولد هم است وگاهي در اختيار ما نيست ولذا مولد نيست.

جواب دوم : نظر ابتدايي مولد علم است واز اين توليد علم هيچ تالي فاسدي لازم نمي ايد، اما نظر تذكري چه اختياري باشد چه غير اختياري اگر مولد علم باشد تحصيل حاصل لازم مي آيد، لازم مي آيد كه آنچه را ما قبلا بدست آورده ايم وحاصل است با تذكر قياس تحصيل كنيم. واين تحصيل حاصل است ومحال. پس فرق است بين نظر ابتدايي ونظر تذكري چه اختياري باشد چه غير اختياري، وقياس شما قياس مع الفارق است.

سوال: بعد از اينكه علم از طريق نظر صحيح حاصل شد، به اين صورت كه قياس تشكيل شده شرايط لازم را داشته باشد مقدمات قياس هم از مواد بديهي باشد وعلم با افاضه ي معلم بدست آمد، آيا مي توانيم به اين علم معتقد شويم وبه آن عمل كنيم يا اينكه حق اعتقاد وعمل به آن علم را نداريم، بلكه بايد از جانب معلم تاييد شود؟

خواجه : همينكه علم از نظر صحيح حاصل شد كافي است كه به آن معتقد شويم وعمل كنيم ديگر نياز به تاييد معلم ديگر نيست.

ملاحده: علم هرچند از نظر صحيح بدست آمده باشد، قياس كه تشكيل مي دهيم شرايط لازم را داشته باشد، مقدمات قياس هم ضروري باشد ولي علم كه بدست مي آيد ما حق نداريم به آن معتقد شويم وعمل كنيم مگر اينكه معلم بگويد درست است وبايد به آن معتقد شويم.

ص: 537

متن: ثم انه قد احتجت الاشاعرة على المعتزلة: بان النظر لوكان مولّدا للعلم لكان تذكر النظر أيضا مولّدا له و هو(كه تذكرمولد علم باشد) باطل اتفاقا(هم شما قبول داريد هم ما).

و اجابت المعتزلة عنه(اشكال اشاعره): بانّه مع كونه(بيان شما) قياسا فقهيا( يعني تمثيل است) فالفرق(فرق نظر ابتدايي ونظرتذكري) ظاهر و هو(فرق) انّ النظر ابتداء مقدور لنا و لذا تولد العلم و تذكره(نظر) غير مقدور لنا فلا يولّده(علم) و لو كان(تذكرنظر) احيانا مقدورا فهو(تذكرنظر) أيضا(مثل نظرابتدايي) يولّده(علم).

فإنّ أبا هاشم صرح بان التذكر السّانح(عارض) للذهن بلا قصد لا يولّد العلم لكونه(تذكر) من فعل اللّه و مع قصد و اختيار يولّده(علم) لكونه(تذكر) من فعلنا.

و أيضا هناك اى عند تذكر النظر مانع عن توليد العلم و هو لزوم تحصيل الحاصل بخلاف ابتداء النظر لكونه سابقا على العلم فلا يلزم ذلك(تحصيل حاصل در نظر ابتدايي) هذا.

و لمّا وجب حصول العلم من النظر الصحيح المقرون بالشرائط الممكن رعايتها و تحصيل مقدّماته بالضّرورية و ترتيبها(مقدمات) على الوجه المنتج بالضّرورة(اي بالحتم) سيّما بمعونة المنطق فهو(نظرصحيح باشرايط) كاف فى افادة العلم على الاطلاق سواء كان فى المعارف الالهيّة او غيرها و لا حاجة الى المعلم على ما يقوله الملاحدة.

و لا يخفى ضعف قولهم بعد ما ذكرنا فلا حاجة الى مئونة الاستدلال على بطلانه الّا ان يريدوا به خلاف ما يتبادر منه .

مفيدعلم بودن نظر بدون احتياج به تاييد معلم 93/03/07

موضوع: مفيدعلم بودن نظر بدون احتياج به تاييد معلم

بحث در اين داشتيم كه نظر صحيح مفيد علم است، برخي ها معتقد اند كه شرط اينكه نظر صحيح مفيد علم باشد تاييد معلم است.

ص: 538

توضح مطلب: قبلا بيان كرديم نظر صحيح مُعِد است وعلم از جانب مبادي عاليه افاضه مي شود، برخي معتقد است كه علاوه برنظر صحيح ومبادي عاليه معلم بشري هم نياز است تا علم افاده شود، يعني وقتي كه قياس تشكيل شده شرايط لازم را داشت مقدمات قياس هم از مواد بديهي بود علاوه برمبادي عاليه(معلم غير بشري) بايد معلم بشري هم تاييد نمايد تا نظر صحيح مفيد علم باشد.

تذكر: مراد از معلم معلم بشري است، نه معلم غير بشري كه همه ي علما براي افاضه ي علم قبول دارند، قطب شيرازي مي گويد حتي علم حسي نياز به از جانب مبادي عالي دارد، ولي ملاحده مي گويند نياز به معلم بشري داريم كه تاييد كند تا نظر مفيد علم باشد.

شارح قديم:

ملاحده مي گويد: علم هرچند از نظر صحيح بدست آمده باشد، قياس كه تشكيل مي دهيم شرايط لازم را داشته باشد، مقدمات قياس هم ضروري باشد ولي علم كه بدست مي آيد ما حق نداريم به آن معتقد شويم وعمل كنيم مگر اينكه معلم بشري بگويد درست است وبايد به آن معتقد شويم. پس مراد ملاحده اين نيست كه نظرصحيح افاده علم نمي كند، چرا كه اين ها معترف اند دليل اثبات صانع افاده ي نتيجه مي كند، ولي مي گويند ما نمي توانيم به آن معتقد شويم، بعبارت ديگر اعتقاد به نتيجه نجات بخش نيست.

شارح قديم براي تاويل كلام ملاحده چند تا شاهد بيان مي كند:

شاهد اول: بسياري از مردم داراي عقيده اند ولي چون اعتقاد شان تاييد ندارد اهل نجات نيستند، وبلكه بسياري از مردم عقيده توحيد دارند، اما چون توحيد را نبي اكرم(ص) نگرفته اند اعتقاد شان پذيرفته نيست.

ص: 539

شاهد دوم: اگر اعتقاد به نتيجه ي قياس درست بود عرب قديم مي توانست بگويد ما صانع را عقل خود اثبات كرديم ومي دانيم كه صانع واحد ولذا براي اثبات صانع نياز به پيامبر نيست، ولي چنين استدلالي نكردند. پس اعتقاد به نتيجه قياس صحيح نيست.

محقق شريف : اين بيان شارح قديم درتفسير قول ملاحده اشاره است به تاويلي است كه خواجه از كلام ملاحده در نقد المحصل ارائه كرده است.

لاهيجي : تاويل شارح قديم از كلام ملاحده با ادعاي آنها ساز گاري نداركه مي گويند در هر عصر وزماني نياز به معلم بشري است، بلكه با اين تأويل كه براي اعتقاد به چيزي وعمل به آن تاييد معلم نياز است، كافي است كه در يكي از زمانها معلم باشد وآن نبي اكر(ص) است، وديگر نياز به وجود امام نيست، چه رسد به اينكه در هرزماني نياز به امام باشد.

شارح قديم: حق اين است كه درعقليات تاييد معلم واجب نيست، ولي در نقليات تاييد معلم لازم است.

محشي شرح جديد: محشي جديد اولا تاويل شارح قديم را ردّ مي كند ومؤيد مي آورد كه بلحاظ كلامي اعتقاد به علم حاصل ازنظرصحيح بدون تاييد معلم نجات بخش است، ثانيا دوشاهد را كه شارح قديم براي تاويل كلام ملاحده آورد صحيح نمي داند وثالثا بيان مي كند نظر ملاحده بلحاظ منطقي قابل قبول نيست.

الف) نجات بخشي علم حاصل از نظر: علم حاصل از نظرصحيح بدون تاييد معلم درحد خود ناجي است، چرا كه اولا، علماي سلف قبل از ملاحده اجماع دارند كه علم حاصل از نظرصحيح درحد خودش ناجي است، به اين معنا كه در دين خيل چيزها است كه براي نجات بايد به آن اعتقاد داشته باشيم، ولي آنچه كه نظر صحيح بدست مي آيد هم ناجي است.

ص: 540

ثانيا، در آيات قران كريم آيات زيادي داريم كه براي هدايت، بطور مطلق امر كرده است به نظر وفكر بدون اينكه تاييد معلم را مطرح كرده باشد.

ب) رد شواهد كه شارح قديم آورد: اينكه اعتقاد اكثر مردم به توحيد نجات بخش نيست، يا به اين خاطر است كه يهود ومسيح قائل به توحيد بودند، ولي اقرار به حقوق كلمه ي توحيد نداشتند مثلا عقيده داشتند كه خدا بچه دارد ويا به اين خاطر است كه اقرار به رسالت نبي اكرم(ص) نداشتند.

ج) محذور منطقي نظر ملاحده: نظر ملاحده بلحاظ منطقي قابل قبول نيست، چرا كه گاهي مستلزم تسلسل است وگاهي مستلزم دور يا تسلسل.

a) مستلزم تسلسل بودن نظر ملاحده: تصديق معلم مبتني بر نظر است ولذا تصديق معلم اول نياز به تصديق معلم دوم دارد وتصديق معلم دوم نياز به تصديق معلم سوم وهكذا فيتسلسل.

لاهيجي : اين اشكال وارد نيست، چرا كه شايد نظر يك معلمي مبتني بر نظر نباشد، از روي وحي باشد ويا اگر از روي نظر است بخاطر كمال عقلش نياز به تاييد معلم ديگر ندارد.

b) مستلزم دور يا تسلسل بودن نظر ملاحده :

معلم كه تاييد نظر مي كند بايد صادق باشد والا تاييد او مفيد نيست، جال صدق معلم:

b/1. يا با نظر حاصل مي شود ويا با اخبار خود معلم، و هردو صورت مستلزم دور است؛ چرا كه اگر از طريق نظر صدق معلم بدست مي آيد معنايش اين است كه اعتبار نظر متوقف است بر تاييد معلم و تاييد معلم هم متوقف است بر اعتبارنظر. هم چنين اگر صدق معلم از طريق اخبار خود معلم بدست آيد، اعتبارصدق معلم متوقف است برخبرخود معلم واعتبارخبر معلم متوقف است بر صدق معلم.

ص: 541

متن: و فى الشرح القديم انّهم(ملاحده) يعترفون باستلزام مقدمات اثبات الصانع لنتائجها لكن يقولون هذا وحده لا يجزى و لا يحصل به النّجاة الّا اذا اتّصل به تعليم (مثال براي تعليم:)كقول النبي صلى الله عليه و آله «أُمرت ان اقاتل النّاس حتىّ يقولوا: لا إله الّا اللّه».

وكثير من الناس قائلين بالتوحيد، لكنّهم لما لم يأخذوا ذلك(توحيد) منه(النبي ص) ما(نافيه) كان يقبل قولهم.

وان كانت العقول كافية لقالت العرب: نحن نثبت الصّانع بعقولنا و نعرف توحيده فلا نحتاج فى ذلك(اثبات صانع وتوحيد) أليك انتهى.

و قال المحقق الشريف: انّ هذا اشارة الى ما ذكره المصنف فى نقد المحصّل تاويلا لكلامهم انتهى.

و انت خبير: بانه على هذا التأويل لا يتم دعواهم(ملاحده) انّ فى كلّ عصر لا بد من معلّم بل يكفى فى ذلك التعليم(تعليم كه مي گويد لازم است) وجود معلّم فى زمان من الازمنة و هو النّبي فلا يثبت لهم(ملاحده) بذلك(تاويل شما) وجوب وجود الامام مطلقا فضلا عن امام فى كل زمان.

ثم قال الشارح(شارح قديم): و الحق ان التعليم فى العقليات(درمقابل نقليات) ليس بضرورى(واجب نيست).

و قال المحشى(محشي شرح جديد كه ناظر به شرح قديم هم است): ذلك(واجب نبودن تعليم درعقليات) لاجماع السلف قبل ظهور الملاحدة على انّ معرفة اللّه تعالى بلا معلم ينجى.

و أيضا الآيات الآمرة بالنظر فى معرض الهداية الى طريق النجاة متكثر بلا ايجاب تعليم.

و اما عدم قبول كلمة التوحيد من كثير من الناس فلانّهم كانوا يقولون عُزيرابن اللّه و المسيح ابن الله أو لانهم كانوا يمتنعون عن الاقرار بالرسالة و ساير حقوق الكلمة(كلمه لا اله الا الله) انتهى.

ص: 542

و القوم(متكلمين) الزموهم(ملاحده): التسلسل تارة و الدور و التسلسل اخرى

a) امّا الاوّل(كه بيان شما مستلزم تسلسل است): فلان نظر المعلم أيضا(همان طور كه درمفاد قياس احتياج به معلم است) يحتاج الى معلم اخر اذ المفروض انّ النظر مطلقا غير كاف.

و هذا غير وارد عليهم لجواز ان يكون نظر المعلم كافيا دون غيره لكونه مؤيدا بخاصيّة تقتضى كمال عقله او ينتهى سلسلة التعليم الى معلّم لا يكون علمه بالنظر بل بالوحى.

b) و امّا الثانى(كه بيان شما احد المحذورين يا دور ويا تسلسل را دارد) فلان العلم بصدق المعلم الّذي لا بدّ منه (b/1)اما ان يحصل بالنظر او باخباره(مثلا خبر دهد كه من امام صادق ام) وكلاهما دور:

امّا الاوّل(كه صدق معلم را از طريق نظر بفهميم دور است) فلانّ افادة النظر يتوقف على تعليم المعلّم وافادة تعليمه يتوقف على صدقه الّذي لا يحصل الّا بالنظر.

وامّا الثّاني( كه صدق معلم را از طريق اخبار خود معلم بفهميم دور است) فلانّ اخباره لا يفيد الّا بعد العلم بصدقه

قابل قبول بنودن كلام ملاحده بلحاظ منطقي 93/03/10

موضوع: قابل قبول بنودن كلام ملاحده بلحاظ منطقي

بحث در اين داشتيم كه نظر صحيح مفيد علم است بدون احتياج به تاييد معلم، اما ملاحده مي گويند كه نظرصحيح در صورت تاييد معلم مفيد علم است، والا نظر صحيح مفيد علم نيست.

اشكال: اين قول ملاحده گاهي مستلزم تسلسل است وگاهي مستلزم دور وتسلسل.

مستلزم دوريا تسلسل بودن نظر ملاحده:

اگر نظرصحيح برا افاده ي علم احتياج به تاييد معلم داشته باشد، تاييد معلم درصورتي مفيد است كه صدق معلم ثابت شود وصدق معلم يا بانظرواخبار خودش ثابت مي شود، كه مستلزم دور است ويا به اخبار معلم ديگر كه مستلزم تسلسل است.

ص: 543

بيان تسلسل: اگر صدق معلم احياج به تاييد معلم ديگر داشته باشد، تاييد معلم ديگر وقتي مفيد است كه صدق خودش ثابت شده باشد وصدق معلم دوم احتياج به تصديق معلم سوم دارد وهكذا فيتسلسل.

ان قلت: تسلسل لازم نمي آيد چرا كه مي رسيم به معلم كه صدقش از طريق معجزه ثابت مي شود وديگر نياز به تاييد معلم ديگر ندارد تا تسلسل لازم بيايد.

قلت: خود معجزه صدقش متوقف بر نظر است؛ چرا كه بايد درمعجزه نظر كنيم وبدانيم كه از طرف خداوندتعالي است، ونظر به عقيده ي شما متوقف است بر اخبار معلم يا اخبار معلم مؤيد كه دور است ويا اخبار معلم ديگر كه تسلسل است.

فان قلت: عقل با معلم مشاركت مي كند در تاييد معلم، به اين صورت كه معلم مقدماتي مي آورد وعقل باتوجه به آن مقدمات مي فهمد كه معلم صادق است. پس معلم نظر را تاييد مي كند ودر عين حال مقدماتي مي آورد كه عقل از آن مقدمات صدق معلم را مي فهمد.

قلت: مقدماتي را كه معلم مي آورد وعقل از طريق آن صدق معلم را مي فهمد، آيا اين مقدمات بايد صادق باشد ويا لازم نيست صادق باشد؟ روشن است كه مقدمات بايد صادق باشد تا از طريق آن صدق معلم را بفهميم ومقدمات وقتي صادق است كه ما صدق معلم را بدانيم. پس صدق معلم متوقف است بر صدق مقدمات وفهم عقل وصدق مقدمات متوقف است بر صدق معلم واين دور است.

واما ماقيل( دفاع از ملاحده بطوركلي): اينكه ملاحده مي گويند نظر براي افاه علم نياز به تاييد معلم دارد، نظري است كه درباب معارف الهيه باشد، اما در غير معارف الهيه احتياج به تاييد معلم نيست، وصدق معلم از معارف اليه نيست تا احتياج به تصديق داشته باشد، بلكه عقل با قرائن واحوال صدق معلم را مي فهمد.

ص: 544

جواب: اينكه از احوال وقرائن به صدق معلم پي مي بريم، بصرف مشاهده قرائن واحوال نيست، بلكه احتياج به نظر است، مثلا هذه المعلم معتمد الناس وكل معتمد الناس لايكذب فهذالمعلم لايكذب. پس به صرف مشاهدهء قرائن واحوال صدق معلم ثابت نمي شود بلكه بايد با نظر همراه شود، ومقدمات نظر كلي است وغائب از حواس وطبق عقيده ي شما نياز به تاييد معلم دارد.

متن: (b) واما ان يحصل(علم به صدق معلم) باخباره معلم اخر فيتسلسل و لا يكفى(دردفع اشكال) الانتهاء الى معلم مؤيد بالمعجزة، (دليل لايكفي:) لانّه لا بدّ من النظر فى معجزته(معلم مؤيد) الّذي(صفت نظر) لا يتم الّا بتعليمه(كه بنظر شما متوقف برتعليم است) المتوقف على اخباره(معلم مؤيد) فيعود الى القسم الاوّل و يدور.

فإن قلت: قد يشارك العقل(فاعل يشارك) قوله(مفعول يشارك) فى افادة العلم(متعلق يشارك) بصدقه(معلم) بان(تفسيريشارك) يضع المعلّم مقدمات يعلم العقل بالنظر فيها صدقه(معلم).

قلت: المقدمات الموضوعة ما لم يعلم صدق (معلم:) واضعها(مقدمات) لا يفيد علما البتة فكيف يمكن ان يعلم منها صدق واضعها؟

واما ما قيل(دفاع از ملاحده بطور كلي): من ان (اسم ان:)كلامهم (خبر ان:) فى المعارف الالهية الغائبة عن الحواس و صدق المعلم ليس منها(معارف الهيه) بل هو( صدق معلم) مما يهتدى(ناظر) إليه بمشاهدة قرائن الاحوال.

فالجواب عنه: ان صدق المعلم لا يحصل من مجرد مشاهدة الاحوال بل لا بد من النظر فيها و مقدّمات النظر مطلقاً(چه نظر درباب معارف الهيه باشد وچه درباب غير معارف الهيه) غائبة عن الحواس لكونها معقولات كلية لا محالة.

ص: 545

مستلزم تسلسل بودن كلام ملاحده 93/03/11

موضوع: مستلزم تسلسل بودن كلام ملاحده

بحث در اين داشتيم كه نظرصحيح مفيد علم است بدون نياز به تاييد معلم، ولي ملاحده معتقد اند كه نظرصحيح درصورتي مفيد علم است كه تاييد معلم را داشته باشد. ما اين حرف ملاحده را رد كرديم وگفتيم كه بيان شما گاهي مستلزم تسلسل است وگاهي مستلزم دور يا تسلسل، چرا كه امضاي معلم هم نياز به تاييد دارد.

دفاع از ملاحده: معارف الهيه كه غائب از اذهان وحواس است احتياج به تاييد معلم دارد، ولي تاييد معلم كه غائب از حواس واذهان نيست تا نياز به تاييد معلم ديگر داشته باشد، بلكه صدق معلم از قرائن واحوال معلوم مي شود.

جواب اول: صدق معلم از قرائن واحوال به تنهايي بدست نمي آيد، بلكه مقدمات وقرائن واحوال با نظر قبول مي شود. پس دور يا تسلسل لازم مي آيد.

جواب دوم: شما تاييد معلم را معين نظر قرار مي دهيد ومي گوييد براي اينكه نظرصحيح مفيد علم باشد نياز به تاييد معلم است، درحاليكه ملاحده نظر را متوقف بر تاييد معلم مي داند، بعبارت ديگر شما گفتيد آنجاي كه علم با قرائن واحوال قابل دست رسي است احتياج تاييد به معلم نيست وجاي كه علم با قرائن واحوال قابل دست رسي نيست احتياج به تاييد معلم است، درحاليكه ملاحده مطلقا نظر را متوقف بر تاييد معلم مي داند.

جواب سوم: معلم كه ملاحده مي گويد احتياج به تاييدش است يا معلمي است كه از جانب خداوند تعالي منصوب است مثل امام (ع) ويا معلمي است كه نائب امام(ع) است، وعلم به صدق چنين معلمي از معارف الهي است.

ص: 546

نعم( كلام خواجه): نظردر افاده ي علم احتياج به تاييد معلم ندارد، بلكه احتياج به جزء صوري دارد؛ يعني مقدمات بايد ترتيب صحيح داشته باشد، بعبارت ديگر قياس بايد شكل صحيح داشته باشد، چرا اگر تنها بودن جزء مادي كافي بود همه ي مردم عالم به همه ي علوم كسبي بود؛ چرا كه همهء قضاياي ضروري را همه ي مردم دارند، ولي همه ي مردم عالم به همه ي علوم كسبي نيستند، چرا كه ترتيب مقدمات يعني جزء صوري را رعايت نمي كنند.

سوال: روشن است كه قياس مثل هرامر ديگر مشتمل بردوجزء مادي وصوري است، ودرمنطق شرائط هردوجزء بيان شده است، با اين حال چرا خواجه احتياج به جزء صوري را جدا گانه بيان مي كند.

جواب: برخي فكر كرده است كه همان گونه كه احتياج به تاييد معلم نيست احتياج به جزء صوري هم نيست، به همين جهت خواجه مي گويد احتياج به تاييد معلم نيست ولي احتياج به جزء صوري است.

برخي گمان كرده است كه نظر براي افاده ي علم احتياج به جزء صوري يعني ترتيب خاص مقدمات نيست، والاّ خود ترتيب هم احتياج به ترتيب دارد، حال اگر اين ترتيب همان ترتيب قبل باشد دور لازم مي آيد واگر ترتيب ديگر باشد وآن ترتيب هم به ترتيب ديگر نياز داشته باشد وهكذا تسلسل لازم مي آيد.

جواب: ترتيب نياز به ترتيب زائد ندارد تا مستلزم دور يا تسلسل باشد.

متن: نعم قد يكون مقدمات بعض الانظار قريبة الماخذ غير صعبة التحصيل(يعني به آساني قابل دست رسي است) و بعضها(مقدمات) بخلاف ذلك و لا بد فى الجميع(چه به آساني قابل دست رسي باشد چه نباشد) من الانتهاء الى العلوم الضّرورية و التفاوت(تفاوت نظرها) بكثرة الوسائط و قلتها و الصعوبة و عدمها راجعة الى ذلك( به آسان بودن دست رسي به مقدمات شان و سخت بودن دست رسي به مقدمات شان/ قلت وسائط وكثرت وسائط ).

ص: 547

و مع ذلك(علاوه براين) فالكلام(ملاحده) ليس فى اعانة التعليم على النظر بل فى توقف النظر على التعليم.

و أيضا الكلام فى صدق المعلّم عن اللّه(نه صدق معلم) و العلم بهذا المجموع من المعارف الالهية لا محالة بل من اصعبها فانّ العلم بصحة الرّسالة عن اللّه ينطوى على جل المعارف الالهية بل على كلها.

نعم و ان لم يكن للنظر حاجة الى العلم لكن لا بد فيه (نظر)من ترتيب المقدمات الّذي(صفت ترتيب) هو الجزء الصورى (1) و لا يكفى مجرد حضور المقدمات التى هى الجزء المادى و الّا(اگر مجرد حضور مقدمات كافي بود) لحصلت العلوم الكسبية لجميع العقلاء لحصول الضروريات التى هى مبادى الكسب لكل احد على السواء و(عطف برلحصلت) لتساوتت الاشكال فى الجلاء و الخفاء (مثلا شكل اول وشكل چهارم يكسان بود جلاوخفايش).

وانما قال(مصنف) ذلك(جزصوري ) دفعا لما قيل: من انه لا حاجة الى الجزء الصورى و الا لزم التسلسل او اشتراط الشي ء بنفسه و هو سهو فانّ التسلسل انّما يلزم لو قلنا بافتقار كل زائد الى ترتيب و ليس كذلك بل المفتقر الى الترتيب انما هو الاجزاء المادية خاصّة كذا فى شرح العلّامة.

شرايط عام نظر 93/03/12

موضوع: شرايط عام نظر

بحث در اين داشتيم كه نظرصحيح مفيد علم است، ولي نظرفاسد مستلزم جهل نيست، گاهي مفيد علم است وگاهي مفيد جهل، اما چه نظر صحيح باشد وچه فاسد داراي شرايط عام است، شرايط كه براي هركاري ارادي لازم است، واگر اين شرايط نباشد آن كار وجود نمي گيرد.

ص: 548


1- (1) جزمادي قياس قضاياي بديهي است وجزصوري قياس ترتيب وچينش مقدمات و اصطلاحا شكل قياس است. .

بعبارت ديگر شرايط كه براي يك شيء است يا شرايط وجود آن شي است كه اگر آن شرايط بناشد آن شي وجود نمي گيرد ويا شرايط صحت آن شي است كه چنانچه نباشد آن شيء صحيح نخواهد بود. نظر هم مثل هر امري شرايط صحت دارد وشرايط وجود؛ شرايط ماده نظر وشرايط صورت نظر شرايط صحت نظر است، كه اگر نباشند نظر وجود پيدا مي كند، ولي مفيد علم نيست، اما شرايط عام نظر وهركار ارادي ديگر شرايط وجود نظر وكار ارادي است كه چنانچه باشند نظر وهركار ارادي ديگر اصلا وجود نمي گيرد، نه اينكه محقق شود ومفيد نتيجه نباشد.

شرايط عام نظر:

براي وجود مطلق علم وهركار ارادي شرايطي است كه عبارتند از حيات، عقل، عدم غفلت و... علاوه براين شرايط سه شرط ديگر هم داريم كه در ذيل به بيان آن مي پردازيم:

شرط اول: غايت نظر ويا مطلوب نظري حاصل نباشد، بعبارت ديگر علم نظري كه مطلوب نظروفكر است، از آن جهت كه مطلوب نظري است حاصل نباشد، والا طلب آن تحصيل حاصل است كه باطل است.

توضيح مطلب: آنچه كه نتيجه ي قياس است گاهي مطلوب است يعني به آن علم نداريم و باقياس طلب مي كنيم، وگاهي براي تاكيد، يا براي تفهميم ويا... است، وقتي كه مطلوب است نبايد حاصل باشد والا طلب آن باقياس تحصيل حاصل است، هرچند به جهات ديگر طلب شود.

ان قلت: گاهي مطلبي را با دليل اثبات مي كنيم، ودرعين حال دليل دوم وسوم هم اقامه مي كنيم، درحاليكه مطلوب حاصل است.

ص: 549

قلت: تعدد ادله تحصيل حاصل نيست، بلكه ادله ي دوم وسوم و... يا براي تاكيد مطلب است نه براي تحصيل آن، يا براي اين است كه مطلوب تدريجا حاصل مي شود؛ يعني مطلوب درحقيقت داراي جهات متعدد است كه با هردليل يك جهت آن حاصل مي شود ويا بخاطر اين است كه بفهميم ادله ي بعدي دلالتش چگونه است.

متن: و شرطه (مبتدا): اى شرط النظر مطلقا، سواء كان صحيحا او فاسدا، زائدا على شرائط العلم من الحياة و العقل و عدم الغفلة الى غير ذلك(آلات گاهي مقدمه ي تعقل است، يكي از شرايط اين است كه آلات حس سالم باشد) امور(خبر):

الاوّل : عدم الغاية و هى العلم بالمطلوب بالنظر(متعلق مطلوب: يعني مطلوب نظري) من حيث هو مطلوب به(نظر/ اگر حيث ديگري داشته باشد مي توانيم طلب كنيم مثلا مي خواهيم تاكيد كنيم)، والا لزم تحصيل الحاصل.

فان قلت: فما تقول فى من ينظر في الادلّة المتعدّدة على مطلوب واحد.

قلت: ذلك، إما بقصد الاطمينان و حصول تعاضد الادلّة او حصول العلم بها(مطلوب/ ادله) شيئا فشيئا او النظر فى وجه دلالة الدليل الثانى على ما قاله الامام الى غير ذلك

شرط دوم وسوم مطلق نظر 93/03/13

موضوع: شرط دوم وسوم مطلق نظر

بحث درشرايط مطلق نظر داشتيم، كه چه نظر صحيح چه نظر فاسد وبلكه مطلق كار ارادي بلحاظ وجود چه شرايطي دارد.

شرط دوم: ضد غايت نظر حاصل نباشد.

توضيح مطلب: غايت نظر علم به مطلوب است، ضدغايت جهل مركب نسبت به مطلوب است. اگر كسي جهل مركب نسبت به مطلوب داشته باشد جزم دارد كه عالم به مطلوب است وكسي كه جزم به عالم بودن خودش دارد اقدام به كسب به علم نمي كند، مثل كسي كه سير است اقدام به غذا خوردن نمي كند.

ص: 550

ابي هاشم: اقدام به تشكيل قياس داشتن شك نسبت به مطلوب است، وجاهل مركب شك ندارد، ولذا اقدام به تشكيل قياس نمي كند.

فان قلت( اعتراض به شرط دوم): در دوحالت شخص كه جهل مركب دارد اقدام به نظر مي كند؛ يكي وقتي كه ناخود آگاه نسبت به آنچه كه جزم دارد فكر مي كند، وديگري وقتي كه مبادي قياس مترتبتا به او القا مي شود، در اين صورت ناگهان متوجه اشتباه خود مي شود.

قلت: اين دو مورد هيچ كدام اقدام به نظر نيست، اولي بازي متخيله است، شخص بدون اينكه توجه داشته باشد تصرف كند درمقدمات قياس كه در ذهن دارد يا به او القا شده است وترتيب مقدمات كند وناخود آگاه به چيزي برسد كه جاهل مركب فكرش را نمي كرد. دومي حدس است كه بدون حركت به مطلوب مي رسد، نه فكر كه مشتمل بر دو حركت است، حركت از مطالب به مبادي واز مبادي به مطالب.

شرط سوم: غايت اگر كاملا مورد غفلت باشد انسان اقدام براي تحصل آن نمي كند؛ مثلا كسي كه اصلا توجه به حدوث يا عدم حدوث عالم ندار، اقدام نمي كند كه قياس تشكيل دهد وحدوث يا عدم حدوث عالم را اثبات كند. هم چنين درصورتي كه غايت كاملا روشن باشد اقدام براي تحصيل آن تحصيل حاصل است. پس بايد غايت اجمالا مورد توجه باشد، تا شخص اقدام به تحصيل آن كند وبا قياس كاملا روش كند.

آنچه كه بيان شد شرايط وجود مطلق نظر، چه نظرصحيح چه نظرفاسد، وبلكه شرايط هركار ارادي است، اما نظر صحيح علاوه بر شرايط مذكور دوشرط ديگر هم دارد.

ص: 551

شرايط وجود نظر صحيح:

شرط اول: شرط اول نظر صحيح اين ست كه به دليل تعلق گرفته است، نه به شبه، ودليل در اصطلاح متكلمين هرچيزي است كه با توجه به آن بتوان قياس تشكيل داد وبه مطلوب رسيد، وشبه چيزي است كه نتوان با آن قياس تشكيل داد.

شرط دوم: نظربه دليل از جهت دلالتش باشد، جهتي كه باتوجه آن مي توان از دليل به مدلول رسيد.

توضيح مطلب: دليل در اصطلاح متكلمين فرق دارد با آنچه كه در اصطلاح منطق دليل مي گويد، منطقيين به خود آن مقدمات قياس دليل مي گويند، ولي در اطلاق متكلمين به هر آچيزي كه باتوجه به آن بتوان قياس تشكيل داد دليل مي گويند، كه غير از مدلول، غيرازدلالت وغيرازجهت دلالت است.

مثال: العالم حادث وكل حادث له صانع، فالعالم له صانع. دراين قياس اقتراني دومقدمه داريم ونتيجه كه از آن بدست آمده است. دراطلاق منطق به دومقدمه دليل مي گويند، ولي دراصطلاح متكلم به خود عالم كه باتوجه به آن مي تواند قياس تشكيل بدهيم دليل مي گويند، به آن عالم ازحيث تغيير آن كه مي توانيم ثبوت صانع كنيم دلالت مي گويند وبه امكان يا حدوث كه سبب حاجت به صانع وموثر است وجه دلالت وبه نتيجه مدلول مي گويند.

متن: و الثانى: عدم ضدّها(غايت)؛ اي(تفسيرضد) الجهل المركب بالمطلوب لانّ صاحبه(جهل مركب) جازم بكونه عالما. و ذلك(جزم) يمنعه(ناظر) من الاقدام على النظر لانّه(اقدام چنين كسي برنظر)كالاكل على الامتلاء.

و عند ابى هاشم لكونه(جهل مركب) منافيا للشك الّذي هو(شك) شرط للنظر عنده(ابي هاشم).

ص: 552

فان قلت: الجاهل ربّما يتصرّف فى مقدمات حاصلة عنده او ملقاة إليه و(عطف بريتصرف) يرتبها (مقدمات) غافلا عن خصوصية ما(نتيجه) يؤدى(مقدمات) إليه(ما) فأدّته(جاهل) الى اليقين بخلاف اعتقاده فيزول عنه جهله المركب و قد يفيض المبادى(مبادي قياس ونظر) عليه(جاهل) مترتبة فينتقل منها(مبادي) الى المطلوب.

قلت: امّا الاوّل(تصرف وترتيب از روي غفلت درمقدمات) فهو من دعاية المتخيلة و امّا الثانى(افاضه مبادي مترتبة) فهو الحدس و ليس شي ء من ذلك(ماذكر/ افاضه مبادي نظر) بنظر.

و الثالث : حضورها(غايت)؛ اى بوجه ما لا من حيث هو مطلوب بالنظر و ذلك(حضورغايت بوجه ما) لامتناع طلب المجهول مطلقا.

ولم يعد غير المصنف هذا الثالث من شرائط النظر لزعمهم(غيرمصنف) انّه داخل فى عدم الغفلة الّذي هو من شرائط العلم فتأمل.

هذه هى شرائط النظر على الاطلاق.

و امّا النّظر الصّحيح فشرطه (1) ان يكون نظرا فى الدليل دون الشبهة (2) وان يكون النظر فيه(دليل) من جهة دلالته(دليل) وهى(جهت دلالت) الامر الّذي بواسطته ينتقل الذهن من الدليل الى المدلول.

فاذا استدللنا بالعالم على الصانع، بان نظرنا فيه(عالم) و حصلنا قضيّتين إحداهما انّ العالم حادث و الاخرى ان كل حادث له صانع، فالعالم هو الدليل عند المتكلّمين لا نفس المقدّمتين المترتبتين على ما هو اصطلاح المنطق. وثبوت الصانع هو المدلول و كون العالم بحيث يفيد النظر فيه(عالم) العلم بثبوت الصّانع هو الدلالة و امكان العالم او حدوثه الّذي هو سبب الحاجة الى المؤثر هو جهة الدلالة.

وجوب نظر در معرفت الهي 93/03/17

موضوع: وجوب نظر در معرفت الهي

ان قلت : دوشرط كه براي نظر صحيح بيان شد، روشن نيست چرا كه دليل وجهت دلالت تغاير ندارد كه نظر به هركدام شرط مستقل براي نظرصحيح باشد.

ص: 553

قلت: دليل، مدلول، دلالت وجهت دلالت بلحاظ مفهوم متغاير اند. دليل شي است كه مي تواند ما را به مدلول برساند، ومدلول هم شي است كه از دليل به آن مي رسيم، دلالت وصف دليل است وناظر به مدلول مي رساند وجهت لالت هم وصف دليل است وصفي كه صفت لالت را در پي دارد. پس دليل وجهت دلالت متغاير اند ونظر هم با اضافه به دليل وجهت دلالت متغاير مي شود، ودوشرط است براي نظر صحيح.

بحث وجوب معرفت اله از مسائل اوليه كلام است ودر برخي از كتب كلامي در اوائل كتاب به آن مي پردازد.

همه ي امت اسلامي وجوب معرفت اله را قبول دارند، اما اينكه اين وجوب عقلي است ويا شرعي اختلاف دارند. معتزله واماميه وجوب معرفت اله را واجب عقلي مي دانند واشاعره وجوب معرفت اله را واجب شرعي مي داند.

معتزله براي وجب عقلي معرفت اله دو دليل بيان كرده است.

دليل اول: بر معرفت الهي دو واجب عقلي متوقف است؛ يكي دفع ضرر محتمل وديگري شكر منعم. پس معرفت الهي مقدمه است براي دو واجب عقلي ومقدمه واجب عقلي عقلا واجب است پس معرفت الهي واجب عقلي است.

دراين استدلال كبراي قياس كه مقدمه واجب عقلي عقلا واجب است نياز به بيان ندارد، اما صغراي قياس كه معرفت الهي مقدمه است براي دو واجب عقلي نياز به بيان دارد.

عقلي بودن وجوب دفع ضرر محتمل : ضررمحتمل عبارت است از خوف عقاب اخروي، وخوف ضررهاي دنيوي كه مترتب بر اختلاف امت ها بر معرفت صانع وموجب تلف اموال وخون ريزي مي شود. ودفع ضررمظنون را عقلا بماهم عقلا واجب مي داند، واگر عقلا بماهم عقلا چيزي را واجب بداند عقلا واجب است. بله اگر عقلا بما انيكه تابع مذهب خاصي است چيزي را واجب بداند واجب عقلايي وشرعي است.

ص: 554

اگر دفع ضرر واجب عقلي است بايد شناخت آنچيزي كه دفع ضرر متوقف بر آن است هم واجب باشد، عقاب اخزوي درصورتي است كه خداي باشد پس واجب است عقلا كه خدا را بشناسيم. هم چنين عقلا واجب است كه صانع را بشناسيم تا از ضررهاي مترتب بر آن مصون بمانيم.

تذكر: عقاب اخروي ضرر است، نه ضرر مظنون، همين طور جنگ وخون ريزي وخرابي آبادي ضرر است، اما از آنجاي كه عقاب اخروي از روي اخبار جمع كثير ومظنون است واختلاف امم برمعرفت صانع وجنگ وهلاك نفوس هم امر مظنون است، ضرراخروي وضرردنيوي مظنون است وضرر مظنون خوف دارد ولذا ضرر مظنون را تفسير نموده است به خوف عقاب وخوف ضررهاي دنيوي مترتب بر معرفت صانع.

عقلي بودن وجوب شكر منعم: هرعاقلي مي بيند كه نعمت وجود وقواي روحاني وجسماني را دارد، همين طورنعمت هاي معيشتي از قبيل ملموسات، مشروبات، مأكولات و... بر او عطا شده است واز لذت هاي جسماني وعقلائي بهره مي برد. وهمه اي اين نعم از غير به او عطا شده است پس بايد آن غير را بشناسد؛ چرا كه عقلا بماهم عقلا شكر منعم را واجب مي داند وهرگاه عقلا بماهم عقلا چيزي را واجب بداند آن چيز عقلا واجب است. پس شكر منعم عقلا واجب است وشكر منعم متوقف است بر شناخت منعم پس شناخت منعم واجب عقلي است.

متن: و هذه الاربعة(دليل، مدلول، دلالت وجهت دلالت) امور متغايرة بحسب المفهوم و العلوم المتعلقة بها متغايرة بحسب الاضافة.

و(متعلق كان:) لوجوب ما(معرفة اله) يتوقف عليه(ما) العقليات(دفع ضررمحتمل وشكرمنعم) وانتفاء ضدّ المطلوب(مطلوب:عقلي بودن وجوب. ضد مطلوب: شرعي بودن وجوب) على تقدير ثبوته كان التكليف(وجوب) به(ما) عقليّا.

ص: 555

اجمع المتكلّمون على وجوب النظر فى معرفة اللّه تعالى و اختلفوا فى انّه هل هو واجب عقلا او شرعا؟ فذهبت المعتزلة على الاوّل(وجوب عقلي) و اختاره المصنف و الاشاعرة الى الثانى(وجوب شرعي). و امّا وجوب المعرفة فاجماعى من الامة.

واستدلّت المعتزلة على الوجوب العقلى بوجهين:

الاوّل: تقريره:( مدعي:) انّ معرفة اللّه تعالى واجبة عقلا (دليل:) لكونها(معرفت) ممّا يتوقف عليه الواجبان عقلا(دوواجب عقلي):

احدهما(يكي از دوواجب عقلي كه مبتي است بر معرفت اله): دفع الضرر المظنون و هو(ضررمظنون) خوف العقاب فى الاخر فحيث اخبر بذلك جماعة كثيرون و خوف ما يترتّب فى الدّنيا على اختلاف الامم فى معرفة الصانع من المحاربات و هلاك النفوس و تلف الاموال فانّ هذا الخوف ضرر يقدر العبد على دفعه عن نفسه فلو لم يدفعه كان مستحقّا لانّ يذمّه العقلاء.

و ثانيهما(دومين واجب عقلي كه مبتني است بر معرفت اله): شكر المنعم فانّ كلّ عاقل يرى عليه (1) نعما جليلة من الوجود من القوى الرّوحانية و الجسمانيّة و المشاعر الحسيّة و العقليّة و (2) ما يتمّ به امر معاشه من المآكل و المشارب و الملابس و المراكب و (3) ما يتمتع به من اللذّات الجسمانية و العقلانية و التفوقات المالية و الكمالية كلّ ذلك(نعمت ها) مما يعلم يقينا انّه ليس منه بل من غيره فلو لم يعرف ذلك الغير المنعم عليه(عاقل) تلك النعم(مفعول منعم) ولم يذعن بانعامه عليه و لم يتقرّب الى مرضاته لذمّه العقلاء قاطبة و استحسنوا سلب تلك النعم جميعا(تاكيد) عنه.

وقد يفسّر الضرر المظنون بخوف زوال تلك النعم عنه(عاقل) أيضا(علاوه بردومعناي كه براي ضرر مظنون بيان شد).

ص: 556

اشكال اشاعره بر وجوب عقلي دفع ضرر وشكر منعم 93/03/18

موضوع: اشكال اشاعره بر وجوب عقلي دفع ضرر وشكر منعم

بحث در اين داشتيم كه نظرفي معرفت اله واجب عقلي است. دليل اول اين بود كه نظر في معرفت اله مبنا است براي دو واجب عقلي؛ يكي دفع ضرر محتمل وديگري شكر منعم. پس بايد نظرفي معرفت اله واجب عقلي باشد.

فان قيل علي الاول: دراعتراض بر وجوب عقلي دفع ضرر اشاعره مي گويد: ضررمظنون نداريم كه دفعش واجب باشد؛ چرا كه:

اولا، نوع مردم غافل از ثواب وعقاب اخروي است، اگر انبيا نمي آمدند همه ي مردم غافل بود حال كه انبيا از پاداش وجزاي اعمال خبر داده است تعداد اندك مردم از ثواب وعقاب اخروي آگاهي دارند. هم چنين نوع مردم اختلاف درمعرفت صانع ندارد كه موجب جنگ وهلاك نفوس وخراب آبادي شود، بله تعداد اندك از مردم كه فلسفه وكلام خوانده اند از ثواب وعقاب اخروي آگاهي دارند وهمين ها هستند كه در معرفت صانع اختلاف دارند. پس دوتا ضرر كه بيان شد اكثر مردم به آن توجه ندارند كه بگوييم دفع آن واجب است.

بعبارت ديگر لازم نيست كه ما شعور به ثواب وعقاب اخروي پيدا كنيم ودرمعرفت صانع بحث كنيم، بله گاهي اتفاقي شعور حاصل مي شود ولي چيزي اتفاق نيافتاده كه شعور حاصل شود.

ثانيا، اخبار انبياء از وجود ثواب وعقاب اخروي به اكثر مردم نرسيده است، بعض مردم از اخبار انبياء آگاهي دارند.

ثالثا، برفرض اگر خبار به اكثر مردم رسيده باشد رجحان براي صدق خبر نداريم، تا ظن ضرر براي مردم حاصل شود.

ص: 557

رابعا، برفرض اگر اكثرمردم خوف از ضرر هم داشته باشد تحصيل معرفت دفع ضرر نمي كند؛ چرا كه ممكن است معرفت مطابق با واقع نباشد. پس خوف از ثواب وعقاب اخروي به حال خود باقي است.

فان قيل علي الثاني: عقل ونقل هيچ كدام شكر منعم را واجب نمي داند، بلكه عقل ونقل دلالت مي كند كه شكر منعم عقلا واجب نيست.

دلالت عقل برعدم وجوب شكر منعم: عقل مي گويد شكر گاهي متضمن خوف ضرر عقاب است، چرا كه:

اولا، شكر كه ما مي كنيم لايق منعم نيست.

ثانيا، نوعي استهزاء الهي است؛ زيرا كه تمام دنيا تنزل خزائن الهي ونسبت به خزائن الهي ونعم اوحقير است، وبطريق اولي نعمت كه به يك شخص داده مي شود حقير است، حال شخص بخواهد در برابر آن نعمت شكر كند مثل اين است كه فقيري حاضر شود برسفره ي سلطان كه مالك مشرق ومغرب وگنج وخزائن موجود در آنها است ولقه ي از طعام او بر دارد وبعد دربين مردم انگشت اش را به نشانه ي شكر حركت دهد. روشن است كه اين كار او نوعي استهزاء است پس شكر عبد بطريق اولي استهزاء الهي است؛ چرا كه دنيا ومافيها درنزد الهي كمتر از لقمه در نزد ملك است وآنچه را كه عبد بعنوان شكر انجام مي دهد در نزد خداوند تعالي حقير تر از حركت انگشت فقير در نزد ملك است.

خلاصه: نعمت كه حق تعالي به بنده ي خود داده است دربرابر خزائن الهي مثل لقمه اي است كه فقير از سفره پادشاه بر دارد، به اين لحاظ كه لقمه در برابر ملك پادشاه ونعمت الهي كه به بنده داده شده در مقابل خزائن الهي حقير است وهمان گونه كه انگشت تكان دادن فقير دربين مردم به نشانه ي شكر استهزاء پادشاه بحساب مي آيد شكر عبد درمقابل نعمت الهي بطريق اولي استهزاء است،چرا كه دنيا ومافيها در نزد الهي كمتر از لقمه در نزد ملك است وشكر عبد درنزد الهي هم كمتر از تكان دادن انگشت در نزد ملك است.

ص: 558

ثالثا، شكر با استعمال جوارح و... كه ملك الهي است انجام مي شود وتصرف درملك غير مستلزم عقوبت است، يا حد اقل مستلزم خوف از عقوبت است.

متن: فان قيل على الاوّل(وجوب دفع ضرر): لا نسلم ظن الخوف(خوف كه ازظن حاصل مي شود) فى الاعم الاغلب اذ لا يلزم الشعور بالاختلاف(اختلاف امم) وبما يترتب عليه(اختلاف) من الضرر و(عطف بربالاختلاف) بالصّانع و بما رتب فى الآخرة من الثواب و العقاب و الاخبار بذلك(ثواب وعقاب اخروي) انّما يصل الى البعض و على تقدير الوصول لا رجحان لجانب الصدق(صدق خبر).

و لو سلّم الخوف فلا نسلم انّ تحصيل المعرفة يدفعه لانّ احتمال الخطأ قائم فخوف العقاب و الاختلاف بحاله و العناء زيادة(رنج وزحتمي اضافه شد).

و على الثّاني(شكر منعم عقلاواجب باشد): انّ العقل و النقل كلاهما دالّان على انّ شكر المنعم ليس بواجب.

امّا العقل: فلان الشكر قد يتضمّن خوف ضرر العقاب لاحتمال ان لا يقع لائقا و انّه كالاستهزاء لحقارة الدنيا بالنسبة الى خزائن رحمة اللّه تعالى و نعمه و ما مثل الشاكر الّا كمثل فقير حضر على مائدة (سفره) سلطان يملك المشارق و المغارب و يحوى ما فيهما(مشارق ومغارب) من الكنوز و الذخائر فيتناول(فقير) منها(مائده) اللقمة ثم طفق(شروع) بتذكيرها على رءوس الاشهاد و يداوم على تحريك انملته شكرا عليها و لا شك انّ ذلك بعد منه استهزاء فشكر العبد اولى بكونه استهزاء لانّ الدّنيا و ما فيها اقل من تلك اللقمة عند الملك و ما يأتى به العبد ممّا يعدّ شكر احقر عنده(عندالله) من تحريك الانملة بالقياس الى الملك.

ص: 559

و أيضا الشكر(مبتدا) باستعمال الجوارح و ساير ما يتوقف عليه تصرف(خبر) فى ملك الغير

اشكال اشاعره بروجوب شكر منعم 93/03/19

موضوع: اشكال اشاعره بروجوب شكر منعم

گفتيم وجوب معرفت اله وجوب عقلي است، براي اثبات اين مدعا گفتيم عقل حكم مي كند به وجوب دفع ضرر ووجوب شكر منعم، ووجوب معرفت اله مقدمه اي دفع ضرر وشكر منعم است. پس معرفت اله عقلا واحب است.

اشكال اشاعره: شكر منعم وجوب ندار نه عقلا ونه نقلا، بلكه عقل شكر منعم را واجب نمي داند ونقل هم دلالت مي كند كه عقل شكر منعم را واجب نمي داند.

دلالت نقل برعدم وجوب عقلي شكر منعم:

نقل مي گويد« ماكنا معذبين حتي بنعث رسولا» يعني تا رسول نفرستاديم عذاب نمي كنيم. مفهوم اين كلام آن است كه قبل از فرستادن رسول، عقل حكم به وجوب نمي كند والا اگر عقل حكم به وجوب مي كرد قبل از بعثت رسول هم وجوب ثابت بود ومخالفت با واجبات عقلي عذاب را در پي داشت.

ان قلت: قبل از ارسال رسل هم وجوب بوده است ومخالفت با آن عذاب را به دنبال داشته، ولي خداوند تعالي عذاب قبل از بعثت را عفو كرده است.

قلت: شماي معتزله عفو را قبول نداريد، اگر عذاب مي بود بايد تعذيب هم بود.

الجواب عن الاول: دراعتراض اول بر معتزله اشاعره چند مطلب را مطرح كرد:

1. غالب مردم خوف از ضرر ندارد؛

2. اخبار انبياء از وجود ثواب وعقاب اخروي به اكثر مردم نرسيده است؛

3. برفرض اگر خبار به اكثر مردم رسيده باشد رجحان براي صدق خبر نداريم، تا ظن ضرر براي مردم حاصل شود.

ص: 560

4. برفرض اگر اكثرمردم خوف از ضرر هم داشته باشد تحصيل معرفت دفع ضرر نمي كند؛ چرا كه ممكن است معرفت مطابق با واقع نباشد.

بطلان مطلب اول : اينكه غالب مردم خوف از ضرر نداشته باشد مكابره است؛ چرا كه غالب مردم شعور به وجود صانع دارند، واز پيامد اين شعور كه ثواب وعقاب خروي است هم واقف اند. هم چنين غالب مردم از اختلاف امم هم آگاه اند، وبه پيامد آن كه جنگ وويراني است شاعر اند.

بعبارت ديگر ما نمي گوييم كه لازم است غالب مردم شعور داشته باشند، بلكه چنانچه درعرف نگاه كنيم مي بينيم كه شعور غالب مردم حاصل شده است، پيامبران امده اند ومردم را از وجود صانع وثواب وعقاب اخروي آگاه كرده اند. پس ما از چيزي كه واقع شده است حرم مي زنيم از چيزي كه عقلا لازم است.

بطلان مطلب دوم: اينكه اخبار انبياء به بعض مردم رسيده باشد، صحيح نيست، بلكه اخبار انبياء به اكثر مردم رسيده است.

بطلان مطلب سوم: اينكه گفتيد برفرض اگر اخبار ابنياء به اكثر مردم رسيده باشد رجحان براي صدق خبر نداريم، وبا عدم ترجيح صدق خبر يعني ظن صدق خبر، ظن ضرر حاصل نمي شود، درحاليكه ظن به صدق خبر براي حصول ظن ضرر لازم نيست بلكه احتمال صدق هم براي حصول ظن ضرر گافي است. علاوه بر اينكه ظن ضرر هم لازم نيست احتمال ضرر كافي است بالاخص وقتي كه ضرر زياد ودائمي باشد.

مطلب چهارم: احتمال خطا در نفس الامر منافات ندارد كه با معرفت قطعي باعتقاد شخص خوف ضرر دفع شود، بعبارت ديگر معرفت نفس الامري براي دفع ضرر لازم نيست، بلكه معرفت با عتقاد شخص براي دفع ضرر كافي است. علاوه بر اينكه با مراعات قانون كه درمنطق بيان شده مي توانيم از خطا مصون بمانيم.

ص: 561

متن: و امّا النقل(دلالت نقل اينكه شكر منعم واجب عقلي نيست): فقوله تعالى « وَما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولًا» فانّ نفى التعذيب مطلقا قبل بعثة الرّسل صريح فى ان لا وجوب عقلا و الّا(اگر وجوب عقلي بود) لثبت(ثبت وجوب) قبل البعثة و لزم التعذيب باخلال الواجبات العقلية مع امتناع العفو عندكم(شماي معتزله عفو را جايز نمي داند).

اقول: الجواب عن الاوّل: هو انّ منع ظن الخوف(خوف ضرر) مكابرة، اذ الشاعر(مبتدا) بالاختلاف و بالصّانع(غالب مردم شعور به صانع ندارند) و بما ينبع الشعور بهما(اختلاف وصانع) غالب(خبر) لامحالة و ذلك(شعور غالب) معلوم عادة و ان لم يلزم عقلا فالعبرة بالوقوع لا باللزوم(ما نمي گوييم كه لازم است غالب مردم شعور داشته باشد، بلكه غالب مردم شعور دارند).

و كذا من لم يصل إليه الاخبار بذلك(وجود صانع، عذاب وثواب اخروي) اقل قليل بل نادر جدا. واذا وصل فاحتمال الصّدق كاف فى ظن ضرر الخوف(ظن به ضرر از طريق احتمال صدق هم حاصل مي شود لازم نيست كه ظن صدق باشد)، و لا يجب رجحانه(صدق) كما لا يخفى على المتامل. على انّ احتمال الضّرر أيضا كاف( احتمال ضرر كافي است ظن ضرر لازم نيست).

و احتمال الخطأ فى المعرفة فى نفس الامر لا ينافى كون المعرفة المقطوعة الصواب (متعلق مقطوعة:) باعتقاد العارف (خبركون:) دافعة لخوف الضرر مع انّ سدّ طرق الخطأ مقدور بمراعاة القانون العاصم .

جواب از اشكال دوم اشاعره 93/03/20

موضوع: جواب از اشكال دوم اشاعره

بحث در اين داشتيم كه وجوب نظر في معرفت الله واجب عقلي است، بدليل اينكه عقل حكم مي كند به دفع ضرر مظنون وحكم مي كند برشكرمنعم، ودفع ضررمظنون وشكر منعم متوقف است بر معرفت اله پس معرفت الهي واجب است ومعرفت الهي متوقف است بر نظر پس نظر واجب عقلي است.

ص: 562

اشاعره هم بروجوب عقلي دفع ضرر اشكال كرد وهم بروجوب عقلي شكر منعم، جواب از اشكال اول اشاعره گذشت، حال مي پردازيم به جواب از اشكال دوم كه دوجه داشت؛ يكي آنكه گفتند دليل عقلي برعدم وجوب شكر منعم دلالت مي كند وديگر دليل نقلي بر عدم وجوب عقلي شكر منعم آوردند.

والجواب عن الثاني: دردلالت عقل بر عدم وجوب شكر منعم سه مطلب بيان شد، كه هيچ كدام صحيح نيست:

بطلان مطلب اول: اين احتمال كه شكر منعم لايق حال الهي نباشد منافات ندارد كه دافع مذمت باشد؛ چرا كه عقل مي گويد ترك شكر منعم استحقاق مذمت را به دنبال دارد وشكر منعم كه در واقع لايق منعم نيست ولي به نظر شكر گذار لايق است اولا دافع استحقاق مذمت باشد وثانيا دافع خوف ترك شكر.

بطلان مطلب دوم: شكر منعم استهزاء الهي نيست؛ چرا كه هرچند دنيا ومافيها درنزد الهي كمتر از لقمه درنزد پادشاه است، ولي شكر بلحاظ نعمتي است كه به عبد داده شده است ولقمه اي است كه فقير مي خورد، بعبارت ديگر بايد نعمت و لقمه را نسبت به احتياج عبد وفقير ملاحظه كنيم، نه نسبت به حق تعالي وپادشاه، ودر اين صورت مي بينيم قياس نعمتي كه به عبد داده شده با لقمه ي كه فقير مي خود قياس مع الفارق است؛ چرا كه نعمت الهي تمام مايحتاج دنيا وآخرت عبد را كفايت مي كند، درحاليكه لقمه ي كه فقير مي خورد مايحتاج يك روز وبلكه يك ساعت فقير را بر طرف نمي كند. بنابر اين اگر انگشت تكان دادن فقير استهزاء بحساب آيد معنايش اين نيست كه شكر عبد هم استهزاء باشد.

ص: 563

بطلان مطلب سوم: شكر هرچند تصرف درملك غير است، ولي مستلزم عقوبت نيست، بدليل اينكه اولا صاحب ملك اجازه ي تصرف داده است وثانيا تصرف درملك غير براي طلب رضايت غير است وچنين تصرفي براي شخص متصرف خوف عقاب را به دنبال ندارد.

جواب از دليل نقلي:

اينكه خداوند تعالي فرموده است قبل از ارسال رسل عذاب نمي كنم منافي با وجوب عقلي نيست، چرا كه وجوب عقلي استحقاق عقاب مي آورد، بعبارت بهتر عقل حكم به استحقاق عقاب وثواب مي كند، وآيه شريفه استحقاق عذاب را بر نمي دارد خود عذاب را نفي مي كند. پس آنچه را كه آيه نفي مي كند خود عذاب است وآنچه را كه حكم عقل در پي دارد اسحقاق عذاب است.

اينكه گفتيد شماي معتزله عفورا قبول نداريد، ولذا اگر استحقاق عقاب باشد عقاب هم است واگر عقاب نمي كند معلوم مي شود استحقاق عقاب هم نيست. جوابش اين است كه ما عفو بعد از ارسال رسل قبول نداريم، عفو قبل از ارسال رسل را قبول داريم، بعبارت ديگر ما گوييم استحقاق بعد ازارسال رسل را عفو نمي كند نه استحقاق قبل از از ارسال رسل. بنابراين نفي عقاب دلالت مي كند كه عقاب بعد از ارسال رسل نيست، اما نسبت به عقاب واسحقاق عقاب قبل از ارسال رسل هيچ دلالتي ندارد.

آيه نه تنها دلالت بر عدم وجوب عقلي ندارد، بلكه برعكس دلالت بروجوب عقلي شكر منعم دارد؛ زيرا كه آيه كريمه مي گويد: ماقبل از ارسال رسل عذاب نمي كنم، مفهوم اين كلام آن است كه استحقاق عقاب است ولي من عقاب نمي كنم، اگر استحقاق عقاب نبود خداوند تعالي نمي گفت عذاب نمي كنم.

ص: 564

بعبارت ديگر چنانچه وجوب منحصر به وجوب شرعي بود، خداوندتعالي نمي گفت قبل از ارسال رسل عذاب نمي كنم چون قبل از ارسال رسل استحقاق شرعي نبود كه بگويد من عذاب نمي كنم، واگر مي گويد عذاب نمي كنم معنايش آن است كه اسحقاق عقاب بوده واز روي امتنان عذاب نمي كند.

نكته: لحن آيه شريفه امتناني است ولذا نمي تواند از قبيل سالبه بانتفا موضوع باشد.

متن: وعن الثانى: امّا عن الدّليل العقلى(كه گفتيد دلالت مي كند برعدم وجوب شكر منعم)، فهو انّ احتمال عدم وقوع الشكر لائقا لا ينافى كون الشكر المظنون كونه لائقا دافعا(خبركون) لاستحقاق الذم و(عطف بر لاستحقاق) لضرر(اضافه ي بيانيه يعني ضرر كه عبارت ازخوف ترك است) خوف تركه، وذلك(شكر دافع است) ظاهر.

و امّا حديث كون الشكر كالاستهزاء و التمثيل له بفقير حضر مائدة الملك (جواب اما)، فالجواب عنه انّ الدّنيا و ما فيها و ان كانت عند اللّه اقل من تلك اللقمة عند الملك الّا انّ العبرة انما هى بهما(دنيا وما فيها) بالنسبة الى العبد و الفقير لا بالنسبة الى اللّه تعالى و الى الملك. و حينئذ(وقتي كه لقمه را به احتياج عبد وفقير بسنجيم) ينعكس الامر، فانّه ما(موصوله) اعطاه اللّه العبد من الدنيا و ما فيها انّما هو جميع ما يحتاج العبد فى وجوده و بقائه مدة العمر بل ابد الدّهر بخلاف ما اعطاه الملك(فاعل) الفقير(مفعول دوم) من اللقمة فانّه ليس جزءا من الف الف جزء مما يحتاج إليه الفقير فى يوم واحد بل فى ساعة واحدة كما لا يخفى على من له اطلاع بما يحتاج إليه الانسان فى وجوده و حياته فى ساعة واحدة فضلا عن مدّة العمر.

ص: 565

والتصرف فى ملك الغير اذا كان فى طلب مرضاته باعتقاد المتصرف لا يخاف(شخص متصرف) لاجله(تصرف) العقاب بالضرورة.

و امّا عن الدّليل النقلى: فهو انّ نفى وقوع التعذيب لا ينافى ثبوت استحقاقه المعتبر فى الوجوب العقلى. و من قال:«بامتناع العفو» فانّما قال عن التعذيب المستحق بعد البعثة. بل نقول هذه الآية تدل على ثبوت الاحكام العقلية فانّه لو لا ثبوت الاحكام الّا بالشرع لما كان استحقاق التعذيب الّا بالشرع و اذا لم يكن استحقاق التعذيب ثابتا قبل الشرع لم يكن لنفى التعذيب قبل الشرع معنى اذ لا يعقل التعذيب من غير استحقاق هذا.

فثبت انّ معرفة اللّه تعالى واجبة عقلا ليشكر على نعمه و ليندفع ضررُ خوف الجهل به(خدا) .

توقف وجوب معرفت الهي بروجوب نظر 93/03/21

موضوع: توقف وجوب معرفت الهي بروجوب نظر

بحث در اين داشتيم كه وجوب معرفت الهي شرعي است يا عقلي. تا اين جا ثابت شد كه وجوب معرفت الهي عقلي است، اما مدعاي اصلي اين بود كه نظر در معرفت الهي وجوب عقلي دارد. براي اثبات اين مدعا نياز به بيان دومقدمه است، يكي وجوب معرفت الهي مطلق است وديگر آنكه نظرمقدمه ي منحصره معرفت الهي است.

وجوب مطلق معرفت الهي: واجب يا مطلق است ويا مقيد، واجب مطلق آن است كه وجوبش مقيد به چيزي نيست مثل نماز ووجوب معرفت الهي كه مقيد به چيزي نيست، وواجب مقيد وجوبش مقيد به چيزي است مثل زكات كه بايد مورد زكات به حد نصاب برسد.

مقدمه منحصر بودن نظر: روشن است كه معرفت الهي كسبي است، نه بديهي، ومعرفت كسبي جز از طريق نظر بدست نمي آيد. بنابر اين اگر معرفت الهي واجب است نظر هم كه مقدمه ي منحصره اي آن است وجوب دارد.

ص: 566

قاعده درواجب مطلق: واجب مطلق باشد مقدمه ي منحصره اي آن وجوبش مثل وجوب خود واجب مطلق است، اگر واجب مطلق وجوبش عقلي است مقدمه اي آن هم وجوبش عقلي است وچنانچه واجب مطلق وجوب شرعي داشته باشد مقدمه اش هم وجوب شرعي دارد.

فان قيل: اولا، معرفت الهي واجب مطلق نيست، بلكه واجب مشروط است؛ چرا كه وواجب مطلق آن است كه واجب باشد علي كل تقدير، و معرفت الهي متوقف است برشك يا عدم حصول علم. پس از قاعده ي كه درباب واجب مطلق است در مانحن فيه جريان ندارد، ولذا نمي توانيم بگوييم اگر معرفت الهي وجوب عقلي دارد نظرهم وجوبش عقلي است.

ثانيا، نظر مقدمهء منحصر معرفت الهي نيست، چرا كه معرفت كسبي ممكن است از طريق الهام، تعليم و تصفيه باطن بدست آيد. پس از وجوب معرفت الهي كه كسبي است نمي توانيم نتيجه بگيريم كه نظر هم وجوب دارد.

توجه داريم كه ان قيل هردومقدمه را مخدوش كرد، تا از آن نتوانيم درقاعد واجب مطلق استفاده ببريم.

قلنا: اولا، معناي واجب مطلق وجوب علي كل تقدير واحوال نيست، بعبارت ديگر واجب مطلق واجب علي كل تقدير است، اما كل تقدير معنايش كل تقادير واحوال نيست، والا هيچ واجبي مطلق نخواهد بود، چرا كه هرواجبي بعد از حصولش ديگر واجب نيست، بلكه معناي كل تقدير يعني چه مقدمه وجود داشته باشد چه وجود نداشته باشد. ووجوب معرفت الهي مقيد بوجود نظر نيست پس واجب مطلق است.

بعبارت ديگر در واجب مطلق شرط مربوط است به واجب، نه وجوب، وجوب است چه شرط باشد چه نباشد.

ص: 567

ثانيا، درهرسه امري كه شما بيان كرديد، نظردخيل است؛ الهام وقتي معتبر است كه از جانب الهي باشد وآن وقتي است كه مطابق با شريعت باشد، ومطابقت شريعت از طريق نظر فهميده مي شود. هم چنين تصفيه ي باطن وقتي معتبر ومفيد علم است كه از نظر كمك بگيريم براي درك صحت كشف وشهودات كه حاصل رياضت وتصفيه ي باطن است.

تعليم چنانچه ملاحده گفتند مؤيد نظر است، نه مستقل از نظر، مثل ابصار كه با نورخورشيد مثلا، صورت مي گيرد، نظر هم با تأييد معلم مفيد علم است.

متن: و هذا(وجوب معرفت) وجوب مطلق كوجوب الصّلاة لا وجوب مقيّد كوجوب الزكاة و ذلك(وجوب معرفت مطلق است) ظاهر.

و هى _ اعنى المعرفة _ لا يحصل الّا بالنظر لكونها كسبيّة غير ضروريّة لامحة و ما لا يحصل الواجب المطلق الّا به _ و يقال له مقدّمة الواجب المطلق _ فهو(مالايحصل...) واجب أيضا كوجوبه(واجب مطلق) إن عقلا فعقلا و إن شرعا فشرعا(اگر واجب مطلق عقلي است مقدمه اش هم واجب عقلي است وچنانچه واجب مطلق شرعي است مقدمه اش هم واجب شرعي است).

فان قيل: لا نسلم انّ وجوب المعرفة وجوب مطلق فان معناه الوجوب على كلّ تقدير و(حاليه) وجوب المعرفة مقيّد بحال الشك او بحال عدم المعرفة، للقطع بانّه لا وجوب حال حصول المعرفة لامتناع تحصيل الحاصل.

وأيضا لا نسلم انّ النظرى لا يحصل الّا بالنظر بل قد يحصل بالالهام على ما يراه البراهمة او بالتعليم على ما يراه الملاحدة او بتصفية الباطن على ما يراه المتصوّفة.

ص: 568

قلنا: الجواب عن الاول: انّه ليس معنى الوجوب (قيد وجوب:) على كلّ تقدير (خبرليس:)عموم التقاديرو الاحوال(چه تقدير وحال كه مقدمه باشد چه تقدير وحال كه مقدمه نباشد) والّا(اگرمعناي واجب مطلق واجب علي كل تقديرو... بود) لماكان شي ء من الواجبات واجبا مطلقا، اذ لا يجب على تقدير الإتيان به(واجب)، بل معناه الوجوب على تقدير وجود المقدّمة و عدمها و وجوب المعرفة ليس مقيّدا بالنظر _ بمعنى انّه لو نظر وجبت المعرفة و الّا فلا(كه اگر نظر نبود معرفت واجب نباشد) _ فيكون مطلقا بالمعنى المراد.

و عن الثانى: ان كلّ ذلك(الهام، تعليم، تصفيه) يحتاج الى معونة النظر، فانّ الالهام على تقدير ثبوته لا يأمن صاحبه انّه من اللّه فيكون حقّا او من غيره فيكون باطلا الّا بعد النظر و ان لم يقدر على تقريره و تحريره(نظر).

و كذا الحال فى التصفية الا ترى انّ رياضة المبطلين من اليهود و النصارى تؤديهم الى عقائد باطلة؟ فلا بد من الاستعانة بالنظر بل التحقيق انّ التصفية ان انفكت عن النظر لم يحصل منها علم اصلا. و امّا القائل بالتعليم فهو لا ينكر النظر بل يقول هو(نظر) وحده لا يفيد المعرفة بل يحتاج فى افادتها الى قول معلّم و يشبه النظر بالبصيرة (متعلق يشبه:) بالنظر بالبصر و قول المعلم بالشمس فكما انّه لا يتم الابصار الّا بهما (نظر وشمس) كلّ لا تحصل المعرفة الّا بمجموعهما(نظرومعلم).

مقدمه منحصر بودن نظر نسبت معرفت 93/03/24

موضوع: مقدمه منحصر بودن نظر نسبت معرفت

گفتيم كه معرفت الهي واجب عقلي است ونظر مقدمه ي منحصر معرفت الهي است پس وجوب نظر عقلي است.

ص: 569

اشكال: نظر مقدمه ي منحصر معرفت نيست، ازالهام، تصفيه ي باطن وتعليم هم معرفت حاصل مي شود.

جواب اول( لاهيجي): چنانكه بيان شد لهام، تصفيه ي باطن وتعليم بي نياز از نظر نيستند.

جواب دوم: قبول داريم كه معرفت راههاي مختلف دارد، اما الهام از جانب الهي و در اختيار ما نيست هم چنين تعليم كار معلم است واز اختيار ما خارج. تصفيه ي باطن هرچند مقدور است ولي احتياج به مجاهدات شاقه وخطرات زياد دارد، وبراي نوع مردم بسيار سخت است بگونه كانه مقدور نمي باشد. پس از راههاي چهار گانه فقط نظر مقدور ما است ومقدمهء معرفت منحصر به نظر است.

جواب سوم: انسانها چند دسته اند؛ براي برخي انسانها الهام مقدور است، سختي هاي رياضت شاقه و... آنرا مي توانند وبه معلم هم مي تواند دست رسي پيدا كند، اين گروه اندك مي تواند از اين طرق معرفت پيدا كنند ولي اكثر مردم جز از طريق نظر نمي تواند معرفت بدست آورند. براي جمهور مردم نظر مقدمه ي منحصر معرفت است.

اشكال برقاعده درباب واجب مطلق( فان قيل):

اينكه گفتيد معرفت واجب مطلق است ومقدمه ي منحصر واجب مطلق هم واجب است بنحو وجوب واجب مطلق، حرف صحيحي نيست؛ چرا كه مي شود ايجاب چيزي بدون توجه به مقدمه ي اش وبلكه با تصريح به عدم وجوب مقدمه آن صورت گرفته باشد، بدون اينكه هيچ محالي لازم بيايد. پس مي شود چيزي واجب مطلق باشد بدون اينكه مقدمه اش واجب باشد، چه رسد كه وجوبش بنحو وجوب واجب مطلق باشد.

ص: 570

بعبارت ديگر انجام ذي المقدمه مستلزم انجام مقدمه است، نه اينكه وجوب ذي المقدمه مستلزم وجوب مقدمه باشد، بهمين جهت مي شود ايجاب ذي المقدمه بدون توجه به مقدمه وبلكه با تصريح به عدم وجوب مقدمه صورت گيرد، بدون لزوم هيچ تالي فاسد.

لايقال: شما گفتيد كه مي شود شي را واجب كرد بدون وجوب مقدمه ي آن، لازمه ي اين حرف آن است كه مي شود شي را موجود كرد بدون وجود مقدمه ي اش؛ يعني مستلزم امكان وجود شي است بدون وجود مقدمه اش. ووجود شي بدون مقدمه اش محال ذاتي است. پس وجوب شي بدون وجوب مقدمه اش مستلزم امكان محال ذاتي است.

بعبارت ديگر اگر شي واجب باشد بدون وجوب مقدمه اش لازم مي آيد امكان وجود شي بدون وجود مقدمه اش. وجود شي بدون وجود مقدمه اش ممتنع ذاتي است. پس اگر شي واجب بدون وجوب مقدمه اش لازم مي آيد امكان ممتنع ذاتي كه محال است.

بيان ملازمه: اگر ذي المقدمه واجب باشد بدون وجوب مقدمه اش، جايز است ترك مقدمه درحاليكه وجوب ذي المقدمه باقي است يا عقلا ويا شرعا؛ چرا كه ذي المقدمه واجب مطلق است وواجب مطلق واجب است چه مقدمه اش موجود باشد چه معدوم. واگر وجوب ذي المقدمه باقي باشد بدون وجود مقدمه لازم است كه ذي المقدمه ممكن باشد بدون وجود مقدمه، والا لازم مي آيد تكليف به محال، كه صحيح نيست.

لانانقول: اينكه مقدمه واجب نيست نه عقلا ونه شرعا؛ يعني نه خطاب شرعي مستقل به آن تعلق گرفته است ونه حكم مستقل عقلي، لازم نيست كه ترك مقدمه جايز باشد عقلا يا شرعا؛ چرا كه مقدمه لازمه واجب مطلق است، به اين معنا كه وجود واجب مطلق متوقف است بر مقدمه، وعقل اجازه نمي دهد كه مقدمه واجب مطلق ترك شود.

ص: 571

قلنا: لاهيجي هرچند بطور مستقيم به فان قيل، لايقال ولانا نقول نمي پردازد، ولي مساله را بنحوي بيان مي كند كه فان قيل، لايقال ولانانقول بطلانش روشن شود.

مقدمه دو قسم است:

1. مقدمه ي كه سبب است براي ذي المقدمه، در اين صورت وقتي كه شارع ما را تلكيف به ذي المقدمه مي كند درواقع ما را ملكف به مقدمه كرده است، مثل اينكه اگر بگويي فلاني را بكش معنايش اين است كه به اوچاقو بزن ويا به اوشليك كن. پس تكليف كه به ذي المقدمه تعلق گرفته، دروافق به مقدمه تعلق گرفته است.

2. مقدمه ي كه شرط است، مثل صلاة كه شرط آن طهارت است، كه مي شود بدون طهارت نماز بخوانيم ولي صحيح نيست. درچنين مقدماتي تلكيف به ذي المقدمه تلكيف به مقدمه نيست.

ونظرنسبت به معرفت الهي از قبيل مقدمات اول كه تكليف به ذي المقدمه تكليف به مقدمه است. پس هرچند معرفت الهي واجب مطلق است، ولي واجب مطلقي است كه مقدمه اش سبب منحرصه ي وجود آن است وتلكيف عقلي به معرفت تكليف عقلي به نظر است . نه واجب مطلقي كه مقدمه شرط وجود آن است، نه سبب وجود آن.

بعبارت ديگر واجب مطلق بلحاظ وابستگي اش به مقدمه دوقسم است؛ يكي واجب مطلقي كه مقدمه اش سبب وجود آن است مثل معرفت الهي كه نظر سبب وجود آن است وتكليف عقلي به معرفت تلكيف عقلي به نظر است، وديگري واجب مطلقي كه مقدمه اش شرط وجود آن است مثل صلاة وحج.

ص: 572

متن: و قد اجيب عن الثانى أيضا(علاوه برجواب ما): (1) بانّ المراد انّه لا مقدور لنا من طرق (از ميان طرق معرفت) المعرفة الّا بالنظر(النظر ظ) فان التعليم و الالهام من فعل الغير فليس بمقدور لنا و امّا التصفية فيفتقر الى مجاهدات شاقة و مخاطرات كثيرة فلمّا يفى بها(مجاهدات ومخاطرات) المزاج فهى(تصفيه) فى حكم ما لا يكون مقدورا.

(2) اوبان نخص وجوب النظر فى المعرفة بمن لا طريق له إليها(معرفت) الّا النظر بان لا يكون متمكنا الّا منه(نظر) كجمهور الناس(كه فقط مي توانند ازطريق قياس معرفت كسب كنند) و من عرف اللّه بغيره (نظر) من الطرق النادرة التى توصل الى معرفته(الله) لم يجب النظر عليه. هذا.

فان قيل: لا نسلم انّ مقدمة الواجب المطلق يلزم ان تكون واجبة لجواز ايجاب الشي ء مع الذهول عن مقدمته بل مع التصريح بعدم وجوبها(مقدمه) و لا استحالة فيه(واجب نبودن مقدمه) فانّ المستحيل وجود الشي ء بدون وجود المقدمة لا وجوبه(شي) بدون وجوبها(مقدمه) فانّ عدم وجوبها(مقدمه) لا يستلزم عدمها(مقدمه) كما انّ وجوبها(مقدمه) لا يستلزم وجودها(مقدمه).

لا يقال: يلزم من وجوبه(شي) بدون وجوبها(مقدمه) امكان وجوده(شي) بدون وجودها(مقدمه) الّذي(صفت وجوده) هو المحال لذاته، فيلزم امكان الممتنع لذاته و هو(امكان ممتنع لذاته) محال و ذلك لانّه لو كان(ذي المقدمه) واجبا بدون وجوبها(مقدمه) لجاز تركها(مقدمه) مع بقاء التكليف عقلا او شرعا بالاصل لكونه(ذي المقدمه) واجبا مطلقا، اى على تقدير وجود المقدمة و عدمها. فاذا كان التكليف بالاصل باقيا مع عدم المقدمة يجب ان يكون وجود الاصل ممكنا مع عدم المقدمة و الّا(اگر وجود اصل با عدم مقدمه ممكن نباشد، بلكه محال باشد) يلزم التكليف بالمحال.

ص: 573

لانّا نقول: عدم جواز ترك الشي ء(مقدمه) عقلا او شرعا قد يكون لكونه(شي) لازما للواجب فيكون واجبا بمعنى انّه لا بد منه(شي) لا بمعنى تعلق خطاب الشّرع او حكم العقل به(متعلق تعلق/ شي) على حدة على ما هو المتنازع فيه.

قلنا: (1) اذا كانت المقدّمة سببا للواجب ممتنعا تخلّفها عنه و ليس فى وسع العبد تحصيله(واجب) الّا بمباشرة سببه،كان ايجابه ايجابا للمقدمة فى الحقيقة لكون القدرة متعلّقة بها(مقدمه)، لان القدرة على المسبّب باعتبار القدرة على السّبب لا باعتبار ذاته فالخطاب و الحكم و ان تعلّق فى الظاهر بالمسبّب لكن يجب صرفه بالتأويل الى السبب اذ لا تكليف الّا بالمقدور من حيث هو مقدور فاذا كلّف بالمسبب كان ذلك تكليفا بايجاد سببه كمن يؤمر بالقتل فانّه امر له بمقدوره الّذي هو السّبب الموجب للازهاق و هو ضرب السّيف قطعا.

(2) بخلاف ما اذا كانت المقدمة شرطا للواجب غير مستلزم اياه كالطهارة للصّلاة و المشى للحج فان الواجب هاهنا ممّا يتعلّق به القدرة بحسب ذاته فلا يلزم ان يكون ايجابه ايجابا لمقدّمته.

و النظر بالنظر(بالقياس) الى المعرفة من قبيل القسم الاوّل(يعني نظرسبب است براي معرفت) فكان ايجاب المعرفة فى الحقيقة ايجابا للنظر و هو المطلوب.

و تلخيص هذا الوجه(وجه اول): انّ معرفة اللّه واجبة عقلا و هى لا تحصل الّا بالنظر و ما لا يحصل الواجب الّا به فهو واجب فالنظر فى معرفة اللّه تعالى واجب عقلا و هو المطلوب.

و الى هذا الوجه اشار المصنف بقوله و ما يتوقف عليه العقليان

دليل دوم وجوب عقلي نظرفي معرفت اله 93/03/25

ص: 574

موضوع: دليل دوم وجوب عقلي نظرفي معرفت اله

دليل دوم معتزله (بروجوب عقلي نظر درمعرفت اله):

اين دليل را خواجه بنحوي تقرير كرده است وخود معتزله بصورت ديگر، قوشجي فكركرده است كه تقرير خواجه همان تقرير معتزله است ولذا بر خواجه اشكال كرده است، درحاليكه تقرير خواجه با معتزله فرق دارد.

تقرير خواجه: نظر في معرفت اله واجب است يا عقلا ويا شرعا، چرا كه هرحكمي يا از طريق عقل ثابت مي شود ويا از طريق شرع، لكن اگر وجوب نظر في معرفت اله شرعي باشد از وجودش عدمش لازم مي آيد. پس بايد وجوب نظرفي معرفت اله عقلي باشد.

اين بيان خواجه يك قياس استثنايي است، ومقدم آن قضيه ي منفصله ي مانعة الخلو، كه با رفع يكي از طرفين طرف ديگري اثبات مي شود.

در اين استدلال بايد مقدم وتالي اثبات شود، ولاهيج كه كلام خواجه را تقرير كرده، هردو را اثبات كرده است.

اثبات مقدم : معرفت الهي كسبي است، نه بديهي، ومعرفت كسبي از طريق نظر وفكر بدست مي آيد، و نظر وفكر درباره معرفت الهي اگر واجب باشد، كه اين گونه است به اجماع متكلمين، يا عقلي است يا شرعي، شق سومي ندارد؛ چرا كه حكم اگر عقلي باشد وجوب عقلي است واگر شرعي باشد وجوب شرعي است، وطبق مبناي مشاء حكم يا مال عقل است ويا مال شرع، واحساس، خيال وقلب كه شهود والهام مربوط به آن است حكم نمي ندارد، بلكه فقط مي يابد وآنچه كه حكم مي كند عقل است.

بيان تالي: اگر بگوييم وجوب نظر شرعي است كسي به آن ملتزم است كه شرع را پذيرفته باشد وپذيرفتن شريعت مبتني برنظر است؛ چرا كه حقانيت شرع امر بديهي نيست. ونظر درشريعت متوقف است بر وجوب نظر در شريعت ووجوب نظر در شريعت وقتي است كه نظر درمعرفت الهي واجب باشد. پس وجوب نظر متوقف است بر وجوب نظر واين دور است وباطل؛ يعني اگر وجوب نظر شرعي باشد لازم مي آيد كه وجوب نظر شرعي نباشد. پس باتوجه به قاعده استنتاج در قضاياي منفصله ي مانعة الخلو بايد وجوب نظر عقلي باشد.

ص: 575

تقريرمعتزله: اگر وجوب نظر درمعرفت الهي شرعي باشد لازم مي آيد عجز انبياء از اثبات شريعت؛ چرا كه اگر انبياء ادعا كند كه وجوب نظر درباره ي معرفت الهي شرعي است مردم مي توانند بگويند كه شريعت تو پيش ما ثابت نيست وما نمي توانيم وجوب شرعي را بپذيريم وانبياء عاجز مي شوند ونمي توانند چيزي بگويد. پس وجوب شرعي مستلزم نفي وجوب شرعي است. وبا نفي وجوب شرعي وجوب عقلي اثبات مي شود.

لايقال: مي شود انسان قياس فطري تشكيل دهدكه نتيجه ي آن وجوب نظر باشد وچون انبياء به مقدمات فطري توجه مي دهد پس اين وجوب نظر شرعي است. بعبارت ديگر چون نبي باعث شده كه چنين قياسي تشكيل شود، وجوب نظر شرعي است.

لانا نقول: ممكن است چنين راهي باشد، ولي لازم نيست كه ملكف به حرف نبي گوش دهد؛ چرا كه وجوب تبعيت از نبي ثابت نشده است.

متن: الوجه الثانى: تقريره انّ النظر فى معرفة اللّه تعالى واجب اتفاقا بالعقل(نزد معتزله) او بالشرع(نزد اشاعره)، اذ لا ثالث يصلح مناطا للاحكام لكن الثانى _ اعنى: ثبوت الوجوب بالشرع _ يستلزم انتفاؤه، لانّه لو كان وجوبه بالشرع لتوقف على العلم بثبوت الشرع و العلم بثبوت الشرع لكونه نظريا يتوقف على وجوب النظر(نظرفي الشريعة)، اذ لو لا وجوب النظر لكان للمكلف ان يمتنع عن النظر فلا يثبت عنده الشرع(جمله معترضه)، و هذا النظر(نظرفي الشريعت) هو من جملة النظر فى المعرفة (نظرفي معرفة الله) لامحة فيلزم توقف وجوب النظر على وجوب النظر و هو دور و اثبات للشي ء بثبوت نفسه و ما يتوقف ثبوته على ثبوت نفسه فهو غير ثابت بالضرورة فلو كان ثبوت وجوب النظر بالشرع لكان غير ثابت بل كان منفيّا فتعيّن الثانى _ اعنى: ثبوت وجوبه بالعقل _ و هو المطلوب.

ص: 576

و الى هذا الوجه اشار بقوله: « وانتفاء ضدّ المطلوب(وجوب عقلي) على تقدير ثبوته(ضد مطلوب: ثبوت شرعي)» اى (تفسيرقول خواجه) و لانتفاء الوجوب الشرعى على تقدير ثبوت الوجوب الشرعى. و عبّر عنه(وجوب شرعي) بضدّ المطلوب لكونه ضدّاً(1)للوجوب العقلى الّذي هو المطلوب.

و قوله: «كان التكليف به » اى بالنظر عقليّا معلّل بهما(وجه اول وجه دوم).

و اعلم: انّ هذا الدليل من المعتزلة مذكور فى كتب القوم بوجه اخر. تقريره: انّه لو لم يجب النظر الّا بالشرع لزم افحام(2)الأنبياء و عجزهم عن اثبات بنوّتهم، اذ يقول المكلّف لا يلزمنى النظر ما لم يجب النظر عليّ و لا يجب النظر عليّ ما لم يثبت الشرع عندى اذ لا وجوب الا بالشرع و لا يثبت الشرع عندى ما لم انظر و لى ان لا انظر الى(حتي) ان يلزمنى النظر.

لا يقال: قد يكون وجوب النظر فطرىّ القياس( قياس كه از مقدمات فطري تشكيل مي شود) فيضع له(مكلف) النّبي مقدمات ينساق إليها(مقدمات) ذهنه بلا تكلف و يفيده العلم بذلك(وجوب نظر) ضرورة (بداهتا).

لانّا نقول: لو سلّم صحّة ذلك(وجوب نظر) فللمكلّف ان لا يصغى(گوش ندهد) إليه(نبي) و لا يأثم بتركه(اصغا) اذ لا وجوب اصلا.

فرق بين تقريرخواجه وتقريرمعتزله از وجه دوم 93/03/26

موضوع:فرق بين تقريرخواجه وتقريرمعتزله از وجه دوم

دليل دوم كه براي عقلي بودن وجوب نظر در معرفت اله بيان شد، دوتا تقرير دارد يكي تقريري كه خواجه بيان كرد وديگري تقريري است كه معتزله بيان كرد.

ص: 577


1- (1) شرع وعقل ضد هم نيستند، ولي وجوب شرعي ووجوب عقلي بنظردوتا خصم ضد اند.
2- (2) بمعناي دليل آوردن براي قطع دليل خصم و يا بمعناي كسي را از پاسخ گفتن به سخني عاجز كردن. .

فرق دوتا تقرير: خواجه از افحام نبي حرفي نزد، بلكه گفت اگر وجوب نظر شرعي باشد لام مي آيد نفي وجوب شرعي، البته لازمه نفي وجوب شرعي افحام نبي است. ولي با تقرير معتزله چنانچه وجوب شرعي باشد لازم مي آيد افحام نبي ولازمه ي افحام نبي نفي وجوب شرعي است. پس دربيان خواجه نفي وجوب شرعي بدون واسطه بروجوب شرعي مترتب است واز نفي وجوب شرعي افحام نبي لازم مي آيد، اما در بيان معتزله وجوب شرعي مستلزم افحام نبي است وافحام نبي نفي وجوب شرعي را در پي دارد.

بعبارت ديگر نبابر تقرير خواجه واز جود وجوب شرعي عدمش لازم مي آيد ولي با تقرير معتزله از وجود وجوب شرعي افحام لازم مي آيد كه عدم ثبوت شرعي را به دنبال دارد.

شارح قوشجي: قوشجي بين دوتا تقرير فرق نگذاشته وكلام خواجه را به همان نحو كه معتزله بيان كرد تقرير كرده است. وآن وقت برخواجه اشكال كرده كه وجوب شرعي مستلزم عدم وجوب شرعي نيست، بلكه وجود وجوب شرعي مستلزم افحام است و افحام عدم ثبوت شرعي را به دنبال دارد.

بعبارت ديگر خواجه به افحام نبي اشاره نكرد، بلكه گفت ثبوت وجوب شرعي مستلزم نفي وجوب شرعي است. وقوشجي اشكال كرده است كه ثبوت شرعي مستلزم افحام است.

متن: والفرق بين هذا التقرير(تقريرمعتزله براي وجه دوم) و التقرير الاوّل(تقريرخواجه براي وجه دوم) انّ اللازم على هذا التقرير بالذات(قيد لازم)، فهو افحام الأنبياء لاانتفاء الثبوت(ثبوت وجوب) الشرعي، و ان كان يلزم من افحامهم انتفاء الثبوت الشرعى أيضا(علاوه بر افحام انبياءا). وعلى التقرير الاوّل، هو(لازم بالذات) انتفاء الثبوت(ثبوت وجوب) الشرعى، و ان كان يلزم منه افحام الأنبياء أيضا(علاوه بر انتفا ثبوت شرعي).

ص: 578

فالثبوت الشرعى على تقرير المصنف من الامور التى يلزم من فرض وجودها(امور:ثبوت شرعي) عدمها(امور: ثبوت شرعي)، وعلى تقرير المعتزلة من الامور التى يلزم عدمها(امور) لاستلزامها امرا محالا(افحام نبي) و فرق ما بين اللازمين(لازم كه خواجه گفت ولازم كه معتزله گفت).

و الشارح القوشجى لم يفرق بين التقريرين فقرّر كلام المصنف بتقرير المعتزلة ثم اعترض عليه بانّ انتفاؤه اى انتفاء الثبوت الشّرعى مسلّم لاستلزامه المحال _ اعنى: افحام الأنبياء _ و امّا انتفاؤه(ثبوت شرعي) على تقدير ثبوته(وجوب شرعي) فذلك غير لازم (بلكه افحام نبي لازم مي آيد وبه دنبال آن انتفا ثبوت شرعي) انتهى .

اشكال بر دليل دوم وجوب عقلي نظر درمعرفت الهي 93/03/28

موضوع:اشكال بر دليل دوم وجوب عقلي نظر درمعرفت الهي

دليل دوم: دليل دومي كه براي اثبات عقلي بودن نظر في معرفت اله بيان شد اين بود كه اگر وجوب نظر شرعي باشد لازم مي آيد از وجودش عدمش؛ چرا كه مبتلا به دور است ودور باطل است. پس بايد وجوب نظر عقلي باشد.

بيان دور: جوب شرعي نظر متوقف است بر قبول شرع وقبول شرع متوقف است برنظر؛ چرا كه حقانيت شرع امر بديهي نيست. ونظر درشريعت بگفته اشاعره متوقف است بر وجوب نظر در شريعت ووجوب نظر در شريعت وقتي است كه نظر درمعرفت الهي واجب باشد. پس وجوب نظر درمعرفت الهي متوقف است بر وجوب نظر درمعرفت الهي واين دور است وباطل.

اشكال دليل دوم:

الف) اشكال نقضي: تالي فاسد دور مشترك الورد است، همان طور كه از وجوب شرعي نظر لازم مي آيد عدم وجوبش بخاطر دور، از وجوب عقلي نظر هم لازم مي آيد عدم وجوب عقلي آن بخاطر دور.

ص: 579

بيان دور: وجوب عقلي نظر درمعرفت الهي متوقف است برنظر؛ چرا كه وجوب نظر امر بديهي نيست. پس بايد اين نظر دوم را هم عقل واجب كند؛ يعني وجوب عقلي نظر متوقف است بروجوب عقلي نظر.

بعبارت ديگر وجوب عقلي نظر بواسطه ي نظر ثابت مي شود، واين نظر كه واسطه مي شود براي وجوب نظر بايد خودش واجب شود، وزماني واجب مي شود كه انسان نظر كند، ولي انسان مي تواند نظر نكند تا وقتي كه بر او واجب نشده است، وواجب هم نمي شود تا وقتي كه نظر نكند. پس وجوب نظر متوقف است بر نظر ونظر متوقف است بروجوب نظر، واين دور است وباطل.

ب) ايراد حلّي: چه نظر واجب عقلي باشد چه واجب شرعي مكلف نمي تواند امتناع كند از نظر؛ چرا كه مكلف نمي داند نظر واجب است يا نيست، ونمي تواند امتناع كند از چيزي كه نمي داند واجب است يا نيست، امتناع از نظر وقتي جايز است كه نظر بر مكلف واجب نباشد، اما نظر درنفس الامر واجب است، چه مكلف نظر كند چه نظر نكند وچه بداند يا نداند.

باتوجه به اين ايراد همان طور كه اشكال دوري از وجوب شرعي نظر دفع مي شود، از وجوب عقلي نظر هم دفع مي كند. چرا كه در ايراد نقضي گفته شد كه اگر وجوب نظر عقلي هم باشد دور لازم مي ايد، وطبق اين ايراد مكلف حق ندارد از نظر امتناع كند، ووقتي كه نظر كند وجوب نظر ثابت مي شو. پس وجوب نظر متوقف است بر نظر ولي نظر متوقف نيست بر وجوب نظر تا دور لازم بيايد.

ص: 580

ان قلت: اگر مكلف نداند كه نظر بر او واجب است يا نه، ودر عين حال نظر بر او واجب باشد تكليف غافل است وقبيح.

قلت: غافل كسي است كه هيچ توجه به تكليف ندارد، اما اين شخص فهميده كه تكليفي هست، پيامبران امده وخبر داده اند كه انسان مكلف است، انهاي كه در زما پيامبران بوده مخاطب تكليف اند حقيقتا وآنهاي كه در زمان پيامبران نبوده مخاطب تكليف اند حكما. پس هيچ انساني غافل مطلق نيست، كه تكليف غافل لازم بيايد وقبيح باشد.

جواب از نقض: دور درصورتي لازم مي آيد كه وجوب عقلي نظر را با وجوب عقلي نظر اثبات كنيم، اما وجوب عقلي نظر متوقف است بر دفع ضرر خوف كه وجوبش بديهي است يعني انسان فطرتش بگونه اي است كه دفع ضرر را ترك نمي كند، بلكه برخود واجب مي داند كه ضرر را دفع كند. پس وجوب عقلي نظر متوقف است بر وجوب دفع خوف ضرر ولي دفع خوف ضرر متوقف بر وجوب عقلي نظر نيست كه دور لاز مي بيايد.

متن : فان قيل على الوجه الثانى: انّه(تالي فاسد) مشترك الالزام(يعني همان طوركه قائلين به وجوب شرعي را الزام مي كند كه دست از وجوب شرعي بردارد، قائلين به وجوب عقلي را هم الزام مي كند كه دست از وجوب عقلي بردارد) اذ لو وجب النظر بالعقل فبنا النظر اذ ليس(وجوب نظر) ضروريا، بل محتاج الى الاستدلال فى غاية الدقة كما مر. فيقول المكلف: لا انظر ما لم يجب عليّ و لا يجب على ما لم انظر.

ص: 581

والحل: انه ليس للمكلّف الامتناع عن النظر ما(مادام) لم يعلم وجوبه(نظر) بل له(مكلف) الامتناع منه(نظر) ما لم يجب عليه، لكن وجوبه(نظر) ثابت فى نفس الامر، نظرا و لم ينظر علم او لم يعلم. و ليس ذلك(وجوب نظر مادام كه مكلف نمي داند وجوب نظر را) من تكليف الغافل فان الغافل الّذي لا يجوز تكليفه اتفاقا(اجماعا) من لم يفهم الخطاب او لم يسمعه و هذا(شخص) قد خوطب بالتكليف حقيقة او حكما( يعني يا مستقيما گفته بر توواجب است ويا گفته انسان مكلف است واو جزء انسان است، هرچند وقتي خطاب نبوده است)، فاندفع الاشكال من المعتزلة أيضا( همان طور كه از اشاعره دفع شد).

اقول: الجواب: امّا عن النقض فهو انّه انما كان للمكلّف، على قاعدة الوجوب العقلى( عقلي نظر)، الامتناع عن النظر ما لم يجب عليه النظر لو لم يجب عليه شي ء بلا نظر أيضا اصلا، لكن دفع ضرر الخوف(ضرركه ناشي از خوف است) واجبٌ عليه بشهادة العقول من غير نظر بل بحسب الفطرة، فان الانسان مفطور(مخلوق) على عدم تجويز ترك ذلك الدفع(دفع ضرر) من نفسه فليس له الامتناع عن النظر المستتبع تركه(نظر) لضرر الخوف .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109