گزینه روض الجنان و روح الجنان

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابوالفتوح رازی، حسین بن علی، قرن ق 6

عنوان قراردادی : [روض الجنان و روح الجنان. برگزیده]

عنوان و نام پدیدآور : گزینه روض الجنان و روح الجنان/ ابوالفتوح رازی؛ گردآورنده احمد احمدی

بیرجندی

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1379.

مشخصات ظاهری : ص 334

شابک : 964-444-361-6

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

یادداشت : فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا.

یادداشت : کتابنامه

عنوان دیگر : روض الجنان و روح الجنان. برگزیده

موضوع : تفاسیر شیعه -- قرن ق 6

موضوع : قرآن -- قصه ها

موضوع : نثر فارسی -- قرن ق 6

شناسه افزوده : احمدی بیرجندی، احمد، 1377 - 1301، گردآورنده

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP94/5/الف 2ر9012 1379

رده بندی دیویی : 297/1726

شماره کتابشناسی ملی : م 79-18315

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

فهرست مطالب

پیشگفتار··· 11

بخش اوّل

فضایل علی

علیه السلام و اهل بیت علیهم السلام

(118 - 33)

نعمت ولایت علی علیه السلام··· 35

در فضیلت علی علیه السلام··· 35

شب غار (لیلة المبیت)··· 36

طعام بهشتی··· 38

کریم کیست؟··· 41

مقام علی علیه السلام در جنگ اُحُد··· 42

پرسشهایی از وصیّ رسول اللّه صلی الله علیه و آله··· 43

اولو الامر کیستند؟··· 44

رَدّ الشمس··· 45

کنیزک حبشی کور و دوستی با علی علیه السلام··· 47

قضاوت علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام··· 48

فضیلت علی علیه السلام··· 49

تناسب صفات الهی با آیات شریفه··· 51

قضاوت علی علیه السلام··· 51

گشاده شدن خیبر به دست علی علیه السلام··· 52

ایمنی از خلق··· 53

رفتار علی علیه السلام با زنان مسلمان··· 54

برخی اوصاف و مناقب علی علیه السلام··· 54

شجاعت و امامت علی علیه السلام··· 56

سجده شکر··· 59

حدّ زدن مست··· 59

محبّت علی علیه السلام··· 60

دو زن نگون بخت··· 61

علی علیه السلام قرین رسول اللّه صلی الله علیه و آله··· 61

دوازده ماه - دوازده امام··· 62

غزوه تبوک - مقام و منزلت علی علیه السلام··· 63

لیلة المبیت یا توطئه قتل حضرت رسول صلی الله علیه و آله··· 64

در فضیلت علی علیه السلام··· 67

تزویج فاطمه علیهاالسلام··· 67

ص:5

از خویشانت آغاز کن··· 83

در خلافت علی علیه السلام··· 85

قتل علی علیه السلام··· 85

نزدیکترین دوست به رسول صلی الله علیه و آله··· 90

حسن و حسین علیهماالسلام فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله··· 91

معجزه امیرالمؤمنین علی علیه السلام··· 91

مقام ابو طالب علیه السلام··· 93

شجاعت در جنگ احزاب··· 94

حُبّ أهل البیت علیهم السلام··· 96

صدّیقان سه گانه··· 96

حبّ آل محمد صلی الله علیه و آله··· 96

توبه چگونه باشد؟··· 98

رفتار رسول خدا صلی الله علیه و آلهفاطمه علیهاالسلامحسن

و حسین علیهماالسلام··· 98

در حجره فاطمه علیهاالسلام··· 99

فتح قلعه خیبر··· 99

ولایت علی علیه السلام··· 102

سابقان کیانند··· 102

گروه باغیان··· 104

مقام علی بن أبی طالب علیه السلام··· 104

مقام دوستی با رسول

صلی الله علیه و آله و أهل بیت علیهم السلام··· 105

زینت آسمان و زمین··· 106

حجره علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام··· 106

سه چیز علی علیه السلام را بود که کس را نبود··· 107

علی علیه السلام و مرد سائل··· 108

مقام علی علیه السلام و فاطمه و حسنین علیهماالسلام··· 109

شربتی از کف علی علیه السلام··· 112

حسب و نسب فاطمه علیهاالسلام··· 113

دانش ابو جعفر امام محمّد تقی علیه السلام··· 113

بخش دوم

قصه ها، حکایت ها، روایتها،

نکات اخلاقی و دینی

(322 - 119)

در فضل قرآن··· 121

خبری دیگر در فضل قرآن··· 121

قرآن حبل متین··· 122

تفسیر قرآن··· 122

در معنی تفسیر و تأویل··· 122

سوره فاتحة الکتاب··· 123

صُرّه زرد··· 133

بنده راستینه··· 124

مردی صالح از اهل بیت نبوّت··· 124

یاری فرشتگان··· 125

داستان برنایی انصاری··· 125

مومن و منافق··· 126

صدقه پنهان··· 126

اولیای خدا··· 127

شهید عشق دوست··· 128

اهل بهشتم یا دوزخ··· 128

اول فریضه، نماز··· 129

نماز گناهان را فروشوید··· 130

ص:6

وقت گزاردن امانت··· 130

عالم بی منفعت··· 130

از عمر و مال و علم می پرسند··· 131

صبر و شکر··· 131

شکر چیست؟··· 131

خواص عدس··· 131

ستون حنّانه··· 132

بدبخت ترین مردم··· 133

حیله زن··· 133

زنی صالحه··· 134

در ذمّ حسد··· 135

کراهت مرگ در نزد آدمیان··· 136

قصه حضرت ابراهیم علیه السلام··· 136

قصه مرگ یعقوب··· 138

در اخلاص··· 139

یاد خدا در خلوت··· 140

ذکر خدای تعالی··· 140

مقام شهید··· 141

صبر و شکیبایی در مصیبت··· 141

صبر بر مرگ فرزند··· 143

رضا و تسلیم··· 143

اگر صبر کنی بهشت تو را باشد··· 144

عالم طمعکار و عالم صالح نیکوکار··· 144

اسرار حکمت حق··· 144

اکرام ضیف، مهمان نوازی··· 146

سائل را رد نکنید··· 146

آبروی سائل را نبرید··· 146

پایه اولیا··· 146

کلمت حکمت··· 147

توانگری دل··· 147

چرا دعاها مستجاب نمی شود··· 147

تقوی چه باشد··· 148

نوجوانی در بادیه ای خونخوار··· 148

دخترزاده فضّه خادمه فاطمه علیهاالسلام··· 149

شهدای اسلام··· 150

فاضلتر جهاد چیست؟··· 154

اسلام مَثَل درخت است··· 154

تحقیر کردن مؤمن به جهت فقرش و بهتان

بر مؤمن··· 154

نازیدن بر ثروت و لباس··· 155

ابتلاء بنده صالح··· 155

از چه باید صدقه کرد··· 156

فرجام نیک··· 157

حق زنان··· 159

قصه داوود علیه السلام··· 160

طلاق دادن··· 163

رمضان و اهمّیّت آن··· 164

پاداش روزه با خداست··· 165

رمضان··· 166

در فضیلت آیه الکرسی··· 166

منّت و آزار در عطا و بخشش شایسته نیست··· 167

ص:7

امیرالمؤمنین علیه السلام و خضر··· 167

صدقه··· 168

طلب روزی··· 168

وعده خدای تعالی... وعده شیطان··· 168

در سایه عرش··· 169

ادای دین··· 170

صدق نیت··· 171

علم و قدرت خدای تعالی··· 171

علم، حیات دل است··· 173

مردم کیست؟··· 174

ای پادشاه مغرور··· 175

داستان حاطب بن ابی بلتعه··· 176

حواریان عیسی علیه السلام··· 177

مباهله··· 179

داستان هجرت به حبشه و ذکر جعفر بن

أبوطالب··· 181

منافق کیست؟··· 184

امانت و راستیگری··· 185

امانت جالب رزق است··· 185

معجزه رسول اللّه صلی الله علیه و آله··· 185

وقف محبوبترین اموال··· 186

صرف بهای مصحف در راه خیر··· 187

فضیلت مکّه··· 187

به سخن نگر به گوینده منگر··· 188

امّت محمّد صلی الله علیه و آله··· 188

دو بیت در اغتنام فرصت··· 189

جنگ اُحد··· 189

در سخاوت··· 191

اندرز رسول اللّه صلی الله علیه و آله··· 191

عفو و فرو خوردن خشم··· 192

شهادت حمزه··· 192

در مشورت و فواید آن··· 194

مقام توکّل··· 195

امانت و صداقت··· 196

بهترین مردم··· 196

مومن و منافق··· 197

مال بخیل··· 197

پنهانکاری در علم··· 198

سیره رسول اللّه صلی الله علیه و آله··· 198

دنیا و آخرت··· 199

حقّ همسایه··· 199

میزان شناخت حدیث··· 200

سلام کردن و پاسخ دادن··· 200

دلیل نبوّت رسول اللّه صلی الله علیه و آله··· 201

ابراهیم علیه السلام خلیل اللّه ··· 202

نصیحت بهلول به هارون الرشید··· 203

تنگدستی و سرّ پوشی··· 204

آیتی بزرگ··· 205

دو مژده : فتح خیبر، رسیدن جعفر··· 206

دلهای سخت شده··· 209

مزاح··· 209

نور قیامت··· 209

ص:8

کتاب من، تکلیف من بر تو...··· 210

مرتبه آدم علیه السلام··· 210

حضرت موسی علیه السلام و ساحران فرعون··· 212

کرم رسول خدا صلی الله علیه و آله··· 214

گوشه ای از جنگ حُنین··· 215

پیمان با خداوند··· 216

در جستجوی حدیث··· 218

در آغاز تنها سه تن مسلمان بودند··· 220

ابوذر مرد صادق و مخلص··· 221

دوستان خدا··· 221

قصه یونس علیه السلام··· 222

اعجاز قرآن··· 226

سخنان زلیخا با یوسف علیه السلام··· 226

غم فراق یوسف علیه السلام··· 227

جبرئیل علیه السلام در زندان با یوسف علیه السلام··· 228

اثر صدق نیّت··· 229

صله رحم··· 230

مکر نمرود··· 230

زن اعرابی··· 232

در قیامت از پنج چیز پرسند··· 232

مرگ··· 233

نماز··· 233

شیرینی کلام خدا··· 233

داستان عمّار یاسر··· 234

حضرت مهدی علیه السلام و حلّی بیت المقدس··· 237

داستان یحیی زکریّا··· 238

قصه دانیال نبی علیه السلام··· 240

فدک··· 241

حساب و عذاب قیامت··· 241

قصه اصحاب الرقیم··· 243

روایتی از اصحاب کهف··· 245

پادشاه صالح··· 246

بیداری اصحاب کهف··· 247

قوم صالح در زمان ذوالقرنین··· 252

مریم علیهاالسلام··· 253

نماز رسول صلی الله علیه و آله··· 254

جوانی که از مستی و غفلت توبه کرد··· 254

حضرت ابراهیم علیه السلام در آتش··· 255

همسایه خانه خدا··· 256

داستان افک··· 257

در ضرورت و فایده ازدواج··· 260

سلام کردن و آداب آن··· 263

همنشین خوب و همنشین بد··· 264

سرگذشت بعضی صالحان و زاهدان··· 264

پندهای مرغکان··· 266

حشمت حضرت سلیمان··· 267

کلمه ای که مایه امن است··· 268

یاری ظالمان··· 268

ذکر خدا··· 269

مغلوب شدن رومیان و غلبه آنان بر ایرانیان··· 270

لقمان و چند داستان از او··· 274

اجل که می رسد...··· 275

ص:9

شجاعت صفیّه دختر عبدالمطلب··· 276

آزمایش··· 277

حق امامت و غصب فدک··· 278

آمدن رسولان به انطاکیه··· 279

گردن نهادن فرمان خدا··· 281

خوابی بر یقین بهتر است از عبادتی بر شک··· 282

نعمت خدا··· 283

باید از سهل جانبان حاجت طلب کرد··· 283

محمد صلی الله علیه و آله هر چه گوید راست است··· 284

آفاق و انفس··· 285

هدیه معاویه به ابوالاسود دئلی··· 286

سفر رسول اللّه صلی الله علیه و آله به طایف··· 287

بیعت رضوان، بیعت شجره··· 288

خبر فاسق را باور مکنید··· 290

مسلمان برادر مسلمان است··· 291

برخی از گمان ها گناه است··· 291

غیبت··· 291

غیبت از زنا بدتر است··· 292

به نسب و بسیاری مال فخر نکنید··· 292

سخنان رسول صلی الله علیه و آله··· 293

کاتب حسنات - کاتب سیّئات··· 293

گوشه ای از اسرار حکمت حق تعالی··· 293

دادخواهی درویشان در فردای قیامت··· 294

به نزدیک دوست··· 294

دو دریا··· 295

زنان بهشتی··· 296

دنبال عورت کسی مروید··· 297

شنیدن غیبت··· 297

داستان غلام سیاه··· 297

سرّی از حکمت الهی··· 298

داستان اعرابی··· 299

توکّل و رزق بنده··· 300

مؤمن جز از خدای نترسد··· 301

کس که خدای را عبادت کند از غیر خدای

نترسد··· 301

توبه فضیل بن عیاض··· 301

ایثار این باشد··· 302

شکر و ایثار··· 303

نماز در مسجد··· 303

قصّه برصیصای راهب··· 303

با دشمنان دوستی نکنید··· 307

فضل آدینه و نماز آدینه··· 309

قصه اصحاب اخدود··· 310

آغاز وحی··· 314

قصه اصحاب فیل··· 316

خداوند دل اندوهناک را دوست دارد··· 322

ص:10

پیشگفتار

این دسته گل دماغ پروری که از گلزار بهشت و سرابستان دل فراهم آمده و اینک پیش روی شما عطر افشانی می کند : «گزینه»ای است از تفسیر «رَوضُ الجِنان و رَوْحُ الجَنان»

مشهور به تفسیر ابوالفتوح رازی که در نخستین دهه های قرن ششم هجری، نزدیک به زمان تالیف تفسیر «مجمع البیان» طبرسی - قریب نهصد سال پیش - در شهر ری به همّت

دانشمندی شیعی به نام حسین بن محمّد بن احمد خزاعی نیشابوری، به زبان شیرین پارسی در بیست مجلّد نگاشته شده است.

سنّت تفسیر نویسی به زبان دری، از دو قرن پیش از تفسیر ابوالفتوح، سابقه ای درخشان داشته؛ امّا ابوالفتوح این سنّت را از جهت کیفیّت و کمیّت به کمال رسانده است.

نخستین تفسیر بر مذاق عامّه و اهل سنّت همان تفسیری است که در قرن چهارم هجری، به فرمان منصور بن نوح سامانی و فتوای فقها و دانشمندان ماوراءالنهر از زبان عربی به پارسی نغزی برگردانده شد و به «تفسیر طبری» نامبردار گردید.

طبری آملی تفسیر خود را تحت عنوان «جامع البیان عن تأویل آی القرآن» در قرن سوم هجری و اوایل قرن چهارم به زبان عربی نگاشته بود.

پس از آن نیز تفسیرهایی مانند : «تفسیر پاک»، «تفسیر معروف به کیمبریج»، «تفسیر شُنقشی»، «تفسیر بر عشری از قرآن مجید»، «ترجمه قرآن ری»، «تاج التراجم شهفور اسفراینی» و «تفسیر سورآبادی» و در آغاز سده ششم هجری تفسیر «کشف الاسرار و عُدّة الابرار» را، خوشبختانه در دست داریم که همچون تفسیرهای گرانقدر «طبری» و

ص:11

«ابوالفتوح» از حوادث زمانه به سلامت رهیده و به دست ما رسیده اند.

این از بخت نیک فرجام زبان شیرین فارسی است که در پناه کلام خدا و سخن وحی در طول هزار سال چنین ارزشی پیدا کند و از گزند روزگار مصون ماند و سخنان دلنشین قرآن و اسلام و آثار با ارزش ادب و عرفان ایرانی را به جهانیان انتقال دهد.

امّا، زندگی ابوالفتوح رازی و تفسیر عظیم وی:

زندگی ابوالفتوح

جمال الدین حسین بن علی بن محمّد بن احمد خزاعی مؤلف تفسیر رَوضُ الجِنان و رَوْحُ الجَنان از اولاد (نافع بن بُدَیل ورقاء خزاعی) از اصحاب معروف حضرت رسول صلی الله علیه و آله است. این خاندان همانند بسیاری دیگر از مسلمانان عرب نژاد به ایران مهاجرت کرده در شهرهای نیشابور و ری و دیگر جاها اقامت گزیدند و بعدها، بر اثر طول اقامت در ایران و آمیزش با ایرانیان، بکلّی ایرانی و فارسی زبان شدند، امّا روشن

نیست که اجداد ابوالفتوح چه زمانی به ایران آمده اند. ظاهراً هجرت آنان به ایران در

سده های یک و دو هجری صورت گرفته. این خانواده نخست در نیشابور مسکن گزیده و سپس به «ری» رفته اند و حسین در همان شهر متولّد شده و بالیده است.

ابوالفتوح دو فرزند داشته است که در شمار عالمان زمان خود بوده اند : صدر الدین علی و دیگری تاج الدین ابوجعفر محمد که خود در نزد پدر تلمّذ کرده است.

نام عدّه ای از مشاهیر خاندان مؤلّف که همگی اهل فضل و دانش و از فقها و محدّثان شیعه امامیّه بوده اند در کتب رجال و تراجم ثبت است.

ابوالفتوح رازی مطلبی نقل می کند که از جدّش «ابوسعید» که همچون خودش شیفته خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام بوده است : در اخبار امیرالمؤمنین علی علیه السلام روایت کند از رسول - علیه السلام - که او را پرسیدند که : یا رسول اللّه! ما از تو چند بار شنیدیم که گفتی : مریم «بتول» است و فاطمه «بتول» است. بتول چه باشد؟ گفت : بتول از زنان آن باشد که او را عذر حیض نبود و او سرخی نبیند و مریم و فاطمه چنین اند که حیض در دختران پیغامبران مکروه باشد. و این دو خبر از کتابی نقل افتاد که جدّ من خواجه امام

ص:12

سعید، ابوسعید جمع کرد نام آن «الروضة الزهراء فی مناقب فاطمة الزهراء»(1)

نیز در جای دیگر می نویسد : «...شیخ ما - رحمة اللّه علیه - اعنی الشیخ ابامحمد بن عبدالرحمن بن الحسینی الفارسی ثُمَّ الخزاعی گفتی...»(2) که نسبت «خزاعی» قطعاً نشان دهنده انتساب شیخ است به همین خانواده.

تفسیر ابوالفتوح

کتابی است عظیم و تفسیری است کبیر که در بیست مجلّد فراهم آمده و نخستین تفسیری است که به زبان فارسی بر مذاق شیعه در نیمه قرن ششم هجری (میان سالهای 510 - 556) تالیف شده است.

این تفسیر بزرگ از جهات مختلف جامع نکات بسیار مهمّ تفسیری، لغوی، فقهی روایی و کلامی است و مشتمل بر اشعار عربی و فارسی می باشد که از شعرای بزرگ عرب در ادوار نخستین و جاهلیّت و بعد می باشد که به عنوان استشهاد نقل شده است.

در این تفسیر دقایق صرفی و نحوی و اشتقاق لغات و روشنگریهای بسیار در باره کلام الهی و نکات قرآنی آمده است که به راستی بازگو کردن همه آنها درین مختصر امکان ندارد. این کتاب ارزشمند از جهات مختلف می تواند میدان پژوهش اهل تحقیق قرار گیرد.

مؤلف دانشمند این تفسیر بیقین از تفاسیر عربی قبل از خود - مانند تفسیر تبیان شیخ طوسی و تفسیر طبری - سود جسته، امّا از تفسیرهای فارسی پیش از عصر خود - کمتر

اثر پذیرفته و شاید نیازی به آنها نداشته است. امّا تفسیر ابوالفتوح در تفسیرهای فارسی

بعد از خود مانند تفسیر فارسی گازر تالیف ابوالمحاسن جرجانی و تفسیر منهج الصادقین

ملا فتح اللّه کاشانی تاثیری شگرف کرده است تا بدان حد که آثار آن در کتابهای مزبور

بوضوح برجاست.

این تفسیر علی رغم حجم زیاد و مجلّدات بیست گانه از زمان تالیف تاکنون برای علاقه مندان به کلام الهی و علوم قرآنی مرتباً استنساخ می شده و دست به دست می گشته

ص:13


1- ج 4 ، ص 319 .
2- ج 12 ، ص 254 .

است؛ چنان که هم در کتابخانه های داخل و خارج نسخه هایی از دستنوشته های آن موجود است.

نسخه های سی و هشتگانه ای که در دسترس مصحّحان طبع اخیر نشر بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی، قرار داشته و از داخل و خارج کشور فراهم شده و ای بسا که نسخه های خطی دیگری هم در اکناف ایران و جهان باشد که هنوز شناسایی نشده است؛ نشانی از قبول عام این تفسیر بزرگ است(1)

روش نویسنده در تفسیر خود چنین است که : آیات، جداجدا با ترجمه ای لفظ به لفظ در زیر هر آیه نقل می شود، سپس آیه را بعد از (قوله تعالی) ذکر می کند و از جهات صرفی و نحوی و لغوی به کمک شواهد و وجوه مختلف لغت و اشتقاق به بحث می پردازد و به نقل حدیث یا قصّه و یا مطلبی اقتضای سخن روی می آورد. البته در ذیل تفسیر آیات گاهی مباحث فقهی، اصولی و کلامی مطرح می گردد که مؤلف حق مطلب را ادا می کند و بحثهای مربوط به قرائات و جهات دقیق دیگر را روشن می سازد و هیچ نکته ای بدون دلیل و شاهد بیان نمی شود.

در نقل نکات تفسیری، گاه ابوالفتوح تحت تأثیر تفاسیر اهل سنّت واقع شده است تا حدّی که می توان تفسیر وی را منعکس کننده آرا و نظریات علمای اهل سنّت در باب تفسیر قرآن دانست. گاه در این امر تا بدان جا پیش می رود که به جای نقل اقوال و نظرهای

امامان شیعه علیهم السلام که در مجموعه های روایی شیعه و نیز در تفاسیری مانند تفسیر علی بن ابراهیم قمی و تفسیر عیّاشی نقل شده است گفته های مفسرانی همچون قتاده، سُدّی و نظایر آنان را مورد استناد قرار می دهد... و در ذیل آیات مشتمل بر احکام فقهی، به نقل

فتاوای فقیهان اهل سنّت اصرار دارد و با آن که با طبری اختلاف مذهب داشته به نقل نظریّات طبری و گاه نقد کلام وی توجّه خاصّی نشان می دهد(2)

از جهت شیوه کار، ابوالفتوح ادامه دهنده سنّت تفسیرهای قصصی است که در تفسیرنویسی فارسی نمونه های ممتازی مانند ترجمه تفسیر طبری و تفسیر سورآبادی دارد. ازین جهت ابوالفتوح به تفاسیر قبل از زمان خود توجه داشته است.

ص:14


1- مقدّمه مصحّحان، ج 1، چاپ بنیاد پژوهشهای اسلامی، مشهد.
2- دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 6، ص 110 .

از سوی دیگر، می دانیم که ابوالفتوح رازی واعظی برجسته و مسلّط بر کلام بوده و در منبر وعظ طبیعتاً گرایشی خاص به ذکر قصص وجود دارد که قصص نیز در وعظ تأثیر و مقام ویژه ای دارد.

بنابراین تفسیر «روض الجنان» تفسیری است با سبک واعظانه و آنچه در باره اعتقادات کلامی و فقه بیان کرده احتمالاً برای رعایت حال و نیاز مخاطبان عامه و فارسی خوان بوده است چنان که گاهی به مشرب عرفا و صوفیه که آنان را «اهل معانی و اهل اشارت» می خواند نزدیک می شود و مباحثی مانند اخلاص، توکل، ذکر، صبر، فقر و صدق را به مذاق آنان طرح می نماید. بدین جهات ابوالفتوح در شیوه کار خود معتدل است و در داوریهای خود سنجیده.(1)

شهر ری زادگاه ابوالفتوح

شهرهای شیعه نشین ایران در زمان ابوالفتوح و عصر طبرسی که دوران زندگی آن دو به یکدیگر نزدیک است؛ عبارت بود از : ری، قم، کاشان، سبزوار و مشهد...

بزرگترین این شهرها و معمورترین آنها «ری» بود که هرچند در نیمی از آن اهل سنّت و جماعت سکونت داشتند؛ امّا نیم دیگر که شیعه نشین بود از همه شهرهای شیعه نشین دیگر، بزرگتر و پرجمعیّت تر بود.

شهر «ری» هشت بازار و پنج دروازه داشت. شیعیان در قرن پنجم و ششم هجری به تحصیل علوم، بویژه علوم اسلامی، رغبتی تمام داشتند و تنها در محلّه شیعه نشین شهر «ری» ده مدرسه بزرگ وجود داشت، بجز از مکتب خانه های بسیار که در حکم دبستانهای امروز بود.

به طور کلی، شیعه اثناعشری به هنگام حکومت علویان و آل بویه قدرت و عظمتی یافتند؛ دانشمندان و فقیهان و عالمان و شاعران بنام از میان آنان برخاستند. لکن چون

غزنویان بر روی کار آمدند نسبت بدانان با کمال خشونت و سختی رفتار کردند و این قوم را جرأت نبود که به حدود و ثغور غزنویان نزدیک شوند.

ص:15


1- دائره المعارف بزرگ اسلامی ج 6 ، ص 113 .

سلطان محمود غزنوی که خود حنفی و اشعری متعصّبی بود نسبت به شیعه (یا به قول خودشان رافضی و قرمطی) و اکابر آنها با کمال خشونت و بی حرمتی عمل می کرد.(1) باری، ابوالفتوح رازی در چنین شهری، با موقعیّت خاص خود، تحصیل کرد و به پایه ای از فضل و دانش رسید که توانست اثری گرانقدر چون تفسیر کبیر روض الجنان را در بیست جلد، با آن همه مزایا، به وجود آورد.

سبک تفسیر «رَوضُ الجِنان و رَوحُ الجَنان»

در باره سبک نگارش این تفسیر از چند جهت می توان سخن گفت؛ امّا چون بنای کار ما در این مقدّمه بر اختصار و اجمال است؛ تنها به برخی نکات ادبی آن می پردازیم. لازم

است نخست نظر شادروان ملک الشعرای بهار را در باره این کتاب بیاوریم و سپس به ذکر شواهد و نکات دیگر بپردازیم :

این کتاب را نیز بایستی در عداد کتب علمی این دوره که از نثر قدیم تقلید می شده است؛ قرار داد؛ زیرا در صرف و نحو و لغات و طرز جمله بندی کاملاً به کتب قرن پنجم شباهت دارد؛ و غالب سلیقه های آن عصر در این کتاب دیده می شود. از آوردن فعلهای شرطی و تردیدی و مطیعی و استمراری با یای مجهول و استعمال متکلّم مع الغیر در فعلهای تردیدی یا شرطی مزبور به صیغه خاصی که فقط در قرن چهارم یا در قرن پنجم به تقلید قدیم، معمول بوده است؛ مانند : «کردمانی» و «دیدمانی» و «مُردمانی» و غیره که در «بلعمی» و کتب متصوّفه و اسکندرنامه دیدیم و نیز مانند «اسکندرنامه» پیشاوند«ها» بر سر افعال می آورد؛ چون «هاگیرم» و «هاگرفت» و غیره و این یادگار لهجه محلی رازی است که در پهلوی شمالی و ولایات اطراف «ری» و «شهمیرزاد» و «سنگسر» معمول بوده و می باشد. دیگر استعمال فعلهای مکرّر - و عدم حذف افعال به قرینه، جز بندرت و

سایر مختصّات قدیم که از تجدید ذکر آنها خودداری می شود...

تنها شیوه ای که ویژه آن کتاب است، مفرد آوردن جمع مخاطب است که در سایر کتب این دوره گاه به گاه با آن روبرو می شویم؛ ولی در این کتاب صفحه ای از آن خالی

ص:16


1- دکتر حسین کریمان، طبرسی و مجمع البیان، ج 1، چ 2 از انتشارات دانشگاه تهران، 1361 ه . ش، ص 104 .

نیست؛ مثال : «برفتند و دقیانوس را خبر دادند از احوال ایشان، او کس فرستاد و ایشان را حاضر کرد بر آن هیأت که بودند با جامه عُبّاد روی در خاک مالیده(1) [از سجده] و چشمها پر آب شده، ایشان را تهدید کرد و گفت : چرا به خدمت نیامدی (= نیامدید) و برای اصنام قربانی نکردی (=نکردید) اکنون مخیّری (=مخیّرید) خواهی به دین من در آیی (=درآیید) و خواهی اختیار کشتن کنی(2)

از جهت شیوه نثر، چون تفسیر ابوالفتوح رازی در نیمه اول قرن ششم هجری نگاشته شده، دنباله شکوفایی نثر مرسل و ساده است که در قرن چهارم و پنجم هجری رواج داشته و قابوسنامه و دیگر کتب این دوره بدان نثر نوشته شده است. نثر مرسل در عین رعایت جانب فصاحت و بلاغت از ایجاز و سادگی برخوردار است؛ امّا بتدریج نثر فارسی به سبک مصنوع، مشحون به موازنات و سجعها و آوردن صنایع لفظی و معنوی نزدیک می شود و به الفاظ و عبارات و اشعار عربی و آیات و احادیث آراسته می گردد. نوع دلپذیر این نوع نثر، کلیله و دمنه بهرامشاهی و در قرن بعد، گلستان سعدی است؛ و نوع متکلّف آن مقامات حمیدی و تاریخ وصّاف است.

نثر تفسیر ابوالفتوح حالت بینابین دارد که در آن هم نثر مرسل و ساده دیده می شود، و هم آثار نثر مسجّع و حتّی متکلّف در جای جای آن دیده می شود؛ امّا چون این کتاب در باب علم تفسیر است شواهد زیادی، و گاه بیش از حدّ از اشعار عربی در اثبات استعمال لغات در شواهد مستند آمده و بحث در مسائل فقهی و لغوی و کلامی هم در آن کم نیست؛ بویژه که به عقیده برخی از صاحب نظران نثر ابوالفتوح رازی بیشتر خطابی است(3)آن جا که میدان سخن گشاده بوده است، مانند : نقل داستانها و قصص و تاریخ،

ص:17


1- در چاپ بنیاد پژوهشها : کالیده از سجده ج 12 ، ص 315.
2- ملک الشعرای بهار، سبک شناسی، ج 2، انتشارات امیرکبیر، تهران، ص 392). توضیح : مصحّحان طبع جدید بیست جلدی «بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی» به این نکته توجّه کرده و در جاهای مختلف کتاب معادل آن را به دست داده اند. ناگفته نماند که هم اکنون در گویش قدیم بیرجند هنوز مفرد آوردن فعل جمع مخاطب معمول است که یا برای رعایت احترام یا از باب خطاب به جمع گفته می شود. در این نوع فعل معمولاً حرف ما قبل (ی) مفتوح است مانند : نرفتی - نکردی و غیره.
3- ر.ک : دکتر حسین کریمان، طبرسی و مجمع البیان، انتشارات دانشگاه تهران، چ 2، 1361 ه . ش، ص 211 - نیز : دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج 6 ص 110 ذیل مدخل «ابوالفتوح رازی».

نویسنده بیشتر به نثر ساده پرداخته است که نمونه های آن را، کاملتر در مبیّن این «گزینه» ملاحظه خواهید کرد. این امر به خاطر آن است که ابوالفتوح به وعظ و موعظت می پرداخته و بدان گرایشی داشته است. اینک نمونه هایی از هر کدام را در همین مقدّمه

نقل می کنیم :

الف : نثر مسجّع

«سهل بن عبداللّه گفت : تقوی آن باشد که بپرهیزی به دل از غَفَلات، و به نفس از شهوات و به حقّ از لذّات و به جوارح از سیّآت، آن وقت که این کرده باشی امید باشد تو

را به وصول دَرَجات و نجات از دَرَکات.(1)

ب : موازنه و ترصیع :

«بدان که از جمله کلمات ثنای خدای تعالی، یکی این کلمه «الحمد» است؛ چه در او قیدِ نعمتِ حاصل است و صیدِ نعمتِ ناآمده».(2)

نمونه دیگر :

«پس به غنیمت دار تا تو را بازگذاشته اند و تو ممکّنی و تو را خیر کردن ممکن است، تأخیر و تقصیر مکن. تا کارت روان است و بادت جَهان است و هوایت صافی است و آب به جوی تو است، پیش از آن که آبت برود و بادت بنشیند و کارت فروماند.(3)».

«... تا به غنیمت از قتال باز نمانْد، بَرِ همّت او آن کمتر چیز بود، چه همّت او جانها و

نفوس ابطال بود نه نفایس اموال و سرهای سران بود نه مالهای گران بود.».

این نکته را باید، در همین جا، افزود که تکرار فعل از اختصاصات شعر و نثر سبک خراسانی دوره های نخستین ادب فارسی است که در نثر ابوالفتوح رازی نیز دیده می شود :

ص:18


1- ج 1 ، ص 101 .
2- ج 1 ، ص 64.
3- ج 1 ، ص 114 .

«فتح موصلی شبی به خانه درآمد، در خانه او نه نان بود، نه آب بود، نه چراغ بود؛ نماز بکرد و سر بر زمین نهاد در سجده شکر گریستن گرفت.(1)» و همین تکرار فعل را در جاهای دیگر نیز می بینیم:

«قلم احوال تو نوشت، سَفَره ارزاق تو نوشت، حفَظَه اعمال تو نوشت، رحمت بر تو جبّار تو نوشت»(2)نثرهای مرسل و ساده و در عین حال زیبا، در این تفسیر زیاد است. اینک نمونه ای که در وصف صابران است : «هر ستاره که در فلک هست یا ثابت است یا سیّار، آن که ثابت است از او سَیْر نیاید، و آن که سیّار است در او ثبات نباشد؛ او ستاره ای

بود در فلک حرب که به وقت ثبات سَیْر نشناخت، و به وقت سَیْر ثبات نکرد. وقت سیرش وقت حمله بود، همانند باد حمله بَر بود، به وقت ثبات چون کوه بود، آن جا که دشمن در پیش حمله او چون کاه بود، هر دو چون باد بودند بر یکدیگر و لکن باد با کوه چه تواند کردن، و کاه در پیش باد که باشد؟ گویی در حقّ او گفت شاعر:

زباد و کوه ندانیش در مصاف بدانک

چو باد حمله بَر است و چو کوه حمله پذیر(3)

و اینک مثالی دیگر:

«بیش از آن نبود که چون از نیستی زادسازی، نیست شوی. و همه هستی در تحت آن نیستی هست، و همه وجود در ضمن آن عدم، و همه اثبات در میان آن انتفاء، لاجرم چون چنین کنی هم حاجی باشی و هم غازی، پایه جهاد بیش از پایه حج است، اگر دشمنی را نمی یابی که با او جهاد کنی تا کشته او شوی، با خود گَرد و با خود جهاد کن، و در آن جهاد اجتهاد کن که از تو دشمنتر تو را دشمن نیست : اَعدی عَدُوّکَ بَیْنَ جَنْبیکَ(4) تا کشته خود

شوی به دست خود، تا قاتل و مقتول تو باشی، به قاتلی درجه مجاهدان یابی، به مقتولی پایه شهیدان.

و لکن تو از آن پست همّت تری و دون منزلت تر که اختیار چنین چیزها کنی. تو خود کشته هوایی، چگونه کسی را کشی؟! تو خود اسیر مرادی، کسی را چگونه اسیر کنی؟!

ص:19


1- ج 2 ، ص 322 .
2- ج 3 ، ص 62 .
3- ج 2 ، ص 327 .
4- از سخنان رسول اکرم صلی الله علیه و آله است که بدین صورت هم نقل شده است : اعدی عدوّک نفسک اللّتی بین جنبیک؛ بحار الانوار، ج 70، ص 64 طبع مکتبة الاسلامیّه.

گفتم تو هوا را کشی، هوا ترا کشت. گفتم : تو مراد را قهر کنی، مراد تو را قهر کرد. گفتم :

قهرمانی قاهر باشی، قهرمانده ای مقهور شدی، همه عمر در بند آرزو مانده تا باشد که برآید، صدهزار جان عزیز برآید، و آن برنیاید، صدهزار عمر چو عمر تو برسد، و آن بنرسد. عمر تو به سر آید و جز آن که نوشته تو است، به سَرِ تو نیاید. تو را یک نَفَس از این هوس پروای دگر چیز نیست. این همه رنج بر منزل سپنج! گنج ابد رها کرده و رنج اَبَد

اختیار کرده.»(1)

در ذیل تفسیر آیه مبارکه : «یُریدُ اللّه ُ بِکُمُ الیُسْرَ وَ لا یُریدُ بِکُمُ العُسْرَ» آمده است:

«می گوید : به شما خواری و آسانی و راحت خواهم، رنج و دشواری نخواهم، ای عجب! در سرای دُشخواری به تو خواری(2) خواست، در سرای خورای به تو کی دشخواری خواهد، در سرای محنت به تو مِنحت(3) خواست، در سرای مِنْحت کی به تو محنت خواهد؟».

حسن بصری در نزدیک رابعه عَدَویّه شد تا او را بپرسد از رنجی که رسیده بود او را. گفت : یا رابعه! چونی؟ گفت : چنانم کِمْ او می دارد. گفت : چونت می دارد؟ گفت : چنان

که او خواهد. گفت : چون می خواهد؟ گفت : چنان که در او برازد. شرم نداری او در حقّ تو آن می گوید از نیکی که در تو نبرازد و لایق تو نباشد، تو در حقّ او آن می گویی از بدی که در او نبرازد، آنچه در حقّ تو بگویند به راست تو را موافق نیاید، به دروغ در حقّ آن مگوی. چو در سفر دنیا به تو آسانی خواست، در سفر قیامت که صعبتر است به تو کی دشخواری خواهد؟! به خَلاف عقل خود برمیا، و مخالفت عدل مکن که مخالفت عدل مخالفت عقل باشد.»(4)

اینک وصف قدرت خالق : «...آنگه گفت : با کمال عالمی کمال قادری است مرا، تا آنچه دگرقادران نتوانند من توانم، و آنچه دگر عالمان ندانند من دانم. من در رحم بر آب

صورت نگارم، همه مصوّران عالم در وقت نگاشتن صورت؛ از آب احتراز کنند، سَرِ قلم از آب نگاه دارند تا متفشّی(5) نشود، و از تاریکی احتراز کنند تا نقش مشوّش نشود، من از

ص:20


1- ج 3 ، ص 113 .
2- آسانی و یُسر.
3- مِنْحت : بخشش و عطا.
4- ج 3 ، ص 35 - 36.
5- متفشّی : پراگنده و پخش شده.

کمال قادری در سه ظلمت : ظلمت شب، ظلمت رحم و ظلمت شکم بر آب چنین صورت بدیع نگارم که مصوّران از آن عاجز و حیران مانند...

بتگر به آلت من بت نگارد، قدرت از من و محل قدرت از من و اسباب آلات از من، و اگر آن نباشد، نتواند.

آنگه خود بتراشید و خود بنگارد و خود بپرستد! هیچ عاقل این روا دارد که تراشیده خود پرستد و نگاشته خود را بندگی کند و نشانده خود را خدمت کند!

آنگه ایشان به آلت صورتی برآرند بی معنی، من بی آلت صورتی چنین برآرم با چندین معانی. از پاره ای پیه چشمی بینا سازم و از پاره ای استخوان گوشی شنوا سازم و از پاره ای گوشت زبانی گویا برآرم، و از قطره ای خون دل دانا پدیدآرم.»(1)

نویسنده تفسیرگاه در آوردن واژه های دشوار و دور از ذهن افراط کرده است؛ چنان که گوید :

«حق تعالی در این آیت صفت تزویق زبان منافقان گفت که ایشان به زبان چگونه چاپلوسی می کنند و کلام منمّق مزخرف(2) چگونه می کنند تا تو را به گفتِ زبان به عجب می آرند.».

در چنین جمله هایی نیز، نویسنده، گاه موازنات کلمه و هماهنگی سخن را از یاد نبرده است:

«کریم را چون بفریبی فریفته شود، یعنی کریم سهل جانب باشد، زود به دست آید. از آن جا که کریم باشد و دیر از دست بشود، از آن جا که حلیم باشد. چون گویند باور دارد،

چون سوگند خورند راست پندارد، و همه خلق را از حساب خود انگارد...

منافق همه تزویر و تزویق(3) زُبان باشد، ظاهری آراسته آبادان دارد، باطنی خراب بیران. منافق با دنیا ماند چون گوری که ظاهرش مُذهَّب باشد و خداوندش در اندرون معذّب باشد، در سیرت او نگری، گمان بری که کسی هست، حُسْن سیرت بینی و از خبث سریرت خبر نداری»(4)

ابوالفتوح رازی جای جای در تفسیر خود - به مناسبت - نعت و منقبت علی علیه السلام با

ص:21


1- ج 4 ، ص 171 .
2- آراسته به ظاهر امّا میان تهی.
3- آراسته کردن، نیکو جلوه دادن.
4- ج 3 ، ص 149 .

شوق و شیفتگی خاصّ در قالب کلماتی آهنگین و زیبا می آورد و داد سخن می دهد. از جمله گوید :

«رسول - علیه السلام - از میان همه صحابه او را به جای خود به آن اختیار کرد تا بدانند که مقام او، او را شایسته بود، در شب غار اَنامَهُ مَنامَه در روز تبوک اَقامَهُ مقامه، آن شبش بر بستر خود و آن روزش بر منبر خود، به علمش منبر داد و به شجاعتش بستر داد...

چو، به منبرِ صاحب نبوّت رسد، منبر از او بنازد و محراب از او ببالد، آن جا که دیگران از محراب و منبر لاف زنند، محراب و منبر بدو فخر کند.»(1)

در مقابل، سخن را درباره منافقان این سان آورده است:

«رسول - علیه السلام - گفت : در جهان از او بتر نباشد، با تو به رویی باشد و با دشمنت به رویی. کاغذوار دو روی بودند و قلم وار دو زبان. و آن کس که چنین بُوَد : به

قلم و کاغذ دوای او برنیاید، به نوشتن قلم متّعظ نشود، به نوشتن کاغذ مبالات نکند، از

صریر اقلام نه اندیشد، تا صلیل حُسام نباشد و با تحریر کاغذ ننگرد تا تقطیرش نکنند از

دو وجه : یکی از قِطْر و یکی از قَطْر. پس جزای او آن بود که با او معامله هم از نوع شکل او کنند در دنیا و آخرت؛ در دنیا قلم وار به تیغش تباه کنند و در آخرت چو کاغذ رویش

سیاه کنند.

هر که چون کاغذ و قلم باشد

دو زبان و دو روی گاه سخن

همچو کاغذ سیاه کن رویش

چو قلم گردنش به تیغ بزن(2)

دو بیتی که نقل شد ترجمه دو بیت عربی زیر است که ظاهراً ابوالفتوح آن را به نظم درآورده است :

مَنْ کانَ کَالطِّرسِ ذَاوَجهَیْنِ مِنْ سَفَهٍ

وَ ذا لِسانَیْنِ فِیما قالَ مِنْ کَلِم

فَسَوِّدَنْ وَجْهَهُ کَالطِّرسِ مُحْتسباً

وَ اضْرِبْ عِلاوَتَهُ بالسَّیفِ کَالقَلِمِ

از جمله سودهایی که از این کتاب عظیم می توان برد، فواید لغوی فراوانی است که در تضاعیف کتاب، به مناسبت مقال، آمده است. نمونه را به نقل دو مورد بسنده می کنیم:

در ذیل آیه مبارکه «و اقْتُلُوهُم حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُم» می گوید : «ثَقِفْتُمُوهُم» اَیْ

ص:22


1- ج 3 ، ص 162 .
2- ج 3 ، ص 153 .

وَجَدْتُمُوهُم؛ بکشی ایشان را هر کجا یابی. و اصل کلمه حِذْق و بَصارت باشد در کار.

یُقالُ رَجُلٌ ثَقْفٌ لَقْفٌ اِذَا کانَ حاذقاً فِی الحَربِ بَصیراً بمواضِعِها جَیِّدَ الحَذَرِ فیه. چون کارزار و علم آن و مواضع حذر و مقاتل دشمن نیک شناسد او را چنین گویند، و معنی آن است که : هر کجا تمکین یابی و به مقاتل ایشان راه بری.»

و مجدّداً برای کلمه «ثقْف» معانی دیگری ذکر کرده گوید:

«و گفته اند : الثَقْفُ الظَفَرُ بالعَدُوّ و کَما قال تعالی : «فَاِمّا تَثْقَفَنَّهُم فِی الحَرْبِ...» اَیْ تَظْفَرَنَّ بِهِم - و ثِقاف گویند آن آهنی را که کمان و نیزه به آن راست کنند و ثَقّاف گویند او را که نیزه کَژ شده را راست کند و همچنین مُثَقّف و بر سبیل تشبیه مُؤدِّب را مُثَقِّف گویند برای آن که بی ادب کژی کند، مؤدّب او را راست کند»(1)

موارد زیادی است که نشان دهنده تسلّط فراوان ابوالفتوح به لغت عربی است؛ اینک مثالی در باره نامهای مراحل زندگی آدمی:

«آنگه چون ولادت او نزدیک شود «جنین» گویند او را، چون بزاید «ولید» گویند او را،

چون شیر خورد «رضیع» گویند او را، چون از شیرش بازکنند «فطیم» گویند او را، چون مهترک شود «صبیّ» گویند او را، چون بزرگ شود «یافع» گویند او را، چون برتر شود «ناشی» گویند او را، چون تمام بالیده شود «مترعرع» گویند. چون از آن حالت درگذرد «حَزَوَّر» گویند او را، چون به حُلم نزدیک شود «مُراهق» گویند او را، چون به حُلم رسد «محتلم» گویند او را. آنگه «بالغ» گویند او را، چون مرد شود آنگه «اَمْرَد» گویند، چون شارب سبز کند «طارّ» گویند او را، چون آغاز محاسن کند «باقِل» گویند او را. چون ستبر

شود «مُسْبَطّر» گویند او را، آنگه «مُطْرَحِّم» گویند او را.... آنگه چون خط دارد «مختطّ» گویند او را، چون پیوسته کند، «مجتمع» گویند، چون تمام درآرد «صُمُّل» گویند. آنگه

«مُلتَحی» گویند او را، آنگه «مستویّ» گویند او را میان سی ساله و چهل سال، آنگه «مُصْعِد» گویند. و «شابّ» جامع بود این اسماء را.

چون آغاز سپیدی کند «ملهوِرْ» گویند او را، چون آمیخته شود، «اشمَط» گویند، آنگه

«کَهْل» گویند، چون پیر شود «اَشْیَب» گویند، آنگه «شیخ» گویند. آنگه «حوقَل» گویند. «صفتات» پس «همّ» آنگه «هَرِم» آنگه «خَرِف» آنگه چون بمیرد «میّت»(2).

ص:23


1- ج 13 / ص 71 - 72 .
2- ج 20، ص 203 .

اینک به برخی اختصاصات «سبک» و «شیوه نگارش» «و نکته های دستوری اشاره می کنیم:

الف : استعمال فعلهای شرطی:

«...گویند اگر «راه نمودی» ما را خدای، «راه نمودمانی» شما را...»(1)

«اگر ازین کار چیزی «بودی» ما را، و ما در دین و ملّت خود بر کاری «بودمانی»، ما را این جا «نکشتندی»(2)

«اگر خدای ما را هدایت «دادی» متّقی «بودمانی».»(3)

ب : در وجه ترجّی و آرزو نیز به همین صورت می آید :

«کاشک این هفت کاروان ما را «بودی» تا در سبیل خدای صرف «کردمانی»»(4)

«امّ سلمه گفت : یا رسول اللّه! مردان غزا می کنند و ما نمی کنیم، ایشان را حظّ و بهره در

هر دو سرای بیش است که ما را، کاشک تا مرد «بودمانی»»(5)

ج - گاه برای بیان استمرار :

«چون انس ما را حدیثی «گفتی» از رسول - علیه السلام - و ما را معنی مفهوم «نشدی» به نزدیک حسن بصری «آمدمانی» و از او پرسیدی»(6)

فعل ماضی استمراری گاه به کمک (ی) در آخر فعل ماضی ساده بیان می شود:

«چون گرسنه «شدندی» گفتندی : یا روح اللّه! ما گرسنه ایم. عیسی علیه السلام دست در زمین «زدی»، اگر سهل «بودی» و گر جبل نان بیرون «آوردی».»(7)

آوردن (را) زائد در جمله، ظاهراً برای تأکید:

«... و ندانند که در دل ایشان چیست؟ و ایشان مسلمانان را دوست ندارند برای اعتقاد و مسلمانی «را»».

استعمال «با» حرف اضافه به جای «به».

«یوسف - علیه السلام - وصیّت او بپذیرفت و یعقوب «با» پیش خدای شد.»(8)

«...بفرمود تا او را برگرفتند و «با» زمین کنعان بردند «با» نزدیک پدر و جدّش اسحاق و

ص:24


1- ج 11، ص 257 .
2- ج 5، ص 115 .
3- ج 16، ص 343 .
4- ج 11، ص 343 .
5- ج 5، ص 342 .
6- ج 5، ص 31 .
7- (ج 4، ص 342 .
8- ج 2، ص 180 .

ابراهیم - علیهم الصلوة و السلام.»(1)

«گفتند : اگر تو پیغامبری کوه صفا برای ما «با» زر کن.»(2)

استعمال حرف اضافه (باز) به جای (بسوی).

«چون بازگردید بازِ ایشان (= اِذَا انْقَلَبْتُم اِلَیْهِم)(3)

افعال مرکّب پیشوندی زیادی نیز به کمک حروف اضافه : با، بر، باز و... به تکرار در نثر ابوالفتوح آمده است : مانند : با پس نگریستن(4) با خود گذاشتن (= به حال خود رها کردن)(5)

ب - آوردن حروف خاصّ زبان عربی در ترکیبات و جمله های فارسی؛ مانند : اِمّا... اِمّا... یا «تعلیم از خدای تعالی به دو معنی باشد : اِمّا به خلق عالم یا به نصب دلیل.»(6)

««اِمّا» به سوگند و «اِمّا» به عهد یا جز آن از وثایق.»(7)

گاه «اِنَّما» که «اِنَّ» از حروف ناصبه است و با (ما) ی کافّه مانع نصب می شود؛ مانند : «اِنَّما اعتنای او به شأن دلها باشد که اعتبار به آن است»(8)

گاه همراه ترکیبات دیگر عربی در جمله :

««اِنّما» مراد آن است که حاصل و واقع بود به مقدار حاجت مِنْ غَیْرِ زیادةٍ و لا نُقصانٍ مِنْها»(9)

آوردن فعل (انزله کردن) (انزله شدن) به جای (نازل کردن و نازل شدن). مانند : «و در خبر هست که خدای تعالی در بعض کتب «انزله کرد» : اَنَا ملک الملوک و مالک الملوک(10)

ج - آوردن ضمیر «او» برای غیر ذوی العقول. مانند : «و نمی دانم بر پشت زمین شهری که در «او» صدقه بدهند به صدهزار صدقه برآید الاّ مکّه.»

«امّا طبقه اوّل، جماعتی اند که رغبت نکنند در جمع مال و ادّخار «او» و سعی نکنند

در اقتنا و احتکار «او».»(11).

ص:25


1- ج 2، ص 180 .
2- ج 12، ص 239 .
3- ج 10، ص 2 .
4- ج 4، ص 267 .
5- (ج 4، ص 189 .
6- ج 1، ص 201 .
7- ج 1، ص 318 .
8- ج 4، ص 399 .
9- ج 11، ص 315 .
10- ج 4، ص 252 .
11- ج 12، ص 360 .

ضمیر (او) به جای (آن) صفت اشاره؛ مانند :

«امیرالمؤمنین - علیه السلام - از «او» در مسجد آمدی»(1)

به کار بردن (ها) پیشوند فعل؛ مانند:

«گفتیم : یا یحیی! کتاب «هاگیر»(2) به قوّتی که ما دادیم تو را(3)

«ملک الموت جان او هاگرفت»(4)

د - استعمال اسم جمع جمع که در نثر قدیم معمول بوده در تفسیر ابوالفتوح نیز دیده می شود : مانند : اصحابان «چون خبر به رسول آمد؛ کس فرستاد و «اصحابان» را بخواند و با ایشان مشورت کرد.»(5)

مطابقه صفت جمع با موصوف جمع نیز، مانند برخی آثار منظوم و منثور آن زمان، در این تفسیر نیز آمده است:

«فرعون بفرمود تا جماعتی را بر «زنان آبستنان» بنی اسرائیل گماشتند»(6)

(پایان) به جای (پاها)

«رسول - علیه السلام - شادمانه شد و بخندید و مرا به خویشتن نزدیک کرد و گفت : این جا در «پایان» من بخسب(7)

«دستور باش» به جای «اجازه بده» در موارد بسیار آمده است :

«دستور باش تا گردنش بزنم»(8)

«ای» به جای «آیا» در استفهام؛ مانند:

«ای نگیرید پند؟ (=افلا تَتَذکّرون)(9)

«ای بنه می شنوند؟ (=اَفَلا یَسْمعون)(10).

استعمال (بازان) به جای (باآن)، مانند : «تا آرام گیرد باز آن» در ترجمه : «لِتَسْکُنُوا

ص:26


1- ج 15، ص 387 .
2- پیشاوند وا در گویشهای جنوب خراسان هنوز به جای «ها» معمول است.
3- ج 13، ص 62 .
4- ج 13، ص 62 .
5- ج 5، ص 36 .
6- ج 15، ص 96 .
7- ج 15، ص 370 .
8- ج 3، ص 267 .
9- ج 15، ص 308 .
10- 15، ص 325 .

اِلَیها»(1)

ه - شیوه نگارش و برخی موارد ابدال حروف :

فعل (مه بَر) به جای (مبر)(2)

(زَوَر) به جای (زَبَر)(3)

(نه یاوند) به جای (نیابند)(4)

(آماهیدن) به جای (آماسیدن) = آماس کردن.

(بپرخیزی) به جای (بپرهیزی).

(بیران) به جای (ویران).

(خروه) به جای (خروس).

(بنجشک) به جای (گنجشک).

(سُنب) به جای (سُم).

(کالزار) به جای (کارزار).

(گاف) به جای (گاو).

و - اینک برخی از واژه ها و ترکیبات خاصّ نویسنده تفسیر که برخی ظاهراً در گویش محلی به کار می رفته است و در برخی از فرهنگها فوت شده در این جا - برای نمونه - می آوریم:

(بَخْنَوه) : برق.

(نِزْم) : باران نرم (این لغت در گویش بیرجند به صورت : نِسْم یا نِزم هنوز به کار برده می شود).

(وَککَ) : کلیه.

مُنج انگبین : زنبول عسل.

اَژْک : (در برهان قاطع : ازغ) شاخه درخت (در بیرجند به همین صورت هنوز به کار برده می شود).

پایندان : ضامن.

ص:27


1- ج 15، ص 234 .
2- ج 15، ص 335 .
3- ج 15، ص 335 - 337 .
4- ج 15، ص 339 .

پَرگست : هرگز (در ترجمه کلمه عربی کَلاّ که در مقام ردع و زجر می آید).

رسیدن : به پایان آمدن (در متون کهن دیده می شود) [و چون مهلت برسید و وقت

فراز آمد.]

نمازگران : نمازگزاران

راستیگر : صادق

فریشتگان : فرشتگان

برآمدنگاه خورشید : مطلع، مشرق.

فروشدنگاه خورشید : مغرب

اسپید : سپید، سفید

اشنیدن : شنیدن

اشتر : شتر

افراختن، افلاختن : افراشتن

اَوْگندن : افکندن

با سر چیزی شدن : به سر کاری رفتن

با سر گرفتن : دوباره انجام دادن

برآهختن / برآهیختن : کشیدن

پرستک / پرستوک : پرستو

«واژه نامه) هایی که در هر بیست جلد کتاب آمده است، خواننده پژوهشگر را با لغات عربی، فارسی، گویش خاص «ابوالفتوح» کاملاً آشنا می کند و می تواند از آنها - برای مقاصد خود - سود جوید.

ما دراین جا - علاوه بر آن چه بدان اشارت رفت - تعداد دیگری از واژه ها را نقل می کنیم :

آدینه، آذین، ازار، استه / هسته، انبازگویان (=مشرکین) اندوهگن، انگیزیدن، بادیدارآمدن (ظاهر شدن)، بپساویدن، بُژهان، بُوستن، بیران / ویران، پاداشت، پراهن / پرهن / پیراهن، جربو / چربو / چربوا، چاهی / جایی، چرغ، چرکن / چرکین، خایه مرغ، درپوشیدن، درپیختن، رزیدن / رنگ کردن، زرخونهینده / زرخوسه، سُرُو /

ص:28

سُرُوی، سیوم / سوم، شبیازه، شکرفیدن، شوخگن، فسوس کردن، کُفُرّی، گزدم، ناورد دادن(1)

خوشبختانه مصحّحان دانشمند تفسیر ابوالفتوح در طبع بنیاد پژوهشها به همه ظرایف و نکات ارزشمند کتاب توجّه داشته و برای هر جلد در پایان کتاب «فهرستایی» ترتیب داده اند:

1 - واژه ها 2 - فهرست برخی کلمه های مشکوک (از باب توجّه به سابقه تلفّظ کلمه در زمان مؤلف) 3 - فهرست اماکن 4 - فهرست احادیث و اقوال پیامبر صلی الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام 7 - فهرست امثال عربی 8 - فهرست امثال فارسی 8 - فهرست اشعار عربی 10 - فهرست اشعار فارسی که بر ارزش این چاپ بسی افزوده و کار پژوهشگر متتبّع را آسان کرده است.

وقتی خواننده آگاه، چاپ اخیر را با چاپهای قبل مقایسه کند، بیشتر به اهمیّت کار مصحّحان سختکوش دل آگاه پی خواهد برد.

اینک به اختصار به چاپهای قبلی تفسیر ابوالفتوح اشاره ای می کنیم:

نخستین بار ملک الشعرای صبوری به یاری ملا داوود ملاّ باشی و به فرمان شاهزاده محمد تقی میرزا رکن الدوله به تصحیح تفسیر ابوالفتوح مشغول شد. امّا آن را ادامه نداد

و دنباله کار را ملا داوود گرفت و به این ترتیب دو مجلد از تفسیر در عهد مظفر الدین شاه در 1323 قمری منتشر شد. چاپ دنباله آن سالها به تعویق افتاد تا آن که به دستور علی اصغر حکمت و با همّت نصر اللّه تقوی با انتشار سه جلد دیگر آن در سالهای 1313 تا 1315 ه . ش چاپ آن با مؤخّره محمد قزوینی بپایان رسید.

همین چاپ یک بار دیگر با تصحیح و حواشی مهدی الهی قمشه ای در سال 1320 - 1322 ش و آخر بار با تصحیح و حواشی میرزا ابوالحسن شعرانی در سال 1382 ق انتشار یافته است.

چاپهای قبلی از روی نسخه معتبری صورت نگرفته و بیشتر ذوقی و استحسانی بوده است.

در بین چاپهای قبل چاپ استاد فقید میرزا ابوالحسن شعرانی بر بقیه چاپها رجحان

ص:29


1- ج 7، واژه نامه.

دارد.

آخرین بار چاپ 20 جلدی آن به صورتی علمی و دقیق همراه با فهارس که از سال 1360 ش آغاز شده بود در سال 1376 به پایان آمد.

در این هفده سال بیشتر از ده هزار صفحه مجلدات بیستگانه تفسیر بر اساس نسخه های سی و هشتگانه موجود مقابله و مقایسه شده است. در میانه این سالهای دراز صدها هزار واژه، نام، جای، طایفه، حدیث، مثل، بیت عربی یا فارسی بیرون کشیده شد و در فهرستهای ده یازدگانه در مجلدات بیستگانه گردآمد و فایده کتاب را برای خواننده

دوچندان و برای ما که به نازکی کار، دل داده بودیم ده چندان کرد(1)

از آن جا که اولیاء محترم نظام جمهوری اسلامی ایران، بویژه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به کارهای علمی سترگ و مفید ارج می نهند، در این سال (1376 ه . ش) تفسیر ابوالفتوح رازی چاپ بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی در شمار کتب برگزیده پنجمین نمایشگاه قرآن کریم مورد تشویق و تحسین قرار گرفت و از مصحّحان و بنیاد پژوهشها تجلیل و تقدیر به عمل آمد. امّا مبنای کار این «گزینه» چنین است :

از سه چهار سال قبل خداوند منّان به این بنده ناتوان توفیق عنایت فرمود که با بامدادان پس از ادای دوگانه به درگاه یگانه، این تفسیر عظیم را از اول تا آخر در مطالعه

گیرم و به فیض رابطه با کلام الهی نایل آیم. در ضمن مطالعه نکته ها، روایات، حکایات

بویژه آنچه مربوط به «علی بن ابیطالب» علیه السلام و اهل البیت علیهم السلام را در دفترهایی یادداشت می کردم. در باره «فصل بندی» مطالب به ناهمگونی آنها پی بردم، و تلخیص کلّی تفسیر را

نیز از توان خود بیش یافتم، بناچار این گزینه را به دو بخش تقسیم کردم:

بخش اول : در فضایل علی علیه السلام و اهل بیت علیهم السلام.

در این بخش گاه سخن از کرامات و معجزاتی است که از اولیای حق و ائمه معصومین علیهم السلام بروز کرده است. «البته معجزه در نزد متکلمین، کاری خارق العاده و مقرون به دعوی نبوت و همراه با تحدّی است (=دعوت کردن دیگران به آوردن نظیر آن) به طوری که عجز دیگران (از افراد امت) از کردن نظیر آن کار دلالت بر صدق دعوی نبوت می کند و این کار باید دعوت کننده برخیر و صلاح باشد. اما کرامت عبارت است از

ص:30


1- دکتر محمد یاحقی، دکتر محمد مهدی ناصح، دیباچه جلد بیست، ص 7 .

کارهای غیر عادی و به اصطلاح خارق العاده که از اولیای حق صادر می شود و نشان صدق آنان است.

از شرایط امام معصوم علیه السلام قدرت اعجاز یعنی انجام دادن کردارهایی است خارق العاده به اذن خدا و این امر از آن روست که در پاره ای موارد برای پذیرش امام از

سوی مردم، راهی جز معجزه باقی نمی ماند. بنابراین ظهور کرامت و معجزه از امام و اولیاءاللّه که در این بخش و گاه در بخش دوم آمده است لزوماً از شرایط ولیّ مطلق حق و امام معصوم علیه السلام می باشد و امامیّه را در آن انکاری نیست.

بخش دوم : در نکات اخلاقی، تربیتی، روایی، قصّه هاست.

واضح است که بخشهای دشوار تفسیری و مورد اختلاف؛ مسائل فقهی، اصولی، کلامی... را فروگذاشتم که برای خواننده جوان قابل درک نیست.

در پایان سپاس بی حدّ به پیشگاه حقّ جلّت عظمته می گزارم که این بنده را توفیق ارزانی فرمود و نیز از استادان بزرگوار جنابان آقایان دکتر یاحقی و دکتر ناصح و دستیاران

علاقه مندشان در گروه فرهنگ و ادب اسلامی بنیادپژوهشها و از الطاف و عنایات تشویق آمیز حضرت حجه الاسلام و المسلمین جناب آقای الهی خراسانی مدیر عامل بنیاد پژوهشهای اسلامی که مساعدتهای معظم له در تمشیت طبع تفسیر ابوالفتوح همیشه یاریگر یاران بوده است از استاد محمد مهدی رکنی به جهت برخی راهنمودها و آقایان محمدعلی علی دوست که در دستیاری و ویراستاری و رضا ارغیانی در آماده سازی و سیّد محمود خسروانی شریعتی و محمود عنبرانی، در نمونه خوانی اثر و سید نعمت اللّه طباطبایی در حروفچینی و صفحه آرایی این کتاب بنده را یاری کردند و نیز از اولیای محترم بنیاد - که به نحوی مساعدت صمیمانه داشته اند، سپاسگزاری می نماید.

و السّلام علیکم و رحمة اللّه

مشهد - احمد احمدی بیرجندی

اسفند ماه 1376 ه . ش

ص:31

ص:32

بخش اوّل: فضایل علی علیه السلام و اهل بیت علیهم السلام

اشاره

ص:33

ص:34

نعمت ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام

نعمت ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام(1)

از امیرالمؤمنین - علیه السلام - روایت است که او گفت : تمامُ النِعْمَةِ المَوتُ علی الاِسْلامِ؛ تمام نعمت خدای بر بنده آن بود که بر اسلام میرد، و هم از او روایت است که گفت : نعمت شش است : اسلام و قرآن و محمد و ستر و عافیت و استغنا از آنچه در دست مردمان باشد. و از تمام نعمت خدای - عزّوجلَّ - بر مکلّفان ولایت امیرالمؤمنین است - علیه السلام - «اَلیَوْمَ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُم و اَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعمتی وَ رَضیتُ لَکُمُ الاِسلامَ دیناً»(2)

در فضیلت علی علیه السلام

در فضیلت علی علیه السلام(3)

شعبی گوید : ما به بصره آمدیم بنزدیک حَجّاج و جماعتی از قُرّاء مدینه و قرّاء شام از فرزندان مهاجر و انصار، هر کس به مرتبه خود بنشستند. حسن بصری درآمد، حجّاج بفرمود تا برای او کرسی بیاوردند و در پهلوی سریر(4) او بنهادند و حسن را بر آن جا بنشاندند. آنگه روی به او کرد و او را اکرام تمام کرد. آنگه در میانه، حدیث امیرالمؤمنین

ص:35


1- ج 2، ص 224 .
2- امروز دین شما را کامل و نعمت خود را بر شما تمام کردم و اسلام را دین شما برگزیدم سوره مائده (5 آیه 23 ).
3- ج 2، ص 206 .
4- سریر : تخت.

علی - علیه السلام - درآمد. او فِریَت کردن گرفت(1)، و ما نیز از خوف او مساعدت و تصویب رأی او می کردیم مگر حسن بصری که خاموش می بود و هیچ نمی گفت. حجّاج روی به او کرد و گفت : یا باسعید : در علی چه گویی؟ گفت : چه خواهی تا گویم. گفت : رأی تو در او چیست؟ گفت : خدای تعالی می گوید : «وَ ما جَعَلنَا القِبْلَةَ الّتی کُنْتَ عَلَیْها اِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ یَتَّبِعُ الرسولَ مِمَّنْ یَنْقَلِبُ عَلی عَقِبَیْهِ وَ اِنْ کانَتْ لَکِبیرَةً اِلاّ عَلی الّذین هَدَی اللّه ُ» - فَعَلیٌّ مِمَّن هَدَی اللّه ُ وَ مِنْ اَهْلِ الایمانِ وَ هُوَ ابنُ عمّ رَسولِ اللّه ِ وَ خَتَنَهُ عَلَی ابْنَتِهِ وَ اَحَبُّ النّاسِ اِلَیْهِ وَ صَاحِبُ سَوابقَ مُبَارَکاتٍ سَبَقَتْ لَهُ مِنَ اللّه ِ لا تَسْتَطیعُ اَنْتَ وَ لا اَحَدٌ مِنَ النّاس یَخْطُوها عَلَیْهِ وَ لا اَنْ یَحُولَ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ؛ چون خدای تعالی امتحان کرد خلق را به تحویل قبله تا، که بر جای ماند و که از جای بشود، او از آنان بود که بر هدایت و ایمان بود، و پسر عمِّ رسول بود و دامادش بود بر دخترش، و دوست ترین خلقان به او، و او را از خدای تعالی سوابقی و نعمتهایی بود که نه تو و نه هیچ کس از مردمان آن را دفع نتواند کردن(2)

شب غار [لیلةُ المَبیت]

شب غار [لیلةُ المَبیت(3)]

«وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشری نَفْسَهُ ابتِغاءَ مَرضاتِ اللّه ِ وَ اللّه ُ رَؤُفٌ بِالعِبادِ»(4)

و از مردمان کس هست که بفروشد خود را برای طلب خشنودی خدای، و خدای رحمت کننده است بر بندگان. عبداللّه عباس گفت، و در تفسیر اهل بیت - علیهم السلام -

آمده است که : آیت، در شأن امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - آمد در شب غار، چون رسول - علیه السلام - از مکّه به مدینه خواست آمدن، و آن شب مشرکان قصد آن کردند که به سر پیغامبر فرو شوند و او را بکشند، جبریل آمد و رسول را - علیه السلام - از مکر

ایشان خبر داد. رسول - علیه السلام - گفت : پس چه باید کردن مرا؟ گفت : تو را بباید

رفتن و علی را بر جای خود بخوابانیدن، چه اگر تو بروی و ایشان بیایند، و تو را بر جای

خود نبینند، بر پی تو بیایند و تو را رنجه دارند. حق تعالی چنین می فرماید که : علی را بر

بستر خود بخوابان و تو برو، رسول - علیه السلام - کس فرستاد و علی را بخواند و گفت :

ص:36


1- فِریَت کردن گرفت : به مکر و فریب و تهمت زدن آغاز کرد فِریَت : دروغ و نفرین.
2- ج 2، ص 206 .
3- ج 3، ص 158 .
4- سوره بقره 2 آیه 207 .

مشرکان امشب به کشتن من عزم کرده اند، خدای تعالی مرا می فرماید که از مکّه برو، و تو

را می فرماید که برجای من بخُسب تا اگر مشرکان تعرّض و قصد من کنند به تو دفع شود، به جای آن که مرا خواهند کشتن تو را بکشند، تو را شاید که جان تو به جای جان من باشد؟

امیرالمؤمنین - علیه السلام - بگریست - رسول - علیه السلام - گفت : تو هرگز بد دل نبودی از ترس مرگ می بگریی؟ گفت : نه - یا رسول اللّه - و لکن برای آن می گریم تا چرا

یک جان دارم که به یک بار فدا کنم، من بایستی تا هزار جان داشتمی تا به هر نوبتی جانی

فدا کردمی.

آنگه از سرای بیرون آمد شب تاریک شده، و آنان که ره او می داشتند نشسته بودند به دو صف برابر یکدیگر فراز آمدند، خدای تعالی خواب بر ایشان افگند، تا رسول - علیه السلام - هر یکی را مشتی خاک بر سر کرد... ایشان از آن خواب درآمدند، بر سر خود خاک دیدند، گفتند : این خاک بر سر ما که کرد؟ کاری که در اولش خاک بر سر باشد، در آخرش باد در دست بود.

در اوّل شب خاک بر سر بودشان و به میانه شب چون بدانستند که مرغ از قفص(1) پریده، باد در دستشان ماند، به آخر شب که به طلب رفتند و نیافتند آبِ حسرت در چشمشان بود، به آخر کار که آخرت بُوَد آتش در جانشان باشد، ایشان عجب داشتند، گفتند : ما به یک بار چوئین غافل شدیم که کسی خاک بر سر ما کرد و ما بی خبر.

آنگه توقّف کردند تا شب به نیمه آخر رسید. آنگه قصد بام کردند، گروهی در را مراقبت می کردند، اینان از بام فرو نگریدند، امیرالمؤمنین علی بر جای رسول خفته بود،

روی پوشیده و پای بیرون کرده، برای آن که پایش به پای رسول نیک ماند... تا گمان نبرند

که آن نه رسول است. می نگریدند و می گفتند : محمد بر جای خود است، تا آنگه که فرو شدند و بر بالین او بایستادند، او بیدار بود و می نمود که خفته ام.

آنگه یک یک را می گفت : تو ابتدا کن، او برخاست و بانگ بر ایشان زد، گفت : شما چه کار داری این جا؟

چون آواز علی شنیدند، خائب شدند(2) که ایشان به طلب محمد آمده بودند، اگر

ص:37


1- قفص / قفس.
2- خائب شدند : ناامید، بی بهره.

دانستندی که همه بلا و آفت ایشان از علی خواهد بودن، به کشتن او راغبتر بودندی. او را گفتند : یا علی! محمد کجاست؟ گفت : من ندانم... من رقیب(1) او نبودم تا دانم کجا باشد.

در ساعت ایشان از سرای بیرون آمدند، پی دیدند نهاده، بدانستند که آن که در اول شب خاک بر سر ایشان کرد همان بود که در آخر شب باد به دست ایشان داد،

در خبر می آید از صادق - علیه السلام - که گفت : حق تعالی در این شب به امیرالمؤمنین علی - علیه اسلام - با فریشتگان مباهات کرد، جبریل و میکایل را گفت : من

در آسمان میان شما برادری داده ام، از شما کیست تا اختیار آن کند که جان فدای برادر

کند؟ ایشان هر یک توقّف می کردند، حق تعالی گفت : علی از شما جوانمردتر است که جان به فدای برادر کرده است، و بر بستر او بخفته تا به جای او این را کشند. به عزّ عزّت

من که بروی و بر او موکّل باشی، و دشمن را از او دفع کنی [پیغامبر آن شب با ابابکر به غار ثور رفت و چندی بعد از آنجا به یثرب هجرت فرمود. بدین جهت آن شب را (لیلة المبیت)(2) یا شب غار گفته اند].

طعام بهشتی

طعام بهشتی(3)

در خبر است که : یک روز امیرالمؤمنین - علیه السلام - در حجره فاطمه شد، او را یافت که حسن و حسین را می خوابانید و ایشان نمی خفتند از گرسنگی، فاطمه گفت : یابن عمّ رسول اللّه! بنگر تا چیزَکی به دست آری برای این کودکان که از گرسنگی بنمی خسبند و سه روز است تا طعام نخورده اند.

امیرالمؤمنین از خانه به درآمد و بنزدیک عبدالرحمن عوف شد و او را گفت : دیناری زر به قرض مرا ده. او در خانه رفت و کیسه ای بیرون آورد صد دینار صُرخ(4) در او کرده و گفت : بستان و هرگز عوض مده، امیرالمؤمنین گفت : لا وَاللّه ِ، که این از تو نستانم و قبول

نکنم. گفت : چرا؟ گفت : برای آن که از رسول - علیه السلام - شنیده ام که : اَلیَدُ العُلیا خَیرٌ

ص:38


1- رقیب : نگهبان، مراقب.
2- لیلة المبیت : اشاره است به شبی که علی ع به جای پیامبر (ص) خوابید و حضرت رسول (ص) ابتدا به غار ثور رفت و سپس به مدینه هجرت فرمود.
3- ج 4، ص 43 .
4- صُرخ / سرخ.

مِنَ الیَدِ السُّفلی، گفت : دست زبرین بهتر از دست زیرین باشد، یعنی دست دهنده بِه از دست گیرنده باشد، و من نخواهم که کسی را بر من دستی بود تا دست او از دست من بهتر باشد، و لکن یک دینار مرا ده بر سبیل قرض، و این خبر از من بشنو، گفت : بیار! گفت : از رسول - علیه السلام - شنیدم که گفت : الصَّدَقةُ عَشرَةُ اَضعافٍ وَ القَرْضُ ثَمانِیَةَ عَشرَ ضِعفاً : صدقه یکی را ده باشد و قرض یکی را هژده. عبدالرحمن دست در کیسه کرد و دیناری از آن جا برداشت و به امیرالمؤمنین داد. او بستد و از آن جا بیامد تا به بازار چیزی خَرَد، مقداد اسود را دید - جالساً علی قارِعةِ الطّریقِ - بر سر راه نشسته. امیرالمؤمنین او را گفت : [ای مقداد] در این وقت در چنین جای چرا نشسته ای؟ گفت : ضرورتی را. گفت : چیست آن؟ گفت : چند روز است تا طعامی نیافتم. گفت : چند روز است؟ گفت : چهار روز، آن دیناری که به قرض بستده بود به او داد و گفت : تو اولیتری که تو چهار روز است که چیزی نیافته ای و ما سه روز، مقداد آن بستد و برفت.

و امیرالمؤمنین با مسجد رسول آمد، در شأن او و این قصه آیت آمده بود که : «وَ یُؤثِرُونَ عَلی اَنْفُسِهِم وَ لَوْ کانَ بِهِم خَصاصَةٌ»(1)، چون با رسول - علیه السلام - نماز شام بکرد، رسول - علیه السلام - گفت : یا علی! من امشب به خانه تو می آیم، او شرم داشت که رسول را گوید : در خانه ما چیزی نیست، گفت : عَزازَةً و کَرامَةً یا رسولَ اللّه ِ(2) و برخاست و از پیش برفت و فاطمه را گفت : رسول خدای امشب به خانه ما می آید و در خانه چیزی نیست!

بر اثر او رسول - علیه السلام - درآمد و بنشست. فاطمه زهرا - علیها السلام - برخاست و در خانه شد و دو رکعت نماز کرد، در رکعت اول «الحمد» برخواند و «الم سجده» و در دوم رکعت «الحمد» و «سورةُ الاَنعام» و چون سلام بداد سر بر زمین نهاد و گفت : بارخدایا! از تو می خواهم به حق محمّد و آل محمّد که برای ما خوانی فرستی از آسمان تا ما از آن بخوریم و در شکر تو بیفزاییم. سر برداشت جَفْنه(3)ای دید از ثرید(4)، و علیها

ص:39


1- و اختیار می کنند بر خودهاشان و گر چه باشد با ایشان احتیاج... بخشی از آیه 9 سوره حشر.
2- عَزازَةً و کَرامَةً یا رسول اللّه : با عزّت و ارجمندی و بزرگواری [قدم رنجه فرمائید] ای رسول خدا.
3- جَفْنَه : کاسه چوبین.
4- ثرید معرّب ترید طعامی است که پاره ای نان را در شوربای گوشت تر کنند.

عُراقٌ مِن لَحْم(1) و بر سر آن گوشت نهاده از استخوان جدا کرده و دستاری بر سر آن نهاده که کسی مانند آن ندیده بود. از خانه به درآمد و آب پیش رسول آورد تا رسول - علیه السلام - دست بشست و امیرالمؤمنین در او می نگرید، تا [او] چه خواهد کردن!

آنگه در خانه رفت و آن جَفنه بیرون آورد و در پیش ایشان بنهاد. رسول - علیه السلام - و امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و حسین از آن طعام می خوردند.

سایلی به در حُجره فراز آمد و سؤال کرد. امیرالمؤمنین دست فراز کرد تا پاره ای از آن طعام به او دهد. رسول - علیه السلام - گفت [مَه] : یا علی! مکن [ای علی] که این سایل ابلیس است، خبر یافت که خدای ما را طعام بهشت فرستاد. خواست تا با ما شریک باشد، و طعام بهشت در دنیا همه کس [را] نرسد. امیرالمؤمنین گفت : یا رسول اللّه! این طعام از بهشت است؟ گفت : آری! [و] خدای تعالی طعام بهشت به کس نفرستاد مگر [آن خوان که] برای عیسی [مریم فرستاد]، و این جفنه برای ما.

امیرالمؤمنین گفت : یا رسول اللّه! آن خوان که برای عیسی [بن مریم] فرستاد چه [نوع بود و بر آن خوان چه طعام] بود؟ گفت : [آن] خوانی [بود که] از زر سرخ، مکلّل به دُرّ و یاقوت و زمرّد(2)چهل گز در چهل گز [و] آن را چهار پایه بود، و بر آن خوان پنج نان بود [و ]بر سر هر نانی ناری بود پوست باز کرده، و بر زبر هر ناری سیبی، [و] از انواع ترها بر آن خوان همه چیزی بود مَا خَلاَ الثَوْمَ و الجِرجِیرَ مگر سیر و کَکِج(3)، و بر میان آن سفره ای صرخ بود، و بر آن جا ماهیی برشته، بنزدیک سرش نمک نهاده و بنزدیک دنبالش سرکه نهاده، و به دستاری از دستارهای بهشت پوشیده. اصحاب عیسی حاضر آمدند و گفتند : تو را کشف این باید کردن، او دست فراز کرد و آن دستار از روی خوان برگرفت، توانگران بدیدند حقیر آمد ایشان را از آن بنخوردند، گفتند : اندکی است.

عیسی - علیه السلام - ندا کرد و درویشان را بخواند تا از آن خوان می خوردند، چهل چاشت از آن بخوردند [تا چهار هزار یا چهل هزار مرد از آن بخوردند]، هیچ بیمار

نخورد که نه شفا یافت، و هیچ دیوانه نخورد و الاّ به هوش آمد، و هیچ نابینا نخورد و الاّ

ص:40


1- و علیها عُراقٌ مِنْ لَحْم : بر آن پاره ای گوشت بی استخوان نهاده بود.
2- مُکلّل به درّ و یاقوت و زمرّد : درخشان و آراسته شده به مروارید یاقوت و زمرّد [به رنگهای سفید و سرخ و سبز].
3- کَکِج : ککژ برهان قاطع : تره تیزک.

بینا شد، و هیچ مُقعَد(1) نخورد و الاّ به رفتن آمد، و هیچ پیر نخورد و الاّ برنا شد.

چون رسول - صلوات اللّه علیه و آله - و ایشان از آن فارغ شدند و دست بشستند، رسول - علیه السلام - گفت : این جَفْنه برگیر و همان جا که نهاده بود بنه، جفنه برگرفت و با جای خود برد و بنهاد، [در حال] به آسمان بردند و رسول - علیه السلام - و امیرالمؤمنین با مسجد شدند و نماز خفتن بکردند.

[بر دگر روز] امیرالمؤمنین - علیه السلام - در مسجد نشسته بود، اعرابی بیامد، بر ناقه ای نشسته و علی را از مسجد بیرون خواند و کیسه ای بزرگ به او داد، گفت : این بستان که توراست و ناپیدا شد [امیرالمؤمنین - علیه السلام] بیامد و کیسه به رسول داد و او را بگفت که : [این] اعرابی به من داد و ناپیدا شد.

رسول - علیه السلام - سر آن کیسه بگشاد و [از پیش] بریخت در آن جا هفصد دینار بود. رسول - علیه السلام - گفت : یا علی! شناختی آن اعرابی را؟ گفت : نه، گفت : او جبریل بود، کنزی(2) از کنزهای زمین [برای تو] بیرون کرد، و خدای تعالی تو را به عوض آن یک دینار که به مِقداد دادی بیست و چهار جزو [ثواب داد] و خیر، از جمله آن دو

معجّل بکرد(3)، آن جَفنه و این کیسه، و بیست و دو در آخرت برای تو مُعَّد(4) بکرد، آنچه

چشمها چنان دیده نیست و گوشها چنان شنیده نیست، و بر خاطر هیچ بشر چنان گذشته نیست. امیرالمؤمنین آن زر برسَخْت(5) هفصد دینار بود، گفت : صَدَقَ اللّه ُ جَلَّتْ عَظَمَتُهُ...

کریم کیست ؟

کریم کیست ؟(6)

...کریم آن باشد که عطا دهد و پوشیده دارد، بدهد و منّت ننهد، ببخشاید و ببخشد، به اول مَطْل(7) ندهد و به آخر منّت ننهد، دعا نخواهد و جزا چشم ندارد و ثنا نجوید، و آنچه داده باشد با کس نگوید.

ص:41


1- مُقْعَد : زمینگیر، فلج، شل.
2- کنز : گنج.
3- معجّل بکرد : با شتاب و زودتر برای عاجل، دنیا فرستاد.
4- مُعَّد بکرد : آماده کرد، مهیّا کرد.
5- برسَخْتَن : سنجیدن.
6- ج 4، ص 49 .
7- مَطْل دادن : درنگ کردن، کسی را معطّل و سرگردان کردن.

چنان که آن سَرِ جوانمردان کرد : در شب بداد و به روز باز نگفت، شرط برنهاد و منّت برننهاد، شرط برنهاد. سایل را که کس را نگوید : «لا نُریدُ منکُم جَزاءً وَ لا شُکوراً»(1)

مقام علی علیه السلام در جنگ اُحُد

مقام علی علیه السلام در جنگ اُحُد(2)

عُماره روایت کند از عِکْرِمَه از امیرالمؤمنین - علیه السلام - که گفت : روز اُحُد در پیش

رسول - علیه السلام - تیغ می زدم و دشمن را از او دفع می کردم، از پیش رسول دورتر افتادم. چون باز آمدم رسول را برجای خود که رها کرده بودم ندیدم او را، گفتم با خود،

رسول بنگریزد و در کشتگان ندیدم او را، همانا به آسمانش برده باشند! نیام شمشیر خود

بشکستم و گفتم : قتال کنم تا رسول را باز یابم، یا مرا بکشند. انبوهی عظیم دیدم جمع

شده، بر ایشان حمله بردم و ایشان را برگشادم و پراکنده کردم. رسول را دیدم از اسپ بیفتاده، من به بالین او شدم و گفتم : تن و جان من فدای تو باد! من برای تو دل مشغول

بودم. جماعتی حمله آوردند، گفت : بران اینان را از من...

راوی خبر گوید - زید بن وَهْبْ : عبداللّه مسعود را گفتم، از جمله صحابه جز ابودُجانه و سَهْل حُنَیف و علی بوطالب نماندند؟ گفت : به خدای که با رسول - علیه السلام - الاّ

علی نماند و جماعتی از هزیمت شدگان بازآمدند، اوّلشان اَبودُجانه و سَهل بود. گفتم : تو کجا بودی؟ گفت : من از جمله رفتگان بودم، گفتم : تو را که گفت این که می گویی؟ گفت :

سَهْل حُنَیف و اَبودُجانه. گفت : مرا تعجّب آمد از ثبات علی در مانند آن جایگاه. گفت : اگر شما را عجب می آید، واللّه که فرشتگان را از او در تعجّب آمد تا جبرئیل گفت آن

روز : لا سَیْف إلاّ ذُوالفِقارِ وَ لا فَتی إلاّ عَلِیٌّ(3)

...رسول گفت : یا علی! آواز این فرشته می شنوی که از آسمان مدح تو می گوید؟ من گفتم : یا رسول اللّه! این کیست؟ گفت : فرشته است، نام او رضوان.

ص:42


1- ... و نمی خواهیم از شما نه پاداشی و نه شکری. بخشی از آیه 10 سوره دهر.
2- ج 5، ص 41 .
3- اشاره است به حدیثی که از قول پیک وحی، در جنگ اُحُد، نقل شده است و در وصف جوانمردی و شجاعت علی ع است. گفته اند ذوالفقار نام شمشیر منبه بن حجّاج (یا عاص بن منبه) است که در روز بدر کشته شد و شمشیرش را پیامبر (ص) برای خود برگزید و سپس آن را به علی (ع) بخشید. بر پشت این شمشیر خراشهای پست و ناهمواری مانند فقرات بوده و بدین جهت آن را (ذوالفقار) نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین).

پرسشهایی از وصیّ رسول اللّه صلی الله علیه و آله

پرسشهایی از وصیّ رسول اللّه صلی الله علیه و آله(1)

سلمان پَارسی - رحمة اللّه علیه - روایت کند که : در عهد عمر خطّاب مردی بیامد از احبار(2) جهودان، و پرسید که : خلیفه محمّد کیست که بر جای اوست؟ او را هدایت کردند به عمر. او بیامد و گفت : اَنْتَ خلیفة مُحمدٍ؟ گفت : آری. گفت : اِنّی سائِلُکَ عَنْ ثلاث، و ثلاثٍ و واحدةٍ، گفت : من تو را بخواهم پرسیدن از سه مسأله و سه مسأله و یکی. گفت : چه منع کرد تو را از آن که نگفتی هفت مسأله؟ گفت : برای آن که اگر آن سه

اول بپرسم جواب یابم، دگر بپرسم و اِلاّ لا اُوذیکَ و نفسی؛ خود را و تو را رنجه ندارم.

عمر گفت : فَاذاً علیک بعلیّ بن ابی طالب؛ او را بَبَر علی فرستاد.

او بیامد و علی را گفت : من تو را سؤال خواهم کردن، چنان اول گفته بود. گفت : سَل ما بَدا لَک؛ بپرس از هر چه خواهی گفت : گفت : خبرده مرا از اول درخت که بر زمین برُست، و از اول سنگ که بر زمین بنهادند، و از اول چشمه آب که بر زمین پدید آمد؟

گفت : امّا شما که جهودانید می گویید اول درخت که بر زمین بِرُست سَمُرْ(3) بود، و دروغ گفتید. اول درخت که بر زمین بِرُست درخت عَجْوَه بود، از نوعی خرماست. و اول چشمه آب شما گفتید چشمه بیت المقدس است، و دروغ گفتید. اوّل چشمه آب که بر زمین پدید آمد، آن چشمه بود که صاحب موسی در او ماهی بشست و ماهی زنده شد. و اول سنگی که بر زمین نهادند، شما گفتید آن سنگ است که در بنای بیت المقدّس نهاده است، دروغ گفتید. اولِ سنگ که بر زمین بنهادند، حجر اَسْوَد بود که جبرئیل - علیه السلام - از بهشت به آدم آورد. وَ لَهُ لسانٌ ذُلَقٌ یَشْهَدُ لِمَنْ وافاهُ یَوْمَ القِیمَةِ؛ فردا قیامت او را زبانی فصیح بود تا گواهی دهد برای آن کس که به او آمده باشد. جهود گفت : اَشْهَدُ اَنَّهُ

اِمْلاءُ موسی و کتابُ هارون، گفت : گواهی دهم که این جمله املای موسی است و کتابت هارون.

گفت : مسأله سه ماند. گفت : بگو. گفت : اَخْبِرنی عَنْ مَوضِعِ نبیّکُم فی الجَنّةِ؛ خبر ده مرا از جای پیغامبرتان در بهشت. گفت : قَضِیبٌ غَرَسَهُ اللّه ُ بِیَدِهِ فی اَعلی عِلّیینَ ثُمّ قال لَهُ

ص:43


1- آغاز جلد پنجم.
2- اَحبار : جمع حِبْرْ دانایان یهودی. دانشمندان.
3- سَمُر : درخت مغیلان لغت نامه دهخدا.

کُنْ فَکانَ جَنّاتِ عَدْنٍ، گفت : قضیبی و شاخی حقّ تعالی به دست قدرت خود غرس کرد در اعلی علیّین. آنگه گفت آن را که : بباش، بهشت عدن [شد]. گفت : اِمْلاءُ مُوسی

و کِتابُ هرُون.

گفت : خبر ده مرا تا با او که باشد در آن جا؟ گفت : «اِثنی عَشَر مِنْ اَهْلِ بَیتِهِ یَأمُرُونَ

بِالمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ المُنْکَرِ وَ لا یَخافُونَ فی اللّه ِ لَوْمَةَ لائِمٍ»(1)

دوازده کس از اهل البیت او که امر معروف و نهی منکر کنند، و از ملامت هیچ ملامت کننده نترسند. گفت : راست گفتی، املاء موسی است و کتاب هارون.

گفت : خبر ده مرا از وصیّ او تا از پس او چند سال بماند. امیرالمؤمنین - علیه السلام - عَقَدَ(2) بِیَدِهِ ثَلاثینَ، به دست، سی بگرفت، یعنی سی سال.

گفت : یک مسأله ماند مرا، اگر جواب دهی بصواب ایمان آرم. گفت : وَ ما هِیَ؛ آن چیست؟ گفت : اَخْبِرنی عَنْ وَصِیِّهِ اَیَمُوتُ اَمْ یُقْتَلُ؛ خبر ده مرا از وصیّ او تا به مرگ میرد یا او را بکشند؟ امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : لا بَلْ یُخْضَبُ هذِهِ مِنْ هَذَا و وَضَعَ یَدَهُ عَلی لِحیتِهِ وَ رَأسِهِ؛ لا بل که این را از این خضاب کنند - و اشارت کرد به دست ها(3) سر و محاسن خود. جهود ایمان آورد و از جمله موالی او یکی بود و گفت : اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّه وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحمّداً رَسولُ اللّه ُ وَ اَنَّکَ وَصِیُّ رسولِ اللّه ِ.

اولوا الامر کیستند؟

اولوا الامر کیستند؟(4)

جابِر الجُعفی روایت کرد از جابر عبداللّه انصاری که گفت : چون این آیت آمد من گفتم : یا رسول اللّه! خدای و رسول را می شناسم، و اولوالامر(5) کیستند که خدای تعالی طاعت ایشان با طاعت تو و طاعت خود بپیوست؟ گفت : یا جابِر! هُم خُلفائی وَ اَئمّةُ المُسلمینَ بَعدی اَوَّلُهُم عَلی بن اَبی طالبٍ، ثُمّ الحَسَنُ، ثُمَّ الحسینُ، ثُمَّ عَلیُّ بنُ الحُسَینِ ثُمَّ

ص:44


1- (بخشی از آیه 54 سوره مائده اشاره دارد).
2- اشاره است به عَقْدِ انامل که با گشادن و بستن انگشتان مقدار اعداد را در قدیم نشان می داده اند. حضرت علی علیه السلام عدد سی را به آن وسیله یعنی عقد انامل نشان داد. رجوع کنید به کتاب غیاث اللغات ذیل (عقد انامل).
3- ها / با / به (به سر و محاسن خود اشارت کرد).
4- ج 5، ص 412 .
5- اولوالامر : صاحبان و دارندگان امر، فرمانروایان امّت.

مُحمّدُ بن عَلیٍّ المَعروفُ فی التَوراةِ بِالباقِرِ و سَتُدرِکُهُ یا جابِرُ فَاِذَا لَقِیتَهُ فَاَقْرِءهُ مِنّی السّلام، ثمّ الصّادِقُ جَعْفَرُ بنُ محمدٍ، ثُمَّ موسی بنُ جعفرٍ، ثُمَّ عَلیُّ بنُ موسی، ثُمّ محمّدُ بنُ عَلیٍّ، ثُمَّ علیُّ بنُ محمدٍ، ثمّ الحسن بنُ علیٍ، ثمَّ سَمّیی وَ کُنیّی حُجَّةُ اللّه ِ فی ارضِهِ و بَقیّتُهُ فی عِبادِهِ ابْنُ الحَسَنِ بن علیٍ ذاکَ الّذی یَفْتَحُ اللّه ُ عَلی یَدِهِ مَشارِقَ الأرضِ وَ مَغارِبَها ذاکَ الّذی یَغیبُ عَنْ شِیْعَتِهِ غَیبَةً لا یَثبُتُ فِیه عَلَی القولِ بِامامَتِهِ اِلاّ مَنِ اِمْتَحَنَ اللّه ُ قَلبَهُ للاِْیمانِ. گفت : ایشان خلیفتان منند و امامان مسلمانانند پس من، اوّلشان علی، و آنگه حسن، و پس حسین، و پس علی بن الحسین، آنگه محمد بن علی - که در تورات به باقر معروف است - و تو او را دریابی، چون او را بینی از منش سلام برسان. آنگه یک یک را نام برد تا به

حجّت رسید، گفت : آنگه مردی که نامش نام من بود و کنیتش کنیت من بود حجّت خدای بود در زمین، و بقیّه او در بندگانش پسر حسن علی، و او آن بود که خدای تعالی بگشاید بر دست او مشارق و مغارب زمین، او آن است که از شیعتش غایب شود، غیبتی که بر امامت او ثبات نکند با آن غیبت اِلاّ مؤمنی که خدای تعالی دل او را به ایمان امتحان

کرده باشد.

جابر گفت : من گفتم : یا رسول اللّه! شیعه او را در غیبت او به او انتفاع(1) باشد؟ گفت :

بلی! چنان که انتفاع باشد مردمان را به آفتاب، و اگر چه ابری در پیش او آید؛ یا جابر! هذا مِن مَکنونِ سرّ اللّه ِ و مَخْزون عِلْمِ اللّه ِ فَاکتُمْهُ اِلاّ عَنْ اَهْلِهِ، این از مکنون(2) سرّ خداست و

مخزون علم خدای، نگاه دار این را اِلاّ از اهلش.

رَدُّ الشمس (بازگشتن خورشید)

رَدُّ الشمس (بازگشتن خورشید)(3)

و در اخبار ابوبکر مردویه حافظ و اخبار ابوالعباس ناطقی و اخبار ابواسحاق ابراهیم ثعلبی صاحب التفسیر آمده است به اسانید درست از طرق مختلف و از عبداللّه عباس - رحمه اللّه علیهما - به چند طرق آوردند که : لم تُرَدَّ الشَّمسُ اِلاّ لِسلیمانَ وصیِّ داوودَ وَ لِیُوشَعَ وَصیِّ موسی و لِعلیِّ بن ابی طالب وَصیّ محمدٍ - صلی اللّه ُ علیه و آلِهِ وَ سَلَّمَ. و کتابی کرده است ابوالحسن محمد بن احمد بن علی بن الحسن بن شاذان در این معنی،

ص:45


1- انتفاع : سود بردن، سود گرفتن، نفع کردن.
2- مکنون : پنهان داشته شده، آنچه در ضمیر دارند.
3- ج 6، ص 328 .

نام آن کتاب بَیانُ رَدّ الشَّمسِ علی امیرالمؤمنین - علیه السلام - در آن جا بیارد که اند بارها(1) آفتاب برای امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - بازآمد. امّا آنچه مشهور است در اخبار و طوائف روایت کرده اند آن است که دوبار آفتاب بازآمد برای او : یک بار در هیأت رسول - علیه السلام - و یک بار از پس وفات او.

امّا در حیات او، امّ سَلَمه روایت کند و اسماء بنت عمیس و جابر عبداللّه انصاری و ابوسعید الخُدریّ و ابوذر الغفاری و عبداللّه بن عباس و جماعتی بسیار از صحابه رسول

- صلوات اللّه علیه و رَضِی عَنْهم - و احادیث ایشان متداخل(2) است که یک روز رسول - علیه السلام - امیرالمؤمنین علی را به مهمّی فرستاده بود او به آن مهمّ رفته بود. رسول - علیه السلام - نماز دیگر بکرد. چون امیرالمؤمنین - علیه السلام - بازآمد و با رسول - علیه السلام - می گفت آنچه در آن کار رفته بود، فَغَشّاهُ الوحیُ؛ وحی به پیغامبر فرود آمد.

رسول - علیه السلام - تکیه بر امیرالمؤمنین کرد و سَر بر ران او نهاد. مدّت دراز شد و آفتاب نزدیک شد به غروب. امیرالمؤمنین - علیه السلام - نماز نشسته به اشارت بکرد و آفتاب فرو شد. چون رسول - علیه السلام - از غشیت وحی(3) درآمد روی علی متغیّر دید. گفت : یا علی چه رسید تو را؟ گفت : خیر، یا رسول اللّه، جز که نماز دیگر نکرده بودم و چون تو را وحی آمد و سر تو بر کنار من بود نخواستم که تو را بر زمین افگنم. به اشارت

نماز کردم و دلم خوش نیست. رسول - علیه السلام - گفت : دل تنگ مکن که من دعا کنم تا خدای تعالی آفتاب باز آرد و تو نماز بوقت با شرایط و ارکان بگزاری. آنگه دست برداشت و گفت : بارخدایا! تو دانی که علی در طاعت تو بود و در طاعت رسول تو، اَللّهُمَّ

رُدَّ عَلَیه الشَّمسَ حَتّی یُصَلّی؛ بار خدایا آفتاب بازآر تا علی بوقت خود نماز به شرائط خود بیارد. راوی خبر گوید که به آن خدایی که محمّد را بحقّ به خلقان فرستاد که ما آفتاب دیدیم که بازآمد و او را آوازی بود چون آواز دَستِره(4) که در چوب افتد و روشنایی آن دیدیم بر در و دیوار تافته تا امیرالمؤمنین علی نماز کرد. چون او سلام باز داد آفتاب

فرو افتاد نه چنان که بعادت رفتی بل به یک ساعت فروشد.

و امّا از پس وفات رسول آنچه مشهور است از آن، آن است که به بابل آفتاب بازآمد

ص:46


1- اندبارها : چند بار.
2- همانند یکدیگر از جهات مختلف.
3- غشیت وحی : بیهوشی وحی.
4- دَستِره : ارّه و داس دندانه دار.

برای او، چنان که ابوالمقدام روایت کرد از جُوَیرِیَة بن مُسْهِر که با امیرالمؤمنین علی

بودیم به زمین بابل. وقت نماز دیگر درآمد، ما را گفت : شما نماز بکنید که این زمینی

است معذّب که خدای تعالی بر این زمین قومی را عذاب کرده است و هیچ [پیغمبری را وصی] پیغمبر را نشاید که این جا نماز کند.

جُویریه گفت : من اندیشه کردم که این چه حدیث باشد و گفتم من نماز خود در گردن او کنم و نماز نکنم الاّ آن که او نماز کند. و می رفتم تا آفتاب فروشد و من متعجّب و متحیّر می رفتم تا او فرود آمد و وضوءِ نماز بازکرد و دست برداشت و دعایی کرد، او دعا تمام

ناکرده بود که آفتاب بازآمد به جای آن که به وقت نماز دیگر بودی، و او مرا گفت بیا نماز

بکن. او نماز بکرد و من با او نماز بکردم. چون از نماز فارغ شد آفتاب فروشد. آنگه روی

با من کرد گفت : یا جُوَیریةُ لَعِبَ الشیطانُ بِکَ، شیطان به تو بازی کرد. گفتم : آری یا امیرالمؤمنین. گفت : خدای را به نام بزرگترین بخواندم تا آفتاب بازآورد تا من نماز بوقت

بکردم. من گفتم : اَشْهَدُ اَنَّکَ وَصیُّ مُحمّدٍ حَقّاً.

کنیزک حبشی کور و دوستی با علی علیه السلام

کنیزک حبشی کور و دوستی با علی علیه السلام(1)

محمد بن عیسی روایت کرد از یونس بن عبداللّه که او گفت سالی به حجّ می رفتم در بعضی منازل کنیزکی حبشی را دیدم نابینا، دستها برداشته و می گفت : یا رادَّ الشّمسِ علی امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب رُدَّ عَلَیَّ بَصَری ای خدای که آفتاب بر امیرالمؤمنین علی باز آوردی چشمهای من با من دهی، من نزدیک او شدم و گفتم ای کنیزک علی را دوست داری؟ گفت : آری و حقّ فاطمه دو دینار زر بگرفتم و او را دادم و گفتم صرف کن در بعضی حوائج خود. از من نپذیرفت و گفت : حاجت نیست مرا به این. گفت به حجّ رفتم؛ چون بازآمدم به آن منزل فرود آمدیم. من کنیزک را دیدم چشمها درست شده و حاجیان را آب می داد. گفتم : یا جاریه(2)، دوستی امیرالمؤمنین با تو چه کرد؟ گفت : هفت شب آن دعا می کردم و بر خدای سوگند می دادم به حقّ امیرالمؤمنین. چون شب هفتم بود هاتفی

ص:47


1- ج 6 ، ص 332 .
2- جاریه : کنیزک.

مرا آواز داد و گفت : ای کنیزک! علی را دوست داری از دلی صافی؟ گفتم : اِی واللّه ِ(1)مرا گفت : دستها بر چشمها نِه. من هم چنان کردم. او دست برداشت و گفت : بارخدایا اگر دانی که این کنیزک راست گوید و علی را دوست دارد از نیّتی صادق چشمها با او دِه. خدای تعالی دعای او اجابت کرد و چشم با من داد. من بر او سوگند دادم که به خدای که مرا بگوی تا تو کیستی؟ گفت : من خضرم و از جمله مُوالیان عَلیَّم(2) و از جمله موکّلانم بر شیعه او. و اخبار در این باب از طریق خواص و عام نه چندان است که آن را حدّی هست و درین جای بیش از این احتمال نکند.

قضاوت علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام

قضاوت علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام(3)

و در احکام امیرالمؤمنین - علیه السلام - آمده است که روزی امیرالمؤمنین - علیه السلام - با جماعتی جایی می گذشت؛ مردی را دید که از خَرِبه(4) بیرون آمد، کاردی به دست و دست و کارد خون آلود و مرد مدهوش و مذعور(5)مردم چون او را دیدند چنان، او را بگرفتند و در آن خربه شدند. مردی را دیدند کشته، تازه افکنده. او را گفتند این مرد را که کشت؟ گفت : من کشتم او را، و به قتل بر خویشتن اقرار داد. و امیرالمؤمنین - علیه

السلام - از او پرسید که این مرد را چرا کشتی؟ به جای تو گناهی کرده بود یا کسی را از آنِ تو کشته بود؟ گفت : بی سببی کشتم او را، امیرالمؤمنین - علیه السلام - بفرمود تا او را قصاص کنند چون او را به بازار بردند تا بکشند و او تن بر کشتن نهاده، چون سیّاف او را

بنشاند تا قصاص کند مردی بیامد و در دست او آویخت و گفت : او را رها کن که بی گناه است. این مرد را من کشتم و بر آن سوگندها یاد کرد تا پیش امیرالمؤمنین بردند. این مرد

اقرار داد و گفت : این مقتول را من کشتم و او بی گناه است. آن مرد را گفت : چرا برخویشتن گواهی دادی و به قتل [مُقرّ] آمدی؟ گفت : یا امیرالمؤمنین برای آن که دانستم که اگر انکار کنم از من بنشنوند با آن علامات و شواهد، گفت : پس این حال چون افتاد؟

مرد گفت من در سرای خود گوسپندی می کشتم و کارد خون آلود به خون گوسپند در

ص:48


1- ای واللّه : آری، به خدا قسم.
2- مُوالی : دوستدار.
3- ج 6 ، ص 353 .
4- خَرِبه : خرابه.
5- مذعور : ترسیده و از خود بیخود.

دست من بود. من آواز خریر(1) این کشته شنیدم در پهلوی سرای من در آن خربه، به بتعجیل بیرون جستم و کارد به دست، این مرد چون بهر آن پای بشنید به دیوار بجست. من درشدم آن مرد را کشته دیدم بترسیدم از آن جا بیرون دویدم با کارد خون آلود، این جماعت مرا بگرفتند و مرا راه نداد انکار کردن از آن علامات که کس از من مقبول نکردی. آن مرد که دوم بار آمده بود؛ گفت : راست می گوید. همه همچنان است که او گفت. امیرالمؤمنین - علیه السلام - با اصحابان نگرید و گفت : چه باید کردن؟ گفتند : آن مرد اوّل را رها باید کردن و این دوم را بکشتن.

امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : این فتوی بر خلاف راستی کردی و روی به حسنِ علی کرد و گفت : یا پسر! در این حادثه چه باید کردن؟ گفت : یا امیرالمؤمنین! هر دو را

رها باید کردن و دیت کُشته از بیت المال بدادن، امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : چرا گفتی؟ گفت : لقوله تعالی : «و مَنْ احیاها فکَأنّما أحیا النّاسَ جمیعاً»(2) اگر چه مردی را بکشت، مردی را از قتل برهانید. قتل آن به احیای این بباید رفتن و دیت کشته از بیت المال بباید دادن، امیرالمؤمنین - علیه السلام - شادمانه شد و بوسه بر چشم او داد و

گفت : سپاس آن خدای را که اهل البیت ما را توفیق علم و فقه داد.

فضیلت علی علیه السلام

فضیلت علی

علیه السلام(3)

حُمَید طویل روایت کند از انس مالک که رسول - صلّی اللّه علیه و آله - گفت حجابی است میان بنده و خدای - جلَّ جَلالُهُ - یعنی رحمت و ثواب او و آن حجاب، علی بوطالب

است چون بنده به او توسّل کند حجاب بردارند میان بنده و خدای تعالی.

ابوجعفر الباقر روایت کند از جابر عبداللّه انصاری که او گفت ما جماعت انصار فرزندان را بر علی بوطالب عرض کردمانی(4) هر که او را دوست داشتی دانستمانی که او حلال زاده است و هر که او را دشمن داشتی دانستمانی(5) که حرام زاده است و ما جماعت

ص:49


1- خریر : آواز گلوی شخص خفته خروخر، خروپف.
2- کسی که به او حیات بخشیده باشد چنان است که به جمیع مردم حیات بخشیده است مائده / 32.
3- ج 6 ، ص 361 .
4- عرض کردمانی : عرض می کردیم.
5- دانستمانی : می دانستم. یاء استمراری

انصار هرگه ما را حاجت بودی به رسول - علیه السلام - علی را وسیله کردمانی تا حاجت من روا کردی(1)

زُهری گفت : بیمار شدم بیماری که از آن به هلاکت نزدیک شدم با خویشتن اندیشه کردم که مرا به خدای تعالی وسیلتی باید، در عهد خود از علی حسین زین العابدین فاضلتر نشناختم. او را گفتم یابْنَ رسول اللّه، حال من این است که تو می بینی. اگر بر من صدقه کنی به دعایی که در این عهد از تو گرامیتر بر خدای تعالی بنده نمی دانم. مرا گفت

کدام خواهی؟ من دعا کنم تا تو آمین گویی یا تو دعا کنی من آمین گویم؟ گفتم : یابنَ رسول اللّه تو دعا کنی و تو آمین گویی و بر اثر آن من آمین گویم. علی بن الحسین - علیه السلام - دست برداشت و گفت : بارخدایا! پسر شهاب با من گریخته است و وسیله می سازد مرا و پدران مرا به تو، خدای به حقّ آن اخلاص که تو از پدران من دانی و الاّ

حاجات او روا کنی و او را شفا دهی به برکت دعای من و روزی بر او فراخ کنی و قدر او در علم رفیع کنی.

زهری گفت : به آن خدایی که جانها به امر اوست که پس از آن هرگز بیمار نشدم و دستم تنگ نشد و هیچ سختی نرسید مرا، از آن وقت تا اکنون در راحت و آسایشم و امید می دارم که خدای تعالی مرا به رحمت بیامرزد به دعای زین العابدین علی بن الحسین - علیه السلام - .

العلاء بن عبدالرحمن روایت کند از پدرش از ابوهریره که رسول - صلی اللّه علیه و آله - گفت که : چون خدای تعالی آدم را بیافرید و روح در او دمید او از دست راست عرش بنگرید اشباحی(2) و تماثیلی(3) دید از نور به عدد پنج، بعضی راکع و بعضی ساجد بر صورت او، گفت : بارخدایا پیش از من کس را آفریده بر صورت من؟ گفت : نه - گفت : بار خدایا این پنج شخص کیستند که من ایشان را بر صورت خود می بینم؟ گفت : اینان پنج کس اند از نسل تو و لَوْلاهُمْ لَما خَلَقْتُکَ و اگر نه اینانندی، من خود تو را نیافریدمی و نامهای ایشان از نامهای خود شکافتم و اگر نه اینانندی من آسمان و زمین و عرش و کرسی و بهشت و دوزخ و جنّ و انس نیافریدمی فَاَنَا المحمود و هَذَا محمّدٌ و اَنَا العالی و

ص:50


1- روا کردی : روا می کرد. یاء استمراری.
2- اشباح : جمع شَبَح : کالبدها، تنها، جسمها.
3- تماثیل جمع تمثال : صورتها، پیکرها.

هَذَا علیٌ و اَنَا الفاطِرُ و هَذِهِ فاطِمةُ وَ اَنَا ذوالاْحْسانِ وَ هَذَا الحَسَنُ و اَنَا المُحسِنُ و هَذَا الحُسَیْنُ به عزّت و جلال من که هیچ بنده نباشد که پیش من آید و چند دانه سپند بغض

اینان در دل دارد و الاّ به دوزخش برم و باک ندارد.

ای آدم اینان صفوت مَنَنْد از خلق من، به اینان نجات دهم و به اینان هلاک کنم چون تو را به من حاجتی باشد به اینان توسّل کن و اینان را وسیله و شفاعت ساز به من، پس رسول - علیه السلام - گفت : ما سفینه نجات ایم، هر که در او نشیند نجات یابد و هر که از آن بگردد هلاک شود، هر که را به خدای حاجتی باشد باید که به ما توسّل کند به خدای تعالی و شاعر گوید:

عَلَی اللّه ِ فِی کُلِّ الامُورِ تَوَکُّلی

وَ بِالخَمْسِ اَصحابِ العَباءِ تَوَسُّلی

تناسب صفات الهی با آیات شریفه

تناسب صفات الهی با آیات شریفه(1)

گویند مردی از ولایت عجم به حجّ می رفت در کجاوه نشسته بود و قرآن می خواند به این آیت رسید، بخواند که «جَزاءً بِما کَسَبا نکالاً مِنَ اللّه ِ [وَ اللّه ُ غَفُورٌ رَحیم]»(2) جمّال(3) او را گفت : یا هذا! خطا می خوانی گفت : تو قرآن دانی؟ گفت : نه و لکن دانم که آنچه خواندی

خطاست. چه این جایگاه لایق نیست. مرد جامع(4) باز کرد گفت : راست گفتی و بخواند : «واللّه عزیزٌ حکیمٌ» اعرابی گفت : تعالی اللّه ُ ربُّنا عَزَّ فَحَکَمَ(5)

قضاوت علی علیه السلام

قضاوت علی

علیه السلام(6)

و در احکام امیرالمؤمنین - علیه السلام - آورده اند که مردی چوبی بر سر مردی زد و آن مرد دعوی کرد که از این زدن او دیدار چشمش و شنوایی گوشش و گفتار زبانش و بویایی بینی اش تباه شد. به حکومت پیش امیرالمؤمنین آمدند. امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : راضی باشی که او را سوگند بدهم و تو چهار دیت بدهی؟ گفت : یا

ص:51


1- ج 6 ، ص 376 .
2- سوره مائده 5 آیه 38 .
3- جمّال : شتربان.
4- جامع : قرآن.
5- پروردگار عزیز است و توانا پس حکم کرد.
6- ج 6 ، ص 398 .

امیرالمؤمنین من ایمن نباشم که او سوگند به دروغ بخورد و دیت بستاند. حکمی باید که من بدانم که مرا این جنایت لازم است.

امیرالمؤمنین آن مرد را وعظ کرد و بترسانید به خدای و گفت اگر در این دعوی خلاف می گویی رجوع کن. مرد اصرار کرد و طریقی نبود به صدق و کذب او. امیرالمؤمنین گفت : ظنّ من آن است که این مرد دروغ می گوید. من در این حکمی کنم که پیدا شود دروغ او از راست.

آنگه گفت : این مرد را ببری و برابر قرص خورشید بداری اگر چشم برکرده در قرص خورشید نگرد و چشم بر هم نزند و آب از چشم نریزد راست می گوید و اگر چشم برهم زند و آب از چشم ریختن گیرد دروغ می گوید و اختیار سمعش به این توان کردن که آوازی بلند ناگاه در گوش او زند اگر از آن بهراسد دروغ می گوید و الاّ راست می گوید.

و حدیث بینی پاره رُکْو(1) بیارید و بر آتش نهید و در زیر بینی او بدارید اگر عطسه پیش آید دروغ می گوید و اگر نیاید راست می گوید و زبانش از دهن بیرون آری و درزنی(2) در زبانش زنی اگر خونی سیاه برآید، راست می گوید و اگر سرخ باشد دروغ می گوید، تجربه کردند همه همچنان آمد که امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت و مرد دروغزن بود در آن دعاوی، بفرمود تا او را ادب کردند و گفت تو را بر او بیش از آن نیست که به قصاص، چوبی بر سر او زنی و آن حکمی روشن شد و شبهه برخاست.

گشاده شدن خیبر به دست علی علیه السلام

گشاده شدن خیبر به دست علی علیه السلام(3)

و اخبار به این معنی متواتر است از طریق مخالف و مؤالف که چون رسول - علیه السلام - به زیر حصن خیبر فرود آمد و چند روز حصار داد حصن را(4)، یک روز رایت به یکی از معروفان صحابه داد برفت، یُجَبِّنُ اصحابَهُ و یُجَبّنونَهُ اصحاب خود را بددلی(5) می داد و ایشان او را، تا منهزم باز آمد، روزی دیگر به دیگری داد برفت، یُؤَنِّبُ اَصحابَهُ وَ یُؤَنَبُونَهُ؛ ملامت می کرد قومش را و ایشان او را ملامت می کردند. مردی از جمله صحابه

ص:52


1- رُکْو : پارچه کهنه، لتّه.
2- درزن : سوزن.
3- ج 7 ، ص 7 .
4- بارو و قلعه را محاصره کرد.
5- جُبن و ترس.

که پدر و برادر او را کشته بودند بیامد و گفت : یا رسول اللّه! این رایت به من ده تا من بروم و بذل جهد کنم و بغایت طاقت بکوشم و انتقام اینان بکشم. رسول - علیه السلام - گفتند : لاَُعْطِیَنَّ الرّایَةَ غداً رَجُلاً یُحِبُّهُ اللّه ُ وَ رَسُولُهُ وَ یُحِبُّ اللّه َ وَ رَسُولَهُ کَرّارٌ غَیرُ فَرّارٍ، گفت : من فردا رایت(1) به مردی دهم که خدای و پیغمبر او را دوست دارند و او خدای و پیغمبر را دوست دارد. کَرّارٌ؛ حمله بر باشد، غَیرُ فَرّارٍ گریزنده نباشد. لا یَرجِعُ حَتّی یَفْتَحَ اللّه ُ عَلی یَدَیْهِ؛ برنگردد تا خدای تعالی بر دست او فتح برآرد.

آن شب همه صحابه به امید دربستند و طمع داشت(2) هر یکی از ایشان که آن که رسول - علیه السلام - گفت، او باشد. بامداد که برخاستند و هر که سلاحی نیکوتر داشت و اسبی فاره تر(3)، درپوشید و بر نشست و خویشتن عرض می داد. رسول - علیه السلام - در نگریدند یک باری در قوم همه حاضر بودند و ساخته. در میان ایشان امیرالمؤمنین علی را ندید، گفت : علی کجاست؟ گفتند : یا رسول اللّه او را چشم درد می کند. سلمان را گفت : برو و بیارش. سلمان بیامد و گفت : اَجِبْ رسول اللّه؛ اجابت کن رسول خدای را او برخاست و سلمان دست او را گرفت و او را پیش رسول - علیه السلام - آورد. رسول - علیه السلام - گفت : یا علی! چه بوده است تورا؟ گفت : صُداعٌ بِرأسی و رَمَدٌ لا اُبْصِرُ مَعَهُ شَیئاً، گفت : ای رسول اللّه درد سر است مرا و درد چشم، چنان که هیچ نمی بینم. رسول - علیه السلام - گفت : پیش آی. او پیش رسول رفت، رسول - علیه السلام - آب دهن مبارک خود در چشم او دمید و دست به او فرود آورد.

درحال چشم باز کرد چنان که پنداشتی که او را هرگز درد چشم نبوده است و رایت به او داد. او برفت و خدای تعالی فتح بر دست او برآورد و قصّه خیبر مشهور است؛ چون بازآمد خیبر گشاده.

ایمنی از خلق

در خبر است که : یک روز امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - در حجره بود و غلامی از

ص:53


1- پرچم، درفش.
2- طمع داشتند.
3- فارِه : تیز رفتار.

آنِ او(1) بر در حجره نشسته بود. امیرالمؤمنین او را آواز داد، او می شنید و جواب نمی داد. بیرون آمد و گفت : یا غلام آواز من نمی شنیدی؟ گفت : بلی، گفت : چرا جواب ندادی؟ گفت : برای آن که از تو ایمن بودم. امیرالمؤمنین - علیه السلام - شکر گزارد خدای را، که مرا چنان کرد که بندگان او، از من ایمن اند. ای غلام! برو که تو را آزاد کردم(2)

رفتار علی علیه السلام با زن مسلمان

و در خبر است که : روزی می گذشت [منظور علی علیه السلام است] در بعضی کویهای کوفه، زنی سبوی آب برگرفته بود و می برد و می گفت : اَللّهُمَّ احْکُم بَیْنی وَ بَیْنَ عَلیِّ بن اَبِی طالِبٍ؛ خدایا تو میان من و علی بوطالب حکم کن و زن او را نشناخت، امیرالمؤمنین

پیش او آمد و گفت : ای زن! تو را با علی بوطالب چیست؟ گفت : شوهر مرا به بعضی جایها فرستاده تا مرا این آب می باید کشید. گفت : ای پرستار، خدای را این سبوی مرا ده

تا من بردارم و علی را بگویم تا کس فرستد و شوهر تو را باز خواند، و سبوی آب برگرفت و با او به درِ سرای او برد.

چون همسایگان او را بدیدند، گفتند : هی! رها کرده ای تا امیرالمؤمنین سبوی آب برداشته است و به خانه تو می آورد، گفت : این امیرالمؤمنین است، بدوید و در پایِ او

افتاد و عذر خواست و گفت : زینهار، ای امیرالمؤمنین! من ترک ادب کردم و تو را نشناختم، گفت : روا باشد. هرگاه که تو را کاری باشد یا تقصیری یا حاجتی می آی و می خواه و التماس می کن تا که شوهرت بازآید، زن گفت : جَزاکَ اللّه ُ خَیراً اَفْضَلَ ما جَزی اِماماً عَنْ رَعیَّتِهِ(3)

برخی از اوصاف و مناقب علی علیه السلام

برخی از اوصاف و مناقب علی علیه السلام(4)

و در خبر است که : پسِ وفات امیرالمؤمنین - علیه السلام - ضِرار بن عبداللّه الضَبّی در

ص:54


1- از آنِ او : مال او، متعلّق به او.
2- ج 7 ص 9 .
3- خداوند تو را جزای خیر دهاد، جزایی برتر از آنچه پیشوایی از رعیّت خود دریافت می کند. ج 7 ، ص 10 .
4- ج 7 ، ص 10 .

نزدیک معاویه شد، گفت : ما فَعَلَ ابوتُرابُ؟ چه کرد ابوتراب؟ گفت : کانَ عَبْداً لِلّهِ دَعاهُ

فَاَجابَهُ؛ بنده بود خدای را خدایش بخواند اجابت کرد. گفت : صِفْ لی بَعْضَ اَخْلاقِهِ،

بعضی اخلاق او مرا وصف کن، گفت : مرا از این عفو کن، گفت : لابدّ است. گفت : چون لابد است بشنو : کانَ وَاللّه ِ اَوَّلَ مَنْ لَبّی و کَبَّرَ وَ اَفْضَلَ مَنْ تَقَمَّصَ وَ اعتَجَرَ وَ اَکْرَمَ مَن نَاجی رَبَّهُ وَ سَهِرَ، وَ اَعْلَمَ مَنْ قَرَّبَ و نَحَرَ وَ اَجْوَدَ مَنْ تَصَدَّقَ بِاَبْیَضَ وَ اَصْفَرَ وَ خَیْرَ مَنْ اَقْبَلَ وَ اَدْبَرَ، بَعْدَ محمّدٍ سَیّدِ البَشَرِ گفت : او نخستین کسی است که اجابت کرد خدای را و پیغامبر را در ایمان، و فاضلتر کسی که پیراهن درپوشید و کریمتر کس که با خدای مناجات کرد، و عالمتر کس که نَحر و قربان کرد، و سخی تر کس که زر و سیم داد و بهتر کس که آمد و شد کرد، پَسِ محمّد مصطفی که بهترین خلقان است.

گفت : زِدْنی یا ضِرار؛ بیفزای ای ضرار، گفت : کانَ وَاللّه ِ شَدیدَ القُوی، بَعیدَ المَدی

یَقُولُ فَصْلاً وَ یَحْکُمُ عَدْلاً تَنْفَجِرُ الحِکْمَةُ مِنْ جَوانِبِهِ یَنْطِقُ العِلمُ مِنْ نَواحِیهِ لا یُطمِعُ القَویَّ فی باطِلِهِ وَ لا یُؤیِسُ الضَّعِیفَ مِنْ عَدْلِهِ وَ کانَ واللّه ِ یُجیبُنا اِذَا سَئَلْنَاهُ وَ یُلَبّینا اِذَا دَعَوْنَاهُ وَ کَانَ فِینا کَاَحَدِنَا وَ کَانَ مَعَ قُرْبِهِ وَ تَقرُّبِهِ اِلَیْنا، لا نُکَلِّمُهُ هَیْبَةً وَ لا نَبْتَدِیهِ جَلالةً وَ اَشْهَدُ بِاللّه ِ لَقَد رَأیتُهُ فِی بَعضِ مَواقِفِهِ، وَ قَدْ اَرْخَی اللّیْلَ سُدُولَه قابِضاً عَلی لِحْیَتِهِ یَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلیم، یَبکی بُکاءَ الوالِهِ الحَزینِ یُناجی رَبَّهُ و یُعاتِبْ نَفْسَهُ وَ یَقولُ یا دُنیا اِلَیَّ تَعَرَّضْتِ اَمْ بِی تَسَوَّقْتِ هیهاتَ هَیْهاتَ لا حانَ حِینُکِ، غُرّی غَیْری قَدْ ابَنْتُکِ ثَلاثاً لا رِجْعَةَ لی اِلَیْکِ فَعُمْرُکِ قَصیرٌ و عَیْشُکِ حَقِیرٌ وَ خَطَرُکِ یَسِیرٌ.

گفت : واللّه ِ! که مردی سخت قوّت بود، دورغایت بود که گفتی سخنش فصل بودی و چون قضا کردی حکمش عدل بودی، حکمت از جوانب پهلوهای او بردمیدی و علم از نواحی او سخن می گفتی، قومی را در باطل طمع نیفکندی، و ضعیف را از عدل خود نومید نکردی، و در میان، او از روی تواضع چون یکی از ما بودی؛ چون چیزی خواستمی بدادی و چون نخواستمی ابتدا کردی و چون او را بخواندمی به لبّیک جواب کردی، آنگه با آن که چنین نزدیک بودی به ما و تقرّب کردی، ما از هیبت او با او سخن نیارستمی(1) گفت و از جلالت موقع و تعظیم او در چشم ما ابتدا نیارستمی به او، و سوگند می خورم به خدای که دیدم او را در بعض شبها، شب تاریک شده، که محاسن به دست

ص:55


1- جرأت نمی کردیم با او سخن بگوییم.

گرفته بود و بر خویشتن می پیچید و اضطراب می کرد چون مرد مار گزیده و می گریست چون مصیبت رسیده، گاه با خدا مناجات کردی، و گاه با خود عتاب می کرد و گاه با دنیا خطاب می کرد و می گفت : ای دنیا مرا تعرّض(1) می کنی؟ یا با من بازار(2) می کنی؟ هیهات!

دور باش از من که وقتت مباد با من، جز مرا بفریب که من به فریب تو غرّه نشوم، طلاقت

دادم سه بار طلاقی که بعد از آن رجعت نباشد که عمرت کوتاه است و زندگانیت حقیر است و خطر و مقدارت اندک است. آنگاه چون سخن به این جا رسانید، گریه بر او غلبه کرد و بگریست.

معاویه گفت که : کان وَاللّه کَما ذَکَرَ به خدای که علی (ع) همچنان بود که او گفت. آنگه گفت : کَیْفَ کانَ حُبُّکَ لَهُ؟ چگونه دوست داری او را؟ گفت : کَحُبِّ اُمّ موسی لِموسی،

چنان که مادر موسی موسی را وَ اَعْتَذِرُ اِلی اللّه ِ مِنَ التَّقصیر، و عذر می خواهم خدای را از تقصیر، گفت : کَیْفَ کانَ حُزْنُکَ عَلَیهِ. حزن و اندوه تو بر او چون بود؟ گفت : حُزنُ والِدَةٍ ذُبِحَ واحِدُها فی حِجْرها. گفت : چون حزن مادری که یک فرزند دارد و در کنارش کُشند

لا یَرْقَأُ دَمْعُها وَ لا یَذْهَبُ حُزْنُها اِلی یَوْمِ القِیامَةِ؛ آب چشمش کم نشود و غمش را کناره نباشد تا قیامت.

شجاعت و امامت علی علیه السلام

شجاعت و امامت علی علیه السلام(3)

... در امّت کس خلاف نخواهد کردن که وقعات و وقفات(4) او در هر موقف چه موقع داشت و چه اثر کرد و هر شجاع که نام او شنید کس را زهره نبود، فَکَیْفَ طعم او چشیدن

و طعن او پیچیدن، همه به تیغ او کشته شدند و به قهر او سرگشته شدند و از بازوی او در

خون آغشته شدند، تا راوی خبر گوید : که روز صرح(5) اسد عُوَیلم از صف کافران اسب

ص:56


1- دست درازی می کنی، خود را بر من جلوه می دهی.
2- بازار : به آزار.
3- ج 7 ، ص 12 .
4- جایگاههای نبرد و درگیر شدن با دشمن.
5- علامه شعرانی در ج 4 : 240 می نویسد : «من روز صریح [صرح] را ندانستم چیست و کدام یک از غزوات رسول ص بدین نام است و این حکایت بدین تفصیل جای دیگر نیافتم در بحار از مناقب ابن شهر آشوب نام اسد عویلم را در ذیل غزوه طایف آورده است و العلم عنداللّه و در افواه نظیر این قصه به (مرحب) نیز منسوب است (ر ک : تفسیر طبع آقای شعرانی).

برون زد. در خبر است که چهارصد مَن آهن بر او و بر اسبش بود ترک(1) بر سر نهاده و از بالای آن سنگی بسفته بود(2) و چون مغفری کرده و رُمحی(3) چهل گز به دست گرفته و در میدان مبارزات اسب را ناورد می داد(4) و [رجز(5) می خواند که من چنینم و چنانم!]

چون مرد را بدیدند و آواز او بشنیدند از او بترسیدند و از مبارزتِ او برمیدند. کس پیش او نیارست رفتن... رسول - علیه السلام - بر یک یک عرض می کرد مبارزت او کس رغبت نمی کرد تا گفت : مَنْ لَهُ وَ لَهُ الامامَةُ مِنْ بَعْدی؛ کیست که پیش او رود و از پسِ من امامت او را باشد : چون کسی رغبت نکرد، امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - گفت : یا رسول اللّه مرا دستور باشی که پیش او روم؟ گفت : جز تو، کس پیش او نرود و با او مقاومت نکند.

آنگاه او را پیش خود خواند و به دست خود عمامه در سر او بست و او را گفت : سِرْ عَلی بَرَکَةِ اللّه ِ فِی حِرْزِ مِنْ اَمانِ اللّه عَلی ثِقَةٍ بِنَصْرِ اللّه ِ(6)او پیش اسد عُوَیلم رفت، یک دوبار باهم بگشتند، یک بار امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - تیغ بر بالای سر برد درقی(7) داشت از آهن در سر کشید او تیغ بر میان درقه زد، درق ببرید و سنگ ببرید و خود آهن ببرید و سر و پیشانی و کام و دهن و ذقن و گردن و سینه و شکم و کمربست تا مرد را بر طول به دو نیم کرد، آنگه به تیغ سرش از تن جدا کرد و پیش رسول فرستاد. رسول - علیه السلام - تکبیر فتح کردند و شادمانه شدند و مسلمانان شاد شدند و او از آن جا برگشت منصور و مظفّر، می آمد خرامان و این بیتها می گفت :

.........................

..........................

اَنَا عَلیٌّ صاحِبُ الصَمْصامَه

وَ صاحِبُ الحَوْضِ لَدَی القیامَة

اَخِی نبیّ اللّه ِ ذو العَلامَةِ

قَدْ قال اِذْ عَمَّمَنَی العِمامَة

اَنتَ الّذی بَعْدی لَهُ الامامة(8)

ص:57


1- تَرْک : کلاه خود.
2- سوراخ کرده بود.
3- رُمَح : سرنیزه.
4- جولان دادن.
5- رَجَزْ : شعرهایی که در هنگام جنگ به عنوان مفاخره خوانند.
6- برو با خجستگی و سعادت الهی در جایگاه استوار از امان خدا بر اطمینان به پیروزی خداوند متعال.
7- دَرْق : سپر.
8- من علی صاحب شمشیر برنده ام و صاحب حوضم در روز قیامت : برادرم پیامبر خداست که صاحب نشان نبوّت، همان پیامبری که وقتی عمامه بر سرم پیچید فرمود : تو کسی هستی که امامت و پیشوایی امّت از آنِ توست.

گفت : برادر من که رسول رَبُّ العِزّه است به وقت آن که مرا عمامه در سر بست گفت : امامت تو را، عمامه کرامت بر سرش نهاد و طوق امامت در گردنش افگند، گفت : عمامه بِستان عاجلاً(1) و امامت آجلاً(2)، عمامه از من و امامت از خدا، عمامه به صلت و امامت به خِلعت، عمامه به تقدمه(3) امامت به تکرمه(4)، عمامه به اتفاق و امامت به استحقاق، چون به این سر حمایت دین به دست تو باشد به آن سر رعایت دین به قلم تو باشد. چون به آغاز تقویت اسلام از تو است، به انجام تربیت آن هم به تو باشد، امروزت رایت و عمامه

و فردات ولایت و امامت. این به تقدمه بستان و بنشان دار که بر اثر این آیت ولایتت رسد،

که : اِنّما وَلیَّکُمُ اللّه ُ(5)، تو در باب جهاد مجاهده کن و با اعدای دین مکابده کن(6) و دین مرا بیارا و جلوه کن که تا به مکافات این تو را به باز و جلوه کنم، امروزت روز هریر(7) است تا فردا که روز غدیرت باشد این معامله را پیش از آن به ثنا مقابله کنم که : یُجاهِدونَ فی سَبیل اللّه وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِم(8)، گفت : آنان که آیات در حقّ ایشان است او نه از بیگانگان بل از خویشان است، بر مؤمنان ذلول(9) است مر کافران را مُذِلّ(10) است، رسول مرا شاهد است و در دین مجاهد است به ملامت لایمان(11) مبالات نکند از کس دامنش نگیرد، گُفتِ کسی حجابش نشود، آن که از تیغ ابطال(12) نترسد، از ملامت جُهّال کی اندیشد، تو بر سر ملامت می باش که او بر ره سلامت است و بر طریق استقامت است و بر عزم ادامت و استدامت(13) است.

ص:58


1- اکنون. فعلاً.
2- در آینده.
3- به پیشکش و هدیّه.
4- کرامت و بزرگواری.
5- اشاره است به آیه شریفه : «إنَّما وَلیُّکُم اللّه ُ وَ رَسُولُهُ وَ الّذینَ آمَنوا الّذینَ یقیمون الصَلوةَ وَ یؤتون الزّکوةَ وَ هُمْ رَاکِعُونَ» سوره مائده (5 آیه 55) بنا به نقل تفاسیر در شأن علی (ع) که در حال رکوع انگشتری خود را به سائل بخشیده است، آمده (ر ک : الغدیر، ج 3 صص 156 - 167).
6- جنگ و جهاد کردن.
7- روز جنگ و حمله بی امان.
8- «آنان که در راه خدا جهاد می کنند و از سرزنش سرزنش کنندگان بیمی به خود راه نمی دهند» سوره مائده 5 آیه 54 .
9- ذَلول : رام.
10- مُذِلّ : خوار و ذلیل کننده.
11- ملامت کنندگان.
12- پهلوانان.
13- پی گیری و دوام داشتن و ادامه داشتن.

سجده شکر

سجده شکر(1)

چنان که در خبر می آید که یک روز رسول - علیه السلام - در محراب نشسته بود. پنج سجده کرد متوالی که با آن رکوعی و قیامی و نمازی نبود. صحابه گفتند : یا رسول اللّه این سجدات را سبب چه بود و تو نماز نمی کردی، گفت : این سجده های شکر بود، گفتند : یا رسول اللّه چه شکر؟ گفت : من نشسته بودم جبرئیل آمد و گفت : خدایت سلام کند و می گوید : من علی را دوست دارم، من سجده کردم خدای را بر شکر آن، برفت و در حال باز آمد، گفت : می گوید من فاطمه را دوست می دارم. من سجده دیگر کردم. برفت و بازآمد و گفت : می گوید :من حسن و حسین را دوست می دارم.

حدّ زدن مست

حدّ زدن مست(2)

در خبر است که : در عهد عمر خطّاب مردی نام او قدامة بن مظعون، خمر خورد و مست در بازار آمد، او را بگرفتند و پیش عمر بردند، او را گفت : چرا خمر خوردی؟ گفت : برای این آیت خدای گفت : «لَیس علی الّذین آمَنُوا و عَمِلوا الصّالحاتِ جُناحٌ فیما طعِمُوا» الآیة(3)عمر را شبهت حاصل شد در حدّ زدن و حدّ او در توقف نهاد. امیرالمؤمنین علی را از حال خبر دادند. به مسجد آمد و عمر را گفت : چرا قدامه مظعون

را حد نزدی؟ گفت : او آیتی از قرآن آورد و این آیه برخواند. امیرالمؤمنین گفت : او را

پیش من آرید. قدامه را گفتند : همی چرا خمر خوردی؟ گفت : ندانستم که حرام است، این آیت نیارست خواندن. علی گفت : این را بگردانید بر مهاجر و انصار تا آیت تحریم کس بر این خوانده است! جماعتی آمدند و گواهی دادند که او را تحریم خمر معلوم بود و بسیار شنیده است آیه تحریم خمر. گفت : این را ببری و حد زنی و آنگه توبه عرضه کنید بر او از آنچه گفت مرا این خمر خوردن رواست اگر توبه کند رها کنید و اگر توبه نکند گردنش بزنید که مرتد(4) است. قدامه گفت : توبه کردم، امیرالمؤمنین گفت : ندانی که

ص:59


1- ج 7 ، ص 17 .
2- ج 7 ، ص 142 .
3- بر کسانی که ایمان آورده اند و عمل صالح و نیکو انجام می دهند در آنچه می خورند گناهی نیست مائده (5 / آیه 93).
4- از اسلام برگشته، از دین روی گردانیده.

تو اهل این آیت نئی که نه مؤمن هستی و نه متّقی، نه عامل صالح، آنگه چون خواستند که حدّ زنند او را در کمّیّت خلاف افتاد ایشان را هر کسی چیزی بگفت. گفتند : رجوع هم به

او باید کردن. او را گفتند : حدّش چند زنیم؟ امیرالمؤمنین گفت : هشتاد تازیانه. گفتند : چرا؟ گفت : لاَِنَّ الشارِبَ اِذَا شَرِبَ سَکِرَ وَ اِذَا سَکَرَ هَذی وَ اِذَا هَذَی افتری و حَدُّ المُفترِی ثَمانُونَ جَلْدَةً برای آن که شارب چون خمر خورد مست شود و چون مست شود هذیان(1) گوید و چون هذیان گوید فریه(2) کند و چون فریه کند حدّ مفتری هشتاد تازیانه بُوَد.

محبّت علی علیه السلام

محبّت علی

علیه السلام(3)

...حدیث عمرو بن شیبه و دیگر راویان از صحابه و تابعین(4) در آن که امیرالمؤمنین

علی قسمت کننده باشد بَیْنَ الجَنّةِ و النّار و عمر بن شیبه روایت کند که رسول - علیه

السلام - امیرالمؤمنین را گفت : یا علیُّ کأ نّی بِکَ یَوْمَ القیامَةِ و بِیَدَکَ عَصا عَوْسَجٌ تَسُوقُ قَوْماً الی الجَنَّةِ و آخرینَ اِلَی النّارِ، گفت : پنداری که در تو می نگرم که فردای قیامت عصایی از چوب عَوْسَج(5) به دست گرفته باشی و گروهی را به بهشت می رانی و گروهی را به دوزخ و باد دوزخ مقاسمه می کنی که : هذا لی و هذا لکِ خُذِیهِ فَاِنَّهُ مِنْ اَعْدائی وَ ذَریهِ فَاِنَّهُ مِنْ اَوْلیائی؛ آن را دار که از دشمنان است و این را دست بدار که از دوستان است. آنگه گفت : واللّه ِ که آتش علی را مطیعتر باشد از آن که بنده سیّدش را و شاعر

گوید :

عَلِیٌّ حُبُّهُ جُنَّةٌ

قَسِیمُ النّارِ وَ الجَنَّه

وَصیُّ المُصطَفی حَقّاً

اِمامُ الاِنْسِ و الجِنّه

[علی علیه السلام کسی است که دوستی و محبّتش سپر آتش دوزخ می باشد، علی علیه السلام اهل محشر را به دوزخ و بهشت تقسیم می کند و او براستی وصیّ حضرت رسول صلی الله علیه و آله است و امام انس و جنّ می باشد.]

ص:60


1- هذیان : پریشان گویی بر اثر بیماری.
2- فِریه کردن : دروغ گفتن، تهمت زدن، لعنت فرستادن.
3- ج 8 ، ص 205 .
4- تابعین : افرادی که با یکی یا بیشتر از اصحاب رسول اللّه ص ملاقات کرده و از آنان حدیث شنیده اند.
5- عَوْسَج : خاربَنی است که در بیابانها روید.

دو زن نگون بخت!

دو زن نگون بخت!(1)

...و روایت محمد بن اسحاق آن است که : قُدار بن سالف ناقه صالح را برای آن زنکی کشت نام او قَطام، و عبدالرحمنِ ملجَم امیرالمؤمنین را برای زنکی کشت نام او هم قَطام،

که امیرالمؤمنین - علیه السلام - پدر وی را و برادر او را در نهروان کشته بود - و قصّه آن معروف است در کتب ما و مخالفان مشروح که : این ملعون خِطبه کرد و این ملعونه را خواست. او گفت : مهر من گران است. گفت : چند است؟ گفت : سه هزار درم و غلامی و کنیزکی و کشتن علی ابوطالب است. گفت : این همه آسان است، کشتن علی دشخوار است، این چگونه تواند بود؟ گفت : مقصود خود آن است، و اگر درم و غلام و کنیزک نباشد، هم روا باشد آن جا که این مقصود حاصل بود. گفت : من خود به این شهر به این کار آمده ام و بر این کار مراقبت و محافظت می کرد تا شب نوزدهم ماه رمضان. امیرالمؤمنین به مسجد جامع آمد به نماز بامداد و او همه شب رصد کرده بود.

چون او در نماز ایستاد و الحمد بخواند از سورة الانبیاء یازده آیت، او تیغ بزد بر مقدّم سر او و جراحتی عظیم کرد. امیرالمؤمنین - علیه السلام - نماز سبک بکرد و سلام باز داد

و گفت : فُزْتُ وَ رَبِّ الکعبةِ؛ به خدای کعبه که ظفر یافتم...!

علی علیه السلام قرین رسول اللّه صلی الله علیه و آله

علی علیه السلام قرین رسول اللّه صلی الله علیه و آله(2)

روایت کردند رُوات ثقات(3) که : چون رسول - علیه السلام - در آن بیماری که وفاتش رسید، در میان آن بیماری روزی گفت : اُدعُوا اِلَیَّ قَرینی، قرین مرا به من خوانی، عایشه گفت : پدر مرا می خواهد، او را بخواند، چون بیامد و بنشست و رسول در او نگرید و گفت : اُدْعُوا اِلَیَّ قَرینی، قرین مرا به من خوانی، حفصه گفت : پدر مرا می خواهد. برفتند و او را بخواندند. چون درآمد، رسول - علیه السلام - هم این سخن گفت.

ص:61


1- ج 8 ص 284 .
2- ج 8 ، ص 429 .
3- رُواتِ ثِقات : راویان مورد اعتماد.

اُمّ سَلَمه گفت : وَاللّه ما عَنی اِلاّ عَلیّاً، به خدای که جز علی را نخواست. برفتند و او را بخواندند و جماعتی بسیار از صحابه حاضر بودند، چون او را بدید گفت : هَذا قرینی [فی الدّنیا و الآخرة کانَ قَرینی]... این قرین من است در دنیا و آخرت. قرین من بود در صُلب(1) آدم چون آدم در بهشت بود، و قرین من بود در صُلب نوح چون نوح در کشتی بود، قرین من بود در صُلب ابراهیم چون او را به آتش انداختند، و قرین من بود در صُلب

اسماعیل چون او را برای ذبح بخوابانیدند. آنگه همچنین می گردیدیم از اَصلاب(2) طاهرین به ارحام طاهرات تا به صلب عبدالمطلب رسیدیم، آنگه حق تعالی آن آب را و نور را که ما را از او آفرید به دو قسمت کرد، یک نیمه از آن به عبداللّه داد از او من آمدم، و یک نیمه به ابوطالب داد و از او علی آمد.

دوازده ماه - دوازده امام علیهم السلام

دوازده ماه - دوازده امام علیهم السلام(3)

[در ذیل آیه شریفه اِنَّ عِدَّةَ الشُهُورِ عِنْدَ اللّه ِ اثْناعَشَرَ شَهْراً فِی کِتابِ اللّه ِ ... عدد ماهها نزدیک خدای دوازده ماه است در کتاب خدای... - سوره توبه آیه 36] آمده است :

...ای عجب، عدد ماهها که صلاح معاش تو به او متعلّق است، خدای تعالی با تو نگذاشت گفت : عِنْدَاللّه ِ فِی کتابِ اللّه ِ، عدد امامان که صلاح معاد و دین تو با اوست با تو گذارد؟ اگر این عدد که عدد شهور است، مِنْ عِنْدَ اللّه ِ وَ فِی کتابِ اللّه ِ است عدد آن ماههای دین اولی و اَحری که از نزدیک او باشد و در کتاب او باشد آنچه این عدد است و مثل این

عدد است و به منزلت از امامت فروتر است، از نزدیک اوست عدد نقیبان بنی اسرائیل مفوّض(4) به بَعث اوست : «وَ بَعَثا مِنْهُمُ اثنَی عَشَرَ نقیباً...»(5) و اگر چشمه های آب بود که بر دست موسی - علیه السلام - ظاهر شد، «فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثنَتا عَشَرَةَ عَیْناً...»(6) به فرمان او و

ص:62


1- صُلْب : پشت.
2- اَصلاب : جمع صُلب : پشتها.
3- ج 9 ، ص 240 .
4- مفوّض : واگذار شده.
5- و برانگیزاندیم از ایشان دوازده سالار سوره مائده(5، آیه 15) در تفسیر آمده است که : چون بنی اسرائیل بعد از هلاک فرعون و استقرار در مصر مأمور شدند که به زمین شام روند و آن ملک از جبّاران شام بگیرند حضرت موسی علیه السلام از 12 سبط 12 نقیب برای تجسّس برگزید.
6- پس روان شد از آن 12 چشمه سوره بقره (2، آیه 58) وقتی که موسی علیه السلام برای قومش آب خواست گفتیم با عصایت بر آن سنگ زن که آب از آن جستن کند.

خرق عادت از جهت او. و اگر نجات موسی و قومش را راههای دریا بود، هم دوازده از لطیف صنع او و کمال فضل او آنچه نجات و خلاص بهترین امّت به آن باشد [و صلاح معاد و معاش به او منوط بود، همانا با رأی تو نگذارند تا آن بر تو باشد و] از کتاب تو خوانند آنچه برای تو باشد نه به رأی تو باشد به صلاحدید من باشد. این دوازده ماه، از

او چهار حرام کرد. از این دوازده امام، چهار را به یک نام برآورد، چنان که آن را نام در حرامی یکی است، ذالک قوله - علیه السلام : الائمّة مِنْ بَعْدی اثناعشر اوَّلَهُم عَلیٌّ و رابِعُهُم علیٌ و ثامِنُهُم علیٌّ و عاشرُهُم علیٌ و آخِرُهُم مَهدیٌّ، گفت : امامان از پس من دوازده اند؛ اولشان علی، و او مرتضی است، و چهارمشان : علی و آن سیّد عباد و اصفیاست. و هشتمشان : علی و آن علی بن موسی الرضا است. و دهمشان : علی بن محمّد التقّی که او زین اتقیاست. و آخرشان مَهدی، که باز پسین خلفاست. چون عدد تمام کردی اطلاق کن و برخوان و : ذالک الدّینُ القَیِّمُ.

غزوه تبوک - مقام و منزلت علی علیه السلام

غزوه تبوک - مقام و منزلت علی علیه السلام(1)

در خبر می آید که : چون رسول - صلی اللّه علیه و آله - عزم غزات تبوک کرد - و آن مسافتی بود دور تا به حدّ روم(2) - منافقان طمع کردند که چون رسول - علیه السلام - برود و صحابه و لشکر بروند و مدینه خالی ماند، ایشان نکایتی(3) کنند و بر خانه رسول و صحابه زنند و چیزی که یابند ببرند و زنان و کودکان را برده کنند. خدای تعالی جبریل را فرستاد

و از این حال رسول را - علیه السلام - خبر داد، رسول - علیه السلام - گفت : پس چه رای

است و چه باید کردن؟ جبریل گفت : خدایت سلام می کند و می گوید در این غزات که می روی تیغ نمی باید زدن، بل صلحی باشد میان تو و ایشان. فرمان من آن است که علی را بر جای خود بداری و محراب و منبر به او سپاری تا هم این را نیابت کند هم مدینه را

حمایت کند، و نیز بدانند که چون با حیات تو صلاحیت نیابت تو و ولایت عهد تو او دارد

پس از وفات تو اُولی و اَحری که او باشد که آن را بشاید(4)رسول - علیه السلام - علی را

ص:63


1- ج 9 ، ص 256 .
2- منظور روم شرقی : آسیای صغیر، ترکیّه فعلی است.
3- نکایت : گزند به دشمن رساندن.
4- بشاید : شایسته است.

برجای خود بنشاند و مدینه به او سپرد. منافقان چون آن دیدند، بدانستند که کید ایشان

باطل شد. چون رسول - علیه السلام - از مدینه یک منزل برفت، زبان طعن در علی دراز کردند و گفتند : اَلا اِنَّ محمّداً قَدْ قَلی عَلیّاً اَلا تَراهُ قَدْ خَلَّفَهُ مَعَ النِّساءِ و الصّبیانِ، محمد، علی را ببُرید، نبینی که او را با زنان و کودکان رها کرد. امیرالمؤمنین - علیه السلام - این بشنید، سخت آمد او را، برخاست و برنشست و سلاح درپوشید و شمشیر حمایل کرد و از پس رسول - علیه السلام - برفت. نماز دیگر به او رسید و رسول - علیه السلام - از خیمه

بیرون آمده بود و به ره نگاه می کرد، درنگرید علی را بشناخت، گفت : آری! شمایل علی، شمایل علی می بینم. چون نزدیک رسید، رسول گفت : یا عَلیُّ ما حَمَلَکَ عَلی الخُرُوجِ؟ چه حمل کرد تو را بر آن که از مدینه بیرون آمدی؟ گفت : طعنه منافقان و آن که چنین گفتند. رسول - علیه السلام - گفت : یا عَلیُّ اَما تَرضی باَ نَّکَ وَزیری و وَصیِّی و

خَلِیفتی و قاضِی دِینی و مُنْجِزُ وَعدی لَحْمُکَ لَحْمِی و دَمُکَ دَمی وَ اَنْتَ مِنّی بِمَنْزِلَةَ هرونَ مِنْ مُوسی اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِیَّ بَعْدِی گفت : راضی نباشی به آن که تو وزیر منی و وَصیّ منی و خلیفت منی و قاضی دین منی و مُنجز وَعْدِ منی، گوشتت گوشتِ من است و خونت خون من است و تو را از من آن منزلت است که هارون را از موسی، اِلاّ آن که از پس من پیغمبر

نیست. امیرالمؤمنین گفت : رَضِیتُ رَضیتُ رَضیتُ؛ راضی شدم، آنگه برگردید.

(لیلة المَبیت) یا توطئه قتل حضرت رسول صلی الله علیه و آله

(لیلة المَبیت) یا توطئه قتل حضرت رسول صلی الله علیه و آله(1)

...عبداللّه عباس و جماعتی مفسّران گفتند که : چون انصاریان ایمان آوردند و با رسول - علیه السلام - بیعت کردند، قریش از آن بشکوهیدند(2) و ترسیدند که کار رسول - علیه السلام - بلند شود. مشایخ ایشان مجتمع شدند در سرای نَدوه(3) تا مشورتی کنند در کار او، و رؤسای ایشان آن روز عُتبه بود و شَیْبه - پسران ربیعه - و ابوجهل و ابوسفیان بود و... امیّه بن خلف چون، مجتمع شدند و بنشستند ابلیس - علیه اللعنه - بیامد بر صورت پیری.

چون او را دیدند گفتند : تو کیستی؟ گفت : من مردی ام از اهل نجدْ، شنیدم که شما رأی

ص:64


1- جلد 9 ، ص 101 .
2- بشکوهیدند : بترسیدند.
3- دارالنَدْوه : جایی و سرایی برای رایزنی و مشورت.

خواهید زدن در حقّ این محمّد، خواستم تا من نیز حاضر باشم و رای شما بشنوم و اگر صواب باشد از پیش ببریم و اگر خطا باشد من نیز رای زنم که شما از من نصیحت بینید و شنوید. گفتند : روا باشد. ابوالبَخْتَری گفت : رای من در او آن است که، او را بگیری و در خانه ای محبوس کنی و بند بر نِهی و درِ خانه برآری و سوراخی رها کنی که طعامی و شرابی به او می دهید، و او را آن جا رها کنید تا به مردن چنان که با دگر شاعران کردند از زُهَیر و نابغه. ابلیس بانگ بر او زد و گفت : بد رای است این که دیدی، این با کسی توان

کردن که او را اهلی و عشیرتی و عزّتی و مَنعَتی(1) نباشد، امّا محمّد که از بنی هاشم باشد و از قوم خود اَتباع(2) و از برون اَتباع دارد [اگر] او را یک دو روز محبوس کنید خویشان او بر شما بیرون آیند و مدد خواهند از انصاریان و با شما قتال کنند و او را بیرون آرند و رأی

شما باطل شود. از سَرِ آن برفتند و گفتند : راست گفت این شیخ نَجْدی. هشام بن عمرو مِنْ بنی عامر بن لُویّ گفت : رای آن است که این مرد را بیارید و بر شتری نشانید و سَرِ

شتر در بیابان نهید و از میان خودش بیرون کنید تا برود و از وی و گفتاگوی او برهید.

ابلیس گفت : بِئْسَ الرّای ما رَأیتُم؛ بد رای است این که دیدی! مردی با این صفت که

اوست با حسن خَلْق و خُلْق و حلاوت منطق و ذَلاقتِ لسان(3) و فَصاحت تمام از میان شما بشود، هر کجا شود و هر که را دعوت کند اجابت کنند و مفتون شوند، تا نه بس، لشکری جمع کند و بیاید و جهان بر شما تنگ کند و مردانتان را بکشد و زنانتان را آواره کند. گفتند : صدق الشیخُ النَجْدی. ابوجهل گفت : رای من آن است که، ده مرد را از بطون امّهات(4) قریش اختیار کنند و نصب کنند تا او را بکُشند آشکارا، چنان که مردمان دانند که او را که کشته است تا خون او در قبایل متفرّق شود، طلب قصاص نتوانند کردن لابد به دِیَت(5) راضی شوند. شیخ گفت : نِعْمَ ما رَأیتَ، الرّایُ رأیُکْ؛ نیک رای است این که دیدی! و

روایت دیگر آن است که : این رأی ابلیس زد، و این درست تر است و همه با رأی او آمدند... و بر آن اتّفاق کردند و ده مرد را از قریش اختیار کردند و نصب کردند بدان کار.

جبریل آمد و این آیت آورد، رسول را - علیه السلام - خبر داد از آن احوال و گفت : خدای

ص:65


1- مَنْعَت : قدرت و شکوه.
2- اَتباع : پیروان.
3- ذَلاقت لسان : تیززبانی، فصاحت.
4- بطون امّهات : شکمهای مادران - خانواده های پدر و مادر دار و اصیل.
5- دِیَت : خونبها.

تعالی می فرماید که : مضجع(1) خود رها کن و از شهر بیرون شو. رسول - صلی اللّه علیه و آله - امیرالمؤمنین علی را بخواند و گفت، خدای مرا فرموده است که : از این شهر بروم،

تو را امشب بر جای من می باید خفتن تا قریش را اگر تعرّض می کنند، جای من خالی نبینند که به سر بر اثر من بیایند، و اگر مکروهی به من خواهند رسانیدن به من نرسد، و

جامه خود برکشید و بدو داد و گفت : جامه من درپوش و برجای من بخسب. امیرالمؤمنین - علیه السلام - همچنان کرد، و رسول - علیه السلام - از سرای بیرون آمد و این جماعت بر درِ سرای بودند این آیات می خواند : «انّا جَعَلْنا فِی اَعْناقِهِم اَغْلالاً فَهِیَ اِلی الاَذْقانِ فَهُم مُقْمَحون... الی قوله - فَهُم لا یبصرونَ» [ما قرار دادیم در گردنهاشان غلها، پس آن تا چانه ها و ذقنهاست پس ایشان سر به هواکنندگان اند و گردانیدیم از میان دستهاشان

سدّی و از پس سرشان سدّی پس فرو انداختیم بر چشمهاشان، پس ایشان نمی بینند.(2)]

هر یکی را پاره ای خاک بر سر کرد و بگذشت و به غار رفت و امیرالمؤمنین را به مکّه رها کرد بر سر اهل و خانه و آنچه او را بود و آنچه از ودایع مردمان بنزدیک او بود، که

مردمان مکّه ودایع پیش او بنهادندی برای صدق و امانتش، و مشرکان همه شب علی را مراقبت می کردند بر گمان آن که او محمّد است، تا صبح برآمد، در سرای رفتند با تیغها تا رسول را بکشند، امیرالمؤمنین - علیه السلام - از آن جا برخاست و گفت : چه کار را آمده اید و چه می خواهید؟ گفتند : محمّد کجاست؟ گفت : کجاست، گفت : ما کُنْتُ علیه رقیباً، من رقیب او نبودم. ایشان از سرای بیرون آمدند، پی دیدند، گفتند : محمّد رفته

است و همانا این خاک بر سر ما او کرده است! و پی آوردند تا به دَرِ غار که رسول - علیه

السلام - در آن جا بود، و خدای تعالی عنکبوت را برگماشت تا دَرِ غار را نسج کرد، ایشان

گفتند : پی تا این جاست؛ در این غار نشده است، چه اگر در غار شده بودی این نسج عنکبوت دریده شده بودی، از این جا به زمین فروشده است یا به آسمانش برده اند، و خدای تعالی در حق امیرالمؤمنین [این آیت] بفرستاد : «وَ مِنَ النّاس مَنْ یَشْری نَفْسَهُ ابْتِغاءَ

مَرْضاتِ اللّه ِ» [و از مردمان کس هست که می فروشد خودش را برای جستن رضای خداوند.(3)]

ص:66


1- مَضْجَع : خوابگاه.
2- سوره یس 36 آیات 8 و 9 .
3- سوره بقره 2 آیه 207 .

در فضیلت علی علیه السلام

در فضیلت علی علیه السلام(1)

و در خبر است که در عهد عمر خطّاب زنی را پیش او آوردند که به شش ماه بار بنهاده بود و بر او دعوی کرد شوهر، که کودک نه مراست به علّت آن که به شش ماه وضع افتاده بود(2)عمر بفرمود(3) تا زن را رجم کنند(4)امیرالمؤمنین علی گفت - علیه السلام - اِنْ خاصَمْتَکَ بکِتابِ اللّه ِ خَصَمَتْکَ؛ اگر این زن به کتاب خدای با تو خصومت کند تو را غلبه کند. گفت : چگونه؟ گفت : قال اللّه تعالی : «وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلثُونَ شَهراً...» و قال : «وَ الوالِداتُ یُرْضِعْنَ اَوْلادَهُنَّ حَوْلَیْنِ کَامِلینِ»(5) الآیه، چون مدّت رضاع به دو سال بنهند چنان که خدای تعالی نهاد دو سال تمام بیست و چهار ماه باشد تا به سی ماه، شش ماه ماند که

مدّت حمل بوده باشد. عمر گفت : راست گفتی و بفرمود تا زن را رها کردند.

تزویج فاطمه علیهاالسلام

تزویج فاطمه علیهاالسلام(6)

راویان اخبار روایت کرده اند از امیرالمؤمنین و عبداللّه مسعود و عبداللّه عباس و جابر عبداللّه انصاری و انس مالک و براء بن عازب و اُمّ سَلَمه زوج النبی - علیه السلام - که ایشان گفتند به الفاظی مختلف و معانی متّفق که : چون فاطمه - علیهاالسلام - بالغ شد

اکابر قریش از اهل سابقه اسلام و شرف و مال، به خواستن او برخاستند. رسول - علیه السلام - همه را رد کرد و هر کسی را جوابی کرد بر وجهی.

در جمله خاطبان(7) ابوبکر بیامد و گفت : یا رسول اللّه! تو اسلام من و سابقه و صحبت من دانی، و آن که من پیری ام از قریش، و شنیده ام که تو گفتی : کُلُّ حَسَبٍ و نَسَبٍ مُنقَطِعٌ

اِلاّ حَسَبی و نَسَبی؛ هر نسب و سبب منقطع شود اِلاّ نسب و سبب من، مرا رغبت افتاده است که فاطمه را به من دهی. رسول - علیه السلام - از او اعراض کرد(8) و جوابی نداد.

ص:67


1- ج 11 ، ص 188 .
2- زن حامله بچه بر زمین نهاده، متولد شده بود.
3- فرمودن : دستور دادن.
4- به عنوان زناکار سنگسار کنند.
5- خداوند متعالی می فرماید : مدت بارداری و شیرخوارگی و از شیر بازگرفتن کودک سی ماه دو سال و نیم است... مادران فرزندان خود را دو سال تمام شیر دهند (بخشی از آیه 233 سوره بقره).
6- ج 14 ، ص 246 .
7- خاطبان : خواستگاران.
8- اِعراض کردن : روی برگرداندن.

دگرباره باز گفت، اعراض کرد. به بار سه دیگر گفت. [رسول گفت] : یا بابکر! کار فاطمه

به من نیست، کار او به خداست، خدای تعالی دهد او را به آن که او خواهد.

ابوبکر بیرون آمد و این حال با عمر باز گفت، گفت : من می ترسم که نباید که رسول از من کراهتی باشد و بر من سخطی کند(1)، و این اِعراض برای آن است، عمر گفت : باش تا من بروم و من بر این خطبه کنم(2)، اگر با من همین گوید تو ایمن باش از آنچه اندیشه کرده ای. آنگه بیامد و همان سخن که ابوبکر گفته بود بگفت. رسول - علیه السلام - همان

جواب داد. بازآمد و ابوبکر را گفت : جواب همان است که تو را گفت، امّا گمان چنان است که او را برای بعضی رؤسای عرب بازگرفته است که او را عُدّتی(3) و شوکتی [باشد] تا با او معتضد(4) شود.

ایشان در این بودند عبدالرحمن عَوْف درآمد و گفت : شما در چه چیزی؟ این حدیث با او بگفتند. عبدالرحمن گفت : من بروم و بخواهم او را، و گمان چنان است که به من دهد. عمر گفت : چرا؟ گفت : برای آن که مرا مال بسیار است و رسول مردی درویش است و ممکن است که به مال مایل شود تا صرف کند بر بعضی کارهای خود. آنگه برخاست و جامه های نیکو بپوشید و طیب بر خویشتن کرد و بیامد و خطبه کرد. رسول - علیه السلام - هیچ جواب نداد او را. عبدالرحمن گمان برد که رسول - علیه السلام - برای

آن توقّف کرد تا او مهر معیّن کند. گفت : یا رسول اللّه! از مهر چندین شتر و چندین

گوسپند، و چندین بنده، و چند زر و سیم. رسول - علیه السلام - خشم گرفت و دست دراز کرد و از سنگ ریزه مسجد برگرفت و در کنار عبدالرحمن عوف ریخت و گفت : این بردار تا مالت بیشتر شود، آن سنگ ریزه در دست رسول - علیه السلام - تسبیح کرد و چون به دامن عبدالرحمن عوف رسید درّ و مرجان گشت؛ آنگه گفت : یا عبدالرحمن! نه چند بار گفتم که کار فاطمه به من تعلّق ندارد، به خدای تعلّق دارد، و او را خدای دهد به آن که خواهد. واللّه اگر دگرباره از شما کسی او را از من بخواهد شکایت او را به خدای

گویم...

عبدالرحمن از آن جا برون آمد خجل شده، و با نزدیک ابوبکر، و عمر آمد و آنچه

ص:68


1- سخط کردن : خشم گرفتن و ناراضی شدن.
2- خطبه کردن : خواستگاری کردن.
3- عُدّت : ساخت و ساز و آمادگی مادّی.
4- مُعتَضِد : یاری گیرنده، قوی بازو و نیرومند.

رفته بود بازگفت. پس از آن یک روز ابوبکر و عمر و سعد معاذ انصاری که رئیس اَوْس بود حاضر آمدند و این حدیث کردند، گفتند : رسول، سادات و اشراف قریش را رد کرد در باب فاطمه، و همه کس خطبه کردند و رغبت نمودند، و علی ابوطالب هیچ تعرض نکرد و خطبه نکرد همانا که منع او از آن است که مال ندارد، گمان چنان است که خدای و

پیغامبر فاطمه را برای او باز گرفته اند(1) و لکن بیایید تا برویم و از او بپرسیم و گوییم چه منع کرد تو را از آن که فاطمه را از رسول - علیه السلام - بنخواستی و جمله بزرگان قریش

خواستند؟ اگر گوید : منعْ قلّت ذات الید(2) است، یاری دهیم او را به آنچه ممکن باشد. برخاستند و بنزدیک علی آمدند و او را در خرماستان بعضی انصاریان یافتند که آن را آب

می داد به اُجرتی. چون ایشان را بدید ایشان را بنشاند، و آن رطبی که حق او بود در پیش

ایشان نهاد. ایشان از آن بخوردند و این حدیث با او گفتند.

ابوبکر گفت : یا اباالحسن! خدای تعالی مجامع فضل و شرف در تو جمع کرد، و تو را به انواع کرامت مخصوص کرد، و هیچ خصلت از خصال خیر ندانیم و الاّ در تو موجود است، و مکان تو از رسول - علیه السلام - از قرابت و صحبت و سابقه پوشیده نیست، و اشراف قریش

این خطبه کردند و تو نکردی، چه منع کرد تو را از این؟ چرا نروی و فاطمه را از رسول نخواهی که در این مناکحت شرف دنیا و آخرت است، و گمان ما چنان است که خدا و پیغامبر او را برای تو بازگرفته اند.

چون ایشان این سخن بگفتند، امیرالمؤمنین را آب در چشم بگردید، گفت : به هرحال جای رغبت است، و امّا منع من یکی دست تنگی است، و یکی آن که شرم می دارم که مواجهه با رسول - علیه السلام - این سخن بگویم. ایشان گفتند : به هر حال تو را این خطبه باید کردن، و او را تحریص کردند.

امیرالمؤمنین - علیه السلام - با خانه آمد و جامه بدل کرد و آمد تا به در حجره رسول - علیه السلام.

رسول - علیه السلام - در حجره اُمّ سَلَمه بود، در بزد رسول - علیه السلام - دربزدن علی بشناخت پیش از آن که او گفت علی ام گفت : یا امّ سلمه! برخیز و در بگشای که : هذا

ص:69


1- بازگرفتن : نگهداشتن و ذخیره کردن.
2- قلّت ذات الید : کمی مال و نعمت و دولت.

رَجُلٌ یُحِبُّهُ اللّه ُ وَ رَسُولُهُ و یُحِبُّ اللّه َ وَ رسولَهُ(1)

ام سَلَمه گفت : این کیست که این منزلت دارد و تو مرا می فرمای که در بگشای تا او درآید، و خدای تعالی ما را فرمود تا حجاب کنیم؟ رسول گفت : یا اُمّ سَلَمةَ بالباب رَجُلٌ

لَیْسَ بِالخَرقِ و لا بالنّزِقِ؛ مردی است که بر این در است سبکسار نیست و هُوَ اَخی وَ ابْنُ عَمّی وَ اَحبُّ الخَلْقِ اِلَیَّ؛ او برادر من است و پسر عمّ من، و دوست ترین خلقان بنزدیک من.

امّ سلمه گفت : من برفتم و در بگشادم، به خدایی خدای که او در به دست می داشت تا آنگه که بدانست که من در حجاب رفتم. آنگه درآمد و سلام کرد و گفت : السَّلامُ عَلَیکَ

یا رَسُولَ اللّه ِ وَ رحمةُ اللّه ِ و برکاته. رسول - علیه السلام - گفت : وَ عَلَیکَ السَّلامُ وَ رَحمةُ اللّه ِ وَ بَرَکاتُهُ، و پیش رسول بنشست و ساعتی سر در پیش افگند و می خواست تا سخنی گوید و شرم می داشت. رسول گفت : یا علی! اَلَکَ حاجَةٌ، حاجتی داری؟ گفت : آری یا رسول اللّه، گفت : بگو، هر حاجت که خواهی مقضیّ است(2)امیرالمؤمنین گفت : یا رسول اللّه! تو دانی که مرا از پدر و مادر تو پذیرفته ای، و مرا به جای فرزندان داشته ای، و پدری کرده ای مرا و تربیت کرده ای و ادب آموخته ای و بر من از مادر و پدر مشفقتر بوده ای، و تو دانی یا رسول اللّه که ذخیره من در دنیا و آخرت تویی، و حقِّ من و قرابت من و سابقه من پوشیده نیست بر تو یا رسول اللّه. و من شنیدم که تو گفتی : کُلُّ سَبَبٍ وَ نَسَبٍ مُنقَطِعٌ اِلاّ سَبَبی و نَسَبی. رسول - علیه السلام - گفت : امّا السّبَبُ فَقَد سَبَّبَ اللّه ُ وَ أمَّا النَّسَبُ فَقَد قَرَّبَ اللّه ُ(3)ای رسول اللّه! مرا رغبت افتاده است در فاطمه، و من به خطبت و رغبت آمده ام، و مرا می باید تا مرا از او نسلی و فرزندانی باشند.

رسول - علیه السلام - گشاده روی شد، و در روی او بخندید و گفت : یا علی! چیزی داری تا فاطمه را بدان به تو دهم؟ گفت : یا رسول اللّه! احوال من بر تو پوشیده نیست که

مرا اسبی و شتری آبکش و تیغی و درعی است.

ص:70


1- این مردی است که خدا و رسول او را دوست دارند و او نیر خدا و رسول را دوست دارد.
2- مقضیّ : برآورده و انجام شده است.
3- امّا سبب را خداوند متعال که مسبّب الاسباب است آنرا فراهم می آورد؛ امّا نسب را هم خداوند دوری و نزدیکی را - در انساب - آماده می سازد.

رسول - علیه السلام - گفت : امّا اسبت به کار باید تا بر او جهاد کنی، امّا تیغ نگزیرد(1) از او تو را تا به زدن او دفع کنی از دین خدای و روی رسول خدای. امّا شتر به کار باید تا

رحلی(2) و چیزی بر او نهی. برو درع بفروش. امیرالمؤمنین - علیه السلام - از پیش رسول بیامد و به نمازگاه خود رفت و نماز می کرد.

رسول - علیه السلام - سلمان را بفرستاد گفت : برو علی را بخوان. سلمان بیامد و گفت : اَجِبْ رَسولَ اللّه ِ؛ اجابت کن رسول خدای را. علی با پیش رسول آمد، چون درآمد

رسول گفت : اَبْشِر یا علیُّ فَاِنَّ اللّه َ قَد زَوَّجَکَ بِها فی السَّماءِ قَبْل اَنْ یُزَوِّجَکَها فِی الاَرْضِ؛ بشارت باد تو را ای علی که خدای تعالی فاطمه را به تو داد در آسمان پیش از آن که من او را به تو دهم در زمین. در این حال فرشته ای به من آمد با پرها و رویهای مختلف که پیش

از آن نیامده بود، و مرا بگفت : اَبْشِر یا محمّدُ بِاجتماعِ الشَّمْلِ وَ طَهارَةِ النَّسْلِ.

من گفتم یا فرشته! نام تو چیست؟ گفت : نسطاییل، یکی از جمله موکّلانم به قائمه ای از قوایم عرش. و من این بشارت از خدای تعالی بخواسته ام، و جبریل بر اثر من می آید به

تفصیل این حال....

رسول - علیه السلام - گفت : این سخن تمام نگفته بود محمود(3) تا جبریل فرو آمد و رسول را بشارت داد و گفت : خدای تعالی این عقد بفرمود بستن در آسمان و حریری سپید از حریرهای بهشت در دست من نهاد، دو سطر بر آن جا نبشته از نور، من گفتم : یا جبریل! چیست که این جا نوشته است؟ گفت : این جا نوشته است که : خدای تعالی اطّلاعی کرد بر زمین و تو را برگزید و رسالت داد. و بار دیگر اطّلاع کرد و برای تو برادری و صاحبی و وزیری برگزید و دختر تو را به او داد. من گفتم : آن کیست؟ گفت : برادرت در دین و پسر عمّت در نسب - علیّ بن ابی طالب.

و خدای تعالی بفرمود خازنان بهشت را تا بهشتها بیاراستند، دور و قصور و غُرَف و منازل او، و درخت طوبی را فرمود تا بار برگرفت به انواع حُلّی و حُلَل. و حورالعین را

بفرمود تا «یس» و «طه» و «طواسین»(4) و «حوامیم»(5) می خواندند، و بادهای بهشت را

ص:71


1- نگزیرد : از مصدر گُزیریدن گزیری و چاره ای نداری از داشتن شمشیر، شمشیر برای تو لازم است.
2- رَحْل : بار.
3- نام مَلَک.
4- سوره یس و (طه) و سوره هایی که با (طس) یا (طسم) یا (حم) آغاز می شوند.
5- سوره یس و (طه) و سوره هایی که با (طس) یا (طسم) یا (حم) آغاز می شوند.

فرمود تا انواع عطر و طیب در بهشت بپراگند، و بفرمود تا فرشتگان آسمانها در آسمان چهارم حاضر آمدند بنزدیک بیت المعمور ملائکه صفح اعلی(1) و ملائکه آسمان هفتم و آسمان ششم و پنجم و چهارم و سیم و دوم و اول حاضر آمدند. و بفرمود تا منبر کرامت بنهادند بر در بیت المعمور آن منبر که آدم بر او خطبه کرد چون خدای تعالی او را اسماء

باز آموخت و آن منبری است از نور، و فرشته ای را فرمود تا بر آن منبر رفت نام او «راحیل» و او فرشته ای است که در میان فرشتگان از او فصیحتر نیست و او را گفت تا خطبه کند و حمد و ثنای خدای کند.

...خدای تعالی گفت عقیب(2) خطبه این فرشته که پرستارم را به بنده ای دادم، گواه باشی ای فرشتگان، گفت : آسمانها از خرّمی بجنبیدند و خدای تعالی مرا فرمود که عقد ببند، من عقد بستم و فرشتگان را گواه کرد، و این نوشته گواهی فرشتگان است بر این حریر، و خدای تعالی مرا فرمود تا بر تو عوض کنم(3) و مُهری از مشک سپید بر او نهم و به رضوان سپارم خازن بهشت.

و خدای تعالی درخت طوبی را فرمود تا آنچه داشت از حُلی و حلل نثار کرد، آنگه ابری بفرستاد تا دُرّ و یاقوت و انواع جواهر نثار کرد، و فرشتگان سنبل و قرنفل برافشاندند و حورالعین برچیدند و به یکدیگر می دهند و به آن فخر می کنند تا به روز قیامت و می گویند : این نثار فاطمه است.

...خدای تعالی گفت : یا راحیل! از برکت من بر ایشان آن است که من ایشان را بر محبّت خود جمع کردم، و از فرزندان ایشان امامانی کردم که عالمیان را دعوت کنند با دین من و به ایشان حجّت انگیزم بر خلقانم تا به روز قیامت.

آنگه جبریل گفت : خدای مرا فرموده است تا تو را بگویم که فاطمه را به علی دهی و ایشان را بشارت دهی به دو پسر زکیّ نجیب طاهر خیّر فاضل در دنیا و آخرت.

یا علی! این فرشته از [بر] من برفت، من در حال کس فرستادم به تو و عزم مصمّم کردم بر آن که فرمان خدای پیش گیرم در این باب.

ص:72


1- صفح اعلی : عالم ملکوت و ملأ اعلی.
2- عقیب : عقب، دنبال.
3- عِوَض : بدل از چیزی - ظاهراً : عوض کردن قریب به عرض کردن در این جا بکار برده شده است، عرض کردن : نشان دادن و عرضه کردن.

علی گفت : یا رسول اللّه! کار من این جا رسیده است که خدای تعالی مرا یاد کند در ملأ اعلی!؟ و در بهشتها حدیث می کنند؟ و عقد نکاح من بر آسمان بندند به حضور فرشتگان؟

رسول - علیه السلام - گفت : یا علی! خدای تعالی چون ولیّ خود را اکرام کند، آن دهد او را که هیچ چشم چنان ندیده باشد، و هیچ گوش چنان نشنیده باشد، و بر خاطر هیچ بشر چنان نگذشته باشد. علی گفت : من گفتم : رَبِّ اَوزِعنِی اَنْ اَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الّتی اَنْعَمْتَ عَلَیَّ : خدایا مرا توفیق ده تا شکر نعمتی که بر من کردی بگذارم، رسول گفت : آمین.

آنگه رسول گفت : یا علی! خیز و به مسجد رو که من بر اثر تو می آیم تا آنچه خدای مرا فرموده است به جای آرم، به حضور مهاجر و انصار، و ذکر می کنم از فضل تو آنچه چشم تو به آن روشن شود و چشم دوستان تو در دنیا و آخرت.

امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : من از نزدیک رسول به درآمدم و از خرّمی نمی دانستم تا چگونه می روند، در راه بوبکر و عمر پیش من برافتادند، مرا گفتند : ما

وَراءَکَ : چه خبر است؟ گفتم : رسول فاطمه را به من داد، و گفت : خدای تعالی او را به تو داد و عقد شما در آسمان ببستند. رسول - علیه السلام - بر اثر می آید تا این حدیث تمام

بکند. ایشان نیز شادمانه شدند و با من به مسجد آمدند. بر اثر، رسول - علیه السلام -

در رسید روی از خرّمی تازه و شکفته بود، گفت : بِلال کجاست؟ بِلال را بخواندند، گفت : برو آواز ده مهاجر و انصار را. و او برفت و صحابه را جمع می کرد و رسول - علیه

السلام - بنزدیک منبر بنشست تا مردم مجتمع شدند، آنگه بر منبر شد و خطبه برخواند...

آنگه گفت : بدانی ای معاشر مهاجر و انصار که جبریل بنزدیک من آمد و مرا خبر داد که خدای تعالی فرشتگان را بنزدیک بیت المعمور جمع کرد و ایشان را گفت : گواه باشی که من پرستارم(1) را، فاطمه، به بنده خود دادم علی بن ابیطالب.

آنگه بنشست و گفت : یا علی برخیز و برای خود خطبه کن... علی (ع) خطبه کرد... آنگه گفت : تا رسول اللّه دخترش را فاطمه را به من داد، بپرسی و گواه باشی که من راضی

شدم. مسلمانان گفتند : یا رسول اللّه! بدادی و راضی شدی؟ گفت : آری که نیک داماد است مرا او، و نیک برادر و او سیّد است هم در دنیا و هم در آخرت و از جمله صالحان

ص:73


1- پرستار : خادم و خدمتگزار.

است.

علی برخاست و سر بر زمین نهاد و به سجده شکر خدای را تعالی گفت : الحمدُ للّه ِ الّذِی حَبّبنی اِلی خَیْرِ البَریَّةِ محمّدٍ - علیه السلام، مسلمانان گفتند : بارک اللّه ُ فیکُما و عَلَیکُما و جَمَعَ شَمْلَکُما فَاَسْعَدَ جَدَّکُما وَ اَخْرَجَ مِنْکُما الکَثیرَ الطّیب؛ خدای مبارک گرداناد و شملتان(1) مجتمع باد و بختتان نیک باد. و خدای تعالی شما را فرزندان بسیار پاکیزه دهاد.

آنگه رسول - علیه السلام - بفرمود تا طبقی بُسر(2) بیاوردند و بنهادند، رسول - علیه السلام - [گفت] : بِرُبایی(3) آن، بربودند، و رسول - علیه السلام - در حجره زنان رفت و گفت : به این خرّمی برای فاطمه دف برزنی؛ بزدند.

آنگه علی را گفت : برخیز و درعت بفروش تا در این کار صرف کنی. علی گفت : من برخاستم و درع برگرفتم تا به بازار برم، در راه اعرابی از پیش من برآمد و مرا گفت : یا علی! این درع بهایی(4) هست؟ گفتم : آری. گفت : به چند می فروشی؟ گفتم : به پانصد درم. دست در آستین کرد و صُرّه ای(5) برگرفت پانصد درم در او به من داد و من درع به او دادم، و درم با نزدیک رسول آوردم، مرا گفت : چه کردی؟ گفتم : بفروختم به پانصد درم و درمها اینک. گفت : به کی فروختی؟ گفتم : به اعرابی. گفت : شناختی آن اعرابی را؟ گفتم: نه یا رسول اللّه. گفت : جبریل بود، و پیش از آن که تو بازآمدی، درع بازآورد و درع با من داد.

آنگه ابوبکر را بخواند و مشتی از آن درم برگرفت و به او داد و گفت : یا بابکر! به بازار رو و برای دختر من فاطمه چیزی بخر که ایشان را به کار باید. و سلمان و بلال را با او

بفرستاد تا با او یاری کنند در حمل آن. و مشتی دیگر برگرفت و به اَسماء بنت عُمیس داد

و گفت : برو برای فاطمه طیب خر.

بوبکر گفت : آن درمها که رسول به من داده بود شست و سه درم بود و به روایتی شست و نه. گفت : برفتم و به آن بستری خریدم از خیش مصر، پشم در او براگنده(6)، و

ص:74


1- شَملتان : جمعتان (شَمل : از لغات اضداد است به معنی پراکندگی هم بکار می رود).
2- بُسْر : خرمای تازه، خرمای شکوفه نخل، غوره خرما.
3- بِرُبایی : برُبایید.
4- بهایی : فروشی.
5- صُرّه : کیسه، کیسه چرمی.
6- برآگنده : پرشده، انباشته.

نطعی ادیم، و مخدّه ای ادیم لیف در او آگنده، و عبایی قَطَوانی(1)، و قِربه ای(2) از آنِ آب، و کوزه ای چند، و سبویی چند، و مطهره ای(3) برای وضو، و پرده ای پشمین، و به روایت وَهْب بن وَهْب القُرشی پیرهنی سنبلانی به چهار درم بخرید، و مقنعی(4) به چهار درم، و تختی فرش او از سازه(5)، و حصیری هجری و آسیابی و قعبی(6) برای شیر و سبویی سبز.

ابوبکر گفت : از آن متاع بعضی من برگرفتم و بعضی سلمان و بعضی بلال و پیش رسول آوردیم، و رسول در حجره امّ سَلَمه بود. رسول چون در آن نگرید، بگریست و سر سوی آسمان کرد و گفت : اللّهمّ بارِکْ لِقَوْمٍ جَلُّ آنِیَتِهِم الخَزَفُ. بارخدایا برکت کن مر قومی را که بیشتر اثاثهای ایشان سُفال است، اَللّهمّ بارِک لآلِ مُحمّدٍ فِی جَهازِهِم؛

بارخدایا برکت کن آل محمد را بر جهازشان.

و باقی درم به امّ سلمه داد و گفت : نگه دار تا به وقت حاجت.

امیرالمومنین برفت از آن جا و یک ماه توقّف کرد و همه دل او مشتاق و معلّق آن کار بود و لکن شرم می داشت، و هر وقت که رسول - علیه السلام - او را دیدی و به خلوت، گفتی : یا علی! می دانی که من بهترین زنان جهان را به تو دادم، چه نکوست جفت تو.

چون یک ماه برین برآمد، عقیل گفت : یا برادر! چرا فاطمه را باز نمی خواهی تا چشم ما روشن شود به اجتماع شَمْل شما؟ علی گفت : یا برادر! واللّه که رغبت من بیش از این

است، و لکن حیا منع می کند مرا، گفت : بیا تا برویم و این حدیث با رسول بگوییم. برخاستند و برفتند. در راه اُمّ ایمن را دیدند مولاة رسول. گفت : کجا می روی؟ گفتند : پیش رسول خدای می رویم به این کار، گفت : شما به سلامت بازگردی، گفت : این حدیثی باشد که به زفان(7) زنان راست آید تا ما بگوییم. آنگه برفت و بنزدیک امّ سلمه رفت و این حدیث با او بگفت. او کس فرستاد و زنان رسول را - علیه السلام - حاضر کرد

و رسول - علیه السلام - درآمد و گفت : برای چه مجتمع شده ای؟ ام سلمه گفت : یا رسول اللّه! برای کاری که اگر خدیجه زنده بودی چشمش روشن بودی. رسول - علیه السلام - چون نام خدیجه شنید بگریست، آنگه گفت : مانند خدیجه کجا باشد؟! تصدیق

ص:75


1- قطوانی : نسبت است به قطوان کوفه.
2- قِربه : مشک آب.
3- مطهره : آفتابه، ظرفی برای طهارت.
4- مقنعی : مِقنعه ای روسری، روبند.
5- سازه : بافته از ریسمانها و نخها.
6- قعب : بشقاب مغاک و ته گود.
7- زفان / زبان.

کرد مرا آنگه که مردمان مرا تکذیب کردند و انیس من بود چون مردمان مستوحش(1) بکردند مرا، و مرا قوّت داد بر دین خدای و مواسات و مساعدت کرد با من به جان و مال،

و خدای تعالی مرا فرمود تا او را بشارت دهم به خانه ای در بهشت از زمرّد سبز که در او

تَغبی و نَصَبی و ضَجَّتی(2) نباشد.

زنان گفتند : یا رسول اللّه! هر چه تو از خدیجه گویی بیش از آن باشد، جز آن است که او با جوار رحمت ایزدی رفت، خدای تعالی او را مهنّا کناد و ما را با او حشر کناد. یا

رسول اللّه! برادر پسر عمّ تو - علی بن ابی طالب - می خواهد که فاطمه را با او دهی. رسول گفت : چرا نگفت این حدیث مرا؟ گفتند : یا رسول اللّه! حیا منع می کند او را.

رسول - علیه السلام - گفت : یا اُمّ ایمن! برو علی را بخوان. او برفت و علی مترصّد نشسته بود تا چه جواب دهد. علی چون اُمّ ایمن را دید، گفت : چه گفت رسول در آنچه او را گفتی؟ گفت : تو را می خواند. علی برخاست و پیش رسول رفت شرم زده، سر در پیش افگنده. رسول گفت : یا علی! می خواهی که جفتت را با تو دهم؟ گفت : بلی یا رسول اللّه! گفت : حُبّاً وَ کَرامَةً(3)امشب یا فرداشب ان انشاءاللّه تعالی.

آنگه اُمّ سَلَمه را گفت : آن درمهای فاطمه که تو را دادم بیار، بیاورد. از آن جا مشتی برگرفت و به علی داد و گفت : به این گاو روغن و خرما خر و ماستینه، او برفت و بخرید.

و مشتی دیگر برداشت و عمر را داد که به این جامه خر و طیب، برفت و بخرید.

سَعد مُعاذ آمد و ده گوسفند آورد و گاوی و شتری. سعد بن الرّبیع آمد و پنج گوسفند آورد و شتری. سعد بن خیثمه آمد و دو شتر آورد، و ابو ایّوب انصاری آمد و گوسپندی آورد و خرواری خرما. و خارجة بن زید شتری آورد و گاوی و چهار گوسپند. عبدالرحمن عَوْف آمد و پنج خروار خرما آورد. عثمان عفّان آمد و پنج خروار خرما آورد و بیست گوسپند و مشکی گاو روغن، و هر کس از صحابه آمدند و هدیّه ای آوردند تا هدایای بسیار جمع شد آن جا.

رسول - علیه السلام - هدیه پذرفتی و عوض بدادی آن را و صدقه نپذرفتی. رسول - علیه السلام - بفرمود تا آنچه گندم بود تفرقه کردند، و هر کس را نصیبی داد از صحابه تا

ص:76


1- مستوحِش : وحشت زده.
2- تَعَب - نَصَب - ضجّت : رنج و سختی و آزار و ناله.
3- حُبّاً و کرامَةً : با دوستی و میل و بزرگواری.

ببردند و آرد کردند و بپختند. و علی را گفت : یا علی امشب مرا و تو را به آن مشغول باید بودن که این گاوان و گوسپندان را بکشیم. امیرالمؤمنین علی می کشت و پوست می کند و رسول - علیه السلام - مفصّل(1) می کرد که روز بود تمام کرده بودند.

امیرالمؤمنین گفت : بر دست اثر خون ندیدم. چون روز بود رسول - علیه السلام - کس فرستاد و صحابه را بخواند و گفت : امروز روز زفاف و خرّمی است، مرا یاری دهید، خود و موالیان خود، تا ولیمه علی بسازیم و صحابه برهنه شدند و دیگها بر بار نهادند و

آتش بر کردند.

گروهی گوشت پاره می کردند و گروهی می شستند و گروهی آتش می کردند. رسول - علیه السلام - چون جدّ ایشان دید، دعا کرد ایشان را، گفت : اللّهمّ اَعِنْهُم عَلی طاعَتِکَ وَ لا تُؤیِسْهُم مِن رَحمَتِکَ و لا تُخْلِهِم مِنْ فَضْلِکَ(2)

چون دو ساعت از روز بگذشت همه طبخها ساخته بودند و طعامها مُعَدّ کرده. رسول - علیه السلام - علی را گفت : برخیز و جمله مهاجر و انصار را و اهل مدینه را از مردان و موالیان و بندگان و کودکان همه را بخوان و حاضر کن، و هیچ را در مدینه رها مکن که او را نخوانی. علی گفت : یا رسول اللّه! چگونه کنم؟ و این قوم پراگنده اند، بعضی در شهر و

بعضی بیرون شهر در کشتزارها و خرماستانها، من چگونه رسم با ایشان؟

گفت : یا علی! تو بر بام این خانه رو آواز ده و بگو که یا اَیُّها النّاس اَجیبُوا رَسولَ اللّه ِ؛ ای مردمان اجابت کنی رسول خدای را، که خدای تعالی آواز تو به گوش ایشان برساند و اگر بهری به مشرق باشند و بهری به مغرب از کرامت من بر خدای همچنان که آواز ابراهیم چون خلق را با حجّ دعوت کرد به گوش خلایق برسانید، و ذالک قوله تعالی:

«وَ اذِّن فِی النّاس بالحَجِّ یأتوکَ رِجالاً وَ عَلی کُلِّ ضامِرٍ یأتین مِنْ کُلِّ فَجٍّ عَمیقٍ»(3)امیرالمؤمنین علی بر بام خانه رفت و آواز درداد، خدای تعالی آواز او به گوش آنان که در مدینه و خارج مدینه [بودند] برسانید تا همه جواب دادند و گفتند : لَبّیک لَبّیک یا داعِیَ النّبیّ وَ سَعدَیْکَ، و مردم سر نهادند، از هر جای به شتاب می آمدند.

ص:77


1- مُفصَّل : فصل فصل و جدا جدا از یکدیگر.
2- خداوندا! آنان را بر طاعت خود یاری کن و از رحمت خودت ناامیدشان مگردان.
3- و مردم را به حج فراخوان تا پیاده یا سوار بر شتران تکیده از راههای دور نزد تو بیایند. سوره حج 22 آیه 27 .

رسول - علیه السلام - بفرمود تا در مسجد نطعها بیفگندند و طعام بیاوردند، و مردم را نان بدادند تا در مدینه هیچ نماند از مردان و زنان و کودکان و بردگان اِلاّ از آن طعام

بخوردند و سیر شدند، و هر که خواست چیزی بردارد برداشت، و طعام بسیار بماند از برکت رسول - علیه السلام.

مردم بر دگر روز بازآمدند و باقی طعام بخوردند. روز سه دیگر طعام هیچ نماند جز آن گوسفند. ابو ایّوب گفت : یا رسول اللّه! این گوسفند را چه افتاده است؟ بر او خشم

گرفته اند یا بر خداوندش؟ یا برای آن که مستحقر است که اندک است؟ یا گوشتش حرام است؟ واللّه این جز این نداشتم و الاّ فدا کردمی. رسول - علیه السلام - گفت یا ابا ایّوب! علی خواست که تا او را بکشد، جبریل گفت : او را تأخیر کن که او را شأنی و کاری خواهد بودن.

آنگه یزید بن جُبَیر الانصاری را فرمود تا آن گوسفند را بکشت و پوست بکَند و بپخت. و رسول - علیه السلام - گفت : مفصّل کن این گوسفند را و استخوانهاش مشکن، همچنان کرد و بپخت و رسول بفرمود تا آن گوسفند تنها بنهادند. و دیگر باره ندا کردند و جمله صحابه را باز خواندند. رسول ایشان را گفت : بخوری از این طعام به نام خدای و استخوانهای آن هیچ مشکنی. همچنان کردند، رسول بفرمود تا استخوانهای او جمع کردند و در پوست نهاد و دعا کرد تا خدای تعالی او را زنده کرد. جبریل آمد و گفت : یا

محمد! خدایت سلام می کند و می گوید اگر امروز از من بخواهی که همه دنیا شرق و غرب و سَهْل و جبل(1) و برّ و بحر زایل بکنم، اگر خواهی تا هرچه گذشته است بازآرم بکنم از بزرگواری این نامها. رسول - علیه السلام - گفت : وقت را احیای آن گوسفند می خواهم تا با [ابو] ایّوب دهم که درویش است، خدای تعالی آن را زنده کرد و رسول به ابا ایّوب داد، و خدای تعالی [ابو] ایّوب را از آن نسل آن برکت بسیار داد.

مسلمانان چون آن بدیدند، ایشان را یقین زیادت شد... و خدای تعالی شیر او سبب شفای بیماران کرد تا هر بیماری که از او بخوردی تن درست شدی که آن گوسفند را مردمان مدینه «مبعوثه» خواندندی...

چون مردم متفرّق شدند، رسول - علیه السلام - امّ سلمه را بخواند و امّ ایمن را و

ص:78


1- سَهْل : راه هموار و بدون کوه و پشته. جَبَل : کوه.

سَوْدَه و حفصه و زنان مهاجر و انصار را و گفت : به کار فاطمه قیام کنی و او را بیارایی.

عایشه گفت و امّ ایمن گفت : چون در نزدیک او شدیم تا او را بیاراییم، نوری دیدیم [میان] دو چشم او تابان. عایشه گفت و اُمّ ایمن گفت : چون نور آفتاب و جمالی و حشمتی که مثل آن ندیده بودیم. بنشستیم و در آراستن او گرفتیم، او جامه های مادرش خدیجه بیاورد. آن جامه ها در او پوشانیدیم، و آن طیب که خریده بودند بر او می کردیم،

او گفت : مرا پاره ای طیب است من بروم و آن بیارم آنگه برفت و پاره ای گلاب آورد که ما هرگز چنان نشنیده بودیم، و چیزی دیگر آورد بمانند پرهای مرغی لطیف هزار بار از مشک اذفر(1) خوشتر.

اُمّ سلمه گفت : این چیست یا بنت رسول اللّه؟ گفت : امّا این آب عرق رسول است که در وقت گرمگاه که او در آمدی عرق کرده، من آن عرق او بگرفتمی، در جایی جمع می کردم.

امّا این زَغَب(2) : مردی بنزدیک پدرم آمدی، او را دِحْیَة الکلبی گفتندی، چون برخاستی از او چیزکها بیفتادی، من برگرفتمی، امروز که مرا به کار است پیش آوردم.

رسول - علیه السلام - این حدیث می شنید، گفت : یا بُنیّه(3)! آن دحیه الکلبی نبود، آن جبریل بود، و لکن خُنک تو را که طیب تو از پَرِ جبریل امین است و عرق پیشانی سیّد المرسلین است. آنگه گفت : از این چه عجب است که خدای تعالی او را از میوه بهشت آفرید... امیرالمؤمنین علی گفت : من نماز دیگر در نزدیک رسول شدم، او استغفار و تسبیح می کرد، مرا گفت : یا علی! سازی که من باید کردن بکن که امشب اهل تو را با خانه

تو خواهند آوردن گفت : من با خانه رفتم و پاره ای ریگ نرم بیاوردم و بگستردم آن جا، و چوبی فرا گرفتم که از این دیوار تا آن دیوار نهادم که جامه بر او افگنند، و پوست گوسفندی بود باز افگندم و مخدّه ای از لیف بود بنهادم، و آنچه خریده بودند از جهاز فاطمه - که شرح دادیم - با خانه من آوردند.

رسول، اسماء بنت عُمیس را بفرستاد به دختران عبدالمطّلب و به زنان مهاجر و انصار گفت : ایشان را از من سلام برسان و بگو که رسول خدای می گوید که : امشب فاطمه با

ص:79


1- اَذفر : تیزبو و خالص.
2- زَغَب : پُرز و موی ریزه و پَر.
3- یا بُنیّه : ای دخترکم.

خانه علی می شود، حاضر آیی.

رسول - علیه السلام - نماز شام و خفتن کرد و با خانه آمد. آن زنان جمله حاضر آمده بودند، گفت : در صحبت فاطمه امشب بروی و او را به خانه علی بری و خرّمی کنی، و رجزخوانی، فحش نگویی و چیزی که خدای مپسندد. و تکبیر و تحمید خدای گویی.

ایشان بیامدند و فاطمه را بیاراستند و حُلیّی که او را بود از میراث خدیجه - رضی اللّه عنها - بر او کردند، چادری در سر او دادند و هفتاد حور فرو آمدند از بهشت و گرداگرد او دراستادند، و آن جا رفتند و می گفتند : لا اِلهَ اِلاّ اللّه ُ ما اَکرمَ مُحمّداً وَ اَهلَ بَیتِهِ عَلی اللّه ِ؛ چه گرامی اند محمّد و اهل البیت او بر خدای. جابر بن عبداللّه الانصاریّ گفت : رسول - علیه السلام - بفرمود تا استر شهبایش(1) را زین کردند و او را برنشاند، و سلمان را فرمود تا عنان او گرفت، و رسول - علیه السلام - با او برفت و اهل البیت از : حمزه و عقیل و جعفر و جز ایشان، در پیش می رفتند و با سلاح...

... و زنان رسول - علیه السلام - در پیش می رفتند و رجز می گفتند. اول کس که از ایشان رجز گفت : اُمّ سلمه الخیر بود... و زنان بیت اول باز می گفتند. رسول - علیه السلام - چون این بشنید شاد شد و او را دعا کرد به خیر...

چون به دَرِ سرای رسیدند مردان برگشتند و زنان در سرای شدند و اشعار می خواندند و دست می زدند، و رسول - علیه السلام - در سرای دیگر شد و علی به مسجد بود. رسول کس فرستاد و او را بخواند.

او پیش رسول آمد، سر در پیش افگنده از فرط حیا.

رسول - علیه السلام - او را بر خود بنشاند، و امّ ایمن را گفت : برو و فاطمه را بیار، او

بیامد و گفت : أجیبی رسول اللّه؛ رسول خدای را اجابت کن. او گفت : بَرِ رسول کیست؟

گفت : علی. بگریست، گفت : واحیائی! چگونه آیم پیش رسول و مردی دیگر با اوست! من گفتم : جان من فدای تو باد! او از تو بیگانه نیست، شوهر و پسر عمّ توست و نزدیکترین مردمان است به نَسَب و سَبَب.

آنگه دست او گرفت و او را می آورد شرم زده. چون پیش رسول آمد، رسول بگریست و او را بر ران راست خود نشاند و او را در برگرفت و گفت : جان پدر مَگِری که

ص:80


1- شَهباء مؤنثِ اَشْهب : مادیان سیاه و سپید که سفیدی آن بیشتر از سیاهی باشد.

اوان فرح است، آنگه دست علی گرفت و دست فاطمه در دست او نهاد، گفت : بگیر که تو را سزاوارتری به او، و نِعمَ الخَتَنُ و نِعمَ الاَخُ و نِعمَ الصّاحِبُ [انت] و تو نیک داماد و برادر و رفیقی مرا. آنگه گفت : مَرحباً ببحرَیْنِ یَلْتَقِیانِ وَ نَجمَیْنِ یَقتَرِنان، مرحبا به دو دریا که به هم رسیدند و به دو ستاره که به یکدیگر پیوستند. آنگه فاطمه را گفت : پیش او چون پرستار باش تا او تو را چون بنده باشد...

آنگه زنان را گفت : بازگردی که رحمت بر شما باد. زنان جمله برفتند. رسول باز نگرید یک زن بَرِ فاطمه بود و نمی رفت. رسول گفت : این زن کیست که نمی رود؟ گفت : یا رسول اللّه! من اَسماء بنت عُمَیس ام. گفت : چرا نرفتی؟ گفت : یا رسول اللّه! می خواهم تا وصایت خدیجه بجای آرم.

گفت : آن چه وصیّت است؟ گفت : روزی بنزدیک خدیجه حاضر بودم، و فاطمه پیش او بود در او نگرید و بگریست. گفتم : برای چه می گریی؟ و آنچه خدای تو را داده است کس را نداد؟ گفت : همچنین است، و خدای را برای آن شکر می کنم، و لکن اندیشه من از آن است که من با پیش خدای شوم و فاطمه تنها ماند و به وقت آن که به شوهر دهند کس نباشد که تعهّد او کند و انیس او باشد. وصیّت می کنم تو را و سوگند می دهم بر تو به خدای - عزّوجلّ - که اگر تو در حیات باشی این تیمار بداری و فاطمه را

تنها رها نکنی.

رسول - علیه السلام - بگریست و او را دعا کرد و گفت : یا اسماء نکو اندیشه کرده ای، سه روز تا هفته ای بَرِ او باش تا او تنها نماند.

چون رسول برفت فاطمه از شرم چراغ بنشاند، اسماء گفت : چندان نور از روی فاطمه بتافت تا خانه روشن شد. علی گفت : من در روی فاطمه نگریدم، مرا هیبتی بگرفت برای آن که فاطمه - علیها السلام - نیک نیک ماننده بود به رسول - علیه السلام - به روی و قامت و رفتن و گفتن و شمایل و اشارات.

چون روز شد، رسول - علیه السلام - بیامد و در بزد در بزدنی برفق و گفت : السّلامُ عَلَیکُم ءَاَدْخُلُ رَحِمَکُمُ اللّه، اسماء گفت : بجستم و در بگشادم، و ایشان از نزد بامداد در زیر گلیمی بودند. چون رسول درآمد، خواستند تا برخیزند. رسول سوگند داد بر ایشان

ص:81

که بر حال خود باشی. آنگه بیامد بر سراینان(1) ایشان بنشست، و پایها در میان ایشان کرد، یک پای علی در برگرفت و یک پایش فاطمه. آنگه گفت علی را که : یا علی! چگونه یافتی اهلت را؟ گفت : نِعْمَ العَوْن هِیَ عَلی طاعَةِ اللّه ِ؛ نیک یار است او بر طاعت خدای، فاطمه را بپرسید، همین جواب داد.

آنگه علی را گفت : کوزه ای آب بیار، بیاورد، رسول - علیه السلام - آیاتی از قرآن بر آن جا خواند و باد در او دمید و علی را گفت : بازخور، و بقیّتی در او رها کن. همچنان کرد. رسول - علیه السلام - آن آب بر روی و سینه علی ریخت و گفت : اَذْهَبَ اللّه ُ عَنْکَ الرجسَ و طَهَّرَکَ تطهیراً. آنگه بار دیگر آب بخواست و آیاتی قرآن بر او خواند و فاطمه را گفت : بازخور و پاره ای رها کن در او.

همچنان کرد. رسول آن آب بر روی فاطمه ریخت و گفت : اَذْهَبَ اللّه ُ عَنْکِ الرّجْسَ و طَهَّرَکِ تَطهِیراً؛ آنگه ایشان را دعا بکرد و بیرون آمد.

روز سیّم وقت سحرگاه بیامد و در بزد، اسماء در باز کرد و ایشان در زیر عبا بودند، خواستند تا جدا شوند، رسول گفت : عَلی حالِکُما، آنگه علی را گفت : یک ساعت به مسجد رو، او بیرون رفت. فاطمه را گفت : چگونه می یابی شوهرت را؟ گفت : خَیْرُ بَعْلٍ؛

بهتر شوی، آن که است که زنان قریش مرا طعنه می زنند و می گویند : اِنَّ اَباکِ زَوَّجَکِ

فَقیراً مُعدماً لا مالَ لَه؛ پدر تو تو را به مردی درویش داده است که از دنیا مالی ندارد.

رسول - علیه السلام - گفت : یا فاطمه! بدان که پدرت درویش نیست، و شوهرت درویش نیست، و خدای تعالی خزاین و گنجهای زمین بر من عرضه کرد از زر و سیم، من قبول نکردم و اختیار آخرت کردم. و اگر تو آن بدانی که پدرت می داند، دنیا و زینت دنیا

در چشم تو زشت گردد. بدان که این زنان که این گفتند نه بر طریق شفقت گفتند، من تو را

به مردی داده ام اَقْدَمُهُم سِلماً وَ اَکْثَرُهُم عِلماً و اَعْظَمُهُمْ حِلماً. به اسلام از همه پیشتر است [و به علم از همه بیشتر] و به حلم از همه عظیمتر... و بدان که خدای تعالی در زمین اطّلاعی کرد و دو مرد را برگزید : یکی را پدر تو کرد و یکی را شوهر تو کرد، نیک شوهر

است این شوهر تو. در او عصیان مکن به آنچه تو را فرماید. آنگه دعا کرد ایشان را.

آنگه رسول - علیه السلام - اسماء را گفت : تو نیز بسلامت بازگرد جَزاکِ اللّه ُ خیراً

ص:82


1- سراینان : بالین، سرین، بالش آیا سرانیان همان سرینان است (ر ک : ج 14 حاشیه صفحه 271).

اسماء بازگشت و ایشان تنها ماندند و امیرالمؤمنین به فرمان و اشارت رسول خلوت ساخت با فاطمه. رسول - علیه السلام - بر دگر روز درآمد و به دیدار ایشان چشم روشن کرد.

امیرالمؤمنین گفت : واللّه که من با او چنان زندگانی کردم که او را نیازردم و کراهت او اختیار نکردم، و او در من هرگز عاصی نشد، و چیزی نکرد که رضای من نبود تا [با] جوار رحمت ایزدی رفت. و هر گه که در او نگریدم هر غم که مرا بود برفت، و تا او از دنیا برفت من شادمانه نشدم.

این جمله ای است که از قصّه تزویج فاطمه - صلوات اللّه علیها - و اگر چه این قصّه دراز شد، تبرّک را نبشته آمد تا تنبیه باشد بر بعضی فضایل ایشان - صلوات اللّه علیهما.

از خویشانت آغاز کن!

از خویشانت آغاز کن!(1)

... البراء بن عازب روایت کند که چون خدای تعالی این آیت فرستاد : «وَ اَنْذِر عَشیرَتَکَ الاَقْرَبینَ»(2) رسول - علیه السلام - کس فرستاد و فرزندان عبدالمطّلب را در سرای ابوطالب حاضر کرد و امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - [را] فرمود تا برای ایشان گوسپندی با مُدّی(3) گندم طعامی ساخت و صاعی(4) شیر برای ایشان به آن بنهاد. ایشان حاضر آمدند و به عدد چهل مرد بودند، یک مرد بیش یا کم. و هر مردی از ایشان معروف بود به آن که جذعه(5) بخوردی بر یک مقام، و آن شتر بچه پنج ساله باشد و فَرْقی(6) از شیر باز خوردی و آن شست صاعی باشد. چون طعام پیش ایشان بنهادند ایشان را خنده آمد از آن طعام اندک و گفتند : ای محمّد! این طعام که خواهد خوردن، که خورد این طعام یک مرد از آن ما نیست؟ رسول - علیه السلام - گفت : کُلُوا بسم اللّه ِ بخورید به نام خدای و یاد کنید نام خدای بر او. ایشان دست به نان و طعام دراز کردند و از آن طعام بخوردند و سیر شدند و

از آن صاع شیر باز خوردند و سیراب شدند، و حق تعالی این را آیتی ساخت و معجزی

ص:83


1- ج 14 ، ص 361 .
2- سوره شعرا 26 آیه 214 . (خویشان نزدیکت را هشیار بده).
3- پیمانه ای معادل دو رطل عراقی غیاث.
4- پیمانه ای است برابر چهار مدّ غیاث.
5- گوسفند، گاو دو ساله.
6- ظرف و پیمانه است که در مدینه معمول بوده است.

بر صدق دعوی رسول - علیه الصّلاة و السّلام.

آنگه بر پای خاست پس از آن که از آن طعام و شراب فارغ شده بودند، گفت : ای پسران عبدالمطّلب : بدانی که خدای تعالی مرا به جمله خلقان فرستاد بر عموم، و به شما

فرستاد مرا بر خصوص، و این آیت بر من انزله کرد : «وَ اَنْذِر عَشیرَتَکَ الاَقْرَبینَ». و من شما را با دو کلمه می خوانم که بر زبان آسان است و در ترازو سنگی و گران است که شما بر آن بر عرب و عجم مالک شوی، و امّتان شما را منقاد(1) شوند، و به آن به بهشت رسی و از دوزخ نجات یابی، و آن آن است که : گواهی دهی که خدای یک است، و من رسول اویم، هر که او مرا اجابت کند با این و موازرت(2) و معاونت کند مرا بر این کار برادر من باشد و وصیّ من باشد و وزیر من باشد و خلیفت من باشد از پس من. هیچ کس هیچ جواب نداد، علی بن ابی طالب برپای خاست و گفت : اَنَا اُوازِرُکَ عَلی هَذا الاَمْرِ وَ اِن کانَ اَصْغَرَهُم سِنّاً وَ اَخْمَصَهُمْ ساقاً وَ اَدْمَعَهُمْ عَیناً؛ و او به سال از همه کهتر و به ساق از همه باریکتر بود و به چشم از همه گریانتر بود. گفت : من تو را موازرت کنم بر این کار.

رسول - علیه السلام - گفت : بنشین. او بنشست. رسول - علیه السلام - دگرباره این سخن بازگفت. کس جواب نداد. هم او برپای خواست و گفت : یا رسول اللّه! من معاونت کنم تو را بر این کار. رسول - علیه السلام - گفت : بنشین. بار سه دیگر همین سخن بازگفت : کس برنخاست، هم او برخاست و گفت : من موازرت کنم تو را یا رسول اللّه! رسول - علیه السلام - گفت : بنشین یا علی، فاِنَّکَ اَخی و وَصیّی و وَزیری و وارِثی و خلیفتی مِنْ بعدی؛ بنشین که تو برادر منی و وصیّ منی و وزیر منی و وارث منی و خلیفت

منی از پس من.

قوم از آن جا برخاستند و بر طریق استهزا ابوطالب را می گفتند : لِیَهنِئُکَ الَیوْمَ اَنَ

دَخَلْتَ فی دینِ ابنِ اَخیکَ فَقَد اَمَّرَ ابنَکَ عَلَیکَ. مبارک باد تو را ای ابوطالب که در دین پسر برادرت رفتی تا پسرت را بر تو امیر کرد. و این خبر بیرون آن که در کتب اصحابان ماست، ثعلبی مفسّر امام اصحاب الحدیث در تفسیر خود بیاورده است بر این وجه، و این حجّتی باشد هر کدام تمامتر.

ابوهریره روایت کرد که : چون این آیت آمد، رسول - علیه السلام - برخاست و گفت :

ص:84


1- منقاد : مطیع، فرمانبردار.
2- موازرت : وزیری کردن، یاری کردن.

یا مَعْشَرَ قُریشٍ اِشْتَرُوا اَنْفُسَکُم مِنَ اللّه ِ [اُ] غْنی عَنْکُم مِنَ اللّه ِ شیئاً : ای جماعت قریش! خویشتن را از خدای باز خرید که من شما را از خدای [نگزیرانم چیزی. یا بنی

عبدالمطلب، یا بنی عبد مناف، یا فاطمه بنت رسول اللّه، یا عباس بن عبدالمطّلب، یا صفیّه، عمّه رسول اللّه، لا اُغْنی عَنْکُمْ مِنَ اللّه ِ شیئاً، من شما را از خدا] هیچ غنا نکنم، اگر از مال من چیزی خواهی بدهم شما را، امّا کار شما با خداست از این جا ساخته روید.

در خلافت علی علیه السلام

در خلافت علی علیه السلام(1)

... و در خبر است که، چون امیرالمؤمنین را گفتند : بر ابوبکر بیعت کردند، گفت : به چه علّت؟ گفتند : به علّت صحبت و مشورت. گفت : یَکونُ الخِلافَةُ بالصّحابَة وَ لا یَکُونُ

بالصَحابَةِ وَ القَرابَةِ، گفت : خلافت به صحبت باشد و به قرابت و صحبت نباشد! آنگه

گفت :

فَاِن کُنْتَ بِالشّوری مَلَکْتَ اُمُورَهُم

فَکَیفَ بِهَذا و المُشیرونَ غُیَّبُ

وَ اِنْ کُنْتَ بِالقُربی حَجَجْتَ خَصیمَهُم

فَغَیْرُکَ اَولی بالنّبی وَ اَقرَبُ

[ترجمه : پس اگر در شوری امور آنان را در دست داشتی، پس در این امور چطور؟ در صورتی که تدبیر کنندگان و وزیران نیستند. - و اگر به خویشاوندی و قرابت بر مخالف

حجّت و دلیل آوردی، پس غیر از تو کسی هست که سزاوارتر و نزدیکتر به پیغمبر (ص) است.]

قتل علی علیه السلام

قتل علی علیه السلام(2)

اصحاب سِیَر روایت کردند... که جماعتی از خوارج به مکّه حاضر آمدند و حدیث امیران و احوال ایشان بگفتند و عیب کردند ایشان را و اظهار تکبّر کردند...

عبدالرحمن مُلجَم گفت : من علی ابوطالب را کفایت کنم، و بُرَک بن عبداللّه التمیمی گفت : من معاویه را کفایت کنم، و عمرو بن بکر التّمیمی گفت : من عمروعاص را کفایت کنم. و بعدِ آن بر این عهد بستند و سوگند خوردند و اتّفاق کردند بر آن که این در شب

ص:85


1- ج 15 ، ص 351.
2- ج 15 ، ص 385 .

نوزدهم ماه رمضان کنند... پسر ملجم به کوفه فرود آمد، و این کار پوشیده داشت. یک روز بنزدیک دوستی رفته بود، زنی را یافت آن جا از تیم الرُّباب نام از قَطّام بنت الاخضر

التیمیّه و امیرالمؤمنین - علیه السلام - پدر و برادر او را به نهروان کشته بود و او جمالی داشت.

پسر ملجم او را بدید، مشعوف شد بدو، و او را گفت : شوهر داری؟ گفت : نه. گفت : رغبت کنی که به حُکْم من شوی(1)؟ گفت : تو طاقت مهر من نداری. گفت : مهر تو چند باشد؟ گفت : سه هزار درهم و غلامی و کنیزکی و کشتن علی بن ابی طالب.

گفت : درم و غلام و کنیزک تحمّل کنم، امّا کشتن علی ابوطالب چگونه توانم؟ گفت : مقصود من آن است، و اگر نه درم و غلام و کنیزک نباشد هم روا بود. چه او شوهر و برادر

مرا کشته است. آنگه او را گفت : جهد کن اگر این کار برآید تو را و از او بجهی، عیش تو با من خوش باشد، و اگر گرفتار شوی ثواب آخرت تو را بهتر از نعیم دنیا بود.

پسر ملجم گفت : بدان که من به این شهر برای این کار آمده ام پس از آن که مدّتی از این شهر برفته بودم، چه بر اهل این شهر مرا امان نبود.

قطّام گفت : من یاری به دست آرم که تو را مساعدت کند و یاری دهد بر این کار. آنگه کس فرستاد و، وَرْدان بن مُجالد را بخواند مِنْ تَیم الرُّباب، و از او یاری خواست، او قبول کرد که مساعدت کند.

پسر ملجم - لَعَنَهُ اللّه ُ - بیرون آمد، و مردی را گفت نام او شَیب بن بَجَرَه، و این مردی خارجی بود : ای شیب! چه گویی در شرف دنیا و آخرت؟ گفت : و آن چیست؟ گفت : کشتن علی ابوطالب. گفت : هُبِلَتْکَ الهَبُولُ لَقَد جِئْتَ شَیْئاً اِدّاً(2)؛ کاری منکر آوردی، چگونه ممکن باشد؟ گفت : کمین کنیم در مسجد آدینه، چون به نماز بامداد بیرون آید کمین بگشاییم و بکشیم او را و خویشتن را از این شرف حاصل کنیم. بسیار بگفت تا او را

نرم کرد.

آنگه بیامدند به مسجد آدینه و بنزدیک قطّام - و او اعتکاف(3) گرفته بود و خیمه ای

ص:86


1- یعنی به عقد و ازدواج من درآیی؟
2- مادرت تو را گم و گور کند به چه کار زشتی دست یازیده ای!
3- برای عبادت در مسجد گوشه نشینی کردن.

بزده - و او را گفتند : رای ما درست شد بر کشتن این مرد. گفت : چون وقت آن باشد مرا خبر کنی و با نزدیک من آیی در این جایگاه. روزی چند بایستادند، و آنگه با نزدیک او شدند، و آن شب چهارشنبه بود، شب نوزدهم ماه رمضان سنه اربعین؛ چهل از هجرت رسول - علیه السلام.

او جامه ای چند حریر بداد و گفت : این در سینه بندی. همچنان کردند، و تیغها برگرفتند و در برابر آن در بنشستند که امیرالمؤمنین - علیه السلام - از او در مسجد آمدی،

و پیش از این، این را با اَشعث قَیْس(1) گفته بودند، و او تقویت کرده بود ایشان را بر آن.

و آن شب حاضر آمد تا معاونت کند. و حُجر بن عَدیّ(2) در مسجد بود و نماز می کرد با جماعتی که شب آن جا نماز کردندی. او از اَشعث شنید که می گفت : پسر ملجم را : النَّجاءَ النَّجاءَ لِحاجَتِکَ فَقَد فَضَحَکَ الصُّبحُ، بشتاب [بشتاب] به حاجتی که داری که صبح تو را رسوا کرد.

حُجْر گفت : من بدانستم که آن ملعون چه خواست. گفتم : قَتْلَهُ یا اَعْوَر؛ بیامدم تا امیرالمؤمنین را خبر کنم. او به دگر راه آمده بود و من به دگر راه رفتم.

امیرالمؤمنین در مسجد آمد و مردمانی را که خفته بودند بیدار می کرد، و این قوم همه شب مراقبت کرده بودند، این ساعت خواب ببرده بود. ایشان را بیدار کرد و گفت : الصَلاةَ رَحِمَکُمُ اللّه ُ، به نماز مشغول باشی.

عبداللّه بن محمّد الاَزْدی گفت : در حال که امیرالمؤمنین این بگفت، ایشان برجستند و من بریق(3) شمشیر دیدم و آوازی شنیدم که گفت : لِلّهِ الحُکم یا عَلیّ لا لَکَ و لاَِصْحابِک. و آواز امیرالمؤمنین شنیدم که می گفت : لا یَفُوتَنَّکُم الرَجُلُ؛ مرد نباید تا فایت شود و بجهد! و او را تیغ زده بودند.

امّا شبیب بن بَجَره تیغ بزد، تیغ در طاق آمد و کار نکرد، و عبدالرحمن ملجم - لَعَنَه اللّه ُ - تیغ بزد بر میان سر امیرالمؤمنین، و آواز در مسجد افتاد که امیرالمؤمنین را بکشتند. و امّا شبیب بجست و از در مسجد بیرون شد با تیغ، مردی او را بیفگند و تیغ از او بستد و خواست تا او بگشد، مردم با ایشان رسیدند، بترسید و ایمن نبود که گویند کشنده تویی،

ص:87


1- از دشمنان علی ع و منافقان.
2- از اصحاب خاصّ علی ع.
3- بریق : برق و درخشش.

تیغ بینداخت و او را رها کرد و بگریخت.

و شبیب با خانه رفت و جامه بکند و حریر از سینه می گشاد. پسر عمّی از آنِ او در سرای شد، او را دید. گفت : همانا امیرالمؤمنین را تو کشته ای؟ خواست تا گوید : نه، گفت : آری! پسر عمّش تیغ برگرفت بر گردن او زد و سرش بینداخت.

و پسر ملجم می گریخت، مردی گلیمی داشت بر او زد و او را بیفگند و تیغش بیوفتاد.

او را بگرفتند و پیش امیرالمؤمنین بردند، و آن سه دیگر بجست و به میان مردم درشد و بگریخت. و این یک روایت است.

دیگر روایت آن است که : پسر ملجم او را تیغ در نماز زد و او نماز ببسته بود و الحمد برخوانده بود و یازده آیت از سوره الانبیاء، که این ملعون او را ضربت زد. او نماز نبرید،

بل نماز سبک بکرد و سلام داد و گفت : فُزْتُ وَ رَبِّ الکَعْبَةِ؛ به خدای کعبه که ظفر یافتم. و پسر ملجم را بگرفتند و پیش امیرالمؤمنین آوردند و گفتند : یا امیرالمؤمنین! مُرْ باَمْرِکَ

فی عَدُوِّ اللّه ِ؛ بفرمای آنچه رای تست در دشمن خدای. گفت : اگر من بمیرم به قصاص او

را باز کشی، النّفسُ بالنَّفسِ، و اگر زنده مانم رای خود در او بینم...

امیرالمؤمنین - علیه السلام - روی به حسن و حسین کرد و گفت : ببری این را و جامه ای نرم و خوار باز کنی برای او، و طعام نیک دهی او را که او اسیر شماست. اگر من

بمانم، رای خود در او بینم، و اگر من بمیرم با او آن کنی که با قاتل پیغامبری کنند، بکشی او را و بسوزی. امیرالمؤمنین آن روز و آن شب و بر دگر روز همچنان بود رنجور.

راوی خبر گوید : اَصْبَغ نُباته(1) گفت : خواستم که روز دوم در نزدیک امیرالمؤمنین شوم تا او را ببینم. حسنِ علی بیرون آمد - و ما جماعتی بودیم و گفت : بازگردی که امیرالمؤمنین رنجور است. جماعت بازگشتند، مرا دل نداد، من بنشستم بر در سرای ساعتی بود، آواز گریه زنان و کودکان برآمد من نیز از بیرون سرای بگریستم. امیرالمؤمنین آواز من بشنید، گفت : بنگری تا کیست؟ بیامدند و بنگریدند و گفتند : فلان

است. گفت : درآرید او را، مرا در پیش او بردند. او را دیدم عِصابه ای(2) زرد بر سر بسته و خون بسیار از جراحتش رفته، و روی او زرد شده چنان که نتوانستم فرق کردن میان روی او و عصابه. مرا گفت : چرا با مردم بِنَه رفتی؟ گفتم یا امیرالمؤمنین! دلم نداد و خواستم تا

ص:88


1- از اصحاب خاصّ علی ع است.
2- عِصابه : نوعی جامه که بر سر بندند.

تو را ببینم. گفت : مرا دوست داری؟ گفتم : بلی! یا امیرالمؤمینن، و سر تا پای او بوسه می دادم و می گریستم. گفت : مَگِری که من به بهشت می روم. گفتم : یا امیرالمؤمنین! دانم، و لکن بر خود می گریم که ما را بی تو زندگانی چون باشد؟

چون آن شب بود که او را وفات آمد، فرزندان را جمع کرد و وصایت به حسن کرد - وصایتی معروف - و در جمله وصایت گفت : مرا در این خانه بری و در بر من فراز کنی و شما بر در خانه بنشینی. چون دانی که من جان به خدای تسلیم کردم، از زاویه خانه لوحی

پدید آمد، برداری و مرا بر آن جا نهی، و در آستانه خانه کفن و حَنوط من پدید آید، بر آن لوح مرا بشویی و از آن حنوط(1) بر من کنی و مرا بر سریر خود نهی. و چون مقدّمه سریر از جای برخیزید، مؤخّره بردارید و کس را خبر مکنید، و هم در شب مرا ببری تا به ظَهْر الغَری(2) آن جا که مقدّمه سریر فرود آید آن جا بنهی و بر کنی از جای که تابوتی از ساج پیدا شود برو نبشته : هذا مَا اَدَّخَرَهُ نوحٌ النبیُ لاَخیهِ علی بن ابی طالب. مرا آن جا دفن کنی و نماز یک بار بر من حسن کند و یک بار حسین.

گفت : ما او را برداشتیم و در آن خانه بردیم و در فروگرفتیم آواز او جز به لا اِلهَ اِلاّ اللّه نمی شنیدیم. از خانه آوازی شنیدیم که کسی می خواند : «اَفَمَنْ یُلقی فِی النّارِ خَیْرٌ اَمْ مَنْ یَأتی آمِناً یَوْمَ القیامَةِ»(3)هاتفی دیگر آواز داد : ماتَ النّبیُ و قُتِلَ علیُّ بنُ ابی طالبٍ اَلآنَ تَضَعضَعَ رُکْنُ الاسلام(4)

حسنِ علی گفت : صبر نداشتم تا در خانه باز کردم، امیرالمؤمنین از دنیا مفارقت کرده بود، در تجهیز او گرفتم و اِنفاذ وصیّت او چنان که فرموده بود. و سریر او برگرفتم مؤخّره

آن و مقدّمه آن از جای برخاست، و او را به غَرِیّ دفن کردیم و بازگشتیم و اثر گور ناپیدا

کردیم به وصیّت او.

از باقر - علیه السلام - پرسیدند که : امیرالمؤمنین را کجا دفن کردند؟ گفت : به ناحیة الغَرِیّ - و پیش از صبح دفن کردند او را و دفن او حسن و حسین و محمّد حنفیّه و عبداللّه

جعفر کردند. و حسنِ علی را پرسیدند که : امیرالمؤمنین را کجا دفن کردی؟ گفت : به ره

ص:89


1- حَنوط : خوش بوهایی که برای مرده بکار می برند مانند : سدر و کافور و...
2- موضعی در نجف اشرف.
3- سوره فصلت 41 آیه 40 .
4- پیامر ص بدرود حیات گفت و علی بن ابی طالب به قتل رسید اکنون پایه اسلام لرزش و سستی گرفت.

مسجد اشعث بیرون بردیم و به ظَهْر الغَریّ دفن کردیم او را.

عبداللّه بن حازم گفت : با رشید - یعنی هارون - به صید رفتیم به جانب غَرِیّ، گلّه ای آهو دیدیم. سگان را و چرغان(1) را برگماشتیم. این آهوان برفتند بر پشته ای شدند و بایستادند. سگان و چرغان چون آن جا رسیدند بایستادند و بازماندند و هیچ تعرّض نکردند. آهوان از آن پشته به زیر آمدند. دگر باره سگان آهنگ کردند و به دنبال ایشان

درافتادند. دگر باره با آن پشته گریختند، سگان به جانبی رفتند و چَرغان، و هیچ تعرّض

نکردند. همچنین چندبار هرگه که آن آهوان از آن جا فرود آمدندی، سگان به دنبال ایشان

درافتادندی، و هرگه که به پشته شدندی، سگان برفتند و تعرّض نکردندی.

هارون از آن به شگفت آمد، گفت : بروی و هر کس را که بینی بیاری تا بپرسم از او که آگند(2) و پشته چه جای است؟ پیری را بیاوردند از بنی اسد. هارون او را گفت : این پشته چه جای است؟ گفت : اگر بگویم مرا امان باشد؟ گفت : توراست امان و عهد خدای که تو را نرنجانند.

گفت : پدران من مرا روایت کردند که این پشته گور علی بن ابی طالب است. خدای تعالی این را حرمی کرده است که هیچ کس با او نگریزد و الاّ در امان خدای باشد. هارون

از اسب فرود آمد و آب بخواست و وضوی نماز کرد، و بسیاری نماز کرد آن جا و در آن خاک بغلتید.

نزدیکترین دوست به رسول اللّه صلی الله علیه و آله

نزدیکترین دوست به رسول اللّه صلی الله علیه و آله(3)

عوام بن حَوْشب روایت کرد از پسر عمّش مجمّع بن الحارث بن تمیم، گفت : در نزدیک عایشه شدم و گفتم : یا اُمّاه! چرا روز جمل بیرون آمدی از خانه و فرمان خدای کار نبستی فی قوله : «وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ»(4) - گفت : آن قَدَری بود از خدای و برفت. آنگه

ص:90


1- چرغ : نام پرنده ای شکاری است که جثه اش از باز کوچکتر است به رنگ خاکستری با لکه های سیاه و سفید.
2- آگند : جای بلندتر از اطراف، پشته.
3- ج 15 ، ص 418 .
4- اشاره است به آیه 33 سوره احزاب که خداوند متعال دستور می دهد به زنان پیامبر ص که : در خانه هاتان بنشینید و آرام گیرید (و بی حاجت و ضرورت از منزل بیرون نروید) و مانند دوران جاهلیّت نخستین آرایش نکنید.

گفتم : چه گویی در علی؟ گفت : تَسْألنی عَنْ اَحَبِّ النّاسِ اِلی رَسول اللّه؟ گفت : از کسی می پرسی مرا که رسول خدا از او دوست تر کس را نداشت.

حسن و حسین علیهماالسلام فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله

حسن و حسین علیهماالسلام فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله(1)

... او [محمد صلی الله علیه و آله] پدر قاسم بود و طیّب و مطهّر و ابراهیم، از صلب او این چهار پسر بودند، و از بطن فاطمه او را حسن و حسین بودند، و رسول - علیه السلام - ایشان را بر

اطلاق پسر خود خواند فی قوله : اِبنایَ هذانِ رَیْحانَتایَ مِنَ الدّنیا، گفت : این دو پسر من، دو ریحان منند از دنیا.

و حدیث امیرالمؤمنین معروف است که : روزی در صفّین، محمد بن الحَنَفیّه را گفت : اَنْتَ ابْنی حَقّاً، تو بر حقیقت پسر منی. گفتند : یا امیرالمؤمنین! پس حسن و حسین نه پسران تواند؟ گفت : هُما ابنا رَسُولِ اللّه ِ، گفت : ایشان پسران رسول خدای اند.

معجزه امیرالمؤمنین علی علیه السلام

معجزه امیرالمؤمنین علی علیه السلام(2)

...مانند این معجزه امیرالمؤمنین را - علیه السلام - بود در صفّین و آن، آن بود که : چون روی به صفّین نهاد به بعضی منازل فرود آمدند که آن جا آب نبود، و مردم و چهارپایان سخت تشنه بودند، برفتند و از جوانب، آب طلب کردند، نیافتند. بازآمدند و امیرالمؤمنین را خبر دادند و گفتند : یا امیرالمؤمنین! در این نواحی هیچ آب نیست و تشنگی بر ما غالب شد، تدبیر چیست؟ امیرالمؤمنین علیه السلام برنشست و لشکر با او، پاره ای برفتند، از ره عدول کرد(3)دَیری(4) پدید آمد در میان بیابان، آن جا رفتند. امیرالمؤمنین گفت : این راهب را آواز دهید. آوازش دادند. او به کنار دیر آمد. امیرالمؤمنین گفت : یا راهب! هیچ بدین نزدیکی آبی هست که این قوم باز خورند؟ که هیچ آب نماند ما را. راهب گفت : از این جا تا آب دو فرسنگ بیش است، و جز آن آب

ص:91


1- ج 15 ، ص 431 .
2- ج 15 ، ص 119 .
3- عدول کرد : منحرف شد.
4- دَیْر : عبادتگاه مسیحیان.

نیست این جا، و اگر نه آنستی که مرا آب آرند به قدر حاجت و به تقتیر(1) به کار برم، از تشنگی هلاک شدمی.

قوم گفتند : یا امیرالمؤمنین! اگر صواب بینی تا آن جا رویم اکنون که هنوز قوّتی و رمقی مانده است. امیرالمؤمنین گفت : حاجت نیست به آن. آنگه از جانب قبله اشارت کرد به جایی و گفت : این جا بر کنی که آب است. مردم بشتافتند و بیل و کلنگ برگرفتند و زمین پاره ای بکندند، سنگی سپید در ریگ پدید آمد. پیرامن آن باز کردند و خواستند تا

سنگ بردارند نتوانستند.

امیرالمؤمنین گفت : این سنگ بینی بر سر آب نهاده است! اگر سنگ بگردانی در زیر او آب است، آب خوری از او. و چندان که توانستند جهد کردند، ممکن نبود ایشان را سنگ از جای بجنبانیدن. گفتند : یا امیرالمؤمنین! به قوّت ما راست نمی شود. او پای از

اسب باز آورد و آستین دور کرد و دست فراز کرد، و سنگ بجنبانید و به تنهایی برکند و برگرفت و چند گام بینداخت. از زیر آن آبی پدید آمد از برف سردتر و از شیر سپیدتر و از

عسل خوشتر، آب بخوردند و چهارپایان را سیراب کردند و قِربه ها(2) پرآب کردند و راهب از بالا می نگرید.

آنگه امیرالمؤمنین - علیه السلام - بیامد، و سنگ با جای خود نهاد و بفرمود تا خاک بر او کردند و اثر او ناپدید کردند.

راهب چون چنان دید، آواز داد که : ایّها الناسُ اَنزِلونی اَنزِلونی؛ فرود آری(3) مرا، فرود آری مرا. او را فرود آوردند. از آن جا بیامد و در پیش امیرالمؤمنین بایستاد و گفت : یا هذا اَنْتَ نبیٌّ مُرسَلٌ، تو پیغامبری مرسلی؟ گفت : نه. گفت : فَمَلَکٌ مُقَرَّبٌ؛ فریشته مقرّبی؟ گفت : نه، و لکن وصیّ رسول اللّه محمّد بن عبداللّه خاتم النبیّین؛ و لکن وصیّ پیغامبر

خدایم - محمّد بن عبداللّه - خاتم پیغامبران. راهب گفت : دست بگستر تا ایمان آرم.

آنگه دست بر دست او زد و گفت : اَشْهَدُ اَن لا اِلهَ اِلاّ اللّه ُ وَ اَنَّ مُحمّداً رسولُ اللّه و اَنّکَ

وَصیُّ رَسولُ اللّه ِ وَ اَحَقُّ النّاسِ بِالاَمْرِ مِنْ بَعْدِهِ.

امیرالمؤمنین - علیه السلام - عهود و شرایط اسلام بر او هاگرفت(4)، آنگه، گفت : چه

ص:92


1- تقتیر : صرفه جویی، تنگی کردن در نفقه عیال.
2- قِرْبه : مشک آب.
3- آری : آرید.
4- هاگرفتن : واگرفت؛ عرضه کرد.

حمل کرد تو را بر مسلمانی، پس از آن که مدّتی دراز بر خلاف مسلمانی مقام کردی؟ گفت : بدان که این دیر که بنا کرده اند بر طلب و امید تو بنا کرده اند، و عالَمی از پیش من برفتند و این کرامت نیافتند، و خدای تعالی مرا روزی کرد، و سبب آن بود که در کتب ما

نبشته است که : این جا چشمه ای است سنگی بر سر او نهاده، پیدا نشود اِلاّ بر دست پیغامبری یا وصیّی، لا جرم بر دست تو اسلام آوردم و به حق ولایت تو معترف شدم.

امیرالمؤمنین - علیه السلام - بگریست چنان که محاسن او از آب تر شد، آنگه گفت : الحَمْدُ لِلّهِ الّذی لَم اَکُنْ عِنْدَهُ مَنْسیّاً الحمدُ لِلّهِ الّذی ذَکَرَنی فی کُتُبِه : سپاس آن خدای را که مرا فراموش نکرد و ذکر من در کتب اوایل یاد کرد.

آنگه گفت مسلمانان را : شنیدی این که این برادر شما گفت؟ گفتند : شنیدیم؛ و خدای را شکر گزاریم بر این نعمت که با تو کرد و با ما از برای تو.

و راهب با امیرالمؤمنین به شام رفت و کارزار کرد و در پیش او شهیدش کردند. و امیرالمؤمنین - علیه السلام - بر او نماز کرد و او را دفن کرد. و چون ذکر او کردی، بر او ترحّم کردی و گفتی : او مولای من بود و ذالک قوله تعالی : «ذالک مَثَلُهُمْ فِی التوریة و مَثَلُهُم فِی الانجیل...»(1)

مقام ابوطالب علیه السلام

مقام ابوطالب علیه السلام(2)

و صادق - علیه السلام - روایت کرد از پدرانش از امیرالمؤمنین - علیه السلام - که : او روزی در رَحْبَه(3) نشسته بود و قومی پیرامون او نشسته، یکی بر پای خاست و گفت : یا امیرالمؤمنین! اَنْتَ بالمَکانِ الّذی اَنْتَ بِهِ وَ اَبُوکَ یُعَذَّبُ بِالنّار؛ تو به این پایه که تویی و پدرت را در دوزخ عذاب کنند! امیرالمؤمنین گفت : مَه فَضَّ اللّه ُ فاکَ؛ خاموش باد که

خدای دهنت بشکناد، و الّذی بَعَثَ مُحمّداً بالحَقِّ بَشیراً لَو تَشَفَّعَ اَبی فِی کُلِّ مُذْنِبٍ عَلی وَجْهِ الارض لَشَفَّعَهُ اللّه ُ فِیهِم اَبی یُعَذَّبُ بالنّارِ وَ ابنُهُ قَسیمٌ بینَ النّارِ و الجَنَّةِ؛ بدان خدای که

محمّد را به راستگری بفرستاد که اگر پدرم شفاعت کند در جمله گناهکاران که بر روی

ص:93


1- سوره فتح 48 آیه 29 .
2- ج 15 ، ص 150 .
3- رَحْبَه : صحن مسجد، زمین فراخ.

زمین اند، خدای شفاعت او قبول کند.

آنگه گفت : به آن خدای که محمّد را بحقّ به خلقان فرستاد که نور پدرم، روز قیامت، نور همه خلقان را بنشاند، جز نور محمّد و نور من و نور فاطمه و نور حسن و حسین، چه نور او از نور ماست، و نور ما از یک نور است که خدای تعالی آفرید پیش از خلق آدم به دو هزار سال.

شجاعت در جنگ احزاب

شجاعت در جنگ احزاب(1)

امیرالمؤمنین بیرون آمد با جماعتی و راه برایشان بگرفت تا پیشتر نیایند. عمرو(2) از میان ایشان اسب بیرون زد و مبارز خواست. کس اختیار نکرد مبارزت او را، شناختند که او چه مردی است! و او در میدان اسب را ناورد می داد و مبارز می خواست. چون کسی پیش او نمی رفت، [رجز خواند و ابراز دلاوری کرد] امیرالمؤمنین علی بیرون رفت پیش او و به جواب رجز او گفت : شعر:

لا تَعْجَلَنَّ فَقَدْ اَتاکَ مُجِیبُ صَوتِکَ غَیْرَ عاجِز...

[شتاب مکن که پاسخ دهنده ندای تو در رسید توانا و با نیّت و بصیرت، و راستگویی سبب نجات هر رستگاری است. همانا امیدوارم که آواز نوحه گر بر جنازه ها را بر تو انگیزم به زخمی فراخ و گشاده که یاد کردِ آن در جنگها فراموش نشود.]

عمرو او را گفت : تو کیستی؟ گفت : من علیّ ابوطالبم؛ گفت : برو از پیش من، نخواهم که تو بر دست من کشته شوی، و لکن ای عمرو! شنیدم که تو گفتی که : هیچ کس مرا با [خصلتی از] دو خصلت نخواند و الاّ او را اجابت کنم، و من تو را با یک خصلت می خوانم از دو خصلت. گفت : و آن کدام است؟ گفت : این که ایمان آری به خدای و پیغامبرش. گفت : مرا به این حاجت نیست، دگر چه خصلت خواهی؟ گفت : پیاده شوی تا کار زار کنیم. گفت : یا علی! مرا دریغ آید که تو کشته شوی. گفت : تو چرا کشته نشوی؟

گفت : تو کشی مرا؟ گفت : اِنْ شاءَ اللّه ُ؛ به توفیق خدای. عمرو خشم گرفت و از اسب

ص:94


1- ج 15 ، ص 356 .
2- منظور عمرو بن عبدود است که در جنگ احزاب خندق به دست علی (ع) به قتل رسید.

فرود آمد و اسب را پی کرد، و گفتند : تازیانه زد تا برفت. آنگه یک دو نوبت بگردیدند، او تیغی زد، تیغش در سپر علی گرفت، و علی او را ضربتی زد و بکشت.

و روایت دیگر آن است که : او ضربه ای آورد به امیرالمؤمنین او دَرَق(1) در سر کشید،

او تیغ بگذارد دَرَق ببرید و مِغفَر ببرید، و تیغ به سر امیرالمؤمنین رسید. امیرالمؤمنین با کنار آمد، عمرو گمان برد که او را کشت، دگر مبارز خواست امیرالمؤمنین جراحت ببست و با پیش او شد. او گفت : تو کیستی؟ گفت : همان که اوّل بودم. گفت : هرگز ندانستم که

کس از ضربه ای چنین بجهد! علی گفت : یا عمرو! نوبت من است. گفت : بیار. عمرو بایستاد. علی حمله برد. او سپر در سر کشید امیرالمؤمنین ضربه ای با زیر افگند و بر ران

او زد رانش بیفگند. عمرو از پای درآمد. امیرالمؤمنین باز جَسْت و بر سینه او نشست و

سرش از تن جدا کرد و بر دست گرفت و این بیتها می گفت :

[مضمون چند بیتی به فارسی چنین است: آیا سواران بر من تازند این چنین یاران من از من و آنان خبر می دهند. با تیغ هندی پاک گوهر آزموده برّان عمرو را، چون سرکشی و

طغیان نمود به خاک هلاک افگندم. ای گروه احزاب گمان مبرید که خداوند دین خود و پیامبرش را رها نماید و خوار فروگذارد!...]

...آنان که با عمرو بودند بگریختند و اسبان به خندق بجهانیدند. نَوْفَل بن عبداللّه در خندق افتاد. امیرالمؤمنین فرورفت و با او برآویخت و او را در خندق بکشت...

محمد بن اسحاق گفت : چون علی عمرو را بکشت هیچ کس از مسلمانان نماند و الاّ بوسه بر روی او داد و بر چشم او.

عمر خطّاب گفت : یا علی! چرا درع او باز نکردی که در همه عرب کس درع چنان ندارد؟ گفت : نخواستم که کشف سوأة(2) پسر عمّ خود کنم.

حذیفه [یمان] گفت : یا ربیعه [سعدی] اگر اعمال جمله اصحاب محمّد در کفّه ای نهند و عمل علی در دگر کفّه، عمل علی بر آن بچربد.

ربیعه گفت : من گفتم : این سخنی است که کس طاقت گفتن و شنیدن آن ندارد.

حذیفه گفت : یا لُکَع(3)! چرا چنین باشد، که آن روز که عمرو اسب به خندق بجهانید

ص:95


1- دَرَق : سپر.
2- سوأة : عورت، شرمگاه.
3- یا لُکَع : ای بنده ذلیل شده نفس!

ابوبکر و عُمر و حذیفه کجا بودند چون او مردم را به مبارزه می خواند و مردم از او می گریختند؟

ابوعیّاش گفت دو ضربت زدند در اسلام : علی ضربه ای زد بر پای عمرو که اسلام بدان عزیز شد و از آن عزیزتر ضربه ای نبود، و پسر ملجم - علیه لَعائِنُ اللّه (1) - ضربه ای زد

بر سر علی که از آن شومتر نبود در جهان ضربه ای.

حبّ اهل البیت

حبّ اهل البیت(2)

ابو داوود السّبیعی روایت کرد از ابوعبداللّه الجدلی که امیرالمؤمنین علی گفت : یا باعبداللّه! تو را خبر دهم به حسنتی که هر که آن حسنه کند به بهشت شود و او را بِه از آن بدهند، و به سیّئتی که هر که آن کند به دوزخ شود و هیچ عمل با آن قبول نکنند از او.

گفتم : یا امیرالمؤمنین! و آن چیست؟ گفت : الحَسَنَةُ حُبُّنا اهل البیت و السیّئةُ بُغضُنا؛

حسنه دوستی ماست که اهل البیتیم وَ سَیّئه دشمنی ماست.

صدّیقان سه گانه

صدّیقان سه گانه(3)

...مخالفان و موافقان در اخبار آورده اند که : الصدِّیقون ثَلثَةٌ : حِزقیلُ مؤمِنُ آلِ فرعونَ

و حَبیبُ النّجار مؤمنُ آل یاسین و علیُّ بنُ اَبی طالبٍ - علیه السلام - و هُوَ خَیرُهُم و سَیِّدُهُم : پیغامبر - علیه السلام - گفت : صدّیقان سه اند : حزقیل است مؤمن آل فرعون و حبیب نجّار است مؤمن آل یاسین و علی بن ابی طالب - او بهترین و سیّد ایشان است.

حُبّ آل محمد صلی الله علیه و آله

حُبّ آل محمد صلی الله علیه و آله(4)

... و ثعلبی امام اصحاب الحدیث گفت : دوستی اهل البیت و تقرّب به آن به خدای

تعالی از جمله اصول دین و ارکان مسلمانی است و سرِ طاعت و سبب تحصیل رضای

ص:96


1- نفرینها از سوی خداوند بر او باد.
2- ج 15 ، ص 84.
3- ج 16 ، ص 324 .
4- ج 17 ، ص 126 .

خدای تعالی... ابو محمّد عبداللّه حامد الاصفهانی روایت کرد به اسنادش از جریر بن عبداللّه البَجَلی که رسول - صلی اللّه علیه و آله - گفت : مَنْ ماتَ عَلی حُبّ آلِ محمّدٍ ماتَ شَهیداً، اَلا وَ مَنْ ماتَ عَلی حُبِّ آلِ محمّدٍ ماتَ مغفوراً لهُ، اَلا وَ مَنْ ماتَ عَلی حُبِّ آلِ محمّدٍ ماتَ تائباً، اَلا وَ مَنْ ماتَ عَلی حُبِّ آلِ مُحمّدٍ ماتَ مؤمناً مستکملَ الایمانِ، اَلا وَ مَنْ ماتَ علی حُبّ آلِ محمّدٍ بَشَّرَهُ مَلکُ المَوْتِ بِالجنّة ثمَّ مُنکرٌ و نکیرٌ، اَلا و من مات علی حبّ آل محمد یُزَفُّ اِلی الجَنَّةِ کما تُزَفُّ العَرُوس اِلی زَوجِها، اَلا و من ماتَ عَلی حُبّ آلِ مُحمّدٍ فُتِحَ لَهُ مِنْ قَبْرِهِ بابانِ اِلَی الجَنَّةِ، اَلا وَ مَنْ ماتَ عَلی حُبِّ آلِ محمّدٍ جَعَلَ اللّه ُ زُوّار قَبْرِهِ مَلائِکةِ الرّحمنِ، اَلا وَ مَنْ ماتَ عَلی حُبِّ آلِ محمّدٍ ماتَ عَلی السنَّةِ و الجَماعَةِ، اَلا وَ مَنْ ماتَ عَلی بُغْضِ آلِ محمّدٍ جاءَ یَوْمَ القِیامَةِ مَکتوبٌ بَیْنَ عَیْنَیْهِ آیِسٌ مِن رَحْمَةِ اللّه ِ، اَلا وَ مَن ماتَ عَلی بُغْضِ آلِ محمّدٍ ماتَ کافِراً، اَلا وَ مَنْ ماتَ عَلی بُغْضِ آلِ محمّدٍ لَمْ یَشَمَّ رائِحَةَ الجَنَّةِ، گفت : هر که بر دوستی آل محمّد بمیرد، شهید باشد، و هر که بر دوستی آل محمّد بمیرد، گناهش بیامرزند. و هر که بر دوستی آل محمّد بمیرد، بر توبت میرد، و هر

که بر دوستی آل محمد بمیرد، مؤمنی باشد تمام ایمان. و هر که بر دوستی آل محمّد بمیرد، ملک الموت و منکَر و نکیر او را بشارت دهند به بهشت. اَلا! و هر که بر دوستی آل

محمد بمیرد، او را چنان به بهشت برند که عروس را به خانه شوهر. هر که بر دوستی آل محمد بمیرد خدای تعالی فریشتگان رحمت را فرماید تا گور او را زیارت کنند، اَلا! و هر

که بر دوستی آل محمد بمیرد، بر سنّت و جماعت بمرده باشد. اَلا! و هر کس که بر بغض آل محمد بمیرد، روز قیامت می آید و بر پیشانی او نوشته که : نومید است این بنده از رحمت خدای تعالی. الا! و هر که بر دشمنی آل محمد بمیرد، کافر میرد. اَلا! و هر کس که

بر دشمنی آل محمد بمیرد، بوی بهشت نشنود، پس چون اخبار مانند این بسیار است، محال باشد که قرآن منسوخ(1) باشد و سنّت اخبار چنین مؤکّد.

ص:97


1- اشارت است به این که برخی گفتند آیه : قُلْ لا اَسْئلُکُم عَلَیهِ اَجْراً اِلاّ المَوَدَّةَ فی القُربی خداوند به پیامبر بزرگوارش می گوید به مؤمنان بگو من از شما اجری نمی خواهم جز دوستی نسبت به نزدیکان آیه 23 سوره شوری که برخی گفته اند این آیه منسوخ است و قولشان باطل است (ر ک : تفسیر ابوالفتوح ج 17 ص 125.

توبه چگونه باشد؟

توبه چگونه باشد؟(1)

جابرِ عبداللّه انصاری روایت کند که : اعرابیی در مسجد رسول آمد و دو رکعت نماز کرد، آن وقت گفت : اَللّهُمَّ اِنّی اَسْتَغْفِرُکَ وَ اَتُوبُ اِلیکَ از سَرِ زبان، امیرالمؤمنین - علیه السلام - بشنید، گفت : یا اعرابی! سرعت زبان به استغفار توبت دروغزنان باشد، تو را از

این توبت توبت باید کردن. اعرابی گفت : یا امیرالمؤمنین! توبه چه باشد و چگونه باید

کردن؟ گفت : بدان که توبه را شش شرط است : اول پشیمانی بر گناه گذشته، و قضا کردن فرایض را، و ردّ مظالم با خداوندانش، و نفس را در طاعت گداختن چنان که پرورده باشی در معصیت، و نفس را تلخی طاعت بچشانیدن پس از آن که او را حلاوت معصیت بچشانیده باشی، و گریستن از ترس خدای بَدَل آن که خندیده باشی.

رفتار رسول خدا صلی الله علیه و آله با فاطمه زهرا علیهاالسلام و حسن و حسین علیهماالسلام

رفتار رسول خدا صلی الله علیه و آله با فاطمه زهرا علیهاالسلام و حسن و حسین علیهماالسلام(2)

ثوبان روایت کند، مولی رسول اللّه، که : رسول - علیه السلام - چون به سفر خواستی رفتن، آخر کس را که دیدی فاطمه زهرا بودی و اول کس را دیدی چون بازآمدی هم او بودی، ابتدا به او کردی. روزی از بعض سفرها درآمد. فاطمه را - علیها السّلام - از غنیمت

خیبر گلیمی خیبری بود. چون بشنید که رسول - علیه السلام - می آمد، آن گلیم به در حجره فروگذاشت. رسول - علیه السلام - چون به در حجره فاطمه رسید، چنان دید، برگردید و برفت. فاطمه - علیها السلام - ساعتی انتظار همی کرد، رسول نیامد. گفتند :

رسول - علیه السلام - بیامد و بازگشت. برخاست و به حجره رسول آمد، گفت : یا رسول اللّه! عادت چنان بود که هر وقت مرا اکرام فرمودی چون از سفر درآمدی. این نوبت این حرمان از چه سبب بود؟ گفت : یا فاطمه! من بر عادت، آن جا آمدم و لکن درِ سرای تو بر رسم جبّاران دیدم پرده فروگذاشته. بازگشتم، آنگه گفت : ما لاِل محمّدٍ و الدّنیا؛ فَاِنَّهُم خُلِقُوا لِلاْخره و خُلِقَتِ الدّنیا لَهُم : آل محمّد را با دنیا چه کار است که ایشان را برای آخرت آفریده اند و دنیا برای ایشان. او برفت و پرده از در سرای دور کرد.

ص:98


1- ج 17 ، ص 128 .
2- ج 17 ، ص 264 .

در حجره فاطمه علیهاالسلام

در حجره فاطمه علیهاالسلام(1)

و در خبر است که، یک روز [رسول صلی الله علیه و آله]در حجره فاطمه رفت، حسن و حسین را دید دستورنجنی(2) از سیم در دست کرده - و ایشان کودک بودند - ایشان را پیش خواند و از دست ایشان باز کرد و ثوبان را داد و گفت : ببر بفروش و برای فاطمه قلاده ای بخر از

مهرک یمانی، و برای کودکان دو دستورنجن عاجین(3)، فَاِنّ هؤُلاءِ اَهلُ بَیْتٍ لا اُحِبُّ اَنْ یُذْهِبُوا طیِّباتِهِم فِی حَیاتِهِم الدَّنیا؛ که اینان اهل بیتی اند که من نمی خواهم تا اینان لذّت خود در زندگانی ببرند. و ابوهریره گفت : وَاللّه که طعام ما با رسول نبودی اِلاّ الاَسْوَدَان : التّمر و الماءِ(4) اِلاّ خرما و آب و از این طعامها که شما خوری ما نشناسیم.

فتح قلعه خیبر

فتح قلعه خیبر(5)

و راویان اخبار گفتند از مخالف و مؤالف(6) که : رسول - علیه السلام - روز اول [در گشادن حصن خیبر] رایت(7) به ابی بکر داد، او برفت... او قوم خود را ملامت می کرد و قوم، او را ملامت می کردند، بازآمد منهزم و رایت رسول - علیه السلام - معکوس بازآورد. روز دیگر رایت عمر را داد. او برفت... او اصحاب خود را بد دلی می داد و اصحاب او او را؛ او نیز منهزم بازآمد. رسول را خبر دادند. رسول - علیه السلام - گفت : اَما وَاللّه ِ لاَُعْطِینَّها رَجُلاً یُحِبُّ اللّه َ وَ رَسُولَهُ وَ یُحِبُّهُ اللّه ُ وَ رَسُولُهُ کَرّاراً غَیْرَ فَرّارٍ؛ واللّه که من فردا این رایت به مردی دهم که خدای و رسول را دوست دارد و خدای و رسول او را دوست دارند، کرّار باشد حمله بَرد، فرّار نباشد گریزنده.

و امیرالمؤمنین در این وقت بیمار بود و او را صُداعی و رَمَدی بود؛ درد سر بود او را و درد چشم. رسول - علیه السلام - سَلَمَة بن الاَکْوَع را بفرستاد، گفت : برو علی را بیاور. او برفت و علی را بیاورد، بر شتری نشسته و چشم به پاره ای بُردِ قَطَری(8) ببسته. سَلَمه دست

ص:99


1- ج 17 ، ص 265 .
2- دست آورنجن / دستورنجن : دست بند.
3- دو دست آور نجن عاجی.
4- مگر دو خوراکی که سیاه است : خرما و آب.
5- ج 17 ، ص 340 .
6- دوست و موافق.
7- پرچم - عَلَم.
8- بُردِ قَطَری : پارچه مخصوص راه راه که گاه از یمن و گاه از قَطَر بیاورند.

او گرفته بیاورد تا پیش رسول. رسول گفت : یا علی چه رسید تو را؟ گفت : یا رسول اللّه مرا صُداعی هست و رَمَدی. گفت : پیش آی. علی پیش رسول رفت. رسول - علیه السلام - سَرِ او بر ران خود نهاد و آب دهن مبارک خود در چشم او پاشید و دست فرود آورد، در حال چشم بر کرد(1) و چشمش درست شد. پنداشتی او را هرگز درد چشم نبوده است و صُداعش ساکن شد. و رسول - علیه السلام - در آن جا او را دعا کرد، و گفت : اللّهمّ قِهِ

الحَرَّ وَ البَردَ؛ بار خدایا از سرما و گرمایش نگاه دار! امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : واللّه ِ که از آن روز نه سرما یافتم و نه گرما، و رایت به دست او داد.

راوی خبر گوید که رایتی بود سپید، گفت : این رایت بستان و برو که جبریل با تو است و نصرت در پیش تو است و ترس در دل قوم پراگنده است.

آنگه گفت : یا علی! بدان که ایشان در کتاب خود چنین یافتند که آن کس که حصن ایشان بگشاید و دَمار(2) ایشان بر دست او بود، او را ایلیا گویند و به روایتی الیا. چون آن جا روی بگوی که من علی ام که ایشان مخذول شوند(3) - اِن شاءَاللّه.

امیرالمؤمنین گفت : رایت بستدم و رفتم تا به زیر حصن. راوی خبر گوید : این روز علی ارجُوانی صُرخ(4) پوشیده داشت مُزَ أبَر یعنی پُر زَه برآورده. از خیبر مرحب بیرون آمد، که رئیس و مقدّم و صاحب حصن بود با سلاح تمام، مغفری(5) بر سر نهاده بر بالای آن مغفری از سنگ تراشیده بر سر نهاده و اسب ناورد می داد(6)...

امیرالمؤمنین پیش او شد و به جواب او می گفت:...

و یک دو ضربت میان ایشان مختلف شد. آنگه امیرالمؤمنین تیغ در بالا برد و بزد، آن هر دو مغفر ببرد : یکی از سنگ و یکی از آهن، و سر و روی و کام و دهن او ببرد تا تیغ در دهن و دندانهای او افتاد و او بیفتاد مرده.

و در خبر هست که چون امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : من علی ام پسر ابوطالب،حِبْری(7) از احبار ایشان گفت : غُلِبْتُم وَ ما اُنْزِلَ عَلی موسی، مغلوب شدی به آن خدای که توریت بر موسی فرو فرستاد، چون امیرالمؤمنین مرحب را بکشت ترسی در دل ایشان

ص:100


1- چشم بر کرد : باز کرد.
2- دَمار : هلاک، نابودی.
3- مخذول شوند : بی بهره و وامانده شوند.
4- ارجُوانی صُرخ : یعنی لباس ارغوانی قرمز رنگ.
5- مِغْفَر : کلاه خود.
6- اسب را جولان می داد.
7- حِبْری : دانای به تورات - دانشمند، عالم.

افتاد که نتوانستند بر جای بایستادن؛ در حصن گریختند و در استوار کردند. امیرالمؤمنین

به در حصن آمد و حلقه به دست گرفت و می جنبانید و در را معالجت می کرد. یکی از بالا[ی] حصن بنگرید مردی دید حلقه دری چنان به دست گرفته و می جنبانید، عجب آمد او را. گفت : یا مرد! نام تو چیست؟ گفت : علی. گفت : عَلا محمّدٌ وَ مَن مَعَهُ؛ محمد عالی گشت و اصحابان او بر سبیل تفاؤل.

آنگه گفت : یا علی من در کتب خوانده ام که در این ولایت پیغامبری پدید آید که سلام او تحیّت اهل بهشت باشد او پسر عمّ خود را به این حصن فرستد و خدای تعالی این حصن بر دست او بگشاید. اگر تو صاحب این فتح باشی مرا امان هست؟ امیرالمؤمنین گفت : لَکَ أمانٌ رسُولِ اللّه ِ، ترا امان رسول خدای است. مرد گفت : عالِجِ البابَ

امیرالمؤمنین از گفتار او نشاط کرد و حلقه در بگرفت و یک دو بار بقوّت بجنبانید تا حلقه ها و زنجیرها و بندهای او بگسست و در از جای برکند و از بالای خود از پس پشت چند گام بینداخت.

چو مسلمانان خواستند که در حصن شوند نتوانستند که خندقی حایل(1) بود. امیرالمؤمنین در خیبر بیاورد و بر سر خندق پل کرد بنرسید، یک سر او بر کنار خندق نهاد

و یک سر بر دست گرفت تا لشکر عبر کردند(2) و رسول - علیه السلام - بگذشت و در حصن شدند.

در خبر است که یکی از اصحاب گفت : یا رسول اللّه! عجب بماندیم ما از قوّت علی بیرون از آن که در خیبر بکند و بینداخت، اکنون پل ساخته است و دست خود در زیر ان ستون کرده. رسول - علیه السلام - گفت : یا هذا تو در دستش نگریدی در پایش نگر تا بر

کجا نهاده است. گفت : درنگریدم پایش معلّق بود. گفتم : یا رسول اللّه! پای او در هوا معلّق است و این از همه عجب تر! گفت : پای او در هوا نیست بر پَر جبریل است.

ص:101


1- حایل : مانع.
2- عبر کردند : عبور کردند.

ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام

ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام(1)

عبداللّه عباس گفت : خدای تعالی رسول را بفرستاد به شهادت : اَن لا اِلهَ اِلاّ اللّه، چون تصدیق کردند نماز فرمود ایشان را، چون تصدیق کردند روزه فرمود ایشان را، چون تصدیق کردند زکات فرمود، چون تصدیق کردند حج فرمود و جهاد فرمود، و دین تمام بکرد به ولایت امیرالمؤمنین - علیه السلام - و ذالک قوله : «اَلیَومَ اَکْمَلتُ لَکُمْ دینَکُمْ و اَتْمَمْتُ عَلَیکُم نعمتی...».

سابقان کیانند؟

سابقان کیانند؟(2)

ابوالفتوح رازی در ذیل آیه : «وَ السّابقُونَ السّابِقُون...» نقل می کند :

عبداللّه عباس گفت : معنی آن است که سابقان در هجرت، سابقان باشند در آخرت. امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - گفت : سابقان به نماز پنج سابقان بهشت باشند. عکرمه

گفت : السابقُونَ علَی الاسلام. ربیع انس گفت : إلی اِجابَةِ رَسُولِ اللّه ِ ضحّاک گفت : اِلی الْجِهاد. قُرَظی گفت : اِلی کُلِّ خَیْرٍ...

چون نیک اندیشه کنی، آن کس که جامع بود سبق را در این همه خصال، جز امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - نبوده.

أمّا سبق اسلام اتّفاق است که اول کس از زنان خدیجه بود و از مردان علی - علیه السلام - و از این جا می گوید :

سَبَقْتُکُم اِلَی الاسلامِ طُرّاً

غُلاماً مابَد بلَغْتُ اَوانَ حُلمی(3)

و نیز می گوید :

صَدَّقتُهُ وَ جَمیعُ النّاسِ فِی بُهَم

مِنَ الضّلالَةِ و الاِشراکِ وَ النَّکَد(4)

این و مانند این به نظم و نثر می گوید و کس بر او انکار نمی کند و حدیث ابوذر که گفت از رسول - علیه السلام - شنیدم که می گفت : یا عَلیُّ اَنْتَ اَوَّلُ مَنْ آمَنَ بی وَ اَوَّلُ مَنْ

ص:102


1- ج 17 ، ص 327 .
2- ج 18 ، ص 298 .
3- من از همه شما در اسلام آوردن پیشی جستم در حالی که پسری بودم که هنوز به حدّ بلوغ نرسیده بودم.
4- [پیامبر ص] را تصدیق کردم و حال آنکه تمام مردم در تاریکی و گمراهی شرک و بدبختی و سختی بودند.

یُصافِحُنی یَوْمَ القِیامَةِ وَ اَنْتَ الصِّدِیقُ الاکبَر وَ الفاروقُ الاَعظَم تَفْرِقُ بَیْنَ الحَقِّ و الباطِلِ وَ اَنْتَ یَعْسُوبُ المؤمِنِ وَ المالُ یَعْسُوبُ الظَّلَمَةِ و اخبار در مانند این بی حدّ است از طریق ما و طریق مخالفان.

امّا در سبق در نماز، قولهُ علیه السلام - صَلَّتِ المَلائِکةُ عَلیَّ وَ عَلی عَلیٍّ سَبْعَ سِنینَ لاَِ نَّهُ لَمْ تُرْفَعْ صَلاةِ مِنَ الاَرْضِ اِلَی السَّماءِ اِلاّ مِنّی وَ مِنْ عَلیّ. و از امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - روایت است که او گفت در چند موقف : وَ لَقَدْ صَلَّیْتُ قَبْلَ النّاسِ بِسَبْعٍ، حدیث عفیف بن عبداللّه و عباس بن عبدالمطلب رفته است پیش از این، و آن که گفت : وَاللّه ِ لا اَعْرِفُ عَلی هذا الدّینِ غَیْرَ هؤُلاءِ الثَّلاثَه، یعنی النبیُّ - علیه السلام - وَ عَلیّاً وَ خَدیجةَ - علیهما السلام.

و سبق در جهاد پوشیده نیست، و نماز به دو قبله باتّفاق او کرد و تنی چند معدود، چه بعضی آن بودند که [سابق بودند به بیت المقدّس با رسول - علیه السلام - نماز کردند و به کعبه نرسیدند، و بعضی آن بودند که] نماز به بیت المقدّس در نیافتند که ایشان در اسلام آمدند قبله با کعبه گردانیده بودند.

یک روز حدیث امیرالمؤمنین - علیه السلام - پرسیدند از عبداللّه عباس، گفت : ذَکَرْتِ وَاللّه ِ اَحَدَ الثّقَلَیْنِ سَبَقَ بِالشّهادتَینِ وَ صَلّی القِبْلَتَینِ و بایَعَ البیْعَتِینِ وَ اُعطِیَ السِبطَیْنِ هُوَ اَبُ الحَسَنِ وَ الحُسَین وَ رُدَّتْ لَهُ الشّمْسُ مَرَّتَیْنِ مِن بَعْدِ مَا غابَتْ عَنِ القِبْلَتینِ وَ جرَّدَ السَیْفَ تارَتَینِ وَ هُوَ صاحِبُ الکرَّتَیْنِ فَمَثَلُهُ فِی الأُمَّة کَمَثَلِ ذِی القَرْنَیْنِ ذالِکَ مَوْلایَ عَلیُّ بنُ اَبی طالبٍ - علیه السلام - گفت : واللّه که نام مردی بردی که از آن دو بنگاه یکی اوست یعنی

قرآن و عترت، قوله - علیه السلام - اِنّی تارکٌ فِیکُم الثَقَلَیْنِ، سبق برد به شهادتین به توحید و نبوّت. به دو قبله با رسول - علیه السلام - نماز کرد به بیت المَقْدِس و کعبه، و دو بیعت با رسول ببست : بیعة العَقَبَه و بیعة الشَجَرَةَ و او را دو بَسطَت(1) دادند [یکی بَسطتِ علم] و

یک بسطت جسم، و او پدر حسن و حسین است، و آفتاب برایِ او دو بار باز آوردند پس از آن که فرود شده بود از هر دو قبله، و دوبار تیغ برآهیخت(2) : یکی برای تنزیل و یکی برای تأویل، و او خداوند دو کرّت و دو رَجْعَتْ است(3)مَثَل او در امّت چنان است که مثل

ص:103


1- فراخی و گشادگی.
2- کشیدن، برآوردن.
3- اشاره است به ردّ الشمس یا بازگشت خورشید، پس از غروب کردن و نیز علی (ع) به دستور پیامبر (ص) ابتدا به سوی بیت المقدس نماز خواند، پس از تغییر قبله به سوی کعبه نماز گزارد. و نیز دوبار با علی (ع) بیعت کردند : یکبار در غدیر خم، پس از انتصاب به امامت و وصایت دیگری بعد از سه خلیفه اوّل.

ذُوالقَرنین و او مولا و بارخدای من است، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب.

گروه باغیان

گروه باغیان(1)

در ذیل آیه : «فَقاتِلُوا الّتی تَبْغی...» گوید :

و باغی آن باشد که بر امام حق بیرون آید و فرمان او مخالفت کند و به حکم او رضا ندهد و آن که چنین باشد؛ امام را رواست که با او جهاد کند و واجب است بر هر کس که امام وی را فرماید که به قتال او رو باید که برود... و در آیت دلیل است و در اجماع در آن که محاربان امیرالمؤمنین علی در عهد ولایت او از اهل بصره و شام و نهروان همه باغیان

بودند و قتال ایشان واجب بود بر مسلمانان، لِقَوْلِ النَبیّ - علیه السلام - لِعَمّار : سَتَقتُلَکَ الفِئَةُ الباغِیَةُ وَ لِقَوْلِهِ - علیه السلام - اِخوانُنا بَغَوْا عَلَینا، و از آن جا که رسول - علیه السلام - عمّار را گفت تو را گروه باغیان بکشند. امیرالمؤمنین را پرسیدند از آن قوم، گفت : برادران مااند یعنی در نسب که بر ما بغی کردند امّا تمسّک ایشان به ظاهر آیت و اجراء

اسم ایمان بر ایشان همچنان است که گفت : یا ایُّهَا الّذین آمَنُوا آمِنُوا باللّه (2)، ای، یا ایها الّذین اَظْهَرُوا الایمانَ بِاَلسِنَتِهِمْ آمِنُوا بِقُلُوبِکُم، مراد اظهار ایمان باشد...

مقام علی بن ابی طالب علیه السلام

مقام علی بن ابی طالب علیه السلام(3)

در ذیل آیه شریفه : اَلْقِیا فِی جَهَنَّمَ کُلَّ کَفّارٍ عَنِیدٍ : [هر ناسپاس کینه توزی را به جهنم

بیندازید.] (سوره ق / 24) آمده است : و در تفسیر اهل البیت - علیهم السلام - اَلْقِیا خطاب است با محمّد و علی که فردای قیامت بیایند و بر سر صراط بایستند و با دوزخ مقاسمه کنند، و رسول - علیه السلام - این کار تفویض کرده باشد به امیرالمؤمنین علی تا

او دوزخ را همی گوید : هَذا لی و هذا لَکِ خُذِیهِ فَاِنَّهُ مِنْ اَعْدائی و ذَریِهِ فَاِنَّهُ مِنْ اولیائی این تو را و آن مرا، این را بگیر که از دشمنان است و آن را دست بدار که از دوستان است... و

ص:104


1- ج 18 ، ص 24 .
2- سوره نساء 4 آیه 136 .
3- ج 18 ، ص 71 .

دلیل این تأویل حدیث حارث هَمْدانی است. که او وقتی گفت امیرالمؤمنین را : یا امیرالمؤمنین، من از دو جای می ترسم : یکی از سَکَرات مرگ و یکی از سرِ دو راه، که در

این دو جای جای خطر است، امیرالمؤمنین او را گفت :

یا حارِثَ هَمْدانَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی

مِنْ مؤمنٍ اَوْ مُنَافِقٍ قُبُلاً

یَعْرِفُنی طَرْفُهُ وَ اَعْرِفُهُ

بِنَعْتِهِ وَ اسْمِهِ وَ ما فَعَلا

وَ اَنْتَ عِنْدَ الصِّراطِ مُعْتَرِضی

فَلا تَخَفْ عَثْرَةً وَ لا زَلَلاً

اَقُولُ للنارحِینَ توقَفُ لِلْ-

-عَرْضِ ذَرِیه لا تَقْرَبی الرّجُلاً

ذَرِیِهِ لا تَقْرَبِیه اِنَّ لَهُ

حَبلاً بِحَبْلِ الوَصِیِّ مُتَّصِلاً

گفت : اندیشه مدار که هیچ کس نباشد از مؤمنان و منافقان و الاّ مرا در این هر دو جای بینند و مرا بشناسند و من او را بشناسم و امّا تو بنزدیک من آی بر صراط، من تو را از

دوزخ حمایت کنم و گویم : رها کن او را که رسنِ او به رسنِ ما پیوسته است.

مقام دوستی با رسول صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام

مقام دوستی با رسول صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام(1)

عاصم بن حمزه روایت کرد از جابر عبداللّه انصاری که گفت : یک روز رسول - علیه السلام - در مسجد مدینه نشسته بود، بعضی صحابه از او حدیث بهشت پرسیدند. رسول - علیه السلام - گفت : ...[ترجمه روایت چنین است :] خدای را تعالی لوایی است از نور و عمودی از زبرجد، بیافرید آن را پیش از آن که آسمان و زمین آفرید به دو هزار سال بر رداء آن لوا نوشته : لا اِلَهَ اِلاّ اللّه ُ، محمدٌ رسول اللّه آلُ محمدٍ خَیْرُ البَریَّةِ صاحبُ اللِّواءِ اِمامُ القَوَم؛ بجز خدای خدایی نیست و محمّد رسول اوست و آل محمد بهترین خلقان اند، صاحب این لوا امام خلق است. امیرالمؤمنین علی گفت : سپاس خدای را که ما را به تو مشرّف و مکرّم بکرد. رسول - علیه السلام - گفت : یا علی! تو ندانی که هر که ما را دوست

دارد و دعوی دوستی ما کند با ما باشد. در درجه ما باشد فی معقد صدق عِندَ ملیکٍ مُقتدر(2) و این حدیث ثعلبی در تفسیر این آورد.

ص:105


1- ج 18 ، ص 236 .
2- در جایگاهی پسندیده، نزد فرمانروایی توانا.

زینت آسمان و زمین

زینت آسمان و زمین(1)

ابوالفتوح رازی در ذیل آیه : «اِنَّا زَیَّنَا السّماءَ الدُنیا بِزینَةٍ الکواکِبِ» می نویسد : حق تعالی آسمان را به دوازده ستاره بیاراست و زمین را به دوازده معصوم. راهرو در بیابان به آن

ستارگان راه برند، و گمراه در دین بدین ستارگان راه برند و این بیتها به صادق - علیه

السلام - نسبت کردند :

فِی الاَصْلِ کُنّا نُجُوماً یُسْتَضَاءُ بِنا

وَ فِی البَریَّةِ نَحْنُ الْیَومَ بُرْهانُ

نَحْنُ البُحُورُ الَّتی فِیْها لِغائِصِها

دُرٌّ ثمینٌ وَ یاقوتٌ وَ مَرجانُ

مَنازِلُ القُدْسُ وَ الفِردوسْ نَمْلِکُها

فَنَحْنُ لِلقُدسِ وَ الفِردَوسِ خُزّانُ

مَنْ شَذَّ عَنّا فَبَرْهوتٌ مَساکِنُهُ

وَ مَنْ اَنابَ فَجَنّاتٌ وَ وِلْدانُ

[در اصل ما ستارگانی بودیم که از ما طلب نور می شود و ما امروز در میان خلق برهان می باشیم ما دریاهایی هستیم که برای غوص کننده در آن دریاها دُرّ پر بها و یاقوت و مرجان است منازل قدس و فردوس را که ما مالک ایم، پس ما خازنان قدس و فردوس می باشیم کسی که از ما دور شود، برهوت جای اوست و کسی که به ما روی آورد، باغهای بهشت برای اوست و خدمتگزاران آن جا بچه های کم سن و سال هستند.]

عجب افتاد کار ایشان، هم ایشان دریا و هم ایشان ستاره تا بیگانه را در میانه ره نباشد.

حجره علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام

حجره علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام(2)

ابوالفتوح رازی در ذیل آیه شریفه ماضَلَّ صاحِبُکُم وَ ما غَوی می نویسد :

«... بعضی دگر گفتند : سبب نزول سورت(3) آن بود که در بدایتِ اسلام و آغاز هجرت، چون رسول - علیه السلام - به مدینه آمد و مسجد بنا کرد، آن جماعت مهاجران که با رسول - علیه السلام - هجرت کرده بودند در مدینه سرای و مسکن نداشت، بیامدند پیرامن مسجد رسول - علیه السلام - هر یک حجره ای ساختند و در در مسجد گرفتند تا چون بانگ نماز آمدی یا قامت(4) شنیدندی از حجره در مسجد شدندی، حق تعالی به اوّل

ص:106


1- ج 18 ، ص 153 .
2- ج 18 ، ص 157 .
3- منظور سوره و النجم اِذا هَوی.
4- بانگ اقامه نماز.

رخصت داد. چون رسول - علیه السلام - قوی شد و مسلمانان بسیار شدند، جبرئیل آمد و گفت : خدای تعالی می گوید : بفرمای تا این درها برآرند که در مسجد گشاده اند و درها

بیرون گیرند. رسول - علیه السلام - به منبر برآمد و خطبه کرد و گفت : خدای تعالی می فرماید که درها که در مسجد داری برآری(1)

گروهی ساز کردند که در برآرند و گروهی چون عباس و حمزه به علّت خویشی، و جماعتی صحابه به حرمت خدمت، اندیشه کردند که همانا این خطاب با ما نباشد. اوّل کسی که آلت در برآوردن پیش گرفت امیرالمؤمنین بود - علیه السلام - و فاطمه، رسول - علیه السلام - در حجره می رفت ایشان ساز آن کار می کردند فاطمه را گفت : مادرم و پدرم فدای تو باد، این خطاب با تو نیست، تو از منی درِ تو برآرند دَرِ من برآورده باشند.

خدای تو را نمی فرماید تو و علی از منی! و بگذشت و در حجره شد.

عباس و حمزه پیش رسول - علیه السلام - رفتند که ما را چه فرمایی؟ گفت : خدای می فرماید که در برآری، چندان که گفتند فایده نبود، تا گفتند : چندانی رها کن که سوراخی باشد که بنگریم و روی تو ببینیم، گفت : رخصت نیست. گفتند : چندان که آواز تو بشنویم، گفت : دستوری نیست. برخاستند و درها برآوردند و صحابه نیز طمع ببریدند و در برآوردند، و درِ امیرالمؤمنین گشاده رها کرد. منافقان چون چنان دیدند گفتند : اَلا اِنَّ محمّداً قَدْ ضَلَّ فِی علیٍّ...

آنگه رسول - علیه السلام - به منبر برآمد و جواب آنان گفت که گفتند : چرا علی را تخصیص کردی و در او رها کردی و در ما برآوردی، و خطبه کرد و در آخر خطبه گفت : وَاللّه ِ ما سَدَدْتُ اَبْوابَکُم وَ لا فَتَحْتُ بَابَ علیٍ بَل اللّه ُ سَدَّ اَبوابَکُم وَ فَتَحَ بَابَ عَلیٍّ، به خدای که من در بر شما برنیاوردم و درِ علی نگشادم، بل علی را دَرْ خدای گشاد.

سه چیز علی علیه السلام را بود که کس را نبود

سه چیز علی علیه السلام را بود که کس را نبود(2)

و عبداللّه عمر گفت : از پدرم شنیدم که گفت : حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب

ص:107


1- برآری : برآرید.
2- ج 19 ، ص 85 .

را - صلوات اللّه و سلامُهُ علیه - سه چیز بود که کس را نبود و اگر یکی از آن مرا بودی

دوست تر داشتمی از شتران سرخ موی : یکی تزویج فاطمه - علیها السلام - که رسول - صلی اللّه علیه و آله و سلّم - همه صحابه را منع کرد و رد، آنگه بدو داد او را. دیگر رایت روز خیبر آن گه که گفت : لاَُعْطِیَنّها رَجُلاً یُحِبُّ اللّه َ وَ رَسُولَهُ وَ یُحِبُّهُ اللّه ُ وَ رَسُولُهُ کَرّاراً غَیْرَ فَرّارٍ(1)اصحاب رسول متطاول(2) شدند آن را و طمع کردند در او، به کس نداد و بدو داد. دیگر آیت نجوی(3) که فرود آمد و منسوخ شد و کس بدو کار نکرد جز او.

علی علیه السلام و مرد سائل غریب

علی علیه السلام و مرد سائل غریب(4)

شقیق بن سَلَمه روایت کرد از عبداللّه مسعود گفت : رسول - صلی اللّه علیه و آله و سلّم - یک شب نماز شام و خفتن بگذارد. مردی از میان صف برخاست و گفت : معاشِرَ المهاجرینَ و الانصار! مردی غریبم و درویشم. و این سؤال در نمازگاه رسول می کنم. مرا

طعام دهید. رسول - صلی اللّه ُ علیه و آله و سلّم - گفت : یا دوست ذکر غربت مکن که رگهای دلم ببریدی! اِنَّما الغُرَباءُ اَرْبَعةٌ؛ غریبان چهار است. گفتند : یا رسول اللّه! کدامند ایشان؟ گفت : مَسْجدٌ بَیْنَ ظَهرانَیْ قَوْم لا یُصَلّوُنَ فیه؛ مسجدی در میان قوم که در او نماز نکنند و مصحفی در دست قومی که بدو قرآن نخوانند و عالمی در میان قومی که احوال او ندانند و تفقّد نکنند. و اسیری در بلاد روم در میان کافران که خدای را ندانند. آنگه

گفت : کیست که مؤونتِ(5) این مرد کفایت کند تا خدای تعالی در فردوس اعلی او را جای دهد؟ حضرت امیرالمؤمنین علی برخاست و دست سائل گرفت و ببرد به حجره فاطمه علیها السلام - و گفت : ای دختر رسول خدای در کار این مهمان نظر کن. فاطمه گفت : ای

پسر عمّ رسول خدای، در سرای جز قدری گندم نبود و از آن طعامی ساخته ام و کودکان ما محتاجند و تو روزه داری و طعام اندک است، یک کس را بیش نباشد. [گفت : حاضر

ص:108


1- روز جنگ خیبر پس از آن که دیگران آزموده شدند و ناتوانی خود را نشان دادند پیامبر ص فرمود : «من این پرچم را به کسی خواهم داد که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نیز او را دوست دارند و او دلاوری است که پیوسته حمله می کند و فرار نمی کند. (منظور حضرت رسول (ص) علی بود).
2- متطاول : گردن می کشیدند تا رایت به آنان داده شود.
3- اشاره دارد به سوره مجادله آیه 12 تنها علی (ع به مضمون آن عمل کرد.)
4- ج 19 ، ص 123 .
5- مؤونت : هزینه و خرج.

کن. فاطمه - علیها السلام - طعام را حاضر کرد. امیرالمؤمنین - علیه السلام - چون دید که

طعام اندک است، با خود] گفت : اگر من طعام نخورم نشاید و اگر طعام خورم مهمان را کفایت نباشد. دست مبارک دراز کرد به علّت آن که چراغ اصلاح می کنم و چراغ را بنشاند(1)آنگه حضرت خیر النساء را گفت : در چراغ روشن کردن تعلّل کن تا مهمان طعام نیک بخورد آنگه چراغ بیار، و حضرت امیرالمؤمنین - صلوات اللّه و سلامه علیه - دهان

مبارک می جنبانید و می نمود که طعام می خورم و نمی خورد تا مهمان طعام تمام بخورد و

سیر شد. حضرت خیر النساء - علیها السلام - چراغ بیاورد و بنهاد و طعام بر حال خود بود. پس امیرالمؤمنین مهمان را گفت : چرا طعام نخوردی؟ گفت : یا ابا الحسن من طعام بخوردم و سیر شدم و لکن خدای تعالی طعام را برکت داده است. آنگه از آن طعام امیرالمؤمنین بخورد و حضرت خیر النساء و شاهزاده ها - علیهم السلام - نیز بخوردند و

همسایه ها را نصیب دادند از برکت که خدای تعالی داده بود ایشان را، بامداد که حضرت امیرالمؤمنین - صلوات اللّه و سلامه علیه - به مسجد آمد، رسول - صلی اللّه علیه و آله و سلّم - گفت : یا علی چون بودی به مهمان؟ گفت : بحمداللّه یا رسول اللّه! نیک بود. رسول گفت : خدای تعالی تعجّب نمود از آن چه تو کردی دوش از چراغ کشتن و طعام نخوردن برای مهمان. گفت : یا رسول اللّه! تو را که خبر داد؟ گفت : جبرئیل خبر داد مرا از آن، و این آیت آورد در شأن تو : «وَ یُؤثِرُونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِم خَصاصَةٌ»(2)

مقام علی علیه السلام و فاطمه و حسنین علیهم السلام

مقام علی علیه السلام و فاطمه و حسنین علیهم السلام(3)

عامّه مفسّران و اهل اخبار جمله گفتند : این آیات مِنْ قَوْله تعالی : «إِنَّ الْأَبْرَارَ یَشْرَبُونَ مِنْ کَأسٍ(4) - إلی قوله : وَ کانَ سَعْیُکُمْ مَشْکُوراً»(5)، در امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و حسین - علیهم السّلام آمد و کنیزکی که ایشان را بود فضّه نام.

و قصّه این آن بود که : لَیْث روایت کرد از مجاهد از عبداللّه عبّاس و این خبر به چند طریق بیاورد ثعلبی مفسّر امام اصحاب الحدیث که : حسن و حسین - علیهما السلام -

ص:109


1- چراغ بنشاند : چراغی را خاموش کرد.
2- سوره حشر 59 آیه 9 .
3- ج 20 ، ص 78 .
4- سوره انسان 76 آیه 5 .
5- سوره انسان 76 آیه 23 .

بیمار شدند. جدّشان محمّد مصطفی - صلّی اللّه علیه و علی آله - به عیادت ایشان شد با جمله صحابه و معروفان عرب. علی را گفت : اگر نذری کنی در حقّ این فرزندان، و هر نذری که آن را وفا نباشد هیچ نبود. امیرالمؤمنین علی گفت : با خدای پذرفتم که اگر خدای اینان را شفا دهد، من سه روز روزه دارم به شکر آن، و فاطمه - عَلَیْهَا السَّلام - گفت : من نیز هم این نذر کردم، حسن گفت : من نیز هم این نذر کردم اگر خدای ما را عافیت دهد. حسین گفت : من نیز هم این نذر کردم اگر خدای حسن را عافیت دهد. فضّه - خادمه ایشان گفت : من نیز هم این نذر کردم.

چون خدای تعالی ایشان را عافیت داد، علی فاطمه را گفت : وقت آن است که ما به آن نذر وفا کنیم. بنزدیک ایشان هیچ نبود بقلیل و کثیر(1)امیرالمؤمنین - عَلَیْهِ السَّلام - بنزدیک همسایه ای رفت جهود و از او قرض خواست. نام آن جهود شمعون بن جابا. او پاره ای پشم بداد و سه صاع(2) جو، گفت : این پشم زنان را ده تا برای من بریسند، و این صاعهای جو برگیرند به مزد آن. علی آن بستد و به خانه آورد، فاطمه - عَلَیْهَا السَّلام - صاعی از آن آس کرد(3) و پنج قرص از آن بَپُخت. هر یکی را قرصی، و هر چه در سرای روزه داشتند. امیرالمؤمنین با رسول - علیه الصَّلوه و السّلام - نماز بگزارد و به خانه بازآمد و طعام در پیش نهادند تا تناول کنند. هنوز دست به طعام نابرده، سایلی به در حجره فراز

آمد و گفت : مسکینٌ من مساکین المُسْلِمینَ أَطعِمُونی أطْعَمَکُمُ اللّه ُ مِنْ مَوائِدِ الجَنَّةِ؛ درویشی ام از درویشان مسلمانان، مرا طعامی دهی که شما را خدای از خوانهای بهشت طعام دهد. علی آواز او بشنید. این بیتها انشاء کرد [پس] روی به زهرا کرد.

فاطِمَ ذاتَ الْمَجْدِ وَ الْیَقین

یا بِنتَ خیرِ الناسِ أَجمَعین

أما تَرَینَ البائِسَ الْمِسْکین

قَدْ قامَ بِالْبابِ لَهُ حَنینِ

یَشْکُوا إِلَی اللّه َ وَ یَسْتَکینُ

یَشْکُو إِلَیْنا جایعٌ حَزینُ

کُلُّ امْرِی ءٍ بِکَسْبِهِ رَهینُ

وَ فاعِلُ الْخَیْراتِ یَسْتَدینُ

مَوْعِدُهُ جَنَّةُ عِلّیین

حَرَّمَهَا اللّه ُ عَلَی الضَّنینِ

وَ لِلْبَخیلِ مَوْقِفٌ مَهینٌ

تَهْوی بِهِ النّارُ إِلی سِجّین

ص:110


1- به قلیل و کثیر : چیزی از کم و زیاد.
2- صاع : پیمانه.
3- آس کرد : آسیا کرد - آرد کرد.

شرابُهُ الصَّدیدُ وَ الغِسْلین(1)

فاطمه - علیها السلام - جوابش داد به این ابیات :

أَمْرُکَ سَمْعٌ یَابْنَ عَمّ وَ طاعَة

مابِیَ مِنْ لُؤُم وَ لا وَضاعَة

غَدَیْتُ بِالْبِرِّ وَلی صِناعَة

أُطْعِمُهُ وَ لا أُبالِی السّاعَة

أَرْجُوا اِذا اَشْبَعْتُ ذا مُجاعَة

أَنْ أَلْحَقَ الْأَخْیارَ وَ الْجَماعَة

وَ أَدْخُلُ الْخُلْدَ وَ لی شَفاعَة(2)

آنگه امیرالمؤمنین دست فراز کرد و قرص خود ایثار کرد و به مسکین داد. فاطمه نیز موافقت کرد. حسن و حسین نیر موافقت کردند. فِضِّه نیز موافقت کرد. و آن شب بر آب قراح روزه بگشادند. روز دیگر صاعی دیگر را معالجه کرد و از او پنج قرص بپخت. چون شب درآمد و وقت افطار بود، طعام در پیش نهادند. چون خواستند که دست به طعام کنند، یتیمی بیامد و گفت : السَّلامُ عَلَیْکُمْ یا اَهلَ [بیتِ] النُّبُوَّة و مَعْدِنَ الرِّسالةِ وَ مُخْتَلَفَ المَلائِکَةَ، یَتیمٌ مِنْ أَولادِ المُهاجِرینَ؛ یتیمی ام از فرزندان مهاجر. پدرم را روز عَقبه شهید کرد [ند]، طعامی دهی مرا که خدا شما را از مایده بهشت طعام دهاد.

آن شب نیز جمله طعام بدادند و بر آب قراح روزه بگشادند. چون شب سدیگر بود، طعام بساختند و در پیش نهادند. سایلی آمد و گفت : من اسیری ام از اسیران شما، ما را به اسیری گرفته ای و طعامی نمی دهی(3)طعام دهید مرا.

آن شب نیز طعام بدادند و بر آب تهی روزه گشادند. چون روز چهارم بود، امیرالمؤمنین برخاست و به یک دست دستِ حسن گرفت و به یک دست دستِ حسین، و ایشان را آورد بنزدیک رسول و ایشان از ضعف می لرزیدند. رسول - علیه السلام - دل تنگ شد از این حال، گفت : خیز تا به حجره فاطمه رویم. آمدند و فاطمه - عَلَیْهَا

ص:111


1- ای فاطمه صاحب بزرگی و یقین ای دختر بهترین همه مردمان - آیا نمی بینی بیچاره فقیر بر در ایستاده و ناله می کند شکایت و تضرع به خدای می کند، آن که شکایت پیش ما آورد، گرسنه است و غمگین - هر کسی در گرو عمل خویش است آن کس که نیکی کند وام می گیرد. وعده گاه آن بهشت بلند مرتبه است که خداوند آن را بر بخیل حرام کرده است. برای بخیل جایگاهی و رتبه ای پست است و آتش او را به سجّین جهنم پرتاب می کند. که نوشابه آن چرک و خون و ریم و آب جوشان است.
2- ای پسر عم فرمان تو را به جان می شنوم و اطاعت می کنم.
3- نمی دهی : نمی دهید.

السَّلام - در محراب شکم با پشت رفته از گرسنگی. رسول - علیه السلام - چون چنان دید گفت: واغَوْثاهُ باللّه أَهْلُ بَیْتِ مُحَمَّدٍ یَمُوتُونَ مِنَ الْجُوعِ. جبریل - علیه السلام - آمد و این آیات آورد - قَولُه تَعالی: «یُوفُونَ بِالنَّذرِ إلی قوله: اِنَّ هذا کانَ لَکُمْ جَزاءً وَ کانَ سَعْیُکُمْ مَشکُوراً»(1)

ابن مهران گفت : رسول - علیه السلام - چون در نزدیک فاطمه شد و او را بپرسید، چون احوال چنان دید بگریست و گفت : سه روز است که شما در این رنجی و من بی خبرم از شما. جبریل آمد و این آیت آورد : «إِنَّ الاَْبْرارَ یَشْرَبُونَ مِنْ کَأْسٍ کانَ مِزاجُها کافُوراً»(2)

«عیناً یَشْرَبُ بِها عِبادُ اللّه ِ»(3)، گفت : چشمه ای است در سرای رسول، از آن جا به سرای پیغامبران و اوصیا می شود. «یوفُونَ بِالنَّذْرِ»(4)، یعنی علی و فاطمه و حسن و حسین و فضّه.

در خبر است از عبداللّه عبّاس که : یک روز اهل بهشت در بهشت روشنایی ببینند، چون روشنایی آفتاب، گویند : بارخدایا نه ما را وعده دادی که : «لا یَروْنَ فیها شَمْساً وَ لا زَمْهَریراً»(5)این نور آفتاب چیست؟ حق تعالی گوید : این آفتاب نیست، علی با فاطمه مزاحی کرد، از آن بخندیدند. این نور دندانهای ایشان است که همه بهشت از آن منوّر شد.

شربتی از کف علی علیه السلام

شربتی از کف علی علیه السلام(6)

در ذیل آیه شریفه : «...وَ سَقْیهُمْ رَبَّهُمْ شَراباً طَهوراً»(7) آمده است : «مراد به «ربّ» سیّد است، یعنی سَقاهُم سَیّدُهُم علی بن ابیطالب - علیه السلام - ایشان را آب دهد سیّدشان

علی بن ابیطالب. و دلیل بر آن که «ربّ» به معنی سیّد آمده است، قوله تعالی فی سورة یوسف : «اُذْکُرنِیْ عِنْدَ رَبِّکَ» أی عِنْدَ سَیِّدکَ و قوله : «فَیَسقی رَبَّهُ خَمْراً»، أی سیّدهُ. بر این قول او ساقی باشد، و اخبار از جهت مؤالف و مخالف متظاهر است که او ساقی کوثر خواهد بودن، در این معنی شاعر گفت :

ص:112


1- سوره انسان 76 آیه 22 .
2- سوره انسان 76 آیه 5 .
3- سوره انسان 76 آیه 6 .
4- سوره انسان 76 آیه 7 .
5- سوره انسان 76 آیه 13 .
6- ج 20 ، ص 88 .
7- سوره انسان 76 آیه 21 .

رَبِّ هَبْ لِی مِنَ المَعیشَةِ سُؤْلی

وَ اعْفُ عَنّی بِحَقِّ آل الرَّسُولِ

وَ اسْقِنی شَرْبَةً بِکَفِّ عَلیٍّ

سَیِّدِ الاَوْصیاءِ زَوجِ بَتوُلِ

حسب و نسب فاطمه زهرا علیهاالسلام

حسب و نسب فاطمه زهرا علیهاالسلام(1)

یک روز جماعتی زنان قریش با زنان رسول - علیه السلام - حاضر بودند، هر کسی از قبیله خود و حسب و نسب(2) و قوم خود چیزی می گفت فاطمه زهرا - صلواتُ اللّه علیها - درآمد ایشان حدیث رها کردند، یکی گفت : چرا حدیث رها کردی(3)؟ گفتند : برای آن که در پیش او حدیث حَسب و نسب کردن محال باشد، و حسب و نسب او آن که می دانی. یکی از جمله ایشان گفت : ما بالُکُم یا بَنی هاشمِ حُزْتُمُ السِّیادَةَ بِاَسْرِها اَمّا اَبوکِ فَسَیّدُ وُلْدِ آدَمَ، وَ امّا بَعْلُکِ فَسیِّدُ العَرَبِ و اَمّا أنْتِ فَسَیِّدَةُ نِساءِ العالَمین وَ امّا ابناکِ فَسَیِّدا شَبابِ اَهْلِ الجنَّةِ، وَ اَمّا عَمُّکِ فَسَیِّدُ الشُهَداءِ فَما تَرَکْتُم لاَِحَدٍ شیئاً مِنَ السّیادةِ، گفت : چیست ای بنی هاشم که همه سیادت جمع کردی خود را و گویِ سیادت از همه عالم بربودی، امّا پدرت سیّد وُلد آدم است. و امّا تو سیّده زنان جهانی، و امّا شوهرت سیّد عرب است، و امّا

فرزندانت سیّدان جوانان بهشتند، و امّا عمّت حمزه سیّد شهیدان است... .

دانش ابوجعفر امام محمد تقی علیه السلام

دانش ابوجعفر امام محمد تقی علیه السلام(4)

راوی خبر گوید رَیّان بن شبیب که : چون مأمون، رضا را - علیه السلام - زهر داد و مردم او را در زبان گرفتند، خواست تا آن را تلافی کند. کس فرستاد و پسرش ابوجعفر محمّد بن علی التّقی را از مدینه بیاورد و اکرام کرد و او را به خویشتن نزدیک کرد. چون

عقل و فضل و علم و ادب و حکمت و رأی و رزانت و رصانت(5) و شهامت او دید با صِغر سنّش، رغبت افتاد او را که دختر به او دهد، در ساز و اُهْبَت(6) گرفتن ایستاد. بنو العبّاس

ص:113


1- ص 399 .
2- حَسَب و نسب : حَسَب : آن چه از مفاخر اجداد که یاد کنند، گوهر و نژاد، نَسَب : خانواده و اجداد و نیاکان.
3- کردی : کردید.
4- ج 7 ، ص 151 .
5- رصانت : استواری و محکمی.
6- اُبُهّت : ساز و برگ.

خبر یافتند، بیامدند و مجمعی ساختند و باتّفاق پیش مأمون رفتند، او را گفتند : زینهار یا

امیرالمؤمنین! شاید که کاری که پدران و اسلاف تو به رنج خود را و اعقاب خود را کرده اند و مرتبه و شرفی که در خانه ما حاصل شده است ضایع کنی و از دست بدهی؟ گفت : آن چیست؟ گفتند : این عزم که کرده ای که با پسر رضا پیوندی کنی، دختر به او دهی و ما ایمن نباشیم که این کار با ایشان افتد و از خانه ما بشود، و تو را معلوم است که از میان ما و ایشان و اسلاف ما و ایشان قدیماً و حدیثاً چه مُعادات و دشمنیها بوده است، و پدران تو با پدران ایشان چه کرده اند از قهر و إذلال و طرد و تبعید و تخویف ایشان، و آن که یکی را از ایشان تمکین نکردند که در خانه خود ایمن بنشیند تا او را طمع نیفتد، و ما تا به امروز در غم و اندیشه آن بودیم که رضا را ولیعهد کرده بودی، چون خدای کار او کفایت کرد دگر باره کاری خواهی کرد که ما از آن رنجور و اندیشناک شویم. به خدای بر تو که از این کار بگردی و این کار در توقّف نهی و از اهل بیت خود یکی را اختیار کنی که این پیوند با او کنی و در پسرِ رضا و آل بوطالب رغبت نکنی و طریقه پدران خود رها نکنی. مأمون جواب داد ایشان را که : امّا آنچه گفتی که میان شما و آل بوطالب هست سبب شما [یی] در آن، و اگر انصاف بدهی دانی که ایشان به این کار و تولاّی این از ما اولیترند. و امّا آنچه دیگران کردند که پیش من بودند، آن عقوق بود و قطع رحم، و حاشا

که من آن کنم که ایشان کردند! و به خدای [بر من] که من پشیمان نبودم بر ولیعهد کردن رضا. و من می خواستم که این کار از گردن خود بیفگنم و بکلّی در گردن او کنم، و لکن او

اِبا کرد و چون با جوارِ رحمت خدا شد و کار از آن بگشت و خدای تقدیری دگر کرد فرمان خدای راست.

امّا پسر او ابوجعفر : من عزم مصمّم کرده ام بر آن که دختر به او دهم و با او پیوند کنم از آن که شناخته ام [او را] ، [و عقل و فضل و ادب و رای و صیانت او، و آن که در عهد خود از اقران خود و جز اقران خود قرین ندارد، و إن شاءاللّه که آنچه من از او شناخته ام]

شما نیز بدانید، و مردمان را معلوم شود و بدانند که رای من صواب است درین باب. گفتند : چون چنین است که امیرالمؤمنین را به او رای است و در او رشدی می بیند، توقّف کند تا او چیزی بیاموزد و پاره ای فقه برخواند که ما دانیم که این سن که او راست

علمی و فقهی نباشد او را. گفت : من این جوان را از شما بهتر دانم و بر احوال او مرا

ص:114

وقوف تمام است، او از اهل بیتی است که مادّه فضل و علم ایشان از خدای باشد و الهامی که خدای تعالی او را و پدران او را داد، و ایشان در علم دین به کسی محتاج نباشند، و همه جهان به ایشان محتاج باشند، و ایشان در این معنی به درجه کمال باشند، و آنان که جز ایشان بودند از رعایا ناقص همه از ایشان گرفتند و آموختند، و اگر خواهی تا بدانی که این چنین است که من گفتم امتحان کنید این جوان را آنچه شما خواهید از مسایل در فنون علم تا پیدا شود [شما را این که من می گویم. گفتند : روا باشد، رها کن ما را تا ما کسی را نصیب کنیم که او را مسأله پرسد از فقه و شریعت تا پیدا شود] آنچه مقصود ماست، اگر

جواب دهد بصواب مردمان را سَدادِ رای امیرالمؤمنین پیدا شود [گفت : روا باشد]، و بر این اتّفاق کردند.

آنگه بیامدند و یَحْیی اکْثم را - و او قاضی القضاة وقت بود - از او درخواستند و گفتند :

اَیُّها القاضی! ما را آرزویی است بر تو. گفت : چیست آن؟ گفتند : می باید که روزی مجمعی بزرگ باشد و جمعی بسیار حاضر آیند پیش امیرالمؤمنین مأمون - عَلَیْهِ ما یَسْتَحِقَّ - تو مسأله ای مشکل اختیار کنی و از پسر رضا بپرسی و او را پیش مأمون و

جماعت حاضران خجل کنی، و او را بر آن مالی بسیار وعده دادند. گفت : روا باشد، هم چنین کنم، بنزدیک مأمون آمدند گفتند : ما یحیی أکْثم را که قاضی است از قبل تو اختیار کردیم تا از او مسأله پرسد تا این حال معلوم شود، روزی تعیین فرمایی. گفت : هم چنین کنم.

آنگه روزی اختیار کرد و مجمعی [عظیم] بساختند و یحیی اکثم را بیاوردند و حاضر آمدند و مأمون بفرمود در برابرِ دستِ او برای محمّد بن علی تقی دستی(1) باز کردند [و بالشها بنهادند] و او بیرون آمد و در دست راست بنشست و یحیی اکثم در پیش او بنشست، و تقی را - علیه السلام - در این حال نه سال بود و چند ماه، و مردم هر کس بر

مراتب خود بنشستند و بایستادند و مأمون در دست خود بنشست.

یحیی اکثم گفت یا امیرالمؤمنین دستور باشی که این سیّد را یعنی محمّد بن علیّ التّقیّ را مسأله ای پرسم، مأمون کفت : دستوری از او خواه، یحیی رو به او کرد و گفت : جُعِلْتُ فِداکَ(2)، دستور باشی(3) که مسأله ای پرسم ابوجعفر - علیه السلام - گفت : بپرس،

ص:115


1- دستی : مسند، جایگاه جلوس.
2- فداک : فدایت شوم.
3- دستور باشی : اجازه می دهی.

گفت : چه گویی در محرمی که صیدی را بکشد؟ ابو جعفر گفت : این صید را در حِلّ کشد یا در حرم، عالم باشد با آن، یا جاهل، بنده باشد یا آزاد، بزرگ باشد یا کوچک، مبتدی باشد یا مُعید، صید از ذوات الطّیر باشد یا از وحوش، از بزرگان باشد صید [یا] از خردان، مصرّ باشد بر آن یا پشیمان، به شب باشد یا به روز، مُحْرِم به حج احرام دارد یا به عمره، یحیی أکْثم که این بشنید متحیّر شد و کلامش ملَجلَج(1) شد و عجز و انقطاع بر او ظاهر شد چنان که اهل مجلس بدانستند، مأمون گفت : اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلی هذِهِ النِّعْمَةِ وَ التَّوفیقِ فِی الرّأیِ، آنگه به آن جماعت نگرید که آن ملامت می کردند گفت : بدانستی که رأی من مصیب بود در آنچه دیدم آنگه روی به ابوجعفر کرد، محمّد بن علی - علیهما السّلام - گفت : می خواهی دختر مرا؟ گفت : آری، گفت : بخواه که من پسندیدم تو را به

دامادی، و دختر را به تو می دهم، و اگر چه قومی به رغم من می باشند از این کار، ابوجعفر - علیه السلام - گفت : اَلْحَمْدُ لِلّهِ اِقْراراً بِنِعْمَتِهِ وَ لا اِلهَ اِلاّ اللّه ُ اِخْلاصاً لِوَحْدانیَّتِهِ وَ صَلَّی اللّه ُ عَلی سَیِّدَ بَریَّتِهِ وَ الاَصْفِیاءِ مِنْ عِتْرَتِهِ.

أمّا بَعْدُ فَقَدْ کانَ مِنْ فَضْلِ اللّه ِ عَلَی الاَنامِ اَن اَغْناهُمْ بِالْحَلالِ عَنِ الْحَرامِ فَقالَ سُبْحَانَهُ : «وَ اَنْکِحُوا الاَیامی مِنْکُمْ وَ الصّالِحِینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ اِمائکُمْ اِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللّه ُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّه ُ واسِعٌ عَلیمٌ»(2)

آنگه گفت : من که محمّد بن علیّ بن موسی ام خطبه می کنم و می خواهم امّ الفضل بنت عبداللّه المأمون را و بذل کرد [م] از صداق مهر جدّه ام فاطمه زهرا - علیها السلام - و آن پانصد درم سیره سره است تو بدادی ای امیرالمؤمنین دختر را به من بر این صداق؟ مأمون گفت : به تو دادم دخترم را امّ الفضل را بر این صداق که گفتی، تو قبول کردی؟ گفت : قبول کردم و راضی شدم.

آنگه مأمون بفرمود تا مردم بر مراتبِ خود بنشستند خواصّ و عوامّ که نگاه کردیم آوازی بر آمد که آواز ملاّحان را مانست، بنگریدیم خادمان بودند که کشتی از سیم پیراسته پر از غالیه کرده می کشیدند به رَسَنْها و طنابهای ابرشمین و از آن غالیه محاسن

حاضران مطیّب کردند، آنگه به سرای عوام بردند [و] عوام را نیز از آن نصیب کردند و

ص:116


1- ملَجلَج : آشفته و در هم.
2- سوره نور (24 آیه 32) در باب ازدواج کردن.

بفرمود تا هر دو سرای نان نهادند و خواص و عوام نان بخوردند بفرمود تا هر گروهی و هر جماعتی را بر قدر مرتبه خود عطا و صله دادند و خلعت پوشیدند.

چون زَحمت(1) پراکند شد و جمعیّت خفیف تر شد و خواص ماندند، مأمون گفت : یَابْنَ رسولِ اللّه! اگر بینی آن مسائل فقهی را بیان کنی تا ما را فایده ای باشد. گفت : [آری. آنگه گفت :] مُحْرم چون صیدی بکشد در حل و صید از ذوات الطّیر باشد و از مرغان بزرگ بود بر او گوسپندی باشد اگر در حرم کشد بر او جزا و قیمت باشد مضاعف، و اگر مرغ بچه باشد بر او برّه باشد و اگر در حرم کشد بر او جزا و قیمت باشد و اگر صید از

وحش باشد اگر خرِ کوهی بود بر او گاوی باشد و اگر شترمرغ بود بر او شتری بود، و اگر

آهو بود بر او گوسپندی باشد و اگر از این چیزها در حرم کشد جزا مضاعف شود بر او، یعنی جزا و قیمت، و چون احرام به حجّ گرفته باشد آنچه بر او لازم بود به مِنا کُشد و اگر به عمره مُحْرم باشد به مکّه کشد و جزاء صید بر عالم و جاهل لازم و واجب باشد و اگر

عمد کند با لزوم جزا مأثوم و بزهکار باشد، اگر بخطا رود از او بر او اثم نباشد، اگر کشنده آزاد باشد جزا بر او بود و اگر بنده باشد بر سیّدش باشد و کوچک را بر او کفّارت نبود و بر بزرگ کفّارت بود و پشیمان را به توبه و پشیمانی عقاب آخرت ساقط شود، و مُصِرّ را

در آخرت عقاب باشد و مبتدی را بر او کفّارت بود و مُعید را خدای تعالی انتقام کشد. مأمون گفت : اَحْسَنْتَ یا ابا جعفر! اَحْسَنَ اللّه ُ جَزاکَ تو نیز نشاط کنی که از قاضی مسأله بپرسی. ابوجعفر - علیه السلام - گفت : روا باشد یحیی أکثم گفت : بپرس، اگر دانم بگویم

و اگر ندانم فایده گیرم از تو، گفت : چه گویی در مردی که بامداد در زنی نگرد بر او حرام

باشد چاشتگاه بر او حلال بود، نماز پیشین حرام بود نماز دیگر بر او حلال شود، نماز شام بر او حرام بود نماز خفتن بر او حلال بود، نیم شب بر او حرام بود، چون صبح برآمد

بر او حلال بود. یحیی أکْثم گفت : من این مسأله ندانم و راه نبرم به او، اگر کرم کُنی ما را فایده دهی. گفت : این زن پرستاری باشد از آنِ کسی، مرد اجنبی در او نگرد نظرش در او

حرام بود چاشتگاه بخرد او را، حلال شود بر او، نماز پیشین آزادش کند بر او حرام شود،

نماز دیگر بر او نکاح بندد حلال شود بر او، نماز شام ظهار کند از او بر او حرام شود، نماز خفتن برده ای آزاد کند بر او حلال شود، نیم شب طلاقش دهد بر او حرام شود، صبح

ص:117


1- زحمت : ازدحام جمعیّت.

برآید رجعت کند بر او حلال شود.

مأمون روی به ایشان کرد و گفت : از شما و اهل بیت شما کس هست که این مسایل داند و این را جواب گوید؟ گفتند : نه [رای] امیرالمؤمنین صواب بود در آنچه دید مأمون گفت : کار این اهل بیت بخلاف کار دیگران است، و ایشان مخصوص اند از خدای تَعالی به انواع فضل و نعمت و صغرِ سن ایشان را منع نکند از کمال، ندانی که رسول - علیه السلام - علی (ع) را دعوت کرد به اسلام و او را ده سال بود و جز او کس را دعوت نکرد

در مثل آن سن با ایمان و ایمان از او قبول کرد و حسن و حسین (ع) را بیعت گرفت و ایشان را شش سال تمام نبود و هیچ کودک را جز ایشان را بیعت نگرفت و این اهل بیت ذریّتی اند بعضی از بعضی، یَجْری لاِخِرِهِمْ ما یَجْری لِأوّلِهِمْ آخرشان را همان برود که اوّلشان را. گفتند راست گفتی یا امیرالمؤمنین، پس پراگنده شدند، بر دگر روز به تهنیت

بازآمدند مأمون بفرمود تا سه طبق بیاوردند سیمین بر هر یکی بندقها(1) مشک و زعفران

سرشته پرکرده، و در میان آن خطها تعبیه کرده به اقطاعاتِ و ولایت شهرها و دهها و یکی

را خطها به خلعتها و عطاها و یکی را از زرِ سرخ بر کرده، آن یکی بر وزراء و ندما و خواصّ نثار کردند و دیگر بر حجّاب و عمّال و قوّاد و زر بر حاشیه و خدم، هر که را از آن بندقی یا دو یا سه بدست افتاد بشکستند و آنچه در آن جا بود از خزینه و دیوان طلب کردند بدادند او را و مأمون بفرمود تا درویشان را صدقات بسیار دادند و آن مدّت که پیش

او بود او را اکرام و تعظیم و تبجیل می کرد و تقدیم و تفضیل می داد بر اهل بیت خود تا

آنگه که با مدینه رفت.

ص:118


1- بُنْدُق : گلوله.

بخش دوم: قصه ها، حکایتها، روایتها و نکات اخلاقی و دینی

اشاره

ص:119

ص:120

در فضل قرآن

در فضل قرآن(1)

شَهرِ بن حَوْشَب روایت کند از ابوهریره از رسول - صلی اللّه علیه و آله و سلّم - که او گفت : فَضلُ القُرآنِ عَلی سائِرِ الکَلامِ کَفَضْلِ اللّه ِ عَلی خَلْقِهِ. گفت : فضل قرآن بر دیگر کلامها چنان است که فضل خدای تعالی بر خلقانش. دیگر اَنَس مالک روایت کند از رسول - صلی اللّه علیه و آله و سلّم - که گفت : القرآنُ غِنیً لا غِنیً دونَهُ و لا فَقْرَ بَعْدَهُ. گفت : قرآن توانگری است که بالای آن توانگری نیست و پس از آن درویشی نیست.

خبری دیگر در فضل قرآن

خبری دیگر در فضل قرآن(2)

مُعاذِ جَبَل روایت کند که در سفری با رسول - علیه الصلاة و السّلام - بودم، گفتم : یا رسول اللّه! ما را حدیثی کن که ما را در آن نفعی باشد. گفت : اِنْ اَرَدتُم عَیْشَ السُّعَداءِ وَ مَوْتَ الشُّهداءِ وَ النَّجاةَ یَوْمَ الحَشْرِ وَ الظِّلَ یَوْمَ الحَرُورِ و الهُدی یَوْمَ الضَّلالَةِ فَادْرُسُوا القُرآنَ فَاِنَّهُ کَلامُ الرَّحمنِ وَ حِرْزٌ مِنَ الشَّیطانِ وَ رُجْحانٌ فِی المیزانِ. گفت : اگر خواهی که زندگانی شما زندگانی سعیدان باشد، و مرگ شما مرگ شهیدان باشد، و نجات یابی روز قیامت، و سایه یابی روز گرما، و راه یابی روز گمراهی، درس قرآن کنی که آن کلام خدای

رحمن است و حرز(3) و نگهداشت از شیطان است و سنگی(4) ترازو و میزان است.

ص:121


1- ج 1 ، ص 17 .
2- ج 1 ، ص 21 .
3- حِرْز : جای استوار، پناهگاه.
4- سنگینی و وقار و گرانی.

قرآن، حبل متین

قرآن، حبل متین(1)

و هر که بجز قرآن طلب هدایت کند، گمراه شود، او حبل متین(2) است، و ذکر حکیم است و صراط مستقیم است، آن است که به زمانها پوشیده نشود، هواها او را کژ نکند، و از بسیار خواندن کهن نشود، علما از او سیر نشوند و به عجایب او نرسند، هر که آن گوید

راست گوید، و هر که به آن حکم کند عادل باشد، و هر که دست در او آویزد، هدایت کند بر ره راست.

تفسیر قرآن

تفسیر قرآن(3)

عبداللّه عباس می گوید : هر که قرآن خواند و تفسیرش نداند، بمنزلت اعرابیی باشد که نداند که چه می خواند.

حسن بصری گفت : واللّه که خدای تعالی هیچ آیت نفرستاد و الاّ خواست تا علم آن بدانند و معنی آن، و آن که چرا آمد و در چه سبب آمد.

در معنی تفسیر و تأویل

در معنی تفسیر و تأویل(4)

ابن دُرَید گفت : اصل این کلمه از «تَفْسِرَه» است، و آن آبِ(5) بیمار باشد که بر طبیب عرضه کنند تا در او نگرد و دستور خود سازد تا به علّت بیمار راه برد، چنان که طبیب به

نظر در آن کشف کند از حال بیمار، مفسّر کشف کند از شأن آیت و قصه و معنی و سبب نزول او.

امّا «تأویل(6)» صرف آیت باشد با معنی که محتمل باشد آن را موافق ادلّه و قراین، و

اصل او از «اَوْل» باشد و آن رجوع بود.

ص:122


1- ج 1 ، ص 21 - 24 .
2- حبل متین : ریسمان استوار، رشته استوار و محکم.
3- ج 1 ، ص 21 - 24 .
4- ج 1 ، ص 21 - 24 .
5- ادرار، پیشاب، شرح و بیان کلمه یا کلام بطوری که غیر از ظاهر آن باشد.
6- تأویل : بازگردانیدن، تفسیر کردن.

سورةُ فاتِحَةِ الکتاب

سورةُ فاتِحَةِ الکتاب(1)

بدان که این سوره را ده نام است : «فاتحةُ الکتاب» و «امّ الکتاب» و «اُمُّ القرآن» ... و

«الحمد» و هر یکی از خبری و اثری گرفته است.

«فاتحة الکتاب» برای آنش خوانند که اوّل کتاب است و افتتاح کتاب به اوست. پس چون گشاینده است کتاب را که خواننده گشایش قراءت به او کند و هر کس که تیمّن و تبرّک خواهد، ابتدای هر کار به او کند فاتحه خوانند او را. و گفته اند : برای آنش فاتحه

الکتاب خوانند که اوّل سوره که فرود آمد این سوره بود.

و در خبر است که رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - گفت : چون بنده بگوید : اَلْحَمْدُ لِلّهِ کما هو اَهْلُهُ، فرشتگان از نوشتن بازایستند، حق تعالی گوید : [ملائکتی] فرشتگان من! چرا این که بنده من بگفت، بر او ننوشتی؟ گویند : بارخدایا! ما آن توانیم نوشتن که دانیم. ما چه دانیم که تو از اهل چه ای از حمد! جز تو ندانی که سزاوار چه ای از حمد! آنچه تو مستحقّ آنی تو دانی، ما ندانیم. بَکر بن عبداللّه المُزَنی گفت : حمّالی را دیدم باری گران بر پشت گرفته و می رفت، و همه راه می گفت : «الحمدُ للّه ِ اَستَغفِرُ اللّه َ» من او را گفتم : یا هذا! تو چیزی دیگر ندانی جز این دو کلمه؟ گفت : دانم، و قرآن نیز دانم.

گفتم : چرا جز این دو کلمه نگویی؟ گفت : برای آنکه من از دو حالت خالی نیستم : هر وقتی نعمتی از خدای تعالی به من فرو می آید و گناهی از من به آسمان می شود. شکر آن نعمت را کلمه «اَلْحمد» می گویم، و جبران گناه را استغفار می کنم تا مگر خدای تعالی

رحمت کند. گفتم : سُبحانَ اللّه! این حمّال فقیه تر از من است.

صُرَّه زر

صُرَّه(2) زر(3)

در اثر(4) آورده اند که : یکی از بزرگان در موسم حجّ صُرّه ای زر به غلام خود داد و گفت : برو و نگاه کن در قافله، چون مردی را بینی از قافله بر کناره می رود، این صُرَّه زر را به او ده.

ص:123


1- ج 1 ، ص 29 ، 65 ، 66 .
2- صُرّه : کیسه چرمی زر، کیسه طلا.
3- ج 1 ، ص 29 ، 65 ، 66 .
4- اثر : حدیث و روایت.

غلام برفت و نگاه کرد، مردی را دید بر طرفی می رفت، تنها. برفت و آن صُرّه زر بدو داد. مرد آن را بستد و سر سوی آسمان کرد و گفت : «اللّهمّ اِنَّکَ لا تَنْسی بُحَیراً فَاجْعَلْ بُحَیْراً لا یَنساکَ» : بار خدایا! تو بحیر را فراموش نمی کنی، بُحَیر را چنان کن که تو را فراموش نکند.

غلام با نزدیک مرد آمد، گفت : چه کردی؟ گفت : مردی را یافتم چنان که گفتی، و زر بدو دادم. گفت : چه گفت؟ گفت : چنین گفت. گفت : نیکو گفت : «وَلیَّ النِعمةَ مَوْلیها»؛

نعمت حوالت کرد با آن که به حقیقت او راست.

بنده راستینه

بنده راستینه(1)

گویند : یکی از جمله صالحان به بازار رفت تا بنده ای خَرَد. غلامی را نزد او آوردند، گفت : یا غلام! چه نامی؟ گفت : فلان. گفت : چه کار کنی؟ گفت : فلان کار. گفت : نخواهم

این را، دیگری را بیاری. غلامی دیگر بیاوردند، گفت : یا غلام! چه نامی؟ گفت : آن که

توام خوانی. گفت : چه خوری؟ گفت : آنچم(2) تو دهی. گفت : چه پوشی؟ گفت : آنچه توام پوشانی. گفت : چه کنی؟ گفت : آنچه توام فرمایی. گفت : چه اختیار کنی؟ گفت : من

بنده ام، بنده را با اختیار و فرمان چه کار!؟ گفت : این بنده راستینه است، او را بخرید.

مردی صالح از اهل بیت نبوّت

مردی صالح از اهل بیت نبوّت(3)

طاووس یمانی می گوید : در مسجد الحرام شدم، علی بن الحسین زین العابدین را دیدم در حِجر(4) نماز می کرد و دعا می کرد، گفتم : مردی صالح است از اهل بیت نبوّت، برون گوش با دعای او کنم. چون از نماز فارغ شد، سر بر زمین نهاد و می گفت این کلمات : عُبَیْدُکَ بِفِنائِکَ اَسیرُکَ بِفِنائِکَ مِسکینُکَ بِفِنائِکَ سائِلُکَ بِفِنائِکَ یَشکُو اِلَیْکَ ما لا یَخْفی عَلَیکَ : می گفت : بندگک تو به درگاه توست، اسیر تو به درگاه توست، مسکین

ص:124


1- ج 1 ، ص 88 .
2- آنچه مرا دهی، آنچه تو به من دهی.
3- ج 1 ، ص 88 .
4- حِجْر : کنار، دامن، پناه - در این جا منظور حجر اسماعیل است متصل به کعبه بلندتر از سطح مطاف.

و محتاج تو به درگاه توست، سایل تو به درگاه توست، شکایت با تو می کند آنچه بر تو پوشیده نیست.

یاری فرشتگان

یاری فرشتگان(1)

ابوطَلْحَه روایت کند، گفت : با رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - بودیم در بعضی غزوات(2)چون کار سخت شد و کارزار گرم شد، رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - سر برداشت و گفت : یا مالِکَ یَوْم الدّینِ اِیّاکَ نَعْبُدُ وَ اِیّاکَ نَسْتَعینُ. گفت : سرها دیدم از تنهای کافران می افتاد و کس را ندیدم که می زد. و باقی هزیمت شدند. گفتم : یا رسول اللّه! این سرها که از تنها می افتاد، چه بود؟ گفت : فرشتگان می زدند، ایشان را، و شما نمی دیدید

فرشتگان را.

داستان بُرنایی انصاری

داستان بُرنایی انصاری(3)

اَنَس مالک روایت کند، گفت : یک روز رسول - علیه السلام - می رفت، بُرنایی انصاری پیش او برافتاد(4)رسول - علیه السلام - او را گفت : کَیْفَ اَصْبَحْتَ یا حارِثه؛ چگونه در روز آمدی ای حارثه؟ گفت : اَصْبَحْتُ مؤمناً حَقّاً، در روز آمدم مؤمن به حق.

رسول - علیه السلام - گفت : بنگر تا چه می گویی؟! هر حقّی را حقیقتی هست، حقیقت ایمان تو چیست؟ گفت : یا رسول اللّه! خویشتن از دنیا بازگرفته ام، شب نمی خسبم و روز نمی خورم و پنداری که در عرش خدای می نگرم که ظاهر شده است خلقانی را، و پنداری که در اهل بهشت می نگرم که به زیارت یکدیگر می شوند. و در اهل دوزخ می نگرم که بانگ می دارند. رسول - علیه السلام - گفت : اَبْصَرْتَ فَالزَمْ؛ تو

مستبصر(5) شده ای بر این ملازمت کن. تو بنده ای که خدای دلت را به ایمان منوّر بکرده است.

ص:125


1- ج 1 ، ص 83 .
2- غزوات جمع غزوه : جنگهایی که در آن رسول اکرم (ص) به ذات خود شرکت می فرمود.
3- ج 1 ، ص 109 .
4- برافتاد : برخورد کرد، ملاقات کرد.
5- مُسْتَبْصِر : بینادل، دل آگاه، با بصیرت.

مؤمن و منافق

مؤمن و منافق(1)

حاتم اصمّ گفت : مؤمن از همه کس آیس(2) بود مگر از خدای تعالی، و منافق به همه کس امید دارد مگر به خدای تعالی. و مؤمن عمل صالح می کند و می ترسد، و منافق معصیت می کند و ایمن باشد. و مؤمن مال را سپر دین کند، و منافق دین را سپر مال کند،

مؤمن طلب می کند مستحقّی را که چیزی به او دهد، و منافق تعلّل(3) می کند تا چیزی به کسی ندهد. مؤمن طاعت می کند و می گرید، و منافق معصیت می کند و می خندد. مؤمن را خورد و خفت عبادتی باشد و منافق را خورد و گفت عادتی باشد. مؤمن زلّتی(4) کند به خطا، از آن استغفار کند، منافق گناه قصد کند و اصرار کند. مؤمن طالب سیاست(5) خود بود، و منافق طالب ریاست غیر بود. مؤمن همه کِرد(6) باشد بی گفت(7)، منافق همه گفت با شد بی کرد. سعی این در فکاک(8) نفس خود بود، و سعی او در هلاک نفس خود بود. مؤمن آنچه کند خواهد که باز نگویند و منافق آنچه نکند خواهد تا بگویند.

صدقه پنهان

صدقه پنهان(9)

اَنَس مالک روایت کند که : چون خدای تعالی کوهها بیافرید، فریشتگان از سختی و عِظَم(10) کوهها تعجّب نمودند، گفتند : بارخدایا! از این سخت تر و عظیمتر هیچ آفریده ای؟ گفت : بلی! آهن، که غالب است سنگ را. گفتند : بارخدایا! از آهن سخت تر هیچ آفریده ای؟ گفت : بلی! آتش که غالب است آهن را. گفتند : بار خدایا! از آتش عظیمتر هیچ آفریده ای؟ گفت : بلی! آب که غالب است آتش را. گفتند : بارخدایا! آیا از آب عظیمتر هیچ آفریده ای؟ گفت : بلی! خاک که غالب است آب را. گفتند : بارخدایا! از خاک

هیچ عظیمتر آفریده ای؟ گفت : باد که غالب است خاک را. گفتند : از آن عظیمتر هیچ

ص:126


1- ج 1 ، ص 136 .
2- آیس : نا امید، مأیوس.
3- تعلّل : درنگ کردن، بهانه جستن.
4- زلّت : لغزش.
5- سیاست : عقوبت کردن، سزا دادن، تنبیه کردن.
6- کرد مصدر مرخّم : کردار و عمل.
7- گفت مصدر مرخّم : گفتار و سخن و حرف.
8- فِکاک : رهایی - آزادی.
9- ج 1 ، ص 157 .
10- عِظَمْ : عظمت و بزرگی.

نیست در خلق تو؟ گفت : بنده ای که صدقه ای به دست راست بدهد، از دست چپ پوشیده دارد.

اولیای خدا

اولیای خدا(1)

منصور عمّار گوید : سالی از سالها به حجِّ خانه خدای می شدم، به کوفه فرود آمدم. شبی بیرون آمدم و در کویی از کویهای کوفه می گذشتم. از سرایی آوازی به در می آمد که

می گفت : بارخدایا! به عزّ و جلال تو که من به آن معصیت که کردم مخالفت تو نخواستم،

و به نکالِ(2) تو و عذاب تو جاهل نبودم، و لکن خطیئتی(3) عارض شد و شقاوتی یاری داد و به پرده فروگذاشته تو مغرور شدم، و به جهل و نادانی در تو عاصی شدم. بارخدایا! مرا از

عذاب تو که برهاند، و اگر دستم از رسنِ رحمت تو بگسلد، تمسّک(4) به رسن که کنم؟

گفت : من خواستم تا امتحانی کنم، دهن بر شکاف در نهادم و این آیت بخواندم : «یا اَیُّهَا الّذینَ آمَنُوا قُوا اَنْفُسَکُمْ وَ اَهْلِیکُم ناراً وَقُودُهَا النّاس وَ الحِجارَةُ عَلَیها مَلائِکَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ»(5)تا به آخر آیت. نعره ای بزد و ساعتی اضطراب کرد و آنگه ساکن شد. درِ سرای بِنِشانِ کردم و بر دگر روز باز آمدم تا چه حالت است. جنازه ای دیدم بر در سرای نهاده و عجوزی(6) را دیدم که در سرای می شد و به در می آمد. گفتم : یا هذا! این مرد کیست که فرمان یافته است(7)؟ گفت : جوانی خدای ترس از فرزندان رسول، در وِردِ خویش و در مناجات بود، دوش مردی این جا بگذشت، آیتی از قرآن بخواند، او بیوفتاد و ساعتی اضطراب کرد و جان بداد. من گفتم : طوبی لَهُ(8)! چنین باشند اولیای خدای.

ص:127


1- ج 1 ، ص 165 .
2- نَکال : عقوبت و رنج.
3- خطیئت : خطا، گناه، اشتباه.
4- تَمسّک : چنگ در زدن، دست در زدن.
5- سوره تحریم 66 آیه 6 .
6- عجوز : پیر.
7- فرمان یافتن : مردن.
8- طوبی لَهُ : خوشا به حال او، چه خوش است حال او.

شهیدِ عشقِ دوست

شهیدِ عشقِ دوست(1)

هم منصور عمّار گوید : در مسجدی شدم، جوانی را دیدم نماز می کرد با خشوع و خضوع و تضرّع و گریه. گفتم : از این مرد بوی آشنایان می آید. چون سلام نماز بداد، فراز(2) شدم و گفتم : هیچ می دانی که خدای را در دوزخ وادیی است نام آن «لَظی»(3) نَزّاعَةً لِلشّوی(4)، گفت : نعره ای بزد و بیوفتاد بی هوش. چون با هوش آمد، گفت : زیادتی کن. گفتم : «یا ایُّهَا الّذین آمَنُوا قُوا اَنْفُسَکُم وَ اَهْلیکُم ناراً وَقُودُهَا النّاسُ و الحِجارَة»(5) - الآیة. نعره ای

بزد و جان بداد. من جامه از سینه او دور کردم، به خطّی روشن بر سینه او نوشته بود :

«فَهُوَ فِی عِیشَةٍ راضِیَه، فِی جَنَّةٍ عالِیَةٍ، قُطُوفُها دانِیَةٌ»(6)به کار او قیام کردم، تا او را دفن کردند. بخفتم، در خوابش دیدم که می آمد تاج بر سر نهاده و حُلّه بهشت پوشیده، گفتم : ما فَعَلَ

اللّه ُ بِکَ؛ خدای با تو چه کرد؟ گفت : مرا به درجه شهیدان بَدْر برسانید و بیشتر. گفتم : چرا؟ گفت : لاَِنَّهُم قُتِلُوا بِسُیُوفِ الکُفّارِ وَ قُتِلتُ بِسَیفِ المَلِکِ الغَفّارِ؛ برای آن که ایشان به شمشیر کفّار کشته شدند، و من به شمشیر ملک غفّار، پس شهادت من بِه از شهادت ایشان بود.

اهل بهشتم یا اهل دوزخ

اهل بهشتم یا اهل دوزخ(7)

ابوالعبّاس قطّان گفت : پادشاهی بود و دختری داشت، و در همه جهان همانش بود. او را بغایت اکرام و اعزاز داشتی، پیوسته با کام دل و مطربان. شبی مطربان از پیش او آن ملاهی(8) می زدند، عابدی در همسایگی بود، آواز برداشت و این آیت برخواند : «یا ایُّها

ص:128


1- ج 1 ، ص 166 و 167 .
2- فراز شدن : پیش رفتن.
3- لَظی : زبانه آتش.
4- کننده است پوست سرشان را. سوره معارج 70 آیه 17.
5- ای آنان که گرویده اید نگهدارید خودتان و کسانتان را از آتش که زبانه اش و گیرانه اش مردمان و سنگهاست... سوره تحریم (66) آیه 7.
6- پس اوست در عیش پسندیده در بهشت عالی، که میوه هایش نزدیک است سوره حاقه 69 آیه 22 - 24 .
7- ج 1 ، ص 166 و 167 .
8- ملاهی : آلات لهو و بازی.

الّذینَ آمَنُوا قُوا اَنْفُسَکُم وَ اَهْلِیکُم ناراً وَقُودُهَا النّاسُ و الحِجارَةُ عَلَیْها مَلائِکةٌ غِلاظٌ شِدادٌ»(1) - الآیة. او گفت : خاموش شوی(2)خاموش شدند. عابد دگر باره آیت برخواند. کنیزک بشنید، دست بیازید و جامه بدرّید و جَزَع و زاری کردن گرفت(3)پدر را بگفتند، پدر آمد و دختر را در کنار گرفت، و گفت : جان پدر! تو را چه رسید؟ گفت : به خدای بر تو، خدای را سرایی است که در او آتشی است که هیزم آن آدمیانند و سنگهاست؟ گفت : بلی! گفت : ای بی امانت! پس مرا خبر نکردی؟ به خدای که طعام خوش نخورم و جامه نرم نپوشم، تا بدانم که من اهل بهشتم یا اهل دوزخ!

اوّل فریضه، نماز

اوّل فریضه، نماز(4)

و در خبر است که رسول - صلی اللّه علیه و آله - گفت : اِنَّ اَفْضَلَ الفَرائِضِ بَعْدَ المَعْرِفَةِ الصَّلوةُ وَ اَوَّلُ ما یُحاسَبُ العَبْدُ عَلَیْها فَاِنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها وَ اِنْ رُدَّتْ رُدَّ ما سِواها - گفت : اوّل فریضه ای که بر بنده هست پَسِ شناختنِ خدای تعالی، نماز است و اوّل چیز که

او را حساب کنند. اگر نمازش قبول کنند دگر طاعتش قبول کنند، و اگر نمازش ردّ کنند دگر طاعاتش ردّ کنند.

و در خبری دیگر آمد از رسول - علیه السلام - که : اول چیزی که خدای تعالی فریضه کرد بر خلقان نماز است، و آخر چیزی که از مکلّفان بردارد نماز است، و اوّل چیزی که بر

آن حساب کند نماز باشد، و گفت علیه السلام : الصَلوةُ قُربانُ کُلِّ تَقِّیٍ، گفت : نماز تقرّب هر پرهیزگاری است. و گفت : بَیْنَ العَبْدِ وَ بَیْنَ الکُفْرِ تَرْکَ الصّلوة؛ از میان بنده و کفر آن است که نماز رها کند، و گفت علیه الصَلوةُ و السَّلام : مَوضِعُ الصَّلوةِ مِنَ الدّین کَمَوْضِعِ الرّأسِ مِنَ الجَسَدِ، گفت : جای نماز از دین جای سر است از تن.

ص:129


1- ای آنان که گرویده اید نگهدارید خودتان و کسانتان را از آتش که زبانه اش و گیرانه اش مردمان و سنگهاست... (سوره تحریم (66) آیه 7).
2- خاموش شوَیْ / خاموش شوید.
3- جزع و زاری کردن گرفت : گریه و زاری و بی تابی آغاز کرد.
4- ج 1 ، ص 247 .

نماز گناهان را فرو شویَد

نماز گناهان را فرو شویَد(1)

ابوهُرَیرَه گفت : رسول - صلّی اللّه ُ عَلیه و آله - مثل زد گناهکار نماز کن را به مردی که او در خاک مَراغه(2) می کند تا خاک آلوده شود، آنگه بیاید به آبی صافی پاکیزه خود را بشوید. پس دگر باره با سر خاک شود، پس دگر باره با آب شوید، هرگه که به آب فرو شود نه آب اندام او را از خاک پاک می کند؟ همچونین نماز گناهان از او فرو شوید چنان

که آب خاک را از اندام مرد.

و مُعاذ روایت کند که، رسول را - علیه السلام - گفتم : کدام عمل فاضلتر است که بنده کند؟ گفت : نماز به وقت خود، که نماز ستون دین است.

وقت گزاردن امانت

وقت گزاردن امانت(3)

و امیرالمؤمنین - علیه السلام - چون وقت نماز درآمدی، گونه رویش(4) بگردیدی و مضطرب شدی، گفتندی : تو را چه بود؟ گفتی : وقت گزاردن امانتی درآمد که خدای تعالی آن را عرضه کرد بر آسمانها و زمینها و کوهها. از آن بترسیدند و نیارستند پذیرفتن،

تا من خود چگونه خواهم گزاردن آن را! و اخبار را در این باب حَصْر(5) نیست.

عالِمِ بی منفعت

عالِمِ بی منفعت(6)

و ابو هُرَیره روایت کند که رسول - علیه السلام - گفت : اِنَّ اَشَدَّ النّاسِ عَذاباً یَوْمَ القِیامةِ عالِمٌ لَمْ یَنْفَعْهُ بِعِلْمِهِ، گفت : سخت تر کس به عذاب روز قیامت عالمی باشد که او را به علم خود منفعت نبود.

ص:130


1- ج 1 ، ص 249 .
2- مراغه کردن : خود را در خاک انداختن و مالیدن، به خاک غلتیدن.
3- ج 1 ، ص 250 .
4- گونه رویش : رنگ چهره.
5- حَصْر نبودن : محدود نبودن.
6- ج 1 ، ص 253 .

از عمر و مال و علم می پرسند

از عمر و مال و علم می پرسند(1)

و عبداللّه مسعود روایت کند که رسول - علیه السلام - گفت : فردا قیامت مرد را رها نکنند که قدم از قدم برگیرد تا از عهده چند چیز به در نیاید : از برنایی که به چه به پیری رسانید، و از عمر که در چه صرف کرد، و از مالش که از کجا کسب کرد و کجا خرج کرد، و از علمش که بر آن کار کرد یا نکرد.

صبر و شکر

صبر و شکر(2)

رسول - علیه السلام - می فرماید : الایمانُ نِصْفانِ : نِصْفُ صَبْرٌ و نِصْفٌ شُکرُ. ایمان دو نیمه است : یک نیمه صبر است و یک نیمه شکر است. و امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : الصَبرُ مِنَ الاِیمانِ بِمَنْزِلَةِ الرَأسُ مِنَ الجَسَدِ. گفت : صبر از ایمان بمنزلت سر است از تن، چون سر از تن جدا کنند، تن را هیچ قدری نماند.

شُکر چیست؟

شُکر چیست؟(3)

و گفتند، شکر این پنج چیز است، که از سیّئات بپرهیزد، و حسنات را محافظت کند، و شهوات را مخالفت کند، و طاعت مبذول دارد و معبود خود را، و مراقبت فرمان خدای کند در جمیع احوال.

ذوالنون گفت : شکر آن کس که فوق تو باشد به طاعت توان کردن، و آن که مثل تو باشد به مکافات، و آن را که دونِ تو باشد به احسان.

خواصّ عدس

خواصّ عدس(4)

روایت است از علی بن موسی - علیهما السلام - از پدرانش از امیرالمؤمنین - علیه السلام - از رسول - صلّی اللّه علیه و آله - که گفت : عَلَیْکُم بِالعَدَسِ فَاِنَّهُ مُبارَکٌ مُقدّسٌ وَ اِنَّهُ

ص:131


1- ج 1 ، ص 253 .
2- ج 1 ، ص 257 .
3- ج 1 ، ص 288 .
4- ج 1 ، ص 310 .

یُرَقِّقُ القَلْبَ وَ یُکْثِرُ الدَّمْعَةَ وَ اِنَّهُ بارَکَ فِیهِ سَبْعُونَ نبیّاً آخِرَهُم عیسَی بنُ مَرْیَم : گفت : بر شما باد که مَرْجُو(1) بسیار خوری که آن مبارک است و مقدّس و پاکیزه است، دل را تُنُک کند و آب چشم را بسیار کند و هفتاد پیامبر بر او دعا کرده اند به برکت، آخرشان عیسی بن مریم.

ستون حنّانه

ستون حنّانه(2)

و در خبر هست که : چون ابتدای اسلام بود و اول هجرت بود، رسول - علیه السلام - از مکّه به مدینه آمده بود و مسجد بنا کرده، ستونی است که آن را حنّانه خوانند. رسول

- علیه السلام - بر آن ستون تکیه کردی و برای صحابه خطبه کردی بر پای استاده. چون مسلمانان بیشتر شدند و عدد و عُدّت بسیار شد، دستوری(3) خواستند و گفتند : ما را خوش نیست که ما نشسته و تو بر پای ایستاده ما را خطبه می کنی. دستور باش(4) ما را تا برای تو منبری سازیم تا بدان جا خطبه کنی؟ گفت : روا باشد، این منبر که امروز هست بساختند.

رسول - علیه السلام - آن روز از در مسجد درآمد و آهنگ منبر کرد و نزدیک ستون حنّانه نرفت، منبر سه پایه بود پا بر پایه اول نهاد و گفت : آمین، و بر دوم نهاد و سوم

همچنین، و کس را ندیدند که دعا می کرد. چون بر منبر شد و بنشست خطبه آغاز کرد، آن پاره چوب که از آن ستون بداشته بود که رسول - علیه السلام - بر آن تکیه کردی ناله آغاز

کرد تا چندانی بنالید که آوازش بالای آواز پیغامبر برآمد.

رسول - علیه السلام - از منبر به زیر آمد و سر آن چوب درکَشْ(5) گرفت چون مادری

که کودکی را خاموش کند، آنگه گفت : به آن خدایی که مرا به حقّ به خلق فرستاد که اگرش خاموش نکردمی تا قیامت بر فراق من می نالیدی.

ص:132


1- مرجو : عدس.
2- ج 2 ص 35 . ستون حنّانه : پیامبر ص ابتدا در مسجد بر ستونی تکیه می کرد و مردم را پند می داد وقتی منبری برای آن حضرت ساختند و آن حضرت بر منبر بالا می رفت آن ستون ناله می کرد.
3- دستوری : اجازه.
4- به ما اجازه ده.
5- کَشْ : بغل، آغوش.

گفتند : یا رسول اللّه! چون از در درآمدی و به پایه منبر بر شدی، سه بار آمین گفتی، و کس دعایی نمی کرد؟ گفت : بلی، جبرئیل دعا می کرد و شما نمی شنیدی. چون پا بر پایه اول نهادم، جبرئیل گفت : مَنْ اَدْرَکَ والدَیهِ اَوْ واحِداً مِنْهُما وَ لَمْ یُغْفَرْ له اَبْعَدَهُ اللّه ُ هر که مادر و پدر را دریابد یا یکی را از ایشان و او را نیامرزند، اَبْعَدَهُ اللّه ُ خدای او را هلاک کناد. من گفتم : آمین! چون پا بر پلّه دوم نهادم، گفت : هر که ماه رمضان دریابد و او را نیامرزند

اَبْعَدَهُ اللّه خدای تعالی او را هلاک کناد. من گفتم : آمین! چون پا بر پلّه سوم نهادم، گفت : هر که پیش او ذکر تو کنند و نام تو برند، و بر تو سلام نفرستد اَبْعَدَهُ اللّه خدای تعالی او را هلاک کناد، من گفتم : آمین!

و رسول - علیه السلام - می گوید : الجَنّةُ تَحْتَ اَقدامِ الاُمّهاتِ، بهشت در زیر پای

مادران است.

بدبخت ترین مردم

بدبخت ترین مردم(1)

گفت : رسول - علیه السلام - حُبُّ الدّنیا رَأسُ کُلِّ خَطِیئَةٍ و گفت : اَشْقَی الاَشْقِیاءِ مَنْ باعَ دِینَهُ بِدُنیاهُ وَ اَشْقی مِنْهُ مَنْ باعَ دِینَهُ بِدُنیا غَیْرِه، گفت : شقیترین اشقیا آن است که دین به دنیا بفروشد، و از او شقیتر آن است که دین خود به دنیای غیری بفروشد.

حیله زن

حیله زن(2)

... و نوعی دگر هم از باب حِیَل(3) باشد، چنان که گویند : زنی بود و شوهری داشت، آن شوهر او برفت و زنی دیگر کرد. این زن اوّل بیامد و پیرزنی را گفت که دعوی ساحری کردی که : تدبیری توانی کردن که این شوهر من این زن را رها کند؟ گفت : تدبیری توانم

کردن که او را به دست خویش بِکُشد.

آنگه برخاست و بنزدیک این زن دوم آمد و او را گفت : چگونه می باشی با شوهرت؟ تو را دوست می دارد؟ گفت : نیک است، گفت : اگر خواهی تا من چیزی کنم که از تو یک

ص:133


1- ج 2 ، ص 49 .
2- ج 2 ، ص 77 .
3- حِیَل : جمع حیله : مکرها و ترفندها.

ساعت نشکیبد؟ گفت : روا باشد. گفت : سه تا موی از زیر محاسن این مرد بباید گرفتن تا من بدان جادوی کنم که او تو را چنان دوستدار شود که از تو ساعتی نشکیبد، و لکن این مویها که بگیری تمام باید و بُریده نشاید، و این تمام نشود الاّ به اُستُره(1)

گفت : من از کجا آرم؟ گفت : من تو را بدهم، و اُستُره ای تیز کرد و بدو داد، گفت : امشب چون بخسبد، تو به این اُستُره این سه تا موی از زیر محاسن او آن جا که گلوست بگیر تا مقصود حاصل شود.

آنگه برخاست و بنزدیک شوهر آمد و برابر او بنشست و در او می نگریست و می گریست. مرد گفت : ای عجوزه تو را چه بوده است؟ گفت : مرا بر جوانی تو رحمت می آید که تو را بیشتر از روزی زندگانی نمانده است.

گفت : چگونه؟ گفت : این زن تو را که به دل دوستی بیاورده ای، عزم کرده است که امشب تو را بکُشَد. گفت : چرا؟ گفت : ندانم. گفت : از کجا دانی؟ گفت : نشان آن است که اُستُره ای دارد تیز کرده چون قطره آب به این صفت و این نشان، و او این راز با من

بگفته است. تو امشب خویشتن خفته ساز تا آنچه من گفتم معاینه ببینی.

مرد بیامد و به وقت خفتن خویشتن را خفته ساخت. زن چون گمان برد که او خفته است، برخاست و بیامد و محاسن او برداشت تا مویها بگیرد، مرد را حدیث عجوز درست شد. بجَست و دست او بگرفت و او را گفت : این چه حال است و این اُستُره چیست؟ زن فروماند و جوابی نداشت. مرد گفت : تو قصد جان من کرده ای؟ آنگه آن استره از او بستد و آن زن را بکشت.

این ملعونه بیامد و آن زن را گفت : دیدی که چگونه جادوی کردم! از او مبلغی بستد.

زنی صالحه

زنی صالحه(2)

در حکایات الصّالحین می آید که : مردی بود نام او عیسی بن زادان. مجلس وعظ داشتی، و عجوزی بود نام او مِسکینةُ الطُّفاویّه، مجلس او رها نکردی، یک دو نوبت بگذشت که حاضر نمی آمد، واعظ گفت : آن عجوز کجاست؟ گفتند : بیمار است. چون

ص:134


1- اُسْتُرُه : تیغ، آنچه بدان موی تراشند.
2- ج 2 ، ص 93 .

فرود آمد، گفت : برویم و او را عیادت کنیم. برفت و جماعتی با او، چون به بالین او درآمد، او را در حال خود یافت اَعنی(1) حال نزع(2)ساعتی بر بالین او بنشست و می گریست، او را دید که لب می جنبانید و چیزی می گفت؛ گوش بنزدیک لب او برد، او می گفت : کار کردم بسرآمد، رنج بردم به برآمد، دوست جُستم خبر آمد. واعظ گفت : عجوزه آگاه است و می داند که کجا می رود. آنگه دمی چند برآورد و جان بداد. عیسی بن زادان به کار او قیام کرد و او را دفن کرد.

چون شب درآمد بخفت، او را در خواب دید که تاج کرامت بر سر نهاده و حُلّه های بهشت پوشیده تبخترکنان(3)، او را گفت : ای مسکینه! این تویی؟ گفت : بلی! و لکن نگر تا مرا دگر مسکینه نخوانی که : ذَهَبتِ المَسْکَنةُ و جاءَتِ المَمْلَکَةُ : درویشی و مسکنت

رفت و پادشاهی و مملکت آمد.

در ذَمّ حَسَد

در ذَمّ حَسَد(4)

و رسول - علیه السلام - در ذَمّ حسد گفت : اِنَّ الحَسَدَ لَیَأکُلُ الحَسَناتِ کَما تأکُلُ النّارُ الحَطَبَ؛ گفت : حسد حسنات را چنان بخورد که آتش هیزم را. و امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : الحاسِدُ مُغتاظٌ عَلی مَنْ لا ذَنْبَ لَهُ، گفت : حاسد خشمناک است بر آن کس که او را گناهی نبود. و در مَثَل گفته اند : «الحَسُودُ لا یَسُودُ» حسود هرگز سیّد نشود. و هیچ چیز نیست که زیانکارتر بود و سودمندتر از حَسَد، اعنی حاسد را و محسود را. امّا

حاسد را جگر خورد و امّا محسود را رفعت دهد، پنداری حاسد را برگماشته اند تا آن کس را که مردمان ندانند و نشناسند ذکر می کند و نام او تازه می دارد.»

و از عایشه روایت کرده اند که گفت : روزی رسول - علیه السلام - در حجره من بود. جماعتی جهودان آمدند و دستوری خواستند. من در حجاب شدم و ایشان درآمدند و رسول را خطاب کردند که : السّامُ عَلَیکَ یا محمّد. رسول - علیه السلام - دانست و لیکن

به کَرَم و حِلم اِغضا کرد(5)چیزی پرسیدند و برفتند. مرا سخت آمد، همّت کردم که

ص:135


1- اَعْنی : قصد می کنم، مراد من این است.
2- حال نَزْع : در حال جان دادن و جان کندن.
3- تبختر کردن : به خود نازیدن، تکبّر کردن.
4- ج 2 ، ص 107 .
5- اغضا کردن : چشم پوشیدن از گناه.

جواب دهم ایشان را چون برفتند جماعتی دگر آمدند و همچنین گفتند، گفت : مرا صبر نماند، من گفتم از پس پرده : و عَلَیْکُمُ السّامُ(1) و اللَعْنةُ و الغَضَبُ یا اعداءَ اللّه ِ.

رسول - علیه السلام - مرا گفت : خاموش باش. چون ایشان برفتند، رسول - علیه السلام - مرا ملامت کرد و گفت : چرا سخن گفتی؟ گفتم : یا رسول اللّه! من بر خویشتن

مالک نبودم که جواب ندهم، گفت : ندانی که جهودان قومی اند حسود و بسیار حسد، و بر هیچ چیز حسد ایشان بیشتر نیست از خصال مسلمانان، از آن که بر سلام، که حق تعالی به تحیّت ما کرده است، و آن تحیّت اهل بهشت است و بر آمین گفتن به عقب دعا. پس هر که حسد کار بندد، به جهودان اقتدا کرده باشد.

کراهت مرگ در نزد آدمیان

کراهت مرگ در نزد آدمیان(2)

در خبر هست که : یک روز مردی بنزدیک رسول آمد و گفت : یا رسولَ اللّه! مَا بالُنا نَکْرَهُ المَوْتَ؟ ما را چه بوده است که مرگ را کارهیم(3)؟

گفت : قَدِّم مالَکَ فَاِنَّ قَلْبَ کُلِّ امْرِی ءٍ عِنْدَ مالِهِ، گفت : مالت را از پیش بفرست که دل هر کس بنزدیک مالش بود.

قصّه حضرت ابراهیم علیه السلام

قصّه حضرت ابراهیم علیه السلام(4)

مقام ابراهیم آن سنگ است که ابراهیم پای بر او نهاد، اثر پایش بر آن جا بماند؛ چون به زیارت اسماعیل رفته بود، و قصّه او آن است که : چون خدای تعالی ابراهیم را فرمود

که هاجر را و اسماعیل را از پیش ساره ببر که او را رشکی می بود، ابراهیم گفت : بارخدایا! ایشان را کجا برم؟ حق تعالی گفت : آن جا که جبریل تو را ره نماید. برخاست و ایشان را برگرفت و می آورد، و جبریل - علیه السلام - در پیش او می رفت، هر کجا شهری

آبادان و بقعه ای خوش و آبی و گیاهی بود، او گفتی اینان را این جا فرود آرم؟ جبریل

ص:136


1- سام : مرگ و نابودی علیکم السامّ : بر شما باد مرگ و نابودی.
2- ج 2 ، ص 112 .
3- کارهیم : کراهت داریم - ناخوش داریم. کاره : اسم فاعل.
4- ج 2 ، ص 146 .

گفتی : نه که فرمان نیست، تا برسیدند آن جا که امروز مسجد الحرام است به زمینِ حرم، و آن جا نه آبی بود و نه گیاهی و نه انیسی. جبریل گفت : اینان را آن جا فرود آر که خدای

چنین می فرماید و تو برگرد. گفت : ای جبریل! این چه جای است؟ گفت : این جای حرم است، و خدای را این جا خانه ای بود مُحرَّم، ایشان را آن جا بنهاد و برگردید و ایشان را تنها رها کرد - هاجر را و اسماعیل را، طفلی و عورتی - و به خدای تسلیم کرد ایشان را،

چنان که حق تعالی از او حکایت می کند : «رَبَّنا اِنّی اَسْکَنْتُ مِنْ ذُرّیَّتی بوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ المُحرَّم...»(1)

چون مدّتی برآمد و اسماعیل بزرگ شد و هاجر فرمان یافت(2)، و جُرهُمیان(3) آن جا فرود آمدند و اسماعیل - علیه السلام - از ایشان زنی خواست و با خانه برد، ابراهیم - علیه السلام - از ساره دستوری خواست تا بیاید و اسماعیل را ببیند، ساره گفت : رواست برو، به شرط آن که از اسب فرو نیایی، و او ندانست که هاجر مانده نیست(4)ابراهیم با او شرط کرد و بیامد، چون برسید جایی دید به مردم آبادان و قبیله ای بزرگ، فرود آمده، اسماعیل

را خواست. او حاضر نبود و به صید رفته بود بیرون حرم، زن اسماعیل از خیمه بیرون آمد و گفت : تو را چه می باید؟ گفت : اسماعیل. گفت : حاضر نیست، گفت : هیچ طعامی و شرابی هست؟ گفت : نیست. گفت : چون اسماعیل باز آید بگو که پیری بر این نشان این جا بود، تو را سلام می کند و می گوید : آستانه در بگردان که موافق نیست و برفت.

چون اسماعیل - علیه السلام - بازآمد، بوی ابراهیم شنید، گفت : ای زن! کس غریب این جا حاضر بود؟ گفت : بلی! پیری بر این نشان و بر این صفت...

چون کسی که استخفاف کند(5)گفت : چه گفت؟ گفت : تو را سلام برسانید، و گفت : اسماعیل را بگو تا آستانه در بگرداند که نیک نیست. گفت : طعامی و شرابی نخواست؟ گفت : خواست، من ندادم. گفت : برخیز که طلاقت دادم برو و زنی دیگر کرد.

مدّتی دیگر برآمد، ابراهیم - علیه السلام - دستوری خواست از ساره، دستوری

ص:137


1- پروردگارا! همانا من ساکن گردانیدم برخی از فرزندانم را به دامن کوهی خشک و بدون کشت و زراعت نزد خانه تو که حرام گردانیده شده... بخشی از آیه 41 سوره ابراهیم.
2- در گذشت، فوت کرد.
3- جُرهُمیان جمع جُرهُم : نام قبیله ای است بسیار قدیمی که گفته اند از یمن به مکّه آمدند.
4- مانده نیست : زنده نیست.
5- استخفاف کردن : سبک شمردن، کوچک دانستن.

دادش هم بر آن شرط. ابراهیم - علیه السلام - بیامد، اتفاق چنان افتاد که اسماعیل حاضر نبود. چون به دَرِ خیمه رسید، زن برون دوید و گفت : ای جوانمرد! فرود آی که اسماعیل

به صید است، همین ساعت آید، تو بیاسای تا آمدن او. گفت : فرو نمی توانم آمدن و لکن پیش تو هیچ طعامی و شرابی هست؟ گفت : بلی! و بدوید و برای او گوشت و شیر آورد. ابراهیم - علیه السلام - بر پشت اسب از آن بخورد و دعا کرد ایشان را به برکت...

آنگه زن گفت : ای پیر! به برکت فرود آی تا سرت بشورم که گَردناک(1) شده است از

گرد راه، گفت : فرو نیایم، و لکن سنگی بیار تا من یک پای بر آن جا نهم و یک پای در رکاب دارم. برفت و سنگی بزرگ بیاورد و در زیر پای ابراهیم نهاد. ابراهیم - علیه السلام - یک پای بر آن سنگ نهاد تا او یک جانب سرش بشُست. اثر پای ابراهیم برآن سنگ بماند، پای دیگر بر آن سنگ نهاد تا او دگر جانب بشُست، اثر پایش در سنگ ظاهر شد.

آنگه بر نشست و او را گفت : چون شوهرت بازآید، بگو که آن پیر تو را سلام می کند و می گوید : عَتَبه در(2)، سخت صالح است بمگردان و برفت. چون اسماعیل بازآمد، پدر را ندید، گفت : کسی این جا بود؟ گفت : بلی، پیری چنین، بدین صفت نکوروی، خوش بوی، خوش خوی، و ثنا گفت بر او، گفت : چه کردی؟ گفت : مهمانداری کردم او را و سرش بشستم و بسیاری لابه کردم فرونیامد، گفت : چه پیغام داد؟ گفت : تو را سلام می کند و می گوید : عَتَبه در نگاه دار که مستقیم است و بَدَل مکن، گفت : دانی تا او که بود؟ او پدر من است ابراهیم خلیل خدای - عزّوجلّ - پس مقام ابراهیم آن سنگ است.

قصّه مرگ یعقوب

قصّه مرگ یعقوب(3)

... یعقوب را چون اجل نزدیک رسید، فرزندانش به بالین او حاضر آمدند. یعقوب یوسف را گفت : ای یوسف! تو دانی منزلت خود در دل من، و آن که من برای تو چه غم و اندوه دیده ام؟ و خدای تعالی آن غم بر من به سر آورد و به سرور بدل کرد و امروز روز

فراق و جدایی من است از تو، و من با جوار رحمت خدای می شوم، و روح من با نزدیک

ص:138


1- گَرْدناک : گردآلود.
2- عَتَبه در : آستانه در.
3- ج 2 ، ص 180 .

ارواح انبیا می رود. پسرانت را : افریم و میشا را پیش من آر تا ایشان را اختصاص کنم به فضلی که جز ایشان را نباشد. ایشان را حاضر کرد، یعقوب گفت : من شما را از جمله اسباط(1) کردم و اسباط فرزندان یعقوب بودند، یعنی من شما را با آن که فرزندزداه ای، بمثابت(2) فرزند کردم، امّا(3) در منزلت و اِمّا در میراث.

آنگه گفت : یا یوسف دستها بیار و بر پهلوهای من نِه و مرا در بَر گیر که من با پدرم همچونین کردم، و پدرم اسحاق با پدرش ابراهیم همچونین کرد، یوسف همچنان کرد.

آنگه گفت : چون مرا دفن کرده باشی، مرا هشتاد روز رها کن، آنگه مرا برگیر از این جا و با نزدیک پدرم و جدّم بر، که پدر و جدّم در یک گورند، و مرا نیز در آن جا نِه تا از ایشان جدا نباشم.

آنگه فرزندان را گفت و خویشان را که : به سلامت بروی، و مرا با یوسف رها کنی تا وصیّتی که هست با او بگویم، ایشان برفتند و او یوسف را وصایت کرد به وصایا که خواست، و گفت : برادران نکودار اگر چه ایشان با تو زشتی کردند.

یوسف - علیه السلام - وصیّت او بپذیرفت و یعقوب با پیش خدای شد، و یوسف او را دفن کرد، و چون هشتاد روز برآمد، بفرمود تا او را برگرفتند و با زمین کنعان بردند با نزدیک پدر و جدّش اسحاق و ابراهیم - علیهم الصلوة و السلام.

در اخلاص

در اخلاص(4)

حُذَیفه یمان گفت : از رسول - علیه السلام - پرسیدم که اِخلاص چه باشد؟ رسول - علیه السلام - گفت : من از جبریل پرسیدم، جبریل - علیه السلام - گفت : من از خدای

- عزّوجلّ - پرسیدم، مرا گفت : الاِخلاص سِرٌّ مِنْ سِرّی استَوْدَعْتُهُ قَلْبَ مَنْ اَحْبَبْتُهُ مِنْ عِبادی؛ گفت : اخلاص سرّی از سرهای من است، در دل آن بنده نِهَم کِش دوست دارم.

ابوذَر غِفاری گفت، که رسول - صلی اللّه ُ علیه و آله - گفت : اِنَّ لِکُلِّ حَقٍّ حقیقةً وَ ما بَلَغَ

ص:139


1- اَسْباط جمع سِبْط : پسران پسر، پسران دختر، نوادگان.
2- بمثابت : بمنزله.
3- اِمّا.. اِمّا... معادل است با : چه... چه....
4- ج 2 ، ص 190 .

عَبْدٌ حقیقَةَ الاِخلاصِ حَتّی لا یُحِبَّ اَنْ یُحْمَدَ عَلی شی ءٍ مِنْ عَمَلِ اللّه ِ، گفت : هر حقّی را حقیقتی است، و بنده به حقیقت اخلاص نرسد تا چشم از آن بیفگند که او را مدح کنند بر کاری که برای خدا کند.

حُذَیفه مرعشی گفت : اخلاص آن بود که بنده را سرّ و علانیت یکی بود.

یاد خدا در خلوت

یاد خدا در خلوت(1)

عبداللّه مبارک گفت : سالی از سالها به حجّ خانه خدا می شدم، در راه مرا قطع افتاد(2)از قافله بازماندم. بر توکّل شتر می راندم، کودکی را دیدم مُراهِق(3) از کناره بیابان برآمد. تنها، جامه ای مختصر پوشیده، نه زادی و نه راحله ای، نه انیسی، تا بَرِ من رسید، گفتم : ای جوان! با خویشتن زنهار خورده ای(4) اگر چنین آمده ای دربادیه، و یا چون من منقطع شده ای؟ گفت : منقطع نشده ام، خود چونین آمده ام. گفتم : زاد و راحله و طعام و شرابت

کجاست؟ اشارت سوی آسمان کرد. خواستم تا او را امتحان کنم، گفتم : مرا باری تشنه است، اگر شربه ای آب سرد بودی! او دست در هوا دراز کرد و قدحی آب بگرفت از هوا مُشَعْشَعاً بالثَّلْجِ، برف در او افگنده، و بجنبانید و پیش من داشت. من عجب بماندم،

گفتم : یا هذا، این پایه از کجا یافتی؟ گفت : اَذْکُرُهُ فی الخَلَواتِ یَذْکُرُنی فِی الفَلَواتِ(5)

ذکر خدای تعالی

ذکر خدای تعالی(6)

و ذکر او سه گونه بود : به دل و به زبان و به جوارح.

امّا ذکر به دل از دو گونه بود : یکی نظر و فکر باشد، و آن سَر و اَصل عبادات است که همه را بنا بر آن است، چو سکون نفس و طمأنینه دل در آن است، قولُهُ تعالی : «ألا بِذِکْرِ اللّه ِ

ص:140


1- ج 2 ، ص 231 .
2- دچار راهزن و قاطع طریق شدم.
3- مُراهق : نوجوانی نزدیک به بلوغ.
4- زنهار خوردن زینهار خوردن : پیمان شکستن، نقض عهد کردن.
5- من در خلوتها به یاد خدا هستم و او نیز مرا در بیابانها فراموش نمی کند و به یادم می باشد.
6- ج 2 ، ص 232 .

تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ»(1)، و این آن واجب است که بنده از همه واجبات خالی بود در وقتی دون وقتی، و از وجوب این خالی نبود، اَعنی نَظَر، لا جرم چنین فرمود : علیه السلام : تفکرُ

ساعَةٍ خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ سَنَةٍ(2)

وجه دوم آن بود که : تفکّر کند در وعد و وعید و ثواب و عقاب تا داعی(3) باشد او را بر فعل طاعت و صارف(4) باشد از فعل معصیت، و توبه داخل باشد در این جمله برای آن که هم از فعل دل است از پشیمانی بر گذشته و عزم بر آینده.

امّا ذکر زبان، مشتمل بود بر تسبیح و تهلیل(5) و تحمید و تمجید.

امّا ذکر به جوارح : سایر طاعات باشد از نماز و روزه و حجّ و جمله عبادات، و برای این کار حق تعالی نماز آدینه را ذکر خواند فی قوله تعالی : «فَاسعَوْا اِلی ذِکْرِاللّه ِ وَ ذَروا البَیْعَ...»(6) و از جمله ذکر، دعاست، مِن قولِه - علیه السلام - اَفْضَلُ الذِکْرِ الدُّعاءُ(7)

مقام شهید

مقام شهید(8)

در خبر است از رسول - صلّی اللّه علیه و آله - که : خدای تعالی شهید را شش خصلت بدهد عند آن که اول قطره از خون او بر زمین آید : جمله گناهانش عفو بکند، و جای او در بهشت به او نماید، و جُفتی از حور العین به او دهد، و از فَزَع اکبرش(9) ایمن گرداند، و از عذاب گور ایمن باشد، و به حِلیَت ایمانش بیارایند.

صبر و شکیبایی در مصیبت

صبر و شکیبایی در مصیبت(10)

ذوالنّون مصری گوید : به گورستانی بگذشتم، زنی را دیدم با جمال، گوری چند پیش

ص:141


1- آگاه باشید به یاد خدا دلها آرامش می پذیرد سوره رعد (13، آیه 28).
2- یک ساعت اندیشیدن از عبادت و بندگی یک سال بهتر است.
3- داعی : دعوت کننده؛ خواننده و برانگیزنده.
4- صارف : برگرداننده و بازدارنده.
5- تهلیل : ذکر لا إله إلاّ اللّه گفتن.
6- بشتابید به سوی ذکر خدا و خرید و فروش را رها کنید بخشی از آیه 10 سوره جمعه.
7- بهترین و برترین ذکر دعاست.
8- ج 2 ، ص 238 .
9- او را از ترس و وحشت قیامت آرامش دهد.
10- ج 2 ، ص 243 .

گرفته می گریست و این بیتها می خواند :

صَبَرتُ و کانَ الصَّبْرُ خَیْراً مَغَبَّةً

وَ هَلْ جَزَعٌ یُجْدی عَلیَّ فَاجْزَعُ

صَبَرتُ عَلی ما لَوْ تُحَمَّلَ بَعْضَهُ

جِبالُ شَرُوری اَصْبَحَتْ تَتَصَدَّعُ

مَلَکتُ دُمُوعَ العَیْنِ ثُمَّ رُدَدتُها

اِلی ناظِری فَالعَیْنُ فِی القَلْبِ تَدْمَعُ

[شکیبائی نمودم و عاقبت شکیبائی نیکوتر و بهتر است. آیا بی تابی و زاری برای من سودی دارد که جزع و زاری نمایم.

صبر نمودم بر مصیبتی که اگر اندکی از آن را کوههای شروری تحمّل می نمود فرو می ریخت و از هم می شکافت.

اشکهای چشم را در اختیار داشتم و آنها را به چشم خود برگرداندم تا چشم من اشکها را در دل فرو ریزد.]

او را گفتم : چه مصیبت رسیده است تو را؟ گفت : عجبتر مصیبتی. دو پسرک داشتم که همه سَلْوَت دل من ایشان بودند، پدرشان روزی گوسفندی بکشت و کارد آن جا رها کرد و او برفت، و من مشغول شده بودم. پسر مهترین کهترین را گفت : بیا تا من تو را بگویم که پدرم گوسپند چگونه کشت، آن گه او را دست و پا ببست و بخوابانید و کارد بر گلوی او بمالید و او را بکشت. چون خبر یافتم و بانگ بر او زدم بگریخت و بر کوه شد. پدر درآمد، گفتم : چنین حالی افتاد. پدر به طلب پسر رفت، بسیار بگردید آخر چون بازیافت او را شیرش دریده بود. پدر ساعتی بر سر او بود، آن گاه برگرفت او را و بازآورد

و تشنگی عظیم در او کار کرده بود، ساعتی درآمد، او نیز با پیش خدا شد.

هم آن روز پسرکی دیگر داشتم طفل، و من دیگ می پختم. مشغول شدم به کار اینان، بنزدیک دیگ رفت، دیگ بیفگند و بر او ریخت و او نیز سوخته شد.

اکنون، من نشسته ام چنین که تو می بینی. گفتم : چگونه صبر می کنی بر این مصیبات و جَزَع نمی کنی؟ [گفت] : اندیشه کرده ام که اگر صبر و جزع دو مرد بودندی که با یکدیگر برآویختندی، صبر غالبتر بودی...

امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : اِنْ صَبَرْتَ جَرَتْ عَلَیْکَ المقادیرُ وَ اَنتَ مأجورٌ و اِنْ

جَزِعتَ جَرَتْ علیک المقادیرُ و انت مأزورٌ. گفت : اگر صبر کنی قضا بر تو برود و تو با مزد باشی، و اگر جزع کنی قضا بر تو برود و تا با بزه باشی.

ص:142

صبر بر مرگ فرزند

صبر بر مرگ فرزند(1)

انس مالک روایت کند که : مردی از جمله صحابه بود، مادام پیش رسول - علیه السلام - بودی. پسرکی داشت فرمان یافت. روزی چند به مسجد نمی آمد. رسول - علیه السلام - گفت : فلان چرا به مسجد نمی آید؟ گفتند : یا رسول اللّه ! او پسرکی داشت فرمان

یافته است برای آن نمی آید گفت : بخوانیدش. او را بخواندند. گفت : یا فلان! بهشت را

هشت در است و دوزخ را هفت. تو راضی نباشی که به هر دری که فراز شوی از درهای بهشت او ایستاده باشد، می گوید پدر را بیا که من بی تو در بهشت نخواهم رفتن، مرد، دل خوش گشت.

رضا و تسلیم

رضا و تسلیم(2)

... هم اَنَس روایت کند : در صحابه رسول - صلی اللّه علیه و آله - مردی بود کُنْیت او بوطَلْحَه، پسری داشت سخت نجیب و زنی داشت سخت صالحه و عاقله نام او اُم سُلَیم. این پسر بیمار بود و ضعیف شد. شبی از شبها ابوطلحه به مسجد رفت و به نماز، پسر فرمان یافت. مادر برخاست و کودک را در خانه برد و بنهاد، و برخاست و دیگ بپخت و طعام راست کرد. مرد درآمد؛ گفت : بیمار چون است؟ گفت : از امشب ساکنتر هیچ شب نبود، آنگه طعام پیش آورد تا نان بخوردند و جامه خواب بیاوردند و بخفتند، و مرد خلوت ساخت با زن. چون آخر شب بود، و مرد خواست تا بیرون رود، زن گفت : یا باطلحه، نبینی که فلانان عاریه ای از کسی بستده اند و مدّتی بداشته و بدو تمتّع کرده،

اکنون چون خداوندش باز می خواهد، خشم می آید ایشان را و اظهار کراهت و جزع می کنند؟ گفت : بی خرد مردمانند و بی انصاف! گفت : اکنون بدان که پسر تو عاریه ای بود، از خدای تعالی، به ما داد مدّتی، اکنون بازستد. از حق ما آن است که رضا و تسلیم

کار بندیم. مرد گفت : نیکو می گویی، اِنّا للّه ِ و اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ و الحمدُ للّه.

بامداد چون پیش رسول رفت، رسول - علیه السلام - او را گفت : بارَکَ اللّه ُ لَکُما فِی

ص:143


1- ج 2 ، ص 244 .
2- ج 2 ، ص 245 .

لَیْلَتِکُما؛ خدای شب دوشین مبارک گرداناد بر شما، خدای تعالی او را پسری دیگر بداد و عقبش از او بماند.

اگر صبر کنی بهشت تو را باشد

اگر صبر کنی بهشت تو را باشد(1)

روز اُحُد زنی می آمد سه کشته بر شتری بسته به پیغامبر - علیه الصلوة و السلام - بگذشت. رسول - علیه السلام - گفت : اینان که اند از تو؟ گفت : برادرم و پسرم و شوهرم

ای رسول! اگر صبر کنم مرا چه باشد؟ گفت : اگر صبر کنی بهشت تو را باشد، گفت : فَما اُبالی بَعْدَ هَذَا یعنی پس از این باک ندارم.

عالم طمعکار و عالم صالح نیکوکار

عالم طمعکار و عالم صالح نیکوکار(2)

و عبداللّه عباس روایت کند از رسول - صلی اللّه علیه و آله - که او گفت : علمای این

امّت دو مرداند : یکی آن که خدای - جلّ جلاله - او را علمی داده باشد، او بر مردمان بذل کند و بخل نکند به آن و بر آن طمعی نستاند و به بهای اندک نفروشد، او آن باشد که برای

او ماهیان دریا و مرغان هوا و دوابّ زمین استغفار کنند، و کرام الکاتبین(3) همچونین، و با پیش خدای شود سیّد و شریف.

و دیگر مردی باشد که : خدای تعالی او را علمی دهد و به آن علم بخل کند بر بندگان خدای، و بر آن طمعی بستاند و آن به بهای بفروشد، فردای قیامت او را بیارند لگامی از

آتش بر سر او کرده بر مجمع قیامت، و فریشته ای بر او ندا می کند : این فلان است پسر

فلان، خدای او را علمی داد در دنیا و بر بندگان خدای بخل کرد و بر آن طمع گرفت و به

بها بفروخت، او را همچونین معذّب می دارند تا خدای تعالی از حساب خلقان بپردازد.

اسرار حکمت حقّ

اسرار حکمت حقّ(4)

ص:144


1- ج 2 ، ص 245 .
2- ج 2 ، ص 260 .
3- کرام الکاتبین : بزرگان نویسندگان : فرشتگانی که کارهای خوب و بد انسان را ثبت کنند.
4- ج 2 ، ص 273 .

یک روز موسی کلیم در مناجات با خدای کریم گفت : الهی اَرِنی مِنْ سَرائِرِ حِکمَتِکَ :

بار خدایا از اسرار حکمتت چیزی به من نمای. گفت : از این کوه فرو شوی. بر راه دیهی است آن جا درشو، و در آن جا چهار در سرای بینی برابر یکدیگر، آن درها بزن و از ایشان

بپرس که : ایشان که اند، و چه صنعت کنند، و چه می باید کار ایشان را؟

موسی - علیه السلام - از آن جا فرود آمد، و چون به در آن دیه رسید در رفت، و آن سرایها دید برابر یکدیگر، به در سرایی فراز شد و در بزد و گفت : ای مردمان این سرای!

شما چه مردمانی؟ و کار و پیشه شما چیست؟ و حاجت شما به خدای چیست؟

ایشان گفتند : ما مردمانی دهقانیم، و کار ما کشت و بَرزْ کردن(1) است و حاجت ما به خدای باران است. اگر امسال باران بسیار آید ما غنی شویم که تخم بسیار کشته ایم.

از آن جا برفت به درِ سرای دیگر شد و بپرسید؛ گفتند : ما مردمانیم پیشه ما گلینه کردن است و سُفال کردن و بسیار بکرده ایم، اگر امسال آفتاب بسیار باشد و باران کم بود

ما مستغنی شویم.

به در دیگر فراز شد، گفت : چه مردمانی شما؟ گفتند : ما مردمانیم که دخلها خرد کرده ایم و بر خرمن نهاده، اگر امسال باد بسیار باشد ما غلّه ها پاک کنیم و ما را خیری تمام باشد.

از آن جا بیامد، به دری دیگر آمد، گفت : شما چه مردمانی؟ گفتند : ما خداوندان رَزان و درختستانیم(2)، و درختان ما میوه بسیار دارد، اگر امسال باد نبود یا کم بود که آن میوه ما نیفشاند و تباه نکند؛ ما غنی شویم.

موسی - علیه السلام - از آن جا برگشت متعجّب، گفت : بارخدایا! یکی باران خواهد و یکی آفتاب می خواهد، و یکی باد می خواهد و یکی هوای ساکن، و حاجات و مرادات ایشان مختلف است، و بر احوال ایشان تو مطَّلعی، هر یکی را بر وفق مصلحت خشنود کنی و روزی برسانی.

ص:145


1- کش و بَرز کشت وورز : کشاورزی.
2- ما خداوند رَزان و درختستانیم : ما صاحبان باغهای انگور و بوستانهای میوه ایم.

اِکرام ضیف - مهمان نوازی

اِکرام ضیف - مهمان نوازی(1)

و رسول - علیه السلام - گفت : مَن کانَ یؤمِنُ بِاللّه ِ و الیَوْمِ الآخِرِ فَلْیُکْرِم ضَیْفَهُ.

و رسول - علیه السلام - گفت : مهمان چون درآید با روزی خود آید، و چون برود گناه صاحبش با خود ببرد، یعنی خدای تعالی آن طعام که او را داده باشد کفّارت گناه میزبانش

کند.

سائل را ردّ نکنید

سائل را ردّ نکنید(2)

و رسول - علیه السلام - گفت : لا تَرُدّو السّائِلَ وَ لَوْ بِظِلْفٍ مُحَرَّقٍ، گفت : سائل را رد مکنید و اگر به سم گوسفندی سوخته باشد.

آبروی سائل را نبرید

آبروی سائل را نبرید(3)

در خبر است که : یک روز اعرابیی آمد تا بر امیرالمؤمنین - علیه السلام - سؤال کند. امیرالمؤمنین گفت : یا اعرابی! چیزی دانی نوشتن؟ گفت : آری! گفت : اُکْتُبْ حاجَتَکَ

عَلی الاَرْضِ لَئِلاّ اَری ذُلَّ السُؤالِ فِی وَجْهِکَ : حاجت خود را بر زمین بنویس به چیزی و سؤال مکن تا مرا ذُلّ سؤال در روی تو نباید دیدن، و هر عطا که از پس سؤال بود به بهای

آبروی سائل برنیاید.

پایه اولیا

پایه اولیا(4)

در حکایات الصّالحین هست که : فتح موصلی شبی در خانه آمد، در خانه او نه نان بود نه آب بود نه چراغ بود. نماز بکرد و سر بر زمین نهاد در سجده شکر گریستن گرفت و می گفت : بارخدایا! مرا بی طعامی ابتلا کردی، و در تاریکی بی چراغ بنشاندی.

ص:146


1- ج 2 ، ص 315 .
2- ج 2 ، ص 322 .
3- ج 2 ، ص 322 .
4- ج 2 ، ص 322 .

بارخدایا! من این درجه به کدام عمل یافتم؟ و من خویشتن را این پایه نمی دانم، که شاید که تو با من این کنی که این پایه اولیاست، و من این پایه ندارم.

کلمت حکمت

کلمت حکمت(1)

در خبر است که یک روز امیرالمؤمنین و خضر - علیهما السلام - به هم رسیدند. امیرالمؤمنین او را گفت : کلمتی حکمت بگو تا از تو یاد گیرم. خضر - علیه السلام - گفت : ما اَحْسَنَ تواضُعَ الاَغْنیاءِ لِلْفُقَراءِ قُربَةً اِلی اللّه ِ؛ چه نیکوست تواضع توانگران درویشان را. تقرّب به خدای را. امیرالمؤمنین گفت : خواهی که از این نیکوتر بشنوی؟ گفت : بیار. گفت : وَ اَحْسَنُ مِنْ ذلِکَ تِیهُ الفُقَراءِ عَلَی الاغْنیاءِ ثِقَةً باللّه ِ : از این نیکوتر تکبّر درویشان بود بر توانگران استواری به خدا.

توانگری دل

توانگری دل(2)

توانگری و درویشی در اندکی و بسیاری مال بسته نیست. توانگری، توانگری دل است. رسول گوید - علیه السلام - لَیْسَ الغِنی مِنْ کَثْرَةِ العَرَضِ اِنَّما الغِنی غِنَی النَّفْسِ : مرد به قناعت توانگر باشد، و به عزّت نفس و علوّ همّت شریف باشد.

چرا دعاها مستجاب نمی شود؟

چرا دعاها مستجاب نمی شود؟(3)

ابراهیم ادهم را گفتند : ما بالُنا نَذْعُو فَلا نُجابُ، چرا ما دعا می کنیم اجابت نمی آید؟ گفت : برای آن که شما خدای را بشناختی و طاعتش نمی داری، و پیغامبر را بشناختی و متابعت او نکردی، و قرآن بدانستی و بر آن کار نمی کنی، و نعمت خدای می خوری و شکرش نمی گزاری، و بهشت بدانستی و طلب نکردی و دوزخ بشناختی و از او بنگریختی، و شیطان را بشناختی و مخالفتش نکردی، و مرگ را بشناختی و ساز او نکردی، و مردگان را بنگریدی و عبرت بر نگرفتی، و عیب خود رها کردی و به عیب

ص:147


1- ج 2 ، ص 324 .
2- ج 2 ، ص 325 .
3- ج 3 ، ص 48 .

مردم مشغول شدی، دعای شما را کی اجابت کنند؟

تقوی چه باشد؟

تقوی چه باشد؟(1)

یکی را از بزرگان پرسیدند که : تقوی چه باشد؟ گفت : هَلْ سَلَکْتَ طَریقاً ذاشَوْکٍ؟ فَقال : نَعَم. گفت : هرگز در هیچ راه خارستان رفته ای؟ گفت : بلی. گفت : چگونه کردی؟

گفت : حَذِرْتُ وَ تَشَمَّرْتُ. گفت : بر حذر و هشیار و دامان چاک زده. گفت : تقوی آن است که در راه دین همچنان روی.

نوجوانی در بادیه ای خونخوار!

نوجوانی در بادیه ای خونخوار!(2)

عبداللّه مبارک گوید : سالی از سالها به حجّ خانه خدای می شدم، در راه منقطع شدم(3) بر توکّل می رفتم، از کناره بیابان کودکی را دیدم که برآمد - ظَنَنْتُهُ سُباعیّاً أوْ ثُمانیّاً - گمان چنان بردم که هفت سال یا هشت ساله است، جامه ای کوتاه پوشیده، ایزاری(4) در سر بسته، نعلینی در پای کرده، قضیبی خیزران(5) در دست گرفته، با او نه زادی نه راحله ای نه یاری. گفتم : سبحان اللّه! بادیه ای بدین خونخواری و کودکی بدین خردی! او را گفتم : یا صَبیُّ! از کجا می آیی! گفت : مِنَ اللّه ِ. گفتم : کجا می روی؟ گفت : الی اللّه ِ. گفتم : چه می جویی؟ گفت : رضا اللّه! زادت کجاست راحله یت کجاست؟ گفت : زادِی تَقْوای وَ راحِلَتی رِجْلایَ و مُرادی مَوْلایَ. گفت : زاد من تقوای من است و راحله من پایهای من است و مراد من خدای من است.

عجب داشتم، گفتم : اینت(6) زهد و اینت توکّل! گفتم : اَخبِرنی مَن اَنْتَ؛ خبر ده مرا تا تو کیستی؟ گفت : تا چه خواهی کرد؟ این حدیث را رها کن از محنت روزگار ما چه می خواهی؟ گفتم : عَلی حالٍ، گفت : نَحنُ قَوْمٌ مظلومُونَ، ما مردمانی ستم رسیدگانیم.

گفتم : زیادتی کن در بیان. گفت : نحن قَومٌ مقهُورُون. گفتم : روشنتر بگوی : گفت : نَحنُ

ص:148


1- ج 3 ، ص 116 .
2- ج 3 ، ص 117 .
3- منقطع شدم : دچار راهزن و قاطع راه گردیدم.
4- ایزار : دستمال، پارچه نابریده.
5- قضیبی خیزران : چوبدستی از جنس خیزران که نی مغزدار و راست و محکمی است.
6- اینت : زهی! به به! مرحبا.

قومٌ مَطرُودونَ : ما گروهی راندگان بازماندگان درماندگانیم. گفتم : نمی دانم، گفت :

لَنَحْنُ عَلَی الحَوْضِ ذُوّادُهُ

نَذُودُهُ وَ یَسْعَدُ وُرّادُهُ

وَ ما فَازَ مَنْ فازَ اِلاّ بِنا

وَ ما خابَ مَن حُبُّنا زادَهُ

وَ مَنْ سَرَّنا نالَ مِنَّا السُّرورَ

وَ مَنْ ساءَنا ساءَ میلادُهُ

وَ مَنْ کانَ غاصِبَنا حَقَّنا

فَیَوْمُ القِیامَةِ میعادُهُ

[ماییم بر حوض «کوثر» نگهبانان، از آن نگهبانی می کنیم، وارد شوندگان بر آن و طلب کنندگان آب از آن، سعادتمند و خوشبخت می گردند. رستگار نشد کسی که رستگار شد مگر به واسطه ما و کسی که دوستی و محبّت مازاد و توشه اوست ناامید و مأیوس نمی شود - هر کس ما را شاد گرداند از ما بدو شادی رسد و هر کس با ما بدی کند ولادت او ناپاک است - و هر کس غصب کننده حق ما باشد وعده گاه او روز رستاخیز است.]

این بگفت و برفت چنان که من به گَرد او نرسیدم. در سودای آن فتادم تا این کودک چه کسی است؟ گفت : دیگر ندیدم او را تا به میان رُکن و مقام رسیدم، او را دیدم ایستاده و خلایق بر او جمع شده، و او را از حلال و حرام و مسایل و احکام می پرسیدند و او جواب

می داد. من گفتم : این کودک کیست؟ گفتند : نمی دانی؟ - این زین العابدین علی بن الحسین است. من گفتم : سبحان اللّه! اینت زهد و توکّل، و اینت علم و بیان! اَللّه ُ اَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ(1)... از این چه عجب داری! خادمان ایشان را چون در خدمت خانه ایشان حقیقتی بود، برکت آن به اعقاب ایشان برسد تا در حقّ ایشان جنس این بود.

دخترزاده فضّه خادمه فاطمه زهرا علیهاالسلام

دخترزاده فضّه خادمه فاطمه زهرا علیهاالسلام(2)

مالک دینار گوید : سالی از سالها به حجّ می شدم، آن جا که وداعگاه بود، زنی را دیدم پیر ضعیفه بر چهارپا یکی ضعیف نشسته و مردم گرد او در آمده، می گفتند : برگرد که خدای بر تو رحمت کناد. راهی صعب است و تو بس ضعیفی، و چهارپای نیک نیست. او

ص:149


1- خدا بهتر می داند که رسالت خود را کجا مقرّر دارد بخشی از آیه 124 سوره انعام.
2- ج 3 ، ص 118 .

می گفت : نه چنان آمده ام که برگردم؛ من نیز بگفتم که برگرد که مصلحت نیست تو را بی ساز در بادیه رفتن. مرا نیز همین جواب داد. رفتیم، چون به میان بادیه رسید آن چهارپایک او خرکی ضعیف بود، بماند. مردم همه بگذشتند و او را رها کردند. من نیز خواستم تا بگذرم، این خبرم یادآمد که رسول - علیه السلام - گفت : المؤمن اَخُو المؤمن

مِنْ اُمِّهِ وَ اَبیه اِنْ جاعَ اَطْعَمَهُ وَ اِن عَرِیَ کَساهُ وَ اِنْ خَافَ آمَنَهُ وَ اِن مَرِضَ عادَهُ وَ اِنْ ماتَ شَیَّعَ جَنازَتَهُ(1)، بازایستادم و او را گفتم : نه تو را می گفتم که مَیای که راه صعب است و چهارپای ضعیف! گوش با من نکرد و سر سوی آسمان کرد و گفت : الهی لا فِی بَیْتی تَرَکْتَنِی وَ لا اِلی بَیْتِکَ حَمَلْتَنی فَوَعِزَّتِکَ وَ جَلالِکَ لَوْ فَعَلَ بی هذا غَیْرُکَ لَما شَکَوْتُهُ اِلاّ اِلَیْکَ : گفت : بارخدایا! نه در خانه خودم رها کنی، نه به خانه خودم رسانی، به عزّ و جلال تو که اگر این با من جز تو کردی شکایتش جز با تو نکردمی. هنوز این سخن تمام نگفته بود که شخصی را دیدم که از گوشه بیابان برآمد، زمام ناقه ای تیزرو به دست گرفته

و ناقه، فرو خوابانید و گفت : برنشین، و او را برنشاند و چون باد از پیش من بجست. دگرش باز ندیدم تا به طوافگاه رسیدم، او را دیدم، گفتم : به آن خدای که با تو آن کرامت

کرد که مرا بگوی تا تو کیستی؟ گفت : نمی دانی، اَنَا شَهْدَةُ بِنتُ مُسْکَةَ بِنتُ فِضَّةَ خادِمَةِ فاطِمةِ؛ من دخترزاده فضّه ام، خادمه فاطمه زهرا. این نه منزلت من است، این منزلت آن

بارخدایان من است که خداوند لطیف با من ضعیف این کند که دیدی...

شهدای اسلام

شهدای اسلام(2)

قوله تعالی : «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُعْجِبْکَ قَوْلُهُ فِی الحیوةِ الدُّنیا وَ یَشْهِدُ اللّه َ عَلی ما فِی قَلْبِهِ وَ هُوَ اَلَدُّ الخِصامِ»(3) از مردمان کس هست که به عجب آرد تو را گفتار او در زندگانی دنیا، و گواه می گیرد خدای را بر آن چه در دل اوست و او سخت خصومت است.

ص:150


1- مؤمن برادر مؤمن است از جهت مادر و پدرش حضرت حوا و حضرت آدم «ع» اگر گرسنه شود سیرش کند، اگر برهنه باشد او را می پوشاند و اگر بترسد او را آرامش می بخشد. اگر مریض شود از او عیادت می کند و اگر بمیرد در تشییع جنازه اش شرکت می کند.
2- ج 3 ، ص 144 .
3- سوره بقره 2 آیه 204 .

عبداللّه عباس و ضحّاک گفتند : آیت در سریّتِ(1) رَجیع آمد، و آن آن بود که کفّار قریش گفتند : ما اسلام آوردیم جماعتی علمای اصحابت به ما فرست تا ما مَعالِم دین(2) خود از ایشان بیاموزیم، و این مکری بود که کردند.

رسول - صلی اللّه علیه و آله - خُبَیب بن عَدِیّ الانصاری را و مَرْثَد بن ابی مَرثَد الغَنَویّ

را و خالد بن بُکَیْر را و عبداللّه بن طارق را، و زید بن الدَّثِنَه آنجا فرستاد و عاصم بن ثابت را بر ایشان امیر کرد. ایشان روی به مکّه نهادند جایی فرود آمدند که آن را بطن الرَّجیع

گویند از میان مکّه و مدینه، و ایشان خرمای عَجْوَه(3) داشتند، از آن خرما بخوردند و استخوان آن آن جا بیفگندند.

عجوزی آن جا بگذشت و آن استخوان بدید، بدانست که آن استخوان عَجْوَه است، و آن جنس خرما به مدینه باشد. بیامد و قوم خود را گفت : در این راه اهل مدینه گذشته اند.

گفتند : چه دانی؟ گفت : استخوان خرما عَجْوَه دیدم، و آن جز به مدینه نباشد. هفتاد مرد برخاستند و سلاح برگرفتند و به آن راه از قفای ایشان برفتند تا ایشان را دریافتند و با ایشان قتال کردند، مرثد را و خالد را و عبداللّه طارق را بکشتند.

و عاصم بن ثابت جعبه تیر خود فرو ریخت، هفت تیر بود در آن جا، آن را بینداخت و به هر تیری مردی را از بزرگان مشرکان بیفگند، آنگهی گفت : اللّهمّ اِنِّی حَمَیْتُ دینَکَ

صَدْرَ النّهار فَاحْمِ لَحْمی آخِرَ النّهارِ : بار خدایا! من اول روز دین تو را حمایت کردم، در آخر روز گوشت من از مشرکان نگاه دار. مشرکان گِرد او درآمدند و او را بکشتند و خواستند تا سر او ببرند و به هدیّه به سُلافه بنت سعد [شُهَید] برند که عاصم پدر او را روز اُحُدْ کشته بود، و او نذر کرده بود که : اگر عاصم را بکشند [او به کاسه سر] او خمر باز خورد، خدای تعالی جمعی از زنبور بفرستاد تا او را حمایت کردند، هر کس که پیرامن

او بگردید او را بزدند. کسی گِرد او نگشت او را حَمِیُّ الدَّبْر(4) خوانند. چون زنبور رها نکرد که ایشان گرد او گردند، گفتند : رها کنی، تا شب درآید که زنبور به شب برود.

چون شب آمد، ابری سیاه برآمد، و بارانی عظیم ببارید، و سیلی درآمد و جثّه عاصم

ص:151


1- سریّت : لشکری که برای جنگ با کفّار عازم گردد و پیامبر ص شخصاً در آن شرکت نفرماید.
2- مَعالم جمع مَعْلَم راهها و روشها و دستورها و نشانه های دین.
3- خرمای عَجْوه : نوعی از خرمای پست تر منظور از استخوان خرما، هسته خرماست.
4- حَمِیُّ الدَبْر : کسی که در پناه زنبوران عسل است.

برگرفت و بَبُرد. و خدای تعالی فرمود فریشتگان را تا به بهشت بردند، و پنجاه مشرک را

کشته بودند، همه را به دوزخ بردند.

و عاصم سوگند خورده بود در حیات خود که دست ها مشرک نکند و نگذارد که هیچ مشرک دست ها او کند از تعصب دین را(1)خدای تعالی دعای او اجابت کرد، و تمکین نکرد مشرکان را از آن که دست بدو کشند...

و مشرکان خُبَیب بن عَدِّی را و زید بن الدَّثِنَه را به اسیری بگرفتند و به مکّه بردند. امّا خُبیب را بنوالحارث بخریدند تا او را به بدل پدر باز کشند، که پدرشان را او کشته بود در اُحُد. او را به خانه بردند بند برنهاده و بازداشتند و ایشان برفتند. او از دختران حارث

اُستُره ای(2) بخواست تا خویشتن پاکیزه کند که دانست که او را بخواهند کشتن. ایشان او را استره ای دادند، و این زن را کودکی خرد بود، بدوید و به نزدیک خُبَیب رفت.

خُبَیب او را برگرفت و بر کنار خود نشاند - و سُتُره در دست داشت - آن زن فریاد برآورد و بانگ برداشت. خبیب گفت : چه بانگ می داری؟ می ترسی که من این کودک را بکشم؟ از این معنی اندیشه مدار، که غَدْر(3) از دین ما و شأن ما نیست، و کودک را به ایشان داد.

آنگه ایشان گفتند : ما خُبَیب را دیدیم خوشه ای انگور به دست گرفته بود، می خورد، و نه از آن انگور بود، ما دانستیم که آن روزیی است که خدای تعالی او را فرستاد.

آنگه او را برگرفتند و از حرم بیرون بردند تا او را بکشند. چون او را به آن جا بردند که خواستند کشتن، درختی بود آن جا، گفتند : صَلْب(4) کنیم این را بر این درخت. او گفت : چندانی رها کنی که رکعتی چند نماز کنم، آنگه دو رکعت نماز کرد و گفت : اگر نه آنستی

که شما گویید خُبَیب ترس مرگ را به نماز تعلّل می کند، بیشتر بکردمی.

آنگه گفت : اللّهمّ اَحْصِهِم عَدَداً وَ خُذْهُم بَدَداً(5)و او را زنده بر دار کردند، او گفت : بارخدایا! تو دانی که کس نیست این جا که سلام من به رسول تو رساند. سلام من به رسول رسان.

ص:152


1- از جهت تعصّب دینی سوگند خورده بود که دست به مشرک نزند و مشرکی هم به او دست نزند.
2- اُسْتُره : تیغی که بدان موی تراشند.
3- غَدْر : بیوفایی کردن، مکر و حیله کردن.
4- صَلْبْ : بر دار کشیدن.
5- خداوندا تعدادشان را کم فرما و آنان را سخت فروگیر.

وَ امّا زید بن الدَّثِنَه : صفوان بن امیّه او را بخرید تا به عوض پدر، او را بکشد، که

پدرش - امیّه بن خلف - را او کشته بود. آنگه او را به دست یکی از موالی خود داد که این

را به تنعیم(1) بر و بکش، و جماعتی از قریش حاضر بودند، و ابوسفیان در میان ایشان بود، زید را گفتند : به خدای بر تو، تو را چیزی بپرسیم راست بگو. گفت : چیست آن؟ گفت : تو خواستی که محمّد به جای تو در دست ما اسیر بودی، و او را به جای تو بکشتندی و تو به سلامت به مدینه بودی به جای او؟ گفت : به خدای تعالی که من هرگز نخواهم که محمّد را رنجی رسد به مقدار تیهی(2) که در دست او شود، و مرا همه سلامت بود، جز که خود را به فدای او کنم از همه مکاره.

ابوسفیان گفت : واللّه که من ندیدم کسی را که اصحابش دوست تر دارند او را از آن که اصحاب محمّد، محمّد را. آنگه این غلام او را ببرد و بکشت و نام این غلام نِسْطاس بود.

چون خبر به رسول - علیه السلام - رسید، صحابه را گفت : کیست از شما که بشود و خُبیب را از آن درخت بگیرد؟ زبیر گفت : یا رسول اللّه! مِقداد اَسْوَد را با من بفرست تا برویم، باشد که بیاریم. رسول - علیه السلام - ایشان را بفرستاد، به روز پنهان می شدند و به شب می رفتند. چون به تنعیم آمدند و درخت خُبَیْب بدیدند، چهل مرد مشرک پیرامون او خفته بودند مست، او را از درخت فروگرفتند، و چهل روز بر او بگذشته بود، و او هیچ

متغیّر نشده بود، و دست او به جراحت نهاده بود و خون از جراحت می آمد، رنگ رنگِ خون بود و بوی بویِ مشک بود.

زبیر او را بر اسب خود گرفت و اسب براندند. مشرکان بیدار شدند، خبیب را بر درخت ندیدند. آواز در قریش دادند، هفتاد سوار برنشستند و از قفایشان بیامدند.

چون در ایشان رسیدند خبیب را از اسب بیفگند. خبیب چون بر زمین افتاد، زمینش فرو برد، او را بلیع الارض(3) خواندند.

آنگه زبیر آواز داد و گفت : برای چه می آیی؟ من زبیر بن العَوَّامم، مادرم صفیّه بنت عبدالمطّلب، و این که با من است مقداد بن الاسود است، دو شیر بیشه ایم، اگر خواهی تا

ص:153


1- تنعیم : محلی است که در سابق 3 یا 4 میل با مکه فاصله داشته و اکنون داخل شهر مکه است. محلی برای احرام بستن عمره است.
2- تیهی : خاری.
3- بلیع الارض : بلعیده شده زمین، فرو برده شده در زمین.

به تیغ کالزار کنیم، و اگر خواهی [فرود آییم و پیاده] کالزار کنیم و اگر خواهی برویم. گفتند : بروی هر کجا خواهی. و ایشان با مکّه رفتند، و اینان پیش رسول آمدند. جبریل آمد و گفت : یا رسول اللّه! فریشتگان تعجّب نمودند از شجاعت اینان.

فاضلتر جهاد چیست؟

فاضلتر جهاد چیست؟(1)

ابو اُمامه روایت کند که رسول - علیه السلام - گفت : اَفْضَلُ الجِهادِ کَلِمةُ حَقٍّ عِنْدَ اِمامٍ جائرٍ، گفت : فاضلتر جهادی کلمتی حق بود نزدیک امیری ظالم.

اسلام مَثَل درخت است

اسلام مَثَل درخت است(2)

رسول - علیه السلام - گفت : مَثَل اسلام چون مثل درخت است رُسته، ایمان به خدای اصل آن درخت است، و نماز پنج بُنه(3) آن درخت است، و روزه ماه رمضان پوست آن درخت است و حجّ و عمره بارِ آن درخت است، وضو و غسل جَنابت آبخور(4) آن درخت است، و مَبرَّتَ(5) با مادر و پدر و صله رحم شاخهای آن درخت است و باز استادن از آن چه خدای به حرام کرده است برگ آن درخت است، و عمل صالح میوه آن درخت است، و ذکر خدای تعالی بیخ آن درخت است. چنان که درخت نیکو نبود الاّ به برگ سبز، همچونین اسلام نیکو نبود و صالح، الاّ به اجتناب از محارم و به اعمال صالحه.

تحقیر کردن مؤمن به جهت فقرش و بهتان نهادن بر مؤمن

تحقیر کردن مؤمن به جهت فقرش و بهتان نهادن بر مؤمن(6)

... روایت شده است از حضرت رضا - علیه السلام - از پدرش، از پدرانش، از امیرالمؤمنین - علیهم السلام - از رسول - صلّی اللّه علیه و آله - که او گفت : مَنِ اسْتَذَلَّ مؤمناً اَوْ مؤمِنَةً اَوْ حَقَّرَهُ لِفَقْرِهِ وَ قِلَّةِ ذاتِ یَدِهِ شَهَّرَهُ اللّه ُ یَوْمَ القِیامه و فَضَحَهُ؛ هر که مؤمنی

ص:154


1- ج 3 ، ص 158 .
2- ج 3 ، ص 165 .
3- بُنه : بیخ و اصل و ریشه درخت.
4- آبخور : محل آب خوردن، سرچشمه و کنار رود که آب از آن جا برگیرند.
5- مَبرَّت : نیکی کردن.
6- ج 3 ، ص 173 .

یا مؤمنه ای را خوار دارد و حقیر دارد برای درویشی و اندک مالی، خدای تعالی فردا قیامت او را مشهّر و رسوا بکند، و هر که او مؤمنی را یا مؤمنه ای را بهتانی نهد، یا در او چیزی گوید که در او نبود، خدای تعالی او را فردا قیامت بر تلّی از آتش بدارد تا از عهده

آنچه گفته باشد، بیرون آید.

نازیدن به ثروت و لباس

نازیدن به ثروت و لباس(1)

ابراهیم بن ادهم روایت کند که از عبّاد بن کثیر بن قیس که گفت : روزی مردی درآمد با جامه ای پاکیزه و بنزدیک رسول - علیه السلام - بنشست، و از رسول - علیه السلام -

چیزی می پرسید، مردی دیگر بیامد با جامه ای خَلَق(2) و در پهلوی او بنشست، آن مرد جامه در خود کشید از او. رسول - علیه السلام - آن بدید گفت : اَکُلُّ هَذَا تَقَذُّراً مِن اَخیک المُسلم؛ این برای تقذّر(3) می کنی از برادر مسلمانت، یعنی تو را او قَذِر می آید، می ترسی که از توانگری تو چیزی با او شود، یا از درویشی او چیزی با تو آید؟ مرد گفت : یا رسول اللّه! توبه کردم و عذر می خواهم از کرده خود با خدا و پیغامبر، این نَفْس بد و شیطان مکّار مرا بر این حمل کرد، اکنون گواه باش که نیمه مال من اوراست. مرد گفت : ای رسول اللّه! گواه باش که من قبول نکردم، گفت : چرا؟ گفت : ترسم که دل من هم چنان

تباه کند که دل او.

ابتلاء بنده صالح

ابتلاء بنده صالح(4)

و در خبر هست که لقمان پسرش را گفت : یا بُنیَّ اِنَّ اللّه َ تَعالی یُجَرِّبَ العَبْدَ الصّالِحَ بِالمِحَنِ وَ البَلاءِ کَما یُجَرِّبُ الذّهَبَ بالنّار؛ گفت : خدای بنده صالح را به بلا چندان ابتلا کند که زر را به آتش امتحان کنند.

حسن بن محمّد الواعظ گفت : بکر بن علیّ المِصّیصی ازجمله اَبدال(5) بود، سی سال

ص:155


1- ج 3 ، ص 173 .
2- خَلَق : کهنه.
3- تقذّر : کراهت داشتن از چرکینی و ناپاکی چیزی. قَذِر : ناپاک، شوخگن.
4- ج 3 ، ص 186 .
5- اَبدال : جمع بِدْل یا بَدیل : عدّه ای از صالحان و بندگان خاصّ خداوند.

بود که بیمار بود. اصحابش او را گفتند : خواهی که بهتر شوی از این بیماری؟ گفت : نه. گفتند : خواهی تا بمیری؟ گفت : نه. گفتند : چگونه؟ گفت : اگر از این دوگانه یکی خواهم، خلاف آن خواسته باشم به خود که خدای به من خواسته است، و من نخواهم که خواستِ من در خلافِ خواستِ خدای بود، مرا به این فضول چه کار است؟! من بنده مملوکم، خداوند من آنچه صلاح من باشد بِه داند، خود می کند.

از چه باید صدقه کرد؟

از چه باید صدقه کرد؟(1)

جابر روایت کند که : مردی بنزدیک رسول آمد و گفت : یا رسولَ اللّه! هذِهِ بَیضَةٌ ذَهَب

اَصَبْتُها مِنْ بَعضِ المعادِنِ لا اَمْلِکُ غَیْرَها اُرِیدُ اَنْ اَجْعَلَها صَدَقَةً للّهِ، گفت : مردی شکل خایه زرّین بیاورد پیش رسول - علیه السلام - و گفت : یا رسول اللّه، به خدای که من جز این ندارم و می خواهم که صدقه کنم برای خدا.

رسول - علیه السلام - رو از او بگردانید، او به دگر جانب آمد و این بگفت. رسول - علیه السلام - از او به خشم آمد، از دست او بستد و بینداخت، چنان که اگر بر او آمدی

عضوی تباه کردی از او، و گفت : چون می گویی که هم این دارم صدقه را چه خواهی کردن؟ آنگهی گفت : یکی از شما می آید و جمله مال صدقه می کند، آنگه به درها می گردد و سؤال می کند، اَفْضَلُ الصَّدَقَةِ ما کانَ عَنْ ظَهْرِ غِنیً، وَ لْیَبْدَأ اَحَدُکُم بِمَنْ یَعُولُ؛ فاضلتر صدقه آن بود که از سر توانگری باشد، و یکی از شما باید که ابتدا به عیال خود

کند.

کلبی گفت : بعد نزول این آیت [ = یسئلونَکَ ما ذا یُنفِقونَ قُل العَفْو = از تو می پرسند که از چه انفاق کنند؟ بگو : از آن چه افزونی است] کسی که آن چنان نکرد، چون کسی را چیزی بودی و خواستی که از آن صدقه ای کند قوت خود و قوت عیال از آن جا برداشتی و آن چه فضله بودی صدقه کردی، و اگر مرد اهل حِرفت بودی، یک روزه نفقه برداشتی از آن جا و باقی صرف کردی.

ص:156


1- ج 3 ، ص 219 .

فرجام نیک

فرجام نیک(1)

حسن بصری و قتاده روایت کنند از انس مالک که : یک روز رسول - صلی اللّه علیه و آله - نشسته بود، اعرابیی درآمد، و سلام کرد و گفت : یا رسولَ اللّه! اَیَمْنَعُ سَوادی وَ دَمامَةِ وَجهی مِنْ دُخُولِ الجَنَّةِ؟ گفت : سیاهی من و زشت روی ام مرا منع نکند از آن که به

بهشت روم؟ گفت : نه، مادام تا از خدای بترسی و به رسول او ایمان داری؛ گفت : یا رسولَ اللّه ِ! به آن خدای که تو را شرف نبوّت داد که من پیش از این به هشت ماه ایمان

آورده ام، و اقرار داده که : خدای تعالی یکی است، و تو رسول اویی به حق. رسول - علیه

السلام - گفت : اَنْتَ مِنَ القَوْمِ لَکَ ما لَهُمْ و عَلَیْکَ ما عَلَیهِم؛ گفت : تو از اینانی؛ آنچه ایشان را بود، تو را بود، و آنچه بر ایشان بود، بر تو بود، گفت : پس برای تو چیست که من خِطبَت کردم(2) با هر یک از اینان که حاضراند کس اجابت نکرد مرا، و هیچ منع نمی دانم جز دَمامت وجه و سَواد لَوْن و الاّ من در میان قوم خود حَسَبی دارم از بنی سُلَیم، و پدران من معروفانند، و لکن غَلَبَنی سَوادُ اَخوالی و لکن غلبه کرده است بر من سواد خالیانم.

رسول - علیه السلام - گفت : عمرو بن وَهْب حاضر است؟ و او مردی بود از ثقیف، و در صعوبت جانبی وانفه ای بود(3)گفتند : نه، یا رسول اللّه! اعرابی را گفت : تو خانه او دانی؟ گفت : دانم. گفت : به خانه او رو و در بزن زدنی برفق، و چون در سرای شوی سلام کن و بگوی که : رسول - علیه السلام - دختر تو را به من داد - و او دختری داشت ذات جمال و عقل و عفاف. بیامد و در بزد و در بگشاد، چون سواد و دَمامت(4) او دیدند، کاره(5) شدند و اظهار کراهت کردند؛ او گفت : رسول - علیه السلام - دختر تو را به من داد، او را زجر کردند و ردّ کرد ردّی قبیح.

مرد برخاست و بیرون آمد، دختر گفت : یا پدر! برو این حال بدان، اگر پیغامبر - علیه السلام - مرا به او داده است، من راضی ام به آنچه رسول خدای کرد. مرد بر اثر او بیرون

آمد، او با پیش رسول رفته بود و شکایت کرده، مرد در پیش رسول آمد، رسول - علیه السلام - گفت : [یا هذا] تویی که رسول مرا رد کردی و زجر کردی؟ گفت : یا رسول اللّه!

ص:157


1- ج 3 ، ص 224 .
2- خِطبت کردن : خواستگاری کردن.
3- خودشیفتگی و عزّت و حمیّت قبیله ای داشت.
4- سواد و دَمامت : سیاهی و بدگلی.
5- کاره شدند : ناخوش داشتند و نپسندیدند.

کردم و بد کردم، و اَنَا اَسْتَغْفِرُ اللّه َ، برای آن که مرد غریب بود، گمان بردم که دروغ

می گوید. اکنون یا رسول اللّه! حکم ما و خانه ها و مالها و فرزندان ما توراست، و من پناه با خدای می دهم، از خشم خدا، و خشم رسول خدا.

رسول - علیه السلام - گفت : خیز ای اعرابی که من دختر او را به تو دادم و با خانه شو، مرد گفت : یا رسول اللّه! من مردی غریبم و دست تنگم و شرم دارم دست تهی به خانه زن

رفتن، رسول - علیه السلام - گفت : نزد سه کس از صحابه من رو و آنچه تو را باید از ایشان بستان، بَرِ علی رو و بَرِ عثمان و بَرِ عبدالرحمن عوف. او بَرِ علی آمد، صد درم داد او را، و همچنین عبدالرحمن عوف و عثمان. او درم بستد و به بازار آمد تا جامه و چیزی

خرد که او را به کار آید، و به خانه باز شود، منادی رسول را دید که برآمد و ندا کرد : یا خَیلَ اللّه ِ ارکَبی و اَبْشِری؛ بر نشینی و بشارت است شما را.

مرد سر سوی آسمان کرد و گفت : بارخدایا! تو خداوند آسمان و زمینی و فرستنده محمّدی به نبوّت به خلقان، مرا رغبت چنین می باشد که این درمها در سبیل تو و جهاد دشمنان تو و مساعدت رسول تو صرف کنم.

آنگه آنچه جامه های ابریشم و حریر خواست خریدن، اسبی خرید و تیغی و نیزه ای و سپری و دستار بگرفت و سینه و شکم سخت ببست و لثام(1) بر بینی بست و سلاح بپوشید و بر اسب نشست، و از او هیچ پیدا نبود مگر چشمهایش. بیامد و در میان مهاجر بایستاد. هر کس می گفت : این سوار کیست؟ کس او را نمی شناخت، گفتند : رها کنی، همانا مردی باشد از عرب آمده تا معالم دین بداند، اکنون می خواهد [تا] با ما مساعدت کند.

چون رسول - علیه السلام - برآمد، گفت : این سوار کیست؟ گفتند : یا رسول اللّه! ما نمی دانیم، از عرب است. [برجمله] چون به کارزارگاه(2) درشدند، او حمله می برد و از پیش و پس به نیزه و تیغ کارزار می کرد، در میانه آستین [از او پاره] باز کرد. چون رسول - علیه السلام - سواد بازوی او بدید گفت : سعد است؟ مرد گفت : آری! تن و جان من فدای تو باد! گفت : سَعِدَ جَدُّکَ! بختت نیک باد! آنگه کارزار می کرد به تیغ و نیزه تا آن که

ص:158


1- لثام : نقاب، روی بند، دهان بند.
2- کارزارگاه : میدان جنگ.

کش(1) بیفگندند.

رسول را گفتند : یا رسول اللّه! سعد را بیفگندند. رسول - علیه السلام - به بالین او آمد و سرش برکنار گرفت و گَرد از روی او می سترد به جامَه خود، و می گفت : ما اَطْیَبَ رِیْحَکَ

و اَحْسَنَ وَجْهَکَ وَ اَحَبَّکَ اِلَی اللّه ِ؛ چه خوش است بوی تو، چه نیکوست روی تو، و چه دوست دارد خدای تو را. و بگریست و آنگه باز خندید و روی بگردانید و گفت : وَرَدَ الحَوْضَ بِرَبِّ الکَعْبَةِ؛ به کنار حوض فراز آمد...

صحابه گفتند : یا رسول اللّه! چرا بگریستی؟ بعد از آن بخندیدی؟ و پس روی بگردانیدی؟ گفت : بلی، امّا گریه برای مفارقت بود، و امّا خنده از بشاشت بود و خرّمی

من به منزلت او نزد خدای تعالی و کرامت او بر خدای. و امّا آن که روی بگردانیدم برای

آن بود که حور العین را دیدم جامه ها از ساق برگرفته و می شتافتند، یک بر سر یک می افتاد و مبادرت می کردند تا او را بربودند، من روی بگردانیدم از شرم ایشان.

آنگه فرمود تا اسپ و سلاح او برگرفتند و به خانه زن او بردند و گفت : بگویی که این میراث شوهر تو است، و خدای تعالی او را بهتر از تو بداد به بَدَل تو.

حق زنان

حق زنان(2)

حجّاج بن دینار روایت کند از باقر - علیه السلام - از جابر عبداللّه انصاری که گفت : ما بنزدیک رسول - علیه السلام - حاضر بودیم و جماعت صحابه، زنی بیامد و بر بالای سر رسول - علیه السلام - بایستاد و گفت : السلام، علیک یا رسول اللّه، من رسول زنانم بنزدیک تو، و هیچ زن نباشد که این پیغام من بشنود که تو را می گویم و الاّ راضی باشد.

ای رسول اللّه! خدای تعالی، خدای مردان و خدای زنان است، و آدم پدر مردان و زنان است، و حوّا مادر مردان و زنان است. مردان چون از خانه بیرون آیند به جهاد ایشان را

بکشند در سبیل خدای، ایشان زنده باشند و روزی خورند، و ما از این خیر جهاد و درجه

شهادت محرومیم، و ما در خانه ها محبوس مانده خدمت ایشان باید کردن هیچ مزد باشد ما را براین؟

ص:159


1- کش : که او را.
2- ج 3 ، ص 268 .

رسول - علیه السلام - گفت : آری! سلام من به ایشان برسان، و ایشان را بگوی که طاعت شوهران داشتن ایشان را، برابر جهاد و شهادت بود، و لکن کم باشد از ایشان که این به جای آرد.

قصه داوود علیه السلام

قصه داوود

علیه السلام(1)

[آن چه در زیر می آید بخشی است از داستان طالوت و جنگ با جالوت که سرانجام پیروزی نصیب طالوت می شود و حضرت داوود - علیه السلام - به یاری خدا جالوت پادشاه ستمگر را به دیار عدم می فرستد.]

... از جمله آنان که با طالوت به جوی بگذشتند، ایشا بود پدر داوود - علیه السلام - با سیزده پسر. و داوود به سال کمتر بود، روزی بیامد و پدر را گفت : ای پدر! من در قفا گوسپند می روم و قلاسنگ به دست گرفته هیچ نیست که من خواهم که به قلاسنگ(2) بزنم و الاّ اصابت باشد، و هر که را بزنم به قلاسنگ بیفگنم.

پدر گفت : بشارت باد تو را که خدای تعالی روزی تو در قلاسنگ تو نهاده است. روزی دگر آمد و گفت : ای پدر! گوسپند می چرانیدم، در بیشه شدم شیری دیدم خفته، برفتم و بر پشت او نشستم و او را بتاختم، و او مرا نیازرد. پدر گفت : این چیزی است که

خدای به تو خواست. روزی دگر آمد و گفت : ای پدر! من در کوه می روم و خدای را تسبیح می کنم، هیچ سنگ نیست و الاّ به تسبیح من خدای تسبیح می کند. پدر گفت : این چیزی است که خدای تو را داده است.

چون دو لشکر روی به هم آوردند، جالوت کس فرستاد به طالوت تا پیش من آی به کالزار(3) یا کسی را پیش من فرست، اگر او مرا بکشد مُلک من شما را باشد [و اگر من او را بکشم ملک شما مرا باشد]. طالوت [درماند]، بفرمود تا در لشکر او ندا کردند که : کیست که به مبارزت جالوت بیرون شود، و من که طالوتم دختر به او دهم و ملک با او بخشم به دو نیمه؟ کس اجابت نکرد، آن ملعون مهیب مردی بود و شجاع و منکر.

ص:160


1- ج 3 ، ص 376 .
2- قلاسنگ : فلاخن.
3- کالزار : کارزار، جنگ.

طالوت، پیغامبر را گفت : دعا کن خدای را و از خدای درخواه تا تو را خبر دهد از کار این کافر، اشمویل دعا کرد. خدای تعالی جبریل را فرستاد و قَرنی(1) در او روغن قدس و تنوری از آهن، و گفت : خدای می گوید : کشنده جالوت مردی باشد که این قرن بر سر او نهند، روغن در قَرن بجوشد و از قَرن بیرون آید، و گِرد سر او برگردد چون تاجی، و به

رویش فرونیاید و در این تنور آهن شود، این تنور یک اندام او باشد نه بیش و نه کم.

طالوت آن جماعت حاضران را بخواند و تجربت کرد، بر هیچ کس راست نبود، خدای تعالی وحی کرد که : این مرد از فرزندان ایشا است، ایشا فرزندان خود را حاضر کرد، دوازده مرد شجاع تمام بالا جسیم وسیم(2) یک یک را عرضه می کردند بر آن قَرن، و روغن هیچ نمی جنبید. و در میان ایشان یکی بود به بالا از همه درازتر و به تن از همه

ضخمتر، هر بار او را عرض می کرد و فایده نبود...

اشمویل، ایشا را گفت : تو را فرزند دگر هست؟ گفت : نه! جبریل آمد که دروغ می گوید. پیغامبر گفت : چرا چونین گویی؟ خدای تعالی می گوید که : تو دروغ می گویی. گفت : خدای راستیگر است. من دروغ می گویم، مرا پسری است که کهترین فرزندان است برای آن که کوتاه است و حقیر است، شرم داشتم که مردمان او را ببینند، داوود نام

است. خود در میان مردم نیارم او را. او در کوه گوسپند می چراند. و داوود - علیه السلام - مردی بود کوتاه و حقیر و زردروی و بیمار شکل، ازرق چشم(3)، اندک موی.

طالوت گفت : ما برویم و او را ببینیم. برفت با جماعتی، او را یافت بر کوه گوسپند می چرانید، و رودی عظیم بیامده بود، و او آن گوسپندان را دو دو بر گردن می گرفت، و با

این کنار می آورد. چون طالوت او را بدید، گفت : این است لا شکّ، این که بر بهایم رحیم

است، بر مردمان رحیمتر باشد. او را پیش خواند و آن قرن بر سر او نهاد، آن روغن در او

بجوشید و گرد سر او برگردید مانند اکلیلی(4)طالوت او را گفت : تو را افتد که با جالوت کالزار کنی و او را بکشی و از ملک من نیمه ای تو را باشد؟ و دختر خود را به تو دهم. اگر آن که یک کافر را بکشد با حیات صاحب مُلک نیمه ملکش می برسد و دختر، آن کس که

ص:161


1- قرن : شاخ و گیسو.
2- جَسیم : تناور، تنومند، خوش اندام. - وسیم : خوب صورت، زیبا، جمیل.
3- ازرق چشم : کبودچشم.
4- اکلیل : تاج.

هزاران کافر را بکشت در حیات اَرْش(1) دختر نرسد و از پس وفات او مُلک.

داوود گفت : بلی. طالوت گفت : از خویشتن هیچ یافته ای که قوّت این کار داری؟ گفت : بلی! وقتها شیر بیاید و تعرّض گوسپند من کند یا پلنگ یا گرگ، من بگیرم ایشان را

و دست در زَفَر(2) ایشان کنم و بردرّم و بیندازم.

گفت : بیا تا برویم. با لشکرگاه آمدند. داوود - علیه السلام - در راه که می آمد، سنگی آواز داد او را که : مرا بردار که من سنگ هارونم که فلان پادشاه را به من بکشت. برگرفت

و در توبره نهاد. به سنگی دیگر بگذشت، آواز داد که : مرا بردار که من سنگ موسی ام که

فلان پادشاه را به من کشت. به سنگی دیگر رسید، آواز داد که : مرا بردار که من سنگ توام که هلاک جالوت در من نهادند. خدای تعالی مرا برای تو می داشت. برگرفت و در توبره نهاد.

چون جالوت سلاح درپوشید و صفها کالزار راست کردند، جالوت بیرون آمد بر اسپی گرانمایه نشسته، و سلاح تمام پوشیده مبارزه خواست. طالوت اسپی نیکو بیاورد و سلاح تمام، تا داوود در پوشید و برنشست و پاره برفت و بازآمد. مردم گفتند : کودک است، بترسید. گفت : ایُّها الملک! این سلاح نه ساز من است، و من کالزار به قوّت خدای

کنم نه به عدّت و سلاح. مرا رها کن تا چنان کالزار کنم که مرا باید، گفت : تو دانی. آن سلاح بکَند و پیاده شد، و آن توبره در برافگند و قلاسنگ به دست گرفت و پیش جالوت آمد.

و جالوت مردی مذکور بود به قوّت و شدّت و شجاعت، و به تنها بر لشکرهای گران حمله بردی، و ترک(3) را که بر سر داشت سیصد من آهن بود...

چون در داوود نگریست، ترسی از او در دلش افتاد، گفت : تو آمده ای به قتال من؟ گفت : بلی! گفت : سلاحت کجاست؟ گفت : سلاح من این قلاسنگ است. گفت : سنگ به سگ اندازند. گفت : تو از سگ بدتری. گفت : لاجرم گوشتت ببخشم از میان سِباع زمین و مرغ هوا. گفت : با خدا گوشت تو ببخشیدم.

آنگه دست فراز کرد و یک سنگ برآورد و گفت : به نام خدای ابراهیم و در قلاسنگ

ص:162


1- اَرْش : دیه جراحات، تاوان و غرامت.
2- زَفَر : دهان.
3- ترْکْ : کلاه خود، مغفر.

نهاد، و دیگری برآورد و گفت : به نام خدای اسحاق و در قلاسنگ نهاد. و دیگری برآورد و گفت : به نام خدای یعقوب و در قلاسنگ نهاد، هر سه یکی شد او بینداخت. خدای تعالی باد را موکّل کرد تا آن سنگ را می برد تا بر میان ترک جالوت آمد، و به ترک فرو شد و به سر و پیشانی او بیرون شد و از قفایش بیرون افتاد و در قومی آمد که در پسِ پشت او

نشسته بودند، و سی مرد را بکشت و جالوت بیفتاد مُرده، و لشکر به هزیمت رفتند. داوود بیامد و به پای جالوت درآویخت و او را پیش طالوت کشید و بیفگند، و مسلمانان شاد شدند و او را دعا کردند.

چون با شهر آمدند، داوود گفت طالوت را : وفا کن به آن وعده که کردی. طالوت گفت : تو می خواهی دختر ملک را به حُکم خود کنی بی صَداقی(1)؟ گفت : تو بر صداق شرط نکردی پیش از کشتن جالوت، و من چیزی ندارم که به صداق دختر تو دهم.

طالوت گفت : من از تو چیزی نمی خواهم که نداری، که تو مرد کارزاری...

طالوت دختر به او داد و انگشتری ملک در دست او کرد، و داوود بر سریر سروری بنشست و به عدل مشغول شد، و مردم به او اقبال کردند و مایل شدند به او...

طلاق دادن

طلاق دادن(2)

رسول - علیه السلام - گفت : اَبْغَضُ الحَلالِ اِلی اللّه ِ الطّلاقُ : بغیض تر(3) حلالی بنزدیک

خدای تعالی طلاق است.

و نیز گفت - علیه السلام - اِنّ اللّه َ یُبْغِضُ کُلَّ مِطلاقٍ مِذْواقٍ : گفت : خدای دوست ندارد مرد بسیار طلاق بسیار نکاح را. یکی می کند و یکی رها می کند.

ص:163


1- صَداق : کابین، مهریّه.
2- ج 3 ، ص 304 .
3- بغیض : دشمن داشته شده، مبغوض.

رمضان و اهمّیّت آن

رمضان و اهمّیّت آن(1)

«یَا اَیُّها الّذینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیکُمُ الصیامُ کَما کُتِبَ عَلَی الذینَ مِنْ قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُم تَتَّقُونَ»(2)؛ ای آنان که بگرویده اید نبشتند بر شما روزه چنان که نبشتند بر آنان که از پیش شما بودند تا همانا که شما پرهیزگار شوید.

و کُتِبَ را معنی آن است این جا که : «فُرِضَ»(3) به تفسیر مفسران. و صیام، مصدر صامَ باشد، چنان که قیام مصدر قام. و صَوْم همین معنی دارد و او در لغت امساک بود.

و در شرع عبارت بود از امساکی مخصوص بر وجهی مخصوص و از اسمای مخصوصه باشد...

حق تعالی از غایت کَرَم و نهایت نعم چون تو را تکلیفی خواست کردن که در آن مشقّتی بود، چند عذر خواست و چند لطف کرد : اول تو را به ندای شرف و مدحت ندا کرد : یا ایُّها الّذینَ آمَنوا(4)... حق تعالی تو را به نام خود برخواند، امید است که علامت آزادیت باشد از دوزخ.

عذر دیگر این است که «کُتِبَ» گفت به لفظ مجهول، اگر چه او نوشت، حواله به خود نکرد برای آن که در او رنج است، رحمت که در او راحت است حواله به خود کرد، گفت : کَتَبَ رَبُّکُم علی نَفْسِهِ(5) الرَّحْمَةِ(6)... او آنچه رنج توست از طاعت به خود حواله نکرد، شرم نداری که آنچه نفس تو است از معصیت بدو حواله کنی.

دگر عذر : کَما کُتِبَ عَلَی الّذینَ مِنْ قَبْلِکُم(7)، تا بدانی که این کار که تو را افتاد پیش از تو دیگران را افتاد.

عذر دیگر : لَعَلَّکُم تَتَّقونَ(8) تا بدانی که برای تو کنیم نه برای خود.

عذر دیگر : اَیّاماً مَعدوداتٍ(9)، تحقیرکار می کند بر تو تا ترغیب(10) در کار او بری.

ص:164


1- ج 3 ، ص 2 .
2- سوره بقره 2 آیه 183 .
3- کُتِبَ : فُرِضَ : واجب شد.
4- سوره بقره 2 آیه 183 .
5- سوره انعام 6 آیه 54 .
6- سوره انعام 6 آیه 54 .
7- سوره بقره 2 آیه 183 .
8- سوره بقره 2 آیه 183 .
9- (بخشی از آیه 184 سوره بقره) مربوط است به روزه مریض و مسافر و قضا و ادای آن.
10- ترغیب : میل و رغبت.

عذر دیگر : «فَمَنْ کانَ مِنْکُم مَرِیضاً اَوْ عَلی سَفَرٍ».

عذر دیگر : در آخر آیات : «یُریدُ اللّه ُ بِکُمُ الیُسْرَ وَ لا یُریدُ بِکُم العُسْرَ»(1)ای عجب به یک تکلیفی که صلاح تو است، از تو هفت عذر خواست هر روز هزار خطا بکنی که فساد کار توست، و یک عذر نخواهی!

[خداوند متعال می فرماید :] روزه خاصّ مراست : الصَوْمُ لی وَ اَنَا اَجْزِی بِهِ(2)

... و مورد آیت تسلّی و دل خوشی تو است تا تو بدانی که اول مخاطب به این خطاب و اول مکلف به این تکلیف تو نه ای، بل پیش از تو این تکلیف بر دیگران بوده است تا تو

را داعی(3) باشد به کردن و بر تو سهل آید و دل خوش باشی، و این معنی لطف باشد برای آنکه لطف مُسهّل و مُقرّب(4) بود از عهد آدم تا به عهد تو که محمّدی، مرا با مکلّفان این خطاب است.

[سپس فرمود :] تا شما متّقی شوی به فصل روزه و پرخیزی(5) از معاصی، روزه شما را منع شود - منع شرّ نه منع خیر - برای آن که فصل طاعات لطف باشد مکلّف را در اجتناب مُقبَّحات(6)

پاداش روزه با خداست

پاداش روزه با خداست.(7)

... روزه را جزا تخصیص کرد(8)، گفتند : برای آن که هیچ طاعت نیست و الاّ ریا را ممکن بود که در آن مجال بود جز روزه را، پس از این وجه را گفت : چون کاری است که خاصّ مراست، کس مقدار جزایش نداند، مگر من.

آنگه حق تعالی از آن جا که کرم اوست گفت : من دو رنج بر تو ننهم، هم رنج سفر، هم رنج روزه، اگر مسافری روزه بگشای، و اگر بیماری روزه بگشای.

ص:165


1- خدا برای شما آسانی می خواهد نه دشواری، بخشی از آیه 185 سوره بقره.
2- روزه مراست و من خود پاداش آن را می دهم.
3- داعی : دعوت کننده، فراخواننده.
4- مُسهّل و مقرّب : آسان کننده و نزدیک کننده.
5- پرخیزی : پرهیزی.
6- چیزهای قبیح و زشت.
7- ج 3 ، ص 10 .
8- جزای روزه را خدا به خود اختصاص داد.

رمضان

رمضان(1)

[در باره رمضان] خلاف کردند. بهری گفتند : [رمضان] نامی از نامهای خداست، از این جا مطلق نگویند رمضان تا شهر [= ماه] با او ضمّ نکنند، پس معنی «شَهْرُ رمضان» شهر اللّه باشد.

[برخی] گفتند برای آن این ماه را رمضان خواندند که شتربچه در او به گرما بریان شدی. و بهری دگر گفتند : برای آن که در این ماه سنگها از گرما تافته شدی، «رَمْضاء»

سنگهای تافته باشد.

و گفته اند : برای آنش «رمضان» خوانند که در او گناهان بسوزد (لاَِنّ الذُّنوبَ تُرْمَضُ

فِیه، ای تُحْرَقُ).

اَنَس مالک روایت کند که رسول - علیه السلام - گفت : چون شب اول ماه رمضان باشد، خدای تعالی، رضوان(2) را گوید : درهای بهشت را بگشای و بهشت را بیارای برای روزه داران امّت محمّد، و مالک را گوید : درهای دوزخ ببند تا به آخر این ماه، و جبریل را گوید : به زمین رو، و مَرَده(3) شیاطین را بند کن تا روزه امّت محمّد را ایشان تباه نکنند.

«شَهْرُ رَمضان الّذی اُنْزِلَ فِیهِ القُرآنُ» - گفت : خدای، قرآن در ماه رمضان در شب قدر از لَوحُ المحفوظ به آسمان دنیا فرستاد به بیت العِزّه آنگه جبرئیل - علیه السلام - از آن جا نَجْم نَجم(4) می آورد به حسب حاجت و مصلحت در بیست و سه سال.

در فضیلت آیة الکرسی

در فضیلت آیة الکرسی(5)

راوی خبر گوید که : جماعتی صحابه در مسجد رسول - صلی اللّه علیه و آله - نشسته بودند، و ذکر فضایل قرآن می کردند که : کدام آیت فاضلتر است؟ یکی می گفت : آخر

ص:166


1- ج 3 ، ص 23 ، 28 و 30 .
2- رضوان : دربان بهشت.
3- مَرَده جمع است مفرد آن مارد : سرکش و متمرّد منظور همکاران سرکش شیطان اند.
4- نَجْم نَجْم : بتدریج - زمان به زمان.
5- ج 3 ، ص 399 .

براءت، و یکی می گفت : آخر بنی اسرائیل، و یکی می گفت : «کهیعص»، یکی می گفت : «طه». امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - گفت : اَیْنَ اَنتم عَن آیَةِ الکُرسیِّ؟ شما از آیه الکرسی کجایی(1) که من از رسول - صلی اللّه علیه و آله - شنیده ام که گفت : ای علی! آدم سیّد البشر است، و من سیّد عربم و لا فَخْرَ، و سلمان سیّد پارس است. و صُهَیْب سیّد

روم است، و بِلال سیّد حبشه است، و طور سَینا سیّد کوههاست. و سِدره سیّد درختان است و ماههای حرام سیّد ماههاست. و روز آدینه سیّد روزهاست، و قرآن سیّد کلامهاست، و سورة البَقرَه سیّد قرآن است. و ایه الکُرسیّ سیّد سورة البقره است، در این جا پنجاه کلمت است، در هر کلمتی پنجاه برکت است.

منّت و آزار در عطا و بخشش شایسته نیست

منّت و آزار در عطا و بخشش شایسته نیست(2)

زنی بنزدیک اُسامه زید آمد و گفت : [من] جعبه ای دارم تیری چند در او، مرا ره نمای به مردی که رفتن وی به جهاد برای خدای بود نه برای ریا، که این مجاهدان بیشتر برای آن می روند تا از باغهای مردم میوه خورند. اسامة بن زید گفت : «لا بارکَ اللّه ُ فیکِ وَ لا فی جَعْبَتِکِ آذَیْتِهِم قَبْلَ اَنْ اعْطَیتِهِم» پیش از آن که بدادی ایذا کردی، خدای تعالی حرام کرد منّت نهادن بر عطا، گفت : کس را نرسد که منّت نهد بر کسی در عطا، این مرا رسد که بر

بندگان خود منّت نهم برای آن که منّت خلقان تکدیر و تعییر(3) باشد، و منّت خدای تنبیه و تذکیر(4) باشد.

امیرالمؤمنین علیه السلام و خضر

امیرالمؤمنین

علیه السلام و خضر(5)

راوی خبر گوید که : امیرالمؤمنین - علیه السلام - و خضر به هم رسیدند، امیرالمؤمنین خضر را گفت : سخنی حکمت بگوی تا [از تو] یادگیرم. خضر - علیه السلام - گفت : ما

ص:167


1- کجایی / کجایید.
2- ج 4 ، ص 50 .
3- تکدیر و تعییر : مکدّر کردن و سرزنش نمودن است.
4- تنبیه و تذکیر : بیدار کردن و متذکّر نمودن و از حال غفلت بدرآوردن است.
5- ج 4 ، ص 53 .

اَحْسَنَ عَطْفَ الاَغْنِیاءِ [عَلَی الفُقَراءِ] رَغْبَةً فِی ثوابِ اللّه ِ، چه نیکوست شفقت توانگران بر درویشان رغبت ثواب خدای تعالی را.

امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : دانی که از آن نکوتر چیست؟ - گفت : بگو، فرمود : وَ اَحْسَنَ مَن ذالِکَ تِیهُ الفُقَراءِ عَلَی الاغْنیاءِ ثِقَةً بِاللّه ِ، و نکوتر از آن تکبّر درویشان [است] بر توانگران اعتمادِ بر خدای - عزّوجلّ - خضر گفت : این کلمه سزاوار آن است که به قلم زرّین بنویسند.

صدقه

صدقه(1)

جابر بن عبداللّه انصاری گوید که : رسول - علیه السلام - در بُستانی شد از آنِ اُمُّ مَعْبَد،

او را گفت : این غِرسْ(2) کافری نشانده است - یا مسلمانی؟ [اُمّ مَعْبَد] گفت : یا رسولَ اللّه مسلمانی نشانده است. گفت : هیچ مسلمانی نباشد که او غرسی نشاند، از آن جا آدمی یا چهارپایی یا مرغی بخورد و الاّ او را صدقه ای می نویسند تا به روز قیامت.

طلب روزی

طلب روزی(3)

و رسول - علیه السلام - گفت : اُطْلُبُوا الرِّزْقَ فِی خَبایا الأَرْضِ؛ روزی طلب کنی در نهان خانه های زمین.

مالک دینار گفت : در تو ریت خواندم : طوبی لِمَنْ اَکَلَ مَنْ ثَمَرَةِ یَدِهِ؛ خنک آن را که او از میوه دست خود خورد.

وعده خدای تعالی - وعده شیطان

وعده خدای تعالی - وعده شیطان(4)

دو وعده است : یکی از خدای، و یکی از شیطان. وعده شیطان متضمّن غرور باشد، و وعده خدای تعالی متضمّن سرور باشد. وعده شیطان وسواس و تخییل(5) بود، وعده

ص:168


1- ج 4 ، ص 64 .
2- غرس : درخت.
3- ج 4 ، ص 64 .
4- ج 4 ، ص 72 .
5- تخییل : کسی را به خیال انداختن، کسی را در خیال افکندن.

خدای تعالی وحی و تنزیل بود. وعده خدای تعالی به عوض و ثواب باشد، و وعده شیطان چون سراب بود.

وعده خدای تعالی نور و فروغ باشد، و وعده شیطان زور و دروغ باشد. وعده خدای تعالی با اِخلاف باشد از خَلَف - و آن عوض بود، و وعده شیطان با اخلاف از خُلف - و آن

خِلاف بود.

خدای خَلَف دهد و شیطان خِلاف کند، پس به وعده شیطان مغرور مشو که او تو را دشمن است «لا تَعْبُدُوا الشَّیطانَ اِنَّهُ لَکُم عَدُوٌّ مُبین»(1)

شیطان تو را با معصیت می خواند و به درویشی می ترساند و به وسوسه ات می رنجاند، و خدای تعالی تو را می نوازد و کار تو می سازد، وعده خوبت می دهد و مرتبه

بلندت می نهد، شقاوت باشد از این بگریختن و درآن آویختن.

شیطان در خویشتن مفلس است، تو را وعده افلاس می دهد، خدای - جلّ جلاله - توانگر است و خداوند فضل، تو را وعده مغفرت و فضل می دهد.

و خدای فراخ عطا و داناست، به عوض بخل نکند، بدهد و بیش از داده تو دهد، داناست آنچه نهد به جای خود و به مقدار خود نهد.

در سایه عرش

در سایه عرش(2)

ابوهُرَیره روایت کند که رسول - علیه السلام - گفت : فردای قیامت خدای تعالی هفت کس را در سایه عرش سایه کند آن جا که سایه نبود جز سایه عرش :

اوّل امام عادل را، دوم جوانی که او در طاعت خدای تعالی پرورده شده باشد، و مردی که او را دل به مسجد باشد، و دو مرد [را] که با یکدیگر دوستی کنند برای خدای تعالی، مواصلتشان فِی اللّه باشد و مفارقتشان فِی اللّه. و مردی که او را زنی ذات جمال با خود دعوت کند به فساد، او رها کند او را برای خدای تعالی. و مردی که به دست راست صدقه ای دهد از دست چپ پوشیده دارد. و مردی که در خلوت خدای تعالی را یاد کند

ص:169


1- ... نپرستید شیطان را که همانا او شما را دشمنی آشکاره است سوره یس 36 آیه 61 .
2- ج 4 ، ص 79 و 87 .

از ترس خدای بگرید.

و این عُلُوّ همّت کاری عظیم است و در هر کس نیابند، و آن را که آن باشد خود گمان برد که از او توانگرتر در جهان کس نیست، دنیا و حطام او در چشم او وقعی ندارد و چیزی نسنجد از سر همّت خود. اگر به پادشاه نگرد رعیّت بیند او را، امیر بنزدیک او همان و حَشَم بنزدیک او همان. ازین قدیم جَلَّ جَلالُهُ - رسول خود را مدح کرد که شب

معراج چون کَوْن و کاینات بر او عرض کردند، از بلند همّتی به گوشه چشم با هیچ ننگرید، عرش با عظمت و کرسیّ با سَعَت و لوح با بَسْطت و قلم با جِریَت(1) و بهشت با نعمت و دوزخ با سطوت(2)، نه به این طمع کرد و نه از آن بشکوهید، لا جرم قرآن مجید [ش] چنین ستود که : «مَا زاغَ البَصَرُ وَ ما طَغی»(3) و آنها که در دور دولت او بودند، اقتدا بدو کردند و همّت بلند داشتند از آن که از هر کسی بل از هر خسی چیزی خواهند که در آن، وضع قَدْرِ(4) ایشان باشد، و عمر بر فقر و فاقه به سر بردند و بدان راضی بودند.

ادای دَیْن

ادای دَیْن(5)

اَنَس مالک روایت کرد که رسول - علیه السلام - گفت : اِیّاکُم وَ الدَّیْنَ فَاِنَّهُ هَمٌّ بالّلَیْلِ وَ مَذَلّةٌ بالنّهارِ(6)

و در خبر است که : فردای قیامت دو بنده پیش خدای شوند که یکی را بر یکی حقّی باشد، صاحب حقّ به وام دارد آویزد و گوید : [بارخدایا! بفرمای تا حقّ من بدهد. خدای تعالی گوید : که از عهده حقّ او به درآی.] گوید : بارخدایا من از عهده حقّ او چگونه برون توانم آمدن، و آنچه حقّ اوست بر من، ندارم. حق تعالی گوید : بنده هیچ ممکن باشد که او را عفو کنی؟ بنده گوید : بارخدایا نکنم که حقّ من بازگرفت. حقّ تعالی گوید : اکنون با او باش تا حقّ تو بدهد. ایشان ساعتی توقّف کنند. گرمای قیامت در ایشان کار کند و

ص:170


1- جِریَت : روانی.
2- سطوت : حمله و هجوم، قهر و غلبه و ابهّت و شکوه.
3- نگردید به جانبی چشم و تجاوز از حدّ ننمود. سوره نجم 53 آیه 18 .
4- وَضْع قدر : کم کردن و کاستن مرتبه و قدر و ارزش چیزی.
5- ج 4 ، ص 118 .
6- هان! از وام بپرهیزید که مایه اندوه و گرفتگی دل در شب و موجب خواری در روز است.

تشنگی بر ایشان غالب شود، حق تعالی بفرماید تا حجاب بردارند و از میان آن بنده و بهشت و منازل و دَرَجات و غُرُفات بهشت پیدا شود ایشان را و نسیم بهشت بر ایشان جَهَد. مرد صاحب حق گوید : بارخدایا! این درجات و غُرُفات و منازل کراست؟ حق تعالی گوید : بنده ای راست که حقّی دارد [بر کسی] و آن کس از قضای حقّ او عاجز باشد او را عفو کند و حقّ خود به او رها کند. آن بنده گوید : بارخدایا! بر من گواه باش که حقّ خود را رها کردم. حقّ تعالی گوید : تو حقّ خود رها کردی من اولیترم که حقّ خود بر بنده

خود رها کنم. دست در دست یکدیگر نهید و به بهشت روید.

صدق نیّت

صدق نیّت(1)

و در خبر می آید که : روز قیامت بنده ای را در قیامت آرند و صحیفه عمل او در دست او نهند، او نامه باز کند، در اوّل صحیفه حجّی بیند مقبول مبرور(2)، ساعتی در آن می نگرد و اندیشه می کند، مرد حجّ کرده نباشد. حق تعالی گوید : برخوان صحیفه عملت. او گوید : بارخدایا! سهو و غلط بر تو روا نیست، من در دار دنیا حجّ نکردم، و این جا حجّی

مقبول نوشته است! حق تعالی گوید : تو حجّ نکردی و لکن فلان روز یاد داری که قافله حج می گذشت تو آب در چشم بگردانیدی و گفتی : کاشک تا من استطاعت داشتمی تا با اینان برفتمی. من از تو صدق دانستم، در دیوان تو حجّی بنوشتم.

علم و قدرت خدای تعالی

علم و قدرت خدای تعالی(3)

«اِنَّ اللّه َ لا یَخْفی عَلَیهِ شَیی ءٌ فِی الاَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ»(4)، آنگه بیان کرد که مقادیر آنچه ایشان مستحقّند از اجزاء ثواب و عقاب بر اَفعال و اقوال ایشان بر من پوشیده نیست، که

من عالم الذّاتم و هیچ چیز نباشد در آسمان و زمین از جلیل و حقیر و صغیر و کبیر و نهان

و آشکارا که بر من پوشیده بود.

ص:171


1- ج 4 ، ص 149 .
2- مَبرور : قبول، آنچه در آن شبهه و دروغ نباشد.
3- ج 4 ، ص 170 .
4- همانا خدا پوشیده نماند بر او چیزی در زمین و نه در آسمان. سوره آل عمران (3 آیه 5).

آنگه گفت : با کمال عالمی کمال قادری است مرا، تا آنچه دگر قادران نتوانند من توانم، و آنچه دگر عالمان ندانند من دانم. من در رحم بر آب صورت نگارم، همه مصوّران عالم در وقت نگاشتن صورت از آب احتراز کنند، سَرِ قلم از آب نگاه دارند تا مُتفشّی(1) نشود، از تاریکی احتراز کنند تا نقش مشوّش نشود. من از کمال قادری در سه ظلمت : فِی ظُلُماتٍ ثَلثٍ(2)...، ظلمت شب و ظلمت رحم و ظلمت شکم بر آب چنین صورت بدیع نگارم که مصوّران از آن عاجز و حیران مانند. بتگر به آلت من بت نگارد، قدرت از من و محلّ قدرت از من و اسباب آلات از من، و اگر آن نباشد نتواند.

آنگه خود بتراشد و خود بنگارد و خود بپرستد. هیچ عاقل این روا دارد که تراشیده خود پرستد، و نگاشته خود را بندگی کند و نشانده خود را خدمت کند!

آنگه ایشان به آلت، صورتی برآرند بی معنی، من بی آلت صورتی چنین برآرم با چندین معانی، از پاره ای پیه چشمی بینا سازم، و از پاره ای استخوان گوشی شنوا سازم، و از پاره ای گوشت زبانی گویا برآرم، و از قطره ای خون دل دانا پدید آرم، سُبحانَ مَنْ بصَّرَکَ بِشَحْمِ وَ اَسْمَعَکَ بِعَظْمٍ وَ انْطَقَکَ بِلَحْمٍ وَ اَعْلَمَکَ بِقَطْرَةِ دَمٍ(3)تن تو بر مثال کوشکی(4) بیافریدم، همه بنّایان عالم اساس و قاعده قوی نهند، و هر چه بالاتر می روند می کاهند تا بایستد، من به خلاف این کردم قاعده تو از ساقهای باریک نهادم، آنگه هرچه بالاتر بود

سطبرتر کردم، تا بدانی که چنان که نگارنده منم، دارنده منم، به من استاده است نه بعضی به بعضی، تا بدانند که چنان که فعل من با فعل کس نماند، من با کس نمانم. بنای آن

کوشک بر این دو ساق باریک نهادم، هیچ بنّا بِنا بر دو ستون ننهد، بر چهار ستون نهد،

آنگه هر چه بالاتر سطبرتر تا به رانها و کفل.

آنگه از جوف تو قصری مجوّف کردم و در او از صدر تو مَلِکی ساختم و از دل تو در

ص:172


1- متفشّی : پراکنده و پخش شده.
2- اشاره است به آیه کریمه : «خَلَقَکُم مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ ثُمَّ جَعَلَ مَنْها زَوْجَها وَ اَنْزَلَ لَکُمْ مِنَ الاَنْعامِ ثَمانِیَةَ اَزْواجٍ یَخْلُقُکُم فِی بُطُونِ اُمِّهاتِکُم خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْقٍ فِی ظُلُماتٍ ثَلاثٍ...» آفرید شما را از نفس یگانه پس قرار داد از آن جفتش را و فرو فرستاد برای شما از شتر و گاو و گوسفند هشت جفت، می آفریند شما را در شکمهای مادرانتان آفریدنی بعد از آفریدنی در تاریکیهای سه گانه... بخشی از آیه 9 سوره زمر.
3- منزّه است پروردگاری که از پاره پیهی تو را بینا ساخت و از پاره ای استخوان تو را شنوا کرد و از پاره ای گوشت تو را گویا کرد و از قطره ای خون تو را دانا ساخت.
4- کوشک : قصر.

او سریری نهادم. و بر آن سریر - [لابل] در سر آن سریر - از تامور(1) دلت امیری نشاندم،

آن تامور مأمور من است و آمر تو است و امیر تن است، و امّار(2) مصالح و مفاسد تو است. اماره(3) امارت او آن است که تا او نفرماید چشم نبیند و تا [او] اشارت نکند گوش نشنود، تا او نخواهد زبان نگوید، تا او نگوید بینی نبوید و تا او نجوید پای نپوید، و تا او نپذیرد دست نگیرد، او امیری امین است و صاحب اقطاعی مطاع(4) است، چون او را در صدر ملک بنشاندم، از دیده تو او را دیده بانی کردم، و از گوش تو جاسوسی ساختم او را، و از

زبان تو صاحب خبری و ترجمانی، و از دست تو خدمتگاری، و از پای تو بَریدی(5)او پادشاه و اینان رعیّت، او امیر و اینان حَشَمْ، او پیشوا و اینان متابع(6)

حق تعالی از حکمت خود روا نداشت که هفت عضو تو بی رئیسی بگذارد، کی روا دارد که هفت اقلیم بی امامی رها کند! زمانه را امام باید و رعیّت را راعی(7)، و گوسفند را

شبان، و تو مکلّف به آن که بشناسی که [از] اصول اسلامی اصلی است، و از قواعد ایمان قاعده، مَنْ ماتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ اِمامَ زَمانِهِ ماتَ مِیتَةً جاهلیّةً، چنین فرمود، صلوات اللّه علیه، که : هر کس که بمیرد و امام زمانه را نشناسد مردن او مردن جاهلیان باشد که نه در اسلام بودند.

علم، حیات دل است

علم، حیات دل است(8)

جابر عبداللّه انصاری روایت کند از رسول - علیه السلام - که گفت : سَاعَةٌ مِنْ عالِمٍ یَتَّکی عَلی فرِاشِهِ یَنْظُرُ فِی عِلْمِهِ خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ العابِد سَبْعِینَ عاماً، گفت : یک ساعت از عالمی که بر بستر خود تکیه کند و در علم خود می نگرد بهتر است از عبادت عابدی که هفتاد سال خدای را پرستد.

حُمَید طویل روایت کند از انس مالک از رسول - علیه السلام - که گفت : تَعَلَّمو العِلمَ

ص:173


1- تامور : آوند و ظرف، جان و حیات و آنچه زندگی از آن مایه می گیرد (معادل است با مغز و اعصاب به اعتقاد امروز.
2- اَمّار : فرمانروا.
3- اماره : نشانه.
4- صاحب اقطاعی مطاع : تیولدار و مالکی فرمانده و فرمانروا.
5- بَرید : پیک و قاصد.
6- مُتابع : پیرو.
7- راعی : چوپان.
8- ج 4 ، ص 231 .

فَاِنَّ تَعَلُّمَهُ حَسَنَةٌ وَ مُدارَسَتَهُ تسبِیحٌ و البَحْثَ عَنْهُ جِهادٌ وَ تَعلیمَهُ مَنْ لا یَعْلَمُهُ صَدَقَةٌ...

گفت : علم بیاموزی که آموختن علم حسنه است، و درس او تسبیح است، و بحث [از] او جهاد است، و آموختنِ آن را که نداند صدقه است، و با یاد دادن اهلش قربت و تقرّب به خدای است، برای آن که علمْ مَعالِم(1) حلال و حرام است، و علامت راههای بهشت و دوزخ است.

در وحشت انیس است، و در غربت رفیق است و در خلوت مُحدِّث(2) است، در سرّاء

و ضَرَّاء(3) و نیک و بد دلیل است، و بر دشمنان سلاح است، و بنزدیک غُرَبا تقرّب است.

خدای تعالی، به او رفیع بکند قومی را و ایشان را در خیرات پیشرو کند که به ایشان اقتدا کنند و بر پی ایشان بروند و به اعمال ایشان نگرند، و به افعال ایشان اقتدا کنند و با رأی ایشان شوند.

فریشتگان در حلقت ایشان رغبت کنند و پرهای خود را در ایشان مالند، و در نماز برای ایشان استغفار کنند، هر تر و خشکی برای ایشان آمرزش خواهد تا ماهیان دریا و هوامّ(4) آب، و سباع زمین و انعام و چهارپا، و آسمان با ستارگان.

اَلا! و علم حیات دل است بر نابینایی، و نور چشم است از ظلمت و تاریکی، و قوّت تن است از ضعف، بندگان را به پایه آزادان رساند و به مجالس ملوک افگند. اندیشه ی در

او برابر روزه روز باشد، و درس او برابر قیام شب باشد. حلال و حرام به او شناسند، و

رَحِم بدو پیوندند. پیشرو عمل است و عمل تابع او [ست]، نیکبختان را الهام دهند و بدبختان را از او محروم کنند.

مردم کیست؟

مردم کیست؟(5)

عبداللّه مبارک گفت : در نزدیک سُفیان ثوری شدم به مکّه، بیمار بود و داروی خورده بود، و اندوهی می بود او را. گفتم : چه بوده است تو را؟ گفت : بیمارم و داروی خورده ام.

ص:174


1- مَعالم : نشانه ها.
2- مُحَدِّث : حدیث کننده، سخن گوینده.
3- سرّاء و ضَرّاء : شادی و اندوه، خوشی و ناخوشی.
4- هوامّ : جمع : هامه : جانوران زهردار، حشرات.
5- ج 4 ، ص 255 .

گفتم : پیازی هست؟ بفرمود تا بیاوردند؛ بشکستم و گفتم : ببوی، بازگیر آن ببوی، بازگرفت، عطسه چندش فراز آمد و گفت : اَلحمدُ للّه ِ رَبِّ العالمین و ساکن شد مرا گفت : یَابنَ المبارَک فقیهٌ و طَبیبٌ. گفتم : دستور باشی که مسأله چند بپرسم؟ گفت : بپرس.

گفتم: اَخْبِرنی مَا الناسُ، مرا بگوی تا مردم کیست؟ گفت : فقیهان. گفتم : پادشاهان

کیستند؟ گفت : زاهدان. گفتم : اشراف کیستند؟ گفت : پرهیزگاران. گفتم : غوغا کیستند؟

گفت : آنان که گردند و احادیث نویسند برای آن تا مال مردمان خورند. گفتم : سفلگان که اند؟ گفت : ظالمانند، آنگه وداعش کردم. مرا گفت : یابنَ المبارَکِ! این خبر و مانند این نگاه دار که امروز ارزان است پیش از آن که گران شود به بها نیابند.

ای پادشاه مغرور!

ای پادشاه مغرور!(1)

بهلول مجنون مِنْ عُقَلاءِ المَجانین(2) بود، در عرفات هودج هارون الرّشید دید که می آوردند و مردم را می زدند و می راندند. بر بالای رفت و آواز داد و گفت : ای پادشاه

مغرور! بشنو این حدیث. هارون سر از هودج بیرون کرد و بهلول را بدید، گفت : بیار تا چه داری، گفت : حَدَّثَنی فُلانٌ عَنْ فُلانٍ عَنْ ابن مسعودٍ اَنَّهُ قال : رَاَیْتُ رسولَ اللّه ِ - صلی اللّه علیه و آله - هاهُنا عَلی حِمارٍ وَ لَمْ یَکُنْ ضَرْبٌ وَ لا طَرْدٌ. گفت : رسول خدای را دیدم در این جای بر خری نشسته [و] ضربی و طردی نبود [کس را] نمی زدند و نمی راندند، او را پیش خواند و گفت : یا بُهلولُ! عِظْنی؛ مرا پند ده. گفت : اِنَّ الّذی فِی یَدِکَ کانَ فِی یَدِ غَیْرِکَ ثُمَّ انْتَقَلَ اِلَیْکَ وَ عَنْ قَریبٍ یَنْتَقِلْ [عَنْکَ] اِلی غَیْرِکَ، گفت : این مُلک که [تو] می بینی که در دست تو است در دست دیگری بود، از او به تو انتقال کرد، و عَن قریب از تو به دیگری انتقال کند.

ص:175


1- ج 4 ، ص 256 .
2- از خردمندان دیوانه منش (افراد عاقلی که به صورت دیوانگی حقایق را بیان می کرده اند).

داستان حاطِب بن اَبی بَلْتَعَه

داستان حاطِب بن اَبی بَلْتَعَه(1)

... چون رسول - علیه السلام - خواست تا به مکّه رود، این حدیث پوشیده می داشت، و می خواست تا اهل مکّه ندانند تا ناگاه رسول آن جا رود.

حاطِب بن اَبی بَلْتَعَه نامه ای نوشت به اهل مکّه و ایشان را خبر داد از عزم رسول - علیه السلام - و انذار کرد(2) ایشان را، و نامه به زنی سیاه داد از اهل مکّه که به مدینه آمده بود به سؤال کردن. او نامه بستد و در میان موی خود پنهان کرد و برفت.

جبریل آمد و رسول را خبر داد. رسول - علیه السلام - امیرالمؤمنین علی را و زُبَیر عَوّام را گفت : از پس او بروی و نامه از او بستانی، و بگفت که : او به کدام راه می رود.

ایشان برفتند و او را دریافتند. اوّل زبیر به او رسید و او را تهدید کرد و گفت : نامه ای که داری به من ده. او بگریست و سوگند خورد که نامه ندارد. برگردید و علی را گفت : او می گرید و می گوید که نامه ندارم و سوگند می خورد، برگرد تا برویم و رسول را خبر دهیم.

امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : ای عجب رسول ما را خبر داد به وحی از قِبَل خدای که او نامه دارد، و ما را فرمود که نامه از او بستانی، و تو می گویی نامه ندارد! آنگه بیامد و او را گفت : این نامه که داری به من ده، و الاّ برهنه یت کنم و نامه از تو بستانم و گردنت بزنم. این بگفت و تیغ برکشید، زن گفت : یا علی! اگر لابُدّ است روی بگردان تا

نامه تو را دهم. آنگه نامه از [میان] موی بگرفت و به امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - داد. علی - علیه السلام - نامه بستد و با پیش رسول - علیه السلام - آورد.

رسول - علیه السلام - بِلال را بفرمود تا آواز داد که الصلوةَ جامِعَةً(3) صحابه در مسجد حاضر شدند و رسول - علیه السلام - بر منبر شد و خطبه کرد و گفت : من از خدای تعالی در خواسته ام تا خبر من بر اهل مکّه پوشیده دارد تا من ناگاه در مکّه شوم. اکنون از جمله شما کسی این نامه به اهل مکّه نوشته است، و ایشان را از عزم من خبر داده است، خداوندِ نامه برخیزد و اقرار دهد و الاّ وحی او را رسوا بکند، یک دوبار بگفت، کس

ص:176


1- ج 4 ، ص 265 .
2- اِنذار : ترساندن.
3- نماز جماعت به نماز جماعت حاضر شوید.

برنخاست، به بار سیوم گفت : من بگویم که کیست خداوند این نامه.

حاطِب بن ابی بَلْتَعَه برپای خاست و چون درخت بید می لرزید و گفت : یا رسولَ اللّه! این نامه من نوشتم، و به آن خدای که تو را به حق به خلقان فرستاد که نه از سر نفاقی

کردم، و مرا از پس اسلام نفاق نیست، و از پس یقین شکّ نیست، و لکن مرا در مکّه قبیله ای و قرابتی هست، اندیشه کردم که اگر دست ایشان را باشد بر ما، این نامه وسیلتی

بود مرا به ایشان، برای این کردم.

یکی از جمله صحابه گفت : یا رسول اللّه! دستور باش(1) تا گردنش بزنم که منافق است؟ رسول - علیه السلام - گفت : نباید، که او از اهل بدر است، و لَعَلَّ اللّه َ اطَّلَعَ اِطِّلاعَةً فَغَفَرَ لَهُم؛ و همانا خدای تعالی اطلاعی کرده باشد، و ایشان را بیامرزیده، و لکن

[اَخْرِجُوهُ مِنَ المَسْجِدِ] و لکن از مسجدش بیرون کنید، مردم دست به پشت ها می نهادند و او را می انداختند، و او با پس می نگرید تا مگر رسول - علیه السلام - رحمت کند، او را باز خواند. پس به در مسجد رسید، رسول - علیه السلام - گفت : بازآریدش، او را بازآوردند، گفت : یا حاطِب! تو را عفو کردم، توبه کن که دگر مانند این نکنی، خدای تعالی به نهی ایشان این آیت فرستاد : «لا یَتَّخِذِ المؤمنُونَ الکافِرینَ [اَوْلیاءَ(2)]» - الآیه.

حواریّان عیسی علیه السلام

حواریّان عیسی علیه السلام(3)

مفسّران خلاف کردند که در آن حواریّان عیسی که بودند، و چرا ایشان را حوارّی خواندند. سُدّی گفت : ملاّحان و صیّادان دریا بودند - چنان که شرح دادیم - و این روایت

سعید جُبیر است از عبداللّه عباس، گفت : برای آن حوارّی خواند ایشان را لِبَیاضِ ثِیابِهِم؛

برای آن که سپید جامه بودند.

عطا گفت : مادر، او را [= عیسی را] به دکّان گازران و رنگریزان داد تا پیشه بیاموزد، و او به دکّان رئیس صبّاغان بود و جامه بسیار در دکّان او جمع شده بود. عیسی را گفت : مرا روزی چند به دهی؟ کاری هست آن جا خواهم رفتن، و این جامه ها را علامت برکرده ام

ص:177


1- دستور باش : اجازه بده.
2- نباید که اهل ایمان مؤمنان را واگذاشته و از کافران دوست گیرند... سوره آل عمران (3 آیه 28).
3- ج 4 ، ص 341 .

هر یکی به رنگی می باید که بر آن رنگ علامت دارد، و او برفت.

عیسی - علیه السلام - جمله درخم نیل نهاد و رها کرد و گفت : اَللّهمّ اَخْرِجها عَلی ما اُرِیدُ(1)چون مرد بازآمد گفت : چه کردی؟ گفت : جامه ها همه در آن خم است. استاد گفت : جامه های مردمان تباه کردی، آن هر یکی لَوْنی می باید و بانگ و فریاد کرد، مردم

جمع شدند.

عیسی - علیه السلام - گفت : یا استاد! چه بانگ و فریاد است! بیا برکنار این خم بایست و بگوی که هر جامه چه لون می باید، از تو گفتن و از من برآوردن. آنگاه استاد می گفت : جامه فلان، فلان رنگ می باید. او به آن رنگ می برآورد. یکی سرخ و یکی زرد و یکی لعل و یکی کبود و یکی سبز. مردم آن بازار از آن متعجّب شدند و دانستند که آن فعل خداست، و هیچ قادر به قدرت آن نداند کردن. و عیسی - علیه السلام - ایشان را دعوت کرد، ایشان ایمان آوردند فَهُمُ الحَواریُّونَ حواریّان ایشانند. دکانها و کارهای خود رها کردند، و در قفای عیسی ایستادند و با او می رفتند و آیات و عجایب می دیدند.

در خبر است که : حواریّان عیسی دوازده مرد بودند، در سیاحت عیسی با عیسی می گردید[ند] در سَهْل و جَبَل(2) و بَرّ و بَحْر(3)چون گرسنه شدندی گفتندی : یا روحُ اللّه! ما گرسنه ایم. عیسی - علیه السلام - دست در زمین زدی - اگر سَهل بودی و گر جَبَل - نان

بیرون آوردی و به عدد هر مردی دو نان - چون تشنه شدندی، گفتندی : یا روحُ اللّه! ما

تشنه شدیم، او دست بر زمین یا کوه زدی و آب بیرون آوردی، آب باز خوردندی.

روزی گفتند : یا رسول اللّه! بهتر از ما در جهان کیست؟ چون گرسنه شویم تو ما را طعام دهی، و چون تشنه شویم تو ما را آب دهی، و در صحبت خدمت تو با تو می گردیم، و عجایب می بینیم.

عیسی - علیه السلام - گفت : از شما بهتر آن باشد که از کسبِ دستِ خود خورد. ایشان بیامدندی و اختیار گازری(4) کردند. جامه مردمان می شستند و مزد برآن می ستدند قناعت می کردند.

ص:178


1- بارخدایا! چنان که می خواهم جامه ها را از خم خارج کن.
2- سَهْل و جبل : بیابان هموار و کوهسار.
3- بَرّ و بحر : خشکی و دریا.
4- گازری : لباسشویی.

ضحّاک گفت : ایشان را برای آن حواریّ خواندند، لِصَفاءِ قُلُوبِهِم وَ نقائِها، برای آن که

دلهایشان صافی بود. عبداللّه مبارک گفت : برای آن که نورانی بودند، اثر نور عبادت بر

روی ایشان پیدا بود، قال اللّه تعالی : «سیماهُم فِی وُجُوهِهِم مِنْ اَثَرِ السُّجُود»(1)

و اصل «حَوَر» بنزدیک عرب سپیدی باشد، یُقالُ رَجُلٌ اَحْوَرُ وَ امَرَاَةٌ حَوراءُ وَ رِجالٌ وَ نِساءٌ حُورٌ لِشَدِیدِ بَیاضُ العَیْن و نان سپید را حُوّاری گویند و زن سپیدروی با جمال را حواریّه گویند.

مباهله

مباهله(2)

... چون رسول - علیه السلام - مکّه بگشاد و اسلام منتشر بود و سلطان حجّت رسول قاهر گشت بر کافران، وفود(3) آمدن گرفتند بنزدیک رسول - علیه السلام - بهری اسلام آوردند، و بهری امان طلبیدند. در جمله وفود وَفد نجران بود، رئیس ایشان ابوحارثه اُسُقُف با سی مرد آمد، از جمله ایشان عاقب بود و سیّد و عبدالمسیح، و اینان اَحبار(4) و رؤساء بودند. نماز دیگر(5) در مدینه آمدند جامه های دیبا پوشیده و چلیپها(6) در گردن افگنده.

جهودان بیامدند و با ایشان مناظره کردند و ایشان را گفتند : شما بر هیج نه اید، [و ایشان جهودان را گفتند : شما بر هیچ نه اید]، و خدای تعالی آیت فرستاد. وَ قالَتِ الیَهودُ

لَیْسَتِ النَّصاری عَلی شَی ءٍ(7) - الآیه.

چون رسول - علیه السلام - نماز دیگر بکرد، ایشان روی به رسول کردند و گفتند : مَا تَقُولُ فِی السّیّد المَسیح، عیسی را چه گویی؟ گفت : عَبْدٌ اصْطَفاهُ اللّه ُ بنده ای بود که خدای تعالی او را برگزید.

گفتند : یا محمّد! او را پدری شناسی؟ رسول - علیه السلام - گفت : او نه از نکاح زاد تا

ص:179


1- ... بر رخسارشان از اثر سجود نشانه ها ی نورانیّت پدیدار است (بخشی از آیه 29 سوره فتح).
2- ج 4 ، ص 359 .
3- وفود جمع وَفْد کسانی که به رسالت بر شخصی وارد می شوند.
4- اَحبار : جمع حبر : دانشمند، عالم، دانشمند یهود.
5- نماز دیگر : نماز عصر.
6- چلیپ : صلیب، به شکل دار (+).
7- یهودی می گفتند : نصاری بر هیچ اند، و نصاری می گفتند : یهود بر هیچ اند آیه 113 سوره بقره.

او را پدر باشد. گفتند : هیچ بنده مخلوق را دیدی که نه از نکاح باشد و او را پدر نباشد،

خدای تعالی این آیت فرستاد. اِنَّ مَثَلَ عیسی عِنْدَ اللّه ِ، اِلی قوله : فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّه ِ عَلَی الکاذِبینَ(1)

رسول - علیه السلام - ایشان را گفت : چون شما را قول من باور نمی کنید و حجّت قبول نمی کنی، بیایی تا مباهله(2) کنیم، که خدای مرا خبر داد که عذاب فرود آرد بر دروغزن.

با یکدیگر نگریدند و گفتند : چه رای است؟ گفتند : مهلت باید خواستن تا فردا. گفتند : ما را مهلت ده تا فردا تا ما اندیشه کنیم، آنگه برفتند و با هم بنشستند و رای زدند، اُسْقف، ایشان را گفت : اگر محمّد فردا آید و عامّه صحابه را در قفا گرفته، از او هیچ

اندیشه مکنید و با او مباهله کنید که او بر حق نیست، و اگر آید و خاصّه فرزندان خود را و قرابات خود را آرد از مباهله او حذر کنید.

چون بامداد بود و صحابه در مسجد جمع شدند و هر کس توقّع کرد که رسول - علیه السلام - او را حاضر کند، رسول گفت : مرا نفرموده اند الاّ خاصّگان خود را از زنان و

مردان و کودکان آن جا برم. آنان را که خدای تعالی به دعای ایشان عذاب فرستد و عذاب صرف کند(3)

آنگه دست علی گرفت و حسن و حسین از پیش او می رفتند، و فاطمه - علیها السلام - بر [اثر] ایشان می رفت تا به صحرا شدند، و ترسایان بیامدند و اُسقف ایشان در پیش ایستاده، چون درنگرید ایشان را دیدند.

اُسقف گفت : اینان که اند که از محمّد؟ گفتند : آن بُرنا پسر عمّ و داماد اوست بر دخترش، و آن زن دختر اوست، و آن کودکان دخترزادگان اویند.

ص:180


1- همانا مثل خلقت عیسی در خارق العاده بودن به امر خدا مثل خلقت آدم ابوالبشر است که خدا او را از خاک بساخت، سپس بدان خاک گفت : بشری به حد کمال باش همان دم چنان گردید (در آیه مباهله می فرماید) پس هر کس با تو در مقام مجادله برآید در باره عیسی بعد از آن که به وحی خدا به احوال او آگاهی یافتی بگو بیایید ما و شما بخوانیم فرزندان و زنان و نفوس خود را تا با هم به مباهله برخیزیم تا دروغگو و کافران را به لعن و عذاب خدا گرفتار سازیم (آیات 59 - 60 و 61 سوره آل عمران).
2- مباهله کردن : بر یکدیگر لعنت و نفرین فرستادن.
3- صرف کردن : برگرداندن.

او با ترسایان نگرید و گفت : بنگرید که محمّد چگونه واثق(1) است که به مباهله

فرزندان و خاصّگان خود را آورده است، و به خدای که اگر هیچ خوفی بودی او را از آن که حجّت بر او باشد اگر اختیار کردی هلاک خود و هلاک اینان، اِحذَروُا مُباهَلَته؛ از

مباهله او حذر کنید که اگر نه مکان قیصر بودی من اسلام آوردمی، و با او مصالحه کنی(2) بر آن که او حکم کند، و بازگردید و با شهر خود شوید و رای بزنی تا صلاح شما در چیست؟ گفتند : رای تو رای ما باشد، و آنچه تو گویی عین مصلحت باشد.

اُسقف گفت : یا اباالقاسِم اِنّا لا نُباهِلُکَ وَ لکن نُصالِحُکَ، ما با تو مباهله نمی کنیم،

[و لکن با تو مصالحه کنیم] با ما مصالحتی کنی بر چیزی که به آن قیام توانیم کردن.

رسول - علیه السلام - با ایشان مصالحه کرد بر دو هزار حلّه از حلّه های اواقی، هر حلّه چهل درم سره(3)، هرچه بیفزاید یا بکاهد از قیمت این حلّه ها به حساب باشد، و بفرمود تا صلح نامه بنوشتند.

داستان هجرت به حبشه و ذکر جعفر بن ابوطالب

داستان هجرت به حبشه و ذکر جعفر بن ابوطالب(4)

... روایت کردند از صحابه رسول که : چون جعفر بو طالب - رحمةُ اللّه علیه - و اصحابش هجرت کردند و به حبشه رفتند و آن جا مقام کردند، و رسول - علیه السلام - به مدینه آمد و وقعه بدر بیوفتاد، و مشرکان قریش و جماعتی معروفان کشته شدند، و آن جا قریش در دار النَّدوه(5) حاضر آمدند و رای زدند و گفتند : اگر ما خواهیم ما از محمّد و اصحاب او انتقامی کشیم جز از جهت نَجاشی نباشد مالی جمع کردند و مبلغی تُحَف و هدایا بر دست عمرو بن العاص و عُمارة بن ابی مُعَیْط بفرستادند بنزدیک نجاشی، و ایشان را پیغام دادند که این جماعت که از ما گریخته اند و به شهر تو آمده اند، مردمانی اند در دین مخالف تو، بر تو و مذهب تو طعنه زننده و قَدْح کننده(6) در عیسی مریم، باید که ایشان را بفرمایی گرفتن و به دست ما بازدادن، و از این معنی چیزها گفته.

ص:181


1- واثق : مطمئن.
2- مصالحه کنی / مصالحه کنید.
3- سره : خالص.
4- ج 4 ، ص 375 .
5- دارُ النَدوه : جایی بوده است در مکّه - پیش از اسلام - برای مشورت و تصمیم گیریهای لازم.
6- قَدْح کردن : طعنه زدن و بد گفتن در باره کسی.

ایشان از ره دریا به حبشه آمدند. چون در نزدیک نجاشی شدند، او را سجده کردند و تحیّت کردند، و سلام قوم خود برسانیدند و بگفتند : ما مردمانی دوستدار و هوا خواه توایم، و نصیحت می کنیم تو را که خویشتن بر حذر داری از قوم این مرد ساحِر کذّاب که

در ما برخاسته است و دعوی نبوّت می کند، و تَبَعی و لشکری ندارد الاّ قومی سفیهان ما.

و ما کار بر ایشان تنگ گرفتیم و ایشان را با شِعبی پیختیم(1)، کس پیش ایشان نیارد شدن و از ایشان کس بیرون نیارد آمدن.

چون کار بر ایشان سخت شد، پسر عمّ خود را پیش تو فرستاد تا تو را بفریبد و دین تو و ملک تو بر تو تباه کند. چون پیش تو آیند، ایشان را بند کن پیش ما فرست تا ما شرِّ ایشان از خویشتن و ملک تو کفایت کنیم، و علامت آنچه ما گفتیم آن است که چون پیش تو در آیند تو را سجده نکنند و استنکاف(2) کنند از این.

نجاشی کس فرستاد و جعفر بو طالب را و قومش را بخواند. چون به درگاه او رسیدند، جعفر بو طالب به آوازی بلند گفت : یَسْتَأذِنُ عَلَیکَ حِزْبُ اللّه ِ(3)، نجاشی را این

حدیث هایل آمد(4)، گفت : این گوینده را بگو تا بازگوید این که گفت. جعفر بازگفت : نجاشی گفت : فَلْیَدْخُلُوا بِاَمانِ اللّه ِ وَ ذِمَّتِهِ؛ گو در آیند به امان و زینهار خدای.

عمرو عاص با صاحبش نگرید و گفت : دیدی که چه گفتند و چگونه مؤثّر آمد بر نجاشی ایشان درآمدند و سجده نکردند. عمرو عاص گفت : ای ملک! دیدی که ایشان چه غرور در سر دارند، درآمدند و بر عادت وُفود تو را سجده نکردند.

نجاشی جعفر را گفت : چرا درآمدی سجده نکردی مرا و تحیّتی که عادت است رها کردی؟ جعفر گفت : برای آن که در دین ما سجده روا نباشد مگر خدای را که آفریدگار جهان است، این تحیّت در وقتی بود که ما بت می پرستیدیم، چون خدای تعالی پیغامبر را بفرستاد و ما را از این نهی کرد و به تحیّت، ما را سلام فرمود که تحیّت اهل بهشت است.

نجاشی را خوش آمد آن حدیث و دانست که آنچه او می گوید حق است، و در توریت و انجیل نوشته است که : از علامت پیغامبر آخر زمان آن بود که تحیّت او سلام باشد.

ص:182


1- آنان را به درّه ای [که معروف به شِعب ابی طالب است] فرو فرستادیم درهم پیچیدیم.
2- استنکاف : از کاری سرباز زدن و خودداری کردن.
3- از تو حزب اللّه اذن و اجازه می خواهد.
4- هایل : ترسناک.

گفت : که بود از میان شما که گفت یَسْتَأذِنُ عَلَیکَ حِزبُ اللّه ِ؟ جعفر گفت : من بودم.

گفت : سخن تو گو.

جعفر گفت : تو پادشاهی از پادشاهان زمین، و نزدیک تو بسیار نشاید گفتن. مرا با اینان کلمتی چند است، بشنو تا بگویم و ایشان جواب دهند و تو حاکم باشی میان ما. گفت : بگو.

جعفر گفت : بپرس از اینان که ما آزادیم یا بنده ایم؟ نجاشی بپرسید. عمرو عاص گفت : بَل اَحْرارٌ کِرامٌ مِنْ اَشْرافِ قَوْمِنا؛ بل آزادان و کریمان و اشراف قومند.

گفت : بپرس تا هیچ خونی بناحق کرده ایم از اینان که اینان طالب آنند؟ عمرو گفت : و لا قرطه(1) گفت : بپرس ما هیچ مالی اقتطاع(2) کرده ایم که اینان را مطالبه آن می رسد؟ نجاشی گفت : اگر ایشان را بر شما دعوی مال باشد تا قنطاری(3) باشد من غرامت کشم، آنگه بپرسید. عمرو گفت : وَ لا قِیراطٌ(4)، و نه قیراطی. نجاشی گفت : پس چه می خواهی از ایشان؟

گفت : بدان ای ملک که ما و اینان بر یک دین بودیم، و آن دین اسلاف(5) ما بود. ایشان

آن دین رها کردند، و ما بر آن دین مانده ایم.

نجاشی گفت : آن دین چه بود که اول بر آن بودی؟ و آن دین چیست که اکنون بر آنی؟ جعفر گفت : امّا آن دین که ما و ایشان بر آن بودیم، دین شیطان و عبادت اَوثان(6) بود و کفران به خدای - عزّوجلّ - بود، و سنگ و جماد پرستیدن بود، و این دین که به او آمده ایم، دین خدای است، دین اسلام. رسول خدای این دین از خدای به ما آورد، کتابی چون کتاب عیسی موافق و مصدّق آن. نجاشی گفت : یا جعفر کاری عظیم می گویی!

آنگاه بفرمود ناقوس(7) بزدند و قِسّیسان و رُهبانان(8) حاضر آمدند. نجاشی ایشان را

ص:183


1- و لا قرطه : و نه حتّی گوشواره ای کنایه است از کمترین چیز.
2- اقتطاع : جدا کردن قسمتی از زمین و مال کسی را به سهم خود افزودن.
3- قِنطار : هشتاد هزار درم یا یک صد رطل از زر یا یک پوست گاو پر از زر یا سیم جمع : قناطیر.
4- قیراط : نیم دانگ که چهار جو میانه باشد.
5- اسلاف جمع سلف : گذشتگان.
6- اوثان جمع وَثَن : بتها.
7- زنگ کلیسا.
8- رُهبانان : عابدان و زاهدان و راهبان دین ترسا - عیسویهای زاهد.

گفت : به آن خدای که انجیل بر عیسی اَنْزَلَه(1) کرد که بگوی تا در کتابها از میان عیسی و قیامت هیچ پیغامبری یابی؟ گفتند : اِی وَاللّه (2)، پیغامبری که عیسی به او بشارت داد، و گفت : هر که به او ایمان دارد به من ایمان داشته بود، و هر که با او کفر آرد به من کافر بود.

نجاشی گفت : این پیغامبر که عیسی گفت چه فرماید و از چه نهی کند؟ گفتند : کتابی باشد او را از نزدیک خدای - عزّوجلّ - آن کتاب خواند، و از آن گوید، و امر معروف کند و نهی منکر کند، و وصیّت کند به حُسن الجِوار و صِلة الرَحِم(3)، و بر یتیم، و به عبادت خدای فرماید و از عبادت اصنام نهی کند.

جعفر را گفت : از این کتاب شما چیزی بر من خوان. جعفر سورة العنکبوت و الرّوم بر خواند. نجاشی بگریست و گفت : یا جعفر! زِدنا مِن هَذَا الحدیثِ الطّیّب؛ بیفزای از این

حدیث خوش. او سورة الکهف برخواند. عمرو خواست تا نجاشی را به خشم آرد، گفت : ایشان عیسی را دشنام دهند. نجاشی گفت : عیسی را و مادرش را چه گویی؟ جعفر سوره مریم بخواند. چون به ذکر مریم و عیسی رسید، نجاشی خاشاکی برداشت و گفت : واللّه ِ که عیسی را به این مقدار زیاده این نیست که او برخواند.

آنگه جعفر را گفت : بروی که شما ایمنی، هیچ خوفی نیست بر شما که حزب ابراهیمی.

عمرو گفت : حزب ابراهیم کیستند؟ گفت : اینان و صاحبشان. ایشان انکار کردند، و گفتند : حزب ابراهیم ماییم، و آن مال و هدایا با ایشان داد، و گفت : بستانید که این

رشوت است، خدای تعالی که مرا ملک داد از من رشوت نخواست. جعفر گفت : فَانصَرَفْنا و کُنّا فِی خَیرِ دارٍ و اَکرَم جِوارٍ(4)

منافق کیست؟

منافق کیست؟(5)

حسن بصری گفت از رسول - علیه السلام - که گفت : [سه خصلت آن است] که هر که

ص:184


1- انزله کردن : نازل کردن، فرو فرستادن.
2- ای واللّه : آری به خدا قسم.
3- حُسن الجِوار و صله الرِحم : نیکو داشت همسایه و پیوند با خویشان.
4- باز گشتیم و در بهترین خانه و نیکوترین پناهگاهی مستقرّ شدیم.
5- ج 4 ، ص 394 .

در او حاصل باشد منافق بود و گر چه نماز کند و روزه دارد : چون حدیث کند دروغ گوید، و چون وعده دهد خلاف کند، و چون امانت به او دهند خیانت کند.

امانت و راستیگری

امانت و راستیگری(1)

ابوامامه روایت کرد از رسول - علیه السلام - که گفت : هر کس را که ایمن دارند بر امانتی و او تواند که در آن امانت خیانت کند و نکند، خدای تعالی در بهشت چندانی حورالعین دهد او را که او خواهد.

ابوسعید خُدری روایت کرد از رسول - علیه السلام - که گفت : بازرگان راستیگر امین فردا قیامت با پیغامبران و صدّیقان و شهیدان باشد. و در خبر هست : لا ایمانُ لِمَن لا اَمانَةَ لَهُ : ایمان نباشد آن را که امانت نباشد. و رسول - علیه السلام - گفت : اول چیزی که از دین خود مفقود بکنی امانت باشد، و آخر چیزی که از دین خود مفقود بکنی نماز باشد.

امانت جالب رزق است

امانت جالب رزق است(2)

و گفته اند : اَکْمَلُ الدّیانَةِ تَرْکُ الخِیانَةِ و اَعظَمُ الاِفْلاسِ خِیانَةُ النّاسِ و این در معنی همان است که رسول - علیه السلام - گفت : الاَمانَةُ تَجُرُّ الرِزْقَ وَ الخِیانَةُ تَجُرُّ الفَقْرَ؛ گفت : امانت روزی آرد، و خیانت درویشی آرد.

معجزه رسول اللّه

معجزه رسول اللّه (3)

در خبر می آید در باب معجزات رسول - علیه السلام - که : مردی انصاری شتری داشت در مدینه، مدّتی دراز بود که آن شتر را داشت. چون شتر پیر شد و از کار بازماند،

خواست تا او را بکشد. چون آلت نَحر(4) حاصل کرد و آهنگ شتر کرد، شتر بجَسْت و آمد تا به در مسجد رسول - علیه السلام - چون به در مسجد رسید آواز داد که : السّلامُ عَلَیکَ

یا رسُولَ اللّه ِ؛ سلام خدای بر تو باد ای رسول خدای - چون رسول روی به او کرد، او سر

ص:185


1- ج 4 ، ص 394 .
2- ج 4 ، ص 396 .
3- ج 4 ، ص 402 .
4- نحر کردن : کشتن شتر.

بر زمین نهاد و رسول را - علیه السلام - سجده کرد. آنگه سر برداشت و به زبانی فصیح گفت : یا رسولَ اللّه ِ! به شکایت فلان آمده ام بنزدیک تو، مدّتی دراز است تا خدمت او

می کنم. اکنون چون پیر شدم و از کار بازماندم، مرا بخواهد کشت. رسول - علیه السلام -

کس فرستاد و آن مرد را بخواند و گفت : یا فلان! این شتر را به من فروش یا به من بخش.

او گفت : ای رسول اللّه! تن و جان من فدای تو باد، حُکم من و مال من توراست.

رسول - علیه السلام - آن شتر از او قبول کرد و او را آزاد کرد، و او در مدینه می گردید، او را از هیچ آبی و گیاهی منع نمی کردند و می گفتند : هَذَا عَتیقُ رَسُولِ اللّه ِ، این آزاد کرد رسول خداست.

وقف محبوبترین اموال

وقف محبوبترین اموال(1)

در خبر هست که : از جمله صحابه رسول مردی بود نام او ابوطَلحه از انصاریان و در همه مدینه چندان درخت خرما که او را بود کس را نبود، و لکن خرماستانی داشت برابر مسجد رسول - علیه السلام - سخت نکو و آبادان و بسیار دخل، و در آن جا چشمه ای آب خوش بود. رسول در آن جا رفتی و از آن آب خوردی و وضو کردی. چون این آیت [«لَنْ تَنالُوا البِرَّ حَتّی تُنفِقُوا مِمّا تُحِبّون»(2)] فرود آمد. ابوطلحه بیامد و گفت : یا رسول اللّه! خدای داند که دوست ترین مال من و کریمترین، این خرماستان است، من این را صدقه کردم امید به روز جزا آن را تا مرا ذخیره باشد. ای رسول اللّه! آن جا که مصلحت دانی فرو نه. رسول - علیه السلام - گفت : بخٍ بخٍ ذالک مالٌ رابحٌ لَکَ، گفت : خنک باد تو را، این مالی است سود کننده تو را. این که گفتی شنیدم و مصلحت در آن دانم که بر خویشان خود وقف کنی. گفت : یا رسول اللّه! آن چنان که باید کردن می فرمایی، رسول - علیه السلام - بر ایشان وقف کرد.

ص:186


1- ج 4 ، ص 427 .
2- نیابید هرگز نیکی را تا انفاق کنید از آن چه دوست می دارید... بخشی از آیه 87 سوره آل عمران.

صرف بهای مصحف در راه خیر

صرف بهای مصحف در راه خیر(1)

و در اثر هست که : زُبیده اُمّ جعفر زن هارون الرّشید مصحفی قرآن بفرمود نوشتن به نود پاره به زر، و پشتهای آن زرّین کرده بود مرصّع به انواع جواهر بیش بها، یک روز قرآن

می خواند، در آن دفتر به این آیت رسید : «لَنْ تَنالُوا البِرَّ حتّی تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ»، با خویشتن اندیشه کرد، گفت : من در جهان چیزی از این دوست تر ندارم، کس فرستاد و زرگران را بخواند و آن زر و جواهر بفروخت و بهای آن در چاههای بادیه صرف کرد که تا امروز منسوب است با او.

فضیلت مکّه

فضیلت مکّه(2)

حسن بصری روایت کرد از عبداللّه عباس که او گفت : بر روی زمین هیچ جای نمی شناسم که عامل را به هر حَسَنَتی صدهزار بنویسند، و نماز کننده را به هر رکعتی صدهزار رکعت بنویسند. و نمی دانم بر پشت زمین شهری که در او صدقه بدهند به صدهزار صدقه برآید الاّ مکّه.

و بر روی زمین هیچ شهر ندانم که در آن جا شراب ابرار(3) است و نمازگاه اَخیار است الاّ مکّه. و در روی زمین هیچ شهر ندانم که مردم دست بر هر چه نهد در آن جا کفّارت گناهانش بود الاّ مکّه.

و نمی دانم بر روی زمین شهری باشد که در آن جا خانه باشد که هر که در آن خانه می نگرد، بی آن که نماز کند یا طواف کند، او را عِبادةُ الدَّهْر و صَوْمُ الدّهر(4) بنویسند الاّ به مکّه. و بر روی زمین جایی ندانم که دعا کننده آن جا دعا کند، فرشتگان بر دعای او آمین

کنند الاّ به مکّه. و هیچ شهر ندانم که جمله پیغامبران را در آن جا مورد و مصدر بوده است الاّ مکّه. و هیچ شهر ندانم که فردا قیامت پیغامبران و صدّیقان و شهیدان و صالحان را از او بیشتر حشر کنند [که مکّه، و آنان را که از آن جا حشر کنند] ایمن باشند.

ص:187


1- ج 4 ، ص 429 .
2- ج 4 ، ص 441 .
3- شراب ابرار : نوشیدنی خاصّ نیکان. اشاره ای دارد به شراب بهشتی «وَ سَقیهُم رَبُّهُم شراباً طَهوراً». سوره دهر (76 آیه 21).
4- عبادت و روزه پیوسته و شبانروزی.

و هیچ شهر ندانم بر روی زمین که در هر روزی از رَوْح(1) و رایحه بهشت چندان فرود آید که به مکّه.

به سخن نگر به گوینده منگر

به سخن نگر به گوینده منگر(2)

... از این جا گفت : امیرالمؤمنین - علیه السلام : اُنْظُر اِلی مَا قالَ وَ لاَ تَنْظُر اِلی مَنْ قالَ؛ به آن نگر که می گوید، به آن منگر که می گوید، یعنی به سخن نگر به گوینده منگر، که گوینده از سخن قیمت گیرد و سخن از گوینده قیمت نگیرد.

امّت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

امّت محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم(3)

اَنَس روایت کند که اُسقُف ترسایان پیش رسول آمد و گفت : یا رسولَ اللّه! مرا در دل افتاده است که ایمان آرم. گفت : سبب چیست؟ گفت : در خواب دیدم که : قیامت خاسته بودی و خلقان در صعید سیاست(4) بداشته اند، و امتّان را بر خدای عرضه می کردند. جماعتی درآمدند اَغَرّ مَحَجَّل روی و دست و پای سپید، بر صراط بگذشتند کَالبَرقِ الخاطِف(5)، و دیگران می فتادند و می خاستند، من گفتم : این امّت کیستند؟ همانا انبیااند یا اوصیا یا فرشتگان، گفتند : نه، اینان امّت محمّداند. غُرّاً مُحَجِّل(6)، از آثار طهور ازین سبب مرا رغبت اسلام افتاد. رسول - علیه السلام - سلام عرضه کرد و ایمان آورد.

رسول - علیه السلام - گفت : بهشت بر پیغامبران حرام است تا من در او شوم، و بر اوصیا حرام است تا وصیّ من در شود. و بر امّتان حرام است تا امّتان من در او شوند.

ص:188


1- رَوْح : شادی و آسایش، نسیم خوش.
2- ج 4 ، ص 478 .
3- ج 5 ، ص 13 .
4- صعید سیاست : صعید : خاک، روی زمین. در این جا منظور : صحرای محشر است.
5- برق خاطف : برق ربانید، و آن چه چشم را خیره کند. سریع.
6- غُرّاً مُحَجِّل : کسانی که رویها و دست و پاهاشان سپید و درخشان است.

دو بیت در اغتنام فرصت

دو بیت در اغتنام فرصت(1)

قدِّم جَمیلاً اِذا شِئْتَ تَفْعَلُهُ

وَ لا تُؤَخِّر فَفِی التأخیر آفاتُ

اَلَستَ تَعْلَمُ اَنَّ الدَّهرَ ذُو غِیرٍ

وَ لِلْمَکارِمِ وَ الاِحْسانِ اَوْقاتُ

[هرگاه بخواهی کار نیکویی انجام دهی آن را مقدّم دار و به تأخیرش مینداز زیرا در تأخیر انداختن آفاتی است.

آیا نمی دانی که روزگار را دگرگونیهایی است و برای کارهای نیک و پسندیده نیز اوقاتی است]؟

جنگ اُحُد

جنگ اُحُد(2)

...مجاهد و کلبی و واقدی گفتند : رسول - علیه السلام - بیرون آمد از مدینه پیاده تا به اُحُد آمد و به دست خود صف لشکر راست می کرد تا اگر یکی از ایشان بدیدی که اندکی از صف خارج بودی اشارت می کرد که صف راست دار.

محمد بن اسحاق و سُدّی گفتند : چون مشرکان به اُحُد فرود آمدند روز چهارشنبه بود. چون خبر به رسول آمد، کس فرستاد و اصحابان(3) را بخواند و با ایشان مشورت کرد. و عبداللّه اُبیّ سَلُول را بخواند و با او مشورت کرد، و پیش از آن هرگز نکرده بود.

و عبداللّه اُبیّ و بیشتر انصار گفتند : بیرون نباید شدن، هم در مدینه مقام باید کردن که ما را عادت چنین رفته است که : هر گه از مدینه بیرون شدیم مُصاب(4) و مغلوب و منهزم شدیم، و هر گه در مدینه مقام کردیم و ایشان بر ما آمدند، غلبه و ظفر ما را بود، و تو در میان ما نبودی. اکنون چون وجود تو هست، اولیتر که ظفر باشد ما را، رها کن ای رسول اللّه تا خود چه کنند! ایشان اگر آنجا مقام کنند، آن مقامی و منزلی بد است، و اگر در مدینه آیند ما در روی ایشان کارزار کنیم به نیزه و تیغ، و زنان و کودکان از بامها به

سنگ و تیر، و اگر بروند خایب و خاسر(5) باشند.

ص:189


1- ج 5 ، ص 23 .
2- ج 5 ، ص 36 .
3- اصحابان : جمع جمع (اصحاب جمع صاحب) یاران و همراهان - کسانی که زندگانی پیامبر (ص) را درک کردند، صحابه.
4- مُصاب : مصیبت زده، رنج رسیده.
5- خایب و خاسر : ناامید، نومید، بی بهره و زیانکار.

رسول را - علیه السلام - این رأی نیک آمد. بعضی دگر صحابه گفتند : ای رسول اللّه! این سگان را چندین محلّ باشد که ما تقاعد نماییم از قتال ایشان تا گمان برند که، بترسیدیم از ایشان، و این از سَرِ ضعف می کنیم! نعمان بن مالک الانصاری بیامد و گفت : یا رسولَ اللّه! مرا از بهشت محروم مکن که به آن خدای که تو را بحق بفرستاد، که من

چشم برآن نهاده ام که به بهشت روم. رسول - علیه السلام - گفت : به چه چیز؟ گفت : به آن که گواهی می دهم که خدا یکی است، و تو رسول اویی و از کارزار نخوام گریختن. رسول - علیه السلام - گفت : صَدَقْتَ : راست گفتی. آن روز بکشتند او را.

رسول - علیه السلام - گفت : من در خواب دیدم، تعبیرش بر چیزی کردم، و در خواب دیدم که، در کناره شمشیر من رخنه ای بود، تعبیرش بر هزیمت کردم، و چنان دیدم که : دست در درعی محکم کرده ام، تعبیرش بر آن کردم که مدینه باشد. اگر صواب بینی ما هم این جا باشیم. اگر مقام کنند به بتر جای مقام باشد ایشان را، و اگر این جا آیند این جا

کارزار کنیم با ایشان. و رسول را - علیه السلام - چنان می بایست که اگر کارزار کنند در مدینه و در کوههای مدینه باشد جماعتی که ایشان را شهادت می بایست و کارزار دوست بودند، الحاح کردند و بسیار بگفتند تا رسول - علیه السلام - سلاح بپوشید.

چون رسول - علیه السلام - سلاح پوشیده بود، پشیمان شدند و گفتند : خطا کردیم که بر رسول اشارت کردیم، و او را وحی می آید از آسمان. برپای خاستند و گفتند : یا رسول اللّه ما خطا کردیم، و ما را در این رای نیست، و رای رای تو است، و فرمان توراست، آن چه مصلحت باشد می فرمای تا ما رای تو را متابعت کنیم.

رسول - علیه السلام - گفت : اکنون که زره پوشیدم جز رفتن راهی نیست، که هیچ پیغامبر نشاید که سلاح در پوشد و کارزار ناکرده سلاح از خود جدا کند. و مشرکان چهارشنبه و پنج شنبه مقام کردند. رسول - علیه السلام - روز آدینه بیرون شد پس از آن که نماز آدینه بکرد، بامداد روز شنبه به شِعْبِ اُحُد(1) آمد نیمه شوّال سنه ثلاث من الهجره، و کارزار کردند چنان که طَرْفی از آن در جای خود بیاید - اِنْ شاءاللّه.

ص:190


1- شِعب اُحُد : دره و راهی در کوه اُحُد.

در سخاوت

در سخاوت(1)

...رسول - علیه السلام - گفت : السّخِیُ قَریبٌ مِنَ اللّه، قریبٌ مِنَ الجَنّةِ، قریبٌ مِنَ

النّاس، بَعیدٌ مِنَ النّار، و البَخیلُ بَعیدٌ مِنَ اللّه ِ، بَعیدٌ مِنَ الجَنّةِ، بعیدٌ مِنَ النّاس، قریبٌ مِنَ النّار. و لَجاهِلٌ سَخِیٌّ اَحَبُّ اِلی اللّه ِ مِن عالمٍ بخیلٍ، گفت سخی نزدیک است به خدا و به بهشت و به مردمان، دور است از دوزخ و بخیل دور است از خدای و بهشت و مردمان، و نزدیک است به دوزخ، و خدای تعالی سخی جاهل را دوست تر دارد از آن که عالمی بخیل را.

و اَنَس روایت کرد از رسول - علیه السلام - که گفت : سخاوت درختی است در بهشت شاخهای آن در دنیاست، هر که دست به شاخی از شاخهای او زند او را به بهشت برد، و بُخل درختی است در دوزخ، شاخهای آن در زمین است، هر که دست به شاخی از شاخهای او زند او را به دوزخ برند.

و رسول - علیه السلام - گفت : تَجافَوا عَنْ ذَنب السَّخِی فَاِنَّ اللّه َ آخِذٌ بِیَدِهِ کُلّما عَثَرَ؛ گفت : از گناه سخی درگذری(2) که خدای دست گیر او بود هر کجا بیفتد.

اندرز رسول اللّه صلی الله علیه و آله

اندرز رسول اللّه صلی الله علیه و آله(3)

ابوهریره روایت کند که : رسول - علیه السلام - با ابوبکر در مجلسی حاضر بود، مردی از جمله حاضران در پوستین ابوبکر افتاد(4)، و رسول - علیه السلام - می خندید و تبسّم می کرد. چون ابوبکر به جواب درآمد و بعضی سخنهای او را جواب کرد، رسول - علیه السلام - خشم گرفت و برخاست و برفت. ابوبکر برخاست و از قفای رسول - علیه السلام - برفت و گفت : ای رسول اللّه! این مرد مرا دشنام می داد، تو تبسّم می کردی. چون من به جواب بعضی سخنهای او مشغول شدم، خشم گرفتی و برخاستی و جا رها کردی؟

ص:191


1- ج 5 ، ص 69 .
2- درگذری / درگذرید : عفو و گذشت کنید.
3- ج 5 ، ص 71 .
4- در پوستین کسی افتادن : به اصطلاح امروز سر به سر کسی گذاشتن، گاه به معنی غیبت و بدگویی و عیبجویی کردن آمده است.

گفت : بلی، آنگه که او تو را دشنام می داد و تو خاموش بودی فرشته ای ایستاده بود که جواب می داد برای تو، مرا از آن تبسّم می بود. چون تو به جواب درآمدی، فرشته برفت و شیطان درآمد، و من جایی که شیطان حاضر باشد ننشینم آن جا. سه کلمه از من بشنو یا بابکر! بنده نباشد که مظلمتی فرو برد و عفو بکند از آن الاّ و خدای تعالی نصر او عزیز

گرداند، و هیچ بنده نباشد که در سؤال بر خود بگشاید برای کثرت مال الاّ خدای تعالی او

را درویشی بیفزاید [و هیچ بنده ای نباشد که او دَرِ عطایی و صلتی بگشاید و الاّ خدای تعالی او را مال بیفزاید].

عفو و فروخوردن خشم

عفو و فروخوردن خشم(1)

و در خبر می آید که : زین العابدین - علیه السلام - و در دگر روایت موسی بن جعفر - علیهما السلام - دست می شست، و غلام آب بر دست او می ریخت، مشغول شد، گوشه ابریق بر سر او آمد. او به غلام برنگرید، غلام گفت : و الکاظِمینَ الغَیْظِ؛ گفت : کَظَمْتُ غَیْظی، خشم فرو بردم، گفت : و العافینَ عَنِ النّاسِ، گفت : [عَفَوْتُ عَنْکَ] عفو بکردم از تو، گفت : وَاللّه ُ یُحِبُّ المُحْسِنینَ(2)، گفت : اَعتَقْتُکَ(3)، آزادت کردم.

شهادت حمزه عموی پیامبر صلی الله علیه و آله در جنگ اُحُد

شهادت حمزه عموی پیامبر صلی الله علیه و آله در جنگ اُحُد(4)

... از جمله مهاجر، یکی حمزه عبدالمطّلب بود - رحمة اللّه علیه - عمّ رسول - علیه السلام - که رسول او را سیّد الشهداء گفت. هِند زن ابی سفیان، وحشی را جُعلی(5) پذیرفت بر آن که یا محمّد را یا علی را یا حمزه را بکشد، وحشی گفت : امّا محمّد فَقَد

حَفَّ بِهِ اَصْحابُهُ، امّا محمّد اصحابانش گرد در آمده باشند بر او ظفر نشاید یافتن. و امّا

ص:192


1- ج 5 ، ص 72 .
2- «اَلّذینَ یُنْفِقُونَ فِی السَّرآءِ وَ الضَرَّاءِ وَ الکاظِمِینَ الغَیْظَ وَ العافِینَ عَنِ النّاس وَ اللّه ُ یُحبُّ المُحْسِنینَ : آنان که از مال خود در وسعت و تنگدستی انفاق می کنند و خشم فرو می خورند و از مردم عفو می کنند، خدا دوستدار نیکوکاران است. سوره آل عمران (3 آیه 134 .
3- اِعتاق : آزاد کردن بنده، آزاد کردن.
4- ج 5 ، ص 81 .
5- جُعْلی : حق العمل، اجرت کار، دستمزد.

علیٌّ فی الحَرْبِ اَحْذَرُ مِنَ الذِّئبِ؛ او شیری است در کارزار که از گرگ حَذِرتر(1) باشد، پنداری که از هر جانبی چشم دارد. و امّا حمزه مردی مُعْجِب است و به دشمن مبالات(2) نکند، و چون خشم گیرد از سختی خشم چشمش تاریک شود، در او حیله سازم. و آنگه بیامد و بر رهگذار او کمین ساخت، و حمزه - رحمه اللّه علیه - خویشتن علامت بر کرده

بود به پر شتر مرغی که از بالای زره به سینه فرو کرده بود تا مکان او در کارزار بشناسند،

و از چپ و راست حمله می برد و مبارز می افگند. وحشی از کمین بیرون آمد. چون حمزه به او بگذشت او از پشت او حربه بیفگند و از سینه حمزه بیرون آورد. او از اسپ درآمد و

بیفتاد. وحشی بیامد و نزد او نیارست رفتن(3)، از دور آواز می داد و می گفت : یا حمزه یا حمزه! چون جواب نداد، دانست که او را کشته است، بیامد و حربه بر گرفت و به نزدیک هند شد و گفت : حمزه را کشتم، هند حُلیّی(4) که داشت بر خود به او داد. چون شب درآمد و کارزار یک سو شد و مردم بعضی با هم افتادند، بعضی مجروح و بعضی منهزم، حمزه باز نیامد، رسول - علیه السلام - همه شب دل مشغول می بود و می پرسید که : مَنْ لَهُ عِلمٌ بِعَمّی حَمْزَةَ؛ کس هست که خبر عمّ من حمزه دارد؟ کس خبر نداد. چون صبح اثر

کرد رسول - علیه السلام - کس فرستاد به طلب او، و در شب هند بیامده بود و او را مُثله(5) کرده و شکم بشکافته و جگر بگرفته، هر که آمد و حمزه را چنان دید دلش نداد که با پیش رسول رود و او را این خبر دهد، تا چند کس بیامدند و کس بازپس نرفت.

رسول - علیه السلام - بنفس خود(6) برخاست بیامد، این جماعت بر سر حمزه ایستاده بودند و می گریستند. و رسول - علیه السلام - پدید آمد، ایشان یک سو شدند. چون چشم رسول بر حمزه افتاد، پشت دولا کرد و گریان به بالین حمزه شد و بفرمود تا حمزه را برگرفتند و او را تجهیز کرد، با آن جامه همچنین خون آلود بیاوردند و رسول - علیه

السلام - بر او نماز کرد، هفتاد تکبیر بکرد. چون فارغ شد، صحابه گفتند : یا رسول اللّه! هرگز چنین نکردی؟ گفت : برای آن بود که هرگاه پنج تکبیر کردم، چون خواستم که از نماز بیرون آیم، فوجی دگر از فرشتگان رسیدند نماز باسر گرفتم.

ص:193


1- حَذِرتر : پرهیزنده تر.
2- مبالات : باک داشتن، اندیشه داشتن، توجه کردن.
3- نیارست رفتن : نتوانست برود - جرأت نکرد برود.
4- حُلیی که داشت : زیور و زینتی که با خود داشت.
5- مثله کردن : گوش و بینی بریدن.
6- بنفس خود : شخصاً، بشخصه.

چون رسول - علیه السلام - با مدینه آمد و آنان که در مدینه بودند از پیش باز آمدند، و آنان را که کسی کشته بودند بر کشتگان خود می گریستند، و کس بر حمزه نمی گریست که او غریب بود، و او را در مدینه اهلی نبود، رسول - علیه السلام - گفت : پیداست که حمزه

غریب است کس بر او نمی گرید، اکنون برای دل من بر او بگریید و نوحه کنید. مردم دست از کشتگان خود بداشتند و برای دل رسول بر حمزه نوحه کردن گرفتند. در مدینه سنّتی شد از آن روز تا الی یَوْمِنا هذا(1)، که هر کس را که کسی بمیرد اول بر حمزه بگرید، و رسول - علیه السلام - ایشان را شکر کرد.

در مشورت و فواید آن

در مشورت و فواید آن(2)

و حسن بصری گفت : خدای تعالی دانست که او [رسول اللّه صلی الله علیه و آله] را به این حاجت نیست و لکن خواست تا مردمان به او اقتدا کنند از پس او، و دلیل این تأویل قول رسول - علیه السلام - که گفت : ما شَقِیَ عَبْدٌ قَطُّ بِمَشْوِرَةٍ وَ لا سَعِدَ بِاستِغناءِ رَأیٍ؛ گفت : هیچ بنده به مشورت شقی نشود و به استبداد رأی سعید نشود، آنگه گفت : خدای تعالی و کتابش و پیغامبرش مستغنی اند از مشورت، و لکن خدای تعالی خواست تا سنّتی باشد که به آن اقتدا کنند هیچ کار را از کار دنیا و دین قطع مکن تا مشورت نکنی، و خدای تعالی

مدح کرد آنان را که مشورت کردند فی قوله : «وَ اَمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُم»(3)و رسول - علیه

السلام - گفت : اِذا کانَ اُمَراءُکُم خِیارَکم و اَغْنِیاءُکُم سُمَحاءَکُم وَ اَمْرُکُم شُوری بَیْنَکُم فَظَهْرُ الاَرْضِ خَیْرٌ لَکُم مِنْ بَطنِها وَ اِذا کانَ اُمراءُکم شِرارَکُمْ وَ اَغْنیاءُکُم بُخَلاءَکُمْ وَ لَمْ یَکُن اَمْرُکُم شُوری بَیْنَکُم فَبَطْنُ الارضِ خیرٌ لَکُمْ مِن ظَهْرِها، گفت : چون امیرانتان نیکانتان باشند و توانگران سخی باشند و کارهایتان به مشورت رود از میان شما، پشت زمین شما را از شکم زمین بِه بود، و هر گه که امیرانتان بَدان باشند و توانگرانتان بخیلان باشند و کارهایتان نه به مشورت رود از میان شما، شکم زمین شما را بهتر بود از پشت زمین.

و رسول - علیه السلام - گفت : ما خابَ مِنَ استَخار وَ لا نَدِمَ مَنِ اَسْتَشارَ، گفت : نومید

ص:194


1- الی یَومِنا هذا : تا امروز.
2- ج 5 ، ص 126 .
3- و کارهاشان را به مشورت یکدیگر انجام می دهند. سوره شوری 42 آیه 38 .

نشود آن که استخاره کند و پشیمان نشود آن که مشورت کند.

و قال - علیه السلام - المُسْتَشارُ مؤتَمَنٌ و المُسْتَشِیرُ مُعانٌ، گفت : آن را که با او مشورت کنند امین باید داشت، و آن را که مشورت کنید یاری باید دادن، یعنی به رأی.

مقام توکّل

مقام توکّل(1)

طاووس یمانی گفت : اعرابیی را دیدم در مکّه بر راحله نشسته به ساز تمام، به در مسجدالحرام رسید، فرود آمد و راحله(2) را بخوابانید و سر سوی آسمان کرد و گفت : بارخدایا! این راحله و آنچه بروی است در ضمان(3) تو است تا من بیرون آیم، با من بسپاری. و در مسجد رفت، چون برون آمد راحله او برده بودند، سر سوی آسمان کرد و گفت : بارخدایا! این دزد از من چیزی ندزدید، از تو دزدید، گفت : نگاه کردم از سر کوه

ابوقُبیس مردی را دیدم که می آمد زمام ناقه اعرابی به دست چپ گرفته و دست راست بریده و در گردن افگنده، اعرابی گفت : بستان راحله یت با هر چه در او بود ما او را گفتیم : قصه تو چون بود؟ گفت : این راحله ببردم چون به سر کوه رسیدم، سواری برآمد بر اسپی اشهب(4) نشسته و مرا گفت : ای دزد دست راست بیرون کن. من دست بیرون کردم، دست من بر سنگی نهاد و به سنگی دیگر جدا کرد و در گردن من فگند و گفت : برو هم این ساعت و راحله با اعرابی بسپار، من بیامدم و راحله بازآوردم. من گفتم : سُبحانَ مَنْ لا یُضَیَّعُ وَدایِعُهُ وَ لا یُخَیَّبُ سائِلُهُ سُبحانِ آن خدای که ودایع او ضایع نشود و سائل او خایب نشود، و رسول - علیه السلام - گفت : لَوْ تَوَکَّلتُمْ عَلَی اللّه ِ حَقَّ تَوَکُّلِهِ لَرَزَقَکُم کَما تُرزَقُ الطَّیرُ تَغْدُوا خِماصاً وَ تَروحُ بِطاناً اگر توکل کنید بر خدای حقّ توکّل شما را روزی دهد چنان که مرغان را، بامداد از آشیانها بیرون آیند حوصله ها تهی و نماز شام با آشیانها

شوند حوصله ها پُر.

ص:195


1- ج 5 ، ص 129 .
2- راحله : مرکب، ستور باری و سواری.
3- ضمان : بر عهده گرفتن، قبول کردن ضمانت، پایندانی.
4- اشهب : سیاه و سپید، خاکستری.

امانت و صداقت

امانت و صداقت(1)

زید بن خالد روایت کرد که : مردی از جمله اصحاب رسول فرمان یافت(2) روز خیبر، بیامدند و گفتند : یا رسول اللّه! بر این نماز کن. گفت : من نماز نمی کنم بر او، شما نماز کنید. گفتند : یا رسول اللّه! چه کرده است؟! گفت : خیانت کرده است، متاع او بجستند،

مُهْرکی بود در میان متاع او از آنِ اهل خیبر که دو درم نه ارزید.

ابوهریره روایت کند که : چون به غزات(3) خیبر رفتیم، و خیبر گشاده شد، و غنیمت خیبر پیش آوردند، در او زری و سیمی نبود جز جامه و متاع. رسول - علیه السلام - قسمت کرد. چون به وادی القُری(4) آمدیم، رسول را - علیه السلام - غلامی سیاه به هدیّه آوردند، نام او مُدعِمَ او ایستاده بود و بار از چهار پای رسول باز می گرفت، ناگاه تیری آمد بر او، و برجا بیوفتاد و بمرد. صحابه گفتند : هنیئاً لَهُ الجَنَّةُ(5)رسول - علیه السلام - گفت : نه، به آن خدای که مرا بحقّ به خلقان فرستاد که به خلاف این است، آن گلیم که در پشت

دارد از غنیمت برگرفت پیش از قسمت فردای قیامت آن گلیمی از آتش شود در تن او. صحابه چون این بشنیدند برفتند، هر یکی محقّری از شِراکی(6) و دوالی می آوردند و می گفتند : ای رسول اللّه! زنهار نباید که این فردا آتش گردد و در ما پیچد.

بهترین مردم

بهترین مردم(7)

راوی خبر گوید که : یکی رسول را سؤال کرد و گفت : یا رسولَ اللّه! اَیُّ النّاسِ خَیْرٌ؟ قال : مَنْ طالَ عُمُرُهُ و حَسُنَ عَمَلُهُ : از مردمان که بهتر است ای رسول اللّه؟! گفت : آن که عمرش دراز بود و عملش نکو بود. گفت : از مردمان که بتر است؟ گفت : آن که عمرش دراز بود و عملش بد بود. رسول - علیه السلام - گفت : السَّعادةُ کُلُّ السَّعادَةِ طُول العُمْرِ فِی طاعَةِ اللّه ِ، نیک بختی و همه نیک بختی درازی عمر باشد در طاعت خدای و آن که عمل او

ص:196


1- ج 5 ، ص 135 .
2- فرمان یافتن : درگذشتن، مردن.
3- غزوه : جنگ مذهبی با حضور پیامبر ص.
4- وادی القُری : موضعی است نزدیک مدینه؛ سر راه مدینه به شام.
5- گوارا باد بر او بهشت.
6- شِراک : بند کفش.
7- ج 5 ، ص 77 .

بر عکس این بود حال او بر خلاف این بود، چنان که شاعر گوید:

چه خیر است در دیر ماندن کسی را

که چندان که ماند زیادت کند [شرّ]

مؤمن و منافق

مؤمن و منافق(1)

مردی به نزدیک رسول آمد و گفت : یا رسول اللّه! اِنّی اَخافُ اَنْ اَکونَ مُنافقاً؛ من می ترسم که منافق باشم. گفت : چو تنها باشی نماز کنی؟ گفت : بلی! گفت : برو که منافق

نه ای. و از جمله علامات که فرق توان کرد به آن از میان مؤمن و منافق یکی دوستی و دشمنی امیرالمؤمنین است چنان که در اخبار متظاهر(2) متواتر(3) است عَن زِرّ بن جُبَیش عَنِ الجارود عَنِ الحارِث الهَمْدانیّ و جز ایشان که گفتند : از امیرالمؤمنین علی شنیدیم که می گفت بر منبر : اِنَّهُ لَعَهِدَ اِلَیَّ النَبیُّ الاُمّی اَنَّهُ لا یُحِبُّکَ اِلاّ مؤمِن وَ لا یُبْغِضُکَ اِلاّ مُنافِقٌ(4)، و در خبر دیگر : قضاءٌ قضاهُ اللّه تعالی علی لسان النّبی الاُمّی اَنَّهُ لا یُحِبُّنی اِلاّ مؤمِنٌ و لا یُبغِضُنی اِلاّ مُنافِقٌ وَ قَد خَابَ مَنِ افتری، گفت : حکمی است که خدای تعالی کرد بر زبان پیغامبر امّی که مرا دوست ندارد اِلاّ مؤمنی، و دشمن ندارد اِلاّ منافِقی و هر که دروغ گوید خایب و نومید شود.

مال بخیل

مال بخیل(5)

... امیرالمؤمنین علی گفت : بَشِّر مالَ البَخیل بحادثٍ اَوْ وارِثٍ؛ بشارت ده مال بخیل را به حادثه یا وارثی، و هم او گفت : علیه السلام : البَخیلُ مُستَعْجِلٌ لِلْفَقْرِ یَعیشُ فِی الدُّنیا عَیْشَ الفُقَراءِ وَ یُحاسِبُ فِی القِیامَةِ حِسابَ الاغنیاء گفت : بخیل استعجال(6) درویشی می کند، در دنیا زندگانیش چون زندگانی درویشان باشد، و در قیامت حسابش حساب توانگران باشد، پس چون چنین باشد، بخل صاحبش را بهتر نبود، بل بتر بود.

ص:197


1- ج 5 ، ص 181 .
2- متظاهر : آشکارا، هم پشت یکدیگر، یاری کننده.
3- متواتر : پی در پی آینده، خبری که راویان بسیار آن را نقل کرده باشند که موجب یقین گردد.
4- همانا پیامبر امّی ص با من چنین عهد فرمود که تو را تنها مؤمن دوست دارد و دشمن ندارد تو را، مگر منافق.
5- ج 5 ، ص 182 .
6- استعجال : چیزی را به شتاب واداشتن، عجله کردن، با شتاب به استقبال چیزی آمدن.

پنهانکاری در علم

پنهانکاری در علم(1)

و عبداللّه مسعود روایت کند از رسول - علیه السلام - که گفت : مَنْ کَتَمَ عِلْماً عَنْ اَهْلِهِ اُلْجِمَ یَوْمَ القِیامَةِ بِلِجامٍ مِنْ نارٍ، هر که او علمی پنهان کند از اهلش روز قیامت لگامی از آتش بر سر او کنند.

سیره رسول اللّه صلی الله علیه و آله

سیره رسول اللّه صلی الله علیه و آله(2)

عطاء بن ابی رَباح گفت : با عبداللّه عمر در نزدیک عایشه شدم. عبداللّه عمر گفت : یا عایشه! خبر ده ما را به عجبتر چیزی که از رسول - علیه السلام - دیدی، گفت : کار او همه

عجب بود، شبی از شبها نوبت من بود در بستر آمد و بخفت، هنوز پهلو آرام نگرفته بر زمین، برخاست و جامه درپوشید و قِربه آب(3) نهاده بود، از آن وضو کرد و آب بسیار بریخت، آنگه در نماز ایستاد و در نماز چندان بگریست که آب چشمش سینه او و پیش جامه او تر بکرد، آنگه بنشست و حمد و ثنای خدای می کرد و می گریست تا آب چشمش کنارش تر بکرد، آنگاه سر بر زمین نهاد و چندان بگریست که آب چشمش زمین تر بکرد، تا صبح برآمد و بِلال آمد و او را به نماز بامداد خواند. او را گریان یافت، گفت : ای رسول اللّه! می بگریی؟ و خدای تعالی گناه تو بیامرزید گذشته و ناگذشته و ناآمده،

گفت : اَفَلا اَکُونُ عَبداً شکوراً خدای را بنده شاکر نباشم؟ و چرا نگریم، و خدای تعالی

امشب آیاتی بر من انزله کرد : «اِنَّ فِی خَلْقِ السَّمواتِ وَ الاَرض...» الی قوله : «اِنَّک لا تُخلِفُ المیعاد»(4) آنگه گفت : وَیْلٌ لِمَنْ قَرَءَها وَ لَم یَتَفَکَّرْ فیها، وای بر آن کس که این آیات بخواند

و در او تفکّر نکند!

امیرالمؤمنین - علیه السلام - روایت کرد که چون رسول - علیه السلام - به نماز شب برخاستی، اول مسواک کردی، آنگه در اطراف آسمان نگریدی و این آیت برخواندی :

ص:198


1- ج 5 ، ص 201 .
2- ج 5 ، ص 205 .
3- قِربَه : مشک آب.
4- اشاره است به آیه شریفه 193 سوره آل عمران.

«اِنَّ فِی خَلْقِ السَّمواتِ وَ الاَرضِ...» اِلی قوله : «فَقِنا عَذابَ النّار»(1)

دنیا و آخرت

دنیا و آخرت(2)

انس مالک گوید که : یک روز رسول - علیه السلام - خفته بود بر چیزی از سازه(3) بافته و بالشی در زیر سر نهاده از ادیم که حشوش لیف(4) بود، جماعتی صحابه درآمدند. رسول برخاست و آن درشتی سازه در پهلوی او اثر کرده، یکی از صحابه بگریست. رسول - علیه السلام - گفت : چرا می گریی؟ گفت : یا رسول اللّه! کسری و قیصر بر حریر و دیبا

نمی خسپند به تنعّم، و تو این چنین بر سازه خفته و پهلوهای تو از آن رنجور شده! گفت : چه باک است لَهُم الدّنیا وَ لَنا الآخرَةُ ایشان را دنیاست و ما را آخرت.

حقّ همسایه

حقّ همسایه(5)

و ابوهریره روایت کرد از رسول - علیه السلام - که گفت : مؤمن نباشد آن که همسایه از شرّ او ایمن نبود، و هر آن کس که او را درِ سرای بسته [باید] داشتن که ایمن نباشد از همسایه بر اهل و مالش، همسایه او مؤمن نباشد. گفتند : یا رسول اللّه! حق همسایه بر

همسایه چیست؟ گفت : آن که اگرت بخواند اجابت کنی، و اگر درویش باشد دستگیری کنی، و اگر قرض خواهد بدهی، و اگر خیری رسد او را تهنیت کنی، و اگرش مصیبتی رسد تعزیتش دهی، و اگر بمیرد، به جنازه یش حاضر آیی، و دیوار از بالایِ سرای او برنیاری تا باد از او منع کند، و او را نرنجانی به بوی مطبوخات(6) که تو را بود اِلاّ که او را

نصیب کنی، و اگر بیمار شود به عیادت او شوید، و اگر میوه خری او را از آن نصیب کنی، و اگر نکنی پنهان داری از او، رها نکنی تا کودکان تو چیزی از آن به در برند و کودکان او بینند که پس ایشان را آرزو آید.

ص:199


1- اشاره است به آیه شریفه 189 سوره آل عمران.
2- ج 5 ، ص 226 .
3- ظاهراً حصیری است که از لیف خرما بافند - ر ک : حاشیه تفسیر ابوالفتوح، ج 5 ص 226.
4- حَشْو : آن چه بدان درون چیزی را پر کنند مانند پشم و پنبه در لحاف و تشک. لیف : پوست درخت خرما و غلاف خرما.
5- ج 5 ، ص 357 .
6- مطبوخات : پخته شده ها - پختنی ها - غذاهای طبخ شده.

آنگه گفت : همسایگان سه اند، یکی سه حق دارد، و یکی دو حق، و یکی یک حق.

امّا آن که سه حق دارد : همسایه باشد مسلمان خویشاوند، حق همسایگی دارد و حقّ اسلام و حقّ خویشی و آن که دو حق دارد : همسایه مسلمان باشد، حقّ اسلام و جوار دارد. و آن که یک حقّ دارد : همسایه مشرک که حقّ همسایگی دارد بس.

و انس روایت کرد که رسول - علیه السلام - گفت : مَنْ آذی جارَهُ فَقَد آذانی؛ هر که همسایه را بیازارد مرا آزارده باشد، و هر که مرا آزارد خدای آزرده باشد، و هر که با

همسایه کارزار کند با من کارزار کرده باشد.

و رسول - علیه السلام - گفت : مازالَ اَخی جَبْرَئیل یُوصِینی فِی حقِّ الجار حَتّی ظَنَنْتُ

اَنَّهُ یَرِثُنی؛ برادرم جبرئیل مرا چندان وصیّت کرده در حق همسایه تا گمان بردم که میراث من به او رسد.

میزان شناخت حدیث

میزان شناخت حدیث(1)

...رسول - علیه السلام - چنین فرمود که : اِذَا اَتَاکُم عَنّی حَدِیثٌ فَاعْرِضُوهُ عَلی کتابِ

اللّه وَ حُجَّةِ عُقُولِکُم فَاِنْ وافَقَهُما فَاقبَلوُهُ وَ اِلاّ فَاضْرِبُوا به عُرضَ الجِدارِ؛ چون حدیثی از من به شما آید بر کتاب خدای و حجّت عقل عرضه کنی، اگر مطابق باشد قبول کنی و اِلاّ بر جانب دیوار زنی!

سلام کردن و پاسخ دادن

سلام کردن و پاسخ دادن(2)

در ذیل آیه : «وَ اِذا حُیّیتُم بتحیَّةٍ فَحَیُّوا بِاَحْسَنَ مِنْها اَوْ رُدُّوها...»(3) «چون شما را به درودی نواختند به درودی بهتر از آن یا همانند آن پاسخ گویید...»

در خبر است که : چون کسی از مسلمانان بر رسول - علیه السلام - سلام کردی، گفتی : سلامٌ علیک، گفتی : و علیک السلام و رحمة اللّه، چون گفتی : السلام علیکم و

رحمةُ اللّه، [رسول گفتی : و علیک السلام و رحمة اللّه]، و برکاته هم چنین او زیاده گفتی

ص:200


1- ج 5 ، ص 368 .
2- ج 6 ، ص 42 - 41 .
3- سوره نساء 4 آیه 86 .

در جواب که آن کس گفته بودی.

و در خبر می آید که چون بنده مؤمن برادرش را گوید : سلامٌ علیک او را ده حسنه بنویسند، چون گوید السلام علیک و رحمه اللّه بیست حسنتش بنویسند...

و در خبر است که : از میان سلام کننده و جواب دهنده صد حسنه باشد، نود و نه آن را بود که سلام کند و یک حسنه آن را که جواب دهد. گفتند : برای آن چنین آمد که او ابتدا کرد و اختیار این خیر کرد و رغبت نمود، و آن که جواب دهد لابدّ او را جواب باید

دادن و بمنزلت کسی است که نه به اختیار خود است...

و سلام در شرع برای سلامت نهادند، برای این گفت رسول - علیه السلام - : اَفْشُوا السَّلامَ تسْلَمُوا : سلام فاش داری تا سلامت یابی. و قال علیه السلام : السّلامُ تحیَّةٌ لِمِلَّتِنا وَ اَمانٌ لِذِمَّتِنا، و برای آن فرمود : علیه السلام، که السّلامُ لِلرّاکِبِ عَلَی الرّاجِلِ، و لِلْقائِمِ عَلی القاعِدِ، گفت : سلام سوار را باید کردن بر پیاده و ایستاده را باید کردن بر نشسته، برای آن که سوار از پیاده ایمن باشد، و ایستاده از سوار خائف. و هم چنین استاده و نشسته، اَوْرُدُّوها؛ یا همان، یعنی مثل آن بر او رد کنی آنچه گفته باشد او را باز گویی.

دلیل نبوّت رسول اللّه صلی الله علیه و آله

دلیل نبوّت رسول اللّه صلی الله علیه و آله(1)

...رسول - علیه السلام - به غزاء مُحارِب و بنی اَنْمار شد به منزلی فرو آمد و مسلمانان فرود آمدند، و از مشرکان هیچ کس پدید نبود. رسول - علیه السلام - برخاست و به قضای حاجتی برفت، و باران می آمد. چون رسول - علیه السلام - فارغ شد و خواست تا با لشکرگاه آید، رود درآمده بود و حایل شده. رسول - علیه السلام - از آن جانب بماند تنها

و سلاح نداشت، برفت و در زیر درختی بنشست. از سر کوه حُوَیْرِثُ بنُ الحارِث نگاه کرد. رسول [را] - علیه السلام - از دور بدید، اصحابش را گفت : هذا محمّدٌ قَد اَنْقَطَعَ مِنْ اَصحابِهِ، آن محمد است که تنها آن جا نشسته است از اصحاب خود تنها شده، قَتَلَنِیَ اللّه ُ اِنْ لَمْ اَقْتُلْهُ؛ خدای مرا بکشاد اگر او را بنکشم. بیامد شمشیر به دست گرفته و برکشیده - که رسول خبر داشت - به سر او رسیده بود با تیغ، گفت : مَنْ یَمْنَعُکَ مِنّی؛ تو را از من که

ص:201


1- ج 6 ، ص 95 - 94 .

حمایت کند؟ رسول - علیه السلام - گفت : اللّه، خدای تعالی مرا از تو حمایت کند، آنگه گفت : [اللّهمّ] اکفِنی حُوَیرثَ بْنَ الحارِثِ بِما شِئتَ؛ بارخدایا شرّ این مرد کفایت کن مرا به هر چه خواهی. آنگه تیغ برآورد تا بر رسول زند، فرشته ای بیامد و پری بر میان کتف او زد و او به رو درآمد و تیغ از دستش بیفتاد. رسول - علیه السلام - تیغ برگرفت و بر سر او بایستاد و گفت : اَلآنَ مَنْ یَمْنَعُکَ مِنّی؛ اکنون تو را که از من حمایت کند؟ گفت : لا اَحَدَ یَمْنَعُنی مِنْکَ؛ کس نیست که مرا از تو حمایت کند. رسول - علیه السلام - گفت : گواهی ده که خدای یکی است و محمّد رسول اوست تا تیغ با تو دهم تا بروی، گفت : این نگویم، و لکن با تو عهد کنم که هرگز با تو و قوم تو کارزار نکنم و کس را بر تو یاری نکنم.

رسول - علیه السلام - تیغ به او داد. او تیغ بستد و گفت : وَاللّه ِ لاَنْتَ خَیْرٌ منّی؛ به خدای که تو از من بهتری. رسول - علیه السلام - گفت : اَنَا اَحَقُّ بذلک منک؛ به هر حال من

سزاوارترم به آن که از تو به باشم. حُوَیرث با اصحابش شد، او را گفتند : وَیْلَکَ، تیغ

برکشیده به سر محمّد شدی، چرا تیغ نزدی و جهانی را از دست او نرهانیدی، و چرا بیوفتادی بی آن که تو را بیفگند؟ گفت : آن جا که من تیغ برآوردم، پنداشتی کسی بیامد و چیزی بر پشت من زد و مرا بیفگند و تیغ از دست من بیوفتاد، و محمّد تیغ برگرفت، و اگر

خواستی که مرا بکشد توانستی و لکن نکرد، و او از من جوانمردتر بود، مرا گفت : اسلام

آر. قبول نکردم، و لکن عهد کردم که نیز با او قتال نکنم و کس را بر او یاری نکنم، ورود

ساکن شد رسول - علیه السلام - با لشکرگاه آمد و از این حال صحابه را خبر داد(1)...

ابراهیم علیه السلام خلیل اللّه

ابراهیم علیه السلام خلیل اللّه (2)

اهل اشارت گفتند : خدای تعالی ابراهیم را برای آن خلیل خود گفت که او را امتحان کرد به تن و جان و مال و فرزند. مال به مهمان داد، و فرزند به قربان داد، و تن به نیران(3) داد، و جان به خدای رحمان داد، خدای تعالی او را خلیل خود گفت...

و قَوْلُهُ : «وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ اِبراهیمَ حَنیفاً»؛ [از دین حنیف حضرت ابراهیم علیه السلام پیروی کرد]

ص:202


1- این روایت با تغییراتی اندک در صفحه 289 - 288 همین جلد آمده است.
2- ج 6 ، ص 129 .
3- آتشها جمع نار.

گفتند : در ده چیز گفت : پنچ در سر و پنج در تن، امّا آن چه در سر است : مضمضه است، و استنشاق، و مسواک کردن، و قَصُّ الشارب(1)، و فرق سر باز کردن تا موی بشولید نباشد آن را که موی دراز بود.

و پنج گانه تن : استنجاست، و ختنه کردن، و حَلْق عانه(2)، و موی بغل پاک کردن، و ناخن گرفتن، و این جمله سنّت است، مگر اِستنجا و خِتان(3) بَعْدَ البُلُوغْ، و حمل کردن بر عموم اولیتر باشد.

نصیحت بهلول به هارون الرّشید

نصیحت بهلول به هارون الرّشید(4)

و در خبر است که یک روز بهلول بنزدیک هارون الرشید رسید در بعضی مواقف حج، و هارون در هودجی بود و حُجّاب(5) او مردم را می زدند و می راندند. بهلول به بالایی برآمد و گفت : حَدَّثَنی اَبی عَنْ فُلانٌ عَنْ فُلانٍ اَنَّهُ قال : رَاَیْتُ رسولَ اللّه ِ - صلی اللّه علیه و آله و سَلَّم - فی هذا الْمَکانِ عَلی حِمارٍ لَهُ وَ لَمْ یَکُنْ هُناکَ ضَرْبٌ وَ لا طَرْدٌ، گفت : رسول خدای را دیدم درین جای بر خری نشسته، ضربی و طردی نبود و کس را نمی زدند و نمی راندند. هارون پرسید که این کیست که او این می گوید؟ گفتند : بهلول است. گفت :

او را پیش من آرید. هودج بداشتند، او را پیش هارون بردند. گفت : چه گفتی؟ این خبر باز گفت. هارون گفت : راست می گویی. مرا وعظ کن ای بهلول و مختصر گو، گفت : اِنَّ الّذی فِی یَدِکَ کانَ فِی یَدِ غَیْرِکَ ثُمَّ انْتَقَلَ اِلَیْکَ وَ عَنْ قَریبٍ سیَنْتَقِلْ عَنْکَ اِلی غَیْرِکَ، آن چه در دست توست از این ملک و پادشاهی در دست دیگران بود از ایشان به تو نقل افتاد، عن قریب از تو به دیگری نقل افتد. هارون بگریست و گفت : بروید هزار دینار به او دهید. گفت : نخواهم. گفت : بر درویشان قسمت کن. گفت : اولیتر آن باشد که تو با خداوندِ آن رسانی و بگذشت...

ص:203


1- کوتاه کردن موهای سبیل هنگامی بلند شود.
2- حَلْق عانه : تراشیدن شرمگاه.
3- خِتان : ختنه کردن.
4- ج 6 ، ص 143 - 142 .
5- حُجاب : پرده داران حُجّاب : جمع حاجب.

تنگدستی و سرّ پوشی

تنگدستی و سرّ پوشی(1)

در حکایات الصّالحین هست که مردی بود درویش متحمّل، نام و ننگ با کس نگفتی و پرده حال خود فروگذاشته داشتی و او را همسایه ای بود توانگر، فرزندکی داشت که بس دوست داشتی آن فرزند را همسایه ای و خود را و قوم را تابع هوا و رضای او [داشتی، روزی این کودک در خانه همسایه درویش شد و ایشان را دیگی بر سر آتش بود، کودک آن جا توقّف کرد تا آن دیگ از آتش] فروگرفتند و آن مرد را اهل خانه و کودکان او از آن بخوردند و آن کودک همسایه را چیزی ندادند. آن کودک از آن جا برگشت دلتنگ و با خانه بَرِ پدر رفت و در خانه چند گونه طبخ ساخته بودند و انواع طعام بود

ایشان را، کودک گفت : مرا از این که شما را هست هیچ نمی باید. مرا آن می باید که فلان

همسایه می پخت و پیش من بخوردند و مرا ندادند. بسیار انواع طبیخ(2) بر او عرض کردند، هیچ نخواست از آن. رنجور شد و کس فرستاد و آن صالح مرد را بخواند و گفت : ای شیخ تو همسایه من باشی، شاید که مرا از تو رنج باشد؟ گفت : حاشا، چرا و از کجا افتاد

این شکایت؟ قصّه با او بگفت. مرد فروماند ساعتی(3) و گفت : این سرّی است که تو می فرمایی آشکارا کردن و الاّ من هرگز این سرّ آشکارا نکردمی. من نه برای بخیلی نواله

به کودک تو ندادم و لکن برای آن که خدای داند که آن طعامی بود که خدای تعالی ما را مباح بکرده است و شما را مباح نیست. مرد گفت : یا سبحانَ اللّه ِ، و طعامی باشد که در

شرع تو را حلال باشد و ما را حلال نباشد؟ گفت : بلی. گفت و آن کدام است. او برخواند : «فَمَن اضطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتجانِفٍ لاِثمٍ فَاِنَّ اللّه َ غَفُورٌ رَحیمٌ»(4)؛ گفت او را که : آنچه من می خوردم مرداری بود و مرا مباح بود [و شما را مباح نبود]. مرد توانگر رنجور دل شد و گفت : تو در همسایگی من و احوال تو این جا رسیده و من بی خبر و تو هرگز نگفتی. آنگه مرد را سوگند داد که از سرای بیرون نشود و تا آنچه داشت از مال و ملک با او مقاسمت(5) کرد و ببخشید. چون فرمان یافت(6) او را در خواب دیدند. گفتند : ما

ص:204


1- ج 6 ، ص 249 .
2- طبیخ : غذای پخته و خوراک.
3- این جا مراد مدتی کوتاه است.
4- «پس هر که در گرسنگی بی چاره ماند، بی آنکه قصد نگاه داشته باشد، بداند که خدا آمرزنده مهربان است سوره مائده (5 بخشی از آیه 3).
5- مقاسمت کرد : تقسیم کرد.
6- فرمان یافت : وفات کرد، مُرد.

فَعَلَ اللّه ُ بِکَ خدای با تو چه کرد؟ گفت : رَحِمَنی بمُواساةِ الجارِ، بر من رحمت کرد به آن مواسات که با همسایه کردم. و این حکایت اگر چه لایق نیست، برای آن آوردم تا بدانی که آیتی عظیم است.

آیتی بزرگ

آیتی بزرگ(1)

ابوأمامه روایت کند که : مردی بود از بنو هاشم مشرک و از جمله شجاعان و فتّاکان(2) بود نام او رُکانه، و وادی بود آن را وادی اِضَم خواندندی او آن جا گوسپند می چرانیدی.

یک روز رسول - علیه السلام - از مدینه به در آمد تنها به آن وادی فرو شد. این مرد را دید در میان گوسپند. رُکانه چون او را بدید تنها، فرصتی و غنیمتی شمرد، او را گفت : ای محمد تویی که خدایان ما را دشنام می دهی و دعوی می کنی که مرا خدایی است عزیز و حکیم؟ اگر نه آنستی که از میان ما و تو خویشی هست، من تو را بکشتمی و لکن تو خدایت را بخوان تا تو را از من برهاند من رها کردم تو را برای قرابت، و لکن کاری دگر

بکنم. اختیار کنی که با من کشتی گیری و تو خدایت را بخوانی که عزیز و حکیم است و من لات و عزّی(3) را، اگر تو مرا بیفگنی ده گوسفند از خیار(4) گوسفندان من تو را.

بر این قرار دادند، رسول - علیه السلام - او را بیفگند و بر سینه او نشست، او گفت : مرا نه تو افگندی، مرا خدای تو افگند که کس پشت من بر زمین نیاورد، و لکن اگر نشاط کنی دگر بار کشتی گیریم، اگر مرا بیفگنی گوسپند بیست کنم بگرفتند، رسول - علیه السلام - او را بیفگند. شفاعت کرد و گفت : دگر بار بگیریم و گوسفند به سی کنم. رسول

- علیه السلام - باز او را بیفگند. رُکانه گفت : خدای تو تو را نصرت می کند و لات و عزّی مرا خذلان(5)، شَأنَکَ بِالغَنَم(6)گوسپند اینک از آنچه خواهی بگزین و بِبَر، رسول - علیه

السلام - گفت : مرا به گوسپند تو حاجت نیست، و لکن اگر چیزی می خواهی و من آن چیز به تو ارزانی دارم، ایمان آر به خدا تا جان از دوزخ برهانی. گفت : آیتی باید که من بینم تا

ص:205


1- ج 7 ، ص 83 .
2- فتّاک : بناگاه گیرنده و حمله کننده به اصطلاح امروز تروریست.
3- لات و عزّی : نام دو بت از بتهای دوران جاهلیّت عرب.
4- خیار : برگزیده و منتخب.
5- خِذلان : فروگذاشتن یاری، مدد نکردن.
6- سهم و مزد کار تو گوسفند است.

ایمان آرم، گفت : چه آیت خواهی که من باز نمایم و از خدای تعالی درخواهم تا پیدا کند؟ رکانه نگاه کرد بر کرانه وادی درختی بود بزرگ با شاخه های تمام. گفت : خواهم تا

آن درخت را بخوانی و بفرمایی تا به دو نیمه شود، یک نیمه پیش تو آید و یک نیمه برجای بماند، رسول - علیه السلام - با او عهد کرد که اگر این آیت خدای بدو دهد او خلاف نکند و ایمان آرد. او قبول کرد، رسول - علیه السلام - خدای را بخواند، خدای تعالی اجابت کرد و آن درخت را بشکافت و رسول - علیه السلام - نیمه درخت را بخواند پیش او آمد با شاخ و برگ و بیخ پیش رسول - علیه السلام - بایستاد. رُکانه گفت : آیةٌ عظیمةٌ؛ آیتی بزرگ است. آنگه گفت : یا محمّد بفرمای تا با جای خود رود و ملتئم(1) گردد. رسول - علیه السلام - دعا کرد تا نیمه درخت به جای خود شد و با هم شد و همچنان شد که بود. مرد گفت : آیتی بزرگ است و لکن من ایمان نیارم، ترس آن را که زنان قریش گویند : رکانه از محمد بترسید و ایمان آورد، و لکن سی گوسپند از خیار این

گوسپندان بگزین که حق تو است و ببر. رسول - علیه السلام - گفت : مرا به گوسپند حاجت نیست و او را رها کرد. صحابه چون رسول را نمی یافتند دل مشغول شدند. هر گروهی به جانبی برفتند نگاه کردند رسول - علیه السلام - را دیدند از وادی اِضَم بر می آمد. گفتند یا رسول اللّه! تنها به این وادی فروشدی و در این وادی مشرکی هست فتّاک

قتّال ما از او بر تو می ترسیدیم.

رسول - علیه السلام - گفت : بَعْدَ ما اَنزلَ اللّه ُ عَلیَّ، وَاللّه ُ یَعْصِمُکَ مِنَ النّاس؟ پس از آن که خدای تعالی گفت : خدای تو را نگاه دارد از کافران و ایشان را بر تو راه ندهد.

دو مژده : فتح خیبر، رسیدن جعفر

دو مژده : فتح خیبر، رسیدن جعفر(2)

مفسّران گفتند : در بدایت اسلام که رسول - علیه السلام - به مکّه بود، مشرکان با یکدیگر بنشستند و مشورت کردند در کار مسلمانان و آن که ایشان را چگونه براندازند و قهر کنند، گفتند : هر یکی از ما آنان را که در همسایگی اوست ایذا(3) باید کردن و رنج باید

ص:206


1- مُلتَئِم : به هم پیوسته، به هم آمده.
2- ج 7 ، ص 105 .
3- اِیذاء : اذیّت کردن.

نمودن تا باشد که از محمّد برگردند. این معنی بر دست گرفتند تا بعضی مردمان که ضعیف یقین تر بودند برگشتند و جماعتی بماندند و رسول را - علیه السلام - عمّش ابوطالب حمایت کرد. چون رسول - علیه السلام - آن رنج اصحاب دید، ایشان را گفت : شما را هجرت باید کردن و به حبشه رفتن که پادشاه حبشه مردی است عادل و ظلم نکند و مردی است به حمایت نیک، رها نکند تا کس بر شما ظلم کند. نجاشی را خواست به این نام و نام او اَصْحَمه بود و این به زبان حبشه «عطا» باشد و نجاشی نام پادشاهان حبشه باشد چنان که «قیصر» نام پادشاهان روم است و «کِسری» نام پادشاهان عجم. یازده مرد برخاستند و چهار زن و آن جا رفتند. عثمان عفّان بود و زبیر عوّام و عبداللّه مسعود و عبدالرحمن عوف و ابوحذیفة بن عُتبه و مُصعب بن عُمیر و ابوسَلَمه بن عبدالاسد و عثمان بن مظعون و عامر بن ربیعه و حاطب بن عمرو و سُهَیل بن بیضا به دریا رفتند و کشتی برگرفتند تا زمین حبشه نیم دینار و این در ماه رجب بود مِنْ سنةِ خمْسٍ مِنَ المَبْعَث

و این هجرت اول بود. آنگه جعفر بن ابی طالب برفت و پس از آن مسلمانان گروه گروه می رفتند تا هشتاد و دو مرد به حبشه رفتند برون(1) از زنان و کودکان. چون قریش خبر یافتند عمرو بن العاص را بفرستادند و مبلغ هدایا بر دست او بفرستادند و التماس کردند

از او که ایشان را با مکّه فرستد. چون برفتند و آنچه توانستند کردن کردند از جهد، نجاشی سخن ایشان را گوش نکرد ایشان را رد کرد، اعنی(2) عمروعاص و اصحابش را و ایشان بازگشتند خایب(3) و نومید و مسلمانان آن جا مقام کردند فِی خَیْرِ دارٍ و اَحْسَنِ جِوارٍ(4) تا آن گاه که رسول - علیه السلام - هجرت کرد و کارش بلند شد و مسلمانان قوت گرفتند و

سال به ششم رسید از هجرت. رسول - علیه السلام - نامه نوشت به نجاشی بر دست عمرو بن امیّه الضمریّ تا حبیبه بنت ابی سُفیان را برای او بخواهد و او با شوهر خود

هجرت کرده بود به حبشه. شوهرش آن جا فرمان یافته بود(5) و مسلمانانی را که آن جا بودند در خواست تا با پیش او فرستند.

نجاشی کنیزکی را از آن خود نام او اَبْرَهه به نزدیک اُمّ حبیبه بنت ابی سُفیان فرستاد و

ص:207


1- برون از : غیر از...
2- اَعْنی : قصد و منظور من.
3- خایب : ناامید.
4- در بهترین خانه و در نیکوترین همسایگی.
5- فرمان یافته بود : فوت کرده بود، درگذشته بود.

خبر داد او را که : رسول خدای او را می خواهد. اُمّ حبیبه عِقدی(1) داشت به بشارت به آن کنیزک داد و گفت : برو و بگو تا وکیلی فرستد پیش من تا من او را وکیل کنم که مرا به او دهد. او خالد بن سعید بن العاص را بفرستاد، او وی را به وکیل کرد تا او را به رسول دهد

بر مهر چهارصد دینار و آن که از قِبَل(2) رسول خطبه کرد نجاشی بود. کس فرستاد تا چهارصد دینار بیاوردند و به دست این کنیزک به ام حبیبه فرستاد. چون او زر پیش اُمّ حبیبه برد او از آن جا پنجاه دینار برگرفت و به اَبْرَهه داد، کنیزک گفت : پادشاه مرا فرموده است که هیچ نستانم از تو و آن نیز که فراگرفته ام با تو دهم و آن عقد که از او گرفته بود و آن پنجاه دینار به او باز داد و او را گفت : بدان که من خدمتکار خاصّ ملکم و جامه دار اویم و از من به او نزدیکتر کس نباشد. من ایمان دارم به خدای تعالی و نبوّت

محمد مصطفی - صلی اللّه علیه و آله - و به آنچه به او فرستاده است و التماس من از تو آن است که چون به رسول خدای رسی، سلام و تحیّت من به او برسانی. او گفت : منّت دارم. آنگه نجاشی زنان خود را فرمود تا بیامدند و اُمّ حبیبه را تهنیت کردند و هَدیه ها

آوردند از طیب(3) و انواع چیزها و آنگه دو کشتی بساخت و اُمّ حبیبه را با جعفر بن ابی طالب و جماعتی صحابه رسول که آن جا مانده بودند گسیل کرد و ایشان بیامدند و دریا بگذاشتند و به خشک آمدند تا به مدینه رسیدند و رسول - علیه السلام - در آن وقت

به غزات(4) خیبر بود.اتّفاق چنان افتاد که چون جعفر بن ابی طالب - رحمه اللّه علیهما - برسید، امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - در آن وقت به غزات خیبر بود و خیبر گشاده بود

و آن فتح خدای تعالی برآورده. مرد آمد و بشارت آورد رسول را - علیه السلام - به فتح

خیبر و از آن راه، دیگری آمد و بشارت آورد رسول را به قدوم جعفر. رسول - علیه السلام - گفت : فرحَتان لا اَدری بِاَیِّهُمَا اُسَرُّ : بفَتح خیبرَ اَمْ بِقُدُومِ جَعْفَرٍ؛ دو خرّمی است که نمی دانم که به کدام خرّمتر باشم؟ به فتح خیبر یا به آمدن جَعفر؟ ندانم به اثر دست این

برادر شادمانه تر باشم یا به قدم و قدوم آن برادر.

و در خبر است که : مبشّری دیگر آمد عند(5) این و بشارت داد به ولادت حسن علی

ص:208


1- عِقْد : گردن بند.
2- از قِبَل : از سوی، از طرف.
3- طِیب : بوی خوش، عطر.
4- غزوه : جنگ.
5- عند : نزد، هنگام.

- علیه السلام - آن را بشارتی دیگر شناخت و گفت : اَمْ بولادَةِ شَبَّر(1)؟

دلهای سخت شده

دلهای سخت شده(2)

در عهد ابوبکر صدّیق جماعتی از یمن آمدند و گفتند : چیزی از قرآن بر ما خوانی، قرآن بر ایشان خواندند، ایشان بگریستند. ابوبکر گفت : اوّل ما نیز چنین بودیم، چون قرآن می شنیدیم می گریستیم، فَالآنَ قَسَتْ قُلُوبُنا، اکنون دلهای ما سخت شد.

مزاح

مزاح(3)

گویند یک روز معتزلی با اشعری حاضر آمد تا مناظره کند و معتزلی خفیف العارضین بود و اشعری کثیفُ اللِّحْیه بُود. اشعری بر سبیلِ تعریض گفت : «وَ البَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَباتُهُ بِاِذنِ رَبّهِ وَ الّذِی خَبُثَ لا یَخْرُجُ اِلاّ نَکِداً» معتزلی حالی جواب داد : «قل لا یَستَوی الخبیثُ وَ الطّیّبُ وَ لَوْ اَعْجَبَکَ کَثْرَةُ الخَبیثِ».

نور قیامت

نور قیامت(4)

ابوسعید خُدری روایت کند که : ما جماعتی ضعفا در مسجد نشسته بودیم و از برهنگی چنان بودیم که بعضی از ما جامه بعضی می پوشید و یکی از ما قرآن می خواند و ما سَماع می کردیم. رسول - علیه السلام - درآمد و بایستاد. چون آن خواننده رسول را بدید خاموش شد. رسول - علیه السلام - بر ما سلام کرد و گفت : در چه کارید شما؟ گفتند : ای رسول اللّه قاری از ما قرآن می خواند و ما سماع می کنیم. گفت : الحمد للّه که در امّت من جماعتی را پدید آوردند که مرا فرمودند که با ایشان بنشین و صبر کن. آنگاه بیامد و در میان ما بنشست و خویشتن را در نشستن با ما برابر کرد. آنگه اشارت کرد به

ص:209


1- یا به ولادت و تولّد شَبَّر شَبَّر و شُبَیر نام فرزندان هارون (ع برادر موسی (ع) است که پیامبر (ص) آن دو نام را برای فرزندانش امام حسن (ع) و امام حسین (ع) برگزید).
2- ج 7 ، ص 111 .
3- ج 7 ، ص 169 .
4- ج 7 ، ص 302 .

دست که : گرد من حلقه شوید. ما گرد رسول درآمدیم. رسول - علیه السلام - در ما نگرید و گفت : اَبشِرُوا صَعالیکَ المهاجِرینَ بالنُّور التّام یَوْمَ القِیامَةِ، بشارت باد شما را ای درویشان هجرت کرده به نور تمام روز قیامت، فردای قیامت پیش از توانگران به بهشت شوید به نیم روز که مقدار آن پانصد سال باشد.

کتاب من، تکلیف من بر تو. رحمت من برای تو

کتاب من، تکلیف من بر تو. رحمت من برای تو(1)

سلیمان آصف را گفت : نامه نویس به بلقیس. بنوشت اِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ وَ اِنَّهُ بِسمِ اللّه ِ

الرَّحمنِ الرَّحیم، به هدهد داد و ببرد و بینداخت. او برداشت و برخواند و پیش تخت سلیمان آمد و اسلام آورد و گردن نهاد. آن جا که املا کننده سلیمان بود و نویسنده آصف

و برنده هدهد و خواننده بلقیس، چندان کرامت پدید آمد که هفتاد ساله کفر بلقیس ناچیز شد، چه عجب آن جا که قلم قلمِ عنایت باشد و لوح لوحِ رعایت باشد و مداد از خزانه هدایت رحمت باشد. املا کننده مولی باشد، آرنده جبریل، خواننده محمّد مصطفی - صلی اللّه علیه و آله - که چندانی کرامت پدید آید که هفتاد ساله وسوسه ابلیس

باطل شود. نوشته من سه است : یکی کتاب من، یکی تکلیف من است بر تو، و یکی رحمت من است برای تو، آنچه کتاب من است در دست گرفتی و آنچه تکلیف من است بر دست گرفتی. لاجرم آنچه رحمت من است دست مزد تو کنم از آنچه در دست گرفتی، و دستگاه تو کنم از آنچه بر دست گرفتی، تا تکلیف من این جا شعارت باشد و نامه من این جا نهنده وقارت باشد و رحمت این جا و آن جا نثارت باشد.

مرتبه آدم علیه السلام

مرتبه آدم

علیه السلام(2)

...چون آدم به زمین آمد، او را گرسنه شد، از خویشتن حالتی یافت که پیش از آن نیافته بود، گفت : مرا حالتی است که از آن عبارت نمی دانم کرد(3)جبرئیل آمد و گفت : این درد را نام جوع است و دوا او را طعام است. تو گرسنه ای و به طعام سیر شوی. گفت :

ص:210


1- ج 7 ، ص 307 .
2- ج 8 ، ص 156 .
3- نمی توانم آن را بیان و تعبیر کنم.

طعام از کجا آرم؟ گفت : من تو را از بهشت آنچه سبب آفت و اخراج تو بود از آن - و آن گندم است - آورده ام، و گندم در پیش او بنهاد تا راحتت هم از آن جا بود که رنجت بود.

خواست تا آن گندم بخورد، جبرئیل - علیه السلام - گفت : این همچنین که بینی خوردنی نیست؛ این می بباید کشتن تا خدای برکت کند در این، گفت : کِشتن چه باشد؟ گفت : منت(1) بیاموزم، و این به آلت توانی کردن. گفت : آلت از کجا آرم؟ گفت : مَنَتْ بیاموزم آلت کردن، آنگه او را آهن آورد و چوب و آتش، و او را آهنگری و درودگری بیاموخت تا او را آلت برزگری بساخت. چون آلت تمام کرده بود، گفت : این گندم بر زمین بفشان و زمین برشیوان(2) و دانه به خاک بپوش، همچنان کرد. چون [این ]قراح(3) زمین بِکِشت به آن قراح شد این رُسته بود. چون ان دیگر برُست، آن پیشین رسیده بود. چون آن دیگر برسید، آن اول خشک شده بود و به درو آمده.

چون زمین تمام بِکِشت و تخم در آن افگند و از کشتن بپرداخت همه رسیده بود، به یک بار خواست تا بخورد، جبرئیل - علیه السلام - گفت : این بِنَشاید خوردن چنین، این

بدرو، بدروید. خواست تا بخورد، گفت : گرد کن، و بر خرمن نه. چون جمع کرد خواست تا بخورد، گفت : نه، در پای گاو خرد کن، خرد کرد، خواست تا بخورد، گفت : نه، بر باد

ده تا دانه از کاه جدا شود، بر باد داد و پاک کرد، خواست تا بخورد، گفت : نه، آس کن(4) تا آرد شود. در آسیا آس کرد تا آس شد، خواست تا بخورد گفت : نه، عجین کن(5)، عجین کرد. خواست تا بخورد گفت : نه، بپز به آتش، تنور کرد و به آتش بپخت، چون از تنور برآمد، گفت : اکنون بتوان خوردن که به حدّ خوردن رسید. آدم دست دراز کرد و لقمه ای از آن بشکست و در دهن نهاد، هنوز گرم بود دهنش بسوخت. جبرئیل گفت تعجیل کردی، رها بایست کردن تا سرد شود تا بدانی که هر کس که در کام خود گامی بردارد، هزار گامش به ناکامی برباید داشت، چون مقصود حاصل کند و به چنگ آرد خواهد تا در دهن نهد پیش از وقت کامش بسوزد، تا بدانی که راحت دنیات به رنج آمیخته است. این نه سرای خلوص است و نه جای خلاص است، این جات(6) راحت خالص نباشد.

ص:211


1- مَنَتْ : من تو را من به تو.
2- برشیواندن/ برشیوانیدن : شخم زدن و مخلوط کردن.
3- قراح : بخشی از زمین زراعتی.
4- آس کن : آسیا کن، آرد کن.
5- عجین کردن : خمیر کردن، مخلوط کردن.
6- این جات : این جا برای تو.

چون آدم با پایه و منزلت او تا این همه رنج نبُرد یک لقمه حلال در دهن ننهاد، تو می خواهی تا بی رنج، حلال به دست آری!؟ به رنج به دست آید و مجاهدت و مکابدت(1) که طَلَبُ الحَلالِ جهادٌ. آنگه در حال پدرت، آدم، اندیشه نکنی که به یک ترک مندوب(2) موجب خروج او شد از بهشت. تو می پنداری که ترک چندین واجبات و ارتکاب چندین مقبّحات(3) موجب دخول تو خواهد بود به بهشت! اِینْت(4) اندیشه خطا که تو کرده ای...

حضرت موسی علیه السلام و ساحران فرعون

حضرت موسی

علیه السلام و ساحران فرعون(5)

...چون سَحَره بیامدند و در مقابله موسی بایستادند، موسی - علیه السلام - ایشان را دعوت کرد و با خدای خواند، و از خدای سخن گفت و از مآل و مرجع و ثواب و عقاب. ایشان با یکدیگر نگریدند و گفتند : سخن این مرد به سخن ساحران نماند. و آن روز زینت بود که موعد ایشان بود، و آن عیدی و موسمی بود ایشان را...

چون سَحَره آن عدد که بودند جمع شدند و فرعون و لشکر به صحرا آمدند و خلایق عالم از جوانب برآن میعاد جمع شدند؛ موسی - علیه السلام - می آمد، تنها، با او جز هارون - علیه السلام - نبود. در برابر ایشان بایستاد و بر عصا تکیه کرد. موسی - علیه

السلام - ایشان را در وعظ گرفت و گفت : «وَیْلکُم لا تَفْتَروا عَلَی اللّه کَذِباً»(6)؛ بر خدای دروغ

فرا مبافی(7) که پس بیخ شما بکند و به عذاب و دروغزن خایب و نومید بُوَد.

ایشان گفتند : این نه سخن جادوان است و از آنگه دو قول شدند و ذالکَ قَوْلَهُ : «فَتنازَعُوا اَمْرَهُم بَیْنَهُم وَ اَسَّرو النَجْوی»(8) : آن که آنچه داشتند از حِبال(9) و عصا در خبر چنان

است که بر چهل شتر نهاده بودند، رسنها بود و عصاهای مارپیکر بکرده و اژدها پیکر، چوبها مجوّف کرده و زیبق(10) در میان آن کرده و رسنها به زیبق اندوده، و آنگه زیر زمین

ص:212


1- مکابدت : رنج کشیدن، سختی دیدن.
2- مندوب : برگزیده، منتخب.
3- مقبّحات : اعمال زشت.
4- اِینْت : این تو را؛ اینت می رسد.
5- ج 8 ، ص 334 .
6- سوره طه 20 آیه 61 .
7- مَبافَی : مبافید.
8- پس کار خود را به مشورت نهادند و با یکدیگر به رازگویی پرداختند. سوره طه (20 آیه 62).
9- حِبال جمع حبل : ریسمانها.
10- زیبق : جیوه.

مجوّف کرده بودند و در زیر آن آتش برکرده، و چنان ساختند که وقت چاشتگاه بود... تا آفتاب از بالا تابش و آتش از زیر قوّت کرد، آنگه موسی را گفتند : اِمَّا اَنْ تُلْقِیَ وَ اِمّا اَنْ نکُون نحْنُ المُلْقِینَ(1)، اوّل تو بیفگنی عصای خود یا ما آنچه داریم؟ موسی - علیه السلام - گفت : اَلْقُوا شما بیفگنی آنچه خواهی فکند.

ایشان آن چهل خروار چوب و رسن که داشتند بیفگندند بر این شکل که گفتیم. زیبق را از آن جا که عادت است بر گرمای آفتاب و حرارت آتش ساکن بنماند متحرک شود، چنان [نمود که می بخواهد رفتن]، به جنبش درآمدند، چنان که بعضی بر بعضی می افتادند. موسی - علیه السلام - بترسید، نه از آن ترسید که گمان برد که آن اصلی هست، از آن ترسید که گروهی امعان نظر نکرده باشند، بنگرند گمان برند که این از جنس آن است، ایشان را شبهت حاصل شود. حق تعالی وحی کرد بدو و گفت : مترس که آنچه ایشان نمودند شبهت است و آنچه با تو است حجّت است و حجّت غالب باشد شبهت را به هر حال.

و وحی کرد به موسی که : یا موسی عصا بینداز. موسی - علیه السلام - عصا بینداخت. ... حالی اژدهایی گشت که هر چه ایشان به یک سال ساخته بودند به یک ساعت فروبرد.

... و فرعون به هزیمت برفت عقل و هوش رمیده و آن روز چهارصد نوبت اطلاق افتاد(2) او را پس از آن که به چهل روز یک بار عادت داشت که به حاجت بنشستی و چنان شد [که] در شبانه روزی [تا] به مردان چهل [بار] اطلاق می بود او را.

... ساحران چون چنان دیدند، به ادنی مایه نظر که کردند(3)، ایشان را علم حاصل شد که : آن نه از جنس سحر است، و مانند این در مقدور بشر نباشد، چه ایشان سالهای بسیار

تعاطی سحر کرده بودند(4) و کیفیّت شناخته، ایشان را علم حاصل شد به آن که معجزی است خارق عادت و او پیغامبر است و آنچه می گوید راست می گوید. به روی درآمدند و سجده کردند و گفتند : ما ایمان آوردیم به خدای جهانیان که خدای موسی و هارون

است... فرعون چون آن بدید بر سبیل تجلّد(5) و جبارت(6) گفت : «آمَنْتُم بِهِ قَبلَ اَنْ آذَنَ لَکُمْ»،

ص:213


1- سوره اعراف 7 آیه 115 .
2- اطلاق کردن : قضای حاجت کرد!
3- به کمترین توجّهی که کردند.
4- عهده دار کار ساحری بودند.
5- تجلّد : چالاکی نمودن در برابر دشمن.
6- جبّارت : ستمکاری و قدرت نمایی.

ایمان آوردی به موسی پیش از آن که من دستوری دادم شما را.

این مکری است که شما به یک جای ساخته[اید] در شهر تا اهل این شهر را براندازی، ندانی که با شما چه خواهد رفت! آنگه گفت : بفرمایم تا شما را دست و پای ببرند از خلاف، یعنی دست راست و پای چپ. و بفرمایم تا شما را بر دارها کنند از درختان خرما...

ایشان گفتند : هیچ باک نیست، هرچه خواهی می کن که ما را حق روشن شد. چون بدید که اصرار کردند و بر نمی گردند، بفرمود تا همه را دستهای راست و پایهای چپ ببریدند. و گفتند که : او کسی که این عقوبت فرمود فرعون بود، این قول عبداللّه عبّاس

است.

کرم رسول خدا صلی الله علیه و آله

کرم رسول خدا صلی الله علیه و آله(1)

مردی را پیش رسول آوردند اسیر، او را ابواُمامه گفتند، سیّد یمامه بود. رسول - علیه السلام - او را گفت : یا اسلام آر یا خویشتن بازخر، یات بکشم یا آزادت کنم، گفت : یا

محمد! اگر بکشی، مردی بزرگ را کشته باشی، و اگر فداستانی بزرگی را ستده باشی، و اگر آزاد کنی همچنین، و امّا اسلام نخواهم. رسول - علیه السلام - گفت : بزرگی، آزادت

کردم. چون این بشنید، گفت : اَشْهَدُ اَنْ لاَ اِلهَ اِلاّ اللّه َ وَ اَنَّکَ رسولُ اللّه ِ، کرم تو دلیل می کند که تو پیغامبر خدایی، و برخاست و با یمامه شد و طعام مکّه را مادّه از یمامه باشد، و

طعام از اهل مکّه منع کرد، گفت : طعام ندهم شما را تا ایمان نیاری و ایشان هنوز با رسول

به جنگ بودند، نامه ای نوشتند به شکایت او به رسول - علیه السلام - رسول گفت : یا اباامامه! طعام از ایشان منع مکن، او به قول رسول ایشان را طعام داد.

گوشه ای از جنگ حُنَیْن

گوشه ای از جنگ حُنَیْن(2)

راوی خبر گوید : مردی می آمد از هَوازن بر شتری سرخ موی نشسته و رایتی سیاه به

ص:214


1- ج 9 ، ص 176 .
2- ج 9 ، ص 200 .

دست گرفته بر سر نیزه ای دراز کرده در پیش قوم ایستاده، چون ظفری یافتی از مسلمانی و فرصتی، به سر او درافتادی و بزدی و بکشتی و بیفگندی، و چون فرصت نیافتی رایت بیفراشتی و جماعتی در دنبال اوفتادندی و به قفای هزیمتیان می رفتندی [و او پهلوانی بود به نام اَبوجَرْوَل که اشعاری در شجاعت خود می گفت].

[حضرت امیرالمؤمنین - علیه السلام - پس از آن که پاسخ اشعار او را داد] آهنگ او کرد به دنبال او برسید ضربتی زد او را بر شتر آمد، شتر بیفتاد و مرد بر زمین آمد، تیغی

زد او را و به دوزخ رسانید او را...

سبب هزیمت مشرکان به کشتن اَبوجَرْوَل بود و مسلمانان با هم افتادند و صف برکشیدند و روی به دشمن کردند، و رسول - علیه السلام - گفت : اَللّهُمَ اِنَّکَ اَذَقْتَ اَوَّلَ قُرَیشٍ نَکالاً فَاَذِقْ آخِرَهُم نَوالاً؛ بارخدایا اول قریش را نَکال(1) چشانیدی آخرشان را نوال و عطا بچشان.

محمد بن اسحاق گفت، من بَراء بن عازب را پرسیدم، گفتم : روز حُنَین رسول - علیه السلام - به هزیمت برفت؟ گفت : لا واللّه ِ، که رسول - علیه السلام - هرگز به هزیمت نرفت و لکن قوم به هزیمت شدند و عباس آواز در ایشان داد و بازآمدند و کارزار در پیوستند از

سری. رسول - علیه السلام - در رکاب برپای خاست و گفت : اَلآنَ حَمِیَ الوَطیسُ اکنون

تنور گرم شد یعنی کارزار، و گفت :

اَنَا النَّبیُ لا کَذِب

اَنَا ابْنُ عَبْدِ المُطَّلِب

و پاره ای خاک و ریگ برگرفت و در روی مشرکان انداخت و گفت : شَاهَتِ الوُجُوهُ زشت باد این رویها، هزیمت گرفتند وَ حِدَّتشان کُند شد و شوکتشان بشکست...

راوی خبر گوید : چون امیرالمؤمنین جَرْوَل را بکشت و کافران دل شکسته شدند، درگرفت و می کشت تا چهل مرد را بکشت. از آن جا مشرکان هزیمت شدند و مسلمانان تیغ درنهادند و از مشرکان می کشتند تا روز نیک برآمد. منادی رسول - علیه السلام - ندا

کرد که رسول - علیه السلام - می فرماید که : اسیران را مکشی. مردم دست بداشتند.

پیمان با خداوند

پیمان با خداوند(2)

ص:215


1- نَکال : مجازات سخت، مایه عبرت.
2- ج 9 ، ص 299 .

در ذیل آیه مبارکه : «وَ مِنْهُم مَنْ عاهَدَ اللّه َ لَئِنْ اتینا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَقَنَّ وَ لَنکُونَنَّ مِنَ الصّالِحینَ»(1) (و از ایشان کس هست که عهد کرد با خدای، اگر بدهد ما را از فضل و روزی اش صدقه دهیم و از جمله نیکان باشیم.) آمده است که : ابو اُمامةُ الباهلیّ گفت : سبب نزول این آیت آن بود که : ثعلبه بن حاطب الانصاری بیامد و رسول - علیه السلام -

گفت : یا رسول اللّه خدای را دعا کن تا مرا مالی دهد. و رسول - علیه السلام - گفت :

وَیْحَکَ یا ثَعْلَبه! برو و قناعت کن به این که داری، که اندکی را که شکرش کنند به باشد از بسیاری که آن را شکر نکنند. روزی چند برفت، بازآمد، دگر باره گفت : یا رسول اللّه! از خدای بخواه تا مرا مالی بدهد، [رسول - علیه السلام - گفت : تو را به من اقتدا نیست که اگر من بخواهم، به عِزّ عِزّ خدای که کوههای زمین زر و سیم شود برای من. برفت پس از

آن باز آمد، گفت : یا رسول اللّه! از خدای تعالی بخواه تا مرا مالی بدهد ]که من حق خدای از او بدهم و حقها بگزارم و به او صله رحم کنم. رسول - علیه السلام - گفت : بارخدایا! ثعلبه را مالی بده، و ثعلبه گوسفندی چند داشت، خدای تعالی زیادت در او نهاد تا چنان که مورچه فزاید آن می فزود، چون مالش بسیار شد، خویشتن با تعهّد و مراعات مال داد. پس از آن که پنج نماز در مسجد با رسول - علیه السلام - کردی، چنان شد که جای بساخت بیرون از مدینه که گوسپندش آن جا بودی و نماز پیشین و دیگر(2) با

رسول می کردی و نماز بامداد و شام و خفتن آن جا کردی. گوسپند زیادت شد، پیشتر رفت و وادی دیگر بزرگ بود از مدینه دور، آن جا رفت و جای ساخت و هر پنج نماز از مسجد ببرد، و آن جا بماند و از مسجد و نماز جماعت و اقتدا به رسول - علیه السلام - بازماند، آدینه ها بیامدی و نماز آدینه به مسجد آوردی. چون مال بیشتر شد، از نماز آدینه

نیز بازماند و آن جا مقیم شد؛ و اگر کسی آن جا بگذشتی، احوال مدینه از او بپرسیدی. رسول - علیه السلام - گفت : ثعلبه چه کرد؟ گفتند : یا رسول اللّه! ثعلبه چندان گوسفند

دارد که در هیچ وادی نمی گنجد، به فلان وادی رفته است و آن جا جای ساخته و مقام کرده آن جا. رسول - علیه السلام - گفت : یا وَیْحَ ثَعْلَبَه یا وَیْحَ ثَعلبه یا وَیْحَ ثَعْلَبه، ای وای

ص:216


1- سوره توبه 9 آیه 75 .
2- نماز پیشین و دیگر : نماز ظهر و عصر.

ثعلبه! سه راه(1)

چون خدای تعالی آیت صدقه فرو فرستاد، رسول - علیه السلام - مردی را از جُهینه بخواند و یکی را از بنی سُلَیم و برای ایشان احکام و اسنان(2) صدقه بفرمود نوشتن، و گفت : بروی و از ثعلبه حق خدای بستانی، و به فلان مردِ سُلَمی روی - و او شتر بسیار

دارد و از او نیز زکات بستانی. ایشان بیامدند و نامه رسول - علیه السلام - بر ثعلبه

خواندند و از او زکاة خواستند. او گفت : این جزیت(3) چیست؟ این نیست الاّ مانند جزیتی، بروی به جای دگر که خواهی رفتن، تا چون بازآیی من رأی خود بینم. ایشان برفتند و به نزدیک آن مرد سُلَمی رفتند و نامه رسول بر او خواندند. او گفت : سَمْعاً و طاعةً لاَِمرِ اللّه ِ وَ حُکْمِ رسولِ اللّه ِ؛ سمیع و مطیعم فرمان خدای را و فرمان رسول خدای را. آنگه در میان شتران افتاد و آنچه رسول نوشته بود از اَسنان شتر بگزید خیار(4) و بهترین آن. این ساعیان(5) گفتند : ما را نفرمودند که، خیار مال ستانیم و انّما از عُرضِ(6) مال بده آنچه می دهی. گفت : حاشا که من جز خیار و گزیده مال به خدای و پیغامبر بدهم! ایشان آن بستدند و بازآمدند به نزدیک ثعلبه و گفتند : چه می دهی بده تا برویم، او دگر باره

همان مقالت گفت که : این جزیت است و مانند جزیت است، بروی جایهای دیگر و چون از همه پرداخته باشی با نزدیک من آیی. ایشان برفتند و صَدَقات بستدند و با نزدیک ثعلبه آمدند. او گفت : این نامه مرا دهی که داری. نامه بستد و دگر باره برخواند و گفت : این جزیت است، شما بروی تا من رأی خود در این معنی ببینم، ایشان با پیش رسول آمدند و این حال بگفتند. رسول - علیه السلام - گفت : یا وَیْحَ ثعلبه! یا وَیح ثعلبه! آنگه سلمی را دعا کرد به خیر. و خدای تعالی [در حق ثعلبه] این آیت بفرستاد : «وَ مِنْهُم مَنْ عاهَدَ اللّه ُ لَئِن آتینا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَدَّقَنَّ وَ لَنَکُونَنَّ مِنَ الصالِحینَ. فَلَمّا اتیهُم مِنْ فَضْلِهِ بَخِلُوا بِهِ وَ

تَوَلَّوْا وَ هُم مُعْرِضُونَ فَاَعْقَبَهُمْ نِفاقاً فِی قُلُوبِهِم اِلی یَوْمَ یَلقَونَهُ بِما اَخلَفوا اللّه َ ما وَعَدُوهُ وَ بِما کانُوا یَکْذِبونَ»(7) [از ایشان کس هست که عهد کرد با خدای، اگر بدهد ما را از فضل و روزی اش

ص:217


1- سه راه : سه بار.
2- اَسنان : سالها، دندانها. ظاهراً : حساب زکوة برای مردم است.
3- جِزیَت : مالیاتی که بر زمین و افراد ذمّی تحت حکومت اسلامی می بسته اند در فارسی گزیتِ گونه.
4- خَیار : برگزیده ها - بهترین ها.
5- مأموران جمع آوری زکوة یا مالیات است.
6- از کنار، از یک طرف.
7- سوره توبه 9 آیه 75 - 77 .

صدقه دهیم و از جمله نیکان باشیم. چون بداد ایشان را از فضلش بخل کردند به آن و برگردیدند و ایشان برگشته بودند پیدا کردشان نفاق در دلهاشان تا آن روز که با پیش او

شوند به آنچه خلاف کردند با خدای آنچه وعده دادند او را و به آنچه دروغ گفتند].

چون این آیت در حق ثعلبه بیامد و رسول - علیه السلام - بر صحابه خواند، مردی از خویشان ثعلبه حاضر بود، آن بشنید، برخاست و به نزدیک ثعلبه آمد و گفت : وَیْحَکَ یا

ثعلبه! خدای تعالی در حق تو سه آیت قرآن بفرستاد، ثعلبه برخاست و به نزدیک رسول آمد و گفت : یا رسول اللّه! من صدقه بیارم چنان که فرمایی! رسول - علیه السلام - گفت : بعد از آن که گفتی آنچه گفتی، خدای مرا فرموده است که : صدقه تو قبول نکنم. او برخاست و خاک بر سر کرد و فریادکردن گرفت. رسول - علیه السلام - گفت : این آن است که من تو را گفتم و تو فرمان نبردی. او برخاست و بازگشت و با جای خود شد و رسول - علیه السلام - در آن مدّت با جوار رحمت ایزدی شد و صدقه او قبول نکرد.

در جستجوی حدیث

در جستجوی حدیث(1)

بُکَیر بن معروف گفت از مقاتل حیّان، گفت : من بر قضای سمرقند بودم، این حدیث خواندم [از] ابوسعید مَقْبری از ابوهریره گفت، که رسول - صلی اللّه علیه و آله - گفت : ثلاث مَنْ کُنَّ فیه فَهُوَ مُنافِقٌ : اِذا حَدَّثَ کَذَبَ، وَ اِذَا اؤْتُمِنَ خانَ وَ اِذَا وَعَدَ اَخْلَفَ، گفت : این حدیث بر من سخت آمد، و گفتم : که باشد که از این خالی بود؟ و از این حدیث بر خود بترسیدم و بر جمله مردمان. قضا رها کردم و از سمرقند به بخارا آمدم و از علمای بخارا بپرسیدم، از ایشان فَرَجی ندیدم. به مرو آمدم و از علمای مرو بپرسیدم، هیچ راحت ندیدم، به نشابور آمدم، هیچ فرج ندیدم. شنیدم که شَهر بن حَوْشَبْ به جرجان است، آن جا رفتم و این حال بر او عرض کردم، از او بپرسیدم، مرا گفت : من هم چون تو از این حدیث خایفم، و لکن سعید جُبیر به ری متواری است، آن جا رو و آن جا طلب کن و از او بپرس، باشد که او در این چیزی شنیده باشد که تو را و مسلمانان را در آن فرجی باشد. گفت : به ری آمدم و سعید جبیر را طلب کردم و این حدیث بر او عرضه کردم و

ص:218


1- ج 9 ، ص 307 .

معنی خبر از او بپرسیدم، گفت : تو را بَرِ حسن بصری باید رفتن که در این خبر چیزی نمی دانم گفت؛ برخاستم و به بصره رفتم، حسن بصری را از این حدیث بپرسیدم. و قصّه با او بگفتم. گفت : رَحِمَ اللّه ُ شهراً و سعیداً، از این حدیث نیمه ای به ایشان رسید و نیمه ای نرسید، و آن چنان بود که : چون رسول - علیه السلام - این حدیث بگفت، صحابه دل مشغول شدند و نیارستند تا از رسول - علیه السلام - بپرسند، به حجره فاطمه علیها السلام - آمدند و گفتند : یا بنت رسول اللّه! پدرت امروز حدیثی گفت که ما از آن سخت

اندیشناکیم اکنون تفضّل کن و برای ما بپرس که معنی آن خبر چیست؟ خاص است یا عام؟ مراد، بعضی مردمان اند یا جمله؟ فاطمه - علیها السلام - بیامد و از رسول - علیه

السلام - بپرسید، و این حال بر او عرضه کرد و بگفت که : صحابه سخت دل مشغول شده اند از این حدیث. رسول - علیه السلام - سلمان را فرمود که آواز داد که : الصّلاةَ جامعةً، تا مردم در مسجد جمع شدند. آنگه به منبر برآمد و خطبه کرد، آنگه گفت : ای مردمان! من گفتم شما را که سه خصلت هست که هر کس را که آن سه خصلت در او باشد منافق بود. در حدیث دروغ گوید، و در امانت خیانت کند و وعده را خلاف کند. به این حدیث شما را نخواستم، منافقان را خواستم امّا آنچه گفتم : اِذا حَدَّثَ کَذَبَ، در حدیث دروغ گوید، منافقان را خواستم که به نزدیک من آمدند و گفتند : ما به تو ایمان داریم و به نبوت تو مقرّیم، [من] ایشان را باور داشتم، خدای تعالی آیت فرستاد در حقّ ایشان : «اِذَا جاءَکَ المُنافِقونَ قالُوا نَشْهَدُ اِنَّکَ لَرَسُولُ اللّه ِ وَ اللّه ُ یَعْلَمُ اِنّکَ لَرَسُولُهُ وَاللّه ُ یَشْهَدُ اِنَّ المُنافِقین لَکاذِبُونَ»(1)امّا آنچه گفتم : اِذَا اؤتُمِنَ خانَ؛ چون امینش دارند خیانت کند، آن امانت نماز است و شرایط دین، ایشان در آن خیانت کردند و خدای تعالی در ایشان بفرستاد : «اِنَّ المُنافِقینَ یُخادِعُونَ اللّه َ وَ هُوَ خادِعُهُم وَ اِذا قَامُوا اِلَی الصَّلوةِ قامُوا کُسالی یُراؤُنَ النّاسَ وَ لا یَذْکُرُونَ اللّه َ اِلاّ قلیلاً»(2)

و قالَ : «فَوَیْلٌ لِلْمُصَلّینَ؛ الّذین هُم عَنْ صَلاتِهِم ساهونَ؛ الّذینَ هُم یُراؤُنَ»(3) و امّا آنچه

ص:219


1- چون آیند تو را منافقان گویند : گواهی دهیم تویی رسول خدا و خدا می داند که تو فرستاده اویی و خدا گواهی می دهد آن که منافقان دروغگویان اند. سوره منافقون (63 آیه 2).
2- براستی که منافقون فریب می ورزند با خدا و اوست فریب دهنده ایشان و چون برخیزند به نماز برخیزند سنگینان، می نمایند مردمان را و یاد نمی کنند خدا را مگر اندکی. سوره نساء آیه 142.
3- پس وای بر نماز گزاران ریائی، آنها که ایشان از نماز خود سهو کننده و بی خبران اند. آنان که ریا می کنند. سوره ماعون آیه 5 - 7.

گفتم : اِذا وَعَدَ اَخْلَفَ آن بود که ثعلبه بن مالک بیامد و گفت : یا رسول اللّه! اِنَّ لی غُنَیماتٍ وَ اِنّی لَمولَعٌ بِالسّائمِه، من گوسپندکی چند دارم و من مولع باشم به چهارپای، دعا کن خدای را تا مرا برکه ای دهد که من حقّ خدای و حقهای دیگر بواجبی بگزارم. من دعا کردم، خدای او را گوسفندی بی مر داد، چون وقت صدقه آمد، کس فرستادم، بخل کرد و وعده خلاف کرد، خدای تعالی این آیت فرستاد : «وَ مِنْهُم مَنْ عاهَدَاللّه َ لَئِنْ اتینا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَدَّقَنَّ وَ لَنَکُونَنَّ مِنَ الصّالحینَ. فَلمّا اتیهُم، الی قوله : وَ بِما کَانُوا یَکْذِبُونَ»(1)صحابه رسول

دل خوش شدند و مالی عظیم صدقه دادند.

در آغاز تنها سه تن مسلمان بودند!

در آغاز تنها سه تن مسلمان بودند!(2)

اسماعیل بن اِیاس بن عفیف روایت کرد از پدرش عفیف که گفت : من مردی بازارگان بودم به مکّه آمدم به نزدیک عباسِ عبدالمطّلب فرود آمدم، و عباس دوستِ من بود، به یمن آمدی و عِطر خریدی و در موسم بازفروختی. گفت : یک روز با عبّاس نشسته بودم در مکّه، در وقتِ زوالِ آفتاب نگاه کردم جوانی نیکوروی را دیدم که بیامد و در قرصه آفتاب نگاه کرد، آنگه روی به کعبه کرد و گفت : اَللّه ُ اکبَر، کودکی بیامد و بر دست راست او بایستاد و تکبیر کرد، و زنی بیامد و در قفای هر دو بایستاد و تکبیر کرد. ساعتی بود آن جوان به رکوع شد، ایشان [نیز] به رکوع شدند، چون سر برداشت ایشان [نیز]

سربرداشتند، [آنگاه جوان به سجده شد، ایشان نیز به سجده شدند. چون سر برداشت، ایشان نیز سر برداشتند]. من عباس را گفتم : اَمرٌ عظیمٌ؛ کاری عظیم است! آن چیست که اینان می کنند؟ گفت : نمی دانی این جوان پسر برادر من است. محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطّلب - و آن زن خدیجه است - بنت خُوَیلد زن محمّد است، و محمّد دعوی می کند که : خدای مرا بدین دین بفرستاده است، وَاللّه ِ ما اَعْلَمُ عَلی ظَهْرِ الاَرْضِ اَحَداً عَلی هَذا الدّین غَیْرَ هؤلاءِ الثَلاثَة؛ و به خدای که من بر این دین کس را نمی شناسم بر همه

ص:220


1- و از ایشان کس هست که عهد کرد با خدای، اگر بدهد ما را از فضل و روزی اش صدقه دهیم و از جمله نیکان باشیم. چون بداد ایشان را از فضلش بخل کردند به آن و برگردیدند و ایشان برگشته بودند.
2- ج 10 ، ص 13 .

پشت زمین جز این سه گانه را. عفیف گفت : در دل من افتاد که کاشکی تا من چهارم اینان بودمی. این حدیث روایت کرد پس از آن که اسلام آورده بود.

ابوذر مرد صادق و مخلص

ابوذر مرد صادق و مخلص(1)

و در خبر است که : یک روز ابوذر غفاری - رحمة اللّه علیه - حدیثی روایت می کرد از رسول - علیه السلام - جماعتی صحابه او را به دروغ می داشتند و تصدیق او نمی کردند. چون رسول - علیه السلام - درآمد او شکایت با رسول کرد، رسول - علیه السلام - گفت : ما اَظَلَّتِ الخَضْراءُ وَ لا اَقَلَّتِ الغَبْراءُ اَصْدَقَ لَهْجَةً مِنْ اَبی ذَرٍّ، گفت : آسمان سایه بر کس نیفگند و زمین کس را بر نگرفت راستیگرتر از آنِ بوذَر. چون این می گفت، امیرالمؤمنین

علی از در مسجد می درآمد، رسول گفت : اِلاّ هَذا الرَجُلَ المُقْبِلَ فَاِنَّهُ الصِّدّیقُ الاَکبَرُ وَ الفارُوقُ الاَعظَمْ(2)

دوستان خدا

دوستان خدا(3)

سعید بن جُبَیر گفت : از رسول - علیه السلام - پرسیدند که : مَنْ اَولیاءُ اللّه ِ؛ دوستان خدای کیستند؟ گفت : آنانند که چون مردمان ایشان را ببینند، خدای را یاد کنند، دیدار

ایشان مردم را لطف باشد در ذکر خدای، و راوی خبر گوید که؛ از رسول - صلّی اللّه علیه

و آله - شنیدم که می گفت : خدای را بندگانی هستند که نه پیغامبرانند و نه شهیدانند،

پیغامبران و شهیدان را بر ایشان غبطت(4) باشد روز قیامت به مکان ایشان از خدای، گفتند : یا رسول اللّه! [کیستند] ایشان و عمل ایشان چه باشد؟ ما را بگو تا ما نیز ایشان را دوست داریم، گفت : قومی باشند که با یکدیگر دوستی کنند برای خدای بی آن که میان ایشان رَحِمی و خویشی باشد و بی مالی که به یکدیگر دهند، و اللّه که رویهای ایشان به

نور تابنده بود و ایشان بر منبرهای نور باشند، چون مردمان ترسند ایشان نترسند، چون

ص:221


1- ج 10 ، ص 77 .
2- مگر این مرد سعادتمند که صدّیق اکبر بزرگتر راستگوی و فاروق اعظم (سترگتر جداکننده حق از باطل) است.
3- ج 10 ، ص 169 .
4- غِبطت، غبطه : آرزو بردن به نیکویی حال کسی، رشک بردن بر کسی بی آنکه زوال نعمت آن کس بخواهد.

مردمان دُژم باشند ایشان نباشند، آنگه برخواند : اَلا اِنَّ اَولیاءَ اللّه ِ لا خوفٌ عَلَیهم وَ لا هُم یَحزَنونَ(1) و امیرالمؤمنین علی را گفتند : از وصف اولیای خدا چیزی بگوی، گفت : عُمْشُ العُیُونِ مِنَ السَّهَرِ، صُفْرُ الْوُجُوهِ مِنَ العِبَرْ خُمْصُ البُطُونِ مِنَ الخَوی، یُبْسُ الشِّفاةِ مِنَ الظَّمَأ، گفت : چشمهاشان از بی خوابی آب ریزد و رویهایشان زرد باشد از عبرتها که بینند، شکم باریک دارند از گرسنگی، لب خشک دارند از تشنگی.

قصه یونس علیه السلام

قصه یونس علیه السلام(2)

...قوم یونس [به نینوا] بودند بدان زمین موصل، خدای تعالی یونس را به ایشان فرستاد و ایشان را دعوت کرد، ابا کردند و ایمان نیاوردند. یونس با خدای شکایت کرد. خدای تعالی گفت : بگو ایشان را که از امروز تا سه روز عذاب به ایشان آید که ایمان نیارند. یونس - علیه السلام - ایشان را این بگفت و از میان ایشان برفت.

آن روز که وعده بود از بامداد آثار و علامات عذاب پیدا شد، و آن ابری بود در او پاره های آتش، گرد شهر ایشان درآمد. مقاتل گفت : به بالای سر ایشان آمد به مقدار میلی. عبداللّه عباس گفت : کمتر از میلی بود. وَهْب گفت : ابری سیاه با او دودی سیاه بود که بر شهرهای ایشان افتاد همه در و بام ایشان سیاه کرد. چون آن بدیدند بنزدیک پادشاه

دویدند، او را گفتند : چه رای است؟ او گفت : بدانی که یونس مردی است راستیگر، و ما هرگز از او دروغی نشنودیم، و آنچه ظاهر حال است، آن است که : این علامتِ عذاب است، و لکن بروی و او را طلب کنی و اگر در میانِ ماست آمِن(3) باشی که این عذاب نیست، و اگر برفته است یقین دانی که عذاب است. برفتند و بجُستند، او را نیافتند. بازآمدند و گفتند : رفته است. پادشاه مردی عاقل بود، گفت : چون او رفته است این لا محال علامت عذاب است، و لکن من یونس را برای آن طلب می کردم تا به او ایمان آرم، و شما نیز ایمان آری، تا باشد که خدای این عذاب را از ما بردارد، اکنون چون او

رفته است و غایب شده، خدای او غایب نیست، بیایی و مجتمع شوی تا به صحرا بیرون

ص:222


1- «اَلا اِنَّ اَوْلیاءَ اللّه ِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِم وَ لا هُم یحزنون : «آگاه باشید که دوستان خدا نباشد ترسی بر ایشان و نه ایشان اندوهناک می شوند». سوره یونس (10 آیه 63).
2- ج 10 ، ص 209 .
3- آمِن : ایمن، آسوده.

رویم. آنگه بفرمود : تا جمله اهل شهر - زن و مرد و کودک و پیر و جوان و خرد و بزرگ - بیرون آمدند و چهارپای و بهایم را بیرون آوردند و به صحرا بیرون شدند، بفرمود : تا کودکان را از مادران جدا کردند، و بچّگان چهارپایان را از مادیان جدا کردند، و او جامه

ملوکانه بکَند و پلاسی درپوشید، و مردمان را بفرمود تا به یک بار بانگ برآوردند و گریه

و ضجّه(1) برگرفتند، و چهارپایان به ناله آمدند، و کودکان به گریه آمدند، و آوازها بلند شد به دعا و تضرّع، و مَلِک سر برهنه کرد و پای برهنه کرد و روی بر خاک نهاد و گفت : ای

خدای یونس! ما خواستیم تا یونس را وسیلت سازیم، اکنون یونس به شوم(2) گناه ما از

میانِ ما برفت، ما به درگاه تو آمدیم و تن تسلیم کرده و فرمان تو را گردن نهاده و به تو ایمان آورده. بارخدایا! به رحمت تو بر بندگانت و به قدر [و] منزلت یونس بر تو که این عذاب از ما برداری. خدای تعالی از ایشان صدق نیّت شناخت، عذاب از ایشان برداشت.

چون خدای تعالی عذاب از ایشان برداشت، گفتند : یونس را طلب کنی تا ایمان آریم. یونس - علیه السلام - از آن جا برفت چند روز چون آن مدّت بگذشت و یونس بی خبر بود از احوال قوم، برخاست و به سر کوه [بر] آمد و فرونگرید شهر بر جای بود، گمان برد که شهر برجای است و مردم هلاک شدند، چون نگاه کرد شبانی از شهر بیرون می آمد و گوسپند بسیار از شهر بیرون آورد و بر کوه آمد به گوسپند چرانیدن.

یونس او را گفت : مردمان نینوا را چگونه رها کردی؟ گفت : فی خَیْرٍ و سلامَه؛ به خیر و سلامت اند. گفت : هیچ عذاب و آفت و هلاک نرسید ایشان را؟ گفت : نه. یونس گفت : بارخدایا! اینان هرگز مرا به دروغی ندیدند، مرا تکذیب کردند. اکنون چون مرا به دروغ

بیازمودند قول من کی باور دارند؟ از آن جا برفت و روی در بیابان نهاد و ذالک قوله :

«وَ ذَا النُّونِ اِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً»(3) - الآیه، به کنار دریا رسید. جماعتی در کشتی می نشستند، با ایشان در کشتی نشست...

ص:223


1- ضَجَّه : ناله، غوغا، شیون.
2- شؤم : نامبارکی.
3- «وَ ذَاالنُونِ اِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ اَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیهِ فَنادی فِی الظُلُماتِ اَنْ لا اِله اِلاّ اَنتَ سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظّالمینَ» «و صاحب ماهی چون رفت خشمناک پس گمان کرد که هرگز تنگ نخواهیم گرفت بر او پس ندا کرد در تاریکیها که نیست خدایی مگر تو منزّهی تو بدرستی که من هستم از ستمکاران انبیا / 88».

چون یونس در کشتی نشست، دریا آشفتن گرفت(1) و موجها متلاطم، کشتیبان گفت : در میان ما بنده گریخته هست. یونس گفت : آن بنده گریخته منم، اگر خواهی تا شما سلامت یابی، مرا به آب اندازی. گفتند : حاشا! ما بر تو اثر بندگان گریخته نمی بینیم، تو سیمای صالحان داری، گفت : من گفتم، شما بِه دانی. گفتند : ما تو را به دریا نیفگنیم تا احوال تو نیک بنه دانیم. قرعه بیاوردند و برانداختند، چند بار به نام یونس برآمد، مردمان

کشتی گفتند : این جای تعجّب است! او را بر گرفتند تا به دریا افگنند، خدای تعالی «نون»(2) را گفت : دریاب بنده مرا یونس! که من شکمِ تو روزی چند زندان او خواهم کردن و او طعمه تو نیست، نگر! تا هیچ پوست و استخوان او را نیازاری.

«نون» به تاختن از اقصای(3) دریا بیامد، چون او را به کنار کشتی آوردند، سر برداشت و دهن بازکرد، گفتند : اگر اِنْ کانَ و لابُدّ(4) است که این مرد صالح را به دریا می باید انداختن، به دهن ماهی نه اندازیم، او را از آن جانب به دیگر جانبش بردند، دگر باره ماهی بیامد و دهن باز کرد، تا به هر چهار جانب بگردانیدند، گفتند : مگر در زیر این سرّی هست، او را

بینداختند و ماهی او را فرو برد.

و او چهل شبان روز در شکم ماهی بماند، چون مدّت بگذشت، خدای تعالی ماهی را فرمود تا او را به صحرا برانداخت، آنگه خدای تعالی درخت کدو برویانید تا زود برآمد و سایه افگند - و از این جاست که درخت کدو سریع النّبات(5) باشد - و در سایه آن درخت می بود، و خدای تعالی بزی کوهی را بفرستاد تا او را شیر می داد. چون روزی چند برآمد، درخت کدو آب نیافت بخوشید(6)، یونس دلتنگ شد، خدای تعالی به او وحی کرد و گفت : برای درخت کدو که خشک شد دلتنگ می شوی! [از برای صد هزار مرد و زیادت که هلاک شدندی دلتنگ نمی شوی!] و او را اعلام کرد که : ایشان ایمان آورده اند و در طلب [و] آرزوی تواند.

یونس - علیه السلام - بیامد، چون به در شهر رسید شبانی را دید. شبان او را گفت : تو

ص:224


1- آشفتن گرفت : تلاطم و طوفانی شدن آغاز کرد.
2- نون : ماهی.
3- اقصا : از دورترین نقطه یا مکان یا جایی.
4- اِنْ کانَ و لابُدّ : اگر باید چنین باشد و گزیری از آن نیست.
5- سریع النّبات : روئیدن آن با سرعت انجام می شود، سریع الرشد است. زود روینده.
6- خوشیدن : خشکیدن.

چه مردی؟ گفت : من یونس متّی ام. گفت : پادشاه این شهر و مردمان این شهر آرزومند دیدار تواند، چرا در شهر نروی؟ گفت : نمی روم، و لکن چون تو با شهر شوی پادشاه را سلام من برسان، و بگو که : یونس تو را سلام می کند. شبان گفت : تو عادت پادشاه و مردمان این شهر دانی که هر کس که بر او دروغی بینند او را بکشند اگر بیّنت(1) از من خواهند من چه گویم؟ گفت : این درخت و این سنگ گواه تواند.

شبان برفت و پادشاه را گفت : مردی بر این شکل و بر این هیأت مرا گفت : من یونس متّی ام، سلام من به پادشاه برسان، و او برفت. پادشاه گفت : یا کذّاب! ما مدتی دراز است تا یونس را طلب می کنیم و او را نمی یابیم، تو او را از کجا یافتی؟ گفت : من او را فلان جایگاه یافتم، و بر این؛ دو گواه دارم، گفت : کیستند آن گواهان؟ گفت : سنگی است

و درختی. پادشاه عجب داشت، وزیر را با جماعتی معروفان گفت : بروی و بپرسی و بنگری صحّت این حدیث، اگر راست می گوید با پیش منش آری، و اگر دروغ گوید گردنش بزنی. و یونس - علیه السلام - آن جا که آن مرد را پیغام داد، با درخت و سنگ تقریر کرد که : چون او آید [و] گواهی خواهد بر حضور من، برای او گواهی دهی. و ایشان تقبّل کردند، شبان بیامد با کسان پادشاه بنزدیک آن سنگ و آن درخت، و ایشان را

گفت : آن گواهی مرا بنزدیک شماست سوگند می دهم بر شما نه یونس این جا حاضر آمد و مرا پیغام داد به ملک؟ درخت و سنگ گواهی بدادند. مردمان پادشاه بازآمدند و ملک را خبر دادند. پادشاه دست شبان گرفت و او را برجای خود بنشاند و گفت : این جای به تو

سپردم نگه دار و پادشاهی تو راست و او برخاست به طلب یونس، بگردید و او را بیافت و عمر در خدمت او سر برد.

اعجاز قرآن

اعجاز قرآن(2)

رسول ما - علیه السلام - مردی بود از عرب مِنْ اَعلاهُم و اَشْرَفِهِم نَسَباً(3)، در میان

ص:225


1- بیّنت : شاهد، گواه، دلیل.
2- ج 10 ، ص 235 .
3- از بالاترین و گرانمایه ترین نَسَبها و خانواده هایی که در قوم عرب وجود دارد. پیوسته بود.

ایشان زاده و پرورده، و هرگز پیش استادی و مؤدِّبی(1) و معلّمی نرفته، و چیزی نیاموخته و کتابی نخوانده، و این معنی تعاطی نکرده(2)، و مردی امّی بود بر اصل ولادت مادر مانده، و چهل سال بر این طریقت و سیرت می بود، آنگه بیامد و دعوی نبوّت کرد، از او معجز خواستند گفت : معجز من کلامی است از جنس کلام شما که شما دانی و شناسی الفاظ آن و معانی آن، و چون بشنوی گمان بری که مانند آن بتوانی گفتن، آنگه چون قصد کنی از

شما متأتی نشود(3)

ایشان گفتند : این ممکن باشد و ما فُصحای عربیم و امرای کلامیم و زمام آن به دست ما است چنان که ما خواهیم بگردانیم گاه خطبه و گاه شعر و گاه مثال از نظم و نثر بر حسب مراد ما، چون خواستند تا بگویند نتوانستند، این دلیل اعجاز قرآن است.

امّا آن که از چه وجه معجز است، مسلمانان خلاف کردند، بعضی گفتند : اعجاز او از فرط فصاحت است و آن که در درجه علیاست از فصاحت، و هیچ کلام فصیح به این پایه نرسد...

سخنان زلیخا با یُوسف

سخنان زلیخا با یُوسف(4)

عبداللّه عباس گفت : از جمله مراودت(5) او آن بود که با یوسف بنشست و او را گفت : ای یوسف چه نیکوست این موی تو! گفت : اول چیز که در خاک پراگنده شود، این موی باشد. گفت : یا یوسف! چه نیکوست این روی تو! گفت : خدای در رحم مادر نگاشت این را. گفت : یا یوسف! حسن صورت تو تن من لاغر بکرد! گفت : شیطان تو را بر این معاونت می کند. گفت : یا یوسف! عشق تو آتش در دل من زد آن آتش را بنشان. گفت : اگر آتش تو بنشانم به آتش دوزخ سوخته شوم. گفت : خیز در آن خانه شو و آبی بیار که من تشنه شده ام. گفت : در آن خانه آن کس شود که کلید خانه به دست اوست. گفت : یا یوسف! در آن خانه بستر حریر باز کرده ام، خیز در آن خانه آی و مراد من از خود بده.

ص:226


1- مؤدّب : ادب کننده، پرورش دهنده.
2- تعاطی کردن : فراگیری، داد و ستد کردن.
3- متأتی نشود : مهیّا و آماده نشود. اثری ظاهر نگردد.
4- ج 11 ، ص 43 .
5- مُراوده، مراودت : دوستی و معاشرت داشتن، رابطه داشتن.

گفت : پس نصیب من از بهشت بشود. گفت : یا یوسف! خیز با من در آن پرده آی که کس را در آن پرده راه نیست. گفت : هیچ پرده مرا از خدای نپوشد. گفت : یا یوسف! دست بر دل من نه تا از دست تو شفا یابم، گفت : عزیز به این اولیتر(1) است. گفت : چه گویی اگر من عزیز را شربه ای(2) دهم که در آن شربه زیبق(3) و زرّ سوده(4) تا بمیرد و اعضایش پاره پاره شود، آنگه در چیزی پیچم او را و در نهان خانه فگنم او را تا کس نبیند او را نیز(5) و مُلک او به تو دهم؟ گفت : پس چگونه رستگاری یابی از عقاب خدای؟ گفت : یا یوسف! چندانی که در شمار تو آید تو را زر و جواهر دهم تا در رضای خدای خود صرف کنی. گفت : یا هذه! ای زن مرا مُسلَّم کن(6)

غم فراق یوسف علیه السلام

غم فراق یوسف علیه السلام(7)

در خبر می آید که : روزی مردی یعقوب را گفت : چشم تو به چه آفت چنین شد؟ گفت : به گریه یوسف. گفت : پشتت چرا دوتا شد؟ گفت : به غم یوسف. گفت : چرا چونین درهم افتاده ای و ضعیف شده؟ گفت : به فراق یوسف. خدای تعالی وحی کرد به او، گفت : اَتَشْکونی اِلی خَلقی؛ شکایت من با بندگان من می کنی! به عزّت و جلال من که این غم از تو کشف(8) نکنم تا مرا بنخوانی. عِندِ(9) آن یعقوب - علیه السلام - گفت : «اَشْکُوا بَثّی وَ حُزْنی اِلی اللّه ِ»(10)، خدای تعالی وحی کرد و گفت : به عزّت من که اگر مرده بودندی

ص:227


1- اولیتر : سزاوارتر.
2- شربه : مقداری از نوشیدنی که به یک بار نوشیده شود.
3- زیبق : جیوه، فلزی است به صورت مایعی بسیار سنگین.
4- زرّ سوده : طلای سائیده.
5- نیز : دیگر.
6- مسلم کردن : باور کردن.
7- ج 11 ، ص 137 .
8- کشف کردن : برطرف کردن، زایل کردن.
9- عِنْد : ظرف زمان و مکان نزد، پیش، نزدیک.
10- اشاره است به آیه : «اَشْکُوا بَثّی وَ حُزْنی اِلی اللّه ِ وَ اَعْلَمُ مِن اللّه ِ ما لا تَعْلَمُون» گفت : براستی جز این نیست که از پریشانی حال و اندوهم به خدا شکایت می کنم و از خدا چیزهایی می دانم که شما نمی دانید. سوره یوسف (12 آیه 87).

این فرزندان تو، من ایشان را زنده کردمی و با تو دادمی. و سبب این امتحان آن بود که، روزی گوسپندی در سرای تو بکشتند، درویشی آمد و چیزی خواست، چیزش ندادند؛ و من از همه خلقان، پیغامبران را دوست تر دارم. پس درویشان را اکنون طعامی بساز و درویشان را بخوان تا بخورند. یعقوب - علیه السلام - طعامی بساخت و بفرمود تا منادی در شهر ندا کرد که : هر که امروز روزه دار است باید تا به خانه یعقوب روزه گشاید.

جماعتی حاضر آمدند و طعام بخوردند، خدای تعالی کشف آن محنت کرد.

جبرئیل در زندان با یوسف علیه السلام

جبرئیل در زندان با یوسف علیه السلام(1)

وَهْب مُنَبَّه وَ سُدّی روایت کردند که چون یوسف - علیه السلام - در زندان بود، جبریل بنزدیک او آمد و او را گفت : ایُّها الصّدیق! مرا می شناسی؟ گفت : نه، جز که روی نکو

می بینم و بوی خوش می یابم، گفت : روح الامین و رسول ربّ العالمین ام(2)یوسف گفت : چون آمدی به این جای گناهکاران، و اَنْتَ اَطْیَبُ الاَطیَبینَ وَ رأسُ المُقَرَّبین و رسول ربّ العالمین(3)؟ جبریل گفت : یا یوسف! تو نمی دانی که خدای تعالی جایها به مردان پاک بکند، و هر آن زمین که شما در آن جا باشی بهترین زمینها باشد، و خدای تعالی این زندان و پیرامن او پاک بکرد به حصول تو در وی، ای سیّد پاکیزگان و پسر صالحان و مخلصان! یوسف گفت : یا جبریل! مرا چگونه به نام صدّیقان می خوانی و از جمله مخلصان و پاکان می شماری؟ و من در جای گناهکاران گرفتارم و به قهر مفسدان(4) در

زندانم؟ گفت : برای آن که تو مخالفتِ هوای نفس کردی و فرمان آن که تو را با معصیت خواند نکردی، برای آن نام تو در صدّیقان بنوشتند و تو را از جمله مخلصان شمردند و درجه پدرانت ارزانی داشتند. گفت : ای روح الامین! خبر یعقوب چه داری؟ گفت :

ص:228


1- ج 11 ، ص 138 .
2- اشارت است به جبرئیل امین، پیک وحی الهی.
3- تو پاکیزه ترین پاکیزه ها و سردسته نزدیکان به خداوند و فرشته پیک پروردگار عالمیان هستی.
4- به قهر مفسدان : بر اثر غلبه و چیرگی و خشم و غضب افراد فساد کننده در...

خدای او را صبر نکو داد(1) بر مفارقت تو، و او را ابتلا(2) کرده است به حزن و اندوه تو فَهُوَ کَظیم(3) او دلی غمگین دارد، گفت : ای جبریل! حزن او چه قدر است؟ گفت : هفتاد چندان که مادری را باشد که فرزندش بمیرد. گفت : یا جبریل! چه مزد است او را؟ گفت : مزد صد شهید. گفت : مرا ملاقات خواهد بودن؟ گفت : آری! یوسف - علیه السلام - گفت : لا اُبالی بَعْدَ ذالک بما یُصیبنی؛ پس از این بار باز نگیرم به هر چه به من رسد، و دل خوش شد.

اثر صدق نیّت

اثر صدق نیّت(4)

در خبر است که چون آیت تحریم خَمر آمد، و تحریم خمر مؤکّد شد، رسول - علیه السلام - زجر(5) می فرمود آن را که خمر می خورد، و هر کجا می یافتند می ریختند.

یک روز رسول - علیه السلام - در کویی از کویهای مدینه می رفت، برنایی از انصار از آن سو می آمد قَرابه ای(6) خمر بر سر گرفته چون رسول را بدید بترسید و متغیّر شد و مفرّی(7) طلب کرد تا بگریزد یا راه بگرداند، راه نبود. در دل نیّت با خدای تعالی راست کرد و گفت : بارخدایا اگر این یک بار دیگر پرده فروگذاری، دگر با سَرِ این خطا نروم.

آنگه ترسان و لرزان می آمد. تا به رسول رسید، سلام کرد، رسول - علیه السلام - گفت :

ای فلان! چیست این که داری؟ نیارست(8) گفتن که خمر است، گفت : پاره ای سرکه است یا رسول اللّه! رسول - علیه السلام - گفت : مرا دِه. او قرابه از سر بگرفت و با دلی خایف(9) و

دستی لرزان پاره ای بر دست رسول ریخت. راوی خبر گوید که : سرکه صافی پاکیزه بود. رسول - علیه السلام - از آن بچشیت و یاران بچشیتند(10)مرد متعجّب فرو ماند و گفت : یا

ص:229


1- اشارت است به تعبیر قرآن کریم : «فَصَبرٌ جَمیلٌ» : پس صبر من صبر نیکو و بزرگی است. سوره یوسف (12 آیه 19).
2- ابتلا کردن : دچار کردن، مبتلا کردن، آزمایش نمودن.
3- فَهُوَ کظیم : اشاره است به آیه «... و ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ فَهُوَ کَظِیمٌ» «و سپید شد چشمش از اندوه بسیار امّا او فرو خورنده خشم بود». یوسف / 85.
4- ج 11 ، ص 197 .
5- زَجر : بازداشتن، راندن، نهی و آزار کردن.
6- قَرابه : شیشه شراب.
7- مَفرّی : گریزگاه، جای فرار.
8- نیارست گفتن : جرأت نکرد بگوید، نتوانست بگوید.
9- خایف : ترسان.
10- چشیتن = چشیدن صورتی از فعل چشیدن که در متون قدیم معمول بوده است.

رسول اللّه! به آن خدای که تو را به حقّ به خلقان فرستاد که من خمر در این قرابه کردم.

گفت : راست می گویی، و لکن چون مرا دیدی در دل چه نیت کردی؟ گفت : توبه نصوح کردم(1) و گفتم : بارخدایا! اگر این یک بار دیگر مرا رسوا نکنی، با سَرِ مانند این نروم. گفت : لا جرم چون خدای تعالی از نیّت تو صدق شناخت حال بگردانید و خمر در قَرابه سرکه کرد، آنگه این آیت برخواند : «اِنَّ اللّه َ لا یُغَیّرُ ما بِقَومٍ حَتّی یُغَیّرُوا ما بِاَنْفُسِهِم»(2)

صله رحم

صله رحم(3)

ابو سلمه روایت کرد که : ابوالدّرداء، بیمار شد. صحابه به پرسیدن(4) او رفتند، حدیث

صلت رحم برآمد و آن که رسول گفته است : صِلَةُ الرَحِم تَزیدُ فِی العُمر(5) رحم پیوستن

در عمر بیفزاید.

عبدالرحمن عوف گفت، از رسول - علیه السلام - شنیدم که گفت : خدای تعالی گفته است : من خدای رحمانم، رَحِم بیافریدم و نام آن از نام خود بشکافتم(6)، هر که آن را

بپیوندد، با او بپیوندم و هر که آن را بِبُرد، او را بِبُرم.

مکر نمرود

مکر نمرود(7)

در ذیل آیه 46 سوره ابراهیم - علیه السلام - [قَدْ مَکَرُوا مَکْرَهُم(8)].

....در بعضی تفسیرها آورده اند از امیرالمؤمنین و جماعتی مفسّران که : مراد به این مکر، مکر نمرود است که خدای تعالی به آن مثل زد، و آن آن بود که ابراهیم - علیه السلام - گفت : من تو را دعوت می کنم با خدای آسمان. او گفت : من خدای زمینم و

ص:230


1- توبه نصوح : توبه راست، توبه ای که باز رجوع نکنند بر آن چه از آن توبه کرده باشند، توبه خالص.
2- بخشی است از آیه 13 سوره رعد : «...همانا خداوند تغییر نمی دهد آنچه با قومی است تا وقتی که تغییر دهند آنچه در نفسهای ایشان است».
3- ج 11 ، ص 213 .
4- پرسیدن : عیادت کردن مریض.
5- صله رحم و پیوستن به خویشان عمر را افزایش می دهد.
6- شکافتم : در این جا مشتقّ کردم.
7- ج 11 ، ص 294 .
8- اشارت است به آیه : «وَ قَدْ مَکَرُوا مَکْرَهُمْ وَ عِنْدَ اللّه ِ مَکْرُهُمْ وَ اِنْ مَکْرُهُمْ لِتَزولَ مِنْهُ الجبالُ» همانا مکرشان را بکاریستند و نزد خداست سزای مکرشان و اگر چه بود مکرشان که زایل شود از آن کوهها. ابراهیم / 48.

نمی دانم که در آسمان خدایی هست. او گفت : خدای آسمان و زمین خدای من است و اگر تو در مُلک زمین دعوی می کنی دانی که تو را در مُلک آسمان هیچ بنرود، چه این آفتاب و ماه و ستارگان بر این صفت به فرمان خدای روانند. او گفت : به آسمان روم و بنگرم تا این خدای آسمان چیست، آنگه چهار بچه کرکس بگرفت و ایشان را می پرورد و گوشت می داد تا بزرگ شدند و قوی گشتند، و تابوتی بساخت و آن را دو در ساخت. یکی به بالا، یکی به زیر. و در آن تابوت نشست و دیگری را با خود در آن جانشاند و آن

تابوت در پای آن کرکسان بست و عصای ها گرفت(1) و پاره ای گوشت بر سر آن عصا بست و از بالای آن تابوت بر بَست چنان که آن کرکسان به آن گوشت می نگریدند و به طمع آن گوشت به جانب بالا می پریدند. چون در هوا دور برفتند، نُمرود صاحبش را گفت : آن در که بر بالاست بگشای و بنگر تا به آسمان نزدیک شدیم یا نه؟ او در بگشاد و بنگرید، گفت : آسمان هم آن جاست که بود و هیچ اثر نکرده است این رفتن ما. گفت : درِ زیر بگشای و بنگر تا از زمین چون افتاده ایم. او در بگشاد، و فرو نگرید، گفت : زمین مانند

دریایی سپید می بینم و کوهها مانند دودی سیاه. گفت : رها کن تا برویم. درها فروکردند و کرکسان می پریدند تا چندان بپریدند که باد منع کرد ایشان را از پریدن. گفت : درها بگشا

و بنگر. او درِ بالا بگشاد و بنگرید، گفت : آسمان همچنان می نماید که از زمین می نمود، و دَرِ زیر بگشاد و بنگرید، گفت : زمین چون دودی سیاه می نماید، و آوازی شنید که گفت :

یا اَیَّتُها الطّاغِیَة اَیْنَ تُرید. ای طاغی کجا می روی؟

عکرمه گفت : با او در تابوت غلامی بود با کمان و تیر، چون به آن جا رسید که بیش از آن نتوانست رفتن، تیر بینداخت، بازپس آمد خودنالود، او گفت : کُفِیتُ اَمْرَ السّمَاءِ؛ کار آسمان کفایت شد شما را... آنگه نمرود بفرمود تا عصا باشگونه کردند و آن سر که بر او

گوشت بود به زیر کردند. کرکسان سر به زیر نهادند، حق تعالی این مکر را وصف کرد به آن که به حدّی است که کوه از او زایل شود، علی سَبیل التَوسُّعِ و المُبالَغَةِ [وَ اِن کانَ مَکْرُهُمْ لِتَزول مِنْهُ الجِبالُ(2)].

ص:231


1- ها گرفت:
2- به طریق گشادگی و زیاده روی در بیان فرمود : اگر چه مکرشان در حدّی باشد که کوهها از آن زایل و نابود شود.

زن اعرابی

زن اعرابی(1)

انس مالک روایت کرد از بلال که رسول - علیه السلام - یک روز در مسجد مدینه نماز می کرد تنها، زنی اعرابی بگذشت. خواست تا در قفای رسول نماز کند در مسجد رفت و دو رکعت نماز در قفای رسول بکرد و رسول - علیه السلام - ندانست که کسی در پی او نماز می کند این سورت برگرفت(2)چون به این آیت رسید، زن اعرابی نعره ای بزد و بیوفتاد بی هوش، رسول - علیه السلام - سلام باز داد و گفت : آبی بیاری. آبی بیاوردند و بر روی او زدند، باهوش آمد. رسول - علیه السلام - گفت : یا اعرابیّه! چه حال است تو

را؟ گفت : بگذشتم، تو تنها نماز می کردی خواستم تا در قفای تو دو رکعت نماز کنم یا رسول اللّه، این که گفتی : «وَ اِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ اَجْمَعِینَ لَها سَبْعَةُ اَبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُوم»(3)، این کلام خداست یا کلام تو است؟ گفت : لا بل کلام خداست، اعرابیّه گفت : واویلاه(4)، هر عضوی از اعضای من بخشیده خواهد بودن بر دری از درهای دوزخ؟ رسول - علیه السلام - گفت : خلقان را بر هر دری از درهای دوزخ عذاب کنند، عَلی قَدْرِ

اَعمالِهِم، براندازه عملشان. گفت : یا رسول اللّه! من زنی درویشم و مالی ندارم جز هفت بنده دارم تو را گواه کردم یا رسول اللّه که همه را آزاد کردم، هر یکی را بر دری از درهای دوزخ. جبریل آمد و گفت : یا رسول اللّه بشارت ده اعرابیّه را که خدای تعالی درهای دوزخ بر تو حرام کرد و درهای بهشت بگشاد بر تو.

در قیامت از پنج چیز پرسند

در قیامت از پنج چیز پرسند(5)

و در خبر است از صادق - علیه السلام - که گفت : هیچ کس نباشد و الاّ در قیامت از او چند چیز بپرسند : عَنْ عُمْرِهِ فِیما اَفْناهُ، وَ عَنْ شَبابِهِ فِیما اَبلاهُ وَ عَنْ مالِهِ مِن اَیْنَ اکْتَسَبَهُ وَ اَیْنَ وَضَعَهُ، وَ عَنْ وِلایَتِنا اَهْلَ البَیتِ، گفت : او را از این پنج چیز بپرسند : از عمرش که در

ص:232


1- ج 11 ، ص 327 .
2- منظور سوره مبارکه حجر است که پیامبر (ص) در نماز خود آن را تلاوت فرمود.
3- و دوزخ وعده گاه ایشان است جمله، و آن را هفت در است هر دری را از آن جزئی بخشیده هست. حجر / 43 / 44.
4- واویلاه : افسوس و دریغ.
5- ج 11 ، ص 348 .

چه فانی کرد، و از جوانیش که در چه به سر آورد، و از مالش که از کجا جمع کرد و کجا نهاد، و از ولایت ما اهل البیت.

مرگ

مرگ(1)

و امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : ما رَأیتُ یَقیناً اَشْبَهَ بالشّکَ مِنَ المَوْتْ؛ من هیچ یقین ندیدم که به شک بهتر ماند از مرگ، یعنی یقین است به حقیقت، و مردمان با او چنانند که کسی که شاکّ(2) باشد، یعنی نه عمل آنان می کنند که مرگ به یقین دانند.

نماز

نماز(3)

و در خبر آمده است که : چون رسول را کاری پیش آمدی، پناه با نماز دادی(4)، به نماز مشغول شدی.

شیرینی کلام خدا

شیرینی کلام خدا(5)

شهر بن حَوشَب گفت از عبداللّه عبّاس که : یک روز رسول - صلی اللّه علیه و آله - در سایه خانه کعبه نشسته بود، عثمان بن مظعون بگذشت - و هنوز ایمان نیاورده بود - تبسّمی کرد با رسول - علیه السلام - گفت : بیا بنشین. بیامد و در برابر رسول - علیه

السلام - بنشست و با رسول - علیه السلام - حدیث می کرد. رسول - علیه السلام - چشم در

آسمان زد و می نگرید و چشم بتدریج فرود می آورد تا به جانب دست راست چشم فرود آورد و روی به آن جانب کرد - کالمُصغی(6) اِلی اَحَدٍ؛ چون کسی که گوش با کسی دارد، و سر می جنبانید چون کسی که مستفهم(7) باشد چیزی را، آنگه دگرباره [چشم رها کرد در

ص:233


1- ج 11 ، ص 353 .
2- شاکّ : شک کننده، شک آورنده.
3- ج 11 ، ص 353 .
4- پناه به نماز دادن : به نماز پناهنده می شد. به نماز پناه می برد.
5- ج 12 ، ص 83 .
6- مُصْغی : از مصدر اصغاء : شنونده.
7- مُستفهم : چون کسی که می خواهد چیزی را بفهمد، کسی که طلب فهم مطلب می کند.

آسمان چون کسی که از پی چیزی نگرد ساعتی نیک. آنگه] روی با من کرد و راست

بنشست. عثمان بن مظعون گفت : یا محمّد تا من با تو می نشینم ندیدم که چونین کردی که

امروز، این به رای کردی؟ این چشم در آسمان رها کردن به دو نوبت و گوش بازکردن و سرجنباندن چرا بود؟ با که می گفتی و از که می شنیدی؟ رسول - علیه السلام - گفت : بدان

که رسول خدای(1) به من آمد و پیغامی آورد مرا از خدای. گفت : چه پیغام آورد؟ گفت : این آیت که : «اِنَّ اللّه َ یأمُرُ بالعَدْلِ وَ الاِْحسانِ...» - الآیه، الی قوله : «لَعَلَّکُم تَذَکَّرُونَ»(2)آیت بر او خواند. عثمان مظعون گفت : از آن روز اسلام در دل من قرار گرفت و رسول را - علیه السلام - دوست بداشتم.

عِکرِمه روایت کرد که رسول - علیه السّلام - این آیت بر ولید(3) خواند، گفت : یَابنَ اَخْ باز خوان. رسول - علیه السّلام - بازخواند، گفت : اِنَّ لَهُ وَاللّه ِ لَحَلاوَةً وَ اِنَّ عَلیه لَطَراوَةً وَ اِنَّ اَعْلاهُ لَمُثْمِرٌ وَ اِنَّ اَسْفَلَهُ لَمُعْدِقٌ. وَ ما هُوَ بِقَوْلِ البَشَر، گفت : وَاللّه ِ که در او حلاوتی و شیرینی هست و بر او طراوتی و تازگیی هست و بالای آن میوه دار است و زیر او شاخ آور است. و این نه کلام آدمیان است.

داستان عمّار یاسر

داستان عمّار یاسر(4)

عبداللّه عبّاس گفت : آیت(5) در عمّار یاسر آمد که مشرکان مکّه او را بگرفتند و پدرش یاسر را و مادرش سمیّه را و صُهَیب را و خبّاب را و بِلال را و سالم را و ایشان را عذاب

می کردند به انواع عذاب، امّا سمّیه را در میان دو شتر ببسته بودند و عذاب می کردند و گفتند : رسنی از لیف تافته و سَرِ آن گره بر زده، بر سر او می زدند تا کور شد و او می گفت : خدا یکی است، تا او را بکشتند. و گفتند : نیزه ای بر اندام او زدند و او را

ص:234


1- منظور حضرت جبرئیل است، پیک الهی.
2- «خداوند به عدالت و نیکی و بخشش اقربا فرمان می دهد و از کار بد و ناروا و ستمگری منع می کند، پندتان می دهد، شاید اندرز گیرید». سوره نحل (16 آیه 90).
3- منظور : ولید بن مغیره از سران شرک و بت پرستی و دانشمند قبایل شرک است.
4- ج 12 ، ص 101 .
5- منظور آیه : «مَنْ کَفَرَ بِاللّه ِ مِنْ بَعْدِ اِیمانِهِ اِلاّ مَنْ اُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بالایمان...» «هر که کافر شود به خدای از پس ایمانش الاّ آن کس که ستم کنند بر او و دل او ساکن بود به ایمان...» سوره نحل (16 آیه 106).

بکشتند. و یاسر را نیز در زیر عذاب بکشتند. عمّار یاسر چون چنان دید، گفت : بس فسوس باشد که مرا در اسیری بکشند، آنچه ایشان می خواستند از دشنام و نابایست در حقّ رسول - علیه السلام - بگفت. او را رها کردند. و یاسر و سمّیه اول کس بودند در اسلام که ایشان را بکشتند. قتاده گفت : بنو المغیره عمّار را بگرفتند و در چاه میمون

کردند او را و گفتند : اگر به محمّد کافر شوی و الاّ این چاه بر تو بینباریم(1)او آن چه ایشان

می خواستند از او، بگفت به اکراه ایشان و دلش به ایمان مطمئن و ساکن بود. رسول را - علیه السلام و الصّلاة - گفتند که : عمّار کافر شد، گفت : کَلاّ اِنَّ عَمّاراً مُلِی ءَ ایماناً مِنْ قَرْنِهِ اِلی قَدَمِهِ وَ اَختَلَطَ الاِیمانُ لَحْمَهُ وَ دَمَهُ، گفت : عمّار پر از ایمان است از سر تا پای و ایمان با گوشت و خون او آمیخته است. عمّار با نزدیک رسول آمد - علیه السلام - گریان و می گفت : یا رسول اللّه! شرمسارم از کلمتی که نه به اختیار، بل به اِکراه بر زبان من رفته است. رسول - علیه السّلام و الصلاة - چشم او می سترد و می گفت : باکی نیست اگر دگر بار در مثل این حال گرفتار شوی و از تو خواهند تا مانند آن گویی، بگو که بر تو حرج نیست. خدای تعالی در حقّ او این آیت فرستاد و عمّار از جمله اجلاّ(2) و بزرگان صحابه

است و او را در اسلام قَدَمی و قِدَمی(3) تمام است.

راوی خبر گوید که : آن روز که مسجد رسول - علیه الصلاة و السّلام - بنا می کردند، رسول صحابه را تحریض و ترغیب می کرد و می گفت : هر کس که او خشتی برگیرد، فَلَهُ کذا و کذا. او را چندین و چندین ثواب باشد. هر یکی از صحابه می رفتند و یک یک خشت می آوردند، مگر عمّار که او می رفت و دو دو خشت می آورد. رسول - علیه الصلاة و السلام - گفت : چرا تو دو دو خشت می آری؛ که رنجور شوی! گفت : یا رسول اللّه! واحِدة مِنّی و واحِدَةٌ منک؛ یکی برای خودم می آرم و یکی برای تو؛ چه، قدر تو از آن

رفیعتر است که تو را رها کنند تا خشت برداری و نمی خواهم که [آن ثواب که] گفتی تو را نباشد یکی به نصیب خود می آرم و یکی به نیابت تو. رسول [- علیه السلام - گفت : جَزاکَ اللّه ُ خَیْراً؛ خدای تو را جزای خیر کناد. و رسول - علیه السلام - او را خبر داد و

ص:235


1- بینباریم : ابناشته و انبارده کنیم. انباردن / انباشتن.
2- اَجِلّه : جمع جلیل : بزرگان.
3- هم در اسلام پیشگام است و هم دیرینگی و کهنگی و سابقه بیشتر دارد.

گفت : سَیَقْتُلُکَ الفِئَةُ الباغِیَةُ وَ آخِرُ زادِکَ ضَیاحٌ مِنْ لَبَنٍ، گفت : تو را گروه باغیان(1) کشند و آخر زاد تو شربه ای شیر باشد با آب آمیخته، و این حدیث از رسول] - صلی اللّه علیه وَ

عَلی آلِهِ - بیشتر صحابه بشنیدند تا روز صفّین عمّار در لشکر امیرالمؤمنین علی بود و منادی برآمد و آواز داد : یا خلیلَ اللّه ِ اِرْکَبی؛ ای لشکر خدای برنشین. عمّار پاره ای

خطمی بر سر نهاده بود و سر خواست شستن روا نداشت که چندان توقّف کند که آن خطمی از سر فرو شوید. سلاح خواست و بپوشید و به کالزار(2) آمد و اسپ را ناورد(3) می داد و می گفت :

نَحنُ ضَرَبناکُم عَلی تَنْزیلهِ

فَالیَوْمَ نَضْرِبُکُمْ عَلی تأویلِهِ

ضَرباً یُزیلُ الهامَ عَنْ مَقیله

وَ یُذهِلُ الخَلِیلَ عَنْ خَلِیلِه

اَوْ یَرْجِعَ الحَقُّ اِلی سَبِیلهِ

یا رَبِّ اِنّی مؤمِنٌ بِقِیلِه(4)

و مبارز می افگند و از چپ و راست تا مجروحش بکردند و جراحات بسیار بر اندامش کردند بیامد و آبی خواست شربه ای شیر به او دادند. او آن شربه شیر بستد و

گفت : صَدَق اللّه ُ و صَدَقَ رسولُهُ خدا و پیامبر راستیگرند چون او را بکشتند هر دو لشکر را معلوم شد که معاویه و لشکرش باغی اند، از قتال امیرالمؤمنین باز ایستادند. عمروعاص گفت : نمی دانی شما که او را علی کشت که اگر علی او را به کالزار نیاوردی او

کشته نشدی. ایشان دل خوش شدند و با سر کالزار شدند. امیرالمؤمنین را بگفتند که : عمرو چه گفت؟ گفت : ای ملعون که اوست اگر چنین باشد پس هر کس را که رسول به کالزار برد در بدر و حنین و اُحُد و دیگر وقایع همه را پیغمبر کشته باشد. و در مسائل پسر کوّا که امیرالمؤمنین را پرسید، گفت : خالَطَ الایمانُ لَحْمَهُ وَ دَمَهُ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَی النّارِ، گفت : ایمان با گوشت و خون عمّار آمیخته شده است و او بر آتش حرام است. و اخبار در فضایل عمّار بسیار است.

ص:236


1- باغیان جمع باغی : از اطاعت بیرون شوند، بی فرمان.
2- کالزار / کارزار.
3- ناورد دادن : جولان کردن.
4- ما شما را [در صدر اسلام] برای تنزیل قرآن زدیم و امروز بر تأویل قرآن می زنیم.چنان می زنیم که سرها را از جای خود دور کنیم و دوست را از دوست غافل سازیم.یا حق به راهش باز می گردد، ای پروردگار من، من به سخن قرآن ایمان دارم.

حضرت مهدی علیه السلام و حُلی بیت المقدس

حضرت مهدی

علیه السلام و حُلی بیت المقدس(1)

رسول - صلی اللّه علیه و آله - گفت : چون بنی اسرائیل تعدّی و ظلم از حد ببردند و پیغامبران را کشتن گرفتند، خدای تعالی مَلِک پارس بخت نصر را بر ایشان مسلّط کرد و مُلک و پادشاهی او هفتصد سال بود بیامد با لشکری بسیار به در بیت المقدّس فرو آمد و

آن را حصار داد(2) و بگشاد و هفتاد هزار مرد را بر خون یحیی زکریّا بکشت و اهل بیت المقدّس را برده کرد و آن شهر به غارت داد و سَلُب(3) و حُلّی(4) بیت المقدس بیاورد در آن صد هفتاد هزار گردون گران بار از مالها و حُلّی ایشان، از آن جا بیاورد.

حذیفه گفت؛ من گفتم : یا رسول اللّه بیت المقدس همانا جایی بزرگوار بوده است. گفت : اصل آن را سلیمان بن داوود بنا کرد از درّ و یاقوت و زبرجد و مِلاطش(5) زر بود و انکُرش(6) سیم بود و ستونهایش زر بود از آن مالها که خدای داده بود سلیمان را و شیاطین مسخّر او بودند تا آن چه او خواست می آوردند از اقصای عالم، بخت نصر این همه مالها ببرد و به بابل آمد و اسیران بنی اسرائیل را با خود به آن جا برد و ایشان در دست او صد سال بماندند. ایشان را به بندگی می داشت و بختِ نصّر و لشکرش گبرکان بودند و در میان این بنی اسرایل بعضی صالحان و پیغامبرزادگان بودند، خدای تعالی بر زبان بعضی پیغامبران امر کرد پادشاهی را از پادشاهان پارس نام او کَورش - و او مردی مؤمن بود -

که : بَرو و بنی اسرایل را از دست بخت نصّر بستان و حُلی بیت المقدّس از او بستان و بازِ(7) جای بر.

او برفت با بخت نَصّر کالزار کرد و بنی اسرایل را از دست او بستد و حُلّی بیت المقدّس بازگرفت و باز جای آورد و بنی اسرایل پس از آن صد سال بر طاعت و استقامت بایستادند. باز دیگر باره با سر معصیت شدند، خدای تعالی پادشاهی را بر ایشان مسلّط کرد نام او انطیا. چون به غزای بنی اسرایل با بیت المقدس آمد و اهلش را به برده بیاورد و

ص:237


1- ج 12 ، ص 163 .
2- حصار دادن : محاصره کردن.
3- سَلَب : نوعی از لباس درشت مثل جوشن و خفتان که به روز جنگ پوشند غیاث اللغات.
4- حُلّی : جمع حِلیه زیورها که از سیم و زر باشد.
5- مِلاط : گلی که به آن سنگ و خشتهای دیوار را وصل کنند.
6- انکُر : ظ : آجر است.
7- بازِ جای بر : به جای اول برگردان - به جای اول ببر.

بیت المقدّس بسوخت و ایشان را گفت : ای بنی اسرایل! اگر با سر معصیت شوی ما با شما با سر سَبی(1) و غارت شویم.

بنی اسرایل با سر معصیت شدند خدای تعالی بر ایشان پادشاهی را مسلّط کرد از روم، نام فاقس بن اسبیانوش، بیامد و با ایشان کالزار کرد در برّ و بحر، و بر ایشان غارت

کرد و حُلّی بیت المقدّس بیاورد و بیت المقدس بسوخت.

آنگه رسول گفت - صلی اللّه علیه و علی آله - که : مهدی - علیه السلام - در روزگار خود حُلی بیت المقدّس بازِ جای فرماید بردن در هزار و هفتصد کشتی، و خدای تعالی خلق اوّلین و آخرین را در بیت المقدّس جمع کند.

داستان یحیی زکریّا

داستان یحیی زکریّا(2)

پادشاه بنی اسرایل یحیی زکریّا را مقرّب داشتی و اکرام کردی و با او در کارها مشورت کردی و از او فتوی پرسیدی و از فرمان او در نگذشتی، و این پادشاه زنی داشت و آن زن را دختری بود از شوهری دیگر، و این زن پیر شده بود، پادشاه خواست تا زنی جوان کند، زن گفت : چرا این دختر مرا به زنی نکنی که جوانی با جمال است؟ گفت : نکنم تا از یحیی زکریّا نپرسم. اگر او رخصت دهد همچنین کنم. از یحیی بپرسید. یحیی گفت : تو را حلال نباشد بر او نکاح بستن. پادشاه گفت : یحیی می گوید، تو را حلال نباشد. آن زن حقد یحیی در دل گرفت، و گفت : من با او کیدی کنم که از آن باز گویند! رها

کرد تا پادشاه به شراب بنشست، دختر را بیاراست به انواع جامه ها و زیورها، و او را گفت : برو و پادشاه را ساقیی کن تا مست شود، چون مست شود، خویشتن بر او عرض کن(3) و در خود طمع افگن او را. چون خواهد که تعرّض کند منع کن و گو : حاجت تو روا نکنم تا حاجت من روا نکنی. چون گوید، حاجت تو چیست؟ بگو : سر یحیی زکریّا خواهم که پیش من آرند در طشتی. او برفت و پادشاه را شراب داد تا مست شد. تعرّض کرد. دختر گفت : ممکن نیست تا حاجت من روا نکنی، گفت : حاجت تو چیست؟ گفت :

ص:238


1- سَبْی : به اسیری گرفتن، برده کردن.
2- ج 12 ، ص 179 .
3- عرض کردن : عرضه کردن و نشان دادن به منظور آمادگی.

سَرِ یحیی زکرّیا در این طشت بفرمایی تا پیش من آرند. او گفت : ویحک(1)! چیزی دگر خواه که این ممکن نیست، گفت : مرا حاجت جز این نیست، چندان بگفت تا پادشاه کس فرستاد تا یحیی را بکشتند و سَرِ او در طشتی پیش او بردند و آن سَر به زبانی فصیح می گفت : لا یَحِلُّ لَکَ! لا یَحِلُّ لَکَ(2)! این تو را حلال نیست و خون او در آن طشت می جوشید. بفرمود تا پاره ای خاک بر آن جا ریختند، خون از بالای خاک برآمد. پاره دیگر خاک بر او ریختند، از بالای آن نیز برآمد. چندان که خاک بیشتر می ریختند بر او

خون غالبتر می شد بر آن تا چندانی خاک بر او ریختند که با باره(3) شهر راست شد. این خبر به صیحون(4) رسید، لشکری ساخت تا آن جا فرستد به کالزار پادشاه چون خواست تا بر ایشان امیری بدارد، بخت نصّر(5) بیامد و گفت : مرا بر این لشکر امیر کن که آن مرد را که از آن بار فرستادی مردی ضعیف بود و من در شام رفته ام و احوال شهر و مردمان شناخته. او را امیر کرد و لشکر به او سپرد و او برفت و به در شهر فرود آمد. ایشان شهر

حصار کردند و بخت نصَّر بر در شهر فرود آمد و شهر را حصار می داد، هیچ ممکن نبود گشادن. مُقامش دراز شد و لشکر بی برگ شدند(6)، خواست تا بازگردد پیرزنی بیامد از شهر و در لشکرگاه آمد و گفت : مرا پیش امیر بری(7)او را پیش بخت نصَّر بردند، گفت : شنیدم که بازخواهی گشتن این شهر ناگشاده و مقصودی حاصل ناکرده. گفت : آری! که مُقامم(8) در او شد این جا و لشکر را برگ نماند، گفت : من تو را تدبیری بیاموزم که این شهر تو را گشاده شود، به شرط آن که آن را کُشی که من گویم، و آن را رها کنی که من گویم. گفت : همچنین کنم. گفت : تدبیر آن است که فردا لشکر به چهار قسمت کنی و به چهار گوشه شهر فرستی؛ هر قسمتی را به گوشه ای بداری، بگوی تا دست بر آسمان دارند و گویند : بارخدایا به حقّ خون [یحیی] زکریّا که این شهر گشاده کنی تا گشاده شود. و روایت دیگر آن است که گفت : بگوی : اِنّا نَسْتَفْتِحُکَ بِاللّه ِ لِدَمِ یحیی بن زکریّا؛ ما

ص:239


1- ویحک : ویح : کلمه تنبیه و زجر و گاه به معنی افسوس است) : وای بر تو!
2- تو را حلال و روا نیست! تو را حلال نیست!
3- باره : حصار.
4- صیحون : پادشاه پارس بود و در بابل اقامت داشت.
5- بُخت نصَّر : پادشاه بود.
6- بی برگ شدن : ساز و نوا و اسباب و توشه ای نداشتن.
7- بَرَیْ / برید.
8- مُقامم : اقامت من، ایستادن من.

گشادن تو ای شهر برای خون یحیی زکریا می خواهیم. گفت : چون این بگفتند از چهار سوی باره شهر بیفتاد و لشکر در شهر شد. آن زن بیامد و او را به سَرِ خون یحیی زکریا

آورد، گفت : خون بر سر این خون می ریز و مردم را بر این خون می کُش تا ساکن شود. او

چندان مردم بر سَرِ آن خون کُشت تا هفتاد هزار آدمی را بکُشت، ساکن نمی شد تا آنگاه

که آن زن را که زَنِ پادشاه بود با دست آوردند، خونِ او بر آن خون ریختند تا ساکن شد.

آنگه آن عجوز گفت : اکنون دست بدار از این خون ریختن که خدای تعالی چون پیغامبری را بکشند راضی نشود تا کشندگان او را و هر چه در خون او سعی کرده باشند و رضا داده نکشند او را. ایشان جمله کشته شدند و علامتش آن است که این خون ساکن شد.

قصّه دانیال نبی علیه السلام

قصّه دانیال نبی(1) علیه السلام(2)

... بخت نصَّر بیت المقدّس خراب کرد و وجوه معروفان بنی اسرایل را با خود به بابل برد به اسیری، و دانیال در میان ایشان بود... چون دانیال را بدید و بیازمود و عقل و رای و علم و دیانت او بدید، او را اکرام کرد و مقرّب بکرد تا مُمَکَّن(3) شد.

... بَس برنیامد این حدیث تا گبران حسد بردند بر دانیال و تقریب(4) بُخت نصَّر او را به خود. بیامدند و گفتند : یا ملک! دانیال را چنین مقرّب می داری و او خدای را پرستد و

ذبیحه(5) شما نخورد و دین شما ندارد او و اصحاب او. بخت نصَّر کس فرستاد و او را حاضر کرد و گفت : مرا چنین گفتند که شما دین من نداری و معبود مرا نپرستی و ذبیحه ما نخوری. دانیال گفت : اجل، آری، همچنین است. ما خدای آسمان و زمین را می پرستیم و دین شما نداریم و ذبیحه شما نخوریم. او به خشم آمد و بفرمود تا چاله ای

فراخ بکندند و دانیال را با پنج کس از قوم او در آن جا کردند. آنگاه شیران را گرسنه

ص:240


1- دانیال نبی علیه السلام : یکی از چهار پیامبر بزرگ بنی اسرائیل قرن 7 قبل از میلاد. در روایات اسلامی او را مخترع رَمل به شمار می آورند - آرامگاهش در شوش خوزستان و زیارتگاه عموم مردم است.
2- ج 12 ، ص 183 .
3- ممکَّن : قائم و پا برجا و استوار شده.
4- تقریب : نزدیک کردن، قُرب و منزلت به کسی دادن. نزدیک گردانیدن.
5- ذبیحه : حیوانی که ذبح شده و سربریده باشد. معادل : مذبوح.

بکردند و در آن جا کردند و ایشان به صید رفتند، گفتند : چون ما بازآییم از اینان جز استخوان مانده نباشد. چون بازآمدند، درونگریدند، ایشان را دیدند نشسته و شیران پیش ایشان خفته و دیگری با ایشان نشسته، ایشان هفت کس بودند. بخت نصَّر گفت : اینان شش بودند، این هفتم از کجا آمد؟ گفتند : ما نمی دانیم. آن هفتم فرشته ای بود که

خدای تعالی فرستاده بود او را، تا ایشان را نگاه دارد.

فدک

فدک(1)

«وَ آتِ ذَاالقُربی حَقَّهُ»(2) و در خبر است که چون این آیت آمد، رسول - علیه السلام - فاطمه را بخواند و فدک(3) به او داد. مدّت حیات رسول در دست او بود و در تصرّف او و دخلش و خرمایش مصروف با مصالح او و فرزندان او. چون رسول - علیه السّلام - از دنیا برفت، از او بازگرفتند. چون طلب میراث پدر کرد، گفتند : تو را از پدر میراث نرسد که ما شنیدیم که رسول گفت : نَحْنُ مَعاشِرَ الانبیاءِ لا نُورَثُ؛ ما جماعت پیغامبران را میراث نباشد، ما تَرَکناهُ صَدَقة، آنچه ما رها کنیم، صدقه بود.

حساب و عذاب قیامت

حساب و عذاب قیامت(4)

شیخ ما - رحمة اللّه علیه - اعنی الشیخ ابا محمد بن عبدالرحمن بن الحسینیّ الفارسی ثُمَّ الخُزاعی گفتی : گروهی گمان برند که این آیت [یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ اُناسٍ بِامامِهِم(5)] وعد

است و به خلاف آن است، چه این آیت وعید است به آن معنی که دعوت دو است : دعوت با ثواب و دعوت با حساب. امّا دعوت با ثواب - قوله تعالی : «وَاللّه ُ یَدعُوا اِلی دار

ص:241


1- ج 12 ، ص 214 .
2- «وَ آتِ ذَاالقُربی حَقَّهُ وَ المِسکینَ وَ ابْنَ السّبیل وَ لا تُبْذِّر تَبْذیراً» اسراء / 26 «حقّ صاحب قرابت را بده و نیز حق بیچاره را و رهگذریان را و اسراف و زیادَه خرجی مکن».
3- فَدَک : نام دهکده ای در شمال مدینه که متعلّق به پیامبر اکرم ص بود.
4- ج 12 ، ص 254 .
5- «روزی که هر گروهی را به نام پیشوایشان بخوانند اسراء / 71.

السّلام...»(1)، و دعوت با حساب این آیت است : «یَوْمَ نَدعُوا کُلَّ اُناسٍ بِامامِهم» بیانش آن است که مُفَضّل بن عمر روایت کند از صادق جعفر بن محمد - علیهما السلام - که او را از

این آیت پرسیدم، گفت : یا مُفَضّل! چون روز قیامت باشد، منادیی ندا کند : یا اَیُّهَا

المُقْتَدونَ بالبَرَرَةِ المَعْصُومینَ هَلُمُّوا اِلی الحِسابِ فَوَاللّه ِ لَدُعاؤُکُمْ بنا وَ انتِسابُکُم اِلَینا اَشَدُّ عَلَیْنا مِن حِسابِکُم وَ عَذابِکُم؛ ای آنان که در دنیا اقتدا به معصومان کردی به شمارگاه آیی. آنگه گفت : به خدای که این که شما را به ما باز خوانند و با ما نسبت کنند در آن مجمع بر ما سخت تر آید از حساب شما و عذاب شما برای آن که این چو تشویری(2) و خجالتی باشد که ناپاکی را به پاکی نسبت کنند و آلوده ای را به نا آلوده ای باز خوانند و عاصیی(3) را

در پی معصومی دارند. و باقر - علیه السلام - گفت : کُونُوا لَنا زَیْناً و لا تَکُونُوا عَلَینا شَیناً؛ ما را زین(4) باشی و بر ما شین(5) مَباشی که به خدای خدا که حیای ما از عصاة(6) شیعت ما در قیامت سخت تر باشد، از حیاء ایشان از گناهشان تا فردا قیامت یکی را از شیعه ما بنزدیکتر از او آرند و بدارند با نامه سیاه و حالی تباه. او سر در پیش افکنده از شرم گناه با راست نگرد، مصطفی را بیند - علیه السلام - گوید او را : بد امّت بودی مرا و با چپ نگرد

مرتضی را بیند گوید : بد شیعت بودی مرا، بیان این آن خبر است که؛ نافع روایت کند از

عبداللّه عمر که رسول - صلی اللّه علیه و علی آله - گفت : اَلا مَنْ طَلَبَنی یَوْمَ القِیامَةِ فَلْیَطْلِبُنی عِنْدَ المِیزانِ مُحمارّاً وَجْهی عَرِقاً جبینی حَیاءً مِمّا اَحْدَثَتْ اُمّتی بَعْدی، گفت : هر که مرا جوید روز قیامت، گو مرا بنزدیک ترازو جوی روی سُرخ شده و پیشانی خوی(7) گرفته به شرم آن چه امّتان من از پَس مَن کرده باشند، یا عجب! آن معصومان را از کرده تو شرم خواهد بودن تو را از کرده خود شرم نیست! باش تا فردا که تو را در موقف محاسبت

بدارند، وَ لَوْ تَری اِذِ المُجْرِمُونَ ناکِسُوا رؤسِهِم عِنْدَ رَبِّهم(8)... سرها در پیش افگنده، روی

ص:242


1- و خداوند فرا می خواند بسوی سرای سلامت بهشت سوره یونس (10) آیه 25.
2- تشویر : خجلت و شرمساری.
3- عاصیی : گناهکاری.
4- زین : زینت و آرایش.
5- شَین : زشتی و عیب.
6- عُصاة : جمع عاصی : گناهکاران.
7- خَوْی : عرق.
8- «وَ لَو تَری اِذِ المُجْرِمُونَ ناکِسُوا رُؤسِهِم عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا اَبْصَرنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً اِنّا مُوقِنُونَ» «اگر ببینی وقتی گنهکاران در پیشگاه پروردگارشان سرها بزیر افگنده [گویند] پروردگارا دیدیم و شنیدیم، بازمان گردان تا عملی شایسته کنیم که ما به یقین رسیده ایم.» سوره سجده 32 آیه 12.

آن ندارند که سَر بردارند و چشم آن ندارند که چشم باز کنند، بر راست نگرند انبیا را

بینند، و بر چپ نگرند اوصیا را بینند [از پیش نگرند ملائکه مقرّب را بینند] قاضیی که رشوت نگیرد، گواهان که میل نکنند، ترازویی که در او شَطَطی(1) نباشد، شماری که در او غلطی نباشد، محاسبی که او را سهو نباشد، خطابی که در او لغو نباشد. آن بیچاره در چنان حالتی بر چنان مثالی هیچ فریادرس ندارد و هیچ منفّسی(2) ندارد جز امید به رحمت خدای و شفاعت معصومانی که او امروز خود را بر فتراک(3) ولایت ایشان بسته است، امید آن را که فردا نسبتش با او و دعوتش با او کنند که : «یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ اُناسٍ باِمامِهِم»، امید است که شرط آن که طبیب بیمار نبود، چه اگر طبیب بیمار بود او را نیز طبیبی باید : طبیبٌ

یُداوی و الطَّبیبُ مریضٌ(4)

قصه اصحاب الرّقیم

قصه اصحاب الرّقیم(5)

... وهب روایت کرد از نعمان بشیر، از رسول - صلی اللّه علیه و آله - که او گفت : اصحاب الرّقیم، سه مرد بودند که از شهر بیرون آمدند به بعضی حوایج خود. باران بگرفت ایشان را، کوهی بود و در او غاری، گفتند : در این غار شویم تا باران کم شود. چون در آن غار شدند، سنگی عظیم از کوه درافتاد و در درِ آن غار افتاد، و دَرِ غار بگرفت

چنان که هیچ شکافی نماند که روشنایی در او فتادی. ایشان فروماندند و گفتند : یا قوم!

این کاری عظیم است و جز خدای تعالی کشف(6) این بلا نتواند کردن. بیایید تا هر یکی از ما عملی که در عُمر خود کرده است خالص برای خدا، آن را شفیع سازیم(7)، باشد که خدای تعالی بر ما ببخشاید. یکی از جمله ایشان گفت : من در عمر خود حَسَنَتی می دانم

که کرده ام؛ و آن، آن بود که من جماعتی مزدور را به مزد گرفتم تا برای من کاری کنند.

مردی دیگر آمد نماز پیشین، او را گفتم تو نیز کار کن تا مزد یک روز بدهم تو را. چون

ص:243


1- شطَط : دراندازه در گذشتن، ناراست و نامیزان شدن.
2- منفّس : رهایی بخش، فریاد رس.
3- فتراک : دوالی که بر چپ و راست زین اسب بندند، شکاربند.
4- پزشک که مداوا می کند و حال آن که خود مریض است.
5- ج 12 ، ص 312 .
6- کَشْف : برداشتن پرده، بر طرف کردن مانع.
7- شفیع : پایمرد، وسیله و واسطه.

نماز شام بود و هر یکی را مزدی می دادم به سویّت(1)یکی از جمله ایشان گفت : مرا همچند(2) آن می دهی که آن را که از نیمه روز کار کرد. گفتم : یا سبحان اللّه! تو را با مال من چه سبیل(3) است که من به آن چه کنم؟ تو مزد خود تمام بستان و تو را با کسی دگر کاری نیست. از من نشنیده به خشم برفت و مزد رها کرد. من آن مزد او نگاه می داشتم تا روزی

گاوبچه ای(4) می فروختند، من آن مزدِ او به آن بدادم در گلّه کردم بزرگ شد و آبستن شد؛ بزاد و از بچگان او بسیار پدید آمدند تا گله ای گاو شد. پس از مدّتی دراز که سالها به این برآمد، پیری را دیدم ضعیف شده، بیامد و گفت : مرا بنزدیک تو حقّی هست. گفتم : چیست آن؟ گفت : من آن مزدورم که آن روز مزد رها کردم. من در نگریدم، او را بشناختم، دست او گرفتم و او را به صحرا بردم و گفتم : این گاو گله تو راست. گفت : یا

هذا! بر من استهزا مکن. گفتم : واللّه ِ که این حقِّ تو است و توراست، و کس را در این

نصیبی نیست. او آن بگرفت و بسیار دعا کرد. بارخدایا! اگر دانی که آن برای تو کردم، ما

را خلاص ده، در حال بُهرانی(5) از آن سنگ بیامد و بطرکید(6) و ثلثی از او بیفتاد و روشنایی پدید آمد.

دیگری گفت : من در عمر خود حَسَنتی کرده ام و آن، آن بود که سالی قحطی عظیم بود. زنی با جمال بنزدیک من آمد و از من گندم خواست به بها. گفتم : ممکن نیست الاّ به

تمکین از نفس خود(7)اِبا کرد و برفت، باز دگرباره بازآمد و طعام خواست، گفتم : ممکن نیست بدون نفس تو. تا سه بار برفت و از روی ضرورت بازآمد و من او را طعام ندادم. به

بار چهارم گفت : اکنون تو را ممکَّن کردم(8) از آنچه می خواهی. چون با او بنشستم به خلوت، خواستم تا دست به او دراز کنم، او را یافتم که می لرزید. گفتم : این چه حال است؟ گفت : از خدای می ترسم. من گفتم : یا سبحان اللّه! زنی در حال شدّت و سختی و

ص:244


1- سویّت : برابری، مساوی بودن به سویّت : به برابری، بطور مساوی.
2- همچند : برابر، همسان.
3- سبیل : راه و طریق - چه سبیل است؟ : چه کار است؟!
4- گاوبچه : گوساله.
5- بُهران : باد سَموم لغت نامه به نقل از اشتینگاس.
6- بطرکیدن : بترکید.
7- جز این که خود را به من تسلیم کنی.
8- ممکِّن کردن : پابرجا و ثابت.

ضرورت از خدای می بترسد و من در نعمت و رخا(1) از خدای نترسم! گفتم : برخیز ای زن که تو را مسلّم بکردم(2)، و بیش از آن طعام که او می خواست بدادم او را. بارخدایا! اگر دانی که آن برای تو کردم، این بلا از ما کشف کن. پاره ای دیگر از آن سنگ شکسته شد و

غار روشن شد.

سدیگر گفت : من نیز حَسَنتی کرده ام و آن، آن بود که مرا پدری و مادری پیر بودند، و من گوسپند داشتم. نماز خفتنی پاره ای شیر برگرفتم برای ایشان و بیاوردم. ایشان خفته

بودند مرا دل نیامد که ایشان را بیدار کنم و خواب بر ایشان بِپْشورم(3)بر بالین ایشان

بنشستم، گفتم : تا خود بیدار شوند و گوسپندان ضایع بودند و مرا دل به گوسپند مشغول بود. با آن همه از بالین ایشان برنخاستم تا صبح برآمد، و ایشان بیدار شدند، و من آن شیر به ایشان دادم. بارخدایا! اگر دانی که من این برای تو کردم، این بلا از ما کشف کن. سنگ

به یک باره از دَرِ غار بیوفتاد و ره گشاده شد و ایشان از آن جا به سلامت بیرون آمدند.

این، قصّه اصحاب الرّقیم(4) است.

روایتی از اصحاب کهف

روایتی از اصحاب کهف(5)

وهب مُنبّه گفت : یکی از حواریّان عیسی به دَرِ شهر اصحاب الکهف آمد و خواست تا در آن جا شود، او را گفتند : بر دَرِ این شهر بتی نهاده است، کس را رها نکنند که در شهر شود تا آن بت را سجده نکند. او در شهر نرفت و بیرون شهر گرماوه ای(6) بود، در آن گرماوه رفت و آن جا کار می کرد و مزدی می ستد و نفقه می کرد، و خدای را می پرستید. گرماوه گان(7) از قدوم او خیر و برکت بسیار دید، او را اکرام کرد، و مردم او را از حُسنِ

سیرت و صلاح او دوست گرفتند، و او اخباری که از عیسی علیه السلام شنیده بود، مردم را

ص:245


1- نعمت و رخا = رخاء ثروت و دارایی و تنگدستی و ناداری.
2- مسلّم کردن : باور کردن، و راست و درست داشتن.
3- پشوریدن : آشفتن، [= بشولیدن، پشولیدن].
4- اصحاب الرّقیم : در قرآن مجید سوره کهف آیه 9 آمده است : «ام حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الکَهفِ و الرّقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً» «آیا پنداشته ای که تنها اصحاب کهف و رقیم از آیتهای ما شگفت بوده اند؟».
5- ج 12 ، ص 318 .
6- گرماوه / گرمابه : حمّام.
7- گرماوه گان / گرمابه بان : حمّامی.

می گفت، و با خیر و با طاعت دعوت می کرد. جماعتی به او بگرویدند و او را صاحب حمّام شرط آن بود که به روز، کارِ او کند و به شب به کار خود مشغول باشد. تا یک روز

پسر پادشاه آن شهر، زنی را برگرفت و بفرمود تا : گرماوه خالی کردند، و خواست تا در گرماو شود. این مرد او را پند داد و گفت : شرم نداری، و تو پسر مَلِک شهری و این کار به تو زشت باشد! پسر پادشاه خجل شد و برگشت، باز بازآمد و خواست تا در گرماوه شود. مرد دگر باره نهی کرد و وعظ کرد، برگشت. به بار سدیگر(1) بازآمد. و بانگ بر او زد و او را براند و در گرماوه رفتند. او دعا کرد، خدای تعالی هر دو را در آن گرماوه هلاک کرد و

بمردند. مَلِک گفت : حال پسر من چه بود؟ گفتند : صاحب حمّام او را بکشت. این حواری(2) با گرماوگان با جماعتی که مصاحب ایشان بودند از آن جا بگریختند. شب ایشان را دریافت. در غاری شدند و بخفتند و در راه مردی را دیدند صاحب زرعی و سگی با خود داشت که زرع او نگاه داشتی. ایشان را گفت : شما چه قومی؟ گفت : ما مردمانیم که از دست ظالمی گریخته ایم. او گفت : مرا می باید که با شما موافقت کنم. با ایشان برفت و سگ در دنبال ایشان. به شب در غار شدند و بخفتند، خدای تعالی خواب برایشان افگند، تا سیصد و نه سال بخفتند و کسان ملک که در طلب ایشان بودند، راه با ایشان بردند و چُو ایشان را خفته یافتند، خواستند تا در آن جا شوند. ترس، منع کرد ایشان را،

آخر گفتند : تدبیر آن است که، درِ این غار برآرند تا اینان در آن جا بمیرند از گرسنگی و تشنگی. همچنان کردند. وَهْب گفت : ایشان در آن غار مدّتی بماندند. وقتی شبانی به آن جا رسید، و بر آن کوه گوسپند می چرانید، باران بگرفت. او را اندیشه کرد، گفت : دَرِ

این غار بباید شکافتن تا به شب گوسپندان را در این غار می برم. دَرِ آن غار باز کرد و خدای تعالی ایشان را از خواب بیدار کرد.

پادشاه صالح

پادشاه صالح(3)

...محمّد بن اسحاق گفت : پس از آن پادشاهی پدید آمد آن شهر را، مردی صالح که

ص:246


1- سدیگر : سوّم.
2- حواری : از جمله یاران حضرت عیسی ع که گفته اند : گازر (جامه شوی) یا سفید پوست بوده اند. در جمع : (حواریان) یا (حواریّون) گویند.
3- ج 12 ، ص 319 .

او را تندوسیس گفتند، و او در ملک خود سی و هشت سال بماند و در ملک او هر گونه مردمان بودند، مؤمن و کافر و بت پرست. و پادشاه از آن رنجور بود، و ایشان را با خدای

می خواند و تخویف(1) می کرد به بعث و نشور، و ایشان می گفتند : «ما هِیَ اِلاّ حَیاتُنَا الدُّنیا نَموتُ و نَحیی»(2)؛ ما حیات این دانیم که در دنیا هست و پس از حیات دنیا حیاتی نشناسیم. چون پادشاه صالح از ایشان آن دید، با خدای تعالی تضرّع کرد و گفت : بارخدایا! آیتی به

اینان نمای که بدانند که بعث و نشور حقّ است. خدای تعالی خواست تا اظهار آیتی کند بر ایشان. در دل یکی از مردمانِ آن شهر افگند نام او اولیاس تا آن بنا بشکافد و برای

گوسپند حظیره ای(3) کند، بیامد و آن بنیان بشکافت تا دَرِ غار گشاده شد. جماعتی را دید آن جا خفته و سگی بر در غار خفته. هر کس که خواست که آن جا فراز شود، نیارست فراز شدن. اهل آن شهر به تعجّب به نظاره آن جا آمدند، خدای تعالی ایشان را از خواب بیدار کرد تا بنشستند شادمانه، مُستبشر(4)، و بر یکدیگر سلام کردند و گمان بردند که یک روز خفته اند یا بهری از روزی. و خدای تعالی بعثِ ایشان دلیل ساخت بر آن که بعث و نشور قیامت حقّ است.

بیداری اصحاب کهف

بیداری اصحاب کهف(5)

وَهْب گوید : ایشان بیدار شدند و احوال ایشان همچنان بود که آنگه که بخفتند، هیچ تغییری پذیرفته نبود تا جامه ایشان شوخگن(6) نشده بود. ایشان برخاستند و گمان بردند که در عهد دقیانوسند. برخاستند و نماز بگزاردند و یملیخا که صاحب طعام ایشان بود. او را گفتند : برو و آن درمی چند ببر برای ما طعامی آر که ما گرسنه شده ایم و بنگر تا این طاغیه(7) طلب ما می کند و خویشتن بر احتراز دار. یملیخا گفت : دِی(8) همه روز در طلب ما بودند و امروز بی شک آن است که ما را ببرند، و این آخر روزی است ما را از دنیا. مهتر

ص:247


1- تخویف : ترساندن.
2- سوره جاثیه 45 آیه 24 .
3- حظیره : آغل.
4- مستبشر : شاد شونده، شادمان.
5- ج 12 ، ص 319 .
6- شوخگن : چرکین.
7- طاغیه : سرکش، مغرور، کسی که از حد طاعت و ادب بسیار درگذشته باشد.
8- دِی : دیروز.

ایشان گفت : ما توکّل بر خدای کردیم، و بر دین حقّ مقام کنیم و جان به فدای دین کنیم. آنگه یملیخا برخاست و آن درمها برگرفت و از کوه به زیر آمد تا به شهر آید. در شهر آثار

و اعلامی که او رها کرده بود بر خلافِ آن دید که او بگذاشته بود. متواری وار(1) به شهر درآمد، ترسان و مترقّب از خوف دقیانوس. چون در شهر آمد، مردمان را دید بر شعار ملّت عیسی، و نام عیسی می گفتند و بر او صَلات(2) می دادند. به عجب فروماند، گفت : من دوش از این شهر برفتم و در این شهر کسی نام عیسی نیارست بردن، اکنون شعار او آشکارا می گویند و می دارند؛ و او را خبر نبود که دقیانوس هلاک شده است از مدّت سیصد سال باز؛ گِرد آن شهر می گشت، کس را نمی شناخت و رسم و آیین ایشان به خلاف آن دید که او رها کرده بود. با خود گفت : همانا شهر غلط کرده ام یا در خوابم! آخر

اندیشه کرد و گفت : در این نزدیکی، شهر هم این است. آخر مردی را گفت : این شهر را چه خوانند؟ گفت : دَفسُوس. بدانست که شهر آن است، و لکن مردمان آن شهر نه آن بودند. آخِر، آن درمها که داشت بیرون کرد و آن درمها بود به نام و مُهر دقیانوس از سیصد

سال زده و بر شکل پای شتر بود به بزرگی. آن درمی چند بداد تا طعام خَرَد. مرد آن درم

بستد در او نگرید، [و نقش و سکّه آن بخواند و تاریخ آن، عجب فروماند، در مرد نگرید]، مرد غریب و مجهول دید، او را گفت : این درم از کجا آوردی؟ گفت : ای مرد تو را با آن چه کار! درم بستان و طعامی بده مرا به نرخ وقت. آن مرد، آن درم به دیگری نمود

و دیگری به دیگری انداخت، و دست به دست بدادند و گفتند : این مرد همانا گنجی یافته است. او را گفتند : راست گو تا این گنج کجا یافتی؟ و با ما مشترک کن(3) تا ما رازِ تو با کس نگوییم، که این گنج تنها بر نتوان داشتن و به هر حال تو را در این کار یاوران بایند؛ چه اگر نه چنین کنی، سلطانِ وقت را بگوییم و تو را از آن رنج رسد و چیزی به تو بنماند. او گفت : ای قوم شما چه می گویی؟ گنج چه باشد؟ این درمی چند است که من دیروز داشتم و هر روز از این خرج می کنم و کس مرا به گنج یافتن متّهم نکرد. گفتند : محال(4) مگو که این درمها از تاریخ سیصد سال زده اند، و آواز برآوردند و خبر به پادشاه وقت

ص:248


1- متواری وار : به صورت پنهان و پوشیده و ناشناس.
2- صلات دادن : سلام دادن، درود فرستادن، رحمت و آمرزش خواستن.
3- با ما مشترک کن : ما را شریک کن.
4- مُحال : امر ناممکن و ناشدنی و باطل.

رسید، و مردم بر او جمع شدند و او هیچ جواب نداشت آن حدیث ایشان را جز که خاموش می بود و آن خاموشی در تهمتِ او زیادت می کرد. و در شهر دو پیشوای بودند، دو مرد صالح : یکی اریوس نام و یکی اسطیوس نام. او را بردند تا پیش ایشان، و او گمان

برد که او را پیش دقیانوس می برند، و او می رفت دل بر مرگ نهاده، و مدهوش؛ و مردم از

او فُسوس می داشتند(1)، چنان که از دیوانگان. و او در دل خدای را می خواند و می گفت : ای خداوند آسمانها و زمینها! فریادرس تویی در سختیها، مرا فریاد رس و با خود می گفت : کاشک ما به یک جای بودمانی و یا اصحابِ من حالِ من بدانستندی! که ما را عهد چنان است با یکدیگر که به یک جای باشیم در حیات و ممات. آه دریغا! که این جبّار مرا بکشد و من ایشان را باز نبینم. همه راه این اندیشه می کرد و شهادت می آورد و خدای را یاد همی کرد و پناه با خدای می داد. چون او را پیش این دو رئیس صالح بردند،

او در نگرید؛ دقیانوس نبود. ساکن شد. او را بداشتند آن جا(2) و آن درمها به ایشان دادند. ایشان گفتند راست بگو تا این گنج کجا یافتی؟ او گفت : گنج چه باشد؟ گفتند : این نقش

درم گوایی می دهد بر تو که تو گنجی یافته ای از گنجهای قدیم و مُهر باستان. یملیخا گفت : واللّه که من هیچ گنجی نیافته ام و این درم از خانه پدر برگرفته ام و ضرب این شهر است. من همین می دانم. گفتند : تو کیستی و پدر تو کیست؟ او نام خود بگفت و نام پدر،

کس نبود که او را شناخت، چه مدّت دراز در میان افتاده بود - سیصد و نه سال. گفتند :

دروغ می گوی و با ما راستی بنمی گوی. او چیزی نمی توانست گفتن، جز که ساعتی خاموش می بود و ساعتی سوگند می خورد که او گنجی نیافته است. و مردم بهری می گفتند : دیوانه است، و بهری می گفتند : ابله است، و بهری می گفتند : طرّار(3) است، و از راستی خبر نمی دهد. آخر یکی از آن رئیسان بانگ بر او زد و او را تهدید کرد و گفت : گمان می بری که ما تو را باور خواهیم داشتن به آن دروغ و محال که می گویی، که این مال

پدر تو است، و نقش این درم از سیصد و نه سال زده است! و تو کودکی، چون آمده ای تا بر ما پیران فسوس داری، و اعیان و معروفان این شهر اینانند که این جا حاضرند و خزاین

این شهر به دست ماست و ما از این ضرب یک درم نداریم، ما تو را به این رها نکنیم. اگر

ص:249


1- فسوس داشتن : تأسف و غم داشتن.
2- بداشتند : نگهداشتند.
3- طرّار : دزد، جیب بر.

راست گفتی، فهو المراد(1) و الاّ ضرب و حبس و تعذیب باشد. یملیخا گفت : به خدا بر شما که من از شما چیزی پرسم مرا خبر دهی. گفتند : بگو. گفت : مرا بگوی تا دقیانوس الملک چه کرد، و او کجاست که این شهر در دست او بود دیروز؟ گفتند : ما بر پشت زمین پادشاهی را ندانیم دقیانوس نام، و این نام پادشاهی است که سالیان دراز است تا هلاک شد. یملیخا گفت : کس با من راست نمی گوید، بدان که ما چند یار بودیم و پادشاه این شهر بر ما ستم کرد و اکراه تا ما را از دین مسیحی برگرداند، ما از او بگریختیم دیروز،

و دوش بخفتیم و امروز من به شهر آمدم تا برای اصحاب طعامی خرم، در من آویختی و حوالت گنج می کنی بر من.

...[یملیخا گفت :] اگر مرا باور نداری بیایی تا غار ما ببینی و اصحابان مرا بر کوه ینجلوس چون اریوس این سخن بشنید، گفت : همانا این مرد راست می گوید، و این آیتی باشد از آیتهای خدای تعالی. و آنگه برخاستند آن دو رئیس و جمله اهل شهر و یملیخا در پیش ایشان ایستاد تا بنزدیک کوه ینجلوس. آنگه ایشان را گفت : من از پیش می روم تا

ایشان را خبر دهم تا بنترسند که همانا خلقی عظیم به سر ایشان شویم. گفتند : روا باشد.

و چون بازگشتن یملیخا بنزدیک ایشان دیر شد، گفتند : ایشان : به هر حال چنان می نماید که دقیانوس یملیخا را بگرفته است و هر ساعت مترصّد می بودند که لشکر آید و ایشان را نیز ببرد. چون آواز وقع(2) سمّ اسپان و جلبَه مردم(3) شنیدند، قاطع شدند(4) که

لشکر دقیانوس است که به گرفتن ایشان آمده اند. با یکدیگر وصیّت کردند و یکدیگر را وداع کردند و خویشتن به خدای تسلیم کردند. چون نگاه کردند یملیخا درآمد. او را گفتند : ما ورائَکَ(5)، چه حال است؟ ما را خبر دِه. یملیخا ایشان را از آنچه رفته بود خبر داد، و آن رئیسان و آن مردم بیامدند و ایشان را بدیدند و از آن حال شگفت فرو ماندند.

چون نگاه کردند در آن بنیان که بعضی شکافته بود و بعضی بر جای، تابوتی دیدند از آهن، قفلی از سیم بر او زده. آن تابوت از آن جا، برآوردند و آن قفل بگشادند. در آن جا دو لوح دیدند از اَرْزیر(6) بر او نقش کرده که : در فلان تاریخ در عهد مملکت دقیانوس،

ص:250


1- فهوالمراد : پس مقصود آن است. چه بهتر!
2- وَقْع : فرود آمدن.
3- جَلبَه مردم : هیاهو، سر و صدا.
4- قاطع شدن : یقین پیدا کردن.
5- پشت سر تو چه خبر است؟ چه اتّفاقی افتاده است؟
6- اَرْزیر : قلعی.

مَکْسَلْمینا، و مَحسَلمینا، و یملیخا، و مرطونس، و نسوطوس، و نیورس، و بکریوس، و بطینوس، جوانانی بودند بر این شکل و بر این هیأت، از فتنه پادشاه وقت بگریختند که قصد ایشان می کرد برای دین، و در این غار شدند. چون خبر یافتند از ایشان و بدانستند

که ایشان در غارند، دَرِ غار برآوردند به سنگ و سخت کردند، و ما نامهای ایشان برنوشتیم و احوال ایشان، تا اگر کسی بر ایشان مطّلع شود بداند که حال ایشان چونین بود. چون آن بخواندند، به شگفتی فروماندند و مؤمنان را یقین زیادت شد به قدرت خدای تعالی بر احیاء موتی(1)و از آن شگفت ماندند که ایشان همچنان جوان و تازه و بقوّت مانده بودند، نه زنگ رویشان بگردیده بود و نه جامه ایشان شوخگن شده. آنگه این دو رئیس نامه نوشتند به آن پادشاه صالح که نام او تندوسیس بود که : بتعجیل بیای تا آیتی ببینی از آیات خدای تعالی که با خلقان نمود بر صحت بعث و نشور. و آن قصّه در نامه شرح دادند. چون ملک صالح نامه برخواند، از سریر ملک فرود آمد و روی بر خاک نهاد پیش خدای تعالی و بسیار بگریست و تضرّع کرد و شکر گزارد خدای را تعالی بر اظهار آن آیت، و برخاست با لشکر و با اهل آن شهر آن جا آمد و آن حال بدید؛ و ایشان در غار به عبادت و تسبیح و تهلیل(2) مشغول بودند. آنگه او را بپرسیدند و بر او سلام کردند و گفتند : ما تو را وداع می کنیم که خدای تعالی ما را با حال اوّل خواهد بردن که ما را از خدای درخواسته ایم. و پهلو بر زمین نهادند و بخفتند، و خدای تعالی جان ایشان برداشت، پادشاه بفرمود تا ایشان را برای کفن، جامه های گرانمایه ساختند و تابوتهای زرّین، و خواست تا ایشان را در آن جا نهد. در خواب دید که زر و دیقا(3) گرد ایشان را

محجوب کرد به رُعب(4)، که کس نیارست گرد ایشان گردیدن و تعرّض ایشان کردن. و بفرمود تا، بر در آن غار مسجد بنا کردند که مردم در آن جا نماز کردند، و آن، حاجتگاهی

شد. و آن وقت که احوال ایشان ظاهر شد، آن روز عیدی ساختند و در عبادت بیفزودند. این حدیث اصحاب الکهف است.

ص:251


1- احیاءِ موتی : زنده کردن مردگان.
2- تهلیل : ذکر خدا گفتن، لا اله الاّ اللّه گفتن.
3- دیقا / دیبا : پارچه ابریشمی لطیف نقش دار.
4- رُعب : ترس، ترسیدن.

قومی صالح در زمان ذوالقرنین

قومی صالح در زمان ذوالقرنین(1)

آنگه روی به میانه زمین نهاد (= ذوالقرنین) که در او اِنس بودند، در زمین می رفت و شهرها می گشاد و دعوت می کرد تا به جماعتی رسید، مردمانی را یافت مصلح، نیکوسیرت، باانصاف، حکیم به عدل و قسمت بسَویّت(2)، حالشان یکسان بود، و کلمتشان یکی بود، و طریقتشان مستقیم بود، و دلهاشان متألّف(3) بود و اهواشان مستوی بود، سرایهای ایشان را در نبود، و گورستانهاشان بر در سرای بود، و در شهر ایشان والی

نبود و حاکم نبود و در میان ایشان ملوک نبود و اشراف نبود، مختلف نبودند و متفاضل(4) نبودند، و یکدیگر را دشنام ندادندی، و با هم جنگ نکردندی و نخندیدندی و کینه نداشتندی، و آفاتی که به مردمان رسیدی بدیشان نرسیدی، و عمرشان دراز بود و در میان ایشان درویش نبود، و فظّ(5) و غلیظ و بدخوی نبود.

ذوالقرنین از ایشان تعجّب فروماند و گفت : ای قوم! شما چه مردمانی که در اقطار زمین من بگشتم مانند شما مردمانی ندیدم؟ احوال خود مرا خبر دهید. گفتند : چه خواهی تا تو را خبر دهیم؟ گفت : چرا گورستان بر در سرای ساخته ای؟ گفتند : تا مرگ فراموش نکنیم. گفت : چرا سرایهاتان در ندارد؟ گفتند : برای آن که در میان ما دزد و خاین و متّهم نباشد. گفت : چرا در میان شما امیر نیست؟ گفتند : برای آن که ما چیزی نکنیم که ما را امیر باید تا ادب کند.

گفت : چرا در شهر شما حاکم نیست؟ گفتند : برای آن که ما انصاف یکدیگر دهیم. گفت : در میان شما توانگران نیستند. گفتند : زیرا که ما افتخار نکنیم به کثرت مال. گفت : چون است که شما را با هم منازعت(6) و مخالفت نیست؟ گفتند : از سلامت سینه ما. گفت : چرا شما را با هم خصومت نباشد؟ گفتند : برای آن که ما خویشتن را به حلم ساکن

کرده ایم.

گفت : چرا در میان شما ملوک و پادشاهان نه اند؟ گفتند : زیرا که ما فخر نکنیم. گفت : چون است که کلمه شما یکی است؟ گفتند : برای آن که ما مخالفت و خصومت نکنیم با

ص:252


1- ج 13 ، ص 37 .
2- سَویّت : برابری، اعتدال.
3- متألّف : با هم الفت گرفته.
4- متفاضل : برتری جوینده.
5- فظّ : بدخو و سخت دل.
6- منازعت : نزاع و ستیزه کردن.

یکدیگر. گفت : چون است که شما چنین افتاده ای؟ گفتند : از آن جا که دلهای ما سلیم است خدای تعالی غِلّ(1) و حسد از دلهای ما بیرون کرده است.

گفت : چرا در میان شما درویشان نه اند؟ گفتند : برای آن که ما بر حق کار کنیم، آن ایشان به ایشان دهیم.

گفت : چرا عمرتان دراز است؟ گفتند : برای آن که ما بر حق کار کنیم و حکم به عدل کنیم. گفت : چرا شما باز نخندی؟ گفتند : از برای آن که از گناه می ترسیم، به استغفار

مشغولیم. گفت : چرا غمناک و خشمناک نه ای؟ گفتند : برای آن که ما تن به بلا موطّن(2) کرده ایم.

گفت : پدران شما چگونه بودند؟ گفتند : بلی ما این طریقه از پدران گرفته ایم که طریقه ایشان آن بود که بر درویشان رحمت کردندی و با محتاجان مُواسا(3) کردندی، و از

ظالمان عفو نکردندی، و احسان نکردندی با آنان که با ایشان اساءت(4) کردندی، و با

جاهلان حلم کردندی و امانت نگه داشتندی، و وقت نمازها محافظت کردندی، و به عهد وفا کردندی و وعده را اِنجاز کردندی(5)، خدای تعالی لا جرم کارهای ایشان بر صلاح بداشت، و برکت صلاح ایشان به ما رسانید.

مریم علیهاالسلام

مریم علیهاالسلام(6)

و اهل اشارت گفتند : چون مریم را گفتند : «وَ هُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخلَةِ»(7) گفت : بارخدایا! پیش از این که تندرست بودم و رنجور نبودم و رنج نفاس نبود بر من، روزیِ من

می رسانیدی بی آن که مرا سعی بایست کردن، اکنون می فرمایی که درخت بجنبان تا خرما بیوفتد! گفت : بلی، آن وقت مجرّد بودی، دلت بکلّی به من بود، اکنون گوشه دلت به عیسی متعلّق است چون بعضی از دل در فرزند بستی، ما روزی تو به گوشه درخت باز

ص:253


1- غِلّ : کینه و خیانت و کدورت.
2- موطّن : بر چیزی و یا جایی دل نهادن.
3- مواسا = مواسات : یاری و غمخواری کردن، رعایت نمودن.
4- اسائت کردن : بدی کردن.
5- اِنجاز : وفا کردن به وعده - برآوردن حاجت.
6- ج 13 ، ص 70 .
7- و بجنبان با خود درخت خرما تا بیفتد بر تو رطب تازه. سوره مریم 19 آیه 25.

بستیم، سعی کن تا به تو رسد، و شاعر این معنی خوش گفت:

تَوَکّل عَلَی الرّحمنِ فِی کُلّ حاجَةٍ

وَ لا تَتْرُکَنَّ الجِدَّ فِی شِدَّةِ الطَّلَب

اَلَمْ تَرَ اَنَّ اللّه َ قَالَ لِمَریَمَ

وَ هُزِّی بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقَطِ الرُّطَبَ

وَ لَوْ شَاءَ اَنْ تَجنیه مِنْ غَیرِ هَزَّةٍ

جَنَّتْهُ وَ لکِن کُلُّ شَی ءٍ لَهُ سَبَبٌ(1)

و این معنی نیز به پارسی کس گفت :

برخیز و فشان درخت خرما

تا شاد شوی رسی به بارش

کان مریم تا درخت نفشاند

خرما نفتاد در کنارش

نماز رسول صلی الله علیه و آله

نماز رسول

صلی الله علیه و آله(2)

مُغیره شُعبَه گفت : رسول - علیه السّلام - چندان بر پای باستاد در نماز تا پایش بیاماهید(3)، گفتند : یا رسول اللّه! نه خدای تعالی تو را بیامرزیده است، این همه رنج بر خود چرا می نهی؟ گفت : اَفَلاَ اَکُونُ للّه ِ عَبْداً شَکوراً؛ خدای را بنده ای شاکر نباشم؟

جوانی که از مستی و غفلت توبه کرد

جوانی که از مستی و غفلت توبه کرد(4)

ذو النّون مصری گفت : شبی از شبها برون آمدم، شبی بود مُقْمِر و ماهتاب روشن، بر کنار رود نیل می رفتم گزدمی را دیدم که می رفت به شتاب چنان که من در وی نرسیدم، گفتم : همانا در این تعبیه ای باشد، بر اثر او می رفتم تا به کنار آب رسید، و بزغی(5) بیامد و پشت بداشت تا آن گزدم برنشست بر پشت او و عَبَر کرد، من گفتم : سُبحان آن خدایی که این گزدم را بی سفینه(6) رها نکرد! من نیز عبر کردم. گزدم چون به خشک رسید دگرباره تاختن گرفتن گرفت و من بر اثر او می رفتم نگاه کردم بُرنایی را دیدم مست افتاده و ماری

سیاه عظیم بر سینه او شده و آهنگ دهن او کرده، آن گزدم بیامد و بر پشت آن مار شد و

ص:254


1- در هر نیازی بر خدا توکّل کن و در هیچ حال طلب را از دست منه. نمی بینی که خداوند به مریم فرمود که شاخه نخل را بجنبان تا بر تو خرمای تازه فروافتد. در حالی که اگر خداوند می خواست بی جنباندن خرما می چید. امّا هر چیزی را سببی است.
2- ج 13 ، ص 130 .
3- بیاماهید : بیاماسید، ورم کرد.
4- ج 13 ، ص 228 .
5- بزغ = وزغ غوک - قورباغه.
6- سفینه : کشتی.

او را نیشی بزد و بکشت و بینداخت و برگردید. من از آن بشگفت فروماندم، بر بالین او بایستادم و به آواز این بیتها بخواندم:

یا نائِماً والخَیلُ یُحْرُسُه

مِنْ کُلِّ سُوءٍ یَدُبُّ فِی الظُلَمِ

کَیْفَ تَنامُ العُیُونُ عَن ملِکٍ

تأتیکَ مِنْهُ فَوائِدُ النِعَمِ(1)

به آواز من از خواب درآمد، من این حال با او حکایت کردم، بر دست من توبه کرد.

حضرت ابراهیم علیه السلام در آتش

حضرت ابراهیم علیه السلام در آتش(2)

گفتند : این [= حضرت ابراهیم علیه السلام] را بباید سوختن...

آنگه نمرود بفرمود تا ابراهیم را بگرفتند و در خانه ای باز داشتند، و ایشان ساز آتش پیش گرفتند. حایطی(3) بساختند چون حظیره ای(4) و هیزمهای سخت خشک در آن جا افگندند تا هرکسی را که حاجتی بود یا بیماری بود امید داشت قضای حاجت خود و صلاح بیمار خود، به تقرّب و تبرّک پشته ای هیزم بیاورد و در آن جا انداخت.

محمّد بن اسحاق گفت : یک ماه هیزم جمع می کردند تا چندان جمع کردند که از بالای آن حظیره چون کوهی برفت. آنگه از جوانب آتش در او نهادند تا در او گرفت و سخت شد چنان که مرغ در آن هوا نیارست پریدن. آنگاه مَنْجنیقی(5) ساختند و بر بالای بنهادند و ابراهیم را دست و پای ببستند و در آن جا نهادند و به آتش انداختند.

در خبر است که : همه خلقان از آن ضجّه کردند(6) مگر جنّ و انس. فریشتگان گفتند : بارخدایا! تو را در زمین خود یک بنده موحّد است، تمکین می کنی تا او را به آتش بسوزند؟ ما را دستور باش تا او را نصرت کنیم؟ گفت : بروی و اگر از شما یاری خواهد یاری کنی او را، و اگر توکّل بر من کند با من گذاری او را. آن فرشته که بر باران موکّل است آمد و گفت : یا ابراهیم، اگر خواهی تا باران بر این آتش گمارم تا فرونشاند و تو را هیچ

ص:255


1- ای خفته! که دوست تو را از هر زبانی که به سوی تو می آید نگاهت می دارد. چگونه از پادشاهی که بهره و نعمت او به تو می رسید؛ خواب به چشمت می آید؟
2- ج 13 ، ص 244 .
3- حایط : دیواربست، دیوار.
4- حظیره : جایی که از چوب و نی برای حیوانات سازند، آغل گوسفندان.
5- مَنْجَنیق : نوعی از فلاختن بزرگ که در آن سنگ نهند و بر دیوار قلعه یا حصاری بیفکنند.
6- ضجّه کردن : ناله و شیون کردن.

گزند نکند. گفت : نخواهم. آن فرشته که موکّل باد بود آمد و گفت : اگر خواهی باد را گمارم تا این آتش در عالم پراگنده شود. گفت : نخواهم. و اصناف فریشتگان آمدند، هر کسی گفتند : از ما یاری خواه. گفت : نخواهم، حَسبِیَ اللّه ُ؛ خدای بس است مرا.

چون او را در پلّه مَنْجَنیق نهادند، گفت : اَللّهمَّ اَنْتَ الواحِدُ فِی السّماءِ وَ اَنَا الواحِدُ فِی الاَرضِ لَیسَ فِی الارضِ اَحَد یَعْبُدُکَ غَیْری حَسْبیَ اللّه و نِعْمَ الوَکیل(1)

اُبیّ کعب گفت : ابراهیم - علیه السلام - چون او را به آتش انداختند گفت : لا اِلهَ اِلاّ

اَنْتَ سُبحانَکَ رَبَّ العالَمینَ لَکَ المُلکُ وَ لَکَ الحمدُ لا شَریکَ لَک.(2) چون او را بینداختند

جبریل در هوا به او رسید، گفت : یا ابراهیم؟ هیچ حاجت هست تو را؟ گفت : اَمّا اِلیکَ

فلا؛ امّا به تو حاجت نیست. جبریل گفت : پس از خدای بخواه. گفت : حَسْبی مِن سؤالی عِلْمُهُ بِحالی(3)؛ مرا کفایت است از سؤال آن که او حال من می داند.

خدای تعالی وحی کرد به آتش : «یا نارُ کُونی بَرْداً وَ سَلاماً عَلی اِبراهِیمَ»(4) ای آتش سرد

شو بر ابراهیم، سردی با سلامت.

همسایه خانه خدا

همسایه خانه خدا(5)

ابوالقاسم بِشر بن محمّد بن یاسر گفت : در طواف مردی کهل را دیدم روی زرد شده و اثر رنج سفر بر او پیدا، عصایی به دست گرفته طواف می کرد، بر آن عصا اعتماد کرده از

ضعف، برِ او رفتم و او را می پرسیدم، مرا گفت : تو از کجایی؟ گفتم : از خراسان، گفت : خراسان کجا باشد، که نشنیده بود؟ گفتم : از بلاد مشرق است، گفت : از آن جا تا این جا به چندگاه آیی؟ گفتم : دو ماهه یا سه ماهه راه است، گفت : پس دانم هر سال تو به زیارت این خانه آیی که شما همسایه این خانه ای. من گفتم : از خانه تو تا این جا چند باشد؟

ص:256


1- پروردگارا تو یگانه ای در آسمان و من یگانه پرستم در زمین، در زمین کسی غیر از من نیست که تو را بپرستد؛ خدای بس است مرا و بهترین وکیل است مرا که توانم بر او توکّل کرد.
2- خدایی جز تو نیست، منزّهی تو ای پروردگار جهانیان، حکمرانی و قدرت از آنِ توست، سپاس توراست و انبازی برای تو نیست.
3- علم خداوند دانای حکیم مرا از سؤال و خواستن بی نیاز می کند. خود می داند چه می خواهم.
4- گفتیم : ای آتش باش سرد و سلامت بر ابراهیم. سوره ابراهیم 14 آیه 69.
5- ج 13 ، ص 320 .

گفت : پنج ساله راه است که من از خانه بیامدم، هیچ اثر بیاض در سر و محاسن من نبود، اکنون در راه پیر گشتم. گفتم : هذا وَاللّه ِ الجَهْدُ البَیّنُ و الطّاعَةُ الجَمیلَةُ و المَحَبَّةُ الصّادقه. واللّه اینت رنج عظیم و طاعت نکو و محبّت صادق! در روی من بخندید و این بیتها بخواند:

زُر مَن هَوَیْتَ وَ اِنْ شطّتْ بِکَ الدّارُ

وَ حالَ مِنْ دُونِهِ حُجْبٌ وَ اَستارٌ

لا یَمْنَعَنّکَ بُعْدٌ مِنْ زِیارَتِهِ

اِنَّ المُحِبَّ لِمَنْ یَهْواهُ زَوّارٌ(1)

داستان «اِفک»

داستان «اِفک(2)»(3)

... رسول را - صلّی اللّه علیه و آله - عادت چنان بود که چون به سفری خواستی رفتن، قرعه زدی میان زنان، آن که نام او برآمدی او را با خود ببردی. در این غزو(4) قرعه زد به نام عایشه برآمد - و این پس از آن بود که آیت حجاب آمده بود - و خدای تعالی زنان را فرموده بود که : از مردان روی بپوشند.

عایشه گفت : رسول - علیه السّلام - هودجی(5) فرمود برای من، و مرا در آن جا نشاند و برفت، و آن غزا بکرد و بازگشت. چون بنزدیک مدینه رسیدیم در شب فرود آمدیم. من برخاستم در شب با زنی دیگر که با من بودی، و از لشکرگاه دور برفتم به قضای حاجت. چون بازآمدم مرا عِقدی(6) بود از مُهرک یمانی بر گردن داشتم، دست بمالیدم نمانده بود، گمان بردم که آنجا ضایع کرده ام که به قضای حاجت رفته بودم. برخاستم در تاریکی شب تنها و بر اثر برفتم، و آن جا بسیار طلب کردم نیافتم. آن جا دیر بماندم. رسول - علیه

السلام - از رفتن من بی خبر بود، بفرمود تا آواز رحیل کردند و لشکر برگرفت و از آن منزل

برفتند. و آنان که هودج من داشتند، بیامدند و هودج بر شتر نهادند و گمان بردند که من

ص:257


1- کسی را که دوست داری - اگر چه خانه اش دور باشد و بین تو و او پرده ها - دیدار کن - دوری مانع دیدار تو نشود که دوست، بسیار به دیدار دوست می رود.
2- اِفْک : دروغ و بهتان.
3- ج 14 ، ص 105 .
4- غَزْوْ : جنگ مؤمنان با کفّار به جهت پیشرفت اسلام یا دفاع به شرطی که پیامبر ص یا امام وقت در آن جنگ حاضر باشد.
5- هَوْدَج : کجاوه یا عماری.
6- عِقْد : گردن بند.

در آن جاام و برفتند. من بازماندم، در آن منزل هیچ آدمی را ندیدم از داعی و مجیب(1)، همان جا که جای شتر من بود دست بمالیدم عقد بیافتم برگرفتم و همان جا بنشستم، و خواب بر من غالب شد بخفتم و نگه کردم صفوان بن المُعطَّل السُلَمی در آن منزل که پیش

از آن بخفته بود، از لشکر باز مانده بود، می آمد بر شتری نشسته. چون مرا بدید بشناخت، از آن که مرا دیده بود پیش از حجاب. لا حَوْلَ(2) گفت و استرجاع کرد، و بیامد و با من هیچ حدیث نکرد. شتر فروخوابانید تا من برنشستم، و زمام شتر به دست گرفت و آمد تا به منزل رسول - علیه السّلام - فروآمده بود و لشکر فروآمده، در وقت هجیر(3) و گرمگاه و از کار من بی خبر.

چون شتر من از دور پدید آمد، عبداللّه بن اُبیّ سَلُول و جماعتی منافقان بر سبیل طعن گفتند : این نگر! زن پیامبر با مردی بیگانه از راه بیابان می آید، چه ایمن نتوان بودن که میان ایشان ناشایستها رفته باشد! این حدیث به سرّ با یکدیگر گفتند، و ما از آن بی خبر

بودیم، و حَسّان ثابت شاعر در آن جمله بود. ما با مدینه آمدیم، و مردم این حدیث در زبان گرفتند و می گفتند، و من بی خبر بودم از آن. و سبب آن بود که چون در مدینه آمدم،

بیمار شدم و یک ماه بیمار بودم، و رسول - علیه السلام - با من بر عادت نبود، و من نمی دانستم که سبب چیست، و چون درآمدی گفتی : بیمار چون است و برفتی، و بَرِ من یک ساعت ننشستی، تا من از بیماری بهتر شدم.

شبی از شبها با جماعتی از زنان به قضای حاجت بیرون آمدیم، و عادت چنان بود آن جا که در سراها طهارت جای(4) نبودی، زنان به شب به صحرا برون شدندی یا در شهر جایی که خَرِبه ای(5) بودی. و از جمله زنان اُمّ مِسْطَح با ما بودی او را پای به دامن درآمد، گفت : تَعَسَ مَسْطَح؛ به روی درآیا مِسْطَح! من گفتم : چرا مردی مسلمان را دشنام می دهی که به بدر حاضر بود؟ و این مِسْطَح از خویشان ابوبکر بود و از جمله اصحاب اِفک بود. مادرش مرا گفت : ندانی که او در حقّ تو چه گفته است؟ گفتم : نه. گفت : او در حقِ تو چنین و چنین سخنی گفت. من دلتنگ شدم و بدانستم که آن گرانی رسول با من از

ص:258


1- داعی و مُجیب : دعوت کننده و خواهنده و پاسخ دهنده. کنایه از این که هیچ کس را آنجا ندیدم.
2- لا حَوْلَ وَ لا قوّةَ اِلاّ باللّه استرجاع : انّا للهِ وَ انّا اِلَیهِ راجعون هر دو را در مقام تعجّب و مشاهده امر غیر منتظره می گویند.
3- هَجِیر : گرمای سخت نیمروز.
4- طهارت جای : مستراح.
5- خَرِبه : خرابه.

آن جاست. دستوری خواستم از رسول و گفتم : تا به خانه پدر روم. دستوری داد، من برفتم. مادر و پدر را گفتم : در حقّ من مردمان چه می گویند؟ ایشان گفتند : چنین حدیثی

می گویند، و رسول - علیه السلام - از آن دلتنگ است، و لکن ما را چیزی نگفت. من در گریستن نشستم و شب و روز می گریستم و بیماری با سرگرفت مرا، و رسول - علیه السلام - اُسامة بن زَیْد و علی بن ابی طالب را - علیه السلام - بخواند و در باب من با ایشان اندیشه کرد. امّا اُسامه گفت : سخن اصحاب اغراض نباید شنیدن و امساک باید کردن بر او. امّا علی بن ابی طالب گفت : رای تو قویتر باشد به هر کاری. بُرَیْرَه را بخواند - و او زنی بود که با من در سرای بودی - گفت : عایشه را چگونه دانی؟ گفت : واللّه یا رسول اللّه که من هیچ خطا و تهمت ندیدم جز آن که کودک است و جوان و وقتها که خمیر کرده بودی از آن غافل شدی تا گوسپند از آن پاره ای بخوردی. رسول - علیه السلام - به منبر برآمد از

سر دلتنگی و خطبه کرد و گفت : یا قوم : یا معشر المؤمنین مَنْ یَعْذِرُنی مِنْ رَجُلٍ بَلَغَنی اَذاهُ فِی اَهلی؛ ای قوم! که معذور دارد مرا از مردی که مرا می رنجاند از اهل من؟ و عبداللّه اُبیّ سَلول را خواست. سَعْد مُعاذ بر پای خاست و گفت : یا رسول اللّه! من تو را از او معذور دارم، اگر از اَوْس است بفرمای تا گردنش بزنم، و اگر از برادران ماست از خَزْرَج،

اشارت فرمای تا گردنش بزنم. سَعْد عُباده رئیس خزرج بود، برخاست و با سعد معاذ گفت و گوی کرد، که عبداللّه اُبیّ خَزْرَجی بود. رسول - علیه السلام - ایشان را خاموش کرد و از منبر به زیر آمد و در حجره من آمد، و زنی انصاری بنزدیک من بود، و من می گریستم، مرا گفت : یا عایشه! اگر تو مبرّایی خدای تعالی برائت ساحت تو پیدا کند، و اگر خطا کرده ای، خدای تعالی توبه آن قبول کند. من گفتم : یا رسول اللّه! خدای داند که من مبرّاام از این حدیث، و چیزی نکرده ام که مرا از خدای شرم باید داشت، و لکن کسی مرا باور ندارد و لکن چیزی نتوانم گفتن الاّ که یعقوب - علیه السلام - گفت : «...فَصَبْرٌ جَمیلٌ وَاللّه ُ المُستَعانُ عَلی ما تَصِفُونَ»(1)، این بگفتم و روی به دیوار کردم و با سَرِ گریه شدم. رسول - علیه السلام - هم در آن جا نشسته بود، او را وحی آمد، و این آیت خدای تعالی

ص:259


1- اکنون برای من صبر جمیل بهتر است و خداست که در این باره از او یاری باید خواست. بخشی از آیه 18 سوره یوسف.

بفرستاد : «اِنَّ الّذِینَ جاؤ بالاِفْکِ عُصْبَةٌ مِنکم...»(1)

در ضرورت و فایده ازدواج

در ضرورت و فایده ازدواج(2)

و شافعی را قولی آن است که : واجب است عند حاجت و تَوَقان(3) سخت، و اصحاب

او حمل کردند عَلَی السُنَّةِ المؤکَّدَةِ، و دلیل بر این قول رسول است - علیه السلام - که گفت : النّکاحُ سُنَّتی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتی فَلَیسَ مِنّی، گفت : نکاح سنّت من است، هر که رغبت کند(4) از سنّت من از من نباشد، و همچنین گفت : تَناکَحُوا تَکْثُرُوا فَاِنّی اُباهی بِکُمُ الاُمَمَ یَوْمَ القِیمةِ حَتّی بِالسِقْطِ گفت : نکاح کنی تا بسیار شوی که من مباهات کنم به شما با امّتان دیگر روز قیامت تا آن کودک که از شکم مادر بیوفتاده باشد ناتمام او را در شمار

آرم. و همچنین گفت : مَنْ اَحَبَّ فِطرتی فَلَیسْتَنَّ بِسُنَّتی وَ هِیَ النِکاحُ، هر که ملّت من خواهد، گو سنّت من بر دست گیر، و آن نکاح است.

سَمُرَه روایت کرد از رسول - علیه السّلام - که : او نهی کرد از تَبَتُّل(5)ابو نَجیح السُّلَمی گفت؛ که رسول - علیه السلام - گفت : هر که او طَوْل(6) [دارد] به چندان که زن تواند کرد و نکند از ما نیست... ابوهریره گفت که از رسول - علیه السلام - شنیدم که گفت : شِرارُکُم

عُزّابُکُم بترین شما عزبان باشند، هم ابوهریره روایت کرد از رسول - علیه السلام - گفت : اِذَا تَزَوَّجَ اَحَدُکُم عَجَّ شَیْطانُهُ، یَقُولُ یا وَیْلَه عَصَمَ ابنُ آدَمَ مِنّی بِثُلْثَی دِینِه گفت : یکی از شما چون زن بکند، شیطان از او فریاد کند و بگوید : ای وای بر او فرزند آدم! دین خود از من حمایت کرد دوثلث را، و در خبری دگر گفت : مَنْ تَزَوَّجَ فَقَدْ اَحْرَزَ نِصْفَ دِینِهِ فَعَلَیْهِ النِّصفِ الآخِرِ گفت : هر که زن بکند، نیمه دین خویش نگاهداشته بود، براوست که نیمه

دیگر نگاه دارد.

ابونجیح السُّلَمیّ روایت کرد که رسول - علیه السّلام - گفت : مِسکینٌ مِسکینٌ رَجُلٌ لا زَوْجَةَ لَهُ مِسْکینَةٌ مِسکینَةٌ اِمْرَأةٌ لا زَوْجَ لَها، گفت : مسکین باشد مردی که زن ندارد و زنی

ص:260


1- کسانی که آن دروغ بزرگ را ساخته اند گروهی از شمایند... بخشی از آیه 11 سوره نور.
2- ج 14 ، ص 128 .
3- توقان : آرزومندی زیاد و شهوت.
4- رغبت کردن از : برگشتن و اعراض کردن.
5- تَبَتُّل : از دنیا بریدن و به خدا روی آوردن.
6- طَوْل : قدرت و توانایی.

که شوهر ندارد. گفتند : یا رسول اللّه! و اگر چه توانگر باشد از مال؟ [گفت : و اگر چه توانگر باشد از مال].

اَبو اُمامه گفت : از رسول - علیه السّلام - شنیدم که او گفت : چهار کس آن باشد که خدای تعالی لعنت کند بر ایشان به ندا ایشان را از بالای عرش و فریشتگان آمین کنند :

یکی آن که، خود را از زنان نگه دارد و زن نکند و کنیزک ندارد تا او را فرزند نباشد، و مردی که تشبّه کند به زنان و خدای تعالی او را مرد آفریده بود، و زنی که تشبّه کند به

مردان و خدای تعالی او را زن آفریده باشد، و آن که درویشان را معطّل فروگذارد. خالد

گفت : معنی معطّل در حدیث آن است که، درویش را بخواند، گوید : بیا تا چیزیت بدهم، چون بیاید گوید : چیزی نیست بر طریق استهزا، یا به نابینا استهزا کند و گوید : از ره باز شو که چهارپای آمد، و چنان نباشد. یا کسی پیش او آید، [گوید] : سرای فلان کجاست؟

گوید : فلان جا و نشان کژ دهد.

عَکّاف بن وَداعَه الهِلالی گفت : بنزدیک رسول - علیه السّلام - شدم، مرا گفت : یا عکّاف! زن داری؟ گفتم : نه. گفت : کنیزک داری؟ گفتم : نه. گفت : تو تندرستی و تونگر؟

گفتم : آری و الحمدُ للّه ِ. گفت : فَاِنَّکَ اِذاً مِنْ اِخوانِ الشّیاطین، تو از برادران دیوانی، اِمّا(1) رُهبان ترسا باش و امّا آن که مسلمانان کنند که سنّت ما نکاح است و بترینه شما عَزَبان اند، و بترین مردگانتان آنانند که عَزَب میرند.

آنگه گفت : شیطان را در خود سلاحی نیست بلیغتر از زنان اِلاّ و آنان که زن دارند مطهّرانند و مبرّایان از خنا(2)، وَیحَک(3) یا عکاف! زنان صواحب(4) داووداند، و صواحب ایوب و صواحب یوسف، و صواحب کرسُف. ما گفتیم : یا رسول اللّه! کُرسُف کیست؟ گفت : مردی که خدای را پرستید بر کنار دریا سی سال، به روز روزه داشتی و به شب نخفتی از صیام روز و قیام شب فاتر(5) نشد، کافر شد به خدای از سبب زنی که او را دوست بداشت و دست از عبادت بداشت، خدای تعالی دریافت او را به برکتِ روزگارِ گذشته او، وَیحکَ یا عکّاف! زن بکن که تو از گناهکارانی. گفت : یا رسول اللّه! زنی ده مرا

ص:261


1- اِمّا... اِمّا : یا... یا... حرف ربط دوگانه یا مزدوج.
2- خنا : آفت و بلا.
3- ویحَک : وای بر تو.
4- صواحب : جمع صاحبه : زوجات، زنان، همسران.
5- فاتر : سست و زبون.

پیش از این که از این جا برخیزم. گفت : من به تو دادم برنام خدای کریمه بنت کلثوم الحِمیرَی را.

امّا اخباری که آمده است که کدام زن را اختیار باید کردن : عِیاض بن غَنَم الاشعری روایت کرد که رسول - علیه السلام - گفت : یا عِیاضْ لا تَزَوَّجَنَّ عَجوزاً و لا عاقراً فَاِنّی مُکاثِرٌ بِکُم یَوْمَ القیامَةِ، گفت : زنی که به زنی کنی پیر نباشد و نازاینده نباید که من به کثرت شما فخر آورم روز قیامت، و همچنین گفت : تَزَوَّجُوا الوَدود الوَلُودَ فَاِنّی مُکاثِرٌ بِکُمُ الانبیاءَ، گفت : زن دوست داشتنی زاینده را به زنی کنی، که من به کثرت شما فخر کنم با

پیغامبران. و صادق - علیه السلام - [گفت] از پدرانش، از رسول - علیه السلام - که گفت : تَزَوَّجُوا الاَبْکارَ فَاِنَّهُنَّ اَعْذَبُ اَفْواهاً وَ اَفْتَحُ اَرْحاماً وَ اَثْبَتُ مَوَدَّةً، گفت : زن بکر به زنی کنی که ایشان را دهن خوش [تر] بود و رحم نرمتر و دوستی ثابت تر. و رسول - علیه السلام - گفت : چون یکی از شما زنی خواهد، باید از مویش بپرسد چنان که از روی، که موی اَحَدُ

الجَمالَیْن است، از دو نیکویی یکی است و در خبری آمد که رسول گفت - علیه السلام - تَزَوّجُوا الزُّرقَ فَاِنَّ فِیهِنَّ یُمْناً؛ گفت : زنان ازرق چشم را به زنی کنی که در ایشان خجستگی است. و عایشه روایت کرد که رسول - علیه السلام - گفت : اَعظَمُ النِّساءِ بَرَکَةً

اَصبحُهُنَّ وَجْهاً وَ اَقَلَهُنَّ مَهْراً گفت : بزرگترین زنان به برکت آنان باشند که نکو روی تر باشند و کم مَهرتر.

امّا اخباری که آمده است در آداب نِکاح و زفاف : عایشه روایت کرد که، رسول - علیه السّلام - گفت که : نکاح آشکارا کنی، و در مسجدها کنی، و در وقت زفاف رواست تا دف زنی، و ولیمه بکنی، و اگر همه گوسفندی باشد.

مُعاذ جَبَل روایت کرد که : با رسول حاضر بودم به گواه گیران مردی انصاری. رسول - علیه السلام - عقد ببست، آنگه گفت : عَلَی الاُلْفَةِ وَ الخَیْرِ وَ الطَّیْرِ المَیْمُونِ بر الفت باد و خیر و مرغ و فال خجسته. آنگه گفت : نثاری کنی بر سر صاحبتان، آنگه سبدها بیاوردند در او میوه، و در بعضی شکر. رسول - علیه السلام - بفرمود تا بریختند آن جا، و از صحابه

کس دست بر او ننهاد، رسول گفت : چه نیکوست حلم! چیزی بر نمی گیری و نمی ربایی؟ گفتند : یا رسول اللّه! نه ما را نهی کردی فلان روز از نَهْب(1)؟ گفت : بلی نهی

ص:262


1- نَهْب : غنیمت و غارت کردن.

کردم از نهب لشکر، و نهی نکردم از نهب ولایم(1)، آنگه درافتادند از میوه و شکر می ربودند، و رسول - علیه السلام - همچنین با ما می ربود...

و ولیمه مستحب است، روزی یا دو روز مهمانی کند، و مؤمنان را بخواند و طعامی بسازد برای ایشان.

سلام کردن و آداب آن

سلام کردن و آداب آن(2)

عبداللّه مسعود روایت کرد از رسول - علیه السّلام - که او گفت : السّلامُ اِسمٌ مِنْ اَسْماءِ

اللّه تعالی فَاَفْشُوهُ بِیْنَکُم فَاِنَّ الرَّجُلَ المُسْلِمَ اِذَا مَرَّ بِقَوْمٍ فَسَلَّمَ عَلَیهِم فَرَدُّوا عَلَیهِ کَاَنَّ لَهُ عَلَیهِم فَضْلُ دَرَجَةٍ بِذِکرِهِ اِیَّاهُم بِالسَّلامِ فَاِنْ لَمْ یَرُودّوا عَلَیه رَدَّ عَلَیه مَنْ هُوَ خَیرٌ مِنْهُم وَ اَطیَبُ، گفت : سلام نامی است از نامهای خدای تعالی، فاش دارید میان شما که مرد مسلمان چون به قومی بگذرد بر ایشان سلام کند، و ایشان جواب دهند او را بر ایشان فضل درجه باشد به آن که سلام کرده باشد بر ایشان اگر ایشان جواب ندهند او را، [جواب دهد او را] آن که از ایشان به باشد و پاکیزه تر، یعنی فرشتگان.

ابوهریره روایت کرد از رسول - علیه السلام - که گفت : چون یکی از شما به اهل مجلسی رسد، باید تا سلام کند بر ایشان، اگر خواهد که بنشیند، چون خواهد تا برود نیز

سلام کند که آن اوّل اولیتر نیست از این آخر، رسول - علیه السلام - گفت : [اَفْشُوا السَّلامَ

تَسْلَمُوا؛ سلام فاش کنی تا سلامت یابی، و همچنین گفت] : اَفْشُوا السَّلامَ وَ اَطْعِمُوا الطّعامَ وَ صِلُوا الاَرْحامَ وَ صَلُّوا بِاللَیْلِ وَ النّاسُ نیامٌ تَدْخُلُوا الجَنَّةَ بِسَلامٍ، گفت : سلام فاش داری و طعام بدهی و رحم بپیوندی، و به شب نماز کنی و مردم خفته تا به بهشت روی به سلامت و در خبر است : میان آن که سلام کند و آن که جواب دهد صد جزء ثواب باشد نود و نه آن را باشد که سلام کند [و یکی آن را که جواب دهد]، برای آن که او ابتدا کند و اختیار آن کند که سلام کند بر مسلمانی. و رسول - علیه السلام - گفت : السّلامُ تَحیَّةٌ لِمِلَّتِنا وَ اَمانٌ لِذِمَّتِنا؛ سلام تحیّت ملت ماست و امان ذمّت ماست، از این جا گفت - علیه السلام -

ص:263


1- ولایم : جمع ولیمه ولیمه ها - شیرینی و غذایی که در عروسی و شادی آماده کنند.
2- ج 14 ، ص 184 .

که السَّلامُ لِلرّاکِبِ عَلَی الرّاجِلِ وَ للْقائِمِ عَلَی القاعِدِ گفت : سلام سوار را باید کردن بر پیاده و ایستاده بر نشسته، برای آن که سلام برای سلامت نهادند، و از روی ظاهر ایستاده

با سلامت تر است از نشسته و سوار از پیاده، ایشان از اینان خایفند، اینان سلام گویند تا ایشان را امان حاصل شود.

بعضی دگر گفتند : چون در خانه شوی بر اهل خانه خود سلام کنی و بر عمّال خود و این قول جابر بن عبداللّه انصاری و... از عبداللّه عباس، گفت : اگر در سرای کس نباشد

بگوید : السّلامُ عَلَینا مِن رَبِّنا السّلام عَلَینا وَ عَلی عِبادِاللّه ِ الصّالِحینَ السَّلامُ عَلَی اَهْلِ البیتِ وَ رَحْمَةُ اللّه ِ.

انس مالک گوید که : من خدمت رسول کردم مدّتی، هزگر مرا نگفت در کاری که کردم که : چرا کردی؟ و اگر چیزی بشکستم، نگفت : چرا شکستی، روزی آب بر دست او می ریختم،، مرا گفت : تو را سه خصلت بیاموزم که به آن منتفع شوی؟ گفتم : بِاَبی اَنْتَ

و اُمّی یا رسولَ اللّه! گفت : هر کس را که بینی از امّت من بر او سلام کن تا عمرت دراز شود، و چون در خانه خود شوی سلام کن، بر اهل خانه خویش تا خیر خانه ات بسیار شود. و نماز سنّت به جای آر.

همنشین خوب و همنشین بد

همنشین خوب و همنشین بد(1)

حضرت رسول - علیه السلام - گفت : مَثَلُ الجَلیسِ الصّالِحِ کَمَثَلِ الدّاریّ اِنْ لَمْ یُحْذِکَ مِنْ عِطْرِهِ عَلِقَکَ مِنْ رِیحهِ، وَ مَثَلُ الجَلیسِ السَوْءِ کَمَثَلِ صَاحِبِ الکِیرانِ اِنْ لَمْ یُحْرِقْکَ مِنْ شَرارِ نارِهِ عَلِقَکَ مِنْ نَتْنِ دُخانِهِ، مثل همنشین نیک چنان است که مثل عطّار، اگر عطر خود به تو ندهد، بوی عطر او در تو گیرد. و مثل همنشین بد چون خداوند کوره است، اگر جامه تو به شرار آتش بنسوزد، بوی دود او در تو گیرد.

سرگذشت بعضی صالحان و زاهدان

سرگذشت بعضی صالحان و زاهدان(2)

گفتند : در عهد حجّاج زاهدی بود او را عبدالرحمن بن یَعْمَر گفتندی که او در ماهی

ص:264


1- ج 14 ، ص 217 .
2- ج 14 ، ص 330 .

یک بار طعام خوردی. حجّاج را بگفتند. او را بگرفت و در خانه کرد تا یک ماه و شک نکرد که او مرده باشد، چون در بگشادند او نماز می کرد. او را گفت : یا فاسق! نماز می کنی بی طهارت؟ گفت : آن کس محتاج طهارت باشد که طعام و شراب خورد، من بر وضوی اوّلم که این جا درآمدم.

گفتند : در ایّام سیف الدوله علی بن حَمدان، رومیان زنی را به اسیری بگرفتند، از ایشان بگریخت به شب از روم به بغداد آمد بی زادی و طعامی. سیف الدوله او را گفت : چگونه آمدی؟ گفت : هرگه که گرسنه شدم سه بار قُل هو اللّه اَحَدٌ بر خواندم سیر شدم و قوّتم پدید آمد به رفتن.

ذوالنّون مصری را گفتند : چه می خوری؟ گفت : اِنَّ رَبّی یُطعِمُنی وَ یَسْقینی یُطعِمُنی طعامَ المعرفِةِ وَ یَسْقِینی شَرابَ المحَبَّةِ(1) آنگه این بیت بگفت : شعر:

شرابُ المَحَبّةِ خَیرُ الشَّراب

وَ کُلُّ شَرابٍ سِواهُ سَرابُ(2)

این حکایت و امثال این به نزدیک اهل تصوّف از کرامات باشد، و به نزدیک ما اگر درست بود معجز بود که خدای تعالی اظهار کند بر دست بعضی صالحان.

یکی از جمله بزرگان گفت : به بیمارستانی فروشدم، مردی طبیب را نشسته دیدم و جماعتی بیماران را بروی گردآمده، و هر کس علّت خود شرح می دادند، و او هر کسی را دوایی می فرمود در خور هر یک. برنایی بنزدیک او فراز شد، روی زرد شده و اثر عبادت و سیمای صلاح بروی پیدا. او را گفت : یا استاد! تو مردی طبیب و زیرکی، و هر یکی از بیماران دوایی فرمودی، مرا بیماریی است دوای آن دانی؟ گفت : چیست؟ گفت : بیماری گناه را دوا چه باشد؟ گفت : بشو و هلیله صبر بگیر با بلیله تواضع، و در هاون نَدَم و

پشیمانی افگن [و به دست قهر هوای نفس خود بکوب، و از آن جا در پاتیلچه صحت عزم افگن و] آب حیا و شرم بر او زن، به آتش محبّت بجوشان و با سِطام عصمت بگردان تا حباب حکمت برآرد. آنگه به راوُوق صفا بپالای و به مروحه استرواح باد کن آن را، و در

وقت سحر از وی شربتی نوش کن، و دگر گرد گناه مگرد تا راحت یابی.

ص:265


1- براستی که پروردگار من مرا طعام می دهد و مرا سیراب می سازد : طعام پروردگار من غذای معرفت حق است و (شرابی که مرا بدان سیراب می کند، شراب محبّت است).
2- شراب محبّت بهترین شراب و هر شرابی غیر از آن سراب آب نما ست.

پندهای مرغکان

پندهای مرغکان(1)

کلبی گفت از رواتی دیگر از کعب الاحبار، که او گفت : یکی روز مرغکی که آن را «وَرَشان»(2) گویند بنزدیک سلیمان آوازی کرد، او گفت : دانی تا چی می گوید؟ گفتند : نه، گفت می گوید - شعر :

لِدُوُا لِلْمِوْتِ وَ ابنُو لِلْخَرابِ

بزایی برای مرگ و بنا کنی برای ویرانی؛ و روزی فاختِه ای بنزدیک او آوازی کرد، گفت : دانی تا چی می گوید؟ می گوید : لَیْتَ الخَلْقَ لَمْ یُخْلَقُوا؛ کاشکی تا خلق را نیافریدندی.

و طاووسی آواز داد بر او و گفت : دانی تا چی می گوید : گفتند : نه، گفت : می گوید : کَما تَدینُ تُدانُ؛ چنان که کنی تو را جزا کنند.

هُدهُدی بنزدیک او آوازی کرد، گفت : دانی تا چی می گوید؟ می گوید : مَنْ لا یَرْحَمْ لا یُرْحَمْ؛ هر که او رحمت نکند، بر او رحمت نکنند.

روزی صُرَدی(3) بنزدیک او بانگی کرد، گفت : دانی تا چی می گوید؟ گفتند : نه. گفت : می گوید : اِسْتَغْفِرُوا اللّه َ یا مُذْنِبُونَ؛ از خدای آمرزش خواهید ای گناهکاران، برای آن رسول - علیه السلام - نهی کرد از کشتن او.

طوطیی بنزدیک او آوازی داد، گفت : دانی تا چی می گوید؟ می گوید : کُلُّ حَیٍ مَیِّتٌ وَ کُلُّ جَدِیدِ بالٍ؛ هر زنده بمیرد و هر نوی کهن شود.

پرستکی(4) آوازی داد، گفت : دانی تا چی می گوید؟ گفتند : نه، گفت می گوید : قَدِّمُوا خَیْراً تَجِدُوهُ؛ خیری تقدیم کنی تا بیابی، برای این رسول نهی کرد از کشتن او.

کبوتری آوازی داد، گفت : دانی تا چی می گوید؟ گفتند : نه، گفت : می گوید : سُبحانَ رَبّیَ الاَعلی مِل ءَ سَمائِهِ وَ اَرْضِهِ؛ تسبیح می کنم خدای را چندان که آسمان و زمین به آن پُر

ص:266


1- ج 15 ، ص 19 .
2- وَرَشان : مرغی است که آن را پرنده الهی و کبوتر صحرایی نیز گویند.
3- صُرَد : مرغی است بزرگ سر که گنجشک شکار کند و در فارسی به آن کاک گویند.
4- پرستک / پرستو.

شود.

قُمری آواز داد، گفت : می گوید : سُبحانَ رَبِیّ الاَعْلی.

گفت : کلاغ لعنت می کند بر باج ستان.

گفت و زغن می گوید : کُلُّ شی ءٍ هالِکٌ اِلاَّ اللّه ُ؛ همه چیزها هلاک شود اِلاّ خدای.

و گفت، سپهرو(1) می گوید : مَنْ سَکَتَ سَلِمَ؛ هر که خاموش بود سلامت یاود.

و بَبْغا(2) می گوید : وَیْلٌ لِمَنِ الدُّنیا هَمُّهُ؛ وای بر آن که دنیا همّت او باشد.

گفت : بَزَغ(3) در بانگ می گوید : سُبحانَ المَذْکُورِ بِکُلِّ مَکانٍ؛ پاک است آن خدای که او مذکور است به هر جای. و چَرْغ(4) می گوید : سُبحانَ رَبِّیَ القُدُّوسِ؛ باز می گوید : سُبحانَ رَبّی.

مَکْحول گفت : دُرّاجی(5) بنزدیک سلیمان آوازی کرد، او گفت : دانی تا چه می گوید؟ گفتند : نه، گفت : می گوید : الرّحْمنُ عَلَی الْعَرشِ اسْتَوی.

حسن بصری گفت : رسول - علیه السّلام - گفت : خروه(6) در بانگ می گوید : اُذکُرُوا اللّه َ یا غافِلونَ؛ ذکر خدای کنی ای غافلان.

حشمت حضرت سلیمان علیه السلام

حشمت حضرت سلیمان علیه السلام(7)

مقاتل گفت : جنّیان برای او [= حضرت سلیمان] بساطی بافتند از زر و ابریشم یک فرسنگ در یک فرسنگ. و او را سریری بود زرّین، آن سریر بر میان آن بساط بنهادندی، و سه هزار کرسی از زر و سیم و پیرامن آن سریر بنهادندی. پیغامبران بر آن کرسیهای زرّین نشستندی و علما بر کرسیهای سیم، و گرد بر گِرد ایشان اِنْس بایستادندی، و از پس

ایشان جنّ بایستادندی، و از بالای سر ایشان مرغان پر در پر کشیدندی چنان که آفتاب بر

این بساط نیوفتادی، و باد صبا [بساط] برداشتی، بامداد یک ماهه راه ببردی، و نماز شام

ص:267


1- سپهرو اسفهرو - اسفهرود : سنگخواره، قطا، پرنده ای است.
2- بَبْغا : طوطی.
3- بَزَغ / وزغ : غوک، نوعی چلپاسه، حربا.
4- چَرغ : مرغی است شکاری که به آن شکره هم گویند.
5- دُرّاج : پرنده ای از تیره ماکیان؛ از رسته کبک است.
6- خروه / خروس.
7- ج 15 ، ص 22 .

یک ماهه بازآوردی.

وَهْب مُنَبَّه گفت : یک روز سلیمان - علیه السلام - بر این مرتبه که گفتیم به برزگری بگذشت و او زمین می سپرد، برنگریست سلیمان را دید با این جلالت، گفت : سُبحانَ اللّه ِ

لَقَدْ اُوتِیَ آلُ داوُودَ مُلکاً عظیماً؛ آل داوود را ملکی عظیم دادند.

حق تعالی باد را بفرمود تا آواز او به گوش سلیمان برسانید. سلیمان باد را گفت : بساط فرو نه. باد بساط فرو نهاد. او برزگر را بخواند و گفت : به سمع من رسید آنچه گفتی

و برای آن فرود آمدم تا تو را این بگویم، نگر تمنّای این نکنی که ثواب یک تسبیح که بنده

مؤمن از دل بگوید بنزدیک خدای تعالی بیش از این و به از این باشد. مرد گفت : خدای تعالی غمانت ببراد چنان که غم من ببردی به این گفتار.

کلمه ای که مایه امن است

کلمه ای که مایه امن است(1)

علی بن الحسین زین العابدین - علیهما السلام - گفت : مردی به غزا رفت به زمین روم، و او را عادت بودی چون خالی بودی به آواز بلند «لا اِلَه اِلاّ اللّه وَحْدَهُ لا شَریکَ لَه» گفتی. یک روز در مرغزاری می رفت به زمین روم، این کلمات بگفت. سواری برون آمد از آن مرغزار و گفت : چه گفتی؟ گفت : آنچه شنیدی. گفت : وَاللّه ِ که این کلمه است که

خدای تعالی گفت : مَنْ جاءَ بِالحَسَنَةِ فَلَهُ خَیْرٌ مِنْها وَ هُم مِنْ فَزَعٍ یَوْمَئذٍ آمِنُونَ(2)[هر که آرد نیکی، او راست خیری به از آن، و ایشان ]از ترس] آن روز ایمن باشند.].

یاری ظالمان

یاری ظالمان(3)

گفتند : عبداللّه مسلم کس فرستاد به عطاء ابن ابی رَباح، گفت : من می خواهم که تا عطای اهل بخارا به دست تو کنم که تو مردی به انصافی، تا حقّ هر یک به واجب بدهی، و عبداللّه مسلم امیر خراسان بود، عطا استعفا خواست و تن در نداد. او را گفتند : تو را چه زیان بودی اگر تولاّی این کار بکردی، چون تو چیزی برنخواهی گرفتن، بر تو وبالی

ص:268


1- ج 15 ، ص 84 .
2- سوره نمل 27 آیه 89 .
3- ج 15 ، ص 111 .

نباشد؟ گفت : نخواهم که یار ظالمان باشم در عمل ایشان.

عبداللّه بن الولید گفت : عطاء بن ابی رَباح را گفتم : مرا برادری است بسیار عیال، و در دیوان به قلم چیزی نویسد و از آن جا قوتی به دست آرد و کاری دگر نداند، و اگر آن کار

نکند عیال او را تقصیر(1) باشد و وام باید کردن او را، روا باشد؟ گفت : عامل کیست؟ گفتم : خالد بن عبداللّه القَسْری، گفت : روا نباشد معاونت ظالمان کردن در عمل ایشان، باید تا دست بدارد از آن که خدای او را مستغنی بکند خود.

و در خبر است که : فردای قیامت که خلایق را در موقف سیاست بدارند، منادی از قِبَل رَبّ العزّه ندا کند که : اَیْنَ الظَلَمَةُ وَ اَعْوانُ الظَلَمَةِ؟ کجااند ظالمان و اَعوان ظالمان؟ همه را جمع کنند، حتّی مَنْ بَری لَهُم قَلَماً اَوْ لاقَ لَهُم دَواةً تا آن کس که برای ایشان قلمی تراشیده یا دواتی سیاه کرده باشد، و همه را در دوزخ اندازند.

و در اثر هست که : یکی از جمله صالحان در دیوان رفت به شفاعتی تا دفع ظلمی کند از مظلومی، آن صاحب دیوان گفت : قلمی تیز کن تا برنویسم که از او چیزی نخواهند. او قلم تُنُک کرد و او بنوشت که : از این مرد به ناواجب چیزی نخواهند، و کسانی که رفته اند

باز گردند.

چون قلم از دست بنهاد، مرد قلم برگرفت و سرش بشکست. گفت : چرا چنین کردی؟ گفت : ترسم که تو به این قلم چیزی بر کسی نویسی به ظلم، و من از جمله آنان باشم که تو را بر آن ظلم یاری کرده باشم و در تحت آن خبر شوم که : حَتّی مَنْ لاقَ لَهُم

دَواةً اَوْ بَری لَهُم قَلَماً.

ذکر خدا

ذکر خدا(2)

عبداللّه مسعود روایت کرد که رسول - علیه السّلام - گفت : در آیت : ذکر خدای نکوتر و فاضلتر است به همه حال، و ذکر خدای که بنده کند آن است که : او یاد دارد خدای را عند محرّمات تا اجتناب کند، و عند محلّلات تا استحلال کند.

معاذ جَبَل گفت : با رسول اللّه در بعضی راهها می رفتیم، مرا گفت : یا معاذ! اَیْنَ

ص:269


1- تقصیر : کمی و کمبود.
2- ج 15 ، ص 212 .

السّابِقونَ؟ گفتم : یا رسول اللّه! ایشان از پیش رفتند و ما باز ماندیم. گفت : یا مُعاذ! کجااند

آن سابقان که ایشان به ذکر خدای تعالی حریص بودند؟ آنگه گفت : هر کس که خواهد که در مرغزارهای بهشت چراکند، باید تا ذکر خدای بسیار کند.

معاذ جَبَل گفت : هیچ چیز نیست که بنده را از عذاب برهاند بهتر از ذکر خدای. گفتند : وَ لا الجَهاد فی سبیل اللّه ِ؛ و نه جهاد در سبیل خدای؟ گفت : و نه جهاد در سبیل خدای، قال اللّه تعالی : «وَ لَذِکْرُ اللّه ِ اَکْبَرُ»(1)

مغلوب شدن رومیان و غلبه کردن آنان بر ایرانیان

مغلوب شدن رومیان و غلبه کردن آنان بر ایرانیان(2)

...و قصّه این آن است که مفسّران گفتند : در پارس زنی بود که فرزندان او همه پادشاه بودند و شجاع. کسری این زن را بخواند و گفت : من می خواهم که لشکری به روم فرستم و بر ایشان امیری کنم از فرزندان تو، تو احوال فرزندان خود را بگو تا من بدانم که کیست

که این کار را شاید؟ گفت : امّا پسر من فلان، از گرگ حَذِرتر(3) است و از روباه محتالتر، و امّا پسر دیگر که فرخان نام است، از تیغ و سنان در کارها رونده تر است. و امّا پسر دیگر

شهر براز بغایت حلیم است، خصال فرزندان من این است که گفتم. کسری گفت : من این پسر حلیم را به امیر لشکر کردم، و لشکر به او داد و او را به جانب روم گسیل کرد. آن جا رفتند و قتال کردند، و ظفر یافتند، و قتل بسیار کردند، و شهرهایشان خراب کردند، و درختان زیتون ببریدند.

و امیر لشکر روم از جهت قیصر مردی بود نام او بخنس، و این کارزار به اَذرعات و بُصری(4) کردند، و این نزدیکترین شهری است از شهرهای شام به زمین عرب و عجم.

چون خبر غلبه پارس بر روم به رسول رسید، رسول - علیه السلام - دلتنگ شد برای آن که رومیان اهل کتاب بودند و مجوس را کتاب نبود.

و مشرکان شاد شدند و به فال گرفتند، گفتند : پارسیان کتاب ندارند و ما کتاب نداریم،

ص:270


1- (بخشی از آیه 45 سوره عنکبوت).
2- ج 15 ، ص 237 .
3- حَذِر : ترسان - هوشیار و بیدار.
4- اَذرعات و بُصری : اذرعات شهری است در شام که ایرانیان رومیان را مغلوب کردند و در قرآن از آن تعبیر به ادنی الارض شده است. بُصری : نیز شهری در شام است.

و رومیان کتاب دارند. و شما کتاب دارید، و پارسیان بر کتابیان روم ظفر یافتند، بس برنیاید که ما نیز بر شما ظفر یابیم.

رسول - علیه السّلام - از این سبب دلتنگ شد، خدای تعالی این آیت فرستاد : «الم، غُلِبَتِ الرّومُ فِی اَدنَی الأرضِ»(1) تا به آخر آیات.

ابوبکر به کافران رفت و گفت : همانا شاد شدی به غلبه پارس بر روم! بس برنیاید که رومیان بر پارسیان غالب شوند. گفتند : از کجا می گویی؟ گفت : مرا رسول خبر داد. ابیّ

خلف الجُمَحی برخاست و او را گفت : کَذَبْتَ بافصیل! ابوبکر گفت : بل دروغ تو گویی یا

عَدُوّاللّه!

ابّی خلف گفت : اگر راست می گویی، وقتی برزن(2) و بیای تا گروبندیم که اگر به آن وقت رسد و چنان باشد که تو گفتی من گرو بدهم، و اگر نباشد تو بدهی. گرو ببستند بر سه سال بر ده شتر.

ابوبکر بیامد و رسول را خبر داد. رسول - علیه السلام - گفت : خطا کردی، چه «بِضْعْ» سه نباشد، از سه باشد تا ده. برو و در گرو بیفزای و در اجل. و این پیش آن بود که گروبستن و خطر(3) بر آن حرام بود. او برفت و آن سخن بازراند و گفت : بیا تا خَطَر و اَجَل بیفزایم. شتر به صد کرد و مدّت به نُه سال.

وقت آن که ابوبکر از مکّه بخواست رفتن، اُبّی خَلَف بیامد و ملازمت کرد با او، گفت : رها نکنم تا ضامنی بنه داری که چون وقت درآید و این که تو گفتی نبوده باشد، صد شتر بدهد. او پسرش عبداللّه به ضمان بداشت.

چون ابی خلف خواست که به جنگ اُحُد رود، عبداللّه بن ابی ابکر بیامد و در او آویخت، گفت : رها نکنم تا ضمانی بنداری چنان که مرا به ضمان بستدی از پدرم. او پایندان(4) بداشت و به اُحُد رفت و مجروح شد و با مکّه آمد و از آن جراحت بمرد. و آن جراحت رسول کرده بود او بمرد سال نهم. این قول بیشتر مفسّران است.

ابوسعید خُدْرِیْ گفت و مقاتل : روز بدر بود، چون مسلمانان ظفر یافتند بر مشرکان،

ص:271


1- آیات اول سوره مبارکه روم.
2- برزن : تعیین کن.
3- خَطَر : مال یا چیز مهمی که بر آن گرو می بندند.
4- پایندان : رهن و گرو.

همان روز خبر آمد که رومیان غالب شدند بر پارسیان، مسلمانان شادمان شدند به دو فتح.

شَعبی گفت : مدّت به سر نیامد تا رومیان ظفر یافتند بر پارسیان و ابوبکر گرو ببرد و مال خَطَر بستد - و این پیش تحریم مُراهنه بود(1)ابوبکر آن مال پیش رسول آورد، گفت : چه کنم این مال را؟ گفت : به صدقه بده.

امّا سبب غلبه روم بر پارس آن بود که عِکرِمه گفت : و جماعتی مفسّران که : شهر براز چون بر روم غالب شد و ولایت ایشان می کند و می سوخت تا به خلیج رسید. روز مجلس شراب بر برادرش فرّخان نشسته بود بر عادت ایشان در میانه فرّخان گفت : من در خواب دیدم که بر سریر کسری نشسته بودمی.

آن سخن نقل کردند به کسری، کسری نامه نبشت به شر بُراز که : چون این نامه به تو رسد، در حال برادرت فرّخان را بگیر و گردن بزن و سرش پیش من فرست. او نامه نبشت و گفت : ایُّها الْمَلِک! فرّخان مردی شجاع و به کار آمده است، و ما در زمین دشمنیم، و از مردی چون او گزیر نیست، تعجیل مفرمای که او در دست تو است، هر گه که خواهی این سَطوت(2) توان فرمودن.

کسری دگرباره نامه نبشت که : او را در لشکر پارس عوض بسیار باشد، او را بکُش و سرش پیش من فرست. او دگر باره جوابی نبشت و دفعی کرد تا سه نامه بنبشت و او را فرمود که : برادر را بکش، او دفع می کرد(3)

به بار چهارم رسولی فرستاد به لشکر که : من شهر بُراز را معزول کردم و فرّخان را امیر کردم. و ملطّفه ای(4) به رسول داد و گفت : چون شهر بُراز معزول گشته باشد و فرّخان والی، این ملطّفه بدو ده.

او برفت و پیغام بداد. در حال شهر بُراز از تخت فرود آمد و گفت : سَمْعاً و طاعَةً، و امارت رها کرد و فرّخان بر جای برادر بنشست.

چون کار بر او مستقیم شد، رسول ملطّفه بداد، در آن جا نبشته بود که : چون بر این

ص:272


1- مُراهنه : گروبندی و شرط بندی.
2- سطوت : قهر، سخت گرفتن و حمله بردن.
3- دفع کردن : بتأخیر انداختن و رد کردن.
4- مُلطَّفَه : نامه ای کوتاه در هم پیچیده است که شامل دستورها می شده است.

نبشته واقف شوی، در حال بردارت را گردن بزن و سرش پیش من فرست.

او بفرمود تا برادر را بگرفتند و تیغ حاضر کردند، و خواست تا برادر را گردن بزند، گفت : تعجیل مکن، تا من کاری تو را معلوم کنم.

آنگه کس فرستاد و آن نامه ها که کسری نبشته بود بیاورد و سه نامه عرضه کرد، گفت : او سه نامه نبشت به من در کشتن تو، من تو را نکشتم، تو به یک نامه مرا بخواهی کشتن؟

فرّخان در حال از تخت فرود آمد و مُلک را به برادر داد، و شهر بُراز رسولی کرد به قیصر ملک الرّوم که مرا با تو سرّی هست، و جز مشافهه(1) راست نیاید.

جایی موعد کن که من آن جا آیم با پنجاه مرد و تو نیز آن جا آی با پنجاه مرد تا به یک جای بگوییم. ملک روم موعدی بکرد و لشکری را برگرفت از آن که پارسیان غدری کنند، و شهر بُراز برفت با پنجاه مرد. چون عیون و جواسیس(2) برفتند و بدیدند که با پارسیان لشکری نیست، قیصر نیز با پنجاه مرد برخاست و آن جا که موعد بود خیمه ای بزده بودند در آن جا رفتند هر دو تنها، و میان ایشان ترجمانی(3) بنشست، و هر یکی از ایشان کاردی داشت با خود.

شهر براز گفت : بدان که دشمن تو که این شهرهای تو بیران(4) کرد منم و برادرم، و کسری ما را حسد کرد و مرا فرمود تا : برادر بکشم. من فرمان نبردم، مرا معزول کرد و برادرم را والی کرد و او را فرمود تا : مرا بکشد. اکنون ما خلع طاعت او کردیم. و به طاعت تو درآمدیم، ما را لشکری ده تا برویم و با کسری کالزار کنیم.

آنگه اشارت کرد و گفت : سرّ از میان دو کس باشد، چون سه گشتند آشکارا شود، ترجمان را بباید کشتن. ترجمان را بکشتند، و قیصر لشکر بداد و اینان آمدند و با پارس

کالزار کردند و شهرها می کندند و می سوختند. در میانه کسری با کرانه شد، و اینان ملک

پارس بگرفتند، خبر به رسول آمد - علیه السلام - روز حدیبیّه(5) و رسول - علیه السلام - و مسلمانان شاد شدند.

ص:273


1- مشافهه : حضوری و روبرو.
2- عیون و جواسیس : خبرگزاران و جاسوسها.
3- ترجمان : مترجم.
4- بیران / ویران.
5- حُدَیبیّه : نام موضعی نزدیک به مکّه معظّمه.

لقمان و چند داستان از او

لقمان و چند داستان از او(1)

و علما اتفاق کردند بر حکمتش، و کس نگفت پیغامبر بود اِلاّ عِکرِمه که او گفت : پیغامبر بود.

عبداللّه عمر گفت : از رسول - علیه السّلام - شنیدم که او گفت : حَقَّاً اَقُولُ حق است این که من می گویم لقمان پیغامبر نبود، و لکن بنده ای بود راضی و در کار بجدّ و اجتهاد،

بسیار تفکّر، نیکو یقین. اَحَبَّ اللّه َ [وَ اَحَبَّهُ اللّه ُ]؛ خدای را دوست داشت، خدای او را دوست داشت، و خدای منّت نهاد بر او به حکمت.

در نیمه روز خفته بود ندایی شنید که او را گفتند : یا لقمان! خواهی تا تو را خدای به خلیفه کند در زمین تا میان مردمان حکم کنی بحقّ؟ جواب داد و گفت : اگر خدای تعالی مرا مخیّر کند، من اختیار عافیت کنم نه اختیار بلا، و اگر مرا فرماید و ایجاب کند به سمع و طاعت برابر کنم، چه می دانم که اگر بامن این بکند مرا معاونت کند و عصمت(2)او را ندا

کردند به آوازی که او شنید و شخص را ندید : چرا، ای لقمان؟ گفت : برای آن که حاکم را

حوادث پیش آید، و باشد که در ظلمات شبهات افتد، اگر مدد توفیق و معونت او را دریابد نجات یابد از آن، و اگر خطا کند در آن، ره بهشت خطا کرده باشد، و من این دوست تر دارم که در دنیا ذلیل باشم از آن که شریف باشم. و دانسته ام که : هر که دنیا بر آخرت اختیار کند، به دنیا نرسد و آخرت از او فایت(3) شود.

فریشتگان مرا عجب آمد از حسن منطق و حکمت او، بخفت خفتنی. چون برخاست خدای او را حکمت داده بود. خلافت پس از آن بر داوود عرض کردند، در محنت اوفتاد.

و از آنچه روایت کرده اند از حکمت لقمان، محمد بن عَجلان روایت کرد که : از کلمات حِکَم او یکی این است که گفت : «لَیسَ مالٌ کَصِحَّةٍ وَ لا نعیمٌ کطیبِ نَفْسٍ»؛ هیچ مال چون تندرستی نیست، و هیچ نعیم چون دلخوشی نیست.

ابوهریره گفت : روزی مردی به لقمان بگذشت، و خلقی عظیم بر او جمع شده بودند، و او حکمت می گفت و از وی می شنیدند و می نبشتند، گفت : نه تو آن بنده ای که

ص:274


1- ج 15 ، ص 283 - 287 .
2- عصمت : نگهداشتن از خطا و لغزش.
3- فایت : فوت شونده، از دست بشده.

فلان جایگاه شبانی ما کردی؟ گفت : بلی، گفت : به چه این جا رسیدی؟ گفت : «بِصِدْقِ الحَدیثِ وَ اَداءِ الاَمانَةِ وَ تَرْکِ ما لا یعنینی» به راستگری در حدیث و ادای امانت، و ترک آنچه مرا بکار نیاید.

خالد رَبْعی گفت : لقمان بنده ای حبشی بود، یک روز خواجه اش او را گفت : برو و گوسفندی بکش و آنچه از او پاکتر باشد بیار، او برفت و گوسپندی، بکشت و دل و زبانش پیش او برد. گفت : از این پاکتر هیچ ندیدی از او؟ گفت : نه، گفت : دیگر بکش و آنچه پلیدتر باشد از او بیار، او برفت و گوسپندی دیگر بکشت، و هم دل و زبان پیش او برد، گفت : عجب از کار تو! چون تو را گفتم پاکتر چیزها بیار، دل و زبان آوردی، چون گفتم :

پلیدتر چیزها بیار، هم دل و زبان آوردی، چرا چنین آمد؟ گفت : بلی، چون پاک باشد از این دو پاکتر نباشد و چون پلید باشد از این دو پلیدتر نباشد.

اَنَس مالک گفت : یک روز لقمان پیش داوود حاضر بود، و داوود درع می کرد و او ندیده بود، خواست تا بپرسد از او که این چیست؟ و چه کار را شاید و برای چه می کنی؟ حکمتش رها نکرد که بپرسد، می بود، چون تمام بکرد آن دِرع را، برخاست و در پوشید و گفت : نیک پیرهن کالزار است این، لقمان گفت : اِنَّ مِنَ الحُکْمِ الصَّمْتَ وَ قلیلٌ فاعِلُهُ»؛ خاموشی از حکمت است، و لکن کم کس کار بندد.

عبداللّه بن دینار گفت : لقمان از سفری درآمد، همسایه ای را دید در راه گفت : از پدرم چه خبر داری؟ گفت : بمرد، گفت : الحمدُ لِلّهِ مَلَکتُ اَمْری؛ من مالک کار خود شدم.

گفت : از خواهرم چه خبر داری؟ گفت : بمرد، گفت : عَوْرَةٌ سَتَرَها اللّه ُ، عورتی بود که خدای بپوشید.

گفت : خبر برادرم چه داری؟ گفت : بمرد، گفت : اِنْقَطَعَ ظَهْری؛ پشتم شکسته شد.

اجل که می رسد...

اجل که می رسد...(1)

شهر بن حَوْشَبْ گفت : یک روز ملک الموت در نزدیک سلیمان شد - عَلَیهِما السّلام - از جمله همنشینان او در یکی می نگرید، تا چند بار به او نگرید. چون برفت، آن مرد گفت سلیمان را : یا رسول اللّه! این مرد که بود؟ گفت : ملک الموت بود. در روی من بسیار

ص:275


1- ج 15 ، ص 316 .

می نگرید، ترسم مرا اجل نزدیک رسیده است، و لکن یا رسول اللّه! اگر باد را فرمایی تا مرا به زمین هند برد. سلیمان باد را فرمود تا او را به زمین هند برد و بنهاد. بر دگر روز ملک الموت با پیش سلیمان آمد. سلیمان گفت : یا ملک الموت! دیروز در فلان مرد از همنشینان من بسیار نگریدی، چرا؟ گفت : تعجّب آن را که خدای مرا فرموده بود که جان او بردارم به زمین هند، و من او را بَرِ تو دیدم! گفت : پس چه کردی؟ گفت : به زمین هند

جانش برداشتم، ندانم تا چون رسید به مدّت نزدیک آن جا، وَ هُوَ قَوْلُهُ : اِذَا اَرادَاللّه ُ قَبْضَ عَبْدٍ بِاَرضٍ جَعَلَ لَهُ فِیها حاجَةً؛ چون خدای خواهد تا جان بنده ای به زمینی بردارد، او را آن جا حاجتی کند.

شجاعت صفیّه دختر عبدالمطلب

شجاعت صفیّه دختر عبدالمطلب(1)

محمد بن اسحاق روایت کرد که : صفیّه بنت عبدالمطلب مادر زُبیر در حصن حسّان ثابت بود با جماعتی زنان و کودکان و گفت : حسّان با ما بود - و این حِصنی بود بس حصین نه(2)صفیّه گفت : مردکی جهود بیامد و گرد آن حصن می درگردید، و رسول - علیه السلام - به قتال احزاب مشغول بود. من حسّان را گفتم : من از این مرد دل مشغول

شدم که احوال این حصن بشناخت و می داند که این حصنی حصین نیست، و با ما در این جا مرد نیست و رسول از ما مشغول است، اگر برود و جماعتی جهودان را خبر دهد و بیایند و ما را رنجه دارند مصلحت در آن است که بیرون شوی و این کافر را بکشی تا ما را

از این خوف ایمن شویم.

حسّان گفت : یا بنت عبدالمطلب! تو دانی که من مردی شاعرم مردکُش نباشم، و این نه کار من است.

گفت : چون من بدیدم که او هیچ نخواهد کردن، جامه در پوشیدم و روی بربستم و عمودی برگرفتم و بیرون رفتم و آن جهود را بکشتم و بازآمدم و گفتم : یا حسّان! اکنون

مرد کشته است! برو و جامه اش بیرون کن که برای آن نکردم که او مرد است و من زن. گفت : یا بنت عبدالمطلب! این نیز هم نتوان کردن، من سَلَب به او دادم.

ص:276


1- ج 15 ، ص 364 .
2- بس حصین نه : بسیار استوار نبود.

آزمایش

آزمایش(1)

[بعد از آن که خدای متعال به دعای حضرت داوود و صالحان بنی اسرائیل طاعون را از مردم گناهکار بیت المقدّس برداشت؛ جبرئیل آمد و گفت : به این بندگان بگو که در لشکر بیفزایند و براین صعید(2) مسجدی بنا کنند.]

چون خواستند تا به بنای مسجد مشغول شوند، مردی صالح از بنی اسرایل آمد درویش تا ایشان را امتحان کند. گفت : مرا در این جا حقّی است و ملکی و شما را حلال نباشد که ملک من بی رضای من به مسجد کنی. گفتند : یا هذا! در زمین بسیار کسان اند که

در این جا حقّ است ایشان را و ایشان همه رِها کردند و به خدای بخشیدند تو نیز ببخش،

گفت : نبخشم که من محتاجم اگر خواهی از من بخری و اگر نخواهی غصب کرده باشی بر من. بَرِ داوود آمدند و او را خبر دادند. داوود گفت : بروی رضای او طلب کنی و بی رضای او مِلک او به دست مگیری. آمدند و قرار بها دادند چندان که بها می فزودند او

می گفت : ندهم و بیشتر خواهم. به صد گوسپند بخواستند و به صد گاو کردند و به صد شتر کردند؛ رضا نداد، تا گفتند : هم چندان که مساحت آن است بُستانی پردرختان زیتون بدهیم، هم رضا نداد، تا بهای به جایی رسانید که گفتند : دیواری گِرد این جایگاه برآریم

و پر از سیم کنیم و به تو دهیم. گفت : اکنون راضی شدم. چون بَدید که ایشان دل بر آن

راست کردند، گفت : نخواهم و به یک جو طمع نکنم و آن زمین خدای را دادم و غرض من امتحان شما بود تا شما در این کار جدّ خواهی کردن یا نه!؟

و در خبر هست که داوود گفت : اگر مرا خویشتن به مزد به تو باید دادن کار می کنم و مزد با تو می دهم تا آن گه که خشنود شوی. مرد گفت : یا نبی اللّه! تو از آن بزرگوارتری که من به مزد دهم و من این زمین خدای را دادم، حکم توراست.

ص:277


1- ج 16 ، ص 45 .
2- صعید : خاک، زمین، روی زمین.

حقّ امامت و غصب فدک

حقّ امامت و غصب فدک(1)(2)

و اصحاب ما [شیعیان و پیروان اهل بیت علیه السلام] گفتند : آیت [«ثُمَّ اَوْرَثنَا الکِتابَ الّذینَ اصطفینا مِنْ عِبادِنا..».(3)] خاصّ است به اهل البیت و استدلال کردند به آیت در باب امامت از چند وجه : یکی آنکه گفت : ثُمَّ اَوْرَثنا الکتاب؛ ما کتاب به میراث دادیم، و میران اِمّا به نَسَب(4) باشد یا به سبب(5)و نَسَب از سبب قوی تر باشد و به هر یکی از آن استحقاق میراث بود. پس آن جا اولیتر که حکم کنند که هم نسب باشد و هم سبب. و امیرالمؤمنین علی - علیه السلام - در این معنی هم ذوطرفین(6) بود و هم ذو شَرَفین(7)، هر دو طرف

داشت لاجرم هر دو شرف یافت. از نسب پیوندش به پدر و از سبب پیوند با دختر. چون کتاب در اصل به رسول دادند پس از او به میراث جز به مستحقّان نرسد.

اگر کسی دعوی می کند، گوی اول : صَحّح النَسَبَ اَوّلاً، ثُمَّ اطلُبِ المیراثَ(8)

عجب آن که تو ایشان را خواستی تا از میراثی که در شرع و عرف هست و ایشان راست استدلال به حدیثی که : نحن معاشِرَ الانبیاء لا نُوَرِّثُ(9) و این حدیث مخالف ظاهر کتاب است فی قوله : وَ وَرِثَ سُلَیمانُ داودَ...(10)و فی قوله : یَرِثُنی و یَرِثُ مِن آلِ یعقُوبَ..(11)خدای تعالی گفت : من آن چه در جان به میراث به کس ندهد، به ایشان دادم که : ثُمَّ اَوْرَثَنَا

الکِتابَ.و از این جا رسول - علیه السلام - هر دو را با هم مقرون کرد. میراث و وارث را فی قوله : اِنّی مُخَلِّفٌ فِیکُم ما اِنْ تَمَسَّکْتُم بِهِما لَنْ تَضِلُّوا؛ کتابَ اللّه ِ وَ عِترتی اَهْلَ بَیتی وَ اِنَّ

ص:278


1- فدک سرزمین حاصل خیزی بود در خیبر که پس از فتح آن خاصّه پیامبر صلی الله علیه و آله گردید و سپس پیامبر صلی الله علیه و آله به فاطمه بخشید. امّا ابوبکر به بهانه نادرستی فدک را از دست فاطمه علیهاالسلامو آل هاشم جدا کرد. داستان فدک شهرت دارد.
2- ج 16 ، ص 113 .
3- سوره فاطر 35 آیه 32 .
4- نَسَب : خویشاوندی و پیوندی است مستقیم، مانند فرزند به پدر و ....
5- سبب : خویشاوندی و پیوندی غیر مستقیم است مانند وصلت و ازدواج.
6- ذوطرفین : پیوسته و خویشاوند از دو طرف نسبی و سببی.
7- ذوشرفین : صاحب دو شرف و بزرگواری.
8- اوّل نسب درست کن آنگه طلب میراث کن.
9- ما گروه پیامبران از خود میراثی برجای نمی گذاریم.
10- سلیمان از داوود ارث برد... بخشی از آیه 16 سوره نمل.
11- سرپرستی فرزندی که ارث برد از من و ارث برد از خاندان یعقوب [به من ببخش ]سوره مریم 19 آیه 6.

اللّطیف الخبیر اَخبرنی اَنَّهُما لَنْ یَتَفَرَّقا حَتّی یَرِدا عَلَی الحوضِ(1)

آمدن رسولان به انطاکیه

آمدن رسولان به انطاکیه(2)

اهل سِیَر گفتند : عیسی - علیه السّلام - دو رسول را [از] حَواریان خود به مدینه

انطاکیّه فرستاد، برفتند چون نزدیک شهر رسیدند پیری را دیدند که گوسپندی چند را می چرانید، و او حبیب بود صاحب یس(3)، بر او سلام کردند او جواب داد و گفت : شما که ای؟ گفتند : ما رسولان عیسی ایم دعوت می کنیم شما را از عبادت اصنام با عبادت خدای تعالی. گفت : آیتی و دلیلی داری؟ گفتند : داریم، و آن آن است که به دعای ما خدای بیماران را شفا دهد، و اَکمَه(4) و اَبرص(5) را عافیه(6) دهد. پیر گفت : مرا پسری است سالهاست تا بیمار است و بر بستر فتاده اگر او بر دست شما بِه شود، من ایمان آرم به عیسی.

و به بعضی روایت گفتند : خود مؤمن بود به عیسی. گفتند : رواست. ایشان را به خانه برد، ایشان دعا کردند خدای تعالی عافیه داد او را و در حال تندُرُست شد و برخاست و بیرون آمد. و خبر ایشان در شهر فاش شد و هر کجا بیماری بود آمدی و استدعا کردی و ایشان دعا کردندی و خدای راحت دادی تا بسیاری بیماران بر دست ایشان شفا یافتند. ایشان را ملکی بود نام او سُلاحِن و گفتند : اَنْطیخِش و از جمله ملوک روم بود و بت پرست بود، این خبر به او رسید. ایشان را بخواند و گفت : شما کیستی؟ گفتند : ما رسولان عیسی مریم ایم. گفت : آیت شما چیست؟ گفتند : اِبراء(7) اکمه و ابرص و شفای بیماران بر دستِ ما به فرمان خدای. گفت : بازگردی تا من در شما اندیشه کنم. ایشان بازگشتند مردم ایشان را در بازار بگرفتند و بزدند.

وهب بن منبّه گفت : عیسی - علیه السّلام - این دو رسول را بفرستاد بیامدند و مدّتی

ص:279


1- من بیقین بعد از خود در بین شما دو چیزی را می گذارم که اگر بدانها چنگ درزنید هرگز گمراه نشوید : کتاب خدا و عترت و خانوده ام. خداوند با لطف و آگاه به من خبر داده است که آن دو از هم جدا نشوند تا بر حوض درآیند.
2- ج 16 ، ص 139 .
3- صاحب یس : حبیب نجّار - صاحب یاسین که مؤمن به خداوند متعال بود.
4- اَکمَه : کور مادرزاد.
5- اَبرص : پیس، کسی که بدنش لکه های سپید دارد.
6- عافیت : سلامت.
7- ابراء : شفا دادن کور مادرزاد و پیس.

مُقام کردند نزدیک پادشاه بار نیافتند. یک روز او را در بازار دیدند تکبیر کردند، ملک خشم گرفت، بَفَرمود تا ایشان بَگرفتند و محبوس کردند. چون خبر به عیسی - علیه السلام - رسید، سَرِ حواریّان، شمعون صفا را بفرستاد به نصرت ایشان. و شمعون وصیّ عیسی بود. او برفت متنکّر در شهر شد و با حاشیه ملک صحبت درافگند. مردی را یافتند به ادب و نیکو سیرت، خبر او پیش ملک بگفتند، ملک او را پیش خواند و بدید، عقل و ادب و حُسنِ محاورت نکو آمد او را، و بَپسندید او را و مقرّبش کرد و مستأنِس شد به او.

یک روز گفت : اَیُّها الملک! شنیدم که دو مرد را بازداشته ای در زندان که ایشان تو را با

دینی دیگر دعوت می کردند. گفت : آری. گفت : سخن ایشان شنیدی تا خود چه می گویند؟ گفت : نه که خشم مرا منع کرد از این. گفت : اگر صواب بینی بخوان ایشان را

بنگر تا چه مردمان اند و سخنشان بشنو تا چه می گویند.

ملک کس فرستاد و ایشان را بخواند. شمعون گفت ایشان را : شما که ای؟ گفتند : ما رسولان رسول خدای ایم عیسی. گفت : چه کار را آمده ای؟ گفتند : آمده ایم تا این ملک را

و قوم او را از عبادت اصنامی جماد که نبینند و نشنوند و ندانند و از ایشان خیر و شرّ و نفع و ضرّ [نیاید با عبادت خدای خوانیم بینا و شنوا و دانا و توانا که خیر و شرّ و نفع و ضرّ] به اوست، یَفْعَلُ ما یَشاءُ ... یحکُمُ ما یُرید(1)

شمعون گفت : بر این که می گوی آیتی و دلالتی داری؟ گفتند : بلی، ابراءُ الاکمه و الابرص و شِفاءُ المرضی بِاذْنِ اللّه (2)ملک بفرمود تا کودکی را بیاوردند مطموس العین(3) چشمایش همچون پیشانی او شده، ایشان دعا کردند تا خدای تعالی جای چشم او بشکافت، ایشان دو بندق(4) از گل برگرفتند و در چشمهای او نهادند؛ در حال به فرمان خدای تعالی حَدَقه گشت و خدای تعالی بینایی و شعاع در او نهاد تا او بینا شد و جهان

بدید. ملک بتعجّب فروماند. شمعون گفت : ایهاالملک! تو نیز از خدایان خود درخواه تا مانند این یا بیشتر از این بَکنند تا دست و غلبه تو را باشد. او شمعون را گفت : مرا از هیچ

ص:280


1- بخشی از آیه 40 سوره آل عمران و آیه 1 سوره مائده خدا آنچه بخواهد می کند. و به آن چه اراده کند فرمان می دهد..
2- شفا دادن کور مادرزاد و پیس و شفا دادن مریضها به اذن خداوند متعال.
3- مطموس العین : کسی که اثر بینایی در او نیست.
4- بُندق : گلوله گلین : میوه فندق که معروف است.

سرّ پوشیده نیست، خدای من جمادی است که نبیند و نشنود و منفعت و مضرّت نکند. آنگه ملک گفت : اگر خدای شما تواند تا مرده زنده کند ما به او و به شما ایمان آریم.

ایشان گفتند : خدای ما بر همه چیز قادر است. ملک گفت : امروز هفت روز است تا پسر دهقانی مرده است و او را دفن نکرده اند بَه انتظار پدرش، اگر او را زنده کنی ما به شما

ایمان آریم. گفتند : رواست بفرمای تا بیارند. بیاوردند از حال خود بگشته بود و بوی بگردانیده. ایشان دعا کردند آشکارا، و شمعون در سرّ، خدای تعالی او را زنده کرد. بر

پای خاست و گفت : یا قوم! بترسی از خدای و به خدای ایمان آری که من امروز هفت روز است تا بمرده ام مرا در هفت وادی از آتش بردند برای آن که مشرک بودم و درهای آسمان برگشادند برنایی را دیدم که برای اینان هر سه شفاعت می کرد گفتند : اینان که اند؟ گفت : این شمعون صغار(1) است وصیّ عیسی و ذوحواری اند از حواریان(2) عیسی. این سخن در ملک گرفت. شمعون عند آن حال بگفت : من شمعونم و ملک را دعوت کرد و او ایمان آورد و جمعی بسیار از لشکر او.

گردن نهادن فرمان خدا

گردن نهادن فرمان خدا(3)

محمّد بن اسحق بن سیّار گفت : ابراهیم - علیه السّلام - به شام بود و اسماعیل و هاجر به مکّه؛ هر وقت که ابراهیم خواستی تا اسماعیل را ببیند؛ جبریل آمدی و بُراقی(4) آوردی

که ابراهیم بر نشستی و بامداد برفتی از شام، و به مکّه قیلوله کردی(5) و نماز دیگر(6) با شام آمدی. این وقت که این خواب دید بر عادت بر نشست و به مکّه آمد، و اسماعیل را بدید او را یافت مُتَرعْرِع(7) شده و به جای آن رسیده که او آن امید می داشت از آن که قیام کند به عمارت خانه خدای و اقامت ارکان حجّ و تعظیم حرمات. او را گفت : پسرا(8) کاردی و رسنی بردار تا به میان این کوهها در رویم؛ باشد که پاره ای هیزم کَنیم. اسماعیل کار [د] و

ص:281


1- در برخی نسخه ها شمعون صفاآمده است.
2- حواریان : یاران حضرت عیسی علیه السلام، گازران، سپید پوستان.
3- ج 16 ، ص 215 .
4- بُراق : مرکبی بوده است که حق رسول صلی الله علیه و آله در شب معراج بر آن سوار شد.
5- قیلوله : خواب و استراحت پیش از ظهر.
6- نماز دیگر = نماز عصر.
7- مُتِرَعْرِعْ : جنبنده و بالنده.
8- پسرا ؛ در بعضی نسخه ها پسر را آمده است.

رسن برداشت. چون به مقصد رسیدند، ابراهیم خواب با اسماعیل بگفت. اسماعیل عزازةً و کرامةً(1) آنگه گفت پدرا(2) : به این رسن پای من ببند استوار تا اضطراب نکنم تا فرمان خدای تعالی بواجبی به جای آری و جامه از من درهم کش تا خون من بر جامه تو نشود که تو را بباید شستن؛ یا مادرم ببیند رنجور دل شود. و این پیراهن خود در من پوش

تا در بوی [تو] جان بدهم و بر من آسان آید. و کارد بر گلوی من سبک بران تا مرگ بر من آسان شود که شدّت مرگ عظیم است و اگر بتوانی کردن یک امشب در این صحرا توقّف کن. و با پیش مادرم مرو تا باشد مرا پاره ای فراموش کند، که هر چه به دو روز برگذشت

کهن گشت. و چون با نزدیک مادرم شوی او را از من سلام کنی و این پیراهن من بَرِ او بَرِی

تا به یادگار من می دارد. ابراهیم - علیه السّلام - گفت : همچنین کنم.

آنگه گفت : یا بُنیّ نِعْمَ العَوْنُ اَنْتَ عَلی اَمْرِ اللّه؛ نیک یاری تو مرا بر فرمان خدای.

آنگه ابراهیم - علیه السلام - اسماعیل را بخوابانید و روی او بر زمین نهاد و کارد برآورد تا بر حَلْق او براند، از پس پشت آواز آمد : «یا ابراهیمُ قَدْ صَدَّقتَ الرّؤیا»(3)سُدّی گفت : خدای تعالی صفیحه ای(4) از مس بر حلق او بزد تا کارد کار نکرد. چندان که ابراهیم کارد می مالید هیچ نمی برید، از ضجارت(5) کارد از دست بیفگند. و به دیگر روایت آمد که اسماعیل را بر روی فگند و کارد بر قفای او نهاد چندان که تیزنای کارد می خواست تا بر

او مالد، کارد می برگردید. او از آن تعجب فرماند، ندا آمد : قد صدَّقت الرؤیا.

خوابی بر یقین بهتر است از عبادتی بر شک

خوابی بر یقین بهتر است از عبادتی بر شک(6)

در خبر است که : امیرالمؤمنین علیه السلام شبی از شبها در بعضی کویهای کوفه می گذشت و قنبر با او بود گفت : از سرایی آوازی می آمد که کسی می خواند : «اَمَّنْ هُوَ قانِتٌ ناءَ اللّیل ساجِداً وَ قائماً»(7) - الآیه - قنبر گفت : امیرالمؤمنین - علیه السّلام - بگذشت و من بایستادم

ص:282


1- با عزّت و قدرت و بزرگواری.
2- پدرا؛ بعضی نسخه ها پدر را آمده است.
3- راست بکردی خواب را [ ای ابراهیم] (بخشی از آیه 105 سوره صافّات).
4- صفیحه : لوح پهن، تیغه پهن.
5- ضجارت : تنگدلی و بی آرامی.
6- ج 16 ، ص 306 .
7- آیا آن که فروتن است در لحظات شب [و در برابر پروردگار متعال] پیوسته سجده می کند و یا ایستاده است [می ترسد و امید رحمت حق دارد] سوره زمر 39 آیه 9.

ساعتی و گوش باز کردم، آواز داد و گفت : یا قنبر! چرا بازماندی آن جا؟ گفتم : یا امیرالمؤمنین! صوتٌ حَزِینٌ فِی هَدْءٍ مِنَ اللَّیلِ آوازی است حزین در پاره ای از شب گذشته. گفت : بیای که نَومٌ عَلی یقینٍ خَیرٌ مِنْ عِبادَةٍ عَلی شَکّ؛ بیای که خوابی یقین بهتر باشد از عبادتی بر شک. قنبر گفت : من عجب داشتم. در سرای به نشان کردم و بَرَفتم. بر

دگرروز باز آن جا رفتم و تفحّص کردم، سرایی از آنِ منافقی بود، گفتم : یا امیرالمؤمنین!

چه دانستی که آن او کیست؟ گفت : چه راعی باشد که رعیّت خود را نشناسد!

نعمت خدا

نعمت خدا(1)

اصبغ بن نُباته گفت : با امیرالمؤمنین علی - علیه السّلام - در عیادت حسن علی شدیم از رنجی که او را بود. امیرالمؤمنین - علیه السلام - گفت : کَیْفَ اَصْبَحْتَ یَا ابنَ رَسُولِ اللّه ِ؟ گفت : اَصْبَحْتُ بنعمةِ اللّه ِ. گفت : چنین باشد - ان شاءاللّه.

باید از سهل جانبان حاجت طلب کرد

باید از سهل جانبان حاجت طلب کرد(2)

ابوسعید خُدری روایت کرد که، رسول علیه [السلام] - گفت : حاجت نزدیک سهل جانبان(3) امّت من طلب کنی که من رحمت خود در دلهای ایشان نهاده ام و از سخت دلان طلب مکنی که من سَخَط خود در دل ایشان نهاده ام. ابوادریس خولانی روایت کرد از ابوالدّرداء که، رسول - علیه السلام - گفت : اِنَّ اللّه َ رفیقٌ یُحِبُّ الرِّفقَ فی الامور کُلِّها وَ یُحِبُّ کُلَّ قَلْبٍ خاشِعٍ حَزِینٍ رَحیمٍ یُعَلِّمُ النّاسَ الخَیْرَ وَ یَدْعُوا اِلی طاعَةِ اللّه ِ وَ یُبْغِضُ کُلِّ قَلْبٍ قاسٍ لاهٍ یَنامُ اللَیْلَ کُلُّهُ فَلا یَذْکُرُاللّه َ وَ لا یَدْرِی یَرُدُّ عَلَیهِ رُوحهُ اَمْ لا؛ گفت : خدای تعالی رحیم است، مدارا دوست دارد در همه کارها، و دوست دارد هر دلی خاشع نرم، اندوهناک با رحمت را که مردمان را خیر آموزد و خلق را به طاعت خدای خواند و دشمن دارد هر دلی سخت به بازی مشغول، همه شب بخسبد ذکر خدای نکند، نداند که روح با او دهند یا نه؟

ص:283


1- ج 16 ، ص 307 .
2- ج 16 ، ص 316 .
3- سهل جانبان : بخشندگان، افراد بلند همّت.

محمد صلی الله علیه و آله هر چه گوید راست است

محمد صلی الله علیه و آله هر چه گوید راست است(1)

جابر عبداللّه انصاری روایت کند که : جماعت قریش با ابوجهل بنشستند و رای زدند در کار رسول - علیه السلام - و گفتند : کار محمّد بر ما مُلتبس(2) شد اگر مردی را بجوییم که علم شعر و کهانت و سحر داند تا برود و با این محمّد سخنی گوید. عُتبة بن ربیعة گفت :

من علم شعر و کهانت(3) و سحر دانم، و بر من هیچ پوشیده نیست. من بروم و با او بگویم و از او بشنوم، و شما را خبر دهم. آنگه بیامد و بنزدیک رسول آمد، گفت : یا محمّد! تو بهر

حال بهتر نه ای از پدران و اجداد خود، این که تو می گویی، ایشان نگفتند. اگر غرض تو از این گفتار ریاست است، تا لوای قریش برای تو ببندیم و تو را مقدّم و رئیس خود کنیم، و

کس بر تو تقدیم نکند(4)و اگر غرض آن است که زنی خواهی از آن قبیله که تو اختیار کنی، برای تو زنی خواهیم با مال و با جمال. و اگر غرض مال است، چندانی مال دهیم تو را که توانگر شوی تو و اعقاب(5) تو. او این همه می گفت و رسول - علیه السلام - خاموش بود، هیچ جواب نمی داد تا چون تمام بگفت، رسول - علیه السلام - گفت : «بِسم اللّه ِ

الرحمنِ الرحیم؛ حم؛ تنزیلٌ مِنَ الرّحمنِ الرّحیم؛ کتابٌ فُصِّلَت ایاتُهُ قرآناً عرَبیّاً لِقَوْمٍ یَعْلَمُون تا به آن جا رسید که : فَامّا عادٌ فَاستَکبَرُوا فِی الارضِ بِغَیْرِ الحقِّ»(6)

گفت : چون به این جا رسید، عُتْبَه دست بر دست او نهاد و او را سوگند داد به حق رَحِم و خویشی. رسول - علیه السّلام - خاموش شد، عُتبه برخاست و با خانه خود رفت و با نزدیک قریش نشد، ایشان گفتند : عُتبه کجا رفت؟ نباید تا صابی شد و میل کرد به دین

محمّد. یا محمّد طعامی به او داد، به طمع طعام او فریفته شد. آنگه برخاستند و به خانه

عتبه آمدند، او را گفتند : یا عُتبه! چرا با نزدیک ما نیامدی؟ همانا صابی(7) شده ای؟ یا طعام محمد تو را بفریفت؟ عُتبه خشم گرفت، گفت : مال من از مال شما بیشتر است، و لکن من بنزدیک او شدم با او فصلی گفتم چنین، مرا جواب داد به کلامی که نه شعر است

ص:284


1- ج 17 ، ص 66 .
2- مُلتبس : پوشیده و مشتبه.
3- کهانت : غیب گویی و فالگیری.
4- تقدیم نکند : پیشی نجوید.
5- اعقاب جمع عَقِب - فرزندگان.
6- سوره فُصِّلت 41 آیات 1 ، 2 ، 3 و 15 .
7- صابی : فریفته و شیفته و دلباخته.

و نه کهانت است و نه سحر، آنچه رسول - علیه السلام - از این سورت [= فُصّلت] بر او خوانده بود بازخواند آن جا بر ایشان تا به آن جا که خوانده بود.

گفت : چون به آن جا رسید، من دست بر دستش نهادم و دانستم که محمّد هرچه گوید راست گوید؛ ترسیدم که عذابی از آسمان به ما و شما فروآید.

آفاق و اَنْفُس

آفاق و اَنْفُس(1)

اهل اشارت(2) گفتند فی قوله : سَنُریهِم ایاتِنا فِی الآفاقِ وَ فِی اَنْفُسِهِم؛ او را در آفاق آیاتی است و در نَفْس آیاتی است که آن عالَم کُبری است و این عالم صُغری و بعضی علما گفتند : آن عالم صغری است و این عالم کُبری؛ چه آن جماد است و این حیّ، و این جا معانی است که آن جا نیست تا تو گاه در آن نظر کنی و از آن عبرت گیری و گاه در این تفکّر

کنی و بَدُو متذکّر شوی؛ در آفاقت آیاتی پیدا گردد و در انفس بیّناتی که در هر یکی از آن که نظر کنی تو را از سهلتر طریقی بدو رساند. و فی الآفاق شَمسٌ وَ قَمَرٌ وَ فِی الاَنْفُسِ

حِسٌّ و فِکرٌ(3)، فی الآفاق کواکبٌ و نجومٌ و فی الانفس عجایبٌ و علومٌ(4)، فی الآفاقِ سَحایبٌ و غیومٌ، و فی الانفُسِ مَصایبٌ وَ غُمومٌ(5)؛ فی الآفاق بُرُوقٌ خاطِفةٌ وَ فی الانفُسِ عُرُوقٌ واجِفَةٌ(6)، فی الآفاق ثلوجٌ و اَمطارٌ و فی الانفس حَوائجٌ و اَوطارٌ(7)؛ فی الآفاق رِیاحٌ هَبّابَه و فی الاَنفُسِ ارواحٌ مُنسابة(8)، فی الآفاق جبال شامخةٌ و فی الانفسِ آمالٌ راسخةٌ(9)، فی الآفاقِ عیونٌ نابِعةٌ و فی الانفُسِ عیونٌ دامِعةٌ(10) فی الآفاق نخیلٌ و اشجار و فی الاَنْفُسِ

ص:285


1- ج 17 ، ص 91 .
2- اهل اشارت : منظور عارفان و متصوّفه می باشند.
3- در آفاق جهان خورشید و ماه است و در تنها و جانها حسّ و اندیشه است.
4- در افقها ستارگان و کرات آسمانی است در جانها شگفتی ها و دانشهاست.
5- در افقها ابرهای ضخیم و لطیف و در جانها مصیبت ها و اَندُهان است.
6- در آفاق جهان برقهای چشم ربا و گذرنده و در تنها رگ و ریشه هایی مضطرب و هراسان و لرزنده.
7- در کرانه های جهان برفهاست و بارانها و در نفس ها نیازهاست و حاجتها.
8- در آفاق بادهایی است وزنده و در تنها روح هایی است شتابنده.
9- در آفاق کوههایی سرفرازنده و در نفسها آرزوهایی است ریشه دار و پایدار و استوار.
10- در آفاق چشمه هایی است جوشان و در تنها و نفسها چشم هایی اشک ریزنده و گریان.

شعورٌ و اَبشار(1)، فی الآفاق دورٌ و قُصُورٌ و فی الانفس نُحُورٌ وَ صُدُورٌ(2)، فی الآفاق جواهر و معادن و فی الانفس ظواهر و بواطن(3)، فی الآفاق زروعٌ و نباتٌ و فی الانفس خشوعٌ و ثبات(4) فی الآفاق شدّةٌ و رخاء و فی الانفس بخلٌ و سخاء(5)، فی الآفاق ربیع و خریفٌ و فی الانفس وضیعٌ و شریفٌ(6)، فی الآفاق حَرٌّ و بَردٌ و فی الاَنْفُسِ حُرٌّ و عَبْدٌ(7)، فی الآفاق

سَیلٌ و لیلٌ و فی الانفس مَیلٌ و نیلٌ(8)از این جمله در هر چه خواهی نظر کن که در او آیتی و دلالتی و علامتی هست...

وَ فی کُلِّ شَی ءٍ لَهُ آیَةٌ

تَدُلُّ عَلی اَنَّهُ واحِدٌ(9)

اول در خود نگر تا خود را بشناسی تو را به حقّ رساند که : مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ

رَبَّهُ : خود را به عبودیّت بشناس تا حق را به ربوبیّت بشناسی.

هدیه معاویه به ابوالاسود دئلی

هدیه معاویه به ابوالاسود دئلی(10)

او را [یعنی علی علیه السلام را] مولایی(11) بود از موالیان، او را ابوالاسود الدئلی گفتند؛ پس از آن که امیرالمؤمنین را بکشتند، معاویه خواست تا او را استمالت کند، باشد که از دوستی

علی برگرداند، او را هر وقتی تحفه ای و برّی و لطفی کردی و چیزی فرستادی او را، یک روز هدیه ای فرستاد او را انواع حلواها در او. چون به خانه ابوالاسود بردند و بنهادند. در آن جا شهد به زعفران بود، دخترکی کوچک داشت ابوالاسود، پنج شش ساله، بدوید و از آن پاره ای برگرفت و در دهن نهاد. پدر او را گفت : ای دخترک! بیفگن که زهر است.

ص:286


1- در آفاق درختهای خرما و درختهای دیگر است و در نفس ها آگاهیها و سرورهاست.
2- در آفاق خانه ها و قصرهاست و در تنها و جانها گلوگاهها و سینه هاست.
3- در آفاق سنگهای قیمتی و معادن است و در نفسها ظاهرها و باطن هاست.
4- در آفاق زرع و کشتها و رویش گیاهان است و در نفسها خشوع و فروتنی و پایداری است.
5- در آفاق شدّت و آسانی است و در نفسها بخل و تنگی و زفتی و گشاده دستی است.
6- در آفاق بهار است و پائیز در نفسها پستی و بلندی و شرف است.
7- در افقها گرماست و سرما و در نفسها آزاد است و بنده.
8- در آفاق سیل است و شب در نفسهای آدمی نیز کشش است و بخشش.
9- در هر چیزی از موجودات و مخلوقات نشانه ای است که بر وحدانیّت او دلالت دارد.
10- ج 17 ، ص 269 .
11- مولی : هم به معنی سرور و آقا و هم به معنی غلام و برده است. جمع آن : موالیان.

گفت : چرا؟ گفت : نمی دانی که پسر هند(1) فرستاده است [به ما تا ما را از دوستی اهل بیت برگرداند. دخترک آنچه در دهن داشت] بینداخت و می گفت : اَتَخدَعُنا بِالشَهْدِ المُزَعفَر عَنِ السَیِّدِ المُطَهَّر...(2)

سفر رسول اللّه صلی الله علیه و آله به طایف

سفر رسول اللّه صلی الله علیه و آله به طایف(3)

چون ابوطالب [رحمة اللّه علیه] با جوار رحمت ایزدی شد، رسول - علیه السّلام - در مکّه بی یار و یاور بماند. برخاست و روی به طایف نهاد تا از ثقیف طلب نصرت کند بر قریش. محمد بن کَعب القُرَظی گفت : چون رسول - علیه السّلام - به طایف رسید، به جمع ایشان آمد و ایشان سه رئیس بودند، سه برادر : عبدیا لیل و مسعود و حبیب بنو عَمْرو و بن عُمَیر و زنی قرشی. زن یکی از ایشان بود از بنی جُمح. بَرِ ایشان بنشست و ایشان را با خدای خواند و گفت : من از مکّه به شما آمده ام تا مرا نصرت کنی بر اسلام و یار من باشی بر قریش. امّا یکی از ایشان جواب چنین داد که : او به دَرِ خانه کعبه آویخته

باد اگر خدای تعالی تو را فرستاده است به پیغامبری. و دیگری جواب این داد که : خدای

کس را نیافت که به پیغامبری فرستادی جز تو را، و امّا سدیگر جواب این داد که : حال تو

از دو بیرون نیست ؛ یا در این دعوی راستیگری یا دروغزن. اگر راستگویی، منزلت تو بیش از آن است که ما را با تو سخن شاهد(4) گفتن و سؤال و جواب کردن. و اگر دروغزنی، ما را روا نباشد که با تو سخن گوییم. رسول - علیه السلام - از بَرِ ایشان برخاست آیس(5)، گفت : اکنون یک کار بکنی، این حال بر من پوشیده داری و با کس مگویی تا قوم من بر من

دلیرتر نشوند. اجابت نکردند و این سُخن افشا کردند و سفیهان و کودکان را به دنبال او

در نهادند تا بانگ به او برآوردند و در قفای او به سنگ انداختن و سفاهت تا او را با

دیوار بستی(6) پیختند(7) از آنِ عُتبه و شیبه - پسران ربیعه - و ایشان آن جا حاضر بودند.

ص:287


1- هند : زن ابوسفیان و مادر معاویه است.
2- آیا می خواهی ما را با عسل آمیخته به زعفران از آقای بزرگوار و پاکیزه مان بازداری و بفریبی؟
3- ج 17 ، ص 276 .
4- شاهد / شاید.
5- آیس : مأیوس، نا امید.
6- دیواربست : جایی که از دیوار محصور شده باشد.
7- پیچاندند و راندند.

سفیهان بازگشتند. رسول - علیه السلام - به سایه درختی آمد و آن جا بنشست و عتبه و شیبه می نگریدند و می دیدند آنچه سفیهان می کردند و می گفتند... چون پسران ربیعه آن

دیدند، رَحِم و خویشی بجنبید ایشان را. غلامی ترسا پیش ایشان ایستاده بود نام او عَدّاس بیامد و آن انگور پیش رسول آورد و بنهاد. رسول - علیه السلام - گفت : بسم اللّه و دست کرد و از آن انگور می خورد. عَدّاس گفت : این کلمتی است که اهل این شهر نگویند. رسول - علیه السلام - او را گفت : تو از کدام شهری و دین تو چیست؟ گفت : من

مردی ترساام از اهل نینوی. رسول - علیه السلام - [گفت] از اهل شهر آن مرد صالح،

یونس بن مَتّی؟ غلام گفت : تو یونُس چه شناسی؟ رسول - علیه السلام - گفت : او برادر

من بود و پیغامبر خدای بود و من پیغامبر خدای ام به اهل این جهان. غلام در روی رسول

نگرید، صدق او در سیمای او بشناخت، در پای او فتاد و بوسه بر پای او می داد. و ایشان

از دور نگاه می کردند، یکی با دیگر گفت : امّا غُلامُکَ فَقَد اَفْسَدَهُ عَلیکَ؛ غلامت را به زیان آورد. چون غلام با نزدیک ایشان شد، گفتند : چه می گفت با تو؟ غلام گفت : یا سیّدی! او پیغامبر خدای است و او مرا خبر داد به چیزی که الاّ پیغامبران ندانند. گفتند : یا غلام! برو دین خود نگاه دار که دین تو بَه از دین اوست. آنگه رسول - علیه السّلام - از طایف بازگردید و روی به مکّه نهاد.

بیعت رضوان - بیعت شجره

بیعت رضوان - بیعت شجره(1)

«لَقَدْ رَضِیَ اللّه ُ عَنِ المؤمِنینَ اِذْ یُبایِعُونَکَ تَحْتَ الشَجَرةِ»(2)، حق تعالی گفت : راضی شد خدای تعالی از مؤمنان چون با تو بیعت کردند در زیر درخت.

گفتند : درخت سَمُره(3) بود، و سبب این بیعت آن بود که : رسول - علیه السلام - چون به حدیبیّه فرود آمد مردی را از خُزاعه بفرستاد نام او خِراش بن امیّه به مکّه تا اشراف

قریش را بگوید که او به چه کار می آید به مکّه و شتر خود به او داد شتری که آن را ثعلب

می خواندند. چون بیامد و پیغام بگزارد شترش را پی بکردند و او را بخواستند کشتن

ص:288


1- ج 17 ، ص 337 .
2- سوره فتح 48 آیه 18 .
3- درخت سَمُره : درخت مغیلان.

احابیش(1) حمایت کردند او را، او بازگشت و رسول را خبر داد از آنچه رفت. رسول - علیه السّلام - عمر را بخواند و گفت : تو را به مکّه باید رفتن و اشراف قریش را از من پیغام دادن که من نه به جنگ می آیم، به طواف این خانه می آیم. عمر گفت : مرا به مکّه ناصری

نیست، و از بنی عدیّ آن جا کس نیست، من نیارم رفتن، امّا اگر عثمان را بفرستی که او را که در مکّه خویشان اند، باشد که به حرمت ایشان با او خطابی دیگر نکنند. رسول - علیه

السّلام - عثمان را بخواند و این پیغام بدو داد و عثمان برفت. چون بنزدیک مکّه رسید

ابان بن سعید بن العاص را دید - و او اموی بود - و ابان سوار بود از اسب فرو آمد و عثمان

را برنشاند و او از پس عثمان بردیف بر نشست و در مکّه رفتند و این برای آن کرد تا بدانند که عثمان در حمایت اوست. عثمان پیغام رسول بگزارد، ایشان گفتند : شنیدیم محمّد را این جا کار نیست و ما رها نکنیم تا او این جا آید امّا اگر تو خواهی تا طواف خانه کنی برو و طواف بکن. گفت : من پیش از رسول طواف نکنم. چون خواست تا بازگردد، رهایش نکردند و بازگرفتند(2) او را.

چون عثمان دیر می آمد رسول - علیه السّلام - گمان برد که عثمان را بکشته اند صحابه را جمع کرد در زیر آن درخت و بیعت تازه کرد و این را بیعة الرضوان گویند و بیعة الشجره گویند. مردم می گفتند : این بیعت مرگ است. بُکَیْر بن الاَشَجَّ گفت : بیعت بر مرگ کنی؟ رسول - علیه السلام - گفت : نه، بیعت بر آن کنی که توانی.

عبداللّه بن مَعقل گفت : من بر بالاسر رسول استاده بودم و شاخی از آن درخت در دست گرفته و رسول را باد می زدم و رسول بیعت می گرفت از مردم و می گفت : بیعت بر آن می کنم که نگریزی. جابر بن عبداللّه انصاری می گفت : جمله حاضران بیعت بکردند الاّ جدّ بن قیس که او منافق بود، خود را در پس شتر پنهان کرد و بیعت نکرد. اول کس که

بیعت کرد مردی بود اسدی، نام او ابوسنا [ن] بن وهب. آنگه گفت : خبر برسید که عثمان را نکشته اند.

و در عدد ایشان خلاف کردند : عبداللّه اَبی اَوفی گفت : هزار و ششصد مرد بودند، قتاده گفت : هزار و پانصد مرد بودند، عبداللّه عباس گفت : هزار و پانصد و بیست و پنج

ص:289


1- اَحابیش : گروهی از قریش که در تحت کوه جنس که کوهی است در فرود مکّه با هم قسم خوردند.
2- بازگرفتند : بازداشتند و توقیف کردند.

مرد بودند، دیگران گفتند : هزار و چهارصد مرد بودند. جابر بن عبداللّه روایت کرد که رسول - علیه السلام - گفت : به دوزخ نرود از آنان که در زیر درخت بیعت کردند.

خبر فاسق را باور مکنید

خبر فاسق را باور مکنید(1)

در ذیل آیه : «یا اَیُّها الّذینَ آمَنُوا اِنْ جائَکُم فاسِقٌ بِنَبَأٍ»(2)، [گویند] آیت در ولید بن عُقبة

ابن [ابی] مُعَیط آمد که رسول - علیه السّلام - او را به بنی المصطلق فرستاد بعد از وقعه کارزار تا از ایشان صدقه بستاند. و میان ایشان در جاهلیّت عداوتی بود. چون قوم او را

بدیدند به استقبال او آمدند برای تعظیم فرمان رسول - علیه السّلام - او گمان برد که ایشان او را بخواهند کشت، بترسید از ایشان و با نزدیک رسول اللّه آمد و گفت : یا رسول اللّه! بنی المصطلق مرتد شدند و صدقه ندادند مرا بخواستند کشت. رسول - علیه السلام - خشم آمد و عزم کرد که به غزای ایشان رود. ایشان بیامدند و گفتند : یا رسول اللّه! رسول تو بیامد، ما به کرامت او را استقبال کردیم. چون ما را بدید برگردید و بازپس آمد، ندانیم تا سبب چه بود؟ اکنون بیامدیم، گفتیم : نباید که حال خلاف راستی انهاء(3) کند که از آن تو را تغییر و خشمی پدید آید، و صدقات مُعَدّ(4) است تا کسی آید و بستاند.

رسول - علیه السلام - باور نداشت ایشان را و تهمت بود او را در کار ایشان، خالد ولید را بخواند و او را در سرّ گرفت : برو بنگر اگر بر ایشان شعار اسلام بینی و آثار مسلمانی

صدقه(5) ایشان بستان و بازگرد، و اگر خلاف این باشد با ایشان آن کن که با کافران کنند. او بیامد، نماز دیگر(6) آن جا رسید، ایشان بر عادت بانگِ نماز [شام] و خفتن بکردند و نماز کردند تا او آن جا بود از ایشان الاّ خیر ندید. صدقه بستد و بازآمد و رسول را - علیه السلام - خبر داد.. خدای تعالی در این آیت مؤمنان را امر کرد، گفت : ای گرویدگان! اگر فاسقی

خبری به شما آرد فَتَبَیَّنُوا آهستگی [کنید] و تعجیل [مکنید] از آن که رنجی به قومی

رسانی به نادانسته، پس پشیمان [شوید] بر آن چه کرده باشی.

ص:290


1- ج 18 ، ص 17 .
2- سوره حجرات 49 آیه 6 .
3- اِنهاء : خبردادن.
4- مُعَدّ : آماده.
5- صدقه : منظور زکات است.
6- نماز دیگر : نماز عصر.

مسلمان برادر مسلمان است

مسلمان برادر مسلمان است(1)

ابوهریره روایت کرد که رسول - علیه السلام - گفت : المُسْلِمُ اَخُو المُسْلِمِ لا یَظْلِمُهُ وَ لا یَعیبُهُ وَ لا یَخْذُلُهُ وَ لا یَتَطاوَلُ عَلَیه فی البنیان فَیَسْتُر عَنْهُ الریْحَ الاّ باِذْنِهِ وَ لاَ یُؤُذیه بِقُتارقِدِة اِلاّ اَنْ یَغرَفَ لَهُ وَ لا یَشْترِی لِبَنِیه الفاکِهَةَ فَیَخْرُجُونَ بِها صبیان جارِهِ و لا یُطْعِمُونَهُم مِنها اِحفَظُوا وَ لا یَحْفَظُوا مِنْکُم اِلاّ قلیلٌ. گفت : مسلمان برادر مسلمان است. نباید تا بر او ظلم کند یا او را عیب کند یا او را رها کند یا بنیان یا دیوار از بالای سر او ببرد تا باد بر او جهد مگر به دستوری(2) او و او را به بوی خوردنی نرنجاند چون دیگ پزد و بوی او به او رسد باید تا او را نصیب دهد و اگر برای کودکان خود میوه خرد [و] ایشان از سرای بیرون برند کودکان همسایگان ببینند، ایشان را نصیب دهد. آنگه گفت : این وصایت نگاه داری از من و کم نگاه دارند.

برخی از گمان ها گناه است

برخی از گمان ها گناه است(3)

عبدالرحمن عَوْف گفت : شبی با عمر به عسس به در سرایی رسیدیم، از آن جا روشنایی می آمد. گوش باز کردیم آواز مردی می آمد و آواز زنی، غنایی می گفت به آواز نرمی. ما در بزدیم. در بگشادند. در رفتیم مردی را دیدیم قدحی در دست با زنی نشسته. عمر مرد را بشناخت. او را گفت : یا فلان تو به این جایی؟ مرد گفت : و تو به این جایی؟

عمر گفت : این زن تو را که باشد؟ گفت : او حلال من است. گفت : در آن قدح چیست؟ گفت : آب است... مرد گفت : یا امیرالمؤمنین دانی که ارتکاب نهی خدای کردی : قال اللّه

تعالی : «وَ لا تَجَسَّسُوا»؟ و تو تجسّس کردی، توبه کن و به سلامت بازگرد.

غیبت

غیبت(4)

ابوهریره گفت : رسول - علیه السلام - را پرسیدند که غیبت چه باشد؟ گفت : آن که کسی را چیزی گویی که او را از آن کراهت باشد، اگر چه آن چیز در او باشد، غیبت باشد

ص:291


1- ج 18 ، ص 23 .
2- دستوری : اجازه.
3- ج 18 ، ص 34 .
4- ج 18 ، ص 36 .

و اگر در او آن چیز نبود بُهتان بود.

معاذ جبل گفت : با رسول - علیه السّلام - بودم حدیث مردی فرا رسید. حاضران گفتند او مردی است که [آن] خورد کش دهند و آنگه برنشیند کش بر نشانند، رسول - علیه السلام - گفت : غیبت کردی آن مرد را. گفتند : یا رسول اللّه! این غیبت باشد که ما در او چیزی گوییم که در او باشد؟ گفت : بس باشد شما را بزه آن که از برادرتان گویی که در

او باشد.

غیبت از زنا بدتر است

غیبت از زنا بدتر است(1)

جابر عبداللّه انصاری و ابوسعید خُدری روایت کردند که رسول - علیه السّلام - گفت که : غیبت از زنا سختر(2) است. گفتند : یا رسول اللّه! چگونه؟ گفت : برای آن که زانی از زنا توبه کند، خدای تعالی توبه او قبول کند، و صاحب غیبت اگر توبه کند از او قبول نکنند و او را نیامرزند تا مغتاب(3) او را عفو نکند. گفتند : یکی ابن سیرین را گفت : من تو را غیبت کردم، مرا حلال کن. گفت : حلال نکنم چیزی که خدای بر تو حرام کرده است.

به نسب و بسیاری مال... فخر نکنید

به نسب و بسیاری مال... فخر نکنید(4)

مُقاتل گفت : چون رسول - علیه السّلام - مکّه بگشاد، بِلال را فرمود تا بر بام کعبه رفت و بانگ نماز کرد. عَتّاب بن اُسَیْد گفت : الحمد لِلّه که پدرم نمانده است تا این ندیدی، و حارثِ بن هشام [گفت] : محمّد جز این کلاغ سیاه را نیافت تا مؤذّن خود کردی! سُهَیل بن عمرو گفت : اگر خدای چیزی خواهد بگرداند، ابو سُفیان بن حرب گفت : من چیزی نمی یارم گفت، که هر چه ما گوییم، خدای آسمان محمّد را خبر دهد. خدای تعالی جبرئیل فرستاد و رسول را از همه خبر داد. رسول - علیه السلام - همه را بخواند و خبر

داد، هر یکی را از آن چه گفته بودند. خدای تعالی [این] آیت فرستاد و ایشان را زجر کرد از آن که به نسب فخر کنند و به بسیاری مال درویشان را حقیر دارند.

ص:292


1- ج 18 ، ص 39 .
2- سختر / سخت تر.
3- مُغْتاب : کسی که از او غیبت کنند.
4- ج 18 ، ص 40 .

سخنان رسول صلی الله علیه و آله

سخنان رسول صلی الله علیه و آله(1)

... یحیی بن ابی کثیر روایت کرد که رسول - علیه السّلام - گفت : اِنَّ اللّه َ تعالی لا یَنْظُرُ اِلی صُوَرِکُم وَ لا اِلی اَموالِکُم وَ لکِن یَنْظُرُ اِلی قُلُوبِکُم وَ اَعْمالَکُمْ وَ اِنَّما اَنْتُم بَنو آدمَ فَاَکرَمُکُم عَلَی اللّه ِ اَتْقیکُمْ؛ خدای تعالی به صورتهای شما ننگرد و نه به مالهای شما، و لکن به دلهای تو بنگرد و عَملهای شما. [و شما] همه فرزندان آدمی، گرامیترین شما بر خدای آن است که بَرِ خدای پرهیزگارتر باشد.

کاتب حسنات - کاتب سیّئات

کاتب حسنات - کاتب سیّئات(2)

ابوامامه روایت کرد که رسول - علیه السلام - گفت : کاتب حسنات بر دستِ [راست] مرد باشد و کاتب سیّئات بر دست چپ مرد، و کاتب حسنات امیر است بر کاتب سیّئات. چون مرد حسنتی بکند، کاتب حسنات یکی را ده بنویسد، و چون سیّئتی بکند، کاتب سیئات خواهد که بنویسد، کاتب دست راست گوید : رها کن او را باشد که پشیمان شود [و] استغفاری کند. یک دو ساعت رها نکند که بنویسد تا هفت ساعت، آنگه یکی را یکی بنویسد.

گوشه ای از اسرار حکمت حق تعالی

گوشه ای از اسرار حکمت حق تعالی(3)

در خبر است که یک روز موسی - علیه السّلام - گفت : در مناجات با خدای تعالی : الهی اَرِنی سِرّاً مِنْ سَرائِرِ حِکْمَتِکَ؛ بار خدایا سرّی از اسرار حکمت تو با من نمای، گفت : از آن جا برو بر گذر تو دیهی است، در آن دِه رو، به میان آن ده چهار سرای بینی درِ آن سرایها بزن و بگو که : شما چه مردمانی و کار و پیشه شما چیست، و از خدای چه می خواهی؟ موسی آن جا آمد به در سرای اول و در بزد، گفت : شما چه مردمانید؟ گفتند : ما مردمانیم دهقان، کار و پیشه ما کشت بزر(4) است، گفت : از خدای چه

ص:293


1- ج 18 ، ص 44 .
2- ج 18 ، ص 66 .
3- ج 18 ، ص 89 .
4- کشت بزر [یا : یرز = ورز] : زراعت.

می خواهی؟ گفتند : باران. اگر امسال باران بسیار بارد همه تونگر(1) شویم.

از آن جا بیامد در سرای دیگر، گفت : شما چه مردمانید؟ گفتند : کار ما فخّارگری است، ما کوزه گرانیم و کوزه بسیار کردیم از آن و نهاده، اگر امسال آفتاب بسیار باشد و باران نبارد، ما تونگر گردیم، از آن جا بیامد به درِ سرای دیگر رفت، گفت : شما چه مردمانید؟ گفتند : ما مردمانیم که [ما را غلّه بسیار بر خرمن است، اگر بادهای پیاپی بیاید، ما آن غلّه ها خورد کنیم و به باد پاک کنیم و کار ما برآید. به در سرای دیگر آمد گفت : شما چه مردمانید؟ گفتند : ما مردمانیم] که خداوندِ درختان میوه ایم و امسال درختان ما بار بسیار دارد، اگر هوا ساکن باشد و باد نجهد که میوه ها نارسیده از درخت بریزد، ما تونگر

شویم. موسی برگشت و می گفت : ای خدایی که روزی خلقان به امر تو است، یکی را باران می باید و یکی را آفتاب، و یکی را باد می باید و یکی را هوای ساکن آرمیده، و تو

خداوند همه را مراد بدهی و به حسب مصلحت روزی به هر یک رسانی چنان که تو دانی.

دادخواهی درویشان در فردای قیامت

دادخواهی درویشان در فردای قیامت(2)

اَنَس مالک روایت کرد که رسول - علیه السّلام - گفت : فردای قیامت درویشان تظلّم کنند از توانگران و گویند : بارخدایا حقّ ما بندادند از حقّی که تو نهادی ما را در مال

ایشان؛ حق تعالی گوید : به عزّت و جلال من که شما را مقرّب گردانم و ایشان را عذاب کنم. آنگه رسول - علیه السلام - این آیت برخواند : «وَ فِی اَموالِهِم حقٌّ لِلسّائِلِ وَ المَحْرُومِ»(3)

به نزدیک دوست

به نزدیک دوست(4)

در خبر است که یک روز موسی - علیه السلام - به مناجات می رفت به خرابه ای بگذشت از آن جا ناله ای می آمد. در آن جا رفت مردی را دید برهنه بر سر خاک خفته

ص:294


1- تونگر / توانگر.
2- ج 18 ، ص 98 .
3- و در اموالشان برای سائل و محروم حقّی بود. ذاریات / 19.
4- ج 18 ، ص 235 و 237 .

خشتی زیر سر گرفته بر او عورت پوشی بود. می نالید و در آن ناله چیزی می گفت. موسی بنزدیک او شد می گفت : الهی تَری غُربتی وَحْدَتی و تَعْرِفُ فقری و فاقتی(1)موسی برفت

و مناجات بکرد بگفت و بشنید چون خواست تا برگردد، حق تعالی گفت : یا موسی! پیغام آن درویش بنگزاردی، گفت : بارخدایا! تو عالمتری حکایت وحدت و وحشت می کرد و شکایت فقر و فاقه می گفت. گفت : برو او را از من سلام کن و بگو خدایت سلام

می کند و می گوید : تو تنها نیستی که من انیس تویم و تو غریب نئی که من جلیس تویم و

تو درویش نئی که من وکیل تویم. موسی بیامد و بر بالین آن درویش بنشست و آن پیغام بگزارد. درویش گفت : یا کلیم اللّه! مرا این مایه است که خدای تعالی حدیث من بشنود و آن را جواب دهد. آنگه نعره ای بزد و جان بداد. موسی - علیه السلام - با میان بنی اسرائیل

آمد و ایشان را خبر داد، بشتافتند. موسی - علیه السلام - با اشراف بنی اسرائیل بیامد به دفن او مشغول شوند. چون درآمد آن خرقه عورت پوش دید و آن خشت و درویش راندید. گفت : بارخدایا! این درویش کجا رفت، زمینش فرو برد یا گرگش بخورد؟! جبرئیل - علیه السلام - آمد و گفت : خدای تعالی می گوید این چه گمانهاست که به دوستان ما می بری، این درویشی بود که شیطانش در دنیا طلب کرد و نیافت و منکر و نکیرش در گور طلب کردند و نیافتند و رضوانش در بهشت طلب کردند و نیافتند و مالکش در دوزخ طلب کرد و نیافت. گفت : بارخدایا! پس کجاست؟ گفت : دوست کجا باشد مگر بنزدیک دوست! فِی مَقْعَدِ صِدقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ.(2)

گفت : یا علی تو ندانی که هر که ما را دوست دارد و دعوی دوستی ما کند با ما باشد، در درجه ما باشد فی مقعد صِدقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ...

دو دریا

دو دریا(3)

در ذیل آیات (19 - 20 - 21 - 22 سوره رحمن) :

«مَرَجَ البحرینِ یلتقیانِ ، بینهُما برزَخٌ لا یَبْغِیانِ ، فَبِأیّ آلاءِ رَبُّکُما تُکَذِّبان ، یخرُجُ مِنْهُمَا

ص:295


1- خداوندا غربت و تنهایی مرا می بینی و فقر و ناداری مرا می شناسی.
2- سوره قمر 54 آیه 55 .
3- ج 18 ، ص 255 .

اللؤلؤ وَ المَرْجانُ»

[دو دریا] را پیش راند تا با هم رسیدند * میانشان حجابی است تا به هم در نشوند * پس کدام یک از نعمتهای پروردگارتان را انکار می کنید؟* از آن دو، مروارید و مرجان بیرون می آید.] آمده است :

ابن عطا گفت : میان خدا و بنده دو دریاست، یکی دریای نجات و امر آن آن است که هر که دست در او زند نجات یابد، و یکی دریای هلاک و آن دنیاست هر که دست در او زند هلاک شود... میان این دو برزخی است و آن وعظُ اللّه است فی قلب المُسْلِم وعظ خداست در دل مرد مسلمان.

و گفتند : مَرَج البَحْرَینِ دریای عقل و دریای هوا. بَیْنَهُما بَرْزَخٌ مِنْ لُطْفِ اللّه ِ یَخْرُجُ مَنْهُمَا اللؤلؤ وَ المَرجان(1) [توفیق و عصمت است...]

زنان بهشتی

زنان بهشتی(2)

اُمّ سلمه - رضی اللّه عنها - گفت : رسول را - علیه السّلام - پرسیدم که : «خَیراتٌ حِسانٌ» چه باشد؟ گفت : خَیراتُ الاَخلاقِ حِسانُ الوُجُوه، نکوخوی نکوروی باشند...

در خبر است که : زنان بهشت دست در دست نهند و به غِناء گویند به آوازی که خلایق مثل آن نشنیده باشند : نَحنُ الرّاضِیات فلا نَسْخَطَ اَبَداً و نَحْنُ المُقیمات فَلا نَظْعَنُ اَبَداً و نَحْنُ خَیْراتٌ حِسانٌ خُلِقْنا لاَزواجٍ الکِرام : ما خشنودانیم که خشم نگیریم هرگز و مقیمانیم کز این جا نرویم هرگز و ما زنان آراسته ایم به خصال و جمال، ما را برای مردانی

کریم نهاده اند.

ص:296


1- در تفاسیر خاصّه شیعه از جمله تفسیر مجمع البیان طبرسی آمده است : که مراد از دو دریا حضرت علی علیه السلام بحر ولایت و حضرت فاطمه علیهاالسلام بحر عصمت است و میان آنها فاصله و واسطه حضرت رسول اللّه صلی الله علیه و آله می باشد و آنچه ازاین دو دریا خارج می شود (= لؤلؤ و مرجان) حضرت امام حسن علیه السلام و حضرت امام حسین علیه السلام می باشد (رک : ترجمه تفسیر مجمع البیان ج 24 و حواشی آن).
2- ج 18 ، ص 280 .

دنبال عورت کسی مروید

دنبال عورت کسی مروید(1)

و رسول - علیه السلام - گفت : لا تَغْتابُوا المُسْلِمینَ وَ لا تَتَّبِعُوا عَوْراتِهِمْ فَاِنَّ مَن اتَّبَعَ عَوْراتِ اَخِیهِ المُسْلِم اَتّبَعَ اللّه ُ عَوْراتِهِ حَتّی یَفْضَحَهُ وَ لَوْ وَسَطِ رَحْلِهِ، گفت : غیبت مسلمانان مکنید و دنبال عیب و عوار(2) ایشان مروی که هر کس که دنبال عورت کسی دارد خدای تعالی دنبال عورت او دارد تا رسوا کند او را و اگر همه در خانه او باشد. و ابوهریره

روایت کرد که رسول - علیه السلام - گفت : اِیّاکُم و الظَنَّ فَاِنَّ الظَّنَّ اَکْذَبُ الحَدیثِ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا تَنافَسُوا وَ لا تَحاسَدُوا وَ لا تَدابَرُوا وَ کُونُوا عِبادَاللّه اِخواناً؛ گفت : بر شما باد که گمان نبری که گمان دروغتر حدیثی است و تجسّس نکنید و بناز نکنی و حسد نبری و پشت بر یکدیگر نکنید، به معنی خذلان، و ای بندگان همچو برادران باشی.»

شنیدن غیبت

شنیدن غیبت(3)

رسول - علیه السلام - گفت : السّامِعُ لِلْغِیبَةِ کَاَحَدِ المُغتابینَ، گفت : شنونده غیبت یکی باشد از غیبت کنان.

داستان غلام سیاه

داستان غلام سیاه(4)

یزید بن سَمُره گفت : رسول - علیه السلام - در بازار مدینه می گذشت، غلامی سیاه را در بازار می فروختند و او می گفت : مرا شرطی است با آن که مرا بخرد که مرا به اوقات

نماز باز ندارد که پنج نماز به جماعت در پی رسول می گزارم. مردی او را به این شرط بخرید و او پنج نماز در قفای رسول - علیه السلام - می کرد. رسول - علیه السلام - هر وقت آن غلام را می دید. روزی چند برآمد که او را ندید. خواجه غلام را گفت : غلام کجاست؟

گفت : یا رسول اللّه تب دارد. او را گفت : بیا تا برویم و او را بپرسیم. آنگه برفت و او را بپرسید.(5) و روز [ی] چند برآمد صاحب غلام را بپرسید که غلام چون است؟ گفت : یا

ص:297


1- ج 18 ، ص 32 .
2- عوار : عیب.
3- ج 18 ، ص 37 .
4- ج 18 ، ص 41 .
5- او را بپرسید : عیادت کرد پرسیدن : عیادت و احوال پرسی از مریض.

رسول اللّه او در حالت خود است. رسول - علیه السلام - برخاست و به بالین او رفت و او در نزع بود. ساعتی بود. غلام جان بداد و با پیش خدای رفت. رسول - علیه السلام - تولاّی غسل و تکفین [و دفن] او کرد. مهاجر و انصار را از آن غمی عظیم حاصل شد، ما خان و ما [ن] خود را رها کرده ایم و در خدمت رسول بیامده، هیچ کس این ندیدیم از او در زندگی و بیماری و مرگ که این غلام سیاه دید.

سرّی از حکمت الهی

سرّی از حکمت الهی(1)

در خبر است که یک روز موسی - علیه السلام - گفت : در مناجات با خدای تعالی : الهی اَرِنی سِرّاً مِنْ سَرائِرِ حِکْمَتِکَ؛ بار خدایا سرّی از اسرار حکمت تو با من نمای، گفت : از آن جا برو بر گذر تو دیهی است، در آن دِه رو، به میان آن ده چهار سرای بینی درِ آن سرایها بزن و بگو که : شما چه مردمانی و کار و پیشه شما چیست، و از خدای چه می خواهی؟ موسی آن جا آمد به در سرای اول و در بزد، گفت : شما چه مردمانید؟ گفتند : ما مردمانیم دهقان، کار و پیشه ما کشت بزر(2) است، گفت : از خدای چه می خواهی؟ گفتند : باران. اگر امسال باران بسیار بارد همه تونگر(3) شویم.

از آن جا بیامد به دَرِ سرای دیگر، گفت : شما چه مردمانید؟ گفتند : کار ما فخّارگری است، ما کوزه گرانیم و کوزه بسیار کردیم از آن و نهاده، اگر امسال آفتاب بسیار باشد و باران نبارد، ما تونگر گردیم، از آن جا بیامد به درِ سرای دیگر رفت، گفت : شما چه مردمانید؟ گفتند : ما مردمانیم که [ما را غلّه بسیار بر خرمن است، اگر بادهای پیاپی بیاید، ما آن غلّه ها خورد کنیم و به باد پاک کنیم و کار ما برآید. به در سرای دیگر آمد گفت : شما چه مردمانید؟ گفتند : ما مردمانیم] که خداوندِ درختان میوه ایم و امسال درختان ما بار بسیار دارد، اگر هوا ساکن باشد و باد نجهد که میوه ها نارسیده از درخت بریزد، ما تونگر

شویم. موسی برگشت و می گفت : ای خدایی که روزی خلقان به امر تو است، یکی راباران می باید و یکی را آفتاب، و یکی را باد می باید و یکی را هوای ساکن آرمیده، و تو

ص:298


1- ج 18 ، ص 89 . قبلاً به گونه ای دیگر آمده است.
2- کشت بزر : کشاورزی کردن.
3- تونگر / توانگر = ثروتمند.

خداوند همه را مراد بدهی و به حسب مصلحت روزی به هر یک رسانی چنان که تو دانی.

داستان اعرابی

داستان اعرابی(1)

اصمعی گفت : روزی از مسجد آدینه بصره می آمدم در راه اعرابی جِلف جافی(2) مرا

پیش آمد، بر شتری نشسته، شمشیری در برافگنده [و کمانی به دست گرفته] بنزدیک من رسید، سلام کرد و مرا گفت : مِمَّن الرَّجُلُ، از کدام قبیله ای؟ گفتم : مِنْ بَنی الاصْمع. مرا گفت : اصمعیی؟ گفتم : آری. گفت : از کجا می آیی؟ گفتم : از جایی که در او کلام خدای می خواندند، گفت : خدای را کلامی است که آدمیان خوانند؟ گفتم : آری، گفت : چیزی بخوان بر من از آن کلام. من برگرفتم سوره والذّاریات اِلی قولِهِ : «وَ فِی السّماءِ رِزْقُکُم وَ ما تُوعَدونَ»(3) مرا گفت : یا اصمعی به خدای بر تو که این کلام خداست؟ گفتم : آری به آن خدای که محمّد را به خلق فرستاد که این کلام خداست که بر محمّد فرو فرستاد. مرا گفت : مرا بس. آنگه برخاست و شتر را بکشت و با پوست پاره پاره کرد و مرا

گفت : یار من باش تا به درویشان دهیم. من با او باستادم و آن گوشتها به درویشان دادیم.

آنگه تیغ بشکست و کمان در زیر خاک کرد و روی در بیابان نهاد و می گفت : وَ فِی السّماءِ رِزقُکُم وَ ما تُوعَدونَ. من خود را ملامت کردم. گفتم ای نفس سالهای بسیار است که تو این آیت می دانی و می خوانی و متّعظ(4) نشدی، و اعرابی جلف به یک بار متعظّ شد. دگر بار ندیدم آن اعرابی را تا آن سال که با رشید به حج بودم، طواف می کردم از پس پشت آوازی

برآمد که کسی مرا بخواند به آوازی ضعیف. بازنگریدم اعرابی را دیدم با تنی ضعیف، پوست بر استخوان خشک شده و گونه روی زرد کرده، بر من سلام کرد و مرا از ورای مقام ابراهیم برد و بنشاند و گفت : هم از آن کلام خدا مرا بشنوان. من سوره و الذّاریات

برگرفتم. چون به این آیت رسیدم «وَ فِی السّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ» گفت : «وَجَدنا ما

ص:299


1- ج 18 ، ص 102 .
2- جافی : ستمگر و میان تهی و جفا کننده.
3- و رزق و وعده هایی که به شما داده می شد در آسمان است الذّاریات / 22.
4- متّعظ : پندپذیر، وعظ پذیرنده.

وَعَدَنا رَبُّنا حَقّاً»(1)آنگه مرا گفت : دگر چیست؟ من برخواندم : «فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الاَرْضِ اِنَّهُ لَحَقٌّ مَثْلَ ما اَنَّکُم تَنْطِقُونَ»(2)، نعره ای بزد، و گفت : که خدای را به خشم آورد تا او را سوگند بایست خورد؟ و برگشت آن که او را باور نداشت تا سوگند خورد! یک دو بار این باز گفت و جان بداد.

توکّل و رزق بنده

توکّل و رزق بنده(3)

در اخبارِ ما آمد که : الرِّزْقُ رِزقانِ، رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ یَطْلُبُکَ، روزی دو است : یکی تو او را طلب می کنی و یکی او تو را طلب می کند، آنچه تو او را طلب می کنی باشد که بیابی،

و آنچه او طلب کند لابد تو را بیابد...

و لکن بنای این بر توکّل است. تا توکّل درست نباشد این حال درست نیاید، و رسول - علیه السلام - گفت : لَوْ اَنَّکُمْ تَتَوَکّلُونَ عَلَی اللّه ِ حَقَّ تَوَکُّلِهِ لَرَزَقُکُم کَما یَرْزُقُ الطَّیْرَ تَغْدُوا خِماصاً و تَرُوحُ بِطاناً، گفت : شما توکّل کردی(4) بر خدای حقّ توکلش چنان که بباید روزی دادی شما را چنان که مرغان را دهد، بامداد از آشیانها بیرون آیند حوصله ها تهی، و نماز

شام با آشیانها روند حوصله ها پر.

امّا آنچه تکلیف توست در این باب سعی است و طلب کردن روزی از مطلب خود از وجهی حلال، آنگه آنچه صلاح تو است به تو رسد، و آنچه نرسد هم صلاح تو است. طلب تو جهاد است و دادن او صلاح یا نادادن؛ تو را آن مجاهدت امتناع نباید کردن که :

طَلَبُ الحَلالِ جِهادٌ و قال علیه السلام : رَجَعْنا مِنَ الجِهادِ الاَصغَر اِلَی الجِهادِ الاَکْبَر، تکلیف تو یافتن نیست، تکلیف تو جُستن است و عَلَیَّ اَنْ اَسْعی وَ لَیْسَ عَلَیَّ اِدْراکُ

النَّجاح.

آن که به تو است جِدّ است، و آن که [به اوست جَدّ است(5)] این جِدّ جهد است و آن

ص:300


1- آنچه پروردگار ما به ما وعده داده بود براستی که دریافتیم.
2- به پروردگار آسمان و زمین سوگند که آن وعده مانند سخن گفتنشان با یکدیگر واقعی است. سوره ذاریات 51 آیه 23 .
3- ج 18 ، ص 104 .
4- جمله شرطی است.
5- جَدّ : بخت و نصیب بزرگی و توانگری - پدر پدر یا پدر مادر.

جَهد جهاد، آن جَدّ حظّ است و آن حظّ [حظّ است و آن] به قضاست و بر تو به آن قضا رضاست، چه اگر راضی نباشی سخط تو را اثر نیست.

مؤمن جز از خدای نترسد

مؤمن جز از خدای نترسد(1)

ابراهیم ادهم گفت : سالی به حجّ می رفتم منقطع شدم، در راه شخصی سیاه منکر را دیدم؛ از او بترسیدم، او را گفتم : اَجِنّیٌ اَنْتَ اَمْ اِنسِیٌّ. تو پریی یا آدمی؟ مرا گفت : تو مؤمنی یا کافری؟ گفتم : مؤمنم. گفت : دروغ می گویی، اگر مؤمن بودیی جز از او نترسیدی.

کسی که خدای را عبادت کند از غیر خدای نترسد

کسی که خدای را عبادت کند از غیر خدای نترسد(2)

در خبر است که چون امیرالمؤمنین علی برفت و عمرو عَبدوَد را بکشت و بازآمد، یکی از صحابه گفت : اَما خِفْتَهُ حِینَ بارَزْتَهُ؛ از او نترسیدی چون به مبارزت او رفتی؟ گفت : و کیفَ یَخافُ سِوَی اللّه ِ مِنْ لم یَعْبُدْ سِواهُ طَرْفَةَ عَیْنٍ. گفت : چگونه ترسد از جز خدای آن که جز خدای را عبادت نکرده باشد یک طرفَه العین(3)

توبه فضیل بن عیاض

توبه فضیل بن عیاض(4)

فضل بن موسی الشَّیبانی گفت : سبب توبه فضل بن عیاض آن بود که او کنیزکی را دوست داشتی، شبی وعده داد که او بَرِ او شود، او به دیواری بر رفت و به بام خاست تا

بر او شود، از سرای او آوازی برآمد که کسی می خواند : «اَلَم یَأنِ للّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُم لِذِکْرِاللّه ِ»(5)این آیت بر دل او آمد، ساعتی بگریست، گفت : بَلی وَاللّه ِ قَدْ اَنی، آری واللّه که وقت آمد که دل من نرم شود برای ذکر خدای. آنگه باز پس آمد و در ویرانه شد تا

ص:301


1- ج 18 ، ص 271 .
2- ج 18 ، ص 271 .
3- طرفه العین : یک چشم به هم زدن.
4- ج 19 ، ص 28 .
5- آیا وقت آن نرسیده است که دلهای مؤمنان در برابر ذکر خدا و آن چه از حق نازل شده است، خاضع گردد؟ سوره حدید 57 آیه 15.

آن جا بخسپد. جماعتی آن جا فرود آمده بودند، با یکدیگر می گفتند : ای قَوم! بیدار باشید که امشب فضیل بر راه است، نباید تا راه ما بزند و فضیل راهزن بود، با خویشتن گفت : نبینی که بندگان خدای از من چگونه می ترسند! بارخدایا! توبه کردم، و علامت توبه ام آن

است که در خانه تو که مسجد الحرام است مجاور باشم. آنگه او آواز داد که : یا قوم! فضیل عیاض منم، از من مترسید که من بر سر آن نیستم که تا امروز بودم، آنگه از آن جا

بیرون آمد و به مکّه رفت و مجاور بنشست.

عبداللّه مبارک را پرسیدند که : چنان فاسقی متهتّک که تو بودی سبب توبه تو چه بود؟ گفت : من سخت مولع بودم به خمر خوردن و بربط زدن. شبی از شبها در باغی بودم، خمر می خوردم، بربط بر درختی نهادم و بخفتم. نیم شب از خواب درآمدم، برخاستم تا بربط برگیرم، از شاخ درخت آواز می آمد که : «اَلَم یَأنِ للَّذینَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعْ قُلُوبُهُم لِذِکرِاللّه» آن آواز مرا لغطی شد، بترسیدم و توبه کردم و سبب توبه و زهد من این بود.

ایثار این باشد

ایثار این باشد(1)

و در حکایت آمد عَن حُذَیْفة العَدَوی که او گفت : روز یرموک(2) برخاستم و پاره ای

آب برگرفتم تا طلب پسر عمّی کنم که با این جماعت در بیابان بود. گفتم : اگر به او رسم و او را رمقی بُوَد این شربت آب بدو دهم. به او برسیدم او رمق داشت. خواستم تا آب بدو

دهم ناله ای برآمد از پس پشت من. پسر عمّم اشارت کرد به او، برفتم هشام بن العاص را

دیدم، برفتم تا آب به او دهم ناله دیگر برآمد. او اشارت کرد که آب بدو ده. چون به نزدیک او رسیدم جان بداده بود [تا به نزدیک هشام آمدم او نیز جان بداده بود.]. با نزدیک پسر عمّ آمدم، جان بداده بود. گفتم : سبحان اللّه! ایثار این باشد.

ص:302


1- ج 19 ، ص 125 .
2- محلی است در شام که در زمان خلیفه ابوبکر در آن جا جنگی بین سپاه اسلام و روم پیش آمد - برخی این حادث را مربوط به جنگ اُحُد می دانند.

شکر و ایثار

شکر و ایثار(1)

در خبر است که حضرت امیرالمؤمنین علی - صلوات اللّه و سلامه علیه - روزی جماعتی را دید گفت : مَنْ اَنتُم؛ کیستید شما؟ گفتند : نَحْنُ قَوْمٌ مُتوکّلون؛ ما جماعتی ایم متوکّلون به توکّل زندگانی کنیم. گفت : توکّل شما به کجا رسیده است؟ گفتند : اِذَا وَجَدْنا

اَکَلنا وَ اِذَا فَقَدنا صَبَرنا؛ چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم صبر کنیم. [علی - علیه السلام -

گفت : هکذا یَفْعَلُ الکلاب عِنْدَنا؛ سگان به نزدیک ما همچنین کنند. گفتند : پس چگونه

باید کرد یا امیرالمؤمنین؟ گفت : چنان که ما می کنیم. چون نیابیم شکر کنیم و چون بیابیم

ایثار کنیم.].

نماز در مسجد

نماز در مسجد(2)

گفتند : ربیع خُثَیم را فالج پدید آمد در آخر عمر، او خویشتن را بر دو کس انداختی و به مسجد شدی. گفتند : اگر به خانه نماز کنی رواباشد که تو را عُذری هست. گفت : روا نمی دارم که : «حَیَّ عَلَی الصَّلوةِ» می شنوم، اجابت نکنم.

قصّه برصیصای راهب

قصّه برصیصای راهب(3)

عبداللّه عبّاس و عبداللّه مسعود گفتند : مراد به انسان(4) برصیصای راهب است، و قصّه او آن بود که در زمان فترت، در صومعه ای خدای را هفتاد سال عبادت کرد. ابلیس چندان که خواست که بر او ظفر یابد نمی توانست. یک روز مَرَده شیطان را جمع کرد، گفت : مرا

حیلتی بیاموزی در کار برصیصا. یکی از جُمله ایشان - که او را أَبیض گفتند - و او آن بود که روزی بیامد و خواست تا رسول ما را وسوسه دهد و جبرئیل بیامد و یکی پر بزد و او را به

اقصای هند(5) انداخت - او گفت : من تدبیری سازم. بیامد و بر صورت راهبی میان سر

ص:303


1- ج 19 ، ص 126 .
2- ج 19 ، ص 366 .
3- ج 19 ، ص 132 .
4- اشاره است به آیه 16 سوره حشر : «کَمَثَلِ الشیطانِ اِذْ قالَ لِلانسانِ اکفُرْ...»
5- اقصای هند : دورترین نقطه هند.

تراشید و جامه رهبانان پوشید، و به زیر صومعه برصیصا آمد و او را آواز داد. او جواب نداد، و او را عادت بودی که روی از نماز بنگردانیدی اِلاّ به وقتِ افطار یک ساعت، [و] صوم الوصال(1) داشتی پنج روز و ده روز.

چون ابیض بدید که او جواب نمی دهد، در زیر صومعه او بایستاد و به نماز مشغول شُد. بر وجه نفاق و خداع. چون برصیصا از نماز فارغ شد، فرونگرید راهبی را دید به نماز مشغول شده در زییّی(2) و هیأتی نیکو. چون چنان دید تأسّف خورد بر آن که جواب او نداد. آواز داد و گفت : یا عبداللّه، مرا معذور دار که تو آواز دادی و در نماز بودم. چون فارغ شدم بگوی تا چه کار است تو را؟

گفت : مرا آرزوست که با تو به یک جای باشیم و به یک جای عبادت کنیم، و من سیرت تو برگیرم و به تو اقتدا کنم و از علم تو چیزی اقتباس کنم و به دعای تو رغبت می کنم، و من نیز تو را دعا کنم.

برصیصا گفت : من از تو مشغولم و دعا [ی من] عام است جمله مؤمنان را، اگر تو مؤمنی در این میانه [باشی]. آنگه او را رها کرد و با سرِ عبادت شد چهل شبانه روز. چون بازنگرید، او را دید بر پای ایستاده و نماز می کرد و تضرّع و ابتهال(3) می کرد. چون چنان دید، گفت : ای بنده خدای بگوی تا چه حاجت داری تا بدو رسی؟ گفت : حاجت من آن است که با تو به یک جای باشم و بسیاری زاری کرد. برصیصا او را دستوری داد تا در صومعه رفت و با او در عبادت ایستاد، و هم بر طریق و سیرت او روزه وصال می داشت و عبادت می کرد و تضرّع می نمود و در عبادت بر او می افزود، و در صَوْم الوصال مدّت درازتر می کرد.

چون برصیصا از او چنان بدید، عبادت خود حقیر داشت و گفت : قوّت این مرد در عبادت بیش از قوّتِ من است و او مجتهدتر از من است. چون سال برگذشت، أَبْیَض برصیصا را گفت : من بخواهم رفتن که مرا صاحبی هست یاری دیگر، و من گمان بردم که تو از او مجتهدتری، اکنون اجتهاد تو بدیدم او از تو عابدتر است و مجتهدتر، بَرِ او خواهم

رفتن. برصیصا را سخت آمد و نخواست تا مفارقت کند از او. برای آن که سخت مجتهد

ص:304


1- صوم الوصال : روزه های پی در پی.
2- زیّ : لباس و جامه.
3- ابتهال : زاری کردن.

یافت او را. چون وداع کرد او را و خواست تا برود، گفت : یا برصیصا! تو را دعایی بیاموزم

که آن بهتر از این همه است، و آن نامهاست خدای را که به آن بیماران را شفا دهد و مبتلایان را عافیت دهد و دیوانگان را عقل دهد.

گفت : نخواهم که اگر مردم این حال از من بدانند مرا مشغول کنند از عبادت و من از کار خود بازمانم. الحاح کرد بر او و گفت : وقت آید که تو را حاجت آید بدان. چندانی بگفت تا او آن دعوات یاد گرفت. آنگه بازآمد و ابلیس را گفت : هلاک کردم آن مرد را.

آنگه بیامد و مردی را بگرفت و گلوی او به گاز گرفت، آنگه بیامد بر صورت طبیبی و گفت : این صاحب شما دیوانه است من او را معالجه کنم تا بهتر شود. گفتند : روا باشد.

آنگه گفت : من شما را راه نمایم به مردی که او دعایی داند که بر این مرد خواند در حال

به شود. گفتند : راه نمای ما را. گفت : برصیصای راهب است در فلان دیر. ایشان آمدند و

تضرّع کردند و او دعا کرد. أَبْیض آن دیو او را رها کرد. و خبر منتشر شد که برصیصای

راهب دعایی می داند که دیوانگان را و آنان را که ایشان را دیو رنجه می دارد، به دعای او خدای تَعالی شفا دهد.

مردم از جوانب می آمدند و او را رنجه می داشتند و او جواب نمی داد، و این ابیض هر کس را که بزدی از مردمان بیامدی و گفتی دوای او [بنزدیک] برصیصاست. چون پس از

الحاح او جواب دادی و دعا کردی، ابیض او را رها کردی [تا] یک روز برفت و دختری را از ملوک بزد، و او را پدر مرده بود و عمّ او بر جای پدرش بود و پادشاه بنی اسرائیل بود و سه برادر داشت. چون این دختر رنجور شد، هم این ملعون آمد و گفت : من راه نمایم شما را به کسی که او دعا کند و به دعای او این دختر بهتر شود، گفتند : کیست؟ گفت : برصیصای راهب. گفتند : او اجابت نکند. گفت : بروید و تضرّع کنید و الحاح کنید، اگر قبول نکند دختر را در صومعه او بگذارید و بگویید که خواهر ما امانت است بَرِ تو، ما

رفتیم تو دانی که با امانت چه باید کرد! همچنان کردند و دختر را آن جا بردند و بدو رها

کردند و برگردیدند.

او چون روی از نماز برگردانید، دختر را دید مِنْ اَجْمَلِ خَلْقِ اللّه (1)، دعا کرد. آن دیوِ ملعون او را بازگذاشت، دیگر باره بگرفت او را. در روزی چند بار بگرفتی و رها کردی، و

ص:305


1- از زیباترین مردم جهان.

دختر با راهب تنها در دیر بود. هم آن ملعون وسوسه کرد او را و گفت : یا برصیصا، هرگز در همه عُمر مانند این شخص ندیدی و وقتی و تمکینی(1) نخواهد بودن تو را، و او بی خبر است با او مواقعه کن(2)او به غرور شیطان مغرور شد و مواقعه کرد تا دلیر شد. هرگه که او بیهوش شدی، برصیصا با او خلوت کردی تا آبستن شد و اثر آبستنی پدید آمد.

شیطان آمد و گفت : یا برصیصا، این چیست که تو کردی و این همه رهبانان عالم را زیان داشت، من تو را تدبیری آموزم : این دختر را بکش و در زیر آن کوه گوری بکن و او

را دفن کن. چون آیند و از او پرسند، بگوی که : شیطان [بر] او مستولی بود، او را ببرد و من با او بس نبودم، که ایشان تو را باور دارند و متّهم ندارند.

برصیصا گفت : همچنین باید کرد. او را در شب بکشت و فرود آمد و در آن کُوه چاله ای بکند هم در شب و او را دفن کرد. شیطان بیامد و گوشه جامه او از خاک برون کشید به ظاهر زمین رها کرد و برفت. چون برادران بیامدند و گفتند : حال خواهر ما چیست؟ راهب گفت : او را دیو ببرد و من با او بس نبودم که مستولی بود. ایشان او را باور

داشتند و برفتند. چون ایشان برفتند، او بیامد و در خواب برادر مهین(3) نمود، گفت : شما دانید تا برصیصا با خواهر شما چه کرده است. او را بکشته است و در زیر کوه دفن کرده.

برادر چون بیدار شد، التفات نکرد و گفت : این خوابی است که شیطان مرا نموده است. برادر میانی را شب دیگر همین وسواس نمود، برادر کهین(4) را شب دیگر همچنین نمود.

چون روز چهارم بود، برادران به یک جای جمع شدند. برادر کهین گفت : من چنین خوابی دیدم دوش، برادر میانی و مهین گفتند : ما نیز دیدیم. آنگه بیامدند و برصیصا را

گفتند : خواهر ما را چه کردی؟ گفت : نه شما را گفتم که او را دیو ببرد. ایشان بازآمدند و شرم داشتند، گفتند : ما در خواب چیزی دیدیم. شبی دیگر [آن دیو] بیامد و ایشان را گفت : بروید که خواهر شما در فلان جای در زیر خاک است کشته و گوشه جامه او ظاهر است، بنگرید. ایشان آمدند و دیدند راست بود، خواهر را برگرفتند و راهب را از آن جا فرود آوردند و در میان بازار داری بزدند تا او را بردار کنند.

ابلیس، ابیض را گفت : هیچ نکردی، اگر او را بردار کنند کفّاره گناهِ او گردد و او نجات

ص:306


1- تمکین : جادادن، پا برجا کردن.
2- مواقعه کردن : آمیزش و جماع کردن.
3- مهین : بزرگتر.
4- کهین : کوچکتر.

[یابد]. ابیض گفت : من بروم و [کار او] تمام کنم. بیامد و بر راهب پیدا شد و گفت : یا برصیصا مرا می شناسی؟ گفت : نه. گفت : من آن راهبم که تو را آن دعا آموختم، وَیْحَکَ

چه کردی از پس من! آبروی خود و همه عابدان عالم ببردی، و لکن من تو را چیزی بیاموزم که از آن نجات یابی به دعواتی که من دانم. گفت : چه کنم؟ گفت : مرا یک بار سجده کن تا من به دعا چشمهای اینان بگیرم تا تو بگریزی. آنگه چون گریخته باشی توبه کن با خدای. او سجد کرد او را و کافر شد، و ذلک قَوْلُهُ : «کَمَثَلِ الشَّیطانِ اِذْ قالَ لِلاِْنسانِ اکْفُر فَلَمّا کَفَرَ قالَ اِنّی بَری ءٌ مِنْکَ اِنّی اَخافُ اللّه َ رَبِّ العالَمینَ»(1)

با دشمنان دوستی نکنید

با دشمنان دوستی نکنید(2)

قَوْلُهُ تَعالی : «یا اَیُّهَا الَّذینَ امَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوّی وَ عَدُوَّکُمْ اَوْلیاءَ»(3) - الآیه. مفسّران گفتند : آیت در حاطِب بن ابی بَلْتَعَه آمد، و سبب آن بود که زنی - نام او ساره مَوْلاة أبی عمرو بن صَیفیّ بن هاشم بن عَبْد مناف - از مکّه به مدینه آمد پیش رسول. رسول - صلی اللّه علیه و آله و سلّم - او را گفت : به چه آمدی؟ مسلمان می شوی؟ گفت : نه. گفت : به هجرت آمدی؟ گفت : نه. گفت : پس به چه کار آمدی؟ گفت : بر آن که مولای من شمایید و مرا در مکّه مولای نماند، و مرا حاجتی سخت هست، مرا حاجت آورد این جا. آمده ام تا مرا طعام دهی و جامه دهی و عطایی، تا به مکّه شوم.

رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - گفت : اهل مکّه را چرا نخواستی چیزی؟ و این زن مُغَنیّه(4) بود و نایحه(5) گفت : پس از روز بدر کسی رغبت نکرد به غنایِ(6) من. رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - فرزندان عبدالمطّلب را گفت : چیزی بدهید او را تا برود. او را درم دادند و جامه دادند و نفقه دادند و شتر دادند. و بنزدیک حاطِب بن أبی بَلْتَعَه - حَلیف بنی اسد بن عبدالعُزّی - آمد و از او چیزی خواست. او نامه نوشت به اهل مکّه و

اعلام کرد ایشان را که : رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - عزم آن کرده است تا به مکّه آید تا بر حذر باشید! و رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - از خدای درخواسته بود تا

ص:307


1- سوره حشر 59 آیه 16 .
2- ج 19 ، ص 151 .
3- سوره ممتحنه 60 بخشی از آیه 1 .
4- زن مُغَنّیه : زن آوازه خوان، خواننده.
5- نایحه : مصیبت خوان.
6- غنا : آوازخوانی.

خبر او پوشیده دارد بر اهل مکّه تا او ناگاه برود، و حاطِب نامه نوشت و به آن زن داد و او

را ده درم داد - در قول مُقاتل. و عبداللّه عبّاس گفت : ده دینار، بر آن که نامه به اهل مکّه رساند. او نامه بستد و در میان موی خود پنهان کرد و روی به مکّه نهاد. جبرئیل آمد و

رسول را خبر داد که : حاطِب نامه نوشته است به اهل مکّه. رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - امیرالمؤمنین علی را بخواند و زُبَیر بن العَوّام، و به یک روایت عَمّار و مِقداد را و عمر و طلحه را گفت : بروید که زنی از مدینه به مکّه می رود و نامه ای دارد به اهل مکّه،

نامه از او بستانید و او را رها کنید.

رفتند تا به او رسیدند، گفتند : نامه ای که به اهل مکّه داری ما را دِه. او گفت : چیزی ندارم، و بگریست و سوگند خورد که نامه ندارم. او را بجستند و متاعش هم. چیزی نیافتند، خواستند که برگردند و رسول را خبر دهند که او نامه ندارد. حضرت امیرالمؤمنین فرمود که : عجب از شما. رسول خدای از وحی جبرئیل می گوید که او نامه ای دارد، از او بستانید، و شما می گویید که : او نامه ندارد و باز می گردید. پس تیغ برکشید و پیش رفت و گفت : مرا می شناسی؟ واللّه که اگر نامه ای که داری به من دهی، و اِلاّ بفرمایم تا برهنه ات کنند و نامه بستانند و گردنت بزنم.

چون این بشنید، گفت : زینهار یابنَ ابی طالب، اکنون چون چنین است روی بگردان تا من نامه بیرون آرم. علی - علیه السلام - روی بگردانید. او موی سر باز کرد و نامه از او بگرفت و به حضرت امیرالمؤمنین داد. چون آن حضرت نامه از او بستد، او را رها کرد و نامه به خدمتِ حضرت رسول آورد.

رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - نامه بستد و خطبه کرد. آنگه فرمود که : یکی از شما نامه نوشته است به اهلِ مکّه و ایشان را از عزم ما به رفتن مکّه آگاه کرده. اگر برخیزد و اِلاّ وحی او را رسوا کند. یک دو بار فرمود کس برنخاست. نوبت سئوم حاطِب بن ابی بَلْتَعَه برخاست و گفت : یا رسول اللّه، صاحب نامه منم. نامه من نوشته ام و خدای داناست

که نفاق نکرده ام از پسِ اسلام و خیانتی نکرده ام پس از نصیحت، و جانب ایشان را مراعات نکرده ام، و لکن مرا در مکّه خویشی است و عشیرتی، من اندیشه کردم که اگر - وَ الْعِیاذُ بِاللّه ِ(1) - دست ایشان را بود بر ما، این نامه بنزدیک ایشان وسیلتی بود، و نیز اهل

ص:308


1- پناه بر خدا.

من به مکّه است و من بر ایشان ترسانم، خواستم تا بنزدیک ایشان منّتی باشد مرا. عمر گفت : یا رَسُول اللّه، دستور باش تا گردنش بزنم که او منافقی کرده؟

رسول - صلّی اللّه علیه و آله - گفت : او از اهل بدر است و خدای تَعالی اطّلاع کرد بر ایشان، و همانا بیامرزیده باشد ایشان را، و لکن او را از مسجد بیرون کنید. مردم دست به پشت فراز می نهادند و می انداختند. او باز پس همی نگرید تا باشد که رسول صلّی اللّه

علیه و آله و سلّم - بر او رحمت کند. چون به درِ مسجد رسید، رسول فرمود که او را باز

آرید. او را باز آوردند. رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - فرمود که توبه کن. او توبه کرد، و رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - قبول کرد از او، و خدای تَعالی در شأن حاطِب این آیت فرستاد :

«یا اَیُّهَا الَّذینَ امَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوّی وَ عَدُوَّکُمْ اَوْلِیاءَ تُلْقُونَ اِلَیْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ»، گفت : ای مؤمنان مگیرید دشمن مرا و دشمن خود را دوست، یعنی با دشمنان من [و دشمنان خود] دوستی مکنید. «تُلْقُونَ اِلَیْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ»؛ دوستی با ایشان می افگنید.

فضل آدینه و نماز آدینه

فضل آدینه و نماز آدینه(1)

امّا فضل روز آدینه ثواب او و ثواب حضور به مسجد جامع برای نماز آدینه در او اخبار بسیار آمد : مِنْها قَوْلُهُ - علیه السلام : الجُمُعَةُ حَجُّ المَساکِین، گفت : نماز آدینه حجِّ درویشان است. و جابر عبداللّه انصاری روایت کرد که هر که او سه نماز آدینه رها کند

بی ضرورتی، خدای تَعالی مُهر بر دل او نهد و این را معنی خذلان [بود]. کعب بن مالک روایت کرد که رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - گفت : باز ایستد این قوم که ندایِ آدینه می شنوند و به نماز نمی آیند تا خدای تَعالی با ایشان چند کار بکند : اِمّا مُهر نهد بر دل ایشان یا از غافلان بنویسد ایشان را یا از جمله اهل دوزخ کند ایشان را.

و جابر عبداللّه انصاری روایت کرد که رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - روزی از روزهای آدینه بر منبر گفت : بدانید که خدای تَعالی نماز آدینه بر شما واجب کرد، فریضه

مکتوب در این سال در این ماه در این روز در این مقام در این ساعت، هر که رها کند در

ص:309


1- جلد 19 ، ص 210 .

حیات من و از پس وفات من به امامی عادل. فَلا جَمَعَ اللّه ُ شَمْلَهُ؛ خدای شَمل(1) او جمع مکُناد و برکت مکناد بر او و او را حجّ مقبول نباشد و روزه مقبول نکند و هر که توبه کند خدای تعالی توبه اش بپذیرد. و عبداللّه مسعود گفت رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - گفت : همّت کردم که مردی را بدارم تا نماز آدینه کند و من نگاه کنم تا کیست که حاضر

نمی آید بفرمایم تا خانه ها بر ایشان بسوزند.

سلمان فارسی روایت کرد که رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - گفت : هر که او روز آدینه غسل کند و خویش را پاکیزه کند و طیبی(2) که دارد بر خود کند و به نماز آدینه حاضر شود و چون امام حاضر آید گوش به او کند آنچه از میان این آدینه تا آن آدینه کرده اند

بیامرزند او را. عِمران بن حُصَین روایت کرد از رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - که هر که او غسل روز آدینه بکند و چند ساعت به مسجد جامع شود گناهان او مکفَّر کنند.(3) آنگه [که] راه مسجد جامع برگیرد و به هر گامی که بردارد بیست ساله عمل بنویسند او را. چون از نماز آدینه فارغ شود جواز دهند او را به دویست ساله عمر.

ابوهُریره روایت کرد که رسول - صلّی اللّه علیه و آله و سلّم - گفت : هر که غسل آدینه بکند و چند ساعت [مانده به نماز] به مسجد جامع شود، همچنان باشد که شتری قربان کرده. و هر که به ساعت دوم رود همچنان باشد که گاوی قربان کرده و هر که به ساعت سیوم رود همچنان باشد که گوسفندی قربان کرده و هر که به ساعت چهارم رود همچنان باشد که تقرّب کرده به خایه(4)چون امام بیرون آید و خطبه خواند فرشتگان حاضر آیند و سماع خطبه کنند.

قصّه اصحاب اخدود

قصّه اصحاب اخدود(5)

امّا قصّه «اصحاب الاُخدُود»(6)، عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت کرد از صُهَیب که رسول - علیه السلام - گفت : پادشاهی بود در امّت سلف و او را ساحری بود، چون پیر

ص:310


1- شَمْل : پریشانی و پراکندگی.
2- طِیب : بوی خوش، عطر.
3- مُکفّر کردن : پوشاندن، آمرزیدن.
4- خایه : تخم مرغ.
5- ج 20 ، ص 213 .
6- اشاره است به آیه 4 سوره بروج : قُتِلَ اَصحابُ الاُخدود : بکشاند اهل خندقها را.

شد پادشاه را گفت : من پیر شدم، کودکی باید تا من او را سحر بیاموزم که من از دنیا بروم،

مرا قایم مقامی باشد، پادشاه غلامی را پیش او فرستاد تا او را سحر آموزد. غلام آن جا

رفت و حدیث او می شنید، در او نمی گرفت و دلش به آن میل نمی کرد. بر راهِ او راهبی بود. مردم بنزدیک او حاضر آمدندی و از او علم آموختندی. این غلام یک دوبار آن جا بنشست و حدیث او بشنید. خوش آمد او را و میل تمام کرد به او و به دین او، هر روز بیامدی و پیش او بنشستی و حدیث او می شنیدی تا دین او بگرفت و به دین او درشد. پادشاه بر او هیچ اثر سحر نمی دید و نه نیز ساحر او را جفا می کرد. اتّفاق افتاد که روز می رفت در راه خلقی عظیم را دید، بازماند. گفت : اینان را چه بوده است؟ گفتند : ماری

عظیم در راه است و کس نمی یارد(1) گذشتن. او گفت : امروز تجربه کنم کار راهب را و کار ساحر را تا خود برحق کیست. آنگه سنگی برگرفت و روی به او نهاد و گفت : بارخدایا! اگر دین راهب حق است، این ما را بر دست من کُشته گردان، و اگر ساحر بر حق است کار او مرا پیدا کن. آنگه سنگ بینداخت و مار را بکشت و مردم بر او ثنا کردند و بگذشتند.

بیامد و راهب را خبر داد. راهب گفت : یا غلام! بشارت باد تو را که کار تو به جایی رسد و تو را ذکری پدید آید، و لکن تو را ابتلا کند. باید تو بر آن صبر کنی، و اگر تو را گویند : این دین از که آموختی، مرا به دست بازمده(2)کار غلام به جایی رسید که مُجاب الدَّعوه(3) شد و مردم از اطراف می آمدند و دعا می خواستند، و او دعا می کرد و اجابت می آمد.

ملک را ندیمی بود نابینا. این خبر بشنید، برخاست و بنزدیک غلام آمد، گفت : یا هذا! اگر این چشم مرا شفا دهی، من تو را مالی عظیم دهم. گفت : من کس را شفا نتوانم دادن، شفا خدای دهد. اگر به خدای ایمان آری، من دعا کنم تا خدای شفا دهد تو را. مرد

ایمان آورد، او دعا کرد، خدای تَعالی اجابت کرد و چشم او درست کرد. بر دگر روز پیش ملک رفت. ملک او را گفت : این چشم تو که درست کرد؟ گفت : خدای - جلَّ جَلالُهُ. گفت : تو را خدای هست جز من؟ گفت : آری، خدایِ تو و آن همه جهانیان. گفت : این

ص:311


1- نمی یارد : از مصدر یارستن : توانستن و جرأت کردن.
2- مرا به دست بازمده : مرا معرفی نکن. مرا لَوْ نده.
3- مجاب الدَّعوه : کسی که دعایش قبول شود.

سخن از که شنیدی، و تو را این که گفت؟ گفت : تو را با این چه سبیل است(1)؟ او را عذابها

سخت کرد و بگفت : این غلام تو که او را سحر می آموختی. او کس فرستاد و غلام را بخواند و گفت : ای پسر! کار تو در سحر به جایی رسید که چشم رفته باز می آری؟ گفت : این نه من می کنم، این خدا می کند. گفت : تو را که گفت این؟ گفت : تو را با این چه کار

است؟ چندان عذاب کرد او را تا بگفت : فلان راهب مرا بیان کرد. راهب را بیاورد و گفت : از این دین برگرد. گفت : برنگردم. بفرمود تا دستره(2) بیاوردن سرِ او نهادند و او را به دو نیمه کردند.

آنگه بفرمود تا ندیم او را بیاوردند و گفتند : برگرد از این دین. گفت : برنگردم، او را نیز به دو نیمه کردند. آنگه غلام را بیاوردند و گفتند : از این دین برگرد، گفت : برنگردم

[او را] به دست جماعتی داد، گفت : این را به فلان کوه بری و بگوی که از این دین برگرد. اگر برگردد و اِلاّ از کوهش بیندازی. ببردند تا بر سر کوه بردند. گفتند : از دین برگرد.

گفت : برنگردم، خواستند از کوه بیندازند، گفت : اللّهُمّ اکْفِنیهِمْ، گفت : بار خدایا شرّ اینان مرا کفایت کن در حال زلزله برآمد و کوه پاره پاره شد و ایشان هلاک شدند و او بازآمد.

ملک را خبر دادند. او را بخواند و گفت : چه کردی آنان را که با تو بودند؟ گفت : خدای شرّ ایشان از من کفایت بکرد. او را به دست جماعتی دیگر داد و گفت : این را ببری و در کشتی نشانی چون به میان دریا رسد، بگوی(3) : از این دین برگرد. اگر برنگردد در دریایش افگنی. ببردند او را، چون به میان دریا رسیدند، گفتند : برگرد از این دین.

گفت : برنگردم. خواستند تا او را به دریا افگنند. او دعا کرد و گفت : بارخدایا شرّ اینان

مرا کفایت کن! در حال بادی برآمد و موجی عظیم برخاست و کشتی برگردید و جمله قوم غرق شدند، و غلام با کنار افتاد. با پیش ملک آمد. ملک گفت : چه کردی آن قوم را که

با تو بودند؟ گفت خدا شرّ ایشان از من کفایت کرد. پادشاه به کار غلام فروماند. غلام

گفت : خواهی تا من تو را بیاموزم که مرا چگونه توان کشتن؟ گفت : بلی. گفت : یک روز موعدی کن و جمله مردم را به صحرا حاضر کن، و درختی بلند بزن و مرا بر آن درخت کن، و تیری در کمان نه و بگو : بِسْمِ اللّه ِ رَبِّ الْغُلام، که من جز به نام خدای من چیزی بر

ص:312


1- تو را به این چه راه و چه کار است؟!
2- دستره : ارّه.
3- بگوی / بگویید.

من کار نکند. پادشاه همچنان کرد، چون تیر بینداخت و گفت : بِسمِ اللّه ِ رَبِّ الغُلام، تیر بر روی غلام آمد و غلام دست بر روی نهاد و جان بداد. مردم که آن بدیدند، همه از دین پادشاه برگشتند و گفتند : امنّا بربّ الْغُلام وَرَدْنا بِدینِهِ(1)پادشاه گفت : آه، که درافتادم بدانچه از آن می ترسیدم! مردم به یک بار از او برگشتند. و دین غلام گرفتند. پادشاه تهدید

کرد و وعید کرد ایشان را، برنگشتند. بفرمود تا بر سر هر راهی خندقی بکندند و آتش در

او برافروختند و مردم را به آن آتش تهدید کردند. کس برنگشت. همه را در آن آتش می فگندند تا آخر قوم زنی را بیاوردند با کودکی طفل. زن بازپس می گریخت، کودک آواز داد و گفت : یا اُمّاهُ اِصْبِری فَاِنَّکِ عَلَی الْحَقِّ؛ صبر کن که تو بر حقّی. زن بجست و خویشتن را در آتش افگند.

ضحّاک گفت : شش کس پیش از وقت سخن گفتند : گواه یوسف و پسر مشّاطه دختر فرعون، و عیسی - علیه السلام - و یحیی و صاحب جریح(2) و صاحب الاُخْدُود - و قصّه اینان رفته است.

سَعید بن المُسیَّب گفت : بنزدیک عمر خطّاب بودم که این حدیث می رفت آن جا، یکی از جمله حاضران گفت : من دیدم این غلام را دست بر آن جراحت نهاده، هر گه که دست او از آن جا برگرفتندی، دست او با آن جا رفتی.

ابن ابی بزی روایت کرد که : چون مسلمانان اهل اسفندهان را به هزیمت بکردند و بیاوردند، عمر را گفتند : بگو تا این گبرکان(3) را چه کنیم که اهل کتاب نَه اند و مشرک نه اند؟ امیرالمؤمنین علی گفت : ایشان اهل کتاب بوده اند و خَمر(4) حلال بود ایشان را، یکی از جمله پادشاهان ایشان خمر خورد و مست شد، در مستی به خواهر خود درآویخت و با او خلوت کرد چون هشیار شد پشیمان گشت و تشویر(5) خورد و خواهر را گفت : چیست این که مرا کرده شد؟ خلاص چه باشد از این؟ گفت : تدبیر آن است که

ص:313


1- به پروردگار غلام ایمان آوریم و به دنیش داخل شدیم.
2- اشاره است به کودکی که به بیگناهی یوسف گواهی داد و شهادت حضرت عیسی در گهواره به نبوّت خود و کتاب و گواهی حضرت یحیی عکه در کودکی به حکمت الهی مشرف شد و گواهی مشّاطه دختر فرعون که مادر موسی حامله نیست و گواهی غلام و کودک که حقّانیّت این حق گواهی داد و مادرش خود را در راه حقّ به آتش افکند.
3- گبرکان : زردشتیان.
4- خمر : شراب.
5- تشویر : پشیمانی و خجالت.

خُطبه ای کنی و در آن خطبه بگوی مردمان را که : خدای تَعالی نکاح خواهر حلال کرد. چون مدّتی برآید و مردم این حدیث ما فراموش کنند، آنگه خطبه ای کنی و بگویی که : نکاح خواهر حرام است، بیامد و مردم را جمع کرد و خطبه کرد و گفت : خدای نکاح خواهر حلال کرد.

مردم چون آن شنیدند، گفتند : حاشا که ما از تو این قبول کنیم، و پیغامبران به خلاف این گفتند، و در کتابها خدای انزله نکرد(1)بازآمد و خواهر را گفت : وَیْحَکِ(2)! مردم از من

این قبول نمی کنند، گفت : بفرمای تا ایشان را به تازیانه بزنند. بفرمود تا مردم را به تازیانه بزدند، هم قبول نکردند. گفت : ایشان را به شمشیر ادب کن. شمشیر برآهخت(3) و قومی بسیار را بکشت، هم قبول نکردند. گفت : بفرمای تا خندقها بکنند و آتش برافروزند در او

و ایشان را در آن جا فگن آنان را که قبول نکنند. همچنان کرد و ایشان را به آتش تهدید

کرد، قبول نکردند. بفرمود تا همه را بسوختند. خدای تَعالی ایشان را خواست.

و روایت کردند که : این مؤمنان که این حدیث قبول نکردند، دانیال بود و اصحاب او. روایتی دگر از امیرالمؤمنین علی آن است که : اَصْحاب الاُخْدود جماعتی بودند به جانب

یَمن مسلمانان و کافران، جنگ کردند. مؤمنان را ظفر داد خدای تعالی بر کافران. بار دیگر

چنان کردند، دست هم مسلمانان را بود(4)، آنگه صلحی کردند و عهدی بر آن که با یکدیگر غدر(5) نکنند. کافران غدر کردند و مؤمنان را ضعیف کردند، آنگه خندقی بکندند و مردم را در او می انداختند.

آغاز وحی

آغاز وحی(6)

قولُهُ : «اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ» - الآیه، امر کرد خدای - جلّ جلالُهُ - رسولش را محمّد، خطاب با او مراد او و جمله امّت، گفت : بخوان، یعنی این کتاب قرآن به نام خدای - عزّوجلّ،

یعنی در ابتدا قراءت نام خدای بر. عایشه گفت و عطاء بن یسار و مجاهد که : اوّل از قرآن

ص:314


1- انزله نکرد : نازل نکرد.
2- ویحک : وای بر تو.
3- برآهخت : برکشیدن.
4- مسلمانان پیروز شدند.
5- غدر : مکر و بیوفائی و عهد شکنی.
6- ج 20 ، ص 334 .

که آمد این آیات بود - إلی قوله : «ما لَمْ یَعْلَمْ»(1)

زُهری روایت کرد از عُروه از عایشه که : اوّل کار رسول - علیه السّلام - خواب بود. خوابهای راست. هیچ چیز در خواب ندید الاّ هم بر وفق آن که دیده بودی پدید آمدی، آنگه چون تنها بودی او را ندا کردندی تا یک روز بر کوه حَری نشسته بود، جبریل آمد و

او را گفت : یا محمّدُ! إقْرَأ؛ بخوان. رسول گفت : ما أنَا بِقارِی ء؛ من خواننده نه ام. رسول گفت : مرا بگرفت و بیفشرد سخت، پس بازگذاشت و گفت بخوان، گفتم : خواننده نیم. گفت : بار دیگر مرا بیفشرد و بازگذاشت و بار سدیگر همچنین این آیات بر او خواند : إقْرَأ بِاسْمِ رَبِّکَ - إلی قوله : ما لَمْ یَعْلَمْ، و برفت.

رسول گفت : از آن رنج و تعب مراتب آمد و بترسیدم و لرزه بر اندام من افتاد و با حجره خدیجه رفتم و گفتم : زَمِّلُونی دَثّرُونی؛ بپوشی مرا. خدیجه جامه بر من افگند و من بخفتم. جبریل آمد دگر بار آیت آورد : یا أیُّهَا الْمُدَّثِّرْ، قُمْ فَأَنْذِرْ. من برخاستم و این حال با خدیجه بگفتم و گفتم : می ترسم تا این خیالی سودایی است! مرا خدیجه گفت : حاشاک؛ دور باد از تو این حدیث، خدای تو تو را از این آفت دور دارد که مردی راستیگری و صلت رحم کنی و رنج از مردمان برداری و مهمان را طعام دهی و مردم را بر نوایب(2) روزگار معاونت کنی.

آنگه گفت : برخیز تا بنزدیک عمّ من رویم و این حدیث با او بگوییم تا او در این چه گوید. برخاستیم و نزدیک وَرَقه نَوْفَل شدیم - و او کتب اوایل خوانده بود - چون این

حدیث بشنید، گفت : هَنیئاً لَکَ یا مُحَمَّد أَنْتَ النّامُوسُ الأَعْظَم : تو ناموس اعظمی که ما در کتب اوایل خوانده ایم از توریت و انجیل، و تو پیغامبر آخر زمانی که ختم نبوّت به تو کند خدای تعالی، و یا کاشک من در روزگار تو بودمی تا تو را مضرتی کردمی تمام، پنداری در آن می نگرم که تو را از این شهر بیرون کند و برنجانند. گفت : مرا بیرون کنند؟

گفت : آری، و هیچ پیغامبری خدای نفرستاد و الاّ او را برنجانیدند.

آنگه رسول - علیه السّلام - گفت : هرگه که در خلوتی و بر کوهی و جایی بودمی،

جبریل مرا پیش آمدی، من خواستمی تا خود را بیندازم، او مرا بگرفتی. برفتم دگر باره وَرَقه را خبر دادم. مرا گفت : یا محمّد! چون این ندا بشنوی مگریز، برجای باش تا چه

ص:315


1- سوره إقْرَأْ 96 بخشی از آیه 5 .
2- نوائب جمع نائبه مصیبتها.

گوید تو را، آنچه گوید بشنو و یادگیر. گفت : برفتم، دگر نوبت آمد، گفت : یا مُحَمّد اِنَّکَ نَبِیٌّ حَقّاً؛ تو پیغامبری به درست. بخوان! گفتم : چه خوانم؟ گفت : بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحیم، الْحَمْدُ للّه ِ رَبِّ الْعالَمِینَ تا به آخر سورت. من یاد گرفتم و برفتم و ورقه نوفَل [را]

خبر دادم، مرا گفت : اَبْشِرْ فَاِنَّکَ أنْتَ النَّبِیُّ الَّذی بَشَّرَ بِهِ مُوسی عَلَیهِ السَّلامُ وَ عیسَی بنُ مَرْیَمَ و إِنَّکَ [نَبِیٌ] مُرْسَلٌ وَ إنَّکَ سَتُؤْمَرُ بِالْجِهادِ؛ بشارت باد تو را که تو آن پیغامبری که موسی و عیسی به تو بشارت دادند، و تو پیغامبر مُرْسَلی و تو را جهاد فرمایند. و اگر من روزگار تو دریابم در پیش تو جهاد کنم. آنگه روی به خدیجه کرد و این بیتها بگفت:

فَاِنْ یَکُ حَقّاً یا خدیجَةُ فَاعلَمی

حَدیثَکِ اِیّانا فَأحْمَدُ مُرْسَلُ

وَ جِبْرِیلُ یَأْتیهِ وَ میکالُ مَعْهُما

مِنَ اللّه ِ وَحْیٌ یَشْرَحُ الصَّدْرَ مُنْزَلُ

یَفُوزُ بِهِ مَنْ فازَ عِزّاً لِدینهِ

وَ یَشْقی بِهِ الْغاوِی الشَّقِیُّ الْمُضَلَّلُ

فَریقانِ مِنْهُمْ فِرْقَةٌ فی جِنانِهِ

وَ اُخْری بِأَغْلالِ الْجَحیمِ مُغَلَّلُ(1)

قصه اصحاب فیل

قصه اصحاب فیل(2)

قصّه او چنان که محمّد بن اسحق و سَعید جُبیر و عِکرِمه از عبداللّه عبّاس و عبداللّه عمر گفتند، آن بود که گفتند : پادشاهی بود از پادشاهان حِمْیَر، او را زُرْعَه ذُونُواس گفتند، جهود بود و جماعتی از قبیله حِمْیَر با او بر آن ملّت(3) بودند، مگر جماعتی از اهل نَجْران که ترسا بودند و بر حکم انجیل بودند و ایشان را مهتری بود نام او عبداللّه التّامر ایشان را دعوت کرد با جهودی و گفت : اگر فرمان نبری بکُشم شما را. ایشان اختیار قتل کردند و ملّت خود رها نکردند. بفرمود تا برای ایشان خندقها بکندند، و ایشان بهری را بکشت و در آن خندقها فگندند و بهری را به صبر بکشت، و بهری را در آتش افگند و از ایشان کس را رها نکرد الاّ یک مرد را از اهل سبأ که او را أوْس بن ثعْلَبان گفتند. او بجست بر اسپی که

ص:316


1- ای خدیجه ! اگر حدیث تو با ما راست باشد، بدان که احمد فرستاده خداست. جبرئیل نزد او می آید و میکائیل با او وحی الهی است فرو فرستاده که سینه را می گشاید. هرکس که رستگار باشد بدو رستگار می شود برای عزّت دینش و بدبخت می گردد بدو گمراه زبون. مردم دو دسته اند دسته ای بهشت و دسته دیگر غلّ شده در غلهای جهنّم.
2- ج 20 ، ص 401 .
3- ملّت : دین.

داشت و بنزدیک قیصر رفت و قصّه با او بگفت و او را به یاری درخواست.

قیصر گفت : شهر تو از شهر ما دور است، و لکن نامه ای نویسم به ملک حبشه که او بر دین ماست تا تو را یاری کند. نامه ای نوشت برای او به نجاشی و گفت : چون این نامه

به تو رسد، باید که این قوم را نصرت کنی. چون نامه به او رسید، او مردی را از اهل حبشه نصب کرد نام او اَریاط، و او را گفت : چون به یَمن رسی، ثلثی مردان او را بکش و

ثلثی از شهر خراب کن، و ثلثی را به بردگی بیاور و بنزدیک من فرست. چون این مرد با أوْس برفت و به آن جا رفتند و قتال کردند، لشکر ذُونُواس متفرّق شدند و او بگریخت و

به کنار دریا آمد و لشکر به دنبال او. او اسپ در دریا زد و هلاک شد و اَریاط در یمن آمد و آنچه ملک حبشه فرموده بود نجاشی بکرد، و قوم را ثلثی بکشت و ثلثی شهر بسوخت و ثلثی از مردم را به بردگی ببرد، مردی از قبیله حِمْیَر نام او ذوجَدَن در آن [نکبت و بلا] که به یمن و اهل یمن رسید، این بیتها بگفت :

دَعینی لا اَبا لَکِ لَمْ تُطیقی

لَحاکِ اللّه ُ قَدْ أنْزَفْتِ ریقی

لَدی عَزْفِ الْقِیانِ اِذِ انْتَشَیْنا

وَ اِذْ نُسْقی مِنَ الْخَمرِ الرَّحیقِ

وَ شُرْبُ الْخَمْرِ لَیسَ عَلیّ عاراً

اِذا لَمْ یَشْکُنی فیها رَفیقی(1)

أرْیاط در یمن مقام کرد و نجاشی را خبر کرد به آنچه کرده بود. او نامه نوشت که : آن جا مقام کن با لشکری که داری. پس از آن به مدّتی أبْرَهة بن الصَّباح را با أریاط کراهتی افتاد. جماعتی از حبشه را بازبُرید و با اریاط خصومت آغاز کرد و سازِ جنگ بساختند. چون برابر یکدیگر فرود آمدند، أبْرهه کس فرستاد به أریاط و گفت : خصومتی که هست ما راست با یکدیگر و لشکر را گناهی نیست. برون آی تا یک باری با یکدیگر بگردیم. اگر تو مرا بکشتی لشکر و ولایت تو را مستخلَص(2) باشد، و اگر من تو را بکشم همچنین باشد. بر این قراردادن و به روی یکدیگر بیرون آمدند. و أرْیاط مردی بود جسیم و وسیم(3) و حربه ای به دست داشت. و اَبْرهه مردی بود کوتاه و حقیر و دمیم(4)و از پس او غلامی از آنِ او می آمد سلاح او برگرفته یک دو بار بگردیدند. اریاط حربه بزد اَبرهه را بر

ص:317


1- مرا رها کن بی پدر! تو طاقت نداری که با ملامت مرا از کارم بازداری خدای تو را لعنت کند، آب دهان مرا خشک کردی. وقتی بود که ما مست بودیم و زنان مغنّیه نوازندگی می کردند و از باده گوارا می نوشیدیم. اگر دوست از من نرنجد باده نوشی از من ننگ نیست.
2- مستخلص : آزاد و رها.
3- وسیم : خوبرو.
4- دمیم : زشت رو.

روی او آمد، دهن و بینی او ببرید، او را برای این اَشرم(1) خواندند، و او بیفتاد. غلام چون دید که اَبرهه بیوفتاد، حمله ای بر اَریاط برد و او را زخم زد و بکشت و لشکر بر اَبرهه

جمع شد.

این خبر به نجاشی رسید - ملک حبشه. خشم گرفت و نامه ای نوشت به اَبرهه و گفت : تو را که دستوری داده است که با اَریاط قتال کنی و او را بکشی؟ من لشکری فرستم که تو را بگیرند و موی پیشانی تو ببرند و خاک ولایت [تو] با شهر خود آرم.

اَبرهه نامه برخواند، در حال بفرمود تا سرِ او بتراشیدند و موی سر جمع کرد و بفرمود تا پاره ای خاک از زمینی برگرفت و در انبانی کرد و هر دو پیش نجاشی فرستاد و

گفت : آنچه تو بر آن سوگند خوردی، من به جای آوردم، و من بنده توام، اگر فرمایی از قِبَل تو این جا می باشم و این ولایت نگاه می دارم و عمارتی می کنم، و الاّ آنچه رای تو باشد می فرمای.

نجاشی خشنود شد و او را در آن ولایت قرار داد. آنگه ابرهه در صنعا کنشتی(2) کرد و مال جهان بر او خرج کرد، چنان که مانند آن کس نکرده بود، و نام آن کنیسه قُلَّیس نهاد، و نامه ای نوشت به نجاشی که من برای تو و به نام تو کنیسه ای کردم که در بسیط زمین چنان کس نکرد، و چندان حرمت نهادم آن را که خلایق عالم از راههای دور آن جا می آیند

و آن می بینند، و عَنْ قَریبٍ(3) چنان سازم که مردم این حج که به جانب مکّه می روند و آن جا زیارت می کنند، این جا آیند. نجاشی شاد شد و این حدیث در عرب پراگنده شد. مردی مِنْ بنی مالک بن کِنانه برخاست و آن جا رفت و آن جایگاه را بدید و به شب در زاویه ای آنِ آن جایگاه پنهان شد و حدَث کرد(4) آن جا بر طریق استخفاف(5)، برای آن که

اَبرهه گفته بود : حجّ عرب با آن جا گردانم، و در شب از آن جا بگریخت.

خادمانِ آن جایگاه آن بدیدند، ابرهه را خبر دادند. او دل تنگ شد بغایت و گفت : این که کرده باشد؟ گفتند : مردی از عرب روزی چند این جا بود، و اکنون گریخته است. این جز او نکرده است. ابرهه سوگند خورد که ننشیند تا کعبه بیران(6) نکند به عوض آن که آن

ص:318


1- اَشرَم : بینی بریده.
2- کُنشت : بتخانه، عبادتگاه یهود : کنیسه.
3- عنقریب : بزودی.
4- حَدَث کرد : شاشید.
5- استخفاف : توهین و خفت و سبکی.
6- بیران / ویران.

عربی بی حرمتی کرده بود.

آنگه لشکری بسیار را از حبشه جمع کرد و روی به بلاد عرب نهاد. این خبر برسید، عرب نیز ساز و اُهْبَت(1) جنگ بکردند. اوّل پادشاهی از ملوک حِمْیَر لشکر جمع کرد و به روی او شد، و نام این پادشاه ذُونَفر بود، و قتل کرد با او. ابرهه غالب آمد و عرب را

هزیمت کرد و پادشاه را بگرفت و خواست تا او را بکشد. این مرد گفت : مرا مکش که من تو را به کار آیم در این عزم که کرده ای. بفرمود تا او را بند کردند و با خود ببرد. از آن جا برفت به قبایل خَثْعَمْ رسید. نُفَیل بن حبیب بیرون آمد با جماعتی خَثْعَم، و قتال کردند. اَبره غالب آمد و نُفیل را بگرفتند و پیش او بردند. او را گفت : مرا مکش که من

دلیل تو باشم در زمین عرب که تو احوال این ولایت ندانی؛ او را نیز بند کرد و با خود

ببرد.

از آن جا به طایف آمد. مسعود بن معَتَّب بیرون آمد با لشکری ثقیف و گفت : أیُّهَاالْمَلِکُ! ما را با تو جنگی نیست، و تو به قصد ما نیامده ای و ما را بتخانه ای است آن را «بیت اللاّت» گویند، آن خانه نیز مطلوب نیست، مطلوب تو خانه مکّه است. اگر خواهی ما دلیلی بفرستیم تا تو را رهنمونی کند بر آن خانه. گفت : روا باشد. مردی را با او بفرستادند که او را أبُورِغال گفتند. چون به جایی رسید که آن را مُغَمِّسْ گویند، در آن منزل بمرد و گورش آن جا نهاده است، و هر چه آن جا بگذرد عادت کرده اند که سنگی بر گور او اندازد.

و اَبرهه از این منزل مردی را فرستاد با لشکری عظیم به جانب مکّه، و نام این مرد الأسْود بن مقصود بود، تا بر مقدّم برفت و مال حرم برگرفت و دویست شتر از آن عبدالمطّلب بگرفت.

آنگه ابرهه رسولی فرستاد به اهل مکّه نام او حُناطَة الْحِمْیَریّ، و او را گفت : به نزد

رئیس مکّه رو و پیغام من به او گذار و بگو که : من نه به قتال تو آمده ام من آمده ام تا این خانه بیران کنم و برگردم. اگر منع نکنی، مرا با تو کاری نیست. و اگر منع کنی، با تو قتال کنم.

عبدالمطّلب گفت : این به پیغام راست نیاید، من بیایم و او را بگویم آنچه جواب

ص:319


1- اُهْبَت : ساز و برگ جنگ.

است. آنگه برخاست و با جماعتی فرزندان و خدم خود آن جا رفت. چون ذُونَفر - که ملک حِمْیَر بود - بشنید که عبدالمطّلب آن جا آمد، برخاست و پیش ابرهه رفت و گفت : أیُّهَا الْمَلِک! بدان که این عبدالمطّلب سیّد قریش است و در همه عرب از او بزرگوارتر

مرد نیست، و آن آن است که مردمان را طعام دهد و وحوش و طیور را در سَهْل و جَبَل(1)، و کرم و بزرگواری او در عرب مشهور است. این برای آن گفتم تا او را حرمت داری و نیکو بنشانی و سخن او نیکو بشنوی و به آنچه ممکن بود رضای او بجویی که او سرفراز عرب است. این تعریف بکرد و برخاست و عبدالمطّلب را پیش ابرهه برد. و عبدالمطّلب مردی تمام بالا و نیکوروی و فصیح زبان بود و با هیبت.

اَبْرهه چون او را بدید، عظیم وقعی ببود(2) او را در چشم او و از سریر فرود آمد و او را اکرام کرد و در زیر سریر بنشست و او را زِبَرِ خود بنشاند و اکرام تمام کرد و ترجمان(3) پیش ایشان بنشست و گفت : کسان ملک شتری چند گرفته اند از آنِ من، تا بفرماید تا آن شتران با من دهند. اَبْرَهه ترجمان را گفت : یا عجب! من این مرد را بدیدم و در چشم من

وقوعی ببود او را، گمان بردم که مردی عاقل است. من با لشکری به این عظیمی آمده ام تا خانه ای که شرف ایشان و شرف و مفخر عرب در آن است بیران کنم. او را خود هیچ همّت آن نیست، برای شتری چند گرناک سخن می گوید. او از چشم من بیوفتاد. ترجمان بگفت.

عبدالمطّلب جواب داد و گفت : این شتران مراست، و لِلْبَیْتِ رَبٌّ یَحْفَظُهُ وَ یَمْنَعُهُ إن شاءَاللّه؛ خانه را خدای هست که اگر خواهد نگاه دارد و بازیابد. اَبْرهه گفت : روا باشد، و بفرمود تا شتران با عبدالمطّلب دادند و آن دویست شتر بستد و در کوه به چَرَه(4) فرستاد و روی به مکّه نهاد.

أبْرهه از آن منزل منزلی پیشتر آمد. عبدالمطّلب برخاست و عمروبن نفاشه را برگرفت - و او سیّد بنی کنانه بود - و خُوَیْلد بن واثله را - و او سیّد هُذَیل بود با جماعتی رؤسای قبایل و پیش ابرهه رفتند و قرار دادند با او که ثلثی از مال اهل حجاز و تِهامه

بستاند و برگردد و خانه بیران نکند. قبول نکرد. عبدالمطّلب باز آمد و قریش را گفت :

ص:320


1- جبل : زمین هموار و کوهستان.
2- وقع نهادن : احترام و بزرگداشت.
3- ترجمان : مترجم.
4- چَرَه : چریدن.

شما را در شعاب(1) این کوهها باید رفتن تا از این لشکر مضرّتی به شما نرسد. عبدالمطّلب بیامد و حلقه درِ خانه به دست گرفت و تضرّع کرد در خدای تَعالی و این بیتها بگفت :

یا رَبِّ لا اَرْجُو لَهُمْ سِواکا

یا رَبِّ فَامْنَعْ مِنْهُمُ حِماکا

اِنَّ عَدُوَّ الْبَیْتِ مَنْ عاداکا

فَامْنَعْهُمُ اِن یُخْرِبُوا قُراکا(2)

آنگه بیرون آمد و با جانبی برفت و متواری شد با قوم خود. و ابرهه لشکر برگرفت و روی به مکّه نهاد با پیلان. و گفتند : دوازده پیل داشت و در میان [ایشان فیلی بود عظیم و هایل که نجاشی فرستاده بود نام او محمود. و او پیشرو پیلان بود، و آن جا که رفتندی تا او نرفتی نرفتندی، و چون بایستادی بایستادندی.]

نُفیل بیامد - که سیّد خَثْعَم بود - و در گوش آن پیل گفت که : ای محمود! دانی که این چه زمینی است؟ این حرم خدای است و خانه خداست، نگر تا گرد آن نگردی که هلاک شوی. چون پیلان را بیاراستند و آهنگ خانه خواستند کردن، آن پیل مهتر فروخفت و چندان که او را زدند از آن جانب یک گام ننهاد، و اگر روی او به راهی دیگر می کردند، به شتاب می رفت، و چون روی او با کعبه می نهادند فرو می خفت. ایشان را از آن حال شگفت آمد. نُفیل از آن جا بگریخت و در بعضی کوهها پنهان شد و خدای تَعالی از جانب دریا مرغانی را بفرستاد بر شکل خُطّاف(3)، هر یکی سه سنگ داشتند : یکی در منقار و دو در چنگال، هر یکی بر مقدار نخودی. بر بالای سر هر مردی یکی از ایشان بایستاد، هر کس را که سنگی از آن بر او آمد، بیفتاد و هلاک شد. و روی را به هزیمت نهادند و آن

مرغان از پی ایشان می شدند و سنگ بر ایشان می زدند و می کشتند ایشان را.

و نُفَیل در آن کوه که بود در ایشان می نگرید و ایشان هلاک می شدند و درهم می افتادند. و خدای تَعالی بر ابرهه دردی مسلّط بکرد که جمله انگشتان او بیفتاد و خون

و ریم از او آمدن گرفت تا به صَنْعا بیامد بر این حال، آن جا بیماری بر او سخت شد و

ص:321


1- شعاب : درّه ها.
2- ای پروردگار! به غیر از تو برای رفع آنان به کسی امیدوار نیستیم. ای پروردگار من خانه خود را از آنها حفظ کن.همانا دشمن خانه بیت الحرام کسی است که با تو دشمنی می کند آنان را از خراب کردن شهرها و قریه های خود بازدار.
3- خُطّاف : مرغ ابابیل - شبیه به پرستو.

شکمش بیاماهید(1) و بطرقید(2) و اعضایش از هم بیفتاد.

خداوند دل اندوهناک را دوست دارد

خداوند دل اندوهناک را دوست دارد(3)

... از این جا گفت : حق تعالی : «لا تفرَح اِنَّ اللّه َ لا یُحِبُّ الفرحین»(4) و قال النّبیُّ - علیه السلام - اِنَّ اللّه یُحِبُّ کُلَّ قَلْبٍ حَزین، خداتعالی هر دلی اندوهگن را دوست دارد.

ابن عطا گفت : در این آیت متابع نفس باشد و در مراتع هوا چرنده باشد از پی هوا رود و در چراگاه شهوت چرد و در هوای هوا پرواز کند از مَراد مُراد آغاز کند و همه روز

با نفس خود این راز کند و همه شب نفس بر او این ناز کند. لاجرم فردا که نامه عمل باز

کند نامه سیاه بیند و حالی تباه بیند و صحایفی پرگناه بیند. و از عمر گذشته در دست خود

آه بیند، بر خویشتن نوحه کردن گیرد که : «فَسَوْفَ یَدْعُوا ثُبوراً، وَ یَصْلَی سَعیراً»(5)؛ در ثبور ماند و از حور و قصور دور ماند. این که را باشد و چرا باشد!

ص:322


1- آماهیدن : آماس و ورم کردن.
2- بطرقید / بترکید.
3- ج 20 ، ص 199 .
4- سوره قصص 28 آیه 76 .
5- سوره انشَقَّت 84 آیه 11 و 12 .

119 120 121 122 123 124 125 126 127 128 129 130 131 132

133 134 135 136 137 138 139 140 141 142 143 144 145 146

147 148 149 150 151 152 153 154 155 156 157 158 159 160

161 162 163 164 165 166 167 168 169 170 171 172 173 174

175 176 177 178 179 180 181 182 183 184 185 186 187 188

189 190 191 192 193 194 195 196 197 198 199 200 201 202

203 204 205 206 207 208 209 210 211 212 213 214 215 216

217 218 219 220 221 222 223 224 225 226 227 228 229 230

231 232 233 234 235 236 237 238 239 240 241 242 243 244

245 246 247 248 249 250 251 252 253 254 255 256 257 258

259 260 261 262 263 264 265 266 267 268 269 270 271 272

273 274 275 276 277 278 279 280 281 282 283 284 285 286

287 288 289 290 291 292 293 294 295 296 297 298 299 300

301 302 303 304 305 306 307 308 309 310 311 312 313 314

315 316 317 318 319 320 321 322 323 324 325 326 327 328

329 330 331 332 333 334 335 336 337 338 339 340 341 342

343 344 345 346 347 348 349 350 351 352 353 354 355 356

357 358 359 360 361 362 363 364 365 366 367 368 369 370

371 372 373 374 375 376 377 378 379 380 381 382 383 384

385 386 387 388 389 390 391 392 393 394 395 396 397 398

399 400 401 402 403 404 405 406 407 408 409 410 411 412

413 414 415 416 417 418 419 420 421 422 423 424 425 426

427 428 429 430 431 432 433 434 435 436 437 438 439 440

441 442 443 444 445 446 447 448 449 450 451 452 453 454

455 456 457 458 459 460 461 462 463 464 465 466 467 468

469 470 471 472 473 474 475 476 477 478 479 480 481 482

ص:323

483 484 485 486 487 488 489 490 491 492 493 494 495 496

497 498 499 500 501 502 503 504 505 506 507 508 509 510

511 512 513 514 515 516 517 518 519 520 521 522 523 524

525 526 527 528 529 530 531 532 533 534 535 536 537 538

ص:324

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109