سرشناسه : صادقی نیا، فرزانه، 1352-
عنوان و نام پدیدآور : نوای صادق
مشخصات نشر : دزفول: اهورا قلم، 1394.
مشخصات ظاهری : 188 ص.
شابک : 978-600-7125-56-4
وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
یادداشت : فهرستنویسی کامل این اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است
یادداشت : کتابنامه
شماره کتابشناسی ملی : 3803336
پست الکترونیک ناشر : ahoora.ghalam@yahoo.Com
نشانی اینترنتی : www.ahoora-ghalam.ir
آدرس: دزفول، خیابان اکباتان (خیمه گاه)، بین خ میرداماد و خ قاضی،کوچه بنفشه، پ 194 شماره تماس : 09166415894 – 06142249124
ص: 1
ص: 1
ص: 2
مادینه گی2
سرزمین آتشین9
عرب در ظلمت11
بت پرستی13
میعاد مرگ15
پیل و ابابیل19
زمزم و ذبیح37
قُصَیّ47
عبد مناف50
هاشم51
عبدالمطّلب54
عبدالله56
بوی یاسین58
ص: 3
نام پر طنین61
حلیمه63
ابْواء65
به زبان و مال و دست69
راهب بصرا72
حلف الفضول79
پیوند83
کعبه زاد87
حجرالاسود91
علی در خانه ی امین94
حرا در وحی96
حبیب خدا می آید99
دعوت101
دعوت در خفا103
ص: 4
دعوت خویشان105
دعوت بر صفا110
دیدار مشرکان با ابوطالب114
دیدار دوم با ابوطالب119
دیدار سوم با ابوطالب123
قوم نزد رسول126
مشرکان و طُفیل بن عمرو دَوْسی130
حمزه133
ترفند مشرکان در موسم حج137
مؤمنان در شکنجه141
هجرت به حبشه144
ماه زمین152
شهر و شعب156
وداع یاران159
ص: 5
آسمان زیر گام161
سفر به طائف164
بیعت عقبه ی اوّل167
بیعت دوم با رسول170
لیلة المبیت173
شهر خدا176
پیمان برادری178
ص: 6
دفتر شعر نوای صادق فرازهایی از زندگی پیامبر(ص) تا هجرت ایشان به مدینه است. این مجموعه از نگاهی به جاهلیت شروع و تا اوایل هجرت پیامبر(ص) را در برمی گیرد. در این دفتر، اشعار براساس تدوین تاریخی نظم یافته اند.
زمزمه های شروع به این کار از اواخر سال81 آغاز و در خرداد سال 82 اولین سروده ی این دفتر تدوین شد و کل مجموعه تا سال 90 به طول انجامید. دقت و باریک بینی خاصی که نیاز بود در این مجموعه رعایت شود باعث شد که بیش از آنچه انتظار داشتم به طول انجامد و مرا از ادامه ی آن و توفیق سرودن غزوات پیامبر(ص) باز دارد. در این اثر علاوه بر منابع اصلی و دست اول از تحقیقات معاصرین نیز استفاده نموده ام و هر جا که به طور مستقیم از منبع خاصی بهره گرفته ام در پانویس آن صفحه ذکر نموده ام.
فرزانه صادقی نیا
فروردین 1394
و هنگامی که از دختر زنده به گور شده
پرسند که به کدامین گناه کشته شد؟
« سوره ی تکویر آیات 9-8»
دستانِ شلّاقش فرود آمد
برکتف ننگی نان ستان
بر کهنه زخمی جان ستان
بر پیکر مادینه گی.
ص: 2
تنها زنِ زائو حزین افتاد بر سویی
می خواند بر نوباوه اش او واپسین لالای ماتم را
موینده او بر مرگِ آن مولود
شاید که بیدارد دلِ آن مرد
او با دخیل و مویه های درد.
خاموشِ خیمه در بلند آوای رعب انگیز او لرزید :
«من مرد نام آور
با ننگ این دختر
این بختکِ دلگیر
هر شب گریبان گیر
والا تبارم کرده در زنجیر!
این داغ دامان گیر!
ص: 3
حاشا دگر تأخیر نتْوانم!
جز مرگِ این مولود نامیمون
حاشا دگر تدبیر نتْوانم!»
شب مرد بی پروا شبیخونی زد و قاپید
نوزاد نوپا را از آغوشش
و افکنده بر دوشش
می رفت در تاریکیِ شب تا سپارد تنگِ گورش
وانگه سحر سر برفرازد مرد و پورش.
امّا
زائو زنِ رنجور
دیگر ژکیده مویه هایش ضجّه های التماسی شد،
ص: 4
تا بر زعیمِ خانه بندد، بند
تا افکند زنجیرِ آن دلبند.
لیکن دگر افسوس
می رفت تازان،
راکب سالوس.
زائو زنِ مهجور
نومید و نالان زار
از زای و زهش بیزار
لعنت نثار محنتِ مادینه گی می کرد.
لرزان تنش
بر خویش می لایید:
«ناپژمرد نو باوه ام بر خاکِ لحد؟
ص:5
نادیده او را زندگی در تابِ مهد...»
ناگه غریوی برکشید از دل: «طلایی دست! ... یاری رس! ...»(1)
در دشت خارستان دوان
این تیره فامِ شوم،
می رفت.
تفتیده دامن
از خارهای آتشین طینت.
دیگر،
حتیٰ:
«هلالین دشتبانِ شب به جانش نیشتر می زد!»
دوّار می گردید و می گفت آن زنِ زائر:
ص:6
«بر پیشگاهت آمده، زنهاری بدبخت!
ای آن که جلوه کرده ای بر تخت!»
ای! مقتدای من طلایی دست:
« زر ساقه های نونهالم خاک زهرآگین فسرده ست!
این دشتبانِ شب زرآگین دشنه اش را
بر گلوی من فشرده-ست!»
امّا یمین بشکسته ی سرخِ عقیق آذین، زبانش سرد و دل سنگین
خاموش لبّیکش، سکوتِ مرده ای دیرین
بی اعتنا با زن که می خواندش:
«باز آورم! آن لعبت شیرین!»
آن گاه،
شاکی زنِ زائو
ص: 7
لرزان ثنایش محو
در اخگرین چشمانِ آن تندیس.
دیگر هراسان
زوّار بی زنهار
چاره نمی جویید
می رفت و می مویید...
خرداد 1382
ص: 8
توفنده شن
در تفته ریگستان روان
سوزنده سامّ
بر نخل و نخلستان وزان.
ص :9
افکنده چشم انداز خوفی بذل خورشید
بر خشک وادیهای ممسک
در هالکِ صحرا.
می رفت محروم از نعیمِ چشمه ای جوشان
له له زنان
در بی عطا تب بومِ خشکیده
هر سالکِ صحرا.
تیر 1382
ص: 10
مرد بیابان سوی جهلش گام بود
نقشی نبستی بر لبش تکلیم مهر
گویا زبانش ناسزا بر عام بود.
ص: 11
خاطر هیاهوی خیال
هنگامه ی اوهام بود.
در حیرت این قیل و قال
هر کس به سویی در مقال
در خلوتِ اصنام بود.
گه رزمِ دوشادوش
گه بزمِ نوشانوش
دستاربندِ بادیه در بندِ جنگ و جام بود.
گاهی سخاوتمند و گه مهمان نواز
عاطل عرب یغماگرِ ایّام بود.
تیر1382
ص: 12
آهنگ اوّل
بت پرستی جان گداز
شایع شد از اصنام شامی در حجاز.
ص: 13
عَمْرو بنِ لحیّ(1)
بت پرستی رسم کرد.
اندیشه خاضع
از برای خصم کرد.
تا کعبه را اصنام و اوثان غصب کرد.
ازلام قربت
باز جیدی قصب کرد.
مرداد 1382
ص: 14
فرجام بر بستر عرب را ننگ
میعاد مرگش آتشی بر جنگ
ص: 15
در چرخه ی ایّام
دائم نمایش است.
موج سپه
در حالِ زایش است.
هر دم تماشایی
از صولتِ این صحنه ی خونبار:
«اینک خروشان حمله ای
بر چاروایی، چشمه ای، چاهی
گاهی چکاچاکِ شبیخون بر چراگاهی.»
یا کینه ور در سوگ
ص: 16
تازی گریبان را گسسته
شمشیر کین بسته
روزی به ایّام العرب خسته.
هم ریشه، هم خونش
خونش هدر رفته
در ماتم شرزه دمانش دم فرو بسته ست
بر بزم باده، او لبش بسته ست
حال از شمیمِ عطر و عنبر شامه اش خسته ست.
هم ریشه، هم خونش
خونش هدر رفته
ص: 17
باید بشوید خونِ او
با خونِ خونریزش
امّا مبادا، گر به ترفندی گریزد او
یا آرَمَد ناچار چون زنهاریان
در دامنِ امنِ قبیله
آنگاه
تفته بیابانِ
بی برگ بی آسایش است.
بازم
صورتِ جنگی در
آرایش است.
تیر 1383
ص: 18
«آیا ندیدی که پروردگارت با اصحاب
فیل چه کرد؟»
«سوره فیل آیه ی1»
بر عبث ناقوسِ این قالیس(1)
ص: 19
می سراید باز
تا بجنباند به سوی خویش
خیل خام اندیش.
لیک،
او نمی یابد
زائری مفتون
کز عطش بارِ درون
التجا جوید
بر صلیبِ پیر.
و او نمی بیند،
ص: 20
کاروانی دل سپرده بر حریمِ او
برگرفته، از حریمِ خویش
سوی غربت ره نوردد پیش.
آن چه بیند نیست،
جز یکی کو سر نموده خم
از گدازِ چشم حلقه داده نم
گاه جنباند لبی و گویدش با خویش:
«بِهْ که پوشم کینه و خشمم
اشک و آه
بارم از دیده و چشمم
تا که بفْریبم،
راهبِ مطرود
ص: 21
وانگه به خلوت بیالایم
مرمرین قالیسِ او را زود.»
شب
مرد شرزه
مرمرین قالیسِ اشرم را(1)
در نهان آلوده کرد و جَست...
جوششی بر مسندِ اشرم فتاده ست.
خشمِ خونبارش
نعره می بندد
ص: 22
بر لب و دندان
و از سیه حلقوم او
می جهد فرمان:
«آی!
ای دمان شیرانِ روزِ جنگ!
برفرازید این صلیبِ فتح!
ره سپارید آتشین هیبت!
برکنید! آن خانه را هر منظر و شوکت!»
این طنینِ تلخ بارِ طبل
گفت و گو دارد
از عِقابی سخت
پیل و
پیلبانان
ص: 23
می خروشند آهنین پنجه
سوی دروازه.
در مصافِ لشکرِ اشرم
استقامتها،
می شکست در هم
پای کوبِ پیکرِ پیلان
هرکه بودی
کعبه را پیوند.
در گذارِ راه
از منزلِ طائف
بورغالِ دون
ص: 24
سر فرود آورد
بر ستبرِ سهمگینِ پیل
تا که این طغیانِ ظلمت را،
نماید راه
سوی آن خانه که ابراهیم
جاودان آراست
از صمیمِ خالصِ اخلاص.
لیک
ره نمای تیره دل
مقهور و نا امید
مرغ مرگ
تیغِ سجّیلش کشید.
ص: 25
مرد و اینک
تا ابد گورش
طعمه ی نفرینِ هر سنگی ست.
دستِ غارت زد
اشترانِ مکّه را
در حدودی از حرم
لشکرِ اشرم.
سوی لشکرگاه
رهسپار آمد
مکّه را
پیشوا.
ص: 26
با فروغِ گرمِ رخسارش
در شکوهِ شهدِ چشمانش
خیره ماند اشرم به دیدارش
خاست از مسند به
پیشوازش.
وانگه
نقش بستش بر لب این آوا:
«بازگو
خواسته ی خویش را.»
شهریارِ شهر
آن دلیرِ دهر
لب گشود و گفت:
ص: 27
«بازده
مالِ یغما را.»
تاب و چین افکند
بر جبینِ تنگ
مردِ کین و جنگ
پس صدا در داد که: «پنداشتم
میل دیدارت
اشتیاقِ مهرِ آیین است.
لیک می بینم
قصّه ات
داستانِ مالِ شیرین است.»
ص: 28
شهریارِ شهر
پاک مردِ دهر
در جوابش گفت:
«هر که
بازدارد، دشمن از
مال خویش.
باز دارد
مالکِ خانه
تورا
دستِ پیش.»
پس غرور آمیز
اشرمِ لبریز
ص: 29
از منیّت گفت:
«هیچ نیرویی مرا
تاب نتْواند.
ایمن و جاوید جز قالیسِ من محراب نتْواند.»
غرّشِ پیلان دریغا،
لرزه خواهد بست،
بر مروه؟
بر صفا؟
و حریمِ امن ایمان را
که طنینْ آوای ابراهیم
در فضا دارد
و زمینش نقشِ هاجر
بر صفا دارد
ص: 30
ای دریغا،
ظلمتِ غرّنده ای خاموش خواهد کرد؟
اینک آیا
نام ابراهیم
که زمانی واژه ی فیضِ زمین
بود،
اعتبارش نیست؟
و آتشِ عصیانِ عصر این بار
شعله خواهد بست،
بود و یادش نیز؟
شهریارِ شهر
ص: 31
که تبارِ پاک ابراهیم
را نشان دارد.
و حریمِ امن و زمزم را
یادگاری در زمان دارد.
مردمِ ترسان
بر حریم و حرمت و پندار
مردمِ سرشار
از شمیمِ کعبه ی دیدار
مردمِ بی اقتدارِ شهر را
گفت:
«جای برگیرید
برفرازِ دوردستِ کوه
تا بمانید از گزند،
در امان و دور.»
ص: 32
لیک خویش
در حریم،
با وقار و با شکیب
شِکوه کرد از مکرِ یارانِ صلیب.
خواند ربّ خویش
تا نماید
در شکستی محو
نعره ی بیدادِ اشرم را.
صبح که
خورشیدِ آتشین بر دشت نیزه بست.
لشکر پیلان خروشی سهم بر دروازه بست.
پیش می رفتند
ص: 33
فاخرانِ کیش
تا گشایند
بر صلیبِ خویش
افتخاری بیش.
لیک بر دروازه ی فتح
ناگهان
پیلِ قوی پنجه فرو خفت.
و نجنباندش به راه
حربه ی سختِ کژک.
لشکرِ عاصی
حمله ور بر شهر
که ناگاه
ص: 34
بر فرازشان
تیره شد
آسمان.
و
دسته های مرغکان که جیغِ خشمِ شان
می شکافت،
غرّشِ پیلان، گشودند از
چنگ و منقار
بر
لشکرِ اشرم عذابِ نار.
لرزشی بر مسندِ اشرم فتاده ست.
کیفرِ شومش
وحشت افکنده
ص: 35
بر دل و قامت
می دهد: «دروازه را با دست علامت!»
پیل و
پیلبانان
می گریزند
جان و تن رنجه
سوی دروازه.
لیک فوج مرغان کرده آنان را نشانه...
و
مسندِ اشرم نگون از
این شکستِ جاودانه.
تیر1384
ص: 36
مکّه در رؤیای آب
چون شراری در لهیب و التهاب.
زمزم جوشانِ اسماعیل
دیگر اکنون دیرگاهی در خفاست.
ص: 37
شهر الطاف از
جورِ جُرهُم در جفاست.(1)
می گشاید شاد چشمان را ابوحارث
و مروری می کند رؤیای خود را... آب را،
دُرّ مکّه را.
شوقِ این رؤیا
می بَرد او را
سوی کاوش گاه.
گر تجلی یابد این رؤیا
ص: 38
و برافشاند
برابوحارث
گنج دل را زمزمِ امّ القرا
دیگر آنگاه
شهر شوکتمند
زائران را
شادکام از شهد پنهان می کند.
خشک سارِ شهر را
بوته های سبز رخشان می کند.
پس ابوحارث
ص: 39
گفت پور خویش را: برخیز!
تا کاوش کنیم
در میانه ی اِساف و نائله
بر:
لانه چینِ مور
آنجا که کلاغِ پر سپید
بر زمین، منقار
می برد.
تا نمایان شد
راز کار
جمله جنبیدند
قرشیان ناسازگار
ص: 40
که: نباید بینِ بت ها را به رؤیایی گشایی چاه!
و ابوحارث
از یقینِ خویش
با خدای جاودان، نجوا
می کند.
در طوافِ کعبه
خشمِ رشک ناکِ قوم را، شکوا
می کند.
عهد می بندد:
گر غمِ جانکاهِ تنهاییش
را به پورانی بدل سازد
او گزین پورش برای ذبح به درگاه
آورد.
ص: 41
حال
سالیانی است که
زائران سرشارِ شهدِ زمزم اند.
و ابوحارث
را ده پور
یاور است.
گاه آن است
عهد دیرین بر فراز آرد.
پورِ بگزیده
سوی قربانگاه
سر فراز آرد.
ص: 42
قرعه افکندش
نامِ پوران را
قرعه بر
نام عبدالله شد.
پور بگزیده ذبیح الله شد.
قرشیان جمله هراسانش
لیک عبدالمطّلب بر عهد و پیمانش.
شهر در شور و نظر
تا که بیند باز
آن رخ و منظر.
که ندایی نغز
ص: 43
ناگهان برخاست:
«نزد دانای قبایل
باید آهنگِ شتاب
آوریم.
تا دگر بار
بر دریغِ شب
دلکش مهتاب
آوریم.»
قوم گفتن نزد دانای قبایل قصّه را
تا گشاید تنگنای ماجرا.
گفت:
«ده شتر
ص: 44
خونبهای مرد
با
نام عبدالله در
قرعه کرد.
گر دگر باره عیان آید
نام عبدالله،
خون بها افزون کنید او را فدا.»
خون بها افزوده شد تا صد شتر
وانگه سه بار
قرعه رفت
بر شتر.
سر بلند و شاد
ص: 45
مرد عهد و داد
سوی قربانگاه
گام برد.
هم صدای قوم
بر سپاسش
ربّنا را نام برد.
دی 1384
ص: 46
قبیله ی گسسته ی قریش را
به مکّه هم نشینِ هم نمود.
ص: 47
سدانتِ خزاعه را شکست و قوم خویش را
کلید دار و پرده دار
بر سرای کعبه داشت.
بنا نهاد دارُ نَدوه را برای شور(1)
و قوم را از آن مقرّ رهبری نمود.
ضیافتی به پا نمود حاجیانِ مکّه را
و بر قریش رسم کرد:
ضیافتِ بزرگ زائرانِ کعبه را.
چو جدّ خویش
که زیر پنجه های او روانه چاه و چشمه شد.
ص: 48
در آن دیار خشک
چاه کند و ساقیان گماشت
غریب زائرانِ تشنه را.
مرداد 1384
ص: 49
عبدمناف
پور قصیّ ،
ماه وشی گشاده دست
که لقب گرفت:
«ماه دیار خویش بطحاء»
مرداد 1384
ص: 50
هاشم
پور نجیبِ ماه بطحاء
بخشنده ای در سختی و قحطی
مردی ضیافت ده
در مکّه و مشعر
ره یابِ رحلت در شتاء و صیف
ص: 51
و سرورِ مکّه
جنبید
امیّه را
در دل شرارِ رشک
بر حشمتِ هاشم
و نفرت خود را عیان آورد
بر رهروان و شهر
امّا غریو قوم
برخاست و دانای تازی
در دم ندا آورد هاشم را.
ص: 52
پس مرد ناکام
از سرزمین خویش
شد ره سپارِ شام
و کینه ای جاوید
در قلب خود اندوخت.
آیا امیّه زادگان را
این کینه خواهد ماند؟
و رهروان را عشق هاشم و تبارش
در سینه خواهد ماند؟
شهریور 1384
ص: 53
«خدا جد من عبدالمطّلب را به تنهایی
در هیأت پیامبران و هیبت پادشاهان
محشور نماید.»(1)
رسول خدا «ص»
سرور محبوبِ مکّه
پورِ هاشم
کاشفِ زمزم
ص: 54
مرد قربانگاه.
ایستاده سرفراز
در هجوم هر مهیب
موج ویران ساز.
مهر 1384
ص: 55
پورِ عبدالمطّلب
آن ذبیحِ منتخب
جلوه گاهِ راز،
اشتیاق شهر
در شکوهِ اوج
ص: 56
مرد داغِ ذبح
عقد وصلت بست با
آمنه بانوی پاکِ شهر.
مهر 1384
ص: 57
هدهد و یاس
نغمه خوان، رقص کنان
شیفته جان
به بوی یاسین به نشان
آمده است.
ص: 58
دیو پلید در فغان
گوش به راز آسمان
تیر شهاب سوی او نعره کشان
آمده است.
مدح مغان
فرّ و فروغ موبدان
سرخِ دمانِ سالیان، سرد و نهان
آمده است.
قصر سپید بی ستون
تاج کیان شده نگون
نوشه روان ز خواب خود دل نگران
آمده است.
ص: 59
ساحر و سحر بی اثر
کاهن و دیو در خطر
کعبه به صوت حمد او، بت شکنان
آمده است.
قیصر و شاه بی بیان
فوج فرشته در عیان
آمنه را به آفرین، صف زده گان
آمده است.
مرداد1385
ص: 60
با نشانه های آدم و خلیل بر جبین
آمده فروغ آخرین
لذّت نوای او
با سرشت آدمان عجین.
نام او
ص: 61
نام پر طنین
احمد و محمّد و امین.
گفت قوم: «نام او چرا چنین؟»
جدّ او
در جواب با یقین:
«نام او برای حمد
در زمین و آسمان گزین»
نام او
نام پرطنین
احمد و محمّد و امین.
شهریور1385
ص: 62
پور عبدالله
خانه ی حلیمه را
آن زنِ فهیمه را
با خجسته فیض خود شکفته است.
ص: 63
گاهِ شیر او گذشته است.
لیک رمز ماندنش در این نهفته است.
و حلیمه که:
از غریو کاهنان
و ربودن غریبِ راهبان
لحظه ها ز بیمِ جانِ او نخفته است.
خوفناکِ پور پاک
می رود به سوی مکّه پرشتاب.
مهر1385
ص: 64
باد راوی روزهای تلخ مرثیه می خواند.
دشت بی قرار
خاک خود
می دهد به باد
می کند غبار
آسمان شکیب
می دهد ز دست
برق آذرش
ص: 65
بغض تندرش
می زند نهیب
خورشید بی تاب می گوید: «دریغ !»
کاروان رسیده به یثرب
آمنه
آن شقایقِ اشک بار
دستِ پور در دست
می رود به سوی مزارِ یار
می زند صدا:
«یار دلربا !
یا ذبیح الله !»
یاد آیدش روزهای رفته
روز ترس ذبح
ص: 66
روز شاد وصل
روز آن سفر، هجرتِ بی بازگشت
دل به زیر غم بی امان
اشک ها به گونه روان
روزها به دیدار او جوید نشان
روزهای دلگیر دل آتش فشان.
گوید او سخن پر دریغ:
«آسمان کدامین ذبیح چون تو دید؟»
گاه تلخ برگشت
آه آمنه
آسمان تشنه را
وین زمین پر دشنه را
مبهوت می کند.
ص: 67
کاروان به راه
تا حریم اندوه ابْواء
آنگه آمنه
می رود به پیوست عبدالله.
خورشیدِ غم تاب زیرِ میغ است.
پور حزن و اندوه و دریغ است.
لیک آنگه
گویی
از بلند آفاق می آید صدا
«اَ لَمْ یَجِدْ کَ یَتیماً فَاویٰ»(1)
تیر1386
ص: 68
گام هایی سرد سوگ
بر سرای جدّ پور
امّ ایمن آن کنیز مهربان
کز وداع آمنه
بغض جان کاهی به جان دارد
ص: 69
و حکایت های حزنی
از سفر
بر زبان دارد.
می گشاید آه و می سازد رها
پور را در دست جدّ رهنما.
سال هشت پور
جدّ او
زمزمه ی مرگ
را شنوده است.
و سخن از پور عبدالله
در حلقه ی پوران
با ابوطالب گشوده است:
ص: 70
«ای گزیده پور
پر صلابت، پر سرور
تا که هستِ تو در این هستی ست
این یگانه پور عبدالله را
یاوری بخشی
به زبان و مال و دست
این بگفت و دیده بست.»
شهریور1386
ص: 71
تا که خورشید
رخ به لبخندی گشود
صبح چهره یِ سیاهِ شب شخود.
کاروان، طبلِ سفر افکند
و محمّد در سکوتِ غم به چهرِ عم نظر افکند.
ص: 72
پس ابوطالب که
تاب دوری اش نبود
همسفر با خود نمودش سوی شام.
کاروانِ شام حیران که
سوز و تابِ آفتاب
چون همیشه ببر دمان نیست.
بلکه اینک:
آسمانِ قافله
پرده ای ابرِ چمان است.
نغمه های شادباشِ قافله
در عبور از:
دشت ها، از شهر و کوه و نهرها.
ص: 73
قافله و کوله بارش
می رسد کم کم به بصرا.
از فرازِ دیر خویش
مرجعِ علمِ نصارا
زاهدِ ترسا
بحیرا راهبِ بصرا
به تماشای ورودِ قافله نشسته است.
قافله ای که:
گذشته بارها و بارها
بی نشانِ بی نشان.
لیک اینک
او چه می بیند؟
ص: 74
چه اشارات و بشاراتی؟
چه نشان
می برد او را به کاروان؟
آن چه بیند او:
سنگ و صحرا و درختان در سرود
بر قدم هایی شکفته با درود.
بر فرازِ قافله
پرنیانِ آسمان
برگشوده سایبان.
و درختی که:
شاخه در آورد.
ص: 75
و
برگ بر آورد.
و
سایه بر مهمان آورد.
راهبِ بصرا در او اینک
به نظّاره نشسته است.
و عیان بیند بشاراتی که
سال ها آن را به اشاره نشسته است.
گفت: «لب بگشای به لات و به عزّا
به جوابم زمزمه ای دل گشا.»
پور عبدالله
که بشارت آورش انجیل و تورات است گفت:
ص: 76
«هیچ حرمت نیست بت را نزد من
نشنوم دیگر نشان از این سخن.»
پس بحیرا نغمه ای به
نامِ ربّ جاودانه خواست.
و خجسته پور عبدالله
در جوابش گفت:
بشنو هر سرّ و سخن از من.
چون بحیرا
راز و آوای کلامش را شنید
گوهرِ لب
بر ابوطالب گشود و گفت:
ص: 77
«از یهود و مکرشان او را نگه کن
پاسدار او دلیران را سپه کن.»
آذر1386
ص: 78
مردی غریب
در مکّه شد.
کالای او
به شهر عرضه شد.
عاص بنِ وائل
آن را خریداری نمود.
ص: 79
گاهِ حساب
بیداد و طرّاری نمود.
مرد غریب نا امید
بر ساحتِ کعبه پدید.
وانگه غریو حسرتی
بهر طلب تمام کرد.
بیگانه مرد
همهمه ای با کلام کرد:
«آیا حریم کعبه را حرمت نوازی نیست؟
و زائرانِ خانه را غارت کنند و هیچ؟
ای قرشیان!
بر من جوانمردی کنید.
یغماگرانِ شهر را
ص: 80
رخ زرد و دلسردی کنید...»
نظم کلامِ مرد
برقی به بزمِ قرشیان افکند
و صاعقه بر عاصِ وائل زد.
وانگه دلیران
در بیتِ عبدالله جدعان
لب ها نکوهش بار
و دست ها در عهد، که:
«تا ارض و افق
جاوید است.
خشم و خروشِ مان
یاری ستمدید است.»
ص: 81
و پور عبدالله
فخرِ دلیران
شاد از حضور خویش
دائم در این پیمان.
اسفند1386
ص: 82
ای که طنینِ پاکی اش
پیچشِ کوچه های شهر
شوقِ مرا به دیدنش
ای مَیْسَره حرفی ببر:
«گر که رود به سوی شام
بر قافله گردد امام
ص: 83
بهره ی او شود تمام.»
در ازدحامِ شهر
آوای بدرود است.
و آسمانِ قافله گرمِ سرود است.
بانوی پر فیض و مبارک
مدحِ محمّد در دل و بر لب تبارک.
گوید غلامِ خویش را:
«ای مَیْسَره
در لحظه لحظه ی سفر
بود و حضورِ خویش را
بر او فدا کن.
چون رهروی پر شور
او را صدا کن.»
ص: 84
هر رهگذاری
با شوق می گوید:
«به پیشبازِ کاروان برخیز
که پر نثارِ شام می آید.»
و مَیْسَره
از فضلِ سرشارِ محمّد با خدیجه قصّه دارد گفت.
پس پرخرد
بانو خدیجه
دل بسته شد
دل بسته ی پیوند.
عطر بهشت
جبریل افشانده
ص: 85
بر کوه و دشت
صوتِ فرشته گان
در رفت و برگشت
شادان شب وصلِ محمّد گشت.
مهر1387
ص: 86
نجد به وجد زین پیام
کعبه شکفته تا به بام
کرّوبیان دهند سلام
عطر علی به
پارس و شام آمده است.
ص: 87
شهر مدام در خرام
جام به دستْ هر غلام
مژده دهند عام به عام
عروج گل
تام و تمام آمده است.
اهرمنان همه به دام
دل آوران شده غلام
مدّعیان دگر کدام؟
رایت خصم
با تو به دام آمده است.
حاج همه به ازدحام
آه برند بر این مقام
ص: 88
شعر و سرود خوش به کام
آمدنت ندای
اکْمَلْتُ ... کلام آمده است.(1)
لشکر خصم بی نظام
صفّ یلان به انهدام
لیل مبیت تو مرام
در قدمت
فرشته گان هم به قیام آمده است.
نهج همه اوج و ختام
ص: 89
صفای یاد ابراهیم
تکاپو می دهد
به خدّامِ حریم
که سازند این کهن بیتِ قدیم
ص: 91
همه قوم و قبایل
بلندِ آرزو در دل
که این سنگِ سیاهِ آسمانی را
دگر باره به دست خود نهند بر جای
و فخرِ دیگری حاصل.
کنون هنگامه ای بر پاست.
قبایل خشمگین و پر ز درد
همه گشته مهیّای نبرد.
که ناگه پیر قرشی گفت:
«به مسجد هر که در آید نخست
ز تدبیرش بر این غم چاره جست.»
ص: 92
چو پیدا شد نخستین گام
خروشی آمد از آن ازدحام
که: «این مردی که می آید امین است.
برای داوری نیکو گزین است.»
به گفتار محمّد جامه ای فرش
حجر در آن میانی بسته بر نقش
قبایل هر کدامش گوشه در دست
بیاورده همه خوشحال و سر مست
امین آن را به جای خویش در بست
همه شادان و در دستِ امین دست.
خرداد 1388
ص: 93
سال
قحط و اختران مدهوش.
شهر
خشک و خان و مان خاموش.
اینک این امینِ شهر
آیت و امیدِ دهر
در شرارِ این زمانه
ص: 94
بی سخاوت
فصل بی رنگ و جوانه.
گرم گامی پوید و پوری گزیند
از ابوطالب
تا در این
سالِ نبودن
یاوری بر
او گشودن
و امین
بی درنگ
برگزید او را، علی را
آن نوید ازلی را.
خرداد 1388
ص: 95
بر لبِ امین و تا ابد بر این زمین
صوت اِقرَأ بِاسْمِ رَ بّک چه مبارک بود(1)
آن روز
خاک آدم
سجده گه صفّ ملَک بود
آن روز
دیده ی خصم پر از
خار و خسک بود
آن روز
ص: 97
لبّیکِ
خلیل، از صفا می آید.
موسیٰ
بی موزه از طوا می آید.
نوح از
ص: 99
کشتی به یک ندا می آید.
صوتِ
داود دل گشا می آید.
یوسف
از حسنِ او به ثنا می آید.
تکبیرِ
ذبیح، از مِنا می آید.
عیسیٰ به
درود و مرحبا می آید.
چه خوش!
حبیب، از حرا می آید.
تیر1388
ص: 100
«ای جامه به خویش پیچیده
برخیز و بیم ده»
«سوره مدثر آیه ی 1 و 2 »
بر خیز! که ظلمت به هر کوی قدم دارد
انجیل و تورات و صحف ره در عدم دارد
در خانه ی کعبه
بهر طلب هر که
سر بر صنم دارد.
ای خوش! لحظه ی شگفتِ خاستن
ص: 101
کوچه از
اقلیم دل آراستن.
بر دستِ او جبریل
آب وضو جاری نمودن
مشتاق دل بر بارگاهِ
باری نمودن.
شادا خدیجه همدم نبیّ
و پورِ عمّ او علی
در این ظلامِ عام
همرهِ نبیّ در قیام
آبان 1388
ص: 102
قامتی مشتاق
آیتی بر لب
اندک اندک این حصارِ تنگ
در نگاه او گشوده می شود.
ازدحام رهروان
در میانِ درّه ها
ص: 103
با ثنای رب شنوده می شود.
مشرکین پر کین
تاخته بر درّه ها
مانع از شور و عبادات و دعا.
مسلمین در خلوت و ثابت قدم
ره سپارِ خانه ی ارقم.
خانه ای تابنده برکوهِ صفا
جای محفوظِ عبادت در خفا.
آبان 1388
ص: 104
«وَ اَنذِرْ عَشِیرَتَکَ الْأقْرَبِینَ»
«سوره ی شعرا آیه ی 214 »
بر خوانِ نبیّ
خویشان همه در خورد و آشام اند.
که بولهب ناگه سخن
از سحْر و سیری گفت
و مجلس از خانه بکند.
و روز دیگر
ص: 105
بر خوانِ نبیّ
خویشان همه در خورد و آشام اند.
امّا خجسته لفظِ نبیّ
این بار افضل بود
و بولهب خاموش لب
مثلِ هبل بود.
فرمود نبیّ
من برای قوم، از
آیینِ سعادت سخن دارم
بر دعوتِ خویشان
دلکش ترین حرفِ حَسَن دارم.
ص: 106
اینک کدامین مرد
کوشد به
یارای من
در امر دین
تا که مرا ماند
او جانشین.
خاموشِ مجلس
از طنینِ رستگاری
پر شد.
با صوتِ نبیّ
شوکتِ شادِ نگاری
بر شد.
فرمود: یارای توام
ص: 107
در امر دین
همراه و پشتیبانِ آیین.
آن روز نبیّ
فرمود: دیگر بار و دیگر بار
این گفتار
ولی
هر بار
تنها علی بیدار
آن حیدری که در حرا بالید
و همدمی که روز وحی
را دید.
فرمود نبیّ: «هست علی
ص: 108
جانشینِ من و وصی
ای قوم
از او بشنوید
و
فرمان برید.»
هر خویش با خنده و نیش
رو به ابوطالب به پیش:
«اینک برادر زاده ات
بر تو
شد ره نما !
پس گوش به فرمانِ فرزندت نما !»
آذر1388
ص: 109
با سپیده ندا می آید
مصطفیٰ بر صفا می آید.
ازدحام
به چرا و چها می آید.
گفت نبیّ:
ص: 110
«اگر گویم
دشمنی
بر شما می آید؟
این سخن
نزدتان پر بها می آید؟»
قوم از
صدق او به صدا می آید
که امین
یک طنینِ شما می آید.
دست دارید گفت:
«از شرک و خطا
بیم دارم
ص: 111
کیفری از خدا می آید.»
با کلامش
بولهب به جفا می آید
که:
«زین سبب جمع کرده ای
این شیوخِ
عزّ و جاه ؟
روز را کرده ای بر
ما تباه !
دور گردید ای
جمع شلوغ
باشد این نغمه ها
الحانِ دروغ !»
ص: 112
اندک اندک مردمانی حق گزین
روی آوردند بر آیاتِ دین
کرد نبیّ
بت پرستی را نکوهش
عاقبتِ مشرکان را شد گزارش
ص: 114
گفت:
«ساخته ی دست خویش
می پرستید به سانِ ربّ خویش
خام خواهید از
سنگ و چوب
خواسته ی خوب.»
در خطر چو دیده
مشرکان
گشته کیش
آمده نزدِ ابوطالب به پیش
درهم و ترسان که سرمایه رود از دست شان
بردگان بی برگ
زیسته هم دست شان
ص: 115
آمدن با وعده های رنگ رنگ
دین اسلام
را به جنگ:
«ای ابوطالب! تو سروری
قرشیان را
تو بزرگ و برتری
از برادر زاده ات آیینِ ما گشته تباه
گوید او اشراف ما را
شیخ گمراه.»
ناسزا گوید به:
«لات و عزیٰ
دشمنی
جوید از آیینِ ما
او خدایان را شمارد سنگ و چوب
ص: 116
دور از درکِ بد و خوب
باز دار او را از این روش
یا
دست از یاریِ او برکش.»
پس ابوطالب
آیتِ روشن نهاد
کرد آهنگ جهاد
بود چون اصحاب کهف
دل لبالب
از الٰه و بسته لب.
اندک اندک نرم خو
قوم از
ص: 117
صحبتِ او شرم جو
پس
فرصتی نبیّ
جست در تبلیغِ حقّ
مؤمنان را
رست نیرویی به کف.
دی 1388
ص: 118
دیدار دوم با ابوطالب
شیوخ شهر
شتابان بر ابوطالب که:
«ما را تاب و طاقت نیست.
و دیگر بار تکرار حماقت نیست.»
برادر زاده ات را باز دار از:
ص: 119
«نکوهیدنِ دینِ ما
و گر نه
مهیّا باش تو بر کینِ ما.»
ابوطالب که حامی هست و با همّت
برادر زاده را از
گزندِ قوم
حذر دارد.
و بر او
خبر از روز
خطر آرد.
رسولِ مهربان گوید عمویش را جواب:
ص: 120
«که گر رخشنده خورشید
و فروزنده ماه
سپارند دو دستانِ مرا
ندارم هیچ دست از کارِ خویش
مگر اسلام
شود پاینده کیش.
و یا که
دهم من جانِ خویش.»
ز چشمش اشک غم جنبید
ابوطالب ز دل جوشید
که: «همراه توام ثابت قدم
جدا گردانم از تو
همه حزن و غم.
ص: 121
رو عیان گو رسالت خویش را
مرنج از آنچه آید پیش را.»
بهمن 1388
ص: 122
یارانِ دین
هر دم فزون
پر کینِ نبیّ
قرشیان سوی ابوطالب برون.
گفتند:
عُماره شاعر و دلیر
پورِ ولید
او را نما فرزند خوانده ات
ص: 123
تو دست بردار از برادر زاده ات.
پر خشم بر آن قوم نادان که:
«فرزند خویش آن
تابنده نور
اینک فرستم سوی گور؟
پورِ شما در نشو و نما
فرزند من به دام بلا ؟
فرخنده فرزندم به
کشتن دهم ؟
پورِ شما را
نازِ شکفتن دهم؟»
ص: 124
اینک شوید
دور از
نزدیک من
دیگر نگویید
هر گز سخن.
فروردین 1389
ص: 125
قوم که نزدِ ابوطالب نبودش سود
آمده به سوی نبیّ تند و زود.
که بگو کارِ تو را علّت ز چیست؟
یا چه خواهی که تو را در دست نیست؟
گر که خواهی مال و خواسته ؟
ص: 126
یا زنان آراسته؟
بر تو سپاریم مال و گنج
دور داریم از تو هر
آه و رنج.
خانه ات را پر ز مه رویان کنیم
بهر تو از هر طرف
یک صنم جویان کنیم.
گر که تو هستی مریض؟
آوریم
بر مداوایت طبیب.
گر که خواهی شوکتِ فرمانروایی؟
می گماریمت به شاهی.
ص: 127
با کلام ناب
گفت نبیّ قرشیان را در جواب:
«گر که بگذارید
بر سر من تاج شاهی
آن ندارد نزد من ارزش کاهی.
من نخواهم هیچ
از شما
بشنوید از من
یک کلام رهنما
روی آورید بر یکتا خدا
با شوق از
شرک و پلیدی جدا.»
قرشیان گفتند در جواب
ص: 128
تند با خشم و عتاب:
«این کلام
هست آیینی غریب
ما نگردیم
هیچ گاهی در فریب
ما بمانیم بر
دین خود ثابت قدم
بر نداریم به سویت یک قدم.»
فروردین 1389
ص: 129
طفیل از دوس سوی مکّه شد
پر از شور حضور
او به کعبه شد
به نزدش آمدند
شتابان مشرکان
ص: 130
گفتند: «ای سرخیل شاعران
پدیدار آمده یک ساحری در بینِ ما
که خاندان را ز هم آرد جدا
ز دیدارش تو حتماً کن حذر
ز الحان او تویی در خطر
نهانی پنبه ای بگذار در دو گوش
که نیاری ز آوازش خروش
جوششی دارد این سحر او
شود دل نرم مهر او.»
طفیل دوس هنگام طواف
شنید او
آیه ای ناب از ام الکتاب
چو بشنید آن سخن مدهوش شد
ص: 131
ز گوشش پنبه دور و گوش شد
به خود گفتش که مردی شاعرم
کلامِ زشت و زیبا را جدایی قائلم
بیامد با شوق به نزدِ امین
بگفتا باز گو آیات دین
چو بشنید آن کلامِ ناب
دل از الحاد خالی کرد
شهادت بر زبانِ خویش جاری کرد
به بنی دوس شد مأمور تبلیغ
نترسید از طعن و تیغ.
فروردین 1389
ص: 132
به مکّه نام شیر آمد
ز نخجیر آن دلیر آمد
کنیزی بر صفا
به او دادی ندا:
«که ای ابا عماره! کن درنگ
ص: 133
که گویم بر تو اخباری ز جنگ
برادر زاده ات شد در جفا
ز بوجهل او شنیدی ناروا.»
چو بشنید این سخن دل تنگ شد
سراسر چهره اش آژنگ شد
از این پیغام خروشان شدی
دل از هیبت او جوشان شدی
بگشت او را کنار کعبه دید
بزرگان قوم را در حلقه دید
سرش بشکافت با ضرب کمان
از او برخاست بانگ الامان
تبه آمال و بپیچید ز درد
بگفتش حمزه آن شیر نبرد:
ص: 134
«از این پس تو دگر بیدار شو
من او را یاورم هشیار شو
گزیده ام من آیین او
بباشم پاسدارِ دین او
مبارز طلبی آماده ام
به دفاع از برادر زاده ام.»
بنی مخزوم مهیّای جنگ
که آرندی رها بوجهل را ز ننگ
ز دستِ حمزه فراری دهند
به جنگیدن، به دین یاری دهند.
ندا آورد ابوجهل یاران خویش را
همان دم، قوم بد اندیش را :
«برادر زاده ی او را نکوهش کرده ام
ص: 135
بر او پرخاش و شورش کرده ام.
کنون صف را ز کین کوته کنید
دل از مهر هبل پویه کنید.»
ابوجهل دغا پیشه چنین نمود اندیشه
سپس شد حمزه به نزد رسول
شهادت گفت بر طبق اصول.
فروردین 1389
ص: 136
قوم چاره جو
بر ولید بن مغیره کرده رو
که تویی
مرد دانای قبیله
ص: 137
چه جویی تدبیر و حیله؟
موسم حج و زیارت آمده
زائران از هر ولایت آمده
گر کلامش بگسلد آنان ز دین؟
روی آرند
بی محابا بر امین؟
ما چگونه پاس داریم از حمیّت؟
چه بفرماییم بر
خیل جمعیّت؟
گفتشان: «گویید حربه را ؟
تا که اندیشیم ضربه را.»
قوم افزودند شاد و با شتاب
ما نماییم اش کنون کاهن خطاب
گفتشان که: «او ندارد زمزمه ی کاهنان
ص: 138
و سخن با سجع نگشاید چو آنان.»
قوم گفت:
«با نکوهش زود مظنونش کنیم
در میان خلق مجنونش کنیم.»
گفتشان که: «او ندارد حالت دیوانه-گان
پس نیرزد این سخن بر مردم و بیگانه-گان.»
قوم گفت:
«مختصر گوییم که او شاعر است.
یا خبر چینیم مردی ساحر است.»
گفت: «کلامش نباشد شعر
دور و جدا باشد از هر گونه سحر.
نیست چون جادوگرانش ظاهری
در کمین اسباب سحر و ساحری.»
مشرکان گفتند:
ص: 139
«پس چه گوییم
در جواب زائران؟»
گفتشان: «دلکش کلامش چون درختی پرثمر
ریشه هایش رفته هر سو آن شجر.
چون نماید او کلامش را تلاوت
مثل و مانندش نباشد در حلاوت.
هر چه ما گوییم کذبش روشن است.
لاجرم گوییم سحری روشن است.
خانواده را ز هم آرد جدا
هر جوان و پیر با خود هم نوا.»
فروردین 1389
ص: 140
قریش آن قومِ کینه جو
به هر مؤمن بی نوا حمله جو.
بگفتا رسول امین
به خاندان یاسر چنین:
ص: 141
«که از بهرِ دین بردباری کنید
دل و جان به درگاه باری کنید.
که منزل شما را بهشتِ برین
به پاداشِ شکنجه ی مشرکین.»
سمیّه و یاسر نخستین عبید
به زیر شکنجه شدندی شهید
و عمّار پورِ شهیدانِ دین
به زیرِ شکنجه و آزار و کین
نهان کرد ایمان و شد تندرست
زبانش به حرفی ولی دل درست.
صُهیب و خَباب و بِلال
ز گرما و شلاق و از ریگ داغ
ز آتش ز زندان و از بند سخت
شکیبا بماندند و ثابت قدم
ص: 142
نیاورده هیچ گه رو بر صنم.
اردیبهشت 1389
ص: 143
شده مسلمین زار
از آزار کفار.
رسول مکرّم بفرمود: «هجرت کنید
رها خود از این بند ذلّت کنید
ص: 144
حبشه که دارد شهی دادگر
روانه شوید
بر آن رایتِ داد و فر.»
به کشتی نشسته مهاجر همه
سفر کرده با بار و بنه
شده مشرکین چاره جو
فرستاده سوشان دو تن حیله جو
یکی عمروعاص و دگر عبدالله بن ربیعه(1)
که رفته به دربار شاهی عیان با عطیه.
دغل مرد پوشیده نجوا نمود
هدایا بداد و تولّا نمود.
ص: 145
شده نزد شاهِ حبش دادخواه
دو تن بوسه دادند بر تخت گاه.
که از قوم ما
جوانانِ گمراه
به نزدِ شما آمده در پناه
به اخراج آنان بکوش
ز ایشان شود کشورت پرخروش
دو تن شاد گشتند در انجمن
که بر صدق ایشان همه در سخن
و امّا نجاشی بگفت ابتدا
ز ایشان شنیدن بباشد به جا.
ز مجلس در آمد صدا
که آمد بزرگ مهاجر ز راه.
ص: 146
که او جعفر بن ابی طالب است
ز هجرت بر این جمع او نایب است.
نبوسید تخت و نیفتاد به خاک
که اندیشه بودش بر آیین پاک.
صدایی در آمد ز مجلس به او
که بر تخت شاهی تو بگذار رو
بدادی جوابش که در دینِ ما
همه سجده باشد فقط بر الٰه
بگفتا بر او پادشاه
که هستید
شما بر چه آیین و رای؟
فرستاده آمد شما را به کین
کنون باز دارد ز آیین و دین
بردتان به سوی دیار
سخن هر چه داری ز دینت بیار
ص: 147
و جعفر دلاور بزرگ و شجاع
ز بهرِ مهاجر شدی در دفاع
که بودیم قومی بد آیین و دین
ستم ها نمودیم روی زمین
پرستش نموده بت و سنگ و چوب
نبودی ز ما گفت و رفتار خوب
تصاحب نموده به مالِ یتیم
همه مانده در بهت و بهتان و بیم.
که ناگه ز سوی خدا
بیامد فرستاده ای ره نما
نسب دارد او از خلیل
امین است و پاک و جلیل
بگفتا که رو بر خدا آورید
ز بت های سنگی جدا آورید
ص: 148
به دور از دروغ و ستم
بگردانده رو از صنم
ز فحشا و زشتی و مالِ حرام
زمام پلیدی ز او بی دوام
و لیکن که ما پیروان
نبودیم از قرشیان در امان
به زیر شکنجه که باز آورند
به نزدِ بتان به نیاز آورند.
به سوی حبش ما شتابان به راه
و آورده به شاه عادل پناه.
نجاشی بگفتا که دینِ شما
بماند به دینی که عیسیٰ به ما
در آن دم ز کین عمروعاص
ص: 149
بگفتی ز ایشان بُود رأی خاص
نجاشی بگفتا به جعفر
شما را به عیسیٰ چه باشد نظر؟
بگفتش که در نزد ما
رسول است و عبدِ خدا
بدون پدر آفریدش که ربّ
یکی باشد او بی نیاز از سبب
نجاشی گشودی زبان پر سخن
که باشد همین دین کهن
دهم من شما را پناه
که هستید پاک و به دور از گناه
بگفتا سپس رو به درباریان
ص: 150
پس آرید
هدایای این تازیان
که تا زود رفته به سوی دیار
که آیین آنان بُود تار و خوار.
اردیبهشت 1389
ص: 151
«اِنا اَعْطَیْناکَ الکُوْثَر»
«سوره ی کوثر آیه ی1»
سوسن و یاسمین
ریخته عطر، از جبین
مرغ همای دلنشین
ص: 152
نغمه سرای این چنین
ماه زمین، نگینِ دین
آن شکرین
آمده است.
باز عطیّه ای گزین
از :
احسن خالقین
زاد به خَلق و خُلق امین
سوی زمین
آمده است.
نحر شده همه ثمین
خلق به جشن و آفرین
ص: 153
سجده کنان مکرّمین
دخت امین ام ابیهای متین
آمده است.
عاص ز کین
ابتر کاذبین
گشته خمش که فرّ دین
آمده است.
هم چو بهشت شد زمین
خیر کثیر ذاکرین
آل کساء را نگین
آمده است.
ص: 154
پاک زنان صبح دیرین
حال خدیجه را به آمین
آمده است.
تیر 1389
ص: 155
شهر خاموش
چون اسیری دون
و ابوجهل
شحنه ای مجنون
کز عِقابِ او
تلخیِ خطابِ او
ص: 156
از صفوف کوچه ها سپیده جَسته است.
شعب آکنده از
شکیب و شور
سختی و سرور
با رسول و مقتدا
در دعا نشسته است.
آن دژم عهدی که آویخته به کعبه
لحظه های شهر خسته را
این
تنگنای بسته را
دل فسرده و شکسته است.
ص: 157
موریانه ازدحام شاکیان
را به شأن شاکران
سوده و گسسته است.
شهریور 1389
ص: 158
آن عمّ، آن تسلّای غم
آن یاور قدیم، آن همراه و صمیم
آن مهر استوار
رایت پاک ایمان و ایثار
از مشرکان پناه
آیین حقّ از او به راه.
ص: 159
آن یار، آن بهار
زیباترین نگاه
آرایه ی پگاه
آن ماه، آن پناه.
اینک ز مکّه در خروج اند
یاران رسول در عروج اند
در سوگ شان نبیّ بی قرار
سر بر مزارشان غمین و اشک بار
و ملحدان
آزارشان بلند
در دست شان کمند.
مهر 1389
ص: 160
گام بر بام
در اوج و عروج
برگذشته از فرشته گان
این سفیر مهربان
راز می گوید
ص: 161
از شگفتِ آسمان.
اینک اوّلین جوانه را
بشارتی
جاودانه می دهد.
بد بزه کارانِ
مست را
از عذاب نار
انذار
می کند.
و به نجوایی
پنج گانه
ص: 162
واژگانِ آسمان را
در زمین
اقرار
می کند.
دی 1389
ص: 163
بعد یاران این دیار
تند و تلخی می کند.
ای دریغا! این حصار
سرخ و زخمی می کند.
ص: 164
سوی طائف این سفیر
با سعادت می رود.
لیک شهرِ بورغال
واژه هایی از شقاوت می شود.
هر شیوخ و برده ای
تلخ اخمی می کند.
باز این شهرِ شقی
عزم ننگی می کند.
بر قدم های نبیّ
روانه سنگی می کند.
می رود و آسمان
بر سرش
پرنیانی می کشد.
ص: 165
گر اشارتی کند
شهر گوری می شود.
بزم و عزم بورغالان
زیر کوهی می شود.
سوی باغی زیر تاکی می رود.
و هم آوایش غلامی می شود.
می رود سوی دیار تند و تلخ
ای دریغا! زین حصار سرخ و زخم.
بهمن 1389
ص: 166
در موسمِ حج
از اوس و خزرج
شهرِ شجاعت
آن مردمان با سخاوت
بر مروه و منا
قدم هایی رها.
ص: 167
و دست در دست
دوازده تن
با آن سفیر سرفراز
بستند عهدی
به راز
که :
تنها برای
یکتا خدا
سر بر نماز
یا در نیاز.
دور از
دزدی و ناپاکی و دروغ
در زندگی همواره پر فروغ.
ص: 168
به طاعتِ یزدان
سر پر ز شور
مولود دختر
نسپرده به گور.
نبیّ فرستاد از تبار قصیّ
مصعب به
همراه شان
که در
دین او نماید راه شان.
فروردین 1390
ص: 169
دسته دسته زائران
فوج فوج کاروان
گرد خانه دست ها بر آسمان.
هم چو پار اوس و خزرج
آمده به وعده گاه
گام های خامشِ هفتاد و پنج تن
ص: 170
ز سوی قوم
شاد و پر شعف، به شیرینی نبات
بسته عهد به بلندای حیات :
بر پرستشِ الٰه
بخششی به بینوا
بر اطاعتی صمیم و بی چرا
بر حمایت از رسول
جان نهاده بر اصول.
برگزیده از میانِ خود دوازده نقیبی که
هر کدام
رهبری کند به رهروان و قوم
و به انتظار لحظه ای
که رسول
رستگاری به
ص: 171
یثرب آورد.
سرفراز در سپیده دم
سوی شهر خویش ره سپار.
اردیبهشت 1390
ص: 172
با حضور پیر نجد
دارُ ندوه شور دیگری گرفت
از میان هر قبیله یاوری گرفت.
آن سیه دلان گول
شب به درگهِ رسول
تا سحرگه سنگری گرفت.
ص: 173
آیه ای به لب گذشت
از کنار و
خصم را غبار بی بری گرفت.
صبح با
نعره هایشان و غرّش سلاح شان
دست مکرشان دلاوری گرفت.
همسفر به غار ثور
از تعقیب قرشیان
ترس و حیرت مکررّی گرفت.
بی خبر که ربّ
بر رسول، طرح برتری گرفت.
ص: 174
تا که شحنه های شهر
از شمیم او خبر شود
بر در و رواقِ غار عنکبوت تار و
آشیان کبوتری گرفت.
هر که دید
معجزات این سفر
نگاه باوری گرفت.
تیر 1390
ص: 175
به انتظارِ
وصی، اقامتی رسول در قبا نمود.
و مسجدی برای مؤمنان بنا نمود.
میان شادی زنان و کودکان
قدم به شهر آشنا نمود.
ص: 176
زعیم هر قبیله ای به
اقامت رسول
در آن قبیله التجا نمود.
ولی شتر زمام خود، به
زمینِ دو یتیم
رها نمود.
و خانه ی ابوایوب
روشن از حضورِ
رسول و مقتدا نمود.
بهاء بداد و در زمین
خجسته بیت و مسجدش بنا نمود.
مرداد 1390
ص: 177
الفتی زیبا
مؤمنان را
نه شیوخ و بردگان را، با
هم برادر می کند.
ص: 178
انس و دلگرمی
کوچه های شهر را
خانه ها را
و
نان و خرما را
نیک قسمت می کند.
و به پیمانی سترگ
شهر استوار
می شود.
مهر 1390
ص: 179
- قرآن کریم
- الاصنام، ابن کلبی، ابومنذر هشام بن محمد، ترجمه ی سید محمدرضا جلالی نائینی، تهران،
- پیامبر«ص»، رهنما، زین العابدین، تهران، انتشارات زوّار، چاپ بیست و هفتم، 1381
- تاریخ الرسل و الملوک، طبری، محمد بن جریر، ترجمه ی ابوالقاسم پاینده،تهران، انتشارات اساطیر، 1375
- تاریخ اسلام، فیاض، علی اکبر، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ پنجم، 1372
- تاریخ اسلام از بعثت نبوی تا حکومت علوی، ابراهیمی ورکیانی، محمد، قم، دفتر نشر معارف، چاپ اوّل،1382
- تاریخ پیامبران (حضرت محمّد «ص»)، مجلسی، محمّدباقر بن محمدتقی، انتخاب و ویرایش محمّدرضا علیدوست، ج9 و 10، تهران، انتشارات پیام محراب، 1379
- تاریخ تحلیلی اسلام تا پایان امویان، شهیدی، سیّدجعفر، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ پنجم، 1364
- تاریخ زندگانی پیامبر اسلام، آیتی، محمد ابراهیم، تصحیح و تعلیقات ابوالقاسم گرجی، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1368
ص: 180
- تاریخ صدراسلام (عصرنبوت)، زرگری-نژاد، غلامحسین، تهران، انتشارات سمت، 1384
- تاریخ عرب قبل از اسلام، سالم، عبدالعزیز، مترجم صدری نیا، باقر، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1380
- تاریخ کامل، ابن اثیر، عزالدین علی، ترجمه ی سید محمدحسین روحانی، چ اوّل، انتشارات اساطیر،1370
- تاریخ یعقوبی، یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، ترجمه ی محمد ابراهیم آیتی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ نهم، 1382
- حضرت خدیجه «س» همسر پیامبر «ص»، محمّدی اشتهاردی، محمّد، تهران، مؤسسه انتشارات نبوی، چاپ دوم 1384
- خاتم پیامبران «ص»، ابوزهره، محمد، ترجمه ی حسین صابری، چاپ سوم، مشهد، بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی 1380
- خلاصه سیرت رسول الله «ص»، شرف الدین محمد بن عبدالله بن عمر، مقدمه و تصحیح اصغر مهدوی و مهدی قمی نژاد، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1382
- درسهائی از تاریخ اسلام، غروی، احمد، تبریز، انتشارات دانشگاه تبریز، چاپ پنجم، 1373
- دلائل النبوه، بیهقی، احمد بن حسین، ترجمه ی محمود مهدوی دامغانی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، 1361
ص: 181
- رحمت عالمیان، کمپانی، فضل الله، تهران، دارالکتب الاسلامیه، 1368
- رسول اکرم «ص» از هجرت تا رحلت، نظری منفرد، علی، قم، انتشارات جلوه کمال، چاپ اوّل ،1386
- زندگانی حضرت محمّد خاتم النبیین«ص»، رسولی محلاتی، سید هاشم، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ بیست و دوم، 1386
- زندگانی فاطمه زهرا «س»، شهیدی، سیّدجعفر، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ سی و هفتم، 1380
- سیرت رسول الله، رفیع الدین اسحاق بن محمد همدانی، ویرایش متن جعفرمدرس صادقی، تهران، نشر مرکز، 1375
- سیرۀ رسول الله «ص» از آغاز تا هجرت، زریاب خویی، عباس، تهران، انتشارات سروش، چاپ سوم، 1385
- سیری در زندگانی حضرت محمّد «ص»، صالحی، سیّدمحمّد، تهران، نشر معیار علم، چاپ اوّل،1384
- علی از زبان علی یا زندگانی امیرمؤمنان علی «ع»، شهیدی، سیّدجعفر، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ بیست و چهارم، 1384
- فروغ ابّدیت، سبحانی، جعفر، قم، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی حوزه ی علمیه ی قم، 1374
ص: 182
- محمّد رسول الله، قدیمی رضوانی، ذبیح الله، انتشارات روزنامه آریان، 1358
- معراج از دیدگاه قرآن و روایات، ادیب بهروز، محسن، تهران، شرکت چاپ و نشر بین الملل، چاپ دوم، 1384
- منتهی الآمال، قمی، حاج شیخ عباس، قم، مؤسسه انتشارات هجرت، 1384
- میعاد با ابراهیم، شریعتی، علی، تهران، انتشارات آگاه، چاپ پنجم، 1380
ص: 183