طوبی : برگزیده نثر طوبی

مشخصات کتاب

عنوان و نام پدیدآور : طوبی : برگزیده نثر طوبی/[شعرانی] ؛ تحقیق و پژوهش محمدرضا غیاثی کرمانی

مشخصات نشر : قم: بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود، 1391.

مشخصات ظاهری : 42ص.؛ 9.5×21س م.

موضوع: لغتنامة قرآن کریم

شماره کتابشناسی ملی : 2926396

ص:1

اشاره

طوبی (برگزیدة نثر طوبی)

مؤلف/سید محمد رضا غیاثی کرمانی

ناشر/بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج)

طرح جلد و صفحه آرا/عباس فریدی

شمارگان/دو هزار نسخه

نوبت چاپ/اول، بهار 1391

بها/  تومان

مراکز پخش:

1. قم: مرکز تخصصی مهدویّت/خیابان شهدا/کوچه آمار (22)/بن بست شهید علیان

ص. پ: 119-37135 / تلفن: 7737801 / فاکس: 7737160

2. تهران: بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) /ص.پ: 355-15655 / تلفن: 88959049 / فاکس: 88981389

WWW.IMAMMAHDI-S.COM

info@imammahdi-s.com

 شابک:3-09-6262-600-978

ص:2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص:3

ص:4

فهرست مطالب

مقدّمة محقّق7

حرف آ9

حرف الف15

حرف باء77

حرف تاء93

حرف ثاء123

حرف جیم127

حرف حاء139

حرف خاء155

حرف دال167

حرف ذال173

حرف راء177

حرف زاء193

حرف سین199

حرف شین219

حرف صاد229

حرف ضاد241

حرف طا245

حرف ظا251

حرف عین255

حرف غین273

حرف فاء281

حرف قاف293

حرف کاف307

حرف لام319

حرف میم341

حرف نون405

حرف واو429

حرف هاء443

حرف یاء453

ص:5

ص:6

مقدّمة محقّق

السلام علی مهدی الامم، الحجة بن الحسن، ارواحنا لتراب مقدمه الفداء.

یکی از بلند اخترانی که خدمات بزرگ و شایسته ای به فرهنگ دینی و قرآنی نموده حضرت آیت الله، علامه حاج شیخ ابوالحسن شعرانی قدس سرّه است که اثرات گرانبها و ارجمندی از خود بجای گذارده و جهان اسلام را از این ناحیه کامیاب ساخته و میزبان و پذیرای مهمانانی فراوان بر سر سفرة دانش و علم خویش بوده است.

ایشان از نوادگان ملا فتح الله کاشانی، صاحب تفسیر گرانقدر منهج الصادقین است که بر این کتاب، تعلیقه های سودمندی نگاشته که مانند تعلیقه های دیگرش بر تفسیر مجمع البیان و تفسیر روض الجنان و روح الجنان گنجینه گرانبهایی برای اهل تحقیق و پژوهش است.

حضرت علامه شعرانی در سال 1320ق در تهران به دنیا آمد و در سال 1393ق (مطابق با 1352ش) پس از 73 سال تلاش خستگی ناپذیر به لقای حق باریافت. شخصیت های بزرگی چون علامه حسن زاده آملی و علامه جوادی آملی که بیان و بنان از توصیف آن دو ناتوانند، دو شاگرد برجسته و نامدار آن حکیم الهی هستند که چون چشمه ای جوشان از فیض و برکت، همواره مستعدان و مستفیدان را به نیابت، سقایت می کنند و سقاهم ربهم

ص:7

شرابا طهورا را به نمایش می گذارند.

باری، در عظمت علامه شعرانی که او را شیخ بهایی دوران گفته اند، سخن فراوان گفته و نوشته شده که در این مقال بیش از این مجال نیست و یک دهان لازم است به پهنای فلک تا بگوید شرح آن رشک ملک.

خدای را سپاسگزارم که در گذشته توفیق جمع آوری و ترتیب و تنظیم تعلیقه های ایشان بر آن سه کتاب تفسیری را پیدا نموده و تحت عنوان «پژوهش های قرآنی علامه شعرانی» به محضر ارباب دانش و بینش تقدیم نمودم و اینک کتاب بسیار ارزشمند «نثر طوبی» که در حقیقت دائرة المعارف قرآنی است با تلخیص و در حد یک لغتنامه تحت عنوان «گزیدة نثر طوبی» تقدیم می شود. امید است که مقبول درگاه حق و مطبوع طبع اهل فضل و فضیلت قرار گیرد. لازم به ذکر است که ایشان تا حرف شین بیشتر موفق نشده و ادامه کار را مرحوم غفاری بر عهده گرفتند و اینجانب نیز آنچه را که از قلم افتاده و احیاناً مورد نیاز بود، سامان بخشیدم.

ناگفته نماند که اصل این کتاب «نگاهی نو به نثر طوبی» بود که به نظر رسید باید خلاصه شود.

ظهور حضرت ولی عصر علیه السلام و شادی روح شهیدان و امام راحل قدس سرّه و سلامتی رهبر عظیم الشأن انقلاب، حضرت آیت الله خامنه ای (دام ظله) آرزوی همیشگی ماست. والسلام.

سید محمد رضا غیاثی کرمانی

قم _ اسفند 1390

ص:8

حرف آ

آتٍِ: آمدنی است. در اصل آتیٌّ بوده و چون بر باء ثقیل بوده ی حذف شده است. {إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ} (عنکبوت/5)، همانا اجل الهی (مرگ) آمدنی است.

آتی: بخشید، عطا کرد. {وَآتَی الْمَالَ عَلَی حُبِّهِ} (بقره/177) و مال را با وجود علاقه ای که به آن داشت عطا کرد.

آثم: گنهکار. {إِنَّا إِذًا لَّمِنَ الآثِمِینَ} (مائده/106) در اینصورت من از گنهکاران خواهم بود.

آذَنَّ: اعلام کرد. {قَالُوا آذَنَّاک} (فصلت/47) گفتند: ما به تو اعلام کردیم. (از اِذْن گرفته شده) به معنای اعلام.

آزفه: نزدیک شده (از اسامی روز قیامت است) {وَأَنذِرْهُمْ یَوْمَ الْآزِفَةِ} (غافر/18) از روز قیامت آنها را بترسان. (از اَزِفَ گرفته شده)

آسِن: گندیده و بوی گرفته. {فِیهَا أَنْهَارٌ مِّن مَّاء غَیْرِ آسِنٍ} (محمد/15) در بهشت جویهایی است از آب بوی نا گرفته.

ص:9

آسی: غصه و اندوه می خورم. {فَکیْفَ آسَی عَلَی قَوْمٍ کافِرِینَ} (اعراف/93) چگونه بر کافران تأسف بخورم. (از اَسِیَ گرفته شده)

آصَال: جمع اصیل بر وزن شریف. یعنی از زوال خورشید تا غروب آن. عشی نیز به معنای اصیل یا به معنای از زوال تا صبح فرداست. عشاء با عشی فرق دارد، چون بعد از ظهر عشی است، ولی عشا نیست و لذا نماز مغرب و عشا را عشائین گویند و نماز ظهر و عصر را صلاتاالعشی یعنی دو نماز بعد از ظهر. {یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ} (نور/36) در آن خانه ها برای خدا، صبحگاهان و شامگاهان تسبیح می کنند {وَسَبِّحُوهُ بُکرَةً وَأَصیلاً} (احزاب/42) و او را صبح و شام تسبیح کنید.

آفِل: غروب کرده و ناپدید شده. {فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِینَ} (انعام/76) وقتی که ستاره پنهان شد گفت من غروب کنندگان را دوست ندارم.

آلاء: جمع اِلْی یا اَلی، نعمتها. {فَاذْکرُواْ آلاء اللّهِ} (اعراف/69) پس یاد آورید نعمتهای خدا را.

آمِن: در امان، صفت مشبهه امن است که گاهی بر انسان اطلاق می شود: {وَمَن دَخَلَهُ کانَ آمِنًا}

ص:10

(آل عمران/97) هر کس که داخل آن شود در امان است و گاهی بر مکانی که مردمش نمی ترسند اطلاق می شود: {رَبِّ اجْعَلْ هَ_َذَا بَلَدًا آمِنًا} (بقره/126) پروردگارا این شهر را آمن گردان. و گاه صفت شهر امین می آید. {وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِینِ} (تین/3) و قسم به این شهر امن. ولی اگر صفت انسان بیاید به این معنی است که مردم از او بیم ندارند، نه اینکه او از دیگران بیم ندارد.

آمّین: جمع آمّ است، اسم فاعل از اَمّ یعنی قصد کنندگان و منظور حجاج خانه خدا هستند. و اما آمین (بدون تشدید) که پس از دعاها گفته می شود، عربی نیست و در قرآن نیامده است.

آنٍ: در اصل آنی بوده: بسیار داغ. {یَطُوفُونَ بَیْنَهَا وَبَیْنَ حَمِیمٍ آنٍ} (رحمن/44) بین آتش جهنم و آب جوشان و داغ در حرکت هستند.

آناء: جمع اَنْی یعنی اوقات و ساعات. {یَتْلُونَ آیَاتِ اللّهِ آنَاء اللَّیْلِ} (آل عمران/113) آیات الهی را در ساعاتی از شب تلاوت می کنند.

آنَسَ: مشاهده کرد. { آنَسِ مِن جَانِبِ الطُّورِ نَارًا} (قصص/29) و از سمت طور آتشی را مشاهده کرد.

آنِفْ: هم اکنون، چند لحظه قبل. {مَاذَا قَالَ

ص:11

آنِفاً} (محمد/16) چند لحظه پیش چه گفت؟

آوی: پناه داد. از اَوَیَ گرفته شده: { آوَی إِلَیْهِ أَخَاهُ } (کهف/10) آنگاه که جوانمردان به غار پناه بردند

آوی: پناه می برم. {سَآوِی إِلَی جَبَلٍ} (هود/43) به کوهی پناه می برم.

آیَة: علامت و نشانه و جمع آن آیات و ای می باشد و در قرآن بر اموری چند اطلاق شده است:

1. آیه قرآن: {مِنْهُ آیَاتٌ مُحْکمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْکتَابِ} (آل عمران/7) آیات محکم از قرآن امّ الکتاب هستند.

2. عبرت و آنچه که موجب پند است. {لَّقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آیَاتٌ لِّلسَّائِلِینَ} (یوسف/7) در داستان یوسف و برادرانش عبرت و پند است برای جستجو گران.

3. علامت آسمانی و زمینی که موجب اقرار کافران از بیم هلاک می گردد. {إِن نَّشَأْ نُنَزِّلْ عَلَیْهِم مِّن السَّمَاء آیَةً} (شعراء/4) اگر بخواهیم بر آنها علامتی از آسمان می فرستیم.

ص:12

4. معجزه و خرق عادت. {هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَکمْ آیَةً} (اعراف/73) این ماده شتر آیت برای شما است.

5. هر گونه دلیل برای اثبات خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گر چه خرق عادت هم نباشد. {أَوَلَمْ یَکنْ لَهُمْ آیَةً أَنْ یَعْلَمَهُ عُلَمَاءُ بَنِی إِسْرَائِیلَ} (شعرا/19) آیا برای نبوت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کافی نیست که دانشمندان بنی اسرائیل او را می شناسند.

{وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَکم مِّن تُرَاب}ٍ (روم/20) از نشانه های خداوند، خلقت شما از خاک است.

ص:13

ص:14

حرف الف

أَبّ: گیاه و طعام چهارپا. {وَفَاکهَةً وَأَبًّا} (عبس/31) و میوه و گیاه و علوفه.

اَبابیل: متفرق و پراکنده. مرغانی که برای شکستن و پراکندن اصحاب فیل آمدند {وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْراً أَبَابِیلَ} (فیل/3) پس به سوی آنها فرستادیم پرندگانی متفرق را.

اَباریق: جمع ابریق یعنی تنگ های لوله دار که نوشیدنی ها را از آن درجام می ریزند. {بِأَکوَابٍ وَأَبَارِیقَ وَکأْسٍ مِّن مَّعِینٍ} (واقعه/18) با کوزه ها و تُنگ های لوله دار و جامهای پر از شراب.

ابْتَدَعُو: کار تازه کردند. {وَرَهْبَانِیَّةً ابْتَدَعُوهَا} (حدید/27) رهبانیت یعنی ترک دنیا را اختراع کردند.

اَبْتَر: دنباله بریده و بی نسل. {إِنَّ شَانِئَک هُوَ الْأَبْتَرُ} (کوثر/3) دشمن تو ابتر است.

اِبْتَلی: آزمود. {وَإِذِ ابْتَلَی إِبْرَاهِیمَ

ص:15

رَبُّهُ بِکلِمَاتٍ} (بقره/124) وقتی که خداوند ابراهیم را آزمود. (از بَلْو گرفته شده)

اَبْحُر: جمع بحْر: دریا که به صورت و بحار نیز آمده است. { سَبْعَةُ أَبْحُر؛ (لقمان/27) هفت دریا.  وَإِذْ فَرَقْنَا بِکمُ الْبَحْرَ} (بقره/50) وقتی که برای شما دریا را شکافتیم. {وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ} (تکویر/6) وقتی که دریاها آتش بگیرند.

اَبرَصَ: کسی که بَرَص دارد. برص مرضی است در پوست که رنگی مخالف رنگ بدن در آن پدید می آید و پزشکان از علاج آن عاجزند و شفا دادن آن از معجزات حضرت عیسی است. أَبْرَمُوا: عزم را جزم کردند. {أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً} (زخرف/79) آیا تصمیم جدی به کاری گرفتند؟ (از بَرْم گرفته شده)

أُبْرِیءُ: از ابراء گرفته شده یعنی دو ساختن. {وَأُبْرِیءُ الأکمَهَ والأَبْرَصَ وَأُحْیِ_ی الْمَوْتَی بِإِذْنِ اللّهِ} (آل عمران/49) من کور و پیس را به اذن خدا معالجه می کنم.

اَبَقَ: فرارکرد، گریخت. {إِذْ أَبَقَ إِلَی الْفُلْک الْمَشْحُونِ} (صافات/140) آنگاه که (یونس) به سمت کشتی پر از جمعیت فرار کرد.

ص:16

أَبْکار: دختران و دوشیزگان و مفرد آن بکر است. {فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکاراً} (واقعه/36) ما حوریان بهشتی را باکره قرار داده ایم.

إِبْکارِ: صبح، ساعات اوّل روز. {وَسَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَالْإِبْکارِ} (آل عمران/41) و در شامگاهان و بامدادان تسبیح کن.

اَبْلِعی: امر از بَلْع است: فرو ببر. {وَقِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءک} (هود/44)به زمین گفته شده که آب خود را فرو ببر.

اَتْراب: همسن و سال ها که جمع تِرْب می باشد. {وَکوَاعِبَ اَترابا} (نباء/23) زنان همسن و سال برای بهشتیان وجود دارد.

أَتْرَفْنَا: مرفه ساخت، ناز و نعمت داد. {وَأَتْرَفْنَاهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا} (مؤمنون/33) و به آن ها در زندگی دنیوی ناز و نعمت دادیم.

اِتَّسَقَ: چیزی را با هم جمع و منظم کرد. تمام و کامل شد. {وَالْقَمَرِ إِذَا اتَّسَقَ} (انشقاق/18) سوگند به ماه وقتی که کامل و پیوسته گردد.

أَتَوَکأُ: (به چیزی چون پشتی و عصا) تکیه می دهم. {قَالَ

ص:17

هِیَ عَصَایَ أَتَوَکأُ عَلَیْهَا} (طه/18) این عصای من است که بر آن تکیه می کنم.

اَثارَة: بازمانده، اثر، {أَوْ أَثَارَةٍ مِّنْ عِلْمٍ} (احقاف/4) یا اثری علمی بیاورند.

اِثّاقَلْتُمْ:(1) سنگین شدید. {اثَّاقَلْتُمْ إِلَی الأَرْضِ} (توبه/38) به سمت زمین سنگین شدید.

اَثام: عذاب، کیفر گناه. {وَمَن یَفْعَلْ ذَلِک یَلْقَ أَثَاماً} (فرقان/68) و کسی که چنین کند به کیفر گناه مبتلا خواهد شد (از اثم گرفته شده)

أَثَرْنَ: برانگیختند. {فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً} (عادیات/4) برانگیختند غبار را اسبهای رزمندگان.

اَثْل: درخت شوره گز. از گیاه بزرگتر و از درخت کوچکتر. میوه ای دارد که آن را  عَذْبه می گویند و گرد است و مایل به زردی و در آن چند هسته وجود دارد مانند مازو. {وَبَدَّلْنَاهُم بِجَنَّتَیْهِمْ جَنَّتَیْنِ ذَوَاتَی أُکلٍ خَمْطٍ وَأَثْلٍ وَشَیْءٍ مِّن سِدْرٍ قَلِیلٍ} (سبأ/16) پس از خراب شدن سد مآرب باغهای آنها را تبدیل کردیم

ص:18


1- در اصل تثاقلتم بوده که کنایه از نشستن در خانه و نرفتن به جهاد است.

به باغهایی که محصول آنها تلخ و ترش و بد طعم و شوره گز و اندکی درخت سدر بود.

اُجاج: تلخ و شور {وَهَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ} (فاطر/12) و این آبی شور و شور تلخ است. (از اجّ گرفته شد)

اجْتَبَا: برگزید. { هُوَ اجْتَبَاکمْ} (حج/78) او شما را برگزید.

اُجْتُثَّتْ: فعل مجهول از باب افتعال از جَثَّ گرفته شده: کنده شده. {کشَجَرَةٍ خَبِیثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ} (ابراهیم/27) مانند درختی که از روی زمین کنده شده است.

اجْتَرَحُوا: از جَرْح گرفته شده: کسب کردن، بدست آوردن. {أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئَاتِ} (جاثیه/21) آیا کسانی که مرتکب زشتی ها شدند گمان کردند…

أَجْدَاثِ: گور و مفرد آن جدث است. {فَإِذَا هُم مِّنَ الْأَجْدَاثِ إِلَی رَبِّهِمْ یَنسِلُونَ} (یس/51) از گورها به سوی پروردگارشان می روند. (یعنی مردگان زنده می شوند.)

اَجْدَر: سزاوارتر. {وَأَجْدَرُ أَلَّا یَعْلَمُوا حُدُودَ الله} (توبه/97) و اینان سزاوار ترند که حدود الهی را

ص:19

ندانند.

اِجْرام: ارتکاب گناه. {قُلْ إِنْ افْتَرَیْتُهُ فَعَلَیَّ إِجْرَامِی} (هود/35) بگو: اگر من افترا ببندم و آن را به دروغ بر خدا ببندم، گناه آن به عهدة من است. (از جُرم گرفته شده)

اَجْرَمَ: گناه کرد. {قُلْ لَا تُسْأَلُونَ عَمَّا أَجْرَمْنَا} (سبأ/25) بگو شما به خاطر جرم ما، مؤاخذه نمی شوید.

اَجْلْ: سبب، جهت. {مِنْ أَجْلِ ذَلِک کتَبْنَا عَلَی بَنِی إِسْرَائِیلَ} (مائده/32) به جهت همین برای بنی اسرائیل مقرّر کردیم که…

اَجْلِبْ: بسیج کن، بتاز. {وَأَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِک وَرَجِلِک} (اسراء/64) و بتاز بر آن ها با پیادگان و سوارگانت.

اُجْنُبْنی: دور بدار (فعل امر از جَنْب است) { رَبِّ اجْنُبْنِی وَبَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنَامَ} (ابراهیم/35) و من و فرزندانم را از بت پرستی بر حذر دار.

اَجِنَّة: جمع جنین یعنی بچه در رحم مادر. {وَإِذْ أَنتُمْ أَجِنَّةٌ فِی بُطُونِ أُمَّهَاتِکمْ} (نجم/32) و آنگاه که شما بصورت جنین هایی در رحم مادرتان بودید.

ص:20

اَحادیث: جمع احدوثه خواب، سخن شگفتی که بر سر زبانها بیفتد مانند اعاجیب جمع اعجوبه. {وَیُعَلِّمُک مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ} (یوسف/6) و خداوند می خواهد تو را از تأویل خوابها آگاه کند.

اَحْبار: جمع حِبر به معنای دانشمند یهود و راهب و عابد نصاری است. {اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِّن دُونِ اللّهِ} (توبه/31) دانشمندان و راهبان خود را به جای خدا قرار دادند.

احْتَمَلُوا: به گردن گرفتند. {وَالَّذِینَ یُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ بِغَیْرِ مَا اکتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتَاناً وَإِثْماً مُّبِیناً} (احزاب/58) کسانی که آزار کنند مؤمنان و مؤمنات بی گناه را گناه بر عهده گرفته اند.

اَحْتَنِکنَّ: زمام او را در دست می گیرم. {لأَحْتَنِکنَّ ذُرِّیَّتَهُ إَلاَّ قَلِیلاً} (اسراء/62) شیطان گفت: من بر ذریه آدم مستولی شوم.

أُحْدِثَ: مطرح کنم، پدید آورم {حَتَّی أُحْدِثَ لَک مِنْهُ ذِکرًا} (کهف/70) تا آنگاه که برای تو خود سخن بگویم و مطلبی مطرح کنم.

ص:21

اَحْصا: شمارش کرد. از حصاة به معنای سنگریزه گرفته شده و چون غالباً شمارش اشیاء با سنگریزه بوده، اِحصاء به معنای شمردن آمده است. {مَالِ هَذَا الْکتَابِ لَا یُغَادِرُ صَغِیرَةً وَلَا کبِیرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا} (کهف/49) این نامة عمل ما هیچ کوچک و بزرگی را رها نمی کند مگر آنکه آنها را شمرده و به حساب می آورد.

احْصُرُوهُمْ: شمردن. بازداشتن. بسته شدن زبان. بستن راه گریز دشمن و بستن شکم. {وَخُذُوهُمْ وَاحْصُرُوهُمْ} (توبه/5) آنها را بگیرید و بازداشتشان کنید و آنها را ببندید.

اَحْقاب: مدت دراز و طولانی و مفرد آن حُقبه است. {لَابِثِینَ فِیهَا أَحْقَاباً} (نبأ/23) جهنمیان در دوزخ مدتهای طولانی و دراز درنگ می کنند.

اَحْقاف: جمع حقف یعنی توده ی ریگ و نام یک سوره در قرآن می باشد. احقاف منازل قوم عاد بود که درست جای آن معلوم نیست و حضرت هود علیه السلام پیغمبر آنان بود. {وَاذْکرْ أَخَا عَادٍ إِذْ أَنذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقَافِ} (احقاف/21) و یاد بیاور پیغمبر قوم عاد را که قوم خویش را در احقاف هشدار داد و موعظه کرد.

اَحْلام: جمع حُلُم: رؤیاها. {قَالُوا أَضْغَاثُ

ص:22

أَحْلَامٍ} (یوسف/44) گفتند: این دسته ای از خواب های آشفته است.

اُحْلُلْ: بگشای. {وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی} (طه/27) گره از زبانم بگشای.

اَحْمال: جمع حَمْل، بارها {وَأُوْلَاتُ الْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن یَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ} (طلاق/4) عدّة زنان باردار و صاحبان حمل، زمانی است که بار خود را بگذارند و وضع حمل کنند.

اَحْوی: تیره و سیاه {فَجَعَلَهُ غُثَاءً أَحْوَی} (اعلی/ 5) پس آن را خاشاکی سیاه قرار داد.

أَخْبَتُواْ: فروتنی و خضوع نمودند. {وَأَخْبَتُواْ إِلَی رَبِّهِمْ} (هود/23) و در مقابل خدایشان فروتنی نمودند.

اِخْتِلاق: دروغ ساختن. {إِنْ هَذَا إِلَّا اخْتِلَاقٌ} (ص/7) این جز یک دروغ نیست.

اخْتَلَطَ: آمیخت. {أَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ} (انعام/146) یا چربی که بر گرد استخوان، با آن آمیخته است.

اَخْدان: دوست و رفیق و مفرد آن خدن است. {وَلاَ مُتَّخِذَاتِ أَخْدَانٍ} (نساء/25) و دوست معشوق نگیرند.

اُخْدُوُد: کانال و گودال. {قُتِلَ أَصْحَابُ

ص:23

الْأُخْدُودِ} (بروج/4) لعنت و تباهی باد بر اصحاب اخدود.(1)

اَخْذَة: یک مرتبه گرفتن. {فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رَّابِیَةً} (حاقه/10) پس آنها را به عذابی سخت گرفتار ساخت.

اِخْسَؤُوا: دور شدن و دور کردن. {قَالَ اخْسَؤُوا فِیهَا وَلَا تُکلِّمُونِ} (مؤمنون/108) دور شوید به سوی دوزخ و سخن نگویید.

اِخْفِضْ: بال خود را پهن کن، کنایه از تواضع است. {وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ} (اسراء/24) بال خود را در مقابل پدر و مادرت پهن کن و فرود بیاور.

اَخِلّاء: جمع خلیل: دوستان و رفقا. {الْأَخِلَّاءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ} (زخرف/67) آن روز دوستان با یکدیگر دشمن می شوند.

أَخْلَصْنَا: خالص گردانیدیم. {إِنَّا أَخْلَصْنَاهُم بِخَالِصَةٍ ذِکرَی الدَّارِ} (ص/46) ما آنها را به خلوص یاد آخرت خالص گردانیدیم.

ص:24


1- گروهی از حاکمان یمن که دین یهود داشتند و بزرگ آنان. ذونواس حمیری بود مسیحیان را شکنجه می دادند تا از دین خود برگردند. یکی از شکنجه های آنان این بود که گودالهایی را از آتش پر می کردند و مسیحیان را کنار گودال آورده تا اگر از دین خود تبرّی نجویند آنها را در گودال آتش می افکندند. آنها هم آتش را انتخاب می کردند و از دین خود بر نمی گشتند. آن یهودیان را اصحاب اخدود می گویند.

اِخْلَعْ: بیرون آور{. فَاخْلَعْ نَعْلَیْک} (طه/12) نعلین (کفش) خود را بیرون آور.

اِدّ: بسیار زشت. {لَقَدْ جِئْتُمْ شَیْئاً ادا} (مریم/89) کار بسیار زشتی مرتکب شدید.

اِِدّارَأتُم: دفع کردید. {فَادَّارَأْتُمْ فِیهَا} (بقره/72) پس آن قتل را از خود دفع کردید.

اِدّارَک: تو در تو گردید. {بَلْ ادَّارَک عِلْمُهُمْ} (نمل/66) بلکه علم آن ها به هم آمیخته و تو در تو گردید.

اِدَّارَکواْ: به هم رسیدند. فراهم گردیدند. {حَتَّی إِذَا ادَّارَکواْ فِیهَا جَمِیعاً} (اعراف/38) تا آن هنگام که در دوزخ مخلوط و فراهم گردیدند. {بَلْ ادَّارَک عِلْمُهُمْ فِی الْآخِرَةِ} (نمل/66) بلکه علم آنها در رابطه با آخرت تو در تو و به هم آمیخته است

اِِدْبار: پشت کردن. {وَإِدْبَارَ النُّجُومِ} (طور/49) بعد از نیمه شب که ستارگان پشت می کنند.

اَدْبار: پشت ها. {یُوَلُّوکمُ الأَدُبَارَ} (آل عمران/111) پشت به شما کرده و فرار می کنند.

أَدْعِیَاء: پسر خوانده، مفرد آن دَعِی است. {وَمَا جَعَلَ أَدْعِیَاءکمْ أَبْنَاءکمْ} (احزاب/4) خداوند پسر خوانده های شما را در حکم پسران شما قرار نداده است.

ص:25

اَدْهی: سخت تر. {وَالسَّاعَةُ أَدْهَی وَأَمَرُّ} (قمر/46) قیامت سخت تر و تلخ تر است.

اَذَاعُواْ: منتشر کردند. {أَذَاعُواْ بِهِ} (نساء/83) خبر را منتشر می کردند.

اَذْقان: جمع ذَقَن بمعنای چانه و زنخ. {یَخِرُّونَ لِلأَذْقَانِ سُجَّداً} (اسراء/107) به روی در می آیند و به سجده می افتند (که گویا چانه خود را به زمین گذارده اند)

اَذِلَّه: جمع ذلیل یعنی خاشع. {أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ} (مائده/54) در مقابل مؤمنین خاضع هستند.

اَذَلّین: جمع اَذَلّ: ذلیل ترین ها. {أُوْلَئِک فِی الأَذَلِّینَ} (مجادله/20) آنان در زمرة خوارترین افراد هستند.

اَراذِل: جمع رَذل یعنی پست و بی ارزش. {أَرَاذِلُنَا بَادِی الرَّأْیِ} (هود/27) افراد پست و سطحی نگر ما.

اَرانی: از رَأی گرفته شده یعنی: خود را می بینم. {أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْرًا} (یوسف/36) می بینم خود را که (انگور برای) شراب می فشارم.

اَرَاََیْتَکَ: خبر ده مرا. {أَرَأَیْتَک هَ_ذَا الَّذِی کرَّمْتَ} (اسراء/62) خبر ده مرا که این کسی را که بر

ص:26

من برتری بخشیدی…

اَرْباب: جمع ربّ یعنی خدایان. {أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمْ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ} (یوسف/39) آیا خدایان متفرق بهترند یا خدای یگانه قهار؟

اِرْبَة: حاجت. {غَیْرِ أُوْلِی الْإِرْبَةِ مِنْ}… (نور/31) پیران که حاجت و رغبت به زن ندارند، مرد باشند یا کودک، پوشیدن روی از آنها واجب نیست.

اِرْتَابُوا: تردید پیدا کردند. {أَفِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَمْ ارْتَابُوا} (بقره/50) آیا در قلب هایشان مرض است یا تردید دارند.

اِرْتَقِب: فعل امر از رَقَبَ گرفته شده: یعنی: منتظر باش، مراقب باش. {فَارْتَقِبْ إِنَّهُمْ مُرْتَقِبُونَ} (دخان/59) پس مراقب باش که آن ها نیز مراقب هستند.

أَرْجِه: از ارجاء گرفته شده: تأخیر انداز. امید بده. واپس بدار. {قَالُواْ أَرْجِهْ وَأَخَاهُ} (اعراف/111) گفتند: او و برادرش را باز دار و در کارشان تأخیر کن.

اَرحْام: جمع رَحِم یعنی زهدان. جای پرورش کودک در شکم. {هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکمْ فِی الأَرْحَامِ} (آل عمران/6) خداست که شما را در رحم ها همانطور که می خواهد

ص:27

صورت می بندد.

اَرْدی: از رَدْی گرفته شده: نابود کرد. {ظَنَنتُمْ بِرَبِّکمْ أَرْدَاکمْ} (فصلت/23) بد گمان به خدا شدید، شما را نابود کرد.

أَرْذَلِ: پست تر. (در قرآن فقط به صیغه افعل تفضیل آمده است) {وَمِنکم مَّن یُرَدُّ إِلَی أَرْذَلِ الْعُمُرِ} (نحل/70) و برخی از شما به پست ترین دوران عمر خود بر می گردد.

اَرْسی: استوار ساخت. {وَالْجِبَالَ أَرْسَاهَا} (نازعات/32) و کوهها را ثابت و استوار ساخت.

اِرْصاد: کمین نشستن. {وَإِرْصَاداً لِّمَنْ حَارَبَ اللّهَ وَرَسُولَهُ} (توبه/107) و نشستن در کمین محاربان با خدا و پیامبر.

اِرْعَوْا: فعل امر از رَعْی یعنی چرانیدن گرفته شده است یعنی: بچرانید {کلُوا وَارْعَوْا أَنْعَامَکمْ} (طه/54) خود بخورید و به چهارپایانتان هم بدهید.

اَرْکسَ: واژگون کرد. {وَاللَّهُ اَرْکسَهُمْ بِمَا کسَبُوا} (نساء/90) خداوند به خاطر عملکردشان آنها را وارونه کرد.

اُرْکضْ: بجنبان پای. پای بزن و بدو و بدوان. {ارْکضْ

ص:28

بِرِجْلِک} (ص/42) پای خود را بجنبان و بر زمین بزن.

اِرَم: بنا و کوشک قوم عاد. {إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ} (فجر/7) آیا ندیدی که خداوند چه کرد با قوم عاد که دارای کوشکهایی بودند که ستونهایی داشت.

اَرِنی: فعل امر از ارائه یعنی به من نشان بده. {أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْک} (اعراف/143) خود را به من نشان بده تا تورا ببینم.

اَرُونی: از کلمه رأی گرفته شده: به من نشان بدهید. {أَرُونِی مَاذَا خَلَقُوا} (فاطر/40) به من نشان دهید که چه چیزی خلق کردند؟

اُرْهِقُهُ: هلاک می کنم او را. می کشم او را. {سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً} (مدثر/17) او را در حال بالا رفتن هلاک می کنم.

اَزّ: تحریک کردن، تشویق کردن، جنباندن. {تَؤُزُّهُمْ أَزّاً} (مریم/83) آنها را شدیداً وسوسه و تحریک می کند.

اَزاغ: منحرف گردانید. {فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ} (صف/5) وقتی که از حق رو گردانیدند، خداوند هم قلب آنها را منحرف کرد.

اُزْدُجِرَ: رانده شد. شکنجه داده شد. آزرده شد. منع شد.

ص:29

{وَقَالُوا مَجْنُونٌ وَازْدُجِرَ} (قمر/9) گفتند: او دیوانه ای زجر کشیده است.

اَزْر: پشت، نیرو. {اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی} (طه/31) پشت و نیرویم را با برادرم تقویت کن.

أَزَلَّ: لغزانیده است و مجازاً به معنای به خطا وادار کرد. استزلال و ازلال یعنی: لغزاندن و به خطا وادار کردن. {فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطَانُ} (بقره/36) شیطان آن دو را لغزاند.

اَزْلام: جمع زَلَم یعنی تیرها. {وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ} (مائده/4) حرام شد که ذبیحه را با تیرها قسمت کنید.

أَزْلَفْنَا: نزدیک گردانیدم. {وَأَزْلَفْنَا ثَمَّ الْآخَرِینَ} (شعراء/64) و دیگران را نزدیک گردانیدیم.

اَزْواج: جمع زَوج یعنی صنف ها. {وَکنتُمْ أَزْوَاجاً ثَلَاثَةً} (واقعه/7) و شما صنفهای سه گانه هستید. {وَآخَرُ مِن شَکلِهِ أَزْوَاجٌ} (ص/58) و این نوع عذابهای گوناگون دیگر.

اِزَّیَّنَت: از زَیْن گرفته شده: زینت گرفت. {حَتَّی إِذَا أَخَذَتْ الْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ} (یونس/24) تا آن گاه که زمین زیبایی خود را گرفت و زینت پیدا

ص:30

کرد.

اَساءَ: از سَوْء گرفته شده: بدی کرد. {وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَیْهَا} (فصلت/46) و کسی که بدی کند به خودش بدی کرده است.

اُساری: جمع اسیر، اسیران. {وَإِن یَأتُوکمْ أُسَارَی} (بقره/85) و اگر اسیرانی به سوی شما بیایند.

اَساطیر: جمع اُسطوره: افسانه. {إِنْ هَذَا إِلَّا أَسَاطِیرُ الْأَوَّلِینَ} (انعام/25) این نیست مگر اسطوره های پیشین.

اَسَاوِرَ: جمع سِوار یعنی دستبند. {یُحَلَّوْنَ فِیهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ} (کهف/31) در بهشت دستبندهایی از طلا و نقره بدست می کنند.

اَسُباط: جمع سِبط یعنی دوازده قبیله بنی اسرائیل از فرزندان یعقوب علیه السلام که پیغمبران بنی اسرائیل، از هر یک از اسباط بودند. {وَمَا أُنزِلَ إِلَی إِبْرَاهِیمَ ... وَالأسْبَاطِ} (بقره/136) آنچه بر ابراهیم و… اسباط نازل شد.

أَسْبَغَ: فراوان داد. {وَأَسْبَغَ عَلَیْکمْ نِعَمَهُ} (لقمان/20) نعمتهای خود را فراوان به شما داد.

اِسْتِبْدال: مشتق از بدل است. {وَإِنْ أَرَدتُّمُ

ص:31

اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَّکانَ زَوْجٍ} (نساء/20) و اگر اراده کردید که همسری بجای همسر بگیرید….

اِسْتَبْرَق: در فارسی ستبرو یا استبر گفته می شود که به معنای جامه ضخیم از ابریشم و امثال آن است و خداوند آن را از جامه های بهشتیان شمرده است. {عَالِیَهُمْ ثِیَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ} (دهر/21) بر فرازشان لباس سندس سبز و استبرق است.

اِسْتَحَبَّ: از حُبّ گرفته شده: برگزید، ترجیح داد. {إِنْ اسْتَحَبُّوا الْکفْرَ عَلَی الْإِیمَانِ} (توبه/23) اگر کفر را برایمان ترجیح دادند…

اِسْتَحْوَذَ: مسلط شد. چیره گردید. {اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطَانُ} (مجادله/19) شیطان بر آنها چیره گردید.

اِسْتِحْیاء: شرمگین بودن. زنده گذاشتن. {فَجَاءتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِی عَلَی اسْتِحْیَاء} (قصص/25) دختر شعیب با شرم و حیاء راه می رفت. {إِنَّ اللَّهَ لاَ یَسْتَحْیِی أَن یَضْرِبَ مَثَلاً مَّا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا} (بقره/26) خداوند شرم ندارد از اینکه به پشه یا کمتر از آن مثال بزند. {وَیَسْتَحْیُونَ نِسَاءَکمْ} (اعراف/141) و زنان شما را زنده نگه می داشتند.

أَسْتَخْلِصْهُ: از خَلَصَ گرفته شده: مقرّب و خالص گردانم.

ص:32

{أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی} (یوسف/54) او را برای خودم خالص و مقرب گردانم.

اِسْتَخْلَفَ: جانشین کرد. {کمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ} (نور/55) چنانکه پیشینیان شما را جانشین افراد قبل قرار داد.

اِسْتَرَقَ: از سَرَقَ گرفته شده: گوش داد دزدکی. {إِلَّا مَنْ اسْتَرَقَ السَّمْعَ} (حجر/18) مگر آن کس که دزدیده گوش دهد.

اِِسْتَزََّلَ: افزایند{إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیْطَانُ بِبَعْضِ مَا کسَبُواْ} (آل عمران/155) شیطان بواسطه برخی از کارهای آنها، ایشان را لغزاند.

اِسْتَزَلَّ: طلب لغزش.. {إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیْطَانُ بِبَعْضِ مَا کسَبُواْ} (آل عمران/155) شیطان بواسطه برخی از کارهای آنها، ایشان را لغزاند.

اِسْتَسْقی: از سقْی گرفته شده: طلب آب کرد. {وَإِذْ اسْتَسْقَی مُوسَی لِقَوْمِهِ} (بقره/60) و آن گاه که موسی برای قوم خویش طلب آب کرد.

اِِِسْتَطْعَما: از طَعْم گرفته شده، خواستند طعام. {اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا} (کهف/77) از اهالی آن قریه طلب غذا و طعام کردند.

ص:33

اِسْتَعِذْ: پناه بخواه. پناه ببر. {فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ} (نحل/97) پس پناه ببر به خدای از شیطان رانده شده.

اِسْتَعْصَمَ: خویشتنداری کرد. {فَاسَتَعْصَمَ} (یوسف/32) یوسف علیه السلام خویشتنداری از گناه کرد.

اِِسْتَعْلی: برتری جست و سرآمد گشت. {وَقَدْ أَفْلَحَ الْیَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَی} (طه/64) رستگار شد آنکس که غلبه کرد و برتری جست.

اِسْتَعْلَی: برتری جست و سرآمد گشت. {وَقَدْ أَفْلَحَ الْیَوْمَ مَنِ اِسْتَعْلَی} (طه/64) رستگار شد آنکس که غلبه کرد و برتری جست.

اِسْتَعْمَر: خواهان آبادی شد. {وَاسْتَعْمَرَکمْ فِیهَا} (هود/61) خداوند شما را به آبادی زمین واداشت.

اِسْتَغْشَوْا: به خود پوشیدند و پنهان شدند. {وَاسْتَغْشَوْا ثِیَابَهُمْ} (نوح/7) جامه هایشان را به خود پوشانیدند.

اِسْتَغْلَظَ: ستبر شد. قوی و محکم شد. {فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَی عَلَی سُوقِهِ} (فتح/29) قوی و ستبر شد و روی پای خود ایستاد.

اِِسْتَفْزِزْ: با تردستی و سرعت بلغزان. {وَاسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ} (اسراء/64) هرکس را که می توانی بلغزان و با

ص:34

وسوسه خود به بیراهه بکشان.

اِسْتکَانُوا: از کلمه استکانت گرفته شده یعنی فروتنی، تضرع و زاری. البته از کلمۀ کَون هم ممکن است گرفته شده باشد. و برخی هم از کلمه کینة یعنی بدحالی دانسته اند. {وَمَا ضَعُفُواْ وَمَا اسْتَکانُواْ} (آل عمران/146) ضعیف و فروتن(1) در مقابل دشمن نشدند.

اِسْتَکثَرْتُم: طلب افزونی کردید. {یَا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَکثَرْتُم مِّنَ الإِنسِ} (انعام/128)ای گروه جنّ، شما افرادی بسیار از انسانها را گمراه کردید.

اِسْتَمْسَکَ: از باب استفعال است یعنی دست زد. چنگ زد و درآویخت. {فَقَدِ اسْتَمْسَک بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَیَ} (بقره/256) پس تمسک نموده به ریسمانی محکم.

اِسْتَوْقَدَ: از باب استفعال: آتش را با رنج و کوشش برافروخت. {کمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ نَاراً}

ص:35


1- برخی فرموده اند: استکانت باب استفعال از کان است و گاهی برخی از افعال وقتی که به بابهای دیگر می روند معنای ضدّ را می دهند. مثلا فَقَدَ یعنی گم کرد و تَفَقَّدَ یعنی پیدا کرد. یا فلس پول دار شد و اَفْلَسَ بی پول گردید. پس کان یعنی وجود داشت و استکان یعنی نابود گردید. و ما استکانوا یعنی نابود نشدند. (غیاثی کرمانی)

(بقره/17) مثل کسی که آتشی را با زحمت برافروزد.

اِسْتَوی: اگر با عَلی همراه بیاید به معنای احاطه و استیلا است و اگر با الی بیاید تدبیر است. {ثُمَّ اسْتَوَی إِلَی السَّمَاءِ} (بقره/29) پس به تدبیر آسمان ها پرداخت.

اِسْتَهْوَتْهُ: به بیراهه کشاندن. {اسْتَهْوَتْهُ الشَّیَاطِینُ} (انعام/71) شیطان ها او را به بیراهه کشاندند.

اِسْتَیْأَسُواْ: ناامید شدند. {فَلَمَّا اسْتَیْأَسُواْ مِنْهُ} (یوسف/80) وقتی که از یوسف ناامید شدند.

اِسْتَیْسَرَ: آسان شدن. (ممکن بود. {فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ} (بقره/196) پس هر اندازه که ممکن است قربانی ببرید.

اَسَرَّ: پنهان داشت، آهسته گفت. {سَوَاءٌ مِنْکمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَمَنْ جَهَرَ بِهِ} (رعد/10) فرقی نمی کند که گفته پنهان کند یا آشکار سازد.

اَسْر: مفصل، بند. {وَشَدَدْنَا أَسْرَهُمْ} (الانسان/28) پیوند مفاصل آنها را محکم کردیم.

اِسْرارْ: سرّی و مخفیانه. {وَأَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْرَارًا} (نوح/9) و من کاملاً مخفیانه و سرّی آن ها را دعوت کردم.

ص:36

أُسَرِّحُ: رها می سازم. {وَأُسَرِّحْکنَّ سَرَاحًا جَمِیلًا} (احزاب/28) و شما را به زیبایی رها سازم.

اَسَِف: غم زده، اندوهناک. {غَضْبَانَ أَسِفاً} (طه/86) خشمگین و غمزده.

اَسْفار: جمع سِفْر: کتابها. {یَحْمِلُ أَسْفَارًا} (جمعه/5) کتابهایی را حمل می کند.

اَسْفَرَ: آشکار شد، پرده برداشت. {وَالصُّبْحِ إِذَا أَسْفَرَ} (مدثر/24) سوگند به صبح وقتی که آشکار شود و رخ نماید.

اَسْفَل: پایین ترین. {إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْک الْأَسْفَلِ مِنْ النَّارِ} (نساء/145) منافقان در پایین ترین قسمت دوزخ هستند.

اَسَفی: افسوس، دریغ. {یَا أَسَفَی عَلَی یُوسُفَ} (یوسف/84)ای افسوس و دریغ بر یوسف.

اَسْقَیْنا: از سقْی گرفته شده: سراب می کنیم. {وَأَسْقَیْنَاکمْ مَاءً فُرَاتًا} (مرسلات/27) و شما را از آبی خوشگوار سیراب می کنیم..

اَسَلْنا: از سَیْل گرفته شده: مانند رود جاری ساختیم. {وَأَسَلْنَا لَهُ عَیْنَ الْقِطْرِ} (سبأ/12) و چشمة

ص:37

مس گداخته را برای او جاری ساختیم.

اَسْواق: جمع سوق: بازارها. {یَأْکلُ الطَّعَامَ وَیَمْشِی فِی الْأَسْوَاقِ} (فرقان/7) این چه پیغمبری است که غذا می خورد و در بازارها راه می رود.

اَشتات: جمع شَتّی(1) یعنی متفرق و پراکنده. {یَوْمَئِذٍ یَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتاً لِّیُرَوْا أَعْمَالَهُمْ} (زلزال/6) روزی که مردمان پراکنده از قبرها خارج می شوند تا اعمالشان را ببینند.

اِشْتَهَتْ: از شَهْوَة گرفته شده: میل کرد، هوس کرد. {وَهُمْ فِی مَا اشْتَهَتْ أَنفُسُهُمْ خَالِدُونَ} (انیباء/102) و آنان در آن چه که میل کنند جاوادنه اند.

اَشِحَّة: جمع شُح به معنای کینه توزی. {أَشِحَّةً عَلَیْکمْ} (احزاب/19) نسبت به شما کینه توز هستند.

اَشُدّ: استحکام و قدرت کامل. {ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّکمْ} (مؤمن/67) سپس به قدرت کامل می رسید.

اَشِدّاء: جمع شدید: سرسخت ها، سختگیران. {أَشِدَّاءُ عَلَی الْکفَّارِ} (فتح/29) سختگیران نسبت به کفّار هستند.

ص:38


1- شتّی مؤنث است.

اَشِرْ: مغرور و خودخواه. {بَلْ هُوَ کذَّابٌ أَشِرٌ} (قمر/25) بلکه او بسیار دروغگو و خودخواه است.

اَشْراطْ: جمع شَرْط: علامت ها، نشانه ها. {فَقَدْ جَاءَ أَشْرَاطُهَا} (محمد/18) پس به تحقیق که علامت های قیامت آمد.

اِشْراق: از شَرْق گرفته شده: بامدادان. {یُسَبِّحْنَ بِالْعَشِیِّ وَالْإِشْرَاقِ} (ص/18) در شامگاه و بامداد تسبیح می گویند.

أَشْعَار: پشم و مفرد آن شعْر است. {وَمِنْ أَصْوَافِهَا وَأَوْبَارِهَا وَأَشْعَارِهَا ...} (نحل/80) و از پشم و کورک و موی گوسفندان و شتران اثاثیه منزل و متاع می سازید.

أَشْفَقْنَ: ترسیدند. {فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا} (احزاب/72) پس کوهها و آسمان و زمین بار امانت را حمل نکردند و ترسیدند که آن را بپذیرند.

اَشُقُّ: سخت می گیرم. {وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْک} (قصص/27) و من نمی خواهم که بر تو سخت بگیرم..

اِشْمَأَزَّتْ: از شَمْأَزَ یعنی پریشان و متنفر شد، گرفته شده است. {اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ

ص:39

بِالْآخِرَةِ} (زمر/45) دل های کسانی که به آخرت ایمان ندارند متنفر و پریشان می شود.

اَشْیاع: جمع شیعة: گروه ها، دسته ها. {وَلَقَدْ أَهْلَکنَا أَشْیَاعَکمْ} (قمر/5) و ما به تحقیق که گروه ها و دسته هایتان را از بین بردیم.

اَصاب: رسید و برخورد. {مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِکمْ إِلَّا فِی کتَابٍ} (حدید/22) هیچ مصیبت در زمین یا در خود شما به شما نمی رسد مگر آن که در کتابی است.

اَصابِع: جمع اِصْبَع، انگشتان. {یَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِی آذَانِهِمْ} (بقره/19) انگشتان خود را در گوش های خود می کنند.

اَصْبُ: از صَبُوَ گرفته شده: میل پیدا می کنم. {أَصْبُ إِلَیْهِنَّ} (یوسف/33) به سوی آن ها میل پیدا می کنم.

اِصْباح: صبح، سپیده دم. {فَالِقُ الْإِصْبَاحِ} (انعام/96) خداوند شکافندة صبح است.

اَصْبَحَ: شد، گردید، صبح کرد. {فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنْ الْخَاسِرِینَ} (مائده/30) پس او را کشت و از پشیمانان گردید.

ص:40

اِصْدَعْ: از صَدْع گرفته شده: آشکارا اعلام کن. {فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ} (حجر/94) پس مأموریت خود را آشکارا اعلام کن.

اَصَدَّقَُ: در اصل اَتَصَدَّقُ بوده: صدقه بدهم. {فَأَصَّدَّقَ وَأَکنْ مِنْ الصَّالِحِینَ} (منافقین/10) پس صدقه بدهم و از صالحان باشم.

اِصْر: در اصل بمعنای قید و بند و به مناسبت، در تکالیف سخت و تعهد دشوار نیز استعمال می شود که هر یک به منزله قید است، {وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا إِصْرًا} (بقره/286) بر ما تکلیف سخت مکن چنانکه بر کسانی پیش از ما کردی.

اِصْطَادُوا: شکار کردند، گرفتند حیوان غیر اهلی را که آسان بدست نمی آید. {وَإِذَا حَلَلْتُمْ فَاصْطَادُواْ} (مائده/6) وقتی که مُحِلّ شدید صید کنید (که جایز است نه واجب.)

اِصْطَبِرْ: امر از کلمه صَبْر است، یعنی: صبر پیشه کن. {فَاعْبُدْهُ وَاصْطَبِرْ} (مریم/65) پس او را پرستش کن و صبوری بنمای.

اِِصْطَنَعْتُ: ساختم و تربیت کردم و پروردم. {وَاصْطَنَعْتُک لِنَفْسِی} (طه/41) تو را برای خود پروردم.

اَصْفاد: غل و بند و جمع آن اَصفاد است. {وَتَرَی

ص:41

الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ مُّقَرَّنِینَ فِی الأَصْفَادِ} (ابراهیم/49) گناهکاران را در آن روز می بینی که در بندها به هم بسته اند.

اِِصْفَحُواْ: نادیده بگیرید و کرده را ناکرده بیانگارد. {فَاعْفُواْ وَاصْفَحُواْ حَتَّی یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ} (بقره/109) پس عفو کنید و درگذرید تا خدا فرمانش را بیاورد.

اَصْفی: از صَفْو گرفته شده: مخصوص کرد، اختصاص داد. {أَفَأَصْفَاکمْ رَبُّکمْ بِالْبَنِینَ} (اسراء/40) آیا خدای شما، شما را به پسران اختصاص داد.

اَصْلاب: پشت و مفرد آن صُلْب است. {یَخْرُجُ مِن بَیْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَائِبِ} (طارق/7) انسان از بین صلب و ترائب خارج شده است. (پشت و استخوان سینه) {وَحَلاَئِلُ أَبْنَائِکمُ الَّذِینَ مِنْ أَصْلاَبِکمْ} (نساء/23) زنان پسران شما که از پشت شمایند.

اُصْلی: از صَلْی گرفته شده: او را به آتش جهنم وارد می کنم. {سَأُصْلِیهِ سَقَرَ} (مدثر/26) به زودی او را در آتش جهنم وارد می کنم.

اَصَمّ: کری. اَصَمّ: کر. و جمع آن صُمّ است. {کالأَعْمَی وَالأَصَمِّ} (هود/24) مانند نابینا و ناشنوا. {وَلَا تُسْمِعُ

ص:42

الصُّمَّ الدُّعَاء} (نمل/80) و تو نمی توانی به کران چیزی بشنوانی.

اَصَمّ: کر {کالْأَعْمَی وَالْأَصَمِّ} (هود/24) مانند نابینا و ناشنوا. {وَلَا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَاء} (نمل/80) و تو نمی توانی به کران چیزی بشنوانی.

أَصْوَاتِ: بانگ ها. آوازها و مفرد آن صوت است. {إِنَّ أَنکرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ} (لقمان/19) زشت ترین صداها صدای الاغ است. (یعنی اگر بزرگی به درشتی صداست، خر از همه بزرگوارتر می باشد.)

أَصْوَافِ: پشم ها و مفرد آن صوف است. {وَمِنْ أَصْوَافِهَا وَأَوْبَارِهَا وَأَشْعَارِهَا ...} (نحل/80) و از پشم و کورک و موی گوسفندان و شتران اثاثیه منزل و متاع می سازید.

اَصیل: بر وزن شریف و جمع آن آصال است. یعنی از زوال خورشید تا غروب آن. عشی نیز به معنای اصیل یا به معنای از زوال تا صبح فرداست. عشاء با عشی فرق دارد، چون بعد از ظهر عشی است، ولی عشا نیست و لذا نماز مغرب و عشا را عشائین گویند و نماز ظهر و عصر را صلاتاالعشی یعنی دو نماز بعد از ظهر. {یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ}

ص:43

(نور/36) در آن خانه ها برای صبحگاهان و شامگاهان تسبیح می کنند {وَسَبِّحُوهُ بُکرَةً وَأَصِیلاً} (احزاب/42) و او را صبح و شام تسبیح کنید.

اَضْطَرُّهُ: مجبور می کنم. بیچاره می کنم. {ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلَی عَذَابِ النَّارِ} (بقره/126) هر کس که کافر شود او را بهره مند می سازیم، ولی اندکی بعد او را به اجبار به سوی عذاب می بریم.

اَضْعاف: جمع ضِعف: چند برابر. {فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا کثِیرَةً} (بقره/245) پس آن را چند برابر بیشتر می کند.

اضْمُمْ: بچسپان. {وَاضْمُمْ یَدَک إِلَی جَنَاحِک تَخْرُجْ بَیْضَاءَ} (حج/22) و دستت را به گریبانت بچسبان تا مثل خورشید درخشان بیاوری.

اِطْرَحُوا: از طَرْح گرفته شده: بیفکنید. {أَوْ اطْرَحُوهُ أَرْضًا یَخْلُ لَکمْ وَجْهُ أَبِیکمْ} (یوسف/9) یا او را به سرزمینی بیفکنید تا تمامی وجود پدر معطوف شما شود.

اَطْغَیْتُهُ: از طَغو و طَغَیَ گرفته شده: به نافرمانی وادار کردم، به طغیان کشاندم او را. {رَبَّنَا مَا أَطْغَیْتُهُ}

ص:44

(ق/27) خداوندا، من او را به طغیان و نافرمانی وادار نکردم.

اِطْمَأَنُّواْ: آرام گرفتند. دلبسته شدند. {وَرَضُواْ بِالْحَیاةِ الدُّنْیَا وَاطْمَأَنُّواْ بِهَا} (یونس/7) و رضایت به دنیا دادند و به آن دلبسته شدند.

اَطْوار: جمع طَوْر: گوناگون، مراحل، حالات. {وَقَدْ خَلَقَکمْ أَطْوَارً} (نوح/14) خداوند شما را گوناگون آفرید.

اطَّهَّرُواْ: پاک شوید. با غسل یا وضو. {فَاطَّهَّرُواْ} (مائده/6) پس پاک شوید و غسل کنید.

 اَعْتَدْنا: آماده کردیم. {أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابًا أَلِیمًا} (نساء/18) آماده کردیم برای آنها عذابی دردناک.

اِعْتَری: عارض شد. اصابت کرد. رساند. {إِن نَّقُولُ إِلاَّ اعْتَرَاک بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوَءٍ} (هود/54) جز این نمی توانیم بگوییم که برخی از خدایان ما به تو آسیب و گزندی رسانده اند.

اِعْتَزِلُواْ: دوری جویید. {فَاعْتَزِلُواْ النِّسَاء فِی الْمَحِیضِ} (بقره/222) در زمان حیض از زنان کناره جویید.

اِعْتَصِمُواْ: چنگ زنید. {وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ} (آل عمران/13) همه با هم به ریسمان الهی چنگ بزنید.

اِعْتِلُوا: به زور بکشید او را. {فَاعْتِلُوهُ إِلَی

ص:45

سَوَاء الْجَحِیمِ} (دخان/47) او را به میانه دوزخ بکشید.

اِعْتَمَر: ملاقات و زیارت کرد. از عمارت و آبادانی گرفته شده، چرا که ملاقات و دیدار موجب آبادی دل است. {فَمَنْ حَجَّ الْبَیْتَ أَوِ اعْتَمَرَ} (بقره/158) کسی که حج یا عمره بجای آورد.

اَعْثَرْنَا: اطلاع دادیم. {وَکذَلِک أَعْثَرْنَا عَلَیْهِمْ} (کهف/21) و این چنین ما مردم را بر آنها مطلع ساختیم.

اَعْجاز: جمع عَجُز یعنی بیخ درخت. {أَعْجَازُ نَخْلٍ مُّنقَعِرٍ} (قمر/20) مردمان را ریشه کن می کند همانند ریشه درختان خرمایی که از بیخ کنده شده اند.

اَعْجَلَ: وادار به شتاب کرد. {وَمَا أَعْجَلَک عَنْ قَوْمِک یَا مُوسَی} (طه/83) و چه چیز ای موسی تو را وادار به شتاب کرد که از قوم خود جلو بیفتی؟

اَعْجَمی: غیر عرب. {وَلَوْ نَزَّلْنَاهُ عَلَی بَعْضِ الْأَعْجَمِینَ} (شعراء/198) اگر این قرآن را بر برخی از غیر عربها نازل می کردیم…

اَعَدَّ: از عَدّ گرفته شده: آماده کرد. {وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا} (نساء/93) و خداوند برای او عذابی

ص:46

بزرگ آماده کرد.

اَعِدُّواْ: آماده کنید. {وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم} (انفال/60) برای آنچه که می توانید آماده کنید.

اَعْراف: جمع عُرْف: جاهای بلند، مراد مکان مرتفعی در قیامت است که بر بهشتیان و دوزخیان مشرف است و اولیاء الهی در آن قرار می گیرند. {وَعَلَی الْأَعْرَافِ رِجَالٌ} (اعراف/46) و بر اعراف مردانی هستند….

اَعْرَج: لنگ. {وَلَا عَلَی الْأَعْرَجِ حَرَجٌ} (نور/61) و بر لنگ حرجی نیست.

اِعْصار: بادی که از زمین غبار برمی انگیزد. {فَأَصَابَهَا إِعْصَارٌ فِیهِ نَارٌ} (بقره/266) پس گردبادی که آتشی در خود دارد.

اَعْقَبَ: از پی درآورد. {فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقاً فِی قُلُوبِهِمْ} (توبه/77) پس نفاقی از پی درآورد در قلبهایشان.

اَعْلام: جمع عَلَم یعنی کوهها. {وَمِنْ آیَاتِهِ الْجَوَارِ فِی الْبَحْرِ کالْأَعْلَامِ} (شوری/32) و از نشانه های خدا کشتی هایی در دریاها هستند چون کوهها.

اَعلَوْنَ: جمع اَعْلی. برترها و بالاترها. {أَنْتُمْ الْأَعْلَوْنَ} (آل عمران/39) شما برتر از همه هستید.

ص:47

أَعْمَی: کور گردانید. {وَأَعْمَی أَبْصَارَهُمْ} (محمد/23) چشمهایشان را کور گردانید.

اَعناق: جمع عُنُق یعنی گردن. {وَجَعَلْنَا الْأَغْلَالَ فِی أَعْنَاقِ الَّذِینَ کفَرُوا} سبأ/33) و انداختیم غلها را در گردن کافران.

اِغْتَرَفَ: یک مشت آب برداشت و خورد. {إِلاَّ مَنِ اغْتَرَفَ} (بقره/249) مگر کسی که یک مشت آب بردارد.

أَغْرَیْنَا: از غراء است که در اصل یعنی چیزی که به او چسبیده می شود. تحریص کردن و برانگیختن و تسلط بخشیدن دسته ای بر دسته ای. دو دسته را به جان یکدیگر انداختن. {فَأَغْرَیْنَا بَیْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاء} (مائده/14) پس آنان را با عداوت و دشمنی به جان هم انداختیم.

أَغْشَیْنَا: به پرده پوشانیدیم. {فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ} (یس/9) پس بر چشم آنها پرده افکندیم.

اَغْطَشَ: تاریک گردانید. {وَأَغْطَشَ لَیْلَهَا} (نازعات/29) و شب را تاریک قرار داد.

اَغْلال: جمع غُلّ: کند و بندی است که بدست و پای اشخاص می بندند و جمع آن اغلال است. {وَأُوْلَئِک

ص:48

الأَغْلاَلُ فِی أَعْنَاقِهِمْ} (رعد/5) و آنان غل ها به گردنشان افکنده شده است.

أُفٍّ: کلمه ای است که در هنگام ملامت گفته می شود و در اصطلاح عربی اسم فعل است. {فَلاَ تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ} (اسراء/23) به پدر و مادر اف مگویید.

اَفْئِدَةَ: دل که مفرد آن فؤاد است و در اصل بمعنای گرما و شدت و حرارت است. وَجَعَلَ لَکمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ} (نحل/78) و برای شما گوش ها و چشم ها و دلها قرار داد.

أَفَاء: در اصل به معنای برگشت و بازگشت است سپس به 2 معنی آمده است: 1_ سایه. چون با حرکت آفتاب از جایی به جایی حرکت می کند. 2_ غنیمت و مالی که از مشرکان بدست می آید. {مِمَّا أَفَاء اللَّهُ عَلَیْک} (احزاب/50) از آنچه که خداوند به تو بازگرداند از غنائم مشرکان.

اَفاقَ: از فَوْق گرفته شده: به هوش آمد، سلامتی را بازیافت. {فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ ...} (اعراف/143) پس وقتی که به هوش آمد گفت: …

اَفّاک: کسی است که بسیار حقایق را وارونه می کند. {َنَزَّلُ عَلَی کلِّ أَفَّاک أَثِیمٍ} (شعراء/222) شیاطین فرود

ص:49

می آیند بر هر دروغ زن بزهکار.

اَفْرِغْ: لبریز کن. {رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا} (بقره/250) خدایا ما را لبریز از صبر گردان.

اِفْسَحُوا: گشاده و فراخ کرد جا برای کسی. {إِذَا قِیلَ لَکمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا} (مجادله/11) وقتی که به شما بگویند: در مجالس به همدیگر جای بدهید، قبول کنید تا خداوند جای شما را (در برزخ و آخرت) وسیع گرداند.

اَفْصَحُ: فصیح تر. در اصل به معنای خالص بودن شیر از هر آلودگی است و سپس در عربی به خالص بودن کلام گفته می شود که غلط در آن نبوده و شیوا باشد. {هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی لِسَاناً} (قصص/34) برادرم هارون از من فصیح تر است.

أَفَضْتُم: برگشتید {فَإِذَا أَفَضْتُم مِّنْ عَرَفَاتٍ} (بقره/198) پس وقتی که از عرفات برگشتید. و گاهی به معنای دخول در عمل و سرگرمی و غور در آن و غوطه ور شدن است{.إِذْ تُفِیضُونَ فِیهِ} (یونس/61) وقتی که وارد و مشغول آن کار می شدید.

اَفْضی: دو چیز به هم پیوست. {وَقَدْ أَفْضَی بَعْضُکمْ إِلَی بَعْضٍ} (نساء/21) در حالی که عضوی از اعضای شما به یکدیگر رسیده (کنایه از همبستر شدن است).

ص:50

اِفْک: برگشته و واژگون و لذا دروغ را افک می گویند، چون وارونه نمودن حقیقت است. و بت را نیز چون خدای دروغین است افک می گویند. و شهرهای قوم لوط را مؤتفکات خواندند، چرا که واژگون شدند. {فَسَیَقُولُونَ هَذَا إِفْک قَدِیمٌ} (احقاف/11) می گویند قرآن دروغی است دیرینه. { یُؤْفَک عَنْهُ مَنْ أُفِک} (ذاریات/9) برگردانیده می شود از قرآن و فهم آن کسی که بر گردانده شده است. {إِنَّ الَّذِینَ جَاؤُوا بِالْإِفْک} (نور/11) کسانی که تهمت زدند… (مربوط به جریان تهمت به عایشه است.) 

اَفْنان: شاخه ها. رنگها. انواع شاخه های سبز و شاداب. {ذَوَاتَا أَفْنَانٍ} (رحمن/48) آن دو باغ دارای درختهای شاداب و سرسبز هستند.

اَفْواج: جمع فوج: دسته ها. {یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجاً} (نصر/2) مردم گروه گروه وارد دین خدا می شوند.

اَفْواه: جمع فوه: دهانها. {یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَّا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ} (آل عمران/167) سخنانی به زبان می گویند که اعتقاد قلبی ایشان برخلاف آن است.

اُفَوِّضُ: واگذار نمودم. {وَأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّهِ}

ص:51

(غافر/44) کار خودم را به خدا وا می گذارم.

اَفِیضُواْ: از افاضه گرفته شده، یعنی سرریزی آب از بالا به پایین. عطا و بخشش. {أَفِیضُواْ عَلَیْنَا مِنَ الْمَاء} (اعراف/50) به ما نیز از آب عطا کنید. و گاهی به معنای کوچ کردن و حرکت کردن است.

اِقامْ: برپایی. {وَإِقَامِ الصَّلَاةِ} (انبیاء/73) و برپایی نماز.

اَقاویل: جمع اقوال است و اقوال جمع قول. یعنی جمع الجمع است. به معنای گفته ها{وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِیلِ} (الحاقة/44) اگر برخی از گفته ها را به ما نسبت دهد…

اَقْبَرَهُ: برای او گور ساخت. او را به خاک سپرد. {ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ} (عبس/21) سپس او را میراند و به خاک سپرد.

أَقْبَلَ: روی آورد: {وَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَی بَعْضٍ} (صافات/27) برخی روی به برخی دیگر آوردند و ملازم شدند.

اُقّتَِت: میقات و وعده گاه اعلام کرده شده. {وَإِذَا الرُّسُلُ أُقِّتَتْ} (مرسلات/11) وقتی که رسولان وقتشان

ص:52

برای گواهی اعمال امتهایشان معین گردد. (در اصل وقتت بوده که واو تبدیل به همزه شده است)

اِقْتَدِهْ: پیروی کن. {فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ} (انعام/90) پس به هدایت آنان اقتدا کن.

اِقْذِفِیهِ: از قذف گرفته شده یعنی پرتاب چیزی از فاصله دور. انداختن هر چیزی و استعاره است از برای ناسزا گفتن و عیب گرفتن. {فَاقْذِفِیهِ فِی الْیَمِّ} (طه/39) بچّه خود را به دریا بیفکن.

اَقْطار: جمع قُطر یعنی جوانب و کرانه ها. {وَلَوْ دُخِلَتْ عَلَیْهِم مِّنْ أَقْطَارِهَا} (احزاب/14) اگر لشکر کفار به اطراف مدینه درآیند.

اَقْلاَمَ: جمع قلم، خامه. آنچه که بدان می نویسند. {ن وَالْقَلَمِ} (قلم/1) قسم به قلم که ابزار کتابت است. و گاهی کنایه از تیرهایی است که با آنها قرعه می کشند. {إِذْ یُلْقُون أَقْلاَمَهُمْ} (آل عمران/44) زمانی که برای نگهبانی و کفالت مریم قرعه می کشیدند.

اََقَلَّتْ: برداشت. حمل کرد. سبک شمرد. {حَتَّی إِذَا أَقَلَّتْ سَحَاباً ثِقَالاً} (اعراف/57) تا آنگاه که بادها ابرها را گرچه سنگین هستند حمل می کنند.

اََقْلِعِی: بایست. توقف کن. {وَیَا سَمَاء أَقْلِعِی}

ص:53

(هود/44)ای آسمان باز ایست و باران را قطع کن.

اَقْنَی: از اقناء گرفته شده. {وَأَنَّهُ هُوَ أَغْنَی وَأَقْنَی} (نجم/48) برای این آیه چند معنی شده است: 1_ خدای توانگر کند و سرمایه بخشد. 2_ توانگر کند به طلا و نقره و متاع دهد به چهارپایان. 3_ غنی گرداند به کفایت و سرمایه دهد به زیاده. 4_ غنی سازد به قناعت و راضی کند به رضای حق. 5_ هرکه را خواهد توانگر کند و هرکه را خواهد فقیر گرداند. 6_ ذات خود را از خلق بی نیاز گردانید و همه را به خود محتاج ساخت. 7_ هرکس را به معاش توانگر و به کسب بازوی خودش خشنود ساخت. 8_ توانگر ساخت و سرمایه ای از رضایت داد.

اَقْوات: جمع قُوت است. {وَقَدَّرَ فِیهَا أَقْوَاتَهَا} (فصلت/10) و خداوند روزی اهل زمین را در خود زمین مقدّر فرمود.

اَکابِر: جمع اکبر است، یعنی بزرگان که از همه بزرگترند. {وَکذَلِک جَعَلْنَا فِی کلِّ قَرْیَةٍ أَکابِرَ مُجَرِمِیهَا لِیَمْکرُواْ فِیهَا} (انعام/123) بدینسان در هر قریه ای بزرگانی نهادیم که بدکاران آنند.

اَکْدی: معنای اصلی آن، سختی در چیزی است و سپس استعاره برای کسی آورده شده که پس از اعطای کم، از صدقه دادن خودداری

ص:54

کند. {أَفَرَأَیْتَ الَّذِی تَوَلَّی وَأَعْطَی قَلِیلاً وَأَکدَی} (نجم/33/34) آیا دیدی آن کس را که از پیروی حق رو گردانید و اندک صدقه داد.

اَکْمام: جمع کِمّ یعنی پرده ای که میوه و شکوفه را می پوشاند. غلاف شکوفه خرما و جمع کُم یعنی آستین لباس. {وَمَا تَخْرُجُ مِن ثَمَرَاتٍ مِّنْ أَکمَامِهَا} (فصلت/47) و هیچ میوه ای از غلافش بیرون نمی آید مگر به علم ازلی الهی.

اَکْمَه: کور مادرزاد. کور. {وَأُبْرِیءُ الأکمَهَ} (آل عمران/49) و من کور را شفا می دهم.

اَکْنان: جمع کِنّ یعنی چیزی که با آن چیز دیگر پوشیده می شود. {وَجَعَلَ لَکم مِّنَ الْجِبَالِ أَکنَانًا} (نحل/81) خداوند قسمتی از کوهها را برای سکونت و مستور نمودن شما از حرارت و برودت قرار داد.

اَکِنَّة: جمع کِنان یعنی روپوش. چادر و پرده ای که در آن چیزی را پنهان و پوشیده می دارند. {وَجَعَلْنَا عَلَی قُلُوبِهِمْ أَکنَّةً أَن یَفْقَهُوهُ} (انعام/25) و بر قلبهای آنها پرده ای افتاده که نتوانند بفهمند.

اَکْواب: جمع کوب به معنای قدح و کاسه و کوزه بی دسته است، در قرآن چهار مرتبه بصورت جمع آمده است: {بِأَکوَابٍ

ص:55

وَأَبَارِیقَ} (واقعه/18) با قدحها و ابریقها.

اِکتَالُواْ: پیمانه گرفت. پیمانه را برای پیمانه کردن و سنجیدن بدست گرفت. {الَّذِینَ إِذَا اکتَالُواْ عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ} (مطففین/2) کسانیکه اگر بخواهند چیزی از مردم به پیمانه بگیرند بطور کامل می گیرند.

اِکتََتَبَ: نوشت. امر به کتابت و نوشتن. {وَقَالُوا أَسَاطِیرُ الْأَوَّلِینَ اکتَتَبَهَا} (فرقان/5) و گفتند: اساطیر پیشینیان است که او امر به نوشتن آنها را داده است.

اُکل: میوه، خوراکی. {أُکلُهَا دَآئِمٌ} (رعد/35) میوه و خوراکی آن همیشگی است.

اَکنَنتُمْ: نهان داشتید در خاطر و به زبان نیاورید. {أَوْ أَکنَنتُمْ فِی أَنفُسِکمْ} (بقره/235) یا در دل خود پنهان می کنید.

اِلّ: عهد و پیمان- خویشاوندی و قرابت. {کیْفَ وَإِن یَظْهَرُوا عَلَیْکمْ لاَ یَرْقُبُواْ فِیکمْ إِلاًّ وَلاَ ذِمَّةً} (توبه/8) اگر کفار بر شما دست یابند و پیروز شوند رعایت خویشی و عهد و پیمان نمی کنند.

اَلْباب: جمع لُب بمعنای مغز خالص و جدا شدۀ از پوست. یا خالص از هر چیز. عقل که از هر شائبه ای خالص باشد. {یَاْ

ص:56

أُولِیْ الأَلْبَابِ} (بقره/179)ای صاحبان خرد.

اِلْتَفَ: به دیگری پیچیدن. {وَالْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ} (قیامت/29) ساقهای پا به هم در پیچد.

اِلْتَقَتَا: از باب افتعال یعنی بهم برخورد کردن و با هم روبرو شدن. {فِی فِئَتَیْنِ الْتَقَتَا} (آل عمران/13) در آن دو دسته ای که با هم روبرو شدند.

اِلْتَقَمَ: در گلو فرو برد. فرو برد لقمه را. {فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ} (صافات/142) پس ماهی او را چون لقمه ای فرو برد.

اَلَتْنا: از اَلْت گرفته شده، کاستیم. {وَمَا أَلَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شَیْءٍ} (طور/21) ما از عمل آنها چیزی نکاستیم.

اِلْحاد: از طریق حق و ایمان کج شدن. از حد وسط به یکی از دو جانب میل پیدا کردن(1). {وَمَن یُرِدْ فِیهِ بِإِلْحَادٍ بِظُلْمٍ} (حج/25) و کسی که با الحاد اراده کند…

اِلْحاف: اصرار و پافشاری در سؤال تا رسیدن به خواستۀ خود. با سماجت و پاپیچی در سؤال کردن. {لاَ یَسْأَلُونَ النَّاسَ

ص:57


1- به همین دلیل لحد قبر را لحد می گویند که در یک طرف قبر واقع شده است.

إِلْحَافًا} (بقره/273) از مردم با اصرار چیزی نخواهند.

اَلَدّ: افعل وصفی است، یعنی لجوج تر. {وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ} (بقره/204) او لجبازترین دشمنان است.

اَلْزَمْنَا: واجب گردانیدیم. پیوستیم. نامه عمل را به گردن آویختیم. {أَلْزَمْنَاهُ طَآئِرَهُ فِی عُنُقِهِ} (اسراء/13) نامه عمل هر انسانی را به گردنش می اندازیم.

اَلْغَوا: فعل امر است. لغو بگویید. {وَالْغَوْا فِیهِ لَعَلَّکمْ تَغْلِبُونَ} (فصلت/26) دربارۀ این قرآن سخن باطل و ناسزا بگویید تا شاید بر آن غلبه پیدا کنید.

اَلْفاف: جمع لِف یعنی بسیار به هم پیچیده و انبوه و به همدیگر نزدیک. {وَجَنَّاتٍ أَلْفَافاً} (نبأ/16) و باغهای پر درخت انبوه و در هم پیچیده.

اَلفَوا: یافتند آنان. {إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آبَاءَهُمْ ضَالِّینَ} (صافات/37) آنها پدرانشان را گمراه یافتند.

اَلفَیا: یافتند آن دو. {وَأَلْفَیَا سَیِّدَهَا لَدَی الْبَابِ} (یوسف/25) آن دو (یوسف و زلیخا) یافتند سرور زلیخا (عزیز مصر) را در نزد در.

أَلْفَیْنَا: یافتیم. برخورد کردیم. پس از بررسی دانستیم. {بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَیْنَا عَلَیْهِ آبَاءنَا}

ص:58

(بقره/170) بلکه ما پیروی می کنیم از آنچه که پدرانمان را بر آن طریقه و روش یافتیم.

اَلْقاب: جمع لَقَب، نامی است که برای شخص غیر از نام اصلی می گذارند. چرا که در لقب بر خلاف اسم اصلی، آن شخص مدح یا مذمت می شود. {وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ} (حجرات/11) نام های زشت بر یکدیگر نگذارید و یکدیگر را به عناوین بد نخوانید.

اَلْقَیْتُ: افکندم، انداختم. {وَأَلْقَیْتُ عَلَیْک مَحَبَّةً مِّنِّی} (طه/39) و از جانب خودم محبّت تو را در دل آنها افکندم.

اَلْواح: جمع لَوح یعنی صفحه ای که برای نوشتن بکار می رود و چون نوشته را ظاهر می کند آن را لوح می گویند، چرا که از کلمه لاح گرفته شده یعنی آشکار شد. {وَکتَبْنَا لَهُ فِی الأَلْوَاحِ مِن کلِّ شَیْءٍ} (اعراف/145) ما برای موسی در الواح که همان تورات است منتخبی از هر چیز نوشتیم.

اَلْهَمَ: از الهام یعنی انداختن مطلبی از غیب در دل انسان از سوی خداوند گرفته شده است. وحی کردن. توفیق دادن. {فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا} (شمس/8) پس به آن تقوا و فجورش را الهام کرد.

ص:59

اِلْیاسین: تلفظ دیگری از الیاس است. {سَلَامٌ عَلَی إِلْ یَاسِینَ} (صافات/130) سلام بر الیاسین (الیاس).

اَلیْسَعَ: نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل و ال جزو کلمه است. یعنی خدا نجات می دهد. {وَالْیَسَعَ} (انعام/86) و الیسع را.

اِماء: جمع اَمَة است. کنیزان {وَأَنکحُوا الْأَیَامَی مِنْکمْ وَالصَّالِحِینَ مِنْ عِبَادِکمْ وَإِمَائِکمْ} (نور/12) و زنان بیوه و کنیزان صالح خود را به نکاح در آورید.

اَماتَهُ: میراند او را. {فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ} (بقره/259) پس میراند او را صد سال.

اَمانِیّ: جمع اُمِنیّة یعنی آرزوها. {لاَ یَعْلَمُونَ الْکتَابَ إِلاَّ أَمَانِیَّ}(بقره/78) کتاب خدا را جز یک مشت خیالات و آرزوها نمی دانند. (1)

اَمْت: ناهمواری، پستی و بلندی. {لَا تَرَی فِیهَا عِوَجاً وَلَا أَمْتاً} (طه/107) در آن هیچ اعوجاج و پستی و بلندی نمی بینی.

اِمْتَازُوا: از یکدیگر جدا شوید. {وَامْتَازُوا

ص:60


1- (برخی امانی را از تمنّی به معنای قرائت و تلاوت گرفته اند. یعنی از کتاب جز قرائت چیزی نمی دانند)

الْیَوْمَ أَیُّهَا الْمُجْرِمُونَ} (یس/59)ای تبهکاران امروز از اهل ایمان جدا شوید.

أُمَتِّعُهُ: بهره می دهم. برخوردار می گردانم. {فَأُمَتِّعُهُ قَلِیلاً} (بقره/126) من او را به اندکی بهره مند می سازم.

اَمْثَل: محکم رأی تر. عاقلتر. صالحتر. {أَمْثَلُهُمْ طَرِیقَةً} (طه/104) عاقلترین آنها…

اَمَد: مدّت زمانی. {أَمْ یَجْعَلُ لَهُ رَبِّی أَمَداً} (جنّ/25) خدایم برا او مدّت زمانی قرار نداده است.

اَمَرّ: تلخ تر و سخت تر و شدیدتر. {وَالسَّاعَةُ أَدْهَی وَأَمَرُّ} (قمر/46) و عذاب روز قیامت سخت تر و ناگوارتر است.

اَمْر: گاهی به معنای فرمان و گاهی به معنای کار و شأن است. {وَلْتَکن مِّنکمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَیَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ} (آل عمران/104) باید در میان شما گروهی باشند که به سوی نیکی خوانند و امر به معروف کنند. {أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ} (اعراف/104) اندازه و فرمان، خاص خداوند است. {وَشَاوِرْهُمْ فِی الأَمْرِ} (آل عمران/159) در کار با آنها مشورت کن.

اِمْرَءْ: مرد. {مَا کانَ أَبُوک امْرَأَ سَوْءٍ} (مریم/28) پدرت مرد بدی نبود.

ص:61

اِمْسَحُوا: مسح بکشید. {وَامْسَحُواْ بِرُؤُوسِکمْ} (مائده/6) و سرهایتان را مسح کنید.

اَمْشاج: جمع مَشَج و مَشِج و مَشیج می باشد یعنی مخلوط و آمیخته. {إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ} (دهر/2) همانا ما انسان را از نطفه که اجزایی است مخلوط به هم آفریدیم.

اِمْضُوا: فعل امر است، یعنی بروید. {وَامْضُواْ حَیْثُ تُؤْمَرُونَ} (حجر/65) و راهی را که مأمور شده اید بگیرید و بروید.

اَمْعاء: روده ها. جمع مُعی است. {فَقَطَّعَ أَمْعَاءهُمْ} (محمد(ص) 15) پس روده هایشان را پاره پاره می کند.

اَمْکنَ: تسلط داد، که با مِن همراه می آید. {فَأَمْکنَ مِنْهُمْ} (انفال/71) پس خداوند تو را بر آنها مسلط کرد.

اِمْلاق: تنگدست شدن. نداشتن مال و هزینه زندگی. {وَلاَ تَقْتُلُواْ أَوْلاَدَکم مِّنْ إمْلاَقٍ} (انعام/151) و نکشید فرزندانتان را به خاطر ترس از فقر و تنگدستی.

اَمْلی: زینت داد. {سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلَی لَهُمْ} (محمد/25) تسویل داد و زیبا جلوه داد برای آنها.

اَمْن: ایمن بودن در مقابل خوف. {أُوْلئِک لَهُمُ

ص:62

الأَمْنُ} (انعام/83) برای آنها امنیت است.

اَمَنَة: از اَمْن گرفته شده: آرامش، ایمنی، {ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً} (آل عمران/154) پس خداوند پس از اندوه بر شما آرامش را نازل کرد.

اَمَنَة: از اَمْن گرفته شده: آرامش، ایمنی، {ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً} (آل عمران/154) پس خداوند پس از اندوه بر شما آرامش را نازل کرد.

اَمِنْتُ: خاطر جمع شدم، ایمن شدم. {هَلْ آمَنُکمْ عَلَیْهِ إِلاَّ کمَا أَمِنتُکمْ عَلَی أَخِیهِ مِن قَبْلُ} (یوسف/64) آیا خاطر جمع باشم نسبت به بنیامین، چنانکه نسبت به برادرش قبلاً خاطر جمع شما شدم؟

اَمْهِلْهُمْ: به همان معنای تمهیل یعنی مهلت دادن است. {أَمْهِلْهُمْ رُوَیْداً} (طارق/17) به کافران مهلت ده و آنها را واگذار مدت زمانی اندک.

اِناء: پختن غذا. {غَیْرَ نَاظِرِینَ إِنَاهُ} (احزاب/53) و منتظر پختن غذایش نشوند (یعنی زودتر از موعد به میهمانی نروند و منتظر پختن غذای صاحبخانه نشوند)

أُنَاس: مردمان، جماعت. {قَدْ عَلِمَ کلُّ أُنَاسٍ مَّشْرَبَهُمْ} (بقره/60) هر جمعیتی محلّ آشامیدن خود را

ص:63

می دانست.

اَناسِیَّ: جمع اِنْسی: انسانها، مردمان. {أَنْعَاماً وَأَنَاسِیَّ کثِیراً} (فرقان/49) چارپایان و مردمان زیاد.

اَنام. مردم. {وَالْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ} (رحمن/10) زمین را برای مردم گذاشت.

اَنامِل: جمع اَنمِله: بند انگشت که در آن ناخن می باشد. سرانگشت. اصل آن از نمل یعنی مورچه است، چرا که سرانگشتان از نظر نازکی و ظرافت مانند مورچه اند. {عَضُّواْ عَلَیْکمُ الأَنَامِلَ مِنَ الْغَیْظِ} (آل عمران/119) از شدت کینه و خشم سرانگشتان خود را می گزند. .

اَنبْتَ: رویانید. {فَأَنبَتْنَا بِهِ جَنَّاتٍ} (ق/9) پس بواسطۀ آن باغها را رویانیدیم.

اِنْبَجَسَ: جوشید، بیرون آمد. {فَانبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَیْناً} (اعراف/160) پس از آن 12 چشمه جوشید. (از بَجْس گرفته شده)

اِنْبَعَثَ: بسیج شد، روانه شد. {إِذِ انبَعَثَ أَشْقَاهَا} (شمس/12) وقتی که شقی ترین آنها روانه و بسیج گردید. 

اِنْتَثَرَتْ: گسیختن. فرو ریختن. از افتعال است که دلالت بر

ص:64

قبول یا مبالغه دارد. {وَإِذَا الْکوَاکبُ انتَثَرَتْ} (انفطار/2) و آنگاه که ستارگان پراکنده شوند.

اِنْتَهُوا: فعل امر از انتهاء: باز ایستادن از کار. {انتَهُوا} (نساء/171) دست بردارید و بازایستید.

اِنْجیل: نام کتابی است که بر حضرت عیسی علیه السلام نازل شده به معنای بشارت و مژده. {وَأَنزَلَ التَّوْرَاةَ وَالإِنجِیل} (آل عمران/3) و تورات و انجیل را نازل فرمود.

اَنْداد: جمع نِدّ: مثل. شبیه. شریک. ضد و مخالف. {فَلاَ تَجْعَلُواْ لِلّهِ أَندَاداً} (بقره/22) پس برای خدا همانند و شریک قرار ندهید.

اِنْسَلَخَ: از سَلْخ گرفته شده: جدا وخارج شد، زایل شد. {فَانسَلَخَ مِنْهَا} (اعراف/175) پس از ان خارج و جدا گردید

أَنْسی: از باب افعال یعنی به فراموشی انداخت. چیزی را از یاد کسی برد. {وَمَا أَنسَانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکرَهُ} (کهف/63) جز شیطان کسی آن را از یاد من نبرد.

اِنْسِیّ: منسوب به اسم جنس اِنْس: هر انسانی، هر کسی. {فَلَنْ أُکلِّمَ الْیَوْمَ إِنسِیّاً} (مریم/26) پس امروز با هیچ انسانی صحبت نمی کنم.

اِنْشاء: از باب افعال: بوجود آوردن و رشد دادن و آفریدن.

ص:65

زنده کردن. {وَهُوَ الَّذِیَ أَنشَأَکم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ} (انام/98) و خداوند کسی است که شما را از یک تن آفرید.

اَنْشَرَهُ: زنده کردن پس از مرگ. {ثُمَّ إِذَا شَاء أَنشَرَهُ} (عبس/22) هر وقت بخواهد او را از قبر بر می انگیزد و زنده می کند.

اِنْشَقًّ: از شَقّ گرفته شده: از هم شکافت. {اقْتَرَبَتْ السَّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ} (قمر/1) قیامت نزدیک شد و ماه از هم شکافت.

اَنْصاب: جمع نُصُب یعنی بتهایی که برای عبادت نصب کرده اند. یا سنگهایی که برای ذبح حیوانات در اطراف کعبه نصب می کردند. {وَالأَنصَابُ وَالأَزْلاَمُ} (مائده/90) و سنگها و بتها و تیرهای قرعه کشی…

اِنْصَبْ: به زحمت بیفکن. در کار خسته و فرسوده شدن. بواسطه کار در رنج افتادن و خسته شدن. {فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ} (انشراح/7) پس وقتی که فراغت یافتی خود را با عبادت و نماز شب و… به زحمت بیفکن و در رنج انداز.

اَنْصِتُواْ: فعل امر از باب انصات است: خاموش بودن برای گوش دادن. {وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ

ص:66

وَأَنصِتُواْ} (اعراف/204) چون قرآن خوانده می شود گوش دهید و خاموش شوید.

اِنْصَرَفَ: بازگشت. {ثُمَّ انصَرَفُواْ صَرَفَ اللّهُ قُلُوبَهُم} (توبه/127) پس آنان برگشتند و خداوند دلهای آنها را برگردانید.

اِِِنْطَلِقُوا: فعل امر از اِنْطِلاق به معنای رفتن، یعنی: بروید و گاهی کنایه از گفتن. بگویید {انطَلِقُوا إِلَی ظِلٍّ} (مرسلات/30) بروید به سوی سایه. {وَانطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ} (ص/6) و سران آنها چنین نظر دادند و گفتند…

اَنْظِرْنِی: مهلت بده. به تأخیر بیانداز. {فَأَنظِرْنِی إِلَی یَوْمِ یُبْعَثُونَ} (ص/79) مرا تا روز قیامت مهلت بده.

اَنْعَامَ: از باب افعال. به خوبی و نیکی رفتار کرد و زیانی را از کسی دور کرد. {لَمْ یَک مُغَیِّراً نِّعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلَی قَوْمٍ} (انفال/53) خداوند نعمتی را که به قومی ارزانی داشته است تغییر نمی دهد، مگر آنکه خود تغییر دهند.

اَنْفال: جمع نَفَل یعنی زیادی هر چیز است: غنائم جنگی. و لذا به نمازهای مستحبی نافله می گویند چرا که زاید بر فریضه است. و غنایم جنگی را به خاطر آنکه زائد بر چیزی است که غالبا در

ص:67

جنگها مورد نظر است، یعنی غلبه و پیروزی بر دشمن انفال می گویند. {یَسْأَلُونَک عَنِ الأَنفَالِ} (انفال/1) راجع به انفال (غنایم جنگی) از تو می پرسند.

اِِنْفِرُواْ: فعل امر از نَفْر سفر کردن در راه خدا. خروج برای جنگ فی سبیل الله. از مکان خود دور شدن. {مَا لَکمْ إِذَا قِیلَ لَکمُ انفِرُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَی الأَرْضِ} (توبه/38) چه شده است که وقتی به شما گفته می شود در راه خدا کوچ کنید، بر زمین سنگینی می کنید؟

اِنْفَطَرَتْ: شکافته شد. {إِذَا السَّمَاء انفَطَرَتْ} (افنطار/1) آنگاه که آسمان شکافته شد.

اَنْقَذَ: از باب افعال است: نجات داد. رهانید از شدت و سختی و هلاکت. {فَأَنقَذَکم مِّنْهَا} (آل عمران/103) پس خداوند شما را از آن رهانید.

اَنْقَضَ: از باب افعال است. گرانبار ساخت. استخوان را درهم شکست. {الَّذِی أَنقَضَ ظَهْرَک} (انشراح/3) آن بار گرانی را که پشتت را کوفته بود برداشتیم.

اَنْکاث: جمع نکث: باز کردن تاب ریسمان. {وَلاَ تَکونُواْ کالَّتِی نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِن بَعْدِ

ص:68

قُوَّةٍ أَنکاثًا} (نحل/92) مانند آن زنی نباشید که رشته خود را باز می کرد بعد از آنکه محکم تابیده بود.

اَنْکال: جمع نِکل یعنی بند سخت، بند آتشین، بندی که پای حیوان را با آن می بندند. {إِنَّ لَدَیْنَا أَنکالاً وَجَحِیماً} (مزمل/12) برای شکنجۀ کافران نزد ما بند و آتش سوزان گران است.

اَنْکَر: اسم تفضیل است: زشت تر. ناپسندیده تر. {إِنَّ أَنکرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ} (لقمان/19) و آواز خویش کوتاه کن که ناپسندیده ترین آوازها صدای خران است.

أَنکحُوا: زن را مرد و مرد را زن دهید. {وَأَنکحُوا الْأَیَامَی مِنکمْ} (نور/32) و افراد عَزَب را تزویج کنید. (مصدر باب اِفعال است.)

اِنْکدَرَتْ: فرو ریخت و تیره شد. تیرگی یافت. {وَإِذَا النُّجُومُ انکدَرَتْ} (تکویر/2) و آنگاه که ستارگان تیره و بهم ریخته شوند. 

اِنْهارَ: از انهیار گرفته شده یعنی فرو افتاد و ویران شد. {فَانْهَارَ بِهِ فِی نَارِ جَهَنَّمَ} (توبه/109) پس فرو افتاد در آتش جهنم.

اَنِْیبُوا: فعل امر از انابه است: رجوع و بازگشت بوسیله

ص:69

توبه. بازگشت مکرّر. {وَأَنِیبُوا إِلَی رَبِّکمْ} (زمر/54) به سوی پروردگارتان انابه کنید.

اَوّاب: از اَوْب گرفته شده: بازگشت. {إِنَّهُ أَوَّابٌ} (ص/17) بدرستی که او اوّاب (بسیار بازگشت کننده به خدا بود).

اَوّاه: از اَوْه گرفته شده. خاشع در دعا، اهل ناله و آه، دلسوز. {إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لأوَّاهٌ حَلِیمٌ} (توبه/114) ابراهیم در دعا خاشع و بردبار بود.

اَوْبار: جمع وَبَر. پشم شتر که نرم و لطیف آن را کرک می گویند. {وَأَوْبَارِهَا} (نحل/16) و کرک های شتر.

اَوِّبی: از اَوْب گرفته شده و امر مخاطب مؤنث است: هم آواز شو. {یَا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ} (سبأ/10)ای کوهها با او همنوا شوید.

اَوْثان: جمع وَثَن: بتها. {فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثَانِ} (حج/30) از پلیدی های بتان دوری کنید و آنها را نپرستید.

اَوْجَسَ: از باب اِفعال یعنی ترس در دل داشتن. {وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَةً} (هود/70) حضرت ابراهیم علیه السلام در دل خود احساس ترس نمود.

اَوْدِیَة: جمع وادی: دره کوههایی که همه بارانها در آن

ص:70

سرازیر می شوند. {فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا} (رعد/17) پس دره کوهها به اندازۀ خود سیل راه می اندازند.

اَوْرَدَ: وارد کرد. از باب افعال است. {فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ} (هود/98) پس آنها را وارد آتش کرد.

اَوْزار: جمع وَزر: گناهان. بارهای سنگین. آلات و ادوات جنگی که در موقع جنگ حمل می شوند. {حَتَّی تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا} (محمد(ص)/4) تا آنکه جنگ بار سنگین خود را بر زمین بگذارد و به پایان برسد. و نیز به معنای زینت آلات بکار رفته است. {وَلَکنَّا حُمِّلْنَا أَوْزَاراً الْقَوْمِ} (طه/87) ولی زیورآلات قوم بر ما حمل گردید.

اَوْزِعْنِی: فعل امر از ایزاع: برانگیختن. الهام کردن. توفیق دادن. {رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک} (احقاف/15) خدایا مرا توفیق ده که شکر نعمتت گزارم.

اَوْسَط: افعل تفضیل از وَسَط است که مؤنث آن وُسطی می باشد. یعنی میانه و معتدل. {مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أَهْلِیکمْ} (مائده/89) از غذای متوسط و میانه ای که به خانوادۀ خود می خورانید (به فقیر کفّاره بدهید) و گاهی به معنای عاقلتر و عادل تر هم آمده است: { قَالَ أَوْسَطُهُمْ} (قلم/28) آن

ص:71

کس که از همه عاقل تر و عادل تر بود گفت…

اَوْعی: حفظ کرد. جمع کرد و ذخیره نمود. {وَجَمَعَ فَأَوْعَی} (معارج/18) مال را جمع و حفظ کرد. {وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا یُوعُونَ} (انشقاق/23) و خداوند آگاه تر است به آنچه که (در دل) نگه می دارند.

اَوْعِیَة: باردان. مفرد آن وعاء است. {فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاء أَخِیهِ} (یوسف/76) پس شروع کرد به گشتن باردانهای برادران قبل از باردان برادرش (بنیامین).

اَوْفی: اسم تفضیل از وفی: کامل تر. تمام تر. {ثُمَّ یُجْزَاهُ الْجَزَاء الْأَوْفَی} (نجم/41) پس جزا و پاداش کاملتر و تمام تر خواهد یافت.

اَوْلی لَکَ فَاَوْلی: کلمه ای است که در مقام تهدید یا نفرین گفته می شود. {ثُمَّ أَوْلَی لَک فَأَوْلَی} (قیامت/35) بدی و عذاب به تو نزدیک تر وسزاوارتر است. (یا سزاوارتر باد)

اَوْلَیان: نزدیک تر و سزاوارتر. {مِنَ الَّذِینَ اسْتَحَقَّ عَلَیْهِمُ الأَوْلَیَانِ} (مائده/107) از کسانی که به میت نزدیک تر و سزاوارترند.

ص:72

اَوْهَن: اسم تفضیل وَهْن است: سست تر. {ان أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکبُوتِ} (عنکبوت/41) خانه عنکبوت از همة خانه ها سست تر است.

اَوی: از اَوَیَ گرفته شده: پناه برد. {إِذْ أَوَی الْفِتْیَةُ إِلَی الْکهْفِ} (کهف/10) آنگاه که جوانمردان به غار پناه بردند.

اِهْبِطُوا: فعل امر از هُبوط که به چند معنی آمده است:

1. فرو ریختن. {وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ} (بقره/74) برخی از سنگها از خشیت الهی فرو می ریزند.

2. مکان گرفتن در جایی. {اهْبِطُواْ مِصْراً} (بقره/61) در مصر درآیید و مکان بگیرید.

3. فرود آمدن. {قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا} (بقره/28) گفتیم: فرود آیید از آن

اَهُشُّ: حرکت می دهم و می جنبانم. {وَأَهُشُّ بِهَا عَلَی غَنَمِی} (طه/18) با این عصا برگ درختان را برای گوسفندانم می ریزانم. (در اصل این کلمه دلالت بر نرمی و سستی دارد)

اُهِلَّ: ماضی مجهول از اِهلال یعنی بانگ بلند کردن و فریاد کشیدن. و هِلال هر ماه که بدین نام نامیده شده به آن جهت است

ص:73

که گویا با صدای بلند آغاز ماه را اعلام می کند. یا مردم با دعا و تکبیر، صدا را بلند می کنند. و اِهلال در حج هم آواز برداشتن به لبیک است. {وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَیْرِ اللّهِ} (بقره/173) و آنچه که به اسم غیر خداوند به آن بانک برآورده شده باشد. مثل لات و عزی.

اَهِلَّة: جمع هِلال یعنی ماه نو. دو شب اوّل ماه. تا وقتی که خط نورانی باریکی آن را به شکل دایره بیرون می آورد. {یَسْأَلُونَک عَنِ الأهِلَّةِ} (بقره/189) از تو دربارۀ هلال های ماه می پرسند.

اَهْلُو: خانواده. {شَغَلَتْنَا أَمْوَالُنَا وَأَهْلُونَا} (فتح/11) اموال و خانوادة ما باعث فرصت سوزی و مشغولیت ما شدند.

اَهْلی: در اصل اَهْلین بوده که نون به خاطر اضافه به فتاده: خانواده، کسان. {قُوا أَنفُسَکمْ وَأَهْلِیکمْ نَاراً} (تحریم/6) خود و خانواده تان را از آتش حفظ کنید.

اَهْوَنُ: آسان تر. {وَهُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ} (روم/27) و آن بر او آسان تر است.

ای: آری، بلی. {قُلْ ای وَرَبِّی} (یونس/53) بگو: آری به خدای من سوگند.

ص:74

اِیاب: از اَوْب گرفته شده: بازگشت. {إِنَّ إِلَیْنَا إِیَابَهُمْ} (غاشیه/25) بدرستی که بازگشت آنها به سوی ماست.

اَیَّامُ الله: روزهای خدا. اضافه تشریفیه است برای بزرگداشت روزهایی خاص که خداوند نعمت خود را بر بندگانش سرازیر و از بلاها حفظ فرموده است. {وَذَکرْهُمْ بِأَیَّامِ اللّهِ} (ابراهیم/5) مردمان را به یاد ایام خدا بینداز.

اَیّاًما: هر کدام (اضافه به ما و برای تاکید است) {أَیّاً مَّا تَدْعُواْ} (اسراء/110) هر کدام را که بخوانید.

اَیَامَی: جمع اَیم: مرد بی زن و زن بی شوهر. {وَأَنکحُوا الْأَیَامَی مِنکمْ} (نور/32) و بیوگان را خود را زن یا شوهر دهید.

اَیّانَ: چه زمانی، کی. {أَیَّانَ مُرْسَاهَا} (اعراف/187) چه زمانی لنگرگاه قیامت است؟

اَیْد: نیرو و قدرت. {وَاذْکرْ عَبْدَنَا دَاوُودَ ذَا الْأَیْدِ} (ص/17) بندة ما داود صاحب دست را یاد کن یعنی صاحب قدرت.

اِیْقاظ: جمع یقِظ و یقظان می باشد: بیدار. {وَتَحْسَبُهُمْ أَیْقَاظًا} (کهف/18) آنها را بیدار می

ص:75

پنداری.

اَیْکة: بیشه و درختان در هم پیچیده و اصحاب ایکه قوم حضرت شعیب علیه السلام بودند. و گاهی لئیکة و گاهی با الف و لام (الایکة) نوشته می شود. {وَإِن کانَ أَصْحَابُ الأَیْکةِ لَظَالِمِینَ} (حجر/78) بدرستی که اصحاب ایکه ستمکار بودند. {کذَّبَ أَصْحَابُ لْئیْکةِ الْمُرْسَلِینَ} (شعراء/176) اصحابی که پیامبران را تکذیب کردند.

ایلاف: الفت ایجاد کردن، {لِإِیلَافِ قُرَیْشٍ} (قریش/1) برای ایجاد الفت بین قریشیان.

ص:76

حرف باء

بِئْر: چاه آب. {وَبِئْرٍ مُّعَطَّلَةٍ} (حج/45) و چاه متروکه.

بِئْسَ: بد و زشت است. {وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْاْ بِهِ أَنفُسَهُمْ} (بقره/102) و چه بد است آنچه که خودشان را به آن فروختند.

بَئیس: سخت و شدید. {وَأَخَذْنَا الَّذِینَ ظَلَمُواْ بِعَذَابٍ بَئِیسٍ} (اعراف/165) و ظالمان را به عذابی سخت مجازات کردیم. (از بَأس گرفته شده)

باءَ: بازگشت، دچار شد. {فَقَدْ بَاء بِغَضَبٍ مِّنَ اللّهِ} (انفال/16) پس به غضب الهی دچار شد.

بائِس: درمانده فقیر. سخت نیازمند. {وَأَطْعِمُوا الْبَائِسَ الْفَقِیرَ} (حج/28) و به فقیر و درمانده بخورانید.

بابِل: مشتق از باب و ئیل است یعنی باب الله به زبان عربی. نام شهر و کشوری است در قدیم در زمین عراق و خرابه های آن نزدیک قریة ذوالکفل باقی است. گویند از سه هزار سال

ص:77

پیش از میلاد مسیح علیه السلام در آن جا دولت و مردمی متمدن بوده است. {بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ} (بقره/102) و آنچه که بر دو فرشته بابل یعنی هاروت و ماروت نازل می گردید.

باخِع: هلاک کننده {فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک} (کهف/6) چه بسا تو خود را هلاک می کنی.

باد: در اصل بادی بوده: کسی که از بیابان و بادیه آمده، حجاجی که از اطراف به مکه می آیند. {سَوَاء الْعَاکفُ فِیهِ وَالْبَادِ} (حج/25) در آن مقیم و مسافر یکسانند.

بادُون: جمع بادی: بادیه نشینان. افراد پست که دارای افکار سطحی و قشری هستند. {بَادُونَ فِی الْأَعْرَابِ} (احزاب/20) بادیه نشینان عرب.

بادی: اگر از بَدْء گرفته شده باشد: ابتدایی و سطحی. و اگر از بَدْو گرفته شود: ظاهر بینی. {أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ} (هود/27) افراد پست ما که…

بارِِئ: از نام های خدا است یعنی آفرینندة بدون الگو و نمونه و {بارئ النسم} را غالباً به خلق جاندار نسبت می دهند. {هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ} (حشر/59) او خدای خالق و بارئ است.

بازِغ: طالع، طلوع کننده (در اصل به معنای شکافنده است). {فَلَمَّا رَأَی الْقَمَرَ بَازِغًا} (انعام/77) وقتی که

ص:78

ماه را دید که طلوع کرده است. (از بَزْغ گرفته شده)

بَأس: سختی و شدت، بحران و جنگ {وَحِینَ الْبَأْسِ} (بقره/177) و در هنگام سختی و شدت و بحران جنگ.

باسِق: بلند قامت. {وَالنَّخْلَ بَاسِقَاتٍ لَّهَا طَلْعٌ نَّضِیدٌ} (ق/10) خداوند درخت خرمای بلند و بر آن شکوفه بر هم چیده را آفرید.

بَاشِرُوهُنَّ: فعل امر از مباشرت. نزدیکی کنید با زنان. {فَالآنَ بَاشِرُوهُنَّ} (بقره/187) اکنون با آنها مباشرت کنید.

باعِدْ: فعل امر از بُعد: فاصله بیفکن. {رَبَّنَا بَاعِدْ بَیْنَ أَسْفَارِنَا} (سبأ/19) خداوندا، بین ما و سفرهایمان فاصله بینداز (فاصله شهرهایمان را برای سفر زیاد کن).

باغ: متجاوز، زیاده خواه. {غَیْرَ بَاغٍ وَلَا عَادٍ} (بقره/173) در صورتی که زیاده خواه و متجاوز نباشد (در اصل باغی بوده است).

بالُ: حال و وضع. {مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ} (یوسف/50) وضع زنانی که دست های خود را قطع کردند چه بود؟

ص:79

بالْ: وضع و اوضاع. {وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ} (محمد/2) و کار و بارشان را اصلاح کرد.

بَثَّ: پراکنده ساخت، منتشر کرد. {وَبَثَّ فِیهَا مِن کلِّ دَآبَّةٍ} (بقره/164) و از هر نوع جنبنده در آن پراکنده و منتشر ساخت. 

بَثّ: پریشانی، دل مشغولی. {أَشْکو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَی اللّهِ} (یوسف/86) اندوه و پریشانی خودم را به خدا شکایت می برم.

بَحیرَة: آزاد شده به نذر یا برای خدمت فراوان. {ماجَعَلَ اللّهُ مِن بَحِیرَةٍ وَلاَ سَآئِبَةٍ} (مائده/103) خداوند بحیره و سائبه و … را مشروع قرار نداده است. (1)

بَدا: آشکار شد چیزی پس از پنهان بودن. اگر گویند در رأی

ص:80


1- عادت عرب آن بود که برخی از حیوانات خود را برای نذر یا آنکه خدمت زیاد به صاحب خود رسانده بود آزاد می کردند و آن را امر خیر و احسان می دانستند، مانند آزاد کردن بندگان و گاه گوش آنها را می شکافتند تا معلوم شود که آزاد شده هستند و کسی نباید از آنها بهره بگیرد و بر آن ها سوار شود و شیر آنها را بدوشد و...

کسی بدا حاصل شد یعنی انسان عزم کاری نداشت و از آن غافل بود، ناگهان بیادش آمد و عزم آن کرد. و چون خداوند از تغیّر حالات مبّرا است و هر کار که مشیّتش بدان تعلق گرفته از ازل بود و هیچگاه از آن غافل نبود، لفظ بدا دربارة او درست نیست، مانند هر لفظ دیگر که دلالت بر حدوث و تجدد کند. و چون در قرآن نسبت به خدا داده نشده است، تفصیل آن لازم نیست. {بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا کانُوا یُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ} (انعام/39) بلکه ظاهر شد برای ایشان آنچه پیش از آن پنهان می داشتند.

بِدار: عجله و شتاب، جلو افتادن. از بَدَرَ گرفته شده {وَلاَ تَأْکلُوهَا إِسْرَافًا وَبِدَارًا} (نساء/6) و آن را از روی اسراف و عجله نخورید.

بُدْن: جمع بُدَْنه بمعنای شتر بزرگ و فربه و به قولی شامل گاو هم می شود. اگر با تاء بیاید مفرد است و اگر بی تاء بیاید جمع است. {وَالْبُدْنَ جَعَلْنَاهَا لَکم مِّن شَعَائِرِ اللَّهِ} (حج/36) و قربانی حج (شتران بزرگ و فربه) را از شعائر و مناسک خدا قرار دادیم برای شما.

بَدْو: بادیه، بیابان. {وَجَاء بِکم مِّنَ الْبَدْوِ} (یوسف/100) و شما را از بادیه آورد.

بَرّ: از نامهای خداوند است. {إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ

ص:81

الرَّحِیمُ} (طور/28) او خدای نیکوکار مهربان است و نیز مرد نیکوکار که جمع آن اَبْرار و بَرَرَه است. {إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِی نَعِیمٍ} (انفطار/13) نیکان در نعمت بهشت هستند.

بُرَءاؤ: جمع برئ: گریزان ها، متنفران {إِنَّا بُرَءاؤا} (ممتحنه/4)، از شما گریزان و بیزار هستیم. (از بَرْء گرفته شده)

 بَرَّأَُ: مبرّا ساخت. {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَکونُوا کالَّذِینَ آذَوْا مُوسَی فَبَرَّأَهُ اللَّهُ مِمَّا قَالُوا وَکانَ عِندَ اللَّهِ وَجِیهاً} (احزاب/69) و مانند کسانی نباشید که موسی علیه السلام را آزردند و خداوند برائت او را از آنچه که نسبت به او دادند ثابت کرد.

بَراء: بری، بیزار. {إِنَّنِی بَرَاء مِّمَّا تَعْبُدُونَ} (زخرف/26) من از آنچه که شما می پرستید بیزارم. (از بَرْء گرفته شده)

بَراءَة: بیزاری(1). {بَرَاءةٌ مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ

ص:82


1- و نام نهمین سورة قرآن که توبه نیز گفته می شود می باشد.

إِلَی الَّذِینَ عَاهَدتُّم مِّنَ الْمُشْرِکینَ} (توبه/1) این اعلام برائت و بیزاری خدا و پیامبرش از آن مشرکان است که با آنها پیمان بستید.

بَرَد: تگرگ. {وَیُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ مِن جِبَالٍ فِیهَا مِن بَرَدٍ} (نور/43) و از کوههایی که در آسمان است تگرگ می بارد.

بَرْد: سردی و خنکی. {قُلْنَا یَا نَارُ کونِی بَرْداً وَسَلَاماً عَلَی إِبْرَاهِیمَ} (انبیاء/69) گفتیم ای آتش بر ابراهیم سرد و سلامت شو.

بَرَرَة: جمع بّر: نیکوکاران. {کرَامٍ بَرَرَةٍ} (عبس/16) بدست سفیران و بزرگوارانی نیکوکار است.

بُرِّزَت: آشکار شد.{ وَبُرِّزَتِ الْجَحِیمُ لِمَن یَرَی} (نازعات/36) دوزخ برای آن کس که می بیند آشکار شد.

بَرْزَخ: مانع و فاصله. {بَیْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا یَبْغِیَانِ} (رحمن/20) بین آن دو مانعی است که بهم تجاوز نکنند.

بَرَزُواْ: بیرون آمدند به سوی فضا. پدیدارشدند. پس از پنهان بودن. {وَبَرَزُواْ للّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ} (ابراهیم/48) و مردم به سوی خدای قهار خارج شدند.

ص:83

بَرْق: برق آسمان که با رعد همراه است. {فِیهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ} (بقره/19) در آن تاریکی ها و رعد و برق است.

بَرَق: خیره گردید.  {فَإِذَا بَرِقَ الْبَصَرُ} (قیامت/7) وقتی که چشمها خیره گردد (از شدّت وحشت).

بَرِیَّة: از بَرَءَ گرفته شده و بارئ هم از همین ریشه است: مخلوقات. {أُوْلَئِک هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّةِ } (بینه/7) آنان بهترین مخلوقات هستند.

بُسَّت: متلاشی و کوبیده شد. {وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسّاً} (واقعه/5) و کوه ها کاملاً متلاشی و کوبیده می شوند.

بَسَرَ: چهره در هم کشید. {ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ} (مدثر/22) پس عبوس کرد و چهره در هم کشید.

بَسْطَة: گسترش. {وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ} (بقره/247) و در علم و جسم او گسترش داد.

بُشْر: جمع بَشیر: بشارت دهندگان، مژده دهندگان. {بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ} (اعراف/57) پیشاپیش رحمت او را مژده می دهند.

بُشْری: مژده و خبر خوش. {وَمَا جَعَلَهُ اللّهُ إِلاَّ بُشْرَی} (انفال/10) نفرستادیم فرشتگان را مگر مژده ای.

ص:84

بَصُرَتْ بِهِ: او را دید. {فَبَصُرَتْ بِهِ عَن جُنُبٍ} (قصص/11) او را از دور دید.

بَصُرْتُ: دیدم، دانستم، پی بردم. {بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یَبْصُرُوا} (طه/96) چیزی را دانستم که آنان ندانستند.

بَصَل: پیاز: {وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا} (بقره/61) و عدس و پیاز.

بِضاعَة: کالا. {وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً} (یوسف/19) و او را بعنوان کالا پنهان کردند.

بِضْع: عدد مبهمی است میان 3 تا 9. {فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ} (یوسف/42) پس چند سال در زندان ماند.

بِطانَة: آستر، دوستی که راز خود را بر او آشکار می کنند. جمع آن بَطائِن است. {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ بِطَانَةً} (آل عمران/118)ای مؤمنان، دوست همراز از غیر خود نگیرید. {بَطَائِنُهَا مِنْ إِسْتَبْرَقٍ} (رحمن/54) آسترهای آنها از استبرق هستند.

بَطَر: سرمستی، کفران، نعمت زدگی. {بَطَراً وَرِئَاء النَّاسِ} (انفال/47) از روی سرمستی و نشان دادن به مردم.

بَطِرَتْ: سرمست شد، کفران کرد. {وَکمْ أَهْلَکنَا

ص:85

مِن قَرْیَةٍ بَطِرَتْ مَعِیشَتَهَا} (قصص/58) و چه بسیار شهرها را که از شدت رفاه و طغیان و بدمستی هلاک کردیم. (از بَطِرَ گرفته شده)

بَطْش: نیرومندی، دلیری. {فَأَهْلَکنَا أَشَدَّ مِنْهُم بَطْشاً} (زخرف/8) پس کسانی را هلاک کردیم که دلیرتر و نیرومند از آنها بودند.

بَطْشَة: حملة بزرگ، خشم فراگیر. {یَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْکبْرَی} (دخان/16) روزی که با قهر و غلبه، حمله بزرگ می کنیم.

بُعْثِرَتْ: برانگیختن. {وَإِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ} (انفطار/4) وقتی که قبرها برانگیخته شوند. (کنایه از زنده شدن مردگان است وگرنه خود قبرها برانگیخته نمی شوند وانگهی همة مردگان تا قیامت در قبر نمی مانند و اگر بمانند نادر است).

بَعْل: خدای بت پرستان قدیم که آن را خدای آفتاب می دانستند. {أَتَدْعُونَ بَعْلاً وَتَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخَالِقِینَ} (صافات/125) آیا بعل را به خدایی می خوانید؟ و نیز به معنای شوهر و جمع آن بعولة است. {وَإِنِ امْرَأَةٌ خَافَتْ مِن بَعْلِهَا نُشُوزًا} (نساء/128) چون اگر زنی می ترسد که شوهرش نافرمانی کند.

ص:86

بَعُوضَةَ: پشه. {إِنَّ اللَّهَ لاَ یَسْتَحْیِی أَن یَضْرِبَ مَثَلاً مَّا بَعُوضَةً} (بقره/26) خداوند حیا نمی کند که مثال پشه بزند.

بَعْولَة: شوهران. مفرد آن بعل است. {إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ} (نور/131) مگر برای شوهرانشان.

بَعیر: شتر. {وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ} (یوسف/72) و هر کس که آن را بیاورد یک بار شتر خواهد داشت.

بِغاء: زنا کردن. {وَلَا تُکرِهُوا فَتَیَاتِکمْ عَلَی الْبِغَاء} (نور/33) کنیزکان خود را به زنا وادار نکنید.

بِغال: استر. {وَالْخَیْلَ وَالْبِغَالَ وَالْحَمِیرَ} (نحل/8) و اسب و استرها و الاغ را آفرید.

بَغتة: ناگهانی. {فَهَلْ یَنظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَن تَأْتِیَهُم بَغْتَةً} (محمد/18) آیا غیر از این انتظار دارند که قیامت ناگهان به سراغشان بیاید. .

بَغْضاء: کینه شدید، بی زاری. {قَدْ بَدَتْ الْبَغْضَاءُ} (آل عمران/118) کینه شدید و بیزاری و تنفّر آشکار شد (از بُغْض گرفته شده)

بَغِیّ: زناکار که فقط در مورد زنان استعمال می شود. {وَلَمْ

ص:87

أَکنْ بَغِیًّا} (مریم/20) و من زناکار نبودم.

بَقْل: سبزی. {مِنْ بَقْلِهَا} (بقره/61) از سبزی زمین.

بَکة: در اصل بَک به معنای ازدحام است و چون مردم در مکه برای زیارت خانة خدا ازدحام می کنند، به مکه نیز بکه گفته می شود. {لَلَّذِی بِبَکةَ مُبَارَکا} (آل عمران/96) همان است که در مکه مبارک است.

بُکرَة: بامداد. {أَنْ سَبِّحُوا بُکرَةً وَعَشِیًّا} (مریم/11) خدا را بامداد و شامگاه تسبیح گویید.

بُکم: جمع اَبْکم، لالها، گنگها. (صُمٌّ بُکمٌ عُمْیٌ} (بقره/18) کران و گنگان و کوران هستند.

بُکیّ: جمع اباکی: گریه کنندگان. {خَرُّوا سُجَّدًا وَبُکیًّا} (مریم/58) به حال سجده و گریه افتادند.

بَلاء: امتحان، آزمایش. {وَفِی ذَلِکم بَلاء مِّن رَّبِّکمْ عَظِیمٌ} (بقره/49) و در این کار از سوی خدایتان امتحان بزرگی است (از بلْو گرفته شده)

بَلَوْنا: از بَلْو گرفته شده: آزمودیم. {إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ کمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ الْجَنَّةِ} (قلم/17) آنها را مانند باغداران آزمودیم.

بِناء: سرپناه، ساختمان، ساخته شده. {وَالسَّمَاء

ص:88

بِنَاء} (بقره/22) و آسمان را سرپناه قرار داد.

بّنّاء: معمار، سازنده ساختمان. {وَالشَّیَاطِینَ کلَّ بَنَّاء وَغَوَّاصٍ} (ص/37) و از شیاطین همه نوع معمار و غواص در اختیار او بود.

بَنان: جمع بَنانَة: سرانگشتان، اطراف دست ها و پاها. {وَاضْرِبُواْ مِنْهُمْ کلَّ بَنَانٍ} (انفال/12) و سر انگشتانشان را قطع کنید.

بَوَّأََ: جا داد، تمکین داد. { وَبَوَّأَکمْ فِی الأَرْضِ} (اعراف/74) و شما را در زمین جا داد.

بَوار: هلاکت. {دَارَ الْبَوَارِ} (ابراهیم/28) زمین هلاکت و نابودی…

بُور: هلاک شده. {وَکانُوا قَوْماً بُوراً} (فرقان/18) و شما مردمی هلاک شده هستید.

بُورِک: فعل مجهول است: مبارک و پربرکت گردید. {نُودِیَ أَن بُورِک مَن فِی النَّارِ} (نمل/8) ندا شد که هر کس در آتش است پر برکت است.

بُهِْتَ: متحیّر شد، راه به جایی نبرد. {فَبُهِتَ الَّذِی کفَرَ} (بقره/258) پس آن که کافر بود مبهوت گشت.

بُهْتان: متحیر ساختن از کلمه بَهَتَ است بر وزن فَلَسَ و

ص:89

فَرَسَ {…سُبْحَانَک هَذَا بُهْتَانٌ عَظِیمٌ} (نور/16) چرا نگفتند: منزهی ای خدا، این بهتانی(1) بزرگی است.

بَهْجَت: شادی و خرمی. {فَأَنبَتْنَا بِهِ حَدَائِقَ ذَاتَ بَهْجَةٍ} (نمل/60) با باران باغها را خرم رویاندیم.

بَهیج: شاد و خرم. {وَأَنبَتْنَا فِیهَا مِن کلِّ زَوْجٍ بَهِیجٍ} (ق/7) رویاندیم در زمین از هر زوجی خرم.

بَهیمَة: زبان بسته که سخن نتواند گفت. {أُحِلَّتْ لَکم بَهِیمَةُ الأَنْعَامِ} (مائده/1) برای شما چهار پایان بی زبان حلال شدند، یعنی خوردن آنها. (حیوانات حرام گوشت با دلیلهای دیگر از این آیه خارج هستند)

بَیات: شب هنگام. {فَجَاءهَا بَأْسُنَا بَیَاتاً} (اعراف/4) پس عذاب ما، شب هنگام به سوی آنها آمد.

بیض: جمع اَبْیَض: سفیدها. {وَمِنَ الْجِبَالِ جُدَدٌ بِیضٌ} (فاطر/27) و برخی از کوه ها دارای خطوط سفید هستند.

بَیْع: خرید و فروش و گاهی مجازاً بر مال خریده شده هم اطلاق می شود. {وَأَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ} (بقره/275) خداوند

ص:90


1- بهتان دروغی است که چون متّهم آن را بشنود مبهوت و متحیر گردد. (غیاثی کرمانی)

خرید و فروش را حلال گردانید.

ص:91

ص:92

حرف تاء

تُؤوی: جا می دهی. {وَتُؤْوِی إِلَیْک مَن تَشَاء} (احزاب/51) و هر کس را که بخواهی نزد خود جای می دهی.

تابُوت: صندوق. {إِنَّ آیَةَ مُلْکهِ أَن یَأْتِیَکمُ التَّابُوتُ} (بقره/248) نشانه حکومت آن است که تابوت برای شما بیاید که در آن آرامش دل شما است.

تَاْثیم: نسبت دادن گناه، بدگویی، {لَّا لَغْوٌ فِیهَا وَلَا تَأْثِیمٌ} (طور/23) در بهشت نه لغوی وجود دارد و نه بدگویی و اتّهامی.

تَأْمَنَّا: از اَمْن گرفته شده، امین می شماری. {مَا لَک لاَ تَأْمَنَّا عَلَی یُوسُفَ} (یوسف/11) چرا در مورد یوسف به ما اطمینان نمی کنی؟

تَأْویل: از اَوْل یعنی بازگردانیدن گرفته شده و در قرآن به چهار معنی آمده است.

1. عاقبت و نتیجه کار. {ذَلِک خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلاً} (اسراء/35) آن بهتر و از نظر عاقبت نیکوتر است.

ص:93

2. تعبیر خواب. {وَیُعَلِّمُک مِن تَأْوِیلِ الأَحَادِیثِ} (یوسف/7) تو را تعبیر خواب آموزد.

3. حقیقت قیامت و معاد و ثواب و عقاب. {یَوْمَ یَأْتِی تَأْوِیلُهُ} (اعراف/53) روزی که حقیقت قیامت بیاید…

4. تعیین مراد و مقصود. {وَابْتِغَاءَ تَأْوِیلِهِ} (آل عمران/7) به میل خود آن را تأویل یعنی تعیین مراد و مقصود می کنند. (1)

تَباب: خسران و هلاک. {وَمَا کیْدُ فِرْعَوْنَ إِلَّا فِی تَبَابٍ} (غافر/37) و مکر فرعون جز در خسران و هلاک نیست.

تَبار: نابودی و هلاک. {وَلَا تَزِدِ الظَّالِمِینَ إِلَّا تَبَاراً} (نوح)/28) و برای ظالمان جز نابودی و هلاکت چیزی نمی افزاید.

تَبَّتْ: فعل ماضی است که برای نفرین به کار می رود: بریده باد، نابود باد، {تَبَّتْ یَدا اَبِی لَهَبٍ وَ تَبْ} (مسد/1) بریده باد دست های ابولهب و مرگ بر او باد.

ص:94


1- فرق بین تأویل و تفسیر آن است که کشف آیات محکم را تفسیر، ولی بیان معنی آیات متشابه و وجوه و احتمالات دیگر آنها را تأویل می گویند. (غیاثی کرمانی)

تَبَتَّلْ: فعل امر از تبتّل یعنی ترک محبت دنیا و اخلاص و توجه به حضرت حق. {وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا} (مزمل/19) و به سوی او توجه خالصانه کن. البته در احادیث تبتّل نهی شده که منظور رهانیت و ترک ازدواج است.

تَبَرُّج: زیور را آشکار کردن و کرشمه نمودن. {وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَی} (احزاب/33) زنان به کرشمه زیور خود را چنانکه رسم جاهلیت نخستین بود آشکار نکنند.

تُبْسَلُ: گرفتارمی شود. {وَذَکرْ بِهِ أَن تُبْسَلَ نَفْسٌ بِمَا کسَبَتْ} (انعام/70) گرفتار شود هر کس به آنچه کرده است.

تَبْصِرَه: بینش دادن، روشنگری کردن. {تَبْصِرَةً وَذِکرَی} (ق/8) این روشنگری و بیداری است.

تَبِعَ: پیروی کرد. {فَمَن تَبِعَ هُدَایَ} (بقره/38) پس هر کس که از هدایت من پیروی کند….

تُبَّع: قومی طاغی بودند از مردم مکه که در ثروت و نعمت می زیستند و به علتی که نمی دانیم هلاک شدند. {وَقَوْمُ تُبَّعٍ کلٌّ کذَّبَ الرُّسُلَ} (ق/14) قوم تُبّع همگی به تکذیب پیامبران پرداختند.

ص:95

تُبْلی: از بَلْو گرفته شده: آشکار می شود. {یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ} (طارق/9) روزی که پنهانی ها آشکار می گردند.

تَبَوُّؤْ: منزل گرفت، آماده کرد. {وَالَّذِینَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ} (حشر/9) آنان که منزل آماده کردند.

تَبیدُ: نابود می شود. {مَا أَظُنُّ أَن تَبِیدَ هَذِهِ أَبَدًا} (کهف/35) من گمان نمی کنم که این باغ هیچگاه نابود شود. (از بَیْد گرفته شده)

تَبیع: تعقیب کننده، خواهان، خونبها. {ثُمَّ لاَ تَجِدُواْ لَکمْ عَلَیْنَا بِهِ تَبِیعاً} (اسراء/69) سپس برای نجات خود در برابر ما پی گیری کننده ای نمی یابد.

تَتْبیب: هلاک ساختن، ضربه زدن. {وَمَا زَادُوهُمْ غَیْرَ تَتْبِیبٍ} (هود/101) و چیزی غیر از ضربه زدن و هلاک کردن بر آن ها نیفزودند.

تَتْبیر: نابود کردن، هلاک کردن. {وَکلّاً تَبَّرْنَا تَتْبِیراً} (فرقان/39) و همه را به طور کامل نابود کردیم.

تَتَجافی: از جوف گرفته شده: کنار می رود. {تَتَجَافَی جُنُوبُهُمْ}. (سجده/16) پهلوهایشان از بستر جدا می گردد (برای عبادت).

ص:96

تَتْری: یکی پس از دیگری آمدن. در اصل وَتْری بوده که واو به تاء تبدیل شده و متواترهم از همین ماده است. {ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَی} (مؤمنون/34) سپس پیامبران خود را پیاپی و یکی پس از دیگری فرستادیم.

تَتَزَاوَرُ: منحرف می گردد. {تَتَزَاوَرُ عَنْ کهْفِهِمْ ذَاتَ الْیَمِینِ} (کهف/16) آفتاب منحرف می گشت از اصحاب کهف به طرف راستِ کسی که به در غار ایستاده بود.

تتَظَاهَرُونَ: از ظَهْر گرفته شده: هم پشتی می کنید. همدستی می کنید. {تَتَظَاهَرُونَ عَلَیْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ} (بقره/85) با آن ها همدستی در گناه و دشمنی می کنند.

تَثْبیت: استوار داشتن، پا برجا کردن. {وَتَثْبِیتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ} (بقره/265) و به جهت تثبیت روح ایمان در جانهایشان (از ثَبْت گرفته شده)

تُثِیرُ: بر می انگیزد. {یُرْسِلُ الرِّیَاحَ فَتُثِیرُ سَحَاباً} (روم/48) پس باد می انگیزد ابرها را در فضا.

تُحَدِّثُ: بازگو می کند. {یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا} (زلزال/4) روزی که زمین اخبار خود را بازگو

ص:97

می کند.

تَحَرّوْا: از حَرْی گرفته شده: برگزیدند، در صدد برآمدند {فَأُوْلَئِک تَحَرَّوْا رَشَدًا} (جن/14) پس آنان کسانی هستند که رشد را برگزیدند و در پیش گرفتند.

تَحْریر: آزاد کردن بنده{. فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ} (نساء/92) پس باید بنده ای را آزاد کنید.

تَحَسَّسوا: زا حس گرفته شده. پرس و جو، جستجو. {فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَأَخِیهِ} (یوسف/87) از یوسف پرس و جو و جستجو کنید.

تَحُسُّونَ: قتل عام می کنید. {إِذْ تَحُسُّونَهُم بِإِذْنِهِ} (آل عمران/146) وقتی که آنها را به اذن خدا قتل عام کردید.

تَحَصُّن: عفت ورزیدن و امتناع از زنا. {إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً} (نور/33) اگر می خواهند عفت ورزند و محفوظ باشند.

تَحْمِلُ:  حمله کردن {فَمَثَلُهُ کمَثَلِ الْکلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ } (اعراف / 176) مانند سگ می ماند که اگر به او حمله کنیم پارس می کند.

تَحْویل: تغییر و تبدیل. {فَلَا یَمْلِکونَ کشْفَ الضُّرِّ عَنکمْ وَلَا تَحْوِیلًا} (اسراء/56) نمی توانند از

ص:98

شما ضرری دفع کنند و یا تغییری ایجاد کنند.

تَحید: می گریزی. {ذَلِک مَا کنْتَ مِنْهُ تَحِیدُ} (ق/19) این همان است که تو از آن قبلاً می گریختی.

تَخاصُم: از خَصْم گرفته شده: ستیزه و پرخاش. {إِنَّ ذَلِک لَحَقٌّ تَخَاصُمُ أَهْلِ النَّارِ} (ص/64) این جدال و ستیزه جویی اهل جهنم یک واقعیت است.

تَخْتانُونَ: خیانت می کنید. {عَلِمَ اللّهُ أَنَّکمْ کنتُمْ تَخْتانُونَ أَنفُسَکمْ} (بقره/187) خدا می داند که شما به خود خیانت می کنید.

تَخْسیر: از خُسر گرفته شده: زیان رساندن، هلاک کردن. {فَمَا تَزِیدُونَنِی غَیْرَ تَخْسِیرٍ} (هود/63) پس جز زیان خسارت به من نمی افزایید.

تَخْطَفُهُ: از تَخَطّّف گرفته شده. می رباید او را. {فَتَخْطَفُهُ الطَّیْرُ} (حج/31) پس او را پرنده ای برباید.

تَخَلّی: خالی شد. {وَأَلْقَتْ مَا فِیهَا وَتَخَلَّتْ} (انشقاق/4) و زمین آنچه که در خود داشت بیرون افکند و خالی شد.

تَخَوُّفْ: بیم و هراس، کم و کاست در اولاد. {أَوْ یَأْخُذَهُمْ عَلَی تَخَوُّفٍ} (نحل/47) یا این که آن ها را به

ص:99

تدریج و در حال خوف و هراس (از آمدن بلا) بگیرد.

تََدَّخِرُون: اندوخته می کنید. {وَمَا تَدَّخِرُونَ}(1) (آل عمران/49) می دانم آنچه را که شما ذخیره می کنید.

تُدْلُواْ: فرستادن دول به چاه. مرافعه پیش قاضی. {وَتُدْلُواْ بِهَا إِلَی الْحُکامِ} (بقره/188) تا مرافعه پیش قاضیان ببرید.

تَدَلّی: آویخته شد. {ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی} (نجم/8) نزدیک شد و آویخت.

تَدْمیر: ویران ساختن{. فَدَمَّرْنَاهَا تَدْمِیراً} (اسراء/16) آنجا را ویران ساختیم چه ویران ساختنی.

تَدُورُ: دور می زند. {تَدُورُ أَعْیُنُهُمْ} (احزاب/19) چشمهای آنها دور می زند.

تَذْکرَة: اندرز و پند آموزی. {إِلَّا تَذْکرَةً لِمَنْ یَخْشَی} (طه/3) این قرآن نیست مگر موجب پند و اندرز برای کسی که می ترسد.

تَذْکیر: پند دادن، یاد آوری. {إِنْ کانَ کبُرَ

ص:100


1- تَدَّخِروُنَ از ادّخار گرفته شده و در اصل اذدخار بوده و دال در ذال ادغام گشته و ادّخار شده است.

عَلَیْکمْ مَقَامِی وَتَذْکیرِی} (یونس/71) اگر مقام و تذکر من برای شما دشوار است.

تَذْْلیل: رام کردن، رام شدن. {وَذُلِّلَتْ قُطُوفُهَا تَذْلِیلًا} (دهر/14) و میوه هایش برای چیدن بسیار آسان (رام) است.

تَذُودُ: دور می کند، باز می دارد. {وَوَجَدَ مِنْ دُونِهِمْ امْرَأتَیْنِ تَذُودَانِ} (قصص/23) و دید دو زن را که پشت سر مردم گوسفندان را از آب باز می دارند.

تَذْهَلُ: فراموش می کند. {تَذْهَلُ کلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ} (حج/2) روزی که هر زن شیرده از بچه شیرخواره اش فراموش می کند.

تَرائِب: سینه. {یَخْرُجُ مِن بَیْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَائِبِ} (طارق/7) انسان از بین صلب و استخوان سینه خارج می گردد. یعنی از میان احشاء و امعاء و کثافات، آبی پست بیرون می آمد که مبدأ پیدایش انسان می گردد.

تَراءی: از کلمه رأی گرفته شده از باب تفاعل: همدیگر را دیدند، با هم روبرو شدند. {تَرَاءَی الْجَمْعَانِ} (شعرا/61) آن دو جمعیت همدیگر را دیدند.  

تَراقی: جمع تَرقُوهَ یعنی استخوان گرداگرد گردن و

ص:101

بالای سینه. {کلَّا إِذَا بَلَغَتْ التَّرَاقِیَ} (قیامت/26) نه چنین است وقتی که روح به استخوان های ترقوه برسد…

تَرَبَّصٌونَ: انتظار می کشید. نگران هستید. چشم دارید. عده وفات نگه می دارید. {هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ} (توبه/52) آیا انتظار دارید که برای ما جز یکی از دو نیکویی (پیروزی یاشهادت) مقدر گردد؟

تَرْتیل: باب تفعیل از رَتَّلَ یعنی شمرده خواندن. {وَرَتَّلْنَاهُ تَرْتِیلًا} (فرقان/32) و ما آن را به شمردگی خواندیم.

تَرَدّی: از جای بلند افتاد و هلاک شد. {وَمَا یُغْنِی عَنْهُ مَالُهُ إِذَا تَرَدَّی} (لیل/11) و هنگام عذاب، دارایی او نتوانست او را از هلاک رهایی بدهد.

تَرْدی: به هلاکت رسید. {وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَی} (طه/16) و از هوسش پیروی کرد و هلاک گردید.

تُرْهِبُونَ: می ترسانید. از اِرهاب گرفته شده. ترسانیدن. {تُرْهِبُونَ بِهِ عَدْوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّکمْ} (انفال/60) با آن دشمن خدا و دشمنتان را می ترسانید.

تُرِیحُونَ: آسایش می دهید. {وَلَکمْ فِیهَا جَمَالٌ

ص:102

حِینَ تُرِیحُونَ} (نحل/6) هنگام استراحت دادن چهارپایان برای شما زیبایی و جمال است.

تَرَیِنَّ: از کلمه رأی گرفته شده: می بینی، ببینی. {فَإِمَّا ترین مِنْ الْبَشَرِ أَحَدًا} (مریم/26) اگر کسی از افراد بشر را دیدی بگو.

تُرِیَنّی: از کلمه رأی گرفته شده: به من نشان می دهی. {قُلْ رَبِّ إِمَّا تُرِیَنِّی مَا یُوعَدُونَ} (مؤمنون/93) بگو خدا به من یا نشان می دهی آن چه را که آن ها به من وعده داده شده اند.

تَزْدَرِی: تحقیر می کند. خوار می شمرد. {وَلاَ أَقُولُ لِلَّذِینَ تَزْدَرِی أَعْیُنُکمْ} (هود/31) نمی گویم من به کسانی که به چشم شما خوار می آیند…

تَزَوُّدوا: توشه بگیرید. {وَتَزَوَّدُوا} (بقره/197) و توشه برگیرید.

تَزَیَّلواُ: از زَیْل گرفته شده. {لَوْ تَزَیَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کفَرُوا} (فتح/25) اگر جدا شده بودند، حتماً کافران را عذاب می کردیم.

تَسُؤْکمْ: ناراحت می کند شما را. {إِنْ تُبْدَ لَکمْ تَسُؤْکمْ} (مائده/101) اگر برای شما آشکار شود، ناراحت

ص:103

می کند شما را.

تُساقِِِط: از سقوط گرفته شده: بیفتد. {تُسَاقِطْ عَلَیْک رُطَبًا جَنِیًّا} (مریم/25) تا بیفتد برای تو خرمای تازه.

تَسْأََمْوا: ملول می شوید. {وَلَا تَسْأَمُوا أَنْ تَکتُبُوهُ} (بقره/284) از نوشتن دیون ملول نشوید.

تَسْتَبینُ: مشخص و روش و برملا می شود. {وَلِتَسْتَبِینَ سَبِیلُ الْمُجْرِمِینَ} (انعام/55) تا راه مجرمان و تبهکاران برملا شود.

تَسْتَرْضِعُواْ: دایه گیرید، از اِسْتِرْضاع به معنای  دایه خواستن است گرفته شده است. {وَإِنْ أَرَدتُّمْ أَن تَسْتَرْضِعُواْ} (بقره/233) و اگر خواستید دایه بگیرید. 

تَسْتَقْسِمُواْ: طلب قسمت کردید. {وَأَن تَسْتَقْسِمُواْ بِالأَزْلاَمِ} (مائده/3) با ازلام طلب قسمت نکنید.

تَسُرُّ: مسرور و خوشحال می کند. {تَسُرُّ النَّاظِرِینَ} (بقره/69) بینندگان را مسرور سازد.

تَسْرَحُونَ: به صحرا می فرستید. {وَحِینَ تَسْرَحُونَ}

ص:104

(نحل/6) و وقتی که حیوانات را به صحرا می فرستید.

تَسْطِعْ: مخفّف تَسْتَطِعْ است که جزم پیدا کرده و در اصل تستطیع صبر می کنی بوده است. {مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا} (کهف/82) آنچه که نتوانستی بر آن صبر کنی.

تَسْفِکونَ: از سَفک گرفته شده: خون ریختن. {لَا تَسْفِکونَ دِمَاءَکمْ} (بقره/84) خون های خود را نریزید.

تَسْمِیَة: نامگذاری، نامیدن. {لَیُسَمُّونَ الْمَلَائِکةَ تَسْمِیَةَ الْأُنْثَی} (نجم/27) به نام مؤنث، فرشتگان را می نامند.

تَسْنیم: چشمه ای در بهشت که از بلندی فرو می ریزد. {وَمِزَاجُهُ مِنْ تَسْنِیمٍ} (مطففین/27) و مخلوط آن از تسنیم است.

تَسَوَّرُوا: از دیوار بالا آمدند. {إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرَابَ} (ص/21) وقتی که از دیوار محراب بالا آمدند.

تُسیمُون: از سَوْم گرفته شده: حیوانات را می چرانید. {وَمِنْهُ شَجَرٌ فِیهِ تُسِیمُونَ} (نحل/10) و از آن درخت و گیاه می روید که در آن چهارپایان را می چرانید.

تَشابَهَ: از شِبه گرفته شده: مشتبه شد. {إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَیْنَا} (بقره/70) گاو برای ما

ص:105

مشتبه شد.

تَشْتَکی: از شکو گرفته شده: شکایت می کنم. {وَتَشْتَکی إِلَی اللَّهِ} (مجادله/1) و شکایت به خدا می نماید.

تَشْخَصُ: بازو بی حرکت می ماند، خیره می شود. {إِنَّمَا یُؤَخِّرُهُمْ لِیَوْمٍ تَشْخَصُ فِیهِ الْأَبْصَارُ} (ابراهیم/42) خداوند آن ها را تا روزی که چشم ها در آن خیره می مانند مهلت می دهد.

تَشَقَّقُ: شکافته می شود. {وَیَوْمَ تَشَقَّقُ السَّمَاء بِالْغَمَامِ} (فرقان/25) روزی که آسمان با ابر شکافته شود.

تَشْقی: به زحمت و رنج می افتی. {مَا أَنْزَلْنَا عَلَیْک الْقُرْآنَ لِتَشْقَی} (طه/2) قران را نازل نکردیم بر تو که به رنج افتی.

تَضْحَی: آفتاب زده می شوی، و عرق می کنی، {لَا تَظْمَأُ فِیهَا وَلَا تَضْحَی} (طه/19) تو در بهشت نه تشنه می شوی و نه آفتاب زده.

تَضْلیل: از ضَلّ گرفته شده: سردرگم کردن، بی ثمر کردن، از هدف دور کردن. {أَلَمْ یَجْعَلْ کیْدَهُمْ فِی تَضْلِیلٍ} (فیل/2) آیا مکر آنان را بی ثمر و از هدف دور نکرده ایم؟

ص:106

تطؤوا: پایمال می کنید{لَّمْ تَعْلَمُوهُمْ أَن تَطَؤُوهُمْ} (فتح/25) آنها را نشناخته و پایمالشان کنید. {إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْءاً} (مزمل/6) شبانگاه موجب پا برجایی و آرامش بیشتر است.

تَطاوَلَ: از طَوْل گرفته شده: به درازا کشید، روزگاران گذشت. {فَتَطَاوَلَ عَلَیْهِمْ الْعُمُرُ} (قصص/45) پس عمر آن ها طولانی شد و به درازا کشیده شد.

تَطَّلِعُ: مستولی می شود. {الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَی الْأَفْئِدَةِ} (همزه/7) آتشی که بر دلها مستولی می شود.

تَطَوَّعَ: به رغبت کاری انجام داد. {وَمَن تَطَوَّعَ خَیْرًا فَإِنَّ اللّهَ شَاکرٌ عَلِیمٌ} (بقره/158) و کسی که خود بخواهد از روی میل انجام دهد خداوند سپاسگزار و داناست.

تَعَاسَرْتُمْ: سخت گرفتتید بر یکدیگر. {وَإِن تَعَاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ أُخْرَی} (طلاق/6) اگر با هم سختگیری کردید، پس شیر دادن بچه را شخص دیگری به عهده بگیرد.

تَعاطی: بدست گرفت. چیزی را به ناحق گرفت. …{ فَتَعَاطَی...} (قمر/29) پس سلاح برگرفت و ناقه را پی کرد.

ص:107

تَعالَوْا: امر مشتق از کلمه علو است. یعنی اگر کسی دیگران را به مکان بلندی فرا بخواند، گرچه خود حقیقتا در جای بلندی نباشد، تعالوا می گوید: بیایید بالا. {تَعَالَوْاْ إِلَی کلَمَةٍ سَوَاء} (آل عمران/64) بیایید به سمت بلندای کلمه ای که میان ما و شما یکسان است.

تَعالی: بلند شد و برآمد. {فَتَعَالَی اللَّهُ الْمَلِک الْحَقُّ} (طه/114) پس والا و بلندمرتبه است خدایی که به حق مالک وجود است.

تَعْبُرُونَ: تعبیر خواب می کنید. {إِن کنتُمْ لِلرُّؤْیَا تَعْبُرُونَ} (یوسف/43) اگر می توانید خواب را تعبیر کنید.

تَعْتَدُّونَهَا: عدّه نگه داشتن. {مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَهَا} (احزاب/49) عده ای که نگه می دارید.

تَعَجَّلَ: شتاب ورزید. {فَمَن تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ} (بقره/203) پس کسی که دو روز عجله کند…

تَعْری: برهنه می شوی. {إِنَّ لَک أَلَّا تَجُوعَ فِیهَا وَلَا تَعْرَی} (طه/118) در بهشت گرسنه و برهنه نمی شوی.

تَعْزِمُوا: از عزْم گرفته شده: تصمیم می گیرید، اقدام می کنید. {وَلَا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّکاحِ}

ص:108

(بقره/235) و تصمیم بر عقد نکاح نگیرید.

تَعْس: مرگ، هلاکت. {فَتَعْسًا لَهُمْ} (محمد/8) پس مرگ بر آنان باد.

تَعْضُلُوهُنَّ: جلوگیری می کنید(1). {فَلاَ تَعْضُلُوهُنَّ أَن یَنکحْنَ أَزْوَاجَهُنَّ} (بقره/232) پس مانع ازدواج آنها نشوید.

تَعَفُّف: مبالغه در خویشتنداری و عفت نفس. {یَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِیَاء مِنَ التَّعَفُّفِ} (بقره/273) کسی که نمی داند آنها را از شدّت عفت نفس بی نیاز می پندارد.

تَعِیَها: از وَعْیْ گرفته شده: یاد گرفتن، به خاطر سپردن. {وَتَعِیَهَا أُذُنٌ وَاعِیَةٌ} (حاقه/12) و گوشهای یاد گیرنده آن را به خاطر می سپارد. (منظور حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام است)

تَّغَابُنِ: در اصل به معنای گول خوردن یا گول زدن رفیق خود در معامله به طور مخفی است. {ذَلِک یَوْمُ التَّغَابُنِ} (تغابن/9) آن روز روز زیان بردن و پشیمانی است.

تَغَشّی: نزدیکی کرد. {فَلَمَّا تَغَشَّاهَا حَمَلَتْ

ص:109


1- عَضْل در اصل به معنای پیه و گوشت درشت است.

حَمْلاً خَفِیفاً} (اعراف/189) وقتی که با او نزدیکی کرد، حمل سبکی برداشت.

تُغْمِضُواْ: چشم می بندید و پلک را روی پلک می گذارید. {إِلاَّ أَن تُغْمِضُواْ فِیهِ} (بقره/267) مگر آنکه چشم پوشی دربارۀ آن بنمایید.

تَغیضُ: کاسته می شود، می ریزد. {وَمَا تَغِیضُ الأَرْحَامُ} (رعد/8) و خونی که ارحام می ریزند و غذای جنین حساب می شود. (یا کاسته می شود از مدت نه ماهه حمل)

تَغَیُّظ: خشمی که شدید است و صدا دارد. {سَمِعُوا لَهَا تَغَیُّظاً وَزَفِیراً} (فرقان/12) می شنوند صدای خشم شدید و آواز جوش و خروش جهنم را.

تُفَادُوهُمْ: مال می دهید و اسیر را پس می گیرید. {وَإِن یَأتُوکمْ أُسَارَی تُفَادُوهُمْ} (بقره/85) و اگر آنها را به حال اسیری بیاورند، مال می دهید و آنها را پس می گیرید.

تَفاوُتْ: اختلاف در اوصاف. {مَّا تَرَی فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِن تَفَاوُتٍ} (ملک/3) (خلقت هر مخلوقی از روی حکمت است و لذا) اختلاف و اضطراب و ناسازگاری بین مخلوقات نمی بینی.

تَفْتَأُ: بیمار و لاغر می شوی. {قَالُواْ تَالله تَفْتَأُ

ص:110

تَذْکرُ یُوسُفَ حَتَّی تَکونَ حَرَضاً} (یوسف/85) گفتند به خدا سوگند آنقدر از یوسف یاد می کنی که مریض می شوی.

تَفَثْْ: تقصیر کردن و بیرون آمدن از حج. {فلیَقْضُوا تَفَثَهُمْ}سپس باید تقصیر کنند و از حج خارج شوند. (1).

تَفَسَّحُوا: فعل امر فَسْح است. گشاده و فراخ کنید. جا برای کسی باز کنید. {إِذَا قِیلَ لَکمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا} (مجادله/11) وقتی که به شما بگویند: در مجالس به همدیگر جای بدهید،

تَفْشَلاَ: کاهلی و سستی کنند. {إِذْ هَمَّت طَّآئِفَتَانِ مِنکمْ أَن تَفْشَلاَ} (آل عمران/122) وقتی که دو طائفه از شما به فکر افتادند که سستی از خود نشان دهند.

َتَفَقَّدَ: گم شده را جست. {وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ} (نمل/20) جویای حال مرغان شد.

تَفْقِدُونَ: از فَقْد گرفته شده به معنای غایب شدن از حسّ. {مَّاذَا تَفْقِدُونَ} (یوسف/71) چه چیزی گم کرده اید؟

تَفَکهُونَ: گرفتن میوه برای خوردن. پشیمانی و اندوه خوردن و

ص:111


1- برخی گفته اند: منظور از تفث تمام مناسک حج است، چرا که پس از قربانی مناسک مهم حج گذشته و غیر از طواف و سعی چیزی نمانده و شاید آن را هم انجام داده باشند.

خود را ملامت کردن. {فَظَلْتُمْ تَفَکهُونَ} (واقعه/65) پس شما بعدا روز خودتان را از پشیمانی و اندوه و به سخنان اسف آمیز در آن زمینه به پایان می رسانید.

تُفَنِّدُونِ: از تنفید گرفته شده یعنی نسبت دادن رأی کسی به ضعف. دروغ نسبت دادن. {لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ} (یوسف/94) اگر مرا به ضعف رأی نسبت ندهید و متهم نکنید.

تَفِیضُ: آب جریان شدید می یابد، اشک روان می شود. {وَّأَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ} (توبه/92) و چشمهایشان از گریه جاری می شود. (چنان به شدت می گریند که گویا چشمهایشان از حدقه بیرون آمده و همراه اشک جاری شده است.)

تُفِیضُونَ: در عمل داخل شده و غور در آن کرده و غوطه ور می شوید. {إِذْ تُفِیضُونَ فِیهِ} (یونس/61) وقتی که وارد و مشغول آن کار می شدید.

تَقِ: حفظ می کنی. مضارع مخاطب است که یاء آن افتاده است. {وَمَن تَقِ السَّیِّئَاتِ یَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ} (غافر/9) و هرکس که تو او را از گناهان حفظ کنی در آن روز، بر او رحمت آورده ای.

تُقاة: همان معنای تقوا را دارد. که در اصل وُقیة بوده که

ص:112

واو آن به تاء و یاء آن به الف تبدیل شده است. {إِلاَّ أَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ تُقَاةً} (آل عمران/27) مگر آنکه از آنها تقیه کنید.

تَقاسَموا: هر یک برای دیگری سوگند یاد کردند. {تَقَاسَمُوا بِاللَّهِ} (نمل/49) به خدا هم قسم شوید.

تَقْشَعِرُّ: پوست می لرزید و مرتعش می شود. {تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ} (زمر/23) پوست خداترسان از تلاوت قرآن می لرزد.

تَقْصُرُواْ: کوتاه می کنید. کم می کنید. {أَن تَقْصُرُواْ مِنَ الصَّلاَةِ} (نساء/101) اینکه از نماز بکاهید.

تَقََطَّعَ: پاره پاره شد. گسسته شد. {إِلاَّ أَن تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ} (توبه/110) مگر آنکه دلهایشان از هم متلاشی شود.

تَقْفُ: از قفا گرفته شده: پشت سر کسی رفتن. از پی کسی رفتن. {وَلاَ تَقْفُ مَا لَیْسَ لَک بِهِ عِلْمٌ} (اسراء/36) چیزی را که علم نداری، پیروی نکن.

تُقْلَبُونَ: بازگشت داده می شوید. {وَإِلَیْهِ تُقْلَبُونَ} (عنکبوت/21) و به سوی او برگشت داده می شوید.

تَقَوَّلََ: از خود بافت و به کسی نسبت داد. {أَمْ یَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ} (طور/33) آیا کفار قریش می گویند که

ص:113

این قرآن را محمد صلی الله علیه و آله و سلم بافته و به خدا نسبت داده است؟

تَقْوی: اسم مصدر است به معنای اتقاء و اصل آن و قیاء بوده که واو بدل به تا و یاء بدل به واو شده است. نوعی پرهیزکاری است. {فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی} (بقره/197) بهترین زاد و توشه تقوی است.

تَقْویم: تعدیل و راست کردن و نیز به معنای مصدر ی یعنی دریافت ترکیب و مقوّمات: {لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ} (تین/4) انسان را در بهترین مقومات فطری و غریزی خلق کردیم.

تَقِیّ: صفت مُشْبِهه. یا وزن فعیل برای مبالغه است: نگاهدارنده نفس از گناه. {إِنْ کنتَ تَقِیًّا} (مریم/18) اگر خویشتندار از گناه هستی.

تَکاثُر: از کثُرََ گرفته شده: افزون طلبی {أَلْهَاکمْ التَّکاثُرُ } (تکاثر/1) آیا افزون طلبی شما را سرگرم ساخت.

تُکوی: از کَی گرفته شده، یعنی داغ کردن و سوزاندن پوست حیوان با آهن داغ و غیره. {فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ} (توبه/35) پس بواسطۀ آن طلاها داغ می شود پیشانی ها و پهلوها و پشتهای آنان.

ص:114

تَلَّ: او را بر خاک انداخت. {فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ} (صافات/103) پس وقتی که تسلیم شدند و به صورت او را بر زمین انداخت.

تَلاق: بهم رسیدن و تلاقی کردن. {لِیُنذِرَ یَوْمَ التَّلَاقِ} (غافر/15) تا بیم دهد مردمان را از روز رسیدن به یکدیگر.

تَلَظّی: در اصل تتلظی بوده که تاء آن حذف شده یعنی آتش افروخته و درگیر شد و زبانه کشید و شعله ور گردید. {فَأَنذَرْتُکمْ نَاراً تَلَظَّی} (لیل/14) شما را می ترسانم از آتشی که زبانه می کشد.

تَلْفَحُ: از حرارت آتش یا سموم می سوزد. با گرمای آتش صورت کسی را تغییر می دهد. {تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النَّارُ} (مؤمنون/104) صورت های آنها را آتش جهنم می سوزاند و تغیر شکل می دهد.

تِلْقاء: در اصل مصدر است و در آن توسعه داده شده و برای ظرف مکان بکار رفته است. {وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاء مَدْیَنَ} (قصص/22) چون موسی رو به سوی مدین کرد.

تَلْقَفْ: چیزی را به سرعت می بلعد. بلعیدن چیزی که به سوی کسی انداخته می شود می بلعد. {تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا}

ص:115

(طه/69) آن عصای اژدها شده می بلعد صنعت ساحران را.

تَلْوُواْ: 1_ انحراف از راه راست پیدا می کنید. {وَإِن تَلْوُواْ أَوْ تُعْرِضُواْ} (نساء/135) و اگر رخ بتابید یا اعراض کنید…

تَلَهّی: از باب تفعّل: روی می گردانی. اعراض می کنی و ناچیز می شماری. {فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّی} (عبس/10) تو از توجّه به آن خودداری می کنی.

تَماثیل: جمع تمثال که در قرآن بصورت جمع آمده است و آن مجسمه ای است که از خزف یا فلز بصورت انسان یا حیوان می سازند. {مَا هَذِهِ التَّمَاثِیلُ الَّتِی أَنتُمْ لَهَا عَاکفُونَ} (انبیاء/52) این بتها و مجسمه های بی جان که بدست خود ساخته و پرداخته اید چیستند؟

تَمارَوا: از باب تفاعل است یعنی شک و شبهه انداختند و گاهی معنای تکذیب را در بر دارد. {فَتَمَارَوْا بِالنُّذُرِ} (قمر/36) امّا با بیم رسانان مجادله و ستیز کردند.

تَمَثَّلَ: از باب تفعّل است. مجسم شد. {فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِیّاً} (مریم/17) پس فرشته برای مریم مجسم گردید.

تُمسُون: به شبانگاه در می آیید. به شب می رسید. از باب افعال

ص:116

است. {فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِینَ تُمْسُونَ وَحِینَ تُصْبِحُونَ} (روم/17) پس منزه است خداوند، تسبیح کنید خدا را در هنگام شب و هنگامی که صبح می کنید.

تُمْلی: خوانده می شود. دیکته می شود. {فَهِیَ تُمْلَی عَلَیْهِ} (فرقان/5) پس آن را بر او دیکته می کنند.

تَمْهید: گسترانیدن. {وَمَهَّدتُّ لَهُ تَمْهِیداً} (مدثر/14) و برای او مالی دامنه دار تهیه نمودم.

تَمِیدَ: می لرزید و به چپ و راست متمایل می شود. {وَأَلْقَی فِی الأَرْضِ رَوَاسِیَ أَن تَمِیدَ بِکمْ} (نحل/15) خدا در زمین کوههای ثابت استوار را افکند تا شما را به چپ و راست متمایل نکند و نلغزاند.

تَمَیَّزُ: جدا می شود، پاره پاره می شود. {تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ} (ملک/8) آتش دوزخ از شدت خشم بر اهل دوزخ چنان به جوش و خروش می آید که گویی نزدیک است شکافته شود و قطعه قطعه شود.

تَناد: مصدر باب تفاعل و یای آن حذف شده است. {یَوْمَ التَّنَادِ} (غافر/32) روزی که همدیگر را صدا می زنند.

تَنادَوا: جمع شدند و فراهم آمدند و یکدیگر را صدا زدند. {فَتَنَادَوا مُصْبِحِینَ} (قلم/21) پس صبحگاهان

ص:117

یکدیگر را صدا زدند.

تَنَازَعْتُمْ از تَنازُع از باب تفاعل گرفته شده به معنای: کشمکش و ستیزه جویی. {حَتَّی إِذَا فَشِلْتُمْ وَتَنَازَعْتُمْ} (آل عمران/152) تا آنگاه که سست شدید و به کشمکش پرداختید.

تَناوُش: دسترسی پیدا کردن، گرفتن، رسیدن. {وَأَنَّی لَهُمُ التَّنَاوُشُ} (سبأ/52) کجا بدست خواهند آورد.

تَنْبُتُ: می روید. {وَشَجَرَةً تَخْرُجُ مِن طُورِ سَیْنَاء تَنبُتُ بِالدُّهْنِ} (مؤمنون/20) و درختی را که از کوه سینا بیرون می آید روغن می دهد. (زیتون)

تَنْحِتُونَ: از تخت گرفته شده: تراشیدن چیز های سخت چون سنگ و چوب.  {وَ َتَنْحِتُونَ الْجِبَالَ بُیُوتًا} ( اعراف/74 ) کوهها را می تراشید تا خانه درست کنید.

تَنْفُذوُا:: از نفوذ گرفته شده. رسیدن. گذر کردن. جاری شدن حکم و فرمان. فرو رفتن چون تیر. {إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ فَانفُذُوا} (رحمن/33) اگر می توانید از نواحی زمین و آسمانها خارج شوید، بیرون روید و گذر کنید.

تَنَفَّسَ: داخل شد هوا در ریه. دمیدن. منتشرساخت و پراکند

ص:118

روشنی. {وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ} (تکویر/18) سوگند به صبح آنگاه که دم میزند یعنی طلوع می کند.

تَنَقَّّبوُا:  تنقبوا فی البلاد (  /   ) در شهرها

تَنْکیل: عقوبت کردن گناهکار و عذاب کردن او. {وَاللّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنکیلاً} (نساء/84) خداوند در قدرت و هیبت و سطوت شدیدتر و عذاب و عقوبتش سخت تر است.

تَنْکصُونَ: به قهقهری بر می گردید. پا به فرار گذاردن. از کاری باز ایستادن. {فَکنتُمْ عَلَی أَعْقَابِکمْ تَنکصُونَ} (مؤمنون/66) پس شما به عقب بر می گشتید و به قهقهری می رفتید.

تَنّوُر: محل پختن نان {وَفَارَ التَّنُّورُ} (هود/40) و آب از تنور فوران پیدا کرد.

تَواعَدْتُمْ: از باب تفاعل: قرار گذاشتند. {وَلَوْ تَوَاعَدتَّمْ} (انفال/42) اگر قرار گذاشتید.

تَوْرات: در اصل واژه ای عبری و به معنای شریعت و احکام است ولی از باب تغلیب اختصاص به کتاب حضرت موسی علیه السلام یافته و در اصطلاح مسلمین، همان وحی هایی است که به حضرت موسی علیه السلام شده است. {فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنجِیلِ} (توبه/111)

ص:119

تُورُونَ: از باب اِفعال است. آتش را بر می افروزید. {أَفَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِی تُورُونَ} (واقعه/71) بگویید که آن آتشی را که می افروزید…

تَوْفیق: ایجاد سازش. اصلاح کردن. {ثُمَّ جَآؤُوک یَحْلِفُونَ بِاللّهِ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ إِحْسَانًا وَتَوْفِیقًا} (نساء/62) نزد تو آمده و قسم یاد می کنند که ما جز احسان و ایجاد سازش قصد دیگری نداریم.

تُوقِدُونَ: آتش بر می افروزید. {فَإِذَا أَنتُم مِّنْهُ تُوقِدُونَ} (یس/80) آنگاه شما از آن (درخت) آتش می افروزید.

َتُوَقِّرُوهُ: بزرگداشت و احترام. او را به جا می آورید. {وَتُعَزِّرُوهُ وَتُوَقِّرُوهُ} (فتح/9) او را یاری کنید و بزرگ بشمارید.

تَوْکید: محکم کردن. {تَنقُضُواْ الأَیْمَانَ بَعْدَ تَوْکیدِهَا} (نحل/91) سوگندها را پس از محکم کردن آنها نشکنید.

تُولِجُ: داخل می کنی. {تُولِجُ اللَّیْلَ فِی الْنَّهَارِ} (آل عمران/27) شب را در روز داخل می کنی.

تَهْتَزُّ: می جنبد و به حرکت در می آید. {فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ کأَنَّهَا جَانٌّ} (نمل/10) پس آن را دید که با

ص:120

اضطراب حرکت می کند که گویا ماری پر جست و خیز است.

تًهَجَّدْ: فعل امر از کلمۀ هُجود از اضداد است که هم به معنای بیداری و هم به معنای خواب می باشد. و لذا تهجّد را به معنای بیداری برای نماز یا ذکر خداوند گفته اند. {وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ} (اسراء/79) شبانگاه بیدار شو برای نماز شب.

تَهْجُرُونَ: جدا می شوید. هذیان می گویید. {سَامِراً تَهْجُرُونَ} (مؤمنون/67) و هذیان می گفتند. (1)

تهلُکَة: آنچه که به هلاکت می رساند. مردن بد. پرتاب شدن. {وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیکمْ إِلَی التَّهْلُکةِ} (بقره/195) خویشتن را بدست خود به عوامل هلاکت نیفکنید. (2)

تَهْوی بِهِ: او را بلند کرده و به زیر می افکند. {تَهْوِی بِهِ الرِّیحُ فِی مَکانٍ سَحِیقٍ} (حج/31) باد او را در مکانی دور پرتاب می کند.

تَهْوِی: متمایل می شود. با کمال میل می شتابد. {فَاجْعَلْ

ص:121


1- اِنَّ الرَّجُلَ لَیَهْجُر . نیز جسارتی نابخشودنی است که عذاب ابدی را در بر دارد. (غیاثی کرمانی)
2- برخی چنین معنا کرده اند: نیروهای خود را به دست خود به نابودی مسپارید. یعنی باء در بایدیکم زائد و برای تأکید آمده و ایدی کنایه از قدرت است.

أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ} (ابراهیم/37) پس قلبهای مردم را بگونه ای قرار ده که به آنان متمایل باشند.

تَیَسَّرَ: از باب تفعل: آسان شد. ممکن گشت. {فَاقْرَؤُوا مَا تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ} (مزمل/20) قرآن را، هر قدر که ممکن است بخوانید.

تیه: سرگردان شدن. بیابانی که بنی اسرائیل چهل سال در آن سرگردان بودند.

ص:122

حرف ثاء

ثانی: برگرداننده، پیچانده. {ثَانِیَ عِطْفِهِ}، (حج/9) پیچانده است شانة خود را.

ثاوی: مقیم، ساکن. {وَمَا کنتَ ثَاوِیًا فِی أَهْلِ مَدْیَنَ} (قصص/45) و تو در میان اهل مدین مقیم نبودی.

ثُبات: فرقه ها و دسته ها و مفرد آنها ثبة است. {فَانفِرُواْ ثُبَاتٍ أَوِ انفِرُواْ جَمِیعًا} (نساء/71) بیرون روید دسته دسته یا با هم پیوسته و دسته جمعی.

ثَبَّطَ: بازداشت، وا پس نشاند. {فَثَبَّطَهُمْ} (توبه/46) پس آن ها را (با سلب توفیق) بازداشت (و آن ها را از بازنشستگان قرار داد).

ثَجّاج: به شدت ریزان. {وَأَنزَلْنَا مِنْ الْمُعْصِرَاتِ مَاءً ثَجَّاجًا} (نبأ/14) و از ابرهای باران زا و فشرده، آبی به شدت ریزان نازل کردیم.

ثَری: خاک، زمین. {وَمَا تَحْتَ الثَّرَی} (طه/3) و آن چه که زیر زمین است.

ثُعْبان: اژدها، مار دراز. {فَإِذَا هِیَ ثُعْبَانٌ

ص:123

مُبِینٌ} (اعراف/107) پس ناگهان به صورت اژدها و ماری دراز درآمد.

ثِقال: جمع ثقیل: سنگین ها. {وَیُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ} (رعد/12) و ابرهای سنگین را که آب فراوان دارند پدید می آورد.

ثَقَلان: تثنیه ثَقَلْ یعنی جن و انس. {سَنَفْرُغُ لَکمْ أَیُّهَا الثَّقَلَانِ} (رحمن/31) به زودی به حساب شما می رسیم ای جنیان و آدمیان.

ثُلاث: سه تا سه تا. {مَثْنَی وَثُلاَثَ وَرُبَاعَ} (نساء/3) دو تا دوتا سه تا سه تا و چهار تا چهارتا.

ثُلَّة: جمعیت فراوان. {ثُلَّةٌ مِنْ الْأَوَّلِینَ} (واقعه/13) جمعیتی فراوان از افراد نخستین.

ثُلُُُث: یک سوم. {فَهُمْ شُرَکاءُ فِی الثُّلُثِ} (نساء/12) آنها شریک در ثلث هستند.

ثُلُثَیْ: دو سوم. {إِنَّ رَبَّک یَعْلَمُ أَنَّک تَقُومُ أَدْنَی مِن ثُلُثَیِ اللَّیْلِ وَنِصْفَهُ وَثُلُثَهُ} (مزمل/20) خدا می داند که تو نزدیک به دو ثلث از شب یا نصف یا ثلث شب را با گروهی به نماز می پردازی.

ثَمَن: بها. آنچه که خریدار به فروشنده می دهد در برابر کالایی که از او

ص:124

می گیرد. {وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ} (یوسف/30) فروختند یوسف را به بهای اندک.

ثُوِّبَ: داده شد. {هَلْ ثُوِّبَ الْکفَّارُ مَا کانُوا یَفْعَلُونَ} (مطففین/36) آیا کافران در مقابل کارهایشان جزا داده شدند؟

ثَیِّباتٍ: زنان بیوه و مفرد آن ثیّبه است. {ثَیِّبَاتٍ وَأَبْکاراً} (تحریم/5) بیوگان و دوشیزگان.

ص:125

ص:126

حرف جیم

جائر: از جَوْر گرفته شده: کج و نادرست. {وَمِنْهَا جَائِرٌ} (نحل/9) و برخی از راه ها کج و نادرستند.

جَابُوا: از جَوب یعنی بریدن وتراشیدن. {وَثَمُودَ الَّذِینَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَادِ} (فجر/9) و ثمود که صخره های بیابانها را می تراشیدند.

جاثِمِین: بر جای ماندگان و به زمین چسبیدگان. {فَأَصْبَحُوا فِی دَارِهِمْ جَاثِمِینَ} (عنکبوت/37) پس آنها در دیار خود بر جای ماندند. 

جاثِیَة: از جَثَیَ گرفته شده: به زانو نشسته. {وَتَرَی کلَّ أُمَّةٍ جَاثِیَةً} (جاثیه/28) و می بینی هر امتی را که به زانو در آمده اند.

جازٍ: در اصل جازی بوده: دفع کننده. {وَلَا مَوْلُودٌ هُوَ جَازٍ عَنْ وَالِدِهِ} (لقمان/33) و هیچ فرزندی گناه پدرش را به عهده نمی گیرد.

جالوتُ: نام مردی از پهلوانان فلسطین که با بنی اسرائیل نبرد کرد و حضرت داود علیه السلام با او جنگید و او را کشت. {وَقَتَلَ

ص:127

دَاوُدُ جَالُوتَ} (بقره/251) داود جالوت را کشت.

جامِد: استوار و ثابت. {وَتَرَی الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً} (نمل/88) و تو کوهها را می بینی و گمان می کنی که ثابت هستند.

جانّ  و جِن: پری. طائفه ای از مخلوقات خداکه وجودشان به شرع ثابت شده است. {وَجَعَلُواْ لِلّهِ شُرَکاء الْجِنَّ} (انعام/100) فرشتگان را شریک خدا کردند. (1) {وَالْجَآنَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ} (حجر/27) و پریان را از قبل از آتش آفریدیم.

جُبّ: چاه. {وَأَلْقُوهُ فِی غَیَابَةِ الْجُبِّ} (یوسف/10) او را در مخفیگاه چاه بیندازید.  

جَبَّار: کسی که دیگران را بر خلاف رضای آنها به کاری وا می دارد. از مشتقات این کلمه غیر از جبّار در قرآن نیامده است. {وَاتَّبَعُواْ أَمْرَ کلِّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ} (هود/59) و از فرمان هر زورگوی کینه توزی پیروی کردند.

جِباه: جمع جَبْهَة یعنی پیشانی. {فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ} (توبه/35) پس پیشانی های آنها بوسیلة آن طلاها و

ص:128


1- برخی می گویند ملائکه نیز چون دیده نمی شوند جن هستند، چرا که هر چه از دیده پنهان باشد جن است.

نقره های گداخته داغ خواهد شد.

جِبِلّ: گروه مردم. {وَلَقَدْ أَضَلَّ مِنکمْ جِبِلًّا کثِیرًا} (یس/62) به تحقیق که گروههای زیادی از شما را گمراه کرد.

جِبِلَّة: جماعت بسیار. {وَالْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِینَ} (شعراء/184) و جماعت بسیار نخستین.

جِثِیّ: به زانو در آمده. {وَّنَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیهَا جِثِیّاً} (مریم/72) و ظالمان را در جهنم بر روی زانو قرار می دهیم.

جَحَدُواْ: انکار کردند. {وَتِلْک عَادٌ جَحَدُواْ بِآیَاتِ رَبِّهِمْ} (هود/59) عاد آیات خدایشان را منکر شدند.

جَدّ: فرمان. قدرت. بی نیازی. ملک. بزرگی. {وَأَنَّهُ تَعَالَی جَدُّ رَبِّنَا} (جن/3) با عظمت و بزرگ است بزرگی خدای ما.

جِدال: بگو مگو، مشاجره. {وَلَا جِدَالَ فِی الْحَجِّ} (بقره/197) در حج نباید مشاجره و بگومگو صورت پذیرد.

جُدَد: جمع جَدَّة: {وَمِنْ الْجِبَالِ جُدَدٌ

ص:129

بِیضٌ} (فاطر/27) و برخی از کوهها دارای خطهای سفید هستند.

جُدُر: جمع جِدار: دیوارها. {أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ} (حشر/14) یا از پشت دیوارها.

جَدَل: دشمنی، کاویدن، جدال و مجادله. {وَکانَ الْإِنسَانُ أَکثَرَ شَیٍْ جَدَلًا} (کهف/58) و انسان بیشترین دشمنی را می ورزد.

جُذاذ: مصدر است؛ تکه تکه {فَجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا کبِیرًا لَهُمْ} (انبیاء/58) پس آنها را به جز بزرگ آنها، تکه تکه و خرد کرد.

جِذْع: تنه درخت. {فَأَجَاءهَا الْمَخَاضُ إِلَی جِذْعِ النَّخْلَةِ} (مریم/23) تنه درخت را به سوی خود بکش.

جَذْوَة: پارة آتش. {لَّعَلِّی آتِیکم مِّنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ} (قصص/29) شاید خبر یا پاره ای آتش برایتان بیاورم.

جَراد: ملخ. {کأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُّنتَشِرٌ} (قمر/7) مانند ملخهای پراکنده می باشند.

جُرُز: زمین خشک و بی گیاه. {أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْمَاء إِلَی الْأَرْضِ الْجُرُزِ}

ص:130

(سجده/27) آیا ندیدید که، آب را به سمت زمین خشک و بی گیاه هدایت می کنیم.

جُرُف: زمینی که سیل زیر آن را شسته و خالی کرده باشد. {أَم مَّنْ أَسَّسَ بُنْیَانَهُ عَلَیَ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ} (توبه/109) یا آن کسی که بنیان او بر لبه پرتگاهی است که زیر آن خالی شده است.

جُرُوح: جمع جَرْح یعنی قصاص. {وَ الجُرُوحُ قِِصاصٌ} (مائده/50) در جراحت ها قصاص است.

جَرَیْنَ بِهِمْ: راندند، حرکت دادند. {وَجَرَیْنَ بِهِمْ بِرِیحٍ طَیِّبَةٍ} (یونس/22) و با بادی خوش و موافق آنها را حرکت دادند.

جَزوُع: بسیار بی قرار، بسیار جزع و فزع کننده. و {إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا} (معارج/20) و وقتی که به انسان ناراحتی می رسد بسیار بی تابی و جزع و فزع می کند.

جِزْیَة: خراجی است که از اهل ذمّه، سرانه می گیرند و دارای حد معینی نیست. {حَتَّی یُعْطُواْ الْجِزْیَةَ عَن یَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ} (توبه/29) تا آنکه با دست خود جزیه را از روی خواری بدهند.

جَسَد: جسم بی جان. جماد. {عِجْلًا جَسَدًا لَهُ

ص:131

خُوَارٌ} (طه/91) جماد بود و بانگ گاو داشت آن گوساله.

جِسْم: پیکر که جمع آن اجسام است. {وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ} (بقره/247) و خداوند در علم و جسم وی (طالوت) فزونی قرار داد.

جِفان: جمع جَفْنَة است: ظروف غذاخوری. {وَجِفَانٍ کالْجَوَابِ} (سبأ/13) و ظروفی بزرگ مانند حوضچه.

جَلاء: آوارگی. {وَلَوْلَا أَن کتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمُ الْجَلَاء لَعَذَّبَهُمْ} (حشر/3) اگر خداوند آوارگی و دوری از وطن را بر ایشان مقرر نفرموده بود، هر آینه آنها را عذاب می کرد.

جَلابیب: چادرها و مفرد آن جُلْباب است. {یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ} (احزاب/59) زنان و دختران باید چادر خویشتن را در خویش پیچند.

جَلْدَةٍ: یک مرتبه تازیانه زدن. {الزَّانِیَةُ وَالزَّانِی فَاجْلِدُوا کلَّ وَاحِدٍ مِّنْهُمَا مِئَةَ جَلْدَةٍ} (نور/2) زانی و زانیه را هر یک صد تازیانه بزنید.

ِجُلُودِ: پوست ها و مفرد آن جِلد است. {وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَیْنَا} (فصلت/21) گنهکاران به پوستهای خود در قیامت می گویند: چرا بر ضد ما

ص:132

گواهی دادید؟…

جَلّی: از جَلَوَ گرفته شده: ظاهر کرد، جلوه داد. {وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا} (شمس/3) و قسم به روز آن گاه که آن را هویدا سازد.

جَمّ: بسیار فراوان. {وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا} (فجر/20) و مال را بسیار فراوان دوست می دارید.

جِِمالَة: جمع جَمَل، شتران نر. {کأَنَّهُ جِمَالَتٌ صُفْرٌ} (مرسلات/33) شرارة آتش گویا چون شترانی زرد (یا سیاه) هستند.

جُمُعَة: روز آدینه. هم به ضم میم و هم به سکون میم (جُمْعه) صحیح است، ولی قراء همه به ضم میم خواندند و قرآن را باید به همان گونه خواند و غیر آن، گرچه صحیح باشد جایز نیست. و لذا اگر کسی در نماز جُمْعه بخواند با آنکه صحیح است نمازش باطل است. {إِذَا نُودِی لِلصَّلَاةِ مِن یَوْمِ الْجُمُعَةِ} (جمعه/9) وقتی که ندا شود برای نماز روز جمعه(1) ….

جَمَل: شتر نر. {حَتَّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ

ص:133


1- جمعه را در جاهلیت یوم العروبة می گفتند و اصطلاح یوم الجمعه اصطلاح اسلامی است که اولین بار انصار آن را در مدینه بکار بردند.

الْخِیَاطِ} (اعراف/39) تکذیب کنندگان به بهشت نمی روند تاشتر به سوراخ سوزن در آید. (1)  

جُمْلَة: یک دفعه. {لَوْلَا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً} (فرقان/35) چرا قرآن بر او یکدفعه نازل نمی شود؟

جَنَّ: پوشید و فرا گرفت. {فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأَی کوْکبًا} (انعام/76) وقتی که شب همه جا را فرا گرفت، ابراهیم علیه السلام ستاره ای را دید.

جَناح: بال مرغان. {وَاضْمُمْ إِلَیْک جَنَاحَک مِنَ الرَّهْبِ} (قصص/32) در اینجا کنایه از دست است.ای موسی دست خود را بر قلبت بگذار تا آرام شوی و وحشت از تو زایل شود.

جُناح: گناه که همیشه با نفی می آید مثل لاجناح و لیس علیکم جناح و …. {لاجناح علیکم ... وَلَا عَلَی أَنفُسِکمْ أَن تَأْکلُوا مِن بُیُوتِکمْ} (نور/61) گناهی نیست بر شما … و گناهی نیست که از خانه های خودتان بخورید. {وَالْقَوَاعِدُ مِنَ النِّسَاء اللَّاتِی لَا یَرْجُونَ نِکاحاً فَلَیْسَ

ص:134


1- برخی جَمْل به سکون م خوانده و آن را به طناب کشتی معنی کرده که با سوراخ سوزن تناسب بیشتری دارد.

عَلَیْهِنَّ جُنَاحٌ أَن یَضَعْنَ ثِیَابَهُنَّ} (نور/60) پیر زنان گناهی برآنها نیست که چادر و مقنعه نپوشند. (منظور مطلق برهنگی نیست)

جَنْب: پهلو و نزدیک. {وَالصَّاحِبِ بِالجَنبِ} (نساء/36) و همسایه پهلو و نزدیک.

جُنُب: دوری و نیز مرد یا زن ناپاک که مفرد و تثنیه و جمع و مذکر و مؤنث آن یکسان است. {وَالْجَارِ الْجُنُبِ} (نساء/36) همسایه دور. {وَلاَ جُنُبًا إِلاَّ عَابِرِی سَبِیلٍ} (نساء/43) و نه در حال جنابت(1) مگر آنکه راه گذر باشید.

جِنّة: دیوانگی و جن زدگی. {مَا بِصَاحِبِهِم مِّن جِنَّةٍ} (اعراف/184) پیغمبر دیوانه نیست. و نیز به معنای جن و پری. {مِنْ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ} از جن و مردمان.

جُنّة: سپر. {اتَّخَذُوا أَیْمَانَهُمْ جُنَّةً} (منافقون/2) منافقان قسمهایشان را سپر قرار می دهند.

جَنَحُوا: تمایل کردند. خواستند. {وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا} (انفال/61) و اگر تمایل به صلح

ص:135


1- لفظ جُنُب در اصل برای دور است مثل: «فبصرت به عن جنب» دربارة خواهر حضرت موسی علیه السلام است که از دور مواظب برادرش بود.

نمودند، تو نیز تمایل نشان بده.

جَنَف: میل و انحراف و کجی. {فَمَنْ خَافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفًا أَوْ إِثْمًا} (بقره/179) پس اگر کسی بترسد که وصیت کننده منحرف از حق شود یا دستوری ناروا دهد…

جُنُوب: جمع جَنْب: پهلوها {وَعَلَی جُنُوبِکمْ} (نساء/103) و بر پهلوهایتان.

جَنِیّ: میوه رسیده که وقت چیدن آن فرا رسیده است. {وَجَنَی الْجَنَّتَیْنِ دَانٍ} (رحمن/54) میوه های رسیده ی آن دو باغ نزدیک و در دسترس هستند.

جَِنیّ: تر و تازه، چیده شده. {تُسَاقِطْ عَلَیْک رُطَبًا جَنِیًّا} (مریم/25) بر تو خرمایی تازه و چیده شده می ریزد.

جَواب: جمع جابیة بمعنای حوض که گاهی جوابی هم گفته می شود. {یَعْمَلُونَ لَهُ مَا یَشَاءُ مِن مَّحَارِیبَ وَتَمَاثِیلَ وَجِفَانٍ کالْجَوَابِ وَقُدُورٍ رَّاسِیَاتٍ} (سبأ/13) دیوان، ظروف و دیگهای بزرگی چون حوض برای سلیمان می ساختند.

جَوار: در اَصل جواری بوده جمع جاریة: روان شوندگان. {وَمِنْ آیَاتِهِ الْجَوَارِی فِی الْبَحْرِ

ص:136

کالْأَعْلَامِ} (شوری/32) و یکی از آیات الهی روان شوندگان در دریا هستند مانند کوه ها (مراد کشتی های روان است)

جَوارِح: جمع جارحة یعنی حیواناتی که صید خود را زخمی می کند و یا برای صاحب خود صید می کنند. {وَمَا عَلَّمْتُمْ مِنْ الْجَوَارِحِ مُکلِّبِینَ} (مائده/5) و آنچه که به سگان شکاری آموخته اید.

جوُدی: کوهی است که کشتی نوح بر آن قرار گرفت. {وَاسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ} (هود/44) کشتی نوج بر جودی قرار گرفت.

جِهاد: کوشش و اصرار در کاری. {وَجَاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ} (حج/78) در راه خدا جهاد کنید و جهاد را بجای آورید.

جَهاز: کالای مسافر. {فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ} وقتی که برادران را تجهیز کرد.

جُهد: طاقت. {لاَ یَجِدُونَ إِلاَّ جُهْدَهُمْ} (توبه/79) نمی یابند مگر به اندازة طاقت و توانایی خود.

جَهْد: کوشش. سختی و طاقت. نهایت کار. {جَهدَ اَیمانِهِم} (نحل/38) با سوگند های مؤکد خود.

جَهْرَة: کاملاً آشکار بودن. {حَتَّی نَرَی اللَّهَ

ص:137

جَهْرَةً} (بقره/55) مگر آنکه خدا را آشکار و واضح ببینیم.

جَهُول: بسیار نادان. {إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً} (احزاب/72) او بسیار ظالم و نادان است.

جِیاد: جمع جَواد: اسب نیک رفتار. {إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِنَاتُ الْجِیَادُ} (ص/31) وقتی که بر سلیمان اسبهای نیک رفتار عرضه شد.

جُیُوبِ: گریبان ها و مفرد آن جَیْب است. {وَلْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَی جُیُوبِهِنَّ} (نور/31) بانوان مسلمان باید مقنعه های خود را به گریبانهای خود بزنند. {وَأَدْخِلْ یَدَک فِی جَیْبِک} (نمل/12) و دستت را در گریبان فرو ببر،ای موسی.

ص:138

حرف حاء

حاجَّ: از حَجَجَ گرفته شده: مجادله کرد، حجت آورد. {أَلَمْ تر إِلَی الَّذِی حَاجَّ إِبْرَاهِیمَ فِی رَبِّهِ} (بقره/258) آیا ندیدی آن کسی را که با ابراهیم مجادله کرد و احجتجا نمود.

حاجِّ: جمع حاجی یعنی بجای آورندگان، حاجیان. {أَجَعَلْتُمْ سِقَایَةَ الْحَاجِّ} (توبه/19) آیا آب دادن به حاجیان را…

حاجِز: مانع. {وَجَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حَاجِزاً} (نمل/61) و بین دو دریا مانع قرار داد.

حادَّ: از حَدّ گرفته شده: دشمنی کرد {یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ} (مجادله/22) دوستی می کنند با کسانی که با خدا دشمنی می نمایند

حاذِر: آنکه سلاح و وسیله ایمنی با خود گرفته است. {وَإِنَّا لَجَمِیعٌ حَاذِرُونَ} (شعراء/56) و ما همگی مسلح هستیم. (از زبان فرعونیان در مقابل بنی اسرائیل نقل شده است).

حاشَ: منزّه است. {قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ} (یوسف/51) گفتند:

ص:139

منزه است خداوند.

حَاشِرِینَ: گرد آورنده. {وَأَرْسِلْ فِی الْمَدَآئِنِ حَاشِرِینَ} (اعراف/111) بفرست در شهرها گردآورندگان را.

حافِرَة: زندگی دیگر. {یَقُولُونَ أَئِنَّا لَمَرْدُودُونَ فِی الْحَافِرَةِ} (نازعات/10) آیا باز ما به زندگی دیگری بر می گردیم؟

حَافِّینَ: فراگیرندگان پیرامون چیزی. {وَتَرَی الْمَلَائِکةَ حَافِّینَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ} (زمر/75) فرشتگان که گردگرد عرش الهی را گرفته اند.

حام: از حَمی گرفته شده: شتر نر. {وَلَا حَامٍ} (مائده/103) و حام نیز حکمی خاص ندارد.

حامِیَة: به غایت گرم و سوزان. {نَارٌ حَامِیَةٌ} (قارعه/11) آتشی بی نهایت سوزان.

حَبّ: دانه مانند جو و گندم و ارزن و هر هسته ای که میوه بر گرد خود ندارد. بر خلاف نَوی که هسته در جوف میوه است، مثل بادام و خرما و پسته و زرد آلو. {إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَی} (انعام/95) خداوند شکافندة دانه است و هسته.

حَبَّة: دانه. {کمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ} (بقره/26) مانند دانه ای است که هفت خوشه

ص:140

می رویاند.

حَبِطَ: باطل شد. {وَمَن یَکفُرْ بِالإِیمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ} (مائده/7) هر کس به ایمان کافرگردد عملش باطل است.

حُبُک: جمع حِباک است به معنای راه. {وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُک} (ذاریات/7) قسم به آسمان که دارای راههاست.

حَبْلْ: ریسمان. که جمع آن حِبال است. {وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ} (ق/16) و ما از رگ گردن(1) به انسان نزدیک تر هستیم.

حثَیث: شتابان، باسرعت. {یَطْلُبُهُ حَثِیثًا} (اعراف/54) او را شتابان و با سرعت می طلبد و دنبال می کند.

حِجّ: قصد کردن. (حَجَّ نیز به همین معنا است) {وَلِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنْ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا} (آل عمران/91) برای خداست بر مردمان که حج خانه خدا را هر کس که مستطیع است بجای آورند. {وَأَذِّن فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ} (مائده/7) ندا در ده میان مردم تا به حج

ص:141


1- پزشکان رگهای جنبنده را شریان و رگهای ساکن را ورید می گویند، ولی در لغت چنین فرقی وجود ندارد.

بیایند.

حِجَج: جمع حِجَّة: سالها. و چون هر سال یک بار حج انجام می شود به سال حج نیز گفته می شود. {عَلَی أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَةَ حِجَجٍ} (قصص/27) بنابرآنکه هشت سال برای من کار کنی.

حُجُرات: پرده ها یا پرچین هایی است که در پیش خانه نهند تا از نظر بیگانگان پوشیده مانند. {إِنَّ الَّذِینَ یُنَادُونَک مِن وَرَاء الْحُجُرَاتِ أَکثَرُهُمْ لَا یَعْقِلُونَ} (حجرات/4) آنهایی که تو را از پشت پرده ها آواز می دهند عقل ندارند.

حَدائِق: باغ ها و مفرد آن حدیقه است. {وَ حَدائِقَ وَ اَعنابا} (نبأ/32) و باغها و انگورها.

حَدَب: تل و پشته. {وَهُم مِّن کلِّ حَدَبٍ یَنسِلُونَ} (انبیاء/96) آنها از هر تل و پشته ای سرازیر می شوند.

حُدُودُ: کناره ها و مرزها، تیزی شمشیر، سختی ها و مفرد آن حدّ است که مجازاً به معنای مرتبه ای از دنیا و نیز بازدارنده استعمال می شود که به اصطلاح فقها مجازات بعضی از گناهان است. {تِلْک حُدُودُ اللّهِ} (بقره/187) این ها حدود الهی هستند که احکام و مرزهایی برای اعمال بندگانند.

ص:142

حَدیث: خبر نو و تازه. {مَا کانَ حَدِیثاً یُفْتَرَی} (یوسف/111) این خبری نو و دروغ نیست.

حَدید: تیز، آهن و جمع آن حِداد است. {فَبَصَرُک الْیَوْمَ حَدِیدٌ} (ق/22) چشم تو امروز تیز بین است. {سَلَقُوکم بِأَلْسِنَةٍ حِدَادٍ} (احزاب/19) از شما با زبانهای تیز مطالبة غنیمت می کنند. {وَأَنزَلْنَا الْحَدِیدَ} (حدید/25) و ما آهن را نازل کردیم... .

حِذْر: چیزی که از ترس ایمن کند. {خُذُواْ حِذْرَکمْ} (نساء/71) اسلحه خود را برگیرید.

حَرّ: گرما. {قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرّاً} (توبه/82) بگو حرارت آتش جهنم شدید تر است.

حَرْثْ: زراعت و کشاورزی و مجازاً به معنای سود و نفع آمده است و زنی را که فرزند آورد حرث و فرزندش را ثمره می گویند. {نِسَآؤُکمْ حَرْثٌ لَّکمْ} (بقره/223) زنهای شما کشتزار شمایند.

حَرَج: تنگدستی و سختی. {وَمَا جَعَلَ عَلَیْکمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ} (حج/78) خداوند بر شما در دین سخت نگرفته است.

حَرْد: چیدن میوه و درو کردن کشت. {وَغَدَوْا عَلَی

ص:143

حَرْدٍ قَادِرِینَ} (قلم/25) و صبحدم برای چیدن میوه و محصول با شوق و توانایی به سمت باغ رفتند.

حَرَس: نگهبانی. {فَوَجَدْنَاهَا مُلِئَتْ حَرَساً شَدِیداً} (جن/8) آسمان را دیدیم که از نگهبانانی شدید پر شده بود.

حَرِّضِ: برانگیز و تشویق کن. {حَرِّضِ الْمُؤْمِنِینَ} (نساء/84) مؤمنان را تشویق کن.

حَرَض: بیمار و لاغر. {قَالُواْ تَالله تَفْتَأُ تَذْکرُ یُوسُفَ حَتَّی تَکونَ حَرَضاً} (یوسف/85) گفتند به خدا سوگند آنقدر از یوسف یاد می کنی که مریض می شوی.

حَرْف: پرتگاه. {وَمِنَ النَّاسِ مَن یَعْبُدُ اللَّهَ عَلَی حَرْفٍ} (حج/11) برخی از مردم کسانی هستند که خدا را بر لب پرتگاه می پرستند.

حُرُم: جمع حرام است در لباس احرام. {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَقْتُلُواْ الصَّیْدَ وَأَنتُمْ حُرُمٌ} (مائده/95) شکار نکنید وقتی که محرم هستید.

حُرُمات: جمع حُرْمَت: چیزهایی که احترامشان لازم است. {وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ} (بقره/194) و حرمت (شکنی ها)

ص:144

قصاص دارند.

حَرُور: باد گرم. {وَلَا الظِّلُّ وَلَا الْحَرُورُ} (فاطر/21) سایه با باد گرم یکسان نیست.

حَزَنْ: غم و اندوه: {الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ} (فاطر/34) سپاس خدایی را که از ما اندوه و غصّه را برد.

حَسْب: بس. {حَسْبَک اللَّهُ} (انفال/64) خدا تو را بس است.

حُسْبان: حساب {الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ} (رحمن/5) ماه و خورشید بر اساس حساب حرکت می کنند. و گاه به معنای عذاب و آتش و آفت و تیر هم آمده است. {وَیُرْسِلَ عَلَیْهَا حُسْبَانًا مِّنَ السَّمَاء} (کهف/40) و می فرستد از آسمان بر آن، آتش و عذاب و آفت را.

حَسَرات: از حَسْر گرفته شده و جمع حَسرة است: اندوه ها و پشیمانی ها. {کذَلِک یُرِیهِمْ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَیْهِمْ} (بقره/167) اینچنین خداوند اعمال آن ها را به صورت حسرت ها و اندوه هایی می نمایاند.

حُسُوم: پیاپی و دائم و بریده از بن. {سَخَّرَهَا عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیَالٍ وَثَمَانِیَةَ أَیَّامٍ حُسُوماً} (حاقه/7) آن را بمدت 7 شب و 8 روز پیاپی مسخر کرد.

ص:145

حَسیر: خسته و درمانده: {وَهُوَ حَسِیرٌ} (ملک/4) در حالی که خسته و درمانده است.

حَسیس: آواز. {لَا یَسْمَعُونَ حَسِیسَهَا} (انبیاء/102) آواز آنها شنیده نمی شود.

حَصاد: درویدن و چیدن. {وَآتُوا حَقَّهُ یَوْمَ حَصَادِهِ} (انعام/134) حق کشت و میوه را روز چیدن و درویدن بدهید.

حَصَب: هیزم. {إِنَّکمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ} (انبیاء/98) شما و معبودانتان هیزم جهنم هستید.

حَصْحَصَ: واضح شد. {الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ} (یوسف/51) اکنون حق روشن شد.

حُصِّل: آشکار شود. {وَحُصِّلَ مَا فِی الصُّدُورِ} (عادیات/10) آنچه که در سینه هاست آشکار شود.

حَصُور: دو معنی دارد که یکی در شریعت، ممدوح است یعنی: از لهو و بیهود اجتناب کننده. و دیگری که در شریعت ما ممدوح نیست، ولی در شریعت حضرت یحیی علیه السلام ممدوح بوده است، یعنی: کسی که از زن گرفتن امتناع کرده و گرد شهوت نگردد. {وَسَیِّدًا وَحَصُورًا} (آل عمران/39) حضرت یحیی علیه السلام بزرگ و حصور بود.

ص:146

حُصُونُ: دژها قلعه ها. مفرد آن حِصْن است. {وَظَنُّوا أَنَّهُم مَّانِعَتُهُمْ حُصُونُهُم مِّنَ اللَّهِ} (حشر/2) و گمان کردند که قلعه های آنها باز می دارد ایشان را و حفظ می کند از تقدیر الهی.

حَصید: درویده. {مِنْهَا قَآئِمٌ وَحَصِیدٌ} (هود/100) برخی شهرها بر پا و برخی از شهرها مثل محصول درو شده اند.

حَصیر: زندان و بازداشت گاه. {وَجَعَلْنَا جَهَنَّمَ لِلْکافِرِینَ حَصِیراً} (اسراء/8) و ما جهنم را زندان کافران قرار دادیم.

حِطَّة: در لغت عبری به معنای گناه و در عربی به معنای فروریختن و انداختن و آمرزش گناه است. {وَقُولُوا حِطَّةٌ} (بقره/55) و بگویید: گناه و خطا، یعنی عمل ما گناه و خطا بود، تا شما را بیامرزیم.

حُطَمَة: مالیدن و خرد کردن. حُطام: مالیده و خرده شده. حُطَمَة: از درکات دوزخ است. {وَمَا أَدْرَاک مَا الْحُطَمَةُ} (همزه/5) تو چه می دانی حطمه چیست؟

حَظّ: نصیب و پاره ای از هر چیز. {وَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُکرُوا بِهِ} (مائده/16) و فراموش کردند مقداری از آنچه را

ص:147

که خداوند به آنها پند داده بود.

حَفِّی: مهربان. و نیز عالمی که همه چیز را می داند. {إِنَّهُ کانَ بی حَفِیّاً} (مریم/47) خداوند نسبت به من مهربان است. {کأَنَّک حَفِیٌّ عَنْهَا} (اعراف/187) گویا تو از همة احوال قیامت با تفصیل اطلاع داری.

حَکیم: یکی از نامهای زیبای پروردگار. {حاکم و احکم الحاکمین} نیز از اسامی او است. چرا که همه چیز را می داند و کار او بر اساس حکمت است. {إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیمًا حَکیمًا} (نساء/4) خدوند حکیم و داناست.

حَلائل: جمع حلال. {وَحَلاَئِلُ أَبْنَائِکمُ} (نساء/23) و حلال شده های فرزندانتان.

حَلّاف: از حَلْف گرفته شده: بسیار سوگند یاد کننده. {وَلَا تُطِعْ کلَّ حَلَّافٍ مَهِینٍ} (قلم/10) و پیروی نکن از، سوگند پیشة پست.

حَلَلْتُمْ: بیرون آمدید از احرام یا حرم. {وَإِذَا حَلَلْتُمْ فَاصْطَادُواْ} (مائده/2) وقتی که مُحِلّ شدید صید کنید.

حُلُم: خواب دیدن و صورتهای عالم رؤیا. زمان بالغ شدن کودک بواسطه خواب دیدن. جمع آن احلام است. {وَإِذَا بَلَغَ

ص:148

الْأَطْفَالُ مِنکمُ الْحُلُمَ فَلْیَسْتَأْذِنُوا} (نور/59) و وقتی که کودکان شما را بلوغ فرا رسد باید اجازه بگیرند. {قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ} (یوسف/44) گفتند: اینها خوابهای آشفته است.

حُلّوُا: از حَلْی گرفته شده: زینت و زیور یافته اند. {وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ} (انسان/21) با دستبند هایی از نقره زینت و زیور یافته اند.

حُلِیّ: از حَلْی گرفته شده و جمع حِلْیَته است: زیور ها، نقره ها. {وَاتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَی مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِیِّهِمْ عِجْلًا جَسَدًا لَهُ خُوَارٌ} (اعراف/148) قوم موسی پس از او از زیورهایشان گوساله ای ساختند که صدای گاو می داد.

حِلْیَة: زیور و جمع آن حُلِّی است. {وَتَسْتَخْرِجُواْ مِنْهُ حِلْیَةً تَلْبَسُونَهَا} (نحل/14) و شما زیوری را از دریا به عنوان لباس استخراج می کنید.

حَمِئَة: گل آلود. {وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَةٍ} (کهف/86) خورشید را دید که در چشمة آبی گل آلود فرو می رود.

حَمَأ: گل و لای و لجن. {وَلَقَدْ خَلَقْنَا الإِنسَانَ

ص:149

مِن صَلْصَالٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسْنُونٍ} (حجر/26) و ما انسان را از گل بوی ناک آفریدیم.

حَمّالَة: مؤثت حمّال یعنی باربر. {وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ} (مسد/4) و زنش هیزم کش بود.

حُمُر: دراز گوش. الاغ و مفرد آن حِمار است و حَمیر اسم جمع می باشد. {کأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ} (مدثر/50) آنان چون الاغهایی فراری هستند.

حُمْر: سرخ ها که مفرد آن اَحمَر می باشد. {جُدَدٌ بِیضٌ وَحُمْرٌ} (فاطر/27) راههای سفید و سرخ.

حِمْل: مقدار باری را که چهار پا بتواند تحمل کند. {وَلِمَن جَاء بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ} (یوسف/72) و هر کس که پیمانه را بیاورد یک بار شتر غله به او می دهیم.

حُمِّلْنَا: بردوش ما گذاشته شد، بر ما حمل شد: {وَلَکنَّا حُمِّلْنَا أَوْزَارًا مِنْ زِینَةِ الْقَوْمِ} (طه/87) ولی بر دوش ما بارهای سنگین قوم گذارده شد.

حَمُولَة: از حَمل گرفته شده: شتر باربر. {وَمِنْ الْأَنْعَامِ حَمُولَةً وَفَرْشًا} (انعام/142) و چهارپایانی که بار می برند مثل شتر و گاو و اسب و قاطر و چهارپایانی که بار نمی برند.

ص:150

حَمِیّة: تعصب بی جا. {إِذْ جَعَلَ الَّذِینَ کفَرُوا فِی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجَاهِلِیَّةِ} (فتح/46) آنگاه که قرار داد کافرانی را که در قلبهایشان تعصب بی جا است…

حَمیر: الاغ {الْخَیْلَ وَالْبِغَالَ وَالْحَمِیرَ لِتَرْکبُوهَا وَزِینَةً وَیَخْلُقُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ} (نحل/8) و اسب و استر و الاغ را خلق کردیم.

حَمیم: آب گرم و جوشان. حامی و دوست و خویشاوند. {لَهُمْ شَرَابٌ مِّنْ حَمِیمٍ} (انعام/70) برای آنها نوشیدنی باشد از آب تافته و داغ. {و مَا لِلظَّالِمِینَ مِنْ حَمِیمٍ} (مؤمن/18) ظالمان دوست و حامی ندارند.

حناجِر: جمع حنجور به معنای حلق و گلوگاه است. {وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا} (احزاب/10) و جانها به حنجره و گلوگاه رسید.

حَنان: رحمت و بخشایش. {وَحَنَاناً مِّن لَّدُنَّا} (مریم/13) او از طرف ما رحمت و بخشایش است.

حِنث: گناه، سوگند شکستن. {وَکانُوا یُصِرُّونَ عَلَی الْحِنثِ الْعَظِیمِ} (مریم/13) اصرار می کردند بر گناه بزرگ. {وَخُذْ بِیَدِک ضِغْثًا فَاضْرِب بِّهِ

ص:151

وَلَا تَحْنَثْ} (ص/44) و دسته ای از شاخه ها بدست بگیر و با آن بزن و سوگند خود را نشکن.

حَنیذ: بریان. {فَمَا لَبِثَ أَن جَاء بِعِجْلٍ حَنِیذٍ} (هود/69) زمانی نگذشت که گوساله ای بریان آورد.

حَنیفْ: مایل به دین درست. کسی که خدای یگانه را بدون شرک بپرستد و جمع آن حُنَفاء است. {وَأَنْ أَقِمْ وَجْهَک لِلدِّینِ حَنِیفاً} (یونس/105) چهره ی جان خود را به سمت دین حنیف کن. {حُنَفَاء لِلَّهِ} (حج/31) دین داران واقعی وموحدان راستین.

حَواریّین: اصحاب خاص حضرت مسیح علیه السلام که مسیحیان آنها را 12 نفر دانسته و نامهای آنها در انجیل به این شرح است: 1. شمعون (بطرس) 2. اندریاس 3. یعقوب بن زبدی 4. یوحنا بن زبدی، 5. فیلپوس. 6. برتلما. 7. توما. 8. متّی. 9. یعقوب بن حلقالبی. 10. شمعون قنعنی. 11. یهودا اسخریوطی که خیانت کرد و از زمره ی حواریون خارج شد و به جای او پولس قرار گرفت. {وَإِذْ أَوْحَیْتُ إِلَی الْحَوَارِیِّینَ أَنْ آمِنُواْ بی وَبِرَسُولِی} (مائده/111) و من به حواریون وحی کردم که ایمان به من و پیامبرم بیاورید.

حَوایَا. جمع حَویه به معنای روده گوسفند و گاو.

ص:152

{أَوِ الْحَوَایَا} (انعام/146) یا روده ها.

حُوْب: گناه. {إِنَّهُ کانَ حُوبًا کبِیرًا} (نساء/2) به درستی که این عمل گناه بزرگی است.

حُوت: ماهی و جمع آن حیتان است. {وَلَا تَکنْ کصَاحِبِ الْحُوتِ} (قلم/48) مانند صاحب ماهی (یونس) نباش. {إِذْ تَأْتِیهِمْ حِیتَانُهُمْ یَوْمَ سَبْتِهِمْ} (اعراف/163) وقتی که ماهیان آنها در روز تعطیلی آنها می آمدند.

حُور: زنان بهشتی. {حُورٌ مَّقْصُورَاتٌ فِی الْخِیَامِ} (رحمن/72) حوریانی(1) که در خیمه ها مستورند.

حِوَل: تغییر و انتقال. {لَا یَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلًا} (کهف/10) از بهشت نمی خواهند منتقل شوند.

حَوْلَیْنِ: دوسال، تنثیه حول است. {وَالْوَالِدَاتُ یُرْضِعْنَ أَوْلاَدَهُنَّ حَوْلَیْنِ کامِلَیْنِ}

ص:153


1- حور جمع است و مفرد آن حوراء و عین هم جمع است و صفت حور و مفرد آن عیناء است. پس حوراء عیناء یعنی یک زن فراخ چشم و حور عین یعنی زنان فراخ چشم، چرا که حوراء یعنی زنی که سیاهی چشم او بسیار سیاه و سفیدی چشم او بسیار سفید باشد و عیناء زنی است که چشم او فراخ باشد. و از ترکیب این دو یعنی فراخی و سیاهی چشم، زیبایی خاصی حاصل می شود . (غیاثی کرمانی)

(بقره/233) مادران باید فرزندان خود را تا دوسال کامل شیر دهند.

حِیتَانُ: ماهی ها و مفرد آن حوت است. {إِذْ تَأْتِیهِمْ حِیتَانُهُمْ یَوْمَ سَبْتِهِمْ} (اعراف/163) وقتی که ماهیان آنها در روز تعطیلی آنها می آمدند.

حیلَة: چاره اندیشی و تدبیر {لا یستطیعون حیلة} (نساء/92) راه چاره ای نمی دانند.

حَیُّوا: درود بگویید. {وَإِذَا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا} (نساء/88) و وقتی که شما را تحیّتی گویند، شما هم نیکوتر از آن تحیّت گویید.

حَیَوان: زنده {وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ} (عنکبوت/64) دار آخرت زنده است.

ص:154

حرف خاء

خائِب: زیانکار، ناامید. {فَیَنقَلِبُواْ خَآئِبِینَ} (آل عمران/127) پس ناامید باز می گردند.

خائِنَة: مؤنث خائن است. {یَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْیُنِ} (غافر/19) خداوند نگاه خیانت آمیز چشم را می داند.

خَابَ: ناامیدشد، زیانکار شد. {وَخَابَ کلُّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ} (ابراهیم/15) و هر جبار سرکش زیانکار شد.

خادِع: از خَدَعَ گرفته شده: فریب دهنده (از باب مفاعله است و به مفهوم افراط در خدعه است). {وَهُوَ خَادِعُهُمْ} (نساء/142) و خداوند نیز با آن ها به شدت نیرنگ و خدعه خواهد کرد.

خازِن: نگهبان. {وَمَا أَنتُمْ لَهُ بِخَازِنِینَ} (حجر/22) و شما نمی توانید آن را ذخیره کنید.

خاسِئ: از خَسأ گرفته شده: سرافکنده و حیران. {یَنقَلِبْ إِلَیْک الْبَصَرُ خَاسِئًا} (ملک/4) چشم، ناکام و خسته (از یافتن عیب) به سوی تو باز می گردد.

ص:155

خاصَّة: ویژه و مخصوص. {وَاتَّقُواْ فِتْنَةً لاَّ تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُواْ مِنکمْ خَآصَّةً} (انفال/25) بترسید از فتنه ای که اگر آمد تنها دامن ظالمان را نمی گیرد (بلکه فراگیر است)

خاطئَة: مصدر است به معنای خطا کردن. {وَالْمُؤْتَفِکاتُ بِالْخَاطِئَةِ} (حاقة/9) و مؤتفکات هم به خطاکاری برخاستند.

خافِض: پایین آورنده، خوار کننده. {خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ} (واقعه/3) قیامت انسان هایی را خوار می کند و انسان هایی را بالا می برد.

خالِیة: گذشته، زمان های پیش. {بِمَا أَسْلَفْتُمْ فِی الْأَیَّامِ الْخَالِیَةِ} (حاقه/24) به واسطة آن چه در زمان های گذشته انجام دادید و پیش فرستادید.

خامِد: خاموش و آرام. {فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ} (یس/29) در اینحال آنها آرام و خاموش شدند.

خاوِیَة: افتاده و خالی. {وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَی عُرُوشِهَا} (بقره/259) افتاده بر پایه ها و ستونهایش، (یعنی ویران شده بود.)

خَبْ ء: پنهان. {الَّذِی یُخْرِجُ الْخَبْءَ} (نمل/25)

ص:156

خدایی که پنهان را خارج می کند.

خَبائِث: جمع خبیث: اعمال زشت و خبیث {وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْقَرْیَةِ الَّتِی کانَت تَّعْمَلُ الْخَبَائِثَ} (انبیاء/74) او را از شهری که کارهای پلید انجام می دادند نجات دادیم. (راجع به حضرت لوط علیه السلام است)

خَبال: فساد و تباهی. {لاَ یَأْلُونَکمْ خَبَالاً} (آل عمران/118) در فاسد کردن شما کوتاهی نمی کنند.

خَبَتْ: خاموش شد. {کلَّمَا خَبَتْ زِدْنَاهُمْ سَعِیراً} (اسراء/97) هرگاه آتش خاموش شود ما بر افروخته شدن شعله ها می افزاییم.

خُبْر: آگاهی. دانستن. آزمودن. {وَکیْفَ تَصْبِرُ عَلَی مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا} (کهف/68) و چگونه صبر می کنی بر چیزی که از علم آن آگاهی نیافته ای؟

خُبْز: نان. {أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزاً} (یوسف/36) در خواب دیدم که طبقی از نان بر سر خود حمل می کنم.

خَتّار: خیانتکار. {إِلَّا کلُّ خَتَّارٍ کفُورٍ} (لقمان/32) مگر هر خیانتکار بسیار ناسپاس

خَدّ: رخساره. {لَا تُصَعِّرْ خَدَّک لِلنَّاسِ} (لقمان/18) روی مگردان بر مردم از روی تکبر و بی اعتنایی.

ص:157

خَذُول: بسیار خوار کننده. {وَکانَ الشَّیْطَانُ لِلْإِنسَانِ خَذُولًا} (فرقان/29) و شیطان انسان را بسیار خوار می کند.

خَرَّ: بر زمین افتاد. {وَخَرَّ موسَی صَعِقاً} (اعراف/143) موسی از هوش رفت و به زمین افتاد.

خِِراج: به همان معنای خَرْج است. {فَخَرَاجُ رَبِّک خَیْرٌ} (مومنون/72) و مال پروردگارت بهتر است.

خَرَّاصُونَ: از خَرْص گرفته شده: دروغگویان، تخمین زنندگان. {قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ} (الذاریات/10) مرگ بر تخمین زنندگان دروغگو.

خَرْج: مالی که از منافع املاک یا غیر آن بدست می آید که از خُرُوج گرفته شده است. {فَهَلْ نَجْعَلُ لَک خَرْجًا} (کهف/94) آیا برای تو مالی قرار دهیم تا سدی بسازی.

خَردَل: دانه ای است معروف و بسیار ریز به رنگ سرخ مانند فلفل و چون کوفته شود زرد رنگ و بسیار تند است و اسفند معروف نوعی از انواع خردل است. {إِن تَک مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِّنْ خَرْدَلٍ} (لقمان/16) هر چند که به سنگینی یک دانه خردل،

ص:158

باشد. (1)

خُرْطُوم: بینی. {سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُومِ} (قلم/16) بزودی داغ و نشانه ای بر بینی او می گذاریم.

خَرَقُواْ: دریدند و شکافتند، دروغ ساختند. {وَخَرَقُواْ لَهُ بَنِینَ وَبَنَاتٍ} (انعام/100) برای خدا پسران و دخترانی به دروغ ساختند و قائل شدند.

خَزَنَة: جمع خازن، نگهبانان. {وقالوا لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ} (مؤمن/49) دوزخیان به نگهبانان جهنم می گویند…

خَسار: زیان. {وَلَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَسَارًا} (اسراء/82) و ظالمان را جز خسارت و زیان نمی افزاید.

خَسَفْنَا: به زمین فرو رفتیم. به زمین فرو بردیم. (هم لازم و هم متّعدی است.) {خَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ} (قصص/81) او و خانه اش را به زمین فرو بردیم. {وَخَسَفَ الْقَمَرُ} (قصص/82) و ماه تاریک شود و منخسف گردد.

خُشُب: جمع خَشَب، چوب ها. {کأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُّسَنَّدَةٌ} (منافقون/4) گویی منافقان چوبهایی بر هم نهاده اند.

خُشَّع: جمع خاشِع: فرو افتاده، خوار و ذلیل. {خُشَّعًا

ص:159


1- و برخی آن را به اعتبار جنس آن، خردل را سپندان ترجمه کرده اند..

أَبْصَارُهُمْ} (قمر/7) در حالی که چشمانشان فرو شکسته است.

خَصاصََة: نیاز شدید و مستمندی. {وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ} (حشر/9) هرچند که خود بدان نیازمند بودند.

خِصام جمع خَصِم و خَصیم: دشمن. {وَهُوَ فِی الْخِصَامِ غَیْرُ مُبِینٍ} (زخرف/18) او نمی تواند در گفتار جواب دشمن ها را بدهد.

خَصِم: از خصْم گرفته شده: دشمن سخت. {بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ} (زخرف/58) بلکه آنان دشمنانی سخت و مجادله گر هستند.

خَضِر: سبزی. اَخضَر: سبز. خُضر: جمع اَخضَر و خَضراء است. {فَأَخْرَجْنَا مِنْهُ خَضِرًا} (انعام/99) ما بواسطه ی آب از زمین سبزی رویاندیم.

خَطَأ: گناه غیر عمدی. {وَمَن قَتَلَ مُؤْمِنًا خَطَئًا فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ} (نساء/92) و هرکس که مؤمنی را از روی خطا (غیر عمدی) بکشد باید بنده ای آزاد کند. خِطأ: گناه عمدی.{إنَّ قَتْلَهُمْ کانَ خِطْءاً کبِیراً} (اسراء/31) بدرستی که کشتن اولاد، گناهی بزرگ است.

خِطاب: سخن گفتن با کسی{. وَعَزَّنِی فِی

ص:160

الْخِطَابِ} (ص/23) و مرا در گفتگو مغلوب کرد.

خَطْبْ: کار و حال. {فَمَا خَطْبُکمْ أَیُّهَا الْمُرْسَلُونَ} (حجر/57)ای پیامبران کار شما چیست؟

خِطْبَة: خواستگاری. {وَلَا جُنَاحَ عَلَیْکمْ فِیمَا عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ} (بقره/235) اگر به کنایه خواستگاری کنید اشکال ندارد.

خُطُوات: جمع خُطْوة به معنای گامها. {لاَ تَتَّبِعُواْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ} (بقره/167) از گامهای شیطان پیروی نکنید.

خِفاف: جمع خفیف یعنی سبک. {انفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالًا} (توبه/44) کوچ کنید سبک یا سنگین.

خُفْیَةً: پنهان. {تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَخُفْیَةً} (انعام/63) خداوند را از روی تضرّع و پنهانی می خوانید.

خَلا: خلوت کرد. {وَإِذَا خَلَا بَعْضُهُمْ إِلَی بَعْضٍ} (بقره/76) و وقتی که برخی از آن ها با برخی خلوت کردند.

خِلاف: پشت سر، پس از کسی. {وَإِذًا لَا یَلْبَثُونَ خِلَافَک إِلَّا قَلِیلًا} (اسراء/76) در این هنگام پس از تو اندکی درنگ نمی کنند.

خَلاق: نصیب و بهره. {لاَ خَلاَقَ لَهُمْ فِی الآخِرَةِ}

ص:161

(آل عمران/77) در آخرت نصیبی ندارند.

خِلال: دوستی و میانه هر چیز. {ولأَوْضَعُواْ خِلاَلَکمْ} (توبه/47) میان شما سخن چینی می کنند و دوستی را به هم بزنند.

خُلَّة: دوستی صمیمانه. {یَوْمٌ لَا بَیْعٌ فِیهِ وَلَا خُلَّةٌ} (بقره/254) روزی که در آن نه خرید و فروش است و نه دوستی صمیمانه.

خَلَصُواْ: کنار رفتند. {خَلَصُواْ نَجِیّاً} (یوسف/80) برادران یوسف مشورت کنان به کناری رفتند.

خُلَطاء: جمع خَلیط: شریکان، همکاران. {وَإِنَّ کثِیرًا مِنْ الْخُلَطَاءِ لَیَبْغِی بَعْضُهُمْ عَلَی بَعْضٍ} (ص/24) و بسیاری از شریکان به همدیگر ستم می کنند.

خَلَطُواْ: آمیختند. {خَلَطُواْ عَمَلاً صَالِحاً وَآخَرَ سَیِّئا} (توبه/102) کار نیک و بد را به هم آمیختند.

خِلْفَة: جانشین، در پی یکدیگر. {وَهُوَ الَّذِی جَعَلَ اللَّیْلَ وَالنَّهَارَ خِلْفَةً} (فرقان/62) خداوند شب و روز را جانشین یکدیگر قرار داد.

خُلُق: خوی. {إِنَّک لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ} (قلم/4) تو دارای خوی بزرگی هستی.

ص:162

خُمُر: جمع خِمار یعنی پوشش سر. {وَلْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَی جُیُوبِهِنَّ} (نور/31) زنان باید پوششهای سر خود را به گریبانهایشان بچسبانند. (دستور حجاب به زنان مسلمان است.)

خُمُس: یک پنجم، {فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ} (انفال/41) هر چه بدست آورید یک پنجم آن مال خداست و…

خَمْطْ: بدطعم و نامطبوع. {جَنَّتَیْنِ ذَوَاتَی أُکلٍ خَمْطٍ} (سبأ/16) دو باغ که دارای خوراکی های بدطعم بودند.

خَنّاس: بسیار پنهان. {مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ} (ناس/4) از شر وسوسه بسیار پنهانی.

خُنَّس: واپس گراها. {فَلَا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ} (تکویر/15) سوگند به ستارگانی که رجعت می کنند.

خُوار: بانگ گاو. {عِجْلاً جَسَداً لَّهُ خُوَارٌ} (اعراف/148) پیکر گوساله ای را ساخت که صدای گاو می داد.

خَوالِف: جمع خالف و خالفة یعنی تخلف کننده. خالفة: زن خانه نشین که به جنگ نمی رود. {رَضُواْ بِأَن یَکونُواْ مَعَ الْخَوَالِفِ} (توبه/87) راضی شدند که با تخلف کنندگان باشند.

خَوّان: از خَوْن گرفته شده: بسیار خائن. {إِنَّ اللَّهَ لَا

ص:163

یُحِبُّ کلَّ خَوَّانٍ کفُورٍ} (حج/38) خداوند دوست ندارد، خیانت پیشه و ناسپاس را.

خَوْض: فرو رفتن در چیزی، به باطل مشورت کردن. {الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ} (طور/12) آنها در باطل خود فرو رفته اند.

خَوَّلْنَا: بسیار نعمت دادیم. {وَتَرَکتُم مَّا خَوَّلْنَاکمْ} (انعام/94) و شما رها کردید نعمت های فراوانی را که به شما داده بودیم.

خِیاط: سوزن. {حَتَّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ} (اعراف/40) تا آنکه شتر (یا طناب کشتی) در سوراخ سوزن فرو رود.

خِیام: جمع خَیْمة: خیمه ها، بارگاه ها. {حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِی الْخِیَامِ} (رحمن/72) حوریانی پرده نشین که در خیمه ها به سر می برند.

خِیَرَة:: اختیار. {وَیَخْتَارُ مَا کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ} (قصص/68) و برگزیند چیزی را که دیگران را هیچ اختیاری نیست.

خَیْط: ریسمان. {حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَکمُ الْخَیْطُ الأَبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الأَسْوَدِ مِنْ الْفَجْرِ}

ص:164

(بقره/187) تا آنگاه که ریسمان سفید از ریسمان سیاه متمایز گردد از سپیده ی صبح. چرا که سپیده ی صادق مانند ریسمان و نخی سفید است که بر کرانه افق پدیدار می گردرد.

خَیْل: اسب. {وَالْخَیْلَ وَالْبِغَالَ} (نحل/8) و اسب و استر را آفرید. و نیز به معنای سواره است. {وَأَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِک وَرَجِلِک} (اسراء/66) گرد آور بر فرزاندن آدم سواره و پیاده ات را.

ص:165

ص:166

حرف دال

دائِبَیْن: از دأب گرفته شده و تثنیه دائب است: پیوسته در کار و تلاش. {وَسَخَّرَ لَکمْ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَائِبَیْنِ} (ابراهیم/33) ماه و خورشید را که پیوسته در کار و تلاشند، تحت تسخیر شما قرار دادیم.

دائِرَة: حوادثی که از گذر روزگار بر سر انسان می آیند. {دَائِرَةُ السَّوْءِ} (حشر/8) حوادث بد.

دَاَب: پی در پی. {تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً} (یوسف/47) هفت سال پیاپی بکارید.

دَِأَب: روش و عادت. {کدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ} (آل عمران/11) مانند روش آل فرعون.

دابِر: دنباله. {وَیَقْطَعَ دَابِرَ الْکافِرِینَ} (انفال/7) دنباله ی کافران را ببرد.

داحِض: از دَحْض گرفته شده: زایل و باطل. {حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ} (شوری/16) دلیل آن ها زایل و باطل است.

داخِر: ذلیل و خوار. {وَهُمْ دَاخِرُونَ} (نحل/48) و

ص:167

در حالیکه خوار و ذلیل می باشند.

داع: دعا کننده. {أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ} (بقره/186) اجابت می کنم دعای دعا کننده را.

دافِق: جهنده. {خُلِقَ مِن مَّاء دَافِقٍ} (طارق/6) از آبی جهنده خلق شده است.

دان: نزدیک. {وَجَنَی الْجَنَّتَیْنِ دَانٍ} (رحمن/54) چیدنی های دو باغ نزدیک است. {قِنْوَانٌ دَانِیَةٌ} (انعام/99) خوشه های نزدیک به هم.

دُبُر: پشت. {وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ} (یوسف/25) و پیراهنش از پشت پاره شد.

دُحُور: راندن و دور کردن. {دُحُوراً وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ} (صافات/9) به قهر برانندشان و برای آنها عذابی دائم است.

دَحی: گسترانید. {وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَلِک دَحَاهَا} (نازعات/30) زمین را پس از آن گسترانید.

دُخان: دود {یَوْمَ تَأْتِی السَّمَاء بِدُخَانٍ مُّبِینٍ} (دخان/10) روزی که از آسمان دودی بیاید.

دَخَلْ: حیله و غش. {تَتَّخِذُونَ أَیْمَانَکمْ دَخَلاً بَیْنَکمْ} (نحل/92) شما سوگندهایتان را دستاویز مکر و حیله

ص:168

قرار می دهید.

دَرَِک: دریافتن. {لَّا تَخَافُ دَرَکا وَلَا تَخْشَی} (طه/77) تو ترس رسیدن فرعون به خودت را نداشته باش.

دَرَکْ: هر یک از طبقات دوزخ در مقابل درجة که هر یک از طبقات بهشت است. {إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْک الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ} (نساء/145) منافقان در طبقه زیرین جهنم هستند.

دُرّی: درخشان. {کأَنَّهَا کوْکبٌ دُرِّیٌّ} (نور/35) گویا ستاره ای است درخشان. (1)

دَسّی: آلوده کرد. {وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا} (شمس/10) و زیانکار شد، آنکه نفس را آلوده ساخت.

دِفْءً: گرمی. {وَالأَنْعَامَ خَلَقَهَا لَکمْ فِیهَا دِفْءٌ} (نحل/5) و چهارپایان را خداوند برای شما خلق کرد که در آن برای شما گرمی است.

دَکّ: خرد، درهم شکست. {فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاً} (اعراف/143) وقتی که خداوند برای موسی در کوه تجلی کرد آن را خورد کرد.

ص:169


1- البته برخی طبق قرائت غیر مشهور دُری و برخی دری ء خوانده اند، ولی طبق قرائت مشهور، درّی منسوب به درّ یعنی مروارید است.

دَلْو: همان دول معروف است که برای بیرون آوردن آب از چاه مورد استفاده قرار می گیرد. {فَأَدْلَی دَلْوَهُ} (یوسف/19) پس دلو خود را به چاه فرستاد.

دُلُوک: بازگشت. {أَقِمِ الصَّلاَةَ لِدُلُوک الشَّمْسِ إِلَی غَسَقِ اللَّیْلِ} (اسراء/78) بپا دار نماز را از هنگام بازگشت آفتاب تا تاریکی شب.

دَمْدَمَ: هلاک کرد. {فَدَمْدَمَ عَلَیْهِمْ رَبُّهُم بِذَنبِهِمْ} (شمس/14) پس خداوند آنها را هلاک کرد.

دَمَّرْ: ویران ساختن{. فَدَمَّرْنَاهَا تَدْمِیراً} (اسراء/16) آنجا را ویران ساختیم چه ویران ساختنی.

 دَمْع: اشک. {أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ} (مائده/83) گویا چشمهای آنها از گریه بیرون می آید.

دَنی: نزدیک شد. {دَنَا فَتَدَلَّی} (نجم/8) فرشته خدا نزدیک پیامبر شد و آویخت.

دَوابّ: جمع دابّة یعنی جنبندگان. {وَمِنَ النَّاسِ وَالدَّوَابِّ...} (فاطر/28) خداوند از مردم و جانوران و چهارپایان نیز به رنگهای مختلف آفرید.

دُولَة: مالی که دست بدست می گردد. {کیْ لَا یَکونَ دُولَةً بَیْنَ الْأَغْنِیَاء} (حشر/7) تا مال غنیمت دست

ص:170

بدست میان توانگران نگردد.

دِهاق: لبالب بودن. {وَکأْساً دِهَاقاً} (نبأ/34) و جامهایی پر و لبالب.

دُهْن: روغن. {شَجَرَةً تَخْرُجُ مِن طُورِ سَیْنَاء تَنبُتُ بِالدُّهْنِ} (مؤمنون/20) درختی که از کوه طور می روید و روغن می آورد.

دَیّار: ساکن خانه. {لَا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً} (نوح/26) خدایا هیچ ساکنی را بر روی زمین باقی مگذار.

دِیَة: خونبها. هاء آن در عوض واو است که از اوّل آن افتاده. {وَدِیَةٌ مُّسَلَّمَةٌ إِلَی أَهْلِهِ} (نساء/92) و دیه ای که باید تسلیم خویشان او کنند.

ص:171

ص:172

حرف ذال

ذِئْب: گرگ. {وَأَخَافُ أَن یَأْکلَهُ الذِّئْبُ} (یوسف/13) می ترسم که گرگ او را بخورد.

ذُباب: مگس. {لَن یَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا} (حج/73) نمی توانند مگسی بیافرینید گرچه همه گرد آیند.

ذَرْ: فعل امر از یذر است یعنی: رها کن. {ذَرْهُمْ یَأْکلُواْ وَیَتَمَتَّعُواْ} (حجر/3) رهایشان کن تا بخورند و بهره ببرند. (ناگفته نماند که مصدر و نیز فعل ماضی این کلمه یعنی وَذْر و وَذَرَ هیچگاه در عربی بکار نمی رود)

ذَرَأ: آفرید. افشاند. بسیاری گفته اند: ذُرّیة از این کلمه اشتقاق یافته است. {وَهُوَ الَّذِی ذَرَأَکمْ فِی الْأَرْضِ} (مؤمنون/79) خداوند شما را در زمین آفرید و به سوی او بر می گردید.

ذَراعْ: درازا و اندازۀ طول. از سرانگشت تا آرنج {فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعاً

ص:173

فَاسْلُکوهُ} (حاقه/32) او را در زنجیری که هفتاد ذراع درازی دارد در بند کنید.

ذِراعَیْه: تثینه ذِراع که به ه اضافه شده: دو دستش. {وَکلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ} (کهف/18) و سگ آن ها دو دستش را جلو غار پهن کرده بود.

ذَرَّة: مورچه. {فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ} (زلزال/7) پس هرکس به اندازۀ مورچه ای کار خیر کند آن می بیند.

ذَرْو: پراکندن. {وَالذَّارِیَاتِ ذَرْواً} (ذاریات/1) قسم به بادهای پراکنده کننده.

ذُرِّیَة: فرزندان. {وَإِذْ أَخَذَ رَبُّک مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ} (اعراف/172) یاد کن که خداوند از پشت فرزندان آدم ذریه آنها را برگرفت.

ذِکْر: یاد کردن. قرآن. یاد خدا. {أَلاَ بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ} (رعد/28) یاد خدا دلها را آرامش می بخشد. {إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ} (حجر/9) ما قرآن را نازل کرده و آن را حفظ می کنیم.

ذُکران: جمع ذَکر: مردان، مذکرها. {أَتَأْتُونَ

ص:174

الذُّکرَانَ} (شعراء/165) آیا با نرینه ها جمع می شوید؟

ذَلُول: رام. {بَقَرَةٌ لاَّ ذَلُولٌ تُثِیرُ الأَرْضَ} (بقره/71) گاوی که رام نباشد و زمین کاویده باشد.

ذِمَِّّة: عهد و پیمان، زنهار. {لَا یَرْقُبُوا فِیکمْ إِلًّا وَلَا ذِمَّةً} (توبه/108) دربارة مؤمن هیچ خویشاوندی و هیچ عهد و پیمان و زنهاری را رعایت نمی کنند.

ذَنُوب: نصیب و بهره. {فَإِنَّ لِلَّذِینَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِّثْلَ ذَنُوبِ أَصْحَابِهِمْ} (ذاریات/59) ظالمان بهره ای دارند مثل بهرۀ یارانشان.

ذَواتا: تثنیه ذو و ذوات(1)دو صاحب. {ذَوَاتَا أَفْنَانٍ} (رحمن/48) دو صاحب فنون و شاخه ها.

ذَواتَیْ: تثنیة ذات یعنی دو صاحب در حلالت نصبی. {ذَوَاتَی أُکلٍ خَمْطٍ} (سبأ/16) آن دو دارای میوه بدمزّه و شور بودند.

ص:175


1- ناگفته نماند که ذوات بر خلاف پندار برخی، مفرد است نه جمع، و لذا تثنیه آن ذواتا و ذواتی می شود. (غیاثی کرمانی)

ص:176

حرف راء

رِئاء: خودنمایی. {کالَّذِی یُنفِقُ مَالَهُ رِئَاء النَّاسِ} (بقره/264) مانند کسی که مالش را برای ریا و خودنمایی انفاق می کند.

رِئْی: ظاهر حال که به چشم می خورد. {هُمْ أَحْسَنُ أَثَاثاً وَرِئْیاً} (مریم/74) آنها از نظر اثاث و ظاهر حال بهتر بودند.

رَابِطُواْ: به هم پیوستن اسبها در یک بند. {صَابِرُواْ وَرَابِطُواْ} (آل عمران/200) صبر پیشه کنید و مرابطه کنید.

رابی: بالا آمده. {فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَداً رَّابِیاً} (رعد/17) سیل کف و خاشاک بالا آمده را حمل می کند.

رادّ: برگرداننده. {إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْک الْقُرْآنَ لَرَادُّک إِلَی مَعَادٍ} (قصص/85) خدایی که قرآن را بر تو نازل کرد تو را به محل عود باز می گرداند.

رادِفَة: پی در پی در آینده. {تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ} (نازعات/7) پس از زلزله عذابی اید که در پی آن

ص:177

است.

رادّی: در اصل رادّین بوده که جمع رادّ و بواسطه اضافه شدن، ن آن افتاده است. ردّ کننده، برگشت دهنده. {فَمَا الَّذِینَ فُضِّلُوا بِرَادِّی رِزْقِهِمْ} (نحل/71) پس کسانی که فزونی داده شده اند، حاضر نیستند که روزی خود را به بردگان خود باز دهند.

راسِیات: جمع راسیة: محکم و استوار. {وَقُدُورٍ رَاسِیَاتٍ} (سبأ/13) و دیگهایی محکم.

راعِنا: در عربی: ما را رعایت کن. و در عبری: از راعة گرفته شده یعنی شرارت و بدبختی ما است. {لاَ تَقُولُواْ رَاعِنَا وَقُولُواْ انظُرْنَا} (بقره/104) نگویید راعنا بلکه بگویید: انظرنا.

رَاغَ: رو به چیزی کرد. پنهان سوی چیزی رفت. {فَرَاغَ إِلَی آلِهَتِهِمْ} (صافات/91) پس ابراهیم پنهانی به سوی بتهایشان رفت.

راق: راقی از رَقْی گرفته شده: نجات بخش، شفا دهنده. {وَقِیلَ مَنْ رَاقٍ} (قیامت/27) و گفته شود: چه کسی نجات دهنده است.

ص:178

رَانَ: زنگار و چرک. {کلَّا بَلْ رَانَ عَلَی قُلُوبِهِم} (مطففین/14) نه چنین است بلکه بر قلوب آنها زنگار نشسته است.

رِباً: ربا. آن چه که زیادی گرفته می شود. {وَمَا آتَیْتُمْ مِنْ رِبًا} (روم/39) و آن چه که به عنوان ربا پرداختید.

رَبائِب: جمع ربیبه دختران زن. {وَرَبَائِبُکمْ اللَّاتِی فِی حُجُورِکمْ} (نساء/28) و دختران زنتان که در دامان شما بزرگ شده اند…

رِِباط: اسبهای بسته. {وَمِن رِّبَاطِ الْخَیْلِ} (انفال/60) و آماده کنید اسبهای بسته را.

رُباع: چهار تا. {فَانکحُوا مَا طَابَ لَکمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَی وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ} (نساء/36) ازدواج کنید از زنان نیکو دو تا دو تا یا سه تا سه تا یا چهار تا چهار تا.

رَبَّانِیِّینَ: علمای ربانی. علمای بزرگ یهود. {کونُواْ رَبَّانِیِّینَ} (آل عمرن/79) ربانی باشید.

رَبَت: بالا آمد. {اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ} (حج/5) جنبید و بالا آمد.

ص:179

رَبْوَة: زمین بلند. {کمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ} (بقره/265) مانند باغی که بر بلندی قرار داد.

رِبیُّون: علمای ربّانی. {کمْ مِنْ نَبِیٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کثِیرٌ} (آل عمران/141) و چه بسیار از پیامبران که علمای ربانی همراه آنها جنگیدند. (علمای بزرگ یهود)

رَتْق: چسبیدن. بستن. {کانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا} (انبیاء/30) زمین و آسمانها بسته بودند و ما (مثلا با باران آسمان را و با گیاه زمین را) شکافتیم.

رَجّ: لرزیدن و جنبیدن. {إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجّاً} (واقعه/4) وقتی که زمین بلرزد چه لرزیدنی.

رِجال: جمع رجل یعنی مردان. {رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِکرِ اللَّهِ} (نور/37) مردانی که تجارت و بیع آنها را از یاد خدا باز نمی دارد…

رِجْز: بلا. {إِنَّا مُنزِلُونَ عَلَی أَهْلِ هَذِهِ الْقَرْیَةِ رِجْزاً} (عنکبوت/34) بر اهل این قریه بلا فرستادیم.

رُجزْ: پلیدی. {وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ} (مدثر/5) و از پلیدی دوری کن.

رِجْس: مترادف با معنای رجز است با تفاوتی اندک که رجز

ص:180

پلیدی ظاهری است، و رجس پلیدی معنوی. {إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَیْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ} (مائده/92) شراب و … پلیدی معنوی و از عمل شیطان هستند… {إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکمُ الرِّجْسَ} (احزاب/33) خدا اراده فرموده که پلیدی را از شما خانواده (اهلبیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم یعنی علی علیه السلام _ فاطمه علیها السلام _ حسن علیه السلام _ و حسین علیه السلام ) دور و شما را پاک نماید چه پاک کردنی.

رَجْع: بازگشت. {ذَلِک رَجْعٌ بَعِیدٌ} (ق/3) این بازگشتی بعید است. (که به معنای لازم استعمال شده است.) {فَإِن رَّجَعَک اللّهُ إِلَی طَآئِفَةٍ} (توبه/83) وقتی که تو را به سمت آنها برگرداند. (که به معنای متعدی استعمال شده است).

رُجْعی: بازگشتن. {إِلَی رَبِّک الرُّجْعَی} (علق/8) به سوی خدای تو است بازگشت.

رَجْفَة: لرزیدن. {فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ} (اعراف/78) پس آنان را زمین لرزه گرفت.

رِجْل: پا. {ارْکضْ بِرِجْلِک} (ص/42) پای خودت را بر زمین بزن.

رَجْم: سنگسار کردن. نفرین کردن. به گمان و پندار سخنی را گفتن. {رَجْمًا بِالْغَیْبِ} (کهف/22) نادانسته و تیری به

ص:181

تاریکی زده… {وَلَوْلاَ رَهْطُک لَرَجَمْنَاک} (هود/91) و اگر نبود طائفه تو، تو را رجم می کردیم.

رُجُوم: چیزی که با آن رجم می کنند. {وَجَعَلْنَاهَا رُجُوماً لِّلشَّیَاطِینِ} (ملک/5) ما آن ها را وسیله رجم شیاطین قرار دادیم.

رِحال: جمع رَحل یعنی بارهای مسافران. {اجْعَلُواْ بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ} (یوسف/62) بگذارید کالایشان را در بارهایشان…

رَحُبَتْ: گشادگی و فراخی. {وَضَاقَتْ عَلَیْکمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ} (توبه/25) زمین با همه گستردگی و فراخی بر شما تنگ شده بود.

رِِحْلَة: سفر کردن. {رِحْلَةَ الشِّتَاء وَالصَّیْفِ} (قریش/2) مسافرت زمستانی و تابستانی.

رُحْم: از رَحْم گرفته شده: مهربانی و عطوفت. {وَأَقْرَبَ رُحْمًا} (کهف/81) و مهربان تر.

رَحیق: شراب بهشتی. {یُسْقَوْنَ مِن رَّحِیقٍ مَّخْتُومٍ} (مطففین/25) از شرابی سر به مهر می نوشند.

رُخاء: رام. آسان. {الرِّیحَ تَجْرِی بِأَمْرِهِ رُخَاء حَیْثُ أَصَابَ} (ص/36) باد به امر او به آسانی

ص:182

حرکت می کرد…

رِدْء: یاور. {فَأَرْسِلْهُ مَعِیَ رِدْءاً} (قصص/34) هارون را همراه من به عنوان یاور بفرست.

رَدِفَ: پی در پی درآمد. {رَدِفَ لَکم بَعْضُ الَّذِی تَسْتَعْجِلُونَ} (نمل/72) بخشی از آنچه که به آن عجله می کنید پی در پی به شما خواهد رسید.

رَدْم: محکم و نیرومند. {فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکمْ وَبَیْنَهُمْ رَدْمًا} (کهف/95) پس به من کمک کنید تا با قدرت بین آن ها و شما سدّ محکمی بسازم.

رُدّوُا: برگردانید، فعل امر از ردّ است. {فَرُدُّوهُ إِلَی اللَّهِ وَالرَّسُولِ} (نساء/59) پس برگردانید آن را به خدا و پیامبر.

رَسّ: چاه. {وَعَادًا وَثَمُودَ وَأَصْحَابَ الرَّسِّ} (فرقان/41) عاد و ثمود و اصحاب چاه را…

رَشَد: راهیابی، هدایت، سر و سامان یافتن. {وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا} (کهف/10) و در کارمان برای ما رشد و تعالی فراهم ساز.

رَصَد: نگهبان راه. جهنده. {شِهَاباً رَّصَداً} (جن/9) شهابی جهنده می یابد. {فَإِنَّهُ یَسْلُک مِن بَیْنِ

ص:183

یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً} (جن/27) از هر سو نگهبان راه می فرستد.

رَضاعَة: شیر دادن. {لِمَنْ أَرَادَ أَن یُتِمَّ الرَّضَاعَةَ} (بقره/223) برای کسی که می خواهد شیر دادن را کامل انجام دهد.

رَضِیّ: مورد رضایت، پسندیده. {وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیًّا} (مریم/6) و او را مورد پسند قرار ده.

رَطْب: تر. {وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی کتَابٍ مُّبِینٍ} (انعام/59) هیچ تر و خشکی نیست مگر آنکه در کتابی مبین است.

رُطَب: خرما. {تُسَاقِطْ عَلَیْک رُطَباً جَنِیّاً} (مریم/25) بر تو خرمایی تازه می ریزد.

رُعاء: چوپانان. {حَتَّی یُصْدِرَ الرِّعَاء} (قصص/23) تا آنگاه که چوپانان برگردند.

رَغَب: رغبت و امید. {وَیَدْعُونَنَا رَغَباً وَرَهَباً} (انبیاء/90) و ما را می خوانند از روی امید و ترس.

رَغَد: زیادی نعمت. {وَکلاَ مِنْهَا رَغَداً} (بقره/35) بخورید فراوان هرچه می خواهید.

رُفات: پوسیده و از هم گسسته. {أَئِذَا کنَّا

ص:184

عِظَامًا وَرُفَاتًا} (اسراء/53) آیا وقتی که ما پوسیدیم و استخوان شدیم.

رَفَث: کاری که از گفتن آن شرم دارند. سخن هرزه و زشت. مجامعت و نزدیکی. {أُحِلَّ لَکمْ لَیْلَةَ الصِّیَامِ الرَّفَثُ إِلَی نِسَائِکمْ} (بقره/184) شب ماه رمضان نزدیکی با زنانتان جایز است.

رَفَدْ: عطا. {بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ} (هود/102) و بد عطایی است که به آنها داده شده.

رَفْرَف: بالش. فرش گرانبها. {رَفْرَفٍ خُضْرٍ} (رحمن/) بالش و فرشهای سبز.

رَقّ: صفحه، لوح، طومار. {فِی رَقٍّ مَنْشُورٍ} (طور/3) در صفحه طوماری سرگشاده.

رِقاب: جمع رقبة: بندگان، بردگان و فی الرقاب (  / ) و در رابطه با بردگان.

رَقَبة: گردن. کنایه از بنده است، چون ریسمان به گردن بندگان می انداختند و آن ها را اسیر می کردند. و جمع آن رقاب است. {فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ} (نساء/92) کفارة آن آزاد کردن بندۀ مؤمن است.

رُقُود: جمع راقد یعنی خوابیده. {وَتَحْسَبُهُمْ

ص:185

أَیْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ} (کهف/18) و آنها را بیدار می پنداری در حالی که خفته اند.

رُقَِی: بالا رفتن. {وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِیِّک} (اسراء/95) و ما به بالا رفتن تو ایمان نمی آوریم.

رَقیب: نگهبان و از نامهای زیبای پروردگار. {إِنَّ اللّهَ کانَ عَلَیْکمْ رَقِیبًا} (نساء/1) خداوند بر شما رقیب است. {مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ} (ق/18) هیچ سخن نگویید مگر آنکه نگهبانی آماده نزد آن حاضر است.

رَقیم: به گفته برخی لوحی است که بر روی آن اسامی یا داستان اصحاب کهف نوشته و بر در غار کهف قرار داشت. {أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکهْفِ وَالرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا} (کهف/9) آیا می پنداری که اصحاب کهف و رقیم(1) در آیات قدرت ما عجیب هستند.

رِکاب: اسب و استر سواری. {فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَلَا رِکابٍ} (حشر/6) آنچه که بر آن بدون اسب و استر تاختید.

ص:186


1- برخی می گویند: اصحاب کهف همان اصحاب رقیمند و دو گروه نیستند.

رُکام: روی هم انباشتن. رُکام: ابر سطبر و بر هم انباشته شده. {یَجْعَلُهُ رُکاماً} (نور/43) پس آنها را به صورت ابر روی هم انباشته قرار می دهد.

رَکْب: جمع راکب یعنی سواران. {وَالرَّکبُ أَسْفَلَ مِنْکمْ} (انفال/44) و سواران پائین تر از شمایند.

رِکْزْ: آواز پنهان و پوشیده. {أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکزاً} (مریم/98) یا از آنها آواز پنهان و پوشیده ای بشنوی.

رُکْن: چیزی که شایسته تکیه و اعتماد(1) باشد. {فَتَوَلَّی بِرُکنِهِ} (ذاریات/39) پس فرعون بر افراد مورد اعتماد خود تکیه کرد.

رَکُوب: مرکب سواری. {فَمِنْهَا رَکوبُهُمْ} (یس/72) پس برخی از حیوانات مرکب سواری آنها هستند.

رُکبان: جمع راکب یعنی سواره ها. {فَرِجَالًا أَوْ رُکبَانًا} (بقره/239) پس سوارگان یا پیاده گان.

رُکع: جمع راکع: رکوع کنندگان. {وَالرُّکعِ السُّجُودِ} (بقره/125) و راکعان و ساجدان.

رِماح: جمع رُمح یعنی نیزه. {تَنَالُهُ أَیْدِیکمْ

ص:187


1- ستون را که تکیه سقف بر آن است رکن و معتمدان حکومت را که اعتماد برآن ها است ارکان دولت می گویند.

وَرِمَاحُکمْ} (مائده/94) دست ها و نیزه هایتان به آن ها می رسد.

رِماد: خاکستر. {کرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ} (ابراهیم/18) مانند خاکستری که باد آن را پراکنده کند.

رَمَیْتَ: از رَمْی آمده: انداختن. تهمت زدن. نسبت زشتی به کسی دادن. {وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ} (انفال/17) تو نیانداختی آنگاه که انداختی ریگ را.

رَمیم: خاکستر. {وَهِیَ رَمِیمٌ} (یس/78) و آن ها خاکستر شده اند.

رَواح: شامگاه، برگشت باد از ظهر تا شب. {وَرَوَاحُهَا شَهْرٌ} (سبأ/12) بازگشت باد از ظهر تا شب به اندازه یک ماه بود.

رَواسی: جمع راسیة یعنی استوار. {وَأَلْقَی فِی الأَرْضِ رَوَاسِیَ} (نحل/15) در زمین کوههای استوار قرار داد.

رَواکد: جمع راکد یعنی ساکن. {فَیَظْلَلْنَ رَوَاکدَ عَلَی ظَهْرِهِ} (شوری/32) پس کشتی ها بر بالای آب ساکن می مانند.

رَوْح: مهربانی. رحمت. نسیم خوش. {وَلاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ} (یوسف/87) از رحمت الهی ناامید مباشید. {فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ} (واقعه/89) نسیم خوش و ریحان.

ص:188

رَوْضَة: باغ و جمع آن ریاض و روضات است. {فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ} (روم/15) پس آنان در باغی، مسرور و محترم بسر می برند. {فِی رَوْضَاتِ الْجَنَّاتِ} (شوری/22) در باغهای بهشت منزل دارند.

رَوْع: بیم و ترس. {فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِیمَ الرَّوْعُ} (هود/74) وقتی که ترس از ابراهیم رخت بر بست.

رُوَیْداً: از رَوْد گرفته شده: اندک _ کم. {أَمْهِلْهُمْ رُوَیْدًا} (طلاق/17) اندکی به کافران مهلت بده.

رِهان: گرو. گرو بستن. رهان: گروگان. {فَرِهَانٌ مَقْبُوضَةٌ} (بقره/238) پس گرو بدست طلبکار بدهید.

رَهَبْ: ترس، خوف. {رَغَبًا وَرَهَبًا} (انبیاء/90) از روی رغبت و ترس.

رُهْبان: جمع راهب یعنی زاهد و دانشمند. {ذَلِک بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَرُهْبَانً} (مائده/86) چرا که برخی از آنها کشیشان و راهبان هستند.

رَهْبَانِیَّةً: گوشه گیری. {وَرَهْبَانِیَّةً ابْتَدَعُوهَا} (حدید/27) رهبانیتی که خود اختراع کردند.

رَهْبَة: خوف و هراس. {لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً} (حشر/13) ترس شما بیشتر است.

ص:189

رَهْط: گروهی کمتر از ده نفر که زن همراه آنها نباشد. {وَلَوْلاَ رَهْطُک} (هود/91) اگر گروه تو نبود…

رَهَق: زیان و ترس و تباهی و فراگرفتن. {فَلَا یَخَافُ بَخْساً وَلَا رَهَقاً} (جن/13) نمی ترسد از زیان و تباهی و ستم. چهره او را فقر و تباهی فرا نمی گیرد. {فَزَادُوهُمْ رَهَقاً} (جن/6) پس تباهی آنها را افزون کردند.

رَهْو: دریای آرام. {وَاتْرُک الْبَحْرَ رَهْوًا} (دخان/24) دریا را آسان و آرام رها کن.

رَهین: گرو، گروگان. {کلُّ امْرِئٍ بِمَا کسَبَ رَهِینٌ} (طور/21) هر کسی گروگان عمل خویش است.

ریبَة: شک و تردید. {لَا یَزَالُ بُنْیَانُهُمْ الَّذِی بَنَوْا رِیبَةً فِی قُلُوبِهِمْ} (توبه/110) بنیان شک و تردیدی که در دل خویش بنا کردند همواره باقی است.

رَیْحان: گل های خوشبو. {فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ} (واقعه/89) پس روح و ریحان (استراحت و گل های خوشبو) هستند.

ریش: پر. جامه فاخر و گرانبها. {وَرِیشاً وَلِبَاسُ التَّقْوَیَ خیر} (اعراف/26) و جامه زیبا فرستادیم. بر شما باد لباس تقوا که بهتر از هر لباس است.

ریع: زمین بلند. {أَتَبْنُونَ بِکلِّ رِیعٍ آیَةً

ص:190

تَعْبَثُونَ} (شعراء/128) آیا بر هر بلندی ساختمان علامتی می سازید تا سرگرم شوید؟

ص:191

ص:192

حرف زاء

زاد: توشه. {فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی} (بقره/197) بهترن توشه تقوی است.

زاغ: منحرف گردید. فلما زاغوا (   /  ) وقتی که منحرف گردیدند.

زاهِدِ: بی رغبت. {وَکانُواْ فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ} (یوسف/20) و آن ها نسبت به وی بی رغبت بودند.

زَبانیة: جماعت نگهبان(1). {سَنَدْعُ الزَّبَانِیَةَ} (علق/18) بزودی جماعت نگهبان را فرا می خوانیم.

زَبَد: کف. {فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا رَابِیًا} (رعد/18) پس سیل، کف برآمده را حمل می کند.

ص:193


1- در روزگار ما آن ها را به عربی شُرطه و به فارسی پلیس می گویند و در قدیم شَحْنه یا عَسَس می گفتد. زبانیة جمعی است که مفرد ندارد مثل ابابیل و برخی گفته اند: مفرد آن زابن یا زبینه می باشد، ولی هیچگاه بکار نرفته است. مراد در اینجا جماعت فرشتگانی هستند که افراد متخلّف را به دوزخ می برند.

زُبُر: جمع زَبور نوشته. {وَکلُّ شَیْءٍ فَعَلُوهُ فِی الزُّبُرِ} (قمر/52) و هرچه که انجام داده اند در کتابها و نامه ها ثبت است. {وَآتَیْنَا دَاوُودَ زَبُورًا} (نساء/162) ما به داود نوشته ای دادیم.

زُجاجَة: شیشه. آبگینه. {الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ} (نور/35) چراغ در شیشه و چراغدان است.

زُخرُف: زر. آرایش و زیور. زر اندود و ظاهر فریب. {زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا} (انعام/112) با سخنان آراسته فریب دهنده خویش.

زَرابِیّ: بالشها و متّکاها. {وَزَرَابِیُّ مَبْثُوثَةٌ} (غاشیه/106) و بالشهای گسترده و فرشهای عالی.

زُرّاع: جمع زارع: کشاورزان. {یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ} (فتح/64) کشاورزان را به شگفتی وا می دارد.

زُرْتُمْ: زیارت کردید. {حَتَّی زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ} (تکاثر/2) تا جایی که به زیارت قبرها رفتید.

زُرْق: کبود چشم ها که مفرد آن اَزرُق است و در عربی کنایه از دشمن و خبیث بدجنس می باشد. {وَنَحْشُرُ الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ زُرْقًا} (طه/102) و روز قیامت آنها را چشم کبود حشر می کنیم.

ص:194

زُرُوع: جمع زرع: کشاورزی. {وَزُرُوعٍ وَنَخْلٍ طَلْعُهَا هَضِیمٌ} (شعراء/148) و کشاورزی ها و خرماهایی که شکوفه های آن زیبایند.  

زَعْم: پنداشتن. گمان کردن. {فَقَالُواْ هَ_ذَا لِلّهِ بِزَعْمِهِمْ} (انعام/136) می گویند این برای خدا است. به گمان خودشان.

زَعیم: کفیل و ضامن. {وَأَنَاْ بِهِ زَعِیمٌ} (یوسف/72) و من کفیل و ضامنم.

زَفیر: دم فرو بردن. هر نفس که فرو می رود. {لَهُمْ فِیهَا زَفِیرٌ} (هود/106) در آن نفس می کشند.

زَقُّوم: درختی است که میوۀ آن خوراک گناهکاران است. {أَذَلِک خَیْرٌ نُّزُلاً أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ} (صافات/62) آیا این بهتر است یا درخت زقّوم.

زَکِیّ: پاک و پاکیزه. {لِأَهَبَ لَک غُلَاماً زَکیّاً} (مریم/19) تا به تو فرزندی پاکیزه بدهم.

زَکِیّة: مؤنث زَکّیّ است. {أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکیَّةً} (کهف/74) آیا انسان پاک و بی گناهی را کشتی؟

زَلْزَلَة و زِلزال: زمین لرزه. لرزش. و مجازاً به معنای اضطراب و تشویش خاطر آمده است. {وَزُلْزِلُوا

ص:195

زِلْزَالاً شَدِیداً} (احزاب/11) و لرزیدند و به شدت مضطرب شدند. {إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَیٌْ عَظِیمٌ} (حج/) بدرستی که زمین لرزة روز قیامت بسیار بزرگ است.

زُلَف: جمع زُلفَة: نزدیکی ها و اوایل شب. {وَزُلَفًا مِنْ اللَّیْلِ} (هود/114) و نزدیکی های شب. اوایل شب.

زَلَق: زمین هموار و بی درخت. {فَتُصْبِحَ صَعِیدًا زَلَقًا} (کهف/40) پس باغ نابود و با خاک یکسان گردد.

زَلَلْتُمْ: لغزیدید.{فَإِن زَلَلْتُمْ} (بقره/209) پس اگر لغزیدید.. {فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطَانُ} (بقره/36) شیطان آن دو را لغزاند.

زُمَر: جمع زُمرَة یعنی دسته ها و گروه ها. {وَسِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَی الْجَنَّةِ زُمَراً} (زمر/73) و متقیان را به سوی بهشت دسته دسته می برند.

زَمْهَریر: سرمای سخت. {لَا یَرَوْنَ فِیهَا شَمْساً وَلَا زَمْهَرِیراً} (دهر/13) در بهشت نه آفتابی می بینند و نه سرمای سخت.

زَنْجَبیل: ریشه گیاهی است با طعم تند. {کانَ مِزَاجُهَا زَنجَبِیلاً} (دهر/17) جامی که با زنجبیل آمیخته است.

ص:196

زِنُواْ: فعل امر از وزن است: وزن کن. {وَزِنُواْ بِالقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِیمِ (اسراء/35) و با ترازوی مستقیم وزن کنید.

زَنیم: بسیار بداخلاق و پرخور. {عُتُلٍّ بَعْدَ ذَلِک زَنِیمٍ} (قلم/13) متکبرند و در عین حال خشن و بداخلاق و …

زُور: دروغ، باطل. {وَاجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ} (حج/30) از دروغ و باطل بپرهیزید.

زَهْرَة: گل و شکوفه. {زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنیَا} (طه/131) شکوفۀ حیات دنیا است.

زَهَقَ: هلاک شد. {وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کانَ زَهُوقاً} (اسراء/81) باطل، هلاک شد، چرا که باطل هلاک شده است. زُوِّجَتْ: تزویج شد. {وَإِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ} (تکویر/7) نفوس با یکدیگر ازدواج می کنند.

زَیْت: روغن زیتون. {یَکادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ} (نور/35) نزدیک است که روغن آن نور دهد.

زَیَّلْنَا: کنار بردیم. برطرف کردیم. {فَزَیَّلْنَا بَیْنَهُمْ} (یونس/28) همۀ آن اوهام را نابود کردیم.

ص:197

ص:198

حرف سین

سُؤْل: درخواست. {قَالَ قَدْ أُوتِیتَ سُؤْلَک یَا مُوسَی} (طه/26)ای موسی، به درخواست تو پاسخ داده شد.

ساءَ: بد شد، بد است. {وَسَاءَ سَبِیلًا} (نساء/22) و راهی بد است.

سائِبة: از کلمه سَیْب گرفته شده: {مَا جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِیرَةٍ وَلَا سَائِبَةٍ} (مائده/103) خداوند برای بحیره و سائبه حکمی معین نکرده است.(1)

سائِح: از کلمه سَیْح گرفته شده: روزه دار، گردشگر، مسافر در

ص:199


1- عادت عرب آن بود که برخی از حیوانات خود را برای نذر یا آنکه خدمت زیاد به صاحب خود رسانده بود آزاد می کردند و آن را امر خیر و احسان می دانستند، مانند آزاد کردن بندگان و گاه گوش آنها را می شکافتند تا معلوم شود که آزاد شده هستند و کسی نباید از آنها بهره بگیرد و بر آن ها سوار شود و شیر آنها را بدوشد و...

راه خدا. {التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ} (توبه/112) توبه کنندگان و عابران و روزه داران (سیاحت کنندگان)

سائغ: خوشگوار، خوش نوش. {هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ} (فاطر/12) این آبی شیرین و خوشگوار است نوشیدن آن.

سائِق: از سَوْق گرفته شده: راننده، سوق دهنده. {وَجَاءَتْ کلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَشَهِیدٌ} (ق/21) وهمراه هر کسی یک مأمور سوق دهنده و یک گواه وجود دارد.

سابِحات: جمع سابح: شناگر، دونده. {وَالسَّابِحَاتِ سَبْحاً} (نازعات/3) قسم به تازندگان یا اسبهای دونده.

سابِقات: جمع سابق. {فَالسَّابِقَاتِ {سَبْقاً} (نازعات/4) قسم به پیشی گیرندگان.

ساخِرِین: از سِخْر گرفته شده: مسخره کننده. {وَإِنْ کنْتُ لَمِنْ السَّاخِرِینَ} (زمر/56) و گرچه تو از مسخره کنندگان بودی.

سادَة: جمع سیّد: روسا، امرا. {إِنَّا أَطَعْنَا

ص:200

سَادَتَنَا} (احزاب/67) ما از بزرگان خود اطاعت کردیم.

سارَ: از سَیْر گرفته شده: حرکت کرد. {فَلَمَّا قَضَی مُوسَی الْأَجَلَ وَسَارَ بِأَهْلِهِ} (قصص/29) وقتی که موسی مدت را به پایان رسانید و خانواده اش را حرکت داد.

سارِب: آشکارا رونده در روز. {وَسَارِبٌ بِالنَّهَارِ} (رعد/10) و کسی که روز آشکارا می رود.

سافِل: تحتانی، قسمت پایین. {جَعَلْنَا عَالِیَهَا سَافِلَهَا} (هود/82) قسمت بالای آن را قسمت پایین آن قرار دادیم. (زیر و رو کردیم)

ساقٍ: ساق پا. {یَوْمَ یُکشَفُ عَنْ سَاقٍ} (قلم/42) روزی که ساق ها بالا زده می شوند یعنی مردم در هول و هراس می افتند.

سالَت: سیل جاری شد. {فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا} (رعد/17) پس رودخانه ها به وسعت خود جاری شدند.

سامِدُون: جمع سامد: هوسرانان، غفلت زدگان. {وَأَنْتُمْ سَامِدُونَ} (نجم/61) و شما در مورد (قیامت) در غفلت هستید.

سامِر: قصه گوی شب، گفتگو کنندة در شب. {سَامِرًا تَهْجُرُونَ} (مؤمنون/67) در شب قصه های پریشان و یاوه

ص:201

می گویید.

سامِرِیّ: مردی است که در عهد حضرت موسی علیه السلام مردم را در غیبت آن حضرت گمراه کرد و گوسالۀ زرین ساخت. شومر و شومران که در عبری است همان سامری در عربی است و نام شهری نیز می باشد. {فَمَا خَطْبُک یَا سَامِرِیُّ} (طه/95) موسی علیه السلام گفت: کار تو چیست ای سامری؟

ساوی: از سَوِیَ گرفته شده: برابر کرد. {حَتَّی إِذَا سَاوَی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ} (کهف/96) تا آن گاه که بین دو جانب را برابر کرد.

ساهرِة: بیابان صاف، چرا که سَهَر به معنای بیدار ماندن در شب است و چون بیابان به واسطه ناامنی خواب شب را می رباید ساهره نامیده می شود. {فَإِذَا هُمْ بِالسَّاهِرَةِ} (نازعات/14) پس آنان همگی در یک بیابان (محشر) ظاهر می شوند.

ساهَمَ: قرعه با هم انداختند، قرعه زدند. {فَسَاهَمَ فَکانَ مِنْ الْمُدْحَضِینَ} (صافات/141) پس قرعه زدند و او باخت.

ساهُون: جمع ساهی: بی خبر، سهل انگار، غافل. {الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ} (ماعون/5) آنان که نسبت به نماز خود غافل و سهل انگارند.

ص:202

سَبَأ: کشوری است در جنوب عربستان و ملکۀ سبا در عهد حضرت سلیمان به دیدار آن حضرت آمد و به دین آن حضرت گروید. (نزدیک هزار سال قبل از میلاد مسیح علیه السلام ) {وَجِئْتُک مِن سَبَإٍ بِنَبَإٍ یَقِینٍ} (نمل/22) از سبا با خبری یقینی به سوی تو آمدم.

سُبات: آرامش. {وَجَعَلْنَا نَوْمَکمْ سُبَاتاً} (نبأ/9) و شب را آرامش شما قرار دادیم.

سَبَب: ریسمان، چاره و وسیله هر کار. {وَآتَیْنَاهُ مِن کلِّ شَیْءٍ سَبَبًا} (کهف/84) از هر چیز وسیله ای برای ذوالقرنین قرار دادیم. {فَلْیَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَی السَّمَاءِ} (حج/15) پس با ریسمانی به آسمان برود.

سَبِّحْ: تنزیه و نماز کن. {وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّک} (ق/39) خدا را تسبیح آمیخته با حمد کن.

سَبُع: درنده. {وَمَا أَکلَ السَّبُعُ} (مائده/3) و آنچه که حیوان درنده خورده است.

سَبْقْ: پیشی گرفتن. {فَالسَّابِقَاتِ سَبْقاً} (نازعات/4) به پیشی گیرندگان قسم که پیشی می گیرند.

سِتْر: پوشش. {لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِّن دُونِهَا سِتْرًا} (کهف/90) برای آنها در مقابل آفتاب پوششی قرار نداده

ص:203

بودیم.

سُجَّد: جمع ساجد یعنی سجده کنندگان. {وَخَرُّواْ لَهُ سُجَّداً} (یوسف/100) در مقابل او به سجده افتادند.

سُجِّرَتْ: افروخته شدن. {وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ} (تکویر/6) وقتی که دریاها افروخته شوند.

سِجِلّ: طومارها. نامه ها. {کطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکتُبِ} (انبیاء/104) مانند در هم پیچیده شدن طومارها و نامه ها.

سِجْن: زندان. {رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ} (یوسف/33) خدایا زندان برای من بهتر از آنچیزی است که آن زنان مرا بدان می خوانند.

سُجُود: فروتنی. گردن نهادن. {وَیُدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ} (قلم/42) به سجود فرا خوانده می شوند.

سَجی: از سَجْو گرفته شده: ساکن و آرام شد. {وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَی} (ضحی/2) و سوگند به شب وقتی که ساکن و آرام گردد.

سِجّیل: گلِ سنگ شده، گلِ سفت شده. {تَرْمِیهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ} (فیل/4) آن ها را با گِل های سخت شده سنگسار می کردند.

سِجّین: از سِجْن گرفته شده: زندان، بایگانی نامه بدکاران.

ص:204

{وَمَا أَدْرَاک مَا سِجِّینٌ} (مطففین/8) وتو چه می دانی که زندان و بایگانی نامه تبهکاران چیست؟

سَحّار: بسیار جادوگر. {یَأْتُوک بِکلِّ سَحَّارٍ عَلِیمٍ} (شعراء/37) هر جادوگر قوی و دانشمند به سوی تو خواهد آمد.

سُحْت: مال حرام. {أَکالُونَ لِلسُّحْتِ} (مائده/42) مال حرام زیاد می خورند.

سُحْق: لعنت و نفرین. {فَسُحْقًا لِأَصْحَابِ السَّعِیرِ} (ملک/11) پس لعنت و نفرین بر اهل آتش باد.

سَحیق: بسیار ژرف، مکانی پرت. {أَوْ تَهْوِی بِهِ الرِّیحُ فِی مَکانٍ سَحِیقٍ} (حج/31) یا باد او را در مکانی پرت و عمیق می افکند.

سُخْرِّی: استخدام. {لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِیّاً} (زخرف/32) تا برخی یکدیگر را استخدام کنید.

سِدْر: درخت کنار. {وَشَیٍْ مِنْ سِدْرٍ قَلِیلٍ} (سباء/16) و اندکی از سدر (درخت کنار).

سَدید: از سدّ گرفته شده: محکم و صواب. {وَلْیَقُولُوا قَوْلًا سَدِیدًا} (نساء/9) سخن استوار بگویید.

ص:205

سَرّاء: از سرّ گرفته شده: توانگری و خوشی. {الَّذِینَ یُنْفِقُونَ فِی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ} (آل عمران/134) آنان که در توانگری و خوشی و تنگدستی انفاق می کنند.

سَرائِر: جمع سریره: باطن ها، رازها، اسرار. {یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ} (طارق/9) روزی که اسرار و باطن ها آشکار شوند.

سَراب: آب نما، سراب. {أَعْمَالُهُمْ کسَرَابٍ بِقِیعَةٍ} (نور/39) اعمال آنان مثل سرابی در بیابان است.

سَرابیل: جمع سربال معرب شلوار، لباس. {وَسَرَابِیلَ تَقِیکمْ بَأْسَکمْ} (نحل/81) و لباسهایی که شما را از ناراحتی حفظ می کند.

سَراح: رها ساختن. {وَأُسَرِّحْکنَّ سَرَاحًا جَمِیلًا} (احزاب/28) و شما را به زیبایی رها سازم.

سُرادِق: معرّب سراپرده، خیمه گاه، بارگاه. {أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا} (کهف/29) خیمه گاه و سراپرده های آن آتش آنان را احاطه کرده است.

سِراع: به سرعت. {یَوْمَ تَشَقَّقُ الْأَرْضُ عَنْهُمْ سِرَاعًا} (ق/44) روزی که زمین به سرعت از روی آن ها بشکافد.

ص:206

سَرَبْ: سرازیر شدن، در رفتن. {فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبًا} (کهف/61) پس راه دریایی خود را در سرازیری گرفت و در رفت.

سُرُر: جمع سَریر: تخت ها. {وَلِبُیُوتِهِمْ أَبْوَابًا وَسُرُرًا} (زخرف/34) و برای خانه هایشان درها و تخت هایی قرار می دهیم.

سَرْمَد: دائمی، ماندگار. {إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیْکمْ اللَّیْلَ سَرْمَدًا} (قصص/71) اگر خداوند شب را برای شما همیشگی و دائمی قرار دهد.

سَرِیّ: چشمه، آب جاری. {قَدْ جَعَلَ رَبُّک تَحْتَک سَرِیًّا} (مریم/24) خداوند زیر پای تو چشمه ای قرار داد.

سُطِحَتْ: مسطح شده، هموار شده. {وَإِلَی الْأَرْضِ کیْفَ سُطِحَتْ} (غاشیه/20) و به زمین نمی نگرید که چگونه مسطح و هموار گشته؟

سَعَة: فراخی. گشایش. مال و ثروت. {لِیُنفِقْ ذُو سَعَةٍ} (طلاق/7) پس باید ثروتمند انفاق کند.

سُعُر: جمع سعیر: آتش های برافروخته. به معنای جنون نیز آمده است. {إِنَّا إِذًا لَفِی ضَلَالٍ وَسُعُرٍ} (قمر/24) ما در اینصورت درگمراهی و آتش برافروخته (جنون)

ص:207

هستیم.

سَعْی: سنّ کار و کوشش. {فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ} (صافات/102) وقتی که همراه پدر و به سن کار و کوشش رسید.

سَفاهَة: از سَفَه گرفته شده: نابخردی، سبک مغزی. {إِنَّا لَنَرَاک فِی سَفَاهَةٍ} (اعراف/66) ما تو را در سفاهت و نابخردی می بینیم.

سَفَرَة: جمع سافِر: نویسندگان. {بِأَیْدِی سَفَرَةٍ} (عبس/15) به دست نویسندگانی است (به بخشهایی از تورات سِفر می گویند).

سُفْلی: افعل تفضیل مؤنث است از سِفل: فروتر، پست تر. {وَجَعَلَ کلِمَةَ الَّذِینَ کفَرُوا السُّفْلَی} (توبه/40) و کلمه کافران را پایین تر و پست تر قرار داد.

سِقایة: آب دادن، آب رسانی. {أَجَعَلْتُمْ سِقَایَةَ الْحَاجِّ} (توبه/19) آیا آب رسانی به حاجیان را قرار دادید….؟

سَقَر: دوزخ یا یکی از درکات آن، {مَا سَلَککمْ فِی سَقَرَ} (قمر/48) چه شما را به دوزخ افکند؟

سَقَطوا: افتادند. سقوط کردند. {أَلَا فِی الْفِتْنَةِ

ص:208

سَقَطُوا} (توبه/49) آگاه باشید که آنان در فتنه افتادند.

سُقْنا: از سَوْق گرفته شده: راندیم، سوق دادیم. {سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَیِّتٍ} (اعراف/57) آن را به سرزمینی مرده راندیم.

سُقُوا: فعل مجهول از سَقْی: آب داده شوند. {وَسُقُوا مَاءً حَمِیمًا} (محمد/15) و از آبی جوشان نوشانده شوند.

سَقی: از سَقْی گرفته شده: آب داد. {فَسَقَی لَهُمَا} (قصص/24) پس به (گوسفندان) آن دو آب داد.

سُقْیا: آب دادن. نوبت آب. {نَاقَةَ اللَّهِ وَسُقْیَاهَا} (شمس/13) شتر خدا و نوبت آب دادن آن را آزاد بگذارید.

سَکَر: شیرینی. {تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَکرًا} (نحل/67) از آن شیرینی می گیرید.

سَکْرَة: مستی(1). {إِنَّهُمْ لَفِی سَکرَتِهِمْ} (حجر/72) آنها در مستی خود هستند.

سَکنٌ: آرامش خاطر. {إِنَّ صَلَاتَک سَکنٌ لَهُمْ} (توبه/103) به درستی که دعای تو موجب آرامش خاطر آن ها است.

ص:209


1- سُکر: مستی. حالتی که از نوشیدن الکل اتیلیک بوجود می آید..

سِکین: کارد. {وَآتَتْ کلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکینًا} (یوسف/31) و به دست هر یک از آن زنان کاردی داد.

سَلاسِل: جمع سلسلة: زنجیرها. {إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْکافِرِینَ سَلَاسِلًا وَأَغْلَالًا} (دهر/4) ما برای کافران زنجیرها و غلها آماده کرده ایم.

سَلْسَلبیل: نام چشمه ای است در بهشت. {عیناً فِیهَا تُسَمَّی سَلْسَبِیلًا} (دهر/18) در آن چشمه ای است که سلسبیل نامیده می شود.

سِلْسِلَة: زنجیر. {فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا} (حاقه/32) در زنجیری که طول آن هفتاد ذراع است.

سُلْطانِیَه: قدرت من. {هَلَک عَنِّی سُلْطَانِیة} (حاقه/29) قدرت من از دست رفت و نابود شد.

سَلَف: گذشته و گذشتگان. {إِلاَّ مَا قَدْ سَلَفَ} (نساء/22) مگر آنچه که گذشته است.

سَلَقُوا: زخم زبان زدند، رنجانیدند. {فَإِذَا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوکمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدَادٍ} (احزاب/19) وقتی که ترس از آن ها برداشته شد، با زبان های تیز خود شما را رنجانیده و زخم زبان می زنند.

ص:210

سَلَک: ساختن، کشیدن، وارد کردن، عبور کردن و راه رفتن. {وَسَلَک لَکمْ فِیهَا سُبُلًا} (طه/53) و برای شما در زمین راه ها کشید و ساخت. {مَا سَلَککمْ فِی سَقَرَ} (مدثر/43) چه چیزی شما را به آتش کشید؟ {کذَلِک نَسْلُکهُ فِی قُلُوبِ الْمُجْرِمِینَ} (شعراء/200) اینچنین در قلب های مجرمان قرآن را وارد کردیم.

سِلْم: صلح، طاعت و انقیاد. {ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کافَّةً} (بقره/208) و همگی داخل در صلح شوید.

سُلَّم: نردبان. {أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ یَسْتَمِعُونَ فِیهِ} (طور/38) آیا آن ها نردبانی دارند که به وسیلة آن اخبار غیبی را بشنوند؟

سَلْوی: نام مرغی است که خداوند در صحرای تیه برای قوم موسی علیه السلام فرستاد. و همراه با منّ عذای آنها بود. این مرغ را در گیلان دشم و در فارس کرجغو می گویند و نزدیک زمین می پرند. {وَأَنزَلْنَا عَلَیْکمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَی} (بقره/57) منّ و سلوی را بر شما نازل کردیم.

سَمّ: سوراخ، مواد مسموم کننده را به دلیل آن که در سوراخ پوست بدن نفوذ می کنند سمّ می نامند. {حَتَّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ} (اعراف/40) تا آن گاه که

ص:211

شتر (طناب کشتی) در سوراخ سوزن فرو رود.

سَمّاع: از سَمْع گرفته شده: بسیار گوش دهنده، خبر چین، جاسوس. {سَمَّاعُونَ لِلْکذِبِ} (مائده/41) به سخنان دروغ بسیار گوش می سپارند و جاسوسان گروهی دیگرند.

سِمان: جمع سَمین: چاق ها. {إِنِّی أَرَی سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ} (یوسف/43) من هفت گاو چاق دیدم.

سَمْک: سقف، ارتفاع. {رَفَعَ سَمْکهَا فَسَوَّاهَا} (نازعات/28) سقف و ارتفاع آسمانها را بالا برد.

سَمِیّ: از سُمّو گرفته شده: هم نام. {لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا} (مریم/7) برای او از قبل همنامی قرار ندادیم.

سَمین: فربه، چاق. {فَجَاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ} (ذاریات/26) پس گاوی چاق و فربه آورد.

سِنّ: دندان. {وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ} (مائده/45) و دندان در مقابل دندان باید قصاص گردد.

سَنا: درخشندگی. {یَکادُ سَنَا بَرْقِهِ یَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ} (نور/43) نزدیک است که درخشش برقش چشم ها را برباید.

سَنابِل: جمع سنبله: خوشه ها. {کمَثَلِ حَبَّةٍ

ص:212

أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ} (بقره/26) مانند دانه ای که هفت خوشه می رویاند.

سُنْبُل: خوشه. {فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ} (یوسف/47) پس در خوشه بگذارید آن را.

سُنْبُلات: جمع سنبله: خوشه های گندم. {وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ} (یوسف/43) و هفت خوشه سبز گندم.

سُنْبُلَة: خوشه. {فِی کلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ} (بقره/261) در هر سنبله و خوشه ای صد دانه است.

سُنَّة: شیوه. {فَقَدْ مَضَتْ سُنَّةُ الْأَوَّلِینَ} (حجر/13) همانا شیوه پیشینیان گذشت (که ایمان نمی آوردند)

سًنْدُس: حریر لطیف و نازک. {وَیَلْبَسُونَ ثِیَابًا خُضْرًا مِنْ سُندُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ} (کهف/31) و لباسی سبز از حریر لطیف و نازک و حریر ضخیم می پوشند.

سُنَن: جمع سنّت: قوانین الهی، طریق، روش هایی که پیروی شود. {قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکمْ سُنَنٌ} (آل عمران/137) قبل از شما روش ها و طریقه هایی (در هلاکت اقوام) گذشت.

سِنین: جمع سَنَة که وقتی با اَخَذَ همراه بیاید به معنای خشکسالی و قحطی است. {وَلَقَدْ أَخَذْنَا آلَ

ص:213

فِرْعَوْنَ بِالسِّنِینَ} (اعراف/130) و ما خاندان فرعون را به قحطی دچار کردیم. ولی وقتی که تنها بیاید به معنای سال ها است. {فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ} (یوسف/42) پس در زندان چند سال ماند.

سَواء: از سَوِیَ گرفته شده: برابری، مساوی، وسط. {وَسَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ} (بقره/6) مساوی است که آنان را بترسانی یا نترسانی.

سَوْأَة: در اصل به معنای چیز ناخوشایند و لذا به عورت انسان هم سوأة گفته می شود. ولی در این جا به معنای جسد است که باید پوشیده شود. {کیْفَ یُوَارِی سَوْأَةَ أَخِیهِ} (مائده/31) چگونه جسد برادرش را بپوشاند.

سُواع: نام بتی مشهور. {وَلَا تَذَرُنَّ وَدًّا وَلَا سُوَاعًا} (نوح/23) و رها نمی کنید وُد و سواع را.

سوُد: جمع اَسْوَد: سیاهان. {وَغَرَابِیبُ سُودٌ} (فاطر/27) و سیاهانی سیاه.

سُور: دیوار بلند. گر چه جمع سورة است، ولی به معنای مفرد بکار رفته است. {بِسُورٍ لَّهُ بَابٌ بَاطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ} (حدید/13) دیواری که ظاهرش رحمت است.

سُورَة: هر یک از فصول قرآن که با {بسم الله

ص:214

الرحمن الرحیم} (غیر از سورۀ برائت) آغاز می شود. {سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَفَرَضْنَاهَا} (نور/2) سوره ای که نازل کردیم…

سَوْط: تازیانه. {فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّک سَوْطَ عَذَابٍ} (فجر/13) پس خداوند بر سر آنان تازیانة عذاب کوبید.

سَوَّلَ: زینت داد، بیاراست. {الشَّیْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ} (محمد/25) و شیطان برای ان ها بیاراست و زینت داد.

سَوّی: پرداخت و تجهیز کرد. {فَخَلَقَ فَسَوَّی} (قیامت/38) پس آفرید و آن را تجهیز نمود.

سُوًی: صاف و مسطّح. {لَا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَلَا أَنْتَ مَکانًا سُوًی} (طه/58) در مکانی صاف و مسطح که ما هیچیک از آن موعد تخلّف نمی کنیم.

سُهُول: جمع سَهْل: زمین های هموار، چرا که زندگی در چنین زمین هایی آسان است. {تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِهَا قُصُورًا} (اعراف/74) شما از زمین های هموار آن قصر می سازید.

سیئَ: مجهول از فعل ساء است: بدحال شد، ناراحت گردید. {وَلَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا لُوطًا سِیَ بِهِمْ} (عنکبوت/33) و وقتی که رسولان ما به سوی لوط آمدند، از حضور آن ها بدحال و ناراحت گردید.

ص:215

سَیّئة: بدی و گناه. {بَلَی مَنْ کسَبَ سَیِّئَةً} (بقره/81) آری. آن کس که گناه کسب کند.

سَیّارة: از سَیْر گرفته شده: یعنی مسافر و کاروان. {مَتَاعًا لَکمْ وَلِلسَّیَّارَةِ} (مائده/96) تا برای شما و مسافران بهره ای باشد.

سَیِّد: از سَوَدَ گرفته شده: زمامدار، مدیر، بزرگوار. {وَسَیِّدًا وَحَصُورًا} (آل عمران/39) و بزرگوار و پارسا است.

سیرَة: حالت و هیئت و صورت. {سَنُعِیدُهَا سِیرَتَهَا الْأُولَی} (طه/21) ما آن را به حالت و صورت اول برمی گردانیم.

سیقَ: از سَوْق گرفته شده: رانده شد. {وَسِیقَ الَّذِینَ کفَرُوا إِلَی جَهَنَّمَ زُمَرًا} (زمر/71) و کافران به سوی جهنم گروه گروه رانده می شوند.

سیما: علامت و نشانه. {تَعْرِفُهُمْ بِسِیمَاهُمْ} (بقره/273) آنان را به علامت و نشانه می شناسی.

سَیْناء: سرزمین سینا. {وَشَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَیْنَاءَ} (مؤمنون/20) و درختی که از طور سینا خارج می شود و می روید.

ص:216

سینین: همان سینا است که کوه طور در آن قرار دارد و خداوند در آن با حضرت موسی علیه السلام سخن گفت. {وَطُورِ سِینِینَ} (تین/2) و سوگند به طور سینا.

ص:217

ص:218

حرف شین

شاخِص: خیره و مات. {فَإِذَا هِیَ شَاخِصَةٌ} (انبیاء/97) پس به ناگاه چشمان او خیره و مات می شوند.

شاقُّوا: از شَقّ گرفته شده: ستیزه و دشمنی کردند. {ذَلِک بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ} (انفال/13) چرا که آنان با خدا و پیامبرش ستیزه و دشمنی کردند.

شاکِله: نیت و خلق و خوی و عزم و اراده. {قُلْ کلٌّ یَعْمَلُ عَلَی شَاکلَتِهِ} (ص/58) هرکس مطابق خوی و خلق و نیت خودش کار می کند.

 شامِخ: بلند. {وَجَعَلْنَا فِیهَا رَوَاسِیَ شَامِخَاتٍ} (مرسلات/27) و در زمین کوههای بلند قرار دادیم.

شَأْن: کار و شغل. {کلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ} (رحمن/55) هر روز خدای تعالی در کار است.

شانِئ: دشمن{. إِنَّ شَانِئَک هُوَ الْأَبْتَرُ} (کوثر/3) دشمن تو ناقص و ابتر است.

شاوِرْ: از شَوْر گرفته شده: مشورت کن. {وَشَاوِرْهُمْ

ص:219

فِی الْأَمْرِ} (آل عمران/159) با آنان در کار (جنگ) مشورت کن.

شُبِّهَ: اشتباه شد. {وَلَکنْ شُبِّهَ لَهُمْ} (نساء/157)) حضرت عیسی علیه السلام را نه کشتند و نه بدار آویختند (، بلکه مسئله بر آنها مشتبه گردید.

شَجَر: درخت. {الذّی جَعَلَ لَکُم مِن الشَّجَرِ الاَخضَرِ ناراً} (یس/36) خداوندی که برای شما از درخت سبز (مرخ و عفار) آتش آفرید.

شُحَّ: بخل. کینه توزی. {وَمَن یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ} (حشر/5 تغابن/16) کسانی که از بخل نفس محفوظ بمانند رستگارانند.

شُحُوم: جمع شَحْم: پیه. {وَمِنَ الْبَقَرِ وَالْغَنَمِ حَرَّمْنَا عَلَیْهِمْ شُحُومَهُمَا} (انعام/146) پیه گاو و گوسفند را بر بنی اسرائیل حرام نمودیم.

شِدَاد: محکم ها و استوار ها و جمع آن شدید است. {وَبَنَیْنَا فَوْقَکمْ سَبْعاً شِدَاداً} (نبأ/12) و بر بالای سر شما هفت (آسمان) محکم بنا نمودیم.

شَدَدْنا: استحکام بخشیدیم. {وَشَدَدْنَا مُلْکهُ} (ص/20) و ما حکومت او را استحکام بخشیدیم.

ص:220

شَرِّد: پراکنده و پریشان کن. {فَشَرِّدْ بِهِمْ} (انفال/57) پس آنان را پراکنده و پریشان ساز.

 شَرَعَ: راه راست نهاد(1). {شَرَعَ لَکم مِّنَ الدِّینِ} (شوری/13) راه راست دین را برای شما قرار داد.

شَرْقیّ: سمت مشرق. {إِذْ انتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا مَکانًا شَرْقِیًّا} (مریم/16) وقتی که از خانواده اش گوشه گیری کرد که نسبت به بیت المقدس در سمت شرق بود.

شَریعة: شریعت، روش و طریقه. {ثُمَّ جَعَلْنَاک عَلَی شَرِیعَةٍ مِنْ الْأَمْرِ} (جاثیه/18) پسس تو را بر شریعتی الهی قرار دادیم.

 شَطْأ: نخستین برگ که از دانه بیرون می آید. {کزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ} (فتح/29) مانند زراعتی که سر از زمین بیرون آورده است.

شَطَط: دور از حق، باطلی که به هیچوجه قابل حمل بر صحیح نباشد. {لَقَدْ قُلْنَا إِذًا شَطَطًا} (کهف/14) در اینصورت ما سخنی دور از حق گفته ایم.

ص:221


1- شریعة : راه راست. جای آب برداشتن. شِرعة : راه روشن و راست.

شَعائر: جمع شِعار است یعنی علامت و نشانه. {وَمَن یُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَی الْقُلُوبِ} (حج/32) و کسی که شعائر الهی را بزرگ بدارد نشانۀ تقوای قلب اوست.

شُعَب: جمع شُعبة: شاخه ها. {انطَلِقُوا إِلَی ظِلٍّ ذِی ثَلَاثِ شُعَبٍ} (مرسلات/30) به سوی دودی سه شاخه راه بیفتید.

شِعْری: از ستاره های ثابت از صورت کلب اصغر است که در زمستان پیدا و روشن ترین ستارۀ آسمان پس از سیارات است. {وَأَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرَی} (نجم/49) و خداوند پروردگار شعری است.

شُعُوب: جمع شَعْب و شِعْب: قبایل بزرگی که دارای تیره هایی هستند. {وَجَعَلْنَاکمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا} (حجرات/13) و شما را قبایل بزرگ و کوچک قرار داد تا همدیگر را بشناسید.

شَغَفَ: شیفته و شیدا کرد. {قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا} (یوسف/30) همانا شیفته کرده او را محبت و خاطر خواه ساخته است.

شُغُل: سرگرمی، مشغولیت. {فِی شُغُلٍ فَاکهُونَ}

ص:222

(یس/55) در سرگرمی و مشغولیت به شادمانی به سر می برند.

شَغَلَتْنَا: مشغول کرد، فرصت را گرفت. {شَغَلَتْنَا أَمْوَالُنَا وَأَهْلُونَا} (فتح/11) اموال و خانواده های ما، فرصت را گرفت و ما را مشغول کرد.

شَفا: لبه پرتگاه. جایی که سیل زیر آن را شسته و خاک بالا همچنان ایستاده و اگر کسی روی آن بایستد، چون زیر آن خالی است بشکند و بریزد و انسان را به قعر دره یا گودال فرو برد. {وَکنْتُمْ عَلَی شَفَا حُفْرَةٍ مِنْ النَّارِ} (آل عمران/102) شما در پرتگاه گودالی از آتش بودید.(1)

شِفاء: بهبودی از بیماری. {فِیهِ شِفَاءٌ لِلنَّاسِ} (نحل/60) در عسل شفا برای مردم است.

َشَفَتَیْنِ: لب. تثنیه آن شفیتن است. {وَلِسَاناً وَشَفَتَیْنِ} (بلد/9) آیا ما برای انسان دو چشم و یک زبان و دو لب خلق نکردیم؟

شَفْعْ: جُفت. {وَالشَّفْعِ وَالْوَتْرِ} (فجر/3) و قسم به جفت و طاق.

شَفَق: سفیدی یا سرخی که بعد از غروب آفتاب در مغرب دیده

ص:223


1- پس کسانی که به بیماران می گویند: خداوند به شما شَفا بدهد، در حقیقت او را نفرین کرده اند. (غیاثی کرمانی)

می شود و برخلاف رنگ تیره و سیاه آسمان می باشد و نماز مغرب در مذهب ما تا زمانی که هنوز شفق باقی است افضل می باشد و وقتی که زایل شد وقت فضیلت مغرب می گذرد. {فَلَا أُقْسِمُ بِالشَّفَقِ} (انشقاق/16) سوگند به شفق و…

شِقاق: از شَقّ گرفته شده: ستیزه و نزاع و جنگ. {وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا هُمْ فِی شِقَاقٍ} (بقره/137) و اگر رخ برگردانند، در جنگ و ستیزه اند.

شَقُوا: از شَقْو گرفته شده: تیره بخت و بدبخت شدند. {فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُوا فَفِی النَّارِ} (هود/106) پس امّا کسانی که تیره بخت شدند در جهنم هستند.

شِقْوَة: شقاوت، بدبختی. {غَلَبَتْ عَلَیْنَا شِقْوَتُنَا} (مؤمنون/106) شقاوت و بدبختی ها بر ما غلبه کرده است.

شَقیّ: محروم و بدبخت. {وَلَمْ أَکنْ بِدُعَائِک رَبِّ شَقِیًّا} (مریم/) خداوندا، من خود را از اجابت دعایم محروم ناامید و محروم نمی بینم.

شَکْل: نوع و جنس. {وَآخَرُ مِن شَکلِهِ} (ص/58) و دیگری همانند آن.

شُکور: تشکر و سپاسگزاری. {لَا نُرِیدُ مِنْکمْ

ص:224

جَزَاءً وَلَا شُکورًا} (دهر/9) از شما پاداش و تشکر کردن نمی خواهیم.

شَکوُر: شکر پیشه، بسیار سپاسگزار. لآیَاتٍ لِّکلِّ صَبَّارٍ شَکورٍ (ابراهیم/5) در این روزهای عبرت انگیز برای هر صبور شکرگزار آیاتی است.

شَمائل: جمع شِمال یعنی چپ است. {یَتَفَیَّأُ ظِلاَلُهُ عَنِ الْیَمِینِ وَالْشَّمَآئِلِ سُجَّدًا لِلّهِ} (نحل/48) سایه های هر چیز از راست و چپ برای خدا به سجده می افتند.

شَنَآن: کینه و دشمنی. {وَلاَ یَجْرِمَنَّکمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَی أَلاَّ تَعْدِلُواْ} (مائده/8) دشمنی با قومی وادار نکند شما را بر اینکه عدالت نکنید.

شُواظ: شرارة آتش، آتش خالص بی دود. {یُرْسَلُ عَلَیْکمَا شُوَاظٌ مِنْ نَارٍ وَنُحَاسٌ} (رحمن/35) بر شمایان می فرستد شعله هایی از آتش و مس مذاب و گداخته.

شُوری: مشورت کردن. {وَأَمْرُهُمْ شُورَی بَیْنَهُمْ} (شوری/31) و کار آن ها با مشورت کردن با یکدیگر صورت می گیرد.

شَوْکة: اقتدار، سلاح. {وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَیْرَ ذَاتِ

ص:225

الشَّوْکةِ تَکونُ لَکمْ} (انفال/7) و دوست می دارید که کاروان غیر مسلّح نصیب شما گردد.

شَوی: پوست بدن. {نَزَّاعَةً لِلشَّوَی} (معارج/16) برکننده پوست بدن به سختی است.

شِهاب: قطعه آتش زمینی یا آسمانی. {آتِیکم بِشِهَابٍ قَبَسٍ} (نمل/7) موسی علیه السلام به خانوادۀ خود گفت: قطعه ای آتش برای شما می آورم.

شَهادت: گواهی. {شَهَادَةُ بَیْنِکمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَکمُ الْمَوْتُ حِینَ الْوَصِیَّةِ...} (مائده/106) شهادت میان شما اگر مرگ فراز آید، هنگام وصیت… و نیز در مقابل غیب. {عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ} (انعام/73) خدا دانای غیب و شهادت است.

شُهُب: جمع شِهاب: شهاب ها. {مُلِئَتْ حَرَسًا شَدِیدًا وَشُهُبًا} (جن/8) پرشده از نگهبانان قدرتمند و تیرهای شهاب.

شُهَداء: جمع شاهد و گواه. {وَالَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ یَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاء} (نور/4) کسانی که زنان عفیف را به زنا متهم کنند و چهار گواه نیاورند…

ص:226

شَهَوات: لذّات و مزّه ها و هرچه نفس انسان به آن راغب باشد متعلق به شهوت اوست. {فَخَلَفَ مِن بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا الصَّلَاةَ وَاتَّبَعُوا الشَّهَوَاتِ} (مریم/59) پس از آنها گروهی جانشین آنها شدند که نماز را ضایع کرده و از شهوات پیروی نمودند.

شَهید: گواه، شاهد. {وَکفَی بِاللَّهِ شَهِیدًا} (نساء/166) خداوند کافی است که گواه باشد.

شَهیق: صدای فرو بردن نفس، ناله سخت و گوش خراش. {لَهُمْ فِیهَا زَفِیرٌ وَشَهِیقٌ} (هود/106) جهنمیان در آتش دوزخ غرش و زوزه و ناله سخت و گوش خراش دارند.

شَیْب: سپیدی موی از پیری. {وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْباً} (مریم/4) درخشید مرا سر به پیری.

شَیْبَة: پیری. {ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً} (روم/54) پس از نیرو، ضعف و پیری را قرار داد.

شِیة: هر رنگی که غیر از رنگ عمومی بدن باشد. خال. {لاَّ شِیَةَ فِیهَا} (بقره/71) خال در آن نباشد.

شَیخ: پیرمرد و بزرگ طایفه یا پدر و استاد علم. {وَأَبُونَا شَیْخٌ کبِیرٌ} (قصص/23) و پدر ما پیرمردی بزرگ است.

ص:227

شِیَع: جمع شیعة: گروه ها، گروه گروه. {وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا} (قصص/4) و اهل آن سرزمین را گروه گروه قرار داد.

شیعه: در لغت پیرو بصورت مطلق و در اصطلاح، پیروان اهلبیت عصمت (علیهم السلام) و خصوصا شیعه امامیه. (دوازده امامی) و گاه بر زیدیه و اسماعیلیه نیز اطلاق می گردد. {وَإِنَّ مِن شِیعَتِهِ لَإِبْرَاهِیمَ} (صافات/83) یکی از پیروان نوح، حضرت ابراهیم بود.

ص:228

حرف صاد

صابِؤُونَ: نام گروهی از مردم صدر اسلام که دین خاصی داشته و موحد بودند و کتابی مذهبی در دستشان بود و منسوب به غاذیمون و ادریس بودند و چند مرتبه نام آنها در قرآن آمده است. {إِنَّ الَّذِینَ آمَنُواْ وَالَّذِینَ هَادُواْ وَالصَّابِؤُونَ وَالنَّصَارَی...} (مائده/69) آنها که ایمان آوردند و یهودیان و صائبان و مسیحیان…

صابِرُوا: از باب مفاعله: با استقامت زیاد صبر کنید، یکدیگر را به صبر سفارش کنید. {اصْبِرُوا وَصَابِرُوا} (آل عمران/200) صبر کنید و استقامت ورزید. (همدیگر را به صبر سفارش کنید).

صاحِب: رفیق و دوست و همراه و مصاحب: مالک و مملوک. {الصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ} (نساء/36) دوست که همراه انسان است.

صاحِبَة: همسر. {وَصَاحِبَتِهِ وَأَخِیهِ} (معارج/12) و از همسر و برادرش.

ص:229

صاحِبَی: دو دوست. {یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ} (یوسف/39)ای دو دوست زندانی من.

صاخّة: آواز گوشخراش. {فَإِذَا جَاءتِ الصَّاخَّةُ} (عبس/33) وقتی که صاخّه یعنی آواز گوشخراش قیامت بیاید.

صارِم: میوه چین، چیننده میوه. {إِنْ کنتُمْ صَارِمِینَ} (قلم/22) اگر شما چینندة میوه هستید.

صاعِقَه: بلای آسمانی به ویژه برق که از مالش ابرها برخیزد و به زمین افتد و مردم را هلاک یا باغستانها را فاسد کند و بسوزاند. {فَقُلْ أَنذَرْتُکمْ صَاعِقَةً مِّثْلَ صَاعِقَةِ عَادٍ وَثَمُودَ} (فصلت/13) پس بگو شما را از صاعقه ای مانند صاعقه قوم عاد و ثمود برحذر می دارم.

صاغِر: خوار و ذلیل. {حَتَّی یُعْطُواْ الْجِزْیَةَ عَن یَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ} (توبه/29) تا اینکه اهل کتاب جزیه بدست خود با خواری بدهند. جزیه مالیات سرانه ای است که در مذهب اهلبیت علیه السلام از اهل کتاب می گیرند و در مذهب سایر فقها شاید از غیر اهل کتاب هم گرفته شود.

صَّافَّاتِ: به صف ایستاده، صف بسته. {وَالصَّافَّاتِ صَفًّا} (صافات/1) سوگند به صف ایستادگان.

صالِ: از صَلْی گرفته شده و صالی بوده است: وارد شونده. {هُوَ صَالِ الْجَحِیمِ} (صافات/163) مگر کسی

ص:230

که پوارد شونده در آتش جهنم است.

صامِتْ: اسم فاعل صَمْت: خاموش، ساکت از حرف زدن. {أَمْ أَنْتُمْ صَامِتُونَ } (اعراف/193) یا شما ساکت و خاموش هستید.

صَباح: صبح، اول روز. {فَسَاءَ صَبَاحُ الْمُنذَرِینَ} (صافات/177) پس صبحِ هشدار داده شدگان بد شد.

صَبَبْنَا: ریختیم. {أَنَّا صَبَبْنَا الْمَاء صَبّاً} (عبس/25) ما آب را ریختیم ریختنی.

صَبًّح: صبح هنگام در رسید. {وَلَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُکرَةً عَذَابٌ مُسْتَقِرٌّ} (قمر/38) و سپیده دم عذابی پایدار و ثابت بر سرشان آمد.

صِبْغ: خورش. {وَصِبْغٍ لِلْآکلِینَ} (بقره/138) و خورش برای خورندگان.

صِبْغَة: رنگ. {صِبْغَةَ اللَّهِ} (بقره/138) رنگ الهی.

صَبِیّ: کودک، خردسال. {وَآتَیْنَاهُ الْحُکمَ صَبِیًّا} (مریم/12) و به او در خردسالی حکم دادیم.

صِحاف: جمع صَحْفَة: کاسه ها، ظروف. {یُطَافُ عَلَیْهِمْ بِصِحَافٍ مِنْ ذَهَبٍ} (زخرف/71) با کاسه هایی

ص:231

از طلا بر گرد آنان می چرخند.

صُحُف: جمع صحیفه است که بر کتب انبیا و نامه های اعمال بندگان و آنچه که در مقدرات آنها نوشته می شود اطلاق می گردد. {صُحُفِ إِبْرَاهِیمَ وَمُوسَی} (اعلی/19) کتب ابراهیم علیه السلام و موسی علیه السلام . {وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ} (تکویر/10) وقتی که نامه های اعمال بندگان منتشر می گردد.

صَخْرَة: سنگ بزرگ. {إِذْ أَوَیْنَا إِلَی الصَّخْرَةِ} (کهف/63) آن گاه که به سنگ بزرگ پناه بردیم.

صَدَّ: منع کرد. {وَصَدَّهَا مَا کانَت تَّعْبُدُ مِن دُونِ اللَّهِ} (نمل/43) و بازداشت و منع کرد او را آنچه که غیر از خدا می پرستید.

صَدَفَ: از صَدْف گرفته شده: اعراض کرد، نسنجیده رویگردان شد. {صَدَفَ عَنْهَا} (انعام/157) و از آن روی گردان شد.

صَدَفَیْنِ: کوه. {حَتَّی إِذَا سَاوَی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ} (کهف/96) تا آنکه ذو القرنین میان آن دو کوه سدّی بست.

صَدُقَاتِ: مهر زنان. {وَآتُواْ النَّسَاء صَدُقَاتِهِنّ} (نساء/4) مهریه زنان را بپردازید.

صُدُود: بازداشتن، جلوگیری کردن. {یَصُدُّونَ عَنْک

ص:232

صُدُودًا} (نساء/61) و تو را از راه حق باز می دارند، بازداشتنی.

صَدید: چرک به خون آمیخته. {وَیُسْقَی مِن مَّاء صَدِیدٍ} (ابراهیم/16) از آبی چرکین می آشامد.

صِدّیق: بسیار راستگوی و راست کردار. {إِنَّهُ کانَ صِدِّیقًا} (مریم/41) او بسیار راستگوی و راست کردار بود.

صِرّ: سرما. {کمَثَلِ رِیحٍ فِیهَا صِرٌّ} (آل عمران/117) مانند بادی که در آن سرما است.

صَرَّة: بانگ و فریاد. {فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِی صَرَّةٍ} (ذاریات/29) پس زن او پیش آمد، با بانگ و فریاد.

صَرْح: کوشک، بنای بزرگ و بلند، کاخ. {قِیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ} (نمل/44) هنگامی که بلقیس به قصر سلیمان علیه السلام رسید به او گفتند: به قصر اندر آی.

صَرصَر: تندباد. {وَأَمَّا عَادٌ فَأُهْلِکوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عَاتِیَةٍ} (الحاقه/6) عاد هلاک شدند با تندبادی سخت بیش از اندازه.

صَرْعی: جمع صَریع: نقش زمین شده، بی جان افتاده. {فَتَرَی الْقَوْمَ فِیهَا صَرْعَی} (حاقه/7) پس آن قوم را در آن به خاک افتاده می دیدی.

صَرفْ: گردانیدن از حالی به حالی. بازگردانیدن. {فَمَا

ص:233

تَسْتَطِیعُونَ صَرْفاً وَلَا نَصْراً} (فرقان/19) پس نمی توانید (عذاب را) برگردانید و کمک و یاری کنید.

صَرّْم: چیدن میوه از درخت. درو کردن محصول. چیدن خیار و سبزی و امثال آن از بوته.

صُرْهُنَّ: کج کن. پاره کن. {فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّیْرِ فَصُرْهُنَّ} (بقره/260) برای دیدن زنده شدن مردگان، چهار مرغ بگیر و آنها را (پس از کشتن) پاره پاره کن.

صَریخ: به فریاد کسی رسیدن برای نجات او. صَریخ و مُصرِخ: فریادرس. {وَإِن نَّشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلَا صَرِیخَ لَهُمْ} (یس/43) اگر بخواهیم آنها را غرق کنیم هیچ فریادرسی برای آنها نیست.

صَریم: بوستانی که میوۀ آن را چیده باشند. {فَأَصْبَحَتْ کالصَّرِیمِ} (قلم/20) مانند باغ میوه چیده شده گردید.

صَعَدْ: سخت، طاقت فرسا. {عَذَابًا صَعَدًا} (جن/17) عذاب سخت و طاقت فرسا.

صَعِقَ: افتاد و بیهوش شد و مرد. {فَصَعِقَ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَمَن فِی الْأَرْضِ} (زمر/68) پس آنچه که در زمین و آسمان هاست می میرد. {وَخَرَّ موسَی صَعِقاً} (اعراف/143) و موسی بیهوش شد.

ص:234

صَعید: روی زمین. {فَتَیَمَّمُوا صَعِیدًا طَیِّبًا} (نساء/23) بر روی زمین پاک تیمّم کنید.

صَغار: حقارت، کوچکی، زبونی و ذلت. {سَیُصِیبُ الَّذِینَ أَجْرَمُوا صَغَارٌ عِنْدَ اللَّهِ} (انعام/124) به زودی مجرمان دچار خفت در پیشگاه خدا خواهند شد.

صَغَتْ: میل به حق. {إِن تَتُوبَا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکمَا} (تحریم/4) اگر به سوی خدا توبه کنید، دلهای شما مایل به حق شده است. اشاره به این قضیه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و زنان آن حضرت دارد که اصل آن به عایشه و حفصه برمی گردد که خاطر مبارک آنحضرت را آزردند و خداوند به آنان دستور داده که توبه کنند.

صَفا: قطعه سنگ. {إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِن شَعَآئِرِ اللّهِ} (بقره/158) صفا و مروه از علائم و نشانه های خدایند.

صُفْر: زرد، جمع صفراء (به معنای سیاه هم آمده است) {کأَنَّهُ جِمَالَتٌ صُفْرٌ} (مرسلات/33) شعله آتش دوزخ، گویی شترهایی سیاه هستند.

صَفْرَاءُ: رنگ زرد. صَفراء: مؤنث آن. {بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ} (بقره/69) گاوی زرد رنگ باشد.

ص:235

صَفْصَف: دشت هموار بدون پستی و بلندی. {فَیَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا} (طه/106) پس پستیها و بلندی های زمین را هموار و صاف گرداند.

صَفوان: قطعه سنگ. {فَمَثَلُهُ کمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَیْهِ تُرَابٌ} (بقره/264) مثال ریاکار مانند کسی است که دانه را روی سنگ سخت بریزد که روی آن کمی خاک است.

صَلَب: آویخت، به دار کشیند. {وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ} (نساء/157) عیسی علیه السلام را نه کشتند و نه به دار آویختند.

صُلْب: پشت و جمع آن اَصلاب است. {یَخْرُجُ مِن بَیْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَائِبِ} (طارق/7) انسان از بین صلب و ترائب خارج شده است. (پشت و استخوان سینه) {وَحَلاَئِلُ أَبْنَائِکمُ الَّذِینَ مِنْ أَصْلاَبِکمْ} (نساء/23) زنان پسران شما که از پشت شمایند.

صَلْد: سنگ سخت و ساده. {فَتَرَکهُ صَلْدًا} (بقره/264) پس آن را سنگی سخت و بی حاصل وا می گذارد.

صَلْصال: گل کوزه گری. {خَلَقَ الْإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ کالْفَخَّارِ} (رحمن/14) انسان را آفرید از گلی خشک چون گل کوزه گری.

صَلُّوا: از صَلْی گرفته شده او را: داخل کنید. {ثُمَّ

ص:236

الْجَحِیمَ صَلُّوهُ} (حاقه/31) سپس او را به داخل آتش جهنم بکشانید.

صَلِیّ: گرم شدن و سوختن. {هُمْ أَوْلَی بِهَا صِلِیّاً} (مریم/70) آنها اولی هستند به سوختن.

صُّمَّ: کری. اَصَمّ: کر. و جمع آن صُمّ است.

صَمَد: استوار و سخت و نفوذ ناپذیر و غیر مجوّف. مرجع و ملجأ و سید و پناه و بی نیاز که همه به او نیازمندند. {الله الصَّمَدُ} (توحید/2) خدا صمد است.

صَنْعة: ساختن. {وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکمْ} (انبیاء/80) و به او ساختن زره را آموختیم.

صِنْوان: جمع صِنو است یعنی از یک ریشه، ولی با مزه های مختلف. {وَنَخِیلٌ صِنْوَانٌ} (رعد/4) خرماهایی که از یک ریشه روئیده اند ولی مزه های مختلفی دارند.

صَواب: صحیح و درست. {وَقَالَ صَوَاباً} (نبأ/38) و سخن راست و درست می گوید.

صُواع: پیمانه. {قَالُواْ نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِک} (یوسف/72) گفتند: ما پیمانه پادشاه را گم کردیم.

صَواعق: جمع صاعقة است. {یَجْعَلُونَ أَصْابِعَهُمْ فِی آذَانِهِم مِّنَ الصَّوَاعِقِ}

ص:237

(بقره/19) انگشتان در گوشها گذارند از صاعقه آن ابر تیره که رعد و برق همراه دارد.

صَوامِع: عبادتگاه های گوشه گیران مسیحی است مانند خانقاه مسلمانان و درویشان و مفرد آن صومعه است. {وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لَّهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ ...} (حج/40) اگر نبود اینکه خدای تعالی بعضی از مردم (شریر) را بدست بعضی دیگر دفع می کرد، عبادتگاه امت عیسی علیه السلام و موسی علیه السلام و مساجد مسلمین خراب و ویران می گشت.

صِهْر: داماد. {فَجَعَلَهُ نَسَباً وَصِهْراً} (فرقان/54) گروهی را به نسب و گروهی را به دامادی پیوند داد.

صَیاصِّی: جمع صیصیه یعنی قلعه و پناهگاه لشکریان. {وَأَنزَلَ الَّذِینَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْکتَابِ مِن صَیَاصِیهِمْ} (احزاب/26) و اهل کتاب را که پشتیبان آنان بودند از پناهگاههایشان پایین کشید.

صَیِّب: از صَوْب گرفته شده: باران تند، رگبار. {أَوْ کصَیِّبٍ مِنْ السَّمَاءِ} (بقره/19) یا چون باران تندی که از آسمان می بارد.

صَیْحة: بانگ آسمانی. {وَأَخَذَ الَّذِینَ ظَلَمُوا

ص:238

الصَّیْحَةُ} (هود/67) و ظالمان را بانگی آسمانی فرو گرفت.

صَیْد: شکار کردن، گرفتن حیوان غیر اهلی که آسان بدست نمی آید. {لَیَبْلُوَنَّکمُ اللّهُ بِشَیْءٍ مِّنَ الصَّیْدِ} (مائده/94) خداوند شما را به برخی از شکارها می آزماید. {وَإِذَا حَلَلْتُمْ فَاصْطَادُواْ} (مائده/6) وقتی که مُحِلّ شدید صید کنید (که جایز است نه واجب.)

صَیْف: تابستان. {إِیلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاء وَالصَّیْفِ} (قریش/2) الفت قریش با سفرهای زمستانی و تابستانی صورت گرفت.

 

ص:239

ص:240

حرف ضاد

ضاقَ: تنگ شد. حتی از اضاقت علیهم الارض (  /   ) تا آنگاه که زمین بر آنها تنگ شد.

ضامِر: لاغر و نزار. {و علی کل ضامر} (حج/22) و بر شتر لاغر.

ضَبْحْ: صدای سینه هنگام تاختن. {وَالْعَادِیَاتِ ضَبْحاً} (عادیات/1) قسم به اسبهای تازندة نفس زن.

ضُحی: شدید شدن روشنی روز، چاشتگاه. {وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا} (شمس/1) قسم به خورشید و روشنی او. (1)

ضُرّ: فقیر و بی چیز شدن. لاغر و بیچاره شدن رنج و سختی. {وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا} (یونس/12) چون انسان را رنج رسد ما را می خواند.

ضَرّاء: سختی و بیچارگی در مقابل نعماء و سراء. و گاهی با بأساء ذکر می شود: بأساء به معنای ترس از

ص:241


1- صلوة الضحی : نماز چاشتگاه که در فقه اهل سنّت مستحب است.

جنگ و دشمن و ضراء به معنای بیچارگی و فقر و بیماری و… {فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء} (انعام/42) به ترس و بلا آن ها را گرفتار می کنیم.

ضِرار: گاهی به معنای ضرر و زیان و گاه به خصوص زیان به کسی است بدون آنکه برای خود ضرر رساننده فایده ای داشته باشد که در فارسی به آن لجبازی می گویند. {وَلاَ تُمْسِکوهُنَّ ضِرَارًا لَّتَعْتَدُواْ} (بقره/231) و زنان را برای آزار و زیان رسانیدن نگه ندارید. {وَالَّذِینَ اتَّخَذُواْ مَسْجِداً ضِرَاراً} (توبه/107) و کسانی که مسجد ضرار را انتخاب کردند.

ضِعاف: جمع ضَعیف است. {وَلْیَخْشَ الَّذِینَ لَوْ تَرَکواْ مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّیَّةً ضِعَافًا} (نساء/9) و باید از خدا بترسند کسانی که پس از خود فرزندانی ضعیف به جا می گذارند و سخن درستی دربارۀ یتیمان بگویند.

ضَعُفَ: از ضَعْف گرفته شده به معنای ناتوانی که گاهی در نفس و گاهی در بدن و گاهی در حال پیدا می شود. {ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ} (حج/73) هم طالب و هم مطلوب ضعیف هستند.

ضِعْف: دو برابر. {فَآتَتْ أُکلَهَا ضِعْفَیْنِ}

ص:242

(بقره/265) پس آن باغ دو برابر میوه داد. {إِذاً لَّأَذَقْنَاک ضِعْفَ الْحَیَاةِ وَضِعْفَ الْمَمَاتِ} (اسراء/75) اگر اندکی میل به کافران می کردی دو برابر عذاب دنیا و دو برابر عذاب آخرت پس از مرگ به تو می چشاندیم. (خطاب به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است تا دیگران حساب کار خود را بکنند.)

ضَفادِع: غوک و قورباغه و مفرد آن ضَفدِع است. {فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الطُّوفَانَ وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّلَ وَالضَّفَادِعَ وَالدَّمَ} (اعراف/133) پس ما بر بنی اسرائیل طوفان و ملخ و شپش و غوک و خون (شدن آب) را به عنوان عذاب فرستادیم.

ضَنْک: تنگ و سخت. {وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکا} (طه/124) و کسی که از یاد من روی گرداند، دارای زندگی سخت و تنگ خواهد بود.

ضَنین: بخیل. {وَمَا هُوَ عَلَی الْغَیْبِ بِضَنِینٍ} (تکویر/24) جبرئیل یا پیغمبر در علم غیب بخیل نیستند.

ضَیْر: مانع، زیان رساندن. {لَا ضَیْرَ إِنَّا إِلَی رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ} (شعراء/50) مانعی نیست، ما به سوی خدایمان روی آورنده هستیم.

ص:243

ضَیف: مهمان. {قَالَ إِنَّ هَؤُلاء ضَیْفِی} (حجر/68) گفت: اینها مهمان من هستند.

ص:244

حرف طا

طائر: عمل و کردار و نیز پرنده. {وَلاَ طَائِرٍ یَطِیرُ بِجَنَاحَیْهِ} (انعام/38) و نه پرنده ای که پرواز می کند. {وَکلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَآئِرَهُ فِی عُنُقِهِ} (اسراء/13) و نمودار عمل هر کسی را در گردنش می اندزیم.

طائِع: مطیع، فرمانبردار. {قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِینَ} (فصلت/11) آن دو گفتند: ما فرمانبردارانه آمدیم.

طائِف: وارد شده بر کسی. {إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّیْطَانِ} (اعراف/201) وقتی که بخواهد وارد شود بر او شیطانی…

طائفین: جمع طائف یعنی طواف کنندگان. {لِلطَّائِفِینَ وَالْعَاکفِینَ وَالرُّکعِ السُّجُودِ} (بقره/125) و طواف کنندگان و راکعان و ساجدان.

طابَ: پاک شد. {فَانکحُواْ مَا طَابَ لَکم مِّنَ النِّسَاء} (نساء/3) پس با زنانی که پاکند ازدواج کنید.

ص:245

طارِد: از طَرْد گرفته شده: طرد کننده. {وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الْمُؤْمِنِینَ} (شعراء/114) و من طرد کنندة مؤمنان نیستم.

طارِق: مسافر و مهمانی که شب می آید. {وَالسَّمَاء وَالطَّارِقِ} (طارق/1) قسم به آسمان و ستارۀ درخشان که شب می آید.

طاعِمْ: خورنده. {قُل لاَّ أَجِدُ فِی مَا أُوْحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّمًا عَلَی طَاعِمٍ یَطْعَمُهُ} (انعام/145) بگو نمی یابم در آن وحی که بر من شده، حرامی بر هر خورنده وجود داشته باشد.

طاغِیَه: صیحه آسمانی که در آن عذاب باشد. {فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِکوا بِالطَّاغِیَةِ} (حاقه/5) و امّا قوم ثمود بواسطه یک صیحه آسمانی هلاک شدند.

طالُوت: نخستین پادشاه بنی اسرائیل که اهل کتاب او را شاؤل بن قیس می گویند. {إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَکمْ طَالُوتَ مَلِکا} (بقره/247) خداوند طالوت را به عنوان پادشاه برانگیخت.

طامّة: پراکننده. یکی از نامهای قیامت، چرا که همه انباشته ها را می پراکند. {فَإِذَا جَاءتِ الطَّامَّةُ} (نازعات/34)

ص:246

وقتی که قیامت که پراکنده می کند، فرا رسد.

طِباق: جمع طَبَق: طبقه طبقه، روی هم، یکی برتر از دیگری. {الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا} (ملک/3) خدایی که آسمان های هفتگانه را طبقه طبقه قرار داد.

طَبَعَ: زنگار زد. چرکین ساخت. {طَبَعَ اللّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ} (نحل/108) خداوند قلبهای آنها را چرکین ساخت.

طُبِعَ: مهر کرده شد، و سکّه زده شد. {وَطُبِعَ عَلَی قُلُوبِهِمْ} (توبه/87) بر قلبهایشان مهر زده شد.

طَبَق: حالی به حالی. {لَتَرْکبُنَّ طَبَقاً عَن طَبَقٍ} (انشقاق/19)ای انسان از حالی به حالی تغییر می کنی.

طَحَا: گستردن. {وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا} (شمس/6) و قسم به زمین و آنکه آن را گسترانید.

طَرائِق: راه و مفرد آن طریقه است. {فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِیقًا فِی الْبَحْرِ یَبَسًا} (طه/77) پس برای آنها در دریا راه خشک ایجاد کن. {وَلَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَکمْ سَبْعَ طَرَائِقَ} (مؤمنون/97) و به تحقیق که ما بر فراز شما هفت راه (آسمان) قرار دادیم.

طَرَدْتُّ: راندم و دور ساختم. {وَیَا قَوْمِ مَن یَنصُرُنِی مِنَ اللّهِ إِن طَرَدتُّهُمْ} (هود/30)ای قوم

ص:247

من اگر اینان را برانم چه کسی مرا یاری خواهد کرد.

طَرْف: چشم بر هم زدن. {قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْک طَرْفُک} (نمل/40) قبل از آنکه چشم به هم بزنی.

طَرِّی: تازه. {لِتَأْکلُواْ مِنْهُ لَحْمًا طَرِیًّا} (نحل/14) دریا را مسخر کرد تا از آن گوشت تازه بخورید.

طَعْن: ایراد. اعتراض. بدگویی. عیبجویی. اصل آن نیزه زدن است. {وَطَعْنًا فِی الدِّینِ} (نساء/46) و گفتار آنها تمسخر در دین است.

طَغْوی: سرکشی. {کذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا} (شمس/11) قوم ثمود با طغیان و سرکشی خود صالح را تکذیب کرد.

طَفِقَا: به کاری مشغول شدند. {وَطَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ} (اعراف/22) مشغول شدند به چسباندن برگهای درخت بهشتی به خودشان. {فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ} (ص/33) پس مشغول به مسح و لمس پاها و گردنها شد.

طَلّ: باران نرم و آهسته. در مقابل وابل که باران شدید را می گویند. {فَإِن لَّمْ یُصِبْهَا وَابِلٌ فَطَلٌّ} (بقره/265) اگر به آن باران تندی نبارد، پس بارانی اندک اندک و نرم نرم باشد.

ص:248

طَلْع: شکوفه. {لَّهَا طَلْعٌ نَّضِیدٌ} (ق/10) دارای شکوفه های چیده بر یکدیگرند.

طَوّاف: از طَوْف گرفته شده: رفت و آمد کنندگان. {طَوَّافُونَ عَلَیْکمْ بَعْضُکمْ عَلَی بَعْضٍ} (نور/58) رفت و آمد می کنند در حالی که با هم معاشرت می کنید.

طُوبی: خوشا. {طُوبَی لَهُمْ} (رعد/29) خوشا به حال آنان.

طَوْد: کوه. {فَکانَ کلُّ فِرْقٍ کالطَّوْدِ الْعَظِیمِ} (شعراء/63) دریا شکافته شد و هر بخش از آن مانند کوهی بزرگ گردید.

طَوَّعَتْ: وادار به فرمانبرداری کرد. {فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِیهِ} (مائده/30) پس نفس قابیل او را بر قتل هابیل وادار و ترغیب کرد.

طوُل: درازا و طول. {وَلَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً} (اسراء/37) به درازای کوهها نمی رسی.

طُوی: پس از هر صفتی که بیاید برای تأکید آن است. {الْمُقَدَّسِ طُوًی} (نازعات/16) بسیار پاک. خیلی مقدس.

طَیّ: در نوردیدن. {یَوْمَ نَطْوِی السَّمَاء کطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکتُبِ} (انبیاء/104) روزی که ما آسمان را مانند

ص:249

کاغذ برای کتابها درنوردیم.

ص:250

حرف ظا

ظانّین: از ظنّ گرفته شده: گمان برندگان. {الظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ} (فتح/6) کسانی که به خداوند بدگمان هستند.

ظَاهَرُوا: از ظَهْر گرفته شده: پشتیبانی کرد. {وَظَاهَرُوا عَلَی إِخْرَاجِکمْ} (ممتحنه/9) و برای اخراج شما پشتیبانی کردند.

ظَعْن: سفر. {یَوْم ضَعْنَکمْ} (نحل/80) روز مسافرتتان.

ظُفْر: ناخن. {وَعَلَی الَّذِینَ هَادُواْ حَرَّمْنَا کلَّ ذِی ظُفُرٍ} (انعام/146) و حرام گردانیدیم بر یهود هر حیوان ناخن دار را مانند شیر و ببر و گربه و عقاب و بازو کرکس.

ظَلَّ: گردید، گشت. {ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا} (نحل/58) صورتش سیاه گردید.

ظُلَّة: سایبان. {کأَنَّهُ ظُلَّةٌ} (اعراف/171) گویا سایبان بود.

ظُلَل: جمع ظُلّة: سایه بان ها، کوه ها. {وَإِذَا غَشِیَهُمْ

ص:251

مَوْجٌ کالظُّلَلِ} (لقمان/32) و آن گاه که موجی چون کوه شما را فرا گرفت.

ظَلَّلْنَا: سایبان درست کردن، سایه افکندن. {وَظَلَّلْنَا عَلَیْکمْ الْغَمَامَ} (بقره/57) و ما ابرها را به صورت سایبان بر شما قرار دادیم.

 ظَلیل: سایه دار. {وَنُدْخِلُهُمْ ظِلًّا ظَلِیلًا} (نساء/57) و آن ها را در سایه ای دامنه دار و پایدار وارد می کنیم.

ظَمْآن: تشنه. {یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاء} (نور/39) تشنه آن را آب می پندارد.

ظَمَأ: تشنگی. {لاَ یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ} (توبه/120) و تشنگی به آنها نمی رسد.

ظُنُون: جمع ظَنّ: گمان بد. {وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَ} (احزاب/10) و به خداوند گمان ها (ی بد) می برند.

ظِهْرِیّ: پشت سر. {وَاتَّخَذْتُمُوهُ وَرَاءکمْ ظِهْرِیّاً} (هود/92) و خدا را پشت سر انداختید.

ظُهُور: جمع ظهر یعنی پشت. {لِتَسْتَوُوا عَلَی ظُهُورِهِ} (زخرف/13) تا بر پشت آنها سوار شوید.

ظَهیر: پشتیبان. {وَمَا لَهُ مِنْهُم مِّن ظَهِیرٍ}

ص:252

(سبأ/22) برای او پشتیبانی از ناحیة آنان نیست. (1)

ظَهیرَة: ظهر. وقت ظهر. {وَحِینَ تَضَعُونَ ثِیَابَکم مِّنَ الظَّهِیرَةِ} (نور/58) و وقتی که هنگام ظهر لباستان را از تن بر می گیرید.

ص:253


1- مُظاهَرَة: از باب مفاعلة و به معنای یاری کردن یکدیگر است.

ص:254

حرف عین

عائِدون: بازگشت کنندگان. {إِنَّکمْ عَائِدُونَ} (دخان/5) شما بازگشت کنندگانید.

عَاتِیَةٍ: از حد خود پا بیرون گذاردن. {وَأَمَّا عَادٌ فَأُهْلِکوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عَاتِیَةٍ} (حاقه/6) پس قوم عاد بوسیله بادی سهمگین و تند هلاک شدند.

عاجِلَة: دنیا. {مَّن کانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ} (اسراء/18) هرکس که دنیا بخواهد به او می دهیم.

عاد: قومی از عرب که در دوران ماقبل تاریخ در جزیرة العرب زندگی می کردند. {أَلَمْ تر کیْفَ فَعَلَ رَبُّک بِعَادٍ} (فجر/6) آیا ندیدی که خداوند با قوم عاد چگونه رفتار کرد؟

عَادُو: برگشتند. {وَلَوْ رُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْ عَنْهُ} (انعام/28) اگر برگشت داده شوند بر می گردند به منهیّات.

عادّی: از عَدَد گرفته شده: شمارنده، شمارشگر.

ص:255

{فَاسْأَلْ الْعَادِّینَ} (مؤمنون/113) پس از حسابگران و شمارندگان بپرس.

عَادَیْتُمْ: از عدو گرفته شده: دشمنی ورزید. {عَسَی اللَّهُ أَنْ یَجْعَلَ بَیْنَکمْ وَبَیْنَ الَّذِینَ عَادَیْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً} (ممتحنه/7) شاید خداوند بین شما و کسانی که با هم عداوت دارید مودّت قرار دهد.

عارِِض: ابر. {قَالُوا هَذَا عَارِضٌ مُّمْطِرُنَا} (احقاف/24) وقتی که ابری را می دیدند که… می گفتند: این ابر برای ما خواهد بارید.

عَاشِرُوهُنَّ: آمیختن و معاشرت کردن. {وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ} (نساء/1) و با آنها به خوبی معاشرت کنید.

عاصِف: باد شدید. {جَاءتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ} (یونس/22) بادی شدید به سوی آنها آمد

عاصِِم: نگاه دارنده. {مَّا لَهُم مِّنَ اللّهِ مِنْ عَاصِمٍ} (یونس/27) کسی نیست که آنان را از عذاب خدا باز دارد.

عاقِر: نازا. {وَامْرَأَتِی عَاقِرٌ} (آل عمران/40) و همسر من نازا است.

عاکِفُون: جمع عاکف یعنی ملازمان و مقیمان.

ص:256

{وَأَنتُمْ عَاکفُونَ فِی الْمَسَاجِدِ} (بقره/187) در حالیکه شما در مساجد معتکفید.

عالٍ: مستکبر. برتری طلب. {إِنَّ فِرْعَوْنَ لَعَالٍ فِی الأَرْض} (یونس/83) فرعون برتری طلب بود در زمین.

عالِیَة: بلند. {فِی جَنَّةٍ عَالِیَةٍ} (حاقه/22) و در بهشتی که بلند است. (مؤنث عالی)

عَبَث: بیهوده کاری. {أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکمْ عَبَثاً} (مؤمنون/115) چنین می پندارید که ما شما را بیهوده آفریدیم؟

عَبَّدْتَ: از عَبْد گرفته شده: به بندگی کشاندی، به بردگی درآوردی. {وَتِلْک نِعْمَةٌ تَمُنُّهَا عَلَیَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِی إِسْرَائِیلَ} (شعراء/22) و این نعمتی است که به من منّت می گذاری که بنی اسرائیل را به بردگی کشاندی؟

عَبقَرِیّ: جمع عَبقریّة یعنی فرش و بساط گرانبها. (1) {مُتَّکئِینَ عَلَی رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَعَبْقَرِیٍّ

ص:257


1- برخی گویند: عبقر نام منطقه ای است و عبقری منسوب به آنجا است، پس مفرد می باشد و در معنای جمع استعمال شده و برخی گویند: عبقر وادی جن است و هر صنعت دقیق و عجیب را نسبت به آنجا میدهند. و متجددان فرنگی در زمان ما عبقری را در زن فرنگی استعمال می کنند، ولی حکمای اسلام از آن به عنوان حدس قوی یا قو ۀ قدسیه یاد می کنند.

حِسَانٍ} (رحمن/76) بر متکاهای سبز و فرشهای نیکو تکیه می زنند.

عَبُوس: روی در هم کشیده. {یَوْمًا عَبُوسًا قَمْطَرِیرًا} (دهر/10) روزی که روز رخ درهم کشیدن.

عُتُلّ: مرد ستمگر و بدخوی. {عُتُلٍّ بَعْدَ ذَلِک زَنِیمٍ} (قلم/13) مردی ستمگر و بدخوی.

عِتِّی: پیر، فرتوت. {وَقَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکبَرِ عِتِیّاً} (مریم/8) من از لحاظ عمر، به مرحله پیری و فرتوتی رسیده ام.

عَتید: آماده. {إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ} (ق/18) مگر آنکه نزد آن نگهبانی آماده است.

عَتیق: قدیم. برگزیده. بزرگوار. {وَلْیَطَّوَّفُوا بِالْبَیْتِ الْعَتِیقِ} (حج/29) باید گرد خانه عتیق طواف کنند.

عُثِرَ: مورد اطلاع قرار گرفت. {فَإِنْ عُثِرَ عَلَی أَنَّهُمَا اسْتَحَقَّا إِثْمًا} (مائده/107) پس اگر معلوم شد که آن دو مستحق کیفر گناهی شده اند…{ وَکذَلِک أَعْثَرْنَا عَلَیْهِمْ} (کهف/21) و چنین ما مردم را بر آنها مطلع ساختیم.

ص:258

عُجاب و عجیب: شگفت. {إِنَّ هَذَا لَشَیْءٌ عُجَابٌ} (ص/5) این چیز بسیار شگفتی است.

عِجاف: گاو لاغر. {یَأْکلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ} (یوسف/46) هفت گاو لاغر آنها را می خورند.

عَجَبَ: شگفتی. {وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا} (کهف/63) راه خود را در دریا به شگفتی گرفت.

عَجَل: شتاب. {خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ} (انبیاء/37) انسان از عجله آفریده شده است.

عَجُوز: ناتوان. {وَأَنَاْ عَجُوزٌ} (هود/72) من ناتوان هستم. (1)

عَجُول: بسیار شتابگر. {وَکانَ الْإِنسَانُ عَجُولًا} (اسراء/11) و انسان بسیار عجول و شتابگر است.

عُدَّة: ساز و برگ، توشه. {لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً} (توبه/46) هر آینه برای آن ساز و برگ تهیه می کردند.

عِدَّةٍ: عدّه نگه داشتن. {مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَهَا} (احزاب/49) عده ای که نگه می دارید. و نیز به معنای عدد و تعدد،{قُل رَّبِّی أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم} (کهف/22) بگو

ص:259


1- بیشتر عجوز بر پیرزن اطلاق می شود تا پیرمرد و بر مرد در قرآن اطلاق نشده است.

خدایم به شمارۀ آنها آگاه تر است.

عَدًّدَ: شمرد {الَّذِی جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ} (همزه/2) کسی که مال را جمع کرد و شمرد آن را.

عُذْتُ: پناه بردم. {إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی} (مؤمن/27) من به خدایم پناه می برم.

عَراء: زمین بی گیاه و برهنه از درخت و 5 ساله. خاک خالی روی زمین. {فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاء وَهُوَ سَقِیمٌ} (صافات/145) او را به بیابانی خالی از درخت انداختیم در حالی که مریض بود.

عُرُب: شوهر دوست. {عُرُباً أَتْرَاباً} (واقعه/37) حوریان بهشتی شوهردوست و همسال با آنهایند.

عُرْجُون: شاخه باریک درخت خرما. {حَتَّی عَادَ کالْعُرْجُونِ الْقَدِیمِ} (یس/39) ماه در منازل خود طی مسیر می کند تا دوباره مثل شاخه نازک درخت خرما می شود.

عَرْش: به چند معنی آمده است:

1_ تخت که جمع آن عروش است. {وَلَهَا عَرْشٌ عَظِیمٌ} (نمل/23) آن زن تختی بزرگ داشت.

2_ سقف: {خَاوِیَةٌ عَلَی عُرُوشِهَا} (بقره/259) سقف آن ریخته است.

ص:260

3_ ملک و سلطنت. {الرَّحْمَنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی} (طه/5) خدا بر عرش قرار گرفت.

عَرَض: مال دنیا. {تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا} (نساء/94) شما مال دنیا می خواهید.

عَرْض: نشان دادن. عرضه کردن. نزدیک بردن و نیز به معنای پهنا و وسعت و بزرگی.{عَرْضُهَا کعَرْضِ السَّمَاء وَالْأَرْضِ} (حدید/21) بهشتی که پهنای آن به اندازه ی آسمان و زمین است.

عُرضَة: معرض. هدف. {وَلاَ تَجْعَلُواْ اللّهَ عُرْضَةً لِّأَیْمَانِکمْ} (بقره/224) خدا را در معرض سوگندهایتان قرار ندهید و به او سوگند یاد نکنید…

عَرَّضْتُم: از عَرْض گرفته شده، کنایه از گفتن. {وَلاَ جُنَاحَ عَلَیْکمْ فِیمَا عَرَّضْتُم بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاء} (بقره/235) اشکال ندارد که برای خواستگاری زنان کنایه بگویید.

عُرْف: نیکی، رفتار پسندیده. {وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ} (اعراف/199) و به نیکی و کارهای پسندیده دستور بده.

عَرَفات: مفرد است بر وزن جمع، محلی است در چهار فرسخی مکه که حاجی باید از ظهر تا غروب روز عرفه در آن جا

ص:261

بماند. {فَإِذَا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفَاتٍ} (بقره/198) پس وقتی که از عرفات سرازیر شدید…

عَرِم: به چند معنی آمده است: 1_ نام یک سیل. 2_ باران شدید. (پس در این صورت سیل عرم یعنی سیلی که از باران شدید بوجود آمده است.) 3_ سخت و شدید و بنیان کن. 4_ وادی. 5_ سدّ و بندی است که جلو آب قرار می گیرد. 6_ موشی بود که سدّ را سوراخ کرد و سیل راه انداخت. {فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِمْ سَیْلَ الْعَرِمِ} (سبأ/15) پس سیل عرم را به سوی آنها فرستادیم.

عُروَة: ریسمان. دستگیره. گیاهی که ریشه ثابت داشته باشد. آویختن که معنای اصلی آن است. {فَقَدِ اسْتَمْسَک بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَی} (بقره/266) به ریسمان استواری درآویخته است.

عَریض: فراوان، وسیع. {فَذُو دُعَاءٍ عَرِیضٍ} (فصلت/51) پس او دعایی دور و دراز داشت.

عِزَّةُ: حالتی است در انسان که زیر بار مغلوبیت نمی رود که اگر برخاسته از خودسری باشد او را به گناه فرمان می دهد. {وَإِذَا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ} (بقره/206) و اگر به او گفته شود که تقوا پیشه کن، خوی سرکشی به سبب گناه او را فراگیرد.

ص:262

عَزَّرُوهُ: احترام کنید به او و بزرگ دارید. {فَالَّذِینَ آمَنُواْ بِهِ وَعَزَّرُوهُ} (اعراف/157) پس کسانی که ایمان به او آورده و او را احترام کردند…

عَزَّزْنَا: تقویت کردیم. {فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ} (یس/14) پس او را با پیامبر سومی تقویت کردیم.

عَزْم: دل نهادن بر انجام کاری. تصمیم. قصد جدی. {ذَلِک مِنْ عَزْمِ الأُمُور}ِ (آل عمران/186) این از عزم بر کارهاست. {وَإِنْ عَزَمُواْ الطَّلاَقَ} (بقره/227) اگر تصمیم بر طلاق گرفتند…

عَزَّنِی: چیره شد. {وَعَزَّنِی فِی الْخِطَابِ} (ص/23) و او در گفتگو بر من چیره شد.

عَزیز: اصل معنای عزت، منع و امتناع است و چون خداوند متفرّد به عزت است و جانب خود را از داشتن شریک و ذلت در مقام الوهیت دور داشته و در حکومت یگانه است و دیگران را از تصرف در قلمرو حکومت ممنوع ساخته است، عزیز نامیده می شود. {وَاللّهُ عَزِیزٌ ذُو انتِقَامٍ} (آل عمران/4) و خداوند عزیز و کیفر دهندۀ ستمگران است. و گاهی بر سبیل ریشخند به کافری که خود را به غلط عزیز خوانده گفته می شود. {ذُقْ إِنَّک أَنتَ الْعَزِیزُ الْکرِیمُ} (دخان/49) بچش

ص:263

عذاب را که تو عزیز و بزرگواری.

عِزین: جمع عِزَة است یعنی: دسته دسته. جماعات متفرق که هر گروه را عزه می گویند. {عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ عِزِینَ} (معارج/37) منافقان از راست و چپ دسته دسته به دورت حلقه می زنند.

عُسْرَة: تنگی و سختی مالی. {وَإِن کانَ ذُو عُسْرَةٍ} (بقره/280) اگر بدهکار در سختی بسر ببرد…

عُسْری: دشوارتر. (صفت تفضیلی است) {فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْعُسْرَی} (لیل/10) او را برای بدترین کار آماده می کنیم.

عَسْعَسْ: رو آوردن و برگشتن. {وَاللَّیْلِ إِذَا عَسْعَسَ} (تکویر/17) قسم به شب وقتی که رو می آورد یا پشت می کند و می رود.

عَسیر: سخت و ناگوار. {وَکانَ یَوْماً عَلَی الْکافِرِینَ عَسِیراً} (فرقان/26) روزی است که بر کافران ناگوار است.

 عِشَاء: شبانگاه{ وَجَاؤُوا عِشَاء أَبَاهُمْ یَبْکونَ} (یوسف/16) شبانگاه گریه کنان نزد پدر برگشتند.

عِشار: جمع عَشراء یعنی ماده شتری که از حاملگی آن دو

ص:264

ماه بیشتر نگذشته باشد. {وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ} (تکویر/4) و آنگاه که شتران باارزش (آبستن) رها شوند و بی صاحب.

عَشِیّ: آخر روز. {وَسَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَالإِبْکارِ} (آل عمران/41) صبح و شام پروردگار را تسبیح کن.

عَشیّةَ: آخر روز. {لَمْ یَلْبَثُوا إِلَّا عَشِیَّةً أَوْ ضُحَاهَا} (نازعات/46) جز شامگاه یا چاشتگاهی توقف نکردند.

عُصْبَة: جماعتی که دربارۀ یکدیگر تعصب داشته باشند. {وَنَحْنُ عُصْبَةٌ} (یوسف/14) و ما گروهی متعصبیم.

عَصْف: گیاهی که خشک و شکسته است. {وَالْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَالرَّیْحَانُ} (رحمن/12) و حبوبات را برای قوت آدمیان و کاه آنها را برای خوراک حیوانات خلقت نمودیم.

عِصَم: جمع عصمت است و در اصل به معنای منع. چرا که زن بواسطه ازدواج از غیر شوهر ممنوع می شود. {وَلَا تُمْسِکوا بِعِصَمِ الْکوَافِرِ} (ممتحنه/10) و زنان کافر را که به سوی کفار فرار کرده اند، در همسری خود نگذارید.

عَصِیّ: عصاها. {فَأَلْقَوْا حِبَالَهُمْ وَعِصِیَّهُمْ} (شعراء/44) پس ساحران ریسمانها و عصاها را انداختند.

عَصیب: صعب و سخت. {وَقَالَ هَ_ذَا یَوْمٌ

ص:265

عَصِیبٌ} (هود/77) و گفت: این روز سختی است.

عَصیر: فشرده. {أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْراً} (یوسف/36) من در خواب دیدم که (انگور برای) شراب می فشارم.

عَضُد: بین کتف و آرنج که به فارسی بازو گفته می شود و گاهی کنایه از یار و یاور است {قَالَ سَنَشُدُّ عَضُدَک بِأَخِیک} (قصص/27) فرمود: بازوی تو را بواسطه برادرت قوی می گردانیم.

عِضِینَ: تکه تکه که در اصل عضوة بوده، ولی واو آن افتاده است. {جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِینَ} (حج/91) قرآن را تکه تکه کردند.

عِطْف: کناره. جانب. بغل. {ثَانِیَ عِطْفِهِ} (حج/9) جانب خود را بر گرداننده است یعنی بی اعتنایی.

عُطِّلَتْ: مهمل گذاشته شوند. {وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ} (تکویر/4) وقتی که شتران آبستن بی صاحب رها

عِظام: جمع عَظْم یعنی استخوانها. {أَیَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَلَّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ} (قیامت/3) آیا انسان گمان می کند که ما استخوانهای او را زنده نمی کنیم.

عَظْم: استخوان. {رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ} (مریم/4)ای خدای من استخوانم سست شده است.

ص:266

عِِفْریت: بسیار خبیث و سرکش. {قَالَ عِفْریتٌ مِّنَ الْجِنِّ} (نمل/39) عفریتی از جن چنین گفت.

عَقِب: پاشنۀ پا (گاهی به معنای فرزند فرزند) {إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَن یَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّن یَنقَلِبُ عَلَی عَقِبَیْهِ} (بقره/143) مگر آنکه بدانیم چه کسی پیرو پیامبر است و چه کسی بر پاشنۀ پای خود می گردد. (به عقب برمی گردد) {وَجَعَلَهَا کلِمَةً بَاقِیَةً فِی عَقِبِهِ} (زخرف/28) و قرار داد کلمه باقی را در فرزند خویش.

عَقَبَة: جای دشوار برآمدن بر کوه، گردنه سخت. {وَمَا أَدْرَاک مَا الْعَقَبَةُ} (بلد/12) و تو چه می دانی که گردنه چیست؟

عُقْبی: سرانجام. {فَنِعْمَ عُقْبَی الدَّارِ} (رعد/24) پس بهترین نتیجه و سرانجام است.

عَقَدَتْ: اطراف چیزی را جمع کرد. قرارداد بیع و عهد بست. و {وَالَّذِینَ عَقَدَتْ أَیْمَانُکمْ} (نساء/33) کسانی که با آنان پیمان بسته اید.

عُقْدَة: جای گره و بیعت حکومت. {الَّذِی بِیَدِهِ عُقْدَةُ النِّکاحِ} (بقره/237) کسی که به دست او گره نکاح است (یعنی پیوند زناشویی)

ص:267

عَقَّدتُّمْ: سوگند را محکم کرده اید. {بِمَا عَقَّدتُّمُ الأَیْمَانَ} (مائده/89) به عهد و پیمانی ملتزم گردید.

عَقَرُوهَا: پی کردن شتر. بریدن دست و پای شتر. {فَعَقَرُوهَا} (شعراء/157) قوم صالح، ناقه را پی کردند.

عُقُود: جمع عقد یعنی بستن چیزی به چیز دیگر که جدا شدن یکی از دیگری سخت باشد. {أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ} (مائده/1) به عقدها وفا کنید.

عقیم: نازا. (اصل عقیم به معنای خشکی و یبوست است.) {وَقَالَتْ عَجُوزٌ عَقِیمٌ} (ذاریات/29) زن ابراهیم علیه السلام گفت: من چگونه بچه دار شوم در حالیکه پیرزنی نازا هستم؟

عَلا: بزرگ قدر گردید. {إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ} (قصص/4) فرعون بزرگ منشی کرد در زمین.

عَلَق: خون بسته. حیوان کوچک ذره بینی که مبداء پیدایش انسان است. {خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ} (علق/2) خداوند انسان را از خون بسته آفرید.

عَلَقة: خون بسته. {فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً} (مؤمنون/14) خون بسته را مبدل به مضغه کردیم.

عُلی: جمع عُلیا و مؤنث اعلی یعنی بلندتر در شرف و منزلت. {لَهُمُ الدَّرَجَاتُ الْعُلَی} (طه/75) آنها

ص:268

دارای درجات بلندتر هستند.

عُلْیا: از عُلُوّ گرفته شده و افعل تفضیل و مؤنث آن است: برتر. {وَکلِمَةُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیَا} (توبه/40) و سخن خدا (وعده پیروزی پیامبر) برتر است.

عِلیّیّن: جمع عِلّی یعنی عالی ترین جایگاه ها در بهشت. {إِنَّ کتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِی عِلِّیِّینَ} (مطففین/18) کتاب نیکان در علیین است.

عِمارَة: آباد کردن. {أَجَعَلْتُمْ سِقَایَةَ الْحَاجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ} (توبه/19) آیا آب دادن به حاجیان و آباد کردن مسجدالحرام را مثل ایمان به خدا می دانید…

عَمَد: جمع عمود یعنی ستون ها. {فِی عَمَدٍ مُّمَدَّدَةٍ} (همزه/9) در ستونهایی کشیده شده.

عَمْر: مدت زندگی. {لَعَمْرُک إِنَّهُمْ لَفِی سَکرَتِهِمْ} (حجر/72) به جان تو سوگند که ایشان در مستی خویشند.

عُمُر: مراحل زندگی. {وَمِنْکمْ مَنْ یُرَدُّ إِلَی أَرْذَلِ الْعُمُرِ} (نحل/70) و برخی از شما به پست ترین دوران عمر خود می رسد.

ص:269

عِمْران: نام یک فرد بوده، پدر مریم. {وَآلَ عِمْرَانَ} (آل عمران/33) و خاندان عمران را برگزید.

عُمْی: جمع اَعْمی، یعنی کوردلان. {وَمَا أَنتَ بِهَادِی الْعُمْیِ} (روم/53) و تو کوردلان را هدایت نمی توانی بکنی. (عمی جمع اعمی است)

عُمْیان: جمع اَعمی: کوران {صُمّاً وَعُمْیَاناً} (فرقان/73) کوران و کران در آن آیات نمی نگرند. عَمِیَتْ مجهول شدن و پوشیده شد. {فَعَمِیَتْ عَلَیْهِمُ الْأَنبَاء} (قصص/66) پس اخبار بر آنها پوشیده ماند.

عُمِّیَتْ: پوشانیده. سخن پوشیده گفت. {فَعُمِّیَتْ عَلَیْکمْ} (هود/28) از نظرتان پوشیده سازد.

عَمیق: بعید. دور. (در اصل به معنای گود است) {یَأْتِینَ مِن کلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ} (حج/27) می آیند از هر راه دور.

عَنَتْ: خاضع و اسیر گردید. {وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ} (طه/111) خاضع گردند چهره ها برای خدای حی قیوم.

عَنِتُّمْ: مشکل در کارتان افتاد. {وَدُّواْ مَا عَنِتُّمْ} (آل عمران/118) دوست دارند موجبات سختی و مشکلات شما را. البته گاهی به معنای هلاکت است. مثل: { ذَلِک لِمَنْ

ص:270

خَشِیَ الْعَنَتَ} (نساء/25) این نکاح کنیزان برای کسی است که بترسد به هلاکت بیفتد.

عَوان: میانه. متوسط بین جوانی و سالخوردگی. {عَوَانٌ بَیْنَ ذَلِک} (بقره/68) نه پیر باشد نه جوان، بلکه متوسط باشد بین این و آن.

عِوَج: خمیدگی و کجی در چیزی که راست و معتدل باشد، خواه محسوس باشد یا به عقل درآید. {وَلَمْ یَجْعَل لَّهُ عِوَجَا} (کهف/1) و برای آن اعوجاع قرار نداد.

عَوْرَة: رخنه در دیوار که در آن ترس و بیم باشد. بی نگهبان. {وَمَا هِیَ بِعَوْرَةٍ} (احزاب/13) خانه های آنها بی نگهبان یا شکافدار نبود. و نیز به معنای اندام شرم آور مردم که مابین ناف و زانو است و مردم آن را می پوشند. و کنایه از قُبُل و دُبُر انسان است و اصل آن از عار می باشد چرا که کشف آنها سبب عار و ننگ می باشد. {ثَلَاثُ عَوْرَاتٍ لَّکمْ} (نور/58) این سه وقت که زمان کشف عورت و تخفیف لباس است (صبح و ظهر و شب)

عِهْن: پشم رنگ شده. پشم رنگارنگ. {وَتَکونُ الْجِبَالُ کالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ} (قارعه/5) در آن روز کوهها چون پشم رنگین در فضا پراکنده می شوند.

عید: روزی است که هر سال بر می گردد. {تَکونُ لَنَا

ص:271

عِیداً} (مائده/114) روز نزول آن عید ما باشد.

عیر: قافله ای که حامل قوت و خوراکی باشد. {أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکمْ لَسَارِقُونَ} (یوسف/70)ای کاروان و قافله، شما دزد هستید.

عیشَة: مصدر به معنای زندگی است. {فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رَّاضِیَةٍ} (قارعه/7) او در زندگی رضایتبخش است.

عَیْلَة: فقر و تنگدستی. {وَإِنْ خِفْتُمْ عَیْلَةً فَسَوْفَ یُغْنِیکمُ اللّهُ} (توبه/28) اگر از فقر بترسید، بزودی خداوند شما را بی نیاز می کند.

عین: جمع اَعیُن و عَیناء یعنی فراخ چشمان و کسانی که سیاهی چشمشان بزرگ است(1). {وَحُورٌ عِینٌ} (واقعه/22) و زنان فراخ چشم و سیاه چشم چون آهو.

عَیِینَا: درمانده در کار شدیم. عاجز و بیچاره شدیم. {أَفَعَیِینَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ} (ق/15) آیا به سبب آفرینش نخستین عاجز و ناتوان شده ایم.

ص:272


1- گاو کوهی را که چشمی خوب دارد اعین و عیناء می گویند و زنانی که چشمانی رنگین و زیبا دارند از لحاظ تشبیه چون چشمان گاو کوهی عین گویند.

حرف غین

غائبة: از غَیْب گرفته شده: پنهان. {وَمَا مِنْ غَائِبَةٍ فِی السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِلَّا فِی کتَابٍ مُبِینٍ} (نمل/75) و هیچ پنهانی در آسمان و زمین نیست مگر آن که در کتابی آشکار وجود دارد.

غائظ: از غَیْظ گرفته شده: به خشم درآورندگان، عصبانی کنندگان. {وَإِنَّهُمْ لَنَا لَغَائِظُونَ} (شعراء/55) و آنان ما را به خشم درآورده اند.

غَابِرِینَ: باز ماندگان. {إِلاَّ امْرَأَتَهُ کانَتْ مِنَ الْغَابِرِینَ} (اعراف/83) جز زنش که از باقی ماندگان بود.

غاسق: شب بسیار تاریک. {وَمِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ} (فلق/3) و از شر شب که تاریکی آن فراگیر شود.

غاشیة: فراگیرنده. پوشاننده. {هَلْ أَتَاک حَدِیثُ الْغَاشِیَةِ} (غاشیه/1) آیا خبر آمدن غاشیه (روزی که احوال و شداید آن اهل عالم را فرا می گیرد) به تو رسیده است.

غاوین: جمع غاوی یعنی گمراهان. {وَبُرِّزَتِ

ص:273

الْجَحِیمُ لِلْغَاوِینَ} (شعراء/91) و دوزخ برای گمراهان پدیدار گردد.

غَبَرة: نوعی گرد و خاک پراکنده ای که از بالا بر سر و روی انسان می نشیند. {وَوُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ عَلَیْهَا غَبَرَةٌ} (عبس/40) برخی از صورتها از شدت غم و اندوه در قیامت تیره رنگ شده که گویا گردوخاک بر آن نشسته است.

غُثاء: چیز بی مقدار چون خاشاک روی آب و سیل. {فَجَعَلْنَاهُمْ غُثَاء} (مؤمنون/41) پس آنها را از قدر و قیمت چون خس و خاشاک انداختیم.

غَداء: غذا، خوردنی. {آتِنَا غَدَاءنَا} (کهف/62) غذای چاشت ما را بیاور.

غَداء: غذا، خوردنی. {آتِنَا غَدَاءنَا} (کهف/62) غذای چاشت ما را بیاور.

غَدَق: فراوانی و کثرت و خوشگواری. {لَأَسْقَیْنَاهُم مَّاء غَدَقاً} (جن/16) به آنها آبی خوشگوار می نوشانیم.

غُدُوّ: بامداد یا بین الطلوعین. {النَّارُ یُعْرَضُونَ عَلَیْهَا غُدُوّاً وَعَشِیّاً} (غافر/46) آتش را صبحگاه و شامگاه بر فرعونیان عرضه می دارند.

غَدَوتُ: صبحگاه بیرون آمدی. {وَإِذْ غَدَوْتَ مِنْ

ص:274

أَهْلِک} (آل عمران/121) صبحگاهان از منزل خود بیرون آمدی.

غَدَوتُ: صبحگاه بیرون آمدی. {وَإِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِک} (آل عمران/121) صبحگاهان از منزل خود بیرون آمدی.

غَرام: تاوان. و در اصل به معنای ملازمت و لازم بودن است. {إِنَّ عَذَابَهَا کانَ غَرَاما} (فرقان/65) عذاب جهنم لازم و حتمی است.

غَرَّتْهُمْ: بر خلاف آنچه که هست چیزی را به آنها نشان داد. {وَغَرَّتْهُمْ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا} (انعام/69) و زندگی دنیا آنهار ا فریفت و حقیقت را وارونه جلوه داد.

غُرَف: جمع غُرفَة: بناهای بلند، خانه های بر افراشته. {لَکنْ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ} (زمر/20) و لکن برای متقیان غرفه ها و بناهای بلندی وجود دارد.

غُرُفات: جمع غرفة، بهشتها و مکانهای مرتفع در بهشت. {وَهُمْ فِی الْغُرُفَاتِ آمِنُونَ} (سبأ/37) و آنان در جاهای بلند که با اشراف است در امنیت بسر می برند.

غُرْفَة: یک مشت آب. {إِلاَّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً}(1) (بقره/249) مگر کسی که یک مشت آب بردارد. و امّا

ص:275


1- غرفة : یک بار آب برداشتن با دست.

غُرفه بمعنای جای بلند خانه هم آمده است که گاه کنایه از بهشت است. {أُوْلَئِک یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ} (فرقان/75) آنان غرفه را به عنوان پاداش می یابند.

غَرَق: غرق شدن. {حَتَّی إِذَا أَدْرَکهُ الْغَرَقُ} (یونس/90) وقتی که در آستانه غرق قرار گرفت.

غُرور: فریب. {وَمَا یَعِدُهُمُ الشَّیْطَانُ إِلاَّ غُرُورًا} (نساء/120) و شیطان جز فریب به آنها وعده ای نمی دهد.

غَزْل: مصدر و اسم برای مغزول یعنی رشته تابیده. {کالَّتِی نَقَضَتْ غَزْلَهَا} (نحل/92) مانند کسی که رشته تابیده اش را از هم می گسیخت.

غُزّی: پیکار کنندگان. {أَوْ کانُواْ غُزًّی} (آل عمران/156) یا رزمنده بودند.

غَسّاق: از غَسَق به معنای روان شدن و ریختن و در قرآن به معنای چرک و خون است. {إِلَّا حَمِیماً وَغَسَّاقاً} (نبأ/25) جز آب جوشان و چرک و خون، نوشیدنی دیگری برای دوزخیان نیست.

غِسْلین: زردابه و چرک و خون که از اعضای دوزخیان می رود. {وَلَا طَعَامٌ إِلَّا مِنْ غِسْلِینٍ} (حاقه/36) و

ص:276

دوزخیان غذایی به جز چرک و خون ندارند.

غِشاوَة: پرده و پوشش. {وَعَلَی أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ} (بقره/7) و بر چشمهایشان پرده باشد.

غَصْب: مو را کندن و خراشیدن، مال مردم را به ستم گرفتن. {یَأْخُذُ کلَّ سَفِینَةٍ غَصْبًا} (کهف/79) هر کشتی را از روی غصب می گیرد.

غُصَّة: در گلو شکستن. اندوه گلوگیر. {وَطَعَاماً ذَا غُصَّةٍ} (مزمل/13) و غذایی گلوگیر.

غَضْبان: خشمگین. {وَلَمَّا رَجَعَ مُوسَی إِلَی قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً} (اعراف/150) و وقتی که موسی به قوم خودش برگشت خشمگین و اسفناک.

غِلّ: بغض و کینه. {وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ} (اعراف/43) بغض و کینه را از دل اهل بهشت بیرون می آوریم.

غِلاظ: جمع غَلیظ: بی رحم و نیرومند و درشتخو. {عَلَیْهَا مَلَائِکةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ} (تحریم/6) بر جهنم فرشتگانی بی رحم و سختگیر و درشت سخن، موکل هستند.

غُلام: کودک و مرد میانه سال و نوجوانی که تازه مو پشت لب او سبز شده است. {أَنَّیَ یَکونُ لِی غُلاَمٌ} (آل

ص:277

عمران/40) پروردگار را چگونه من پسری خواهم داشت.

غُلْبْ: جمع اغلب در مذکر و غلباء در مؤنث. درختهای درهم پیچیده و انبوه. {وَحَدَائِقَ غُلْباً} (عبس/30) و بوستانهای پر درخت.

غَلَبْ: مغلوب شدن. {مِّن بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَیَغْلِبُونَ} (روم/3) و پس از مغلوبیت بار دیگر فاتح خواهند شد.

غِلْظَة: سختی و درشتی (اصل این کلمه در اجسام استعمال می شود، ولی در امور معنوی مثل میثاق غلیظ و قلب غلیظ هم بکار می رود) {وَلْیَجِدُواْ فِیکمْ غِلْظَةً} (توبه/123) باید در شما سختی باشد.

غُلْفْ: جمع اَغلفَ یعنی پوشیده. {وَقَالُواْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ} (بقره/88) گفتند: دلهای ما در پوشش و حجاب است.

غَلَّقَتْ: بست، بگونه ای که محکم باشد. {وَغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ} (یوسف/23) و درها را محکم بست.

غَلْیْ: جوشیدن. {کغَلْیِ الْحَمِیمِ} (دخان/45) چنانکه آب روی آتش می جوشد.

غَمْرَة: احاطه، در اصل به معنای پوشانیدن و پنهان کردن چیزی

ص:278

است. {فَذَرْهُمْ فِی غَمْرَتِهِمْ} (مؤمنون/54) پس آنها را در گرداب جهل و گمراهی که فرو رفته اند رها کن.

غَنِمْتُم: غنیمت و سود بردند. {وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَیْءٍ} (انفال/41) و بدانید که آنچه که غنیمت وسود می برید.

غَواش: جمع غاشیه: هر پوشاننده. و لذا روپوش زین را غاشیة السرج می گویند. {وَمِن فَوْقِهِمْ غَوَاشٍ} (اعراف/41) و از بالای سر آنها پوششهایی از آتش است.

غَوّاص: کسی که در دریا می رود وچیزی بیرون می آورد. {وَالشَّیَاطِینَ کلَّ بَنَّاء وَغَوَّاصٍ} (ص/37) و شیاطین هرگونه بنّایی و غوّاصی انجام می دادند.

غَوْر: فرو رفتن، به زمین پست رسیدن. {أَوْ یُصْبِحَ مَاؤُهَا غَوْرًا} (کهف/41) یا آب آن فرو رود.

غَوَی: اعتقاد باطل و فاسد. {مَا ضَلَّ صَاحِبُکمْ وَمَا غَوَی} (نجم/2) پیغمبر گمراه نگردید و اعتقادی فاسد پیدا نکرد.

غَیّ: گمراهی. {فَسَوْفَ یَلْقَوْنَ غَیّاً} (مریم/59) دچار عقوبتی می شوند که در اثر گمراهی به آنها می رسد.

غیضَ: جذب آب و یا نم موجود در روی زمین گردید. {وَغِیضَ الْمَاء} (هود/44) و آب به زمین فرو رفت.

ص:279

ص:280

حرف فاء

فُؤاد: دل که جمع آن افئده است و در اصل بمعنای گرما و شدت و حرارت است. {إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ کلُّ أُول_ئِک کانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً} (اسراء/36) گوش و چشم و دل همگی مورد سؤال هستند. {وَجَعَلَ لَکمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ} (نحل/78) و برای شما گوش ها و چشم ها و دلها قرار داد.

فُؤَادَ: قلب و در اصل به معنای گرما و شدت حرارت است. {إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ کلُّ أُول_ئِک کانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً} (اسراء/36) گوش و چشم و دل همگی مورد سؤال هستند.

فاحِشَة: از فُحش گرفته شده: عمل زشت، گناهی که قباحت آن واضح باشد. {وَالَّذِینَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً} (آل عمران/135) و کسانی که وقتی کار زشتی انجام می دهند …

فارِض: از کار برکنار. {لاَّ فَارِضٌ وَلاَ بِکرٌ}

ص:281

(بقره/68) نه پیر و بازنشسته باشد و نه کوچک.

فارِغ: خالی. {وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَی فَارِغاً} (قصص/10) دل مادر موسی از صبر و عقل خالی گشت. یا دل مادر موسی از اندوه بر موسی پرداخته گشت، چرا که به او وحی گردید که به تو او را برمی گردانیم. پس غصه ای نداشت.

فارِِهین: شادان و خوشحالان. ماهران و نازکنندگان. {وَتَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا فَارِهِینَ} (شعراء/149) و شما از کوهها خانه می تراشید در حالیکه ماهر و توانا و شادمان و نازان هستید.

فَازَ: کامیاب شد. به مراد رسید. {وَ مّنْ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فَازَ} (آل عمران/185) و کسی که داخل بهشت شود به تحقیق که رستگار و کامیاب شده است. {فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِیمًا} (نساء/73) به رستگاری و کامیابی بزرگی دست یافت.

فَاصِلِینَ: جدایی انداز. {وَهُوَ خَیْرُ الْفَاصِلِینَ} (انعام/57) او بهترین کسی است که جدایی می اندازد و حق را از باطل جدا می کند.

فاقِرة: رنج کمرشکن. مصیبتی که پشت را بشکند. {تَظُنُّ أَن یُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ} (قیامت/25) می دانند که حادثه ای کمرشکن در پیش است که بر سر آنها می آید.

ص:282

فاقِع: زردی تند و سیر. {فَاقِ_عٌ لَّوْنُهَا} (بقره/69) گاو زردی که زردی آن سیر و پررنگ باشد.

فاکِهین: اسم فاعل و مفرد آن فاکه یعنی خوشحال و بانشاط. {فَاکهِینَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ} (طور/18) به آنچه که پروردگارشان نصیبشان فرموده دلشادند.

فالِق: شکافنده. {فَالِقُ الإِصْبَاحِ} (انعام/96) خدا با روشنایی صبح، ظلمت شب را می شکافد.

فانٍ: از بین رونده. سپری شونده. {کلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ} (رحمن/26) هرکس که بر روی زمین است از بین خواهد رفت.

فاه: دهان. در اصل فوه بوده که واو و ها را حذف کرده و میم به آن اضافه کرده و فَمْ گفتند، ولی در هنگام اضافه و جمع به اصل خود یعنی فوه برمی گردد و میم آن حذف می شود. (1) {لِیَبْلُغَ فَاهُ} (رعد/14) تا به دهانش برساند.

فِتْنَه: در اصل به معنای آزمودن و طلا را در بوته گذاردن است تا خالص بودن آن معلوم شود. ولی در قرآن به معانی گوناگونی آمده

ص:283


1- در الفیه ابن مالک چنین آمده است: فم به معنای دهان است که در صورت اضافه به ضمیر ها ، حرف م افتاده و در حالت رفعی با واو (فوه) و در حالت نصبی با الف (فاه) و در حالت جری با ی (فیه) می آید. (غیاثی کرمانی).

است. 1_ سوختن در آتش. {یَوْمَ هُمْ عَلَی النَّارِ یُفْتَنُونَ} (ذاریات/13) روزی که در آتش می سوزند. (1) 2_ عذاب. {ذُوقُوا فِتْنَتَکمْ} (ذاریات/14) بچشید عذابتان را. 3_ نتیجه بدی که در اثر مخالفت با امر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حاصل می شود. {أَلاَ فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُواْ} (توبه/49) آری، آگاه باشید که آنان در نتیجۀ کار خویش سقوط کردند. 4_ کفر و شرک یا افساد و اضلال. {وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّی لاَ تَکونَ فِتْنَةٌ} (بقره/193) آنان را بکشید تا کفر و شرک و افساد و اضلال نماند. 5_ اختبار و آزمایش. {وَفَتَنَّاک فُتُونًا} (طه/40) ما تو را امتحان و آزمایش کردیم.

فَتَیان: دو جوان. {وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیَانَ} (یوسف/36) و با یوسف دو جوان دیگر وارد زندان شدند.

فِتْیَة: جمع فتی: جوانمردان. {إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ} (کهف/13) آنان جوانمردانی بودند که به پرودگارشان ایمان آوردند.

فِجاج: گشاده. {لِتَسْلُکوا مِنْهَا سُبُلاً

ص:284


1- و لذا سبویی را که آتش بسیار دیده باشد فتین می گویند.

فِجَاجاً} (نوح/20) تا شما از آن برای خود راههای گشاده را بگیرید و بپیمایید.

فُجّار: جمع فاجر: تبهکاران. {أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِینَ کالْفُجَّارِ} (ص/28) آیا متقیان را مانند فاجران قرار دادیم.

فَجَرَة: جمع فاجر: تبهکاران. {أُوْلَئِک هُمُ الْکفَرَةُ الْفَجَرَةُ} (عبس/42) آنان کافر و فاجر هستند.

فَجْوَة: گشادگی بین دو چیز. زمین فراخ. فضای خانه. {وَهُمْ فِی فَجْوَةٍ مِّنْهُ} (کهف/17) اصحاب کهف در شکاف غار بودند.

فُجُور: عمل زشت و قبیح (چرا که پردۀ دین را می شکافد و درهای معاصی را می گشاید) {فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا} (شمس/8) پس بدکاری و تقوا را به آن الهام کرد.

فَخّار: سفال. {خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ کالْفَخَّارِ} (رحمن/14) انسان را از گل خشکی چون سفال آفرید.

فَخُور: لاف زن. فخر فروش. {إِنَّ اللّهَ لاَ یُحِبُّ مَن کانَ مُخْتَالاً فَخُورًا} (نساء/36) خداوند مردم خودپسند و لاف زن و فخرفروش را دوست ندارد.

ص:285

فُرات: شیرین و خوشگوار. هم جمع است و هم مفرد. {وَأَسْقَیْنَاکم مَّاء فُرَاتاً} (مرسلات/27) و به شما آب شیرین و خوشگوار نوشانیدیم.

فُرادی: تک تک. {وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی} (انعام/94) شما به سوی ما فرادی آمدید.

فَرْث: سرگینی است که در شکمبۀ شتر و گاو و گوسفند به عمل می آید. و در اصل دلالت بر چیزی می کند که شکسته و ریزه شود. {نُّسْقِیکم مِّمَّا فِی بُطُونِهِ مِن بَیْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَّبَنًا خَالِصًا} (نحل/66) ما از شکم حیوان از میان سرگین و خون، شیر خالص بیرون آورده و به شما می نوشانیم.

فُرِجَت: شکافته می شود. {وَإِذَا السَّمَاء فُرِجَتْ} (مرسلات/9) در قیامت آسمان شکافته خواهد شد.

فَرِحِینَ: خوشحالان زودگذر که از آن نهی شده است. {لَا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ} (قصص/76) شادی را از حدّ مگذران و بواسطه مال دنیا سرمست نشو.

فَرد: تنها. {وَیَأْتِینَا فَرْداً} (مریم/80) روز قیامت تنها می آید به سوی ما.

فِرْدَوْس: بستانی از باغهای بهشت. {الَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ} (مؤمنون/11) آنانکه فردوس را به ارث می برند.

ص:286

فُرُش: جمع فِراش یعنی بسترها. {مُتَّکئِینَ عَلَی فُرُشٍ ...} (رحمن/54) بهشتیان بر فرشهایی تکیه می زنند که….

فَرْش: زیرانداز. {وَمِنَ الأَنْعَامِ حَمُولَةً وَفَرْشًا} (انعام/142) و از چهارپایان بخشی را بار بردار و (بخشی را) فرش قرار داد.

فَرَشْنا: گستراندیم. {وَالْأَرْضَ فَرَشْنَاهَا} (ذاریات/48) و زمین را بگستردانیم.

فَرَضَ: واجب کرد، ملتزم گردید. {فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ} (بقره/197) پس هر کس که در این ماه ها ملتزم به حج گردید.

فَرَضْنَا: واجب کردیم. {سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَفَرَضْنَاهَا} (نور/1) سوره ای که نازل (و عمل به احکام آن را) واجب کردیم.

فُرُط: از حدّ گذشتن. {وَکانَ أَمْرُهُ فُرُطًا} (کهف/28) کار او از حد گذشته است.

فَرْع: شاخه. در اصل به معنای بلندی و ارتفاع است و شاخه را که فرع می گویند، بدلیل آن است که بالای درخت است. {وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاء} (ابراهیم/24) و شاخه اش در

ص:287

آسمان است.

فِرْق: پاره ای از یک چیز کامل. قطعه. {فَکانَ کلُّ فِرْقٍ کالطَّوْدِ الْعَظِیمِ} (شعراء/63) هر یک از قطعات آب دریا مثل کوهی بزرگ بر روی هم قرار گرفت.

فِرْقَة: گروه. دسته. {فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن کلِّ فِرْقَةٍ} (توبه/122) چرا از هر گروه دسته ای سفر نمی کنند.

فَرَقْنا: جدا جدا کردیم. {وَقُرْآناً فَرَقْنَاهُ} (اسراء/106) و قرآن را جدا جدا فرستادیم.

فُرُوج: شکاف میان دو چیز و کنایه از عورت انسان و مفرد آن فَرْج است. {وَمَا لَهَا مِن فُرُوجٍ} (ق/6) هیچ شکاف و خللی در آسمانها راه ندارد.

فَریق: گروهی که از جمعیت دیگر جدا شده باشند. {وَقَدْ کانَ فَرِیقٌ مِّنْهُمْ} (بقره/75) گروهی از آنان…

فَریق: گروهی که از جمعیت دیگر جدا شده باشند. {وَقَدْ کانَ فَرِیقٌ مِّنْهُمْ} (بقره/75) گروهی از آنان…

فُزِّعَ عَن: برطرف شد ترس. {حَتَّی إِذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِمْ} (سبأ/23) تا آنکه ترس و وحشت از دلهایشان برداشته شود.

فَزَع: ترس. {لَا یَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَکبَرُ}

ص:288

(انبیاء/103) ترس بزرگ، آنها را اندوهگین نمی کند.

فَصْلُ الخطاب: اضافه صفت به موصوف به معنای خطاب فاصل یعنی کلامی که جدا کنندۀ حق از باطل است. {وَآتَیْنَاهُ الْحِکمَةَ وَفَصْلَ الْخِطَابِ} (ص/20) ما به او حکمت و کلام نافذ (که جدا کنندۀ حق و باطل است) عطا کردیم.

فَصْل: گاهی متعدی و گاهی لازم به معنای بریدن و جدا کردن و جدایی انداختن بین دو چیز گفته می شود. {إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ} (طارق/113) قرآن گفتاری است که جدا کنندۀ حق از باطل است. {وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ} (یوسف/94) همینکه کاروان از مصر بیرون رفت و جدا شد.

فِضَّة: نقره. {وَالَّذِینَ یَکنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ} (توبه/34) کسانی که طلا و نقره اندوخته می کنند.

فَطَرَ: ایجاد کرد و از نیستی به هستی آورد. {فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ} (انعام/79) آسمانها و زمین را ایجاد فرمود و از کتم عدم به صحنه وجود آورد.

فِطْرَة: قدرت بر شناختن ایمانی است که با آب و گل آدمی سرشته شده است. {فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا} (روم/30) فطرت الهی که مردم را بر آن خلق فرمود.

ص:289

فُطُور: شکافها. {هَلْ تَرَی مِن فُطُورٍ} (ملک/3) آیا در آسمانها شکافهایی می بینی؟

فَظّ: درشتخوی. بدخلق. {وَلَوْ کنتَ فَظًّا} (آل عمران/159) اگر درشت خو بودی.

فَعْلَة: یک بار انجام دادن یک کاری. {وَفَعَلْتَ فَعْلَتَک الَّتِی فَعَلْتَ} (شعراء/19) و کردی آن کاری را که کردی.

فَکّ: بنده را از قید بندگی رها کردن. قید و مانع را از دست و پا برداشتن. {فَک رَقَبَةٍ} (بلد/13) آزاد کردن گردنی (که منظور بنده است)

فُلان: کنایه از یک انسان است. {لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَاناً خَلِیلاً} (فرقان/28)ای کاش فلانی را دوست نگرفته بودم.

فَلَق: سپیده دم. در اصل به معنای شکاف است. {قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ} (فلق/1) بگو پناه می برم به خدای سپیده دم.

فَلَک: راه گردش ستارگان. {کلٌّ فِی فَلَک یَسْبَحُونَ} (انبیاء/33) هر یک از ماه و خورشید در فلکی (مداری) شنا می کنند.

ص:290

فُلک: کشتی. کشتی های فراوان. {وَالْفُلْک الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ} (بقره/164) و کشتی هایی که در دریا حرکت می کنند.

فَواحِش: جمع فاحشه: کارهای زشت آشکار. {وَلَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ} (انعام/151) و به کارهای زشت آشکار نزدیک نشوید.

فَواق: از فَوْق گرفته شده: رجوع و بازگشت، تکرار، مهلت. {مَا لَهَا مِنْ فَوَاقٍ} (ص/15) برای این صیحه تکراری نیست (بلکه کار را یکسره تمام می کند) یا هیچ مهلت و یا بازگشتی پس از این صیحه وجود ندارد.

فَواکِه: جمع فاکهة یعنی میوه. خوش طبع. {وَفَوَاکهَ مِمَّا یَشْتَهُونَ} (مرسلات/42) و از هر نوع میوه مایل باشند فراهم است.

فَوْت: از دست رفتن. {فَلَا فَوْتَ} (صباء/51) پس عذاب آنها از دست نخواهد رفت.

فَوْج: در اصل به معنای جماعت و طایفه است. {کلَّمَا أُلْقِیَ فِیهَا فَوْجٌ} (ملک/8) هر گروهی از کفّار یا گناهکاران که در آتش افکنده شوند.

فُوم: گندم. یا هر دانه ای که با آن نان بپزند. {وَفُومِهَا

ص:291

وَعَدَسِهَا} (بقره/61) و گندم و عدس که از زمین می روید.

فَیئ: در اصل به معنای برگشت و بازگشت است سپس به 2 معنی آمده است: 1_ سایه. چون با حرکت آفتاب از جایی به جایی حرکت می کند. 2_ غنیمت و مالی که از مشرکان بدست می آید. {مِمَّا أَفَاء اللَّهُ عَلَیْک} (احزاب/50) از آنچه که خداوند به تو بازگرداند از غنائم مشرکان.

ص:292

حرف قاف

قائِلُون: خوابندگان و استراحت کنندگان در نیمروز. {أَوْ هُمْ قَآئِلُونَ} (اعراف/4) یا آنکه نیمروز در حال خواب و استراحت بودند که عذاب ما بر آنها نازل گردید. از همین کلمه قیلولة یعنی خواب قبل از ظهر و نیمروز در شدت گرما گرفته شده است.

قابَ: مقدار. اندازه. میان قبضه و گوشۀ کمان. {فَکانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی} (نجم/9) پس قرب حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به حضرت حق به اندازه قوسی بود که میان قبضه تا گوشه کمان است (کنایه از نزدیکی به حضرت حق است).

قارِعَة: کوبنده. {الْقَارِعَةُ} (قارعه/1) کوبنده. (روز قیامت).

قاسِطین: جمع قاسط اسم فاعل قَسط است. {وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً} (جن/15) و امّا ستمگران هیزم جهنم هستند.

قَاسَمَهُمَا: مفاعله از قاسَمَ برای تأکید است نه قسم خوردن دو نفر: به تأکید قسم یاد کرد. {وَقَاسَمَهُمَا إِنِّی

ص:293

لَکمَا لَمِنْ النَّاصِحِینَ} (اعراف/21) شیطان با تأکید قسم یاد کرد که من خیرخواه شما دو نفرم.

قاسیة: غلیظ و سخت. {فَوَیْلٌ لِّلْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُم} (زمر/22) پس وای بر کسانی که قلبهایشان سخت و سنگین و شقی است.

قاصِرات الطَرف: زنانی که فقط به شوهر خود می نگرند. {فِیهِنَّ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ} (رحمن/56) در آن بهشتها زنانی هستند که فقط به شوهران خود می نگرند.

قاصِف: درهم شکننده. {فَیُرْسِلَ عَلَیْکمْ قَاصِفا مِّنَ الرِّیحِ} (اسراء/69) پس بر شما تندبادی کوبنده و درهم شکننده می فرستد.

قاضٍ: حکم کننده، حکمران. {فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ} (طه/72) پس حکم کند به آن چه حکم کننده هستی.

قاطِعَة: برنده. جدا کننده. فیصل دهنده. {مَا کنتُ قَاطِعَةً أَمْراً} (نمل/32) من نمی توانم بدون حضور شما کاری را فیصله بدهم.

قاعَ: زمین صاف و نرم که در آن کوه نباشد. زمین پست و هموار و نرم دور از کوه و تپه. زمین نرم و همواری که آب بر آن بایستد. {فَیَذَرُهَا قَاعاً صَفْصَفاً} (طه/106) پست و بلندیهای زمین را چنان هموار گرداند که در آن هیچ پستی و بلندی

ص:294

نخواهی دید.

قاعِد: جمع قاعد کنایه از کسالت و تنبلی. {وَفَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَی الْقَاعِدِینَ} (نساء/95) خداوند مجاهدان را بر نشستگان فضیلت و برتری داده است.

قَالِینَ: اسم فاعل قَلی یعنی دشمن دارندگان. {إِنِّی لِعَمَلِکم مِّنَ الْقَالِینَ} (شعراء/168) من از عمل شما خشمگین هستم و سخت آن را دشمن می دارم.

قانِِع: راضی و خرسند به آنچه که به او داده اند بدون سؤال. {وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ} (حج/36) و به قانع و معتر (کسیکه سؤال می کند) بخورانید.

قَبَس: قطعه آتش که از جایی به جایی منتقل کنند. {لَّعَلِّی آتِیکم مِّنْهَا بِقَبَسٍ} (طه/10) باشد که پاره ای آتش برای شما بیاورم.

قَبْضَة: یک مشت از یک چیز. {قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ} (طه/96) یک مشت از اثر فرستاده.

قُبُل: آنچه که در مقابل شخص قرار گیرد بگونه ای که با حواس آن را درک کنند. البته ممکن است که جمع قبیل هم باشد، یعنی دسته ها و طائفه ها. {وَحَشَرْنَا عَلَیْهِمْ کلَّ شَیْءٍ قُبُلاً} (انعام/11) تمام موجودات را طائفه طائفه جمع کرده و با آنها مواجه می سازیم. {إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ

ص:295

قُبُلٍ} (یوسف/26) (اگر گریبان او از پشت پاره شده…

قِبَل: جهت. نزد. سمت جلو چیزی. طاقت و توانایی. {فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لَّا قِبَلَ لَهُم} (نمل/37) پس با لشکریانی به سمت آنان برویم که طاقت رویارویی با آنها را نداشته باشند.

قَبیل: جماعت مردم. کفیل و ضامن. {أَوْ تَأْتِیَ بِاللّهِ وَالْمَلآئِکةِ قَبِیلاً} (اسراء/92) یا خدا و فرشتگان را بیاوری که ضامن صحّت گفتار تو باشند.

قِتال: از باب مفاعله یعنی با هم کارزار و دشمنی کردن. {قُلْ قِتَالٌ فِیهِ کبِیرٌ} (بقره/217) بگو که جنگیدن در آن گناهی بزرگ است.

قَتْلی: کشتگان. {کتِبَ عَلَیْکمُ الْقِصَاصُ فِی الْقَتْلَی} (بقره/187) بر شما دربارۀ کشتگان قصاص واجب شد.

قَتُور: مبالغه برای کسی است که سخت می گیرد. بسیار بخیل و تنگ چشم. {وَکانَ الإنسَانُ قَتُوراً} (اسراء/100) و انسان بسیار تنگ چشم و سخت گیر است.

قِثّاء: خیار. {مِن بَقْلِهَا وَقِثَّآئِهَا} (بقره/61) از سبزی و خیار که از زمین می رویند برای ما بخواه.

ص:296

قَدَّ: شکافتن و درید چیزی را از طول. {وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِن دُبُرٍ} (یوسف/25) و پیراهنش را از پشت دریده.

قَدَحْ: چوب یا سنگ به هم زدن برای جستن آتش. {فَالْمُورِیَاتِ قَدْحاً} (عادیات/2) پس قسم به سم اسبها که در هنگام حرکت در سنگلاخها جرقه افروزند و آتش از سنگها بیرون می آورند.

قِدَد: جمع قدّة است به معنای متفرق ها. {طَرَائِقَ قِدَداً} (جن/11) راههای متفرق.

قَدِمْنَا: قصد کردیم. {وَقَدِمْنَا إِلَی مَا عَمِلُوا} (فرقان/23) و ما توجه به اعمال فاسد آنها کردیم.

قُدُور: جمع قِدر: دیگ. {وَقُدُورٍ رَّاسِیَاتٍ} (سباء/13) دیگهای محکم که بر پایه ها استوار بودند.

قُدُّوس: از اسامی زیبای خداوند. یعنی پاک و منزه از تمام عیوب و نواقص. {الْمَلِک الْقُدُّوسِ} (جمعه/1) پادشاه پاک بی خلل و مبرّا از هر گونه عیب و نقص.

قَرار: ثابت شدن و آرمیدن در یک محل. {جَعَلَ لَکمْ الْأَرْضَ قَرَارًا} (مؤمنون/64) زمین را آرامگاه شما قرار داد.

قَراطیس: جمع قِرْطاس: کاغذها، صحیفه ها. {تَجْعَلُونَهُ قَرَاطِیسَ تُبْدُونَهَا وَتُخْفُونَ

ص:297

کثِیرًا} (انعام/91) آن را کاغذهایی قرار داده و آشکار می کنند و بسیاری از آن ها را مخفی می سازند.

قُرْبَة: تقرّب و نزدیکی. {أَلَا إِنَّهَا قُرْبَةٌ لَهُمْ} (توبه/99) آگاه باشید که این انفاق مایه تقرّب و نزدیکی آن ها به خداست.

قَرْح: زخم خارجی که به بدن می رسد، در مقابل قُرح یعنی زخمی که از دمل از داخل بدن ایجاد می شود. {إِن یَمْسَسْکمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِّثْلُهُ} (آل عمران/140) اگر در جنگ مجروح شدید، کفار هم در جنگ مثل شما مجروح می شوند.

قِرَدَة: جمع قِرَد یعنی بوزینگان. {فَقُلْنَا لَهُمْ کونُواْ قِرَدَةً} (بقره/65) به آنان گفتیم که بوزینه باشید.

قِرْطاس: برگ و کاغذی که در آن چیزی می نویسند. {وَلَوْ نَزَّلْنَا عَلَیْک کتَابًا فِی قِرْطَاسٍ} (انعام/7) اگر این قرآن را بصورت کتابی در کاغذ می فرستادیم….

قَرْن: اهل یک روزگار که مقارن با یکدیگر بسر می برند. {وَأَنْشَأْنَا مِن بَعْدِهِمْ قَرْنًا آخَرِینَ} (انعام/6) و از پی آنها مردمانی دیگر به وجود آوردیم.

قُرَناء: جمع قرین یعنی همنشینان. {وَقَیَّضْنَا

ص:298

لَهُمْ قُرَنَاء} (فصلت/25) ما برای آنها همنشینانی (از شیاطین جنّی و انسی) قرار می دهیم.

قُرَیْش: قبیله معروفی که نسبتشان به نضر بن کنانه می رسد. شاید از قَرّشَ گرفته شده یعنی به کسب مال پرداخت. با نیزه بر صف سپاه زد. {لِإِیلَافِ قُرَیْشٍ} (ایلاف/1) برای الفت دادن قریش.

قَسَتْ: غلیظ و سخت و تاریک شد. {ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکم} (بقره/74) سپس قلبهای شما قسی و سخت گردید.

قِسْطاس: ترازو: قپان که ترازوی زبانه دار بزرگ است. {وَزِنُواْ بِالقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِیمِ} (اسراء/35) و با ترازوی راست و درست کالا را وزن کنید.

قِسْمَة: اسم است از اقسام یعنی بهره و نصیب. {وَنَبِّئْهُمْ أَنَّ الْمَاء قِسْمَةٌ بَیْنَهُمْ} (قمر/28) و به آنها خبر ده که آب چشمه میان آنها و ناقه تقسیم شده است.

قَسْوَة: از قَسْو گرفته شده: قساوت و سنگدلی. {فَهِیَ کالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً} (بقره/74) پس آن دل ها مانند سنگ و یا سخت تر از آن ها باشند.

قَسْوَرَة: قهر و غلبه. شیر و صیاد و تیرانداز. {کأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ فَرَّتْ مِن قَسْوَرَةٍ} (مدثر/51)

ص:299

چون گورخران که از شیر یا صیاد یا تیرانداز می گریزد.

قِسّیس: رئیس مسیحیان. {ذَلِک بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَرُهْبَانًا} (مائده/82) چون آنها کشیشان و راهبان دارند.

قَصْد: آهنگ کردن. میانه روی و راه راست. {وَعَلَی اللّهِ قَصْدُ السَّبِیلِ} (نحل/9) و بر خداست نمودن راه راست.

قَصَص: خبر. اثر پا که در جاده باشد. {فَارْتَدَّا عَلَی آثَارِهِمَا قَصَصًا} (کهف/64) پس موسی و رفیقش دنبال نشان پای خود را گرفتند. {نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْک أَحْسَنَ الْقَصَصِ} (یوسف/3) ما بهترین خبر را برای تو حکایت می کنیم.

قَصَمْنَا: درهم کوبیدیم. {وَکمْ قَصَمْنَا مِن قَرْیَةٍ کانَتْ ظَالِمَةً} (انبیاء/11) چه بسیار روستاها که ستمگر بودند و ما آنها را در هم کوبیدیم.

قُصوی(1): مؤنث اَقصی یعنی دورتر. {وَهُم بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوَی} (انفال/42) و آن ها در کنارۀ دورتر (نسبت به مدینه) بودند.

قَصِّی: دور. {فَانتَبَذَتْ بِهِ مَکاناً قَصِیّاً}

ص:300


1- هرچند که قاعده آن است که واو تبدیل به یاء شود، ولی چون اهل حجاز آن را تبدیل نکردند، متابعت می شود.

(مریم/22) پس او را به مکانی دور برد.

قُصِّیه: در پی او برو. سرگذشت بگو. {وَقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ} (قصص/11) و به خواهرش گفت: دنبال برادرت برو و او را تعقیب کن. {وَرُسُلاً قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَیْک} (نساء/164) پیامبرانی که داستان و سرگذشت آنها را برای تو گفتیم.

قَضْب: میوه جات بوته ای چون خیار و کدو و بادمجان. {وَعِنَباً وَقَضْباً} (عبس/28) و انگور و میوه های بوته ای.

قَضی: به چند معنی آمده است: 1_ امر و فرمان داد: { وَقَضَی رَبُّک أَلاَّ تَعْبُدُواْ} (اسراء/23) و خدایت فرمان داد که جز او را نپرستید و… 2_ اعلام کرد: { وَقَضَیْنَا إِلَی بَنِی إِسْرَائِیلَ} (اسراء/4) و به بنی اسرائیل اعلام کردیم که… 3_ حکم کرد: { وَاللَّهُ یَقْضِی بِالْحَقِّ} (مؤمن/20) و خداوند به حق حکم می کند. 4_ آفرید و ابداع کرد: {فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ} (فصلت/12) هفت آسمان را آفرید. 5_ انجام داد و به پایان رسانید: {یَا لَیْتَهَا کانَتِ الْقَاضِیَةَ } (الحاقه/27)ای کاش مرگ پایان کار بود.

ص:301

قِطّ: بهره و نصیب(1). {وَقَالُوا رَبَّنَا عَجِّل لَّنَا قِطَّنَا} (ص/16) بهرۀ ما را از عذاب در دنیا برسان.

قِطْر: مس گداخته. آهن مذاب. {آتُونِی أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطْرًا} (کهف/96) قطعات آهن بیاورید مس گداخته بالای تخته های آهن بریزم تا یکپارچه شود.

قَطِران: ماده سیاه رنگ و بدبویی است که به شتران گرگین می مالند و در قیامت بر بدن مجرمان مانند پیراهن بدنشان را بپوشاند. {سَرَابِیلُهُم مِّن قَطِرَانٍ} (ابراهیم/50) لباس اهل جهنم چیزی است که آتش به سرعت در آن نفوذ می کند. مانند لباسی که به آن روغن مالیده باشند.

قِطْع: بخش، قطعه. {فَأَسْرِ بِأَهْلِک بِقِطْعٍ مِنْ اللَّیْلِ} (هود/81) پس در پاسی از شب خاندانت را حرکت بده.

قِطَع: جمع قطعه یعنی پاره و بریدۀ هر چیزی. {وَفِی الأَرْضِ قِطَعٌ مُّتَجَاوِرَاتٌ} (رعد/4) و در زمین قطعاتی پهلوی هم هست یا باغهایی از تاک و کشتزار و نخل.

قَطَّعْنَ: مبالغه است برای بریدن و پاره پاره کردن و دلالت بر

ص:302


1- قط در اصل به معنای بریدن سریع چیزی از عرض است.

تکرار فعل دارد. {وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ} (یوسف/31) دستهای خود را ببریدند.

قِِطْمیر: پردۀ نازک که رو یا میان هسته خرما است. کنایه از چیز کم و اندک. مَا یَمْلِکونَ مِن قِطْمِیرٍ (فاطر/13) مالک پوست هسته خرما نیز نمی باشند.

قُطُوف: جمع قِطف بارهای درخت. میوه ها. خوشه های انگور. {قُطُوفُهَا دَانِیَةٌ} (حاقه/23) در بهشت میوه ها در دسترس همه است.

قَعُوا: فعل امر از وقوع است: بیفتید. {فَقَعُواْ لَهُ سَاجِدِینَ} (حجر/29) پس در مقابل او به سجده بیفتید.

قُعُود: نشستن در مقابل برخاستن. {فَاذْکرُواْ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا} (نساء/103) پس خدا را چه در حال قیام و چه در حال قعود (ایستاده و نشسته) به یاد بیاورید.

قَعید: نشسته. مراقب. ملازم. {عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِیدٌ} (ق/17) دو فرشته از راست و چپ نشسته اند.

قِفُوهُمْ: فعل امر از وقوف است: باز دار. {وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْئُولُونَ} (صافات/24) آنها را متوقف و بازداشت کنید که باید پاسخگو باشند.

ص:303

قَفَّیْنَا: یکی را پشت سر دیگری درآوردیم. {وَقَفَّیْنَا مِن بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ} (بقره/87) ما بعد از او پیغمبران را یکی بعد از دیگری فرستادیم.

قَلائِد: جمع قَلادَة یعنی گردنبند. {وَلاَ الْقَلآئِدَ} (مائده/2) و نه آنهایی را که علامت قربانی داشته باشند.

قَلی: بی مهر شد. کینه ورزید. گوشت را پخت. {مَا وَدَّعَک رَبُّک وَمَا قَلَی} (ضحی/3) نه تو را واگذاشت و نه بر تو خشم گرفت.

قَمْطَریر: سخت. دراز بسیار سخت. {یَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِیراً} (دهر/10) روز طولانی و دراز بسیار سخت.

قُمَّل: مگس. شپش ریز. ملخ. کیک، حشره ای که به کشاورزی و انسان صدمه می رساند. {فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الطُّوفَانَ وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّلَ} (اعراف/133) بر آنها فرستادیم طوفان و ملخ و شپش و…

قَمیص: پیراهن. آنچه که بدن را به آن می پوشانند. {اذْهَبُواْ بِقَمِیصِی هَ_ذَا} (یوسف/93) این پیراهن مرا نزد پدرم ببرید.

قَناطیر: جمع قِنْطار: یعنی مال زیاد و پل را قَنْطَرَة می گویند. چرا که وسیله عبور است، همانطور که مال

ص:304

زیاد وسیلة عبور از مشکلات است. {وَالْقَنَاطِیرِ} (آل عمران/14) و مال های انبوه و زیاد.

قِنْطار: وزن معینی برای پول مثل چهل اوقیه یا همیان پر یا پوست گاوی از طلا. {وَالْقَنَاطِیرِ الْمُقَنطَرَةِ} (آل عمران/14) مالهای فراوان انباشته و بر روی هم از طلا و نقره.

قُوا: فعل امر است از وَقی: نگاه دارید. {قُوا أَنفُسَکمْ وَأَهْلِیکمْ نَاراً} (تحریم/6) خود و خاندانتان را از آتش حفظ کنید.

قواریر: جمع قارورة یعنی آبگینه. شیشه. بلور. {صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ مِّن قَوَارِیرَ} (نمل/44) قصری تراشیده از بلور است.

قَوّام: صیغه مبالغه قائم. یعنی قیام کننده به امور و سرپرستی. انجام دهندۀ کار مهم دیگری. {الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النِّسَاء} (نساء/34) مردان بر پا دارندۀ کار زنان هستند.

قَوْسَیْنِ: کمان… {فَکانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی} (نجم/9) به اندازۀ دو قوس یا کمتر بود.

قِهِمُ: فعل امر است از وَقی: نگه دار. {وَقِهِمُ السَّیِّئَاتِ} (غافر/9) تو آنها را حفظ کن از گناهان.

ص:305

قِیام: مصدر قام به معنای از جا بلند شدن است. {الَّذِینَ یَذْکرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا} (آل عمران/191) آنانکه به یاد خدایند، چه در حال قیام و چه در حال قعود. و گاهی جمع قائم است یعنی قیام کنندگان. {وَالَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیَاماً} (فرقان/64) آنانکه برای خدایشان در حالی که سجده کننده و یا ایستاده هستند عبادت می کنند. و نیز مدار زندگی. {وَلاَ تُؤْتُواْ السُّفَهَاء أَمْوَالَکمُ الَّتِی جَعَلَ اللّهُ لَکمْ قِیَاماً} (نساء/5) مالی که را مدار و معیار زندگی شما است در اختیار مردم کم خرد نگذارید.

قیعَة: از ماده قَوع به معنای زمین صاف هموار که درآن پستی و بلندی دیده نمی شود. {کسَرَابٍ بِقِیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاء} (نور/39) مانند سرابی در یک زمین صاف و هموار است که انسان تشنه آن را آب می پندارد.

قیلْ: گفتار. {وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قِیلاً} (نساء/123) و کیست که گفتار او از خدا راست تر است.

قَیِّم: مدار کارهای دنیا و آخرت. {دِینًا قِیَمًا} (انعام/161) دینی استوار که بر آن تکیه باید کرد.

ص:306

حرف کاف

کادِح: اسم فاعل کدح یعنی کسیکه رنج و کوشش را بر خود هموار می کند. {إِنَّک کادِحٌ إِلَی رَبِّک کدْحاً فَمُلَاقِیهِ} (انشقاق/6)ای انسان تو سخت به سوی پروردگارت کوشا هستی. چه کوششی! پس او را درمی یابی.

کارِهُون: نفرت دارندگان. {وَلاَ یُنفِقُونَ إِلاَّ وَهُمْ کارِهُونَ} (توبه/54) و انفاق نمی کنند مگر آنکه ناخوش دارند انفاق را.

کَأس: ظرفی را گویند که در آن نوشیدنی باشد. {وَکأْساً دِهَاقاً} (نبأ/34) و ظرفی پر و لبالب.

کاف: کفایت کننده. «أَلَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ» (زمر/36) آیا خدا برای بنده اش بس نیست که تو را از قدرت غیر خدا می ترسانند؟

کافّة: جمیع. جماعت. چون بواسطه ازدحام خود مانع برخی دیگر می شوند و نیز اجزای خود را از تفرق و پراکندگی منع می کنند. و کف دست را هم کف می گویند چرا که خطرات را از بدن دفع و منع می کند. {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ ادْخُلُواْ فِی السِّلْمِ کآفَّةً} (بقره/208)ای مؤمنان

ص:307

همگی وارد در صلح و سلامت و تسلیم وارد شوید. {وَمَا أَرْسَلْنَاک إِلَّا کافَّةً لِّلنَّاسِ} (سبأ/28) ما تو را نفرستادیم مگر آنکه برای عموم باشی و یا اینکه بسیار بازدارنده باشی مردم را از بت پرستی و گناه.

کافُور: ماده ای است خوشبو و شفاف و بلوری شکل که رنگ آن مایل به سفیدی است. چشمه ای در بهشت که آب آن در سفیدی و برودت چون کافور دنیوی است. {کانَ مِزَاجُهَا کافُوراً} (دهر/5) نوشیدنی که مخلوط به کافور است.

کالحون: جمع کالح یعنی روی ترش کننده. زشت منظر. {وَهُمْ فِیهَا کالِحُونَ} (مؤمنون/104) و آنها در جهنم خیلی بدشکل می شوند.

کاهِن: از کهانت گرفته شده و به معنای کسی است که از روی گمان از غیب خبر می دهد. {فَمَا أَنتَ بِنِعْمَتِ رَبِّک بِکاهِنٍ وَلَا مَجْنُونٍ} (طور/29) تو به فضل الهی کاهن و دیوانه نیستی.

کَأَیِّن: چه بسیار. اسم مرکبی است که مفید کثرت می باشد و اسمی که پس از آن به عنوان تمیز می آید همیشه مفرد و مجرور به مِن است. مبهم بودن و نیاز به تمیز داشتن و مبنی بودن و درصدر واقع شدن و افادۀ کثرت از ویژگی های این کلمه است. {وَکأَیِّن مِّن نَّبِیٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کثِیرٌ} (آل

ص:308

عمران/146) و چه بسیار پیامبرانی که افراد الهی به همراه آنها جنگیدند.

کَبائر: گناهان کبیره. {إِن تَجْتَنِبُواْ کبَآئِرَ} (نساء/31) اگر از گناهان کبیره خود داری کنند.

کُبّار: عظیم و بزرگ. بسیار بزرگ. {وَمَکرُوا مَکراً کبَّاراً} (نوح/22) و نیرنگ کردند نیرنگی بزرگ.

کَبَد: مشقت و رنج پرفشار. استقامت و نیرومندی. {لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کبَدٍ} (بلد/4) ما انسان را تحقیقا در رنج و درد آفریدیم.

کَبُر: بزرگ شد از حیث مقام و رتبه. سالخورده شد. دشوار و سخت شد امر بر او. {وَإِن کانَ کبُرَ عَلَیْک إِعْرَاضُهُمْ} (انعام/35) اگر چه بی ایمانی و گمراهی آنها بر تو دشوار و سنگین است. {لاَ تَأْکلُوهَا إِسْرَافًا وَبِدَارًا أَن یَکبَرُواْ} (نساء/6) به اسراف و عجله مال یتیمان را صرف نکنید به این اندیشه که بزرگ شوند (و احتمالا مانع از این تصرّف شوند).

کُبَر: جمع کبری است یعنی عظیم و بزرگ. {إِنَّهَا لَإِحْدَی الْکبَرِ} (مدثر/35) دوزخ یکی از حوادث بزرگ و بلاهای عظیم است.

ص:309

کِبُر: حالتی که انسان خود را بالاتر از دیگران بداند و نگاه حقارت به ایشان کند. {إِنْ فِی صُدُورِهِمْ إِلَّا کبْرٌ} (مؤمنون/45) نیست در قلبهای آنان مگر خود بزرگ بینی. و نیز به معنای معظم و گناه بزرگ آمده است. {وَالَّذِی تَوَلَّی کبْرَهُ مِنْهُمْ} (نور/11) و کسی که متصدّی بخش اعظم آن شود….

کُبَراء: جمع کبیر یعنی بزرگان. {رَبَّنَا إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَکبَرَاءنَا} (احزاب/67) خدایا ما از بزرگان و کهنسالان خود پیروی کردیم.

کَثیب: فعیل به معنای مفعول است یعنی جمع شده و انباشته و متراکم. ریگهای بر روی هم انباشته. {وَکانَتِ الْجِبَالُ کثِیباً مَّهِیلاً} (مزمل/14) و کوهها متزلزل و از جا کنده شوند و به صورت توده ای از ریگ درآیند که چون موج روان گردند.

کَدْح: کوشش با رنج. کوشش نفس در عمل تا در آن اثر بگذارد و لذا متضمن معنای سیر و سفر نیز هست.

کَذِب: مصدر است که به جای اسم فاعل (کاذب) بکار رفته است تا مبالغه را برساند. {وَجَآؤُوا عَلَی قَمِیصِهِ بِدَمٍ کذِبٍ} (یوسف/18) پیراهن وی را به خونی دروغ که کذبش آشکار بود آوردند.

ص:310

کِرام: جمع کریم است یعنی بزرگواران. {کرَاماً کاتِبِینَ} (انفطار/11) نویسندگانی بزرگوار.

کَرّة: برگشتن به حال اوّل. نوعی بازگشت برای ستیزه. یک بار. یک حمله. دولت و غلبه. {لَوْ أَنَّ لَنَا کرَّةً} (بقره/167)ای کاش یکبار دیگر به دنیا بر می گشتیم.

کُرْسِیّ: تخت. پایۀ استواری که بنا و سقف بر آن تکیه می کنند. {وَأَلْقَیْنَا عَلَی کرْسِیِّهِ جَسَداً} (ص/34) و ما بر کرسی و تخت سلیمان پیکری بی جان انداختیم.

کَرْه: سختی که از خارج بر انسان تحمیل می شود. {طَوْعًا وَکرْهًا} (آل عمارن/83) از روی میل یا ناگواری و سختی.

 کُرْه: ناخشنودی که انسان در خود نسبت به چیزی احساس می کند. {وَوَضَعَتْهُ کرْهًا} (احقاف/15) مادرش او را با رنج و سختی زائید.

کَساد: از رونق افتادن. در اصل بی رونق بودن چیزی است پست که مورد توجه نباشد. {وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ کسَادَهَا} (توبه/24) و تجارتی که می ترسید بی رونق گردد.

کُسالی: سست و سنگین نسبت به انجام آنچه که شایسته و سزاوار است. {وَإِذَا قَامُواْ إِلَی الصَّلاَةِ قَامُواْ کسَالَی} (نساء/142) و چون به نماز ایستند به

ص:311

ملالت و سستی بایستند.

کِسْف: تکه، پاره، قطعه چون پارۀ ابر یا پنبه. {وَإِن یَرَوْا کسْفاً مِّنَ السَّمَاءِ سَاقِطاً یَقُولُوا سَحَابٌ مَّرْکومٌ} (طور/44) و اگر ببینید پاره ای از آسمان را که در حال فرو ریختن است می گویند: ابری به هم پیوسته است.

کِسَف: جمع کِسْفَة یعنی قطعه که در قرآن بطور جمع و مفرد آمده است. {أَوْ تُسْقِطَ السَّمَاء کمَا زَعَمْتَ عَلَیْنَا کسَفاً} (اسراء/92) یا قطعات آسمان را چنانکه می پنداری بر سر ما فرو ریزی.

کِسْوَة: پوشانیدن. لباس و پوشاک. {وَکسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ} (بقره/233) و بر پدر کودک است که او را به حدّ امکان لباس بپوشاند.

کُشِطَتْ: پوشش چیزی برداشته شد. حیوان پوست برکنده گردید. سقف از بنیان برکنده شد. {وَإِذَا السَّمَاء کشِطَتْ} (تکویر/11) و آنگاه که آسمان برکنده شود و از روی یکدیگر کشیده شود، چون پوست از مذبوح.

کَظیم: مبالغۀ کاظم فرو برنده خشم است. {ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَهُوَ کظِیمٌ} (نحل/58) صورتش سیاه می شد ولی خشم خود را فرو می برد.

ص:312

کَعْبَینْ: تثنیه کعب یعنی استخوان برجسته ای که در پشت پا قرار دارد. {وَأَرْجُلَکمْ إِلَی الْکعْبَینِ} (مائده/6) و پاهایتان را تا برآمدگی مسح کنید.

کِفاتْ: جمع کننده و گرد آورنده. {أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ کفَاتاً} (مرسلات/25) آیا زمین را جمع کننده برای زندگان و مردگان قرار ندادیم.(1)

کَفّارَة: جریمه ای که باید برای قتل و ظهار و شکستن قسم و… بدهند و چون گناه آن عمل ها را می پوشاند کفّاره نامیده شده است. {ذَلِک کفَّارَةُ أَیْمَانِکمْ} (مائده/89) این است کفارۀ قسمهایتان.

کَفُور: کسی که در ناسپاسی نعمت زیاده روی می کند. {إِنَّ الْإِنسَانَ لَکفُورٌ} (حج/66) انسان بسیار ناسپاس است.

کَفی بِهِ: آوردن به برای نشان دادن بزرگی موضوع است. {وَکفَی بِهِ إِثْمًا مُّبِینًا} (نساء/50) این کار برای گناه آشکار بودن بس است.

کَفی: کافی است. بس است. {وَکفَی بِاللّهِ وَلِیًّا وَکفَی بِاللّهِ نَصِیرًا} (نساء/45) و خدا برای یاری و

ص:313


1- برخی گفته اند: کِفات جمع کَفت یا کِفت بمعنای ظرف است. آیا ما زمین را ظرف تجمّع زندگان در روی و مردگان در داخل آن قرار ندادیم؟

دوستی شما کافی است و شما را از کسانی که طمع و انتظار کمک دارید بی نیاز می کند.

کَفیل: مراقب و نگهبان و ضامن و ناظر و گواه. {وَقَدْ جَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَیْکمْ کفِیلاً} (نحل/91) خداوند را شما کفیل و ضامن و گواه گرفته اید.

کَلّا: نه چنان است. کلمه ای است که نفی مطلب یا اندیشه یا مفهوم سابق و اثبات مطلب بعد می کند. {کلَّا سَیَعْلَمُونَ} (نبأ/4) نه چنین است که منکران می پندارند. به زودی خواهند دانست.

کَلالَة: مصدر و به معنای احاطه است و لذا به تاج که سر را احاطه می کند اکلیل می گویند. و کلمه کُلّ هم که معنای احاطه و شمول را در بر دارد چنین است. کلاله، اسم کسان میت است به جز پدر و فرزند. {وَإِن کانَ رَجُلٌ یُورَثُ کلاَلَةً} (نساء/12) و اگر مردی یا زنی بمیرد و وارث او کلاله باشند که برادر و خواهرند…

کُنَّس: جمع کانس که در اصل به معنای آهویی است که در نهان گاه خود می رود. {الْجَوَارِ الْکنَّسِ} (تکویر/16) ستارگانی که در پهنه آسمان حرکت می کنند و به مخفیگاه خود برمی گردند.

ص:314

کَنُود: مبالغه است برای مذکر و مؤنث. یعنی بسیار ناسپاس. مانع خیر. بخیل. زمینی که در آن چیزی نمی روید. {إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَکنُودٌ} (عادیات/6) انسان بسیار ناسپاس است.

کَواعِبْ: جمع کاعب و کاعبة یعنی برجسته پستان. برآمدن اندام. از کَعب به معنای برآمدن و برجسته شدن گرفته شده است. {وَکوَاعِبَ أَتْرَاباً} (نبأ/33) دختران برجسته پستان و همسنّ و سال با بهشتیان.

کَوافر: جمع کافرة یعنی زن های کافر. {وَلَا تُمْسِکوا بِعِصَمِ الْکوَافِرِ} (ممتحنة/10) به پناهندگی زنان کافر متمسک نشوید. یعنی زنان کافر را که به سوی کافران فرار کرده اند، در همسری خود نگه ندارید.

کَهْف: شکاف درکوه. نقبی است در کوه که وسیعتر از مغاره است و انسان و حیوان در آن جا می گیرد. {فَأْوُوا إِلَی الْکهْفِ} (کهف/16) به کهف پناه ببرید.

کَهْل: از کهولت است یعنی زمانی که انسان از جوانی گذشته و هنوز به پیری نرسیده باشد. {وَیُکلِّمُ النَّاسَ فِی الْمَهْدِ وَکهْلاً} (آل عمران/46) و او با مردم در گهواره و در میانسالی با مردم سخن می گوید.

ص:315

کَیْ: برای اینکه. تا اینکه. یکی از حروفی است که به مضارع نصب می دهد. {کَی تَقَرَ عَینها} (طه/40) تا اینکه چشمش روشن شود.

کَیْد: کاری است که انسان با رفیق خود از راه حیله انجام می دهد تا او را در مکروه و ناملایمی بیفکند. و در اصل به معنای مشقّت است و سپس برای فریب و نیرنگ و نقشه و ساخت و سازهای پنهانی برای غافلگیری بکار می رود. {إِنَّهُمْ یَکیدُونَ کیْداً} (طارق/15) کافران در ابطال امر خدا و اطفای نور حق به مکر و حیله و نیرنگ می پردازند.

کادُواْ: از افعال مقاربه است، چرا که خبر به فاعل آن نزدیک می باشد یا به طور رجاء و امید و یا طمع آن است که خبر برای فاعل حاصل گردد و یا قریب الوقوع است شروع به عمل. و خبر این افعال باید مضارع باشد و غیر مضارع اندک است. {وَکادُواْ یَقْتُلُونَنِی} (اعراف/150) هرقدر قوم را موعظه و نصیحت نمودم مفید نشد، تا حدی که می خواستند مرا بکشند. {وَمَا کادُواْ یَفْعَلُونَ} (بقره/71) و نزدیک بود که انجام ندهند.

کالُو: گندم را پیمانه کرد. {وَإِذَا کالُوهُمْ أَو وَّزَنُوهُمْ یُخْسِرُونَ} (مطففین/3) وقتی که می خواهند به

ص:316

پیمانه یا با ترازو بکشند کم می کنند. 

کبِِتُوا: رانده و دور کرده شدند به خفّت و خواری. {کبِتُوا کمَا کبِتَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ} (مجادله/5) چون پیشینیان خود به خفت و ذلّت رانده شدند.

کسَوْنَا: پوشانید. جامه عطا کرد. {فَکسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً} (مؤمنون/14) پس استخوان را گوشت پوشانیدیم.

کفَّلَهَا: ضمانت و به عهده گرفتن چیزی. سرپرستی کردن. به عهده گرفتن مؤنه و خرجی کسی. {وَکفَّلَهَا زَکرِیَّا} (آل عمران/37) زکریا را کفیل و سرپرست مریم قرار داد.

کفْلَیْنِ: نصیب و بهره و گاهی به معنای کفیل و ضامن نیز می باشد. {یُؤْتِکمْ کفْلَیْنِ مِن رَّحْمَتِهِ} (حدید/28) اگر چنین کنید دو سهم از رحمت خود را به شما می دهد. {وَمَن یَشْفَعْ شَفَاعَةً سَیِّئَةً یَکن لَّهُ کفْلٌ مِّنْهَا} (نساء/85) و کسی که شفاعت نادرست کند ضامن است.

کلا و کلْتَا: در لفظ مفرد، ولی در معنی تثنیه اند. لفظی که معنای شمول حکم مضاف الیه خود را دارند. {أَحَدُهُمَا أَوْ کلاَهُمَا} (اسراء/23) اگر پدر یا مادر یا هر دوی آنها… {کلْتَا الْجَنَّتَیْنِ آتَتْ أُکلَهَا} (کهف/33) هر

ص:317

دو باغ محصولات خود را می دادند.

کوْثَر: خیر بسیار. سرچشمه خودجوش. {إِنَّا أَعْطَیْنَاک الْکوْثَرَ} (کوثر/1) ما به تو سرچشمه افزایندۀ خیرات را عطا کردیم. (1)

کوِّرَتْ: در هم پیچیده شد. شال یا پارچۀ باز به هم پیچیده گردید. رشته های باریک در روشنائی داخل شد. {إِذَا الشَّمْسُ کوِّرَتْ} (تکویر/1) آنگاه که خورشید در هم پیچیده و فشرده شود. {یُکوِّرُ اللَّیْلَ عَلَی النَّهَارِ وَیُکوِّرُ النَّهَارَ عَلَی اللَّیْلِ} (زمره/5) خداوند شب را دور روز می پیچاند و روز را دور شب چون هنگام غروب، کم کم تاریکی شب بالا می آید.

ص:318


1- این آیه دربار ۀ حضرت صدیقه کبری، فاطمه زهرا علیها السلام یکی از مصادیق بارز کوثر است که خداوند به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم عنایت فرمود و فقط یک مرتبه در قرآن آمده است. (غیاثی کرمانی)

حرف لام

لَا اقْتَحَمَ: در تنگنا یا کار سختی با فشار وارد نشد. {فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ} (بلد/11) پس در راه پرزحمتی درنیامد.

لَا تَبْخَسُوا: نکاهید {وَلَا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْیَاءَهُمْ} (اعراف/7) از اموال مردم چیزی نکاهید.

لَا تُحَمِّلْنَا: بارنکن: {رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ} (بقره/286) خداوندا، آن چه را که ما بر آن طاقت نداریم بر ما بار مکن.

لَا تَحْنَثْ: گناه، سوگند نشکن. {وَخُذْ بِیَدِک ضِغْثًا فَاضْرِب بِّهِ وَلَا تَحْنَثْ} (ص/44) و دسته ای از شاخه ها بدست بگیر و با آن بزن و سوگند خود را نشکن.

لاَ تُخَافِتْ: آهسته سخن نگو. {وَلاَ تُخَافِتْ بِهَا} (اسراء/110) نه بلند نماز بخوان و نه آهسته.

لاَ تَسُبُّواْ: دشنام ندهید. {وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ} (انعام/108) به کسانی که خدا را نمی پرستند

ص:319

دشنام ندهید که آنها هم خدا را جاهلانه دشنام می دهند.

لا تُشْطِط: از حق دور نشو. {فَاحْکمْ بَیْنَنَا بِالْحَقِّ وَلَا تُشْطِطْ} (ص/22) پس بین ما به حق حکم کن و از حق دور نشو.

لا تُشْمِتْ: دشمن را شاد نگردان. {فَلاَ تُشْمِتْ بی الأعْدَاء} (اعراف/150) دشمن مرا شاد نگردان به مصیبتی که بر من وارد شود.

َلَا تُصَعِّرْ: روی برنگردان از روی تکبّر. {وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّک لِلنَّاسِ} (لقمان/18) روی خود را به علامت اعراض و تکبر از مردم بر مگردان.

لاَ تَعْثَوْاْ: فتنه و فساد انگیزی نکنید. {وَلاَ تَعْثَوْاْ فِی الأَرْضِ مُفْسِدِینَ} (بقره/60) و در روی زمین فتنه و فساد نکنید.

لاَ تَغْلُواْ: در امور مادی به معنای گران شدن قیمت و در امور معنوی از حد گذشتن است. غلوّ نکنید. {یَا أَهْلَ الْکتَابِ لاَ تَغْلُواْ فِی دِینِکمْ} (نساء/171)ای اهل کتاب از حدود آنچه که خدا نازل کرده و در کتب خود بیان داشته تجاوز نکنید و از حد نگذرید.

لاَ تَفْضَحُونِ: در اصل یعنی ظاهر شدن و سپس برای حالت

ص:320

کسی به کار می رود که کار بدی کرده و انگشت نما و مشهور شده است. {فَلاَ تَفْضَحُونِ} (حجر/68) مرا شرمسار و انگشت نما نکنید.

لَا تَقْنَطُوا: ناامید نشوید. {لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ} (زمر/53) از رحمت خدا ناامید نباشید.

لاَ تَلْبِسُواْ: حق را به باطل نیامیزید. {وَلاَ تَلْبِسُواْ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ ...} (بقره/42) حق را به باطل مپوشید تا حقیقت را پنهان کنید.

لَا تَلْمِزُوا: عیب جویی نکنید. عیبی را به کسی نبندید. با زبان نیش نزنید. با چشم اشاره نکرده و به کنایه چیزی نگویید. {وَلَا تَلْمِزُوا أَنفُسَکمْ} (حجرات/11) از یکدیگر عیبجویی نکنید. {وَمِنْهُم مَّن یَلْمِزُک فِی الصَّدَقَاتِ} (توبه/58) برخی از تو در رابطه با صدقات عیبجویی می کنند.

لَا تُمْسِکوا: چنگ نزنید{وَلَا تُمْسِکوا بِعِصَمِ الْکوَافِرِ} (ممتحنه/10) و به نکاح دائم زنان کافر خود که در زمان کفر شما، زن شما بودند چنگ نزنید و ادامه ندهید. (منظور از عصمت، نکاح دائم است)

لَا تَنَابَزُوا: از نَبز لقب نهادن، (غیر از نام اصلی

ص:321

که برای شهرت و شناسایی کسی گذاشته شود). یکدیگر را با لقب بد صدا کردن. {وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ} (حجرات/11) نامهای بد بر یکدیگر نگذارید.

لَا تَنْهَرْ: از نَهْر به معنای راندن با خشونت و نا امید کردن گرفته شده است.. {وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ} (ضحی/10) امّا سائل را مران.

لاَ تَیْأَسُواْ: ناامید نشوید. {لاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ} (یوسف/87) از رحمت خدای تعالی ناامید نشوید.

لاَ تَیَمَّمُوا: قصدنکنید. روی نیاورید. { وَلاَ تَیَمَّمُواْ الْخَبِیثَ} (بقره/267) و به چیز ناپاک روی نیاورید.

لاَ یَتَنَاهَوْنَ: یکدیگر را نهی نمی کنید. {کانُواْ لاَ یَتَنَاهَوْنَ عَن مُّنکرٍ فَعَلُوهُ} (مائده/79) یکدیگر را از انجام کارهای زشتی که انجام می دادند نهی نمی کردند

لَا یَلِتْکم: از کلمه لاتَ یَلیتُ لَیتاً گرفته شده یعنی حق او را کم کرد و از آن کاست. و کامل ادا نکرد. {لَا یَلِتْکم مِّنْ أَعْمَالِکمْ شَیْئاً} (حجرات/78) از اعمال شما چیزی نمی کاهد.

ص:322

لَا یُوثِقُ: از باب افعال: با بند و ریسمان کسی را بست. {وَلَا یُوثِقُ وَثَاقَهُ أَحَدٌ} (فجر/26) کسی دیگر این چنین او را به بند و ریسمان نمی کشد.

لائِم: اسم فاعل از لوم یعنی سرزنش کننده. {وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ} (مائده/54) در راه خدا از سرزنش ملامتگران باک و اندیشه ندارند.

لاانْفِصامَ: شکستن و شکافته شدن در آن نیست. {لاَ انفِصَامَ لَهَا} (بقره/256) شکست و گسستنی ندارد.

لَابِثِینَ: درنگ کنندگان. {لَابِثِینَ فِیهَا أَحْقَاباً} (نبأ/23) در جهنم حقبه های طولانی درنگ خواهند کرد.

لاتَ: به معنی لیس یعنی نیست می باشد و این کلمه مخصوص به آن است که مدخول آن لفظ احیان باشد. {وَلَاتَ حِینَ مَنَاصٍ} (ص/3) و نیست هنگام دیدن عذاب، خلاصی و نجات و رهایی.

لاتَ: نام یکی از بتهای معروف برای عرب جاهلیت که آنها را برای تقرب به خدا می پرستیدند. {أَفَرَأَیْتُمُ اللَّاتَ وَالْعُزَّی} (نجم/19) مرا خبر دهید از لات و عُزّی.

لاتَبْتَأِسْ: بدحال مباش، غمگین مباش. {فَلاَ تَبْتَئِسْ

ص:323

بِمَا کانُواْ یَعْمَلُونَ} (یوسف/69) بدحال و غمگین مباش به خاطر آنچه انجام دادند. (از بَأس گرفته شده)

لاتُخَاطِبْنِی: از خَطْب گرفته شده: سخن نگو. {وَلَا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا} (هود/37) در رابطه با ظالمان با من سخن نگو.

لاتَناصُروُن: از تناصر گرفته شده. همدیگر را یاری کردن و به یاری هم برخاستن. {مَا لَکمْ لَا تَنَاصَرُونَ} (صافات/25) چرا به یاری همدیگر بر نمی خیزید

لَاتَنِیا: سستی. اظهار ضعف نکنید. {وَلَا تَنِیَا فِی ذِکرِی} (طه/42) در یاد و ذکر من سستی و کوتاهی نکنید. این فعل با عن نیز متعدی می شود.

لاجَرَم: مسلّم، ناچار، ناگزیر. {لَا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِی الْآخِرَةِ هُمْ الْأَخْسَرُونَ} (هود/22) ناچار و مسلم آنان در آخرت زیانکارترند.

لازِب: چسبنده. سخت و پاینده. {إِنَّا خَلَقْنَاهُم مِّن طِینٍ لَّازِبٍ} (صافات/11) ما انسانها را از گلی چسبنده خلق نمودیم.

لاعِب: بازی گر. {وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا لَاعِبِینَ} (انبیاء/16) ما

ص:324

آسمان و زمین و آنچه را که بین آن دو است از روی بازی گری نیافریدیم.

لَاقِیهِ: اسم فاعل به معنای یابنده و فراگیرنده. {فَهُوَ لَاقِیهِ} (قص/61) او دیدار کنندۀ آن است.

لاهِیَة: غافل و سرگرم و ترک کننده و روی گرداننده. {لَاهِیَةً قُلُوبُهُمْ} (انبیاء/3) دلهای آنها از یاد خدا غافل و مشغول به امور دنیا است.

لایَسْتَنقِذُون: از باب استفعال: رهایی دادن، بازگرداندن. {وَإِن یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَّا یَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ} (حج/73) و اگر مگس از آنها چیزی بگیرد نمی توانند آن را بازگردانند.

لاَیَطَؤُونَ: قدم زدن. پایمال کردن. پا برجایی و آرامش. و طی کردن. {وَلاَ یَطَؤُونَ مَوْطِئاً یَغِیظُ الْکفَّارَ} (توبه/120) و در جایی قدم نمی گذارند مگر آنکه کافران به خشم در می آیند.

لایُغَادِرُ: در اصل به معنای وفا نکردن و ترک عهد است. ولی در اینجا معنای رها کردن است. {لَا یُغَادِرُ صَغِیرَةً وَلَا کبِیرَةً} (کهف/49) هیچ کوچک و بزرگی را ترک نمی کند.

ص:325

لبَِد: جمع لَبدة جماعت و گروهان انبوه، چیزی که اجزای آن به هم چسبیده باشند. {وَأَنَّهُ لَمَّا قَامَ عَبْدُ اللَّهِ ...یَکونُونَ عَلَیْهِ لِبَداً (جن/19) وقتی که بندۀ خدا قیام کرد… کفار قریش ازدحام نموده و به او نزدیک می شدند که گویا می خواهند به او بچسبند.

لُبَد: مال بسیار و روی هم انباشته. پشم یا موی به هم فشرده و چسبیده. {یَقُولُ أَهْلَکتُ مَالاً لُّبَداً} (بلد/6) می گوید: هرچه مال انبوه داشتم تلف کردم.

لَبُوس: آنچه که بدن را بپوشاند همچون زره و…{ وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَّکمْ} (انبیاء/80) و ما به او صنعت زره سازی را آموختیم.

لِتَسْتَوُا: تا بر نشینید، تا مستقر شوید. {لِتَسْتَوُوا عَلَی ظُهُورِهِ} (زخرف/13) تا بر پشت های آن چهارپایان برنشینید.

لِتُصْنَعَ: تا بسازی و تربیت کنی و بپروری. {وَلِتُصْنَعَ عَلَی عَیْنِی} (طه/39) تا پیش چشم من پرورده شوی..

ِلِتُضَیِّقُوا: از ضَیق گرفته شده: تا سخت نگیری. {لِتُضَیِّقُوا عَلَیْهِنَّ} (طلاق/6) تا مبادا سخت بگیرید.

لِتَعَارَفُو: تا بشناسید. { لِتَعَارَفُوا}

ص:326

(حجرات/13) تا همدیگر را بشناسید.

لَتَعْلُنَّ: حتماً سرکشی و ستمکاری بسیار می کنید. {وَلَتَعْلُنَّ عُلُوّاً کبِیراً} (اسراء/4) و قطعا سرکشی می کنید فراوان.

لِتَلْفِتَنَا: از لَفْت گرفته شده، کسی را از کاری بازداشتن. کسی را به راست و چپ برگرداندن. {قَالُواْ أَجِئْتَنَا لِتَلْفِتَنَا عَمَّا وَجَدْنَا عَلَیْهِ آبَاءنَا} (یونس/78) گفتند: آیا آمده ای تا ما را از روش پدرانمان باز داری؟

لَتَنُوءُ: گرانی کردن و سنگین بودن. {وَآتَیْنَاهُ مِنَ الْکنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ} (قصص/76) ما به اندازه ای گنج به او دادیم که حمل کلیدهای آن برای افراد قوی هیکل گران و سنگین بود.

لُجَّة: دریا. آب بسیار که صدای امواج آن در هم بپیچد. {فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً} (نمل/44) وقتی که آن زن آن کوشک را مشاهده کرد گمان کرد که دریای آب است.

لَجُّو: ستیزه کردند. در مخالفت با امری پافشاری کردند. {لَّلَجُّوا فِی طُغْیَانِهِمْ} (مؤمنون/75) هر آینه در طغیان و سرکشی اصرار کردند.

لُجِّیّ: عمیق. ژرف. پهناور. {أَوْ کظُلُمَاتٍ فِی بَحْرٍ

ص:327

لُّجِّیٍّ} (نور/40) کردار کافران همچون تاریکی های متراکم در دریای عمیق است.

لَحْن: طرز گفتار. به کنایه و توریه سخن گفتن. پوشانیدن حقیقت و امری را بر خلاف نشان دادن. لهجه ای بود که منافقان با آن سخن می گفتند. {وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ} (محمد(ص)/30) و تو آنها را از لهجه و طرز گفتار منافقانۀ آنها می شناسی.

لُدّ: یکدنده و لجوج. ستیزه جو. کسی که در دشمنی پافشاری می کند. {وَتُنذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدّاً} (مریم/97) این قرآن برای آن است که قوم یک دنده و لجباز را هشدار دهی.

لَدَیْهِ: نزد. ظرف غیر منصرف است و تقریبا مترادف با لدن می باشد و به اسم ظاهر و ضمیر و یاء متکلم اضافه می شود. {لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ} (ق/18) نزد آن است مراقب آماده. {لَا یَخَافُ لَدَیَّ الْمُرْسَلُونَ} (نمل/10) نزد من پیامبران ترسی ندارند.

لِزام: مرادف با لُزوم یعنی پا برجا و دائمی و پاینده و وجوب و ثبوت… {فَسَوْفَ یَکونُ لِزَاماً} (فرقان/77) پس عذاب بزودی دامنگیر همیشگی خواهد شد.

لِسان: جمع آن اَلسِنَة است و به چند معنی می آید.

ص:328

1_ معنای عام یعنی حسّ چشایی. {وَلِسَاناً وَشَفَتَیْنِ} (بلد 9) آیا یک زبان و دو لب به او ندادیم؟

2_ لغت و زبان گفتگو: {وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ} (ابراهیم/4) هر پیغمبری را به زبان قومش فرستادیم.

3_ کنایه از نیروی تکلم و سخن گفتن. {وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی} (طه/27) گره از زبان و قدرت گفتارم بگشای.

4_ لهجه و آهنگ مخصوص. {وَاخْتِلَافُ أَلْسِنَتِکمْ} (روم/22) یکی از آیات الهی اختلاف لهجه ها و آهنگهای سخن شما است.

5_ یاد خیر و نام نیک و مقبول عامه در صورتی که به کلمه صدق اضافه شود. {وَاجْعَل لِّی لِسَانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ} (شعراء/84) و یاد خیر من را در میان مردمان قرار ده.

لَظی: شعله آتش بی دود. زبانه شدید. نامی از نامهای جهنم. {کلَّا إِنَّهَا لَظَی} (معارج/15) نه چنین است. آن آتشی شعله ور و خالص است.

لَعِب: بازی و مزاح و شوخی. کاری که از روی گمان و خیال انجام شود و نتیجه اش خیالی باشد نه حقیقی. {وَمَا

ص:329

الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَعِبٌ} (انعام/32) زندگی دنیا جز بازی و بازیچه نیست. (1)

لَعَلّ: از حروف مشبهة بالفعل و برای ایجاد امید است. {لَّعَلَّهُ یَتَذَکرُ أَوْ یَخْشَی} (طه/44) شاید متذکر شود یا بترسد.

لَغْو: سخنی است که بدون فکر و تأمل از دهان بیرون آید. بیهوده. باطل. قبیح. {وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ} (مؤمنون/3) و آنانکه از لغو پرهیز می کنند.

لُغوب: خستگی و درماندگی. {وَلَا یَمَسُّنَا فِیهَا لُغُوبٌ} (فاطر/35) هیچ خستگی در آن به ما نمی رسد.

لَفیف: بهم پیچیده. جماعت به هم آمیخته. {فَإِذَا جَاء وَعْدُ الآخِرَةِ جِئْنَا بِکمْ لَفِیفاً} (اسراء/104) همینکه قیامت فرا رسد، شما را برای حساب و جزا از قبر بیرون آورده و در حالی که اطراف یکدیگر گرد آمده اید به صحنه قیامت می آوریم.

َلَقَّاهُمْ: روبرو ساخت. پیش آورد. چیزی به سوی کسی

ص:330


1- ممکن است کسی بپرسد اگر دنیا بازیچه است و خدا آن را آفرید، چگونه با حکمت او سازگار است؟ جواب آن است که کودک را به بازی گرفتن نیز حکمت است و مردم باید برای رسیدن به کمال گهگاهی سرگرم به دنیا بشوند ولی باید بدانند که هدف بازی نیست بلکه رفع خستگی است. (غیاثی کرمانی)

انداخت. عطا نمود. {وَلَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَسُرُوراً} (دهر/11) و شادی و فرح را به آنها عطا نمود.

لُقْمان: از مردم سودان بود و در زمان حضرت داود علیه السلام می زیست و با وجود چهرۀ سیاه، دلی روشن و روحی مصفا داشت. نصایح او در قرآن ذکر شده است. {وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ یَعِظُهُ} (لقمان/13) لقمان به فرزندش در حالیکه او را موعظه می کرد چنین گفت:…

لَم یُصرِوُّا: مستمر نبودند و پشیمان نشدند. {وَ لَمْ یُصرُِّواْ عَلَی مَا فَعَلُواْ} (آل عمران/1359 کسانی که بر کردة خود مستمر نمانند...

لم یَطْمِثْهُنَّ: نزدیکی، می کند به آنها. می یازد به آنها. {لَمْ یَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَلَا جَانٌّ} (رحمن/56) قبل از آن هیچ انسان و جنّی به آنان دست نیازیده و با آنان نزدیکی نکرده است.

لَمْ یُعَقِّبْ: به پشت سر توجه نکرد. {وَلَّی مُدْبِراً وَلَمْ یُعَقِّبْ} (نمل/10) گریزان روی بگردانید و به پشت سر نگاه نکرد.

لَمْ یَقْتُرُوا: در نفقه عیال سخت نگرفتند. {وَلَمْ یَقْتُرُوا} (فقان/67) کسانی که بر خود و عیالشان سخت نمی گیرند.

ص:331

لَمّ: مال متفرق که یکجا جمع شده باشد. خوردن چیزی بدون تشخیص پاک از ناپاک. {وَتَأْکلُونَ التُّرَاثَ أَکلاً لَّمّاً} (فجر/19) و میراث را یکجا می خورید (بدون آنکه سهم زنان و کودکان را از آن جدا سازید. یا حقوق الهی را جدا سازید).

لَمْح: با عجله و سرعت نگاه کردن که به آن طرفة العین و یک چشم به هم زدن هم می گویند. گرداندن چشم. چشم باز کردن برای دیدن. {وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ کلَمْحٍ بِالْبَصَرِ} (قمر/50) هر فرمانی که می دهیم یک فرمان است آنهم مثل یک چشم برهم زدن.

لُمَزَة: عیب جوی به زبان یا چشم. {وَیْلٌ لِّکلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ} (همزه/1) وای بر هر بدگوی عیب جوی.

لَمَم: آنچه که اتفاقا بجای آورند و پشیمان شوند. {الَّذِینَ یَجْتَنِبُونَ کبَائِرَ} {الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ} (نجم/32) آنانکه از گناهان بزرگ و کارهای زشت دوری کنند، مگر آنچه که احیانا به وسوسه ای از آنها سر زند.

لَن تَنَالُواْ: دسترسی پیدا نمی کنید. {لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ} (آل عمران/92) به مقام نیکویی نمی رسید مگر آنکه از آنچه که دوست دارید انفاق کنید.

ص:332

ِلنْتَ: از لینت گرفته شده، نرمی. از بین رفتن صلابت و سختی. {فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللّهِ لِنتَ لَهُمْ} (آل عمران/159) از جمله مهربانی های خداوند نسبت به مؤمنان آن است که دل تو را به ایشان نرم و مهربان کردیم.

لَوّ: حرف شرطی است که مقرون به زمان ماضی و غالبا برای امتناع می آید و به سبب انتفای شرط دلالت بر انتفاء جواب می نماید. {لَوْ کانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا} (انبیاء/22) اگر دو خدا در آسمان و زمین بود، قطعاً آسمان و زمین فاسد می شدند. و گاهی بر سر فعل مضارع می آید که در اینصورت به فعل ماضی تأویل می شود. {وَلَوْ نَشَاء لَمَسَخْنَاهُمْ} (یس/67) اگر می خواستیم آنها را مسخ می کردیم. و گاهی به معنای اِن یعنی اگر می آید: { وَلَوْ کرِهَ الْمُشْرِکونَ} (توبه/33) و اگرچه مشرکان ناراضی باشند. و گاهی حرف مصدری است و به منزلۀ أن مباشد ولی نصب نمی دهد. {وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَیُدْهِنُونَ} (قلم/9) دوست دارند اینکه مداهنه کنی. و گاهی پیش از أنّ قرار گرفته و فعلی چون ثَبَت در تقدیر است. {وَلَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا} (حجرات/5) اگر صبر می کردند که تو به سوی آنها خارج شوی… برای آنها خوب بود. و گاهی برای تمنی و آرزو می آید. {فَلَوْ أَنَّ لَنَا کرَّةً}

ص:333

(شعراء/102)ای کاش برای ما بازگشتی بود تا می توانستیم مؤمن بشویم.

لَوْلا: اگر نه. این واژه برای چند معنی می آید:

1_ امتناع جزا به جهت وجود شرط. {فَلَوْلاَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکمْ وَرَحْمَتُهُ لَکنتُم مِّنَ الْخَاسِرِینَ} (بقره/64) اگر فضل الهی و رحمت خداوندی نبود شما زیانکار بودید.

2_ برای تشویق. {لَوْلَا تَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ لَعَلَّکمْ تُرْحَمُونَ} (نمل/46) چرا استغفار نمی کنید تا شاید خداوند شما را مورد ترحم قرار دهد.

3_ برای جلب ترحّم. {رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِی إِلَی أَجَلٍ قَرِیبٍ} (مناقون/10) خداوندا، چرا مرا تا مدتی نزدیک باز پس نداشتی تا صدقه بدهم و از صالحان باشم.

لَوّاحَة: تغییر دهنده. دگرگون کننده. از تلویح به معنای تغییر دادن رنگ پوست به سیاهی و قرمزی و یا از لاح به معنای تغییر رنگ پوست توسط آتش و سیاه شدن آن گرفته شده و اسم فاعل آن لائحة است که در وصف آتش به صیغه مبالغه لوّاحة گفته می شود. {لَوَّاحَةٌ لِّلْبَشَرِ} (مدثر/29) آن آتش تغییر دهنده پوست است.

لِواذ: پناه جستن، خود را مخفی کردن از پس یکدیگر، بطور

ص:334

دزدیده و پنهان از میان مردم بیرون رفتن. {قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِینَ یَتَسَلَّلُونَ مِنکمْ لِوَاذاً} (نور/63) خداوند می داند که چه کسانی از شما پناه برده و رخ پنهان می دادند.

لَواقِح: جمع لاقح یا لاقحة است یعنی آبستن کنندۀ ابرها. بادهای باران زای با منفعت. {وَأَرْسَلْنَا الرِّیَاحَ لَوَاقِحَ} (حجر/22) و ما ابرها را فرستادیم تا ابرها را آبستن کنند.

لوّامة: مبالغه در لائم است. یعنی کسی که در بجا آوردن بدی و کوتاهی در کار خوب بسیار سرزنش می کند. {وَلَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ} (قیامت/2) من سوگند نمی خورم به نفس لوّامه و بسیار ملامتگر.

لُوط: برادرزاده حضرت ابراهیم علیه السلام که پیوسته ملازم آنحضرت بود تا آنگاه که حضرت ابراهیم علیه السلام در کنعان ساکن شد و گوسفندان بسیار پیدا کرد و در نتیجه لوط از آنحضرت جدا گردید و برای دعوت 5 شهر مؤتفکه مبعوث به رسالت شد. {قَالُوا یَا لُوطُ} (هود/18) گفتند:ای لوط…

لُومُو: سرزنش کنید. {فَلاَ تَلُومُونِی وَلُومُواْ أَنفُسَکم} (ابراهیم/22) پس مرا سرزنش نکنید بلکه خود را سرزنش کنید.

ص:335

لَوّواْ: از لی گرفته شده. از روی تکبر و عدم قبول روی برگردانیدن. {لَوَّوْا رُؤُوسَهُمْ} (منافقون/5) سر بر می گردانند و نمی پذیرند.

لَهَب: زبانه آتش. شعله آتش. {سَیَصْلَی نَاراً ذَاتَ لَهَبٍ} (مسد/3) بزودی به آتشی که دارای زبانه و شعله است، کشیده خواهد شد.

لَهْو: سرگرمی. کاری که انسان را از کار مهمتر باز دارد. {لَوْ أَرَدْنَا أَن نَّتَّخِذَ لَهْواً لَّاتَّخَذْنَاهُ مِن لَّدُنَّا} (انبیاء/17) اگر می خواستیم بازیچه ای بگیریم، آن را از نزد خویش می گرفتیم.

لَیَؤُوسٌ: صیغه مبالغه: کسی که یقین دارد که رحمت یا مطلب مورد انتظار از او گرفته شده است. {إِنَّهُ لَیَؤُوسٌ کفُورٌ} (هود/9) انسان سخت ناامید و بسیار ناسپاس است.

لَیُبَطِئَّنَ: کندی می کند. دیگران را کند می کند. {وَإِنَّ مِنکمْ لَمَن لَّیُبَطِّئَنَّ} (نساء/72) و برخی از شما سستی می کند.(از بُطْؤْ گرفته شده)

لْیَتَلَطَّفْ: باید نرمی و مدارا کند. چابکی ورزد. {وَلْیَتَلَطَّفْ وَلَا یُشْعِرَنَّ بِکمْ أَحَدًا} (کهف/19) کسی که می رود باید با دقت و تدبیر و چابکی باشد که

ص:336

کسی متوجه او نشود.

لِیَرْبِطَ: تا بپیوندد. {وَلِیَرْبِطَ عَلَی قُلُوبِکمْ} (انفال/11) تا خداوند دل آنها را از اضطراب برهاند.

لِْیَرْتَقُوا: از رَقْی گرفته شده: بالا روند، صعود کنند. {فَلْیَرْتَقُوا فِی الْأَسْبَابِ} (ص/10) پس با ابزار بالارونده، بالا روند.

لْیَسْتَعْفِفْ: باید عفت ورزد و اصل آن امتناع و ترک است. {وَمَن کانَ غَنِیًّا فَلْیَسْتَعْفِفْ} (نساء/6) پس کسی که بی نیاز است باید از خوردن حق سرپرستی یتیم خودداری کند. البته گاهی به معنای خودداری از شهوات نفسانی است. مثل {وَلْیَسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لَا یَجِدُونَ نِکاحاً حَتَّی یُغْنِیَهُمْ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ} (نور/33) و کسانی که نمی توانند ازدواج کنند باید خودداری جنسی کنند. و گاه به معنای طلب عفت و پاکدامنی است. {وَأَن یَسْتَعْفِفْنَ خَیْرٌ لَّهُنَّ} (نور/60) و اگر عفت ورزند بهتر است.

ِلِیَسْتَیْقِنَ: از استیقان به معنای یقین داشتن گرفته شده است. باور داشتن. اسم فاعل آن مستقین می باشد. {لِیَسْتَیْقِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکتَابَ} (مدثر/31) تا آنکه اهل کتاب یقین

ص:337

کنند (که ذکر عدد خازنان دوزخ مطابق با تورات و انجیل است). {وَمَا نَحْنُ بِمُسْتَیْقِنِینَ} (جاثیه/32) و ما باور داراندگان نیستیم.

لِیَسُوءُوا: تا بدی و آزار برسانند. {لِیَسُوءُوا} (اسراء/7) تا از اندوه صورتتان را زشت گرداند.

لِیُطْفِؤُو: خاموش می کنند. {یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ} (صف/8) می خواهند نور خدا را با دهانهایشان خاموش کنند.

لِیُطْلِعَکمْ: مطلع می سازد شما را. {وَمَا کانَ اللّهُ لِیُطْلِعَکمْ عَلَی الْغَیْبِ} (آل عمران/179) خداوند شما را بر غیب مطلع نساخته است.

لِیُمَحِّصَ: از تمحیص گرفته شده. کم کردن. پاک شدن از عیب و بدی. آزمایش و خالص نمودن طلا با آتش. {وَلِیُمَحِّصَ اللّهُ الَّذِینَ آمَنُواْ} (آل عمران/141) تا خداوند مؤمنان را از غیر آنها جدا کند. یا آلودگی های گناه را از دل مؤمن ذره ذره برطرف سازد. یا مؤمنان را با آزمایش نجات دهد.

لْیُمْلِلِ: در اصل از مل می باشد که به معنای آماده کردن و بازگردانیدن چیزی است. یعنی چیزی را بر کسی خواندن. املاء کردن. املال {فَلْیَکتُبْ وَلْیُمْلِلِ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ} (قره/282) و باید بنویسد و اِملاء کند آنکه حق بر عهدۀ

ص:338

اوست.

لِیَمِیزَ: از مَیْز گرفته شده. چیزی را از چیزی جدا کردن. بیرون کردن چیزی از میانه مخالف آن و پیوستن آن به موافق. {لِیَمِیزَ اللّهُ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ} (انفال/37) تا خداوند ناپاک را از پاک جدا نماید.

لَیِّن: نرم. ضد خشن و زبر. {فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّیِّنًا} (طه/44) با او نرم سخن بگویید. (1)

لَیُنبَذَنَّ: مضارع مجهول مؤکّد از نبذ است. {کلَّا لَیُنبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ} (همزه/4) محققا به آتش افروخته در افکنده خواهند شد.

لیُوَاطِئُوا: موافق و سازوار می نمایند: {لِیُوَاطِئُوا عِدَّةَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ} (توبه/37) تا با وعده ماه هایی که خداوند حرام کرده مطابق شود.

ص:339


1- لینَة: درخت خرما یا نوع خوب و ممتاز آن.

ص:340

حرف میم

مُؤَجّل: دارای سر رسید. دارای وقت معین {کتَابًا مُّؤَجَّلاً} (آل عمران، 145) سرنوشتی معیّن دارد. (از اَجَل گرفته شده)

مُؤْصَدة: پوشیده شده و تو در تو بر هم نهاده. احاطه کرده شده. {عَلَیْهِمْ نَارٌ مُّؤْصَدَةٌ} (بلد/20) بر آنها آتشی تو در تو و بر هم نهاده است.

مَآرِبْ: جمع اِرْبَة، حاجات، نیازها. {وَلِیَ فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَی} (طه/18) و در آن نیازمندی های دیگری نیز هست. (از اَرِبَ گرفته شده: به شدت نیازمند)

ما هِدُون: گسترندگان. {فَنِعْمَ الْمَاهِدُونَ} (ذاریات/48) پس نیکو گسترانده ایم.

مائدَة: سفره و طبقی که در آن طعام و خوراکی باشد. {رَبَّنَا أَنزِلْ عَلَیْنَا مَآئِدَةً مِّنَ السَّمَاء} (مائده/114) بار خدایا، از آسمان سفره ای بر ما نازل کن.

مأة: صد. {فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ}

ص:341

(بقره/259) پس او را صد سال میراند.

مَأْتیّ: آمدنی. {إِنَّهُ کانَ وَعْدُهُ مَأْتِیّاً} (مریم/61) وعدة الهی آمدنی است. (از اَتَیَ گرفته شده)

مِأتَیَنْ: دویست. {یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ} (انفال/65) بر دویست نفر غالب و پیروز می شوند.

مارِد: عاری از خیر و جمع آن مَرَدة است. {وَحِفْظاً مِّن کلِّ شَیْطَانٍ مَّارِدٍ} (صافات/7) و برای حفظ از هر شیطان عاری از خیری قرار داده شده است.

مازالَ: پیوسته، همواره. {فَمَا زَالَتْ تِلْک دَعْوَاهُمْ} (انبیاء/15) پس فریاد آن ها پیوسته همین بود.

ماعِون: هرچه دیگری را در رفع حاجت از نیازهای زندگی کمک کند. {وَیَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ} (ماعون/7) مانع از رفع حاجات و کمکهای زندگی می شوند.

مَاکثِینَ: توقف کنندگان. {مَاکثِینَ فِیهِ أَبَدًا} (کهف/3) در آن همواره توقف خواهند کرد. (در جهنم جاودانه خواهند ماند)

مالِئوُن: پر کنندگان. {فَمَالِؤُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ} (صافات/66) شکمهای خود را از آن پر می کنند.

مَأْوْی: جایگاه. {فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوَی} (سجده/19) جایگاه آنها منزلگاه های بهشت است. (از اَوی گرفته

ص:342

شده)

مُبْتَلی: امتحان کننده. {وَإِن کنَّا لَمُبْتَلِینَ} (مؤمنون/30) و ماه همواره امتحان کننده ایم (از بلْو گرفته شده)

مَبْثوُث: پراکنده شده (مفعول از بَثَّ است) {کالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ} (قارعه/4) مانند پروانه (ملخ) پراکنده (که بی هدف به این سو و آن می روند)

مُبَذِّر: اسراف کننده. {إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کانُواْ إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ} (اسراء/27) اسراف کنندگان برادران شیطانند.

مُبْرِم: تصمیم گیرنده ی قطعی. اِنّا مُبْرِمُونَ (زخرف/79) ما نیز تصمیم قطعی می گیریم.

مُبَرّونَ: بر کناران، بری ها. {أُوْلَئِک مُبَرَّؤُونَ مِمَّا یَقُولُونَ} (نور/26) آنان از آنچه که می گویند بیزارند. (از بَرْء گرفته شده)

مُبْصِر: روشن. {وَالنَّهَارَ مُبْصِراً} (یونس/67) و روز روشن قرار داد. (از بَصَر گرفته شده)

مَبْلَغ: منتهی. {ذَلِک مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ} (نجم/30) این منتهای علم آنها است.

مُبَوَّأ: منزل، اقامتگاه. {وَلَقَدْ بَوَّأْنَا بَنِی

ص:343

إِسْرَائِیلَ مُبَوَّأَ صِدْقٍ} (یونس/93) و ما برای بنی اسرائیل منزلگاه راستینی قرار دادیم.

مَتاب: بازگشت، رویکرد. {وَإِلَیْهِ مَتَابِ} (رعد/30) بازگشت و روی کرد من به سوی خداست.

مُتَبَّر: هلاک شده، نابود شده، بی اثر. {إِنَّ هَ_ؤُلاء مُتَبَّرٌ مَّا هُمْ فِیهِ} (اعراف/139) اینان کارشان برباد رفته و بی ثمر است.

مُتَجانِف: از جَنَفْ گرفته شده: انحراف طلب، کسی که میل به باطل دارد. {فَمَنْ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ} (مائده/3) پس کسی که در تنگنایی افتاده و منحرف و گناه طلب نیست.

مُتَحَرِّف: از حَرفْ گرفته شده: کسی که از یک طرف به طرف دیگری میل پیدا کند، کسی که تغییر موضع تاکتیکی در جنگ می دهد. {إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِقِتَالٍ} (انفال/16) مگر آن که تغییری تاکتیکی در جنگ بدهد.

مُتَحَیّز: از حَوْز گرفته شده: موضع گیرنده، کسی که جای خود را عوض می کند. {أَوْ مُتَحَیِّزًا إِلَی فِئَةٍ} (انفال 16) یا به سوی گروهی موضع گرفته است.

مُتَراکب: از رَکب گرفته شده: انباشته شده، روی هم قرار

ص:344

گرفته. {حَبًّا مُتَرَاکبًا} (انعام/99) دانه هایی روی هم انباشته.

مَتْرَبة: خاک نشینی و تنگدستی. {أَوْ مِسْکیناً ذَا مَتْرَبَةٍ} (بلد/16) یا مسکین خاک نشین.

مُتَرَبِّص: اسم فاعل از رَبْص یعنی کسی که انتظار می کشد و چشم به راه است. {قُلْ کلٌّ مُتَرَبِّصٌ} (طه/135) بگو همه انتظار کشتند.

مُتَرَدِّیة: هلاک شده با سقوط از بلندی. {وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّیَةُ} (مائده/3) و موقوذه و مهردیه حرام است.

مُتْرِف: خوشگذران. {إِنَّهُمْ کانُوا قَبْلَ ذَلِک مُتْرَفِینَ} (واقعه/45) آنان در گذشته خوشگذران بودند.

مُتْرِف: خوشگذران. {إِنَّهُمْ کانُوا قَبْلَ ذَلِک مُتْرَفِینَ} (واقعه/45) آنان در گذشته خوشگذران بودند.

مُتَشاکِس: بدخو و بداخلاق. {ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَّجُلاً فِیهِ شُرَکاء مُتَشَاکسُونَ} (زمر/29) خداوند مثال مردی را زد که دارای شریکانی بداخلاق بود و…

ص:345

مُتَصَدِّع: از صَدْع گرفته شده: از هم پاشیده. {لَرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا} (حشر/21) می دیدی کوه را که خاکسار و از هم پاشیده می گردید.

مُتَعال: بسیار بلند مقام. {الْکبِیرُ الْمُتَعَالِ} (رعد/9) خدایی که بزرگ و برتر است.(1)

مُتَعَمِّد: کاری از روی نیت انجام دهنده. {وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا} (نساء/93) و کسی که یک نفر را عمدا بکشد.

مُتَّکَأ: اسم مفعول از اتّکاء است یعنی پشتی یا تخت و یا یک نوع میوه است. {وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکأً} (یوسف/31) و برای هریک از آنان یک متّکا قرار داد.

ُمتَکلِّفِینَ: اسم فاعل از تکلّف. یعنی کسی که از خود چیزی به طریق ساختگی و ریاکاری اظهار کند، ولی اهلیت آن را نداشته باشد. {وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَکلِّفِینَ} (ص/86) و من از متکلفان نیستم (که رسالت را به خود بسته و برخلاف واقع ادعایی کرده باشم).

مُتَلَقِّیان: دو فرشته ای که اعمال و اقوال انسان را ثبت می

ص:346


1- اینکه در فارسی می گویند: خدای متعال غلط است، بلکه باید خدای متعالی بگویند و دلیل آن را اهل ادبیات می دانند. (غیاثی کرمانی)

کنند. {إِذْ یَتَلَقَّی الْمُتَلَقِّیَانِ} (ق/17) وقتی که دو فرشته با همدیگر ملاقات می کنند.

مُتَنَافِسُونَ: رقابت کنندگان برای بردن افتخار. {وَ َفِی ذَلِک فَلْیَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ} (مطففین/26) و در این باره باید رقابت کنندگان به رقابت برخیزند.

مُتَوَسِّم: فرد باهوش که از ظاهر چیزی به باطن آن پی می برد. از علامت و نشانه پی به حقیقت می برد. {إِنَّ فِی ذَلِک لآیَاتٍ لِّلْمُتَوَسِّمِینَ} (حجر/75) بدرستی که در این داستان و عذاب قوم لوط، اعلامات و نشانه هایی برای زیرکان علامت شناس است.

مُتَوَفّی: اسم فاعل از باب تفعیل: میراننده. {إِنِّی مُتَوَفِّیک} (آل عمران/55) من میرانندۀ تو هستم.

مَتی: کی و چه وقت؟ ظرفی است که به وسیلۀ آن از وقت سؤال می شود. {مَتَی هَذَا الْفَتْحُ إِن کنتُمْ صَادِقِینَ} (سجده/28) اگر راست می گویید چه وقت این فتح و ظفر نصیب شما می گردد؟

مَتین: از اسمهای زیبای خداوند. محکم و استوار در توانایی. قوی. سخت و شدید. {إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِینُ} (ذاریات/58) همانا خداوند روزی

ص:347

دهنده و صاحب قوت و اقتدار ابدی است

مَثابَة: مرجع و پناهگاه. {وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْنًا} (بقره/120) و یاد آور آن زمان که خانه کعبه را محل امن و پناهگاه مردم قرار دادیم.

مَثانِی: جمع مثنی و مثناة: مکرّر، بارها. {وَلَقَدْ آتَیْنَاک سَبْعًا مِنْ الْمَثَانِی} (حجر/87) و ما به تو سبع مثانی (صفت آیه ای که مکرر خوانده می شود) عطا کردیم.

مَثْقال: ابزار سنجش وزن. سنگینی. {وَإِن کانَ مِثْقَالَ حَبَّةٍ} (انبیاء/47) اگر به مقدار یک حبه باشد.

مُثْقَلَة: جمع ثقل: بارها. {وَإِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلَی حِمْلِهَا} (فاطر/18)

مَثُلات: جمع مَثُلة است یعنی عذاب و گرفتاری و ناملایمی. عقوبت. {وَقَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِمُ الْمَثُلاَتُ} (رعد/6) دانسته اند عذابهایی را که بر امم سابق وارد شده است.

مُثْلی: مؤنث امثل است. {وَیَذْهَبَا بِطَرِیقَتِکمُ الْمُثْلَی} (طه/63) موسی و هارون می خواهند به سحرانگیزی، این طریقه نیکوتر و خوبتر شما را از بین ببرند.

ص:348

مَثْنی: دو تا دوتا. {مَثْنَی وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ} (نساء/3) دو تا دو تا، سه تا سه تا، چهار تا چهار تا.

مَجْذُوذ: بریده و شکسته. {عَطَاء غَیْرَ مَجْذُوذٍ} (هود/111) عطایی است بی پایان.

مَجْری: حرکت، مسیر حرکت، زمان حرکت. {بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا} (هود/41) حرکت و لنگر انداختن کشتی به نام خدا بود.

مَجُوس: گروه گبران که در فارسی به آنها مغ می گویند. آتش پرستان. {إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالصَّابِئِینَ وَالنَّصَارَی} (حج/17) خداوند بین مسلمانان و یهودیان و صائبان و مسیحیان و زردتشتیان(1) روز قیامت قضاوت خواهد کرد.

مَحاریب: از حَرْب گرفته شده و جمع مِحْراب است: پرستشگاه {یَعْمَلُونَ لَهُ مَا یَشَاءُ مِنْ

ص:349


1- تاریخ زردشت که مؤسس جماعت مغان است معلوم نیست، ولی مورخان فرنگ به قرائن می گویند بین هفتصد تا ششصد سال پیش از میلاد مسیح می زیست و در فرس قدیم زردشتره یعنی شتر زرد و کتاب زردشتیان اوستا نام دارد. مجوس در زمان ساسانیان قدرت زیادی داشتند و دین رسمی مملکت دین زردشت بود. در دین اسلام مجوسان حکم اهل کتاب را دارند و نه مشرکان. آنان به بهشت و دوزخ و عالم آخرت و فرشتگان مقرب و موجودات مجرد غیبی عقیده دارند.

مَحَارِیبَ} (سبأ/13) برای او هرچه می خواست از معبدها و پرستشگاه ها می ساختند.

مِحال: کیفر سخت دادن، سخت قدرتمند بودن در کیفر دادن، مصدر باب مفاعله است یعنی بر ضد دیگری مکر و صحنه سازی کردن. {وَهُوَ شَدِیدُ الْمِحَالِ} (رعد/13) خدای تعالی سخت گیر و سخت توانا و قدرتمند است.

مُحتَظِر: صاحب حظیره. جایی که پیرامون آن را از علف و نی حصار کرده و حیوان را در آنجا مسکن دهند. و هشیم المحتظر علف خشکی است که در حظیر فراهم گردد. {فَکانُوا کهَشِیمِ الْمُحْتَظِرِ} (قمر/31) پس آنان (قوم ثمود) پس از آن عذاب و صیحه آسمانی مانند کاه و علف خورد شده گردیدند.

مُحْدَث: چیز تازه و نو. {مَا یَأْتِیهِم مِّن ذِکرٍ مَّن رَّبِّهِم مُّحْدَثٍ} (انبیاء/2) هیچ خبر تازه ای از سوی خداوند برای ایشان نیامد مگر آنکه …

مَحْذوُر: از حَذْر گرفته شده: برحذر داشته شده. {إِنَّ عَذَابَ رَبِّک کانَ مَحْذُورًا} (اسراء/75) عذاب خدایت بر حذر داشته شده است.

مُحَرَّر: آزاد کرده. کسی که از دنیا عزلت گزیده و خود را

ص:350

وقف خدمت خدا کند. {إِذْ قَالَتِ امْرَأَةُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَک مَا فِی بَطْنِی مُحَرَّرًا} (آل عمران/35) همسر عمران گفت: خدایا من نذر کردم که بچه درون شکمم را خدمتگزارِ خانة تو قرار دهم.

مَحْسُور: از حَسِرَ گرفته شده: افسوس خورده، وامانده، حسرت خورده. {فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا} (اسراء/29) پس سرزنش شده و افسوس خورده خواهی نشست.

مُحْصَنَاتُ: جمع مُحصَن است و همه جا در قرآن به معنای زنان آزاد و عفیفی آمده که از زنا می پرهیزند. ولی در اصطلاح فقها گاهی به معنای زنان شوهر دار آمده است و لذا می گویند: اگر زن شوهر دار زنا کند حدّ او رجم است. {وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الْمُؤْمِنَاتِ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِینَ أُوتُواْ الْکتَابَ مِن قَبْلِکمْ} (مائده/5) زنان پرهیزکار از مسلمانان و زنان پرهیزکار اهلکتاب که قبل از شما می زیستند بر شما حلال هستند.

مَحْظُورا: ممنوع {وَمَا کانَ عَطَاء رَبِّک مَحْظُوراً} (اسراء/20) از عطای پروردگارت کسی ممنوع و محروم نیست.

مُحِلّ: از حَلّ گرفته شده: حلال کننده. {غَیْرَ مُحِلِّی

ص:351

الصَّیْدِ} (مائده/1) در حالی که حلال کنندگان صید نباشند و در حال احرام صید را حلال ندانند.

مَحِلّ: محل و مکان قربانی. {حَتَّی یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ} (بقره/196) تا آن که قربانی به محلّ ذبح خود برسد.

مَحیص: از حَیْص گرفته شده: راه نجات، گریزگاه. {مَا لَنَا مِنْ مَحِیصٍ} (ابراهیم/21) برای ما راه نجات و گریزگاهی وجود ندارد.

مَحیض: حیض یعنی خون زنان در ایام عادت ماهانه که از رحم می آید. {وَیَسْأَلُونَک عَنِ الْمَحِیضِ} (بقره/222) از تو دربارة حیض می پرسند.

مَخاض: درد زائیدن. نزدیک به زائیدن رسیدن. {فَأَجَاءهَا الْمَخَاضُ إِلَی جِذْعِ النَّخْلَةِ} (مریم/23) پس درد زایمان او را به سوی تنۀ درخت خرما کشانید.

مُخْتال: از خَیْل گرفته شده: خود خواه، متکبر. {وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ} (حدید/23) و خداوند دوست ندارد هر انسان خودخواه فخر فروش را.

مَخْذُول: از خَذْل گرفته شده: زبون، خوار، بی یاور. {فَتَقْعُدَ مَذْمُومًا مَخْذُولًا} (اسراء.22) پس سرزنش شده و خوار و بی یاور خواهی نشست.

ص:352

مُخْرَج: خارج کردن. {وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ} (اسراء/80) و مرا خارج کن خارج کردنی راستین.

ُمخْسِرِینَ: از خُسْر گرفته شده: کم فروشان. {وَلَا تَکونُوا مِنْ الْمُخْسِرِینَ} (شعرا/181) و از کم فروشان مباشید.

مُخْضَرًّة: از خَضِرَ گرفته شده: سبز و خرم شده. {فَتُصْبِحُ الْأَرْضُ مُخْضَرَّةً} (حج/63) پس زمین سبز و خرّم می شود.

مَخْضُود: از درخت جدا شده، خم شده. {فِی سِدْرٍ مَّخْضُودٍ} (واقعه/28) سدری که خارش از آن جدا شده و یا آنقدر بار دارد که شاخه اش دو تا گردیده است.

مُخْلَصَ: پاک شده. {إِنَّهُ کانَ مُخْلَصًا} (مریم/51) او پیامبری پاک شده بود.

مُخَلَّقَة: از خَلْق گرفته شده: شکل و ترکیب یافته. {مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَغَیْرِ مُخَلَّقَةٍ} (حج/5) از خونی ترکیب یافته و شکل گرفته و شکل نگرفته.

مَخْمَصَة: گرسنگی. {فَمَنِ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ} (مائده/3) هرگاه کسی در زمان گرسنگی به اضطرار بیفتد.

مَدَّ: کشید چیزی را در طول. گسترداند. {وَهُوَ الَّذِی

ص:353

مَدَّ الأَرْضَ} (رعد/3) و خداوند است که زمین را به نحو شایسته ای که بشود در آن زندگی کرد گستراند.

مِداد: هر ماده ای که با آن چیزی بنویسند و چون نویسنده را امداد می کند به آن مداد گویند. {قُل لَّوْ کانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِّکلِمَاتِ رَبِّی} (کهف/109) بگو اگر دریاها مرکب شوند تا کلمات خدایم را بنویسند…

مُدَّثِّر: گلیم به خود پیچیده. {یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ} (مدثر/1)ای گلیم به خود پیچیده.

مُدْحَضِ: لغزانده شده و افتاده. {فَکانَ مِنْ الْمُدْحَضِینَ} (صافات/141) پس به دریا افکنده شد.

مَدْحُور: از دَحْر گرفته شده: رانده شده با خواری و ذلت. {قَالَ اخْرُجْ مِنْهَا مَذْءُومًا مَدْحُورًا} (اعراف/18) گفت: از بهشت خارج شو و در حالی که سرزنش شده و خوار و خفیف هستی.

مُدْخَل: داخل کردن. {وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ} (اسراء/80) و بگو خدایا مرا داخل کن، داخل کردنی راستین.

ص:354

مُدَّکر(1): یادآورنده. در اصل متذّکر بوده است. {فَهَلْ مِنْ مُدَّکرٍ} (قمر/17) آیا کسی هست که یادآورنده باشد.

مُدْهَامَّتَانِ: دو تاریکی. {مُدْهَامَّتَانِ} (رحمن/64) دو باغ پر سایه که گویی از پیچیدگی درختان و برگ، تاریک هستند

مَدْیَن: منطقه ای است در جنوب فلسطین و میان مصر و شام و اهل کتاب معتقدند که اصلا نام یکی از فرزندان ابراهیم علیه السلام است از قنطورا یکی از زنان وی و گروهی عرب از نسل اویند. و سرزمین مسکونی آنان را مدین می گفتند و پیغمبری که بر آنها مبعوث گردید، حضرت شعیب علیه السلام بود و یکی از معاصی این قوم کم فروشی بود. {وَإِلَی مَدْیَنَ أَخَاهُمْ شُعَیْباً} (اعراف/85) و برادرشان شعیب را به سوی مدین فرستادیم.

مَذئُوم: نکوهیده. {اخْرُجْ مِنْهَا مَذْؤُوماً مَّدْحُوراً} (اعراف/18) خارج شو نکوهیده و رانده شده.

مُذَبذَب: مضطرب و پریشان. {مُّذَبْذَبِینَ بَیْنَ ذَلِک} (نساء/143) در حال اضطراب و آمد و رفت بین این و آن هستند.

مَرًّ: گذشت و عبور کرد. {أَوْ کالَّذِی مَرَّ عَلَی

ص:355


1- در اصل اذدکار از باب افتعال بوده که ذال در دال ادغام و ادّکار شده است.

قَرْیَةٍ} (بقره/259) یا مثل کسی که بر قریه ای عبور کرد.

مِراء: جدال و ستیزه {فَلَا تُمَارِ فِیهِمْ إِلَّا مِرَاء ظَاهِرًا } (کهف/22) در مورد اصحاب کهف جدال و ستیزه نکن.

مُراغَم: جمع رَغم یعنی فراخی و نعمت فراوان. {یَجِدْ فِی الأَرْضِ مُرَاغَمًا کثِیرًا} (نساء/100) می یابد در زمین نعمتهای فراوان و آسایش و فراخی زندگی.

مَرافِق: جمع مِرْفَق یعنی آرنج. {وَأَیْدِیَکمْ إِلَی الْمَرَافِقِ} (مائده/9) و دستهایتان را تا آرنج بشوئید.

مِرَّة: نیرو و توانایی. {ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَی} (نجم/6) صاحب قدرت و نیرو که جلوه گر شد.

مَرَّة: یک دفعه، یک بار که تثنیۀ آن مَرّتان و مَرّتین و جمع آن مَرّات است. {أَوَلاَ یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کلِّ عَامٍ مَّرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ} (توبه/126) آیا نمی بینند که در هر سال یک یا دو بار امتحان می شوند. {الطَّلاَقُ مَرَّتَانِ} (بقره/229) طلاق دو مرتبه است. {ثَلَاثَ مَرَّاتٍ} (نور/58) سه مرتبه باید از شما اجازه بگیرند

مُرْتاب: شک کننده. {یُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ

ص:356

مُّرْتَابٌ} (غافر/34) خداوند مسرف شک کننده را گمراه می کند.

مُرْتَفَق: از رِفْق گرفته شده: منزل، آسایشگاه، محل اجتماع، مجلس. {بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءَتْ مُرْتَفَقًا} (کهف/29) بد نوشیدنی و بد جایگاهی است.

مَرَج: آمیخت. درهم شد. {مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیَانِ} (رحمن/19) دو دریا به هم آمیخته و با یدیگر ملاقات کردند.

مَرْجان: مروارید کوچک. گوهری است سرخ رنگ که از جانوری دریایی بدست می آید. {یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ} (الرحمن/22) و از آن دو دریا لؤلؤ و مرجان بیرون می شود.

مَرْجِع: محل بازگشت. {ثُمَّ إِلَیَّ مَرْجِعُکمْ} (آل عمران/55) بازگشت شما به سوی من است.

مُرْجِفُونَ: خبر دروغ منتشر کردن که موجب اضطراب و لرزش مردم شود. {وَالْمُرْجِفُونَ فِی الْمَدِینَةِ} (احزاب/10) و دروغ پراکنان شهر…

مَرْجُوّ: از رَجْو گرفته شده: مایه امید. {یَا صَالِحُ قَدْ کنتَ فِینَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا}

ص:357

(هود/62)ای صالح تو قبل از این در بین ما مایة امید بودی.

مَرْجُوم: اسم مفعول از رجیم یعنی رانده شده. {لَتَکونَنَّ مِنْ الْمَرْجُومِینَ} (شعراء/116) از رانده شدگان خواهی بود.

مُرجَون: تاخیر انداخته شدگان. {وَآخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ} (توبه/108) و گروهی از مردم تأخیر انداخته شده و بازپس داشته اند تا فرمان خدا چه باشد.

مَرَح: شدت خوشحالی. خوشحالی زیاد که موجب تکبر و خودپسندی شود. {وَلاَ تَمْشِ فِی الأَرْضِ مَرَحاً} (اسراء/37) از روی خوشحالی خودپسندانه راه مرو.

مَرْحَباً: خوش آمد گویی. {لَا مَرْحَباً بِهِمْ} (ص/59) خوش نیامدند. بدا جایشان.

مَرْحَمَة: از رَحْم گرفته شده: ترحّم. {وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ} (بلد/17) و به ترحّم سفارش می کنند.

مَرَّد: برگشت، برگرداندن. {فَلَا مَرَدَّ لَهُ} (رعد/11) پس هیچ برگشتی برای او نیست.

مُرْدِف: از رَدَفَ گرفته شده: ردیف هم، پشت سر هم. {مِنْ الْمَلَائِکةِ مُرْدِفِینَ} (انفال/9) از فرشتگان که از پی هم در آیند.

ص:358

مَرَدُواْ: سرکشی کردند. تمرین کرده و خو گرفتند در کار بد. {وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِینَةِ مَرَدُواْ عَلَی النِّفَاقِ} (توبه/101) و از اهالی مدینه کسانی هستند که در کار نفاق تمرین کرده و بدان خو گرفته اند.

مَرْدود: بازگردانده شده. {عَذَابٌ غَیْرُ مَرْدُودٍ} (هود/76) عذابی غیر قابل برگشت.

مُرْسَلات: جمع مُرسَلة: فرستاده شدگان. {وَالْمُرْسَلَاتِ عُرْفًا} (مرسلات/1) قسم به فرستاده شدگان. فرستادگان.

مِرْصاد: کمینگاه. جای نگهبان. {وَاقْعُدُواْ لَهُمْ کلَّ مَرْصَدٍ} (توبه/5) در هر کمینگاه بنشینید تا آنها را بگیرید.

مَرْصَد: کمینگاه. جای نگهبان. {وَاقْعُدُواْ لَهُمْ کلَّ مَرْصَدٍ} (توبه/5) در هر کمینگاه بنشینید تا آنها را بگیرید. {إِنَّ رَبَّک لَبِالْمِرْصَادِ} (فجر/14) خداوند در کمینگاه ظالمان است.

مَرْضی: جمع مریض. یعنی بیماران. {وَإِن کنتُم مَّرْضَی} (نساء/43) و اگر مریض باشید.

مَرْعی: چراگاه. {أَخْرَجَ مِنْهَا مَاءهَا وَمَرْعَاهَا} (نازعات/31) آب و چراگاه آن را خارج ساخت.

ص:359

مَرْفُودُ: عطا. {بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ} (هود/102) و بد عطایی است که به آنها داده شده.

مَرْقَد: محل خوابیدن. قبر. {یَا وَیْلَنَا مَن بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا} (یس/52) وای بر ما چه کسی ما را از قبرمان برانگیخت؟

مَرْقُوم: از رَقْم گرفته شده: نوشته شده. {کتَابٌ مَرْقُومٌ} (مطففین/20) کارنامه ای نوشته شده و خوانا است.

مَرْکوم: انباشته شده. {سَحَابٌ مَرْکومٌ} (طور/44) ابری انباشته شده.

مَرْوَة: نام کوهی است در مکه مقابل صفا که مسافت آن دو را در حدود 380 متر ذکر کرده اند و مروه به معنای سنگ سفید درخشان یا بسیار سخت است. {إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِن شَعَآئِرِ اللّهِ} (بقره/158) صفا و مروه از شعائر الهی هستند.

مَریئْی: گوارا. {فَکلُوهُ هَنِیئًا مَّرِیئًا} (نساء/4) پس آن را بخورید، گوارا و نوش جانتان باد.

مُریب: تردید کننده. {مُعْتَدٍ مُّرِیبٍ} (ق/25) تعدی کننده و تردید کننده.

مِرْیَة: نوعی تردید و دودلی. {وَلَا یَزَالُ الَّذِینَ

ص:360

کفَرُوا فِی مِرْیَةٍ مِّنْهُ} (حج/55) همواره کافران دربارۀ رستاخیز تردید و شک داشتند.

مَریج: پریشان، مشوّش، سردرگم. {فَهُمْ فِی أَمْرٍ مَرِیجٍ} (ق/5) پس آنان در کاری سرگردان و پریشان هستند.

مَرید: کسی که از هر چیزی عاری است. {شَیْطَانٍ مَّرِیدٍ} (حج/3) شیطان عاری از خیر.

مِزاج: آمیختگی و ترکیب. {وَمِزَاجُهَا کافُورًا} (دهر/5) با کافور آمیخته است.

مُزْجاة: چیز راندنی و دور افکندنی. {وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ} (یوسف/88) با بضاعتی ناچیز و دور انداختنی به سوی تو آمدیم.

مُزَحْزِح: دور کننده. {وَمَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَن یُعَمَّرَ} (بقره/96) هر قدر هم که عمر کند موجب دور کردن او از عذاب نمی شود.

مُزْدَجَرٌ: مصدر میمی است: راندن. شکنجه دادن. آزردن. منع کردن. {فِیهِ مُزْدَجَرٌ} (قمر/4) در آن مایه انزجار و منع مردمان است. {وَقَالُوا مَجْنُونٌ وَازْدُجِرَ} (قمر/9) گفتند: او دیوانه ای زجر کشیده است.

مُزَّمِّلُ: خود را در جامه پیچیده. {یَا أَیُّهَا

ص:361

الْمُزَّمِّلُ} (مزمل/1)ای جامه به خود پیچیده.

مُزْن: ابر. ابر باران زا. ابر سفیدی که آب آن شیرین تر از آبهای دیگر است. {أَأَنتُمْ أَنزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ} (واقعه/69) آیا شما آن را از ابر می بارانید؟

مَسّ: به چند معنی آمده است:

1_ تماس ذوی العقول. {لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ} (واقعه/79) قرآن را جز پاکان نباید لمس بکنند.

2_ تماس غیر ذوی العقول: { فَتَمَسَّکمُ النَّارُ} (هود/113) پس آتش شما را مسّ کند.

3_ رسیدن خیر یا شر: { إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً وَإِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعاً} (معارج/20/21) وقتی که شرارت به او می رسد بی تابی می کند و وقتی که خیر می رسد از دیگران منع می کند.

4_ گاهی کنایه از جنون است. {یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ} (بقره/275) شیطان با لمس خود آنها را دیوانه ساخته است.

مُسافِحین: از سَفح گرفته شده: زناکاران، ناپاکان. {غَیْرَ مُسَافِحِینَ} (نساء/24) کسانی که پاک و دور از پلیدی هستند.

مَساق: از سَوْق گرفته شده: سوق دادن، مسیر. {إِلَی

ص:362

رَبِّک یَوْمَئِذٍ الْمساق} (قیامت/30) در آن روز مسیر به سوی خداست.

مَسْبُوق: کنایه از عاجز و کسی که در مسابقه بازنده شده و عقب افتاده است. {وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِینَ} (واقعه/60) ما عاجز و درمانده نیستیم.

مُسْتَبین: واضح و آشکار. {وَآتَیْنَاهُمَا الْکتَابَ الْمُسْتَبِینَ} (صافات/117) و به آن دو کتابی واضح دادیم.

مُسْتَطَر: از سَطْر گرفته شده است. نوشته شده. {وَکلُّ صَغِیرٍ وَکبِیرٍ مُسْتَطَرٌ} (قمر/53) و هر کوچک و بزرگی مکتوب و نوشته شده است.

مُسْتَطیر: از طَیْر گرفته شده: فراگیر، منتشر شده. {وَیَخَافُونَ یَوْمًا کانَ شَرُّهُ مُسْتَطِیرًا} (دهر/7) و می ترسند از روزی که شرّ آن را فراگیر است.

مُسْتَقبِلْ: به سوی کسی آمده. {مُّسْتَقْبِلَ أَوْدِیَتِهِمْ} (احقاف/24) آن ابر به سوی وادی هایشان روی آورد.

مُسْتَقِرّ: دائم. ثابت. {عَذَابٌ مُّسْتَقِرٌّ} (قمر/38) عذابی دائم و ثابت.

ص:363

مُسْتَقَرّ: قرارگاه ثابت. {وَلَکمْ فِی الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ} (بقره/36) و برای شما در زمین محل استقرار است.

مُسْتَنْفِرَة: رمنده و گریزان. اسم فاعل از باب استفعال. {کأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ} (مدثر/50) مانند الاغهای رمیده و فراری.

مُسْتَودَع: به امانت گذاشته شده. ممکن است که اسم مکان یا اسم مفعول یا مصدر باشد. {فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ} (انعام/98) پس برخی از شما مستقر و برخی مستودع (موقّتی) هستید.

مَسْتُور: پوشیده، مجازا به معنای ساتر هم آمده است. {جَعَلْنَا بَیْنَک وَبَیْنَ الَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ حِجَاباً مَّسْتُوراً} (اسراء/45) وقتی که قرآن میخوانی بین تو و افراد بی ایمان به آخرت حجابی ساتر قرار می دهیم.

مَسْجُور: از سَجْر گرفته شده: آتش گرفته، برافروخته، پر از شعله. {وَالْبَحْرِ الْمَسْجُورِ} (طور/6) و به دریای آتش گرفته و برافروخته سوگند.

مَسْح: مالیدن و برطرف کردن اثرات و آلودگی از چیزی با کشیدن دست بر آن. کشیدن دست بر چیزی دیگر. {مَسْحًا بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ} (ص/23) دست به پاها و گردنهای

ص:364

اسبها کشید.

مَسَخْنَا: از مسخ گرفته شده یعنی: تغییر صورت ظاهری انسان به صورت حیوانی دیگر چون بوزینه و خوک و یا صورت باطنی او. {وَلَوْ نَشَاء لَمَسَخْنَاهُمْ عَلَی مَکانَتِهِمْ} (یس/67) و اگر ما می خواستیم می توانستیم آنها را درجایگاه خودشان مسخ نماییم از صورت انسانی به شکل دیگر درآوریم.

مَسَد: ریسمانی که از لیف خرما بافته شده باشد. میله آهن. {فِی جِیدِهَا حَبْلٌ مِّن مَّسَدٍ} (تبت/5) در گردنش ریسمانی است از رشته های به هم تابیده.

مَسْطُور: نگارش یافته. {وَکتَابِ مَسْطُورً} (طور/2) قسم به کتابی نوشته شده و نگارش یافته.

مَسْغَبَة: قحطی و خشکسالی. {أَوْ إِطْعَامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ} (بلد/14) یا طعام دادن در روز قحطی و خشکسالی.

مُسْفِرَة: از سَفْر گرفته شده: شاد و گشاده. {وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ} (عبس/38) و چهره هایی در آن روز شاد و گشاده اند.

مَسْفُوح: از سَفح گرفته شده: خون ریخته شده {أَوْ دَمًا مَسْفُوحًا} (انعام/145) یا خونی ریخته شده.

ص:365

مِسْک: ماده ای است خوشبو که از ناف آهو می گیرند. {خِتَامُهُ مِسْک} (مطففین/26) مُهر آن با مشک زده شده است.

مَسْکنَة: زمین گیری، بینوایی. {وَضُرِبَتْ عَلَیْهِمْ الذِّلَّةُ وَالْمَسْکنَةُ} (بقره/61) خیمه خواری و مسکنت بر آنان زده شد.

مَسْکوب: از سَکب گرفته شده: ریزان، آبشاران. {وَمَاءٍ مَسْکوبٍ} (واقعه/31) و آبی ریزان و به صورت آبشار.

مُسْمِع: اسم فاعل از سَمْع: کسی که می شنواند. {وَمَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی الْقُبُورِ} (فاطر/22) و تو نمی توانی به اهل قبور بشنوانی.

مُسَنَّدّة: تکیه داده شده، شمعکهایی که به دیوار تکیه داده شده اند. {کأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ} (منافقون/4) گویا چون چوب هایی تکیه داده شده اند.

مَسْنُون: از سَنّ گرفته شده: گندیده. {وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ} (حجر/26) انسان را از گل سفال گونه ای از گل سیاه گندیده آفریدیم.

مُسْوَدّ: سیاه. {ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا} (نحل/58)

ص:366

صورتش سیاه گردید.

مُسَوَّم: از سَوْم گرفته شده: نشاندار، نشانه گیری شده. {مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّک} (هود/83) در نزد خدایت نشاندار است.

مَسیح: فعیل به معنای مفعول یعنی مسح شده و به چند جهت بر حضرت عیسی علیه السلام اطلاق شده است:

1_ چون حضرت از آلودگی ها پاک شده بود.

2_ چون با یمن و برکت مسح شده بود.

3_ جبرئیل او را در موقع ولادت مسح کرده بود.

یا به معنای مسح کننده است، چرا که با دست کشیدن بر بیماران آنها را شفا می داد. {اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ} (آل عمران/45)

مَشْئَمَة: شومی در مقابل میمنة که فرخندگی و مبارکی است. {وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ} (واقعه/9) و اصحاب شومی و نکبت.

مَشّاء: بسیار رونده. صیغه مبالغه از اسم فاعل است. {هَمَّازٍ مَّشَّاء بِنَمِیمٍ} (قلم/11) عیبجو و سخن چین است و پادویی برای سعایت می کند.

مَشارِب: جمع مَشْرَب: نوشیدنی ها. {وَلَهُمْ فِیهَا

ص:367

مَنَافِعُ وَمَشَارِبُ} (یس/73) و برای آن ها در آن منافع و نوشیدنی هایی است.

مَشْحُونِ: پر و مملو. پر گشته. {فِی الْفُلْک الْمَشْحُونِ} (ص/140) در کشتی مملّو.

مَشْرَب: از شُرْب گرفته شده: آبگاه، محل آب خوردن. {قَدْ عَلِمَ کلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ} (بقره/60) همة مردم محل آب خوردن را می دانستند.

مَشْرِقَین: دو مشرق. {رَبُّ الْمَشْرِقَیْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَیْنِ} (رحمن/17) خدای دو مشرق و دو مغرب. (تابستان و زمستان.)

مَشْعَر: بیابانی میان عرفات و منا که وقوف در آن یکی از ارکان حج است. {فَاذْکرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ} (بقره/198) پس خدا را در مشعر الحرام یاد کنید.

مُشْفِقِینَ: بیمناکان. {فَتَرَی الْمُجْرِمِینَ مُشْفِقِینَ مِمَّا فِیهِ} (کهف/49) پس مجرمان را می بینی که از آن چه که در نامه عمل است بیمناک هستند.

مِشْکاة: چراغدان که مانند طاقچه کوچکی در دیوار است و در پیش آن شیشه می گذارند و چراغ را از منفذی دیگر از کنار مشکوة در شیشه قرار می دهند. {مَثَلُ نُورِهِ

ص:368

کمِشْکاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ} (نور/35) مثال نور خداوند مانند چراغدانی است که در آن چراغ وجود دارد…

مَشْکور: مقبول، سپاسگزاری شده. {فَأُوْلَئِک کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکورًا} (اسراء/19) پس تلاش آنان مورد قبول و سپاسگزاری است.

مَشْهَد: محل شهود، صحنه قیامت. {فَوَیْلٌ لِلَّذِینَ کفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ یَوْمٍ عَظِیمٍ} (مریم/37) پس وای بر کافران از آن محل شهود روز بزرگ.

مَشْهُود: گواهی شده، مورد مشاهده، حضور همگانی. {وَذَلِک یَوْمٌ مَشْهُودٌ} (هود/103) و آن روز، روز حضور همگانی (یا مشهود همگان) است.

مَشید: محکم، برافراشته. {وَقَصْرٍ مَشِیدٍ} (حج/45) و قصری محکم و سربرافراشته.

مُشَیَّدَة: اسم مفعول از شَید است. یعنی محکم ساخته شده. {وَلَوْ کنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُّشَیَّدَةٍ} (نساء/78) هر جا که باشید مرگ شما را خواهد گرفت، هر چند که در برجهای محکم ساخته شده باشید.

مَصانِع: جمع مَصنَع یعنی کوشکها و قصرها و استخرها. {وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّکمْ تَخْلُدُونَ}

ص:369

(شعراء/129) کوشکها و قصرها و استخرها می سازید تا شاید همیشه بمانید.

مِصْباح: چراغ. {مَثَلُ نُورِهِ کمِشْکاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ} (نور/35) مثال نور خداوند مثال چراغدانی است که در آن چراغی قرار دارد.

چراغ آن ظرف روغن است که فتیله در آن است و روشن می کنند و برای آن جسمی استوانه شکل از شیشه و بلور می ساختند و روی چراغ می نهادند تا هم از باد محفوظ ماند و هم بر روشنی و تلألؤ شعله بیفزاید. جمع آن مصابیح است. {وَزَیَّنَّا السَّمَاء الدُّنْیَا بِمَصَابِیحَ} (فصلت/12) آسمان نزدیک را به چراغها زیور بخشیدیم.

مُصْبِحین: صبح کنان، به هنگام بامداد. {أَنَّ دَابِرَ هَؤُلَاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِینَ} (حجر/66) صبحگاهان همة آن ها ریشه کن خواهند شد.

مَصْروُف: برگردانده شده. {أَلَا یَوْمَ یَأْتِیهِمْ لَیْسَ مَصْرُوفًا عَنْهُمْ} (هود/8) آگاه باشید که این روز از آنان برگردانده نخواهد شد.

مُصْطَفَیْنَ: از صَفْو گرفته شده: برگزیده، نخبه. {الْمُصْطَفَیْنَ الْأَخْیَارِ} (ص/47) برگزیدگان نیکوکار.

ص:370

مُصْفَر: زرد شده، پژمرده. {فَرَأَوْهُ مُصْفَرًّا} (روم/51) پس آن را پژمرده و زرد شده می بینند.

مَصْفوفة: از صَفّ گرفته شده: در کنار هم چیده شده. {مُتَّکئِینَ عَلَی سُرُرٍ مَصْفُوفَةٍ} (طور/20) تکیه بر تخت هایی می دهند که در کنار هم چیده شده اند.

مُصَفّی: صاف و خالص. {وَأَنْهَارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّی} (محمد/15) و نهرهایی از عسل خالص و صاف.

مَضَتْ: رفت و گذشت. روان شدن. {فَقَدْ مَضَتْ سُنَّةُ الأَوَّلِینِ} (انفال/38) پس سنت پیشینیان جاری و روان خواهد شد.

مُضْطَرَّ: بیچاره. { أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ} (نمل/62) یا چه کسی دعای مضطر و بیچاره شده را اجابت می کند؟

مُضْغَة: گوشت جویده. پاره ای از گوشت. {فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً} (مؤمنون/14) پس گوشت جویده را استخوان قرار دادیم.

مُطاع: مورد اطاعت. {مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِینٍ} (تکویر/21) همه فرمان بر اویند و او در آنجا امین است.

مُطَفِّف: از تطفیف گرفته شده است: کم فروشی. خیانت در کیل

ص:371

و وزن. {وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ} (مطففین/1) وای بر کم فروشان.

 مَطْلَع: محل دمیدن، زمان طلوع. {سَلَامٌ هِیَ حَتَّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ} (قدر/5) سلام است تا زمان طلوع فجر (سپیده دم)

مَطْلِع: محل طلوع. {حَتَّی إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ} (کهف/90) تا وقتی که ذو القرنین به محل طلوع آفتاب رسید.

مُطَوِِّع: از طَوْع گرفته شده: و در اصل مُتَطَوّع بوده یعنی کسی که با میل و رغبت کاری را انجام می دهد. {الَّذِینَ یَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِینَ} (توبه/79) کسانی که داوطلبان را طعنه می زنند.

مَطْوِیّات: از طَوی و طَیّ گرفته شده و جمع مَطْوِیّ است: درهم نوردیدگان مانند پیچیدن طومار. {وَالسَّماوَاتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ} (زمر/67) و آسمان ها به دست او در هم پیچیده می شوند.

مُظلِم: به تاریکی فرورفته. در تاریکی مانده، ظلمت زده. {فَإِذَا هُمْ مُظْلِمُونَ} (یس/37) پس آن ها ظلمت زده و در تارکی فرو رفته اند.

ص:372

مُعَاجِزِینَ: از عَجْز گرفته شده: به عجز درآورندگان، عاجز کنندگان. {وَالَّذِینَ سَعَوْا فِی آیَاتِنَا مُعَاجِزِینَ} (حج.51) و کسانی که در رابطه با آیات ما می کوشند که ما را عاجز کنند.

مَعاد: مکه، جای بازگشت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم. {لَرَادُّک إِلَی مَعَادٍ} (قصص/85) تو را به مکه بر می گرداند.

مَعاذیر: جمع مَعذِر است یعنی بهانه ها و دلیلهایی که وسیله عذر هستند. {بَلِ الْإِنسَانُ عَلَی نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ وَلَوْ أَلْقَی مَعَاذِیرَهُ} (قیامة/15) بلکه انسان بر خود بیناست هرچند که عذر و دلیل و بهانه بیاورد.

مَعارِج: جمع معراج یعنی نردبان. {مِّنَ اللَّهِ ذِی الْمَعَارِجِ} (معارج/3) از سوی خداوند صاحب معارج.

مَعایِش: وسایل زندگی. {وَجَعَلْنَا لَکمْ فِیهَا مَعَایِشَ} (اعراف/10) و ما در دنیا وسایل زندگی شما را فراهم ساختیم.

مُعْتَبِینَ: افراد مورد رضایت. {فَمَا هُمْ مِنْ الْمُعْتَبِینَ} (فصلت/24) پس آنان مورد رضایت نیستند.

مُعْتَرّ: مستمند. {وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ} (حج/36) و به فقیران قانع و مستمند بخورانید.

ص:373

مُعْجِز: به عجز درآورنده. {فَلَیْسَ بِمُعْجِزٍ فِی الْأَرْضِ} (احقاف/32) پس در زمین نمی تواند به عجز درآورد.

مَعْدُودَةٍ: شمرده اندک. {دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ} (یوسف/20) درهم هایی چند شمرده شده. و معدودات جمع آن است. {أَیَّامًا مَّعْدُودَاتٍ} (بقره/184) چند روز محدود.

مَعْذِرَة: مصدر و به همان معنای پوزش است. {مَعْذِرَةً إِلَی رَبِّکمْ} (اعراف/164) به عنوان معذرت به سوی خداست.

مَعَرّة: شدّت و سختی. {فَتُصِیبَکم مِّنْهُم مَّعَرَّةٌ} (فتح/25) پس از سوی آنها به شما گرفتاری می رسید.

مُعْرِضُونَ: پشت کنندگان. {وَهُمْ عَنْ آیَاتِهَا مُعْرِضُونَ} (انبیاء/32) آنها از آیات آن اعراض می کنند.

مَعرْوُش: سایبان دار. {مَّعْرُوشَاتٍ وَغَیْرَ مَعْرُوشَاتٍ} (انعام/141) درختانی که سایبان دارند و درختانی که سایبان ندارند.

مَعْز: جمع ماعز یعنی بز. اسم جمعی است که مفرد ندارد. {وَمِنَ الْمَعْزِ اثْنَیْنِ} (انعام/143) و دو بز.

مَعْزِل: گوشه. کرانه. {وَنَادَی نُوحٌ ابْنَهُ

ص:374

وَکانَ فِی مَعْزِلٍ} (هود/42) نوح پسرش را که در گوشه ای بود صدا زد که…

مَعْزُول: برکنار. {إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ} (شعراء/222) شیاطین از شنیدن وحی برکنارند.

مِعْشار: ده یک. {وَمَا بَلَغُوا مِعْشَارَ مَا آتَیْنَاهُمْ} (سبأ/45) و به ده یک آنچه دادیم نرسیدند.

مَعْشَر: گروه مردم. {یَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالإِنسِ} (انعام/130)ای گروه جن و انس.

مُعْصِرات: از کلمه عَصْر یعنی ابرهای باران زا و فشرده. {وَأَنزَلْنَا مِنَ الْمُعْصِرَاتِ مَاء ثَجَّاجاً} (مرسلات/2) و از ابرهای باران دار آب فراوان به زمین فرو فرستادیم.

مُعَطّلَة: بیکار و بیهوده. {وَبِئْرٍ مُّعَطَّلَةٍ} (حج/45) چاه خالی از آب و بیهوده.

مُعَقِّب: دنبال کننده. {لاَ مُعَقِّبَ لِحُکمِهِ} (رعد/41) هیچ کس حکم او را پی جویی نمی کند.

مَعَقِّبات: مراقبان. فرشتگان که بدنبال یکدیگر می آیند تا عمل انسان را حفظ کنند. {لَهُ مُعَقِّبَاتٌ …} (رعد/11) برای انسان مراقبانی است.

مَعْکُوف: محبوس و ممنوع. {وَالْهَدْیَ مَعْکوفًا}

ص:375

(فتح/25) و قربانی ها ممنوع شدند که به مکه بروند.

مُعَلَّقة: بلا تکلیف. {فَتَذَرُوهَا کالْمُعَلَّقَةِ} (نساء/129) پس او را بلاتکلیف رها نکنید.

مُعَلَّم: تعلیم یافته. {وَقَالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ} (دخان/14) و گفتند: تعلیم یافته ای دیوانه است.مترف

مُعَمَّر: اسم مفعول. کسی که عمر طولانی دارد. {وَمَا یُعَمَّرُ مِن مُّعَمَّرٍ} (فاطر/11) هیچ سالخورده ای نیست که…

مُعَوِّق: کسی که مردم را به وسوسه انداخته و از انجام تکلیف باز می دارد. {قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِینَ مِنکمْ} (احزاب/18) خدا می داند که چه کسانی از شما، مردم را از انجام وظیفه باز می دارند.

مَعین: آب جاری و روان که آشکار باشد. {فَمَن یَأْتِیکم بِمَاء مَّعِینٍ} (ملک/30) پس چه کسی آب روان و جاری برای شما می آورد. و نیز به معنای نوشیدنی که در کمال صفا باشد. {بِکأْسٍ مِن مَّعِینٍ} (صافات/45) و ظروفی از آب باصفا.

مَغارات: جمع مَغارة یعنی سوراخ و شکاف در کوه. غار. {لَوْ یَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغَارَاتٍ}

ص:376

(توبه/57) اگر پناهگاه یا سنگری در شکاف کوهها ببینید.

مُغاضِب: خشمناک. {وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِباً} (انبیاء/87) و یادآور یونس را هنگامی که از میان قوم خود خشمگین رفت.

مَغانِم: جمع مغنم: هرچه به عنوان غنیمت بدست آید. {وَمَغَانِمَ کثِیرَةً} (فتح/19) مال و متاع و غنائم بسیار.

مُغْتَسَل: جای شستن. {هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ} (ص/42) این چشمه آب خنک، جای شستن و آشامیدنی است.

مَغْرَم: خسارت. {وَمِنَ الأَعْرَابِ مَن یَتَّخِذُ مَا یُنفِقُ مَغْرَماً} (توبه/98) و برخی از اعراب انفاق را خسارت می پندارند.

مُغْرَم: گرفتار وام و بدهکاری. {إِنَّا لَمُغْرَمُونَ} (واقعه/66) ما بدهکار هستیم.

مَغْشِیُّ عَلَیه: بیهوش. {یَنظُرُونَ إِلَیْک نَظَرَ الْمَغْشِیِّ عَلَیْهِ} (محمد/20) به او می نگرند نگاه کسی که از ترس مرگ حال بیهوشی به او دست می دهد.

مُغیرات: تازندگان. {فَالْمُغِیرَاتِ صُبْحاً} (عادیات/3) سوگند به اسبان تازنده در بامداد.

ص:377

مَفاز: پیروز شدن. دست یافتن به مقصود. {إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ مَفَازاً} (نبأ/31) برای متقیان نجات و رستگاری و پیروزی است.

مَفازَة: نجات و رهایی. {فَلاَ تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفَازَةٍ مِّنَ الْعَذَابِ} (آل عمران/188) گمان نکنید که آنان از عذاب رهایی دارند.

مُفْتَرون: بهتان زنندگان. {إِنْ أَنتُمْ إِلاَّ مُفْتَرُونَ} (هود/50) شما کسی جز تهمت زنندگان نیستید.

مُفْتَری: از فَرْی گرفته شده: به دروغ ساخته شده. {مَا هَذَا إِلَّا إِفْک مُفْتَرًی} (سبأ/43) این جز یک دروغ بافتنی و ساختگی نیست.

مُفْتَرَیات: جمع مُفْتَرَیَة: بافته ها، ساختگی ها. {فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَیَاتٍ} (هود/13) پس ده سوره مانند این ساختگی ها و بافته ها بیاورید.

مَفْتُون: آزموده. عقل و مال رفته. دیوانه و دیوانگی. {بِأَییِّکمُ الْمَفْتُونُ} (قلم/6) پس به زودی خواهید فهمید که کدامیک از شما دیوانه هستند.

مَفَرّ: مشترک است بین سه معنی: 1_ محل فرار 2_ زمان فرار 3_ خود فرار، {یَقُولُ الْإِنسَانُ یَوْمَئِذٍ أَیْنَ

ص:378

الْمَفَرُّ} (قیامت/10) انسان می گوید: کجاست محل فرار؟ یا مکان فرار؟ یا کجاست فرار؟

مُفْرَطون: پیشقدمان و عجله کنندگان. {وَأَنَّهُم مُّفْرَطُونَ} (نحل/62) آنها به سوی آتش پیش قدمند.

مَفْرُوض: معین و واجب شده. {نَصِیبًا مَّفْرُوضًا} (نساء/7) سهمی واجب و معین.

مفصَّل: بیان شده. {أَنَزَلَ إِلَیْکمُ الْکتَابَ مُفَصَّلاً} (انعام/114) بر شما کتابی نازل کرد که همه چیز در آن بیان شده است.

مُفْلِح: کسی که به فلاح رسیده است. {وَأُوْلَ_ئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ} (بقره/5) آنها رستگارانند.

مَقابِر: جمع مقبرة. گورستان و محل قبور. {حَتَّی زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ} (تکاثر/2) تا جایی که قبرها را زیارت کردید و به دیدار آنها رفتید…

مَقاعِد: جمع مقعد: سنگرگاهها. {مَقَاعِدَ لِلسَّمْعِ} (جن/9) نشیمنگاه ها برای شنیدن. 

مَقالید: جمع مِقلاد یعنی کلیدها. {لَهُ مَقَالِیدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ} (زمر/63) کلیدهای آسمان ها و زمین در اختیار خداست.

ص:379

مَقام: مصدر قیام یعنی ماندن: {إِن کانَ کبُرَ عَلَیْکم مَّقَامِی} (یونس/71) اگر ماندن و قیام و دعوت من به توحید الهی یا مکانت و منزلت من برای شما گران است. و گاه اسم مکان است: یعنی محل قیام. {وَاتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبْرَاهِیمَ مُصَلًّی} (بقره/125) محل قیام ابراهیم علیه السلام را مصلای خود قرار دهید.

مُقام: مصدر میمی از اقام یعنی ماندن و منزل گزیدن است. {یَا أَهْلَ یَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَکمْ} (احزاب/13)ای ساکنان مدینه اقامت شما در اینجا وجهی ندارد. و نیز محل و مکان اقامت است. {حَسُنَتْ مُسْتَقَرّاً وَمُقَاماً} (فرقان/76) نیکو قرارگاه و جای بودن است.

مُقامَة: اقامت و محل اقامه. {الَّذِی أَحَلَّنَا دَارَ الْمُقَامَةِ} (فاطر/35) خدایی که ما را به سرای اقامت درآورد.

مَقامِع: جمع مَقمَعة: گرزها. {وَلَهُم مَّقَامِعُ مِنْ حَدِیدٍ} (حج/21) نگهبانان جهنم گرزهای آهنین دارند (که اهل جهنم را با آنها می زنند.)

َمقْبُوحِینَ: کسانی که خود زشت هستند و یا دارای زشتی صورت یا عمل هستند که موجب تنفر باشد. {وَیَوْمَ

ص:380

الْقِیَامَةِ هُم مِّنَ الْمَقْبُوحِینَ} (قصص/42) آنان در آخرت با قیافه ای بسیار زشت هستند.

مَقْبُوضَة: دریافت شده. {فَرِهَانٌ مَّقْبُوضَةٌ} (بقره/283) وثیقه گرفته شود.متقابل: روبرو. {عَلَی سُرُرٍ مُّتَقَابِلِینَ} (صافات/44) روبروی یکدیگر بر تختها تکیه زده اند.

مَقْت: خشم گرفتن. دشمن داشتن. از کسی بیزار بودن و نفرت داشتن. زشت شمردن. {إِنَّهُ کانَ فَاحِشَةً وَمَقْتًا} (نساء/22) این عمل زشت و نفرت انگیز است.

مُقْتَحِم: اسم فاعل از اقتحام یعنی کسی که با رنج و زحمت وارد شده است. {هَذَا فَوْجٌ مُّقْتَحِمٌ} (ص/59) این یک فوج و گروهی هستند که با شما در رنج هستند.

مُقْتَدُون: اقتدا کنندگان. {وَإِنَّا عَلَی آثَارِهِم مُّقْتَدُونَ} (زخرف/23) ما به راه و روش پدرانمان اقتدا می کنیم.

مُقْتِر: تنگدست و سخت گیر. {وَعَلَی الْمُقْتِرِ قَدْرُهُ} (بقره/236) بر تنگدست است به اندازۀ خودش.

مُقتَرنین: به هم پیوستگان. {أَوْ جَاء مَعَهُ الْمَلَائِکةُ مُقْتَرِنِینَ} (زخرف/53) یا فرشتگان همراه

ص:381

او بیایند، درحالیکه به هم پیوسته و بسته اند.

ُّمقْتَصِدَ: میانه رو در امور. {مِّنْهُمْ أُمَّةٌ مُّقْتَصِدَةٌ} (مائده/66) گروهی از آنان میانه رو هستند.

مَقْرَبة: خویشاوندی. {یَتِیماً ذَا مَقْرَبَةٍ} (بلد/15) یتیمی که خویشاوند است.

مُقَرَّنین: به هم نزدیک و بسته شدگان. {یَوْمَئِذٍ مُّقَرَّنِینَ فِی الأَصْفَادِ} (ابراهیم/49) تبهکاران در زنجیرها به هم بسته اند.

مُقْرِنین: جمع مُقْرِن یعنی نزدیک آورنده. {وَمَا کنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ} (زخرف/13) و ما نمی توانستیم این مرکب را تسخیر کنیم.

مُقْسِطین: جمع مُقسِط اسم فاعل قِسط است. عدالت پیشگان. {إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ} (حجرات/9) خداوند عدالت پیشگان را دوست دارد.

مُقَسِّمات: جمع مُقَسِّم یعنی تقسیم کنندگان. {فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً} (ذاریات/4) پس سوگند به فرشتگانی که تقسیم کنندۀ امور و روزی خلایقند.

مُقَصِّرین: تقصیر کنندگان. {مُحَلِّقِینَ رُؤُوسَکمْ وَمُقَصِّرِینَ} (فتح/27) در حالی که سر تراشیدگان و تقصیر

ص:382

کننندگان هستند.

مَقْصُورات: جمع مقصورة زنان پردگی که از خانه خارج نمی شوند. {حُورٌ مَّقْصُورَاتٌ فِی الْخِیَامِ} (رحمن/72) حوریانی پرده نشین در خیام بسر می برند.

مَقْضِیّ: از قَضَیَ گرفته شده: قطعی شده، حکم شده. {وَکانَ أَمْرًا مَقْضِیًّا} (مریم/21) و این کاری قطعی شده است.

مَقْعَد: نشستن یا مکان نشستن و یا اقامت. {فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ} (قمر/55) در جایگاه و نشیمنگاه صدق.

مُّقْمَحُونَ: از قَمح گرفته شده، یعنی سربلند کردن شتر هنگام خوردن آب که نشانۀ امتناع و خودداری از آب خوردن است. {فَهُم مُّقْمَحُونَ} (هود/44) پس آنها سر در هوا ماندگانند.

 مُقَنْطَرَة: اسم مفعول از قنطار یعنی انبوه شده و انباشته. {الْمُقَنْطَرَةِ} (آل عمران/14) انبوه و انباشته شده.

مُقْنِع: سربلند کننده و چشم در پیش دارنده. {مُقْنِعِی رُءُوسِهِمْ} (ابراهیم/43) کسانی که سر بلند کرده و چشم در پیش رو می افکنند از وحشت روز قیامت.

مُقْوین: نیازمندان و محتاجان. از قُواء گرفته شده به معنای بیابان بی آب و گیاه و خالی از سکنه. پس مقوین یعنی

ص:383

وارد شدگان در بیابان بی آب و گیاه و کنایه از فقر و احتیاج است. {وَمَتَاعاً لِّلْمُقْوِینَ} (واقعه/73) از آن آتش نیازمندان بهره می جویند.

مُقیت: غالب و روزی دهنده و تقویت کننده. {وَکانَ اللّهُ عَلَی کلِّ شَیْءٍ مُّقِیتًا} (نساء/85) و خدا بر هر چیز غالب و روزی رسان و نگهدارنده است.

مَقیل: جای خواب وسط روز و قیلوله. استراحتگاه و خوابگاه. {خَیْرٌ مُّسْتَقَرّاً وَأَحْسَنُ مَقِیلاً} (فرقان/24) بهترین محل استقرار و بهترین محلّ استراحت را بهشتیان در آن روز دارند.

مُقیم: اسم فاعل از اَقام یعنی دائم و باقی و پاینده. {أَلَا إِنَّ الظَّالِمِینَ فِی عَذَابٍ مُّقِیمٍ} (شوری/45) آگاه باشید که ظالمان در عذابی همیشگی هستند.

مُکاء: سوت زدن. صفیر و بانگی که از لبها به طریق مخصوص خارج شود. صدای انگشتانی که در هم کرده باشند. {وَمَا کانَ صَلاَتُهُمْ عِندَ الْبَیْتِ إِلاَّ مُکاء وَتَصْدِیَةً} (انفال/35) نماز آنان نزد خانه خدا نیست، جز سوت زدن و کف زدن.

مَکانَة: حالتی که صاحب منزلت در آن حال بسر می برد.

ص:384

{اعْمَلُواْ عَلَی مَکانَتِکمْ} (انعام/135) هرچه که در توان دارید عمل کنید.

مُکِبّ: به روی در افتاده. نگونسار. هم لازم است و هم متعدی. {مُکبّاً عَلَی وَجْهِهِ} (ملک/22) نگونسار بر چهرۀ خویش راه رود.

مَکَّة: اشتقاق آن از تَمَکَّکَتِ العظم است که به معنای بیرون آوردن مغز از استخوان می باشد، چرا که این شهر در وسط زمین واقع شده مانند مغز که در وسط استخوان است {وَأَیْدِیَکمْ عَنْهُم بِبَطْنِ مَکةَ} (فتح/24) دستهای شما را از ایشان در نزدیک کعبه کوتاه کرد.

مُکْث: تأنی و آهستگی و آرامی. درنگ و تدریج. {لِتَقْرَأَهُ عَلَی النَّاسِ عَلَی مُکثٍ} (اسراء/106) برای آنکه بر مردم قرآن را با آهستگی و آرامی و تدریج قرائت کنی.

مَکْذُوب: دروغ. {ذَلِک وَعْدٌ غَیْرُ مَکذُوبٍ} (هود/65) این وعده ای است که دروغ نمی تواند باشد.

مَکْر: چاره اندیشی. فریب و نیرنگ. تدبیر لطیف. حیلۀ پنهانی. {وَلَا یَحِیقُ الْمَکرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ} (فاطر/43) اندیشۀ نیرنگ جز به صاحبش بر نمی گردد. {قُلِ اللّهُ أَسْرَعُ مَکراً} (یونس/21) بگو تدبیر و مکر خدا بیشتر

ص:385

و سریعتر است.

مُکْرِم: اسم فاعل از اکرام. یعنی گرامی دارنده. بزرگ شمرنده. احترام کننده. {وَمَن یُهِنِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِن مُّکرِمٍ} (حج/18) کسی را که خدا توهین کند دیگر برای او احترام کننده ای وجود ندارد.

مُکَرَّمَةَ: اسم مفعول از باب تفعیل یعنی گرامی داشته شده. محترم و بزرگ و منزه داشته. {فِی صُحُفٍ مُّکرَّمَةٍ} (عبس/13) در صحیفه ها و نامه های گرامی و منزّه.

مُکْرَمون: اسم مفعول از اکرام است. گرامی داشته شدگان {أُوْلَئِک فِی جَنَّاتٍ مُّکرَمُونَ} (معارج/30) آنها در بهشتها گرامی داشته و محترمانند.

مَکْرُوه: ناپسند، ناخوشایند. {کلُّ ذَلِک کانَ سَیٍّئُهُ عِنْدَ رَبِّک مَکرُوهاً} (اسراء/38) همه اینها گناهانی است که نزد خداوند ناپسند است و نمی خواهد که بندگانش مرتکب شوند.

مَکْظُوم: غضبناک. محبوس و غمزده. {إِذْ نَادَی وَهُوَ مَکظُومٌ} (قلم/48) آنگاه که یونس در شکم ماهی پروردگار خود را ندا کرد در حالی که خشمگین و غم زده و اندوهگین بود.

ص:386

مُکَلِِّبین: اسم فاعل از تکلیب است، یعنی کسی که سگ را برای شکار تعلیم می دهد و تربیت می کند. سگبان. نگهدارنده سگهای شکاری و رها کردنشان به این هدف. {وَمَا عَلَّمْتُم مِّنَ الْجَوَارِحِ مُکلِّبِینَ} (مائده/4) و آنچه که از سگهای شکاری که برای شکار تعلیم داده اید.

مَکْنُون: پوشیده شده به پوست. مصون از هر چیز. {کأَنَّهُنَّ بَیْضٌ مَّکنُونٌ} (صافات/49) حوریان بهشتی در سفیدی و لطافت گویا تخم شتر مرغی هستند که محفوظ می ماند، زیرا عادت شترمرغ این است که تخم خود را زیر پر می پوشاند.

مِکْیال: وسیله ای که با آن پیمانه می کنند. {وَلاَ تَنقُصُواْ الْمِکیَالَ وَالْمِیزَانَ} (هود/84) پیمانه و ترازو را کم مکنید.

مَکیدُون: اسم مفعول است. یعنی نیرنگ خوردگان. {فَالَّذِینَ کفَرُوا هُمُ الْمَکیدُونَ} (طور/42) کافران خود نیرنگ خوردگانند.

مَکین: صفت مشبهه است یعنی گرانمایه. صاحب جاه و منزلت. {إِنَّک الْیَوْمَ لَدَیْنَا مِکینٌ أَمِینٌ} (یوسف/54) تو امروز در نزد ما با منزلت و امین هستی.

مَکنَّا: پا بر جا کردیم. توانا گردانیدیم. منزلت دادیم.

ص:387

{مَّکنَّاهُمْ فِی الأَرْضِ} (انعام/6) ما آنها را در زمین مکانت و قدرت و منزلت دادیم.

مِلْإ چیزی که ظرف را پر کند. {فَلَن یُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِم مِّلْءُ الأرْضِ ذَهَبًا} (آل عمران/91) از کافران، تمام زمین پر از طلا به عنون فدیه پذیرفته نمی شود.

مَلَأ: اشراف و بزرگان قوم. {یَا أَیُّهَا المَلَأُ} (نمل/29)ای بزرگان.

مُلَاقی: اسم فاعل است و جمع آن مُلاقُون است.{یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّک کادِحٌ إِلَی رَبِّک کدْحاً فَمُلَاقِیهِ} (انشقاق/6)ای انسان با زحمت و رنج به سوی پروردگارت حرکت می کنی و سرانجام او را ملاقات خواهی کرد. {أَنَّهُم مُّلاَقُو رَبِّهِمْ} (بقره/46) آنان ملاقات کنندگان با خدایشان هستند.

مِلَّة: آیین. {وَاتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْرَاهِیمَ} (نساء/125) و از آیین ابراهیم پیروی کرد.

مُلْتَحَد: پناهگاه. جایگاه محکم. محلّ بازگشت. اسم مکان از التحد است. {وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلْتَحَدًا} (کهف/27) به جز خدا ملجأ و پناهگاهی برای خود پیدا نخواهی کرد.

ص:388

مَلْجَأ: پناهگاه. آنچه که برای دفع خطر به آن پناهنده می شوند. {لَوْ یَجِدُونَ مَلْجَأً} (توبه/57) اگر می یافتند ملجأ و پناهگاهی…

مُلِْقیات: نازل کنندگان. افکنندگان. {فَالْمُلْقِیَاتِ ذِکراً} (مرسلات/5) سوگند به فرشتگانی که وحی را نازل می کنند.

مُلْقِینَ: افکننده. اندازنده. {یَا مُوسَی إِمَّا أَن تُلْقِیَ وَإِمَّا أَن نَّکونَ نَحْنُ الْمُلْقِینَ} (اعراف/115) جادوگران گفتند:ای موسی، یا تو اوّل می اندازی یا ما نخست افکننده باشیم.

مَلَکُوت: عالم امر که جنبه باطنی عالم را دارد. {وَکذَلِک نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ} (انعام/75) و اینچنین ما ملکوت عالم را به حضرت ابراهیم نشان می دهیم.

مَلُوم: اسم مفعول و جمع آن ملومون است: سرزنش شدگان. {فَمَا أَنتَ بِمَلُومٍ} (ذاریات/54) تو سرزنش شده نیستی. {فَإِنَّهُمْ غَیْرُ مَلُومِینَ} (مؤمنون/6) آنها سرزنش شده نیستند.

مَلِیّ: زمان دراز. مدّت مدید{ وَاهْجُرْنِی مَلِیّاً}

ص:389

(مریم/46) مدتی دراز از من جدا شو.

مَلیک: از اسامی زیبای خداوند. یعنی پادشاه و صاحب اختیار. صیغه مبالغه است. {عِنْدَ مَلِیک مُقْتَدِرٍ} (قمر/55) نزد خداوند صاحب اختیار مقتدر.

مُلیم: اسم فاعل است یعنی سرزنش کننده. {وَهُوَ مُلِیمٌ} (صافات/142) و او (یونس علیه السلام ) خود را سرزنش می کرد.

مَمات: مردن یا زمان مردن. {سَوَاء مَّحْیَاهُم وَمَمَاتُهُمْ} (جاثیه/21) زندگی و مرگ شما یکسان است.

مُمْتَرین: شک داران. شک پذیران. {فَلاَ تَکونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِینَ} (بقره/147) حق از طرف خداست. شک و تردید به آن راه مده.

مُمَرَّد: صاف و درخشان و صیقلی شده. {صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ} (نمل/44) کاخی از بلور درخشان.

مُمَزَّق: مصدر میمی است به معنای تمزیق یعنی پراکندن پس از جمع بودن. {إِذَا مُزِّقْتُمْ کلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّکمْ لَفِی خَلْقٍ جَدِیدٍ} (سبأ/7) وقتی که بطور کامل از هم پاشیده و پراکنده شدید، بار دیگر بصورت جدیدی خلق خواهید شد.

مُمْسِک: نگاه دارنده. بازگیرنده. {مَا یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلَا مُمْسِک لَهَا} (فاطر/21)

ص:390

هر در رحمتی را که خدا برای آدمیان بگشاید، هیچ کس نمی تواند آن را باز گیرد.

مُمْطِر: بارنده. {هَذَا عَارِضٌ مُمْطِرُنَا} (احقاف/24) این ابر بارندة ماست.

مَمْنُون: از مَنّ گرفته شده که در اصل به معنای قطع کردن و بریده شدن است. {أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ} (فصلت/8) برای آنان پاداشی است غیر مقطوع و دائمی. یا بدون منّت و آزار.

مَنّ: نیکی کرد و نعمت بخشید. {لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَی الْمُؤمِنِینَ} (آل عمران/164) خداوند به مؤمنان انعام فرمود.

مَناة: نام بتی در عرب جاهلیت بوده است. { وَمَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَی} (نجم/20) و مناة که سومین بت است.

مُنادی: آواز دهنده. {رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلإِیمَانِ} (آل عمران/193) خداوندا، ما صدای منادی و آواز دهنده ای را شنیدیم که به ایمان فرا می خواند. گاهی برای تخفیف منادٍ بدون یا می آید.

مَناص: گریزگاه. فرار کردن. چاره. {وَلَاتَ حِینَ مَنَاصٍ} (ص/3) و آنگاه هیچ راه فراری نیست.

مَنّاع: بسیار منع کننده و بازدارنده و بخل ورزنده. {مَّنَّاعٍ

ص:391

لِّلْخَیْرِ} (ق/25) بسیار مانع خیز.

مَناکِب: جمع مِنْکَب: شانه ها و دوشها و از آن برای زمین استعاره آورده شده است. {فَامْشُوا فِی مَنَاکبِهَا} (ملک/15) پس بر شانه ی زمین حرکت کنید.

مَنام: خواب. خفتن. {وَمِنْ آیَاتِهِ مَنَامُکم بِاللَّیْلِ وَالنَّهَارِ} (روم/23) و یکی از نشانه های خداوند، خفتن شما در شب است.

مُنْتَصِر: انتقام گیرنده. دفع کننده. یاری دهنده. اسم فاعل از باب افعال است. {یَقُولُونَ نَحْنُ جَمِیعٌ مُّنتَصِرٌ} (قمر/44) می گویند: ما جمعی یاری دهنده یا رفع کننده ایم.

 مُنْتَهُونَ: باز ایستادگان. {فَهَلْ أَنتُم مُّنتَهُونَ} (مائده/91) پس آیا شما باز می ایستید؟

مُنْتَهی: مصدر میمی یا اسم مکان: انتها یا مکان انتها. {إِلَی رَبِّک الْمُنتَهَی} (نجم/42) پروردگارت منتها و محل رسیدن همه چیز در پایان است.

منثور: اسم مفعول نثر: پراکنده و افشانده. {لُؤْلُؤًا مَنثُورًا} (دهر/19) مرواریدی پراکنده.

مُنْخَنَقَة: حیوانی را که خفه کنند و خون از تن آن بیرون نیاید. {وَالْمُنْخَنِقَةُ} (مائده/3) و حیوان خفه.

ص:392

مُنْزِلون: اسم فاعل: فرود آورندگان. {إِنَّا مُنزِلُونَ عَلَی أَهْلِ هَذِهِ الْقَرْیَةِ رِجْزاً} (عنکبوت/34) ما بر اهل این قریه و دهکده عذاب آسمانی نازل می کنیم. البته گاهی مُنزِل به معنای پذیرایی کننده است. {وَأَنَاْ خَیْرُ الْمُنزِلِینَ} (یوسف/59) و من بهتر از هرکس از میهمانان پذیرایی می کنم.

مُنْزَلین: فرستاده شدگان. {بِثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِّنَ الْمَلآئِکةِ مُنزَلِینَ} (آل عمران/124) بوسیلۀ سه هزار فرشته مددتان کند که فرستاده شده اند.

مِنْسَأَةَ: عصا. چوبدستی. {تَأْکلُ مِنسَأَتَهُ} (سبأ/14) عصای او را می خورد.

مَنْسَک: عبادت. شریعت. انجام کامل عبادت. مصدر میمی است از اسم زمان یا اسم مکان. جمع آن مناسک و اسم فاعل آن ناسک است. {لِکلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنسَکاً هُمْ نَاسِکوهُ} (حج/67) برای هر امّتی، دینی و عبادتی قرار دادیم که پذیرندگان آن دین هستند(1).

مَنْسِیّ: اسم مفعول: فراموش شده. نادیده. ترک شده. {وَکنتُ

ص:393


1- اصل منسک محل عبادت است و مناسک حج هم از همین قبیل است، چرا که مواضع عبادت و قربانی هستند. فَإِذَا قَضَیْتُم مَّنَاسِککمْ (بقره/ 200)

نَسْیاً مَّنسِیّاً} (مریم/23) و ای کاش من پیش از این واقعه جان سپرده و بدست فراموشی سپرده شده بودم.

مُنْشَآت: اسم مفعول است از انشاء، یعنی بادبان برافراشته. کشتی های دارای بادبان. {وَلَهُ الْجَوَارِ الْمُنشَآتُ فِی الْبَحْرِ کالْأَعْلَامِ} (رحمن/24) به امر خداست کشتی های بادبان برافراشته چون کوه که در دریا در گردش هستند.

مُنَشَّرةَ: اسم مفعول از باب تفعیل: گسترده. سرگشاده. {صُحُفاً مُّنَشَّرَةً} (مدثر/52) نامه هایی باز و سرگشاده.

مُنْشَرین: اسم مفعول از باب افعال یعنی زنده شدگان. برانگیخته شدگان. {وَمَا نَحْنُ بِمُنشَرِینَ} (دخان/35) ما هیچگاه در قیامت محشور و زنده نمی شویم.

مَنْضُودٍ: چیده شدن بالای یکدیگر. {وَطَلْحٍ مَّنضُودٍ} (واقعه/29) و موز بر روی هم چیده شده.

مُنفَطِر: شکافته و پاشیده. {السَّمَاء مُنفَطِرٌ بِهِ} (مزمل/18) روزی که آسمان شکافته و پاشیده می شود.

مُنفَک: از انفکاک گرفته شده یعنی جدا شدن از چیزی که سخت به آن چسبیده است. {لَمْ یَکنِ الَّذِینَ کفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکتَابِ وَالْمُشْرِکینَ مُنفَکینَ} (بینه/1) اهل کتاب و کافران از عقیده و دین

ص:394

خودشان دست بردار و جدایی پذیر نیستند.

مَنْفُوش: از هم باز شده، مانند پشم و پنبه که اجزای آن از هم باز شده باشند. {کالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ} (قارعه/5) مانند پشم یا پنبه زده شده و حلّاجی شده.

مُنقَعِر: از قعر بر آمده. پایانۀ هر چیز. {أَعْجَازُ نَخْلٍ مُّنقَعِرٍ} (قمر/20) گویا تنه درختان نخلی بودند که از ریشه درآمده اند. (چون ریشه قسمت انتهایی یک درخت است).

مُنْقَلِب: اسم فاعل یعنی بازگشت کننده. {إِنَّا إِلَی رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ} (اعراف/125) ما به سوی پروردگارمان بازگشت می کنیم.

مَنْقُوص: اسم مفعول یعنی کاسته شده و کاهش یافته. {وَإِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِیبَهُمْ غَیْرَ مَنقُوصٍ} (هود/109) و ما بهرۀ آنها را بطور کامل و بدون کاهش می پردازیم.

مُنْکَِرة: سرباز زننده. انکار کننده. {قُلُوبُهُم مُّنکرَةٌ} (نحل/22) و قلبهای آنان منکر آن است.

مَنُوع: بخل ورزنده و باز دارنده. {وَإِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعاً} (معارج/21) وقتی به انسان مال و ثروت برسد بخل می ورزد و منع احسان می کند.

مَنُون: زمان و روزگار. {نَّتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ

ص:395

الْمَنُونِ} (طور/30) ما حادثه مرگ او را (که حادثه روزگار است) انتظار می کشیم.

مِنْهاج: راه روشن و آشکار و مستمر و معلوم. {لِکلٍّ جَعَلْنَا مِنکمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا} (مائده/48) برای هریک از شما شریعت و راه روشنی قرار دادیم.

مُنْهَمِر: اسم فاعل از انهمار: ریزان. روان. جاری در حالت فراوانی. باران و اشک فراوان. {فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ السَّمَاء بِمَاء مُّنْهَمِرٍ} (قمر/11) پس درهای آسمانی را به آبی سخت ریزنده گشودیم.

مُنِیبِینَ: روآورندگان و بازگشت کنندگان. {مُّنِیبِینَ إِلَیْهِ} (روم/33) و انابه کنندگان به سوی او هستند.

مُنیر: اسم فاعل از انارة باب افعال: نور دهنده. واضح و آشکار. {وَجَعَلَ فِیهَا سِرَاجاً وَقَمَراً مُّنِیراً} (فرقان/61) و در آن برجها چراغی و ماه نور دهنده ای قرار داد.

مَوْؤُدَة: دختر زنده به گور شده. {وَإِذَا الْمَوْؤُودَةُ سُئِلَتْ} (تکویر/8) آنگاه که از دختر زنده به گور شده سؤال شود. وأْدْ در اصل به معنای سنگین ساختن چیزی به چیز دیگر است و چون دختر را زنده به گور می کردند و با

ص:396

خاک گرانبارش می کردند مؤودة نامیده شده است.

مَوْئِل: اسم مکان است به معنای پناهگاه. گریزگاه. {لَّن یَجِدُوا مِن دُونِهِ مَوْئِلًا} (کهف/58) و هرگز به غیر از خدا پناهگاهی نخواهد یافت.

مَواخِر: جمع مَأخِرة است یعنی شکافندۀ آب از چپ و راست. صدای وزش باد. {وَتَرَی الْفُلْک مَوَاخِرَ فِیهِ} (نحل/14) و می بینی که کشتی ها چگونه سینۀ دریا را می شکافند و به سوی مقصد حرکت می کنند.

مُواقِع: اسم فاعل است از باب مفاعله: سقوط کننده و افتاده در آتش. {فَظَنُّوا أَنَّهُم مُّوَاقِعُوهَا} (کهف/53) و یقین کردند که در آن افتادنی هستند.

مَواقِع: جمع مَوقع. اسم مکان یا مصدر میمی: محل ها یا فرود آمدن ها. {فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ} (واقعه/75) سوگند به مکانهای نزول یا به فرود آمدن ستارگان.

مَوالی: جمع مولی: ورثه. پسرعموها. دوستان و عموزادگان. آزادشدگان و هم سوگندان. {وَإِنِّی خِفْتُ الْمَوَالِیَ مِن وَرَائِی} (مریم/5) من می ترسم از پسرعموهایم پس از خودم.

مَوْبِق: جای هلاک شدن یا هلاکت. عداوت. وادی در جهنم

ص:397

که پر از چرک و خون است. {وَجَعَلْنَا بَیْنَهُم مَّوْبِقًا} (کهف/52) و مابین آنها دشمنی قرار می دهیم. یا بین مؤمنان و کافران وادی عمیقی قرار می دهیم.

مَوْتَة: مصدر است برای یک مرتبه: یعنی یک مرگ. {إِنْ هِیَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولَی} (دخان/35) ما جز این مرگ نخستین دیگر در قیامت زنده نخواهیم شد.

مَوْثِق: عهدی استوار. {تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِّنَ اللّهِ} (یوسف/66) به نام خدا پیمانی بدهید.

مَوْر: به شتاب رفتن و برگشتن. {یَوْمَ تَمُورُ السَّمَاء مَوْراً} (طور/9) روزی که آسمان به سرعتی عجیب بگردد.

مُورِیات: آتش افروزان. {فَالْمُورِیَاتِ قَدْحاً} (عادیات/2) قسم به اسبهایی که با سُمّ خویش آتش و جرقه بر اثر اصطکاک با سنگها می افروزند.

مُوسِْع: وصف از ایساع است: کسی که در گشایش و نعمت بسر می برد و هم از باب اِفعال: گستراننده. {وَ عَلَی الْمُوسِعِ قَدَرُهُ} (بقره/226) و فراخ دست باید به اندازۀ توانایی خود بدهد.

مَوْضُونَة: از وَضن گرفته شده: محکم بافته شده و بهم

ص:398

پیوسته و برهم نهاده شده. {عَلَی سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ} (واقعه/15) بهشتیان بالای تخت هایی بافته شده از گوهر می نشینند.

مَوْطِئ: مصدر میمی: گام نهادن. یا اسم مکان: قدمگاه. {وَلاَ یَطَؤُونَ مَوْطِئاً} (توبه/120) یعنی در هیچ قدمگاه قدمی نمی گذارند. یا هیچ گامی بر نمی دارند.

مَوْعِد: وعده. زمان یا مکان وعده. جایگاه و مقر. {وَجَعَلْنَا لِمَهْلِکهِم مَّوْعِدًا} (کهف/59) و ما برای وقت هلاکت آنها زمانی معین کردیم.

مَوْعِدَة: خبر دادن نوید. اسمی است که به جای مصدر نهاده شده. {إِلاَّ عَن مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَا} (توبه/114) مگر به خاطر نویدی که قبلا به او داده بود.

مَوْفُور: کامل شده. بسیار فراوان. {فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزَآؤُکمْ جَزَاء مَّوْفُوراً} (اسراء/63) جهنم کیفر شما به عنوان کیفری تام و تمام است.

مُوْفُون: اسم فاعل از باب افعال: وفا کنندگان به پیمان. {وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُواْ} (بقره/177) وفاکنندگان به عهدشان وقتی که پیمانی ببندند.

مُوقِدَة: آتش افروخته شده. {نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ} (همزه/6) آتش الهی که برافروخته است.

ص:399

مَوْقُوت: وقت معین شده. {إِنَّ الصَّلاَةَ کانَتْ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ کتَابًا مَّوْقُوتًا} (نساء/103) نماز برای مؤمنان در وقتی معین نوشته شده است.

مَوْقُوذَة: اسم مفعول از وَقذ: زدن حیوانات تا حد سست شدن و مردن. یعنی حیوان کتک خورده ای که بر اثر آن مرده است. {وَالْمَوْقُوذَةُ} (مائده/3) و حیوان موقوذه حرام است.

مَوْقُوف: بازداشت شده. {إِذِ الظَّالِمُونَ مَوْقُوفُونَ عِندَ رَبِّهِمْ} (سبأ/31) وقتی که ظالمان در پیشگاه خداوند بازداشت شده اند.

مُوَلّی: اسم فاعل از باب تفعیل: برگرداننده. معین کننده. {وَلِکلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّیهَا} (بقره/148) هر کسی دارای سمت و گرایشی است که او برگرداننده و تعیین کنندۀ آن می باشد.

مُوهِن: سست کننده. اسم فاعل است از باب افعال. {وَأَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ کیْدِ الْکافِرِینَ} (انفال/17) و خداوند سست گردانندۀ مکر کافران است.

مِهاد: مکان آماده برای زندگی. {أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهَاداً} (نبأ/6) آیا زمین را مکان آماده برای زندگی قرار ندادیم.

ص:400

مُهان: اهانت شده. خوار شده. {وَیَخْلُدْ فِیهِ مُهَاناً} (فرقان/69) در عذاب به خواری جاوید است.

مَهْجُور: دور شده. {وَقَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً} (فرقان/30) پیامبر می گوید: خداوندا، این قوم این قرآن را مهجور قرار دادند.

 مَهْزُوم: شکست خورده. {جُندٌ مَّا هُنَالِک مَهْزُومٌ} (ص/11) در آنجا لشکر کوچکی شکست خورده بود.

مُهْطِعِینَ: اسم فاعل از اَهطَعَ: شتابنده به سوی چیزی با حال خواری و ترس و فروتنی. {مُّهْطِعِینَ إِلَی الدَّاعِ} (قمر/8) به سوی دعوتگر به جهت اجابت با شتاب و ترس می روند.

مَهِّلِ: مهلت بده. آهستگی و نرمی کن. {فَمَهِّلِ الْکافِرِینَ} (طارق/7) پس کافران را مهلت بده.

 مُهل: مس و یا سرب و یا آهن گداخته. {وَإِن یَسْتَغِیثُوا یُغَاثُوا بِمَاء کالْمُهْلِ} (کهف/29) اگر طلب آب بکنند، آبی چون مس گداخته به آنها داده خواهد شد.

مَهلِک: زمان هلاکت. {مَا شَهِدْنَا مَهْلِک أَهْلِهِ} (نمل/49) ما گواه و شاهد بر زمان هلاکت اهل آن

ص:401

منطقه نبودیم.

مَهْلَک: هلاک کردن یا هلاک شدن. {وَجَعَلْنَا لِمَهْلِکهِم مَّوْعِدًا} (کهف/59) و ما برای هلاکت آنها وقتی معین کردیم.

مَهْما: از اسماء شرط است به معنای هرچه، هرطور. {وَقَالُواْ مَهْمَا تَأْتِنَا بِهِ مِن آیَةٍ} (اعراف/132) و گفتند: هرچه برای ما معجزه بیاوری …

مَهیل: پراکنده. فروریخته. روان شده. زیر و زبر شده. {کثِیبًا مَهِیلًا} (مزمل/73) تپه روان شده و پراکنده.

مُهَیْمِن: از اسامی زیبای خداوند است: نگهبان برتر و دارای تفوّق. امین. بخشندۀ امن و امان. {الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ} (حشر/23) خداوند مؤمن و نگهبان جهان و جهانیان. {مُصَدِّقًا لِّمَا بَیْنَ یَدَیْهِ وَ مُهَیْمِنًا عَلَیْهِ} (مائده/48) این قرآن تصدیق کننده و سلطان کتب پیشین است.

مُهین: خوار کننده. رسوا سازنده. {عَذَابٌ مُهِینٌ} (بقره/90) عذابی خوار کننده.

مَهین: خوار و بیمقدار و ناچیز. سست. ضعیف. {مِّن مَّاء مَّهِینٍ} (سجده/8) از آبی و سست ناچیز.

مَیْت: مخفّف مَیّت یعنی مرده. {أَوَ مَن کانَ

ص:402

مَیْتًا فَأَحْیَیْنَاهُ} (انعام/122) آیا کسی که مردۀ (جهل و گمراهی) بود پس او را زنده گردانیدیم و…

مَیْتَة: مردار. {وَآیَةٌ لَّهُمُ الْأَرْضُ الْمَیْتَةُ} (یس/33) و نشانه ای برای آنان زمین مرده است که…

میثاق: بر وزن مفعال پیمان، از کلمه وثوق که در اصل مِوثاق بوده و بواسطۀ کسرة ماقبل به یاء تبدیل شده است. {وَمِیثَاقَهُ الَّذِی وَاثَقَکم بِهِ} (مائده/7) و میثاق (درک فطری توحید و عدل… براهین و دلایل عقلی و شرعی… پیمانهایی که پیامبران از امم خود گرفته اند) خدا را که از شما گرفت.

میراث: آنچه از مرده می ماند. اصل آن موراث بوده که واو به یاء بدل گردیده است. {وَلِلَّهِ مِیرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ} (حدید/10) و برای خداست میراث آسمانها و زمین.

مَیسَرَة: از یُسر به معنای فراخ دستی و توانایی است. {فَنَظِرَةٌ إِلَی مَیْسَرَةٍ} (بقره/280) پس تا وقت توانایی باید به او مهلت داد.

مَیْسُور: نرم و نیکو و سهل و آسان. {فَقُل لَّهُمْ قَوْلاً مَّیْسُوراً} (اسراء/28) و نرم به آنها بگو.

ص:403

میعاد: زمان یا مکان وعده. {قُل لَّکم مِّیعَادُ یَوْمٍ} (سبأ/30) بگو وعده گاه شما روزی است که…

میقات: هنگام سررسید یا آغاز کار. وعده گاه زمانی یا مکانی. {إِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ کانَ مِیقَاتاً} (نبأ/17) روز داوری هنگامی معین و مقرر است.

مَیل: انحراف از راه میانه به سمت چپ یا راست. کج شدن. حمله کردن. دلبستگی به چیزی داشتن. {وَیُرِیدُ الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَن تَمِیلُواْ مَیْلاً عَظِیمًا} (نساء/27) و کسانی که هوسها را پیروی می کنند، می خواهند که به انحراف بزرگی مبتلا شوند.

مَیلََة: یک مرتبه حمله کردن. {وَدَّ الَّذِینَ کفَرُواْ لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِکمْ وَأَمْتِعَتِکمْ فَیَمِیلُونَ عَلَیْکم مَّیْلَةً وَاحِدَةً} (نساء/102) کافران آرزو دارند که غافل شوید. تا یکباره بر شما حمله پیشوند.

مَیْمَنةَ: خوشی و برکت. {أُوْلَئِک أَصْحَابُ الْمَیْمَنَةِ} (بلد/18) آنان یاران دست راست و صاحبان یمن هستند.

ص:404

حرف نون

نادی: ندا کرد. {إِذْ نَادَی رَبَّهُ} (مریم/3) وقتی که خدایش را خواند.

نازِعات: اسم فاعل و جمع نازعه است. {وَالنَّازِعَاتِ غَرْقاً} (نازعات/1) قسم به فرشتگانی که روح کافران را از بدن به سختی می کَنند.

ناس: مردم. اصل آن اُناس بوده که از اُنس گرفته شده و کم کم بر اثر کثرت استعمال همزۀ آن افتاده است. یا از نَوس یعنی نوسان گرفته شده، چرا که مردم در روی زمین در آمد و شد هستند. و الف ناس بدل از واو است. و برخی گفته اند: قلب نسی است و اصل آن نسیان بوده است. {قُلْ یَا أَیُّهَا النَّاسُ} (اعراف/158) بگو:ای مردمان.

ناشئه: یا مصدر است و یا اسم فاعل: برخاستن یا برخیزنده. {إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْءاً وَأَقْوَمُ قِیلاً} (مزمل/6) بی گمان در ساعات شب و وقت برخاستن از برای نماز و عبادتی که در آن وقت حادث می شود، وفاق

ص:405

خاطر، بیشتر و گفتار استوارتر است

ناشِرات: پراکنده کنندگان. {وَالنَّاشِرَاتِ نَشْراً} (مرسلات/3) قسم به ناشرات که به چند معنی است:

 1_ فرشتگان که علوم و معارف را در جهان می پراکنند.

2_ بادهایی که ابرها را برای ریزش باران پراکنده میکنند.

3_ فرشتگانی که دلها را وقت آوردن وحی باز کنند.

4_ فرشتگانی که صحیفه های اعمال را بگشایند و نشر دهند.

ناشِطات: جمع ناشطه از نَشط یعنی آسان و سبک به کاری روی آوردن. بند را از پای برداشتن. ریسمان را گره زدن. گیرندگان جان به آسانی. {وَالنَّاشِطَاتِ نَشْطاً} (نازعات/2) قسم به فرشتگانی که جان اهل ایمان را به آسانی می گیرند.

ناصِبَة: رنجکش. رنجدیده. {عَامِلَةٌ نَّاصِبَةٌ} (غاشیه/3) کوشای رنج کش است.

ناصِیَة: موی پیش سر. رستنگاه مو. {مَّا مِن دَآبَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِیَتِهَا} (هود/56) هیچ جنبنده ای نیست مگر آنکه خداوند موی جلو سرش را گرفته (یعنی زمام اختیار او بدست خداست)

ناضَِِرة: اسم فاعل یعنی شادان و باطراوات. {وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ} (قیامت/22) و چهره هایی در آن روز

ص:406

شادان و خرّمند.

ناعِمَة: اسم فاعل و مؤنث است یعنی شاداب و خوش و خرم که شادی در چهره و رخسارش پیداست. {وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاعِمَةٌ} (غاشیه/8) چهره هایی در آن روز شادابند.

نافِلَة: هر چیز زائد از خوبی و نیکی، مرتبه ای از کمال و فضل که مورد رغبت است، عبادات مستحبی، فرزند فرزند. {وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّک} (اسراء/79) شبانگاه نماز شب به عنوان نافله بخوان. {وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ نَافِلَةً} (انبیاء/72) به ابراهیم اسحق و یعقوب را به عنوان اضافه بر درخواست او دادیم.

ناقة: شتر ماده. جمع آن نوق و نیاق و انوق است. {نَاقَةَ اللَّهِ وَسُقْیَاهَا} (شمس/13) شتر خدا را و آب دادن آن را در نظر بگیرید و مراعات کنید.

ناقُور: ابزاری که در آن می دمند چون شیپور. {فَإِذَا نُقِرَ فِی النَّاقُورِ} (مدثر/8) وقتی که در شیپور دمیده شود.

نَاکبُونَ: برگشتگان از راه. رو برگردانندگان و به طرف دیگر میل پیدا کنندگان. {الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ الصِّرَاطِ لَنَاکبُونَ} (مؤمنون/74) و کسانی که

ص:407

ایمان به آخرت ندارند، از صراط و راه راست رو برگردانیده اند.

نَبات: آنچه از زمین چون گیاه می روید. {فَأَخْرَجْنَا بِهِ نَبَاتَ کلِّ شَیْءٍ} (انعام/99) پس بواسطۀ آن رویاند و گیاه هر چیز را بیرون آورد.

نَبْتَهِلْ: از ابتهال گرفته شده: نفرین کنیم{.ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَی الْکافرینَ} (آل عمران/55) پس بیایید ابتهال کرده و لعنت خدا را نثار کافران کنیم.

نَبَذَ: انداخت. دور افکند با تحقیر. سستی دربارۀ چیزی کرد و حق را ادا نکرد. {نَبَذَ فَرِیقٌ مِّنَ الَّذِینَ أُوتُواْ الْکتَابَ کتَابَ اللّهِ وَرَاء ظُهُورِهِمْ} (بقره/101) گروهی از کسانی که کتاب به آنها داده شده کتاب خدا را پشت سر افکندند.

نَّبْرَأَ: می آفرینیم. {مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِکمْ إِلَّا فِی کتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا } (حدید/22) هیچ مصیبتی نیست که در زمین و خود انسان به او می رسد مگر آنکه قبل از آنکه آن را بیافرینیم در کتابی ثبت است.

نَبِیّ: پیغمبر. اگر با همزه باشد (نبئی) فعیل به معنای فاعل یعنی خبر دهنده است از سوی خداوند. و یا به معنای مفعول یعنی خبر داده شده. و اگر با یاء مشدّد باشد (نبیّ) از نبئ بلیغ تر است. {یَا

ص:408

أَیُّهَا النَّبِیُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاک شَاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذِیراً} (احزاب/45)ای پیامبر ما تو را به عنوان شاهد و بشارت دهنده و هشدار دهنده فرستادیم.

نَجْد: زمین سخت و بلند. واضح و آشکار. {وَهَدَیْنَاهُ النَّجْدَیْنِ} (بلد/10) دو راه آشکار و روشن و بلند را به آدمیان نشان دادیم.

نَجَس: صفت مشبهه از نَجِس به معنای ناپاک و پلید. {إِنَّمَا الْمُشْرِکونَ نَجَسٌ} (توبه/28) بت پرستان ناپاک و پلید هستند. (نَجِس نیز صفت مشبهه و به همین معناست).

نَجْم: ستاره، ولی در اصل به معنای طلوع است. و نیز مقدار و بهرۀ از چیزی است که ارتباط با وقت و زمان داشته باشد. {وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَی} (نجم/1) قسم به ستاره وقتی که هبوط کند. و نیز به معنای گیاه بدون ساقه است. {وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ یَسْجُدَانِ} (رحمن/6) و هر نبات و درخت برای خداوند سجده می کنند.

نُحاس: شعله بی دود. دود بدون شعله یا فلز. مس گداخته. {یُرْسَلُ عَلَیْکمَا شُوَاظٌ مِّن نَّارٍ وَنُحَاسٌ} (رحمن/35) زبانه ای از آتش و مس گداخته یا دود بر شما دو گروه (گناهکار جنی و انسی) فرود می آورد.

ص:409

نَحْب: در اصل نذری را گویند که عمل به آن واجب باشد و گاهی کنایه از مرگ و مدت عمر است که گویا نذر لازمی است که بر عهده ی انسان است. {فَمِنْهُم مَّن قَضَی نَحْبَهُ} (احزاب/23) پس برخی به نذر و عهد خود وفا کردند.

نَحْس: شومی و نامبارکی. {فِی یَوْمِ نَحْسٍ مُّسْتَمِرٍّ} (قمر/19) در روزی که شومی آن پیوسته بود.

نَحِسات: جمع نحسة است. یعنی: شوم و نامبارک. {فِی أَیَّامٍ نَّحِسَاتٍ} (فصلت/16) در روزهای نحس.

نَحْل: زنبور عسل. {وَأَوْحَی رَبُّک إِلَی النَّحْلِ} (نحل/68) پروردگارت به زنبورعسل وحی کرد…

نَخِرَة: پوسیده. {أَئِذَا کنَّا عِظَاماً نَّخِرَةً} (نساء/4) آیا آنگاه که استخوانهایی پوسیده باشیم.

نَخْلَة: واحد نخل: یک درخت خرما. {فَأَجَاءهَا الْمَخَاضُ إِلَی جِذْعِ النَّخْلَةِ} (مریم/23) درد زایمان او را به تنه ی خرما کشانید.

نَخیل: جمع نخل: درختان خرما. {وَالنَّخِیلَ وَالأَعْنَابَ} (نحل/11) و خرماها و انگورها.

نِداء: کسی را با صدا و آواز خواندن. {إِذْ نَادَی رَبَّهُ نِدَاء خَفِیّاً} (مریم/3) وقتی که خدایش را در

ص:410

خفا خواند.

نَدِّی: یعنی مجلس و انجمن مشورت که در دارالندوة تشکیل می شده است. { ای الْفَرِیقَیْنِ خَیْرٌ مَّقَاماً وَأَحْسَنُ نَدِیّاً} (مریم/73) کدامیک از این دو فرقه مکان بهتر و مجلس آراسته تر دارند؟

نُذْر: مصدر است به معنای انذار. یعنی بیم دادن و آگاه کردن از عاقبت کاری. {عُذْراً أَوْ نُذْراً} (مرسلات/6) به جهت عذر می آیند یا بیم دادن.

نُراوِدُ: از رَوْد گرفته شده: چاره اندیشی، مطالبه. {سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ} (یوسف/61) به زودی چاره ای می اندیشیم و او را با هر ترفندی که شده از پدرش مطالبه کنیم.

نُرِیَ: نشان می دهیم. باب افعال از رَأی است. {وَکذَلِک نُرِی إِبْرَاهِیمَ} (انعام/75) و این گونه به ابراهیم نشان دادیم.

نَزْع: فساد کردن میان دو نفر. {وَإِمَّا یَنزَغَنَّک مِنَ الشَّیْطَانِ نَزْغ} (اعراف/200) و اگر بخواهد از طرف شیطان در تو وسوسه ای ایجاد شود برای فساد…

نُزُل: خوردنی و آشامیدنی که برای واردین و کسانی که به جایی فرود آمده اند تهیه می شود. {نُزُلاً مِّنْ عِندِ اللّهِ} (آل عمران/198) این یک نوع پذیرایی عالی از سوی خداوند است.

ص:411

نَزْلَة: یکبار. یک فرود آمدنی. {وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرَی} (نجم/13) او را یکبار دیگر دید.

نِساء: زنان. جمعی است که از لفظ خودش مفرد ندارد و مفرد آن امرأة می باشد. برخی گفته اند: نساء جمع نسوة است. {یَا نِسَاء النَّبِیِّ} (احزاب/32)ای زنان پیامبر. 

نُسَارِعُ: شتاب می کنیم. {نُسَارِعُ لَهُمْ فِی الْخَیْرَاتِ} (مؤمنون/56) در رساندن خیرات به آن ها شتاب می کنیم.

نَسْتَبِقُ: از استباق گرفته شده: نبرد در مسابقه. {ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ} (یوسف/17) رفتیم تا مسابقه بگذاریم.

نَسْتَحْیِ: از حَیّ گرفته شده: زنده گذاردن. {وَنَسْتَحْیِ نِسَاءَهُمْ} (اعراف/127) و زنان شما را زنده نگه می داریم.(1)

نَسْتَدْرِجُ: از استدراج گرفته شده: گرفتن و مجازات مرحله به مرحله. {سَنَسْتَدْرِجُهُم مِّنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُونَ} (اعراف/182) آنها را از جایی که ندانند به تدریج و مرحله به مرحله می گیریم و مجازات می کنیم.

نَسْتَنْسِخْ: از استنساخ گرفته شده: رونویسی از نوشته. نقل

ص:412


1- برخی گفته اند: از حیاء گرفته شده و به باب استفعال رفته و معنای ضدّ پیدا کرده است. بنابراین استحیاء یعنی پرده حیا را دریدن (غیاثی کرمانی) .

کردن مطالبی از روی نوشته ای دیگر. {إِنَّا کنَّا نَسْتَنسِخُ مَا کنتُمْ تَعْمَلُونَ} (جاثیه/29) همان اعمالی را که شما انجام می دادید نسخه بر می داشتیم.

نُسْخَة: رونوشت. دست نوشته. نوشته. (مطلب اصلی که از آن رونوشت شده است). {وَفِی نُسْخَتِهَا هُدًی وَرَحْمَةٌ} (اعراف/154) در مکتوب آن برای اهل خشیت هدایت و رحمتی بود.

نَسْر: کرکس. نام یکی از بتها. {وَلَا یَغُوثَ وَیَعُوقَ وَنَسْراً} (نوح/23) از یغوث و از یعوق و از نسر دست برندارید.

نُسِفَتْ: مجهول از نسف یعنی برکنده شد. پراکنده گردید. خرمن بر باد داده شد. {إِذَا الْجِبَالُ نُسِفَتْ} (مرسلات/10) آنگاه که کوهها از مکانهای خود کنده و پراکنده شوند.

نَسْفَعاً: از سَفع گرفته شده: با خواری کشیدن. در اصل نَسْفَعَنْ با نون تأکید خفیفه بوده که به صورت تنوین نوشته می شود. {لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِیَةِ} (علق/15) قطعاً او را به پیشانی با خواری می کشیم.

نُسُک: آنچه که برای خدا تقدیم می شود. اعمال عبادی. بندگی و پرستش. قربانی. جمع نَسیکة است و خودش به نسائک جمع

ص:413

بسته می شود. {قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ} (انعام/166) بگو که نماز و اعمال عبادی و زندگی و مرگ من برای خداوند پروردگار عالمیان است.

نَسْل: شتافتن. پراکنده شدن. با شتاب خارج شدن. در اصل جدا شدن چیزی از چیز دیگر است و چون فرزند از پدر جدا می شود نسل نامیده می شود. {وَیُهْلِک الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ} (بقره/205) و حرث و نسل را نابود گرداند.

نَسْلَخْ: از سَلخ گرفته شده: برگرفتن، کندن، خارج کردن. {وَآیَةٌ لَهُمْ اللَّیْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهَارَ} (یس/37) و نشانه آن ها این است که روز را مانند پوست از شب برمی کنیم.

نَسْلُکهُ: وارد می کنیم. {کذَلِک نَسْلُکهُ فِی قُلُوبِ الْمُجْرِمِینَ} (شعراء/200) اینچنین در قلب های مجرمان قرآن را وارد کردیم.

نِِسْوَة: زنان. مفرد آن امرأة می باشد و از لفظ خود مفردی ندارد. {وَقَالَ نِسْوَةٌ} (یوسف/30) و زنان شهر مصر گفتند:…

نَسوُق: سوق می دهیم، می رانیم. {وَنَسُوقُ

ص:414

الْمُجْرِمِینَ إِلَی جَهَنَّمَ وِرْدًا} (مریم/86) و ما تبهکاران را به سوی جهنم می رانیم تشنه کام.

نُسَوّی: از سَوِیَ گرفته شده: برابر می کنیم. {إِذْ نُسَوِّیکمْ بِرَبِّ الْعَالَمِینَ} (شعراء/98) آن گاه که شما را با خدای جهانیان برابر می کردیم.

نَسِْی: فراموش کرد. ترک کرد. سبک شمرد. پنهان و گم شد. {وَنَسِیَ مَا قَدَّمَتْ یَدَاهُ} (کهف/57) و فراموش کرد آنچه را که از پیش انجام داده بود. {نَسُواْ اللّهَ فَنَسِیَهُمْ} (توبه/67) خدا را فراموش کردند و دستورهای او را سبک شمردند. خداوند هم آنها را به حال خود واگذاشت.

نَسِِیَ: فراموشکار. {وَمَا کانَ رَبُّک نَسِیّاً} (مریم/64) و خدای تو فراموشکار نیست.

نَسیئ: تأخیر انداختن. برخی گفته اند: مصدر است چون نذیر و برخی گفته اند: اسم است. {إِنَّمَا النَّسِیءُ زِیَادَةٌ فِی الْکفْرِ} (توبه/37) تأخیر ماه حرام، افزودن کفر است. .

نُسَیّرُ: از سَیْر گرفته شده: به حرکت درمی آوریم. {وَیَوْمَ نُسَیِّرُ الْجِبَالَ} (کهف/47) و روزی که کوه ها را به حرکت درآوردیم.

نَسِمُ: داغ می کنیم. نشان می گذاریم. {سَنَسِمُهُ عَلَی

ص:415

الْخُرْطُومِ} (قلم/16) بزودی بر بینی او داغ و نشانه ای می گذاریم که همیشه به آن شناخته شود.

نَشْأة: بوجود آمدن. نو پیدا شدن. پرورش یافتن. آنچه که در شب پیدا شود. {وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولَی} (واقعه/62) و شما تحقیقا آفرینش نخستین را می دانید که انتقال نطفه به علقه و تبدیل آن به مضغه و استخوان و… است. .

نَشُدُّ: محکم و استوار می کنیم. {سَنَشُدُّ عَضُدَک بِأَخِیک} (قصص/35) بازوی تو را به وسیلة برادرت محکم خواهیم کرد.

نُشِرَتْ: از نشر گرفته شده: پراکندن. گشودن. پهن کردن. ارّه کردن. {وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ} (تکویر/10) وقتی که پرونده ها و نامه های عمل پراکنده شوند.

نُشور: حشر و بازگشت. برانگیختن از گورها. {وَإِلَیْهِ النُّشُورُ} (ملک/15) بازگشت و برانگیختن شما از قبرها به سوی خداست.

نَصاری: پیروان دین حضرت عیسی علیه السلام . جمع نصرانی که برای مبالغه است و برخی گفته اند: جمع نَصَری و یا نَصْری است. و برخی گفته اند: منسوب به شهر ناصره است که محل پرورش حضرت عیسی علیه السلام می باشد و لذا حضرت عیسی علیه السلام را ناصری

ص:416

می گویند. و شاید چون به کمک یکدیگر می شتابند نصرانی گفته می شوند و یا چون در جواب حضرت عیسی علیه السلام که فرمود: { مَنْ أَنصَارِی إِلَی اللّهِ} (آل عمران/52) گفتند: نحن انصار الله به چنین نامی خوانده شده اند. {مَا کانَ إِبْرَاهِیمُ یَهُودِیًّا وَلاَ نَصْرَانِیًّا} (آل عمران/67) ابراهیم علیه السلام نه یهودی بود و نه مسیحی.

نُصْب: تعب و رنج. مکروه و مشقت. {مَسَّنِیَ الشَّیْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ} (ص/41) شیطان مرا با رنج و عذاب لمس کرده است.

نُصِبَتْ: از نَصْبْ گرفته شده: برافراشتن. شدت رنج و سختگی. بر زمین میخکوب کردن. رنجور کردن توسط بیماری. {وَإِلَی الْجِبَالِ کیْفَ نُصِبَتْ} (غاشیه/19) و به کوهها بنگرید که چگونه برافراشته شده اند. و بر زمین چون میخ کوبیده شده اند. {لَقَدْ لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا} (کهف/62) و ما از این سفر رنج شدید بردیم.

نُصْح: خیرخواهی و ارشاد به راهی که مصلحت است. خالص کردن نیت.. {وَلاَ یَنفَعُکمْ نُصْحِی} (هود/34) اگر من به شما نصیحت می کنم و خیرخواهی می نمایم برای شما سودی نخواهد داشت.

ص:417

نَصْرانی: منسوب به عیسای ناصری، مسیحی. {مَا کانَ إِبْرَاهِیمُ یَهُودِیًّا وَلَا نَصْرَانِیًّا} (آل عمران/67) ابراهیم نه یهودی بود و نه مسیحی.

نَصُوح: مبالغه است یعنی خالص و پاک(1). {تَوْبَةً نَّصُوحاً} (تحریم/8) و توبه کنید توبه ای خالص که دیگر به گناه برنگردید.

نَضَّاخَتَانِ: دو جوشنده و فوران کننده. {فِیهِمَا عَیْنَانِ نَضَّاخَتَانِ} (رحمن/66) در آن دو بهشت دو چشمه جوشان است که از زمین فوران می کنند.

نَضِجَتْ: از نُضْج گرفته شده: یعنی رسیدن به مطلوب. پخته شدن گوشت و رسیدن میوه. {کلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ} (نساء/56) هرگاه که پوستهای آنها پخته و بریان گردد…

نَضْرَة: آب و رنگ. شادابی و طروات. {نَضْرَةً و نَعِیمًا} (دهر/76) طراوت نعمت را می بینی.

نَضید: فعیل به معنای مفعول. چیده شده. {لَّهَا طَلْعٌ نَّضِیدٌ} (ق/10) دارای میوه های چیده شده بر روی هم.

نَطیحَة: حیوانی است که بواسطه شاخ زدن حیوان دیگری

ص:418


1- اصل نصوح به معنای خیاطی است، چرا که گناه پرد ۀ دین را پاره می کند و توبه آن را وصله می نماید.

بمیرد. {وَالنَّطِیحَةُ} (مائده/3) و حیوانی که به وسیلۀ شاخ حیوان دیگر مرده (همچون مخنقه و موقوذه و متردیه حرام است.)

نَظِرَة: مهلت دادن به بدهکار. {فَنَظِرَةٌ إِلَی مَیْسَرَةٍ} (بقره/280) او را مهلت دهید تا توانایی پیدا کند.

نِعاج: جمع نَجْعَة: گوسفند. {لَقَدْ ظَلَمَک بِسُؤَالِ نَعْجَتِک إِلَی نِعَاجِهِ} (ص/24) به تحقیق که به تو ظلم کرده که می خواهد گوسفند تو را به گوسفند های خودش بیفزاید.

نُعاس: آرامش و سستی و خواب سبک. {ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاسًا} (آل عمران/154) سپس نازل کردیم بر شما پس از غم و اندوه، خوابی آرام و پر امن.

نَعْجَة: میش ماده. و کنایه از زن نیز آمده است. {لَقَدْ ظَلَمَک بِسُؤَالِ نَعْجَتِک إِلَی نِعَاجِهِ} (ص/24) به تو ظلم کرده که می خواهد میش تو را به میشهای خود ملحق سازد.

نَعْل: کفش. پاپوش. {فَاخْلَعْ نَعْلَیْک} (طه/12) کفشت را بیرون بیاور.

نِِعَم: جمع نعمة است. {وَأَسْبَغَ عَلَیْکمْ

ص:419

نِعَمَهُ} (لقمان/20) خداوند نعمتهای ظاهری و باطنی خود را بر شما سرازیر کرده است.

نَعَم: حرف جواب است که برای بیان سابق چه مثبت و چه منفی می آید. {قَالُواْ نَعَمْ} (اعراف/44) گفتند: آری.

نَعَم: شتر و گاو و گوسفند. {فَجَزَاء مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ} (مائده/95) پس کیفر او حیوانی اهلی نظیر همان حیوانی که کشته است می باشد.

نِِعِمّا: چه نیکوست، همان به. {إِن تُبْدُواْ الصَّدَقَاتِ فَنِعِمَّا هِیَ} (بقره/271) اگر آشکارا صدقه بدهید که نیکوست.

نَعْماء: نعمتی که اثر آن در رخسارۀ صاحب آن نعمت آشکار گردد. {وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاء بَعْدَ ضَرَّاء مَسَّتْهُ ...} (هود/10) و اگر ما به انسان پس از گرفتاری، نعمتی بچشانیم…

نَعْمَة: رفاه و آسودگی و خوشگذرانی و بهره مندی. {وَذَرْنِی وَالْمُکذِّبِینَ أُولِی النَّعْمَةِ} (مزمل/11) مرا با تکذیب کنان متنعم و خوشگذران واگذار و اندکی مهلت به آنان بده.

نِعْمَة: هرگونه بهره ای که آدمی در زندگی از آن سود برد. خوشی که در دین و دنیا به انسان برسد. {وَإِن تَعُدُّواْ

ص:420

نِعْمَةَ اللّهِ لاَ تُحْصُوهَا} (نحل/18) و اگر نعمتهای الهی را بخواهید بشمارید نمی توانید.

نَعیم: نعمت و خوشی پایدار. {إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِی نَعِیمٍ (انفطار/13) نیکان در نعمت پایدارند.

نَفَّاثات: جمع نفاثة صیغه مبالغه از نَفْث یعنی دمیدن در چیزی که آب دهان با آن ضمیمه شود. {وَمِن شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِی الْعُقَدِ} (فلق/4) بگو پناه می برم به خدا از شر زنانی که در گره ها می دمند تا جادو کنند.

نِِفاد: از بین رفتن. {إِنَّ هَذَا لَرِزْقُنَا مَا لَهُ مِن نَّفَادٍ} (ص/54) این روزی ماست که پایان ندارد.

نَفَرَ: از محل خود دور شد. کوچ کرد. {فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن کلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ} (توبه/122) چرا از هر طائفه ای گروهی کوچ نمی کنند؟

نَفْرُغُ: از فراغ گرفته شده: آسودگی. پرداختن. {سَنَفْرُغُ لَکمْ أَیُّهَا الثَّقَلَانِ} (رحمن/31)ای دو گروه بزرگ قدر (جن و انس) به زودی به حساب کار شما خواهیم پرداخت.

نَفَقْ: تونل و راهی است که در زمین برود. و به همین جهت لانه موش را نافقاء می گویند. {فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَن تَبْتَغِیَ نَفَقًا فِی الأَرْضِ} (انعام/35) اگر بتوانی

ص:421

راهی به درون زمین پیدا کن.

نَفَقَة: بخشش. هزینه زندگی. جمع آن نَفَقات است. {وَمَا أَنفَقْتُم مِّن نَّفَقَةٍ} (بقره/270) و آنچه که از هزینه های زندگی انفاق کنید…

نُفُور: رمیدن. دور شدن از هدایت و فرار از حق. {وَلَّوْاْ عَلَی أَدْبَارِهِمْ نُفُوراً} (اسراء/46) از تو روی گردان شده و دور می شوند. برخی گفته اند: نفور جمع قیاسی نافر است مثل رکوع و سجود که جمع راکع و ساجد است پس معنا این است: در حالی که دور شونده اند از تو روی گردان هستند.

نَفیر: انصار و یاران مرد. اسم جمع است و جمع آن انفار می باشد. {وَأَمْدَدْنَاکم بِأَمْوَالٍ وَبَنِینَ وَجَعَلْنَاکمْ أَکثَرَ نَفِیراً} (اسراء/6) و شما را به مالها و فرزندانتان مدد می رسانیم و یاران شما را بیشتر می گردانیم.

نَقْب: دیوار را سوراخ کردن. راه تنگ در کوه. {وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْبًا} (کهف/97) نمی توانستند در سدّ ذوالقرنین سوراخی ایجاد کنند.

نَقْتَبِسْ: زا اقتباس گرفته شده: گرفتن پاره ای آتش یا نور.

ص:422

{انظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِن نُّورِکمْ} (حدید/13) صبر کنید تا بهره ای از نور شما بگیریم.

ُنقْرِئُک: از قَرَءَ گرفته شده: خوانا می کنیم تو را. {سَنُقْرِئُک فَلَا تَنسَی} (اعلی/6) به زودی تو را خوانا خواهیم کرد که فراموش نکنی.

نَقْض: افساد و تباه ساختن چیزی محکم مثل طناب یا فتیله و مانند آن. {فَبِمَا نَقْضِهِم مِّیثَاقَهُمْ} (نساء/155) بواسطۀ پیمان شکنی آنها…

نَقْع: غبار که به هوا پراکنده شود. بلند کردن صدا. فریاد و غوغا. {فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً} (عادیات/4) پس بواسطۀ آن تاخت و تاز، غبار و غوغایی بر می انگیزند.

نَقَمُواْ: انکار و خورده گیری و عیب جویی کردند. کینه جویی کردند. {وَمَا نَقَمُواْ إِلاَّ ...} (توبه/74) از آنان کینه بدل نگرفتند مگر به خاطر آنکه…

نَقیر: فعیل به معنای مفعول است و چند معنی دارد:

1_ مقدار اندکی را گویند که مرغ با نوک خویش از زمین بردارد.

2_ اثری که مثل جای منقار است.

3_ سوراخ کوچکی که در چوب و پشت دانه خرما ایجاد شود.

4_ نقطه ای که بر پشت استخوان خرما باشد.

ص:423

همۀ معانی چیز کوچک و اندک است. {وَلاَ یُظْلَمُونَ نَقِیرًا} (نساء/124) به اندازه یک ذره به آنها ظلم نمی شود.

نُقَیِّضْ: از کلمه قَیض یعنی پوست بالایی تخم مرغ گرفته شده و سپس به معنای آماده ساختن. استیلا دادن و مقدر کردن آمده است. {نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَاناً} (زخرف/36) شیطانی برای او بر می انگیزانیم.

نَکال: به معنای تنکیل: عقوبت کردن و کیفری که موجب عبرت دیگران باشد. {جَزَاء بِمَا کسَبَا نَکالاً مِّنَ اللّهِ} (مائده/38) کیفری است از طرف خداوند در عوض کاری که دزد انجام می دهد.

نَکِد: چیز پست و کم فایده… آنچه که برای صاحبش شرّ باشد. {وَالَّذِی خَبُثَ لاَ یَخْرُجُ إِلاَّ نَکداً} (اعراف/58) و سرزمین خبیث و پلید جز اندک و بی فایده نمی رویاند.

نَکِرَ: نشناخت. وحشت کرد. {فَلَمَّا رَأَی أَیْدِیَهُمْ لاَ تَصِلُ إِلَیْهِ نَکرَهُمْ} (هود/70) وقتی که ابراهیم دید که دست میهمانان به سوی غذا دراز نمی شود، آنها را ناآَشنا شمرد (از آنها وحشت کرد)

نُکْر: نشناختن و بیگانه شمردن. {لَّقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُّکرًا} (کهف/74) کاری ناشایست و منکر انجام دادی.

ص:424

نُکسُوا: از نَکس گرفته شده: سرنگونی، واژگونی. {ثُمَّ نُکسُوا عَلَی رُؤُوسِهِمْ} (انبیاء/65) سرها را پایین انداختند.

نَمارِق: جمع نُمرِقه: بالش. پشتی کوچک. {وَنَمَارِقُ مَصْفُوفَةٌ} (غاشیه/15) و بالشهای ردیف شده.

نَمْل: اسم جنس جمعی است: مورچگان. مفرد آن نملة و جمع آن نِمال است. {قَالَتْ نَمْلَةٌ یَا أَیُّهَا النَّمْلُ} (نمل/18) یک مورچه گفت:ای جماعت مورچگان…

نُمْلِی: از املاء گرفته شده: دادن. زمان دادن. {وَلاَ یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کفَرُواْ أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ} (آل عمران/178) پس نپندارند کسانی که کافر شدند که مهلت دادن ما به ایشان خیر آنان است.

نَمِیرُ: طعام و خوراکی برای خانوار و عیال تهیه کردن. {وَنَمِیرُ أَهْلَنَا} (یوسف/65) و برای خانوادۀ خود خوارو بار تهیه می کنیم.

نَمیم: مصدر یا اسم مصدر است. سخن چینی کردن. آراستن سخن به دروغ. و اصل نمیمه آواز کوتاه و آهسته تر از حرکت چیزی و یا صدای قدم است. {هَمَّازٍ مَّشَّاء بِنَمِیمٍ}

ص:425

(قلم/11) انسان عیبجوی رونده برای سعایت و نمّامی است.

نَنْسَخْ: چیزی را از میان بردن یا باطل کردن. باطل کردن حکمی و قرار دادن حکمی دیگر به جای آن. {مَا نَنسَخْ مِنْ آیَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَیْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَا} (بقره/106) هر آیه ای را که نسخ کنیم یا به تأخیر اندازیم (یا ترک کنیم) بهتر از آن یا مانندش را می آوریم

نُنَکسْهُ: واژگون می کنیم. بر می گردانیم. {وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکسْهُ فِی الْخَلْقِ} (یس/68) و هرکس را که عمر طولانی بدهیم توانایی او را بر می گردانیم و به ضعف می گراید.

نَواصِی: جمع ناصیه است. {فَیُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِی وَالْأَقْدَامِ} (رحمن/41) گناهکاران به موهای پیشانی و قدمها گرفته شوند.

نون: ماهی بزرگ. {وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِباً} (انبیاء/87) یاد آر یونس علیه السلام صاحب ماهی را که غضبناک رفت.

نوی: جمع نواة: هسته ها. {فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَی} (انعام/95) رویانندۀ دانه و هسته ها.

نُهی: جمع نُهْیه: عقل، چرا که انسان را از کار بد باز می دارد و نهی می کند. {إِنَّ فِی ذَلِک لَآیَاتٍ لِّأُوْلِی

ص:426

النُّهَی} (طه/54) در اینها نشانه هایی برای صاحبان عقل و خرد است.

ص:427

ص:428

حرف واو

وابل: باران درشت قطره. {فَإِن لَّمْ یُصِبْهَا وَابِلٌ فَطَلٌّ} (بقره/26) اگر باران تند به آن نرسد، پس باران نرم و آهسته ای است.

وَاجِفَةٌ: از وجف گرفته شده: تند رفتن اسب و شتر. تپیدن دل و اضطراب. {قُلُوبٌ یَوْمَئِذٍ وَاجِفَةٌ} (نازعات/8) دلهایی از ترس هراسان تپیده و لرزانند.

وارِد: کسی است که پیشاپیش قافله برای پیدا کردن آب و آوردن آن می رود. {فَأَرْسَلُواْ وَارِدَهُمْ} (یوسف/19) پس آب آور خویش را فرستادند. و نیز به معنای در آینده و داخل شونده و نزدیک شونده است. {وَإِن مِّنکمْ إِلَّا وَارِدُهَا} (مریم/71) و هیچیک از شما نیست مگر آنکه وارد جهنم گردد.

وازِرَة: وصف از وَزر که مؤنث وازر می باشد. بردار {وَلاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَی} (انعام/164) هیچکس بار گناه دیگری را به عهده نمی گیرد.

واصِب: واجب و لازم. دائم و ثابت. از وُصوب گرفته شده، ولی

ص:429

اگر از وَصَب گرفته شده باشد به معنای بیماری مزمن و غیرقابل علاج است. {وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ} (صافات/9) و برای آنها عذابی پایدار است.

وَاعَدْنَا: از باب مفاعله: قرار گذاشتیم. {وَإِذْ وَاعَدْنَا مُوسَی} (بقره/51) وقتی که با موسی قرار گذاشتیم.

واق: اسم فاعل است: نگاه دارنده. {وَمَا لَهُم مِّنَ اللّهِ مِن وَاقٍ} (رعد/34) برای کافران هیچکس نیست که آنها را از عذاب الهی حفظ کند.

والٍ: سرپرست. پشتیبان. {وَمَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَالٍ} (رعد/11) جز خداوند کسی پشتیبان آنها نخواهد بود.

واهِیَة: از وَهی است به معنای شکاف و پارگی در پارچه و چرم: سست شدۀ پس از سختی و استحکام. {وَانشَقَّتِ السَّمَاء فَهِیَ یَوْمَئِذٍ وَاهِیَةٌ} (حاقه/16) آسمان شکافته شود. پس در آن روز آسمان (مانند پنبه حلاجی شده) سست خواهد بود.

وَبال: عقوبت. عذاب. {ذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ} (حشر/15) عقوبت کارشان را چشیدند.

ص:430

وَبیل: شدید و سخت. {فَأَخَذْنَاهُ أَخْذاً وَبِیلاً} (مزمل/16) ما هم او را به شدت گرفتیم.

وَتین: رگی در دل که خون بوسیلۀ آن در بدن منتشر می شود و اگر بریده شود فورا انسان می میرد. {وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِیلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْیَمِینِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِینَ} (حاقه/44/45/46) اگر مطلبی را که ما نگفته ایم بر ما ببندد، دست راست وی را قطع می کنیم و رگ دل او را می بریم.

وَثاق: بند استوار و ریسمان محکم که اسیران را به آن می بندند. {فَشُدُّوا الْوَثَاقَ} (محمد(ص)/4) پس ریسمان و طناب را محکم کنید.

وَجَبَتْ: افتاد و سقوط کرد. {فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا} (حج/36) وقتی که پهلوی شتران بر زمین افتاد. کنایه از مردن است.

وُجْد: وسع و طاقت و توانایی. {أَسْکنُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ سَکنتُم مِّن وُجْدِکمْ} (طلاق/6) آنها را در همان منزل خویش که درخور توانایی شماست سکونت دهید.

وَجِلَة: بیمناک و ترسان. {وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ} (احزاب/69) قلبهایشان ترسناک است.

ص:431

وِجْهَة: چیزی که با آن روبرو و مواجه می شوند، مثل قبله. جهت. روش. {وَلِکلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّیهَا} (بقره/148) برای هر کسی سمتی است که روی به آن می گردانند.

وَجیه: آبرومند درگاه خداوند. {وَکانَ عِندَ اللَّهِ وَجِیهاً} (احزاب/69) نزد خدا آبرومند بود.

وَحْد: تنها ماندن. یکتایی. مصدر است که به جای اسم فاعل قرار گرفته و همیشه منصوب است و به ضمیر هاء اضافه می شود. {وَإِذَا ذُکرَ اللَّهُ وَحْدَهُ} (زمر/45) آنگاه که خداوند به یکتایی یاد شود.

وُدّ: دوست داشتن. {سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدّاً} (مریم/96) خداوند برای آنها دوستی در دل مردمان قرار خواهد داد.

وَدَّعَ: ترک نمود. از وی برید. {مَا وَدَّعَک رَبُّک وَمَا قَلَی} (ضحی/3) خدایت هرگز تو را ترک نکرده است.

وَراء: پشت سر. به دنبال. {وَمِن وَرَاء إِسْحَاقَ یَعْقُوبَ} (هود/71) و از پس اسحق، یعقوب را، و گاهی به معنای پیش رو است. {وَکانَ وَرَاءهُم مَّلِک} (کهف/79) و جلو آنها پادشاهی بود.

وَرَثَة: جمع وارث است{. وَاجْعَلْنِی مِن

ص:432

وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِیمِ} (شعراء/84) و مرا از وارثان بهشت پر نعمت قرار ده.

وِِرد: آبی که تشنه وارد آن می شود. {وَبِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ} (هود/98) و چه بد آبشخوری است که وارد آن می شوند. و نیز به معنای بهره و نصیب است. {وَنَسُوقُ الْمُجْرِمِینَ إِلَی جَهَنَّمَ وِرْداً} (مریم/86) و گنهکاران را به سوی جهنم که بهرۀ آنها است سوق می دهیم البته به معنای تشنه هم آمده که همین آیه چنین معنی می شود: و مجرمان را تشنه به سوی جهنم می رانیم.

وَرْدَة: سرخ رنگ. گلگون. شکوفه و گل که اغلب سرخ رنگ است. {فَکانَتْ وَرْدَةً کالدِّهَانِ} (رحمن/37) آسمان مانند روغن دانه ته مانده سرخ فام است.

وِزْر: بار گران و هر چیز سنگین. غم و اندوه فراگیر. {وَوَضَعْنَا عَنک وِزْرَک} (انشراح/2) و بار گران تو را از دوشت برداشتیم.

وَزیر: کسی که در کارها به دیگری کمک می کند. بار گران کشور را به دوش می کشد. فعیل به معنای فاعل است. {وَاجْعَل لِّی وَزِیراً مِّنْ أَهْلِی} (طه/29) و برای من وزیری از خاندان خودم قرار بده.

ص:433

وَسَطْنَ: در میان واقع شدند. {فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً} (عادیات/5) پس در میان دشمن درآمدند.

وُسْطی: مؤنث وسط: میانه. {والصَّلاَةِ الْوُسْطَی} (بقره/143) و نماز میانه را به پا دارید.

وَسَقَ: جمع کرد و فراهم آورد. {وَاللَّیْلِ وَمَا وَسَقَ} (انشقاق/17) قسم به شب و آنچه را که جمع می کند. (از تاریکی ها یا حوادث شبانه)

وَسواس: اسم مصدر یا صیغه مبالغه است: وسوسه گر و شیطان. {مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ} (ناس/4) از شر وسوسه گر بسیار پنهان شونده که آشکار نباشد.

وَسْوَسَ: پنهانی اندیشۀ شررا القاء کرد. {فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ} (اعراف/20) پس شیطان آن دو را وسوسه نمود.

وَصْف: بیان خصوصیات یک چیز بطور واضح و روشن.. {سَیَجْزِیهِمْ وَصْفَهُمْ} (انعام/139) بزودی خودِ این توصیفات را جزای آنها قرار می دهیم.

وَصَّلْنَا: از وصْل گرفته شده: پیوند دادن چیزی به چیزی دیگر. {وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ} (قصص/51) و ما این گفتار را برای آنان پی در پی آوردیم که…

وَصِیَّةٍ: اسم یا حاصل مصدر است از ایصاء یعنی سفارش

ص:434

به کاری برای پس از مرگ. {مِن بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصِی بِهَا} (نساء/11) پس از انجام وصیتی که به آن سفارش کرده است.

وَصید: چهارچوب در و درگاه. غار و آستانه در. وصید در اصل گیاهی است که ریشه هایش به هم پیوسته است و درگاه چون به خانه متصل است وصید نامیده شده است. {وَکلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ} (کهف/111) و سگ آنها دستهای خود را در درگاه غار پهن کرده بود.

وَصیلَة: در جاهلیت رسم بود که اگر گوسفندی به یک شکم دو بچه نر و ماده با هم می زایید کشتن نر را حرام می دانستند مگر آنکه بمیرد و لذا آن را وصیله می گفتند. {وَلَا وَصِیلَةٍ وَلَا حَامٍ} (مائده/103) نه وصیله و نه حام.

وَضْع: معانی مختلفی دارد که بصورتهای گوناگون عبارتند از:

1_ بار نهادن و زائیدن: {وَأُوْلَاتُ الْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن یَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ} (طلاق/4) مدت عده زنان حامله آن مقدار است که بچه خود را بزایند و بدنیا بیاورند.

2_ ایجاد کردن. {وَالْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ} (رحمن/10) و زمین را برای مردم ایجاد کرد.

3_ برداشتن. {وَوَضَعْنَا عَنک وِزْرَک} (انشراح/2) و بار

ص:435

سنگین را از دوش تو برداشتیم.

4_ برپا داشتن. {وَنَضَعُ الْمَوَازِینَ الْقِسْطَ} (انبیاء/47) و میزانهای حق را برپا می داریم.

5_ حاضر کردن. {وَوُضِعَ الْکتَابُ} (کهف/49) و کتاب و نامه عمل حاضر گردید.

6_ گذاشتن. {وَأَکوَابٌ مَّوْضُوعَةٌ} (غاشیه/14) و تنگهایی نهاده و گذاشته شده است.

7_ به شتاب رفتن. {ولأَوْضَعُواْ خِلاَلَکمْ} (توبه/47) برای فساد میان شما شتاب کردند.

وَطْؤْ: پابرجایی و آرامش: ؟؟؟؟

وَطَر: حاجت، کام دل و شهوت جنسی. {فَلَمَّا قَضَی زَیْدٌ مِّنْهَا وَطَراً} (احزاب/37) وقتی که نیاز جنسی زید برطرف شد.

وَعید: ترساندن. {مَن یَخَافُ وَعِیدِ} (ق/45) کسی که از تهدید من بترسد.

وفاق: مصدر است به معنای مطابقه و برابر کردن میان دو چیز که هر دو خواه در خوبی یا در بدی مانند هم هستند. {جَزَاءً وِفَاقًا} (نبأ/24) کیفر مطابق کردار است.

وَفد: اسم جمع است و بر اوفاد جمع بسته می شود: گروهی

ص:436

که با کرامت برای حاجت نزد پادشاهی می آیند. {یَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَی الرَّحْمَنِ وَفْداً} (مریم/85) روزی که متقیان را به سوی خداوند با کرامت می آوریم.

وَقَا: حفظ کرد. مصدر آن وِقایة است. {وَوَقَاهُمْ عَذَابَ الْجَحِیمِ} (دخان/56) و خداوند آنها را از عذاب جهنم حفظ فرمود.

وَقار: عظمت و بزرگی و بردباری. {مَّا لَکمْ لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَاراً} (نوح/13) چرا برای خداوند عظمت امید ندارید که از او حل مشکلات بخواهید.

وَقَبَ: روی آورد. داخل شد. {مِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ} (فلق/3) و از شرّ تاریکی شب وقتی که وارد شود و همه جا را فرا گیرد. (در اصل به معنای فرورفتگی و گودی در سنگ است و چون تاریکی شب تمام گوشه ها و زوایا و پستی ها را می گیرد به وقب تعبیر شده است)

وِقر: بار سنگین. باری که در شکم باشد. {فَالْحَامِلَاتِ وِقْراً} (ذاریات/2) قسم به حمل کنندگان بار سنگین. (ابرهایی که باران سنگین دارند)

وَقر: گرانی گوش و سنگینی آن. {وَفِی آذَانِهِمْ وَقْرًا} (فصلت/5) گویا در گوشهای آنها سنگینی است.

ص:437

وَقْعَة: یکبار به وقوع پیوستن. {لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کاذِبَةٌ} (واقعه/2) برای اتفاق افتادن آن هیچ جای دروغ و تردیدی نیست.

وُقِفُواْ: نگهداشته و منع از حرکت شدند. {وَلَوْ تَرَیَ إِذْ وُقِفُواْ عَلَی النَّارِ} (انعام/27) اگر ببینی هنگامی که بر آتش بازداشت شده باشند.

 وَقود: هیزم و آتش گیره. {وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ} (بقره/24) آتش گیرۀ جهنم انسانها و سنگهایند.

وَکَزَ: کسی را با مشت زد. با نیزه کسی را زد. {فَوَکزَهُ مُوسَی} (قصص/15) پس موسی علیه السلام قبطی را با مشت زد.

وَکیل: کارگزار. نماینده ای که عهده دار انجام کارهای کسی است. {وَنِعْمَ الْوَکیلُ} (آل عمران/173) و او بهترین وکیل است.

وَکلْنَا: از باب تفعیل: کسی را برای انجام کاری گماشتن. {فَقَدْ وَکلْنَا بِهَا قَوْمًا لَّیْسُواْ بِهَا بِکافِرِینَ} (انعام/89) ما کسانی را می گماریم که کافر نشوند.

وَلِِّ: فعل امر از تولیة که اگر خود بخود متعدی شود به معنای رو آوردن است. {فَوَلِّ وَجْهَک شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ} (بقره/150) رو به مسجدالحرام کن. و اگر با (عن)

ص:438

متعدی شود به معنای رخ برگردانیدن است. {مَا وَلاَّهُمْ عَن قِبْلَتِهِمُ} (بقره/142) چه چیزی آنها را از قبله خویش روگردان کرد. و گاهی حرف متعدی در تقدیر است. مثل: { بَعْدَ أَن تُوَلُّوا مُدْبِرِینَ} (انبیاء/57) پس از آنکه رو می گردانید که (عن) در تقدیر بوده است و گاهی با (الی) متعدی می شود که در اینصورت نیز به معنای روآوردن است. {لَّوَلَّوْاْ إِلَیْهِ} (توبه/57) قطعا به سوی آن رو می آورند. و گاهی با (من) متعدی می شود که به معنای رو گرداندن است. {لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا} (کهف/18) قطعا از آنها روی گردان شد و فرار می کردی، و گاهی با (علی) متعدی می شود که به معنای اِعراض است. {وَلَّوْا عَلَی أَدْبَارِهِمْ} (اسراء/46) اعراض می کنند و روی گردان می شوند

وَلِیّ: در اصل به معنای نزدیک است چنانکه وَلْی که مصدر است به معنای قرب و نزدیک شدن می باشد، امّا به معانی دیگری چون دوست. سرپرست و یاور هم آمده است. {اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ} (بقره/257) خداوند دوست و پشتیبان مؤمنان است. {فَلْیُمْلِلْ وَلِیُّهُ بِالْعَدْلِ} (بقره/282) سرپرست او عادلانه املا کند.

وَلیجة: در اصل کسی را گویند که داخل در گروه و قومی

ص:439

شود که از آنها نباشد، ولی به هرچه که داخل در چیزی شود که از آن چیز نباشد گفته می شود. {وَلَمْ یَتَّخِذُواْ مِن دُونِ اللّهِ وَلاَ رَسُولِهِ وَلاَ الْمُؤْمِنِینَ وَلِیجَةً} (توبه/16) و غیر از خدا و پیامبر و مؤمنان کسی را ولیجه نمی گیرند. (همدم و محرم راز)

وَلید: کودک. نوزاد. {قَالَ أَلَمْ نُرَبِّک فِینَا وَلِیداً} (شعراء/18) گفت: آیا تو را درحالیکه نوزاد بودی نپروراندیم؟

وُورِیَ: ماضی مجهول است از باب مفاعله: پنهان شده. پوشیده شده. {لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا} (اعراف/20) تا عورت آنها را که از نظرشان پوشیده بود آشکار سازد.

وَهّاب: از نامهای زیبای خداوند و صیغه مبالغۀ واهب: بسیار بخشنده. {إِنَّک أَنتَ الْوَهَّابُ} (آل عمران/8) به درستی که تو بسیار بخشنده ای.

وَهَنَ: ضعف شد. سست گردید. {رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّی} (مریم/4) پروردگار استخوان من سست گشت.

وَیکَأَنَّ: کلمه ای است که هنگام پشیمانی یا شگفتی یا حسرت و افسوس گفته می شود. {وَیْکأَنَّ اللَّهَ} (قصص/82) چند معنی

ص:440

دارد:

وَیْل: شرّ و هلاکت. وای. {وَیْلٌ لِّکلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ} (همزه/1) وای بر هر عیبجوی بدگوی.

وَیلَتَنا:ای وای بر ما. {یَا وَیْلَتَنَا مَالِ هَذَا الْکتَابِ} (کهف/49)ای وای بر ما. این چه نامه عملی است.

وَیْلَتی:ای وای. الف آن عوض یاء متکلم است:ای وای بر من. {یَا وَیْلَتَی أَأَلِدُ} (هود/72) وای بر من. آیا من می زایم؟

ص:441

ص:442

حرف هاء

هَاؤُمُ: جمع هاء است که اسم فعل است یعنی: بگیر. {هَاؤُمُ اقْرَؤُوا کتَابِیه} (1) (حاقه/19) بگیرید کتاب مرا بخوانید.

هاتُوُا: بیاورید. نزدیک کنید. {قُلْ هَاتُواْ بُرْهَانَکمْ} (بقره/111) بگو دلیل خود را بیاورید.

هاتَیْن: مرکب از ها تنبیه و تین یا تان اسم اشاره برای تثنیه مؤنث. {أُرِیدُ أَنْ أُنکحَک إِحْدَی ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ} (قصص/27) من می خواهم یکی از این دو دخترم را به عقد تو در آورم.

هارٍ: فرو ریخته. اصل آن هائر بوده که پس از قلب به این صورت درآمده و وصف است. {عَلَیَ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ} (توبه/109) بر پرتگاه سیلگاهی فرو ریخته.

هاروُت: هاروت و ماروت به گفته اکثر مفسران دو فرشته

ص:443


1- هاء آخر آن سکت، برای وقف و بیان حرکت ماقبل می باشد. مانند ماهیة در و ما ادراک ماهیة .

بودند که به مردم سحر و راه ابطال آن را می آموختند تا سحر ساحران را باطل کنند. هر چند که از آن سوء استفاده گردید. {وَمَا أُنزِلَ عَلَی الْمَلَکیْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ} (بقره/102) و آنچه که در سرزمین بابل بر هاروت و ماروت نازل گردید.

هاروُن: نام برادر موسی علیه السلام که در پیامبری با او شریک بود. گویند که وی در مصر بود و هنگام آمدن موسی علیه السلام به وی وحی شد که به استقبال او بیاید. {ثُمَّ بَعَثْنَا مِن بَعْدِهِم مُّوسَی وَهَارُونَ} (یونس/75) آنگاه موسی و هارون را پس از آنها به رسالت برانگیختیم.

هامان: وزیر فرعون. {فَأَوْقِدْ لِی یَا هَامَانُ} (قصص/38)ای هاهان (صدر اعظم) برای من بیفروز.

هامِدَة: خشک و بی گیاه. پژمرده و در اصل به معنای فرونشستن چیزی است. {وَتَرَی الْأَرْضَ هَامِدَةً} (حج/5) و می بینی زمین را که خشک و پژمرده است.

هاوِیَة: اسم فاعل از هوی می باشد و از اسامی دوزخ: آتشی بسیار سوزان و گرم. {فَأُمُّهُ هَاوِیَةٌ} (قارعه/9) جایگاه او هاویه است.

هَبْ: فعل امر از وَهب است: ببخش. {وَهَبْ لَنَا مِن

ص:444

لَّدُنک رَحْمَةً} (آل عمران/8) و به ما ببخش از رحمتی که نزد توست.

هَباء: گرد و خاک و غبار که در موقع تابش آفتاب از روزنه دیده می شود. {فَکانَتْ هَبَاء مُّنبَثّاً} (واقعه/6) کوهها مانند گردوغبار پراکنده می شوند.

هَجْر: جدایی. {وَاهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِیلاً} (مزمل/10) از آنها به شکل نیکویی جدا شو، و گاهی به معنای هذیان هم می آید. {سَامِراً تَهْجُرُونَ} (مؤمنون/67) و هذیان می گفتند. (1)

هَدّ: ویران شدن با صدای شدید. {وَتَخِرُّ الْجِبَالُ هَدّاً} (مریم/90) و کوهها در هم بشکنند و بیفتند.

هُدِّمَتْ: ویران شد و تخریب شد. {لَّهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ} (حج/40) هر آینه ویران می شد صومعه ها و کنیسه ها و نمازها و مسجدها.

هُدْنا: از هاد یهود گرفته شده یعنی برگشتیم. {إِنَّا هُدْنَ_ا إِلَیْک} (اعراف/156) ما به سوی تو برگشتیم.

ص:445


1- اِنَّ الرَّجُلَ لَیَهْجُر . نیز جسارتی نابخشودنی است که عذاب ابدی را در بر دارد. (غیاثی کرمانی).

هُدْهُدْ: شانه بسر. {مَا لِیَ لَا أَرَی الْهُدْهُدَ} (نمل/20) چرا هدهد را نمی بینم؟

هَدی: راهنمایی با مهر و محبّت و صلاح کرد. {ثُمَّ هَدَی} (طه/50) سپس هدایت کرد. وگاهی برای سرزنش می آید. {فَاهْدُوهُمْ إِلَی صِرَاطِ الْجَحِیمِ} (صافات/23) آنها را به سوی راه جهنم راهنمایی کنید.

هَرَب: فرار از امر ناپسند. {وَلَن نُّعْجِزَهُ هَرَباً} (جن/12) و ما هرگز با فرار خود او را عاجز نمی کنیم.

هَزْل: یاوه گویی. سخنان بیهوده. شوخی. لاغری. {وَمَا هُوَ بِالْهَزْلِ} (طارق/14) قرآن سخن بی فایده نیست.

هَزَمُوهُم: شکست داد و درهم کوبید آن ها را. {فَهَزَمُوهُم بِإِذْنِ اللّهِ} (بقره/251) پس آنها را به اذن الهی در هم شکستند.

هُزُواً: مسخره کردن. سبک و بی ارج شمردن. {وَاتَّخَذُوا آیَاتِی وَرُسُلِی هُزُوًا} (کهف/106) آنان آیات و پیامبران من را سبک و مسخره گرفتند.

هُزّی: از هَزّ گرفته شده به معنای جنبانیدن. به سوی خود کشیدن. {وَهُزِّی إِلَیْک بِجِذْعِ النَّخْلَةِ} (مریم/25)ای مریم، شاخه درخت خرما را به سوی خود بکش و بجنبان.

ص:446

هَشیم: ریز ریز شده و گیاه خشک و در هم شکسته. {فَأَصْبَحَ هَشِیمًا} (کهف/45) پس گیاهی خشک و ریزریز گردید.

هَضْم: کم کردن حقوق کسی. خشم گرفتن. ادا نکردن حق واجب. {فَلَا یَخَافُ ظُلْماً وَلَا هَضْماً} (طه/112) پس از ظلم و تضییع حقش نمی ترسد.

هَضیم: فعیل به معنای مفعول: باریک و به هم پیوسته. {وَزُرُوعٍ وَنَخْلٍ طَلْعُهَا هَضِیمٌ} (شعراء/148) کشتزارها و نخلستانها که غنچۀ میوۀ آن باریک و لطیف و بهم پیوسته است.

هکَذا: مرکب از ها تنبیه و کاف تشبیه و ذا برای اشاره به مفرد مذکر. {أَهَکذَا عَرْشُک} (نمل/42) آیا این تخت تو نیست؟

هَلُمَّ: اسم فعل است در معنای امر که اگر لازم باشد به معنای بیایید و اگر متعدی باشد یعنی بیاورید. {هَلُمَّ إِلَیْنَا} (احزاب/18) بیایید به سوی ما. {قُلْ هَلُمَّ شُهَدَاءکمُ} (انعام/150) بگو گواهان خود را بیاورید.

هَلُوع: سخت ناشکیبا. آزمند و حریص و بخیل. {إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً} (معارج/19) آدمی بسیار حریص و کم صبر آفریده شده است.

ص:447

هَمّ: به چند معنی آمده است:

 1_ عزم و تصمیم بر انجام دادن کاری. {إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَن یَبْسُطُواْ إِلَیْکمْ} (مائده/11) آنگاه که گروهی تصمیم گرفتند که دستشان را به سوی شما دراز کنند.

2_ خطور در ذهن: {إِذْ هَمَّت طَّآئِفَتَانِ مِنکمْ أَن تَفْشَلاَ} (آل عمران/122) وقتی که دو گروه از شما به فکر افتادند که سست و پراکنده شوند.

3_ اندوه. {وَطَآئِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ} (آل عمران/154) و گروهی که غصّۀ جان خود داشتند

هَمّاز: بسیار غیبت کننده و بدگو. بر وزن مبالغه است برای کسیکه این عمل برای او عادت است. {هَمَّازٍ مَّشَّاء بِنَمِیمٍ} (قلم/11) بسیار بدگویی که برای نمّامی و سعایت گام برمی دارد.

هَمَزات: جمع هَمزة است یعنی وسوسه. اندیشه بد در دل افکندن. به شدت راندن. {أَعُوذُ بِک مِنْ هَمَزَاتِ الشَّیَاطِینِ} (مؤمنون/97) به تو پناه می برم از وسوسه های شیطان.

هُمَزَه: وزن مبالغه است: بسیار عیب جو و بد گویندۀ پشت سر. اشاره کنندۀ به چشم. {وَیْلٌ لِّکلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ}

ص:448

(همزه/1) وای بر هر عیبجوی بد گوینده (هَمز در اصل دلالت بر فشردن و شکستن می کند و گویا عیبجو انسان را تحت فشار قرار می دهد و او را می شکند)

هَمْس: مصدر است: آواز نرم و آهسته. پوشیده سخن گفتن که چیزی از آن فهمیده نشود. آهسته راه رفتن. {فَلَا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْسًا} (طه/108) پس از هیچکس جز صدایی زیر لب و آهسته نخواهی شنید.

هُنا: اسم اشاره است برای مکان و همیشه ظرف واقع می شود و ها برای تنبیه بر آن وارد می شود. ههنا: اینجا. {إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ} (مائده/24)، اینجا نشسته ایم.

هُنالِک: اسم اشاره برای دور (هنا برای اشاره به نزدیک و هناک برای متوسط و هنالک برای اشاره به دور است) کاف آن برای خطاب و در اصل ظرف مکان است، ولی بیشتر در زمان بکار می رود. {هُنَالِک دَعَا زَکرِیَّا} (آل عمران/38) آن زمان بود که زکریا خدایش را خواند.

هَنیئاً: گوارا. آنچه که بی دسترنج بدست می آید. صفت مشبهه از هَنائة است. {فَکلُوهُ هَنِیئًا مَّرِیئًا} (نساء/4) پس آن را بخورید گوارا و بی رنج و زحمت.

هَواء: خالی از نیروی فهم، از تعقل عاری شده و بی گنجایش

ص:449

برای چیزی. {وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاء} (ابراهیم/43) ستمکاران دلهایشان از تعقل خالی است و بی قرار و آرام.

هُود: برخی گفته اند: جمع هائد است برای مذکر و مؤنث. به معنای رجوع کنندۀ به حق. قول دیگر: مصدر است برای مفرد و جمع آورده می شود مثل رجل صوم و قوم صوم. قول دیگر: یهود بوده و یا از آن حذف شده است. {وَقَالُواْ لَن یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَن کانَ هُوداً أَوْ نَصَارَی} (بقره/111) و گفتند: وارد بهشت نمی شود مگر کسی که یهودی باشد یا نصرانی.

هَوْن: آرامش و وقار همراه با فروتنی و تواضع. {الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَی الْأَرْضِ هَوْناً} (فرقان/63) آنانکه در روی زمین باوقار و آرامش و تواضع راه می روند.

هَوی: سقوط کرد. هلاک شد. {وَمَنْ یَحْلِلْ عَلَیْهِ غَضَبِی فَقَدْ هَوَی} (طه/17) و هر که خشم و عذاب من بر او درآید به تحقیق سقوط کرده و هلاک شده است. البته به معنای طلوع و غروب هم آمده است. {وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَی} (نجم/1) قسم به ستاره آنگاه که غروب کند.

هَیِّئْ: فعل امر از باب تفعیل از تهیئه، فراهم کن. {وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا} (کهف/10) و

ص:450

برای ما اسبابی مهیا گردان که براه راست هدایت شویم.

هَیْئَة: شکل. صورت ظاهر. پیکر. طرز. {کهَیْئَةِ الطَّیْرِ} (آل عمران/49) مانند شکل پرنده.

هَیْتَ: اسم فعل: بیا. پیش بیا. نزدیک شو. {قَالَتْ هَیْتَ لَک} (یوسف/24) زلیخا گفت: پیش بیا و از آنچه برایت مهیا شده کام بگیر.

هِیَة: مرکب از دو کلمه هی ضمیر مؤنث غائب و ه سکت که برای محافظت حرکت آخر زیاد می شود. {وَمَا أَدْرَاک مَا هِیَة} (قارعه/10) و تو چه می دانی که آن چیست؟

هیمْ: شتر تشنه. دردی شبیه استسقاء که عارض شتر می شود و سیراب نمی گردد. جمع اَهیَم و هَیماء است. برخی می گویند: هَیم جمع هِیام است یعنی ریگی که هر چه بر آن آب بریزند فرو رود و اثرش ناپدید شود. و اصل آن هُیم بر وزن حُمر است. {فَشَارِبُونَ شُرْبَ الْهِیمِ} (واقعه/55) پس می نوشند از آب گرم دوزخ مثل شتری که هرچه می آشامد تشنگی آن برطرف نمی شود.

هَیِّن: صفت مشبهه هون است یعنی: آسان و بی رنج. سهل و کوچک. {قَالَ رَبُّک هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ} (مریم/9) پروردگارت می گوید: این کار بر من آسان و بی زحمت است.

ص:451

هَیْهات: اسم فعل است و معنای دوری را در بردارد: چه دور است. {هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لِمَا تُوعَدُونَ} (مؤمنون/36) چه دور است، چه دور است آنچه وعده داده می شوید.

ص:452

حرف یاء

یَؤُدُ: از اَوْد گرفته شده. به مشقت می اندازد. {وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا} (بقره/255) حفظ آسمان و زمین خدا را به مشقّت نمی اندازد.

یُؤْلُونَ. سوگند یاد می کند. {لِّلَّذِینَ یُؤْلُونَ مِن نِّسَآئِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ} (بقره/226) مردانی که سوگند یاد می کنند در بارة زنانشان که از آنها دور باشند باید چهار ماه صبر کنند.

یابس: خشک. {وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی کتَابٍ مُّبِینٍ} (انعام/59) هیچ تر و خشکی نیست مگر آنکه در کتابی آشکار موجود است.

یَاْتَلِ: کوتاهی و تقصیر می کند. {وَلَا یَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنکمْ وَالسَّعَةِ أَن یُؤْتُوا أُوْلِی الْقُرْبَی وَالْمَسَاکینَ وَالْمُهَاجِرِینَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ} (نور/22) صاحبان مال و ثروت نباید در حق مستمندان کوتاهی کنند. (سوگند بخورند که به خویشان و مستمندان عطا نکنند)

ص:453

یَاْتَمِرُ: مشاوره و تصمیم گیری می کند. {إِنَّ الْمَلَأَ یَأْتَمِرُونَ} (قصص/20) سران قوم دربارة تو تصمیم گیری و مشاوره کردند. (از اَمْر گرفته شده)

یاقوت: یکی از سنگهای قیمتی معدنی است که نوع سرخ و شفّاف آن پر بهاتر است. {کأَنَّهُنَّ الْیَاقُوتُ وَالْمَرْجَانُ} (رحمن/58) گویا آن زنان مانند یاقوت و مرجان هستند.

یَأْلُونَ: کوتاهی و تقصیر می کنند. {لاَ یَأْلُونَکمْ خَبَالاً} (آل عمران/118) در فساد شما کوتاهی نمی کنند.

یَاْنِ: از اَنْی گرفته شده: نزدیک می شود. {أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا} (حدید/16) آیا برای مؤمنان وقت آن نرسیده و نزدیک نشده که…

یُبَتِّکنَّ: از بَتْک گرفته شده: بریدن. {فَلَیُبَتِّکنَّ آذَانَ الأَنْعَامِ} (نساء/19) پس هر آینه گوشهای چهار پایان را می برند.

یَبْحَث: جستجو می کند. (در اصل بحث به معنای جستجوی در خاک است). {یَبْحَثُ فِی الأَرْضِ} (مائده/31) در زمین جستجو می کرد. (از بَحْث گرفته شده)

یَبَس: خشک. چیزی که تر بوده و سپس خشک شده.

ص:454

{فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِیقًا فِی الْبَحْرِ یَبَسًا} (طه/77) پس برای آنها در دریا راهی خشک پدید آور.

یُبَصَّرُونَ: نشان داده می شود. {یُبَصَّرُونَهُمْ} (معارج/11) به آنها نشان داده می شود.

یُبْلِسُ: از بَلَسَ گرفته شده: قطع امید می کند، سخت وامانده و غمگین می شود. {یُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ} (روم/12) تبهکاران نومید و محروم می شوند.

یُبَیِّتُونَ: تصمیمهای شبانه می گیرند. {وَاللّهُ یَکتُبُ مَا یُبَیِّتُونَ} (نساء/81) و خداوند تصمیمها و تدبیرهای شبانة آنها را می نویسد.

یَبِیتُونَ: شب زنده داری می کنند. {وَالَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ} (فرقان/64) آنانکه برای خدا شب زنده داری می کنند. (از بَیْت گرفته شده)

یُبینُ: واضح و فصیح صحبت می کند. {وَلَا یَکادُ یُبِینُ} (زخرف/52) او نمی تواند فصیح صحبت کند.

یَتامی: جمع یتیم است. {وَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُواْ فِی الْیَتَامَی} (نساء/3) اگر می ترسید که نتوانید در رابطه با یتیمان عدالت ورزید…

یَتَجَرَّعُ: به زحمت می نوشد. {یَتَجَرَّعُهُ وَلَا

ص:455

یَکادُ یُسِیغُهُ} (ابراهیم/17) می نوشد آن را به زحمت و برای او گوارا نیست.

یَتَحَاکمُوا: از حُکم گرفته شده: مرافعه و دعوا نزد کسی بردن {یُرِیدُونَ أَنْ یَتَحَاکمُوا إِلَی الطَّاغُوتِ} (نساء/60) می خواهند که مرافعه و دعوای خود را نزد طاغوت ببرند.

یَتَخَبَّطُ: تباه می کند عقل را. ناقص می کند عقل را. {الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ} (بقره/275) مانند کسی که شیطان زدگان و دیوانگان عقل او را تباه کرده اند (رباخوار بر می خیزد)

یَتِرُ: از وَتَر گرفته شده: حق او را کم می کند. جفت او را طاق میکند. {وَلَن یَتِرَکمْ أَعْمَالَکمْ} (محمد(ص)/35) خداوند اعمال شما را کم و بریده نگرداند.

یَتَرَاجَعَا: باز می گردند. {فَلاَ جُنَاحَ عَلَیْهِمَا أَن یَتَرَاجَعَا} (بقره/230) اشکال ندارد که آن دو (زن و شوهر تازه از هم جدا شده) دوباره به نکاح بازگردند.

یَتَرَقَّبُ: می ترسد و اطراف او را می پاید. {خَائِفًا یَتَرَقَّبُ} (قصص/21) در حال ترس اطراف را می پایید.

یَتَسَنَّه: از سَنِهَ گرفته شده: تغییر می یابد و فاسد می شود.

ص:456

{فَانظُرْ إِلَی طَعَامِک وَشَرَابِک لَمْ یَتَسَنَّهْ} (بقره/259) به غذا و نوشیدنی ات بنگر که خراب و فاسد نشده است.

یَتَضَرَّعُون: فعل مستقبل از تضرّع است. زاری می کنند. {فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ یَتَضَرَّعُونَ} (انعام/42) ما آنها را به بالا و مصیبت گرفتار کردیم تا شاید به درگاه خدا تضرع و زاری کنند.

یَتَعَدَّ: تجاوز می کند. {وَمَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ} (بقره/229) و هر کس از حدود الهی تجاوز کند.

یَتَغَامَزُونَ: باب تفاعل یعنی اشاره با چشم و ابرو و عیبجویی کردن. گوشه و کنایه زدن. {وَإِذَا مَرُّواْ بِهِمْ یَتَغَامَزُونَ} (مصطففین/30) چون بر آنها گذشتند با چشم و ابرو به عیبجویی آن ها می پردازند.

یَتَفَیّئُ: بازگشت. {یَتَفَیَّأُ ظِلاَلُهُ عَنِ الْیَمِینِ وَالْشَّمَآئِلِ} (نحل/48) سایه هایش از راست و جوانب چپ برمی گردد.

یَتَمَطّی: خرامان می رود و به خود می نازد. از باب تفعیل است. {ثُمَّ ذَهَبَ إِلَی أَهْلِهِ یَتَمَطَّی} (قیامت/33) سپس به سمت خانواده اش با کبر و غرور و ناز می رود.

ص:457

یَتَنَاجَوْنَ: از باب تفاعل یعنی با هم راز می گویند. {وَیَتَنَاجَوْنَ بِالْإِثْمِ} (مجادله/8) و بر محور گناه با یکدیگر راز می گویند.

َیتَوَارَی: از باب تفاعل: پنهان می شود. {یَتَوَارَی مِنَ الْقَوْمِ} (نحل/59) از مردم مخفی می گشت. {حَتَّی تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ} (ص/32) تا آنگاه که در پرده پنهان شد. (یا خورشید در پشت کوه پنهان شد، یا اسبها از او دور شدند).

یَتَوَلَّ: از باب تفعل: به کار کسی قیام کردن. کار کسی را به عهده گرفتن. کسی را دوست و سرپرست گرفتن. {وَمَن یَتَوَلَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ} (مائده/56) کسی که خدا و رسول و مؤمنان را دوست و سرپرست خود بگیرد… البته اگر با عن متعدی شود و یا در تقدیر باشد به معنای اعراض و روی گردانی است. {فَتَوَلَّی عَنْهُمْ} (اعراف/79) پس از آنها اعراض کرد و رخ برگرداند. {وَإِذَا تَوَلَّی سَعَی فِی الأَرْضِ لِیُفْسِدَ فِیِهَا} (بقره/205) و وقتی که رخ برگرداند می کوشد تا در زمین فساد کند. (البته ممکن است به این معنی باشد: هرگاه شوکتی یابد می کوشد تا فساد در زمین کند) و اگر با الی متعدی شود به معنای قصد کردن و توجه نمودن است. {فَسَقَی لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّی إِلَی الظِّلِّ}

ص:458

(قصص/24) پس گوسفندان آنها را سیراب کرد و سپس به سوی سایه ای روی آورد. و اگر با باء متعدی شود به معنای اعراض و روی گردانی است. {فَتَوَلَّی بِرُکنِهِ} (ذاریات/39) پس فرعون از حق روگرداند و به جانب خود برگشت. یا به نیروها و لشکر خود روی برگردانید.

یُثْخِنَ: بسیار می کشد. کشتار فراوان می کند. {مَا کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکونَ لَهُ أَسْرَی حَتَّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ} (انفال/67) پیغمبری حق ندارد اسیر بگیرد مگر آن که کشتار فراوان کند.

یثرب: نام مردی بود که مدینة النبی صلی الله علیه و آله و سلم را بنا نهاد و به نام خود او خوانده شد. {یَا أَهْلَ یَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَکمْ} (احزاب/13)ای اهالی یثرب در اینجا نمی توانید اقامت کنید.

یَثْنُونَ: برمی گردانند- می پیچانند. {أَلا إِنَّهُمْ یَثْنُونَ صُدُورَهُمْ} (هود/12) بر می گردانند سینه خود را و اعراض می کنند. {ثَانِیَ عِطْفِهِ} (حج/9) پیچانده است شانة خود را.

یَجْأَرُونَ: صدای گاو می دهند. زاری کردن در دعا می کنند. {إِذَا هُمْ یَجْأَرُونَ} (مؤمنون/64) آنگاه تضرع می کنند.

یُجَاوِرُونَ: از جَوْر گرفته شده: در کنار و همسایگی

ص:459

می مانند. {ثُمَّ لَا یُجَاوِرُونَک فِیهَا إِلَّا قَلِیلًا} (احزاب/60) پس در همسایگی تو جز مدتی اندک نمی مانند.

یُجْبی: فراهم می شود و گرد آوری می شود. {یُجْبَی إِلَیْهِ ثَمَرَاتُ کلِّ شَیْءٍ} (قصص/57) میوه ها از هر سمت در آنجا فراهم می آیند.

یَجُرُّ: می کشد {یَجُرُّهُ إِلَیْهِ} (اعراف/150) می کشید آن را به سوی خودش

یَجْرِمَنَّ: قطع می کند، به گناه وادار می کند. و چون گناه رابطة انسان با خدا را قطع می کند جُرْم نامیده شده است. {وَلَا یَجْرِمَنَّکمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ تَعْتَدُوا} (مائده/8)، مبادا دشمنی عده ای باعث شود که به گناه افتاده و عدالت را زیرپا بگذارید (از جُرم گرفته شده)

یُجْزَاهُ: جزا داده می شود به او. (مجهول از جَزَیَ است) {ثُمَّ یُجْزَاهُ الْجَزَاءَ الْأَوْفَی} (نجم/41) پس جزا داده می شود جزایی کامل.

یَجْمَحُون: شتابان و پریشان می گریزند. {وَهُمْ یَجْمَحُونَ} (توبه/57) و آنان با شتاب و از روی پریشانی فرار می کنند. (از جَمْح گرفته شده)

ص:460

یُجَنَّبُ: از جَنْب گرفته شده: دور نگه داشته می شود. {سَیُجَنَّبُهَا الْأَتْقَی} (لیل/17) زود باشد که پرهیزکارترین مردم از آتش جهنم دور نگه داشته شوند.

یُجیرُ: از جَوْر گرفته شده: پناه می دهد. {وَهُوَ یُجِیرُ وَلَا یُجَارُ عَلَیْهِ} (مؤمنون/.88) او پناه می دهد، ولی به او پناه داده نمی شود.

یُحَآجُّوکم: حجت آوردن. {لِیُحَآجُّوکم بِهِ عِندَ رَبِّکمْ} (بقره/76) تا با شما نزد خدایتان احتجاج کنند.

یُحَاوِرُهُ: از حَوْر گرفته شده: گفتگو می کند با او. {وَهُوَ یُحَاوِرُهُ} (کهف/34) در حالی که با او گفتگو می کرد.

یُحْبَروُن: شادی و لذت می برند. {فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ} (روم/15) آنها در باغی در شادمانی هستند.

یُحْفِکمْ: از بیخ و بن بر می کند، مبالغه در چیزی می کند. {إِن یَسْأَلْکمُوهَا فَیُحْفِکمْ} (محمد/37) اگر از شما صدقه خواهند بمبالغه است.

یُحَکمُوک: از حُکم گرفته شد: حَکم و داور قرار می دهند تو را. {حَتَّی یُحَکمُوک فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ} (نساء/65) تا این که تو را به عنوان داور و حکم در مشاجرات خود

ص:461

قرار دهند.

یَحْمُوم: دود گرم و سیاه. {وَظِلٍّ مِّن یَحْمُومٍ} (واقعه/43) و سایه ای از دود سیاه.

یُحْمی: تافته می شود. {یَوْمَ یُحْمَی عَلَیْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ} (توبه/35) روزی که بر آن در آتش جهنم گداخته می شود.

یَحُور: از حَوْر گرفته شده: باز گردید. وَ {ظَنَّ أَنْ لَنْ یَحُورَ} (انشقاق/14) و گمان می کند که هرگز باز نمی گردد.

یَحُولُ: حائل می شود. {وَاعْلَمُواْ أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ} (انفال/24) و بدانید که خداوند بین انسان و قلبش حائل می شود. (یعنی گاهی او را از اراده باز می دارد.)

یَحیفُ: از حَیْف گرفته شده: دامنگیر می شود. {أَمْ یَخَافُونَ أَنْ یَحِیفَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ} (نور/50) یا می ترسند که خداوند در داوری ستم کند و به یک طرف معین میل نماید؟

یَحیقُ: از حَیْق گرفته شده: دامنگیر می شود. {وَلَا یَحِیقُ الْمَکرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ} (فاطر/43)

ص:462

و نیرنگ زشت جز دامن صاحبش را نمی گیرد.

یَخْرُصُونَ: به گمان و تخمین چیزی می گویند. {إِنْ هُمْ إِلَّا یَخْرُصُونَ} (زخرف/20) اینها به گمان خود سخن می گویند.

یَخْصِفَانِ: به هم می چسپانند و می پیوندند. {وَطَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ} (اعراف/22) آدم و حوا علیه السلام شروع به چسباندن برگ درختان بهشت به خود کردند (تا عورتشان پیدا نباشد).

یَخِصِّمُون: از خَصْم گرفته شده: جدال و کشمکش می کنند. {وَهُمْ یَخِصِّمُونَ} (یس/49) و آن ها جدال و کشمکش می کنند.

یُخَیَّلُ: به نظر آمد. {یُخَیَّلُ إِلَیْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَی} (طه/66) و به نظر می آمد که عصاها و طنابها به خاطر سحر آنها حرکت می کنند.

یَدْ: دست. در اصل یدَی بوده و یاء افتاده است و تثنیه آن یدان و جمع آن ایدی است. {وَقَالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ یَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ} (مائده/64) یهودیان گفتند: دست خدا بسته است. دستهای خودشان بسته باد…

ص:463

بلکه دو دست خدا گشاده است…

یَدُسُّ: پنهان می کند. {أَمْ یَدُسُّهُ فِی التُّرَابِ} (نحل/59) یا آنکه او را در خاک پنهان کند.

یَدُعُّ: می راند. {الَّذِی یَدُعُّ الْیَتِیمَ} (ماعون/2) آنکسی که یتیم را می راند.

یَدْمَغُ: می کوبد و خورد می کند. {فَیَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ} (انبیاء/18) باطل را بوسیله حق می کوبد.

یُدْنِینَ: چادر به خود می پیچد. {یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ} (احزاب/59) زنان و دختران باید چادر خویشتن را در خویش پیچند.

یُدْهِنُونَ: نرمی و ساخت و پاخت برخورد می کنند.. {وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَیُدْهِنُونَ} (قلم/9) دوست دارند که با آنها بسازی.

یَذَرُ: وا می گذارد. رها می کند. {وَیَذَرُهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ} (اعراف/186) خدایان شما را وا می گذارد. 

یُرائُون: از کلمه رأی گرفته شده: خودنمایی می کنند، نشان می دهند. {الَّذِینَ هُمْ یُرَاءُونَ} (ماعون/6) آنان که ریا می کنند و کار خود را به دیگران نشان می دهند.

ص:464

یَرتَعُ: می چرد. {یَرْتَعْ وَیَلْعَبْ} (یوسف/12) بچرد و بازی کند.

یُرْدوُا: از رَدْی گرفته شده: هلاک و ساقط می کنند. {لِیُرْدُوهُمْ} (انعام/137) تا آن ها را هلاک و ساقط کنند.

یَرْمُونَ: تهمت می زنند. {وَالَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ} (نور/4) کسانی که به زنان شوهردار مؤمن تهمت می زنند.

یُرَوْا: فعل مجهول از ارائه است. یعنی نشان داده شوند. {لِیُرَوْا أَعْمَالَهُمْ} (زلزال/6) تا اعمالشان به آن ها نشان داده شوند.

یُزْجِِِی: از جایی به جایی می راند. {یُزْجِی لَکمُ الْفُلْک فِی الْبَحْر} (اسراء/66) کشتی را برای شما می راند در دریا.

یَزِرُونَ: برداشتن بار سنگین. گناه (که بر صاحبش سنگین است) {أَلاَ سَاء مَا یَزِرُونَ} (انعام/31) آگاه باشید که بد چیزی حمل می کنند و بدوش می کشند.

یَزِفُّونَ: شتاب می کنند. {فَأَقْبَلُوا إِلَیْهِ یَزِفُّونَ} (صافات/94) روی بدو کردند شتابان.

یس: بر اساس احادیث متواتر، یس نام مبارک حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم

ص:465

است. {یس} (یس/19) برخی گفته اند مخفّف یا سیّد المرسلین است. یعنی،ای سید پیامبران.

یُساقُونَ: از سَوْق گرفته شده: رانده می شوند. {کأَنَّمَا یُسَاقُونَ إِلَی الْمَوْتِ} (انفال/6) گویا آنان به سوی مرگ سوق داده و رانده می شوند.

یَسُبُّواْ: دشنام می دهند. {وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ} (انعام/108) به کسانی که خدا را نمی پرستند دشنام ندهید که آنها هم خدا را جاهلانه دشنام می دهند.

یَسْتَحْیی: از اِسْتِحْیاء گرفته شده: شرمگین بودن. زنده گذاشتن. {إِنَّ اللَّهَ لاَ یَسْتَحْیِی أَن یَضْرِبَ مَثَلاً مَّا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا} (بقره/26) خداوند شرم ندارد از اینکه به پشه یا کمتر از آن مثال بزند. {وَیَسْتَحْیُونَ نِسَاءَکمْ} (اعراف/141) و زنان شما را زنده نگه می داشتند.

یَسْتَسْخِرُونَ: دعوت به مسخره کردن دیگران می کنند. {وَإِذَا رَأَوْا آیَةً یَسْتَسْخِرُونَ} (صافات/14) و وقتی که معجزه ای را ببینند مردم را به تمسخر دعوت می کنند.

یَسْتَصْرِخُ: از صَرَخَ گرفته شده: فریاد خواهی، فریاد یاری

ص:466

خواستن. {فَإِذَا الَّذِی اسْتَنصَرَهُ بِالْأَمْسِ یَسْتَصْرِخُهُ} (قصص/18) پس آن کسی که دیروز از او یاری خواست، از او کمک خواست.

یَسْتَعْتِبُوا: آشتی خواستن. {وَإِن یَسْتَعْتِبُوا فَمَا هُم مِّنَ الْمُعْتَبِینَ} (فصلت/24) اگر آشتی بطلبند خبری از آشتی برای آنها نیست.

یَسْتَعْجِلُونَ: به شتاب چیزی می خواهند. {وَیَسْتَعْجِلُونَک بِالْعَذَابِ} (حج/47) عذاب را با عجله از تو می خواهند.

یَسْتَغِیثُونَ: یاری می خواهند. {وَإِن یَسْتَغِیثُوا یُغَاثُوا بِمَاء کالْمُهْلِ} (کهف/29) و اگر از شدّت عطش شربت آبی درخواست کنند به آنها آبی جوشان می دهند چون فلز گداخته.

یَسْتَفْتِحُونَ: در آیة شریفة{ وَکانُواْ مِن قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ} (بقره/89) چند معنی دارد: 1_ طلب یاری و پیروزی از خداوند. (یهود قبل از آمدن پیامبر از خداوند طلب پیروزی می کردند) 2_ اعلام نصرت و مدد. (به مشرکان عرب اعلام می کردند که این پیامبر به یاری ما خواهد آمد) 3_ استعلام و طلب نشانه های وجود مقدس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم. (از بزرگان خود نشانه های پیامبر را

ص:467

می پرسیدند تا وقتی که آمد به او ایمان بیاورند) 4_ درخواست محاکمه با کفار عرب. (از خدا می خواستند که آنها را با کفار عرب محاکمه کند)

یَسْتَفْتُونَک: فتوا می خواهند از تو. {یَسْتَفْتُونَک فِی النِّسَاء} (نساء/127) دربارۀ زنان از تو فتوا می خواهند.

َیسْتَقْدِمُونَ: در خواست تقدّم می کنند. {وَلاَ یَسْتَقْدِمُونَ} (اعراف/34) طلب تقدم نمی کنند.

یَسْتَنبِئُونَک: طلب آگاهی می کنند. خبر پرسیدن. در جستجوی خبر برمی آیند. {وَیَسْتَنبِئُونَک أَحَقٌّ هُوَ} (یونس/53) و از تو پرسش می کنند که آیا آن حقّ است؟

یَسْتَنکحَهَا: در طلب زناشویی می باشد. {إِنْ أَرَادَ النَّبِیُّ أَن یَسْتَنکحَهَا} (احزاب/50) اگر پیامبر بخواهد که او را به زناشویی بطلبد.

یَسْتَنکفَ: سرپیچی از فرمان می کند. {لَّن یَسْتَنکفَ الْمَسِیحُ أَن یَکونَ عَبْداً لِّلّهِ} (نساء/172) عیسای مسیح علیه السلام هرگز ننگ نداشت از این که بندۀ خدا باشد. (امتناع نداشت)

یَسْتَوْفُونَ: از باب استفعال. به طور کامل می گیرند. {الَّذِینَ إِذَا اکتَالُواْ عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ} (مصطففین/2) آنانکه اگر از مردم پیمانه بگیرند

ص:468

بطور کامل می گیرند.

یَسْتَوی: از سَوِیَ گرفته شده: برابر می شود. {هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمَی وَالْبَصِیرُ} (رعد/16) آیا نابینا و بینا برابر می شوند.

یُُسْجَرُون: از سَجْر گرفته شده: گداخته می شوند. {ثُمَّ فِی النَّارِ یُسْجَرُونَ} (غافر/72) سپس در آتش گداخته شوند.

یُسْحَبون: از سَحْب گرفته شده: بر زمین کشیده می شوند. {إِذْ الْأَغْلَالُ فِی أَعْنَاقِهِمْ وَالسَّلَاسِلُ یُسْحَبُونَ} (غافر/71) وقتی که غل ها و زنجیرها در گردن های آن ها است و بر زمین کشیده می شوند.

یُسْحِتَکمْ: از سَحْت گرفته شده: نابود می کنند. {فَیُسْحِتَکمْ بِعَذَابٍ} (طه/61) پس شما را به وسیله عذاب نابود کند.

یَسْر: سیر می کند. {وَاللَّیْلِ إِذَا یَسْرِ} (فجر/4) قسم به شب آنگاه که سیر می کند.

یُسْری: افعل تفضیل. آسان تر و سهل تر. {فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَی} (لیل/7) راه آسان تر را برای او میسّر و آسان می گردانیم.

ص:469

یَسْطُرُونَ: از سَطْر گرفته شده است: می نویسند.. {وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ} (قلم/1) سوگند به قلم و آن چه که می نویسد.

یَسْطُون: از سَطْو گرفته شده است. حمله کردن، دست دراز کردن. {یَکادُونَ یَسْطُونَ بِالَّذِینَ یَتْلُونَ عَلَیْهِمْ آیَاتِنَا} (حج/72) نزدیک است که بر کسانی که آیات ما را می خوانند حمله و دست درازی کنند.

یَسًّمَّعونَ: از سَمْع گرفته شده و در اصل یستمعون بوده: مخفیانه گوش می دهند. {یسمّعون الی لْمَلَإِ الْأَعْلَی} (صافات/8) آن ها نمی توانند به حرف های فرشتگان والا مقام مخفیانه گوش بدهند.

یُسْمِنُ: فربه می کند، چاق می کند. {لَا یُسْمِنُ وَلَا یُغْنِی مِنْ جُوعٍ} (غاشیه/7) نه فربه و چاق می کند و نه از گرسنگی بی نیاز می کند.

یَسُومُ: از سَوْم گرفته شده: شکنجه می دهد، تحمیل می کند. {مَنْ یَسُومُهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ} (اعراف/167) کسی که آن ها را به بدترین شکنجه ها شکنجه می دهد.

یُسیغُ: از سَوْغ گرفته شده: گوارا می کند، به گلو فرو می برد. {وَلَا یَکادُ یُسِیغُهُ} (ابراهیم/17) آن آب چرگین را

ص:470

گوارا نمی یابد و از گلویش پایین نمی برد.

یُشْعِرُ: آگاه می سازد. {وَمَا یُشْعِرُکمْ أَنَّهَا إِذَا جَاءَتْ لَا یُؤْمِنُونَ} (انعام/109) شما چه می دانید که اگر معجزه ای هم بیاید باز ایمان نیاورند.

یَشَّقَّقُ: از شَقّ گرفته شده: می شکافد. {وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ} (بقره/74) و برخی از سنگ ها می شکافند و آب از آن ها خارج می شود.

یُصْحَبُون: از صَحِبَ گرفته شده: پناه داده نمی شوند. {وَلَا هُمْ مِنَّا یُصْحَبُونَ} (انبیاء/43) و آنان از جانب ما حمایت و پناه داده نمی شوند.

یُصْدِرُ: بیرون می رود. {لَا نَسْقِی حَتَّی یُصْدِرَ الرِّعَاء} (قص/23) دختران شعیب گفتند: ما منتظر آنیم که چوپانان از آب بیرون روند و ما گوسفندان خود را آب بدهیم.

یَصَّدَّعُون: از باب تفعّل به معنای شکافته و دو پاره شدن است. {یَوْمَئِذٍ یَصَّدَّعُونَ} (روم/43) مردم در آن روز متفرق گشته و گروهی به بهشت و گروهی به جهنم رهسپار می گردند.

یُصَدَّعُونَ: از صُداع گرفته شده: سردرد. {لَا یُصَدَّعُونَ عَنْهَا} (واقعه/19) شراب بهشت سردرد نمی آورد

ص:471

و نوشندگان آن دچار سردرد نمی شوند.

یَصْطَرِخُونَ: از صَرَخَ گرفته شده: دادخواهی با شیون، کمک طلبیدن با نعره. {وَهُمْ یَصْطَرِخُونَ فِیهَا} (فاطر/37) و آنان (در آتش جهنم) با فریاد و شیون دادخواهی و طلب کمک می کنند.

یَصَّعَّدُ: به زحمت بالا می رود. {کأَنَّمَا یَصَّعَّدُ فِی السَّمَاء} (انعام/125) گویا به آسمان بالا می رود.

یُصْعَقُون: از صَعْق گرفته شده: بیهوش می افتند، هلاک می گردند. {الَّذِی فِیهِ یُصْعَقُونَ} (طور/45) روزی که در آن بیهوش می افتند.

یَصْلی: از صَلْی گرفته شده: به آتش می رود، در آتش می سوزد. {وَیَصْلَی سَعِیرًا} (انشقاق/12) و در آتش سوزان می سوزد.

یُصْهَرُ: از صَهْر گرفته شده: آب شدن و سوختن. {یُصْهَرُ بِهِ مَا فِی بُطُونِهِمْ} (حج/20) هر چه در شکم آنهاست می سوزد و ذوب می شود.

یُضَاعِفُ: ضمیمه می کند. مانند آن و بیشتر را. {وَاللَّهُ یُضَاعِفُ لِمَنْ یَشَاءُ} (بقره/261) و خداوند برای هر کس که بخواهد افزوده می کند مانند آن یا بیشتر را.

ص:472

یُضَاهِؤُونَ: تشابه پیدا می کنند. {یُضَاهِؤُونَ قَوْلَ الَّذِینَ کفَرُواْ مِن قَبْلُ} (توبه/30) با گفته کافران پیشین تشابه در گفتار دارند.

یُضَیِّفُوهُمَا: از ضَیْف گرفته شده: مهمانی می کنند آن دو را. {فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُمَا} (کهف/77) پس امتناع کردند که آن ها را مهمانی کنند.

یَطْهُرْنَ: پاکی می شوند با غسل یا وضو. {حَتَّیَ یَطْهُرْنَ} (بقره/222) تا آنگاه که غسل کنند و پاک شوند. و گاهی با واژه ی اطّهّر نیز می آید. {فَاطَّهَّرُواْ} (مائده/6) پس پاک شوید و غسل کنید.

یُطِیقُونَ: سخت و دشوار می شود. بر آنان. {وَعَلَی الَّذِینَ یُطِیقُونَهُ فِدْیَةٌ} (بقره/184) و کسانی که تحمل و طاقت روزه گرفتن ندارند باید کفاره بدهند.

یَظْهَرُونَ: بالا می روند. {مَعَارِجَ عَلَیْهَا یَظْهَرُونَ} (زخرف/33) نردبانها بر آن بالا می روند.

یَعْبَأُ: اعتنا می کند. {قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکمْ} (فرقان/77) بگو خدای من به شما بی اعتنا است اگر دعا نکنید.

یَعْرُجُ: بالا می رود. {یَعْرُجُ إِلَیْهِ} (سجده/5) پس عروج

ص:473

می کند به سوی او.

یُعْرَضُونَ: نشان داده می شوند. عرضه می شوند. نزدیک برده می شود. {یُعْرَضُونَ عَلَیْهَا غُدُوًّا وَعَشِیًّا} (غافر/46) و آتش بر آنان صبح و شام عرضه می گردد.

یَعْزُبُ: دور و پنهان می گردد. {وَمَا یَعْزُبُ عَن رَّبِّک مِن مِّثْقَالِ ذَرَّةٍ} (یونس/61) و از پروردگار تو به اندازۀ ذره ای پنهان و مخفی نیست.

یَعْشُ: اگر با عن همراه بیاید به معنای روی گردانیدن و اعراض و چشم پوشیدن است. {وَمَن یَعْشُ عَن ذِکرِ الرَّحْمَنِ} (زخرف/36) کسی که از یاد خدا روی گردان باشد.

یَعَضُّ: به دندان می گیرد. گاز می گیرد. {وَیَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ} (فرقان/27) روزی که ظالم دست خود را گاز می گیرد.

یَعْکفُونَ: اعتکاف کرده و در جایی می مانند. به چیزی روی می آورند. {یَعْکفُونَ عَلَی أَصْنَامٍ لَّهُمْ} (اعراف/138) گروهی برای بتهایشان عبادت می کردند.

یعُوق: نام یکی از 5 بت کافران. {وَلَا یَغُوثَ وَیَعُوقَ وَنَسْراً} (نوح/23) یغوث و یعوق و نسر را.

یُغاث: یاری یا بارانی می شود. {ثُمَّ یَأْتِی مِن بَعْدِ

ص:474

ذَلِک عَامٌ فِیهِ یُغَاثُ النَّاسُ} (یوسف/49) اگر از غوث باشد یعنی: مردم در آن چند سال از ناحیه خداوند یاری می شوند. و اگر از غیث(1) باشد، یعنی: بعد از آن هفت سال قحطی برای آنها باران می بارد.

یُغْشی: بیهوش می شود. {کالَّذِی یُغْشَی عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ} (احزاب/19) مانند کسی که از سختی مرگ در حال بیهوشی است.

یَغُضُّوا: از غَضّ گرفته شده که در اصل نقصان و کم شدن بعد از تمام بودن و نیز کم کردن بهره است. {قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ} (نور/30) به مؤمنان بگو که چشمهای خود را فرو پوشند. {وَاقْصِدْ فِی مَشْیِک وَاغْضُضْ مِن صَوْتِک} (لقمان/19) و در راه رفتن میانه روی را رعایت کن و از صدایت بکاه و کوتاه کن.

یَغْلُلْ: از غَلّ گرفته شده که در اصل به معنای داخل شدن آب در سوراخها و شکافهای درخت و در اصطلاح به معنای خیانت است. {وَمَن یَغْلُلْ یَأْتِ بِمَا غَلَّ یَوْمَ الْقِیَامَةِ} (آل عمران/161) هرکس که خیانت ورزد روز

ص:475


1- غیث : باران. گیاهی که از آب باران روئیده می شود.

قیامت با آن خیانت خواهد آمد.

یُغْنِیه: بی نیاز می کند او را. {لِکلِّ امْرِئٍ مِّنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ} (عبس/37) در آن روز هرکس چنان گرفتار کار خود است که به هیچکس نتوانست پرداخت و از هر چیز بی نیازش می دارد.

یُفْتَنُونَ: از فتنه گرفته شده و در اصل به معنای آزمودن و طلا را در بوته گذاردن است تا خالص بودن آن معلوم شود. ولی در قرآن به معانی گوناگونی آمده است.

1_ سوختن در آتش. {یَوْمَ هُمْ عَلَی النَّارِ یُفْتَنُونَ} (ذاریات/13) روزی که در آتش می سوزند. (1)

2_ عذاب. {ذُوقُوا فِتْنَتَکمْ} (ذاریات/14) بچشید عذابتان را.

3_ نتیجه بدی که در اثر مخالفت با امر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حاصل می شود. {أَلاَ فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُواْ} (توبه/49) آری، آگاه باشید که آنان در نتیجۀ کار خویش سقوط کردند.

4_ کفر و شرک یا افساد و اضلال. {وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّی لاَ تَکونَ فِتْنَةٌ} (بقره/193) آنان را بکشید تا کفر و شرک و

ص:476


1- و لذا سبویی را که آتش بسیار دیده باشد فتین می گویند.

افساد و اضلال نماند.

5_ اختبار و آزمایش. {وَفَتَنَّاک فُتُونًا} (طه/40) ما تو را امتحان و آزمایش کردیم.

یُفْتِی: جواب می دهد از احکام مشکل. {قُلِ اللّهُ یُفْتِیکمْ} (نساء/127) بگو خدا فتوی می دهد.

یَفْرُط: پیشی می گیرد. {رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَن یَفْرُطَ عَلَیْنَا} (طه/45) خدایا می ترسیم که بر ما پیشی گیرد.

یَفْرَقُونَ: می ترسند و پراکندگی قلب از خوف پیدا می کنند. {وَلَ_کنَّهُمْ قَوْمٌ یَفْرَقُونَ} (توبه/56) ولکن این قوم می ترسند (از قدرت اسلام و مسلمین)

یَفْقَهُونَ: از فقه گرفته شده: پی بردن از معلوم به مجهول. دانا شدن به چیزی. {لَعَلَّهُمْ یَفْقَهُونَ} (انعام/65) باشد که دریابند.

یَقْتَتِلَان: با یکدیگر می جنگند و همدیگر را می کشند. {فَوَجَدَ فِیهَا رَجُلَیْنِ یَقْتَتِلَانِ} (قصص/15) موسی دو نفر را دید که با هم میجنگند.

یَقْتَرِفُونَ: از اقتراف گرفته شده: در اصل به معنای برهنه کردن چوب درخت از پوست است و غالبا به معنای بدست آوردن

ص:477

چیزی استعمال می شود. خوب باشد یا بد. ولی در اکثر موارد در قرآن به معنای کسب اعمال زشت آمده است. {سَیُجْزَوْنَ بِمَا کانُواْ یَقْتَرِفُونَ} (انعام/120) به زودی به سزای کارهای زشتشان می رسند.

یُقَتِّلُونَ: فراوان می کشند. {یُقَتِّلُونَ أَبْنَاءکمْ} (اعراف/141) فرزندانتان را فراوان می کشتند.

یَقْدُمُ: جلو می افتد و پیشی می گیرد. {یَقْدُمُ قَوْمَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ} (هود/98) فرعون پیشقدم می شود بر قوم خود در قیامت.

یَقْذِفُونَ: هدف قذف قرار می دهند. {وَیَقْذِفُونَ بِالْغَیْبِ مِن مَّکانٍ بَعِیدٍ} (سبأ/53) و نادانسته از راه دور سخن را رها می کنند.

یَقْطین: هر درختچه یکساله که دارای ساق نباشد و روی زمین پهن شود، چون کدو و خیار. {وَأَنبَتْنَا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِّن یَقْطِینٍ} (صافات/146) و درختی از کدو بر بالای سر او رویاندیم (تا بدن او را از حرارت آفتاب حفظ کند.)

یُقَلِّلُ: کوچک جلوه می دهد. {وَیُقَلِّلُکمْ فِی أَعْیُنِهِمْ} (انفال/44) و شما را در چشم آنها اندک جلوه داد.

یَقْنُتْ: از قنوت گرفته شده که به دو معنی آمده است: 1_

ص:478

فرمانبرداری. {وَمَن یَقْنُتْ مِنکنَّ لِلَّهِ} (احزاب/31) هرکس از شما زنان که مطیع و فرمانبردار خدا و پیامبر باشد… 2_ خضوع و فروتنی عبد گونه در مقابل مولا. {وَقُومُواْ لِلّهِ قَانِتِینَ} (بقره/238) و برای خداوند با خضوع و فروتنی عبادت کنید.

یَکلَؤُکم: حفظ و مراقبت می کند و زیر نظر قرار می دهد. حمایت می کند. {قُلْ مَن یَکلَؤُکم بِاللَّیْلِ وَالنَّهَارِ} (انبیاء/42) بگو چه کسی شما را شبانه روز محافظت می کند؟

یُکوِّرُ: از کوْر گرفته شده: در هم پیچیدن. شال یا پارچۀ باز را به هم پیچیدن و گرد آوردن. رشته های باریک در روشنائی داخل شدن. {یُکوِّرُ اللَّیْلَ عَلَی النَّهَارِ وَیُکوِّرُ النَّهَارَ عَلَی اللَّیْلِ} (زمره/5) خداوند شب را دور روز می پیچاند و روز را دور شب چون هنگام غروب، کم کم تاریکی شب بالا می آید. {إِذَا الشَّمْسُ کوِّرَتْ} (تکویر/1) آنگاه که خورشید در هم پیچیده و فشرده شود.

یُلَاقُو: از لِقاء گرفته شده: دیدار کردن. دریافتن. {حَتَّی یُلَاقُوا یَوْمَهُمُ} (زخرف/83) تا آنکه روز قیامت را ملاقات کنند.

ص:479

یَلْبَسُونَ: می پوشند. {وَیَلْبَسُونَ ثِیَابًا خُضْرًا} (کهف/31) لباسهای سبزی می پوشند.

یَلْتَقِطْ: از التقاط گرفته شده: پیدا کردن و برداشتن چیزی از راه. یافتن چیزی بی گمان. گرفتن چیزی برای غرض دیگر. {یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ} (یوسف/10) برخی از کاروانها او را می یابند و می برند.

یَلِجَ: داخل می شود. وارد در جای تنگ می شود. {حَتَّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ} (اعراف/40) تا آنگاه که شتر (طناب کشتی) وارد سوزن شود. {یَعْلَمُ مَا یَلِجُ فِی الْأَرْضِ} (سبأ/2) خدا می داند آنچه را که در زمین وارد می شود.

یُلْحِدُونَ: منحرف می گردند. {وَذَرُواْ الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمَآئِهِ} (اعراف/180) و رها کن کسانی را که در رابطه با اسماء الهی دچار انحراف و کجروی شده اند. البته الحاد به معنای نسبت دادن و اشاره کردن و ستیزه و مجادله هم آمده است. {إِنَّمَا یُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِّسَانُ الَّذِی یُلْحِدُونَ إِلَیْهِ أَعْجَمِیٌّ} (نحل/103) زبان کسی که به او اشاره می کنند و آموختن قرآن را به وی نسبت می دهند اعجمی است.

ص:480

یَلْعَبُونَ: بازی می کنند. {ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ} (انعام/91) سپس آنها را رها کن تا در بازیچۀ خود و غرور دنیا فرو بروند.

یَلْفِظُ: از لَفْظ گرفته شده: بیرون انداختن چیزی از دهان. سخن گفتن (که از دهان بیرون میآید). {مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ} (ق/18) سخنی بر زبان نیاورد مگر آنکه نزد وی مراقبی آماده است.

یَلُون: نزدیک و مجاور می شوند. {قَاتِلُواْ الَّذِینَ یَلُونَکم مِّنَ الْکفَّارِ} (توبه/123) با کافران مجاور خود بجنگید.

یَلْوُونَ:زبان را می پیچاند. {وَإِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِیقًا یَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُم بِالْکتَابِ} (آل عمران/78) برخی از آنان با پنچ و خمهای زبان خود به دروغ وانمود می کنند که کتاب می خوانند.

یَلْهَثُ: سگ زبان خود را از دهان بیرون می آورد. از عطش و خستگی تند نفس می زند. {أَوْ تَتْرُکهُ یَلْهَث} (اعراف/176) و اگر رهایش کنی باز زبان از دهان خارج می کند.

یُلْهِهِمُ: از لَهْو گرفته شده: به هوا و بازی وادار نمودن. از کاری صرفنظر کردن و به کاری دیگر مشغول شدن. {وَیُلْهِهِمُ

ص:481

الأَمَلُ} (حجر/5) رهایشان کن تا… و آرزو آنها را به خود مشغول کند.

یمّ: دریا. {فَاقْذِفِیهِ فِی الْیَمِّ} (طه/39) پس او را در دریا بیفکن.

یَمْتَرُونَ: از امتراء گرفته شده: شک پذیری. دو دل شدن. انداختن شبهه بدون پاسخ. {بِمَا کانُواْ فِیهِ یَمْتَرُونَ} (حجر/63) به دلیل آنکه آنان دربارۀ عذاب تردید داشتند.

یَمْحَقُ: نابود می گرداند. {یَمْحَقُ اللّهُ الْرِّبَا} (بقره/276) خداوند مال ربا را کم و بی برکت می کند.

یُمْنَی: منی ریخته می شود. {أَلَمْ یَک نُطْفَةً مِّن مَّنِیٍّ یُمْنَی} (قیامت/37) آیا نطفه ای آب منی نبود که ریخته شد؟

یُمَنِّیهِمْ: آرزو در دل می افکند. {یَعِدُهُمْ وَیُمَنِّیهِمْ} (نساء/120) شیطان به آنان وعده می دهد و آرزو در دل آنها می افکند.

یَمْهَدُونَ: آماده ساخته و می گستراند. {وَمَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِأَنفُسِهِمْ یَمْهَدُونَ} (روم/44) آنانکه عمل نیکی انجام دهند، برای خودشان مهیا می کنند (آسایشگاهی

ص:482

خوش در بهشت)

یمین: به حسب مورد و مقام معانی متعددی دارد:

1_ دست. {وَمَا تِلْک بِیَمِینِک یَا مُوسَی} (طه/17)ای موسی چه در دست داری؟

2_ سمت راست. {ذَاتَ الْیَمِینِ وَذَاتَ الشِّمَالِ} (کهف/18) به شانه راست و چپ.

3_ خیر و سعادت. {وَأَمَّا إِن کانَ مِنَ أَصْحَابِ الْیَمِینِ} (واقعه/90) و امّا اگر از اهل یمن و خیر و سعادت باشد.

4_ قدرت و توانایی. {وَالسَّماوَاتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِه} (زمر/67) آسمان ها به قدرت او درهم پیچیده اند.

یُنادَون: مجهول مضارع: ندا می شوند. {یُنَادَوْنَ مِن مَّکانٍ بَعِیدٍ} (فصلت/44) از راه دور ندا کرده می شوند.

یُنَازِعُنَّک: به سوی یکدیگر می کشند. نزاع با تو می کنند. {فَلَا یُنَازِعُنَّک فِی الْأَمْرِ} (حج/67) پس مبادا در کار دین با تو منازعه کنند.

یَنْأَوْنَ: از نأی گرفته شده: دور شدن. کناره گرفتن. تکبر کردن. {وَهُمْ یَنْهَوْنَ عَنْهُ وَیَنْأَوْنَ عَنْهُ} (انعام/26) آنان مردم را از وی باز می دارند و از او دور می شوند.؟

ص:483

یَنبَغِی: سزاوار بودن. میسر شدن. {لَا الشَّمْسُ یَنبَغِی لَهَا أَن تُدْرِک الْقَمَرَ} (یس/40) میسر نیست برای خورشید که ماه را دریابد.

یَنبُوع: چشمه که آب از آن بیرون آید. جوی کوچک آب. {حَتَّی تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الأَرْضِ یَنبُوعاً} (اسراء/90) تا آنکه از زمین برای ما چشمه آبی بیرون آوری.

یُنزِفُونَ: مست و بیهوش می شوند. عقلشان پوشیده می شود. {لَا یُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَلَا یُنزِفُونَ} (واقعه/19) نه از آن دردسری یابند و نه بی عقل و بیهوش شوند.

یَنْسِلُون: از قبر خارج می شوند. {إِلَی رَبِّهِمْ یَنسِلُونَ} (انبیاء/96) مردگان به سوی پروردگارشان با شتاب می روند.

یُنْشِئُ: مضارع از باب افعال: پدید می آورد. {وَیُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ} (رعد/12) خداوند ابرهای گرانبار را پدید می آورد.

یَنْع: رسیدن میوه. {انظُرُواْ إِلِی ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ وَیَنْعِهِ} (انعام/99) به میوه و رسیدن آن نگاه کنید.

یَنْعِقُ: از نَعیغ گرفته شده: بانگ چوپان به گوسفند. {الَّذِی یَنْعِقُ} (بقره/171) کافران مثل کسی هستند که بانگ به چیزی

ص:484

می زند که نمی شنود جز صدا و ندایی. (یعنی پیامبر مانند چوپان دلسوزی است که به کافران که مانند گوسفندان جز های و هویی از او نمی فهمند بانگ می زند).

یُنْغِضُونَ: از باب اِفعال است. یعنی می جنبانند سر و حرکت می دهند خود را سر به سمت دیگر. {فَسَیُنْغِضُونَ إِلَیْک رُؤُوسَهُمْ} (فلق/4) سرهای خودشان از روی مسخرگی و بی اعتنایی به سوی تو حرکت می دهند.

یَنفَدُ: پایان می یابد. سپری و نابود می شود. {مَا عِندَکمْ یَنفَدُ} (نحل/96) آنچه که نزد شما است از بین می رود.

یَنفَضُّوا: می شکنند، از فضّ گرفته شده یعنی شکستن چیزی به گونه ای که اجزایش از هم جدا نشوند. {حَتَّی یَنفَضُّوا} (منافقون/7) تا از گرد او متفرق و پراکنده شوند.

یُنفَوْاْ: هلاک گشته. تبعید و آواره می گردند. {أَوْ یُنفَوْاْ مِنَ الأَرْضِ} (مائده/33) یا تبعید از سرزمین شوند.

َیَنقَلِبُ: خوشحال و شادمان می شود. {وَیَنقَلِبُ إِلَی أَهْلِهِ مَسْرُورًا} (انشقاق/9) و به سوی کسان خود مسرور برمی گردد.

یَنکثُونَ: پیمان می شکنند. {إِذَا هُمْ یَنکثُونَ} (زخرف/50) آنگاه پیمان شکنی کردند.

ص:485

یُنکرُونَهَا: مصدر باب افعال است. نمی پذیرند آن را و از آن امتناع می کنند. {یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللّهِ ثُمَّ یُنکرُونَهَا} (نحل/83) نعمت خدای را می شناسند، ولی بعدا آن را انکار می کنند.

یُواری: مضارع از واری و از باب مفاعله است، پنهان می کند. {لِیُرِیَهُ کیْفَ یُوَارِی سَوْءةَ أَخِیهِ} (مائده/31) تا به او نشان دهد که چگونه جسد برادرش را پنهان کند.

یُوبِقْ: هلاک می کند. {أَوْ یُوبِقْهُنَّ بِمَا کسَبُوا} (شوری/34) یا آنها را بواسطۀ عملکردشان هلاک می گرداند.

یُوَجِّههُّ: از باب تفعیل، رو سوی چیزی کردن. کسی را به کاری فرستادن. کسی را به سمتی یا به سوی چیزی گردانیدن. {أَیْنَمَا یُوَجِّههُّ لاَ یَأْتِ بِخَیْرٍ} (نحل/26) هرجا که او را بفرستی خیری به بار نمی آورد.

یُوزَعُونَ: بازداشته و در مقر خود منظم و مرتب نگهداشته می شوند. منع می شوند. {فَهُمْ یُوزَعُونَ} (نمل/17) پس آنان در جای خود مرتب و منظم قرار گرفته بودند.

یُوفِضُونَ: باب اِفعال یعنی دویدن و به شتاب رفتن. {کأَنَّهُمْ إِلَی نُصُبٍ یُوفِضُونَ} (معارج/43) گویا

ص:486

به سوی بتهایشان با شتاب می دوند.

یُوَفِّقِ: ایجاد سازش می کند. اصلاح می کند. {إِن یُرِیدَا إِصْلاَحًا یُوَفِّقِ اللّهُ بَیْنَهُمَا} (نساء/35) اگر داوران ارادۀ اصلاح داشته باشند، خداوند بین زن و شوهر اصلاح می کند. {ثُمَّ جَآؤُوک یَحْلِفُونَ بِاللّهِ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ إِحْسَانًا وَتَوْفِیقًا} (نساء/62) نزد تو آمده و قسم یاد می کنند که ما جز احسان و ایجاد سازش قصد دیگری نداریم.

یُوَفّی: تفعیل از وفی: حق کامل را رساند. {فَیُوَفِّیهِمْ أُجُورَهُمْ} (آل عمران/57) پس پاداش آنها را بطور کامل رسانید. {وَإِبْرَاهِیمَ الَّذِی وَفَّی} (نجم/37) و ابراهیم را بیاد بیاور که بطور کامل وفا کرد و عهد را به پایان رسانید.

یوم: روز. جمع آن ایّام و به چند معنی است که چند معنای آن در قرآن آمده است:

1_ از طلوع آفتاب تا غروب آن.

2_ از طلوع فجر تا مغرب که یوم شرعی است.

3_ مطلق وقت و زمان.

4_ زمان مقدّری که خداوند می داند. {یَوْمَ خَلَقَ السَّمَاوَات وَالأَرْضَ} (توبه/36) روزی که خداوند

ص:487

آسمانها و زمین را آفرید.

5_ قیامت. {فَهَذَا یَوْمُ الْبَعْثِ} (روم/56) روز رستاخیز.

6_ زمان جنگ. {وَیَوْمَ حُنَیْنٍ} (توبه/25) روز جنگ حنین.

7_ دولت و نصرت. {و تِلْک الْأَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ} (آل عمران/140) این دوران قدرت و دولت در میان مردم است بدست می گردد.

یَوْمَئِذ: در حقیقت یوم به اذ که بر سر جمله دیگر درآمده است اضافه می شود و گاه جمله حذف شده و تنوین به عوض آن آورده می شود.

یَهْجَعُونَ: در شب می خوابند. {کانُوا قَلِیلاً مِّنَ اللَّیْلِ مَا یَهْجَعُونَ} (ذاریات/17) شب هنگام اندکی می خوابند.

یُهْرَعُون: فعل مجهول از هَرع یعنی با عجله و شتاب به سوی چیزی رانده می شوند. {وَجَاءهُ قَوْمُهُ یُهْرَعُونَ إِلَیْهِ} (هود/78) قوم لوط به عجله و شتاب به خانۀ وی روی آوردند.

یَهُود: اسم جنس جمع است که مفرد آن یهودی است، مانند روم

ص:488

و رومی. برخی گفته اند: از هود مشتق شده به معنای توبه. چرا که پس از گوساله پرستی توبه کردند، و قول دیگر آنکه: از یهودا فرزند یعقوب علیه السلام مشتق شده و قول دیگر آنکه: از فعل یتهودون به معنای حرکت گرفته شده، چرا که هنگام خواندن تورات راه می روند و معتقدند که زمین و آسمان در وقت نزول تورات در حال حرکت بودند. برخی پنداشته اند که واژۀ یهود عربی است و برای آن اشتقاقاتی ذکر کرده اند، در حالی که ریشۀ آن عبری است و از یهوه (yahovah) نام خداوند به زبان عبری گرفته شده، پس این یک کلمه دخیله است و تنها اشتقاقات عارضی آن مانند هاد و تهوّد مانند فرعون و تفرعن عربی است. {و قالت الیهود…} (بقره/113) و یهودیان گفتند:…

یَهِیجُ: خشک می شود گیاه. و در اصل به معنای برانگیخته شدن و به حرکت درآمدن است. {ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرّاً} (حدید/20) سپس می خشکد و آن را زرد می بینی.

یَهیمُون: حیران و سرگردان می شوند. {أَلَمْ تر أَنَّهُمْ فِی کلِّ وَادٍ یَهِیمُونَ} (شعراء/225) مگر نمی بینی که آنها در هر وادی سرگردانند.

یَیْأَسِ: از یأس به معنای علم و دانستن است، در عین حال که معنای نومیدی را دارد. {أَفَلَمْ یَیْأَسِ الَّذِینَ

ص:489

آمَنُواْ أَن لَّوْ یَشَاءُ اللّهُ لَهَدَی النَّاسَ جَمِیعاً} (رعد/31) آیا مؤمنان ندانسته اند که اگر خداوند می خواست همۀ مردم را هدایت می کرد.

و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

خدایا ذخیرة قبر و قیامت قرار بده

پایان

ص:490

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109