من و تو

مشخصات کتاب

سرشناسه:رضایی، مصطفی، 1371 -

عنوان و نام پدیدآور:من و تو/ مصطفی رضایی.

مشخصات نشر:قم: موسسه بنیاد فرهنگی مهدی موعود (عج)، 1393.

مشخصات ظاهری:96ص.

شابک:978-600-7120-45-3

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

موضوع:داستان های فارسی -- قرن 14

رده بندی کنگره:1393 8م 2217ض/8345 PIR

رده بندی دیویی:62/3فا8

شماره کتابشناسی ملی: 3600279

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

من و تو

 مؤلف: مصطفی رضایی

 ناشر: انتشارات بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج)

 ویراستار: سیده زیتون هاشمی

 صفحه آرا: داوود هزاره

 طراح جلد: امیر تدین

 نوبت چاپ: اول- پاییز 1393

 شابک: 978-600-7120-45-3

 شمارگان: هزار نسخه

 قیمت: 3000 تومان

تمامی حقوق© محفوظ است.

 قم: انتشارات بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) / خیابان شهدا/ کوچه آمار(22)/ بن بست شهید علیان/ پ: 26/ همراه: 09109678911/ تلفن: 37749565 و 37737801(داخلی 117و116)/37841130 (فروش)/ 37841131 (مدیریت)/ فاکس:37737160 و 37744273

 تهران: بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج)/ تلفن: 88959049/ فاکس: 88981389/ ص.پ:355_15655

 www.mahdi313.com

 www.mahdaviat.ir

 info@mahdaviat.ir

 Entesharatbonyad@chmail.ir

ص: 3

من و تو

ص: 4

فهرست مطالب:

منزل اول5

منزل دوم25

منزل سوم37

منزل چهارم69

منزل پنجم81

ص: 5

بسم الله الرحمن الرحیم

منزل اول:

(1)

_ الو، الو اگه می تونی خودتو سریع تر برسون خونه. بابا حالش خوب نیست. اگه نبودیم بیا بیمارستان.

_ آقای دکتر! وضعیت پدرمون چه جوریه؟ دوباره لازمه بستری بشن؟ از صبح تا حالا زیاد سرفه می کنند. سرفه ها هم همه خونیه.

_ ظاهراً کپسول اکسیژن پدرتون موقع خرید استاندارد نبوده و همین باعث شده به

ص: 6

خاطر کمبود اکسیژن، حمله های شدید عصبی سراغ ایشون بیاد. باید کپسول عوض بشه.

_ ما به خاطر وضعیت بد اقتصادی مون، نتونستیم بهتر از اون رو بخریم؛ ولی سعی می کنیم هر طور شده بهتر از اون رو تهیه کنیم.

خوب یادمه حدود بیست سال پیش وقتی بابا از سفر برمی گشت، به راحتی با پاهای خودش وارد حیاط خونه می شد. وقتی می اومد، من و محمدرضا و مامان رو صدا می زد و می گفت: کسی این جا نیست؟ صاحب خونه! مهمون ناخونده نمی خوای؟!

نگام توی چشمای زیباش که می افتاد، همه غم و غصه هام می رفت. دستاشو که می دیدم یاد کبوتری می افتادم که زیر بال گرمش بچه هاش رو جمع می کنه. راحت حرف می زد، سرفه نمی کرد! اما بابا حالا... مجبوره همیشه عنیک دودی رو چشماش بذاره. توی آخرین

ص: 7

عملیاتشون وقتی صدام از بمب های شیمیایی استفاده کرد، چشمای بابا شدیداً آسیب دید. دکتر بهش گفته بود اگه چشمات تخلیه نشه، عفونت شدیدی می کنه. درسته الآن نمی تونم چشماشو ببینم، ولی نمی دونم چرا احساس می کنم هنوز که هنوزه بابا منو می بینه. دو دست و یکی از پاهاش رو به گفته خودش امانتی بود که پس داده. حرفاش خیلی شمرده تر شده و به سختی نفس می کشه. هیچ وقت نشده از دوستاش بگه و بتونه حرفشو تموم کنه.

_ محمدرضا! از صبح تا حالا کجا بودی؟ می دونی با چه سختی تونستیم بابا رو برسونیم بیمارستان. ناسلامتی تو پسر بزرگ این خونه ای!

_ خب می گی چی کار کنم؟ درس داشتم رفتم دانشکده. بابا هم خیلی وقته که این جوری شده؛ باید برامون عادی بشه. تازه،

ص: 8

منم روم نمی شه بابا رو روی ویلچر ببرم و بیارم؛ ناسلامتی برای خودم یه شخصیتی هستم؛ وقتی می رم دانشکده همه دست به سینه جلوم بالا و پایین می شن.

_ چی شده مامان؟ محمدرضا! به فاطمه چی گفتی؟

_ هیچی مامان. این دختر تو هم نمی شه باهاش حرف بزنی. تا چیزی گفتی می زنه زیر گریه.

_ محمدرضا! این جوری ناراحتش نکن.

_ می گی چی کار کنم مامان؟ نازنازی بارش آوردید دیگه. بابا کجاست؟

_ بعد از این که از بیمارستان آوردیمش، بردیمش توی اتاق خودش تا استراحت کنه. دکتر گفته به خاطر شوکی که امروز بهش وارد شده باید تا چند روز زیر سرم بمونه. راستی مثل این که بابا کارت داره. داشت سراغتو می گرفت.

ص: 9

_ سلام بابا!

_ سلام پسرم! دانشکده خوب بود؟

_ آره بابا! ولی کاش منم مثل دوستام یه ماشین برای خودم داشتم. آخه وقتی با ماشینشون میریم بیرون، احساس می کنم از اونا یه چیزی کم دارم. به من می خندند و می گن: محمدرضا! تو 23 سالته، هنوز یه ماشین درسته حسابی نداری؟ پسر! شاید می خوای قرون وسطایی زندگی کنی! می خوای امیر برات یه اسب بخره، منم نعلشو می خرم، ناصر هم قول می ده یه افسار خوب و خوشگل برا اسبت پیدا کنه!

_ بابا! فعلاً دستمون تنگه. هر وقت پولی دستمون اومد چشم؛ اولین کاری که می کنیم یه ماشینی برات دست و پا می کنیم.

_ ای بابا! شما هم که سال هاست کفگیرتون به ته دیگ خورده. همیشه می گید پول نداریم. کاش نمی رفتید جنگ، مثل باباهای دیگه

ص: 10

کارای تجارتی می کردید. می دونید اون وقت وضعمون چی می شد؟ جنگ چی بهتون داد؟ سالم رفتید، با یه ریه خراب و دست و پای معلول برگشتید. هی... هی...!

پدر به علیرضا گفت:

_ سال 59 وقتی صدام جنگ رو شروع کرد، «طارق عزیز» معاون نخست وزیر وقت عراق، اعلام کرد: «چند ایران کوچک بهتر از ایران واحد است! ما از شورش قومیت های مختلف حمایت می کنیم و همه سعی خود را در تجزیه ایران به کار خواهیم بست.» ارتش عراق از خشکی، دریا و هوا به ایران تازید درست مثل روز عاشورا...

حسین علیه السلام قدری بر زمین نشست و به خواب رفت. سپس بیدار شد و فرمود: خواهرم! هم اکنون جدّم محمد صلی الله علیه و آله و سلم، پدرم علی علیه السلام، مادرم فاطمه علیها السلام و برادرم حسن علیه السلام را دیدم که می گفتند: ای حسین! به زودی نزد ما خواهی آمد...

ص: 11

عمر سعد پا پیش گذاشت و تیری به سوی لشکر حسین علیه السلام انداخت و گفت: نزد امیر گواهی دهید که من اولین تیرانداز بودم.

سپس از آن لشکر مانند باران تیر روانه شد. حضرت به یارانش فرمود: «خدا رحمتتان کند، به سوی مرگ به پا خیزید؛ به سوی مرگی که گریزی از آن نیست. این پیک های این قوم است به سوی شما...»

سپس دست به محاسن خویش کشید و چنین فرمود: «خشم الهی آن گاه بر یهودیان سخت شد که برای خدا فرزندی قرار دادند؛ بر مسیحیان هنگامی که او را سومین خدای خود دانستند؛ بر مجوسیان وقتی که به جای او، خورشید و ماه را پرستیدند و خشم او بر این قوم از این رو شدت یافت که همگی بر کشتن فرزند دختر پیامبرشان متحد شده اند!»

مادر به دنبال نوزاد خود می دوید؛ شاید جایی آرمیده دور از چشم او، اما چرا پیدا

ص: 12

نمی شود؟ مادر می گفت: از شدت انفجار به بیرون از اتاق دویدم، اما متوجه شدم که فرزندم را در اتاق جا گذاشتم. چند دقیقه بعد چشمانم گفت که دیگر دیر شده نوزاد آرام آرمیده...

بیمارستان گنجایش حجم زخمی ها را ندارد. کشته ها هنوز در راه های خروجی شهر، خیابان ها و... مانده اند. فقط می توانیم به بیماران موجود برسیم. موشکی درست به وسط بیمارستان اصابت می کند. هواپیماهای دشمن آمبولانس ها و مراکز درمانی را هدف قرار می دهند. شاید دیگر نیازی به مرخص کردن بعضی از مریض ها نباشد. کسی چشم انتظار خالی شدن بیمارستان نیست.

(2)

امروز محموله جدیدی از بمب های شیمیایی آلمان به عراق وارد شد. عراق تسلیحات خود را از 150 شرکت آلمانی،

ص: 13

آمریکایی و انگلیسی تهیه کرده است. بر اساس گزارش ها، دولت عراق از سال 1975، از هشتاد کمپانی آلمانی، 24 شرکت آمریکایی، حدود دوازده شرکت انگلیسی و چند شرکت سوئیسی، ژاپنی، ایتالیایی، فرانسوی، سوئدی، برزیلی و آرژانتینی تجهیزات دریافت کرده است. آمریکا و آلمان با 27 شرکت، بیشترین کمک را به عراق انجام داده اند.

«هاوارد تیچر» مشاور بخش خاورمیانه شواری امنیت ملی آمریکا:

_ ما تمام آسیب پذیری های ایران را در خطوط دفاعی، تشخیص دادیم و عراقی ها را از این نقاط مطلع کردیم. ما می دانیم که اگر این کار را نمی کردیم ارتش ایران تا بغداد پیش می رفت.

_ قربان! صدام قابل پیش بینی نیست. ممکن است از تجهیزات اتمی علیه خودمان استفاده کند!

ص: 14

_ بله درست است! ولی از آن جا که آمریکا مایل است عراق یک نیروی تثبیت کننده در خاورمیانه و جانشین منافع آمریکا در ایران شود، از اعتراض به فروش بمب های هسته ای فرانسه به عراق خودداری می کند.

کارمند سرویس اطلاعاتی:

_ ببینید دوستان! باید پیشرفت اسلامی را متوقف کنیم؛ باید از هر لنگه کفش برای لیس زدن استفاده کنیم و عراق این لنگه کفش است. سیاست های راه بردی آمریکا علیه ایران و انقلاب آیت الله خمینی، روز به روز تشدید می شود. آمریکا از تصویب قطعنامه های سازمان ملل علیه عراق، در استفاده از سلاح های شیمیایی ممانعت می کند و استفاده از این سلاح ها را قابل درک می داند.

(3)

پادشاه اردن به نمایندگی از سران کشورهای عرب شروع جنگ را به صدام

ص: 15

تبریک می گوید. او از داخل یک تانک اولین گلوله را به طرف ایران شلیک کرد!

در سال 1986 حسنی مبارک هنگام دیدار بوش پدر:

مصر آمادگی دارد به کانالی برای صدور انواع فناوری های موشکی ناتو به عراق تبدیل گردد.

_ ما خوش خدمتی شما را به فال نیک می گیریم.

عربستان سعودی کماکان به پیش قدم بودن ادامه می دهد. خبرگزاری رویترز به نقل از ملک فهد اعلام کرد: «ارزش وام های بی بهره و سایر کمک هایی که به شکل محموله های نفتی یا تجهیزات به عراق، بیش از 5/27 میلیارد دلار است. علاوه بر این، یک ماه پیش از آغاز جنگ، زمامداران عربستان سعودی به هنگام استقبال از صدام، گزارش کاملی از وضعیت اقتصادی، نظامی و اجتماعی

ص: 16

ایران و حتی تعداد نفرات ارتش، مواضع و تجهیزات قابل بهره برداری نظامی ایران و اطلاعات محرمانه جمع آوری شده توسط دستگاه های سرّی آمریکا را به صدام دادند. به راستی این همه مهمان نوازی از صدام، برای چیست؟ جواب می دهند: «ایران تهدید جدیدی برای اسرائیل و شرکای عرب آمریکا از جمله عربستان، کویت و دیگر دولت های میانه روی خلیج فارس است.

مجله «الیوسف» از قاهره در مصاحبه با رئیس جمهور وقت سودان «جعفر نمیری»:

«اعزام نیرو به عراق از تصمیمات کنفرانس سران عرب است. در همین راستا، علاوه بر سودان که صدها تیپ از سربازان ارتش خود را امسال راهی جنگ علیه ایران کرده، یمن نیز تیپ پیاده «العروبه» و اردن نیروی «الیرموک» را به کمک عراق گسیل داده.»

ص: 17

مجله الیوسف: «آیا وجود جمهوری اسلامی ایران برای کل جهان زنگ خطر است؛ زنگ خطری برای جهان دو قطبی روسیه و آمریکا؟!»

رئیس جمهور سودان: «برای اولین بار جنگ با ایران عامل اتحاد دو قدرت مخالف برای سرنگونی حکومتی نوپا است!»

(4)

من، روح الله خمینی امروز آغوش خود را برای تیرهای بلا و در برابر همه توپ ها و موشک های دشمن باز کرده ام و برای درک شهادت روزشماری می کنم.

حملات حضرت امام به اسرائیل روز به روز شدت می گیرد: «یکی از جهاتی که ما را در مقابل شاه قرار داده است، کمک او به اسرائیل است.

دولت های ممالک نفت خیر! لازم است از نفت و دیگر امکاناتی که در اختیار دارید به عنوان حربه علیه اسرائیل استفاده کنید.»

ص: 18

امام در جدیدترین سخنان خود افزود:

«یک اسرائیلی پایش را بگذارد ایران، بر مردم واجب است که این ها را از بین ببرند. اسرائیلی می آید؟ غلط می کند که اسرائیلی می آید! امروز هدف ایران است، فردا خدای ناخواسته سوریه و...»

خبرنگاران از نقاط مختلف جهان برای سخنرانی امام گردهم آمده اند. صحبت های او برای همه تعجب آور است. او به چه قدرتی تکیه دارد؟ به کجا نگاه می کند که این گونه بی باک، همه را علیه اسرائیل بسیج می کند و او را مجری برنامه های آمریکا در خاورمیانه می داند؟

(5)

برق چشمان محمدرضا، نشان از حرص و علاقه بیشتر به صحبت های پدر بود؛ حجت هایی که شاید هیچ وقت از جانباز شیمیایی خونه نشنیده بود.

ص: 19

_ اوایل که رفته بودیم، سلاح سنگینمان یک مسلسل کالیبر بود. حتی آر.پی.چی هم نداشتیم.

یکی از فرمانده ها می گفت: «هر جور شده باید مشکل تجهیزاتمون رو حل کنیم.» خیلی فکر کردیم. توی ساختمون دخانیات، لوله بخاری زیاد داشتیم. همان را رنگ های مخصوص زدیم، سرهایشان را از لبه بام طوری بیرون دادیم که هر کس از دور می دید فکر می کرد قبضه خمپاره است!

_ فرمانده توی جاده، یک کیلومتر جلوتر از نیروها حرکت می کرد. اسلحه اش را آماده گرفته بود. مثل یک باز شکاری، هوای اطراف را داشت. نگرانش بودم. رفتم پیشش بهش گفتم: «فرمانده! خطرناکه. این قدر جلو نرو.»

گفت: «لازمه که من جلوتر برم.» گفتم: «آخه برای چی؟»

گفت: «تو چشم بچه ها، ابهت اون ها باید بشکنه.»

ص: 20

با صلابت قدم برمی داشت، گویی حاکمیت و تثبیت نظام را هم با خودش پیش می برد!

پس از عملیات، شصت هفتاد تا کشته گرفتیم، سه چهار تا شهید دادیم. شب، روی یکی از ارتفاعات مجبور شدیم بمانیم. شهدا رو آوردیم پیش خودمون. فرمانده جلو بود. وقتی اومد بالا، گفت: «جنازه شهدا رو کجا گذاشتین؟»

نشانش دادیم. رفت سراغ شان. نشست. چه لحظه ای شده بود! دل آسمون هم طاقت دیدن این صحنه ها رو نداشت.

یکی یکی بوسیدشون، زمزمه کرد باهاشون، گریه هم کرد. توی تاریکی شب، وقتی می خواست بره از صداش معلوم بود خیلی غمگینه. بچه ها می گفتند: «کار همیشگی شه، بعد از هر عملیات اگه وقت کنه حتماً می یاد سراغ شهدا.»

ص: 21

(6)

«یک لشکر را یک جوان 24 ساله اداره می کنه، در حالی که در هیچ جای دنیا یک افسر به این جوانی پیدا نمی شه که یک لشکر را اداره کنه.»

فرمانده جوان ما، در آموزش نقشه خوانی، نوآوری زیادی داشت. یکیش این بود که صبح زود نیروها رو در دسته های چند نفری، در دل مناطق کوهستانی یا بیابانی رها می کرد. قبلش به هر گروه یک نقشه و یک قطب نما می داد و به هر نفر یک قوطی کنسرو، یک قمقمه آب، یک سرنیزه و چند تا گرا هم بهشان می داد. نیروها باید با این گراها تا قبل از غروب، خودشون رو به نقطه معلوم شده ای می رسوندند. با کیفیتی که کلاس های تئوری او داشت اکثراً از پس این کار برمی آمدند. آن ها هم که می ماندند شب سختی را در دل کوهستان می گذروندند؛ سختی ای که باعث می شد میزان تلفات در عملیات ها کمتر شود...

ص: 22

همه فن حریف بود. توی سپاه کم داشتیم افرادی رو که به کار کردن با قبضه های توپ و خمپاره به صورت عملی وارد باشند.

اون روز رو فراموش نمی کنم؛ مانور تکاوری بود. باید با طناب از هلی کوپتری که در حال پرواز بود، می آمدیم پایین. در کشورهای مطرح دنیا به لحاظ نظامی، ارتفاع پرواز توی چنین مانورهایی، 30 تا 35 متر بود ولی ما به پیشنهاد او باید از ارتفاع 120متری می آمدیم پایین! مربّی ها خیلی روی این موضوع کار کرده بودند. تمرین های سختی هم به بچه ها داده شده بود.

روز مانور:

_ خلبان! چرا بالاتر نمی روی؟

_ قربان! من از ارتفاع 85 متری بالاتر نمی روم، همینش هم خیلی خطرناک و غیر استاندارده!

ص: 23

از اون بالا کافی بود یک نگاه به زمین بکنی تا سرت گیج بره و ترس همه وجودت رو بگیره و از خیر همه چی بگذری.

_ فرمانده! حقیقتش پایین رفتن از این ارتفاع دل شیر می خواد و پایین رفتن به عنوان نفر اول چند تا دل شیر می خواد!

اون روز فرمانده جوان ما اولین نفری بود که این کار را کرد. طناب رو گرفت و خودش رو بین زمین و آسمون معلّق کرد. وقتی پایین رسید نصف جون شدیم!

ص: 24

ص: 25

منزل دوم:

(1)

_ بابا! پس کردستان چیه؟ اینا که دوستای شما می گن همش...

چند ماه قبل از حمله عراق، کردستان (شمال سقز):

_ حاجی! هدفشون اداره کشاورزی است. اینا یه پاشون توی شهره و یه پاشون توی کوه و کمر. اگه هوا پس بشه، زود دُمشون رو می ذارن روی کولشون و می زنند به کوه.

_ باید هر چه سریع تر خودمون رو برسونیم اداره کشاورزی. شما سه نفر بالای

ص: 26

ساختمون بایستید و هر کدوم چهار پنج نوع سلاح بردارید. با همه این سلاحا کار کنید و از جاهای مختلف به سرشون آتیش بریزید. می خوام فکر کنن همه نیروهامون همین جان!

اون روز خودش با ده، دوازده نفر دیگه رفتند ضد انقلاب ها رو که درگیر همون سه نفر شده بودند، دور زدند. بیشترشون یا کشته شدن یا مجروح و یا اسیر. در پی تلفات اون ها پیام ضد انقلاب، در منطقه بوکان صادر شد: «شما آروزی گرفتن بوکان رو دیگه باید به گور ببرید.»

_ فرمانده! نزدیک بوکان سدّی هست. اونا کلی دینامیت بسته اند بهش. گفتند اگر بیایین طرف بوکان، سد رو می فرستیم رو هوا! اگه اون سد منفجر بشه روستاها و مزرعه ها با اهالیشونو از بین می بره.

_ امشب با بچه های اطلاعات عملیات می ریم شناسایی.

ص: 27

بچه ها می گفتند فرمانده توی شناسایی حسابی از خودش مایه گذاشت. بالاخره چند تا موقعیت خالی پیدا کرد.

_ از همین جا ها می شه رخنه کرد به دژشون.

شب عملیات چنان رو سرشون خراب شدند که دست و پاشون رو گم کردند، قبل از این که بتونند دینامیت ها رو منفجر کنند.

_ حاجی! بچه های صدا و سیما اومدند بوکان سراغ شما رو می گیرن.

_ سراغ منو چرا؟

_ می گن با فرمانده تون می خواهیم صحبت کنیم. آخه ما بهشون گفتیم برین سراغ فرمانده عملیات، کلید پیروزی ما اون بود.

محمود را که دیدند، ماتشان برد، باور نمی کردند همه کاره عملیات این آدم بود. اون وقتا محمود هنوز ریش و سبیل نداشت. باید دقیق می شدی توی صورتش تا بتونی چیزی پیدا کنی!

ص: 28

کومله و دمکرات، پدر مردم رو درآورده بودند؛ جنایت هایی می کردند که نظیرش کمتر پیدا می شد. برای سر فرمانده های ما جایزه می گذاشتند و هر روز هم قیمتش رو بیشتر می کردند. با بیرون کردن اونا از کردستان، دشمن از یه ابزار دیگه باید استفاده می کرد، مثل قبل از اون...

_ بابا ! مگه قبل از کومله ها هم توی کشور کاری کرده بودند؟

(2)

تهران، 13 آبان 1358

_ امروز لانه جاسوسی آمریکا توسط دانشجویان ایرانی محاصره و تعداد زیادی از اسناد سرّی برای فروپاشی حکومت اسلامی ایران کشف و ضبط شد.

کاخ سفید، 23 آبان 1358

_ کارتر: «تمام دارایی های ایران در همه بانک های آمریکایی و شعب خارجی را مصادره کنید.»

ص: 29

* سال 59 آمریکا به طور رسمی، صادرات اغلب کالاهای معاملاتی را به ایران تحریم کرد.

_ قربان! منافع وسیع ما تا دیروز توسط دو پشتوانه محکم محافظت می شد: اسرائیل و ایران. ایران، ژاندارمری ما در خلیج فارس بود؛ اما کم کم باید از آن چشم بپوشیم.

_ با خرید زیادی که شاه از سال 51 تا 54 از ما کرده، اسلحه های زیادی در دست حکومت خمینی است که این برای حضور ما در منطقه خطرناکه.

آن روز در سازمان «سیا» تصمیم گرفته شد برای اعاده حیثیت جهانی آمریکا و شکستن ابهت ایران، عملیات دلتا طرح ریزی شود.

باید در این عملیات، گروگان های آمریکایی، هرطور که شده آزاد شوند. هر چه زودتر لیست تعداد افراد شرکت کننده و

ص: 30

تجهیزات لازم در این عملیات رو به دستم برسون. عجله کن! ترس من از شکل گیری بلوک جدیدی در مقابل غرب و شرق هست؛ جمهوری اسلامی...

_ قربان! ژنرال اجازه ورود می خوان.

_ بگو بیاد تو.

_ خب ژنرال! چی شد؟

_ قربان! توی این عملیات با برنامه ریزی هایی که انجام شده، قراره 132 نظامی با هشت بالگرد و سه هواپیمای باربری شرکت کنند.

15 اردیبهشت 1359، صحرای طبس

_ به فرمانده گزارش بدید طوفان شن شدیدی به راه افتاده، دید ندارم، کنترل بالگرد از دستم خارج شده.

_ جواب بده، خلبان...

ص: 31

_ ژنرال از آمریکا منتظر گزارشه قربان! عملیات شکست خورد؛ هشت نفراز نیروها سوختند. ما باید هر چه زودتر فرار کنیم.

12 اردیبهشت 1358

آیت الله مطهری در مسیر برگشت به منزل مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.

«این جانب به اسلام و اولیای عظیم الشأن و ملت اسلام و خصوص ملت مبارز ایران، ضایعه اسف انگیز شهید بزرگوارو متفکر و فیلسوف و فقیه عالی مقام مرحوم آقای حاج شیخ مرتضی مطهری قدس سرّه را تسلیت و تبریک عرض می کنم.»

امام در پیام خود چنین ادامه می دهند: «من فرزند بسیار عزیزی را از دست داده ام و در سوگ او نشستم. وی از شخصیت هایی بود که حاصل عمرم محسوب می شد.»

این ها ترورهایی بود که برای متوقّف کردن حرکت انقلاب صورت می گرفت. مگر

ص: 32

این بهشتی مظلوم چه کار کرده بود که توی تاکسی ها هم درباره او بدگویی می کردند. پس از شهادت آیت الله بهشتی رحمة الله ملّت دریافتند که چه کسی را از دست داده اند و چگونه حربه دشمن به نشانه نشست.

شهریور1360، نماز جمعه تهران

نماز جمعه اقامه شد. در فاصله دو نماز، چون نتوانسته بودم به خطبه ها گوش دهم، سریع بلند شدم تا نماز ظهر رو بخونم. در قنوت بودم که صدای مهیبی اومد. برای چند ثانیه گیج شدم. انفجار؛ آن هم در نماز جمعه!؟ ناگهان غوغا شد. نمازم را قطع کردم و در سیل مردمی که به محل انفجار هجوم می بردند، جلو دویدم. اوضاع به هم ریخته بود. عده ای هم از آن جا دور می شدند. من جزو اولین کسانی بودم که به صف اول رسیدم. امام جمعه محبوبمان «آیت الله مدنی» غرق در خون و پاره پاره در محراب، روی

ص: 33

زمین افتاده بود. صدای فریاد و شیون از هر سو بلند بود؛ انگار کسی نمی دانست چه باید بکند. شیشه های مغازه های پشت جایگاه شکسته و تکه های بدن شهید بزرگوار در اطراف محراب پخش شده بود. با اضطراب و اندوه در حالی که اشک هایم سرازیر بود، نایلونی برداشتم و هر جا که تکه های بدن مطهر شهید را می دیدم جمع کردم توی کیسه. طرح های دشمن، روز به روز پیچیده تر می شود.

طرح جدید آمریکا برای فروپاشی جمهوری اسلامی، راهیابی بنی صدر در رأس کشور بود. اون روز قرار بود از طرف ارتش و سپاه برنامه عملیات رو در حضور بنی صدر تشریح کنند. نماینده سپاه «سردار باقری» بود؛ جوانی لاغر و ضعیف با صورتی بدون مو!

چشم به صورت بنی صدر دوخته بود. با دیدن او پوزخندی زد و با نگاه تحقیرانه ای شروع کرد به تشریح کردن.

ص: 34

اگر سردار، از پس تشریح به خوبی بر نمی آمد وضعیت بنی صدر و سپاه از این که بود، بدتر می شد. هر چه به آخر نزدیک تر می شدیم اخم در صورت او بیشتر نمایان می شد. آخر طاقت نیاورد، دست سردار رو گرفت و تحسین کرد ...

_ خبر امروز رو شنیدی؟ امام، بنی صدر رو از فرماندهی کلّ قوا عزل کرد.

_ الآن کجاست؟

_ خبرهای رسیده نشون می ده که اون با لباس مبدّل از کشور خارج شده.

کاخ سفید با دقت اوضاع کشور را زیر نظر دارد.

_ این روزها برای ما بسیار خوشایند است. با ورود این افراد به نقاط قدرت ایران، روزهای سرگردانی آمریکا رو به سپری شدن است.

ص: 35

_ بله! یعنی از این پس باید شاهد فروپاشی ستون های این نظام سرکش و مهارناشدنی باشیم، هه هه!...

_ طرح سازمان ردخور ندارد؛ ایجاد گروهک های ضدانقلاب داخلی برای متشنّج کردن اوضاع کشور خمینی!

* استفاده از طرح های مشابه فروپاشی شوروی، گام بعدی کاخ سفید برای نابودی حکومت ایران است.

ص: 36

ص: 37

منزل سوم:

(1)

در یکی از مأموریت های شناسایی اش توی کردستان، یکی از کردهای ضد انقلاب رو اسیر کرده بود. چند ساعت که راه می یان، هوا تاریک می شه. شب را توی مقرّ نیروهای خودی استراحت می کنه. نیمه های شب طبق معمول از خواب بیدار می شه.

اسیری که اون شب با ایشون بود، می گفت: «حال و هوای دیشب و اون گریه های سر نمازش منو زیر و رو کرد. راستش رو بخوای من اصلاً فکر نمی کردم شماها این قدر روح لطیفی داشته باشید!»

ص: 38

* روزهای پایانی سال 59، چند کیلومتری جاده دشت گیلان

صدای انفجاری از داخل جاده خاکی شنیده شد. یک خودروی عراقی روی مین رفت و منهدم شد.

_ بچه ها! اون طرف تپه رو ببینید، جیپ عراقی داره میاد طرف ما. وقت برای تصمیم گیری نیست، سریع سنگر بگیرید و شلیک کنید.

یک افسر عالی رتبه عراقی و راننده او کشته شده بودند. فقط بیسیم چی اون ها، مجروح روی زمین افتاده بود و مرتب آه و ناله می کرد.

_ فرمانده! داری چی کار می کنی؟

_ باید اُونَم همراه خودمون برگردونیم عقب والّا تلف می شه.

_ می دونید تا مواضع خودی سیزده کیلومتری توی کوه راه داریم!

ص: 39

پس از هفت ساعت کوه پیمایی، به خط مقدم رسیدیم. توی راه با اسیر عراقی حرف می زد، او هم مرتب از فرمانده تشکر می کرد.

_ موقع اذان صبحه، باید یه محل امن برای نماز پیدا کنیم.

اسیر عراقی هم با ما نمازشو به جماعت خوند. اون جا بود که فهمیدیم اونم شیعه هست!

_ اسیر عراقی گفت: «توقع این برخورد خوب رو نداشتم. من ابوجعفر، شیعه و ساکن کربلا هستم.»

با بچه ها به مقرر رسیدیم. فرمانده به خاطر فشاری که توی مسیر بهش وارد شده بود راهی بیمارستان شد! تا این که عصر، یکی از بچه های قدیمی گروه به دیدن من اومد و با خوشحالی گفت: «خبر جالبی برات دارم، ابوجعفر همون اسیر عراقی، توی مقر تیپ بدر مشغول فعالیت شده!»

ص: 40

_ اگه حاضرید بریم یه سر مقر تیپ بدر برای دیدنش.

هنگام ورود به ساختمان تیپ، با صحنه ای برخورد کردیم که باورکردنی نبود؛ تصاویر شهدای تیپ روی دیوار نصب شده بود.

_ دیدی عکس رو؟

_ بله!

تصویر ابوجعفر در میان شهدای آخرین عملیات تیپ بدر مشاهده می شد! سرم داغ شده بود، حال خوبی نداشتم...

(2)

محمدرضا زُل زده بود تو چشمای بابا.

_ بابا! بعضی از دوستام می گن ما توی جنگ بدون برنامه حمله و عملیات برگزار می کردیم، آموزش های نظامی بلد نبودیم...

* _ مسئول آموزش کارتون داره.

_ سلام حاجی! شما منو صدا زده بودید؟

ص: 41

_ بله. ابراهیم! باید همه روش های استتاری که دشمن به کار می بره رو به نیروها یاد بدید!

گاهی ابتکارات او همه رو به تعجب می انداخت. در مسیر یک مانور، چند تا گودال به عمق هشتاد نود سانتی متر کند. خودش به همراه بقیه مربی ها، توی این گودال ها سنگر گرفتند و پنهان شدند. در کار کندن و استتار کردن خیلی مهارت به خرج داده بود. یک گروهان از نیروهای آموزشی از روی این گودال ها رد شدند؛ اما متوجه آن ها نشدند! چند متر که از گودال ها دور شدند، یک دفعه فرمانده و مربی ها پریدند بیرون و با گلوله های مشقی شروع کردند به تیراندازی!

_ باید این قدر از این تمرین ها به نیروها بدید تا در مناطق جنگی همیشه شش دنگ حواسشون جمع باشه!

ص: 42

* _ سرهنگ! «پلاتینگ برد» توی جنگ کاربرد حیاتی داره. با این وسیله و با کمک ماشین هدایت آتش، می شه زاویه قبضه های توپ و خمپاره رو با توجه به گرایی که دیده بان می ده، طوری تنظیم کرد که گلوله هاشون بخوره به جاهای مشخص شده. «پلاتینگ برد»های ما قدیمیه، در اثر موج انفجار یا کوچک ترین ضربه، صفحه چدنی و مدرّج اونا آسیب می بینه و کلّاً دستگاه رو از کار می اندازه، گاهی هم، اعداد و زاویه های نوشته شده روی صفحه به خاطر زیاد استفاده کردن پاک می شه!

_ حرفتون درسته، این نامه رو بدید به بچه های گروه فنی و آزمایشگاه.

اون روز با کمک چند تا از نیروهای متخصص، صفحه ای کاملاً انعطاف پذیر و نشکن درست شد. برای نوشتن اعداد و درجه های روی اون هم از ماده ای ترکیبی

ص: 43

استفاده کردند. خصوصیت این ماده این بود که در هیچ شرایطی پاک نمی شد و از بین نمی رفت.

برای دیدن مرحله پایانی طراحی جدید ماشین «هدایت آتش» به کارگاه رفتیم.

_ حافظه ماشین های قبلی مون آسیب پذیر بود. اینو چند نفری ساختید؟

_ پنج نفری سرهنگ! این ماشین جدید هدایت آتش حجم و اندازه بسیار کوچک تر و سبک تر از ماشین های قبلی دارد؛ یک ماشین حساب کاسیواف ایکس 602 است که یک برنامه جدید و حساب شده به او داده شده. با کمک همین برنامه می شه همه کارهای ماشین هدایت آتش رو بسیار دقیق تر و سریع تر و با نیروی انسانی کمتری انجام داد! خصوصیت دیگرش این است که حافظه اش روی یک نوار کاست ضبط می شه، هر بار که حافظه اون آسیب می بینه بلافاصله نوار رو

ص: 44

روی ضبط می ذاریم و برنامه به مدت سی ثانیه دوباره به حافظه ماشین حساب داده می شه...!

این خاطرات، پدر محمدرضا رو به کجا برده؟

(3)

_ محمدرضا! یکی از دوستام وقتی که تیر خورد، فقط ذکر «یا مهدی» ازش می شنیدم، تا وقتی که گلوله آرپی جی اومد روی سینه اش و دست چپش رو با خودش برد.

هر کس توی این قافله پای رفتن نداشت، موند.

* صبح روز عملیات، ساعت چهار به محور «مسلم» رفتم. حدود یک ساعت و نیم آن جا بودیم. موقعی که می خواستم به محور «الصخره» بروم گفتم: «شما دو نفر با من بیایید و از آن جا با قایق عقب برید.»

ص: 45

اسماعیل شتاب زده داخل قایق دوید و برادر شفیعی رو صدا زد. موقع حرکت ذکر خدا بر لب داشت و از پیروزی ای که در عملیات نصیب بچه ها شده بود خوشحال بود. حدود ششصد متر به دنبال سیل بند به طرف الصخره رفتیم و من از آبراه کمیل و یاسر برای اونا تعریف می کردم. ناگهان انفجاری کنار قایق رخ داد و آن چهار نفر کف قایق خوابیدند. سه نفرشان بلند شدند ولی اسماعیل با صورت کف قایق خوابیده بود. به یکی از بچه ها گفتم: «اون رو بلند کن.» گفت: «زخمی شده و نمی تونه بلند شه.» دیدم دست چپ او از بازو و دست راستش از آرنج قطع شده و دو ترکش به سینه اش اصابت کرده.

می خواستیم وارد آبراه مسلم بشیم که طناب معبر به موتور قایق گیر کرد. مدتی که سکّان دار، طناب رو باز کرد، اسماعیل گفت: «می خواهم بشینم.» او رو بلند کردیم. رنگش

ص: 46

کم کم داشت سفید می شد. دست های قطع شدش دیگه... مقداری خون از دهان اسماعیل بیرون اومد و دیگه حرفی نزد...

_ بابا! بابا! چی شده؟ چرا خون از دهان و بینی ات داره میاد بیرون؟ مامان! بیا، بابا حالش خوب نیست.

* دکتر به محمدرضاگفت: «فشار زیادی به پدرتون وارد شده، بردیمش سی.سی.یو باید تحت مراقبت های ویژه باشه.»

_ محمدرضا! تو و خواهرت برید خونه، خودم این جا می مونم.

(4)

رسیدم به خونه، رفتم سراغ وسایل بابا. چه بویی می داد. چرا تا حالا توجه نکرده بودم! آلبوم بابا پر از عکس های خاطره انگیز بود. هنوز که هنوزه لباس جبهه اش تمیز و تا کرده کنار چفیه و سربند و پلاکشه؛ سربند «از ولایت تا شهادت».

ص: 47

این دفتر، چیه؟!

«بسم الله الرحمن الرحیم. پسرم، محمدرضا! بابا خیلی وقته که می خوام باهات صحبت کنم. ترسیدم برم و حرفامون بمونه. ببخش بابا رو. مجبور شدم بنویسم و گوش بدی. کاش یه وقتی می شد منم حرفاتو گوش می دادم...

* نوبت کشیک من و یکی از بچه ها بود. جایی که ما بودیم، امام رو راحت می شد ببینم. داشتند توی حیاط قدم می زدند و طبق معمول، وقت قدم زدن رادیو هم گوش می دادند.

توی همین حال و هوا، یکهو صدای آژیر قرمز بلند شد. طولی نکشید که ضدهوایی های جماران به کار افتادند. زمین زیر پایم شروع کرد به لرزیدن. صدای گوش خراش و کرکننده شلیک ضدهوایی ها، رعب و وحشت ایجاد می کرد.

ص: 48

اولین بار بود چنین شرایطی رو در جماران تجربه می کردیم. با خودم گفتم الآن حتماً امام می رن توی پناهگاه؛ ولی امام این کار رو نکردن. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، همان طور آروم قدم می زدند، فقط رادیو را به گوششون چسباندند! به دوستم گفتم: «ابراهیم! انگار یادت رفته توی چه وضعی هستیم.»

اما اون انگار اصلاً نمی شنید؛ محو تماشای امام شده بود! کمی بعد گفت: «قلب مطمئن یعنی این!»

می گفت: «روزای اولی که رفتم جماران، خیلی دوست داشتم با دوربین خودم یک عکس از امام بگیرم تا اون رو یادگاری داشته باشم. چند بار خواستم این موضوع رو به امام بگم، ولی هیبتشون مانعم می شد! یک روز بالاخره کار خودم رو کردم، بدون این که به امام بگم، از ایشون عکس گرفتم. شاید باورت نشه، توی همه عکسای اون دوربین، فقط

ص: 49

همون عکس بود که سوخته بود! همون جا بود که فهمیدم نباید به فکر عکس گرفتن از امام باشم، باید به فکر استفاده کردن از باطن و از معنویت ایشون باشم.»

بچه ها مثل پروانه اطراف امام پر می زدند. اگه می شنیدند امام گفته باید این منطقه حفظ بشه، خودشون رو به آب و آتیش می زدند تا از اون جا محافظت کنند.

یکی از فرمانده ها همیشه می گفت: «من اهمیت نمی دهم درباره ما چه می گویند. من می خواهم دل ولایت را شاد کنم.»

کم کم صفحه جنگ برگشت و عزم بچه ها داشت کار خودشو می کرد.

8 اردیبهشت

_ عملیات «والفجر 8» با استعانت از خداوند و با رمز مقدس «یا زهرا علیها السلام» در منطقه عمومی بصره شروع شد. من فرمانده گردان یکم تیپ 419 بودم و به همراه

ص: 50

نیروهای تحت امرم، در خرمشهر استقرار داشتم. هنگامی که عملیات آزادی خرمشهر از سوی رزمندگان اسلام آغاز شد، زمین زیر پایمان به لرزه در آمد و ابری سرخ رنگ، سقف آسمان را پوشاند و اضطراب سربازان عراقی را دو چندان کرد؛ سربازانی که پس از مدت زمانی کوتاه به اجسادی مفروش بر زمین تبدیل شده بودند.

_ امروز مهمان سرهنگ عراقی «عبدالعظیم الشکرچی» هستیم. خاطراتی که بیان شد و در ادامه گفته می شود وقایع و حقایقی تازه از زبان ایشان است:

شب قبل از عملیات روحیه ای بسیار عالی داشتیم. صدام حسین به دیدارمان آمده بود. او می گفت: مطمئن باشید که روی زمین هیچ قدرتی وجود ندارد که بتواند خرمشهر را از ما پس بگیرد.

ص: 51

همه تحت تأثیر سخنان او قرار گرفته بودند و برایش کف می زدند! اما به فاصله یک روز خرمشهر به دست صاحبان اصلی اش افتاد و ضربه ای گیج کننده به صدام وارد آمد.

_ تلفات تیپ شما چقدر بود؟

_ بیش از 1500 کشته، 500 زخمی و 1000 اسیر بود. من سریعاً در خودرویی نشستم و از مهلکه گریختم...

* عملیات رمضان

رژیم عراق پس از شکست در خرمشهر، فرمانده سپاه سوم عراق، معاونان او و تعدادی از فرماندهان تیپ ها را اعدام کردند.

_ از مقر، اطلاع دادند برای گوش دادن به سخنان فرمانده لشکر باید همگی در مقر جمع بشید.

اون روز فرمانده لشکر نهم به ما گفت: «امروز بر هر یک از ما واجب است که در راه دفاع از عراق جان خود را فدا کنیم.»

ص: 52

شکست در خرمشهر باعث شد که چشمان سربازان عراقی تا حدودی برای درک حقایق، باز شود و به افسران عراقی نیز شوکی وارد شد تا واقعیت ها را دقیق تر بفهمند.

* فرماندهی تیپ 419

فرمانده تیپ «سرهنگ وسام البغدادی» در حال سرکشی از مواضع تیپ بود. او به من گفت: «ابوضرغام! فعلاً دنیا به ما پشت کرده و فرماندهی عراق، درگیر این مسئله است و نمی داند که چه برخوردی برای مقابله با ایرانی ها مناسب است!»

گفتم: «اما قربان! فرماندهی کل در مورد پایان دادن به جنگ، اختیار تام دارد.»

گفت: «اختیار و انتخابی جز به کارگیری سلاح شیمیایی وجود ندارد.»

_ قربان! آیا ارتش شما می تواند به چنین سلاح مرگباری پناه ببرد؟!

ص: 53

_ بله! در جلسه اخیر که در روز جمعه، 11 رمضان 1982 (1361ه_ .ش) با فرمانده لشکر داشتیم، او صراحتاً گفت که وزیر دفاع «عدنان خیرالله» به ضرورت استفاده از سلاح شیمیایی تأکید دارد و به فرماندهان لشکرها دستور داده که در این مرحله از جنگ باید سلاح شیمیایی به کار گرفته شود. مخصوصاً پس از آزادی خرمشهر توسط ایرانی ها، به کارگیری این سلاح ها، ضرورت بیشتری دارد!»

پیشروی ها بیشتر می شود. شهر بصره فاصله ای چند کیلومتری با خط مقدم داشت. مناطق اطراف بصره را شعله هایی از آتش در برگرفته بود. موشک ها فقط اماکن نظامی و دولتی شهر بصره را هدف قرار داده بود. سرهنگ ستاد «عمر عبدالکریم الدلیمی» می گفت: «واقعاً ضربه های ایرانی ها با کمال دقت انجام می شود!» این اوضاع، گیجی ما رو بیشتر می کرد.

ص: 54

* ساعت 30/9 شب

_ سروان «عبدالزهره یعقوب» فرمانده گروهان یکم هستم. قربان! ما توانایی مقاومت نداریم. ایرانی ها با روحیه عالی به ما حمله می کنند و هیچ اسلحه و مانعی سدّ راهشان نیست...

_ شما ترسوها گمان می کنید که توان مقابله و ایستادگی در برابر یورش ایرانی ها رو دارید؟ بدونید که اونا به زودی شما و رئیس احمقتون رو جارو خواهند کرد!

مدتی بعد، لشکر نهم رو در محاصره خودشون گرفتند و تارومار کردند.

من بعضی از ایرانی ها رو می دیدم که برادران شهید خودشون رو، رو به قبله گذاشته بودند و خود به حرکت جسورانه ادامه می دادند. این منظره چنان هراسی در دل های ما انداخت که حتی همان اندک روحیه موجود در تک تک سربازان از بین رفت. آنچه می دیدم باور کردنی نبود.

ص: 55

* لشکر ایران در بیست کیلومتری شهر بصره

تلفات سنگینی به ارتش عراق وارد شد: 120 تانک لشکر پنجم در آتش سوخت، 60 دستگاه خودروی نظامی، منهدم شد و قریب به 800 نفر از نیروهای ما کشته شده بودند. باید اعتراف کنم که این عملیات بسیار غافلگیرکننده و سریع بود!

* _ «ماهر عبدالرشید» فرمانده تیپ 24 هستم. فرماندهی عملیات رو وصل کن.

_ قربان! زخمی های زیادی در منطقه، نقش بر زمین شده اند و ما می خواهیم ابتدا آن ها رو تخلیه کنیم؛ پس از آن که راه باز شد، تانک ها رو به جلو حرکت دهیم.

_ نیازی به تخلیه مجروحان نیست.

_ ولی قربان! وجود اون ها باعث کندی حرکت زره پوش های ما میشه.

ص: 56

_ با تانک ها و زره پوش ها به جلو حرکت و از روی اجساد عبور کنید! این دستوری است که باید آن را از جانب صدام حسین حساب کنید!

30/5/1361

نیروهای ایرانی به سمت مواضع ما پیشروی کرده اند و نبرد بسیار سختی در گرفته.

_ قربان! گزارش رسیده عدنان خیرالله، وزیر دفاع در منطقه حاضر شده و دستور اعدام تعداد زیادی از افسران رو صادر کرده!

با شنیدن این خبر لرزه بر اندامم افتاد. در همان لحظه آرزوی فرار از عراق را کردم؛ اما یاد و خاطره زن و فرزند از این فکر بازم داشت! ایرانی ها چنان با روحیه عالی پیش روی می کردند که برایم قطعی شد اگر به همین منوال ادامه دهند، امشب بصره سقوط خواهد کرد.

ص: 57

اوضاع کاملاً به هم ریخته است. نیروهای ما قلع و قمع شده اند و ایرانی ها 180 کیلومتر مربع در خاک ما نفوذ کرده اند! آمار تلفات چقدر است؟

_ 800 تانک منهدم شده، بیش از 2100 نفر کشته و حدود 3000 نفر اسیرشده اند. قربان! صدام پشت خطه.

اون روز صدام در مکالمه تلفنی به فرمانده سپاه عراق گفت: «اگرنتونی جلوی پیشروی ایرانی ها رو بگیری، باید خودکشی کنی!»

* چند ساعت بعد، حضور صدام در منطقه

بنا به گفته بعضی از حاضران، او پس از دیدن آن منظره به گریه افتاد! می گفت من برای اولین بار بود که صدام رو این گونه گریان می دیدم؛ در حالی که به ما می گفت چرا در مقابل این هجوم ها، از سلاح شیمیایی استفاده نمی کنید؟

ص: 58

فرمانده سپاه عراق: «قربان! به کارگیری سلاح شیمیایی در این وضعیت غیرممکن است.»

گویا در منطقه ای زلزله خیز یا در مجاورت آتشفشانی در حال فوران بودیم. بعضی از افراد فریاد می زدند: نجاتمان دهید! و بعضی دیگه آشکارا به صدام فحش می دادند! تانک ها انبوه اجساد کشته ها و زخمی ها را بی اعتنا له می کردند! با هر مصیبتی بود، توانستیم جان خود رو از مهلکه نجات بدهیم. بلندگوهای توجیه سیاسی ارتش عراق، با شعارها و آوازهای حماسی، به استقبال ما آمده بودند و دروغ های خود را با این جمله ها به صدا در می آوردند: «لشگریان ظفرمند صدام حسین! خوش آمدید! دلاور مردان...!»

برخی از سربازان شکست خورده و فراری، آب دهانشون رو روی خودروی تبلیغات می انداختند و می گفتند: «دروغ و نفاق بسه،

ص: 59

ای فریبکار ترسو!» انگار ما همه چیز را باخته بودیم؛ انگار کمک های جهانی بی اثر شده بود.

7 مهرماه 1361

در یک شب مهتابی، نیروهای فرماندهی در اتاق عملیات، نقشه ها و محاسبه جدول های حرکت ماه و ساعات غروب آن را بررسی می کردند. ناگهان حادثه ای عجیب رخ داد و ماه پشت ابری بزرگ و سیاه پنهان شد. تاریکی بر همه جا چتر انداخت؛ طوری که هیچ نقطه و تحرکی مشخص و دیدنی نبود. فرماندهان در تعجب و حیرت فرو رفتند!

به این ترتیب نیروهای ایرانی توانستند با استفاده از فرصت به دست آمده، افراد و مهمّات لازم رو به نزدیکی خط مقدم برسانند و از این فرصت حداکثر استفاده رو ببرند،. حتی فرماندهان عالی رتبه عراق نیز اقرار کردند که این پیشامد، چیزی جز یاری خداوند به رزمندگان اسلام نیست!

ص: 60

8/7/1361

همه چیز خبر از خطری پنهانی می داد. تیپ های جدید داشتند به منطقه می آمدند: تیپ 16 نیروهای ویژه، تیپ یکم کوماندویی، تیپ 46 زرهی و مکانیزه، تیپ گارد ریاست جمهوری و...

در طول مسیر چهره افسرده و محزون سربازان را در نظر داشتم و می دانستم که اکنون همگی به نجات خود و چگونگی فرار از مهلکه می اندیشند. در حالی که اون ها رو از آینه خودرو نگاه می کردم، ناگهان مسئله عجیبی توجّهم رو جلب کرد:

_ سروان! چرا بند کفش های سربازا کاملاً بازه چرا بعضی شون اصلاً کفشاشون بند نداره؟!

_ قربان! این کار برای آمادگی و سرعت فرار در مقابل هجوم رزمندگان است، تا وقتی که ایرانی ها حمله کردند پوتین هاشون رو درآورده با پای برهنه فرار کنند!

ص: 61

این طرح از ستوان یکم «صاحب دحیل» بود. او دیشب در حالی که فریاد مرگ بر حزب بعث سر می داد، اعدام شد. ترس همه جا رو فراگرفته بود.

_ قربان! می خواهم عقب نشینی کنم!

_ هرگز. در این موقعیت، چیزی به اسم عقب نشینی معنی ندارد.

_ قربان! خواهش می کنم، ایرانی ها در حال نزدیک شدن به موقعیت ما هستند.

_ بله، می دونم. تو در همان نقطه مقاومت کن. ما به زوی به سوی تو می آییم و پشتیبانی لازم رو انجام می دهیم.

_ قربان! هیچ پشتیبانی و حمایتی کارساز نیست، ایرانی ها به همه گروه های گردان ما مسلّط شده اند... من تنها مانده ام.

_ بس کن، دیگه صحبت نکن.

این ها مکالمات من با فرماندهی تیپ بود که در آخرین لحظه های سقوط گردان انجام

ص: 62

شد. گردان های دیگه در حال عقب نشینی بودند و بسیاری از فرماندهان اونا کشته شده بودند. در همین حال خمپاره ای به خودروی فرمانده تیپ اصابت کرده و او به همراه بیسیم چی، محافظ و راننده اش کشته شده اند! با شنیدن این خبر، از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم! سرباز وظیفه «عبدالسلام یعقوب» که راننده ام بود، به من گفت: «قربان! ایرانی ها به نزدیکی مقر ما رسیده اند.»

_ سرباز به دست من شلیک کن!

گلوله در استخوان دستم نشست و خون فواره زد. حق قانونی فرار رو پیدا کرده بودم؛ برای همین سوار خوردو شدم و راننده با سرعت به سمت پشت جبهه حرکت کرد.

آن شب مردانی به مصاف ما آمده بودند که خستگی را نمی شناختند و با ترس بیگانه بودند. آنان همچون کوه ها شکست ناپذیر بودند و بلند همت؛ مردانی که برای پیروزی،

ص: 63

با اراده های پولادین خود، سلاح دشمنانشان را بی اثر کرده بودند. با خود گفتم: «باید فرار کرد!» این سربازان ما بودند که با عجز و التماس از راننده می خواستند که پدال گاز را بیشتر فشار دهد تا با سرعت بیشتری از میدان بگریزند! بعضی از اونا با پای برهنه و بدون اسلحه فرار می کردند. توی اون لحظه ها آرزو داشتم ای کاش صدام حسین این جا بود و روحیه ارتش خود رو شخصاً می دید!

سعدون حمادی: «درخواست تشکیل سریع اجلاس شورای امنیت و شورای کشورهای عربی داریم.»

او در نامه ای که به شورای امنیت سازمان ملل ارسال کرد، نوشت: «عراق در معرض تهدیدی جدّی قرار گرفته است و ایرانی ها اینک در نزدیکی بغداد مستقر شده اند!»

این اخبار، موجب نگرانی برخی از رؤسای کشورهای عربی از جمله ملک فهد، حسنی مبارک و ملک حسین شد تا آن جا که ملک

ص: 64

فهد در نامه ای خطاب به صدام حسین چنین نوشت: «همه اموال پادشاهی سعودی در اختیار شماست!»

موفقیت های روز به روز رزمندگان، معادلات جنگ را عوض کرد.

«کارتر» که اوضاع را به سود صدام نمی دید، اعلام کرد: «ما یقیناً با هرگونه تجزیه ایران مخالف هستیم!»

آن چه که این روزها آرزوی صدام است خلاصی از باتلاقی است که با دست خود در آن گرفتار شده؛ تا آن جا که در شبکه تلویزیونی حاضر شد و گفت: «عراق حاضر به عقب نشینی از خاک ایران می باشد، مشروط به این که ایران تضمین کند به خاک عراق تجاوز نکند!»

(7)

* امام خمینی قدس سرّه در جدیدترین نطق خود: «صدام خود حمله کرد...؛ اما حالا هم که

ص: 65

تویش مانده و نمی داند چکار کند، هی فریاد می زند بیایید دیگر صلح کنیم. او فکر امپراطوری بر اعراب رو در سر می پروراند.»

امام از حمله به خاک عراق اهداف خاصی را دنبال می کند: «این پیشرفتی که در کشور عراق می شود برای دفاع است. دفاع از کشور خودمان، دفاع از کشور اسلامی عراق... ما راهمان این است که باید از راه شکست عراق، به دنبال لبنان برویم. ما می خواهیم که «قدس» را نجات بدهیم؛ لکن بدون نجات کشور عراق از این حزب منحوس نمی توانیم. ما لبنان را از خود می دانیم؛ لکن مقدمه این که لبنان را نجات بدهیم، این است که عراق را نجات بدهیم.»

از درون فشارها برای قطعنامه صلح بر امام روز به روز بیشتر می شود. امام پذیرش قطعنامه 598 را «نوشیدن جام زهرآلود» نامید و فرمود: «قطعنامه 598 را قبول کردم؛

ص: 66

ولی به واسطه حوادثی و عواملی که از ذکر آن فعلاً خودداری می کنم و به امید خداوند در آینده روشن خواهد شد...»

* محمدرضا ! هم اکنون که پدرت قلم را از کاغذ برداشته، صفحه های کاغذ خیس از باران پردرد چشم های اوست. پسرم! جنگ تمام شد؛ یارانم رفتند ولی پدرت ماند با غصه های دوری از هم آشیانه های خود، کبوترانی که پر پرواز را با «بی پروایی» به دست آوردند.

تو ای شهادت! مرز مردن و تو، خون نیست؛ خود است. تو داستان ماندگاری هستی برای آنانی که دانستند دنیا جای ماندن نیست. تشنگی شرط توست و تشنه کامی زینتت. میان ما و تو عهدی است برای رفتن. فقط آنان که بر پیوندشان با تو ماندند، با تو خواهند رفت.

به آنان که خدا را می بینند، تو را می دهند، نه به آنان که خدا را می دانند.

ص: 67

ما که ماندیم، رفتیم و آنان که رفتند، ماندند.

هر که تو را دید، خدا را خواهد دید؟ یا هر که خدا را دید تو را خواهد دید؟

برای رسیدن به تو بال لازم نیست، حال می خواهد. بال را پس از رسیدن به تو می دهند نه پیش از آن...

ص: 68

ص: 69

منزل چهارم:

(1)

طاقتم طاق شد. نوشته های پدر رو بر داشتم و رفتم کنار خودش بمونم. پشت شیشه، دستامو گذاشتم روی صورتش. یک عمر بود که همچین احساسی نداشتم! خدایا کمکم کن...

* امام حالشون خوب نیست؛ بردنشون بیمارستان. دیشب تلویزیون اعلام کرد برای سلامتی امام دعا کنید.

_ دیشب امامو دیدی؟

_ آره دیدمشون.

ص: 70

_ داشتن چه کار می کردند؟

_ امام توی اون لحظات هم مشغول قرآن خوندن بودند. آرامش همیشگی شون رو توی اون لحظات بیشتر احساس می کردم...

* شب همان روز، امام به ملکوت اعلی پیوست...

کشور، سراسر غرق گریه و عزاداری است. تهران میزبان حضور عاشقان امامِ پر کشیده است. هلی کوپتر حامل پیکر امام، جایی برای نشستن پیدا نمی کند. مردم اجازه دفن امام را نمی دهند. کفن امام از فشار جمعیت پاره شده...

اون روز امام، با کفن آیت الله خامنه ای(حفظه الله) دفن شد و چند روز بعد مجلس خبرگان ایشان را به عنوان رهبری ملت انتخاب کرد.

آقا می فرمود: «من می دانستم که امکان دارد به خاطر عنایتی که اعضا به بنده دارند،

ص: 71

بخواهند مرا انتخاب کنند؛ لذا شب قبل از آن، با تضرّع به درگاه خداوند، از او خواستم که این امر محقّق نشود.»

فضای خالی شده برای رخنه، یک بار دیگر با انتخاب صحیح مجلس خبرگان پر شد. سیاستمداران کاخ سفید گفتند: «متخصّصین ما سال ها برنامه ریزی می کنند اما رهبر ایران با یک سخنرانی همه آن ها رو نقش بر آب می کنه. رهبر ایران با شخصیت پیچیده و ناشناخته... رهبر ایران محبوب ترین رهبر دنیا... غرب به دنبال حرکت های جدید...»

(2)

«ما با تبادل فرهنگی مخالف نیستیم؛ اما با تهاجم فرهنگی باید مقابله شود.» جبهه فرهنگی متلاطم است. هر روز امواج سهمگین از دشمن به بدنه کشورهای اسلامی وارد می شود.

ص: 72

* بعد از این که هواپیما در جده نشست، وارد سالن بسیار بزرگی شدیم. روبه رویمان رستوان های بزرگ صف کشیده اند؛ به سبک اروپا. نوشابه های رنگ وارنگ پپسی و سفن آب، میراندا، والسی کولا حتی تا نزدیکی بقیع!

* دوشنبه 27/2، بقیع

مدینه یک دست سفید پوشیده است. ساختمان ها بیشتر سفید رنگ اند و چند طبقه از جنس سیمان و گاه سنگ؛ با آرم های غربی و تبلیغات فراوان! کم مانده بنویسند: «سونی اعمال خوشی را برایتان آرزو می کنند!» توی مکه هم نزدیک حرم یک ویدیو کرایه ای بود با فیلم های غربی و هندی!

اون جا بود که مثل فیلم حرف های آقا از جلوی چشمام رد می شد. شاید تا دقت نکنی، معنی تهاجم رو متوجه نشی و شاید هم باید طرز دیدن خودت را عوض کنی.

ص: 73

می فرمود: «آن چه که موجب می شود ما الگوی غربی را برای پیشرفت جامعه خودمان ناکافی بدانیم، در درجه اول این است که نگاه جامعه غربی و فلسفه های غربی به انسان، با نگاه اسلام به انسان به کلی متفاوت است؛ یک تفاوت بنیانی و ریشه ای دارد...»

واقعاً چرا نباید از غرب و فرهنگ آن ها تقلید کنیم؟

«بعضی از کشورها مقلّدند از غرب، از سازندگان تمدّن مادی یک چیزی را گرفته اند، زندگی خودشان را بر اساس آن شکل داده اند. این ها تمدن ساز نیستند، این ها آسیب پذیرند. اگر چنان چه یک طوفانی به وجود بیاید، این ها از بین خواهند رفت...»

انگار صدای رهبرمون هنوز توی گوشمه: «من به شما در یک جمله عرض می کنم که تجربه غرب، تجربه ناموفق است. محصول تجربه غربی در نظام های اجتماعی یکی

ص: 74

فاشیسم است [حکومت نازی] یکی کمونیسم است [حکومت بلوک شرق سابق] یکی هم لیبرالیسم است [حاکمیت مطلق العنان امروز دنیا که مظهرش آمریکاست و نورچشمی و عزیزکرده اش اسرائیل]. همه جنایت هایی که تقریباً در طول 150 سال اخیر انجام شده، محصول تجربه غرب است. یک قلم آن، دو جنگ جهانی است که میلیون ها کشته بر ملت ها تحمیل کرد...»

(3)

* کنفرانس روابط بین الملل و دموکراسی، ورشو، سال 1998

سخنرانی هانتینگتون، نظریه پرداز آمریکایی:

_ آمریکا می تواند منافع قابل ملاحظه ای برای کشورهایی که رهبری اش را بپذیرند، فراهم سازد.

ص: 75

_ چرا «جهانی سازی» که موضوع بحث امروز کنفرانس است، معادل با «آمریکایی سازی» است؟

_ در این راستا (آمریکایی سازی) اموری مد نظر ماست که از جمله آن ها: فشار بر کشورهای دیگر برای پذیرش ارزش های آمریکایی؛ بازداشتن سایر کشورها از توانمندی نظامی که برتری آمریکا را به چالش بکشد؛ درجه بندی کشورها بر حسب سازگاری شان با استانداردهای آمریکایی؛ اعمال تحریم علیه کشورهای مخالف با استانداردهای ما و تهدید به اقدام نظامی علیه عراق.

* سال 2003، جورج بوش (پسر): «سران رژیم عراق برای خروج از این کشور 48 ساعت فرصت دارند، در غیر این صورت دستور حمله به این کشور صادر خواهد شد...».

ص: 76

* 20 مارس 2003، شروع جنگ آمریکا علیه عراق

دولت آمریکا اعلام کرد که رژیم عراق از تروریسم پشتیبانی می کند و با داشتن سلاح های کشتار جمعی، تهدیدی جدّی برای صلح و امنیت بین المللی به شمار می رود. بر این اساس، حقوق دانان آمریکایی حمله نظامی «پیشگیرانه» را مطرح کرده اند.

آیا تاریخ مصرف صدام به پایان رسیده بود یا...؟!

جرج بوش در پیامی چهار دقیقه ای اعلام کرد: «آغاز جنگ را اعلام می کنم و در این جنگ، 35 کشور جهان، آمریکا را یاری می کنند.»

عراق به چهار منطقه نظامی تقسیم و دفاع از هر یک از مناطق به یکی از افراد وفادار صدام سپرده می شود. به دنبال کشاندن جنگ به درگیری های شهری، تلفات بیشتری بر

ص: 77

مردم وارد می شود. موشک های کروز، بمب های زمین به زمین و بمب های هدایت شونده، شب و روز بر خانه های مردم بی گناه ریخته می شود. شب ها در این جا با روز فرقی نمی کند؛ هر لحظه بمبی...

* نیروهای آمریکایی به سرعت به اشغال تأسیسات و چاه های نفتی جنوب اقدام می کنند تا از تخریب آن ها جلوگیری کنند. روز نوزدهم، نیروهای آمریکایی وارد بغداد شده و با هلی برن در اطراف شهر مستقر می شوند.

روز بیستم، بصره و بغداد سقوط کردند و روز بیست و یکم روز سقوط حکومت صدام حسین!

پسرم! روزی که ناوهای آمریکایی در خلیج فارس، ناوها و حتی هواپیمای مسافربری ما رو می زدند هنوز فراموش نشده. اعراب و غرب که در جنگ صدام با ما برای او سنگ تمام گذاشتند، الآن به دنبال اربابشان آمریکا

ص: 78

ذلیلانه حرکت می کنند و سرمایه های کشوری و مردمی شان رو برای خواسته های آمریکا می سوزانند.

کنفرانس «ورشو» به ساعت های پایانی خودش نزدیک می شه. در پاسخ به سؤال هانتینگتون، یکی از نظریه پردازها می گفت: «ما نمی توانیم ایالات متحده رو به عنوان پلیس جهان بپذیریم.»

به گفته آقا: «دولت آمریکا در هیچ کشوری و در میان هیچ ملتی یک وجهه عمومی نداره. «مرگ بر آمریکا» جزء شعارهای اختصاصی ملت ایران دیگر نیست... یک دولت طرفدار ظلم، طرفدار جنگ، طرفدار انبار تسلیحات، طرفدار زورگویی، طرفدار دخالت در امور کشورها...»

پیشرفت های روز به روز کشور، رژیم صهیونیستی رو به دنبال پیدا کردن راه چاره انداخته. آن ها در جدیدترین مواضع خود،

ص: 79

ادامه این روال پیشرفت رو تهدیدی علیه خودشون ارزیابی کرده اند: «او [ایران] در چند سال آینده خطرناک ترین دشمن استراتژیک ما خواهد بود.»

امروز 20 فروردین، روز رسیدن کشور به فناوری هسته ای و شروع ترس بیش از پیش آمریکا و متحدان او در مقابل حرکت های جمهوری اسلامی است. پس از آن که جریان کوی دانشگاه 78 راه به جایی نبرد، تلاشی دیگر بر زمین ماند و طرح فروپاشی شوروی در ایران موفقیت آمیز نشد! باید دید که چه برنامه دیگری در انتظار کشور است!

ص: 80

ص: 81

منزل پنجم:

(1)

سال 1388

رهبری انقلاب: «این حوادث، سناریویی از قبل طراحی شده است و جامعه اسلامی، با جنگ نرم دشمنان و با فتنه ای عمیق مواجه شده است.»

آموزش هواداران و عناصر ضدانقلاب، در کشورهای مورد نظر، بخش مهمی از سناریوی «براندازی نرم» یا «انقلاب مخملی» است که در این سال ها توسط مراکزی که طراحی و هدایت این اقدامات را بر عهده داشته اند،

ص: 82

انجام شده است. از چندین ماه پیش از انتخابات دهم، جزوه ها و کتاب های آموزشی با عنوان «مبارزه بدون خشونت» یا «راهنمای انقلاب نرم» به طور گسترده، به شکل الکترونیکی یا به صورت تکثیر شده توزیع می شود!

جمعه شب 22/3/88

یکی از نامزدها در حالی که هنوز بخشی از مردم در صف رأی دادن بودند و شمارش آرا شروع نشده بود، با رسانه ها مصاحبه کرد و خود را به عنوان پیروز انتخابات معرفی نمود!

دوشنبه 25/3/88

دعوت به تجمّع هواداران و حرکت به سمت میدان انقلاب

نزدیک غروب جمعیتی حدود 200 _ 300 نفر به منظور تصرّف حوزه مقاومت بسیج 117، به سمت این حوزه حرکت می کنند و به آن هجوم می بردند. آن ها با پرتاب سنگ و

ص: 83

کوکتل مولتوف سعی دارند که آن مقر را سقوط دهند! در آن درگیری هفت نفر از جمله یک مادر و دختر که در مهد کودکی در آن نزدیکی بودند، کشته شدند.

به دنبال این وقایع، رهبری از مواضع نابه جا و سکوت خواص انتقاد شدید کردند. «أین عمّار...»

* رسانه های غربی برای به میدان کشاندن مردم، نقش حساب شده و برنامه ریزی شده داشتند. شبکه بی.بی.سی فارسی، روزنامه های تایمز، ایندیپندنت، دیلی تلگراف و... تصاویر غیرواقعی بر روی عنوان های اصلی خود قرار دادند و تصاویر جعلی قمه زنی در لبنان پخش کردند.

(2)

«محمد علی ابطحی» در دادگاه گفت: «تقلّب، اسم رمز آشوب شده است که در آن لشکرسازی برای تقلب وجود داشت و تمرین

ص: 84

پهن شدن مردم در خیابان ها هم در آن موجود است.»

استفاده از جمله «شهیدسازی» از جمله اقدامات فتنه گران برای مظلوم نمایی و فریب افکار عمومی بود. «سعیده پور آقایی» از جمله این شهدای ساختگی بود که سران فتنه برای وی مجلس ختم برگزار کردند؛ اما بعداً معلوم شد که وی زنده است و به دروغ، فرزند جانباز شهید معرفی شده است!

جمعیتی که به اصطلاح برای برگزاری راهپیمایی سکوت به خیابان ها آمده بودند، ولی با دست نوشته های «فلسطین رو رها کن، فکری به حال ما کن» به آشوبگری و تخریب اموال عمومی پرداختند.

نیمه شب 1948 میلادی

انگلیسی ها خاک فلسطین را ترک کردند. یهودیان با عنوان دولت جدید اسرائیل، در خاک فلسطین اعلان استقلال کردند. یک

ص: 85

میلیون آواره فلسطینی چاره ای جز گریختن به کشورهای دیگر ندارند.

بر اساس برنامه ریزی دقیق و همه جانبه، مهاجرت گسترده یهودیان از کشورهای جهان، به ویژه از اروپای مرکزی و شرقی به سوی فلسطین آغاز می شود...

سال1984، کنفرانس شیعه شناسی، تلاویو

در این کنفرانس، صدها مسشترق شیعه شناس و عوامل اطلاعاتی و امنیتی ائتلاف «صلیب و صهیون» حضور دارند. برنامه ریزی های عمیق و درازمدت برای از بین بردن مسلمان ها و حرکت به سمت جهان تک قطبی آمریکایی طراحی شده است. یهودی ها در حال برنامه ریزی برای ادامه طرح نیل تا فرات هستند.

* کاخ سفید: «باید در برابر جوانان مسلمان از استراتژی برگرداندن لوله اسلحه

ص: 86

استفاده کنیم. خاورمیانه نقطه حساسی برای کشور اسرائیل و آمریکا است. این منطقه، لولای سه قاره آسیا، اروپا و آفریقا جداکننده این سه قاره از روسیه است.»

با حمایت هم جانبه آمریکا، حملات پی در پی اسرائیل به لبنان و کشتارهای هزار نفری برای رسیدن به اسرائیل بزرگ، خواسته های خود، نابودی کامل مسلمانان و بردن منافع نفتی کشورهای عربی و ایران، شروع می شود.

امام می گفت: «من نزدیک به بیست سال است که خطر صهیونیسم بین الملل را گوشزد کرده ام... هر کدام اگر یک سطل آب می ریختند، او را آب می برد...»

(3)

دایه های دل سوزتر از مادر، این روزها آستین همت بالا زده اند و یکی پس از دیگری ابراز همدردی می کنند: «ایران نباید تظاهرکنندگان را سرکوب کند و ما از این

ص: 87

بابت نگران هستیم. آن ها بدانند صدایشان شنیده می شود و اقدامات سرکوب گرانه دولت ایران علیه مردمی که برای حقوق دموکراتیک تلاش می کنند، از دید آمریکا پنهان نیست. آمریکا همیشه در کنار کسانی که به دنبال آزادی هستند، خواهد ایستاد؛ از جمله ایران، میانمار و زیمبابوه.

همین هایی که دارایی های کشور ما رو مسدود کردند و برای آشوب، تشنّج و تجزیه کشور از هر راهی استفاده می کردند، امروز با لالایی های دلخراششون لجن زاری درست کرده اند که قصد دارند خواسته کثیفشون رو از اون بگیرند؛ هر چند هزاران تن رو در داخل به کشتن بدند. به قول خودشون سعی کردند به افرادی امتیاز بدهند که در ایران موج تازه ای بر پا کنند و مصمّم باشند طومار حکومت اسلامی را در هم بپیچند و روزهای تلخ سرگردانی آمریکا را سپری کنند تا از این

ص: 88

پس شاهد فرو ریختن ستون های این نظام سرکش و مهارناشدنی باشند.

* از ساعت 11 شب تا پنج صبح ناله می کرد من صدایش را می شنیدم که می گفت: «العفو، العفو، الهی العفو». صدای ضجّه های او قلبم رو می سوزاند. تا خود صبح گریه کرد؛ طوری که صبح با چشم های قرمز و متورّم اومد و صبحانه خورد.

پسرم! شاید الآن که این نوشته رو می خونی، بابات پیشت نباشه و شاید هم وقت رفتنش نزدیک... اما گوش های پدرت هنوز صدای فرمانده شو توی شب عملیات می شنوه: «در راهی که فقط برای خدا می پیماییم، اگر مؤمن لحظه ای احساس ناامیدی کند، آن لحظه، لحظه کفر و شرک انسان است؛ چرا که همه وجود ما، همه توان ما و همه هستی ما به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این

ص: 89

صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زنده ایم؛ بیست سال، سی سال، چهل یا پنجاه سال. آخر هم از دنیا می رویم. در این چهار صباحی که زنده ایم، همیشه آزمایش می شویم. هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است، شکست هست، پیروزی هست، سختی هست، راحتی هست، همه چیز هست؛ ولی آنچه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست. برای خدا کاری ندارد که یک لحظه صدام را از روی کره زمین بردارد؛ لیکن خداوند، صدام را در کفرش آزمایش می کند و ما مؤمنان را در ایمانمان؛ چرا که در جنگ مان در مقابل عراق، چیزی غیر از ایمانمان بر دشمن غلبه نکرد. از نظر ابزار ضعیفیم، از نظر امکانات ضعیفیم، از نظر کمک های بیگانه ضعیف تریم. هر چه شیطان و شیطانک هم هست، پیرو صدام اند و ما غیر از خدا هیچ کس را نداریم.»

ص: 90

پدرت هنوز از صفحه چشمانش پاک نشده که شب عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام اوضاع خیلی به هم ریخته بود و نیروها به شدت دستورهای فرماندهان خود را اجرا می کردند. در همین گیر و دار، ناگهان چشمم به فرمانده افتاد. دیدم ساکت و آرام همین طور که به آسمان نگاه می کند، اشک می ریزد. تعجب کردم، گفتم: «حتماً مشغول راز و نیاز با خداست و داره از خدا برای پیروزی توی عملیات مدد می گیره.» کنجکاوی باعث شد که بروم سراغش. از او پرسیدم: «چیه حاجی! چرا گریه می کنی؟» به آسمون اشاره کرد و گفت: «به ماه نگاه کن.» نگاهی به ماه انداختم و گفتم: «خب چی شده؟» گفت: «ماه لحظه به لحظه بچه ها رو همراهی می کنه؛ هر جا اونا توی دید دشمن قرار می گیرن، ماه می ره زیر ابر و جایی که از دید دشمن بیرون میان و نیاز به روشنایی دارند، ماه بیرون میاد و همه جا رو روشن می کنه. می بینی لطف خدا رو که

ص: 91

چه طور شامل حال ما می شه؟ حالا فهمیدی برای چی اشکم دراومده؟» او این امداد غیبی رو از پشت بی سیم به اطلاع فرمانده گردان ها رسوند. دقایقی بعد صدای گریه همشون از پشت بی سیم شنیده می شد.

دشمن یک بار دیگه صحنه های روز عاشورا رو تکرار کرد. یکی از سران خارج نشین فتنه در مصاحبه با شبکه VOA آمریکا درباره محرم می گوید: «...اما نکته چهارمی که می خواستم بگویم مسئله محرم و تظاهرات تاسوعا و عاشوراست. فرصت کمی داریم؛ بنابراین از امروز و فردا تا روز اول محرم اصل بحث ما غیر از یک مرور کوتاه روی خبرها، روی آکسیون بزرگ محرم متمرکز خواهد شد... در ده شب اول محرم و با پرچم سبز «یاحسین» و عزاداری برای شهدای جنبش و شهدای عاشورا، می توانیم در سطح کشور حرکت داشته باشیم...»

ص: 92

بارها و بارها از خود پرسیده ام آیا آن روز درست دیده بودم؟

* روز عاشورا، آشوبگران با هدایت رسانه های خارجی، به عزاداران حمله کردند و مثل مراسم عروسی بوق و سوت زدند. رضا پهلوی از آمریکا، با صدور پیامی، از هتک حرمت روز عاشورا حمایت می کند و می گوید: «اغتشاشات روز عاشورا، جنبش حق طلبانه ملت ایران است. من چون همیشه پشتیبان شما شیرزنان و دلیرمردان کهنه دیار تمدن ایرانمان هستم!»

«سروش» در سایت خود، خطاب به مقام عظمای ولایت، چنین نوشت: «آقای خامنه ای ! ایران سبز دیگر آن ایران سیاه و ویران نیست. شما گفتید که حرمت نظام هتک شد و آبروی آن به یغما رفت؛ باور کنید که در تمام عمر خود خبری بدین خوشی از کسی نشنیده بودم!»

ص: 93

عاشورای سال 61، با رزمنده ای جانباز که نه چشم دارد، نه دست و پای سالم و نه ریه ای برای تنفس، امروز تو را بهتر درک می کند.

حضرت ایستاد و با صدای بلند ندا داد: «شما را به خدا سوگند می دهم آیا مرا می شناسید؟ گفتند: آری به خدا! تو فرزند رسول خدا هستی.

فرمود: شما را به خدا سوگند می دهم آیا می دانید جدّم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است؟ گفتند: آری، به خدا!

_ آیا می دانید مادرم، فاطمه دختر محمّد، برگزیده خداست؟

_ آری به خدا!

_ پس به چه دلیل خون مرا حلال می شمارید؛ در حالی که پدر من کسی است که فردای قیامت، عده ای را از حوض کوثر می راند؛ همان گونه که شتر را از نوشیدن آب

ص: 94

بازمی دارند و روز قیامت پرچم حمد و ستایش به دست پدرم است.

گفتند: همه این ها را می دانیم، ولی تو را رها نمی کنیم تا با تشنگی جان دهی. هنگامی که کار امام پایان یافت، فرشتگان ضجه زدند و گفتند: «پروردگارا! این حسین فرزند برگزیده تو و فرزند پیامبر توست.»

خداوند سایه حضرت قائم(عج) را نمایان ساخت و فرمود: «به وسیله این شخص، انتقام خواهم گرفت.»

در این هنگام در آسمان غباری شدید و تاریک به پا خاست و همراه آن باد سرخی وزید که در آن چشم، چشم را نمی دید...

«ای سید ما! ای مولای ما! ما آن چه باید بکنیم، انجام می دهیم. آن چه باید هم گفت هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما داده اید؛

ص: 95

همه این ها را من کف دستم گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ این ها هم نثار شما باشد.

سید ما! مولای ما! دعا بکن برای ما. صاحب ما تویی، صاحب این کشور تویی، صاحب این انقلاب تویی، پشتیبان ما شما هستید. ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد. در این راه ما را با دعای خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانی بفرما...».

_ محمدرضا! مادر چرا صورتت خیسه؟ داشتی گریه می کردی؟

_ سلام مامان! چیزی نیست.

_ بابات حالش چطوره؟

_ خانم ببخشید، همراه جانبازی که توی اتاق سی.سی.یو بود، شمایید؟

_ بله. چی شده مگه؟

ص: 96

_ حالش خیلی وخیمه. انگار شوکی بهش وارد شده. ما سعی خودمونو می کنیم. بقیه اش با خداست.

چهل دقیقه بعد، نزدیک غروب آفتاب

_ مامان! آقای دکتر داره از اتاق سی.سی.یو بیرون می یاد.

_ آقای دکتر! چی شد؟

_ شما فرزند شون هستید؟

_ بله!

_ متأسفم ما تمام سعیمون رو کردیم، تسلیت می گم...

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109