مجموعه اشعار فاطمیه 94

مشخصات کتاب

سرشناسه:موسوي، سيد محمد رضا،1370

عنوان و نام پديدآور:مجموعه اشعار فاطمیه 94/ سيد محمد رضا موسوي .

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان، 1394.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: شعر - فاطمیه - اهل بيت (ع)

ص: 1

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

مداحى و مرثيه سرائى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام هنرى مقدس و حرفه اى بس والا و ارزشمند است، زيرا مداح عظمت و شأنى را مى ستايد كه خالق هستى ستوده و مدح نموده است.

نقش مؤثر اين قشر در ترويج و گسترش فرهنگ و سيره اهل بيت (عليهم السلام) و تعميق محبت و معرفت اين الگوهاى بى بديل و آسمان انسانيت و مقابله با تهاجم ويرانگر فرهنگى بر احدى پوشيده نيست، به گمان براى ايفاى نقش اين مهم مداحان اهل بيت (عليهم السلام) بايد در كنار پرداختن به جنبه هاى فنى و حرفه اى امر مداحى با ارتقاء بينش و دانش و تقويت بنيه علمى و معنوى خود از گزند آفات اين مسير دور بمانند.

اين مجموعه شعر توسط سايت حسينه شعر ، نواي عرش ، سايت امام هشتم (ع) و غيره ... گردآوري شده است و در اختيار شما دوستان و علاقمندان قرارگرفته است.

ومن الله التوفيق

سيد محمد رضا موسوي

مناجات با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

قسم به سينۀ مجروح مادرت زهرا

قسم به سينۀ مجروح مادرت زهرا

تو بر ظه_ور دع_اي ف_رج بخ_وان مولا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه هنوز

ش__رار دود ز بي__ت عل__ي رود ب__الا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه علي

ب__ود هن__وز ع_زادار م_ادرت زهرا

تو بر ظهور دعاي فرج بخ_وان كه هنوز

علي است مثل تو مظلوم و بي كس و تنها

تو بر ظهور دع_اي فرج بخ_وان كه كند

هميشه م__ادر پهل_و شكسته ب_ر تو دعا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه حسن

ب_ه زي_ر ض_رب لگ_د دي_د م_ادر خ_ود را

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه حسين

فت__اد پش_ت در خان__ه، م_ادرش از پ_ا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه هنوز

صداي نالۀ محسن رسد به عرش خدا

تو بر

ظهور دعاي فرج بخوان كه به ني

بوَد هن_وز س_ر پ_اك سيدالشهدا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه بود

ش_رارۀ دل «ميثم» هميشه وقف شما

مانند يك ابر بهاري يابن الزهرا

مانند يك ابر بهاري يابن الزهرا

حال و هواي گريه داري يابن الزهرا

اين روزها خيلي دلت را غم گرفته

دلخسته از اين روزگاري يابن الزهرا

با واژه ي «مادر» شود آهت كشيده

در لا به لاي اشك و زاري يابن الزهرا

«اي واي مادر» هاي تو مي گويد آقا

خيلي برايش بي قراري يابن الزهرا

آقا مگر من مرده ام كه مثل حيدر

سر را به زانو مي گذاري يابن الزهرا

آقا! تنم، جانم، همه چيزم فدايت

آماده ام بر جان نثاري يابن الزهرا

گريه مكن كه طفل اشك بي قرارم

با گريه ات گرديده جاري يابن الزهرا

جز اشك ديده مرهم ديگر ندارم

با عرض پوزش از «نداري» يابن الزهرا

از اين كه هستم دوستدار مادر تو

حتماً مرا تو دوست داري يابن الزهرا

تا اين كه باشم زائر قامت خميده

دنبال يك سنگ مزاري يابن الزهرا

«زهرا» به «زهراها» شده تبديل... يعني :

در كوچه شد آيينه كاري يابن الزهرا

يگانه حامي خون خدا، بنفسي انت

يگانه حامي خون خدا، بنفسي انت!

سلالۀ سرِ از تن جدا، بنفسي انت!

بيا كه مي گذرد قرن ها هنوز دهند

تو را هماره شهيدان ندا، بنفسي انت!

بيا كه حضرت صديقه چارده قرن است

كند براي ظهورت دعا، بنفسي انت!

بيا كه از جگر چاه، اشك مي جوشد

ز بس گريست علي بي صدا، بنفسي انت!

بيا كه طشت بود مثل باغ لاله هنوز

ز پاره هاي دل مجتبي، بنفسي انت!

بيا كه چشم به راه ظهور توست هنوز

سر بريدۀ خون خدا، بنفسي انت!

بيا كه نالۀ «عجل علي ظهورِ» حسين

رسد به عرش، ز طشت طلا، بنفسي انت!

بيا دعاي فرج بشن_و از لب زينب

به شهر كوفه و شام بلا، بنفسي انت!

بيا كه ديده "ميثم" به عارضت نگرد

كنار تربت پاك رضا، بنفسي انت

هر سحر منتظر يار نباشم چه كنم

هر سحر منتظر يار نباشم چه كنم

من اگر منتظر يار نباشم چه كنم؟

گريه بر درد فراق تو نكردن سخت است

خون جگر از غمت اي يار نباشم چه كنم؟

عده اي بر سر آنند اسيرت نشوند

من بر آنم كه گرفتار نباشم چه كنم؟

تو چه كردي كه من از خواب و خوراك افتادم

راستي راستي بيمار نباشم چه كنم؟

چهارده بار خدا عاشق تو شد من اگر

عاشق روي تو يك بار نباشم چه كنم؟

ابرويت تيغ مصرٌي ست كه جان مي طلبد

به طلبكار بدهكار نباشم چه كنم؟

خواستم نام مرا هم بنويسند همين

سر بازار خريدار نباشم چه كنم؟

من اگر مثل تو هر صبح و غروبي آقا

فكر بين در و ديوار نباشم چه كنم؟

لحظه ها را متوسل به دعاييم بيا

لحظه ها را متوسل به دعاييم بيا

سالياني ست كه دل تنگ شماييم بيا

وسعتت در دل اين ظرف نشد جا مانديم

تشنه از حسرت رويت لب دريا مانديم

چشممان خشك شد از وسعت اين بي آبي

و نداريم دگر طاقت اين بي آبي

در قنوت دلمان خواهش باران داريم

ندبه خوانيم و تمناي بهاران داريم

پس ببار اي پسر حضرت باران بر ما

كه ترك خورده زمين از اثر اين گرما

دامن دشت شده سفره ي راز دل ما

داغ آلاله نشاني ز نياز دل ما

ما كه در راه تو عمري ست تمامي گرديم

گردباديم و به دنبال شما مي گرديم

چند جمعه دلمان را سر راهت آريم

تا بداني كه تمناي وصالت داريم

شهرمان را ز رخِ چون قمرت روشن كن

كوچه ها را پر از نسترن و سوسن كن

آسمان خواهش يك جرعه نگاهت دارد

نه كه ما فاطمه هم چشم به راهت دارد

من مهدي ام در دست تيغ انتقامم

من مهدي ام در دست تيغ انتقامم

مادر به قبر مخفي ات بادا سلامم

اي قلب مجروحم كباب از غربت تو

باريده اشكم قرن ها بر تربت تو

مادر دلم خون است از بندم رها كن

دستي برآور بر ظهور من دعا كن

مادر شنيدم بارها از پا فتادي

ديدي علي تنها بود باز ايستادي

اي كاش بودم تا علي را يار بودم

من جاي تو بين در و ديوار بودم

كي مي شود بردارم از جانت محن را

از خاك بيرون آورم من آن دو تن را

دريا كنم از خون دل چشم ترم را

پرسم چرا كشتيد آخر مادرم را؟!

اي يادگار فاطمه كه داغ ديده اي

اي يادگار فاطمه كه داغ ديده اي

در بستري ز غصّه و غم آرميده اي

آقا سرت سلامت از اين كه به دوش خود

بار بزرگ ماتم مادر كشيده اي

بي مادري براي تو درد بزرگي است

طعم فراق مادر خود را چشيده اي

شب هاي فاطميّه دلت غرق غم شود

تو غصّه دار مادر قامت خميده اي

قربان شال مشكي و چشمان زخمي ات

آخر مگر چه واقعه اي را تو ديده اي؟

دارد نفس نفس زدنت مي رسد به گوش

از بس ميان كوچه و خانه دويده اي!

وقتي كه ناله مي زني: "اي واي مادرم "

گويا صداي مادر خود را شنيده اي

هر روز و شب به ياد غمش گريه مي كني

بر جان خود بلاي عظيمي خريده اي

آخر چرا به درك وصالت نمي رسم

آقا گمان كنم كه ز من دل بريده اي!!!

صاحب عزاي حضرت خير النسا، بيا

صاحب عزاي حضرت خير النسا، بيا

اي باني شكسته دل روضه ها، بيا

درد فراق تو به خدا مي كشد مرا

رحمي نما به حال دل اين گدا، بيا

از بس به هجر روي تو عادت نموده ايم

دل مي رود به سمت گناه و خطا، بيا

ما در ميان بحر گنه غوطه مي خوريم

آقا نجاتمان بده از اين بلا، بيا

مشغول خويش و بندۀ دينار و درهميم

فكري به حال نوكر زهرا نما، بيا

لطف تو بوده گريه كن مادرت شديم

اي سفره دار واسعۀ هل اتا، بيا

اي آخرين نگار دل آراي فاطمه

آقاي من! براي رضاي خدا، بيا

آقا به حقّ چادر خاكي مادرت

آقا به حقّ داغ دل مرتضي، بيا

ما سائليم و نوكريت آبروي ما

ما سائليم و نوكريت آبروي ما

يا ايها العزيز نظر كن به سوي ما

تا كي براي نافله هاي سحر گهي

با خون دل شود دل شب ها وضوي ما

گر مانده ايم شكر خدا پاي پرچمت

بر تار موي تو گرهي خورده موي ما

ساقي اشك! بر دل ما هم سري بزن

بوي ميِ طهورِ تو دارد سبوي ما

هم چون نسيم در به درم مي كني چرا؟

پس كي رسد به خيمۀ تو جستجوي ما

آيا شود كه نيمه شبي بهر درد دل

بد بگذراني و شوي هم گفتگوي ما

اي شهريار عشق به نام مقدست

باشد وصال تو همۀ آرزوي ما

روضه گرفته ايم قدم رنجه ايي كني

شايد فتد مسير عبورت به كوي ما

از لحظه ايي كه حرمت مادر شكسته شد

بغضي نهفته مانده ز غم در گلوي ما

اي نازنين فاطمه برگرد از سفر

خيمه نشين فاطمه برگرد از سفر

«يك جهان روضه و يك چشم پر از نم داري

«يك جهان روضه و يك چشم پر از نم داري

آه، آقاي غريبم به دلت غم داري»

دردِ بي مادري اي كاش دوايي مي داشت

فاطميّه شده و اشك دمادم داري

صاحبِ مجلس روضه، غم مادر ديدي

بر درِ خانه ي خود، بيرق ماتم داري

دردِ دل كن كه نگويند غريبي آقا

بين اين سينه زنان، مونس و مَحرَم داري

دلِ يعقوبيِ مادر ز فراقت خون است

يوسف مصر بقا، قصد سفر هم داري ؟

دل ، حسينيّه ي چشمان تو شد مولا جان

باز هم وقت عزا، ياد مُحرّم داري

گاه در كوچه و گه كرب و بلا مي گريي

داغ يك پهلو و انگشتر خاتم داري

دستِ خالي زِ من و تارِ عبايش با تو

دستِ خالي زِ من و تارِ عبايش با تو

مُژه اي از من و خاكِ كفِ پايش با تو

زحمت روضه مان هم كه فقط با زهراست

قندش از مادر تو مزه ي چايش با تو

كاش مي شد كه در اين يك دهه جان مي داديم

ضجه از ما زدن و مرثيه هايش با تو

وا غريبا ز تو و جامه دريدن با من

وا حسينا زِ من و سوز صدايش با تو

بين اين روضه كه پاگير شدم فهميدم

گريه اَش از تو دم اَش از تو و جايش با تو

مادرم گفت دَمِ پنجره فولادِ رضا

گوشه اي در حرمِ كرببلايش با تو

يك سفر پاي پياده به زيارت با ما

يك سحر گريه در ايوانِ طلايش با تو

كاش مي شد حرم عمه تان ميرفتيم

آرزو از من و يك بار دعايش با تو

ي تو در زندگيم رنگ خدا نيست كه نيست

بي تو در زندگيم رنگ خدا نيست كه نيست

بين عشاق چو من بي سر وپا نيست كه نيست

با غم دوري تو سوخته و ساخته ام

اثري از چه بر اين سوز و نوا نيست كه نيست

نيمه شب وقت مناجات بگويم با خويش

گوئيا قلب تو از بنده رضا نيست كه نيست

من گنه كارم و آلوده قبول است قبول

بي محلي ز كريمان كه روا نيست كه نيست

بي جهت ناز طبيبان نكشم – چون دردم

درد هجر است و به جز وصل دوا نيست كه نيست

هركجا رو زده ام آبرويم را بردند

هيچ كس غير شما فكر گدا نيست كه نيست

در دعا فكر گرفتاري خود بودم و بس

ياد تو در دل ما وقت دعا نيست كه نيست

غرق دنيا شده را جام شهادت ندهند

راه ما راه امام و شهدا نيست كه نيست

خاك جبهه خبر از چادر خاكي دارد

باوفا تر

كسي از مادر ما نيست كه نيست

بهر درمان پريشاني اين نوكر ها

چاره اي جز سفر كرببلا نيست كه نيست

از زماني كه شنيدم در آن كوچه چه شد

داغييِ سيلي از اين سينه جدا نيست كه نيست

مادرت ديده به راه است بيائي مهدي

پشت در ناله اي آمد كه كجايي مهدي

آه دلم به آينه زنگار مي زند

آه دلم به آينه زنگار مي زند

پيراهن وصال تنش زار مي زند

عمرم،جواني ام، همه خرج گناه شد

اين گريه ها زيان مرا جار مي زند

ديگر چرا اجل، به خدا كه همين فراق

عكس مرا به سينه ي ديوار مي زند

حالم شبيه حالِ بد مجرمي ست كه

سيلي نخورده دست به اقرار مي زند

چون ورشكسته اي شده ام كه به هستي اش

چوب حراج از سرِ اجبار مي زند

بر روي من حساب نكن جمعه ي ظهور

سنگت به سينه، نوكر غمخوار مي زند

خون هزار عاشق اين شهر پاي توست

خال لب تو دست به كشتار مي زند

با اينكه رو به قبله شدم، دل خوشم هنوز

گاهي سري طبيب به بيمار مي زند

شرمنده ام نمرده ام از رنج روضه ها

خيلي بد است كارگر از كار مي زند

لعنت به نانجيب مدينه كه بي هوا

سيلي به پابه ماه عزادار مي زند

چون روز روشن است از امروز كوچه اش

فردا سه ساله را سر بازار مي زند

پنجاه سال بعد به اسم سه شعبه اي

مسمار را به چشم علمدار مي زند

بر وادي وصال بر اين دل نوا دهيد

بر وادي وصال بر اين دل نوا دهيد

با اشك ديده سينه ي ما را جلا دهيد

يك بار هم ز لطف قدم رنجه اي كنيد

بر نوكران بي سر و پا هم بها دهيد

سر بر كنيم و منتظر مقدم شما

منت دهيد و كلبه ي ما را صفا دهيد

از بس كرم به روي كرم دارد اين حرم

لب وا نكرده حاجت هر بي نوا دهيد

يك گوشه ي نگاه شما كيميا كند

بر خاك پاي خويش عيار طلا دهيد

خواهيد اگر كه روسيهان معتبر شوند

فيض غلامي حرم خود به ما دهيد

دري گناه حائل ما و خدا شده

راضي شويد و آشتيمان با خدا دهيد

تا آنكه روضه

خوان حريم شما شويم

بر ما ز سوز فاطمه حزن صدا دهيد

حيف است آرزو به دل از اين جهان رويم

لطفي كنيد و تذكره ي كربلا دهيد

در انتظار طلعت صبح وصال تو

در انتظار طلعت صبح وصال تو

دل مي طپد به شوق طلوع جمال تو

با غفلتي كه هست هميشه ز سوي ما

اصلاً نكرده ايم مراعاتِ حال تو

اينجا كسي به ياد شما دل نمي دهد

هستيم بي خيال و هميشه وبال تو

كمتر دلي براي شما تنگ مي شود

بي مهري است باعث رنج و ملال تو

از بسكه دل سپرده ي نان هاي شبهه ايم

از ياد رفته سفره ي رزق حلال تو

گرچه گناه حاصل اين عمر رفته است

داريم اميدِ ديدن ماه جمال تو

بر در نيامده؛ تو به سائل عطا كني

پيدا نشد كسي كه بفهمد خصال تو

تو غصّه دار كرب و بلا و مدينه اي

بر قلب ماست درد و غم بي مثال تو

پايان بده به دوري چشم انتظارها

ما را رسان به قافله ي مهزيارها

حالا كه بي پناه شدم يا ابن فاطمه

حالا كه بي پناه شدم يا ابن فاطمه

محتاج يك نگاه شدم يا ابن فاطمه

با دست خويش آبروي خويش برده ام

بيچاره ي گناه شدم يا ابن فاطمه

تا خواستم زمين بخورم با دعاي تو

هر بار رو به راه شدم يا ابن فاطمه

شام غريبان شده اما نيامدي

خيره به يك نگاه شدم يا ابن فاطمه

اي كاش همچنان شهدا وقت رفتنم

بينم چو قرص ماه شدم يا ابن فاطمه

اما زمان زمان گريه به غم هاي مادرت

در زمره ي سپاه شدم يا ابن فاطمه

قدري غم غريبي مولاست در دلم

سر در ميان چاه شدم يا ابن فاطمه

با كه بگويم از غم مظلومي علي

دلخون شبيه آه شدم يا ابن فاطمه

مادر ميان كوچه صدا زد حسن بيا

محتاج تكيه گاه شدم يا ابن فاطمه

با گريه حسين عزيز تو مي شوم

با آنكه رو سياه شدم يا ابن فاطمه

هنگام روضه چشم مرا گريه باز كرد

راهي قتلگاه شدم يا ابن فاطمه

امسال حاجت دل مارا روا كنيد

ما را مسافر حرم كربلا كنيد

مگر مي شود هر دلي مبتلاي تو باشد

مگر مي شود هر دلي مبتلاي تو باشد

مگر مي توان هركه با ماجراي تو باشد

مگر بردنِ نام شيرين تو اختياري است

مگر مي شود هركسي با ولاي تو باشد

دلي مبتلاي تو باشد كه جاي تو باشد

وگرنَه غريبه كجا آشناي تو باشد

مرا با خودت مي بري با خودت هم مياري

مبادا كه اين نوكرت بي وفاي تو باشد

تو از بس غم شيعه را مي خوري تا دم مرگ

به هر جا رود پاي او جاي پاي تو باشد

همه سال و ماه مرا با خودت وصله بستي

كه شايد نصيب گدايت لقاي تو باشد

همه حاجت سائل كوي لطف تو اين است

كه روزي نباشد بدون عطاي تو باشد

تو خود كرده اي انتخابم براي غلامي

كه روزي

غلام سياهت فداي تو باشد

من آيا ذخيره براي سپاه تو هستم

دل آيا شود كشتة كربلاي تو باشد

قسم بر غريبي مولا و غمهاي زهرا

كه اين عمر و مرگم به زير لواي تو باشد

ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

ﺩﯾﺸﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

ﺻﺎﺣﺐ ﻋﺰﺍ، ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺰﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

ﺭﻭﺿﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺁﺳﻤﺎﻥ

ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﺒﯿﻪ ﺍﺑﺮ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﯼ ﺩﻝ ﻣﻦ ﭘﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩ

ﮐﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

ﮔﻮﯾﺎ ﮐﻤﯽ ﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﻤﺎ ﺭﺯﻕ ﻣﺎ ﺷﺪﻩ

ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺁﻩ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﻮﻡ ﻓﺪﺍﯼ ﺻﺪﺍﯾﺖ، ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

"ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ" ﺷﺪﻩ ﺫﮐﺮ ﻣﺪﺍﻡ ﺗﻮ

ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻧﻮﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

ﺩﺭ ﺭﻭﺿﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ ﻭ ﻧﻔﺲ ﮔﯿﺮ ﻣﺎﺩﺭﺕ

ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﻻ ﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

ﺣﺮﻑ ﮐﻔﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﮐﺮﺑﻼ

ﺑﺎ ﺭﻭﺿﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺣﻤﺖ ﮐﻢ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻦ

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾﺴﺘﻢ

از خود فرار كردم و لا يُمكن الفِرار

از خود فرار كردم و لا يُمكن الفِرار

امشب دوباره آمده ام بر سر قرار

رسواي خويش گشتم و غرق خجالتم

من آمدم - ولي تو به روي خودت نيار

من در ميان راه زمين خورده ام بيا

از بس كه بار آمده بر روي دوش، بار

آنقدر در حجاب خودم غوطه مي خورم

حتي تو را نديده ام اين گوشه و كنار

امشب كه گريه هاي تو باران گرفته است

از چشم خشكسال منم قطره اي ببار

اصلاً وكيل ما تو و ما هيچ كاره ايم

ما خويش را به دست تو كرديم وا گذار

در انتظار آمدنم ايستاده اي

شايد به اين اميد كه مي آيمت به كار

امشب براي اين كه بيايي به پيش ما

انگشت روي روضه ي دلخواه خود گذار

امشب مرا به خانه ي مادر ببر كه باز

آنجا نشسته چشم كبودش به انتظار

ما را ببر كه گريه بريزيم پشت در

مانند بچه هاي عزادار و بي قرار

بيا بيا گل نرگس عزاي مادر توست

بيا بيا گل نرگس عزاي مادر توست

صفاي فاطميه از صفاي مادر توست

اگر كه سائلم و نوكر هميشگي ام

فقط به خاطر لطف و عطاي فاطمه است

تمام عزت شيعه رحين منت اوست

تمام زندگي ما فداي مادر توست

قسم به مادر و آن احتجاج حيدريش

دوام خدمت ما با دعاي مادر توست

ز نور چادر او ما همه مسلمانيم

كه اصل طينت ما خاك پاي مادر توست

به وقت مرگ كه دستم به هر دري كوتاست

اميد دلخوشي من وفاي مادر توست

بيا كه با تن خونين ، هنوز منتظر است

كه انتقام تو تنها دواي مادر توست

اي ديده خون ببار نيامد نگار ما

اي ديده خون ببار نيامد نگار ما

آخر سحر نگشت شب انتظار ما

يا ذالكرم به غربت عشاق رحم كن

كي مي رسي به داد دل بي قرار ما

صاحب عزا به مجلس ما هم سري بزن

رحمي نما بر اين جگر داغدار ما

اي كاش گريه وا كند اين ديده بنگرم

در مجلس عزا تو نشستي كنار ما

بيمار رو به قبله شديم از فراق تو

ديگر ز اشك و گريه گذشت است كار ما

يا صاحب البكاء سبوئي حواله كن

خشكانده است گناه دو ابر بهار ما

سوگند بر نواي حسين جان فاطمه

باشد گدائي حرمت اعتبار ما

خيمه زدي به چادر خاكيِ مادرت

تا درس نوكري بدهي بر تبار ما

اي كاش با دعاي شما تا خدا رويم

همراه تو زيارت كرب و بلا رويم

اين روزها نواي دلم مادري تر است

اين روزها نواي دلم مادري تر است

هركس كه يار من بشود يار حيدر است

گاهي شما شبيه به من گريه مي كنيد

در فاطميه اشك شما فاطمي تر است

اي صاحبان ناله خدا خيرتان دهد

سوز شما هماره تسلّاي مادر است

در خيمه ام اقامه ، عزايش كه مي كنم

مهمانِ روضه ام ز علي تا پيمبر است

ياد شكسته پهلوي او مي كُشد مرا

زهرا فرشته اي است كه بي بال و بي پر است

تا گريه مي كنم كه چرا قامتش خميد

احساس مي كنم كه چنان سايه بر سَر است

آري خودش تسلّيِ غمديدگان شود

با اينكه چشم پر گُهرم حوض كوثر است

هرگاه ياد درد دل مجتبي كنم

اسرار او به پيش نگاهم مُصَوّر است

مادر! هنوز خيمه نشينِ تو مانده ام

گويي هنوز معركۀ كوچه و در است

اي مادرم! دعا كن و يا منتقم بخوان

اَمَّن يجيب گو كه مُجيب تو داور است

طي مي كنم ز كعبه مسير مدينه را

از كربلا شروع كنم زخم سينه را

دمي كه منجي عالم ظهور خواهد كرد

دمي كه منجي عالم ظهور خواهد كرد

ز كوچه هاي مدينه عبور خواهد كرد

نگار، نامه ي اعمال عاشقانش را

دوباره بهر گزينش مرور خواهد كرد

هنوز موسي عمران نشسته در سينا

كه نور عشق تجلا به طور خواهد كرد

قيام قامت قائم قيامتي دارد

كه خود اشاره به يوم النشور خواهد كرد

كه ياد منتظراني كه خفته اند به خاك

دعا به اهل قبورالسرور خواهد كرد

زمانه بد شد، در حيرتم، چو يار آيد

به ذهن خلق چه فكري خطور خواهد كرد

بني سقيفه مبادا درش بسوزانند

كه او مقابله با ظلم و زور خواهد كرد

پي اقامه ي حق آن مجاهد علوي

مدد طلب ز خداي غفور خواهد كرد

گرش شناخته اي نيست حاجت ديدن

كه محرمت به حريم حضور خواهد كرد

عمل ملاك بود بر

دوستان مهدي را

وگرنه دامنش از دست، دور خواهد كرد

بگو به زائر ظلمت نشين كه آن خورشيد

بقيع فاطمه را غرق نور خواهد كرد

فدك ستانده ز غاصب، قباله اي ديگر

بنام نامي زهرا صدور خواهد كرد

تو ذره اي و ((كلامي)) به شعر غره مشو

كه دوست دوري از اهل غرور خواهد شد

مولاي جمعه هاي معطر بيا بيا

مولاي جمعه هاي معطر بيا بيا

خورشيد نسل هاي مطهر بيا بيا

ما دل به جذبه هاي نگاه تو بسته ايم

تكرار عشق هاي مكرر بيا بيا

اي وارث تمام مواريث انبيا

سوگند بر عباي پيمبر بيا بيا

قرآن پاره پاره ي ما روي خاك هاست

آقا به دست بسته ي حيدر بيا بيا

باران بيار...آب بياور خودت بريز

بر شعله هاي سركش اين در...بيا بيا

تا كه بياوري كمي از خاك كربلا

مرهم براي پهلوي مادر بيا بيا

شايد كه تشت پر شده از لخته هاي درد

برداري از مقابل خواهر بيا بيا

تا پس زني به دست خود اين خون داغ را

از روي حلق تشنه ي اصغر بيا بيا

تا شستشو دهي مگر اي اشك مهربان

خونِ سر شكسته ي اكبر بيا بيا

آقا! عمو كه مشك ندارد شما مگر

مشكي بياري از شط كوثر بيا بيا

آقاي من بلند كن از خاك عمه را

تا كم ببوسد اين تن بي سر بيا بيا

آقا چقدر منتظرت صبح و ظهر و شب

آقا چقدر ديده ي ما تر؟...بيا بيا

آقا فداي چشم پر از غربت شما

هر چه شكست بال كبوتر بيا بيا

آقا فداي شما هر چه داده ايم

دريا دلان تشنه ي پرپر بيا بيا

من پسر خون خدا مهدي ام

من پسر خون خدا مهدي ام

طالب خون شهدا مهدي ام

مادر من مادر خون خداست

مادر من ائمه را مقتداست

مادر من امّ ابيها بود

مادر من حضرت زهرا بود

مادر من بهشت احمد بود

روح دو پهلوي محمد بود

مادر من سيدة الانبياست

دائرة المعارف كبرياست

مادر من اسوۀ صبر و رضاست

آينۀ پيمبر و مرتضاست

عصمت حق، همسر حبل المتين

امّ نبي، امّ كتاب، امّ دين

مادر من روح نماز شب است

حاصلي از تربيتش زينب است

مادر من حسين مي پرورد

دامن پاك او حسن آورد

مادر من دست يدالله بود

دست مگو هستِ يدالله بود

مادر من

بود و نبود علي ست

مادر من ياس كبود علي ست

مادر من فدايي حيدر است

شاهد او نالۀ پشت در است

مادر من كيست اميد علي ست

مادر اولين شهيد علي ست

مادر من چو مرغ بي بال شد

مثل كتاب وحي، پامال شد

حيف از آن نخل كه بي برگ شد

اول زندگي جوان مرگ شد

حيف كه ناموس خدا را زدند

مادر مظلومۀ ما را زدند

حيف از آن سينه كه در خون نشست

حيف از آن دست كه دشمن شكست

تو از سوز دل و از غربت حيدر خبر داري؟

تو از سوز دل و از غربت حيدر خبر داري؟

ت_و از تنهاي__ي اولاد پيغمب__ر خب_ر داري؟

تو هم چون نور در صلب حسين بن علي بودي

ت_و از س_وز دل صديقۀ اطه_ر خب_ر داري؟

اگر چه كرد پنهان راز خود را از علي، زهرا

ت_و تنه_ا از م_دال سينۀ م_ادر خبر داري

عموي كوچك تو قاتل خ_ود را ندي_د اما

تو خود از آنچه پيش آمد به پشت در، خبر داري

تو مي داني علي با چاه كوفه شب چه ها مي گفت

ت_و از ناگفت_ه غم ه_اي دلِ حي_در خب_ر داري

تو اشك خجلت عباس را در علقم_ه ديدي

تو از آن كشتۀ بي چشم و دست و سر خبر داري

تو ب_ا جد غريب خ_ود ب_ه دشت كرب_لا ب_ودي

تو از قلب وي و داغ علي اكب_ر خب_ر داري

تو روي شانۀ خورشيد ديدي ماه كوچك را

تو از پيكان و ذبح حنجر اصغ_ر خب_ر داري

ت_و دي_دي عم_ه ات زينب، كن_ار قتلگاه آمد

تو از بوسيدن آن نازنين حنجر خب_ر داري

تو مي داني كه «ميثم» از فراقت سوزد و سازد

تو از اين بندۀ بي دست و پا بهتر خبر داري

باريم به دنبال سرت اشك بصر را

باريم به دنبال سرت اشك بصر را

چون كودك آواره كه گم كرده پدر را

يك عمر بگو از تن ما جان بستانند

يك لحظه نگيرند ولي خونِ جگر را

هر شب ز فراق تو فشانديم ستاره

شستيم ز خونِ جگر خويش، سحر را

جان در خبر صبح ظهورت به كف ماست

قربان كسي كآورَد اين طرفه خبر را

رخسار تو مانندِ مه نيمه و ما كور

دردا كه شبِ نيمه نديديم قمر را

چشم تو مگر از دل ما عقده گشايد

دست تو مگر باز كند پاي بشر را

سوگند به صبح ظفرت تا تو نيايي

خورشيد نيارد ز افق

صبح ظفر را

فرزند علي! بت شكن آل محمّد!

عالم شده بت خانه، تو بردار تبر را

كي مي رسد اي منتقم فاطمه روزي

كز قبر در آري بدن آن دو نفر را؟

افسوس كه با ضرب لگد پشت در وحي

افتاد ز پا مادر و كشتند پسر را

چشم تو بوَد بحر و سرشكت همه گوهر

«ميثم» نبرند از كفت اين بحرِ گهر را

بر مشامم مي رسد بوي عزاي فاطمه

بر مشامم مي رسد بوي عزاي فاطمه

مي شوم آماده ي گريه براي فاطمه

هاتفي از آسمان ها مي دهد امشب ندا

فاطميّه آمده، ماه عزاي فاطمه

فاطميّه آمده اي فاطميّون غيور

خانه ي دل را كنيد امشب سراي فاطمه

در عزايش بر تنم دارم لباس نوكري

اين لباس مشكي ام باشد عطاي فاطمه

من كجا و گريه در بزم عزاي او كجا؟

اشك چشمانم بُوَد لطف خداي فاطمه

بر جراحات عميق فاطمه مرهم نهد

هر كسي گريد ميان روضه هاي فاطمه

هر كسي بر بام خانه پرچم زهرا زند

مي شود ايمن ز غم تحت لواي فاطمه

مِهر زهرا را خدا با طينتم كرده عجين

افتخارم اين بُوَد هستم گداي فاطمه

در قنوت هر نمازم بر لبم دارم دعا

بارلاها جان من گردد فداي فاطمه

ياري زهرا نمودن با زبان است و عمل

اي كه هستي در پي كسب رضاي فاطمه

مي رسد آواي يا مهدي هنوز از پشت در

ذكر تعجيل فرج باشد دعاي فاطمه

كي مي آيي تا بگيري انتقام مادرت؟

مهدي زهرا بيا، اي دلرباي فاطمه

من مهديم، در دست تيغ انتقامم

من مهديم، در دست تيغ انتقامم

مادر به قبر مخفيت بادا سلامم

اي قلب مجروحم كباب از غربت تو

باريده اشكم قرن ها بر تربت تو

شب تا سحرها سوختم از سوز داغت

بودم چراغ قبر بي شمع و چراغت

عمري برايت گريه همچون ابر كردم

هم سوختم هم ساختم هم صبر كردم

ديروز رو گرداند امّت يكسر از تو

امروز باشد مهدي ات تنهاتر از تو

مادر دلم خون است از بندم رها كن

دستي برآور بر ظهور من دعا كن

يا با ظهورم انتقامت را بگيرم

يا در كنار قبر پنهانت بميرم

مادر شنيدم بارها قاتل تو را كشت

اي يار تنهاي علي آخر چر اكشت

مادر شنيدم بارها از پا فتادي

ديدي علي تنها بود باز ايستادي

قنفذ در آن ساعت به ثاني

اقتدا كرد

دست تو را از دامن مولا جدا كرد

مادر مپنداري من از تو دور بودم

آن روز در صلب حسينت نور بودم

آواي مهدي مهديت آمد به گوشم

برخاست در صلب حسين از دل خروشم

نفرين بر آن قوم خدانشناس كردم

درد تو را در قلب خود احساس كردم

اي كاش بودم تا علي را يار بودم

جاي تو من بين در و ديوار بودم

آنان كه پاي خطبه ات ساكت نشستند

اي كاش دست قاتلت را مي شكستند

كي مي شود بردارم از جانت محن را

از خاك بيرون آورم باز آن دو تن را

در حلقۀ زنجيرشان محكم ببندم

فرياد يا اُمّا رسد از بند بندم

دريا كنم از خون دل چشم ترم را

پرسم چرا كشتيد آخر مادرم را؟

گيرم اميرالمؤمنين را دست بستيد

بازوي زهرا را چرا آخر شكستيد؟

اجر ذوي القرباي پيغمبر كتك بود؟

يا پاسخ حق نمك غصب فدك بود؟

مادر به اشك چشم هاي دوستانم

داد تو زين بيدادگرها مي ستانم

من بهترين يار وفادار تو هستم

روز ظهورم هم عزادار تو هستم

شمشير خونريزم بود مديون محسن

نقش است بر آن انتقام خون محسن

اي قبر پنهانت زيارتگاه مهدي

خورشيد قرآن، اختر دين، ماه مهدي

تو عالمي را اشك و سوز و شور دادي

با روي سيلي خوردۀ خود نور دادي

اين جمعه هم گذشت بدون زيارتي

اين جمعه هم گذشت بدون زيارتي

يا ايّها العزيز نگاهي، عنايتي

سائل منم چگونه نگاهم نمي كني؟

سلطان تويي كجا ببرم عرض حاجتي؟

دست ردي به سينه ي اين دل غمين مزن

شايد كه مادرت كند از من شفاعتي

از بعد ناله هاي سحر هاي انتظار

خاكم به سر بگويي اگر كم ارادتي

آقا اگر بناست كه مرگم فرا رسد

بنما عنايتي، بده فيض شهادتي

وقتي گناه فاصله انداخت بين ما

ديگر چه جاي خواب و خور و استراحتي

چشم زمان و اهل زمين مانده منتظر

تا صبح

عيد وصل ببيند كرامتي

حالا شما به خاطر ديوار و در بيا

يعني ز ميخ و دل بده شرح قساوتي

حضرت زهرا (سلام الله علیها) -مدح

رو كرد خدا قدرت پنهاني خود را

رو كرد خدا قدرت پنهاني خود را

تا خلق كند حوري انساني خود را

ابليس بهشتي بشود گر بگذارد

بر خاك قدم هاي تو پيشاني خود را

هفتاد يهودي نه، كه سلمان و ابوذر

مديون تو هستند مسلماني خود را

در بند غمت هر كه اسير است عزيز است

آزاد مكن يوسف زنداني خود را

چون مور اگر ريزه خور خوان تو باشيم

يك روز ببينيم سليماني خود را

ترسي ز اجل نيست به اين شرط كه باشيم

در روضه تو لحظه پاياني خود را

دل را به مناي غم تو ذبح نموديم

از ياد مبر اين همه قرباني خود را

اي ز تو پيغامبران را شرف

اي ز تو پيغامبران را شرف

لؤلؤ و مرجان خدا را صدف

راضيه و مرضيه و عالمه

سيدة النساء يا فاطمه

آينه ي سيرت ختم رسل

دانش كل عصمت كل عقل كل

دختر دين مادر دين كيست تو

نور سماوات و زمين كيست ؟ تو

مام دو عيساي مسيح آفرين

بر دو مسيحت ز مسيح آفرين

وصف تو و مدح تو خيرالكلام

مادر سادات عليك السلام

مادر روحاني روح الامين

ذريه ات ستارگان زمين

روح علي جان محمد تويي

سوره ي فرقان محمد تويي

دست خدا دست به دامان توست

مادري ختم رسل شان تو است

بوسه گه ختم رسل دست تو

نفس محمد شده پابست تو

آية تطهير گل دامنت

هست خدا پيشتر از بودنت

عمر تو اي مادر ما كم نبود

نور تو بود و همه عالم نبود

دخت نبي مادر آدم سلام

سيدة النساء عالم سلام

در يم غم ها به علي نوح كيست ؟

بين دو پهلوي نبي روح كيست ؟

روح عبادات سلام عليك

مادر سادات سلام عليك

مصحف مهر تو كتاب همه

درس حجاب تو حجاب همه

جنت موعود پيمبر تويي

آرزوي احمد و حيدر تويي

حسن تو نقش قلم ابتداست

سينه ي پاك تو بهشت خداست

پيك خدا فخر كند بر همه

اين كه منم هم سخن

فاطمه

جان نبي در بدني فاطمه

محور هر پنج تني فاطمه

كعبه دهد تكيه به ديوار تو

چشم علي تشنه به ديدار تو

صورت تو سيرت پيغمبر است

صحبت تو حرف دل حيدر است

مصحف ناخوانده ي حق صدر تو است

ليله قدري كه نهان قدر تو است

اي همه دم ذكر خدا بر لبت

روح علي محو نماز شبت

كعبه ي دل هاست سرايت هنوز

پشت سر ماست دعايت هنوز

كشور ايران حرم پاك تو ست

هر وجبش قبضه اي از خاك تو ست

اي كرمت شامل حال همه

مادر سادات بني فاطمه

نعمت هستي نمك فاطمه ست

ملك الهي فدك فاطمه ست

اي كه به خاك تو فدك گم شده

بين سپاه تو ملك گم شده

ياس كبود از اثر خارها

حيف كه كشتند تو را بارها

وصف تو اينگونه به ما رسيده

ايتها الصديقة الشهيده

اجر رسالت شرر نار شد

يار تو تنها در و ديوار شد

ديو كجا غرفه ي حورا كجا ؟

شعله كجا صورت زهرا كجا ؟

سرو علي گرچه قدت خم شده

پشت ولايت ز تو محكم شده

مادر يازده ولي كيست ؟تو

فدايي راه علي كيست تو

آتش بيت تو دل عالم است

شعله اي از آن نفس ميثم است

اعطاي حق به ختم رسل چيست؟ كوثر است

اعطاي حق به ختم رسل چيست؟ كوثر است

كوثر وجود اقدس زهراي اطهراست

زهرا يگانه ليله قدري كه قدر او

مخفي چو علم غيب خداوند اكبر است

زهرا كه نقطه نقطه به دست و جبين او

آثار بوسه هاي مدام پيمبر است

زهرا كه كفو نفس رسول خدا علي است

زهرا كه حيدر است چو او،او چو حيدر است

زهرا كه قدر و عزت و جاه و جلال او

از صد هزار مريم عذرا فراتر است

انسيه اي كه از ملك و حور و جنّ و انس

هركس كه نيست خاك درش خاك بر سر است

ممدوحه اي كه ذات خداوند ذوالجلال

او را

به مصحف نبوي مدح گستر است

زهرا عليمه، طاهره، زهره، محدثه

زهرا همان بتول، بتول مطهر است

بر مادرش سلام كه حق گويدش سلام

بر شوهرش درود كه ساقي كوثر است

اين است آن گلي كه گلابش ائمه اند

اين است آن سپهر كه ساداتش اختر است

اين مادر است مادر كل پيمبران

اين دختر است، دختر اسلام پرور است

در دامن خديجه رسول مجسّم است

در بوسه ي رسول بهشت مصور است

بر روي او نگاه علي موج مي زند

از بوي او مشام محمد معطر است

آيينه ي تمام نماي خداست اين

خود بر هزار نام خداوند مظهر است

در حشر آفتاب شود سايه ي بهشت

بر هر كسي كه سايه ي زهراش بر سر است

پرونده گناه شود برگه ي بهشت

زيرا كه شخص فاطمه خاتون محشر است

قبرش دل علي و دل شيعه ي علي است

كي گفته در ميانه ي محراب و منبر است

دست نبي گرفت شب دفنش از علي

يعني كه اين امانت خلّاق داور است

بالله قسم! كبودي آن ياس مصطفي

با سرخي عذار محمد برابر است

آن تازيانه را به رسول خدا ص زدند

كو را روان پاك محمد به پيكر است

با آنكه كوه جرم و گناهش بود به دوش

"ميثم" هماره چشم اميدش به اين در است

شأن دستي كه دخيل است به كوثر بالاست

شأن دستي كه دخيل است به كوثر بالاست..

دست اين دست به دامن شده محشر بالاست..

سوختن آب شدن بي كس و بي يار شدن

سختي عشق همينست رهش سربالاست..

آنچه ساقي ازل داد همان مينوشم..

رتبه مستي ما از تب ساغر بالاست..

چون كه خاك قدمت شد شرفش بخشيدند..

تا قيامت به همين مرتبه اين سر بالاست

ما فقط زير پر چادرتان آراميم..

حس وابستگي طفل به مادر بالاست..

هرچه دارند به خانه به گدا ميبخشند..

خب طبيعيست شلوغي دم در بالاست..

قبل تو ننگِ عرب،

داشتن دختر بود

بعد تو ميل به آوردن دختر بالاست

عالمي گفت كه اين خطبه تمام دين است

لطف زهراست فقط شيعه سرش گر بالاست..

همه زندگي ات را به امامت دادي..

از زمين خوردن تو پرچم حيدر بالاست..

بر روي شهپر جبرئيل فقط جاي تو بود..

شاهد بندگي تو ورم پاي تو بود.

توحيد را دردانه مظهر مي شود زهرا

توحيد را دردانه مظهر مي شود زهرا

يكپارچه الله اكبر مي شود زهرا

اُم ابيهاي پيمبر مي شود زهرا

ساقي اگر مولاست كوثر مي شود زهرا

شيعه چو فرزند است و مادر مي شود زهرا

اهل كرم ذاتا كريم اند و گدا محتاج

جايي ندارد غير باغ هل أتي محتاج

زهرا كريمه، ما تماماً بي نوا، محتاج

به چادرش هستند حتي انبياء محتاج

تا وارد صحراي محشر مي شود زهرا

محو كمال خويش كرده مرتضي را هم

وقتي دعايش سر زده همسايه ها را هم

يعني دعايش آبرو داده دعا را هم

جمله به جمله هل أتي، حتي كساء را هم

هر طور بنويسيم محور مي شود زهرا

او مادر آب است و باران را به عالم داد

به سائلان شهر نه، نان را به عالم داد

تنها نه قرص نان كه ايمان را به عالم داد

در خانه كوچك بزرگان را به عالم داد

معصومه، معصوم پرور مي شود زهرا

ما اهل پايينيم بالا را نمي فهميم

ما «نزّل القرآن فيها» را نمي فهميم

گل را نمي فهميم حورا را نمي فهميم

سيلي زدن بر روي زهرا را نمي فهميم

با يك نسيمي نيز پرپر مي شود زهرا

ديوارهاي خانه اش ديوار اسلام است

دنبال جاري كردن افكار اسلام است

كار شريف خانه اش هم كار اسلام است

تنها پي بيداري انصار اسلام است

ديدي اگر از خانه اش در مي شود زهرا

دين در خطر باشد سپر مي آورد زهرا

مثل علي رو به خطر مي آورد زهرا

سينه براي ميخ در مي آورد زهرا

اين فتنه را از ريشه در مي آورد زهرا

اين بار ديگر مرد خيبر مي شود زهرا

كشتي طوفان ديده را با خطبه

ساحل شد

با خطبه او بود كه اسلام كامل شد

با خطبه روز غدير خم مكمل شد

خطبه به شكل ديگري در كوفه نازل شد

زينب ميان كوفه ديگر مي شود زهرا

راه خدا با شمس، با نور جلي باز است

اين راه تنها با ولايت، با ولي باز است

دست علي بسته ست دست من ولي باز است

تا دست من باز است پس دست علي باز است

حالا در اين اوضاع حيدر مي شود زهرا

اين قفل بسته با خلافت وا نخواهد شد

امروز تكليف است، با فردا نخواهد شد

خسته شديد از دين ولي زهرا نخواهد شد

مولا كه تنها نيست و تنها نخواهد شد

بي لشكرش كرديد، لشكر مي شود زهرا

مردم همان راه شلمچه باز راه ماست

داعش گرفتار سليمان سپاه ماست

تنها به امر و نهي اين رهبر نگاه ماست

سيد علي فاطمي پشت و پناه ماست

پشت و پناه گرم رهبر مي شود زهرا

دين را فقط از راه زهرا مي شود فهميد

از استقامت هاي مولا مي شود فهميد

در فاطميه كربلا را مي شود فهميد

از نامه آقا به دنيا مي شود فهميد

يك روز اين دنيا سراسر مي شود زهرا

اين رشته تسبيح دانه دانه شد حالا

شمع آب شد پس نوبت پروانه شد حالا

زانوي من افتاد وقت شانه شد حالا

با رفتن تو خانه ام ويرانه شد حالا

اين خانه دارد قبر حيدر مي شود زهرا!

از چشم هايم مي نشينم خار مي گيرم

من انتقامت را ز اين مسمار مي گيرم

حالا منم كه دست بر ديوار مي گيرم

تا زنده ام از چشم هايم كار مي گيرم

حالم فقط با گريه بهتر مي شود، زهرا!

گل ها به جايي شان بگيرد خار مي ميرند

مادر نباشد كودكان انگار مي ميرند

يك بار جان دادي ولي صد بار مي ميرند

با ديدن حتي در و ديوار مي ميرند

زينب بدون تو چه لاغر مي شود زهرا!

خون مي شود، قلب حسن، در را كه مي بوسد

زينب مي افتد خاك مادر را كه

مي بوسد

مي گويد" اي مادر" برادر را كه مي بوسد

خم مي شود رگ هاي حنجر را كه مي بوسد

اين "با برادر "،"بي برادر " مي شود زهرا!

مثل حسينت هيچ كس گريان نخواهد شد

مهريه ات آب است، پس عطشان نخواهد شد

با اين لباس بافته عريان نخواهد شد

هرچند مي گويم كه اين و آن نخواهد شد

اما خبر دارم مقدر مي شود زهرا!

آمد به خيمه ذوالجناح اما سوارش نيست

سر به زمين مي كوبد و ديگر قرارش نيست

اين كيست كه يار همه ست و هيچ يارش نيست

اين كيست كه افتاده مادر در كنارش نيست

خواهر برايش مثل مادر مي شود زهرا

اي بهار عطوفت اي زهرا

اي بهار عطوفت اي زهرا

اي شهيد محبت اي زهرا

مشعل عاشقي ز تو روشن

اي چراغ هدايت اي زهرا

رحمت واسعه تو مي باشي

بي كران ، بحر رحمت اي زهرا

عشق تو مي رهاند انسان را

از حضيض مذلت اي زهرا

اي كه همپايه ي نبي باشي

به مقام و به رتبت اي زهرا

كوچك از بهر قامت روحت

خلعتي نبوت اي زهرا

تا خدايي تو راه طي كردي

در مسير حقيقت اي زهرا

تو خدايي ، پيمبري ؛ نه ، نه

اي امام كرامت اي زهرا

هيجده عالم وجودت را

هيجده دوره فطرت اي زهرا

منشا هر كمال و خيري تو

اي سراپا عنايت اي زهرا

علم كامل صحيفه ات باشد

اي سپهر فقاهت اي زهرا

چون تو در عالم جوانمردي

نيست يك با مروت اي زهرا

موج مي زد هميشه در همه جا

در وجودت متانت اي زهرا

اشبه الناس بر نبي بودي

به جمال و جلالت اي زهرا

اي كه بودي براي پيغمبر

دختري با درايت اي زهرا

بر نبي مهربان تر از مادر

بودي ام رسالت اي زهرا

مايه ي فخر خالق سبحان

سر بلندي خلقت اي زهرا

بر سر مرد و زن خداگونه

داري آري تو منت اي زهرا

قله هاي كمال را فاتح

بس

كه داري تو همت اي زهرا

همه مردان به پيش تو خاموش

ز تو گشته به حيرت اي زهرا

كه دفاع از حريم خود كردي

درس آموز غيرت اي زهرا

سردي ابتذال از نامت

گرمي نور عفت اي زهرا

بيتت آن خانه ي گلي باشد

زادگاه امامت اي زهرا

خطبه هايت كلام رباني

همه لبريز حكمت اي زهرا

بي وضو نام تو نشايد گفت

دارد اين آيه حرمت اي زهرا

نام پاكت چو در ميان آيد

دل شود پر حلاوت اي زهرا

تو هماني كه روح ايثاري

اي خداي عطوفت اي زهرا

چشم اهل مدينه بر دستت

جود و احسان ، مرامت اي زهرا

سائلي رد نشد ز درگاهت

بس كه كردي اعانت اي زهرا

سائل كوي تو منم ، دارم

طلب استعانت اي زهرا

اي كه پيراهن عروسي خود

هبه كردي ز رافت اي زهرا

بارها نان كودكانت را

داده اي با سخاوت اي زهرا

بارها خود گرسنه خوابيدي

بهر سيري امت اي زهرا

هر يتيم و اسير و مسكيني

بهره مند از عطايت اي زهرا

بس كه انفاق مال و جان كردي

آيه آمد به شانت اي زهرا

هيچ كس جز علي تو را نشناخت

اي گل با طراوت اي زهرا

تو و مولا دو جسم و يك روحيد

روح تابي نهايت اي زهرا

اي نمازت نياز بيت الله

كعبه ي آل عصمت اي زهرا

عالم دل ز عشق تو دارد

شور و شوق و ارادت اي زهرا

كاش بودم پرستوي كويت

كن دعايم اجابت اي زهرا

كاش من هم شبيه تو بودم

در كمال شجاعت اي زهرا

داشتم در وجود خود از تو

كاشكي يك علامت اي زهرا

از در خانه ات چنان سلمان

طلبم استقامت اي زهرا

چادر وصله دار مشكي ات

پرچم مهدويت اي زهرا

ز طرب خانه ي دلم بگذر

هله پير طريقت اي زهرا

به خداونديت قسم مادر

كن نگاهي به طفلت اي زهرا

دست بشكسته ي تو مي باشد

دستگير قيامت اي زهرا

چشم

محشر به نور تو خيره

بس كه داري مهابت اي زهرا

شيعه ات از پل صراط آنجا

بگذرد در سلامت اي زهرا

مي رهد دل ز آتش عصيان

گر كني يك اشارت اي زهرا

اي بسيجي شهر پيغمبر

پاسدار ولايت اي زهرا

رزم تو در مدينه ي غربت

شد حديث شهامت اي زهرا

كرده اي با نثار خون دلت

رهبرت را حمايت اي زهرا

تو گذشتي ز هستي ات آري

بيمه كردي شريعت اي زهرا

اي سكوتت بناي هر فرياد

بانوي با اصالت اي زهرا

مرقد مخفي ات كند رسوا

دشمنت تا قيامت اي زهرا

ياس دين بودي و خزان ديدي

در هجوم عداوت اي زهرا

لال آيد به محشر آن كس كه

بر تو كرده جسارت اي زهرا

واي حق تو و علي بردند

غاصبان خلافت اي زهرا

خصم رو در رويت ذليل آري

داشتي بس كه هيبت اي زهرا

روز بيعت تمام يثرب ديد

خصم را در حقارت اي زهرا

به خدا كه تو سيف الاسلامي

بس كه كردي رشادت اي زهرا

چه كسي بر رخ تو سيلي زد ؟

كه نمود اين شرارت اي زهرا ؟

اي شفيعه به يوم وانفسا

شيعه را كن شفاعت اي زهرا

سه صله خواهد از تو اين دل خون

يك ، ثبوت سيادت اي زهرا

كوثرا آن دو حاجت ديگر

كربلا و شهادت اي زهرا

عشق خدا عشق مني فاطمه

عشق خدا عشق مني فاطمه

حب شما اجنني فاطمه

تو و مقامي كه خدا آگه است

ما و زبان الكني فاطمه

ليلي پنهان كه همه ليليان

بهر تو مجنون علني فاطمه

مادر ما كنيز فضۀ تو

فقط تو مادر تني فاطمه

بي تو نواي كودك دل ما

من الذي ايتمني فاطمه

ميكدۀ عشق علي كوثري

شير دل شير زني فاطمه

نبود تو خلع سلاح علي

تيغ سپر وَ جوشني فاطمه

پاي علي جان تو جان كنده ايم

از دل ما دل نكني فاطمه

نيم دل ما ز تو شد حسيني

نيمِ دگر هم حسني فاطمه

به

ياد سينۀ شكسته تو

باب شده سينه زني فاطمه

مشكي ما بافتۀ دست تو

شبيه كهنه پيرهني فاطمه

ما و غم خون كفني فاطمه

تو و غم بي كفني فاطمه

چه افتخار بزرگي ، گداي فاطمه ايم

چه افتخار بزرگي ، گداي فاطمه ايم

هميشه ملتمسين دعاي فاطمه ايم

چه خوب شد كه غلام وفاي فاطمه ايم

مقلدان ره فضه هاي فاطمه ايم

تمام عمر نشستيم زير پرچم او

هميشه روي لب ماست اسم اعظم او

خدا به خاطر او داده است ما را جان

به لطف حضرت زهرا شديم با ايمان

رسيده خير كثيرش به جمع ما هر آن

اگر نبود ، نبوديم حيدري الآن

هواي حيدريون را هميشه دارد او

رويم سمت جهنم؟! نمي گذارد او

نديده ايم زني را ازو خدايي تر

نديده ايم ازو شيعه اي ولايي تر

براي حضرت مولا ازو فدايي تر

ز فاطمه احدي نيست مرتضايي تر

به جرم اينكه شعار علي علي سر داد

ميان شعله ي يك عده بي وفا افتاد

براي اينكه نگويند علي شده بي يار

كشيده حضرت ريحانه زحمت بسيار

شكست حرمت او بين آن در و ديوار

غريب بود ميان چهل نفر اشرار

زبان ز گفتن اين ماجرا حيا كرده

براي حضرت مولا پسر فدا كرده

نوشته اند كه بد كينه ها زدند او را

به پيش چشم علي بي هوا زدند او را

براي كشتن شير خدا زدند او را

مغيره هاي بدون حيا زدند او را

هزار روضه نا گفته آمده سر او

سه ماه گريه ي خون بود كار بستر او

ازين زمانه بي رحم خسته بود سه ماه

عزا گرفته ي آن دست بسته بود سه ماه

براي ديدن مرگش نشسته بود سه ماه

شنيده ايم كه پهلو شكسته بود سه ماه

شبي نبود كه مرگ از خدا طلب نكن

براي غربت دلدل* سوار تب نكند

افضل الاعمال من گريه براي فاطمه است

افضل الاعمال من گريه براي فاطمه است

بركت اين زندگي از روضه هاي فاطمه است

درس توحيدم بوَد زهرا شناسي، زين سبب

مي پرستم آن خدايي كه خداي فاطمه است

منكر اين روضه ها! بشنو كه گفته رهبرم

روزي

يك سالِ كشور در عزاي فاطمه است

چشم دل واكردم و ديدم كه قرآنِ خدا

آيه هايش يك به يك مدح و ثناي فاطمه است

هيچ كس با پاي خود در مجلس روضه نرفت

هركجا روضه بوَد، مهمانسراي فاطمه است

گرچه باشد قبر او بين قلوب شيعيان

عالم امكان ولي دولتسراي فاطمه است

خلقت جنت براي شيعه ي حيدر بود

نار، جاي منكرين بي حياي فاطمه است

بين قبرم دو ملك تا سينه ام را بو كنند

پيش خود گويند:«به به، اين گداي فاطمه است»

روز محشر سينه زن هايش شفاعت مي كنند

اين شفاعت بركتِ شال عزاي فاطمه است

نيست ذكري برتر از ذكر شريف فاطمه

افضل الاعمال من گريه براي فاطمه است

دُنبال بهاريم بهاري كه نداريم

دُنبال بهاريم بهاري كه نداريم

درياب زمين را به قراري كه نداريم

اين چشم بيارا به غباري كه نداريم

دنبال مزاريم مزاري كه نداريم

عزمي بده تا مرز جهادي تو باشيم

اي كاش بيايي و منادي تو باشيم

عزم من و تو جزم شد و كارگر افتاد

دشمن به عقب رفته و از پشت سر افتاد

تا پاي فشرديم از عالم سپر افتاد

با آلِ علي هركه در افتاد وَر افتاد

ما سخره ي سختيم كه از باد نلرزيم

اين درس به ما مادر ما داد نلرزيم

هرجا كه بلند است به زير قدم ماست

بر هرچه سه تيغ است شكوه عَلَمِ ماست

هر بيش كه دارند در اين پهنه كَمِ ماست

موجيم كه آسودگي ما عَدَم ماست

ما درس جز از محضر اسلام نگيريم

ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم

هر بادِ مخالف شده جوشن به تنِ ما

هر تير توان داد به برخاستنِ ما

با ماست هميشه نفسِ بت شكن ما

در سايه ي زهراست تمام وطن ما

اين خصم زبون است اگر بد دهني كرد

وين سيره يِ زهراست كه دشمن شكني كرد

بانو چه

شگفت است هبوتي كه تو داري

قدر است چه قدري ملكوتي كه تو داري

صد رشته قنات است قنوتي كه تو داري

آرامش درياست سكوتي كه تو داري

دريايِ علي،غيرت طوفاني ات عشق است

اي مرد ترين مرد،رجز خواني ات عشق است

در پايِ علي درد به بال و پرت افتاد

از دست خزان ساقه ي نيلوفرت افتاد

هر شام و سحر بر سَرِ شاخه سرت افتاد

خون بود كه از زخمِ تو بر بسترت افتاد

اين چوب مرا كُشت كه شد نوبت تابوت

گهواره نشد قسمت و شد قسمت تابوت

با تو چقدر رايحه گُلخانه ي من داشت

اين نسل كنار تو فقط ميل زدن داشت

قبل از زَدَنَت خنده به لب نيز حسن داشت

افسوس كه اين بُغچه ي كوچك سه كفن داشت

اين ساعت آخر بنشين زار بِگرييم

بر غارت پيراهن و دستار بِگرييم

ما خراب خانه زاد خاندان حيدريم

ما خراب خانه زاد خاندان حيدريم

سينه چاكِ سينه چاكِ دودمانِ حيدريم

خاك راهِ خاك راهِ دوستان حيدريم

مستمند مستمند آستان حيدريم

با تولاي خدا رويان شرافت يافتيم

خوار بوديم و علي گويان شرافت يافتيم

سائل لطفيم و مسكين عطاياي علي

در سر شوريده ما شور و غوغاي علي

دستهامان دائما گرم تمناي علي

ديده اي داريم مشتاق تماشاي علي

نام ما را در كتاب فاطمه آورده اند

ناله هاي مستجاب فاطمه آورده اند

سال نو آمد وليكن سوگوار مادريم

جامه نيلي ، دل پريشان ، داغدار مادريم

اول هرسال بالاي مزار مادريم

بينواي فاطميه بيقرار مادريم

فاطميه چيست ايام امير المومنين

موسم اعجاز با نام امير المومنين

جان علي جانان علي ايمان علي قرآن علي

والي والا علي مولا علي سلطان علي

همدم طفل يتيم و فاتح ميدان علي

صورت خندان علي و ديده گريان علي

وه چه حالي ميدهد ذكر علي در اين بهار

لافتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار

هرچه داريم از كرامات دعاي فاطمه

است

هر كه مي گويد علي مست صداي فاطمه است

عشرت امسال ما بزم عزاي فاطمه است

گردش روز و شب ما ... در هواي فاطمه است

گريه برداغ مصيبتهاي زهرا واجب است

احترام جده ي سادات بر ما واجب است

مردم دنيا عموما با خوشيها سرخوشند

عده اي با خنده هاي شور افزا سرخوشند

عده اي با ديدن يار دل آرا سرخوشند

عاشقان اما به شور عشق مولا سرخوشند

عشق مولايي كه با شد كل دين فاطمه

سفره مي چينم ولي با هفت سين فاطمه

سفره هاي هفت سين فاطميون ديدني است

در كنار سفره چشمان پر از خون ديدني است

در هواي كوي ليلي حال مجنون ديدني است

جاي سبزه پاي سفره ياس گلگون ديدني است

سفره امسال ما را فاطمه انداخته

از خراب آباد دلها فاطميه ساخته

سينه اي زخمي، سري زخمي ، صداي سوخته

ساق پاي خسته و دست دعاي سوخته

سوره آتش گرفته آيه هاي سوخته

سوز ناله ساز رفتن ، ربناي سوخته

سين اصليِ سر اين سفره باشد سوختن

آتش عشق امير عشق را افروختن

گندم از دسته دستاس تو بركت دارد

گندم از دسته دستاس تو بركت دارد

دست لطف تو به هرچيز محبت دارد

بي وضو دست به نام تو زدن جايز نيست

نام تو عصمت محض است قداست دارد

سائل آمد در اين خانه و حاتم برگشت

در كرم حضرت صديقه قيامت دارد

تو به نه سالگيت ام ابيها شده اي


حرف ما نيست بگوييم، روايت دارد


ماجراي ورم پاي تو در وقت نماز

متواتر شده از بس سنديت دارد


روز محشر همه بر پا و تو بر ناقه سوار


تا بدانند همه فاطمه حرمت دارد


خوش بحالش كه كنيزي شما را ميكرد

واقعا فضه چه اندازه سعادت دارد

بُرد باماست كه مانوس به زهرا شده ايم

خاك بوسي درش حكم عبادت دارد


گريه روز و شبت تاب ز مردم برده


از تو بي

بي در و همسايه شكايت دارد


دل از غصه كباب تو مرا آتش زد


بيت الاخزان خراب تو مرا آتش زد

كسى به داشتن آبرو نياز نداشت

كسى به داشتن آبرو نياز نداشت

كه در نماز به تسبيح او نياز نداشت

به هيچ جا نرسيد آخرش نمازى كه

براى سجده به اين خاك كو نياز نداشت

چقدر ساده و افتاده زندگى كردند

وگرنه چادر زهرا رفو نياز نداشت

به هيچ چيز نيازى نداشت حتى قبر

نگو مزار ندارد، بگو نياز نداشت

به سلسبيل و به نهر بهشت فكر نكرد

على كه پهلوى دريا به جو نياز نداشت

چرا مقابل حسن اله خم ميشد

اگر رسول مكرم به او نياز نداشت؟!!

نديده ايم طهارت به آب رو بزند

وضوى فاطمه آب وضو نياز نداشت

تو رو به قبله نبودى , كه قبله رو به تو بود

نماز خواندن تو سمت و سو نياز نداشت

نفس نفس زدن تو خودش نفس گير است

على به هيچ طناب گلو نياز نداشت

مراد شستن دست على ز ماندن بود

وگرنه پيكر تو شست و شو نياز نداشت

ما را گداي حضرت زهرا نوشته اند

ما را گداي حضرت زهرا نوشته اند

اصلا براي حضرت زهرا نوشته اند

ميلي به پادشاهي عالم نمي كنيم

وقتي گداي حضرت زهرا نوشته اند

تقدير و سرنوشت تمامي شيعه را

با بچه هاي حضرت زهرا نوشته اند

روز الست با قلم شاه اوليا

ما را فداي حضرت زهرا نوشته اند

حتما زمان مردن ما را بدون شك

در روضه هاي حضرت زهرا نوشته اند

حتي مكان مردن ما هم مشخص است

در زير پاي حضرت زهرا نوشته اند

شكر خدا كه رزق جنون دل مرا

زير لواي حضرت زهرا نوشته اند

ايام فاطميه خدا هم كماني است

اين را خداي حضرت زهرا نوشته اند

شكر خدا كه بعد محرم دوباره باز

ماه عزاي حضرت زهرا نوشته اند

ذات خداي لم يلد بي شريك را

در ابتداي حضرت زهرا نوشته اند

آفرينش شد بنا تنها براي فاطمه

آفرينش شد بنا تنها براي فاطمه

پس هزاران بار جان ما فداي فاطمه

هر كه مي خواهد فناي حضرتِ دلبر شود

نيست راهي جز شود اول فناي فاطمه

گفت پيغمبر رضايم در رضاي كوثر است

پس رضاي حق شده جلب رضاي فاطمه

هر كسي آخر به دين مالكِ خود مي شود

من پرستش مي كنم تنها خداي فاطمه

در عبادت يار حيدر بود زهراي بتول...

...يا كه حيدر آمد اصلا پا به پاي فاطمه؟

احترامش مي كند مولا هر آن كس كه شود

ذره اي از خاك پايِ پر بهاي فاطمه

روز محشر چون همه حيران شوند آسوده است

هر كه آمد بر در دولتسراي فاطمه

تا قيامت روزي ما بسته بر دستان اوست

دست هاي خسته ي مشكل گشاي فاطمه

"حق او با گريه ي تنها نمي گردد ادا

پير كن ما را خدايا در عزاي فاطمه"*

بي هوا در را شكستند و به جانش ريختند

مانده رد گرگ ها بر دست و پاي فاطمه

ناله زد "فضه خُذيني" آسمان بغضش گرفت

سوخت

قلب حق تعالي هم براي فاطمه

خانه در هم گشته اما بيشتر مبهم شده

بين خانه حال و روز مجتباي فاطمه

سخت تر از روضه هاي كوچه و در گشته است

طعنه ي همسايگان بر گريه هاي فاطمه

در مقامي كه عقيق سرخ از زر بهتر است

در مقامي كه عقيق سرخ از زر بهتر است

اشك هايم بال معراج است از پر بهتر است

بيشتر از بهترين وجه عبادت از نماز

در قيامت اشكهايت را بياور بهتر است

با زبان دل فقط حرف خودم را مي زنم

نامه بر اين روزها باشد كبوتر بهتر است

از سر اخلاص، حمدش را به جا مي آورم

آنكه از آغاز يادم داده كوثر بهتر است

گرچه فرقي نيست بين ساقي و كوثر ولي

بارها فرموده پيغمبر كه مادر بهتر است

مصحف زهرا به غير از سينه ي معصوم نيست

سرّ مستور خدا در پرده آخر بهتر است

وقت بالا بردن در، حرز نام فاطمه

از دو لشگر هم براي مرد خيبر بهتر است

هركسي بو برده از غيرت شهادت ميدهد

در نگاه مرد، مرگ از اشك همسر بهتر است

از زماني كه شنيدم در به پهلويت گرفت

حسّ من اين است اصلاً خانه بي در بهتر است

علي بود صدف عشق و گوهرش زهراست

علي بود صدف عشق و گوهرش زهراست

علي است اهل كسائي كه محورش زهراست

علي است صاحب بيت شرافت و عظمت

علي ابوالحسنين است و همسرش زهراست

كسي كه سينه سپر مي كند براي علي

يقين، كه دادرس روز محشرش زهراست

قسم به صاحب محشر كه تشنه لب نشويم

علي است ساقي حوضي كه كوثرش زهراست

شناسنامه ي ما روشن است هم چون صبح

علي بود پدر شيعه، مادرش زهراست

غمي نداشت نبي تا كه مرتضي را داشت

غمي ندارد علي تا كه ياورش زهراست

علي است حيدر كرّار خيبر و احزاب

ميان كوچه ببيند كه حيدرش زهراست

كشيد فاطمه آه و مدينه گشت سياه

بگفت: أشهد أنّ علي وليّ الله

در روايات ناب معصومين

در روايات ناب معصومين

در احاديث نغز اهل ولا

شرح نوراني مفاخره اي ست

آيه آيه تمام نور هدي

روزي از روزها كه در صحرا

فاطمه با علي سخن مي گفت

از كرامات خالق يكتا

از عنايات ذوالمنن مي گفت

ناگهان حين خوردن خرما

چيد مولا رطب ز باغ جنان

نور حق جاري از لبانش شد

با گل خنده گفت: فاطمه جان

هيچ داني پيامبر من را

دوست دارد چو جان شيرينش

بي گمان او نمي دهد ترجيح

هيچكس را به يار ديرينش

گفت زهرا: نمي شود هرگز

كه تو باشي عزيز تر از من

ميوهٔ قلب او منم زهرا

كي به جز فاطمه ست پارهٔ تن

هر دو رفتند با لبي خندان

نزد خورشيد عشق، پيغمبر

گفت زهرا: پدر بگو امروز

من گرامي ترم و يا حيدر؟

گفت پيغمبر امين با او:

تو و حيدر كه روح و جان من ايد

همهٔ هستي ام شما هستيد

به خدا نور ديدگان من ايد

دوست دارم تو را حبيبهٔ حق

بيشتر از همه در اين دنيا

نزدم اما علي عزيزتر است

از تمام جهان و ما فيها

گفت مولا به فاطمه: بنگر

كه گذشته شكوه من

از حد

مادرم هست مظهر تقوا

مادرم فاطمه ست، بنت اسد

گفت زهرا به همسرش حيدر:

مادر من خديجهٔ كبراست

آنكه در جانفشاني و ايثار

بي بدل، بي نظير، بي همتاست

گفت مولا علي: انا بن صفا

حيدرم! افتخار پرچم دين

خانهٔ كعبه زادگاه من است

خادمم كيست؟ جبرئيل امين

گفت زهرا: منم مليكهٔ عرش

سورهٔ رحمت خداي كريم

دختر خَاتَمُ النَّبِيِّينَم

آنكه دارد هميشه خُلق عظيم

گفت مولا: كه بوده پرچم دين

دم به دم روي شانه هاي علي

«وَ أنَا الضَّارِبُ عَلَى التَّنزِيل»

چه كسي مي رسد به پاي علي؟

علي ام نخل طور سينينم

منم آئينهٔ كتاب حكيم

آيه آيه تجلي قرآن

با خبر از چه؟ رويداد عظيم

شاه مردان روزگارم كه

در ركوعم دهم زكات، نگين

و «أنَا سَيِّدُ بَنِي هَاشِمٍ»

تار موي من است حبل متين

شيرمرد جدال باطل و حق

قهرمان شجاع مكه منم

تيغ من تيغ عدل و انصاف است

سرور اوصيا، ابالحسنم

گفت زهرا: كه در شب معراج

پدرم رفت سوي عرش خدا

نسبت قرب او و حضرت حق

«قاب قوسين» بود «او ادني»

منم آن بانويي كه بسته شده

عقد من در حضور رب جليل

خادمانم ملائك جنت

هم كلامم فرشتهٔ راحيل

سدرة المنتهي ست گرم طواف

گرد من، نور بي حدي دارم

گل ياس بهشت احمدي ام

عطر و بوي محمدي دارم

قلم عفو مي كشد خود حق

بر گناه همه، به خاطر من

سورهٔ قدر و هل اتي هستم

آيه هايم بود حسين و حسن

منم آن كوثري كه در طلبم

سهم عالم شده ست تشنه لبي

دختر آفتاب مكه منم

ماهتاب پيمبر عربي

گفت مولا: منم همان حيدر

كه به اصحاب كهف گفته سخن

بهترين بندهٔ خدا علي ام

از نبي ام من و نبي ست ز من

روز محشر ولايتم ميزان

مرتضايم قسيم جنت و نار

بر مدار دو چشم من گردد

آسمان و زمين و

ليل و نهار

خوانده حق در كتاب قرآنش

جان من را چو جان پيغمبر

اولين ياور رسولم من

پدر خاندان پيغمبر

من كه درياي علم و معرفتم

شيعيان جرعه نوش جام من اند

منم آن گنج بي نيازي كه

همه در حيرت از مقام من اند

نامم از نام حق گرفته شده

ربّ من «عالي» است و من «علي» ام

سرّ آيات حاء و ميم كتاب

آيه آيه حقيقت جلي ام

گفت زهرا: منم كه روز ازل

سورهٔ رحمت آفريده شدم

بانوي بهترين زنان جهان

من همانم كه برگزيده شدم

هل أتي، كوثر و مباهله ام

طاء و سين كتاب ربّ ودود

آيه در آيه حسن و روشني ام

آفتاب بهشت صبح وجود

ربّ من «فاطر السماوات» است

نامم از نام اوست «فاطمه» ام

من پناه تمام اهل جهان

در صف حشر و روز واهمه ام

مستحق دعاي من شده است

هر دلي كه اسير مهر من است

رأفت و جود، لطف و فضل و كرم

كوكب و اخترِ سپهر من است

مرتضي گفت: بر روي آدم

باب توبه به لطف من وا شد

فاطمه گفت: از تفضل من

زير برگ نجاتش امضا شد

گفت مولا: منم سفينهٔ نوح

كشتي ام كشتي نجات بشر

گفت زهرا: منم صراط نجات

رهروان من اند اهل نظر

گفت مولا: كه سورهٔ طورم

گفت زهرا: كتاب مسطورم

مرتضي گفت: مصحف نورم

فاطمه گفت: بيت معمورم

گفت حيدر: كه سقف مرفوعم

آسمان روي شانه هاي من است

گفت كوثر: كه بحر مسجورم

بخشش ايزد از دعاي من است

ولي الله گفت: دانش من

همه علم پيمبران خداست

فاطمه گفت: دختر نبي ام

آنكه مهرش شفيع روز جزاست

اسد الله گفت: بعد نبي

بهترين بندهٔ خدا هستم

فاطمه گفت: مادر حسنين

سورهٔ عصمت و وفا هستم

ناگهان رو به سوي فاطمه كرد

سيد الانبيا، رسول امين

گفت باشد سكوت شايسته

دختر من بسنده

كن به همين

كه علي در جهان ولي الله

روز حشر است صاحب برهان

شافع بي بديل روز جزا

قهر او آتش است و مهرش امان

فاطمه گفت رو به سوي پدر:

كه منم ياس باغ مصطفوي

من و حيدر حريف هم هستيم

كاش حامي مرتضي نشوي

گفت حيدر: منم چو جان نبي

گفت كوثر: منم چو روح رسول

گفت مولا: منم صحيفهٔ حق

گفت زهرا: منم حبيبه، بتول

مرتضي گفت: رستگاري خلق

بسته بر رشتهٔ ولاي من است

فاطمه گفت: روشني بهشت

جلوهٔ نور ربناي من است

گفت پيغمبر خدا: زهرا

بوسه زن بر سر علي و ببين

كه هزاران ملك به ياري او

آمدند از بهشت و عرش برين

فاطمه كرد رو به سوي علي

گفت: عشقت همه وجود من است

همهٔ هستي ام فداي تو باد

كه ولاي تو تار و پود من است

ولي الله رو به فاطمه گفت:

عشق تو نيز در سرشت من است

تو اميد من آرزوي مني

با تو اين زندگي بهشت من است

با حديث مفاخره دل ما

شد پر از نور ايزد ازلي

متبرك به نام فاطمه شد

لحظه لحظه به يمن نام علي

يا رب از آستانهٔ كرمِ

خاندان رسالت نبوي

دست ما را مكن دمي كوتاه

تا كه باشيم «فاطمي _ علوي»

حضرت زهرا (سلام الله علیها) - شهادت

طليعه فاطميه

من نميدانم چرا اين روزها غم بيشتر

من نميدانم چرا اين روزها غم بيشتر

مي گذارد روي زخم كهنه مرهم بيشتر

پرچم مشكي عوض كرده ست حال كوچه را

بر در و ديوار جا خوش كرده ماتم بيشتر

سخت مي گردد پي راهي كه در خود بشكند

در گلوي بغض مي گردد صدا بم بيشتر

عشق بي پروا تر است و ديده باراني تر است

روزي اشك ست حتي از محرم بيشتر

حرف باباها به جاي خود ولي اين روزها

حرف مادرهاست در خانه مقدم بيشتر

در حصار باغچه باران كه ميبارد فقط

مي نشيند روي برگ

ياس شبنم بيشتر

چاي را دم مي كند مادر ، چقدر اين روزها

در هواي روضه مي چسبد به آدم بيشتر

رسيد فاطميه مادر محرم ها

رسيد فاطميه مادر محرم ها

رسيد فاطميه چشمه سار ماتم ها

رسيد فاطميه شد تولد روضه

رسيد مبدا تاريخ هجري غمها

به فرش آمده عرش خدا كه باشد او

براي بزم عزاي تو فرش مقدم ها

براي داغ تو اي كوثر علي حتي

بجوشد از دل هر سنگ آب زمزم ها

بدون جرم گناهي تو را چرا كشتند

شده كلام خدا گوشواره دم ها

به پيش گريه خورشيد آسمان علي

شبيه شبنم صبح است اشك عالم ها

به روي زخم محبت فقط به عشق علي

نمك زداست به جاي تمام مرهم ها

علي زفرط خجالت تو هم به خاطر او

زهم گرفتن رو شد وفاي محرم ها

به محض ديدن هم هردو گريه ميكردند

فتاده بغض غريبي به چشم همدم ها

رسيد ارث دو عاشق به زينب و به حسين

وداع روز دهم آتش محرم ها

هرآنكه گريه نكرده براي روضه تو

يقين كه جاي ندارد ميان آدمها

سر چشمه ي غم هاي عالم فاطميه است

سر چشمه ي غم هاي عالم فاطميه است

غوغا شده در عرش اعظم، فاطميه است

زهراي مرضيه اگر «ام الحسين» است

پس ريشه ي ماه محرم فاطميه است

تقارن فاطميه با نوروز

سال جديد آغاز شد با نام زهرا

سال جديد آغاز شد با نام زهرا

امسال هم غرقيم در انعام زهرا

مادر به كلّ بچّه هايش لطف دارد

به يك يك ما داده دعوت نامه زهرا

هيأت شروع زندگي تازه ي ماست

در آمديم اين جا به استخدام زهرا

دُورهمي هامان فقط در هيأت اوست

اين جاست آري منزل اقوام زهرا

بايد كه در نوروز هم حرمت نگه داشت

شرعاً وَ عرفاً واجب است اكرام زهرا

از ما گدايان فضّه و سلمان بسازد

يك لقمه نان سفره ي اطعام زهرا

روز قيامت ما كه دلشوره نداريم

با رشته هاي چادر احرام زهرا

پيغمبران هم آرزو دارند باشند

در اين جهان و آن جهان خدّام زهرا

محراب را عرش الهي مي نمايد

نور نماز صبح و ظهر و شام زهرا

سينه سپر كردن ، حمايت از ولايت

مجموعه اي ست از بهترين احكام زهرا

ما «همدلي و همزباني» با ولي را

آموختيم از مكتب اسلام زهرا

شد فاطميه باده ي كوثر بياريد

شد فاطميه باده ي كوثر بياريد

از آسمانها شور يا حيدر بياريد

كو .. روضه خوان تا مقتل كوچه بخواند

قدري برايم تربت مادر بياريد

من آمدم دور سر مادر بگردم

گرچه زمين گيرم برايم پر بياريد

يا جاي مرهم روي زخم دست و پايم

از خانه دلدار خاكستر بياريد

اي عاشقان فاطمه هر فاطميه

توشه براي حسرت محشر بياريد

وقتي دل آقا گرفته اول سال

پيراهن شادي خود را در بياريد

عزم گريبان چاك دادن دارم امشب

از روضه هاي سخت رنج آور بياريد

مادر به همراه پسر در كوچه مي رفت

اينجا كمي هم حرف نيلوفر بيارد

دستي خشن در راه چشم ماه را بست

سينه زنان! فرياد و چشم تر بياريد

اما به جان فاطمه هرگز ... مبادا ...

حرفي زگوش زخمي و معجر بياريد

از بعد كوچه مادرم افتاد از پاي

مرهم براي لالۀ پرپر بياريد

**

با قافيه رفتم به جايي كه كسي گفت

آبي براي كودكم اصغر

بياريد

در مجلس مادر پريشان حسينيم

ذكري از آن سالار بي لشگر بياريد

آمدم به يادم يك حرامي داد مي زد

اي لشگر كوفه برايم سر بياريد

افتاده روي خاك مهتاب دو عالم

شد فاطميه اول ماه محرم

ما مرده و اي كاش كه جاني برسد

ما مرده و اي كاش كه جاني برسد

در پيري مان نه ، در جواني برسد

آن روز براي شيعيان نوروز است

كز مرقد فاطمه نشاني برسد

***

حيدر پدر معنويِ اين دنياست

پس مادر مهربان عالم زهراست

عيد آمده است و بهترين مهماني

پرسيدن احوالِ پدر مادرهاست

***

يا فاطمه پرواز پر و بال من است

يا فاطمه يا محول الحال من است

تا كي من و هفت((سين))تكراري؟ نه!!

((ي ا ف ا ط م ه)) هفت حرف امسال من است

***

مؤمن ز دل اميدوارش پيداست

از حال دعاي انتظارش پيداست

يا فاطمه گفتيم كه باران آمد

سالي كه نكوست از بهارش پيداست

***

از سفره ي عشق لقمه ناني داريم

صد شكر هنوز هم تواني داريم

از گرد و غبار قلبمان آكنداست

ما فاطميه خانه تكاني داريم

از داغ زهرا ما شب و روزي نداريم

از داغ زهرا ما شب و روزي نداريم

در سينه جز آهي و جز سوزي نداريم

وقتي كه باشد همزمان با فاطميه

امسال ديگر عيد نوروزي نداريم

شهادت محسن بن علي

شش ماهه اي كه دل ما در عزاي اوست

شش ماهه اي كه دل ما در عزاي اوست

خون خدا بود كه خدا خون بهاي اوست

شش ماهه اي كه چون گل نشكفته پرپر است

گل هاي باغ دل همه پرپر به پاي اوست

شش ماهه اي كه ضربه ي در قاتلش شده

مسمار در به گريه ي خونين براي اوست

شش ماهه اي كه نور خدايي به چهره داشت

حور و ملك به ضجه و اشك و نواي اوست

شش ماهه اي كه گشته فدايي مادرش

نامش چه بود ، محسن و مادر فداي اوست

شش ماهه اي كه قبله ي اهل سما شده

بال و پر ملك همگي در هواي اوست

شش ماهه اي كه بوده شهيد ره علي

گلواژه ي ولايت هر دل ولاي اوست

شش ماهه اي كه گريه بر او گريه بر علي است

گريه براي فاطمه و بر عزاي اوست

شش ماهه اي كه رنگ خدايي زده به دل

پور علي و معدن عشق و صفاي اوست

شش ماهه اي كه داغ غمش بي نهايت است

تا روز محشر اين دل ما مبتلاي اوست

شش ماهه اي كه شعله به دل مي زند غمش

ايام فاطميه پر از روضه هاي اوست

در به هم خورد ولي حيف كه با سرعت خورد

در به هم خورد ولي حيف كه با سرعت خورد

ضربه را فاطمه اين مرتبه با شدت خورد

پسرش...نه، سپرش خورد زمين و زهرا

ضربه ها را پس از آن از دو سه تا قسمت خورد

معني بيست و سه سال آهِ تو مولا اين است:

كه زمان حق تو را آه،سرفرصت خورد

نه فقط حق علي را كه چو ظرف آبي

غاصبي حق من و حق تو را راحت خورد

... فروشي سركار آمد و با قيمت روز

خورد ناني اگر از جهل همين امت خورد

جالب اين است كه در ذهن همه نام علي؛

صدر نام همگان

بود وليكن خط خورد

محسن و كوچه و سيلي به فحول شيعه؛

هرچه برخورد تمامش به رگ غيرت خورد

كشته ي راه ولايت شده محسن يعني؛

اگر آيينه لگد خورد به اين قيمت خورد

گرچه به ظاهر از امامت يك پسر كشتند

گرچه به ظاهر از امامت يك پسر كشتند

يك سوم سادات را در پشت در كشتند

هم كه پدر را پيش چشمان پسر بردند

هم كه پسر را پيش چشمان پدر كشتند

هم عاطفي هم منطقي با كشتن يك طفل

كشتند اگر كه شيعه را از هر نظر كشتند

گفتند آخر پايشان وا شد به بيت وحي

عمري فحول شيعه را با اين خبر كشتند

بي فهم ها، بي رحم ها درخانه محسن را...

يعني كه در گلدان گلي را با تبر كشتند

يعني سرِ شب كه نه شمعي بود و نه گل...نه؛

نامردها پروانه را وقت سحر كشتند

در پشت در امروز اگر، يعني علي را هم

از روبرو...نه، عاقبت از پشت سر كشتند

بر فاطمه نورعين ديگر محسن

بر فاطمه نورعين ديگر محسن

معصوم در عالمين ديگر محسن

هم صبر و سكوت كرد و هم خون بخشيد

يعنى حسن و حسين ديگر محسن

***

در،سوخته از دسته هيزم مي شد

در، ريخته از هجوم مردم مي شد

اين طفل بزرگ كه شهيدش كردند

مي ماند اگر امام چهارم مي شد

***

اگرچه نام تو تسبيح ذكر عام نباشد

اگرچه نام تو تسبيح ذكر عام نباشد

نمي شود كه تو باشي و از تو نام نباشد

تو جرم واضحشاني، چه قدْر ازتو نگفتند

كه روي قاتلت انگشت اتهام نباشد

دليل اينكه چرا كوچه نيست بعد تو اين است

محل قتل تو در ديده ي عوام نباشد

هزار سال گذشته ست و ترسشان فقط اين است

كه ازمن و تو درآن كوچه ازدحام نباشد

تو محسني، حسني كه حسين هستي، ازاين رو؛

نمي شود كه نبود ِ تو را پيام نباشد

مگر ملاك تشيُّع به سنّ وسال ولي است

كه گفته ماه نشد ماه تا تمام نباشد؟!

چنان حسين و حسن، محسن آه نيز نمي شد؛

كه طفل فاطمه باشد ولي امام نباشد

گذشت ِ عمر حلالش، كسي كه آمد و فهميد

كه حُرمت تو كم ازمسجد الحرام نباشد

خدا اراده اش اين بود در نيامدن ِتو

كه جز خودش احدي با تو همكلام نباشد

اگر چه پير اگرچه خميده ام بابا

اگر چه پير اگرچه خميده ام بابا

دوباره بر سر خاكت رسيده ام بابا

رسيده ام كه بگويم چه آمده به سرم

رسيده ام كه بگويم چه ديده ام بابا

ببين كه پيرتر از روز قبل آمده ام

نفس نفس ز فراغت چكيده ام بابا

بخوان ز چشم كبودم كه چند روزي هست

كه روي دختر خود را نديده ام بابا

از آن زمان كه به دنبال مرتضي در خون

ميان مردم شهرت دويده ام بابا

ببين كه زخم جسارت نشسته بر رويم

ببين كه طعم حرارت چشيده ام بابا

دلم هواي تو و ياد محسنم كرده

مرا ببر به كنارت بريده ام بابا

مرغ بهشت وحيم و سوخته آشيانه ام

مرغ بهشت وحيم و سوخته آشيانه ام

دانه سرشك ديده و ناله شده ترانه ام

منكه دمد ز حجره ام نور به چشم قدسيان

دود به آسمان رود از در آستانه ام

اجر رسالت نبي ثبت شده به صورتم

محفل غربت علي گشته محيط خانه ام

زنده ترين شهود من اين بدن كبود من

من به محبّت علي عاشق تازيانه ام

منكه بهشت احمد و باغ و بهار حيدرم

مانده ز سيلي خزان بر گل رو نشانه ام

سر و ز پا نشسته ام طاير پر شكسته ام

قاتل سنگدل مرا كشته كنار لانه ام

من و حمايت از ولي گواه باش يا علي

شهيد اوّل تو شد محسن ناز دانه ام

هر چه عدو زند مرا رها نمي كنم تو را

گر چه ز كار اوفتد بازو و دست و شانه ام

درد، مرا كشد ولي نيست به غير يا علي

زمزمۀ شبانه و گريۀ عاشقانه ام

منم هميشه همدمت تا كه بگريم از غمت

گاه به تربت پدر گه به اُحد روانه ام

«ميثم» ما ز سوز دل ساز كند غم مرا

سر زده از درون او شعلۀ جاودانه ام

مدينه صحنه ي غوغاي روز محشر بود

مدينه صحنه ي غوغاي روز محشر بود

مدينه زخمي يك داغ درد پرور بود

مدينه بر سر هر بام، گرد غربت داشت

مدينه اشگ فشان در غم پيمبر بود

مدينه حادثه ي دور جاهليت داشت

مدينه مركز يك جنگ نابرابر بود

الا كه حمله به بيداد خصم شوم بريد

به كافران مسلمان نما هجوم بريد

به گلبن نبوي زاغ ها هزار شدند

زپرده، توطئه ها باز آشكار شدند

مناديان الهي به خانه بنشستند

حراميان قديمي زمامدار شدند

غديريان مدينه سقيفه اي گشتند

مجاهدين بهشتي اسير نار شدند

تمام شهر به يك خانه حمله ور گشتند

دو روزه از ره عمر رفته برگشتند

چه سخت حقّ علي برده، راحت آسودند

تو گويي

آنكه ز آغاز در كمين بودند

دري كه ختم رسل بود زائرش بستند

رهي كه بود سراسر نفاق بگشودند

دو ماه و نيم هنوز از غدير نگذشته

به خون محسن ششماهه دامن آلودند

مگو كه خصم به ضرب لگد تني را كشت

بگو تمامي سادات محسني را كشت

قسم به صاحب قرآن و خصلت و خويش

به آن علي كه بود ذات حق ثنا گويش

به خون محسن و خون شهيده مادر او

كه در دفاع علي ضربه ديد بازويش

به ياسِ نيلي احمد كه نام او زهراست

به آن نشان كبودي كه مانده بر رويش

كه قتل محسن و حمله به خانه ي حيدر

شروع كشتن آل علي است تا محشر

نچيده ميوه ي باغ اميد، محسن بود

زآل فاطمه س اوّل شهيد، محسن بود

اگر چه پشت در خانه داشت قاتل ها

كسي كه قاتل خود را نديد، محسن بود

شكوفه اي كه نگرديد باز و پرپر شد

جوانه اي كه نهالش خميد، محسن بود

شد از شهادت پيش از ولادتش معلوم

كه تا چه حد علي و فاطمه بود مظلوم

سقيفه حادثه ي سخت غربت مولاست

سقيفه خاطره ي تلخ كشتن زهراست

سقيفه آتش صفّين و نهروان و جمل

سقيفه قتل حسن قتل سيّد الشّهداست

سقيفه زاد گه شمرهاست تا صف حشر

سقيفه روز اسيريّ زينب كبراست

سقيفه مركز خشم خداي لم يزلي است

سقيفه حامله ي كلّ دشمنان علي است

سقيفه ريشه ي زقّوم و هيزم نار است

سقيفه قاتل حُجر و رشيد و وعمّار است

زهي به شيعه كز اوّل ره امير گرفت

سقيفه اي نشد و دامن غدير گرفت

غدير خاطره اي متّصل به غار حرا ست

غدير مركز تبليغ خواجه ي دو سراست

غدير بعثت شيعه است در كنار علي

غدير صفحه ي تدوين والِ من والاست

غدير دايره ي يأس دشمنان علي

غدير واسطه ي فيض دوستان

خداست

شناسنامه ي شيعه به حكم حيّ قدير

به دست خواجه ي لولاك خورده مُهر غدير

محمّد است و علي چون دو مشعل روشن

دو مشعلند زيك نور خالق ذوالمن

دو جان هم كه جدايي ميان آنان نيست

به نصّ اَنفُسنا از خداي حيّ زمن

فراز منبر پيغمبر است جاي علي

اگر چه جاي سه تن مستقر شود سي تن

كجا بود حرم يار جاي بيگانه

به غصب خانه كسي نيست صاحب خانه

به جرم پيروي از خطّ چارده معصوم

عليّ و عترت و شيعه است تا ابد مظلوم

قسم به جان پيمبر كسي نشد چو علي

ميان دوست و دشمن زحقّ خود محروم

سلاله هاي علي يك به يك شدند بسي

به تيغ قهر شهيد و به زهركين مسموم

هماره باش پي ياري علي ميثم

بگو، بخوان به طرفداري علي «ميثم»

فغان كرد آسياي دستي او

فغان كرد آسياي دستي او

كه: دشمن زد شرر بر هستي او!

دل ستان مي ناليد چون رود

كه دست او هميشه بر سرم بود!

به مژگاه، فضّه اش ياقوت مي سفت

به دل آهسته مي ناليد و مي گفت:

چسان در بر رخ دشمن توان بست؟

كه در بر سينه ي او ميخكوب ست!

چه كرد اي اهل دل! مسمار با او؟!

فشار آن در و ديوار با او؟!

كه: روزش رنگ شام تار بگرفت

كمك در رفتن از ديوار بگرفت!

ز رفتن بسكه حالش زار مي شد

عصاي دست او، ديوار مي شد!

چو زهرا دست بر ديوار مي برد

قرار از حيدر كرار مي برد!

دل دختر چو مادر بس غمين بود

زبان حال زينب اين چنين بود

***

كه: مادر! چشم از مسمار بردار!

خدا را دست از ديوار بردار!

به اشك از محسن خود ياد مي كرد

به جان مي آمد و فرياد مي كرد

از آن دامان زهرا پر ستاره ست

كه چشم او به سوي گاهواره ست!

چو آن گل ياد از

آن گلبرگ مي كرد

دما دم آرزوي مرگ مي كرد!

علي مي كرد شرم از روي زهرا

ز روي و پهلو و بازوي زهرا

ز دشمن بسكه زهرا تنگدل بود

به جاي دشمنش، مولا خجل بود!

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود

پشت در جان علي مرتضي افتاده بود

دست مولا بسته و بيت ولايت سوخته

آيه اي از سورۀ كوثر جدا افتاده بود

گوش ناموس خدا شد پاره همچون برگ گل

گوشواره من نمي دانم كجا افتاده بود

دست قنفذ رفت بالا بازوي زهرا شكست

پاي دشمن باز شد زهرا ز پا افتاده بود

مجتبي در آن ميانه رنگ خود را باخته

لرزه بر جان شهيد كربلا افتاده بود

فاتح خيبر براي حفظ قرآن در سكوت

كل قرآن در ميان كوچه ها افتاده بود

كاش اي آتش بسوزي در شرار قهر حق

هرم تو بر صورت زهرا چرا افتاده بود

مادر مظلومه مي پيچيد پشت در به خود

دختر معصومه زير دست و پا افتاده بود

غير زهرا غير محسن غير آتش غير در

كس نمي داند كه پشت در چه ها افتاده بود

فاطمه نقش زمين گرديد ميثم آه آه

فاطمه نه بلكه ختم الانبيا افتاده بود

در اين شب ها ز بس چشم انتظارى مى برد زهرا

در اين شب ها ز بس چشم انتظارى مى برد زهرا

پناه از شدّت غم ها، به زارى مى برد زهرا!

ز چشم اشكبار خود، نه تنها از منِ بى دل

كه صبر و طاقت از ابر بهارى مى برد زهرا

اگر پشت فلك خم شد چه غم؟! بار امانت را

به هجده سالگى با بردبارى مى برد زهرا

زيارت مى كند قبر پيمبر را به تنهايى

بر آن تربت گلاب از اشكِ جارى مى برد زهرا

همه روزش اگر با رنج و غم طى مى شود، امّا

همه شب لذّت از شب زنده دارى مى برد زهرا

نهال آرزويش را شكستند و، يقين دارم

به زير گِل، هزار امّيدوارى مى برد زهرا

اگرچه پهلويش بشكسته، در هر حال زينب را

به دانشگاه صبر و پايدارى مى برد زهرا

شنيد از غنچه نشكفته اش فرياد يا محسن!

جنايت كرده

گلچين، شرمسارى مى برد زهرا

به باغ خاطرش چون ياد محسن زنده مى گردد

قرار از قلب من با بى قرارى مى برد زهرا

به هر صورت كه از من رخ بپوشد، باز مى دانم

كه از اين خانه با خود يادگارى مى برد زهرا

آيين__ۀ رس___ول خ__دا روي فاطمه

آيين__ۀ رس___ول خ__دا روي فاطمه

جان وجود، بسته به يك موي فاطمه

با آنك__ه نيست از ح_رم مخفي اش نشان

شهر مدينه گم شده در كوي فاطمه

ب_وي ب_هشت اگ_ر چ_ه محمّد از او شنيد

بالله قس_م بهشت ده_د ب_وي فاطمه

ختم رسل گرفت به پهلو دو دست خويش

از آن لگد كه خورد به پهلوي فاطمه

طوبي دميد و سدره فتاد و شجر شكست

وقت_ي خمي_د قام_ت دلجوي فاطمه

چ_ون ب_اب وح_ي سوخت پر و بال جبرييل

نزديك شد چو شعله به گيسوي فاطمه

انگ__ار رف_ت طاق_ت دس__ت خ_دا ز دست

زآن ضربتي كه خورد به بازوي فاطمه

آي_ات ن__ور و پ__ردۀ ظلم_ت؟! خداي من!

دس_ت پلي__د دي__و كج_ا روي فاطمه

از يك طرف خجل شده از فاطمه، علي!

از يك طرف نگاه حسن، سوي فاطمه

«ميث_م» اگ_ر چ_ه فاطمه رازش نگفته ماند

محسن هميشه هست سخن گوي فاطمه

رفت پيغمبر ولي زهراي خود را جا گذاشت

رفت پيغمبر ولي زهراي خود را جا گذاشت

جان به روي آيه نص ذوي القربي گذشت

آتشي افروخت دشمن كز شرارش داغ گل

در دل شوريده حال بلبل شيدا گذاشت

شاخه را بشكست و گل را با لگد از شاخه چيد

داغ خون با ميخ در بر سينه زهرا گذاشت

محسن شش ماهه را كشت و كتاب عشق را

از براي اصغر شش ماهه بي امضا گذاشت

تازيانه خورد زهرا و ز خود اين ارث را

يادگاري از براي زينب كبري گذاشت

در ميان كوچه سيلي خورد و از خود اين نشان

از براي آن سه ساله بعد عاشورا گذاشت

بار غم برداشت مرگ از دوش زهرا در عوض

چوبه تابوت او بر شانه مولا گذاشت

آنقدر گويم من ژوليده داغ فاطمه

آتشي از خود به جا در خانه دلها گذاشت

اگر كشند در اين بيت وحي صدبارم

اگر كشند در اين بيت وحي صدبارم

من از امام خودم دست بر نمي دارم

من از براي دفاع علي سپر شده ام

بگو كه چهره بسوزد ز شعلۀ نارم

هزار شكر كه من مادر شهيد شدم

چهار كودك ديگر به ياري اش دارم

نه بر پسر نه به پهلو نه سينه نه بازو

علي، براي تو اشك از دو ديده مي بارم

به تازيانه اگر چه مرا كنار زدند

تو را ميانۀ دشمن چگونه بگذارم

به قبر گمشده ام اين حديث بنويسيد

كه من به سن جواني شهيدۀ يارم

دو مه ز قصۀ ديوار و در نرفته هنوز

نفس نفس زده شب تا به صبح بيدارم

به دردهاي علي گريه مي كنم بسيار

اگر چه باشد از آن ضربه درد بسيارم

براي آنكه كنم ظلم خصم را ثابت

به حشر محسن خود را به روي دست آرم

شرار آه شما خيزد از دل ميثم

خدا كند كه شود جاودانه آثارم

بر جان خانه كينه اي شعله ور افتاد

بر جان خانه كينه اي شعله ور افتاد

آنقدر زد آنقدر زد آخر در افتاد

اي كاش مي چرخيد از لولا در، اما

در وا نشد افتاد، روي مادر افتاد

مي خواست تا در پيش نامحرم نيفتد

مي خواست… اما هرچه كرد او آخر افتاد

با ياعلي پا شد ولي مولا زمين خورد

با يا رسول الله او پيغمبر افتاد

فهميده بود اين باغ بار شيشه دارد

آنقدر زد از شاخه سيب نوبر افتاد

يك آيه با ميخ در و يك آيه با زهر

يك آيه هم در قتلگاه از كوثر افتاد

در گوشه ي گودال مادر بود وقتي

چشمان تيز خنجري بر حنجر افتاد

از آستين دست شقاوت تا در آمد

چشم طمع بر حلقه ي انگشتر افتاد

يك تير با هجده هدف يعني كه زينب

يك سنگ خورد از نيزه ها هجده سر افتاد

از غدير چو پايان يافت هفتاد و دو روز

از غدير چو پايان يافت هفتاد و دو روز

گشت از داغ نبي يثرب سراپا شور و سوز

بعد مرگ خواجه ي لولاك خصم كينه توز

داد كفر و شرك و خُبث طينت خود را بروز

كرد حقّ شير حقِّ را از ره بيداد غصب

فاش مي گويم صنم جاي صمد گرديد نصب

از سقيفه آتشي برخواست عالم را گرفت

دود آن تا حشر، چشم نسل آدم را گرفت

شعله هايش دامن آيات محكم را گرفت

دامن زهرا و بيت الله اعظم را گرفت

مركز وحي و نبوّت طعمه ي آن نار شد

قتلگاه محسن و زهرا، در و ديوار شد

از هجوم دشمنان بيت خدا را در شكست

پهلوي زهرا مگو پهلوي پيغمبر شكست

ركن قرآن قلب احمد سينه ي حيدر شكست

فاش گويم هر دو ركن فاتح خيبر شكست

ظاهراً با يك لگد محسن در آن جا كشته شد

باطناً يك سوّم اولاد زهرا كشته شد

غنچه ي نشكفته ي گرديده پرپر

محسن است

كشته ي راه پدر در بطن مادر محسن است

اوّلين قرباني ساقيّ كوثر محسن است

مُهر مظلوميّت آل پيمبر محسن است

محسن زهرا كه جان در مكتب ايثار داد

جان به ياريّ پدر بين در و ديوار داد

خون محسن ضامن احياي قانون خداست

خون محسن خون حيدر خون ختم الانبياست

خون محسن آبيار بوستان مصطفاست

خون محسن گُلبن توحيد را آب بقاست

نا رسيده ميوه اي بود و جدا شد از درخت

كس نداند جز خدا اين جا چه ها شد با درخت

حيف از محسن كه رخسار برادر را نديد

در بر مادر فدا گرديد و مادر را نديد

داد جان در راه حيدر ليك حيدر را نديد

روي بابا روي مادر روي خواهر را نديد

كودكي نازاده در بيت سيادت كشته شد

حيف از آن كودك كه او پيش از ولادت كشته شد

از سقيفه باب كينه تا قيامت باز شد

از سقيفه ظلم و جور و حقّ كشي آغاز شد

از سقيفه نغمه ي غصب خلافت ساز شد

از سقيفه زاغ زشت فتنه در پرواز شد

«ميثما» آغاز بيداد و جفا آن روز بود

روز عاشوراي آل مصطفي آن روز بود

قرار بود كه مثل حسن پسر باشي

قرار بود كه مثل حسن پسر باشي

عصاي دست من و پيري پدر باشي

تو ديدي و حسنم ديد رنج مادر را

خدا كند ز برادر صبورتر باشي

ببخش مادر خود را كه با خود آوردت

بنا نبود كه آن روز پشت در باشي

هنوز زير كِسا جاي خاليت پيداست

قرار بود و نشد آخرين نفر باشي

قرار بود بماني شتاب جايز نيست

بنا نبود مسافر كه رهگذر باشي

نشد بيايي و مثل برادران خودت

گهي به نيزه و گهگاه خون جگر باشي

تمام هستي من مي رود اگر بروي

ولي اگر تو بماني ولي اگر باشي...

و يا تمامي اين ها فقط مقدّمه ايست

كه

اتفاق غزل هاي شعله ور باشي

و اولين بشوي قبل از آن كه عاشورا

شهيد كوچك و شش ماهۀ پدر باشي

نخورده شيرِ مرا! شيرها حلالت باد

كه ميخ حادثه را خواستي سپر باشي

كوچه ها تيره دشت ها خون شد

كوچه ها تيره دشت ها خون شد

آب ها رنگ بي نهايت شد

آسمان و زمين به هم پيچيد

ناگهان موسم قيامت شد

چشم ها حيرتي مضاعف داشت

آخرين لحظه هاي ديگر بود

اضطراب از نگاه ها مي ريخت

روز ترس آفرين محشر بود

ناگهان در كشاكش محشر

بانگ آمد كه ايهاالانسان

چشم هاي غريب كور شوند

مي رسد مادر زمين و زمان

بوي عطري به عرش مي پيچد

عطر گل هاي ناب و پر احساس

مي وزد بر كرانۀ محشر

بوي يك چادري پر از گل ياس

با شكوه تمام مي آيد

كارواني كه سبز پوشيدند

مي شود از نگاهشان فهميد

جامي از درد و داغ نوشيدند

روي دستان حضرت عباس

غنچه هايي شكفته بود آنجا

غنچه ها...سبز...سرخ نيلي رنگ...

غنچه هايي چو ياسمن زيبا

كودك از روي دست هاي عمو

گفت من غنچه ام ولي پرپر

پدرم آفتاب نيزه نشين

مادرم مي زند صدا: اصغر

غنچۀ ديگري به ناز شكفت

مثل يك ژاله بود چشم ترش

كيست اين كودكي كه مي بينم

مثل پروانه سوخته است پرش؟

محسنم يار شش ماهۀ عشق

كه پُرم از شميم دلكش ياس

عمر كوتاه تر ز گل دارم

مادرم هست حضرت احساس

حرف ها كودكانه بود ولي

آتشي را به سينه ها مي زد

گفتگويي كه روضه بود آنجا

كوچه ها را به كربلا مي زد

كربلا داغ بود و تشنه شدن

مادرم گريه داشت در چشمش

ردي از تشنگي به لب هايم

بوسه اي داغ كاشت در چشمش

خانۀ ما كه سوخت مادر من

آتش از چادرش زبانه گرفت

در و ديوار خوب فهميدند

ميخ در سينه را نشانه گرفت

آسمان با تمام تشنگي اش

روي دست پدر چه زيبا بود

مثل ماهي به خويش مي پيچم

آه ...باران ...نه ...اشك بابا بود

در دل كوچۀ بني هاشم

روز دنيا به رنگ

نيلي بود

يك نفر مي دويد با شمشير

كوچه پر از صداي سيلي بود

تير از چله تا رها گرديد

چشم هايم شبيه دريا شد

روي دستان تشنۀ بابا

حنجرم سينه چاك بابا شد

داغ من داغ تازيانه نبود

داغ يك شهر غربت است بدان

داغ دستان ريسمان بسته

سورۀ دهر غربت است بدان

مادري كه شبيه يك گل بود

در خزان ...در سكوت ...در سردي

باغبان دست بسته بود آنجا

مي تكاندش غلاف نامردي

من و مادر به آسمان رفتيم

مانده بابا غريب در افلاك

دفن كرد آن شب سياه زمين

پيكر آفتاب را در خاك

خون تو سرخ تر ز خون من است

آنچه را عشق آفريد شدي

خوش به حال علي اصغر من

چون كه در كربلا شهيد شدي

گلي كه فصل خزان بر دميد، محسن بود!

گلي كه فصل خزان بر دميد، محسن بود!

گلي كه رنگ چمن را نديد، محسن بود!

گل هميشه بهار علي، كه از بيداد

چو غنچه جامه به پيكر دريد، محسن بود!

كنار خانه ي زهرا، يگانه سربازي

كه شد به راه ولايت شهيد، محسن بود!

يگانه طفل شهيدي كه چشم مادر هم

شد از نظاره ي او نا اميد، محسن بود!

يگانه طفل شهيدي كه كس نمي داند

ز بعد قتل، كجا آرميد، محسن بود!

يگانه ره سپر راه عشق كز منزل

جدا نگشته به منزل رسيده، محسن بود!

يگانه مرغ پر و بال بسته اي كآخر

ز آشيانه ي سوزان پريد، محسن بود!

تو خون ز ديده (مويد)! بريز و بازگوي:

گلي كه رنگ چمن را نديد، محسن بود

معصوم ترين صبح سپيدي محسن

معصوم ترين صبح سپيدي محسن

آن روز كبود را نديدي محسن

در راه علي حق بزرگي داري

الحق كه تو اولين شهيدي محسن

*

با ضرب در سوخته ماهم را كشت

در آتش و خون نور نگاهم را كشت

فرياد بزن «بأيّ ذنبٍ قُتل»

اي واي كه طفل بي گناهم را كشت

*

در كوچه به پا كرد دوباره محشر

با مادر دلسوخته، ياس پرپر

آن روز اگر مجال صحبت مي داشت

مي گفت چنان فاطمه: حيدر حيدر

*

اي مونس داغ هاي من محسن جان

اي ياور با وفاي من محسن جان

با سرخي خون من و تو حق برپاست

قرباني كربلاي من محسن جان

×××

امام صادق عليه السلام در باره آيه «وَ إِذَا المَوؤُدَةُ سُئِلَت بِأَي ذَنبٍ قُتِلَت؛ روز قيامت از كسى كه بخاك سپرده شده سؤال مي شود به چه جرمى كشته شده است؟» فرمود: اى مفضل به خدا قسم اين «موؤده» و به خاك سپرده شده، محسن فرزند حضرت فاطمه عليها السلام است.

مهدى موعود، ترجمه جلد 13 بحار، ص: 1175

هجوم واتش زدن درو ديوار

نخواستم بنويسم كه در خطر بوده ست

نخواستم بنويسم كه در خطر بوده ست

گلي كه زيرلگدهاي حمله ور بوده ست

به هر "در"ي كه زدم باز ، باز شد روضه

دلم هميشه در اين غصه"در"به "در" بوده ست!

چه شد كه جوهرشعرم به رنگ نيلي شد

و سرخ شد رخش از اين كه بي خبر بوده ست!

قلم رها شد و اول نوشت اينگونه:

گلي كه پاره ي جسم پيامبر بوده ست

پس از تمام سپس ها رسيد آنجا كه

هم او كه جان نبي بوده پشت در بوده ست

نوشتم "آتش" و شعرم نسوخت ، اين آتش

به لطف واژه ي "زهرا"ست بي اثر بوده ست

براي كشتن محسن بهانه ها اين بود

همين كه فاطمه مادر، علي پدر بوده ست !

دري توان علي را گرفت و پرسيدم

مگر كه

از در خيبر بزرگتر بوده ست؟!

علي كه قدرت يك دست او ميان نبرد

به قدر قدرت و زورچهل نفر بوده ست!

چگونه شد كه سپر شدبراي او زهرا

علي همان كه به هر جنگ بي سپر بوده ست

اميرتيغ دوسر طعنه هافراوان خورد

ز مارها كه زبان هايشان دوسر بوده ست!

و بيت بيت غزل شد شبيه يك كوچه

دلم گرفت و نوشتم علي اگر بوده ست...

**

قلم به دست من آمد دوباره ساكت شد

قلم نخواست بگويد كه درخطر بوده ست

و نام قاتل او را ميان قافيه ها

نشد بياورد و گفت ميخ در بوده ست

هنگام دردسر كه گذر ميشود شلوغ

هنگام دردسر كه گذر ميشود شلوغ

درخانه بيشتر دم در ميشود شلوغ

مادر جلوست دور پدر ميشود شلوغ

اين كوچه ها چقدر مگر ميشود شلوغ؟

چندين نفر به زور دراين كوچه جا شدند

نمرودها مزاحم پروانه ها شدند

دريا خروش كرد تلاطم شروع شد

دوران جاهليت مردم شروع شد

وقتش رسيده بود تهاجم شروع شد

انگار كار آتش و هيزم شروع شد

در پشت در زبانه ي آتش كه پا گرفت

دودش بلند شد همه جارا فرا گرفت

دربسته بود درشكني ايستاده بود

در جنگ نور اهرمني ايستاده بود

در بين خانه ممتحني ايستاده بود

نامرد رو بروي زني ايستاده بود

فرياد ميكشيد ولايت گرفتني ست

با زور هم اگر شده بيعت گرفتني ست

مشغول حرف بود كه با پا به در زدو

صديقه را مقابل مولا به در زد و

فهميد مانده پشت در اما به در زد و

همراه مادري پسرش را به در زد و

گل را گلاب كرد و بدستان خار داد

مسمار را به پهلوي زهرا فشار داد

فضه اگر نبود به دادش كه ميرسيد؟

چادر به روي پيكر زهرا كه ميكشيد؟

در بين شعله بانوي اين خانه را كه ديد

محكم بصورتش زد و به سمت در دويد

اين پاسخ

سفارش عمر رسول بود

مولا به فكر حفظ حجاب بتول بود

آه، اي واژه ها بپا خيزيد

آه، اي واژه ها بپا خيزيد

شده وقت عزا بپا خيزيد

رستخيز حماسه و درد است

هر كه ساكت بماند نامرد است

مثل افلاك، مثل اين عالم

بسراييد از غم و ماتم

ابرها پاره پيرهن شده اند

موج ها باز سينه زن شده اند

بادها گرم نوحه و زاري

شاخه ها دسته ي عزاداري

باغ ها لاله پوش، در گريه

جن و انس و وحوش در گريه

همه مشغول سوگ و زمزمه اند

روضه خوان عزاي فاطمه اند

فاطمه كيست، زهره ي زهرا

فاطمه كيست، انسيه، حورا

فاطمه كيست، شهپر احمد

سوره ي قدر و كوثر احمد

فاطمه كيست، جان سادات است

مادر مهربان سادات است

كيست زهرا، يگانه ي عالم

مادر بي نشانه ي عالم

كيست زهرا، حبيبه الحيدر

روح مولا، غريبه الحيدر

فاطمه، زن، نه، مرد ميدان است

ذوالفقار نبرد ميدان است

فاطمه روي پاي خود بوده

سِپَر مرتضاي خود بوده

او كه همتاي شوهرش علي است

در خطر، جاي شوهرش علي است

پاي در آمد و به غم رو زد

نور حيدر به نار پهلو زد

پاي در، روزگار آزردش

ميخ ناسازگار آزردش

سر مستودع وجودش مرد

محسنش، لاله ي كبودش مرد

فاطمه پهلويش شكست، ولي

روي آستان در نشست، ولي

گفت: "حيدر مدد" ز جا برخواست

تكيه برخويش زد، ز جا برخواست

ديد حيدر طناب پيچ شده

زحمات رسول هيچ شده

غيرت حضرتش به جوش آمد

شير شد، باز در خروش آمد

گفت هر چند زخمي و زارم

از علي دست بر نمي دارم

دشمن بي حياي آلُ الله

خصم كفرآشناي آلُ الله

ديد با اينكه مرتضا تنهاست

باز در كوچه حامي اش زهراست

ديد او لشگري است تنهايي

فاطمه، حيدريست تنهايي

گفت قنفذ بيا و كاري كن

به امام سقيفه ياري كن

فاطمه در تنش تواني نيست

در وجودش ببين كه جاني نيست

دست او را بيا نشانه بگير

زير آماج تازيانه بگير

دل زهرا شكسته است، نترس

شوهرش

دست بسته است، نترس

ترك رحم و مرام كن امروز

كار او را تمام كن امروز

دست قنفذ به سمت زهرا رفت

سمت بازو، غلاف بالا رفت

فاطمه نور ديده ي سادات

مادر غم چشيده ي سادات

بس كه از آن غلاف ديد گزند

بازويش شد شبيه بازوبند

دو سه ماهي حبيبه ي حيدر

با همين زخم خفت در بستر

مثل شمعي مذاب شد بي بي

از درون، زود آب شد بي بي

دو سه ماهي شده كه اين بانو

مي رود راه با سر زانو

دو سه ماه است مادر زينب

سينه اش تير مي كشد هر شب

دو سه ماه است حضرت زهرا

روي خود را گرفته از مولا

دو سه ماهي حسين در خانه

گيسويش مانده است بي شانه

چشم هايش ز غصه مي جوشد

آب با اضطراب مي نوشد

ﺍﺟ__ﺮ ﻭ ﭘ____ﺎﺩﺍﺵ ﺭﺳ___ﺎﻟﺖ، ﺷﻌﻠ__ﮥ ﺁﺫﺭ ﻧﺒﻮﺩ

ﺍﺟ__ﺮ ﻭ ﭘ____ﺎﺩﺍﺵ ﺭﺳ___ﺎﻟﺖ، ﺷﻌﻠ__ﮥ ﺁﺫﺭ ﻧﺒﻮﺩ

ﺍﯾ_ﻦ ﻫﻤ___ﻪ ﺁﺯﺍﺭ، ﺣ___ﻖ ﺩﺧ__ﺖ ﭘﯿﻐﻤﺒ___ﺮ ﻧﺒﻮﺩ

ﭼﻬ___ﺮﮤ ﺍﻧﺴﯿ__ﻪ ﺍﻟﺤ___ﻮﺭﺍ ﻭ ﺿ__ﺮﺏ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﻮ

ﻓ_ﺎﻃﻤ__ﻪ ﺁﺧ_____ﺮ ﻣﮕ____ﺮ ﻣﺤﺒ_ﻮﺑ___ﮥ ﺩﺍﻭﺭ ﻧﺒﻮﺩ؟

ﻓﺎﻃﻤ_ﻪ ﻧﻘ_ﺶ ﺯﻣﯿ_ﻦ ﮔ__ﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﻣﻮﻻ ﮔﻔﺖ ﺁﻩ!

ﺣﯿ_ﻒ! ﺣﯿ_ﻒ! ﺁﻧﺠ_ﺎ ﺟﻨﺎﺏ ﺣﻤﺰﻩ ﻭ ﺟﻌﻔﺮ ﻧﺒﻮﺩ

ﺍﺯ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺭ ﻫﻤ_ﻪ ﺍﻋﻀ_ﺎﯼ ﺍﻭ ﺩﺭﻫﻢ ﺷﮑﺴﺖ

ﻓﻀ_ﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻭ ﺑﺎﻻ ﯼ ﺳ_ﺮﺵ ﻣ_ﺎﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩ

ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﻻ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩ

ﻏﯿ___ﺮ ﺍﻭ ﮐ__ﺲ ﺭﺍ ﺗ__ﻮﺍﻥ ﯾ___ﺎﺭﯼ ﺣﯿ_____ﺪﺭ ﻧﺒﻮﺩ

ﻓ_ﺎﻃﻤ__ﻪ ﺗﻨﻬ___ﺎﯼ ﺗﻨﻬ_____ﺎ ﺩﺭ ﭘ__ﺲ ﺩﺭ ﺍﻭﻓﺘﺎﺩ

ﻫﯿ_ﭻ ﮐﺲ ﺟ_ﺰ ﻓﻀ_ﻪ ﺁﻥ ﻣﻈﻠ_ﻮﻣﻪ ﺭﺍ ﯾ_ﺎﻭﺭ ﻧﺒﻮﺩ

ﺩﺭ ﻣﯿ__ﺎﻥ ﺁﻥ ﻫﻤ_ﻪ ﺩﺷﻤ_ﻦ ﮐ__ﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ

ﺳﻨ_ﮓ ﺩﻝ ﺗ__ﺮ ﻫﯿ__ﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﻗﻨﻔ__ﺬ ﮐ__ﺎﻓ_ﺮ ﻧﺒﻮﺩ

ﻗ___ﺎﺗﻞ ﺑﯿ__ﺪﺍﺩﮔﺮ ﺑﺎ ﭘ_ﺎ ﺻ_ﺪﻑ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﮑﺴﺖ

ﺩﺭ ﻣﯿ___ﺎﻥ ﺁﻥ ﺻ____ﺪﻑ ﺁﺧ____ﺮ ﻣﮕ_ﺮ ﮔﻮﻫﺮ ﻧﺒﻮﺩ

ﺑ___ﺮ ﺗﺴ__ﻼ ﯼ ﺩﻝ ﺻ___ﺎﺣﺐ ﻋ__ﺰﺍ ﮔُﻞ ﻣ_ﯽ ﺑﺮﻧﺪ

ﮔ__ﻮﯾﯿﺎ ﺍﯾﻨﺠ___ﺎ ﺯ ﻫﯿ__ﺰﻡ ﺩﺳﺘ_ﻪ ﮔ_ﻞ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﺒﻮﺩ!

مﯿﺜﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺼﺮﺍﻉ ﺭﺍ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﮐﻦ ﺑﺮ ﺑﯿﺖ ﻭﺣﯽ

ﺗ___ﺎﺯﯾﺎﻧ_ﻪ ﺍﺣﺘ_ﺮﺍﻡ ﺳ_ﻮﺭﮤ ﮐ_ﻮﺛ__ﺮ ﻧﺒ_ﻮﺩ

خدا كند دگر اين خانه در نداشته باشد

خدا كند دگر اين خانه در نداشته باشد..

درش براي كسي دردسر نداشته باشد

خدا كند كه به سرعت ز چارچوب بيفتد

ميان شعله نسوزد خطر نداشته باشد

اگر بناست حسن رد شود ز كوچه ي باريك

چه بهتر اينكه مغيره گذر نداشته باشد

هميشه بين غم و حيرت است حال غريبي

كه گاهواره بسازد پسر نداشته باشد

براي پلك ورم كرده روز هم شب تار است

عجيب نيست كه زهرا سحر نداشته باشد..

چقدر فضه دعا كرد تا كه دنده ي مادر

ازين شكستگي بيشتر نداشته باشد

كه ديده است جواني كه پيرزن شده باشد؟

كه ديده غير تني محتضر نداشته باشد؟

نميشود بدني بين در بماند و ديوار ..

شكاف سينه و درد كمر نداشته باشد

قنوت نافله اش با دو دست نيست ميسر

كسي كه سوخته و بال و پر نداشته باشد

مادري خورد زمين و همه جا ريخت بهم

مادري خورد زمين و همه جا ريخت بهم

همه ي زندگيِ شير خدا ريخت بهم

داغي و تيزيِ مسمار اذيّت ميكرد

تا كه برخاست ز جا عرش خدا ريخت بهم

بشكند پاي كسي كه لگدش سنگين بود

تا كه زد سلسله ي آل عبا ريخت بهم

ثلث سادات ميان در و ديوار افتاد

نسل سادات به يك ضربه ي پا ريخت بهم

گُر گرفته بدنِ فاطمه ، اي در بس كن

وسط شعله ببين زمزمه ها ريخت بهم

رويِ او ريخت بهم پهلويِ او ريخت بهم

دهنش غرقِ به خون گشت و صدا ريخت بهم

شدتِ ضربه چنان بود كه سر خورد به در

رويِ آشفته يِ اُمّ النُجَبا ريخت بهم

پشتِ در سينه يِ سنگين شده هم ارثي شد

گيسوانِ پسرش كرب و بلا ريخت بهم

مادرش آمده گودال نچرخان بدنش

استخوان هاي گلويش ز قفا ريخت بهم

با ترك هاي لبش با نوك پا بازي كرد

همه ي صورت او با كف پا ريخت

بهم...

در نگو ديوار مي افتد به خاك

در نگو ديوار مي افتد به خاك

مثل يك آوار مي افتد به خاك

دل نگو دلدار مي ريزد بهم

غم نگو غمخوار مي افتد به خاك

با به ياد آوردن ديوار و در

حيدر كرّار مي افتد به خاك

تا كه بابايي نيفتد بر زمين

مادري صدبار مي افتد به خاك

آه...ياس ارغواني علي

در هجوم خار مي افتد به خاك

واي از آن روزي كه در اوج عطش

خيمه ي سردار مي افتد به خاك

خواهري مي بيند از بالاي تلّ

حنجري تبدار مي افتد به خاك

پاي آتش در مدينه باز شد

كربلا از كوچه ها آغاز شد

فتنه هايي كه جديدند خدا رحم كند

فتنه هايي كه جديدند خدا رحم كند

سمت يك خانه دويدند خدارحم كند

سخن از قنفذ ملعون به ميان آمده است

نقشه ي حمله كشيدند خدارحم كند

پاي آتش به گلستان ولايت وا شد

حرمت عشق دريدند خدارحم كند

لاله اي در وسط شعله ي غم مي سوزد

ناله اش را نشنيدند خدارحم كند

خيره بر دست يداللهي مولا مانده ست

ريسماني كه خريدند...خدارحم كند

مادري خورد زمين تا پدري پا بشود

دل از انصاف بريدند...خدارحم كند

"سيلي"و"ساحت پروانه"و"سقط غنچه"

"سيب سرخي"كه نديدند خدارحم كند

"سايه ي شوم تبر""سوختن""ساقه ي ياس"

هفت سيني ست كه چيدند خدارحم كند

مبدٱ روضه ي ما كوچه ي غم هاست...ولي

مقصد مرثيه گودال حسين بن علي

خزان رسيد و به گلزار من شرار انداخت

خزان رسيد و به گلزار من شرار انداخت

رسيد هيزم و آتش به شاخسار انداخت

دَري كه ساختم آخر به من خيانت كرد

گرفت آتش خود را به روي يار انداخت

ميان معركه سلمان خداش خير دهد

دويد و زود عبا را رويِ نگار انداخت

خودم ز سينه ي او ميخ را در آوردم

ببين مرا به چه كاري كه روزگار انداخت

عقب كشيد و به ديوار خورد و در پيچيد

شيار در به روي پهلويش شيار انداخت

زن جوان مرا مي زدند نامردها

مدينه فاطمه ام را در احتضار انداخت

و يك غلاف كه دست چهل نفر چرخيد

و دست فاطمه را عاقبت ز كار انداخت

چقدر چادر زهرا به پاش مي پيچيد

زن مرا وسط كوچه چند بار انداخت

همين كه دست به معجر گرفت طوفان شد

صدا كه زد همه را ياد ذوالفقار انداخت

از آن به بعد كه برگشت فاطمه ، زينب

دو گوشواره ي خود را دگر كنار انداخت

تو را غلاف كه انداخت حسينت هم

ز روي اسب نيفتاد ؛ نيزه دار انداخت

مِهر زهرا چيست مِهر مادري

مِهر زهرا چيست مِهر مادري

باده ما چيست جامِ كوثري

هركه را مهر ذَوِي القُربا رسد

روزي اش از شاخه طوبا رسد

زندگي خواهم ولي با مادرم

بندگي خواهم كه عبدِ كوثرم

بندگي بايد بر آن پر سوخته

زانكه ما را بندگي آموخته

او به ما آزادگي تعليم داد

در بلا آمادگي تعليم داد

او ز مِهر مادري گنجينه داشت

پشت در اسراري اندر سينه داشت

اي شگفتا از غلاف تيز دست

بازوي يارِ ولايت را شكست

مادر و اسراري از ديوار و در

مادر و اسراري از داغِ پسر

□□□

اقتباس از آتش در مي كنم

ياد از گيسوي مادر مي كنم

بانويي در دود و آتش گم شده

مادري راه نجاتش گم شده

شعله كم كم تا به گيسو مي رسد

ضرب پايي تا به پهلو مي

رسد

غم ، شَرَر بر آشيانه مي زند

مادرم را تازيانه مي زند

پشت در كوثر به خون آغشته شد

يا رسول الله! زهرا كشته شد

اين شتابِ سيلي است ، يا مُشتِ در

واعليّا پُر شده در پشتِ در

آستان در شده تالابِ خون

ميرود اين زخم تا محرابِ خون

آسمان اينجا زميني مي شود

صحبت از "فضّه خُذيني" مي شود

اولين رزمندۀ جنگ و جهاد

بي ولادت رفت تا صبحِ معاد

اولين قربانيِ راهِ ولي

چارمين فرزندِ زهرا و علي

ميزبان دادگاه عدل ، اوست

ميزبان صبحگاه عدل ، اوست

چون به محشر ناله ، زهرا مي كند

محسنِ شش ماهه غوغا مي كند

من كه اول كشتۀ مولايي ام

من شفيع امتِ زهرايي ام

با همه جام بلايي كه چشيد

يك تنه جورِ همه خلقت كشيد

گر شود عمر جهان روزي تمام

مي شود آنروز ، روزِ انتقام

آتش و اين همه اَسرار نمي دانستيم

آتش و اين همه اَسرار نمي دانستيم

پشت در ماندن و ديوار نمي دانستيم

مادري در وسط شعله اگر گير كند

نتوان گشت بر او يار نمي دانستيم

كمك بانوي مظلومه به مظلوم چه سود

چون رسد شعله به رخسار نمي دانستيم

دود و آتش چو در اُفتند نفسگير شوند

بعد از آن داغيِ مسمار نمي دانستيم

دور يك ياس در آتش همه هم جمع شوند

كار او بگذرد از كار نمي دانستيم

نقشة سقط جنين را همه مي دانستند

كه روي خاك نهد بار نمي دانستيم

هيچكس ياريِ مظلومه و مظلوم نكرد

نه مهاجر و نه انصار نمي دانستيم

با وجودي كه زمين خوردَنِشان را ديدند

هيچ انگار نه انگار نمي دانستيم

تا چهل شب علي و فاطمه ياري جستند

اي دريغا ز يكي يار نمي دانستيم

اهل اين شهر جفاكارتر از سامري اَند

غم موسي شده تكرار نمي دانستيم

كار انصار و مهاجر بخدا عبرتِ ماست

نتوان گفت دگر بار نمي دانستيم

آن خيره سر كه نعره ز هر سو كشيد و رفت

آن خيره سر كه نعره ز هر سو كشيد و رفت

از دست فاطمه سَنَدِ او كشيد و رفت

در كوچه اي كه جاي طلوع و غروب نيست

خورشيد را به كُندة زانو كشيد و رفت

وقتي كه ديد سيلي او هم اثر نكرد

انگار تازه نقشه بازو كشيد و رفت

انگار پشت در ثمر مصطفي نبود

ضرب لگد به سينه و پهلو كشيد و رفت

از دور عده اي به تماشاي آن پليد

ديدند هُرم شعله به گيسو كشيد و رفت

افتاده بود مادرمان زير دست و پا

گرگي رسيد و پنجه به ابرو كشيد و رفت

مي گفت زير لب به علي، روز بيعت است

او را به ريسمان و هياهو كشيد و رفت

آن غنچه ، گل نداده ، ز دنياي پر ز درد

تنها ز دود و آتش و خون بو كشيد و

رفت

مي گفت دختري ز چه رو مادري جوان

اين روزها ز همسر خود رو كشيد و رفت

جبريل گوشه اي به تمنّاي انتقام

با سوز و آه ، ناله يا هو كشيد و رفت

مدينه صحنه ي غوغاي روز محشر بود

مدينه صحنه ي غوغاي روز محشر بود

مدينه زخمي يك داغ درد پرور بود

مدينه بر سر هر بام، گرد غربت داشت

مدينه اشگ فشان در غم پيمبر بود

مدينه حادثه ي دور جاهليت داشت

مدينه مركز يك جنگ نابرابر بود

الا كه حمله به بيداد خصم شوم بريد

به كافران مسلمان نما هجوم بريد

به گلبن نبوي زاغ ها هزار شدند

زپرده، توطئه ها باز آشكار شدند

مناديان الهي به خانه بنشستند

حراميان قديمي زمامدار شدند

غديريان مدينه سقيفه اي گشتند

مجاهدين بهشتي اسير نار شدند

تمام شهر به يك خانه حمله ور گشتند

دو روزه از ره عمر رفته برگشتند

چه سخت حقّ علي برده، راحت آسودند

تو گويي آنكه ز آغاز در كمين بودند

دري كه ختم رسل بود زائرش بستند

رهي كه بود سراسر نفاق بگشودند

دو ماه و نيم هنوز از غدير نگذشته

به خون محسن ششماهه دامن آلودند

مگو كه خصم به ضرب لگد تني را كشت

بگو تمامي سادات محسني را كشت

قسم به صاحب قرآن و خصلت و خويش

به آن علي كه بود ذات حق ثنا گويش

به خون محسن و خون شهيده مادر او

كه در دفاع علي ضربه ديد بازويش

به ياسِ نيلي احمد كه نام او زهراست

به آن نشان كبودي كه مانده بر رويش

كه قتل محسن و حمله به خانه ي حيدر

شروع كشتن آل علي است تا محشر

نچيده ميوه ي باغ اميد، محسن بود

زآل فاطمه س اوّل شهيد، محسن بود

اگر چه پشت در خانه داشت قاتل ها

كسي كه قاتل خود را نديد، محسن بود

شكوفه اي كه نگرديد باز و پرپر

شد

جوانه اي كه نهالش خميد، محسن بود

شد از شهادت پيش از ولادتش معلوم

كه تا چه حد علي و فاطمه بود مظلوم

سقيفه حادثه ي سخت غربت مولاست

سقيفه خاطره ي تلخ كشتن زهراست

سقيفه آتش صفّين و نهروان و جمل

سقيفه قتل حسن قتل سيّد الشّهداست

سقيفه زاد گه شمرهاست تا صف حشر

سقيفه روز اسيريّ زينب كبراست

سقيفه مركز خشم خداي لم يزلي است

سقيفه حامله ي كلّ دشمنان علي است

سقيفه ريشه ي زقّوم و هيزم نار است

سقيفه قاتل حُجر و رشيد و وعمّار است

زهي به شيعه كز اوّل ره امير گرفت

سقيفه اي نشد و دامن غدير گرفت

غدير خاطره اي متّصل به غار حرا ست

غدير مركز تبليغ خواجه ي دو سراست

غدير بعثت شيعه است در كنار علي

غدير صفحه ي تدوين والِ من والاست

غدير دايره ي يأس دشمنان علي

غدير واسطه ي فيض دوستان خداست

شناسنامه ي شيعه به حكم حيّ قدير

به دست خواجه ي لولاك خورده مُهر غدير

محمّد است و علي چون دو مشعل روشن

دو مشعلند زيك نور خالق ذوالمن

دو جان هم كه جدايي ميان آنان نيست

به نصّ اَنفُسنا از خداي حيّ زمن

فراز منبر پيغمبر است جاي علي

اگر چه جاي سه تن مستقر شود سي تن

كجا بود حرم يار جاي بيگانه

به غصب خانه كسي نيست صاحب خانه

به جرم پيروي از خطّ چارده معصوم

عليّ و عترت و شيعه است تا ابد مظلوم

قسم به جان پيمبر كسي نشد چو علي

ميان دوست و دشمن زحقّ خود محروم

سلاله هاي علي يك به يك شدند بسي

به تيغ قهر شهيد و به زهركين مسموم

هماره باش پي ياري علي ميثم

بگو، بخوان به طرفداري علي «ميثم»

قرن ها بر عترت و قرآن ستم بسيار شد

قرن ها بر عترت و قرآن ستم بسيار شد

قرن ها بر شيعه مانند علي آزار شد

قرن

ها تن قطعه قطعه قرن ها سرها جدا

از سعيد و عَمرو و حُجر و ميثم تمار شد

گه جمل، گه نهروان، گه فتنه صفين بود

جنگ ها با نفس احمد حيدركرار شد

بس محمدها و مالك ها و بوذرها شهيد

كُشتۀ راه ولايت، همچنان عمّار شد

از عبيدالله و حجّاج و يزيد و عَمرعاص

ظلم ها تكرار شد، تكرار شد، تكرار شد

اي بسا كشتند از آل علي عباسيان

دست ها سرها جدا از عترت اطهار شد

كس نمي پرسد چرا در چارده قرن تمام

اينقدر در شيعۀ آل علي كشتار شد؟

روز محشر پيش پيغمبر شهادت مي دهم

آنچه شد با شيعه بين آن در و ديوار شد

تا كند دست ستم امضاي قتل شيعه را

صفحه آمد سينۀ زهرا ، قلم مسمار شد

در حقيقت خون پاك محسن ششماهه بود

اولين خوني كه در راه علي ايثار شد

شاخه بشكست و درخت افتاد بر روي زمين

غنچه پيش از لاله پرپر در هجوم خار شد

بر رخ انسية الحورا جسارت شد اگر

نيلگون، ماه جمال احمد مختار شد

من نمي گويم چه شد در كوچه با زهرا ولي

آنقدر گويم جهان در چشم زهرا تار شد

قادر بي چون به خشم آمد، بهشت آتش گرفت

نخل طوباي اميرالمؤمنين بي بار شد

ميثم از اين نامسلمانان كه زهرا را زدند

هم مسلماني خجل، هم ذات حق بيزار شد

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود

پشت در جان علي مرتضي افتاده بود

دست مولا بسته و بيت ولايت سوخته

آيه اي از سورۀ كوثر جدا افتاده بود

گوش ناموس خدا شد پاره همچون برگ گل

گوشواره من نمي دانم كجا افتاده بود

دست قنفذ رفت بالا بازوي زهرا شكست

پاي دشمن باز شد زهرا ز پا افتاده بود

مجتبي در آن ميانه رنگ خود را باخته

لرزه بر جان

شهيد كربلا افتاده بود

فاتح خيبر براي حفظ قرآن در سكوت

كل قرآن در ميان كوچه ها افتاده بود

كاش اي آتش بسوزي در شرار قهر حق

هرم تو بر صورت زهرا چرا افتاده بود

مادر مظلومه مي پيچيد پشت در به خود

دختر معصومه زير دست و پا افتاده بود

غير زهرا غير محسن غير آتش غير در

كس نمي داند كه پشت در چه ها افتاده بود

فاطمه نقش زمين گرديد ميثم آه آه

فاطمه نه بلكه ختم الانبيا افتاده بود

درست لحظه ي برخورد داس با ساقه

درست لحظه ي برخورد داس با ساقه

صداي مرگ به گوش درخت مي آيد

به گوش داس صدايي نمي رسد ، امّا

به گوش باغ خروش درخت مي آيد

درست مثل همان ساقه ي غيور و رشيد

به كوچه مادر سادات تا هويدا شد

به ضربه هاي چهل ديو داس بدست

چنان درخت وجود شكسته اش تا شد

همين كه در وسط كوچه برگريزان شد

صداي پاي شياطين به آسمان پيچيد

طنين خش خش برگي كه زير پا افتاد

طناب غم شد و بر دست باغبان پيچيد

و دست بسته كه بوده، بجز امامي كه

كنار هيبت او قدّ كوه خم مي شد

و ذوالفقار علي تا برقص مي آمد

وجود دور و بر او پر از عدم مي شد

نبست دست علي را كسي بجز دنيا

كه جلوه اش بخدا اولّي و دوّمي اند

تبر بدوش كنار سكوت و صبر علي

پي شكست غرور نجيب فاطمي اند

غرور فاطمه را دست كم نگير، ببين

چگونه پاي علي شاخ و بال مي ريزد

علي كه بسته دودستش، فقط ز ديده ي خود

براي فاطمه اشكي زلال مي ريزد

غم بزرگ پيمبر دوباره اوج گرفت

دوباره آب جري شد، دوباره از سر رفت

همينكه فاطمه افتاد توي كوچه، علي

به خويش گفت دوباره زِ ما پيمبر رفت

هميشه

آخر اين قصه هاي بغض آلود

شبيه اولشان سختِ سخت مي گردد

بقاي باغ بهايي نداشت جز اينكه

دوباره باغ علي بي درخت مي گردد

سخت است در آتش كسي با سر بيافتد

سخت است در آتش كسي با سر بيافتد

يا شعله اي با ياس وقتي در بيافتد

سخت است وقتي سينه يك در لگد خورد

با آنهمه سنگيني يكجا در بيافتد

سخت است جاي دست شلاقي مه آلود

برگونه ياسي كه شد پرپر بيافتد

سخت است كه اين اتفاق آنهم مدينه

با يادگار باغ پيغمبر بيافتد

سخت است وقتي بين خانه يك طنابي

بر دست هاي فاتح خيبر بيافتد

سخت است وقتي دست حيدر در طناب است

لشكر به جان بازوي مادر بيافتد

جاي تعجب نيست بعد از اينهمه درد

صد مرتبه روي زمين دختر بيافتد

حالا بگو با ديدن اينقدر ماتم

جا دارد از پا ساقي كوثر بيافتد

**

بعد از گذشت چند سال از اين مصيبت

جاداشت از فرزند زهرا سر بيافتد

بعد از علي اكبر و عباس و قاسم

وقتش رسيد از نيزه اي اصغر بيافتد

شعله دل كوچه پر از غم مي شد

شعله دل كوچه پر از غم مي شد

كوچه در آتش و خون داشت جهنم مي شد

"بايد آتش بزنم باغ و بهار و گل را...."

روضه مكشوف تر از آن چه شنيدم مي شد

بين ديوار و در انگار زني جان مي داد

جان به لب از غم او عالم و آدم مي شد

لااقل كاش دل ابر برايش مي سوخت

بلكه از آتش پيراهن او كم مي شد

زن در اين برزخ پر زخم چه رنجي ديده است؟

بيست سالش نشده داشت قدش خم مي شد

تا زمين خورد صدا كرد "علي چيزي نيست"

شيشه اي بود كه صد قسمت مبهم مي شد

آن طرف مرد سكوتش چقدر فرياد است

روضه جان سوز تر از غربت او هم مي شد؟

"ميخ كوتاه بيا همسرم از پا افتاد"

ميخ هر لحظه در اين عزم مصمم مي شد

غنچه دارد گل من تيغ نزن بي انصاف

حيف،بابا شدنم داشت مسلم مي شد"

ناگهان چشم قلم

تار شد و بعد از آن

كربلا بود كه در ذهن مجسم مي شد

كوچه در هيأت گودال در آمد آن گاه

بارش نيزه و شمشير دمادم مي شد

اشك خواهر وسط هلهله طوفاني بود

اشك و لبخند در اين فاجعه توأم مي شد

سيب سرخي به سر شاخه ي نيزه گل كرد

داشت اوضاع جهان يكسره درهم مي شد

كه قلم از نفس افتاد،نگاهش خون شد

دفتر شعر پر از واژه ي شبنم مي شد

كاش همراه غزل محفل اشكي هم بود

روضه خوان، مقتل خونين مقرم مي شد

يك نفر از شاخه هايم كار ميگيرد علي

يك نفر از شاخه هايم كار ميگيرد علي

از درخت "باردارت" بار ميگيرد علي

هر چه هم با احتياط از پيش در رد ميشوم

باز رخت من به اين مسمار ميگيرد علي

زودتر از كشتن گل باغبان را ميكشد

به گلي در باغ وقتي خار ميگيرد علي

كار من ديگر گذشته از مراقب بودنم

در نگيرد به سرم ديوار ميگيرد علي

فضه زير بازوي افتاده حالم را، نگير

از رويم در را فقط بردار، ميگيرد علي

كعبۀ من! با همين وضعي كه دارد دست من

دامنت را باز چندين بار ميگيرد علي

چهل نفر دارند در را سمت من هل ميدهند

يك نفر از شاخه هايم كار ميگيرد علي

باران شروع شد و زمين پر حباب شد

باران شروع شد و زمين پر حباب شد

صحن امام زاده پر از اضطراب شد

بي اختيار، خاطره اي در دلم دميد

انگار در فضاي دلم انقلاب شد

بيش از هزار سال گذشته چنين شبي

غم نامه اي سروده شد و يك كتاب شد

كوچه، دوشنبه عصر، هوا گرگ و ميش بود

دستي بلند شد، رخ زردي كباب شد

يك باغبان نظاره گر و پيش چشم او

در زير دست و پا گل سرخش گلاب شد

عمامه اي كه جنبه اي از اعتبار داشت

پيچيده شد به دستي و مثل طناب شد ...

دستي كه در غدير خودش را امام كرد

اين نفس مصطفي است، در اين چهره قاب شد

آتش و سنگ پشت در خانه اي و باز

بانوي آب ها سپر بوتراب شد

اي كاش اين قضيه همين جا تمام بود!

تازه خبر رسيد: سبو پر شراب شد!

خوردند باده و همه شان مست كرده اند

چل ديو مست بر سر يك زن خراب شد!

رسم بدي گذاشت در آن كوچه "دومي"

دختر زدن نداشت؛ از آن كوچه باب شد

باران تمام گشت ولي تازه شعر من

از خاطرات كوچه پر از التهاب

شد

يه روز و يه روزگاري، مادرم خيلي جوون بود

يه روز و يه روزگاري، مادرم خيلي جوون بود

مايه فخر ملائك ، تو زمين و آسمون بود

آسموني ها هميشه، مادرو نشون مي دادن

كه درخشش نمازش، تا شعاع كهكشون بود

نيمه شبها تو نمازش، دستشو بالا مي آورد

تك تك همسايه هارو، ياد مي كرد و يادشون بود

همه منت گدايي، درخونمونو داشتن

خاطر اونو مي خواستن، بسكه خوب و مهربون بود

افتخار مادر ما ،تو بهار زندگانيش

پاكي و صفا به پيش، دشمنان بد زبون بود

تا يه روز يه عده نامرد آتيش و هيزم آوردن

خونشو آتيش كشيدن، تا ديدن تو آشيون بود

يه طرف صداي ناله، يه طرف صداي ضجه

خودمونو تا رسونديم، مادرم غرقه ي خون بود

با تن مجروح و خوني، خودشو سپر قرار داد

تا كه ديد امام عصرش، با طناب و ريسمون بود

دشمنا امون ندادن، راهشو يك باره بستن

شلاق مغيره اي واي، سد راه تو اون ميون بود

اشكاي چشماي بابا، گريه هامو در مياره

آخه چشماي پر آبش ،نشون مظلومي مون بود

گلاي باغ نبوت ، با دو چشماي پر از اشك

نگاشون تو اين ميونه، به نگاه باغبون بود

كوچه بني هاشم

باد مانده به علي سر بزند يا نزند

باد مانده به علي سر بزند يا نزند

چه كند؟ حلقه بر اين در بزند يا نزند

تانريزد در اين خانه مردد شده دل

طرف بيت علي پر بزند يا نزند

ميخ از باب توسل وسط در مانده

دست بر پهلوي مادر بزند يا نزند

حسن از كوچه چهل سال به خود مي گويد

حرف ها را به برادر بزند يا نزند

دست بالا برود چونكه به روي مادر

روضه برپاشده، ديگر بزند يا نزند

زهر تلخ است ولي با دل و جان مي نوشي

جعده در ظرف تو شكّر بزند يا نزند

**

مانده تقدير كه آيا بشود يا نشود

از سر تشت حسن پا بشود يا

نشود

آنكه بايد همه ي فاجعه را مي داند

سر اين زخم اگر وا بشود يا نشود

جا نشد در دلش و در وسط تشت چه سود

پاره هاي جگرش جا بشود يا نشود

كوچه ها علت پيري تو را مي دانند

بر سر تشت قدت تا بشود يا نشود

مادري هستي و در نزد تو زهرا هم هست

مدفن گمشده پيدا بشود يا نشود

همه ي دغدغه ي شاعرت آخر اين است

شعر با دست تو امضا بشود يا نشود

پاي غمي بزرگ دلم را نشانده ام

پاي غمي بزرگ دلم را نشانده ام

دل را به صد اميد بر اين در كشانده ام

ازدست غصه هاي تو شعرم شروع شد

عمريست از تو و درو ديوار خوانده ام

عميرست با نگاه شما روضه خوان شدم

عمريست در مصيبت يك كوچه مانده ام

سخت است كوچه گفتن و كاري بزرگ بود

اين شعر را همينكه به اينجارسانده ام

آن كوچه اي كه دست شمارا حسن گرفت

بي اختيار تاب و توان هم ز من گرفت

مادر بلند شو كمرت درد ميكند

ميدانم اينكه چشم ترت درد ميكند

يك ضربه زد به صورتت مادر نگاه كن

ديوار خوني است، سرت درد ميكند

جاي تو عرش بود نه فرشي كه خاكي است

حوريه اي كه بال و پرت درد ميكند

اصلا نشد كه قامت خودراسپر كنم

سرتابه پاي اين پسرت درد ميكند

چادر تكاندم و دل من پاره شد، هوار

ديدم كه اوفتاده زگوش تو گوشوار

شب و كابوس، از چَشمِ منِ كم سو نمي افتد

شب و كابوس، از چَشمِ منِ كم سو نمي افتد

ت_بِ من كم شده، امّ_ا تبِ بان_و نمي افتد

غرورم را شكسته خنده ي نا مَحرمي يا ربّ

چه دردي دارد آن كوچه، كه با دارو نمي افتد

جماعت داشت مي آمد، دلم لرزيد مي گفتم

كه بيخود راهِ نامردي به ما اينسو نمي افتد

كشيدم قَدّ به رويِ پايم و آن لحظه فهميدم

كه حتي ردِّ بادِ سيلي اش، بر گونه مي افتد

نشد حائل كند دستش، گرفته بود چادر را

كه وقتي دست حائل شد، كسي با رو نمي افتد

به رويِ شانه ام دستي و دستي داشت بر ديوار

به خود گفتم خيالت تخت باشد، او نمي افتد

سياهي رفت چشمانش، سياهي رفت چشمانم

و گر نه اينقدر در كوچه، با زانو نمي افتد

ميانِ خاك مي گرديم و مي گويم چه ضربي داشت!

خدايا گوشواره اينقدر آنسو نمي

افتد!

دو ماهي هست كابوس است خوابِ هر شبم، گيرم

تبِ من خوب شد، امّا تبِ بانو نمي افتد

ضربه هاي دست معمولا به صورت ميرسد

ضربه هاي دست معمولا به صورت ميرسد

چون به صورت مي رسد قطعا قيامت ميرسد

گر ميان كوچه هاي تنگ راهش سد شود

دست ها بر صورت حوريه راحت ميرسد

بارداري را كه با صورت زمينش مي زنند

مطمئنا لحظه ي مرگش به سرعت ميرسد

ضربه اي از پشت دست و ... واي گوشش پاره شد!

كه صداي مجتبي ديگر به ندرت ميرسد

كاش با سيلي زدن اين قصه پايان مي گرفت

تازه دارد لحظه هاي هتك حرمت ميرسد

آه.. دارد چادرش را باز بر سر مي كشد

آه ..مي خواهد ولي دستش به زحمت ميرسد

راه مسجد تا به خانه راه نزديكي است ليك

اين شكسته بال بعد چند ساعت ميرسد

كوچه امروز است فردا آتش و مسمار و در

دردهاي فاطمه دارد به نوبت ميرسد

بي وضو ابليس بر قرآن حيدر دست زد

ضربه هاي دست معمولا به صوت ميرسد

سلام سوره ي كوثر، سلام "أَعطَينا"

سلام سوره ي كوثر، سلام "أَعطَينا"

درود، مادر سادات، فاطمه، زهرا

صفيّه، امّ ابيها، جليله، راضيّه

حديثه، طاهره، قدسيّه، انسيه، حورا

تويي كه عرش سرش را به پات مي سايد

تو زهره اي، كه ضيائت گرفته دنيا را

براي فهم مقامت، عقول پا در گِل

براي درك خيالت، خيال نابينا

تويي كه دختر وحي و عروس قرآني

گواه، سوره ي رحمان و سوره ي طاها

براي همسري تو، فلك علي پرور

نبود غير ولايت براي تو همتا

تويي كه فخر ائمه شده است مادريت

تو مادر پدرت هم شدي، ولي بخدا

تو مادر همه ي بچّه شيعه ها هستي

فداي مادري تو، تمام مادرها

فداي نام حسينت، تمامي عالم

فداي نام عزيز حسن، همه دنيا

هميشه نام حسن را كه مي برم، مادر!

بياد كوچه مي افتم، بياد كوچه، چرا؟

چرا كه صورتتان در عبور از اين كوچه

به ضرب سيلي دشمن كبود شد، زهرا

هنوز خاكي خاكي است چادرت بي بي

هنوز

مانده در آن كوچه گوشوار شما

كنار چادر خاكي كه ارث زينب شد

اگر كه روضه بخواني براي كرببلا

پس از حسين «عَلَيكُنَّ بِاالفِرار» بگو

خدا كند، نكند خصم خيمه را يغما

حجاب زينب كبري، حجاب فاطمه است

رسيده شمر به خيمه، كجايي اي سقّا؟

وقتي كه مي افتد، مي افتم بي اراده

وقتي كه مي افتد، مي افتم بي اراده

مادر به من افتادگي را ياد داده

او مي دود در كوچه با رنگي پريده

من مي دوم دنبال او، پاي پياده

من مي دوم اين كوچه ها را با دلي خون

او مي رود پيش پدر خاكي و ساده

آمد به خانه مادرم مثل هميشه

انگار اصلاً اتفاقي رخ نداده

امّا خودم ديدم كه مردي راه سد كرد

با مادرم آن بي حيا در كوچه بد كرد

سيلي زد و مادر به روي خاك افتاد

روح پدر با سر به روي خاك افتاد

از روي ماه فاطمه در كوچه اي تنگ

ديدم هزار اختر به روي خاك افتاد

يك گل در اين دنيا ز پيغمبر به جا بود

آن هم ولي پرپر به روي خاك افتاد

مادر زمين افتاد امّا شكر مي كرد

با چادر و معجر به روي خاك افتاد

اي واي از كربُبلا و عصر غارت

اي واي از بي معجري، واي از جسارت

اي برادر چه مي كني با خود

اي برادر چه مي كني با خود

چند روزيست سرد و خاموشي

سر به زانو گرفته اي چندي

لب خود مي گزي نمي جوشي

يك طرف حال و روز غمگينت

يك طرف ناله هاي مادرمان

مانده ام با حسين در اين بين

كه چه خاكي كنيم بر سرمان

درد و دل كن دوباره و درياب

خواهري را كه جان به لب كردي

بسكه دربين خواب لرزيدي

بسكه دربين خواب تب كردي

مشت خود مي فشاري و در اشك

چهره اي نا اميد مي بينم

چه شده در ميان گيسويت

چند تاري سپيد مي بينم

دست بردار از دلم خواهر

كه پُر از شعله و شراره شده

بعد داغي كه آتشم زده است

دل نمانده كه پاره پاره شده

روضه ام روضه هاي يك كوچه است

كوچه اي سرد و كوچه اي تاريك

كوچه اي سنگي و

غبار آلود

كوچه اي تنگ و كوچه اي باريك

بارها گفته ام خدا نكند

راه ياسي به لاله چين بخورد

بارها گفته ام خدا نكند

كه در آنجا كسي زمين بخورد

ولي اي واي بر سرم آمد

كوچه خالي ز رفت و آمد شد

چادر مادرم به دستم بود

كه در آن كوچه راه ما سد شد

بين ديوارهاي بي احساس

ازدحام حراميان ديدم

پنجه ها مشت و دستها سنگين

پنجه اي را در آسمان ديدم

قد كشيدم به روي پا اما

حيف دستش گذشت و از سر من

آسمان تار شد كه مي ناليد

بين گرد و غبار مادر من

چادرش را به سر كشيد و به درد

تكيه بر شانه ام به سختي داد

خواست مادر كه خيزد از جايش

ولي اينبار هم زمين افتاد

دست بر خاك مي كشيد آرام

با دو چشمان تار چاره نداشت

چادرش را تكاندم و ديدم

گوش خونين و گوشواره نداشت

ناله ام بين خنده ها گم شد

جگرم در عزاي چشمش بود

رد خوني به روي ديوار و

جاي دستي به جاي چشمش بود

ناله در فراق پيامبر

سرِ مزارت اگر آه آه مي گيرم

سرِ مزارت اگر آه آه مي گيرم

اگر سراغِ تو را گاه گاه مي گيرم

كشيدنِ بدنم تا كنارِ تو سخت است!

چه خارها كه ز پا بينِ راه مي گيرم

گرفته ام كمك از شانه ي حسين و حسن

پُر از تَرك شده ام، تكيه گاه مي گيرم

مُغيره رويِ سرم، سايبانِ من را ريخت

اگر به سايه ي طفلم پناه مي گيرم

كمي كبود و كمي هم سياه شد رويم

مرا ببخش كه از تو نگاه مي گيرم

فقط نه خاكِ مزارت، كه چند وقتي هست

حسين را ز حسن، اشتباه مي گيرم

مرا زدند ولي باز هم سراغِ تو را

شبيه دختركي بي گناه مي گيرم

به گريه گفت به بابا حلال كن من را

اگر

ز رويِ تو رويِ سياه مي گيرم

هر آن زمان كه دو چشمانِ زجر مي بينم

به زيرِ چادر عمه پناه مي گيرم

اگر چه پير اگرچه خميده ام بابا

اگر چه پير اگرچه خميده ام بابا

دوباره بر سر خاكت رسيده ام بابا

رسيده ام كه بگويم چه آمده به سرم

رسيده ام كه بگويم چه ديده ام بابا

ببين كه پيرتر از روز قبل آمده ام

نفس نفس ز فراغت چكيده ام بابا

بخوان ز چشم كبودم كه چند روزي هست

كه روي دختر خود را نديده ام بابا

از آن زمان كه به دنبال مرتضي در خون

ميان مردم شهرت دويده ام بابا

ببين كه زخم جسارت نشسته بر رويم

ببين كه طعم حرارت چشيده ام بابا

دلم هواي تو و ياد محسنم كرده

مرا ببر به كنارت بريده ام بابا

برخاست دود و آتش كينه شديد شد

برخاست دود و آتش كينه شديد شد

يك روزه شهر ، آنچه كه بر خود نديد ، شد

تنها سه روز از سفر مصطفي ، گذشت . .

. . يك سوم از قبيله زهرا شهيد شد

يك لشكر از ميانه در تا كه رد شدند

ساقه شكست و . . غنچه گل ناپديد شد

در سوخت و ... فاطمه مجروح و ... طفل مُرد...

. . . هر نقشه اي كه در سر نحسش كشيد ، شد

حيدر كه جاي خود ، ولي از بعد كوچه ها

گفتند ، گيسوان حسن هم سفيد شد

جا دارد اينكه شيعه بسوزد الي ابد

ناموسمان كبود ، به دستي پليد شد...

* *

مأمور صبر بود . . . به اين فكر مي كند ..

آن را كه از زب_ان پيمب__ر شني__د ، ش_د...

بعد عمري خون دل حقّت ادا شد يا محمّد

بعد عمري خون دل حقّت ادا شد يا محمّد

آيه هاي كوثرت از هم جدا شد يا محمّد

داغ محسن خانۀ بي فاطمه دفن شبانه

سهم ميراث عليّ مرتضي شد يا محمّد

آستاني را كه بودي زائر هر صبح و شامش

قتلگاه همسر شير خدا شد يا محمّد

گر چه در حقّ علي ظلم و ستم پايان ندارد

اين جنايت از سقيفه ابتدا شد يا محمّد

بر بهشت وحي از اهل جهنّم شد جسارت

پشت در انسيّة الحورا فدا شد يا محمّد

مادر سادات را كشتند در سنّ جواني

چار ساله دخترش صاحب عزا شد يا محمّد

بازوي زهرا ز كار افتاد زير تازيانه

دامن مولا ز دست او رها شد يا محمّد

فاتح خيبر اميرالمؤمنين خانه نشين شد

قاتل زهرا به امّت مقتدا شد يا محمّد

از صداي ناله ي زهرا مدينه زير و رو شد

من ندانم با دل مولا چه ها شد يا محمّد

ناله هاي فاطمه آن دم كه

مي پيچيد در دل

شعله اش بر سينه ي «ميثم» عطا شد يا محمّد

در اين شب ها ز بس چشم انتظارى مى برد زهرا

در اين شب ها ز بس چشم انتظارى مى برد زهرا

پناه از شدّت غم ها، به زارى مى برد زهرا!

ز چشم اشكبار خود، نه تنها از منِ بى دل

كه صبر و طاقت از ابر بهارى مى برد زهرا

اگر پشت فلك خم شد چه غم؟! بار امانت را

به هجده سالگى با بردبارى مى برد زهرا

زيارت مى كند قبر پيمبر را به تنهايى

بر آن تربت گلاب از اشكِ جارى مى برد زهرا

همه روزش اگر با رنج و غم طى مى شود، امّا

همه شب لذّت از شب زنده دارى مى برد زهرا

نهال آرزويش را شكستند و، يقين دارم

به زير گِل، هزار امّيدوارى مى برد زهرا

اگرچه پهلويش بشكسته، در هر حال زينب را

به دانشگاه صبر و پايدارى مى برد زهرا

شنيد از غنچه نشكفته اش فرياد يا محسن!

جنايت كرده گلچين، شرمسارى مى برد زهرا

به باغ خاطرش چون ياد محسن زنده مى گردد

قرار از قلب من با بى قرارى مى برد زهرا

به هر صورت كه از من رخ بپوشد، باز مى دانم

كه از اين خانه با خود يادگارى مى برد زهرا

وصيت وبستر شهادت

آه، اي واژه ها بپا خيزيد

آه، اي واژه ها بپا خيزيد

شده وقت عزا بپا خيزيد

رستخيز حماسه و درد است

هر كه ساكت بماند نامرد است

مثل افلاك، مثل اين عالم

بسراييد از غم و ماتم

ابرها پاره پيرهن شده اند

موج ها باز سينه زن شده اند

بادها گرم نوحه و زاري

شاخه ها دسته ي عزاداري

باغ ها لاله پوش، در گريه

جن و انس و وحوش در گريه

همه مشغول سوگ و زمزمه اند

روضه خوان عزاي فاطمه اند

فاطمه كيست، زهره ي زهرا

فاطمه كيست، انسيه، حورا

فاطمه كيست، شهپر احمد

سوره ي قدر و كوثر احمد

فاطمه كيست، جان سادات است

مادر مهربان سادات است

كيست زهرا، يگانه ي

عالم

مادر بي نشانه ي عالم

كيست زهرا، حبيبه الحيدر

روح مولا، غريبه الحيدر

فاطمه، زن، نه، مرد ميدان است

ذوالفقار نبرد ميدان است

فاطمه روي پاي خود بوده

سِپَر مرتضاي خود بوده

او كه همتاي شوهرش علي است

در خطر، جاي شوهرش علي است

پاي در آمد و به غم رو زد

نور حيدر به نار پهلو زد

پاي در، روزگار آزردش

ميخ ناسازگار آزردش

سر مستودع وجودش مرد

محسنش، لاله ي كبودش مرد

فاطمه پهلويش شكست، ولي

روي آستان در نشست، ولي

گفت: "حيدر مدد" ز جا برخواست

تكيه برخويش زد، ز جا برخواست

ديد حيدر طناب پيچ شده

زحمات رسول هيچ شده

غيرت حضرتش به جوش آمد

شير شد، باز در خروش آمد

گفت هر چند زخمي و زارم

از علي دست بر نمي دارم

دشمن بي حياي آلُ الله

خصم كفرآشناي آلُ الله

ديد با اينكه مرتضا تنهاست

باز در كوچه حامي اش زهراست

ديد او لشگري است تنهايي

فاطمه، حيدريست تنهايي

گفت قنفذ بيا و كاري كن

به امام سقيفه ياري كن

فاطمه در تنش تواني نيست

در وجودش ببين كه جاني نيست

دست او را بيا نشانه بگير

زير آماج تازيانه بگير

دل زهرا شكسته است، نترس

شوهرش دست بسته است، نترس

ترك رحم و مرام كن امروز

كار او را تمام كن امروز

دست قنفذ به سمت زهرا رفت

سمت بازو، غلاف بالا رفت

فاطمه نور ديده ي سادات

مادر غم چشيده ي سادات

بس كه از آن غلاف ديد گزند

بازويش شد شبيه بازوبند

دو سه ماهي حبيبه ي حيدر

با همين زخم خفت در بستر

مثل شمعي مذاب شد بي بي

از درون، زود آب شد بي بي

دو سه ماهي شده كه اين بانو

مي رود راه با سر زانو

دو سه ماه است مادر زينب

سينه اش تير مي كشد هر شب

دو سه ماه است حضرت زهرا

روي خود را گرفته از مولا

دو سه ماهي حسين در خانه

گيسويش مانده است

بي شانه

چشم هايش ز غصه مي جوشد

آب با اضطراب مي نوشد

گلزار آرزويم يكباره شد خزاني

گلزار آرزويم يكباره شد خزاني

پيري سراغم آمد در موسم جواني

با هجده بهاران تنها ميان ياران

افتاده ام كناري چون لالۀ خزاني

از ياد خلق رفتم با شوق مر گ رفتم

حتي اجل نگيرد از كوي ما نشاني

گرديده شهر و صحرا تنگ از براي زهرا س

جا در زمين ندارد بانوي آسماني

اي باغبان كجائي كز باغ آرزويت

با شعله هاي آتش كردند باغباني

فرزند بي گناهم شد كشته در پناهم

مي گفت آه آهم در عين بي زباني

صد باره اوفتادم با زحمت ايستادم

دريافتم علي ع را در عين ناتواني

اندام خسته ام شد اجر حمايت از حق

دست شكسته ام گشت پاداش قهرماني

ياد شبي كه جسمم شد مخفيانه در خاك

بردم به گور با خود صد غصۀ نهاني

مادر به نونهالي من رحم كن مرو

ادر به نونهالي من رحم كن مرو

جان حسين جان حسن رحم كنمرو

ماخودبخود به آتشِ غم مبتلا شديم

بر اهلِ خانه شعله مزن رحم كن مرو

يك شهر بر عليه علي نقشه ميكشند

با اينهمه بلا و مَحَن رحم كن مرو

باباي ما غريب شود بعدِ همسرش

نالان شده زمين و زَمَن رحم كنمرو

امشب مدينه را تهي از نور خود مكن

سوگند بر شكسته بدن رحم كنمرو

وقتي علي به پيكر تو غسل ميدهد

بر آن همه هَوار زدن رحم كن مرو

اي بهترين كنيزِ خدا مادرِ حسين

بركشتۀ بدون كفن رحم كن مرو

دنيا به تو اگر چه وفايي نداشته

اي با وفا به گريۀ من رحم كن مرو

هر گه كه ياد آرم زين آستانه مادر

هر گه كه ياد آرم زين آستانه مادر

گردد زديده چون سيل اشكم روانه مادر

ياد آرم از صداي يا فِضّةُ خُذينِي

تا مي كنم نظاره بر درب خانه مادر

بالله عليست مظلوم از روي توست معلوم

كز غربتش به صورت داري نشانه مادر

هنگام سوگواري در حين اشكبازي

دلجوئيت نمودند با تازيانه مادر

من حال جوجه اي را دارم كه چند صياد

كشتند مادرش را در آشيانه مادر

گوئي زدرد و محنت دستت نداشت قدرت

موي مرا نكردي امروز شانه مادر

لب بسته اي ز يا رب جاي تو اين دل شب

ريزد زچشم زينب اشك شبانه مادر

اين خانه را كه جبريل بوسيده در به تجليل

آتش بر آسمان رفت از آستانه مادر

از گلشنت بماند تا لاله اي به دستم

اي كاش غنچه ي تو مي زد جوانه مادر

تا روز حشر شاهد بر بيگناهي توست

خوني كه ريخت قاتل ز آن نازدانه مادر

ياد غم تو عالم دارد هماره ماتم

از مرغ طبع (ميثم) خيزد ترانه مادر

از دست روزگار تنم تير مي كشد

از دست روزگار تنم تير مي كشد

جاي مصيبت و محنم تير مي كشد

از من نمانده جز دو سه تا تكه استخوان

هر آنچه مانده از بدنم تير مي كشد

رفتم حمايت از تو كنم، بازويم شكست

گفتم "علي" ببين دهنم تير مي كشد

اين سينه اي كه شد سپر دردهاي تو

وقت نفس نفس زدنم تير مي كشد

از بعد روز كوچه و سيلي و صورتم

هر روز صورت حسنم تير مي كشد

از بس كه زينب از غم من سينه مي زند

جسم كبود سينه زنم تير مي كشد

وقتي حسين بي كفن افتد به روي خاك

در زير خاك ها كفنم تير مي كشد

ما به زير علم زهراييم

ما به زير علم زهراييم

گرد و خاك قدم زهراييم

افتخار همه ي ما اين است

نوكران عجم زهراييم

سفره اش تا به قيامت پهن است

ريزه خوار نِعَم زهراييم

نفَسش حكم مسيحا دارد

زنده از فيض دم زهراييم

مدح او زمزمه هاي لب ماست

چون كه ما محتشم زهراييم

ما دو تا چشمه ي كوثر داريم

گريه كن هاي غم زهراييم

بين هيأت همه احساس كنيم

در طواف حرم زهراييم

«الف قامت» او «دال» شده

راوي قدّ خم زهراييم

زخم پهلويش اگر جلوه گر است

همه اش زير سر ميخ در است

مرد خيبر، سپرش افتاده

بين بستر قمرش افتاده

چه قدَر فاطمه بي حال شده

به روي شانه سرش افتاده

به كجا خيره شده كاين گونه

آتشي بر جگرش افتاده

خانه را مي نگرد با دقّت

خانه اي را كه درش افتاده

عكس ديوار و در سوخته اي

باز هم در نظرش افتاده

اشك در ديده ي او حلقه زده

باز ياد پسرش افتاده

شجر طيّبه ي باغ خدا

ثلثي از برگ و برش افتاده

تا گل زخم گل ياس شكفت

مرد خيبر كمرش تا شد و گفت :

فاطمه! حال مرا زار نكن

غصّه را بر سرم آوار نكن

گفته اي تا كه

حلالت بكنم

باشد ... اين گونه تو اصرار نكن

چه كنم خانه تكاني نكني؟!

عشق خود را به من اظهار نكن

فضّه و زينبت اين جا هستند

ديگر امروز غذا بار نكن

زخم پهلوي تو سر وا كرده

اين قدَر جان علي كار نكن

باز هم خاطره ها زنده شده

هي نظر بر نوك مسمار نكن

لااقل پيش دو چشم حسنت

تكيه بر قامت ديوار نكن

اين قدر آه نكش پيش حسين

گريه بر دست علمدار نكن

جمله ي « آه غريب مادر... »

... را دگر اين همه تكرار نكن

اين قدر روضه ي گودال نخوان

اين قدر از تن پامال نخوان

قامت اقتدار بايد بود

قامت اقتدار بايد بود

شير، شير شكار بايد بود

پاي اين ساحل پر از امواج

صخره اي استوار بايد بود

بر سر سنگريزه پا بگذار

رود نه، آبشار بايد بود

پشت بر پشت، تكيه گاه هم

دو سر ذوالفقار بايد بود

الغرض حرف هاي ما اين است:

آه ، زهرا تبار بايد بود

مثل خورشيد، سيره زهراست

كه ولايتمدار بايد بود

جز در اين جادّه قدم مگذار

هرچه داري بيار كم مگذار

اي مدينه بيا به سر بزنيم

ناله از آتش جگر بزنيم

پيش پرهاي سرخ پروانه

تا دم صبح بال و پر بزنيم

لااقل ما به جاي مردم شهر

به عيادت رويم و سر بزنيم

ياد پهلوي مادر گل ها

خم شده دست بر كمر بزنيم

نفسش در شماره افتاده

سر به بيمار محتضر بزنيم

روضه هاي نگفته را گوييم

ضجه ها را بلندتر بزنيم

واي بر من! بهار را كشتند

مادري باردار را كشتند

كوهي از غم به شانه ها مانده

غرق خون چشم كربلا مانده

هق هق و گريه هاي بي نفس است

پشت اين بغض ها صدا مانده

پاي چشمان مادري چندي ست

نقش يك زخم بي حيا مانده

چادري كه مدينه روشن كرد

روي آن جاي رد پا مانده

زخم بر روي زخم افتاده

رد خوني به كوچه ها مانده

خسته را، بي پناه را كشتند

مادري پابه ماه را كشتند

رعشه در دست و پاي بانو بود

لرزه اي در صداي

بانو بود

دختري چادرش به سر كرده

كه پس از اين به جاي بانو بود

سرفه فرصت نداد بر مادر

نوبت لاي لاي بانو بود

سه كفن روي دست هايش داشت

يكي از آن براي بانو بود

و لباسي كه دوخته اما

شاهد زخم هاي بانو بود

پس از آن ياحسين مي گفت و

روضه خوان عزاي بانو بود

خيس در تن از روضه هاي خويشتن است

واي بر من! حسين بي كفن است

مرد تنهاي قله هاي بلند

مرد سجاده، مرد بي مانند

آن كه در شهر شوكت و همت

سكه ها را به نام او زده اند

آن كه مدحش خود خدا مي گفت

لحظه هايي كه تير مي افكند

ذوالفقارش اگر كه مي چرخيد

مي گشود از سپاه بند از بند

ميل اگر داشت با در خيبر

قلعه را هم ز جاي خود مي كند

حال، شرمنده آب مي ريزد

روي ياسش گلاب مي ريزد

شب رسيده، زمان باران است

آتشي در دل نيستان است

شهر خوابند و خانه اي بيدار

خانه اي در هجوم طوفان است

كودكاني كنار يك تابوت

روي سنگي تني كه بي جان است

كودكاني فشرده در بر هم

چهره هايي كه زرد و گريان است

ناله ها بين سينه ها مانده

آستين ها ميان دندان است

چند وقتي است مانده بي شانه

گيسواني اگر پريشان است

چشم ها وقت گريه مي سوزند

سمت مادر نگاه مي دوزند

با گريه عقده از دل من وا نمي شود

با گريه عقده از دل من وا نمي شود

زخم جگر به اشك، مداوا نمي شود

تا دست من ورم نكند از غلاف تيغ

بند ستم ز دست علي وا نمي شود

شرمنده ام ز شوهر مظلوم خود علي

دست شكسته حامي مولا نمي شود

بر روي قبر من بنويسيد دوستان

سيلي زدن مودت زهرا نمي شود

بر باب خانه ام بنويسيد رهبري

مثل امام فاطمه تنها نمي شود

گفتم ز حبس دل كنم آزاد ناله را

ديدم كنار زينب كبري نمي شود

جز طفل من كه يار علي گشت پشت در

شش ماهه اي فدايي بابا نمي شود

من پشت در ز پاي فتادم يكي نگفت

زهرا چرا ز روي زمين پا نمي شود

سقط جنين و سيلي و ضرب غلاف تيغ

اين احترام ام ابيها نمي شود

ميثم

بدون لطف و عنايات فاطمه

يك بيت از كتاب تو امضا نمي شود

تو راه ميروي و خون چكد ز پيرهنت

تو راه ميروي و خون چكد ز پيرهنت

تو آه ميكشي و سرخ ميشود حسنت

تو نان نميپزي و سفره ي شبم خاليست

نه آب ميخوري و آب ميشود بدنت

ز گيسوان پريشان زينبم پيداست

كه مانده زخم عميقي به دست شانه زنت

چگونه در به رخم باز كرده اي تنها

كه غرق خون شده امشب مسير آمدنت

بگير پرده ببينم جه آمده به سرت

بلندتر شده اين روزها نفس زدنت

تو گريه ميكني و من به سينه ميكوبم

براي زخم نگاهت براي زخم تنت

همين كه آه ميكشي، حيدر خجالت ميكشد

همين كه آه ميكشي، حيدر خجالت ميكشد

از اين نگاه خسته تا محشر خجالت ميكشد

تا ماجراي كوچه را يك يك حكايت ميكني

حس ميكنم غير از حسن، معجر خجالت ميكشد

پهلو به پهلو ميشوي، دردت مكرر ميشود

پهلو اگر آرام شد، از سر خجالت ميكشد

يك سوم از سادات را با فاطمه آتش زدند

حالا كنار شعله، خاكستر خجالت ميكشد

آري يقينا هر چه شد، بين در و ديوار شد

وقتي مقصر بوده ميخِ در، خجالت ميكشد

هر روز درد تازه اي در پيكرت رو ميشود

از رنگ سرخ پيرهن، بستر خجالت ميكشد

هنگام دفن فاطمه، دستي ز قبر آمد برون

حالا علي در لحظه ي آخر خجالت ميكشد

رشيده ام چه شده دست بر كمر داري؟

رشيده ام چه شده دست بر كمر داري؟

به جاي خنده چرا چشم هاي تر داري؟

جميله ام چقدر صورتت عوض شده است

حبيبه ام چه شده حال محتضر داري؟

طبيبه ام كه نگاهت مسيح قلب من است

نرو، نرو، تو كه از حال من خبر داري

از اين نگاه پر از اشك مي توان فهميد

چه خاطرات مگويي از آن گذر داري؟

براي وضعيت پهلويت ضرر دارد

اگر ز روي زمين پرِّ كاه برداري

قرارمان كه ز يادت نرفته فاطمه جان

شريك غربت من نيت سفر داري؟

ميان كوچه خودم با دو چشم خود ديدم

تو بيشتر ز چهل مرد هم جگر داري

چگونه ضربه به تو اين همه اثر كرده؟

تويي كه از پر جبرييل ها سپر داري

جرييل آمده به پرستاري شما

جرييل آمده به پرستاري شما

كنيز هات نشستند و مو پريشانند

كنيز هات نشستند و مو پريشانند

نگاه كن همه ي بچه هات گريانند

نشسته ايم كنارت نگاه كن ما را

بگو نميروي و رو به راه كن ما را

زمان رفتن تو نيست استخاره نكن

تو كه هنوز جواني كفن قواره نكن

چگونه گريه براي نماندنت نكنم !؟

بگو چكار كنم كه كفن تنت نكنم ؟

بيا و كار كن اصلاً ولي نشسته نكن

تو را به دست شكستت مرا شكسته نكن

بگو چكار كنم سمت پر زدن نروي ؟

مگر تو قول ندادي بدون من نروي ؟

كسي اجازه ندارد غذا درست كند

براي فاطمه تابوت را درست كند

نفس نفس زدن از زندگي سيرت كرد

سه ماه آخر عمرت چقدر پيرت كرد

سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت

سه ماه آخر عمرت همش كبود گذشت

مرا ببخش شكسته شدي و چين خوردي

سه ماه آخر عمرت همش زمين خوردي

هميشه دست به ديوار مي شوي زهرا

تكان نخور كه گرفتار مي شوي زهرا

دو چشم بسته ي خود را تو رو خدا واكن

بيا و از سرت اين دستمال را

وا كن

مرا ببخش اگر ريختند بر سر تو

مرا ببخش به ديوار خورد معجر تو

اگر نشد سرشان را به خويش بند كنم

و از روي تو در خانه را بلند كنم

دو موي سوخته از شانه ات در آوردم

و ميخ را ز در خانه ات در آوردم

بمان كه خانه ي امني برات مي سازم

مدينه را همه را خاك پات مي سازم

بي ياري تو ياورت از دست مي رود

بي ياري تو ياورت از دست مي رود

روضه بدون منبرت از دست مي رود

بي بي اگر قنوت نگيري بدون شك

ذكر و دعا و مغفرت از دست مي رود

خضري كه جرعه جرعه بقا بين جام اوست

بي جرعه اي ز كوثرت از دست ميرود

رزقي بده كه بي بركات دعاي تو

دنياكه هيچ آخرت از دست مي رود

مي خواهم از مدينه بگويم عنايتي

بي حال روضه نوكرت از دست مي رود

اي پرشكسته كنج قفس بال و پر نزن

اينگونه سركني پرت از دست مي رود

يك دستي آسياب نگردان علي كه هست

اينگونه دست ديگرت از دست مي رود

شب ها ز سينه اي كه شكسته نوا نكن

زينب كنار بسترت از دست مي رود

پهلو مگير روي مپوشان نريز اشك

با اين سه كار شوهرت از دست مي رود

هنگام راه رفتن خود هي زمين نخور

اين نيمه جان آخرت از دست مي رود

حرف سفر نزن اگرم محتضر شدي

چونكه شهيد بي سرت از دست مي رود

اي كعبه دلم، اول امام من

اي كعبه دلم، اول امام من

اي عشق فاطمه، مولا أبالحسن

بنشين كنار من، يك لحظه يا علي

نزديكتر بيا، بينم تو را علي

با تو بهشت بود، نُه سال زندگي

در زير سايه ات لبريز بندگي

اين سينه ام شده، ظرف محبتت

نُقل دهان من حرف محبتت

بودن كنار تو ، بوده سعادتي

از من نديده اي ،هرگز خيانتي

يك عمر ديده اي ،همراهي مرا

هرگز نديده اي كوتاهي مرا

من بي اجازه ات، آبي نخورده ام

شكر خدا از اين ،فيضي كه برده ام

از هر چه غير تو ،مولا گريختم

تا بود جان مرا، پاي تو ريختم

دستان فاطمه در خانه پينه زد

بر داغ غربتت دستم به سينه زد

لبهاي دشمنت ،با خطبه دوختم

پاي ولايتت، ساختم و سوختم

آقا دعاي خير، بهر بتول كن

كم بوده زحمتم ،

كم را قبول كن!

گريه براي من، در كل سال كن

زحمت دگر بس است، آقا حلال كن

از درد پهلويم،با تو نگفته ام

اين چند ماه را،راحت نخفته ام

آن روز پشت در ،از عشق دم زدم

در كوچه از پي ات،در خون قدم زدم

روزي كه ضربه از، مسمار خورده ام

از بعد آن شبي،صد بار مرده ام

اي نور چشم من زينب بيا بيا

اي همدم دلم ، اي اشك بي صدا

ممنونم از تو كه ، گرم دعا شدي

شرمنده ام اگر ، بهرم عصا شدي

اين درد نيمه شب ، بيشتر ز حد شده

من را ببخش اگر ، خواب تو بد شده

بار غم مرا، بر دوش مي بري

فردا تويي كه در،اين خانه مادري

اين روز آخري گفتم كمي سخن

دادم به دست تو ،حالا سه تا كفن

در بُهت چشم تو باران نم نم است

مشمار اينچنين، آري يكي كم است

زينب بيا دمي تا روضه خوان شوم

تا گرم نوحۀ ، تشنه لبان شوم

يك روز مي رسد ،در دشت كربلا

گُل مي كند سري، بر روي نيزه ها

اينجا به سينه ام ،گر ميخ در زنند

فردا به سينه ها تير سه پر زنند

شهادت حضرت زهرا

تا قيامت بنويسم اگر از پروانه

تا قيامت بنويسم اگر از پروانه

ندهم جز خبرى مختصر از پروانه

زندگى كردن عشاق تماما درس است

ميشود ياد گرفت آنقدر از پروانه

آبرو را همه از بركت چيزى دارند

عارفان از سحر، اما سحر از پروانه

عالمى را نفس سوخته اى زنده كند

معجزه هيچ نديدم مگر از پروانه

سوز معشوق به سوز دل عاشق نرسد

شمع هم سوخته، نه بيشتر از پروانه

عاشق آن است كه معشوق فروشى نكند

هيچگه دل نبرد سيم و زر از پروانه

آنقدر وصل تو سوزنده تر از هجران است

كه نمانده است نه بال و نه پر از پروانه

تا سحر سوختنش

را به تماشا بنشين

تو فقط اول شب دل ببر از پروانه

جگر سوخته من خبرش پيچيده

چه بگيرى چه نگيرى خبر از پروانه

تا نفس هست مرا دور سرت ميگردم

بيش ازين برنمي آيد دگر از پروانه

پروبالى كه نمانده ست برايم, اما

آنقدر هست بسازى سپر از پروانه

دل به آتش زدم و سعى خودم را كردم

دست تو باز نشد...درگذر از پروانه

نوبت شستن پروانه رسيد و حالا

تازه فهميد چه ميخواست در از پروانه

در همان مرحله ى سوختنش مي مانم

تا قيامت بنويسم اگر از پروانه

خانه ات را پيش مردم حرمتي ديگر نبود

خانه ات را پيش مردم حرمتي ديگر نبود

اينچنين رفتار با تو امر پيغمبر نبود

در تمام قرن هاي قبل و بعد تو علي

كاري از رفتار آنها شرم آورتر نبود

گر مسلمان غريبي تو شد مرد يهود

صبر تو با دست بسته كمتر از خيبر نبود

صبر تو وقتي كه ديدي همسرت را مي زنند

انبيا را هم خدايي در خور باور نبود

در ميان شعله ها مي سوختي سر تا به پا

گر بلاگردان تو صدّيقه ي اطهر نبود

گشت مستثناي امر «لا فتي الّا علي»

بي تلاش فاطمه نامي ز تو حيدر نبود

گفت تا هستم، اميرالمؤمنين تنها علي است

ني كه شوهر بلكه مولاي من زهرا علي است

اين اشك نيست گشته روان از دو ديده ام

اين اشك نيست گشته روان از دو ديده ام

خون است بهر سرخي رنگ پريده ام

ماهم ولي چو صحنۀ شب گشته نيلگون

سروم ولي به سانِ نهالي خميده ام

سنگيني اش بهم شكند چرخ پير را

بار غمي كه من به جواني كشيده ام

حتي اجل نكرد عيادت ز حال من

با آنكه دل ز عمر، ز دنيا بريده ام

از دود و آه من شده گردون سيه ولي

با اشك خود ستاره به كهسار چيده ام

تشييع من دل شب و قبرم نهان ز خلق

از اين طريق پردۀ دشمن دريده ام

نشنيده ماند ناله و فرياد و شكوه ام

من كز رسول، ام ابيها شنيده ام

رنجي كه از تحمل آن عاجز است كوه

بر جان و تن به حفظ امامم خريده ام

شش ماهه ام شهيد شد و پهلويم شكست

ز آن صدمه اي كه از در و ديوار ديده ام

تاريخ شاهد است كه من در ره علي

اول شهيد داده و او شهيده ام

بي دست و پاي «ميثم» اي خاندان وحي

كز ابتدا ثناي شما بوده ايده ام

درد مرا دو ديده ي خونبار شاهد است

درد مرا دو ديده ي خونبار شاهد است

سوز مرا شرارِ دل زار شاهد است

غم هاي ناشنيده و ناگفته ي مرا

موي سفيد و زردي رخسار شاهد است

شب ها هر آنچه مي گذرد بر من و دلم

اشگ دو ديده، ديده ي بيدار شاهد است

من بارها فدايي راه علي شدم

مسمار و سينه و در و ديوار شاهد است

من رو گرفتم از علي امّا هر آنچه شد

روي كبود احمد مختار شاهد است

آتش زدند خانه ي در بسته ي مرا

دود و مدينه و شررِ نار شاهد است

در شهر خود غريب تر از من كسي نبود

دفن جنازه ام به شب تار شاهد است

فرياد آه و ناله ي

من بي جواب ماند

تا حشر بي وفايي انصار شاهد است

غسل شبانه و ورم بازوي مرا

اشگ دو چشم حيدر كرّار شاهد است

«ميثم» هر آنچه بر علي و فاطمه گذشت

در روز حشر خالق دادار شاهد است

علي ديده است در زهرا غروب آفتابش را

علي ديده است در زهرا غروب آفتابش را

و زهرا در علي ديده است هرم التهابش را

شهيد اول حفظ ولايت ، مي شود اما

كسي هرگز نخواهد ديد حتي اضطرابش را

كرم ، مبهوت و سرگردان كه زهرا چيست ؟ زهرا كيست؟

مگر از راز گردنبند بردارد جوابش را

چه بينا و چه نابينا به نامحرم بگو برگرد

كه گل بر خارها هرگز نمي بخشد گلابش را

غمي سنگين تر از داغ جدايي از علي دارد

كه از تابوت ، مي خواهد نگه دارد حجابش را

فقط محض دل حيدر… وگرنه ضربه سنگين بود

اگر از چهره بر مي داشت گاهي هم نقابش را

اگر چه زخم بر بازو… براي شادي همسر

خودش در خانه مي چرخاند سنگ آسيابش را

اجابت را علي در لحظه ي عجل وفاتي ديد

چه غمگين مي كند راهي شهيد انقلابش را

مدينه غرق ماتم بود و دلها خانه غم بود

مدينه غرق ماتم بود و دلها خانه غم بود

فضا تاريك و بر رخسار گردون گَرد مات بود

سكوت آفرينش با قيام حشر توأم بود

سراسر مسلمين را قامت از بار الم خم بود

خلايق با دلي بشكسته مي گفتند پيوسته

محمد در سراي جاوداني رخت بر بسته

در آن روزي كه خون جاري ز چشم هر مسلمان بود

گلوي آفرينش پاره از فرياد و افغان بود

سپهر نيلگون را در درون سينه طوفان بود

علي مشغول غسل آن سفير پاك يزدان بود

به نقش دوستي دشمن سركين آفريدن داشت

-ز جسم زنده قرآن هواي خون مكيدن داشت

سقيفه مرز شوراي افرادي ستمگر بود

سقيفه پايگاه خصم سرسخت پيمبر بود

جنايت، حق كشي غارت ستم، در حق حيدر بود

نه بلكه جنگ با قرآن و اسلام و پيمبر بود

در آنجا با حضور چند تن اوباش شورا شد

جناياتي كه در او تا قيامت رفته امضاء شد

اگر برپا نمي گرديد اين

شوراي ننگ آور

نميگرديد ره گم كرده اي اسلام را رهبر

نمي شد غصب حق بن عم و داماد پيغمبر

نميزد بر سراي فاطمه دست خسي آذر

يزيد و ظلمهايش بود محصول همين شورا

كه خون ها ريخت از آزادگان لعنت بر اين شورا

چه شورايي كه باب فتنه از آغاز آن وا شد

چه شورايي كه با آن قامت عدل و شرف، تا شد

چه شورايي كه با آن رخنه در اسلام پيدا شد

چه شورايي كه استحكام آن با خون زهرا شد

نفاق و فتنه و آشوب و طغيان بود اين شورا

ستم در حقّ اهل بيت و قرآن بود اين شورا

دو روز اسلام را رخت غم و اندوه شد در بر

يكي در روز شورا و يكي در مرگ پيغمبر

به مرگ مصطفي شد عالم اسلام بي رهبر

به شورا گشت كوته دست خلق از دامن حيدر

كسيكه قائل قول سلوني بود تنها شد

خسي كه از اقيلوني سخن ميگفت، مولا شد

سيه ماري كه عمري لانه در آغوش قرآن داشت

به قصد پيكر دين در دهان پر زهر دندان داشت

به باطن كفر و در ظاهر هزاران رنگ ايمان داشت

صمد گوي و صنم ها در درون سينه پنهان داشت

پس از مرگ نبي اسلام را پنداشت بي رهبر

به مسجد آمد و زد حلقه در محراب پيغمبر

شده چوپان مردم گرگ خون آشام از يكسو

گشوده چنگ بر نابودي اسلام از يكسو

مسلمانان بسان مردگان آرام از يكسو

اميرالمؤمنين تنها در آن ايّام از يكسو

به چشم نازبيننش بود از رنج و الم خاري

نبود او را بغير از فاطمه يار وفاداري

همه اين رنج ها محصول آن شوراي ننگين بود

كه اصلش جنگ با قرآن و نامش ياري دين بود

علي را جاري از چشم خدا بين اشك خونين بود

عدو مست خلافت بود و كامش

سخت شيرين بود

چنان مست رياست شد كه بر احكام دين پزد

شرار افروخت در بيت خدا سيلي به زهرا زد

هنوز از مرگ پيغمبر فغان خلق بر پا بود

سركش بي كسي بر چهرة اسلام پيدا بود

كه در موج فضا آتش بلند از بيت زهرا بود

امير مؤمنان هم در سكوت خلق تنها بود

كجا يك تن تواند غصب كردن حق مولا را

سكوت خلق و همراهيّ دشمن، كشت زهرا را

برون شد ز آستين حق كشي ها دست بيدادي

شرر افروخت در بيت ولايت سست بنيادي

كه سرزد شعله اش از قلب هر انسان آزادي

تو گويي در درون شعله هايش بود فريادي

كه آن فرياد از عمق دل دخت پيمبر بود

ولي افسوس گوش امّت از بشنيدنش كر بود

هنوز آن آتش سوزنده در دلها شرر دارد

هنوز از ديده جاري شيعه خوناب جگر دارد

به هر صبح و مسا، فرياد و اشك بيشتر دارد

مگر روزي كه فرزندش نقاب از چهره بردارد

نمايد همو خورشيد فلك رخسار دلجو را

بگيرد انتقام مادر بشكسته پهلو را

امام منتظر اي مهدي موعود ادركني

ولي الله اعظم حجّت معبود ادركني

فروزان روي حق را شاهد و مشهود ادركني

الا اي كعبه دل قبلة مقصود ادركني

مپوش از خلق اي پشت حقايق روي زيبا را

اجابت كن دعاي «ميثم» افتاده از پا را

ﺍﮔﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﮐﻨﺪ ﻧﻘﺶ ﺯﻣﯿﻨﻢ

ﺍﮔﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﮐﻨﺪ ﻧﻘﺶ ﺯﻣﯿﻨﻢ

ﺍﮔﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﮐﻨﺪ ﻧﻘﺶ ﺯﻣﯿﻨﻢ

ﺭﺳﺪ ﻇﻠﻢ ﺍﺯ ﯾﺴﺎﺭ ﻭ ﺍﺯ ﯾﻤﯿﻨﻢ

ﺑﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺗﺎ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ

ﻃﺮﻓﺪﺍﺭ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻨﻢ

ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﮐﺲ ﻧﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺣﻤﺎﯾﺖ

ﺣﻤﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﻋﻠﯽ ﺩِﯾﻦْ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﯾﻨﻢ

ﺷﻮﺩ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﯾﮏ ﻣﻮﯼ ﺍﻣﺎﻣﻢ

ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭ ﻃﻔﻞ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ

ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﺍﯼ ﺍﺑﺮ ﺳﯿﻠﯽ

ﮐﻪ ﻣﻈﻠﻮﻣﯽ ﺣﯿﺪﺭ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﻢ

ﻫﻤﻪ ﺩﺷﻤﻦ، ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻣﻌﯿﻨﯽ

ﻓﻘﻂ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﺎﺭ ﻭ ﻣﻌﯿﻨﻢ

ﺗﻨﻢ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ

ﺑﺰﻥ ﻗﻨﻔﺬ ﺑﺰﻥ ﻗﻨﻔﺬ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻢ

ﺍﻟﻬﯽ ﺑﺸﮑﻨﺪ ﺩﺳﺘﺖ ﻣﻐﯿﺮﻩ

ﺑﺰﻥ ﻣﻦ ﺩﺧﺖ

ﺧﺘﻢ ﺍﻟﻤﺮﺳﻠﯿﻨﻢ

ﻃﻠﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﺯ ﺩﺍﻭﺭ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ

ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺮﻍ ﺁﻣّﯿﻨﻢ

ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﺜﻢ ﺍﺯ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﮕﻮﯾﯽ

ﮐﻪ ﺩﺭ ﻃﺒﻊ ﺗﻮ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﺁﻓﺮﯾﻨﻢ

عمري است رهين منت زهراييم

عمري است رهين منت زهراييم

مشهور شده به عزت زهراييم

مرديم اگر به قبر ما بنويسيد

ما پير غلام حضرت زهراييم

***

ما زنده به لطف رحمت زهراييم

مامور براي خدمت زهراييم

روزي كه تمام خلق حيران هستند

ما منتظر شفاعت زهراييم

***

با راز شكسته ي كبوتر چه كنيم

با خاطره ي غريب مادر چه كنيم

ديروز نبوديم فداي تو شويم

امروز بگو بگو كه حيدر چه كنيم

***

من بودم و باب هل اتي را بستند

امكان رسيدن به خدا را بستند

اي كاش بميرم كه خجالت زده ام

من بودم دست مرتضي را بستند

شنيدي حمله بر تنها گلِ بستان حيدر شد؟

شنيدي حمله بر تنها گلِ بستان حيدر شد؟

نديدي غنچه ي نشكفته اش يك لحظه پرپر شد؟

شنيدي خانه ي شير خدا شد طعمه ي آتش؟

نديدي شعله اش با صورت زهرا برابر شد؟

شنيدي داستان سينه و مسمار را عمري؟

نديدي دردِ آن پيچيده در قلب پيمبر شد؟

شنيدي شد مدينه زير و رو از ناله ي زهرا ؟

نديدي از فشار در چه با آيات كوثر شد؟

شنيدي مرغ روح فاطمه آزاد شد از تن؟

نديدي خانه ي بي فاطمه زندان حيدر شد؟

شنيدي در كفن پيچيد مولا هستي خود را؟

نديدي جان پاكش بارها بيرون ز پيكر شد؟

شنيدي مادري با روي نيلي رفت از دنيا؟

نديدي يك شكسته گوشواره ارث دختر شد؟

شنيدي مجتبي را زهر قاتل كُشت در خانه؟

نديدي قاتل او دست ثاني داغ مادر شد؟

شنيدي بارها و بارها كشتند زهرا را؟

نديدي سال ها مولا علي بي يار و ياور شد؟

شنيدي شد قَباله پاره و زهرا به خاك افتاد؟

نديدي زآن ستم گستر چه با خاتون محشر شد؟

شنيدي سوخت «ميثم» در پي اشعار جانسوزش؟

نديدي اين كه هر مصراع او يك كوه آذر شد؟

زهرا ست دختري كه پدر را چو مادر ست

زهرا ست دختري كه پدر را چو مادر ست

زهراست سوره اي كه مُسمّ_ا به كوثر ست

زهرا ست بضعه اي كه رضايش رضاي حق

از خ_ش_م او خ_داي م_دبِّ__ر مك_دّر س_ت

پيغمبري مگر به دوتا معجز آوري ست؟!

او نيز فضّه اش به خ_دا معج_ز آور ست 1

ه_مت_ا نداش_ت ف_اط_م_ه، ي_ا ايّه_ا الأن_ام

كفوش به عالمين فقط شخص حيدر ست

***

افس_وس در تهاجم طوفان غم شكست

آن سينه اي كه مخزن اسرار داور ست 2

ديروز جمع س_الم بي_ت نب_وّت و ...

امروز جمع سرخ و كبودِ مكسَّر ست

دنيا نداشت حوص_له ي فه_م شأن او

درك مقام واقعي اش روز محشر ست

1- مفتقرا متاب رو،از در او به هيچ سو

چونكه مس وجود را فضّه او طلا كند

آيت الله غروي اصفهاني

2- و لست أدري خبر المسماري

سل صدرها خزينة الأسراري

بسوز اي دل، بزن شراره

بسوز اي دل، بزن شراره

كه شعله خيزد زسنگ خاره

بريز اي اشك، به رخ هماره

كه تازه گشته غمم دوباره

صدا ندارد ترانه ي من

كسي نزد سر به لانه ي من

غريب و تنها به خانه ي من

غروب كرده مه و ستاره

خزان فتاده به لاله زارم

نه غنچه دارم نه لاله دارم

نه مي توان آه زدل برآرم

نه تاب هجران نه راه چاره

غريب كوچه شهيد خانه

جدا شد از من به تازيانه

به بازوي او بود نشانه

به سينه ي من بود شراره

غم خسوف قمر بگويم

حديث قتل پسر بگويم

زسينه يا ميخ در بگويم

كدام غم را كنم اشاره

كسي نديده كسي نديده

كه سرو بستان شود خميده

چه ها گذشت به اين شهيده

سزد بپرسم زگوشواره

هماي بختم كجا پريدي؟

شبانه بي من چرا پريدي؟

زلانه سوي خدا پريدي

تو هم گرفتي زمن كناره

به ياري من به پا ستادي

شهيد گشتي شهيد دادي

من ايستادم تو اوفتادي

تو را شهادت مرا نظاره

سحر كه گفتم حديث با ماه

روانه بودم به خانه در راه

زكوچه بگذشت مغيره ناگاه

نگاه او كشت مرا دوباره

زسوز سينه روايتي كن

ز درد پنهان حكايتي كن

به (ميثم) خود عنايتي كن

كه از شما دم زند هماره

علي كه آينه ي روشن خداي تو بود

علي كه آينه ي روشن خداي تو بود

هميشه آينه اش روي حق نماي تو بود

حديث قدسي «لولاك» معتبر سندي است

كه هر چه كرد خدا خلق، از براي تو بود

به خشت خشت سرايت، بهشت بَرد حسد

كه توتياي مَلك گَردِ بورياي تو بود

ملك حضور تو را در نماز عاشق شد

وليك شيفته تر از مَلك خداي تو بود

ز پا نشست علي تا تو راه مي رفتي

كه ديد دوش حسين و حسن عصاي تو بود

نگاه بي رمقت با علي سخن مي گفت

زبان درد دلت در نگاه هاي تو بود

به خانه ي دل او نور داد و دلگرمي

جواب گرم سلامي كه با

صداي تو بود

ز گريه ات همه هستي به گريه مي افتاد

همين نه شهر مدينه پر از نواي تو برد

هزار مرحله سائل نشسته بر در تو

هزار مرحله سائل نشسته بر در تو

مگر كه نور بگيرد ز فيض محضر تو

گدا چو من كه نه بي بي! شبيه جبرائيل

كه مشق شب بنويسد ز روي دفتر تو

نديده ايم به عالم كسي شبيه علي

كه غرق مانده به ژرفاي درك باور تو

مسيح و آدم و نوح و كليم و ابراهيم

نشسته اند دو زانو به پاي منبر تو

حياي مريم و سارا و هاجر و حوا

نمي رسد به نخي از حجاب دختر تو

خدا سرشته تو را تا كنيز او باشي

خدا كند كه بمانم هميشه قنبر تو

* * *

خبر رسيده كه از كوچه اي گذر كردي

نشست خاك كف كوچه روي معجر تو

خبر رسيده كه دستت ز كار افتاده

و سخت تر كه كسي بسته دست حيدر تو

خبر رسيده كه چشمان تو ورم كرده

و سخت تر كه مقابل به چشم همسر تو

خبر رسيده نفس ميكشيدي اما ... خون

چكيد لخته به لخته ز ناي و حنجر تو

* * *

چقدر زرد شدي ياس ارغوان علي...!

نمانده غير كبودي به روي پيكر تو

بمان و رحم كن اي گل! به غنچه هايي كه

نشسته اند غريبانه دور بستر تو

براي لحظه ي آخر نگاه كن بانو !

ببين شكسته غرور علي برابر تو

من علي ام كه خدا قبله نما ساخت مرا

من علي ام كه خدا قبله نما ساخت مرا

جز خدا و نبي و فاطمه نشناخت مرا

من كه يكباره در از قلعه ي خيبر كندم

داغ زهرا بخدا از نفس انداخت مرا

***

چون شفق از چشمه ي چشم سحر خون ميچكد

جاي اشك از ساغر چشم پدر خون ميچكد

گر نمي گويي به من احوال مادر را ، مگو

لااقل برگو چرا از ميخ در خون ميچكد

هر كسي اين روزها آمد كنارم، گريه كرد

هر كسي اين روزها آمد كنارم، گريه كرد

چشمش ابري شد، به حال و روزگارم گريه كرد

بس كه مرغ روح من شوق سفر دارد به سر

قابض الارواح از اين انتظارم گريه كرد

سينه ي ديوار با زخم نهانم خون گريست

درب خانه شد سياه و سوگوارم گريه كرد

آسمان تا ديد با بال شكسته، همچنان

در هواي مرتضايم بي قرارم گريه كرد

مرتضي امروز وقتي ديد با هر زحمتي

روي پاهاي حسن سر مي گذارم گريه كرد

مجتبي انگشت خود را روي موهايم كشيد

ناگهان افتاد ياد گوشوارم گريه كرد

دخترم زينب شبي سر روي دامانم گذاشت

گفت مي خواهم برايت خون ببارم، گريه كرد

كاسه آبي را كه بردم سمت لبهاي حسين

ديد در دستانم از بس رعشه دارم گريه كرد

فاطمه روزي كه خلقت شد سراسر نور بود

فاطمه روزي كه خلقت شد سراسر نور بود

نور قبل از خلقتش در ذات حق مستور بود

نوري از وجه خدا مستغرق اندر ذات هو

كار او تسبيحِ سبحان،قبلِ هر دستور بود

او براي مادري كردن بر عالم ، زاده شد

يعني از لطف ربوبي سوي ما مامور بود

بانوي عصمت كه ياريِ ولايت شأن اوست

نام او منصوره و در آسمان مشهور بود

تا كه پاي امتحان آمد ز حكمت در ميان

قبل خلقت امتحان داد و بحق مشكور بود

پاسخ زهرا به هر امر خدا لبيك شد

بسكه بي چون و چرا در طاعت مذكور بود

□□□

ليله القدر علي ، بدرِ تمام مصطفي

آمد آن روزي كه زير دست و پا محشور بود

اي خدا انسيه الحوري كجا و ميخ در

حوريه رنجور بود و خصم او مسرور بود

هيزم و آتش ، لگد ، نعره ، صداي استخوان

اي عجب ابليسِ دون آنجا بساطش جور بود

ثقل كبري بر زمين و ثقل اكبر در طناب

اين چنين منصوره كفوِ حضرت منصور بود

□□□

صبر

هم صبر علي اين صبر هم دستور بود

فاتح خيبر به قتل صبر خود مأمور بود

"كوچه اي تنگ و دل سنگ و " قتالِ نار و نور

گوشوار و سيلي و وضعيتي ناجور بود

امتحانِ فاطمه تا زير سمّ اسب رفت

پيش چشم زينبش خون خدا منحور بود

سرّ مكنون خدا در كوفه و شام بلا

بر ملا با معجر پاره ولي در نور بود

□□□

راه را گم مي كند هركس كه دور از نور شد

اين چنين قرآن ناطق تا كنون مهجور بود

فتنه را مانند زهرا و علي بايد شناخت

بايد از هستي گذشتن ، آنچه را مقدور بود

در ره زهرا تولا و تبرا توأم است

در قيام او حمايت از علي منظور بود

عبرت از اين ره جهاد است و شهادت تا ابد

انقلاب فاطمي تا كربلا تا دور ... بود

چون رسد لحظه با زور علي را بُردن

چون رسد لحظه با زور علي را بُردن

بايد آماده شود شيعه براي مُردن

روز تنهايي مولا كه كسي جز من نيست

چاره اي نيست به جز رفتن و سيلي خوردن

گر بنا نيست هميشه برسد غنچه به بار

بهتر آن است همان سوختن و پژمردن

بهتر آن است كه مظلومه سفارش نشود

ورنه حساس شود دشمنش از آزردن

هتكِ ناموس خدا پيش امامش سخت است

سخت تر اينكه علي را به ولي نشمردن

چون ز يك شهر وفايي نرسد چاره كجاست

جز به ديوار ، تن فاطمه را بسپردن

آن همه توصيه فرمود پيمبر ، اين شد

چاره اي نيست به جز غير خدا نسپردن

بايد افتاد ز پا تا علي از جا خيزد

ورنه بي فايده مي بود فقط غم خوردن

آري امروز علي را به طنابي بردند

مي رسد نوبت بي سر شدن و سر بُردن

يك تنه بايد از اين راه چو زهرا برويم

كه مرام شهدا نيست

ز غم افسردن

ما از قديم دربدر فاطميه ايم

ما از قديم دربدر فاطميه ايم

پرچم بدست پشت در فاطميه ايم

تا روز حشر سينه زن مادر حسن

مثل حسين خون جگر فاطميه ايم

با آل مصطفي ز ازل همنوا شديم

پس تا ابد پيامبر فاطميه ايم

از فاطميه رزق محرم بما رسد

زينب مآب همسفر فاطميه ايم

اين آزمايشي است براي ولائيان

يعني قبول در اثر فاطميه ايم

همراه با تمام امامان و رهبران

شيعه ! بگو كه مفتخر فاطميه ايم

با خطبه هاي فاطمه بيگانه نيستيم

حلقه بگوش ، پشت سر فاطميه ايم

تنها نه فاطمه است كه پهلو شكسته شد

ما اهل درد خم كمر فاطميه ايم

يك ثلث از سلالۀ سادات كشته شد

ما پيروان گل پسر فاطميه ايم

او يك نهال كاشت به پشت در حرم

ما شاخه هاي آن ثمر فاطميه ايم

او يك تنه براي ولايت قيام كرد

ما صد سپاه هم نظر فاطميه ايم

ما جان نثارهاي علمدار حيدريم

ميثاقهاي معتبر فاطميه ايم

بد سيرتانِ پست بدانند در ظهور

ما پيشتاز هر ظفر فاطميه ايم

زهرا سپر براي امام زمان خود

ما بر امام خود سپر فاطميه ايم

دنيا بگوش! نهضت زهرا جهاني است

در انتظار دادگر فاطميه ايم

هر گه كه ياد آرم زين آستانه مادر

هر گه كه ياد آرم زين آستانه مادر

گردد زديده چون سيل اشكم روانه مادر

ياد آرم از صداي يا فِضّةُ خُذينِي

تا مي كنم نظاره بر درب خانه مادر

بالله عليست مظلوم از روي توست معلوم

كز غربتش به صورت داري نشانه مادر

هنگام سوگواري در حين اشكبازي

دلجوئيت نمودند با تازيانه مادر

من حال جوجه اي را دارم كه چند صياد

كشتند مادرش را در آشيانه مادر

گوئي زدرد و محنت دستت نداشت قدرت

موي مرا نكردي امروز شانه مادر

لب بسته اي ز يا رب جاي تو اين دل شب

ريزد زچشم زينب اشك شبانه مادر

اين خانه را كه جبريل بوسيده در به تجليل

آتش بر آسمان

رفت از آستانه مادر

از گلشنت بماند تا لاله اي به دستم

اي كاش غنچه ي تو مي زد جوانه مادر

تا روز حشر شاهد بر بيگناهي توست

خوني كه ريخت قاتل ز آن نازدانه مادر

ياد غم تو عالم دارد هماره ماتم

از مرغ طبع (ميثم) خيزد ترانه مادر

آفرينش شد بنا تنها براي فاطمه

آفرينش شد بنا تنها براي فاطمه

پس هزاران بار جان ما فداي فاطمه

هر كه مي خواهد فناي حضرتِ دلبر شود

نيست راهي جز شود اول فناي فاطمه

گفت پيغمبر رضايم در رضاي كوثر است

پس رضاي حق شده جلب رضاي فاطمه

هر كسي آخر به دين مالكِ خود مي شود

من پرستش مي كنم تنها خداي فاطمه

در عبادت يار حيدر بود زهراي بتول...

...يا كه حيدر آمد اصلا پا به پاي فاطمه؟

احترامش مي كند مولا هر آن كس كه شود

ذره اي از خاك پايِ پر بهاي فاطمه

روز محشر چون همه حيران شوند آسوده است

هر كه آمد بر در دولتسراي فاطمه

تا قيامت روزي ما بسته بر دستان اوست

دست هاي خسته ي مشكل گشاي فاطمه

"حق او با گريه ي تنها نمي گردد ادا

پير كن ما را خدايا در عزاي فاطمه"*

بي هوا در را شكستند و به جانش ريختند

مانده رد گرگ ها بر دست و پاي فاطمه

ناله زد "فضه خُذيني" آسمان بغضش گرفت

سوخت قلب حق تعالي هم براي فاطمه

خانه در هم گشته اما بيشتر مبهم شده

بين خانه حال و روز مجتباي فاطمه

سخت تر از روضه هاي كوچه و در گشته است

طعنه ي همسايگان بر گريه هاي فاطمه

مرغ بهشت وحيم و سوخته آشيانه ام

مرغ بهشت وحيم و سوخته آشيانه ام

دانه سرشك ديده و ناله شده ترانه ام

منكه دمد ز حجره ام نور به چشم قدسيان

دود به آسمان رود از در آستانه ام

اجر رسالت نبي ثبت شده به صورتم

محفل غربت علي گشته محيط خانه ام

زنده ترين شهود من اين بدن كبود من

من به محبّت علي عاشق تازيانه ام

منكه بهشت احمد و باغ و بهار حيدرم

مانده ز سيلي خزان بر گل رو نشانه ام

سر و ز پا نشسته ام طاير پر شكسته ام

قاتل

سنگدل مرا كشته كنار لانه ام

من و حمايت از ولي گواه باش يا علي

شهيد اوّل تو شد محسن ناز دانه ام

هر چه عدو زند مرا رها نمي كنم تو را

گر چه ز كار اوفتد بازو و دست و شانه ام

درد، مرا كشد ولي نيست به غير يا علي

زمزمۀ شبانه و گريۀ عاشقانه ام

منم هميشه همدمت تا كه بگريم از غمت

گاه به تربت پدر گه به اُحد روانه ام

«ميثم» ما ز سوز دل ساز كند غم مرا

سر زده از درون او شعلۀ جاودانه ام

فغان كرد آسياي دستي او

فغان كرد آسياي دستي او

كه: دشمن زد شرر بر هستي او!

دل ستان مي ناليد چون رود

كه دست او هميشه بر سرم بود!

به مژگاه، فضّه اش ياقوت مي سفت

به دل آهسته مي ناليد و مي گفت:

چسان در بر رخ دشمن توان بست؟

كه در بر سينه ي او ميخكوب ست!

چه كرد اي اهل دل! مسمار با او؟!

فشار آن در و ديوار با او؟!

كه: روزش رنگ شام تار بگرفت

كمك در رفتن از ديوار بگرفت!

ز رفتن بسكه حالش زار مي شد

عصاي دست او، ديوار مي شد!

چو زهرا دست بر ديوار مي برد

قرار از حيدر كرار مي برد!

دل دختر چو مادر بس غمين بود

زبان حال زينب اين چنين بود

***

كه: مادر! چشم از مسمار بردار!

خدا را دست از ديوار بردار!

به اشك از محسن خود ياد مي كرد

به جان مي آمد و فرياد مي كرد

از آن دامان زهرا پر ستاره ست

كه چشم او به سوي گاهواره ست!

چو آن گل ياد از آن گلبرگ مي كرد

دما دم آرزوي مرگ مي كرد!

علي مي كرد شرم از روي زهرا

ز روي و پهلو و بازوي زهرا

ز دشمن بسكه زهرا تنگدل بود

به جاي دشمنش، مولا خجل بود!

آيين__ۀ رس___ول خ__دا روي فاطمه

آيين__ۀ رس___ول خ__دا روي فاطمه

جان وجود، بسته به يك موي فاطمه

با آنك__ه نيست از ح_رم مخفي اش نشان

شهر مدينه گم شده در كوي فاطمه

ب_وي ب_هشت اگ_ر چ_ه محمّد از او شنيد

بالله قس_م بهشت ده_د ب_وي فاطمه

ختم رسل گرفت به پهلو دو دست خويش

از آن لگد كه خورد به پهلوي فاطمه

طوبي دميد و سدره فتاد و شجر شكست

وقت_ي خمي_د قام_ت دلجوي فاطمه

چ_ون ب_اب وح_ي سوخت پر و بال جبرييل

نزديك شد چو شعله به گيسوي فاطمه

انگ__ار رف_ت طاق_ت دس__ت خ_دا ز دست

زآن ضربتي كه خورد به بازوي فاطمه

آي_ات ن__ور و پ__ردۀ ظلم_ت؟! خداي من!

دس_ت پلي__د دي__و كج_ا روي فاطمه

از يك طرف خجل شده از فاطمه، علي!

از يك طرف نگاه حسن، سوي فاطمه

«ميث_م» اگ_ر چ_ه فاطمه رازش نگفته ماند

محسن هميشه هست سخن گوي فاطمه

رفت پيغمبر ولي زهراي خود را جا گذاشت

رفت پيغمبر ولي زهراي خود را جا گذاشت

جان به روي آيه نص ذوي القربي گذشت

آتشي افروخت دشمن كز شرارش داغ گل

در دل شوريده حال بلبل شيدا گذاشت

شاخه را بشكست و گل را با لگد از شاخه چيد

داغ خون با ميخ در بر سينه زهرا گذاشت

محسن شش ماهه را كشت و كتاب عشق را

از براي اصغر شش ماهه بي امضا گذاشت

تازيانه خورد زهرا و ز خود اين ارث را

يادگاري از براي زينب كبري گذاشت

در ميان كوچه سيلي خورد و از خود اين نشان

از براي آن سه ساله بعد عاشورا گذاشت

بار غم برداشت مرگ از دوش زهرا در عوض

چوبه تابوت او بر شانه مولا گذاشت

آنقدر گويم من ژوليده داغ فاطمه

آتشي از خود به جا در خانه دلها گذاشت

اگر كشند در اين بيت وحي صدبارم

اگر كشند در اين بيت وحي صدبارم

من از امام خودم دست بر نمي دارم

من از براي دفاع علي سپر شده ام

بگو كه چهره بسوزد ز شعلۀ نارم

هزار شكر كه من مادر شهيد شدم

چهار كودك ديگر به ياري اش دارم

نه بر پسر نه به پهلو نه سينه نه بازو

علي، براي تو اشك از دو ديده مي بارم

به تازيانه اگر چه مرا كنار زدند

تو را ميانۀ دشمن چگونه بگذارم

به قبر گمشده ام اين حديث بنويسيد

كه من به سن جواني شهيدۀ يارم

دو مه ز قصۀ ديوار و در نرفته هنوز

نفس نفس زده شب تا به صبح بيدارم

به دردهاي علي گريه مي كنم بسيار

اگر چه باشد از آن ضربه درد بسيارم

براي آنكه كنم ظلم خصم را ثابت

به حشر محسن خود را به روي دست آرم

شرار آه شما خيزد از دل ميثم

خدا كند كه شود جاودانه آثارم

زهرا اگر نبود نشان از بقا نبود

زهرا اگر نبود نشان از بقا نبود

خلقت اگر نبود ظهور خدا نبود

آيينه ي تجلي وحدانيت بود

او بي صفات ذات خدا بر ملا نبود

بر محور محبت او شد جهان بنا

بي اين عمود خيمه ي هستي بپا نبود

مي شد اگر حقيقت نوريه اش عيان

ديگر مجال سوره ي شمس الضحي نبود

حبل المتين عشق فقط قصه بود و بس

گر رشته هاي چادر خيرالنسا نبود

مدحش گرفته مي شد اگر از كتاب وحي

قدري نبود ، كوثري و هل اتي نبود

مي زد اگر نبوت او را خدا رقم

ديگر نياز آمدن انبيا نبود

بيت معظمش كه بود مركز فلك

روزي نبود موقف اهل سما نبود

محشر الي الابد به درازا كشيده بود

زهرا اگر شفيعه ي روز جزا نبود

اصل نماز درك وجود لطيف اوست

زهرا اگر نبود نمازي بپا نبود

حج با طراوت است به يمن جهاد او

سعي اش اگر نبود حرم را صفا

نبود

گمراه و راه گمشده تا صبح محشر است

آن دل كه مهر فاطمه اش مقتدا نبود

قبله از اوست مفتخر و كعبه محترم

بي فاطمه حريم و حرم را بقا نبود

خلقت به مهر فاطمه اجماع چرا نكرد ؟

با آن همه دليل كه جاي چرا نبود

خيري نداشت عالم ، اگر فاطمه نداشت

خير كثير حضرت خيرالنسا نبود

ام الائمه النجبايش نگفته اند ؟

ام اب است و مادر آل عبا نبود ؟

زهرا مگر عنايت خاص خدا نبود ؟

زهرا مگر سلاله ي بدرالدجي نبود ؟

زهرا مگر طراوت روح دعا نبود ؟

زهرا مگر تجسم راه ولا نبود ؟

زهرا مگر تجلي عرفان و دين و عشق

آيينه دار معرفت كبريا نبود ؟

زهرا مگر شريفه ، زكيه ، حديثه نيست ؟

زهرا مگر عفيفه و ام الحيا نبود ؟

با آن سفارشات گران بار مصطفي

جايي براي رفتن راه خطا نبود

زهرا اگر نبود ، حسيني بجا نبود

بي فاطميه صحبتي از كربلا نبود

بي فاطميه نور شهادت عيان نبود

بي فاطميه جلوه نما نينوا نبود

بي فاطميه اشك جهاد آفرين نبود

شور حسينيان نمكش از بكا نبود

زهرا لباس آخرتش از بهشت بود

سهم حسين واي كه جز بوريا نبود

ششماهه ي مدينه به خون گر نمي نشست

ششماهه ي رباب به غربت فدا نبود

پامال كينه گر گل عشق علي نبود

شاخه گل حسن ز جفا زير پا نبود

دستش اگر به پاي ولايت نمي شكست

دستي كنار علقمه از تن جدا نبود

با اين همه جلالت و با اين همه مقام

تكذيب آن وجود خدايي سزا نبود

توهين به شان عصمت آيات نور شد

اين ناروا به ساحت قدسش روا نبود

شهر مدينه حاصل ذكر ولا نشد

آنجا كسي مقيم حديث كسا نبود

با هيچ امانتي نشود اينچنين عمل

گيرم كه او امانت خيرالوري نبود

ديوانه وار شعله به دست

آمدند روز

بر درب خانه اي كه شبي بي گدا نبود

غير از شقايقي كه به رويش شكفته بود

در آن خزان غمزده يك غنچه وا نبود

مسمار و تازيانه و سيلي و فاطمه !

گيرم معاد و محشر و عدل خدا نبود

گيسو اگر به راه پريشان نكرده بود

از تند باد حادثه حيدر رها نبود

مخفي اگر نبود مزار شريف او

فرياد غربت بشريت رسا نبود

از رويت خسوف هلالش هلال ماند

پشتي كه جز مقابل يكتا دو تا نبود

مادر ز قاتل پسرش كي رضا شود ؟

از قاتلان محسن خود او رضا نبود

گفتا مراثي اش به عطوفت بيان نما

يك ذره رحم ، در دل اين ماجرا نبود

مادر كنار ساحل خون بود و ، طفل غرق

در پيچ و تاب واقعه بابا چرا نبود ؟

اي سبز پوش صبح فرج ، مهديا بگو

سرخي پنجه هاي عدو از حنا نبود

سر خاكت دوباره آمده ام

سر خاكت دوباره آمده ام

تا برايت دوباره گريه كنم

شب هفتم رسيده ام تا با

دلِ خود پاره پاره گريه كنم

شب هفت تو نه كه هفت من است

آمدم بر سر مزار خودم

هفت شب نه كه هفت صد سال است

گريه كردم به روزگار خودم

هفت شب مي شود كه مي گيرند

كودكانت سراغ مادر را

هفت شب مي شود كه مي بينند

در و ديوار و خون بستر را

باورم نيست با دو دست خودم

ريختم خاك روي چشمانت

چيده ام تكه تكه سنگ لحد

پيش چشمان مات طفلانت

باورم نيست چوب گهواره

شده تابوت پيكرت زهرا

تازه فهميده ام از حرارت در

آتش افتاده بر پرت زهرا

كاش مي شد ببينيم زخم

چهره لاله گون تو باقي است

زينبم شسته چادرت را باز

روي آن لكه خون تو باقي است

چند وقت نبود رو سويت

حال سر كرده دخترت زهرا

تازه فهميده ام

حرارت در

زده آتش به معجرت زهرا

شب هفت تو و براي علي

شب هفت محرم آمده است

وقت غسلت نشد بگو با من

زخمِ پهلويِ تو هَم آمده است

مي نشيند به جاي تو زينب

با كمي آب روبروي حسين

گوش زينب چه گفته اي كه مدام

مي زند بوسه بر گلوي حسين

در اولين نمازِ غريبي بدون تو

در اولين نمازِ غريبي بدون تو

جز اشك غم نمانده نصيبي بدون تو

دست علي پس از تو بكاري نمي رود

ديگر نمانده هيچ شكيبي بدون تو

هر لحظه خاطرات تو را مي كنم مرور

جز ياد تو كه نيست طبيبي بدون تو

چادر نماز دختر تو مي كُشد مرا

دارد عجب صداي نجيبي بدون تو

گاهي كه پيش بستر خالي نشسته است

بر دخترت كجاست مُجيبي بدون تو

كار حسينِ تو ز تسلّي گذشته است

دارد حسن نواي عجيبي بدون تو

خيز و ببين كه زندگي ام سخت درهم است

سخت است امتحانِ غريبي بدون تو

تابوت هم كه آينۀ دق شده مرا

حيدر شده بلا زده بي بي بدون تو

در قتلگاه زندگي آسان نمي شود

تنها رَواست شيب خضيبي بدون تو

ديوار و در به جاي همه حرف مي زنند

ديگر نياز نيست خطيبي بدون تو

از عطرِ ياسِ هر سحرت مانده در حرم

تنها شميم نالۀ سيبي بدون تو

زهرا چو شمع سوخت و پيوسته آب شد

زهرا چو شمع سوخت و پيوسته آب شد

بعد از پدر به او ستم بي حساب شد

در بين دوستان خود از بس غريب گشت

از اشك غربتش، دل دشمن كباب شد

وقتي كه ديد دست علي در طناب بود

بر دور گردنش، غم عالم طناب شد

روز مدينه چون شب تاريك تيره ماند

يك لحظه تا كبود رخ آفتاب شد

واجب بود جواب چو مؤمن كند سلام

يارب چرا سلام علي بي جواب شد؟

دنيا گرفت فاطمه را از علي، علي

سوزش به سينه ماند و چهل سال آب شد

آن لحظه اي كه پشت در افتاد مادرش

انگار عرش بر سر زينب خراب شد

از آن شبي كه فاطمه اش در تراب خفت

بغض شكسته هم نفس بوتراب شد

مولا هميشه بود عزادار فاطمه

تا آن شبي كه صورتش از خون خضاب شد

ميثم! به روي تربت پنهان فاطمه

هر

روز اشك ديده مهدي گلاب شد

گل من چون تو را در گل بپوشم ؟!!!

گل من چون تو را در گل بپوشم ؟!!!

ز هجران تو خ______ون دل بنوشم ؟!!!

در اي_______ام جواني قسمتم شد ...

كه ت____ابوت تو را گيرم به دوشم !...

***

دعايي زير لب دارم شبانه ...

تو آمين گوي اي ماه يگانه !

الهي هيچ مظلومي نبيند ...

عزيزش را به زير ت_____ازيانه !!!

***

بيا با هم نم____از شب بخوانيم ...

دعاي دل به تاب و تب بخوانيم ...

كتاب قصّه ي غم هاي خود را ...

نه__ان از ديده ي زينب بخوانيم !!!...

***

به خاك افتاده جسم اطهرش بود ...

به روي دام_______ن فضّه سرش بود ...

مي_______ان آن همه رنج و غم و درد ...

به فكر غصّه ه___اي شوهرش بود !

***

غمت برده ز دل تاب و توانم

تو رفتي من چرا ب_ايد بمانم !

گلويم آنچن_ان از گريه بسته ...

كه نتوان بهر تو قرآن بخوانم !!!

***

چرا ب__ال و پر م_ا را شكستي ؟

نه____ال بي بر م_ا را شكستي

اله_ي بشكند قنفذ دو دستت

كه دست مادر ما را شكستي ...!!!

***

نگاه ن______ور عينت آتش______م زد

تم______اشاي حسينت آتشم زد

تنت را در كفن پيچيدم آن شب

سك____وت زينبينت آتش______م زد

***

فلك ديدي چه خاكي بر سرم كرد ؟!!!

به طفلي رخت م____اتم در برم كرد !

اله___________ي بشكند دست مغيره ...

كه در اين آست____ان بي مادرم كرد !!!

اي مسجد النبي گل نيلوفرت چه شد؟

اي مسجد النبي گل نيلوفرت چه شد؟

ياس كبود سوخته ي پرپرت چه شد؟

ماه غروب كرده ي پيش از غروب عمر

خورشيد اوفتاده به پشت درت چه شد؟

اي آستان وحي ، كه آتش زده تو را؟

اي باب جبرئيل ، امين كوثرت چه شد؟

اي مادر حسين و حسن تربتت كجاست؟

اي بحر عصمت نبوي گوهرت چه شد؟

اي مير بدر و صف شكن خيبر و اُحد

با من بگو شهيده ي بي سنگرت چه شد؟

اي همسر

رسول خدا از علي بپرس

داماد داغديده ي من، همسرت چه شد؟

با من بگو مدينه در آن كوچه هاي تنگ

با حسن آفتاب خدا منظرت چه شد؟

ماهي كه خاك ريخت علي روي آن كجاست؟

خورشيد روي سينه ي پيغمبرت چه شد؟

«ميثم» به سان شمع بسوز و سپس بپرس

پروانه ي هميشه ي مولا، پرت چه شد؟

تمام شمع وجود تو آب شد مادر

تمام شمع وجود تو آب شد مادر

دعاي نيمه شبت مستجاب شد مادر

گل وجود تو پرپر شد و به خاك افتاد

بهشت آرزوي ما خراب شد مادر

به جاي شمع كه سوزد به قبر پنهانت

علي كنار مزار تو آب شد مادر

ميان آن همه دشمن كه مي زدند تو را

دلم به غربت بابا كباب شد مادر

حمايت از پدرم را گناه دانستند

كه كشتن تو در امت ثواب شد مادر

به محفلي كه علي بر تو مخفيانه گرفت

سرشك ديدۀ زينب گلاب شد مادر

به ياد ناله مظلوميت دلم سوزد

كه چون سلام پدر بي جواب شد مادر

نشان غصب فدك ماند تا به ماه رخت

گرفته نيمه اي از آفتاب شد مادر

علي بياد جوانيت پير گشت چو ديد

خميده سرو قدت در شباب شد مادر

عنايتي صف يوم الحساب «ميثم» را

كه خسته از گنه بي حساب شد مادر

گفتم از درد نهان يار به من مي گويد

گفتم از درد نهان يار به من مي گويد

يا كه مخفي به حسين و به حسن مي گويد

نه حسين و نه حسن راز غمش داد خبر

نه به زينب نه به فضّه نه بمن مي گويد

نه ز محسن نه ز صورت نه ز سينه نه ز دل

نه ز بازو نه ز پهلو نه ز تن مي گويد

گوش او ناله ي جانسوز مرا مي شنود

چشم هايش به من از ضعف بدن مي گويد

هر گه از پيكر آزرده ي او مي پرسم

عوض او در و ديوار سخن مي گويد

نقش هر غصه ي او پيش دو چشم تر من

قصّه ها از غم و اندوه و محن مي گويد

آنچه را با حسنين و به من و فضّه نگفت

شب غسل بدنش خون كفن مي گويد

حق زهرا س همه شد غصب و، زبان «ميثم»

لعن بر طايفه ي عهد شكن مي گويد

اي خسته ي دل خسته ي آزار كشيده

اي خسته ي دل خسته ي آزار كشيده

در پاي علي زحمت بسيار كشيده

تو دست به رو داري و من دست به خواهش

كار من و تو هر دو به اصرار كشيده

پيداست از اين دست به جا مانده كه زهرا

تا پشت در خانه سري زار كشيده

فهميده ام از لمسي دستان تو، شانه

از بازوي افتاده ي تو كار كشيده

مي ترسم از اين آه،كه اين شيشه بريزد

بر سنگ زمين سينه ات انگار كشيده

تو چهره بپوشان ولي اين كوچه به من گفت

اين گونه ي پاشيده به ديوار كشيده

اميد ندارم به خود از درد نپيچي

پهلوي تو بد جور به مسمار كشيده

من مي نگرم بر تو و مي بينم از اين شام

دستي نوه ات را سر بازار كشيده

انگار شبيه تو شدن جرم بزرگي ست

كار تو و او هر دو به انظار كشيده

خون مي چكد از ناخنش و حال ندارد

آنقدر كه از

تاول پا خار كشيده

برخاست كه يك جمله بگويد به عمويش

گيسوي مرا چند طلبكار كشيده

هر بار كه گفتم سر بابام نيُفتد

خوردم ز سنان پيش تو هر بار كشيده

كم بود ببيني كه حرامي به كنيزي

در خانه اش از دختركت كار كشيده

سجده هاي فاطمه شب زنده دارم مي كند

سجده هاي فاطمه شب زنده دارم مي كند

مِهر او زيباتر از فصل بهارم مي كند

هرچه دارم از دعاي مادرم دارم كه او

با دعايش لطف زهرا را نثارم مي كند

من همانم كه نبودم شيئ مذكوري ولي

فيضِ حُبُّ الفاطمه كوثر تبارم مي كند

اوست تنها مادري كه در مسير بندگي

با قيام خويش يار ذوالفقارم مي كند

مادرِ طاووسِ جنّت كيست غير از فاطمه

اوست ، همچون دانه در محشر شكارم مي كند

تا قيامت هست كار انبيا تقديس او

مصطفي فرمود: زهرا با وقارم مي كند

خطبۀ مردانه اش درس تولّا مي دهد

با حمايت از ولايت حق مدارم مي كند

گفت رهبر : احترام مادر ما واجب است

احترام اوست صاحب اقتدارم مي كند

رمزِ اين سال حماسي هست سال فاطمي

آنكه بر سينه مدال افتخارم مي كند

دولت دلدار مي آيد به فصل انتقام

انتظارِ يار پُر صبر و قرارم مي كند

كعبه را يك روزه مي پيمايد او تا كربلا

عاقبت روزي بكامم روزگارم مي كند

انگار كه چشمانِ تو را خواب گرفته

انگار كه چشمانِ تو را خواب گرفته

كاشانه ي ما را غم سيلاب گرفته

نزديك سه ماه است نخوابيده اي اما

حالا چه شده چشم تو را خواب گرفته

اسرار ندارم كه تو را سير ببينم

نزديك سه ماه است كه مهتاب گرفته

برخيز گريبان زده ام چاك بدوزش

بي حالي تو از علي آداب گرفته

اين دفعۀ چندم شده از صبح كه زينب

پيراهن گُلدار تو را آب گرفته

وا كن گره ي روسري اَت را ولي آرام

اين مقنعه را لخته ي خوناب گرفته

تا كه سر تو خورد به ديوار شكستم

بعد از تو نفس از جگرم تاب گرفته

اي گونه ترك خورده دو ماه است رُخت را

يك پنجه و انگشتر آن قاب گرفته

فهميده ام اين ميخ چرا كج شده اين قدر

پهلوي تو بد

جور به قلاب گرفته

مي نويسم به چشم تر مادر

مي نويسم به چشم تر مادر

مي نويسم به روي در مادر

با همين پاره ي جگر مادر

سوختم از سكوت اگر مادر

مي نويسم مرا ببر مادر

خواهرم نامِ مادر آورده

چادر گريه آور آورده

غم من باز هم سرآورده

كوچه دادِ مرا در آورده

باز رفتم به آن گذر مادر

كوچه بود و عبور بانويش

كوچه و يك بهشت در كويش

مادري و فرشته هر سويش

باد حتي نخورده بر رويش

من از كوچه بي خبر مادر

كوچه بود و غروب غم بارش

كوچه بود و دو تا عزا دارش

كوچه ي سنگي و دو ديوارش

كوچه و سنگ هاي بسيارش

كوچه پر شد زِ رهگذر مادر

ديدم آنجا هزار مشكل را

بسته بودند راه منزل را

جمع نا محرم و ارازل را

ديدم آن روز دست قاتل را

واي از چشم خيره سر مادر

چشم خود را كه بست زد سيلي

ديد بي حيدر است زد سيلي

واي با پشت دست زد سيلي

گونه اي را شكست زد سيلي

سنگ ديوار بود و سر مادر

مي زدم داد كه نزن نامرد

كُشتي اش پيش چشم من نامرد

جاي مادر مرا بزن نامرد

يك نفر بين چند تن نامرد

از غرورم شكسته تر مادر

او زد و هر دو تا زمين خورديم

هر دوتا بي هوا زمين خورديم

پيش نامردها زمين خورديم

خنده كردند تا زمين خورديم

چادر و خون و خاكِ تر مادر

اين پيام دردآور چون شنفت

اين پيام دردآور چون شنفت

با دلي با حسرت و بي تاب گفت:

اي به تو دلگرم ، آه سرد من

همزبان و همدل و همدرد من

هستي من جان من جانان من

اين قدر بازي مكن با جان من

اي چراغ من مگو از خامشي

ورنه پيش از خود علي را مي كُشي

روبهان در مكر خود با شير نر

تيغ هاشان آخته، من

بي سپر

اي مسيحاي علي اعجاز كن

مشكلِ مشكل گشا را باز كن

اي كتاب عشق من، بسته مشو

همچو مَردم از علي خسته مشو

رفتنت، خانه خرابم ميكند

ماندنت چون شمع آبم ميكند

اي علي را سرو باغ آرزو

هرچه ميگويي، حلالم كن مگو

نه دلم را از فراقت چاك كن

نه به دست خويش اشكم پاك كن

اي به دردم، چشم بيمارت طبيب

مانده ي مضطر، بخوان «امن يجيب»

باز زهرا چشم خودرا باز كرد

راز ديگر باعلي آغاز كرد

كي پسر عَمّ هرچه گويم گوش كن

آتشم را از درون خاموش كن

يا علي امروز گرديده چو شام

عمرزهراي تو ميگردد تمام

من كه بستم چشم از من دل بشوي

شب تنم را زير پيراهن بشوي

شب مرا تشييع كن تا آن دو تن

يك قدم نايند بر تشييع من

گر به تشييع من آيد قاتلم

داغ محسن تازه گردد در دلم

در دل شب دور از چشم همه

كن نهان درخاك جسم فاطمه

تا نشان ماند به جا از غربتم

بي نشان بايد بماند تربتم

چون به دست خويش بارنج و تعب

پيكرم را دفن كردي نيمه شب

در كنار قبر پنهانم بمان

تا صدايت بشنوم قرآن بخوان

گرچه رفت از دست يار وياورت

فاطمه تنهاترين همسنگرت

غم مخور داري يگانه ياوري

تربيت كردم برايت دختري

اوتورا مردانه ياري ميكند

مثل زهرا خانه داري ميكند

شب كه خاموشي و جانت برلب است

چاه غمهاي تو قلب زينب است

اي همه شب به گوش تو، گريه بي صداي من

اي همه شب به گوش تو، گريه بي صداي من

مانده به سينه با نفس، ذكر خدا خداي من

اشك تو ريزد از بصر، بغض تو مانده در گلو

كشته مرا سكوت تو، گريه كن از براي من

هر نفسي كه مي كشم، آه تو خيزد

از دلم

گشته علي علي علي زمزمه دعاي من

عقده به سينه دارم و منع ز گريه مي شوم

حبس شده است در گلو گريۀ هاي هاي من

كوه فراق و قدّ خم، موي سفيد و عمر كم

عمْر برو كه بعد از اين مرگ بود دواي من

گريه دگر نمي كند باز ز كار من گره

غير اجل دگر كسي نيست گره گشاي من

اي به فدات هست من گو شكند دو دست من

يك سر موي تو اگر كم شود از تو واي من

من به كفم گرفته جان مي دوم از قفاي تو

زينب چارساله ات مي دود از قفاي من

من به تو اشك داده ام من به تو سوز داده ام

ميثم از آن فشانده اي خون جگر به پاي من

اهل جحيم، شعله ب_ه باغ جنان زدند

اهل جحيم، شعله ب_ه باغ جنان زدند

با اين شرر شراره به هفت آسمان زدند

با ض_رب تازيان_ه و ض_رب غلاف تيغ

بر جسم پاك فاطمه تا پاي جان زدند

با كين_ۀ غدي__ر ب__ه نام_وس كبري_ا

تا داشتند اه_ل سقيف_ه ت_وان، زدند

بر صورتي ك_ه مصحف پروردگار بود

سيلي به پيش چشم امام زمان زدند

اين غم كجا ب_رم كه سر منبر رسول

بنشسته و به فاطمه زخم زبان زدند؟

اين غم كجا برم كه هماي بهشت را

از بي_ن خان_ه، ب_ردن م_ولا بهانه بود

وارد نگشته، فاطم_ه را بي ام_ان زدند

اذن دخ__ول اگ__ر نگ__رفتند در ورود

ديگ_ر چ__را لگ_د ب_ه در آست_ان زدند؟

آن ضربه اي كه خورد به بازوي فاطمه

ت_ا روز حش_ر ب_ر جگ_ر شيعي_ان زدند

«ميثم!» همان لگد كه به پهلوي او رسيد

بر پهل_وي رس_ول خدا بي گم_ان زدند

اگر چه خصم، درِ خانه ريخت بر سر من

اگر چه خصم، درِ خانه ريخت بر سر من

رواست گري_ه كني_د از ب_راي شوهر من

مدينه گريۀ م_ن سخ_ت خسته ات كرده

حلال ك_ن ك__ه ب__وَد روزهاي آخر من

خدا گ__واست م__را مي زدند و مي لرزيد

چو گوشواره كه لرزد به گوش، دختر من

ز تازيان__ه ب__وَد سخ_ت تر نگ_اه علي

ك__ه ايست__اده غريب__انه در براب_ر م_ن

علي! كه گفته غريبي؟ به اين گروه بگو

كه هست فاطمه تنها، تمام لشكر م_ن

براي ياري من خويش را مده زح_مت

كه پشت در شده ششماهۀ تو ياور من

پن_اه م_ن ش__ده ديوار و، در شده سنگر

شكست پهلو و آت_ش گ_رفت سنگ_ر من

خديجه نيست كه از من كند پرستاري

از اين به بعد دگر زينب است مادر من

دگ__ر زن__ان مدين__ه عي__ادتم نكنند

مگ__ر ك__ه قاتل_م آي__د كنار بستر من

كنم ز لطف و كرامت شفاعت از «ميثم»

كه ري_زد از قلمش اش_كِ ديد ۀ تر من

دخترت گريه مي كند حالا

دخترت گريه مي كند حالا

روي دستش سه تا كفن مانده

بين اين بقچه اي كه وا كرده

سه كفن دو پيرهن مانده

با نفسهاي آخرت گفتيش

اين كفن ها براي خانه ي ماست

پدر و مادر و من اما

پيرهن ها براي كرببلاست

اولين پيرهن كه ميبيني

اين كه كوچكتر است دختركم

قسمت محسنم نشد اما

به تنِ اصغر است دختركم

هديه كن بر رباب و در بغلش

نوه ام را ببوس اصغر را

دوّمين اش براي بي كفن است

به تنش تا كه كرد،خنجر را

بوسه اي زن به گودي زيرش

قبل تيغ و سنان و سر نيزه

قبل از اينكه خنجرش با زور

مي زند نانجيب بر نيزه

بعد غارت حراميان را ديد

تبر و دشنه تيز مي كردند

با لباسي كه از تنش كندند

تيغشان را تميز مي كردند

ديد حتي لباس اصغر نيست

نخ قنداقه هم به غارت رفت

واي دست رباب را بستند

بين نا

محرمان اسارت رفت

باور نمي كنم كه پريدي ز باورم

باور نمي كنم كه پريدي ز باورم

باور نمي كنم كه چه ها آمده سرم

باور نمي كنم كه گذشتي ز دخترت

حالا سه ماه رفته اي و از گريه ها ترم

حالا سه ماه مي شود افتاده ام زپا

حالا سه ماه مي شود اينگونه پرپرم

از شام تا به صبح تنم تير مي كشد

از صبح تا به شب منم و زخم بسترم

پايي نمانده تا كه بيايد به ياري ام

چشمي نمانده تا كه از اين راه بگذرم

از شانه كردنم حسنم گريه مي كند

حتي نشد براي حسين آب آورم

تا سرفه مي كنم پر خون مي شود تنم

بايد لباس تازه ي خود را در آورم

من باردار بودم و محسن صدا زديش

اما نبود قسمتم او را كه بنگرم

آتش گرفت دامنم و در به سينه خورد

همراه آن شكست تمامي پيكرم

شكر خدا كه فضه به دادم رسيده بود

فضه اگر نبود كه مي سوخت دخترم

امروز در جوار توُ و در شبي دگر

كنج خرابه مي روم و اشك مي برم

كنج خرابه پيش يتيمي كه مثل من

گيسو سپيد گريه كند در برابرم

با لُكنتش دوباره زبان بازي مي كند

بابا خوش آمدي به نفس هاي آخرم

گيسو بخون و چاك لب و چهره سوخته

يعني تويي مسافر من نيست باورم

بايد ز نيزه شرح گلوي تو بشنوم

بايد كه از جراحت تو سر در آورم

دستي بكش به روي سرم تا كه حس كنم

چون دختران شام پدر آمده برم

دستي بكش به روي سرم تا كه حس كُني

آتش گرفت سوخت تمامي معجرم

اي اذان اشهد انّ علي مولاي من

اي اذان اشهد انّ علي مولاي من

ميشود تكميل با دنياي تو دنياي من

چند سالي ميشود تاج سر زهرا شدي

نقطه ي پايين "با " اي نقطه ي در "فا" ي من

يا علي جانم ، فداي

عين و لام و ياي تو

حرف حرفم : فا و آ و طا و ميم و هاي من

من خودم فكري به حال دردهايم ميكنم

جان زهرا تو فقط غصه نخور آقاي من

صبح تا حالا نشستم چند تا گل چيده ام

اي بزرگ خانه ام ! تقديم تو گلهاي من

هر چه كردم سينه ام نگذاشت ، جان فاطمه

چند بار اين بچه هايم را بغل كن جاي من

من نميدان هر وقت خوابم ميبرد

استخوان من ميفتد روي هم ، اي واي من

دست تو وا شد خدا را شكر پس من ميروم

راستي تابوت را آماده كرد اسماي من

بعد از اين مسجد برو راحت برو راحت بيا

يك سر مويي اگر كم شد ز مويت پاي من

در كنده شد از جا و سر شعله زدن داشت

در كنده شد از جا و سر شعله زدن داشت

از هيزم از آتش و از درد سخن داشت

شد سرخ به جاي همه از فرط خجالت

ميخي كه نگاهي به من و گريۀ من داشت

برخواست كمر بند علي مانده به دستش

انگار نه انگار كه صد زخم به تن داشت

وقتي كه جماعت به سرش ريخت زمين خورد

وقتي كه زمين خورد نگاهي به حسن داشت

جا پاي مغيره به روي چادرش افتاد

ازسينۀ خوردش خبري مطمئنن داشت

در خانه و در كوچه و حتي در مسجد

اي واي كه قنفذ همه جا دست بزن داشت

اين دست شكستن عرق شهر درآورد

اين طور كشيدن به خدا داد زدن داشت

كابوس نميكرد رها حال حسن را

يك عمر فقط نالۀ نامرد نزن داشت

مانند حسينش شده محسن جگرش سوخت

مي گفت علي محسن ما كاش كفن داشت

كاش كوچه اي نبود، كاش خانه در نداشت

كاش كوچه اي نبود، كاش خانه در نداشت

كاش غربت مرا هيچ كس خبر نداشت

كاشكي فدك نبود، حرمت نمك نبود

كاش اين زمين شوم از فدك اثر نداشت

كاش هيچ مادري وقت راه رفتنش

دست روي شانه ي خسته ي پسر نداشت

قبل از اينكه كوچه ها راه مادر مرا

سد كنند، مادرم، دست بر كمر نداشت

هرچه ناله مي زدم مادر مرا نزن

بي مروّتِ زبون، باز دست بر نداشت

ريشه ي مرا زدند ساقه ام شكسته شد

دشمن پليد ما كاشكي تبر نداشت

واي مادرم شبي سر نهاد بر زمين

چادري به سر كشيد سر ز خواب بر نداشت

در مقامي كه عقيق سرخ از زر بهتر است

در مقامي كه عقيق سرخ از زر بهتر است

اشك هايم بال معراج است از پر بهتر است

بيشتر از بهترين وجه عبادت از نماز

در قيامت اشك هايت را بياور بهتر است

با زبان دل فقط حرف خودم را مي زنم

نامه بر اين روزها باشد كبوتر بهتر است

از سر اخلاص حمدش را به جا مي آورم

آنكه از آغاز يادم داده كوثر بهتر است

گرچه فرقي نيست بين ساقي و كوثر ولي

بارها فرموده پيغمبر كه مادر بهتر است

مصحف زهرا به غير از سينۀ معصوم نيست

سر مستور خدا در پرده آخر بهتر است

وقت بالا بردن در، حرز نام فاطمه

از دو لشگر هم براي مرد خيبر بهتر است

هر كسي بو برده از غيرت شهادت مي دهد

در نگاه مرد مرگ از اشك همسر بهتر است

از زماني كه شنيدم در به پهلويت گرفت

حس من اين است اصلاً خانه بي در بهتر است

نام زهرا شنيد و طوفان شد

نام زهرا شنيد و طوفان شد

رنگ پيشاني اش نمايان شد

اينكه دستار حيدري بسته است

ذوالفقار دلاوري بسته است

به چه كاري آمده چه سر دارد

اينكه شمشير بر كمر دارد

كس جلودار او نمي گردد

هيچ كس روبرو نمي گردد

غرش حيدر است طوفان است

عرق غيرت است باران نيست

در ظهور آمده وقار علي

قد علم كرده ذوالفقار علي

از رديف عجائب است اين مرد

اسد الله غالب است اين مرد

همه در اضطراب و سر درگم

شير شوريده بود، بر مردم

بيشه درمانده از هياهويش

فاتح خيبر است ، بازويش

نفس از سينه ها نمي آيد

غيرضجه، صدا نمي آيد

داد مي زد سر تمامي شهر

ير سر بغض بر مرامي شهر

خاك اينجاست قبله گاه خدا

كعبه مخفي من است اينجا

به خداوند بي مثال واحد

آهني گر بر اين زمين برسد

لب تيغ من و دمار شما

واي بر حال و روزگار شما

آنقدر

مي كشم در اينجا تا

خون بگيرد تمام صحرا را

از من خونجگر چه مي خواهيد

داغ از اين بيشتر چه مي خواهيد

يار نه سالۀ مرا كشتيد

حضرت لالۀ مرا كشتيد

فاطمه از شما كه خير نديد

نود و پنج روز درد كشيد

تازه از اين مدينه راحت شد

تازه از زخم سينه راحت شد

اين بقيع است باغ و گلشن من

حق زهراست روي گردن من

شنيدم كه بعد از وفات بتول

شنيدم كه بعد از وفات بتول

گل بوستان بهشت رسول

علي چون چراغ شب غربتش

چه شب ها كه مي سوخت بر تربتش

شب تيره با ديده ي اشكبار

علي بود و خاموشي و قبر يار

لبش مانده خاموش از زمزمه

دلش پر ز فرياد يا فاطمه

شبي گفت با آن شه عالمين

چراغ دل و ديدۀ او حسين

پدر من فروغ دو عين توام

گل باغ زهرا حسين توام

خدا را، كرم كن شبي اي پدر

مرا هم سر قبر مادر ببر

علي سوخت با لاله ي حاصلش

تو گويي كه شد تازه داغ دلش

چنان جان او در تب و تاب شد

كه شمعي شد و سوخت و آب شد

چو شب بر زمين و زمان چيره شد

جهان همچو بيت علي تيره شد

علي آن كه مي سوخت چون آفتاب

مه كوچكش را صدا زد ز خواب

كه اي شمع جمع شب تار من

چراغ دل و چشم بيدار من

نه قلب تو از غصّه افروخته

كه مادر هم از هجر تو سوخته

زجا خيز اي خفته با حال زار

كه مادر بود بر تو چشم انتظار

زجا جست آن طاير خسته دل

كه جويد گُل خويش را زير گِل

به آرامي آن مرغ افسرده حال

به ديدار مادر زدي بال بال

چو افتاد از دور چشمش به قبر

زكف داد يكباره آرام و صبر

چو اشكي كه از ديده افتد به خاك

بخاك اوفتاد آن بهين جان پاك

سرود از

سويداي دل اين كلام

غريب وطن جان مادر سلام

حسين تو هستم جوابم بده

سر از خاك بردار و آبم بده

سر از خاك بردار و رويم ببوس

زجا خيز و زير گلويم ببوس

زجا خيز و بر تن روانم بده

رخ نيلي ات را نشانم بده

تو كه دست كردي برون از كفن

شدي زنده، كردي نوازش زمن

به آن دست و آن آه و آن سوز دل

بيا باز دستي برآور زگل

گريبان خاك از لحد چاك كن

هميشه ز رخ اشك من پاك كن

كرم كن همي سوز بر (ميثمت)

كه ريزد ز شعرش شرار غمت

زهراست چراغ شب ظلماني حيدر

زهراست چراغ شب ظلماني حيدر

زهراست طبيب دل طوفاني حيدر

زهراست پريشان پريشاني حيدر

زهراست به هر معركه قرباني حيدر

يك جمله بود ذكر لب حضرت زهرا

من مات علي حب علي مات شهيدا

در بين زنان هيچ كسي همقدمش نيست

در هر دو جهان سروتر از، قدّ خمش نيست

در بيت علي صحبتي از بيش و كمش نيست

در راه علي سوزد و انگار... غمش نيست

سر تا سر ذرات وجودش شده گويا

من مات علي حب علي مات شهيدا

گويد به علي نور تو را ماه ندارد

دل جز تو دگر دلبر دلخواه ندارد

بي تو دو جهان ارزش يك كاه ندارد

من بي تو بمانم ...! به خدا راه ندارد

هر جا كه تويي فاطمه هم هست در آنجا

من مات علي حب علي مات شهيدا

يك عمر شده باعث خوشحالي مولا

مي ساخت به نان و نمك خالي مولا

ديدند همه زندگي عالي مولا

كردند حسودي به خوش اقبالي مولا

دشمن همه جا لرزد از اين جمله غرّا

من مات علي حب علي مات شهيدا

مي گفت هميشه به همان حالت مضطر

مردم همه كاره است علي بعد پيمبر

والله كه من گفته ام اين جمله مكرّر

حيدر همه دين من و دين

همه حيدر

اين است تمام سخن ربّي الأعلي

من مات علي حب علي مات شهيدا

اي واي كه در پشت در خانه تنش سوخت

اي واي ز غصه دل خون حسنش سوخت

مي ديد غريبي ... كه مه انجمنش سوخت

يك چشم به هم زد كه گل ياسمنش سوخت

با خون شده حك روي در خانه مولا

من مات علي حب علي مات شهيدا

من محو علي گشته ندانم كه خطر چيست

دلسوخته كي حس كند اين آتش در چيست

حالا كه علي هست دگر داغ پسر چيست؟

سر گشته ي عشقش شده ام ضربه به سر چيست

در پشت در اين است كلام من شيدا

من مات علي حب علي مات شهيدا

جانم به فداي علي و قلب صبورش

بر عهد خودش بود و ننازيد به زورش

دادند از آن كوچه غريبانه عبورش

در كوچه شكستند تمامي غرورش

جانم به لب آمد ، علي و... خنده اعدا

من مات علي حب علي مات شهيدا

برخاستم و خواستم از غصه بميرم

ديدم كه طنابي است به دستان اميرم

افتاد غريبانه در آن كوچه مسيرم

بايد ز يدالله كنون دست بگيرم

هر چند كه از دست دهم دست خودم را

من مات علي حب علي مات شهيدا

دلسوخته تر از من دلسوخته كس نيست

غير از غم عشق تو مرا هيچ هوس نيست

خواهم كه صدايت كنم اينجا و نفس نيست

يكبار فدا گشتن در پاي تو بس نيست

بايد كه فناي تو شود امّ ابيها

من مات علي حب علي مات شهيدا

اي ذكر آشنا ريحانة النبي

اي ذكر آشنا ريحانة النبي

اي نغمه ي ولا ريحانة النبي

شرح عطوفتي روح محبتي

آئينه ي وفا ريحانة النبي

شمس كرامتي ماه عنايتي

بانوي ذوالعطا ريحانة النبي

بنت الهدي تويي ام الحيا تويي

محبوبه ي خدا ريحانة النبي

خورشيد زندگي مهتاب بندگي

اي نور حق نما ريحانة النبي

بي تو فلك نبود ذكر ملك

نبود

اي باعث بقا ريحانة النبي

عشقت نياز دل ذكرت نماز دل

يا سامع الدعا ريحانة النبي

ركن شجاعتي فرياد غربتي

طراح كربلا ريحانة النبي

با اين همه مقام بانوي ذوالكرام

گشتي چرا فدا ؟ ريحانة النبي

عمر تو كم چرا ؟ قد تو خم چرا ؟

دلخون شدي چرا ؟ ريحانة النبي

دشمن حيا نكرد شرم از خدا نكرد

از كينه زد تو را ريحانة النبي

اي ياور علي نيلوفر علي

دلدار مرتضي ريحانة النبي

گفتي تو در سجود با صورتي كبود

اي منتقم بيا ريحانة النبي

بعد عمري خون دل حقّت ادا شد يا محمّد

بعد عمري خون دل حقّت ادا شد يا محمّد

آيه هاي كوثرت از هم جدا شد يا محمّد

داغ محسن خانۀ بي فاطمه دفن شبانه

سهم ميراث عليّ مرتضي شد يا محمّد

آستاني را كه بودي زائر هر صبح و شامش

قتلگاه همسر شير خدا شد يا محمّد

گر چه در حقّ علي ظلم و ستم پايان ندارد

اين جنايت از سقيفه ابتدا شد يا محمّد

بر بهشت وحي از اهل جهنّم شد جسارت

پشت در انسيّة الحورا فدا شد يا محمّد

مادر سادات را كشتند در سنّ جواني

چار ساله دخترش صاحب عزا شد يا محمّد

بازوي زهرا ز كار افتاد زير تازيانه

دامن مولا ز دست او رها شد يا محمّد

فاتح خيبر اميرالمؤمنين خانه نشين شد

قاتل زهرا به امّت مقتدا شد يا محمّد

از صداي ناله ي زهرا مدينه زير و رو شد

من ندانم با دل مولا چه ها شد يا محمّد

ناله هاي فاطمه آن دم كه مي پيچيد در دل

شعله اش بر سينۀ «ميثم» عطا شد يا محمّد

مي شويمت كه آب شوم در عزاي تو

مي شويمت كه آب شوم در عزاي تو

يا خويش را به خاك سپارم به جاي تو

قسمت نبود نيت گهواره ساختن

تابوت شد تمامي چوبش براي تو

گر وا نمي شدند گره هاي اين كفن

دق مرگ مي شدند ز غم بچه هاي تو

خون جاي آب مي چكد از سنگ غسل تو

خون مي چكد كه زنده كند ماجراي تو

در بود و شعله بود و در افتاد روي تو

گم شد ميان خنده ي مردم صداي تو

در بود و شعله بود و از آن در عبور كرد

هر كس كه بود نيمه شبي در دعاي تو

حالا زمان غسل تو فهميده ام چرا

روي تو را نديد كسي تا شفاي تو

تنها نه جاي دست كبودي به

چهره ات

آتش اثر گذاشته بر چشم هاي تو

ايام ، سخن ز جان ما مي گويد

ايام ، سخن ز جان ما مي گويد

نوروز هم از زبان ما مي گويد

امسال بهارِ روضه فاطميه است

ديوار و در از نهان ما مي گويد

***

در سينه اگر ولاي مولا داريم

گنجي است كه از عطاي زهرا داريم

امروز ولايتش به دنيا ، فردا

امضاي شفاعتش به عقبا داريم

***

امروز اگر ولي والا داريم

اين فيض عظيم را ز زهرا داريم

لبيك اگر بر اين علي مي گوئيم

لبيك بر آن عليِ اعلا داريم

***

فرياد اگر بر سر اعدا داريم

درسي است كه از قيام زهرا داريم

امروز حمايت از ولي تكليف است

در پيش ، حماسه هاي زيبا داريم

***

اي شيعه مهياي اَنا المهدي كيست؟

با آل رسول(بتول) ، مرد هم عهدي كيست؟

آمادۀ ياريِ علي بايد شد

دلدادۀ جان نثاري مهدي كيست؟

به وقت مرگ پر كردم زخون چشم تر خود را

به وقت مرگ پر كردم زخون چشم تر خود را

كه تنها مي گذارم بين دشمن شوهر خود را

فتادم سخت در بستر الهي برندارم سر

كه سر بنهاده بر ديوار بينم همسر خود را

خدايا اولين مظلوم عالم را تو ياري كن

كه امشب مي دهد از دست تنها ياور خود را

دلم خواهد كه برخيزم سرشك از ديده اش گيرم

دل شب چون نهد بر قبر پنهانم سر خود را

الهي تا جهان باشد نبيند ديدۀ طفلي

كنار خانه زير تازيانه مادر خود را

اجل اي كاش در آن ماجرا مي بست چشمم را

نمي ديدم نگاه دردناك دختر خود را

علي جان گريه كن تا عقده اي از سينه بگشائي

مكن حبس اين قدر آه دل غم پرور خود را

از آن ترسم تو را فردا فلك از پا دراندازد

كه امشب مي دهي از دست ركن ديگر خود را

حلالم كن حلالم كن حلالم كن حلالم كن

خداحافظ كه گفتم با تو حرف آخر خود را

گرفتم شاخه هاي نخل عشقت،

دار شد ميثم

نريزي جز به خاك حيدر و زهرا بر خود را

ماهي كه بي او آسمان معنا ندارد

ماهي كه بي او آسمان معنا ندارد

عقل بشر ظرفيّت او را ندارد

حقّي كه در آن شايد و امّا ندارد

روي زمين جز مرتضي همتا ندارد

حالا براي پاشدن هم نا ندارد

او كه به غم هاي دلش غم گريه مي كرد

با زخم او هر بار مرهم گريه مي كرد

بر آه هايش چشم خاتم گريه مي كرد

از بي كسي او خدا هم گريه مي كرد

ديگر براي گريه كردن جا ندارد

نُه سال زهرا خانه داري علي كرد

در هر كجا، هر لحظه ياري علي كرد

بر پيكرش آيينه كاري علي كرد

تنهايِ تنها آه و زاري علي كرد

حالا توان ياري مولا ندارد

با اينكه شمع عمر او مي كرد سوسو

با اينكه در شد با تنش پهلو به پهلو

با اينكه در بستر گرفت از مرتضي رو

مي گفت با صوتي حزين اين ماه بانو

اين شاه سربازي به جز زهرا ندارد

در خانه چون مادر شود بيمار سخت است

با دست و بازوي شكسته كار سخت است

دستِ توسل بر در و ديوار سخت است

پوشاندن صورت زِ چشم يار سخت است

اين خانه ي بي فاطمه گرما ندارد

جان علي، حالا كه ديگر نيمه جان شد

از داغ مولا قامت سروش كمان شد

با اينكه بال و پّرِ مادر ناتوان شد

اين يك، دو، سه ماهه خجل از كودكان شد

جز پَر كشيدن در سرش رويا ندارد

واي از كبودي هاي پا و استخوان درد

از جسم بيمار و وجودي خسته و زرد

وقتي بيفتي دست يك جانيِّ نامرد...

عمّه صدا زد نازدانه زود برگرد

زجر آمده از كشتنت پروا ندارد

هنوز مي رسد از پشت در صدات به گوشم

هنوز مي رسد از پشت در صدات به گوشم

هنوز چوبۀ تابوت توست بر سر دوشم

من آن امام غريبم كه در ميانۀ حجره

نگاه كردم و گرديد آب، شمع خموشم

وصيتت شده باعث

كه در كنار مزارت

ز گريه بسته گلويم به سينه ماند خروشم

سزد به ياد كبودي دست و صورت و چشمت

تمام عمر فقط جامۀ سياه بپوشم

اگر كبودي روي تو را به چشم نديدم

صداي ضربت دست عدو رسيد به گوشم

به ديده رفته فرو خار و استخوان به گلويم

اميد دل تو دعا كن مگر به صبر بكوشم

اگر كه طول كشد با نبودن تو حياتم

چگونه خون جگر در تمام عمر بنوشم

گرفته ام به غمت انس و مونسم شده گريه

به شادي همه عالم غم تو را نفروشم

ز كوچه اي كه تو را زد عدو عبور نكردم

وگرنه مي رود از سر به ياد روي تو هوشم

به سوز خويش بسوزان هماره "ميثم" خود را

كه اشك گردم و مانند خون ز ديده بجوشم

رفتي و مانده در دلم نالۀ بي صداي تو

رفتي و مانده در دلم نالۀ بي صداي تو

چه زود مستجاب شد فاطمه جان دعاي تو

تو تا حيات داشتي بهر علي گريستي

علي به طول عمر خود گريه كند براي تو

بعد شهادت تو چون وارد خانه مي شوم

مي نگرم به هر طرف مي شنوم صداي تو

بود من و نبود من، ركن همه وجود من

با چه گناه پشت در شكست دنده هاي تو

روز ز پا نشسته اي روز دو ديده بسته اي

شب ز چه رفت زير گل روي خدانماي تو

تويي كه با نثار جان گشود بين دشمنان

بازوي بستۀ مرا دست گره گشاي تو

هم زره علي شدي هم سپر علي شدي

فدايي ره علي، علي شود فداي تو

تو زير تازيانه ها دويده در قفاي من

چهار طفل نازنين دويده در قفاي تو

قسم به اشك ماتمت قبول كن كه ميثمت

ريخته با شرار جان پارۀ دل به پاي تو

يار من رفت و به من شكوه ز اغيار نكرد

يار من رفت و به من شكوه ز اغيار نكرد

با من سوخته دل درد دل ابراز نكرد

تا نفس داشت مرا از دل و جان ياري كرد

گر چه كس ياري او جز من بي يار نكرد

كمر ياري من بست كه پهلوش شكست

بي جهت همسر من تكيه به ديوار نكرد

از فشار در و ديوار به من هيچ نگفت

گله از سوز دل و سينه و مسمار نكرد

گر چه از ضرب لگد محسن او گشت شهيد

در بَرِ ديدۀ من ديده گهربار نكرد

بازويش گشت كبود از اثر ضرب غلاف

تا گه غسل، مرا آگه از اين راز نكرد

سيلي از دست عدو خورد مرا تا دم مرگ

واقف از سوز دل و زردي رخسار نكرد

آخر اين غم مرا مي كشد اي مرگ بيا

كه ز من خواهشي آن يار وفادار نكرد

بشنو اي شاعر ژوليده تو يك بار دگر

يار من رفت و

به من شكوه ز اغيار نكرد

دست دشمن يار تنهاي مرا از من گرفت

دست دشمن يار تنهاي مرا از من گرفت

حامي افتاده از پاي مرا از من گرفت

بشكند دستي كه ديدم در ميان خانه ام

با غلاف تيغ، زهراي مرا از من گرفت

روزگارش چون شب هجران يارم تيره باد

آنكه ماه عالم آراي مرا از من گرفت

بشكند آن دوزخي پائي كه از ضرب لگد

در بهشت وحي طوباي مرا از من گرفت

قلب صد چاك مرا همچون پر پروانه سوخت

آنكه شمع آرزوهاي مرا از من گرفت

غنچه را نشكفته چيد و شاخه را در هم شكست

آنقدر گويم كه زهراي مرا از من گرفت

فاطمه با هر دمش بر جسم من مي داد روح

آسمان تنها مسيحاي مرا از من گرفت

تا بخندد دشمن بي رحم بر تنهائيم

ياور تنهاي تنهاي مرا از من گرفت

«ميثم» از قول علي بنويس با خون جگر

مرگ زهرا كلّ دنياي مرا از من گرفت

ديروز جان نثاري زهرا اگر نبود

ديروز جان نثاري زهرا اگر نبود

امروز از ولايت و قرآن اثر نبود

آن آتشي كه خانۀ زهرا در آن بسوخت

رشك غدير و بغض علي بُد، شرر نبود

سيلي كه خورد فاطمه بهر بقاي دين

تاثير آن جداي ز شق القمر نبود

آنجا قمر دو پاره شد اين جا قمر گرفت

آنجا خبر ز معجزه اين جا خبر نبود

آنجا به شهر مكه و اين جا مدينه بود

آنجا نبود دختر و اينجا پدر نبود

آن جا فراز كوه و در اينجا به كوچه ها

آنجا خديجه بود و در اينجا دگر نبود

ماه علي گرفت در اينجا كه نيمه روز

هنگامه گرفتن قرص قمر نبود

گويند عده اي سند ميخ در كجاست

ما نيز قائليم كه كاش اين خبر نبود

اما فشار ضرب در آن گونه خرد كرد

آن سينه را كه حاجت گل ميخ در نبود

هر شب ستاره ريزم و شب را سحر كنم

هر شب ستاره ريزم و شب را سحر كنم

بر آفتاب، گريم و بي ماه سر كنم

من آن گلم كه در غم هجران باغبان

رفع عطش به باغ، ز خون جگر كنم

زهراي كوچك علي ام كز امام خويش

در موج غم چو فاطمه دفع خطر كنم

با گريه و نماز شب و خانه داري ام

پيوسته نام مادر خود زنده تر كنم

شب ها به موج غصّه زنم خويش را به خواب

تا گريه مخفيانه براي پدر كنم

بابا برو ز خانه برون روزها كه من

بنشينم و نگاه به ديوار و در كنم

فضّه تو ساعتي پدرم را به حرف گير

تا من به جاي خالي مادر نظر كنم

هر چند كودكم، بگذاريد نيمه شب

وقت نماز چادر او را به سر كنم

ماه غريب شهر مدينه بيا بگو

بي تو چگونه من شب خود را سحر كنم

ديدم كه ريخت خصم ستمكار بر سرت

قدّم نمي رسيد كه

خود را سپر كنم

هم رنگ صورت تو شده رخت ماتمم

اين جامه ي من است كه بايد به بر كنم

مادر بيا دوباره مرا در اُحد ببر

تا حمزه را ز غربت بابا خبر كنم

ز آن دردها كه مادر من با كسي نگفت

(ميثم) بگو كه سوز تو را بيش تر كنم

تنهايم و به غربت خود گريه مي كنم

تنهايم و به غربت خود گريه مي كنم

بر وسعت مصيبت خود گريه مي كنم

من آن امير خسته دل و بي جماعتم

از دوري جماعت خود گريه مي كنم

مردم مرا به جرم عدالت نخواستند

در حسرت عدالت خود گريه مي كنم

دين خدا خانه نشين شد نه مرتضي

بر دين بي جماعت خود گريه مي كنم

رحمي به قلب خسته ي اهل مدينه نيست

بر غربت امامت خود گريه مي كنم

با ياد فاطمه كه كتك خورد و دم نزد

تا قبر و تا قيامت خود گريه مي كنم

آن لكه خون روي لباسش دلم شكست

بر ياور ولايت خود گريه مي كنم

وقتي حسن لب از لب خود وا نمي كند

نو گفته بر مصيبت خود گريه مي كنم

واي از عبور نيمه شبم از كنار قبر

بر صبر و استقامت خود گريه مي كنم

سنگ مزار فاطمه بالين من شده

بر شام غرق محنت خود گريه مي كنم

بي تو كبوتر دلم به سينه پر نمي زند

بي تو كبوتر دلم به سينه پر نمي زند

كسي به خانه ي علي حلقه به در نمي زند

فاطمه جان حسين تو بي تو غذا نمي خورد

حسن ز دوري رخت خنده دگر نمي زند

كلثوم از فراق تو آه ز سينه مي كشد

حرف دگر به غير تو پيش پدر نمي زند

اي گل نازنين من! همسر بي قرين من!

زينب تو بدون تو شانه به سر نمي زند

خيز ز جا و با علي روي به سوي خانه كن

كه ميخ در به سينه ات بوسه دگر نمي زند

آب بر آتش دلم خيز و به اشك خود بزن

كه مرهمي به زخم دل سوز جگر نمي زند

كنار قبر مخفي ات ورد زبانم اين بود

بي تو به بام خانه ام پرنده پر نمي زند

ياد آن روزي كه ما هم سايه بر سر داشتيم

ياد آن روزي كه ما هم سايه بر سر داشتيم

هم چو طفلان دگر، در خانه مادر داشتيم

جدِ ما، پيغمبر از ما چهره پنهان كرد و باز

يادگاري هم چو زهرا از پيمبر داشتيم

مادر مظلومۀ ما نيز رفت از دست ما

مرگ او را كي به اين تعجيل باور داشتيم!

اندر آن روزي كه آتش بر سراي ما زدند

ما در آن جا حال مرغ سوخته پر داشتيم

آمد و رفت از جهان محسن در آن غوغا، دريغ

آرزوي ديدن روي برادر داشتيم

مادر ما، خود ز حق مي خواست مرگ خويش را

ورنه ما بهرش دعا با ديدۀ تر داشتيم

روزهاي آخر عمرش ز ما رو مي گرفت

چون علي، ما هم از اين غم دل ز خون پُر داشتيم

در شب دفنش به ما معلوم شد اين طرفه راز

تا ز روي نيلگونش بوسه اي برداشتيم

از كفن دستش بر آمد، جسم ما در برگرفت

جسم او را هم چو جان ما

نيز در برداشتيم

از فراق روي مادر با پدر هر روز و شب

دو برادر بزم ماتم با دو خواهر داشتيم

با فغان گويد «مؤيد» آن چه را «ميثم» بگفت

اي خوش آن روزي كه ما در خانه مادر داشتيم

رفتي و غمت سوخت دل پر محنم را

رفتي و غمت سوخت دل پر محنم را

مرگ تو خزان كرد بهار چمنم را

اي شمع فروزان دل و انجمن من

خاموشي تو كرد خموش انجمنم را

در ماتم تو چاره به جز صبر ندارم

برخيز و ببين سوختن و ساختنم را

بر سنگ گر اين قصه بخوانم بشود آب

چون سوز دگر داده غم دل سخنم را

يا فاطمه جان بعد تو دلسوز كه باشد؟

اين زينب و كلثوم و حسين و حسنم را

مي گريم از اين داغ كه گفتي دم رفتن

بردار شبانگاه علي جان بدنم را

آخر شدم آگاه از اين راز كه گفتي

بيرون به گه غسل مكن، پيرهنم را

اعدا نه همين نخل وجود تو شكستند

نشكفته بچيدند گل ياسمنم را

با پهلوي بشكسته شدي نزد پيمبر

اين داغ شكسته است همه بال و پرم را

اي جان جهان مرحمتي كن به (مويد)

كه آورده در اين مرثيه داغ كهنم را

به زانو سر نهادم خو گرفتم با غمت مادر

به زانو سر نهادم خو گرفتم با غمت مادر

ندارم آشنايي غير كوه ماتمت مادر

نشينم تا سحرگه در كنار حجره ات تنها

سرشك از ديده ريزم بر تو و عمر كمت مادر

چو پيران سرو قد چار ساله دخترت خم شد

به هيجده سالگي تا ديد با قد خمت مادر

مرا بگذاشتي تنها و تركم گفتي و رفتي

مگر من تا سحر شب ها نبودم هم دمت مادر

به نامحرم نمي گفتي غم خود را بگو ديگر

چرا صورت نمي دادي نشان محرمت مادر

بيا از غصه بگذاريم با هم سر به صحراها

بيابان را گلستان كن ز فيض مقدمت مادر

به هجران پدر بگريستي هر صبح و شب اينك

بيا و گريه كن بر غربت ابن عمت مادر

علي تنها شده برخيز و باز از او حمايت كن

به پيش خيل دشمن با بيان محكمت مادر

زبان را نيست يارا تا

دهد شرح غمم امّا

بود آثار آن پيدا به شعر «ميثمت» مادر

حضرت علي (ع) بعد از شهادت فاطمه (س) فرمود:

حضرت علي (ع) بعد از شهادت فاطمه (س) فرمود:

مَا لِي وَقَفتُ عَلَى القُبُورِ مُسَلِّماً

قَبرَ الحَبِيبِ فَلَم يَرُدَّ جَوَابِي

أَ حَبِيبُ مَا لَكَ لَا تَرُدُّ جَوَابَنَا

أَ نَسِيتَ بَعدِي خُلَّةَ الأَحبَاب

مرا چه شده كه بر خاك عزيزان، گريان مي گذرم و بر تربت محبوب سلام مي دهم اما جوابم نمي گويد؟ اي تربت محبوب چه شده كه پاسخ اين خواننده را نمي دهي؟ نكند محبت دوستان بر دلت خستگي آورده.

زندگانى حضرت زهرا (ترجمه ج43بحار)، ص: 237

اين بغض شبانه بوي مادر دارد

اين چادر و شانه بوي مادر دارد

با اين همه، باز جاي دلتنگي نيست؟

سرتاسر خانه بوي مادر دارد

***

حضرت علي (ع) بعد از شهادت فاطمه (س) فرمود:

نَفسِ_ي عَلَى زَفَرَاتِهَا مَحبُوس_َةٌ

يا لَيتَ_هَا خَرَجَت مَعَ الزَّفَرَاتِ

لَا خَيرَ بَعدَكَ فِي الحَياةِ وَ إِنَّمَا

أَبكِي مَخَ_افَةَ أَن تَطُولَ حَياتِي

جان من با ناله هاى خود حبس شده، اى كاش جان من با ناله هايم خارج مى شد. بعد از تو خيرى در زندگانى نخواهد بود، گريه مي كنم از اين كه مبادا بعد از تو زياد زندگي كنم.

بحارالانوار ج43 ص213

هر گوشه ببين نشانۀ دلتنگي ست

هر لحظۀ من بهانۀ دلتنگي ست

زنده ست تمام خاطراتت بانو

اين خانه پس از تو خانۀ دلتنگي ست

باز هم اي دختر پيغمبر اكرم بمان

باز هم اي دختر پيغمبر اكرم بمان

مرهم درد علي اين درد بي مرهم بمان

زندگيِ رو به راهي داشتم؛ چشمم زدند

كوري چشم همه با شانه هاي خم بمان

دست هاي تو شكستش هم پناه مرتضي ست

تكيه گاه محكم من پشت من محكم بمان

تو نباشي پيش من، اين ها زمينم مي زنند

اي علمدار مدينه پاي اين پرچم بمان

اين نفس هاي شكسته قيمت جان من است

زنده ام با يك دمت پس لطف كن يك دم بمان

كم ببوس اين دست هايم را

خجالت مي كشم

من حلالت مي كنم اما تو هم يك كم بمان

با همين دستي كه داري، باز دستم را بگير

پيش اين مظلوم اي مظلومۀ عالم بمان

از تو و از ديدن تو توشه كم برداشتم

يار هجده ساله هجده سال ديگر هم بمان

آه آهِ... تو مرا به آه آه... انداخته

جاي كم كم رفتن از پيش علي كم كم بمان

روي تو گرچه ورم كرده ولي با آن خوشم

با همين روي به هم پيچيده و درهم بمان

رفته رفته كار من دارد به خواهش مي كشد

التماست مي كنم، چيزي نمي خواهم بمان

تمام دفتر شب در تب سحر مي سوخت

تمام دفتر شب در تب سحر مي سوخت

زني ميان غزل هاي شعله ور مي سوخت

دگر چه فرق كه پروانه بود يا ققنوس

بدان كه بال و پري داشت پشت در مي سوخت

جز اين نبود كه مي خواست اينچنين باشد

اگر كه شعله نشين گشته بود اگر مي سوخت

چگونه خم نشود، مي شود مگر وقتي

ز ميخ داغ چنان شد كه تا كمر مي سوخت

صداي ناله مي آمد ولي نفهميدم

كه مادر است در آتش و يا پسر مي سوخت

نه فاطمه ست! كه با او در آسمان خدا

نشسته حضرت جبريل بال و پر مي سوخت

نه خانه بود نه دريا بگو كه اقيانوس

بگو كه عرش خدا بود سر به سر مي سوخت

حديث خانه و در هر چه بود آتش بود

چه شد كه فاطمه از كوچه بيشتر مي سوخت

شكر خدا كه ظاهرا امروز بهتري

شكر خدا كه ظاهرا امروز بهتري

نان مي پزي و دست به دستاس مي بري

باشد قبول خوب شدي! جمله اي بگو

تا مطمئن شوم كه ز پيشم نمي پري

دلتنگ دست هاي تو و موي زينبند

آئينه ها و شانه و سنجاق و روسري

اين فاطمه كه فاطمه اين سه ماه نيست

حالا درست مثل زمان پيمبري

قد قامت صلات! زمان نماز شد

بايد نماز را سر پا جا بياوري

اما دوباره پاي قيام تو پا نشد

حتي قنوت نافله ات هم ادا نشد

وقتش رسيد هم، سخنت را عوض كني

هم خواهش رها شدنت را عوض كني

لاغر شدي كفن دگر اندازه ي تو نيست

بايد زمان پر زدنت را عوض كني

پهلو عوض نكن تو كه مجبور مي شوي

وقت نماز پيرهنت را عوض كني

دستت تكان نمي خورد اصلاً نياز نيست

با دست خود لباس تنت را عوض كني

بايد كه يا تحمل بي تابي حسين

يا جاي بغچه ي

كفنت را عوض كني

باغ بنفشه شد به خدا غنچه ي تنت

مويم سفيد مي شود از راه رفتنت

خيلي رعايت دل بي يار مي كني

داري مرا به خويش بدهكار مي كني

حتي هنوز هم كه دگر بي نفس شدي

با اين نفس نفس نفسم كار مي كني

پنهان نكن عزيز دلم بي دليل نيست

تا مي رسم تو روي به ديوار مي كني

باشد نگو فقط كمي آرام گريه كن

همسايه را دو مرتبه بيدار مي كني

نيلوفرم قدم به قدم زرد مي شوي

پا مي شوي دوباره كمر درد مي شوي

اي ز نبي ربوده دل، روي خدا نماي تو

اي ز نبي ربوده دل، روي خدا نماي تو

وي ز علي گره گشا، دست گره گشاي تو

پيش روي نبي نبي، عازم دست بوسيت

پشت سر علي علي، ملتمس دعاي تو

روح دهي به قدسيان با نفست به هر نفس

دل برد از ملايكه ذكر خدا خداي تو

درد نگفتۀ دلت اشك شبانۀ علي

حرف دل علي بود گريۀ بي صداي تو

ناله و آه ما كجا حق تو را ادا كند

جز كه هماره مهديت گريه كند براي تو

تو سپر علي شدي پيش هجوم دشمنان

محسن بي گناه تو، شد سپر بلاي تو

بازوي بسته شير حق، راهي مسجد النبي

تو در قفاي او روان، حسين در قفاي تو

تا ز علي نهان كني، قصۀ گوشواره را

دست تو بود بر روي، روي خدا نماي تو

تا كه به پاست عالمي قطع نمي شود دمي

نالۀ واي واي ما، گريۀ هاي هاي تو

تربت بي چراغ تو، سينۀ داغدار ما

قبر تو هر كجا بود، در دل ماست جاي تو

چنان ز ناي دل فاطمه فغان برخاست

چنان ز ناي دل فاطمه فغان برخاست

كه جاي جاي مدينه به الامان برخاست

شكست شهپر جبريل از شكستن پهلو

كه دود آه ملائك در آسمان برخاست

چو گشت سينه سپر در مقابل مسمار

پسر به ياري مادر در آن ميان برخاست

چو بست دست علي را ز خانه اش بردند

يگانه همسر او با قد كمان برخاست

گرفت دامن او را رها نكرد ز كف

كه تازيانۀ قنفذ به ترجمان برخاست

چو گشت فاطمه نقش زمين به ياري او

چهار ساله گلي در بر خزان برخاست

حديث كوچه چه گويم كه مجتبي داند

چو خورد فاطمه سيلي ز جا چه سان برخاست

قسم به غربت مظلومي علي، زهرا

براي حفظ ولايت به بذل جان برخاست

خموش شاعر ژوليده دم مزن ديگر

كه ناله از جگر صاحب الزمان

برخاست

اول براي مادرمان گريه مي كنيم

اول براي مادرمان گريه مي كنيم

بر آن هميشه بهترمان گريه مي كنيم

با اين دو زمزمي كه خداوند داده است

بر آيه هاي كوثرمان گريه مي كنيم

بر روي بال هاي سپيد ملائكه

بر آن كبود پيكرمان گريه مي كنيم

كنجي نشسته ايم و كنار پيمبران

بر دختر پيمبرمان گريه مي كنيم

بر لاله هاي بستر او خيره مي شويم

بر آن چه آمده سرمان گريه مي كنيم

دير آمديم و حادثه او را ز ما گرفت

حالا كنار باورمان گريه مي كنيم

قبل از حساب، صبح قيامت كه مي شود

اول براي مادرمان گريه مي كنيم

اي در اوج آسمان ها از زمين مشهورتر

اي در اوج آسمان ها از زمين مشهورتر

در فلك حتي ز جبريل امين مشهورتر

بر فراز عرش از عرش برين مشهورتر

از اب و ابن و اميرالمؤمنين مشهورتر

با نداي ذات پاك خالق لوح و قلم

در ميان پنج تن شد نام نيكويت علم

دختر احمد چه احمد دخت احمد پروري

همسر حيدر نه بلكه بهر حيدر حيدري

جز محمد از تمام انبيا بالاتري

هر كه هستي انبيا و اوليا را مادري

اي يگانه مادر هر چار بانوي بهشت

با نفس هايت محمد پر شد از بوي بهشت

عرشيانت عبد عبد و عرش، خاك پاي تو

هر كجا هستي بود قلب محمد جاي تو

فخر سادات دو عالم زينب كبراي تو

عيسي مريم اسير يازده عيساي تو

آسماني ها زمين بوس كنيزان تواند

هر چه ساداتند در عالم عزيزان تواند

فضه ات وقت دعا اعجاز مريم مي كند

قنبرت هم فخر بر سادات عالم مي كند

قامتت ايمان و عصمت را مجسم مي كند

در جنان تعظيم بر حسن تو آدم مي كند

آيۀ تطهير در شأن تو نازل مي شود

هل اتي در بذل يك نان تو نازل مي شود

مادري داري كه جبريل آردش از حق سلام

شوهري داري كه نعمت با تولايش تمام

دختري داري كه صبرش حافظ جان امام

فضه اي داري كه قرآن از

دمش جوشد مدام

هست احمد قلب احمد جان احمد كيست؟ تو

چارده معصوم در چشم محمد كيست؟ تو

انبيا را با دعاي تو گره وا مي شود

اوليا را طاعت از مهر تو زيبا مي شود

قطره با يك گردش چشم تو دريا مي شود

طاعت كونين با دست تو امضا مي شود

آن كه از او آبرو هم آبرو گيرد تويي

آفتابي كه ز چشم كور رو گيرد تويي

ما و اوصاف تو رب العالمين مداح توست

با كلام وحي جبريل امين مداح توست

خواجۀ لولاك ختم المرسلين مداح توست

داور قرآن اميرالمؤمنين مهمان توست

لاله تا بوي تو را دارد تبسم مي كند

حامل وحي خدا با تو تكلم مي كند

روح ما بين دو پهلوي پيمبر كيست؟ تو

در دل يك شهر دشمن؟ يار حيدر كيست؟ تو

كشتۀ راه ولايت در پس در كيست؟ تو

مادر خون خداي حي داور كيست؟ تو

اي تو را گل بوسه هاي مصطفي بر روي دست

با چه جرمي از غلاف تيغ، بازويت شكست

فتنه جويان در سقيفه سخت با هم ساختند

دين خود، اسلام خود، قرآن خود را باختند

با لگد اجر رسالت را به تو پرداختند

حامي تنهاي مولا را ز پا انداختند

آتشي از هيزم بخل و حسد افروختند

آن دري كه زائرش بودي پيمبر سوختند

با وجود آن كه اندوه فراوان داشتي

داغ روي داغ دل با چشم گريان داشتي

رنج بازو، زخم پهلو، درد هجران داشتي

از علي كردي حمايت تا به تن جان داشتي

ياد زينب دادي اي زهراي زينب آفرين

كز امام خويشتن بايد حمايت اين چنين

زينب از دوران طفلي درس از مادر گرفت

غيرت از مادر گرفت و قدرت از حيدر گرفت

خطبه اي خواند و امان از دشمن كافر گرفت

با خطاب او ولايت زندگي از سر گرفت

خطبه اش قرآن ثارالله را تفسير كرد

كربلا و كوفه را لبريز از تكبير كرد

كيست زينب پاي تا سر، مادر است

و مادر است

كيست زينب هم حسن هم يك حسين ديگر است

كيست زينب آن كه در دامان كوثر كوثر است

دختر زهرا و مام صابران عالم است

ميوه اي از باغ حسنش نخل هاي "ميثم" است

به گنج سينه ي من درد بي دوا دادند

به گنج سينه ي من درد بي دوا دادند

به اهل بيت رسول خدا بلا دادند

مدينه مزد رسالت به نقد پردازد

اگر چه اجرت ما را سوا سوا دادند

مرا به كوچه، علي را به خانه بنشانند

به زخم مهلك بازوي من دوا دادند

چو نامه ي فدكم را مطالبه كردم

جواب خواسته ام را چه بي هوا دادند

براي غصب خلافت به نام نصب امام

پس از رسول خدا حكم ناروا دادند

به انحراف كشاندند فكر مردم را

به خويش منصب و عنوانِ پيشوا دادند

حكومت نبوي را به سلطنت بردند

خلافت علوي را به انزوا دادند

لباس ظاهر دين را به حق تهي كردند

به راي خويش به اسلام محتوا دادند

حساب دين و سياست ز هم جدا كردند

چه زشت نسبت ما را به ما سوا دادند

منافقين چو لواي عدالت افكندند

به ظالمين سقيفه نشين لوا دادند

علي دگر به دعايم الهي آمين گو

به استغاثه ي من حاجتي روا دادند

شب شهادت حضرت زهرا

خلافت ننگ مطلق بود ٬ تو تمكين نميكردي

خلافت ننگ مطلق بود ٬ تو تمكين نميكردي

و عصمت را فداي بيعتي ننگين نميكردي

از آوار ستم شايد قد توحيد خم ميشد

اگر تو دستهايت را ستون دين نميكردي

تو را بي اخم ميبينيم ٬ زخم مهربانيها

كه از اندوه پر بودي ولي نفرين نميكردي

سفر پايان سختيهاست اين را خوب ميفهمم

ولي اي كاش وقتش را خودت تعيين نميكردي

**

يقينا باد عالم را به سمت نيستي ميبرد

اگر تو با وجودت خاك را سنگين نميكردي

و من از شعرهايم مصرعي جايي نميخواندم

اگر بانو خودت هر بيت را گلچين نميكردي

روز شهادت حضرت زهرا

خانه بود و اشك بود و آه بود

خانه بود و اشك بود و آه بود

اشك زهرا با علي همراه بود

باب صحبت هاي پر غم باز شد

درد دل هاي علي آغاز شد:

"خانه مان را آب و جارو كرده اي

گوئيا با دردها خو كرده اي

داري از اين خانه غم را مي بري

گويي از روز گذشته بهتري

درد پهلويت گمانم بهتر است

دست و بازويت گمانم بهتر است

فاطمه از بسرت گشتي جدا

اين دو روزه بهتري شكر خدا

من شنيدم كار خانه كرده اي

موي زينب را تو شانه كرده اي

در زدم تو پشت در بودي ولي

باز رويت را گرفتي از علي

فاطمه پشت و پناه من تويي

مانده ام تنها، سپاه من تويي

اي تمام دل خوشي بو تراب

اي سلام روزهاي بي جواب

بي تو مي ميرم من اي يار جوان

قول دادي فاطمه، پيشم بمان

خانه و بي همسري سخت است سخت

ماتم بي مادري سخت است سخت

شمع من هستم - و پروانه تويي

گرمي بازار اين خانه تويي

زينبت از دوري ات دق مي كند

بي امان در اشك هق هق مي كند

باب اين غم ها ز كوچه باز شد

كه سكوت مجتبي آغاز شد"

درد دل هاي علي پايان نداشت

فاطمه انگار ديگر جان نداشت

از دل مولاي ما

آمال رفت

روي پايش فاطمه از حال رفت

در كنار بسترش با آه گفت

با نواي پر غمي جانكاه گفت:

گرچه با غم هم نشيني فاطمه

جان زينب كلّميني فاطمه"

كم كمك چشمان زهرا باز شد

درد دل ها با علي آغاز شد:

"چند وقتي هست سر بارت شدم

تو حلالم كن، بدهكارت شدم

يا علي از درد و غم آكنده ام

يا علي از روي تو شرمنده ام

""خواستم ياري كنم امّا نشد

بند غم از دست هايت وا نشد""

هر چه را كه بوده ديشب گفته ام

حرفهايم را به زينب گفته ام

داده ام يك يك كفن ها را به او

گفته ام از بوسه ي زير گلو

اي همه جان تو در سوز و گداز

چند روز مانده را با من بساز

با حسن جوري دگر تا كن علي

پيش او كم ياد زهرا كن علي

سايه ي روي سر ايتام باش

فكر حال طفل تشنه كام باش

فكر حال اين يتيمان كن علي

قبر من را نيز پنهان كن علي

دور از چشم همه يا مرتضي

مخفيانه، نيمه شب دفنم نما

يا علي چندي كنار من بمان

در كنار قبر من قرآن بخوان .

دو آينه كه خدا را به ما نشان دادند

دو آينه كه خدا را به ما نشان دادند

دوتا ستاره كه زينت به آسمان دادند

دو تا كريم دو تا سبز پوش فاطمه خو

دو مهربان كه به ما رزق آب و نان دادند

دوتا حسن كه يكي را حسين ميخوانند

كه هرچه روزيشان شد به اين و آن دادند

دو گريه زاده دو تا ابر بغض كرده اشك

به اشكهاي روان گريه يادمان دادند

دو گوشواره زهرا ولي شكسته شده

كه داغ فاطمه را سخت امتحان دادند

دوتا حرم كه در آغوش يكدگر بودند

كنار مادر بي جان خويش جان دادند

براي اينكه دوباره ز خواب برخيزد

چقدر مادر مظلومه را تكان دادند

مسير خانه به مسجد

فقط زمين خوردند

دو قاصدك كه خبر را به باغبان دادند

به امر فاطمه با گريه شسته شد بدنش

كنار او دم جانم حسين جان دادند

علي كه آب به روي سر مطهر ريخت

عنان گريه به طشت و به خيزران دادند

شام غريبان حضرت زهرا

پُر مي كند خاك از حضورش ساغرش را

پُر مي كند خاك از حضورش ساغرش را

سرشار از گُل مي كند پا تا سرش را

آن روز حتي آفتاب روشني بخش

حس مي كند دستان سايه گسترش را

ديگر نيازي نيست جبريل غزل ها

پنهان كند در بال، پرواز پرش را

حظ مي برد جان لحظه لحظه از حضورش

حس مي كند دل لحظه لحظه محضرش را

مي آيد و مي آورد از سمت يثرب

همراه خود عطر دعاي مادرش را

آن مادري كه مثل چشمه مثل رود است

از دامن خورشيد ما تُهمت زدوده ست

يعني كه گفتند ابتر است اما چنين نيست

انگشتر پيغمبر ما بي نگين نيست!

اكنون خدا را شكر بي كوثر نمانديم

اين انقلاب ماست ما ابتر نمانديم

امروز در بيروت نسل تازه داريم

در غزه از روح حماس آوازه داريم

بانو! جوانانت خط شب را شكستند

با راه فرزندت خميني عهد بستند

لب تر كني در معركه جان مي سپارند

اي هاجر! اسماعيل هايت بي قرارند

اي نور تو شمع دل افروز پيمبر

مزد عبادات چهل روز پيمبر

با آن جلالت پاي پر آماس؟ آري

دستان پينه بسته و دستاس؟ آري

بانو چقدر اين سادگي را دوست داري

پيش از سفر آمادگي را دوست داري

بس كن! چقدر از حسرت ديدار گفتن؟!

وقت دعا «الجّار ثم الدّار» گفتن؟!

رفتي و عمر عشق را كوتاه كردي

رفتي علي را همنشين چاه كردي

امشب بيا و مرتضي را ياوري كن

زينب پريشان است زهرا مادري كن

آخر جگر از ماتم تو لخت لخت است

آه اي شهيده غسل بازوي تو سخت است

صبرم ز كف رفت از غم بازو! بميرم

من ماندم و خونابه ي پهلو! بميرم

امشب علي اندوه و رنجش قدر كوه است

از بس كه تشييع جنازه باشكوه است!

جسم

تو را شب مي برم بيرون ز خانه

يعني به دور از چشم مردم، مخفيانه

سلمان! اباذر! آتش از دل ها بگيريد

امشب سرِ تابوتِ زهرا را بگيريد

سخت است صحبت از قضايا با محمد

اين مرتضي و اين امانت يا محمد

امشب علي دُختِ شما را بازگرداند

آري امانت بود زهرا، بازگرداند

به مسلخ مي برند اين تيره روزان ، روشنايي را

به مسلخ مي برند اين تيره روزان ، روشنايي را

سلاح خويش مي سازند اين زهد ريايي را

خدا تنها در اين عالم به دست يك نفر داده ست

زكار حضرت مشكل گشا، مشگل گشايي را

شگفتا ساقي دل خون به كوثر مي شود مديون

كه از طوفان نهر عشق، دارد اين رهايي را

زهي بانوي بي همتاي آتش سوز دريا دل

كه دارد خاكسار خويش ، مرغان هوايي را

گل ((خير العمل)) چيده ست ((حورالعين)) ز چشمانت

كه از ((خير البشر)) بو برده اي ((خير النسايي)) را

خدا را شعله ها از عشق تو در جان قرآن است

كه دائم گرم مي دارد چراغ ((هل اتي)) يي را

چراغ روشن هفت آسمان كرده ست نور تو

به دست مصحف خاتم ، نگين ((انما)) يي را

شب تشييع تو فريادها در حنجره مي سوخت

به گوش مردم عالم رساندي بي صدايي را

چشم مهتاب گريه مي كرد و

چشم مهتاب گريه مي كرد و

نيمه شب آب گريه مي كرد و

در طواف شكسته پهلويي

مثل گرداب گريه مي كرد و

غسل مي كرد هر چقدر آن شب

باز خوناب گريه مي كرد و

گريه ها گر چه بي صدا بودند

دل بي تاب گريه مي كرد و

ماه قدش خميده بود و با

آفتاب گريه مي كرد و

مادري پا به پاي طفلانش

باز در خواب گريه مي كرد و ...

هر كه با چشم تر زمين مي خورد

كوه هم با كمر زمين مي خورد

داشت سلمان مي آمد از خانه

كه سر هر گذر زمين مي خورد

كودكي نيز پشت يك تابوت

پشت پاي پدر زمين مي خورد

كه به داد دل علي برسد

گاه گاهي كه بر زمين مي خورد

راه مي رفت با عصا اما

بين ديوار و در زمين مي خورد

در كوچه اي شد راه بندان گريه كردم

در كوچه اي شد راه بندان گريه كردم

با روضه زهرا فراوان گريه كردم

تصوير جنگ سنگ و شيشه دردناك است

ميزد به پشت شيشه باران ، گريه كردم

من با لهوف روضه هايش خو گرفتم

با خط به خط بيت الاحزان گريه كردم

در اوج گريه روضه را انكار كردم

آتش برايش شد گلستان ، گريه كردم

ديدم كه زير روسريش گريه مي كرد

من نيز چندين بار پنهان گريه كردم

وقتي صداي گريه ام ميرفت بالا

با آستين در بين دندان گريه كردم

شد روضه ي غسلش تمام و مثل زخمش

من بعد از آن روضه كماكان گريه كردم

آن شب در آن بيت العزا غوغا به پا بود

آن شب در آن بيت العزا غوغا به پا بود

تصوير يك زن روي دست مرتضي بود

آه مانند شيشه چند جاي او ترك داشت

اين ها همه درد سر شير خدا بود

هي دست روي دست ميزد راه مي رفت

صدها گره در كار يك مشكل گشا بود

يك مرد تنها دو كنيز و اين همه زخم

غسل و كفن پيش نگاه بچه ها بود

هر عضو را بيني كه كاري تر شكسته

بي شك همانجا بوسه گاه مصطفي بود

يادش نرفته حيدر كرار روزي

مي ديد زهرايش به زير دست و پا بود

مادر به هر درد سري آخر كفن شد

دلشوره ها بهر شهيد كربلا بود

پيراهنش را از تنش بيرون كشيدند

يوسف اسير گرگ هاي بي حيا بود

يك پيكر عريان و بي سر روي خاك

منزل به منزل راس او بر نيزه ها بود

جا دارد از اين روضه نوكرها بميرند

تشييع آقا بين تكه بوريا بود

اهل القري آقاي مارا دفن كردند

آن آقايي كه در بيبان ها رها بود

فرمود فرزندش نشد او را ببوسم

چون بند بند پيكرش از هم جدا بود

شام غريبي و تك و تنها شدن رسيد

شام غريبي و تك و تنها شدن رسيد

هفت آسمان به سينه مولا محن رسيد

ميگفت قطره قطره اشكش چرا چرا

رفتن رسيد بر تو و ماندن به من رسيد

با گريه كار غسل شبانه شروع شد

با گريه آستين همه بر دهن رسيد

آرام و بي صدا چقدر لطمه ميزدند

تا روي سنگ غسل غريبي بدن رسيد

مي خواست تا كه فاطمه را رو نما كند

فرياد هاي ناله و آه از حسن رسيد

بيهوش شد حسن به گمانم كه باز هم

بر خاطرات كوچه و سيلي زدن رسيد

مانند باغ لاله شده سنگ غسل او

از بس كه لاله لاله گل از پيرهن رسيد

آثار شعله ها نفسش را بريده

بود

هر چه سرش رسيد از آن سوختن رسيد

اسفند روي آتش غم بود دختري

تا جامه بهشتي مادر كفن رسيد

هنگام پر كشيدن تابوت فاطمه

تشييع جسم پرپر هر چار تن رسيد

شب بود و مي رفتند مادر را بشويند

شب بود و مي رفتند مادر را بشويند

با اشك ها جان پيمبر را بشويند

شب بود و گيسوي سپيدش را نديدند

با اينكه بايد ابتدا سر را بشويند

تطهير مي شد آب در واقع چراكه

با آب بي معني ست كوثر رابشويند

باران ضرر دارد براي ياس سالم

اينها چگونه ياس پر پر را بشويند؟؟؟

گيرم كه شستند و به خاكش هم سپردند

فردا چگونه پهلوي در را بشويند؟

بعداز عبور آب ودست از سمت بازو

جاي تو جا دارد كه حيدر را بشويند

دو چشمش بسته اما درد دارد

دو چشمش بسته اما درد دارد

يقينا بيش از اين ها درد دارد

بريز آب روان بر سنگِ غُسلش

ولي آرام اسما درد دارد

***

نسيم آرامتر خوابيده بانو

مزن پروانه پر خوابيده بانو

دگر رخصت نيازي نيست جبريل

مزن ديگر به در خوابيده بانو

***

دو چشمت را به دست بسته بستم

تو را با حِق حِقي پيوسته بستم

مبادا پهلويت خونين شود باز

خودم بندِ كفن آهسته بستم

***

ندارم چاره با آهم بسازم

فقط با درد جانكاهم بسازم

ز چوبي كه نشد گهواره باشد

دو تا تابوت مي خواهم بسازم

اسماء بريز آب كه قلبم مذاب شد

اسماء بريز آب كه قلبم مذاب شد

اين مرد از خجالت اين چهره آب شد

اسماء بريز آب كه آتش گرفته ام

ديدي چگونه خانه من هم خراب شد

من چند بار شسته ام و هم نيامد

خونت هنوز مي چكد از زخم تازه ات

اين سنگ غسل شاهد پهلوي سرخ توست

اي خاك بر سرم چه كنم با جنازه ات

درياب حال كودكانِ خودت را ببينشان

با گريه آستين سر دندان گرفته اند

حالا كه وقت بردن تابوت مادر است

از من نشان خانه ي سلمان گرفته اند

حالا عزاي كندن قبر گرفته ام

حالا براي بردن تابوت مانده ام

اين جاي تيغ كيست كه بر بازوي تواست

اين نقش دست كيست كه مبهوت مانده ام

آه اي غرور من پس از اين وقت تسليت

لبخندها به ديدن يار و تو مي رسند

برخيز ذوالفقار نبرد مرا ببند

فردا براي نبش مزار تو مي رسند

بايد كه چند قبر برايت درست كرد

بايد مرا به جاي تو در قبر جا دهند

دست پدر رسيد تو را گيرد از علي

شايد كه زخم آتش در را شفا دهند

مولا ز فراق خونجگر بود

مولا ز فراق خونجگر بود

از هر شبِ خود غريب تر بود

تابوتِ حبيبه اش به دوشش

خاموش و بر آسمان خروشش

شب سوخت به اشكِ بي صدايش

تابوت گريست از برايش

ميبُرد كتابِ غربتش را

ميديد ز دور، تربتش را

ميسوخت به يادِ آن شهيده

ميرفت به قامتِ خميده

دنبالِ جنازه با دلي چاك

هر چندقدم فتاد بر خاك

يك دست به سويِ حَيِّ مَنّان

دستِ دگرش به دوشِ سلمان

مقداد بر او نظاره ميكرد

تقديم غمش ستاره ميكرد

ميريخت سرشك بر عُذارش

ميكرد نگه به قبر يارش

كاي قبر، اميدِ حيدر است اين

پاكيزه گُلِ پيمبر است اين

جانانِ من است اين تن پاك

آرام به بر بگيرش اي خاك

او صَدْمه يِ بيشمار ديده

او

در پسِ در فشار ديده

اكنون كه تو گشته اي مزارش

اي قبر دگر نده فشارش

اُمّيدِ دلِ مرا، زمانه

بگرفت زمن به تازيانه

اين است شهيده ي ولايت

خونِ كفنش كند روايت

دستش به غلافِ تيغِ دشمن

گرديد جدا ز دامنِ من

پس چشم ز جان خويشتن بست

بگرفت جنازه را سَرِ دست

جان بر سر دست خود نهاده

تنها و غريب ايستاده

ديدند براي اوّلين بار

لرزيد علي در آن شب تار

كس نيست جنازه را بگيرد

اي واي اگر علي بميرد

ناگه دل شب در آن بيابان

از قبر، دو دست شد نمايان

كاي مظهر اقتدار و غيرت

وي رفته فرو به بحر حيرت

من صاحب اين امانت هستم

بسپار گل مرا به دستم

آن شب كه چو گُل ز هم شكفتي

زهراي مرا ز من گرفتي

بر دست تو دست او نهادم

كي ياس كبود بر تو دادم؟!

دردا كه گلم پر از نشانه است

نيلوفرِ دست تازيانه است

فلك ديدي چه خاكي بر سرم كرد؟

فلك ديدي چه خاكي بر سرم كرد؟

به طفلي رخت ماتم در برم كرد

الهي بشكند دست مغيره

كه در اين آستان بي مادرم كرد

گُل من چون تو را در گِل بپوشم

زهجران تو خون دل بنوشم

در ايام جواني قسمتم شد

كه تابوت تو را گيرم بدوشم

دعائي زير لب دارم شبانه

تو آمين گوي اي ماه يگانه

الهي هيچ مظلومي نبيند

عزيزش را به زير تازيانه

بيا با هم نماز شب بخوانيم

دعاي دل بتاب و تب بخوانيم

كتاب قِصّه ي غم هاي خود را

نهان از ديده ي زينب بخوانيم

به خاك افتاده جسم اطهرش بود

به روي دامن فضّه سرش بود

ميان آن همه رنج و غم و درد

به فكر غصّه هاي شوهرش بود

همه عهد خدا بشكسته بودند

عليه ما بهم پيوسته بودند

از آن، در خانه ام از پا فتادم

كه دست شوهرم را بسته بودند

شرار دل به گردونم بريزد

به دامن اشك گلگونم بريزد

پس از

مرگ تو چشمم مانده در راه

كه قاتل آيد و خونم بريزد

پس از تو همچنان مرغ اسيرم

كه هم از لانه هم از دانه سيرم

به جان باغبان اي گل دعا كن

كه امشب در قفس تنها بميرم

غمت برده زدل تاب و توانم

تو رفتي من چرا بايد بمانم

گلويم آنچنان از گريه بسته

كه نتوان بهر تو قرآن بخوانم

دارد نشان_ه از ح_رم ب_ي نشانه ات

دارد نشان_ه از ح_رم ب_ي نشانه ات

تشييع مخفيان_ه و دف_ن شبان_ه ات

باب تو باب وحي در رحمت خداست

چون شد كه قتلگاه ت_و شد آستانه ات

نه در اُحد، نه در دل صحرا، نه در بقيع

حتي تو حق گريه ن_داري به خانه ات

از خيمه ه_اي سوخت_ۀ كرب_لا گذشت

آن آتش_ي ك_ه سب_ز شد از آشيانه ات

در پيش چشم فاتح ب_در و احد زدند

گه ب_ا غلاف تيغ و گه_ي تازيان_ه ات

حق داشتي خميده شوي چون هلال ماه

اي كوه غصه هاي عل_ي روي شان_ه ات

صد بار جان فشاندي و در ياري علي

ديدن_د ب_از جان_ب مسج__د، روانه ات

اي حامي علي كه گمان داشت شوهرت

با دست خ_ويش دف_ن كن_د مخفيانه ات

وقتي كه دست خصم به رويت بلند شد

افت__اد ل__رزه ب_ر بدن نازدانه ات

ميثم سراغ قبر تو را مي گرفت و ديد

در قلب او بود حرم بي نشانه ات

ز غُصه گشته تمام وجود من فرياد

ز غُصه گشته تمام وجود من فرياد

وصيت تو ندايم دهد، مزن فرياد

چگونه آب بريزم بر اين بدن كه زند

به ياد جسم كبود تو پيرهن فرياد

سزد كه سر ببرم شب به دامن صحرا

درون چاه زنم ياد اين بدن فرياد

كفن چگونه بپوشم تو را كه مي ترسم

به زخم پهلويت امشب زند كفن فرياد

به لحظه اي كه زدي ناله پشت در سوگند

نكرده حبس به سينه كسي چو من فرياد

هزار سال دگر اشكم ار به خاك افتد

به جاي سبزه برآيد ز هر چمن فرياد

هزار مرتبه جان دادم آن زمان كه زدي

به مرگ محسن مظلوم خويشتن فرياد

چه شد به كوچه كه هرجا مغيره را بيند

برايد از دل پر غُصّه ي حسن فرياد

منم غريب به حقّ خدا كه نتوانم

زنم به ياد غم يار، در وطن فرياد

هميشه ياد تو آرام ، سوزم و سازم

چنان

كه شمع ندارد به سوختن فرياد

كنون كه حبس شده ناله ي علي در دل

سزد كه بر لب (ميثم) شود سخن فرياد

اي گل ياسم كه در گلزار پرپر گشته اي

اي گل ياسم كه در گلزار پرپر گشته اي

در جواني باعث پيري حيدر گشته اي

در همين آغاز غسلت از نفس افتاده ام

مثل يك باغ بنفشه رنگ و رو برگشته اي

آب مي ريزم ولي خون مي چكد از پهلويت

با علي هرگز نگفتي از چه مضطر گشته اي

زخمهايت شرح يك لحظه به پشت در كه نيست

گوييا از غزوه ي بدر و احد برگشته اي

زخمهايت از نود زخم تن من بدتر است

تازه با يك زخم خود با من برابر گشته اي

اي وديعه رفتي از دستم خجالت ميكشم

اينچنين مهمان چشمان پيمبر گشته اي

با لحد چيدن بساط عمر من برچيده شد

كوثر من قاتل ساقي كوثر گشته اي

حالا كه زخم هاي تو مرهم گرفته است

حالا كه زخم هاي تو مرهم گرفته است

بانو تمامِ خانۀ من غم گرفته است

سِنّي نداشتي چقدر پير مي روي!

شرم از قدِ هلالِ تو حالم گرفته است

كِز كرده خاطراتِ تو را مي كند مرور

يك گوشه خانه دارِ تو ماتم گرفته است

جز چند تكۀ كفني بينِ بُقچه چيست؟

بر ديده مي گذارد و محكم گرفته است

بانو گُمان نمي كني اندازۀ تو را

تابوت سازِ خانه كمي كم گرفته است

بوسه حسين بر كفِ پايِ تو مي زند

امشب براي عمرِ كَمت دم گرفته است

لحظه به لحظه غسلِ تو را پير مي شوم

از زندگي نفس به نفس سير مي شوم

با زخم بالِ پر زدنت سرخ گشته است

گلبرگ هاي ياسمنت سرخ گشته است

در لحظه هاي شُستنِ از زيرِ پيرهن

مثلِ غروب پيرهنت سرخ گشته است

چندين و چند جايِ تنِ تو شده كبود

چندين و چند جايِ تنت سرخ گشته است

اين زخمِ سينه بد قِلِقي مي كند هنوز

سرباز كرده و كفنت سرخ گشته است

وا شد گِره ز روسريت واي بر دلم

از زيرِ گوش

تا دهنت سرخ گشته است

از بس كه آستين به دهن گريه مي كند

از بُغض صورتِ حسنت سرخ گشته است

از غُصه سر به چوبۀ تابوت مي زنم

جان مي كَنم من از تو ولي دل نمي كنم

مدينه در كجا گم كرده ماهت اختر خود را؟

مدينه در كجا گم كرده ماهت اختر خود را؟

چرا از اشك، شستي دامن غم پرور خود را؟

مدينه، رهنمائي كن به سادات بَني الّزهرا

كه در خاك تو گم كردند قبر مادر خود را

مدينه تو به جا ماندي و زهرا اوفتاد از پا

عجب ياري نمودي دختر پيغمبر خود را

مدينه، بيم آن دارم كه زينب بي پدر گردد

كمك كن تا علي از خاك بردارد سر خود را

مدينه، گريه كردي بر علي آن شب كه پيغمبر

گرفت از دست او آزرده جسم همسر خود را

مدينه، هيچ بانويي كنار خانه اش تنها

نبيند بين دشمن دست بسته شوهر خود را

مدينه، ياد آر از آن غروب درد آلودت

كه بيمار علي زد ناله هاي آخر خود را

مدينه، كاش در اشك علي گم مي شدي آن شب

كه پنهان كرد زير گل گُل نيلوفر خود را

مدينه، روز محشر پيش پيغمبر گواهي ده

علي شب در كفن پيچيد جسم همسر خود را

مدينه، اشك (ميثم) خون شده اينك قبولش كن

كه در دامان تو از ديده ريزد گوهر خود را

بعد از شهادت حضرت زهرا

شب دراز است، تو گويي كه فقط شب مانده

شب دراز است، تو گويي كه فقط شب مانده

فاطمه رفته از اين خانه و زينب مانده

گفته بودي كه خدا جام بلا مي دهدش

هركسي را كه در اين بزم مقرب مانده

در مدينه همه از مرگ خدا مي گويند

فقط از كعبه ي اين شهر مكعب مانده

كينه ي بيعت "خم" بوده و سر ريز شده

جام خشمي كه از آن روز لبالب مانده

سوز داغ تو چنان است كه تا اين لحظه

شعله ي داغ تو در حافظه ي تب مانده

جوهر خون تو با ظرف تنت خورد زمين

روي ديوار اگر رد مركب مانده

شدت ضربه ي شلاق از آنجا پيداست

كه روي در اثرش "خط مورب" مانده

شاهكار است

كه تا لحظه ي آخر حتي

گيسوي دختركان تو مرتب مانده

روز و شب آنقدر از صبر به دختر گفتي

كه خود "صبر" از اين واژه معذب مانده

صبر ارثيه ي زهراست به دخترهايش

فاطمه رفته از اين خانه و زينب مانده

چاك شد قلب من از غصه چو پيراهن من

چاك شد قلب من از غصه چو پيراهن من

شست هجر تو به خوناب جگر دامن من

تا چراغي به شب تار بقيعت سوزد

شمع سان شعله برآيد ز دل روشن من

هيچ داني ز فراقت چه گذشته به علي

آخر عمر تو بود اول جان كندن من

آمدم اين دل شب با تو بگويم اي دوست

كه منم يك تن و اين شهر همه دشمن من

هر شمرده نفسي را كه زدي در پس در

كرد صد بار جدا جان مرا از تن من

نفسم حبس شده گريه گلويم بسته

تو دعا كن كه شود خاك سيه مدفن من

آنچنان زار بگريم كه ز چشمم ريزد

سيل اشكي كه شود بعد تو بنيان كن من

(ميثمم) فاطمه با مهر تو آيم به بهشت

جرم كونين بود گر همه بر گردن من

چه زود گشت فراموش حكم داورشان

چه زود گشت فراموش حكم داورشان

چه زود عهد شكستند با پيمبرشان

چه زود اجر رسالت به مصطفي ص دادند

چه زود رفت كلام خدا ز خاطرشان

جواب حق نمك، داده شد به غصب فدك

جزاي ختم رسل شد شرار آذرشان

دو گوشوارۀ عرش خداي مي لرزيد

چو گوشواره به گلزار وحي پيكرشان

گهي به همره بابا فتاده اشك فشان

گهي به گريه دويدند دور مادرشان

همينكه مادرشان بر روي زمين افتاد

دو دست كوچك خود را زدند بر سرشان

ز ضربه اي كه به مادر رسيد فهميدند

كه شد شهيد همان پشت در برادرشان

هزار سال فزون بعد دفن اين دو شهيد

نديده كس اثر از تربت مطهرشان

علي به فاطمه مي سوخت فاطمه به علي

شرارۀ دلشان بود اشك دخترشان

مغيره فاطمه را مي زد و علي مي ديد

هزار حيف كه يك تن نبود ياورشان

خدا گواست كه زهرا س شهيده رفت به خاك

اگر چه نيست گروهي هنوز باورشان

دشمن ميان كوچه چو بگرفت بر تو راه

دشمن ميان كوچه چو بگرفت بر تو راه

رويش سياه باد كز او شد جهان سياه

دستش بلند گشت نگويم دگر چه شد

ترسم كه جان شود به تن انس و جان تباه

دستش بلند گشت ولي از درون خاك

از دل كشيد ناله پيمبر كه آه آه

خورشيد مات شد كه چرا نيمه هاي روز

در كوچه هاي شهر مدينه گرفته ماه

گفتي كه شب بخاك سپارد تو را علي

تا بعد مرگ هم نكند بر رخت نگاه

بر طفل دل شكستۀ تو ناله سركنم

يا بر تو بارَم اشك غم، اي عصمت اله

او صبحدم شفاي تو را خواست از خدا

تو مرگ خويش را طلبي وقت شامگاه

مظلومتر نديده جهان از تو و، علي

تاريخ هست بر سخنم بهترين گواه

تو رنج خويش در دل شب مي بري بگور

او، راز خود بوقت سحر مي برد بچاه

بردار سر ز خاك

و شبي همرهش بيا

بنگر كه بي تو شب بكجا مي برد پناه

بردار سر زخاك ز ششماهه ات بگو

برگو كجاست تربت آن طفل بيگناه؟

روزي عيان بخلق شود دردهاي تو

كان روز مهدي تو شود بر تو دادخواه

«ميثم» رخ نياز بر اين آستان بيار

اي مستمند، حاجتت از اين خاندان بخواه

بي تو اي هستيِ حيدر چه عذابي بكشم

بي تو اي هستيِ حيدر چه عذابي بكشم

زار و سرگشته و مُضطر چه عذابي بكشم

هر نفس ، هر دلِ شب آرزوي مرگ كنم

سرِ اين قبرِ مُطَّهر چه عذابي بكشم

چقدر عمرِ تو در خانه ي من زود گذشت

آه اي سوره ي كوثر چه عذابي بكشم

بعدِ نُه سال از اين شرم، كه خم گشته و پير

دادمت دستِ پيمبر چه عذابي بكشم

موقعِ رفت و شد از خانه كه مي گردد باز

لنگۀ سوختۀ در چه عذابي بكشم

نيمي از صورتِ تو پردۀ اِبهام گرفت

از غمِ سيلي و معجر چه عذابي بكشم

هر شب از روضۀ تكراري كابوسِ حسن

مادرم را نزن آخر چه عذابي بكشم

زينبت بر سرِ سجاده زبان مي گيرد

من از اين نوحۀ مادر چه عذابي بكشم

از خدا در غمِ تو صبرِ مرا مي خواهد

چادر انداخته بر سر چه عذابي بكشم

بچه هاي تو سرِ سفره تحمّل نكنند

جايِ خاليِ تو ديگر چه عذابي بكشم

هيچ كس از خبرِ مرگِ تو افسوس نخورد

بعدِ تو گشته مُقدر چه عذابي بكشم

بينِ مسجد همه برگشته به من خيره شدند

قاتلت رفت به منبر چه عذابي بكشم

از چهل مرد نمائي كه تو را سخت زدند

شده تقدير مكرر چه عذابي بكشم

خارِ چشمم شده خنديدنِ قنفذ هر روز

بي تو اي لالۀ پرپر چه عذابي بكشم

سوزم و سازم و نايد ز درون فريادم

سوزم و سازم و نايد ز درون فريادم

كاش من زودتر از فاطمه جان مي دادم

از زماني كه شريك غمم از دستم رفت

هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم

تا قيامت نه پس از واقعه ي محشر هم

ناله ي يا ابتايش نرود از يادم

مرگ در خانه ي بي توست مرا در شب تار

بِهْ از آن روز كه در كعبه ز مادر زادم

كاش روزي كه زدي

ناله كنار ديوار

چون در سوخته مي سوخت همه بنيادم

كس نداند كه در آن دم به تو و من چه گذشت

تو نفس مي زدي و من ز نفس افتادم

خصم خوشحال كه بال و پر من بشكسته

رفتي و از غم خود كرده اي دشمن شادم

قلب سلاله هاي پيمبر كباب شد

قلب سلاله هاي پيمبر كباب شد

آخر دعاي مادرشان مستجاب شد

شمعي كه بود روشن از او خانۀ علي

آخر كنار حجرۀ در بسته آب شد

ماهي كه نقش پنجۀ ابر سياه داشت

با دست بوتراب نهان در تراب شد

امشب ستارگان همه فرياد مي زنند

كز داغ ماه خون جگر آفتاب شد

از يك شراره چشمۀ خورشيد شد سياه

با يك هجوم بيت ولايت خراب شد

شهر مدينه روز قيامت گواه شد

بالله به فاطمه ستم بي حساب شد

در مجلس عزاي جوان مي برند گل

اينجا سرشك ديدۀ زينب گلاب شد

اي مرغ شب سلام ببر بهر فاطمه

با او بگو سلام علي بي جواب شد

«ميثم» شكست پشت علي از فراغ يار

مولا ز غصّه پير به فصل شباب شد

گل پاييزي من برگ خزانت شده ام

گل پاييزي من برگ خزانت شده ام

خيز از خاك و ببين فاتحه خوانت شده ام

از سر صبح يتيمان همه به دنبال تواند

آه شرمنده از اين گريه كنانت شده ام

رفتي و بعد خود انگشت نمايم كردي

بعد تو بي كس و بي تاب و توانت شده ام

سر شب خواست حسينت كه بخوابد اما

گفت دلتنگِ كمي لقمه ي نانت شده ام

چادرت بر سر زينب چقدر مي آيد

حال با دختر تو فاتحه خوانت شده ام

مشتي از خاك به روي سر خود مي ريزم

مُردم و آب از اين بار امانت شده ام

در افتاده و ديوار سياه و خونت

همه جا هست و پريشان نشانت شده ام

شب است و دامن صحرا و اشك ديده ي من

شب است و دامن صحرا و اشك ديده ي من

گلوي بسته و فرياد ناشنيده ي من

سلام از جگر پاره پاره و دل خون

نثار لاله ي در خاك آرميده ي من

به جاي لاله بريز اي سرشك سرخ زچشم

به قبر گمشده ي اولين شهيده ي من

شكسته سرو گلستان وحي، خيز و ببين

چه كرده بار غمت با قد خميده ي من

دمي كه ياس رخت شد كبود گفتم كاش

به جاي بازوي من بسته بود ديده ي من

شبانه بر سر دوش صحابه شد تشييع

جنازه ي تو و جان به لب رسيده ي من

به لاله هاي بهشتي بگو كه گريه كنند

به ياد غنچه ي با تازيانه چيده ي من

مزار مخفي يارم ستاره باران شد

به اشك هاي شب از ديدگان چكيده ي من

به تربت تو نوشتم زخون دل كاين جاست

مزار حامي از خويش، دل بريده ي من

شنيده مي شود از بيت بيت (ميثم) ما

هماره قصّه ي غم هاي ناشنيده ي من

مدينه! راست بگو نخل هايت از چه خميده؟

مدينه! راست بگو نخل هايت از چه خميده؟

به جاي لاله زخاكت شرار ناله دميده

چرا غريب مدينه كنارِ خانه نشسته

بغل گرفته دو زانو زسينه آه كشيده

شريك غربت و غم هاي و دردهاي علي كو؟

كه گيرد از رخ آن دل شكسته اشگ دو ديده

علي فاتح احزاب و خيبر است، خدايا

چه روي داده چرا رنگ او زچهره پريده

صداي يا ابتا مي رسد هنوز به گوشش

و يا كه ناله ي محسن كنار خانه شنيده

به ياد پهلوي زهرا گرفته دست به پهلو

قرار داده زكف همچو شخص مار گزيده

وجود او شده در و به خاطر دلِ زينب

سكوت كرده و خونِ دلش زديده چكيده

به گوشه ي كفن آثارِ خون مشاهده كرده

ولي نديده به پهلوي فاطمه چه رسيده

شب است

و تربت يار و غريب شهر مدينه

نهاده چهره به خاك و دل از حيات بريده

غلاف تيغ و فشار در و حرارت آتش

يقين كنيد كه زهرا سه بار گشت شهيده

به جان فاطمه «ميثم» كه ضربه هاي پياپي

روا نبود به سروري كه از فراق خميده

الهي چشم دشمن هم نبيند آنچه من ديدم

الهي چشم دشمن هم نبيند آنچه من ديدم

كه پامال خزان تنها گلم را در چمن ديدم

چراغ آرزوهاي مرا كشتند در خانه

سيه تر روز خود از شب در اين بيت الحزن ديدم

چگونه زنده مانم منكه تنها ياور خود را

بزير تازيانه با دو چشم خويشتن ديدم

نگاهم بود بر دست مغيره رو چو گرداندم

گشودم چشم و سيل اشك در چشم حسن ديدم

كنار خانه زهراي مرا كشتند و بعد از آن

به مسجد قاتل او را به اشكم خنده زن ديدم

درون سينه آن مظلومه رازي داشت سر بسته

كه من آثار آنرا آشكار از پيرهن ديدم

نمي گويم چه آمد بر سرم آنقدر مي گويم

كه مرگ خويش را هنگام غسل آن بدن ديدم

الهي جان من با آه من از دل برون آيد

كه آنشب لالۀ خونين خود را در كفن ديدم

به مظلومّي من تا عمر داري گريه كن «ميثم»

كه عمري خويش را تنها ميان انجمن ديدم

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109