دیوان علامه ملا محمدمحسن فیض کاشانی

مشخصات کتاب

سرشناسه : فیض کاشانی، محمد بن شاه مرتضی، 1006-1091ق.

عنوان قراردادی : دیوان

عنوان و نام پديدآور : دیوان علامه ملا محمدمحسن فیض کاشانی/ با تصحیح و شرح و مقدمه مصطفی فیضی کاشانی و همکاری فرزندان فائضه و فیروزه.

مشخصات نشر : قم: سازمان اوقاف و امور خیریه، انتشارات اسوه، 13 -

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 150000 ریال (دوره)

يادداشت : فهرستنویسی بر اساس جلد سوم، 1371.

يادداشت : عنوان دیگر: کلیات فیض کاشانی.

عنوان دیگر : کلیات فیض کاشانی.

موضوع : شعر فارسی -- قرن 11ق.

شناسه افزوده : فیضی کاشانی، مصطفی، 1309 - 1380، مصحح، مقدمه نویس

شناسه افزوده : فیضی کاشانی، فائضه، مصحح، مقدمه نویس

شناسه افزوده : فیضی کاشانی، فیروزه، مصحح، مقدمه نویس

شناسه افزوده : سازمان اوقاف و امور خیریه. انتشارات اسوه

رده بندی کنگره : PIR6502 /د9 1300ی

رده بندی دیویی : 8فا1/4

شماره کتابشناسی ملی : 1999584

زندگينامه

ملا محمد محسن فيض كاشاني شاعر قرن يازدهم و معاصر با شاه عباس دوم بوده است. او در سال 1007 هجري قمري در كاشان متولد شد و پس از پايان مقدمات علوم و دانشهاي زمان خويش به شيراز رفت و به حلقهٔ شاگردان ملاصدرا پيوست و سرانجام با دختر وي ازدواج نمود. وي از علماي بزرگ عهد خويش محصوب مي شده وتأليفاتي درعلوم عقليه و نقليه و حكمت و اخلاق دارد كه مهمترين آنها عبارتند از: ابواب الجنان، تفسير صافي، تفسير اصفي، كتاب وافي (در شرح كافي)، شافي، مفاتيح الشرايع، اسرارالصلوة، علم اليقين در اصول دين، تشريح (در هيئت) سفينة النجاه، شرح صحيفه سجاديه، ترجمة الصلوه (به فارسي)، ترجمهٔ طهارت (به فارسي)، ترجمهٔ عقايد (به فارسي)، فهرست علوم و ديوان اشعار. اشعار فيض بالغ بر سيزده هزار بيت است. وي درسال 1090هجري قمري

درگذشت و در كاشان به خاك سپرده شد.

غزليات

غزل شمارهٔ 1

فيض نور خداست در دل ما

از دل ماست نور منزل ما

نقل ما نقل حرف شيرينش

ياد آن روي شمع محفل ما

در دل از دوست عقدهٔ مشكل

در كف اوست حلّ مشكل ما

تخم محنت بسينهٔ ما كشت

آنكه مهرش سرشته در گل ما

سالها در جوار او بوديم

سايهٔ دوست بود منزل ما

در محيط فراق افتاديم

نيست پيدا كجاست ساحل ما

مهر بود و وفا كه ميكشتيم

از چه جور و جفاست حاصل ما

دست و پا بس زديم بيهوده

داغ دل گشت سعي باطل ما

دل بتيغ فراق شد بسمل

چند خواهد طپيد بسمل ما

چونكه خواهد فكند در پايش

سر ما دستمزد قاتل ما

طپش دل زشوق ديدار است

به از اين چيست فيض حاصل ما

در سفر تا بكي تپد دل ما

نيست پيداكجاست منزل ما

بوي جان ميوزد در اين وادي

ساربانا بدار محمل ما

هر كجا ميرويم او با ماست

اوست در جان ما و در دل ما

جان چو هاروت و دل چو ماروتست

زاسمان اوفتاده در گل ما

زهرهٔ ماست زهرهٔ دنيا

شهواتست چاه بابل ها

از الم هاي اين چه بابل

نيست واقف درون غافل ما

كچك درد تا بسر نخورد

نرود فيل نفس كاهل ما

فيض از نفس خويشتن ما را

نيست ره سوي شيخ كامل ما

غزل شمارهٔ 2

عشق گسترده است خواني بهر خاصان خدا

ميزند هر دم صلائي سارعوا نحواللقا

بر سرخوانش نشسته قدسيان ساغر بكف

هين بيائيد اهل دل اينجاست اكسير بقا

يا عبادالله تعالوا اشربوا هذا الرحيق

يا عبادالله تعالوا مبتغاكم عندنا

سوي ماآئيد مخموران صهباي الست

تا برون آريمتان

از عهدهٔ قالوا بلي

دلگشا بزمي زاسباب طرب آراسته

بهرهر غمديدهٔ اندوهگين مبتلا

باده و نقلست و مطرب ساقيان مهربان

ماه رويان جعد مويان نيكخويان خوشلقا

هر يكي از ديگري در دلبري چالاكتر

هر يكي بر ديگري سبقت گرفته در صفا

ميكنند از جان باستقبال اهل دل قيام

خذ مداماً يا اخانا خيرمقدم مرحبا

هر كه نوشد ساغر مي از كف آن ساقيان

سيئّاتش ميشودطاعات و طاعات ارتقا

هر كه نوشد جرعهٔ زان زنده گردد جاودان

هر كه گردد مست از آن يابد بقا اندرفنا

جاهلان گردند دانا مردگان گردند حي

عاقلان گردند مست و عارفان بي منتها

الصلا اي باده نوشان مي ازاين ساغر كشيد

تا بيك پيمانه بستاند شماه را از شما

مي براق عاشقان مستي بود معراجشان

ميبرد ارواحشان را از زمين سوي شما

الصلا اي عاقلان با عشق سودائي كنيد

هر كه نوشد باده اش گيرد زمستي سودها

الصلا اي طالبان معرفت عاشق شويد

تا بياموزد شما را عشق حق اسرارها

الصلا اي غافلان عشق آيت هشياريست

هر كه خواند گردد او ذكر خدا سرتا بپا

الصلا اي سالك گم كرده ره اينست ره

الصلا اي كور گم كرده عصا اينك عصا

آيد از غيب اين ندا هر دم بروح خاكيان

سوي بزم عشق آيد هر كه ميجويد خدا

نيست عيشي در جهان مانند عيش بزم عشق

فيض را يا رب ببزم عشق خود راهي نما

غزل شمارهٔ 3

هشدار كه هر ذره حسابست در اينجا

ديوان حسابست و كتابست در اينجا

حشرست و نشورست و صراطست و قيامت

ميزان ثوابست و عقابست در اينجا

فردوس برين است يكي را و يكي را

انكال و جحيمست و

عذابست در اينچا

آنرا كه حساب عملش لحظه بلحظه است

با دوست خطابست و عتابست در اينجا

آنرا كه گشوده است ز دل چشم بصيرت

بيند چه حساب و چه كتابست در اينجا

بيند همه پاداش عمل تازه بتازه

باخويش مرآنرا كه حسابست در اينجا

با زاهدش ارهست خطائي بقيامت

باماش هم امروز خطابست در اينجا

امروز بپاداش شهيدان محبت

زآن روي برافكنده نقابست دراينجا

زاهد نكشد باده مگر دردي و آنجا

صوفيست كه اورامي نابست در اينجا

آن را كه قيامت خوش و نزديك نمايد

از گرمي تعجيل دل آبست در اينجا

دوري كه نبيند مگر از دور قيامت

در ديدهٔ تنگش چو سرابست در اينجا

بيدار نگردد مگر از صور سرافيل

مستغرق غفلت كه بخوابست در اينجا

هشيار كه سنجد عمل خويشتن اي فيض

سرسوي حق و پا بركابست در اينجا

صد شكر كه دلهاي عزيزان همه آنجا

معمور بود گرچه خرابست در اينجا

غزل شمارهٔ 4

هر دمم نيشي ز خويشي ميرسد با آشنا

عمر شد در آشنائيها و خويشي ها هبا

كينه ها در سينه ها دارند خويشان ازحسد

آشنايان در پي گنجينه هاي عمرها

هيچ آزاري نديدم هرگز از بيگانهٔ

هر غمي كامد بدل از خويش بود و آشنا

بحر دل را تيره گرداند چو خويشي بگذرد

ميزند بر دل بگد چون آشنا كرد آشنا

خويش ميخواهد نباشد خويش بر روي زمين

تا بريزد روزي آن بر سر اين از سما

چون سلامي مي كند سنگيست بر دل ميخورد

بي سلام ار بگذرد بر جان خلد زان خارها

راحتي مر آشنا را زآشنائي كم رسد

نيست راضي آشنائي از سلوك آشنا

شكوه كم كن فيض

از ياران ودر خودكن نظر

تا چگونه ميكني در بحر دلها آشنا

گر زمن پرسي زخويش و آشنا بيگانه شو

با خداي خويش ميباش آشنا و آشنا

غزل شمارهٔ 5

علم رسمي از كجا عرفان كجا

دانش فكري كجا وجدان كجا

عشق را با عقل نسبت كي توان

شاه فرمان ده كجا دربان كجا

دوست را داد او نشان ديد اين عيان

كو نشان و ديدن جانان كجا

كي بجانان ميرسد بي عشق جان

جان بي عشق از كجا جانان كجا

كي دلي بي عشق بيند روي دوست

قطرهٔ خون از كجا عمان كجا

جان و دل هم عشق باشد در بدن

زاهدان را دل كجا يا جان كجا

دردها را عشق درمان ميكند

درد را بي عاشقي درمان كجا

عشق اين را اين و اين را آن كند

گر نباشد عشق اين و ان كجا

هم سر ما عشق و هم سامان ما

سر كجائي عشق يا سامان كجا

عشق خان و مان هر بي خان و مان

فيض را بي عشق، خان و مان كجا

غزل شمارهٔ 6

هشدار كه ديوان حسابست در اينجا

با ماش خطابست و عتابست در اينجا

تا آتش خشمش چكند بامن و با تو

دلهاي عزيزان همه آبست در اينجا

آن يار كه با درد كشانش نظري هست

با صوفي صافيش عتابست در اينجا

بر شعلهٔ دل زن شرري زآتش قهرش

آنجا اگر آتش بود آبست در اينجا

دشنامي از آن لب كندم تازه و خوشبو

زآن گل سخن تلخ گلابست در اينجا

هر چيز چنان كو بود آنجا بنمايد

آنجاست حميم آنچه شرابست در اينجا

رو ديده بدست آر كه در ديدهٔ خونين

آنجاست خطا آنچه صوابست در اينجا

اين بزم نه بزميست كه باشدمي و مطرب

مي خون دل احباب كبابست در اينجا

آنجا مگرم جام شرابي بكف

آيد

در چشم من اين باده سرابست در اينجا

با دوست در آيد مگر آنجا زدر لطف

با دشمن و با دوست عتابست در اينجا

آيد زسرافيل چو يك نفخه بكوشش

بيدار شود هر كه بخوابست در اينجا

هر توشه سزاوار ره خلد نباشد

نيكو بنگر فيض چه بابست در اينجا

فردا مگر آنجا كندش لطف تو معمور

آندل كه زقهر تو خرابست در اينجا

غزل شمارهٔ 7

ميتوان برداشت دل از خويش و شد از جان جدا

ليك مشكل ميتوان شد از بر ياران جدا

صحبت ياران خوشست و الفت ياران خوشست

اين دو با هم ياربايد اين جدائي آن جدا

يار كلفت ديگرست و يار الفت ديگرست

صحبت آنان جدا و صحبت اينان جدا

صحبت آنان قرين خواندن تبت يد است

صحبت اينان نشد از معني قرآن جدا

صحبت آنان بلاي جان هر فهميدهٔ

صحبت اينان دواي درد از درمان جدا

يار بايد يار را در راه حق رهبر شود

نه كه سازد يار را از دين و از ايمان جدا

يار بايد يار باشد در فراق و در وصال

نه بود در وصل يار و يار و در هجران جدا

يار بايد يار را غمخوار باشد در بلا

زو جدا هرگز نگردد گر شود از جان جدا

در غم و اندوه باشد يار با ياران شريك

در نشاط و كامراني نبود از ايشان جدا

چون بگريد يار بايد يار هم گريان شود

ني كه اين گريد جدا گاه آن شود گريان جدا

هر چه بپسندد بخود بپسندد آنرا بهر يار

هر چه از خود دور خواهد خواهد از ياران جدا

دشمنان يار را دشمن بود از

جان و دل

دوستش را دوست دار باشد از عدوان جدا

مال اگر داري برو در راه ياران صرف كن

ورنه خدمت كن مباش از نيكي و احسان جدا

بگذر از راحت جفا و محنت اخوان بكش

ورنه تنها ماني و بي يار و سرگردان جدا

فيض ميداند كه در الفت چها بنهاده اند

او چه داند كو بود از سنت و قرآن جدا

غزل شمارهٔ 8

زخود سري بدرآرم چه خوش بود بخدا

زپوست مغز برآرم چه خوش بود بخدا

فكنده ام دل و جانرا بقلزم غم عشق

اگر دري بكف آرم چه خوش بود بخدا

كنم زخويش تهي خويشرا ازخود برهم

زغم دمار بر آرم چه خوش بود بخدا

زديم از رخ جان زنك نقش هر دو جهان

كه روبروي توآرم چه خوش بود بخدا

كنم زصورت هر چيز رو بمعني آن

عدد دگر نشمارم چه خوش بود بخدا

بنور عشق كنم روشن آينه رخ جان

مقابل تو بدارم چه خوش بود بخدا

زپاي تا سرمن گر تمام ديده شود

بحسن دوست گمارم چه خوش بود بخدا

بر آن خيال كنم وقف ديده و دل جان

بجز تو ياد نيارم چه خوش بود بخدا

درون خانهٔ دل روبم از غبار سوي

بجز تو كس نگذارم چه خوش بود بخدا

بود كه رحم كني بر دل شكستهٔ من

بسوز سينه بزارم چه خوش بود به خدا

نهم چين مذلّت بخاك درگه دوست

زديده اشك ببارم چه خوش بود بخدا

براي سوختن فيض آتش غم عشق

زجان خويش برآرم چه خوش بود بخدا

غزل شمارهٔ 9

زمهر اولياء الله شاني كرده ام پيدا

براي خويش عيشي جاوداني كرده ام پيدا

رسا گر نيست دست من بقرب دوست يكتا

زمهر دوستانش نردباني كرده ام پيدا

ولاي آل پيغمبر بود معراج روح من

بجز اين آسمانها آسماني كرده ام پيدا

بحبل الله مهر اهل بيت است اعتصام من

براي نظم ايمان ريسماني كرده ام پيدا

زمهر حق شناسان هر چه خواهم ميشود حاصل

درون خويشتن گنج نهاني كرده ام پيدا

سخنهاي اميرالمومنين دل ميبرد ازمن

ز اسرار حقايق دلستاني كرده

ام پيدا

جمال عالم آرايش اگر پنهان شد از چشمم

جديثش رازجان گوش و زباني كرده ام پيدا

كلامش بوي حق بخشدمشام اهل معني را

زگلزار الهي بوستاني كرده ام پيدا

قدم در مهر او خم شد عصاي مهر محكم شد

براي دشمنش تير و كماني كرده ام پيدا

عصا اينجا و عصيان را شفيع آنجاست مهر او

دو عالم گشته ام تا مهرباني كرده ام پيدا

بخاك درگه آل نبي پي برده ام چون فيض

براي خود ز جنت آستاني كرده ام پيدا

ازايشان وافي و صافي فقيهانرا بود كاني

ازين رو بهر عقبي نردباني كرده ام پيدا

بكوي عشق عيش جاوداني كرده ام پيدا

براي خويش نيكو آشياني كرده ام پيدا

مرا از دولت دل شد ميسر هر چه ميخواهم

درون خويشتن گنج نهاني كرده ام پيدا

زعكس روي او در هر دلي مهريست تابنده

بكوي دوست از دلها نشاني كرده ام پيدا

مشام اهل معني بوي گل مييابد از الفت

زياران موافق بوستاني كرده ام پيدا

چو در الفت فزايد صحبت اخوان برد حق دل

ميان جمع و ياران دلستاني كرده ام پيدا

اگرچه در غم جانان دل از جان و جهان كندم

ولي در دل زعكس او جهاني كرده ام پيدا

زداغ عشق گلها چيده ام پهلوي يكديگر

درون سينهٔ خود گلستاني كرده ام پيدا

زخان و مان اگر چه برگرفتم دل باو دادم

بكوي عشق ليكن خان و ماني كرده ام پيدا

اگر در پرده دارد يار طرز مهرباني را

من از عشقش انيس مهرباني كرده ام پيدا

كنم تا خويشرا قربان از آن ابرووان مژگان

بدست آورده ام تيري كماني كرده

ام پيدا

اگر جان در ره جانان فدا گردد فدا گردد

زيمن عشق جان جاوداني كرده ام پيدا

نجات فيض تا گردد مسجل نزد اهل حق

ز داغ عشق بر جانم نشاني كرده ام پيدا

غزل شمارهٔ 10

از عمر بسي نماند ما را

در سر هوسي نماند ما را

رفتيم زدل غبار اغيار

جز دوست كسي نماند ما را

رفتيم بآشيانهٔ خويش

رنج قفسي نماند ما را

از بس كه نفس زديم بيجا

جاي نفسي نماند ما را

ياران رفتند رفته رفته

دمساز كسي نماند ما را

گرمي بردند و روشنائي

زايشان قبسي نماند ما را

گلها رفتند زين گلستان

جز خارو خسي نماند ما را

دل واپسي دگر نداريم

در دهر كسي نماند ما را

كو خضر رهي درين بيابان

بانك جرسي نماند ما را

جز ناله كه مونس دل ماست

فرياد رسي نماند ما را

بستيم چو فيض لب ز گفتار

چون همنفسي نماند ما را

غزل شمارهٔ 11

از دل كه برد آرام حسن بتان خدا را

ترسم دهد بغارت رندي صلاح ما را

ساز و شراب و شاهد ني محتسب نه زاهد

عيشي است بي كدورت بزميست بي مدارا

مجلس ببانك ني ساز مطرب سرود پرداز

ساقي مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا

با اينهمه چسان دين در دل قرار گيرد

تقوي چگونه باشد در كام كس گوارا

از محتسب كه ما را منع از شراب فرمود

ساغر گرفت بر كف ميخورد آشكارا

آن زاهدي كه با ما خشم و ستيزه ميكرد

شاهد كشيد در بر في زمره السّكارا

فهميد عشق زاهد شاهد گرفت عابد

ميخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را

چون طبع ما جوان شد با پير كي توان بود

كر چلّه را بمانديم معذور دار ما را

فيض از كلام حافظ ميخوان براي تعويد

دل ميرود زدستم صاحبدلان خدا را

غزل شمارهٔ 12

وصف تو چه ميكنم نگارا

آن وصف بود ثنا خدا را

از باده كيست نرگست مست

رويت زكه دارد اين صفا را

شمشاد ترا كه داد رفتار

كز پاي فكند سروها را

از لطف كه شد تن تو چون گل

وزقهر كه شد دلت چو خارا

چشمان ترا كه فتنه آموخت

كز ما رمقي نماند ما را

در مملكت خرد كه سرداد

آن غمزهٔ شوخ دلربا را

در چشم خوش تو كيست ساقي

كز ما پي مي ربود ما را

بر دانة خال عنبرينت

آن دام كه گستريد يارا

آب رخت از كدام چشمه است

كز چشم بريخت آب ما را

تير مژه از كمان ابرو

بر دل كه زند بگو خدا را

اين حسن و جمال دلفريبت

از بهر

كه صيد كرد ما را

ازشيوه يار فيض آموخت

در پرده ثنا كند خدا را

غزل شمارهٔ 13

يارا يارا ترا چه يارا

تا دل بربائي اذكيا را

اين دلبري از تو نيست بالله

اين فتنه زديگريست يارا

آنكسكه نگاشته است نقشت

بر صفحهٔ نيكوئي نگارا

در پردهٔ حسن تست پنهان

دل ميبرد از بر آشكارا

از خال و خطت كتاب مسطور

داده است بدست ديده مارا

تا درنگريم و باز خوانيم

در روي تو سورهٔ ثنا را

هر جزو تو آيتي زقرآن

هر شيوه ستايشي خدا را

هر جلوهٔ تو كند ثنائي

در پرده جناب كبريا را

آئينهٔ حسن تو نمايد

بي صورت و بي جهت خدا را

از فيض كسي دگر برد دل

تو بيخبري ز دل نگارا

غزل شمارهٔ 14

اگر فضل خداي ما بجنبش جا دهد ما را

بعشق او دهيم از جان و دل فردوس اعلا را

بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگي بر دل

كه در كاراست ما را نيست حاجت حقتعالي را

بود تاويل اين مصراع حافظ آنچه من گفتم

باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روي زيبا را

نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوي

چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوي را

ولي ما را ببايد طاعت و تقوي و اخلاصي

ادب بايد رعايت كرد امر حق تعالي را

بلي ما را نباشد كار بارّد و قبول او

كه او بهتر شناسد خبث و طيب و طينت ما را

بترس از آنچه در اول مقدر شد براي تو

باهل معرفت بگذار بس حل معما را

بياخاموش شو اي فيض از اين اسرار و دم در كش

كه كس نگشود و نگشايد بحكمت اين معما را

غزل شمارهٔ 15

شود شود كه شود چشم من مقام ترا

شود شود كه بينم صباح و شام ترا

شود شود كه شوم غرق بحر نور شهود

بديده تو به بينم مگر بكام ترا

شود شود كه نهم روي مسكنت بر خاك

بدرگه تو و خوانم علي الدوام ترا

شود شود كه دل و جان و تن كنم تسليم

براي خويش نباشم شوم تمام ترا

شود شود كه سراپا چو دام چشم شوم

بدين وسيله مگر آورم بدام ترا

شود شود كه نهم دل بجست جوي وصال

بديده پويم و جويم علي الدوام ترا

شود شود كو سرفيض در ره تو رود

كه تا بكام رسد هم شود بكام ترا

غزل شمارهٔ 16

درآ در عالم معني نظر كن سوي اين صحرا

كه گل گل بشكفا دل گل خود روي اين صحرا

جهان معنيست ان ارض واسع كان شنيدستي

بيا هجرت كن از اقليم صورت سوي اين صحرا

معطر دارد از بوي گل قدسي جهاني را

بيا اي جان من فيضي ببر از بوي اين صحرا

درينصحراست آهوئيكه از شيران ربايد دل

زهي صيادي چشم خوش آهوي اين صحرا

بيا اي آنكه خاري در دلت از حسن گلروئيست

بسوزان خار دل در نور آتش خوي اين صحرا

بيا اي آنكه در زنجير زلفي بسته داري دل

گشاد دل بجو از وسعت دلجوي اين صحرا

بيا اي آنكه وسواس بتي شوريده ات دارد

دلترا شستشوئي ده در آب جوي اين صحرا

چه در كوي بتان افتاده كوكو ميزني دلتنگ

گشايشرا اگر گوئي سپاري كوي اين صحرا

گشاد سينهٔ فيض از گشاد روي اين صحرا

بحسن دلبران كي ميدهد يكموي اين صحرا

غزل شمارهٔ 17

بهل ذكر چشمان خونريز را

بمان فكر زلف دل آويزرا

دل و جان بياد خدا زنده دار

بحق چيز كن اين دو ناچيز را

اگر مستي آرزو با شدت

بكش ساغر عشق لبريز را

زحق عشق حق روز و شب ميطلب

بزن بر دل اين آتش تيز را

گذر كن زشيرين لبان حجاز

بياد آر فرهاد و پرويز را

بجد باش در طاعت شرح و عقل

مهل رسم تقوي و پرهيز را

مكدر چو گردي بخوان شعر حق

حق تلخ شيريني آميز را

بروز دلت غم چو زور آورد

بجو مطرب شادي انگيز را

چو در طاعت افسرده گردد تنت

بياد آر عباد شبخيز را

بدل ميرسان دم بدم

ياد مرگ

چو بر مركب آسيب مهميز را

چو رازي نهي با كسي درميان

بپرداز از غير دهليز را

حجابت زحق نيست جز چيزو كس

حذر كن زكس دور كن چيز را

نماند آدمي خو بپاليز دهر

بگاوان بماندند پاليز را

خدايا اگر چه نيرزد بهيچ

بچيزي بخر فيض ناچيز را

غزل شمارهٔ 18

بده ساقي آن جام لبريز را

بده بادهٔ عشرت انگيز را

مي ء ده كه جانرا برد تا فلك

درد كهنه غربال غم بيز را

چه پرسي زمينا و ساغر كدام

بيك دفعه ده آن دو لبريز را

گلويم فراخست ساقي بده

كشم جام و مينا و خم نيز را

اگر صاف مي مي نيايد بدست

بده دردي و دردي آميز را

در آئينهٔ جام ديدم بهشت

خبر زاهد خشگ شبخيز را

پريشان چو خواهي دل عاشقان

برافشان دو زلف دل آويز را

بشرع تو خون دل ما رواست

اشارت كن آن چشم خونريز را

چه با غمزهٔ مست داري ستيز

بجانم زن آن نشتر تيز را

دل فيض از آن زلف بس فيض ديد

ببر مژده مرغان شبخيز را

غزل شمارهٔ 19

از دو عالم دردت اي دلدار بس باشد مرا

كافر عشقم اگر غير تو كس باشد مرا

با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم

بي تو باشم هر دو عالم يك قفس باشد مرا

من نميدانم چسان جانم فداخواهد شدن

اين قدر دانم نگاهي از تو بس باشد مرا

عمر خواهم پايدار و جان شيرين بيشمار

بر تو مي افشانده باشم تا نفس باشد مرا

هر كسي دارد هوس چيزي نخواهم من جز آنكه

سرنهم در پاي جانان اين هوس باشد مرا

توتياي ديدهٔ گريان كنم تا بينمش

گر بخاك پاي جانان دست رس باشد مرا

جهد كن تا كام من شيرين شود از شهد وصل

فيض تا كس دست بر سر چون مگس باشد مرا

غزل شمارهٔ 20

از جمال مصطفي روئي بياد آمد مرا

وز دم و يس القرن بوئي بياد آمد مرا

فكرتم در سر معراج نبي اوجي گرفت

قرب حق سوي بي سوئي بياد آمد مرا

دركنار بحرعلم ساقي كوثر شدم

از بهشت معرفت جوئي بياد آمد مرا

سوي وجه الله رهي ميخواستم روشن چو مهر

زاهل عصمت يك بيك روئي بياد آمد مرا

زلف بر رخسار خوبان ديده ام از سركنه

اهل ايمان را سر موئي بياد آمد مرا

در شب تاري بدل نور عبادت چون نيافت

روي حورائي و گيسوئي بياد آمد مرا

فيض را در شاعري فكر كهن از ياد رفت

در حقيقت فكرت توئي بياد آمد مرا

غزل شمارهٔ 21

وصل با دلدار ميبايد مرا

فصل از اغيار مي بايد مرا

چون نيم از اصل خود ببريده اند

نالهاي زار مي بايد مرا

من كجا و رسم عقل و دين كجا

مست يارم يار مي بايد مرا

بي وصال او نميخواهم بهشت

دار بعد از جار ميبايد مرا

عشق از نام نكو ننگ آيدش

عاشقم من عار مي بايد مرا

عقل دادم بستدم ديوانگي

شيوهٔ اين كار ميبايد مرا

تا بكي اين راز را پنهان كنم

مستي و اظهار ميبايد مرا

سر زمن سر ميزند بي اختيار

محرم اسرار ميبايد مرا

گفتگو بگذار فيض و كار كن

در ره او كار ميبايد مرا

غزل شمارهٔ 22

آنچه را از بهر من او خواست آن آيد مرا

خواستش از راز پنهان ناگهان آيد مرا

سعي در تحصيل دنيا و فضولش بيهده است

در ازل قدري كه روزي شد همان آيد مرا

سوي مشرق گر روم يا راه مغرب بسپرم

برجبينم آنچه بنوشته است آن آيد مرا

بر سرم گرچه نميدانم چه خواهد آمدن

اينقدر دانم كه مردن بي امان آيد مرا

هيچ تمهيدي نكردم بهر مهمان اجل

با وجود آنكه دانم ناگهان آيد مرا

زندگاني شد تلف سودي نيامد زان بكف

نيست از كس شكوه ام از خود زيان آيد مرا

هر كه خيري ميكند اضعاف آن يابد جزا

ميدهم جان در رهش تا جان جان آيد مرا

هر كه بخشد جرمي از كس بگذرند ازجرم او

ميكنم من اينچنين تا آنچنان آيد مرا

هر كه بر تن ميفزايد نور جان كم ميكند

ميگذارم فيض تن تا نور جان آيد مرا

غزل شمارهٔ 23

يكنفس بي ياد جانان بر نمي آيد مرا

ساعتي بي شور و مستي سرنمي آيد مرا

سربسر گشتم جهانرا خشك وتر ديدم بسي

جز جمال او بچشم تر نمي آيد مرا

هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد

بي محبت هيچ كاري بر نمي آيد مرا

شربت شهد شهادت كي بكام دل رسد

ضربتي از عشق تا برسر نمي آيد مرا

جان بخواهم دادآخر در ره عشق كسي

هيچ كار از عاشقي خوشتر نمي آيد مرا

تانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقي

يكنفس بي عيش و عشرت سرنمي آيد مرا

غيروصف عاشق و معشوق و حرف عشق فيض

درّي از درياي فكرت بر نمي آيد مرا

گر سخن گويم دگر از عشق

خواهم گفت و بس

جز حديث عشق در دفتر نمي آيد مرا

غزل شمارهٔ 24

آفتاب وصل جانان بر نمي آيد مرا

وين شب تاريك هجران سرنمي آيد مرا

دل هميخواهد كه جان در پايش افشانم ولي

يكنفس آن بيوفا بر سر نمي ايد مرا

طالع شوريده بين كان مايهٔ شوريدگي

بي خبر يكبار از در در نمي ايد مرا

ازطرب شيرينترست آن نوش لب ليكن حسود

قامت چون نخل او در بر نمي آيد مرا

بخت بدبين كز پيامي خاطر ما خوش نكرد

آرزوئي از نكويان بر نمي آيد مرا

زرد شد برك نهال عيش در دل سالهاست

لاله رخساري بچشم تر نمي آيد مرا

من زرندي و نظر بازي نخواهم توبه كرد

هيچ كاري فيض ازين خوشتر نمي آيد مرا

غزل شمارهٔ 25

اي كه در اين خاكدان جان و جهاني مرا

چون بروم زين سرا باغ و جناني مرا

جان مرا جان توئي لعل مرا كان توئي

در دل ويران توئي گنج نهاني مرا

آنكه بدل ميدمد روح سخن هردمم

تا نزند يكنفس بي دمش آبي مرا

شب همه شب تابصبح همنفس من توئي

روز چو كاري كنم كار و دكاني مرا

تا كه بمحفل درم با تو سخن ميكنم

چونكه بخلوت روم مونس جاني مرا

يكنفس ازپيش تو گر بروم گم شوم

چون بتو آرم پناه امن و اماني مرا

گر تو براني مراجان زفراقت دهم

جان بوصالت دهم گر تو بخواني مرا

گه به وصالم كشي گه ز فراقم كشي

گاه چنيني مرا گاه چناني مرا

فيض بتو رو كند رو چو بهرسو كند

نور تو عالم گرفت قبله از آني مرا

غزل شمارهٔ 26

ترا سزاست خدائي نه جسم را و نه جانرا

تو را سزد كه خودآئي نه جسم را و نه جانرا

توئي توئي كه توئي و مني و مائي و اوئي

مني نشايد و مائي نه جسم را و نه جانرا

توئي كه تاي ندارد وحيد و فردي و يكتا

نبود غيردوتائي نه جسم را و نه جانرا

تو را رسد كه در آئينهٔ رسالت احمد

جمال خويش نمائي نه جسم را و نه جانرا

تو را رسد بنسيم كلام آل محمد ص

زر از چهره گشائي نه جسم را و نه جانرا

تو را رسد كه هزاران هزار نقش بدايع

زكلك صنع نمائي نه جسم را و نه جانرا

ترارسد كه دو صدساله زنك كفر و گنه را

زلوح دل بزدائي نه جسم را و

نه جانرا

ترا رسد كه چو جا نشد زجسم جسم زهم ريخت

دگر اعاده نمائي نه جسم را و نه جانرا

ترا رسد كه در آئينهٔ نعيم و عقوبت

بلطف و قهر در آئي نه جسم را و نه جانرا

بلطف خويش ببخشا اسير قهر خودت را

چو نيست از تو رهائي نه جسم را و نه جانرا

نه ايم از تو جدا موجهاي بحر وجوديم

نباشد از تو جدائي نه جسم را و نه جانرا

زما و من چون بپرداخت فيض خانهٔ دل را

تو را رسد كه در آئي نه جسم را و نه جانرا

غزل شمارهٔ 27

اگر خرند زعشاق جان سوخته را

روان بدوست برم اين روان سوخته را

كشد چو شعله زحرف فراق دوست نفس

كشم بكام خموشي زبان سوخته را

زآتش دل من حرف در دهن سوزد

كسي چگونه بفهمد بيان سوخته را

خبر ببر ببر دلبر اي صبا و بگوي

سزد كه رحم كني عاشقان سوخته را

بگو زسوختگان آتشين رخان پرسند

ترا چه شد كه نپرسي فلان سوخته را

زهم بپاش صبا قالبم بپاش افكن

مهل كه دفن كنند استخوان سوخته را

بسوخت زآتش عشقش تنم طبيب برو

دوا چگونه توان خستگان سوخته را

فتاد آتش عشقش بدل زمن كم شد

كجا روم زكه پرسم نشان سوخته را

حديث سوختگانست بهرخامان حيف

خبر كنيد زمن همدمان سوخته را

دهان و كام و زبان سوخت زاولين سخنش

بگو به فيض به بندد دهان سوخته را

غزل شمارهٔ 28

بنواز دل شكسته اي را

رحمي بنماي خسته اي را

ميكن چو گذر كني نگاهي

برخاك رهت نشسته اي را

بيگانه مشو بخويش پيوند

از هر دو جهان گسسته اي را

سهلست كني گر التفاتي

دل بر كرم تو بسته اي را

مگذار بدام نفس افتد

از چنگل ديو جسته اي را

با بار فتد بچنگ ابليس

با خيل ملك نشسته اي را

مگذار شود بكام دشمن

دل در غم دست بسته اي را

مپسند دگر شود گرفتار

بهر تو زخويش رسته اي را

بي دانه و آب زار مگذار

مرغ پر و پا شكسته اي را

يا رب چه شود كه دست گيري

از پاي فتاده خسته اي را

فيض است وغم تو و دگر هيچ

وصلي از خود گسسته اي را

بسته است دل شكسته در تو

بپذير شكسته بسته اي را

غزل شمارهٔ 29

تجلي چون كند دلبر كنم شكران تجلي را

تسلي چون دهد ازخود نخواهم آن تسلي را

بسوزد در تجلي و نسازد با تسلي دل

ببخشدگر تسلي جان دهم آن جان تجلي را

تجلي تان كند بر من مرا از من كند خالي

كه يكتايم نشيمن كي كنم جز جاي خالي را

تسلي چون توان شد از جمال عالم آرايش

تسلي باد قربان ناز سلطان تجلي را

از آن عاقل بماندستي كه رويش را نديدستي

كسي مجنون تواند شد كه او ديده است ليلي را

كسي او را تواند ديدكو گردد سراپاجان

كه چشم سرنيارد ديد حسن لايزالي را

جلالش چون گذارد جان جمالش مي نوازد دل

و گرنه كس نيارد تاب انوار جلالي را

زكس تا كس نياسايد جمالش روي ننمايد

نه بيند ديدهٔ خود بين جمال حق تعالي را

اگر خواهي رسي در

وي گذر كن از هواي دل

بهل سامان غالي را بمان ايوان عالي را

كسي جانش شود فربه كه جسم او شود لاغر

زخون دل غذا و زبور يا سازد نهالي را

نعيم اهل دل خواهي دلت را صاف كن از عشق

بمان لذات دنيا را بهل فردوس اعلي را

دلت فردوس مي خواهد كمالي را بدست آور

كه باشد با تو در عقبي بهل صاحب كمالي را

اگر خواهي كه عقلت را زدست ديو برهاني

زسربيرون كن ار بتواني اوهام خيالي را

بكن از غيرحق دل را بروب از ما سوي جانرا

بدو نان وار گذار اسباب جاهي را و مالي را

ترا اين وصفها چون نيست خالي زن تن ازگفتن

بيان ديگر مكن اي فيض حز او صاف حالي را

غزل شمارهٔ 30

هر كه آگه شد از فسانهٔ ما

عاقبت پي برد بخانهٔ ما

آنكه جويد نشان نشان نبرد

بي نشاني بود نشانهٔ ما

بگذراند زعرش هر كه نهد

سرطاعت بر آستانهٔ ما

توسن چرخ را بدين شوكت

رام كرده است تازيانهٔ ما

نرسد دست كوته همت

كه بلندست آشيانهٔ ما

قدر ما را كسي نميداند

غيرآن صاحب زمانهٔ ما

همه عالم اگر شود دشمن

ما و آن دوست يگانهٔ ما

هر كه با ما بسر برد نفسي

داند او عيش جاودانهٔ ما

هر كه را وصل ما بچنگ آيد

هوش بربايدش چغانهٔ ما

غير درگاه ما پناهي نيست

سرخلقي و آستانه ما

كار و استاد و كار گه مائيم

غيرمانيست كار خانهٔ ما

همه ما و بهانهٔ اغيار

كو كسي بشكند بهانهٔ ما

دام پيدا و دانه ناپيدا

غيب بينست مرغ دانهٔ ما

از سر

اهل ربايد هوش

دم مزن فيض از فسانهٔ ما

غزل شمارهٔ 31

اي زتو خرّم دل آباد ما

وز تو غمگين خاطر ناشاد ما

عشق تو آزادي در بندگي

بندهٔ تو گردن آزاد ما

اي گشاد بندهاي بسته تو

بستهٔ تو بند ما در زاد ما

اي زتو آباد دلهاي خراب

وي زتو ويران دل آباد ما

اي كه هستي در دل ما روز و شب

وقت جوش لطف ميكن ياد ما

داد تو بر عاشقان بيداد كرد

داد بيداد تو آخر دادما

دادما بيداد مااز داد تست

اي اسير داد تو بيداد ما

شكوه ها داريم از بيداد خود

داد ما ده داد ما ده داد ما

از تو ميجوئيم در عشقت مدد

اي زتو در هر غم استمداد ما

فيض ا زتو هم پناه آرد بتو

ا ي بتو خوش خاطر ناشاد ما

غزل شمارهٔ 32

اشكهاي گرم ما و آههاي سرد ما

كس نداند كز كجا آيد مگر هم درد ما

عاقلان را كي خبر باشد زحال عاشقان

كي شناسد درد ما جز آنكه باشد مرد ما

خام بيدردي چه داند اشك گرم و آه سرد

دردمند پختهٔ بايد شناسد درد ما

شهسوار عرصهٔ عشقيم گردون زير ران

بستهٔ اين چار اركان كي رسد در گرد ما

شد گواه عقل عاقل گونهاي سرخ او

شاهدان عشق ما اين گونهاي زرد ما

پرده برخيزد يقين گردد كدامين بهترست

عقل تن پروردشان يا عشق جان پروردما

خارما و ورد ماجور حبيب و لطف او است

نيست كسرا در جهانچون خارما و ورد ما

حرّ ما و برد ما عشقست و عقل دوربين

جنت ما حرّ ما و دوزخ ما برد ما

يكه حرف فيض را مانند نبود در جهان

جفت حرف ما نباشد غيرحرف

فرد ما

غزل شمارهٔ 33

بوئي زگلشني است بدل خارخار ما

بايد كه بشكفد گلي آخر زخار ما

درنقش هر نگار نگر نقش آن نگار

گرچه نگار و نقش ندارد نگار ما

رفتم چو در كنارش ازمن كناره كرد

كر خود كناره گير و درآرد كنار ما

كرديم از دو كون غم دوست اختيار

بگرفت اختيار زما اختيار ما

گوهر كه هر چه كم كند از ما سراغ كن

جام جهان نماست دل بي غبار ما

ما را بهاروسبزه و گلزار درو لست

از مهر جان خزان نپذيرد بهار ما

اندوه عالمي بدل خود گرفته ايم

كسي را غبار كي رسد از رهگذار ما

بر دوش خويش بار دو عالم نهاده ايم

كي دوش كس گرانشود از بار بار ما

از يك شرار آه بسوزيم هر دو كون

ياران حذر كنيد ز سوز شرار ما

روزي گل مراد بخواهدشكفت فيض

زين گريه هاي ديدهٔ شب زنده دار ما

غزل شمارهٔ 34

دارد شرف بر انجم و افلاك خاك ما

آئينهٔ خداي نما جان پاك ما

تاامر و خلق جمله شود دوست دست صنع

كشته است تخم مهر گياهي بخاك ما

درما فكنده دانهٔ از مهر خويشتن

تا كاينات جمع شود در شباك ما

در بدو آفرينش و تخمير آب و گل

با آب و تاب عشق سرشتند خاك ما

مستان پاك طينت ميخانهٔ الست

گيرند باده هاي مروّق زتاك ما

ما را درون سينهٔ خود جاي داده اند

هستند آسمان و زمين سينه چاك ما

فردوس جاي ما و ملك همنشين حور

كزخاك آن سراي بود خاك پاك ما

مسجود هر فرشته و محبوب روح قدس

يارب چه گوهر است نهان زير خاك ما

فيض از

زبان خويش نميگويد اين سخن

حرفي است از زبان امامان پاك ما

غزل شمارهٔ 35

غم زخوي خويش داردخاطر غمناك ما

نم زجوي خويش دارد ديده نمناك ما

ناله اش از جور خويشست ايندل پر آرزو

زخمش از دستخودست اين سينهٔ صد چاك ما

بر روان ما زخاك ما بسي بيداد رفت

داد ميخواهد زخاك ما روان پاك ما

باك جان ما زخاك ما و باك دل زخود

نيست ما را هيچ باك از دلبر بي باك ما

خار و خاشاك تن ما سدّ راه جان ماست

عشق كوكاتش زند در خار و در خاشاك ما

خاك ميرويد گل و نسرين و نرگس در چمن

خاك ما خاري نرويد خاك بر سر خاك ما

تاك رز بخشد مي و تاك تن ما بي ثمر

دود آهي نيست هم كاتش فتد در تاك ما

اينجهان و آنجهان بااينهمه تشويش هست

بهر جاندادن درون خود گريبان چاك ما

هر كه قدر جان پاك ما شناسد چون ملك

سجده دارد جسم ما را بهر جان پاك ما

كرد تعظيم تن ما بهر جان ما ملك

زانكه بوي حق شنيد از جان ما در خاك ما

از حريم قدس جانرا گرچه تن افكند دور

عنقريب از لوث تن رسته است جان پاك ما

عاقبت تن ميشود قربان جان خوش باش فيض

ميبرد سيلاب قهر جان بدر يا خاك ما

غزل شمارهٔ 36

بالا رويم بس كه زاندازه گذشتيم

در عالم دل در چه شمارست دل ما

بر تابهٔ عشق تو برشتند دل ما

با درد و غم و غصه سرشتند گل ما

صد شكر بدست آمدش اين گنج سعادت

گر عشق نميبود چه ميكرد دل ما

دهقان ازل كشت درين يوم محبت

زان بر ندهد غير بلا آب و گل ما

گردرد نبودي بچه پرورده شدي جان

ياد تو نميبود چه ميكرد دل ما

گر آرزوي دولت وصل تو نبودي

خاطر بچه خوش داشتي از خويش دل ما

احرام سير كوي تو بستيم بر آن خاك

شايد كه شود ريخته خون بحل ما

گر حلّه عفو تو نباشد كه بپوشد

بيرون نرود از تن جان خجل ما

داريم اميد از كرمش ورنه ز تقصير

تقسير نشد ذرّهٔ فيض از قبل ما

غزل شمارهٔ 37

بررهگذر نفحهٔ يار است دل ما

خرّم تر از ايام بهار است دل ما

از غيب رسد قافلهٔ تازه بتازه

آن قافله را راهگذار است دل ما

روشنتر از آئينه و آب و مه و مهر است

پاكيزه ز زنگار و غبار است دل ما

خالي نبود يكنفس از حور سرشتي

پيوسته نگارش بكنار است دل ما

هر دم رود از جا بهواي سر زلفي

آشفته تر از طرّه يارست دل ما

يك لحظه فرارش نبود ليك هميشه

در شيوه رندي بقرار است دل ما

هم صومعه هم ميكده هم مسجد و هم دير

يك معني و بنموده هزار است دل ما

غافل منگر منبع فيض است دل فيض

گستاخ مبين مسند يار است دل ما

غزل شمارهٔ 38

يا رب بريز شهد عبادت بكام ما

ما را زما مگير بوقت قيام ما

تكبير چون كنيم مجال سوي مده

در ديدهٔ بصيرت والا مقام ما

ابليس را به بسمله بسمل كن و بريز

ز امّ الكتاب جام طهوري بكام ما

وقت ركوع مستي ما را زياده كن

در سجده ساز ذروهٔ اعلي مقام ما

وقت قنوت ذرهٔ از ما بما ممان

خود گوي و خود شنو زلب ما پيام ما

در لجّهٔ شهود شهادت غريق كن

از ما بگير مائي ما سلام ما

هستي زهر تمام ، خدايا تمامتر كن

شايداگر تمام كني ناتمام ما

فيض است و ذوق و بندگي و عشق و معرفت

خالي مباد يكدم از اين شهد كام ما

غزل شمارهٔ 39

يا رب تهي مكن زمي عشق جام ما

از معرفت بريز شرابي بكام ما

از بهر بندگيت بدنيا فتاده ايم

از بندگيت دانه و دنيات دام ما

چون بندگي نباشد از زندگي چه سود

از باده چون تهيست چه حاصل زمام ما

با تو حلال و بي تو حرامست عيشها

يا رب حلال ساز بلطفت حرام ما

جام مي عبادت تست اين سفال تن

خون ميشود وليك در اينجا مدام ما

اين جام دل كه بهر شراب محبتست

بشكست نارسيده شرابي بكام ما

رفتيم ناچشيده شرابي زجام عشق

در حسرت شراب تو شد خاك جام ما

عيش منفّص دو سه روزه سراي دون

شد رهزن قوافل عيش دوام ما

از ما ببر خبر بر دوست اي صبا

آن دوست كو بكام خود است و نه كام ما

احوال ما بگويش و از ماش ياد دار

وزبهر ما بيان جواب پيام ما

از

صدق بندگيت بدل دانهٔ فكن

شايد كه عشق و معرفت آيد بدام ما

بي صدق بندگي نرسد معرفت بكام

بي ذوق معرفت نشود عشق رام ما

از بندگي بمعرفت و معرفت بعشق

دل مينواز تا كه شود پخته جام ما

از تارو پود علم وعمل دامي از تنيم

فيض اوفتد هماي سعادت بدام ما

اي آنكه نگذرد بزبان تو نام ما

گوش تو بشنود زپيمبر پيام ما

از ما دمي بياد نياري بسال و ماه

بي ياد تو نمي گذرد صبح و شام ما

گر سوي مابعمد نياري نظر فكند

يكره بسهو كن گذري بر مقام ما

در راه انتظار بسي چشم دوختيم

مرغي زگلشن تو نيامد بدام ما

پيكي كجاست كاورد از كوي تو پيام

يا سوي تو برد زبر ما پيام ما

ما را اگر نخواست دل از ما چرا گرفت

ورنه چه تلخ دارد از هجر كام ما

فيض آنانكه نام ماش بود ننگ بر زبان

كي گوش ميكند بسروش پيام ما

غزل شمارهٔ 40

آسمان را يكسر پرشور ميدانيم ما

وز شراب لم يزل محمور ميدانيم ما

نورحق تابيده بر اكناف عالم سربسر

نور انجم پرتوي زان نور ميدانيم ما

جابجا در هر فلك بنشسته خيلي از ملك

اين عبادتخانه را معمور ميدانيم ما

هر كرا دانش بود مقصود بر حس و خيال

چشم او گر چار گردد كور ميدانيم ما

نزدنزديكان حق حيّند و ناطق نه فلك

هر كرا اين علم نبود دور ميدانيم ما

عالم خلقست اين عالم كه پيدا بينيش

عالم امر از نظر مستور ميدانيم ما

چشم فهم نكته زاهل علم بتوان داشتن

جاهل دل مرده را معذور ميدانيم ما

قدر هر ظرفي بقدر

آن بود كاندر ويست

دل خراب عشق را معمور ميدانيم ما

فيض را در هر خيالي ناصري از حق بود

در همه كارش از آن منصور ميدانيم ما

غزل شمارهٔ 41

جمال تست بروز آفتاب روزن ما

خيال تست بشبها چراغ مسكن ما

گرفت از تن ما ذره ذره داد بجان

زيمن عشق تو شد رفته رفته جان تن ما

گمان مبر كه بيك جا نشسته ام فارغ

دو كون طي شد و يك كس نديد رفتن ما

دل من آهن و عشق تو بود مغناطيس

ربود جذبهٔ آهن رباي آهن ما

صفاي كينهٔ ما كينهٔ زكس نگذاشت

نه ايم با كس دشمن بگو بدشمن ما

بمابدي كن و نيكي ببين و تجربه كن

خبر بكسان نيست غير اين فن ما

هزار خوف خطر بودي ارنميبودي

كتاب معرفت ما دعاي جوشن ما

دل فراخ نيايد بتنك از بخشش

بيا ببرگهر معرفت زمخزن ما

سخن زعالم بالا هميشه مي آيد

كجا خزانهٔ دل كم شود زگفتن ما

غنيمتي شمر اين يكدودم كه خواهد شد

بجاي ديدن ما بعد از اين شنيدن ما

جهان بديده ما تيره شد كجا رفتند

نشاط عهد شباب آندو چشم روشن ما

همان بهار و همانگلشن و همان گلهاست

چه شد نواي خوش بلبلان گلشن ما

دلا اگر ننشينم طرف گل زاري

بياد لاله رخي خون ما بگردن ما

چو برخضيض زمين مانده ايم سرگردان

چو اوج عالم بالا بود نشيمن ما

خموش فيض حديث دلست بي پايان

بيان آن نتواند زبان الكن ما

غزل شمارهٔ 42

اي دواي درد بيدرمان ما

وي شفاي علت نقصان ما

آتشي از عشق خود در ما زدي

تا بسوزي هم دل و هم جان ما

آتشي خوشتر زآب زندگي

كان بود هم جان و هم ايمان ما

صدهزار احسنت اي آتش فروز

خوش بسوزان منتت برجان ما

خوش بسوزان ما در اين

آتش خوشيم

تيزتر كن آتش سوزان ما

آتشست اين عشق يا آب حيات

يا بهشت و كوثر و رضوان ما

ياكه باغ و بوستان و گلشنست

ياگلست و لاله و ريحان ما

سوخت خارستان ما يكبارگي

شد گلستان كلبهٔ احزان ما

صد هزاران آفرين از جان و دل

باد هر دم فيض بر جانان ما

غزل شمارهٔ 43

اي فداي عشق تو ايمان ما

وي هلاك عفو تو عصيان ما

گر كني ايمان ما را تربيت

عشق گردد عاقبت ايمان ما

زآتش خوف تو آب ديدها

زآب حلمت آتش طغيان ما

اي بما آثار صنع تو بديد

وي تو پنهان در درون جان ما

اي تو هم آغاز و هم انجام خلق

وي تو هم پيدا و هم پنهان ما

گوشها را سمع و چشمانرا بصر

در دل و در جان ما ايمان ما

اي جمالت كعبهٔ ارباب شوق

وي كمالت قبلهٔ نقصان ما

عاجزيم از شكر نعمتهاي تو

عجز ما بين بگذر از كفران ما

اي بدي از ما و نيكوئي زتو

آن خود كن پرده پوش آن ما

فيض را از فيض خود سيراب كن

اي بهشت و كوثر و رضوان ما

غزل شمارهٔ 44

اي در هواي وصل تو گسترده جانها بالها

تو در دل ما بوده اي در جستجو ما سالها

اي از فروغ طلعتت تابي فتاده در جهان

وي از نهيب هيبتت درملك جان زلزالها

اي ساكنان كوي تو مست از شراب بيخودي

وي عاشقان روي تو فارغ زقيل و قالها

سرها زتو پرغلغله جانها زتو پرولوله

تنها زتو در زلزله دلها زتو در حالها

تن ميكند از جان طرب جا ندارد از جانان طرب

برمقتضاي روحها جنبش كند تمثالها

كردي تجلي بي نقاب تابانتر از صد آفتاب

ما را فكندي در حجاب از ابر استدلالها

آثار خود كردي عيان در گلشن حسن بتان

تا سوي حسن بي نشان جانها گشايد بالها

دادي بتانرا آب و رنگ در سينه دل مانند سنگ

در شستشان دام بلا از زلف و خط و خالها

مارا ندادي صبر و تاب و زما گرفتي رنگ و

آب

و زبيدلان جستي حساب از ذره و مثقالها

اي فيض بس كند زين انين در صنع صانع را ببين

تا آن زمين كز اين زمين افتد برون اثقالها

غزل شمارهٔ 45

هان رستخيز جان رسيد شد در بدن زلزالها

افكند تن اثقالها بگشود جانرا بالها

افكند هر حامل چنين از هول زلزال زمين

گشتند مست اينچنين انداختند احمالها

بيهوش شد هر مرضعه از شدت اين واقعه

دست از رضاعت بازداشت بيخود شد از اهوالها

انسان چو ديد اين حالها گفت از تعجب مالها

گفتند از ارض بدن بيرون فتاد اثقالها

گفت اين زمين اخبارها وحي آمدش در كارها

از ربك اوحي لها كرد او عيان احوالها

درامتزاج جسم و جان كردند حكمتها نهان

كشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها

تن را حياه از جان بود جان زنده از جانان بود

جان او بدن عريان شود تا گستراند بالها

ابدان زجان عمران شود وز رفتنش ويران شود

جان از بدن عريان شود تا گستراند بالها

زآمدشد اين جسم و جان نگسست يكدم كاروان

افتاد شوري در جهان زين حلّ و زين ترحالها

پرشد دل فيض از انين زان ميكند چندان چنين

تا از دلش چون از زمين بيرون فتد اثقالها

غزل شمارهٔ 46

لذات نماند و المها

شادي گذرد جو برق و غمها

غمناك مباش ازآن و زين خوش

چون هردو رود سوي عدمها

هر حادثهٔ كه برسرآيد

هم سوي عدم كشد قدمها

هر پسرير است عسر در پي

هر عسريرا ز پي كرمها

آخر همه خواب با خياليست

الا بنوشتهٔ قلمها

كز بهر جزاي زشت و نيكو

ماند بصحيفها رقمها

لذات نماند و بماند

از پيروي هوا ندمها

هر محنت و هر بلا كه بيني

كفّاره شمار بر ستمها

اندوه چو ما حي گناهست

خوشتر كه در آن كشيم دمها

آن كن كه بعاقبت بود خير

فيض است و اميد

بر كرمها

غزل شمارهٔ 47

اي كوي تو برتر از مكانها

وي گم شده در رهت نشانها

سرگشته ببرّ و بحر گردند

اندر طلب تو كاروان ها

اي غرقهٔ بحر بي نشاني

وان گمره وادي نشانها

هر غمزده ايست از تو محزون

وز تست نشان شادمانها

از تست زمين فتاده بيخود

وز شوق تو شور آسمانها

راهي بتو نيست جز ره عشق

خاصان كردند امتحانها

در عالم عشق سير كرديم

ديديم يكان يكان نشانها

دل بر سر دل فتاده مدهوش

تن بر سرتن سپرده جانها

نزد دلدار رفته دلها

سوي جانان روان روانها

جانها همه پاكشيده از تن

دلها همه كنده دل زجانها

سر بر سر نيزهاي حسرت

تن ها بر خاك جان فشانها

هركو از عشق گفت حرفي

افتاد چو فيض بر زبانها

غزل شمارهٔ 48

اي لال زوصف تو زبانها

كوته زثناي تو بيانها

با آنكه تو در ميان جاني

جوياي تو ايم در كرانها

هر گوشه فكنده نير فكرت

زهر كرده بهر كمان كمانها

گاهي ببتي شويم مفتون

جوئيم جمالت از نشانها

گاهي از چشم و گاه ابرو

گاهي از لب گهي دهانها

گاهي از لطف و گاه از قهر

گاهي پيدا گهي نهانها

گه سير كنيم در خط و خال

جوئيم ترا در آن ميان ها

گاه از سخنان توي برتوي

گاهي زكتاب و گه بيان ها

القصه بهر طريق يوئيم

با بال دل و پر روانها

گيريم سراغت از كه و مه

گاه از پيران گه از جوانها

ما را با تو سري و سرّيست

پنهان زتن و دل و روانها

سوداي تو هر كر است چون فيض

دارد بس سود در زيانها

غزل شمارهٔ 49

تو و آرام و پخته كاريها

من و خامي و بي قراريها

پرسشم گر بخاطرت گذرد

دل بيمار و جان سپاريها

غير را روزهاي عيش و طرب

من و شبهاي تار و زاريها

بي نكوئي چه بر سرش آمد

كو مراعات حق گذاريها

پاي تا سر بمهر تو بستم

ياد ايام رستگاريها

شكوه بگذرام و بنالم زار

تا كند دوست غمگساريها

از در عجز و مسكنت آرم

بندگيها و اشگباريها

شايد از رحم در دلش آرد

آه آتش فشان و زاريها

شكوه از بخت و مهر او دردل

چه شد آرزم و شرمساريها

دعوي دوستي و عرض گله

روي سخت و اميد واريها

گفتي اي دلفكار از كهٔ

زار تو زار تو بزاريها

فيض را نيست غيرتو ياري

ياريش كن بحق ياريها

غزل شمارهٔ 50

پژمرده شد دل زآلودگيها

كاري نكردم ز افسردگيها

دل برد از من گه اين و گه آن

عمرم هبا شد از سادگيها

هر چند شستم دامان تقوي

زايل نگرديد آلودگيها

از پا فتادم و از غم نرستم

نگرفت دستم افتادگيها

زين آشنايان خيري نديدم

خوش باد وقت بيگانگيها

سامان نخواهم ايوان نخواهم

بيچارگي ها آوارگيها

اي فيض بگسل از عقل و تدبير

بر عشق تن جان آشفتگيها

اي جمله تقصير در بندگيها

رو آّب شو از شرمندگيها

شد حق منادي قل يا عبادي

تو جان ندادي كوبندگيها

در راه يوسف كفها بريدند

اي در رهش گم زان پردگيها

آمدقيامت كو استقامت

زين بندگي ها شرمندگيها

صوري دميدند موتي شنيدند

مرگست خوشتر زين زندگيها

كو عشق و زورش كوشر و شورش

طرفي نبستم ز آسودگيها

از خود بدر شو شوريده سر شو

صحراي پهنيست شوريدگيها

اي آنكه

داري در سر غم عشق

ارزانيت باد آشفتگيها

يا رب كجا شد عيش جواني

خوش عالمي بود آن كودگيها

اي فيض برخيز خاكي بسرريز

در ماتم آن آسودگيها

غزل شمارهٔ 51

نكرديم كاري درين بندگيها

نديديم خيري از اين زندگيها

از اين زندگيها نشد كام حاصل

درين بندگيهاست شرمندگيها

بيا عشق ويران كن صبر و طاقت

كه آسوده گرديم ز آسودگيها

اگر هست خيري در آشفتگيهاست

كه آشفته تر باد آشفتگيها

ززنگار عقل آئينه دل سيه شد

خوشا سادگيها و ديوانگيها

رهي گر بحق هست شوريدگيهاست

خوشا عيش سوداي شوريدگيها

پريشان شو از زلفهاي پريشان

مجو خاطر جمع ز آسودگيها

بيا تا تلافي كنيم آنچه بگذشت

كه داريم از عمر شرمندگيها

بيا بعد از اين فيض بيدار باشيم

كه مرگست بهتر ازين خفتگيها

غزل شمارهٔ 52

اين چه چشمست و چه ابرو و چه لب

اين چه قدست و چه رفتار عجب

اين چه خطست و چه خالست و چه حسن

اين چه تمكين چه جا و چه ادب

هر يكي از دگري شيرين تر

لب و دندان و دهان و غبغب

جلوه هايت همه آرايش ناز

غمزه هايت همه اسباب و طرب

حركاتت همه موزون و بجا

سكناتت همه مطبوع و عجب

پاي تا سر همه شيرين و لطيف

اين چه نخلست سراپاي رطب

شب هجران تو غم بر سر غم

روز وصلت همه شادي و طرب

شب اغيار زديدار تو روز

روز من از غم هجران تو شب

شب اغيار ز تو روز و چه روز

روز فيض از تو شب آنگاه چه شب

غزل شمارهٔ 53

براوج خوبي ديدم مهي شب

گفتم زمهرش در تاب و در تب

گفتم چه باشد نزد من آئي

در خدمت تو باشم يك امشب

گفتا چه مطلب از خدمت من

گفتم چه باشد غير از تو مطلب

گفتا بيايم منزل كدامست

گفتي كه شد روز در چشمم آن شب

گفتم ثنايش كردم دعايش

در حفظ دارش از چشم يا رب

آمد بمنزل بنشست در دل

گفتي كه جاني آمد بقالب

گفتا چه خواهي ؟ گفتم جمالت

گه مست از چشم گه بيخود از لب

از زلف گاهي خاطر پريشان

از غمزه گاهي در تاب و در تب

گفتا كه چشمم مستيست خونخوار

وين زلف و غمزه مار است و عقرب

چون تو گرفتار داريم بسيار

در دام زلف و در چاه غبغب

ميگفت سرخوش شيرين و دلكش

گفتي كه شكر ميبارد از لب

گفتم لبت را يعني ببوسم

شد

در حيا زد انگشت بر لب

گفتم دهانت گفتا كه حرفيست

بي جام و باده و آنگه لبالب

گفتم كه بالات گفتا بلائيست

بگذر بخيري زين گونه مطلب

اين گفت و برخواست صد فتنه شد راست

روز قيامت ديدم من آن شب

چون بنگريدم كس را نديدم

ني پيش و ني پس نه راست و نه چپ

در سوز دل ماند از حسرتش فيض

با آه و ناله با بانگ يا رب

دل بكن جانا از اين دير خراب

كاسمان در رفتنت دارد شتاب

غزل شمارهٔ 54

آنكه را هستي هميشه در طلب

در تو پنهان است از خود مي طلب

زانچه ميجوئي بروز و شب نشان

در بر تو حاضر است او روز و شب

تار و پود هيكلت او مي تند

در دلت از وي فتد شور و شغب

از فراق او تن تو در گداز

رشتهٔ جانت از او در تاب و تب

روي او سوي تو اي غافل زخود

چشم بگشا هان چه شدپاس ادب

مايهٔ شادي درون جان تست

از چه غم داري تو اي كان طرب

يكنفس از ديدنش فارغ مباش

در لقا يكدم مياسا از طلب

حاضر و غايب بغير از وي كه ديد

من هرب منه اليه قد رغب

حكمت او بس غرايب را مناط

قدرت او بس عجايب را سبب

اي زسر تا پا همه خلقت غريب

اي ز پا تا سر همه امرت عجب

جامع اضداد جز حق نيست فيض

ره بحق بنمودمت زين ره طلب

هر كسي در غور اين كم ميرسد

گر رسيدي تو بدين مگشاي لب

غزل شمارهٔ 55

در وصل تو ميزنند احباب

افتتح يا مفتح الابواب

چه شود گر بر تو ره يابند

كم بقوا ناظرين خلف الباب

تا كي ازحضرت تو صبر و شكيب

طال تطوا فهم وراء حجاب

در پس پرده تا بكي حسرت

ارحم نظرة بلا جلباب

از توشان جز تو مدعائي نيست

ما لديهم سوي لقاك ثواب

خود حساب كتاب خود كرده

انهم قسطهم بغير حساب

وجنوا قل موتهم ثمرات

و اوتوا قبل نقلهم بشراب

سكروا في هواك ثم ضحوا

ما لهم في سواك هواك مناب

از سببها گذاشته اند و حجب

خرقوا الحجب ارتقوا الاسباب

كرده بانفس

و با هواغزوات

هزموا الجند قاتلوا الاحزاب

فيض از خود اگر بپرهيزي

انّ للمتّقين حسن مآب

غزل شمارهٔ 56

در وصل تو ميزنند احباب

تاب هجران نماندشان بشتاب

بي تو جان تا بكي تواند زيست

دل بيچاره چند آرد تاب

بنماآفتابرا بسي ابر

بگشا از جمال خويش نقاب

تا بمانند عاقلان حيران

خشك مغزان شوند اولواالالباب

پيشوايان شوند تازه مريد

شيب را نو كنند عهد شباب

بنده و خواجه در هم آميزند

يتفاني العبيد في الارباب

باخودآيند بيخودان هوا

هوشياران شوند مست و خراب

نه بصر ماند از اولوا الابصار

نه ادب آيد از اولوا الالباب

اينچنين روزي ار شود روزي

ليس فيض يري والااصجاب

غزل شمارهٔ 57

گفتمش دل بر آتش تو كباب

گفت جانها زماست در تب و تاب

گفتمش اضطراب دلها چيست

گفت آرام سينه هاي كباب

گفتمش اشك راه خوابم بست

گفت كي بود عاشقانرا خواب

گفتمش بهر عاشقان چكني

گفت بر گيرم از جمال نقاب

گفتمش پرده جمال تو چيست

گفت بگذر زخويشتن در اياب

گفتمش تاب آن جمالم نيست

گفت چون بي تو گردي اري تاب

گفتمش باده لب لعلت

گفت از حسرتش توان شد آب

گفتمش تشنهٔ وصال توام

گفت زين مي كسي نشد سيراب

گفتمش جان و دل فدا كردم

گفت آري چنين كنند احباب

گفتمش مرد فيض در غم تو

گفت طوبي لهم و حسن مآب

غزل شمارهٔ 58

اي كه چون عمر ميروي بشتاب

خستگانرا به غمزهٔ درياب

گروفا ميكني بوعده قتل

كارم از دست ميرود بشتاب

غم تو راحت دل غمگين

عشقت آرام سينهاي كباب

بي خودم كن از آن لب ميگون

تشنهٔ را به جرعهٔ درياب

شب نشستم بياد ابرويت

پشت بر خواب و روي در محراب

عاشقانرا سر غنودن نيست

ديدهٔ بي دلان ندارد خواب

خواب در چشم من چه سان آيد

چون دمي نيست خالي از سيلاب

بر رخم بسته تا بكي در وصل

افتتح يا مفتح الابواب

فيض آندم بدوست پيوندي

كه نباشي تو در ميانه حجاب

غزل شمارهٔ 59

زان دو چشمم مدام مست و خراب

ميكشم لحظه لحظه جام شراب

ميشوي از فورغ حسن آتش

ميشوم از نگاه حسرت آب

غمزهٔ شوخ چشم فتّانت

ميبربايد دل از اولوا الالباب

هوشمندان زنرگس مستت

بيخود افتاده اند مست و خراب

قامتي خواهد آمدم در بر

دوش ديدم قيامتي در خواب

خون دل تا بكي بديده برم

چون كنم در جگر ندارم آب

در وصلت چو بستهٔ بر فيض

افتح يا مفتح الابواب

غزل شمارهٔ 60

گرنكندي بسته ماند اينجا دلت

تو بماني بيدل آنجا در عذاب

حسرتي ماند بدل آنرا كه داد

دل بچيزي گر نشد زان كامياب

هست دنيا چون سرابي تشنه را

تشنه كي سيراب گردد از سراب

آيدت هر دم سرابي در نظر

سوي آن راني بتعجيل و شتاب

آن نباشد آب و ديگر همچنين

هرگز از دنيا نگردي كامياب

خل غيرالله اقبل نحوه

هر چه بيني غر حق زان رو بتاب

ددر را بگذار و صافي را بگير

بگذر از قشر اي دل و بستان لباب

تا شوي با جان عالم متصل

تا شوي از روح عالم كامياب

گفت با تو فيض اسرار سخن

فهم كن والله اعلم بالصواب

غزل شمارهٔ 61

در محافل شعر ميخوانم گهي با آب و تاب

گاه بهر خويش خوانم بي لب از روي كتاب

شعر حق خوانم نه باطل حكمت و قوت خرد

آنچه روي دل كند سوي حق و دارالثواب

شعر خوانم كاورد ارواح را در اهتزاز

لرزه افتد در بدن معني چو بگشايد نقاب

در مقامي كاندر و سنجند نقد هر سخن

آن سخن كان تن بلرزاند نيايد در حساب

شور در سر نور در دل افكند اشعار حق

شيب را سازد شباب و قشر را سازد لباب

روح در پرواز آيد زاستماع بيت بيت

افكند در سينه آتش آورد در ديده آب

شعر حق پرمغز و شعر باطل از معني تهي

آن بود درياي مواج اين بود همچون حباب

آن غزل خوانم كه هر كو بشنود بيخود شود

با سراپاي وجود او كند كار شراب

آن غزل خوانم كه جانرا سوي عليين كشد

از جمال شاهد مقصود بر گيرد حجاب

آن غزل خوانم كه در وي معني قرآن بود

گر فرود آيد بكهسار از خجالت گردد آب

آن غزل خوانم كه بر دل سرد گرداند جهان

جان شود مشتاق رحلت زين كهن دير خراب

جلوه هاي معنيش جان در دل سامع كند

تا حيات تازه يابد گردد از حق كامياب

بشنود گر عابدان بيند رخ معبود را

از ميان عابد و معبود برخيزد حجاب

گر بگوش زاهد آيد بيتي از ابيات او

بگذرد ز انكار اهل دل شود مست و خراب

نيست شعر من چو شعر شاعران خالي زمغز

تا تواني دل بتاب از شعر فيض و رو متاب

غزل شمارهٔ 62

عشق پرداز ما مرا درياب

اي بلاي خدا مرا درياب

سوخت از آتش هوس جانم

بردم آبم هوا مرا در ياب

لحظه لحظه خودي و خود بيني

گيردم از خدا مرا درياب

صحبت خلق دورم از حق كرد

عمر من شد هبا مرا در ياب

هر دم آيد گراني از طرفي

گيرد از من مرا مرادرياب

در گلو غصه قصه در دل ماند

محرم رازها مرا درياب

كشت بيگانه ام به غمخواري

يكره اي آشنا مرا درياب

نزدم در رضاي حق نفسي

برضاي خدا مرا درياب

بگدائي بدين در آمده ام

نظري كن شهامرا درياب

فيض را سوي حق نشاني ده

رهبر وراهنماي مرا درياب

غزل شمارهٔ 63

بيمار زارم درياب درياب

جز تو ندارم درياب درياب

در راه عشقت از پا فتادم

رحمي كه زارم درياب درياب

دو از رخ تو در خاك و در خون

جان مي سپارم درياب درياب

جان شد خيالي تن شد هلالي

زار و نزارم درياب درياب

با سخت جاني ابرو كماني

افتاده كارم درياب درياب

شد زاشك خونين رويم منقّش

زيبا نگارم درياب درياب

دل شد زشوق آب بشتاب بشتاب

طاقت ندارم درياب درياب

شد در فراقت نامهربانا

از دست كارم درياب درياب

مشكل كه فيضت زين غم برد جان

بيمار و زارم درياب درياب

غزل شمارهٔ 64

شبي رو بحق آر اي جان مخسب

بنال از غم درد پنهان مخسب

ترا چارهٔ بايد از بهر درد

بسوز شبش ساز درمان مخسب

بيك شب اگر چاره شد خواب كن

وگرنه شبي ديگر اي جان مخسب

كجا يك شب و ده شب اين ميشود

بمان خواب راحت بدو نان مخسب

نخسبي بسي شب ز درد تنت

اگر جان زتن به بود هان مخسب

بخسب از نفهميدهٔ درد جان

و گرنه بجاي عزيزان مخسب

چو خواب آيدت سربزانو بنه

ببستر ميفت و بسامان مخسب

سحر گه خروسان خروشان شوند

تو هم چون خروسان خروشان مخسب

اگر خواب تن را فزوني دهد

برد روح را خواب نقصان مخسب

اگر اول شب نخسبي چو فيض

چو نيمي رود يا كه ثلثآن مخسب

غزل شمارهٔ 65

بده پيمانه سرشار امشب

مرا بستان زمن اي يار امشب

ندارم طاقت بار جدائي

مرا از دوش من بردار امشب

نقاب من زروي خويش برگير

برافكن پرده از اسرار امشب

زخورشيد جمالت پرده بردار

شبم را روز كن اي يار امشب

بيا از يكديگر كامي بگيريم

فلك در خواب و ما بيدار امشب

شب قدر و ملايك جمله حاضر

مهل ساقي مرا هشيار امشب

از آن لب شربت بيهوشيم ده

مرا با خويشتن مگذار امشب

ببويت دم بدم از جارود دل

قرار دل تو باش اي يار امشب

بسي محنت كه از هجرانكشيدم

دلم را باز ده دلدار امشب

ببالينم دمي از لطف بنشين

مرا مگذار بي تيمار امشب

بدست خويشتن تيمارمن كن

مرا مگذار با اغيار امشب

نخواهم داشت از دامان جان دست

سر فيضست و پاي يار امشب

غزل شمارهٔ 66

سالك راه حق بيا همت از اوليا طلب

همت خود بلند كن سوي حق ارتقا طلب

فاش ببين كه دعا روي خدا در اوليا

بهر جمال كبريا آئينة صفا طلب

گفت خدا كه اوليا روي من و ره منند

هر چه خواهي از خدا بر در اوليا طلب

سرور اوليا نبيست و زپس مصطفي علي است

خدمت مصطفي كن و همت مرتضي طلب

پيروي رسول حق دوستي حق آورد

پيروي رسول كن دوستي خدا طلب

چشم بصيرتت بخود نور پذير كي شود

نور بصيرت دل از صاحب انّما طلب

شرع سفينهٔ نجات آل رسول ناخدات

ساكن اين سفينه شو دامن ناخدا طلب

دل بدمم بگوش هوش ميفكنند اين سروش

معرفت ار طلب كني از بركات ما طلب

خستهٔ جهل را بگوي خيز و بيا بجست جوي

از

برما شفا بجو از دم ما دعا طلب

مفلس بينوا بيا از در ما بجوا نوا

صاحب مدعا بيا از در ما دوا طلب

چند زپست همتي فرش شوي برين زمين

روي بروي عرش كن راه سوي سما طلب

چيست سما سماي غيب ممكلت بري زعيب

جاي بقاي جاودان سعي كن آن بقا طلب

نيست خوشي در اين سرا كيست بجز غم و عنا

عيش در اين سرا مجو عيش در آن سرا طلب

راحت و امن و عافيت گر طلبي درين جهان

زهد و قنوع پيشه كن مملكت رضا طلب

هست طلب بحق سبب گر بسزا بود طلب

هر چه طلب كني چو فيض ياوه مگو بجا طلب

غزل شمارهٔ 67

بيمار زارم انت الطبيب

درد تو دارم انت الحبيب

از تست دردم گرد تو گردم

درمان من كن انت الطبيب

بر تو عيانست سوز نهانم

بر سر و اعلان انت الرقيب

هر سو كنم رو باشي تو آن سو

با هر من و او انت القريب

آمد رهي شيء للهي

بهر بهي انت المجيب

آمد بر تو خاك در تو

باجرم بي حد انت الحسيب

هم چشم گريان هم دل پشيمان

ترسان و لرزان انت المهيب

فيضست و عجزي بر درگه تو

يا قابل التوب يا استثيب

اغفر ذنوبي و استر عيوبي

اني انيب يا مستجيب

غزل شمارهٔ 68

تن خاك راه دوست كنم حسبي الحبيب

جان نيز در رهش فكنم حسبي الحبيب

چون عشق در سراي وجودم نزول كرد

از خويشتن طمع بكنم حسبي الحبيب

دل سوخت چون در آتش سوداي عشق او

جان هم در آتشش فكنم حسبي الحبيب

چون ناصر من اوست چو منصور ميروم

خود را بدار عشق زنم حسبي الحبيب

حلاج عشق چون بزند پنبهٔ تنم

بر دست و بازوي كه تنم حسبي الحبيب

مهرش چو ذره ذره كند پيكر مرا

من در هواش رقص كنم حسبي الحبيب

دل بر كنم چو فيض زبود و نبود خويش

بر هر چه راي اوست تنم حسبي الحبيب

غزل شمارهٔ 69

گنج ابدي پيروي حق و عبادت

مفتاح در خير نمازي بجماعت

معناي نمازست حضور دل و اخيات

زنهار بصورت مكن ايدوست قناعت

راضي مشو از بندگي تا ننمائي

آداب و شرايط همه را نيك رعايت

هر چند كه وسواس كني سود ندارد

خود را ندهي تا بدل و جان بعبادت

خواهي بعبادت خللي راه نيابد

ميكن دلت از وسوسهٔ ديو حمايت

خواهي كه زدستت نرود وقت فضيلت

مگذار كه تا كار كشد وقت طهارت

از دست مده راتبهٔ ورد شبانروز

تا آنكه نويسند ترا ز اهل عبادت

برخيزي و وتري بگذاري بسحرگاه

مفتوح شود بر رخت ابواب سعادت

هرگز نتواني كه تلافي كني آنرا

گر از تو شود فوت نمازي بجماعت

طاعت نپزيرند در آن نيست چه تقوي

زنهار مكن معصيتي داخل طاعت

اين كار بعادت نشود راست خدا را

هنگام عبادات به پرهيز ز عادت

هر رنج كه در راه عبادت كشي اي فيض

در آخرت آن يابد تبديل براحت

غزل شمارهٔ 70

دلم گرفت ازين خاكدان پر وحشت

ره بهشت كدامست و منزل راحت

بلاست صحبت بيگانه و ديار غريب

كجاست منزل مألوف و يار بي كلفت

زسينه گشت جدا و نيافت محرم راز

نفس گره شده در كام ماند از غيرت

اگر بعالم غيبم دريچهٔ بودي

زدودمي بنسيمي دمي ز دل كربت

مگر سروش رحيلي بگوش جان آمد

دل گرفته گشايد زكربت غربت

زوصل دوست نسيمي بيار باد صبا

كه سخت شعله كشيده است آتش فرقت

بجز كتاب انيسي دلم نميخواهد

زهي انيس و زهي خامشي زهي صحبت

اگر اجل دهدم مهلت و خدا توفيق

من و خدا و كتابي و گوشهٔ خلوت

هزار شكر كه كاري بخلق

نيست مرا

خدا پسند بود فيض را زهي همت

غزل شمارهٔ 71

گراني از بدرون آيد از در جنت

برون روم زدر ديگر اي فلان همت

خيال قرب گرانان دلم گران دارد

چو جاي ديدن ايشان و كلفت صحبت

شود زدور چو سنگين عمامهٔ پيدا

نعوذ بالله از اين قوم فاقرؤا تبت

بسر ببسته و پيچيده حبلهاي مسد

برد زحبلش حمالهٔ الحطب غيرت

عمامهاي گران بر سرگران جانان

چو كوه بر سر كوهيست در دل الفت

از آن عمامه سنگين بسر نهد سنگين

كه بر زمين بنشاند قرارهٔ كلفت

اگر عمامهٔ سنگين گران بسر ننهند

زجا گيرد و در آيد جهان همه وحشت

بمعني است گران چونكه بر دلست گران

تنش اگر چه سبك باشد از ره صورت

خدا زشر گرانش نگاه ميدارد

كسي كه خوي كند همچو فيض با خلوت

غزل شمارهٔ 72

قد تجلي جماله جلوات

و تبدي جلاله سطوات

لم يدع في الصدور من قلب

سلبه للقوب بالحركات

لم يذر في الرؤس من عقل

قهره للعقول باللمخات

من راي مرهٔ محاسنه

حار فيها و حام في الفلوات

ما سهي بالسهام ذو غرو

سببه للعقول بالغمزات

طعمه في افواد ما احلاه

غمزه بالعيون و الخفيات

فاق حسن المدح قاطبهٔ

حسنه في لطايف الجلوات

قال لي بالجنان ما تفنع

قلت بعد الوصال ذاهيهات

ذفت ذاك الشراب كيف اسلو

بسراب بقعيه الخطرات

فيض دع ذا و لاتقل شططا

فشراب الكلام ذو سكرات

و توجه حباب قدس الحق

بحضور صفا من الكدرات

كم معادن بدن من الملوك

لقلوب تكايد الخلوات

غزل شمارهٔ 73

يك نظر مستانه كردي عاقبت

عقل را ديوانه كردي عاقبت

با غم خود آشناي كردي مرا

از خودم بيگانه كردي عاقبت

در دل من گنج خود كردي نهان

جاي در ويرانه كردي عاقبت

سوختي در شمع رويت جان من

چارهٔ پروانه كردي عاقبت

قطرهٔ اشك مرا كردي قبول

قطره را در دانه كردي عاقبت

كردي اندر كلّ موجودات سير

جان من كاشانه كردي عاقبت

زلف را كردي پريشان خلق را

خان و مان ويرانه كردي عاقبت

مو بمو را جاي دلها ساختي

مو بدلها شانه كردي عاقبت

در دهان خلق افكندي مرا

فيض را افسانه كردي عاقبت

غزل شمارهٔ 74

بدل و بجان زد آتش سبحات حسن و زيبت

بجهان فكند شوري حركات دلفريبت

دل عالمي زجا شد زتجلي جمالت

دو جهان بهم برآمد زكرشمهٔ غريبت

تو گل كدام باغي چه شود دهي سراغي

كه برم بديده و سر نه بدامن بجيبت

گل گلشن وفائي همه مهري و وفائي

چه شود كه گوش داري بفغان عندليبت

بنشين دمي به پيشم برهان دمي زخويشم

بحلاوت خطانت بملاحت عتيبت

بنشين دمي و بنشان غمي از دل پريشان

بنويد لطف و احسان كه بمردم از تهيبت

بنشين دمي و برخيز بزن آتشي و بكريز

بكجا روي كه من دست ندارم از ركيبت

دل من نمي شكيبد زجمال دوست زاهد

تو كه طالب بهشتي تو و وعده و شكيبت

من و رو برو و نقدا تو و انتظار فردا

من و صحبت حبيبم تو و نسيه و نصيبت

بدر تو فيض آمد باميد آنكه يابد

زعطاي بيشمارت زنوال بي حسيبت

غزل شمارهٔ 75

بكجا روم زدستت بچه سان رهم زشستت

همه جا رسيده شستت همه را گرفته دستت

بكشي بشست خويشم بكشي بدست خويشم

بكش و بكش كه جانم بفداي دست و شستت

بمن فقير مسكين چو گذر كني بيفكن

نظري چنانكه داني بزكوهٔ چشم مستت

بنوازي ار گدائي به تفقد و عطائي

نكني ازين زباني نرسد از آن شكستت

نگهي بناز ميكن در فتنه باز ميكن

بره نظاره بس دل باميد فتنه هستت

كنيم خراب و گوئي زچه اينچين شدستي

زنگاه نيم مستت زدو چشم مي پرستت

بسخن حيات بخشي بنگاه جان ستاني

بكن آنچه خواهدت دل چه زنيكوئي گستت

كند آرزو كسي كو سر همتش بلندست

كه نهد سري بپايت كه

شود چه خاك پستت

بدرت شكسته آيم تو نپرسيم كه چوني

برهت فتاده نالم تو نگوئيم چه استت

چه شود گر التفاتي بكني بجانب فيض

سر لطف اگر نداري ره قهر را كه بستت

غزل شمارهٔ 76

اگر راه يابم ببوم و برت

سراپا قدم گردم آيم برت

بكويت بيابم اگر رخصتي

ببوبت كنم عيش در كشورت

ندارم شكيب از تو اي جان من

تو آئي برم يا من آيم برت

قدم رنجه فرما بيا بر سرم

بقربان پايت بگرد سرت

وگرنه بده رخصتي بنده را

كه سرپاي سازم بيايم برت

تو آئي دل و جان نثارت كنم

من آيم شوم خاك ره بر درت

نيم گرچه شايسته صحبتت

ولي هستم از جان و دل چاكرت

جز اين آرزو نيست در دل مرا

كه پيوسته باشد سرم بر درت

چو فيض از غم عشق گردم غبار

مگر بادم آرد ببوم و برت

غزل شمارهٔ 77

گل بنفشه دميدن گرفت گرد عذارت

نه چشم بد نگريدن گرفت گرد عذارت

غلط نه اين ونه آن دودآه عاشق زارت

بلند گشت و رسيدن گرفت گرد عذارت

نه آنجمال دلاويز بس كه داشت حلاوت

سپاه مور چريدن گرفت گرد عذارت

غلط كه آهوي چشم توكرد نافه گشائي

نسيم مشك وزيدن گرفت گرد عذارت

نه خال گوشه چشم از نگاه گرم تو گرديد

تمام آب و چكيدن گرفت گرد عذارت

غلط كه طوطي جان در هواي قند لب تو

قفس شكست و پريدن گرفت گرد عذارت

نه بحر خس بساحل فكند عنبر سارا

مريض دل چو طپيدن گرفت گرد عذارت

كه عكس غلط در آينهٔ جمال تو افتاد

زلاله چون نگريدن گرفت گرد عذارت

نه در هواي رخت بود ذرهٔ سان همه دلها

بسوخت چونكه رسيدن گرفت گرد عذارت

غلط كه آن مژهاي سياه سايه فكن شد

چو سايه عكس فتيدن گرفت گرد عذارت

غلط كه حسن نقابي بروي خويشتن افكند

زشرم ديده چو

ديدن گرفت گرد عذارت

نه ترك ناز ملوكانه نرگس مستت

سپاه آه خريدن گرفت گرد عذارت

غلط نداشت دل سوخته چو تاب فراقت

زسينه جست و تنيدن گرفت گرد عذارت

به باغ روي ترا آب داد فيض ز ديده

چنانكه سبزه دميدن گرفت گرد عذارت

غزل شمارهٔ 78

گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت

گفتا كه چاره آورد اين كارها بروزت

گفتم كه سوخت جانم در آتش فراقت

گفتا كه كار خامست بايد جفا هنوزت

گفتم زسوز هجران آمد مرا بلب جان

گفتا كه سازي آخر سربركند زسوزت

گفتم تموز هجران در من فكند آتش

گفتا بهار وصلي آيد پس از تموزت

گفتم كه با سگانت ديريست آشنايم

گفتا بلي ولي من نشناختم هنوزت

گفتم كه نيست جايز از عاشقان بريدن

گفتا كه ما معافيم از جان لايجوزت

سربسته حيرت افزود آيا چها كند باز

با اهل دانش اي فيض گرحل شود رموزت

غزل شمارهٔ 79

اگر ساغر دهد ساقي ازين دست

بيك پيمانه از خود ميتوان رست

حريفانرا چه حاجت با شرابست

اشارتهاي ساقي ميكند مست

چه لازم روي از مادر كشيدن

بمژگان هم دل ما مي توان خست

به بستن من خوشم تو با شكستن

بنو هر لحظه عهدي ميتوان بست

خوشا آن دل كه از اغيار ببريد

خوشا آن جان كه از جز يار بگسست

خوشا آن دل كه با دلدار آميخت

خوشا آن جان كه با جانانه پيوست

خوش آن كو از سر كونين برخواست

بخلوت خانة توحيد بنشست

باميد تو افكندند بسيار

نيامد جز مرا اين صيد در شست

بلندي مي تواند كرد بر چرخ

كسي كاو نزد تو چون فيض شد پست

غزل شمارهٔ 80

از عتاب تو پناهم خوي تست

وزعقاب تو مفرم سوي تست

از تو هر دم ميگريزم سوي تو

بيم من از تو اميدم سوي تست

ديدة دل محو روي تو مدام

قبلة چشم دلم ابروي تست

هستي من از خطاب امر كن

مستي من از لب دلجوي تست

نيست در عالم بجز تو دوستي

هر كه دارد دوستي بر بوي تست

محسنانرا تو بر احسان داشتي

هر كجا خوئيست خوش آنخوي تست

حب محبوبان زحبت شمة

حسن خوبان پرتوي از روي تست

چشم خوبان كان دل از جا ميبرد

غمزة از نرگس جادوي تست

پس گدا كردي زلطفت پادشاه

فيض مسكين هم گداي كوي تست

نيست از ما غيرنامي اوست خود را دوست دوست

نيست ما را مائي مائي اگر هست اوست اوست

غزل شمارهٔ 81

اين تن ما از روان روشن ما روشنست

وين دل ما از رياضات تن ما روشنست

هر خيالي كرد دشمن نوري اندر سينه تافت

سينه ما از جفاي دشمن ما روشن است

صمت حكمت ميفزايد در دل اهل خرد

خاطر ما از زبان الكن ما روشن است

از دهان ما شنيد و در دل خود جاي داد

آن دل حكمت پذير از روزن ما روشنست

چشم دل را كارفرما تا كه روشن تر شود

ديدهٔ حق بين ما از ديدن ما روشن است

آب و تاب حسن را از عشق باشد پرورش

شمع روي مهوشان از روغن ما روشن است

تا بود جان در تن ما اشك و آه ما بجاست

مستمر گرمابه گرم و كلخن ما روشن است

هم زهجرش آتشي در جان ما افروخته

هم زوصلش اين دو چشم روشن ما

روشن است

ميشود دل مشتعل از اشتياق دوست فيض

اين سخن از شعله دل در تن ما روشن است

غزل شمارهٔ 82

اي كه در راه خدايت چشم غيرت رهبرست

باغ را بنگر كه از آثار رحمت اخضر است

كيف يحيي الارض بعد الموت را نظّاره كن

تا عيان گردد ترا بعثي كه حشر اكبر است

سبغة الله را نگر آثار قدرت را به بين

حبذا آيات آنگو خالق خشك و ترست

بر درختي راست تسبيحي و ذكري در سجود

از زبان حال بشنو گوش جانت گر كراست

يك از شاخها را بر درختان جا بجا

در ثناي حق زهر برگي زبان ديگر است

زبان بيزباني نيز دارد رازها

ليك گوش جاهلان از استماع آن كر است

بر ورق از هر درخت آيات حق را دفتريست

آنكسي خواند كه او را چشم و گوشي ديگر است

هر رگي از هر ورق از صنع بيچون آيتي است

آن رسد در سر آن آيت كه حكمت را در است

حكمت اين رنگها و نقش ها در برگها

آن كسي فهمد كه او را عقل و هوشي در سر است

با زبان حال گويد در بهار اشكوفها

هي چي لطفست اين كه درما از خداي اكبرست

هر گلي و سبزهٔ را بر درخت و بر زمين

رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است

سيم و زر كرده نثار مقدم صاحبدلان

هرشكوفه يا گلي را كو بكف سيم و زر است

غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل درفغان

لطف و قهر از باطن هر يك بنوعي مظهر است

لطف و قهرش در شقايق گشته با هم جلوه گر

از درون

دل داغدار و از برون رخ احمر است

نرگس بيمار با ساقي سرايد بر منار

اسم ديگر بر زبان سوسن و نيلوفرست

فصل تابستان بود هر ميوهٔ را جلوهٔ

هر يكي را رنگي و بوئي و طعم ديگر است

در خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر

چشم هر سوافكني هر يك زديگر بهتر است

در زمستان ميكند پنهان عبادت را درخت

از برون گر خشك بيني از درون سبز و ترست

بيگمان هر كو تأمل در چنين صنعي كند

هم بصر هم سمع يابد گر دلش كور و كرست

سوي باغ آ فيض و اسرار الهي را به بين

نيست ديدن چون شنيدن اين دگر آن دگر است

غزل شمارهٔ 83

يارب چمن حسن تو خرم زچه آبست

كاندر نظرم هر چه بجز تست سرابست

غير از دل عشاق تو معمور نديديم

گشتيم سراپاي جهان جمله خرابست

هر كس كه چشيد از مي عشق تو نشد پير

مستان غمترا همهٔ عمرشبابست

در عهد صبا توبه شكستيم بصهبا

ديريست كه سجاده مارهن شرابست

رندي كه بمستي گذراند همه عمر

فارغ زغم پرسش و اندوه حسابست

هشيار كجا گردد زآشوب قيامت

آن مست كه از نشأهٔ چشم تو خراب است

بر بحرو بر و خشك و تر دهر گذشتيم

جز آب رخ دوست جهان جمله سرابست

پركن ز مي صاف غزل ساغر ديوان

جانرا مي بي دردسر اي فيض كتابست

گر ميكده ويران و خرابات خرابست

در هر نگه چشم تو صد گونه شرابست

هم گردش چشم تو مگر با خودش آرد

آن مست كه از گردش چشم تو خرابست

بيدار كجا گردد از آشوب قيامت

آن ديده كه با فتنه چشم تو بخوابست

پروا نكند

زآتش جانسوز جهنم

آن سينه كه بر آتش عشق توكبابست

با آنهمه تمكين كه سراپاي تو دارد

چون عمر زما ميگذري اين چوشتابست

زان لطف نهان با دل ما هيچ نكردي

باري همه گر قهر و عتابست حسابست

تنها نه دل فيض خراب از نگه تست

كو دل كه نه زآن غمزه مستانه خرابست

غزل شمارهٔ 84

آهنگ جانان كرد جان ايمطرب آهنگي بس است

ديوانه شد دل زان پري ديوانه را رنگي بسست

ما مست پيغام وئيم شيداي دشنام وئيم

صلح از براي مدعي ما را از او جنگي بس است

كي بيخودان بوي او دارند تاب روي او

در دست ما آشفتگان از زلفش آونگي بس است

مطرب نوا را ساز كن برگ و نوا آغاز كن

گو جان و دل پرواز كن ما را بت سنگي بس است

سنگين دلا سنگين دلا با ما مكن جور و جفا

ماخستگان نازك دليم اين شيشه راسنگي بس است

دل بيخودي آغاز كرد آهنگ رفتن ساز كرد

يا آه درد آلوده يا نغمه چنگي بس است

از عشق جانان سرخوشيم بگذار تا خواري كشيم

تا مي نميخواهيم ما عشاق را ننگي بس است

ما در درون دل خوشيم گودر برون تنگي كشيم

وسعت جه باشد سينه را جا كلبهٔ تنگي بس است

هر كس بود در كار خود فيض و خيال يار خود

زهاد را بوئي بس و عباد را رنگي بس است

غزل شمارهٔ 85

مرا كه دل زغم معصيت ورق و رقست

اميد نور تجلي زحق طبق طبق است

غمم ازو بود و شادماني دل او

زيمن دوست همه درد من بيك نسق است

گناه ما چو خجالت در آسمان افكند

كه بارش اينهمه كرد و هنوز در عرقست

سپهر نيست كه دود دل عزيز انست

نشان خون دلست اينكه بر افق شفق است

نهم قضاي خداوند را سر تسليم

كه بنده را زكتاب خدا همين سبق است

فروغ حسن تو را هست سوي حق روشن

كه اين صباحت آن آفتاب را فلق

است

جواهر و در و زيور ابر كف حوران

نثار روي ترا زآسمان طبق طبق است

تو گر فرشته و حوري و گر بشري

مپوش روي كه نظاره تو ياد حق است

سخن تمام نگردد زيك غزل اي فيض

اگرچه گفته تو صفحه دو صدورق است

غزل شمارهٔ 86

بندهٔ او من و او خداي منست

من براي وي و او براي منست

مقصد اصلي نداي كنم

ساير خلق چون صداي منست

هادي اين رهم صلا بزنيد

هر كرا پيرو هداي منست

ميروم بر براق عشق سوار

قبهٔ آسمان دراي منست

پيشوا و امام قافله ام

همهٔ خلق در قفاي منست

آفتاب سپهر امر منم

خلق را نور از ضياي منست

فلك از هاي و هوي من در رقص

در ملك نيز هاي هاي منست

هر چه در عالم كبير بود

جمله در جبّه و رداي منست

آفرينش اگر كلان ور خرد

همه در سايه لواي منست

زير اين قبه نيست خانهٔ من

عرصهٔ لامكان سراي من است

غربت افكنده است بر خاكم

صدر ايوان عرش جاي من است

سرو پرواز لامكان دارم

كره چرخ بند پاي من است

چون شدم گرم اين سخنها گفت

با من آنكس كه رهنماي من است

فيض بس زين بلند پروازي

اين صفتهاي اولياي من است

غزل شمارهٔ 87

دلم پيوسته با مهرش قرين است

محبت خاتم دلرا نگين است

سرم ويرانهٔ گنج الهي

دلم ديوانهٔ عقل آفرين است

دو عالم در سر من جاي دارد

نه پنداري وجود من همين است

گهي پرواز بالا آسمانم

اگرچه آشيان من زمين است

سرمن كرسي سلطان عشق است

دل من معني عرش برين است

فضاي سينه ام منزلگه دوست

درون اين صدف درّ ثمين است

چو با حق در سخن آيم كليمم

كلامم آن دم آيات مبين است

چو از حق دم زنم پرواز گيرم

مسيحم آندم اين تن مرغ طين است

بناي چشم بر جانم طلسميست

درون پيكرم گنجي دفين است

سرشت از

مهر اهل البيت دارم

از آب كوثرم تخمير طين است

اگر بيگانگان حرفم نفهمند

بنزد آشنايان مستبين است

اگر بر فيض بارد دم بدم فيض

عجب نبود كه با حق همنشينست

غزل شمارهٔ 88

زمستان خراباتيم پند است

كه هر كو عشق بازد هوشمند است

خوشا آندل كه در زلفي اسير است

بزنجير جنون عشق بندست

فرو ناريم سر جز بر در دوست

فقيران را سرهمت بلند است

همه عالم طلبكارند او را

اگر مومن و گر زنار بندست

مرا زاسباب عيش اينجهاني

دل پردرد عشق او پسند است

نخواهم از كمند او رهائي

كه جانرا رشته عمر اين كمند است

مدامم چشم بر لطف نهاني است

زعيش جاودان اينهم پسند است

همين دانم كه تاريكست روزم

نميدانم شمار عمر چند است

مزن از عشق دم بي عشق اي فيض

چو معني نيست دعوي ناپسندست

غزل شمارهٔ 89

نه زلفست آن كه دلها را كمندست

هزاران دل بهر موئيش بند است

نه اندامست و قد سرويست آزاد

نه گفتار است و لب قندست قندست

نه چشمست آنكه بيماريست يا مست

نه ابرو آن كماني يا كمند است

نه حالست آنكه بيني بر عذارش

براي چشم بر آتش سپند است

نه مجنونست آنكو دل باو داد

كه هر كو شد اسيرش هوشمند است

نه بيماري بود بيماري عشق

شفاي سينهٔ هر دردمندست

ز زلفش تار موئي فيض را بس

از آنشب عمر جاويدان بلند است

غزل شمارهٔ 90

كعبهٔ وصل تو پناه منست

طاق ابروت قبله گاه منست

چشم فتان مست خونريزت

خود زبيداد خود پناه منست

خود ره لشگر غمت دادم

غارت خان و مان گناه منست

بنگاهي اگر خراب شدم

چشم مست تو عذرخواه منست

شد دلم خون زروي گلگونت

اشك خونين من گواه من است

روي و راه دگر نميدانم

لطف و قهر روي و راه منست

فيض روز تو هم تيره از آنست

بخت من هم سيه ز آه منست

غزل شمارهٔ 91

گر كشي و گر بخشي هر چه ميكني خوبست

كشتن از تو ميزيبد بخشش از تو محبوبست

گر نوازي از لطفم ور كدازي از قهرم

هر چه ميكني نيكوست التفات مطلوبست

گر وفا كني شايد ورجفا كني بايد

قهرهات مستحسن لطفهات محبوبست

جلوه هاي تو موزون غمزهاي تو شيرين

نازها بجاي خود شيوهات مرغوبست

غمزه را چو سردادي هر چه ميكند نيكوست

ناز را چوره دادي هر چه ميكند نيكوست

دم بدم زني بر هم آن دو زلف خم در خم

عالم كني ويران شيوهٔ ترا شوبست

يوسف زماني تو زبدهٔ جهاني تو

هر كه قدرتو دانست در غم تو يعقوبست

دل بعشق ده زاهد دلفسردگي عيبست

حق بهيچ نستاند آن دلي كه معيوبست

وه چه ميكند با دل نالهاي درد آلود

در غمش بنال اي فيض ناله تو مرغوبست

غزل شمارهٔ 92

لب برلبم نه ساقيا تا جان فشانم مست مست

اين باقي جان گوبرو آن جان باقي هست هست

چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام

چشمان مستت مي بدست مستان چشمش مي پرست

هم چشم مستت فتنه جوهم مست چشمت فتنه خو

در هند و در ايران فتد بس فتنه ها زآن ترك مست

گرچشم بيمارت بلاست بيمار چشمت را دواست

هم از بلا يابد شفا آنكش بلاي عشق خست

در پيش خورشيد رخت باشد رخ خورشيد سهل

در پيش شمشاد قدت باشد قد شمشاد پست

موئي شدم زانديشهٔ تنگ آمدم از فكرتي

آيا مياني هست نيست آيا دهاني نيست هست

خواهي خلاصي از بلا در عشق گم شو عاشقا

هر كوشد اندرعشق گم جست از بلا و غصه دست

گرفيض بودي يارعشق گم گشتي اندرعشق يار

در

عشق يار ارگم شدي يارآمدي او را بدست

غزل شمارهٔ 93

شوريدگان عشق را اي مطرب آهنگ فناست

برگ نوا را ساز كن ساز ره مستان نواست

بيخ طرب در چنك ما اندوه و غم دلتنگ ما

لذات دنيا ننگ ما ما را ببزم دوست جاست

زاهدزجنت دم زندسلطان زتاج وتخت وملك

مارانه اين زيبدنه آن فوق دوعالم جاي ماست

جا درزمين گوتنگ باش ماراكه درعرش است دل

در زير سرگوسنگ باش ما را چو برافلاك پاست

بيگانه اي اي مشتري ما را تو ارزان ميخري

كي ميشناسد جنس ما الا كسي كو آشناست

گوهر شناسد مشتري كي داندش هر گوهري

آنرا كه باشد معرفت داند كه اين درّ پر بهاست

پروردهٔ عشقيم ما داديم در دل عيشها

ما را زمعشوق ازل در جان و دل پيغامهاست

گو غيرما باجنگ باش از عاشقي درننگ باش

آن يار با ما آشتي زين عشق ما را فخرهاست

هر درد در عالم بود اين فيض ميدارد دوا

هم درد من از عشق خواست هم عشق دردم را دواست

غزل شمارهٔ 94

نگارا در غمت جانم حزين است

بهر جزو دلم در وي دفين است

ترا رحمي ببايد يا مرا صبر

چه سازم چون نه آنست و نه اينست

امير حسن را خوي آنچنانست

اسير خلق را عشق اينچنين است

تقاضاي جناب حسن آنست

تمناي خيال عشق اين است

دلم تا خستهٔ ابرو كمانيست

بهر جايم بلائي در كمين است

چه سازم با دل سودا پرستي

كه بهر بيغمان دايم غمين است

چه سازم با جفاي بيوفائي

كه آئين شكست و عقل و دين است

همانا رأي و حكم او همانست

همانا سرنوشت من همين است

بلي دلدار با من آنچنانست

از آنحال دل

فيض اينچنين است

غزل شمارهٔ 95

صحرا وباغ و خانه ندانم كجا خوش است

هرجا خيال روي تو باشد مرا خوش است

در دوزخ ار خيال توام همنشين بود

ياد بهشت مي نكنم بس كه جا خوشست

غمخوار گومباش غمين از بلاي ما

ما عاشقان غمزده را در بلا خوشست

با آب چشم و آتش دل گشته ام مقيم

برخاك كوي دوست كه آب وهوا خوش است

مقصود مازديدن خوبان لقاي تست

زاهد ترا بقا خوش و ما را لقا خوش است

خوبست دلبري و جفا و ستمگري

گه گه زمهوشان و گهي هم وفا خوش است

خوبان اين زمانه زكس دل نميبرند

حسن ارچه در كمال بود با حيا خوش است

از دليران وفا نكند فيض كس طمع

الحق زخوبرويان رسم جفا خوش است

غزل شمارهٔ 96

گفتم كه روي خوبت از من چرا نهانست

گفتا تو خود حجابي ورنه رخم عيانست

گفتم كه از كه پرسم جانا نشان كويت

گفتا نشان چه پرسي آن كوي بي نشانست

گفتم مرا غم تو خوشتر زشادماني

گفتا كه در ره ما غم نيز شادمانيست

گفتم كه سوخت جانم از آتش نهانم

گفت آنكه سوخت او را كي ناله يا فغانست

گفتم فراق تا كي گفتا كه تا توهستي

گفتم نفس همين است گفتا سخن همانست

گفتم كه حاجتي هست گفتا بخواه از ما

گفتم غمم بيفزا گفتا كه رايگانست

گفتم زفيض بپذير اين نيم جان كه دارد

گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جانست

غزل شمارهٔ 97

سبزهٔ خط تو ديدن چه خوش است

در بهار تو چريدن چه خوش است

در جمالت نگرستن چه نكوست

گل زگلزار تو چيدن چه خوشست

از دهان تو گرفتن كامي

شكر از تنك كشيدن چه خوش است

جاي در سايهٔ زلفت كردي

مو بموي تو رسيدن چه خوش است

در تمناي وصالت تا حشر

تلخي مرگ چشيدن چه خوشست

گلهٔ دوست شمردن بر دوست

زان دهان عذر شنيدن چه خوش است

در مجاز تو حقيقت گفتن

پرده در پرده دريدن چه خوش است

شكر از مصر معاني بيان

زني خامه كشيدن چهٔ خوشست

فيض شوري بجهان افكندي

سخنان تو شنيدن چه خوشست

غزل شمارهٔ 98

سوي تو بي تاب دويدن خوشست

برقع از آن روي كشيدن خوشست

مي زدهان تو كشيدن نكوست

جان زلبان تو مكيدن خوش است

در هوس بوسه لعل لبت

جان بلب كام رسيدن خوش است

گوشهٔ ابروي تو آن ماه نو

بر رخ خورشيدن تو ديدن حوشست

نيست به از باغ رخت روضهٔ

سيب زنخدان تو چيدن خوش است

فيض زميخانه لعل لبش

ساغر سرشار كشيدن خوش است

قصه شيرين لبش دم بدم

از ني كلك توشنيدن خوشست

غزل شمارهٔ 99

من و هزار گدا همچو من بنزد تو هيچست

گدا چه پادشهان زمن بنزد تو هيچست

كجا رسند بحسن تو دلبران خطائي

بتان چين و خطا و ختن بنزد تو هيچست

نديده روي تو ورنه به بت كجا نگرستي

نكوترين بتي از برهمن بنزد تو هيچست

بهار عارض تو برد آبروي بهاران

بهار و گلشن و طرف چمن بنزد تو هيچست

ببوي زلف تو كي ميرسد نسيم بهاري

عبير و عنبرو مشك ختن بنزد توهيچست

بنفشه چيست سمن كيست پيش زلف و رخ تو

بنفشه وسمن ونسترن بنزد تو هيچست

نبات و قند بدان لب كجا رسد بحلاوت

نبات و قندو شكر من بمن بنزد توهيچست

كجا لطافت دندان تست عقد گهر را

صفاي گوهر و درّ عدن بنزد تو هيچست

به پيش قد تومر سرو را چه قدر و چه رفعت

قد صنوبر و سرو چمن بنزد تو هيچست

بگريد ار همه عمر از فراق روي تو عاشق

نگوئيش كه چه خواهي زمن بنزد تو هيچست

هلاك گشت اگرعاشق از غم وهم اگر زيست

هلاك گشتن چون زيستن بنزد تو هيچ است

خموش گردد اگر فيض ور غزل

بسرايد

خموش گشتنش و دم زدن بنزد تو هيچ است

غزل شمارهٔ 100

در غمزه مستانه ساقي چه شرابست

كز نشأه آنجان جهان مست و خرابست

هشيار نه يك زاهد و مخمور نه يك مست

مستست تر و خشك جهان اينچه شرابست

عشقست روان در رك و در ريشه جانها

ذرات جهان مست ازين بادهٔ ناب است

از عشق زمين جام شرابي است لبا لب

وين چرخ نگونسار برين جام حباب است

جان مي طلبد غمزه ات اي ساقي مستان

پيمانهٔ ما پرنشده است اين چه شتاب است

از چشم سيه مست تو هستند جهاني

زان ميكده ويران و خرابات خراب است

مگذار كه يكذره بماند زوجودش

خورشيد دل آراي ترا فيض نقابست

غزل شمارهٔ 101

دمبدم دل ما را از الست پيغام است

از بلي بلي جانرا تازه تازه اسلامست

خاص مي نه پندارد كاين بروز اول بود

بعد از آن سخن بگسست اين عقيده عامست

گوش هر خدا بيني مستمع بود از حق

وانكه او نمي بيند بي گمان كه او خامست

هر دو كون را ايزد دم بدم در ايجاد است

خلق راست راز كن مستي كه بي جام است

بهر صيد جان پاك دامها كنند از خاك

تا شود به از املاك يا رب اين چه انعامست

مرغهاي جان آيد در شباك تن افتد

در بلا شود پخته زانكه بي بلا خام است

فوج فوج از آن عالم آورند جانها را

تا كدام ناكام و تا كدام را كامست

زمرهٔ سعيد آيند زمرهٔ شقي گردند

تا چه در قضا رفته تا چه هر كرا نامست

زآتش غم عشقي جان و دل نشد پخته

ساز ره نكردي فيض كار بارو تو خامست

غزل شمارهٔ 102

صورت انسان دگر معني آن ديگر است

صورت انسان مس و معني انسان زرست

مس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشق دوست

اين مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست

عشق بود روح دين چشم و چراغ يقين

هر كه درو عشق نيست كفر درو مضمرست

عشق رساند ترا تا به جناب خدا

در ره اطوار صنع راهرو و رهبرست

سوي من آئي دمي بر تو ببارم نمي

از رشحات يمي اين سخنم زوترست

كاش ترا جاي آن باشد و گنجاي آن

تا به عيان آورم آنچه بغيب اندرست

ظرف تو از حرف عشق جام لبا لب كنم

جنت به قالب كنم گوئي كه اينمحشراست

مست

شوي كف زنان شور بر آري كه اين

نيست مكرر ستخيز ورنه چه شور و شرست

شور نشور است اين بعث قبور است اين

شرح صدورست اين از همه بالاترست

اين اثر طاعت است زلزلهٔ ساعت است

حامله بار افكند مرضعه كور و كرست

بر تو عذابست اين زانكه همين صورتي

نزد من آو ببين كز دل و جان خوشتر است

فيض بهل صوت و حرف بحر مپيما بحرف

غرقهٔ اين بحر را دم نزدن بهتر است

غزل شمارهٔ 103

زغفلت تو ترا صد حجاب در پيش است

صفاي چهرهٔ جانرا نقاب در پيش است

بسي كتاب بخواندي كتاب خويش بخوان

زكردهاي تو جانرا كتاب در پيش است

حساب كردهٔ خود كن حساب در چه كني

كه ماند از پس و روز حساب در پيش است

عذاب روح مكن بهر مال دنيي دون

عذاب قبر و سوال و جواب در پيش است

زبهر آنچه زپس ماندت چه ميسوزي

زمين و حشر و تف آفتاب در پيش است

جواب پرسش اعمال خود مهيا كن

شدن ز شرم و خجالت چو آب در پيشست

تواني ار بعبادت شبي بروز آري

بكن بكن كه بهشت و ثواب در پيشست

تواني ار نكني معصيت بدار فنا

مكن مكن كه جحيم و عقاب در پيش است

زماني ارنكني خواب در دل شب ها

شود كه در لحدت وقت خواب در پيش است

نصيحت تو يكي فيض در دلت نگرفت

ترا زگفتهٔ خود صد حجاب در پيش است

غزل شمارهٔ 104

اي آنكه توئي قبله ارباب كياست

چون تو نبود راهنمائي بنفاست

گر دعوي دانش كني از بهر مباهات

تسخير نموده است ترا حبّ رياست

اي سايس اغيار بتعليم و هدايت

نفس دغلت را نكني هيچ سياست

اي حارس بيگانه ز انواع جهالت

خود را نكني هيچ زابليس حراست

عيب جلي خويش نه بيني بدو ديده

عيب خفي غير بيابي بفراست

گوئي همه را درس بقانون و اشارات

خود هيچ شفائي نبيابي ز دراست

تمييز شريفان و خسيسان زتو پرسند

از نفس شريفت نكني دور خساست

باطن همه آلبوده بانواع رذايل

پاكيزه كني ظاهر خود را زنجاست

بيني بدي از كس نكني صبر بر اخفا

ور نيك عداوت كني از

رشك و نفاست

گوئي همه جا عيب كسانرا بعلالا

در خويش نه بيني شره و بخل و شراست

اصلاح خود او ليست زدلها خبرت نيست

در كار كسان كار مفرماي كياست

هر تخم كه كاري ثمر آن در وي فيض

ميكن بنكو كاري انواع غراست

غزل شمارهٔ 105

راز در دل شده كره محرم كجاست

مردم فهميده در عالم كجاست

در گلو بس قصه دل غصه شد

برنيارم زد نفس همدم كجاست

زخم اين نامحرمانم دل بخست

محرمي كو در جهان مرهم كجاست

غم بخواهد كنند بنياد مرا

راه آن معمورهٔ بي غم كجاست

در جهان كو صاحب فهم درست

تا بگويد چارهٔ اين غم كجاست

در دو عالم يك سخن فهمم بسست

تا دلي خالي كنم آنهم كجاست

گشته ام بيگانه از خويش و تبار

عشق را پرواي خال و عم كجاست

شد مخمر طينت آدم به غم

در بني آدم دل خرم كجاست

نيش نوشي در جهان بي نيش غم

يك گل بيخار در عالم كجاست

فيض تا كي شكوه از ابناي دهر

ناله كم كن محرم اين دم كجاست

غزل شمارهٔ 106

خمار گشت مرا ساقيا شراب كجاست

نكرد چارهٔ اين درد دُرد ناب كجاست

شكيب و صبر مفرما نماند صبر و شكيب

مزن زتاب و توان دم توان و تاب كجاست

چو نام او شنوم دل در اضطراب آيد

دلست مضطرب آن جان اضطراب كجاست

شباب عمر بود وصل يار و هجران شيب

زشيب هجر بجان آمدم شباب كجاست

دلم گرفت درين خاكدان تيره و تنك

كجاست روزنه اين باب حجره را و كجاست

گرفت لشكر غم ملك دل بيا مطرب

ني و كمانچه چه شد عود كور باب كجاست

بيار فيض بخوان از كتاب خود غزلي

مگر دلم بگشايد بيا كتاب كجاست

غزل شمارهٔ 107

دل كه ويران اوست آباد است

جان چو غمناك از او بود شاد است

موبمو خويش را بدو بندم

هر كه در بند اوست آزاد است

اين سعادت بسعي مي نشود

غم او روزي خداداد است

در خرابي بود عمارت دل

خانهٔ دل زعشق آباد است

عشق استاد كار خانهٔ ماست

كوشش از ما زعشق ارشاد است

هيچ كاري نميكنيم بخود

همه او ميكند كه استاد است

كار كن كار و گفتگو بگذار

فيض بنياد حرف برباد است

غزل شمارهٔ 108

جمال يار كه پيوست بي قرار خود است

چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است

هميشه واله نقش و نگار خويشتن است

مدام شيفتهٔ زلف تا بدار خود است

هم اوست آينه هم شاهد است و هم مشهود

بزير زلف و خط و خال پرده دار خود است

هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب

براه خويش نشسته در انتظار خود است

براي خود بود و عندليب گلشن خود

هواي كس نكند سبزه و بهار خود است

بكام كس نشود هرگز آنكه خود كامست

بحال غير نپردازد آنكه يار خود است

بگوي فيض سخنها كه كس نمي فهمد

بقدر دانش خود هر كسي بكار خود است

مدام خون جگر ميخورد زپهلوي خود

چو لاله اين دل سرگشته داغدار خود است

غزل شمارهٔ 109

چراغ كلبه عاشق خيال دلدار است

سري كه عشق درونيست خانه تار است

هزار خرمن شادي به نيم جو نخرد

بجان دلي كه غم عشق را خريدار است

بعشق زنده بود هر چه هست در عالم

جهان نئيست درو جان عشق دركار است

چو همتي طلبي از جناب عشق طلب

كه هر دو كون جنودند و عشق سردار است

حوالي دل عاشق نه بگذرد غفلت

كه عشق بر سر او پاسبان بيدار است

رسد چو شادي بيجا براندش شه عشق

سپاه غم چو كند زور عشق غمخوار است

اگر زپاي درائيم عشق گيرد دست

اگر خطاي برائيم عشق ستار است

تو و حماقت و انكارحرف هر ياري

من و معارف اين كار جمله در كار است

تو اي فلان و رياست كه هر كس و كاري

مرا بخاك ره

او بشمرند بسيار است

فكندگي بتو دشوار و بر من آسانست

قلندري بمن آسان و برتو دشوار است

كسي كه راه ندارد بچارهٔ دردش

زبهر چاره دگر چاره ايش ناچار است

زاختيار كم از اضطرار آزاد است

چوفيض هر كه بفرمان عشق قهار است

غزل شمارهٔ 110

بيابيا كه دلم در هوات بيمار است

بخور غمم كه سراپايم از غمت زار است

برس برس كه زغمزه نماند جز نفسي

بوصل خويش بمن زس كه عمر بسيار است

مرا زنور حضورت دمي ممان با من

كه بيرخت نفسي گر برآورم نار است

بغير تو چو نشينم دمي شوم تيره

زپيش تو روم از يكنفس دلم تار است

شوم صبور چو از تو سزاي من هجران

اگر شوم زدرت دور جاي من داراست

بغير حرف تو حرفي اگر زنم ياوه است

بغير كاري تو كاري اگر كنم بار است

بغير ياد تو يادي اگر كنم تاوان

بغير نام تو نامي اگر برم عار است

تو اي كه كار نداري جمال خوبان بين

مرا مهم تر ازين كار و بار بسيار است

سپاه ديو نشسته است در كمينگه عمر

دلا مخسب كه چشم حريف بيدار است

مجو گشاد ز زلفي كه كج مج و تيره است

شفا مخواه زچشمي كه مست و بيمار است

بهر چه مينگري روي حق در آن مي بين

كه از پرستش اغيار يار بيزار است

نويد چارهٔ بيچارگان بفيض رسان

كه تا بچاره رسيدن حيات ناچار است

غزل شمارهٔ 111

ذره ذره نور حق را جلوه گاهي ديگر است

يك بيك بر وحدت ذاتش گواهي ديگر است

اهل دل ببنند در هر ذره از حق جلوه

هر دم ايشانرا برخسارش نگاهي ديگر است

ديده حق بين نه بيند غير حق در هر چه هست

لاجرم او را بهر جا سجده گاهي ديگر است

عاقلان جويند حق را در برون خويشتن

عاشقانرا از درون با دوست راهي ديگر است

مينمايد جلوه او در هر

چه دارد هستيئي

ليك او را پيش خوبان جلوه گاهي ديگر است

آنچه مطلوبست يكچيزست نزد هر كه هست

ليك هر كس را بهرچيزي نگاهي ديگر است

عاشقانرا در درون جان زشوقش نالهاست

هر نفس كايشان زنند آن دود آهي ديگر است

صبر برهجران آن آرام جان باشد گناه

زنده بودن در فراق او گناهي ديگر است

نيست كس را غيرظل حق پناهي در جهان

گر چه جاهل را گمان كورا پناهي ديگراست

گر غني را از متاع اينجهان عزاست و جاه

بينوا را روز محشر عزوجاهي ديگراست

پادشاه صورت ار دارد سپاه بيكران

از ملك درويش آگه را سپاهي ديگراست

فيض را يكسو و يكرويست تا باشد نظر

گر چه هر سويش بهر رو قبله گاهي ديگر است

غزل شمارهٔ 112

ما را زباغ حسن تو حسرت ثمر بس است

از قلزم غم تو محبت گهر بس است

گلزار وصل نبود اگر خار غم خوش است

از كشت عمر حاصل ما اينقدر بس است

دوزخ چه حاجتست چو يك آه بركشم

سوزيم پاك سوخته را يك شرر بس است

ميزان چه ميكنيم حساب از چه ميدهيم

قانون عشق و كرده ما درنظر بس است

ساقي بيار باده شكستيم توبه را

آمد بهار خوردن غم اين قدر بس است

تا كي دريم پردهٔ ناموس زير دلق

يكباره پرده برفكنيم از حذر بس است

آسوده باش فيض كه در محشرت شفيع

سوداي عشق در سرو آه سحر بس است

غزل شمارهٔ 113

يار ما گر ميل صحرا ميكند صحرا خوش است

ميل دريا گر كند در چشم ما دريا خوش است

گر نمايد روي او خود رفتن دلها نكوست

وربپوشد رخ زحسرت شور در سرها خوش است

در وصالش چون نوازد مستي ما خوش بود

در فراقش گر گدازد نالهاي ما خوش است

هر چه خواهد خاطرش ما آن شويم و آن كنيم

هر كجا ما را دهد جا جاي ما آنجا خوش است

زاهدانرا زهد و تقوي عاقلانرا ننگ و نام

عاشقانرا غمزهاي يار بي پروا خوش است

عاشقانرا باغ و بستان عارض جانان بود

داغ سوداشان بجاي لاله حمرا خوش است

اي كه خواهي شور دريا آب چشم ما به بين

درّو لعل از خون دل در قعر اين دريا خوش است

اي كه هستي ميفروشي در جهان جاي تو خوش

بي سر و پايان كوي نيستي را جا خوش است

هر كرا چون فيض وحشت باشد از ابناي دهر

گوش بسته لب خموش و چشم نابينا خوش است

غزل شمارهٔ 114

دل بوفاي تو نهادن خوش است

جان بتمناي تو دادن خوش است

گر سرعاشق برود رفته باش

بر قدم عشق ستادن خوش است

پاي كشيدن زهمه كارها

سربسر عشق نهادن خوش است

يكسره بر خواستن از هر دو كون

بر قدم دوست فتادن خوش است

دل زجهان كندن جان كندنست

روز ازل دل ننهادن خوش است

پاي برين توده غبرا زدن

روسوي فردوس نهادن خوش است

نيست خوشي فيض درين خاكدان

از عدم آباد نزادن خوش است

غزل شمارهٔ 115

مرا زجام خيالش شراب در پيش است

بهر كجا نگرم آفتاب در پيش است

زتوبه دم نتوان زد مدام زان لب لعل

بهر كجا كه نشستم شراب در پيش است

مرا كه سينه كبابست و لعل يار شراب

زخوان حق نعم بي حساب در پيش است

اصول دين چكنم با فروع آن چه مرا

زخط و خال بتان صد كتاب در پيش است

اگرنه دل بسر زلف او گرفت قرار

چرا هميشه مرا اضطراب در پيش است

زعشق مستم و ناصح فتاده در پي من

بلاست در پس و حال خراب در پيش است

بهر بتي كه به بينم سبك زجاي روم

گر آن بروز برم انقلاب در پيش است

كجا روم كه بدورم محيط گشت سرشك

بهر كجا كه كنم روي آب در پيش است

گذشتي از چه زتقوي و علم و زهد و ادب

هنوز فيض تراصد حجاب در پيش است

غزل شمارهٔ 116

منوش ساغر دنيا كه درد ناب نماست

درونش خون دلست از برون شراب نماست

هر آنچه در نظر آيد ز زينت دنيا

بنزد اهل بصيرت سراب آب نماست

ببر مگير عروس جهان كه غدار است

مرو بجامه خوابش كه پير شاب نماست

مدوز كيسهٔ نفعش كه نفع او ضرر است

مخور فريب خطايش جهان صواب نماست

درونش تيره و تنگ از برون بود روشن

ز ذره كمتر و در ديده آفتاب نماست

برونش عيش و طرب وز درون غم و محنت

درون فسرده و بيرونش آب و تاب نماست

غمزه اش كند اندوه جلوهٔ راحت

زعشوه اش دل ناكام كامياب نماست

رين سرا دل اشكسته بيت معمور است

اگرچه در نظر بي بصر

خراب نماست

جهانست خواب پريشان گهي شوي بيدار

كه زير خاك نخسبي اگر چه خواب نماست

نظر بصورت دنياست آنچه گفتي فيض

بمعني ارنگري سوي حق شتاب نماست

غزل شمارهٔ 117

رازها با اهل گفتن زاهل عرفان خوش نماست

يار يكديگر شدن از قوم و خويشان خوش نماست

نصرت دين حق و در درد بودن متفق

زاهل علم و پيشوايان و فقيهان خوش نماست

اين فقيهان مجادل از كجا حكمت كجا

درس وبحث وعلم وحكمت ازحكيمان خوش نماست

خواندن قرآن و فهميدن به آواز حزين

با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست

چون نمازي در جماعت ميشود كوته بهست

ترك تطويل و ريا از مقتديان خوش نماست

گز مزاحي ميكند مومن بحق نيكوست آن

تقوي از باطل نمودن زاهل ايمان خوش نماست

مرد چون بالغ شود بايد بحق رو آورد

خنده و بازي و خوش طبعي زطفلان خوش نماست

ژندة پاكيزه بر بالاي درويشان نكو

و آن قباي تار در بر قد خوبان خوش نماست

سهل باشد گر كنند افتادگان افتادگي

مهرباني و تواضع از بزرگان خوش نماست

اقتصار سايلان بر قوت از روي سكوت

بخشش بي من و ايذا از كريمان خوش نماست

هر كسي را حق تعالي بهر كاري آفريد

هر كه كار خويش را نيكو كند آن خوش نماست

عاقلان را عاقلي خوش عاشقان را عاشقي

مستي و شوريدگي از مي پرستان خوش نماست

زاهد ار از زهد گويد عابد از صوم و صلوه

عاشقانرا حرف وصل يار و هجران خوش نماست

واعظ ار آرد حديثي از كلام انبيا

عارفان را سير در اسرار قرآن خوش نماست

فيض ميكن جهد تا سنجيده تر آيد

سخن

گفتن شعر از دم سنجيده گويان خوش نماست

غزل شمارهٔ 118

بر رخ مه طلعتان زلف پريشان خوش نماست

دلبري و ناز و استغنا از اينان خوش نماست

عاشقان را زاري و مسكيني و افتادگي

دلبران را پرسش احوال ايشان خوش نماست

خوبرويان را پريشان اختلاطي خوب نيست

امتناع و شرم و تمكين از نكويان خوش نماست

هر جفائي كز نكو رويان رسد بايد كشيد

صبر بر آزار يار از مهر كيشان خوش نماست

از لب شيرين عتاب تلخ شيرينست و خوش

تير زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماست

هر چه با هر كس كنند اين قوم ايشان را رسد

از نگاهي عالمي سازند ويران خوش نماست

تا نظر افكنده چندين عابد از ره برده اند

دلربائي اينچنين از دلربايان خوش نماست

بر درت افتاده ام خواهي بكش خواهي ببخش

هرچه باعاشق كني در كيش عشق آن خوش نماست

هر چه ميخواهي بگو كآيد سخن زان لب نكو

تلخ و دشنام از لب شيرين دهانان خوش نماست

ساعتي برخيز و بخرام و قيامت راست كن

جلوهاي قامت سرو خرامان خوش نماست

عاقلان گر چشم پوشند از نكويان عيب نيست

از خردمند اين و از صاحب نظران خوش نماست

فيض ازين پس گر نگوئي شعر در طور مجاز

نسپري الا طريق اهل عرفان خوش نماست

غزل شمارهٔ 119

گنجيست معرفت كه طلسمش نهفتن است

راهش غبار شركت ز ادراك رفتن است

گر بحر معرفت بكف آيد بكش سخن

كان موسم جواهر اسرار شفتن است

خشگي اگر دوچار شود خشك شو مگو

اهل دلي چو بيني آن جاي گفتن است

بيمار دل زمعرفت از شمهٔ برد

بيماريش فزون شود اولي نهفتن است

درهم كشيده روي ور آيد چو غنچه باش

با گفتگو بگوي

كه هنگام خفتن است

خونين دلي چو غنچه به بيني صباش باش

گل گل شگفته شو كه محل شگفتن است

گربرخوري بسوخته جان دل شكستة

غم از دلش بروب كه محراب رفتن است

دانائي ار بدست تو افتد كند حديث

رو جمله گوش باش كه جاي شنفتن است

چون با كجي بمجلسي افتي مزن نفس

كان خامشي سراي زاغيار رفتن است

بدگوئي راز وصف نگوئي زبان به بند

پرگوي را علاج بترك شنفتن است

شبها چو از عشا و عشا يافتي فراغ

لب از سمر به بند كه آن وقت خفتن است

اشعار فيض حكمت محض است شعر نيست

كي لايق طريقه او شعر گفتن است

غزل شمارهٔ 120

عرصه لامكان سراي من است

اين كهن خاكدان چه جاي من است

دلم از غصه خون شدي گر نه

مونس جان من خداي من است

آنكه او خسته داردم شب و روز

خود هم او مرهم و شفاي من است

هر كه زو بوي درد مي آيد

صحبتش مايهٔ دواي من است

هر كه او از دو كون بيگانه است

در ره دوست آشناي من است

مقصدم حق و مركبم عشقست

شعر من ناله دراي من است

هست با من كسي هميشه كزو

تار و پود من و بقاي من است

سازدم هر چه قابل آنم

دهدم هر چه آن سزاي من است

خوبي من همه ز پرتو اوست

گر بدي هست مقتضاي من است

من اگر هستم اوست هستي من

ور شوم نيست او بجاي من است

از خود ار بگذرم رسم بخدا

بخدائي كه منتهاي من است

بقضا فيض اگر شود راضي

هر دو عالم بمدعاي من است

غزل شمارهٔ 121

بادهٔ عشق در كدوي من است

مستي چرخ از سبوي من است

هفت دريا اگر شود پر مي

كمترين جرعهٔ گلوي من است

ماه بهر منست لاغر و زرد

مهر هم گرم جست و جوي من است

بهر من ميدود سپهر برين

انجمش هم نثار كوي من است

الف قامتم چو برخيزد

تا شود ظاهر آنچه خوي من است

شق شود آسمان زتنگي جا

ريزد انجم كه روز طوي من است

هر چه جز حق بمن بود محتاج

گر محبست و گر عدوي من است

نفس كلي و عقل اول را

گردش آسيا زجوي من است

عشق مشاطه است حسنم را

كون آينه دار روي من

است

پاسبانيست عقل بر در من

و هم مسكين گداي كوي من است

هست چو گان عشق در دستم

هم نه و هم چهار كوي من است

بهر من ساختند هشت بهشت

نار هم بهر شست و شوي من است

كون را في الحقيقه قبله منم

روي هر دو جهان بسوي من است

دم رحمانم آمده زيمن

همه عالم گرفته بوي من است

هر حديثي كه بوي درد كند

تو يقين دان كه گفتگوي من است

خوش در آغوش آورم روزي

قامت آنكه آرزوي من است

فيض بالا روي بس است ارچه

شعر معراج هاي هوي من است

غزل شمارهٔ 122

مرا سوداي عشق آئين دين است

هميشه عاشقم كار من اين است

دلم شاد است اگر دارم غم عشق

غم عشق ارندارم دل غمين است

بود عشقم بجاي جان شيرين

چو عشق از سر رود مرگم همين است

سرم ميخانه صهباي عشقست

دلم ديوانهٔ عقل آفرين است

زدولتهاي عشق اين بس كه دلرا

زهر سو دلربائي در كمين است

مرا گر عاقلان ديوانه خوانند

يكي را تا زحشر عشق اين است

مرا در عشق بايد مرد و جان برد

نجات جان و دل فيض اندرين است

غزل شمارهٔ 123

عاشقي در بندگيهاسر براهم كرده است

بي نياز از بندگان لطف الهم كرده است

تا مرا از خود ربايد زرد و لاغر داردم

كهرباي عشق ايزد برگ كاهم كرده است

نوري ار بر جبهه ام بيني زداغ عشق دان

سينه ام گر صاف بيني اشك و آهم كرده است

بر نماز و طاعتم داني كه مي بندد مدام

آنكه روي خويشتن را قبله گاهم كرده است

هيچ داني كز سحاب كيست آب روي من

آنكه او بر درگه خود خاك راهم كرده است

ايمنم از فتنه آخر زمان داني كه كرد

آنكه از ريب المنون خود را پناهم كرده است

نيست مدح خود كه ميگويم ثناي ايزدست

آنكه خوار او شدن عزت پناهم كرده است

پايمال سفله دارد شهرت بيجا مرا

رنجة سنگ حوادث دست جاهم كرده است

فيض اگر دعوي عرفان ميكند بس دور نيست

معرفت از پوست پشمي در كلاهم كرده است

غزل شمارهٔ 124

چنين رخسار زيبائي كه ديده است

چنين قد دل آرائي كه ديده است

چنين زلف دلاويز و كمندي

فتاده بر سراپائي كه ديده است

كماني را كه تيرانداز باشد

نگاه چشم شهلائي كه ديده است

چنين چشمي كه خلقي بيخود و مست

فكنده هر يكي جائي كه ديده است

بدشنامي برد چندين دل از كار

چنين لعل شكر خائي كه ديده است

لبش مرجان دهان پر درّ و گوهر

بغايت تنگ دريائي كه ديده است

قيامت ميشود چون ميخرامد

چنين رفتار و بالائي كه ديده است

دو عالم ميشود روشن ز رويش

چنين خورشيد سيمائي كه ديده است

بغير از فيض در پروانه دل

چنين آشوب و غوغائي كه ديده است

غزل شمارهٔ 125

در سرم فتنه اي و سودائيست

در سرم شورشي و غوغائي است

هر دم از ترك چشم غمازي

در دلم غارتي و يغمائيست

پس اين پرده دلربائي هست

دل زجا رفتن من از جائيست

ساقئي هست زير پردهٔ غيب

كه بهر گوشه مست و شيدائيست

در درون هست خمر و خماري

كز برون مستئي و هيهائيست

از تو اي آرزوي دل شدگان

در دل هر كسي تمنائيست

عالمي پر زدر و گوهر شد

مگر اين طبع فيض دريائيست

غزل شمارهٔ 126

هر جا معشوق تازه روئي است

از ميكده خدا سبوئي است

زان چشمه جانفزا روان است

هر جا از حسن آبروئي است

زلف همه دلبران عالم

از طرهٔ يار تار موئي است

هر جا مشگي و عنبري هست

از گيسوي آن نگار بوئي است

در هر كه جمال با كماليست

از بحر محيط دوست جوئي است

از ره نروي كه اوست مقصود

هر جا در هر دل آرزوئي است

غافل نشوي كه اوست مطلوب

هر جا طلبي و جستجوئي است

اين طرفه كه قبله جز يكي نيست

روي دل هر كسي بسوئي است

اي فيض بجز حديث او نيست

هر جا سخني و گفت و گوئي است

غزل شمارهٔ 127

هر چه تو ميكني همه خوبست

هر چه محبوب كرد محبوبست

رغبت دل نبست در مرغوب

جلوه تست هر چه مرغوبست

رهبت دل زتست در مرهوب

سطوت تست هر چه مرهوبست

دوست دارم تمام عالم را

بتو عالم تمام منسوبست

همه را از همه توئي مطلوب

هر كسي را زهر چه مطلوبست

در حقيقت توئي حبيب او را

گر چه يوسف حبيب يعقوبست

زتو توفق يابد و خذلان

هر كه مسعود هر كه منكوبست

همه سوي تو ميشود مجرور

هر كه مرفوع هر كه منسوبست

همه مشغول ذكر و تسبيحند

گر كلو خست و سنگ و گر چوبست

همه در كار تو و بهر تست

عمر و صبر ار زنوح و ايوبست

هر چه مصنوع تست بي عيبست

هر چه ما ميكنيم معيوبست

بندهٔ سرفكندهٔ در تست

هر چه با فيض ميكني خوبست

غزل شمارهٔ 128

جان روشندلان كه مظهر تست

پرتوي از جمال از هر تست

مستي عاشقان شيدائي

از لب لعل روح پرور تست

دل ما بيدلان سودائي

خستهٔ غمزهٔ ستمگر تست

مست و مخمور از شراب توايم

غم و شادي ما زساغر تست

باعث اختلاف ليل و نهار

زلف مشكين وروي انور تست

سبب انقلاب بدر و هلال

روي خوب و ميان لاغر تست

همه سرگشتگان كوي توايم

همه را روي عجز بر در تست

هرچه در عالم كبير بود

همه شرح كتاب اكبر تست

تو زمن حال دي چه ميپرسي

من چگويم زدل چو دل برتست

لطف و رحمت زبنده باز مگير

فيض از جان كمينه چاكرتست

غزل شمارهٔ 129

دگر آزار مادر دل گرفتست

دگر آسان ما مشكل گرفتست

مباد آندست گردد رنجه دلرا

غم جان نه غم قاتل گرفتست

دلم نايد كه دست از جان بدارم

كه در وي عشق او منزل گرفتست

كنم اظهار اگر شور محبت

خرد گويد ره باطل گرفتست

اگر پنهان كنم غم سينه گويد

كه بر من كار را مشكل گرفتست

چه مشكل بوده كار عشقبازي

ره آسودگي عاقل گرفتست

پريشان گر بگويد فيض عجب نيست

ز وضع روزگار سر گرفتست

غزل شمارهٔ 130

جنوني در سرم ماوا گرفتست

سرم را سر بسر سودا گرفتست

خردگر اين بود كاين عاقلانراست

خوش آنسركش جنون مأوا گرفتست

ندارد چشم مجنون كس و گرنه

دو عالم را رخ ليلا گرفتست

بچشم خلق چون طفلان نمايند

كه باز يشان زسرتا پا گرفتست

مسلمانان ره عقبي كدامست

دلم از وحشت دنيا گرفتست

بپاي جان زغفلت هست بندي

و گرنه ره سوي عقبا گرفتست

مشو اي فيض بابيگانه همراز

چو وابيني ترا ازما گرفتست

غزل شمارهٔ 131

دلم ديگر جنون از سرگرفته است

خيال شاهدي در بر گرفتست

زسوز آتش عشق نگاري

سراپاي وجودم در گرفتست

زآه آتشينم در حذر باش

كه دودش در همه كشور گرفتست

سوي ميخانه ام راهي نمائيد

كه دل از مسجد و منبر گرفتست

اگر شيخم خبر پرسد بگوئيد

كه آن شيدا ره ديگر گرفتست

صلاح و زهد و تقوي و ورع سوخت

زسر تا پايم آتش درگرفتست

غلامت همت آنم كه چون فيض

بيك پيمانه نرك سرگرفتست

غزل شمارهٔ 132

دلم با گلرخان تا خو گرفتست

ز گلزار حقيقت بو گرفتست

زمهروئي كتابي پيش دارد

بمعني انس و با خط خو گرفتست

زحسن بيوفا ميخواند آيات

رهي از لا بالا هو گرفتست

بهنگام نمازش رو بحق است

وليكن قبله زان ابرو گرفتست

براي سنت عطرش نسيمي

از آن زلفان عنبر بو گرفتست

گهي زان لب گرفته ساغرمي

گهي زان نرگس جادو گرفتست

سيه چشمي كه بهر قتل عشاق

هزاران دشنه از هر سو گرفتست

بمن يكذره از من نيست باقي

سرا پاي وجودم او گرفتست

سر قتل من بيمار دارد

بنازم شيوه نيكو گرفتست

كمان و تير بهر صيد دلها

از آن چشم و از آن ابرو گرفتست

خط سبزش خبر آورد ناگه

كه ملك روم را هندو گرفتست

بيا تا رخت بر بنديم اي فيض

كه دل زين گنبد نه تو گرفتست

غزل شمارهٔ 133

نه فلك چرخ زنان سودائي تست

بيخود افتاده زمين يكتن شيدائي تست

جز تماشاي جمال تو تماشائي نيست

هر كه حيران جماليست تماشائي تست

هر كه افراخت بدعوائي نكوئي كردن

گر بود راست همان ساية زيبائي تست

سروقدان كه زبالائي بالا بالند

آن زبالاي برازندة بالائي تست

هر گلي را كه بود رنگ درينگلشن و بوي

شمة از گل خود رستة زيبائي تست

از ازل تاباند بينش هر بينائي

همه يك بينش در پردة بينائي تست

هر چه را دردو جهان نور هويدائي هست

همه يك ذره خورشيد هويدائي تست

سرّ پنهان شدن روح نهان بودن تو

رمز پيدا شدن قالب پيدائي تست

هر كجا رسم توانائي و دانائي هست

نور دانائي تو زور توانائي تست

بنده خود كيست كه خود رأي بود در كاري

لاف خودرائي ما

پرتو خود رائي تست

بسزاي تو نكرديم دمي بندگيت

آنچه هست سزاوار تو آقائي تست

فيض خود را تو بكردار خوش آراسته كن

حسن گفتار نه در خورد خود آرائي تست

غزل شمارهٔ 134

از غم هستي چو رستم غمگسار آمد بدست

چون گسستم رشتهٔ اغيار يار آمد بدست

خود چو رفتم از ميان ديدم هم او را در كنار

نقش خود چون شستم آن زيبا نگار آمد بدست

بهر آن جان جهان دادم جهاني جان بجان

جان چو دادم در رهش جان بيشمار امد بدست

در دلم جا كرد عشقش اختيار از من گرفت

چون مرا از من برون كرد اختيار آمد بدست

سرنهادم بر سرعشق از جهان پرداختم

پا زهركاري كشيدم تا كه كار آمد بدست

عاقبت بين گشتم و از پيش كردم كار خويش

آنچه در امسال ميبايست پار آمد بدست

جانم از عشق جواني تازه شد پيرانه سر

در خزان عمر بازم نوبهار آمد بدست

نيش مژگان در دلم چندي بحسرت ميشكست

خار در دل كاشتم تا گلعذار آمد بدست

آنچه ميجوئيد ياران در كتاب فلسفه

فيض را از سنّت هشت و چهار آمد بدست

غزل شمارهٔ 135

پاي تا سر همه ام در غمت انديشه شدست

زدن تيشه بر اين كوه مرا پيشه شدست

خواهش من دگر و آنچه تو خواهي دگرست

نخل اميد مرا غيرت تو تيشه شدست

هر نهالي كه خيال قد و بالاي تو گشت

ريشهٔ شد بدل اكنون همه دل ريشه شدست

دم بدم در دلم از غصه نهالي كارم

از درخت غم تو باغ دلم بيشه شدست

بيش ازين تاب جفاي تو ندارم جانا

بس كه بگداخت سراپاي دلم شيشه شدست

متصل ميكندش تا كه در آرد از پاي

غم هجران تو بنياد مرا تيشه شدست

ناله ام مطرب و خون باده و چشمم ساغر

يادتو ساقي اين بزم و دلم شيشه

شدست

گل سرخست رخت ياشده از مي گلگون

زعفرانيست رخم يا گل كافيشه شدست

بس كه در حسن سراپاي تو انديشه نمود

پاي تا سر دل حيرت زده انديشه شدست

فيض هر روز بنظم غزلي پردازد

سفتن گوهر معنيش مگر پيشه شدست

غزل شمارهٔ 136

الهي بكامم شرابي فرست

شرابي زجام خطابي فرست

مرا كشت رنج خمار الست

دگر باره از نو شرابي فرست

دلم تا صفا يابد از زنگ غم

بدردي كشانت كه تابي فرست

شد افسرده جانم درين خاكدان

زمهرت بدل آب و تابي فرست

زسر جوش خمخانهٔ حب خويش

بجام شرابم حبابي فرست

بلب تشنهٔ چشمهٔ معرفت

بساقي كوثر كه آبي فرست

بعصيان سرا پاي آلوده ام

زجام طهورم شرابي فرست

بمعمار ميكن حوالت مرا

اميري بملك خرابي فرست

بدل تخم اميدگشتم بسي

بدين كشتزارم سحابي فرست

زدرياي غفران و ابر كرم

مرا رحمت بي حسابي فرست

براي براتم ز آتشكده

ز سوي يمينم كتابي فرست

ز قشر سخن فيض دلگير شد

ز معناي بكرم لبابي فرست

غزل شمارهٔ 137

عشق بيچون تو يارب در دل من چون نشست

گوهر روحي پاكي بين چه سان در خون نشست

گشت عالم را سراپا جاي گنجايش نيافت

غيرصحراي دل من زان درين هامون نشست

اينقدر دانم كه جا كرده است در ويرانه ام

مي ندانم چون درآمد از كجا و چون نشست

پادشاه عشق بر ملك خرد تا دست يافت

ملك را بگرفت سرتا سر خرد بيرون نشست

هر خردمندي كه بوئي از مي عشقش شنيد

سر بصحرا داد عقل و پهلوي مجنون نشست

جويها از چشم خونبارم روان شد هر طرف

هر كه نزديك من آمد لاجرم در خون نشست

اشك تا سر كرد از چشمم بدورم شد محيط

تيره آه از سينه ام برخواست برگردون نشست

چرخ هر چند از ترحم مهرباني بيش كرد

گرد محنت بر سر و روي دلم افزون نشست

در غزل فكري نبايد كرد چندان فيض را

معني برخاست تا از خاطرش موزون نشست

غزل شمارهٔ 138

مگو كه چهره او را نقاب در پيشست

ترا زهستي و همي حجاب در پيشست

حجاب ديدن آن روي شرك و خودبيني است

زهستي تو رخش را نقاب در پيشست

وجود او بمثل همچو آب و تو ماهي

خبر زآب نداري و آب در پيشست

گهي به پرده دنيي دري گهي عقبي

بسي زظلمت و نورت حجاب در پيشست

نمايد آنكه بود او نه اوست غره مشو

تو تا به آب رسي بس سراب در پيشست

نظر باو نتوان كرد چون زعكس رخش

بدور باش هزار آفتاب در پيشست

نگه باو نتواند رسيد چون برهش

زتار زلف بسي پيچ و تاب در پيشست

كتاب حسن بتان صورت است و او معني

بهوش باش گرت اين كتاب در پيشست

چو هوش ماند چون جلوه كرد اينمعني

اگر محيط شوي اضطراب در پيشست

بس است فيض زاين فن سخن كه سامع را

ز شبهه صد سخن بيحساب در پيشست

غزل شمارهٔ 139

باز آمدم با نقل و مي سرمست از جام الست

باز آمدم با چنگ و ني سرمست از جام الست

باز آمدم طوفان كنم كونين را ويران كنم

ميخانه را عمران كنم سرمست از جام الست

باز آمدم جولان كنم جولان درين ميدان كنم

سرها چوكوغلطان كنم سرمست ازجام الست

بي باده مستيها كنم بيخويش هستيها كنم

در اوج پستيها كنم سرمست از جام الست

درپيش او رقصان شوم در كيش او قربان شوم

درخون خودغلطان شوم سرمست ازجام الست

خود را زخود غافل كنم نقش خودي زايل كنم

لوح سوي باطل كنم سرمست از جام الست

افسانها را طي كنم اسب خرد را پي كنم

تجديد عهد وي كنم

سرمست از جام الست

دلرا فداي جان كنم جان در ره جانان كنم

اين قطره را عمان كنم سرمست از جام الست

در بحر عشق بيكران چون فيض گردم بي نشان

خود را نه بينم در ميان سرمست از جام الست

غزل شمارهٔ 140

زاهدا قدح بردار اين چه غيرت خام است

زهد خشك را بگذار رحمت خدا عامست

خويش را چه ميسوزي زهد را بر آتش ريز

كيسها چه ميدوزي نقدها ترا رامست

ذوق مي چه نشناسي شعله گر شوي خامي

آنكه مست جانان نيست عارف اربود عامست

عشق كهنه صياديست ما چو مرغ نو پرواز

خال مهوشان دانه ، زلف دلبران دامست

جوش باده مارانه خم فلك تنگست

پيش ناله مستان غلغل فلك خامست

هرزه پويد اسكندر در ميان تاريكي

آب زندگي باده چشمه خضر جامست

چون چشيدي اين باده عيشهاست آماده

جان چو محو جانان شد در بهشت آرامست

پاي برسر خود نه دوست را در آغوش آر

تا بكعبهٔ وصلش دوري تو يك گامست

چون زخويشتن رستي با حبيب پيوستي

ورنه تا ابد ميسوز كار و بار تو خامست

مستي من شيدا نيست كار امروزي

تا الست شد ساقي فيض دردي آشامست

غزل شمارهٔ 141

آن ملاحت كه تو داري گهر حسن آنست

ببهايش نرسد هيچ متاع ار همه جانست

ما نداريم متاعي كه بود در خور وصلت

تو گران قيمتي و هر چه ترا هست گرانست

با تو سودا نتوانيم مگر لطف كني تو

كانچه ما رابه ازآن نه همه چيزت به از آنست

بوسهٔ گر بربايد زلبت سوخته جاني

شود او زنده و جاويد و لب لعل همانست

سهل باشد ز تو سودي ببرد عاشق مسكين

كز عطاي تو ترا هيچ نه نقصان نه زيانست

ميزند بر لب من دست ادب قفل خموشي

ورنه بسيار سخن هست كه محتاج بيانست

حرف سودا سخن سود و زيان هيچ مگو فيض

كاين سخن چون سر سودا زده گويد هذيانست

غزل شمارهٔ 142

عشق در راه طلب راهبر مردانست

وقت مستي و طرب بال و پر مردانست

سفر آن نيست كه از مصر ببغداد روي

رفتن از جان سوي جانان سفر مردانست

ظفر آن نيست كه در معركه غالب گردي

از سرخويش گذشتن ظفر مردانست

هنر آن نيست كه در كسب و فضايل گوشي

به پر عشق پريدن هنر مردانست

همه دلهاست فسرده همه جانها تيره

گرم و افروخته آه سحر مردانست

چشمهٔ كوثر و سرسبزي بستان بهشت

خبري از اثر چشم تر مردانست

گهر اشك ندامت بقيامت ريزد

هر كه در فكر شكست گهر مردانست

فيض اگر آب حيات از گهر نظم چكاند

هم از آنروست كه او خاك در مردانست

غزل شمارهٔ 143

يار را روي دل بسوي منست

منبع لطف رو بروي منست

نظر لطف هر كجا فكند

گوشه چشم او بسوي منست

چشم او ساغر و نگاهش مي

لطف و قهرش مي و سبوي منست

در لبش آب و شير و خمر و عسل

آندهان اصل چارجوي منست

وصل او منتهاي مقصد ما

جلوه حسنش آرزوي منست

كار من جست جوي او دايم

كار او نيز جستجوي منست

سخنم گفتگوي اوست مدام

سخنش نيز گفتگوي منست

هر كجا فتنهٔ و آشوبيست

شرح احوال تو بتوي منست

ناله گر زخستهٔ شنوي

آن صدائي زهاي و هوي منست

هر كجا هر چه هر كه ميگويد

بيگمان فيض گفتگوي منست

غزل شمارهٔ 144

هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستي

مغز او معلاي او صورت او پوست پوست

صورت ار چه شد هويدا ليك سر تا پا قفاست

معني ارچه شد نهان ليكن سراسر روست روست

معني هر چيز تسبيح خدا و حمد او

صورت آن پردة او سر معني اوست اوست

با زبان فطرت اصلي است تسبيح همه

نيست تكليفي برايشان طبعشانرا خوست خوست

عارفانند اهل معني مغز مي بينند مغز

جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست

من نيم از عارفان و نيستم از جاهلان

از كف بحر معاني روزي من جوست جوست

چون ندارم ره بدريا كرده ام با جوي خوي

چون ندارم ره بمجلس مسكن من كوست كوست

فيض را ديدم بگلزار حقيقت در طواف

گفتمش ره يافتي گفتا نصيبم بوست بوست

غزل شمارهٔ 145

در صدف جان دردي نيست بجز دوست دوست

آنكه دل از عشق او زنده بود اوست اوست

نغز درين نه طبق نيست بجز عشق حق

هر چه بجز عشق او نيست بجز پوست پوست

قدسهي قامتان زان چمن آراست راست

روي پري پيكران زان گل رو روست روست

عشق مرا پيشه شد در رك و در ريشه شد

نيست مني در ميان من نه منم اوست اوست

مهر رخ دوست را سينه من جاست جاست

بر سرخاك رهش ديده من جوست جوست

چون رخ مه طلعتان جان من افروختند

چون كمر دلبران اين تن من موست موست

اوست همه عز و نازما همه دل و نياز

خواري ما بهر ما عزت ما زوست زوست

او همه احسان وجود ما همه جرم و جحود

اوست چنان ما چنين كس چكند خوست خوست

بوي

خدا ميوزد از نفس اهل دل

نيست سخن شعرفيض عطر از آن بوست بوست

غزل شمارهٔ 146

نيست از ما غير نامي اوست خود را دوست دوست

نيست ما را مائي اگر مائي هست اوست اوست

هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستي

مغز او معلاي او و صورت او پوست پوست

صورت ار چه شد هويدا ليك سرتا پا قفاست

معني ار چه شد نهان ليكن سراسر روست روست

معني هر چيز تسبيح خدا و حمد او

صورت او پرده او سر معني اوست اوست

با زبان فطرت اصلي است تسبيح همه

نيست تكليفي برايشان طبعشانرا خوست خوست

عارفانند اهل معني مغز مي بينند مغز

جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست

من نيم از عارفان و نيستم از جاهلان

ازكف بحر معاني روزي من جوست جوست

چون ندارم ره بدريا كرده ام با جوي خوي

چون ندارم ره بمجلس مسكن من كوست كوست

فيض را ديدم بگلزار حقيقت در طواف

گفتمش دريافتي گفتا نصيب بوست بوست

غزل شمارهٔ 147

مژده آمد از قدوم آنكه دل جوياي اوست

جان باستقبالش آمد آنكه جان ماواي اوست

مژدگاني ده قدومش را كه اينك ميرسد

آنكه جان مست شراب عشق روح افزاي اوست

اينك آمد تا كه در جان و دل من جا كند

آنكه هم جان جاي او پيوست هم دل جاي اوست

اينك آمد آنكه هر جا سرو قدي ماهروي

هر چه دارد از نكوئي جمله از بالاي اوست

اينك آمد آنكه جانرا مست چشم مست كرد

آنكه دلها خسته مژگان بي پرواي اوست

اينك آمد تا نوازد خاطر هر خستهٔ

كو دلش صفراي او در سرش سوداي اوست

اينك آمد تا بريزد جام مي در جان و دل

آنكه در سرها خمار از ساغر

و مبناي اوست

اينك آمد ساقي راواق صهباي الست

آنكه هر جا مستي ازنشأه صهباي اوست

در دل هر عاشقي تابي زمهر روي او

در سر هر بيدلي شوري ز استغناي اوست

نالهاي زار ما بر بوي گلزار ويست

داغهاي سينهٔ ما سايهٔ گلهاي اوست

خيز و استقبال كن بس جان و دل درپاي ريز

آنكه را جان و دل و تن منزل و ماواي اوست

فيض خامش كن كه نتواني زوصفش دم مزن

آنچه گفتي هم كفي از موجه درياي اوست

غزل شمارهٔ 148

اي كه سرميكشي زخدمت دوست

چون كني دعوي محبت دوست

منفعل نيستي ازين دعوي

شرم نايد ترا زطلعت دوست

نبري امر دوست را فرمان

دم زني آنگه از مودت دوست

دعوي دوستي كني وانگاه

نشوي تابع ارادت دوست

دوستي را كجا سزاواري

نيستي چون سزاي خدمت دوست

دوست از دوستيت بي زارست

كه نهٔ جز سزاي لعنت دوست

بر درش بين هزار فرمان بر

سرنهاده براي طاعت دوست

عاشقان بين نهاده جان بركف

از براي نثار حضرت دوست

ما عبدناك گوي بين بي حد

صف زده بر در عبادت دوست

ما عرفناك گو نگر بي عد

وآله كبريا و رفعت دوست

جمع كر و بيان قدس نگر

بر درش مي زنند نوبت دوست

فيض اگر ميكند مخالفتي

سر نمي پيچد از مشيت دوست

غزل شمارهٔ 149

زار و نزار و خسته ام و بي قرار دوست

از من اي صبا ببر خبري تا ديار دوست

گو ياد كن زحال جگر خستگان هجر

آنشب كه هست روز و شب اندر كنار دوست

كي در خور غمست و فراق آنكه سالها

بوده است در نعيم وصال و جوار دوست

قطع اميد كرده زدنيا و آخرت

نوميد از دو عالم و اميدوار دوست

بر رهگذار دوست نشسته است منتظر

بر كف گرفته جان ز براي نثار دوست

درگردنت صبا چو تنم خاك ره شود

در كوي دوست ريزش و در رهگذار دوست

اي آنكه واقفي زدرون و برون كار

رمزي بما بگوي ز اسرار كار دوست

جز كار و بار دوست ندانيم كار و بار دگر

مائيم جاني و دلي و كار و بار دوست

صبر و وفا

نياز وفنا فيض كار ماست

جور و جفا و غنچ و دلالست كار دوست

غزل شمارهٔ 150

سرشته اند در گلم الا هواي دوست

سرتا بپاي من همه هست از براي دوست

تن از براي آنكه كشم بار او بجان

جان از براي آنكه فشانم بپاي دوست

دل از براي آنكه به بندم بعشق او

سر از براي آنكه دهم در هواي دوست

چشم از براي آنكه به بينم جمال او

لب از براي آنكه بگويم ثناي دوست

دست از براي آنكه بدامان او زنم

پاي از براي آنكه روم در رضاي دوست

گوش از براي حلقه و گردن براي طوف

يعني اسير و بنده ام و مبتلاي دوست

در سر خيال و مهر بدل سينه بهر راز

در لب دعا، ثنا بزبان، ديده جاي دوست

خوش آنكه مدعاي من از وي شود روا

ليكن بشرط آنكه بود مدعاي دوست

گر دوست را بجاي من مبتلا بسي است

بي او شوم اگر بودم كس بجاي دوست

اي فيض نوش باد ترا هر چه ميكشي

از جام عشق و باده مهر و وفاي دوست

غزل شمارهٔ 151

سركرده ايم پا بره جستجوي دوست

كو رهبري كه راه نمايد بكوي دوست

از بي نشان نشان ندهد غير بي نشان

خود بي نشان شويم پي جستجوي دوست

با پاي او مگر بسپاريم راه او

ورنه بخويشتن نتوان شد بكوي دوست

هر چند ميرويم بجائي نميرسيم

كو جذبه عنايتي از لطف خوي دوست

بوئي زكوي دوست گر آيد بسوي ما

در يكنفس زخويش توان شد بسوي دوست

چل سال راه رفتي و در گام اولي

اي فيض هيچ شرم نداري زروي دوست

تا چند مست باشي تو از باده هوس

يكجرعه هم بنوش زجام و سبوي دوست

غزل شمارهٔ 152

حلقهٔ آن در شدنم آرزوست

بر در او سرزدنم آرزوست

چند بهر ياد پريشان شوم

خاك در او شدنم آرزوست

خاك درش بوده سرم سالها

باز هواي وطنم آرزوست

تا كه بجان خدمت جانان كنم

دامن جان بر زدنم آرزوست

بهر تماشاي سراپاي او

ديده سراپاشدنم آرزوست

ديده ام از فرقت او شد سفيد

بوئي از آن پيرهنم آرزوست

مرغ دلم در قفس تن بمرد

بال پر و جان زدنم آرزوست

بر در لب قفل خموشي زدم

سوي خموشان شدنم آرزوست

عشق مهل فيض كه با جان رود

زندگي در كفنم آرزوست

غزل شمارهٔ 153

بادهٔ تلخ كهنم آرزوست

ساقي سيمين ذقنم آرزوست

زهد ريا عيش مرا تلخ كرد

دلبر شيرين دهنم آرزوست

صحبت زاهد همه خار غمست

شاهد گل پيرهنم آرزوست

خال معنبر برخي چون قمر

زلف شكن در شكنم آرزوست

خيز و لب خود بلب من بنه

بوسه بر آن لب زدنم آرزوست

خيز كه از توبه پشيمان شدم

ساقي پيمان شكنم آرزوست

تلخ بگو زان لب و دشنام ده

باده زجام سخنم آرزوست

خيز و بكش تيغ و بكش تا بحشر

زندگي در كفنم آرزوست

ني غم زر دارم و ني سيم فيض

دلبر سيمين بدنم آرزوست

غزل شمارهٔ 154

يك جرعه مي زساغر جانانم آرزوست

سر مستئي زميكنده جانم آرزوست

پائي زدم بدنبي و پائي به آخرت

ني اين مرا فريبد و نه آنم آرزوست

از هر دو كون بي خبر و مست بندگي

آزادي زمالك و رضوانم آرزوست

افسرده شد دل از دم سرد هواي نفس

از جانب يمن دم رحمانم آرزوست

آب حيات هست نهان در دهان يار

بوس لبي و عمر فراوانم آرزوست

زان چشم غمزهٔ و زمژگان ستيزهٔ

تنگ شگر از آن لب و دندانم آرزوست

شيرين تبسمي كه خرد جانم از خرد

مستي زجام لؤلؤ و مرجانم آرزوست

من جان بكف گرفته و او تيغ آبدار

سرتا كنم نثار به سامانم آرزوست

بنما ز زير زلف سيه عارض چو مه

كز كفر توبه كردم و ايمانم آرزوست

لب نه مرا بلب كه كشم آب زندگي

در عين نور چشمهٔ حيوانم آرزوست

از دست زاهدان تر و زاهدان خشك

صحرا و كوه و ناله و افغانم آرزوست

از ديده خون ببارم تا جان شود روان

چون فيض اجر

خون شهيدانم آرزوست

غزل شمارهٔ 155

گو برو عقل از سرم در سر هواي يار هست

گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست

بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست

ديده ام گو غرق خون شو حسرت ديدار هست

در كدوي سر شراب عشق و در دل مهر دوست

در درون عاشقان ميخانه و خمار هست

گه خيال روي او گاهي خيال خوي او

در سر شوريده عشق بهشت و نار هست

هم دل و هم جان فداكن يار هم جان و دلست

جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست

اي كه نظاره بگلهاي گلستان ميكني

ديدهٔ جانرا جلا ده در دلت گلزار هست

بار تن بر جان منه گر بار خواهي بر درش

كافرم من گر گران جانرا بر او بار هست

بر دل و جان كن گوارا هر چه آيد از حبيب

درد خوشتر آدمي را درد كي در كار هست

فيض پندارد كسي از حال او آگاه نيست

حرف رنديهاي او بر سرهر بازار هست

غزل شمارهٔ 156

بيا كه از ازلم با تو آشنائي هست

زعكس روي تو در ديده روشنائي هست

بدل زچشم خرابت خرابي و مستي

بجان زباده لعل تو جانفزائي هست

زتاب زلف تو گر دل بخويش مي پيچد

زلعل دلكشت اسباب دلگشائي هست

مرا زشيوه بيگانگيت باكي نيست

ميان عشق من و حسنت آشنائي هست

اگرچه دست من از دامن تو كوتاهست

وليك دامن لطف ترا رسائي هست

زسنگ قهر تو بر دل شكستي ار آيد

زلطفهاي لطيف تو موميائي هست

دل شكسته كجا بندم و دهم بكدام

زپاي تا سرت آئين دلربائي هست

سزد كه فخر كند بر شهان گداي

درت

كه پادشاهي عالم درين گدائي هست

نميرسد بجدائي غمي درين عالم

چه هر كجا كه غمي هست در جدائي هست

چنانكه با تو مرا جانب وفا مرعيست

ترا وفاي مراعات بيوفائي هست

نيازمند خدا از دو كون مستغني است

كه هر چه در دو جهان هست در خدائي هست

توان بتقوي و طاعت جهان بدست آورد

رساست دست كسي را كه پارسائي هست

تواني آنكه كني بر دو كون پادشهي

اگر ترا بسر خويش پادشاهي هست

سجود شكر بود فرض بي نوايانرا

هزار راحت در رنج بينوائي هست

اگر چه فيض بمقصود ره نميداند

وليك در طلبش نور رهنمائي هست

غزل شمارهٔ 157

بهر گلي اگرم ناله و نوائي هست

بجان تو اگرم جز تو مدعائي هست

مگو مگو زكجا آمدي كجا رفتي

ببين ببين كه بجز سايه تو جائي هست

مگو مگو بجهان آشنا كرا داري

ببين ببين بجهان جز تو آشنائي هست

مرا بغير هواي تو و رضاي تو

هواي ديگر اگر هست و مدعائي هست

هوا بسر نرسانم بمدعا نرسم

چه مدعا چه هوا جز تو روي ورائي هست

بخاك درگه تو گر روم بجاي دگر

كجا روم بجز اين آستانه جائي هست

مقابل گل رويت نشينم و نالم

چو عندليب كه در گلشن نوائي هست

وصال دوست چو خواهي بساز با غم دوست

چو گنج باشد ناچار اژدهائي هست

اگر جهان همه بيگانه شد زفيض چه باك

چو التفات نهان تو آشنائي هست

غزل شمارهٔ 158

بيا بيا كه مرا با تو ماجرائي هست

مرو مرو كه ترا نيز مدعائي هست

بيا بيا كه هنوزم نفس درآمدنست

ببار بر سر من گردگر بلائي هست

بكش بكش كه نهم خنجر ترا گردن

كشم كشم دگرت نيز اگر جفائي هست

بكن بكن بمن خسته آنچه نتوان كرد

بجز دوا اگر اين درد را دوائي هست

بكن بكن كه جفاي ترا نهادم سر

مكن وفا و مروت گرت وفائي هست

ممان ممان زمن خسته هيچ رسم و اثر

بكن را بيخ و بنم عشق را جزائي هست

بگو بگو بوصالت كه سخت سوگنديست

شب فراق ترا هيچ انتهائي هست

وفاي وعده ندارد طمع زخوي تو فيض

مرا بس است گرت وعدهٔ وفائي هست

غزل شمارهٔ 159

ما را با دوست آشنائيست

از دل روش روشنائيست

در صورت اگر چه بس حقيريم

ما را بر دو كون پادشاهيست

آنكس كه ز شهر ماست داند

كاين گوهر قيمتي كجائيست

ما را نتوان خريد ارزان

درّ صدف بلا بهائيست

اين گوهر شب چراغ درويش

از مخزن خاص كبريائيست

بر ما دو جهان برند حسرت

اين عشق عنايت خدائيست

گر پادشهي كنيم شايد

ما را بر او ره گدائيست

اين فيض كه حق بفيض بخشد

بر جان شكسته موميائيست

غزل شمارهٔ 160

در پردهٔ حسن دلربا كيست

اين رشته بدست شاهدان نيست

من بيخبرم زخويش و او مست

هشيار ميان ما و او كيست

معشوق كه عشق چيست يا رب

اين مي زكجا و اين چه مستي است

در چشم خوش بتان چه نشأه است

اين مي زكف كدام ساقيست

اين روشني از كدام خورشيد

اين آب زچشمهٔ كه جاريست

ديده است برآب كس چنين نقش

مشاطهٔ حسن نو خطان كيست

بيماري چشم گلرخان را

در پردهٔ دلبري سبب چيست

در هر نگهي هزار فتنه

اين معجزهٔ كدام عيسي است

يك تير آيد بصد نشانه

زه زه زكمان و بازوي كيست

هشدار كه ديگريست دلبر

درياب كه عشق ما حقيقي است

در حسن بتان تجلي اوست

حق باشد اين عشق و حق پرستيست

حسن از حق است و عشق از حق

نامي بر ما زعشق بازيست

اي شاهد شاهدان عالم

معشوق بجز تو در جهان كيست

فرهاد تو صد هزار شيرين

مجنون تو صد هزار دليل است

اي فيض خراب عشق ميباش

آبادي ما در اين خرابيست

از خود بگذر بعشق پيوند

باقي عشقست و جمله فانيست

غزل شمارهٔ 161

از دل مقصود عشق بازيست

تا ظن نبري كه عشق بازيست

گر غرقه بخون ديده باشد

پيراهن عاشقان نمازيست

يك مصلحت از جفاي خوبان

رفتن بحقيقي از مجازيست

بر وجه مجاز جلوهٔ حسن

تعليم طريق عشق بازيست

ورزيدن بندگيست مطلوب

گر عشق حقيقي از مجازيست

ناكامي عاشقان بود كام

ناسازي عشق كارسازيست

بيماري عشق تندرستي است

پستي در عشق سرفرازيست

سرمايهٔ عاشقان نيازست

پيرايهٔ حسن بي نيازيست

هر كس سخني كه داشت طي شد

افسانهٔ ما بدين درازيست

جان

بر سر عشق شاهدان نه

اي فيض شهيد عشق غازيست

غزل شمارهٔ 162

بخيالت نمي توانم زيست

بي جمالت نمي توانم زيست

تشنهٔ بادهٔ وصال توام

بي وصالت نمي توانم زيست

بي جمال تو نيست ار امم

با جمالت نمي توانم زيست

هر چه با بنده ميكني نيكوست

بي فعالت نمي توانم زيست

زان دهان تلخ و شور و شيرينت

بي مقالت نمي توانم زيست

از لبت آب زندگي خواهم

بي زلالت نمي توانم زيست

شربتي زان لبم حوالت كن

بي نوالت نمي توانم زيست

جاي جولان تست عرصهٔ دل

بي مجالت نمي توانم زيست

پاي دل را بزلف خويش ببند

بي عفالت نمي توانم زيست

غم عشقش كمال تست اي فيض

بي كمالت نمي توانم زيست

غزل شمارهٔ 163

آنكه پنهانست از چشم كسان پيداست كيست

در دل هر ذره خورشيد نهان پيداست كيست

آنكه دارد آسمانرا تا نيفتد بر زمين

هم زمين را تا بجنبد هر زمان پيداست كيست

سر نه پيچد هيچيك از حلقة فرمان او

كارفرماي زمين و آسمان پيداست كيست

آنكه زو پيداست هر پيدا و هر پيدائي

باز در پيدا و پيدائي نهان پيداست كيست

ظاهر باطن نما و باطن ظاهر نما

در عيان پيدا و در پنهان عيان پيداست كيست

آنكه او پيداست چون خورشيد نزد عارفان

در نقاب از ديدة نامحرمان پيداست كيست

آنكه روي گلعذارانرا طراوت داد و رنگ

تا بريزد آب و رنگ عاشقان پيداست كيست

آنكه حسن خوبرويان پرتوي از حسن اوست

هر جميلي مي دهد از وي نشان پيداست كيست

آنكه بهر او زمين بي خود فلك سرگشته است

كوه ازو نالان و دريا در فغان پيداست كيست

آنكه هر دم صد قيامت آشكارا ميكند

در دل دانا نهان

از جاهلان پيداست كيست

آنكه شوري در دل هر ذرة افكنده است

جمله عالم زوست در آه و فغان پيداست كيست

آنكه جسم و جان ازو پيدا و او از جسم و جان

ذات پاك او بري از جسم و جان پيداست كيست

آنكه او آئينة كونست و كون آئينه اش

برضمير بي غبار عارفان پيداست كيست

آنكه مقصود منست از گفتن بيت و غزل

نزد صاحب دل چو خورشيد جهان پيداست كيست

گرنداند اهل شك فيض از كه ميگويد سخن

نزد ارباب بصيرت بيگمان پيداست كيست

غزل شمارهٔ 164

در پردهٔ عاشقي نهان كيست

در جلوهٔ دلبري عيان كيست

حسن و احسان چو جمله از تست

محبوب بجز تو در جهان كيست

نگذاشت چو غيرت تو غيري

ما و من و او و اين و آن كيست

عاشق چو توئي عشق و معشوق

ليلي كه وقيس در جهان كيست

عالم چو ثناي تست يكسر

آن مثني بي لب و دهان كيست

مثني توئي و ثناء جز تو

آنرا كه ثنا كنند آن كيست

پنهان بجهان تو و عيان تو

غير از تو عيان كه و نهان كيست

هجر و وصل تو هر كه داند

داند نيران چه و جنان كيست

خود را چه شناخت فيض دانست

فاني كه و هست جاودان كيست

غزل شمارهٔ 165

آمرزش من از تو خدايا غريب نيست

از بنده جرم و عفو زمولا غريب نيست

وهابي و جوادي معطي ذوالمنن

بنوازي ار بلطف گدا را غريب نيست

افتاده ام بخاك درت از ره نياز

راهم دهي بعالم بالا غريب نيست

سودي نميرسد بتو از طاعت كسي

گر بگذري ز جرم برايا غريب نيست

از بنده دور نيست كه جرم و خطا كند

بخشيدن از خداي تعالي غريب نيست

اقرار ميكنم به گناهان خويشتن

رحمي كن اي كريم و ببخشا غريب نيست

گر طاعتم سزا نبود رايگان ببخش

كالاوريش صاحب كالا غريب نيست

گر معصيت سزا نبود معصيت مبين

بيچارگي ببين ز تو اينها غريب نيست

از من غريب نيست كه سوزم در آتشت

ور تو دهي بنزد خودت جا غريب نيست

از حد خود زياده اگر ميكنم طلب

در حضرت كريم تمنا غريب نيست

فيضست و درگه تو ازين در كجا

رود

الحاح بر در تو خدايا غريب نيست

دارم محبت نبي و خاندان او

گر در جوارشان دهيم جا غريب نيست

غزل شمارهٔ 166

اينجهانرا غير حق پروردگاري هست نيست

هيچ دياري بجز حق در دياري هست نيست

عارفان را جز خدا با كس نباشد الفتي

عاشقانرا غير ذكر دوست كاري هست نيست

حق شناسانرا كه بر باطل فشاندند آستين

غير كارحق و بارش كار و باري هست نيست

دل بعشق حق بيند از غير حق بيزار شو

غيرعشق حق و حق كاري و باري هست نيست

مست حق شو تا كه باشي هوشيار وقت خود

غير مستش در دو عالم هوشياري هست نيست

اختيار خود باو بگذار و بگذر زاختيار

بنده را جز اختيارش اختياري هست نيست

گر غمي داري بيار و عرض كن بر لطف او

خستگانرا غير لطفش غمگساري هست نيست

روزگار آنست كان با دوست مي آيد بسر

غير ايام وصالش روزگاري هست نيست

عمر آن باشد كه صرف طاعت و تقوي شود

جز زمان بندگي ليل و نهاري هست نيست

بيغماني را كه جز تن پروري كاري نبود

بنگر اندر دستشان از تن غباري هست نيست

آنكه را آگه شد از تقصير خود در كار حق

جز دل بيمار و چشم اشكباري هست نيست

سعي كن تا سعي تو خالص شود از بهر حق

غيرخالص روز محشر در شماري هست نيست

اين عبادتها كه عابد در دل شب ميكند

گر نباشد خالص آنرا اعتباري هست نيست

فيض در دنيا براي آخرت كاري نكرد

مثل او در روز محشر شرمساري هست نيست

آه ميكش ناله ميكن شعر ميگو مينويس

رفتگانرا غير ديوان يادگاري هست نيست

غزل شمارهٔ 167

جان بجانان عرض كردن عاشقانرا عار نيست

مفلسانرا با كريمان كارها دشوار نيست

هر كسي را سوي حق از مسلكي ره

ميدهند

راه حق منصور را جز نردبان دار نيست

مستي جام هوا بنگر كه غير از جام دوست

در ميان اين خم نه تو كسي هشيار نيست

خواب غفلت بين كه غير از ديده بيناي عشق

در همه روي زمين يكديدهٔ بيدار نيست

عقل را در عشق ويران كن كه در درگاه دوست

عاشقانرا بار هست و عاقلانرا بار نيست

عشقت اندر دوزخ اندازد كه لذت ميبري

در بهشتت گر دهد جا عقل بي آزار نيست

اندكي آزار بسيار است از بيگانگان

گر كند آن آشنا بيرون زحد بسيار نيست

هر كه باشد هر چه خواهد در حق ما گو بگو

سرزنشهاي ملامت عاشقانرا عار نيست

بر مدار اي فيض دست اعتصام از پاي عشق

در جهان جز عشق يار و مونس و غمخوار نيست

غزل شمارهٔ 168

غيردلدار وفا دار كسي ديگر نيست

نيست اغيار بجز يار كسي ديگر نيست

نيست در راسته بازار جهان غيريكي

خويشرا اوست خريدار كسي ديگر نيست

ديده دل بگشا تا كه به بيني بعيان

كه بجز واحد قهار كسي ديگر نيست

اوست باقي و دگرها همه دروي فاني

اوست در جمله نمودار كسي ديگر نيست

اهل عالم همه مستند زصهباي فنا

غير آن ساقي هشيار كسي ديگر نيست

چشم بر هر چه گشوديم نديديم جز او

شد يقين آنه درين دار كسي ديگر نيست

هانكه بازي ندهد عشوه بيگانه ترا

آشنا اوست جز او يار كسي ديگرنيست

كو كسي تا كه كند غور سخنهاي مرا

بجز از صاحب گفتار كسي ديگر نيست

فيض از صاحب گفتار مزن دم زنهار

غير ديّار در اين دار كسي ديگر نيست

غزل شمارهٔ 169

چون توان بود در آنجاي كه آسايش نيست

يا بگنجيد بسوفار كه گنجايش نيست

چه دهي دل بسرائي كه دل از وي بكند

يا نهي رخت بدان خانه كه آسايش نيست

هر كه او عاقبت انديش بود دل ننهد

در مقامي كه بقا را ره گنجايش نيست

نعمت ديني دون هيچ نگيرد دستت

بعبث دست ميالا كه جز آلايش نيست

مال و جاهي كه بر آن روز بروز افزائي

كاهش جان بود آن مايهٔ افزايش نيست

خويشتن را بفسون و حيل آراسته است

نخري عشوهٔ دنيا كه جز آرايش نيست

هر كه را زينت اين زال دل از جا ببرد

خون رود از نظر و فرصت پالايش نيست

دست مشاطه نيارد رخ دنيا آراست

زال بد منظر دون قابل آرايش نيست

هست زندان خردمند و بهشت نادان

نزد ارباب

بصر قابل آسايش نيست

هر چه در دين كندت سود بجا آور زود

ور زيانست بمان حاجت فرمايش نيست

طاعت حق كن و بگذر ز شمار طاعت

ره مپيما و برو فرصت پيمايش نيست

منشين شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش

فيض ازين مرحله كاين منزل آسايش نيست

غزل شمارهٔ 170

تا نگذرد زنام سزاوار نام نيست

تا معترف به نقص نباشد تمام نيست

اي نامور ز پيش و پس خويش كند حذر

جائي مدان كه بهر شكار تو دام نيست

عرفان طلب نخست و پس آنگاه بندگي

بي معرفت عبادت عابد تمام نيست

از ديني اكتفا به تمتع كن و بمان

كين ناقبول قابل عقد دوام نيست

كامي مجو زدهركه نا كاميست كام

كامي كه دل درو نتوان بست كام نيست

كس را نه كام داده نه ناكام كرده اند

فرقي درين ميان خواص و عوام نيست

بهر خواص گر چه بود لطف هاي خاص

بهر عوام نيز بود آنچه عام نيست

دارد مصيبتي همه ليك مختلف

تلخست احتمال مصيبت چو عام نيست

حزن و سرور را بمساوات داده اند

گر چه تفاوتي است كه خواجه غلام نيست

زاهد كجا و عاشق شوريده سر كجا

هرگز ميان اين دو نفر التيام نيست

بگذر بخير دشمن و بر ما مكن سلام

سالم چو نيستيم ز شرط سلام نيست

غافل ز ذكر حق نشوي فيض يكنفس

بي ذكر مستدام عبادت تمام نيست

غزل شمارهٔ 171

عاشقانرا در بهشت آرام نيست

عشقبازي كار هر خود كام نيست

پختهٔ بايد بلاي عشق را

كار اين سودا پزان خام نيست

چارهٔ عاشق همين بيچارگيست

همدمش جز بخت نافرجام نيست

كام نتوان يافتن در راه عشق

غير ناكامي درين ره كام نيست

دست بايد داشتن از ننگ و نام

عشق را عاري چو ننك و نام نيست

زين شب و روز مكرر دل گرفت

ايخوش آنجائي كه صبح و شام نيست

خوبتر از خال و زلف دلبران

دانهٔ مردم ربا و دام نيست

آبروي نيكوان دلدار ماست

ليك با اين خاك شينان رام نيست

تا وصالش دست ندهد فيض را

اين دل سرگشته را آرام نيست

غزل شمارهٔ 172

يك محرم راز در جهان نيست

يك دوست بزير آسمان نيست

غير از غم عشق همدمي كو

كز صحبت آن دلم گران نيست

فرياد زدست اين كرانان

جانرا از عذابشان امان نيست

من طاقت احمقان ندارم

جز مرك سزاي احمقان نيست

يارب يا رب غم تو خواهم

دل جز بغم تو شادمان نيست

تا يافت بكوي عشق راهي

دل را غم جان سرجهان نيست

خود جان جهان جهان جان شد

دل بستهٔ اني جهان و جان نيست

شور عشقي چو هست در سر

دلرا پرواي اين و آن نيست

جائي نتوان نشست اي فيض

كافسانهٔ عشق در ميان نيست

غزل شمارهٔ 173

كس نيست كز غم تو دلش پاره پاره نيست

ليكن چو چاره كزغم عشق تو چاره نيست

تا كي جفا كني صنما از خدا بترس

آخر دلست جاي غمت سنگ خاره نيست

هر دم هزار چاره كني در جفاي ما

ما را ولي زدست جفاي تو چاره نيست

شايد كه روز حشر نپرسند جرم ما

در عشق سوختيم عقوبت دوباره نيست

دل بر هلاك نه بعثب دست و پا مزن

كاين قلزم هوا و هوس را كناره نيست

اي فيض عشق ورزكه عشقست هرچه هست

آن دل كه عشق نيست درو هيچ كاره نيست

گر جان طلب كند زتو جانان روان بده

در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست

غزل شمارهٔ 174

ما را كه نواي بي نوائيست

مستي ز شراب كبريائيست

تا حشر بخويشتن نيائيم

هشيار و يا زحق جدائيست

ساقي قدحي بده كه مستي

بهتر زعبادت ريائيست

ما معتكفيم در خرابات

ما را چه مجال پارسائيست

از ما طمع صالح خاميست

مستيست چه جاي خودنمائيست

بيگانه مباش زاهد از ما

ما را با دوست آشنائيست

اي فيض ازين صريح تر گوي

ما را از دوست كي جدائيست

غزل شمارهٔ 175

دل گرفتار ماه سيما ئيست

جان هوادار سرو بالائيست

گه جنون گاه عقل و گه مستي

در دل تنگ ما تماشائيست

در غم عشق هر پري روئي

سرشوريده سر بصحرا ئيست

بر سرراه هر هلال ابروي

از هجوم نظاره غوغائيست

بر سركوي هر بتي مه روي

هر طرف زآب چشم دريائيست

از لب لعل هر شكر دهني

در دل هر كسي تمنائيست

نه همين فيض مست و شيدا شد

كه بهر گوشه مست و شيدائيست

غزل شمارهٔ 176

گذشت آن گل و حسرت بيادگار گذاشت

برفت از نظر عندليب و خار گذاشت

چو آسمان بسرم سايه فكند از لطف

بعزتم ززمين بر گرفت و خوار گذاشت

چشيد ذوق وصالش چو دل نهان گرديد

ببرد لذت مستي ز سرخمار گذاشت

ربود چون زميان دل كناره كرد از من

وفا و مهر بيكباره بر كنار گذاشت

شكفت غنچه دل از گشاد چهره او

ولي برشته جان عقده بي شمار گذاشت

مثال زينت دنياست حسن مهرويان

خوش آنكه زين دو گذشت و باختيار گذاشت

بفيض گفتم خوبان وفا نميدارند

ببين چگونه ترا زارو دلفكار گذاشت

غزل شمارهٔ 177

بمرد رستم زال و زتن غبار گذاشت

ببرد حسرت و عبرت بيادگار گذاشت

خوشا كسي كه چو رو كرد سوي او دنيا

باختيار گذشت و باختيار گذاشت

بدا كسي كه طلب كرد و دل بدنيا بست

باختيار گرفت و باضطرار گذاشت

گذاشت هر كه بجز كرد گار حسرت بود

خوشا كسي كه دلش را بكردگار گذاشت

فلك نگردد الا بمدعاي كسي

كه كار خويش بخلاق كار و بار گذاشت

چو اختيار ندادند بنده را در كار

خنك كسي كه بمختار اختيار گذاشت

چو فيض هر كه بدنيا نبست دل جان برد

دعاي خير زنيكان بيادگار گذاشت

غزل شمارهٔ 178

عشق آمد و اختيار نگذاشت

در كشور دل قرار نگذاشت

از جان اثري نماند در تن

وزخاك تنم غبار نگذاشت

كيفيت چشم پرخمارت

در هيچ سري خمار نگذاشت

پنهان ميخواست دل غمت را

اين ديدهٔ اشگبار نگذاشت

تا جلوه كند درو جمالت

اشگم در دل غبار نگذاشت

عبرت نتوان گرفت از دهر

چون فرصت اعتبار نگذاشت

نشگفته بريخت غنچه دل

تعجيل خزان بهار نگذاشت

رفتم كه بپاش جان فشانم

دستم بگرفت و يار نگذاشت

رفتم كه كنم شكايت از فيض

كوتاهي روزگار نگذاشت

غزل شمارهٔ 179

غنيمتي است دمي كان بفكر كار گذشت

فتاد در سر اين غم كه روزگار گذشت

نداشت درد ولي درد كرد بيدردي

نكرد كار وليكن بدرد كار گذشت

بكار دوست نپرداخت ليك شد غمناك

كه روزگار چرا بي حضور يار گذشت

بفكر كار فتادن دليل هشياريست

تو مغتنم شمر آن دم كه هوشيار گذشت

تومغتنم شمر آن دم زبهر استغفار

كه آن هم ار نكني كار زاعتذار گذشت

تو وقت كار همان دان كه فكر كارت هست

مگو چه كار كند كس چه وقت كار گذشت

بفكر كاري فتادي كنون بكن كاري

كه وقت ميگذرد نفخهاي يار گذشت

بگير نفخهٔ از نفخ هاي رباني

وگرنه عمر تو امسال همچو پار گذشت

بفكر كار فتادي بگنج ره بردي

تو مير گنج شو اكنون كه رنج مار گذشت

بكار كوش و بمان فكر كارهان اي فيض

گذشت آنچه برين خاطر فكار گذشت

غزل شمارهٔ 180

بزهر آلوده مژگان خواهدم كشت

طبيب من بدرمان خواهدم كشت

ندارد هيچ پروائي دل من

تغافلهاي جانان خواهدم كشت

بنازي يا نگاهي سازدم كار

بلطفي با باحسان خواهدم كشت

بخوابم دوش حرف وصل ميگفت

مگر امروز هجران خواهدم كشت

ملامت گو چه ميخواهد زجانم

كراني زين كرانان خواهدم كشت

مگر اينان بشيريني كشندم

وگرنه زهر آنان خواهدم كشت

برسوائي و شيدائي زن اي فيض

وگرنه درد هجران خواهدم كشت

غزل شمارهٔ 181

كار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت

دست در كاري نزد دل تا كه كار از دست رفت

جان نشد در كار جانان بار تن جان برنداشت

دل پي هر آرزو شد كار و بار از دست رفت

عمر در بيهوده شد صرف و نشد كاري تمام

روزگار دل سر آمد روزگار از دست رفت

پار ميگفتم كه در آينده خواهم كرد كار

سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت

فرصت آن نيست ساقي باده در ساغر كني

تا كني سامان مستي نوبهار از دست رفت

كو تهي عمر ببن با آنكه بهر عبرتست

تا گشودي چشم عبرت روزگار از دست رفت

گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادي گل گذشت

چشم تا بر گل گشادي نوبهار از دست رفت

وصل جانان گر شوي روزي بروزي يا شبي

تا كه شرمي بشكند ليل و نهار از دست رفت

آمدم تا شهريار از شوق روي شهريار

در نظاره شهريارم شهريار از دست رفت

نقش عالم را بمان در وي نگاريرا بجو

گر نظر برنقش افكندي نگار از دست رفت

با دلم كردم قرار آنكه باشم برقرار

چون بكوي او رسيدم آن قرار از دست رفت

از متاع اين جهان كردم غم او اختيار

اختيار غم چو كردم اختيار از دست رفت

جان من بگداختم در هجر رويت چارهٔ

چارهٔ تا ميكني فكر اين كار از دست رفت

گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر فيض

پا بكش از صحبت اغيار يار از دست رفت

غزل شمارهٔ 182

چو دل قرار در آن زلف بيقرار گرفت

جنون عشق زدست دل اختيار گرفت

قرارگاه بسي جستم و نشد حاصل

به بي قراري آخر دلم قرار گرفت

سپاه حسن بفن ملك دل گرفت از من

باختيار ندادم به اضطرار گرفت

زعلم دم نزنم ياز عقل لاف دگر

كه هر چه بود مرا زين متاع يار گرفت

مراز كشتهٔ امسال هيچ نيست بدست

زپيش حاصل صدساله عشق يار گرفت

در آن بدم كه مگر پي بسر كار برم

كه سرّ كار زدستم عنان كار گرفت

بر آن شدم كه زدهر اعتبار بستانم

چنان شدم كه زمن دهر اعتبار گرفت

خيال بستم كز دل غبار بزدايم

ازين خيال كه بستم دلم غبار گرفت

بيا بيا زسخن هاي فيض فيض ببر

كه هر چه گفت و نوشت او زكردگار گرفت

زپيش خويش نگويد حديث و بنويسد

كه در طريق ادب راه هشت و چارگرفت

غزل شمارهٔ 183

هر كه در دوست زد دامن احسان گرفت

و آنكه در دوستي ماية عرفان گرفت

دوستي كردگار معرفت آرد بيار

هر كه از اين تخم كشت حاصل از آن گرفت

ار در احسان هر انك روي بمقصود كرد

ديد جمال خدا حسن زاحسان گرفت

هر كه بدو داد تن ماية ايمان ستد

وانكه بدو داد دل در عوضش جان گرفت

آنكه بدو داد جان زندة جاويد شد

عمر دو روزينه داد عمر فراوان گرفت

هر كه زدنيا گذشت لذت عقبي چشيد

وانكه زعقبي گذشت كام زجانان گرفت

آنكه باخلاص داد در ره او هر چه داشت

قطره بدريا گذشت بهره زعمان گرفت

نيك و بد هر كه هست سوي خودش عايدست

هر چه در

امروز كرد روز جزا آن گرفت

در ره عرفان و عشق فيض بسي سعي كرد

تا كه بتوفيق حق عشق زعرفان گرفت

غزل شمارهٔ 184

بر سر راهش فتاده غرق اشگم ديد و رفت

زيرلب بر گريهٔ خونين من خنديد و رفت

از دو عالم بود در دستم همين دين و دلي

يكنظر درديده كردآن هر دون رادزديد ورفت

گرچه دل از پادرآمد در ره عشقش ولي

اندرين ره ميتوان درخاك و خون غلطيد و رفت

بر سربالينم آمد گفتمش يكدم بايست

تا كه جان بر پايت افشانم زمن نشنيد و رفت

جان بلب آمد زياد آن لبم ليكن گرفت

از خيالش بوسهٔ دل جان نو بخشيد و رفت

اينجهان جاي اقامت نيست جاي عبرتست

زينتش را دل نبايد بست بايد ديد و رفت

فيض آمد تا زوصل دوست يابد كام جان

يكنظر ناديده رويش جان و دل بخشيد ورفت

غزل شمارهٔ 185

دوش از من رميده ميرفت

دامان زكفم كشيده ميرفت

ميرفت و مرا به حسرت از پي

دريا دريا زديده ميرفت

ميرفت به ناز و رفته رفته

آرام دل رميده ميرفت

ميرفت و دل شكسته از پي

نالان نالان طپيده ميرفت

ميرفت و روان روان بدنبال

تن در عقبش خميده ميرفت

ميرفت سرور و شادماني

از سينه مرا و ديده ميرفت

ميرفت بياد هجرش از پي

هوش از سر من پريده ميرفت

ميرفت و فغان من بدنبال

او فارغ و ناشنيده ميرفت

ميرفت و منش فتاده در پي

صد پرده من درديده ميرفت

ميرفت و جهان جهان تغافل

گفتي كه مرا نديده ميرفت

ميرفت بصد هزار تمكين

سنجيده و آرميده ميرفت

كس سرو چمن چمان نديده است

آنسو روان چميده ميرفت

حيف است كه بر زمين نهد پاي

اي كاش فرا ز ديده ميرفت

بس فيض ز رفتنش غزل كاش

در آمدنش قصيده ميرفت

غزل شمارهٔ 186

از من و ما نمي توانم گفت

صفت لا نمي توانم گفت

شمهٔ گر بگويم از اسما

از مسمي نمي توانم گفت

وصف آن بيجهت مپرس از من

حرف بي جا نميتوانم گفت

گفتني نيست وصف او نه همين

من تنها نمي توانم گفت

سخن از راز دل مپرس كه من

اين سخن ها نميتوانم گفت

گفته بودم كه گويمت غم دل

گفتم اما نميتوانم گفت

پيش چشمم زبسكه موج زنست

حرف دريا نميتوانم گفت

بر دلم بسكه تنگ شد زغمش

حرف صحرا نميتوانم گفت

از من مست حرف عقل مپرس

كه من اينها نميتوانم گفت

اين بلاها كه فيض ديد از عشق

هيچ جا وا نمي توانم گفت

غزل شمارهٔ 187

من كجا جان برم زدست غمت

وه كه با من چه ميكند ستمت

بغمت جان دهم كه در محشر

باشم از خيل گشتگان غمت

چون شوم خاك در ره تو فتم

تا قيامت سر من و قدمت

غمزه ات گه ستم كند بر من

داد من گاه خواهد از ستمت

ستمت هر چه ميكند كرمست

حاشا لله چها كند كرمت

ستمي دم بدم كرامت كن

اي كرمها خجل بر ستمت

سخن عشق چون تو بسي فيض

لوح سوزد ز آتش قلمت

غزل شمارهٔ 188

زشور عشق مرا در سرست شور قيامت

تو اي كه عشق نداري برو براه سلامت

قيامتي است بهرگام راه عشق و بهشتي

خنك كسي كه قيامت بديد تا بقيامت

كمان عشق حريفي كشد كه باك ندارد

شود اگر هدف صدهزار تير ملامت

هزار خوف و خطر هست گرچه در ره عشق

ولي زعشق توان يافت عزو جاه و كرامت

نبي زعشق نبي شد ولي زعشق ولي گشت

زعشق يافت نبوت زعشق رست امامت

چه عشق هست ترا هر چه هست در دو جهان

چرا كه عشق بود اصل هر دو كون تمامت

حيات عشق و مماتست عشق و عشق نشورست

نعيم عشق و جحيمست عشق و عشق قيامت

حساب عشق و كتابست عشق و عشق ترازو

صراط عشق و نجاتست عشق و عشق ندامت

وسيله عشق ولوا عشق وعشق حوض و شفاعت

درخت طوبي عشقست و عشق دار قيامت

لقاي حق نبود غيرعشق پاك زاغراض

چوفيض عشق بود زارنميبري توغرامت

غزل شمارهٔ 189

جمال تو عرصاتست و قامت تو قيامت

بجلوه آي و قيامت كن آشكار بقامت

وصال تست بهشت و فراق تست جهنم

وصال تست غنيمت فراق تست غرامت

وصال تست سعادت فراق تست شقاوت

وصال تست سلامت فراق تست سآمت

دمي زعمر كه آن بي لقاي تو گذرانم

تداركش نتوانم نمود تا بقيامت

ترا چه كم كه مرا نيست تاب ديدن رويت

زعجز شب پرهٔ آفتاب را چه ملامت

ترا چه غم كه بميرد هزار همچو من از غم

مراست غم كه مبادا ترا كنند ملامت

زمرگ باك ندارم در آن غمي كه نشيند

بخاكم ار گذري بر دلت غبار ندامت

كرامتيست كسي را كه ميرد از

غم عشقي

چو غم غم تو بود ميشود مزيد كرامت

اگر بلطف نوازي و گر بقهر گدازي

نكوست هر چه بمن ميكني سريق سلامت

شب فراق غمت لطفها كه با دل من كرد

حساب آن نتوان كرد تا بروز قيامت

خدنگ غمزهٔ پي در پي تو روز وصالست

تمام راحت دل شد چه معجز است و كرامت

بمير در غم او فيض تا كه جان بري از مرگ

بباز در قدمش تا كه سر بري بسلامت

غزل شمارهٔ 190

بالا بلائي قامت قيامت

شمشاد را كو اين قد و قامت

در شام زلفت خورشيد تابان

پنهان در آن شب روز قيامت

چو گان شد آنزلف برخال يعني

بردي زخوبان كوي كرامت

زان غمزه گويم با چشم و ابرو

سحري سراپا چشمي تمامت

آن دل كه باشد درشام زلفت

ديگر نخواهد صبح قيامت

شيرين لباني شكر دهاني

آرام جاني اي جان غلامت

آئي بر من روح رواني

برخيزي از جا شور قيامت

در جلوه آمد اي فيض آن يار

بگذر زمسجد بگذار امامت

بگذر زمحراب بنمود ابرو

بگذارد آنرا افراخت قامت

غزل شمارهٔ 191

روم از هوش اگر بينم بكامت

ندارم طاقت شرب مدامت

خيالت كَر بخاطر بگذرانم

روم از خويشتن بيرون تمامت

نمي يارم بنزديك تو آمد

كه دورست از طريق احترامت

نيم چون قابل بزم وصالت

ببو خرسندم و تكرار نامت

خوشا آن سر كه در پاي تو باشد

خوشا آن چشم كه بيند صبح و شامت

بخود ديگر نيايد تا قيامت

سري كو جرعه نوشد زجامت

شود آزاد از دنيا وعقبي

اگر مرغ دلي افتد بدامت

مبارك طايري فرخنده مرغي

كه صبح و شام گردد گرد بامت

چو برخاك رهي افتد گذارت

نهم آنجا جبين بر نقش گامت

كنم جانرا فداي خاك پايش

كسي كارد بنزد من پيامت

جهاني پر شود از نقل و باده

كند چون ناقلي نقل كلامت

سلامت در سلامت باشد او را

كه روزي گردش روزي سلامت

ندانم تا چه مستي ها كند فيض

چه گوئي كيست يا چيست نامت

سخن كوته كنم تا كس نگويد

كه چند و چند ازين گفتار خامت

غزل شمارهٔ 192

رفتار آشوب بالا قيامت

رفتار سر كن بنما قيامت

پيدا شدي شد خورشيد پنهان

پنهان شدي شد پيدا قيامت

اين رستخيزي كامروز ماراست

پيشش چه سنجد فردا قيامت

در هر بن مو صد شور و غوغا

از پاي تا سر صد جا قيامت

شد چون نشستي از دست دلها

برخواستي شد بر پا قيامت

در هر نشستت پنهان بهشتي

در هر قيامت پيدا قيامت

نزد رقيبي دور از محبان

او را بهشتي ما را قيامت

فيض ارنگويد جز حرف خوبان

ممنون اوئيم ما تا قيامت

غزل شمارهٔ 193

من نروم ز پيش تودست منست و دامنت

نوش منست نيش تودست منست و دامنت

خواه مرا به تير زن خواه ببر سرم زتن

دست ندارم از تو من دست منست ودامنت

چون شوم از تو جدا دامن توكنم رها

از بر تو روم كجا دست منست و دامنت

بندگي تو بس مرا ذكر تو هم نفس مرا

نيست بجزمن توكس مرادست منست ودامنت

عشق تو رهبر منست لطف تو ياور منست

دست تو بر سرمنست دست منست و دامنت

چشم منست و روي تو گوشم وگفتگوي تو

پاي منست و كوي تو دست منست و دامنت

روي دل است سوي تو قوت دلست بوي تو

مستيم از سبوي تو دست منست و دامنت

قوت روان من توئي گنج نهان من توئي

جان جهان من توئي دست منست و دامنت

حسن تو بوستان من روي تو گلستان من

مهر تو مهر جان من دست منست و دامنت

مهر تواست جان من ذكر تو و زبان من

وصف تو و بيان من دست منست و دامنت

فيض بس است گفتگو برجه و

دامنش بجو

چو بكف آوري بگو دست منست ودامنت

غزل شمارهٔ 194

جان ندارد جز تو كس يا مستغاث

خسته را فرياد رس يا مستغاث

خسته دل در غم تو بستهٔ

چند ناله چون جرس يا مستغاث

هر دمم خاري زند در دل خسي

بكسلم زين خار و خس يا مستغاث

مرغ جان را بال همت برگشاي

تا بپرد زين قفس يا مستغاث

ميربايد دل زمن هر دم بتي

هم تو گيرش باز پس يا مستغاث

محو خود كن فيض را تابي رخت

بر نيارد يكنفس يا مستغاث

رحم كن بر بي دل بيچاره

كو ندارد جزتو كس يامستغاث

غزل شمارهٔ 195

شديم بار كش ره زن هوا بعبث

وفا بعهد نكرديم با خدا بعبث

براه حق نزديم از سر وفا قدمي

بجد وجهد شديم از پي هوا به عبث

عنان خود بكف آرزوي دل داديم

تمام صرف هوس گشت عمر ما بعبث

زبهر دنيي كانرا اساس پر نقشي است

بسي بدوش كشيديم بارها به عبث

گذاشتيم زكف زاد آخرت را خام

بسوختيم به بيكار خويش را به عبث

فتادي از پي لذات بي بقا شب و روز

تمام عمر تو اي فيض شد هبا بعبث

گمان ندارم ازين بحر بيكران برهيم

چو ميزنيم در اين موج دست و پا بعبث

غزل شمارهٔ 196

دلي كه عشق ندارد وجود اوست عبث

چو پرتوي ندهد شمع دور اوست عبث

وجود خلق براي پرستش حقست

كسي كه حق نپرستد وجود اوست عبث

كسي كه سود و زيانش نه در ره عشق است

زيان اوست بسي سهل و سود اوست عبث

عبادتت نكند سود معرفت چون نيست

چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث

گمان مبر زسراب جهان شوي سيراب

كه هر چه بود ندارد نمود اوست عبث

بيا عبادت حق كن زباطلان بگريز

كه مهر باطل باطل درود اوست عبث

اگرنه فيض براي خدا سخن گويد

سخن سرائي او چون وجود اوست عبث

خموش باش محيط جهان پر از سخن است

ببحر هر كه گهر ريخت جود اوست عبث

غزل شمارهٔ 197

هر آنچه بود ندارد وجود اوست عبث

چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث

به بزم نغمه سرايان چو كاسهٔ طنبور

سري كه عشق ندارد سرود اوست عبث

چو نيست روشنئي در دل آن گلست نه دل

چو پرتوي ندهد شمع دود اوست عبث

فغان چه سود دهد چون گمان وصلي نيست

ندارد آنكه اميدي سرود اوست عبث

چو زاهد از پي جنت ثناي حق گويد

ثناي حق نبود آن درود اوست عبث

چو در دلش نبود نور عشق و آه كشد

چو چرب تر بود آن خشك و دود اوست عبث

اگر نه پختگي عاشقان غرض باشد

كجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث

اگر بدل نرسد دم بدم زحق فيضي

نعيم هشت بهشت و خلود اوست عبث

براي سنگدلان خون دل مريز اي فيض

بكوه هر كه برد لعل جود اوست عبث

غزل شمارهٔ 198

جز تنعم بغم يار عبث بود عبث

هر چه كرديم جز اين كار عبث بود عبث

هر چه جز مصحف آن روي غلط بود غلط

جز حديث لب دلدار عبث بود عبث

پي به منزلگه مقصود نبرديم آخر

قطع اين وادي خونخوار عبث بود عبث

اشگ خونين بنگاهي بخريدند از ما

كوشش چشم گهر بار عبث بود عبث

هر چه برديم زكردار هبا بود هبا

هر چه بستيم زگفتار عبث بود عبث

جنگ با نفس خطا پيشهٔ خود مي بايست

با كسان اينهمه پيكار عبث بود عبث

خويش را كاش در اول بخدا مي بستم

از خودي اين همه آزار عبث بود عبث

هر چه گفتيم و شنيديم خطا بود خطا

غير حرف دل و دلدار عبث بود عبث

جز دل سوخته و جان برافروخته فيض

هر چه برديم بدان يار عبث بود عبث

غزل شمارهٔ 199

گذشت عمر تو امسال همچو پار عبث

چرا چنين گذرانند روزگار عبث

بسي نماند زعمر و بسي نماند زكار

هزار حيف كه بگذشت وقت كار عبث

گمان مبر كه ترا آفريد حق باطل

گمان مدار كه ترا ساخت كرد گار عبث

تو آمدي بجهان تا روي بر جانان

بكوش تا برسي خويش را مدار عبث

تو جان هر دوجهاني و مقصد ايجاد

عزيز من چه كني خويشرا تو خوار عبث

توخويشرا مفروش اي پسر چنين ارزان

كه بهر جنتي و ميروي بنار عبث

گرانبها و عزيز الوجود و بي بدلي

نهٔ چنين سبك و بي بها و خوار عبث

چو كردهاي تنت مردهاي جان دارد

مدزد ايجان تن زاز كار و بار عبث

غنيمتي شمر اين يكدو دم كه ماند اي فيض

بكار كوش و سخن در ميان ميار عبث

غزل شمارهٔ 200

بمهر تو دادم دل و جان عبث

بعشقت گرو كردم ايمان عبث

زدين و دل من چه حاصل مرا

گرفتي هم اين را و هم آن عبث

چه ميخواهي از جانم اي بي وفا

چه داي دلم را پريشان عبث

دل اقليم دين جلوه ات تاخت كرد

بسي خانه شد از تو ويران عبث

بيك عشوهٔ دل فريب خوشت

دل عالمي شد پريشان عبث

بجانت كه دست از اسيران بدار

مكن جور بر ناتوانان عبث

دل من بود آن دل اي فيض بس

مريز اشگ بر روي سندان عبث

غزل شمارهٔ 201

اگر از عشق حق بر سرنهي تاج

ستاني زين جهان و زانجهان باج

وگر سردر ره عشقش ببازي

سوي بر تارك هر سروري تاج

خدا از عشق كرد آغاز عالم

نبي از عشق جست انجام معراج

سكون از عشق دارد كوه و صحرا

خرد از عشق دارد بحر مواج

گهي كم گه زياد از عشق شد مه

زعشق افروخت رخ خورشيد و هاج

زنور عشق دارد روشني روز

سيه از دود عشق است اين شب داج

زنور عشق شد معروف عارف

زشور عشق شد منصور حلاج

زعشق كعبه ريحانست و سنبل

مغيلان گرزند بر دامن حاج

چو فيض از عشق شد فياض معني

سزد گر گيرد از اهل سخن باج

غزل شمارهٔ 202

داغ دل عاشقان مي نپذيرد علاج

درد و غم جاودان مي نپذيرد علاج

آتش دل را كجا بحر كفايت كند

سوز دل عاشقان مي نپذيرد علاج

هر كه به اخلاص تر او خطرش بيشتر

اين خطر مخلصان مي نپذيرد علاج

تشنهٔ وصل تو ام گرسنهٔ لطف تو

درد من از آب و نان مي نپذيرد علاج

مونس بيكس توئي بي كسم و جز بتو

بي كسي بي كسان مي نپذيرد علاج

كردن درمان چه سود اشگ چه باران چه سود

درد دل و سوز جان مي نپذيرد علاج

پخته نخواهند شد گر همه آتش شود

خامي اين زاهدان مي نپذيرد علاج

فيض تو خود را بسوز چشم زمردم بدوز

خوي بد مردمان مي نپذيرد علاج

غزل شمارهٔ 203

عشق بري پيكران مي نپذيرد علاج

شورش ديوانگان مي نپذيرد علاج

تا نظر افكنده دين و دلت رفته است

دلبري دلبران مي نپذيرد علاج

قصد دل وجان ما ، تا چه بايمان كنند

فتنه اين رهزنان مي نپذيرد علاج

برصف دلها زنند غارت جانها كنند

اين ستم شاهدان مي نپذيرد علاج

در دل خارا چه سان رخنه كند آب چشم

اين دل سنگين دلان مي نپذيرد علاج

سوزش دل كم نكرد اشگ چو باران من

آتش عشق بتان مي نپذيرد علاج

فيض ازين قصه بس ناله مكن چون جرس

عشق بآه و فغان مي نپذيرد علاج

غزل شمارهٔ 204

در تنم دل خون شد از دلهاي كج

سينه ام بريان شد از آراي كج

ميكند هر لحظه چندين فتنه راست

اين فسون ديو در دلهاي كج

از زبان اين ، سخن در گوش آن

ميرود چون كفش كج در پاي كج

در بدن از دل سرايت مي كند

قوم كج دلراست سرتاپاي كج

چشمشان كج گوششان كج كج زبان

فعلشان كج قولشان كج راي كج

كج برآيد بر زبان و چشم و گوش

چون بود در سينها دلهاي كج

پيشوا چون كج بود پيرو كج است

كج سرانرا نيست جز دمهاي كج

سوختم تاچند بينم زين خران

انتصاب قامت دلهاي كج

از كجيهاي كجان افلاك راست

كجروي آئين و سر تا پاي كج

راستي خواهي نيارم ديد فيض

بيش ازين دلهاي كج آراي كج

غزل شمارهٔ 205

اين جهان بي بقا هيچست هيچ

هر چه ميگردد فنا هيچست هيچ

گرجهانرا سر بسر بگرفته

چون نميماند بجا هيچست هيچ

شد مرا يك نكته از غيب آشكار

در دو عالم جز خدا هيچست هيچ

گرنه سردر راه عشق او رود

آن سركمتر زپا هيچست هيچ

گرنه صرف طاعت و خدمت شود

حاصل اين عمرها هيچست هيچ

گرنه سوزد جان و دل در عشق او

در تن اين افسردها هيچست هيچ

دل بعشق گلرخان اي دل مده

مهر يار بي وفا هيچست هيچ

صحبت بيگانگان بيگانگيست

جز نديدم آشنا هيچست هيچ

گر سخن گوئي دگر از حق بگو

فيض جز حرف خدا هيچست هيچ

غزل شمارهٔ 206

من و ياد خدا دگر همه هيچ

بندگي و فنا دگر همه هيچ

شمع بيگانه پرتوي ندهد

من و آن آشنا دگر همه هيچ

صمدم بس بود دگر همه پوچ

صحبت با خدا دگر همه هيچ

دل پر درد و شاهد غيبي

عشق مرد آزما دگر همه هيچ

روي دل سوي فبله رويش

مست جام لقا دگر همه هيچ

باده مصطفاي حق چه رسد

از كف مرتضي دگر همه هيچ

بمناجاتش ار شبي گذرد

بس بود آن مرا دگر همه هيچ

در دل شب چو شمع گريه و سوز

طاعت بيريا دگر همه هيچ

بي نيازي زخلق و صحت و امن

دوري از ما سوي دگر همه هيچ

گوشه خلوتي و يك دو سه كس

ملك فقر و فنا دگر همه هيچ

يكدوسه يار همدم هم درد

هم يكي هم سه تا دگر همه هيچ

فيض را بس پس از نبي و علي

يازده پيشوا دگر همه هيچ

غزل شمارهٔ 207

رام قتلي و ما عليه حباح

قتل عشاقه عليه مباح

هر دلي كو اسير عشقي شد

نيست او را دگر اميد فلاح

تشنه بادهٔ وصال توام

العطش يا حبيب هات الراح

شب هجر تو جاعل الظلمات

روز وصل تو فالق الاصباح

از مي وصل تو صبوح و غسوق

مست و مخمور را غداه و رواح

از نمكزار لعل شيرينت

آب حيوان همي برند ملاح

با من آنكن كه مصلحت داني

كه مرا در صلاح تست صلاح

گر بسوزانيم ندارم باك

وركشي خون من تراست مباح

تو نهٔ قابل وصال اي فيض

گفتگو را بمان مكن الحاح

غزل شمارهٔ 208

يا نديمي قم فان الدّيك صاح

غن لي بيتاً و ناول كاس راح

لست اصبر عن حبيبي لحظهٔ

هل اليه نظرهٔ مني تباح

بذل روحي في هواه هين

يحمد القوم السري عند الصباح

رام قتلي لحظه من غيرسيف

اسكرتني عينه من دون راح

قد كفتني نظرهٔ مني اليه

من بها لي في غداه اورواح

هام قلبي في هواه كيف فاطمان

راح روحي في قفاه فاستراح

لم يفارقني خيال منه قط

لم يزل هو في فؤادي لايراح

ان يشا يحرق فؤادي في النوي

اويشا يقتل له قتلي مباح

لاتنج يا فيض اسرار الحبيب

ليس في شرع الهوي سريباح

غزل شمارهٔ 209

دلا فيض بر از لقاي صباح

ببر عطر جان از هواي صباح

ترا هر چه مشكل شود تيره شب

بجو حل آن از هواي صباح

صباحست مشكل گشاي جهان

صلاهر كه دارد لقاي صباح

صباح از شبت ميگشايد گره

بدست آر مشكل گشاي صباح

نخستين قدومش دمي با خود آي

سعادت ببر از خداي صباح

نهد پاي چون صبح شب را بسر

سرآگهي نه بپاي صباح

دهد روشنائي دل و ديده را

جمال خوش دلگشاي صباح

چو خواهي دل تيره را روشني

شبي زنده دار از براي صباح

اگر بر نسيمش نهي دل دمي

بري بوي جان از هواي صباح

بود ساعتي از بهشت برين

شب و روز بادا فداي صباح

كند روحرا تازه درياب فيض

دم تازهٔ جان فزاي صباح

غزل شمارهٔ 210

چشم او كرد بقتلم تصريح

نگهش كرد بعفوم تمليح

سوي من كرد نگاه گرمي

كه در آن بود بوصلش تلويح

كرد مژگانش اشارت با لب

كه بيفشان شكري با تمليح

لب لعلش شكري داد بمن

نمكين شكر شيرين مليح

سخني رفت ميان من و او

باشارت به كنايت نه صريح

بطمع شد دل من زان الطاف

كه مگر وعده اوهست صحيح

دل چو بستم بوصالش گفتا

مي نداني كه بوصليم شحيح

گر نهد لب بلب فيض شود

سخنانش همه شيرين و مليح

غزل شمارهٔ 211

خطيب عشق ندا كرد با زبان فصيح

كه خلق جمله مريضند و عاشق است صحيح

زبان گشاد دگر بار بر سر منبر

كه اهل عشق جوادند و اهل زهد شحيح

دگرچه خوش نگين گفت خلق بي نمكند

مگر سري كه زشور محبت است مليح

شجاع نيست مگر عاشقي كه جان بخشد

شود صحيح كه گردد بتيغ عشق جريح

بسروري رسد آخر زپافتاده عشق

شود رفيع كه افتد ز راه دوست طريح

يمدح عاشق و معشوق و عشق در قرآن

يحبهم و يحبونه كند تصريح

ذليل دوست بود عاشق و عزيز عدو

اذله و اعزّه بفيض گفت صريح

غزل شمارهٔ 212

خوش آن زمان كه رود جان بدانسراي فراخ

خوش آن نفس كه برآيد در آن هواي فراخ

زغصه در قفس تنگ آسمان مرديم

برون جهيم ازين تنگنا بجاي فراخ

به بند طاير جان اندرين قفس تا چند

برون رويم و به پريم در هواي فراخ

زجنس پرغم دنياي دون خلاص شويم

رويم خرم و خوش دل بدان سراي فراخ

نه جاي ماست سراي پر از كدورت و غم

رويم تا بطرب جاي با صفاي فراخ

زچه چه يوسف كنعان برون رويم آزاد

شويم پادشه مصر دلگشاي فراخ

چه يونس از شكم ماهي جهان برهيم

برون رويم و بگرديم در فضاي فراخ

زتنگناي هيولاي عالم اجسام

سفر كنيم به اقليم روح و جاي فراخ

چه مانده ايم درين تيره خداكدان اي فيض

چو جان ماست از آن جاي با ضياي فراخ

غزل شمارهٔ 213

نعيمي يا جحيمي جنتي اي عشق يا دوزخ

شوي گاهي بهشت من شوي گاهي مرا دوزخ

چه روي دوست بنمائي بهشت آنجا چه بنمايد

چه سوزي در فراق او دلمرا حبذا دوزخ

گشائي چون در وصلم بهشت نقد مي بينم

چو بندي بررخم ايندرشود نقداين سرادوزخ

اگر وصلست اگرهجران كه دراد لذتي در غم

مدام از عشق درجانم بهشتي هست يا دوزخ

كسي ديده است يكجوهرگهي جنت شودگه نار

دروهم اين بود هم آن كجاجنت كجا دوزخ

توباخودازهدادرجنك ومن باهردو عالم صلح

مراباشد جزا جنت ترا باشد سزا دوزخ

غضب چون يابد استيلاترا سوزد بنقد اينجا

وجود تو درآندم ميشود نقد آنرا دوزخ

چوفيض از دولت عشق از همه عالم بود راضي

گذر چون افكند بر پل شود نارش هوا دوزخ

غزل شمارهٔ 214

جز خدا را بندگي تلخ است تلخ

غير را افكندگي تلخست تلخ

زيستن در هجر او زهرست زهر

بي وصالش زندگي تلخست تلخ

جز بعشقش نيست شيرين كام جان

روحرا افسردگي تلخست تلخ

گر نبودي مرك مشكل ميشدي

دربلا پايندگي تلخست تلخ

از گناه امروز اينجا توبه كن

برملا شرمندگي تلخست تلخ

عمر جز در طاعت حق مگذران

باطلانرا بندگي تلخست تلخ

تا رسد در تو مدد كز فيض را

در رهت واماندگي تلخست تلخ

غزل شمارهٔ 215

كاش از جانان رسد پيغام تلخ

تا كسي شيرين كند زان كام تلخ

از لب چون شكرت اي كان لطف

سخت شيرينست آن دشنام تلخ

مستي من چون لب شيرين تست

نيست از جام مي گل فام تلخ

زهر چشم تو دلم از كار برد

وه چو شيرينست آن بادام تلخ

زهر هجرت تلخ دارد كام من

جز بوصلت خوش نگردد كام تلخ

سهل و آسان مينمايد از نخست

عشق دارد عاقبت انجام تلخ

بر لب من نه لب شيرين خويش

تا نيارم برد ديگر نام تلخ

فيض را شيرين نگوئي تلخ گوي

هست شيرين از لبت دشنام تلخ

غزل شمارهٔ 216

تا كي ز صلاح من و زهد تو بگويند

اي كاش برين شهرت بي اصل بمويند

تا كي چمن طاعت ما خوش بنمايد

زين باغ ملائك گل اخلاص ببويند

بر نامه ما چند نويسند گناهان

كو اشگ ندامت كه بدان نامه بشويند

داريم نهان سينهٔ از خلق ز خجلت

دانيم خدا داند اين را چه بگويند

آرند گروهي حسنات از دل پر درد

ترسند كه مقبول نيفتد چه بجويند

جا دارد اگر ما عمل خويش بسنجيم

زان پيش كه از ذره و مثقال بجويند

امروز بيا تا گل توفيق بچينيم

فرد است كه ز خاك تن ما خار برويد

اي فيض بيا در غم ارواح بموييم

زان پيش كه در ماتم اجساد بمويند

غزل شمارهٔ 217

اهتدوا بالعشق طلاب الرشد

گم شود آنكو ره ديگر رود

من بفتراك غم عشق كسي

بسته ام دل را بحبل من مسد

اي نگار مي فروش عشوه گر

مست عشقت فارغ است از نيك و بد

شربتي زان لب بكام من رسان

تا بماند زنده جانم تا ابد

چشمهٔ خضر است آن نوش دهان

منع تشنه از زلالت كي رسد

اسقني من فيك من عين الحيوهٔ

شربهٔ حيي بها عمر الابد

فيض را محروم از وصلت مكن

كو ندارد غير عشقت مستند

غزل شمارهٔ 218

آن شوخ كه داد دلبري داد

در فن ستمگريست استاد

بنياد مرا بخواهد او كند

كرده است دگر ستيزه بنياد

از جور و جفاش كي برم جان

و ز بيدادش كجا برم داد

از غمزهٔ كافرش صد افغان

و ز دست غمش هزار فرياد

يك لحظه نمي رود ز يادم

يك لحظه نميكند مرا ياد

باد است بگوش او حديثم

آندم كه رساندش بدو باد

خرم چو شوم دلش غمين است

گردم چو غمين دلش شود شاد

گر جان خواهد فدا توان كرد

ور دل خواهد بجان توان داد

بيهوده بگرد عقل گشتم

عشقست كه داد را دهد داد

مهر معشوق و آتش عشق

در سينه فيض تا ابد باد

غزل شمارهٔ 219

هركجا بود خوبي در فنون حسن استاد

در رموز معشوقي از تو ميبرد ارشاد

زلف كافرت سركش تير غمزه ات جانكاه

دين ز دست اين نالد جان از او كند فرياد

عشق تو خرابم كرد هجر تو كبابم كرد

از لبت شرابم ده زنده ام كن و آباد

بيتو چون توانم زيست با تو چون توانم بود

هجر ميكند بيداد وصل ميكند بنياد

هجرت آتش افروزد وصل پاك مي سوزد

اي ز هجر تو فرياد وي ز دست وصلت داد

چند اسير خود باشيم از خودم بخر جانا

گرد سر بگردانم ليكنم مكن آزاد

از خودم رهائي ده تا همه ترا باشم

محو ذكر تو گردم جز تو هيچ نارم ياد

خواهم از خود آزادي تا ترا شوم بنده

چون ترا شدم بنده از جهان شوم آزاد

بي تو در نفيرم من در غم و زحيرم من

خويش را بمن بنما تا شود ز رويت شاد

فيض ميردا ز دوريت و ز بلاي مهجوريت

كي تو اين روا داري چون پسندي اين بيداد

غزل شمارهٔ 220

غم كشت مرا ز دست غم داد

فرياد ز غم هزار فرياد

اجزاي مرا ز هم فروريخت

غم داد مرا چو گرد بر باد

بنياد مرا نهاد بر غم

آن روز كه ساخت دست استاد

بنياد منست بر غم و هم

غم ميكندم ز بيخ و بنياد

اي دوست بگو بغم كه تا كي

بر جان اسير خويش بيداد

ني ني نكنم شكايت از غم

ويرانه عشق از غم آباد

چون مايهٔ شاديست هر غم

گوهر شادي فداي غم باد

گر غم نبود كدام شادي

ويران بايد كه گردد آباد

از غم دارم هر آنچه دارم

اي غم بادا روان تو شاد

خوش باش اي فيض در گذار است

گر شادي و گر غمست چون باد

غزل شمارهٔ 221

داد از غم عشقت اي صنم داد

فرياد ز تو هزار فرياد

بيمارت را نمي كني به

غمناكت را نميكني شاد

بر نالهٔ من نمي كني رحم

وز روز جزا نميكني ياد

داد از تو كجا برم كه جز تو

كس نتواند داد من داد

من در غم تو تو لا ابالي

اني في داد و انت في واد

يكباره بيا بريو خونم

از من تسليم و از تو بي داد

تا كي دل فيض اي ستمگر

در بند غم تو و تو آزاد

غزل شمارهٔ 222

ز خويش دست نداريم هرچه بادا باد

سري ز پوست بر آريم هرچه بادا باد

اگر چه تخم محبت بلا ببار آرد

ببوم سينه بكاريم هرچه بادا باد

گذر كنيم ز جان و جهان بدوست رسيم

ز پوست مغز بر آريم هرچه بادا باد

رهي كه ديده وران پر خطر نشان دادند

بديده ما بسپاريم هرچه بادا باد

اگر چه گريهٔ ما را نميخرند بهيچ

ز ديده اشك بباريم هرچه بادا باد

اگر چه قابل عزت نه ايم از ره عجز

بر آستانش بزاريم هرچه بادا باد

بقصد دشمن پنهان خويشتن دستي

ز آستين بدر آريم هرچه بادا باد

كنيم محو ز خود نقش خود نگار نگار

بلوح سينه نگاريم هرچه بادا باد

چو فيض بر سر خاك اوفتيم پيش از مرگ

عزاي خويش بداريم هرچه بادا باد

غزل شمارهٔ 223

تن در بلاي عشق دهم هر چه باد باد

سر در قفاي عشق نهم هر چه باد باد

گاهي دل شكسته من، عشق كهربا

اين كه به كهربا بدهم هر چه باد باد

چون در هواي او تن من ذره ذره رفت

جان هم بمهر دوست دهم هر چه باد باد

خود را باو سپارم و تسليم وي شوم

چون عشق گشت پادشهم هر چه باد باد

از جذب شور عشق بيك حمله از دوكون

اندر فضاي دوست جهم هر چه باد باد

در عشق دوست چون قدمم استوار شد

سر در رهش بباد دهم هر چه باد باد

دل بر كنم چو فيض ز بود و نبود خويش

از ننگ اين وجود رهم هر چه باد باد

غزل شمارهٔ 224

از آن ميان نزنم دم كه مو نمي گنجد

و زان دهان كه در و گفتگو نمي گنجد

چه گويم از غم دل در شكنج گيسويش

كه در زبان سخن تو بتو نمي گنجد

حديث آن لب شيرين نيايدم بزبان

حلاوت اينهمه در گفتگو نمي گنجد

وصال دوست نه بتوانم آرزو كردن

به تنگناي دلم آرزو نمي گنجد

بفرض اگر همه روي زمين شود دفتر

حكايت شب هحران درو نمي گنجد

ز دود ناله چگويم كز آسمان بگذشت

ز خون ديده كه در نهر و جو نمي گنجد

بس است فيض شكايت كه پر شد اين دفتر

ز دود دل كه درو تار مو نمي گنجد

غزل شمارهٔ 225

ز قرب دوست چگويم كه مو نمي گنجد

ز بعد خود كه درو گفت وگو نمي گنجد

چه جاي نكتهٔ باريك و حرف پنهانست

ميان عاشق و معشوق مو نمي گنجد

بيان چه سان بتوان از جمال او حرفي

چه در بيان و زبان وصف او نمي گنجد

زبان بكام خموشي كشيم و دم نزنيم

چه جاي نطق تصور درو نمي گنجد

ز بس نشست ببالاي يكدگر سودا

بيقعهٔ سر من هاي و هو نمي گنجد

سبو ز دست بنه ساقيا و خم بر گير

كه قدر جرعهٔ ما در سبو نمي گنجد

سبو چه باشد و يا خم گلوي ماست فراخ

بيار بحر مگو در گلو نمي گنجد

چو در خيال در آئي همين تو باشي تو

كه در مقام فنا ما و او نمي گنجد

چو فيض در تو فنا شد دگر چه ميخواهد

چو جاي وصل نماند آرزو نمي گنجد

غزل شمارهٔ 226

كشد هر جنس جنس خود سخن گرد سخن گردد

دل از خود چون بتنك آيد بگرد آن دهن گردد

چو گردم تشنهٔ معني دلم ز آن لب سخن گويد

چو آب زندگي جويم در آن خط و ذقن گردد

مي و مستي اگر خواهم ز چشمانش دهد ساغر

ز حال دل خبر گيرم در آن زلف و شكن گردد

كه از ضد دل بضد آيد كه ضد گردد بضد پيدا

ز قد راستش پرسم بدور قد من گردد

اگر در انجمن باشم كشد دل جانب خلوت

چو در خلوت نشينم دل بگرد انجمن گردد

روم سوي چمن گر من ز آهم ميشود صحرا

بصحرا گر روم صحرا ز اشك من چمن گردد

چنانم از پريشاني كه گر خواهم بلب آرم

زبان از حرف جمعيت پريشان در دهن گردد

دلم گم كرده چيزي را نميداند چه چيز است آن

اگر بوئي برد از خود بگرد خويشتن گردد

دلي كو در جهان گل نباشد وصل را قابل

بياد صاحب

منزل بر اطلال و دمن گردد

حجابش ما و من باشد چو بشناسد من و ما را

شناسد گر من و ما را بگرد ما و من گردد

بود حب وطن ز ايمان وطن جان را بود جانان

وطن را گر شناسد جان بقربان وطن گردد

ز ياران فيض ميخواهد جوابي چون غزل گويد

دهن گرد سخن گردد سخن گرد دهن گردد

غزل شمارهٔ 227

جان جز خيال رويت نقشي دگر نبندد

دل جز بعزم كويت رخت سفر نبندد

بوي تو تا نيايد جان ننگرد گلي را

روي تو تا نبيند بر بت نظر نبندد

مهر تو تا نتابد يك جان ز جا نخيزد

گر خدمتت نباشد يك دل كمر نبندد

ز آن روح كايزد پاك در جسم تو نهان كرد

چشم قضا نبيند دست قدر نه نبندد

در گلشن حقايق يك گل چو تو نرويد

در روضهٔ خلايق چون تو ثمر نه بندد

ننمائي از رخانرا نگشائي ار لبانرا

از خار گل نرويد در ني شكر نبندد

آنكسكه ديد رويت مي خورد از سبويت

غير تو در ضميرش صورت دگر نه بندد

رو از تو بر نتابم تا كام خود بيابم

دانم يقين خداوند بر بنده در نبندد

سوداي شعر گفتن از تست در سر فيض

آنرا كه درد سر نيست چيزي بسر نبندد

غزل شمارهٔ 228

مرغ خيال كس را كس بال و پر نه بندد

هر جا پرد بر و كس راه گذر نه بندد

عاشق چو هست صادق يكلحظه نيست بي وصل

معشوق بر خيالش راه نظر نه بندد

ياري كه دل نشين شد با جان چو جان قرين شد

بر هجر ره به بندد بر وصل در نبندد

عارف ز حسن خوبان بيند جمال يزدان

ليكن به عشق صورت پاي نظر نبندد

از عشق حق نصيبي زهاد را نباشد

نقش خيال جانان هر بي بصر نبندد

بهر بهشت بندد زاهد كمر بطاعت

جز بهر خدمت دوست عاشق كمر نبندد

خواهي ز راه مقصود نوميد بر نگردي

حاجت بنزد او بر كو بر تو در نبندد

از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان

تا در صدف نيايد باران گهر نبندد

اشكار خشك آرند با وصف بت نگارند

چون فيض در حقيقت كس شعر تر نبندد

غزل شمارهٔ 229

دل از ادني كند آن كس كه بر اعلي نظر بندد

شكوفه برگ افشاند كه تا بادام تر بندد

ترا رفعت اگر بايد ره افتادگي بسپر

ز بالا قطره مي بندد كه در پائين گهر بندد

نسوزد تا دل از عشقي به سر شوري نمي افتد

ندارد درد سر چون كس چرا چيزي به سر بندد

نميگنجد بيكدل غير يك معشوق، ممكن نيست

نه بندد تا بمعشوقي ز معشوقي نظر بندد

سر اندر راه آن بازو كمر در خدمت آن بند

كه فرقت را نهد تاج و ميانت را كمر بندد

نهي سر بر درش بخشد ترا از معرفت تاجي

بفرمانش كمر بندي ترا مهرش كمر بندد

يدالله دست جان گيرد يحب الله دهد جانش

اگر بعد از قل الله همتي بر ثم در بندد

دلي با حق به پيوندد كه اخلاصي در آن باشد

كسي مخلص تواند شد كه خود را بر خطر بندد

بيا اي فيض دست از خويشتن

بردار يكباره

كه تا دست خدا بر رويت ازاغبار در بندد

غزل شمارهٔ 230

نمي بينم در اين ميدان يكي مرد

زنانند اين سبك عقلان بيدرد

نديدم مرد حق هر چند بردم

بگرد اين جهان چشم جهان كرد

گرفته گرد گرداگرد عالم

نمي بينم سواري زير آن كرد

سواري هست پنهان از نظرها

زنا محرم زنان پنهان بود مرد

بود مرد آنكه حق را بنده باشد

به داغ بندگي بر دست هر مرد

بود مرد آنكه او زد بر هوا پاي

رگ و ريشه هوس از سربدر كرد

بود مرد آنكه دل كند از دو عالم

بيكجا داد و گشت از خويشتن فرد

بود مردآنكه با حق انس بگرفت

باو پيوست و ترك ما سوا كرد

بود مرد آنكه اورست از من و ما

برآورد از نهاد خويشتن گرد

بود مرد آنكه فاني گشت از خود

ز تشريف بقاي حق قبا كرد

گرافشاني ز گرد خويش خود را

بگردش كي رسي تا برخوري گرد

ز گرد خود برا در گرد اورس

سراغي يابي ازگرد چنين مرد

خداوندا بفضل خود مدد كن

كه ره يابم بمردي تا شوم مرد

بمردي ميرسي اي فيض و مردي

بشرط آنكه كردي از خودي فرد

خودي گرديست بر آينهٔ دل

بمردي وارهان خود را ازين گرد

غزل شمارهٔ 231

مرا درديست در دل نه چو هر درد

دواي آن نه در گرمست و نه سرد

دواي درد من درديست سوزان

كه آتش در زند در گرم و در سرد

دواي درد من درد رسائيست

كه از هر درد بيرون آورد گرد

دواي درد من درديست شافي

كه روبد از دل و جان گرد هر درد

طبيبي مشفقي ربانيي كو

كه دردم را تواند چارهٔ كرد

دوايي خواهم از دست طبيبي

كه تا گردم سراپا جملگي درد

نمي بينم بعالم سرخ روئي

نهم تا بر در او چهرهٔ زرد

بسوي اولياي حق نشاني

بنزد كيست يا رب از زن و مرد

بسي گشتم بسي جستم نديدم

كسي كو باشدش يكذره زين درد

همه عمرم درين سودا بسر شد

نه

مقصودم بدست آمد نه هم درد

بنه دل فيض بر دردي كه داري

خوشا حال كسي كو دارد اين درد

طبيب حق دوا جز درد حق نيست

بدرد او شفا يابي ز هر درد

غزل شمارهٔ 232

بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد

تا كه رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد

ميرسد از بدن بجان ميكشد اين بسوي آن

گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد

مغز ز پوست ميكشد هر دو بدوست ميكشد

مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو كون سرد

درد دواست مرد را مرد دواست درد را

رد بود آنكه نبودش بيگه و گاه رنج و درد

درد بود غذاي روح مايهٔ شادي و فتوح

هر كه بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد

علت و سقم آب و گل هست شفاي جان و دل

سرخي روي جان بود روي تنت چو گشت زرد

كرد تن و سوار جان اين شده پردهٔ بر آن

در طلب سوار تاز ياوه مگرد گرد گرد

درد چو در تو نيست هيچ بيهده در سخن مپيچ

گرم سخن شدي تو فيض هست سخن وليك سرد

غزل شمارهٔ 233

حاشا كه مداواي من از پند توان كرد

ديوانه به افسانه خردمند توان كرد

شور از سر مجنون به نصيحت نشود كم

اي ليليش افزون بشكر خند توان كرد

پنهان نتوان داشت جنون در دل عاشق

در سوخته آتش بچه سان بند توان كرد

واعظ سخن بيهده تا چند توان گفت

يا گوش به افسانه تو چند توان كرد

خود چشم ندارد كه دهد توبه از آنروي

با چشم چسان گوش باين پند توان كرد

با موج محيط غمش آرام توان داشت

شوريده بصحراي جنون بند توان كرد

اي هم نفسان حال دل زار مپرسيد

نوعي نشكسته است كه پيوند توان كرد

از شهد سخن هاي شكر بار تو اي فيض

عالم همه پرشكر و پرقند توان كرد

غزل شمارهٔ 234

خنگ آنكو دلش شد از جهان سرد

روانش يافت از برد اليقين برد

تعلقها بدل خاريست يك يك

خوش آنكو از دلش خاري بر آورد

نميدانم چسان مي بايدم زيست

شود تا ما سوي الله بر دلم سرد

نمي دانم چه حليت بايد اندوخت

بر آرم تا ز خارستان دل و درد

نمي دانم كه خواهم باخت يا برد

بريزم رو برو بر تخته نرد

نمي دانم چه مي بايد مرا گفت

نمي دانم چه مي بايد مرا كرد

ز گرميهاي خامان سوخت جانم

دلم افسرد از گفتار دم سرد

خداوندا مرا بينائيي ده

ندانم كه چه بايد گفت و چون كرد

نميسازد ترا جز نيستي فيض

بر آور از نهاد خويشتن گرد

غزل شمارهٔ 235

تا جان نشود ز اين و آن فرد

بر دل نشود غم جهان فرد

تا دل نشود بعشق او جفت

جان كي گردد در اين و آن فرد

در آتش عشق تا نجوشي

جان مي نتوان فداي آن كرد

بيدردي از آن تمام دردي

در دست دواي مرد بيدرد

درد است دواي هر فسرده

بفروش متاع جان بخردرد

تا مرد زنان و رهزناني

در راه خداي نيستي فرد

بزداي ز دل غبار كثرت

بنگر بجمال واحد فرد

كي فيض رسد بگرد مردان

تا زو باقيست ذرهٔ گرد

غزل شمارهٔ 236

سرم ز مستي عشق تو هاي و هو دارد

دل از خيال تو با خويش گفت وگو دارد

شراب از آن يد بيضا حلال و شيرينست

طهور باد كه طعم سقا همو دارد

چه سان طرب بكند دل كه ساقيش لب تست

چرا طلب نكند جان چو جان گلو دارد

ز پاي تا سر عشاق شد گلو همگي

از آنكه ساقي جان بانگ اشربوا دارد

پياله چون طلبم چونكه ساقي مستان

خمي بدست و بدست دگر سبو دارد

بيار هر چه دهي ميخورم ز دولت تو

فرا خور مي عشقت دلم گلو دارد

چه لطفهاست كه آن يار مي كند با ما

تبارك الله هي هي چه خلق و خو دارد

چه رفعتست و جمال و كمال وجود و كرم

كه آسمان و زمين گفت وگوي او دارد

نظر بلاله ستان كن بداغ ها بنگر

گذر فكن به گلستان ببين چه بو دارد

بهر طرف نگري صنعه اللهي بيني

بجان خويش نگر بين چه جست وجو دارد

ازوست باده پرست آنكه را بود جاني

ز چشم ساغر پر مي ز سر كدو دارد

جواب آن غزل مولويست فيض كه گفت

ميان باغ گل سرخ هاي و هو دارد

غزل شمارهٔ 237

در سرم عشق تو غوفا دارد

عشق تو قصد سر ما دارد

بي خودم كرد نگاه مستت

چشم تو نشاه صهبا دارد

ميكند عارض تو عرض خطي

با دل ما سر سودا دارد

دانهٔ خال تو بهر صيدم

دامي از زلف چليپا دارد

زمره سرو قدان را پيشت

قد شمشاد تو بر پا دارد

پيش روي تو قمر را چه محل

كي قمر لعل شكر خا دارد

رشك خال و خطت از خور چه عجب

رخ خورشيد كي اينها دارد

چه عجب گر بردم مجنون رشك

اين صفا كي رخ ليلا دارد

چه عجب گر دل من روز نديد

زلف تو صد شب يلدا دارد

تير مژگان تو گر هر لحظه

جا كند در دل

من جا دارد

مي نداند كه چه با ما كردي

زاهد از ما گله بيجا دارد

نمكيدست لب شيرينت

تلخ گوئي كه غم ما دارد

الحذر اي كه سر دين داري

غمزه اش روي بيغما دارد

وصف آن يار مكن ديگر فيض

زاهد ما سر تقوي دارد

غزل شمارهٔ 238

غرور خشكي زهد ار دماغ تر دارد

بيا كه مستي ما نشأه ديگر دارد

بهشت و خلد و نعيمش كي التفات افتد

كسي كه حسن رخ دوست در نظر دارد

بهشت يكطرف و عشق يك طرف چو نهند

غلام همت آنم كه باده بر دارد

بسنگلاخ نگرديم همچو زاهد خشك

به بحر عشق در آئيم كان گهر دارد

نهال زهد اگر سدره گردد و طوبي

درخت عشق جمال حبيب بر دارد

ز زهد خشك لقاي حبيب نتوان چيد

درخت عشق بود آنكه اين ثمر دارد

درا بحلقهٔ ما فيض و زهد را بگذار

كه ذوق صحبت ما لذت دگر دارد

غزل شمارهٔ 239

كسي كو چشم دل بيدار دارد

زهر مو ديده ديدار دارد

وصالش هر كرا گردد ميسر

سرمست و دل هشيار دارد

كجا بيند رخش آنگوز پستي

نظر پيوسته با اغيار دارد

كسي كو بار هستي بسته بر دوش

كجا در بزم رندان بار دارد

ترا زاهد گل بيخار جنت

كه گلهاي محبت خار دارد

تني خواهد سراپا چشم باشد

كه در سرديدن دلدار دارد

روان من سوي جانان روانست

گهي شبگير و گه انوار دارد

گهي فكر و گهي ذكر و گهي سوز

گهي جان سير در اسرار دارد

نباشد لذتي از عشق خوشتر

اگر چه محنت بسيار دارد

شب آبستن شد از املاح امروز

چه غم تا فيض را دربار دارد

غزل شمارهٔ 240

كسي كو چشم دل بيدار دارد

نظر پيوسته با دلدار دارد

بهر جا بنگرد چشم خدا بين

تماشاي جمال يار دارد

تماشا در تماشا باشد آن را

كه در دل ديده بيدار دارد

دل هشيار هر جا افكند چشم

روان چشم را بيدار دارد

تماشا باشدش پيوسته آنكو

سرمست و دل هشيار دارد

دلي كو ميتواند عشق ورزيد

نشايد خويش را بيكار دارد

درون شادست و خرم عاشقانرا

برونشان گرچه حال زار دارد

دلش با دوست تن با غير عاشق

دل خرم تن بيمار دارد

چه پروا دارد از تاريكي زلف

كه از شمع رخش انوار دارد

دو روزي فيض را مهلت ده اي عمر

دلش با عشقبازي كار دارد

غزل شمارهٔ 241

ز شراب وصل جانان سر من خمار دارد

سر خود گرفته دل هم سر آن ديار دارد

چه كند ديگر جهانرا چو رسيد جان بجانان

چو رسيد جان بجانان بجهان چه كار دارد

سر من ندارد اين سر غم من ندارد اين دل

كه باين سرو باين دل غم كار و بار دارد

ببر از سرم نصيحت ببر از برم گراني

نه سرم خرد پذيرد نه دلم قرار دارد

سر من پر از جنون و دل من پر است از عشق

نه سرم مجال عقل و نه دل اختيار دارد

سر پر غرور زاهد بيخيال حور خرسند

دل بي قرار عاشق سر زلف يار دارد

بر زاهدان نخواني غزل و قصيده اي فيض

كه تراست شعر و زاهد همه خشك بار دارد

غزل شمارهٔ 242

هر دم سر پر شورم سوداي دگر دارد

آهوي جنون من صحراي دگر دارد

طوفان محيط عشق با دل چه تواند كرد

اين قطره خون در سر درياي دگر دارد

اي خواجه سوداگر سودا ببرم از سر

كاين دم سر سودائي سوداي دگر دارد

پيش نظر عاشق بالاي فلك پست است

بالاتر از اين بالا بالاي دگر دارد

پهناي فلك گر هست ضرب المثل وسعت

صحراي دل عاشق پهناي دگر دارد

روي تو بهر لحظه نوعي بنظر آيد

هر بار كه مي بينم سيماي دگر دارد

بلبل نگران گل پروانه اسير شمع

حسن تو بهر روئي شيداي دگر دارد

مجنون ز تو مجنون شد وز تو جگرش خونشد

هرچند كه در صورت ليلاي دگر دارد

شيرين دهنان هستند شيرين سخنان هستند

اما لب نوشينت حلواي دگر دارد

گويند كه عنقائيست در قاف جهان پنهان

قاف دل عشاقت عنقاي دگر دارد

از حسن دل افروزت فرداي من امروزست

امروز بدل زاهد فرداي دگر دارد

با عشق مكن نسبت سوداي هوسنا كان

كاين جاي دگر دارد آن جاي دگر دارد

هر دل كه درو تازد اغيار

بپردازد

دل در عرصهٔ دلها عشق يغماي دگر دارد

دل را سر دنيا نيست آرامگه اينجا نيست

تن را چو ز سر وا كرد ماواي دگر دارد

فيض ارچه زناسوتست آئينهٔ لاهوت است

جانرا چه كند صيقل سيماي دگر دارد

غزل شمارهٔ 243

دل من بياد جانان ز جهان خبر ندارد

سر من بغير مستي هنري ديگر ندارد

هنر دگر نباشد بر ما بغير مستي

نبود هنر جز آنرا كه ز خود خبر ندارد

كند آنكه عيب مستان نچشيده ذوق مستي

خودش او تمام عيب است و يكي هنر ندارد

ز ره ملامت آئي و گر از در نصيحت

چه كني بمست عشقي كه در او اثر ندارد

تو كه زاهدي بپرهيز تو كه عابدي سحرخيز

سر من مدام مست و شب من سحر ندارد

من و باز عشق و رندي كه درين خرابهٔ دل

همه علم و زهد كشتيم و يكي ثمر ندارد

دل ماست شاد و خرم بهر آنچه ميكند دوست

غم آن نميخورد فيض كه دعا اثر ندارد

غزل شمارهٔ 244

گفتم مگر ز رويت زاهد خبر ندارد

گفتا كه تاب خورشيد هر بي بصر ندارد

گفتم بكوي عشقت پايم بگل فرو شد

گفتا كه كوچه عشق راهي بدر ندارد

گفتم سراي دل را ره كو و در كدام است

گفتا بدل رهي نيست اين خانه در ندارد

گفتم تو گوي خوبي از دلبران ربودي

گفتا كه مادر دهر چون من پسر ندارد

گفتم كه بر فلك هست خورشيد و ماه تابان

گفتا كه همچو روئي شمس و قمر ندارد

گفتم رهي بكويت بنماي اهل دل را

گفتا كه راه عشقست راهي دگر ندارد

گفتم كه از غم تو تا چند زار نالم

گفتا كه در دل ما زاري اثر ندارد

گفتم كه فيض در عشق از خويش بيخبر شد

گفتا كسيست عاشق كز خود خبر ندارد

غزل شمارهٔ 245

با هيچكس اين كش مكش آن يار ندارد

جز با دل سر گشتهٔ ما كار ندارد

بر دوش من افكند فلك بار امانت

زان چرخ زنان است كه اين بار ندارد

بيمارم و بيماريم از دست طبيب است

دردا كه طبيبم سر بيمار ندارد

گويند كه رنج تو ز ديدار شود به

اين چشم ترم طاقت ديدار ندارد

غمخواري يار است علاج دل بيمار

آن يار و ليكن دل غمخوار ندارد

سهلست اگر مهر تو آرايش جان كرد

بگذر ز دلم اين همه آزار ندارد

زاهد كندم سرزنش عشق كه عار است

عار است كه از زهد كسي عار ندارد

از زهد گذر كن گرت انديشه خار است

كاين گلشن قدسي گل بي خار ندارد

غمخوار بود چارهٔ آن دل كه غمينست

بيچاره دل فيض كه غمخوار ندارد

غزل شمارهٔ 246

غمي هست در دل كه گفتن ندارد

شنفتن ندارد نهفتن ندارد

چو گفتن ندارد غم دل چگويم

چگويم غم دل كه گفتن ندارد

نهفتن ندارد غم دل چه پوشم

چه پوشم غم دل نهفتن ندارد

شنفتن ندارد غم دل چه پرسي

چه پرسي غم دل شنفتن ندارد

دلم چون غبار از تو دارد چه روبم

چه روبم غباري كه رفتن ندارد

شكفتن ندارد دلي كز تو گيرد

دلي كز تو گيرد شكفتن ندارد

چه خوابي بچشمم نيايد چه خسبم

چه خسبم كه اين ديده خفتن ندارد

ز درد نهان لب فروبند اي فيض

فرو بند لب را كه گفتن ندارد

غزل شمارهٔ 247

سرم سوداي سودائي ندارد

دلم پرواي پروائي ندارد

بجز سوداي عشق لا ابالي

سر شوريده سودائي ندارد

بجز پرواي بي پروا نگاري

دل ديوانه پروائي ندارد

دل آزاده ام از هر دو عالم

تمناي تمنائي ندارد

دلم از زندگاني سرد از آن نيست

كه ديك عيش حلوائي ندارد

دلم از زندگاني سرد از آنست

كه غم در دل دگر جائي ندارد

دل عاشق نمي انديشد از مرگ

كه بر آزادگان پائي ندارد

چو عيسي جاي او در آسمانست

كه در روي زمين جائي ندارد

اگردنيات بايد دل بكن زو

كه دنيا دوست دنيائي ندارد

نباشد هيچ عقيائي به ار عشق

نگوئي فيض عقبائي ندارد

غزل شمارهٔ 248

چه عيش آنرا كه سودائي ندارد

سر شوريده در پائي ندارد

چه لذت يابد از عمر آنكه در سر

خيال سرو بالائي ندارد

چه حظ از زندگي دارد كه در دل

جمال ماه سيمائي ندارد

ز چشم بيفروغش بهرهٔ نيست

كه در روئي تماشائي ندارد

تنش بيجان دلش خالي ز معني است

كه در سر عشق زيبائي ندارد

كسي كو عشق و مأوايش نباشد

بعالم هيچ مأوائي ندارد

برون بايد فكند آن سينه از دل

كه در سر شور و غوغائي ندارد

كسي كو را بكوي عشق ره نيست

بزندانست صحرائي ندارد

چو فيض آنكس كه با عشق آشنا شد

دلش ديگر تمنائي ندارد

غزل شمارهٔ 249

دلم هيهاي او دارد سرم سوداي او دارد

نمك بادا فداي جان كه جان غوغاي او دارد

گهي در جعد مشگيني گرفتارم ببوي او

گهي اين آهوي جانم غم صحراي او دارد

گهي در دام هجرانم اسير قيد حرمانم

گهي در قاف قربت دل سر عنقاي او دارد

زماني از گلي مستم كه آرد بادي از بويش

گهي از لالهٔ داغم كه آن سوداي او دارد

گه از زلف پريشانم بروي گاه حيرانم

كه آن سوداي او دارد كه آن سيماي او دارد

گهي محو قمر گردم كه دارد داغ او بر روي

گهي حيران خورشيدم رخ زيباي او دارد

بگلزار جهان گردم مگر بوئي از آن يابم

فتم در پاي سروي كو قد و بالاي او دارد

بگردآن دلي گردم كه دروي جاي او باشد

بقربان سري گردم كه آن سوداي او دارد

اگر در ديگ سر سودا پزد دل نيست از خامي

سر سوداي او دارد غم حلواي او دارد

شكر گفتند صفرا را زيان دارد غلط گفتند

لبش شد داروي آن كو تب و صفراي او دارد

دل و جان گر فداي يار بي پروا كنم شايد

گرش پرواي دل نبود دلم پرواي او دارد

نميگيرد قراري دل

تپد تاكي برين ساحل

چه سازد فيض اينماهي غم درياي او دارد

غزل شمارهٔ 250

خوشا آن سر كه سوداي تو دارد

خوشا آندل كه غوغاي تو دارد

ملك غيرت برد افلاك حسرت

جنوني را كه شيداي تو دارد

دلم در سر تمناي وصالت

سرم در دل تماشاي تو دارد

فرود آيد بجز وصل تو هيهات

سر شوريده سوداي تو دارد

دلم كي باز ماند چون بپرواز

هواي قاف عنقاي تو دارد

چو ماهي مي طپم بر ساحل هجر

كه جانم عشق در پاي تو دارد

دل و جانرا كنم ماواي آن كو

دل و جان بهر ماواي تو دارد

نهم در پاي آن شوريده سر كو

سر شوريده در پاي تو دارد

فدايت چون كنم بپذير جانا

چرا كاين سر تمناي تو دارد

چگونه تن زند از گفت وگويت

چو در سر فيض هيهاي تو دارد

غزل شمارهٔ 251

خورشيد فلك روشني از روي تو دارد

هرجاست گلي چاشني از بوي تو دارد

چشمي كه ربايد دل خلقي به نگاهي

آن دلبري از نرگس جادوي تو دارد

هرجا كه زند خيمه بر و بوم بسوزد

قربان شومت عشق تو هم خوي تو دارد

حيرت كدهٔ گشت سرا پاي وجودم

هر ذره خدا چشم و دلي سوي تو دارد

گه سوزي و گه داغ نهي گاه گدازي

هر عيش كه دلراست ز پهلوي تو دارد

هر عاشق بيچاره كه در بند بلا نيست

آشفتگي از نگهت گيسوي تو دارد

چون فيض نباشد ز هم اجزاي وجودش

هر ذره جدا عزم سر كوي تو دارد

غزل شمارهٔ 252

مستي ز شراب لب جانان مزه دارد

مي خوردن از آن لعل بدخشان مزه دارد

چون پرده بر اندازد از آن روي چه خورشيد

بر گردنش آن زلف پريشان مزه دارد

لعل لبش آندم كه درآيد به تبسم

شوريدن ما در شكرستان مزه دارد

مستان چو درآيد كه شود ساقي مستان

در پاي وي افتادن مستان مزه دارد

آن دانه مشگين كه سفيدست و بر آتش

بر عارض آن خسرو خوبان مزه دارد

ظلمات بمان زلف برانداز و لبش بوس

خضر آب حيات از لب جانان مزه دارد

يك شب اگرم تنگ در آغوش درآيد

بيهوشي دل بي خودي جان مزه دارد

اي فيض بگو شعر ازين گونه كه در عشق

اين نوع سخن هاي پريشان مزه دارد

ني ني غلطم اين چه سخن بود كه گفتم

از روي بتان خواندن قرآن مزه دارد

غزل شمارهٔ 253

شهره شهر شود هر كه جمالي دارد

كشد آزار خسان هر كه كمالي دارد

حسن را جلوه مده در نظر بي دردان

جلوه آفت بود آنرا كه جمالي دارد

خمش اي مرغ خوش آواز كه در سر صياد

بهر تدبير شكار تو خيالي دارد

خط و خالش چكند جلوه و بالي شودش

دل طاوس بدان شاد كه بالي دارد

گوهر دل مده از كف بمتاع دنيا

كه نيرزد بگهي هر چه زوالي دارد

گو به بيهوده مكن سعي كه در دار فنا

هر كه راحت طلبد فكر محالي دارد

جان كند در طلب دنيي و بيگانه خورد

خواجه شاد است كه مالي و منالي دارد

زايد از قدر ضروريش وبالست و بال

اي خوش آنكس كه كفافي ز حلالي دارد

فيض را بر سر آن كوي چو بيني بيخود

بگذارش بهمان حال كه حالي دارد

غزل شمارهٔ 254

ز روي مهوشان چشمم دمي دل بر نمي دارد

ازين بهتر كسي از عمر حاصل بر نمي دارد

يكي ميگفت دل بردار از روي بتان گفتم

مرا عشقست چون جان كس ز جان دل بر نمي دارد

ز تيغ جور خوبان زنده ميگردد دلم آري

چنين مرغ از چنان صياد بسمل بر نمي دارد

دل از عشق مجازي رو بمعشوقي حقيقي كرد

چه حق بين شد دگر او مهر باطل بر نمي دارد

زمعني يافت چون صيقل ز صورت زنك كي گيرد

صفا چون يافت از جان دل ز تن گل بر نمي دارد

شراب عشق حق نوشد بهر دم بي دهان و لب

ز چشم مست خوبان فيض از آن دل بر نمي دارد

غزل شمارهٔ 255

خبر شوق مرا هر كه به ياران ببرد

چه مضاعف حسناني كه بميزان ببرد

سيآتش حسنات آيد و دردش درمان

خبر مرگ مرا هر كه بدرمان ببرد

چه دعاها كنمش گر خبري باز آرد

از دل من غم و اندوه فراوان ببرد

مژدهٔ وصل گر آرد بسوي من پيكي

چه ثوابي كه بپاداش بديوان ببرد

يك عنايت كه از آنان برساند هي هاي

چه دعاها چه ثناها كه از اينان ببرد

گر طوافي بكند ان سر كو را از من

ببرد اجر چهل حج كه بپايان ببرد

اجر صد حج ببرد گر غم من عرض كند

قصه رنج مرا سوي طبيبان ببرد

قصه غصه دوري چو بخواند يك يك

تا چو قاصد خبر آرد به عوض جان ببرد

دل و جان هر دو به مكتوب دهم تا مكتوب

دل به دلدار دهد جان بر جانان ببرد

قاصدي كو كه غمم را بتواند بر داشت

سيل اشكم مگر اين كوه به پايان ببرد

آتش هجر كزآن جان و دلم ميسوزد

كه تواندشرري را به نشان زان ببرد

آهي ار سر دهم

از سينه بسوزد دوزخ

رخصت ديده دهم قلزم و عمان ببرد

مگر اين آتش هجران به تنم در گيرد

باد خاكم بسر كوي عزيران ببرد

فيض را شوق عزيزان جهان باقيست

كيست كز وي خبري جانب ايشان ببرد

غزل شمارهٔ 256

مخموري از خمار بجامي كه ميخرد

تا كردمش اسير غلامي كه ميخرد

از مستي الست خماريست در الست

سر را ازين خمار بجامي كه مي خرد

جان در تن آيدم چو پيامي رسد زدوست

جاني براي من به پيامي كه ميخرد

داد كرم به بذل معارف كه ميدهد

جانهاي گرسنه بطعامي كه مي خرد

خيزد چو نيمشب به عبادت رسد بوصل

خود را زفرقتش به قيامي كه مي خرد

حق گفت ترك خواب كن از بهر من شبي

عيش شبي به ترك منامي كه مي خرد

فرمودهٔ كه سجده كن و نزديك شو بمن

در قرب حق بسجده مقامي كه مي خرد

خود را چو دادكام تواند گرفت از او

خود را كه ميفروشد و كامي كه مي خرد

نامي برآورد كه شود در رهش شهيد

جاني كه ميفروشد و ناميكه مي خرد

آن كيست كو زلذت ده روزه بگذرد

در باغ خلد عيش دوامي كه ميخرد

از حسن ناتمام بتان دل كه ميكند

از حسن ساز حسن تمامي كه ميخرد

ام الخبآئث ار بچشي ميكشي طهور

شرب حلال را بحرامي كه مي خرد

بهر نعيم خلد توان زين جهان گذشت

كام ابد به تلخي كامي كه مي خرد

دشنام دشمنان چو بر افروزد آتشي

كنج سلامتي بسلامي كه مي خرد

فيض خود نيم پخته و شعرش تمام خام

از نيم پخته گفته خامي كه ميخرد

غزل شمارهٔ 257

از بهر من شراب بوامي كه مي خرد

مخموري از خمار بجامي كه ميخرد

گر زاهدي بدست من افتد فرو شمش

تا مي بدست آرم خامي كه ميخرد

زين قوم عرض خود بسلامي توان خريد

زيشان و ليك جان بسلامي كه

ميخرد

آن كيست عذرخواه شود رندي مرا

از زاهدان مرا بكلامي كه ميخرد

كو آنكه حرف خاص تواند بعام گفت

جز بار خاص بنده عامي كه مي خرد

جز يار سرو قد كه دلم شد اسير او

آزاده چو من بخرامي كه ميخرد

جز چشم مست او كه ربايد بغمزه هوش

عيش مدام من بمدامي كه ميخرد

آن كيست كو بدوست رساند سلام من

باري از و مرا بسلامي كه ميخرد

آن را كه نامهٔ بمن آرد زيار من

سرميدهم سري به پيامي كه ميخرد

آن كو زمن بجانب او نامهٔ برد

او را شوم غلام غلامي كه ميخرد

ناكامي فراق تو جانا زحد گذشت

از بهر من زوصل تو كامي كه ميخرد

آن كيست حال فيض بگويد بلطف او

از قهر او مرا بكلامي كه ميخرد

غزل شمارهٔ 258

بي لقاي دوست حاشا روزگارم بگذرد

سربسر چون زندگاني بي بهارم بگذرد

بي جمال عالم آرايش نيارم زيستن

عمربيحاصل مگر در انتظارم بگذرد

گر سرآيد يك نفس بيدوست كي آيد بكف

در تلافي عمرها گر بيشمارم بگذرد

بي قراري برقرار ستم اگر صدبار يار

بر دل بي صبر و جان بي قرارم بگذرد

گرچه ميدانم بسويم ننگرد از كبر و ناز

مي نشينم بر سر ره تا نگارم بگذرد

از براي يك نظر بر خاك راهش سالها

مي نشينم تا مگر آن شهسوارم بگذرد

جويباري كرده ام از آب چشم خود روان

شايد آن سرو روان بر جوي بارم بگذرد

بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم

ميشوم خاك رهش تا بر غبارم بگذرد

صد در ازجنت گشايد در درون مرقدم

نفخهٔ از كوي او

گر بر مزارم بگذرد

بر مزارم گر گذار آرد ز سر گيرم حيات

يا رب آن عيسي نفس گر بر مزارم بگذرد

ياد وصلش بگذرد چون بر كنار خاطرم

دجلهٔ از اشك خونين بر كنارم بگذرد

در دل و جان داده ام جاي خيالش بردوام

اشك نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد

روز ميگويم مگر شب رودهد شب همچو روز

در اميد يكنظر ليل و نهارم بگذرد

پار ميگفتم مگر سال ديگر ، اين هم گذشت

سال ديگرنيز ميترسم چو پارم بگذرد

عمر شد مرفيض را در حسرت و در انتظار

كي بود حسرت نماند انتظارم بگذرد

غزل شمارهٔ 259

تا بكي بي باده و مطرب مدارم بگذرد

تا بكي در نيك نامي روزگارم بگذرد

عمر ضايع شد گهي در خانقه گه مدرسه

يارئي ياران كه در مستي مدارم بگذرد

جامهٔ در عشق ورندي نيز مي بايد دريد

در لباس زهد تا كي روزگارم بگذرد

عمر بگذشت و نچيدم گل زروي گلرخي

چند فصل زندگاني بي بهارم بگذرد

تا كشيدم باده واعظ توبه ميفرمايدم

صبر كن اي بي مروت تا خمارم بگذرد

نيست كارم غيرمستي كار اين كار است و بس

مي بده ساقي مهل تا روزگارم بگذرد

كرده ام با بيقراري از دل و از جان قرار

مي بده تا بي قراري برقرارم بگذرد

چند بيكاري گزينم بهر كاري آمدم

شايد اين پيرانه سرچندي بكارم بگذرد

كار ديگر بار ديگر ژيش مي بايد گرفت

تا بكي در رسم و عادت كار و بارم بگذرد

بعد ازين دست من و زلف نگار سيمنن

تا بكي بيهوده عمر تارو مارم بگذرد

در خيالم مي نگارم بعد ازين نقش بتي

تا بكي عمر گرامي بي

نگارم بگذرد

بعد ازين روي چو ماه و زلف چون مشك سياه

تا بكام زندگي ليل و نهارم بگذرد

دلبري گيرم كه جان بخشد مرا بار ديگر

گر شوم خاك رهش چون برغبارم بگذرد

مرقدم گردد بهشتي بعد مردن سالها

يكنفس گر گلعذاري بر مزارم بگذرد

در غم بيهودهٔ سال دگر اي فيض چند

سربسر امسال روز و شب چوپارم بگذرد

غزل شمارهٔ 260

جان گذر ميكند آن به كه بجانان گذرد

قطره شد بيمدد آن به كه بعّمان گذرد

دل چو غم ميخورد آن به كه غم دوست خورد

عمر چون ميگذرد به كه بسامان گذرد

تا بكي وقت بلاطايل و بيهوده رود

تا بكي عمر بلايعني و خسران گذرد

چند اوقات شود صرف جهان فاني

نه در انديشهٔ آغاز و نه پايان گذرد

حيف از اين عمر گرانمايه كه هر لحظه از آن

صرف طاعات توان كرد و بعصيان گذرد

گوش جان وصف حديث تو كنم تا جانرا

لحظه لحظه بنظر حوري و غلمان گذرد

جان و دل هر دو نثار تو كنم تا بر من

متصل لشكر دل قافله جان گذرد

دل بعشق تو دهم تا رمقي در دل هست

جان براي تو دهم تا بجهان جان گذرد

هر كه در كشتي عشق آمد ازين قلزم دهر

كي دگر در دلش انديشهٔ طوفان گذرد

فيض دشوار شود كار چو گيري دشوار

ور تو آسان شمري مشكلت آسان گذرد

غزل شمارهٔ 261

عارف خداي ديد در اصنام و حال كرد

زاهد زحق ببست دو چشم و جدال كرد

با زاهدان خام نجوشند عارفان

آنكه اين خيال پخت خيال محال كرد

زاهد برو كه نيست مرا با كسي نزاع

دانا باهل عربده كي قيل و قال كرد

هر كو نكرد حال چه داند كه حال چيست

آنكس شناخت حال كه خود ديد و حال كرد

حق بين زخويش رفت چو مه طلعتي بديد

از ذوالجمال رو بسوي ذوالجلال كرد

عارف زروي خوب به بيند خداي را

با چشم غيرتش چو نظر در جبال كرد

گه در سما و ارض و گهي خلقت جميل

در هر نظر ملاحظه آن جمال كرد

مشتاق بيخودي نظر ش سوي جام نيست

جام ار نداد

دست مي اندر سفال كرد

واعظ چه گفت ديدن خوبان حلال نيست

گفتم ترا حرام مرا حق حلال كرد

ناصح چه گفت روي نكو افت دلست

از ساده لوح بين كه مرا خود خيال كرد

گفتي كه باطل است كدامين و حق كدام

حق روشن است و باطل آنكه اين سوال كرد

دنياست باطل و نظر هر كه سوي اوست

وانكس كه بهر سيم وزرش قيل و قال كرد

از خاك برگرفت و دگر سوي خاك بر د

اين صد هزار شوي چها با بعال كرد

از پا فكنده نخل جوانان سر و قد

با خلق بين چه شعبده اين پير زال كرد

جاي تو نيست بكن دل ازين جهان

سسيار سروري چو ترا پايمال كرد

غزل شمارهٔ 262

خوشا آنكو انابت با خدا كرد

بحق پيوست و ترك ماسوا كرد

خوشا آنكو دلش شد از جهان سرد

گذشت از هر هوس ترك هوا كرد

خوشا آنكسكه دامن چيد از غبار

بيار واحد فرد اكتفا كرد

خوشا آنكسكه فاني گشت از خود

ز تشريف بقاي حق قبا كرد

خوشا آنكو در بلا ثابت قدم ماند

بجان و دل بعهد او وفا كرد

خوش آنكو لذت دار الفنا را

فداي لذت دار البقا كرد

خوش آن دانا كه هر دانش كه اندوخت

يكايك را عمل بر مقتضا كرد

خوشا آنكو بحدس صايب عقل

مهم و نامهم از هم جدا كرد

خوشا آنكو به تنهائي گرفت انس

چو فيض ايام بگذشته قضا كرد

غزل شمارهٔ 263

آمد شبي خيالش در صدر سينه جا كرد

در مسجد خرابي بتخانه اي بنا كرد

از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام

از سر ربود هوش و در سينه كارها كرد

حرفي ز عشقم آموخت ز آن آتشي بر افروخت

كز پاي تا سرم سوخت بس شور و فتنها كرد

هم زهد كرد غارت هم رندي و بصارت

با دين و دل چها كرد با خشك و تر چها كرد

گفتي ترحمي كن بر جان ناتوانم

گفتا كه عشق هرگز بخشيد يارها كرد

من شير مست عشق در بيشهٔ فتاده

كي تر ز خشك يا تريا هرّ زبّر جدا كرد

با آن عصاي موسيم آن دم كه اژدها شد

فرعون و قصر او را يك لحظه ز ابتدا كرد

طوفان نوح ديدي چون شست نقش كفار

زان آب عشق بگذشت اغيار را فنا كرد

فيض ار تو مرد عشقي از دل بر آرهوئي

هوئي كه چون بر آري جانرا توان فدا كرد

غزل شمارهٔ 264

روي در روي يار بايد كرد

پشت بر كار و بار بايد كرد

خوندل را زديده بايد ريخت

دل و جانرا نثار بايد كرد

عشق هوش است و عقل سرپوشي

خويش را هوشيار بايد كرد

بندگي و فكندگي خواهي

عاشقي اختيار بايد كرد

ور طلب ميكني بزرگي و جاه

عقل با خويش يار بايد كرد

گر نه عشق است در خور تو نه عقل

كار دنيات يار بايد كرد

در سرت گر هواي فردوسست

يا هوا كار زار بايد كرد

از جهنم اگر نداري باك

طلب اعتبار بايد كرد

حق تجلي نمود از همه سو

چشم را فيض چار بايد كرد

غزل شمارهٔ 265

عشق آمد و عقل را بدر كرد

فرزند نگر چه با پدر كرد

بس عيب نهفته بود در عقل

عشق آمد و جمله را هنر كرد

آنها كه غم تو كرد با من

كس را نتوان از آن خبر كرد

گفتم كه كنم بصبر چاره

كارم را چاره خود بتر كرد

كي صبر كند علاج عاشق

بايد سد و چارهٔ دگر كرد

هر كو بغم تو شد گرفتار

از كشور عافيت سفر كرد

جز نقش خيال تو نگنجد

غم را بايد ز دل بدر كرد

پشت فلك از غم تو خم شد

يا ناله من در او اثر كرد

شرح غم عشق فيض ميگفت

ياري چو نيافت مختصر كرد

غزل شمارهٔ 266

لعل لب تو چه با شكر كرد

وان لؤلؤ تر چه با گهر كرد

زلف و خالت چه كرد با مهر

چشم و ابرو چه با قمر كرد

رفتار خوشت چه كرد با سرو

گفتار خوشت چه با شكر كرد

آب و رنگت چو كرد با گل

سيب ذقنت چه با ثمر كرد

لطف و قهرت چه كرد با جان

هجر تو چه با دل و جگر كرد

چشم خوش مست تو چه پرداخت

چون جانب عاشقان نظر كرد

ايزد روزي كه حسن ميساخت

حسن تو ز نشاءه دگر كرد

بر خورد ز عمر هر كه يكبار

بر صفحهٔ عارضت نظر كرد

امروز نسيم بوي جان داشت

مانا بحواليت گذر كرد

وصف حسن تو فيض ميگفت

چون نتوانست مختصر كرد

غزل شمارهٔ 267

خوش بود عدم هستي ما را كه خبر كرد

اين مايهٔ آشوب و بلا را كه خبر كرد

خون شد دلم از ياد سرا پردهٔ فطرت

ز آسايش جان جور و جفا را كه خبر كرد

اين تن ز كجا راه بسر منزل جان برد

اين زنده بلا مرده بلا را كه خبر كرد

آرامگه بي خبري بود بهشتي

بيداري و هشياري ما را كه خبر كرد

در دايرهٔ كون بغير از تو نگنجد

من چون بميان آمد و ما را كه خبر كرد

از كشور وحدت دو جهان چون بدر آمد

تقدير كجا بود قضا را كه خبر كرد

روزي كه الست تو بيار است جهان را

هشياري اصحاب بلا را كه خبر كرد

عشق تو بهر بي سر و پا راه چسان يافت

معمار خرابات فنا را كه خبر كرد

سوداي سخن فيض چسان بر سرش افتاد

اين پرده در شرم و حيا را كه خبر كرد

غزل شمارهٔ 268

تا مرا عشق تو با ديوانگان زنجير كرد

فارغم از خدمت استاد و جور پير كرد

آب حيوان در لب لعل تو و ما خشك لب

حسرت آن لب مرا از جان شيرين سير كرد

روز اول بر وصالت دل نمي بايست بست

كار چون از دست رفت كي ميتوان تدبير كرد

من ندانستم كه خونريز است عشقت هاي هاي

بهر قتل من قضا ديدي چها تدبير كرد

عاقبت صبح وصال دوست رو خواهد نمود

گرچه اين شام فراق او مرا دلگير كرد

دو بدم آيد نسيمي آورد بوئي ز دوست

اهل دلرا، اهل دل اينرا چنين تقرير كرد

يك نشانهاي وصالش ميرسد هر دم بدل

اين نشانها پاي دل در حلقهٔ زنجير كرد

روز وصل او نيابم جز بآه نيم شب

عاشقانرا رهنمائي نالهٔ شبگير كرد

گفت هان رو مي نمايم جان فشان اي فيض نيز

زين بشارت جان فشاندم من ولي او

دير كرد

غزل شمارهٔ 269

اي مسلمانان مرا عشق جواني پير كرد

پاي دل را كافري در زلف خود زنجير كرد

ني غلط، گردد جوان از عشق بازي اهل دل

غم كه باشد تا تواند عاشقانرا پير كرد

ني غلط هم نيست سوزد مغز را در استخوان

هم جوان هم پير را از جان شيرين سير كرد

از بني آدم چه ميخواهند اين قوم پري

يا رب اين بيداد خوبان را كه بر ما چير كرد

تا دچار من شده است ابرو كماني در كمين

بهر قصد جان من مژگان خود را تير كرد

اي عزيزان با دل من نازنينانرا چه كار

در شمار چيستم تا بايدم تسخير كرد

ني غلط كردم كه اينان نيز چون من سخره اند

پادشه عشق است معشوقي كجا تقصير كرد

روز اول پاي دل را فيض ميبايست بست

كار چون از دست شد كي ميتوان تدبير كرد

بودني چون بايدش بودن پشيماني چه سود

رو نمايد آخرآن كاول قضا تقدير كرد

غزل شمارهٔ 270

واعظ بمنبر آمد و بيهوده ساز كرد

در حق هر گروه سر حرف باز كرد

ملا بمدرس آمد و درس دقيق گفت

حق را ز غير حق بگمان امتياز كرد

خالي در معرفت چو رياست پناه شد

انكار بر معارف ارباب راز كرد

زاهد ز انتظار نعيم بهشت ماند

عابد نماز را به تكلف دراز كرد

مغرور شد بعزت تقديم در نماز

آن جاه دوست كو به امامت نماز كرد

صوفي به خانقاه در آمد بوجد و شور

جمع مريد را بلقا سرفراز كرد

بر مسند محلكه قاضي چو پا نهاد

دست نهفته گير بهر سو دراز كرد

آنكو ميان قاضي و خصمين واسطه است

بنهاد دام مكر و سر حيله باز كرد

فتوي پناه هيچ مدان عمامه كوه

بر وفق مدعاي كسان مكرساز كرد

حاكم چو بر سرير حكومت قرار يافت

بر بيكسان شهر در ظلم باز كرد

رشوهٔ گرفت محتسب و

نرخ را فزود

از لقمهٔ حرام در عيش باز كرد

كوتاه كرد دست فقيران ز مال وقف

آن ميرزا كه دست تصدي دراز كرد

مستوفي از زبان قلم حرف ميزند

خود داند و خدا سر دفتر چو باز كرد

دانا چو ديد روي زمين را گرفت ظلم

كنجي خزيد و در برخ خود فراز كرد

فيض از فريب شعبده اهل روزگار

با حق پناه برد و ز خلق احتراز كرد

غزل شمارهٔ 271

يار آمد از درم سحري در فراز كرد

برقع گشود و روي چو خورشيد باز كرد

هم بر دل شكسته در خرمي گشاد

هم بر روان خسته در عيش باز كرد

اول ز راه لطف در آمد به دلبري

آخر ربود چون دلم آهنگ ناز كرد

افتادمش به پا ز ره عجز و مسكنت

كف بر سرم نهاد و مرا سرفراز كرد

سوي خزان عمر خزان بردم آن بهار

صد در برويم از گل رخسار باز كرد

گفتم چه ميكنند بدلهاي عاشقان

گفت آنچه باروان و دل صيد باز كرد

گفتم كه ميرسد بسرا پردهٔ قبول

گفت آنكه از قبول كسان احتراز كرد

گفتم بكنه سرّ حقايق كه ميرسد

گفتا كسي كه از دو جهان جوي باز كرد

پا از گليم خويش مكش كي توان رسيد

در گرد آنكه بر دو جهان در فراز كرد

دامان نگاه دار و گريبان، نمي توان

با آستين كوته دستي دراز كرد

بگذار كبريا ز در مسكنت در آ

خاتم بعرش هم به تضرع نماز كرد

هر جان گداز يافت ز سوزي و جان فيض

دل بوتهٔ محبت جانان گداز كرد

غزل شمارهٔ 272

دم بدم از تو ياد خواهم كرد

هوش جانرا زياد خواهم كرد

دستم از وصل چون شود كوتاه

دل بياد تو شاد خواهم كرد

تا كه از خود شود فراموشم

لطف و قهر تو ياد خواهم كرد

هم ز دام فراق خواهم جست

هم شكار مراد خواهم كرد

زاد عقباي جان من عشقست

زاد جان را ز ياد خواهم كرد

دم بدم عشق تازه گر نبود

بچه تحصيل زاد خواهم كرد

ناله را سر بكوه خواهم داد

از غم هجر داد خواهم كرد

فيض را درد عشق ميسازد

دل بدين درد شاد خواهم كرد

غزل شمارهٔ 273

دل زاغبار پاك خواهم كرد

لشگر غم هلاك خواهم كرد

خون دل را ز ديده خواهم ريخت

سينه بهر تو پاك خواهم كرد

از طرب باز قصه خواهم گفت

غصه را غصه ناك خواهم كرد

چيك چيك كباب دل تا كي

سينه را چاك چاك خواهم كرد

زان لب و چشم مست خواهم شد

حلقه در گوش تاك خواهم كرد

عاقبت جان بوصل خواهم داد

بر سر هجر خاك خواهم كرد

بهر آن تا نجات يابد فيض

خويشتن را هلاك خواهم كرد

غزل شمارهٔ 274

چو نقاش ازل طرح جهان كرد

محبت را چو جان دوري نهان كرد

شراب عشق بر آفاق پيمود

جهانرا سربسر لبريز جان كرد

جهان چون مست شد از باده عشق

گلي را دل ز دلها جان روان كرد

برون آورد دست لطف از جيب

چگويم تا چها با جسم و جان كرد

دل آزاد كانرا جاي خود ساخت

روان عاشقان جان جهان كرد

عنايتهاي عشق لايزالي

چه با جان دل آزاد گان كرد

نقاب از روي چون خورشيد برداشت

جمالي در هويدائي نهان كرد

ربود از سينها او هر دلي بود

چو دلها را ربود آهنگ جان كرد

بدردي فيض را بخريد از وي

دواي درد بي درمان بآن كرد

غزل شمارهٔ 275

تواني گر درين ره ترك جان كرد

تواني عيش با جان جهان كرد

اگر جان رفت جانان هست بر جاي

بجانان زندگي خوشتر توان كرد

چه باشد جان و صد جان در ره دوست

جهاني جان بقربان ميتوان كرد

اگر دل از جهان كندن تواني

تواني هرچه خواهي در جهان كرد

گرش سر در نياري مي تواني

به زير پا فلك را نردبان كرد

اگر دل از زمين كندن تواني

تواني رخنهٔ در آسمان كرد

تواني خاك در چشم زمين ريخت

تواني حلقه در گوش زمان كرد

بود نقش جهان را جمله قابل

دلت را هرچه خواهي ميتوان كرد

ترا چشم دو عالم مي توان ديد

ترا گوش دو عالم مي توان كرد

كسي كو بست دل در مهر جانان

مر او را ميرسد اين گفت و آن كرد

سزد مر بيدلان را اينچنين گفت

سزد مر عاشقانرا آن چنان كرد

دل از خود گر توان كندن درين راه

بسي دشوار فيض آسان توان كرد

غزل شمارهٔ 276

گر يار بما رخ ننمايد چه توان كرد

ز آنروي نقاب ار نگشايد چه توان كرد

پنهان ز نظرها اگر آيد بتماشا

در ديده دل از ما بزدايد چه توان كرد

آن حسن و جمالي كه نگنجد بعبارت

اين ديده مرآنرا چو نشايد چه توان كرد

در ديدهٔ عشاق چه خورشيد عيانست

گر در نظر غير نيايد چه توان كرد

چون روي نمايد دل و دين را بربايد

يك لحظه وليكن چه نيايد چه توان كرد

آيد بر اين خسته دمي چون بعيادت

عمرم اگر آندم بسر آيد چه توان كرد

اي فيض گرت يار نخواهد چه توان گفت

ور خواهد و رخ مي ننمايد چه توان كرد

غزل شمارهٔ 277

دل را غمگين نمي توان كرد

غمگين را تمكين نمي توان كرد

تلخست جهان به غير عشقت

كامي شيرين نمي توان كرد

عشق تو بجان خريد اي دوست

سودا به از اين نمي توان كرد

ز آمدشد غير پاك كردم

دل را چركين نمي توان كرد

دل منزل دوست است در وي

غيري تمكين نمي توان كرد

غم را شادي حساب كردم

جان را غمگين نمي توان كرد

از هر كه جفا كند بريدم

با دوست چنين نمي توان كرد

گر صبر توان ز ماه رويان

زان زهره جبين نمي توان كرد

جان و دل و دين فداش كردم

دل در عشق جز اين نمي توان كرد

جز در ره وصل دوستان فيض

ترك دل و دين نميتوان كرد

غزل شمارهٔ 278

ياد باد آنكه اثر در دل شيدا ميكرد

آن نصيحت كه مرا واعظ و ملا مي كرد

ياد باد آنكه مرا بود دل دانائي

عالمي كسب خرد زان دل دانا مي كرد

اختيار از كف من برد كنون معشوقي

كه بدل گاه گره مي زد و گه وا مي كرد

تاخت بر مملكت دين و دلم يكباره

آنكه صيد من دل خسته تمنا مي كرد

برد از دست من امروز متاع دل و دين

رفت آن كاين دلم انديشه فردا مي كرد

گو بيا كفر من دل شده بنگر ملا

آنكه از دفتر دينم ورقي وا مي كرد

گو بيا حالي و بر گريهٔ من فاش بخند

كه پس پرده ام از پيش تماشا مي كرد

بسته ديد از همه سو راه رهائي بر خود

دل كه گاهي هوس زلف چليپا مي كرد

ممكنم نيست ازين دام خلاصي ديگر

جاش خوش باد كه از دور تماشا مي كرد

دل بيچاره چو افتاد درين ورطه نخست

روز و شب ورد «متي اخرج منها» مي كرد

آخرالامر بگرداب بلا تن در داد

آنكه با ترس نظر بر لب دريا مي كرد

بت پرستيد و بر همن شد و ز نار ببست

رفت آن فيض كه او دفتر دين وا ميكرد

غزل شمارهٔ 279

ياد آن روز كه از زلف گره وا مي كرد

دو جهان بستهٔ آن جعد چليپا مي كرد

نظري سوي من خسته نهان مي افكند

نگه حسرتم از دور تماشا مي كرد

تير مژگان بدم ميزد و جانم به دعا

تبر ديگر بهمان لحظه تمنا مي كرد

هر چه مي ديد در اينملك بغارت مي داد

هر چه مي ديد درين باديه يغما مي كرد

آتشي در دل و جان زان رخ تابان مي زد

علم فتنه بپا زان قد رعنا مي كرد

خويش را جمع و پريشاني دلها ميخواست

گاه بر زلف گره ميزد و گه وا مي كرد

گاه بر مملكت عقل شبيخون ميزد

گاه تاراج دل و دين بعلالا مي كرد

گاه جان و تنم او

ز آتش حسرت ميسوخت

از ره ديده گهم غرقهٔ دريا مي كرد

گاه با من ز سر لطف دمي وا ميشد

گه بزعم دل من قهر بر اعدا مي كرد

غمزه و قهر و عتاب و گله و عشوه و ناز

بهر صيد دلم اسباب مهيا مي كرد

آتشي بود چو رخساره بمي مي افروخت

آفتي بود چو قصد صف دلها مي كرد

دل ديوانه گهي كعبه و گه بتگده بود

گاه ميبست در فيض و گهي وا مي كرد

عاقبت فيض چو تن داد درين بحر محيط

يافت آن گوهر معني كه تمنا مي كرد

غزل شمارهٔ 280

بكوي سرّ قدر گر گذر تواني كرد

به پيش تير قضا جان سپر تواني كرد

چنانكه هست اگر سرّ كار دريابي

ز دل شكايت بيجا بدر تواني كرد

چو داني آنچه بتو ميرسد نوشته شده است

ز خار خار تاسف حذر تواني كرد

خداي را بعدالت اگر شناختهٔ

بخويش نسبت اسباب شر تواني كرد

اگر ز آينهٔ سر غبار بزدائي

بچشم سر برخ او نظر تواني كرد

اگر نقاب بر افتد ز طلعت ازلي

بيك نگاه ابد را بسر تواني كرد

بر آستانهٔ جانان اگر دهد بارت

سر و تن و دل و جان خاك در تواني كرد

اگر ز عالم صورت ز صدق دل نكني

بجان بعالم معني سفر تواني كرد

چگونه ثبت توان كرد فيض در اوراق

حديث عشق چه سان مختصر تواني كرد

غزل شمارهٔ 281

شور عشقي گر كه دلرا بر سر كار آورد

بلبل گلزار معني را بگلزار آورد

آتشي در من زند از من بسوزد ما و من

گوش هستيهاي مادر حلقهٔ يار آورد

نور روي دوست عالمگير شد موسي كجاست

پير و خاتم شود تا تاب ديدار آورد

هر كه ديدار جمال دوسترا انكار كرد

جرعهٔ از بادهٔ عشقش باقرار آورد

ميكند در پرده مستي ترسم ار شوري كنم

غيرتش منصور ديگر بر سر دار آورد

ميكنم در پرده مستي تاخس خشكي مباد

در گلستان حقايق خار انكار آورد

عشق اگر در زاهدان يابد رهي از داغها

در دل چون سنگشان گلزارها بار آورد

عشق بايد تا درين افسردگان آتش زند

از ني رگهاي تنشان نالهٔ زار آورد

در زمين دل نهال غم نشانيدم دگر

بو كه بعد از روزگاري خرمي بار آورد

هر كرا خواهد چشاند از غم خود جرعهٔ

اين متاعي نيست كانرا كس ببازار آورد

گر به بيند منكر عشاق خورشيد رخش

مو بمويش ذره ذره در دم اقرار آورد

فيض دم در كش زماني بر خموشي

صبر كن

يار شيرين لعل شيرين را بگفتار آورد

غزل شمارهٔ 282

همه را خود نوازد و سازد

گرچه از خود بكس نپردازد

همه او او همه است خود با خود

جاودان نرد عشق مي بازد

كسوت نو بهر زمان پوشد

مركب تازه دم بدم تازد

گاه شاهد شود كرشمه كند

گاه با شاهدان نظر بازد

كه نياز آورد بدرگه خود

گاه بر خود بخويشتن نازد

گاه سوزد بقهر دلها را

گاه سازد بلطف و بنوازد

هست درمان هر دلي دردي

فيض را درد عشق مي سازد

غزل شمارهٔ 283

چشم شوخ تو فتنه ميسازد

ابروانت دو تيغه ميبازد

قد و خدت چو بگذري بچمن

بر گل و سرو و نسترن نازد

از همه نيكوان گرو ببري

جلوه ات رخش حسن چون تازد

هر كه تيري ز غمزهٔ تو خورد

دين و ايمان و عقل و جان بازد

تير مژگان كمان ابرويت

دم بدم سوي هر كس اندازد

غمزهٔ شوخ را بگوي كه تير

سوي هر بوالهوس نيندازد

چون ترا ديد ميرود از كار

فيض سوي تو دست چون يازد

غزل شمارهٔ 284

بنما رخ و جان بستان يعني بنمي ارزد

يك جان چه بود صد جان يعني بنمي ارزد

عشق تو خريدم من بر جانش گزيدم من

عشق تو بجان اي جان يعني بنمي ارزد

چون روي تو ديدم من از خويش بريدم من

كردم دل و جان قربان يعني بنمي ارزد

دل شد چو غمت را جا سر رفت درين سودا

آن سود بدين خسران يعني بنمي ارزد

درياي غم عشقت گر غرق سرشگم كرد

آن بحر بدين طوفان يعني بنمي ارزد

گر خانه كنم ويران گنجم دهد آن سلطان

آن گنج بخان و مان يعني بنمي ارزد

يكبوسه از آن بستان و ندر عوضش جان ده

والله كه بود ارزان يعني بنمي ارزد

خون گرچه بسي خوردم عشق تو بسر بردم

فيض اين بنگر با آن يعني بنمي ارزد

غزل شمارهٔ 285

كم عطا يا اعطيت من عطا ياك فزد

كم هدايا اهديت من عطا ياك فزد

كم خطاياي غفرت كم مساوي سترت

كم لسؤاي صبرت من عطا ياك فزد

جرمها بخشيدهٔ و عيب ها پوشيدهٔ

در وفا كوشيدهٔ من عطا ياك فزد

عفوها فرمودهٔ لطف ها بنمودهٔ

در كرم افزودهٔ من عطا ياك فزد

طعم عرفان دادهٔ ذوق ايمان دادهٔ

داد احسان دادهٔ من عطا ياك فزد

آفريدي به كرم پروريدي به نعم

مگذارم در غم من عطا ياك فزد

فيض را گر دادهٔ شوق بيحد دادهٔ

عشق سرمد دادهٔ من عطاياك فزد

غزل شمارهٔ 286

ما سرّ كن فكانيم ما را كه ميشناسد

از ديدها نهانيم ما را كه ميشناسد

هر چند بر زمينيم با خاك ره نشينيم

برتر ز آسمانيم ما راكه ميشناسد

ما همنشين ناريم از خلق بر كناريم

هر چند در ميانيم ما راكه ميشناسد

ما جان جان جانيم از جسم بر كرانيم

بيرون ازين جهانيم ما راكه ميشناسد

از نام ما مگوئيد وز ما نشان مجوئيد

بي نام و بي نشانيم ما راكه ميشناسد

در هر جهت مپوئيد و اندر مكان مجوئيد

بيرون ز هر مكانيم ما راكه ميشناسد

ما را مكان نباشد ما را زمان نباشد

برتر ازين و آنيم ما راكه ميشناسد

ما عاقلان مستيم ما نيستان هستيم

اقرار منكرانيم ما راكه ميشناسد

كم گوي فيض اسرار دُر در صدف نگه دار

ما بحر بيكرانيم ما را كه ميشناسد

غزل شمارهٔ 287

محنت اين سرا بكش ريح نجات ميرسد

در ظلمات صبر كن آب حيات ميرسد

گر تو كني بدوست رو تن بدهي بحكم او

صد مددش بجان تو از جذبات ميرسد

بهر حلاوت حيات تن به نبات عشق ده

چوب چو در شكر رسد شاخ نبات ميرسد

بار صلوه را بكش تلخي صوم را بچش

بهر صلوه وصوم از و صد صلوات ميرسد

مالي اگر رسد برات از دل خوش بده زكات

در دو سرا دهنده را اجر زكات ميرسد

حج بگذار اگر ترا هست توان و طاقتي

در ره كعبه حاج را صد بركات ميرسد

عشق بورز اي پسر در ره عشق باز سر

كشتهٔ عشق دوست را تازه حيات ميرسد

در ره حق ثبات ورز تا برسي بدوست فيض

عذر فتور خواستن كسي بثبات ميرسد

غزل شمارهٔ 288

شوريدهٔ صحرائي در خانه چسان باشد

از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد

تا نگذرد از هستي دستش ندهد مستي

تا جان ندهد از كف جانانه چسان باشد

عشق ار نكند مستش كي دوست دهد دستش

تا مي نخورد زان كف مستانه چسان باشد

ميخانه نباشد سر لذت ندهد مستي

يكدم چو تهي ماند ميخانه چسان باشد

آن يار چو شد يارش بگسست ز اغيارش

با مردم بيگانه همخانه چسان باشد

آنرا كه كند عاقل عاشق نتواند شد

و آن را كه كند عاشق فرزانه چسان باشد

آن را كه كند دلشاد اندوه كجا بيند

آنرا كه كند آباد ويرانه چسان باشد

آنرا كه كند ياري هرگز نكشد خواري

و آنرا كه دهد رازي بيگانه چسان باشد

آنرا كه كند مجنون از عقل چه دريابد

و آنرا كه خرد بخشد ديوانه چسان باشد

آنرا كه دهد عشقي پنهان نتواند كرد

گر پرده نيفتد زو افسانه چرا باشد

تا دل نبرد دلبر شوري نفتد در سر

شور ار نفتد در سر غمخانه چسان باشد

چون فيض

باو ره برد يكجرعه از آن ميخورد

جز عشق رخ او را كاشانه چسان باشد

غزل شمارهٔ 289

آن دل كه توئي در وي غمخانه چرا باشد

چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد

غمخانه دلي باشد كان بيخبر است از تو

چون جاي تو باشد دل غمخانه چرا باشد

بيگانه كسي باشد كو با تو نباشد يار

آنكس كه تواش ياري بيگانه چرا باشد

ديوانه كسي بوده است كو عشق نفهميده است

آنكس كه بود عاشق ديوانه چرا باشد

فرزانه كسي باشد كو معرفتي دارد

آنكو نبود عارف فرزانه چرا باشد

دردانه بود سري كو در صدف سينه است

سنگي كه بود بيجان دردانه چرا باشد

آن دل كه بديد آنرو بو برد ز عشق هو

عشق دگر آنرا او كاشانه چرا باشد

آن جان كه تواش جانان غير از تو كرابيند

واندل كه تواش دلبر بت خانه چرا باشد

نورت چو بدل تابد راهي بتو دل يابد

شمع رخ حوران را پروانه چرا باشد

زاهد چو كند جانان چون نيست تنش را جان

در كالبد بي جان جانانه چرا باشد

رو سوره يوسف خوان تا بشنوي از قرآن

حقست حديث عشق افسانه چرا باشد

فيض است ز حق خرم هرگز نخورد او غم

چون يافت عمارت دل ويرانه چرا باشد

غزل شمارهٔ 290

كسي از عمر برخوردار باشد

كه از عشق نگاري زار باشد

هواي دلبري ما پسند است

دو عالم را بهل ز اغيار باشد

بغير عشق دل چيزي نخواهد

كه غير عشق بر دل بار باشد

خلايق جمله در خوابند الا

دو چشم عاشقان بيدار باشد

ز كوي دوست مي آيد نسيمي

كسي يابد كه او هشيار باشد

كسي را كو ز عشقي برد بوئي

چه پرواي گل و گلزار باشد

دلي راكو بود داغي ز عشقي

كيش با لاله يا گل كار باشد

كسي كو يافت ذوق لذت عشق

ز جنت گر زند دم عار باشد

بهشت ديگران گلزار باشد

بهشت ما رخ دلدار باشد

نعيم زاهدان حور و قصور است

نعيم عاشقان ديدار باشد

جحيم بي غمان

دود است و آتش

جحيم ما فراق يار باشد

نه پيچم از بلاي دوست گردن

كه در عشق امتحان بسيار باشد

كسي را ميرسد لاف محبت

كه چشمش زار و دل افكار باشد

بهشت فيض باشد عشق جانان

ز اشگش تحتها الانهار باشد

غزل شمارهٔ 291

هر كجا داغ و درد و غم باشد

كاش بر جان من رقم باشد

نو بنو مرهميست بر دل ريش

درد و داغي كه دم بدم باشد

ز آتش عشقم ار بسوزد جان

يا شود شعله دل چو غم باشد

خام افسرده را چو بايد پخت

آتش عشق مغتنم باشد

هركه در عشق ميتواند سوخت

بجهنم رود ستم باشد

دارم اميد آنكه در غم عشق

دل من ثابت القدم باشد

وه كه گلزار داغهاي دلم

خوشتر از روضهٔ ارم باشد

هركه در دل نباشدش عشقي

حاصلش حسرت و ندم باشد

فيض را بخت اگر كند ياري

در ره عشق حق علم باشد

غزل شمارهٔ 292

چكنم دلي را كه ترا نباشد

چكنم تني را كه بقا نباشد

بزمين زنم سر بفنا دهم جان

برهت سر و جان چو فدا نباشد

بروم در آتش اگرم براني

كه بسوزم آنرا كه سزا نباشد

شكنم دو پا را برهت ار نپويد

ببرم دو دست ار بدعا نباشد

بكنم دو چشمي كه ترا نبيند

نبود در و نور و ضيا نباشد

ببرم زبانرا چه نگويدت شكر

دو لبم به بندم چه ثنا نباشد

نخورم ز ناني كه نه طاعت آرد

چكنم طعامي كه غذا نباشد

بكجا برم تن نكشد چو بارت

بكجا برم جان چو فدا نباشد

دلم ار نسازد ببلاي عشقت

سزد ار بسوزد چو سزا نباشد

بجفا بسوزم ببلا بسازم

كه شنيد عشقي كه بلا نباشد

بجهنم آيم چو توئي در آنجا

نروم بجنت كه لقا نباشد

لب فيض بندم ز حديث اغيار

كه حدث بود كان ز خدا نباشد

غزل شمارهٔ 293

هر كه بيمار تو باشد درد بيمارش نباشد

نشنود قول طبيبان با دوا كارش نباشد

مست عشق ار زهر نوشد يا شكر فرقي نباشد

بر سرش گر تيغ بارد هيچ آزارش نباشد

از حبيب ار جور بيند لطف مي پندارد آن را

لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد

هر كه رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال

از ملامت سر نپيچد عيب كس عارش نباشد

دوش بگذشتم بكوي مي فروشان زاهدي بامن بگفت

باده صوفي مي ننوشد با گنه كارش نباشد

گفتمش صافي نگردد تا ننوشد باده صافي

ذوق مستي تا نيابد نزد او بارش نباشد

ميكند بر خويشتن دشوار عاقل كارها را

بر خود ار آسان بگيرد عشق دشوارش نباشد

بر فراز آسمان كي جاي يابد چون مسيحا

جز كسي كو در زمين فكر خرو بارش نباشد

فيض مگذر زان سخن كانرا نمي آري بجاي

بد بود گفتار آنكس را كه كردارش نباشد

غزل شمارهٔ 294

با دوست مگو رازي هرچند امين باشد

شايد ز برون در دشمن بكمين باشد

چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم

آگه بود از رازت با دل چو قرين باشد

از راز چو پردازم از دل بدل اندازم

آگه نشود تا دم چون دم بكمين باشد

رازي كه نبي از حق بي دم شنود آن را

روحش نبود محرم هر چند امين باشد

از حسن و جمالش گر رمزي بدم گويد

در سينه نگه دارم تا پرده نشين باشد

آمد بر من يكدم برد از دل من صد غم

گفتم كه همين يكدم گفتا كه همين باشد

گفتم چكنم با دل تا غم نبود در وي

گفتا غم من دارد بگذار غمين باشد

چون ديد كه هشيارم رفت از برم و ميگفت

عاشق چو چنان باشد معشوق چنين باشد

شيرين سخن تلخش شوري بجهان افكند

چون لب شكرين باشد حرفش نمكين باشد

بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم

عاشق چو

شود خاتم معشوق نگين باشد

گويند بصحرا رو شايد بگشايد دل

صحرا نگشايد دل خاطر چو حزين باشد

گويند ز اين و آن تا چند سخن گوئي

زان رو كه در آن باشد زانرو كه درين باشد

گه مينگرم آنرا گه مينگرم اين را

چون جلوه گه حسنش گه آن و گه اين باشد

مه پيكري از مهرش تيري زندم بر دل

من مشتري آنم كان زهره چنين باشد

آنرا كه هواي او در فيض نماند آب

در آتشم ار سوزد جان خاك زمين باشد

غزل شمارهٔ 295

دلم بس نيست ماواي تو باشد

بيا تا ديده هم جاي تو باشد

خوشا چشم نكوبختي كه دروي

جمال عالم آراي تو باشد

خوش آن سر مست عشق لاابالي

كه مدهوش تماشاي تو باشد

خوش آن شيرين سخنهاي شكرريز

كه از لعل شكر خاي تو باشد

نمك دارد سخن زان لعل شيرين

بده دشنامي ار رأي تو باشد

دل مخمور من بيمار آنست

كه مست چشم شهلاي تو باشد

خوشا آندم كه جان بپذيري اي فيض

سرش آنگاه در پاي تو باشد

غزل شمارهٔ 296

خوشا آندل كه ماواي تو باشد

بلند آن سر كه در پاي تو باشد

فرونايد بملك هر دو عالم

هر آنسر را كه سوداي تو باشد

سرا پاي دلم شيداي آنست

كه شيداي سرا پاي تو باشد

غبار دل بآب ديده شويم

كنم پاكيزه تا جاي تو باشد

خوش آن شوريدهٔ شيداي بي دل

كه مدهوش تماشاي تو باشد

دلم با غير تو كي گيرد آرام

مگر مستي كه شيداي تو باشد

نميخواهد دلم گل گشت صحرا

مگر گل گشت كه شيداي تو باشد

خوشي در عالم امكان نديدم

مگر در قاف عنقاي تو باشد

ز هجرانت بجان آمد دل فيض

وصالش ده اگر راي تو باشد

غزل شمارهٔ 297

مرا تو دوست نداري خدا نخواسته باشد

بنزد خود نگذاري خدا نخواسته باشد

برانيم ز در خويشتن بخواري و زاري

حق وفا نگذاري خدا نخواسته باشد

سگان كوي درت را چو بشمري ز سر لطف

مرا در آن نشماري خدا نخواسته باشد

ز دست عشق تو خون جگر پياله پياله

كشم تو رحم نياري خدا نخواسته باشد

بميرم و ببرم حسرت رخت بقيامت

چنين كشيم به زاري خدا نخواسته باشد

كنم بخدمت تو عرض مدعا دل ريش

تو رو بمدعي آري خدا نخواسته باشد

بتو گمان نبرد فيض اينقدر ستم و جور

تو اين صفات نداري خداي نخواسته باشد

غزل شمارهٔ 298

اي كاش كه اين سينه دري داشته باشد

تا يار ز دردم خبري داشته باشد

يا با دل ما صبر سري داشته باشد

يا رحم بر آن دل گذري داشته باشد

تا كي گذرد عمر كسي در غم هجران

فرخنده شبي كان سحري داشته باشد

شد عمر گرانمايه ما صرف محبت

اي كاش كه آخر ثمري داشته باشد

سوزيم بيك آه زمين را و زمان را

گر دود دل ما شرري داشته باشد

بر داشتم ام شب همه شب دست تضرع

اي كاش دعاها اثري داشته باشد

گردد قدم ار رنجه كني جانب عشاق

خاك قدمت هر كه سري داشته باشد

در بوم دل از هجر تو بس خار كه كشتم

بو كز گل وصل تو بري داشته باشد

راز دل خود فيض به بيگانه نگويد

گر يار ز حالش خبري داشته باشد

غزل شمارهٔ 299

كاش از دل بي دل خبري داشته باشد

زين قصهٔ مشكل خبري داشته باشد

گر از دلم آگاه شدي رحم نمودي

اي كاش دل از دل خبري داشته باشد

اي كاش بداند جگر است اين نه سر شكست

از خارج و داخل خبري داشته باشد

كشتم همه مهر و درويدم همه غم كاش

زين مزرعهٔ دل خبري داشته باشد

ايكاش بداند كه چه كشتم چه درودم

زين كشته و حاصل خبري داشته باشد

اي كاش بدانم كه چرا ميكشدم زار

مقتول ز قاتل خبري داشته باشد

زان خواستم از وي نظري تا بدهم جان

كاش از دل سائل خبري داشته باشد

اي كاش بفهم سخن ناصح پر گو

ديوانه عاقل خبري داشته باشد

در بحر غم عشق غريق است دل فيض

اي كاش ز ساحل خبري داشته باشد

غزل شمارهٔ 300

خوش آنكه هستي من بر باد رفته باشد

سرتا بپاي خويشم از ياد رفته باشد

اي دوست با من زار ميكن هر آنچه خواهي

سهلست بر اسيري بيداد رفته باشد

گردر هواي وصلت صد خرمن وجودم

بر باد رفته باشد بر باد رفته باشد

وقت رحيل خواهم آن سو بود نگاهم

تا جان بنزد جانان دلشاد رفته باشد

گر بيستون صبرم هجران زپا درآورد

بادا بقاي شيرين فرهاد رفته باشد

گردون بسي غمم ريخت برسر وليك حاشا

از من بسوي گردون فرياد رفته باشد

در راه عشق بايد پا را ثبات باشد

سر گودرين بيابان بر باد رفته باشد

در وادي محبت مجنون اسير ليليست

هر چند از دو عالم آزاد رفته باشد

شوخي بيك كرشمه صد مرغ دل كند صيد

تا چشم برهم آيد صياد رفته باشد

ماهي بهر نكاهي بسمل كند سپاهي

تا ديده ميگشايند جلاد رفته باشد

باكس بدي كه كردي در

خاطرت نگهدار

ور نيكي است بگذار از ياد رفته باشد

اي فيض در غم يار تن را خراب ميدار

تا جان بنزد جانان آباد رفته باشد

غزل شمارهٔ 301

گر خون دل از ديده روان شد شده باشد

رازي كه نهان بود عيان شد شده باشد

گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد

ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد

دين و دل و عقلم همه شد در سر كارت

جان نيز اگر بر سر آن شد شده باشد

از حسرت آن لب گر از اين ديدهٔ خونبار

ياقوت ترو لعل روان شد شده باشد

بر ياد رخت ديده غمديدهٔ عشاق

بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد

هر كو گل رخسار تو يكبار به بيند

گر جامه در آن نعره زنان شد شده باشد

چون رخش تجلي بجهاني بجهان تو

عقل از سر نظار گيان شد شده باشد

در ديدهٔ عشاق عياني تو چو خورشيد

رويت گر از اغيار نهان شد شده باشد

آئي چو بر فيض نماند آنرا روئي

تو شاد بمان او ز ميان شد شده باشد

غزل شمارهٔ 302

گر گاسهٔ سر ظرف جنون شد شده باشد

ور بر تنم اين كاسه نگون شد شده باشد

از بام چو افتاد مرا طشت برندي

رسوائي از اندازه برون شد شده باشد

چون دست ز جان شستم اگر در غم هجران

رنج تن رنجور فزون شد شده باشد

چون ياد لبش كردم و خون شد جگر من

از رهگذر ديده برون شد شده باشد

بگداخت مرا چون جگر از حسرت اگر هم

دل نيز در اين واقعه خون شد شده باشد

تا چشم چو صاد تو بخوبيت بود فيض

گر بر سرش ابروي تو نون شد شده باشد

حال دل خون گشتهٔ فيض ار تو بپرسي

گوئي چو بگويند كه خون شد شده باشد

غزل شمارهٔ 303

خنك ديدهٔ كان ترا ديده باشد

ز گلزار حسنت گلي چيده باشد

سراپا نظر گشته باشد كسي كو

جمال ترا يك نظر ديده باشد

چه ديده است چشميكه رويت نديده

چه بشنيده آن كز تو نشنيده باشد

بجمعي تو دزديده نگذشته باشي

كه هر يك نگاهي ندزديده باشد

خرامان براهيكه بگذشته باشي

بسا دل ز حسرت خراشيده باشد

نقاب ارگشائي و گر رخ بپوشي

ز بيگانه آن روي پوشيده باشد

گره گرزني زلف را ور گشائي

بهر طور باشي پسنديده باشد

نشاط دلم از نشاط تو باشد

نخنديده باشي نخنديده باشد

كسي كو گرفته است در بر خيالت

به بيداري او خوابها ديده باشد

خيالت كسيرا كه در سر مقيم است

محالست يكلحظه خسبيده باشد

كسي را كه عشق نگاريست در سر

ز سيماي او غم تراويده باشد

چو در وصف حسن تو گويد سخن فيض

سرا پاي موزون و سنجيده باشد

غزل شمارهٔ 304

هر آنكسكه خود را پسنديده باشد

بهر مويش ابليس خنديده باشد

نباشد پسنديده جز آنكه حقش

در آيات قرآن پسنديده باشد

ز انوار ايمان و اسرار عرفان

فروغي بسيماش تابيده باشد

ز ديدار او حق به ديدار آيد

كه نور خدا زو تراويده باشد

در آئينه روي آن صاحب دل

خداي جهان را عيان ديده باشد

بحق بسته باشد دل غيب بين را

ز بيگانه و خويش ببريده باشد

بود بهر حق جنبش آن زنده دل را

نفرموده باشد نجنبيده باشد

خلايق ز حق سوي باطل گرايند

ز حق سوي حق او گرائيده باشد

بود مردمان را همه ترس از هم

خدا بين ز جز خود نترسيده باشد

بخسبد دو چشم دوبينان همه شب

يكي بين دو چشمش نخسبيده باشد

پسنديدهٔ دشمنان نيز باشد

ز بس دوست او را پسنديده باشد

خنك آنكه چون فيض گلهاي قدسي

ز گلزار لاهوت مي چيده باشد

غزل شمارهٔ 305

دلي كز دلبري ديوانه باشد

بكيش عاشقان فرزانه باشد

دلي كو از غمي باشد پريشان

كليد عيش را دندانه باشد

غم آمد مايه شادي در اين راه

خوشا آندل كه غمرا خانه باشد

نخواهم من بهشت و كوثر و حور

بهشت من غم جانانه باشد

خيالش حور و اشكم نهر كوثر

شرابم عشق و دل پيمانه باشد

چو پروازي كنم يا جاي گيرم

پر و بالم غم و غم لانه باشد

غم عشقي كه پاياني ندارد

دل و جان منش كاشانه باشد

دلم جز درد و غم چيزي نخواهد

چرا خواهد مگر ديوانه باشد

مبادا غم دلي را جز دل من

كه جاي گنج در ويرانه باشد

اگر جاي دگر مسند كند غم

دلم چون آستين خانه باشد

بر من غير غم افسون وزرقست

بر من غير عشق افسانه باشد

كسي را كو دمي بي غم سرآيد

نباشد آشنا بيگانه باشد

بهر جا هر غمي باشد بهل فيض

كه جز جان منش كاشانه باشد

غزل شمارهٔ 306

هر كرا عشق يار ميباشد

زبدهٔ روزگار ميباشد

هر كه با علم و دانشست قرين

در جهان نامدار ميباشد

هر كه توفيق دست او گيرد

عارف كردگار ميباشد

هر كه اخلاص را شعار كند

حكمت او را نثار ميباشد

هر كه ياري نخواهد از مخلوق

حق تعالي اش يار ميباشد

هر كه ز اغيار بر كنار بود

دوستش بر كنار ميباشد

با وفا هر كه عقد محكم كرد

عهدهاش استوار ميباشد

با قناعت هر آنكه خوي گرفت

بي نيازيش يار ميباشد

هر كه باري نهد بدوش كسي

گردنش زير بار ميباشد

هر كرا جهل گشت دامن گير

خوار و بي اعتبار ميباشد

هر كه با حرص و با طمع شد يار

سخرهٔ افتقار ميباشد

با جسد هر كه باشدش سروكار

تا ابد سوگوار ميباشد

هر كه خود را بزرگ ميداند

سبك و خورد و خوار ميباشد

هر كه افكندگي و پستي كرد

عزتش پايدار ميباشد

بكرم هر كه ميگشايد بكف

بر اعادي سوار ميباشد

شعر فيض است سربسر حكمت

غير

اين شعر عار مي باشد

غزل شمارهٔ 307

دل مرا ز انديشه اسباب دنيا سرد شد

آخرت با يادم آمد آرزوها سرد شد

چون شدم آگه ز اسرار علوم آخرت

بر دلم دنيا و ما فيها سرا پا سرد شد

هر گهم دل گرم گرديد از تماشاي جهان

يادم آمد آخرت دل از تماشا سرد شد

ديدن گلزار و صحرا طبع را چون بر فروخت

مردنم ياد آمد آن گلزار و صحرا سرد شد

نيست دنيا جاي آرام آنكه را هوشي بود

بر دلش در زندگي لذات دنيا سرد شد

بر دل ارباب عقبا لذت دنياست سرد

نزد اهل معرفت لذات عقبا سرد شد

هر كه ديد ارباب دنيا را كلاب دوزخند

سروري را ماند و از مردار دنيا سرد شد

آتش مهر زر و زيور چو در دلها گرفت

ز مهرير مرك آمد حوش دلها سرد شد

گر تو كندي دل ز دنيا ورنه او خود ميكند

زين سبب اهل خرد را دل ز دنيا سرد شد

هركسي را وقت مردن دل شود سرد از هوا

فيض را در زندگي دل از هواها سرد شد

غزل شمارهٔ 308

جرعه ام را جام و مينا تنك شد

مستيم را دار دنيا تنك شد

اشك و آهم را دگر جائي نماند

هفت گردون هفت دريا تنك شد

تنك گردد سينه چون دل شد فراخ

از فراخي سينه را جا تنك شد

چون قفس شد بر روان حسن و خيال

عالم پنهان و پيدا تنك شد

وقت شد كز آسمان هم بگذرم

منظرم را زير و بالا تنك شد

پشت بر اين توده بايد كرد و رفت

گردشم بر روي صحرا تنك شد

جان درين عالم نمي گنجد دگر

مي روم آنجا كه اينجا تنك شد

ساغرم سرشار شد از فيض حق

آب شد بسيار دريا تنك شد

يافتم چون ره بعشرتگاه قدس

بر دلم عقبا و دنيا تنك شد

سينه بيش از كوه دارد تاب فيض

نور حق

را طور سينا تنك شد

عمر شد در آرزوي دل تبه

روزگارم در تمنا تنك شد

غزل شمارهٔ 309

نور ازل ظهور كرد رحمت خاص عام شد

حكم قضا نفاد يافت كار قدر تمام شد

دانه گندمي فكند آدم پاك را بخاك

بهر شكار روح قدس مركز خاك دام شد

گشت فلك بامر حق بحر وجود كاينات

خلعت هر خليفهٔ در خور خود تمام شد

چون بمراتب وجود جاي گرفت يك بيك

آنكه ز پس ظهور كرد مر همه را امام شد

ميكده را گشود ار ساقي باقي الست

عاشق رند باده كش معتكف مدام شد

زمره طالبان حق بر سر مستي آمدند

وانكه ز باده ننگ داشت طالب جاه و نام شد

وقت رجوع چون رسيد بهر جزاي قول و فعل

جان كه ز تن رميده بود باز بجسم رام شد

يافت حيات تازه دوست مغز درآمدش بپوست

وز تن و جان دشمنان طالب انتقام شد

جان چو بداد دل بكام كار دلش بماند خام

فيض چو كند دل ز جان كار دلش تمام شد

غزل شمارهٔ 310

از مي عشق مست خواهم شد

و ز نگاهي ز دست خواهم شد

پيش بالاي سر و بالائي

خواهم افتاد و پست خواهم شد

غمزهٔ يار اگر بود ساقي

باده ناخورده مست خواهم شد

گر ازين دست بادهٔ خواهد

ميكش و مي پرست خواهم شد

زلفش ار اين چنين زند راهم

كافر و بت پرست خواهم شد

در ره او ز پاي خواهم ماند

رفته رفته ز دست خواهم شد

گرچه در عشق نيست گشتم فيض

باز از عشق مست خواهم شد

غزل شمارهٔ 311

از پي آن نكار خواهم شد

در ره او غبار خواهم شد

قصه غصه شرح خواهم كرد

بر دل يار بار خواهم شد

خون دل را زديده خواهم ريخت

در غم عشق زار خواهم شد

چند بيهوده بگذرانم عمر

بر سر كار و بار خواهم شد

خويش را كارنامه خواهم ساخت

غيرت روزگار خواهم شد

همچو مجنون و وامق و فرهاد

شهرهٔ هر ديار خواهم شد

عقل رسميست موجب غفلت

بجنون هوشيار خواهم شد

زان لب و چشم مست خواهم گشت

رفته رفته ز كار خواهم شد

فيض اگر جان نثار او نكند

تا ابد شرمسار خواهم شد

غزل شمارهٔ 312

تا مي نخورم زان كف مستانه نخواهم شد

تا او نزند راهم ديوانه نخواهم شد

تا تن نكنم لاغر جانم نشود فربه

تا جان ندهم از كف جانانه نخواهم شد

از خويش تهي گشتم تا پر شدم از عشقش

ديگر ز چنين ياري بيگانه نخواهم شد

ناصح تو منه بندم بيهوده مده پندم

صد سال اگر گوئي فرزانه نخواهم شد

گفتي كه مشو عاشق ديوانه كند عشقت

گر توندهي پندم ديوانه نخواهم شد

عقلست گر آبادي ويرانگيم خوش تر

ور عقل شود ويرانه نخواهم شد

آن قطرهٔ بارانم كاندر صدفي افند

بي پرورش دريا دردانه نخواهم شد

معشوق مجازي را هنگامهٔ بازي را

گر شمع شود پيشم پروانه نخواهم شد

دل را بخدا بندم تا خانهٔ حق باشم

دل را به بتان ندهم بت خانه نخواهم شد

در عشق بتان كس افسانهٔ عالم شد

من ليك بدين افسان افسانه نخواهم شد

ديوار كندم جادو در عشق پري رويان

دل مي ندهم از كف ديوانه نخواهم شد

فيض است وره مردان شوريدگي و افغان

با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد

غزل شمارهٔ 313

عشق از دل گذشت تا جان شد

جان هم از عشق تا كه جانان شد

كارم از كار عشق سامان يافت

دردم از درد عشق درمان شد

ره بايمان خود نمي بردم

كفر زلف تو راه ايمان شد

هركه چشم تو ديد مست افتاد

و آنكه روي تو ديد حيران شد

هر كجا بود خاطر جمعي

در غم زلف تو پريشان شد

از وصال تو فيض بهره نيافت

عمر او جمله صرف هجران شد

روز عمرش بغصه و غم رفت

شب او هم بآه و افغان شد

غزل شمارهٔ 314

شراب عشقم اندر كام جان شد

ز جانم چشمهٔ حكمت روان شد

ز ترك كام كام دل گرفتم

چو در دوزخ شدم دوزخ چنان شد

ز خواهش چون گذشتي در بهشتي

مكرر من چنين كردم چنان شد

چو دل ديد آنجهان بيزار شد زين

ز حق آگه چو شد زان هم جهان شد

جهان شد زينجهان و از جهان دل

فراز هر مكان و لامكان شد

بخدمت از بزرگان ميتوان ربود

بهمت از ملايك مي توان شد

بنام دوست از خود ميتوان رفت

بياد دوست بي خود مي توان شد

بفكر عشقبازي دير افتاد

دريغا عمر فيض اكثر زيانشد

غزل شمارهٔ 315

ندادم دل بعشق و جان روان شد

دريغا حاصل عمرم زيان شد

بتن تا ميرسيدم جان شد از دست

بجان تا ميرسيدم از جهان شد

نفس تا ميزدم مي شد بغفلت

مكان تا گرم ميكردم زمان شد

مرا در خواب كرد انفاس و بگذشت

ز خود غافل شدم تا كاروان شد

شدم تا بر خدا بندم هوا برد

چنين ميخواستم دل را چنان شد

همه عمرم درين انديشه بگذشت

كه عمرم صرف باطل شد همانشد

بغفلت رفت عمر و فكر غفلت

ندانستم چه سان آمد چه سان شد

اگرچه فكر غفلت هوشياري است

ولي راضي بآن كي ميتوان شد

نبردم بهرهٔ از عمر صد حيف

كه جان فيض بيجان از جهانشد

خوش آنكو گشت دلدارش دلارام

غم جانانش جان افزاي جان شد

غزل شمارهٔ 316

دگر آمد رقيب آزار جان شد

گران شد بار و بار دل گران شد

نه با اغيار جانانرا توان ديد

نه بيجانان بجائي ميتوان شد

سبك گر ساعتي رفتم ببزمش

در آنساعت رقيب آمد گران شد

چو آمد يار آمد نيز اغيار

چو رفت آزار دل آرام جان شد

نه دل كندن توان از صحبت يار

نه با دشمن مصاحب ميتوان شد

مسلمانان مرا راهي نمائيد

ازين محنت چه سان بيرون توان شد

گل بيخار نتوان چيد اي فيض

ببزمش با رقيبان مي توان شد

غزل شمارهٔ 317

ز مهر آن پري رويم دل ديوانه روشن شد

سراسر مشعلي شد دل تمام اين خانه روشن شد

شراري بر دل آن آشنا آن را هم

وزين مشعل دل تاريك هر بيگانه روشن شد

شبي آمد بدين ويرانه گفتا اي فلان چوني

كشيدم آهي از دل سقف اين ويرانه روشن شد

فروغ آهم از دل زمهرش روشني دارد

ز درّ شب چراغ عشق اين كاشانه روشن شد

چو آبم برد اين آتش ز اشگم ديده شد دريا

چو روزم تيره شد از غم ز آهم خانه روشن شد

چو آه آتش افشانم زسوز دل بگردون شد

كواكب از شرار اين دل ديوانه روشن شد

چو روي اين غزل رافيض در طور حقيقت كرد

ز فيض آن دل هر عاقل و ديوانه روشن شد

غزل شمارهٔ 318

چو مهر دوست بر دل تافت اين ويرانه روشن شد

سراسر مشعلي شد دل تمام خانه روشن شد

كنون روز من از دل دل از مهرش روشني دارد

ز نور شبچراغ عشق اين كاشانه روشن شد

شبي پروانهٔ جانم بگرد شمع او گرديد

ز عشق شمع آتش خو دل پروانه روشن شد

بجامم ريخت ساقي در سحر گه تا شدم بيدار

شرابي كز صفاي آن دل ديوانه روشن شد

كشيدم جام گرديد از فروغ مي روانم صاف

صفا بيرون تراويد از رخم ميخانه روشن شد

گذشتم بر در بتخانه دلهاي سيه ديدم

ز توحيد آيتي خواندم بت و بتخانه روشن شد

حديث فيض دلهاي سپهرا ميكند روشن

دل زهاد را ديدم كزين افسانه روشن شد

غزل شمارهٔ 319

بجاني لطف پنهان ميفروشد

جهاني جان بيكجان ميفروشد

دهد بوسي عوض جاني ستاند

بخر والله ارزان ميفروشد

دلم هر دو جهان با صد جهان جان

بيكدم وصل جانان ميفروشد

نفهميده است ذوق عشق و مستي

كه هشياري بمستان ميفروشد

شراري گر بيابد ز آتش ما

جنان زاهد به نيران ميفروشد

بيك مو زاهد از زلف دو تايش

دو صد خروار ايمان ميفروشد

چو آرد در حديث آن لعل شيرين

شكرها از نمك دان ميفروشد

سبوئي محتسب در پرده دارد

عبث خشكي برندان ميفروشد

بده جان در رهش اي فيض كان يار

وصال خويش ارزان مي فروشد

غزل شمارهٔ 320

خويش را از دست دادم روي او بنموده شد

شد مرا نابوده بوده، بوده ام نابوده شد

هم تو راهي هم تو ره رو خويش را طي كن برس

آن رسد در حق كه او از خويشتن آسوده شد

كام عمر آن يافت كاندر راه طاعت صرف كرد

وقت او خوش كو تنش در راه حق فرسوده شد

زاهد از انكار عشق افكند در كارم گره

دست عشقم بر سر آمد آن گره بگشوده شد

دور چون با عاشقان افتاد خود بر پاي خواست

زان عنايت مستي بر مستيم افزوده شد

عشق را نازم كزو شد پاك هر آلودهٔ

گو سوي ما آهر آنكو از گنه آلوده شد

عشق ميسازد مصفا سينه را از زنك شرك

زنك شرك سينه ام زين صيقلي بزدوده شد

جان روشن آن بود كاينهٔ جانان بود

عمر معمور آنكه در راه خدا پيموده شد

فيض را ديدم بسرعت مي رود گفتم كجا؟

گفت نور حق ز واد ايمنم بنموده شد

گفت وگوي اين سخنها سالها در پرده بود

چو نشدند اغيار از آن گر بر ملا بشنوده شد

غزل شمارهٔ 321

مرد آن باشد كه چون او را رهي بنموده شد

در همان ساعت بياي همتش پيموده شد

مرد آن باشد كه چشم و گوش و دست و پاي او

جمله در راه خدا بهر خدا فرسوده شد

مرد آن باشد كه دنياي دني را چون شناخت

همت عاليش از لذات آن آسوده شد

مرد آن باشد كه آتش در هواي نفس زد

پيش از آن كاندر لحد اركان چشمش توده شد

مرد آن باشد كه بهر جلوه انوار حق

كرد صيقل تا كه مرآت دلش بزدوده شد

مرد آن باشد كه او هرچند علم آموخت باز

كرد كوشش تا دگر بر دانشش افزوده شد

مرد آن باشد كه كرد او غسل در اشك ندم

دست و پايش چون

بلوث معصيت آلوده شد

عمر صرف گفتگو كرديم و كس فيضي نبرد

خود خجل گشتيم از خود سعي ما بيهوده شد

اي دريغا خلق را گوش پذيرفتن كرست

آنچه گفتي فيض در پند كسان نشنوده شد

غزل شمارهٔ 322

بوي رحمان از يمن آمد دل و جان تازه شد

دل چه و جان چه جهان از بوي رحمان تازه شد

آن شراب كهنه چون بر سر دويد از لطف آن

هم دماغ و هم دل و هم عقل و هم جان تازه شد

نفخهٔ بگذشت زان بو بر زمين و آسمان

هم زمين و هم زمان هم چرخ گردان تازه شد

زان نسيمي در چمن شد سرو از رفتار ماند

گل تجلي كرد و بانگ عندليبان تازه شد

نفخهٔ زان رفت تا عقبي قيامت زان طپيد

عالمي از نو بنا شد جان بجانان تازه شد

نفخهٔ زان در نعيمستان جنت اوفتاد

هم بهشت و هم حور و غلمان تازه شد

چون نقاب زلف از روي چو مه يكسو فكند

ظلمت كفر از ميان برخواست ايمان تازه شد

فيض در طور حقيقت شعرهاي تازه گفت

شاعرانرا هم ز نظمش طرز ديوان تازه شد

غزل شمارهٔ 323

بوئي از گلستان جان آمد

بتن مردگان روان آمد

مرهم داغ سينه افكار

صحبت جان ناتوان آمد

زنگ دلهاي عاشقان بزدود

رنگ بر روي عاشقان آمد

بوي رحماني از يمن بوزيد

مصطفي را ز حق نشان آمد

خار غم در دل زمانه شكست

گل صحراي لا مكان آمد

رستخيز از زمين دل برخواست

اهل دل را بهار جان آمد

كشتگان فراق زنده شدند

موسم حشر كشتگان آمد

تن افسرده گرم و خرم شد

دي تن را تموز جان آمد

مهر جانرا بهار تازه رسيد

دشمن جان مهر جان آمد

آب در نهر دهر جاري شد

رنگ بر روي آسمان آمد

در دل دوستان گل و گلزار

بر سر دشمنان سنان آمد

تيغ شد دست بولهب ببريد

بهر حماله ريسمان آمد

بهر فرعون گشت اژدرها

چوب تعليمي شبان آمد

آب شد بهر سبطيان بيغش

خون شد از بهر قبطيان آمد

منكرانرا جحيم و آتش و دود

دل ما را نعيم جان آمد

وصف آن بو ز بس حلاوت

داشت

فيض را آب در دهان آمد

غزل شمارهٔ 324

دوشم آن دلبر غمخوار ببالين آمد

شاد و خندان بگشاد دل غمگين آمد

گفت برخيز زجا فيض سحر را در ياب

ملك از بام سموات به پائين آمد

بوي رحمان كه در آفاق جهان مستترست

عطر آن روح فزاي دل مسكين آمد

برهوا نفخهٔ از گلشن فردوس وزيد

عطر پيماي گلستان و رياحين آمد

با عروسان حقايق كه نه جن ديده نه انس

موسم خطبه و گستردن كابين آمد

خيز از جاي و سرنافهٔ اسرار گشاي

كه زصحراي قدس اهوي مشكين آمد

جامي از چشمه تسنيم بكش از كف حور

شادي آنكه دلت راز كش دين آمد

تا كي از غم بفغان آمده شادي طلبي

مژده بادت كه بكام آن بشد و اين آمد

از ره فقره بخواه آنچه ترا مي بايد

صدقات از همه جا بهر مساكين امد

مژدگاني بده اي غمزدهٔ باده طلب

كه زميخانههٔ معني مي رنگين آمد

سخن فيض تماشا كن و بنگر در او

دُرر بحر معاني بچه آئين آمد

اين جواب غزل حافظ هشيار كه گفت

سحرم دولت بيدار ببالين آمد

غزل شمارهٔ 325

دواي درد ما را يار داند

بلي احوال دل دلدار داند

ز چشمش پرس احوال دل آري

غم بيمار را بيمار داند

و گر از چشم او خواهي ز دل پرس

كه حال مست را هشيار داند

دواي درد عاشق درد باشد

كه مرد عشق درمان عار داند

طبيب عاشقان هم عشق باشد

كه رنج خستگان غمخوار داند

نواي راز ما بلبل شناسد

كه حال زار را هم زار داند

نه هر دل عشق را در خورد باشد

نه هر كس شيوهٔ اين كار داند

ز خود بگذشتهٔ چون فيض بايد

كه جز جانبازي اينجا عار داند

غزل شمارهٔ 326

چو من كسي كه ره مستقيم ميداند

صفاي صوفي و قدر حكيم ميداند

طريق اهل جدل جمله آفتست و علل

ره سلامت قلب سليم مي داند

ز چشم مست تو بر داشت نسخهٔ عارف

و ليك منتسخش را سقيم ميداند

كسيكه حسن تو ديده است و عشق فهميده است

مزاج طبع مرا مستقيم ميداند

چو عشق مظهر حسنست قدر من داني

از آنكه قدر گدا را كريم ميداند

رموز سر محبت حبيب مي فهمد

كنوز كنه سخن را كليم ميداند

بدوست دارد اميد و ز خويش دارد بيم

كسي كه معني اميد و بيم ميداند

براه مرگ روانست جاهل غافل

مسافريست كه خود را مقيم ميداند

بسوي حق بود آهنگ عارف حق بين

نه حزن باشد او را نه بيم مي داند

كسي كه لذت ديدار دوست را يابد

نعيم هر دو جهان كي نعيم مي داند

نديده است جمال و شنيده است نوال

كه ترك لذت دنيا عظيم مي داند

ميان خوف و رجا زاهد است سر گردان

دو دل شده دل خود را دو نيم ميداند

بگريه رفت ز خود فيض و طفل اشگش را

حساب دان هم درّ يتيم ميداند

غزل شمارهٔ 327

طرف گلزار گذشتي ز تو گل زار بماند

خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند

آنكه ره جانب او رفت دگر باز نگشت

هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند

زاهد بي خبر از سرزنشم دست نداشت

آنكه اين كار ندانست در انكار بماند

يار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من

راحت جان شد و اغيار دل آزار بماند

گشت بيمار كه شايد بعيادت آئي

نگرفتي خبري از دل و بيمار بماند

هر كه يك جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشيد

ديده اش تا به ابد در كف خمار بماند

فيض بيچاره رهي جانب مقصود نبرد

در بيابان غم بيهده ناچار بماند

غزل شمارهٔ 328

زود از درم در آي كه تابم دگر نماند

مي در پياله كن كه شرابم دگر نماند

تا با خودم حجاب خودم از خودم بگير

رفتم چو از ميانه حجابم دگر نماند

عقلست پرده نظر اهل معرفت

عقل از سرم چو رفت نقاب دگر نماند

دور از تو با خيال تو ميداشتم خطاب

ديدم چو آن جمال خطابم دگر نماند

چندي پي سراب بتان گام ميزدم

بنمودي آب و روي سرابم دگر نماند

تا بود در برم جگر از ديده مي چكيد

در فرقتت گداخت سحابم دگر نماند

از دل زدود صيقل غم زنگ معصيت

كردم حساب خويش حسابم دگر نماند

تا بسته ام اميد به تبديل سيئات

گشتم همه ثواب عقابم دگر نماند

لوح معارف است ضمير منير من

زان ذوق درس و شوق كتابم دگر نماند

طي شد زمان نماند مكان سعي فيض را

ساعت رسيد رنج شتابم دگر نماند

تا چند بار تن دهدم زحمت روان

صد شكر حاجت خورو خوابم دگر نماند

غزل شمارهٔ 329

دست از دلم بدار كه تابم دگر نماند

از بس سرشك ريختم آبم دگر نماند

تا چند و چند با دل خونين كنم عتاب

گشتم خجل ز خويش عتابم دگر نماند

اي يار غمگسار دگر حال دل مپرس

بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند

پندم دگر مده كه نمانده است جاي پند

لب را به بند تاب خطابم دگر نماند

آسودگي نماند دگر در سراي تن

بيزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند

پايم فتاد از ره و دستم ز كار ماند

پيري شتاب كرد و شتابم دگر نماند

ديريست درد ميكشم از عيش روزگار

در جام خوشدلي مي نابم دگر نماند

در جست وجوي آب كرم بر و بحر را

گشتم بسي بسر كه سرابم دگر نماند

اي يار فيض برده ز باران صحبتم

دامان بگش ز فيض سحابم دگر نماند

غزل شمارهٔ 330

چو تو در بر من آئي اثري ز من نماند

چو جدا شوي ز جانم رمقي بتن نماند

سخن از دلم برآيد بزبان كه با تو گويم

چو نظر كنم بسويت بزبان سخن نماند

بوطن چو بيتو باشم بودم هواي غربت

بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند

ز لطافت خيالت ز تجلي جمالت

همه جان شد است اين تن تن من بتن نماند

بنما رهم بجائي كه همين تو باشي آنجا

غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند

دل و جان نخواهم الا كه دهم بخدمت تو

چو بخدمت تو آيم دل و جان بمن نماند

دم نزع گفت جانم ز بدن چها كشيدم

هله دوستان بشارت كه ز غم بدن نماند

پس مرگ اگر بيادت نفسي ز جان بر آرم

شود اخگر اين تن من بدن و كفن نماند

بزمانه يادگاري چو سخن نباشد اي فيض

برسان سخن بجائي كه دگر سخن نماند

غزل شمارهٔ 331

شد تهي از عشق سر بي باده اين ميخانه ماند

صاحب منزل برون شد خشت و خاك خانه ماند

معني انسان برفت و صورت انسان بجاست

جان ز تن مي از قدح شد قالب و پيمانه ماند

سالها شد زينچمن گلبانگ عشقي برنخواست

از محبت صوت و حرف از عاشقي افسانه ماند

عاشق حسن مجازي عقل را در عشق باخت

حسن شد سوي حقيقت او چنين ديوانه ماند

شمع چون آگه شدي از سوز دل پروانه سوخت

سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند

از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد

يادگارم ز آن پري داغ دل ديوانه ماند

بار جان با عشق جانان بر نمي تابيد دل

جان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماند

بار هستي فيض بر گردن گرفت از بهر آن

كاشناي دوست گردد همچنان بيگانه ماند

هيچكس

آگه نشد از سر اين بحر شگرف

سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند

غزل شمارهٔ 332

كوه عقلي و بيابان جنونم داده اند

حيرتي دارم از اين، كين هر دو چونم داده اند

از فلك روزي نخواهم نعمت عشقم بس است

در دل از غم رزقهاي گونه گونم داده اند

داده اندم بي خم و مينا و ساغر بادها

داده اند اما نميدانم كه چونم داده اند

گاه رندم گاه زاهد گاه خشكم گاه تر

بادهٔ از جام سرشار جنونم داده اند

مستيم امروز از اندازه بيرون مي رود

يكدو ساغر دوش پنداري فزونم داده اند

گاه بيمارم گهي خوش گاه سرخوش گاه مست

غالباً چشمان جادويت فسونم داده اند

ميخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب

از قضا بهر غذا همواره خونم داده اند

ميخورم خون جگر تا ميبرم روزي بسر

قسمت از خوان قضا بنگر كه چونم داده اند

اي كه گفتي سوختي اي فيض و كارت خام ماند

آري آري چون كنم بخت زبونم داده اند

غزل شمارهٔ 333

در ديگ عشق باده كشان جوش كرده اند

بر خود ز پختگي همه سرپوش كرده اند

بادا حلالشان كه بحرمت گرفته اند

هر مستي كه زان مي سر جوش كرده اند

سوي جناب عشق به پرهيز رفته اند

پرهيز را برندي روپوش كرده اند

هر جرعهٔ كز آن مي بيغش كشيده اند

جان در عوض بداده و خون نوش كرده اند

از بهر بارهاي گران در ره حبيب

سر تا بپاي روح همه دوش كرده اند

از پاي تا بسر همه روح مجردند

از لطف طبع ترك تن و توش كرده اند

دارند گفت وگوي نهان با جناب دوست

بر خويش پرده از لب خاموش كرده اند

پنهان بريز پرده رندي روان خويش

در معرض سروش همه گوش كرده اند

يكدم نيند غافل و غافل گمان كند

كاينان ز اصل خويش فراموش كرده اند

در ديك ابتلاء بسي كفجه خورده اند

تا لقمهٔ ز كاسهٔ سر نوش كرده اند

هم عقل را ز عشقش ديوانه ساخته

هم هوش را بيادش بيهوش كرده اند

از ما سوي چو دست ارادت كشيده اند

با شاهد مراد در آغوش كرده اند

زهاد خام را بنظر كي در

آورند

آنان كه در محبت حق جوش كرده اند

با درد نوش شايد اگر مرحمت كنند

آنان كه صاف باده حق نوش كرده اند

تا شعر فيض اهل بصيرت شنيده اند

اشعار خويش جمله فراموشش كرده اند

غزل شمارهٔ 334

قومي بمنتهاي ولايت رسيده اند

از دست دوست جام محبت چشيده اند

از تيغ قهر زندگي جان گرفته اند

وز جام لطف باده بيغش چشيده اند

هرچند گشته اند سرا پاي صنع را

غير از جمال صانع بيچون نديده اند

طوبي لهم كه سر بره او فكنده اند

بشري لهم كه از دو جهان پا كشيده اند

قومي دگر ز دوست ندارند بهرهٔ

جز آنكه حا و باي محبت شنيده اند

افتاده اند در سفر ظلمت فراق

شادند از آنكه لذت دنيا چشيده اند

پا زهر لطفشان نكند دفع زهر قهر

ليك از مي غرور سروري خريده اند

در منتهي رخوت و در منتهاي جهل

دارند اين گمان كه به دانش رسيده اند

جز شكوه نيست بر لبشان جز بدل سخط

غير از امل ز عمر نصيبي نديده اند

با اين همه بدنيي دون بسته اند دل

آيا در اين عجوزه چه شوها كه ديده اند

صد سال عمر اگر گذرد يا هزار سال

اين قوم خام را كه همان نا رسيده اند

زانقوم نيست فيض و ازين قوم نيز نيست

او را مگر براي سخن آفريده اند

غزل شمارهٔ 335

خنك آن روز كه از عقل نجاتم دادند

سوي آرامگه عشق براتم دادند

يار مستان خرابات الستم كردند

از دم روح فزاشان بركاتم دادند

عشق بگرفت مرا از من و بنشست بجا

سيئاتم ستدند و حسناتم دادند

فيض هر نشاه زفيض دگري بهتر بود

وقت شان خوش كه نشان نشئاتم دادند

عشق صوري عجبي در دل افسرده دميد

مرگ را سر ببريدند و حياتم دادند

هر چه دادم بعوض خوبتري بگرفتم

چون گذشتم زصفت جلوهٔ ذاتم دادند

جون سپردم صفت و ذات باهلش يكيك

نو بنو خلعتي از ذات و صفاتم دادند

بار عقلي كه از اندوش دلم بود گران

چون فكندم زغم و غصه نجاتم دادند

زيرخط آب حيات از لب اونوشيدم

ره بسر چشمهٔ خضر از

ظلماتم دادند

چه گشادي كه شد از دولت عشقم روزي

شكرلله كه در اين شيوه ثباتم دادند

هر چرا يافتم از دولت شبخيزي بود

كام جان از بركات خلواتم دادند

كاسهٔ فقر گرفتم بكف عجز و نياز

چون بديدند فقيرم صدقاتم دادند

فيض تبديل صفت كن بصفات معشوق

كاين مقامات زتبديل صفاتم دادند

اين جواب غزل حافظ آگاه كه گفت

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

غزل شمارهٔ 336

از سر ازل پرده به بوي تو گشادند

اول در ايجاد بروي تو گشادند

آمد چو به بازار عيان درج حقايق

اول سر آن حقه ببوي تو گشادند

آفاق پر از غاليه مشگ ختن شد

آن دم كه سر طره موي تو گشادند

صحراي زمين را همه ايوان تو كردند

درهاي سموات بروي تو گشادند

املاك همه جانب تو گوش نهادند

افلاك همه چشم بسوي تو گشادند

انجم همه نور از رخ زيباي تو بردند

بر عارض شب طره ز موي تو گشادند

از باده ات ارواح چو يكجرعه چشيدند

جام از تو گرفتند و سبوي تو گشادند

چون روي تو ديدند نظر از همه بستند

نظارگيان پاي بكوي تو گشادند

اكوان كمر خدمت والاي تو بستند

ابواب سعادت چو بروي تو گشادند

چون كعبه مقصود تو بودي دو جهانرا

آن قافله را راه بسوي تو گشادند

از چشمه فيض ازلي گشت روان فيض

اين آب حياتي كه بجوي تو گشادند

غزل شمارهٔ 337

خوشا آنان كه ترك كام كردند

به كام عار ننك از نام كردند

بخلوت انس با جانان گرفتند

بعزلت خويش را گمنام كردند

بشوق طاعت و ذوق عبادت

شراب معرفت در جام كردند

ز بهر صيد معني دانهٔ ذكر

فكندند و ز فكرش دام كردند

بحق بستند چشم و گوش و دل را

محبت را بعرفان رام كردند

بحق پرداختند از خلق رستند

بشغل خاص ترك عام كردند

نظر را وقف كار دل نمودند

بجان اين كار را اتمام كردند

ز دنيا و غم دنيا گذشتند

مهم آخرت انجام كردند

كشيده دست از آسايش تن

بمحنت همچو فيض آرام كردند

غزل شمارهٔ 338

در دل شب خبر از عالم جانم كردند

خبري آمد و از بي خبرانم كردند

گوش دادند و در آن گوش سروش افكندند

ديده دادند و سر ديده روانم كردند

آشنائي بتماشا گه رازم دادند

آنگه از ديده بيگانه نهانم كردند

مستيم را بنقات حمشي پوشيدند

زين سراپرده چو خورشيد عيانم كردند

بنمودند جمالي ز پس پرده غيب

در كمالش به تحير نگرانم كردند

شد نمودار فروغي كه من از حسرت آن

آب گرديدم و از ديده روانم كردند

در زمين طربم باز اقامت دادند

دايهٔ شورش عشاق جهانم كردند

گوش جان را ز ره غيب سروشي آمد

سوي آرامگه قدس روانم كردند

بادهٔ صافي توحيد بكامم دادند

از خودي رستم و بي نام و نشانم كردند

تازه شد روح بيك جرعه از آن مي كه كشيد

وقت پيران زمان خوش كه جوانم كردند

گفته بودم كه شوم سرور ارباب جنون

عقل و هوشم بگرفتند و چنانم كردند

داغها در دلم افروخته شد ز آتش عشق

عاقبت چشم و چراغ دو جهانم كردند

نظر همتم آنجا كه توانست رسيد

بنظر پرورشم داده همانم كردند

كام دل يافتم از همت عالي صد شكر

كانچه مقصود دلم بود چنانم كردند

فيضها يافتم از عالم بالا آنشب

در ثنا تا با بد فاتحه خوانم كردند

نيست در

دستم از آن فيض كنون جز نامي

همكنان گرچه بدين نام نشانم كردند

فيض را گفت كسي دعوي بيمعني چند

گفت خاموش سر مدعيانم كردند

غزل شمارهٔ 339

عاشقان از لب خوبان مي مستانه زدند

بنظر زلف دلاويز بتان شانه زدند

هر كه مجنون تو شد از همه قيدي وارست

عاقلان راه نبردند به افسانه زدند

عاشقان چاره دل دادن جان چون ديدند

جان نهاده بكف دل در جانانه زدند

در ازل باده كشان عهد بمستي بستند

پاس پيمان ازل داشته پيمانه زدند

راه ارباب خرد چون نتوانست زدن

بمي و مغبچه راه من ديوانه زدند

گفت حافظ چو كشيد از سر انديشه نقاب

غزلي را كه ملايك در ميخانه زدند

ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرويم

چون ره آدم بيدار بيكدانه زدند

فيض خوش باش كه ما را نتوان از ره برد

رهبران دل ما ساغر شكرانه زدند

غزل شمارهٔ 340

جهان را بهر انسان آفريدند

در ايشان سر پنهان آفريدند

بانسان ميتوان ديدن جهان را

از آن در چشم انسان آفريدند

چو انسان بود روح آفرينش

ز روح الله در جان آفريدند

بيا جان در ره جانان فشانيم

كه جانرا بهر جانان آفريدند

فرو نايد مگر بر در گه دوست

سرم را خوش بسامان آفريدند

دلم از درد بيدرمان سرشتند

ز دردش باز درمان آفريدند

دلم هر لحظهٔ يا حي سرآيد

جهان را ز آب حيوان آفريدند

براي يك گل خودرو هزاران

هزاران در هزاران آفريدند

چو خوان آراستند از بهر عشاق

غذا از حسن خوبان آفريدند

نمكدان از دهان شكر ز لبها

مي و ساغر ز چشمان آفريدند

نكويان را دل آسوده دادند

دل ما را پريشان آفريدند

دل عشاق را از شيشه كردند

دل خوبان ز سندان آفريدند

دل زهاد را از گل سرشتند

گل عشاق از جان آفريدند

بپاداش سجود اهل طاعت

بهشت و حور و غلمان آفريدند

جزاي سر كشان از معدل قهر

جحيم و دود نيران آفريدند

از آن پيوست حسن و عشاق با هم

كز آن اين و از اين آن آفريدند

ميان فيض و مقصودش ز هستي

بسي كوه و بيابان آفريدند

غزل شمارهٔ 341

صد جلوه كني هر دم و ديدن نگذارند

گل گل شكفد زان رخ و چيدن نگذارند

در باغ جمالت گل و ريحان فراوان

يك مردم چشمي بچريدن نگذارند

در آرزوي آب حيات از لب لعلت

لب تشنه بمرديم و مكيدن نگذارند

عشاق جگر سوخته داغ غمت را

در حسن و جمالت نگريدن نگذارند

پرواز كند طاير جان سوي جنابت

در آرزوي وصل و رسيدن نگذارند

بيهوده پر و بال معارف چه گشائيم

در ساحت عزتو پريدن نگذارند

قرب تو و حرمان مرا تشنه لبي گفت

نزديك لب آرند و چشيدن نگذارند

در سر سويداي دل و رخ ننمايند

در مردمك ديده دويدن نگذارند

تو در نظر و فيض ز ديدار تو محروم

غرق مي وصليم و چشيدن

نگذارند

غزل شمارهٔ 342

در روي چه خورشيد تو ديدن نگذارند

گرد سر شمع تو پريدن نگذارند

از بدر جبين تو هلالي ننمايند

گل گل شكفد زان رخ و چيدن نگذارند

صد بار نظر افكنم آن سوي و مكرر

از شرم و حياي تو رسيدن نگذارند

لعل تو مگر خمر بهشتست كه كس را

زان باده درين نشاه چشيدن نگذارند

با آب حيات است كه جز خضر خط تو

كس را بحواليش چريدن نگذارند

تا تيغ زدي جان طلبي قاعدهٔ كيست

بسمل شدگانرا بطپيدن نگذارند

در دام تو افتاد دل فيض و مر او را

زين سلسله تا حشر رهيدن نگذارند

غزل شمارهٔ 343

عاشقان محو يار ميباشند

در غم عشق زار مي باشند

از برون گر شكفته و خندان

در درون سوگوار مي باشند

آنجماعت كز اهل معرفتند

در تماشاي يار مي باشند

منعمان در شمار روز شمار

پست و بي اعتبار مي باشند

در دو كون اهل دانش و بينش

در شمار خيار مي باشند

قوم دانا نماي اهل جدل

در جزا اهل نار مي باشند

اهل نخوت بروز رستاخيز

زار و پامال و خوار مي باشند

آنگروهي كه اهل معصيتند

نزد حق شرمسار مي باشند

اهل طاعت بقدر رتبه خود

هر يكي در شمار مي باشند

فيض در گفت وگوي يارانش

همه در كار و بار مي باشند

غزل شمارهٔ 344

عارفان از چمن قدس چو بوي تو كشند

خويش را بيخرد و مست بكوي تو كشند

چون بخورشيد فتد چشم حقايق بينان

برقع چشمهٔ خورشيد ز روي تو كشند

خستگانت بدرون ظلمات ار گذرند

هر طرف دست بيازند كه موي تو كشند

عاشقان با جگر سوخته و چشم پر آب

تشنه آب حياتي كه ز جوي تو كشند

هرچه بينند جمال تو در آن مي بينند

صورت و معني هر چيز بسوي تو كشند

سرو را در نظر آرند بياد قد تو

گرد گلزار بر آنند كه بوي تو كشند

هر ثنا هر كه كند در حق هر كس همه را

به له الملك وله الحمد بسوي تو كشند

روز ايشان بود آنگه كه برويت نگرند

شب زماني كه در آن طرهٔ موي تو كشند

سخن هر كه بهر سوي و بهر روي بود

همه را پخته و سنجيده بسوي تو كشند

لطف و قهر تو بكام دلشان يكسانست

مزهٔ نيشكر از تلخي خوي تو كشند

زاهدان درد كش جام هوا و هوس اند

عاشقان بادهٔ صافي ز سبوي تو كشند

هر كسي روي بسوئي باميدي دارد

آخر الامر همه رخت بسوي تو كشند

كمر بندگيت بسته سراپاي جهان

همه الوان نعم از سر كوي تو كشند

كبرياي تو بسي سر بسجود اندازد

صوفيان چونكه بجان نعرهٔ هوي

تو كشند

فيض فريادكنان بر اثر بانك رود

هر كجا ناله دلسوز ببوي تو كشند

غزل شمارهٔ 345

شوخ آهو چشم من چون روي در صحرا كند

بهر صيد از تير مژگان رخنه در دلها كند

تير آن ابرو كمان هرگز نمي گردد خطا

هر كرا گردد دچار اندر دل او جا كند

افكند تيري ز مژگان جانب نظارگان

تا براي عشق خود در هر دلي جا وا كند

تا نبگريزد شكار از دام او، چون صيد كرد

هر دلي را حلقهٔ از زلف خود بر پا كند

عكس صيادان كه صيد خويش را از پي روند

صيدش از پي ميرود تا شايدش پروا كند

عشق چون در دل كند جا پادشاه دل شود

چون غلامان عقل را در پيش خود برپا كند

هر چه خواهد ميكند در كشور دل شاه عشق

عقل را كو زهرهٔ تا حجتي القا كند

عشق صيادست و دلهاي خلايق صيد او

عقلهاي ما اسيرش تا چها با ما كند

عشق معشوقست و معشوقست عشق اي عاشقان

كو كسي تا اين سخن در خاطر او جا كند

فيض بس كن زين سخنها ترسم ارشوري كني

شعر خامت در ميان پختگان رسوا كند

غزل شمارهٔ 346

هر كه حرفي ز كتاب دل ما گوش كند

هر چه از هر كه شنيده است فراموش كند

تا ابد از دو جهان بيخبر افتد مدهوش

هر كه يك جرعه مي از ساغر ما نوش كند

لذت مستي بي باده ما هر كه چشيد

كي دگر ياد شراب و هوس هوش كند

هر كه ديد است رخ او ندهد گوش به پند

چشم خود وقف بر آن زلف و بناگوش كند

افسدوهاست شه عشق كه در قريهٔ دل

هرچه يابد همه را بيخود و مدهوش كند

ز آسمان بهر نثارش طبق نور آيد

سينهٔ خويش بر اسرار چو سرپوش كند

پخت دل ز آتش سوداي غم بيهوده

فيض مگذار كه اين ديك دگر جوش كند

غزل شمارهٔ 347

عشق استفاده از قلم و لوح حق كند

در مكتب خدا رخ خوبان سبق كند

عز قبول و رفعت اخلاص عشق راست

كو هر چه مي كند همه از بهر حق كند

هر كس كه از حرارت عشقش عرق نريخت

در ورطه كشاكش دنيا عرق كند

افلاك و انجمند اسير امير عشق

گه روشنايي آرد و گاهي غسق كند

گاهي طلوع و گاه زوال و گهي غروب

گاهي سحر گهي فلق و گه شفق كند

آنكس كه چار عنصر تن را بعشق سوخت

سلطان جانش حكم بر اين نه طبق كند

از حكم آنكه ماه تواند شكافتن

گردن اگر كشد سر خورشيد شق كند

علم از خدا چه كرد پي مكتب و كتاب

گه شرح ماسياتي و گه ما سبق كند

در دفتر سيه نبود نور عشق فيض

با مولوي بگوي كه ترك ورق كند

غزل شمارهٔ 348

آنكه باشد مست زهد او عيب مستان چون كند

خود بت خود گشته منع بت پرستان چون كند

از چنين روئي مكن بيهوده منعم زاهدا

هر كه دارد چشم با اين گوش با آن چون كند

طاعت حق بهر كام خود كني گوئي مرا

روز و شب گرد بتان گشتن مسلمان چون كند

قبله من گرچه اينانند مقصودم خداست

ور نه مرد ره دل اندر بند طفلان چون كند

تو خدا را ميپرستي بهر شير و انگبين

بندگي از بهر خوردن اهل ايمان چون كند

من خدا مي بينم اندر روي شاهد خط گواه

زانكه نا پاينده نور خويش رخشان چون كند

تو خدا را بهر خود خواهي من اينان بهر او

زاهدا انصاف خواهم منع اين آن چون كند

ميكنم دعوي حق بيني ولي اثبات آن

شاهد نابالغ و خط پريشان چون كند

فيض بس كن گفتگو شعر تر مستانه گو

شاعر صوفي سخن با خشك مغزان چون كند

غزل شمارهٔ 349

اي خنك آن نيستي كو دعوي هستي كند

با كمال عجز اظهار زبردستي كند

چون در آيد از ره معني بر اوج معرفت

در حضيض جهل معني افتد و پستي كند

هستي آن دارد كه هستي بخش هر هستيست او

غير او را كي رسد كو دعوي هستي كند

نيست هستي در حقيقت جز خداي فرد را

مستش ار دعوي كند هستي ز سر مستي كند

آن زير دستست كو قوت نهد در دستها

آنكه زور از خود ندارد چون زبردستي كند

رفعت آن دارد كه جز او جمله در فرمان اوست

هركه فرمان بر بود ناچار او پستي كند

جاهلست آنمست غفلت كو كند دعوي هوش

دعوي هوش آن كند كز عشق او مستي كند

آن نفس هشيار ميگردم كه گردم هست او

مست حق در يكنفس هشياري و مستي كند

مست مست حق بود هشيار هشيار خدا

غير اين

دو گر كند دعوي بد مستي كند

مي روم با پاي دل تا دست در زلفش زنم

اين دل من بهر من پايي كند دستي كند

غير زلف دلبران كس ديده چيزي را كه آن

مو بمو و تا بتا با دانگي سستي كند

در كف فيض آيد ار آن مايهٔ هر عقل و هوش

از نشاط و خرمي ناخورده مي مستي كند

غزل شمارهٔ 350

باده اي خواهم بدن مستي كند

چون بجام آيد بدن مستي كند

چون رسد بر لب نرفته در دهن

مو بمويم جان و تن مستي كند

باده اي خواهم كه جان بيخود كند

سهل باشد گر بدن مستي كند

باده اي خواهم كه از بوي خوشش

عشق حق در جان من مستي كند

از سرم بيرون كند ما و مني

ما و من بي ما و من مستي كند

كفر و ايمان هر دو گردد مست از آن

هم يقين هم شك و ظن مستي كند

باده اي كان بيخ غم را بر كند

حزن در بيت الحزن مستي كند

غلغل آن چون فتد در آسمان

هم زمين و هم زمن مستي كند

گر ملك نوشد فلك بيخود شود

عرش و كرسي بي بدن مستي كند

جرعهٔ بر خلق اگر قسمت كنند

پير و برنا مرد و زن مستي كند

زاهد و عابد اگر نوشند از آن

هر دو را سر و علن مستي كند

در چمن گر نفخهٔ زان بگذرد

بلبل و گل در چمن مستي كند

گر بدريا قطرهٔ افتد از آن

در صدف دُر عدن مستي كند

گر وزد بوئي از آن بر كوه قاف

جان عنقا در بدن مستي كند

جرعهٔ زان مي اگر روزي شود

فيض را بي ما و من مستي كند

غزل شمارهٔ 351

هر كه دارد درد عشقي ياد درمان كي كند

هيچ عاقل عيش خود را ماتمستان كي كند

هر كسي در عشق تازد عشق او را سر شود

وانكه عشقش شد بسامان فكر سامان كي كند

دل نميخواهد مرا با عاقلان هم صحبتي

مؤمن آئين عشق آهنگ كفران كي كند

هر ك ذوق بادهٔ عشق پريروئي چشد

آرزوي جوي و خم و حور و غلمان كي كند

ناصح ارمنع از چنين روئي كند بيهوده است

هركه دارد چشم با اين، گوش با آن كي كند

حرف خوبان ترك كن چون زاهدي بيني تو فيض

مرد زيرك

نزد آنان ذكر اينان كي كند

غزل شمارهٔ 352

گر زنم لاف از سخن شعر اين تقاضا مي كند

نيست لاف از خوي من شعر اين تقاضا مي كند

جاي لافست آنسخن كان وقت را خوش مي كند

شعر را اينست فن شعر اين تقاضا مي كند

دعوي عرفان و عسق و حرف هجران و وصال

برتر است از حد من شعر اين تقاضا مي كند

هرچه دل كرد آرزو و جان از آن ذوقي گرفت

آرم آنرا در سخن شعر اين تقاضا مي كند

گه مجاز آرم حقيقت مطلبم باشد از آن

گرچه دارم هر دو فن شعر اين تقاضا مي كند

گاه قصدم زينت دنياست از حسن بتان

كان بتست و راهزن شعر اين تقاضا مي كند

خط و خال و چشم و ابرو زلف و رخسار و دهان

هست رمزي از فتن شعر اين تقاضا مي كند

هست حق عقباي من حسن بتان دنياي من

گويم از هر دو سخن شعر اين تقاضا مي كند

نيست نيكو رد شعر فيض از صاحب دلان

گويد او گر ما و من شعر اين تقاضا ميكند

غزل شمارهٔ 353

عاقل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

غافل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

در فكر اويم صبح و شام در ذكر خير او مدام

كاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

حقم سراپا حق پرست بر من ندارد ديو دست

باطل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

ميلم هميشه سوي اوست سوئي بغير ازسوي دوست

مايل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

در كار آن خورشيدوش چشمم چو تير غمزه اش

كاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

برداشتم خود را ز پيش ديگر ميان او و خويش

حايل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

در عشق تا گشتم علم علمم فزايد دم بدم

جاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

هر چه او كند من راضيم هر چه او دهد من قانعم

سايل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

عشقش بود در جان چو

تن جز عشق او را فيض من

قابل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي كند

غزل شمارهٔ 354

در كار دينم مرد مرد عقل اين تقاضا مي كند

وز شغل دنيا فرد فرد عقل اين تقاضا مي كند

تقويست زاد ره مرا علم است چشم و زهد پا

ره شاهراه مصطفي عقل اين تقاضا مي كند

دنيا نميخواهم مگر باشد تنم را ما حضر

تن مر كبستم در سفر عقل اين تقاضا مي كند

حرفي نخواهم زد جز آه اسرار مي دارم نگاه

دارم ز كتمان صد پناه عقل اين تقاضا مي كند

صد گون مدارا مي كنم تا در دلي جا ميكنم

دشمن ز سر وا ميكنم عقل اين تقاضا مي كند

احكام دين را چاكرم راه مبين را ياورم

بر خويشتن خود داورم عقل اين تقاضا مي كند

با اهل علمم گتفگوست و ز سركارم جستجوست

با جاهلانم خلق و خوست عقل اين تقاضا مي كند

چون غايت هرره خداست هرره كه ميپويم رواست

ليكن من و اين راه راست عقل اين تقاضا مي كند

من بعد فيض و عاقلي ترك هوا و جاهلي

فرمانبري بي كاهلي عقل اين تقاضا مي كند

غزل شمارهٔ 355

حق را نميگويم بعام علم اين تقاضا ميكند

آرم براي خام خام علم اين تقاضا مي كند

عامي اگر پرسد ز من عامي شوم من در سخن

گويم چرائي ناتمام علم اين تقاضا مي كند

برهان چو آرد پيش من برهان بود هم كيش من

حق را باو گويم تمام علم اين تقاضا مي كند

آيد چو از راه جدل باشد مرا هم اين عمل

برهان نيارم در كلام علم اين تقاضا مي كند

از نور مصباح يقين تا ره نه بينم مستبين

حاشا نهم در راه گام علم اين تقاضا مي كند

حرفي نيارم بر زبان از روي تخمين و گمان

مجزوم را سازم امام علم اين تقاضا مي كند

از عمر تا دارم نفس از ره نخواهم كرد بس

تا در جنان گيرم مقام علم اين تقاضا مي كند

سايل شوم بر هر دري پرسم زهر واپستري

شايد شوم از

فيض عام علم اين تقاضا مي كند

فيض و ره افتادگي تحصيل علم و سادگي

بر ساده نقش آيد تمام علم اين تقاضا ميكند

غزل شمارهٔ 356

افلاك را جلالت تو پست ميكند

املاك را مهابت تو پست ميكند

هر جا دلي كه عشق تو در وي كند نزول

هوشش ربايد و خردش مست ميكند

مر پست را عبادت تو ميكند بلند

مر نيست را ارادت تو هست ميكند

جان را ز آسمان بزمين لطفت آورد

لطف خفي شمارهٔ هر مست ميكند

علم رسا احاطه ذرات كاينات

تا قدر او بلند شود پست ميكند

سازد ز نطفه قدرت تو صورت عجب

تا جان كند شكار ز تن شست ميكند

تا ديده اش گشايد در ظلمت افكند

تا سر بلند گردد پا پست ميكند

بر اهل خير چون بگشايد دري بهشت

بر دوزخ آن گشاد دري بست ميكند

آزاري ارچه ميرسد از گردش سپهر

ليكن تلافي چو دلي خست ميكند

جاي حوادث است جهان بلند و پست

گاهي كند بلند و گهي پست ميكند

بيماريي چو دست دهد يا عدو دعا

سعي طبيب و كار زبر دست ميكند

هر دم كه فيض ميل جهان دگر كند

دستش گرفته است تو پا پست ميكند

غزل شمارهٔ 357

گاهي بغمزهٔ دلي آباد ميكند

گاهي بلطف غمزدهٔ شاد ميكند

آنكو زياد مي نرود يكنفس مرا

شادم اگر مرا نفسي ياد ميكند

بيچاره و شكست اسير بلاي عشق

دلرا درين قضيه كه امداد ميكند

گم گشتگان وادي خونخوار عشق را

سوي جناب دوست كه ارشاد ميكند

غم بر سر غم آمد و جاي نفس نماند

دل تنگ شد كه ناله و فرياد ميكند

در چشم من سراسر آفاق تيره شد

شام فراق بين كه چه بيداد ميكند

باد صبا بيار نسيمي ز كوي دوست

كاين بوي دوست عالمي آباد ميكند

بر من هر آنچه ميرود از محنت و بلا

جرم تو نيست حسن خدا داد ميكند

باداست نزد او سخن فيض و شعر او

كي او بدين وسيله مرا ياد ميكند

غزل شمارهٔ 358

زور بازوي يقينش رفع هر شك ميكند

هر كه اواز لوح هستي خويش را حك ميكند

طرقه العيني بمعراج حقايق ميرسد

هر كه خود را با براق عشق هم تك ميكند

اهل وحدت در جهان جز يك نمي بيند دلش

مشركست آنكو بعقل خود دو را يك ميكند

صيقلي كن لوح دلرا از رياضات بدن

صيقل دل چشم جانرا كار عينك ميكند

ناخن غيرت مزن بر دل كه زخم ناخنش

چار ديوار حصار جان مشبك ميكند

عقل خودبين افكند در دل ز فكرت عقدها

عشق را نازم كه دستش عقدها فك ميكند

عشق اگر بر موسي جانت تجلي آورد

صد چو طور هستي موهوم مندك ميكند

عشق اگر الملك لي گويد و گر خامش شود

مو بموي عاشقان فرياد لك لك ميكند

كور و كر را عشق چشم و گوش باقي ميدهد

كودن و افسرده را هم گرم و زيرك ميكند

من ندانم تير مژگان بر دلم چون ميزند

اينقدر دانم كه زخم سينه كاوك ميكند

ميزنم خود را به تيغ عشق بادا هر چه باد

يا ظفر با قتل كارم را بدو

يك ميكند

با كسي كو خالي از عشق است پر صحبت مدار

همنشين تأثير بسيار اندك اندك ميكند

چون درشتي مي كند دشمن تو نرمي پيشه كن

نرمي از دل كينها بيرون يكايك ميكند

حاش لله حاسدان را از من آزاري رسد

ليك حرف دل نشستم كار ناوك ميكند

دوستانرا بر درخت دوستي مي پرورد

لطف ايزد دشمنان را يك بيك چك ميكند

نيست فيض از تازه گويان و نه هم از شاعران

ليك كار تازه گويان اندك اندك ميكند

غزل شمارهٔ 359

غمزهٔ چشم پرفنت سحر حلال ميكند

بيسخن آن لب و دهان وصف جمال ميكند

بسكه ز معني جمال يافته صورتت كمال

جلوه ات از جمال خود سلب كمال ميكند

زينهمه حسن و دلبري بستن چشم چون توان

زاهد بي بصر عبث جنگ و جدال ميكند

كندن دل چه سان توان از رخ و زلف دلبران

صنع جمال آفرين عرض جمال ميكند

بيخبري ز حسن خود ورنه ز خويش ميشدي

كار تو نيست، ديگري غنج و دلال ميكند

بر دل هر كه بگذري روح رون كند گذر

بر دلت آنكه بگذرد ياد جبال ميكند

آن ستمي كه ميكني هر نفسي بجان فيض

دشمن اگر كند بكس در مه و سال مي كند

غزل شمارهٔ 360

سوي اين دون گدا آنشاه كي رو ميكند

التفاتي از سگش ميخواهم او كي ميكند

ميتوانستم كز او احوال دل گيرم ولي

گفتگو آن تند خوبا چون مني كي ميكند

در شب تاريك زلفش صد هزاران همچو من

گم كند گر دل يكي را جست وجو كي ميكند

از سر كويش كجا من ميتوانم پا كشيد

اين سر سودا پرستم ترك او كي ميكند

مردم از غم ايمسلمانان مرا آگه كنيد

با من آخر آشتي آن جنگجو كي ميكند

هر كه خورشيد رخش را ديده باشد يكنظر

ديدن غلمان و حوران آرزو كي ميكند

فيض در روي بتان مي بيند آيات خدا

ور نه در وصف بتان اين گفتگو كي ميكند

غزل شمارهٔ 361

اين دل سرگشته خود را جستجو كي ميكند

عمر شد سوي صراط الله رو كي ميكند

گر نباشد لطف حق يا بنده ره بين كي شود

گمرهانرا غير لطفش جستجو كي ميكند

كيست با طاعت بدل سازد گنه را غير او

خون آهو را بجز او مشكبو كي ميكند

اغنيا محتاج او، شاهان گدايان درش

اهل حاجت را نوازش غير او كي ميكند

صرصر قهرش غباري بر دلم افكنده است

ابر لطف او ندانم شست و شو كي ميكند

دوست در دل ميكند منزل، گر از خاشاك غير

روبي، اما هر خسي اين رفت و رو كي ميكند

هر كه او را رُفتن خاك درش روزي شود

تكيه بر ايوان جنت آرزو كي ميكند

هر كه بوئي از نسيم عشق بر جانش وزيد

طيب انفاس ملك با حور بو كي ميكند

فيض تا عاشق شد از لذت عقبا هم گذشت

با كسي از بهر دنيا گفت وگو كي ميكند

در دل دنيا طلب كي عشق سازد آشيان

طاير گلزار جان با خار خو كي مي كند

غزل شمارهٔ 362

اهل معني همه جان هم و جانان همند

عين هم قبله هم دين هم ايمان همند

در ره حق همگي هم سفر و همراهمند

زاد هم مركب هم آب هم و نان همند

همه بگذشته ز دنيا به خدا رو كرده

هم عنان در ره فردوس رفيقان همند

همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند

آشكاراي هم و واقف اسرار همند

عقل كلشان پدر و مادرشان نفس كلست

همه ماننده بهم نادر و اخوان همند

همه آئينهٔ هم صورت هم معني هم

همه هم آينه هم آينه داران همند

مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار

چارهٔ درد هم و مايهٔ درمان همند

يكديگر را همه آگاهي و نيكوخواهي

در ره صدق و صفا قوت ايمان همند

همه چون حلقهٔ زنجير بهم پيوسته

دم بدم

در ره حق سلسله جنبان همند

بر كسي بار نه و باركش يكديگرند

خار جان و دل خويشند و گلستان همند

يكديگر را سپرند و جگر خود را تير

بدل خوش همه دشوار خود آسان همند

همه بر خويش ستادند و ستاد اخوان را

ماتم خويش و خرمي جان همند

دل هم دلبر هم يار وفا پيشه هم

چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند

گر بصورت نگري بي سر و بي سامانند

ور بمعني نظر آري سر و سامان همند

هريكي در دگري روي خدا مي بيند

همچو آئينه همه واله و حيران همند

حسن و احسان يكي از ديگري بتوان ديد

مظهر حسن هم و مشهد احسان همند

همه در روي هم آيات الهي خوانند

همه قرآن هم و قاري قرآن همند

طرب افزاي هم و چاره هم در هر گاه

مايهٔ شادي هم كلبهٔ احزان همند

غزل ديگر اگر فيض بگويد بد نيست

شرح حال دگران را كه غم جان همند

غزل شمارهٔ 363

اين فقيهان كه بظاهر همه اخوان همند

گر به باطن نگري دشمن ايمان همند

جگر خويش و دل هم ز حسد مي خايند

پوستين بره پوشيده و گرگان همند

تا كه باشند در اقليم رياست كامل

در شكست هم و جوينده نقصان همند

واعظان گرچه بليغند و سخندان ليكن

گفتن و كردن اين قوم كجا آن همند

آه ازين صومعه داران تهي از اخلاص

كز حسد رهزن اخلاص مريدان همند

ساده لوحان كه ندارند زادراك نصيب

رسته اند از همه آفات و محبان همند

زاهد و عارف و عابد همه بر درگه حق

خواجه شأنان هم و بنده و سلطان همند

خوب رويان جهان مظهر لطفند ولي

مست چشمان هم و خسته مژگان همند

دردمندان مجازي كه جگر سوخته اند

چون نشستند بهم شمع شبستان همند

گاه سازند بهم گاه ز هم مي سوزند

همد مانند گهي گاه رقيبان همند

اهل صورت كه ندارند ز معني خبري

همه در

رشك زر و سيم فراوان همند

خويش با خويش چرا شور كند در تلخي

پنج روزي كه برين مائده مهمان همند

مجلسي را كه نه از بهر خدا آرايند

تا نشستند بهم رهزن ايمان همند

اهل بزمي كه در آن حضرت دانائي نيست

بملاهي و مناهي همه شيطان همند

فيض خاموش ازين حرف سخن كوته كن

از گروهي كه در ايمان همه اخوان همند

غزل شمارهٔ 364

خوش آنكه كشتگان غمش را ندا كنند

تا وعده هاي وفا را وفا كنند

آندم كه دوست گويد اي كشتگان من

از لذت خطاب ندانم چها كنند

در شور و وجد و رقص درآيند عاشقان

از شوق دوست جامه جان را قبا كنند

آندم كه دوست پرسش بيمار خود كند

دردش يكان يكان همه كار دوا كنند

سر گر بپاي دوست فشانند عاشقان

هر دم براي دادن جان جان فدا كنند

عشاق اگر الست دگر بشنوند ازو

بيخود شوند و تا بقيامت بلي كنند

گر فيض محو دوست شود حالت نماز

كروبيان قدس باو اقتدا كنند

غزل شمارهٔ 365

شاهدان گر جلوه بر ايمان كنند

كفر و ايمان هر دو را يكسان كنند

عارفان از عشق اگر گردند مست

رازها در سينه كي پنهان كنند

عاشقان را دوست هر دم جان نو

بخشد ايشان باز جان قربان كنند

زاهدان گر زان جهان هم بگذرند

اين جهان را روضهٔ رضوان كنند

عابدان گر بهر جانان جان كنند

عيش هاي نقد با جانان كنند

اهل دنيا گر ز صورت بگذرند

عيش را صافي و جاويدان كنند

عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام

دردشان را عاشقان درمان كنند

گر مريدان پند پيران بشنوند

كار را بر خويشتن آسان كنند

واصلان از راه اگر گويند باز

سالكان را گيج و سرگردان كنند

آنچه با حكمت كنند اهل نظر

عاشقان با گفتهٔ فيض آن كنند

غزل شمارهٔ 366

دل عالم حسن تو كي رنج و تعب بيند

گر عالم عقل آيد صد عيش و طرب بيند

در عالم عقل آنكو چشم و دل او وا شد

گلهاي طرب چيند اسرار عجب بيند

از عقل اگر آرد رو سوي جناب عشق

از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بيند

آيات كلام حق آن خواند و اين فهمد

اين لذت لب يابد آن صورت لب بيند

ماند بكسي دانا كو روز ببيند حسن

خوانندهٔ بي دانش آنرا كه بشب بيند

اسرار طلب مي كن چون داد طرب ميكن

ور نه دهدت اجري چون صدق طلب بيند

سرباز درين نعمت تن ده بغم و محنت

در تربيت جان كوش تن گرچه تعب بيند

عارف كه بود گم نام از جاه و حسب ناكام

معروف شود آنجا صد نام و لقب بيند

گر رنج برد حاجي صد گنج برد حاجي

سهلست اگر در ره يغماي عرب بيند

گر فيض بود خشنود از هرچه ز حق آيد

حق باشد از او راضي پاداش ادب بيند

غزل شمارهٔ 367

آنان كه ره عالم ارواح بپويند

مردانه ز آلايش تن دست بشويند

بر فوق فلك رفته به جنات بر آيند

پويند گل از غيب و گل از خويش برويند

اين طايفه نورند و حياتند و وجودند

با هر كه نشستند چو جان در تن اويند

و آنان كه بود بسته تن پاي خردشان

هرگز گلي از عالم ارواح نبويند

زنگ تنشان ز آينه جان نزدايد

دل را ز گل عالم اجسام نشويند

اين طايفه موتند و عدم ظلمت و جهلند

بر بي خرديشان سزد ارواح بمويند

و آنان كه نه اينند و نه آن مثل من و تو

در كش مكش اين دو نه پشتند نه رويند

چوگان قضا سوي زبرشان ببرد كه

افتند گهي زير سراسيمه چو گويند

رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند

نصف دلشان شاد كه از راه

بكويند

عزمي كه دو جا بستن كار زنانست

مردان خدا فيض چنين راه نپويند

غزل شمارهٔ 368

يار را با تو كار خواهد بود

كارها را شمار خواهد بود

هر چه پنهان بود شود پيدا

ليل جانرا نهار خواهد بود

آنكه خفته است شب چه روز شود

آگه و هوشيار خواهد بود

هر كه كاري نميكند امروز

حال فرداش زار خواهد بود

كار اگر زار باشدت فردا

با خودت كار زار خواهد بود

بي حسابي كه ميكني يك يك

در حساب و شمار خواهد بود

هر كه با نفس خود جهاد نكرد

حسرتش بي شمار خواهد بود

هر كه در كارهاي خود نرسيد

سخرهٔ انتظار خواهد بود

هر كه ميران كار خود سنجيد

خاطرش را قرار خواهد بود

هر كه مست شراب دنيا شد

تا ابد در خمار خواهد بود

هر كه مشتاق آخرت باشد

رحمت او را نثار خواهد بود

اختيار ار بحق سپرد اينجا

مالك اختيار خواهد بود

ور بود اختيار را مالك

سخرهٔ اختيار خواهد بود

در ازل شرم اگر نشد روزيش

تا ابد شرمسار خواهد بود

اين غزل در جواب مولانا

فيض را يادگار خواهد بود

غزل شمارهٔ 369

غم فراق تو اي دوست بي شمار بود

بدل چو غصه گره شد يكي هزار بود

نهان كنم غم عشق تو را چو جانم سوخت

كه تا دلم بدرون شمع اين مزار بود

به هيچ چيز بجز وصل يار خوش نشود

دل ار خوش است بغيري ببوي يار بود

خوشا دلي كه بجز حق بكس نگيرد انس

اگر غمي رسدش دوست غمگسار بود

ز سينه مي نگذارم كه غم برون آيد

چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود

درون سينه بدل راز خويش مي گويم

دمست پرده در او سينه رازدار بود

بآب و تاب چو آيد برون ز دل سخني

بمعني آتش و در صورت آبدار بود

مرا چه حد كه كنم دعوي محبت و قرب

بدر گهي كه سر سروران بدار بود

شود عزيز ابد آنكرا دهي عزت

نهي چو داغ مذلت هميشه خوار بود

چو لطف تو نبود سعي كس ندارد

سود

اگر صيام و قيامش يكي هزار بود

دعا اثر نكند تا عنايتت نبود

هزار اختر سعد ارچه در گذار بود

اگر نخواسته باشي نجات عاصي را

شفاعت شفعا را چه اعتبار بود

بدست خواهش تست اختيار مختار است

چو تو نخواهي كس را چه اختيار بود

دلم چو سير كند در حقايق ملكوت

ز وعظ واعظي و شاعريم عار بود

بمجلسي كه شمارند اهل عرفان را

ز فيض دم نتوان زد چه در شمار بود

غزل شمارهٔ 370

بي تو يكدم نمي توانم بود

خستهٔ غم نمي توانم بود

ذرهٔ تا ز من بود باقي

با تو همدم نمي توانم بود

بي لقايت نمي توانم زيست

با لقا هم نمي توانم بود

نظري كن مرا ز من بستان

همدم غم نمي توانم بود

بنگاهي بلند كن قدرم

بيش ازين كم نمي توانم بود

تا بكي غم خورم كه غم نخورم

در غم غم نمي توانم بود

جام گيتي نماي عشقم ده

كمتر از جم نمي توانم بود

عشق سورست و عقل ماتم من

زار ماتم نمي توانم بود

فيض ميگويد مزن دم سرد

واقف دم نمي توانم بود

غزل شمارهٔ 371

سر چو بي عشقست ننك جان بود

دل كه بي دردست نام آن بود

دل كه در وي درد نبود كي دلست

جان چه سوزي نبودش كي جان بود

دل ندارد جان ندارد هيچ نيست

هر كسي كه بيغم جانان بود

جان ندارد غير آن كو روز و شب

آتش عشقيش اندر جان بود

دل ندارد غير آنكو همچو من

داغ عشقي در دلش پنهان بود

دردها را عشق درمان ميكند

گرچه درد عشق بيدرمان بود

داغها را عشق مرهم مي نهد

زانكه داغ عشق مرهم دان بود

عشق باشد مرد را سامان و سر

خود اگرچه بيسر و سامان بود

عشق اگرچه خود ندارد خان و مان

عاشقانرا عشق خان و مان بود

آخر از عاشق جنون طاهر شود

دود آتش فيض چون پنهان بود

غزل شمارهٔ 372

تا چند بزنجير خرد بند توان بود

بي بال و پر شور جنون چند توان بود

با بي خبران بي بصران چند توان زيست

در زمرهٔ كوران و كران چند توان بود

گر چشم تماشاي جمال تو نداريم

با حسرت ديدار تو خرسند توان بود

گر نيست بدان زلف دو تا دست رس ما

خود موي توان گشت و در آن بند توان بود

با عشق رخت هر چه بخواهي بتوان كرد

ديوانه توان ز بست خردمند توان بود

ما طاير قدسيم و ز خلوتگه انسيم

پا بستهٔ اين كهنه قفس چند توان بود

حيفست كه جز بندگي نفس كند كس

چون بر سر ارواح خداوند توان بود

گر فيض جنون شامل حال تو شود فيض

با عيب سرا پاي هنرمند توان بود

با موج محيط غمش آرام توان داشت

با شورش سوداش خردمند توان بود

غزل شمارهٔ 373

چون غم غم عشق تو بود زار توان بود

چون عز همه عزّ تو بود خوار توان بود

بازار جهان را چو غمت نيست متاعي

هرچند فروشند خريدار توان بود

گر عافيت اينست كه اين پنجه آن راست

شكرانه بيماري بيمار توان بود

يكذره گر از مهر تو نايد بدل و جان

بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود

يكدم گر از آن زلف دو تا بوي توان برد

عمري دو جهان را همه عطار توان بود

در ميكده لطف تو بي خويش توان زيست

در مصطبهٔ قهر تو هشيار توان بود

در حضرت قهر تو خطائي نتوان كرد

در مشهد عفو تو خطاكار توان بود

گر باغ تماشاي ترا در نگشايد

در حسرت آن در پس ديوار توان بود

گر روي تو در خواب نمايند بعشاق

حاشا دمي از شوق تو بيدار توان بود

چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشي

منصور توان بودن و بردار توان بود

اي فيض طلب كن كه طلب چون طلب

اوست

گر بيهده باشد كه طلب كار توان بود

غزل شمارهٔ 374

عيد است و هركس از غلط غيري گرفته يار خود

مائيم و در خود عالمي دار خود و ديار خود

داريم با خود گفتگو داريم در خود جستجو

خود بيدل و در خويشتن جويندهٔ دلدار خود

گم كردهٔ خويشيم ما از خلق در پيشيم ما

از ما ببر تعليم كار آنگاه شو سر كار خود

گفتي كه دشوار است كار دشوار كار خود خودي

خود را مبين حق را ببين آسان كن اين دشوار خود

از خود علم افراشتي خود را كسي پنداشتي

كس اوست تو خود تا كسي بگذر ازين پندار خود

دل را خودي بارست بار جانرا خودي عارست عار

ما بيخودان وارسته ايم از بار خود از عار خود

ما بار بر كس كي شويم بار كسان هم ميكشيم

بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود

نوروز و هركس هر طرف با دلبري و چنگ و دف

فيض و غم و شبهاي تار با نالهاي زار خود

غزل شمارهٔ 375

در سر بوالهوس نگر چون شر و شور ميرود

در دل ماست يار دل بر ره دور ميرود

در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو

قافله خيال بين سوي صدور ميرود

عشق بهر كه داد جان رست ز خاك و خاكدان

زاهد مرده دل ز گور هم سوي گور ميرود

هر كه ز عشق يافت جان يافت حيات جاودان

او نه بميرد ار بمرد زنده بگور مي رود

ني غلطم كجا چو كور از پي نور حق شتافت

موسي وقت خويش شد جانب طور ميرود

هيچ نيافت آنكه او لذت عاشقي نيافت

گر همه در بهشت يا در بر حورد ميرود

اين دل پختگان عشق جانب حق همي رود

وان دل زاهدان خام سخت صبور ميرود

آتش عشق مرد را پخته و سرخ رو كند

خام فسرده را صلا گربه تنور ميرود

هست بهر خم

فلك باده و نشأه دگر

هركه نه مست عشق شد مست غرور ميرود

فيض چو دل بعشق داد بر سر غصه پا نهاد

شاد شد از سرور باز سوي سرور ميرود

غزل شمارهٔ 376

در سر شوريده سودا ميرود

كز كجا آمد كجاها ميرود

و آنكه عاقل خوانيش در كارها

در خيالش سود و سودا ميرود

گه در آتش ميرود گاهي در آب

خاك بر سر در هواها ميرود

هيچ در پيش و پس خود ننگرد

در بلاهايي محابا مي رود

خواجه باهوش آي و كاريار بين

حرف سوق و سود و سودا ميرود

خواجه بيهوشست و كارش در زيان

عمر رفت و خواجه رسوا ميرود

دي برفت امروز هم باقي نماند

جان بفردا مي رسد يا ميرود

اين نفس را پاس بايد داشتن

كاين نفس از كيسهٔ ما ميرود

جان بجانان تازه ميكردم بدم

ور نه جان بي جان ز دنيا ميرود

گوشها بسته است فيضا لب ببند

كاين سخنهاي تو بي جا مي رود

غزل شمارهٔ 377

چون سخن از دلبر ما ميرود

شاهدان را رنگ سيما ميرود

چون حديث يار بي پروا كنيد

اين دل شوريده از جا ميرود

در دل ما آ تماشا كن به بين

تا چه شور و تا چه غوغا ميرود

وين سر شوريده ما را نگر

دم بدم تا در چه سودا ميرود

دل هنوز از هيبت روز الست

مي تپد هر لحظه از جا ميرود

چون بلي گفتيم در روز نخست

بر سر ما اين بلاها ميرود

يكنظر آن لعل ميگون ديده ام

خون هنوز از ديده ما ميرود

يار آمد گفتگو را بس كنيم

صحبتش از كيسه ما ميرود

ني غلط كي يار آيد سوي ما

در سر ديوانه سودا ميرود

ز آتش هجران جانان هر سحر

دود آه فيض بالا ميرود

غزل شمارهٔ 378

هر كجا آن ماه سيما ميرود

بس دل و بس دين بيغما ميرود

گر بصحرا رفت دريا مي شود

ز آب چشمي كان بصحرا ميرود

ور بدريا ميرود خون مي شود

بس كه خون دل بدريا ميرود

سرو آزادي نخواهد بعد از اين

گر بباغ آنسرو بالا ميرود

ميشود گل رنگ رنگ از شرم اگر

در چمن بهر تماشا ميرود

زلف و گيسو چون پريشان مي كند

در سر شوريده سودا ميرود

نشنود دل پند واعظ لب ببند

اين سخنهاي تو بيجا ميرود

از مي لعل شكر ريز لبش

بر زبان فيض اينها ميرود

غزل شمارهٔ 379

زنده دل از چه رو بدن عالم نور ميرود

جاهل مرده دل ز گور هم سوي گور ميرود

طالب نشأه بقا سوي خدا روان شود

دستهٔ نشأه فنا سوي ثبور ميرود

هركه درين سرا بديد نشأه آخرت، بديد

در ره او ز پيش و پس رايت نور ميرود

وانكه ز نشأه دگر كور بود درين سرا

چون برود ازين سرا هم كر و كور ميرود

هر كه ز تقويش لباس افسر علم بر سرش

وانكه بمعصيت تنيد ناقص و عور ميرود

هركه ز كينه و حسد آتش خشم بر فروخت

او ز تنور آتشي سوي تنور مي رود

سوي بهشت ميرود هركه باختيار مرد

قعر جحيم جا كند آنكه بزور ميرود

هركه بخشم مبتلا راست چو مار مي شود

و آنكه اسير حرص شد خوار چو مور ميرود

غفلت فيض بين كه چون غره گفتگو شده

ماتم خود گذاشته در پي سور ميرود

غزل شمارهٔ 380

زحمت مكش طبيب كه اين تب نميرود

بي شربت بنفشهٔ آن لب نميرود

تا بي ز مهر در دلم آنمه فكنده است

تا تاب او ز دل نرود تب نميرود

بيمار عشق به نشود جز به وصل دوست

اين درد دل بناله يا رب نميرود

تا چند در فراق برم انتظار وصل

آن روز خود نيامد و اين شب نميرود

بار فراق چند تواند كشيد دل

اين جان سخت بين كه ز قالب نميرود

ساقي بيا و لب به لبم نه كه اين خمار

از سر بغير جام لبالب نميرود

عشق بتان وسيله عشق خداست ليك

فيض از وسيله جانب مطلب نميرود

غزل شمارهٔ 381

اگر سوي شام ار بري ميرود

اجل آدمي را ز پي ميرود

دلا سازره كن كه معلوم نيست

كزين خاكدان روح كي ميرود

دي عمر آمد بهاران گذشت

بهاران گذشتند و دي ميرود

بهر جا دلت رفت آنجاست جان

سرا پاي دل را ز پي ميرود

دل تو چه شخص و تنت سايه است

بهر جا رود شخص في ميرود

دل اندر خدا بند و بگسل ز خلق

كه آخر همه سوي وي ميرود

از آن روي دل در خدا كرد فيض

كه لاشيء دنبال شيء ميرود

غزل شمارهٔ 382

كجا ميرود روح و كي ميرود

كجا و كي از پيش وي ميرود

كجا و كي و كي بود روح را

كه اين هر دو تن راز پي ميرود

زامر خدايست روح و خدا

كي آيد بجائي و كي ميرود

چو بيخود شوي داني اين راز را

كه در بيخودي دل بوي ميرود

مي عشق آگاه سازد ترا

كه غفلت بدين گونه مي ميرود

بجز مستي و عشق و شور جنون

ز پيش تو اين كار كي ميرود

دمي سوي ما آ تماشاي را

ببين تا چه غوغاي مي ميرود

چنين بر زمين ريخت خم مي ز خويش

چنان بر فلك هاي و هي ميرود

كه تا پشت ماهي رسيده است مي

كه تا زهره آواز ني ميرود

دمي فيض را چون برآيد چنين

خرد را دگر كي ز پي ميرود

غزل شمارهٔ 383

بر درگه تو حاجت خلقان روا شود

آنرا كه تو براني ازين در كجا شود

خود را چو حلقه بر در لطف تو ميزنم

باشد بروي من در لطف تو وا شود

آنرا كه رد كني زدر خويش بولهب

وانگو تواش قبول كني مصطفي شود

امر ترا كسي نتواند خلاف كرد

هر كو سر از قضاي تو پيچد كجا شود

بيچاره گمرهيكه كشد سر ز طاعتت

گردد دلش سياه و اسير غمي شود

فرخنده رهروي كه اطاعت كند ترا

چشم دلش بعالم انوار وا شود

در بندگيت هر كه ره صبر مي رود

او از حضيض صبر بر اوج رضا شود

درهاي خير روز نخستين گشودهٔ

اميد هست روز پسين نيز وا شود

از ماندهٔ مواهب تو خورده چاشني

نوميد كي شود دل غمگين چرا شود

از فيض بحر جود بسيار برده ايم

داريم چشم آنكه دگر هم عطا شود

هر نعمتيكه لطف كني از ره كرم

توفيق ده كه شكر يكايك عطا شود

ما گرچه نيستيم سزاي كرامتي

ليك از تو تا سزاي سزد گر سزا شود

گر هرچه

آوريم بدين در همان بريم

اي واي ما كه روز قيامت چها شود

ما بندهٔ در تو و شرمنده توايم

داري روا كه عاقبت ما هبا شود

فيض است و در گه تو از اين در رود كجا

كام حوايج همه زين در روا شود

غزل شمارهٔ 384

من در او ميزنم امروز، باشد وا شود

گر تو داري صبر زاهد، باش تا فردا شود

ميزنم بر شمع رويش خويش را پروانه وار

تا بسوزم در جمالش لاي من الا شود

آب چشم آخر بخواهد بردنم تا كوي دوست

قطره قطره جمع گردد عاقبت دريا شود

پرتوي از مهر رويت گر بتابد بر زمين

بگذرد از آسمان عرش برينش جا شود

زلف اگر از روي چون خورشيد يكسو افكني

از فروغ نور رويت هر دو عالم لا شود

گر صبا از زلف مشگينت نسيمي آورد

عاشقان را مو بمو آشفته و شيدا شود

گر بميدان دست آري سوي چوگان در زمان

صد هزاران گوي سر از هر طرف پيدا شود

از غلاف مهر تيغ قهر چون بيرون كشي

بهر سبقت در ميان عاشقان غوغا شود

چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افكند

ديدهٔ نرگس ز فيض آن نظر بينا شود

در وجودش كي تواند كرد شك ديگر كسي

آن دهان نيست هستت گر بحرفي وا شود

ناصحا عيب من بي دل برسوائي مكن

هر كسي كو عشق ورزد لاجرم دانا شود

جان بخواهي داد فيض آخر تو در سوداي او

آري آري اهل دلرا سر درين سودا شود

غزل شمارهٔ 385

اي خوش آن صبحي كه چشمم بر جمالت وا شود

يا شب قدري كه در كوي توام ماوا شود

بيش ازين ايجان نيارم صبر كردن در برون

بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود

هم در امروز از وصالم شربتي در كام ريز

نيست آرام و شگيبائيم تا فردا شود

من بخود كي راه يابم سوي آن عاليجناب

هم مگر لطف تو پر گردد عنايت پا شود

گر كشم در ديده خاك پاي مردان رهت

كام و كام منزل اين راه را بينا شود

گر در آتش بايدم رفتن در اين ره ميروم

تا چو ابراهيم آن آتش

گلستان ها شود

موسي جانرا اگر گردن نهد فرعون نفس

چشمهاي حكمت از سنگ دلش پيدا شود

بي تعلق چون مسيحا زي تو در روي زمين

تا فراز آسمان چارمينت جا شود

گر عنان اختيار خود نهي در دست او

لقمهٔ سازد ترا اين نفس و اژدرها شود

گر ز بهر شهوت دنيا در آئي در غضب

نفس فرعونت در آتش از ره دريا شود

گام نه بر گام مردان رهش مردانه فيض

گر همي خواهي كه در بزم وصالت جا شود

غزل شمارهٔ 386

رخ برافروزي دل من شعله اخگر شود

وربپوشاني زمن اين هر دوخاكستر شود

طاعتش ناقص بماند هر كه ابرويت نديد

هر كه بسم الله نخواند كار او ابتر شود

هر كه بنيد روي ميمون ترا هر بامداد

تا ابد هر روز و هر دم كار او بهتر شود

ديدهٔ دل هر كرا افتد بخط سبز تو

از طراوت سربسر بوم دلش اخضر شود

باغ رويت هر كه ديد ايمان بجنت آورد

ور بود مؤمن بفردوس برين رهبر شود

هر كه در هجرت فتد ايمان بدوزخ آورد

ور بود مؤمن بنار ايمانش محكمتر شود

هر كه بيند لعل نوشين ترا وقت سخن

در حلاوت غرق گردد سربسر شكر شود

هر كه بيند چشم و ابروي ترا وقت نگاه

خسته و مست اوفتد هم آب و هم آذر شود

دل كه در بند غمت افتاد شد درّ يتيم

قطرهٔ باران چو افتد در صدف گوهر شود

بهر دانش عاشقان را حاجت استاد نيست

هر كه ورزد عشق بي استاد دانشور شود

اي خوش آنروزي كه بازم درره عشق توسر

هر كه در عشق خدابي سر شود سرورشود

من نميدانم چه بايد كرد تا برخاك فيض

كيمياي

پرتو لطف تو افتد زر شود

غزل شمارهٔ 387

تا بكي اين نفس كافر كيش كافرتر شود

تا بچند اين ديدهٔ بي شرم ننگ سر شود

بس فسون خواندم برين نفس دغا فرمان نبرد

بس نصيحت كردمش شايد بحق رهبر شود

عمر خودرا صرف كردم درفنون علم وفضل

تا بود چشم دلم از علم روشن تر شود

بر من اين علم و هنردرهاي رحمت را ببست

ديده هرگز كس كليد قفل قفل در شود

گفتم آخر ميكنم كاري كه بهتر باشد آن

من چه دانستم كه آخر كار من بدتر شود

اي خدا رحمي بكن بر بنده بيچاره ات

بد بود نيكوش كن نيكوست نيكوتر شود

بنده را ارشاد كن شايد رسد در دولتي

هر كرا مرشد تو باشي زآسمان برتر شود

آنكه قابل نيست زار شاد تو قابل مي شود

ور بود قابل زارشاد تو قابل تر شود

دانشي را لطف كن كزوي محبت سرزند

شايد از اكسير عشقت اين مس من زر شود

عزم و اخلاصي بده تا معرفت گيرد كمال

معرفت كامل چوشد اخلاص كاملتر شود

چو نشود اخلاص كاملتر رسد سلطان عشق

آنچه بود افسار درسربعد از اين افسر شود

سهل وآسان كي دهددست اينچنين گنجي مگر

پاي تا سر زاري و افغان چشم تر شود

تا نباشد بندهٔ را عزم و اخلاص علي

كي اميرالمومنين و نفس پيغمبر شود

سالها بايد بگردد آفتاب و مشتري

تا كه در برج سعادت نطفه حيدر شود

در زمين دل بكار اي فيض تخم معرفت

پس زچشمش آب ده تا ريشه محكمتر شود

پس بچين از شاخسارش ميوه هاي گونه گون

كز لطافت رشك باغ و جنت و كوثر شود

غزل شمارهٔ 388

بتاب عارض تا مهر جان بهار شود

بتاب زلفان تا ليل دل نهار شود

تمام روي تو نتوان بيك نظر ديدن

اگرچه بهر نظر چشم كس چهار شود

ستارهٔ بنما يا هلالي از رويت

كه قرص بدر خجل آفتاب خوار شود

بكف نهاده سر خود وصال ميخواهم

كدام تا بر تو زيندو اختيار شود

براي دوست بود جانكه در تنست مرا

براه دوست فتم چون تنم غبار شود

بيا كه تا غم شبهاي هجر عرض كنم

كه گر بسينه بماند يكي هزار شود

بيا و درد دل من يكي يكي بشنو

تو چون نهي بلبم گوش خوشگوار شود

دمي چو شاد شوم ان يكاد ميخوانم

ز شش جهت كه مبادا غمي دچار شود

من و غميم بهم دشمنان يكديگر

ز كار زار مبادا كه كارزار شود

اگر بوصف در آرم غم فراق ترا

ز بان وصف شود شعله دم شرار شود

رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد

درون خانهٔ تن شمع اين مزار شود

بنزد دوست رواي فيض يك بيك بشمر

شمرده گر نشود غصه بيشمار شود

غزل شمارهٔ 389

دل بستم اندر مهر او تا او براي من شود

بيگانه كشتم از دو كون تا آشناي من شود

مهرش بجان ميكاشتم تا بر دهد مهر و وفا

دردش بدل مي داشتم كاخر دواي من شود

او را سرا پا من نخست مهر و وفا پنداشتم

كي گفتمي كان بي وفا جور و جفاي من شود

پروردم آن بالا بناز تا كش شبي در بر كشم

كي اين گمان بردم كه او روزي بلاي من شود

گفتم نخواهد كرد او بر من كسي را اختيار

كي گفتم او را مدعي آخر بجاي من شود

گشتم بدل خار غمش كارد گل شادي ببار

در خاطرم كي ميخليد كو غم فزاي من شود

گفتم تواند بود فيض در خدمتت بندد كمر

گفتا شود

تاج سران گر خاك پاي من شود

غزل شمارهٔ 390

يار اگر آشنا شود چه شود

بخت اگر يار ما شود چه شود

گر ز خمخانهٔ مي وصلش

جرعهٔ قسم ما شود چه شود

گر دل خستهٔ مرا اي جان

غمزه ات غمزدا شود چه شود

نفسي گر بر آورم با تو

تا دل از غصه وا شود چه شود

در ره چون تو غمگساري اگر

دل و جانم فدا شود چه شود

مرغ روحم كه طاير قدس است

زين قفس گر رها شود چه شود

چون حجاب من از منست اگر

اين من از من جدا شود چه شود

اين سبو بشكند درين دريا

بحر بي منتها شود چه شود

فيض از هر دو كون بيگانه

با تو گر آشنا شود چه شود

غزل شمارهٔ 391

؟عشق توبه شكستيم تا دگر چه شود

دلي بعهد تو بستيم تا دگر چه شود

شديم باز گرفتار دانهٔ خالي

ز دام توبه بجستيم تا دگر چه شود

بيك نگاه كه كردي ز خويشتن رفتم

ز چشم مست تو مستيم تا دگر چه شود

گرفته ساغر مي ترك زاهدي كرديم

شراب خانه نشستيم تا دگر چه شود

عنان به مستي داديم تا چه پيش آيد

ز هوشياري رستيم تا دگر چه شود

فكنده سبحه ز دست در هواي مغبچكان

بسو منات نشستيم تا دگر چه شود

براي آنكه مگر با خداي پيونديم

ز هر دو كون گسستيم تا دگر چه شود

نبود غير دلي فيض را و آنرا هم

بشست زلف تو بستيم تا دگر چه شود

غزل شمارهٔ 392

گر پذيري تو ز من جان چه شود

كار بر من كني آسان چه شود

دل ز من بردي و جان شد مشتاق

گر فداي تو شود جان چه شود

برقع از روي چو مه بر گيري

تا شوم واله و حيران چه شود

از گلستان رخ و زلف تو من

گر بچينم گل و ريحان چه شود

گر دهانرا بسخن بگشائي

تا برم قند فراوان چه شود

ساقي چشم تو گر باده دهد

تا خرد مست شود زان چه شود

فكني ز آن لب شيرين شوري

در نهاد شكرستان چه شود

بر لبم لب بنهي تا آبي

كشم از چشمهٔ حيوان چه شود

گره از زلف اگر بگشائي

تا شود خلق پريشان چه شود

سر فيض ار بودت تا از تو

شودش كار بسامان چه شود

بنوازي تو اگر موري را

تا شود رشك سليمان چه شود

غزل شمارهٔ 393

رو بحق آوري اي جان چه شود

نروي همره شيطان چه شود

راه بيراه هوا چند روي

روي اندر ره ايمان چه شود

راه تقوي و ورع گر سپري

پند گيري تو ز قرآن چه شود

از هوس سر بهوا تا كي و چند

گر كني كار بفرمان چه شود

خويش را گر تو بطاعت بندي

بگسلي رشته عصيان چه شود

توبه ها چند كني و شكني

نكني گر تو گناهان چه شود

اول انديشه كني تا آخر

نشوي زار و پشيمان چه شود

از دل ار خار هوس دور كني

تا برويد گل و ريحان چه شود

گر بخلقاني و قرصي سازي

ندهي زحمت خلقان چه شود

گر گذاري برياضت تن را

كم كني طعمه كرمان چه شود

جان و دل چند دهي درد خري

گر گرائي سوي درمان چه شود

فيض بيهوده كني جان تا كي

جان دهي در ره جانان چه شود

غزل شمارهٔ 394

شود شود كه دلم سوي حق ربوده شود

بجذبهٔ همه اخلاق من ستوده شود

شود شود كه روان سوي حق روان گردد

بساق عرش دو دست اميد سوده شود

شود شود نفسي ديدهٔ دلم در عرش

بناز بالش برد اليقين غنوده شود

شود شود كه رسد بوي حق ز سوي يمن

چنانكه هوش ز سر جان ز تن ربوده شود

شود شود كه بجائي رسم ز رفعت قدر

كه آسمان و زمينم چو دود توده شود

شود شود كه مصيقل شود بعلم و عمل

غبار شرك ز مرآت جان زدوده شود

شود شود كه عبوديتم شود خالص

بصدق بندگي اخلاصم آزموده شود

شود شود كه نسيمي ز كوي دوست وزد

ز روي چهرهٔ جان پرده ها گشوده شود

شود شود كه بر افتد حجاب نا سوتم

جمال شاهد لاهوتيم نموده شود

شود شود كه بمفتاح عشق و دست نياز

دري ز عالم غيبم بدل گشوده شود

شود شودكه كشم سرمهٔ ز نور يقين

بود كه بينش

چشم دلم فزوده شود

شود شود كه شود فيض يكنفس خاموش

بود ز عالم بالا سخن شنوده شود

غزل شمارهٔ 395

ز نكتهاي بيانت خرد فزوده شود

ز لطف هاي نهانت نبوده بوده شود

چو نكتهٔ شنوم زان دهان پنهاني

دري ز غيب بروي دلم گشوده شود

به گوهر سخني زان لب عقيق مرا

هزار عقده مشكل ز دل گشوده شود

جمال شاهد غيبي بچشم حق بينان

عيان در آئينهٔ طلعتت نموده شود

نموده چهره در آئينهٔ جمالت حق

كه صدق بندگيم در تو آزموده شود

اگر نهي ز سر لطف بر سرم دستي

ز رفعت اين سر پستم بچرخ سوده شود

بيا و اين يد بيضا بسينهٔ من نه

بود ز زنگ كدورت دلم زدوده شود

جمال تو ز سر اهل دل ربايد هوش

بمن نماي كه هوشم ز سر ربوده شود

خوشا دمي كه بيك جلوه ام كني بي خود

نبوده بوده مرا بوده ام نبوده شود

سرم چو خاك شود بر سر رهي افتم

بود گذر كني آنجا بپات سوده شود

ز زلفهاي بلندت خرد ز دست رود

ز حلقهاي كمندت جنون فزوده شود

گهي هلال و گهي بدر در سر زلفت

نمايد ار بنسيمي زهم گشوده شود

بچشم پاك چو بيند بروي خوب تو فيض

جمال شاهد لاريبيش نموده شود

زبان به بندم از اين پس ز گفتگو شايد

ز پستهٔ شكرينت سخن شنوده شود

غزل شمارهٔ 396

شود كه از دهنت بوسهٔ ربوده شود

شود كه از دل من عقدهٔ گشوده شود

شود كه فاش شود سر آن دهان نهان

ز تنگناي عدم نكتهٔ شنوده شود

شود كه دل ز وصالت بمدعا برسد

غبار حسرت ازين آينه زدوده شود

شود كه تيغ كشي و بدارمت گردن

توجه تو و عشق من آزموده شود

شود كه بر قدمت سر نهم بزاري زار

ترحمي كه بدل داري آن نموده شود

شود كه بار دهي تا كه سر نهم برهت

بخاك راهگذار تو جبهه سوده شود

شود كه آتش عشقت بسوزد اين تن من

برهگذار تو خاك سياه توده شود

شود كه

دست اميدم بمدعا برسد

ز كار بسته من عقدها گشوده شود

محال باشد اي فيض اين كه عاشق را

بدن به بستر راحت دمي غنوده شود

غزل شمارهٔ 397

جور ز حد ببر مگو جور زياد ميشود

از نظري بروي تو جور تو داد ميشود

جور و جفا ز تو رواست هرچه تو ميكني بجاست

گر تو همه وفا شوي حسن كساد ميشود

جور و وفا بهم خوش و مهر و جفا بهم نكوست

هست جفا صلاح حسن گرنه فساد ميشود

لطف نهان بجلوه آر تا برود دلم ز كار

حسن چو جلوه ميكند عشق زياد ميشود

نيست مرا بجز تو كس مونس من توئي و بس

غم بدلم چو ميرسد دل بتو شاد ميشود

برك و نواي من توئي باد صباي من توئي

عقده غنچه دلم از تو گشاد ميشود

چون تو بياد آئيم خود بروم زياد خود

فيض در آن زمان همه معني ياد ميشود

غزل شمارهٔ 398

خواست دلم كه ماتمم سور شود نميشود

از سرم آتش هوا دور شود نميشود

از سر بوالهوس هوس جز غم عشق كي برد

ظلمت شب بغير روز نور شود نميشود

مهر بتان دلفريب عقل ز سر نمي برد

مستي باده هوس شور شود نميشود

آنكه چشيد ذوق مي ميل بزهد كي كند

ديده كه ديد روي دوست كور شود نميشود

زاهد خشك را شراب مست كند نميكند

ديو بصحبت ملك حور شود نميشود

زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود

هر حجري ز آتشي طور شود نميشود

خوي بدي چه جا گرفت مي نرود بپند كس

مار چگونه از فسون مور شود نميشود

دوش دلم ز بار خلق كاش رهد نمي رهد

پاي گران ز سر مرا دور شود نميشود

يار بوعدهٔ گهي خاطر فيض خوش كند

ماتم من بدين فسون سور شود نميشود

غزل شمارهٔ 399

بي دل و جان بسر شود بي تو بسر نمي شود

بي دو جهان بسر شود بي تو بسر نمي شود

بي سر و پا بسر شود بي تن و جان بسر شود

بي من و ما بسر شود بي تو بسر نمي شود

درد مرا دوا توئي رنج مرا شفا توئي

تشنه ام و سقا توئي بي تو بسر نمي شود

در دل و جان من توئي گنج نهان من توئي

جان و جهان من توئي بي تو بسر نمي شود

يار من و تبار من مونس غمگسار من

حاصل كار و بار من بي تو بسر نمي شود

جان بغمت كنم گرو تن شود ار فنا بشو

هر چه بجز تو گو برو بي تو بسر نمي شود

غير تو گو برو بياد غير تو گو برو زياد

بي تو مرا دمي مباد بي تو بسر نمي شود

كوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش

حلهٔ نور گو مباش بي تو بسر نمي شود

كوثر و حور من توئي قصر بلور من توئي

حلّه نور من توئي بي تو بسر نمي شود

شربت و آب گو

مباش نقل و نبات گو مباش

راحت و خواب گو مباش بي تو بسر نمي شود

آب حيات من توئي فوز و نجات من توئي

صوم و صلوهٔ من توئي بي تو بسر نمي شود

عمر من و حيات من بود من و ثبات من

قند من و نبات من بي تو بسر نمي شود

هول نداي كن كند نخل مرا ز بيخ و بن

هجر مرا تو وصل كن بي تو بسر نمي شود

گر ز تو رو كنم بغير ور بتو رو كنم ز غير

جانب تست هر دو سير بي تو بسر نمي شود

گر ز برت جدا شوم يا ز غمت رها شوم

خود تو بگو كجا روم بي تو بسر نمي شود

فيض ز حرف بس كند پنبه درين جرس كند

ذكر تو بي نفس كند بي تو بسر نمي شود

غزل شمارهٔ 400

اي دل مخواه كام كه حاصل نميشود

حق از براي كام تو باطل نميشود

لذت شناس نيست كه از دوست غافلست

لذت كسي شناخت كه غافل نميشود

تا جا گرفته عشق تو در سينه يك نفس

از دل خيال روي تو زايل نمي شود

زنده است انكه در ره تو مي شود شهيد

مرده است آنكه بهر تو بسمل نميشود

رو دل بدست آر بسعي از گداز تن

تن در گذار تا ندهي دل نمي شود

تن گردهي بآنچه نوشته است در ازل

رنجي كه ميرسد به تو باطل نميشود

عاقل اگر به عشق دهد دل ميسر است

عاشق ولي بموعظه عاقل نمي شود

جاهل اگر رود زپي علم مي شود

عالم محقق است كه جاهل نمي شود

اي فيض راه ميكده عشق بيش گير

دل بي طواف ميكده كامل نميشود

غزل شمارهٔ 401

دل گر غمين شود شده باشد چه مي شود

جان گر حزين شود شده باشد چه مي شود

عشقش چو گرم كرد و بر افروخت سينه را

آه آتشين شود شده باشد چه مي شود

از غم چو شاد ميشود اين دل گر آن نگار

دل آهنين شود شده باشد چه مي شود

گفتي كه با تو بر سر ناز و كرشمه است

گو اينچنين شود شده باشد چه مي شود

جان بسته بلاست جگر دوز غمزهٔ

گر دلنشين شود شده باشد چه مي شود

ما را بس است يار اگر جاي زاهدان

خلد برين شود شده باشد چه مي شود

بس مرد عشق را همه جانها بلب رسيد

فيض ار چنين شود شده باشد چه ميشود

غزل شمارهٔ 402

جان از لطافت بدنش تازه مي شود

دل از حلاوت سخنش تازه مي شود

هر دم حيات تازه از آن خط بدل رسد

گوئي كه دم بدم چمنش تازه مي شود

او ميكند تبسم و من ميروم ز خود

مستيم هر دم از دهنش تازه مي شود

چون غنچه بيندم شكفد چون گل از نشاط

گوئي كه دل ز حزن منش تازه مي شود

تا بشكند دلم شكند زلف دم بدم

در دل جراحت از شكنش تازه مي شود

گل گل شگفته ميشود از روي نازكش

جائي چه بشنود سخنش تازه مي شود

چون در خيال كس گذرد لطف آن ذقن

در دم طراوت ذقنش تازه مي شود

يكبار هر كه در رخ خوبش نظر فكند

يابد دلش روان و تنش تازه مي شود

بگذار فيض حرف بتان از خدا بگو

جان از خدا و از سخنش تازه ميشود

غزل شمارهٔ 403

نهادم سر بفرمانش بكن گوهر چه ميخواهد

سرم شد گوي چوگانش بكن گوهر چه ميخواهد

كند گر هستيم ويران زند گر بر همم سامان

من و حسن بسامانش بكن گوهر چه ميخواهد

اگر روزم سيه دارد و گر عمرم تبه دارد

من و زلف پريشانش بكن گوهر چه ميخواهد

ز دست من چه ميآيد مگر مسكيني و زاري

زدم دستي بدامانش بكن گوهر چه ميخواهد

دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش

من و لطف فراوانش بكن گوهر چه ميخواهد

شنيدم گفت ميخواهم سرش از تن جدا سازم

سر و تن هر دو قربانش بكن گوهر چه ميخواهد

نباشد گر روا دردين كه خون عاشقان ريزند

بلا گردان ايمانش بكن گوهر چه ميخواهد

اگر دل ميبرد از من و گر جان ميكشد از تن

فدا هم اين و هم آنش بكن گوهر چه ميخواهد

ترا اي فيض كاري نيست با دردي كزاو آيد

باو بگذار درمانش بكن گوهر چه ميخواهد

غزل شمارهٔ 404

عشق بدل گاه درد گاه دوا ميدهد

جمله امراض را عشق شفا ميدهد

گاه دوا را دهد خاصيت درد و غم

گاه دگر درد را طبع دوا ميدهد

اين صدف چشم من گاه گهر ريختن

همچو دل بحر و كان داد سخا ميدهد

هست درو بحرها موج زنان وين عجب

بحر بود در صدف عشق چها ميدهد

دم بدم اندوه و غم بر سر هم مي نهم

باز دل تنگ را وسعت جا ميدهد

حاصل ايام عمر هر چه بود غير دوست

دين و دل و عقل و هوش كل بفنا ميدهد

هر دمي از فيض جان گيرد و بازش دهد

آنكه ستاند دگر باز چرا ميدهد

غزل شمارهٔ 405

علي الصباح نويد هو الغفور رسيد

شراب در تن مخمور جان تازه دميد

شراب مست درآمد كه اينك آوردم

نويد مغفرت از حضرت غني حميد

نذير خوف برون رفت از دل مخمور

بشير باده در آمد زخم بسر دويد

بعضو عضو زسر تا به پا بشارت داد

بجز و جزو تن و جان و دل رسيد نويد

نواي ابشر مطرب نواخت كاينك عود

صلاي اشرب ساقي بداد كاينك عيد

كسي كه منع من از باده كرد جامم داد

كسي كه منكر مستيم بود مستم ديد

بچشم خويش كنون ديد و منع نتوانست

شراب خوردن ما را كه محتسب نشنيد

دلي كه بودش از راه اتقواالله بيم

در آمد از در لاتقنطوا درو اميد

زبيم روز جزا گر تهي شدش قالب

زساغر پراميد زنده شد جاويد

خرد كه بود به زندان ديو و دد در بند

كنون بمقصد صدق مليك آراميد

روان كه بود درين كهنه دير افتاده

كفش بهمت ساقي بساق عرش رسيد

تني كه بود ززقوم ديو دردي كش

زدست حور

و ملايك شراب ناب كشيد

سري كه بود لگدكوب چرخ مردم خوار

ببال عشق و طرب تا ببام عشق پريد

كجا فراق و كجا آنكه از دم رحمان

زجانب يمنش نفخهٔ وصال وزيد

ازينمقوله مزن دم دگر زبان در كش

كه فيض را سخن بيخودي دراز كشيد

غزل شمارهٔ 406

بيا بيا كه نويد از جناب دوست رسيد

كه عيد تو منم و عود مينمايد عيد

محال ديو مده در دلت ملك آمد

مباش غافل و وقت قدوم دوست رسيد

نداري ار تو دل قابل نزول ملك

بيا زمن بخر ان دل كجا توانش خريد

بكوش تا بتواني اگر چه رفت قلم

شقي شقيست بروز ازل سعيد سعيد

بود كه كوشش ما نيز در قلم باشد

تو از سعادت روز ازل مشو نوميد

بزار بر در رحمان و منتظر ميباش

كه اينك از يمن قدس نفخه نفخه وزيد

دلي كه جاي شياطين بود در او نه دلست

دل آن بود كه بود بر درش رقيب عتيد

برون شدن نه پسندد دمي ملائك را

درون شدن نگذارد جنود ديو مزيد

درون خانه دل ديو را چه زهره ورود

خداي هست چو نزديكتر زحبل وريد

شراب تازه كشد دم بدم زجام الست

كسي كه يافت حيات ابد زخلق جديد

خموش چون شود از گفتن بلي آنكو

بگوش هوش خطاب الست از تو شنيد

شهود عشق زنجواي نحن اقرب مست

جنود زهد ينادون من مكان بعيد

ونحن اقرب خط مقربي باشد

كه قرب را ز ره خويش ميتواند ديد

وليس ذلك الا لمن زجا و غدي

و ليس ذالك الا لمن يخاف و عيد

بيمن فيض هدايت گرفت عالم را

كه رهنماي كسانست از ضلال

بعيد

غزل شمارهٔ 407

دلم از كشمكش خوف و رجا بسكه طپيد

همگي خون شد واز رهگذر ديده چكيد

مالك الملك بزنجير مشيت بسته است

تا نخواهد سر موئي نتواند جنبيد

خواهشش داد مرا خواهش هر نيك و بدي

تا كه دل كرد برغبت گنه و مي لرزيد

چو كنم گر ننهم سر به قضا و برضا

سخطم را نبود عائدهٔ غير مزيد

هر بدي سر زند از من همه از من باشد

ليس ربي و له الحمد بظلام عبيد

بار الها قدم دل بره راست بدار

تا بهر گام مر او را رسد از قرب نويد

پيش از آني كه كند طاير جانم پرواز

گر بقربم بنوازي نبود از تو بعيد

نا اميدم مكن از دولت وصلت اي دوست

كه ز تو غير تو داني كه ندارم اميد

فيض را از مي وصلت قدحي ده سرشار

تا كه در مستي عشق تو بماند جاويد

غزل شمارهٔ 408

مژدهٔ از هاتف غيبم رسيد

قفل جهانرا غم ما شد كليد

گوي ز ميدان سعادت ربود

هر كه غم ما بدل و جان خريد

صاف مي عشق ننوشد مگر

آنكه ز هستيش تواند بريد

آنكه ازين باده بنوشد زند

تا با بد نعرهٔ هل من مزيد

سير نگردد بسبو يا بخم

كار وي از جام بدريا كشيد

تا چه كند در دل و در جان مرد

نشاه اين باده چو در سر دويد

ساقي از آن نشاه تجلي كند

عاشق بيچاره شود نابديد

حد و نهايت نبود عشق را

كي برسد وصف شه بي نذيد

كوش كه تا صاحب معني شوي

فيض نسازد بتو گفت و شنيد

غزل شمارهٔ 409

هر كه روي تو نديد از دو جهان هيچ نديد

هر كه نشنيد ز تو هيچ كلامي نشنيد

هر سري كو ز مي عشق تو مدهوش نشد

چو شنيد از ره گوش و ز ره چشم چو ديد

از ازل تا به ابد در دو جهان گرسنه ماند

هر كه از مائده عشق طعامي نچشيد

تا بشام ابد از رنج خمار ايمن شد

هر كه در صبح ازل ساغري از عشق چشيد

آب حيوان كه حضر در ظلماتش ميجست

بجز از عشق نبود اين خبر از غيب رسيد

غير عشق و غم عشق از دو جهان هيچ متاع

مردم چشم و دل اهل بصيرت نگزيد

هر كه در بحر غم عشق فروشد چون فيض

نه بكس ني ز كسي زهد فرو شد نه خريد

غزل شمارهٔ 410

خداي عزوجل گر ببخشدم شايد

سزاي بندگيش چون ز من نمي آيد

بهر چه بستم جز حق شكسته باز آمد

دل مرا بجز از ياد حق نمي شايد

براي توشهٔ عقبي بسي نمودم سعي

ز من نيامد كاري كه آن بكار آيد

ز بيم آنكه مبادا خجل شود فردا

دلم بطاعتي امروز مي نياسايد

نرفته ام بره حق چنانكه بايد رفت

نكرده هيچ عبادت چنانكه مي بايد

مگر بهيچ ببخشند جرم هيچان را

ز هيچ هيچ نيابد ز هيچ هيچ آيد

تمام روز درين غم بسر برم كه صباح

براي من شب آبستنم چه مي زايد

دلم رميد وز من بهتري نمي يابد

اگر دو چار گردد بگوش باز آيد

حديث واعظ پر گو نه در خور فيض است

بيا بخوان غزلي تا دلم بياسايد

غزل شمارهٔ 411

در سر چو خيال تو درآيد

درهاي فرح برخ گشايد

هرگاه به ياد خاطر آئي

فردوس برين بخاطر آيد

نام تو چو بر زبان رانم

هر موي زبان شود سرايد

جان را بخشد حيات تازه

پيكي كه ز جانب تو آيد

چشم از خط نامه نور گيرد

جان فيض ز معنيش ربايد

تا ديده بخون دل نشوئي

حاشا كه دوست رخ نمايد

چشم نگريسته در اغيار

آن حسن و جمال را نشايد

تا دل نكني ز غير خالي

در وي دلدار در نيايد

حق در دل آن كند تجلي

كاين آينه از سوي زدايد

چشمي كه گذر كند ز صورت

معنيش جمال مي نمايد

چشم سر و سر گشوده دارم

تا او ز كدام در در آيد

چون فيض دل شكسته دارد

او را رسد ار غمي سرايد

غزل شمارهٔ 412

شكر تو چسان كنم كه شايد

از جز تو ثناي تو نيايد

گر هم نكنم ثنا چه گويم

نطقم بچه كار ديگر آيد

آن لب كه ثناي تو نگويد

آخر بچه خوشدلي گشايد

آندست كه دامنت نگيرد

از بهر چه زاستين برآيد

آن پاي كه در رهت نپويد

سر كه رود و بر كه آيد

آن سر كه هواي تو ندارد

بر تن بكدام اميد بايد

آندل كه درو محبتت نيست

در سينه چو نغمه مي سرايد

آن جان كه ز تو نشان ندارد

حقا كه بجاي تن نشايد

آن ديده كه ديده روي خوبت

بر غير چگونه ميگشايد

آن گوش كه نام تو شنيده

چون حرف دگر در آن درآيد

از فيض تو پاي تا سر فيض

هر لحظه محبتي فزايد

آنم كه سراسر وجودم

پيوسته بحمد تو سرايد

غزل شمارهٔ 413

زاهدم گفت زهد مي بايد

از من اين كارها نمي آيد

جام مي گيرم ار بكف گيرم

شاهدي گر كشم ببر شايد

زهد جز اهل عقل را نسزد

رند را جام باده مي بايد

من و مستي و عشق مه رويان

ناصحم بهر خويش مي لايد

آنچه بايد نمي توانم كرد

كنم از دستم آنچه مي آيد

داده ام خويش را بدست بتان

ميكشم آنچه بر سرم آيد

خويش را وقف شاهدان كردم

تا شهيدم كنند و جان پايد

گر كشندم بلطف مي زيبد

ور كشندم بقهر مي شايد

بر سر عاشقان خود اين قوم

هر چه آرند شايد و بايد

خوشتر از شهدو شكرست اي فيض

زهر كز دست دوستان آيد

غزل شمارهٔ 414

زهد و تقوي ز من نمي آيد

ميكنم آنچه عشق فرمايد

كرده ام خويش را بدو تسليم

ميكند با من آنچه مي بايد

بكف عشق داده ام خود را

كشدم خواه و خواه بخشايد

دم بدم صور عشق در دل من

عقدهٔ را به نفخه بگشايد

هر نفس از جهان جان دل را

شاهدي تازه روي بنمايد

هر صباحي بتازگي شوري

شب آبست عاشقان زايد

جان فزون ميشود ز شورش عشق

تن اگر چه ز غصه فرسايد

عشق تن گيرد و روان بخشد

عشق كل كاهد و دل افزايد

فيض هر دو ز غيب معني بكر

آورد نظم تازه ار آيد

غزل شمارهٔ 415

جان سوختهٔ روئيست پروانه چنين بايد

دل شيفتهٔ روئيست پروانه چنين بايد

تا لب نهدم بر لب جان ميرسدم بر لب

احسنت زهي باده پيمانه چنين بايد

گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم

گاه از خم و گه دريا مستانه چنين بايد

چشم تو كند مستم لعلت برد از دستم

هر جام مئي دارد ميخانه چنين بايد

سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت

تن بيخبر از سرگشت مستانه چنين بايد

زلفت ره دينم زد ابرو ره محرابم

ايمان بتو آوردم بتخانه چنين بايد

در دل چو وطن كردي جا در تن من كردي

جانم بفدا بادت جانانه چنين بايد

جز جان من و جز دل جائي كني ار منزل

افغان كنم و نالم حنانه چنين بايد

در آتش عشقت فيض ميسوزد و ميسازد

تا جان برهت بازم پروانه چنين بايد

غزل شمارهٔ 416

عاشقي را جگري مي بايد

احتمال خطري مي بايد

نتوان رفت در اين ره با پاي

عشق را بال و پري مي بايد

گريهٔ نيم شبي در كار است

دود آه سحري مي بايد

ديده را آب ده از آتش دل

عشق را چشم تري مي بايد

نبري پي سوي بي نام و نشان

خبري يا اثري مي بايد

از تو تا اوست رهي بس خونخوار

راه رو را جگري مي بايد

تو نهٔ مرد چنين دريائي

رند شوريده سري مي بايد

بر تنت بار رياضت كم نه

روح را لاشه خري مي بايد

دست در دامن آگاهي زن

سوي او راهبري مي بايد

نتواني تو بخود پي بردن

مرد صاحب نظري مي بايد

چشم و گوش تو بشرك آلوده است

چشم و گوش دگري مي بايد

هست هر قافله را سالاري

هر كجا باست سري مي بايد

ناز پرورد كجا عشق كجا

عشق را شور و شري مي بايد

چون مگس چند زند بر سر دست

فيض را لب شكري مي بايد

عاقبت نخل اميد ما را

از وصال تو بري مي بايد

غزل شمارهٔ 417

هر دل كه عشق ورزد از ما و من برآيد

كوشم بجان درين كار تا جان ز تن برآيد

از عشق نيست خوشتر گشتم جهان، سراسر

سوي يقين گر آيد از شك و ظن برآيد

زهر فراق نوشم بهر وصال كوشم

حكمش بجان نيوشم تا كام من برآيد

گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاك

گر در چمن كشم آه دود از چمن برآيد

گر آتش نهانم پيدا شود بمحشر

دوزخ بسوزد از رشك دودش ز تن برآيد

گر روي تو به بينم هنگام جان سپردن

قبرم بهشت گردد نور از كفن برآيد

بر باد بوي زلفت ار جان شود ز قالب

سنبل ز خاك قبرم مشك از بدن برآيد

حمد تو مي نگارم بر لوح هر هوائي

شكر تو ميگذارم هر جا سخن برآيد

گر شعر فيض خواند واعظ فراز منبر

بس آه آتش افروز از مرد و زن بر آيد

غزل شمارهٔ 418

زهر فراق نوشم تا كام من برآيد

بهر وصال كوشم تا جان ز تن برآيد

دل بر جفا نهادم تا ميتوان جفا كن

از جان كشم جفايت تا كام من برآيد

تخم وفات در جان كشتم كه چون بميرم

شام وفا پس از مرگ از خاك من برآيد

گر بي وفاست معشوق كان وفاست عاشق

عاشق وفا كند تا از خويشتن برآيد

وقف تو كرده ام من جان و دل و سر و تن

در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآيد

هر كو سفر گزيند تا مقصدي بيابد

بايد غريب گردد ز اهل و وطن برآيد

چون در سفر تو باشي صد جان فداي غربت

گر ره زني تو مقصود از راهزن برآيد

در حضرتت برد فيض پيوسته ظن نيكو

انجاح هر مهمي از حسن و ظن برآيد

غزل شمارهٔ 419

بياد يار در خلوت نشستم تا چه پيش آيد

ره اغيار را بر خويش بستم تا چه پيش آيد

چو ديدم پاي سعي خويش در ره بسته، بگشايم

بسوي رحمت حق هر دو دستم تا چه پيش آيد

چشيدم در ازل يكجرعه از خمخانهٔ عشقش

هنوز از نشأهٔ آن باده مستم تا چه پيش آيد

بت من هستي من بود تا دانستم اين معني

به نيروي يقين اين بت شكستم تا چه پيش آيد

گشودم از ميان خويشتن ز نار شيطان را

كمر در خدمت الله بستم تا چه پيش آيد

نديدم چون كسي را غير حق كاري تواند كرد

اميد از ما سواي حق گسستم تا چه پيش آيد

شكستم آرزوي نفس را در كام جان يكيك

ز دست نفس و شيطان هر دو جستم تا چه پيش آيد

بقرص نان خلقاني قناعت كردم از دنيا

ز حرص آز و رنج خلق رستم تا چه پيش آيد

بصورت كار من شد پيش و در معنيش پس ديدم

ازينمعني بصورت پس

نشستم تا چه پيش آيد

خجل گشتم ازين گفتار بي كردار و بس كردم

دهان خويش را چون فيض بستم تا چه پيش آيد

غزل شمارهٔ 420

بشارت كز لب ساقي دگر مي صاف مي آيد

صفاي سينه داده بر سر انصاف مي آيد

رسيد اين مژده از بالا بشارت ده حريفان را

كه عنقاي مي صافي ز كوه قاف مي آيد

همه عالم ز يك مي مست ليكن اختلافي هست

ز عاشق نيستي خيزد ز زاهد لاف مي آيد

ز يكجا مست مستيها تفاوت شد ازين پيدا

كه زاهد مي كشد دُردي و ما را صاف ميآيد

نمي باشد دل بيغش نماند از صاف جز نامي

بگوش از صافي صوفي همين او صاف ميآيد

رميد از پيشم آن آهو وليكن سر خوشم از بو

ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف ميآيد

جدا گشتم ز اصل خود چو جزوي كز كتاب افتد

ولي شيرازهٔ اجزا از آن صحاف مي آيد

من بيدل ز دلدارم بسي اميدها دارم

بشارتهاي بهبودي مرا ز اطراف مي آيد

كند در لطف اگر غرقم از آن قهار ميزيبد

بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف ميآيد

نثار خاك پايش را ندارم رايج نقدي

ز من بپذيرد ار قلبي از آن صراف ميآيد

مرا در راه عشق او بسي افتاد مشگلها

كند گر مشكلاتم حل از آن كشاف ميآيد

سزد ار هر كسي كاري كند هر حاملي ياري

ز خوبان ترك انصاف و ز ما انصاف ميآيد

بده ساقي مي بيغش كه چون از صاف سر خوش شد

بدل از عالم بالا معاني صاف مي آيد

سر غوغا ندارد فيض ملا گفتگو كم كن

ز اهل دل بيايد آنچه از اجلاف ميآيد

غزل شمارهٔ 421

سينه را چاك چاك خواهم ديد

لشگر غم هلاك خواهم ديد

خلوتم با تو دست خواهد داد

بزم از اغيار پاك خواهم ديد

با تو يكچند شاد خواهم زيست

غير را غصه ناك خواهم ديد

بر لبم چون نهي لب ميگون

سرّ روحي فداك خواهم ديد

عاقبت جان بوصل خواهم داد

رمز هذا بذاك خواهم ديد

زان لب و

چشم مست خواهم شد

حسرت جان اتاك خواهم ديد

كامم از تو حصول خواهد يافت

بر درت فيض خاك خواهم ديد

غزل شمارهٔ 422

ياران ز چشم دل برخ يار بنگريد

بلبل شويد و رونق گلزار بنگريد

تا كي ز چشم عقل نظر در اثر كنيد

عاشق شويد و صانع آثار بنگريد

خود را چو ما بعشق سپاريد در رهش

بيخود شويد و لذت ديدار بنگريد

از پاي تا بسر همگي ديدها شويد

حسن و جمال دلكش دلدار بنگريد

زين آب و خاك تيره بپوشيد چشم سر

وز چشم سر بمنبع انوار بنگريد

دكان جان و دل بگشائيد در عمش

اقبال كار و رونق بازار بنگريد

از سو ز جان متاع فراوان كنيد غرض

ز الله اشتراش خريدار بنگريد

تاريك و تيره درهم و آشفته و دراز

در زلف يار حال شب تار بنگريد

چشمي بسوي كلبهٔ احزان ما كنيد

افغان و نالهاي دل زار بنگريد

گفتار نيك فيض شنيدند برملا

در خلوتش بزشتي كردار بنگريد

غزل شمارهٔ 423

شكر افشان دهانش نگريد

لبن آلوده لبانش نگريد

بنگاهي بجهان جان بخشد

حكم بر جان و جهانش نگريد

خلقي از مستي چشمش مستند

مي بي كام و دهانش نگريد

زهر ميگيرد از ابرو مژگان

سهمگين تير و كمانش نگريد

خاطرش با من و رو باد گران

سوي من لطف نهانش نگريد

از لب من سخن او ميگويد

در بيانم به بيانش نگريد

زير هر پرده نهانش بينيد

پرده هم اوست عيانش نگريد

فيض دل با حق و رو در خلقست

شرح حالش ز بيانش نگريد

گر ندانيد كز اهل درد است

درد او در سخنانش نگريد

غزل شمارهٔ 424

گذشت موسم غم فصل وصل يار رسيد

نواي دلكش بلبل به نوبهار رسيد

سحاب خرمي آبي بر وي كار آورد

نويد عيش بفرياد روزگار رسيد

شگفته شد گل سوري فلك بهوش آمد

بيار مي بملك مستي هزار رسيد

صبا پيام وصالي ز كوي يار آورد

شفا بخسته قراري به بي قرار رسيد

قرار گير دلا مايهٔ قرار آمد

كنار باز كن اي جان كه آن نگار رسيد

شب فراق به صبح وصال انجاميد

شكفته شو چو گل اي دل كه گلعذار رسيد

فراق ديدهٔ مخمور از شراب وصال

ز لعل يار به صهباي خوشگوار رسيد

بپاي لنگ و دل تنگ رفتم اين ره را

دلم بيار و روانم بدان ديار رسيد

بسي جفا كه ز اغيار بر دلم آمد

كنون نماند غمي يار غمگسار رسيد

هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل

هزار شكر به اميد اميدوار رسيد

دعاي نيمشب فيض را كه رد مي شد

كنون اجابتي از لطف كردگار رسيد

غزل شمارهٔ 425

عيش دنيا بجز خسان نرسيد

جز رياضت به عاقلان نرسيد

سود كرد آنكه دل ز دنيا كند

مرد آزاده را زيان نرسيد

گشت بيچاره آنكه دنيا خواست

هرچه را بست دل بآن نرسيد

سود دنيا زيان، زيانش سود

زين دو چيزي بعارفان نرسيد

جان عارف گذشت از دو جهان

دو جهانش بگرد جان نرسيد

از هوا و هوس كسي نگذشت

كه بعشرتگه جهان نرسيد

هر كه دل در سراي فاني بست

همت كوتهش بآن نرسيد

هر كه روزي زياده خواست ز قوت

دست جانش بقوت جان نرسيد

هيچكس سر بنان فرو نارد

كه بنانش بآب و نان نرسيد

هر كه دنيا بآخرت نفروخت

هم ازين ماند و هم بآن نرسيد

همت هيچكس نشد عالي

كه بفضل علوشان نرسيد

نتوان شرح اين معاني فيض

نه بديعست گر بيان نرسيد

غزل شمارهٔ 426

سوخت هرچند دل بجان نرسيد

كارد غم به استخوان نرسيد

جان بسي كند و روي يار نديد

دست كوشش باستخوان نرسيد

ياي خواهش ازين جهان كندم

دست كوشش بدان جهان نرسيد

خواستم تا به آسمان برسم

دست كوته به نردبان نرسيد

خواستم دل ز غم بپردازم

دست رازم بهم زبان نرسيد

غصه اين و آن دلم خون كرد

قصه دل به اين و آن نرسيد

غمگساري نماند در عالم

بكسي از كسي فغان نرسيد

از غم جان خبر نشد دل را

ناله دل بگوش جان نرسيد

بس دعائيكه از زمين برخواست

بازگشت و بآسمان نرسيد

غم پيري نخورد پير سپهر

بفغان دل جوان نرسيد

غم جاني نخورد جاناني

دل زاري بدلستان نرسيد

سوخت پروانه شمع رحم نكرد

گل بفرياد بلبلان نرسيد

ناله هرچند از دلم افروخت

شرري رو به آسمان نرسيد

از خوش آنكسكه تازه آمد و رفت

نو بهارش بمهر جان نرسيد

هركه چون فيض دل ز دنيا كند

بره عقبيش زيان نرسيد

غزل شمارهٔ 427

در جان و دل چو آتش عشقش علم كشيد

سلطان صبر رخت به ملك عدم كشيد

مهرش چو جاي كرد در اوراق خاطرم

بر حرفهاي غير يكايك قلم كشيد

دل را كه بود طاير قدسي بريخت خون

شوخي نگر كه تيغ بصيد حرم كشيد

شد زنده سر كه در قدم دوست خاك شد

جان مرد چون ز درگه جانان قدم كشيد

در بزم عشق هركه به عيش و طرب نشست

بس جرعها ز خون جگر دم بدم كشيد

گرچه بسي كشيد دلم از شراب عشق

از جام بود خم و سبو بحر كم كشيد

ز نهار فيض دست مدار از شراب عشق

تا آنزمان كه بحر تواني بدم كشيد

غزل شمارهٔ 428

ديده از نور جمال دوست چون بينا كنيد

سر بلندان گوشه چشمي بسوي ما كنيد

نوجوانان چون بياد نرگسش نوشيدمي

اول هر جرعهٔ ياد من شيدا كنيد

در شب زلف نگار دل فريبي گشت گم

بهر من روزي دل گم گشتهٔ پيدا كنيد

از پي نظارهٔ ديوانگان دادند عقل

در گذشتن اي پري رويان سري بالا كنيد

از دل پر غصه ما تا گره ها وا شود

خوب رويان يك بيك بند قباها وا كنيد

دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان

يار بي مستان مرا در عاشقي رسوا كنيد

فيض ميخواهد كه با مستان كند هم مشربي

بر در ميخانه آمد بهر او در وا كنيد

غزل شمارهٔ 429

خويش را اول سزاوارش كنيد

آنگهي جان در سر كارش كنيد

غمزهٔ از چشم شوخش وا كشيد

فتنه در خوابست بيدارش كنيد

گر ندارد از غم عاشق خبر

ساغري از عشق در كارش كنيد

پيش روي او نهيد آئينهٔ

در كمند خود گرفتارش كنيد

گر بپرهيزد دل بيمار ازو

شربتي زان چشم در كارش كنيد

يابه بيماري جان تن در دهيد

يا حذر از چشم بيمارش كنيد

خار منعي گر زند دل خسي

بادهٔ گلرنگ در كارش كنيد

گر نسازد با جفاي دوست دل

با فراق او شبي يارش كنيد

بار عشق ار بر ندارد دوش فيض

كارهاي عاقلان بارش كنيد

غزل شمارهٔ 430

ياران ميم ز بهر خدا در سبو كنيد

آلوده غمم بميم شست و شو كنيد

جام لبالب مي از آن دستم آرزوست

بهر خدا شفاعت من نزد او كنيد

چو مست مي شويد ز شرب مدام دوست

مستي بنده هم بدعا آرزو كنيد

ابريق مي دهيد مرا تا وضو كنم

در سجده ام بجانب ميخانه رو كنيد

بيمار چون شوم ببريدم بميكده

از بهر صحتم بخم پي فرو كنيد

از خويش چون روم بميم باز آوريد

آيم به خويش باز ميم در گلو كنيد

وقت رحيل سوي من آريد ساغري

رنگم چو زرد شد بميم سرخ رو كنيد

تابوت من ز تاك و كفن هم ز برگ تاك

در ميكده بباده مرا شست و شو كنيد

تا زنده ام نميروم از ميكده برون

بعد از وفات نيز بدان سوم رو كنيد

در خاكدان من بگذاريد يك دو خم

دفنم چو ميكنيد ميم در گلو كنيد

از مرقدم بميكده ها جويها كنيد

از هر خم و سبوي رهي هم بجو كنيد

دردي كشان ز هم چو بپاشد وجود من

در گردن شما كه ز خاكم سبو كنيد

نايد بغير ريزهٔ خم يا سبو بدست

هر چند خاكدان مرا جست وجو كنيد

بي بادگان چو مستيتان آرزو شود

آئيد و خاك مقبرهٔ فيض بو

كنيد

غزل شمارهٔ 431

هر كه راه عشق پويد هم ز عشقش بر برويد

هر كه جد و جهد ورزد عاقبت مقصد بجويد

كه با تو آشنا شد از جهان بيگانه گردد

ترك خان ومان بگويد دست از جان هم بشويد

هر كه او روي تو بيند بر تو كي غيري گزيند

جز حديث تو نگويد جز وصال تو نجويد

هر كه ذوقي از تو دارد يا كه بوئي از تو يابد

مل نخواهد گل نخواهد مل ننوشد گل نبويد

هر كه رو سوي تو دارد سوي ديگر رو نيارد

هر كرا شادي ميسر كي خورد غم يا بمويد

ذوق ذكرت هر كه دارد ذكر غيرش كي گوارد

كام شيرين از حديثت حرف ديگر كي بگويد

فيض دارد با تو سري زانسبب پيوسته بيخود

جز حديث تو نگويد غير راه تو نپويد

غزل شمارهٔ 432

هدهدي كو كه از سبا گويد

خبر يار آشنا گويد

كو سليمان كه رمز منطق طير

از خدا گيرد و بما گويد

كو خضر تا كه موسي جانرا

از لدنا اشار ها گويد

نوح كو تا كه كشتي سازد

من ركب فيه قد نجا گويد

كو خليلي كه رو بحق آرد

لا احبي بما سوي گويد

كو كليم اللهي لقا جوئي

روبرو حرف با خدا گويد

كو مسيحي كه مرده زنده كند

خبري چند از سما گويد

كو محمد كه سرّ ما او حي

با احبا و اوليا گويد

كو علي آن در مدينه علم

تا ز حق شمهٔ بما گويد

يا چو جامي ز هل اتي نوشد

رمزي از سرّ انما گويد

اهل بيت نبي كجا رفتند

و آنكه ز ايشان حديث واگويد

همدمي كو كه آشنا باشد

با دلم حرف آشنا گويد

يا دل از مدعي نهان با او

چند حرفي بمدعا گويد

كو طبيب دلي درين عالم

خستهٔ درد دل كرا گويد

تا بگوشم رسد نداي الست

هر سر موي من بلي گويد

يا شوم مست بادهٔ

توحيد

تا سرا پاي من خدا گويد

با دل از مدعي نهان با دوست

چند حرفي بمدعا گويد

يا چو آن فانيان سبحاني

بزبان خدا ثنا گويد

بس كن اي دل كه حرف نازك شد

فيض را گوي تا دعا گويد

شكوه بس فيض اهل دردي كو

تا طبيبش از او دوا گويد

غزل شمارهٔ 433

از نكاه نيم مستت العياذ

وز بلاي زلف شستت العياذ

بر صف دلها زد و تاراج كرد

فتنهاي چشم مستت العياذ

دل ز من بردي و قصد جان كني

كي برم من جان ز دستت العياذ

زلف بگشا موبمو وارس به بين

هيچ دل از دام رستت العياذ

از ميانت نيست چيزي در ميان

وز دهان نيست هستت العياذ

از سرا پا هرچه داري الحذر

پاي تا سر هر چه هستت العياذ

فيض از تو هم پناه آرد بتو

گرنه پرواي منست العياذ

غزل شمارهٔ 434

از بلاي چشم مستت العياذ

العياذ از هر چه هستت العياذ

تن ز گل نازكتر و دل همچو سنگ

چون توان رستن ز دستت العياذ

يك نظر كردم برويت شدنشان

از نگاهي روي حسنت العياذ

شب همه شب نالم از دست غمت

هيچ پرواي منستت العياذ

نالهٔ من ز آسمانها در گذشت

هيچ ميگوئي چه استت العياذ

تا بشادي در برويم بستهٔ

از گشادت همچو بستت العياذ

فيض صد توبه گر از عشقت رهد

باز مي افتد بشستت العياذ

غزل شمارهٔ 435

مراست ديدن روي تو بي نقاب لذيذ

چنانكه تشنهٔ دو روزه است آب لذيذ

بود لذيذ مرا در بهشت ذوق و صال

چنانكه عابد صد ساله را ثواب لذيذ

بود مراد تو ترك حساب اي زاهد

مراست چون و چراهاش در حساب لذيذ

مرا بروز قيامت پس از لقاي حبيب

بود جوار وي و پرسش و خطاب لذيذ

ز حور و قصر بلوز و عسل مگوي كه من

جزاوم هيچ نباشد بهيچ باب لذيذ

بود ز چشم خوش يار لذت مستيم

چنانكه عامه را مستي شراب لذيذ

از اين جهان غم او انتخاب كردم من

كه نزد من غم او هست بيحساب لذيذ

بود ز سينهٔ بربان خود مرا لذت

چنانكه گرسنهٔ را بود كباب لذيذ

نماند صحبت اصحاب را دگر فيضي

مراست فيض همين صحبت كتاب لذيذ

غزل شمارهٔ 436

زاهد گر ترا رياست لذيذ

من دلداده را هواست لذيذ

گر ترا عافيت بود مطلوب

من ديوانه را بلاست لذيذ

گر ترا جوي شير خوش آيد

نزد من اشك بي بهاست لذيذ

گر تو با جوي خمر خوش داري

مر مرا خون ديدهاست لذيذ

گر ترا انگبين دهد لذت

حرف شيرين او مراست لذيذ

گر تو حور و قصور ميخواهي

عاشقانرا ازو لقاست لذيذ

فيض با زاهدان جدال مكن

عشق نزد خسان كجاست لذيذ

غزل شمارهٔ 437

بدل كاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظر

بجز طفل اشكم نشد هيچ حاصل ازين رهگذر

كنون در كنارم نشستند طفلان بپهلوي هم

چه طفلان ز خون قطره چند سايل ز دل با جگر

كند طالع واژگون خرق عادت نظر كن ببين

چه دانه چه بر درنگر تخم و حاصل عجايب نگر

نشد نرم ازين اشكهاي پياپي زمين دلش

همانا ز سنگ آفريدند آن دل و زان سخت تر

نه يكجو وفائي نه يكذره رحمي ببار آمدم

همه سعي من گشت باطل نديدم ثمر

از آن زلف خم در خم پيچ پيچش بمن ميرسد

بلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگر

اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخي شكيبا شوم

شود كار بر فيض دشوار و مشكل ز بد هم بتر

غزل شمارهٔ 438

از پاي تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر

ور ره نيايي سوي او بنشين جمالش را نگر

در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده كش

زان باده چون دل خوش شوي غنج و دلالش را نگر

گيسوي عنبر بوي او وان زلف تو بر توي او

وان نرگس جادوي او آن خط و خالش را نگر

افسونگري ها را به بين وان جادوئيها را ببين

صد فتنه آرد يكنظر چشم غزالش را نگر

در خنده شيرين او بس زهره بين شادي كنان

وز عارض و ابروي او بدر و هلالش را نگر

يكدم به پيش او نشين كان حيا و شرم بين

يكره برويش كن نظر وان انفعالش را نگر

يك بوسه از لعلش بگير زان زندهٔ جاويد شو

لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر

از خنده زير لبش رمز جمالش فهم كن

وز ناز واز تمكين او جاه و جلالش را نگر

اي پند گوي هوشمند جان و دلم را شد پسند

از روي و مويش بند و

بند پندي مگو بندي ميار

من واله جانانه ام از خويشتن بيگانه ام

عاقل نيم ديوانه ام ديوانه را كاري مدار

ديوانه را تدبير چيست جزبند و جززنجير چيست

اين وعظ و اين تذكير چيست يكدم مرا با من گذار

دل از جهان بگسسته ام در زلف جانان بسته ام

از خويشتن هم رسته ام با غير يارم نيست كار

من ترك مستي چون كنم روسوي پستي چون كنم

در عشق سستي چون كنم عشقست عالم را مدار

از من مجو صبر و درنك بگذار حرف عار و ننگ

ني صبر دارم ني در نك نه ننگ ميدانم عار

عاشق ملامت جو بود راه سلامت كي رود

رسوائي او را ميسزد با وعظ و پند او را چكار

اي واعظ عاقل نما فيض از كجا پند از كجا

بگذر تو از تقصير ما جرم از مجانين در گذر

غزل شمارهٔ 439

بهر جا راه گم كردم بر آوردم ز كويت سر

بهر دلبر كه دادم دل تو بودي حسن آن دلبر

بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گرديدم

بهر بستر كه بغنودم خيالت يافتم در بر

بهر جائي كه بنشستم تو بودي همنشين من

نظر هرجا كه افكندم ترا ديدم در آن منظر

بهر كاري كه دل بستم تو بودي مقصد و مطلب

بهر ياري كه پيوستم تو بودي همدم و ياور

گر آهنگ حضر كردم تو بودي منزل و ماوا

و گر عزم سفر كردم تو بودي هادي و رهبر

برون از خود نظر كردم ترا بيرون ز خود ديدم

چو سر بردم بجيب خود تو خود بودي بجيب اندر

درون خانه چون رفتم مقيمت يافتم آنجا

چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در

نديدم جز جمال تو نديدم جز كمال تو

اگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در بر

شدم از فيض چون فاني نديدم جز

تو دياري

يكوي نيستي رفتم بر آوردم ز هستي سر

غزل شمارهٔ 440

گشتم به بحر و بر پي يار بي سير

تا پاي سعي آبله شد ماندم از سفر

بر خشك و بر گذشتم و جستم نشان وي

از وي نشان نداد نه خشكي مرا نه تر

از هر كه شد دچار گرفتم سراغ او

كز يار بي نشان چه دهد بي خبر خبر

جانم به لب رسيد و نيامد بسر مرا

كس ديده مردهٔ نرسد عمر او بسر

آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من

هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر

گفتم ز من چه خواهي و گفتا كه جان و دل

گفتم كه حاضر است بيا هر دو را ببر

بگرفت جان و دل ز من آن يار دلنواز

او جاي خود گرفت و شدم من ز خود بدر

آيم اگر بخويش دگر باره جان دهم

آن خواب را كه روزي من شد در آن سحر

گفتم به فيض خواب ز بيداريت بهست

اينك بخواب ديدي بيداري دگر

غزل شمارهٔ 441

اي بهار جان و اي جان بهار

ز ابر رحمت جان ما را تازه دار

تاب قهري بر هواي دل بزن

آب لطفي بر زمين دل ببار

پاي توفيق از سر ما وا مگير

دست تائيد از دل ما بر ندار

ريشه جان را از آن كن آبكش

ميوهٔ دلرا ازين كن آبدار

مبتلاي محنت هجرم مكن

بر سر من هرچه ميخواهي بيار

هرچه ميخواهي بكن آن توام

ليكن از خود يكنفس دورم مدار

اي ز تو سر سبز باغ عاشقان

سايه خود از سر ما بر مدار

دست غفران چون برون آري ز جيب

اين سر شوريده ما را بخار

ره بسوي خود نمودي فيض را

از كرم دارش درين ره استوار

در ازل لطفي عنايت كردهٔ

تا ابد اين رحمت پاينده دار

غزل شمارهٔ 442

آمدم كآتش زنم در بيخ جبر و اختيار

تا بسوزد شرك و گردد نور توحيد آشكار

آمدم تا خويش را بر لا و بر الا زنم

تا نماند غير يار اغيار گردد تار و مار

آمدم فاني شوم در ساقي جام الست

تا بقا يابم بدان ساقي بمانم پايدار

آمدم تا سر گشايم باده هاي كهنه را

تا نماند در ميان عاقلان يك هوشيار

آمدم تا توپهاي خشك و مغزان بشكنم

تلخشان شيرين كنم زين آب تلخ خوشكوار

آمدم تا بر سر رندان بريزم بادها

تا نه در ميخانها مخمور ماند ني خمار

آمدم بر گيرم از روي معاني پرده ها

تا شو اسرار پنهان بر خلايق آشكار

آمدم پس ميروم تا منبع هر هستي

تا به بينم ز آينه آغاز كار انجام كار

ميروم تا باز جويم معدن اين شور و شر

از كجا اين مستي آمد چيست اصل اين خمار

ميروم تا باز جويم اصل اين جوش و خروش

تا مگر واقف شوم از منبع اين چشمه سار

تا به بينم باده و مستي و مستي بخش را

مي كدام و

چيست مستي كيست آنجا ميگسار

ميروم تا باز بينم روح را ماوا كجاست

از كجا آمد كجا خواهد گرفت آخر قرار

باز مي آيم بدينجا تا نشان ها آورم

از ديار شهريار و شهرياران ديار

باز مي آيم كه تا آگه كنم زان رازها

آنكه را نبود خبر از كار سر و از سركار

باز مي آيم كه نگذارم به عالم كج روي

رهزنانرا رهبرانيم رهروانرا راهوار

باز مي آيم كه تا ارواح در ابدان دمم

مردگانرا زنده سازم در دم اسرافيل وار

باز مي آيم كه تا از خود نمايم رستخيز

تا شود سر قيامت هم در اينجا آشكار

باز مي آيم كه تا با فيض گيرم الفتي

تا كنم جمعيتي حاصل ز بود مستعار

غزل شمارهٔ 443

شهر يارم آرزو شد در ديار در ديار

در ديارم برد آخر تا ديار شهريار

بود عقل و هوش يارم بردم از سر هوش يار

در طريق عشقبازي هستم اما هوشيار

ارزو بوئي صبا سويم كه جانم آرزوست

هم بيار از من خبر بر هم خبر از وي بيار

گفت آن مهرو كه هر مهرو نمايم همچو بدر

روي بنمود و هلالي گشتم اندر انتظار

بارها گفتم كه بارت ميكشم باري بده

بر درت يكبار بارم داردم در زير بار

چون از آن گلزار گشتم سوي گلزار آمدم

چون هزاران صد هزاران ناله كردم زار زار

روزگار من گذشت و روزگار من گذشت

حاليا در ماتم خود ميگذارم روزگار

راح روحي في هواه راح قلبي من هموم

مرحبا بالموت راحاً ليس فيها من خمار

فاض قلب الفيض من فيض الحكم فيضوضه

كالسحاب الماطر الفياض او فيض البحار

غزل شمارهٔ 444

بكوش ساقي از آن باده ساغري دست آر

كه بوي ان كند ارواح مست را هشيار

چو روح از آن بكشد دين و دل و بباد دهد

چو عقل از آن بچشد افكند سر و دستار

بدل سرور بيارد ز سر غرور برد

بديده نور ببخشد خرد خرد ز خمار

بيك پياله شود صد هزار عاقل مست

هزار مست بيكجرعه زان شود هشيار

ز كج رويش از آن مي سپهر گردد راست

ز خواب غفلت از آن مي جهان شود بيدار

از آن مييء كه شود زنده گر بمرده چكد

از آن ميي كه بخار ار چگد شود گلزار

از آنشراب كه بالفرض زاهد ار نوشد

كند ميا من مستيش محرم اسرار

از آنشراب كه گر منكري از آن بچشد

بر غم انف خودش در زمان كند اقرار

از آنشراب كه گرمست اين شراب خورد

رهد ز بادهٔ انگور و از صداع و خمار

خيال آن مي شيرين بكله شود افكند

بصبر تلخ مكن

كام فيض زود بيار

غزل شمارهٔ 445

فروغ نور جمال تو در دل بيدار

ز دود ز آينه كون ظلمت اغيار

بسوخت غير سراسر در آتش غيرت

منادي لمن الملك واحد قهار

چو سيل قهر جلال احد هجوم آرد

چه چاره جز كه بجولان او رود اغيار

بساحت جبروتش كجا رسد اوهام

چو عقل را ملكوتش ببسته راه گذار

شروق نور ازل شد چو در دلي تابان

ز اهل دل بربايد بصيرت و ابصار

چه سان توان بجمالي نظر توان افكند

كه صف كشيده پي دور باش او انوار

كند طلوع چه خورشيد ما حي الاعيان

چه جاي نور سنا برق بذهب الابصار

چه دست باز شود عز فرد بي پايان

كجا بماند از اغيار در جهان آثار

ثناي او مشنو فيض خرز گفتهٔ او

كه نيست درد و جهان غير ذات او ديار

غزل شمارهٔ 446

ساقي قدحي بيار سرشار

تا هر دو كشيم مي بيكبار

از دست شويم هر دو با هم

يك مست شويم ما دو هشيار

تن را بدهيم و جبه بر سر

از سر برهيم و بار دستار

گرديم دمي ز خويش بيخود

باشيم دمي ز خود خبردار

يكرنگ شويم در غم هم

تا غم شادي و گل شود خار

تا تن همه جان شود درينره

تا جان جانان شود درين كار

تا از من و تو اثر نماند

جز او نبود كسي درين دار

هم خود با خويش عشق بازد

هم خود باشد خويش را يار

نه عشق بماند و نه عاشق

ماند معشوق پاك از اغيار

اي فيض تو از ميانه برخيز

تا پرده برافتد از رخ يار

غزل شمارهٔ 447

ما را پيوسته بسته بر كار

دارد با ما عنايتي يار

دادند بدست خلق ما را

پا بسته فتاده ايم در كار

دادند عنان بدست سفله

ما را كردند بر خسان خوار

هر دم بتن از كسي رسد رنج

هر دو بدل از خسي جهد خار

بر دوش گرفته بار خلقي

رانيم بره خران بي بار

صد شكر خدايرا كه يكدوش

از پهلوي ما نمي كشد بار

ما بر دل كس گران نباشيم

كو بر دل ما گران شود يار

هر كو بر دوش خلق بارست

او را ندهند نزد حق بار

آنكس كه بگوشهٔ نشيند

آسوده ز رحمت خس و خار

ني بار نهد بدوش مردم

ني بر گيرد بدوش كس بار

وارسته ز جور گلعذاران

فارغ ز جفاي خار اغيار

او را نشود كمال حاصل

او را نرسد عنايت از يار

از وي كمتر بگويمت كيست

راحت طلبان مردم آزار

زين قوم حذر كن اي برادر

از صحبتشان هزار زنهار

چون فيض ستمكش ار نباشي

بر خسته دلان مشو ستمكار

غزل شمارهٔ 448

شب همه شب زاري بر در پروردگار

روز چو شد ياري خسته دلان فكار

داد گدائي بده بر در الله دوست

داد گدايان بده از مدد كردگار

غم ز دل خستگان تا بتواني ببر

بر در حق نالها تا بتواني بيار

ياد قيامت بروز تا بتواني بكن

اشك ندامت بشب تا بتواني بيار

كيسهٔ پر زر برو در ره مسكين بريز

كاسهٔ چوبين فقر بر در حق شب بدار

شب همه شب جان بده در طلب مغفرت

روز چو شدنان بده از طلب كسب و كار

كن سبك از ناله شب دوش ز بار گناه

روز ز بهر كسان دوش بنه زير بار

دوش نگردد سبك از غم يك معصيت

تا نكشي از خسان جور گراني هزار

باش چو در محفلي دل بخدا ارو بخلق

چونكه بخلوت روي روي دلت سوي يار

آنچه نمودم بتو راه صوابست فيض

گر روي اينره رسي زود بپروردگار

غزل شمارهٔ 449

اهل الديار اهل الديار هل جامع العشق القرار

با عشق كي گنجد قرار ناصح برو شرمي بدار

ناصح برو شرمي بدار با پند عاشق را چه كار

پايند بهر او بيار يا با جنونش واگذار

غزل شمارهٔ 450

با عشق كي گنجد قرار ناصح برو شرمي بدار

با پند عاشق را چكار ناصح برو شرمي بدار

من حرف او را طي كنم من ترك نقل و مي كنم

اين كارها من كي كنم ناصح برو شرمي بدار

اي عاقلان بهر خدا جان من و جان شما

من از كجا عقل از كجا ناصح برو شرمي بدار

جائي كه او گر مي كند صد لطف و صد نرمي كنم

چون ديده بي شر مي كند ناصح برو شرمي بدار

زان يار با مهر و وفا دوري كجا باشد روا

بهر خدا بهر خدا ناصح برو شرمي بدار

ما رسته ايم از غير يار ما را بود با يار كار

با يار ما را واگذار ناصح برو شرمي بدار

چون عشق بر ما چير شد در حلق ما زنجير شد

از دست ما تدبير شد ناصح برو شرمي بدار

چون عشق در دل ريشه كرد دل عشقبازي پيشه كرد

كي ميتوان انديشه كرد ناصح برو شرمي بدار

دير آمدي دير آمدي چون جست اين تير آمدي

بي راي و تدبير آمدي ناصح برو شرمي بدار

من از كجا و وعظ و پند يكدم دهان خود ببند

هرزه درائي تا بچند ناصح برو شرمي بدار

تا چند ازين چون و چرا تا كي كني اين ماجرا

كشتي مرا كشتي مرا ناصح برو شرمي بدار

ناصح چه ميگوئي بما ناصح چه ميجوئي ز ما

ناصح چه ميخاري قفا ناصح برو شرمي بدار

از روي ما شرمي بدار بهر خدا شرمي بدار

ناصح بيا شرمي بدار ناصح برو شرمي بدار

با عاشق شوريده حال كم كن دل

آزار جدال

فيض از كجا و قيل و قال ناصح برو شرمي بدار

غزل شمارهٔ 451

مرا رنجور كردي ياد ميدار

ز خويشم دور كردي ياد ميدار

چو دل بستم بوصل از من بريدي

مرا مهجور كردي ياد ميدار

نهان كردي ز من خورشيد رويت

مرا بي نور كردي ياد ميدار

چو در عشق خودم كردي گرفتار

غمم پر زور كردي ياد ميدار

چو مست باده آن چشم گشتم

مرا مخمور كردي ياد ميدار

نميبايست زاول آن وفا كرد

مرا مغرور كردي ياد ميدار

اميد وصل تو شمع دلم بود

چرا غم كور كردي ياد ميدار

نمك زان لب فشاندي بر دل ريش

سرم پرشور كردي ياد ميدار

ستم بر فيض كردي در شكايت

مرا معذور كردي ياد ميدار

غزل شمارهٔ 452

ز حق جوئي نشان الله اكبر

نشان كي ميتوان الله اكبر

نشان از بي نشان ي ميتوان يافت

نيايد در نشان الله اكبر

برو در عالم اسما سفر كن

مظاهر را بدان الله اكبر

ز اقليم هيولي رخت بر گير

برو تا لا مكان الله اكبر

گذر كن ز آسمان و عرش و كرسي

بسوي كن فكان الله اكبر

حقيقت را به بين اندر مظاهر

وراي جسم و جان الله اكبر

جهان آينهٔ نور حق آمد

درين بين عكس آن الله اكبر

ز خط و خال معني گير و بگذر

صور را با زمان الله اكبر

كبير است و جليلست و عظيمست

نگنجد در جهان الله اكبر

لطيفست و ندارد مثل و مانند

نه پيدا نه نهان الله اكبر

بدو تا با خودي راهت نباشد

بجا در را با من الله اكبر

بمان اين هستي عاريتي را

مگر يابي نشان الله اكبر

ز گفت وگوي فيض اسرار پنهان

نميگردد عيان الله اكبر

ز ديدن يا رسيدن بر توان خورد

نيايد در بيان الله اكبر

غزل شمارهٔ 453

گفتي مرا كه چيست ز خوبان عجيب تر

ز ايشانست آفرينش ايشان عجيب تر

در آب و خاك روح دميدم عجب بود

در خون و نطفه صورت انسان عجيب تر

گويند آفتاب عجيبسب و مه غريب

از مهر و ماهٔ عارض خوبان عجيب تر

ابرو و چشم بر رخ خورشيد طلعتان

ز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجيب تر

ناز و كرشمه خد و قد بس عجب بود

گشتن اسير صورت چسبان عجيب تر

از جان عجيب تر چه بود در سراي تن

عشقست در سراي تن از جان عجيب تر

گوشم شنيد قصه مجنون عامري

چشمم بديد قصهٔ خود زان عجيب تر

خون خوردن كسيست براي كسي عجب

آنكه براي بي غم ناران عجيب تر

اي كاش داشتند ز دل دلبران خبر

از دلبري تغافل ايشان عجيب تر

رندي و شاعري عجبست از طريق فيض

آنگاه شعرهاي پريشان عجيب تر

غزل شمارهٔ 454

دلم تابان مهر اوست يا رب باد تابان تر

بصر حيران حسن اوست يا رب باد حيران تر

فروزان از جمال دوست شد چشم خدا بينم

خدايا دم بدم سازش بلطف خود فروزان تر

مرا گيرد ز من هر دم دگر با خويشتن آرد

شود هر لحظه بهر صيد من آن غمزه فتان تر

نميدانم چه افسون مي دمد در من كه هر ساعت

شود شوق من افزون تر شود در دم فراوان تر

شدم چون جمع در كاري كند رد دم پريشانم

پس افزايد پريشانيم تا گردم پريشان تر

چه او خواهد پريشانيم بيزارم ز جمعيت

چو او سوزد دلم را خواست يا رب باد سوزان تر

چه او خواهد پريشانيم فزون بادم پريشاني

شود رو چون پريشان تر شود كارم بسامان تر

نگنجد درد تو در دل كه اين ننگ و آن فراوانست

فراوان ميدهي چون درد كن دلرا فراوان تر

چو دردت بر دلم ريزد ز جانم ناله برخيزد

فزون كن درد دل تا جان شود زين درد نالان تر

مهل يكدم دو چشمم را كه تا از گريه باز آيند

ز بحر

خشيت آبي ده كه تا باشند گريان تر

پيشمان كن مرا يا رب از آن كاري كه من كردم

ز كار خود پشيمان دار و از خويشم پشيمان تر

دلم گر معصيت خواهد تواني آنكه بازاريش

چه خواهد طاعت او را ميتواني كرد خواهان تر

نميدانم چرا با من كسي الفت نميگيرد

نه مي بينم بسوي خود ز وحشت هيچ آسان تر

خدايا از بدم بگذر كه از هر بد پشيمانم

ز من كس نيست مجرم تر ز من هم كس پشيمان تر

خدا آسان كند بر فيض كاري را كه دشوار است

چو كاري باشد آسان سازدش از لطف آسان تر

غزل شمارهٔ 455

اي ز تو در هر دلي نوري دگر

وز غمت در هر سري شوري دگر

تا برد از چشم بيمارت شفا

هر طرف بنشسته رنجوري دگر

سرمه خاك رهت را منتظر

بر سر هر كوچهٔ كوري دگر

بر سر بازار عشقت دارها

بر سر هر دار منصوري دگر

در خرابات وصالت بادها

تشنهٔ هر باده مخموري دگر

ميكشم تا بار غمهاي تو را

ميبرم از هر غمي روزي دگر

چند باشم زنده در گور فراق

يا بكش يا وصل يا گوري دگر

دورم از خود كردي و گفتي بناز

باش گر از وصل ما دوري دگر

ني همين فيض است مهجور از درت

بر سر هر كوست مهجوري دگر

غزل شمارهٔ 456

اي در سرم از تو جوش ديگر

در كشور جان خروش ديگر

در چشمهٔ سلسبيل نوشي است

و اندر دهن تو نوش ديگر

هر عاشق را غمي و جوشي است

عشاق تر است جوش ديگر

هر كس باشد ز ساقي مست

وين قوم ز ميفروش ديگر

هر قومي راست عقل و هوشي

مجنون تراست هوش ديگر

هر دوش اين بار بر نتابد

عشق تو كشم بدوش ديگر

آن حرف كه از زبان عشق است

من ميشنوم بگوش ديگر

آن را كه زبان عشق فهمد

گوش دگر است و هوش ديگر

هركس ز غمي سرآيد فيض

دارد ز غمت سروش ديگر

غزل شمارهٔ 457

تجلي حسنه من معدن النور

فدّك القلب مني دكه الطور

حرزت صاعقا ثم استفقت

رأيت الموت و الاحيا بلاصور

تخرب في هواه دار جسمي

و لكن بيت قلبي فيه معمور

و من ينظر الي آيات وجهه

يجده مصحفّافي الحسن مسطور

حوالي خده شعرات خضر

كان المسك ممزوج بكافور

و ما الخضراء شعرا حول فيه

فراهم آمدهٔ گرد شكر مور

نهنگ عشق دل را لقمهٔ كرد

چو افتادم در اين در ياري پر شور

دموعي بحر و الهجران نيران

من بيچاره غرق بحر مسجور

ازينسان شعرها ميگوئي اي فيض

نويسد تا ملك بر رق منشور

غزل شمارهٔ 458

ميبرد دل را هوا دستم تو گير

پاي مي لغزد ز جا دستم تو گير

پاي دل در دام دنيا بند شد

اوفتادم در بلا دستم تو گير

روز روشن در ره افتادم به چاه

كور گشتم از قضا دستم تو گير

در ره عصيان بسر گشتم بسي

تا كه افتادم ز پا دستم تو گير

كار چون از دست شد آگه شدم

سر نهادم مر ترا دستم تو گير

آمدم بر درگهت اي كان لطف

ناتوان گشتم بيا دستم تو گير

بيكس و بيچاره و درمانده ام

عاجز و بي دست و پا دستم تو گير

دست و پائي ميزدم تا پاي بود

چونكه پايم شد ز جا دستم تو گير

چون تو دل را سر بصحرا دادهٔ

هم تو خود راهش نما دستم تو گير

چنگ در لطفت زنم هر دم مباد

كردم از وصلت جدا دستم تو گير

فيض را بيگانگان افكنده اند

اي رحيم آشنا دستم تو گير

بر سر خاك رهت افتاده خار

يا معز الاوليا دستم تو گير

غزل شمارهٔ 459

اي كه در گل زار حسنش ميخرامي مست ناز

ميفكن گاهي نگاهي جانب اهل نياز

اي كه سر تا بپا روئي چو خور بنماي رو

تا به بينم شاهد حق ز آينهٔ ارباب راز

روي دارم سوي آنكو روي دارد سوي او

روي او پيداست در روي اسيران نياز

عيشها دارند ز الطاف نهاني مخلصان

قصه الطاف محمود است و اخلاص اياز

آه از ينصورت پرستان تهي از معرفت

از جمال شاهد معني بصورت مانده باز

چند و چند از صورت صورت پرستي شرمدار

شاهد معني است حاضر تو بصورت عشقباز

رو بشهرستان معني آر از اين صورتكده

تا كه باشي در ميان اهل معني سر فراز

هر كه دستش كوته از معني است در صورت زند

ليك بايد كرد معني را ز صورت امتياز

چون نداري معرفت لب را ببنداز گفتگو

العياذ از آستين

كوته و دست دراز

از ريا و غل و غش خالي شو اي طاعت پرست

صدق و اخلاص و امانت بهتر است از صد نماز

شستن ظاهر ز انواع نجاستها چه سود

باطن آكنده است چون از شرك و كين و حرص و آز

از ره عجز و نياز آمد بدرگاه تو فيض

بر دلش بگشا دري اي بي نياز چاره ساز

غزل شمارهٔ 460

گوشهٔ چشمي بسوي دردمندان كن بناز

تا به بيني روي ناز خود بمرآت نياز

آنكه از خود رفت از ديدار تو بازار رخت

باز مي آيد بخود چشمي كند گر باز باز

ناز كن هرچند بتواني كه عاشق ميكشد

عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز

چون بخاطر بگذراني اينكه راهي سر دهي

در زمان آن ناز را آيند جان ها بيشواز

مست بيرون آي و از مستان عشقت جان طلب

نا كند جان ها بسويت بهر سبقت تر كتاز

چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف

چون گذر آري بعمري بر اسيران نياز

چون گذر آري بر اهل دل توقف كن دمي

تا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره باز

بر درت خوار ايستاده از تو خواهم يكنظر

اي بصد تمكين نشسته بر سرير عزّ و ناز

آنكه رويت ديده يكباره دگر بنماش روي

تا كند چشمي بروي دلگشايت باز باز

چند باشم در اميد و بيم وصل و هجر تو

دل مبر يا جان ببر اي دلنواز جان گداز

در فراق خود مسوزانم بده كامم ز وصل

رحم كن بر زاريم جز تو ندارم چاره ساز

روي آتشناك بنما تا بسوزد بيخ غم

در فراقت فيض را تا چند داري در گداز

غزل شمارهٔ 461

اي دل ار بگذري ز عشق مجاز

بر تو گردد در حقيقت باز

چو به پهناي راه ميگردي

از براي حقيقت است مجاز

راه بسيار رو بمقصد كن

راه نبود مگر براي جواز

بهل اين قوم بي حقيقت را

اسب همت ز مهرشان در تاز

آتش پر شرند و پر ز شرر

ذرهٔ نيست سوز سانرا ساز

روزگاري دل ترا سوزند

تا كه كردند يكدمت دمساز

آتشي در دل تو افروزند

كاين وصالست با هزاران ناز

جگرت خون كنند گه ز فراق

گاهي از وعده هاي دور و دراز

بهر شان چند آب رو ريزي

يا گذاري بخاك روي نياز

دست از

دل ز مهرشان بكسل

تا كند در فضاي حق پرواز

جاي حق است دل بوب از غير

غير باطل بود بحق پرواز

حق چنين گفت در دل من فيض

آنچه حق گفت با تو گفتم باز

غزل شمارهٔ 462

دامن از دوستان كشيدي باز

مهر از عاشقان بريدي باز

زانكه پيوند با تو محكم كرد

بي سبب مهر بگسليدي باز

مي ندانم دگر چه بد كردم

مي نگوئي ز تن چه ديدي باز

خسته كردي دلم بجور و جفا

وز سر رحم ننگر يدي باز

در حق دوستان مخلص خود

سخن دشمنان شنيدي باز

مي نهم از غم تو سر در كوه

جامهٔ صبر من دريدي باز

گفته بودي وفا كنم با فيض

گفتي و مصلحت نديدي باز

غزل شمارهٔ 463

بياد عشق ما ميسوز و ميساز

بدرد بي وفا ميسوز و ميساز

سفر ديگر مكن زينجا بجائي

در اقليم بلا ميسوز و ميساز

چو پروانه بدل نوريت گرهست

بگرد شمع ما ميسوز و مي ساز

چو بلبل گر هواي باغ داري

درين گل زار ما ميسوز و مي ساز

دلت از جور ما گر تيره گردد

به اميد صفا ميسوز و مي ساز

بحلواي وصالت گر اميد است

درين ديك جفا ميسوز و مي ساز

گهي در آتش ما شعله ميزن

بخوي تند ما ميسوز و مي ساز

گهي در فرقت ما صبر ميكن

به اميد لقا ميسوز و مي ساز

كه از وصل خودش ما كام ميجوي

درين نور و ضيا ميسوز و مي ساز

سر زلفم اگر در شستت آيد

در آن دام بلا ميسوز و مي ساز

وفا از ما مجو ما را وفا نيست

درين جور و جفا ميسوز و مي ساز

كسان عشق بتان ورزنداي فيض

تو در عشق خدا ميسوز و ميساز

غزل شمارهٔ 464

برون آي و خورشيد رخ بر افروز

شب فرقت ماست مشتاق روز

ز هجر تو تا چند سوزد دلم

جمالي بر افروز و هجران بسوز

فراق تو تاكي گهي وصل هم

همه شب مده گاه شب گاه روز

دلا وصل و هجران شب و روزيست

گهي اين گهي آن بساز و بسوز

گهي مست شو گاه مخمور باش

گهي پرده در باش كه پرده روز

چو زاهد ز مستيت پرسد بگو

مرا جايز آمد ترا لايجوز

بجو وصل دايم تو اي فيض ازو

نهٔ قابل اين سعادت هنوز

غزل شمارهٔ 465

بكين غم فلك بر خواست امروز

بيا ساقي كه روز ماست امروز

بگردان جام مي دوران شادي است

هواي ساغر و ميناست امروز

بگردش آر چشمان تو ميناست

لبانت ساغر صهباست امروز

بخواب آمد مرا خورشيد امشب

فروغت بزم ما آراست امروز

گران از بزم رفت و يار بنشست

غم از جان و دلم برخواست امروز

صفاي سينها و بادهٔ صاف

جدال محتسب بيجاست امروز

قيامت قامتي از جاي برخواست

از آن قامت مرا فرداست امروز

مشو غافل كه در مژگانش اي فيض

بقتل ما اشارتهاست امروز

ز تو خنجر ز من بنهادن سر

مرا عيد و ترا اضحاست امروز

غزل شمارهٔ 466

اي خفته رسيد يار برخيز

از خود بفشان غبار برخيز

همين بر سر لطف و مهر آمد

اي عاشق يار زار برخيز

آمد بر تو طبيب غم خوار

اي خسته دل نزار برخيز

اي آنكه خمار يار داري

آمد مه مي گسار برخيز

اي آنكه به هجر مبتلائي

هان مژده وصل يار برخيز

اي آنكه خزان فسرده كردت

اينك آمد بهار برخيز

هان سال تو و حيوت تازه

اي مردهٔ لاش يار برخيز

اي كاهل سست چند خسبي

هين چيست بكار و يار برخيز

هين مرغ سحر بنغمه آمد

جانرا تو بنغمه آر برخيز

آهي ز درون خسته بر كش

از ديده سرشك بار برخيز

فرصت تنگست و كار بسيار

بر خويش تو رحم آر برخيز

كاري بكن ار تنت درست است

ور نيست شكسته وار برخيز

رو چند بسوي پستي آري

سر راست نگاه دار برخيز

ترسم كه نگون بچاه افتي

برخيز ازين كنار برخيز

ياران رفتند جمله بشتاب

تأخير روا مدار برخيز

ما ناپاي تو درنگار است

دستت گيرد نگار برخيز

خواهي تو باضطرار برخواست

حالي تو باختيار برخيز

اصحاب اگر بخواب رفتند

اي فيض تو زينهار برخيز

غزل شمارهٔ 467

يكديگر را عيب مي جويند خلقان در لباس

ور نباشد عيب بشمارند خلقان در لباس

هر كسي عيبي كه دارد ميكند پنهان ز خلق

عيب جانرا در سكوت و عيب ابدان در لباس

عيب جويان از سكوت كس برون آرند عيب

وز لباسش هم برون آرند پنهان در لباس

تا بيكديگر نشستند اين گروه عيب جو

آن ازين بي پرده جويد عيب و اين زان در لباس

فاسقان بي پرده ميگويند عيب يكدگر

صالحان گويند عيب اهل ايمان در لباس

يوسفان از دست گرگان گر درون چه روند

پوستين يوسفان درند گرگان در لباس

آنكه را عاجز شوند از جستن عيب صريح

صد فسون آرند تا بندند بهتان در لباس

از هنر آنكس كه عاري باشد او را چاره نيست

غير آنكو عيب بندد بر نكويان در لباس

خيل دانايان كه

خوي حق در ايشان جاي كرد

عيب معيوبان كنند از خلق پنهان در لباس

صدهزاران آفرين بر جان بينائي كه او

خلق را بينند همه از عيب عريان در لباس

عيب فيض را كرد پنهان از خلق ستارالعيوب

از حسد ليكن برو بندند بهتان در لباس

خواستم تا من نگويم عيب اخوان چاره نيست

بر زبانم رفت عيب عيبجويان در لباس

غزل شمارهٔ 468

يك غمزهٔ جان ستان مرا بس

از وصل تو كام جان مرا بس

تا هستي آن شود يقينم

دشنامي از آن دهان مرا بس

از عشرت و عيش و كام دنيا

درد دل و سوز جان مرا بس

آب گرمي و نان سردي

از نعمت اين جهان مرا بس

دل مي ندهم به دلستانان

آن دلبر دلبران مرا بس

كي عشوه شاهدان نيوشم

آن شاهد شاهدان مرا بس

دل كي بندم به فانيان فيض

آن ساقي بانيان مرا بس

غزل شمارهٔ 469

دل را عبرت ازين جهان بس

جان را عرفان جان جان بس

سر را سوداي عشق جانان

از لذتهاي جاودان بس

چشم و گوش و زبان و دل را

قرآن و حديث و شرح آن بس

تن را خلقان و قرض ناني

از نعمتهاي اين جهان بس

آنگو راضي به اين نباشد

او را رنج و غم روان بس

آلوده معصيت چو شد نفس

اقرار و انابت و فغان بس

آنرا كه بصبر چارهٔ سازد

بيرون ز حساب اجر آن بس

آن مؤمن صالح العمل را

فردوس و نعيم جاودان بس

چون فيض انيس جان چو خواهي

ياد جانان انيس جان بس

غزل شمارهٔ 470

در دلم مهر ماهروئي بس

در سر از عشق هاي و هوئي بس

آب چشم و هواي دل داري

آتش عشق و خاك كوئي بس

چون مرا نيست تاب بزم وصال

سر كوئي و جستجوئي بس

بخيال از وصال خرسندم

ز آب دنيا مرا سبوئي بس

زان دهان قانعم به دشنامي

يادم آرد بگفتگوئي بس

دست در گردنش نيارم كرد

زان رخ و زلف رنگ و بوئي بس

هر دو عالم فداي يك مويش

فيض را مويه و موئي بس

غزل شمارهٔ 471

درد دل ما ز يار ما پرس

احوال نهان ز آشنا پرس

چون بنده خداي را شناسد

اوصاف خدا هم از خدا پرس

سرّ اسماء ملك نداند

او ادني راز مصطفي پرس

رازي كه خدا بمصطفي گفت

از غير مجوز مرتضا پرس

كي مي داند اسير تقدير

اسرار قدر هم از قضا پرس

اين مسئله متقيان ندانند

افسانهٔ عشق را ز ما پرس

سر را از كبر ساز خالي

آنگاه سخن ز كبريا پرس

زين شيفته حال دل چه پرسي

زان زلف بجو و از صبا پرس

گر فيض خمش كند ز گفتن

سر خمشي ز گفتها پرس

غزل شمارهٔ 472

اي نگاه خفته ات صياد كس

غمزهٔ مستانه ات جلاد كس

باد ويران از غمت دلهاي ما

اي خراب توبه از آباد كس

كم مباد از عاشقان بي داد تو

اي فداي جور و ظلمت داد كس

اي كه هم شادي ز تو هم غم ز تو

شاد ميكن خاطر ناشاد كس

اي ز نو بر عشقان بيدادها

غير بيداد تو ندهد داد كس

كي رسي هرگز بفرياد كسي

يا رسد هرگز بتو فرياد كس

اي كه در ياري كسانرا روز و شب

هيچ ميآري تو هرگر ياد كس

فيض از بيداد تو شد داد خواه

كي دهد بيداد خوبان داد كس

غزل شمارهٔ 473

سلسله فكر را در ره دانش بكش

تا برسي منزلي كان نبود محرمش

چونكه بدانجا رسي باده عرفان بنوش

پس ز پي معرفت ذوق محبت بچش

نور محبت چو تافت بر دل و بر جان تو

بادهٔ ناب ازل از خم وحدت بكش

در ره عشق حبيب تا بتواني بكوش

محنت اگر رو دهد تا بتواني بكوش

شاد بزي عنقريب وار هي از چارونه

كام بگير از حبيب خارج ازين پنج و شش

چونكه بلي گفته وقت سماع الست

وصل ترا حاصلست ليك پس از كش مكش

آنكه رعايت نكرد شرط بلي را نخست

كوش بلي گوش گير سوي مناديش كش

حكم كند تا بر او آنچه مر او را سزاست

رهزن و كمره بحق وارهد ار كش مكش

شرط بلاي الست معرفت اولياست

فيض چو تو عارفي جان و دلت باد خوش

غزل شمارهٔ 474

بيا ساقيا بر سرم نور پاش

كه از حدّ مستي گذشت انتعاش

ز عشقست تا روز مستيش پود

بجز ساقي من از دل خوش قماش

پياپي بده ساقيا جام مي

كه بي مستيم نيست ممكن معاش

بده سفال شكسته ميم

اگر جام زرين نباشد مباش

اگر محتسب گويدم درچهٔ

بگويم شرابست و مستيست فاش

چه پنهان كنم از كه پنهان كنم

بداند كسي گو بدان هر كه باش

چو نتواني از حق نهفتن گنه

چه ترسي ز واعظ بترس از خداش

مرا از درون هست مستي ندام

كه دارم ز خود بادهٔ بي تلاش

مي كهنه ام ار برون نو بنو

فزايد بدل دم بدم انتعاش

ز مي آنقدر خرقه ام پاك نيست

كه پير مغانش نگيرد بلاش

بنوش آنچه در ساغرت ميكنند

ترا نيست كاري بدرد وصفاش

سر توبه را گر ببرند فيض

ز چشمان ساقي دهد خونبهاش

غزل شمارهٔ 475

ميكنم هرچند پنهان ميشود اين راز فاش

عشق را نتوان نهفتن هست بيجا اين تلاش

دل ز من بردي ببر جان نيز اگر خواهي رواست

هر دو عالم باشد ار قربان يكموي تو باش

مدعائي نيست دلرا غير جان كردن فدا

مدعي گر غير اين گويد سپردم با خداش

مرغ دل خواهد كه بر گرد سرت گردد مدام

گر بجان ميشد ميسر بنده ميكردم تلاش

ماه و خورشيد فلك شمع و پري حور و ملك

هر فروزان روي پيش روي تابان تولاش

سرو شمشاد و صنوبر كي رسد بر قامتت

هر سهي قدي بلاگران بالاي تو كاش

دل بر آن نايد عبث آن زلف را بر هم مزن

اين دل آشفته جز زلف پريشان نيست جاش

اي كه گفتي نيست خوبانرا وفا بردار دل

از پي دل ميرود كاري ندارم با وفاش

گر تو گوئي دل نسازد با جفاي گلرخان

ديده سازد با رخش كو دل نسازد با جفاش

هركسي خواهد كه از خود دفع گرداند بلا

فيض ميخواهد كه

باشد تا كه باشد در بلاش

غزل شمارهٔ 476

در ميكده دوش رند قلاش

ميگفت به پاكباز اوباش

كز سرّ حقيقتم خبر ده

يك نكته بگو برمز يا فاش

گفتا سخن برهنه خواهي

بشنو تو ز عور مفلس لاش

جز ذات يگانه مجرد

كس نيست در اينسرا تو خوشباش

پيوسته موحد است خود را

پنهان شده لام و الف در الاش

هر كو فاني دروست باقيست

من مات من الهوي فقد عاش

اين حرف اگر فقيه فهمد

شاباش زهي فقيه شاباش

چون فيض اگر شوي مجرّد

بس فيض كه يابي از سخنهاش

غزل شمارهٔ 477

دلبرا درد مرا درمان تو باش

عاشقانرا سر توئي سامان تو مباش

درد بي درمان مرا در جان ز تست

هم دواي درد بي درمان تو باش

شد دل بريانم از تو داغدار

مرهم داغ دل بريان تو باش

در ره تو جان و دل كردم فدا

مر مرا هم دل تو و مرهم تو باش

دل برفت و جان برفت ايمان برفت

دل تو باش و جان تو باش ايمان تو باش

بي دلانرا دلبر و دلدار تو

عاشقانرا جان تو و جانان تو باش

از سر هر دو جهان برخواستم

فيض را هم اين و هم آن تو باش

غزل شمارهٔ 478

اي دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباش

چست ران چالاك رو لابث مشو كاهل مباش

تا جمال او نه بيني يك نفس ساكن مشو

تا نيايي وصل ره رو رهن هر منزل مباش

خويشتن را بي محابا در خطرها در فكن

در ميان بحر رو وابسته ساحل مباش

راه دور و وقت دير و مركبت زشت و ضعيف

بال عشقي چو بپر در بند آب و گل مباش

دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آر

آگهي در آگهي جو مست لايعقل مباش

آگهي گر نيستت با عشق ميكن احتياط

رو دليلي جو چو عقلت نيست بي عاقل مباش

جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو

حق شنو حقگوي و حق بين حق شنو باطل مباش

چون حديث او كني سر تا بپا گفتار شو

چون شراب او كشيدي مست شو غافل مباش

تا تواني همچو فيض از مغز كو بگذر ز پوست

همچو شعر شاعر بيمغز ولا طايل مباش

غزل شمارهٔ 479

بغم خوردن بنه دل شاد ميباش

خدا را بندهٔ آزاد ميباش

هوا را پشت پا زن خاك ره شو

تهي دست از جهان چون باد ميباش

بر افكندگان افكندگي كن

بر سنگين دلان فولاد ميباش

خليل حق چه بيني شو ذبيحش

بنمرودي رسي شداد ميباش

چو بيني موسي ميباش هرون

و گر فرعون ذوالاوتاد ميباش

بعاد ار بگذري ميباش صرصر

چو برخوردي بهودي هاد ميباش

بيا شاگردي آل نبي كن

جهانرا سربسر استاد ميباش

از ايشان گير تعليم قواعد

پس آنگه صاحب ارشاد ميباش

خدا را بندگي كن در همه حال

چو فيض ازهر دو كون آزاد ميباش

اگر خواهي رهي سوي حقايق

رسوم شرع را منقاد مي باش

غزل شمارهٔ 480

چو مرد او شدي مردانه ميباش

چو مست او شدي مستانه ميباش

اگر در سر هواي دوست داري

ز خويش و آشنا بيگانه ميباش

چه خواهي لذت مستي بيابي

شراب عشق را پيمانه ميباش

چه درهاي سعادت بازخواهي

كليد عشق را دندانه ميباش

چو زلف او پريشان شد بصد دل

درو آويز خود را شانه ميباش

و گر زلفش شود زنجير عشاق

برو عاشق شو و ديوانه ميباش

چو گل باشد تو بلبل باش و مينال

و گر شمعست رو پروانه ميباش

اگر جز جان تو مسند كند دوست

فغان كن ناله كن حنانه ميباش

تو يك قطره ز بحر لامكاني

درون اين صدف دردانه ميباش

خمش كن گفتگو بگذار اي ميباش

دهانرا مهركن بي چانه ميباش

غزل شمارهٔ 481

تا در رخت ديد سيماي آتش

شد اين دل من مأواي آتش

از عشق نامي من مي شنيدم

كي ديده بودم در پاي آتش

از رشك رويت وز رشك خويت

سوزد سراپا اجزاي آتش

زلف سياهت بر روي ماهت

مانند دوديست بالاي آتش

تا در دل من جا كرد عشقت

جا كرد در سر سوداي آتش

بر سينه ام گوش بگذار و آنگه

تا نشنيده باشد غوغاي آتش

در آتشت فيض در فيضت آتش

هم آتشش جا هم جاي آتش

غزل شمارهٔ 482

در عشق ديدم غوغاي آتش

زين پس ندادم پرواي آتش

كو آشنا شو با عشق آن كو

خواهد به بيند درياي آتش

در آتش عشق هر كس كه سوزد

كي باشد او را پرواي آتش

دوزخ ندارد بر عاشقان پاي

كاين دست عشق است بالاي آتش

در عالم عشق من هر دو ديدم

درياي آتش صحراي آتش

اندر سرم من بهر تماشا

بشنو در آنجا هيهاي آتش

تا هر كه آيد جز دوست سوزد

شد اين دل فيض مأواي آتش

غزل شمارهٔ 483

يار آمد يار پيش دويدش

هم دل و هم جان پيش كشيدش

هرچه بخواهد بنزد وي آريد

هر چه بگويد سر بنهيدش

دل خود كه بود جان خود كه بود

محو شويدش محو شويدش

غيري ابدي هستي فروشد

بخنجر لا سر ببريدش

غير كه باشد سوي چه باشد

هي بكشيدش هي بكشيدش

عشق دوست را چه حلاوتست

الصّلا ياران هي بچشيدش

خامي ار گويد عشق چه باشد

آتش بزنيد خوش به پزيدش

محتسبي اگر گراني كند

رطل گراني پيش نهيدش

عشق فيض را گرديد ميهمان

از دل و از جان خوان بكشيدش

غزل شمارهٔ 484

رفتيم من و دل دوش ناخوانده بمهمانش

دزديده نظر كرديم در حسن درخشانش

ديديم ز حسن احسان ديديم در احسان حسن

دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش

مدهوش رخش شد دل مفتون لبش شد جان

اين را بگرفت انيش آنرا بربود آنش

دل يافت بنزدش يار بنشست بر دلدار

جان ز لطف جانان ديد پيوست بجانانش

دل خواست ازو چاره جان جست ازو درمان

هريك چو بديد او بود خود چاره و درمانش

دل داد بعشقش جان بگرفت دو صد چندان

اي كاش شدي صد جان هر لحظه بقربانش

جان داد بعشق ايمان بستند بعوض ايقان

ايمان چون به ايقان داد با عين شد ايمانش

چش

يعني چو نفهمد فيض حاجب تو بفهمانش

چون نيك نظر كردم در عالم بيهوشي

ديار نديدم هيچ جز حسن و جز احسانش

غزل شمارهٔ 485

سحر رسيد ز غيبم بكوش هوش سروش

كه خيز و از لب ما بادهٔ طهور بنوش

از آن سروش شدم مست و بيخود افتادم

شراب تا چه كند چون سروش برد از هوش

گذاشتم تن و با پاي جان روانه شدم

روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش

بقدسيان چو رسيدم مرا گرفت از من

صلاي ساقي ارواح و بانگ نوشانوش

ندا رسيد دگر بار كاي قتيل فراق

بيا و از لب ما شربت حيات بنوش

ز پاي تا سر من مو بمو دهاني شد

چشيد ذوق حياتي از آن خجسته سروش

مرا گرفت ز من خود بجاي من بنشست

فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش

نهاد بر سر من زان حيات سرپوشي

كه مرگ دست ندارد بزير آن سرپوش

حياهٔ غيب رسيد و سر مماهٔ رسيد

چنان بريد كه ننشست ديك فيض از جوش

غزل شمارهٔ 486

آمد خيالش دوشم در آغوش

بگرفت تنگم رفتم از هوش

هشيار گشتم ديدم جمالي

كز ديدنش عقل گشت مدهوش

گفتم ميم ده تا مست گردم

گفتا كه پيش آيي از لبم نوش

چون پيش رفتم تا گيرمش لب

لب ناگرفته رفت از سرم هوش

زان پس دگر من خود را نديدم

تا آنكه گشتم از خود فراموش

گوئي كه من خود هرگز نبودم

او بوده تنها من بوده روپوش

بودم نقابي يا خود سرابي

او بوده هم دوش خود را در آغوش

ني مست بودم ني هست بودم

بودم خيالي در خواب خرگوش

اين قصه را فيض جائي نگوئي

ميدار در دل ميباش خاموش

غزل شمارهٔ 487

دل برد از من ترك قباپوش

بسته كمر من در خيل هندوش

از حد چو بگذشت ايام هجرش

در خفيه رفتم تا بر سر كوش

گفتم وصالت گفتا رخ دوست

تا وقتش آيد اكنون تو ميكوش

گفتم نگاهي گفتا كه زود است

چندي بحسرت خون جگر نوش

گفتم كه لطفي گفتا كه خامي

در ديگ قهرم يكچند ميجوش

گفتم كه زلفت زد راه دينم

گفتا چه ديني پر زهد مفروش

گفتم كه خون شد دل در غمت گفت

در ياد ما كن دل را فراموش

گفتم كه هجرت بنياد ما كند

گفتا كه اي فيض بيهوده مخروش

رفتم كه ديگر حرفي بگويم

بر لب زد انگشت يعني كه خاموش

غزل شمارهٔ 488

بتي از دور اگر بيني مرو پيش

كه من ديدم سزاي خويش از خويش

بكوي دلبري افتد گذارت

بهر دو دست گير اي دل سر خويش

در آن كو صد بلا مي آيد از پس

در آن كو صد خطر ميخيزد از پيش

شود تن زار و جان مأواي انوار

جگر از غصه خون دل از جفا ريش

گهي از غمزهٔ بر دل خورد نير

گه از مژگاني آيد بر جگر نيش

گه از زلفي بجان آيد كمندي

گه از گيسوئي افتد دل بتشويش

چها از عشق اينان من كشيدم

هنوزم تا چه آيد بعد ازين پيش

طبيبانرا ز غم دل خون شود خون

اگر دستي نهندم بر دل ريش

برسوائي كشد آخر مرا كار

ندارم طاقت كتمان ازين پيش

مگر عشق خدائي گيردم دست

كه سازم عاشقي را مذهب و كيش

رساند تا مرا آخر بجائي

كه نبود حد انساني ازين بيش

خدايا فيض را عشق رسائي

كرم كن از محبت خانهٔ خويش

غزل شمارهٔ 489

چو جان ز قدس سرازير گشت با دلريش

كه تا سفر كند از خويشتن بخود در خويش

فتاد در ظلمات ثلاث و حيران شد

نه راه پيش نه پس داشت ماند در تشويش

ز حادثات و نوايب به بر و بحر افتاد

بلند و پست بسي آمده بره در پيش

هم از مقام و هم از خويشتن فرامش كرد

فتاد در ظلمات حجاب مذهب و كيش

يكي بچاه طبيعت فرو شد آنجا ماند

يكي اسير هوا گشت و شد محال انديش

بلاف كرد گهي دعوي الو هيت

گهي گزاف سخن گفت از حد خود بيش

يكي بعالم عقل آمد و مجرّد شد

يكي باوج علا شد بآشيانه خويش

يكي چو فيض ميان كشاكش اضداد

اسير بي دل و بيچاره ماند در تشويش

غزل شمارهٔ 490

اي كه ميجوئي برون از خويشتن دلدار خويش

در درون جان تست از خويشتن جويار خويش

پردهٔ دلدار تو جوياي دلدار تو است

جستجو بگذار تا بيني رخ دلدار خويش

گر نداري تو بصر وام كن از وي بصر

تا به بيني در درون جان خود دلدار خويش

از گل رويش درون خويش را گلزار كن

زين گلستانها گذر كن باش خود گلزار خويش

بگذر از دري كه آب و گل بود بنياد آن

مسكن از دل ساز و از جان دار با خوددار خويش

از دل و جان ساز دارو باش خود هم جان و دل

هم دار خويش باش و هم تو خود ديار خويش

گر تجارت ميكني خود را بيار خود فروش

تا زيانت سود گردد باش خود بازار خويش

بي بصيرت كار كردن پشت برره كردنست

رو بصيرت كن پس روي كن در كار خويش

بار بر كس گر نهي دوش خودت گردد گران

دوش خودخواهي سبك بر كس ميفكن بار خويش

در حقيقت هست آزار كسان آزار خود

بگذر از آزار كس فارغ

شو از آزار خويش

فيض را بس زار ديدم گفتمش زار كهٔ

گفت حاشا يار من من زار خويشم زار خويش

غزل شمارهٔ 491

عالم چو خاتميست كه اين است عشق قص

از قصه است قصهٔ عشق احسن القصص

حق در كلام خويش بآيات مستبين

در شأن عشق و رتبه عاليش كرد نص

ارواح ما ز عالم قدسست و كان عشق

محبوس در بدن شده كالطير في القفص

روزي چو كرد حصه مقسم قرار داد

خون جگر وظيفهٔ عشاق زان حصص

بس دور شد كه دور فتاديم ز اصل خويش

طول النوي بحر عنا هذه الغصص

عاشق فناي خويش طلب ميكند مدام

اهل عزيمتست نميجويد او رخص

غزل شمارهٔ 492

عبرت بگير اي دل ازين دهر پر غصص

ز احوال انبيا و سلاطين شنو قصص

بنگر چها ز قوم كشيدند انبيا

بس جرعهاي خون كه كشيدند از غصص

حق كرد بر خواص مو كل بلاي خويش

قسمت زياده داده كسي را كه بود اخص

شاهان نگر كه با دل پر حسرت از جهان

رفتند سوي گور ز قصر مشيد جص

دانا در اينجهان ننهد دل تنش در و

چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص

بر راستي كار جهان اين دليل بس

كو كرد بر جفاش بكردار خويش نص

فرياد ميكند كه من اينم مخور فريب

از بهر خود مجوي در آميزشم رخص

پنهان نمي كند بدي خود چو اهل غدر

پيدا و روشن است بديهاش چون برص

اي فيض قسمتيست معدّل نعيم و غم

بر اهل نشأتين مساوي بود حصص

غزل شمارهٔ 493

عشق درديست از خزانهٔ خاص

عشق را كي دهند جز بخواص

جهد كن تا ز اهل عشق شوي

كه بجز عشق نيست راه خلاص

گر فلاطوني و نداري عشق

عامي عامي نهٔ ز خواص

عمر بي عشق اگر گذشت ترا

اوفتادي ولات حين مناص

عام باشي و عشق هست ترا

ميشوي عنقريب خاص الخاص

اهل علمي كه خالي از عشقند

علماشان مخوان بگو قصاص

فيض اگر عاشقي سخن بس كن

گفتگو را بمان بقاضي وقاص

غزل شمارهٔ 494

توشه عام و بنده بنده خاص

خدمتت را غلام با اخلاص

گر نوازيم از خواص شوم

ور كشي در غمم ز خاص الخاص

هر كه در چون تو شاهدي دل بست

تا سر و جان بتاخت نيست خلاص

دو جهان شد مسخر حكمت

تا كه بر وحدت تو باشد ناص

مي كشد هر كجا كه ميخواهد

عاشقان را گرفته عشق نواص

هر دلي كو بدام عشق افتاد

نيست او را نه زان مفرنه مناص

شاهدان خلق را شهيد كنند

نه بر ايشان ديت بود نه قصاص

زانكه عشاق كشته عشقند

عشق را جايز است قتل خواص

سخن فيض چون شكر گردد

زان لب لعل گردهيش مصاص

غزل شمارهٔ 495

بر جمال تو هست خالت نص

خط بود نيز بر كمالت نص

نزد بينا دو شاهد عدلند

خال و خط هر دو بر جمالت نص

شاهد خط شود چو شاهد روز

خال كتمان كند بحالت نص

نزد قاضي شود شهادت رد

محو گردد ز خط و خالت نص

چونكه آن زور كرد اين كتمان

چون توان كرد بر جمالت نص

نون ابرو وصاد چشمت نيز

هر دو هستند بر جمالت نص

يك بيك زين دو چون نكول كند

هر دو باشد بر انفعالت نص

باز چون خال و خط شود بيرنگ

هر دو باشند بر زوالت نص

بر ثبات خيالت اما هست

صورت اول خيالت نص

در سر فيض نقش اول حسن

هست بر حسن بيزوالت نص

غزل شمارهٔ 496

سمآء الناس المعشاق ارض

لهم في ارضهم طي و فرض

سماء العاشقين ذات طي

و للناس لها طول و عرض

فلو للناس في الغد فيض ارض

لنا في قبضه اليوم ارض

و ارض العشق فيحاء عجيب

ففي الطي لها طول و عرض

فلو بذل الدراهم فرض قوم

فبذل الروح للعشاق فرض

فلو تبديل ما كان قرضا

لنا تبديل عين الذات قرض

الايا فيض امسك حسبك الان

و حسب القوم مما فاض عرض

غزل شمارهٔ 497

غم با دلت آشناست اي فيض

جانت هدف بلاست اي فيض

هر درد و غمي كه روز و شب زاد

بر جان و دلت قضاست اي فيض

هر فتنه كه از سپهر آيد

اندر سر تست جايش اي فيض

خم و دردي كه از حبيبت

بي مرهم و بي دواست اي فيض

چه زخم و چه درد هرچه او كرد

هم مرهم و هم شفاست اي فيض

رد تو دوا غم تو شاديست

چون روي تو با خداست اي فيض

حاشا كه ز غم كني شكايت

داني چو غم از كجاست اي فيض

غزل شمارهٔ 498

عمر تو همه هباست اي فيض

درد دينت كجاست اي فيض

بهر دنيا مباش غمناك

تا در نگري فناست اي فيض

روي دل ازينجهان بگردان

بنگر كه چه در قفاست اي فيض

خود ميداني كه در قيامت

ز آشوب و بلا چهاست اي فيض

چون كار ز دست ما برون شد

درديست كه بيدواست اي فيض

ما نا مفتون شاهداني

رنگ ز ردت گواست اي فيض

كردم بطبيب حال خود عرض

گفت از اثر است اي فيض

گفتم كه هوا ز سر بدر شد

گفتا هوا بجاست اي فيض

غافل منشين ز فتنهٔ نفس

اين نفس تو اژدهاست اي فيض

بگذار حديث نفس و بگذر

بس شر كه ز گفت خواست اي فيض

غزل شمارهٔ 499

عشقت ره و رهنماست اي فيض

جز عشق رهي كجاست اي فيض

در عشق به بين جمال مقصود

عشق آينه خداست اي فيض

جان و دل ما بعشق باقيست

عشق آب حيات ماست اي فيض

هم در ره عشق كان شاديست

غمهاي دگر بلاست اي فيض

از عشق طلب هر آنچه خواهي

كو معدن هر عطاست اي فيض

ز عشق توان ز فتنه رستن

عشق آفت فتنهاست اي فيض

در عشق گريز و در غم عشق

جز عشق همه فناست اي فيض

پيوسته ز عشق فيض جو فيض

كو منبع فيضهاست اي فيض

غزل شمارهٔ 500

اي رهنماي گم شدگان اهدنا الصراط

وي چشم راه روان اهدنا الصراط

در دوزخ هوا و هوس مانده ايم زار

گم كرده ايم راه جنان اهدنا الصراط

بگذشت عمر در لعب و لهو بي خودي

شايد تداركي بتوان اهدنا الصراط

ره دور وقت دير و شب تار و صد خطر

مركب ضعيف و جاده نهان اهدنا الصراط

غولي ز هر طرف ره وا مانده زنده

آه از صفير راهزنان اهدنا الصراط

ني ره بسوي سود و نه سوي زيان بريم

اي از تو سود و از تو زيان اهدنا الصراط

از شارع هوا و هوس در نمي رويم

گاهي در اين و گاه در آن اهدنا الصراط

رفتند اهل دل همه با كاروان جان

ما مانده ايم بي دل و جان اهدنا الصراط

گم گشت فيض و راه بجائي نميبرد

اي رهنماي گمشدگان اهدنا الصراط

غزل شمارهٔ 501

سوي ما ميكني نگه بغلط

دل ما مي بري ز ره بغلط

با دلم لطف اگر كني سهلست

مي كند آدمي گنه بغلط

رغم من سوي غير مينگري

دل من مي كني سيه بغلط

گر مرا ديگري ز كوچه مقصود

نگه خود ميكني تبه بغلط

باز گردي ز كوچه مقصود

گر دوچارم شوي بره بغلط

شاه فرمان روا توئي ايجان

ديگران راست نام شه بغلط

نيست جاي سپاه غم دل من

اين طرف آمد اين سپه بغلط

لطفت از بهر غير عمداً هست

فيض را نيست هيچگه بغلط

غزل شمارهٔ 502

غير عشق رخ دلدار غلط بود غلط

هرچه كرديم غير اين كار غلط بود غلط

هر چه گفتيم و شنيديم خطا بود خطا

جز حديث لب دلدار غلط بود غلط

كاش اول شدمي از دو جهان بيگانه

آشنائي بجز آن يار غلط بود غلط

اينكه گفتند وفائي بجهان ميباشد

ما نديديم وفادار غلط بود غلط

يار غمخوار وفادار بجز دوست نبود

سخن ياري اغيار غلط بود غلط

هوس گلشن فردوس سبك بود سبك

عشوه دنيي غدار غلط بود غلط

اي برادر ز من راست شنو حرف درست

هرچه جز يار و غم يار غلط بود غلط

فيض جز عشق و غم عشق ديگر چيزي نيست

كار ديگر بجز اين كار غلط بود غلط

غزل شمارهٔ 503

حرف بيگانگي يار غلط بود غلط

سخن دوري و آزار غلط بود غلط

آشنا بود وفادار و بدلها نزديك

غير اين در حق آن يار غلط بود غلط

راست آن بود كه مستان غمش ميگفتند

سخن مردم هشيار غلط بود غلط

يار با ماست نه دورست نه بيكار ز ما

آن سخنهاي دل آزار غلط بود غلط

هرچه گفتيم و شنيديم باو بود و ازو

تهمت صحبت اغيار غلط بود غلط

حسن او بود كه بر روي بتان جلوه نمود

حسن اغيار جفاكار غلط بود غلط

عشق او بود كه آتش بدل و جان ميزد

عشق خوبان ستمكار غلط بود غلط

عمر آنست كه با دوست سرايد اي فيض

هر چه كرديم جز اين كار غلط بود غلط

غزل شمارهٔ 504

روي دل سوي هوا كردم غلط

جاده در راه خدا كردم غلط

چشم عقلم بود و بستم كاشگي

كور بودم از عما كردم غلط

يا گمان بردم هوا هم رهبريست

رهزني را رهنما كردم غلط

دل نميبايست بستن در هوا

دل چو بستم در هوا كردم غلط

كاشكي يكبار بودي يا دو بار

اندرين ره بارها كردم غلط

كاشكي يك يا دو جا بودي غلط

گام و گام و جابجا كردم غلط

هيچ كس با من نميگويد درست

كز كجا اين راه را كردم غلط

اي عزيزان روز روشن راه راست

چشم بينا از كجا كردم غلط

بست چشم عقل را دست هوا

فيض را از هوا كردم غلط

غزل شمارهٔ 505

اهل دنيا را ز جان كندن چه حظ

از عناي جان و برنج تن چه حظ

مرگ را نشناختن تا وقت مرگ

غافلان را از چنين مردن چه حظ

سعي كردن بهر دنيا روز و شب

ناگهاني مردن و ماندن چه حظ

خواجه را از جمع كردنها چسود

تخم حسرت در جهان كشتن چه حظ

عاقلانرا از مراعات رسوم

جز مشقتهاي جان و تن چه حظ

اهل عزت را ز عزوّ سروري

جز مراعات گران كردن چه حظ

كار عقبا را پس افكندن چه سود

فوت كردن وقت تا رفتن چه حظ

زينت دنيا ندارد چون بقا

عاقلانرا دل در آن بستن چه حظ

فيض را زين پندهاي بيهده

گفتن و بنوشتن و خواندن چه حظ

غزل شمارهٔ 506

بي دلانرا از نكو رويان چه حظ

رأفت دين و بلاي جان چه حظ

زاهدان را چون ز خوبان بهره نيست

از دل ايشانرا چه سود از جان چه حظ

شاهدان را از جمال خود چه ذوق

عاشقانرا از غم اينان چه حظ

چون كسي را تاب ديدار تو نيست

از جمالت اي مه تابان چه حظ

تا نگه كردي دلم را بردهٔ

زين نگاه دلربا اي جان چه حظ

دل بري و دين بري و جان بري

از تو اي بر همزن سامان چه حظ

درد تو چون خستگان را راحتست

خسته را از جستن درمان چه حظ

هجر تو جان ميستاند وصل دل

مرمر ازين وصل وزين هجران چه حظ

درد تو در دست و درمان نيز درد

فيض را زين دردو زين درمان چه حظ

غزل شمارهٔ 507

اي يار مخوان ز اشعار الا غزل حافظ

اشعار بود بيكار الا غزل حافظ

در شعر بزرگان جمع كم يابي تو اين هر دو

لطف سخن و اسرار الا غزل حافظ

استاد غزل سعديست نزد همه كس ليكن

دل را نكند بيدار الا غزل حافظ

صوفيه بسي گفتند درهاي نكو سفتند

دل را نكشد در كار الا غزل حافظ

در شعر بزرگ روم اسرار بسي درج است

شيرين نبود اي يار الا غزل حافظ

آنها كه تهي دستند از گفتهٔ خود مستند

كس را نكند هشيار الا غزل حافظ

غواص بحار شعر تا در بكفش افتد

نظمي كه بود در بار الا غزل حافظ

شعري كه پسنديده است آنست كه آن دارد

آن نيست بهر گفتار الا غزل حافظ

اي فيض تتبع كن طرز غزلش چون نيست

شعري كه بود مختار الا غزل حافظ

غزل شمارهٔ 508

هر آنكه سوي تو آمد شد از فنا محفوظ

بزير سايهٔ لطفت شد از بلا محفوظ

ز خوف و حزن پناهيست كعبهٔ وصلت

درين پناه بود جان زهر عنا محفوظ

اشاره ايست ز ابرو و چشم و تير و كمان

كه تا بما نگريزي نهٔ زما محفوظ

فرو گذاشت ز رخ آن دو عروهٔ وثقي

كه هر كه چنگ بما زد شد از بلا محفوظ

بزير سبزهٔ خطّش نهفته لب ميگفت

كه آب چشمهٔ خضر است نزد ما محفوظ

تو تا بخود نگري مرگ با تو دارد كار

ز خود برآي كه تا باشي از فنا محفوظ

تو چند باشي حافظ رسوم مردم را

بيا بدرگه ما تا شوي بما محفوظ

بسوي مأمن عشق خدا گريز اي فيض

كه تا زخويش رهي گردي از فنا محفوظ

كسي كه غور كند نكتهاي شعر مرا

شود ز جهل و ضلال ايمن از خدا محفوظ

غزل شمارهٔ 509

خورشيد روئي گرديد طالع

دردم نهان شد چون برق لامع

گر ايستادي آتش فنادي

هم در مدارس هم در صوامع

آنرا كه ديدش طالع قوي بود

وانكو نديدش از ضعف طالع

اين ماه رويان كم رو نمايند

آنماه چرخست كان هست طالع

از بس عزيزند از كس گريزند

ديدارشانرا باشد موانع

مهر زمين را مه مه توان ديد

مهر فلك هست هر روز طالع

خورشيد رويان هرجا نباشند

خورشيد چرخست كان هست واسع

ساقي بده مي بيگانهٔ نيست

از خويش رفتم ديگر چه مانع

بگذار اي فيض اشعار باطل

از حق سخن گو كان هست نافع

غزل شمارهٔ 510

نحم خيالت گردد چو طالع

در چرخ آيند اهل صوامع

رو مينمايد دل مي ربايد

ليكن نپايد چون برق لامع

آن هم بوقتي بر نيك بختي

كو كرده باشد رفع موانع

گه دل ربايد گه جان فزايد

گه غم زدايد دارد منافع

دلخستگانيم بر خاك كويت

تا تو كرائي بختست و طالع

بر درگه تو بهر شفاعت

جز تو نداريم خود باش شافع

ديگر نگوئي اي فيض الا

شعري كه باشد اندر مجامع

غزل شمارهٔ 511

مطرب عمر اين سرايد در سماع

ميروم اي عيش جويان الوداع

هر كرا باز است گوش هوش جان

ميكند اين نغمه از عمر استماع

هر كه او زين نغمه باشد بهره ور

باشدش از زندگاني انتفاع

جان من در كارسازي سعي كن

دم بدم بانگ رحيل است و وداع

گر بحق نزديك گردي يك وجب

او شود نزديك تو بر يك ذراع

گر ذراعي ميشوي نزديك تو

او شود نزديك تو مقدار باع

گر تو آهسته بسوي او روي

فهو للعبد للاسراع راع

از عبادت قرب حق تحصيل كن

در تقرب از فنا گير انتفاع

شو ز خود فاني بحق باقي چو فيض

خويش را و ما سوا را كن وداع

بي شجاعت نيست كو صف بشكند

آنكه خود را بشكند نعم الشجاع

غزل شمارهٔ 512

يار بما نكرد صبر و شكيب را وداع

ناله ما اثر نكرد صبر و شكيب را وداع

يار نظر نميكند ناله اثر نميكند

غصه سفر نميكند صبر و شكيب را وداع

يار زما كرانه كرد شرم و حيا بهانه كرد

صبر مرا روانه كرد صبر و شكيب را وداع

يار بعشق اشاره كرد عشق بناله چاره كرد

جامهٔ صبر پاره كرد صبر و شكيب را وداع

آتش عشق درگرفت ناطقه رخت بر گرفت

عقل ره سفر گرفت صبر و شكيب را وداع

آتش عشق تيز شد جان بره گريز شد

باقي صبر نيز شد صبر و شكيب را وداع

عشق شكيب ميبرد جامهٔ صبر مي درد

كس غم ما نميخورد صبر و شكيب را وداع

فيض ز عشق مست شد مست مي الست شد

دين و دلش ز دست شد صبر و شكيب را وداع

غزل شمارهٔ 513

بر سر خسته ات بيا دم نزع

تا ترا سر نهم بپا دم نزع

تا كه جانرا بپايت افشانم

قدمي رنجه كن بيا دم نزع

زندگي را ز سر دگر گيرم

پرسشي گر كني مرا دم نزع

آرزوي دل آن بود اي جان

كه به بينم رخ ترا دم نزع

نفس باز پس به پيشت اگر

بسپارم خوشا خوشا دم نزع

پيشتر آئي ار دمي خوشتر

كه ندارد اثر دوا دم نزع

تا نفس هست ذكر دوست كنم

فيض در خدمتست تا دم نزع

غزل شمارهٔ 514

اياك ادعوا انت السميع

اياك ارجوا انت الشفيع

همت بلندم كوتاه دستم

انت الرفيع انت المنيع

هر جا كنم رو روي تو بينم

بالا و پستي انت الوسيع

يا من احاط بكل شيء

والكل احصي انت الجميع

دنياي من تو عقباي من تو

هم اين و هم آن انت البديع

طي كن كتابم وقت حسابم

بگذر ز من زود انت البديع

كأساً اذقني من عين حبّك

فيض الفيض يدعوا انت السّميع

غزل شمارهٔ 515

عشق بر اكوان محيطست و وسيع

عشق در عالم مطاع است و مطيع

عشق در دلها حياتست و روان

عشق در سرها سماع است و سميع

عشق در مردان حق آئينه است

مينمايد پرتو حسن منيع

عشق در سالك رهست و راهبر

ميرساند تا بدرگاه رفيع

عشق در املاك واله بودنست

عشق در افلاك جولان سريع

عشق آتش سوختن افروختن

عشق در انجم نظرهاي بديع

عشق در كوي زمين افتادگي است

عشق در انهار جريان سريع

عشق در بحرست امواج غريب

عشق در بّر است دامان وسيع

عشق در كوهست تمكين و ثبات

عشق در باد هوا سير سريع

عشق در مرغان خوش الحان نعم

عشق در گلهاست الوان بديع

عشق در اطفال لهوست و لعب

در زنان ازواج را بودن مطيع

عشق در نادان ز دانايان سوال

عشق دانا دانش و خلق وسيع

عشق دلهاي تهي از عشق حق

پر شدن از مهر رخسار بديع

عشق در شاعر معاني بستن است

عشق در فيض است احصاي جميع

غزل شمارهٔ 516

هركه جا داد او رسوم اهل دنيا در دماغ

از شراب خون دل هر دم كشد چندين اياغ

آنكه بار ننگ و عار ابلهان گيرد بدوش

او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ

دل چو پر شد از غم دنيا نماند جاي دين

شغل دنيا كي گذارد بهر دينداري دماغ

در كمين عمر بنشسته است دزدي هر طرف

از زن و فرزند و مال و خانه و دكان و باغ

آنزمان آگه شود كز عمر ماند يكنفس

بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ

پير شد آن بوالهوس گويد جوانم من هنوز

كار خواهم كرد زير پس عمر بگذارد بلاغ

ريش مردك شد سفيد و ماند از آن ده موسيه

گويد او هست اين دو رنگ از ريش خود گيرد كلاغ

ابلهانرا واعظي كردن نه كار تست فيض

كار خود نيكو

كن و مي دار از عالم فراغ

غزل شمارهٔ 517

جان اسير محنت و غم دل قرين درد و داغ

بيدماغم بيدماغم بيدماغم بيدماغ

ميشود از قصه خون وز ديده مي آيد برون

لحظه لحظه ميخورم از خون دل چندين اياغ

در درونم لاله هست و گل ز يمن داغها

وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سير باغ

شد ملول از صحبت جان سوزم از پيشم برفت

از كه گيرم اين دل گم گشته را يا رب سراغ

دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند

زين غم جانسوز سر تا پاي گشتم داغ داغ

از مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشو

خواهش آن بيغمان من دارم از خواهش فراغ

من بخود درمانده و بيچاره با صد درد و غم

دم بدم بيدردي آيد گيرد از حالم سراغ

مهربانيهاي دم سردان بسي سرد است سرد

گرمي اين بيغمان سوزنده تر از سوز داغ

آنكه از حال دلم پرسيد گويد كو جواب

اي برادر رحم كن بر فيض بيدل كو دماغ

غزل شمارهٔ 518

ز عشق تو نرهيدم كه گفت رست دروغ

چرا كنند چنين تهمتي بدست دروغ

كه گفت دل بسر زلف ديگري بستم

خداش در نگشايد چنانكه بست دروغ

كه گفت با ديگري بود مست و مي در دست

كجا و كي؟ ديگري كه؟ چه مي؟ چه مست؟ دروغ

دروغ كس مشنو با تو من بگويم راست

نه راستست كه بر عاشق تو بست دروغ

بمهر غير نيالوده ام دل و جان را

هر آنچه در حق من گفته اند هست دروغ

ز فيض پرس اگر حرف راست مي پرسي

كه هرگزش بزبان در نبوده است دروغ

ز راستان سخن راست پرس و راست شنو

مگو و مشنو و باور مكن بد است دروغ

غزل شمارهٔ 519

هر چه نبود سخن يار دروغ است دروغ

جز حديث لب دلدار دروغ است دروغ

يار آنست كه او با تو بود در همه حال

گويد ار غير منم يار دروغ است دروغ

هيچكس را بجهان نيست جز او غمخواري

حرف غمخواري اغيار دروغ است دروغ

يار با ماست بهر جاي تو از جاي مرو

حرف اغيار دل آزار دروغ است دروغ

آيد از حسن فروشي چو سروشي در گوش

كه چو من نيست ببازار دروغ است دروغ

اعتمادي نبود بر سخن نوش لبان

آنچه گفت آن بت عيار دروغ است دروغ

حسن آن يار وفاپيشه باقي حسن است

حسن اغيار جفاكار دروغ است دروغ

يار يكتا بگزين وز دو جهان دل برگير

وصف يك چيز به بسيار دروغ است دروغ

از من راست شنو فيض ز هر كج مشنو

اوست حق هستي اغيار دروغ است دروغ

محرم راز بجز عاشق صادق نبود

زاهد و دعوي اين كار دروغ است دروغ

غزل شمارهٔ 520

هي نياري بر زبان حرف دروغ

حيف باشد زان دهان حرف دروغ

من چو با تو راستم تو راست باش

تا نباشد در ميان حرف دروغ

آن اشارات دروغينت بس است

نيست حاجت در ميان حرف دروغ

نكته باريك گويم عذر آن

گرچه آيد زان دهان حرف دروغ

بشكند در تنگنا آن حرف راست

در هم افتد گردد آن حرف دروغ

فيض بس كن كي كجا سر ميزند

از دهان آنچنان حرف دروغ

گر شنيدي از كسي باور مكن

او كي آرد بر زبان حرف دروغ

غزل شمارهٔ 521

گذشت عمر و نكرديم هيچ كار دريغ

نه روزگار بماند و نه روزگار دريغ

برفت عمر بافسانه و فسون افسوس

گذشت وقت به بيهوده و خسار دريغ

نكرده ام همهٔ عمر يك عمل حاصل

نبوده ام نفسي با تو هوشيار دريغ

هر آنچه گفتم و كردم تمام ضايع بود

بهرزه رفت مرا روز و روزگار دريغ

بپار گفتم كامسال كار خواهم كرد

گذشت عمر من امسال همچو پار دريغ

زهر خموشي بي باد تو هزار افسوس

زهر سخن كه نه حرف تو صد هزار دريغ

زهر چه بينم و رويت در آن نمي بينم

هزار بار فسوس و هزار بار دريغ

نه يك فسوس و ده و صد كه بيحساب افسوس

نه صد دريغ و هزاران كه بيشمار دريغ

غنيمتي شمر اين يكدو دم كه ماند اي فيض

بكار كوش نگو رفت وقت كار دريغ

غزل شمارهٔ 522

بهرزه شيفته شد دل بهر خيال دريغ

نبرد ره بتماشاي آن جمال دريغ

بسوي عشق حقيقي نيافتيم رهي

فداي دوست نكرديم عمر و مال دريغ

ببوم سينه نكشتيم تخم مهر و وفا

نخورد هيچ دل ما غم مآل دريغ

خيال وصل بسي پخت اين دل پر شور

بدست هيچ نيامد از آن خيال دريغ

تمام عمر بعشق مجاز فاني رفت

بماند جان ز حقيقت در انفعال دريغ

نخورد جان غم جانان درينجهان روزي

گذشت در غم بيهوده ماه و سال دريغ

گذشت عمر بمهر بتان سنگين دل

بعشق حق ننموديم اشتغال دريغ

نشست زنگ حوادث بر آينهٔ دل ما

نتافت پرتو آن حسن بي زوال دريغ

ز عشق نيست بجز نام فيض را افسوس

ز دوست نيست بدستش بجز خيال دريغ

غزل شمارهٔ 523

ز عشق جوي كرامت ز عشق جوي شرف

بغير عشق نباشد رهي بهيچ طرف

بغير عشق مكن هيچ كار اگر بكني

غرامتست و ندامت تحسر است واسف

بعشق كوش كه فخر است عشق مردانرا

مفاخران نرسد شان بغير عشق صلف

بكوش تا كه كند عشق رخنه در دل تو

ز سينه ساز براي خدنگ عشق هدف

بغير عشق منه دل كه زود برگيري

بغير عشق مكن نقد عمر خويش تلف

بهر طرف بمپوي و عنان بعشق سپار

برد ترا بهمان ره كه رفت شاه نجف

ز من شنو سخن راست يار در دل ماست

بعشق كوش و برون آور اين گهر ز صدف

اگر تو غوص كني در بحار گفته فيض

سفينه پر كني از دُر كه آوريش بكف

غزل شمارهٔ 524

اي كه با ما وعدها كردي خلاف

از وفا و عهد و پيمانت ملاف

وعدهاي تو دروغ اندر دروغ

لافهاي تو گزاف اندر اندر گزاف

چند غم را سر بجان من دهي

در دل من بهر غم سازي مصاف

چند غم در دور من گرد آوري

تا بگردم روز و شب آرد طواف

چند بافي بهر من از غم پلاس

چند سازي بهر من از غم لحاف

گاهم از شادي لباسي هم بدوز

بستري از شادماني هم بباف

جان نخواهي برد از دست غمش

فيض گفتم با تو حرف پاك و صاف

غزل شمارهٔ 525

در دل تنگم خموشي ميكند انبار حرف

محرمي كو تا بگويم اندك از بسيار حرف

حرفهاي پختهٔ سنجيده دارم در درون

گر بنطق آيم توانم گفت صد طومار حرف

محرمي خواهم كه در يابد بحدس صايبش

از لب خاموش من بي منت اظهار حرف

حال دل از چشم گويا فهمد آنكش ديده هست

عاشقانرا نيست جز از چشم گوهر بار حرف

من نميخواهم كه گويم حرفي از اندوه دل

ميكند چون ميتراود از دل خونبار حرف

خارخار گفتني چون تنگ دارد سينه را

آيد از بهر گشايش بر زبان ناچار حرف

چند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب كل

اهل دل كو تا بهم گوئيم از اسرار حرف

بحر پر دُر معارف خواهم و كان سخن

تا بريزد بر دلم از لعل گوهر بار حرف

از بلاغت ميزدايد گاه زنگ از دل سخن

وز حلاوت گاه دلرا ميبرد از كار حرف

صاحب دلراست فهم رازها از سازها

صاحب دل شو شنو از ناي و موسيقار حرف

نكتها در جست در صوت طيور آگاه را

گر ترا هوشي است در سر بشنو از منقار حرف

شد مضامين در ميان اهل معني مبتذل

تازه گوئي كو كه آرد فكرش از ابكار حرف

هركه قدر حرف نشناسد مكن با او خطاب

حيف باشد

حيف جز با مردم هشيار حرف

مستمع ز افسردگي خميازه اش در خواب كرد

با كه گويم كي توان الا بر بيدار حرف

چون نمي يابي كسي گوشي دهد حرف ترا

بعد از اين اي فيض ميگو با در و ديوار حرف

غزل شمارهٔ 526

جز خدا را بندگي حيفست حيف

بي غم او زندگي حيفست حيف

درغمش در خلد عشرت چون كنم

ماندگي از بندگي حيفست حيف

جز بدرگاه رفيعش سر منه

بهر غير افكندگي حيفست حيف

سر ز عشق و دل ز غم خالي مكن

بي خيالش زندگي حيفست حيف

عمر و جان در طاعت حق صرف كن

در جهان جز بندگي حيفست حيف

كالبد را پرورش ظلمست ظلم

جان كند جز بندگي حيفست حيف

جان و دل در باز در راه خدا

غير اين بازندگي حيفست حيف

اهل دنيا را سبك كن ناتوان

با گران افكندگي حيفست حيف

يارب از عشقت بده شوري مرا

فيض را افسردگي حيفست حيف

غزل شمارهٔ 527

فداي دوست نكرديم جان و دل صد حيف

ز اختياز نرستيم ز آب و گل صد حيف

ز عشق حق نزديم آتشي بجان نفسي

هميشه ز آتش ديويم مشتعل صد حيف

بكام دوست نبوديم يكنفس صد آه

رسيد دشمن آخر بكام دل صد حيف

جهاز عقبي باقي نمي كنيم دمي

بكار دنيي فانيم مشتغل صد حيف

گذشت عمر نكرديم از سر اخلاص

عبادتي كه زند سر ز نور دل صد حيف

نيافت آينه دل صفا ز صيقل ما

بماند در دل ما زنگ ز آب و گل صد حيف

دل از پي هوس و دست رفت از پي دل

بكار دوست نداريم دست و دل صد حيف

بروز داوري از كردهاي خود باشيم

بنزد دوست چه شرمنده و خجل صد حيف

براه دوست نرفتي و عمر رفت اي فيض

نكرد روح عزيران ترا بحل صد حيف

غزل شمارهٔ 528

اي كه هستي بنور هستي طاق

احي من احرقته نار فراق

لطف كن جامي از شراب وصال

سوختند از فراق تو عشاق

ارنا من لقائك الميمون

نظره بالعشي و الاشراق

مي تواني كه زنده گرداني

بوصال آنكه را كشي ز فراق

جانم از فرقت تو مي نالد

بشنو از دوست نالهٔ عشاق

دل ما را گزيد مار هوا

قد اتينا اليك انت الراق

كام ما تلخ ماند از بعدت

نرسد شهر فربت ار بمزاق

بر تو آسان و سهل بخشش قرب

دوري و صبر از تو بر ما شاق

گر تو ما را براني از در خود

مالنا منك من ولي واق

بكجا از درت پناه بريم

درگه تست ملجا عشاق

فيض اگر با غم تو باشد جفت

در دو عالم بود شادي طاق

غزل شمارهٔ 529

اي تو در لطف و نكوئي طاق

رحم كن بر اسير قهر فراق

بتو داديم اميدها هر چند

در بدي كرده ايم استغراق

هم تو ما را نگاه دار از خود

ما لنا منك ربنا من واق

كاري از دست ما نمي آيد

هم تو كن كار ما توئي خلاق

ما همه فانئيم و تو باقي

ما لنا ينفد و مالك باق

طاعت ما پذير از در لطف

جرم بخشاي از ره اشفاق

بر تو بخشايش گنه آسان

صبر بر جان ما بغايت شاق

جگر ما گزيد مار هوا

قدر سمعنا و عندك الرتاق

نظري كن ز روي لطف و كرم

فيض را بالعشّي و الاشراق

غزل شمارهٔ 530

هي نياري بر زبان جز حرف حق

نيست لايق زان دهان جز حرف حق

لا اوحش الله زان دهان شكرين

حيف باشد زان لبان جز حرف حق

بر وفاي عهد و پيمان دل منه

بر زبانت مگذران جز حرف حق

من چو حق گويم تو هم حق گوي باش

تا نباشد در ميان جز حرف حق

هي چه مي گويم از آن حقه دهان

گفتگو كي مي توان جز حرف حق

باطل اندر آن دهان حق مي شود

كي برون آيد از آن جز حرف حق

حق و باطل زان دهان شيرين بود

فيض مشنو زاندهان جز حرف حق

غزل شمارهٔ 531

شكرلله كه شد عيان ره حق

يافت جانم درين جهان ره حق

پيشتر ز آنكه پا زره ماند

ديد چشم دلم عيان ره حق

در تنم بود مرغ روح قريب

برد او را به آشيان ره حق

در پس پرده ره عيان ديدم

ديدم از رهزنان نهان ره حق

در طلب خون دل بسي خوردم

نتوان يافت رايگان ره حق

از برونش سؤال مي كردم

بود در جان من نهان ره حق

همه كس را نمي دهند نشان

هست مخصوص عاشقان ره حق

اي بسا عاقلي كه آمد و رفت

رو نهان ماند در جهان ره حق

فيض در خودبخود سفر ميكن

كه ترا در دلست و جان ره حق

غزل شمارهٔ 532

اي وصل تو جانفزاي عاشق

وي ياد تو دلگشاي عاشق

ذكر خوش تو حلاوت او

نام تو گره گشاي عاشق

اي روي تو والضحي و مويت

و الليل اذا سجاي عاشق

مويت كفرست و روي ايمان

اي مايهٔ ابتلاي عاشق

دردش از تو دواش از تو

اي راحت و اي بلاي عاشق

تو با وي و او ترا طلبكار

وصل تو خرد رباي عاشق

در روي تو بيند آنچه خواهد

اي جام جهان نماي عاشق

از تو آيد بتو گرايد

اي مبدا و منتهاي عاشق

جان ميكندت فدا چه باشد

گر به پذري فداي عاشق

در حنجرهٔ ملك نباشد

آن نغمهٔ دلرباي عاشق

در حوصلهٔ فلك نگنجد

آن ناله چون دراي عاشق

اي باعث هوي هوي صوفي

وز بهر تو هاي هاي عاشق

پيوسته تو از براي خويشي

هرگز نشوي براي عاشق

هرگز نشدي بمدّعايش

اي مقصد و مدعاي عاشق

او را يك كس بجاي تو نيست

داري تو بسي بجاي عاشق

هم قوت دل و روان اوئي

هم قوت دست و پاي عاشق

فيض است دعاي تو چه باشد

گر گوش كني دعاي عاشق

غزل شمارهٔ 533

تا بكي حسرت برم بر كشتگان زار عشق

هرچه باداباد گويان ميروم بردار عشق

ز آشنايان جهان بيگانه گشتم در غمش

از جهان بيزار گردد هركه باشد زار عشق

هر كه با عشق آشنا شد خويش را بيگانه ديد

عافيت را پشت پا زد هر كه شد بيمار عشق

پيش ازين هم گرچه بودم مست وار خود بيخبر

مستي ديگر چشيدم تا شدم هشيار عشق

چند ترساني مرا از رستخيز خواب مرگ

صد قيامت پيش ديدم تا شدم بيدار عشق

هر كتابي خوانده باشد جمله از يادش رود

هر كه او خواند چو من يكحرف از طومار عشق

اي كه ميپرسي كه يارت كيست يار كيستي

يار من عشقست و من هم نيستم جز يار عشق

ميفروشم صد هزاران دانهٔ تسبيح زهد

تا خرم ازاهل دل يكرشته از

زنار عشق

كار من عشقست و بيكاريم عشق كار ساز

بهتر است از صد هزاران كاروان بيكار عشق

الصلا ياران كشيد از هرچه جز عشقست دست

نيست كار و بار الا كار عشق و بار عشق

بس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دل

ميفروشم خويش را يك تنگه در بازار عشق

هر كه پرسد فيض زار كيست ميگويم بلند

زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق

غزل شمارهٔ 534

جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق

تن زخمي چوكان عشق سر گوش در ميدان عشق

عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم

شي لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق

هم طالب و مطلوب عشق هم راغب و مرغوب عشق

خواهنده ومحبوب عشق عشق است هم خواهان عشق

هم قاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشق

هم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشق

هم شادي و هم غم بود هم سور و هم ماتم بود

عشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشق

عشق است مايه درد و غم عشق است تخم هر الم

هم سينها بريان عشق هم ديدها گريان عشق

هم مايه شادي است عشق هم خط آزاديست عشق

هم گردن گردنكشان در حكم و در فرمان عشق

بس يونس روشن دلي كورا نهنگ عشق خورد

بس يوسف گل پيرهن در چاه در زندان عشق

دلرا سزا جزعشق نيست جانرا جزا جزعشق نيست

راحت فزا جز عشق نيست من بندهٔ احسان عشق

جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق

آن پرتوي از نوي عشق وين دودي از نيران عشق

بر خوان غم ميهمان منم زان ميخورم خون جگر

خون جگر سازد غذا هركس كه شد مهمان عشق

بر عشق بستم خويش را بر خويش بستم عشق را

تا عشق باشد زان من من نيز باشم زان عشق

عشق است او را راهبر

از عشق كي باشد مفر

عشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشق

تا باشدم جان در بدن از عشق ميگويم سخن

عشق است جان جان من اي من بلا گردان عشق

اي فيض فيض از عشق جوي تا ميتوان از عشق گوي

از جان و از دل دست شوي شو واله و حيران عشق

غزل شمارهٔ 535

تن را بگداز در ره عشق

جان را در باز در ره عشق

درمان مطلب مخواه راحت

با درد بساز در ره عشق

از ديده بريز خون دل را

شو جمله نياز در ره عشق

تن را از اشك شست شو ده

جان پاك بباز در ره عشق

از خون جگر دلا وضو كن

هنگام نماز در ره عشق

دل را ز غير رفت و رو كن

شو محرم راز در ره عشق

بگذر ز رعونت و نزاكت

بگذار تو ناز در ره عشق

كبرو نخوت ز سر بدر كن

شو پاك ز آز در ره عشق

بر رخش بلا سوار شو فيض

خوش خوش مي تاز در ره عشق

غزل شمارهٔ 536

زنده آن سر كو بود سوداي عشق

حبذا آن دل كه باشد جاي عشق

از سر شوريدهٔ من كم مباد

تا قيامت آتش سوداي عشق

خارها در دل بخون ميپرورم

بو كه روزي بشكفد گلهاي عشق

رفته رفته دل خرابي ميكند

عاقبت خواهم شدن رسواي عشق

خويش را كردم تهي از غير دوست

تا وجودم پر شد از غوغاي عشق

كار و كسب من همين عشق است و بس

مگسلاد اين دست من از پاي عشق

خدمت او را بدل بستم كمر

هستم از جان بنده و مولاي عشق

هم زمين هم آسمان را گشته ايم

نيست درُي در جهان همتاي عشق

تا ننوشي باده از جام فنا

مست كي گردد سر از صهباي عشق

تا پزي در ديگ سر سوداي سود

كي چشي هرگز تو از حلواي عشق

چون فرو خواهيم شد ما عاقبت

خود همان بهتر كه در درياي عشق

ناله ميكن فيض ايرا خوش بود

نالهاي زار در سوداي عشق

غزل شمارهٔ 537

در جهان افگندهٔ غوغاي عشق

عالمي را كردهٔ شيداي عشق

آفتاب و ماه و اخترها روان

روز و شب سرگشتهٔ سوداي عشق

كرد ميناي فلك قالب تهي

بر زمين تا ريختي صهباي عشق

ميدهد جانرا حيوتي دم بدم

صور اسرافيل بي آواي عشق

ميكشد جانهاي اهل دل ز تن

دست عزرائيل استيلاي عشق

عقلها را همچو سحر ساحران

ميكند يك لقمه اژدرهاي عشق

رفته رفته ميشوم از خود تهي

تا سرم پر گردد از سوداي عشق

در دل شب عاشقانرا عيشهاست

خوشتر است از روزها شبهاي عشق

روزهاي تيره بر شبها فزود

عمر من شد يك شب يلداي عشق

اي تهي از معرفت زحمت ببر

فيض داند قدر نعمتهاي عشق

غزل شمارهٔ 538

عشق است اصل بندگي من بنده و مولاي عشق

عشق است آب زندگي من بنده و مولاي عشق

برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را

مفروش ارزان عشق را من بنده و مولاي عشق

عشق است جان جان جان از عشق شد پيدا جهان

عشق است پيدا و نهان من بنده و مولاي عشق

جنت سراي عشق دان دوزخ بلاي عشق دان

جانرا فداي عشق دان من بنده و مولاي عشق

عالم براي عشق دان آدم قباي عشق دان

خاتم لقاي عشق دان من بنده و مولاي عشق

عشق است چون شير ژيان عشق است چون ببردمان

عشقست نادر پهلوان من بنده و مولاي عشق

مشمار منكر عشق را هشيار بنگر عشق را

بازيچه مشمر عشق را من بنده و مولاي عشق

نزديكش آئي گم شوي چون قطره در قلزم شوي

در آتشش هيزم شوي من بنده و مولاي عشق

جان موجه درياي عشق دل گوهر يكتاي عشق

سر كاسه صهباي عشق من بنده و مولاي عشق

سر مطبخ سوداي عشق جان محفل غوغاي عشق

دل جاي هاي هاي عشق من بنده و مولاي عشق

كار من و تدبير عشق سعي من و

تقدير عشق

حلق من و زنجير عشق من بنده و مولاي عشق

فخر من از بالاي عشق از همت والاي عشق

وز كبر و استغناي عشق من بنده و مولاي عشق

من عاشق سيماي عشق من واله و شيداي عشق

من چاكر و لالاي عشق من بنده و مولاي عشق

دست منست و پاي عشق كرد منست وراي عشق

فيض است و استيلاي عشق من بنده و مولاي عشق

غزل شمارهٔ 539

هم توئي راحت جانم اي عشق

هم توئي درد و غمانم اي عشق

هم توئي حاصل و محصول دلم

هم توئي جان و جهانم اي عشق

هم توئي مايهٔ سوداگريم

هم توئي كار و دكانم اي عشق

هم توئي اصل وجود و عدمم

هم توئي سود و زيانم اي عشق

هم توئي طاعت و هم معصيتم

هم توئي ناز و جنانم اي عشق

هم توئي مايهٔ آشفتگيم

هم توئي امن و امانم اي عشق

گاه ميسوزي و گه ميسازي

تا چه خواهي تو ز جانم اي عشق

دوست كس ديده كه دشمن باشد

هم تو ايني و هم آنم اي عشق

دل من بردي و جان مي خواهي

اي بقربان تو جانم اي عشق

در دل فيض بمان يكدو نفس

تا كه جان بر تو فشانم اي عشق

غزل شمارهٔ 540

بوي گلزار هوست قصه عشق

ميبرد سوي دوست قصهٔ عشق

ميكشد رفته رفته جان از تن

مغز گيرد ز پوست قصهٔ عشق

اي كه صد چاك در دلست ترا

چاك دلرا رفوست قصهٔ عشق

هست در ذكر حق نهان مستي

مي حق را كدوست قصهٔ عشق

هر كه دارد ز حق بدل شوقي

بردش سوي دوست قصهٔ عشق

دم بدم رو بسوي حق دارد

هر كرا گفت گوست قصهٔ عشق

هر سر موي من كند شكري

كه مرا موبموست قصهٔ عشق

روبروي خدا بود عاشق

كه جهان پشت و روست قصهٔ عشق

يكنفس ذكر حق ز دست مده

دوست دارد چو دوست قصهٔ عشق

گلستان حق و بوي گل ذكرش

حق محيط است وجوست قصهٔ عشق

خام افسرده بهرهٔ نبرد

پختگانرا نكوست قصهٔ عشق

ذكر حق فيض بوي حق دارد

گل گلزار اوست قصهٔعشق

غزل شمارهٔ 541

درد دل مرا نكند به دواي خلق

بيماري خداي بهست از شفاي خلق

رنج از خداست راحت و راحت ز خلق رنج

قربان يك بلاي خدا صد عطاي خلق

صحرا و كوه خوشترم آيد ز شهر و ده

صد ره صداي كوه بهست از نداي خلق

هر يك ترا بدام بلاي دگر كشد

اي چشم بسته روي مكن در قفاي خلق

گويند خلق راه حق ايسنت زينهار

مشنو مرد بسوي جهنم بپاي خلق

ميكن حذر ز پيروي ديو سيرتان

زنهار سيلي نخوري ز ابتلاي خلق

بار گرانشان بدل و جان به و برو

ميكش براي حق دو سه روزي بلاي خلق

آزار خلق روي دلت سوي حق كند

راهيست سوي معرفت حق جفاي خلق

داني تو فيض آنكه نيايد ز خلق هيچ

بگذر ز گفتگوي ملالت فزاي خلق

غزل شمارهٔ 542

عاشق كه بود غلام معشوق

سرمست علي الدوام معشوق

از خويشتنش خبر نباشد

دايم مست مدام معشوق

مستي نكند ز آب انگور

مستيش همه ز جام معشوق

برخواسته از سر دو عالم

پابنده شده بدام معشوق

از كام و هواي خويش رسته

كامش همه گشته كام معشوق

گامي ننهاده هيچ جائي

جز بر آثار گام معشوق

گم كرده نشان و نام خود را

گشته است نشان بنام معشوق

وحشي صفت از جهان رميده

وز جان و دلست رام معشوق

گوش هر قوم با سروشي است

گوش فيض و پيام معشوق

غزل شمارهٔ 543

اراني اراك و لست اراك

اراني سواك و لست سواك

اراني اراك و انت بمراي

اراني و انت سوي ما اراك

اراني و لست اري غير وجهك

اراني اري ما سواك سواك

هواك اراك ولست بمراي

اراني و انت سوي ما رآك

سواك سواك اراك و اني

فلست اري في سواك سواك

اري ما سواك طلالا و فينا

فما هو سواك و ما انت ذاك

اراك اراك سواك سوائي

و لست سوائي و لست سواك

اراني و اني كسانا لباسا

اراني سواك و لست بذاك

سواي اراني سواك و اني

فلست اري في وجودي سواك

و اني و اني فدآء لانك

و ما نيتي دون اني فداك

لقاك هواي و حق اللقاء

هواي فيض افناؤه في لقاك

غزل شمارهٔ 544

الهي الهي فقير اتاك

ولا يرتجي من لدنك سواك

لقاك هواي رضاك مناي

فهب لي لقاك وهب لي رضاك

هواك رضاي رضاك هواي

هواي هواك رضاي رضاك

جفاك وفآء و حق الوفآء

جفاك وفاء فكيف و فاك

غناي لديك و فقري اليك

و فقري غناي غناي غناك

شفائي و دائي و روحي وهمي

لديك و عنك و في يبتغاك

حنيني انيني لجائي رجائي

اليك عليك لديك لداك

اراك معي اينما كنت كنت

و انت نراني و لست اراك

امامي و رائي يميني شمالي

اذا ما نظرت فها انت ذاك

و لست اخاف سواك فاني

بمراي لك لك ازل في حماك

و لا ارتجي عيرك ان فيضفاً

وثوق بان لم تخب من رجاك

غزل شمارهٔ 545

ذاب قلبي من اشتياق لقاك

حسرت وصل مي بريم بخاك

بر سر آتش تو مي سوزيم

در هواي تو مي شويم هلاك

چون ضروريست سوختن ما را

احرق ارواحنا بنار هواك

مي دهيم از پي صال تو جان

اهدانا ربنا سبيل رضاك

گر تو خواهي كه ما هلاك شويم

جان فشانيم از براي هلاك

دوست خواهد چه سوزش و شورش

من و سوز درون و سينه چاك

دل و جان پاك كردم از اغيار

پاك بايد رود به عالم پاك

ز آتش عشق گر بسوزد فيض

گم شو از بحر كوخس و خاشاك

غزل شمارهٔ 546

بهواي تو مي شويم هلاك

وز براي تو مي شويم هلاك

بر سر آتش تو مي سوزيم

در هواي تو مي شويم هلاك

مي دهيم از پي رضاي تو جان

در رضاي تو مي شويم هلاك

گر پسندي كه ما هلاك شويم

برضاي تو مي شويم هلاك

هر چه هستيم سخرهٔ قدريم

وز قضاي تو مي شويم هلاك

اي رداي تو كبريا تو كبير

در رداي تو مي شويم هلاك

در سراي وجود غير تو نيست

در سراي تو مي شويم هلاك

ما همه فانئيم و تو باقي

در سراي تو مي شويم هلاك

لمن الملك واحد القهار

زين نداري تو مي شويم هلاك

دل ما گرچه تنك و تاريكست

در فضاي تو مي شويم هلاك

همه جانها بدرگهت سپريم

در فناي تو مي شويم هلاك

فيض چون نيستي سزاي نجات

بسزاي تو مي شويم هلاك

غزل شمارهٔ 547

چه بنشينم چه برخيزم قعودي لك قيامي لك

ترا ام نيستم خود را شخوصي لك مقامي لك

اگر گويم سخن با كس اگر خاموش بنشينم

بتو وزتست بهر تو سكوتي لك كلامي لك

شفا خواهم كه تا باشم توانا بر عبوديت

بلا خواهم كه جان بازم شفائي لك سقامي لك

ثياب ز بهر آن پوشم شوم شايستهٔ طاعت

غذا از بهر آن نوشم لباسي لك قوامي لك

كنم از بهر آن طاعت كه قربان رهت گردم

صلوتي لك زكوتي لك جهادي لك صيامي لك

اگر بيدار و هشيارم نظر بر روي تو دارم

و گر در خواب و در مستي فكري لك منامي لك

سرا پايم چو ملك تواست ميخواهم ترا باشم

مرا از شرك خودبيني بجرا جعل تمامي لك

دوائي من ك دائي منك رجائي منك شغلي بك

سماعي منك و جدي فيك سكري في كلامي لك

كشيدم جرعهٔ از بادهٔ عشقت ز خود رفتم

تيقنت دوامي بك و اني في دوامي لك

بدنيا تا زيم عشق جمال تو بجان ورزم

كنم چون روي در جنت بود آنجا مقامي لك

وجود فيض شد در ذات تو

مستهلك و فاني

فلست منه في شيء تمامي لك تمامي لك

ز خود فاني بتو باقي بتو وز تو كنم مستي

شدي چون بنده را ساقي تكرر في كلامي لك

غزل شمارهٔ 548

در دلم تا جاي كرد از لطف آن رشگ ملك

غير او تا ثبت كردم غيرت او كرد حك

گفت فارغ ساز بهر من فان القلب لي

گفتمش از جان برم فرمان فان الامر لك

رو بوصل تو نبردم چند گشتم كو بگو

اي دل سرگشته خون شووزره چشمم بچك

اشگ خونين از جگر ميريز بر روي زمين

آه آتشناك ار جان ميرسان سوي فلك

در جحيم نفس باشي چند با شيطان قرين

در بهشت جان در آي و همنشين شو با ملك

گر تو مردي با هواي نفس ميكن كارزار

ور نه مانند زنان چادر بسر بند و لچك

بگذر از دنياي دون وسعي كن بهر جنان

بهر حورالعين گذر كن زين عجوز مشترك

او بدور تو محيطست و توئي غافل ازو

در ميان آب و غافل ز آب ميباشد سمك

آب و تابي در سخن بايد كه تاثيري كند

اشك و آهي بايدت اي فيض آوردن كمك

غزل شمارهٔ 549

اي دهانت تنك شكر لعل لب كان نمك

نيستم گر قابل بسيار از آن باري كمك

وه چه رفتار و چه گفتار و دهانست و ميان

اي ز سر تا پاي شيرين وي ز پا تا سر نمك

چشم و ابرو خط و خال و زلف و گيسو خدوقد

لطف صنع ايزدي را شاهد آمد يك بيك

از نگاهي مي تواني عالمي بي خود كني

زانچه ميخواهم ز تو دستي تهي بر مردمك

اي كه ميپرسي چه سان او با كسان سر ميكند

ميكند لطفي ولي با عاشقانش كمترك

خواستم كامي ز لعلش لب گزيد آنگه مكيد

يعني هرگز نخواهد شد لب حسرت بمك

گفت جاي ماست دل مگذار غيري را در آن

كان بود با ديگران مانند بوبكر و فدك

گفتمش در وصل خواهي كشتنم يا در فراق

گفت بي تابي مكن خواهيم كردن زين دو يك

داد من از خود بخواهد

خواست روزي آن صنم

گر تو داري فيض شكي من ندارم هيچ شك

غزل شمارهٔ 550

ميبرد غيرت ز حسن تو ملك

رشك دارد بر تو خورشيد فلك

كو ملكرا چشم و ابروي چنين

كي بود حور جنانرا اين نمك

از ميانت ميشوم من در گمان

وز دهانت نيز مي افتم بشك

ني توانم نفي و ني اثبات كرد

ديده كس بود و نبود مشترك

دل ز من بردي و قصد جان كني

رحم كن بگذار با من زين دو يك

هم دل و هم جان چه سان شايد گرفت

عدل كن الروح لي و القلب لك

فيض را گر زان دهان لطفي كني

آب حيواني زيد ور نه هلك

غزل شمارهٔ 551

يا املي و بغيتي ليس هواي في سواك

ليس سواك منيتي ليس هواي في سواك

انت حبيب مهجتي انت طبيب علتي

انت شفاء لوعتي ليس هواي في سواك

يار گرفته ام كسي چون تو نديده ام كسي

غير تو نيست مونسي ليس هواي في سواك

فيك لقيت ما لقيت غير رضاك ما رضيت

اختبرك كيف شئت ليس هواي في سواك

حبك في سريرتي نورك في بصيرتي

سير هواك سيرتي ليس هواي في سواك

تسلمني الي الهلاك لا و هواك ما اراك

ان هواي في هواك ليس هواي في سواك

گر بكشي زهي شرف ان لقاك في التلف

تيغ بكش ولاتخف ليس هواي في سواك

ما املي سوي لقاك ان رداي في نواك

ان تلفي يكن رضاك ليس هواي في سواك

فيض سواك ما هوي غير لقاك ماهوي

غير هواك ما هوي ليس هواي في سواك

غزل شمارهٔ 552

آن روي در نظر چو نداري ببار اشك

چون حق بندگي نگذاري ببار اشك

از بهر كار آمدهٔ يا به ساز كار

ور نه بعذر بيهده كاري ببار اشك

از پاي تا بسر همه تقصير خدمتي

در عذر آن بگريه و زاري ببار اشك

ريزند اشك هاي ندامت مقصران

جانا مگر تو چشم نداري ببار اشك

روز شمار تا نشوي از خجالت آب

بشمار جرم خويش و بزاري ببار اشك

آمد خزان عمر و بهارش ز دست رفت

در ماتمش چو ابر بهاري ببار اشك

چون وقت كار رفت فغان نيز مي رود

اكنون كه هست فرصت زاري ببار اشك

خلق از حجاب گريه شود مر ترا برون

بر روز خويش در شب تاري ببار اشك

بي شمع روي دوست چو شب ميكني بروز

چون شمع سوزناك به زاري ببار اشك

تا هست آب در جگر و چشم تر بسر

بر كردهاي خويش بزاري ببار اشك

تخمي چو كشت دهقان آبيش مي دهد

تخم عمل تو نيز چو كاري ببار اشك

سوي جحيم تا نروي

از ره نعيم

آهي بكش چو فيض و بزاري ببار اشك

غزل شمارهٔ 553

پرورد گارا بنده ام الملك لك و الحمد لك

ز احسان تو شرمنده ام الملك لك و الحمد لك

دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو

پيش تو سر افكنده ام الملك لك و الحمد لك

از خود ندارم هيچ هيچ جز احتياج پيچ پيچ

وز تو برحم از زنده ام الملك لك و الحمد لك

دادي بمن جان رايگان گفتي بمن ده باز آن

جان ميدهم تا زنده ام الملك لك و الحمد لك

گفتي بامرم سر بنه بهر لقايم جان بده

منت بجان من بنده ام الملك لك و الحمد لك

از لطف و از قهر تو من از زهر و پا زهر تو من

در گريه و در خنده ام الملك لك و الحمد لك

در عشق خودسوزي مرا چون شمع افروزي مرا

از لطف تو تابنده ام الملك لك و الحمد لك

راهم نمودي سوي خود دادي نشان كوي خود

جوينده يابنده ام الملك لك و الحمد لك

جانرا خريدي از ضلال دادي شرف گفتي تعال

كي من بدين ارزنده ام الملك لك و الحمد لك

از من نه خير آيد نه شر ني مالك نفعم نه ضر

تو مالك و من بنده ام الملك لك و الحمد لك

بي تو ز هر بد بدترم و ز هيچ هم بس كمترم

با تو بجان ارزنده ام الملك لك و الحمد لك

از خود فناي بيكران و ز تو بقاي جاودان

من فاني پاينده ام الملك لك و الحمد لك

از خود نيرزم يك پشيز از تو شد اين ناچيز چيز

آخر مكن شرمنده ام الملك لك و الحمد لك

اي فيض حق را بنده ام از غير حق دل كنده ام

گويم بحق تا زنده ام الملك لك و الحمد لك

غزل شمارهٔ 554

وجودي لك شهودي لك ثبوتي لك ثباتي لك

بقائي لك حياتي لك فنائي لك مماتي لك

قيامي لك قعودي لك ركوعي لك سجودي لك

خضوعي لك

خشوعي لك قنوتي لك صلاتي لك

سكوتي لك كلامي لك فطوري لك صيامي لك

عكوفي في المساجد لك زكوتي لك

مجيء لك من الفج و احرامي الي الحج

و كشفي لك عن الراس اتيني تبياتي لك

و قوفي بالمشاعر لك و سعيي في الشعاير لك

و بالبيت طوافي لك و مشيي هرولاتي لك

و حلقي لك و تقصيري و ذكرك لك و تكبيري

لك رمي بجمرات و هدني اضحياتي لك

زياراتي و خيراتي عباداتي و طاعاتي

بك منك بتوفيقي و نياتي لهاتي لك

و ان عشت فعشني لك و ان موه فمتني لك

لك ابقي و فيك افني حياتي لك و فاتي لك

فوادي مهجتي لبي مثالي نيتي حسي

خيالي فكرتي عقلي اري مجموع ذاتي لك

رقيت في مقاماتي وجدت الفيض مرقاتي

قنيت فيك عن ذاتي فذاتي لك صفاتي لك

غزل شمارهٔ 555

كي بود دل زين چنين گردد خنك

جانم از برد اليقين گردد خنك

وارهم ز اغياد و گردم مست يار

خاطرم از آن و اين گردد خنك

جان بمهر او دهم تا دل مرا

زان عذار آتشين گردد خنك

بر فراز آسمان ها پا نهم

تا دل من از زمين گردد خنك

نزد من آري و مرا بستان زمن

تا گمانم آن يقين گردد خنك

تيزتر كن آتش عشق مرا

خاطرم عشق اينچنين گردد خنك

بيخودم كن تا بياسايد دلم

خاطر اندوهگين گردد خنك

جان ز من بستان ز خويشم وارهان

آتش هجران بدين گردد خنك

زان كفم ده بادهٔ كافوري

زان چنان تا اينچنين گردد خنك

جرعه زان بر فلك ريزد ملك

تا دل عرش برين گردد خنك

جرعهٔ هم بخش كن بر ديگران

تا كه دلهاي حزين گردد خنك

بس كنم زين نالهاي بيهده

كي دل فيض از انين گردد خنك

غزل شمارهٔ 556

آفريننده جهان لبيك

هرچه گوئي كنم بجان لبيك

سر فرمان نهاده ام پيشت

امر فرما مرا بخوان لبيك

گر بيا عبديم خطاب كني

تا ابد گويمت بجان لبيك

گر ندائي كني مرا پنهان

من هويدا كنم عيان لبيك

گر بميرانيم دمي صد بار

گويم ار خوانيم بجان لبيك

چون شود خاك ذره ذره تنم

شنوي از گلم همان لبيك

در قيامت چو خوانيم گويد

موبمويم يكان يكان لبيك

هركه خواند زروي صدق ترا

آيدش فاش ز آسمان لبيك

هركه ده بار گويدت يا رب

گوئي اندر دلش نهان لبيك

گر بود عارف او برد ذوقي

ورنه گردد ذخيره آن لبيك

چو خوشست ايخداي روزي كن

از تو در سرّ عاشقان لبيك

عاشقم كن بده خطاب و جواب

تا برد فيض ذوق آن لبيك

غزل شمارهٔ 557

گذر كن ز بيغولهٔ نام و ننگ

بشه راه مردان درآبي درنگ

رسوم سفيهان ابله بمان

كه رسم سفيهان كند كار تنگ

فراخست و هموار راه خرد

در اينراه نه خار باشد نه سنگ

بدست آوري گر تو ميزان عقل

نباشد ترا با خود و غير جنگ

چو آهنگ جان تو آرد هوا

به حبل هواي خدا زن تو چنگ

هوس بر سرت چون نزول آورد

فرو بر هوس را بدم چون نهنگ

بقدر ضرورت ز دنيا بگير

مكن بار بر خود گران و ملنگ

كمي مال افزوني راحت است

كمي جاه آسايش از نام و ننگ

پذيرفتي اين نكته را گرچه فيض

وگرنه سر خالي از عقل و سنگ

غزل شمارهٔ 558

دلم بحر و عشق تو در وي نهنگ

نهنگي كه جا كرده بر بحر تنگ

هزاران هزار ار غم آيد بدل

كند جمله را لقمهٔ عشق شنگ

غمم بر سر غم نه و شاد باش

دل عاشق از غم نيايد به تنگ

غمي كز تو آيد بشادي خورم

كه تلخ از تو شيرين و صلحست جنگ

بقربان كفر سر زلف تو

همه چين و ماچين خطا و فرنگ

سوي بوستان گر خرامي بناز

بر ايمان بود كفر را عار و ننگ

ترا فيض چون عشق شد دستگير

درين راه پايت نيايد به سنگ

غزل شمارهٔ 559

عاشق و معشوق را راهي بود از دل بدل

امشبم اين نكته روشن گشت از آنشمع چگل

شور عشقي در سرم هر لحظه افزون ميكند

لطف شيريني كه هر دم ميرسد از راه دل

صحبتي داريم با هم بي غباري از رقيب

عشرتي داريم خوش بيزحمتي از آب و گل

قاصد و پيغام هر دم ميرسد از جان بجان

ميبرد هر لحظه پيكي نامهٔ از دل بدل

گاه لطف و گاه قهر و گاه ناز و گه نياز

گه كنارو گه كناوه گاه عزو و گاه دل

ميرسد از پيچ زلفي تا بشي هر دم بجان

ميفتد از مهر روئي پرتوي هر دم بدل

ني غم مهجوري و دوري نه منع ناصحي

دل بر دلدار دايم جان بجانان متصل

منبع هر لطف و زيبائي و خوبي اوست فيض

از دو عالم شو بآن معشوق يكتا مشتغل

بر سر هر دو جهان نه جان و در راهش فكن

و ز جميع ماسوي يكبارگي بردار دل

غزل شمارهٔ 560

پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل

سوخت از من هرچه بود از اقتضاي آب و گل

بود ذرات دلم هر يك بفرمان كسي

مهرت آمد حاكم اين مملكت شد مستقل

گفت از بهر نثار ما چه داري غير جان

خود فداي ما نمودي روز اول دين و دل

گفتم از بهر نثار مقدمت جاني كم است

ليكن از دستم نيايد غير آن جهد المقل

اي ز رويت هر چه جانرا هست ازانوار قدس

وي ز مويت مانده دل در ظلمت اين آب و گل

اي فدايت هر كه او راهست عز و اعتبار

وي برايت هر كه هرجا ميكشد خاري و دل

جان چه باشد با دل و دين تا كه قربانت كنند

گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل

در نعيم سايهٔ مهر رخت آسوده بود

پيش از آن كارند

جانها را بقيد آب و گل

باز آنجا ميروم تا جان بر آسايد ز غم

ميگشايم قيد آب و گل ز پاي جان و دل

فيض اگر خواهي كه جا در قدس عليين كني

جسم و جانرا پاك كن ز آلايش اين آب و گل

غزل شمارهٔ 561

نگاه اركني جان ستاني تغافل كني دل

ز وصلت جگر خستگانرا مه من چه حاصل

چه لطفت نوازد كسي را چو قهرت گدازد

چو زهر تو نوش است و نوش تو زهر قاتل

چو آئي ز شادي دهم جان روي چون ز اندوه

ز دست فراق و وصال توام كار مشكل

نشيني بر من دمي هوشم از سر ربائي

چو برخيزي از پيش من فرقتت خون كند دل

برافرازي ار قد و قامت قيامت شود راست

بر افروزي ار رخ شود نور خورشيد عاطل

اگر جان ستاني و گر دلربائي بهر حال

بود دل زهر جا ز هر كس بسوي تو مايل

چه سازد ز دست بتان ستمگر دل فيض

بجز آنكه خواند الا ما خلا الله باطل

غزل شمارهٔ 562

گلزار رخت ديدم شد خار بچشمم گل

پيچيد دلم را عشق در سنبل آن كاكل

چشمت ز نگه سر مست لب ساغر مي در دست

اجزاي تو هر يك مست از باده حسن گل

حسن تو جهان بگرفت اي جسم جهانرا جان

افكند مي عشقت در خم فلك غلغل

از چشم خمارينت پيمانه كشد نرگس

و ز خط نكارينت در يوزه كند سنبل

ديدارت از آن من پيمانه ز بيگانه

رخسارت از آن من گلرا بنه بلبل

از طرهٔ مشگينت روز سيهي دارم

باشد كه شبي بينم بر گردن خويشش غل

گريم ز فراق تو بر رهگذر مردم

چندانكه همي بندند بر سيل سرشگم پل

از شعله آه من افتد بزمين آتش

و ز ناله زار من بيحد بفلك غلغل

سوداي سخن در سر هر دم بنواي تو

گويد بضمير فيض با لهجه تازي قل

غزل شمارهٔ 563

اي جمال هر جميل و اي جمالت بي مثال

هر جمال از تست زانرو دوست ميداري جمال

از جمالت پرتوي بر هر جميل افكندهٔ

زين سبب دل ميبرد هر جانبي صاحبجمال

تا بود اهل نظر را حسن خوبان دلربا

ميرسد هر دم تجلي از جمال بي زوال

ميربايد ز اهل دل دلرا بصد افسونگري

حسنهاي ذوالجمال و جلوه هاي ذوالجلال

خانه تقوي خراب از سطوت سلطان حسن

ملك دين ويران ز تيغ لشكر غنج و دلال

حسن صورت دلفريب و حسن سيرت دلپذير

اين بود پاينده آن در كاهش و در انتقال

آن نباشد حسن كان كاهد ز دوران سپهر

حسن آن باشد كه افزايد بهر روزي كمال

آن نباشد كز وي كام دل گردد روا

حسن آن باشد كه خون از دل بريزد بي قتال

حسن آن باشد كه جانها را بسوزد بي نظير

حسن آن باشد كه تنها را گدازد ز انفعال

حسن آن باشد كه مهرش چون كند در سينه جا

با دل آميزد چو جان آسوده

از بيم زوال

حسن آن باشد كه بشناسد محبت از هوس

تا دهد آنرا سرافرازي و اين را پايمال

حسن نشناسد مگر صاحب كمالي كوچو فيض

در ترقي باشد او هر روز و هفته ماه و سال

غزل شمارهٔ 564

منزلگه يار است دل ماواي دلدارست دل

از غير بيزارست دل كي جاي اغيار است دل

جمعيت خاطر مده از دست بهر كار تن

در بارگه قدس جان پيوسته در كار است دل

گر در ره دلدار نيست بر اهل دل عار است جان

از مهر جانان گر تهيست بر دوش جان بار است دل

از پرتو رخسار او جان مجمع انوار شد

از عكس خال و خط او پيوسته گلزار است دل

تا روي او را ديده ام محراب جان ابروي اوست

تا چشم او را ديده ام پيوسته بيمار است دل

گيسوش تا آشفته شد دود از سر من ميرود

تا شد پريشان زلف او مشتاق زنار است دل

طرز خرام قامتش ياد از قيامت مي دهد

جان واله از بالاي او بيخود ز رفتار است دل

بر دور شمع روي او پروانهٔ دل بي شمار

در تار زلفش مو بمو گم گشته بسيار است دل

از روي او در آتشم از موي او در دود و آه

از خوي او جان در بلا در عشق او زار است دل

تا در دل من جا گرفت عشقش بدل ماوا گرفت

كار جنون بالا گرفت از عقل بيزار است دل

گاهي ز وصلش سرخوشم گاهي بهجران مبتلا

گه سود دارد گه زيان در عشق ما زار است دل

دل را به بند اي فيض دراز جسم و بگشا سوي جان

زان رهگذر راحت رسان زين ره در آزار است دل

غزل شمارهٔ 565

صد شكر كه عاقبت سر آمد غم دل

كرد آنكه دلم ريش شد او مرهم دل

شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط

بگرفت سپاه خرمي عالم دل

آمد سحري بدل سرافيل سروش

صوري بدميد سور شد ماتم دل

يكچند اگر ديو هوا داشت رسيد

آخر بسليمان خرد خاتم دل

كوهي شده بود از احد سنگين تر

از بس كه نشسته

بود بر هم غم دل

چون دست من از دادن جان كوته بود

هر غم كه زياد شد گرفتم كم دل

ناگه بوزيد بادي از عالم قدس

برداشت ز روي غم در هم دل

سوز دل از آتش جهنم گذرد

جنت نرسد بروضهٔ خرم دل

در گريهٔ دل كجا رسد زاري چشم

درياي دو ديده گم شود در نم دل

هر بار كه شد دچار من بود گران

آن يار كجاست كو بود محرم دل

از بس كه دلم راز نهان داشت بسوخت

كو اهل دلي كه تا شود همدم دل

اين درّ سخن كه ريزد از خامهٔ فيض

آيد همه از يم كف حاتم دل

غزل شمارهٔ 566

اي فغان از هي هي و هيهاي دل

سوخت جانم ز آتش سوداي دل

اين چه فرياد است و افغان در دلم

گوش جانم كر شد از غوغاي دل

اين همه خون جگر از ديده رفت

بر نيامد دري از درياي دل

ميخورم من خون دل دل خون من

چون كنم اي واي من اي واي دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان

نور جان شد محو ظلمتهاي دل

زخمها بر جانم از دل ميرسد

آه و فرياد از خيانت هاي دل

جان نخواهم برد زين دل جز بمرگ

نيست غير از كشتن من راي دل

عاقبت خونم بخواهد ريختن

اين هژ بر مست بي پرواي دل

دل چه ميخواهد ز من بهر خدا

دور سازيد از سر من پاي دل

آفت دنيا و دين من دلست

آه از امروز و از فرداي دل

رفت عمرم در غم دل واي من

خون شد اين دل در تن من واي دل

روز را بر چشم من تاريك كرد

دود آه و نالهٔ شبهاي دل

جان تو بيرون رو ازين تن زانكه نيست

تنگناي اين بدن جز جاي دل

پاي نه در بحر جان سر سبز تو

فيض ميخشگي تو در صحراي دل

غزل شمارهٔ 567

تا كي ز فراق تو نهم بر سر غم غم

تا چند بدل غصه نشيند بسر هم

اي صيقلي اشك بيا تا بزدائيم

اين زنگ كه از سينه بهم آمده از غم

اي بلبل همدرد دمي گوش فرادار

من هم بسرايم بود اين غم شودم كم

ني ني نكنم از غم هجر تو شكايت

از دوست چه آيد همه شاديست نه غم غم

شاد است دل اگر از دوست رسد زخم

خوش باد تراوقت كه گردي پي مرهم

هرچند برآورد ز دل گوهر اسرار

غواص زبان هيچ ازين بحر نشد كم

بسيار سخن بر سخن از سينه زند جوش

دل پر شود از قحط سخن

گر نزنم دم

آيد سخن از دل بزبان تا كه برآيد

دربان بآن رو كند از قحطي همدم

نازم بدل و سينه دريا دل خود فيض

هر چند غم آيد بودش جاي دگر غم

غزل شمارهٔ 568

بيا بيا بسرم تا بپات جان بدهم

جمال خود بنما تا ز خويشتن بروم

بخار زار فراق تو راه گم كردم

بيا بگلشن وصل ابد نماي رهم

بيا بيا كه ز عمرم نماند جز نفسي

بود بشادي وصل تو آن نفس بدهم

بيا بيا كه نيم بيتو جز تني بيجان

بطلعت تو درين تن هزار جان بنهم

بيا بيا كه فراق تو رنجه ام دارد

بمقدم تو مگر زين بلاي بد بجهم

بيا بيا و سرم را ز خاك ره بر گير

بجاست تا رمقي عنقريب خال رهم

بيا بيا كه شود سيئات من حسنات

توئي ثوابم و دور از تو سر بسر گنهم

بيا بيا كه هنوزم نفس در آمدنست

برس بچاره كه تن جان بجان جان بدهم

بيا بيا و گناهم ببخش و رحمت كن

بنور خويش بيفروز چهرهٔ سيهم

گدائي درت از فيض را شود روزي

وحيد هرم و بر هر دو كون پادشهم

غزل شمارهٔ 569

روز ميگردد اگر رو مينمائي در شبم

جان بتن مي آيدم چون مي نهي لب بر لبم

ميرسد هر دم خيالت ميبرد از جا دلم

چون هوا تأثير كرد از شوق ميگيرد تبم

چارهٔ تعليم كن در هجر جانسوزت مرا

يا ز وصل روح افزايت بر آور مطلبم

نيست خود سنگ دل بيرحم تو آخر چرا

در نميگيرد درو فرياد يا رب ياريم

تيغ در كف چون برون آئي بقصد كشتنم

جانم از شادي باستقبالت آيد تا لبم

باد حسنت را فداجان و دل و عمر و حياه

باد عشقت را اسير ايمان و دين و مذهبم

گر بدست خويش خواهي كرد بسمل فيض را

تا بحشر از ذوق آن خواهد طپيدن قالبم

غزل شمارهٔ 570

هر رنج كه ميرسد بجانم

از خود رسدم اگر بدانم

از هيچكسم شكايتي نيست

از خويش بخويش در فغانم

بر من ازمن غمست و محنت

از بود و نبود ود بجانم

درد دل من ز غير من نيست

خود درد دل و بلاي جانم

خود سد ره سلوك خويشم

خارم كه بپاي خود نهادم

خار پاي خودم كه با خود

يك گام شدن نميتوانم

بار دوش خودم كه بر خود

پيوسته چو با خودم گرانم

از خويش اگر خلاص گردم

آن كو در وهم نايد آنم

چون فيض ز خويش اگر رهيدم

فرمان ده هفت آسمانم

غزل شمارهٔ 571

نشود كام بر دل ما رام

پس بنا كام بگذريم از كام

چون كه آرام ميبرند آخر

ما نگيريم از نخست آرام

عيش بيغش بكام دل چون نيست

ما بسازيم با بلا ناكام

آنكه را نيست پختگي روزي

گر بسوزد كه ماند آخر خام

جاهلان نامها برآورده

عاقلان كرده خويش را گمنام

عاقلانرا چه كار با نامست

چكند جاهل ار ندارد نام

كوري چشم جاهلان ساقي

باده جهل سوز ده دو سه جام

تا چه سرخوش شويم زان باده

بر سر خود نهيم اول گام

بگذريم از سر هوا و هوس

عيش بر خويشتن كنيم حرام

نفس را با هوا زنيم بدار

ديو را با هوس كنيم بدام

سالك راه حق نخواهد عيش

عاشق روي حق نجويد كام

بيدلان را مجال عيش كجا

سالكانرا بره چه جاي مقام

دام روح است اين سراي غرور

مرغ را آشيان نگردد رام

خويش را وقف كوي حق سازيم

مقصد صدق حق كنيم مقام

بهرهٔ از لقاي حق ببريم

پيشتر از قيام روز قيام

نيست آنرا كه حق شناس بود

جز بخلوت سراي حق آرام

اي صبا چون بعاشقان برسي

برسان از زبان فيض سلام

غزل شمارهٔ 572

بخوشي بگذريم از هر كام

بر سر خود نهيم اول گام

راي باش براي آن حق راي

كام باشد بكام آن خود كام

چونكه رستي ز خود رسي در خود

كام يابي چو بگذري از كام

نشوي هست تا نگردي نيست

نشوي مست تا تو بيني جام

در فكن خويش را در آتش عشق

تا نسوزي تمام خامي خام

بيخ غم را نميكند جز عشق

ظلمت شام كي برد جز نام

بند عشقت گشايد از هر بند

دام عشقت رهاند از هر دام

عشق سازد ز سرّ كار آگه

عشق آرد ترا ز حق پيغام

مرغ معني شكار كي شودت

تا نگردي تمام چشم چه دام

چون زنان تا برنك و بو گروي

ننهي در حريم مردان گام

بچشي جرعهٔ ز بادهٔ عشق

تا نگردي چو جام خون

آشام

خويشتن را بحق سپار اي فيض

جز بحق دل نگيردت آرام

غزل شمارهٔ 573

اي خوشا وقت عاشق بد نام

حبذا حال رند درد آشام

دلبري خواهم و لب كشتي

تا زماني ز عمر گيرم كام

لذتي نيست درد و كون مگر

لذت عاشقي و باده و جام

دود و خاكستر حريق فراق

به ز جان و دل فسردهٔ خام

گر نخواهي گل سبو گردي

صاف كن دل بدردي ته جام

فيض اگر كام جاودان خواهي

مست ميباش و عاشق و بدنام

از حقيقت بگوي در پرده

گو سخن را مجاز باشد نام

غزل شمارهٔ 574

ما مستانيم بي مي و جام

خمها نوشيم بي لب و كام

بي نغمه و صوت مي سرائيم

سير دو جهان كنيم بي گام

پيوسته بگرد دوست گرديم

ني سرداريم و ني سرانجام

سودا زدگان كوي عشقيم

در ما نسرشته اند آرام

ني وصل بكام دل نه هجران

ما سوخته ايم و كار ما خام

صيد عشقيم و هست در خاك

اين چرخ كه كشته بهر مادام

مارا روزي كه مي سرشتند

طشت مستي فتاد از بام

شيداي ترا چكار با ننگ

رسواي غمت چه ميكند نام

در وصف نعال عاشقان فيض

صافي طبعيست دردي آشام

غزل شمارهٔ 575

منم كه ساختهٔ دست ابتلاي توام

منم كه سوختهٔ آتش لقاي توام

منم كه توي بتويم سرشته از حمدت

منم كه موي بمو تابتا ثناي توام

منم كه بر قدم دوستان تست سرم

منم كه بنده و مولاي اولياي توام

بغير درگه تو سر فرو نمي آرم

خراب و واله و شيداي كبرياي توام

گرفته روي تو وراي تو دو عالم را

منم كه عاشق و حيران روي وراي توام

جهان مسخر من من مسخر امرت

همه براي من آمد كه من براي توام

نبات و معدن و حيوان براي من در كار

همه فداي من و من بجان فداي توام

چشيده بادهٔ توحيد از نداي الست

ز خويش رفته و گوينده بلاي توام

شنيده گوشم تا آيت لقاء الله

نشسته منتظر وعدهٔ لقاي توام

نشسته ام بره نفخهٔ روان بخشت

دو چشم دوخته در مقدم صباي توام

دلم گرفته شد از جور خويشتن بر خويش

در انتظار نسيم گره گشاي توام

خراب يك نگه از چشم مست خونريزت

هلاك يكسخن از لعل جانفزاي توام

مرا چه ساختهٔ آنچنان كه خواستهٔ

بمدعاي خود ارنه بمدعاي توام

زمين و چرخ دو سنگ آسيا و من دانه

ز لطف تست كه در خورد آسياي توام

كشد چو فيض سر طاعت از خط فرمان

نعوذ بالله مستوجب بلاي توام

غزل شمارهٔ 576

منم كه شيفتهٔ زلف تو ببوي توام

منم كه واله و شيداي تو بموي توام

گر التفات كني سوي من بجاي خودست

گل سر سبد عاشقان روي توام

بزير پرده نهانست عشق محجوبان

منم كه عاشق پيداي روبروي توام

ترا خلايق گم كرده و نميجويند

ز من نهٔ پنهان مست جستجوي توام

حديث بي بصران با تو سرد مي باشد

منم كه روي برو گرم گفتگوي توام

همه ز جام صبوي خيال خود مستند

منم كه مست ز جام تو و صبوي توام

شنيده ام كه ز كوي تو ميوزد بوئي

نشسته چشم براه گذار بوي

توام

شنيده ام كه ترا رحمتيست بي پايان

چهار چشم طمع دوخته بسوي توام

شنيده ام كه بدان را به نيكوان بخشي

اميد بسته و حيران خلق و خوي توام

ز خود اگرچه بدم نسبتم بتو نيكوست

سگم اگر چه ولي از سگان كوي توام

بغير فيض كه يارد چنين سخن گفتن

منم كه مست تو و مست گفتگوي توام

غزل شمارهٔ 577

از بوي مي عشق برنگ آمده ام

باز شه عشق را بچنگ آمده ام

كي باشد عاشقي دچارم گردد

از صحبت عاقالان بتنگ آمده ام

شد خسته بخار زهد اول قدمم

ره را همگي بپاي لنگ آمده ام

مقصد بنگر ز سختي راه مپرس

در هر قدمي پاي بسنگ آمده ام

عمرم به شتاب رفت هنگام شباب

پيرانه سر اين ره به درنگ آمده ام

در صورت اگر بعاقلان مي مانم

در معني ليك شوخ و شنگ آمده ام

در سينهٔ دوستان سردوم چونفيض

در ديدهٔ دشمنان خدنگ آمده ام

غزل شمارهٔ 578

از كش مكش خرد بتنگ آمده ام

وز نام پسنديده بننگ آمده ام

از بس كه ز خويش ناخوشيها ديدم

با خويش چو بيگانه بجنگ آمده ام

تا ديو فكنده دام افتاده بدام

تا نفس گشاده كف بچنگ آمده ام

يكذره نماند نور اسلام بدل

گوئي كه بتازه از فرنگ آمده ام

شد روي دلم سياه از زنگ گناه

از كشور روم سوي زنگ آمده ام

شهوت چو نماند در غضب افزودم

از خوك چراني به پلنگ آمده ام

گر رنگ اميد نيست بر چهرهٔفيض

از سيلي بيم سرخ رنگ آمده ام

غزل شمارهٔ 579

در دل توئي در جان توئي اي مونس ديرينه ام

در سينهٔ بريان توئي اي مونس ديرينه ام

اي تو روان اندر بدن اي هم تو جان و هم تو تن

اي هم تو حسن و هم حسن اي مونس ديرينه ام

هم دل تو و هم سينه تو گوهر تو و گنجينه تو

دينه تو و ديرينه تو اي مونس ديرينه ام

بارم دهي آيم برت ورنه بمانم بر درت

اي لم يزل من چاكرت اي مونس ديرينه ام

بارم دهي خرم شوم ردم كني درهم شوم

از تو زياد و كم شوم اي مونس ديرينه ام

راهم دهي بينا شوم ردم كني اعما شوم

از تو بدو زيبا شم اي مونس ديرينه ام

لطفم كني گلشن شوم قهرم كني گلخن شوم

گه جان شوم گه تن شوم اي مونس ديرينه ام

خواهي بخوان خواهي بران دل در تو دل بست ازازل

گشتم ز تو مست از ازل اي مونس ديرينه ام

جان لم يزل در وصل بود يكچند هجرانش ربود

آخر همان گردد كه بود اي مونس ديرينه ام

فيض است و گفتگوي تو شيداي جستجوي تو

شيء الهي كوي تو اي مونس ديرينه ام

غزل شمارهٔ 580

ميدمد هر دم خيالت روحي اندر قالبم

روز ميگردد ز خودرشيد دلفروزت شبم

ميتپد دل شمع رويت را چو مي بينم ز دور

چون شدي نزديك چون پروانه در تاب و تبم

من كه تاب ديدن رويت نمي آرم چسان

طاقت آن باشدم تا لب گداري بر لبم

چون خيالت دم بدم در اضطراب آرد مرا

پس وصالت تا چه خواهد كود تا روز و شبم

جان و دل سوزد فراقت وصل دين غارت كند

اي فدايت جان و دل وصل تو دين و مذهبم

با تو بدن بيتو بودن هيچيك مقدور نيست

چارهٔ سازد مگر فرياد يارب ياربم

نيست پاياني رهت را راه خود مقصود نيست

مانده ام حيران ندانم چيست آخر مطلبم

فيض عشقست اين شكايت

ترك كن تسليم شو

مهر ورزم جان كنم تا هست جان در قالبم

غزل شمارهٔ 581

گه جلوه لاهوت دهد جام شرابم

گه عشوهٔ نا سوت فريبد بسرابم

گه نقل و كباب از كف جانانه ستانم

گه فرقت جانانه كند سينه كبابم

جز محنت دوريش عقابي نشناسم

جز شادي نزديكي او نيست ثوابم

بي دوست يكي تشنه لب گرسنه چشمم

با دوست چو باشم همه نانم همه آبم

شد عمر گرامي همه در مدرسها صرف

كو عشق كه فارغ كند از درس و كتابم

كو عشق كه معمور كند خانه دل را

عمريست ز ويراني دل خانه خرابم

تا چند درين باد به سرگشته توان بود

اي خضر خدا ره بنما راه صوابم

فيض و سر تسليم و رضا بر قدم دوست

گر تيغ كشد بر سر من روي نتابم

غزل شمارهٔ 582

تا بعشق تو جان و دل بستم

رستم از خويش و با تو پيوستم

تا بروي تو چشم بگشادم

كافرم گر بغير دل بستم

تا بديدم گشايش لطفت

بر دل انوار قهر را بستم

مزهٔ قهر يافتم در لطف

لطف در قهر هم مزيدستم

هوشيارم كني گه مستي

هم ز تو هوشيار و هم مستم

تو هماني كه بودي از اول

من دم تو بكهنه پيوستم

هستي تو بذات تو قايم

من دمي نيستم دمي هستم

تو بلندي ز خويشتن داري

من بتو عالي و بخود پستم

فيض در كفر ديد ايمان را

تا كه زلفت فتاد در شستم

غزل شمارهٔ 583

كبيره ايست كه خود را گمان كنم هستم

گناه ديگر آن كز مي خودي مستم

گناه خويش خودم دوزخ خودم هم خود

اگر ز خويش برستم ز هول پل رستم

بروي من ز سوي حق گشود چندين در

ز سوي خويش دري چون بر وي خود بستم

ز خود اگر فكنم خويش را رسم بخدا

بوصل او نرسم تا بخويش يا بستم

بود بد دو جهان جمله در من و از من

ز هر بدي برهم گر ز خويشتن رستم

مگير تو بر من مسكين اگر بدي كردم

كه تو كريمي و من از خرد تهي دستم

اگرچه مستم با هوشيار همراهم

كه گر ز پاي درآيم بگيرد او دستم

شكار معرفت خويش را فكندم دام

برون نيامد ازين بحر جز تهي دستم

بپاي مردي عشق ار شكست خويش دهم

چو فيض در صف مردان حق ز بر دستم

غزل شمارهٔ 584

من هماندم كه با تو پيوستم

مهر از هرچه جز تو بگسستم

تا گشادم بكوي عشقت پاي

رفت تقوي و دانش از دستم

بگسستم ز خويش و بيگانه

روز اول كه با تو دل بستم

هيچ طرفي نبستم از عشقت

غير ازين كو دو كون بگسستم

چونكه نتوانم از تو دل برداشت

بر جفاي تو نيز دل بستم

ساغرم گر دهي و گر ندهي

كه ز چشمان مست تو مستم

گفته بودي ز چيست خستگيش

خستگيهاي چشم تو خستم

بسته تر شد ز پيچش زلفت

كو اميد خلاص ازين شستم

فيض چون زلف تست كافر اگر

يكسر موي از غمت رستم

غزل شمارهٔ 585

نه من امروز بدل نقش خيالت بستم

روزگاريست كه از بادهٔ عشقت مستم

كردم آلوده بمي جامهٔ تقوي و صلاح

آه گر دامن پاك تو نگيرد دستم

نسبت قد تو با سرو صنوبر كردم

پيش چشم تو ز كوته نظريها بستم

بستم اين عهد كه پيمانه كشي ترك كنم

باز در عهد تو پيمان شكن آن بشكستم

محتسب بهر خدا هيچ مگو با خود باش

كه من از روز ازل آنچه نمودم هستم

نه من امروز شدم عاشق و پيمانه پرست

از دم صبح ازل تا بقيامت مستم

فيض تا چند بزنجير خرد باشد بند

شكر لله كه ديوانه شدم وارستم

غزل شمارهٔ 586

در عهد تو اي توبه شكن عهد شكستم

احرام طواف حرم كوي تو بستم

آتش زدم آن خرقه پشمينه سالوس

بر سنگ زدم شيشه تقوي و شكستم

رندي و نظر بازي و شيدايي و مستي

چندين هنر استاد غمت داد بدستم

از مسجدو محراب شدم سوي خرابات

تسبيح بيفكندم و زنار به بستم

بفروختم آن زهد ريا را بمي لعل

اكنون بدر ميكده ها باده بدستم

بودم به صلاح و ورع و زهد گرفتار

صد شكر كه عشق آمد و زين جمله برستم

چون فيض بريدم ز همه خلق به يكبار

بر خواستم از خود به ره دوست نشستم

غزل شمارهٔ 587

از مي لعل لب و نوش دهانت مستم

وز شكر خنده و تقرير و بيانت مستم

مستي من ز لب لعل تو امروزي نيست

سالها شد كه ز صهباي لبانت مستم

نه همين مستيم از ديدن روي تو بود

بل زياد تو و از نام و نشانت مستم

تو گرم روي نمائي و گرم ننمائي

كز پي عشق نهان در دل و جانت مستم

نگهي جانب من گر فكني ور نكني

كه من از غمزهٔ خونريز نهانت مستم

گر ترا هست دهاني و مياني ور نيست

كه من از ذكر دهان فكر ميانت مستم

فيض هرگاه كه از دوست سخن ميگوئي

از مي روح فزاي سخنانت مستم

غزل شمارهٔ 588

پيشتر ز افلاك شور عشق بر سر داشتم

پيشتر ز املاك تسبيح تو از بر داشتم

پيش از آن كز مشرق هستي برآيد مهر و مه

بر كمر از شمشه مهر تو زيور داشتم

پيش ازاين ناهيد در بزم تو مطرب بوده مه

پيش از اين بهرام بهر ديو خنجر داشتم

كي ز كيوان بود و از برجيس و از بهرام نام

كز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم

پيشتر از پير تير و خامهٔ تدبير او

حرف مهرت مي نوشتم كلك و دفتر داشتم

ياد ايامي كه سوز عشق جانان ساز بود

از دل و از سينه در جان عود و مجمر داشتم

ياد ايامي كه با او بودم و بي خويشتن

عيشها با يار خود در عالم زر داشتم

ياد ايامي كه بوي حق ز هر سو ميوزيد

عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم

گاه ميدادم دل از كف گاه ميبردم بفن

دلربا بودم گهي و گاه دلبر داشتم

گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حيا

عشرت ماهي و آئين سمندر داشتم

رسم بينائي و آئين توانائيم بود

در ازل آئينه

و ملك سكندر داشتم

من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن

بهر عيش جاوداني فكر ديگر داشتم

عشرتي ميخواستم پيوسته بي آسيب هجر

در وصالش بي عنا عيشي مصور داشتم

شكر كز صبح ازل پيوسته تا شام ابد

خويشتن را در بقاي او معمر داشتم

فيض ميداند كه مقصودم از اين افسانه چيست

آشنا داند كه من بي تن چه در سر داشتم

غزل شمارهٔ 589

يكبوسه از آن دو لب گرفتم

ز آن بادهٔ بوالعجب گرفتم

ز آن تنگ دهان شكر مزيدم

ز آن نخل روان رطب گرفتم

مهرش بدل شكسته بستم

ذكر خيرش بلب گرفتم

زان مصحف روي خواندم آيات

ز آن زلف بحق سبب گرفتم

تير نگهش بروز خوردم

تار زلفش بشب گرفتم

بس فيض كز آن جمال بردم

بس كام كه بي طلب گرفتم

ميها خوردم بر غم زهاد

از بي ادبان ادب گرفتم

اندوه بعاقلان سپردم

عاشق شدم و طرب گرفتم

رو جانب قدس كردم آخر

چون فيض ره عجب گرفتم

غزل شمارهٔ 590

نبود اين تنگنا جاي خوشي در غم فرو رفتم

نديدم جاي عيش خويش در ماتم فرو رفتم

فتاد اندر سرم سوداي عيش جاوداني خوش

كه در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم

وجودم مانع غواصي درياي وحدت بود

غبار خود ز خود افشاندم اندريم فرو رفتم

برون عالم فاني بديدم عالمي باقي

از اين عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم

سفر كردم در اركان نبات و جانور چندي

كه تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم

درين گلزار چون نشنيدم از مهر و وفا بوئي

ز دل خار تعلق يك بيك كندم فرو رفتم

حيات خويش را چون برق خاطف كم بنا ديدم

ظهوري كردم اندر عالم و در دم فرو رفتم

فراز آسمانها رفتم و سير ملك كردم

ولي آخر بخاك تيره با صد غم فرو رفتم

شدم حيران اطوار وجود خويشتن چون فيض

ندانستم كه چون پيدا شدم چون هم فرو رفتم

غزل شمارهٔ 591

بياد منزل سلمي بر اطلال و دمن گردم

ببوي آن گل رعنا بر اطراف چمن گردم

به پيش من برفت او با دل صد جاي ريش من

ز حسرت در فراقش چون غريبان در وطن گردم

نيابم زو اثر هر چند كوه و دشت پيمايم

نگويد زو خبر هرچند گرد مرد و زن گردم

نه پيكي ميرسد ز آن كو نه بادي ميوزد زانسو

بهر سو هر دم آرم رو بگرد خويشتن گردم

چو مي نگذاردم غيرت كه نامش بر زبان آرم

چسان در جستجوي او ميان انجمن گودم

خيالش چون ببر گيرم ز سر تا پاي گردم او

ز خود بيرون روم از خويشتن بيخويشتن گودم

قدش را چون بياد آرم تو گوئي سرو شمشادم

رخش چون در خيال آرم شوم گل نسترن گردم

حديث زلف و گيسويش كنم در انجمن چون من

جهاني را بدام آرم

كمند مرد و زن گردم

چو خالش در نظر آرم سراسر نافه مشكم

مزاج آهوان گيرم بصحراي ختن گردم

چو چشمش در نظر آرم گهي بيمار و گه مستم

در آن مستي شوم صياد صيد خويشتن گردم

لبش چون در ضمير آرم يكي ساغر شوم پر مي

ز دندانش چو ياد آرم همه درّ عدن گردم

بفكر آن دهان چون اوفتم اثباتم و نفيم

محالي را كنم جا بر محل صيد سخن گردم

حديث آن ميان چون در ميان آيد شوم موئي

ندانم نيستم هستم ميان شك و ظن گردم

چو دور از كار مي بويم بهرجا فيض بيهوده

بيا بهر سراغ دوست گرد خويش گردم

غزل شمارهٔ 592

غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادم

اين عبادت بارادت كنم و آزادم

دم بدم صورت خوبت بنظر مي آرم

تا خيال خودي و خود برود از يادم

هر خيال تو مرا عيد نو و نوروزيست

شادئي دم بدم آيد بمباركبادم

عيد نوروز من آنست كه بينم رويت

عيد قربان كه لقاي تو كند بنيادم

بخيال تو بود زندهٔ جاويد دلم

گر خيال تو نباشد گرهي بر بادم

گر نخواهي تو زمن هيچ نيايد كاري

ور بود خواهش تو در همه كار استادم

ميزنم تيشهٔ عشقت بسر هستي خويش

در حقيقت كه تو شيريني و من فرهادم

گر ببازم سر خود در قدمت بهر چه ام

كرد استاد ازل بهر همين بنيادم

بهر جان باختن از جان جهان آمده ام

بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم

ميگسستم ز بقا تا بلقا پيوندم

بهر برخواستن ازواج بقا افتادم

فيض ترسد كه غم عشق كند ويرانش

مي نداند كه ز ويراني عشق آبادم

اين جواب غزل حافظ شيراز كه گفت

بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم

غزل شمارهٔ 593

دم بدم از تو غمي ميرسد و من شادم

بند بر بند من افزايد و من آزادم

عيد قربان من آندم كه فداي تو شوم

عيد نوروز كه آئي بمباركبادم

ياد آنروز كه دل بردي و جان ميرقصيد

كاش صد جان دگر بر سر آن ميدادم

مرغ دل داشت هواي تو در اقليم دگر

كرد پروازي و در دام بلا افتادم

گر نگيري تو مرا دست درآيم از پاي

برسي گر تو بجائي نرسد فريادم

آهي ار سر دهم از پاي در آرد آهم

گريه بنياد كنم سيل كند بنيادم

زدن تيشه بر اين كوه مرا پيشه شده است

بيستونيست فراق تو و من فرهادم

ياد من خواه بكن خواه مكن مختاري

ليكن ايدوست تو هرگز نروي از يادم

ميشوم پير و جوان ميشودم در سر عشق

بهر عشق تو مگر مادر گيتي

زادم

گاه ويرانم و از خويش بود ويرانيم

گاه آباد و ز معماري تو آبادم

داد از تو بتو آرم كه نباشد جايز

فيض را اين كه به بيگانه رساند دادم

اين جواب غزل حافظ خوش لهجه كه گفت

زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم

غزل شمارهٔ 594

من ببوي خوش تو دلشادم

ور نه از خود گرهي بر بادم

شوم از خويش بهر لحظه خراب

كند آن لطف خفي آبادم

بي نسيمت بردم باد صبا

لطف كن تا نهي بر بادم

اي خوش آندم كه مرا ياد كني

اي كه يكدم نروي از يادم

لطف پنهان ز دلم باز مگير

كه درين لطف نهاني زادم

لطف تو گر نبود با غم تو

قهر اين غم بكند بنيادم

نرسي گر تو بفرياد دلم

از فلك هم گذرد فريادم

بيستون غمت و تيشهٔ صبر

كه تو شيريني و من فرهادم

كمر بندگيت بست چو فيض

از غم هر دو جهان آزادم

غزل شمارهٔ 595

چو دل در عشق مي بستم ز خود خود را رها كردم

ملامت را صلا دادم سلامت را دعا كردم

نظر چون سوي من افكند دلدار از سر مستي

ز خود رفتم بخود باز آمدم بيخود چها كردم

لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت

ز روي يار تحصيل اشارات و شفا كردم

قرار دل در آن ديدم كه گيرم جاي در زلفش

قراري يافت دل در بيقراري جابجا كردم

ندانستم در اول بندگي عشقست و دين رندي

در آخر عمر را در عشق و در رندي قضا كردم

حيات جاودان در عشق و در جان باختن ديدم

زدم خود را به تيغ عشق جان و دل فدا كردم

چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودي

جفا كن جور كن جانا غلط گفتم خطا كردم

رهم بستي دلم خستي بدم گفتي نمي گوئي

چرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا كردم

بزير لب نهان ميگفت چون ني در غم ما فيض

بجانت هرچه كردم شكر كن كانها بجا كردم

غزل شمارهٔ 596

رسيد از دوست پيغامي كه مستانرا نظر كردم

شدم من مست پيغامش ز خود بيخود سفر كردم

چوره بردم بكوي دوست كي گنجم دگر درپوست

بيفكندم ز خود خود را رهش را پا ز سر كردم

چوجان آهنگ جانان كرد وصل دوست شد نزديك

ز پا تا سر بصر گشتم سراسر تن نظر كردم

بياد دوست چون افتم ز چشمانم گهر ريزد

سرشگم را بدرياي خيال او گهر كردم

ز جانم بر زبان گر چشمهٔ حكمت شود جاري

از آن زاري مدد يابم كه در وقت سحر كردم

قضا افكند هر گه سوي من تير فراموشي

بيادش تازه كردم جان خيالش را سپر كردم

بدستم خيري ار جاري شود زان منبع خير است

ز من گر طاعتي آيد نه پنداري هنر كردم

شراري از دمم تا كم

نگردد از دم سردي

بهر جا زاهد خشكي كه ديدم زو حذر كردم

اگر بيوقت و بيجا فيض رازي گفت معذور است

هجوم غم چو جا را تنگ كرد از دل بدر كردم

غزل شمارهٔ 597

دل و جان منزل جانانه كردم

مي توحيد در پيمانه كردم

از اين افسانها طرفي نبستم

بمستي ترك هر افسانه كردم

ز عقل و عاقلان يكسر بريدم

علاج اين دل ديوانه كردم

شدم در ژنده پنهان از نظرها

چو گنجي جاي در ويرانه كردم

شود تا آشنا آن دوست با من

ز هر كس خويش را بيگانه كردم

بهر جانب كه ديدم مست نازي

نگاهي سوي او مستانه كردم

بهر جا حسن او افروخت شمعي

بگردش خويش را پروانه كردم

دلم شد فاني اندر عشق باقي

بآخر قطره را دردانه كردم

بهر جزو دلم جاي بتي بود

بمستي ترك اين بتخانه كردم

بيك پيمانه دادم هر دو عالم

چو فيض اين كار را مردانه كردم

غزل شمارهٔ 598

گران شد بر دل من تن بيا تن گرد جان گردم

همه تن مي شوم شايد بر جانان روان گردم

چو جانرا او بود جانان ز سر تا پاي گردم جان

جهانرا چون بود او جان بجان گيرد جهان گردم

گران جان نيستم گر من سبك بيرون روم از تن

زمين تا كي توان بودن بيا تا آسمان گردم

ز بهر آنكه تا بينم رخ پيداي پنهانش

نشان از وي چو نتوان يافت هم خود بي نشان گردم

ز بس جستم نشان او نشان گشتم بجست و جو

ز سر تا پا زان باشم ز پا تا سر بيان گردم

ز اوصاف جمال او كنم تا نكتهٔ روشن

بپيچ و تاب چون زلفان بگرد گلرخان گردم

بدور آتش روئي پريشان چون دخان باشم

ندارد عشق چون پيري بيا من هم جوان گردم

شدم در عشق پير و او جواني مي كند با من

چو تيرم ميكند تيرم كمان خواهد كمان گردم

نهادم سر بفرمانش چو گويم پيش چوگانش

گر اين خواهد من اين باشم ورآنخواهد من آن گردم

كجم گر مي كند گر راست فزونم ميكند گر كاست

چنين خواهد چنين باشم

چنان خواهد چنان گردم

چنان بودم كه ميداني چنين گشتم كه مي بيني

خزان خواهد بسوي اصل بي برگي خزان گردم

بهارم خواهد او از جان برويم لاله و ريحان

ز من خيري كه او جويد همان باشم همان گردم

كنم او را كه او گويد روم آنجا كه او پويد

چو اينم ميكند اينم چو آنم كرد آن گردم

گهي هشيار و گه مستم گهي بالا گهي پستم

؟؟؟ان گردم

دلم يك شعله بود از عشق بيرون رفت از دستم

بيا اي فيض تا در ماتم دل مشتغل گردم

غزل شمارهٔ 599

نگاهي كن كه شيداي تو گردم

خرابم كن كه ماواي تو گردم

سراپا در سراپاي تو محوم

بقربان سراپاي تو گردم

چو بالايت بلائي كس نديده

بلا گردان بالاي تو گردم

حديثي زان لب شيرين بفرما

كه شورستان سوداي تو گردم

برقص آجلوهٔ مستانهٔ كن

كه مدهوش تماشاي تو گردم

بغمزه آب ده تيغ نگه را

فداي چشم شهلاي تو گردم

بيفكن سايهٔ خود بر سر فيض

اسير قد رعناي تو گردم

غزل شمارهٔ 600

درين گلشن من بيدل ببوي يار ميگردم

پي گنجي درين ويرانه همچون مار ميگردم

سپهر عالم جانم طرار نقش امكانم

بگرد مركز توحيد چون پرگار ميگردم

بلي گوي و بلا جويم قضا چوگان و من گويم

براي خود نمي پويم بحكم يار ميگردم

بري زين باغ تا چينم هزاران جور مي بينم

براي آن گل خود رو بگرد خار ميگردم

نه پيچم روي از تيرش نپرهيزم ز شمشيرش

سر از بهر فدا دارم پي اين كار ميگردم

قرار و صبر برد از من تمناي وصال او

هواي آشيان دارم كه چون طيار ميگردم

بنزد دوست خواهم شد براي تحفه مجلس

دُري شايسته ميجويم درين بازار ميگردم

دواي درد عاشق را مگر يابم نشان از كس

درين بازار در دكان هر عطار ميگردم

نيايد بر منش رحمي طبيب عشق را هرچند

درين بازار عطاران من بيمار ميگردم

قلندر نيستم گرچه در صورهٔ ليك در معني

و راي عالم صورت قلندر وار ميگردم

عزيز هر دو عالم ميشوم چون خاك ره گردم

چو عزت جو شوم در هر دو عالم خوار ميگردم

جهان بر من شود حاكم چو او را دوست ميدارم

برد فرمان من عالم چو زو بيزار ميگردم

زنم بر عالم استغنا قناعت چون كنم پيشه

شوم محتاج هر ناكس چو بر دينار ميگردم

بغفلت عمر خواهد رفت بس كن گفتگو اي فيض

چو از دستم نيامد كار بر گفتار ميگردم

غزل شمارهٔ 601

من ديوانه گرد هر پري رخسار مي گردم

ببوي آن گل خود رو دين گلزار ميگردم

جهانرا سربسر مست از مي توحيد مي بينم

گهي كز بادهٔ غفلت دمي هشيار ميگردم

طواف كعبه گر حاجي كند يكبار در عمري

من ديوانه هر ساعت بگرد يار ميگردم

گهي از شوق روي او ره گلزار مي پويم

بياد نرگسش گه بر در خمار ميگردم

گهي ديوانه گه مستم گهي بالا گهي پستم

گهي كاهل گهي چستم كه

ناهموار ميگردم

مگو بامن حديث عقل و دين واعظ كه عمري شد

كه در دير مغان ديوانه با زّنار مي گردم

زماني رند او باشم زماني عور و قلاشم

گهي بر ننگ مي پويم گهي بر عار ميگردم

بميخانه گهي مستم ندانم پاي از دستم

گهي بر صومعه با جب ّه و دستار ميگردم

گهي درخير و گه در شر گهي در نفع و گه در ضر

گهي بر نور مي پويم گهي بر نار مي گردم

گهي اين سو گهي آن سو گهي هي هي گهي هوهو

نيم مجنون ولي در عشق مجنون وار مي گردم

گهي خارم خلد در پاي گه سر سوي سنگ آيد

ز داغ لالهٔ سرمست در كهسار مي گردم

جمال لم يزل ميداردم بر مهر مه رويان

ز عشق دوست چون پروانه بر انوار مي گردم

سراپا جملگي در دم نهان دارم رخ زردم

نميداند كسي دردم كه بي تيمار ميگردم

ز علم رسميم نگشود در در عشق كوشيدم

بمان اي فيض كو گه گه بر اسرار ميگردم

غزل شمارهٔ 602

اي جان مردم جانان مردم

بادا فدايت صد جان مردم

جان خود چه باشد تا خوانمت جان

بهتر ز جان چيست تو آن مردم

اظهار حاجت پيشت چه حاجت

اي بر تو پيدا پنهان مردم

اي بر تو آسان دشوار هركس

اي بيتو دشوار آسان مردم

آسان كن اي دوست دشوار ما را

دشوار مپسند آسان مردم

اي بي تو ما را ني سر نه سامان

هم تو سري هم سامان مردم

اي كفر زلف ايمان عشاق

آيات حسنت قرآن مردم

اي زلفت شستت صياد دلها

وي چشم مستت فتان مردم

اي نور و بينش در چشم مردم

در چشم مردم انسان مردم

در جسم مردم هم جان و هم دل

هم جان مردم ايمان مردم

سوز دلم را درد تو سازد

اي درد عشقت درمان مردم

زان شكر لب كامي نيابند

بر لب نيايد تا جان مردم

در مطبخ عشق خونابه دل

مستغيم

كرد از خوان مردم

در كعبه وصل بر رسم عيدي

جز جان چه باشد قربان مردم

اي فيض را تو آغاز و انجام

هم مبدائي و هم پايان مردم

غزل شمارهٔ 603

تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم

آنكو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم

كردم سفر از آب و گل تا ملك جان اقليم دل

از تن بجان مي تاختم تا از نظر پنهان شدم

ديدم جهانرا سربسر چيدم ثمر از هر شجر

گشتم گداي دربدر تا عاقبت سلطان شدم

در جادهاي مشتبه هر سالكي را رهبري

در شاه راه معرفت من پيرو قرآن شدم

تن در بلا بگداختم تا كار جانرا ساختم

از آب و گل پرداختم از پاي تا سر جان شدم

مأواي دلدارست دل كي جاي اغيار است دل

دارم بدو اين خانه را بر درگهش دربان شدم

رفتم بملك آگهي ديدم بديها را بهي

خود را ز خود كردم تهي جسم جهانرا جان شدم

خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم

سر در ره او باختم سردار سربازان شدم

ياران در هستي زدند من قبله كردم نيستي

هر كس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم

زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت كرد خو

شد آنچه شايد غير من من آنچه بايد آن شدم

بودم ز مهرش ذرهٔ بودم ز بحرش قطرهٔ

خورشيد بس تابان شدم درياي بي پايان شدم

اي فيض بس بالادوي لاف ازمني تا كي زني

دعواي بيمعني كني من اين شدم من آن شدم

غزل شمارهٔ 604

همه عمر بر ره تو رخ خود بخاك سودم

بكمينگه وصالت همه انتظار بودم

بفغان گهي و گاهي بطرب ترانه كردم

كه مگر تو رحم آري همه نغمهٔ سرودم

بخيال من كه هر دم بره تو ميدهم جان

بگمان تو كه هرگز بتو آشنا نبودم

دل و جان و دين و دنيا خرد و صلاح و تقوي

بره تو رفته رفته همه رفت هر چه بودم

چكنم دلم نخواهد ز جهان بجز تو ياري

بيكان يكان نشستم

همه را بيازمودم

نرود ز آينه دل سبحات عكس رويت

كه بصيقل جمالت دل تيره را زدودم

چو حديث جانفزايت نشنيد گوش جانم

چو تو دلبري نديدم همه را بخود نمودم

شب فرقت تو آمد بدلم هزار عقده

بتو چشم چون گشودم همه عقدها گشودم

دل فيض بيخودانه بهواي تست در رقص

كه تو شمع و من بگرد سر تو مثال دودم

غزل شمارهٔ 605

خم ابروي تو محراب ركوع است و سجودم

بي خيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم

جلوه حسن تو ديدم طمع از خويش بريدم

تا كه شد محو در انوار وجود تو وجودم

ميكند تازه بتازه سپه حسن شهيدم

چشم و ابرو و لب و خال و خط تست شهودم

شير مهرت بازل داده مرا دايه لطف

نرود تا با بد مهر تو بيرون ز وجودم

با تو در عيشم و عشرت همه سودم همه نورم

بي تو در رنجم و محنت همه آهم همه دودم

خود همه فقرم و حاجت همه بخلم همه حاجت

ز تو بخشايش وجودم ز تو سرمايه و سودم

جاهل و مرده بخود زنده و دانا بتو باشم

بخودم هيچ نباشم بتو باشم همه بودم

يكدم ار بگذردم بيتو سراپاي زبانم

بگذرانم نفسي با تو سراسر همه سودم

روي بر رهگذر دوست باخلاص نهادم

بر ملك منزلت خويش بدينگونه فزودم

آنچه را علم گمان داشتم از سينه ستردم

عقده جهل بلا حول ولا قوه گشودم

هيچ بودم بخودم بود چو پندار وجودي

همه كشتم چو شدم بيخبر از بود و نبودم

توبه كردم ز خود و نامه اعمال دريدم

نيك اگر كشتم و گر بد همه را نيك درودم

عاشق ورندم و ميخواره بگلبانگ علا لا

زاهد ار نيست چنين بنده چنينم كه نمودم

سر بسر خواب پريشان بود اين عالم فاني

بهر جمعيت دل نالهٔ بيهوده سرودم

فيض را نعمت بسيار چو دادي مددي

كن

تا كند شكر عطاياي تو بر رغم حسودم

غزل شمارهٔ 606

من تاب فراق تو ندارم

نقش تو بسينه مي نگارم

باشد روزي رخت به بينم

تا جان بلقاي تو سپارم

شد در رگ و ريشه تير عشقت

از هم بگستت پود و تارم

از بادهٔ آن دو چشم مستت

گه سر خوش و گاه در خمارم

وز بوي دو زلف عنبرينت

آشفته و مست و بيقرارم

وز لعل لب شكر فروشت

تلخ است مذاق انتظارم

جز وصل تو مقصدي ندارم

جز ياد تو مونسي ندارم

ديريست كه در سر من اين هست

كاندر قدم تو جان سپارم

لطفي لطفي كه سوخت جانم

رحمي رحمي كه سخت زارم

باران كرم ببار بر فيض

آبي آور بروي كارم

غزل شمارهٔ 607

من و عشق و مستي عشق بجز اين هنر ندارم

بجز اين هنر چه باشد كه ز خود خبر ندارم

بود از سر وصالش دل و فتنه جمالش

من و كنجي و خيالش سر شور و شر ندارم

ز در تو كي كشم پا مگر آنكه سر ببازم

ز تو كام تا نيابم ز تو دست بر ندارم

بميان اشك غرقم چو صدف ببحر ليكن

چو تو در برم نباشي تهيم گهر ندارم

شجري ز باغ عشقم غم و ناله شاخ و برگم

چو تو در برم نباشي عبثم ثمر ندارم

ز تو چون جدا شوم من تو بگو كجا شوم من

بخدا كه هيچ راهي بكسي دگر ندارم

نكنم حديث از غير ببرم ز شر و از خير

چو مرا غم تو باشد غم خير و شر ندارم

خوش آنكه بعشق تو گرفتار بميرم

بيدار درين منزل خونخوار بميرم

زين خوابگه بي خبران زنده برآيم

واقف ز سرا پردهٔ اسرار بميرم

مستغرق ديدار شده در بر جانان

آسوده ز اقرار و ز انكار بميرم

در سر هوس ساقي و در دست مي لعل

در پاي خم و خانهٔ خمار بميرم

كاري چو به از خدمت معشوقه و مي نيست

ساقي مددي كن

كه درين كار بميرم

بشتاب و بده يكدو سه ساغر ز پي هم

مپسند كه در ميكده هشيار بميرم

خونين جگر و خسته دل و محنت هجران

جانا تو پسندي كه چنين زار بميرم

آن يار بكس رخ ننمايد چه توان كرد

بگذار كه در حسرت ديدار بميرم

گفتار خود اي فيض بكردار بيارا

مگذار كه در زخرف گفتار بميرم

غزل شمارهٔ 608

امروز دگر در سر سوداي دگر دارم

با اين دل ديوانه غوغاي دگر دارم

هر عهد كه بستم من بشكست دل شيدا

دل راي دگر دارد من راي دگر دارم

مجنون ز غم ليلي بگرفت ره صحرا

من در دل ديوانه صحراي دگر دارم

آن داد قرار من بگرفت قرار من

ماواي من اينجا نيست ماواي دگر دارم

عنقا طلبا خوش باش كز دولت عشقش من

در قاف وجود خود عنقاي دگر دارم

اي منتظر فردا چون من ز خودي فردا

كامروز نشد اينجا فرداي دگر دارم

زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند

من از لب نوشينش حلواي دگر دارم

مجنون و همان ليلا فيض و رخ هر زيبا

كز پرتو هر جانان ليلاي دگر دارم

گفتم كه بشيدائي افسانه شدم گفتا

من بر سر هر كوئي شيداي دگر دارم

غزل شمارهٔ 609

لبكي چون شكر هوس دارم

رخكي چون قمر هوس دارم

ياركي آفتاب طلعتكي

درم آيد ز در هوس دارم

سرو بالاي ماه سيمائي

خوش كشيدن ببر هوس دارم

بوسكي از دهانكي تنگي

نمك اندر شكر هوس دارم

بادهٔ تلخ و ساقي شيرين

هر دو سر بيخبر هوس دارم

صحبتي گرم بابتي نرمي

آتشي بي شرر هوس دارم

فيض ازينگونه حرفها بگذر

گفت و گوي دگر هوس دارم

غزل شمارهٔ 610

ناله اي با اثر هوس دارم

آتشي با شرر هوس دارم

با دلي پر ز درد عشق كسي

نالهاي سحر هوس دارم

هم دلي پر ز درد ميخواهم

هم سري بي خبر هوس دارم

بي مي و جام و مطرب و ساقي

مستي و شور و شر هوس دارم

عيش بر عاشقان حرام بود

مي ز خون جگر هوس دارم

مستئي و جنوني و كشتن

كوبكو دربدر هوس دارم

در هواي ميان باريكي

گشتن اندر كمر هوس دارم

در خيال دهان شيريني

خرفه اندر شكر هوس دارم

كوه و صحرا و عشق و سودائي

بهر فيض اين هنر هوس دارم

غزل شمارهٔ 611

صنمي ماه رو هوس دارم

دو بدو روبرو هوس دارم

جاي دل تا بيابم از زلفش

جستن موبمو هوس دارم

اينچنين صحبتي هوس دارم

مي و جام و سبو هوس دارم

هر دو سر مست چون شد از باده

نعرهٔ هاي و هو هوس دارم

همه شب مست تا سحر گشتن

در بدر كو بكو هوس دارم

مي كشيدن بنغمهٔ دف و ني

بر سر چار سو هوس دارم

فيض چيزي دگر اگر خواهد

من همين آرزو هوس دارم

غزل شمارهٔ 612

ز تو اي گشاد دلها همه كار بسته دارم

ز تو اي دواء و درمان دل و جان خسته دارم

باميد آنكه شايد بهواي تو ببندم

همه تار و پود خود را ز جهان گسسته دارم

نه نگاه نيم مستت دل من بجا گذارد

نه ز بند شست زلفت سر موي رسته دارم

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم

سپه بلاي عشقت بدلم نشسته دارم

بتو بسته ام دلي را كه شكسته است صد جا

بپذير عذرم اي جان كه شكسته بسته دارم

بشكيب تا بسوزد دل و جان در آتش او

دل و جان چسوداي فيض كه ز غير رسته دارم

غزل شمارهٔ 613

آمده ام بدينجهان تا كه ز ني شكر برم

نامده ام كه از شكر قصه برم خبر برم

چيست شكر دهان او ني غم آاندهان او

اين ني پر گره بهم در شكنم شكر برم

جهد كنم در اين سفر تا كه ذخيره را بسي

تنگ شكر ز معدنش بر سر يكديگر برم

بسته كمر ببندگي ناله كنان ز خود تهي

لب بلبش چو ني نهم از لب او شكر برم

دوست چو مغز من شود پوست بيفكنم ز خود

تا كه نمايد آن من بي صدفي گهر برم

آمده بسته ام كمر خدمت پادشاه را

تا كه زيمن دولتش تاج برم كمر برم

سر بنهم به پاي او دل بنهم براي او

جان بدهم براي او خدمت او بسر برم

ظلمت و نور و خير و شر هست درون يكدگر

نور كشم ز ظلمت و خير ز شر بدر برم

هر چه درين سرا بود جمله از آن ما بود

آمده ام كه مال خود جمع كنم بدر برم

ديدهٔ جان گشوده ام بو كه در آيد از درم

تخم ولاش كشته ام تا كه ازو ثمر برم

مونس و غمگسار من نيست بجز

خيال او

گر نبود خيال او با كه دمي بسر برم

كي بود آنكه وصل او روزي جان من شود

بوسه زنم بر آن دهان غصه ز دل برون برم

دوست بدست آورم نيست بهست آورم

جان كه بزير آمده باز سوي زبر برم

اين غزلم جواب آنكه عارف روم گفته فيض

آمده ام كه سر نهم عشق ترا بسر برم

غزل شمارهٔ 614

الا يا ايها الساقي بده جامي كه مخمورم

مگر مي وارهارند جان از اين غمهاي پر زورم

الا يا ايها الناصح مكن منعم ز ميخانه

كه من موسي و اين ارض مقدس هست چون طورم

الا يا ايها الواعظ تو از تقصير من بگذر

كه من در عشق و زيدن بجان تو كه معذورم

اگر رندم و گر رسوا اگر مستم و گر شيدا

اسير عشقم و در مذهب عشاق مغفورم

نه شمع روي او بينم نه گل از گلشنش چينم

نيم پروانه يا بلبل ز بزم وصل او دورم

الا يا ايها الاحباب اغيثوني اغيثوني

كه در ظلمت سراي تن غريب و زار و مهجورم

اگر گويم و گر نالم از آن منعم مكن اي فيض

كه با بيگانه همراز و و ز يار آشنا دورم

غزل شمارهٔ 615

چشم خوش پر شعبده مست تو نازم

و آن غمزهٔ خونريز زبردست تو نازم

بستي چو گشادي گره از زلف بر ابرو

قربان گشاد تو شوم بست تو نازم

دلهاي خلايق همه از پاي در افتاد

زان شانه كه بر زلف زدي دست تو نازم

برخواست ز جام غم و پيكان تو بنشست

تيري كه زدي بر دل من شست تو نازم

از پاي در افتاد هر آنكس كه سري داشت

طرز نگه چشم سيه مست تو نازم

زد بر صف عشاق وصف خويش نگه داشت

خونريزي مژگان زبر دست تو نازم

كردي نگهي خفيه دل فيض ربودي

چشم خوش پر شعبدهٔ مست تو نازم

غزل شمارهٔ 616

اگر آهي كشم دريا بسوزم

و گر شوري كنم دريا بسوزم

شود دل شعله چون بر ياد روئي

شوم تن شمع و سر تا پا بسوزم

كنم هرچند پنهان آتش جان

ميان انجمن پيدا بسوزم

خوشم با سوختن در آتش عشق

بهل تامن در اين سودا بسوزم

در آنجا هر كه باشد هر چه باشد

بسوزد ز آتشم هرجا بسوزم

كنم گر اقتباسي ز آتش قدس

وجود خويش سر تا بسوزم

نيارم تاب يا آرم ندانم

تجلي كنم بسازم تا بسوزم

نه من ماند نه ما ماند چو آئي

بيا تا بي من و بي ما بسوزم

ترا خواهم مرا گر تو نخواهي

تجلي بيشتر كن تا بسوزم

بسوزد ظاهر و باطن ز سوزم

اگر پيدا و گر پنهان بسوزم

ز سوز جان اگر حرفي نويسم

ورق را سربسر يكجا بسوزم

چو فيض ار دم زنم از آتش دل

زبان و كام با لبها بسوزم

غزل شمارهٔ 617

من واله جمال فروزان يك كسم

آشفتهٔ دو زلف پريشان يك كسم

سامان مرا يكي و سر من يكي بود

سودا يكي و بيسر و سامان يك كسم

هر جا بهر كه روي كنم سوي او بود

بيناي يك جمالم و حيران يك كسم

جمعيتم ز جمع كمالات يك كس است

شيداي يك جميل و پريشان يك كسم

تيغ ار كشد بقصد سرم بسملش شوم

در مذبح محبت قربان يك كسم

مشرك نيم پرستش باطل نميكنم

حق بين و حق پرست بفرمان يك كسم

از هر خسي قبول عطائي نميكنم

مستغرق مواهب احسان يك كسم

چون گربگان بسفرهٔ هر كس نميروم

همچون شتر نواله خور خوان يك كسم

غزل شمارهٔ 618

قلم گرفتم و گفتم مگر دعا بنويسم

دعا بيار جفا كار بيوفا بنويسم

شكايتي بلب آمد ز جورهاي تو گفتم

بهيچ نامه نگنجي ترا كجا بنويسم

دعا و شكوه بهم در نزاع و من متحير

كدام را ننويسم كدام را بنويسم

خداي داند و بس جز خدا كسي نه بداند

كه گر سر گله را وا كنم چها بنويسم

اگر سر گله را واكنم وفا ننمايد

مداد بحر و بياض زمين كجا بنويسم

نه بحر ماند و نه بر نه خشك ماند و نه تر

اگر شكايت دلبر بمدعا بنويسم

همان بهست كه خاموش گردم از گله چون فيض

ز مدعا نزنم دم همين دعا بنويسم

غزل شمارهٔ 619

بدوست حال دل سوگوار را چه نويسم

بيار غار خود احوال غار را چه نويسم

بروز عيد خود آن مايهٔ سرور و سعادت

حكايت غم شبهاي تار را چه نويسم

غم فراق عزيزان فزون ز حد شمار است

چگونه عرض كنم بيشمار را چه نويسم

ز دست رفت مرا كار و بار تا تو برفتي

بجان كار غم كار و بار را چه نويسم

كنار كردي و شد بي كرانه درد و غم من

حديث درد و غم بيكنار را چه نويسم

قرار دل چو توئي بي تو دل قرار ندارد

سوي قرار ز غم بيقرار را چه نويسم

بمن ز سوي تو هرگز پيام و نامه نيامد

حديث يك غم بيش از هزار را چه نويسم

غبار غم بسر هم نشست در دل تنگم

چو گويم از دل تنگ و غبار را چه نويسم

چها كه بر سرم آورد روزگار جدائي

شكايت ستم روزگار را چه نويسم

حكايت غم هجران شنيد هر كه دلش سوخت

بدوستان سخن شعله بار را چه نويسم

بروزگار من آنها كه از فراق تو آمد

ز صد هزار هزاران هزار را چه نويسم

خموش فيض كه بر يار حال پنهان

نيست

بيار قصه هجران يار را چه نويسم

غزل شمارهٔ 620

من آن نيم كه توانم ز تو جدا باشم

جدا شوم ز تو در معرض فنا باشم

بغير سايهٔ لطف تو جاي ديگر هست

جدا اگر ز تو باشم بگو كجا باشم

خدايرا مپسند اي تو زندگاني من

كه يكنفس بفراق تو مبتلا باشم

جدا ز تو زيم ارمن تني بوم بيجان

و گر بياد تو ميرم ابوالبقا باشم

براي تو زيم و در ره تو ميميرم

ترا نباشم اگر من بگو كرا باشم

بآسمان برسم گر ترا زمين گردم

سر شهانم اگر من ترا گدا باشم

ترا نه بيند اگر چشم من چكار آيد

فداي تو نشوم در جهان چرا باشم

اگر نداي تعال تو نشنود گوشم

بدوش حامل گوش چنين چرا باشم

چو پاي من نرود در ره تو گو بشكن

ترا چه نيست چه در بند دست و پا باشم

خموش فيض كه هر بد كه بر سرم آيد

بود سزاي من و من سزاي آن باشم

غزل شمارهٔ 621

چه ميشود كه مقيم در جناب تو باشم

سگ جناب تو باشم رقيب باب تو باشم

چه ميشود كه شب و روز گرد كوي تو گردم

در انتظار بر افكندن نقاب تو باشم

چه ميشود كه گهي از در عتاب در آئي

كه از قصور نه شايسته خطاب تو باشم

چه مي شود كه بتلقين حجتم بنوازي

كه چون سوال كني واقف جواب تو باشم

چه مي شود كه ببزم وصال خود دهيم جا

جزاي كرده چه شايسته ثواب تو باشم

چه ميشود كه بهجران خويش نگذاريم

سزاي كرده چه مستوجب عقاب تو باشم

چه ميشود كه نجوئي ز من حساب و كتابي

غريق بحر كرمهاي بيحساب تو باشم

چه ميشود چو مرا فيض دادهٔ لقب از لطف

مدام سرخوش فيض شراب ناب تو باشم

غزل شمارهٔ 622

تا من نشوم بيخود هشيار نمي باشم

تا دل ندهم از كف دلدار نمي باشم

گر غير شوم يكدم با ناز نه پيوندم

تا يار نمي باشم با بار نمي باشم

من هم من و هم اويم هم قلزم و هم جويم

يك بينم و يك باشم بسيار نمي باشم

آنرا كه شود چاره ناچار فنا گردد

چون چاره من شد او ناچار نمي باشم

آنرا كه رخش بيند هوشي بنمي ماند

ز آنروست كه من يكدم هشيار نمي باشم

در دار چو باشد او غيري نبود ديار

ديار چو باشد او در دار نمي باشم

از يار وفادارم يكدم نشوم غافل

در ذكرم و در فكرم بيكار نمي باشم

گر صحبت او خواهي از صحبت خود بگذر

با خويش چه باشم من با يار نمي باشم

هر گاه كه با غيرم در خوابم و بي خيرم

بيدار چو مي باشم بيدار نمي باشم

او نيست چو در كارم بيكارم و بيكارم

در كار چو مي باشم در كار نمي باشم

بيماري اگر بيني بيماري عشقست آن

بيمار چو مي باشم بيمار نمي باشم

صد شكر بدرويشي هرگز نزدم نيشي

آسايش خلقانم آزار نمي باشم

ايانم و هموارم آسان كن

دشوارم

مانند گران جانان دشوار نمي باشم

پائي چو رسد بر سر دستي فكنم اسپر

از خاك رهم كمتر جبار نمي باشم

اي فيض بس از دعوي از دعوي بيمعني

آن بس كه بدوش كس من بار نمي باشم

غزل شمارهٔ 623

چون غمي زور آورد خود را بصحرا ميكشم

ناله را سر ميدهم از ديده دريا ميكشم

راز در دل بيش از اين نتوان نهفتن چند و چند

بر سر هر چارسو بانگ علالا ميكشم

ني غلط كي ميتوان گفتن بهر كس راز دل

همدمي هر جا بيابم ناله آنجا ميكشم

هر كجا گردد دو چارم بيسراپا آگهي

بي سراپا در رهش سر مي نهم واميكشم

روز بذل وصل جان افزاي خود گر سركشيد

من بگرد كوي او از ضعف تن پا ميكشم

سر خوشم از نشاه صهباي جام معرفت

چون نيابم محرمي اين باده تنها ميكشم

آگهي بايد ز سر جان و آنگه رنج تن

گر نباشم آگه از خود رنج بيجا ميكشم

گاه در چشمم درآيد گاه در دل جا كند

از جمالش گاه ساغر گاه مينا ميكشم

از براي آنكه در عقبا بيابم راحتي

رنج گوناگون بسي در دار دنيا ميكشم

سر بسر صحرا ز دود آه من شد كوه كوه

تا نسوزد شهر آهم را بصحرا ميكشم

درد روزم را بشب مي افكنم ز آشفتگي

كار دي را از پريشاني بفردا ميكشم

هر جميلي از جمالش بادهٔ دارد دگر

بادهاي گونه گون زان حسن يكتا ميكشم

ديده ام جامست و بت مينا و حسن دوست مي

بادهٔ توحيد حق زين جام و مينا ميكشم

آن صهيبي كو كند پرهيز از صهبائيم

آن صهيبم من كه با پرهيز صهبا ميكشم

فيض ميخواهد كه سرّ خويش را پنهان كند

من ز نظمش اندك اندك رازها واميكشم

غزل شمارهٔ 624

از معاني مغز بيرون ميكشم

معنوي داند كه من چون ميكشم

بسته دارم تا نظر در صورتي

معني هر لحظه بيرون ميكشم

ليليي دارم كه نتوان ديدنش

در غمش صد بار بيرون ميكشم

كاسهاي زهر هجر دوست را

عشق ميداند كه من چون ميكشم

موسيم من عقل هرون من است

منت نصرت ز هرون ميكشم

يكسر مو سر نه مي پيچم ز

عقل

اين رياضتها بقانون ميكشم

از پي تحصيل زاد آخرت

جورها از دنيي دون ميكشم

دم بدم زان غمزه تيري ميرسد

خامهٔ پرهيز در خون ميكشم

بهر بي اندازه عيشي در درون

محنت ز اندازه بيرون ميكشم

دل ز دنيا كنده و در ارض تن

رنج خسف جسم قارون ميكشم

رنجها باشد كليد گنجها

رنجها از طاقت افزون ميكشم

تا رسم از رنج در گنجي چو فيض

جورها از چرخ گردون ميكشم

غزل شمارهٔ 625

از دلم بس ناله بيرون ميكشم

وز جگر بس كاسهٔ خون ميكشم

بر درت مي آورم صد گون نياز

تا ز تو يك ناز بيرون ميكشم

عشوهٔ را كاورد در گردشم

عشوها از چرخ گردون ميكشم

خون دل ريزم بجاي مي بجام

خون بجاي آب گلگون ميكشم

مطربا چون دست بر قانون كشند

ناله من هم بقانون ميكشم

چن تبسم ميكني خون ميخورم

حسرتي زان لعل ميگون ميكشم

گر كند رطل گران دريا دلي

من ز خون ديده جيحون ميكشم

بر سر راهت فتاده خوار و زار

خويش را در خاك و در خون ميكشم

كاسهاي زهر هجران ترا

هيچ ميداني كه من چون ميكشم

گر كشند از دست دشمن جورها

من ز دست دوست افزون ميكشم

طالع شوريدهٔ دارم چو فيض

اينهمه از بخت وارون ميكشم

محنت و بيدادم از دست خود است

حاش لله كي ز گردون ميكشم

غزل شمارهٔ 626

كنم انديشهٔ دنيا شود عقبا فراموشم

كنم انديشه عقبا شود دنيا فراموشم

بيا انديشه باقي كنم كان جاي انديشه است

ز فاني بر كنم دل تا شود يكجا فراموشم

كسي كز وي من آبادم دمي نگذارد از يادم

ولي از عزو استغنا كند خود را فراموشم

شوم غافل از و هر دم دگر آيد فرا يادم

بيادش گويم اي مقبل مشو جانا فراموشم

مرا تا بينمت سير و بيادم آر چون رفتي

بيا اينجا در آغوشم مكن آنجا فراموشم

دل اندر عهد او بستم باميد وفا داري

چو دانستم كه خواهد كرد بي پروا فراموشم

مرا آن يار ميگويد بيادم دار پيوسته

نه امروزم بياد آري كني فردا فراموشم

اگر پيوسته نتواني گهي در خاطرم ميدار

بيادي چون مرا هر جا مكن يكجا فراموشم

بيادي چون مرا هر دم سزد گاهي كني يادم

روي يكدم گر از يادم مكن الا فراموشم

چو فيض از دين و از دنيا گذشتم بهر ياد او

بآن غايت كه شد هم دين و

هم دنيا فراموشم

غزل شمارهٔ 627

خويشتن را در هوا كرديم گم

جاده در راه خدا كرديم گم

از عدم ما تا باقليم وجود

آمديم و راه را كرديم گم

منزل و مقصود و راه و راه رو

جمله را در ابتدا كرديم گم

سالك و مسلوك و مسلوك اليه

جمله ما بوديم و ما كرديم گم

هرچه ما را بو در اجناس و نقود

جمله را در راهها كرديم گم

ز ابتدا كرديم چون آهنگ راه

گ؟ اول خويش را كرديم گم

بر در شه چون عطا جويان شديم

شاه را اندر عطا كرديم گم

كس نميداند كه چون شد كار ما

خود چه بود و اين چرا كرديم گم

نيست پيدا كاخر اين كار چيست

ز ابتدا تا انتها كرديم گم

گشت پنهان طرز جستجوي ما

هر چرا ما جابجا كرديم گم

بگذريم از جستجو و گفتگو

چونكه ما سر رشته را كرديم گم

گفتها بر جُسته ها شد پردها

جُستها در گفتها كرديم گم

فيض را جان رفت در سوداي او

عمر در انديشها كرديم گم

يافتيم آخر درون خويشتن

هر چرادرهر كجا كرديم گم

غزل شمارهٔ 628

بشست يار و زلف يار در بندم خوشا حالم

بدرد بي دواي دوست خرسندم خوشا حالم

نديدم چون وفائي در گلي در گلشن عالم

ز دل خار تعلق يك بيك كندم خوشا حالم

برون كردم سر از خاك و نديدم جاي آسايش

دگر خود را درون خاك افكندم خوشا حالم

بجز عشقم نيامد در نظر چيزي درين عالم

از آنرو عشق در جان و دل آكندم خوشا حالم

جمال دوست در صحراي هستي چون تجلي كرد

وجود خويش را از خويشتن كندم خوشا حالم

خيالش در نظر پيوسته هست اما پسندم نيست

بديدار جمالش آرزومندم خوشا حالم

گهي حيران آن رويم گهي آشفته زان رويم

گهي گريم بحال خودگهي خندم خوشا حالم

چو حرف يار مي گويم دهانم مي شود شيرين

دهان چه پاي تا سر آنزمان قندم خوشا

حالم

از آن خوشنود مي باشم چو فيض از گفتهاي خود

كه حرف اوست كان بر خويشتن بندم خوشا حالم

غزل شمارهٔ 629

اي ز الطاف تو شيرين كامم

تهي از باده مگردان جامم

چون در خانه برويم بستي

ماه رويت بنما از بامم

اي كه نامت بودم ورد زبان

چه شود گر تو بپرسي نامم

من كه پيوسته ثناگوي توام

سزد ارگاه دهي دشنامم

دلبرا چارهٔ آموز مرا

تا بكي زهر غمت آشامم

مردم از غصه و كارم نگشود

سوختم ز آتش عشق و خامم

كام فيض از لب خود شيرين كن

اي ز الطاف تو شيرين كامم

غزل شمارهٔ 630

شهد لطفست گهي در كامم

ز هر قهر است گهي در جامم

گه مي تلخ دهي زان لب و چشم

گاه نقل و شكر و بادامم

گاهي از لطف كني تحسينم

گاهي از قهر دهي دشنامم

من گرفتار توام حاجت نيست

زحمت آنكه كشي در دامم

روز و شب مي نشناسم الا

وصل تو صبح و فراقت شامم

سوختم ز آتش هجران و هنوز

در ره چارهٔ وصلت خامم

فيض را شكر وصالت بچشان

چند در هجر تو زهر آشامم

غزل شمارهٔ 631

زهر قهر ار تو كني در جامم

خوشتر از شهد بود در كامم

نوش لطف تو چه شكر نوشم

زهر قهر تو چه شهد آشامم

كي ز چنگال بلا انديشم

من كه شاهين غمت را رامم

اي ز چشمت دو جهان مست و خراب

تهي از باده مگردان جامم

لطفها چند كني در پرده

پرده برگير و بر آور كامم

بي لقاي تو ندارم آرام

چون كنم چون كنم تو آرامم

كامفيض از تو دمي تلخ مباد

اي ز الطاف تو شيرين كامم

غزل شمارهٔ 632

خدايا از بدم بگذر ببخشا جرم و عصيانم

مبين در كردهٔ زشتم به بين در نور ايمانم

تو گفتي بندهٔ خواهم كه اخلاصي در او باشد

چه در دست تو مي باشد گر اخلاصم دهي آنم

دُر ايمان بدل سفتم شهادت بر زبان گفتم

غبار شرك خود رفتم سزد بخشي گناهانم

تو اهل سحر را دادي بجنت جا باسلامي

مرا هم جا دهي شايد چه شد آخر مسلمانم

چو مهر دوستانت را نهادي در دل ريشم

چو باشد مهر ايشانم دهد جا نزد ايشانم

چو بغض دشمنانت را نهادي در دل تنگم

شود گر بغض آنانم برون آرد ز نيرانم

بفرمان رفته ام گاهي سجودي كرده ام گاهي

نمي ارزد اگر كاهي در آتش خود مسوزانم

ندارم بر تو من منت كه كردم گه گهي خدمت

ترا بر من بودمنت كه دادي قدرت آنم

چو دور از من نهٔ يا رب مرا مپسند دور از خود

بنزديكيت جمعم كن كه دور از تو پريشانم

چو بي يادم نميباشي مرا بي ياد خود مگذار

بياد خود كن آبادم كه بي ياد تو ويرانم

دلي دارم پراكنده كه هر جزويش در جائيست

بده جمعيتي يا رب كه دارد دل پريشانم

دلي دارم كه ميدارد مرا از خويشتن غافل

چو غافل ميشوم از خويش بازيگاه شيطانم

دلي دارم كه ميخواهد مرا از من جدا سازد

از اين خواهش جدا سازش

كه از خود فصل نتوانم

چو حشر هر كسي با دوستانش ميكني يا رب

مرا نزد علي جا ده كه او را از محبانم

محب آل پيغمبر نميسوزد در آتش فيض

چو دارم مهرشان در دل چه ترساني ز نيرانم

غزل شمارهٔ 633

از آن ز صحبت ياران كشيده دامانم

كه صحبت ديگري ميكشد گريبانم

چو خلوتست دل يد در و دل آرامي

بپاسباني دل در توقع آنم

ز دوست رنج پياپي مرا بود خوشتر

ز راحتي كه رسد از فلان و بهمانم

گذشت آنكه بصحبت نشاط رو مي داد

كنون بمجلس صحبت به بيت الاحزانم

كجا شد آنكه بهنگام شعر ميخواندم

چه شد نشاط رفيقان و كو رفيقانم

كجا شد آنكه بگردون فغان من ميرفت

گره گره شده اكنون سينه افغانم

كجاست يار موافق رفيق روحاني

بلطف جمع كند خاطر پريشانم

يكيست يار من و نيست غير او ياري

وليك در طلبش چارهٔ نميدانم

بسوي چاره نبردم رهي به بيداري

مگر به خواب به بينم كه چيست درمانم

خيال دوست چنان ميزند ره خوابم

كه خواب مرگ گمان ميشود كه نتوانم

ز مرگ دم بدمم ميرسد پيام خوشي

بگو بيا كه روانرا بپاش افشانم

دل تو فيض اگر با تو صحبتي خواهد

بگو ز صحبت نامحرمان گريزانم

غزل شمارهٔ 634

شب تار است روز من بيا خورشيد تابانم

روان سوز است سوز من بيا اي راحت جانم

بيا اي يار ديرينم بيا اي جان شيرينم

دمي بنشين ببالينم كه جان بر پايت افشانم

ترا خواهم ترا خواهم بغير از تو كرا خواهم

بغير از تو چرا خواهم توئي جانم توئي جانم

ز شادي چون شوم خندان توئي پيدا در آن خنده

ز غم چون ميكنم افغان توئي پنهان در افغانم

زني در من گهي آتش كني گاهي دلم را خوش

كدامين بهتر است از لطف يا قهرت نميدانم

ز من پرسي كه مرد دنييي اي فيض يا عقبي

نه مرد اين نه مرد آن پريشانم پريشانم

گروهي عالم و عاقل گروهي غافل و جاهل

من ديوانهٔ بيدل نه با اينم نه با آنم

غزل شمارهٔ 635

وه كه جان يا تنم نميدانم

اين توئي يا منم نميدانم

خويش را از تو فرق نتوانم

دوست از دشمنم نميدانم

با مني و ز فراق ميسوزم

گلشنم گلخنم نميدانم

روي و زلف تو قبله ام شب روز

كافرم مؤمنم نميدانم

خم ابروي تست يا محراب

رهبر از رهزنم نميدانم

جامه دانم كه ميدرم بر تن

جيب از دامنم نميدانم

محو در عشق تو شدم چون فيض

عشق تو يا منم نميدانم

غزل شمارهٔ 636

من اين زهد ريائي را نميدانم نميدانم

رسوم پارسائي را نميدانم نميدانم

دل من مست جانانست و جانانش همي بايد

بهشت آن سرائي را نميدانم نميدانم

وصال دوست مي بايد مرا پيوسته روز و شب

من اين رسم جدائي را نميدانم نميدانم

زخود يكتا شدم خود را ز دوش خويش افكندم

من اين دلق دو تائي را نميدانم نميدانم

ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گرديدم

خودي و خودنمائي را نميدانم نميدانم

يكي گويم يكي دانم يكي بينم يكي باشم

دوتائي و سه تائي را نميدانم نميدانم

دلم ديوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاويدان

ز زنجيرش رهائي را نميدانم نميدانم

سخنها بر زبان مي آيدم ليكن نمي گويم

چو علتهاي عالي را نميدانم نميدانم

من نيكم و گر بد فيض گو مردم ندانند

زبان خودستائي را نميدانم نميدانم

غزل شمارهٔ 637

من آئين جدائي را نميدانم نميدانم

من او، او من دو تائي را نميدانم نميدانم

بود بر جان گوارا هر چه آنمه ميكند با من

وفا و بيوفائي را نميدانم نميدانم

گدائي ميكنم از حسن خوبان اين نعيمم بس

نعيم پادشائي را نميدانم نميدانم

بغير از مهر مه رويان كه تابد بر دل و جان بس

طريق روشنائي را نميدانم نميدانم

ز گلزار رخ خوبان اگر گستاخ گل چينم

رسوم پارسائي را نميدانم نميدانم

نچينم خوشه خود را ميزنم بر خرمن آن مه

من آئين گدائي را نميدانم نميدانم

هميشه عشق ورزم فيض با روي نكو رويان

ازيشان من رهائي را نميدانم نميدانم

غزل شمارهٔ 638

چنان شدم كه قبيح از حسن نمي دانم

مپرس مسئله از من كه من نمي دانم

جنون عشق سراپاي من گرفت از من

چنان كه پاي ز سر سر ز تن نمي دانم

مر از خويش برون كرد و جاي من بنشست

كنون رهي بسوي خويشتن نمي دانم

شراب حسن از وصاف ميكشم بيظرف

صراحي و قدح و جام و دن نمي دانم

بهر كجا نگرم روي خوب او بينم

خصوص گلشن و طرف چمن نمي دانم

چو وصف او كنم از پاي تا بسر سخنم

زبان و لب نشناسم دهن نمي دانم

حديث او همه جا آشكار مي گويم

درون خلوت از انجمن نمي دانم

كند چو معني او جلوه ميشوم معني

حروف را نشناسم سخن نمي دانم

شود تنم همه جان صورتش چه جلوه كند

چه جان شدم همه تن جان ز تن نمي دانم

چو ياد او كنم از پاي تا بسر شوم او

چو او شدم همه من ما و من نمي دانم

چو من شدم همه او و شد او تمامي من

روان ز قالب جان از بدن نمي دانم

وصال او همه جا چون ميسرست مرا

طلل نجويم و ربع و دمن نمي دانم

مرا وطن چو شد آنجا كه يار من آنجاست

دگر ديار غريب از وطن

نمي دانم

ببوي او همه كس را عزيز مي دارم

چو فيض خاك رهم ما و من نمي دانم

غزل شمارهٔ 639

عمر عزيز تا يكي صرف در آرزو كنم

هاي بيا كه آرزو جمله فداي هو كنم

چند خجل كند مرا توبهٔ آبروي بر

ميسزد ار ز توبه خون ريزم و آنرو كنم

اشتر لنك لنك من پاش خورد بسنگ من

سنگ دگر چه افكنم زحمت او دو تو كنم

عشوهٔ توبه ميخري ياري توبه ميخورم

گر فتد او بدست من بين كه باو چها كنم

رخ بنماي پير من چند بخانقاه تن

نعره هاي هازنم مستي هوي هو كنم

چند تنم بگرد تن بخيه زنم برين بدن

بفكنم اين تن و بجان روي بجستجو كنم

رو چو كني بسوي من جان شودم تمام تن

بس ز نشاط جان و تن در تن و جان نمو كنم

جا طلبي ز من ترا بر سر خويش جا دهم

آب طلب كني ز من ديده برات جو كنم

خانه سر ز ما سوي پاك كنم براي تو

منزل دل ز آب و گل بهر تو رفت و رو كنم

هم بشراب عشق تن پاك كنم ز هر درن

هم بشراب عشق جان بهر تو شست و شو كنم

كي بود آنكه مست مست شسته زغير دوست دست

پشت كنم بهر چه هست روي بروي او كنم

گه بوصال روي او جان كنم از شكوه كوه

گه ز خيال موي او شخص بدن چو مو كنم

گه بوصال جان دهم گه بفراق تن نهم

گه بخطاب انت انت گاه بعيب هو كنم

باز بده به فيض نقد هر آنچه ميدهي بده

عمر عزيز تابكي صرف در آرزو كنم

غزل شمارهٔ 640

از دور بر خرامش قدت ثنا كنم

نزديك چون رسي دل و جانرا فدا كنم

دارم بزير پرده ناموس مستيي

تا آنزمان كه پرده بر افتد چها كنم

صد راه عقل بسته شود اهل هوش را

گر يك ورق ز دفتر عشق تو وا كنم

عالم

بسوزد از نفس آتشين من

حرفي ز سوز سينه خود گر ادا كنم

تا ريشهٔ ز جان بودم در زمين تن

حاشا ز دست دامن مستي رها كنم

گويند ترك عشق و ره عقل پيش گير

ديوانه ام مگر كه چنين كارها كنم

هر ذره در را بدوائي خريده ايم

من آن نيم كه درد بدرمان دوا كنم

بر آستان دوست نهادم سر نياز

شايد بروي خويش در فيض وا كنم

بر خاك مسكنت فتم و ناله سر كنم

باشد كه در دلش ز ره عجز جا كنم

از بهر يكنظر كه بسوي من افكند

جا دارد ار هزار سحرگه دعا كنم

در بحر آتشين بود ار گوهي مراد

تا نايدم بكف بدل و جان شنا كنم

فيضم گرفته است جهانرا فروغ من

در يوزهٔ علوم ز دفتر چرا كنم

غزل شمارهٔ 641

ميل صحرا گر كني من سينه را صحرا كنم

ميل دريا گر كني من ديده را دريا كنم

گر تو خواهي عالمي ويران كني در يكنفس

من بمژگان راه سيل از ديده خود وا كنم

گر هواي لاله و گل داري از خون جگر

بادها در چشم دارم داغها پيدا كنم

شد خيالي اين تن من گر چراغي بايدت

من درين فانوس شمع از نور جان برپا كنم

برق و رعدي گر هوس داري نفس را دم دهم

بند از پاي فغان و ناله دل وا كنم

هرچه خواهي ميتوانم خويش را گر آنچنان

جاي آن دارد گرت يكذره در دل جا كنم

آتش از سوز درون خود بر آرم چون چنار

شعلهٔ گردم چو ياد آن رخ حمرا كنم

گر دلت خواهد كه گردد آشكارا شرك من

خرقه از سر بركشم زنار را رسوا كنم

گر ز سوز فيض مي خواهي كه باشي باخبر

آتش پنهان دل را در نفس پيدا كنم

غزل شمارهٔ 642

ميتوانم ز آب ديده دشت را دريا كنم

يا ازين سيل دما دم كوه را صحرا كنم

مي توانم بر كنم از سينه آه آتشين

نه فلك را در نفس يك تودهٔ غبرا كنم

دست اگر از ديده برگيرم نفس را سر دهم

ز آب و آتش مي توانم عالمي را لا كنم

از محبت هست پنهان در دل من آتشي

هفت دوزخ سوزد از زان درهٔ پيدا كنم

هست جانم قابل اسرار علم من لدن

مي توانم خويش را تا جنت الماوا كنم

مي توانم از زمين بر كام دل گامي نهم

گام ديگر بر فراز چرخ هفتم جا كنم

مي توانم عالمي آباد كردن از نفس

روي دلرا گر بسوي خواجهٔ بطحا كنم

تو بچشم كم مبين در من عصاي موسيم

خويش را چون افكنم بر خاك اژدرها كنم

ميتوانم هر دو عالم را بيكدم در كشم

از ولايات علي

گر نكتهٔ پيدا كنم

ذوالفقار مهر او بيرون كشم چون از غلاف

شر ابليس از سر فرزند آدم وا كنم

از حديث جانفزايش يكسخن چون بشنوم

ميتوانم صد كتاب علم از آن انشا كنم

از كتاب فضلش ار يكحرف آرم بر زبان

عالمي در مهر او آشفته و شيدا كنم

بسته گردد بر رخم درهاي دوزخ يك بيك

در ثناي او دهانرا چون بحرفي وا كنم

ميتوانم گشت واقف از رموز سرّ غيب

گر ز خاك رهگذارش ديده را بينا كنم

وقت آن شدفيض گيرم ز اهل دنيا عزلتي

لب ببندم چشم و گوش آخرت را وا كنم

غزل شمارهٔ 643

گر وصل خواهد دلبرم من بيخ هجران بشكنم

هجران چو ميفرمايدم حاشا كه فرمان بشكنم

من خدمت جانان كنم آنرا كه گويد آن كنم

چيزي دگر خواهد چو دل در كام دل آن بشكنم

بر نفس دون غالب شدم چون من بتائيد خدا

هم شوق او كاسد كنم هم ساق شيطان بشكنم

ز آب حياه حق چون يافتم من زندگي

اين مرگ مردم خوار را چنگال و دندان بشكنم

تن مينمايد جاودان سر در نيارم هم بجان

جان و سر و تن هر سه را در راه جانان بشكنم

در لفظها معني كنم گم گشتها پيدا كنم

تا صورت صورت پرست از راه پنهان بشكنم

زهاد را عارف كنم عباد را واقف كنم

تابت ازين بيرون كشم تا توبهٔ آن بشكنم

رندان جانست اين جهان بروي هوا قفل دهان

بازوي خيبر گير كو تا قفل و زندان بشكنم

با تيغ مهر مرتضي گردن زنم بوبكر را

هم سر ببرم از عمر هم پاي عثمان بشكنم

از آب من گردان بود من نان گردون كي خورم

چون جوي من دريا شود گردون گردون بشكنم

مهر ار نگردد گرد من داغ كسوفش بر نهم

كرمه نسازد گوشه اش چون گوشهٔ نان بشكنم

بهرام اگر

تيرم زند با زهره اش زهره درم

هم تاج برجيس افكنم هم تخت كيوان بشكنم

خاك ار شود بر من گران چون گرد بر بادش دهم

بيخ عناصر بر كنم اركان اركان بشكنم

اي فيض تا كي شور و شر بر خويشتن زن اين بتر

تا چند گوئي بيهده اين بشكنم آن بشكنم

غزل شمارهٔ 644

عشق تو كوتا كه حرز جان كنم

بعد از آن جان و دلش قربان كنم

همتي كو تا بظلمت در روم

جست و جوي چشمه حيوان كنم

هست انبان معاني در دلم

هر چه يابم اندرين انبان كنم

شكر لله ديد سرم داده اند

سر فرازم سير در قرآن كنم

طاعت حق راست اين در را كليد

آنچه فرموده است حق من آن كنم

اهل بيت مصطفا وجه اللهند

روي دل را جانب ايشان كنم

سر نهم در سير قرآن و حديث

كار جانرا سر بسر سامان كنم

فيض برخيز آنچه بتواني بكن

چند گوئي اين كنم يا آن كنم

غزل شمارهٔ 645

فرمان نميبرد اين دل چه سان كنم

كارم ز دست دل شده مشكل چسان كنم

دست قضا بسلسلها بسته خواهشش

با اين دل اسير سلاسل چه سان كنم

روز ازل جنون و خرد بخش كرده اند

مجنون بسعي بيهده عاقل چه سان كنم

نقص و كمال جمله خلايق نوشته اند

آنرا كه ناقص آمده كامل چه سان كنم

با نفس خويش چون نتوانم بر آمدن

با خيل ديو راكب و راجل چه سان كنم

دل ده مرا نخست و دليري نظاره كن

با دشمن درون من بيدل چه سان كنم

كارم گره گره شده چون زلف دلبران

يارب علاج عقدهٔ مشگل چه سان كنم

افتاده ام بدست هجوم رسوم خلق

ضبط رسوم مردم جاهل چه سان كنم

آزادگان چست بمنزل رسيده اند

با ننگ واپسي من كاهل چه سان كنم

فيض و دلش بهم چو نسازند در سلوك

در راه دوست قطع مراحل چسان كنم

غزل شمارهٔ 646

پيوسته خستهٔ غم يارم چه سان كنم

در عشق آن نگار فكارم چه سان كنم

موئي شدم ز حسرت موي ميان او

موئي از او بدست ندارم چه سان كنم

بستم دلي در او و گسستم ز غير او

از بزم وصل او بكنارم چه سان كنم

چون من گداي را ره وصلش نميدهند

تاب فراق دوست ندارم چه سان كنم

چون گشت رفته رفته دلم در فراق او

اين خون اگر ز ديده نبارم چه سان كنم

از دست رفت و صبر و شكيبائيم نماند

راهي بكوي دوست ندارم چه سان كنم

روزم شبست بيرخ چون آفتاب تو

بي او هميشه در شب تارم چه سان كنم

گيرم كه او نقاب برافكند و رخ نمود

چون تاب آنجمال نيارم چه سان كنم

گفتي كه صبر چارهٔ در دست فيض را

بر صبر نيز صبر ندارم چه سان كنم

غزل شمارهٔ 647

باده بيار ساقيا تا كه بمي وضو كنم

مست خدا شوم نخست پس بنماز رو كنم

كوزه گران چو عاقبت از سر من سبو كنند

بهر شراب عشق حق خود سر خود سبو كنم

بوئي از آنشراب اگر وقت نماز بشنوم

رو چو بقبله آورم عطر بهشت بو كنم

چيست بهشت و عطر آن بوي خدا رسد از آن

مست خداي چون شوم كار خدا نكو كنم

گر نرسد بجام دست يا بسبو رسد شكست

باده زخم بدم كشم در دهن و گلو كنم

باده بود چو جان مرا گر نرسد روان مرا

غوطه زنم درون خم تن بروان فرو كنم

سر چو ز مي تهي شود نيست بجز كدوي خشك

من بيكي كدوي مي چارهٔ اين كدو كنم

گر نكشم شراب او پس بچه خوشدلي زيم

گر نكنم حديث او پس بچه گفتگو كنم

كفتر مست او منم بر سر دست او منم

زان بنشاط بيخودي بقر بقو بقو كنم

در ازلم شراب داد جام الست ناب داد

باز كشم از آن

شراب مستي كهنه نو كنم

گر ز طبيب عاشقان مرهم لطفي آيدم

زخم هزار ساله را در نفسي رفو كنم

سر نكشم ز همرهان پا بكشم ز گمرهان

پشت كنم بدشمنان جانب دوست رو كنم

چند بهر جهه دوم سخره اين و آن شوم

سوي حبيب خود روم روي بروي او كنم

بس كه مرا ز خويش راند بس كه بسينه ريش ماند

فيض بياز قهر او روي بلطف او كنم

غزل شمارهٔ 648

گر دل بعش من دهي بهر تو دلداري كنم

ور تن بحكم من نهي جان ترا ياري كنم

مستي شود گر آرزوت از عشق خود مستتت كنم

مخمور اگر باشي ترا از غمزه خماري كنم

ياري اگر خواهي جليس من باشمت يار و انيس

خواهد دلت گر گفتگو بهر تو گفتاري كنم

چشم دلت روشن شود خار گلت گلشن شود

چون روي سوي من كني من هم ترا ياري كنم

يك لحظه هشيار ار شوي ساقي شوم ساغر دهم

دور از تو بيمار ار شوي من رسم تيماري كنم

درد ترا درمان كنم كار ترا سامان كنم

عيب ترا پنهان كنم بهر تو ستاري كنم

خيل ترا قوه دهم چند ترا نصرت دهم

بر دشمنان جان تو آئين پيكاري كنم

چون يار غمخوارت منم كف بر مدار از دامنم

تا من ترا ياري كنم تا لطف و غمخواري كنم

فيض اينجواب آنغزل از شعر مولانا كه گفت

كاري ندارد اين جهان تا چند گل كاري كنم

غزل شمارهٔ 649

از بركات حسن تو جذب مراد ميكنم

ياد خداي آيدم چون ز تو ياد ميكنم

جلوه كني چو بر دلم قيمت جلوه ترا

نيست همين كه جان دهم بكله مراد ميكنم

قبله جانم آن جمال هم بوصال و هم خيال

غم بدلت چو ميرسد هم بتو شاد ميكنم

كار چو تنگ ميشود بر دل و جانم از جهان

روي شكفتهٔ تو ياد بهر گشاد ميكنم

مونس و يار من توئي مصلح كار من توئي

كار مرا بمن ممان زانكه فساد ميكنم

نامه چه ميفرستمت باد صبا چو ميوزد

جان بمشايعت روان از پي باد ميكنم

در صفت تو جان من شعر چه سان توان نوشت

فيض ز خويش ميرود چون ز تو ياد ميكنم

غزل شمارهٔ 650

شبها حديث زلف تو تكرار ميكنم

تسبيح روز وصل تو بسيار ميكنم

چون دم زند صباح ز انوار طلعتت

جان را ز عكس روي تو گلزار ميكنم

از پاي تا بسر همه تن ديده ميشوم

جانرا بديده قابل ديدار ميكنم

از غمزهٔ نگاه تو بيهوش مي شوم

دلرا ز چشم مست تو هشيار ميكنم

عكس تو چون در آينهٔ دل درآيدم

بيخود حديث واحد قهار ميكنم

ترجيح بند هر سخنم ذكر خير تست

در هر كلام نام تو تكرار ميكنم

با مردمان حديث تو گويم در انجمن

تنها حديث با در و ديوار ميكنم

گيرم سناي دل ز سنا برق روي تو

در يوزهٔ ز قاسم انوار ميكنم

غم را بياد روي تو از سينه مي برم

دم را بذكر موي تو عطار ميكنم

شب را بياد زلف تو مي آورم بروز

چون روز شد ستايش رخسار ميكنم

آهنگ من چو كرد بر آهنگ ميزنم

دلرا ز غم بناله سبكبار ميكنم

گر سرّ من بغير نگويد رفيق من

زودش بلطف خازن اسرار ميكنم

هركس كه گوش جان بسخنهاي من دهد

او را بصور موعظه بيدار ميكنم

هر كار خوب را كه ز كردار عاجزم

تحسين

هر كه كرد بگفتار ميكنم

پنهان كن از خلايق گر عاشقي كني

با فيض هم مگوي كه اين كار ميكنم

غزل شمارهٔ 651

از شراب عشق مستي ميكنم

با خيالي بت پرستي ميكنم

پيش چشمي و لبي هر دم غزل

ميسرايم شور و مستي ميكنم

از شراب نرگس مستانهٔ

بيخودي و مي پرستي ميكنم

چون شدم بيمار چشمي كي دگر

ياد روزي تندرستي ميكنم

چون ندارم بر وصال دوست پاي

چارها از تنگدستي ميكنم

از تغافلهاي او خون ميخورم

وز بلنديهاش پستي ميكنم

فيض از خود لاف هستي كي زنم

هستيم چون اوست هستي ميكنم

ميشوم عالي چو پستم ميكند

هستي از بالاي پستي ميكنم

غزل شمارهٔ 652

با خيالت شور و مستي ميكنم

در وصالت ترك هستي ميكنم

از دو چشم مست تو خون ميخورم

وز لب لعل تو مستي ميكنم

زهر چشمي دارم نوش لبي

خستگي و تندرستي ميكنم

مست ميگردم چو پستم ميكني

سربلنديها ز پستي ميكنم

در شب صول تو بندم زلها

فكر روز تنگدستي ميكنم

گرچه عالي همتم در كار عشق

پيش بالاي تو پستي ميكنم

فيض دايم مست و هرگز مي نخورد

از شرابت عشق مستي مي كنم

غزل شمارهٔ 653

آنكه كارش با دلست و نيست او را دل منم

آنكه را مركب دلست و پاي دل در گل منم

آنكه او را هرچه حاصل شد بيغما دادعشق

نيستش اكنون بجز بيحاصلي حاصل منم

آنكه نقش اوست در مرآت كونين آن توئي

آنكه نقش هر دو عالم را بود قابل منم

آنكه در راه هواي نفس چالاكست و چست

در سلول راه حق افسرده و كاهل منم

آنكه او در راه حق ننهاده گامي يكنفس

كرد عمر خويشتن را صرف در باطل منم

آنكه او را جا بود در آسمانها با ملك

سر نگون افتاد اكنون در چه بابل منم

آنكه مقصود دلفيض است در عالم توئي

آنكه بسته در خيال تست جان و دل منم

غزل شمارهٔ 654

بسوي او نگرم كان ناز مي بينم

و گر بخويش سرا پا بناز مي بينم

دل ار غمين شود آن راز خويش مي يابم

و گر خوش است از آن دلنواز مي بينم

بآسمان و زمين بينم ار بديدهٔ دل

جبال معرفت و بحر راز مي بينم

غبار غير ز مرآت دل چو مي روبم

بر وي جان دري از غيب باز مي بينم

چو عشق نيست رهي سوي او سخن كوته

كه راه ديگر و دور و دراز مي بينم

بر وي دشمن اگر بسته شد دري از دوست

بروي دوست در دوست باز مي بينم

زر وجود من از غش نميرسد خالص

ببوتهٔ غم او تا گداز مي بينم

وفاي اوست وفا و وفاي اوست وفا

وفا جفا شود ار امتيار مي بينم

عناي او همه راحت غمش همه شاديست

بلاي اوست عطا سوز و ساز مي بينم

بغير هستي او هستي نمي دانم

جهان همه بحقيقت مجاز مي بينم

بميرم ار بجز او زندهٔ گمان دارم

بسوزم ار بجز او كار ساز مي بينم

فنا شوم اگر اغيار را بقا باشد

نباشم ار بجز او بي نياز مي بينم

حرام باد بر آن دل محبتش كه درو

بجز محبت او را

جواز مي بينم

هزار سجده شكر ار كني كمست اي فيض

كه بر رخ تو در دوست باز مي بينم

غزل شمارهٔ 655

در چهرهٔ مهرويان انوار تو مي بينم

در لعل گهر باران گفتار تو مي بينم

در مسجد و ميخانه جوياي تو مي باشم

در كعبه و بتخانه انوار تو مي بينم

بت خانه روم گر من تا جلوهٔ بت بينم

چو نيك نظر گردم ديدار تو مي بينم

هركو ز تو پيدا شد هم در تو شود پنهان

پيدا و پنهان گشتن هم كار تو مي بينم

از كوي تو مي آيم هم سوي تو مي آيم

در سير و سلوك خود انوار تو مي بينم

هم كشته اين عيدم هم زنده جاويدم

منصور صفت خود را بردار تو مي بينم

گاهي كه مرا كاهي گه قيمتم افزائي

در سود و زيان خود را بازار تو مي بينم

هركس شده در كاري سرگشته چو پركاري

سرگشتگي جمله در كار تو مي بينم

هرجا كه روم نالم چون بلبل شوريده

سرتاسر عالم را گلزار تو مي بينم

خون در جگر لاله از داغ تو مي بينم

چشم خوش نرگس را بيمار تو مي بينم

پروانه بگرد شمع جوياي جمال تو

بلبل بگلستانها هم زار تو مي بينم

از خود نه خبردارم نه عين و اثر دارم

در نطق و بيان فيض گفتار تو مي بينم

غزل شمارهٔ 656

حسن رخ مه رويان از روي تو مي بينم

دلجوئي دلداران از خوي تو مي بينم

هرجا كه بود نوري از پرتو روي تست

هر جا كه بود آبي از جوي تو مي بينم

چشم خوش خوبان را بيمار تو مي دانم

محراب دو عالم را ابروي تو مي بينم

گبر و مغ و ترسا را جوياي تو مي بينم

روي همه عالم را واسوي تو مي بينم

بلبل بگلستانها از بهر تو مي نالد

بوي گل و ريحانها از بوي تو مي بينم

تشويش دل درهم از زلف تو مي دانم

اسباب پريشاني گيسوي تو مي بينم

عاشق سر كو گردد من گرد جهان گردم

چون جمله عالم را من كوي تو مي بينم

املاك و لطايف را چوگان تو مي دانم

افلاك و عناصر را من كوي تو

مي بينم

اندر دل هر ذره خورشيد جهان تابيست

من تابش آن خورشيد از روي تو مي بينم

اين عالم فاني را هر دم ز تو، نو از نو

من كهنه نمي بينم من نوي تو مي بينم

از هيچ صدائي من جز حرف تو نشنيدم

هيهات دل هركس يا هوي تو مي بينم

در بحر محيط عشق شد غرق وجود فيض

وين چشم گهر بارش واسوي تو مي بينم

غزل شمارهٔ 657

زين جهان پست بالا ميروم

تا محل قدس اعلا ميروم

از مكان و لامكان خواهم گذشت

تا فراز جا و بيجا ميروم

ميروم تا موطن اصلي خويش

از كجاها تا كجاها ميروم

نقي باطل كردم و اثبات حق

از لم و لا سوي الا ميروم

مرغ جان را رسته بال معرفت

تا نه پنداري كه با پا ميروم

اين دوتائي خرقهٔ پر عار را

خرق كردم عور و يكتا ميروم

رفته رفته در تنم جان شد بزرگ

تنگ شد جا سوي بيجا ميروم

من نمي گنجم درين عالم دگر

بر من اينجا تنگ شد جا ميروم

ميروم تا منبع هر هستيي

جاي فيض آنجاست آنجا ميروم

غزل شمارهٔ 658

از سر كويت اي نگار ميروم و نميروم

از بر و بوم اين ديار ميروم و نميروم

زد بجگر ز غمزه نيش راند مرا ز نزد خويش

خسته جگر ز بزم يار ميروم و نميروم

جان و دلم شكار كرد دورم از اين ديار كرد

بي دل و جان از اين ديار ميروم و نميروم

گر قدمي نهي به پيش باز كشم بسوي خويش

نيست بدستم اختيار ميروم و نميروم

روي دلم بزجر خست پاي دلم بزلف بست

خسته و بسته دلفكار ميروم و نميروم

سوي من از حيا نظر ميكند و نميكند

من ز اداي او زكار ميروم و نميروم

گه بلقاش جان و دل ميدهم و نميدهم

گاه ز خويش فيض وار ميروم و نميروم

غزل شمارهٔ 659

رعيتي است چو خاري بيا امير شوم

ميسراست غنا من چرا فقير شوم

بهمتي شوم استاد كارخانهٔ عشق

تلمذ خردم پس بياد پير شوم

بود چو عزت در عشق رو بعشق آرم

عزيز دهر توان شد چرا حقير شوم

ز قيد عقل رهم دل بعشق حق بندم

چرا بعقل و تكاليف عقل اسير شوم

بداردم بدر شه بگيردم بگنه

بدست عقل چو در بند دار و گير شوم

جنون عشق بدست آورم شوم استاد

شهنشهي كنم و مير هر امير شوم

دوم ز مملكت عقل تا فلاه جنون

بشير اهل جنون باشم و نذير شوم

اگر اسير شوم عشق را اسيري به

كه چون اسير شوم عشق را امير شوم

هر آنچه يافتم اي فيض از اسيري بود

مريد باشم از آن به كه شيخ و پير شوم

غزل شمارهٔ 660

بينم چو جمال يار مدهوش شوم

يادش چو كنم ز خود فراموش شوم

چون روي نمايد همگي چشم شوم

چون در سخن آيد همه تن گوش شوم

از دور آيد برش سراسيمه دوم

نزديك من آيد همه آغوش شوم

آيد بكنارم ز ميان بر خيزم

گيرد ببرم چو تنگ از هوش شوم

لب بر لب من نهد شوم مست و خراب

گر بوسه دهد ز ذوق بيهوش شوم

ساغر دهدم شوم ز سر تا پا لب

گويد چو بنوش جملگي نوش شوم

آشفته كند زلف و گشايد گيسو

سر مست و خراب و واله از بوش شوم

خواهد دل و جان شوم سراپا دل و جان

خدمت خواهد همه تن و توش شوم

بهر طوفش شوم سراپا گردان

ياري اگرش بود همه روش شوم

گيسو چو كمند و زلف چون دام كند

صيد زلف و اسير گيسوش شوم

گويد چو بيا شوم ز سر تا پا سر

غلطان غلطان چو گوي واسوش شوم

گر تيغ كشد شوم سراسر گردن

تا كشته شوم خاك سر كوش شوم

تير اندازد

شوم سراپاي هدف

وانگه قربان دست و بازوش شوم

چوگان چو بدست گيرد و تازد رخش

در عرصه ميدان شوم و گوش شوم

در ديگ جفا و محنتم گر بپزد

از سر تا پاي جملگي جوش شوم

گر لعل شكر بار بگفتار آرد

چون فيض شكر كشم و خاموش شوم

غزل شمارهٔ 661

باده در باده مست چون نشوم

يار ساقي ز دست چون نشوم

رخ برافروخت چون نسوزم من

قد برافروخت پست چون نشوم

بست در پيچ زلف خم در خم

پاي دلرا ز دست چون نشوم

باده او هوشيار چون باشم

ساقي او مي پرست چون نشوم

اوست قبله سجود چون نكنم

اوست بت بتپرست چون نشوم

هست او من چسان نباشم نيست

هستيم اوست هست چون نشوم

دل اشكسته ميخرد دلدار

طالب اين شكست چون نشوم

گفت اگر عاشقي فنا شوفيض

راه عذرم ببست چون نشوم

غزل شمارهٔ 662

آنكه ز الطاف نو پيوست بهم

عشق تو با دل من بست بهم

آرزوهاي مرا غيرت تو

مجتمع تا شده بشكست بهم

نتوان كرد نهان تا ديدم

نگهت تا نگهم جست بهم

تا كند با دل عشاق قتال

صف مژگان تو پيوست بهم

بنگاهي بتواني كشتن

لطف و قهرت چو دهد دست بهم

عاقبت افكندم چشمانت

متفق گشت دو بد مست بهم

بهر يك دل كه كند صيد از من

گشت زلفين تو يك شست بهم

شاد از آنم كه گرم سر برود

غم تو با دل من هست بهم

تا كند همرهي ياران فيض

اين غزل داد مرا دست بهم

غزل شمارهٔ 663

از عشق يار خوشم از حسن يار هم

زان مي مدام مستم و زان ميگسار هم

او جلوه مينمايد و من ميروم ز خود

از خويش شكر دارم و از لطف يار هم

هركس كه ديد جلوه اش از خويش شد تهي

از دست رفت كارش و دستش ز كار هم

يكجلوه كرد و بر دو جهان هر دو مست شد

بيخود ازو زمين و فلك بي قرار هم

يكجلوه كرد حسرت ازو صدهزار ماند

آن جلوه را فدا من و چون من هزار هم

زان جلوه است شعله دلهاي عاشقان

زان جلوه است داغ دل روزگار هم

زان جلوه است موج هوا و ثبات كوه

زان جلوه است جوش و خروش بحار هم

زان جلوه است تازگي و سبزي چمن

زان جلوه است شور خزان و بهار هم

زان جلوه است ناله و افغان عندليب

زان جلوه است لطف گل و قهر خار هم

زان جلوه كام فيض برآمد درين جهان

در نشاهٔ كه عيش بود پايدار هم

غزل شمارهٔ 664

دردم ز حد فزون شد و غم بيشمار هم

آه از فلك برون شد اشك از كنار هم

با ما ببين كه عشق چها كرد و ميكند

از دل ببرد طاقت و از جان قرار هم

دل پا كشيد از دو جهان بر اميد و صل

جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم

پا باز ماند از روش و دست از عمل

ز انديشه ماند عقل و سرا پا ز كار هم

آهم ز درد و آتش و اشكم ز غصه خون

بخت از فراق تيره و ايام تار هم

ني ره بكوي او بودم ني قبول او

نه كس نشان دهد نه دهد يار بار هم

افتاده ام غريب و حزين مستمند و زار

ني بر سرم طبيبي و ني غمگسار هم

يا رب بگير دست من زار

از كرم

بازم رهان ز خويش و ازين گير و دار هم

اي فيض غم مخور كه بمقصود ميرسي

بختت مساعدت كند و روزگار هم

غزل شمارهٔ 665

از بخت شكوه دارم و از دست يار هم

از دست خويش نالم و دست نگار هم

از صد هزار دل ننوازد يكي بلطف

گر جان كنند در قدم آن نثار هم

يكبار پرسشي بغلط هم نميكند

از عشق ننگ دارد و از يار عار هم

كي گيرد او ز حال دل عاشقان خبر

كز خود خبر ندارد و از سرّ كار هم

بيند اگر در آينهٔ خود را ز خود رود

آگه شود ز حال دل بيقرار هم

كي ميكند در آئينه خود بين من نظر

دارد ز عكس خويش در آئينه عار هم

حسنش در آسمان و زمين جلوه گر كند

اين بيقرار گردد و آن بيمدار هم

صيتش اگر رسد بنگارند گان چين

از كار دست باز كشند از ديار هم

جان از لطافت بدنش تازه ميشود

گوئي گليست تازه و تر نوبهار هم

گلدسته اش ز خون دلم آب ميخورد

در چشم از آن نشسته وزين جويبار هم

دشنام اگر دهد بكشم منتش بجان

بيجا اگر كند گلهٔ بيشمار هم

اي فيض از وفاي نكويان طمع ببر

كاينقوم را وفا نبود اختيار هم

غزل شمارهٔ 666

دل ميكنمت فدا و جان هم

از تست اگر چه اين و آن هم

دل را بر تو چه قدر باشد

يا جان كسي و يا جهان هم

بر روي زمين نديده چشمي

ماهي چو زتو بر آسمان هم

در ملك و ملك نظير تو نيست

در هشت بهشت جاودان هم

جائي كه نهي تو پاي آنجا

ما سر بنهيم و قدسيان هم

مهمان شوي ار شبي مارا تو

دل پيش كشم ترا و جان هم

تا بر سر خوان بجز تو نبود

مهمان باشي و ميزبان هم

گم گشتهٔ وادي غمت را

بي نام بمان و بي نشان هم

فيض از تو و جان و دل هم از تو

اين باد فناي تو و آن هم

غزل شمارهٔ 667

كو عشق كو سوداي عشق تا در جهان غوغا نهم

كو مستيي تا غلغلي در گنبد مينا نهم

كو سوزشي تا شورشي اندر ملايك افكنم

فرپاد لا علم لنا در عالم بالا نهم

ساقي بده تا تر كنم از مي دماغ پختهٔ

مشتي از اين خامان خشك در بوتهٔ سودا نهم

سر مست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا

و آنگاه نقد هر دو كون در مخزن الا نهم

آتش زنم در انس و جان شور افكنم در كن فكان

بيرون روم از آسمان بر سقف عالم پا نهم

زين تنگنا بيرون روم تا عالم بيچون روم

از ليت قومي يعلمون در ملك جان غوغا نهم

يا رب ز فيضت وامگير يكدم شراب عشق خود

تا هستي موهوم را در ماء من افنا نهم

غزل شمارهٔ 668

ياد ياران كه كنند از دل و جان ياري هم

پا ز سر كرده روند از پي غمخواري هم

غم زدايند ز دلهاي هم از خوشخوئي

بهره گيرند ز دانش بمدد كاري هم

كم كنند از خود و افزوني ياران طلبند

رنج راحت شمرند از پي دلداري هم

رنج بر جان خود از بهر تن آسائي يار

حامل بار گران بهر سبكباري هم

همه چون غنچه بتنهائي و با هم چون گل

تنگدل از خود و خندان بهواداري هم

رنجه كردند كه راحت برسانند بهم

زخمي تيغ جفا بهر سپر داري هم

از ره لطف و محبت همه هم را دلجوي

وز سر مهر و وفا در صدد ياري هم

نور بخشند بهم چونكه بصحبت آيند

روز خورشيد هم و شمع شب تاري هم

اين مي و ساقي آن و طرب و مستي اين

جام سرشار هم و منبع سرشاري هم

سرشان ز آتش سوداي محبت پر شور

پاي پر آبله در راه طلبكاري هم

خواب غفلت نگذارند كه غالب گردد

همه هم

را بصرند و همه بيداري هم

راحت جان و طبيبان دل يكديگرند

يار تيمار هم و صحت بيماري هم

همه همدرد هم و مايهٔ درمان دهند

همه پشت هم و آسان كن دشواري هم

فيض تا چند كني وصف و نكوشي كه شوي

خود ار آنقوم كه باشند بغمخواري هم

غزل شمارهٔ 669

مرا هرچند راني ديگر آيم

اگر از پا در آيم از سر آيم

گرم از در براني آيم از بام

ورم از بام راني از در آيم

نيارم صبر كردن بي تو يكدم

كه نتوانم بهجرانت بر آيم

فراقت سخت خونريز است و بيباك

وصالت را كجا من در خور آيم

نه با تو ميتوان بودن نه بي تو

ندانم تا بعشقت چون بر آيم

بكش خنجر بقصد كشتن من

كه تا رقصان به پيش خنجر آيم

نهم سر پيش تيغت بهر بسمل

بقربانت شوم گردت بر آيم

توئي خور منم از ذره كمتر

چو ذره از عدم هم كمتر آيم

مگر لطف تو دست فيض گيرد

و گرنه در رهت از پا در آيم

غزل شمارهٔ 670

اگر بديم و گر نيك خاكسار توايم

فتاده بر ره تو خاك رهگذار توايم

بلندي سرما خاكساري در تست

بنزد خلق عزيز بم از آنكه خوار توايم

توئي قرار دل ما اگر قراري هست

و گر قرار نداريم بيقرار توايم

بسوي تست بهر سو كه ميكنيم سفر

بهر ديار كه باشيم در ديار توايم

اگر اطاعت تو ميكنيم مخلص تو

و گر كنيم گناهي گناه كار توايم

بهر چه در دل ما بگذرد تو آگاهي

اگر ز خلق نهانيم آشكار توايم

ز كردهاي بد خويشتن بسي خجليم

بپوش پردهٔ عفوي كه شرمسار توايم

اگر چه نامه سياهيم از اطاعت تو

چو فيض دشمن ديويم و دوستدار توايم

بگوش هوش شنيدم كه هاتفي ميگفت

غمين مباش كه ما يار غمگسار توايم

غزل شمارهٔ 671

ما ز مافوق فلك در بحر و بر افتاده ايم

در تك اين بحر اخضر چون گهر افتاده ايم

جامه نيلي كرده و بر حال ما بگريسته

تا چو اشك اين آسمان از نظر افتاده ايم

گرچه اسرار دو عالم در دل ما مضمر است

ليك از خود در دو عالم بيخبر افتاده ايم

ميبرند از نخل عمر ما ثمر گر عالمي

بهر خود در باغ دنيا بي ثمر افتاده ايم

هان بيا تا عيب هم پوشيم چون دلق و كلاه

تا بكي در پوستين يكديگر افتاده ايم

بر فلك بنهيم پا پس كاروانرا سر شويم

گرچه در راه خدا بي پا و سر افتاده ايم

رو بشهرستان قرب آريم از صحراي بعد

دوستان بهر چه دور از يكديگر افتاده ايم

رهنما اي رهنما و دستگير اي دستگير

بي دليل و زاد و مركب در سفر افتاده ايم

فيض را يا رب مدد كن تا بعليين رسد

چند در سجين بي هر شور و شر افتاده ايم

غزل شمارهٔ 672

ذّره ذرّه ز آسياي آسمان افتاده ايم

خورده آدم گندم و ما از جنان افتاده ايم

همنشين قدسيان بوديم در جنات عدن

حاليا در ظلمت اين خاكدان افتاده ايم

پخته نان ما خداي ما و ما از روي جهل

از براي نان بهر در چون خسان افتاده ايم

دست پرورد ملايك بوده خورده آب قدس

از بنان قدسيان اينجا بنان افتاده ايم

در كنار خويش ما را دوست پرورد و كنون

چون اسيران در ميان دشمنان افتاده ايم

بار سنگين امانت را بدوش افكنده ايم

از فضولي زير اين بار گران افتاده ايم

شكر لله نيستم از جستجو فارغ دمي

آنچه رفت از دست ما در كسب آن افتاده ايم

قومي از بهر سراغش پاي از سر كرده اند

ماهم از سر همره اين كاروان افتاده ايم

زينجهان در پرده ميجوئيم راه آن جهان

در قفس در جستجوي آشيان افتاده ايم

روز و شب بي پا و سر گرديم گرد هر دو كون

از پي آن جان

جان در اين و آن افتاده ايم

گرچه بيرون از زمين است و زمان دلدار ما

ما ببويش در زمين و در زمان افتاده ايم

گرچه فوق لامكانست و مكان مقصود ما

از خيالش در مكان ولا مكان افتاده ايم

ميفتد عكس جمالش دمبدم بر جان ما

ما بره دنبال اين برق جهان افتاده ايم

آفرين بر ديدهٔ حق بين ما كاندر جحيم

در تماشاي بهشت جاودان افتاده ايم

آفرين بر ديدهٔ بيناي عشق حق پرست

سجدهٔ حق كرده و پيش بتان افتاده ايم

آستين بي نيازي بر دو كون افشانده ايم

بر در حق ليك سر بر آستان افتاده ايم

فيض گاهي حق پرستست و گهي باطل پرست

از قضا گاهي چنين گاهي چنان افتاده ايم

غزل شمارهٔ 673

از حضور قدس جانرا در سفر افكنده ايم

در سفر هم خويش را در شور و شر افكنده ايم

در كف نفس و هوا و ديو اسير افتاده ايم

تا بلذات جهان بيجا نظر افكنده ايم

بهر تعظيم خسان و اعتبار ابلهان

خويشتن را چون گدايان دربدر افكنده ايم

راه دوزخ پيش داريم و بسرعت ميرويم

بي محابا خويشتن را در خطر افكنده ايم

راه جنت را بما بنموده حق با صد دليل

از ضلالت خويش را ما در سقر افكنده ايم

سوي ما از يار ما با آنكه مي آيد خبر

ما درين ره خويشتن را بي خبر افكنده ايم

دوست را با ما نظرها هست پيدا و نهان

ما چو كوران آن نظرها از نظر افكنده ايم

جان ما را تير باران حوادث كرد چرخ

ما به پيش تير بارانش سپر افكنده ايم

تا نپنداري كه ما اينراه را خود ميرويم

پيش چوگان قضا چون گوي سر افكنده ايم

جان شد اين تن وعدهٔ ديدار جانان تا شنيد

چشم شد در گوش تا ما اين خبر افكنده ايم

حرف او بشنيده دل هر جا كه گوشي داده ايم

روي او ديده است جان هر جا نظر افكنده ايم

تا بكي در عرض ره خواهيم گشتن عمر شد

بهر

كاري فيض خود را در سفر افكنده ايم

غزل شمارهٔ 674

تا آتش عشق رخت در جان و دل افروختيم

ديديم گر مهيا ز غم از خوشدلي وا سوختيم

حالي بغم رو كرده ايم با عيش يكرو كرده ايم

شادي چو در غم يافتيم آنرا باين بفروختيم

با جنت و طوبي چه كار چون كام ما از غم رواست

از آتش دوزخ چو غم در عشق چون ما سوختيم

چون خرقه پوشان غمت دلهاي صافي داشتند

ما هم باميد صفا زينغم مرقع دوختيم

ترك كتاب و درس علم گفتيم چون در راه تو

يك نكتهٔ اغيار سوز از پير عشق آموختيم

گر دين و دنيا باختيم در عشق و در سوداي عشق

ليك از متاع درد و غم سرمايها اندوختيم

افسرده بودي فيض تا با عيش بودت الفتي

اي غم روانت شاد باد كز تو دلي افروختيم

غزل شمارهٔ 675

ما سر مستان مست مستيم

با ساقي و مي يكي شدستيم

در ساقي و يار محو گشتيم

از ننگ وجود خويش رستيم

تا دست بدست دوست داديم

پيوند ز خويشتن گسستيم

تا چشم بروي او گشاديم

زان نرگش مست مست مستيم

تا پاي بكوي او نهاديم

از دست ببوي او شدستيم

با باده زديم جوش در خم

تا باده شديم و خم شكستيم

ما باده و باده ما دوئي نيست

ما رسم دوئي بهم ز دستيم

ما از مستي و مستي است از ما

در روز الست عهد بستيم

ما از ساقي و ساقي است از ما

در عيش بكام دل نشستيم

مستي نكنيم از آب انگور

ما مست ز بادهٔ الستيم

ما بي مي مستي دمي نبوديم

بوديم هميشه مست و هستيم

از ما مطلب صلاح و تقوي

ما عاشق و رند و مي پرستيم

برخواسته ايم از دو عالم

تا در صف ميكشان نشستيم

كس پاي بما ندارد ايفيض

ما سر مستان مست مستيم

غزل شمارهٔ 676

بكوي يار بي پروا گذشتيم

دل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتيم

غلط كي ميتوان ز آنجا گذشتن

مگر ما بيخود و بي ما گذشتيم

نه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماند

هم از ما هم ز سر هم پا گذشتيم

چو از يار حقيقي بوي برديم

ز هر گلدستهٔ رعنا گذشتيم

عيان ديديم خورشيد ازل را

ز هر مه طلعت زيبا گذشتيم

حديث از شاهد و ساقي مگوئيد

كه اين را خط زديم و آنرا گذشتيم

بجان و دل غم مولي گزيديم

هم از دنيا هم از عقبا گذشتيم

نمي پيچيم در زهاد و عباد

هم از اينها هم از آنها گذشتيم

نه از دنيا و عقبا طرف بستيم

بمانديم اين دو را برجا گذشتيم

چو در اقليم بيجاني رسيديم

ز راه و منزل و ماوا گذشتيم

بخلوت خانهٔ توحيد رفتيم

هم از لا و هم از الا گذشتيم

دل و جانرا بحق داديم چون

فيض

ز گفت و گو و از غوغا گذشتيم

غزل شمارهٔ 677

رفتيم ازين ديار رفتيم

زين منزل پر غبار رفتيم

كس جارهٔ ما نكرد اين جا

بيچاره بدان ديار رفتيم

غم بر سر غم بسي نهاديم

دلخسته و سوگوار رفتيم

در باغ جهان خوشي نديديم

غمها خورديم و زار رفتيم

دلدار بما نكرد لطفي

دل سوخته و فكار رفتيم

دلبر بر ما قرار نگرفت

بي دلبر و بي قرار رفتيم

از گلشن او گلي نچيديم

بيهوده بروي خار رفتيم

ما را بر خويش ره ندادند

مهجور و حزين و خوار رفتيم

ايفيض مكن شكايت از بخت

كز يار بسوي يار رفتيم

از آمدن ار خبر نداريم

صد شكر كه هوشيار رفتيم

غزل شمارهٔ 678

هر جميلي كه بديديم بدو يار شديم

هر جمالي كه شنيديم گرفتار شديم

پيش هر لاله رخي ناله و زاري كرديم

چون بديديم ترا از همه بيزار شديم

خار اغيار بسر پنجه غيرت كنديم

تا ز عكس رخ گلزار تو رخسار شديم

بيخير بر در ميخانهٔ عشق افتاديم

قدح باده كشيديم و خبردار شديم

مست بوديم و سر از پاي نميدانستيم

از الست تو سراپا همه هشيار شديم

خفته بوديم در اقليم عدم آسوده

از سماع كن بيحرف تو بيدار شديم

شربت لعل لبت بود شفاي دل ما

هر گه از چشم خوشت خسته و بيمار شديم

چه سعادت كه در ايام غمت دست نداد

خنك آندم كه بعشق تو گرفتار شديم

فيضها از پي عشقت بدل و جان برديم

زانسبب معتكف خانهٔ خمار شديم

دم بدم نفخهٔ از غيب بجان مي آيد

تاز گلبانگ اشارات تو در كار شديم

تا امانت بسپاريم كرم كن مددي

باميد مددت حامل اين بار شديم

هر كسي در همه كار از تو مدد ميجويد

فيض هم از تو مدد يافت كه هشيار شديم

غزل شمارهٔ 679

هر جمالي كه بر افروخت خريدار شديم

هر كه مهرش دل ما برد گرفتار شديم

كبرياي حرم حسن تو چون روي نمود

چار تكبير زديم از همه بيزار شديم

پرتو حسن تو چون تافت برفتيم از هوش

چونكه هوش از سر ما رفت خبردار شديم

در پس پردهٔ پندار بسر مي برديم

خفته بوديم زهيهاي تو بيدار شديم

ساغري ساقي ارواح فرستاد از غيب

نشاءه اش بيخودئي داد كه هشيار شديم

بار دانش كه چهل سال كشيديم بدوش

بيكي جرعه فكنديم و سبكبار شديم

مصحف روي و حديث لبت از ياد برد

هر چه خوانديم و دگر بر سر تكرار شديم

شربت لعل لبت بود شفاي دل ما

بعبث ما ز پي نسخهٔ عطار شديم

روز ما نيكتر از دي دي ما به ز پرير

سال و مه

خوش كه به از بار وز پيرار شديم

هر چه دادند بما از دگري بهتر بود

تا سزاوار سراپردهٔ اسرار شديم

در دل و ديدهٔ ما نور تجلي افروخت

تا به نيروي يقين مظهر انوار شديم

سر ز درياي حقايق چه برون آورديم

بر سر اهل سخن ابر گهر بار شديم

راه رفتيم بسي تا كه بره پي برديم

كار كرديم كه تا واقف اين كار شديم

آشنا فيض ازينگونه سخن بهره برد

نزد بيگانه عبث بر سر گفتار شديم

غزل شمارهٔ 680

فخر دو عالميم و گداي تو آمديم

بر درگه تو بهر عطاي تو آمديم

در گوش ما فتاد بنا گه نداي كن

جستيم از عدم بنداي تو آمديم

ما را نبود هيچ مهمي در آب و خاك

در آتش بلا بهواي تو آمديم

ما از كجا و خون جگر خوردن از كجا

بر خوان اينجهان بصلاي تو آمديم

اين آمدن براي تو بود و براي تو

بهر تو آمديم و براي تو آمديم

هم راه را بما تو نمودي ز ابتدا

هم گام گام را بهداي تو آمديم

با پاي سعي خود بكجا ميتوان رسيد

اين راهرا تمام بپاي تو آمديم

اين راه پرنشيب و فراز خطير را

در آرزوي وصل و لقاي تو آمديم

ما را تو ميسري و توئي آب روي ما

ما خاكيان ولي نه سزاي تو آمديم

امر امر تست هرچه تو گوئي چنان كنيم

در دايره قدر بقضاي تو آمديم

كاري براي خود نكنيم و هواي خود

فرمان بران راي و هواي تو آمديم

هرجا كه رفته ايم ز بهر تو رفته ايم

هرجا كه آمديم براي تو آمديم

تو آن خويش باشي و ما نيز آن تو

ما ماي خود نه ايم كه ماي تو آمديم

بي فيض تو ز فيض نيايد نفس زدن

در فن شاعري برضاي تو آمديم

غزل شمارهٔ 681

ما را ره توفيق نمودند و بريديم

بر ما در تحقيق گشودند و رسيديم

يكچند بهر صومعه بديم ارادت

يكچند بهر مدرسه گفتيم و شنيديم

اقليم معارف همه را سير نموديم

در باغ حقايق بهمه سبزه چريديم

بس عطر روانبخش ز گلها كه گرفتيم

بس ميوه دلپرور دلخواه كه چيديم

كرديم نظر در شجر زينت دنيا

نه سايه نه برداشت ازو مهر بريديم

ناگاه شد از قرب نمودار درختي

مقصود دل آن بود بكنهش چو رسيديم

دادند بما عيش مصفاي مؤبد

در سايهٔ آن رحل اقامت چو كشيديم

ديديم چو ما ساقي ميخانهٔ توحيد

يكجرعه

از آن بادهٔ بيرنگ چشيديم

صد شكر دل آسود ز تشويش كشاكش

چون فيض نه پير و نه فقيه و نه مريديم

غزل شمارهٔ 682

بس جور كشيديم در اين ره كه بريديم

المنة لله كه بمقصود رسيديم

طي شد الم فرقت و برخواست غم از دل

با دوست نشستيم و مي وصل چشيديم

از علم يقين آمد و از كوش بآغوش

ديديم عنان آنچه بگفتار شنيديم

تا صاف شود عيش ز آلايش عصيان

با دوست يكي گشته سر مرگ بريديم

بس عقده مشكل كه در اين راه گشوديم

بس گم شدگانرا كه بفرياد رسيديم

با پاي برفتند گروهي ره جنت

ما با پر عرفان بره قدس پريديم

بر وحدت حق فاش و نهان داده شهادت

تا ساغري از باده توحيد چشيديم

عرفان ولي را ز ره وحي گرفتيم

فرمان نبي را بدل و جان گرويديم

با پاي دوم راه سفر رفت محبش

ما سر به تبرهاي تبرّاش بريديم

قومي سپر خويش نمودند سوم را

ما تيغ براءت بسر هر شه كشيديم

چون فيض رسيديم بسر چشمه حيوان

از مرگ رهيديم و ز آفات جهيديم

غزل شمارهٔ 683

دردا كه درين راه بسي رنج كشيديم

بس راه بريديم و بمنزل نرسيديم

قومي كه ره راست گزيدند و رسيدند

ما در غم تحصيل ره راست خميديم

آنقوم گر آرام گذشتند گذشتند

ما در پي آرام همه عمر طپيديم

گفتند كه اين راه بمقصد دو سه گامست

طي شد همهٔ عمر بمقصد نرسيديم

گفتند ز خود تازهي ره نشود طي

جان رفت برون از تن و از خود برميديم

بشكافت غبار از سر خار ره و بنمود

بوديم خود آن خار كه در پاي خليديم

هر تخم كه در مزرعه عمر فشانديم

حيرت درويديم و بحسرت نگريديم

زابر كرمش فيض مگر رحمتي آيد

تا پاك شويم از دنس خود كه پليديم

غزل شمارهٔ 684

چشم بر هر چه گشاديم رخ خوب تو ديديم

گوش بر هر چه نهاديم حديث تو شنيديم

مردمان چشم گشودند و نديدند بجز غير

ما ببستيم دو چشم و بجمالت نگريديم

لوح دلرا كه بر آن نقش و نگار دگران بود

پاك شستيم و بر آن صورت خوب تو كشيديم

حسن خوبان فريبنده ز درياي تو موج است

ابروي همه از حسن روانبخش تو ديديم

گر سراب دو جهان رهزن دين و دل ما شد

آخرالامر بسر چشمهٔ مقصود رسيديم

عارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنيديد

ما ز ياقوت گهربار لبان تو شنيديم

تشنه يكچند دويديم درين وادي خونخوار

آخر از چشمه حيوان تو يكجرعه چشيديم

قطرهٔ مستي ما را ز مي عشق تو بس بود

لله الحمد بدرياي وصال تو رسيديم

بايع و بيع و ثمن مشتري و جنس تو بودي

سر بسر كوچه و بازار جهان را همه ديديم

چند بر خرقهٔ پرهيز زدن پنبهٔ توبه

آفرين باد ترا عشق كزين خرقه رهيديم

بارها جامهٔ تقوي بگنه چاك ز دستيم

از بي حلّهٔ عفو تو بسي جامه دريديم

پاي سعيت همه شد آبله در راه طلب فيض

بار

ما در دل ما بود عبث مي طليديم

غزل شمارهٔ 685

از غيبب عدم رخت بهستي چو كشيديم

از پرتو خورشيد تو چون صبح دميديم

چون چشم گشوديم بر آن چشمهٔ خورشيد

از شعشه اش چشم چو خفاش كشيديم

پرسند گر از ما كه چه ديديد در آنروز

گوئيم كه ديديم جمالي و نديديم

ديدن نگذارد رخ خورشيد جنابش

خورشيد رخت چون نتوان گفت كه ديديم

يكچند در آرامگه عالم بالا

با خيل ملك خوشدل و آسوده چريديم

چون روي نهاديم ز افلاك سوي خاك

سوي طرب و كودكي و جهل خزيديم

تشريف خرد قامت ما را چو بياراست

در دامگه محنت ابليس فتيديم

زين دامگه اي فيض چو سالم بدر آئيم

مستوجب اكرام و سزاوار مزيديم

غزل شمارهٔ 686

ما ديدهٔ اشكبار داريم

در سينه دلي فكار داريم

دستي بجفا اگر گشائي

آهسته كه شيشه بار داريم

بر آتش عشق او كبابيم

رو سرخ و درون زار داريم

چون شعلهٔ آتشيم در رقص

مستيم و هواي يار داريم

بوئي چو ز شهر يار آمد

ما روي بدان ديار داريم

ما را با شهر نيست كاري

ما كار بشهر يار داريم

ز آنروز كه وعدهٔ لقا كرد

ما چشم در انتظار داريم

بر مقدم يار لعل و گوهر

از ديده و دل نثار داريم

زاهد ار عشق ننگ داند

ما نيز از زهد عار داريم

تو رطل گران سبك بما ده

با خشك گران چه كار داريم

پر كن جامي كه اين سر ما

چون گشت تهي خمار داريم

گرمي اينست ساقي امسال

ما دعوي غبن پار داريم

ما را تو غلام خويش مشمر

در خيل سگان شمار داريم

بر درگه تو براي عزت

خود را چون فيض خوار داريم

غزل شمارهٔ 687

بيا اي اشك خونين تا كه بر بخت زبون گريم

كشم آهي ز دل و ز ابر آزادي فزون گريم

اگر منعم كند از گريه عقل مصلحت بينم

ز كيشش رو بگردانم بفتواي جنون گريم

دمي با خويش پردازم بآه و ناله در سازم

بجان آتش در اندازم باحوال درون گريم

بسي تنگ آمدم زين تنگناي دهر پر وحشت

فلك خواهم كه بشكافد درو با موسعون گريم

ز دست خود در آزارم كه محنت را سزاوارم

بلاي خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گريم

خودم محبوس و خود محبس ندارم شكوهٔ از كس

بپاي خويش ماندم بس ز دست خويش خون گريم

به ننمايد رخم جانان كه چشم پاك مي بايد

تريهم ينظرون خوانم ز هم لا يبصرون گريم

كسي حالم نميپرسد و گر پرسند ميخندند

گه از لاينطقون نالم گهي از ينطقون گريم

ز بس خون جگر مي آيدم از ديدهٔ گريان

دوصد چشم دگر خواهم كه بر

زخم درون گريم

مرا از خويش غافل بودن اولي تر بود زيرا

نظر بر حال خود چون افكنم بايد كه خون گريم

قلم را فيض سوز اين سخنها گريه مي آرد

زبان لوح هم گويد كه از ما يسطرون گريم

غزل شمارهٔ 688

بيائيد ياران بهم دوست باشيم

همه مغز ايمان بي پوست باشيم

نداريم پنهان ز هم عيب هم را

كه تا صاف و بيغش بهم دوست باشيم

بود عيب ما و شهادت برابر

قفا هم بطوري كه در روست باشيم

بود دوستي مغز و اظهار آن پوست

چه حيفست ما حامل پوست باشيم

مكافات بد را نكوئي بياريم

اگر بد كنيم آنچنان كوست باشيم

بكوشيم تا دوستي خوي گردد

بهر كو كند دشمني دوست باشيم

نداريم كاري به پنهاني هم

همين ناظر آنچه در روست باشيم

ز اخلاق مذمومه دل پاك سازيم

بر اطوار ياري كه خوشخوست باشيم

بود سينها صاف و دلها منوّر

چو آئينه كان مظهر روست باشيم

گريزيم ز اهل شقاق و شقاوت

طلبكار ياري كه نيكوست باشيم

نداريم از دامن يار حق دست

بكوشيم تا آنچنان كوست باشيم

اگر خود سك كوي جانان نباشيم

سك كوي آن كو در آن كوست باشيم

خدا را اگر دوست داريم بايد

كجا در حقيقت خدا دوست باشيم

نباشيم تا با خدا دوستان دوست

كجا درحقيقت خدا دوست باشيم

بيائيد تا ناظر روي حق بين

از آنرو كه آئينهٔ اوست باشيم

بيائيد خود را بدريا رسانيم

چرا پستهٔ آنچه در جوست باشيم

بر آئيد چون فيض از پوست ياران

كه تا جمكي مغز بي پوست باشيم

غزل شمارهٔ 689

بيا تا مونس هم يار هم غمخوار هم باشيم

انيس جان غم فرسودهٔ بيمار هم باشيم

شب آيد شمع هم گرديم و بهر يكديگر سوزيم

شود چون روز دست و پاي هم در كار هم باشيم

دواي هم شفاي هم براي هم فداي هم

دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشيم

بهم يكتن شويم و يكدل و يكرنگ و يك پيشه

سري در كار هم آريم و دوش بار هم باشيم

جدائي را نباشد زهرهٔ تا در ميان آيد

بهم آريم سر بر گرد هم بر گار هم باشيم

حياه يكديگر

باشيم و بهر يكديگر ميريم

گهي خندان ز هم گه خسته و افكار هم باشيم

بوقت هوشياري عقل كل گرديم بهر هم

چووقت مستي آيد ساغر سرشار هم باشيم

شويم از نغمه سازي عندليب غم سراي هم

برنگ و بوي يكديگر شده گلزار هم باشيم

بجمعيت پناه آريم از باد پريشاني

اگر غفلت كند آهنگ ما هشيار هم باشيم

براي ديده باني خواب را بر خويشتن بنديم

ز بهر پاسباني ديدهٔ بيدار هم باشيم

جمال يكديگر كرديم و عيب يكديگر پوشيم

قبا و جبه و پيراهن و دستار هم باشيم

غم هم شادي هم دين هم دنياي هم گرديم

بلاي يكديگر را چاره و ناچار هم باشيم

بلا گردان هم گر ديده گرد يكديگر گرديم

شده قربان هم از جان و منت دار هم باشيم

يكي گرديم در گفتار و در كردار و در رفتار

زبان و دست و پا يك كرده خدمتكار هم باشيم

نمي بينم بجز تو همدمي اي فيض در عالم

بيا دمساز هم گنجينهٔ اسرار هم باشيم

غزل شمارهٔ 690

طرفي نبستم زينجهان استغفرالله العظيم

خسبيدم و شد كاروان استغفرالله العظيم

عمر عزيزم شد تلف اندر پي آب و علف

كاري نكردم بهر جان استغفرالله العظيم

زين پس مگر سودي كنم تدبير بهبودي كنم

بگذشتها خود شد زيان استغفرالله العظيم

بيحد گناهان كرده ام بس جور و طغيان كرده ام

زين جرمهاي بيكران استغفرالله العظيم

با اين و آن گشتم بسي بردم بسر با هر كسي

طرفي نبستم زين و آن استغفرالله العظيم

هرچند جويم من كنار زين عالم ناپايدار

تقديرم آرد در ميان استغفرالله العظيم

هي هي نميدانم چرا افتادم اندر اين بلا

اين نكته شد بر من نهان استغفرالله العظيم

جان ميرود سوي علا تن ميرود سوي بلا

از امتزاج اين و آن استغفرالله العظيم

گاهي رهم دنيي زند گه سدرهٔ عقبي شود

هم زينجهان هم زآنجهان استغفرالله العظيم

هر دم شوم نا

دم دگر گيرم گناهانرا زسر

يا رب انت المستعان استغفرالله العظيم

از بس زدم بر توبه سنگ شد توبه من عار و ننگ

از اصل جرم و جبر آن استغفرالله العظيم

از بس زدم بر توبه راه شد توبه بدتر از گناه

هر دم هم از اين هم ز آن استغفرالله العظيم

زين عقدهاي سست و مست زين توبهاي نادرست

لحظه بلحظه آن به آن استغفرالله العظيم

ده بار و صد بار و هزار اي فيض كم باشد بيار

هر دم جهان اندر جهان استغفرالله العظيم

غزل شمارهٔ 691

چون يار ما تو باشي ز اغيار فارغيم

چون كار ما توئي ز همه كار فارغيم

از تو چه خرميم غمي را مجال نيست

باشد چه غم غم تو ز غمخوار فارغيم

چون دوستدار ما توئي از دشمنان چه باك

چون هست لطف توز ستمكار فارغيم

چون مكرهاي خير تو هست از براي ما

از شر مكر حاسد و مكار فارغيم

در راه تو جهان كنيم امر اگر كني

ورنه ز حرب و چالش و بيكار فارغيم

دلرا كباب خواهي جان نيز مي دهيم

ور تو دهي شراب ز خمار فارغيم

باشي تو در نظر يكجا افكنيم چشم

در چشم ما چو هستي ز اغيار فارغيم

معناي تست هرچه درآيد بچشم ما

زان روي ما ز صورت ديدار فارغيم

بسيار كرده ايم گنه بر اميد عفو

عفوت چه هست ز اندك و بسيار فارغيم

چون سير گاه فيض بساتين حكمت است

از باغ و راغ و سبزه و گلزار فارغيم

غزل شمارهٔ 692

كي آيدم مي در نظر مست جمال ساقيم

وز خود كجا دارم خبر مست جمال ساقيم

آنغمزه را دل برده پي زآنچشم و لب جان خوردمي

چشم منست و روي وي مست جمال ساقيم

از چشم او مي ميچشم و ز لعل او مي ميكشم

وز غمزهٔ او سرخوشم مست جمال ساقيم

بيخود فتاده كف زنان در بحر عشق بيكران

شادي كنان شادي كنان مست جمال ساقيم

با لطف و قهرش ساختم و ز غير او پرداختم

خود را ز خود انداختم مست جمال ساقيم

جانم زدريائيست مست جام و سبو و خم شكست

بگذشته ام از هرچه هست مست جمال ساقيم

آفاق را طي كرده ام اسب خرد پي كرده ام

منزل در آن حي كرده ام مست جمال ساقيم

گه قطره و گه قلزمم گه باده و گاهي خمم

در شور و در مستي كمم مست جمال ساقيم

يا عادل العشاق قم نحن السكاري لا تلم

صد عقل

در مستيست گم مست جمال ساقيم

در بادهٔ ما رنگ نيست در مستي ما جنگ نيست

ناموس ما را ننگ نيست مست جمال ساقيم

غزل شمارهٔ 693

از دم صبح ازل با عشق يار و همدميم

هر دو با هم زاده ايم از دهر با هم تواميم

هر دو از پستان فطرت شير با هم خورده ايم

يك صدف پرورده ما را هر دو دّر يك يميم

ميدرخشد نور عرفان از سواد داغ دل

چشم ما اين داغ و ما چشم و چراغ عالميم

جان ما را اتحادي هست با سلطان عشق

نيستيم ازهم جدا هرگز هميشه با هميم

در حريم دوست ما را نيز چون او بار هست

هر كجا عشقست محرم ما هم آنجا محرميم

ميرساند عشق ما را تا جناب كبريا

گرچه جسم ما ز خاك و ما ز نسل آدميم

روز اول گر ملك از سايهٔ ما ميرميد

ما كنون از نارسيهاي ملايك درهميم

در خم قتلست ما را گر فلك از كجروي

پا نهادن بر سرش را راست ما هم در خميم

در ازل شير غم از پستان مادر خورده ام

ما چه غم داريم از غم دست پرورد غميم

كهنه غربال فلك گر بر سرما ريخت غم

بر سر خاك غم اكنون يكدو دم در ماتميم

هست ما را مختلف احوال در سير و سلوك

كه زهر بيشيم بيش و گاهي از هر كم كميم

گاه بر فوق سمواتيم و گه بر روي خاك

گاه درياي محيطيم و گهي ديگر نميم

عاشقانرا نطق و خاموشي بدست خويش نيست

ما چو ني در ناله و فرياد در بند دميم

گر بنطق آئيم پيش از وقت چون روح اللهيم

ور خمش باشيم هنگام سخن چون مريميم

چون گشاد سينه را پيوند با غم كرده اند

ما بهم پيوسته با غم چون دو حرف مدغميم

راز دلرا بر زبان اي فيض

آوردن خطاست

گوشها گويند پنهان ما كي اينرا محرميم

غزل شمارهٔ 694

اي دل بيا كه تا بخدا التجا كنيم

وين درد خويش را ز در او روا كنيم

اميد بگسليم ز بيگانگان تمام

زين پس دگر معامله با آشنا كنيم

سر در نهيم در ره او هرچه باد باد

تن در دهيم و هر چه رسد مر جفا كنيم

چون دوست دوست دارد و ما خون دل خوريم

از دشمن حسود شكايت چرا كنيم

او هرچه ميكند چه صوابست و محض خير

پس ما چرا حديث ز چون و چرا كنيم

چون امر و نهي او همه نهي صلاح ماست

فاسد شويم گر ز اطاعت ابا كنيم

فرمانبريم گفتهٔ حق را ز جان و دل

هرچه آن نكرده ايم ازين پس قضا كنيم

آنرا كه حق نكرده قضا چون نميشود

هيچست ما ز هيچ دل بسته وا كنيم

بيهوده است خوردن غم بهر قوه هيچ

شادي بيا ز دل گره غصه وا كنيم

تغيير حكم چون سخط ما نميكند

كوشيم تا بسعي سخط را رضا كنيم

راضي شويم حكم قضاي قديم را

چون عاجزيم از آنكه خلاف قضا كنيم

بر كارها چو بند مشيت نهاد حق

ما نيز كار خود بمشيت رها كنيم

از خويش ميكشيم جفائي كه ميكشيم

بر خويش ميكنيم چو بر كس جفا كنيم

اي فيض گفتهٔ تو همه محض حكمت است

كوشيم تا به پند تو دردي دوا كنيم

غزل شمارهٔ 695

اي دل بيا كه بر در ميخانه جا كنيم

وان مستي كه فوت شد از ما قضا كنيم

تا كي ز زهد خشك گرانان صومعه

خود را سبك كنيم و دل از قصه وا كنيم

چندي ميان اهل صفا صاف مي كشيم

خود را بطور صاف كشان آشنا كنيم

گر صاف مي بما ندهند اهل ميكده

ما درد خود بدُردي ساغر دوا كنيم

ساقي بيار مي كه بدل غصه شد گره

شايد بمي ز دل گره غصه وا كنيم

بيخود شويم يكنفس

از جام وصل دوست

تا دردهاي خويش يكايك دوا كنيم

درهم دريم پردهٔ ناموس و ننگ را

زين طاعت ريائي خود را رها كنيم

ناموس و ننگ را بمي ارغوان دهيم

در دست عشق توبه ز زهد ريا كنيم

فيض از شراب عشق اگر جرعهٔ گشيم

در راه دوست هم دل و هم جان فدا كنيم

غزل شمارهٔ 696

ايخوش آنروزي كه ما جان در ره جانان كنيم

ترك يك جان كرده خود را منبع صد جان كنيم

اختيار خود به پيش اختيار او نهيم

هرچه او ميخواهد از ما از دل و جان آن كنيم

خدمت سلطان عشق حق شهنشاهي بود

همتي تا خويشتن را وقف اين سلطان كنيم

در طلسم ماست پنهان گنج سر معرفت

تا شود اين گنج پيدا خويش را ويران كنيم

همتي كوتا چو ابراهيم بر آتش زنيم

آتش عشق خدا بر خويشتن بستان كنيم

يا چو اسمعيل در اره رضايش سر نهيم

خويش را در عيدگاه وصل او قربان كنيم

يا چو نوح اول بسنك دشمنان تن در دهيم

بعد از آن از آب چشم آفاقرا طوفان كنيم

يا بحبل الله آويزيم دست اعتصمام

همچون عيسي بر فراز آسمان جولان كنيم

يا چو احمد بگسليم از غير حق يكبارگي

هر دو عالم را بنور خويش آبادان كنيم

ميكند بر موسي جان بغي فرعون هوا

كو عصاي عشق حق تا در دمش ثعبان كنيم

دست خار كفر در دل از فراقش وصل كو

خار را بستان كنيم و كفر را ايمان كنيم

گر چنين روزي شود روزي خدايا فيض را

دردهاي جمله عالم را بخود درمان كنيم

غزل شمارهٔ 697

گر شود روزي شبي كان ماهرا مهمان كنيم

خويش را در مطبخ مهمانيش قربان كنيم

نيست ما را منزلي شايستهٔ او غير دل

خانهٔ دلرا بشمع روي او تابان كنيم

نيست مقصد جز گداز عاشقان معشوق را

نزد او دلرا كباب و سينه را بريان كنيم

ما حضر بايد كه باشد بر مراد ميهمان

هرچه او خواهد ز ما او را بآن مهمان كنيم

گر شرابي خواهد از ما خون دل پيش آوريم

آبي ار خواهد گوارا ديده را گريان كنيم

نيست ما را آب و ناني آب و نان ماست او

آب گرديم از خجالت

گر حديث نان كنيم

جان نباشد قابل آن تا نثار او شود

دل شود از غصه خون كر ما حديث جان كنيم

نيست حد ما كه اندازيم سر در پاش فيض

چون غبار ره شود در راه او افشان كنيم

غزل شمارهٔ 698

اي خدا عشقي كه دل بر آتشش بريان كنيم

ماه سيمائي كه جان از مهر او تابان كنيم

روح بخشي كو دهد هر دم حياه تازهٔ

دم بدم جان بخشد و ما در رهش قربان كنيم

لاله رخساري كه دل خون گردد از سوداي او

عكس گلزار عذارش داغهاي جان كنيم

ساغر چشمي كه ساقي باشد آنرا غمزهٔ

چون بگرداند خرد بر دور او گردان كنيم

گر شود مهمان ما آن مايهٔ درمان ما

سر بپايش افكنيم او را بجان مهمان كنيم

اين سر خالي نباشد گر سزاي پاي او

از تنش دور افكنيم از نو سري سامان كنيم

خار خشك زهد دلرا رنجه دارد عيش كو

تا بآب ديدگان اين خار را بستان كنيم

تا يكي افسردگيها آتشين روئي كجاست

تا بآب و تاب او دلرا بهارستان كنيم

درد بي دردي ز ما خواهد بر آوردن دمار

درد عشقي تا بدرد اين درد را درمان كنيم

كارها در دست ما چون نيست بايد ساختن

آنچه شايد كي توانيم آنچه آيد آن كنيم

با قضا هر كو ستيزد كار او مشكل شود

ما قضا را تن دهيم و كار را آسان كنيم

فيض صبري بايدت تا دردها درمان شود

بيهده تا چند گوئي اين كنيم و آن كنيم

غزل شمارهٔ 699

روزها در طلبت مي پويم

در فراقت همه شب مي مويم

قصه شوق تو از خود با خود

دم بدم ميشنوم ميگويم

در سرا پاي بتان حسن ترا

تو بتو موي بمو ميجويم

رنگ و بويت ز خيالم نرود

چون شوم گل همه گل ميرويم

در غمت بهر وضو وقت نماز

زاب ديده رخ خود ميشويم

در تمناي لقايت چون فيض

كو بكو بيسر و پا مي پويم

سر سوداي تو دارم چكنم

ميروم ميطلبم ميجويم

غزل شمارهٔ 700

حسنش دريا و من سبويم

عشقش چوكان و من چه گويم

من قالبم او مرا چو جانست

او آب روان و من چه جويم

او چون نائي و من چه نايم

نالان و حزين و زار اويم

او از لب من سخن سرايد

اين نيست كه ترجمان اويم

اي خواجه مرا حقير مشمار

پروردهٔ دست لطف اويم

از نيك بجز نكو نيايد

چون او نيكوست من نكويم

چون پشت من اوست در همه حال

با او پيوسته روبرويم

گاه از شادي غزل سرايم

گاهم از غم چو فيض مويم

آنرا كه بود بكوي او خاك

افتاده به چه خاك كويم

غزل شمارهٔ 701

گي باشد از جهان بدن سوي جان رويم

زان نيز بگذريم وراي جهان رويم

از تن بجان سوي جانان سفر كنيم

طي مكان كنيم و سوي لامكان رويم

شور و شغب كنيم پس پردهٔ صور

وين راه را ز چشم خلايق نهان رويم

كس ديد و كس نديد به پريم زين قفس

تا كوه قاف جانت عنقا روان رويم

تا چند اوفتيم در اين و گل چو خر

چون عيسي از زمين بسوي آسمان رويم

تا چند اينچنين گذرانيم روزگار

گويند هست طور دگر آنچنان رويم

سوزيم در جحيم خوديفيض تا بكي

خود واكنيم از خود و سوي جنان رويم

غزل شمارهٔ 702

خيز تازين خاكدان بيرون رويم

زين سراي مردگان بيرون رويم

زنده گرديم از حيات جاودان

زينجهان جان ستان بيرون رويم

راست از هم صحبتيهاي كجان

همچو تيري از كمان بيرون رويم

تا شويم الا بما شاء را محيط

زين محيط آسمان بيرون رويم

گوهر بحر يقين آيد بكف

گر ز صحراي گمان بيرون رويم

بي نشان از بي نشان آگه شويم

بي نشان گر از نشان بيرون رويم

خيز تا بر موطن اصلي رسيم

از مقام سالكان بيرون رويم

خيز تا از مغز جان روغن كشيم

پس ز روغن شعله سان بيرون رويم

در بلا و در ولا قربان شويم

از تن و جان و جهان بيرون رويم

فيض تا چند از مكان و لامكان

از مكان و لامكان بيرون رويم

غزل شمارهٔ 703

وقت آنست كه جوينده اسرار شويم

بگذاريم تن كار و دل كار شويم

روح را پاك بر آريم ز آلايش تن

پيشتر ز آنكه اجل آيد و مردار شويم

چند ما را طلبد يار و تغافل ورزيم

بعد ازين از دل و جان ماش طلبكار شويم

عشق را كاش بدانيم كدامست دكان

تا دو صد جان بكف آريم و خريدار شويم

جاي آن دارد اگر صد دل و صد جان بدهيم

قابل مرحمت يك نظر يار شويم

گره دل نگشايد بسر انگشت خرد

كار عشقست بيا از پي اين كار شويم

علم و تفوي و عبادت همه مستي آرد

جرعهٔ كو ز مي عشق كه هشيار شويم

افسر عشق پي زيور جان دست آريم

تا يكي در پي آرايش دستار شويم

آتش عشق درين پردهٔ ناموس زنيم

هرچه هستيم بر خلق نمودار شويم

بر سر كوچه و بازار اگر مي نوشيم

به از آنست كه در پرده پندار شويم

فوت افسرده دلي چند ز پس كوچه خريم

از پي مائده عشق به بازار شويم

چند چندان بت عيار فريبند ما را

خيز تا رهزن هر جابت عيار شويم

گر ز

آزاد گرانان بدرائيم از پاي

به از آنست كه خود بر سر بازار شويم

شد شب عمر و ز آفاق سرت صبح دميد

چشم و دل باز كن اي فيض كه بيدار شويم

غزل شمارهٔ 704

بدرد عشق بيدرمان دواي درد من ميكن

بانواع بلاها نوبنو درمان من ميكن

بخورشيد جمالت ذره ذره دين من ميسوز

بمژگان سياهت رخنه در ايمان من ميكن

بدان محراب ابرو در نمازم قبله ميگردان

مرا حيران خوبش و خلق را حيران من ميكن

دل ازمن بردي و جان نيز خواهي هرچه ميخواهي

من آن خود نيم آن توام بر جان من ميكن

چو قربانت شوم دردم حياهٔ تازه ام بخشي

از آن گوئي تو خود را دم بدم قربان من ميكن

سري دارم مهياي نثار خاك پاي تو

قدم گر رنجه فرمائي قبول آن من ميكن

بهجران امر ميفرمائي و دل وصل ميخواهد

چو فرمودي دلم را نيز در فرمان من ميكن

دلم چون شد اسير درد بي درمان بيدردي

بدرد خود دواي درد بيدرمان من ميكن

زبان در كش بكام اي فيض زين گفتار بيهوده

بخاموشي علاج آتش سوزان من ميكن

دل و جان و سينه سازم هدف خدنگ او من

كه مگر شهيد گردم بر هم ز چنگ او من

غزل شمارهٔ 705

هر كه ميخواهد سخن گستر بود در انجمن

اولش بايد تامل در سخن آنگه سخن

هر سخن هر جا نتوان گفت با هر مستمع

پاس وقت و جا و گوش و هوش بايد داشتن

هر كه ميخواهد كه باشد در شمار عاقلان

لب فرو بندد مگر وقتي كه بايد دمزدن

گه سخن خالي كن دلهاي اندوه پر است

گاه در دلهاست اندوه پشيماني فكن

گاه ميريزد چو باران از سحاب معرفت

تا دلي كان مرده باشد زنده گردد از سخن

گه چو آبي در چهي يا شير در پستان بود

تا كشش نبود برون نايد ز جاي خويشتن

گوش و هوش مستمع چون باز شد بگشاي لب

ور به بيني بسته اش زنهار نگشائي دهن

گر دري در دل نهان داري برون آر از صدف

ور نداري حرف نيكي لب

فروبند از سخن

حاجتي داري بگو يا سائلي را ده جواب

حكمتي داري بيان كن ور نداري دم مزن

حرف بسيار است در عالم ولي نيكش كمست

هر كه گويد حرف نيك اي فيض ازو بشنو سخن

غزل شمارهٔ 706

در ره دانش بفكر تا بتوان گام زن

تا كه بجنبد بجنب ورنه بجنبان بفن

دست ز فكرت مدار تا كه بحيرت رسي

دست طلب بعد از آن در كمر ذكر زن

ذكر چو بر دل زند و اله و مذكور شو

چشم و دل و گوش و هوش جمله بدانسو فكن

ميبردت فكر و ذكر در ره عرفان و انس

تا كه بمحنت كشد كار دل و جان و تن

چون بمحبت رسي جذبه رسد زانطرف

تا كشدت سوي خود تارهي از خويشتن

باز ندانم چها از پس آن رو دهد

گم شودت جان و تن وارهي از ما و من

چونكه گرفتي قرار در كنف لطف يار

گويدت اي پيك من رو سوي دارامحن

باز فرستد ترا جانب دار العنا

تا بتو گردد جدا راهبر از راهزن

لطف پياپي ز يار مي نگذارد قرار

در كف او اختيار جلّ و عزّ ذوالمنن

تا كي از اقوال فيض دعوي دانش كني

در ره احوال نيز يكدوسه گاهي بزن

غزل شمارهٔ 707

رنجيده از من ميگذشت گفتم چه كردم جان من

گفتا ز پيشم دور شو ديگر بگرد من متن

از ما شكايت مي كني سر را حكايت مي كني

ما را سعايت ميكني از عشق ما خود دم مزن

تو مرد عشق ما نهٔ جور و جفا را خانهٔ

تو قابل اينها نهٔ دعوي مكن عشق چو من

ز اندوه و غم دم ميزني بر زخم مرهم مينهي

دل ميكني از غم تهي دل از وصال ما بكن

كردند مشتاقان ما در راه ما جانها فدا

تو ميگريزي از بلا آسوده شو جاني مكن

گفتم سرت گردم بگو از هرچه من كردم بگو

اي چارهٔ دردم بگو دل كن تهي ز اندوه من

بد كردم و شرمنده ام پيش تو سرافكنده ام

خوي ترا من بنده ام تيغ جفا بر من مزن

ازتوچسان بتوان گسيخت وزتوچه سان بتوان گريخت

خون مرا

بايد چو ريخت اينك سرم گردن بزن

از فيض دامن در مكش از چاكر خود سر مكش

بر لوح جرمش خط بكش بر آتش دل آب زن

گر نگذري از جرم من جان من آن تست و تن

تيغي بكش بر من بزن منت بنه بر جان من

غزل شمارهٔ 708

نوش من نيش مكن دورم از خويش من

جگرم ريش مكن دورم از خويش مكن

آرزوي دل من حل همه مشكل من

مقصد حاصل من دورم از خويش مكن

بتو من زنده شدم جان پاينده شدم

شمع پاينده شدم دورم از خويش من

بيتو اي جان كسي بر نيارم نفسي

چون زيد بيتو كسي دورم از خويش مكن

اي روان دو جهان آشكارا و نهان

از تو دوري نتوان دورم از خويش مكن

تاج من افسر من سر من سرور من

هادي و رهبر من دورم از خويش مكن

راه من منزل من بحر من ساحل من

آشناي دل من دورم از خويش مكن

يار من ياور من دل من دلبر من

مونس و غمخور من دورم از خويش مكن

گرچه هستند بسي نيست از بهر كسي

جز تو فرياد رسي دورم از خويش مكن

از رخت هستي فيض و ز لبت مستي فيض

وز قدرت پستي فيض دورم از خويش مكن

غزل شمارهٔ 709

در حريم قدس جانرا نيست بار از ننگ تن

ننگ تن يا رب بيفكن از روان پاك من

بخيه تا كي بر تن بر حيف خود خواهيم زد

كي بود كز دوش جان افتاده باشد بار تن

ني غلط كردم كه بي تن جان نمييابد كمال

چند روزي بهر جان بايد كشيدن رنج تن

گر نبودي تن چسان جان علم و فصل اندوختي

گر نبودي تن چسان جان در جنان كردي وطن

آلتي جانرا بود ناچار در كسب و كمال

آلت كسب كمال جانست سر تا پاي تن

مركب جانست تن در راه صعب آخرت

در سفر ناچار باشد پاس مركب داشتن

گرچه جان آسوده بود از جور تن پيش از سفر

ليك در وي بود پنهان عجب ولاف ما و من

خاكساري ديد و عجز و محنت و رنج و شكيب

شد تمام و پخته و

دانا و بينا ممتحن

باز در جاي قديم خويش مي گيرد قرار

رسته از آزار تن خالص زلاف ما و من

ميشود قربان جان ما تن ما عاقبت

فيض چندي صبر كن بر رنج تن اي جان من

غزل شمارهٔ 710

در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن

ميكشد بهر گل جان خارهاي جور تن

اينجهان و آنجهان از جان گريبان چاك كرد

تا دهد جا جان ما را در درون خويشتن

هر كه قدر جان پاك ما شناسد چون ملك

سجده آرد جان ما را ز آنكه شد جانرا وطن

خاك ما دارد شرف بر جان ابليس لعين

ز آنكه اين تن داد حق را آن ز حق دزديد تن

نور حق پنهان شد اندر خاك از چشم عدو

نور آتش ديد در خود گفت كي باشد چومن

اجر چندين ساله طاعت رفت از دستش برون

چونكه پا بيرون نهاد از انقياد ذوالمنن

چون حسد برد و تكبر كافر شد رجيم

در پناه حق گريزاي فيض زين دو همچو من

سعيها دارد بسي ابليس در اهلاك ما

تاتواني سعي ميكن در نجات خويشتن

غزل شمارهٔ 711

آرامت از تن ميرود زين شاهدان سيمتن

يا رب چو مستيها كني ز آن ساقي جان پيرهن

زين گلرخان بيوفا دل ميرود ار جا ترا

گر جور بنمايد لقا جانت نگنجد در بدن

از حسن جان لذت بري تا حسن جانت چون كند

از حسن جانان خود مگو كز تو نماند ما و من

اي آنكه داري صد طرب از نشاه نبت العنب

گر تر كني ز آن باده لب جانت برقصد در بدن

زين آب تلخ ناگوار گر بگذري روزي سه چار

از سلسبيل خوشگوار جان گرددت هر ذره تن

احزاي تن چون جان شود جان تاچه سرمستان شود

مستغرق جانان شود در عالم بي ما و من

اين مي چو در تن جا كند جانرا چنين شيدا كند

آن مي چو با جانها كند چون جان اگر آيد بتن

ز الايش تن پاك شو چالاك بر افلاك شو

تا جان ز جانان برخورد نزديك او گيرد وطن

اي فيض در

دنيا بچش از جام عشقش جرعهٔ

در خاك تا مستي كني تا عشق بازي در كفن

گر ديدهٔ جانرا جلي سازي بانوار علي

نزد حسينت جا دهد بنمايدت روي حسن

غزل شمارهٔ 712

ز نهار مكن اي جان اين درد مرا درمان

اين درد مرا درمان زنهار مكن اي جان

لطف ار كني و احسان كن درد مرا افزون

كن درد مرا درمان لطف ار كني و احسان

يكذره غم جانان خوشتر بود از صد جان

خوشتر بود از صد جان يكذره غم جانان

دردم ده و جان بستان اي منبع هر احسان

اي منبع هر احسان دردم ده و جان بستان

جان ميكندت قربان آنكس كه دلش بردي

آنكس كه دلش بردي جان ميكندت قربان

ميسر كن و بي سامان ديوانهٔ عشقت را

ديوانهٔ عشقت را بي سر كن و بي سامان

بر همزن و ويران كن اقليم وجود فيض

اقليم وجود فيض بر همزن و كن ويران

غزل شمارهٔ 713

بهار آمد بهار آمد بهار طلعت جانان

نگار آمد نگار آمد نگار شاهد پنهان

بهار آمد بهار آمد بهار دل بهار دل

نگار آمد نگار آمد نگار جان نگار جان

بشب خورشيد جان آمد ضياي جاودان آمد

بجان بگشاي چشم دل كه پيدا گشت هر پنهان

نسيم از كوي يار آمد نسيم مشكبار آمد

معطر كن دماغ دل منور ساز چشم جان

تلافي كن تلافي كن ز بيعت آنچه ضايع شد

ترقي كن ترقي كن درآ در مشهد عرفان

گمان تا كي گمان تا كي يقين آمد يقين آمد

برون آ از حضيض شك برا بر آسمان جان

بيفكن بار تن از جان سبك كن دوش دل از گل

چه ماندي در زمين تن برا بر آسمان جان

سراپا ديده شو اي فيض همچون آب و آئينه

كه تا به بيني عيان هر جا جمال طلعت يزدان

بيفشان گرد خود از خود دل و جانرا جلائي ده

جهان بگرفت سرتاسر به بينش ظاهر و پنهان

غزل شمارهٔ 714

بهار آمد بهار آمد چمن شد پر گل و ريحان

نگار آمد نگار آمد دو عالم شد درو حيران

بهار آمد بهار آمد روانرا تازه كن اي دل

نگار آمد نگار آمد بجانان زنده شو اي جان

مفاتيح جنان آمد نعيم جاودان آمد

نسيم جان جان آمد ز سوي روضهٔ رضوان

نويد خرمي آمد ز بهر سينهٔ غمگين

برات خوشدلي آمد براي ديدهٔ گريان

فرح آمد فرح آمد بيرون آ از غم و اندوه

سرور آمد سرور آمد برا از كلبهٔ احزان

نشاط آمد نشاط آمد غم و اندوه دل طي شد

بگوشم زان ديار آمد نويد عيش جاويدان

معطر شد دماغ من منور گشت چشم جان

ز بوي زلف دلدار و فروغ طلعت جانان

چو دستت داد اين نعمت بكن از هر دو عالم دل

اثر مگذار ازفيض و برا از

عالم امكان

غزل شمارهٔ 715

تنم از خاك شد پيدا شود در خاك هم پنهان

ز جان تن برويد جان بماند شاد جاويدان

بجز عشقم كه سازد پاك ازين خاك كدورت ناك

بيا تا ماهي گردم درين درياي بي پايان

ببندم خويش را بر عشق و بندد خويش را بر من

ندارم دستش از دامن ندارد دستم از دامان

من و اين عشق پر آشوب عشق و اين سر پر شور

نهم سر بر سر اين كار تا از تن برآيد جان

بمانم نقش عاشق را پس آنگه بگذرم از عشق

بجز معشوق يكتائي نه اين ماند مرا نه آن

شوم محو جمال او بسان ذره در خورشيد

شوم گم در خيال او بسان قطره در عمان

چو در حبس خودي ماندي برون آ فيض زين زندان

كه تا دل وارهد از غم رود جان جانب جانان

غزل شمارهٔ 716

اي برون از سراي كون و مكان

برتر از هرچه ميدهند نشان

هم زبان از ثناي تو قاصر

هم خرد در سپاس تو حيران

اي منزه ز شبه و مثل و نظير

وي مقدس ز نعت و وصف و بيان

كوته از دامن تو دست قياس

قاصر از ساحت تو پاي گمان

اي ثبات هر آنچه راست ثبات

وي حياهٔ هر آنچه دارد جان

عاشقان در جمال تو واله

عارفان در جلال تو حيران

هرچه را اين و آن توان گفتن

برتري زان نه ايني و نه آن

هم جهان از تو خالي و هم پر

اي وراي جهان خداي جهان

آفرينندهٔ سپهر برين

گسترانندهٔ زمين و زمان

در دلم آنكه با تو پيوندم

بخدائي كه از خودم برهان

برسانم باوج عليين

در عروج مراتب امكان

دمبدم حال من نكوتر كن

تا مقامي كه نيست بهتر از آن

عفو كن يك بيك بديها را

بر خطاها بكش خط غفران

قطرهٔ از سحاب مغفرتت

نگذارد نشاني از عصيان

نور مهر تو هست در دل فيض

از خودش

تا بخويشتن برسان

غزل شمارهٔ 717

باغ روي تو روضه رضوان

داغ عشق تو مالك نيران

طاق ابروت قبله اسلام

كفر گيسوت رهبر ايمان

چشم مست تو ساقي ايمان

لب سيراب چشمه حيوان

عقد دندانت رشك مرواريد

وان لب لعل غيرت مرجان

زلف بر چاه غبغبت ظلمات

و اندرو آب زندگي پنهان

جمع در گيسوي پريشانت

جمع دلهاي بيسر و سامان

تا به بيند صباي هر جائيش

خال در زير زلف شد پنهان

در كمال تو عقلها واله

در جمال تو ديدها حيران

داغ عشق تو زخم را مرهم

ياد روي تو درد را درمان

چون دل فيضيافت آبادي

هر دلي كو ز عشق شد ويران

غزل شمارهٔ 718

زان دهان حرفي فكندي در ميان

زان ميان خلقي فكندي در گمان

زان دهان در ميان جز حرف نيست

زان ميان هم نيست چيزي در ميان

آن ميان رمزيست باريك و دقيق

وان دهان سريست مخفي و نهان

در دهان خود غير حرفي نيست زين

در ميان هم غير موئي نيست زان

زان دهان هرگز كسي آگه نشد

جز مگر حرفي كه آيد زان دهان

زان ميان هرگز كسي واقف نگشت

جز كمر گاهي كه بندي در ميان

عالمي پر شكر و پر قند شد

بس كه شيرينست حرف آن دهان

كرد اذهان خلايق را لطيف

فكر لطف آن ميان اندر جهان

شور كردي فيض و مو بشكافتي

در حديث آن دهان و آن ميان

غزل شمارهٔ 719

بر دل تنگ ما فضاي جهان

تيره شد از كشاكش تن و جان

تن خراست و علف هميخواهد

جان چو عيسي خدايرا جويان

دل ما صورتان بي معني

در ميان دو ضد شده حيران

كار هر روز ما نيايد راست

يا غم جان خوريم يا غم نان

گر بجان ميرويم كو پر و بال

ور بتن مي تنيم حيف از جان

بخيه بر آن زنيم اين بدرد

ور بدوزيم اين بدرد آن

گر كم اين نهيم كو آن صبر

ور كم آن نهيم واي بر آن

زينغم جانگداز در رنجيم

در بلا مانده ايم سر گردان

تا بكي سر نهيم بر زانو

چند پيچيم پاي در دامان

چون زيد كس بزخم بي مرهم

چون كند كس بدرد بي درمان

مرگ كو تا كه وارهيم ز تن

عشق كوتا كه بگذريم ز جان

يا مماتي كه نيست گردد اين

يا حياتي كه جمله گردد آن

ساقيا ساقيا بده قدحي

تا بيابيم زين كشاكش امان

بگذريم از سر مكان و مكين

در نورديم اين زمين و زمان

تا به بينيم عالمي يكدست

جان شده تن در آن و تن هم جان

هر دو با هم يكي شده آنجا

آن بود اين

و اين بود هم آن

عالمي بي تزاحم اضداد

خوش بجنبيم اندر امن و امان

سخنت چون بمأمن انجاميد

بس كن اي فيض گفتگو و بمان

غزل شمارهٔ 720

اي كه درد مرا توئي درمان

اي كه راه مرا توئي پايان

كمر خدمتت بدل بستم

هرچه گوئي بجان برم فرمان

داده ام تن بخدمت تو بدل

داده ام دل بطاعت تو بجان

هرچه خواهي بيار بر سر من

يكدمم از درت وليك مران

بخيال تو زنده است اين سر

بهواي تو زنده است اين جان

گر نه در سر خيال تست مقيم

ورنه در جان هواي تست روان

نيستم من بجز تن بي سر

نيستم غير قالب بي جان

يكدم ار وصل تو دهد دستم

ميدهم در بهاش جان و جهان

نه جهان خواهم و نه جان جانا

هم جهان فيض را توئي هم جان

غزل شمارهٔ 721

نيست چو من واپسي در همه واپسان

چو نيست من بيكسي در همه بيكسان

واپسي من ببين بيكسي من ببين

همرهيت كرده پس پيشروان واپسان

هم تو دهي نعمت و هم تو تمامش كني

ره تو نمودي مرا هم تو بمنزل رسان

در همه ديدم بسي هيچ نديدم كسي

كرد روانم ملول ديدن اين ناكسان

نيست درين دير كس تا شودم هم نفس

همنفس من تو باش اي تو كس بيكسان

تا كه نميرد دلم از نفس سرد غير

نفخهٔ گرم از دمت دم بدمم ميرسان

غير خدا هيچكس مونس جان تو نيست

دست توقع بكش فيض ز خير كسان

غزل شمارهٔ 722

گاه شود جلوه گر مهر رخش در كسان

صوفي از آن در هواش چرخ زند ذره سان

گفت نبي اطلبوا جاحتكم عندهم

قبله ما زانسبب گشت وجوه خسان

زاهد كي خيره سر منع كند از نظر

چشم ندارد مگر آه از اين ناكسان

چهره دلها كند ريش بچنگال پند

كرده زره ريش را كرده سپر طيلسان

ترس خدا كن سپر عشوهٔ دنيا مخر

صيغه و مرد خدا جيفه و اين كركسان

پيرو غولان مشو و ز پي ديوان مرو

دست بدار از هوس پاي بكش از خسان

اي خنگ آنكو گرفت بار كسان را بدوش

واي بر آنكو نهاد بار بدوش كسان

گر ندهي تن ببار زار كشندت بدار

كرد خدا اغنيا باركش مفلسان

فيض بهستي گرو همچون كرانان مشو

بار كه بر دوش تست زود بمنزل رسان

غزل شمارهٔ 723

اي باد صبا سلام ياران برسان

شرح غم ما بغمگساران برسان

گر صبحدمي بشهرياران گذري

از ما خبري بشهرياران برسان

درد دل ما بگوي هم دردان را

راز دل ما به رازداران برسان

شوق كهن و تازهٔ ما عرض نماي

اخلاص قديم حق گذاران برسان

زينسو خبري ببر از آنسوي بيار

غمهاي فراق دوستاران برسان

گر عمر نميدهد ترا مهلت فيض

يكغم از صد صد از هزاران برسان

بي قافيه و وزن صبا مغز سخن

از سينه بسينه سوي ياران برسان

غزل شمارهٔ 724

در سرم عشق تو اي يار همانست همان

در دلم حسرت ديدار همانست همان

شعله آتش سوداي تو در سر باقيست

دل سوزان شرر بار همانست همان

غم و اندوه فراق تو همانست كه بود

زاري ديده خونبار همانست همان

در دلم صبر دگر نيست همين بود همين

جورت اي شوخ جفا كار همانست همان

تير مژگانت همان خون دلم مي ريزد

ستم غمزهٔ خونخوار همانست همان

چشم مست تو همان راهزن دين و دلست

فتنهٔ نرگس خمار همانست همان

شربت نوش دهان تو همان روح افزاست

هم دواي من بيمار همانست همان

شيوهٔ ناز و تغافل كه ترا بود بجاست

ستم و جور ز اغيار همانست همان

دمبدم عشق توام رو بترقي دارد

زانكه حسن تو در اين كار همانست همان

ديدهٔ فيض بوصلت نگرانست هنوز

حسرت چشم گهربار همانست همان

غزل شمارهٔ 725

گذر كن اي صبا در كوي جانان

ببر از من پيامي سوي جانان

دلم را تازه كن يعني بياور

نسيمي جانفزا از كوي جانان

سر شوريدهٔ دارم چو مجنون

دل آشفتهٔ چون موي جانان

پريشان خاطرم خواهم نسيمي

از آن زلفين عنبر بوي جانان

دلم گرديد مالا مال عشقش

سرم پر شد زهاي و هوي جانان

بهر سوئي بهر كوئي بهر دم

دوم از بهر جستجوي جانان

وزد بادي مگر بر من ز كويش

كشم آبي مگر از جوي جانان

نمردم از غم هجران وزين ننگ

بسي شرمنده ام از روي جانان

سخن كوته كن و دم در كش اي فيض

گراني بر نتابد خوي جانان

غزل شمارهٔ 726

چشم جانرا ضياست اين ديوان

گل باغ خداست اين ديوان

رنگ جانان و بوي جان دارد

گلستان اين لقاست اين ديوان

دل و جانرا دهد حيات ابد

نوش آب بقاست اين ديوان

اهل دل زين قدح قدح نوشند

شربت جانفزاست اين ديوان

در معانيش حق توان ديدن

آينه حق نماست اين ديوان

كل اسرار اندرو بسيار

چمن دلگشاست اين ديوان

الصلا طالبان راه و خدا

سوي حق رهنماست اين ديوان

مژده باد اهل درد را بدوا

دردها را دواست اين ديوان

هر كه دارد هواي مستي حق

مي صاف خداست اين ديوان

ميرساند بمنزل مقصود

سالكانرا سزاست اين ديوان

صاحب قال راست علم رسوم

صاحب حال راست اين ديوان

آب حيوان خضر در ظلمات

آب حيوان ماست اين ديوان

ميكشد سوي عشق و عشق بحق

معدن جذبهاست اين ديوان

اي كه پيمان ننگ و ناموسي

اين مرض را شفاست اين ديوان

روز و شب ورد جان و دل كن فيض

حمد و شكر خداست اين ديوان

غزل شمارهٔ 727

تا چند بر باطل نهي ايدل مدار خويشتن

يكبار خود را ياد كن در روزگار خويشتن

از راه دوري آمدي هم راه دوري ميروي

زآغاز كار خود به بين انجام كار خويشتن

حق را بجو از راه دين و ز شرع خير المرسلين

حيران چرائي اينچنين در كار و بار خويشتن

از تست دردورنج تو وز تو دوا و گنج تو

گنج نهان خود خودي هم خود تومار خويشتن

در دل زعشق آتش فروز خود را در آن آتش بسوز

آتش شو و هم خود تو باش شمع مزار خوشتن

در راه حق منصور باش از هرچه جز حق دور باش

در راه عشق حق فكن از خويش بار خويشتن

جانم فداي آنكه او جانرا فداي عشق كرد

چون فيض شد در عيد وصل قربان يار خويشتن

غزل شمارهٔ 728

منگر تو در روي بتان بهر هواي خويشتن

در آتش سوزان مرو اي دل بپاي خويشتن

هرگو دلش از دشت برد مهر بتان سنگدل

در دوزخ نقد اوفتاد ديد او جزاي خويشتن

با عشق خوبان خو مكن جز جانب حق رو مكن

كين غم چو افروزد دلت بيني سزاي خويشتن

غم را بسوزان شاد شو در عشق حق استاد شو

شاگردي شيطان مكن بهر بلاي خويشتن

ني ني چو شيطان خود روي بيني چو دانه سوي دام

استاد شيطان ميشوي در ابتلاي خويشتن

رو رسم نو بنياد كن خود را ز خود آزاد كن

تا وارهي زين بندگي باشي براي خويشتن

چون فيض روحاني شوي زاقندهٔ ثاني شوي

يابي بقاي جاودان اندر فناي خويشتن

غزل شمارهٔ 729

بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتن

ولي بنظم بود خوشنما سخن گفتن

لباس حرف چه پوشيد شاهد معني

بود چو موزون خوشتر بود پذيرفتن

اگر چه نثر گره ميگشايد از دل نيز

غبار غم بغزل ميتوان ز دل رفتن

گل از صفا شكفد غنچهٔ دل از اشعار

ز شعر گفتن و خواندن طلب كن اشكفتن

چو در لباس مجاز آوري حقيقت را

بكوش تا كه نگفتن بود نه بنهفتن

بهوش باش كه حرف نگفتني بجهد

نه هر سخن كه بخاطر رسد توان گفتن

يكي زبان و دو گوشست اهل معني را

اشارتي بيكي گفتن و دو بشنفتن

سخن چه سود ندارد نگفتنش اولي است

كه بهتر است ز بيداري عبث خفتن

دو چار چون شودت هرزه گو تغافل كن

علاج بيهده گو نيست غير نشنفتن

بهر زه صرف مكن عمر بي بدل اي فيض

ببين چه حاصل تست از صباح تا خفتن

غزل شمارهٔ 730

با دل من جلو گلزار ميگويد سخن

صد زبان بگشوده از يك يار ميگويد سخن

بنگريد اي عاشقان بوي من و رنگ مرا

بو ز زلف و رنگ از رخسار ميگويد سخن

گل گشوده دفتري تا بنگرد اوراق را

عندليب از بر ز وصف يار ميگويد سخن

از مقام وصف لطفش گل حكايت مي كند

در بيان شرح قهرش خار ميگويد سخن

چشم بيمارش چه گردد جلوه گر در بوستان

در ثنايش نرگس بيمار ميگويد سخن

ميوه ميگويد ثناي او بطعم و رنگ و بو

با زبان برگها اشجار ميگويد سخن

رو بدست آور ز غيب معرفت گوشي دگر

تا بداني هم نه و هم چار ميگويد سخن

معدن و نامي و حيوان انسي و جن و ملك

با زباني هر يكي زان يار ميگويد سخن

آن يكي در عالم ظاهر از حق ميزند

و آن يكي در باطن از اسرار ميگويد سخن

كشف اسرار حقايق را بقدر فهم خود

هركسي در

پرده اشعار مي گويد سخن

گاه مولانا و گه عطار و گاهي مغربي

گه ز شوقش قاسم انوار مي گويد سخن

من كه باشم تا زنم دم از ثناي كردگار

در ثنايش احمد مختار مي گويد سخن

گفت لا احصي محمّد كيست ديگر دم زند

ليك قدر خويش هر هشيار مي گويد سخن

هر كه مستولي شود بر جان او عشق كسي

بيخود انه با در و ديوار مي گويد سخن

گر سخن بسيار گويد فيضمعذورش بدار

هر كه او دلتنگ بسيار ميگويد سخن

غزل شمارهٔ 731

با دلم گلزار مي گويد سخن

از زبان يار مي گويد سخن

بشنويد اي عاشقان بوي مرا

بويم از اسرار مي گويد سخن

بنگريد اي عارفان رنگ مرا

رنگم از انوار مي گويد سخن

بوي گل از زلف او دم ميزند

رنگش از رخسار ميگويد سخن

گل ز شرم لطف او دارد عرق

خارش از قهار مي گويد سخن

با دلي چون غنچه پر خون از غمش

عندليب زار مي گويد سخن

گل برنگ و بو كند تعبير از او

بلبل از منقار مي گويد سخن

هر كرا بيني بنحوي در لباس

در حق آن يار مي گويد سخن

صوفي اندر خلوت از سر دم زند

مست در بازار مي گويد سخن

عاشق ار يكدم نيابد همدمي

با در و ديوار مي گويد سخن

گر زبانش يكنفس دم در كشد

با دلش دلدار ميگويد سخن

از رموز عشق حلاج شهيد

بر سر آن دار ميگويد سخن

چون سنائي تن زند از گفتگو

رومي و عطار ميگويد سخن

قاسم انوار گر كم گفت زار

مغربي بسيار ميگويد سخن

گر زبان عشق را فهمد كسي

با دلش احجار ميگويد سخن

خاك و باد و آب و آتش را به بين

در ثنا هر چار ميگويد سخن

بشنو اسرار حقايق از سپهر

ثابت و ستار ميگويد سخن

فالق الاصباح ميگويد نهار

ليل از سيار ميگويد سخن

دشت ميگويد ز نعم الماهدون

باغ از اشجار ميگويد سخن

بحر ميگويد من الماء الحيوهٔ

كوه از صبار ميگويد سخن

در مقام شرح

انا موسعون

گنبد دوار ميگويد سخن

در جواب گفتهٔ حق الست

بيخود و هشيار ميگويد سخن

بيخودم من ديگري ميگويد اين

گوش كن هشيار ميگويد سخن

داني ار گوشي بدست آري ز غيب

خفته و بيدار ميگويد سخن

محرمي گر فيضبايد در جهان

از خدا بسيار ميگويد سخن

غزل شمارهٔ 732

بلبل از گلزار ميگويد سخن

كركس از مردار ميگويد سخن

گل ز لطف رنگ و بو دم ميزند

خار از آزار ميگويد سخن

يار حرف يار دارد بر زبان

غير از اغيار ميگويد سخن

زاهد از حور و قصور و انگبين

عشق از ديدار ميگويد سخن

عابد از سجاده و تسبيح و ذكر

كافر از زنار ميگويد سخن

عاقل از ناموس و رسم و نام و ننگ

مست از خمار ميگويد سخن

پادشاه از تاج و تخت و لشكري

لشكر از پيكار مي گويد سخن

اهل علم از درس و بحث و مدرسه

تاجر از تجار مي گويد سخن

در طبيعي بحث دارد فلسفي

صوفي از اسرار مي گويد سخن

عارف از حق واعظ عقبي پرست

از بهشت و نار مي گويد سخن

مفتي از دستار و ريش و طيلسان

قاضي از دينار مي گويد سخن

بانو از اسباب طبخ آش و نان

خواجه از بازار مي گويد سخن

شاعر از رخساره و زلف بتان

هرزه گو بسيار مي گويد سخن

هر كسي كاري كه دروي ماهر است

بيشكي ز آن كار مي گويد سخن

چون نصيبي دارد از هر پيشه فيض

در همه اطوار مي گويد سخن

غزل شمارهٔ 733

ذرهٔ درد بر آن مايهٔ درمان بردن

به ز كوه حسناتست بميزان بردن

ايستادن نفسي نزد مسيحا نفسي

به ز صد ساله نمازست بپايان بردن

يك طوافي بسر كوي ولي اللّهي

به ز صد حج قبولست بديوان بردن

تا تواني اگر از غم دگران برهاني

به ز صد ناقه حمراء بقربان بردن

بردن غم ز دل خسته دلي در ميزان

به ز صوم رمضانست بشعبان بردن

يكجو از دوش مدين ديني اگر برداري

به ز صد خرمن طاعات بديان بردن

به ز آزادي صد بندهٔ فرمان بردار

حاجت مؤمن محتاج باحسان بردن

دست افتاده بگيري ز زمين برخيزد

به ز شبخيزي و شاباش ز ياران بردن

نفس خود را شكني تا كه اسير تو شود

به زاشكستن كفار و اسيران بردن

خواهي ار جان

بسلامت ببري تن در ره

خدمتش را ندهي تن نتوان جان بردن

سر تسليم بنه هرچه بگويد بشنو

از خداوند اشارت ز تو فرمان بردن

دل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخش

گل و تن را نتوان فيض بجانان بردن

غزل شمارهٔ 734

غمش غمي نه كه از دل بدر توان كردن

دلش دلي نه كه در وي اثر توان كردن

نه آن حبيب كه او را بدل بود رحمي

نه آن رقيب كه از وي حذر توان كردن

نه قامتش بصنوبر نشان توان دادن

نه نسبت رخ او با قمر توان كردن

نه زان دهان و ميان نكتهٔ توان گفتن

نه دست با قد او در كمر توان كردن

نه تاب روي چو خورشيد او توان آورد

نه بيفروغ رخش شب بسر توان كردن

مگر ز پادشه لطف او رسد مددي

ز سينه لشگر غم را بدر توان كردن

چو فيض در قدمش گر سري توان افكند

به پيش تير غمش حان سپر توان كردن

غزل شمارهٔ 735

نه چشم آنكه برويش نظر توان كردن

نه پاي آنكه بكويش گذر توان كردن

نه آن قرار كه تاب رخش توان آورد

نه آن شكيب كه بي او بسر توان كردن

نه همدمي كه باو درد دل توان گفتن

نه محرمي كه ز رازش خبر توان كردن

نه آن نفس كه دعا چون كني قبول شود

نه آن قبول كه سر خاك در توان كردن

نه سر چو گوي بميدان او توان افكند

نه پيش خنجر او جان سپر توان كردن

دلم دلي نه كه در وي بگنجد اينهمه غم

غمش غمي نه كه از دل بدر توان كردن

كجا روم چكنم درد خود كرا گويم

ز خويش كاش زماني سفر توان كردن

بيا بيا بقضاي خداي تن در ده

گمان مبر كه علاج دگر توان كردن

بدوست دوست شو و تلخ دهر شيرين كن

كه زهر را بمحبت شكر توان كردن

بآنچه دوست كند دوست باش با او دست

بدين وسيله مگر در كمر توان كردن

چنان محبت او جا گرفت در دل فيض

كه پيش تير غمش جان سپر توان كردن

غزل شمارهٔ 736

تيره شد در چشمم از دنيا بدر بايد شدن

تنگ شد جا بر دلم جاي دگر بايد شدن

عقدهٔ دنيا زبال مرغ جان بايد گشود

سوي فردوس برين با بال و پر بايد شدن

پاي تن بگذار و با بال روان پرواز كن

تاج قرب ار خواهي اينره را بسر بايد شدن

متبع شركست خود بيني ره توحيد را

از وجود فاني خود بيخبر بايد شدن

لوح دلرا شست و شوئي بايد از ادناس طبع

از كدورتهاي جسماني بدر بايد شدن

راه حق آسان توان رفتن بر آثار قدم

پيشوايان رفته اينره بر اثر بايد شدن

معرفت را چون نهايت نيست راهش بيحد است

هر چه زان حاصل شود زان بيشتر بايد شدن

تا نگردي فاني اندر

حق نياسائي ز خود

كي شيء هالك را مستقر بايد شدن

فيض را چون عمر بگذشت و شد آلايش ز دست

سوي دارالخلد جنت زودتر بايد شدن

غزل شمارهٔ 737

تا نگوئي هست آسان عشق را رهبر شدن

عشق را رهبر شدن هست از ملك برتر شدن

از ملك برتر شوي چون عشق را رهبر شوي

كار اين كار است نه در عقل دانشور شدن

عشق بستد از ملك باج سجود آدمي

آدمي را داد تاج بر ملك سرور شدن

عشق دارد كار در عالم نه عقل و ني هنر

عشق ورز ار بايدت بهتر شدن مهتر شدن

در دو عالم عشق را ني در سرت گر عشق هست

ورنه بايد چون خسان بر هر دري چاكر شدن

عشق باشد افسر شاهان قرين عشق شو

بر سر شاهان عالم خواهي از افسر شدن

اينمس قلب تو از علم و هنر كي زر شود

عشق اكسير دلت را بايد او را زر شدن

آتشي از عشق در خود زن بسوزان خويش را

بايدت جانا اگر سوي خدا رهبر شدن

ميكشد سوي خدا عشق خدا منعم مكن

گر بگويم ميتوان از عشق پيغمبر شدن

تا دهندت بار باري در حريم قدس عشق

سر بر آن در بايدت زد حلقه آن در شدن

عشق را محرم نهٔ تا اين دو رنگي در تو هست

كه ز شهوت آب و گاهي از غضب آذر شدن

بر زمين دل سحاب عشق ميبارد سخن

فيض عاشق شو او اگر هي خوا سخن گستر شدن

غزل شمارهٔ 738

نخست آيد بدل پيك شنيدن

كشد آنگه شنيدن سوي ديدن

بصيرت را چو ديدن حاصل آيد

رسيدن را رسد وقت رسيدن

رسيدن چون شود حاصل روانرا

رسد هنگام واصل را نديدن

چو از ديدار واصل بسته شد چشم

شود هم بسته از ديدن رسيدن

چو از ديد رسيدن ديده بستي

نشستي در مقام آرميدن

چو آراميد جان در بزم وصلش

ميسر شد ز لعل مي مكيدن

كشي چون مي ز وصلش حاصل آيد

روانرا لذت مستي چشيدن

شدي چون مست و آن لذهٔ

چشيدي

رسد هنگام هستي را نديدن

چو مستي را و هستي را نديدي

نديدن را شود وقت نديدن

نديدن هم ز تو چون دست برداشت

نه تو ماني و نه هم ره بريدن

ز سر تا پاي گردي چشم حيرت

همه ديدن شوي بي ديد ديدن

ترا آن نيستي در عين هستي

بود آرام در عين طپيدن

بمقصود از طلب چون در رسيدي

رسيدي در مزيد و در مزيدن

مزيد اندر مزيد اندر مزيد است

هنيئاً مزيدش را مزيدن

مگو اين قصه را اي فيض هر جا

كه هر فهمش به نتواند رسيدن

غزل شمارهٔ 739

اي كه داري هوس طلعت جانان ديدن

نيست باشد شدنت وانگهش آسان ديدن

آن جمالي كه فروغش كمر كوه شكست

كي توان از نظر موسي عمران ديدن

نشود تا دلت از قيد علايق آزاد

نتوان جلوه آن سرو خرامان ديدن

تار موي خرد از ديده دل بيرون كن

تا بنورش بتواني ره عرفان ديدن

چشم خفاش بمان چشم دگر پيدا كن

نور خورشيد ازل كي بود آسان ديدن

زنگ دل پاك كن از اشك و بدل بينا شو

كان جماليست كه نتوانش بچشمان ديدن

جان ترا بايد و پايد غم تن چند خوري

بگذر از تن اگرت هست سر جان ديدن

بر درش چند بدي آري و نافرماني

هيچ شرمت نشود زينهمه احسان ديدن

مزن اي فيض ازين بيش ز گفتار نفس

اگرت هست سر آئينه جان ديدن

غزل شمارهٔ 740

راي فرزانه چو باشد رخ خوبان ديدن

شادي هر دو جهان در غم اينان ديدن

توبه از زهد و ريا كردن و مي نوشيدن

در خرابات مغان جلوهٔ ايمان ديدن

رقم عيش از آن صفحهٔ عارض خواندن

حال آشفته در آن زلف پريشان ديدن

كردم از پير سؤالي ز جمال ازلي

ميتوان گفت در آئينه خوبان ديدن

هركجا حسن و جماليست ز جانان عكسيست

جان در آن عكس تواند رخ جانان ديدن

نيست پنهان ز نظر صورت خوب تو مرا

هست يكسان چه بوصل و چه بهجران ديدن

چند زين گفتن بيهوده خمش كن اي فيض

هست موقوف خموشي رخ جانان ديدن

غزل شمارهٔ 741

بود بدتر زهر زهري مزيدن

سرانگشت پشيماني گزيدن

چرا عاقل كند كاري كه بايد

سرانگشت پشيماني گزيدن

نخست انديشه ميكن تا نيايد

سرانگشت پشيماني گزيدن

بجز بحر گنه لايق نباشد

سرانگشت پشيماني گزيدن

براي معصيت باشد عقوبت

سرانگشت پشيماني گزيدن

چوبد كردي نباشد چاره الا

سرانگشت پشيماني گزيدن

چرا بايد گنه كردن پس آنگه

سر انگشت پشيماني گزيدن

بنازم طاعت حق كان ندارد

سر انگشت پشيماني گزيدن

ز من بشنو كه كار جاهلانست

سر انگشت پشيماني گزيدن

چو واقع شد زيان سودي ندارد

سر انگشت پشيماني گزيدن

لكيلاتاسون كي ميگذارد

سر انگشت پشيماني گزيدن

چو بر وفق قضا آمد چه حاصل

سر انگشت پشيماني گزيدن

بس است اي فيض تن زن تا نبايد

سر انگشت پشيماني گزيدن

سخن كه ميكشد جائي كه بايد

سر انگشت پشيماني گزيدن

غزل شمارهٔ 742

دلا برخيز و پائي بر بساط خود نمائي زن

برندي سر برار آتش درين زهد دريائي زن

در آدر حلقه مستان و در كش يكدو پيمانه

بمستي ترك هستي كن دم از فرمانروائي زن

كمر بر بند در خدمت چوني از خويش خالي مشو

ز بي برگي بجو برگ و نواي بي نوائي زن

اسير نفس بودن در خراب آباد تن تا كي

قدم در عالم جان نه در از خود رهائي زن

بخلوتخانه وحدت درا از خويش يكتا شو

بسوز اين خرقه يا چاكي برين دلق دو تائي زن

زره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند

براه آي آتش اندر آرزوهاي هوائي زن

بيفكن آنچه در سر داري و پاي اندرين ره نه

گدائي كن درين درگاه و كوس پادشائي زن

بمردي وارهان خود را ازين بيگانگان بگسل

بشهر آشنائي آ صلاي آشنائي زن

ز پا افتادهٔ در راه وصل دوست خيزاي فيض

دو دست استعانت در جناب كبريائي زن

غزل شمارهٔ 743

در جهان افكندهٔ غوغاي حسن

عاشقانرا كردهٔ شيداي حسن

حسن روي تست درياي محيط

ماه رويان شبم درياي حسن

ملك استغنا مسلم مر تراست

جان استغناست استغناي حسن

عرش بر خاك مذلت رو نهد

پيش آن كرسي كه باشد جاي حسن

در هوا سرگشته دلها ذره سان

پيش خورشيد جهان آراي حسن

كوه صبر پردلان را بر كند

گردش چشم خوش شهلاي حسن

جان اهل دل ز تن بيرون كشد

قوت بازوي استيلاي حسن

خون عشاق ار بريزد گو بريز

لشكر سلطان بي پرواي حسن

آتش افروزي و عاشق سوزيست

مقتضاي خوي مادرزاي حسن

عشق خوبان در دلت جا دادهٔ

زان خيالت فيضفيض شد ماواي حسن

غزل شمارهٔ 744

مستانه برا گوشهٔ چشمي سوي ما كن

دردي بسر درد نه و نام دوا كن

از پرده برون آبگذر بر صف رندان

پنهان ز نظرها نظري جانب ما كن

گر لطف نداري و سر لطف نداري

از قهر بكش تيغ جفا روي بما كن

گفتي كه وفا ميكنم و هيچ نكردي

ما چشم وفا از تو نداريم جفا كن

مرغ دل ما از قفس غصه برون آر

برگرد سر خويش بگردان و رها كن

ترسم كه غباري بدل يار نشيند

بگذر ز عتاب و گله اي فيض دعا كن

در دفتر جان حرف بتان چند نويسي

زين قصه بگردان ورق و رو بخدا كن

غزل شمارهٔ 745

بيا بميكده تأثير را تماشا كن

جواني خرد پير را تماشا كن

مس وجود تو تا عاقلي نگردد زر

بعشق دل ده و اكسير را تماشا كن

نه سوي بيني و نه مايه تا بخود نگري

ز خويش بگذر و توفير را تماشا كن

چو در نماز در آئي نياز شو همگي

جمال شاهد تكبير را تماشا كن

براي ديدن صنع خدا بباغ جهان

تن جوان و دل پير را تماشا كن

برآي بر زبر قصر بيسكون شباب

شتاب عمر سرازير را تماشا كن

چها كه با دل ما ميكند خدنگ قضا

كمان پر كش تقدير را تماشا كن

خرابي تن و معموري دلست اي فيض

بكش رياضت و تعمير را تماشا كن

غزل شمارهٔ 746

بكفافي دلا قناعت كن

باقي عمر صرف طاعت كن

خواهي ار حاصلي بدست آري

مزرع عمر را زراعت كن

هست درياي بيكران دنيا

بسبوئي از آن قناعت كن

گر متاعي خري بخر دانش

نقد ايام را بضاعت كن

تخم دانش بگير و آب عمل

در زمين دلت زراعت كن

كوكب عمر را غروب رسيد

تا توانيش صرف طاعت كن

شد قمر شق و ساعت اقتربت

نقد ساعات صرف ساعت كن

شست و شوئي بده دل و جانرا

خويش را قابل شفاعت كن

ناگهان ميرسد اجل اي فيض

بر گهنه تا توان ضراعت كن

غزل شمارهٔ 747

خدايا مرا از من آزاد كن

ضميرم بعشق خود آباد كن

سرم را بياد خودت زنده كن

روان مرا منبع ياد كن

بروي خودت باز كن ديده ام

دلم را بنظاره ات شاد كن

خرابم كن از مستي و بيخودي

وجودم بويراني آباد كن

بفردوس اعلام راهي نما

بعلم لدنيم ارشاد كن

درونم باسرار معمور دار

برونم بطاعات آباد كن

ز شيطان و نفسم پناهي بده

ز جور اعاديم آزاد كن

بس اندوه و غم بر سر هم نشست

گشادي بده سينه را شاد كن

بود فيض دربند خود تا بكي

خدايا دلي از من آزاد كن

غزل شمارهٔ 748

بغم خويش دل ما خوش كن

خستگانرا بمدارا خوش كن

از فلك هر چه بما مي آيد

تو گوارا كن و بر ما خوش كن

دل ما را بقضا كن راضي

خاطر ما به بلاها خوش كن

من اگر قابلم ار ناقابل

تو قبولم كن و بدرا خوش كن

گر تقاضاي قبولت بايد

اولم پس بتمنا خوش كن

پايم ار نيست بسويت آيم

بسرم آي و سراپا خوش كن

خوش و ناخوش بخوشي دار مرا

ناخوشيها بخوشيها خوش كن

فيض را نيست بغير از تو كسي

بديش را بكرمها خوش كن

غزل شمارهٔ 749

از هوس بگذر و دل پاك از آلايش كن

ترك باطل كن و جانرا بحق افزايش كن

سر و تن را بزر و سيم چه مي آرائي

دل و جانرا بكمال و هنر آرايش كن

بار دنيا كه بصد رنج گرفتي بر دوش

بيكي عزم بيفكن ز خود آسايش كن

نان گندم بجوين جامهٔ نو ده بكهن

از قناعت بستان زيور و پيرايش كن

بس كن از حرف به و سيب و انار و انگور

ترك مداحي ميوالي و آرايش كن

قوت ابدان چه رفيع و چه دني هر دو يكيست

قوت ارواح بدست آور و آسايش كن

از خدا گوي و ز پيغمبر و قرآن و حديث

طاعت حضرت حق پاك ز آلايش كن

مايهٔ غم نبود جز سخن بيهوده

لب به بند از سخن بيهده آسايش كن

ماتم روز پسين گير به پيشين يكچند

خون دلرا بدو چشم آور و پالايش كن

فيض تا چند دهي پند و نگيري در گوش

بگذر از گفتن و در معرفت افزايش كن

غزل شمارهٔ 750

الهي ز عصيان مرا پاك كن

در اعمال شايسته چالاك كن

چو بآبي بسر ريزم از بهر غسل

دلم را چو اعضاي تن پاك كن

هجوم شياطين ز دل دوردار

قرين دلم خيل املاك كن

شراب طهوري بكامم رسان

سراپاي جانرا طربناك كن

كند شاد اگر سازدم العياذ

پشيمانيم بخش و غمناك كن

بگريان مرا در غم آخرت

ازين درد آهم بر افلاك كن

ز خوفت بخون دلم ده وضو

ز احداث باطن دلم پاك كن

بريزان ز من اشك تا اشك هست

چو آبم نماند مرا خاك كن

و قلبي ففزعه عمن سواك

دهانم بذكراك مسواك كن

بعصيان سراپاي آلوده ام

سراپا ز آلودگي پاك كن

چو پاكيزه گردد ز لوث گنه

دلم آينه صاف ادراك كن

دلم را بده عزم بر بندگي

نه چون بيغمانم هوسناك كن

بخاك درت گر نيارم سجود

مكافات آن بر سرم خاك

كن

دلم راز پندار دانش بشوي

بجان قايل ما عرفناك كن

بعجب عمل مبتلايم مساز

زبان ناطق ما عبدناك كن

نگه دارم از شر آفات نفس

بتلبيس ابليس دراك كن

نشاطي بده در عبادت مرا

دل لشكر ديو غمناك كن

بحشرم بده نامه در دست راست

ز هولم در آنروز بي باك كن

ز يمن ولاي علي فيضرا

قرين مكرم بلولاك كن

غزل شمارهٔ 751

اي خدا اين درد را درمان مكن

عاشقانرا بيسرو سامان مكن

درد عشق تو دواي جان ماست

جز بدردت درد ما درمان مكن

از غم خود جان ما را تازه دار

جز بغم دلهاي ما شادان مكن

خان و مان ما غم تو بس بود

خان ماني بهر بي سامان مكن

زاب ديده باغ دل سر سبزدار

چشمهٔ اين باغ را ويران مكن

بادهٔ عشقت زمستان وامگير

مست را مخمور و سر گران مكن

از «سقا هم ربهم» جامي بده

تشنه را ممنوع از احسان مكن

شربت وصلت ز بيماران عشق

وامگير و خسته را بيجان مكن

رشتهٔ جانرا بعشق خود ببند

جان ما جز در غمت نالان مكن

مستمر دار آن عنايتهاي شب

روز وصل فيض را هجران مكن

غزل شمارهٔ 752

عشقم فزون كن عقلم جنون كن

دلرا سراپا يكقطره خون كن

دلدار من تو غمخوار من تو

اين نيم عقلم از سر برون كن

هستي توانا بر هرچه خواهي

رنج برون را درد درون كن

دادم بعشقت از جان و دل دل

خواهي بسوزان خواهيش خون كن

ايمان من تو درمان من تو

يكفن عشقم دردم فنون كن

آن كاشنا شد دردش بيفزا

بيگانگانرا لا يفقهون كن

اين عاقلانرا در عقل كامل

وين عاشقانرا لا بعقلون كن

بستان ز من من خود باش تنها

عيبم سراپا از تن برون كن

چشمم بدان دار از نيكوان دور

هم ينظرون را لا يبصرون كن

اي من اسيرت كن هرچه خواهي

من چون بگويم با تو كه چون كن

گردن نهادم حكم ترا من

خواهي كمم كن خواهي فزون كن

سر تا بپايم تقصير دارد

ما بؤمرون را ما بفعلون كن

مينال ايدل بر سرنوشت

فكري بحال بخت زبون كن

ناصح تو بگذر از وادي من

افسانه بگذار ترك فسون كن

تا يادگاري از فيض ماند

گفتار اورما يسطرون كن

غزل شمارهٔ 753

جان ز من مستان دل ببر خون كن

اينچنين كه باشد دردم افزون كن

تا كني صيدم غمزه را سرده

تا روم از خود چهره ميگون كن

سينه ام بريان ديده ام گريان

هوش را حيران عقل مفتون كن

اي فدايت من خيز بسم الله

قصد جانم را تيغ بيرون كن

تا كي افسون من از تو بنيوشم

يا بكش ورنه ترك افسون كن

پاي دل بگشا از سر زلفت

سر بصحرا ده تاي مجنون كن

جان من آن كن كان دلت خواهد

حاش لله من گويمت چون كن

ديده را از آن رو روشنائي ده

ور نه از اشگش رشك جيحون كن

پيش حكم تو سر نهادم من

خواهيم كم كن خواهي افزون كن

فيض ميخواهد آنچه را خواهي

خواهيش خرم ور نه محزون كن

غزل شمارهٔ 754

چاره ها رفت ز دست دل بيچاره من

تو بيا چارهٔ من شو كه توئي چاره من

در بيابان طلب بيسر و پا مي گردد

كه ترا ميطلبد اين دل آوارهٔ من

در طلب پا نكشم در رهش ار سر برود

تا نيايد بكف آن دلبر عيارهٔ من

پخت در بوتهٔ سوداش دل خام طمع

سوخت در آتش هجرش جگر پاره من

جوي گرديده روان بود شرر گشت كنون

بدر و دشت زد آتش دل چو پاره من

شاد و خرم خورد از شهد و شكر شيرين تر

هر غمي كز تو رسد اين دل غمخوارهٔ من

گر تو صد بار براني ز در خود دلرا

باز سوي تو گرايد دل خود كارهٔ من

پارهاي دل صد پاره بصد پاره شود

گر تو يكبار بگوئي دل صد پارهٔ من

هر كجا ميكشيش بر اثرت مي آيد

سر نهاده است ترا اين دل بيچارهٔ من

من نه آنم كه ز سوداي تو دل بردارم

عقل افسون چه دمد بيهده درباره من

ميبرد لعل لبت دم بدم از دست مرا

ميشود ساقي من مانع نظاره من

تا كي

از غنچه خاموش تو در هم باشيم

اي خوش آندم كه بدشنام كني چارهٔ من

ميخورم خون جگر دم بدم از دست غمت

كرده خو با غم تو اين دل خونخوارهٔ من

دل من پا نكشد از در ميخانه به پند

ناصحا دست بدار از دل مي خوره من

سرنوشت دل من رندي و بي پروائيست

طمع زهد مدار از دل اين كاره من

يارد حق چون نكني شاعريت آيد فيض

بار بيكار بكش اي دل بيكارهٔ من

غزل شمارهٔ 755

يگره ز خانه مست برا اي نگار من

بگذر ميان جمع و ردا در كنار من

تا در كنار چشم مني تازه و تري

مانا كه آب ميكشي اي گل ز خار من

در دام زلف پرشكن تست پاي دل

گو غمزه دست رنجه مكن در شكار من

غنج و دلال و عشوه و ناز است كار تو

افتادگي و عجز و نياز است من

از ديده ام رود برهت جويبار اشك

تو ننگري بناز سوي جويبار من

تا كي ز بزم وصل تو حرمان نصيب من

بر بي سعادتيست همانا مدار من

از فيض در ميان نه اثر ماند و نه عين

يكدم در آئي ار ز كرم در كنار من

غزل شمارهٔ 756

دلي داشتم رفت از دست من

كجا آيد آن يار در شست من

نه بشناختم قدر والاي دل

ربود از كفم طالع پست من

همه تار و پودم ز دل رسته بود

كنون رفت آن مايهٔ هست من

دلي را كه پروردهٔ عقل بود

فكند ان هواي زبر دست من

ز دست هوا جام غفلت كشيد

كي آيد بهوش اين سر مست من

گشادم ره طبع و بستم خرد

فغان از گشاد من و بست من

مگر حق گشايد دري فيض را

و گرنه چو مي آيد از دست من

غزل شمارهٔ 757

برون از چار و نه در چار و نه پيداست يار من

بهر يك رو كنم از شش جهت گردد دچار من

به پيدائي نهانست و بود در اولي آخر

بجمع بين اضدادش گره وا شد ز كار من

مرا در كارها مختار گردانيد و پس بگرفت

بدست اختيار خود عنان اختيار من

دلم را گه گشايد گاه بندد راه آسايش

براي امتحان بندگي بر روزگار من

گهم نزديك خود خواند گهم از نزد خود راند

نميدانم چه ميخواهد ز جان من نگار من

صبا در گردنت در رهگذارش ريز خاكمرا

بود روزي بگيرد دامنش دست غبار من

گهي باري نهد بر دوش جانم زين تن خاكي

گهي برگيرد از دوش تنم صد گونه بار من

گدازي مي دهد در بوتهٔ محنت روانم را

بكن گوهر هرچه خواهد اوست يار غمگسار من

چه محنتها كه از تعظيم ياران ميكشد جانم

چه بودي گر نبودي در نظرها اعتبار من

بصورت دوستان جان بسيرت دشمن پنهان

نشد هرگز دمي يار وفاداري دچار من

نميدانم خلاصي كي ميسر ميشود جانرا

كجا خواهد كشيدن عاقبت انجام كار من

خزان بگذشت عمر فيض سر تا سر بدان اميد

كه خواهد شد بهار عارضش روزي بهار من

غزل شمارهٔ 758

چه با من ميكند ياران ببينيد آن نگار من

بيكغمزه گرفت از من عنان اختيار من

را از من گرفت و صد گره افكند در كارم

چه خيل فتنه كارد بعد ازين بر روزگار من

همه شب اشگ ميريزم ز سوز آتش شوقش

بود رحم آبدش روزي بچشم اشگبار من

ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانيها

گر آن سرو روان يكدم نشيند در كنار من

ز چشم مردمان نزديك شد غايب شود از بس

گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من

وفا از بيوفا كردم طمع بيهوده شد سعيم

نكردم هيچ كاري فيض كان آيد بكار من

شد اوقاتم

همه بيهوده صرف هيچ تا امروز

نميدانم چه خواهد شد ازين پس روزگار من

غزل شمارهٔ 759

در كف پياله دوش درآمد نگار من

كز عمر خويش بهره برد از بهار من

مي داد و مي گرفت و درآمد ببر مرا

شد ساعتي قرار دل بيقرار من

گفتا بطنز دين و دل و عقل و هوش كو

در كلبهٔ تو چيست ز بهر نثار من

گفتم كه جان نشايد در پايت افكنم

دل خود بر تو آمد و برد اختيار من

سر خود چكار آيد و تن را چه اعتبار

از عقل و هوش لاف زدن هست عار من

عقلم توئي و هوش توئي جان و دل توئي

غير از تو هيچ نيست مرا اي نگار من

غير از تو كس ندارم و غير از تو نيست كس

محصول عمر من توئي و كار و بار من

مستي ز تو خمار ز تو جام و باده تو

مستم تو كردهٔ و توئي ميگسار من

معذور دار واعظ و از من بدار دست

كز من گرفت ساقي من اختيار من

خون هزار زاهد خودبين خشك ريخت

تيغيست فيض اين سخن آبدار من

غزل شمارهٔ 760

از دست من گرفت هوا اختيار من

خون جگر نهاد هوس در كنار من

بر من چو دست يافت گرفت و كشان كشان

هر جا كه خواست بر دل من مهار من

گشتم بسي بكوه و بيابان و شهر و ده

اهل دلي نيافتم آيد بكار من

اغيار بود آنكه مرا يار مينمود

هرگز نشد دوچار من آن يار پار من

يكبار هم گذر نفتادش باتفاق

بختي نمي شود بغلط هم دوچار من

يكره مرا بمهر و وفا وعده نكرد

در خوشدلي نزد نفسي روزگار من

بس كن دلا ز شكوه ره شكر پيش گير

با من هر آنچه كرد نكو كرد يار من

ميخواستم ز خلق نهان درد خويش را

فرمان نميبرد مژه اشكبار من

من چون كنم چو مي نتواند نهفت راز

آينه ايست فيض دل بي

غبار من

غزل شمارهٔ 761

مهرت بجان بهار دل داغدار من

از مهر جان خزان نپذيرد بهار من

در آتش هواي تو خاكستري شدم

شايد كه باد سوي تو آرد غبار من

مي افكنم براه تو تا خاك ره شود

باشد قدم نهي بسر خاكسار من

گفتي مگوي قصه و اندوه خود بكس

خون شد ز غصه تو دل راز دار من

من چون نهان كنم كه ز غم پرده مي درد

خون جگر بزير مژه اشكبار من

در روز حشر چون ز عمل جستجو كنند

گويم بآه رفت و فغان روزگار من

غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار

ننشست ساعتي بكرم در كنار من

خاموش باش فيض ازينقصه دم مزن

نه كارتست شكوه ز خوبان نه كار من

غزل شمارهٔ 762

يك نگاه از تو و در باختن جان از من

يك اشارت ز تو و بردن فرمان از من

جان بكف منتظر عيد لقايت تا كي

روي بنماي جمال از تو و قربان از من

سينه بهر هدف تير غمت چاك زدم

ناوك غمزه ز تو هم دل و هم جان از من

بغمم گر تو شوي شاد و بمرگم خشنود

بخوشي خوردن غم دادن صد جان از من

همه شادي شوم ار شاد مرا ميخواهي

ور غمين جور ز تو ناله و افغان از من

بوصالم چو دهي بار ز تو جلوهٔ ناز

بفراق امر كني خوي بهجران از من

هرچه خواهي تو ازو فيض همان ميخواهد

هر چرا امر كني بردن فرمان از من

غزل شمارهٔ 763

تيغ كشي گاه به آهنگ من

گاه شوي يك دل و يكرنگ من

جان كند از خرمي آهنگ تو

تيغ بكف چون كني آهنگ من

اين چه جمالست كه تا جلوه كرد

برد ز سر هوش من و هنگ من

چشم تو از ديدهٔ من برد خواب

رنگ تو نگذاشت برخ رنگ من

در سرم افتاد چه سوداي تو

كرد جنون غارت فرهنگ من

رهزن هفتاد و دو ملت شدم

زلف تو افتاد چو در چنگ من

در دو جهان چون تو نگنجي چسان

جا تو گرفتي بدل تنگ من

از تو بود شادي و اندوه دل

با تو بود آشتي و جنگ من

وسعت دل بگذرد از عرش و فرش

گر تو بگوئيم كه دل تنگ من

عشق گرفته است عنان مرا

ميكشدم سوي بت شنگ من

عيسي عشق ار نبود بر سرم

كي رود اين لاشه خر لنگ من

فيض ترا آرزوي بسمل است

بسمله ار ميكني آهنگ من

غزل شمارهٔ 764

بيا بيا كه نمانده است صبر در دل من

بيا بيا كه نمانده است آب در گل من

هزار عقده مشگل مراست از تو بدل

بيا بيا بگشا عقده هاي مشگل من

ز فرقت تو جنون بر سر جنون آمد

بيا بيا بسرم اي تو عقل كامل من

براي وصل چو هاروت بودم و ماروت

كنون حضيض فراقست چاه بابل من

هلاهل غم هجران مرا بخواهد كشت

بشهد وصل مبدل كن اين هلاهل من

بيا بيا كه سرم ميرود بباد فنا

ز روي لطف بنه پاي رحم بر گل من

بيا بيا بزن اكسير لطف بر مس دل

كه تا شود زر مقبول قلب قابل من

اگر تو روي بمن آوري شوم مقبل

كه هم مرا توئي اقبال و هم تو مقبل من

اگر دو كون شود حاصلم ز كشته عمر

فداي يكسر موي تو باد حاصل من

جراحت دگران ميبرد ز دل راحت

جراحت تو بود

عين راحت دل من

اگر ز قاتل خود كشته ميشوند كسان

حياهٔ تازه بمن ميرسد ز قاتل من

هميشه در دل من بود نقش باطل و حق

تو آمدي همه حق شد نماند باطل من

گل نشاط بزن بر سر دلم از عشق

مگر بكار در آيد روان كاهل من

در اهتزاز در آور دل فسردهٔ فيض

شرارهٔ بزن از نار شوق بر دل من

غزل شمارهٔ 765

اي دواي درد بي درمان من

مرهم داغ دل بريان من

اي كه هم جاني و هم جانان من

اي كه هم ديني و هم ايمان من

در غم تو بي سر و سامان شدم

هم سر من باش و هم سامان من

hز سر هر دو جهان برخواستم

تا تو هم اين باشي و هم آن من

خان و مانم گو برو در راه تو

بس بود عشق تو خان و مان من

گنج مهر خود نهادي در دلم

كردي آباد اين دل ويران من

محو كن بود و نبودم تاز فيض

آن تو ماند نماند آن من

غزل شمارهٔ 766

اي كه هم دردي و هم درمان من

وي كه هم جاني و هم جانان من

دردم از حد رفت درماني فرست

اي دواي درد بي درمان من

تا بكي سوزد دلم در آتشت

رحمي آخر بر دل من جان من

آتش عشقت سراپايم گرفت

سوخت خشك و ترزخان و مان من

روز اول دين و دل دادم ز دست

تا چو آرد بر سر پايان من

راز خود هر چند پنهان داشتم

فاش كرد اين ديدهٔ گريان من

يادگار از فيض در عالم بماند

قصه عشق من و جانان من

غزل شمارهٔ 767

باز آي جان من و جانان من

داغ عشقت تازه شد بر جان من

عشق شورانگيز عالم سوز باز

آتش اندازد بخان و مان من

غمزهٔ شوخ بلاي مست تو

شد دگر بر همزن سامان من

آن نگاه دلفريبت تازه كرد

در دل من درد بي درمان من

تير مژگانت بلاي دين و دل

كرد صد جا رخنه در ايمان من

آتش عشق رخت بالا گرفت

شعله زن شد در درون جان من

از مي لعل لبت جامي بده

آب زن بر آتش سوزان من

يا بسوز از من بجز نقش خودت

وارهان اين مرا از آن من

صد هزاران آفرين بر جان عشق

كو نهاد اين داغها بر جان من

باقي آن آفرين بر جان فيض

گر نگويد اين من يا آن من

غزل شمارهٔ 768

ايجان و اي جانان من رحمي بكن بر جان من

اي مرهم درمان من رحمي بكن بر جان من

هم مرهم و درمان من هم درد بي درمان من

هم اين من هم آن من رحمي بكن بر جان من

جان و جهان جان من آرام جان جان من

فاش و نهان جان من رحمي بكن بر جان من

اي طاعت و عصيان من اي كفر و اي ايمان من

اي سود و اي خسران من رحمي بكن بر جان من

سامان خان و مان من بر همزن سامان من

آبادي ويران من رحمي بكن بر جان من

اي جنت و ريحان من اي دوزخ و نيران من

ايمالك و رضوان من رحمي بكن بر جان من

كردي وطن در جان من بگرفتي از من جان من

كردي مرا حيران من رحمي بكن بر جان من

گفتي كه باشي زان من گيري بهايش جان من

اي گوهر ارزان من رحمي بكن بر جان من

گفتي كه فيض است آن من گر او شود قربان من

او نيست در

فرمان من رحمي بكن بر جان من

غزل شمارهٔ 769

اي عمر من ايجان من اي جان و اي جانان من

اي مرهم و درمان من ايجان و اي جانان من

هم شادي از تو غم ز تو زخم از تو و مرهم ز تو

جان بلاكش هم ز تو اي جان و اي جانان من

تا در دلم كردي وطن جان نوم آمد بتن

هم نو فدايت هم كهن اي جان و اي جانان من

گاهي ز وصل افروزيم گاهي ز هجران سوزيم

گاهي دري گه دوزيم اي جان و اي جانان من

چشمت به تيرم ميزند زلفت اسيرم ميكند

هجرت ز بيخم ميكند اي جان و اي جانان من

با من جفا تا كي كني ترك وفا تا كي كن

اين كارها تا كي كني اي جان و اي جانان من

يكبار هم مهر و وفا يكچند هم ترك جفا

گو كرده باشي يك خطا اي جان و اي جانان من

يكدم تو هم اي جان من شكر بيفشان ز آن دهن

تا فيض بگذارد سخن اي جان و اي جانان من

غزل شمارهٔ 770

شدم آتش از غم او كه مگر دمي كنم جا

چو درون سنگ آتش بدل چو سنگ او من

پري خيالش آيد ز سرم خرد ربايد

بچه سان رهم ندانم ز خيال شنگ او من

نچنان نهنگ عشقش بدمم فرو كشيده

كه خلاصيي توانم ز دم نهنگ او من

تن من چه خاك گردد همه گلستان برويم

كه شوم ببوي او من كه شوم برنگ او من

اگراو زند به تيرم و گر او زند بسنگم

نرم ز پيش تيرش نجهنم ز سنگ او من

بجفاش صلح كردم ببلاش دل نهارم

نكشم ز كوي او پا نرهم ز چنگ او من

همه اوست خير و خوبي همه من نياز و زاري

همه عز و فخر من او همه ننگ

و عار او من

دل و دين عمر دادم بهواش فيض و رفتم

نگرفته هيچ كامي ز دهان تنگ او من

غزل شمارهٔ 771

بر در تو من رو بخاك عجز ناله ميكنم كاي اله من

جرم كرده ام ظلم كرده ام پرده بپوش بر گناه من

سربر آستان روبراستان كاي مقربان روزبازخواست

يارئي كنيد در شفاعتم نزد حضرت قبله گاه من

گريه ميكنم شسته تا شود ز آب ديده ام نامه گنه

آه ميكشم تا كند سيه هرچه كرده ام دود آه من

صبح تا بشام ميكنم گنه توبه گر بود سال يا بمه

جرم بيحدم محو كي كند توبه كم گاه گاه من

آمدم بتو از ره نياز عاجزانه من شايد از كرم

رحم آوري بر من و كشي خط مغفرت بر گناه من

پاي تا بسر گشته ام اميد تا شنيده ام آنكه گفتهٔ

كي گذارمش تا شود هلاك آنكه آيد او در پناه من

روبراه تو كرده ام كنون جاي ده مرا تو بخويشتن

گفتهٔ كه جانزد خود دهم هر كه او كند روبراه من

كي توان بخود آمدن برت يارئي بكن دست من بگير

باش هاديم گام گام ره نور خويش كن شمع راه من

عمر شد تبه نامه شدسيه شدبدي زحد معترف شدم

غير اعتراف نيست شافعي تا شود برت عذرخواه من

دشمن ار كند قصدجان من سوي درگهت آورم پناه

گر تو رانيم از درت كجاست مأمني شود تا پناه من

از جوار تو من كجاروم يا ز قيد تو من چسان رهم

كو در دگر كو ره گذر اي پناه من اي اله من

با زبان حال وز ره مقال ميكنم سؤال از درت نوال

من نيازمند تو نياز جو من گدا و تو پادشاه من

مال من توئي جاه من توئي دنييم توئي عقبيم توئي

اي فداي تو هر دو كون من وز براي تو مال و جاه من

فيض

اگربود غرقه درگنه دست گيردش مهر اين دوشه

مصطفي نبي مرتضي علي مهر اين دو بس زاد راه من

غزل شمارهٔ 772

گرد جهان گرديده من چون روي تو ناديده من

ز آنروز اسباب جهان جز عشق تو نگزيده من

از پرتو نور رخت تابي فتاده در دلم

كز هستيش چون كوه طور بر خويشتن لرزيده من

آيا چه مستيها كنم آندم كه برگيري نقاب

چون بيخود و آشفته ام روي ترا ناديده من

از حسن پيداگشت عشق از عشق پيداگشت حسن

از حسن اگر نازيده تو از عشق هم نازيده من

از بهر آن گاهي مگر روزي ز من گيري خبر

شبها بسي در كوي تو در خاك و خون غلطيده من

تا بو كه تو يادم كني گوشي بفريادم كني

بر آستانت روز و شب زاريده و ناليده من

از ديده ام خون شد روان آهم گذشت از آسمان

با من همان هستي چنان چيزي چنين نشنيده من

خاك رهت با من نما تا سازم آن را توتيا

بهر تماشاي رخت روشن كنم زان ديده من

مهرت بجان فيض جا كرده است در روز ازل

تا بوده مهر و بوده جان مهرت بجان ورزيده من

غزل شمارهٔ 773

بيا ساقي بده آن آب گلگون

كه دل تنگ آمد از اوضاع گردون

خرد را از سراي سر بدر كن

بر افكن پرده از اسرار مكنون

بگوش جان صلاي عشق در ده

رسوم عاقلان را كن دگرگون

بكنج درد و غم تا كي نشينم

شكيبائي شد از اندازه بيرون

ببا تا آه آتشناك از دل

روان سازيم سوي چرخ گردون

فلك را سقف بشكافيم شايد

رويم از تنگناي دهر بيرون

دل و جانرا نثار دوست سازيم

كه غير دوست افسانه است و افسون

رقم كن بر دل و بر جانت اي فيض

برات سرخ روئي ز اشگ گلگون

غزل شمارهٔ 774

غم پنهان سمر شد چون كنم چون

محبت پرده در شد چون كنم چون

بگردابي فرو شد پاي دل را

كه آب از سر بدر شد چون كنم چون

خوش آنروزي كه دل در دست من بود

دل از دستم بدر شد چون كنم چون

بجنبانيد تا زنجير زلفش

جنونم بيشتر شد چون كنم چون

ندارد در دلش تاثير فرياد

فغانم بي اثر شد چون كنم چون

چسان اميد بهبودي توان داشت

كه كار از بدبتر شد چون كنم چون

فتاده بر در دلها بلي فيض

گداي در بدر شد چون كنم چون

غزل شمارهٔ 775

غم عشقت فزون شد چون كنم چون

شكيب از حد برون شد چون كنم چون

مرا بي جرمي از خود دور كردي

دلم زينغصه خون شد چون كنم چون

بكام اژدهاي غم فتادم

نميدانم كه چون شد چون كنم چون

دلي كان با وصالت داشت آرام

كنون در هجر خون شد چون كنم چون

ز عشقت اي پري ديوانه گشتم

سراپايم جنون شد چون كنم چون

بگرداب بلائي مبتلايم

كه نتوان زان برون شد چون كنم چون

بلاي عشق و بي تابي و مستي

جنون من فنون شد چون كنم چون

دلم در زلف بي آرام جا كرد

سكونم بيسكون شد چون كنم چون

نميگنجد دگر در سينهٔ فيض

غمش از حد برون شد چون كنم چون

غزل شمارهٔ 776

ميزنم بر صف اغيار جنونست جنون

ميدرم پردهٔ پندار جنونست جنون

دل من تنگ شد از ديدن و پنهان كردن

ميدرم پردهٔ اسرار جنونست جنون

هر حديثي كه بدل عشق نهان ميگويد

همه را ميكنم اظهار جنونست جنون

قدح باده ز ميخانه برون مي آرم

ميكشم بر سر بازار جنونست جنون

چون شدم عاشق و ديوانه چسان صبر كنم

ميدرم جامه بيكبار جنونست جنون

چند جان محنت دوري كشد و دل سوزد

ميروم تا بر دلدار جنونست جنون

فيض انواع جنان داري و پنهان داري

سحر كردي تو در اين كار جنونست جنون

غزل شمارهٔ 777

چه شد گر كفر زلفت شد بلاي دين

پريشاني گهي بر هم زند آئين

ز هر موئي هزاران دل فرو ريزد

به جنباني خدا را طرهٔ مشگين

پريشانست در سوداي آن بس دل

دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگين

بگردن پيچم آن طره يا بازو

اسير و بنده ام گر آن كني ور اين

بود دلها از آن آشفته و در تاب

تو خواه آشفته سازش خواه كن پرچين

به بويش كي رسد مشگ ختن حاشا

ز عطرش وام مي گيرد خطا و چين

شب يلداست خورشيدي در آن پنهان

ز هر چينش نمايد ماه با پروين

نمي يارم سخن از طول آن گفتن

كه طول آن گذشت از چين و از ماچين

نهايت چون ندارد وصف زلف تو

درين سودا سخن را فيض كن سرچين

غزل شمارهٔ 778

يكدمك پيش ما بيا بنشين

تا بچندت جفا بود آئين

از غمت عاشقان دل شده را

آه جانسوز و اشگ خونين بين

شايد ار رحم در دلت باشد

كندت درد نالهاي حزين

بنشين يك دم آتشي بنشان

بنشان آتشي دمي بنشين

پرسشي گر كني غريبي را

كم نگردد ترا بدان تمكين

يكدمك يكدمك چه خواهد شد

جان من جان من بپرس و به بين

زار و بيچاره در غمت چه كند

بيدل و بيكسي غمين و حزين

كس شنيده است اينچنين ستمي

يا كسي ديده است يار چنين

دشمن ار بيندم بگريد خون

آه ازين دوستان دل سنگين

بي رخت گر بر آورم نفسي

آتش افتد در آسمان و زمين

سردهم گر بكام دل آهي

دود آهم رسد به عليين

جگر از راه ديده پي در پي

مي كند دست و دامنم رنگين

تا بنزد خودم بخوان بنواز

يا سرم را ببر بخنجر كين

فيض از عشق اگر نداري دست

بردت عشق تا بهشت برين

غزل شمارهٔ 779

اي فتنها انگيخته آخر چه آشوبست اين

اي خون عالم ريخته آخر چه آشوبست اين

از زلف شور انگيخته بر ماه عنبر بيخته

دلها در او آويخته آخر چه آشوبست اين

از چشم سحر انگيخته مژگان بزهر آميخته

خون خلايق ريخته آخر چه آشوبست اين

از لعل شكر ريخته جان در شكر آميخته

شور از جهان انگيخته آخر چه آشوبست اين

از لطف قهر انگيخته با قهر لطف آميخته

وين هر دو درهم ريخته آخر چه آشوبست اين

از عشق شور انگيخته با جان فيض آميخته

زو اين جواهر ريخته آخر چه آشوبست اين

غزل شمارهٔ 780

شور درياي حقايق ز آب چشم ما ببين

درّ و لعل خون دل درقعر اين دريا به بين

ديده دريا سينه صحرا كرده ام از فيض عشق

سوي من افكن نظر دريا ببين صحرا ببين

شورش دريا نه بيني تا نظر بر گل كني

روي در صحراي دل كن شورش صحرا به بين

ايكه ميخواهي بداني شور مجنون از كجاست

جانب حي رو نمكدان لب ليلا ببين

عشق اگر پيدا شود معشوق سازد رو نهان

عشق را پنهان بود زو حسن را پيدا به بين

اي كه مي خواهي بهشت عدن در دنيا به نقد

عاشقي كن خويشتن را جنت الماوا به بين

گر تو ميخواهي كه واقف گردي از اسرار غيب

لوح دل را صيقلي كن پس عجايبها به بين

گر تو خواهي معني ايمان به بيني عشق ورز

يا بيا سيماي ايمان بر جبين ما به بين

سالها خون خورده ام تا دين بدست آورده ام

از فروغ نور دينم سر ما اوحي به بين

چشم دل بگشا و بنگر سوي آيات خدا

شركها در پيروي ملت آبا به بين

سر معراج نبي خواهي كه بيني آشكار

صورت صوه علي در ليله الاسري به بين

فيض روح القدس اگر خواهي بيابي در سخن

شعر فيض از بر بخوان خورشيد در شبها به بين

غزل شمارهٔ 781

اي بت خوش لقا بيا چشم نزار من به بين

كلبهٔ من دمي درا ناله زار من به بين

خون چكدم ز ديدها بر رخ زرد جا بجا

سوي من آ بعزم سير نقش و نگار من به بين

شد همگي ز غصه خون از ره ديده شد برون

غرقه بخون دل شدم جيب و كنار من به بين

عشق ز ديده برد خواب از دل و جان گرفت تاب

در جگرم نماند آب رونق كار من به بين

داغ غم تو مي برم بر سر تربتم بيا

شعله داغ غم نگر شمع مرا ز من به

بين

فيض چو شكوه ميكند با دل او چه كردهٔ

آينه كن ز كار خود صورت كار من به بين

هيچ وفا نمي كند غير جفا نمي كند

روي بما نمي كند لطف نگار من به بين

غزل شمارهٔ 782

سوي ما آكه نباشد سفري بهتر از ين

روي ما بين كه نباشد نظري بهتر از ين

طاعت ما كن و اخلاص بدست آور و صدق

سوي ما نيست ترا راهبري بهتر از ين

دل بنه بر غم ما نيست چو ما دلداري

سر بنه بر در ما نيست سري بهتر از ين

بگذر از هرچه بجز ماودرا در ره ما

اهل همت نشناسد گذري بهتر از ين

كوش تا صاحب اسرار معارف گردي

شجر عمر ندارد ثمري بهتر از ين

بگذر از صورهٔ هر چيز و بمعني بنگر

نبود صاحب دلرا نظري بهتر از ين

در توحيد ز اصداف معاني بكف آر

نيست در بحر حقايق گهري بهتر از ين

ثمر وصل بچين از شجر عشق كه نيست

ثمري بهتر از آن و شجري بهتر از ين

روي معشوق هم از ديده معشوق به بين

بهر ديدار نباشد نظري بهتر از ين

چون بلا روي نهد تير دعائي بكف آر

نبود تير قضا را سپري بهتر از ين

با جفا جوي وفا كن كه ز جورش برهي

بهر بد خوي نباشد حجري بهتر از ين

سخن فيض بر مستمعان شيرين است

صاحب ذوق ندارد شكري بهتر از ين

غزل شمارهٔ 783

بنشين سرو روانم بنشين

بنشين راحت جانم بنشين

بنشين مونس ديرينه من

بنشين تازه جوانم بنشين

بنشين مايهٔ آشفتگيم

بنشين امن و امانم بنشين

بنشين كفر من و ايمانم

بنشين نار و جنانم بنشين

بنشين مكسب و سودا گريم

بنشين سود و زيانم بنشين

بنشين حاصل و محصول دلم

بنشين جان و جهانم بنشين

دل ز من بردي و جان ميخواهي

اي بقربان تو جانم بنشين

اي تو در جان و دلم جا كرده

وي تو عمر گذرانم بنشين

بنشين تا بخود آيد دل فيض

تا كه جان بر تو فشانم بنشين

غزل شمارهٔ 784

از سرّ وحدت دم زدم هذا جنون العاشقين

كونين را برهم زدن هذا جنون العاشقين

بر طرهٔ پر خم زدم بر حرف لا و لم زدم

شادي كنان بر غم زدم هذا جنون العاشقين

بر شور و بر غوغا زدم بر لا و بر الا زدم

برجا و بر بيجا زدم هذا جنون العاشقين

از عشق سرمست آمدم وز نيست در هست آمدم

در رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقين

گشتم زعشق دوست مست شستم زغيردوست دست

تا رو نمايد هر چه هست هذا جنون العاشقين

آتش زدم افلاك را بر باد دادم خاك را

شستم دل غمناك را هذا جنون العاشقين

سرگشتهٔ كوئي شدم آشفتهٔ موئي شدم

حيران مه روي شدم هذا جنون العاشقين

در عشق گشتم بيقرار زنجير من شد زلف يار

چشم خرد از من مدار هذا جنون العاشقين

در من نگيرد پند كس سوزم نصيحت را چو خس

پندم جمال يار بس هذا جنون العاشقين

آتش زدم من پند را وين خشك خام چند را

پختم دل خرسند را هذا جنون العاشقين

از خود بريدم پند را بگسستم اين پيوند را

بشكستم اين الوند را هذا جنون العاشقين

از نام در ننگ آمدم وز صلح در جنگ آمدم

از عاقلي تنگ آمدم هذا جنون العاشقين

ني ننگ ميدانم نه عار دست از

من بيدل بدار

يكدم مرا با من گذار هذا جنون العاشقين

آتش زدم در جان و تن وز خود فكندم ما و من

بر هم زدم اين انجمن هذا جنون العاشقين

اي آنكه در عقلي گرو درفيض و در شعرش مكاو

از شرو شورم دور شو هذا جنون العاشقين

غزل شمارهٔ 785

از وفا نام شنيديم همينست همين

زان نشان بس طلبيديم همين است همين

غير معشوق حقيقي كه وفا شيوهٔ اوست

يك وفادار نديديم همين است همين

ديده هرچند گشوديم در اطراف جهان

جز خدا هيچ نديديم همين است همين

يا ز آنست كه او در دل ما جا دارد

همه جا هرزه دويديم همين است همين

غير معشوق ازل نيست دگر معشوقي

حسن خوبان همه ديديم همين است همين

ثمر هر شجري اوست همانست همان

ما بهر باغ چريديم همين است همين

اينكه گفتند بجز عشق رهي نيست بحق

ما بدين حرف رسيديم همين است همين

نيست در ميكدهٔ دهر بجز بادهٔ عشق

مي هر نشاءه چشيديم همين است همين

سير هر طايفه كرديم بغير از عشاق

مردم راست نديديم همين است همين

سر بسر كوچه و بازار جهان گرديديم

جز غم او نخريديم همين است همين

همه چيزي بنظر آمد از اسباب جهان

جز قناعت نگزيديم همين است همين

گوش هر چند بهر سوي نهاديم چو فيض

جز حديثش نشنيديم همين است همين

غزل شمارهٔ 786

جانب دوست ميكشد عشق مرا كه همچنين

جذبهٔ اوست سوي او راهنما كه همچنين

هر كه ز قبله پرسدم روي كنم بروي دوست

سوي جمال او شوم قبله نما كه همچنين

از تو بپرسد ار كسي قبله عاشقان كجاست

جانب كوي يار من ره بنما كه همچنين

قبلهٔ زاهدان هوا قبلهٔ عاشقان خدا

حق خدا كه همچنين حق خدا كه همچنين

هر كه بگويدم چسان محرم او توان شدن

بگذرم از هوس كنم ترك هوا كه همچنين

هر كه ز عشق پرسدم باده كشم ز جام دوست

بي سر و پا برون روم مست لقا كه همچنين

هر كه ز دوست پرسدم محو شوم ز خويشتن

از من و از ما برون روم بي من و ما كه همچنين

سالكي ار بپرسدت بنده بحق چسان رسد

بر سر خويشتن

بنه فيض تو پا كه همچنين

گويد اگر كسي چسان زيست كنند راستان

بگذر از اهل صومعه ميكده آ كه همچنين

غزل شمارهٔ 787

سوختم از جفات من حق وفا كه همچنين

ز آتش دل گداخت تن جان شما كه همچنين

هر كه بپرسدت چسان روز شود شب كسان

پرده ز چهره برفكن رو بگشا كه همچنين

گويم اگر چسان فتد نور بعالم از رخي

خور منما كه همچنان رخ بنما كه همچنين

دم ز قيامت ارزنم قامت خود بمن نما

فتنه چگونه ميشود خيز بيا كه همچنين

گويم اگر چسان روز جان ز تن از برم برون

جان بتن آيدم چسان در برم آ كه همچنين

حرف شكر اگر رود خنده بزير لب بيار

ور ز گهر سخن رود لب بگشا كه همچنين

راه سروش بسته شد ناطقه را دهان ببند

كس برسد دگر تو فيض باز سرا كه همچنين

غزل شمارهٔ 788

اي صبا با يار سنگين دل بگو

چون رسانيدي سلام من بگو

مستحقم من زكوه حسن را

لن تنالوا البر حتي تنفقو

من اگر هرگز نيايم بر درت

تو نگوئي كه گدائي بود كو

گر بميرم در غم عشق تو من

تو نخواهي كردم آخر جستجو

كو مروت كو وفا كو مرحمت

حق خدمتها چه شد انصاف كو

بر سر راهت فتم وز خود روم

تو نگوئي كوست اين با خاك كو

من گرفتم نيستت مهر و وفا

باري از روي جفا حرفي بگو

گر سلاممرا نميگوئي عليك

در جواب بنده دشنامي بگو

در دل من چاكها كردي بعمد

وز خطا هرگز نكردي يك رفو

پرسشي هرگز نكردي بنده را

در قفاهم بگذريم از رو برو

آهن سردي مكوب اي فيض رو

زينسخن بگذر رها كن گفتگو

آرزوي من بود اين بعد از اين

گر نباشد بعد از اينم آرزو

غزل شمارهٔ 789

اي كه داني سرّ ما را مو بمو

شمهٔ احوال ما با ما بگو

چيستيم و از چه و بهر چه ايم

كيست نحن كيست كنت كيست هو

بحرهاي راز پنهان كردهٔ

درطلب افكنده ما را جو بجو

هرچه ميگوئيم پنهان ما بما

بيش ميدانيش پيدا مو بمو

آگهي ز احوال تنها تا بتا

واقفي ز اسرار جانها تو بتو

ماهيان بحر تو جانهاي ما

بحر جويان جابجا و جوبجو

ما شده جوياي تو از هر طرف

تو نشسته در برابر روبرو

روي تو دايم بسوي ما و ما

در طلب حيران و جويان سو بسو

با دل ما در تكلم روز و شب

در سراغت ميدود دل كو بكو

در همه جا هستي و جائي نهٔ

سر برآريم از تو و گوئيم كو

عطر بوي تو گرفته عالمي

بيخود آن گشته ما نشنيده بو

غمزهاي مست پنهان ميرسد

سوي جان ز آن چشم جادو موبمو

جان ما افتان و خيزان مي دود

دست و پا گم كرده بهر جستجو

از حضورت دل اگر آگه شدي

خويش

را از خويش كردي رفت و رو

با دل من در عتابي دم بدم

عذر ما را ليك داني مو بمو

عذر تقصيرات ما در كار تو

توبه از ما داني اي نعم العفو

هرچه از ما پردهٔ خود ميدريم

ميكند خياط عفو تو رفو

دم بدم آلودهٔ عصيان شويم

ابتلاي تو كندمان شست و شو

فيض جان ده در رهش تسليم شو

لن تنالوا البر حتي تنفقو

گفت و گو بسيار شد خامش شويم

تا كند دلدار با ما گفتگو

غزل شمارهٔ 790

پيك صبا ز كوي او آمد و داد بوي او

گفت كه ها بگير هي آيت رحمتي ز هو

از دم روح پرورش يافت حيات جان من

چون نفس مسيح كان يافت وفات را رفو

شد دم عنبرين او عطر مشام جان و دل

بود پيام دلبرش روح فزا و مشكبو

نامهٔ از حبيب داشت نسخهٔ از طبيب داشت

شد دل خسته را دوا رخنهٔ سينه را رفو

گشت معطر از دمش مغز دماغ سر بسر

چون دم ويس از يمن داد بمن نشان هو

دل ز سواد خط او سرمه كشيد بي غبار

جان ز شراب معنيش باده كشيد بي سبو

معني نامه عكس رو ليك عيان بزير خط

صنعت خانه عكس خط آينهٔ به پيش رو

داده نشان الفتي هر الفيش يك بيك

كرده بيان وحدتي هر رقميش مو بمو

شهد گرفته در دهان نقطه بنقطه تا بتا

مهر نهفته در بيان نكته بنكته تو بتو

گشته درون سينه ام نخل اميد جا بجا

كرده روان زهر سخن آب حياه جو بجو

داده ز موي او نشان صورهٔ آن بحسن خط

كرده ز حسن او بيان معني آن بچند رو

گشته بخويش رهنما داده نشان ما بما

كرده بيان رازها حرف بحرف مو بمو

دل ز صبا شگفته شد بيشتر از پيام او

داد پيام چون بدل گشت حيات

دل دو تو

؟وي خوشي چو ميوزد زخم زياده ميشود

طرفه كه زخم جان فيض يافت ز بوي او رفو

راه خداست مستقيم نور هداست مستبين

بار كشيم و ره رويم ترك كنيم گفتگو

غزل شمارهٔ 791

دل ز پي جست و جو در بدرو كو بكو

همره او دلبرش ميبردش سو بسو

در بدر و كو بكو ميرود و ميدود

در طلب يار و بار نزد وي و رو برو

در تن و در جان ما معني ايمان ما

عايد او رك برك شاهد او مو بمو

چشمه حسنش روان بر رخ مه طلعتان

آب دهد مو بمو جاي بجا جو بجو

زندگي جان و تن با دل تو در سخن

بازي غفلت مخور هرزه مپو سو بسو

ديدهٔ من ديده و عقل نه بشنيده است

سوختم از فرقتش دوست بمن روبرو

بر دلم از داغها مشعله ها جا بجا

بر رخم از خون دل اشك روان جو بجو

آنكه تن خويش را در ره حق كهنه كرد

ميرسدش فيض حق دم بدم و تو بتو

هست در اشعار فيض شرح دل زار فيض

هر غزلي تا بتا در غم او تو بتو

غزل شمارهٔ 792

گر برفت اندر غمت دل گو برو

جان اگر هم شد فدايت گو بشو

حسن تو اي جان من پاينده باد

هرچه جز تو گو بقربان تو شو

من طمع از خود بريدم آن زمان

كه بعشقت جان و دل كردم گرو

هر دمي جاني فدا سازم ترا

در هماندم بخشي از سر جان نو

جان نو بخشد جمالت نو مرا

كهنه را گويد جلالت كه برو

هر دمم عيدي و قربان نويست

خلعتي نو روز نو روزي نو

دوست ميخواند ترا اي فيض هان

در ره او پاي از سر كن بدو

غزل شمارهٔ 793

زهر هجران ميچشم از من چنين ميخواهد او

جور دوري ميكشم از من چنين ميخواهد او

ديگرانرا او ز لطف خويش دارد بهره ور

من بقهرش دلخوشم از من چنين ميخواهد او

شهد لطفي گاه پنهان ميكند در زهر قهر

لطف پنهان ميچشم از من چنين ميخواهد او

دور از آن گل از رقيبان در دلستم خارها

جور دونان ميكشم از من چنين ميخواهد او

خويش را سوزم براي او فروزم شمع جان

پاي تا سر آتشم از من چنين ميخواهد او

بارها بگداخت جانم را براي امتحان

پاك و صاف و بيغشم از من چنين ميخواهد او

طالب علمم وليكن نه چو اهل مدرسه

با هوا در چالشم از من چنين ميخواهد او

ميكنم حق را عبادت خشك ليكن نيستم

عابد صوفي وشم از من چنين ميخواهد او

هركسي را از مئي سر خوش شود من همچو فيض

از مي او سرخوشم از من چنين ميخواهد او

غزل شمارهٔ 794

گه سوي طاعت روم گه سوي عصيان او

مظهر لطفم من و مظهر غفران او

گاه مرا لطف او بر در طاعت برد

گه كشدم دست قهر جانب عصيان او

در گنهم گاه عفو سوي جنان آورد

گه بردم منتقم جانب نيران او

گاه جمالش مرا بر سر شكر آورد

گاه جمالم برد بر در كفران او

جرم من و حلم او هر دو زحد درگذشت

تا چكند عاقبت اين من و آن او

هستي او از قدم هستي ما از عدم

باقي و پاينده او ما همه قربان او

تا برد و بازدش گيرد و اندازدش

گوي دلم ميتپد در خم چوگان او

حلقه بگوش ويم رفته ز هوش ويم

گوش مرا ميسزد نغمهٔ الحان او

ميكشدم امر او جانب اين گفتگو

فيض ز جان و ز دل هست بفرمان او

غزل شمارهٔ 795

ساقي از آنجهان بده بادهٔ جان سبو سبو

تا بكشم بكام دل قوت روان سبو سبو

بادهٔ جان روان كن از چشمهٔ سلسبيل حق

تا بكشد بدوش جان هركس از آن سبو سبو

در تن از اين جهان روان نيست بده شراب جان

تا بگلوي ريزمش آب روان سبو سبو

سوي من آي اي حبيب ساقي باقي طبيب

تا بكشم از آن لبان شربت جان سبو سبو

گاه ز چشم مست تو باده كشم قدح قدح

گاه از آن لب و دهان قوت روان سبو سبو

نيست پياله در خورم مي ز قدح نميخورم

پاي خمم ببر بده باده از آن سبو سبو

ني غلطم كه بعد ازين خم ده و آشكار ده

بنده نمي كشم دگر باده نهان سبو سبو

حال دلم ببين كه چون گشته ز فرقتت زبون

از جگرم ز ديده خون كرده روان سبو سبو

در غمت آنقدر گريست فيض كز آب ديده اش

ريخت هر آتشين دلي بر دل از آن سبو سبو

غزل شمارهٔ 796

خورشيد ذره ايست ز نور جمال تو

افلاك قطره ايست ز بحر نوال تو

لذات هر دو كون ز جودت نشانهٔ

ايجاد شمه ايست ز حسن نعال تو

آفاق پرتويست ز اشراق كبريا

غيب و شهادت آيت نور و ظلال تو

آدم نمونه ايست ز مجموع خلق و امر

خاتم نگين خاتم جاه و جلال تو

جنت اشارتيست ز قرب و كرامتت

دوزخ كنايتيست ز بعد و نكال تو

هر جا غمي و محنت و درديست سربسر

يكسطوتست از سطوات جلال تو

حلمست نكتهٔ ز شكوه خدائيت

علمست نقطهٔ ز كتاب كمال تو

هرجاست بينش و شنوائي و دانشي

يكشمهٔ ز آگهي بيمثال تو

حسن بتان و غمزهٔ خوبان دلفريب

يك لمعاست از لمعات جمال تو

چندين هزار عالم و آدم كه هست نيست

جزموجهٔ ز بحر عديم المثال تو

جائي نگنجي از عظمت جز سراي دل

شاد آن دل وسيع

كه باشد محال تو

عاشق بنقد غرقهٔ بحر شهود وصل

عارف در انتظار نداي تعال تو

مستغرق شهودم و جوياي آن شهود

محروم گردم ارز حجاب خيال تو

در من زن آتشي كه بسوزد مرا ز من

شايد كه فيض فيض برد از وصال تو

غزل شمارهٔ 797

اي خدا شرمنده ام از كثرت احسان تو

شرم بر شرمم فزايد چون كنم عصيان تو

گر ببخشائي گناهان مرا از فضل خود

آب گردم از خجالت بر در غفران تو

ور حساب من كني اي واي من اي واي من

كي تن و جان من آرد طاقت نيران تو

گاه گويم شايد اين ذره نيايد در حساب

چون كنم با ذره دارد كار در استان تو

هرچه هستم از توام بهر توام اي بي نياز

مظهر قهر توام يا مظهر غفران تو

هرچه دارم از تو دارم خود چه دارم هيچ هيچ

نسيتم من جز بدي مستغرق احسان تو

فيض را حد ثنايت نيست معذورش بدار

كيست او يا چيست او تا دم زند در شان تو

كي توان از عهدهٔ شكر تو بيرون آمدن

شكر نعمت نعمتي ديگر بود از خوان تو

غزل شمارهٔ 798

خاهم كه خاك راه شوم زير پاي تو

تا ذره ذره ام همه گيرد هواي تو

آيم چو گرد بر سر راه تو اوفتم

شايد كه بوسهٔ بربايم ز پاي تو

جان در رهت فدا كنم و منتت كشم

اي صد هزار جان گرامي فداي تو

جان صد هزار كاش بود هر دمي مرا

تا جمله را نثار كنم از براي تو

خوش آندمي كه سوي من آئي ز روي لطف

تا جان ز من طلب كني و من لقاي تو

يابم حيات تازه بهر جان فشاندني

گر صد هزار بار بميرم براي تو

در تو كسي بحسن و ملاحت كجا رسد

تو پادشاه حسني و خوبان گداي تو

تو همچو آقتابي و من همچو سايه ام

آيم بهر كجا كه روي در قفاي تو

هستم براي تو و تو هستي براي خود

هستي تو خود براي خود و من براي تو

هرچند لطف بيش كني تشنه تر شوم

سيراب كي شوم ز شراب لقاي تو

از درگه تو دور

نگردد به تيغ سر

هر كو چشيد چاشنئي از عطاي تو

در آسمان ملائكه گويند آمين

آندم كه فيض روي كند در دعاي تو

غزل شمارهٔ 799

اي سر هر سروري در پاي تو

خوبي هر خوبي از بالاي تو

شد خراب چشم مستت ملك جان

اي جهاني مست از صهباي تو

بر سر يكديگر افتاده است دل

خستهٔ مژگان بي پرواي تو

هر دو عالم را بيك جو كي خرد

عاشق شوريدهٔ شيداي تو

جاي هيهاي تو كي دارد سرم

اي دو عالم يك مي از هيهاي تو

از خودم دارد تهي وز خويش پر

پاي تا سر عشق سر تا پاي تو

همتي تا سر درين سودا نهم

اي سرم سودايي و سوداي تو

هر چه فرمائي بجان فرمان برم

اي من از جان بنده و مولاي تو

فيض را خاموش كن زين گفتگو

ظرف را كو وسعت درياي تو

غزل شمارهٔ 800

هستيم يكقطره از درياي تو

مستيم يك نشأه از صهباي تو

گر قبولم ميكني درّ يتيم

رانيم از خود كف درياي تو

حسن تو نور دل بيناي من

عشق من زيب رخ زيباي تو

چشم تو مفتون سر تا پاي خود

چشم من حيران سر تا پاي تو

آبروي شمع و مه را ريخت دوش

آفتاب روي بزم آراي تو

ميفزايد شور بر شور دلم

چون تبسم ميكند لب هاي تو

آه من از تاب آن زلف سياه

شور من از لعل شكر خاي تو

ناله ام از بخت مادر زاد خود

عشق من از حسن مادرزاي تو

هر كه سودا كرد با تو سود برد

فيض را سر رفت از سوداي تو

غزل شمارهٔ 801

بي پرده رخ نما كه شوم من فداي تو

در چشم من در آ كه شوم من فداي تو

دور از چشم بد كه سراپاي نكوئيي

نزديكتر بيا كه شوم من فداي تو

خوب آمدي بيا كه بپاي تو جان دهم

دردم شود دوا كه شوم من فداي تو

با من هر آنچه ميكني از لطف و قهر و ناز

هست آنهمه بجا كه شوم من فداي تو

در خلد چون بناز خرامي برسم سير

حورت كند دعا كه شوم من فداي تو

بگذر ز فيض زود كه ديريست داريش

در وعده لقا كه شوم من فداي تو

غزل شمارهٔ 802

تا بكي در مقام نازي تو

چه شود گر بما بسازي تو

حسن رويت ز عشق دارد ساز

از چه با عاشقان نسازي تو

دست پرورد عشقبازي ما

نشود گر بما نبازي تو

ز آينه عشق ما نمود رخت

سزد الحق بما بنازي تو

در تو يكذره از حقيقت نيست

پاي تا سر همه مجازي تو

مينوازش بلطف خود گاهي

گر چه از فيض بي نيازي تو

مردم از غم سحر نخواهي شد

شب هجران چه بس درازي تو

غزل شمارهٔ 803

جان من سخت دلربائي تو

دل من نيك جانفزائي تو

نيك دل ميبري وليكن سخت

سست پيمان و بي وفائي تو

من ز هجرت چنانكه ميداني

تو چنيني چنين چرائي تو

طاقت هجر و تاب وصلم نيست

چون كنم چون عجب بلائي تو

چند بيگانگي كني با من

گوئيم كهنه آشنائي تو

آشنائي قديم را چو نهٔ

جان من پس بگو كرائي تو

چون بر فيض خود نمي آئي

دل من پس بر كه آئي تو

غزل شمارهٔ 804

بر من نيستي كجائي تو

اي كه يكجا دمي نيائي تو

آتش هجر تو كبابم كرد

سوختم اين چنين چرائي تو

اي سراپا چنانكه مي بايد

وي كه هستي چنانكه بائي تو

نيك محبوب دلربائي ليك

بي وفائي عجب بلائي تو

گل نچينند عاشقان ز درخت

اي ز خود بي خبر كرائي تو

گرچه من نيستم سزاي تو ليك

بي وفائي عجب بلائي تو

فيض ديوانه ميكند فرياد

بر من نيستي كجائي تو

غزل شمارهٔ 805

اي گل چه گلي مانا از گلشن هوئي تو

چشمت مرساد از كس هي هي چه نكوئي تو

يا رب چه جمالست اين يا رب چه كمالست اين

از توبه نپرسد كس هم خود نه بگوئي تو

چشمم نگران سويت دل ميتپد از خويت

اي روي چه روئي تو اي خوي چه خوئي تو

من ميشنوم بوئي از حلقه گيسوئي

كز دست ببر دستم اي بوي چه بوئي تو

يا رب ز چه مي بود آنك ايزد بسبويت كرد

مست عجبم كردي آيا چه سبوئي تو

گشتم ز ميت چون مست خود كوزهٔ من بشكست

وانگاه نظر كردم ديدم همه اوئي تو

اي فيض مكن اسرار نزد كر و كور اظهار

چون گوشي و هوشي نيست بيهوده چگوئي تو

غزل شمارهٔ 806

من نزد توام حاضر هر جاي چه جوئي تو

واندر همه جا هستم بيهوده چه پوئي تو

بيهوده نمي پويم اي دوست قرارم نيست

يكجا بچه سان باشم چون در همه سوئي تو

هر جا كه شدم ديدم نقشي ز جمال تو

چون نيك نظر كردم گفتم مگر اوئي تو

گفتا همه اويم من ايرا همه رويم من

آري تو نداري پشت آري همه روئي تو

نور تو جهان بگرفت عالم همه روشن شد

اي آب حيات جان يا رب ز چه جوئي تو

چه آب و چه جو چه جان بگذار تو اسما را

اسما همه روپوش است خود پرده اوئي تو

هر سو كشدت ميرو هر جا بردت ميدو

اندر خم چوگانش اي فيض چه گوئي تو

غزل شمارهٔ 807

تن بي جانم و جانم توئي تو

سراپا كفر و ايمانم توئي تو

چو با خويشم نه سر دارم نه سامان

چو با تو سر تو سامانم توئي تو

غم دل تنگي من هم منم من

خوشيهاي فراوانم توئي تو

ز خود سر تا بپا اندوه و دردم

سرور سور و درمانم توئي تو

بكي بي برگ بي بر خار خشكم

برو برگ بهارانم توئي تو

گرسنه تشنه عريانم بخود من

شراب و جامه و نانم توئي تو

منم فاسد توئي اصلاح فاسد

منم عصيان و غفرانم توئي تو

منم هر بد توئي هر نيك و نيكي

كنم گر نيكي احسانم توئي تو

قبولم گر كني يارد تو داني

اسيرم بنده سلطانم توئي تو

دل و جان هر دو در بند غم تست

توئي دلدار و جانانم توئي تو

ندارم بيتو جاني يا دلي من

هم اين من تو هم آنم توئي تو

بفرياد دل اشكسته ام رس

رحيم من تو رحمانم توئي تو

انينم از تو و بهر تو باشد

غياث جان لهفاتم توئي تو

حنينم از تو و سوي تو باشد

توئي حنان و منانم

توئي تو

اگر فيضم توئي فياض آن فيض

و گر هم محسن احسانم توئي تو

غزل شمارهٔ 808

قصه اندوه دل بسيار شد خاموش شو

هر كه بشنيد اين انين بيمار شد خاموش شو

حرف درد عاشقان داروي بيهوشي بود

ز استماع آن دلم از كار شد خاموش شو

ياد ايامي كه فخر نيكمردان بود عشق

چون حديث عشقبازي عار شد خاموش شو

گوهر اسرار شايد كي بدست سفله داد

بس سر از گفت زبان بر دار شد خاموش شو

ذكر اين افسانه ممكن بود تا در خواب بود

فتنه اكنون زين صدا بيدار شد خاموش شو

تاكنون در پرده بود اين راز و درها بسته بود

زاهد از بوي سخن هشيار شد خاموش شو

گفتن اسرار با ياران بخلوت مي توان

مجلس ما مجمع اغيار شد خاموش شو

چون ز ظاهر ميزنم دم آفت دم خفته است

گفتگو چون كاشف اسرار شد خاموش شو

هيچ دانستي چه آمد رفته رفته بر زبان

آنچه اخفا خواستيش اظهار شد خاموش شو

نو بنو بايد سخن در بيت بيت و حرف حرف

يكسخن در يكغزل تكرار شد خاموش شو

امر فرمائي بخاموشي و خودگوئي سخن

شرح كتمان سخن طومار شد خاموش شو

خواست تا رمزي بگويد شد عنان از دست فيض

گفتمش ناگفتني بسيار شد خاموش شو

غزل شمارهٔ 809

اي عشق رسوا كن مرا گو نام بر من ننگ شو

بايد كه من عشرت كنم گو ناصحم دلتنگ شو

مغزم برون آمد ز پوست افتادم اندر راه دوست

اي شوق رهبر شو مرا اي عشق پيش آهنگ شو

چون شوق رهبر باشدم از دوري منزل چه غم

چون عشق در پيش است گوهر گام صد فرسنگ شو

اي عقل از دوري مگو در راه مهجوري مپو

گوينده اينجا گنگ شو پوينده اينجا گنگ شو

اهد زدين گردي بري از عشق اگر بوئي بري

در حلقهٔ مستان در آ با عاشقان همرنگ شو

گر مرد عشقي درد جو خاكي شو و گلها

بروي

بيدردي ار خواهد دلت روسنگ شو روسنگ شو

گر مرد عشقي جام گير ترك رسوم خام گير

ور عاقلي خوش آيدت در بند نام و ننگ شو

كاري كز آن نگشود در بر همزن او را زودتر

گر عاقلي ديوانه شو ديوانه فرهنگ شو

خواهي ز رويش بر خوري وز لعل او شكر خوري

موئي شو اي فيض از غمش در زلف او آونگ شو

غزل شمارهٔ 810

راه حق را مرد بايد مرد كو

توشهٔ آن درد بايد درد كو

چهرهٔ گلگون درينره كي خرند

زرد بايد روي روي زرد كو

اشك بايد گرم باشد آه سرد

اشگ گرم ايجان و آه سرد كو

فرد ميبايد شدن از غير او

سالكي از ما سوي الله فرد كو

در ره او گرد مي بايد شدن

آنكه گردد در ره او گرد كو

يار كي همدرد بايد راه را

اي دريغا يار كي همدرد كو

پرورش بايد ز عشق دوست جان

فيض را از عشق جان پرورد كو

غزل شمارهٔ 811

هجران جانان تا بچند آ» يار كو آن يار كو

وين شورش دل تا بكي دلدار كو دلدار كو

در سينه دلها شد طپان جانها ز تنها شد زوان

تا كي بود اين رو نهان ديدار كو ديدار كو

ذرات عالم مست او خورده شراب از دست او

نغمه سرايان كو بكو خمار كو خمار كو

افلاك سر گردان و مست خاكست مدهوش الست

در عالم بالا و پست هشيار كو هشيار كو

حلاج محو آن جمال دستك زنان در وجد و حال

نغمه سرا كاي ذوالجلال آندار كو آندار كو

در دنيي و عقبي مپيچ جز حق همه هيچست هيچ

در دار عالم غير حق ديار كو ديار كو

حق در برابر روبرو بنموده رو از چار سو

كوران گرفته جستجو كان يار كو كان يار كو

منصور انالحق ميزند من صور حق حق ميزنم

زينصور انا شاهد فنا جز يار كو جز يار كو

گر راست ميگوئي تو فيض دم در كش و خاموش باش

آنرا كه باشد محو يار گفتار كو گفتار كو

غزل شمارهٔ 812

اي عاقلان ديوانه ام زنجير زلف يار كو

بر شعلهاي شوق دل پروانه ام دلدار كو

دل مست او جان مست او تن هم سرا پا مو بمو

در جملهٔ ذرات من يكذره هشيار كو

دل رفت جان هم ميرود روح روان هم ميرود

جانانه را آگه كنيد آن دلبر غمخوار كو

دل بستم اندر زلف او واعظ ز دستم دست شو

كافر شدم كافر شدم زنار كو زنار كو

قربانيم قربانيم عيد وصال او كجاست

مشتاق جانم افشانيم آن غمزهٔ خونخوار كو

گيرم بر اندازي نقاب بنمائي آنرخ بي حجاب

ليكن سرت گردم مرا يارائي ديدار كو

گفتم كه چون بينم ترا شرح غم دل سر كنم

آندم كه بينم روي او آن طاقت گفتار كو

شب با خيال زلف تو كي خواب آيد

فيض را

در خواب هم كي بينمت آندولت بيدار كو

غزل شمارهٔ 813

خبري اي صبا ز يار بگو

سخني چند از آن ديار بگو

از كسي گو قرار برد از دل

بر بي صبر و بي قرار بگو

يا ز من سوي او ببر خبري

حال اين خستهٔ نزار بگو

خبر ديگران چه او پرسد

حرف من نيز زينهار بگو

ور ز من پرسد او و از غم من

حال زار دل فكار بگو

ور به بيني كه گوش ميدارد

از غم هجر بي شمار بگو

ور به بيني به تنگ مي آيد

كم كن از روي اختصار بگو

باز از هرچه بگذرد آنجا

خبري سوي فيض آر بگو

غزل شمارهٔ 814

ميفزايد جان حديث عاشقان بسيار گو

بگذر از افسانه اغيار و حرف يار گو

حرف وصل يار گلزار است و حرف هجر خار

خار خار گفتني گر داري از گلزار گو

آن حديثي كآورد درد طلب تكرار كن

يكه حرفي كان دهد جانرا طرب صد بار گو

از زمين و آسمان تا چند خواهي گفت حرف

يكزمان بگذار ذكر يارو از ديار گو

گر طهارت خواهي از غير خدا بيزار شو

ور تجارت خوشترت ميآيد از بازار گو

حرف دي گربه بود ز امروز دم ميزن زدي

حرف پار ار به بود ز امسال حرف پار گو

بر كران باش و گران گوش از دم بيگانگان

چون حديث يار آمد در ميان بسيار گو

حرف اهل عشق را مستانه گوئي باك نيست

چون بحرف عاقلان گويا شوي هشيار گو

تا تو هشياري ز سر اهل عرفان دم مزن

مست چون گردي ز اسرار آنكه از ستار گو

گوئي از شيرين لبان حرفي شكر نامش بنه

وز كرانان چون سخن گويند زهرمار گو

ايكه مينازي به نظم و نثر رنگارنگ خويش

چند از گفتار گوئي يكره از كردار گو

اين سخنها را بيان بيش ازين در كار هست

بعد از اين اي فيض اگر گوئي سخن طومار گو

غزل شمارهٔ 815

دم بدمش به بين ببين تازه بتازه نو بنو

گل ز رخش بچين بچين تازه بتازه نو بنو

اي مه من بيا بيا در دل من درآ درآ

مهر خودت به بين به بين تازه بتازه نو بنو

مهر دگر بهر زمان در دل و سينه مي نشان

در دل و ديده مي نشين تازه بتازه نو بنو

جان بخيال آن دو لب هر نفس آورم بلب

تا كنمت فدا چنين تازه بتازه نو بنو

فيض اسير ناتوان سوخت در آتش غمان

ميكنيش دگر غمين تازه بتازه نو بنو

غزل شمارهٔ 816

عشق رسيد و دل بزد نوبت پادشاه نو

عقل و سپاه عقل را كرد برون سپاه نو

لشكر عشق خيمه زد در بر و بوم ملك دل

غلغله در بدن فكند مقدم پادشاه نو

عشق بدل مقيم شد دولت دل عظيم شد

يافت ز يمن طلعتش شوكت تازه جاه نو

قاضي شرع تاج يافت مذهب حق رواج يافت

در صف صوفيان چو زد نوبت لا اله نو

رسم و رهي كه عقل داشت كرد از آن كناره دل

عشق چو در ميان نهاد رسم نوي و راه نو

سوخته بود راه من دلق من و كلاه من

دوختم از لباس عشق دلق نو و كلاه نو

زاهد رو بكعبه را قبله صد و مرا يكيست

گرچه بهر دمي كنم روي بقبله گاه نو

رو بنما كه بر سپهر كهنه شدند ماه و مهر

اي رخت آفتاب نو هر طرفيش ماه نو

فيض بسينه تا بكي آه قديم ميكني

هر نفس از درون بر آر نالهٔ تازه آه نو

غزل شمارهٔ 817

ز حق رسيد ندا لا اله الا هو

دلم ربود ز جا لا اله الا هو

نداي نور فشان روشنائي دل و جان

نداي شرك زدا لا اله الا هو

سروش هاتف غيب اين ندا بجان درداد

دلا توهم بسرا لا اله الا هو

چو گوش هوش بدادم منادي حق را

شنيدم از همه جا لا اله الا هو

نداي هوش ربا «ليس غيره ديار»

نداي هوش فزا لا اله الا هو

خدا گواه و ملايك گواه و دانايان

كفي بهم شهدا لا اله الا هو

نظر بعالم جان كردم از دريچهٔ دل

نديده ديده سوي لا اله الا هو

نوشته كرد خط مهوشان بخط غبار

بكلك صنع خدا لا اله الا هو

اشارهاي خوش چشم مست محبوبان

بغمزه كرد ادا لا اله الا هو

نظر بزلف دو تا كن بجوي

موي بمو

ببين ز تاي بتا لا اله الا هو

ندا كند دل هر ذره كاي ز حق غافل

بخوان ز جبههٔ ما لا اله الا هو

بآسمان نگرو برو بحر و سهل و جبل

نوشته بين همه جا لا اله الا هو

كتاب عنصر و افلاك را ورق بورق

نوشته دست قضا لا اله الا هو

ببحر خواست خروشي كه غير او كس نيست

ز كوه خواست صدا لا اله الا هو

بگوش جان چو رسيد از ازل سماع الست

طپيد و گفت بلي لا اله الا هو

دلي كه شد خنك از چشمهٔ عبادالله

چشد ز برد رضا لا اله الا هو

دلي كه گرم شد از زنجبيل حب حبيب

كند دروش فنا لا اله الا هو

خداي فيض كند بر زبان او جاري

بهر نفس همه جا لا اله الا هو

غزل شمارهٔ 818

خوشه چين حسنم من گرد خرمنت اي ماه

بر اميد احساني آمدم بدين درگاه

حسن كم نمي گردد نااميد مپسندم

خستهٔ گدائي را از درت مران اي شاه

جز ره تو راهي نيست ز درت پناهي نيست

جز تو پادشاهي نيست لا اله الا الله

چون روم من از كويت چون بجز ره و رويت

هيچ جا نه بينم روي هيچ جا نيابم راه

تا بچند ريزم اشك تا بكي خورم حسرت

اي فراق تو خون ريز وي فراق تو جانكاه

لطف كن مرا جامي از شراب مستانت

تا ز راه لا آيم تا سراي الا الله

وامگير از فيضت فيض خويش را يكدم

اي ز دامن وصلت دست عاشقان كوتاه

غزل شمارهٔ 819

جامي لبا لب بايدت لب بر لب ساقي بده

زان بادهٔ باقي بكش وين باقي جان را بده

اي ساقي مه روي من بهر حيات نوي من

هم برقع از رخ برفكن هم از جبين بگشا گره

گويند در جنت بود از بهر زاهد ميوه ها

ما و زنخدان نگار اين سيب ما زان ميوه به

عاليست سيب تو بسي كي ميرسد دست كسي

غاليست نرخ اين متاع قيمت مكن منت به

رحم آر بر بيچارهٔ از خان و مان آوارهٔ

اي منبع لطف و كرم از وصل خودكامش بده

تا چند گردم در بدر تا چند پويم كو بكو

گيرم سراغت شهر شهر جويم نشانت ده بده

اي فيض بس كن زين نفير گر وصل ميخواهي بمير

اين كار را آسان مگير يا جان دگر چيزي بده

غزل شمارهٔ 820

ز شر ديو بدرگاه ما بيار پناه

بآب مغفرت ما بشوي لوث گناه

بهر طرف بمپوي و ز ديو راه مجوي

ز ما چو دور شوي يكقدم شوي گمراه

گر آرزوت شود رفعت شهنشاهي

بيا جبين مذلت بنه بدين درگاه

بنال بر در ما تا بجوش آيد رحم

بزار بر در ما تا برويد اشك گياه

بگير توشهٔ تقوي براي راه نجات

ز حرص گير كنار و بزهد آر پناه

طمع مكن ز كسي و مشو ذليل خسي

ز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواه

كمر بخدمت ما بند روز و شب از جان

بهرچه امر كنيمت بگوي بسم الله

بهر دري كه بخوانيم از آن درآ بر ما

بهر درت كه نمائيم پيش گير آن راه

نجات خويش ز غرقاب جهل خواهي فيض

بجان نصيحت پروردگار دار نگاه

غزل شمارهٔ 821

اي كه دردت با دوا آميخته

در غمت بس خرمي انگيخته

با تو تا پيوند محكم كرده ام

رشتهٔ جان از جهان بگسيخته

مهر تو بگرفته سر تا پاي من

عشق تو با جان و دل آميخته

بر درخت عشق در باغ دلم

ميوه هاي گونه گون آويخته

ديدهٔ گريانم از درياي عشق

در كنار درّ و گوهر ريخته

كهنه غربال فلك بر سر مرا

نو بنو غم بر سر غم ريخته

هم ز دردت كن دوا اين درد فيض

اي ز دردت صد دوا انگيخته

غزل شمارهٔ 822

اي ز كويت ره گذر بسته

غيرتت بر نظاره در بسته

دسته دسته ز گلشن آمده گل

پيش رخسار تو كمر بسته

نشود خسته تا به تير نظر

بر جمالت حيا سپر بسته

بر جبينت ز شرم نظاره

قطره قطره گهر عرق بسته

همه شب آسمان بچندين چشم

بر سراپاي تو نظر بسته

ميگشايد دلت ز نالهٔ ما

بر دعا زان در اثر بسته

جذبهٔ عشق در دل حسنت

عاشقانرا ره سفر بسته

غم تو دل گشاست ز آنرو دل

در انديشهٔ دگر بسته

تا بكوي توفيض يافته راه

خدمتت را بجان كمر بسته

غزل شمارهٔ 823

شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته

تو گذر كني نگوئي تو كئي چرا نشسته

ز تو كار بسته دارم دل و جان خسته دارم

بدر طبيب عشقم باميدها نشسته

چه شود همين تو باشي ره مدعي نباشد

من و شمع ايستاده تو بمدعا نشسته

ز دو چشم نيم خفته باشاره نكته گفته

كه برد دل نهفته بكمين ما نشسته

بتو كي رسد نگاهم كه ز زلف و چشم و ابرو

برهش سلاح داران همه جابجا نشسته

بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست كويت

ز فغان داد خواهان كه براهها نشسته

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم

سپه بلاي عشقت چه بجان ما نشسته

ره خير ا گر بپوئي دل خستهٔ بجوئي

چو ملك چو حور بيني بدر دعا نشسته

چو ز دست فيض آيد بجز از فغان و ناله

چكنم بغير زاري من در بلا نشسته

غزل شمارهٔ 824

دل از من بردي ايدلبر بفن آهسته آهسته

تهي كردي مرا از خويشتن آهسته آهسته

كشي جانرا بنزد خود ز تابي كافكني در دل

بسان آنكه مي تابد رسن آهسته آهسته

ترا مقصود آن باشد كه قربان رهت گردم

ربائي دل كه گيري جان ز من آهسته آهسته

چو عشقت دردلم جا كرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد كرد از بود من آهسته آهسته

بعشقت دل نهادم زينجهان آسوده گرديدم

گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

ز بس بستم خيال تو تو گشتم پاي تا سر من

تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته

سپردم جان و دل نزد تو و خود از ميان رفتم

كشيدم پاي از كوي تو من آهسته آهسته

جهان پر شد ز حرف فيض و رنديهاي پنهانش

شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته

غزل شمارهٔ 825

خدايا دلم را گشادي بده

دكان غمم را كسادي بده

بده شادئي از پي شادئي

گشادي پس هر گشادي بده

چو دادي مرا كشتي اهل بيت

سوي كعبه خويش يادي بده

دلم لوح و الهام حق كلك آن

ز امداد لطفت مدادي بده

ز قرآن بدستم خطي دادهٔ

بچشمم ازين خط سوادي بده

ره آخرت بس دراز است و دور

بقدر درازيش زادي بده

ز پا اوفتد گر نگيريش دست

ز توفيق دلرا سنادي بده

دلم لرزد از خوف روز جزا

ز اميد فضل اعتمادي بده

ز حكم خرد سركشي مي كند

هوا را بلطف انقيادي بده

بسي ميرود بر من از من ستم

مرا يا رب از خويش دادي بده

مرا دايم از من فراموش دار

ز خود هر نفس تازه يادي بده

ندانم ترا بندگي چون كنم

ز عشق خودت اوستادي بده

ز عقلم عقاليست بر پاي دل

بعشقت دلم را گشادي ده

هدايت چو كردي بحق فيض را

باحكام شرعش قيادي بده

غزل شمارهٔ 826

دل بعشق خداي يكتا ده

قطره اي را راهي بدريا ده

تا نماند ز عاشقان اثري

خاك مجنون بآب ليلي ده

جان فرهاد وقف شيرين آر

دل وامق بمهر عذرا ده

كنده تن ز پاي جان بردار

مست و شوريده سر بصحرا ده

ساقيا جرعهٔ خرد سوزي

بمن رند بي سر و پا ده

صاف اگر نيست دردي بمن آر

هستي از مستيم بيغما ده

زاهدانرا بهشت و حور و قصور

عاشقان را بنزد خود جاده

دلم از فرقتت بجان آمد

جان من يكدمك دلم واده

تا بسوزد ز تاب رخسارت

فيض را ديدهٔ تماشا ده

زاهدا دل بده بقصهٔ عشق

آهن كهنه را بحلوا ده

تا كي از هر هوا بتي سازي

دل بعشق خداي يكتا ده

غزل شمارهٔ 827

من آشفته را در راه ياري كار افتاده

كه در راهش چو من بي با و سر بسيار افتاده

سر آمد عمر بيحاصل نشد پيموده يك منزل

ميان راه هم خر مرده و هم بار افتاده

شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود

سرم گرديده سودائي قدم از كار افتاده

نشد طي راه و پايم ماند از رفتار و ره گم شد

دلم شد خسته جان افكار و تن بيمار افتاده

مگر خضر رهي گردد دوچار من درين وادي

كه در تاريكي حيرت رهم دشوار افتاده

نبستم طرفي از علم و عمل تا بود آلاتم

سر آمد عمر شد آلات كار از كار افتاده

سخنهاي جلي گفتم شنيدم نيك فهميدم

كنونم كار با فهميدن اسرار افتاده

دل نوراني بايد كه اسرار سخن فهمد

بر آئينهٔ دل من سربسر زنگار افتاده

نيابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان

دلم را كه با زاري و استغفار افتاده

ندارم آب و تاب و زاري و برگ فغان كردن

زبان و ديده هم چون من بحال زار افتاده

ببخشا بارالها بر من بي دست و پا اكنون

كه دست و

پايم از كردار و از رفتار افتاده

ببخشا بر تن و جانم در آنساعت كه درمانم

دل از جان كنده و با كندن جان كار افتاده

جهان باقيم پيش نظر افراخته قامت

جهان فانيم از ديده خونبار افتاده

نه وقت عذر خواهي و نه عذر رو سياهي را

سراپا غرق عصيان كار با غفار افتاده

خطي از خامه غفران بكش بر نامهٔ عصيان

كه كار فيض با كردار خود دشوار افتاده

غزل شمارهٔ 828

دلم در وادي خونخوار عشقي زار افتاده

دلم را با بلا و محنت و غم كار افتاده

ز بزم روح افزاي وصال يار خود مانده

بزندان فراق و صحبت اغيار افتاده

رقيبان جمله در عيشند و آسايش بكام دل

منم در كوي او بيمار و بي تيمار افتاده

ندارم دست و پاي زاري و اسباب غمخواري

كه دست و پاي زاري نيز چون من زار افتاده

نميدانم چه گويم چون كنم با درد بيدرمان

زبان و دستم از گفتار و از كردار افتاده

همه كس عافيت يابند از لطف حبيب خود

من از لطف حبيب خويشتن بيمار افتاده

بنزد سيد خود بندگان را عزتي باشد

دريغ از من بنزد سيد خود خوار افتاده

ز بس از جا سبك خيزد به تار موئي آويزد

دل هر جائيم از ديدهٔ خونبار افتاده

بفرياد دل زارم رس اي دلدار دلداران

ببويت فيض در دنبال هز دلدار افتاده

غزل شمارهٔ 829

بيا زاهد مرا با حضرت تو كار افتاده

ز كردارت نگويم كار با گفتار افتاده

ترا جمع است خاطر از ره عقبي دلت خوش باد

مرا زين ره وليكن عقدهٔ بسيار افتاده

بنزد تست آسان زهد چون او را نديدستي

بنزد من ولي اين كار بس دشوار افتاده

تو پنداري بجز راه تو راهي نيست سوي حق

دلت در پردهٔ پندار از اين پندار افتاده

ز حسن روي ساقي و ز صوت دلكش مطرب

مرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتاده

ترا زهد و مرا مستي ترا تقوي مرا رندي

ترا آن كار افتاده مرا اين كار افتاده

ترا راه مسلماني گوارا باد و ارزاني

مرا گبري خوش آمد كار با زنار افتاده

توئي در بند آرايش منم در بند افزايش

توئي بر مسند عزت من اينجا خوار افتاده

توئي در بند دستار و منم در بستن زنار

توئي بر منبر و من

بر در خمار افتاده

منم چون فيض بر كاري كه آن تقدم بكار آيد

تو از كاري كه كار آيد ترا بيكار افتاده

غزل شمارهٔ 830

بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده

دو عالم را دل از كف رفته دست از كار افتاده

ز لطف بيدريغ خود مرا روزي كن آندولت

كه بينم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده

روان خواهد روان گردد باستقلاب ديدارت

كرامت كن كه كار جان بيك ديدار افتاده

بود روزي كه بيند چشم خونبار من آن رخسار

دو كون از ديدهٔ حق بين من يكبار افتاده

روا گرچه نميدارد دلي كز عشق رنجور است

دل خامم پي درمان درين بازار افتاده

از آن درمان كه ميگويند عاشق را نمي باشد

دلم بو برده در دكان هر عطار افتاده

ندارد گرچه پرواي دل زار گرفتاران

باميدي دلم دنبال آن دلدار افتاده

نه من تنها فتادم بي سر و پا در ره عشقش

در اين ره همچون من بي پا و سر بسيار افتاده

گروهي بي دل ودين مست و بيخود گشته از جامي

گروهي بي سر و پا در رهت خمار افتاده

گروهي مست و لايعقل ز كف داده زمام دل

گروهي با كمال معرفت هشيار افتاده

گروهي در درون جبه و دستار ميرقصند

گروهي را ز مستي جبه و دستار افتاده

گروهي در طريق معرفت گم كرده عارف را

گروهي قيل و قال آورده در گفتار افتاده

گروهي همچو من گاهي سخن گو گشته از هرجا

گهي با خويشتن در حايش و پيكار افتاده

بزن در دامن مردي كه كار افتاده باشد دست

تو چون خود نيستي اي فيض مرد كار افتاده

غزل شمارهٔ 831

بار الها راستان را در حريمت بار ده

جان آگاهي كرامت كن دل بيدار ده

روح پاكي را كه شد آلودهٔ لوث گنه

بادهٔ ناب طهور از جام استغفار ده

واصلان را محو كن اندر جمال خويشتن

سالكان را جان هشيار و دل بيدار ده

يكنظر كن در جهان آب و گل از روي لطف

دوستان را گل

برافشان دشمنان را خار ده

اهل گل را روز روز از زور وزر معمور دار

اهل دل را در دل شب نالهاي زار ده

در دل بي سيرتان آتش بر افروز از جحيم

نيكوان را جان خرم چهرهٔ گلنار ده

آن يكي را در وصالت عارض چون ارغوان

و آن دگر را در فراقت ديده خونبار ده

دوستان را ده لواي عز و تاج افتخار

دشمنان را ژندهٔ دل و لباس عار ده

هركسي را هرچه مي خواهد دلش آماده كن

عاشقان را بار ده افسردگان را كار ده

فيض را چون ره نمودي سوي خود از روي لطف

مرحمت فرما ز عشقش مركب رهوار ده

غزل شمارهٔ 832

يا رب اين مهجور را در بزم وصلت بار ده

ار مي روحانيانش ساغر سرشار ده

دل بجان آمد مرا زين عالم پر شور و شر

راه بنما سوي قدسم عيش بي آزار ده

سخت مي ترسم كه عالم گردد از اشگم خراب

يا رب اين سيلاب خون را ره بدريا بار ده

در فراقت مردم ايجان جهان رحمي بكن

يا دلم خوش كن موعدي با به وصلم بار ده

دل هميخواهد كه قربانت شود در عيد وصل

جام لاغر را بپرور شيوهٔ اين كار ده

تيره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل

سينه را اسرار بخش و ديده را انوار ده

عقل جزئي از سرم كن دور و عقل كل فرست

زنگ غم بزداي از دل شادي غمخوار ده

تا بكي مخمور باشند از مي روز الست

عاكفان كوي خود را باده اسرار ده

هر گروهي را ز فضلت نعمتي شايسته بخش

زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده

يا رب آنساعت كه از دهشت زبان ماند ز كار

فيض را الهام حق كن طاقت گفتار ده

غزل شمارهٔ 833

يا رب اين مخمور را در بزم مستان بار ده

وز شراب لايزالي ساغر سرشار ده

يكدو غمزه زان دو چشمم ساقيا هر بامداد

يكدو بوسه زان لبانم در شبان تار ده

دور عقل آمد بسر گفتار واعظ شد كساد

عشق را بگشا دكان و رونق بازار ده

وقت مستي و طرب آمد خرد را عذرخواه

بزم مستان را بيارا مطربان را بار ده

كفر صادق خوشتر از ايمان كاذب آيدم

سبحه بستان از كف من در عوض زنار ده

مسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ريا

هان در ميخانه بگشا راستان را بار ده

آتشي از عشق افروز اهل غفلت را بسوز

دردها را كن دوا بيمار را تيمار ده

زاهدان خشك

را بگذار با جهل و غرور

خيل رندان را مي از جام هوالغفار ده

زاهدان را نيست در خور عشقبازي كار ماست

عام را زين باده كم ده خاص را بسيار ده

ميكشد ساقي خمارم باده را تعجيل كن

فيض را از جام باقي عيش بي آزار ده

غزل شمارهٔ 834

اي دوست بيا كه طاقتم طاق شده

جان و دل و دين بوصل مشتاق شده

شبها تا كي شمارم اختر گوئي

جسمم همه وقف اين كهن طاق شده

جان مانده ز فكر و ذكر و تن هم ز عمل

بر دوش روان بار بدن شاق شده

نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن

اعضاي رئيسه روح را عاق شده

اجزاي تنم ز يكديگر پاشيده

شيرازه گسسته دفتر اوراق شده

گفتن باشاره رفتنم با دست است

مژگانست زبان و ساعدم ساق شده

چندي غم و خرمي بهم ميخوردم

هر جرعه كنون غميست راواق شده

حالي دارم كه هركه بر من گذرد

تا ديده سراسر همه اشفاق شده

اي فيض بيا ز شكوه بگذر تن زن

اينست كه جان گذشته و چاق شده

اين ظلمت ظاهر بعدم گشته روان

باطن ز ثناي قدس اشراق شده

غزل شمارهٔ 835

از خودي اي خدا نجاتم ده

زين محيط بلا نجاتم ده

يكدم از من مرا رهائي بخش

از غم ما سوي نجاتم ده

دلم از وحشت جهان بگرفت

زين ديار فنا نجاتم ده

نفس اماره قصد من دارد

زين دم اژدها نجاتم ده

داد خاكسترم بباد هوس

از بلاي هوا نجاتم ده

صحبت عامه سوخت جانم را

ز آتش بي ضيا نجاتم ده

خلقي افتاده در پي جانم

زين ددان دغا نجاتم ده

جهل بگرفته سر بسر عالم

زين جنود عما نجاتم ده

نتوانم ز راستي دم زد

زين كجان دغا نجاتم ده

غرقه در بحر غم شدم چون فيض

ميزنم دست و پا نجاتم ده

غزل شمارهٔ 836

بدل گفتم سوي دلبر نشان ده

نشاني سوي عيش جاودان ده

نشان گفتا سوي او عشق و مستي است

حجاب خود خودي ترك همان ده

شدم نا بر در ميخانه عشق

كه مسكينم مرا مي رايگان ده

نخستم كن توانائي كشيدن

توانا چون شدم تا ميتوان ده

روانم جفت كن با دختر زر

بطاق ابروي پير مغان ده

بچشمم مست ساقي كرد اشارت

كه يكساغر بدين بي خان و مان ده

گرفتم ساغري از وي كشيدم

بگفتم يا رب از خويشم امان ده

بگفتا گر امان خواهي چو مردان

طلاق اين جهان و آنجهان ده

چوفيض از هر دو عالم رو بگردان

بحق رو آر و ترك اين و آن ده

غزل شمارهٔ 837

دلم را اي خدا از عشق جان ده

روانم را حيات جاودان ده

تن بي جان بود جان فسرده

زمهر خويش جانم را روان ده

بكوي قدس دلرا راه بنما

روانرا سوي عليين نشان ده

ز زندان بدن آزاد گردان

فضاي لامكان جان را مكان ده

بگير ايندوست را از دست دشمن

ز خود بيخود كن از خويشم امان ده

دل مخمور صهباي ازل را

شراب بيغش روحانيان ده

از آن مي كز الستم داده بودي

خمارم ميكشد بازم از آن ده

ز شهري آمدم بيرون در آغاز

دگر باره بدان شهرم نشان ده

دو عالم تنگ شد بر فيض جايش

وراي اي جهان و آنجهان ده

غزل شمارهٔ 838

خوشا دلي كه ز غير خداست آسوده

ضمير خويش ز وسواس ديو پالوده

خوش آنكه جان گرامي بحق فدا كرده

تنش به بندگي مخلصانه فرسوده

ز حق چه بهره برد آنكه روش با غيرست

خدا قل الله و ذرهم ببنده فرموده

دمي چگونه تواند بياد حق پرداخت

كه نيست يكنفس از فكر غير آسوده

دلا بيا كه ز غير خدا بپردازيم

كنيم سر خود از ياد غير پالوده

دل از جهان بكنيم و بحق دهيم، جهان

وفا ندارد و تا بوده بيوفا بوده

اگر نه قابل درگاه حق تعالائيم

كه گشته ايم ز سر تا بپاي آلوده

زنيم دست ارادت بدامن آنكو

بخاك پاي عزيزان جبين خود سوده

مگر نسيم صبا را ز صبح در يابيم

كه هست بكر وز انفاس خلق پالوده

بيا كه از يمن جان كشيم بوي خدا

بنيمشب كه همه ديدهاست بغنوده

فريب كاسهٔ دنيا مخور كه دارد زهر

خوش آنكسيكه بدين كاسه لب نياسوده

مباش يكنفس ايمن بروي توده خاك

كه صد هزار اسيرند زير اين توده

براي توشه بعلم و عمل قيام نماي

كه عنقريب قيامت نقاب بگشوده

هزار شكر كه فيض از هداي آل نبي

غبار شرك و ضلالت ز سينه بزدوده

به يمن دوست اهل بيت پيغمبر

بسوي

خلد ره مستقيم پيموده

غزل شمارهٔ 839

شهيد علينا من رجونا شهوده

رقيب علينا من نعبنا وفوده

علينا له عهد وثيق مؤكد

علي رفض شرك مخلصين سجوده

نسينا عهودا قد عهدنا بمشهد

شهود عدول ذاكرون شهوده

تعاهدها حيي غيور مطالب

فواهالنا ادارام منا عهوده

تعالوا الي بعض مافاتنا نفضها

و نسعي ليرضي من ضمنا عقوده

تحاذربه يوماً عبوساً لقاؤه

نمهد لات قد علمنا ردوده

له نحونا نظرهٔ بعد اخري بها

ينعم قوما ناظرين شهوده

و اوقد نارا في الجحيم اعرها

لمن كان منا ناكثين عهوده

تعالوا تحاذر ناره بسجودنا

ولهفي لهيبا مسرعين خموده

تعالوا يحاسب نفوساً و لما اتي

علينا حساب ما قدرنا جحوده

تعالوا نزن انفا قبل ان تؤزنا

علي الموت نقدم با درين و روده

تعالوا الي فيض فيض سنا برقه

تخطف به الابصار نمنع هموده

غزل شمارهٔ 840

هركه هستش از ذكا در قبهٔ سر مشعله

بايدش جز سعي در دانش نباشد مشغله

هر كرا دادند گوش و هوش عقلي بايدش

در ره دين طي كند در هر نفس صد مرحله

گر ترا فهم درستي هست و طبع مستقيم

مكر خود را در ره دنيا بجنبان سلسله

حيف باشد بهر دنيا صرف كردن نقد عمر

هست دنيا نزد عارف جيفهٔ در مزبله

اكثر اهل نظر در راه عرفان عاجزند

از ذكاشان نيست در تاريكي ره مشعله

در پي هر آرزو او هم بصد دل ميدود

راه حق را چون نبيند تا نگردد يك دله

حرف من باصاحب عقل است وفهم است وشعور

آنكه او چيزي نميفهمد ندارم زو گله

مردم فهميده بايد تا ز آتش دم زند

كي رسد در ذيل عرفان دست و هم خر كله

زيركي بايد بفهمد رمز قرآن و حديث

يا برد ره سوي تأويلات باي بسمله

جاهلي بيني كه هر از بر ندانسته است هيچ

افكند در شش جهت از كوس دانش غلغله

فيض تن زن با كه داري اين خطاب و اين عتاب

نيست در محفل مگر گاوان دنيا مشغله

غزل شمارهٔ 841

سكينهٔ دل و جان لا اله الا الله

نتيجهٔ دو جهان لا اله الا الله

زبان حال و مقال همه جهان گويد

بآشكار و نهان لا اله الا الله

بگوش جان رسدم اينسخن بهر لحظه

ز جزو جزو جهان لا اله الا الله

ز شوق دوست ببانگ بلند ميگويد

همه زمين و زمان لا اله الا الله

تو گوش باش كه تا بشنوي زهر ذره

چو آفتاب عيان لا اله الا الله

همين نه مؤمن توحيد ميكند بشنو

ز سومنات مغان لا اله الا الله

نوشتهٔ اند بگرد عذار مغبچكان

بخط سبز عيان لا اله الا الله

جمال و زيب بتان غمزه هاي معشوقان

برمز كرد بيان لا اله الا الله

بگلستان گذري كن ببرگ گل

بنگر

ز رنگ و بوي بخوان لا اله الا الله

بباغ بنگر و آثار را تماشا كن

شنو ز سرو روان لا اله الا الله

گذر بكوه بكن يا برو بدريا بار

شنو ز گوهر و كان لا اله الا الله

ببر و بحر گذر كن بخشك و تر بنگر

شنو ز اين و ز آن لا اله الا الله

بگوش و هوش تو آيد بهر طرف كه روي

اگر چنين و چنان لا اله الا الله

بكن تو پنبهٔ غفلت ز گوش و پس بشنو

ز نطق خرد و كلان لا اله الا الله

ببحر وحدت در رو بنالهٔ بم و زير

بر آر از ته جان لا اله الا الله

همين نه ورد زبان كن ز جان و دل ميگوي

بناله و بفغان لا اله الا الله

سرود اهل معاصيست نغمهٔ دف و چنگ

سرود متقيان لا اله الا الله

سحر ز هاتف غيبم ندا بگوش آمد

كه ايها الثقلان لا اله الا الله

ميان صوفي و پيرمغان سخن ميرفت

چه گفت پير مغان لا اله الا الله

ز پير ميكده كردم سؤالي از توحيد

بباده گفت بدان لا اله الا الله

بگفتن دل و جان فيض اقتصار مكن

بگو بنطق و زبان لا اله الا الله

غزل شمارهٔ 842

گرفتم ملك جان الحمدالله

گذشتم از جهان الحمدالله

چه جان و چه جهان چه ملك و چه ملك

شدم تا جان جان الحمدالله

مكان را در نورديدم بهمت

شدم تا لامكان الحمدالله

برون كردم سر از عالم نهادم

قدم بر آسمان الحمدالله

ز مهر فانيان دل بر گرفتم

شدم از باقيان الحمدالله

ز محكومان بريدم رو نهادم

سوي آن حكمران الحمدالله

ز چاه طبع يوسف وار رفتم

بسوي مصر جان الحمدالله

ز خوف عقل يونس وار جستم

بصحراي عيان الحمدالله

ز بود فيض و نابودش برستم

نه اين ماند و نه آن الحمدالله

غزل شمارهٔ 843

شدم آگه ز راه الحمدالله

كه عشقم شد پناه الحمدالله

رهي كارد مرا تا درگه او

بمن بنمود اله الحمدالله

سحاب رحمتش بر من بباريد

ز دل شستم گناه الحمدالله

بيكدم كهرباي عشق بربود

دل و جان را چو كاه الحمدالله

رسن آمد ز بالا يوسف جان

برون آمد ز چاه الحمدالله

چو در تاريكي زلفش فتادم

رخي ديدم چو ماه الحمدالله

طريقت را حقيقت را بديدم

در آن زلف سياه الحمدالله

ره ايمان ز زلف كفر ديدم

نهادم رو براه الحمدالله

گدائي كردم از مستانش جامي

شدم سر مست شاه الحمدالله

چو فيض از فيض حق جامي كشيدم

وجودم شد تباه الحمدالله

غزل شمارهٔ 844

ز هرچه آن غير يار استغفرالله

ز بود مستعار استغفرالله

دمي كان بگذرد بي ياد رويش

از آن دم بيشمار استغفرالله

زبان كان تر بذكر دوست نبود

ز سرش الحذر استغفرالله

سر آمد عمر و يكساعت ز غفلت

نگشتم هوشيار استغفرالله

جواني رفت پيري هم سر آمد

نكردم هيچ كار استغفرالله

نكردم يك سجودي در همه عمر

كه آيد آن بكار استغفرالله

خطا بود آنچه گفتم و آنچه كردم

از آنها الفرار استغفرالله

ز كردار بدم صد بار توبه

ز گفتارم هزار استغفرالله

شدم دور از ديار يار اي فيض

من مهجور زار استغفرالله

غزل شمارهٔ 845

ساقي باقي ما داد صلا بسم الله

هر كرا هست سرانجام فنا بسم الله

روي ساقي بصفا سينه ما با هم صاف

مي مصفا شده اخوان صفا بسم الله

شد دوا درد غذا خون جگر عشق طبيب

هر كه جويد ز سر صدق شفا بسم الله

ساقي عشق گرفته است بكف ساغر درد

هر كه دارد سر اين جام بلا بسم الله

ايكه خواهي كه نماز از سر اخلاص كني

سوي حق عشق بود قبله نما بسم الله

گر دلت آرزوي عكس جمالش دارد

بنگر آينه سينهٔ ما بسم الله

منزل دوست بپرسيدم از آنشاه عرب

كرد اشارت بدل و گفت عنا بسم الله

سوي دل رفتم و گفتم كه بگو يار كجاست

گفت اينجاست تو بيخويش درآ بسم الله

بر درش رفتم و گفتم كه دهي بار مرا

گفت بگذار خود ترا و بيا بسم الله

فيض خواهد بره دوست روان افشاند

هر كه دارد سر همراهي ما بسم الله

غزل شمارهٔ 846

گر ترا هست سر كشتن ما بسم الله

خيز از جاي و بگو بهر فدا بسم الله

تيغ ابروي تو دارد چو سر كشتن ما

بسملم ساز بدين تيغ بلا بسم الله

گفته بودي كه بشمشير سرت بردارم

هين نشستم بر تو بر سر پا بسم الله

تا بكي وعده كني حرف وفا هم گوئي

در دلت هست وفا گو بوفا بسم الله

سر تسليم نهاديم به پيش تو بيار

هرچه خواهد دل تو بر سر ما بسم الله

بكشيم سر بنهيم و بجفا تن بدهيم

اي جفاي تو وفا خيز و بيا بسم الله

فيض را بس كه بدل هست هواي بسمل

مينگارد همه بر لوح هوا بسم الله

غزل شمارهٔ 847

ندارم خان و ماني حسبي الله

نخواهم آب و ناني حسبي الله

من از كون و مكان بيزار گشتم

شدم در لامكاني حسبي الله

جهانرا خط بيزاري كشيدم

چو خود گشتم جهاني حسبي الله

بستي طرفي از جان و نه از دل

نه دل خواهم نه جاني حسبي الله

مرا جانان پسند آمد نخواهم

نه ايني و نه آني حسبي الله

نميگيرم چو در دست من آمد

بموي او جهاني حسبي الله

در اين آتش خوشم رضوان ميارا

براي من جناني حسبي الله

نعيم آتش عشقش مرا بس

بهشت جاوداني حسبي الله

چو يار آمد ز در خاموش شو فيض

عيان شد هر بياني حسبي الله

غزل شمارهٔ 848

زين چرخ گردون فروا الي الله

وز دست شيطان فروا الي الله

زين تند خويان زين خوبرويان

زين جنگجويان فروا الي الله

چند اي محبان جور حبيبان

رنج رقيبان فروا الي الله

عشق مجازي ارشاد راهت

اي ره نوردان فروا الي الله

گر تير عشقي بر سينه آيد

از راه پنهان فروا الي الله

در عشق خوبان صبر است درمان

گر صبر نتوان فروا الي الله

از زلف چون شست و ز غمزه مست

وز جشم فتان فروا الي الله

زهري چو ريزد يارم بدلها

زان ما ز زلفان فروا الي الله

چشم سياهي طرز نگاهي

گردد چو گردان فروا الي الله

تا كي ز عشق دنياي فاني

اي عشق خوبان فروا الي الله

از جان گرانان فروا الينا

وز نازنينان فروا الي الله

دارد در سر فكر گريزي

با فيض ياران فروا الي الله

غزل شمارهٔ 849

رفتم بخرابات توكلت علي الله

وارستم از آفات توكلت علي الله

ز خرقه و سجاده و تسبيح گذشتم

در كشف و كرامات توكلت علي الله

در خرقه سالوس نهان چند توان داشت

بتخانهٔ طاعات توكلت علي الله

عزي بدر آوردم و بر خاك فكندم

بر سنگ زدم لات توكلت علي الله

از آب و گل خويش سبك گشتم و رفتم

تا بام سموات توكلت علي الله

راه سفر طامه كبراست توكل

تا چند ز طامات توكلت علي الله

گويم سخني فيض اگرنه خرفي تو

بگذر ز خرافات توكلت علي الله

غزل شمارهٔ 850

دل گيرد و جان بخشد آن دلبر جانانه

ويران چو كند بخشد صد گنج بويرانه

دل شد ببر دلبر جان رفت ز تن يكسر

وز عقل تهي شد سر كس نيست درين خانه

بس زلف دهد بر باد آنزلف خم اندر خم

بس عقل كند غارت آن نرگس مستانه

سويم بنگر مستان هوش و خردم بستان

ديوانه و مستم كن مستم كن و ديوانه

گه پند دهد واعظ گه توبه دهد زاهد

يارب كه مرا افكند در صحبت بيگانه

غم ميكشدم مطرب بر تار بزن دستي

ديوانه شدم ساقي در ده دو سه پيمانه

آن منبع آگاهي گفتا كه چه ميخواهي

گفتم كه چه ميخواهم جانانه و پيمانه

پيمانه و جاناني جانانه و پيماني

اين نشكندم پيمان آن از كف جانانه

پيمانه بكف كردم در مجمع بيهوشان

گويند كئي گويم ديوانهٔ فرزانه

تيغ ار بصدف نايد دردانه بكف نايد

بشكن صدف هستي اي طالب دردانه

اي در دل و جان من تا چند نهان از من

نشنيده كسي هرگز خمخانهٔ بيگانه

يكبار دو چارم شو روزي دو سه يارم شو

فيض از تو بود تا كي چون استن حنانه

غزل شمارهٔ 851

در كشور حسن آن يگانه

شد ساخته صدهزار خانه

اين طرفه كه نيست هيچ ديار

در هيچ سرا جز آن يگانه

ديار خود است و دار هم خود

كرديم سراغ خانه خانه

يك نكته بگويمت از اين راز

در حسن ز عشق بود دانه

جنبيد درو چو دانهٔ عشق

برخاست حجاب از ميانه

پرواز نمود طاير حسن

بيرون آمد ز آشيانه

آئينه عشق پيش بنهاد

افكند دو زلف و كرد شانه

از عكس رخش در آينهٔ عشق

شد كشور حسن بيكرانه

خرمن خرمن بديد شد عشق

از دانهٔ عشق آن يگانه

بس خرمن حسن گشت پيدا

چون جلوهٔ او فكند دانه

بس قلزم عشق شد هويدا

زان جنبش عشق جاودانه

زد جوش چو بحر عشق برخاست

طوفان طوفان زهر كرانه

قلزم قلزم بديد

گرديد

از جوشش بحر بيكرانه

خاكستر عقل داد بر باد

چون آتش عشق زد زبانه

صد دل بربود يك نگاهش

يك تير آمد بصد نشانه

هر جا در فقر بود در بست

بگشاد چو جود را خزانه

با اينهمه نيست غير او كس

زد مطرب عشق اين ترانه

بر تختهٔ گون نرد عشقي

با زد با خويش جاودانه

خود عاشق حسن خويش و معشوق

اين ما و شما همه بهانه

اي فيض ازين حديث بگذر

ترسم بجنون شوي فسانه

غزل شمارهٔ 852

بنه سر بحكم خداي يگانه

شود تا بحكمت جهان دو گانه

بخواه ازخدا غير عقبي و دنيي

كه بحر نوالش ندارد كرانه

نظر بر مدار از مسبب در اسباب

سببهاست حيران او در ميانه

فلك گر به پيچد ز فرمان او سر

از آن شقتش ميزند تازيانه

بپرداز خود را ز خود تا ببيني

كه ما و شما نيست الا بهانه

بصورت بود جور و معني عدالت

شكايت مكن از جفاي زمانه

بدام تن افتاد تا مرغ جانم

دلش خون شد از حسرت آشيانه

چو از موطن اصليم ياد آيد

روانم شود بي خودانه روانه

مجو فيض از بي نشانه نشاني

كه نتوان نشان داد از بي نشانه

غزل شمارهٔ 853

برفت از برم آن نگار يگانه

دلم شد بدنبال حسنش روانه

سخن از فراقش چه گويد زبانم

تو گوئي كشد آتش دل زبانه

چو حرف گهر بارش از نامه خوانم

گهر ميشود اشك من دانه دانه

برون رفت از سينه با كوه اندوه

بدنبال دل ميدوم خانه خانه

دلم را غمش كرد سوراخ سوراخ

بتدريج بي منت و بي گمانه

غم دل نه بگذاشت جاي فراغت

عبث مطربم ميسرايد ترانه

اگر نيستم قابل بزم وصلش

پسندم بود جاي در آستانه

بگوشم رسيده است تا قصهٔ عشق

دگر قصها نيست الا فسانه

عبث دست و پا ميزني فيض بشكيب

چه گونه سر آيد غم جاودانه

خلاصي ميسر نگردد كسي را

كه افتد درين قلزم بيكرانه

غزل شمارهٔ 854

گفتي مرا كن ذكر هو سبحانه سبحانه

من از كجا و ياد او سبحانه سبحانه

بايد چو ذكر هو كنم در سينه نقش او كنم

تا روي دل آنسو كنم سبحانه سبحانه

كي ميتوانم ذكر او كي ميتوانم فكر او

كي ميتوانم شكر او سبحانه سبحانه

امرش نبودي گر مرا كي ذكر من بودي روا

من از كجا او از كجا سبحانه سبحانه

از پيش من كي ميرود از من جدا كي ميشود

نسيان و يادش چون شود سبحانه سبحانه

خود ذكر اويم سر بسر گرچه ز ذكرم بيخبر

وز خود نميدانم خبر سبحانه سبحانه

ذكرم من و او ذاكر است شكرم من و او شاكر است

عينم من و او ناظرم سبحانه سبحانه

هم ذاكر و مذكور او هم شاكر و مشكور او

هم ناظر و منظور او سبحانه سبحانه

جان مرا جانان بود جانم تن و او جان بود

او كي ز من پنهان بود سبحانه سبحانه

هم جان و هم جانان من هم مايهٔ درمان من

سرمايهٔ احسان من سبحانه سبحانه

گه منع و گه احسان كند گه درد و گه درمان كند

او هر چه خواهد آن كند سبحانه

سبحانه

گاهي ازو گريان شوم گاهي ازو خندان شوم

او هرچه خواهد آن شوم سبحانه سبحانه

گه سازدم كه سوزدم گه درّ دم گه دوزدم

گه مستيي آموزدم سبحانه سبحانه

جان غرق شد در بحر او دل گم شد اندر هاي و هو

اي فيض بس كن گفتگو سبحانه سبحانه

غزل شمارهٔ 855

از دست شد ز شوقت دستي بر اين دلم نه

بر باد رفت خاكم پائي بر اين گلم نه

محصول عمر خود را در كار خويش كردم

يك پرتو از جمالت در كار و حاصلم نه

از پيچ و تاب زلفت بس تيره روز گارم

گرد سرت از آن روي شمع مقابلم نه

از فيض يكه آهي شد قابل نگاهي

منت بيك نگاهي بر جان قابلم نه

زان چابكان كه دايم مستغرق وصالند

برق عنايتي خوش بر جان كاهلم نه

بد را به نيك بخشند چون نيكوان مرا نيز

از خاك تيره بر گير در صدر منزلم نه

قومي شكوه دارند صبري چه كوه دارند

يكذره صبر از ايشان بستان و در دلم نه

گم گشت در رهش دل شد كار فيض مشكل

بوي صبا ز زلفش در راه مشكلم نه

اين شد جواب آن نظم از گفتهاي ملا

اي پاك از آب وا ز گل پاي در اينگلم نه

غزل شمارهٔ 856

كي پسندي تو جفا بر من مسكين كي كي

تو و انديشه ين كار خدا را هي هي

معدن مهر و وفا ز آنكه ازو جور و جفا

حاش لله كي آيد ز تو اينها كي كي

درديم وعدهٔ وصلت ببهار اندازي

باز چون فصل بهار آيد گوئي دي دي

زخم بر من زني و دست من آلوده كني

تا چه گويند كه زد زخم بگوئي وي وي

بس كه با ناله و زاري دل من خو كرده است

چون شوم خاك نرويد ز گل من جز ني

مي انگور نخواهم كه بود تلخ و پليد

لب شيرين تو خواهم بمكم پي در پي

جرعهٔ از لب لعلت اگرم دست دهد

تا ابد موي بمويم همه گويد مي مي

گر بخاكم گذري رقص كنان برخيزم

وز سر شوق زنم نعرهٔ ياحي ياحي

هي و هوئي بكن اي فيض بود

كز طرفي

ناگهان بر سرت آيد كه رسيدم هي هي

غزل شمارهٔ 857

بيا ساقي بده جامي از آن مي

كه جان عاشقان از وي بود حي

از آن مي كآورد جان در تن من

كند يكجرعه اش لاشيء را شيء

اگر زاهد كشد در رقص آيد

بخاك مرده گر ريزي شود حي

از آن مي كز فروغش شب شود روز

سيه دل را كند خورشيد بي في

مئي كز من مرا بخشد خلاصي

سرا پايم شود فاني از آن مي

بيا ساقي مرا از خويش برهان

مگر طرفي ببندم از خود وي

نه تاب وصل او دارم نه هجران

نه با وي مي توان بودن نه بي وي

بيا مي ده مرا از خويش بستان

مگو چون و مگو چند و مگو كي

پياپي ده كه عشق آندم گواراست

كه در كف جام مي آرد پياپي

مكن داغم مگو كي، دمبدم ده

دل مستان ندارد طاقت وي

چه مي پائي بده ساقي شرابي

چه ميخواري قفا مطرب بزن ني

بيا مطرب بزن بر تار دستي

بيا ساقي بده جامي پر از مي

بده ساقي شرابي از بط و خم

بزن مطرب نواي بربط و ني

ميفكن عيش فصلي را بفصلي

ز كف مگذار مي در بهمن و دي

بهاري كن سراسر عمر را فيض

ز روي ساقي و جام پياپي

غزل شمارهٔ 858

اگر كني تو بجان طاعت خداي علي

شود ز يمن اطاعت تو را خداي ولي

نبي شدن نشود زانكه شد نبودت ختم

ولي، ولي شوي ار اقتدا كني به علي

عبادت از سر اخلاص كن ريا مگذار

بپوش جامهٔ تقوي چه مصطفي چه علي

نماز را چه بخلوت كني چنان ميكن

كه در حضور جماعت كني مكن دغلي

گناهي ار بكني زود توبه كن واره

بكوش زنگ گنه در شفاف دل نهلي

اگر شكسته شوي از گنه كني اقرار

ترا خداي ببخشد بزعم معتزلي

چه اقتدا به نبيي و علي و آل كني

شود دل تو منور بنور لم يزلي

دلت چه گشت منور

بكش شراب طهور

ز ساغر «وسقاهم» ز بادهٔ ازلي

شوي چه مست از آن باده روي يار نكو

بكوش فيض كه اين شيوه راز كف ننهي

غزل شمارهٔ 859

باز اين چه فتنه است كه در سر گرفته اي

بوم و بر مرا همه آذر گرفته اي

مي آئي و ز آتش حسن و فروغ ناز

سر تا بپاي شعله صفت در گرفته اي

اي پادشاه حسن كه اقليم جان و دل

بي منت سپاهي و لشگر گرفته اي

خاكستر تنم چه عجب گر رود بباد

زين آتشيكه در دل و در جان گرفته اي

هر چند سوختي دگر آتش فروختي

جان مرا مگر تو سمندر گرفته اي

گفتم مگر جفا نكني بر دلم دگر

مي بينمت كه عربده از سر گرفته اي

تنها اسير تو نه همين اين دل منست

دلهاي عالمي تو مسخر گرفته اي

اي عشق بر سرير ايالت قرار گير

در ملك جان و دل كه سراسر گرفته اي

از عشق نيست فيض ترا مهربانتري

محكم نگاه دار چو در بر گرفته اي

نزديك تر ز عشق رهي نيست زاهدا

با ما بيا چرا ره ديگر گرفته اي

غزل شمارهٔ 860

بيا بيا كه اسيران نواز آمده اي

بيا بيا كه رقيبان گداز آمده اي

بيا و ديده عشاق را منور كن

كه حسن ماه رخانرا طراز آمده اي

بيا بيا كه ز سر تا بپا ببازم من

بيا بيا كه توهم مست ناز آمده اي

ز پاي تا سر حسني و لطف و مهر و وفا

بيا بيا كه بسامان و ساز آمده اي

بكف گرفته دل و جان بجان و دل خلقي

تو بهر غارت آن تركتاز آمده اي

بجانب تو روان بود جانم از شوقت

اگر غلط نكنم پيش باز آمده اي

سري بپاي نتو ميخواست دل كه در بازم

بيا بيا كه بسي دلنواز آمده اي

فداي خوي تو گردم كه با هزاران ناز

بكار سازي اهل نياز آمده اي

بپاي تو قدمي صدهزار فرسنگست

بيا كه از ره دور و دراز آمده اي

شبي بخلوت ما ميتوان بسر بردن

اگر چه از سر تمكين و ناز آمده اي

كبوتر دل اگر صدهزار صيد كني

يكي نساخته بسمل كه باز آمده اي

بگوي شعر از

اينگونه شعرها اي فيض

ميان اهل سخن سر فراز آمده اي

غزل شمارهٔ 861

شور عشقي در جهان افكنده اي

مستيي در انس و جان افكنده اي

كرده اي پنهان محيط بيكران

قطره اي زان در ميان افكنده اي

جلوه داده حسن را زان جلوه باز

پرده اي بر روي آن افكنده اي

سايه اي خورشيد روي خويش را

بر زمين و آسمان افكنده اي

يك گره نگشوده زان زلفت دو تا

بوي جاني در جهان افكنده اي

از روانها كرده اي جوها روان

غلغلي در خاكيان افكنده اي

كاف و نون امر را بي حرف و صوت

در مكان و لامكان افكنده اي

آتشي از عشق خود افروخته

جان خاصانرا در آن افكنده اي

دوستانت را براي امتحان

در ميان دشمنان افكنده اي

عارفان را داده اي برداليقين

جاهلانرا در گمان افكنده اي

عاقلان را كار دنيا كرده يار

عاشقانرا در فغان افكنده اي

در دل من شوق خود جا داده اي

آتشي دلرا بجان افكنده اي

كرده جا در جان و جان خسته را

در طلب گرد جهان افكنده اي

قطره اي دلرا ز عشق خويشتن

در محيط بيكران افكنده اي

داده اي هم اختيار ما بما

هم ز دست ما عنان افكنده اي

از بهشت و حور داده وعده اي

رغبتي در زاهدان افكنده اي

ز آتش دوزخ وعيدي داده اي

رهبتي در عصيان افكنده اي

نقش انسانرا كشيدستي بر آب

از بنان آنگه بنان افكنده اي

چون بنانش را تو كردي تسويه

پس چرايش از بنان افكنده اي

فيض را از عشق ذوقي داده اي

در تماشاي بتان افكنده اي

غزل شمارهٔ 862

اي آنكه در ازل همه را يار بوده اي

از دار اثر نبوده تو ديار بوده اي

هر كار هر كه كرد تو تقدير كرده اي

پيش از وجود خلق در آن كار بوده اي

عالم همه تو بوده و تو خالي از همه

يكتاي فرد بوده اي و بسيار بوده اي

حسن از تو رو نموده و عشق از تو آمده

مطلوب بوده و طلبكار بوده اي

بنموده در نقاب نكويان جمال خويش

وين طرفه در نقاب بديدار بوده اي

بس دل كه بهر خويشتن آئينه ساخته

زان آينه بخويش نمودار بوده اي

خود را بخود نموده در آئينه اي جهان

بيننده بوده اي و بديدار بوده اي

فاش و نهان خلق

هويداست نزد تو

بي آلت بصر همه ديدار بوده اي

رفتار مور در شب ديجور ديده اي

ز اسرار خلق جمله خبردار بوده اي

هر جاي هر چه بوده بر آن بوده اي محيط

عالم چو مركزي و تو پر كار بوده اي

بي تو نه هستي و نه توانائي بود

ما را تو چاره بوده و ناچار بوده اي

ما هيچ نيستيم بخود سايه اي توايم

هم جاعل ظلام و هم انوار بوده اي

بس دل شكسته بر درت اي جا برالكسير

پيوسته ايستاده كه جبار بوده اي

بس بنده اي كه كرده گنه بر اميد آنكه

غفار بوده اي تو و ستار بوده اي

گرفيض را ز جهل بر آري غريب نيست

پيوسته بنده پرور و غفار بوده اي

غزل شمارهٔ 863

اي آنكه با دلم ز ازل يار بوده اي

پيوسته راحت دل بيمار بوده اي

گه لطف كرده با من دلخسته گاه قهر

در غير لطف گاهي و قهار بوده اي

گاهي وفا و گاه جفا با دلم كني

هم يار بوده اي و هم اغيار بوده اي

افروختي رخ و ز مژه نيش مي زني

گل بوده اي بروي و بمو خار بوده اي

از راه مهر آمدي و سوختي مرا

آسان نموده اول و دشوار بوده اي

تا بوده اي نداشته اي دست از دلم

اين عشق جان گداز چه غمخوار بوده اي

گر دل زمين شده است بدورش تو آسمان

گر نقطه گشته است تو پرگار بوده اي

جان دلي ببوده كه در وي نبوده اي

اي عشق كم نموده چه بسيار بوده اي

اي فيض كس نديده ز كردار تو اثر

كاري نكرده اي همه گفتار بوده اي

غزل شمارهٔ 864

اي دل بعشق خويش گرفتار بوده اي

خود را بنقد عمر خريدار بوده اي

گر بگذري ز خويش انيس خدا شوي

اي خودپرست دون چه ستمكار بوده اي

بگشاي چشم عبرت و كر و بيان به بين

تا روشنت شود چه قدر خوار بوده اي

برخيز و جهد كن بمقام خرد رسي

روز نخست چون بخرد يار بوده اي

سوي مقربان چه شود گر سفر كني

زين پيشتر بعالم انوار بوده اي

گر رو كني بعالم بالا غريب نيست

پيوسته در تطور اطوار بوده اي

كاري نميكني كه بجائي رساندت

اي آزموده كار چه بيكار بوده اي

ايحق بر اهل حق چه گوار نده و خوشي

بر خويشتن پرست چه دشوار بوده اي

ز آسودگي نداشته اي دست يكنفس

اي فيض خويش را تو چه غمخوار بوده اي

غزل شمارهٔ 865

در عشق دوست اي دل شيدا چگونه اي

اي قطره كشاكش دريا چگونه اي

يادآور اي عدم ز نهانخانه اي قدم

پنهان چگونه بودي و پيدا چگونه اي

در بحر بي كنار كنارم كشيد و گفت

بي ما چگونه بودي و با ما چگونه اي

من جلوه نا نموده تواز خويش ميشدي

امروز غرق بحر تجلا چگونه اي

جمعي بساحل از كشش ما در اضطراب

اي غرق بحر عاطفت ما چگونه اي

بازم ز خويش راند و بكنج غمم نشاند

گفت اي نشانه تير بلا را چگونه اي

در چاه بابلم موي خود ببست

گفت اي اسير زلف چليپا چگونه اي

اي خانه زاد عشرت و پرورده اي طرب

در لجه محيط غم ما چگونه اي

اي فيض خويش را بغم عشق ما سپار

و آنگه ببين كه در كنف ما چگونه اي

غزل شمارهٔ 866

با جذب دوست اي دل شيدا چگونه اي

اي قطره با كشاكش دريا چگونه اي

اي طاير خجسته پي مرغزار انس

در تنگناي وحشت دنيا چگونه اي

هيچ از مقام اصلي خود ياد مي كني

دور از ديار خويش در اينجا چگونه اي

كو روزگار عشرت و بزم وصال دوست

بي يار دلنواز از خود آيا چگونه اي

كو چشم مست ساقي و كو آن لب چو لعل

مخمور مانده بي مي و مينا چگونه اي

مي آيد اين سروش ز جانان نفس نفس

كاي جان اسير غربت دنيا چگونه اي

با موجهاي قلزم هجران چه ميكني

در كام اژدهاي غم ما چگونه اي

ز آن روزها كه بود سرت در كنار ما

شبها چه يا ميكني آيا چگونه اي

اي در وصال ما گذرانيده سالها

امروز در مفارقت ما چگونه اي

بعد از وصال با غم هجران چه ميكني

با ما چگونه بودي و بي ما چگونه اي

اي ديده اي كه آن گل رخسار ديده اي

بي آن جمال روشن و بينا چگونه اي

چوني در ابتلاي بلاي فراق فيض

اي وصل دوست داده بدنيا چگونه اي

غزل شمارهٔ 867

بماندم چيز و كس را انت حسبي

براندم خار و خس را انت حسبي

پر و بالي گشادم در هوايت

شكستم اين قفس را انت حسبي

ترا خواهم ترا خواهم بجز تو

نخواهم هيچكس را انت حسبي

همين خواهم كه حيران تو باشم

نه بينم پيش و پس را انت حسبي

درون دل نميدانم چه غوغاست

نخواهم اين جرس را انت حسبي

درون سر نميدانم چه سوداست

نخواهم بوالهوس را انت حسبي

نفس بي ياد تو گر ميزند فيض

نخواهم آن نفس را انت حسبي

غزل شمارهٔ 868

با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبي

چون تو شدي يار من شد دل و جان اجنبي

خواست ز تو دم زند ناطقه ام بسته شد

گفت عيان غيور هست بيان اجنبي

ياد تو چون مي كنم ميروم از خويشتن

آمد چون آشنا شد ز ميان اجنبي

نام تو پنهان برم سامعه بيگانه است

چون بزبان آورم هست زبان اجنبي

چون بخيال آئيم بي خود گردم كه چه

گويد هريك ز ما هست فلان اجنبي

از سر كويت نشان خواستم از محرمي

گفت در آنجا كه او است هست نشان اجنبي

در طلبم در بدر آنكه بپرسم خبر

آنكه خبردار نيست بي خبران اجنبي

در حرم كبريا كس ننهادست پا

هست زمان دم مزن هست مكان اجنبي

ديد مرا جان فشان گشته بداغش نشان

گفت كه فيض آشناست مدعيان اجنبي

غزل شمارهٔ 869

دارد ز جفا نظام خوبي

بي جور و جفا كدام خوبي

از آتش عشق پخته گردد

باشد بعيش خام خوبي

اي سر تا پا همه نكوئي

وي پا تا سر تمام خوبي

از ياد تو پر شدم كه بيند

چشم دل من بكام خوبي

هر دل كه ز عشق توست شيدا

دارد روزي مقام خوبي

نظارگيان روي خوبت

بينند علي الدوام خوبي

باشيدايان كوي عشقت

لطف تو كند مدام خوبي

آنرا كه حلال نيست وصلت

باشد بر وي حرام خوبي

قايم بتو تا ابد نكوئي

در ظل تو مستدام خوبي

تا در دل فيض جاي كردي

مي باردش از كلام خوبي

غزل شمارهٔ 870

گه نقاب از رخ كشيدي گه نقاب انداختي

تهمتي بر سايه و بر آفتاب انداختي

گه نمائي روي و گه پنهان كني در زير زلف

زين كشاكش خلقرا در پيچ و تاب انداختي

بس نشانهاي غلط دادي بكوي خويشتن

تشنگان واديت را در سراب انداختي

شرم بي اندازه ات سرهاي ما افكند پيش

از حجاب خويش ما را در حجاب انداختي

زلف را كردي پريشان پر عذار آتشين

رشتهٔ جان مرا در پيچ و تاب انداختي

بر اميد وعدهٔ فردا ز خود راندي بنقد

عابدانرا در ثواب و در عقاب انداختي

عاشق بيچاره را مهجور در عين وصال

چشم گريان سينه بريان دل كباب انداختي

اهل دل را صاف دادي اهل گلرا درُد درد

عاقلانرا در حساب و در كتاب انداختي

فيض گفتي بس غزل هريك ز ديگر خوبتر

حيرتي در طالبان انتخاب انداختي

ميشود آخر دلت غواص بحر من لدن

بس در و گوهر كه از چشم بر آب انداختي

غزل شمارهٔ 871

بر جمال از پرتو رويت نقاب انداختي

در هويدائيت ما را در حجاب انداختي

پرتوي از نور خود بر عرش و كرسي تافتي

ذرهٔ بر انجم و بر آفتاب انداختي

روي خوبانرا درخشان كردي از مهر رخت

نشئهٔ حسن ازل را در شراب انداختي

روح را بيرون كشيدي ز اوج عليين عقل

در حضيض آب و گل مست و خراب انداختي

دشمنان را راه دادي در حريم جان و دل

دوستانرا در عقاب و در عذاب انداختي

دست و پاي خواهش ما را ز بند خواهشت

در ره فرمانبري در پيچ و تاب انداختي

در طلب گه گرم كردي گاه افسردي دلم

گه در آتش سوختي گه در يخ آب انداختي

گاه نزديك خودم خاني گهي دور افكني

زين قبول ورد مرا در اضطراب انداختي

تا كه باشم تا كه باشم بر در اميد و بيم

در ضميرم گه ثواب و گه

عقاب انداختي

غزل شمارهٔ 872

پرتوي از مهر رويت در جهان انداختي

آتشي در خرمن شوريد گان انداختي

يكنظر كردي بسوي دل ز چشم شاهدان

زان نظر بس فتنها در جسم و جان انداختي

در دلم جا كردي و كردي مرا از من تهي

تا مرا از هستي خود در گمان انداختي

شعله حسن تو دوش افروخت دلها را چو شمع

اين چه آتش بود كامشب در جهان انداختي

در كنارم بودي و ميسوخت جانم در ميان

آتش سوزان نهان چون در ميان انداختي

تا قيامت قالبم خواهد طپيد از ذوق آن

تير مژگان سوي من تا بيكمان انداختي

ديده از خواب عدم نگشوده گرديدند مست

چون نداي «كن» بگوش انس و جان انداختي

سوي «او ادني» روان گشتند مشتاقان وصل

تا خطاب «ارجعي» در ملك و جان انداختي

هركسي پشت و پناه عالمي شد تا ز لطف

سايهٔ خود بر سر اين بيكسان انداختي

شد كنار همدمان درياي خون از اشگ فيض

قصهٔ پر غصه اش تا در ميان انداختي

غزل شمارهٔ 873

شعلهٔ حسني ز رخسار بتان افروختي

آتشي در ما زدي از پاي تا سر سوختي

قامت بالا بلندان بر فلك افراختي

در هواشان شعلهٔ دل تا فلك افروختي

برقي از نورت درخشان كردي از مه طلعتان

ساختي با بيوفايان خرمن ما سوختي

گر نه استاد ازل در پرده بودي جلوه گر

چشم فتان ازكجا اين دلبري آموختي

كرديم ديوانه گفتي راز ما با كس مگوي

پردهٔ عقلم دريدي و دهانم دوختي

خاكساري بندگي افتادگي بيچارگي

فيض از عشق بتان سرمايها اندوختي

هيچكس در هيچ سودا اينچنين سودي نكرد

عشق و آزادي خريدي دين و دل بفروختي

غزل شمارهٔ 874

هر نفس از جناب دوست ميرسدم بشارتي

سوي وصال خويشتن مي كندم اشارتي

كعبه من جمال او ميكنمش بدل طواف

اهل صفا كنند سعي بهر چنين زيارتي

در عرفات عشق او هست متاع جان بسي

از عرب ملاحتش منتظرند غارتي

ذبح مني كنيم ما تا ببريم از او لقا

نيست براي عاشقان بهتر از اين تجارتي

سنگ بديو ميزنم حلق هواش مي برم

در حرم مشاعرم تا نكند جسارتي

غسل كنم ز آب چشم پاك شوم ز آزو خشم

چون بحرم نهم قدم تا نكنم طهارتي

سنگ سياه شد ز آه در غم حضرت اله

برد بدر گهش پناه منتظر زيارتي

زمزم از اشگ اولياست شوري او بدين گواست

بر در حق بريز ا شگ تا ببري نضارتي

ايكه گناه كرده اي نامه سياه كرده اي

دامن زندهٔ بگير تا كند استجارتي

كعبه دل طواف كن سينه بمهر صاف كن

نيست دل خراب را خوشتر ازين عمارتي

كرد خليل حق مقام بر در كعبه منتظر

تا رسد ار ولادت شير خدا بشارتي

دوست در آيد از درم در قدمش رود سرم

بهر چنين شهادتي كي كنم استخارتي

در ره كعبهٔ دلي زخمي اگر رسد به تن

سود روان بود چه غم تن كشد ار خسارتي

مي نتوان بيان نمود قصهٔ عشق

نزد كس

هرزه مپوي گرد دل در طلب عمارتي

هر غزلي كه طرح شدفيض بديهه گويدش

معني بكر آورد تا ببرد بكارتي

غزل شمارهٔ 875

از حسن خورشيد ازل عالم چنين زيباستي

وز نور شمع لم يزل اين ديدها بيناستي

مرغ دل ما بلبلي در گلشن اين خاكبان

از مستي ما غلغلي در گنبد مينا ستي

از سوزش ما شورشي افتاد در جان ملك

فرياد لاعلم لنا در عالم بالاستي

از بادهٔ روز الست گشتند جانها جمله مست

ليك از خمار آن شراب در سينها غمهاستي

از جام عشق كبريا سيراب كي گرديم ما

زين باده جان عاشقان دايم در استسقاستي

ساقي بجامي تازه كن مغز دماغ پختگان

كاين زهد خام خشك مغز در آتش سوداستي

از گلشن قدس لقا بوي گلي آمد بما

زان بودي از سر تا بپا هر ذره مان بوياستي

طاغوت را كافر شديم لاهوت را مؤمن شديم

چنگال استمساك ما در عروهٔ و ثقاستي

عهدي كه با او بسته ايم روز ازل نشكسته ايم

آن عهد و آن پيمان ما برجاستي برجاستي

گشتيم محو آن جمال دستك زنان در وجد و حال

از ليت قومي يعلمون در جان ما غوغا ستي

مقراض لا تذكير فيض بيخ دو عالم را ببر

چون حاصل اين هر دو كون در مخزن الاستي

غزل شمارهٔ 876

زلف سيه بر روي مه با خط و خال آراستي

دام بلا و فتنهٔ يا مايهٔ سوداستي

خال تو دانه زلف دام ابرو كمان بالا بلا

از پاي تا سر فتنهٔ سر تا بپا غوغاستي

آنغمزهٔ خون ربز را سر ده بجان عاشقان

الحق كه نازت ميرسد خوب و خوش زيباستي

با ما نشستي ساعتي آرام رفت از جان ما

گفتي قيامت راست شد از جاي چون برخاستي

آيات حسنت مصحف است وخط و خالت سورها

سر تا بپايت جزو جزو در حمد حق گوياستي

ازسر ربودي عقل وهوش وز دل گرفتي صبر ودين

القصه با جانهاي ما كردي هر آنچه خواستي

ني عهد با ما كردهٔ تا قتل همراهي كني

اينك

سرو اين تيغ اگر در عهد و پيمان راستي

نزديك ما گر آمدي بعد از فراق دير و دور

از دور بنشستي و زود از پيش ما برخواستي

دادي صلاي وصل خود آنرا كه افزوديش قدر

وين فيض دور افتاده را در درد هجران كاستي

غزل شمارهٔ 877

گهي نان را فداي جان فرستي

گهي جان را فداي نان فرستي

گهي دلرا دهي ذوق عبادت

كه تا جانرا بر جانان فرستي

كني گه جان و دلرا خادم تن

پي نانشان باين و آن فرستي

يكي را از مي عشقت كني مست

يكي را تره و بريان فرستي

يكي را جا دهي در صدر جنت

يكي سوي چه نيران فرستي

كني به درد دشمن را بدرمان

ز دردت دوست را درمان فرستي

بباري بر سر اين برف و باران

بسوي كشت آن باران فرستي

يكيرا مست گرداني ببازار

يكيرا ساغري پنهان فرستي

خلاصي گه دهي تن را ز طوفان

ببحر جان گهي طوفان فرستي

جزاي طاعت آن خواهم كه جان را

كني مست و سوي جانان فرستي

سزاي معصيت خواهم كه در دل

ز دردت آتش سوزان فرستي

جواب مولويست اين فيض كو گفت

اگر درد مرا درمان فرستي

غزل شمارهٔ 878

عشق حبيب را بود بر دل من عنايتي

هرنفسي بمحنتي مي كندم رعايتي

شكر كه در ره هدي كوچه غلط نميكنم

ميرسد از جناب او هر نفسي هدايتي

چشم خوشش دهد مرا لحظه بلحظه ساغري

لعل لبش كند بمن هر نفسي عنايتي

موي بموي خط او نكتهٔ از كتاب حسن

عشق مرا و حسن اوست سورهٔ يوسف آيتي

زلف ز حسن تا بتا حسن ز حسن آفرين

نقل حديث مي كند سلسلهٔ روايتي

رو چه بسوي او كنم از نگهش خجل شوم

چشم كند رعايتي غمزه كند سعايتي

حسن چه رو نمايدم ياد خداي آيدم

سوي حقيقت از مجاز مي طلبم هدايتي

اي مه خوش لقا بيا سوي خدا رهم نما

در ظلمات ره مرا باش ز نور رايتي

خيز و بيا بنزد من كن تهيم ز خويشتن

دشمن جان من منم هست عدو كنايتي

رو بنماي يكنفس تابرهم ز خويش من

كشت مرا من و ز تو هيچ نشد حمايتي

نيست عجب اگر كنم شكوه ز دشمني چه

خود

دوست ز دوست ميكند بيگه و گه شكايتي

روي تو مينمايدم روي خداي روبرو

عشق تو ميكند مرا در ره حق هدايتي

بر در تو نشسته ام دل بوصال بسته ام

مي طلبم ز لطف تو هجر تو را هدايتي

قصهٔ دل كنم رقم لوح بسوزد و قلم

بر تو چه عرض مي كنم ميشنوي حكايتي

عقل نمانده در سرم فيض بخواه عذر من

عاقلهٔ من است عشق مي كنم ار جنايتي

غزل شمارهٔ 879

ايا نفسي علي الهجران نوحي

و بالاشواق و الا حزان يوحي

ندارم طاقت هجران جانان

تعالي نفس نوحي ثم نوحي

مرا جان دادن آسا ن تر ز هجران

معني عن لي اذهب بروحي

وصالت جان دهد هجرت ستاند

تعالي يا سليمي الا تروحي

حبيبي في فوادي يا فوادي

و في روحي فلا تذهب بروحي

دلم بگرفت از ناديدن دوست

فتاحي في فتوح في فتوحي

و نفسي با عدتني عن حبيبي

الا يا نفس روحي ثم روحي

غم هجران جانان سوخت جانم

اساقي هات راحا احي روحي

خمار بادهٔ دوشين مرا كشت

صبوحا في صبوح في صبوحي

وصالش مقصد اقصاي فيض است

ولو في وصله اتلاف روحي

غزل شمارهٔ 880

دل و دين و عقل و هوشم همه را بر آب دادي

ز كدام باده ساقي به من خراب دادي

چه دل و چه دين و ايمان همه گشت رخنه رخنه

مژه هاي شوخ خود را چه به غمزه آب دادي

دل عالمي ز جا شد چه نقاب بر گشودي

دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادي

در خرمي گشودي چه جمال خود نمودي

ره درد و غم ببستي چه شراب ناب دادي

ز دو چشم نيم مستت مي ناب عاشقان را

ز لب و جوي جبينت شكر و گلاب دادي

همه كس نصيب خود را برد از زكات حسنت

به من فقير و مسكين غم بي حساب دادي

همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خيالت

همه را شراب دادي و مرا سراب دادي

ز لب شكر فروشت دل “فيض” خواست كامي

نه اجابتي نمودي نه مرا جواب دادي

غزل شمارهٔ 881

گره از زلف خويش وا كردي

بر دلم بستي و رها كردي

در ميان بلاش سر دادي

عقدهٔ محكمش بپا كردي

راه بيرون شدن برو بستي

در اندوه و غصه وا كردي

مرغ زار شكسته بالي را

هدف تير ابتلا كردي

طاير قدس را ببستي بال

طعمهٔ اژدر بلا كردي

از براي تو من چها كردم

تو بپاداش آن جفا كردي

در رهت من بجان وفا كردم

تو بجاي وفا جفا كردي

ز آتش غصه سوختي جانم

خاكم اندر هوا هبا كردي

هر بلائي كه بود در عالم

بر سر فيض مبتلا كردي

هر چه كردي بجاي من اي جان

نيك بايسته و بجا كردي

آفرين باد اي طبيب دلم

همه درد مرا دوا كردي

غزل شمارهٔ 882

ايكه درد مرا دوا كردي

وعده قتل را وفا كردي

تير بر دل زدي و بر جان خورد

شد صواب آنچه را خطا كردي

دل ربودي و جان فداي تو شد

هر دو كارم بمدعا كردي

كردي از خرميم بيگانه

باغم و دردم آشنا كردي

غمزه ات كرد رخنه در دل من

در دل من بغمزه جا كردي

يك نگاهت مرا ز من بستد

مي ندانم دگر چها كردي

فيض را سوختي در آتش عشق

بود و هميش را فنا كردي

غزل شمارهٔ 883

دل آواره را در كوي خود آواره تر كردي

من بيچاره را در عشق خود بيچاره تر كردي

دلم خو كارهٔ ذوق شراب حسن خوبان بود

ز چشم و لب شرابم دادي و خو كاره تر كردي

ز مردم چشم مستت خون دل ميخورد مژگانرا

بزهر آلودي و آنمست را خونخواره تر كردي

دل مردم ربودن بيخبر هاروت نتواند

ازو اين غمزه را در دلبري سحاره تر كردي

بغير از عشق مه رويان نميكردم دگر كاري

تو كردي كارها با من مرا اين كاره تر كردي

بچشم دانشت نظاره بودم تاكنون اكنون

ز بينش سرمهٔ بخشيديم نظاره تر كردي

نگاهت هر زمان از فيض نوعي ميربايد دل

مگر چشمانت را در دلبري عياره تر كردي

غزل شمارهٔ 884

در سينه اي عشق پنهان چه كردي

با دل چه كردي با جان چه كردي

آنرا شكستي اين را بخستي

با اين چه كردي با آن چه كردي

با ظاهر من با باطن من

پيدا چه كردي پنهان چه كردي

تقوي و توبه بر باد دادي

با عقل و دين و ايمان چه كردي

من بسته بودم با توبه عهدي

آن عهد من كو پيمان چه كردي

سامان و سر را در هم شكستي

بگداختي تن با جان چه كردي

در هستي من آتش فكندي

در نه كجا شد هان هان چه كردي

گر نوح ديدي درياي اشگم

از بهر قومش طوفان چه كردي

گر ذرهٔ از سوز درونم

مالك بديدي نيران چه كردي

سر دادمي گر در محشر آئي

سوزيدي اعمال ميزان چه كردي

درمان طلبرا دردي نباشد

گر درد بودي درمان چه كردي

از دوست زاهد گر بوي بردي

حوران چه كردي غلمان چه كردي

با آتش عشق در جنت فيض

گر راه دادي رضوان چه كردي

غزل شمارهٔ 885

نهال آرزو در سينه منشان گر خردمندي

كه داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندي

بدستت نيست چون فرمان چه جوئي كام دل ايجان

چو داغ بندگي داري چكارت با خداوندي

ز خواهشهاي پيچا پيچ بند آرزو بگسل

دل آزاده را بهر چه در زنجير مي بندي

بود تا آرزو در دل نگردد كام جان حاصل

ز دل هر آرزو بگسل كه با دلدار پيوندي

منه گامي پي گامي كه كام آيد باستقبال

طريق بندگي بسپر ببين لطف خداوندي

بعشق حق صلائي زن خرد را پشت پائي زن

بنام و ننگ اين باطل پرستان را چه در بندي

يكي بر آسمان تازي بر اوج قدس پروازي

درين محنت سرا تا كي بآب و خاك خرسندي

ثباتي نيست دنيا را براتي نيست عقبا را

نه نقدت هست نه نسيه باميد چه خرسندي

خداوندا دري بگشا جمال خويشتن بنما

رهم تا من ز قيد

خويش و رنج آرزومندي

خرد در حيرتم دارد هواها فتنه مي بارد

مرا ديوانه كن يارب نميخواهم خردمندي

فلك غم بر سرم بارد زمين در دل الم كارد

درين مادر پدر يارب كجا شد مهر فرزندي

چو از يادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل

دمي بي باد تو بودن بفيض ايدوست نپسندي

غزل شمارهٔ 886

حبيبي انت ذو من وجودي

فلا تبخل علينا بالرفودي

؟؟ ما را وعدهاي وصل دادي

فئي يا مونسي تلك الوعودي

شب يلداي هجران كشت ما را

الا ايام وصل الحب عودي

نه صبر از خدمت تو ميتوان كرد

و لا في الخدمهٔ امكان الورودي

و في قلبي جوي من حب حب

كنار اضرمت ذات الوقودي

گر آبي ميزني بر آتش ما

تلطف لا الي حد الحمودي

بهشت عدن خواهي عاشقي كن

فان العشق جنات الخلودي

عهود عشق را مگذار اي فيض

نه حق فرمود اوفوا بالعقودي

غزل شمارهٔ 887

دل چه بستم در تو رستم از خودي

با تو پيوستم گسستم از خودي

در ره عشقت بسر گشتم بسي

تا شدم بي خويش رستم از خودي

رفته رفته با تو پيوستم ز خود

تار و پود خود گسستم از خودي

آتش عشقت بجانم در گرفت

سوختم يكبار جستم از خودي

صد بيابان راه بود از من بتو

كوهها بر خويش بستم از خودي

چون شدم آگاه افكندم ز خود

ورنه خود را مي شكستم از خودي

قبلهٔ خود كرده بودم خويش را

ديدم آخر بت پرستم از خودي

ناله كردم كي خدا رحمي بكن

زودتر بگسل تو دستم از خودي

بيخودم كن از خودم آزاد كن

زانكه بر خود پرده بستم از خودي

گر ز خود بيخود شوم آگه شوم

غافلم تا با خودستم از خودي

با خود آيم بيخود آيم گر ز خود

با خدايم چون گسستم از خودي

با خدا فيضي برم از خود مگر

بي خدا طرفي نه بستم از خودي

از خدا در بي خودي آگه شدم

چون خدا بگسست دستم از خودي

از خودي در بي خودي واقع شدم

زان شدم واقف كه رستم از خودي

نه خودي دارم كنون نه بيخودي

نه ز خود آگه نه مستم از خودي

من ندانم كيستم يا چيستم

اين قدر دانم كه رستم از خودي

غزل شمارهٔ 888

يا من هو اقرب بي من حبل و ريدي

في حبك فارقت قريبي و بعيدي

كندم دل از اغيار و بدادم بتو اي يار

زانروي كه قفل دل ما را تو كليدي

من سافر لايد له زاد بلاغ

الا سفري عندك زادي و مزيدي

انعامك قدتم و احسانك قدغم

عصيانك يا رب بنا غير سديدي

ان نحن عصينا فيه معترفو نا

غفرانك يا رب لنا غير بعيدي

تو دوختي آن را كه بيهوده بريديم

هم دوختهٔ بيهدهٔ ما تو دريدي

چون خواهش تو خواهش ما را نگذارد

خواهي بتو داديم كن آنرا كه

مزيدي

زير قدم تو شد خاك سر فيض

تا بشنود از تو شهدائي و عبيدي

غزل شمارهٔ 889

يا حسن ما اجلاك في عيني و في بصري

يا عشق ما اخلاك في قلبي و في نظري

لولا كما لم انتفع بحيوتكما

بحيوتي الدنيا ولا عقبي و لا عمري

و لولا انتفعت بعيش ما بقيت ولا

اكلت و لاشربت و لا تمت من سهري

ولا انتفعت بروحي ولا جسدي ولا

شمي و لا ذوقي و لاسمعي و لا بصري

يا عشق اوقد فوادي و روحي نيتي

بنارك احرقها لاتبقي ولاتذري

اكشف ستاير عن سراير مخزونه

قد نا لنا منها نفيحات علي خطري

و عيشي في دنياي و اخراي الهوي

و لولا ما كنت من عين ولا اثري

و ديني و ايماني و اسلامي و مذهبي

هوالعشق ما اهناه في روحي و في بشري

و جنات الحسن تجري تحتها نهر

تسمي فما عينه من اشربها سكري

و حوري و غلماني و رضواني الهوي

و ناري نار العشق ما اخلاه من سقري

تمسك ايا فيض بالعشق انه به

تنال مقامات الاكابر و العرري

غزل شمارهٔ 890

چون تو نبوده دلبري در هيچ بومي و بري

در هيچ بومي و بري چون تو نبوده دلبري

چشمي نديده گوهري مانند تو در هر دو كون

مانند تو در هر كون چشمي نديده گوهري

هر جامه نيك اختري از مهر رويت مستنيز

از مهر رويت مستنيز هر جا مهي نيك اختري

هر سروري هر مهتري رام و اسير و بنده ات

رام و اسير و بنده ات هر سروري هر مهتري

سوزيده هر بال و پري در آتش سوداي تو

در آتش سوداي تو سوزيده هر بال و پري

گم گشته هر جا رهبري در راه بي پايان تو

در راه بي پايان تو گم گشته هرجا رهبري

از باغ وصل تو بري كي فيض را روزي شود

كي فيض را روزي شود از باغ وصل تو بري

غزل شمارهٔ 891

اي آنكه هرگز در دو كون چون تو نبودي دلبري

چشمي نديده مثل تو مه طلعتي سيمين بري

مه طلعتي سيمين بري شكر لبي سنگين دلي

شكر لبي سنگين دلي عياره افسونگري

چشمت بخون مردمان تيري نهاده در كمان

تيري نهاده بر گمان پر فتنه و جادوگري

پر فتنهٔ جادوگري خونخوارهٔ خونبارهٔ

مست خرابي ظالمي ويران كني غارتگري

بهر شكار خاص و عام بنموده دانه زير دام

نامش نهاده خال و زلف از مشك تر با عنبري

آن نقطهاي خال و خط گرد لب شيرين تو

موريست پنداري هجوم آورده گردشگري

هر نرگسي هر عبهري بيمار چشم مست تو

بيمار چشم مست تو هر نرگسي هر عبهري

هر شكري هر گوهري محو لب و دندان تو

محو لب و دندان تو هر شكري هر گوهري

تا كي توان اين دست را ديدن از آن كردن جدا

يا رب بلطفت فيض را ده ز آن صراحي ساغري

غزل شمارهٔ 892

اي دلبر هر دلبري اي برتر از هر برتري

اي برتر از هر برتري اي دلبر هر دلبري

انسان هر چشم تري ايمان هر روشن دلي

ايمان هر روشن دلي انسان هر چشم تري

مفتاح قفل هر دري درمان درد هر دلي

درمان درد هر دلي مفتاح قفل هر دري

ايقان هر پيغمبري عرفان هرجا عارفي

عرفان هرجا عارفي ايقان هر پيغمبري

مقصود هر فرمانبري معبود هر فرماندهي

معبود هر فرماندهي مقصود هر فرمانبري

منظور در هر منظري مشهور در هر مشهدي

مشهور در هر مشهدي منظور در هر منظري

بگرفته هر بوم و بري حسن تو و احسان تو

حسن تو و احسان تو بگرفته هر بوم و بري

در جان عاشق آذري بر روي معشوق آب و رنگ

بر روي معشوق آب و رنگ در جان عاشق آذري

هر جاست خشكي و تري مست شراب عشق تو

مست شراب عشق تو

هر جاست خشكي و تري

از باغ وصل تو بري كي فيض را روزي شود

كي فيض را روزي شود از باغ وصل تو بري

غزل شمارهٔ 893

عشق تو دل هركس بسته است بيك كاري

هر طالب سودي را برده است بباراري

اينجمع سحرخيزان زو شيفتهٔ مسجد

منصور اناالحق گوي آويخته برداري

در هر سر از او شوري در هر دل از او نوري

هر قومي و دستوري از خرقه و زناري

هر طايفهٔ راهي هر لشگري و شاهي

هر روي بدرگاهي هر يار پي ياري

هر كس ز پي نوري سرگشته بظلماتي

از بهر گل روئي در هر قدمي خاري

يك طايفه از شوقش بدريده گريباني

يك طايفه از عشقش انداخته دستاري

آن از طرب و شادي در خنده و آزادي

اين از غم و از غصه رو كرده بديواري

قومي شده زوحيران نه مست و نه هشيارند

ني در صدد كاري ني باركش باري

هم راه همه در كارند گر يار گر اغيارند

از دولت او دارد هر قوم خريداري

خود فارغ و آزاده رو بسته و بگشاده

دل بدره و دل داده اينست عجب كاري

فيض از همه واقف شد صراف طوايف شد

خود درهم زايف شد محروم خريداري

غزل شمارهٔ 894

در دل و جان من چه جا داري

روي از من نهان چرا داري

آنكه دل در تو بسته پيوسته

تا بكي از خودت جدا داري

همه شب بر در تو مينالم

تو نگوئي چه مدعا داري

نااميدم مكن ز خود جانا

باميدي كه از خدا داري

آشنائي بجز تو نيست مرا

تو بجز من بس آشنا داري

چون توئي اصل خرمي و طرب

در غم و محنتم چرا داري

مس خود ميزنم باكسيرت

كه تو از حسن كيميا داري

سوخت جانم از آتش دوري

بيدلي را چنين روا داري

دشمنان را بعيش و خرم شاد

دوست را در غم و بلا داري

هر چه او با تو ميكند نيكوست

فيض آخر جز او كرا داري

غزل شمارهٔ 895

از شهر وفا صبا چه داري

از دوست براي ما چه داري

تا جان دهمت بمژدگاني

زان دلبر آشنا چه داري

از تحفه بياد ما چه با تو است

از نامه بنام ما چه داري

هان زود پيام دوست بگذار

دل ميردوم ز جا چه داري

گر بازرسي بكوي جانان

گويد بتو اي صبا چه داري

با درد بگو كه خستهٔ راه

در محنت و در بلا چه داري

تو فرقت و من وصال خواهم

ايندرد مرا دوا چه داري

گفتي كه وصال رايگان نيست

ديدار مرا بها چه داري

جانيست مرا و آن هم از تو

از ما طمع بها چه داري

خونشد دل و شد زديده جاري

با فيض تو ماجرا چه داري

زاهد بگذر ز خيري از ما

با عاشق مبتلا چه داري

من خود دارم بنقد دردي

آيا تو در اين سرا چه داري

غزل شمارهٔ 896

اي معدن دلداري جز تو كه كند ياري

اي مشتري زاري جز تو كه كند ياري

در راه تو ميپويم ياري ز تو ميجويم

خالق توئي و باري جز تو كه كند ياري

افغان كنم و زاري شايد كه تو رحم آري

بر رحم نمي ياري جز تو كه كند ياري

جانرا بغمت بستم جان را بتو پيوستم

اي منبع غمخواري جز تو كه كند ياري

بر خاك درت گريم افزون ز سحاب و يم

گر تو نخري زاري جز تو كه كند ياري

از در گهت اي دلدار محروم مرانم زار

گر تو كنيم خواري جز تو كه كند ياري

فيض آمده با عصيان دارد طمع غفران

ستاري و غفاري جز تو كه كند ياري

غزل شمارهٔ 897

حور ار چه دارد دلبري اما تو چيزي ديگري

داند پري افسونگري اما تو چيزي ديگري

مهر ار چه شد گرم وفا ماه ار چو شد محو صفا

حور ار چه شد غرق حيا اما تو چيزي ديگري

بس در چمن گلها دميد بس سرو بستان قد كشيد

بس چشم گردون حسن ديد اما تو چيزي ديگري

بس مهوش گل پيرهن شكر لب سيمين ذقن

شد فتنه هر مرد و زن اما تو چيزي ديگري

بس زلف مشكين ديده ام بس سيب سيمين ديده ام

بس شور و شيرين ديده ام اما تو چيزي ديگري

خورشيد رويان ديده ايم زنجير مويان ديده ام

رشك نكويان ديده ام اما تو چيزي ديگري

بس روي زيبا ديده ام بس قد و بالا ديده ام

بس مهر سيما ديده ام اما تو چيزي ديگري

بس دلبر دمساز هست افسونگر غماز هست

عشوه ده طناز هست اما تو چيزي ديگري

بس روي گلگون ديده ام بس قد موزون ديده ام

بس صنع بيچون ديده ام اما تو چيزي ديگري

شيرين شورانگيز هست بر ماه عنبر بين هست

وز لعل شكر ريز هست اما تو چيز ديگري

فيض ار

چه دُرها سفته اند اشعار نيكو گفته اند

صاحبدلان پذرفته اند اما تو چيزي ديگري

غزل شمارهٔ 898

رو بر در تو آريم راني و گر نوازي

جز تو كسي نداريم سازي و گر نسازي

اي چاره ساز هر چند سازي تو چاره ما

ديگر بتو گرائيم از بهر چاره سازي

از تو شويم آباد وز تو شويم ويران

شرمنده ايم تا كي ويران كنيم و سازي

خواهد دلم بهر دم جاني كند فدايت

كو جان بي نهايت عمري بدين درازي

تا چند شويم از خود آلايش هوسها

يارب لباس تقوي كي ميشود نمازي

هركس گرفته ياري ما و خيال جانان

هر كس بفكر كاري مائيم و عشقبازي

چون رو نهد بميدان در كف گرفته چوگان

از ما فكندن سر از دوست گوي بازي

بر پاي او نهد سر جوياي سر بلندي

بر خاك او نهد رو خواهان سر فرازي

عمر دراز بايد تا صرف عشق گردد

برفيض مرحمت كن يا رب بجان درازي

غزل شمارهٔ 899

قصه عشق سروديم بسي

سوي ما گوش نينداخت كسي

ناله بيهده تا چند توان

كو در اين باديه فرياد رسي

كو كسي تا كه بپرسد ز غمي

يا كند گوش بفرياد كسي

كس بفرياد دل كس نرسد

نشنود كس ز كسي ملتمسي

نكند كس نظري جانب كس

نكند گوش كسي سوي كسي

نيست در روي زمين اهل دلي

نيست در زير فلك هم نفسي

نيست در باغ جهان جز خاري

نيست در دور زمان غير حسي

بسرا پاي جهان گرديديم

آشناي دل ما نيست كسي

رفته رفته زبر ما رفتند

نيست جز ناله كنون هم نفسي

بس درُ سر كه بمنطق سفتند

قدر آنها نه بدانست كسي

جانشان بود ز صحراي دگر

تنشان بود مر آن را قفسي

نيست اكنون اثري از تنشان

نيست اكنون ز روانشان نفسي

نيست از شعلهٔ تنشان شرري

نيست از آتش جانشان قبسي

تنشان خاك شد و رفت به باد

شو روان نيز دوان سوي كسي

نه از آن قافله گردي پيدا

نه نشاني نه صداي جرسي

تنشان داشت حيات از بادي

نفسي رفت و

نيامد نفسي

اي خوش آندم كه نهم ديده بهم

مرغ جان چند بود در قفسي

حيف و صدحيف كس از ما نخريد

دُر اسرار كه سفتيم بسي

كو كسي تا كه بفهمد سخني

كو كسي تا ببرد مقتبسي

چه سرايم سخن پيش گران

گوهري را چه محل نزد خسي

چه نمايم بكوران خوبي

شكري را چه كند خر مگسي

سر اين شهد بپوشان اي فيض

نيست در دهر خريدار كسي

غزل شمارهٔ 900

پيداي توام ز من چه پرسي

شيداي توام ز من چه پرسي

در دل پيوسته جاي داري

مأواي توام ز من چه پرسي

از سر تا پاي صنعت تو است

انشاي توام ز من چه پرسي

سر همه مو بموي داني

رسواي توام ز من چه پرسي

گفتي كه چه گفتي و چه كردي

مثواي توام ز من چه پرسي

گفتي كه بدي تو يا نكوئي

كالاي توام ز من چه پرسي

آنرا شنوي كه خود دميدي

من ناي توام ز من چه پرسي

جانم صدف و تو گوهر آن

درياي توام ز من چه پرسي

بر تو پنهانم آشكار است

صحراي توام ز من چه پرسي

فردا چه دهم حساب امروز

فرداي توام ز من چه پرسي

از من نايد جز آنچه خواهي

بر راي توام ز من چه پرسي

اوصاف تو راست فيض مظهر

سيماي توام ز من چه پرسي

غزل شمارهٔ 901

مثل حسنت بجهان نور نديده است كسي

همچه عشقت غم پر زور نديده است كسي

پرتوت تافته بر عالم و نورت پنهان

شاهد ظاهر و مستور نديده است كسي

دو جهان شيفته دارد رخ ننمودهٔ تو

حسن در پرده و مشهور نديده است كسي

سخت دوريم ز تو با همه نزديكي ها

بار نزديك چنين دور نديده است كسي

دو جهان مست و خرابست ز يك جام الست

اين چنين بادهٔ پر زور نديده است كسي

جز دل اهل خرابات كه جولانگه تواست

در جهان خانهٔ معمور نديده است كسي

نصرت و ياريت آنست كه بردار كشي

همچه منصور تو منصور نديده است كسي

ميخورم زهر غمت را بحلاوت دلشاد

ماتمي را كه بود سود نديده است كسي

هر كجا مرده دلي زنده جاويد شود

چون صداي سخنت صور نديده است كسي

چون غزلهاي دل افروز و جهانسوز تو فيض

سخنيرا كه دهد نور نديده است كسي

غزل شمارهٔ 902

چه شود گر تو شوي جان كسي

شبكي سر زده مهمان كسي

پيشت آرد ز دل و جان خاني

بپذيري بكرم خوان كسي

دل و جان اردل و جان آرد پيش

اي فداي تو دل و جان كسي

همه جانها بفداي تو شود

كه تو هم جاني و جانان كسي

گر ملامت كندم واعظ شهر

دل من نيست بفرمان كسي

سخني رفت ز خوبي گفتم

آيتي آمده در شأن كسي

ظلمت زلف تو كفر است و ضلال

نور رخسار تو ايمان كسي

خال و خط تو و روي چو مهت

آيت و سورت و قرآن كسي

ميكند فيض نثارت چه شود

بپذيري بكرم جان كسي

غزل شمارهٔ 903

اي فداي غم جان تو كسي

كه تو هم جاني و جانان كسي

تو بماني دگران در گذرند

همهٔ خلق بقربان كسي

لمن الملك تو سوزد اغيار

آتش قهر تو طوفان كسي

بفداي تو سر و سامان ها

اي سر هر كس و سامان كسي

هر چه جز تو همه كفر است و ضلال

نيست جز عشق تو ايمان كسي

درد تو بس بودم در دل و جان

درد تو مايهٔ درمان كسي

روي بنمائي و گر ننمائي

آن خويشي تونه اي آن كسي

رحم كن رحم كه بگداخت دلم

در غمت جان كسي جان كسي

فيض جان داد بجانان آخر

قطره پيوست بعمان كسي

غزل شمارهٔ 904

بيك نظر كندم ديده مبتلاي كسي

نديده است چو ديده كسي بلاي كسي

خرابي دل من نيست جز زديدهٔ من

كه بسته باد چنين روزن از سراي كسي

ز دست ديده چه سازم مرا بجان آورد

كسي چگونه كشد روز و شب جفاي كسي

من از كجا و غم عشق بيغمان ز كجا

چه لازمست كسي غم خورد براي كسي

ز ديده شكوه كنم يا ز جور مهرويان

بلاست بدتر يا مايهٔ بلاي كسي

ز عشق شكر كنم يا كرشمهٔ معشوق

دواست خوشتر يا مايهٔ دواي كسي

وفا و مهر ازينان طمع مدار ايدل

نميشوند نكويان بمدعاي كسي

چو ديده ديد و طپيدن گرفت دل نتوان

بغير آنكه نهد دل كسي براي كسي

چو دل ز سينه برون رفت و با كسي پيوست

طمع مدار دگر گردد آشناي كسي

ز غير شكوه برم سوي بار از و بكجا

بهر كسي نتوان گفت ماجراي كسي

ز بيوفائي خوبان بجان رسد گرفيض

سزاي اوست كه دل بست در وفاي كسي

غزل شمارهٔ 905

در حسن بتان دلبر ما بلكه تو باشي

در غمزه زنان هوشبر ما بلكه تو باشي

چشم از رخ خوبان نكنم جانب محراب

بر ابروشان عشوه نما بلكه تو باشي

در زلف بتان كيست نهان رهزن دلها

زير شكن زلف دو تا بلكه تو باشي

گستاخ بهر جا نتوانم نظر افكند

پنهان ز نظرها همه جا بلكه تو باشي

از كس نكنم شكوه چرا گفت و چرا كرد

دارنده بر آن جور و جفا بلكه تو باشي

بي پا و سر افتم بره بيسر و پايان

پا و سر هر بيسر و پا بلكه تو باشي

بر گفتهٔ فيض اهل دلي نكته نگيرد

گوينده پس پردهٔ ما بلكه تو باشي

غزل شمارهٔ 906

بكوش ايجان خدا را بنده باشي

برين در همچو خاك افكنده باشي

جهان ظلمت فنا آب حياتست

بنوش اين آب تا پاينده باشي

بجد و جهد ميجو تا بيابي

اگر جوينده يابنده باشي

نتابد بر دلت نور هدايت

تو تا از كبر و كين آكنده باشي

ترا رسم خداوندي نزيبد

بزيب بندگي زيبنده باشي

نشايد بندگي با خود پرستي

ز خود تا نگذري كي بنده باشي

ز ديده اشك مي افشان و ميسوز

كه تا چون شمع افروزنده باشي

بدلسوزي و سربازي و خنده

تواني شمع سان پاينده باشي

بآب معرفت گر پروري جان

بميرد هر دلي تو زنده باشي

ندارد قيمتي جز زنده عشق

بعشق ارزنده ارزنده باشي

هم اينجا در بهشت جاوداني

اگر دلرا ز دنيا كنده باشي

ززيب اين جهان گر بر كني دل

بزيب آنجهان زيبنده باشي

در اينجا گر بحال خود بگرئي

در آنجا در خوشي و خنده باشي

جهانرا جان تواني شد بدانش

چرا از جاهلي خربنده باشي

تواني جواجهٔ كونين گرديد

اگر اي فيض حق را بنده باشي

غزل شمارهٔ 907

گفتم رخت نديدم گفتا نديده باشي

گفتم ز غم خميدم گفتا خميده باشي

گفتم ز گلستانت گفتا كه بوي بردي

گفتم گلي نچيدم گفتا نچيده باشي

گفتم ز خود بريدم آن باده تا چشيدم

گفتا چه زان چشيدي از خود بريده باشي

گفتم لباس تقوي در عشق خود بريدم

گفتا به نيك نامي جامه دريده باشي

گفتم كه در فراقت بس خوندل كه خوردم

گفتا كه سهل باشد جورم كشيده باشي

گفتم جفات تا كي گفتا هميشه باشد

از ما وفا نيايد شايد شنيده باشي

گفتم شراب لطفت آيا چه طعم دارد

گفتا گهي ز قهرم شايد مزيده باشي

گفتم كه طعم آن لب گفتا ز حسرت آن

جان بر لبت چه آيد شايد چشيده باشي

گفتم بكام وصلت خواهم رسيد روزي

گفتا كه نيك بنگر شايد رسيده باشي

خود را اگر نه بيني از وصل گل

بچيني

كار تو فيض اينست خود را نديده باشي

غزل شمارهٔ 908

ندهي اگر باو دل بچه آرميده باشي

نگزيني ار غم او چه غمي گزيده باشي

نظري نهان بيفكن مگرش عيان به بيني

گرش از جهان نبيني ز جهان چه ديده باشي

سوي او چه نيست چشمت چه در آيدت بديده

سوي او چه نيست گوشت چه سخن شنيده باشي

غم او چه در نهان است بگشا دلي ز عالم

نچشيده ذوق عشقي چه خوشي چشيده باشي

نكشيده درد عشقي نچشيده زهر هجري

تو نديدهٔ وصالي بجهان چه ديده باشي

نبود چه بيم هجرت نه دلي نه ديده داري

نبود اميد وصلت بچه آرميده باشي

نمك دهان چه داني شكر لبان چه داني

مگر از لب و دهانش سخني شنيده باشي

نبري رهي بسرّ ظلمات آب حيوان

مگرش دميده بر لب خط سبز ديده باشي

دل مضطرب نداري خبري ز حال فيضت

مگر از غم نگاري ستمي كشيده باشي

غزل شمارهٔ 909

گفتي مرا نزد من آ تو آتشي تو آتشي

ترسم بسوزاني مرا تو آتشي تو آتشي

من تيره و دل سوخته تو روشن و افروخته

من سوخته من سوخته تو آتشي تو آتشي

من نيستم الاخسي تو سوختي چون من بسي

كي جان برد از تو كسي تو آتشي تو آتشي

در وصل تو چون اخگرم ميسوزم آتش ميخورم

در فرقتت خاكسترم تو آتشي تو آتشي

گه گرمي آموزيم گاهي ز تاب افروزيم

گاهي تمامي سوزيم تو آتشي تو آتشي

چون شعله خندان و خوشي ميسوزي وسر ميكشي

خوش خوش كشي خوش خوش كشي توآتشي توآتشي

خوي توداغ من بس است رويت چراغ من بس است

نورت سراغ من بس است تو آتشي تو آتشي

از روي تو دارم ضيا از گرميت دارم بقا

آيم برت گردم فنا تو آتشي تو آتشي

گه فيض را سر كش كني گه صافي و بيغش كني

گه آتش آتش كني تو آتشي تو آتشي

غزل شمارهٔ 910

وزد بر اهل دلي گر نسيم درويشي

حيات تازه برد از نعيم درويشي

چه رشگها كه برد چون نقاب برخيزد

سرير پادشهي بر گليم درويشي

خرد نظاير عالم بهم چه مي سنجيد

به نيم ملك بچربيد نيم درويشي

چه آسمان و چه انجم چه آفتاب چه ماه

برند رشگ بر اهل نعيم درويشي

بسست راحت نقدي كه هست با درويش

زيادتي بود اجر عظيم درويشي

هزار شكر كه پيوسته جسم و روحمرا

معطر است دماغ از نسيم درويشي

چه ابلهند گروهي كه با كفاف معاش

نهند بر سر هم زر ز بيم درويشي

شود سراسر آسايشش به تيغ عناد

كه پاك شد ز ره مستقيم درويشي

برغم انف گروهي كه سر كشند اي فيض

بكش تو پا سره بر از گليم درويشي

غزل شمارهٔ 911

كسي كه يافت نسيم نعيم درويشي

نتافت سر ز طريق قويم درويشي

چه كرد لطف الهي مرا ز درويشان

شدم بهمت والا مقيم درويشي

اگر چچه عين كمالم گرفت اين نعمت

شدم اسير بدست قسيم درويشي

دگر بهمت ارواح پاك درويشان

زدم قدم بره مستقيم درويشي

خداي كرد كرامت مرا دگر باره

نشستني برضا بر گليم درويشي

چها كه بر سرم آمد از آن زمان كه مرا

گسست باز طريق قويم درويشي

بزرگوار خدايا هزار شكر تو را

كه باز روزي من شد نعيم درويشي

همين بس است كه دارم بنقد آسايش

زيادتي بود اجر عظيم درويشي

هزار شكر كه پيوسته فيض را دل و جان

معطر است ز عطر نسيم درويشي

غزل شمارهٔ 912

دل چو بستم بخدا حسبي الله و كفي

نروم سوي سوي حسبي الله و كفي

تن من خاك رهش دل من جلوه گهش

سرو جانم بفدا حسبي الله و كفي

او چو دردي دهدم يا كه داغي نهدم

نبرم نام دوا حسبي الله و كفي

همه نورست و ضيا همه رويست و صفا

همه مهرست و وفاحسبي الله و كفي

او كند مهر و وفا من كنم جور و جفا

من مرض اوست شفا حسبي الله و كفي

گر بخواند بدوم ور براند نروم

چون توان رفت كجا حسبي الله و كفي

فيض ازين گونه بگوي در غم دوست بموي

ورد جان ساز دلا حسبي الله و كفي

غزل شمارهٔ 913

نكني گر تووفا حسبي الله كفي

ورنهي روبجفا حسبي الله كفي

قدتو نخل بلند بر آن شكروقند

نكني گر تو عطا حسبي الله كفي

چو برويت نگرم حق بودش در نظرم

نيم از اهل هو احسبي الله كفي

گاه زخمي مي زنم گاه مرهم مي نهم

تاچه راخواست خداحسبي الله كفي

از تو درد و تو دوا از تو رنج تو شفا

حق چنين ساخت تراحسبي الله كفي

سرنهم بر درتو جان نهم بر سر تو

تا شوم از شهدا حسبي الله كفي

دل من بسته تو جان من خستهٔ تو

نكني گر تو دوا حسبي الله كفي

مانده از من نفسي ميروم سوي كسي

تا رهم از من و ما حسبي الله كفي

از تو كام ار نبرم ره ديگر سپرم

يار فيض است خدا حسبي الله كفي

غزل شمارهٔ 914

نيست تاج عشقرا شايسته هرجا تاركي

تاركي بايد دو عالم را براي تاركي

آتش است اين عشق ميسوزد روان را بيدريغ

خدمتش را كي كمر بندد جز آتش خواركي

كار بايد كرد كار و راه بايد رفت راه

عشق را در خود نباشد هر خسي بيكاركي

راهها بايد بريدن تا رسي در گرد عشق

با دو ديده ره بريدن نيست آسان كاركي

كي بگلزار حقيقت رهبرد هر بوالهوس

كو بيارد صبر كردن بر جفاي خواركي

ناز در ناز است آنجا بارگاه عرتست

پا رها بايد شدن تا باريابي باركي

زاري بسيار بايد كرد بر درگاه دوست

تا بجوشد بحر غفران كرم يكباركي

آه آتش ناك بايد تا بجوشد ديگ رحم

گريهٔ بسيار بايد تا نشاند ناوكي

سهل باشدفيض آسان كردن دشوار خود

سعي كن آسان كني بر ديگري دشواركي

غزل شمارهٔ 915

دل و جانم اسير غم تا كي

خستهٔ محنت و الم تا كي

عمر را صرف هرزه كردن چند

مايهٔ حسرت و ندم تا كي

دلم از فكرهاي بيهوده

دايم الحزن و النقم تا كي

نقش بي اصل آرزو و امل

بر دل و جان رقم زدن تا كي

محنت رنج تو بتو تا چند

غصه و درد دمبدم تا كي

كردها منتج پشيماني

گفتها مورث ندم تا كي

در ره دين و در طريق هدي

اعمي و ابكم و اصم تا كي

جان علوي بقيد تن تا چند

دشمنان شاد و محترم تا كي

ان حق تا بچند خار و سبك

و ان باطل ولي نعم تا كي

غفلت از ياد آخرت تا چند

غم دنيا و بيش و كم تا كي

حرف جمشيد و تخت كي تا چند

ياد آفريد و جام جم تا كي

گفتن حرف هاي بيهوده

به نواهاي زير و بم تا كي

بيش ازين شاعري مكن اي فيض

اين سخنهاي كم ز كم تا كي

غزل شمارهٔ 916

سركشيهاي جوانان تا كي

دل ما در غم اينان تا كي

از پريشاني زلف ايشان

دل عشاق پريشان تا كي

از فسونهاي خوش خوش چشمان

چشم و دل واله و حيران تا كي

از سراپاي سراپا سوزان

شعله سان سينه فروزان تاكي

با دل ريش و تن خستهٔ زار

دور از آن مرهم و درمان تا كي

دوست را راتبه حرمان تا چند

غير را وصل فراوان تا كي

فيض از سرّ حقيقت دم زن

اين سخنهاي پريشان تا كي

غزل شمارهٔ 917

ياد وصل او دلم خوشنود دارد اندكي

مژدهٔ صحت مرض را سود دارد اندكي

زان جفا جو گرچه ميدانم نمي آيد وفا

خاطرم را وعده اش خوشنود دارد اندكي

گرچه بر دور رخش خوش مينمايد خط سبز

صفحهٔ دلرا غبارآلود دارد اندكي

ميكشم هر چند آه سرد تا خالي شود

باز مي بينم دلمرا دود دارد اندكي

ميشود ليلم نهار از گردش ليل و نهار

چرخ گردون روي در بهبود دارد اندكي

گر بحالم چشم دريا دل كند جودي رواست

آب ديده سوز دلرا سود دارد اندكي

مينوازد عاشقان را گوشهٔ چشمش گهي

ترك مستش بر فقيران جود دارد اندكي

طاعت از من گر نيايد هست ايمانم قوي

ميكنم آن نيز تارم پود دارد اندكي

ميگريزد زاهد خشك از سماع شعر تر

فيض را اين گفتگوها سود دارد اندكي

غزل شمارهٔ 918

عاشقانرا شور مستي سود دارد خيلكي

عقلانرا ترك هستي سود دارد خيلكي

ميشوم خاك رهش بر من چه مي آرد گذر

پيش اهل ناز پستي سود دارد خيلكي

عشق خوبان چوب تعليمست بهر بندگي

عابدان را زهد و هستي سود دارد خيلكي

بادهٔ مرد افكن از چشم خوش ساقي بكش

عقل را زين باده مستي سود دارد خيلكي

گر كنم قصد گناهي ياد قهرش ميكنم

پاچه لغزد چوب دست سود دارد خيلكي

زهد خشك او غرور و نخوت و كبر و مني

زاهدان را مي پرستي سود دارد خيلكي

فيض اگر گردن كشد از طاعت گردنكشان

بر تطاول عرض هستي سود دارد خيلكي

غزل شمارهٔ 919

در ديده ام چه نور روانست آن يكي

اين طرفه تر ز ديده نهان است آن يكي

ارباب حسن اگر چه بدل جاي كرده اند

ليكن تن اند جمله و جانست آن يكي

گاهي باين و گاه بآن ميرود گمان

هم اين و آن نه اين و نه آنست آن يكي

هم او جهان و هم ز جهان برتر است او

چون با تو جان كه جان جهانست آن يكي

در دائره زمان و مكان زو نشان مجو

بالاتر از زمان و مكانست آن يكي

تا چند گوش بر خبر و چشم بر دليل

بگشاي چشم دل كه عيانست آن يكي

تاكي از ين و آن طلبي آنكه با تو هست

بگذر ز اين و آن كه همانست آن يكي

در شأن آن يكي ببيان گفتگو مكن

برتر ز گفتگو و بيانست آن يكي

خاموش باش فيض كه از وصف برتر است

ديگر مگو چنين و چنانست آن يكي

غزل شمارهٔ 920

گر ز خود و عقل خود يكدو نفس رستمي

دست و دل و پاي عشق هر دو بهم بستمي

رو بخدا كردمي دل بخدا دادمي

رسته ز كون و مكان نيستمي هستمي

پي بازل بردمي آب بقا خوردمي

عمر ابر بردمي دست فنا بستمي

با همهٔ بي همه، هم همهٔ ني همه

از همه بگسستمي با همه پيوستمي

دل ز جهان كندمي رسته ز هر بندمي

از پل دوزخ چه باد رفتمي و جستمي

از دركات جحيم با خبر و بي خبر

در عرفات نعيم سر خوش بنشستمي

باده شراب طهور آن مي غلمان و حور

منزل قصر بلور امن و امان نشتمي

باده نوشيدمي خرقه فروشيد مي

حله بپوشيد مي تاج و كمر بستمي

فيض ز دامانم ار دست فراداشتي

ني دل او خستمي ني شده پا بستمي

غزل شمارهٔ 921

اي كه خواهي دل ما را بجافاها شكني

نكني هي نكني هي نكني هي نكني

طاقت سنگ جفا شيشه دل كي آرد

نزني هي نزني هي نزني هي نزني

نخل اميد تو كز وي چمن دل تازه است

نكني هي نكني هي نكني هي نكني

اي كه گفتي نكنم چارهٔ درد تو بناز

بكني هي بكني هي بكني هي بكني

عهدها چون دل ما چند شكستي و دگر

شكني هي شكني هي شكني هي شكني

دوست را از نظر خويش چرا بيجرمي

فكني هي فكني هي فكني هي فكني

گفتي اي فيض من از عشق بتان دل بكنم

نكني هي نكني هي نكني هي نكني

غزل شمارهٔ 922

گه بايماي تغافل دل ما مي شكني

گه بمژگان سيه رخنه درو مي فكني

جاي هر ذره دلي در بن موئي داري

دل ز مردم چه ربائي و بصد پاره كني

مي نگويم كه دل از من مبر اي مايهٔ ناز

چونكه بردي نگهش دار چرا مي شكني

چون بگويم كه نقاب از رخ چون مه برگير

رخ نمائي و ربائي دل و برقع فكني

در صفا ماهي و در رنگ و طراوت گل تر

آن قماش فلكي باز متاع چمني

از جفايت دل اگر شكوه كند معذوري

شيشه آن تاب ندارد كه بسنگش بزني

فيض بس كن گله از يار نه نيكوست مكن

بايد از خنجر از آن دست خوري دم نزني

غزل شمارهٔ 923

اي كه حيران سراپاي بت سيميني

مرد اسلامي نه اي برهمني برهمني

در تماشاي بتان روي دلت گر بخداست

مؤمني همچو مني همچو مني همچو مني

اي كه از گلشن رو نيست ترا برگ و نوا

بلبلي در چمني در چمني در چمني

جان نداري كه نداري نظري با خوبان

پاي تا سر تن بيجان و سراپا بدني

گفتم از عشق تو جان ندهم دل نكنم

گفت اگر در غم ما جان بدهي دل نكني

گفتمش توبه نخواهم دگر اين بار شكست

گفت هي ميشكني ميشكني ميشكني

گفتمش فيض نظر سوي بتان كي فكند

گفت هي مي فكني مي فكني مي فكني

غزل شمارهٔ 924

ز رويت حاصل عشاق حيرانيست حيراني

از آن زلف و از آن كاكل پريشاني پريشاني

ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نوميدي

ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزاني

ندانستم كه مه رويان بعهد خود نميپايند

از آن عهد و از آن پيمان پشيماني پشيماني

مبادا هيچ كافر را چنين حالي كه من دارم

جفا تا كي كني جانا مسلماني مسلماني

تغافل ميكني يعني كه دردت را نميدانم

نه ميداني و ميداني كه ميدانم كه ميداني

بياور بر سرم جانا سپاه بي كران غم

ز بيداد و جفا و محنت و جور آنچه بتواني

تو تا بي صبر باشي فيض او بي رحم خواهد بود

دلت را شيشكي آئين دلش را پيشه سنداني

غزل شمارهٔ 925

جدا شد از بر من آن انسي روحاني

شدم اسير بلاي فراق جسماني

برفت يار و از او ماند حسرتي در دل

من و خيال وي و گفتگوي پنهاني

برفت روشني چشم و شد جهان تيره

نه شب شناسم و نه روز از پريشاني

بود كه بار دگر خدمتش شود روزي

كنم بطلعت او باز ديده نوراني

شود كه باز به بينم لقاي ميمونش

وصال او بمن و من بوصلش ارزاني

بود بنامهٔ مشگين اوفتد نظرم

كشم بديده از آن سرمهٔ سليماني

بديدن خط او ديده ام شود روشن

بخواندن سخنانش كنم گل افشاني

بيا وصال كه تا زندگي ز سر گيرم

برو فراق ببر از برم گران جاني

ز فيض تا نفسي هست مژده وصلي

كه عن قريب رود زين سراچهٔ فاني

غزل شمارهٔ 926

تو هاي و هوي مستانرا چه داني

تو شور هي مي پرستانرا چه داني

در آدر بحر عشق اي قطره گم شو

توئي تا قطره عمانرا چه داني

بگوشت ميرسد زان لب حديثي

تو آن سرچشمهٔ جانرا چه داني

تو را چون بهره اي از معرفت نيست

رموز اهل عرفانرا چه داني

بدربانان نداري آشنائي

تو لطف و قهر سلطانرا چه داني

چه از هجران جانانت خبر نيست

تو قدر وصل جانانرا چه داني

تو را صبح وطن چون رفت از ياد

غم شام غريبان را چه داني

شراري در دلت از عشق چون نيست

تو آتشهاي حيوان را چه داني

يكي سنگي فتاده بر لب جو

تو قدر آب پنهانرا چه داني

بغير عيش تن عيشي نكردي

نعيم عالم جان را چه داني

نخوردي دردئي از بادهٔ عشق

صفاي صاف نوشانرا چه داني

ز عشق و عاشقي نامي شنيدي

تو شور عشق بازان را چه داني

ز درد سر نداني درد دل را

تو ذوق درد پنهانرا چه داني

نداري تابش خورشيد گردون

تو آن خورشيد گردون را چه داني

دل از دستت نگاري ميربايد

نگارنده نگاران را چه

داني

سرت پر شور ميدارد دهاني

تو كان اين نمكدانرا چه داني

ازين تا نگذري كي داني آنرا

ازين نگذشتهٔ آن را چه داني

تو را جز درد درمان نيست ليكن

چه دردت نيست درمان را چه داني

حديثي زان دهان نشنيدي اي فيض

تو شور شكرستان را چه داني

غزل شمارهٔ 927

جانم اسير تا كي در خنگ زندگاني

كاش از عدم نكردي آهنگ زندگاني

اي مرگ پردهٔ تن از روي جان برافكن

تا دل ز دوده گردد از زنگ زندگاني

بيدوست گر سرا آري اي عمر من بفردا

سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگاني

در زندگي نچيدم هرگز گلي از آنروي

يا رب مباد مرگم در رنگ زندگاني

عيش مكدر تن بر عيش صاف جان زد

بشكست آيئنه جان از سنگ زندگاني

دل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگش

يا رب خلاصيم ده از چنگ زندگاني

اين نيم جان خود را در راه دوست در باز

تا چند باشي اي فيض در ننگ زندگاني

غزل شمارهٔ 928

بخرامشي چه شود اگر سوي عاشقان گذري كني

بنوازشي چه زيان دهد بمنتظران نظري كني

نه كه تشنهٔ شراب توئيم نه كه خستهٔ خراب توئيم

چه شود بما نظري كني سوي خاك ما گذري كني

ز براي هر كه مينگرم همه مهري و وفا و كرم

چه شود اگر تو با من زار كني آنچه با دگري كني

توبمن بگو كه چه راي تست بكنم من آنچه رضاي تست

چه شود دل حزين مرا رذل خودت خبر كني

من خسته را طبيب قضا نبود بجز شراب جفا

چه شود بگو بكار ما زره وفا قدري كني

چه بود بسازي اگر بشراب اشگ و كباب دل

نه غم شراب دگر خوري و نه ذكر ما حضري كني

سعادتي بود آنزمان كه روان شوي سوي لامكان

فكني ز خود غم بار خود سوي يار خود سفري كني

بدهي مرا بوصل او نه صبوري ز جمال او

تو درين معامله اي دعا چه شود اگر اثري كني

غزلي بخوان ز شعر ترم بود آنكه در سخنان فيض

ز دهان خود نمكي زني ز لباس خود شكري كني

غزل شمارهٔ 929

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز كني

سزد جمالت اگر هست پرده باز كني

ز قالب تو زر ده دهي برون آيد

درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز كني

بزير هستي خود تا بكي نهان باشي

ز خويش پرده بر افكن كه كشف راز كني

عروج بر فلك سروري تواني كرد

بخاك درگه نيكان اگر نياز كني

ميانه گر بتواني گزيد در اخلاق

ترا رسد كه بسرعت ز پل جواز كني

چه شاه راه حقيقت نموده اند ترا

هزار حيف اگر روي در مجاز كني

تواني آنكه يكي از مقربان گردي

دو ركعت از سر اخلاص گر نماز كني

در عمل بگشا بر امل كه مي ترسم

در امل بلقاي اجل فراز كني

براي آخرت ار توشهٔ بدست آري

بگور چون روي آسوده پا دراز كني

ببندي ار

در لذات اين جهان بر خود

بروي خويش دري از بهشت باز كني

اگر زهر دو جهان بگذري بحق برسي

ترا رسد كه بر اهل دو كون ناز كني

گهي بعروهٔ وثقاي حق رسد دستت

كه از متابعت باطل احترازكني

در حقايق اشيا شود بروي تو باز

در مجاز بروي خود ار فراز كني

تو را بخلعت هستي از آن شرف دادند

كه تا بمعرفت اين جامه را طراز كني

چه مرگ ميطلبي چون شدي حزين اي فيض

خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز كني

غزل شمارهٔ 930

اگر خوش است ترا دل چرا طرب نكني

وگرنه اصل خوشيرا چرا طلب نكني

اگر شقاوت دوريت بسته دست طلب

سجود قرب چرا باعث طرب نكني

شراب عشق ز ميخانه الست بكش

وگر كشيد دلت زان چرا شعب نكني

چه روز و شب بكمين گاه عمر بنشستند

چرا تضرع و زاري بروز و شب نكني

اگر عدوي تو نفس است و شهوت و غضبش

چرا در آتش عشق اين سه را حطب نكني

اگر ز چنگل شيطان نرستهٔ تو هنوز

بتازيانه رحمش چرا ادب نكني

از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب

كه تا مقدرت او نسبت سبب نكني

حديث عشق بيان كن تو از همان بهتر

كه شرح آن باشارت كني بلب نكني

جواب آن غزل مولويست فيض كه گفت

اگر تو يار نداري چرا طلب نكني

غزل شمارهٔ 931

سوي من اي خجسته خو روي چرا نميكني

با همه لطف ميكني با دل ما نميكني

با همه كس ز روي مهر همدم و همنشين شوي

دست بدست و روبرو روي بما نميكني

با همه دست در كمر از گل و خور شكفته تر

در دل خسته ام بجز خار جفا نميكني

گفتي اگر تو جان دهي سوي تو ميكنم نظر

جان بلبم رسيد و تو وعده وفا نميكني

آهم از آسمان گذشت ناله ز لامكان گذشت

سوختم از غم تو من رحم چرا نميكني

خون دلم ز ديده شد كار دل رميده شد

جان ز تنم پريده شد هاي چها نميكني

فيض گذشت عمر و هيچ كار خدا نكردهٔ

وين دو سه روزه مانده را صرف قضا نميكني

غزل شمارهٔ 932

گفتم بعشق غارت دلها چه ميكني

دستي دراز كرده به يغما چه ميكني

چندين هزار خانهٔ دل شد خراب تو

اي خانمان خراب بدلها چه ميكني

دادي بآب و رنگ بتان آبروي ما

با گلرخان چه كردي و با ما چه ميكني

گفتم بدلبر از بر من دل چه ميبري

گفتا كه من بر تو تو دلرا چه ميكني

بگشاي چشم و نور رخ ما عيان ببين

در پردهٔ خيال تماشا چه مي كني

من جلوه نا نموده تو از خويش ميروي

گر بر تو جلوهٔ كنم آيا چه ميكني

چيزي از ما مخواه بغير از لقاي ما

از دوست غير دوست تمنا چه ميكني

از خود بشوي دست بدرياي ما درا

بردار دل ز خويش محابا چه ميكني

بردار دل ز خويش و در اين بحر غوطه ور

بر ساحل ايستاده تماشا چه مي كني

اي فيض عقل و هوش و دل و دين و جان بده

چون وصل دوست يافتي اينها چه ميكني

غزل شمارهٔ 933

ميكشي ما را بزاري هر چه خواهي ميكني

اختيار ما تو داري هر چه خواهي ميكني

با همه سوز درون در ره ميان خاك و خون

ميكشي ما را بخواري هر چه خواهي ميكني

بر سر ما صد بلا در هر نفس مي آوري

گه بري دل گاه آري هر چه خواهي ميكني

گاه جان ميبخشي و گاهي دل از ما ميبري

كس نداند در چه كاري هر چه خواهي ميكني

جان ما از تست جانا و دل ما هم ز تست

هر دو را ايجان تو داري هر چه خواهي ميكني

داغ بر دل مينهي آتش بجان مي افكني

هر دو را انواع ياري هر چه خواهي ميكني

نقش ما الواح ما ارواح ما در دست تست

هر چه خواهي مينگاري هر چه خواهي ميكني

پيش چوگان غمت ما گوي دل افكنده ايم

تو در اين ميدان سواري هر

چه خواهي ميكني

افكني از دست گاه و گاه بر گيري ز راه

ميزني كه زخم كاري هر چه خواهي ميكني

افكني، راني، زني، از پيش خود دورم كني

باز پيش خويشم آري هر چه خواهي ميكني

گيري و داري و بخشائي و بخشي سر دهي

يا بجلادم سپاري هر چه خواهي ميكني

ميپزي چون خام بيني سوزي ارشد نيم پخت

با دلم از پخته كاري هر چه خواهي ميكني

دورم از خود افكني و نام عمخواري كني

حق ياري ميگذاري هر چه خواهي ميكني

گه بهجران مبتلا گاهي بحرمانم اسير

رحم بر ضعفم نياري هر چه خواهي ميكني

ميكني ديوانه گاهي سر بصحرا ميدهي

ميدهي گه هوشياري هر چه خواهي ميكني

در محيط عشق خونخوار خودم افكندهٔ

گه بتك گه بر سر آري هر چه خواهي ميكني

گه گدازي گه نوازي گاه سوز و گاه ساز

گه عزيزي گاه خواري هر چه خواهي ميكني

گه در اوج عصمتم گه در حضيض شر و شور

گاه داري گه گدازي هر چه خواهي ميكني

گه پريشان گه پشيمان گه گرانم گه سبك

گاه خواري گاه ياري هر چه خواهي ميكني

گاه ميپوشي و گاهي پردهٔ ما ميدري

خويشتن را پرده داري هر چه خواهي ميكني

فيض را در تابهٔ سوداي خود افكندهٔ

داريش در بيقراري هر چه خواهي ميكني

غزل شمارهٔ 934

دلا بگذر ز دنيا تا ز عقبي عيش جان بيني

در اين عالم بچشم دل بهشت جاودان بيني

چه از دنيا گذر كردي و در عقبي نظر كردي

بيا گامي فراتر نه كه اسرار نهان بيني

دو منزل را چه طي كردي سمند عقل پي كردي

بيا با ما به ميخانه كه تا پير مغان بيني

بروي پير ما بنگر كه تا چشمت شود روشن

ز دست پير ساغر گير تا خود را جوان بيني

چه چشمت گشت ازاو بينا وشد سرمست ازآن صهبا

قدم

نه در ره عشاق تا جان جهان بيني

جهانرا جان شوي آنگه شوي اقليم جانرا سر

شوي از جان جان آگه حقيقت را عيان بيني

شود عرش ازبرايت فرش و گردد جسم بهرت جان

شود ظلمت همه نور و زمين را آسمان بيني

شوي در عشق حق فاني بماني جاودان باقي

چه فيض از ما سواي حق نه اين بيني نه آن بيني

غزل شمارهٔ 935

روي جانان مگر از ديدهٔ جانان بيني

يا مگر ز آينهٔ طلعت خوبان بيني

آن جمالي كه فروغش كمر كوه شكست

كي توان از نظر موسي عمران بيني

باجابت نرسد تا تو تو باشي «ارني»

«لن تراني» شنوي موسي و حرمان بيني

گر تو در هستي او هستي خود در بازي

مشگل خويش در اينره همه آسان بيني

گم شو اي ذره در آن مهر كه تا سر نهان

مو بمو فاش در آن زلف پريشان بيني

نيستي گير و بمان طنطنه و هستي را

اوليا وار كه تا دولت ايشان بيني

دل چه در باختي اي فيض ز جان هم بگذر

كز سر جان چه گذشتي همه جانان بيني

غزل شمارهٔ 936

مرحبا اي نسيم عنبر بوي

خبري از ديار يار بگوي

صبر ديديم در مقابل شوق

آتش و پنبه بود و سنگ و سبوي

تشنهٔ وصل راست بيم هلاك

پيش از آن كايد آب رفته بجوي

هجر را هم نهايتي بايد

يار با يار كي كند يكروي

كرده طغراي بيوفائي ختم

برده از خيل بي وفايان گوي

در دل از آتش غمش صد داغ

بررخ از آب ديده ام صدجوي

من سرا پاي درد و او فارغ

بوده هرگز محبت از يكسوي

گر سرا پا ز غم شوم موئي

ندهم زو بعالمي يكموي

فيض بگذر ز وادي وصلش

بنشين كنجي و زغم مي موي

غزل شمارهٔ 937

مست و بي پروا بيغما ميروي

لا اوحش الله خوب و زيبا ميروي

غارت جانهاست مقصود دلت

تا بعزم صيد دلها ميروي

ميروي و همرهت دلهاي ما

تا نه نپنداري كه بي پا ميروي

ميروي و صد هزاران دل ز پي

در خيالت آنكه تنها ميروي

ميروي و شهر ويران ميشود

شهر صحرا ميشود تا ميروي

شهر صحرا گشت و صحرا شهر شد

تا ز منزل سوي صحرا ميروي

هم تماشاي خودت خوشتر بود

گر بسيري يا تماشا ميروي

جان و دل خواهم بقربانت كنم

يكنفس مي ايستي يا ميروي

فيض در گرد رهت مشگل رسد

تند و تلخ و چست و زيبا ميروي

غزل شمارهٔ 938

خوشا فال آن كو دوچارش شوي

خوشا حال آنكو نگارش شوي

خوش آن بيدليرا كه پرسش كني

خوش آن بي كسيرا كه يارش شوي

خوش آشفته ايرا كه آئي برش

قرار دل بي قرارش شوي

شفا يابد آن دردمندي كه تو

انيس دل سوگوارش شوي

خوشا روز آن عاشق زار، تو

شبي آئي و در كنارش شوي

چه بيخود شود از لب و چشم تو

تو هوش دل هوشيارش شوي

شوي گاه خورشيد روز خوشش

گهي شمع شبهاي تارش شوي

كند فيض چون جان بقربان تو را

خوش آنكو تو شمع مزارش شوي

چه مي آئي ايجان درين خاكدان

خوشا حال تو گر نثارش شوي

غزل شمارهٔ 939

دورم از خويش مكن هان پشيمان نشوي

نوش من نيش مكن هان پشيمان نشوي

دل ما ريش مكن جور ازين بيش مكن

اي جفا كيش من هان پشيمان نشوي

غير را يار مكن يار را خوار مكن

مكن اين كار مكن هان پشيمان نشوي

يار اغيار مشو دشمن يار مشو

پي آزار مشو هان پشيمان نشوي

ترك اغيار بگو ترك آزار بگو

ترك اين كار بگو هان پشيمان نشوي

از خودم دور مكن ديده ام كور مكن

در جفا شور مكن هان پشيمان نشوي

نور چشم تر فيض مونس و غم خور فيض

نروي از بر فيض هان پشيمان نشوي

غزل شمارهٔ 940

روي بنماي اي پري رخسار هي

عقل را ديوانه كن دلدار هي

بلبلانت در ترنم آمدند

جلوهٔ كن اي گل بيخار هي

دل بجان آمد مرا از هجر تو

يكدمك بنشين برم اي يار هي

جان باستقبال آمد تا بلب

بوسهٔ زان لعل شكر بار هي

بادهٔ عشق تو دارد جام دل

مشگنش دلدار هي دلدار هي

لطف كن از چشم مستت ساغري

فيض را مگذار در غم زارهي

شد دلم ديوانه در زنجير غم

صبر تا كي اي پري رخسار هي

غزل شمارهٔ 941

ساقيا پيمانهٔ سرشار هي

اي مغني ناخني بر تار هي

تارهائي يابم از زنجير عقل

مطرب ديوانگان بردار هي

ميكشد دلرا ز هر سو دلبري

بر دلم دستي نزد دلدار هي

جان بلب آمد مريض عشقرا

شربتي زان لعل شكربار هي

وه چه كرد اين عشق با دلهاي ما

الحذر زين قلزم ز خار هي

نيست آگه در جهان جز مست عشق

با تو دارم اينسخن هشيار هي

تا بكي اينخواب غفلت هاي هاي

يكدمك بيدار شو بيدار هي

زاهدا تا كي كني انكار عشق

پند من بشنو مكن انكار هي

تا بكي از هر هواسازي بتي

محو شو در واحد قهار هي

شكر آن در گوشها كوشندفيض

هان مكن اسرار را اظهار هي

غزل شمارهٔ 942

باده خواهم كه كشم ز آن لب و غبغب هله هي

بوسه خواهم كه زنم مست بر آن لب هله هي

بادهٔ لعل از آن دست بلورين دو سه جام

پرپر خواهم و سرشار و لبالب هله هي

تنگ خواهم كه در آغوش كشم آن بر دوش

چه شود در بزم آئي تو يك امشب هله هي

داردم چشم تو در آرزوي بيماري

نظري كن كه بتاب آيم و در تب هله هي

سوخت جانم ز فراقت صنما رحمي كن

تا بكي در دل شب يارب و يارب هله هي

مطلبم نيست بجز آنكه فداي تو شوم

چه شود گر برسم از تو بمطلب هله هي

جان خدا دوست بود فيض ندارد سر تن

برهانم ز صنم خانه قالب هله هي

غزل شمارهٔ 943

صبر از دلم برخواست ساقيا بيا هي هي

عشق همچنان برجاست ساقيا بيا هي هي

دين بخويشتن لرزيد دل طمع ز جان ببريد

عشق نيست اژدرهاست ساقيا بيا هي هي

هي بر آتشم آبي درد باده با تابي

شعله از دلم برخواست ساقيا بيا هي هي

سر شد از نگاهي مست دين و دل برفت از دست

فتنه هم ز ما بر ماست ساقيا بيا هي هي

گر فزون دهي گر كم ميفزايد از دل غم

هر چه ميكني زيباست ساقيا بيا هي هي

هي بيار پي در پي يكدمم ممان بي مي

باده تو روح افزاست ساقيا بيا هي هي

فيض دل ز كف داده بهر ساقي و باده

مجلس طرب آراست ساقيا بيا هي هي

غزل شمارهٔ 944

ز تو كي توان جدائي چو تو هست و بود مائي

تو چو هست و بود مائي ز تو كي توان جدائي

دل خلق ميربائي بكرشمهاي پنهان

بكرشمهاي پنهان دل خلق ميربائي

مه روي اگر نمائي ز جهان اثر نماند

ز جهان اثر نماند مه روي اگر نمائي

خم زلف اگر گشائي دو جهان بهم برآيد

دو جهان بهم برآيد خم زلف اگر گشائي

چه شود اگر درآئي بدل شكستهٔ من

بدل شكستهٔ من چه شود اگر درآئي

بخيال اگر در آئي چو تو در جهان نگنجي

چو تو در جهان نگنجي بخيال كي درآئي

ز تو ميكنم گدائي چو تراست پادشاهي

چو تراست پادشاهي ز تو ميكنم گدائي

چو تو منبع عطائي ز تو فيض فيض جويد

ز تو فيض فيض جويد چو تو منبع عطائي

غزل شمارهٔ 945

اي نسخهٔ اصل خوبي و رعنائي

سر چشمهٔ آبروي هر زيبائي

روشن بود از جمال تو هر دو جهان

پنهاني تو ز غايت پيدائي

اي حسن تو مجموعهٔ هر نيكوئي

وي هر دو جهان ز عشق تو شيدائي

خورشيد سراسيمهٔ شوق رويت

سرگشته كويت فلك مينائي

بدر از غم تو هلال گردد هر مه

كيوان كندت چه چاكران لالائي

تيرو ناهيد و مشتري و بهرام

جوياي تو اندر فلك پيمائي

آب و باد و زمين و آتش هريك

سر كرده قدم ترا كند جويائي

هرجا نوري غمت بجان بگزيده

واندر طلب تو باشدش پويائي

مرغ سحر از درد تو دارد افغان

وز عشق تو عندليب شد شيدائي

از فرقت تو فاخته گويد كو كو

وز بهر تو ميزند نوا مامائي

از درد تو غنچه را بود تنگدلي

داغ تو بلاله داده خون يالائي

خون در دل نافه بوي زلفت كرده

از چشم تو آهوان شده صحرائي

نگذاشته داغ تو دلي را بي درد

سوداي تو كرده عالمي سودائي

فيض از غم عشقت همه شب نالانست

روزي بود از دلش گره

گشائي

غزل شمارهٔ 946

نگاه ار ميكني جان ميفزائي

تغافل ميكني دل مي ربائي

قيامت در قيامت مي نمايد

قيامت را بقامت مي نمائي

مرا صد غصه از دل ميگشايد

ز زلفت گره چون ميگشائي

غمم ز آينهٔ دل ميزدايد

ز دل گر كينهٔ من ميزدائي

حياتي بر حياتم ميفزايد

چو در لطف نهانم ميفزائي

تنت هر موي دارد مويهٔ فيض

چو حرف عشق جانان مي سرائي

سر درج حقايق ميگشايد

چو در وصف بتان لب ميگشائي

غزل شمارهٔ 947

چه شود اگر در آئي بطريق آشنائي

ز طريق آشنائي چه شود اگر در آئي

بر بيكسي بيائي دل خستهٔ بجوئي

دل خستهٔ بجوئي بر بيكسي بيائي

نروي ره جدائي سپري طريق الفت

سپري طريق الفت نروي ره جدائي

بر عاشقان بيائي غم خستگان بداري

غم خستگان بداري بر عاشقان بيائي

بجز از در گدائي بر تو رهي ندارم

بر تو رهي ندارم بجز از در گدائي

ببهانهٔ گدائي بدر سرايت آيم

بدر سرايت آيم ببهانهٔ گدائي

بنواي بينوائي غزلي مگر سر آيم

غزلي مگر سر آيم بنواي بينوائي

چو تو زلف ميگشائي دل فيض ميگشايد

دل فيض ميگشايد چو تو زلف ميگشائي

غزل شمارهٔ 948

الا اي كه دلها نهان ميربائي

كجائي كجائي كجائي كجائي

ميان من و بزم وصل تو تا كي

جدائي جدائي جدائي جدائي

تو با اين لطافت چنين بيمروت

چرائي چرائي چرائي چرائي

كه گفتت سراپا وفائي غلط گفت

جفائي جفائي جفائي جفائي

بكام كسي چون نهٔ مي نگوئي

كرائي كرائي كرائي كرائي

چه خواهد شدن ايشب هجر اگر تو

سرائي سرائي سرائي سرائي

چه پرسي كه فيض از غم ما چه خواهد

رهائي رهائي رهائي رهائي

غزل شمارهٔ 949

اي زلف تو مسكن دل شيدائي

وي روي تو مجموع همه زيبائي

جان در تن هيچكس نماند ز نهار

آن عارض و زلف را بكس بنمائي

از حسرت آن لبم بلب آمد جان

از فكرت آن دهان شدم شيدائي

بيمار شدم ز آرزوي چشمت

گشتم ز خيال خال تو سودائي

ايمان بسواد كفر زلفت دادم

بستم زنار و بستدم ترسائي

از حسرت آن ميان شدم چون موئي

باشد روزي كه در كنارم آئي

گر در نظر تو فيض پستست ولي

دارد ز خيال قد تو بالائي

غزل شمارهٔ 950

گل از رخ تو وام كند زيبائي

سرو از قد تو كسب كند رعنائي

نرگس بود از چشم خوشت تازه و تر

شمشاد ز بالات كند بالائي

از پرتو روي تو بود مه روشن

خورشيد بنور تو كند بينائي

آهوي ختن ز گيسويت مشگ برد

عنبر گيرد ز زلف تو بويائي

شوري ز لبت نمك كند در يوزه

دندان تو لؤلوش كند لالائي

شكر ز دهان تو برد شيريني

قند از لب تو وام كند حلوائي

ابروي تو است قبلهٔ هر مؤمن

زلف تو بود راهزن ترسائي

از عشق تو ديوانه بود هر مجنون

سوداي تو كرد فيض را سودائي

غزل شمارهٔ 951

بيا بيمار خود را ده شفائي

كه جز تو نيست دردم را دوائي

بيا تا جان برافشانم ز شادي

كه جان دادن بغم باشد بلائي

نگيرد بر تو كس زيرا كه نبود

جنايتهاي خوبان را جزائي

مبند اي دل طمع در ماهرويان

كه خوبانرا نمي باشد وفائي

بود اين عاشقيهاي مجازي

مريد راه حق را رهنمائي

چو ره را يافتي بگذر از ايشان

زدور اينقوم را ميكن دعائي

بر افشان دست از ايشان فيض يكسر

بزن بر ما سوي الله پشت پائي

غزل شمارهٔ 952

هم تو بيننده هم تو بينائي

هم تماشا و هم تماشائي

جلوه فرماي جلوه آرايان

جلوه آراي جلوه آرائي

آب و رنگ جمال زيبايان

زيب و حسن كمال زيبائي

نور بينائي نظارگيان

مردم ديدهٔ تماشائي

مايهٔ ناز حسن عالم سوز

خانه پرداز عشق سودائي

خلش غمزهاي معشوقان

تبش عاشقان شيدائي

خانه ويران كن سكون و قرار

غارت كشور شكيبائي

ذروهٔ آسمان غنج و دلال

آفتاب سپهر بالائي

فيض از تو چنانكه ميبايد

هستي او را چنانكه ميبائي

غزل شمارهٔ 953

سحر ز هاتف غيبم رسيد هيهائي

فتاد در سر من شورشي و غوغائي

شدم ز شهر برون تا بكام دل نالم

كه شور را نبود چاره غير صحرائي

بدل نواز خودم در مقام راز و نياز

سخن كشيده بجائي ز شور سودائي

كه از شنيدن و گفتن ز خويشتن رفتم

بخويش باز رسيدم ز ذوق آوائي

چه گفت؟ گفت تو را چون مني يكي باشد

مراست چون تو بسي عندليب شيدائي

كجا روي ز در من كجا تواني رفت

بغير در گه ما هست در جهان جائي؟

بيا بيا بطلب هر چه خواهي از در ما

كه هست اينجا هر مطلب مهيائي

سجود كردم و گفتم مرا ز تو چيزيست

كه يافت مي نشود نزد چون تو مولائي

مراست لذت زاري بدرگه چه توئي

تو را كجا است چنين نعمتي و آقائي

گرم بخويش بخواني ز ذوق جان بدهم

ورم ز پيش برائي خوشم بپروائي

خوشم بقهر تو چون لطف هر چه خواهي كن

مرا چه يارا اي يار تا بود رائي

خوشا دلي كه در آن جاي چون توئي باشد

خوشا سري كه در آن هست از تو سودائي

كجا روم ز در تو كجا توانم رفت

كجاست در دو جهان غير در گهت جائي

دلم خوش است كه در وي گرفتهٔ منزل

كراست همچو تو يار لطيف زيبائي

سر من و در تو تا نفس بود در تن

كه فيض را نبود

غير تو تمنائي

غزل شمارهٔ 954

اي شاهد شاهدان كجائي

وي آب رخ بتان كجائي

اي جان هر آنچه در جهانست

وز تو روشن جهان كجائي

اي هيچ مكان ز تو تهي نه

وي پر ز تو لامكان كجائي

اي چشم و چراغ عالم دل

اي جان جهان و جان كجائي

من تاب فراق تو ندارم

اي از نظرم نهان كجائي

اي كام دل شكسته من

وي آرزوي روان كجائي

ديدار بكس نمي نمائي

اي در همه جا عيان كجائي

بيروي تو دل بود فسرده

اي گرمي عاشقان كجائي

از فيض تو سوخت فيض دلرا

او را تو ميان جان كجائي

غزل شمارهٔ 955

بود گر در ما تو تنها در آئي

تو تنها در آئي و با ما در آئي

تني چند بيجان همه چشم بر در

كه تنها در آئي به تنها بر آئي

بديوانگي سر بر آرند عشاق

كه شايد ز بهر تماشا در آئي

خوش آندم كه خنجر بكف بر سر ما

خرامان بقصد سر ما در آئي

بجاي گياه از زمين چشم رويد

تفرج كنان چون بصحرا در آئي

خلايق ز حسن تو مدهوش گردند

خرامان بمحشر چو فردا در آئي

نخواهي گذشت از سر عشقبازي

مگر آنكه اي فيض از پا در آئي

غزل شمارهٔ 956

خوش آندم كز در احسان در آئي

ميان جمع ما خوبان در آئي

ز روي لطف در غمخانهٔ هجر

براي جان مشتاقان در آئي

ز چشم و لب كني عشاقرا مست

ز بهر جان مخموران در آئي

بزلف و خال دلها را كني صيد

بتير غمزه بهر جان در آئي

تطاولها كني ز آن زلف و گيسو

بقصد جان مسكينان در آئي

بپايت خوش برافشانيم جانها

در آنساعت كه دست افشان در آئي

ز شادي جان دهد از غم رهد فيض

گرش در كلبهٔ احزان در آئي

غزل شمارهٔ 957

خوش آندم كز درم اي جان در آئي

در اين غمخانهٔ هجران در آئي

شب تاريك هجرانرا كني روز

چه خورشيداي مه تابان در آئي

ببالين غريبي دردمندي

دمي اي مايهٔ درمان در آئي

سر افتاده اي برداري از خاك

كني لطف از در احسان در آئي

بپايت جان بر افشانم ز شادي

گرم در كلبهٔ احزان در آئي

كباب دل كشم پيش تو اي جان

گرم در سينهٔ بريان در آئي

بچشمم در نيايد هر دو عالم

گرم در ديدهٔ گريان در آئي

ندانستم كه دشوار است اين كار

گمان كردم بمن آسان در آئي

اگر جان در ره جانان كني فيض

ببزم وصل جاويدان در آئي

غزل شمارهٔ 958

سر خستگان نداري بگذار ما نيائي

غم كشتگان نداري بمزار ما نيائي

تنم از غبار گردد بره گذارت افتد

تو بگردي از ره خود بغبار ما نيائي

بغمي نيوده پا بست نشده زمامت از دست

تو كه بار غم نداري بقطار ما نيائي

ز خرابهٔ وفايم تو ز شهر بيوفائي

ز تو چون وفا نيايد بديار ما نيائي

دلم از غم ميانت شب و روز ميگدازد

نشويم تا چو موئي بكنار ما نيائي

نشود خرابهٔ دل ز عمارت تو آباد

تو از اين سرا برون رو تو بكار ما نيائي

چه شكايتست اي فيض كه شنيده است هرگز

كه كسي بيار گويد تو بكار ما نيائي

غزل شمارهٔ 959

هر آن دلرا كه با ياريست خوئي

ز گلذار حقيقت هست بوئي

ندارد او سر دنيا و عقبي

كه دارد پاي آمد شد بكوئي

دلي كوشد اسير زلف ياري

دو عالم را نمي گيرد بموئي

بود خاطر پريشان هر كه او را

رسيد از زلف عنبر بوي بوئي

كسي كوشد ز راه عشق آگاه

نميخواهد دگر راهي بسوئي

سري كو مست عشقي شد ز خود رست

بود آن مي ز دريا يا بسوئي

دل فيض از غم عشقي زند هاي

مگر روزي به پيوندد بهوئي

غزل شمارهٔ 960

هيچيم ما بخويش و نمودار ما توئي

ما صورتيم و معني هشيار ما توئي

هم گوش و هم سماع توئي در سرو دماغ

هم چشم ما تو معني ديدار ما توئي

هم تو زبان بيان تو تنطق تو ميكني

هم در دهان زبان تو و گفتار ما توئي

هم دست ما تو معني نازش ز تست هم

هم پاي ما تو قوت رفتار ما توئي

ديدار تست هر چه درآيد بچشم ما

بيننده هم تو ديده و ديدار ما توئي

داعي تو و مجيب توئي در سؤال ما

گر دل شود غمين ز تو غمخوار ما توئي

هركس بسوي سبزه و گلشن رود بسير

ما را تو سير سبزه و گلزار ما توئي

بازاريان بسود و زيان متاع در

سود و زيان ما تو و بازار ما توئي

عرض كمال بهر خريدار ميكنند

ما عرض نقص كرده خريدار ما توئي

بنشسته در دكان ز پي كسب وكار خلق

دكان ما تو كسب تو و كار ما توئي

قومي بميكده ز پي باده ميروند

ما را محبتت مي و خمار ما توئي

فيض از تو است و حاصل معناي شعر تو

انديشها همه ز تو گفتار ما توئي

غزل شمارهٔ 961

اي بجهان نهان چو جان روشني جهان توئي

از همه ديدها نهان در همه جا عيان توئي

آنكه ز جاي ميبرد هر نفس اين دل مرا

ميكشدش بهر طرف در پي اين و آن توئي

آنكه چو عزم ميكنم كز پي مقصدي روم

ميشكند عزيمتم ناگه و بيگمان توئي

آنكه چو ديو ره زند تا بجحيم افكند

در دل من ندا كند هي مرو آنچنان توئي

آنكه سفر چو ميكنم حافظ اهل منزلست

باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئي

آنكه رهم بخود نمود آينهٔ دلم زدود

تا كه بديدم آنچه بود در تتق جهان توئي

آنكه ز مهر دلبران

در دلم آتشي فكند

خاك مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئي

آنكه ز نطفه آفريد سرو قدان دلفريب

كرد ز چشمهٔ حياه آب روان، روان توئي

در رخ دلبران تو آب در دل بيدلان تو تاب

جان من اين درين توئي جان تو آن در آن توئي

در دل بيقرار من مايهٔ اضطراب تو

در سر بيخمار من مستي جاودان توئي

ناوك غمزه ميزند در دل من نهان كسي

مي نكنم غلط كه آن غمزه زن نهان توئي

كيست كه هر نفس مرا تازه حيات مي دهد

گر تو نگوئي آن منم كيست بگويد آن توئي

كيست كه ذره ذره دل ميبرد از برم نهان

هست عيان چو آفتاب دلبر من نهان توئي

كامل و ناقص جهان سوي تو كرده روي جان

قبلهٔ عارفان توئي مقصد سالكان توئي

مايهٔ شورش جنون در سر فيض جز تو نيست

حسن و جمال دلربا برزخ دلبران توئي

رباعيات

رباعي شمارهٔ 1

اي حسن تو جلوه گر ز اسما و صفات

روي تو نهان در تتق اين جلوات

انديشه كجا بكبرياي تو رسد

هيهات ازين خيال فاسد هيهات

رباعي شمارهٔ 2

در عهد صبي كرد جهالت پستت

ايام شباب كرد غفلت پستت

چون پير شدي رفت نشاط از دستت

كي صيد كند مرغ سعادت شصتت

رباعي شمارهٔ 3

اين جان تو عاقبت ز تن خواهد جست

اين جان تو عاقبت ز تن خواهد خست

اين تن بتو عاقبت نخواهد ماندن

اين جان تو عاقبت ز تن خواهد رست

رباعي شمارهٔ 4

ديدم ديدم كه معرفت توحيد است

ديدم ديدم كه رهنمايم ديد است

ديدم ديدم كه گمرهي تقليد است

ديدم ديدم كه ديد در تجديد است

رباعي شمارهٔ 5

داني ز چه عشق گلرخان مطلوبست

با بهر چه سار و سوزشان مطلوبست

از دوزخ مرهوب و بهشت مرغوب

آگاه شدن درين جهان مطلوبست

رباعي شمارهٔ 6

اي فيض غم زيان هر سودت هست

با اين همه در اميد بهبودت هست

هر چيز كه پاك سوخت دودي نكند

با آنكه تو پاك سوختي دودت هست

رباعي شمارهٔ 7

تا چند ز آب و نان سخن خواهي گفت

خواهي خوردن بروز و شب خواهي خفت

امروز تو را ز تو اگر حق نخريد

در روز جزا نخواهي ارزيد بمفت

رباعي شمارهٔ 8

سر خاك شد و نقش خيال تو نرفت

خون گشت دل و شوق وصال تو نرفت

هر چند ز هجران تو زنگار گرفت

ز آينهٔ دل عكس جمال تو نرفت

رباعي شمارهٔ 9

تن را بگذار تا شوم من جانت

جان در باز تا شوم جانانت

از پاي درآي تا بگيرم دستت

با درد بساز تا شوم در مانت

رباعي شمارهٔ 10

اي فيض بسي موعظه گفتي بعبث

در گوش نكردي درو سفتي بعبث

نوري بدل كسي نمي بينم من

بس خانهٔ تاريك كه رفتي بعبث

رباعي شمارهٔ 11

ن را در اشگ شست و شو بايد كرد

دلرا از غير رفت و رو بايد كرد

چون پاك شود و جودش از آلايش

آنگه جانرا نثار او بايد كرد

رباعي شمارهٔ 12

با وصل تو دست در كمر نتوان كرد

با درد فراق هم بسر نتوان كرد

چون چارهٔ كار غير بي تابي نيست

جز ناله و آه بي اثر نتوان كرد

رباعي شمارهٔ 13

اي خسته ترا آن سر كو ميسازد

زان لب دشنام رو برو ميسازد

لب ميدهدت شفا ز بيماري چشم

درد او را دواي او مي سازد

رباعي شمارهٔ 14

اين گلشن دهر عاقبت گلخن شد

هر دوست كه بود جز خدا دشمن شد

جز مهر خداي هرچه در دل كشتم

حاصل اندوه و دانه صد خرمن شد

رباعي شمارهٔ 15

ايمان درست عشق كيشان دارند

هرچند كه ظاهري پريشان دارند

مفتاح حقايقي كه ميجوئي فيض

زيشان غافل مشو كه ايشان دارند

رباعي شمارهٔ 16

شادم كه غمت همره جان خواهد بود

عشقت با دل در آنجهان خواهد بود

هجران تو با كالبدم خواهد ماند

وصل تو حيات جاودان خواهد بود

رباعي شمارهٔ 17

ديدم ديدم كه هر چه ديدم حق بود

ديدم ديدم كه ديد ديدم حق بود

ديدم ديدم كه مي شنيدم از حق

ديدم ديدم كه آن شنيدم حق بود

رباعي شمارهٔ 18

با رب تو مرا بخواهش من مگذار

جان را بهواي طاعت تن مگذار

جان صاف كش ميكده تقديس است

معتاد صفا بدردي من مگذار

رباعي شمارهٔ 19

در گوشهٔ انزوا خزيدن خوش تر

پيوند ز غير حق بريدن خوشتر

اي فيض مكن علاج گوشت ز نهار

كافسانه دهر ناشنيدن خوشتر

رباعي شمارهٔ 20

زين دار فنا پاي كشيدن خوشتر

پيوند ز اين و آن بريدن خوشتر

دل كردن از انديشهٔ دنيا خالي

در عاقبت كار رسيدن خوشتر

رباعي شمارهٔ 21

يا رب تو مرا بكردهٔ زشت مگير

از معصيتم بگذر و طاعت به پذير

چون مهر تو و نبي و اولاد نبي

نزد تو شفاعتم كند دستم گير

رباعي شمارهٔ 22

گه در غزلم سخن كشد جانب راز

گاهي بقصيده ميشود دور و دراز

نازم برباعي سخن كوته كن

تا باز شود بحرف لب بندد باز

رباعي شمارهٔ 23

اي فيض بيا دلي بدريا انداز

زين پستي خويش را ببالا انداز

يعني ز كمال هر چه اندوختهٔ

از سر بردار و بر ته پا انداز

رباعي شمارهٔ 24

خود را بمحيط خطر انداز و مترس

سر در ره آن نگار در باز و مترس

بر سوختگان دست ندارد دوزخ

با آتش عشق دوست در ساز و مترس

رباعي شمارهٔ 25

مغرور بعلم خود مشو مست مباش

نزد علما نيست شو و هست مباش

در حضرت دوستان حق پستي كن

نزد دشمن بلند شو پست مباش

رباعي شمارهٔ 26

از عشق مجاز گويمت چيست غرض

زان چاشني عشق حقيقيست غرض

از جلوهٔ حسن دوست در روي نكو

تعليم طريق عشقبازيست غرض

رباعي شمارهٔ 27

با من بودي منت نميدانستم

تا من بودي منت نميدانستم

رفتم چه من ار ميان ترا دانستم

با من بودي منت نميدانستم

رباعي شمارهٔ 28

در راه طلب تمام دردم دردم

در ورزش فهم راز مردم مردم

گفتي كه چرا نميكني در خود سير

از من خبرت نبود كردم كردم

رباعي شمارهٔ 29

از غيب رسد، بدل سروشي هر دم

دلراست بدان سروش گوشي هردم

گه نغمهٔ حزن ميرسد گاه طرب

نيشي است بهر دمي و نوشي هر دم

رباعي شمارهٔ 30

از لذت عيش اينجهان سرد شدم

در آرزوي اجل همه درد شدم

چندي چه زنان برنگ و بو بودم شاد

آخر بيقين آخرت مرد شدم

رباعي شمارهٔ 31

از صحبت خلق سخت دلتنگ شدم

وز دمها چون آينه در زنگ شدم

بس نام نكوي بي مسمي ديدم

از نام نكوي خويش در ننگ شدم

رباعي شمارهٔ 32

اينجا پاداش هر چه كردم ديدم

اينجا محصول هرچه كشتم ديدم

موقوف قيامت نيم اينجا همه شد

اعمال و جزا بيكديگر سنجيدم

رباعي شمارهٔ 33

ديدم ديدم كه هرچه كردم كردم

ديدم ديدم كه هرچه كشتم چيدم

از چهره جان غبار تن چون رفتم

ديدم ديدم كه پاي تا سر ديدم

رباعي شمارهٔ 34

يكچند بگرد خويشتن گرديدم

يكچند ز اين و آن خبر پرسيدم

آخر بدر خويش بديدم مقصود

ديدم ديدم كه آخرين در ديدم

رباعي شمارهٔ 35

در بحث بسي بگفتگو پيچيدم

بس قشر سخن شنيدم و فهميدم

چون مغر رسيد و سر بيگانه نداشت

خود گفتم و خود شنيدم و خود ديدم

رباعي شمارهٔ 36

كي باشد و كي بحال خود پردازم

كي باشد و كي جهاز عقبي سازم

كي باشد و كي ز خويش بيگانه شوم

كي باشد و كي تن و روان در بازم

رباعي شمارهٔ 37

كو همت عالئي كه تا پست شوم

كو نيستي ز خويش تا هست شوم

كي مي گذرد بعاقلي عمر عزيز

اي عشق بيار باده تا مست شوم

رباعي شمارهٔ 38

حيران خودم كه از كجا مي آيم

از بهر چه آمدم چرا مي آيم

خواهم بكجا رفت چه از مردودي

ني دوزخ و ني بهشت را مي شايم

رباعي شمارهٔ 39

از نور نبي واقف اين راه شديم

وز مهر علي عارف الله شديم

چون پيروي نبي و آلش كرديم

ز اسرار حقايق همه آگاه شديم

رباعي شمارهٔ 40

از شرم گناه شايد از خون گريم

از ابر بهار بر خود افزون گريم

اشگي بايد كه نامه ام شسته شود

چون عمر وفا نمي كند چون گريم

رباعي شمارهٔ 41

اي فيض بيا كه عزم مي خانه كنيم

پيمان شكنيم و مي بپيمانه كنيم

دل در ره عشوه هاي ساقي فكنيم

جان در سر غمزهاي جانانه كنيم

رباعي شمارهٔ 42

نبكست بكس بخويش نيكي كردن

آزار كسست خويشتن آزردن

القصه بخويش ميكني آنچه كني

نيكي و بدي بكس نشايد كردن

رباعي شمارهٔ 43

اي فيض بس است آنچه خواندي بس كن

از هيچ فن اندرز نماندي بس كن

تا قوت گفتگوي بودت گفتي

اكنون كه ز گفتگوي ماندي بس كن

رباعي شمارهٔ 44

اي فيض بيا بجانب حق رو كن

اين روي و رياي خلق را يكسو كن

كاري كه بميزان خدا نايد راست

بر هم زن و با جهانيان بكرو كن

رباعي شمارهٔ 45

شادي و طرب بغمسرائي ميكن

تحصيل نوا به بينوائي ميكن

بنشين چه ترا برگ شود بي برگي

بر مسند فقر پادشاهي ميكن

رباعي شمارهٔ 46

مهرت سرشته حق در آب و گل من

جا كرده چه جان بتن در آب و گل من

از مهر علي و مهر اولاد علي است

محصول دو عالم من و حاصل من

رباعي شمارهٔ 47

مستم ز نداي لا اله الا هو

هستم ز براي لا اله الا هو

اين مستي من ز لا اله الا هو

جانم بفداي لا اله الا هو

رباعي شمارهٔ 48

ديديم جمال لا اله الا الله

ديديم جلال لا اله الا الله

از دوزخ و از بهشت آزاد شديم

جستيم وصال لا اله الا الله

رباعي شمارهٔ 49

اي فيض بسي موعظه گفتي گفتي

بس گوهر بي نظير سفتي سفتي

يك خفته ز گفته تو بيدار نشد

احسنت كزين فسانه گفتي خفتي

رباعي شمارهٔ 50

يا رب جان را غذاي دانش دادي

دل را دادي ز فيض دانش شادي

توفيق عمل بعلم هم نيز بده

آن هم تو معيد نعم و هم بادي

رباعي شمارهٔ 51

تو يار مرا نديده اي معذوري

زان روي گلي نچيده اي معذوري

از گلشن عشق يار بوئي نوزيد

در زهدستان چريدهٔ معذوري

رباعي شمارهٔ 52

ني اهل دلي كه بشنوم زو رازي

ني هم نفسي كه باشدم دمسازي

كي باشد و كي كه با پر و بال فنا

در عالم لامكان كنم پروازي

رباعي شمارهٔ 53

ملا بتو بحث و گفتگو ارزاني

صوفي بتو وجدهاي و هو ارزاني

زاهد بتو انگبين و حور ارزاني

معشوق بما و ما باو ارزاني

رباعي شمارهٔ 54

اي نسخهٔ اصل خوبي و يكتائي

سرچشمه آبروي هر زيبائي

روشن بود از جمال تو هر دو جهان

پنهاني تو ز غايت پيدائي

رباعي شمارهٔ 55

اي حسن تو مجموعهٔ هر زيبائي

وز هر دو جهان ز عشق تو شيدائي

نگذاشته داغ تو دلي را بيدرد

سوداي تو كرده عالمي سودائي

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109