دیوان اشعار ملک الشعرای بهار

مشخصات کتاب

سرشناسه : بهار، محمدتقی، 1330 - 1265

عنوان و نام پدیدآور : دیوان اشعار ملک الشعرای بهار

مشخصات نشر : تهران: آزاد مهر، 1382.

مشخصات ظاهری : 1199ص، [16] ص. تصویر

شابک : 964-94525-3-275000ریال ؛ 964-94525-3-275000ریال

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

یادداشت : عنوان روی جلد: دیوان ملک الشعرا بهار.

یادداشت : نمایه

عنوان روی جلد : دیوان ملک الشعرا بهار.

موضوع : شعر فارسی -- قرن 14

رده بندی کنگره : PIR7967/د9 1382

رده بندی دیویی : 1فا8/6ب 816م 1382

شماره کتابشناسی ملی : م 81-48436

زندگینامه

محمد تقی بهار ملقب به ملک الشعرای بهار شاعر، ادیب، سیاستمدار و روزنامه نگار ایرانی است. وی در سال 1263 هجری شمسی در مشهد متولد شد. مقدمات و ادبیات فارسی را نزد پدر خود ملک الشعرای صبوری آموخت و برای تکمیل معلومات عربی و فارسی به محضر “ادیب نیشابوری” رفت. بعد از فوت پدر، ملک الشعرای دربار مظفرالدین شاه شد. وی شش دوره نمایندهٔ مجلس شد و سالها استاد دورهٔ دکتری ادبیات دانشسرای عالی و دانشکدهٔ ادبیات بود. به علت پیوستن به مشروطه طلبان و آزادی خواهان چند بار تبعید و زندانی شد که سالهای زندان و تبعید از پربهره ترین سالهای زندگی ادبی وی بوده است. بهار در روز دوم اردیبهشت 1330 هجری شمسی، در خانهٔ مسکونی خود در تهران زندگی را بدرود گفت و در شمیران در آرامگاه ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. ازمعروفترین آثار وی دیوان اشعار، سبک شناسی که در سه جلد در بارهٔ سبک نوشته های منثور فارسی نوشته شده، تاریخ احزاب سیاسی، تصحیح برخی از متون کهن مانند تاریخ سیستان و مجمل التواریخ و القصص، تاریخ بلعمی را می توان نام برد.

گزیده اشعار

قطعه

نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب

ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود

ز

تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا

ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود

ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه

جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود

نه با تحیت نوری ز خواب برمی خاست

نه با فسانهٔ مرغی سرش به بالین بود

فسرده عارض بی رنگ او به سایه، ولیک

فروغ شهرت او رونق بساتین بود

کمال ظاهر او پرورشگر ازهار

جمال باطنش آرایش ریاحین بود

به جای چهره فروزی به بوستان وجود

نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود

چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟

گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود

به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست

شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود

کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام

ز جمع پردگیان، بی خلاف، پروین بود

به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد

شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود

اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت

ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود

شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت

نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود

چهارپاره

بیایید ای کبوترهای دلخواه!

بدن کافورگون، پاها چو شنگرف

بپرید از فراز بام و ناگاه

به گرد من فرود آیید چون برف

سحرگاهان که این مرغ طلایی

فشاند پر ز روی برج خاور

ببینمتان به قصد خودنمایی

کشیده سر ز پشت شیشهٔ در

فرو خوانده سرود بی گناهی

کشیده عاشقانه بر زمین دم

به گوشم با نسیم صبحگاهی

نوید عشق آید زآن ترنم

سحرگه سر کنید آرام آرام

نواهای لطیف آسمانی

سوی عشاق بفرستید پیغام

دمادم با زبان بی زبانی

مهیا، ای عروسان نوآیین!

که بگشایم در آن آشیان من

خروش بالهاتان اندر آن حین

رود از خانه سوی کوی و برزن

نیاید از شما در هیچ حالی

وگر مانید بس بی آب و دانه

نه فریادی و نه قیلی و قالی

بجز دلکش سرود عاشقانه

فرود آیید ای یاران! از

آن بام

کف اندر کف زنان و رقص رقصان

نشینید از بر این سطح آرام

که اینجا نیست جز من هیچ انسان

بیایید ای رفیقان وفادار!

من اینجا بهرتان افشانم ارزن

که دیدار شما بهر من زار

به است از دیدن مردان برزن

مستزاد

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست

کار ایران با خداست

مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست

کار ایران با خداست

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست

مملکت رفته ز دست

هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست

کار ایران با خداست

مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس

ناخدا عدل است و بس

کار پاس کشتی و کشتی نشین با ناخداست

کار ایران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه

خون جمعی بی گناه

ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟

کار ایران با خداست

باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان

حضرت ستار خان

آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست

کار ایران با خداست

باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ

فر دادار بزرگ

آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست

کار ایران با خداست

باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید

نام حق گردد پدید

تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست

کار ایران با خداست

خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب

جز خراسان خراب

هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

کار ایران با خداست

تصنیف مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن

زآه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را

پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله بار است

این قفس

چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این

بیشتر کن

مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد

عهد و وفا پی سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق

هر دو دروغ و بی اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته بی تاب

ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن

از قویدستان حذر کن

از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

دیگران کاشتند و ...

شاه انوشیروان به موسم دی

رفت بیرون ز شهر بهر شکار

در سر راه دید مزرعه ای

که در آن بود مردم بسیار

اندر آن دشت پیرمردی دید

که گذشته است عمر او ز نود

دانهٔ جوز در زمین می کاشت

که به فصل بهار سبز شود

گفت کسری به پیرمرد حریص

که: «چرا حرص می زنی چندین؟

پایهای تو بر لب گور است

تو کنون جوز می کنی به زمین

جوز ده سال عمر می خواهد

که قوی گردد و به بار آید

تو که بعد از دو روز خواهی مرد

گردکان کشتنت چه کار آید؟»

مرد دهقان به شاه کسری گفت:

« مردم از کاشتن زیان نبرند

دگران کاشتند و ما خوردیم

ما بکاریم و دیگران بخورند»

غزلیات

غزل 1

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده

را

یا که غبار پات را نور دودیده می کنم

یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را

یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن

یا بستان و باز ده لعل لب مکیده را

کودک اشک من شود خاک نشین ز ناز تو

خاک نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟

چهره به زر کشیده ام، بهر تو زر خریده ام

خواجه! به هیچ کس مده بندهٔ زر خریده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی

کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟

بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان

یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را

گر دو جهان هوس بود، بی تو چه دسترس بود؟

باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم

ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

بوالعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام

این که فروغ دیده ام،دیده کند ندیده را

خیز، بهار خون جگر! جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را

غزل 2

شمعیم و دلی مشعله افروز و دگر هیچ

شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند

در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد

از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند

از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه ورانش

گهواره تراش اند و کفن دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی

دیدار رخ یار دل افروز و دگر هیچ

غزل 3

رخ

تو دخلی به مه ندارد

که مه دو زلف سیه ندارد

به هیچ وجهت قمر نخوانم

که هیچ وجه شبه ندارد

بیا و بنشین به کنج چشمم

که کس در این گوشه ره ندارد

نکو ستاند دل از حریفان

ولی چه حاصل؟ نگه ندارد

بیا به ملک دل ار توانی

که ملک دل پادشه ندارد

عداوتی نیست، قضاوتی نیست

عسس نخواهد، سپه ندارد

یکی بگوید به آن ستمگر :

« بهار مسکین گنه ندارد؟»

غزل 4

آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد

خلق را از طره ات آشفته تر خواهیم کرد

اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست

پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد

جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم باخت

سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد

در غم عشق تو با این ناله های دردناک

اخنر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد

هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست

ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد

تا جهانی در خور شرح غمت پیدا کنیم

خویش را زین عالم فانی به در خواهیم کرد

تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما

روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد

یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه

هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد

لابه ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری

ور به بی رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد

چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت

پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

غزل 5

در غمش هر شب به گردون پیک آهم می رسد

صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می رسد

شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟

کز پس آن نوبت روز سیاهم می رسد

صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب

کاین حدیث جانگداز آخر به

شاهم می رسد

گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست

روزی آخر مژدهٔ عفو گناهم می رسد

غزل 6

اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد

ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد

برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت

کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد

گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه

کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد

تو پاک باش و برون آی بی حجاب و مترس

کسی به صید غزال حرم نخواهد شد

اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا

کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد

گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من

ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد

رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات!

به حرف مفت کسی متهم نخواهد شد

غزل 7

دعوی چه کنی؟ داعیه داران همه رفتند

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»

داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

کز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند

گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کز کاخ هنر نادره کاران همه رفتند

افسوس که افسانه سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه گساران همه رفتند

فریاد که گنجینه طرازان معانی

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند

یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

غزل 8

به گلگشت جنان گل می فرستم

به رضوان شاخ سنبل می فرستم

به هندوستان فضل و خلر علم

می موز و قرنفل می فرستم

حدیث خوش به قمری می سرایم

سرود خوش به بلبل می فرستم

به قابوس و به صابی از رعونت

خط و شعر و ترسل می فرستم

ز خودبینی و رعنایی و شوخی است

که جزوی را سوی

کل می فرستم

به جلفای صفاهان از سر جهل

شراب صافی و مل می فرستم

به تبت مشک اذفر می گشایم

به ماچین تار کاکل می فرستم

غزل 9

نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!

گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!

آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است

از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!

نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ

در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!

نافهٔ چین است مشکین خامه ات کآثار وی

مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!

یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه

کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!

حکمت ار می کرد فخر از روزگار بوعلی

اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!

مدح این بی دولتان عار است دانا را ولیک

چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!

غزل 10

خوشا فصل بهار و رود کارون

افق از پرتو خورشید، گلگون

ز عکس نخلها بر صفحهٔ آب

نمایان صدهزاران نخل وارون

دمنده کشتی کلگای زیبا

به دریا چون موتور بر روی هامون

قطار نخلها از هر دو ساحل

نمایان گشته با ترتیب موزون

چو دو لشکر که بندد خط زنجیر

به قصد دشمن از بهر شبیخون

قصاید

قصیدهٔ 1

دگر باره خیاط باد صبا

بر اندام گل دوخت رنگین قبا

یکی را به بر ارغوانی سلب

یکی را به تن خسروانی ردا

ز اصحاب بستان که یکسر بدند

برهنه تن و مفلس و بینوا

به دست یکی بست زیبا نگار

به پای یکی بست رنگین حنا

بیاراست بر پیکر سرو بن

یکی سبز کسوت ز سر تا به پا

برافکند بر دوش بید نگون

ز پیروزه دراعه ای پربها

بسی ساخت بازیچه و پخش کرد

به اطفال باغ از گل و از گیا

به دست یکی پیکری خوب چهر

به چنگ یکی لعبتی خوش لقا

یکی بسته شکلی به رخ بلعجب

یکی هشته تاجی به سر خوشنما

یکی را به بر، طرفه ای مشک

بیز

یکی را به کف حقه ای عطر سا

پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم

گسست و پراکندشان بر هوا

درخت شکوفه ده انگشت خویش

فرا پیش کرد و ربود آن عطا

سیه ابر توفنده کز جیش دی

جدا مانده در کوه جفت عنا

بر آن شد که آید به یغمای باغ

بتاراجد آن ایزدی حله ها

برآمد خروشنده از کوهسار

بپیچید از خشم چون اژدها

که ناگاه باد صبا در رسید

زدش چند سیلی همی بر قفا

بنالید از آن درد ابر سیاه

شد آفاق از ناله اش پر صدا

تو گفتی سیه بنده ای کرده جرم

دهد خواجه اکنون مر او را جزا

ببارد ز مژگان سرشک آن چنان

کز آن تر شود باغ و صحن سرا

گه از خشم دندان نماید همی

بتابد ز دندانش نور و ضیا

ببالد چمن ز آن خروش و غریو

بخندد سمن ز آن فغان و بکا

چنان کز خروشیدن کوس رزم

بخندد همی لشکر پادشا

قصیدهٔ 2

از من گرفت گیتی یارم را

وز چنگ من ربود نگارم را

ویرانه ساخت یکسره کاخم را

آشفته کرد یکسره کارم را

ز اشک روان و خاک به سر کردن

در پیش دیده کند مزارم را

یک سو سرشک و یک سو داغ دل

پر باغ لاله ساخت کنارم را

گر باغ لاله داد به من، پس چون

از من گرفت لاله عذارم را؟

در خاک کرد عشق و شبابم را

بر باد داد صبر و قرارم را

بر گور مرده ریخت شرابم را

در کام سگ فکند شکارم را

جام می ام فکند ز کف و آن گاه

اندر سرم شکست خمارم را

بس زار ناله کردم و پاسخ داد

با زهر خند، نالهٔ زارم را

گفتم بهار عشق دمید اما

گیتی خزان نمود بهارم را

گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد

کاین گونه کرد سنگین بارم را

باری، بر آن سرم که از این سینه

بیرون کنم دل بزه کارم را

قصیدهٔ 3

کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا

همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا

آتشی سوزانده ام وین گیتی آتش پرست

هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا

گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم

چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا

کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد

و اندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا

خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار

می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا

سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب

حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا

یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری

جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا

بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی

اندر این بیغوله جان می آمدی بر سر مرا

دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی

تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا

هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان

چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا

تا زبان پارسی زنده است، من هم زنده ام

ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا

بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند

گیتی کجرو به زندان می دهد کیفر مرا

بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار

قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا

در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟

کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا

مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار

کاش در یک دم شدی پیراهن از خون تر مرا

ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات

هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا

چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک

کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا

رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان

با تهی دستی و بی برگی کند

مضطر مرا

با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار!

اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا

قصیدهٔ 4

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها

آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد

چونان که اندر آب ز باران حبابها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

از باده برفروز به بزم آفتابها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب

افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن

و انباشته به ساغر زرین شرابها

در گوش مشتری شده آواز چنگها

بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها

فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است

وز کف برون شده است طرب را حسابها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم

وز شادی و نشاط گشادند بابها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید

زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها

گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست

می خواره را گناه و گنه را عقابها»

در باده گر گناه فزون است، هم بود

در آستان حجت یزدان ثوابها

شمس الشموس، شاه ولایت که کرده اند

شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید

انعامها به خلد و به دوزخ عذابها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح

در پیش نه ز برگ درختان کتابها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش

گردون نهاده بر کف انجم خضابها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز

گویی گرفته اند ز جنت حجابها

آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است

و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها

قصیدهٔ 5

سحابی قیرگون بر شد ز دریا

که قیر اندود زو روی دنیا

خلیج فارس گفتی کز مغاکی

به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا

به ناگه چون بخاری تیره و تار

از آن چاه سیه سر زد به بالا

علم زد بر فراز بام اهواز

خروشان قلزمی جوشان و

دروا

نهنگان در چه دوزخ فتادند

وز ایشان رعد سان برخاست هرا

هزاران اژدهای کوه پیکر

به گردون تاختند از سطح غبرا

بجست از کام آنان آتش و دود

وز آن شد روشن و تاریک صحرا

هزیمت شد سپهر از هول و افتاد

ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا

تو گفتی کز نهان اهریمن زشت

شبیخون زد به یزدان توانا

برون پرید روز از روزن مهر

نهان شد در پس دیوار فردا

شب تاری درآمد لرز لرزان

چو کور بی عصا در سخت سرما

ز برق او را به کف شمعی که هر دم

فرو مرد از نهیب باد نکبا

طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر

زمانه نعره زد چون غول کانا

زمین پنهان شد اندر موج باران

که از هر سو درآمد بی محابا

خروشان و شتابان رود کارون

در افزوده به بالا و به پهنا

رخ سرخش غبار آلود و تیره

چو روی مرد جنگی روز هیجا

ز هر سو موجها انگیخت چون کوه

که شد کوه از نهیبش زیر و بالا

به تیغ موجهایش کف نشسته

چو برف دی مهی بر کوه خارا

قصیدهٔ 6

ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

بنمود جلوه ای و ز دانش فروخت نور

بگشود چهره ای و ز بینش گشود باب

شمس رسل محمد مرسل که در ازل

از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب

تابنده بد ز روز ازل نور ذات او

با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب

لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت

امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب

تا دید بی حجاب رخی را که کردگار

بر او بخواند آیت والشمس در کتاب

رویی که آفتاب فلک پیش نور او

باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب

شاهی که چون فراشت لوای پیمبری

بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب

با مهر اوست جنت و با حب او نعیم

با قهر اوست

دوزخ و با بغض او عذاب

با مهر او بود به گناه اندرون، نوید

با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب

شیطان به صلب آدم گر نور او بدید

چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟

ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور

کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب

مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او

سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب

امروز جلوه ای به نخستین نمود و گشت

زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب

یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای

کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب

پس برد مرکبیش خرامان تر از تذرو

جبریل، در شبیش سیه گون تر از غراب

چندان برفت کش رهیان و ملازمان

گشتند بی توان و بماندند بی شتاب

و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت

وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب

چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت

سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب

اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم

هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب

از فر پاک مقدمش امروز گشته اند

احباب در تنعم و اعدا در اضطراب

جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان

جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب

قصیدهٔ 7

مانده ام در شکنج رنج و تعب

زین بلا وارهان مرا، یارب!

دلم آمد در این خرابه به جان

جانم آمد در این مغاک به لب

شد چنان سخت زندگی که مدام

شده ام از خدای مرگ طلب

ای دریغا لباس علم و هنر

ای دریغا متاع فضل و ادب

که شد آوردگاه طنز و فسوس

که شد آماجگاه رنج و تعب

آه غبنا و اندها! که گذشت

عمر در راه مسلک و مذهب

غم فرزندگان و اهل و عیال

روز عیشم سیه نموده چو شب

با قناعت کجا توان دادن

پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟

بخت بد بین که با چنین حالی

پادشا هم نموده است غضب

کیستم ؟ شاعری قصیده

سرای

چیستم ؟ کاتبی بهار لقب

چیست جرمم که اندر این زندان

درد باید کشید و گرم و کرب ؟

به یکی تنگنای مانده درون

چون به دیوار، درشده مثقب

روز، محروم دیدن خورشید

شام، ممنوع ریت کوکب

از یکی روزنک همی بینم

پاره ای ز آسمان به روز و به شب

شب نبینم همی از آن روزن

جز سر تیر و جز دم عقرب

دزد آزاد و اهل خانه به بند

داوری کردنی است سخت عجب

قصیدهٔ 8

سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست

کس ار بزرگ شد از گفتهٔ بزرگ، رواست

چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج

هر آن سخن که نپیوست با معانی راست

شنیده ای که به یک بیت فتنه ای بنشست

شنیده ای که ز یک شعر کینه ای برخاست

سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست

گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست

کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست

صنیع دانا انگارهٔ دل داناست

چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی

چو مرد والا شد، گفته های او والاست

سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است

گدایی آرد اشعار شاعری که گداست

کلام هر قوم انگارهٔ سرایر اوست

اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست

نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی

که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست

نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است

تفاوتی که به شهنامه ها ببینی راست

جلال و رفعت گفتارهای شاهانه

نشان همت فردوسی است، بی کم و کاست

عتابهای غیورانه و شجاعتها

دلیل مردی گوینده است و فخر او راست

محاورات حکیمانه و درایتهاش

گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست

صریح گوید گفتارهای او کاین مرد

به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست

کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟

جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست

به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی

نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست

درون

صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر

اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست

یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی

به صد لباس مخالف به بازی آمده راست

امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش

وزیر روشن رای است و شاعری شیداست

مکالمات ملوک و محاوارت رجال

همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست

برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر

درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست

به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم

به احتشام سکندر، به مکرمت داراست

به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب

به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست

عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار

خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست

به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه

به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست

به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر

که هر وزیری دارای صد هزار دهاست

به بزم سازی، مانند باده نوش ندیم

به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست

به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار

گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست

به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟

حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست

قصیدهٔ 9

در شهربند مهر و وفا دلبری نماند

زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند

صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟

آیینه گو مباش چو اسکندری نماند

عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ

بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند

ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز

اکنون که از برای تو بال و پری نماند

ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی

زین خشکسال حادثه برگ تری نماند

برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت

کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند

صیاد ره ببست چنان کز پی نجات

غیر از طریق دام، ره دیگری نماند

آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن

طوری به باد رفت کز

آن اخگری نماند

هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست

بهر پناه مردم مسکین دری نماند

آداب ملک داری و آیین معدلت

بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند

با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد

با جاهلان بساز، که دانشوری نماند

با دستگیری فقرا، منعمی نزیست

در پایمردی ضعفا، سروری نماند

زین تازه دولتان دنی، خواجه ای نخاست

وز خانواده های کهن مهتری نماند

زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند

دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند

آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ

ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند

جز گونه های زرد و لبان سپید رنگ

دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند

یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط

پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند

قصیدهٔ 10

ای دیو سپید پای در بند!

ای گنبد گیتی! ای دماوند!

از سیم به سر یکی کله خود

ز آهن به میان یکی کمر بند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر، چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران

وین مردم نحس دیومانند

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت ز خشم بر فلک مشت

آن مشت تویی، تو ای دماوند!

تو مشت درشت روزگاری

از گردش قرنها پس افکند

ای مشت زمین! بر آسمان شو

بر ری بنواز ضربتی چند

نی نی، تو نه مشت روزگاری

ای کوه! نیم ز گفته خرسند

تو قلب فسردهٔ زمینی

از درد ورم نموده یک چند

شو منفجر ای دل زمانه !

وآن آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین، سخن همی گوی

افسرده مباش، خوش همی خند

ای مادر سر سپید! بشنو

این پند سیاه بخت فرزند

بگرای چو اژدهای گرزه

بخروش چو شرزه شیر ارغند

ترکیبی ساز بی مماثل

معجونی ساز بی همانند

از آتش آه خلق مظلوم

وز شعلهٔ کیفر خداوند

ابری بفرست بر سر ری

بارانش ز

هول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز

بادافره کفر کافری چند

ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد

صرصر شرر عدم پراکند

بفکن ز پی این اساس تزویر

بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بن این بنا، که باید

از ریشه بنای ظلم برکند

زین بی خردان سفله بستان

داد دل مردم خردمند

قصیدهٔ 11

به کام من بر، یک چند گشت گیهان بود

که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود

هزاردستان بد در سخن مرا و چو من

نه در هزار چمن یک هزاردستان بود

مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا

سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود

شکفته بود همه بوستان خاطر من

حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود

نه دیده ام به ره چهره ای شدی گریان

نه خاطرم ز غم طره ای پریشان بود

نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان

همه سرایم زین پیش، کافرستان بود

به گرد من بر، خوبان همه کشید رده

تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود

مرا نیارست آمد عدو به پیرامن

که از سرشک غم او را به راه طوفان بود

کنون چه دانم گفتن ز کامرانی خویش

که هرچه گفتم و گویم هزار چندان بود

کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر

که این گرامی گوهر نهفته در کان بود

به سایهٔ پدر اندر نهاده بودم رخت

پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود

بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت

بدان زمانه مرا روزگار چونان بود

طمع به نان کسانم نبد که شمس و قمر

به خوان همت من بر، دو قرصهٔ نان بود

به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم

همیشه تا بود، این خوی، خوی گیهان بود

ز کین کیوان باشد شدن به سوی نشیب

مرا که اختر والا فراز کیوان بود

زمانه کرد چو چوگان، خمیده

پشت و نژند

مرا که گوی زمانه به خم چوگان بود

بگشت بر سر خون من آسیای سپهر

فغان من همه زین آسیای گردان بود

بگشت گردون تا بستد از من آن که مرا

شکفته گلبن و آراسته گلستان بود

که را به گیتی سیر بهار و بستانی است

مرا ز رویش سیر بهار و بستان بود

ز رنج و دردم آسوده بود تن، که مرا

به رنج دارو بود و به درد درمان بود

برفت و تاختن آورد رنج بر سر من

غمی نبود که جز گرد منش جولان بود

مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک

پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود

بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر

مگو پدر، که خداوند بود و سلطان بود

چو بود گنج خرد، شد نهان به خاک سیاه

همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود

دلم بیازرد از کین روزگار و چو من

به گیتی اندر، آزرده دل فراوان بود

ز رنج دیوان بر خیره چند نالم؟ از آنک

قرین دیوان بد، گر همه سلیمان بود

نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر

به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود

عزیزتر نیم از یوسف درست سخن

که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود

ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه

که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود

ز رنج یاران نالم، نه دشمنان که مرا

همیشه ز آنان دل در شکنج خذلان بود

بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت:

« مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»

چنان فزونی ز آن یافت رودکی به سخن

کز آل سامان کارش همه بسامان بود

حدیث نعمت خود ز آن گروه کرد و بگفت:

« مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»

کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت توست

اگر فلان

را نعمت ز خوان بهمان بود

قصیدهٔ 12

هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟

بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود

کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش

جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

کوه از درخت گویی مردی مبارز است

پرهای گونه گون زده چون جنگیان به خود

اشجار گونه گون و شکفته میانشان

گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود

چون لوح آزمونه که نقاش چربدست

الوان گونه گون را بر وی بیازمود

شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد

قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود

از تیغ کوه تا لب دریا کشیده اند

فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود

آن بیشه ها که دست طبیعت به خاره سنگ

گلها نشانده بی مدد باغبان و کود

ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند

بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود

آن از فراز منبر هر پرسشی کند

این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود

یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر

یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود

آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت

این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت

آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود

آن شاخهای نارنج اندر میان میغ

چون پاره های اخگر اندر میان دود

بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام

برجست و روی ابر به ناخن همی شخود

چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا

کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود

بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک

دریا پی پذیره اش آغوش برگشود

چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام

کاینک بیافت مام و در

آغوش او غنود

دیدم غریو و صیحهٔ دریای آبسکون

دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود

بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب

چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود

داند که آفتاب جگر گوشگانش را

همراه باد برد و نثار زمین نمود

زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک

از چرخ برگذاشته فریاد رود رود

قصیدهٔ 13

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود

درود باد بر این موکب خجسته، درود

به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ

به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود

سپهر گوهر بارد همی به مینا درع

سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود

شکسته تاج مرصع به شاخک بادام

گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود

به طرف مرز بر آن لاله های نشکفته

چنان بود که سر نیزه های خون آلود

به روی آب نگه کن که از تطاول باد

چنان بود که گه مسکنت جبین یهود

صنیع آزر بینی و حجت زردشت

گواه موسی یابی و معجز داوود

به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل

به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود

یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر

یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود

همه به چیزی شادند و خرم اند و لیک

مرا به خرمی ملک شاد باید بود

قصیدهٔ 14

بهارا! بهل تا گیاهی برآید

درخشی ز ابر سیاهی برآید

در این تیرگی صبر کن شام غم را

که از دامن شرق ماهی برآید

بمان تا در این ژرف یخزار تیره

به نیروی خورشید راهی برآید

وطن چاهسار است و بند عزیزان

بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

به بیداد بدخواه امروز سر کن

که روز دگر دادخواهی برآید

بر این خاک تیغ دلیری بجنبد

وز این دشت گرد سپاهی برآید

ز دست کس ار هیچ ناید صوابی

بهل تا ز دستی گناهی برآید

مگر از گناهی بلایی بخیزد

مگر از

بلایی رفاهی برآید

مگر از میان بلا گرمگاهی

ز حلقوم مظلوم آهی برآید

مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد

وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید

قصیدهٔ 15

نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید

شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید

ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد

چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید

فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد

کاین مادر اقبال همه ساله نزاید

با همت و با عزم قوی ملک نگه دار

کز دغدغه و سستی کاری نگشاید

گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه

کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید

با عقل مردد نتوان رست ز غوغا

اینجاست که دیوانگیی نیز بباید

یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد

یا کام دل از شاهد مقصود برآید

راه عمل این است، بگویید ملک را

تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید

یاران موافق را آزرده نسازد

خصمان منافق را چیره ننماید

قصیدهٔ 16

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید

وز هر کرانه دامن خرگه فرو کشید

روز از برون خیمه دراستاد و جابه جای

آن سقف خیمه اش را عمدا بسوزنید

گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر

سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید

یارب! کجاست آن که چو شب در چکد به جام؟

گویی به جام، اختر ناهید در چکید

چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم

گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید

همبوی بیدمشک است اما نه بیدمشک

همرنگ سرخ بید است اما نه سرخ بید

آن می که ناچشیده هنوز از میان جام

چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید

گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب

از لطف، می ز جام همی خواستی پرید

بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب

خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید

از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز

نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید

قصیدهٔ 17

ای زده زنار بر،

ز مشک به رخسار!

جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟

زلف نگونسار کرده ای و ندانی

کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار

روی تو تابنده ماه بر زبر سرو

موی تو تابیده مشک از بر گلنار

چشم تو ترکی و کشوریش مسخر

زلف تو دامی و عالمیش گرفتار

ریحان داری، دمیده بر گل نسرین

مرجان داری، نهاده بر در شهوار

آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز

فتنهٔ شهری از آن دو طرهٔ طرار

فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک

چهر تو باغی است لاله زار و سمن زار

ز آن لب شیرین تو بدیع نماید

این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار

ختم بود بر تو دلربایی، چونانک

نیکی و پاکی به دخت احمد مختار

زهرا، آن اختر سپهر رسالت

کو را فرمانبرند ثابت و سیار

فاطمه، فرخنده مام یازده سرور

آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار

پرده نشین حریم احمد مرسل

صدر گزین بساط ایزد دادار

عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد

ایمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار

از پی تعظیم نام نامی زهراست

اینکه خمیده است پشت گنبد دوار

بر فلک ایزدی است نجمی روشن

در چمن احمدی است نخلی پربار

بار ولایش به دوش گیر و میندیش

ای شده دوش تو از گناه گرانبار!

عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن

عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار

کوس کمالش گذشته از همه گیتی

صیت جلالش رسیده در همه اقطار

فر و شکوه و جلال و حشمت او را

گر بندانی، ببین به نامه و اخبار

قصیدهٔ 18

بگریست ابر تیره به دشت اندر

وز کوه خاست خندهٔ کبک نر

خورشید زرد چون کله دارا

ابر سیه چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین، کله خاقان

بر دوش نارون، سلب قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط

بلبل به نای برده یکی مزمر

نسرین به سر ببسته ز نو دستار

لاله به کف نهاده ز

نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد

در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس و کاخ بزم

این یک طراز گلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر

این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد، باد برآید نرم

وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل ز شرم همی خندد

چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خار بن بخندد و سیصد گل

چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند

آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هر آنچه کرد نهان در خاک

اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون

لؤلؤ همی بغلتد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

برف از ستیغ کوه فرو غلتد

هر صبح کآفتاب کشد خنجر

قصیدهٔ 19

سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر

نرگس کاری به برگ یاسمن اندر

در عجبم ز آفریدگار کز آن روی

لاله نشاند به شاخ نسترن اندر

ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند

کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر

گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو

گاه بپیچم همی به خویشتن اندر

سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:

« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»

زار بنالم چنان که هرکس بیند

زار بنالد به حال زار من اندر

روی تو در تاب تیره زلف تو گویی

حور فتاده به دام اهرمن اندر

دام فریبی است طره ات که مر او را

بافته جادو به صد هزار فن اندر

صد شکن اندر دو زلف داری و باشد

بندی پنهان به زیر هر شکن اندر

صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است

گرش به دلها کنند سرشکن اندر

چند کز آن زلف برستردی امروز

مشک نباشد به خطهٔ ختن اندر

زلف سترده مده به باد که در شهر

جادوی افتد میان مرد و زن اندر

جادوی

اندر میان خلق میفکن

نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر

جادوی و گربزی چو شد همه جایی

ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر

چون گذرد کارها به حیلت و افسون

هیچ بندهد کسی به علم تن اندر

مردم نیرنگ ساز را به جهان در

جای نباشد مگر به مرزغن اندر

زلفک تو حیله ساز گشت و سیه کار

زآنش ببرند سر بدین زمن اندر

قد تو چون راستی گزید، به پیشش

سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر

در غمت ار جان دهم خوش است که مردن

شیرین آید به کام کوهکن اندر

قصیدهٔ 20

ای خامه! دو تا شو و به خط مگذر

وی نامه! دژم شو و ز هم بردر

ای فکر! دگر به هیچ ره مگرای

وی وهم! دگر به هیچ سو مگذر

ای گوش! دگر حدیث کس مشنو

وی دیده! دگر به روی کس منگر

ای دست! عنان مکرمت درکش

وی پای ! طریق مردمی مسپر

ای توسن عاطفت! سبکتر چم

وی طایر آرزو! فروتر پر

ای روح غنی! بسوز و عاجز شو

وی طبع سخی! بکاه و زحمت بر

ای علم! از آنچه کاشتی بدرو

وی فضل! از آنچه ساختی برخور

ای حس فره! فسرده شو در پی

وی عقل قوی! خموده شو درسر

ای نفس بزرگ! خرد شو در تن

وی قلب فراخ! تنگ شو در بر

ای بخت بلند! پست شو ایدون

وی اختر سعد! نحس شو ایدر

ای نیروی مردمی! ببر خواری

وی قوت راستی! بکش کیفر

ای گرسنه! جان بده به پیش نان

وی تشنه! بمیر پیش آبشخور

ای آرزوی دراز بهروزی!

کوته گشتی، هنوز کوته تر

ای غصهٔ زاد و بوم! بیرون شو

بیرون شو و روز خرمی مشمر

کاهندهٔ مردی! ای عجوز ری!

بفزای به رامش و به رامشگر

ای غازه کشیده سرخ بر گونه!

از خون دل هزار نام آور

ره ده به مخنثان بی معنی

کین توز به مردمان دانشور

هر شب به کنار ناکسی بغنو

هر

روز به روز سفله ای بنگر

ای مرد! حدیث آتشین بس کن

پنهان کن آتشی به خاکستر

صد بار بگفمت کز این مردم

بگریز و فزون مخور غم کشور

زآن پیش که روزگار برگردد

برگرد ز روزگار دون پرور

نشنیدی و نوحه بر وطن کردی

با نثری آتشین و نظمی تر

تو خون خوردی و دیگران نعمت

تو غم بردی و دیگران گوهر

وامروز در این پلید بیغوله

پند دل خویشتن به یاد آور

قصیدهٔ 21

باز به پا کرد نوبهار، سرادق

بلبل آمد خطیب و قمری ناطق

طبل زد از نیمروز لشکر نوروز

وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق

لشکر دی شد به کوهسار شمالی

بست به هر مرز برف راه مضایق

رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا

بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق

غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا

ابر بگرید به سان دیدهٔ وامق

سنگدلی بین که چهر درهم معشوق

باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق

از می فکرت بساز جام خرد پر

جام خرد پر نگردد از می رایق

هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده

راحت مخلوق جست و رحمت خالق

چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی

جانب حق روی کن به نیت صادق

غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در

یکسره آزاد شو ز قید علایق

خیز که گل روی خود به ژاله فروشست

تا که نماز آورد به رب مشارق

خیز که مرغ سحر سرود سراید

همچو من اندر مدیح جعفر صادق

حجت یزدان که دست علم قدیمش

دین هدی را نطاق بست ز منطق

راهبر مؤمنان به درک مسائل

پیشرو عارفان به کشف حقایق

جام علومش جهان نمای ضمایر

ناخن فکرش گره گشای دقایق

از پی او رو، که اوست هادی امت

گفتهٔ او خوان، که اوست ناصح مشفق

راه به دارالشفای دانش او جوی

کوست طبیبی به هر معالجه حاذق

ای خلف مرتضی و سبط پیمبر!

جور کشیدی بسی ز خصم منافق

خون به دلت کرد روزگار

جفاکیش

تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق

پرتو مهرت مباد دور ز دلها

سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق

مدح تو گفتن بهار راست نکوتر

تا شنود مدح مردم متملق

کیش تو جویم مدام و راه تو پویم

تا ز تن خسته روح گردد زاهق

بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن

گر صلتی دارد این قصیدهٔ رایق

چشم من از مهر برگشای و نگه دار

گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق

قصیدهٔ 22

پیامی ز مژگان تر می فرستم

کتابی به خون جگر می فرستم

سوی آشنایان ملک محبت

ز شهر غریبی خبر می فرستم

در اینجا جگرخستگان اند افزون

ز هر یک درود دگر می فرستم

درود فراوان سوی شاه خوبان

ز درویش خونین جگر می فرستم

گهر می فرستم سوی ژرف دریا

سوی شکرستان، شکر می فرستم

ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت

سوی دوست شرح سفر می فرستم

ز بیت الحزن همچو یعقوب محزون

بضاعت به سوی پسر می فرستم

شد از نامه ات چشم این پیر روشن

تشکر به نور بصر می فرستم

به صبح جبین منیرت سلامی

به لطف نسیم سحر می فرستم

فرستادم اینک دل خسته سویت

تن خسته را بر اثر می فرستم

به بام بقای تو پران دعایی

هم آغوش بال اثر می فرستم

قصیدهٔ 23

ما فقیران که روز در تعبیم

پادشاهان ملک نیمشبیم

تاجداران شامل البرکات

شهریاران کامل النسبیم

همه با فیض محض متصلیم

همه با نور پاک منتسبیم

همه دلدادگان پاکدلیم

همه تردامنان خشک لبیم

از فراغت میان ناز و نعیم

وز ملامت میان تاب و تبیم

گاه گلگشت خلد را کوثر

گه تنور جحیم را لهبیم

بر ما دوزخ و بهشت یکی است

که به هرجا رضای او طلبیم

خلق عالم سرند و ما مغزیم

اهل گیتی تن اند و ما عصبیم

قول ما حجت است در هر کار

ز آنکه ما مردمان بلعجبیم

فرح و انبساط خلق از ماست

گرچه خود جمله در غم و کربیم

ما زبان فرشتگان دانیم

زآنکه شاگرد کارگاه ربیم

قصیدهٔ 24

بیا تا جهان را به هم برزنیم

بدین خار و خس

آتش اندر زنیم

بجز شک نیفزود از این درس و بحث

همان به که آتش به دفتر زنیم

ره هفت دوزخ به پی بسپریم

صف هشت جنت به هم برزنیم

زمان و مکان را قلم درکشیم

قدم بر سر چرخ و اختر زنیم

از این ظلمت بی کران بگذریم

در انوار بی انتها پر زنیم

مگر وارهیم از غم نیک و بد

وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم

چو بادام از این پوستهای زمخت

برآییم و خود را به شکر زنیم

درآییم از این در به نیروی عشق

چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟

از این طرز بیهوده یکسو شویم

به آیین نو نقش دیگر زنیم

قدم بر بساط مجدد نهیم

قلم بر رسوم مقرر زنیم

ز زندان تقلید بیرون جهیم

به شریان عادات نشتر زنیم

از این بی بها علم و بی مایه خلق

برآییم و با دوست ساغر زنیم

قصیدهٔ 25

خیز و طعنه بر مه و پروین زن

در دل من آذر برزین زن

بند طره بر من بیدل نه

تیر غمزه بر من غمگین زن

یک گره به طرهٔ مشکین بند

صد گره بر این دل مسکین زن

خواهی ار نی ره تقوا را

زآن دو زلف پرشکن و چین زن

تو بدین لطیفی و زیبایی

رو قدم به لاله و نسرین زن

گه ز غمزه ناوک پیکان گیر

گه ز مژه خنجر و زوبین زن

گر کشی، به خنجر مژگان کش

ور زنی، به ساعد سیمین زن

گر همی بری، دل دانا بر

ور همی زنی، ره آیین زن

گه سرود نغز دلارا ساز

گه نوای خوب نوآیین زن

بامداد، بادهٔ روشن خواه

نیمروز، ساغر زرین زن

زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟

رو به شاهباز و به شاهین زن

شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه

پیل وش به شاه و به فرزین زن

تا طبرزد آوری از حنظل

گردن هوی به تبرزین زن

بنده شو به درگه

شه و آن گاه

کوس پادشاهی و تمکین زن

شاه غایب، آن که فلک گویدش

تیغ اگر زنی، به ره دین زن

رو ره امیری چونان گیر

شو در خدیوی چونین زن

بر بساط دادگری پا نه

بر کمیت کینه وری زین زن

گه به حمله بر اثر آن تاز

گه به نیزه بر کتف این زن

دین حق و معنی فرقان را

بر سر خرافهٔ پارین زن

از دیار مشرق بیرون تاز

کوس خسروی به در چین زن

پای بر بساط خواقین نه

تکیه بر سریر سلاطین زن

پیش خیل بدمنشان، شمشیر

چون امیر خندق و صفین زن

بر کران این چمن نوخیز

با سنان آخته پرچین زن

تا به راستی گرود زین پس

بانگ بر جهان کژآیین زن

چهر عدل را ز نو آذین بند

کاخ مجد را ز نو آیین زن

گر فلک ز امر تو سرپیچد

بر دو پاش بندی رویین زن

طبع من زده است در مدحت

نیک بشنو و در تحسین زن

برگشای دست کرم، و آن گاه

بر من فسردهٔ مسکین زن

تا جهان بود، تو بدین آیین

گام بر بساط نوآیین زن

قصیدهٔ 26

ای به روی و به موی، لاله و سوسن!

سبزه داری نهفته در خز ادکن

سوسن تو شکسته بر سر لاله

لالهٔ تو شکفته در بن سوسن

لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان

سر زلف ربوده بوی ز لادن

آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز

فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن

هر کجا دست برزنی به سر زلف

رود از خانه بوی مشک به برزن

زلف را بیهده مکاه که باشد

دل عشاق را به زلف تو مسکن

خود به گردن تو راست خون جهانی

کی رسد دست عاشقانت به گردن؟

نرم گردد کجا دل تو به افغان؟

که به افغان نه نرم گردد آهن

من نجویم بجز هوای دل تو

تو نجویی بجز بلای دل من

نازش تو همه به طرهٔ گیسو

نازش من همه به حجت

ذوالمن

مهدی بن الحسن ستودهٔ یزدان

شاه علم آفرین و جهل پراکن

کار گیتی از اوست جمله به سامان

پایهٔ دین از اوست محکم و متقن

خرم آن روی، کش نماید دیدار

فرخ آن دست، کش رسید به دامن

آن که جز راه دوستیش بپوید

از خدایش بود هزار زلیفن

پای از جادهٔ خلافش برکش

دست در دامن ولایش برزن

ای ولی خدای! خیز وز گیتی

بیخ ظلم و بن ستم را برکن

پدری را تویی پسر که هزاران

گردن بت شکست و پشت برهمن

بتگران اند و بت پرستان در دهر

خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن

چند ای خسرو زمانه! به گیتی

بی تو خاصان کنند ناله و شیون؟

به فلک بر فراز رایت نصرت

خاک در چشم دیو خیره بیاکن

خیمهٔ عدل را به پا کن و بنشین

که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن

قومی از کردگار بی خبران را

جایگاه تو گشته مکمن و مسکن

تیغ خونریزی از نیام برون کن

وز چنین ناکسان تهی کن مکمن

خرم آن روز کاین چنین بنشینی

ای گدای در تو چرخ نشیمن!

رایت دین مصطفی بفرازی

از حد ترک تا مداین و مدین

قصیدهٔ 27

بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من

با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من

این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم

لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من

سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم

با یاد «هو»ست هوایم، وز خویش بی خبرم من

موجود و فانی فی الله، هستی پذیر و فناخواه

هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من

فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان

زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من

آنجا که عشق کشد تیغ، بی درع و بی زر هم من

وآنجا که فقر زند کوس، با تیغ و با سپرم من

پیش خزان جهالت واسفند ماه تحیر

خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من

غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون

زیرا

به خانهٔ گیتی، مهمان ماحضرم من

از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا

مر خسرو علوی را گویی مگر پسرم من

مدح ستودهٔ گیتی صد ره بگفتم، ازیرا

از قاصد ملک العرش صد ره ستوده ترم من

ای دستگیر فقیران! وای رهنمای اسیران!

راهی، که با دل ویران ز آن سوی رهگذرم من

بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده

زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکسته پرم من

بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمربخش

ای پادشاه اثربخش! لطفی، که بی اثرم من

قصیدهٔ 28

مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او

سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او

شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق

من شناور چون نهنگان بر سر دریای او

اژدهای خامه ام در خوردن فرعون جهل

چون عصای موسوی پیچان و من موسای او

چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم

ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او

از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر

آسمان با صد هزاران چشم شب پیمای او

تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب

من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او

محشر کبراست گویی پیکرم، کش تاب تب

دوزخ است و فکر روشن جنت المأوای او

جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بی نفخ صور

بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او

از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد

زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او

خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری

قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او

دل چو خونین لجه و چون کشتی بی بادبان

روح من سرگشته در غرقاب محنت زای او

کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه

باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او

خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن

بردمد

با کاسهٔ زر نرگس شهلای او

دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید

نزد من مرز گل و خاک سیه سیمای او

می زنم روز و شبان داد غریبی در وطن

زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او

ای دریغا عرصهٔ پاک خراسان کز شرف

هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او

ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو

بر سر گور حکیم و شاعر دانای او

هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم

بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او

فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر

لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او

جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار

گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او

آری، آری، هرکه نادان تر، بلندآوازه تر

و آن که فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او

قصیدهٔ 29

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او

که تا ابد بریده باد نای او

بریده باد نای او و تا ابد

گسسته و شکسته پر و پای او

ز من بریده یار آشنای من

کز او بریده باد آشنای او

چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟

که کس امان نیابد از بلای او

شراب او ز خون مرد رنجبر

وز استخوان کارگر، غذای او

همی زند صلای مرگ و نیست کس

که جان برد ز صدمت صلای او

همی دهد ندای خوف و می رسد

به هر دلی مهابت ندای او

همی تند چو دیوپای در جهان

به هر طرف کشیده تارهای او

چو خیل مور گرد پارهٔ شکر

فتد به جان آدمی عنای او

به هر زمین که باد جنگ بروزد

به حلقها گره شود هوای او

به رزمگه خدای جنگ بگذرد

چو چشم شیر لعلگون قبای او

به هر زمین که بگذرد، بگسترد

نهیب مرگ و درد ویل و وای او

جهانخواران گنجبر به جنگ بر

مسلط اند و رنج و ابتلای او

ز غول

جنگ و جنگبارگی بتر

سرشت جنگباره و بقای او

به خاک مشرق از چه رو زنند ره

جهانخواران غرب و اولیای او؟

به نان ارزنت بساز و کن حذر

ز گندم و جو و مس و طلای او

به سان که که سوی کهربا رود

رود زر تو سوی کیمیای او

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی

نه ترسم از غرور و کبریای او

همه فریب و حیلت است و رهزنی

مخور فریب جاه و اعتلای او

غنای اوست اشک چشم رنجبر

مبین به چشم ساده در غنای او

عطاش را نخواهم و لقاش را

که شومتر لقایش از عطای او

لقای او پلید چون عطای وی

عطای وی کریه چون لقای او

کجاست روزگار صلح و ایمنی؟

شکفته مرز و باغ دلگشای او

کجاست عهد راستی و مردمی؟

فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست عهد راستی و مردمی؟

فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست دور یاری و برابری؟

حیات جاودانی و صفای او

فنای جنگ خواهم از خدا که شد

بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی!

که دل برد سرود جانفزای او

رسید وقت آنکه جغد جنگ را

جدا کنند سر به پیش پای او

بهار طبع من شکفته شد چو من

مدیح صلح گفتم و ثنای او

بر این چکامه آفرین کند کسی

که پارسی شناسد و بهای او

شد اقتدا به اوستاد دامغان

« فغان از این غراب بین و وای او»

قصیدهٔ 30

منصور باد لشکر آن چشم کینه خواه

پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه

عشقش سپه کشید به تاراج صبر من

آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم

پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه

این درد و این بلا به من از چشم من رسید

چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه

ای دل! مرا بحل کن، وی

دیده! خون گری

چندان که راه بازشناسی همی ز چاه

بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر

بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه

ای دل! تو نیز بی گنهی نیستی از آنک

از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه

گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی

چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه

گر علتیت نیست، چرا در زمان بری

در حلقه های زلفش نشناخته پناه؟

ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج

این است حد آن که ندارد ادب نگاه

چون بنده گشت جاهل و خودکام و بی ادب

او را ادب کنند به زندان پادشاه

قصیدهٔ 31

خورشید برکشید سر از بارهٔ بره

ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره

اسفندماه رخت برون برد از این دیار

هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره

در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید

ز اسپید رود تا لب رود محمره

بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی

از رود سند تا بر دریای مرمره

وز شام تا به بام ز بالای شاخسار

آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره

یک بیت را مدام مکرر همی کنند

بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره

بی لطف نیست نیز به شبهای ماهتاب

آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره

خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب

پاکیزه جامه ای است بدآوازه کشکره

لاله بریده روی خود از جهل و کودکی

تا همچو کودکان به کف آورده استره

خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان

چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره

رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند

دیوی بجسته از پی هول و مخاطره

برخیز و می بیار، که از لشکر غمان

نه میمنه به جای بمانم، نه میسره

غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین

می کار این سه را کند از طبع یکسره

یاران درون دایرهٔ عیش و عشرت اند

تنها منم نشسته ز

بیرون دایره

بر قبر عزت و شرف خود نشسته ام

چون قاریی که هست نگهبان مقبره

ری شهر مسخره است، از آنم نمی خرند

زیرا که مسخره است خریدار مسخره

این قوم کودک اند و نخواهند جز قریب

کودک فریب خواهد و رقاص دایره

کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند

جز در تصورات و خیالات منکره

قصیدهٔ 32

مگر می کند بوستان زرگری

که دارد به دامان زر جعفری؟

به کان اندر، آن مایه زر توده نیست

که باشد در این دکهٔ زرگری

به باغ این چنین گفت باد صبا

که : «چونی بدین مایه حیلت وری؟

به ده ماه از این پیش دیدمت من

تهیدست و خسته تن از لاغری

وز آن پس به دو ماه دیدمت باز

به تن جامه چینی و ششتری

به سه ماه از آن پس شدی بارور

شکم کرده فربه ز بارآوری

به دیدار نو بینم اکنون تو را

طرازیده بر تن قبای زری

همانا که تو گنج زر یافتی

که کردی بدین گونه زر گستری

به گاه جوانی همی داشتی

به طنازی آیین لعبتگری

کنون گشته ای سخت پیر و حریص

همی خواسته نیز گردآوری

دگر باره دختر شوی، ای عجب!

عجوزه ندیدم بدین دختری»

چمن زر فروش است و زاغ سیاه

شده زر او را به جان مشتری

قصیدهٔ 33

گر به کوه اندر پلنگی بودمی

سخت فک و تیز چنگی بودمی

گه پی صید گوزنی رفتمی

گاه در دنبال رنگی بودمی

گاه در سوراخ غاری خفتمی

گاه بر بالای سنگی بودمی

صیدم از کهسار و آبم ز آبشار

فارغ از هر صلح و جنگی بودمی

گه خروشان بر کران مرغزار

گه شتابان زی النگی بودمی

یا به ابر اندر عقابی گشتمی

یا به بحر اندر نهنگی بودمی

بودمی شهدی برای خویشتن

بهر بدخواهان شرنگی بودمی

ایمن از هر کید و زرقی خفتمی

غافل از هر نام و ننگی بودمی

نه مرید شیخ و شابی گشتمی

نه اسیر خمر و بنگی بودمی

ور اسیر دام

و مکری گشتمی

یا خود آماج خدنگی بودمی

غرقه در خون خفتمی یا در قفس

مانده زیر پالهنگی بودمی

مر مرا خوشتر که در این دیولاخ

خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی

قصیدهٔ 34

بدرود گفت فر جوانی

سستی گرفت چیره زبانی

شد نرم همچو شاخهٔ سوسن

آن کلک همچو تیغ یمانی

شد خاکسار دست حوادث

آن آبدار گوهر کانی

شد آن عذار دلکش پژمان

گشت آن غرور و نخوت فانی

تیر غم نشست به پهلو

چندان که پشت گشت کمانی

شد هفت سال تا ز خراسان

دورم فکند چرخ کیانی

اکنون گرم ز خانه بپرسند

نارم درست داد نشانی

شهر ری آشیانهٔ بوم است

بوم اندر آن به مرثیه خوانی

هر بامداد خانه شود پر

ز انبوه دوستان زبانی

غیبت کنند و قصه سرایند

در شنعت فلان و فلانی

آن روز راحتم که گریزم

از چنگ آن گروه، نهانی

گویی پی شکست بزرگان

با دهر کرده اند تبانی

یا رب! دلم شکست در این شهر

حال دل شکسته تو دانی

من نیستم فراخور این جای

کاین جای دزدی است و عوانی

دزدند، دزد منعم و درویش

پست اند، پست عالی و دانی

سیراب باد خاک خراسان

و ایمن ز حادثات زمانی

در نعمتش مباد کرانه

در مردمش مباد گرانی

آن بنگه شهامت و مردی

آن مرکز امیری و خانی

آن مفتخر به تاج سپاری

آن مشتهر به شاه نشانی

آن کوهسار دلکش و احشام

وآن دلنشین سرود شبانی

و آن شاعران نیکوگفتار

الفاظ نیک و نیک معانی

مثنویات

شمارهٔ 1

شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت

دژم گشته از رازهای نهفت

نحوست زده هاله بر گرد اوی

رده بسته ناکامیش پیش روی

دریغ و اسف از نشیب و فراز

ز هر سو بر او ره گرفتند باز

سعادت ز پیشش گریزنده شد

طبیعت از او اشک ریزنده شد

فرشته خروشان برفته ز جای

تبسم کنان دیو پیشش به پای

بجستیش برق نحوست ز چشم

از او منتشر کینه و کید و خشم

چو دیوانگان سر فرو برد پیش

همی چرخ زد گرد بر

گرد خویش

هوا گشت تاریک از اندیشه اش

از اندیشه اش شومتر، پیشه اش

درون دلش عقده ای زهردار

بپیچد و خمید مانند مار

ز کامش برون جست مانند دود

تنوره زنان، شعله های کبود

بپیچد تا بامدادان به درد

به ناخن بر و سینه را چاک کرد

چو آبستنان نعره ها کرد سخت

جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت

به دلش اندرون بد غمی آتشین

بر او سخت افشرده چنگال کین

یکی خنجر از برق بر سینه راند

به برق آن نحوست ز دل برفشاند

رها گشت کیوان هم اندر زمان

از آن شوم سوزندهٔ بی امان

سیه گوهر شوم بگداخته

که برقش ز کیوان جدا ساخته

ز بالا خروشان سوی خاک تاخت

به خاک آمد و جان عشقی گداخت

جوانی دلیر و گشاده زبان

سخنگوی و دانشور و مهربان

به بالا به سان یکی زاد سرو

خرامنده مانند زیبا تذرو

گشاده دل و برگشاده جبین

وطنخواه و آزاد و نغز و گزین

نجسته هنوز از جهان کام خویش

ندیده به واقع سرانجام خویش

نکرده دهانی خوش از زندگی

نگردیده جمع از پراکندگی

نگشته دلش بر غم عشق چیر

نخندیده بر چهر معشوق سیر

چو بلبل نوایش همه دردناک

گریبان بختش چو گل چاک چاک

هنوزش نپیوسته پر تا میان

نبسته به شاخی هنوز آشیان

به شب خفته بر شاخهٔ آرزو

سحرگاه با عشق در گفتگو

که از شست کیوان یکی تیر جست

جگرگاه مرغ سخنگوی خست

ز معدن جدا گشت سربی سیاه

گدازان چو آه دل بی گناه

ز صنع بشر نرم چون موم شد

سپس سخت چون بیخ زقوم شد

به مدبر فرو رفت و گردن کشید

یکی دوزخی زیر دامن کشید

چو افعی به غاری درون جا گرفت

به دل کینهٔ مرد دانا گرفت

نگه کرد هر سو به خرد و کلان

به تیره دلان و به روشندلان

به سردار و سالار و میر و وزیر

به اعیان و اشراف و خرد و کبیر

دریغ آمدش حمله آوردنا

به قلب سیه شان گذر کردنا

نچربید زورش به

زورآوران

بجنبید مهرش به استمگران

ز ظالم بگردید و پیمان گرفت

سوی کاخ مظلوم جولان گرفت

سیه بود و کام از سیاهی نیافت

به سوی سپیدان رخ از رشک تافت

به قصد سپیدان بیفراشت قد

سیه رو برد بر سپیدان حسد

ز دیوار عشقی در این بوم و بر

ندید ایچ دیوار کوتاهتر

بر او تاختن برد یک بامداد

گل عمر او چید و بر باد داد

گل عاشقی بود و عشقیش نام

به عشق وطن خاک شد والسلام

نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت

چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت

شمارهٔ 2

ایرجا! رفتی و اشعار تو ماند

کوچ کردی تو و آثار تو ماند

چون کند قافله کوچ از صحرا

می نهد آتشی از خویش به جا

بار بستی تو ز سرمنزل من

آتشت ماند ولی در دل من

چون کبوتربچهٔ پروازی

برگشودی پر و کردی بازی

اوج بگرفتی و بال افشاندی

ناگهان رفتی و بالا ماندی

تن زار تو فروخفت به خاک

روح پاک تو گذشت از افلاک

جامه پوشید سیه در غم تو

نامه شد جامه در از ماتم تو

شجر فضل و ادب بی بر شد

فلک دانش بی اختر شد

دفتر از هجر تو بی شیرازه است

وز غمت داغ مرکب تازه است

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال

مزه از نکته و معنی زامثال

اندر آهنگ دگر پویه نماند

بر لب تار بجز مویه نماند

بی تو رفت از غزلیات فروغ

بی تو شد عاشقی و عشق دروغ

بی تو رندی و نظربازی مرد

راستی سعدی شیرازی مرد

اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل

آشیان ساخته ای چون بلبل

زیر سر کن ز ره مهر و وفا

گوشه ای بهر پذیرایی ما

شمارهٔ 3

برو کار می کن، مگو چیست کار

که سرمایهٔ جاودانی است کار

نگر تا که دهقان دانا چه گفت

به فرزندگان چون همی خواست خفت

که : « میراث خود را بدارید دوست

که گنجی ز پیشینیان اندر اوست

من آن را ندانستم اندر

کجاست

پژوهیدن و یافتن با شماست

چو شد مهر مه، کشتگه برکنید

همه جای آن زیر و بالاکنید

نمانید ناکنده جایی ز باغ

بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »

پدر مرد و پوران به امید گنج

به کاویدن دشت بردند رنج

به گاوآهن و بیل کندند زود

هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود

قضا را در آن سال از آن خوب شخم

ز هر تخم برخاست هفتاد تخم

نشد گنج پیدا ولی رنجشان

چنان چون پدر گفت، شد گنجشان

شمارهٔ 4

در خیابان باغ، فصل بهار

می چمید آن گراز پست شعار

بلبلی چند از قفای گراز

بر سر شاخ گل مدیح طراز

گه به بحر طویل و گاه خفیف

می سرودند شعرهای لطیف

در قفای گراز خودکامه

این چکامه سرودی، آن چامه

آن یکی نغمهٔ مغانی داشت

وآن دگر لحن خسروانی داشت

مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق

مترنم به شیوهٔ عشاق

گه ز گلبن به خاک جستندی

گه به زیر ستاک جستندی

خوک نادان به عادت جهال

شده سرخوش به نغمهٔ قوال

دم به تحسینشان بجنباندی

گوش واکردی و بخواباندی

نیز گاهی سری تکان دادی

خبرگیهای خود نشان دادی

مرغکان لیک فارغ از آن راز

بی نیاز از قبول و رد گراز

زآن به دنبال او روان بودند

که فقیران، گرسنگان بودند

او دریدی به گاز خویش زمین

تا خورد بیخ لاله و نسرین

و آمدی ز آن شیارهاش پدید

کرمهایی لطیف، زرد و سفید

بلبلان رزق خویش می خوردند

همه بر خوک چاشت می کردند

جاهلانی که گشته اند عزیز

نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز

پیششان مرغکان ترانه کنند

تا که تدبیر آب و دانه کنند

خوک نادان به لاله زار اندر

مرزها را نموده زیر و زبر

لقمه هایی کلان برانگیزد

خرده هایی از آن فرو ریزد

مرغکان خرده هاش چینه کنند

وز پی کودکان هزینه کنند

نغمه خوانان به بوی چینه چمان

نغمه هاشان مدیح محتشمان

حمقا آن به ریش می گیرند

وز کرامات خویش می گیرند

لیک غافل که جز چرندی نیست

غیر افسوس و ریشخندی

نیست

شمارهٔ 5

دست خدای احد لم یزل

ساخت یکی چنگ به روز ازل

بافته ابریشمش از زلف حور

بسته بر او پردهٔ موزون ز نور

نغمهٔ او رهبر آوارگان

مویهٔ او چارهٔ بیچارگان

گفت : «گر این چنگ نوازند راست

مهر فزونی کند و ظلم کاست

نغمهٔ این چنگ نوای خداست

هرکه دهد گوش، برای خداست

گر بنوازد کسی این چنگ را

گم نکند پرده و آهنگ را

هرکه دهد گوش و مهیا شود

بند غرور از دل او وا شود

گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ

چنگ خدا محو کند نام جنگ»

چون که خدا چنگ چنین ساز کرد

چنگ زنی بهر وی آواز کرد

گفت که : «ما صنعت خود ساختیم

سوی گروه بشر انداختیم

راه نمودیم به پیغمبران

تا بنماید ره دیگران

کیست که این ساز بسازد کنون؟

بهر بشر چنگ نوازد کنون؟

چنگ ز من، پرده ز من، ره ز من

کیست نوازنده در این انجمن؟

هر که نوازد بنوازم ورا

در دو جهان سر بفرازم ورا

چنگ محبت چه بود؟ جود من

نیست جز این مسله مقصود من»

گوش بر الهام خدایی کنید

وز ره ابلیس جدایی کنید

رشتهٔ الهام نخواهد گسست

تا به ابد متصل است از الست

هرکه روانش ز جهالت بری است

نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبری است

راهنمایان فروزان ضمیر

راه نمودند به برنا و پیر

رنجه شد از چنگ زدن چنگشان

کس نشد از مهر هماهنگشان

زمزم پاک ازلی شد ز یاد

نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد

چنگ خدا گشت میان جهان

ملعبه و دستخوش گمرهان

هرکسی از روی هوا چنگ زد

هرچه دلش خواست بر آهنگ زد

مرغ حقیقت ز تغنی فتاد

روح به گرداب تدنی فتاد

عقل گران جان پی برهان گرفت

رهزن حس ره به دل و جان گرفت

لنگر هفت اختر و چار آخشیج

تافت ره کشتی جان از بسیج

در ره دین سخت ترین زخمه خاست

لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست

نغمهٔ یزدان دگر و دین

دگر

زخمه دگر، آن دگر و این دگر

دین همه سرمایهٔ کشتار گشت

یکسره بر دوش زمین بار گشت

هرکه بدان چنگ روان چنگ داشت

زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت

کینه برون از دل مردم نشد

کبر و تفرعن ز جهان گم نشد

اشک فرو ریخت به جای سرور

سوگ به پا گشت به هنگام سور

مهرپرستی ز جهان رخت بست

سم خر و گاو به جایش نشست

گشت از این زمزمه های دروغ

مهر فلک بی اثر و بی فروغ

زآنکه به چنگ ازلیت به فن

راه خطا زد سر هر انجمن

چنگ نکو بود ولی بد زدند

چنگ خدا بهر دل خود زدند

چنگ نزد بر دل کس چنگشان

روح نجنبید بر آهنگشان

شمارهٔ 6

یکی زیبا خروسی بود جنگی

به مانند عقاب از تیزچنگی

گشاده سینه و گردن کشیده

برای جنگ و پرخاش آفریده

نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ

فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ

دو چشمانش چو دو مشعل فروزان

نگاهش خرمن بدخواه سوزان

خروشش چون خروش پهلوانان

به هنگام نوا، عزال خوانان

ز نوک ناخنش تا زیر منقار

به یک گز می رسیدی گاه رفتار

میان هر دو بالش نیم گز بود

غریو قدقدش بانگ رجز بود

دو پایش چون دو ساق گاو، محکم

دو خارش چون دو رمح آهنین دم

فروهشته ز گردن یال دلکش

چنان کز طوق دیبای مزرکش

به وقت بانگ چون گردن کشیدی

خروس چرخ را زهره دریدی

به عزم رزم چون افراختی یال

ز بیم جان فکندی باز پیخال

نمودی گردن از بهر کمین خم

به سان نیزهٔ آشفته پرچم

ز میدانش اگر سیمرغ بودی

به ضرب یک لگد بیرون نمودی

خروسان محل از هیبتش باز

کشیدندی سحر آهسته آواز

یکی روز از قضا در طرف باغی

پرید از نزد او لاغر کلاغی

خروس از بیم کرد آن گونه فریاد

که اندر خیل مرغان شورش افتاد

ز نزدیک کلاغ آن سان به در رفت

که گفتی نوک تیرش در جگر رفت

برفت از کف وقار و

طمطراقش

پر و بالش به هم پیچد و ساقش

تپان شد قلبش از تشویش در بر

دهانش باز ماند و چشم اعور

پس از لختی که فارغ شد خیالش

یکی از محرمان پرسید حالش

که : « ای گردن فراز آهنین پی!

که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»

به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر!

نبود او جز کلاغی زشت و لاغر

جوابش گفت : «باشد صعب حالی

که ترسد شرزه شیری از شغالی»

خروس پهلوان باماکیان گفت :

« کس از یار موافق راز ننهفت

من آن روزی که بودم جوجه ای خرد

کلاغ از پیش رویم جوجه ای برد

بجست و کرد مسکن بر سر شاخ

بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ

چنانم وحشتش بنشست در دل

که آن وحشت هنوزم هست در دل

ز عهد کودکی تا این زمانه

اگر پرد کلاغی زآشیانه

همان وحشت شود نو در دل من

که آکنده است در آب و گل من»

ترکیبات

شمارهٔ 1

باز بر شاخسار حیله و فن

انجمن کرده اند زاغ و زغن

زاغ خفته در آشیان هزار

خار رسته به جایگاه سمن

بلبلان را شکسته بال نشاط

گلبنان را دریده پیراهن

ابر افکنده از تگرگ خدنگ

آب پوشیده زین خطر جوشن

شد ز بیغوله بوم جانب باغ

شد ز ویرانه جغد سوی چمن

زآن چمن کشیان جغدان شد

به که بلبل برون برد مسکن

کیست کز بلبل رمیده ز باغ

وز گل دور مانده از گلشن

از کلام شکوفه و نسرین

وز زبان بنفشه و سوسن

باز گوید به ماه فروردین

که به رنجیم ز آفت بهمن

به گلستان درآی و کوته کن

دست بیگانگان از این مکمن

تا به باغ اندرونت پاس بود

از گل و مل تو را سپاس بود

ای همایون بهار طبع گشای!

وای از فتنهٔ زمستان، وای

بی تو دیهیم لاله گشت نگون

بی تو سلطان باغ گشت گدای

بی تو شد روی سبزه خاک آلود

بی تو شد چشم لاله خونپالای

تو برفتی ز بوستان و خزان

شد ز کافور،

بوستان اندای

مخزن سرخ گل برفت از دست

خیمه سروبن فتاد از پای

سنبل و یاسمین بریخت ز باد

لاله و نسترن نماند به جای

بلبلان با فغان زارا زار

قمریان با خروش هایاهای

این زمان روزگار عزت توست

در عزت به روی ما بگشای

باغ را زیوری دگر بربند

راغ را زینتی دگر بخشای

باغ دیری است دور مانده ز تو

زود بشتاب و سوی باغ گرای

که به هر گوشه ای ز تو سخنی است

وز خس و خار طرفه انجمنی است

آوخ از محنت و عنای شما

وای از رنج و ابتلای شما

به رخ خلق باب فتنه گشود

مجلس شوم فتنه زای شما

بی بها مانده اید و بی قیمت

زآنکه رفت از میان بهای شما

دست از این قیل و قال بردارید

نه اگر بر خطاست رای شما

ورنه زین فتنه و حیل ناگاه

قصه رانم به صهر شاهنشاه

شمارهٔ 2

دوشینه ز رنج دهر بدخواه

رفتم سوی بوستان نهانی

تا وارهم از خمار جانکاه

در لطف و هوای بوستانی

دیدم گلهای نغز و دلخواه

خندان ز طراوت جوانی

مرغان لطیف طبع آگاه

نالان به نوای باستانی

بر آتش روی گل شبانگاه

هر یک سرگرم زندخوانی

من بی خبرانه رفتم از راه

از آن نغمات آسمانی

با خود گفتم به ناله و آه

کای رانده ز عالم معانی!

با بال ضعیف و پر کوتاه

پرواز بلند کی توانی؟»

بودم در این سخن که ناگاه

مرغی به زبان بی زبانی

این مژده به گوش من رسانید

«کز رحمت حق مباش نومید»

گر از ستم سپهر کین توز

یک چند بهار ما خزان شد

وز کید مصاحب بدآموز

چوپان بر گله سرگران شد

روزی دو سه، آتش جهانسوز

در خرمن ملک میهمان شد

خونهای شریف پاک، هر روز

بر خاک منازعت روان شد

وآن قصه زشت حیرت اندوز

سرمایهٔ عبرت جهان شد

امروز به فر بخت فیروز

دلهای فسرده شادمان شد

از فر مجاهدان بهروز

آن را که دل تو خواست آن شد

وز تابش مهر عالم افروز

ایران فردوس جاودان شد

شد شامش روز

و روز نوروز

زین بهتر نیز می توان شد

روزی دو سه صبرکن به امید

از رحمت حق مباش نومید

از عرصهٔ تنگ حصن بیداد

انصاف برون جهاند مرکب

در معرکه داد پردلی داد

آن دانا فارس مهذب

شاهین کمال بال بگشاد

برکند ز جغد جهل مخلب

استاد بزرگ لوح بنهاد

شد مدرس کودکان مرتب

آمد به نیاز پیش استاد

آن طفل گریخته ز مکتب

استاد خجسته پی در استاد

تا کودک را کند مؤدب

آواز به شش جهت درافتاد

از غفلت دیو و سطوت رب:

« ای از شب هجر بود ناشاد!

برخیز که رهسپار شد شب

صبح آمد و بردمید خورشید

از رحمت حق مباش نومید

ای سر به ره نیاز سوده!

با سرخوشی و امیدواری

منشور دلاوری ربوده

در عرصهٔ رزم جانسپاری

با داس مقاومت دروده

کشت ستم و تباهکاری

زنگار ظلام را زدوده

ز آیینهٔ دین کردگاری

لب بسته و بازوان گشوده

وز دین قویم کرده یاری

واندر طلب حقوق بوده

چون کوه، قرین بردباری

جان داده و آبرو فزوده

در راه بقای کامکاری

وین گلشن تازه را نمود

از خون شریف آبیاری

مستیز به دهر ناستوده

کز منظرهٔ امیدواری

خورشید امید باز تابید

از رحمت حق مباش نومید

صد شکر که کار یافت قوت

از یاری حجت خراسان

وآن قبله و پیشوای امت

سرمایهٔ حرمت خراسان

بن موسی جعفر آن که عزت

افزوده به عزت خراسان

بگرفت نکو به دست قدرت

سررشتهٔ قدرت خراسان

وز همت عاقلان ملت

شد نادره ملت خراسان

وز عالم فحل باحمیت

شد شهره حمیت خراسان

ترکان دلیر بافتوت

کردند حمایت خراسان

نیز از علمای خوش رویت

خوش گشت رویت خراسان

زین بهتر نیز خواهیش دید

از رحمت حق مباش نومید

رباعیات

رباعی شمارهٔ 1

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست

فریاد که فریادرسی پیدا نیست

بس لابه نمودیم و کس آواز نداد

پیداست که در خانه کسی پیدا نیست

رباعی شمارهٔ 2

ما درس صداقت و صفا می خوانیم

آیین محبت و وفا می دانیم

زین بی هنران سفله ای دل! مخروش

کآنها همه می روند و ما می مانیم

مسمطها

شمارهٔ 1

سعدیا! چون تو کجا

نادره گفتاری هست؟

یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟

یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟

هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست

« مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست »

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس

به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس

پایبند تو ندارد سر دمسازی کس

موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس

« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست »

بی گلستان تو در دست بجز خاری نیست

به ز گفتار تو بی شائبه گفتاری نیست

فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست

ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!

« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست »

دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید

پیرو مسلک تو راه سلامت پوید

دولت نام توحاشا که تمامت جوید

کآب گفتار تو دامان قیامت شوید

« هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست »

روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم

شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم

منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم

نزد اعمی صفت مهر منور نکنم

« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟

همه دانند که در صحبت گل خاری هست »

هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد

وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد

تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد

لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد

« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست »

سعدیا! نیست به کاشانهٔ دل غیر

تو کس

تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس

ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس

ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!

« نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود

بیت معمور ادب طبع بلند تو بود

زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود

سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود

« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند

طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند

اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند

وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند

« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند

داستانی است که بر هر سر بازاری هست »

شمارهٔ 2

امروز خدایگان عالم

بر فرق نهاد تاج « لولاک »

امروز شنید گوش خاتم

« لولاک لما خلقت الافلاک »

امروز ز شرق اسم اعظم

مهر ازلی بتافت بر خاک

امروز از این خجسته مقدم

ارکان وجود شد مشید

امروز خدای با جهان کرد

لطفی که نکرده بود هرگز

نوری که مشیتش نهان کرد

امروز پدید گشت و بارز

آورد و مربی جهان کرد

یک تن را با هزار معجز

پیغمبر آخرالزمان کرد

نوری که قدیم بود و بی حد

ای حکمت تو مربی کون!

وی از تو وجود هرچه کائن!

ای تربیتت زمانه را عون!

وی خلقت دهر را معاون!

بی روی تو گشته حق به صد لون

با شرع تو گشته دین مباین

بر ملت توست ذلت و هون

ای ظل تو بر زمانه ممتد!

حرمت ز مزار و مسجد ما

بردند معاندین دین، پاک

پوشیده رخ معابد ما

از غفلت و جهل، خاک و خاشاک

جز سفسطه نیست

عاید ما

کاوهام گرفته جای ادراک

ابلیس شده است هادی ما

ما گشته به قید او مقید

شمارهٔ 3

ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن

در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن

در ترانه معنی دم ز سر مولا زن

و آن گه از غدیر خم بادهٔ تولا زن

تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی

در خم غدیر امروز باده ای به جوش آمد

کز صفای او روشن جان باده نوش آمد

وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد

کآن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد

با هیولی توحید در لباس انسانی

حیدر احد منظر، احمد علی سیما

آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا

در جمال او ظاهر سر علم الاسما

بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا

ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی

خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان

قلزم صفا را فلک، فلک صدق را سکان

اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان

ممکنی است بی ایجاب، واجبی است بی امکان

ثانیی است بی اول، اولی است بی ثانی

در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را

کز پی کمال دین، شو پذیره حیدر را

پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را

برد بر سر منبر حیدر فلک فر را

شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نورانی

گفت : « بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را

هم به جان بیاویزید گوهر تولا را

پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را

این وصی برحق را، این ولی والا را

با رضای او کوشید در رضای یزدانی»

کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟

کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟

به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند

حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند

شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی

پور موسی جعفر،

آیت الله اعظم

آن که هست از انفاسش زنده عیسی مریم

در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم

آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم

می کند به درگاهش صبح و شام دربانی

عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را؟

جان و دل چه سان گویند مدحت و ثنایش را؟

گر رضای حق جویی، رو بجو رضایش را

هر که در دل افرازد رایت ولایش را

همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی

شمارهٔ 4

زال زمستان گریخت از دم بهمن

آمد اسفند مه به فر تهمتن

خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن

آتش زردشت دی فسرد به گلشن

سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان

قائد نوروز چتر آینه گون زد

ماه سفندارمذ طلایه برون زد

ساری منقار و ساق پای به خون زد

هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد

زاغ برون برد فرش تیره ز بستان

ماه دگر نوبهار جیش براند

از سپه دی سلاحها بستاند

گل را بر تخت خسروی بنشاند

بلبل دستانسرا نشید بخواند

همچو من اندر مدیح حجت یزدان

صدرا! عبدالمجید خادم باشی

کرده به تکذیب من جفنگ تراشی

گویی خود مرتشی نبوده و راشی

حیف است آنجا که دادخواه تو باشی

بر من مسکین نهند این همه بهتان

گر ره مدحش به پیش گیرم ننگ است

ور کنمش هجو، راه قافیه تنگ است

صرفنظر گر کنم ز بس که دبنگ است

گوید پای کمیت طبعم لنگ است

به که برم شکوه پیش شاه خراسان

گویم : « شاها! شده است باشی پر لاف

از ره عدوان به عیب بنده سخن باف

چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف»

گویم و دارم یقین که از ره انصاف

شاه خراسان دهد جزای وی آسان

تا که تبرا بود به کار و تولا

تا که پس از «لا» رسد سرادق «الا»

خرم و سرسبز مان به همت مولا

بر تو مبارک کند خدای تعالی

شادی مولود شاه خطهٔ امکان

قصاید

شمارهٔ 1 - شکوه از حسود

ز شعر

قدر و بها یافتند اگر شعرا

منم که شعر ز من یافته است قدر و بها

به پیش نادان گر قدر من بود پنهان

به پیش دانا باشد مقام من پیدا

همی نشایدگفتن که تیره شد خورشید

اگر نیاید روشنی به دیدهٔ اعمی

شگفت نیست گرم آفتاب سجده برد

به پیش طبع سخن گوی و خاطر دانا

ولی دریغ که بر من ز شاعری نرسید

مگر فزونی خصم و تطاول اعدا

چه حیله سازم با دشمنان بی آزرم

چه گوی بازم با روزگار بی پروا

وفا ندیدم زین روزگار عهدگسل

کدام مرد بدیدست ازین عجوز وفا

به پتک جور سپهرا سرم به خیره مکوب

به سنک کینه جهانا تنم به خیره مسا

به بند خویش بسی ماندی این تن رنجور

کنون نمودی در بند دشمنانش رها

جلیس من به مه وسال، جسم محنت کش

ندیم من به شب وروز، چشم خون پالا

به بردباری آن یک چو سد اسکندر

به خونفشانی این یک چو پهلوی دارا

برون زحد و حصا رنج بینم اندر دهر

که هست خصم وحسودم برون زحد وحصا

حسود چیره شود هرکرا فزود کمال

مگس پذیره شود هرکجا بود حلوا

شمارهٔ 2 - لابه حکیم

فریاد از این جهان و از این دنیا

وین رسم ناستوده ی نازببا

برباد رفته قاعدهٔ موسی

و از یاد رفته توصیهٔ عیسی

توراهٔ گشته توریهٔ بدعت

انجیل گشته واسطهٔ دعوا

خُلق محمدی شده مستنکر

دستور ایزدی شده مستثنی

هامون به خود نبیند جزکوشش

دریا به خود نبیند جز غوغا

گرد قتال خیزد از این هامون

طوفان مرگ خیزد از این دربا

بر ماهتاب، تیر زند کتان

بر آفتاب، تیغ کشد حربا

خون می چکد زکلک سیاسیون

جان می طپد ز رای ذوی الارا

جور و فساد سرزده درگیتی

صلح و سدادگم شده از دنیا

قومی پلنگ خوی ز هرگوشه

درهم فتاده اند پلنگ آسا

گرگان آدمی رخ و آدم خوار

دیوان آهنین دل و آهن خا

آن خون این مکد ز ره پلتیک

این جان آن کند به ره یاسا

ملک خدای

گشته دو صدپاره

هر ملک را گروهی گنج آرا

وآنکه به خیره بر زبر هرگنج

میران نشسته اند چو اژدرها

هریک به دل گرفته بسی امید

هریک به سر نهفته بسی سودا

هر ساعتی به آرزوی این قوم

صد جوی خون روان شد ازصحرا

اوکام دل نیافته وز هر سوی

بینی نشسته با دل خون پالا

چندین هزار مادر بی فرزند

چندین هزار بچهٔ بی بابا

ای خود بر نهاده پی پرخاش

وی تیغ برکشیده پی هیجا

این خون پاک ملت یزدان است

چندین چنین چه پزی بی پروا

این باغ ایزد است و درختانش

با دست حق دمیده چنین زیبا

ای خیره باغ را چه زنی آتش

وی خر درخت را چه خوری بی جا

مشکن درخت یزدان را مشکن

منما تهی گلستان را، منما

*

*

هان ای حکیم چندکنی لابه

هان ای ادیب چند کنی غوغا

لابه به پیش کور نیارد مرد

غوغا به پیش کر نکند دانا

مردم کرند نیمی و نیمی کور

ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا

آنکو شنید، باد بر او نفرین

گر خود شنید وکارنبست آن را

وانکو بدید، باد بر او توبیخ

گر زانکه دید و بار نبست آنجا

شمارهٔ 3 - فخریه

دگر باره خیاط باد صبا

بر اندام گل دوخت رنگین قبا

بسی حله آورد و ببرید و دوخت

به نوروز، خیاط باد صبا

یکی را به بر ارغوانی سلب

یکی را به تن خسروانی ردا

ز اصحاب بستان که یکسر بدند

برهنه تن و مفلس و بینوا

به دست یکی بست زیبا نگار

به پای یکی بست رنگین حنا

بیاراست بر پیکر سروبن

یکی سبزکسوت زسرتا به پا

برافکند بر دوش بید نگون

ز پیروزه درّاعه ای پربها

بسی ساخت بازبچه و پخش کرد

به اطفال باغ ازگل و ازگیا

به دست یکی پیکری خوب چهر

به چنگ یکی لعبتی خوش لقا

یکی بسته شکلی به رخ بلعجب

یکی هشته تاجی به سر خوشنما

یکی را به بر طرفه ای مشگ بیز

یکی را به کف حلقه ای عطرسا

پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم

گسست و پراکندشان بر

هوا

درخت شکوفه ده انگشت خویش

فراپیش کرد و ربود آن عطا

سیه ابر توفنده کز جیش دی

جدا مانده در کوه جفت عنا

بر آن شد که آید به یغمای باغ

بتاراجد آن ایزدی حله ها

برآمد خروشنده از کوهسار

بپیچید از خشم چون اژدها

که ناگاه باد صبا دررسید

زدش چند سیلی همی برقفا

بنالید از آن درد ابر سیاه

شد آفاق از ناله اش پرصدا

تو گفتی سیه بنده ای کرده جرم

دهد خواجه اکنون مر او را جزا

ببارد ز مژگان سرشک آنچنان

کزان تر شود باغ و صحن سرا

گه از خشم دندان نماید همی

بتابد ز دندانش نور و ضیا

ببالد چمن زان خروش و غریو

بخندد سمن زان فغان و بکا

جنان کز خروشیدن کوس رزم

بخندد همی لشکر پادشا

نگه کن به ایران ز ده سال پیش

ز آشوب و غوغا و قحط و غلا

خزینه تهی تر ز مغز وزیر

ذخیره تهی تر از آن هر دوتا

ادارات، ویرانه و بی حقوق

سپاهی، برهنه تن و بینوا

سر ماه، دولت به دریوزگی

شده بر در اجنبی چون گدا

روان هر طرف جیش بیگانگان

به یغمای این ملک داده صلا

به هرگوشه ای ظالمی مقتدر

به هر دسته ای مفسدی مقتدا

شنیده خردمند هر بامداد

ز نابخردان تهمت و ناسزا

ز مردم کشان خون مردم هدر

ز غارتگران مال ملت هبا

شده ملک گیلان و مازندران

به تاراج بیگانه و آشنا

به هر برزن وکوی گرد آمده

پی مفسدت لشگری زاشقیا

به شهر ری اندر به هریک دو ماه

شده چند بیچاره فرمانروا

وطن دوستان سر ز خجلت به زیر

ولی سفگان گرم چون و چرا

درین حالت زار ناگه ز غیب

برآمد یکی دست زورآزما

نجنبید از هیبتش آب از آب

لهیب فتن سرد شد جابجا

تو بودی که در جنگ خونین رشت

سپر ساختی تن به تیر بلا

تو بودی که کردی به رزم جنوب

به دربا و صحرا تن خود فدا

تو بودی که گرگان ز نیروی تو

تهی شد ز

یک گله گرگ دغا

توبودی کز آن پست و تیره مغاک

رساندی وطن را به اوج علا

همیدون به شرح هنرهای تو

زبان رهی قاصر است از ثنا

مگر وام خواهم ز تیمورتاش

زبانی فصیح و بیانی رسا

هم ازکلک او مایه خواهم همی

مگر کلک او مایه بخشد مرا

پس آنگه زصد دفتر مدح تو

توانم مگر کرد سطری ادا

دریغا جدا ماندم از مهر شاه

ز بس گفت دشمن بدم در قفا

چو من نیکخواهی کم آید به دست

سخن گستر و ثابت و باوفا

نروبیده اندر دلش بیخ آز

نخشکیده در چشمش آب حیا

وطنخواه و بیدار و باتجربت

نوبسنده و ناطق و پارسا

به کار سیاست صدیق و دلیر

گریزان ز زرق و فریب و ربا

برون ز اختصاصی که دارم به شعر

ببستم زهر علم طرفی جدا

ز اصل لغات و ز اصل خطوط

ز اصل ملل کامدند ازکجا

ز پیدایش خاک و استارگان

ز حیوان و انسان و آب و گیا

زگفتار داروبن و سر حیواه

ز تبدیل و از نشو و از ارتقا

ز تصنیف الحان و از صرف و نحو

ز تشریح و تاریخ و جغرافیا

فزون زین هنرها که از هر یکش

مرا خاست خصمی پلید و دغا

مرا این هنرها ز درگاه تو

جداساخت ای شاه کشورگشا

چه غم گر بمیرم به کام حسود

که ماند پس از من ز من شعرها

همه پخته مانند سیم رده

همه سخته مانند زر طلا

گر از شعر شاید که پوشش کنند

بپوشد زمانه ز شعرم کسا

حسودان ما هم بمیرند نیز

منزه شود دستگاه قضا

قضاوت ز روی عدالت شود

نه از روی بیداد وبخل و جفا

سخن های ما خود ز دل خاسته است

در آن نیست یک ذره ریو و ریا

به نیک و بدکار ما پی برند

پس از ما، چو خوانند اشعار ما

بر آنم که شعرم نگوید دروغ

وگر چندگوبد سخن در قفا

بوبژه که در شعرم

اغراق نیست

صریح است و پاکیزه و جانفزا

به لفظ ار به کس اقتفا کرده ام

به معنی نکردم به کس اقتفا

تنحل نکردم به شعر اندرون

نسازد به دریوزه اهل غنا

تتبع بسی کرده ام لاجرم

توارد اگر شد تفضل نما

بلای توارد بلایی است صعب

به یزدان گریزم من از این بلا

ببین دفتر فرخی و سروش

که مصراع ها نیست از هم جدا

من اینسان توارد ندارم به شعر

که نبود مرا حافظه بی وفا

مرا عیب کردند در سبک نظم

که این باستانی سخن تاکجا

همم عیب کردند درکار نثر

که این شیوه ی تازه باری چرا

ندانند کان باستانی سخن

کلیدی است درفضل ،مشگل گشا

زبان را نگه دارد از انحطاط

سخن را نگه دارد از انحنا

ولی نثر پیشین چنان ابتر است

که مقصود را کرد نتوان ادا

همان نظم، خاص است و نثر است عام

نداند کس ار شعر، باشد روا

ولی نثر را گر ندانند خلق

ابا معرفت کی شوند آشنا

در ایران به تازی نبشتند نثر

که در نثر تازی فراخ است جا

به نثر اعتنایی نبوده است پیش

که بوده است افزون به شعر اعتنا

بود سخت، بنیان نظم دری

ز آرایش و لون و برگ و نوا

ولی نثر تازی ز نثر دگر

بسی بیش دارد جمال و بها

بجز چند دفتر ز پیشینیان

که تقلید از آنان بود نابجا

نشان ده اگر هست نثری تمام

که بر جای پایش توان هشت پا

ازبرا به نثر نوبن تاختم

کز آن حاجت قوم گردد روا

گر این طرز تحریر بودی گزاف

نراندی بر آن هرکسی مرحبا

نکردی به هر مغز چون مل اثر

ندادی به هر بزم چون گل صفا

هرآن چیز کان را پسندند خلق

سراسر صوابست و جز آن، خطا

دربغا که خیره است چشم حسود

نبیند به جز عیب خلق خدا

گرت صد هنر باشد و عیب یک

صدت عیب گیرد حسود دغا

حسودان به پیغمبر هاشمی

ببستند از اینگونه بس افترا

که

شعر است قرآن و بی معنیست

الف لام میم و الف لام را

چو گرک حسد مصطفی را گزید

تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟!

الا تا گلستان به فصل بهار

چو روی نکو بان شود دل گشا

سرت سبز باد و تنت زورمند

تو را دولت و دولتت را بقا

وطن باد در سایهٔ عدل تو

برومند و بالنده و باصفا

شمارهٔ 4 - گلستان

نوبهار آمد و شدگیتی دیگرگونا

باغ رنگین شد از خیری و آذریونا

رده بستند به باغ اندرکل های جوان

جامه ها رنگین چون لشگر ناپلیونا

سرخ گل خنده زد و مرغ شباوبزگریست

از لب کارون تا ساحل آبسگونا

برگ سبزآورد آن زرد شده شاخ درخت

کودک نوزاد آن پیر شده عرجونا

گل طاوسی ما نا صنم سامری است

عرعر وناژو چون موسی وچون هارونا

ارغوان هست یکی خیمهٔ نورنگ شده

کامده بیرون از خم بقم اکنونا

پیچک لاغر آویخته در دامن سرو

مثلی باشد از لیلی و از مجنونا

دشت قرمز شد یکپارچه از لالهٔ سرخ

ربخته گویی در دشت فراوان خونا

یا برون آمده از خاک و پراکنده شده است

با یکی زلزله، گنج کهن قارونا

قطرهٔ باران آویخته از برگ شقیق

چون زگوش بت دوشیزه در مکنونا

از پس نرگس آمدگل شب بوی سفید

وز پس شب بو بشگفت گل میمونا

گونه گون از بریک مرز بنفشه بدمید

وز بر مرز دگر سنبل گوناگونا

دو بنفشه است یک افرنجی و دیگر طبری

طبری خرد است اما به شمیم افزونا

شب بو و اطلسی و میخک و میناگویی

کرده فرش چمن از دیبه سقلاطونا

شمعدانی است فروزندهٔ هر باغ که هست

تا مه مهر ز فروردین روزافزونا

بنگر آن شب بوی صد پر که نسیم خوش او

به مشام آید از آذر تاکانونا

سوسن و زنبق با داشتن چند زبان

راست چون دانشمندان خمشند اکنونا

لیک با نیم زبان بر گل سوری بلبل

بیت ها خواند گه سالم و گه مخبونا اا

گل آزرمی ازشرم سرافکنده به زیر

که چرا غازه کشیده گل آزرگونا

بهرتعلیم شکوفه،

باد از شاخ درخت

گه الف سازد گه دال کند گه نونا

وان چکاوک به لب جوی پی صید هوام

همچو مارافسا پیوسته کند افسونا

صبحگه جمله گلان روی به خورشیدکنند

که بر او هستند از روز ازل مفتونا

شد جهان خرم و خرم شد دل های حزین

من چنین محزون چونا که بمانم چونا

چون زیم محزون اکنون که جان شد چو بهشت

به بهشت اندر یک دل نبود محزونا

خرمی بر ما شایدکه به سالی زین پیش

رخت افکندیم از شهر سوی هامونا

همچو مسعودکه بیرون شد از قلعهٔ نای

عاقبت رفتیم از محبس ری بیرونا

دشت البرزکنون جای فقیرانهٔ ماست

آن کجا بود نشستنگه افریدونا

فلکی دارد روشن، افقی دارد نغز

چشم اندازی چون دفتر انگلیونا

آفرین باد به البرزکه از عکس وی است

هرچه نقش است به سقف فلک گردونا

ما ز البرز دو فرسنگ به دوریم ولیک

او چنان آید در چشم که هست ایدونا

که بر او پیچند ازپرتو خور زربفتا

که در او بافند از ابر سیه اکسونا

چون سردانا مشحون ز هواهای بلند

قله اش سال و مه از برف بود مشحونا

دامنش چون دل عاشق کمرش چون رخ یار

به هوای خون و خوش منظرگی مقرونا

چون به تابستان بر برگ درختش نگری

از درخشانی گواکه بود مدهونا

عرب ار دیدی آن خوب فواکه کانجاست

برنخواندی به قسم والتین والزیتونا

باغ در باغ و گل اندر گل و قصر اندر قصر

هریکی قصر یکی جوی به پیرامونا

خاصه آن باغ کجا هست نشستنگه شاه

که بهشتی است فرود آمده از گردونا

کوه اگر حایل آن باغ نبودی بودی

از لب رود ارس تا به لب جیحونا

این چنانست که استاد دقیقی فرمود

«مهرگان آمد جشن ملک افریدونا»

شمارهٔ 5 - طوفان

سحابی قیرگون برشد ز دریا

که قیراندود شد زو روی دنیا

خلیج فارس گفتی کز مغاکی

به دوزخ رخنه کرد و ریخت آن جا

بناگه چون بخاری تیره و تار

از

آن چاه سیه سر زد به بالا

علم زد بر فراز بام اهواز

خروشان قلزمی جوشان و دروا

نهنگان در چه دوزخ فتادند

وز ایشان رعدسان برخاست هرا

هزاران اژدهای کوه پیکر

به گردون تاختند از سطح غبرا

بجست از کام آنان آتش و دود

وزان شد روشن و تاربک صحرا

هزیمت شد سپهر از هول و افتاد

ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا

تو گفتی کز نهان اهریمن زشت

شبیخون زد به یزدان توانا

برون پرید روز از روزن مهر

نهان شد در پس دیوار فردا

شب تاری درآمد لرز لرزان

چو کور بی عصا در سخت سرما

ز برق اورا به کف شمعی که هردم

فرو مرد از نهیب باد نکبا

خلیج فارس ناگه گشت غربال

ز بالا بر سر آن تیره بیدا

طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر

زمانه نعره زد چون غول کانا

زمین پنهان شد اندر موج باران

که از هر سو درآمد بی محابا

خط آهن میان موج گفتی

ره موسی است اندر قعر دریا

خروشان و شتابان رود کارون

درافزوده به بالا و به پهنا

رخ سرخش غبارآلود و تیره

چو روی مرد جنگی روز هیجا

ز هر سو موج ها انگیخت چون کوه

که شدکوه از نهیبش زیر و بالا

به تیغ موج هایش کف نشسته

چو برف دیمهی بر کوه خارا

نفس در سینه ها پیچیده از بیم

که ناگه چتر خسرو شد هویدا

چو کارون دید شه را تیزتر شد

چو مستی کش زنی سیلی بعمدا

جهاز آتشین بر سطح کارون

به رقص افتاد چون می خورده برنا

و یا مانندهٔ نر اشتری مست

کز آهنگ حدی برخیزد از جا

شهنشه بر سر کارون قدم سود

بخفت آن شرزه شیر ناشکیبا

بلی دیوانه چون زنجیر بیند

فرامش گرددش آشوب و غوغا

می حب الوطن خوردست خسرو

کی از دیوانه دارد مست پروا؟

پس از شه میر خوزستان گمان برد

که کارون خفت و برگشت از معادا

ز شه شد دور و ناگاهان فروماند

در آن

غرقاب هول انگیز، تنها

فروبلعیدش آن گود دژآهنگ

چو پشه کافتد اندر کام عنقا

ولیک از بیم شه بیرونش افکند

وز آن کرداب ژرفش کرد پیدا

کشیدندش برون از چنگ کارون

چو بودش بر شه گیتی تولا

ازین غفلت به خود پیچیدکارون

وزین خجلت گرفتش خوی سراپا

پذیرفتار شد کاندر ولایت

نیازد زین سپس دست تعدا

نهنگانش نیازارند مردم

نه طوفانش بیو بارد رعایا

برو سدها ببندد شاه گیتی

وزو جرها گشاید شاه دنیا

نهد گردن به بند شهریاری

نماید خاک خوزستان مصفا

بود چونان که بد در عهد شاپور

شود چونان که شد در عهد دارا

بروباند ز اهواز اصل شکر

پدید آرد ز ششتر نسج دیبا

به پیوندد ز فیضش قصر در قصر

ز بند شوشتر تا خور موسی

کند برطرف بهمن شیر و حفار

هزاران قریهٔ آباد انشا

شهنشه عذر کارون درپذیرفت

بدان پذرفت کاری های زیبا

بود هرچند جرم بندگان بیش

گذشت شاه افزونست از آنها

شمارهٔ 6 - غوکنامه

بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا

خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا

ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی

ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا

آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش

جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما

چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود

برکرده از سجود، سر و روی با خدا

گر بگذرد ز پیشش، پروانه ای ضعیف

بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا

بی رنج گیر و دار بیوباردش به قهر

چونان که آدمی را اوبارد اژدها

غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر

خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا

«ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()»

«خواهی که چون چگوک بپری سوی هوا»

زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز

بک بچگان رده شده در آن درازنا

تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست

شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا

زان روده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف

چون کرمکان بکردی در برکه آشنا

چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی

خردک همی برآید برتنت

دست وپا

از برکه اندر آیی نرمک میان خوید

وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا

از آفتاب و باد نگهداردت گیاه

وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا

آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب

استارگانت یار و شب و روزت اقربا

در هر زمین و آب که آنجا چراکنی

همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا

در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد

در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا

این جادویی از آنت بیاموخت روزگا ر

کز شرّ دشمنان منافق شوی رها

دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی

در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما

همزادگانت بیشترین از میان روند

تو لیک چیره آیی درکوشش بقا

گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد

گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها

زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی

اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا

هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت

تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا

چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی

شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا

ازگوشه ای درآیی و رانی تحیتی

وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا

لختی خموش مانی و بینی که بردمید

از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا

آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو

این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا

شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه

یکباره کارشان تو بگایست و من بگا

زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر

بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا

رفتار دوستان به تو باری اثرکند

آری مؤثر است محیط جهان به ما

تدبیرها کنی و به خود شکل ها دهی

تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا

می بینمت که از همگان گوی برده ای

کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا

چشمی فراخ داری و حلقی فراخ تر

رانی بسی ستبر و بری همچو متکا

چون دشمنی به بینی

اندر طپی به آب

کرده بکش دو دست و روان کرده پای ها

از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب

گیری به دست ساحل و پاها کنی رها

دست از پی گرفتن و پای از پی شدن

این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟

نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی

کز تو گذشته است در ادوار ارتقا

در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک

گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا

از بام تا به شام، تو و همگنان تو

هستید مست عربده و کینه و مرا

من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب

خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا

این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم

موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟

فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند

بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا

اکنون فزون شد ستید اندر سرای من

وز من ربود خواهید این باغ واین سرا

اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک

یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا

آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم

چندین هزار غوک لعین را به زبرپا

کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست

بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا

دار فریب و خانه جور و سرای کفر

بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا

در زندگیت هرگز دردی دوا نشد

لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا

آوخ که مرغ و بره اجازت نمی دهند

ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا

بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط

برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا

آن بیت را من ایدون پیوند ساختم

دریابد آن که دارد در پارسی ذکا

شمارهٔ 7 - پاسخ به شعاع الملک

تا تاختند بی هنران در مصاف ها

زد زنگ، تیغ های هنر در غلاف ها

ناچار تن زند ز مصاف مخنثان

آن کس که برشکست به مردی مصاف ها

تا لافزن نمود

زبان هنر دراز

ی ت باره کرد خوی، زبان ها به لاف ها

تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت

ماندند دُردها و رمیدند صاف ها

پرورده شد به طرد حقایق دماغ ها

گسترده شد بگرد طبایع گزاف ها

بر باد رفت قاعدهٔ اجتماع ها

وز هم گسست رابطهٔ ائتلاف ها

مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد

بگرفت گرد خانهٔ عزّی طواف ها

مردی به خاک خفت ازین بی حمیتان

عفت به باد رفت از این بی عفاف ها

رفتند خواجگان کریم و نماند نام

زان اصطناع ها و از آن انتصاف ها

آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد

وارون طواف ها و دگرگون مطاف ها

نامردی زمانه نگر کزین صطبل

بر قصرها شدند فراجاف جاف ها

آبستنان حرص چمان پیش صف بار

وز بار حرصشان به زمین سوده ناف ها

آن یک امیر لشکر و این یک وزیر جنگ

لعنت برین مضاف الیه و مضاف ها

آزاد جاهلان وگشاده زبان، خران

بسته مدرسان و فقیهان به خواف ها اا

.............. ..............

............................

اکنون لحاف و بستر، سنجاب و خز کنند

آنان که پاره بد به کتفشان لحاف ها

وقتست تا میان چمن عاملان دی

بر گلبنان کنند ز نو اعتساف ها

تا زاغ ها به باغ گشادند حنجره

بستند نای، زمزمه خوان زندباف ها

خفاش ها شدند از اشکفت ها برون

طاووس ها شدند نهان در شکاف ها

شهبوف ها شدند مهاجم به قصرها

سیمرغ ها شدندگریزان به قاف ها

...........................

....... ... .... ..............

کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف()

پنهان وفاق ها شد و عریان خلاف ها

زودا که بوستان فضیلت خزان شود

زبن انقلاب کشور و این اختلاف ها

کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم

دیدیم سبع های سمان و عجاف ها

الا سه چار یار پراکنده گرد دهر

چیزی نیافتیم از آن کند و کاف ها

هان ای شعاع ملک ز یاران یکی تویی

نزد من از بزرگترین اکتشاف ها

پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز

دارد درون حجلهٔ دانش زفاف ها

بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت

خنگ هنر بهر نقطش انعطاف ها

آن حله بود بافته از تار و پود فضل

کانسان نبافتند دگر حله

باف ها

از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب

کرده است ساقی هنرت اغتراف ها

قندیست پارسی که شکرپاسخان ری

در پر حلاوتیش کنند اعتراف ها

تا نیست درکریمی یزدان مخالفت

تا هست در قدیمی گیهان خلاف ها

حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم

اندرکنیف لطف کناد اکتناف ها

بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها

بخشد زکارخانهٔ فیضت کفاف ها

شمارهٔ 8 - نفس انسان

ز دانایی بنالد مرد دانا

که دانا را خرد بندی است برپا

ز سیری کرده قی در هند، راجه

گرسنه خفته «روسو» در اروپا

فرو ماند به کرباسی کشاورز

مخنث گام بگذارد به دیبا

عزیز بی جهت در خز و توزی

یتیم بی پدر بر خار و خارا

اگر قسمت به سعی است و به کوشش

چنان کاندر قران فرمود مولا

چرا پیوسته قومی در تنعم

چرا همواره جمعی در تقلا

چرا یک قوم در زببنده ملبس

چرا یک قوم در چرکینه چوخا

بهٔک دم روکفلر بی زحمت و رنج

ربوده قسمت یک عمر جولا

امیر ناتوان درکوشک خفته

به صف مرده سلحشورتوانا

وگرقسمت به نیرنگ است و تدبیر

در آن سعی و تکاپو نیست پیدا

پس آن پیغمبران و آن حکیمان

پس آن دستورهای نغز و شیوا

ز انجیل آمده تا عهد تورات

ز قرآن آمده تا زند وستا

ز سقراط گزین تا عهد «لوتر»

ز زرتشت مهین تا پور سینا

همان آموزگاران خلایق

همان اخلاق فرمایان دنیا

همان خون ها که خوردند آن بزرگان

نصیحت ها که فرمودند بر ما

همه یاوه است و هیچاهیچ و معدوم؟

همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟

اگر نفس بشر با دد قرین است

چرا دد بر دو دست است و تو بر پا

چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ

تو پرّان بگذری از ژرف دریا

چرا گریی تو و او نیست گریان؟

چرا گویی تو و او نیست گویا

چرا آیی تو از مغرب به مشرق

نیاید آهو از صحرا به صحرا

چرا وحشت کند او در غریبی؟

تو در هر جا درآیی بی محابا

دده دندان نیالاید به همجنس

تو ساغرها کشی از خون اعدا

وگر گفتارهای لیل و داروین

چنان باشد

که تو گویی همانا

نه او در بند تفکیک است و ترکیب

نه او در فکر ایجاد است و انشا

دو سه درسی ز بر کرده طبیعی

که میراث آید از احیا به احیا

تو هر دم چیزها یابی به فکرت

که آن نایافته اجداد و آبا

پس این فکرتو میراث پدر نیست

کمال نفس تو است ای پور زببا

کمال نفس ارمانی طبیعی است

درین ارمان تو ممتازی ز اشیا

گیاه و جانور مقهور دهرند

تویی مقهور فکر خویش تنها

کشد نفس تو زی فوق الطبیعه

کشد نفس هیون زی سطح غبرا

به تحسین نبات و جنس حیوان

تو چون دهر، دانا و توانا

توانی خاربن را کرد بی خار

وز آن بی خار بار آورد خرما

برآری از گل شش برگ، صد برگ

پدید آری ز پشت زاغ، ورقا

به ترکیب از جمادات طبیعت

گرو بردی وگشتی فرد یکتا

برآری از خزف بلور روشن

بسازی با شبه لولوی لالا

تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز

به مصنوع طبیعت حکمفرما

بسا دارو که تو پیدا نمودی

که گیتی هیچ گه ننمود پیدا

بسا قانون که تو ابداع کردی

که آن را در طبیعت نیست مبدا

پس این نفس تو نفس گاو و خر نیست

که او در رتبه پست است و تو والا

قوانین طبیعی ره نیابد

در اصل آکل و مأکول، اینجا

وگر یابد ز اغفال من و تو است

من وتو اکمهیم ا و خصم بینا

شمارهٔ 9 - جواب بهار به ادیب الممالک فراهانی

ایزدت خر خلق کرد ای کودن شاعرنما

رو چراکن تاکی اندرکار حق چون و چرا

می برازد بر تو عنوان خریت ای (..)

همچو وحدانیت مطلق بذات کبر با

ازتو ابله تر نجستم نیک جستم بی خلاف

از تو ناکس تر ندیدم راست گفتم بی ر یا

مایه شاعر برون از لفظ خوش،علم است و هوش

مر تو را نی لفظ شیرین است نی علم و ذکا

زان افاداتی که فرمودی به دیوان ادیب

پایگاه دانشت معلوم شد نزدیک ما

وز فراویز نظامی شد مسلم کان

جناب

تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا

باد لعنت بر تو تا بر جان و خشوران درود

باد نفرین بر تو تا در لفظ مسکینان دعا

کوژ بادا همچو پشت خوشه چینانت کمر

چاک بادا همچو چرم پاره دوزانت قفا

بی توقف چار چیزت باد اندر چار چیز

بی تعلل هشت چیزت باد اندر هشت جا

در معایت زهر ارقم در سرایت شور و شین

درگلویت ریسمان و بر دهانت متکا

کف به لب چوبت به ... تیرت به دل تیزت به ریش

غم به جان دردت به تن تیغت به سر بندت به پا

چار چیز از چار کس در چار جا بادت نصیب

نبود از این چار چیزت جان و تن یکدم رها

در ملا دشنام مردم در خلا دشنام زن

این جهان قهر اعادی آن جهان قهر خدا

نی در انگشت تو خوش تر تا در انگشتت قلم

بند بر دست تو بهتر تا که در دستت عصا

یادت آید مدتی همچون جعل در ...

گرد می کردی زباله زبن سرای و زان سرا

روز و شب از دود افیون دربن ریشت خضاب

سال و مه از لون سرگین درکف دستت حنا

چون گذشتی مهتری لر سوی شهر اصفهان

می دویدی پیشبازش با سلام و با ثنا

شعر می خواندی به آواز حزین در مدح لر

مثنویاتی ز جنس شعر ملا احمدا

خنده آور موکبی تشکیل می شد زان که بود

لر ز پیش و تو زپس وندر پیت چندین گدا

ور از آن لر چند غازی می ربودی داشتی

با گدایان بر سر تقسیم آن جنگ و مرا

گشت ناگه آتش جنگ عمومی شعله ور

شد به دوران فتنهٔ آخر زمان فرمانروا

در جهان دجال خویان فرصتی خوش یافتند

تا برون آیند از بیغوله های اختفا

چون خر دجال بیرون تاختی از ...

شد فضای اصفهان از عر و تیزت پرصدا

هوچیانه آمدی از چاه گمنامی برون

یافتی گنج ملا جان بردی ازکنج خلا

شد الاغ

... لاغ باف و لاف زن

شعرساز و نثرگستر، چس نفس پرمدعا

شعرگوید لیک ناهنجار و سرد و بی مزه

سربسر چون سکهٔ مغشوش قلب ناروا

گاه تازد بر بهار وگاه بر پیشاوری

زان که دارد در جگر از صیت هریک داغ ها

وان اساتید خراسان و صفاهان و جنوب

نصرت و مسرور و فرخ آن شعاع و آن سنا

وان اساتید ری وگوران و آذربایجان

چون رشید و سرمد و رعدی سلیم و دهخدا

او نه تنها شاعران زنده را دشمن بود

شاعران مرده را نیز از حسد گوید هجا

نیش زن چون عقربست و مرکز زهرش زبان

شعرهایش چون رتیلا پشم دار و بدنما

چون زمین جی به امساک و ثقیلی مشتهر

چون شبان دی به سردی و درازی مبتلا

نام بهمان ژاژخا بنهد ملقلق باف، لیک

خود ملقلق باف تر صد ره ز بهمان ژاژخا

بس که از الفاظ و ترکیبات ناخوش ممتلی است

معدهٔ شعرش عفونت یافته است از امتلا

می نهد در پیش، ده دیوان ز استادان نظم

تا بسازد چامه ای خشک و دراز و نابجا

لاجرم هرمصرعش دارای سبکی دیگراست

چون بخوانی چامه هایش، ز ابتدا تا انتها

می برد ترکیب لفظ از شاعران مختلف

چون کمال و چون نظامی چون ظهیر و صائبا

می نهد لفظ نظامی پیش لفظ بوشکور

می کند ترکیب صائب جنب سبک بوالعلا

از غریب و وحشی و سوقی درآمیزد بهم

شعرهایی بی مزه چون بی توابل شوربا

هست از بهر فنای جانت ای عرجون جهل

خامه ام در دست چون در دست موسی اژدها

چاک بادا حنجرت ای بوم ناخوش زمزمه

خاک بادا بر سرت ای شوم کافر ماجرا

بر سرت خاکی که شب از کوچه های اصفهان

گه به پشت خود کشیدی گه به پشت چاروا

از من ای نادان مشو دلتنگ زیرا گفته اند

از وفا خیزد مودت وز جفا زاید جفا

شمارهٔ 10 - منقبت

دی دیدم آن نگار سهی قد را

بر رخ شکسته زلف مجعد را

در خوی گرفته عارض گلگون را

در می

نهفته ورد مورد را

از جادوئی نهفته بلعل اندر

تابان دو رشته در منضد را

بگشوده بهر بستن کار من

بشکسته زلفکان معقد را

در تاب زلف و ابروی او دیدم

تیغ سلیل و درع مزرد را

گفتم ز دام زلف رهائی بخش

این خاطر پریش مقید را

گفتا دلت رها کنم ارگوئی

از جان و دل مدیح محمد را

سر خیل انبیا که صفات او

حیران نموده عقل مجرد را

حق از ازل به مهر و ولای او

با خلق بسته عهد مؤکد را

پیغمبران به مدرس فضل او

حاضر شوند خواندن ابجد را

با بغض او فریشته گر باشد

گو پذیره نار موقد را

ور زانکه با ولاش بود شیطان

گو کن گذاره خلد مخلد را

قانون نهاد و شرع پدید آورد

و آراست ملک و دولت سرمد را

قانون او گرفت همه گیتی

چون تندباد، وادی و فدفد را

وانکس که سر ز طاعت او برتافت

گردن نهاد تیغ مهند را

ایزد از او به خلق نمود امروز

احسان بی نهایت و بی حد را

فر قدوم فرخ او بشکست

آن کسروی بنای مشید را

شمارهٔ 11 - نمایندگی ترشیز

دل زجا برد سحرمرغ سحرخیزمرا

مژده ای داد خوش آهنگ و دلاوبز مرا

گفت کازادیخواهان دیار کشمر

برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا

از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر

زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا

کرد فارغ زترشرویی بجنورد عبوس

انتخاب هنری مردم ترشیز مرا

خان بجنورد ندانست که مردان بزرگ

می شناسد به واشنتن و پاربز مرا

بر سر دولت بشکست مرا چندین بار

خواست تا بر سر قانون شکند نیز مرا

تا رود مجری تحدید به تهدید ز شهر

خواست کردن به یکی مفسده تجهیز مرا

تلگرافاتی از سید و آخوند، به قهر

بفرستاد که در کار کند تیز مرا

ظلمی ار بود عمومی بد و او خواست کند

همچو این قافیه وادار به تبعیض مرا

به خیالش که وکیل خود و

اقوام ویم

که به هر جنگ فرستاد جلوریز مرا

گرچه من بود مبعوث دموکرات ولی

بی سبب منت اوگشت گلاویز مرا

او ندانست که گر اهل خراسان بدرست

نپذیرند، پذیرند به تبریز مرا

نه به کرمان و صفاهان ، که به کرمانشه و یزد

می ستایند و به شیراز و به نیریز مرا

خاک فرغانه و قرقیز هم ار زیران بود

می گزیدند ز فرغانه و قرقیز مرا

و گر انسان ز من اعراض کند، بگزیند

بهم آوازی خود مرغ شب آویز مرا

وگر او نیز بتابد ز من اندوهی نیست

با یکی طبع چو دریای گهرخیز مرا

تاج زرین نکند خوشدلم، او بردگمان

دل کند خوش به یک انگشتر ارزیز مرا

شمارهٔ 12 - شکوه و تفاخر

کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا

همتی یاران که بگذشته است آب از سر مرا

آتشی سوزنده ام، وین گیتی آتش پرست

هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا

از تف سوزنده آهم گرم بگدازد چو موم

گر نهد یاجوج پیش سد اسکندر مرا

گر نکردی جامه وکفش وکله، سنگین تنم

چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا

کاشکی یک روز برکندی ز جا این تندباد

وندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا

از غم نادیدنت اندام من چو موی شد

کس نخواهد دید از بس لاغری، دیگر مرا

گر به رحم آیی و خواهی روی بنمایی به من

مشکل ار پیدا کنی با این تن لاغر مرا

خوی با نسرین و سیسنبرگرفتم، کاین دو یار

می کنند از روی و از مویت حکایت مر مرا

گر به خانم بگذری بینی به پیش مرز گل

چون گیا پیچیده بر نسرین و سیسنبر مرا

سوی من بود تو باد آورد، زین حسرت رقیب

حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا

یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری

جنگ با داور فتد زین گنج بادآور مرا

بر سر من گر نبودی از

خیالت نیتی

اندرین بیغوله جان می آمدی بر سر مرا

دوستان رفتند ازین کشور، رقیبان همتی

تا مگر بیرون کند سلطان ازین کشور مرا

گر به مصر و شام باشم یا به بغداد و دین

می دهند از قدردانی جا به روی سر مرا

ور به سوی برلن و پاریس و لندن بگذرم

صیت فضلم کیسه پرسازد ز سیم و زر مرا

ور به پاس هم زبانی جانب کابل شوم

دوستاران ادب بر سر نهند افسار مرا

وز تخارستان مراگر دور سازد خصم دون

هست نزد ازبک و تاجیک جاه و فر مرا

بر در خوقند و فرغانه است خان و مان مرا

بر لب جیحون و آمو یه است آبشخور مرا

دوستانی دارم اندر خطهٔ صقلاب و روم

کز وفا مانند جان گیرند اندر بر مرا

هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان

چون سخن، گیرند دانایان ز یکدیگر مرا

درکلام پارسی امروز شخص اولم

وز فنون مختلف باشد بسی زیور مرا

تا زبان پارسی زنده است من هم زنده ام

ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا

سابقم در هر هنر چون ابرش تازی نژاد

خوار دارد لاجرم این دهر خرپرور مرا

تا گران بد گوهر دانش، گرامی داشتند

کارفرمایان دانشمند، چون گوهر مرا

چون ز ناگه شهر واشد سکهٔ بدگوهران

آسمان زد بر زمین چون سکهٔ ابتر مرا

بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند

گیتی کج رو به زندان می دهد کیفر مرا

بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار

قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا

قرن ها باید کجا پیدا شود گوینده ای

کو به نظم و نثر بتواند شدن همسر مرا

لیک ازین رفتار ناهنجارگویی مهتران

عضو زاید می شمارند اندرین کشور مرا

در حق من مرگ تدریجی مگر قائل شدند

کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا

مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار

کاش در یکدم

شدی پیراهن از خون ترمرا

ای دریغا مرگ آنی! کز چنین طول ممات

هرسر مویی همی بر تن زند نشتر مرا

کاش در یک دم ز شفقت دشمنان و دوستان

تیر بارند از دو سو بر این تن لاغر مرا

سومین بار است تا در این مغاک هولناک

بود باید با ددان همصحبت و همسر مرا

لعنت حق باد برکین توز و غماز و حسود

کاین بلا از این سه تن شد چیره بر پیکر مرا

چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک

کودکان اشک درگیرند گرد اندر مرا

ور کشم آهی به یاد دوستان، آن دود آه

پیچد و او بارد اندر کام، چون اژدر مرا

رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان

با تهی دستی و بی برگی کند مضطر مرا

حب صیت و جود و استغنا مرا درویش کرد

ورنه بودی کنج ها آکنده از گوهر مرا

خانه ام خالی شود از فرش و کالا بهر وام

تا بسازد توشهٔ یک روزه خالی گر مرا

با چنین دروبشی اکنون سخت خرسندم بهار

اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا

شمارهٔ 13 - دل بزه کار

از من گرفت گیتی یارم را

وز چنگ من ربود نگارم را

وبرانه ساخت یکسره کاخم را

آشفته کرد یکسره کارم را

ز اشک روان و خاک به سرکردن

در پیش دیده کند مزارم را

یک سو سرشک و یک سو داغ دل

پر باغ لاله ساخت کنارم را

گر باغ لاله داد به من پس چون

از من گرفت لاله عذارم را

در خاک کرد عشق و شبابم را

بر باد داد صبر و قرارم را

چون حرف مفت و صحبت بی برهان

بر ترهات داد مدارم را

بر گور مرده ریخت شرابم را

در کام سگ فکند شکارم را

جام میم فکند ز کف و آنگاه

اندر سرم شکست خمارم را

بس زار ناله کردم و پاسخ داد

با زهرخند، نالهٔ زارم را

گفتم بهار عشق دمید، اما

گیتی

خزان نمود بهارم را

گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد

کاین گونه کرد سنگین بارم را

باری بر آن سرم که از این سینه

بیرون کنم دل بزه کارم را

شمارهٔ 14 - به یاد وطن (لزنیه)

مه کرد مسخر دره وکوه لزن را

پرکرد ز سیماب روان دشت و چمن را

گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت

گفتی که برفتند به جاروب، لزن را

گم شد ز نظرکنگرهٔ کوه جنوبی

پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را

آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود

افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را

برف آمد و برسلسلهٔ آلپ کفن دوخت

و آمد مه و پوشید به کافور کفن را

کافور برافشاند کز او زنده شود کوه

کافور شنیدی که کند زنده بدن را

من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ

نظاره کنان جلوه گه سرو و سمن را

ناگاه یکی سیل رسید از دره ای ژرف

پوشید سراپای در و دشت و دمن را

هرسیل ز بالا به نشیب آید واین سیل

از زیر به بالا کند آهیخته تن را

گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه

بلعید لزن را و فروبست دهن را

مرغان دهن از زمزمه بستند، توگویی

بردند در این تیرگی از یاد سخن را

خور تافت چنان کز تک دربا بسر آب

کس درنگرد تابش سیمینه لگن را

تاربک شد آفاق توگفتی که بعمدا

یکباره زدند آتش، صد تل جگن را

گفتی که مگرجهل بپوشید رخ علم

یا برد سفه آبروی دانش وفن را

گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار

وین حال فرا یاد من آورد وطن را

شد داغ دلم تازه که آورد به یادم

تاریکی و بدروزی ایران کهن را

*

*

آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت

چون خلد برین کرد زمین را و زمن را

آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد

گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را

وآن

روز که پیوست به اروند و به اردن

کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را

و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران

فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را

زلادبلابلا

برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را

افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را

پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را

زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش

یک قرن کشیدیم بلایا و محن را

ناگه وزش خشم دهاقین خراسان

از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را

آن روزکز ارمینیه بگذشت تراژان

بگرفت تیسفون، صد بیت حزن را

رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق

بیدار نمودند فرو خفته فتن را

در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت

سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را

پرخاشگران ری و گرگان و خراسان

کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را

خون در سر من جوش زند از شرف و فخر

چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را

آن روز کجا شدکه ز یک ناوک «وهرز»

بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را

و آن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ

افکند به زانوی ادب والرین را

و آن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام

افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را

آن روزکجا شدکه زپنجاب و زکشمیر

اسلام برون کرد وثن را و شمن را

و آن روزکه شمشیر قزلباش برآشفت

در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را

آن روزکه نادر، صف افغانی و هندی

بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را

و آن گه به کف آورد به شمشیر مکافات

پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را

و آن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا

وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را

و امروز چه کردیم که در صورت

و معنی

دادیم زکف تربیت سر و علن را

نیکو نشود روز بد از تربیت بد

درمان نتوان کرد به کافور، عنن را

بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر

از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را

جز آنکه سراپای جوان کردد و جوید

در وادی اصلاح، ره تازه شدن را

ایران بود آن چشمه صافی که بتدریج

بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را

کو مرد دلیری که به بازوی توانا

بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را

هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر

آرد سوی چنب رسر گم گشته رسن را

اصلاح ز نامرد مخواهیدکه نبود

یکمرتبه، شمشیرزن و دایره زن را

من نیک شناسم فن این کهنه حریفان

نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را

آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی

در بیع و شری جمله قوانین و سنن را

طامع نکند مصلحت خویش فراموش

لقمه به مثل گم نکند راه دهن را

جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد

آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را

بی تربیت، آزادی و قانون نتوان داشت

سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را

امروز امید همه زی مجلس شور است

سر باید کآسوده نگه دارد تن را

گر سر عمل متحد از پیش نگیرد

از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را

جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد

افریشتگان قهر کنند اهریمن را

بی نیروی قانون نرود کاری از پیش

جز بر سر آهن نتوان برد ترن را

گفتار بهار است وطن را غذی روح

مام از لب کودک نکند منع لبن را

اینگونه سخن گفتن حد همه کس نیست

داند شمن آراستن روی وثن را

یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش

کامید بدیشان بود ایران کهن را

شمارهٔ 15 - فتح ورشو

قیصر گرفت خطهٔ ورشو را

درهم شکست حشمت اسلو را

جیش تزار را یرشش بگسیخت

چون داس باغبان علف خو را

دیری نمانده کز یورشی دیگر

مسکف زکف گذارد

مسکو را

روس آنکه در لهستان چنگالش

برتافت دست چندین خسرو را

ورشو که بدعروس لهستان کشت

هم خوابه آن یله شده ورزو را

بنگر که خود چگونه ازو گیهان

برتافت چنگ و بستد ورشو را

آنگه که از پروس سوی مغرب

قیصر فکند ولوله و غو را

بلژیک شد به خیره سپر تا آنک

پاریس شده پذیره روا رو را

پاریس از انگلستان یاری جست

حق سیاست کلمانسو را

یکسو به روس گفت که هان بشکن

چون شیر شرزه ساقهٔ این گو را

روس از پروس شرقی پیش آمد

کرده دلیل هی هی و هوهو را

یکسو سپه کشید بریطانی

بگرفت وادی و دره و زو را

زبن سو فرانس کرد بهم جیشی

تا خودکه می برد ز میان دو را

یکسر سلاح جنگ به کف دادند

خدمتگر و ذخیره و معفو را

برق تفنگ و توپ به کار آورد

تاب درخش و غرش بختو را

گشت جهان دوباره به یاد آورد

فرفرنگ و جنگ واترلو را

البرت ازین واترلو شد بی تخت

در هاور برد تختگه نو را

تخت فرانس نیز به (بردو) رفت

عزت فزودگیتی، بردو را

قیصر فسون نمود چو مار افسای

کر مارو کفچه و کل بر سو را

وانگه ز غرب تاخت به شرق اندر

وز پیش راند دشمن کجرو را

زد در پروس شرقی بر دشمن

چون اخگری که لطمه زند قو را

بشکست خصم را و به ورشو تاخت

داده نوید، راجی و مرجو را

یکسو مکنزن آن که سرتیغش

پهلو دریده دشمن پهلو را

ییشش بخوانده «غاصب کالیسی»

مستد برانه آیت ولّو را

در «پرزمیشل» داده جو اسبان

پس داده در «پلن» دیرین جو را

یک لشکر از جنوب لهستان تفت

پیمود راه «رستو» و «خارکو» را

وز مشرق «پلن» سپهی دیگر

بگرفته پیش، خطهٔ مسکو را

یکسو سپاه سرکش هندنبرگ

آموخته به خصم تک و دو را

وز بر و بحر مملکت بالتیک

تهدید کرده مرکز اسلو را

آن مرکزی که کرده

مصیبت گاه

رامشگه گزر سس و خسرو را

خرس بزرگ آن که نه پذرفتی

از صید خسته، لابه و مومو را

اینک ز بیم گشته چو خرگوشی

کز دور بنگرد سک «ترنو» را

امروز کافتاب جهانگیری

ز ایران دریغ دارد پرتو را

جیش تزار از چه در این کشور

بگرفته خوی مردم شبرو را

دعوت شدند کی زی ایران

حق برکناد داعی و مدعو را

شمارهٔ 16 - در تهنیت عید قربان و مدح والی خراسان

عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را

جلوه ای کن تا شود جانها فدای جان تو را

من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان

زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را

زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند

زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را

حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان

زانکه خود بخشند دل، بی حیله ودستان تو را

گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی

پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را

عهد بشکستی و بگشودی در جور و ستم

نیست گوئی بیمی از شاهنشه ایران تو را

انکز آغازشهی باملک خویش این وعده داد:

آمدم من تا کنم یکباره آبادان تو را

داد رکن الدوله را منشور ملک شرق وگفت

ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را

ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک

وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را

کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن

گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را

نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل

خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را

از بنی الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید

باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را

مر تو راکس نیست مدحت خوان به گیتی چون بهار

گرچه اکنون جمله گیتی کشته مدحتخوان تو را

تا همی باشد به گیتی نام از افریدون و جم

باد فر و حشمت افزونتر

ازاین و آن تو را

این هنوز آغاز فر و حشمت و اجلال تو است

باش تا کیوان ببوسد پایه ی ایوان تو را

شمارهٔ 17 - غدیریه

ای که در هر نیکوئی آراسته یزدان تو را

جمله داری خود، چه گویم این تو را یا آن تو را

کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت

وانچه بخشد حور را بخشیده صدچندان تو را

درکنار خویشتن پرورده رضوانت به ناز

تاکند فرمانروا بر حور و بر غلمان تو را

زلف طرار تو زان پس حیله ها انگیخته است

تا به افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را

تا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد

هردم اندر بند و چین خود کند پنهان تو را

با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من

یافتم از فر مدح حجهٔ یزدان تو را

شیر یزدان بوالحسن آنکس چو بنگاری مدیح

نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را

ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر

کرده حق برهر دوگیتی سید و سلطان تو را

مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل

تاکند زیب و طراز عالم امکان تو را

ذات تو قائم به یزدان، ذات ما قائم به تو است

جلوهٔ ذاتند عقل و نفس و جسم و جان تو را

مر مرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر

تاشوم چونانکه شایسته است مدحت خوان تو را

با زبانی این چنین و با بیانی این چنین

خودکجا شاید سرودن مدحتی شایان تو را

مدحتی شایان ببایدگفت آنکس راکه او

چون ملک گردن نهد بر حکم و برفرمان تورا

شاه رکن الدوله کش روز و شبان گویند خلق

کای ملک بادا به گیتی عمر جاویدان تو را

چهره ها خرم نمودی چهره خرم تر تو را

خانه ها آباد کردی خانه آبادان تو را

حیله و تزویر هر نادان نگیرد در ملوک

از چه گیرد حیله و تزویر

هر نادان تو را

یاوه و هذیان روا نبود بر دانش پژوه

به که آید ناروا هر یاوه و هذیان تو را

نک زدم از راستی در دامنت دست امید

فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را

خواهش یزدان پذیر و داد مظلومان بگیر

زانکه بهر داد، داد این برتری یزدان تو را

نک به فرمانت چنان گفتم که خودگفتم ز پیش

«عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را»

شمارهٔ 18 - تاجگذاری

به سر بنهاد احمدشاه دیهیم کیانی را

ببین با تاج کیکاوس، کیکاوس ثانی را

الا ای کاوه خنجرکش، سوی ضحاک لشکرکش

فریدون است هان برکش ، درفش کاویانی را

ز تاجش نور پاشیده از او روشن دل و دیده

ملک ماهی است پوشیده، قبای خسروانی را

به دلش ایزد خرد هشته به گلشن انصاف بسرشته

به پیشانیش بنوشته خط گیتی ستانی را

خدیوی نوجوان آمد، به جسم ملک جان آمد

به ایران کهن گو گیرد از سر نوجوانی را

حیات جاودانی بین، غنیمت بشمر ای ملت

پس از مرگ سیاسی این حیات جاودانی را

شه ما یادگار است از ملوک باستان، یارب

به او پاینده دار این ملک وگنج باستانی را

کیانی تخت وتاج، این شاه را زیبد، کن ارزانی

به ما و شاه ما این تاج و این تخت کیانی را

رعیت پروری خواهیم اگر زین شه عجب نبود

که شاید خواستن از پاسبانان، پاسبانی را

شهنشاها! شهنشاهی، به چرخ معدلت ماهی

به نام ایزد که آگاهی، رموز ملک رانی را

تویی آن شاه کیخسرو، که آراید جهان از نو

دلت با یک جهان پرتو، به ما داد این نشانی را

تو ایران را جوان سازی وطن راکلستان سازی

به فر خود عیان سازی بسی راز نهانی را

توعلم آری دراین کشور، توبربندی زغفلت در

تو بگشایی به مردم سر، کنوز آسمانی را

کجا صنعتگری بوده، ره ملک تو پیموده

ادیبان بر تو بگشوده زبان مدح خوانی

را

رعیت را نهی بالش، ستمگر را دهی مالش

نه رشتی را ز تو نالش، نه آذربایجانی را

درآید ملت از ذلت، عیان سازند بر ملت

همه، چون نیر دولت، رسوم مهربانی را

ثنایش بیش نشمارم دعایش بر زبان آرم

که من خود خوش نمی دارم ثناهای زبانی را

شمارهٔ 19 - در وصف تگرگ

ز میغ اندر جهد هزمان درخشا

شود میغ از درخشیدنش رخشا

کجا طفلی کشد با دست لرزان

خطی زرین، بدان ماند درخشا

دمد تندر بدان قوت که گویی

شودکوه ازنهیبش پخش پخشا

الا زین سنگسار ابر فریاد

کریما کردگارا جرم بخشا

تگرگی آمد از بالا که گفتی

کشد رستم خدنگ از پشت رخشا

ز سنگک اا باغ چون دشت نمک شد

که بود از لاله چون کان بدخشا

دژم شد گونهٔ نسرین روشن

سیه شد چهرهٔ شب بوی رخشا

نگه کن تا چه گوید رودکی انک

به هر بابش ز حکمت بود بخشا

نباشد زین زمانه بس شگفتی

اگر بر ما ببارد آذرخشا

شمارهٔ 20 - سرود خارکن

خوشا بهارا خوشامیا خوشا چمنا

خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا

خوشا سرود نوآئین و ساقی سرمست

که ماه موی میان است و سر و سیم تنا

خوشا توان گری عاشق و نگویی یار

خوشا جوانی با این دو گشته مقترنا

به فصلی ایدون کز خاربن برآیدگل

نواخت باید برگل سرود خارکنا

شمارهٔ 21 - مراسم صبحانه (یک خانواده زردشتی قدیم)

صبح دوم شد سپیده تابانا

زهره هویدا و ماه پنهانا

دست افق مطرفی کشید بنفش

سنجابین پروزش بدامانا

برگ درختان چو می کشان به صبوح

خون خوش برهم زنند پنگانا

زمزمهٔ مرغکان به شاخ درخت

چون به (میزد) اجتماع مهمانا

پیر مغان شانه زد به روی و به موی

مغبچگان هر طرف شتابانا

پس درایوان گشادو، دیده چه دید؟

گشته به شب چیره مهر تابانا

وز در ایوان فروغ نور گرفت

مجمره و آذر ورهرانا

آذر وهران چو آذران بزرگ

زیور مهن است و زینت مانا

پیرمقدس کرفت به رسم و پاژ

شد به نیاز خدای دو جهانا

آتش بهرام را ز چندن و عود

نیرو بخشود و شد فروزانا

یکسره

بالاگرفت قوت نور

مشک و و ایوان شدند رخشانا

هیچ اثر زان شب سیاه نماند

اهریمن رفت و ماند یزدانا

چون که نیایش به سر رسید، نهاد

شاه زنان چاشت را یکی خوانا

شهزن و مان بد شدند برسر خوان

وز دو طرف کودکان خندانا

نان و شراب و کباب چیده به صف

زمزمه کردند و خورده شد نانا

وآنگه فرمود پیر با پسران

کای پسران دلیر ایرانا

- ناتمام -

شمارهٔ 22 - در منقبت امام هشتم(ع)

بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقاب ها

آشفته شد به دیدهٔ عشاق خواب ها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد

چونان که اندر آب ز باران حباب ها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی

از باد برفروز به بزم آفتاب ها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب

افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن

وانباشته به ساغر زربن شراب ها

درگوش مشتری شده آواز چنگ ها

بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب ها

فصلی خوش و شبی خوش وجشنی مبارکست

وز کف برون شده است طرب را حساب ها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم

وز شادی و نشاط گشادند باب ها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید

زاهدکه بودش از می سرخ اجتناب ها

گویند می منوش و مخورباده زانکه هست

می خواره راگناه وگنه را عقاب ها

در باده گر گناه فزون است هم بود

در آستان حجه یزدان ثواب ها

شمس الشموس شاه ولایت که کرده اند

شمس و قمر ز خاک درش اکتساب ها

هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش

هفتم سپهر راست به عجز اقتراب ها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید

انعام ها به خلد و به دوزخ عذاب ها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح

در پیش نه ز برگ درختان کتاب ها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش

گردون نهاده برکف انجم خضاب ها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز

گوئی گرفته اند ز جنت حجاب ها

نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق

گونی برآمدند به شب آفتاب ها

آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است

وان تیرهای جسته چو زرین طناب ها

شمارهٔ 23 - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)

سراسر

تار گیسوی سیه چیدند خانم ها

ندانم از چه این مد را پسندیدند خانم ها

کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران

گناه بستگان عشق، بخشیدند خانم ها

دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را

به رغبت از سر راه تو برچیدند خانم ها

کسی بی شقه گیسو نمی بندد به خانم دل

که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانم ها

مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر

چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانم ها

ز فرط بچه بازی ها به پاریس این عمل مد شد

در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانم ها

سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا

به گیس خوبش و ریش شوهران ریدند خانم ها

شمارهٔ 24 - گواه سخنوری

آمد، چو دو نیمه برفت از شب

آن ساده بناگوش سیم غبغب

با چهرهٔ روشن چو تافته روز

با طرهٔ تاری چو قیرگون شب

ابروش به خون ریختن مهیا

مژگانش به تیرافکنی مرتب

هردم به دگر سو جهنده زلفش

چون کودک بگریخته ز مکتب

جز بررخش آن طرهٔ نگونسار

کس نیست به مینو درون معذب

ترکی که بدو طرهٔ فسون ساز

شد دام ره مردم مجرب

شیرین سخن است و بدیع گفتار

ویژه چو گشاید به پارسی لب

بنشست و مرا زیرلب همی گفت

خیز ای هنری شاعر مهذب

زی باغ ز مشکو برآور اسباب

وز خانه سراپرده زن به سبسب

فرمانش پذیرفتم و پذیرند

فرمان چنان کودک مودب

بیرون شدم از بنگه و نهادم

زبن از بر دو تیزگام اشهب

هنگام سپیده دمان که گردون

بگرفت ز پای آن سیاه جورب

بنشست به مرکب بت نکوروی

خورشید برآمد به پشت مرکب

من از بر خنگی دگرنشسته

چون از بر نخجیر لیث اغلب

با یاری ز افریشته نکوتر

با عیشی ز آب حیات اعذب

دیدم به ره اندر دمیده سبزه

چون سبز نبشته خط مورب

لاله چو عقیقینه جام و در وی

شنگرف به قیر اندرون مرکب

در دشت ز سبزه هزار گردون

برگلبن از گل هزار کوکب

از لاله، ریاحین گرفته دردست

اقداحاً

من جمره تلهب

طیب سر زلف تو یافت سنبل

ای زلف تو از مشک ناب اطیب

بنهاد به کف بر خضاب، لاله

ای کف تو از خون من مخضب

هر نیم شبی مرغک شب آوبز

برشاخ سراید سرود معجب

مرغان چو خطیبان بیهده گوی

گویند سخن جمله بی مخاطب

لرزنده و نالنده شاخک بید

از باد بزان وز تگرگ منصب

گوبی گنهی کرد و ترسد اکنون

کاندر بر خسرو شود معاقب

آن یک خبر او هزار دفتر

آن یک سخن او هزار مطلب

شاهی که به گاه عتاب و تندی

می ننگرد از شرم زی معاتب

زبر و زبر او ستاده اقبال

چون اعراب اندر حروف معرب

فخر است کسان را ز منصب و جاه

وز اوست کنون فخر جاه و منصب

دشمنش بر او بر چه حیله سازد

با شیر چه سازد فریب ارنب

ای منظر اقبال و حشمت تو

صد ره بر از این منظر محدب

فرش بود از آسمان بر افزون

آنکو به بساط توشد مقرب

بخت تو وخورشید راست لعبی

پیوسته بر این طارم مذهب

خورشید هم ایدون ملاعبت را

هر روز برآید به گرد ملعب

رأی تو سوی نخشب ار نهد روی

خورشید برآید ز چاه نخشب

شمشیر تو را روز جنگ خیزد

فتح و ظفر از آب داده مضرب

رامشگه دشمن ز هیبت تو

گردد ز دم شیر شرزه اهیب

آورده بهارت مدیحتی نغز

الفاظ عجیب و معانی اعجب

گویند مرا کت سخنوری نیست

خود اینت یکی ناستوده مذهب

بر من چه بد آید ز گفته ی خصم

بر سنگ چه آید زنیش عقرب

تا شکر ناید ز شاخ حنظل

تا مرجان ناید زبیخ طحلب

بادا دل خصمت همیشه در تاب

بادا تن خصمت هماره در تب

مفعول مفاعیل فاعلات

با بحر خفیف انسب است و اقرب

شمارهٔ 25 - ورزش روح

دو چیز افزونی دهد، بر مردم افزون طلب

سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب

علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا

العلم تاج للفتی، والعقل

طوق من ذهب

هست ار ز میراث پدر، عقل غریزیت ای پسر

تکمیل آن واجب شمر، باری به عقل مکتسب

عقل غریزی بی ممد، بی ورزش و تعلیم و جد

هرچند باشد مستعد، کردد به غفلت محتجب

عاقل فتد از کاهلی، در ورطهٔ لایعقلی

جاهل شود دانا، ولی با ورزش و جهد و تعب

ورزش کند تن را قوی روح و خرد را مستوی

مر نفس ها را معنوی، مر فکرها را منتخب

*

*

در عیدگاه رومیان، مردی ضعیف و ناتوان

افتاد از بادی دمان برخاست غوغا و شغب

مرد از جماعت شد خجل، زان ناتوانی منفعل

بر ورزش تن داد دل، بگشاد بازو بست لب

چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر

مردم دوان در یکدگر، بهر تماشایی عجب

گردونه ای آمد دوان بر چار گامیش جوان

وز پی جوانی پهلوان، زیبا رخ و دیبا سلب

بگرفت چرخ واپسین و افشرد زانو بر زمین

چون جسته شیری از کمین بر پشت نخجیر از غضب

برکاشت اندر عیدگه مر گاومیشان را ز ره

پس داشت گردون را نگه با زور پولادین عصب

زان پس به گردون شد سوار آن آزمودهٔ نغزکار

از انفعال سال پار، آورد عذری بلعجب

گفتا منم آن ناتوان، کافتادم از باد دمان

دفع تعنت را میان، بستم به ورزش روز و شب

این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا

عیش است بعد از ابتلا شادیست از بعدکرب

زان گفته مردان و زنان جستند از جا کف زنان

وان پهلوان و همگنان رفتند با ساز و طرب

*

*

چون غیرت انگیزد همی اسباب ها خیزد همی

پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب

غیرت بجز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان

بیرون ز جنبش نیست جان زان شد روان جان را لقب

جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی

جان را ده از جنبش بهی تا وارهی از

تاب و تب

ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر

جان را ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب

در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها

در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب

خواندی که افکند آن فلان سجاده بر آب روان

این ورزش جانست هان السعی فیه قد وجب

شد بر پلنگ آن یک س رار اندرکفش پیچنده مار

آن مار تازانهٔ سوار، آن دد هیون مرد رب

این پیش جان ها اندکست این از هزار آیت یکست

این بهر ارباب شکست از باغ معنی یک خشب

زین وانمودن ها برآ، زی نانمودن ها گرا

کان کس که داندکیمیا، پنهان کند ز اهل طلب

زان کیمیای مردمی کان هست اصل بی غمی

دریاب تا سطح زمی، پیشت شود کان ذهب

وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن

اصل و نسب بدرود کن، وز کف بنه جاه و حسب

با حکمت و عقل گزین، ماهیت اشیا ببین

چون چیره گشتی بر زمین زی آسمان بر کن قبب

چون بگذری از سبع ها، وز ماوراء طبع ها

بینی تلال و ربع ها، زآثار یار منتخب

*

*

درکش بهار اینجا عنان، کز حملهٔ رویین تنان

چون رستمت زاری کنان بینم همه تن پرثقب

برگرد زی اصل سخن عذر آور از فصل سخن

تا خود گه وصل سخن از وصل برخوانی خطب

مخلوق را بینی مصر، اندر ضلال مستمر

نه تن ز ورزش مقتدر، نه جان ز تمرین منقلب

نابوده یک ساعت مقیم، اندر صراط مستقیم

امات غیرتشان عقیم، آباء همتشان عزب

اینجا وفا و شرم کو، یک یار با آذرم کو

یک شعله آه گرم کو، کز وی شود جان ملتهب

قومی پلید وکینه جو، تردامن و بی آبرو

جمله قبیح و زشت خو یکسر وقیح و بی ادب

بدفطرت و ناکس همه از بد نکرده بس همه

مدخولشان ازپس همه پیش اوفتاده زین سبب

زین سفلگان محتشم بی دولتان محترم

در

زحمتم اندر عجم چون بوالعلا اندر عرب

زین بی هنر حساد من، کیرد خموشی داد من

کز آسمان فریاد من بگذشت و خاموش است لب

با حاسد ار پنجه زنی آن مرده را زنده کنی

در آتش ار چوب افکنی افزون شود او را لهب

به کز لهیب خوی بد، بدخوی خاکستر شود

خود خویش را خامش کند زآتش چو برگیری حطب

ذوق آورد آثار من، لذت دهد گفتار من

مستی دهد اشعار من، مانندهٔ آب عنب

در رنجم از چندین هنر، مانند طاوسان نر

تن فدیهٔ مقبول پر، جان برخی رنگین ذنب

زین همرهان مفتری چون یوسفم من متفری

هستم ازین گرگان بری کز آهوان دارم نسب

با سفله نستیزم همی وز دون بپرهیزم همی

زین قوم بگریزم همی چون مصطفی از بولهب

اصل تناسب شد یقین زیراک در هر سرزمین

هست آن مناسب جاگزین وان نامناسب مرتهب

در جایگاه طوطیان، ننهد نعامه آشیان

وانجا که خسبد ماکیان، کبک دری ننهد خشب

بازیده ام شطرنج تو، هستم به هر بازی جلو

فخر است و استبقا گرو عز است و استغنا ندب

زین رو هیاهوها شود انگیخته غوغا شود

بر قصد من برپا شود هنگامه و جنگ و جلب

مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن

«یارب چه بودآن تیرگی وآن راه دور و نیمشب»

شمارهٔ 26 - غضب شاه

مانده ام در شکنج رنج و تعب

زبن بلا وارهان مرا یارب

دلم آمد درین خرابه به جان

جانم آمد درین مغاک به لب

شد چنان سخت زندگی که مدام

شده ام از خدای مرگ طلب

ای دریغا لباس علم و هنر

ای دریغا متاع فضل و ادب

که شد آوردگاه طنز و فسوس

که شد آماجگاه رنج و تعب

آه غبنا و اندها که گذشت

عمر در راه مسلک و مذهب

وای دردا و حسرتاکه نگشت

زندگی صرف مطعم و مشرب

غم فرزندگان و اهل و عیال

روز عیشم سیه نمود چو شب

با قناعت کجا توان دادن

پاسخ پنج بچه مکتب

بخت بدبین که با

چنین حالی

پادشا هم نموده است غضب

من کیم، چیستم، تنی لاغر

ناتوان تر ز تارهای قصب

کیست گنجشک تا عقاب دلیر

به تعصب بر او زند مخلب

نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک

نه رئیس لرم نه شیخ عرب

کیستم، شاعری قصیده سرای

چیستم؟ کاتبی بهار لقب

چیست جرمم که اندرین زندان

درد باید کشید و گرم و کرب

به یکی تنگنای مانده درون

چون به دیوار، در شده مثقب

تنگنایی سه گام در سه به دست

خوابگاهی دو گام درد و وجب

روز، محروم دیدن خورشید

شام، ممنوع رؤیتِ کوکب

از یکی روزنک همی بینم

پاره ای ز آسمان به روز و به شب

شب نه بینم همی از آن روزن

جز سر تیر و جز دم عقرب

تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش

گنده جایی چو آغل ثعلب

چون یکی خنب اوفتاده ستان

همچو آهن بر او دری زخشب

پس پشتش یکی عفن مبرز

مرده ریک هزار دزد جلب

دزد آزاد و اهل خانه به بند

داوری کردنی است سخت عجب

شمارهٔ 27 - در مدح حضرت ختمی مرتبت

ای آفتاب گردون تاری شو و متاب

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست

ایمن ز انکساف و مبرا ز احتجاب

بنمود جلوه ئی و ز دانش فروخت نور

بگشود چهره ای و ز بینش گشود باب

شمس رسل محمد مرسل که در ازل

از ماسوالله آمده ذات وی انتخاب

تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او

با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب

لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت

امروز شد گرفته ز چشم جهان حجاب

تا دید بی حجاب رخی را که کردگار

بر او بخواند آیت والشمس در کتاب

روئی که آفتاب فلک پیش نور او

باشد چنانکه کتان در پیش ماهتاب

شاهی که چون فراشت لوای پیمبری

بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران طناب

با مهر اوست جنت و با حب او نعیم

با قهر اوست دوزخ و

با بغض او عذاب

با مهر او بود به گناه اندرون نوید

با قهر او بود به صواب اندرون عقاب

شیطان به صلب آدم گر نور او بدید

چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب

زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور

کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب

مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او

سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب

امروز جلوه ای به نخستین نمود و گشت

زبن جلوه چشم گیتی انگیخته ز خواب

یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای

کای دوست سوی دوست بهٔک ره عنان بتاب

پس برد مرکبیش خرامان تر از تذرو

جبریل، در شبیش سیه گون تر از غراب

بر بادپا برآمد و زی میزبان شتافت

جبریل همعنانش و میکال همرکاب

بنشست بر براق سبک پوی گرم سیر

وافلاک درنوشت الی منتهی الجناب

چندان برفت کش رهیان و ملازمان

گشتند بی توان و بماندند بی شتاب

وانگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت

و آمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب

چون یافت قرب وصل، دگرباره بازگشت

سوی زمین، ز نه فلک سیمگون قباب

اندر ذهاب، خوابگه خود نهادگرم

همخوابگاه خویش چنان یافت در ایاب

از فر پاک مقدمش امروز گشته اند

احباب در تنعم و اعدا در اضطراب

جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان

جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب

شمارهٔ 28 - تابستان

ای آفتاب مشکو زی باغ کن شتاب

کز پشت شیر تافت دگرباره آفتاب

مرداد ماه باغ به بار است گونه گون

از بسد و زبرجد و لولوی دیریاب

هم شاخ راز میوه دگرگونه گشت چهر

هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثئیاب

بنگر بدان گلابی آویخته ز شاخ

چون بیضه های زرین پر شکر و گلاب

سیب سپید و سرخ به شاخ درخت بر

گویی ز چلچراغ فروزان بود حباب

یا کاویان درفش است از باد مضطرب

وان گونه گون گهرها تابان از اضطراب

انگور لعل بینی از تاک سرنگون

وان غژم هاش یک به دگر فربی و خوشاب

پستان مادریست فراوان

سر اندرو

و انباشته همه سرپستان به شهد ناب

یک خوشه زردگونه به رنگ پر تذرو

دیگر سیاه گونه به سان پرغراب

یک رز چو اژدهایی پیچیده بر درخت

یک رز چو پارسایی خمیده بر تراب

یک رزکشیده همچو طنابی و دست طبع

دیبای رنگ رنگ فروهشته برطناب

یک رز نشسته همچو یکی زاهدی که دست

برداردی ز بهر دعاهای مستجاب

وانک ز دست و گردنش آویخته بسی

سبحهٔ رخام ودانه به هر سبحه بی حساب

باغست نار نمرود آنگه کجا رسید

از بهر پور آزرش آن ایزدی خطاب

آن شعله ها بمرد و بیفسرد لیک نور

اخگر بسی به شاخ درختان بود بتاب

روی شلیل شد به مثل چون رخ خلیل

نیمی ز هول زرد و دگر سرخ از التهاب

آلوی زرد چون رخ در باخته قمار

شفرنگ سرخ چون رخ دریافته شراب

شفتالوی رسیده بناگوش کود کیست

وان زردمو یکانش به صندل شده خضاب

از خربزه است باغتره پر عبیر تر

وز هندوانه مشکو پربوی مشکناب

پالیز از آن یکی شده پرکوزه های شهد

بستان ازین یکی شده پر زمردین قباب

زان کوزه های شهد برآید هلال چار

زین زمردین قباب برآید دو آفتاب

باید زدن به دامن کهسار خیمه زانک

شد شهر ری چو کورهٔ آهنگران بتاب

زنبق ز صفر یافت چهل پایه ارتفاع

گرما شناس را بین گر داری ارتیاب

گنجشک ازین درخت نپرد بدان درخت

کز تاب مهر گردد بی بابزن کباب

ماهی فرا نیاید از قعر آبدان

کز نور آفتاب درافتد به تف و تاب

تفتیده شد منازل چون منزل سقر

خوشیده شد جداول چون جدول کتاب

پالاونی است گویی این ابر نیم شب

کز وی همی بپالایند اخگر مذاب

بایست تختخواب نهادن به طرف جوی

وان کلهٔ نگاربن بستن به تختخواب

یک سو نسیم صحرا یکسو هوای کوه

یک سو نوای فاخته یک سو غریو آب

آوازهٔ هوام شبانگاه مر مرا

آید به گوش خوبتر از بربط و رباب

وبژه که خفته سرخوش نزدیک آبشار

پهلوی

ماهرویی در نور ماهتاب

اینست شرط عقل ولیکن بهار را

این حال ییش چشم نیاید مگر به خواب

هم نیست خواب از آنکه درین سمج دوزخی

بیدار بود بایدم از شدت عذاب

شمارهٔ 29 - گله از وزیر فرهنگ

وزیر فرهنگ ای جسم فضل و جان ادب

کز اصطناع تو معمور شد جهان ادب

ز زخم حادثه، لطف تو شد حصار هنر

به جاه و مرتبه، عهد تو شد ضمان ادب

ز نیروی خردت سبز، مرغزار علوم

ز رشحهٔ هنرت تازه، بوستان ادب

تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد

که از سلالهٔ فضلی و خاندان ادب

شگفت نیست که نیروی رفته باز آید

ز اهتمام تو در جسم ناتوان ادب

تو نیک دانی در کشوری که مردم آن

همی ندارند از صد یکی نشان ادب

اگر ز اهل ادب قدر دانیئی نشود

بر او فتد ز پی و پایه خان و مان ادب

عنایت تو اگر دیده بانئی نکند

ز عجز دود برآید ز دودمان ادب

مرا تو نیک شناسی که بوده ام یک عمر

به نظم و نثر در این خانه قهرمان ادب

ز گوشه های جهان بانگ زه به گوش رسد

چو من به کلک هنر برکشم کمان ادب

به کار علم و ادب رنج برده ام سی سال

ولی نخورده ام البته هیچ نان ادب

پی اطاعت شه نک قریب ده سال است

که جای کرده ام اندر پس دکان ادب

بلی چو یافت شهنشاه پهلوی که بود

به طبع بنده دفین گنج شایگان ادب

مثال داد که از کار مجلس شورا

کناره گیرد و پوید به شارسان ادب

ز لطف خسرو ایران زمین بهار اینک

شد از مغاک سیاست بر آسمان ادب

به اوستادی دارالمعلمین لختی

به جد و جهد کمر بست بر میان ادب

از آن سپس پی تصحیح نامه های کهن

ز کلک من به ره افتاد کاروان ادب

کتاب مجمل و تاربخ سیستان هر یک

چو تاج گشت مکلل به بهرمان ادب

هم از جوامع عوفی وترجمهٔ طبری

نهاد کلک من آثار جاودان ادب

چهار دور به شورای عالی فرهنگ

نثار کرد رهی نقد رایگان ادب

چهار سال به دانشسرای عالی نیز

نهاد سر ز ارادت بر آستان ادب

تو واقفی که در این قرن چون بهار نداشت

کسی به لفظ دری قوت بیان ادب

چه مایه خون جگرخورد تا که گشت امروز

به دهر شهره علی رغم دشمنان ادب

به نظم و نثر دری فالق و به تازی چیر

به پهلوی و اوستاست پهلوان ادب

به صرف و نحو و معانی و اشتقاق لغات

جز او که باشد امروزه ترجمان ادب

به شرق و غرب، سخن های من به تحفه برند

کجا برند ازبن ملک ارمغان ادب

ز علم سبک شناسی کسی نبود آگاه

شد این علوم ز من شهره در جهان ادب

نگاه کن به مقالات من که هریک هست

به فن پرورش اجتماع، جان ادب

بود یکی ز صد آثار من (تطور نثر)

که کس نیافت چنین گوهری ز کان ادب

رواست گر فضلایش به سینه نصب کنند

که هست تازه ترین گل ز گلستان ادب

کسی که خلق به استادیش یقین دارند

ز جور قانون افتاده در گمان ادب

ز بی اساسی قانون دکتری گردید

بهار دانشم آشفته زین خزان ادب

جزای آن که به سالی معین اندرکار

نبوده ام، ز کفم شد برون عنان ادب

کسی که فخر به شاگردی بهار نمود

شد اوستاد و برآمد به نردبان ادب

ببین به کار تقاعد که خنجر ستمش

درید چرم و برآمد به استخوان ادب

بهار ماند به مزدوری ار چه داشت به کف

هزار مرسله از گوهر گران ادب

کنون به ذلت مزدوربم رها نکنند

دربغ و درد که کس نیست پشتوان ادب

به سال شانزده افزوده گشت ساعت درس

به مدرسی که نشینند دکتران ادب

بماند اجرت درس علاوه تا امسال

که با ستارهٔ کیوان بود قران ادب

تو واقفی که بباید،

به ساعتی زبن درس

هزار غوص به دریای بیکران ادب

ولی چه سودکه ننهد مدیر باز نشست

میان بی ادبی فرقی و میان ادب

به هر که شعر تراشد ادیب نتوان گفت

که بس فراخ بود عرصهٔ جهان ادب

بسی مکانت و بسیار منزلت باید

کراست قلب و زبان، منزل و مکان ادب

روا مدار که گردد ذلیل هر دجال

کسی که هست به حق صاحب الزمان ادب

شمارهٔ 30 - سرنیزه

قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است

کس نزند بر سر سرنیزه دست

عدل شود از دم سرنیزه راست

فتنه شود از سر سرنیزه پست

بس سر سرکش که به سرنیزه رفت

بس دل ریمن که ز سرنیزه خست

فتنه بود صعوه و سرنیزه باز

ظلم بود ماهی و سرنیزه شست

همره سرنیزه بباید دو چیز

مغز حکیم و دل یزدان پرست

با خرد و راستی و تیغ و تیز

پشت بداندیش توانی شکست

آنکه به سرنیزه نمود اکتفا

با کف خود دیدهٔ توفیق بست

پند بناپارت بباید شنود

رشتهٔ پندار بباید گسست

تکیه به سرنیزه توان داد، لیک

بر سر سرنیزه نباید نشست

شمارهٔ 31 - غزل در مخالفت جمهوری ساخته شده از مسمط موشح در موافقت جمهوری

جمهوری سردار سپه مایهٔ ننگ است

این صحبت اصلاح وطن نیست که جنگست

ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع

کاین فرقه برین گله شبان نیست پلنگست

بی علمی و آوازهٔ جمهوری ایران

این حرف درین مملکت امروز جفنگست

اموال تو برده است به یغما و تو خوابی

آن کس که پی حفظ تو دستش به تفنگست

آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت

این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست

در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی

ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است

تا تعزیه گردان بود آن هوچی بی دین

این قافله تا حشر در این بادیه لنگست

افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک

عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است

در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم

زین رو کلماتش همگی رنگ به رنگ است

شمارهٔ 32 - سرچشمهٔ فین

سرچشمهٔ «فین» بین که در آن آب روانست

نه آب روانست که جان

است و روان است

گویی بشمر موج زند گوهر سیال

یا آن که به هر جدول، سیماب روانست

آن آب قوی بین که بجوشد ز تک حوض

گویی که مگر روح زمین در غلیانست

فوارهٔ کاشی رده بسته به جداول

چون ساقی پیروزه سلب در فورانست

وان آب روان از بر فواره پریشان

چون موی پریشان به رخ سیمبرانست

آن ماهی جلد شکم اسپید سیه پشت

شیطان صفت از تک به سوی سطح دوانست

آن ماهی زرین که سوی تک دود از سطح

چون تیر شهابست که بر دیو نشانست

خرچنگ کج آهنگ بر ماهی زببا

چون دیوکج آیین به بر حور جنانست

ترسد که برانندش ازین کوثر جانبخش

زان روی ازین گوشه بدان گوشه خزانست

ماهی که بود راست رو از کس نهراسد

خرچنگ کج آهنگ نهان و نگرانست

آن از منش راست کند جلوه چپ و راست

وین از منش پست شب و روز نهانست

ماهی بود آزاده و ساده دل و شادان

خرچنگ خبیث است و کریه است و جبانست

قدسی بود اسفند که همخانهٔ حوت است

قتال بود تیر که جفت سرطانست

اندر سرطان خطهٔ کاشان چو جحیمی است

این طرفه جحیمی که بهشتش به میانست

از خلد نشانی بود این باغ که طرحش

فرمودهٔ عباس شه خلد مکانست

آن سروکهن سال نمایندهٔ عصری است

کآزادگی و مردمیش نقل جهانست

آزادگی و خرمی، از سرو بیاموز

کآزاده و خرّم به بهار و به خزانست

ای سرو تو آزادی از آن جاویدانی

هرکس که شد آزاد، بلی جاویدانست

ای سرو! تو ثابت قدم و عالی شانی

هر مرد که ثابت قدم، او عالی شانست

آثار بزرگان بین اندر در و دیوار

آثار جوانمرد ز کردار نشانست

گرمابهٔ خونین اتابک را بنگر

گویی که هنوز از غم او اشک فشانست

هر رخنهٔ دیوارش گویی که دهانیست

کاندر حق دژخیمش نفرین به زبانست

رفتند و بماند از پس ایشان اثر نیک

خوش آنکه پس از او اثر نیک عیانست

*

*

مهمان براهیم

خلیلیم که در جود

همتای براهیم خلیل الرحمن است

اعیان بنی عامر معروف جهانند

وین گوهر تابنده از آن عالی کانست

بس محتشم است اما، درویش نهادست

با دانش پیرانست ار چند جوانست

لطفش به حق یاران محتاج بیان نیست

آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست

طبعم ندهد داد مدیحش که چنین کار

در عهدهٔ یغمایی و آن طبع روانست

شمارهٔ 33 - در منقبت مولای متقیان

دل من خواهی ای ترک و ندانی که خطاست

از چو من عاشق دلباخته جان باید خواست

دل من خواهی و پاداش مرا بوسه دهی

هرکه زینسان دل من خواهد بدهم که رواست

دل من عشق تو را خواست سپردمش به تو

دل تو را دادم نک هرچه کنی حکم توراست

عشق تو حکمروا گشت بتا بر دل من

نیست یکدل که نه عشق ن بر او حکمرواست

ای ببرده دل یک شهر به آراسته روی

آفرین باد بر ایزدکه چنان روی آراست

به هوای تو شدم شهرهٔ شهر اینت شگفت

نه چو من شهره شود هرکو در بند هواست

نیست جزرنج و بلا بر من از این عشق، بلی

عشق را چه رن نگری یکسره رنج است و بلاست

دژم از چیست سر زلف تو، کش روز و شبان

خوابگه بر سمن و رامشگه بر دیباست

به خطا خواست ز چین مشک سیه، مشک فروش

که ز چین سر زلف تو همی باید خواست

ماه را نیست چنین روی و چنین جعد بخم

سرو را نیست چنین زلف و چنین قامت راست

من خورم خون جگر، دو لب تو سرخ ز چیست

من کشم بار بلا، زلف تو خمیده چراست

آهوی چشمت ای شوخ، دل من بفریفت

مگر این دل نه دل مدحگر شیر خداست

بوالحسن آنکه بدو فضل به انجام رسید

وآنگه بنهفت توان فضل وی امروزکجاست

ولی ایزد یکتا که به پیش در او

آسمان همچو غلامان رهی، پشت دوناست

هر چه

بی خواهش او گر همه نیکیست بدی است

هرچه بی طاعت اوکر همه هستی است فناست

کر همه عاصی، از مهرش با عیش و *رشی است

ور همه دشمن، از جودش با برک و نواست

نیست دادار و چو دادار ز هر عیب بری است

نیست یزدان و چو یزدان به فضایل یکتاست

شد ز روشن دل او روز مخالف تاری

شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست

آسمانست و زمین هر دو بزرگ آیت حق

آسمان از او برپا و زمین زو برجاست

بسته و بندهٔ فرمانش قضا و قدر است

کر همه چیز به حکم قدر و بند قضاست

شرف و فخربود آدم را زین فرزند

گرچه مردم را فخر و شرف از جد و نیاست

ای ره شیطان بگرفته ز نادانی و جهل

ره اوکیرکه سوی خردت راهنماست

فرخ آن راکه چنین راهنمای است و دلیل

خرم آن راکه چنین بارخدای و مولاست

کر به رزم اندر دیدیش همانا گفتی

خصم اوکاه و سرنیزهٔ اوکاه رباست

مر خدا را بپرستیدن پیمود رهی

تا بدانجا که ستودندش قومی که خداست

بت شکستن را بر دوش نبی سود قدم

نیک بنگرکه جز او این شرف و قدرکه راست

پای بر دوش نبی سود تواند آن کش

زیر پای اندر شمس و فمر و ارض و سماست

آنکه بر جای نبی بسترآفت بگزید

لاجرم بعد نبی صدر خلافت اوراست

این چنان گفتم کاستاد سیستانی کفت

«ترک من بر دل من کامرواکشت و رواست»

شمارهٔ 34 - در وصف آیت الله صدر

رسول گفت گرت دیدن خدای هواست

باولیای خدا بین که شان جمال خداست

هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی

ببین سوی علمای شریعت از ره راست

بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان

درست مظهر روی خدا، رخ علماست

به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت

به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست

بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل

که عکس چهره اش آئینهٔ خدای نماست

گشاده

دست وگشاده دل وگشاده جبین

ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست

به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر

خدای نیز بدادش هرآنچه خود می خواست

جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل

بدین فضایلش از پای تا به سر آراست

مداد تیره اش از بهر سرخ روبی دین

به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست

به راه دین مبین نامه اش سخن گستر

به کار شرع متین خامه اش زبان آراست

جلالت نسب از نام نامیش ظاهر

سیادت و شرف از عکس چهره اش پیداست

خجسته عکس بدیعی که از تجلی او

سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست

جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی

به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست

نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر

موالیانش صف بسته چو نجوم سماست

بهار مدح سرا در مدیح حضرت اوی

به امر زادهٔ احمد چکامه ای آراست

به جای باد دوام و بقای عزت او

همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست

دعای اهل دعا باد حافظ تن او

همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست

شمارهٔ 35 - آواز خدا

هر حلقه که در آن زلف دوتاست

دام دگری بهر دل ماست

بیماری ماست زان چشم دژم

تنهایی ما زآن زلف دوتاست

باز این چه بلاست؟ ای ترک پسر

ای ترک پسر! باز این چه بلاست

عرضم به تو بود از دست رقیب

از دست تو عرض، پیش که رواست

یار آمد و زلف افشانده به دوش

دیوانه شدیم زنجیر کجاست

دیوانه شوید، بیگانه شوید

کاین عقل و خرد دام عقلاست

یا علم و عمل یا شور و جنون

کز این دو برون رنج است و عناست

ای خلق خدای آواز کنید

کآواز عموم، آواز خداست

این کشور کیست در دست عدو؟

این کشور ماست، این کشور ماست

ما را بشکست پرخاش ملوک

پرخاش ملوک مرگ فقراست

این یک به شمال، آن یک به جنوب

این یک به

جفا، آن یک به ملاست

در مغرب ملک جنگ است و جدال

در مشرق ملک قتل است و ثفاست

در خطهٔ فارس جوش است و خروش

در ملک عراق شور است و نواست

ایران ضعیف، میران جبان

خصمان جسور پیش آمده راست

نی نیست چنین، کایران پس از این

جان در نظرش بی قدر و بهاست

از جان چو گذشت انسان ضعیف

انجام دهد هر کار که خواست

بر درد بهار کس پی نبرد

آن کس که چشید داندکه چهاست

شمارهٔ 36 - تهران آفتی است

ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است

گاه زیبا، گاه زشت، الحق که انسان آیتی است

اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم

لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است

وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس

بر دلم از باغ داغی، وز گلستان حسرتی است

منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد

درد را بزدای ازین دل، ورنه درمان آلتی است

هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا

از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است

آفت دینست و دانش، آفت ننگست و نام

الحذر ای عاقل از طهران، که طهران آفتی است

هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کنده ام

حاصل این کم، هر زمان درکندن جان رغبتیست

صحبت من زحمتی شد بهر این بی دانشان

صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است

نی هوادار تعین، نی مرید اعتبار

نی بودشان مبدئی در فکر و نی شان غایتی است

بندهٔ وقتند، بی بیم بد و امید نیک

جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است

گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر

حاصلت زان قو م در پاداش احسان، ضربتی است

کر یکی ز آنان زند راه حقیقت، حقه ایست

ورکسی زایشان کند دعوی وجدان، حیلتی است

فی الحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است

بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است

از رفیق، این

ناکسان را پند و حکمت نقمتی

وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است

ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیله ایست

ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است

بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند

دشمن ار زانان کشد یک تن، در آنان عشرتیست

بسکه اندر ذلت و بی دولتی خو کرده اند

در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است

در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن

با به دونان مرحبایی، یا به پاکان شنعتی است

از دماوند و ورامین بی خبر، لیک اندر آن

گه ز ژاپون مدحتی، گه ز انگلستان غیبتیست

ور دهد سودانیئی زر، در ستون ها پرکنند

کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است

کینه ها توزند با هم بر سر یک دانک سیم

کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است

جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند

باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است

چون سگ، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر

باز پندارند اینان، کاندر انبان رشوتی است

جمله مظلومند و ظالم، وین دو خوی نابکار

در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است

روز عجز و بینوایی همچو موش مرده، لیک

روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است

راست گویی کز برای ورشکست اورمزد

اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است

فترت دیگر ملل در قرن ها یکبار هست

واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست

شمارهٔ 37 - فردوسی

سخن بزرگ شود، چون درست باشد و راست

کس ار بزرک شد از گفته بزرگ، رواست

چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج

هرآن سخن که نه پیوست با معانی راست

شنیده ای که به یک بیت، فتنه ای بنشست

شنیده ای که ز یک شعر، کینه ای برخاست

سخن گر از دل دانا نخاست، زببا نیست

گرش قوافی مطبوع و لفظ ها زبباست

کمال هر شعر اندر کمال شاعر

اوست

صنیع دانا، انگارهٔ دل داناست

چو مرد گشت دنی، قول های اوست دنی

چو مرد والا شد، گفته های او والاست

سخاوت آردگفتار شاعری که سخی است

گدایی آرد اشعار شاعری که گداست

کلام هر قوم، انگاره سرایر اوست

اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست

نشان سیرت شاعر، ز شعر شاعر جوی

که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست

درست شعری، فرع درستی طبع است

بلند رختی، فرع بلندی بالاست

بود نشانهٔ خبث حطیئه گفتهٔ او

چنانکه گفتهٔ «حسان» دلیل صدق و صفاست

کمال شیخ معری ز فکر اوست پدید

شهامت متنبی اا ز شعر او پیداست

نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است

تفاوتی که به شهنامه ها به بینی راست

بلی تفاوت شهنامه ها، به معنی و لفظ

درست و راست بهنجار خوی آن دو گواست

جلال و رفعت گفتارهای شاهانه

نشان همت فردوسی است، بی کم و کاست

فرمانهای دلاورانه و بی باکیها

دلیل مردی گوینده است و فخر او راست

محاورات حکیمانه و درایت هاش

گواه شاعر، در عقل و رای حکمت زاست

صریح گوید گفتارهای او، کاین مرد

به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست

کجا تواند یک تن، دوگونه کردن فکر

جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست

به صد نشان، هنر اندیشه کرده فردوسی

نعوذ بالله پیغمبر است اگرنه خداست

درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر

اگر دوگونه نمایش دهد، بسی والاست

یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی

به صد لباس مخالف، به بازی آمده راست

امیرکشورگیر است وگرد لشگرکش

وزیر روشن رای است و شاعری شیداست

مکالمات ملوک و محاورات رجال

همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست

برون پرده، جهانی ز حکمت است وهنر

درون پرده، یکی شاعر ستوده لقاست

به تخت ملک، فریدون، به پیش صف رستم

به احتشام، سکندر، به مکرمت داراست

به گاه پوزش، خاک و به گاه کوشش، آب

به وقت هیبت، آتش، به وقت لطف، هواست

عتاب هاش، چو سیل

دمان، نهنگ او بار

خطاب هاش، چوباد بزان، جهان پیماست

به گاه رقت، چون کودک نکرده گناه

به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست

به وقت رای زدن، به ز صدهزار وزیر

که هر وزبری، دارای صدهزار دهاست

به بزم سازی، مانند باده نوش ندیم

به پارسایی،چون مرد مستجاب دعاست

به گاه خوف مراقب، به گاه کین، بیدار

گه ثبات، چوکوه و گه عطا، دریاست

به حسب حال، کجابشمرد حکایت خویش

حدیث های صریحش تهی ز روی و ریاست

*

*

بزرگوارا! فردوسیا! به جای تو، من

یک از هزار نیارست گفت از آنچه رواست

تو را ثنا کنم و بس، کزین دغل مردم

همی ندانم یک تن که مستحق ثناست

درب بغ کز پس یک عمر خدمت وطنی

ندید چشمم یک جزو از آنچه دل می خواست

ز پخته کاری اغیار و خام طبعی قوم

چنان بسوخت دماغم، که دود از آن برخاست

ثنا کنیم ترا تا که زنده ایم به دهر

که شاهنامه ات ای شهره مرد، محیی ماست

شمارهٔ 38 - ره راست

تا شدم خویگر به رفتن راست

چرخ کجرو به کشتنم برخاست

راست نتوان سوی بلندی رفت

راستی مانع ترقی ماست

کوهرو بین که پشت خم دارد

گه ز چپ می رود گهی از راست

ذروهٔ عز دنیوی کوهی است

که همه نعمت اندر آن بالاست

زاد راهش دروغ و گربزی است

نردبانش فریب و مکر و دهاست

باید ار قصد برشدن داری

هر زمان اوفتاد و برپا خاست

نیست فرقی میان دشمن و دوست

کاندر آن ره خروش وانفساست

اندر آن ره دو تن ز پهلوی هم

نگذرد بس که راه کم پهناست

کس در این راه پر خطر از کس

دستگیری نمی کند که خطاست

دوستان پای دوستان گیرند

از پی پاس جان خویش و رواست

سنگ ها پیش پایت اندازد

آنکه بالاتر از تو ره پیماست

هر قدم زین مشاجرات مخوف

طرفه جنگ و کشاکشی برپاست

هرکه برگشت یا که عجز آورد

در تک درهٔ عمیقش جاست

این بود حال کوه پیمایان

طرفه کوهی که مقصد عظماست

پا پر از آبله است

و خون، زیراک

ساق در خار و کام بر خاراست

زبر و بالای این گریوه و کوه

از انین و نفیر، پر ز صداست

چون به بالا رسند با این رنج

آن مکان تازه اول دعواست

کان مکان نیست جای یک تن بیش

وز همه سو نشیب هول و بلاست

کسی آنجای را به چنگ آرد

که به اسباب و بخت، کامرواست

تا یکی با غنا شود مقرون

صدهزار آدمی قرین عناست

جایگاهی خوشست لیک دربغ

که بدین جا هجوم این غوغاست

همه آنجای را طمع دارند

مقصد جملگی همان یکجاست

هرکه او بر در نیاز نشست

از سر امن و عافیت برخاست

به حقیقت غنی، کسی باشد

کش ازاین رفت وآمد استغناست

جاه حاصل شده ز خون جگر

بازی کودکانهٔ سفهاست

دولتی پر ز بیم و باک و هلاک

نیست دولت که کام اژدرهاست

کوه پیما نه ایم و خرسندیم

گرچه رهوار ما جهان پیماست

ما جهان را به راستی سپریم

کس ندیدم که گم شد از ره راست

شمارهٔ 39 - دست شکسته

بشکست گرم دست چه غم؟ کار درست است

کسری ز شکستم نه، که افکار درست است

آن را چه خطائیست که رفتار صواب است

و آن را چه شکستی است که گفتار درست است

گر دست چپم بشکست ای خواجه غمی نیست

در دست دگر کلک گهربار درست است

فخری نه گر از دست چکد خون به ره دوست

گر خون چکد از دیدهٔ خونبار درست است

از سر بگذر تا که ننالی ز غم دست

شو بر سر این نکته که بسیار درست است

از دست تو دستم به گریبان نرسد، لیک

چندان که برآید سوی دادار، درست است

گر دست پرستار بلرزد به مداوا

دل رنجه مکن تا دل بیمار درست است

دست جهلاگر که بود راست، فکار است

دست عقلاگر بود افکار، درست است

گو بشکند از حادثه صدبار، هرآن دست

کز وی نرسد بر دلی آزار، درست است

وان

دست که آزار دل مورچه ای خواست

هرچند درست است، مپندار درست است

اندر ره عشق ار برود دست، چه حاصل

گر سر برود در قدم یار، درست است

از دست بهار ار قدحی باده فروریخت

عهد خم و خمخانه و خمار درست است

شمارهٔ 40 - پاکستان

شد سیه مست بلاهشیار، تاکستان کجاست؟

پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست؟

هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت

رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست؟

اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند

همت یاران چه شد؟ اقدام همدستان کجاست؟

باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا

عندلیبان راچه شد؟آن باغ وآن بستان کجاست؟

بزم کردآلود ما محو سکوت قرن هاست

جوش مطرب،نوش ساقی،نعرهٔ مستان کجاست

بی تمیز، آن خائف از انصاف دینداران چه شد؟

پردست،آن فارغ ازجور زبردستان کجاست؟

جان بدادی تا که بستانی حقوق خوبش را

ای گران جان تناسان! آن بده بستان کجاست؟

ما ز پستان فضیلت شیر تقوی خورده ایم

شیرخواریم ای دریغ آن شیر و آن پستان کجاست؟

ییشدستی های مشرق را فراوان دیده غرب

اندلس کو؟ روم و یونان کو؟ فرنگستان کجاست؟

شمارهٔ 41 - دیروز و امروز

امروز روز عزت دیهیم و افسر است

عصری بلند پایه و عهدی منور است

جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک

بر سینه دست طاعت و بر آستان سر است

سوی دگر گرسنگی و، نعمت این سوی است

ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است

بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ

واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است

نقش خوش مراد زند کعبتین ما

اکنون که مهره های جهانی به ششدر است

این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه

مولود کوشش ملک ملک پرور است

ایمن غنوده ایم به عصری که بر و بحر

آن یک پر از مسلسل واین یک پر اژدر است

گشته سپهر، خصم توانا و ناتوان

دور زمان عدوی فقیر و توانگر است

گر بی خطر شبی به سر آری دلیل آن

شب زنده داری سر و سالار کشور است

عمرش دراز باد که در روزگار

او

هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است

یک روز از درآمدمان بد هزینه بیش

امروز از هزینه درآمد فزونتر است

یک روزمان خزینه تهی بود از اعتبار

امروزمان خزینه پر از شوشهٔ زر است

یک روز طرز کار به میل رجال بود

امروز طرز کار ز قانون مفسر است

یک روز بود ادارهٔ کشور به دست غیر

امروز کار در کف ابنای کشور است

یک روز بود داوری کنسولان روا

امروز داوری به کف دادگستر است

یک روز بود کار سیاست به دست خلق

امروز کار خلق به آیین دیگر است

یک روز بود هر کس و ناکس وزیر ساز

امروز کار و پیشهٔ هرکس مقرر است

یک روز کار تعبیه کردند بهر شخص

امروز هرکس کند آن کش فراخور است

یک روز بود کار تجارت به میل غیر

امروز در معاش خود ایران مخیر است

یک روز اسکناس اجانب رواج داشت

امروز شهر وای وطن مژده گستر است

یک روز بود در همه ابواب هرج و مرج

امروز این دو لفظ به درج کتب در است

یک روز بود فتنه و شوخی به ملک عام

امروز این دو خاصهٔ چشمان دلبر است

یک روز داشت شورش و آشفتگی رواج

امروز وقف طره و جعد سمنبر است

یک روز بود بر رخ بیگانه در فراز

امروز قفل ز آهن و پولاد بر در است

یک روز بود مرز وطن کاغذین حصار

امروز مرزها همه روئینه پیکر است

یک روز بود ساحل کارون ز ما جدا

امروز خود به صفحهٔ ایران مصدر است

یک روز بود خطهٔ مازندران خراب

امروز همچو مشکوی چین غرق زیور است

یک روز بود خاک لرستان مغاک دیو

امروز چون بهشت به دیدار و منظر است

یک روز بود در کف ایل و حشم تفنگ

امروز گاوآهن و بیلش به کف در است

یک روز ماهوار سپه بود

کاه و خشت

امروز نقد همت ما صرف لشگر است

یک روز لشگری نه که پیری شکسته دل

امروز لشگری نه که شیری غضنفر است

یک روز در شکستن هیزم دلیر بود

امروز در شکستن دشمن دلاور است

یک روز بود خدمت لشگر بنیچه بند

امروز هر جوان به صف لشگر اندر است

یک روز بود علم نهالی ضعیف و زار

امروز آن نهال درختی تناور است

یک روز بود دانش و فرهنگ بی بها

امروز دانش از همه چیزی گران تر است

یک روز بود چند دبستان به چند شهر

امروز شهر و قریه به تحصیل، همسر است

یک روز فضل با نسب و ریش و جبه بود

امروز فضل با سخن و کلک و دفتر است

یک روز کسب علم و ادب عار دخت بود

امروز کسب علم و ادب فخر دختر است

یک روز علم باور ما بود نقل و وهم

امروز آزمودهٔ محسوس، باور است

یک روز بود صنعت زر کیمیاگری

امروز هرکه کار کند کیمیاگر است

یک روز فضل با بزه کاری شریک بود

امروز جهل با بزه کاری برادر است

یک روز بود ورزش ورزشگری سبک

امروز مرد ورزش اولی و اوقر است

یک روز پرورشگر اطفال، کوچه بود

امروز پرورشگر اطفال، مادر است

یک روز داشتند زنان چادر سیاه

امروز آنچه روی نهان کرده چادر است

یک روز رخت و ریخت بد و بی قواره بود

امروز رخت و ریخت نظیف و موقر است

یک روز شهر بود به شب غرق تیرگی

امروز شب ز برق چو روز منور است

یک روز شاهراه گل آلود بود و تنگ

امروز شاهراه فراخ و مقیر است

یک روز راه ها همه یکسر خراب بود

امروز راه آهن ازین سر بدان سر است

یک روز راه شوسه چو بر چهر، خال بود

امروز راه شوسه چوبرصفحهٔ مسطر است

یک روز بود گاری و اراده زیر ران

امروز هر طرف دژ ژوئین تکاور

است

یک روز بود جاده پر از دزد راهزن

امروز پر ز جاده گشا و زمین در است

یک روز بود وادی و کهسار سد راه

امروز کوه سفته و وادی مقنطر است

یک روز آن که داشت ز دزدان چو لاله داغ

امروز همچو نرگس باکاسهٔ زر است

یک روز آن که بود مهاجر به ملک غیر

امروز سوی خطهٔ ایران مهاجر است

یک روزکارخانه درین مملکت نداشت

امروزکارخانه فراوان و دایر است

یک روز قند و بافته این مملکت نداشت

امروز قند و بافته در مملکت پر است

یک روز در سفر شترِکُند، رهنمون

امروز در سفر موتور تند رهبر است

یک روز کاروان به زمین ره نورد بود

امروزکاروان به هوا آسمان در است

یک روز ساربان به زمین بود گام زن

امروز بر هوا خلبان آشناور است

یک روز نقل سایه و فر همای بود

امروز نقل کرکس روئینه شهپر است

یک روز بود ناوگکی کهنه در خلیج

امروز چندکشتی جنگی شناور است

یک روز بود عارض کان در حجاب ناز

امروز چهرگان ز پژوهش مجدر است

یک روز بود پیک کبوتر سریع تر

امروز برق جای نشین کبوتر است

یک روز بدگشاده در قحطی و وبا

امروز جای قحط و وبا از پس در است

یک روز بد به رزق مقدر امید خلق

امروز رزق بی هنران نامقدر است

یک روز بود روز کدیور ز فقر شام

امروز روز عیش و رفاه کدیور است

یک روز بود هر سندی ماجراپذیر

امروزکار ثبت سند ماجرا بر است

یک روزگار ناسخ و منسوخ بد رواج

امروز کار ناسخ و منسوخ نوبر است

یک روز کارهای میسر مرام بود

امروز نامیسر و مشکل میسر است

یک روز با فریب و ریا بود کار دین

امروز با حقیقت شرع پیمبر است

یک روز بود گریه کلید در نجات

امروز این حدیث بسی خنده آور است

یک روز بود باغ جنان زیر اشک چشم

امروز

زبر سایهٔ شمشیر و خنجر است

یک روز نز جهاد و نه سبق و رمایه نام

امروز این سه اصل سرآغاز دفتر است

یک روز حصر داشت علوم اصول و فقه

امروز حظ ما ز همه علم اوفر است

یک روز بود طالب دنیی سگ هراش

امروز کار دنیی و عقبی برابر است

یک روز بد نشسته به یک پرده صد عیال

امروز خانه ویژهٔ یک جفت همسر است

یک روز فخر بود به مندیل و طیلسان

امروز در نظافت و پاکی گوهر است

یک روز بود خوب و بد از اختر سپهر

امروز هرکه خوب نباشد بداختر است

یک روز ملک ایران بی زیب بود و فر

امروز ملک ایران با زیب و با فر است

یک روز بر قصور سلاطین نشست بوم

امروز جای بوم ز بیرون کشور است

یک روز بود لهجهٔ دربار، اجنبی

امروز قند پارسی آنجا مکرر است

یک روز بود عهد ضعیفی فسرده حال

امروز روزگار خدیوی مظفر است

صاحبقران شرق رضاشاه پهلوی

شاهنشهی که سایهٔ خلاق اکبر است

صافی شده است طبع بهار از مدیح شاه

آری صفای تیغ یمانی به جوهر است

در عهد دیگران همه اغراق بود، شعر

در عهد شه زبان حقیقت سخنور است

بنگر بدین قصیده که در بیت های او

پا تا به سر حقیقت و انصاف مضمر است

گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه

چون بنگرید گفته ز ناگفته کمتر است

این مدح را ز جنس دگر مدح ها مگیر

کاین را پدر عقیده و اخلاص مادر است

شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع

دامانش باز بسته به دامان محشر است

شمارهٔ 42 - حب الوطن

هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است

معنی حب الوطن، فرمودهٔ پیغمبر است

هرکه بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان

چون شهیدان از می فخرش لبالب ساغر است

از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش

زان که

بی این هرسه، مردم ازبهائم کمتراست

قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی

خاصه در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است

از تو بی آیین و بی سلطان نیاید هیچ کار

زان که آیین روح وکشورپیکروسلطان سراست

موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت؟

گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است

عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر

پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است

*

*

ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو

پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است

دامنت پاکست و فکرت روشن و دستت کریم

این چنین باشد شهی کاو فاضل و نام آور است

گر پسر فاضل تر بود از پدر ،نبود شگفت

زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است

با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار

پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است

بر دل مردم نشین کاین کشور بی مدعی

ساحتش پر نعمت و گنجینه اش پر گوهر است

هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر

جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است

فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی

از ره شفقت که ایران سخت زار و مضطر است

این همان ملک است کاندر باستان بینی در او

داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است

وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی خلاف

کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است

این همه جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس

شاه عادل کشورش معمور و گنجش بی مر است

خسروان پیش نیاکان تو زانو می زدند

شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است

رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان

زان که زیر سایهٔ او جنت جان پرور است

جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار

زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است

گرد میدان وغا را توتیای دیده کن

گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است

مردن اندر شیرمردی بهتر از

ننگ فرار

کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است

گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر

مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است

قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین

زان که آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است

صلح اگرخواهی به ساز و برگ لشگر کوش از آنک

بیش ترسد دشمن از تیغی که بیشش جوهر است

ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان

ملک بی لشگر همانا قصر بی بام و در است

از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست

شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است

مقتدر شو تا ز صاحب قدرتان ایمن شوی

شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است

مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی

بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است

فقر در آزادگی به از غنا در بندگی

گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است

از خدا غافل مشو یک لحظه در هر کارکرد

چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است

تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی

هرکه دارد علم و استغنا شه بی افسر است

از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار

هرچه سعی افزون نمایی عقده اش محکم تر است

نیست از رشک و حسد سوزنده تر چیزی از آنک

خفته خوش محسود و حاسد در میان آذر است

قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست

پادشاه بی طمع مالک رقاب کشور است

مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک

مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است

خویش را فربه مکن از خوردن و خفتن که شیر

زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است

تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست

معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است

مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست

جسم را نیرو ده از ورزش

که حمال سر است

راست باش و پاک با هم میهنان از مرد و زن

کان یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است

اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز

کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است

در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان

تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است

قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی

شه که زر بخشی کند حکمش روا همچون زر است

نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد

هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است

دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان

لطف شه بر خلق شیرین تر ز قند و شکر است

هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند

گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است

خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت

کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است

دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار

زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است

چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش

مه که بیدار است شب ها بر کواکب مهتر است

تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم

کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است

دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست

هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است

دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی

ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است

آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است

مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است

سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است

مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است

چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست

پادشاه چون زور گوید داوری با داور است

سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز

دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر

است

نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا

راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است

سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار

شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است

جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار

آری آری صیقل آئینه از خاکستر است

چاپلوسان سخن چین را ز درگه دور دار

چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است

فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک

زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است

کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک

پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است

هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش

کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است

جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران

بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است

در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز

ملک بی فرهنگ و بی آ ئین درختی بی بر است

رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست

اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است

در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک

پیر دانشور به از برنای نادانشور است

با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز

چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است

ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای

خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است

خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید

زان که ما را گر امیدی مانده باشد زین در است

منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت

خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است

لاله گون بادا به باغ ملک، چهر بخت تو

تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است

فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار

فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است

خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال

خدمت گوینده باقی تا به روز

محشر است

شمارهٔ 43 - غم

گویی علامت بشر اندر جهان، غم است

آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است

شاعر پیمبری است خداوند او شعور

کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است

هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب

الهام ها فرستد و جبریل او غم است

بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق

این هر دو مار با همه کس یار و همدم است

ماریست عقل، یک دم و چندین هزار سر

یعنی که عقل با غم بسیار توام است

ماریست عشق، یکسر و چندین هزار دم

یعنی غمی که بر همه غم ها مقدم است

هر زنده ای که نیست گرفتار این دوبند

او آدمی نه، بل حیوان مسلم است

نزدیک من حیات بجز رنج و درد نیست

رنج است و غصه زندگی ار بیش و ار کم است

دیدم به عمق جنگل هندوستان، بهار

جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است

شمارهٔ 44 - مرغ خموش

یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است

مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است

یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است

یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است

یک مرغ، جفت و جوجه به شاهین سپرده است

یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است

یک مرغ، پر شکسته و افتاده در قفس

یک مرغ، پر به گوشهٔ اختر کشیده است

یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او

از پنجه اش به قهر و به کیفرکشیده است

مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان

ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است

مرغی جفای حادثه دیده است روز و شب

مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است

مرغی ز وصل گل شده سرمست و مرغکی

ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است

قربان مرغکی که ز سودای عشق گل

از زخم نوک خار، به خون برکشیده است

یا چون بهار از لطمات خزان جور

سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است

شمارهٔ 45 - که ورزندگی مایهٔ زندگی است

تن زنده والا به ورزندگی است

که ورزندگی مایهٔ زندگی است

به ورزش گرای وسرافراز باش

که فرجام سستی سرافکندگی است

به سختی دهد مرد آزاده تن

که پایان تن پروری بندگی است

دلی بایدت روشن و تن درست

اگر جانت جویای فرخندگی است

کسی کاو توانا شد و تندرست

خرد را به مغزش فرو زندگی است

هنر جوی تا کام یابی و ناز

که جویندگی راه یابندگی است

ز ورزش میاسای و کوشنده باش

که بنیاد گیتی به کوشندگی است

درخشیدن این بلند آفتاب

ز بسیار کوشی و گردندگی است

نیاکانت را ورزش آن مایه داد

که شهنامه زایشان به تابندگی است

تو نیز از نیاکان بیاموزکار

اگر در سرت شور سرزندگی است

شمارهٔ 46 - منقبت سیدالشداء (ع)

«دل آن ترک نه اندر خور سبمبن بر اوست

سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست»

بینی آن زلف که سیسنبر و سوسن، بر اوست

دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست

چون فروپیچد و برتابد و بر بندد

گوئی از غالیه اکلیلی زبب سر اوست

باز چون برفکند بند و رها سازد زلف

گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست

ابلهان جمله درازند و دراز است آن زلف

به افسون ها که در آن حلقهٔ افسونگر اوست

چون سرش چیده شود نیک پسندیده شود

که بدان فتنه گری گو تهی اندر خور اوست

سرآن زلف ببرند به آئین و رواست

که پریشانی یک شهر به زیر سر اوست

هر درازی نبود ابله و هرگونه رند

زانکه هرکس را بخشایشی از داور اوست

دلبر من نه دراز است و نه کوتاه، بلی

نظرم بی سببی نیست که بر منظر اوست

هست چون سرو جوانه قد آن سرو روان

که به عشق اندر، پیری و ملامت بر اوست

چون به باغ آیم و بینم گل سوری با سرو

در دلم حسرت بالا و رخ دلبر اوست

راست گویی گل سوری به بر سرو بلند

که حسین است و به پیشش

علی اصغر اوست

پسر فاطمه سر خیل جوانان بهشت

که بهشت آیتی از تازه رخ انور اوست

رخ زبباش بهشت است و قد موزونش

طوبی و، خالش رضوان و لبش کوثر اوست

مهر او دار نعیم وکرمش نعمت او

قهر او دار جحیم و سخطش آذر اوست

برق، پاسوخته ای براثر ناوک او

چرخ، پرگرد رخی در عقب لشکر اوست

رتبتش پیدا ز اسرار (حسین منی) است

به خداکاین سخن از دولب پیغمبر اوست

او ز پیغمبر و پیغمبر ازویست، آری

بی سبب نیست که جبریل ستایشگر اوست

پدر و مادر و جدم به فدای پسری

کاین جهان چاکر جد و پدر و مادر اوست

خامس آل عبا، سبط دوم، قطب سوم

آن سپهری که فلک بندهٔ نه اختر اوست

گشت در بزم ازل فانی فی الله ز آنرو

تا ابد سرخ ز صهبای فنا ساغر اوست

در ره دین ز برادر بگذشت و ز پسر

شاهد واقعه، عباس و علی اکبر اوست

کشت دین تشنه بدو، خون حسین آبش داد

این حدیث لب عطشان و دو چشم تر اوست

لکهٔ چهرهٔ شمس وکلف عارض ماه

ازلی دورنمائی ز غبار در اوست

پهنهٔ گردون میدانگه جولان شه است

وین مه نو اثر نعل سم اشقر اوست

دو دل است او را در رزم، یکی در سینه

وز بر جوشن، پوشیده دل دیگر اوست

او جهانست و، زمین است عقابش و آن رمح

چون شهابست و عمامه فلک اخضر اوست

هرچه در خانه زر و سیم ’ به سائل بخشید

هم درآن حال که سائل به قفای در اوست

تابع روز نشد، تن به مذلت بنداد

این چنین باید بودن کسی ار چاکر اوست

گفتم این چامه بدان وزن که کفت آن استاد

«دل آن ترک نه اندر خور سیمن بر اوست»

شمارهٔ 47 - یکی هست و دو تا نیست

گویند حکیمان که پس ازمرگ، بقا نیست

ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست

ما را که برنجیم

از این زندگی امروز

در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست

گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست

دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست

وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح

بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست

بودا که ره نیستی آموخت به اصحاب

خوش گفت که: هستی به جز از رنج و عنانیست

آسایش جاوبد از آن سوی حیات است

زین سو بجز از رنج و غم و درد و بلا نیست

آیین بقا سردی و خاموشی مرگ است

کاین گرمی و جنبش جز ازین آب و هوا نیست

بر آب و هوایی که بود سخت موقت

خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست

هستی به هم آهنگی ذرات قدیمست

در جمعیت و تفرقه و جذب و نما نیست

گر جان و روان جلوه گه صنع الهی است

از چیست که این جلوه به ارض و به سما نیست

کس فلسفهٔ زیست ندانست به تحقیق

و ز جان سخنی هست که هیچش سر و پا نیست

گویند که انسان به خطا یافته تولید

زیرا به نهاد بشری غیرخطا نیست

در اصل بشر ظن بزرگان همه نیکو است

وین ظن بد ازگفتهٔ «مانی» است زمانیست

خوش گفت که ایجاد جهان وینهمه آشوب

زآمیختن ظلمت و نوراست وروا نیست

تا نور زظلمت نشود فرد و مجزی

در عرصهٔ هستی خبر از صلح و صفا نیست

تا گوهر واحد نگریزد ز تراکیب

بالمره گزیر از الم و بغی و شقا نیست

من نیز برآنم که سعادت بود آن دم

کاویخته زین قبه، قنادیل طلا نیست

تا یکسره ذرات نمانند ز جنبش

نور ازلی را ز صور عقده گشا نیست

تا چنگ صور قطع نگردد ز هیولی

ایجاد، ز سرپنجهٔ آشوب رها نیست

خوش باش، کزین هستی موهوم مزور

تا چشم بهم برزده ای

شکل و نما نیست

خورشید فرو میرد و منظومه برافتد

و آثار و نشانی ز سهیل و ز سها نیست

وین تودهٔ غبرا و حیات و حرکاتش

ناگه رود آنجا که من و ما و شما نیست

دریای ثوابت ز تف قهر شود خشک

وین زورق گردان ابدالدهر بپا نیست

ارواح نباتی و نفوس حیوانی

برقی است که جزیک نفسش نورو ضیا نیست

دوزخ بود اینجا و بهشت است هم اینجا

هم نیز جز اینجا سخن از خوف و رجا نیست

کثرت چو برافتاد دوبینی رود از بین

توحید همین است، یکی هست و دوتا نیست

در باغچه ای خرمن گل دیدم وگفتم

فرداست کز این توده گل غیر هبا نیست

بلبل ز دل تنگ بنالیدکه هشدار

کامروزکسی منکر این لطف و صفا نیست

عشق است که صورتگر این حسن و جمالست

پس عشق بجایست اگر حسن بجا نیست

توحید بیندوزکه با دیدهٔ تحقیق

چون درنگری عشق هم از حسن جدا نیست

حیرت زده می گشت بهار از پی اسرار

گفتند مروکاین روش مرد خدا نیست

شمارهٔ 48 - پرد هٔ سینما

غم مخور ای دل که جهان را قرار نیست

و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست

آنچه مجازی بود آن هست آشکار

و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست

هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع

کز برآن نقش و صور را شمار نیست

پرده همی جنبد و ساکن بود صور

لیک به چشم تو جز از عکس کار نیست

پرده نبینی تو و بینی که نقش ها

در حرکاتند و کسی درکنار نیست

پنداری کان همه را اختیار هست

لیک یکی ز آن همه را اختیار نیست

ور به تو این راز هویدا کند حکیم

خندی و گویی که مرا استوار نیست

همره پرده بدر آیند و بگذرند

هیچ کسی را به حقیقت قرار نیست

پرده شتابان و در آن نقش ها روان

و آن همه جز شعبدهٔ پرده دار نیست

نیست تو را آگهی از

راز پرده دار

زانکه تو را در پس این پرده بار نیست

پرده مکرر شود و نقش هاش، لیک

پرده گشاینده جز از کردگار نیست

ما و تو ای خواجه بدین پرده اندربم

زانکه ازبن دایره راه فرار نیست

هرکسی اندر خور نیروی خویشتن

کار پذیرفت و به جز اینش کار نیست

آنچه به نزدیک تو کوهست و بحر و بر

جز که به دستی دو سه بر یک جدار نیست

وانچه به سوی تو بود لشکر و حشم

سوی خرد جز دو سه نقش فکار نیست

جنگ و جدل بینی و گرد و غریو کوس

لیک درین عرصه به جز یک سوار نیست

شو به حقیقت نگر ایراک حس تو

شبهت ناکست و حقیقت شعار نیست

قوت دیدنت و شنیدن چو شبهه یافت

پس به قوای دگرت اعتبار نیست

کار جهان جمله فریب است و شعبده

راستی ای در همهٔ روزگار نیست

کار چو اینست چرا غم خورد حکیم

غم خورد آن کو خردش دستیار نیست

آن که تو بینی که همی هست بختیار

وانکه تو بینی که همی بختیار نیست

هردو به نزدیک حقیقت برابرند

یک سر مو فرق در این گیر و دار نیست

شعشعهٔ ابر پراکنده در شفق

کم ز یکی کبکبه ی اقتدار نیست

گرچه بدیع است جهان لیک بی بقاست

هیچ گوارنده چنین ناگوار نیست

تا بنخوانی تو مر این را جفا و جبر

جبر و جفا را بر صانع گذار نیست

صنع خداوند جهان نظم کامل است

نیز به جز جبر ز نظم انتظار نیست

عدل خدا را تو به میزان خود مسنج

کفهٔ عدل این کرهٔ خاکسار نیست

گر خردت هست، غم نیستی مدار

نیستی از بهر خردمند عار نیست

ور خردت نی، غم نابخردیت بس

شاد زیاد آن که بدین غم دچار نیست

شاد زی وگام زن و نان به دست کن

کز حسد و کینه کسی رستگار نیست

غصهٔ بیهوده

پی زندگی مخور

زندگی و غصه بهم سازگار نیست

رو به جهان درنگر از دیدهٔ «بهار»

ای که ترا خادم و خیل و زوار نیست

زانکه به آلام غم دهر، مرهمی

درد زداینده چو شعر «بهار» نیست

شمارهٔ 49 - جمال طبیعت

جهان جز که نقش جهاندار نیست

جهان را نکوهش سزاوار نیست

سراسر جمال است و فر و شکوه

بر آن هیچ آهو پدیدار نیست

جهان را جهاندار بنگاشته است

به نقشی کزان خوب تر کار نیست

چو بیغاره رانی همی بر جهان

چنان دان که جز برجهاندار نیست

جهان راست مانند زیبا بتی است

که چونان به مشکوی فرخار نیست

تو مفریب از او گرت هوشست یار

فریب از در مرد هشیار نیست

متاب از بتی کان فریبنده است

که بت را فریبندگی عار نیست

چنندهٔ کل ار خارش انگشت خست

گنه بر چننده است بر خار نیست

چنان عدل آمد بنای جهان

کز آن عدل تر نقش پرگار نیست

درین نقش پرگار کژی مجوی

اگر دیو را با دلت کار نیست

سراسر فروغست و رخشندگی

سیاهی درو جز به مقدار نیست

نگه کن بر این چتر افراشته

که زر تاروار است و زرتار نیست

ز زر الهی بر آن تارهاست

ز زر هریوه برآن تار نیست

به یک ره دو پیکر پذیرد چنانک

نگونسار هست و نگونسار نیست

گهی قیرگون گاه پیروزه گون

گهی تارگونه است وگه تار نیست

گهش بر جبین خط گلنار هست

گهش بر جبین خط گلنار نیست

چو دیبای کحلی کزان خوب تر

یکی دیبه در هیچ بازار نیست

بود دیبهٔ خسروانی، شگرف

ولی چون سپهر ایزدی وار نیست

نگه کن برآن کوهسارکبود

کش از ابر، یک نیمه دیدار نیست

یکی موسم گل برآن برگذر

ز دیدن گرت دیده بیزار نیست

گذر کن برآن بام افراشته

که از برف لختی سبکبار نیست

برآورده قصریست کاندازه اش

در اندیشهٔ هیچ معمار نیست

برآن سبزه وگل بچم شادمان

کرت جان رمنده زگلزار نیست

به بینی، گرت نیستی خارخار

که صدکونه گل هست ویک خارنیست

نگه کن بر آن جویبار

روان

که گویی به جزاشگ کهسار نیست

بود رخت درس با و دلبنده کوه

دلش لیک دربند دلدار نیست

نیاساید الا در آغوش مام

ازبرا به جز رفتنش کار نیست

درختان بر او در تنیده بهم

چنان کش به ره جای رفتار نیست

ازینسو بدانسو گریزد از آنک

دلش ایمن ازدزد و طرار نیست

نگه کن بدان آفتاب بلند

که طراروار است و طرار نیست

نماید گذر بر در و بام خلق

ولی ز اندرون ها خبردار نیست

نگه کن بدان تازه گل در بهار

که خرم چنو گونهٔ یار نیست

نگه کن بدان مرغک بذله گوی

که جز برگلش نالهٔ زار نیست

نگه کن بدان میوه اندر درخت

که رخشان چنو در شهوار نیست

نگه کن بدان دختر خردسال

که نوزش به دل عشق را بارنیست

نگه کن بدان پور پاکیزه چهر

که در دام محنت گرفتار نیست

نگه کن بدان بی گنه کودکان

که شان جز محبت پرستار نیست

نگه کن بدان مادر و آپن پدر

که در سینه شان کینه انبار نیست

جهان این کسانند و این است دهر

جهان آن سیه روی غدار نیست

تو زبن نقش ها می چه رنجه شوی

اگر دلت رنجه ز دادار نیست

ور از نقش دادار گشتی دژم

تو را تن به جز نقش دیوار نیست

اگرگویی این نقش ها ابتر است

مرا بر حدیث تو اقرار نیست

به نقش نگارندهٔ چیره دست

کس ار خرده گیرد بهنجار نیست

وگرگویی این نقش ها خود شده است

کجا ز آفریننده آثار نیست

پس آن بد که بینی هم از چشم تست

کت آئینه ناخورده زنگار نیست

از این در سخن هرچه ستوار و نغز

به نزدیک داننده ستوار نیست

گرت بد رسد جمله ازخود رسد

در آن بد زمانه گنهکار نیست

توگوبی فسانه است کار جهان

همیدون مرا با تو پیکار نیست

کدامین فسانه است کان پیش تو

به یک بار خواندن سزاوار نیست

زتکرارهایش چه رنجی همی

که عیب فسانه زتکرار نیست

تو را گر مکرر،

مرا تازه است

جهان را به نزد تو زنهار نیست

دو بایست عمر از پی تجربت

نگر کاین سخن محض پندار نیست

گرین خود درستست، صدساله عمر

بر مرد فرزانه بسیار نیست

ور اندرزگیرد کس ازکار دهر

ز تکرار اندرزش آزار نیست

بنالی همی از بلای جهان

بلای جهان صعب و دشخوار نیست

بلای جهان آینهٔ مهر اوست

که بی رنج، رامش نمودار نیست

حکیمان پیشین چنین گفته اند

که لذت جز از دفع تیمار نیست

گر آزاد مردی بلاجوی از آنک

بلا جز که درخورد احرار نیست

کی آسایش و رامش جان برد

کسی کاز بلا جانش افکار نیست

کجا هرگز ازگونه گونه خورش

برد لذت آن کس که ناهار نیست

زگیتی به واقع دل آن کس کند

که این گیتی اندر برش خوار نیست

اگر برکنی دل ز ناخواسته

تو را سوی من جاه و مقدار نیست

یکی شارسانی است، دیگر سرای

کجا جای کشت و ده و دار نیست

همه نعمتی هستش الا در او

کشاورز و درزی و نجار نیست

ازیدر بسازند و آنجا برند

که آنجای مزدور و بیگار نیست

همه کشته و داشتهٔ خود خورند

فرختار نی و خریدار نیست

در آن شارسان مدبر افتد کسی

کش این جا جز اعراض و ادبار نیست

جهان را نبایست کردن یله

که مرزوی گل جای مردار نیست

ببایست ورزید و برداشت بهر

بسوزند نخلی که بربار نیست

من اکنون برآنم که گفت آن حکیم

که ناشاستی اندرین دار نیست

همه هرچه هست آن چنان بایدی

به گیتی نبایسته ناچار نیست

زمانه یکی تیز تک بارگیست

سوارش جز از مرد هموار نیست

کسی کاو یله سازد آن بارگی

چنان دان که چیزیش در بار نیست

گنه کاره است آن کش از دسترنج

به لب نان و در کیسه دینار نیست

به نان کسان دوختن چشم آز

گناهی است کان را ستغفار نیست

نه از دسترنج است نان کسان

کشان پیشه جز جور و کشتار نیست

که

از حلق این ناکسان فاصله

فزون تر ز یک حلقه تادار نیست

هم از گور این دیو طبعان، طریق

فزون از به دستی سوی نار نیست

همانا گنهکارتر در جهان

کس از مردم مردم آزار نیست

از آن گفتم این را که گفت آن ادیب

«یکی گل درین نغز گلزار نیست»

شمارهٔ 50 - یا مرگ یا تجدد

هرکو در اضطراب وطن نیست

آشفته و نژند چو من نیست

کی می خورد غم زن و دختر

آن را که هیچ دختر و زن نیست

نامرد جای مرد نگیرد

سنگ سیه چو در عدن نیست

مرد از عمل شناخته گردد

مردی به شهرت و به سخن نیست

نام ار حسن نهند چه حاصل

آن را که خلق و خوی حسن نیست

فرتوت گشت کشور و او را

بایسته تر ز گور و کفن نیست

یا مرگ یا تجدد و اصلاح

راهی جز این دو پیش وطن نیست

ایران کهن شده است سراپای

درمانش جز به تازه شدن نیست

عقل کهن به مغز جوان هست

فکر جوان به مغز کهن نیست

ز اصلاح اگر جوان نشود ملک

گر مرد جای سوگ و حزن نیست

وبرانه ایست کشور ایران

وبرانه را بها و ثمن نیست

امروز حال ملک خرابست

بر من مجال شبهت و ظن نیست

شخصی زعیم و کارگشا، نی

مردی دلیر و نیزه فکن نیست

اخلاق مرد و زن همه فاسد

جز مفسدت بسر و علن نیست

خویشی میان پور و پدر، نه

یاری میان شوهر و زن نیست

تن ها سپید و پاک ولیکن

یک خون پاک در همه تن نیست

امروز چشم مردم ایران

جز بر خدایگان زمن نیست

شاها تویی که شب ز غم ملک

در دیده ات مجال وسن نیست

بنگر به ملک خویش که در وی

یک تن جدا ز رنج و محن نیست

درکشور تو اجنبیان را

کاری جز انقلاب و فتن نیست

بیدادها کنند وکسی را

یک دم مجال داد زدن نیست

هرسو سپه کشند و رعیت

ایمن به دشت وکوه و دمن نیست

در فارس نیست خاک و

به تبریز

کزخون به رنگ لعل یمن نیست

کشور تباه گشت و وزیران

گویی زبانشان به دهن نیست

حکام نابکار ز هر سوی

غارت کنند و جای سخن نیست

یار اجانب اند و بدین فن

کس را به کارشان سن و من نیست

معزول می شود به فضاحت

آن کس که مرد حیله و فن نیست

شاها بدین زبونی و اهمال

امروز هند و چین و ختن نیست

با دشمنان ملک بفرمای

کاین باغ جای زاغ وزغن نیست

ورنه نعوذباله فردا

این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست

گفتم به طرزگفتهٔ مسعود

«امروز هیچ خلق چو من نیست»

شمارهٔ 51 - هشدر به اروپا

در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت

سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت

موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید

نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت

جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر

کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت

بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد

آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت

بگذرد بر خانمان خان و مان و لُرد و مُرد

شعله ای کز قیصر و از خانهٔ قیصرگزشت

بگذرد زین آهنین صرصر برین عاد و ثمود

آنچه بر عاد و ثمود از آتشین صرصر گذشت

آه سخت کارگر در دخمهٔ محنت کشی

منفجر شد دود شد وز روزن کیفر گذشت

زیر سنگ آسیای ظلم یک چند آسیا

ماند و اینک آسمان بر محور دیگر گذشت

اتحاد آسیایی شد مدار آسیا

آسیابانا نبایستت ازین محور گذشت

آسیا جنبش کند و ین خواب سنگین بگلسد

تا ز نو بازآید آن آبی کزین معبر گذشت

جنبش پیرایهٔ احمر کند اکنون درست

بر اروپا آنچه از سهم نبی الاصفرکذشت

ای نژاد آسمانی وی نبیرهٔ آفتاب

ترک رامش کن که جه جور مغرب از حد در گذشت

شد اروپا دایه و مام تو را پستان برید

بایدت زین دایهٔ مشفق تر از مادر گذشت

ای اروپا آسیا

را نوبت دیگر رسید

وآسیابان را ز بیدادت به دل خنجرکذشت

ای عروسک ساز و خرسگ باز بس کاین طفل را

موسم مکتب رسید و نوبت تسخر گذشت

ای کهن نرٌاد حیلت گر میفکن کعبتین

داو بر چین کاین تکاور مهره از ششدر گذشت

لشگر ژاپون گذشت اکنون ز منچوری به چین

تا بگردانی کلاه از برم و چالندر گذشت

شمارهٔ 52 - ضیمران

ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت

پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت

سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش

پرده پیش پرتومهر جهان آرا گرفت

شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت

وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت

از ورای شاخ گفت و تابش خورشید را دید

کاش بتوانستمی یک لحظه جای آنجاگرفت

گرچه از فیض حضورش جفت حرمانیم لیک

لطف او خواهد همی از دور دست ماگرفت

دید پیرامون خود خاروخسی انبوه وگفت

در میان این رقیبان چون توان ماواگرفت

دیو نومیدی ز ناگه سر به کوشش برد وگفت

جهدکم کن کاین جهان مهر از ضعیفان واگرفت

ظلمت نومیدی و ضعف تن و فقدان نور

سرش زبرافکند و لرزان ساقش استرخا گرفت

روز دیگر تافت بر وی لکه ای از آفتاب

وان تن دلمرده را باز و مسیحآسا گرفت

یاس را آواره کرد افرشتهٔ عشق و امید

قوتی دیگر ز فیض نور جان افزا گرفت

با چنین همت گیاهان را به زیر پا گذاشت

لیک نتوانست از آن حد خویشتن بالاگرفت

با همه ضعف و زبونی سرفرازی کرد و باز

سایهٔ بید قوی دستی به زیر پاگرفت

اندر آن حسرت برآورد از سرگرم وگداز

آتشین آهی که دودش دامن صحراگرفت

گفت اگر بگذارمی این سقف و بینم فیض نور

صنعتی سازم که با صیتش توان دنیاگرفت

از قضا لطف نسیم آن نالهٔ جانسوز را

برد سوی بید و در قلب رئوفش جاگرفت

رشته ای یکتا فرو آویخت زان زلف دراز

ضیمران با هر دو دست آن رشتهٔ یکتاگرفت

از شعف بگرفت

همچون جان شیرینش به بر

وندرو پیچید و راه مقصد اعلاگرفت

یک دو روزی بیش وکم خود را بدان بالاکشید

گشت والا زان کز اول خویش را والاگرفت

تا نپنداری که چون بالاگرفت از لطف بید

آن محبت را فراموش کرد و استغناگرفت

ضیمران چون یافت خود را در فروغ آفتاب

خدمت استاد را اندیشه ای شیوا گرفت

بر مثال تاج رنگین بر سرطاووس نر

تارک زبباش را در حلهٔ دیباگرفت

غنچه ها آورد و گل ها بشکفید از هر کنار

شاخسار بید را در زیوری زیباگرفت

طره و جعد و بناگوش زمردگونش را

در بساکی خرم از پیروزه و میناگرفت

منظرش از دور، دامان دل دانا کشید

جلوه اش زاعجاب، راه دیدهٔ بینا گرفت

ضیمران خندان که مهر ناصحی مشفق گزید

بید بن خرم که دست مقبلی داناگرفت

آن یکی زان پایمردی زبنتی وافر فزود

وین دگر زان پاسداری رتبتی علیاگرفت

هرکسی کاز دور آن اکلیل گل را دید گفت

لوحش الله کاین شجر تاج ازگل رعناگرفت

بود ازنیلوفری با آن ضعیفی شش صفت

وان شش آمدکارگر چون بختش استعلاگرفت

جنبش و صبر و لیاقت همت و عشق و امید

و اتفاقی خوش که دستش عروهٔ الوثقی گرفت

خدمت مخلوق کن بی مزد و بی منت، بهار

ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت

شمارهٔ 53 - انگشتری

تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت

پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت

صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من

تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت

او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری

کاین نگین از مشک کرد،آن چنبر از عنبر گرفت

طرهٔ شبرنگ او وقت سحر زآسیب باد

صدهزار انگشتری بشکست و باز از سرگرفت

شد چو انگشتر دلم خالی ز مهر نیکوان

تا چو انگشتر نگین مهرش اندر برگرفت

خواست بسپارد مرا گیتی به دست هجر او

زان چو انگشتر مرا خمیده و لاغر گرفت

کرد همچون حلقهٔ انگشتری پشت مرا

وز مدیح صهر شاهنشه بر او گوهر گرفت

آنکه تا

انگشتری بگرفت انگشتش ز شاه

مشتری را طالعش زیر نگین اندر گرفت

همچنان کانگشتری گیرد زگوهر آب و تاب

دولت و ملت ازو آرایش و زیور گرفت

کشت چون انگشتر از تنگی دل خصمش چو او

خلعت انگشتری از شاه گردون فر گرفت

چون بدین انگشتری بینی و این تابان نگین

ماه نو در بر، توگوئی زهرهٔ ازهر گرفت

گوئی این انگشتری را از شرافت آسمان

گوهر از اختر نهاد و چنبر از محور گرفت

قدر این انگشتری زانگشتر جم برتر است

آری این یک را بباید زآن دگر برتر گرفت

زانکه آن انگشتری از جم به اهریمن رسید

وین دگر را از ملک، صدر ملک منظر گرفت

آنکه انگشت جلالش از پی انگشتری

مهررا مهرنگین و چرخ را چنبر گرفت

هان خداوندا تو را انگشتری بخشید شاه

وندرین انگشتری بس لطف ها مضمر گرفت

تا تو را آمد چنین انگشتری از شهریار

از حسد خصم تو را درکالبد آذر گرفت

آسمان قدرا! بهار مدحگر در ساعتی

وصف این انگشتری را خامه و دفترگرفت

چون درآمد نام این انگشتری در هرکلام

خامهٔ من سربسرآئین و زیب و فر گرفت

بر تو بادا فرخ و فرخنده این انگشتری

کز تو صد فرخندگی آئین پیغمبر گرفت

شمارهٔ 54 - نوش جانت

ای محمدخان به دژبانی فتادی، نوش جانت

ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت

در حضور پهلوی اردنگ خوردی، مزد شستت

هی کتک خوردی و هی بالا نهادی، نوش جانت

در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی

عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی، نوش جانت

در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت

جانب دل های مظلومان گشادی، نوش جانت

همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن

خصم جانت گشت هر طفلی که زادی، نوش جانت

سال ها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر

در بر میز مجازات ایستادی، نوش جانت

مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک

چون چراغ کور پیش

تندبادی، نوش جانت

آنچه در شش سال کشتی جمله خوردی باد نوشت

آنچه در یک عمر بردی جمله دادی، نوش جانت

چون کنون پس می دهی یکسر مکافات عمل راا

آنچه بردی وآنچه خوردی وآنچه کردی نوش جانت

با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت

بی وفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت

قافیه گودال شو، زین بی وفایی ها به دوران

تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت

شمارهٔ 55 - پیام شاعر

طبع بلند مرا کیست که فرمان برد

ز من پیامی بدان مردک کشخان برد

گوید یکچند باز جانب یزدان شناس

بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد

توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو

آب نکوکاری از روی نیاکان برد

نام سخن بردنت بالله ماند بدانک

مردک شلغم فروش مشک به دکان برد

گرتو و چون تو زنند لاف خرد بعد از این

کوت کش از هر کنار خرد به دامان برد

آنکه نداند ز جهل بوجهل از مصطفی

گمرهم ار زانکه او ره سوی قرآن برد

آن کو بن سعد را بیش ز سلمان شمرد

کافرم ار او به خویش نام مسلمان برد

آنکه نداند شناخت قیمت خرد از بزرگ

چون به بر نام خویش نام بزرگان برد

آنکه ز بی دانشی نظم نداند ز نثر

بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان برد

طیره شوی زانکه من مدح نگویم ترا

هدیهٔ ایزد کسی در بر شیطان برد؟

ز ابلهی گفته ای شعر نگوید بهار

وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد

به که ز بهر سخن برنگشاید زبان

گر نتواند که مرد سخن به پایان برد

من ز دگر شاعران شعرگروگان برم

اگر ز سرگین، عبیربوی گروگان برد

آنکه تو گویی سخن گوید بر نام من

کیست که کس نام او در بر اقران برد

کس را تعلیم شعر چون دهد آن کو ز جهل

هنوز باید پدرش سوی دبستان برد

نه هرکه گوید سخن نامش سخندان شود

نه هرکه شد سوی بحر

گوهر غلطان برد

هنوز در ملک شعر نامده قحط الرجال

که خنثیئی روز جنگ رایت سلطان بود

خود غلط است اینکه او شعر فرستد مرا

خود غلطست اینکه کس قطره به عمان برد

خود چه کسنداین گروه وین سخنانشان که مرد

در بر اهل سخن نامی از ایشان برد

کیست کز اینان مرا شعر فرستد به وام

کیست که شمع و چراغ زی مه تابان برد

خرمن دانش مراست و آن دگران خوشه چین

خوشه به خرمن کسی به تحفه نتوان برد

ذره بر آفتاب مردم جاهل نهد

قطره سوی ژرف بحر کودک نادان برد

طبع من از شاعران شعر کند عاریت

لعل کس ار عاریت سوی بدخشان برد

فضل من از این گروه روشن گردد به خلق

تیره بود گرنه تیغ محنت سوهان برد

کس نبرد فضل من زین سخنان گزاف

دیو به افسون کجا ملک سلیمان برد

پس از صبوری کنون منم که از طبع من

قاعدهٔ نظم و نثر روان حسان برد

بخرد سالی مراست ترانه های بدیع

که سالخورد اندرو دست به دندان برد

بیخردی کان سخن گفت، بباید کنون

دعوی خود را به خلق حجهٔ و برهان برد

ورنه چنانش کنم خستهٔ پیکان هجو

که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد

یک ره از دامنش دست نگیرم فراز

گرچه ز حشمت بساط برنهم ایوان برد

ناوک هجو من است بیلک خفتان گذار

خصم چه سود ار به تن محنت خفتان برد

نشان دهم روز هجو او را روئی که او

نیم شب از طوس رخت سوی صفاهان برد

داوری ما و او باز دهد گر کسی

قصه ما را سوی میر خراسان برد

دامن اگر برزند رای فروزان او

اختر تابان چرخ سر به گریبان برد

نیزه بروید چو موی بر تن شیر دژم

یکره گر خشم او ره به نیستان برد

تاکه جهانست باد شاد و خوش اندر جهان

تاکه جهانش ز

جان طاعت و فرمان برد

گفتم از آنسان که گفت شمع سپاهان جمال

« کیست که پیغام من به شهر شروان برد»

شمارهٔ 56 - جهل عوام

این عامیان که در نظر ما مصورند

هر روز دام کینه به ما بر بگسترند

ما پاسدار دین و کتاب پیمبریم

وبنان عدوی دین و کتاب پیمبرد

دین نیست اینکه بینی در دست این گروه

کاین مفسده است و این دنیان مفسدت گرند

وین رسم پاک نیست که دارند این عوام

کاین بدعت است و این سف ها بدعت آورند

از ایزد و نبی نشناسند جز دو حرف

کاینان اسیر گفته ی بابند و مادرند

کویی چرایکی است خدا، یارسول کیست

اینان ز مادر و ز پدر حجت آورند

افلاک در نبشته کمال پیمبری

وینان به کارنامه ی شق القمر درند

شمارهٔ 57 - نفثه المصدور

فریاد ازین بئس المقر وین برزن پر دیو و دد

این مهتران بی هنر وین خواجگان بی خرد

شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله

افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد

قومی به فطرت متکی نی احمدی نی مزدکی

سر تافته در گبر کی از مسمغان و هیربد

گفتند دانایان مه، مه زاید از مه، که ز که

از مردم به کار به، وز کشور بد، کار بد

کی زین سراب خشم و کین شهد آید و ماء معین

کندوش خالی ز انگبین و آکنده چاهش زانگژد

در پیرهنشان اهرمن گشته نهان همباز تن

زنده به دیو است این بدن این دیو هرگز کی مرد

هر خواجه محض آزمون چو ن اشتر مست حرون

بر مردم خوار زبون نهمار پراند لگد

بستند مردم را زبان تا کس نداند رازشان

چون شبروی کاندر نهان بر پای درپیچد نمد

هر یک به تاراج وطن دامن زده چون تهمتن

وز دوکدان پیرزن برداشته سهم و رسد

در تیره جانشان اژدها در مغز سرشان دیو پا

عفریتشان زیر قبا، ابلیسشان در کالبد

مست رعونت هر

یکی سوده به کیوان تارکی

وز کبر همچون بابکی بنشسته در ایوان بد

دل گشته قیراندودشان اندرز ندهد سودشان

وز تیغ زهرآلودشان خسته هزار اندرزپد

مردم از این مشتی گدا از مردم مانده جدا

کو شعلهٔ قهر خدا کو آتش خشم یزد

کو رادمردی بی نشان درکف پرندی خونفشان

کاستاند از مردم کشان داد جوانمردان رد

برپا کند ناوردها دارو نهد بر دردها

بر رغم این نامردها گردد به مردی نامزد

کو آن مسیح پاک جان کاین گفته راند بر زبان:

بر دیگری مپسند هان آن را که نپسندی به خود

دردی که زاد از استمی دارم ز شورش مرهمی

آتشزنه گردد همی اطلس کجا کردید پد

با جور و ظلم و خشم وکین شورش پدید آید یقین

با دی مه آید پوستین با تیر ماه آید شمد

دردا که از شورشگر ی هستم به طبع اندر بری

با پیری و با شاعری شورش پژوهی کی سزد

در ری بماندم پا به گل از سال سی تا سال چل

زین یازده سالم به دل شد خون هشتاد و نود

دور از خراسان گزین در ری شدم عزلت گزین

مویان چو چنگ رامتین نالان چو رود باربد

دارم به دل رنجی گران از یاد زشگ و عنبران

صحرای طوس و طابران الگای پاز و فارمد

آن رودباران نزه از قلهک و طج رشت به

نوغان درو شاهانه ده مایان و کنک و ترغبد

در گرمسیرش راغ ها در آبدان ها ماغ ها

در کاخ ها و باغ ها هم بادغد هم آبغد

طبع «وثوق» پاک جان آن خواجهٔ بسیاردان

شاید که این راز نهان بهتر نماید گوشزد

الماس رومی برکند پولاد هندی سرکند

بر صفحهٔ دفتر کند پیدا یکی کان بسد

«بگذشت در حسرت مرا بس ماه ها و سال ها»

تا مصرعی گویم کجا با مصرعش پهلو زند

کی هست یک را در نظر مانند صد قدر و خطر

گرچه یک

است اندر شمر همتا و همبالای صد

ظنم خطا شد راستی در طبعم آمد کاستی

بگرفتم از شرم آستی در پیش رخسار خرد

ای خواجه ز آصف مشربی مستوه ازین مشتی غبی

کی پور داود نبی، آید ستوه از دیو و دد

غم نیست گر خصم از ریا گیرد خطا بر اتقیا

گیرند زندیقان خطا بر قل هو الله احد

گفتم علی رغم عدو در اقتفای شعر تو

در یکهزار و سیصد و چار اندر اسفندار مد

شمارهٔ 58 - در صفت شب و منقبت علی (ع)

شب برکشید رایت اسود

لون شبه گرفت زبرجد

شد چیره بر عمائم خضرا

بار دگر علائم اسود

گفتی ز نو سلالهٔ عباس

بردند حق آل محمد

مشرق به رنگ سوسن بری

مغرب به رنگ ورد مُورد

در یک کرانه، پردهٔ ماتم

در یک کرانه، خونین مشهد

بازیگر شب آمد و افراخت

آن خیمهٔ سیاه معسجد

و آن مرده ریگ های کهنسال

کش بازمانده از پدر و جد

وز هرکرانه لعبتکان را

آورد و برنشاند به مسند

آن بایکی وشاح موشح

این با یکی قلاده مقلد

زهره نخست بار ز بالا

بنمود همچو دیدهٔ ارمد

مه بر فضول خال نهاده

زانگشت جابجای بر آن خد

کیوان میان به افسون بسته

از حلقهٔ حدید موقد

بهرام کرده پوشش خفتان

از لاله برک و درع ز بسد

وان کهکشان فشانده پیاپی

بر اختران گلاب مصعد

یک سو نموده نعشی پوبا

نه مدفنی پدید و نه مرقد

یک سو نموده نسری طایر

نه منزلی پدید و نه مقصد

گه گه برون فرستد پیکی

ز استاره همچو حبلی ممتد

چون کاتبی که با قلم سرخ

بر صفحهٔ سیاه کشد مد

برخیز و بزمگاه برافروز

ای ماهروی سرو سهی قد

در دلبری مباش جفاکار

در دوستی مباش مردد

دریاب قدر صحبت پیران

ای تندخو جوان معربد

کز نیکوان عتاب و درشتی

نیکو بود ولی نه بدین حد

یزدان نمود حسن و بهارا

بر چهرهٔ تو وقف موبد

زان دیو رشک برد و نهانی

با دست آن دو زلف مجعّد

بنمود تقوی و دل و دین را

در

طرهٔ تو حبس مخلّد

بگذاشتم شبی به رخ او

پیچنده چون سلیم مسهد

بودیم در سخن که برآمد

آوازهٔ خروس مغرد

سر زد سپیده از بر البرز

چون برکشیده تیغ مهنّد

گفتی بکرد بیرون، موسی

از جیب جامه آن هنری ید

چون اژدهای مخرفه اوبار

چرخ از ستاره کرد مجرد

نه مشتری بماند و نه عوّا

نه نعش و نه جدی و نه فرقد

گیتی خموش و سرد و تهی شد

چون کعبه در ولایت مرتد

نجم سحر ز اوج همی تافت

چون شمعی از میانهٔ معبد

جادوی چرخ ملعبه برچید

گشت زمانه گشت مجدد

گنجشگکان شدند هم آواز

چون کودکان به خواندن ابجد

خورشید چیره دست بگسترد

زرّ طلا به لوح زبرجد

چون طبع من که شعر طرازد

در مدحت خلیفهٔ احمد

شیر خدا که هست جبینش

تا بشگه ستارهٔ سودد

یزدان نهاده از بر فرقش

دیهیم پادشاهی سرمد

ز او خاسته است جمله فضائل

چون خیزش جموع ز مفرد

باران فضل اوست همه سیل

درباب علم اوست همه مد

ز امواج دانشش دو سه قطره

شد میغ و درچکید به فدفد

یک قطره شد خلیل و کسایی

یک قطره سیبویه و مبرد

درکعبه زاد و شد ز وی اشرف

ز آدم چکید و شد ز وی امجد

گلبن بزاد ورد ولیکن

زان اشرف است ورد مورّد

وز شاخ خاست فاکهه اما

زان شاخ هست فضل وی از ید

دعوی نداشت ورنه ورا بود

همچون قران هزار مجلد

روزی که جست عمرو ز خندق

بسته به خنگ تازی، مقود

ازخشم همچو مرگ مجسم

وز هول همچو کوه مجسد

تارک به زیر مغفر فولاد

سینه درون درع مزرّد

زی قوم شد چو رعد خروشان

وز بیم او یلان شده ارعد

شیر خدا ز خیل برآمد

خمیده ای به چنگ محدد

با حد تیغ، کفر بینداخت

برداشت دین ز خاک بدان حد

نزد حق از نیاز دو گیهان

افزود قدر ضربت آن ید

دست خداش خواند ازین روی

پیغمبر کریم ممجد

زبرا که بود آن دل و آن دست

پیوسته از

خدای مؤید

غالی خداش خواند و من آن را

نپذیرم و نه زود کنم رد

چون بنده جویدی ره دادار

باقی نماندی به میان حد

خلق بشر خدای بدان کرد

تا سازدش به خویش مقید

سوی خدای ره برد امروز

مانندهٔ خدای شود غد

حیدر موحدیست خداجوی

وز هرچه جز خدای، مجرد

زبن رو ندانمش که چه خوانم

هستم درین میانه مردد

بحث است تا به علم معانی

از مسندالیه و ز مسند

اعدای او به محنت دایم

احباب او به عیش مؤبد

شمارهٔ 59 - نوید پیک

اگرکه پشت من از بار حادثات خمید

شکسته زلفا جعد ترا که خمانید

خمیده پشتی وگوژی نشان پیرانست

دو زلف تو پسرا از چه کوژ گشت و خمید

شنیده بودم در آب موی گردد مار

کجا بتابد بر وی به سال ها خورشید

من آن ندیدم و دیدم در آب عارض تو

خمیده طره و شد مار و قلب من بگزید

دو طره برد و بناگوش روشنت گویی

دو عقربست ز دو گوشه های ماه پدید

به برج عقرب هرکس شنیده باشد ماه

ولیک عقرب در برج ماه کس نشنید

معاشران بگذارید وبگذربد از من

که دشنه های غمم رشتهٔ حیات برید

بریده ساخت ز یاران و دوستان، گویی

مرا زمانه در آن شهر، عضو زاید دید

جز آن گلی که به نوروز چیدم از رخ دوست

گذشت سالی و دستم گل مراد نچید

گزیدم از همه خوبان بتی که از شوخی

ز دوستان به دل دشمن، انتقام کشید

نهفتمش به ته قلب، قلب من بشکافت

نهادمش به سر چشم، دیده ام بخلید

گسیخت رشتهٔ پیوند دوستاران را

برفت و واسطهٔ العقد دشمنان گردید

ز درد ناله نمودیم نایمان بفشرد

به عجزنامه نوشتیم نامه مان بدرید

به اعتراض گذشتیم، عرضه کرد به قهر

درون خانه نشستیم، خانمان کوبید

چه عهد بودکه بر جان عاشقان بخشود

چه روز بود که بر روی دوستان خندید

سیاستش همه خوف است و هیچ نیست رجاء

طریقتش همه بیم است و هیچ

نیست امید

گزید عقرب زلفش دل مرا باری

جزای آنکه دل، او را ز جمله شهر گزید

بغارتید و تبه کرد صبر و دین و دلم

دلم ز روی رضا برد و دین من دزدید

به باغ رفتم و دیدم که مرغکی آزاد

نشسته بود به شاخ گلی و می نالید

سئوال کردم وگفتم ترا چه شد؟ گفتا

به حال و روز توام دل گرفت و اشک چکید

ز خانه رفتم و بر روی پل نهادم گام

زبار محنت من ناف پل به خاک رسید

به زنده رود یکی قطره ز اشک من افتاد

به رنگ خون شد و سیلی عظیم از آن جنبید

به مرگ نیم نفس راه داشتم که ز راه

رسید پیک و ز یاران مرا بداد نوید

خجسته نامه ای آورد کاز رسیدن او

گل نشاط من از شاخ آرزو شکفید

نگارخانهٔ چین بود گفتی آن نامه

به زیر هر خطش اندر دوصد نگار پدید

لطیف نثری چون شوش های زر سره

بدیع نظمی چون رشته های مرواربد

به چربدستی بنگاشته خطی که همی

ز خط یاقوت از قوت قلم چربید

نبشته همره نامه یکی قصیدهٔ تر

کش از مسام عبارات، شهد ناب زهید

علی، عبد رسولی، بلی چو خامه گرفت

چنان نویسدکاز فضل آن بزرگ، سزید

ز بس که در غم ایام یاعلی گفتم

به روزبازبسینم علی به داد رسید

به راستی علیا! این بلند چامه چه بود

که از خلال سطورش ستاره می تابید

بدین قصیده تو با عسجدی شدی همسر

وزان کتاب برابر شدی به ابن عمید

سزای قافیت دال ذال خواهم گفت

نه بلکه ابن عمید است مرترا تلمیذ

تویی نشانه مران فاضلان پیشن را

چنان که بیرونی را، غیاث دین جمشید

نبشته بودی کان چامهٔ مضارع را

به خواجه خواندم و بشنید وسخت بپسندید

به نام خواجه مرا شعرها بسی باشد

به نامه ای که پس از مرگ من شود بادید

به جای آنکه دگر

خواجگان به هیچ مرا

فروختند و وی از پاکی تبار خرید

من از دو مرد به گیتی سپاس دارم و بس

یکی برفت و دگر باد سال ها جاوبد

من آن کسم که نپیوندم و چو پیوستم

به هیچ حیله نیارند رشته ام گسلید

به روزگاری من جان به راه دوست دهم

که دوستان نتوانند نام دوست شنید

طمع به مال و بنانش نکرده ام لیکن

مرا فتوت ذاتیش سوی خواجه کشید

وز اصطناع و حمایتش چار سال تمام

به کار بودم و فارغ ز قیدگفت و شنید

دربغ و دردکه این روزگار سفله نواز

به جای مرغ سخن گوی، زاغ بنشانید

بزرگوارا! از فیض رشحهٔ قلمت

زکشتزار خیالم گل وصال دمید

به ری طبرزد و فانید از اصفهان شد و تو

به اصفهان زری آری طبرزد و فانید

چون از سیاه و سپیدم تهی است کف، صله ات

سخن فرستم وکاغذکنم سیاه و سپید

هماره تا ز خراسان دوباره تیغ زند

سوار چرخ، که در خوروران به خون غلطید

تو شاد باش و ز فضل و ادب حمایت کن

گذشته اخترت از تیر و قدرت از ناهید

شمارهٔ 60 - عدل و داد

باد خراسان همیشه خرم و آباد

دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد

دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت

ملک بماند همیشه خرم و آباد

ملک یکی خانه ایست بنیادش عدل

خانه نپاید اگر نباشد بنیاد

داد و دهش گر بنا نهند به کشور

به که حصاری کنند ز آهن و پولاد

خصم ببستند و شهر و ملک گشودند

شاهان از فر و نیروی دهش و داد

و آنکو باد جفا و جور به سر داشت

سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد

شکر خداوند را که داد و دهش را

طرفه بنائی نهاد پادشه راد

خسرو گیتی ستان مظفر دین شاه

آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد

داده خدایش خدایگانی و شاهی

باز نگیرد خدای آنچه به کس داد

ملک

عروسی است عدل و دادش کابین

در ده کابین و شو مر او را داماد

طایر دولت که هرکسش نتوان بست

بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد

مسند شرع و سریر حکم تو داری

خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد

اینک بنگر بهار را که شدش طبع

شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد

داند کش طبع را چه پایه و مایه است

آنکه بداند شناخت شاهین از خاد

بود درین آستان پدرش صبوری

چندی مدحت سرای و داد سخن داد

شمارهٔ 61 - به شکرانه توشیح قانون اساسی

بگذشت اردی بهشت و آمد خرداد

خیز که باید قدح گرفت و قدح داد

اول خرداد ماه و وقت گل سرخ

وقت گل سرخ و اول مه خرداد

آمد خرداد ماه با گل سوری

داد بباید کنون به عیش و طرب داد

بر گل سوری خوش است بادهٔ سوری

وبژه ز دست تو ماهروی پریزاد

گل شکفد بامداد از بر گلبن

چون دو رخ لعبتان خلخ و نوشاد

صبح دوم کافتاب خندد بر کوه

بر سر یک شاخ، گل بخندد هفتاد

باد به شبگیر چون زند ره بستان

تاب درافتد به زلف سنبل و شمشاد

چون سر زلفین دلبری که ز جورش

رفته بر و بوم عمر من همه بر باد

جور پسندند خوبرویان بر من

فریاد از جور خوبروبان فریاد

ای ز جفایت شده خراب دل من

هم به وفا روزی این خراب کن آباد

بیداد اکنون نه درخور است که گشتست

گیتی از عدل شاه پر دهش و داد

ملک یکی خانه ایست بنیادش عدل

خانه نپاید اگر نباشد بنیاد

داد و دهش گر بنا نهند به کشور

به که حصاری کنند ز آهن و پولاد

شکر خداوند را که داد و دهش را

طرف بنائی نهاد پادشه راد

پادشه دادگر مظفر دین شاه

آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد

ظلم برون شد چو او درآمد بر تخت

فتنه فرو شد چو او

ز مام جهان زاد

فر و بزرگی بیامد ار ز بر عرش

دست بکش پیش تخت شاه در استاد

خرم و شاداست بخت شاه که گشته است

کشور از او خرم و رعیت از او شاد

ار جو کازاین بنای فرخ قانون

ملک بماند همیشه خرم و آباد

شمارهٔ 62 - تغزل

دلم از عشق آن بت نوشاد

چند باید شکسته و ناشاد

چند باید ستم براین دل و جور

که دل است این، نه آهن و پولاد

آمد آن تیره روز و نامش عشق

خرمن صبر من به داد به باد

وای ازین عشق و داد ازو که مرا

کس ازین عشق می نگیرد داد

عشق دردی است کاندرین گیتی

داروی او حکیم نفرستاد

هر بنائی ز بیخ و بن برکند

می ندانم که این بنا که نهاد

چشمم از درد عشق در زاری

دلم از شور عشق در فریاد

گشته این یک چو آذر برزین

گشته آن یک چو دجلهٔ بغداد

هرکه را عشق زد به دامن دست

بایدش دین و دل ز دست بداد

راست چون من که هم ز روز نخست

دین و دل دادم آنچه بادا باد

گر غمی گشت دل چه غم که شود

از مدیح ولی یزدان شاد

شیر یزدان علی که پیغمبر

درکف او لوای ایمان داد

آن کش اندر غدیر خم یزدان

داد دیهیم دین و خاتم داد

آن که از کندن در خیبر

کرد دین نبی قوی بنیاد

شمارهٔ 63 - مجسمهٔ فردوسی

مهرگان آمد به آیین فریدون و قباد

وز فریدون و قباد اندرزها دارد به یاد

گوید ای فرزند ایران راستگویی پیشه کن

پیشهٔ ایران چنین بود از زمان پیشداد

در چنین روز گرامی هدیه ای آمد ز هند

هدیه ای عالی ز سوی پارسی زادان راد

طرفه تندیسی فرستادند از هندوستان

زان حکیم پاک اصل و شاعر دهقان نژاد

نصب گشت اینجا به امر خسرو ایران زمین

روز عید مهرگان، جشن فریدون و قباد

*

*

ای حکیم نامی ای فردوسی سحر آفرین

ای به هر فن در سخن

چون مرد یک فن اوستاد

شور احیاء وطن گر در دل پاکت نبود

رفته بود از ترک و تازی هستی ایران به باد

خلقی از نو زنده کردی، ملکی از نو ساختی

عالمی آباد کردی خانه ات آباد باد

نیست غم گر حرمتت اهل زمان نشناختند

هر هنرمندی به عصر خویش محروم اوفتاد

روح و آوای تو درگفتار نیکت زنده است

روح بدخواه تو در سرپنجهٔ جهل و عناد

غزنوی گر کرد خبطی پهلوی جبران نمود

آن شه ار بیداد فرمود این شهنشه داد داد

این زمان صدر اجل در حلقهٔ اعیان ملک

نصب تندیس تو را در این مکان بازو گشاد

پرده بگرفتند روز مهرگان از روی تو

خاطر ناشاد ایرانی شد از روی تو شاد

خواند در میدان فردوسی بهار این چامه را

پس بر تندیس فردوسی به تعظیم ایستاد

تا جهان باقیست باقی باد ایران بزرگ

دوستانش کامیاب و دشمنانش نامراد

شاه ایران نامجوی و خلق ایران کامجوی

فرّ یزدانی در او باقی الی یوم المعاد

شمارهٔ 64 - ابر و باد

بود مر ابر را اندر کمین باد

برد مر ابر را زین سرزمین باد

چو ابر آید نباریده به صحرا

وز بادی، که دیدست این چنین باد

نگرید ابر ازین پس زانکه هر روز

گشاید ابر را چین از جبین باد

چو ابر اندر هوا بشتافت، دانیم

که باشد در قفای او یقین باد

فلک پیوسته در یک آستینش

بود ابر و به دیگر آستین باد

نفورم من ز باده زآنکه باشد

به لفظش تا به حرف سومین باد

غمی گشتیم از این باد و از این ابر

دو صد لعنت بر این ابر و بر این باد

شمارهٔ 65 - محشر خر

محشر خرگشت طهران، محشر خر زنده باد

خرخری ز امروز تا فردای محشر زنده باد

روح نامعقول این خر مرده ملت، کز قضا

هست هر روزی ز روز پیش خرتر، زنده باد

اندرین کشورکه تا سرزندگان یکسر خرند

گر

خری تیزی دهد گو یند یکسر زنده باد

اسب تازی گر بمیرد از تاسف، گو بمیر

اندر آن میدان که گویند ابلهان خر زنده باد

راه آهن گر بخواهی مرده ات بیرون کشند

در چراگاه وطن، گو اسب و استر زنده باد

در محیطی کامتیازی نیست بین فضل و جهل

آن مکرر مرده باد و این مکرر زنده باد

گر کسی گوید که حیدر قلعهٔ خیبر گرفت

جای حیدر جملگی گویند خیبر زنده باد

ور کسی از خولی و شمر و سنان مدحی کند

جملگی گویند با اصوات منکر، زنده باد

آنکه گوید مرده باد امروز در حق کسی

رشوتی گر داد گوید روز دیگر زنده باد

از پی تغسیل و دفن مردمان زنده دل

مرده شو در این محیط مرده پرور زنده باد

در گلستانی که بلبل بشنود توبیخ زاغ

راح و ریحان مرده باد و خار و خنجر زنده باد

مردم دانای سالم مرده و اندر عوض

دولت زشت ضعیف زرد پیکر زنده باد

شمارهٔ 66 - دختر گدا

گویند سیم و زر به گدایان خدا نداد

جان پدر بگوی بدانم چرا نداد؟!

از پیش ما گذشت خدا و نداد چیز

دیشب، که نان نسیه به ما نانوا نداد

جان پدر بگوی بدانم خدا نبود

آن شخص خوش لباس که چیزی به ما نداد؟

گر او خدا نبود چرا اعتنا نکرد

بر ما و هیچ چیز به طفل گدا نداد؟

شخصی خیال که چیزی دهد ولی

آژان میان فتاد و ردم کرد و جا نداد

گفتم که مرده مادر و بابام ناخوش است

کس شاهی ای برای غذا و دوا نداد

همسایه روضه خواند و غذا داد، پس چرا

بیرون در به جمع فقیران غذا نداد

دیدم کلاهی ای زدم در تو را براند

وز دوری خورش به تو یک لوبیا نداد

دایم به قهوه خانه سماور صدا دهد

یکبار هم سماور بابا صدا نداد

بقال بی مروت از آن میوه ها به

من

یک آلوی کفک زدهٔ کم بها نداد

نزدیک نانوا سر پا بودم و کسی

یک لقمه نان به دست من ناشتا نداد

مردی گرفت لپ مرا و فشرد و رفت

چیزی ولی به دست من بینوا نداد

از این همه درخت که باشد میان شهر

یک شاخه نیز منقل ما را جلا نداد

شمارهٔ 67 - عرض لشکر

امیر مشرق امروز عرض لشکرکرد

زمین ز لشکر خود عرضگاه محشرکرد

چو خنگ دولت اوپای بر زمین بنهاد

سنان رایت او سر ز آسمان برکرد

زآب خنجرش آتش فتاد بر دل خصم

ز باد تیغش بدخواه خاک بر سرکرد

ز بانگ مردان، بدریدگوش دشمن ملک

زگرد موکب، جان عدو پرآذرکرد

ز شیرمردان چون بیشه کرد دامن کوه

ز سروقدان، صحرای طوس کشمرکرد

زکوه سنگین، افغان و زینهار بخاست

چو کوه رویین را شه بدو برابرکرد

بلی دوتوپ شنیدر، دوکوه روئین بود

که کوه سنگین از بیم او فغان سرگرد

همین نه عرض هنرکرد شهریار امروز

که هربروزی عرض جلال دیگرکرد

هزار کار نمایان نمود و آن همه را

برای تقویت ملت پیمبر کرد

خدایگان رسولان محمد مختار

که هرچه کرد، به فرمان پاک داورکرد

نخواند درس مجازی ولی به مدرس حق

هزار درس حقیقت نخوانده از برکرد

یتیم بود ولیکن به عقدگاه ازل

زواج هفت پدر را به چار مادر کرد

زقاب قوسین اندرکذشت و سوی خدا

ز هرچه بود و بود جایگه فراتر کرد

چه مدح کوبم آن راکه از جلالت قدر

خدای عزّ و جل مدحتش مکرر کرد

همین سپاس ازو بس مرا، که درگل من

فروغ مهر و ثنای ملک مخمر کرد

طراز دفتر اجلال نیرالدوله

که باید از پی مدحش هزار دفتر کرد

شگفت نبود ازکردگار عزوجل

که عالمی را در یک وجود، مضمر کرد

اگر ز هیبت او آسمان شود از جای

توان ز حشمت او آسمان دیگر کرد

شها تو عالم عقلی و دهر عالم نفس

به تیغ عقل توان

نفس را مسخر کرد

هرآنکه دیدهٔ بدبین به ملک شرق انداخت

نهیب خشم تو خاکش به دیده اندر کرد

چو ملک شرق به کابین انتظام تو شد

عروس امن درآمد به بزم و زیور کرد

همان کسان که به دل کینه ی تو ورزبدند

اگرچه عفو توشان کام دل میسر کرد

ولی جهان شان نشنید عذر وکیفر و داد

هرآنچه کرد، جهان درشت کیفر کرد

دو خوب و بد ز نژادی عجب نباشد از آنک

درودگر ز یکی چوب دار و منبر کرد

کنون به شادی بنشین و داد خلق بده

که آفرین ها یزدان به دادگستر کرد

همان ستم زدگان را به عدل رهبر باش

سپاس آن که خدایت به عدل رهبر کرد

خدایگانا؛ اینک بهار مدح سرای

به مدح جاه تو چون عنصری، سخن سر کرد

صبوری آمد در مدحتت نهالی کاشت

نهال مدح تو اکنون به خرّمی بر کرد

چسان توانند افکند آن درختی را

که آب رحمت ولطف تواش تناورکرد

زکید کوته بینان چگونه گردد پست

کسی که مدح تو شاه بلند اخترکرد

همیشه تا نتوان ماه را بکتان بست

هماره تا نتوان چرخ را به چنبرکرد

مدار چرخ، به کام تو باد زانکه خدای

برآستان تو صد چون سپهر، چادرکرد

به ملک شرق بمان شاد وکام دل برگیر

که ملک شرق ز عدل توکام دل برکرد

شمارهٔ 68 - عاقل

عاقل آن نیست که فضلی وکمالی دارد

عاقل واقعی آنست که مالی دارد

ای پسر فضل وادب این همه تحصیل مکن

فضل اندازه و تحصیل روالی دارد

اندربن دوره به مال است، جمال همه کس

نشود خوار، عزیزی که جمالی دارد

من پی علم شدم، مدعیان در پی مال

هرکسی خاصیتی بخشد و حالی دارد

ای پسر هرکه ترا خواهد و تعقیب کند

برحذر باش از او، زانکه خیالی دارد

شاعر زنده فقیر است و تهیدست ولی

ازپس مرگ عجب جاه و جلالی دارد

مرد عاقل دگر و آدم کامل دگرست

آدمی شو اگرت عقل عقالی

دارد

آدم آنست که با نفس خود از روی یقین

روزوشب کشمکش وجنگ وجدالی دارد

شمارهٔ 69 - بهار اگر بگذارد!

صبر کنم انتظار اگر بگذارد

کام برم روزگار اگر بگذارد

پیش فتم بخت بد اگر نکشد پس

خدعه کنم اشتهار اگر بگذارد

نام من آید فراز قائمه ی رای

قائمه ی ذوالفقار اگر بگذارد

داده ام اول قرار کار وکالت

مملکت بی قرار اگر بگذارد

مهره ام آید برون ز ششدر حیرت

این ورق چارچار اگر بگذارد

رأی تمام از من است، کاتب آراء

چند نقط بر هزار اگر بگذارد

«تربت جامم» بس است، هیئت نظار

نیت خود را کنار اگر بگذارد

از پی خود کسب اعتبار نمایم

گیتی بی اعتبار اگر بگذارد

بنده وکیلم به رأی های دروغی

همهمهٔ نوبهار اگر بگذارد

خواهم ازین نقطه من امید ببرم

این دل امیدوار اگر بگذارد

کوس وکالت زنم به حیله و تزویر

سابقهٔ بی شمار اگر بگذارد

مردم بیچاره را فریب دهم زود

کلک صدیق بهار اگر بگذارد

شمارهٔ 70 - صفحه ای از تاریخ

ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد

نه بیوراسب کرد و نه افراسیاب کرد

از جور و ظلم تازی و تاتار درگذشت

ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد

ضحاک خود ز قتل جوانان علاج خواست

وان دیگری به کشتن نوذر شتاب کرد

تازی گرفت کشور و آیین نو نهاد

چنگیز گشت خلق و خراسان خراب کرد

کرد انگلیس آن همه بیداد و بر سری

اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد

بشنو حدیث آنچه درین ملک بیگناه

از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد

اندر هزار و نهصد و هفت آن زمان که روس

با ژرمن افتتاح سئوال و جواب کرد

آلمان بدید روضهٔ هندوستان به خواب

تُرکش ز راه آهن تعبیر خواب کرد

واندر فضای شهر پتسدام، ویلهلم

با نیکلا به گفت و شنو فتح باب کرد

روباه پیر یافت که آلمان به قصد شرق

دندان و پنجه تیزتر از شیر غاب کرد

با روس عهد بست و شمال و جنوب را

اندر

دو خط مقاسمتی ناصواب کرد

از غرب تا به مرکز و از شرق تا شمال

تسلیم خصم چیرهٔ وحشی مآب کرد

بیمار گشت شاه و ولیعهد نوجوان

روسی نمود لهجه و لگزی ثیاب کرد

روباه پیر گشت ز دربار ناامید

تدبیر شاه پیر و ولیعهد شاب کرد

افکند انقلابی و مشروطه را به ملک

درمان ناتوانی و داروی خواب کرد

وان گه چو دید مجلس ملی است مرد کار

با روس در خرابی مجلس شتاب کرد

از بیم هند کشور ما را کشید پیش

واو را فدای منفعت بی حساب کرد

مجلس بر اوفتاد و محمدعلی به روس

نزدیک گشت و بس عمل ناصواب کرد

زان روی در حمایت ما، مجلس عوام

برضدکار شاه به دولت عتاب کرد

شمارهٔ 71 - چه باید کرد؟

ترک ملک عجم ببایدکرد

رای ملک عدم بباید کرد

یا به نخجیرگاه جهل عجم

کار شیر اجم ببایدکرد

به وفا و وفاق و فضل و هنر

خلق را همقسم بباید کرد

وین نظامات زشت ناخوش را

به خوشی منتظم ببایدکرد

خامه ای چون سنان بباید ساخت

نامه ای چون صنم بباید کرد

کار عرض قلم بباید دید

کار در هر قدم بباید کرد

آیهٔ والقلم بباید خواند

مر قلم را علم ببایدکرد

قلمی کو ببرد عرض هنر

آن قلم را قلم بباید کرد

به مقالات احترام آمیز

نامه را محترم ببایدکرد

زانتقادات احتشام انگیز

خامه را محتشم بباید کرد

بهر بسط فضایل و حسنات

فکر خیل و حشم بباید کرد

بخردان را درم بباید داد

ناکسان را دژم بباید کرد

چون سپردند بخردان را کار

ترک لا و نعم بباید کرد

خیر اصحاب خیر بایدگفت

ذم ارباب ذم بباید کرد

تا عذاب ستمگری بچشد

به ستمگر ستم بباید کرد

دست دزدان حکمفرما را

قطع از هر رقم بباید کرد

سر رندان اجتماعی را

خرد بی کیف و کم بباید کرد

وین دنی دایگان ملت را

رهسپار عدم بباید کرد

از لئامت نظر بباید دوخت

ترک اسراف هم بباید کرد

زین فضولی تجملات، چنانک

بره از گرک، رم بباید کرد

ساده

گویی و ساده پوشی را

با نظافت به هم بباید کرد

کار و سرمایه و فضیلت را

پیشتاز همم بباید کرد

کیسه ی خلق را ز علم و عمل

پر ز زرّ و درم بباید کرد

مملکت را ز فکرهای صواب

چون بهشت ارم بباید کرد

چون شد آسوده دل ز فکر شرف

فکر شأن و شکم بباید کرد

بی سر و بن گزافه گویی را

پایمال حکم بباید کرد

با خیال درست و گفته راست

پشت بدخواه خم بباید کرد

فال خوش متصل بباید زد

فکر خوش دم بدم بباید کرد

سخنان بهار را با زر

به صحایف رقم بباید کرد

شمارهٔ 72 - جواب قصیدهٔ ادیب الممالک (در حادثه شکستن دست بهار)هم

شکست دستی کز خامه بی نگار آورد

نگارها ز سرکلک زرنگار آورد

شکست دستی کاندر پرند روم و طراز

هزار سحر مبین هردم آشکار آورد

شکست دستی کز شاهدان حجلهٔ طبع

بت بهار در ایوان نوبهار آورد

شکست دستی کاندر سخن ید بیضا

پی شکستن فرعونیان به کار آورد

شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ

براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد

شکست دستی کز تیغ آبدار زبان

به روز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد

شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف

به کوه آهن و پولاد انکسار آورد

شکست دستی، کز لوح سیم وشوشهٔ زر

بگرد خانهٔ ما آهنین حصار آورد

شکست دستی، کاندر مشام اهل هنر

چو کاروان ختن، نافه ی تتار آورد

شکست دستی، کز نور آن یراعه فضل

همی به ساعد دانشوران سوار آورد

هزار بند گسست از طلسم جادویان

هزار معجزه ازکلک مشکبار آورد

گه مناظره در احتجاج و استدلال

روان خصم دغل را به زینهار آورد

نمود خیره ز دانش، روان بهمنیار

گواژه بر هنر و هوش ( کوشیار) آورد

نخست گوهر دانش نثارکرد به خلق

دوباره گوهر جان را پی نثار آورد

ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ

که ایزدت به خرد، رهنما و یار آورد

بنان توست که در عرصه، کلک

راجل را

فراز دوش کمیت سخن، سوار آورد

شکست دست تو، تنها نه جان ما فرسود

که عالمی را محزون و سوگوار آورد

سپهر خورد یمین بر یمین پاک تو، زان

برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد

سپس به نقض یمین شد،ازآنکه می دانست

یمین تو بهمه مردمان، یسار آورد

کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین

به بار یزدان خود را گناهکار آورد

نه با تو تنها کرد این خلاف، بلکه بعمد

خلاف گفته و فرمان کردگار آورد

شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر

هژبر بیشه ی فرهنگ را، شکار آورد

بریده بادش ساعد، دریده بادش پوست

که دستبرد بر آن دست استوار آورد

بهم شکست دل و دست باغبان بهار

سرشک خونین در چشم جویبار آورد

تویی که دست تو با خامهٔ سیاه و نزار

رخ عدو سیه و خاطرش نزار آورد

وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آورد

هنر ز دست تو برخویش دستیار آورد

اگرشنیدی موسی ز چوب،ثعبان ساخت

وگر شنیدی جادو به سحر، مار آورد

یکی ببین ید بیضای خوبش را که چه سان

عصای سحرکش و مار سحرخوار آورد

اگر سلالهٔ آزر، به نار نمرودی

بهار و لاله پدید از شرار نار آورد

کف کریم تو با ساعد مساعد فضل

ز زند خامه به جان عدو، شرار آورد

تو در قطار نبی نوع خود چنانستی

که شیر را به شتر، کس به یک قطار آورد

اگر صداع برد ابله ازتو باک نه، زانک

شراب کهنه به مغز جوان خمار آورد

ولی برای رقیبت سرایم از در پند

حکایتی که برای کدو چنار آورد

شکست دست تو، حرز تن است زانکه خضر

شکست کشتی آن راکه برکنار آورد

دل شکسته بود بارگاه بار خدای

هزار بار در آنجا فرود بار آورد

اگرزمانه به کام توریخت زهر و سپس

به جام خصم، می ناب خوشگوار آورد

بهل که یار دغل باز

نیک غره شود

به بخت خویش و ز نقشی که در قمار آورد

دو روی داردگیتی که مردم از یک روی

نمود خوار و از آن روی شادخوار آورد

اگر زیکسو برکعبتین سه بینی ویک

ز سوی دیگرنقش شش وچهارآورد

چو ناروا سوی بالاکشید، پستش کرد

چوناستوده گرامیش کرد، خوارآورد

مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت

فراز خاک، نگونسار و خاکسار آورد

بهوش باش که گوساله را فرود آرد

ازین منار کسی کش برین منار آورد

نهنگ را برد از آبشار زی دریا

کسی کش از دل دریا در آبشار آورد

ازآن قبل که تو از راه راست کج نشدی

خدات در همه احوال رستگار آورد

شمارهٔ 73 -

ز رنج دستم گر آسمان نزار آورد

به دسترنجم صد گنج درکنار آورد

من آن ضعیفم کز رنج، گنجم آمده بار

بسا ضعیفا کز رنج گنج بار آورد

چنین شنیدم پروبز را، که باد صبا

ز روی دریا گنجیش بر کنار آورد

مرا هم اینک فرخ نسیم مهر ادیب

ز بحر طبع، یکی گنج آبدار آورد

به روزگار نماند آن دفینهٔ پرویز

بلی نماند گنجی که روزگار آورد

مرا بپاید این گنج شایگان، جاوید

که کردگارش بنهاد و کردگار آورد

بلی بپاید گنجی که از خزینه فکر

برونش دست ادیب بزرگوار آورد

بزرگوار مردا! که بر شکسته دلان

به تندرست سخن، گنج ها نثار آورد

میان گنجم و نندیشم، ازگزند سپهر

پی گزند من از هرکرانه مار آورد

چوگنج یافتم از مار او نیندیشم

به فرّ گنج، ز ماران توان دمار آورد

کنون ادیبا گنجی به من فرستادی

که بس گرانی، نتوانش گنج دار آورد

میان جانش نهفتم که با چنین گنجی

به هیچ خازن نتوانم اعتبار آورد

همه بویران جویند گنج وخاطر تو

ز طبع آباد این گنج آشکار آورد

تو شعرگوی ادیبی و شعرگوی ادیب

همی تواند زین گفته ها هزار آورد

یکی به من بین کزبس شکستگی، طبعم

همی نیارد یک شعر استوار

آورد

اگر که زنده بدی عنصری ببایستی

نخست در بر طبع تو زینهارآورد

وگر شکسته شدی چون من و سخن گفتی

به شعر خویش نیارستی افتخار آورد

ایا ادیب سخندان که از بلندی طبع

بگوش شعری شعر توگوشوار آورد

حدیث نثر تو از نثرهٔ سپهر گذشت

خدنگ کلک تو شیرفلک شکارآورد

به خار خار طبیعت چرا نباشم شاد

که طبع راد توام شاد و شادخوار آورد

ز خشکسالی خوشیده بود کشت سخن

دوباره طبع تو آبی به روی کار آورد

ز سرد طبعی بهمن ز خشک مغزی دی

چه رنج ها که جهان بر سر بهار آورد

ریاح فضل تو اکنون ز روح بخشی خاص

بهار تازه بپرورد وگل به بار آورد

نمانده بس که خداوندگار نامیه باز

به سر نهدگل، آن راکه پارخار آورد

نمانده بس که برآرد ز خاک چرخ بلند

که را به خاک بیفکند وخاکسارآورد

مگر نبینی آن گلبن فسرده که دی

بریخت برگش و افکند و خار و زار آورد

چگونه برگ و نوا یافت از بهار، بلی

جهان عجایب ازاینگونه بیشمارآورد

بیا که در چمن ما شکوفهٔ بادام

چو زاهدان، قصب سیمگون شعار آورد

به پای سروبن اندر، ستاک سنبل تر

شکسته بسته مثالی ز زلف یار آورد

شگفتم آمد آن دم که بید مشک شکفت

شگفتی آرد چون بید، مشک بار آورد

بنفشه از تتر آمد مگر، که همره خویش

هزار طبله فزون نافه تتار آورد

یکی به لاله نگر تا چگونه ایزد پاک

ز شاخ سبز، هویدا شرار نار آورد

یکی به نرگس بنگر که با چهار درم

چگونه بر سر، دیهیم زرنگار آورد

درست همچو عزیزان بی جهت کامروز

جهان به چار درمشان به روی کار آورد

بیا که روح من و تو قویست گرچه جهان

به خاطر تو و دست من انکسار آورد

مدار عزت ما را هگرز کج نکند

کسی که شمس و قمر را برین مدار آورد

به افتخار بزی جاودانه زانکه ترا

پی

مفاخر ما، آفریدگار آورد

اگر قبول کنی این جواب آن شعر است

«شکست دستی کز خامه بس نگار آورد»

شمارهٔ 74 - زن شعر خداست

خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد

خانم آنست که باب دل شوهر باشد

بهترست از زن مه طلعت همسرآزار

زن زشتی که جگرگوشه همسر باشد

زن یکی بیش مبر زآنکه بود فتنه و شر

فتنه آن به که در اطراف توکمتر باشد

زن شیرین به مذاق دل ارباب کمال

گرچه قند است نبایدکه مکرر باشد

کی توان داد میان دو زن انصاف درست

کاین چنین مرتبه مخصوص ییمبر باشد

حاجتی را که تو داری به مونث زان بیش

حاجت جنس مونث به مذکر باشد

با چنین علم به احوال زن ای مرد غیور

چون یسندی که زنت عاجز و مضطر باشد

زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا

مرد نثری سره و زن غزلی تر باشد

نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو

لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد

زن یکی، مرد یکی خالق و معبود یکی

هر یک از این سه، دو شد مهره بششدر باشد

زن خائن تبه و مرد دوزن بیخرد ست

وانکه دارد دو خدا مشرک و کافر باشد

کی پسندی که نشانی به حرم قومی را

که یکایک ز تو شان قلب مکدر باشد

وز پی پاس زنان، گرد حرمخانهٔ تو

چند خادم به شب و روز مقرر باشد

نسل این فرقهٔ محبوس حسود غماز

به سوی مام کشد خاصه که دختر باشد

می شوند آلت حرص و حسد وکینه وکذب

نسل ها، چون به یکی خانه دو مادر باشد

ربشهٔ تربیت و اصل فضیلت مهرست

مهرکی با حسد وکینه برابر باشد

گر شنیدی که برادر به برادر خصمست

باکه خواهر به جهان دشمن خواهر باشد

علت واقعی آنست که گفتم، ورنه

کی برادر به جهان خصم برادر باشد

نشود منقطع ازکشور ما این حرکات

تاکه زن بسته وپیچیده به چادر باشد

حفظ ناموس

ز معجر نتوان خواست «بهار»

که زن آزادتر اندر پس معجر باشد

شمارهٔ 75 - یک صفحه از تاریخ

جرم خورشید چوازحوت به برج بره شد

مجلس چاردهم ملعبه ومسخره شد

آذر آبادان شد جایگه لشگر روس

دستهٔ پیشه وری صاحب فری فره شد

توده کارگران جنبش کردند به ری

«هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد»

کاروانی همی از ری به سوی مسکو رفت

جمله خاطرها مستغرق این خاطره شد

دستهٔ دزدان چون دیدند این معنی را

هریکی بهر فراریدن، چون فرفره شد

چست و چالاک دویدند به هر گوشه ز هول

آن یکی کبک شد و این یک با قرقره شد

قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد

سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد

کاروان شده بازآمد بی نیل مرام

مرکز ایران ماتمکده و مقبره شد

هیئت دولت از بام نشستی تا شام

خون دل، شام شب و رنج و الم شبچره شد

مشورت ها به میان آمد با خیل خواص

وی بسا کس که خیانتگر این مشوره شد

نعرهٔ پیشه وری گشت بلندآواتر

سوت کش بوق شد وقلقلکش خنبره شد

دُم او گشت کلفت و سر او گشت بزرگ

چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد

حزب توده همگی جانب او بگرفتند

بد کسی نیز که با توده همی یکسره شد

چند تن رفتند از صحنهٔ دولت به کنار

چند تن توده نمایشگر این منظره شد

بارزانی شد همدست به ایل شکاک

در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد

دستهٔ پیشه وری نیز به سوی همدان

حمله ها برد ولی خرد درین دایره شد

دسته ای رفت ز خلخال به منجیل و به رشت

صید خورشید، تمنای دل شب پره شد

لشگر شه سر ره سخت بر ایشان بگرفت

پهنهٔ رزم ز آتش چو یکی مجمره شد

طبرستانی و گیلانی و زنجانی را

راندن دزدان از ملک، مرامی سره شد

ای بسا دل که ز جور سفها خون گردید

وی بسا سینه

که از تیر عدو پنجره شد

عاقبت رزم به کام دل رزم آرا گشت

دشمن گرگ صفت رام بسان بره شد

ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست

بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد

لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز

نفت و بنزین سبب سرعت این باخره شد

غلط دیگر زد کابینه و شد توده برون

صدراعظم را میدان عمل یکسره شد

کشور ایران یکباره بجنبید چو دید

سر این ملک کرفتار بلای خوره شد

لشگر شاه ز زنجان چو به تبریز رسید

حزب خود مختار از جلفا بر قنطره شد

مجلس پانزدهم گشت از آن پس تشکیل

آن یکی بلبل گشت و دگری زنجره شد

رفت روز خطر و دغدغهٔ نفت شمال

نوبت خیمه شب بازی انگلتره شد

صاحب دولت و اعوان و هوادارانش

بیخشان یک یک از باغ سیاست اره شد

آنچنان کشف شد اسرار بریتانی و نفت

که نفس ها گره اندر گلو و خرخره شد

این یکی گشت وزبر و دگری کشت کفیل

آن یکی نیزبه دولت طرف مشوره شد

لیک مجلس سخنانی که نبایستی گفت

گفت و با برق پراکنده به گرد کره شد

ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست

که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد

گلهٔ دزدان گشتند ازین قصد آباد

کار آزادی لیکن پس از آن یکسره شد

گلهٔ دزدان کاز میدان دررفته بدند

بازگشتند و نفس شان باز از حنجره شد

لگن خاصره ای بس که ز نو جمجمه گشت

وی بسا جمجمه کز نو لگن خاصره شد

شد حکیمی که محلل بود، ازکار به دور

وز پی اش ساعد، فرمانده مستعمره شد

ارتجاع آمد و از آزادی کینه کشید

رفت پالان گرو ایام به کام خره شد

مشکلات پلتیکی همه از یاد برفت

گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد

سخن مرد درم یافته با یاد آمد

« کاروانی زده شد کار گروهی سره شد»

شمارهٔ 76 - وداع

به روی روز چو از

خون اثر پدید آمد

سپاه شب را روی ظفر پدید آمد

چو آفتاب، سنان های زر به خاک افکند

مه دو هفته چو سیمین سپر پدید آمد

همی تو گفتی خورشید در تنور افتاد

که از قفایش چندان شرر پدید آمد

تنور مغرب چون سرد شد ز شعلهٔ خور

به خوان مشرق قرص قمر پدید آمد

عقیدت از پی تردید و شک عیان کردید

عزیمت از پس بوک و مگر پدید آمد

ستارگان را هولی عظیم رفت به دل

چو جرم ماه به چندان خطر پدید آمد

شدند پیدا هریک چو نیمدانگی سیم

خلاف زهره که چون تاج زر پدید آمد

نجوم تافتهٔ نعش برکمرگه چرخ

چو تکمه بند دوال کمر پدید آمد

نبسته رخت سفر خادمم درست هنوز

که آن بدیع نگاربن، ز در پدید آمد

چه گفت؟ گفت که ای از سفر نیاسوده

مگر چه رفت که بازت سفر پدید آمد

بتان مصری و خوزی نه بس که اندر دلت

هوای سیمبران خزر پدید آمد

مگر به بغداد ایدون شنیده ای که بتی

به تازگی به «فرشوادگر» پدید آمد

و یا به پهنه مازندران گلی تازه

که نیست هرگز مثلش دگر،پدید آمد

درین سفر نچنی هرگز آن گلی کاینک

میان خانه ات اندر حضر پدید آمد

حدیث او به دلم بر شراره زد وآنگاه

قوی بخاری از آن شرر پدید آمد

از آن بخار به مغز اندرم سحابی خاست

وز آن سحاب ز چشمم مطر پدید آمد

همی چگویم کاندر دلم چه تاثیری

از آن نگارین و آن چشم تر پدید آمد

ز تندباد عتابش غباری از آزرم

به روی چهرهٔ خوی کرده بر پدید آمد

جواب دادم و یزدان گواست کاندر آن

هرآنچه بود همه سربسرپدید آمد

همی چه گفتم؟ گفتم که ای نگارین روی

به صانعی که ز صنعش بشر پدید آمد

درون جانست آن عهد استوار، کجا

میان ما و تو زبن پیشتر پدید آمد

گمان مبر که دگرگون

کنم به خواهش دل

تعلقی که به خون جگر پدید آمد

در آزمایش من جهد کرده ای بسیار

بیار تا چه ازبن رهگذر پدید آمد

مصاحبان را پیوسته امتحان نکنند

از آن سپس که یکی راگهر پدید آمد

اگر ببستم رخت سفر به خوزستان

هزار تجربت از این سفر پدید آمد

دو دیگر آنکه ز دیدار کارخانه نفت

رضایت ملک دادگر پدید آمد

شمارهٔ 77 - بهار در اسفند

امسال شگفتی به کار آمد

کاسفند نرفته نوبهار آمد

زان پیش که جمره بر درخت افتد

اشکوفه برون ز شاخسار آمد

دم برنکشیده خاک، دزدیده

خمیازهٔ گیتی آشکار آمد

سرمای عجوز نابیوسیده

گرمای تموز را دچار آمد

دی گشت هزیمتی، که زی بستان

از فروردین طلایه دار آمد

انبوه بنفشه چون سپاه مور

کز لشگر جم به زینهار آمد

نرگس به مثال دیده بان برخاست

لاله به مثال نیزه دار آمد

سر پیش فکنده موی ژولیده

شنبل به لباس سوکوار آمد

واندر لب جو صنوبر و ناژو

با سرو بنان به یک قطار آمد

بر شاخ شجر درفش فروردین

جنبنده ز باد و مشگبار آمد

شمارهٔ 78 - ای هوار محمد!

دارد سرهنگ شهریار محمد

لطف به من، چون به یار غار محمد

ما و محمد دو دوستار قدیمیم

کی رود از یاد دوستار، محمد

آرد جان و نثار شاه نماید

گوید اگر شه که جان بیار محمد

شاه به وی اعتمادکامل دارد

چون به خداوند ذوالفقار، محمد

چون او یک رند کهنه کار ندیدم

دیده ام اندر جهان هزار محمد

هست به خط و روال خوبش درپن شهر

نابغه ای کامل العیار محمد

نغز حدیثی بگویمش که پس از من

داردش از من به یادگار محمد

منکر گشتند مکیان، چو در آن شهر

دعوت خود کرد آشکار محمد

رفت ز مکه سوی مدینه و آورد

بر سرشان جیش بیشمار محمد

کرد بسی جنگ و کشته گشت بسی خلق

هم به احد گشت زخمدار محمد

عاقبت الامر تاخت بر سر مکه

از پس یک رشته کارزار محمد

چون که به زنهارش آمدند حریفان

داد بدان جمله زبنهار

محمد

کین کشی و انتقام کار ضعیف است

سخت قوی بود و بردبار محمد

سابقه ننهاد بهرشان پس تسلیم

با همهٔ فر و اقتدار محمد

نیز نه پاپوش دوخت نه کلکی کرد

چون به کف آورد اختیار محمد

باری اندر مثل مناقشتی نیست

فرض که ری مکه، شهریار محمد

بنده قسم خورده ام به دوستی شاه

خلف قسم را کشد دمار محمد

شاهد رفتار این دو سال اخیرم

بوده یکایک درین دیار محمد

باز چرا بر سرم کلاه گذارند

مُردم ازبن مَردم، ای هوار محمد

گر کلهم بی لبه است گو بشمارد

اهل وطن را گناه کار محمد

ور نشدستم مرید احمد و محمود

بهر چه دارد ز من نقار محمد

غیر شه پهلوی و غیر تمرتاش

نیست به قول کس اعتبار محمد

زمزمهٔ این دو روزه چیست، اگر نیست

مطلع از اصل کوک کار محمد

مدعی بنده کیست تا به جوابش

باز کنم تکمهٔ ازار محمد

مردهٔ چل ساله را به او بنمایم

تا شود از بنده شرمسار محمد

بود کس ار مدعی بغیر «سهیلی»

گو بزند بنده را به دار محمد

الغرض ای مشفق قدیمی بنده

شحنهٔ راد بزرگوار محمد

در حق من بدگمان مباش به مولا

اصل ندارد هر اشتهار محمد

وآنچه تو دیدی ز قابلیت اعصاب

رفت به تاراج روزگار محمد

پیری و آلودگیم عنین کرده است

دهر نماند به یک قرار محمد

شمارهٔ 79 - دماوندیۀ دوم

ای دیو سپید پای در بند

ای گنبد گیتی ای دماوند

از سیم به سر، یکی کله خود

ز آهن به میان یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران

وین مردم نحس دیو مانند

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت زخشم برفلک مشت

آن مشت تویی تو، ای دماوند

تو مشت درشت روزگاری

از گردش قرن ها پس افکند

ای مشت زمین بر آسمان شو

بر ری

بنواز ضربتی چند

نی نی تو نه مشت روزگاری

ای کوه نیم ز گفته خرسند

تو قلب فسردهٔ زمینی

از درد ورم نموده یک چند

تا درد و ورم فرو نشیند

کافور بر آن ضماد کردند

شو منفجر ای دل زمانه

وان آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین سخن همی گوی

افسرده مباش خوش همی خند

پنهان مکن آتش درون را

زین سوخته جان شنو یکی پند

گر آتش دل نهفته داری

سوزد جانت به جانت سوگند

بر ژرف دهانت سخت بندی

بر بسته سپهر زال پر فند

من بند دهانت برگشایم

ور بگشایند بندم از بند

ازآتش دل برون فرستم

برقی که بسوزد آن دهان بند

من این کنم و بود که آید

نزدیک تو این عمل خوشایند

آزاد شوی و بر خروشی

مانندهٔ دیو جسته از بند

هرّای تو افکند زلازل

از نیشابور تا نهاوند

وز برق تنوره ات بتابد

ز البرز اشعه تا به الوند

ای مادر سر سپید بشنو

این پند سیاه بخت فرزند

برکش ز سر این سپید معجر

بنشین به یکی کبود اورند

بگرای چو اژدهای گرزه

بخروش چو شرزه شیر ارغند

ترکیبی ساز بی مماثل

معجونی ساز بی همانند

از نار و سعیر و گاز و گوگرد

از دود و حمیم و صخره و گند

از آتش آه خلق مظلوم

و از شعلهٔ کیفر خداوند

ابری بفرست بر سر ری

بارانش زهول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز

بادافره کفر کافری چند

زانگونه که بر مدینهٔ عاد

صرصر شرر عدم پراکند

چونان که بشارسان «پمپی»

ولکان اجل معلق افکند

بفکن ز پی این اساس تزویر

بگسل ز هم این نژاد و ییوند

برکن ز بن این بنا که باید

از ریشه بنای ظلم برکند

زبن بیخردان سفله بستان

داد دل مردم خردمند

شمارهٔ 80 - لغز

چیست آن گوهر که درد خسته درمان می کند؟

اصلش از خاکست و کار لعل و مرجان می کند

قوتش زابست و خاک، اما چو بادی اندرو

در دمی، چون کهربا آتش نمایان

میکند

هست یار آذر و چون پور آزر هر زمان

آتش نمرود را چهرش گلستان می کند

هست معشوقی مساعد لیک روزی چندبار

درد هجرش دیدهٔ عشاق گریان می کند

وین عجب باشدکه آرد تردماغی هجر او

لیک وصلش کام خشک و سینه سوزان می کند

هست چون مؤبد قرین آتش و آتشکده

هم زبانی لیک با گبر و مسلمان می کند

در وفاداری ازو ثابت قدم تر دوست نیست

تا به روز مرگ یاد از عهد و پیمان می کنند

خانه ای داردکه در دالانی و صحنی در آن

بر در آن خانه او خود، کار دربان می کند

هرکس از دالان رود در صحن خانه، لیک او

چون رود درصحن، سربیرون ز دالان می کند

همدم آتش بود وز آتشش تابش بود

لیک چون آتش بروگیرند افغان می کنند

نیست او غلیانی و سیگاری و چایی ولی

گه تقاضا چای و گه سیگار و غلیان می کند

هست اندر ذات خو د خشک و عبوس و زرد و تلخ

لیک قند و نقل و شیرینی فراوان می کند

شمارهٔ 81 - نکوهش چرخ (راستگوی شادزی)

ویحک ای افراشته چرخ بلند

چند داری مر مرا زار و نژند

خستن روشن ضمیران تا به کی

کشتن آزادمردان تا به چند

تا به کی در خون مارانی غراب

تا به کی برنعش ما تازی سمند

چند هر جا یاوه، پویان چون نسیم

چند هر سو خیره، تازان چون نوند

کی بغی زین نظام ناروا

کی بمانی زین طریق ناپسند

کی شود آمیخته در جام دهر

سعد و نحست چون به ساغر زهر و قند

کی شود بشکسته این طاق نفاق

کی شود بگسسته این دام گزند

کی نجوم ازهرطرف برهم خورند

پس فرو ریزند ازین طاق بلند

کی فرو مانند هفت اختر ز سیر

وان ثوابت بگسلند این پای بند

کی جهند ازکهکشان ها اختران

نیم سوزان همچو از مجمر سپند

کی زمان نابود گردد چون مکان

بگسلد مر جاذبیت را کمند

چند از این

افسانهٔ بی پا و سر

چند از این بازبچه ناسودمند

گفت اصل آدمیزاد ازگیا ست

زردهشت پیر، در استاد و زند

آن گیا اکنون درختی شدکه هست

برگ و بارش نیزه و گرز وکمند

خود خوراک گوسپندان بود وکرد

نوع خود را پاره همچون گوسپند

هر زمان رنگی دگر پیدا کنی

روز و شب سازی بدین نیرنگ و فند

گه کنی زاکسون، پرند نیلگون

گاه وشی سازی از نیلی پرند

وین دورنگی را زمان خوانیم ما

از دمادم گشتنش نگرفته پند

سست پی چون باد و پرّان چون درخش

تیزپرچون تیروبران چون فرند

وهم رنگ آموده را خوانیم عمر

غره زبن مشتی فسون وریشخند

سربسر وهم است و پندار و غرور

گر دو روز است آن وگر صدسال و اند

چند بایست این فریب و رنگ و ریو

چند بایست این فسون و مکر و فند

چند باید چون ستوران روز و شب

جان شیرین صرف سکبا و پژند

چند باید تن قوی و جان ضعیف

خادمان فربی و سلطان دردمند

تن چه ورزی، جان به ورزش برگمار

سوزن بشکسته مگزی بر کلند

گر سپهر آتش فرو ریزد مجوش

ور زمانه رو ترش سازد بخند

پر مجوش ار سخت خام است این جهان

پخته گردد چون گذارد روز چند

بگذر از آبادی این کهنه دیر

بگذر از معماری این کندمند

جامهٔ کوته سزد کوتاه را

نو کند جامه چو کوته شد بلند

تو به راهش بر گل و ریحان نشان

گر رفیقی پیش راهت چاه کند

تو نکو می باش و بپذیر این مثل

چاه کن خود را به چاه اندر فکند

برکسی مپسند کز تو آن رسد

کت نیاید خویشتن را آن پسند

راست گوی و نیک بین و شاد زی

گوش دار و یادگیر و کار بند

شمارهٔ 82 - آمال شاعر

فروردین آمد، سپس بهمن و اسفند

ای ماه بدین مژده بر آذر فکن اسپند

ورگویی ما آذر و اسپند نداربم

آن خال سیه چیست برآن چهرهٔ

دلبند؟

غم نیست گر این خانه تهی از همه کالاست

عشق است و وفا نادره کالای خردمند

هر جا که تویی از رخ زیبای تو مشکو

لعبتکدهٔ چین بود و سغد سمرقند

هرچند گرفتارم، آزادم آزاد

هرچند تهیدستم، خرسندم خرسند

بربسته ام از هرچه بجز چهر تو، دیده

بگسسته ام از هرچه بجز مهر تو، پیوند

ای روی تو چونان که کنی تعبیه در باغ

یک دسته گل سوری برسروبرومند

جز یاد تو از نای من آواز نیاید

هرچند نمایند جدا بند من از بند

گر بر ستخوان بندم،چون نی مگراز ضعف

یاد تو ز هر بند من آرد شکر و قند

ما پار ز فروردین جز بند ندیدیم

وان بند بپایید به ما تا مه اسفند

گر پار زبون گشتیم از دمدمهٔ دیو

امسال بیاساییم از لطف خداوند

برخیز و به بستان گذر امروزکه بستان

از لاله و نسرین به بهشتست همانند

درکوه تو گفتی که یکی زلزله افتاد

وآنگه ز دل خاک به صحرا بپراکند

صد کان پر از گوهر و صد گنج پر از زر

صد مخزن پیروزه وصد معدن یاکند

صحرا ز گل لعل چو رامشگه پروبز

بستان ز گل سرخ چو آتشگه ریوند

بلبل چو مغان خرده اوستا کند از بر

مرغان دگر زندکنند از بر و پا زند

یک مرغ نیایشگر مهر آمد و فرورد

یک مرغ ستایشگر ارد آمد وپارند

فرورد ز مینو به جهان آمد و آورد

همراه، گل سرخ بسی فره و اورند

برگیر می لعل از آن پیش که در باغ

برلعل لب غنچه نهد صبح، شکرخند

صبح است و گلان دیده گمارند به خورشید

چون سوی بت نوش لبی، شیفته ای چند

ما نیز نیایش، بر خورشید گزاربم

خوشا که نیایش بر خورشید گزارند

آنگه که برون آید و از اوج بتابد

و آنگاه که پنهان شود اندر پس الوند

زرین شود از تافتنش سینهٔ البرز

چون غیبهٔ زر از بر خفتان و قراگند

چون خیمهٔ زربفت

شود باز چو تابد

مهر از شفق مغرب بر کوه دماوند

یا چون رخ ضحاک بدانگه که فریدون

بنمود رخ خویش بدان جادوی دروند

*

*

شد کشور ایران چو یکی باغ شکفته

از ساحل جیحون همه تا ساحل اروند

مرغان سخن پارسی آغاز نهادند

از بندر شاهی همه تا بارهٔ دربند

هرمزد چنین ملک گرانمایه به ما داد

زردشت بیاراستش از حکمت و از پند

گر فر کیان باز به ما روی نماید

بیرون رود از کشور ما خواری و آفند

وز نیروی هرمزد، درآید به کف ما

آنچ از کف ما رفت به جادویی و ترفند

آباد شود بار دگر کشور دارا

و آراسته گردند و باندام و خوش آیند

آن طاق که شد ساخته بر ساحل دجله

و آن کاخ که شد سوخته در دامن سیوند

هر شهر شود کشور و هر قریه شود شهر

هر سنگ شود گوهر و هر زهر شود قند

دیگر دُر غلطان رسد از خطهٔ بحرین

دیگر زر رویان رسد از کوه سگاوند

از چهرهٔ کان ها فتد آن پردهٔ اهمال

چون پردهٔ خجلت ز عذار بت دلبند

بانگ ره آهن ز چپ و راست برآید

چون نعرهٔ دیوان برون تاخته از بند

صد قافله داخل شود از رهگذر روم

صد قافله بیرون رود از رهگذر هند

بندر شود از کشتی چون بیشهٔ انبوه

هر کشتی غرنده، چو شیر نر ارغند

از علم و صناعت شود این دوره گرامی

وز مال و بضاعت شود این خطه گرامند

بار دگر افتد به سر این قو م کهن را

آن فخر کز اجداد قدیم است پس افکند

آن دیو کجا کارش پیوسته دروغست

از مرز کیان برگسلد بویه و پیوند

دوران جوانمردی و آزادی و رادی

با دید شود چون شود این ملک برومند

ورزنده شود مردم و ورزیده شود خاک

از کوه گشاید ره و بر رود نهد بند

پیشه ور و صنعتگر

و دهقان و کدیور

ورزشگر و جنگاور و کوشا و قوی زند

پاکیزه و رخشنده شود نفس به تعلیم

چونان که گوارنده شود آب در آوند

گردد ز نکوکاری و دانایی و پاکی

عمرکم ایرانی افزون ز صد و اند

بر کار شود مردم دانشور پرکار

نابود شود این گره لافزن رند

ور زان که نمانم من و آن روز نبینم

این چامه بماناد بدین طرفه پساوند

آن کس که دلش بستهٔ جاهست و زر و مال

از دیده خود بیند، بر خلق خداوند

چون گنده دهان کز خرد و فهم به دور است

گویدکه مگر کام همه خلق کندگند

آن کس که دلش بستهٔ فکریست چه داند

فکر دگری چون و خیال دگری چند؟

این خواندن افکار بود کار حکیمان

بقال، گزر داند و جزار جگربند

شیبانی اگر خواندی این چامه نگفتی

«زردشت گر آتش را بستاید در زند»

این شعر به آیین لبیبی است که فرمود

« گویند نخستین سخن از نامهٔ پازند»

شمارهٔ 83 - خیال خام

کسان که شور به ترک سلاح عام کنند

خدنگ غمزهٔ خونریز را چه نام کنند؟

مسلمست که جنگ از جهان نخواهد رفت

ز روی وهم گروهی خیال خام کنند

گمان مبر که برای نمونه مدعیان

به صلح دادن ژاپون و چین قیام کنند

به موی تو که همین صلح پیشگان فردا

ز بهر قسمت چین شور و ازدحام کنند

ز راز مهر و محبت اگر شوند آگاه

مبارزان جهان تیغ در نیام کنند

تمدنی که اساسش ز حلق و جلق بپاست

به صلح و سلم چسان مردمش دوام کنند؟

سه چار دولت گیهان مدار هم پیمان

پی موازنه این گفتگو مدام کنند

هنوز اول صلح است و غاصبان در هند

به شهر و دهکده هر روز قتل عام کنند

هنوز اول درد است و می کشان در چین

کشیده لشگر و تدبیر انقسام کنند

پی ربودن و تقسیم سرزمین حبش

هزار

شعبده پیدا به صبح و شام کنند

خیالشان همه این است کاین سعادت را

به خود حلال و به دیگر کسان حرام کنند

نعوذبالله اگر مردم ستمدیده

فریب خورده بر این معنی احترام کنند

ندای صلح به عالم فکنده اند اول

که معده پاک ز هضم عراق و شام کند

خبر دهند به خوبان که تیغ ابرو را

سپس به واسطهٔ وسمه در نیام کنند

صفوف سرکش مژگان و چشم فرمانده

به پشت عینک دودی سپس مقام کنند

کمند زلف که شد پیش از این بریده سرش

به دست شانه از آشفتگیش رام کنند

بیاض گردن موزون و ساعد سیمین

نهفته در مد خاص از نگاه عام کنند

لبان لعل و زنخدان و خال و عارض را

نهفته زیر یکی قیرگون پنام کنند

شمارهٔ 84 - در وصف نوروز

بهار آمد و رفت ماه سپند

نگارا درافکن بر آذر سپند

به نوروز هر هفت شد روی باغ

بدین روی هر هفت امشاسفند

زگلبن دمید آتش زردهشت

بر او زند خوان خواند پازند و زند

بخوانند مرغان به شاخ درخت

گهی کارنامه گهی کاروند

بهار آمد و طیلسانی کبود

برافکند بر دوش سرو بلند

به بستان بگسترد پیروزه نطع

به گلبن بپوشید رنگین پرند

به یکباره سرسبز شد باغ و راغ

ز مرز حلب تا در تاشکند

بنفشه زگیسو بیفشاند مشک

شکوفه به زهدان بپرورد قند

به یک ماه اگر رفت جیش خزان

ز رود ارس تا لب هیرمند

به یک هفته آمد سپاه بهار

زکوه پلنگان به کوه سهند

ز بس عیش و رامش، ندانم که چون

ز بس لاله وگل، ندانم که چند

به نرگس نگر، دیدگان پر خمار

به لاله نگر، لب پر از نوشخند

چو خورشید بر پشت ابر سیاه

ز که، بامدادان جهاند نوند

تو گویی که بر پشت دیو دژم

نشسته است طهمورث دیوبند

به دستی زمین خالی از سبزه نیست

اگر بوم رستست اگرکند مند

بود سرخ سنبل سراپای عور

به رخ غازه

چون لولیان لوند

بودسنبل نوشکفته سپید

چو دوشیزگان سینه در سینه بند

جهان گر جوان شد به فصل بهار

چرا سر سپید است کوه بلند؟

سرشک ار فشاند ز مژگان سحاب

ز تندر چرا آید این خند خند؟

چو برق افکند مار زرین ز دست

کشد نعره تندر ز بیم گزند

ز بالا نگه کن سوی جویبار

پر از خم بمانند سیمین کمند

ز قطر جنوبی برنجید مهر

به قطر شمال آشتی در فکند

وزین آشتی شاد و خرم شدند

دد و دام و مرغ و بز و گوسپند

جز اخلاف بوزینگان قدیم

کزین آشتی ها نگیرند پند

ندارند جز خوی ناپارسا

نیارند جز فکر ناسودمند

به فصلی که خندد گل از شاخسار

به خون غرقه سازند گلگون فرند

نخشکیده خون در زمین حبش

ز اسپانیا بوی خون شد بلند

نیاسود اسپانی از تاختن

برافکند ژاپون به میدان سمند

همی تا چه بازی کند آمریک

همی تا چه افسون دهد انگلند

چه موجی بجنبد ز دریای روم

چه کفکی برآید ز ماچین و هند

اروپا شد از آسیا نامور

وز او آسیا گشت خوار و نژند

نگه کن یکی سوی مرو و هری

نگه کن یکی سوی بلخ و خجند

به ده قرن ازین پیش، مهد علوم

کنون جای بیماری و فقر و گند

عجب نیست گر آسیا یک زمان

به رغم اروپا جهاند نوند

یکی مستمندی بدی پرورد

بترس از بد مردم مستمند

*

*

دریغا کز این دانش و پرورش

اروپا نیاموخت جز مکر و فند

زگفتار خوبش چه حاصل، چو بود

پسندیده قول و عمل ناپسند

کند خانهٔ خویش زبر و زبر

چو دیوانه را درکف افتدکلند

بشر درخور پند و اندرز نیست

وگر برگشایند بندش ز بند!

شمارهٔ 85 - هند و ایران

هند و ایران برادران همند

زبدهٔ نسل آریا و جمند

آن یکی شیر وآن دگر خورشید

نزد مردم به راستی علمند

پارس شیر است و هند خورشید است

پشت بر پشت پاسدار همند

سیرچشمند هر دو چون خورشید

گرچه چون شیرگرسنه شکمند

صاحب همتند و

جود و سخا

زان به هرجا عزیز و محترمند

هر دو والاتبار و صاحب قدر

هر دو عالیمقام و محتشمند

فخر تاریخ و زینت سیرند

معدن علم و منبع حکمند

مُنزل وحی و مهبط الهام

مخزن فکر و صاحب هممند

عاشق میهمان و طالب ضیف

خصم دینار و دشمن درمند

هر دو حیران ز شاه تا به گدا

هر دو عریان ز فرق تا قدمند

شهره اندر مروتند و وفا

مثل اندر سخاوت و کرمند

در تحمل نظیر «لچمن» و «رام»

در شجاعت عدیل روستمند

در ره هند جان گرفته به کف

اهل ایران، از آن به عده کمند

مغول و ترک و روس در ره هند

بر سر قتل و غارت عجم اند

خام طمعان هماره در این ملک

حامل فقر و درد و رنج و غمند

هر به قرنی دو ثلث مردم ما

زبن بلیات خفته در عدمند

نیست بر هند منتی کایشان

همچو ما در شکنجه و المند

باد لعنت به طامعان بشر

کایت ظلم و مظهر ستمند

بر سر راه هند صحراییست

که در او غول و دیو و دد بهمند

آدمیزادی ار در او باقیست

در عداد وحوش منتظمند

کاردانان مملکت کم و بیش

بستهٔ آب و نان و بیش و کمند

معده خالی و پای بر سر گنج

تشنه کامند و در کنار یمند

منت ایزد که هند گشت آزاد

خلق باید که قل اعوذ دمند

صحبت هند شد به نفت بدل

و اهل ایران ز صحبتش دژمند

شمارهٔ 86 - شهربند مهر و وفا

در شهربند مهر و وفا دلبری نماند

زیر کلاه عشق و حقیقت، سری نماند

صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل

آئینه گو مباش چو اسکندری نماند

عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ

بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند

ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز

اکنون که از برای تو بال و پری نماند

ای باغبان بسوز، که در باغ خرمی

زبن خشکسال حادثه، برگ تری نماند

برق

جفا به باغ حقیقت گلی نهشت

کرم ستم به شاخ فضیلت، بری نماند

صیاد ره ببست چنان کز پی نجات

غیر از طرق دام، ره دیگری نماند

آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن

طوری به باد رفت کزآن اخگری نماند

هر در که باز بود سپهر از جفا ببست

بهر پناه مردم مسکین، دری نماند

آداب ملک داری و آئین معدلت

برباد رفت و زان همه، جز دفتری نماند

با ناکسان بجوش که مردانگی فسرد

با جاهلان بساز که دانشوری نماند

با دستگیری فقرا، منعمی نزیست

در پایمردی ضعفا، سروری نماند

زین تازهدولتان دنی، خواجه ای نخاست

وز خانواده های کهن، مهتری نماند

زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند

دیگر به هیچ مرتبه، جاه و فری نماند

آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ

ای شیر تشنه میر، که آبشخوری نماند

زین جنگ های داخلی و این نظام زور

بی درد و داغ، خانه و بوم و بری نماند

بی فرقت برادر، خود خواهری نزیست

نادیده داغ مرگ پسر، مادری نماند

جز گونه های زرد و لبان سپید رنگ

دیگر به شهر و دهکده سیم و زری نماند

شد مملکت خراب ز بی نظمی نظام

وز ظلم و جور لشکریان، کشوری نماند

یاران قسم به ساغر می، کاندرین بساط

پر ناشده ز خون جگر، ساغری نماند

نه بخشی از تمدن و نی بهره ای ز دین

کان خود به کار نامد و این دیگری نماند

واحسرتا! چگونه توان کرد باور این

کاندر جهان، خدایی و پیغمبری نماند

جز داور مخنث و جز حیز دادگر

در صدر ملک، دادگر و داوری نماند

رفتند شیر مردان از مرغزار دین

وینجا بجز شکالی و خوک و خری نماند

از بهر پاس کشور جم، رستمی نخاست

وز بهر حفظ بیضهٔ دین، حیدری نماند

عهد امان گذشت، مگر چنگزی رسید

دور غزان رسید، مگر سنجری نماند

روز ائمه طی شد و در پیشگاه شرع

جز احمقی و مرتدی و

کافری نماند

دهقان آریایی رفت و به مرز وی

غیر از جهود وترسا برزیگری نماند

گیتی بخورد خون جوانان نامدار

وز خیل پهلوانان، کندآوری نماند

شمارهٔ 87 - مسجد سلیمان

حق پرستان سلف، کاری نمایان کرده اند

معبدی بر کوهسار از سنگ بنیان کرده اند

بیست پله برنهاده پیش ایوانی ز سنگ

زیرش انباری برای آب باران کرده اند

پله ای دیگر نهادستند از سوی دگر

از پی آمد شد خاصان مگر آن کرده اند

اندر آن بی آب وادی جای کشت و زیست نیست

زین سبب پیداست کان را بهر یزدان کرده اند

هشت نه فرسنگ دور از شوشتر بر سوی شرق

آن بنای هایل سنگین به سامان کرده اند

هست پیدا کان فرو افتاده احجار عظیم

قرن ها سرپنجه با گردون گردان کرده اند

یا ز اشکانی است آن ویرانه مزکت یا مگر

خسروان آن را به عهد آل ساسان کرده اند

نیست آن کار کیان زیرا که در عهد کیان

در چنین احجار نقش و خط نمایان کرده اند

طاق ها افتاده و دیوارها گردیده پست

گوییا آن را زلازل سخت ویران کرده اند

چشمهٔ آبی است خرد، اندر نشیب آن دره

کاندر آن مسکن، فقیری چند عریان، کرده اند

نام آن چشمه نهادستند پس «چشمه علی»

نیز مسجد را لقب «مسجدسلیمان» کرده اند

یکهزار و سیصد و شش بود و آغاز ربیع

کاندر آن وادی زگل گفتی چراغان کرده اند

خوانده بودم درکتب، وصف بهار شوشتر

یافتم کان را ز روی صدق، عنوان کرده اند

راستی گفتی گستریده فرشی از دیبای سبز

وندر آن تصویرها از لعل و مرجان کرده اند

سبز وادی ها گرفته گرد هامونی فراخ

کش مرصع یک سر ازگل های الوان کرده اند

کوه را گفتی ز فرش سبزه مطرف بسته اند

دشت را گفتی به برگ لاله پنهان کرده اند

از بر معبد نشستم بر سر سنگی خموش

گفتی اندام مرا زان سنگ بی جان کرده اند

یک نظر کردم به ماضی یک نظر کردم به حال

زانچه اینان می کنند و زانچه آنان کرده اند

مزدیسنان را بدیدم، از فراز قرن ها

کز شهامت ملک ایران را گلستان

کرده اند

در زمان اقتدار بابل و یونان و مصر

سلطنت بر بابل و بر مصر و یونان کرده اند

وز پس قرنی دو هم با دولتی مانند روم

پردلان پارت همدوشی به میدان کرده اند

وز پس چندی دگر ساسانیان این ملک را

چون بهشت از عدل و داد و علم و عرفان کرده اند

وین زمان ما مفلسان شادیم زانچ آن خسروان

در ستخر و بیستون و طاق بستان کرده اند

گویی این بیحالی از خورشید و گرمی های اوست

ای بسا مهرا که محض بغض و عدوان کرده اند

اندک اندک مهر پنهان گشت گفتی کاختران

مخفی از شرم منشی در زیر دامان کرده اند

سر به زیر افکندم و ناگه دو چشمم خیره شد

خاک را گفتی ز اخترها درخشان کرده اند

هشت فرسنگ اندر آن کهسارها یل ناگهان

روز شد گفتی مگر شب را به زندان کرده اند

از فروغ برق ها در خانه ها و راه ها

اختر شبگرد را سر در بیابان کرده اند

یادم آمد کاندر این آباد ویران مر مرا

انگلیسان با رفیقی چند، مهمان کرده اند

شرکت نفت بریتانی و ایران است این

کز هنرمندی جهان را مات و حیران کرده اند

آب را با آتش از کارون به بالا برده اند

نفت را با لوله سر گرد بیابان کرده اند

تا نگویی معجز است این یا کرامت یا که سحر

با فشار علم، هم این کرده هم آن کرده اند

سنگ را با متهٔ علم و هنر، سنبیده نرم

نفت را از قعر چه زی اوج، پران کرده اند

هشته پستان ها ز مهر، اندر دهان طفل خاک

تا دهانش را بسان غنچه خندان کرده اند

سال ها این راز پنهان بود در قلب زمین

آشکار آن راز را اینک به دوران کرده اند

عقده هایی بود مشکل در دل خارا، گره

آن گره بگشوده و، آن مشکل آسان کرده اند

این شگفتی بین که از همخوابهٔ قیر سیاه

چون مجزا نفت و بنزین فروزان کرده اند

نار

اگر شد گلستان بر پور آزر دور نیست

بین که خارستان نفتون را گلستان کرده اند

حلقه های چاه شان خوانده ز دل راز زمین

برج های قصرشان با عقل پیمان کرده اند

لوله های چاه ساران، ره به مرکز برده اند

میل های کارگاهان قصد کیوان کرده اند

تا نجوشد نفت و هر زین سوی و آن سو نگذرد

لوله هایی تعبیه بر چاهساران کرده اند

دیگ هایی آهنین، بر هیئت دیو سیاه

لوله هایی همچنان بر شکل ثعبان کرده اند

نفت ها در دیگ ها انباشته وز لوله ها

سوی آبادان رود کاین گونه فرمان کرده اند

دستگاه برق «تمبی» چرخ گردانست راست

کز نفوذش چرخ ها را جمله گردان کرده اند

تا به آبادان ز نفتون در چهل فرسنگ راه

عالمی روشن به نور علم و عرفان کرده اند

قریهٔ ویران «عبادان» که بد ضرب المثل

این زمان شهریش پر قصر و خیابان کرده اند

دکهٔ آهنگریشان، دهشت افزاید از آن

کز دو پاره کوه آهن پتک و سندان کرده اند

پتک خود بالا رود چون کوه و خود آید فرود

بر یکی آهن که بهر کندن کان کرده اند

همچو دو دوزخ، دو نیران مشتعل دیدم ز دور

کز لهیب و شعله، دوزخ را هراسان کرده اند

گفتی این هست آذر برزپن و آن آذرگشسب

کز پی تعظیم یزدان، مزدیسنان کرده اند

بهر مجروحان و بیماران و گرماخوردگان

چند مارستان به طرز انگلستان کرده اند

انتظاماتی که در آن خطه دیدم، ای عجب

سال ها خلق آرزویش را به تهران کرده اند

وقت، در ایران فراوانست و ارزان، لیک علم

هست کمیاب و گران و اینان دگرسان کرده اند

وقت را بسیارکمیاب وکران کردند، لیک

در برابر علم را افزون و ارزان کرده اند

انگلیسان اندرین کارند و اهل ناصری

خرمند از اینکه یک صابی مسلمان کرده اند

تو ز من خواهی برنج ای مدعی خواهی مرنج

این هنرمندان به عصر خویش احسان کرده اند

شمارهٔ 88 - یک شب شوم!

شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند

اختران میخ بر این برشده درگاه زدند

راهداران فلک بر گذر راهزنان

به فراخای

جهان ژرف یکی چاه زدند

چرخ داران سپهر از مدد بارخدای

آتش اندر تن اهریمن بدخواه زدند

خاکیان نیز به برچیدن هنگامه دیو

بر زمین بانگ توکلت علی الله زدند

خصم درکثرت و قانون طلبان در قلت

به قیاسی که تنی پنج به پنجاه زدند

چارده تن به فضای فلک آزادی

نیم شب همچو مه چارده خرگاه زدند

خواستند اهرمنان تا ز کمینگاه مرا

خون بریزند از این رو ره و بی راه زدند

ناگهان واعظ قزوین به کمینگاه رسید

بر سرش ریخته و زندگی اش تاه زدند

خبر آمد بمهادیو که شد کشته بهار

زین خبر دیوچگان خنده به قهقاه زدند

بار دیگر خبر افتاد که زنده است بهار

زان تغابن نفس سرد به اکراه زدند

رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر

لیکن این راه زنان راه پی جاه زدند

بیدقی راه نه پیموده وزبری شد و گفت

تا دغل پیشه وکیلان بعری شاه زدند

بازیئی بود سراسر به خطا و به دغل

وین از آن بود که شطرنج به دلخواه زدند

خاک در دیدهٔ صاحب نظران افکندند

قفل خاموشی یک چند بر افواه زدند

پیه بد نامی یک عمر به تن مالیدند

بند بر دست و زبان و دل آگاه زدند

خویش را قائد و سردار و مقدم خواندند

تا بدین حیله قدم بر زبر .... زدند

... مولای وطن آمد و بر درگه وی

کوس ما فی یده کان لمولاه زدند

دوحهٔ فقر و عنا غرس نمودند به ملک

لوحهٔ عز و غنا بر سر بنگاه زدند

این گدا مردم نوخاسته بی زحمت و رنج

قفل بر گنج پر از تنسق و تنخواه زدند

سفلگانی که به کاغذ لغشان کاغذ نه

بر در خاتم و زر پردهٔ دیباه زدند

گرسنه محتشمان حلقهٔ دریوزه گری

نیمشب بر در پیله ور و جولاه زدند

*

*

بر تو ای واعظ مسکین دل من سوخت از آنک

خونیان بر تو چنان ضربت جانکاه

زدند

ره دیرینه نهادی و گرفتی ره قوم

لاجرم ره به تو، آن فرقهٔ گمراه زدند

تا شدی فتنهٔ دیوان سلیمان صورت

مر ترا در حرم قدس به شب راه زدند

عوض موعظت و پند شدی صاحب رعد

زان رهت برق فنا برتن چون کاه زدند

شدی از قزوبن تا تمشیت رعد دهی

جای رعدت به جگر، صاعقه ناگاه زدند

به مراد دل درگاهی بردرگه داد

رفتی و دشنهٔ ظلمت به جگرگاه زدند

به هوا خواهی قومی شدی از ره که نخست

در تغنی ره مرگ تو هواخواه زدند

کشتهٔ وجه شبه گشتی و این بی بصران

بَدَل من رهت از جملهٔ اشباه زدند

آن سگان بودند آمادهٔ آزردن ماه

عف عفی کرده و پنهان همه شب آه زدند

ماه و ماهی چو به سه حرف شبیهند بهم

پنجه بر ماهی مسکین بَدلِ ماه زدند

شمارهٔ 89 - صیقل عشق

گلعذاران جهان بسیارند

لیک پیش گل رویت خارند

دل نگهدار که خوبان دل را

چون گرفتند نگه می دارند

مده آزار دل من که بتان

دل عشاق نمی آزارند

گر شنیدی که نکویان جهان

بی وفایند و شقاوت کارند

مرو از راه که آن بی ادبان

همه بازاری و سردم دارند

تو نجیبی و نکویان نجیب

همه با رحم و نکوکردارند

لاله رویند ولیکن هرگز

داغ محنت به دلی نگذارند

همه خوش صورت و خوشن برخوردند

همه خوش سیرت و خوش رفتارند

بهر عشاق حقیقی نورند

بهر عشاق دروغی نارند

نرمند از ادبا و احرار

یار اهل ادب و احرارند

دامن با ادبان را گنجند

گردن بی ادبان را مارند

همه عاشق طلب و دلجویند

همه شکر لب و شیرین کارند

بهرشان عاشقی ار یافت نشد

همت اندر طلبش بگمارند

عاشق از آهن و از چوب کنند

که هم آهنگر و هم نجارند

جمله هم عاشق و هم معشوقند

جمله هم ثابت و هم سیارند

دعوی بلهوسان را در عشق

نپذیرند که بس عیارند

قدر صافی گهران را از دور

بشناسند که بس هشیارند

نستانند دل از یکتن بیش

نیز دل جز

به یکی نسپارند

امتحان های دلاوبز کنند

تا به عشق کسی ایمان آرند

چون مسلم شد و تردید نماند

شرم و حشمت ز میان بردارند

در برش ساعتکی بنشینند

همرهش بادگکی بگمارند

گاه گاهی ز پی صیقل عشق

بوسه ای چند بر او بشمارند

بوسه در عشق مباح است آری

بوسه را صیقل عشق انگارند

گر چه عشاق نخسبند به شب

مهوشان نیز براین هنجارند

دلبرانی که خداوند دلند

در غم عاشق خود بیدارند

شاهدی کاو غم عاشق نخورند

مردمان جانورش پندارند

عشق معشوق نهانست ولیک

حکما واقف از این اسرارند

شرط انیت خوبان اینست

غیر از این مابقی از اغیارند

شاهدانی که چنانند و چنین

مردم چشم اولی الابصارند

عشق در ساحت جان گلزاریست

خوبرویان گل این گلزارند

نتوان داشت امید یاری

زان رفیقان، که به شهوت یارند

مردمی زین شهوانی عشاق

نتوان خواست، که مردم خوارند

دلشان ازگهر عشق تهی است

همه از شهوت و حرص انبارند

کاهل و بی مزه و بی ادبند

لوس و بی معنی و چربک سارند

به حقیقت همه گولند و سفیه

لیک در گول زدن مکارند

نیز آن فرقه که دورند از عشق

نقش حمام و گچ دیوارند

گلرخانی که نفورند از عشق

گویی از خلقت خود بیزارند

قتل عاشق برشان هست مباح

این بتان افعی جان اوبارند

چون به افراط شتابند از جهل

شمع هر جمع و گل هر خارند

چون به تفریط گرایند از عجب

عشق را معصیتی انگارند

هست نزدیک خرد هر دو گزاف

کاین دو در وزن به یک مقدارند

روش مردم نادان است این

که نه از فلسفه برخوردارند

عقلا معتدلند اندر طبع

وز گزاف جهلا فرارند

اولین شرط نجابت عقل است

عقلا بیشتری ز اخیارند

شمارهٔ 90 - کیک نامه

چون اختران پلاس سیه بر سر آورند

کبکان به غارت تن من لشکرآورند

دودو و سه سه ده تاده تا وبیست بیست

چون اشتران که روی به آبشخورآورند

آوخ چه دردهاکه مرا در دل افکنند

آوخ چه رنج هاکه مرا برسرآورند

ازپا ودست و سینه وپشت وسر وشکم

بالا وزم بر رفته و بازی درآورند

چون

رگزنان چابک بی گفتهٔ پزشک

بهرکشودن رک من نشتر آورند

بر بسترم جهند وتو دانی که حال چیست

چون یک قبیله حمله به یک بستر آورند

از هم جدا شوند چو دزدان ز یک کنار

وز یک کنار روی به یکدیگر آورند

در آستین راست چوگیرم سراغشان

چابک ز آستین چپم سر برآورند

نازان و سرفراز بتازند سوی من

گویی مگر ز خیل مخالف سرآورند

درکشوری که اجنبیان را مجال نیست

بی دار و گیر روی بدان کشور آورند

در جایگاه پنهان داخل شوند و فاش

ناکرده شرم حمله به بام و درآورند

گو مگرکه نیزه گذاران غزنوی

با نیزه روی بر در کالنجر آورند

یا خیلی از عشیرهٔ قزاق نیم شب

مستانه حمله بر بنه قیصر آورند

خوابم جهد زچشم وخیالم پرد زسر

زآنچ این گزندگان به من مضطر آورند

چون کارسخت کشت بجنبم زجای خوبش

گویم مرا چراغی در محضر آورند

آن ناکسان چراغ چو دیدند و جنبشم

خامش شوند و تن به حجاب اندر آورند

چون برکشم لباس، کریزند و خو را

زبر قمیص بستر در سنگر آورند

من نیز مردوار برونشان کشم ز جای

ور چون زنان ز بیم به سر معجر آورند

انگشت انتقام من آرد به دامشان

هرچند همچو مرغان بال و پر آورند

*

*

افزون مراست باری ازاینگونه دشمنان

کز کینه هر دمیم غمی دیگر آورند

گه دستیار اجنبیان گشته و به من

چون کیک حمله های بسی منکر آورند

گه یار مفتخوران گردند و بر زبان

گاهیم فتنه جوی وگهی کافر آورند

گاهی وزیر گشته و بی موجبی مرا

از باختر دوانده سوی خاور آورند

گاهی مرا به خطهٔ بجنورد بی دلیل

بنشانده و به لابهٔ من تسخرآورند

که در لباس کیک بدانسان که گفته شد

در من فتاده و پدرم را درآورند

من نیز با چراغ بلاغت به جانشان

اخگر زنم اگرچه تن از اخگر آورند

اندامشان بدوزم با نوک خامه ام

هرچند پیش خامهٔ من خنجرآورند

یک یک برون کشمشان ازگوشه

وکنار

گرچه پناه بر سر دوپیکر آورند

ور بگذرم به خواری گیرم گلو یشان

فرداکه خلق را به صف محشرآورند

شمارهٔ 91 - گناه آدم و حوا

صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند

حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند

بهر دفع جادویی های شب فرعون کیش

موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند

خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد

چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند

یاور هران دلاور در دل ابر سیاه

با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند

روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین

چون که زان فرزانگان روشن تری پیدا کند

چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس

باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند

نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد

چون فزون شد بچه، دل آشفته و در واکند

صبح خوش خندد که یک فرزند دارد، لیک شب

در غم طفلان، چو من پیوسته واوبلا کند

شب سیه شد زان که چون من کودکان دارد بسی

همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند

*

*

صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی

در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند

وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش

دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند

دختر شش ساله ام کاو را ملک دختست نام

بر در صندوقخانه محشری برپاکند

ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه

خانه از آشوبشان زلزال ها پیدا کند

محشر خر راست گردد زان گروه کره خر

آن یکی جفتک زند وین نعره، وآن آواکند

گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی

گاه مامک با ملک دخت از حسد دعواکند

نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر

مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند

هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد به باد

هرکی ز ایشان به ماهی خانه ای یغما کند

هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید به پای

هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند

هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان

خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند

کودکان دایم کلان

گردند و بابا پیر و زار

چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند

ازکلاه و کفش و کسوت، کاغذ و کلک و کتاب

نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند

گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود

همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند

گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی

وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند

گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان

گوید آن کاو داد دندان، نان همو اعطاکند

طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد

آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند

راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است

کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند

*

*

چیست باری فایدت جز حسرت و تیمار و غم

گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند

تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ

چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند

این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست

کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند

شمارهٔ 92 - غدیر خم

گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند

آفرین ها باید آن فرزند بر مادرکند

گر دگربار این چنین بیرون شود آن دلربای

خود یقین می دان که اوضاع جهان دیگرکند

کس به رخسار مه از مشک سیه چنبر نکرد

او به رخسار مه از مشک سیه چنبرکند

کس قمر را همنشین با نافهٔ ازفر ندید

او قمر را همنشین با نافهٔ ازفر کند

گر گشاید یک گره از آن دو زلف عنبرین

یک جهان آراسته از مشک و از عنبرکند

غم برد از دل تو گوئی تا همی خواهد چو من

هر زمان مدح و ثنای خواجهٔ قنبرکند

آنکه اندر نیم شب بر جای پیغمبر بخفت

تا تن خود را به تیرکید خصم اسپر کند

جز صفات داوری در وی نیابد یک صفت

آنکه عقل خویش را بر خویشتن داور کند

داورش

خوانده ولی و احمدش خوانده وصی

هم وصایت هم ولایت ز احمد و داور کند

در غدیر خم خطاب آمد ز حق بر مصطفی

تا علی را او ولی بر مهتر و کهتر کند

تا رساند بر خلایق مصطفی امر خدای

از جهاز اشتران از بهر خود منبرکند

گرد آیند از قبایل اندر آن دشت و نبی

خطبه بر منبر پی امر خلافت سرکند

گوید آن کاو را منم مولا، علی مولای اوست

زینهار از طاعت او گر کسی سر درکند

جشن فیروز ویست امروزکزکاخ امام

بانگ کوس و تهنیت گوش فلک را کر کند

بوالحسن فرزند موسی آنکه خاک درگهش

مرده را مانند عیسی روح در پیکر کند

حکم فرمایند اگر خاقان و قیصر در جهان

حاجب او حکم بر خاقان و بر قیصرکند

شمارهٔ 93 - هفت شین

شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند

گل با نسیم صبح، سر از خواب برکند

نرگس عروس وار خمیده به طرف جوی

تا خویش را درآینه هر دم نظرکند

لاله گرفته جام عقیقین به زیر ابر

تا با سرشگ ابر، لب خشک تر کند

وقتست تاکه نطفهٔ زندانی نبات

زندان خاک بشکند و سر بدرکند

باد صبا به دایگی ابر و آفتاب

طفل شکوفه را به چمن خشک و ترکند

در مخزن شکوفه نهد دست صنع، شیر

وان شیر را بدل به گلاب و شکر کند

گویی که کارخانهٔ قند است بوستان

کاجرای امر پادشه بحر و برکند

بودم امیدوار، که بعد از چهار سال

شاه جهان به چاکر دیرین نظر کند

گوید دور گوشه نشینی بسر رسید

باید بهار جامهٔ خدمت به برکند

برگیرد آن قلم، که به ایران و شرق و غرب

فرزانه نسبتش به نبات و شکر کند

بگشاید آن زبان، که در آفاق علم و فضل

دانا ز جان و دل سخنانش ز بر کند

از معجزات شاه بسی کارنامه ها

در روزگار، ورد زبان

بشر کند

یک نیمه عمر او ، به ره خلق شد به باد

باید کنون تدارک نیم دگر کند

از ناکسان به غیر زیان و ضرر ندید

از لطف شاه، دفع زبان و ضرر کند

بیرون ز چاپلوسی بارد، حقایقی

ز اوصاف شه به گرد جهان مشتهر کند

درکسوت معانی شیرین به نظم و نثر

احوال ملک را همه جا جلوه گر کند

از لطف شاه، دربدران را دهد نوید

وز مهر شاه، بیخبران را خبر کند

زیر لوای خسرو ایران ز جان و دل

از اهل فضل گرد، سپاه و حشر کند

*

*

با این امید سال بسر بردم، ای دریغ!

غافل که بخت، کار من از بد بتر کند

در موسمی که مرغ کند تازه آشیان

شاهم ز آشیان کهن دربدر کند

در خانه پنج طفل و زنی رنج دیده را

گریان ز هجر شوهر و یاد پدر کند

شاها روا مدار که بر جای هفت سین

با هفت شین کسی شب نوروز سر کند

شکوا و شیون و شغب و شور و شین را

با ذکر شه شریک دعای سحر کند

شمارهٔ 94 - در محرم

در محرم اهل ری خود را دگرگون می کنند

از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند

گاه عریان کشته با زنجیر می کوبند پشت

گه کفن پوشیده فرق خویش پر خون می کنند

گاه بگشوده گریبان، روز تا شب سینه را

در معابر با شرق دست، گلگون می کنند

گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا

جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند

وز دروغ گندهٔ «یا لیتنا کنا معک»

شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند

صبح برجسته جنب تا ظهر می ریزند اشگ

ظهر تا شب نوحه می خوانند و شب ... می کنند

خادم شمر کنونی گشته وانگه ناله ها

با دوصد لعنت، ز دست شمر ملعون می کنند

بر یزید زنده می گویند، هردم صد

مجیز

پس شماتت بر یزید مردهٔ دون می کنند

پیش ایشان صد عبیدالله سرپا، وین گروه

ناله از دست عبیدالله مدفون می کنند

حق گواه است ار محمد زنده گردد ور علی

هر دو را تسلیم نواب همایون می کنند

آید از دروازهٔ شمران اگر روزی حسین

شامش از دروازهٔ دولاب بیرون می کنند

حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب

مشگ او را در دم دروازه وارون می کنند

قائم آل محمد، گر کند ناگه ظهور

کله اش داغون، به ضرب چوب قانون می کنند

گر علی اصغر بیاید بر در دکانشان

در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند

ور علی اکبر بخواهد یاری از این کوفیان

روز پنهان گشته شب بر وی شبیخون می کنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد

خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می کنند

گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد

خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند

ور بساید دستشان با دست اولاد علی

دست خود را شستشو با سدر و صابون می کنند

جمله مجنونند و لیلای وطن در دست غیر

هی لمیده صحبت از لیلی و مجنون می کنند

سندی شاهک بر زِهادشان پیغمبر است

هی نشسته لعن بر هارون و مامون می کنند

خود اسیرانند در بند جفای ظالمان

بر اسیران عرب این نوحه ها چون می کنند؟

تا خرند این قوم، رندان خرسواری می کنند

وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند

شمارهٔ 95 - بهاریه

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود

درود باد برین موکب خجسته، درود

کنون که بر شد آواز مرغ از بر مَرغ

شنید باید آوای رود بر لب رود

به کتف دشت یکی جوشنی است مینارنگ

به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندود

سپهر، گوهر بارد همی به مینا درع

سحاب، لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود

شکسته تاج مرصع به

شاخک بادام

گسسته عقدگهر بر ستاک شفتالود

تل شقیق به مانند مقتلی است شریف

درخت سرو به کردار گنبدی است کبود

به طرف مرز بر، آن لاله های نشکفته

چنان بود که سرنیزه های خون آلود

به روی آب نگه کن که از تطاول باد

چنان بودکه گه مسکنت، جبین یهود

هزار طرفه ز آثار باستان یابی

کجا بخواهی گامی دو، باغ را پیمود

صنیع آزر بینی و حجت زردشت

گواه موسی یابی و معجز داود

به هرکه درنگری شادیئی پزد در دل

به هرچه برگذری اندهی کند بدرود

یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر

یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود

همه به چیزی شادند و خرمند ولیک

مرا به خرمی ملک شاد باید بود

شمارهٔ 96 - سپید رود

هنگام فرودین که رساند ز ما درود

بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود

کز سبزه و بنفشه وگل های رنگ رنگ

گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دربا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش

جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند

وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

کوه از درخت گویی مردی مبارز است

پرهای گونه گون زده چون جنگیان به خود

اشجارگونه گون و شکفته میانشان

گل های سیب و آلو و آبی و آمرود

چون لوح آزمونه که نقاش چرب دست

الوان گونه گون را بر وی بیازمود

شمشاد را نگر که همه تن قداست و جعد

قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود

آزاده را رسد که بساید به ابر سر

آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود

بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر

وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود

آن گلستان طرفه بدان فر و آن جمال

وان کاخ های تازه بدان زیب و آن نمود

از تیغ کوه تا لب دریا کشیده اند

فرشی کش از بنفشه وسبزه است تاروپود

آن بیشه هاکه دست طبیعت به خاره سنگ

گل ها نشانده بی

مدد باغبان و کود

ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند

بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود

آن از فراز منبر هر پرسشی کند

این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود

یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر

یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود

آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت

این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

برطرف رود چون بوزد باد بر درخت

آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود

آن شاخ های نارنج اندر میان میغ

چون پاره های اخگر اندر میان دود

بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام

برجست و روی ابر به ناخن همی شخود

چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا

کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود

بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک

دربا پی پذیره اش آغوش برگشود

چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام

کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود

دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون

دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود

بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب

چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود

داند که آفتاب، جگرگوشگانش را

همراه باد برد و نثار زمین نمود

زبن رو همی خروشد و سیلی زند به خاک

از چرخ برگذاشته فریاد رود رود

بنگر یکی به منظر چالوس کز جمال

صد ره به زیب وزینت مازندران فزود

زان جایگه به بابل و شاهی گذاره کن

پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود

بزدای زنگ غم به ره آهنش ز دل

اینجا بودکه زنگ به آهن توان زدود

این خود یک ازهزار زکار شهنشهی است

کزیک حدیث او بتوان دفتری سرود

از جان ودل ستایش او پیشه کن که اوست

آن خسروی که از دل و جان بایدش ستود

جیشی دلیر ساخت ازین مردمی فقیر

آری کنند اطلس و دیبا ز برگ تود

هست اعتبار ملک ز آب

حسام او

چون اعتبار خاک صفاهان به زنده رود

جزسعی او، که جادهٔ چالوس برگشاد؟

جز جهد او، که راه پتشخوارگر گشود؟

تا هست حق و باطل و سود و زیان، رساد

از حق به دو عنایت و از او به خلق سود

بخشد بهار را کف دستی ز رامسر

کانجا توان به هر نفسی دفتری سرود

شمارهٔ 97 - مرگ پدر

به کام من بر یک چند گشت گیهان بود

که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود

هزار دستان بد در سخن مرا و چو من

نه در هزار چمن یک هزاردستان بود

مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا

سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود

شکفته بود همه بوستان خاطر من

حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود

نه دیده ام به ره چهره ای شدی گریان

نه خاطرم ز غم طرّه ای پریشان بود

نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان

همه سرایم زین پیش کافرستان بود

به گرد من بر خوبان همه کشیده رده

تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود

مرا نیارست آمد عدو به پیرامن

که از سرشگ غم او را به راه طوفان بود

کنون چه دانم گفتن زکامرانی خوبش

که هرچه گفتم و گوبم هزار چندان بود

کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر

که این گرامی گوهر نهفته در کان بود

به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت

پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود

بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت

بدان زمانه مرا روزگار چونان بود

طمع به نان کسانم نبدکه شمس و قمر

به خوان همت من بر، دوقرصهٔ نان بود

به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم

همیشه تا بود این خوی خوی گیهان بود

زکین کیوان باید شدن به سوی نشیب

مرا که اختر والا فراز کیوان بود

زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و

نژند

مراکه گوی زمانه به خم چوگان بود

بگشت برسرخون من آسیای سپهر

فغان من همه زین آسیای گردان بود

بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا

شکفته گلبن و آراسته گلستان بود

کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است

مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود

ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا

به رنج دارو بود و به درد درمان بود

برفت و تاختن آورد رنج بر سر من

غمی نبود که جز گرد منش جولان بود

مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک

پس از صبوری بنیاد صبر وبران بود

بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر

مگو پدر که خداوند بود و سلطان بود

چو بود گنج خرد شد نهان به خاک سیاه

همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود

دلم بیازرد ازکین روزگا ر و چو من

به گیتی اندر آزرده دل فراوان بود

ز رنج دیوان بر خیره چند نالم ازانک

قرین دیوان بدگر همه سلیمان بود

نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر

به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود

عزیزتر نیم از یوسف درست سخن

که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود

ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه

که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود

ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا

همیشه زانان دل در شکنج خذلان بود

دربغ بودی از این دیوسیرتان بر من

اگرنه با من پاس خدای سبحان بود

نبود پند و نصیحت ز دوستان بر من

کجا سراسر نیرنگ بود و دستان بود

ستوده خواندم آن را که رای زشتی بود

فرشته گفتم آن را که خوی شیطان بود

ز سال بیست به من برگذشت واین دانم

که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود

ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست

سپید شیر من از این

سیاه پستان بود

زمانه بر من پوشید کسوت آزرم

فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود

به خوی روبه بودن ستوده نیست که مرد

چو شیر باید بگشوده چنگ و دندان بود

کنون به ملک خراسان به ویژه کشور طوس

جز این چنین به دگرگونه خوی نتوان بود

مرا خراسان زآنروی شد پسنده به طبع

که کان رادی و فرزانگی خراسان بود

سخن فروش کشیدی سخن به دکهٔ چرخ

متاع فضل بدین پایه بر، نه ارزان بود

کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی

که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود

مقام دیوان گشتی به روزی این کشور

اگر درو نه مقام ولی یزدان بود

اگر نبودی فر همای رایت او

همه خراسان چون جای جغد و یران بود

اگرچه خود ز خراسان مرا به دیگر جای

برون شدن همه هنگام چون خور آسان بود

ز ملک طوس برون جستمی نه گر ز آغاز

بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود

حریم حجت یزدان علی بن موسی

که از نخست سپهرش کمینه دربان بود

خدایگانا این آسمان ز روز نخست

به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود

چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین

بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود

بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت

«مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»

چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن

کز آل سامان کارش همه به سامان بود

حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت

«مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»

کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت تست

اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود

شمارهٔ 98 - حبسیه

پانزده روز است تا جایم در این زندان بود

بند و زندان کی سزاوار خردمندان بود

کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر

آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود

همت آن باشد که گیری

دستی از افتاده ای

بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود

کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقت خشم

آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود

کینه جویی نیست باری درخور مردان مرد

کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود

گر زبردستی کشد از زبردستان انتقام

سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود

چون ظفرجستی ببخشا، چون توانستی مکش

خاصه آن کس را که با فکر تو همدستان بود

شاه اگر هر ناصوابی را دهد زندان جزا

جای تنگ آید گر ایران سر به سر زندان بود

خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم

وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود

گیرم از رنجی مرا در دل غباری شد پدید

رنج را با رنج شستن ریشهٔ عصیان بود

آن که او از یک نگه خوشدل شود زجرش خطاست

عقده چون خود وا شود کی حاجت دندان بود

گر گناهی کرده ام، هم کرده ام خدمت بسی

گر گنه پیدا بود خدمت چرا پنهان بود

صد مقالت بیش دارم در مدیح شهریار

یک بهٔک پیش آورم ازشاه اگر فرمان بود

اولین دفتر که نفرین کرد بر شاه قجر

نوبهار است آنکه نام من بر او عنوان بود

گرخطایی دیگران کردند برمن بحث نیست

گر فلان جرمی کند کی بحث بر بهمان بود

خودگرفتم اینکه بی پایان بود جرم رهی

عفو و اغماض شهنشه نیز بی پایان بود

راست گر خواهی گناهم دانش و فضل من است

در قفس ماند بلی چون مرغ خوش الحان بود

چاپلوس و دزد و حیز آزاد و من در حبس و رنج

زانکه فکرم را به گرد معرفت جولان بود

گر نه نادانی ازین زندان بتر بودی همی

بنده کردی آرزو تا کاشکی نادان بود

مستراح و محبسی با هم دو گام اندر سه گام

کاندر آن خوردن همی باریستن یکسان بود

شستشوی و خورد و خواب و جنبش و کار دگر

جمله در

یک لانه! کی مستوجب انسان بود

یا کم از حیوان شناسد مردمان را میر شهر

یا که میر شهر خود باری کم از حیوان بود

خاصه همچون من که جر مم حفظ قانونست و بس

کی بدان جرمم سزا این کلبهٔ احزان بود

دزد و خونی بگذرند آزاد در دهلیز حبس

لیک ما را منع بیرون شد ازین زندان بود

مجرمین در شب فرو خسبند زیر آسمان

وین ضعیف پیر در این کلبه در بندان بود

پیش روبش آب روشن جوشد اندر آبگیر

او در اینجا با تن تفتیدهٔ عطشان بود

گر بخواهم دست و روبی شویم اندر آبدان

ره فروبندد مرا مردی که زندانبان بود

چون شب آید پشه سرنازن شود من چنگ زن

کار ساس و کیک رقص و کار من افغان بود

روز و شب از سورت گرما بسان قوم نوح

هردم از سیل عرق بر گرد من طوفان بود

گر ببندم در، حرارت، ور گشایم در، هوام

هر دو سر هم سنگ چون دو کفهٔ میزان بود

شاعری بیمار و کنجی گنده و تاریک و تر

خاصه کاین توقیف در گرمای تابستان بود

موشکان هر شب برون آیند و مشغولم کنند

هم نشین موش گشتن، رتبتی شایان بود!

منظرم دیوار و موشم مونس و کیکم ندیم

باد زن آه پیاپی، شمع سوز جان بود

گر کتابی آورد از خانه بهرم خادمی

روی میز میر محبس، روزها مهمان بود

جزو جزوش را مفتش باز بیند تا مباد

کاندر آنجا نردبان و نیزه ای پنهان بود

ور خورش آرند بهرم، لابلایش وارسند

تا مگر خود نامه ای در جوف بادمجان بود

چیست جرمش؟ کرده چندی پیش، از آزادی حدیت

تا ابد زبن جرم مطرود در سلطان بود

نی خطا گفتم که سلطان بی گناهست اندرین

کاین بلا بر جان من از جانب یزدان بود

چون خدا خواهد که گردد ملتی عاصی، تباه

گرکسش

یاری کند مستوجب خذلان بود

ناگهش دردست آن مردم فرو گیرد خدای

کش فرو کوبند تا اندر تنش ستخوان بود

خوش سزای خدمتش را بر کف دستش نهند

داستان هایی ز حکمت اندربن دستان بود

چون که قومی در جهان از فیض حق محروم ماند

هادیش گر نوح باشد بستهٔ حرمان بود

انبیاء قوم اسرائیل را بین کز قضا

دشمن ایشان هم از پیراهن ایشان بود

افتخار تیرهٔ عدنان رسول هاشمی است

دشمن او هم ز نسل و تیرهٔ عدنان بود

هفتصد سال است کایران شاعری چون من ندید

وین سخن ورد زبان مردم ایران بود

از پس سعدی و حافظ کز جلال معنوی

پایهٔ ایوانشان بر تارک کیوان بود

آن اساتید دگر هستند شاگرد بهار

گر«امامی» گر«همام» ار «سیف» گر«سلمان» بود

شمارهٔ 99 - سرگذشت شاعر

یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود

جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود

خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوش خرام

در میان شاعران شرق، سرتاسر نبود

درسخن های دری چابک تر و بهتر ز من

در همه مرز خراسان، یک سخن گستر نبود

سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده

سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود

بیست ساله شاعری، با چشم های پرفروغ

جز من اندر خاوران معروف و نام آور نبود

خانه ای شخصی و مبلی ساده و قدری کتاب

آمد و رفتی و ترتیبی کز آن خوشتر نبود

مادرم تدبیر منزل را نکو می داشت پاس

پاسداری در جهانم، بهتر از مادر نبود

اندر آن دوران نبود اندر دواوین عجم

ز اوستادی شعر خوبی کان مرا از بر نبود

شعر می گفتیم و می گشتیم و می بودیم خوش

بزم ما گه گاه بی مَه روی و خنیاگر نبود

حال ما با حال حاضر فرق وافر داشت زانک

صافی افکار را، درد نفاق اندر نبود

دشمنی ها این چنین پر حدت و وحشت نبود

دوستی ها نیز از اینسان

ناقص و ابتر نبود

اولا عرض فکل ها، اینقدر وسعت نداشت

ثانیا فکر جوانان، اینقدر لاغر نبود

گر جوانی باکسی پیوند می کرد از وفا

زلف او هر روز در چنگ کسی دیگر نبود

تهمت و توهین و هوکردن نبود اینقدر باب

ور کسی می گفت زشتی، خلق را باور نبود

علتش آن بود کز اخلاق ناپاکان ری

ملت پاک خراسان هیچ مستحضر نبود

زین فلک بندان لوس کون نشوی نادرست

یک تن از تهران به مرز خاوران رهبر نبود

بی وفایی و دورویی و نفاق و ناکسی

در لباس عقل و دانش، زیب هر پیکر نبود

عشوه و تفتین و غمازی و شوخی های زشت

در لوای شوخ چشمی نقل هر محضر نبود

بود نوکر باب کمتر، حشر او محدودتر

وز جوانان اداری هر طرف محشر نبود

بگذریم از این سخن وین خود طبیعی بود نیز

کاین رسن را فرصت بگذشتن از چنبر نبود

شور و شری ناگه اندر طوس زاد از انقلاب

فکرت من نیز بی رغبت به شور و شر نبود

در صف طلاب بودم، در صف کتاب نیز

در صف احرار هم چون من یکی صفدر نبود

در سیاست اوفتادم آخر از اوج علا

وین همی دانم به خوبی کان مرا درخور نبود

روزنامه گر شدم، با سائسان همسر شدم

واندر آن دوران کسم زین سائسان همسر نبود

گرچه بود از کفر کافر ماجرایی طبع دور

گام های انقلابی لیک، بی کیفر نبود

در هزار و سیصد و سی، روسیان روسبی

طرد کردندم به ری، زیرا کسم یاور نبود

رهزنان پارسی، در کوهسار لاسگرد

رخت من بردند و خرسندم که هیچم زر نبود

سوی ری راندم به خواری از دربند خوار

کشوری دیدم که جز لعنت در آن کشور نبود

مردمی دیدم یکایک از گدا تا شاه، زن

منتها همچون زنان بر فرقشان معجر نبود

معشری دیدم سراسر از جوان تا پیر دزد

لیک چون دزدان لباس ژنده شان

در بر نبود

هشت مه ماندم به ری پس بازگشتم زی وطن

کم توان فرقت یاران دانشور نبود

روزگاری دیر خوش بودیم با یاران خویش

کاسمان را کینهٔ دیرینه، اندر سر نبود

نوبهاری ساختم ز اندیشه های تابناک

کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود

درخور اخلاق امت، درخور اصلاح قوم

لیک تنها درخور یک مشت حیلتگر نبود

از خدا بیگانه ام خواندند اندر مرز طوس

از خدا بیگانگان، اما به پیغمبر نبود

سخت آقایان هوم کردند، آری سخت هو

کان چنان هو، هوچیان را ثبت در دفتر نبود

هو شدم اما ز میدان درنرفتم مردوار

لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود

زین سبب در هم شکست از جور روس و انگلیس

شکرین کلکی که چون او هیچ نی شکر نبود

این چنین کید از رفیقان دوروی آمد پدید

شکوه ام از کید چرخ و خصم بد اختر نبود

دوستان دور، قدر خدمتم بشناختند

زان که عمر خدمتم را ساعت آخر نبود

رای دادند از دره گز وزکلات و از سرخس

تا شوم زی ری که چون منشان یکی غمخور نبود

در هزار و سیصد و سی و دو زی کنگاشگاه

ره گرفتم پیش و جز خضر رهم رهبر نبود

دشمنان رو به آیین غدرها کردند، لیک

غدر آنان درخور تنکیل شیر نر نبود

محضری کردند در تکفیر من زی کاخ عدل

لیک تاثیری از آن محضر، در آن محضر نبود

از پس یک سال و اندی رنج، کاندر ملک ری

قسمت اوفر مرا، جز نقمت اوفر نبود

لشگر روس از در قزوین به ری راندند و من

سوی قم راندم از آن کم تاب آن لشکر نبود

اندرآن پرخاشگه بشکست دستم از دو جای

وین شکست آخر بلای این تن لاغر نبود

دولت وقتم سوی ری خواند و اندر دار ملک

پهلویم یک چند جز بر پهلوی بستر نبود

با چنان حالت نیاسودم

ز دست دشمنان

جرمم این کم جز هوای دوستان در سر نبود

مهتر ملکم به امر انگلستان بند کرد

از سپهسالار دون همت جز این درخور نبود

سوی سمنانم فرستادند، در تحت نظر

در نظر چیزیم ناخوش تر ازین منظر نبود

زان مکان یرلیغ دشمن در خراسانم فکند

آستان بوسیدم آنجا کآسمان را فر نبود

سوی بجنوردم فکند آنگاه، یرلیغ دگر

کش بجز آزار من فکری به مغز اندر نبود

مرده بودم بی گنه در خطهٔ بجنورد اگر

مهر سردار معزز، حصن این چاکر نبود

گر بمنفی جانب فردوس می رفتم ز طوس

در نظر فردوسم از بجنورد، نیکوتر نبود

مردم بجنورد از آن پس هم وکیلم ساختند

در جهان آری بجز نوش از پس نشتر نبود

گرچه جانم زین چهارم مجلس از محنت گداخت

زان که یک جو همگنان را دانش اندر سر نبود

جز فساد و خبث طینت، در جماعات اقل

جز غرور و خبط و غفلت، در صف اکثر نبود

راستی جز چند تن معدود دانشمند و راد

اندر آن مجلس تو گفتی یک خردپرور نبود

اختر بختم کنون زین اقتران نحس جست

کاش بر این گنبد پست این بلند اختر نبود

نک بر آن عزمم که از ری بازگردم زی وطن

کاندرین میخانه ام، جز زهر در ساغر نبود

استخوانم خرد شد در آرزوی معدلت

کاشکی ز اول همای آرزو را پر نبود

در امید نوگل اصلاح، صوتم پست گشت

کاش هرگز بلبل امید را حنجر نبود

لفظ دلبر راندم اما خلق را دل برنتافت

شعر نیکو گفتم اما قوم را مشعر نبود

در محافل پا نهادم غیرگرک وگوسپند

در مجامع سر زدم جز اسب و جز استر نبود

دسته دسته گوسپندان دیدم و سردسته گرگ

گرگ خونشان خورد و مسکین گله را باور نبود

افعیانی آدمی وش، مردمی افعی پرست

وه که اندر دست من گرزی کران پیکر نبود

زهر اغفال است در دندان ماران

ریا

چون گزد گویند جز بوسیدنی دیگر نبود

هر که رخ برتافت از این بوسه های زهردار

نامش غیر از خائن و وصفش بجز کافر نبود

کوفتم سر زافعیان، نیز از میانشان بردمی

جهل این افعی پرستان مانع من گر نبود

کشور دارا نبد هرگز چنین بی پاسبان

خانهٔ نوشیروان، هرگز چنین بی در نبود

شیر و خورشید ای دریغ ار جنبشی می کرد از آنک

خرس و روبه را گذاری بر یک آبشخور نبود

زود درسازند خصمان وین مثل روشن شود

گر عروسی کرد سگ جز بهر مرگ خر نبود

این قصیده در جواب فرخ است آنجا که گفت

دوش ما را بود بزمی خوش، کز آن خوشتر نبود

شمارهٔ 100 - نسب نامهٔ بهار

قطعه ای قلم پرتو بیضایی بود

پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود

حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد

مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود

همچنین بود ز میراث نیاکان بی شک

آن محبت که ز من در دل بیضایی بود

راست گویی که میان پدران من و او

متصل سلسلهٔ انس و شناسایی بود

دوستی بی سبب آن روز عجب بود بلی

دور دوران تبهکاری و خودرایی بود

ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست

کار هم چشمی این قوم تماشایی بود

با چنین حال، رهی را پدرت دوست گرفت

که دلش پاک ز لوث منی و مایی بود

من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم

که چون من نیز وی از مردم دریایی بود

بود او نیز چو من در وطن خویش غریب

با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود

بود او معتقد دلشدگان شیدا

که خداوند دلی واله و شیدایی بود

گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او

عندلیب آسا محکوم خوش آوایی بود

بود مسعود زمان آن که به شومی ادب

که(مرنجی) و گهی(سوبی) و گه (نایی) بود

پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او

چون

تو فرزند خلف در شرف افزایی بود

گفتی از نسب کاشان چه زنی تن که پدرت

بود ازبن شهر که مشهور به گویایی بود

راست گفتی و من از راست نرنجم لیکن

چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود

طوس و کاشان به قیاس نسب دودهٔ ما

نسب صورت با جسم هیولایی بود

مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان است

نغمه آمد ز نی اما هنر از نایی بود

جد من هست صبور آن که به کاشان او را

با عم خوبش صبا دعوی همتایی بود

می رسد از پس سی پشت به آل برمک

وین نسب آن روز اسباب خودآرایی بود

نایب السلطنه را بود دبیر مخصوص

زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود

با چنین حال شد اندر صف پیکار و جهاد

که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود

در صف رزم شد از غیرت اسلام شهید

زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود

سومین جد من از کاشان بشتافت به فین

زانکه بی بهره از آلایش دنیایی بود

دومین جد من آمد به خراسان از کاش

کاندر این مرحله اش بویهٔ عقبایی بود

کار دنیاش به سامان شد از آن روی که او

صاحب کارگه مخمل و دارایی بود

پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین

کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود

به تقاضای نسب گشت صبوربش لقب

طوطیئی گشت که شهره به شکرخایی بود

شیوهٔ شاعریش کرد (خجسته) تلقین

آنکه شعرن به جهال شهره به شیوایی بود

شد رئیس الشعرا پس ملکی یافت به شعر

وز شهش را تبه هم ز اول برنایی بود

باد آباد مهین خطهٔ کاشان که مدام

مهد هوش و خرد و صنعت و بینایی بود

هرکه برخاست بهر پیشه ز شهر کاشان

در فن خویشتنش فرط توانایی بود

معنی کاش جمیلست و ظریفست و ازو است

لغت کشی، کش معنی رعنایی بود

کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر

است

جای هایی که عبادتگه بودایی بود

لفظ کاشانه وکاشان به لغت های قدیم

معبد و جایگه جشن و دل آسایی بود

آجر وکاسهٔ رنگین راکاشی خواندند

وین هم از نقش خوش و لون تماشایی بود

لغت کاسه وکاسست هم ازکاشه وکاش

زانکه پرنقش گل و بوتهٔ مینایی بود

در تمنای خوشی نیز بگویند: ای کاش

در فراق توام آرام و شکیبایی بود

صنعت کاشی از اینجا به دگر جای رسید

کاین هنر وبژه این شهر به تنهایی بود

فرش زبباش کنون شهرهٔ دهر است چنانک

زری و مخمل او شاهد هرجایی بود

وز ولای علیش فخر فزونست بلی

مردم کاشان پیوسته توّلایی بود

صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم

با نبی القاسان همدوشی و دربائی بود

مردمش را ز هوای خوش و انفاس لطیف

صوت داودی و الحان نکیسایی بود

گویی این نغمهٔ خوش باعث تعدیل وی است

ورنه آن لهجهٔ بد، مایهٔ رسوایی بود

یا خود این لهجهٔ ناخوش سپر چشم بد است

پیش شهری که پر از خوبی و زببایی بود

صد هنر دارد و یک عیب، من این زان گفتم

تا نگویند که قصدم هنرآرایی بود

گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار

گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود

شمارهٔ 101 - تغزل

داده ام دل تا مرا یک بوسه آن دلبر دهد

ور دل دیگر دهم او بوسهٔ دیگر دهد

چون مرا نبود دلی دیگر، دهم جان تا مگر

بوسهٔ دیگر مرا زان لعل جان پرور دهد

در بهای بوسه بدهم سیم اشک و زر چهر

گرکسی اندر بهای بوسه سیم و زر دهد

ز اشک چشم و زردی رخسار، او را سیم و زر

هرچه افزونتر دهم، او بوسه افزونتر دهد

گرنه او گوهرفروش است از لب و دندان، چرا

گه مرا مرجان فروشد گه مرا گوهر دهد

گر ندارد لعل او شیرینی شکر، چرا

چو بخائی لعل او شیرینی شکر دهد

ور

ندارد طرهٔ او بوی مشک تر، چرا

چون به بویی طرهٔ او بوی مشک تر دهد

مه گر آن آراسته منظر ببیند نیم شب

بوسه ها باید بر آن آراسته منظر دهد

چشم اوبا خنجرمژگان بریزد خون خلق

درکف مستی چنین، یارب که این خنجر دهد؟

گشت دلبر با دل من عاقبت نامهربان

کیست آنکو دل بدین نامهربان دلبر دهد

روز و شب بر رغم من دربر، دهد جای رقیب

چون من آیم در بر او جای من بر در دهد

نه مرا از ساعد سیمین خود بالین کند

نه مرا از طرهٔ مشکین خود بستر دهد

بوسه گرخواهم ازو نی رایگان بخشد به من

نی به پاداش مدیح حجهٔ داور دهد

سال ها خمیده پشت نیلگون چرخ بلند

تا مگر یک بوسه بر خاک در حیدر دهد

*

*

نیست با من همسر آن شاعر که بی کابین و عقد

بکر طبع خویش را هر دم به صد شوهر دهد

شاعر فحل خراسانم که در دریای نظم

طبع من کشتی فرستد فکر من لنگر دهد

گر معزی دیده بود این شعر من کی گفته بود

«چیست آن آبی که او را گونهٔ آذر دهد»

شمارهٔ 102 - پیام ایران

به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد

ترا پیام به صد عز و احترام دهد

ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر

به کار بندی پندی که باب و مام دهد

نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد

ز خاک پاک نیاکان، ترا سلام دهد

وز استخوان نیاکانت برگذشته بود

دم بهار که ازگل به گل پیام دهد

به یاد عشرت اجداد تست هر نوروز

که گل به طرف گلستان صلای عام دهد

تو پای بند زمینی و رشته ایست نهان

که با گذشته تو را ارتباط تام دهد

گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است

سوابق است که هر شغل را نظام دهد

به کارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و

خوب

که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد

ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل

که این گسستگیت خواری مدام دهد

کسی که از پدران ننگ داشت ناخلف است

که مرد را شرف باب و مام، نام دهد

نگویمت که به ستخوان خاک خورده بناز

عظام بالیه کی رتبت عصام دهد

به علم خویش بکن تکیه و به عزم درست

که علم و عزم، ترا عزت و مقام دهد

ولی ز سنت دیرین متاب رخ زیراک

به ملک، سنت دیرینه احتشام دهد

ز درس پارسی و تازی احتراز مکن

که این دو قوت ملی علی الدوام دهد

شعائر پدران و معارف اجداد

حیات و قدرت اقوام را قوام دهد

مباش غره به تقلید غربیان، که به شرق

اگر دهد، هنر شرقی احترام دهد

تو شرقیئی و به شرق اندرون کمالاتی است

ولی چه سودکه غربت فریب تام دهد

به هر صفت که برآیی برآی و شرقی باش

وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد

ز غرب علم فراگیر و ده به معدهٔ شرق

که فعل هاضمه اش با تن انضمام دهد

به راه تست بسی دام های دانه نمای

کجاست مرد که از دانه فرق دام دهد

ز دام و دانه اگر نگذری محالست این

که روزگار ترا فرصت قیام دهد

پیام مام جگرخسته را ز جان بشنو

که پند و موعظه ات با صد اهتمام دهد

دو چشم مام وطن ز آفتاب و مه سوی ماست

وزین دو دیده به ما کسوت و طعام دهد

ز چشم مام وطن خون چکد بر این آفاق

که سرخی شفقش جلوه صبح و شام دهد

به ما خطاب کند با دو دیدهٔ خونبار

که کیست آنکه به من خون خویش وام دهد

به روی سینه بپرورده ام جوانان را

که داد من ز شما نوخطان، کدام دهد؟

پس از زمانهٔ خسرو شد چو بیوه زنی

که هر کسیش نویدی گزاف و خام دهد

چه کودکان که بزادم

دلیر و دانشمند

یکی نماند که ملک من انتظام دهد

اگر یکی به ره راست رفت، از پی او

کسی نیامد کان راه را دوام دهد

ز چنگ ظلم و ستبداد کس نرست که او

قراری از پی آسایش انام دهد

کنون امید من ای نو خطان به سعی شماست

مگر که سعی شما داد من تمام دهد

ز چاک سینهٔ بشکافته به خنجر جهل

دل شکسته ام آوای انتقام دهد

الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن

که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟

کجاست آنکه به داروی عقل و مرهم عدل

جراحت دل خونینم التیام دهد

کنام شیران وبران شده است، بچهٔ شیر

کجاست کآمده آرایش کنام دهد؟

ز چنگ بی هنران برکشد زمام امور

به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد

کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را

به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد

کجاست مرد جوانمرد و خواستار شرف

که سود خویش زکف بهر سود عام دهد؟

کجاست مرد، که شمشیر دادخواهی را

ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟

کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران

ز خصم، جان بستاند به دوست، جام دهد؟

وطن به چنگ لئام است، کو خردمندی

که درس فضل و شرافت، بدین لئام دهد

به جهد، پایهٔ حزبی شریف و پاک نهد

به مشت، پاسخ مشتی فضول و خام دهد

شمارهٔ 103 - در رثاء پدر

شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید

جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید

چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین

زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید

ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست

وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید

زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد

دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید

ای دپغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان

کزجفای چرخ خاک تیره را مسکن گزید

آن که بودی در بر نظمش زبان نطق لال

وآن که

گشتی در ره نثرش دل دانا بلید

کام جان را بودگفتارش همه شهد وشکر

گوش دل را بود اشعارش همه در نضید

رونق بازار شعر از این عزا در هم شکست

قامت اهل سخن یکسر از این ماتم خمید

خامه درسوکش زبان ببرید واندرخون نشست

نامه از مرگش سیه پوشید و پیراهن درید

سر به درگاه رضا بنهاد از روی رضا

با دل دانا و رای روشن و بخت سعید

خواست تا پور دل افگارش بهار داغدار

مصرعی گوید پی تاربخ آن فحل وحید

هاتفی از بقعه ناگه سر برآورد و سرود

مرصبوری را به این درگه بود روی امید

شمارهٔ 104 - در ذم می

خرد را عجب آید از این نبید

وز آنکو به نبیدش دل آرمید

می از تن بزداید توان و هوش

فراوان ضرر است اندرین نبید

در آغاز، عروسی بود نکو

به فرجام، عجوزی شود پلید

خدایی که به خیر آفرید خلق

شرانگیزتر از می نیافرید

بسا سرو بلندا که کرد پست

بسا جان گرامی که بشکرید

بسا مرد شریفا که می بخورد

پلیدی به جهان درپراکنید

شمارهٔ 105 - پند پدر

نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید

خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید

سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت

سال هزار و سیصد و نه از کران رسید

سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد

بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ

بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود

از عیش و تلخ کامی، وز بیم و از امید

ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد

مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید

لوحی است در زمانه که در وی فرشته ای

بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید

این لوح در درون دل مرد پارساست

وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید

جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگا ر

مانده به یادگار، ز دوران جمشید

آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار

کایزد ورا ز راستی و

پاکی آفرید

خوب و بد آنچه هست، نویسند اندرو

بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید

تقویم کهنه ایست جهنده جهان که هست

چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید

هرچند کهنه است، به هر سال نو شود

کهنه بدین نوی به جهان گوش کی شنید

هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت

هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید

گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح

کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید

عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص

کاین در زمین فروشد و آن به آسمان پرید

کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک

شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید

چون عاقبت برفت بباید ازین سرای

آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید

دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست

غبنا گر از جفای تو اشکی به ره چکید

بستر گر از توگردی بر خاطری نشست

برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید

چین جبین خادم و دربان عقوبتیست

کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید

کی شد زمانه خامش، اگر دعویئی نکرد

کی خفت شیرشرزه، که مژگان بخوابنید

محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور

سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید

یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر

ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید

دژخیم وار بر زبر نطع او به خشم

آن زاغ بر جنازهٔ گل ها همی چمید

واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه

جانی دگر به پیکر اشجار بردمید

آن لاله بر مثال یکی خیل نیزه دار

از دشت بردمید و به کهسار بر دوید

آزاده بود سوسن، گردن کشید از آن

نرگس که بود خودبین، پشتش فرو خمید

بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است

پروانه ای مرصع اندر میان خوید

گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ

زخمی به سر رسید و براندام خون چکید

وآن سنبل کبو نگر کز

میان کشت

با سنبل سپید به یک جای بشکفید

چون پارهای ابر رده بسته بر هوا

وندر میانش جای به جای آسمان پدید

یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین

خیری زرد هست، اگرنیست شنبلید

وین جلوه ها فرو گسلد چون خدنگ مهر

از چله یه کمان مه تیر سرکشید

نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود

نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید

آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد

چون باغبان ز حسرت، انگشت و لب گزید

هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو

این گوهرگران را با نقد جان خرید

ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ

گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید

هرکس به پند مشفق یک رنگ داد گوش

گل های رنگ رنگ ز شاخ مراد چید

من خود به کودکی چو تو نشنیدم این حدیث

تا دست روزگار گریبان من درید

پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است

زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید

وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش

یک دم ز درس و پند و نصیحت نیارمید

چل سال درس خواندم در نزد روزگار

تا گشت روز من سیه و موی من سپید

چندی کتاب خواندم و چندی معاینه

دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید

بخشی ز پندهای پدر شد درست، لیک

بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید

دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود

کان مهربان به طرح به من بر پراکنید

این عمرها به تجربت ماکفاف نیست

ناداشته به تجربت دیگران امید

خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت

شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید

شمارهٔ 106 - شب و شراب

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید

وز هر کرانه دامن خرگه فروکشید

روز از برون خیمه در استاد و جابجای

آن سقف خیمه اش را عمداً بسوزنید

گفتی کسی به روی یکی ژرف آبگیر

سیصد هزار نرگس شهلا پراکنید

یارب کجاست آنکه چو

شب در چکد به جام

گویی به جام، اختر ناهید درچکید

چون پر کنی بلور و بداری به پیش چشم

گویی در آفتاب گل سرخ بشکفید

همبوی بید مشگست اما نه بیدمشگ

همرنگ سرخ بید است اما نه سرخ بید

آن می که ناچشیده هنوز، از میان جام

چون فکر شد به مغز و چو گرمی به خون دوید

گر پر وی نبستی زنجیرهٔ حباب

از لطف، می ز جام همی خواستی پرید

زو هر جبان دلیر و بدو هر سقیم به

زو هر ملول شاد و بدو هر خورش لذیذ

بر نودمیده خوید بخوردم یکی شراب

خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید

از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز

نیرو گرفت خوید و به زانوی من رسید

گویم یکی حدیث به وصف شب و شراب

وصف شب و شراب ز من بایدت شنید

دوشینه خفته بودم در باغ نیم شب

کامد خمار منکر و خوابم ز سر پرید

کردم نگاه و دیدم خیل ستارگان

بر آسمان شکفته چو بر دشت، شنبلید

رفتم سوی کریچه که قفل خمار را

از شیشهٔ نبید به چنگ آورم کلید

در شیشهٔ نبید فروغی نیافتم

گفتی نبوده است درو هیچگه نبید

از خانه تافتم سوی دکان میفروش

کزوی مگر توانم یک شیشه می خرید

رفتم درست تا به سرکوی گبرکان

ناگه سپیده دیدم کز کوه بردمید

نزدیک دکه رفتم ناگه فروغ صبح

برزد چنان که پردهٔ ظلمت فرو درید

در کوفتم به ستی و آواز دادمش

چندان که پیر دهقان از خواب خوش جهید

بگشود لرز لرزان در وز نهیب من

گفتی همی که خواست رگ جانش بگسلید

گفت ار به حسبت آمده ای اندر آی، لیک

بیگاه چون تو محسب سهم کس ندید!

گفتم که باده خوارم، نی مرد حسبتم

ایزد مرا نه از قبل حسبت آفرید

صبحست می بیار که مغز از فروغ می

روشن شود چو غرهٔ صبح از

فروغ شید

دهقان از این حدیث به من بردرید چشم

وانگاه چون پلنگ یکی نعره برکشید

گفتا که خواب من ببریدی به نیم شب

ای می پرست عیار ای شبرو پلید

گفتم مساز عشوه که اینک فروغ روز

پیش دکانت مطرف زربفت کسترید

گفت این نه نور روز است این زان قنینه هاست

کاستاد شامگاهان پیش بساط چید

گفت این و خشمناک یکی پردهٔ ستبر

ناگاه در برابر دکان فرو هلید

صبحی تمام بود و چو آن پرده برفتاد

در حال شب درآمد و استاره شد پدید

وانگه به جام ریخت از آن زرد مشکبوی

گفتی درون جام گل زعفران دمید

گر زور می نبود کس از خواب نیم شب

با زور اهرمم نتوانست جنبنید

گر قوت شراب بدید و حیلتش

گرد حیل نگشتی پیوسته ارشمید

باشد بهار بندهٔ آن شاعری که گفت

«رز را خدای از قبل شادی آفرید»

من این قصیده گفتم تا ارمغان برم

نزدیک آنکه هست درش کعبهٔ امید

دانا عزیز شد که چنو حامیئی گرفت

دانش بزرگ شدکه چنو مامنی گزید

بس شاه و شاهزاده کِم از روی احترام

بنشاخت لیک قلب من از صحبتش کفید

بس میر و بس وزیر کِم از طبع چاپلوس

بنواخت لیک خوی حسودش مراگزید

هرگز نشد ز داهیهٔ دهر تلخ کام

آن فاضلی که چاشنی مهر او چشید

ای خواجهٔ کریم! برآمد زمانه ای

کز هجر حضرت تو دل اندر برم تپید

دژخیم دهر دیدهٔ آمال من به عنف

بربست و گوش خویش به سیماب آکنید

در باغ دهر تازه گلی بودم ای دریغ

کم دهر ناشکفته ز شاخ مراد چید

هر نوگلی که از سر کلکم شکفته گشت

در حال خار گشت و به پای دلم خلید

نام نکو فروخت کسی کاو مرا فروخت

نام نکو خریدکسی کاو مرا خرید

پستان مام و سفرهٔ بابست اصل مرد

آن منج گم شودکه گل ناروا مکید

بذر هنر به مرز امل کشتم ای

دریغ

کم داس دهرکشتهٔ آمال بدروید

چون روزگار سفله ندانست قدر من

کس را چه انتظار ازو بایدی کشید

شد بی تو یاوه دست وزارت که درخور است

انگشتری جم را انگشت جمشید

نشکفت اگر زمانهٔ جانی ترا نخواست

دارم عجب که با تو چگونه بیارمید

دیریست کاین زمانهٔ بدخوی سفله طبع

با سفلگان چمید و ز آزادگان رمید

اصل تناسب است یکی اصل استوار

نتوان به جهد با منش این جهان چخید

آزادمردی و خرد و پاکی نیت

با بدخویی و ددمنشی توأمان که دید

چندی ز روی حیف درخشنده گوهری

در پارگین شغل و عمل با خزف چمید

منت خدای راکه به فرجام رسته گشت

این گوهر شریف از آن ورطهٔ پلید

دامان ما اگرچه شد آلودهٔ نیاز

لیکن وجود پاک تو ز آلودگی رهید

بر آن کتاب ها که بماند از تو یادگار

خواهند جاودان زه و احسنت گسترید

غرمی رمنده بود مرا طبع و این شگفت

کاندر بسیط مهر تو به آسودگی چرید

زین دست شعر گفت نیارند شاعران

کز خشک بید، بوی نخیزد چو مشک بید

شمارهٔ 107 - راه عمل

نخلی که قد افراشت به پستی نگراید

شاخی که خم آورد دگر راست نیاید

ملکی که کهن گشت دگر تازه نگردد

چون پیر شود مرد، دگر دیر نپاید

فرصت مده از دست چو وقتی به کف افتاد

کاین مادر اقبال همه ساله نزاید

با همت و با عزم قوی ملک نگهدار

کز دغدغه و سستی کاری نگشاید

گر منزلتی خواهی با قلب قوی خواه

کز نرم دلی قیمت مردم نفزاید

با عقل مردد نتوان رست ز غوغا

اینجاست که دیوانگیئی نیز بباید

یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد

یا کام دل از شاهد مقصود برآید

راه عمل این است بگویید ملک را

تا جز سوی این ره، سوی دیگر نگراید

یاران موافق را آزرده نسازد

خصمان منافق را چیره ننماید

شمارهٔ 108 - پیشگویی

بهارا بهل تا گیاهی برآید

درخشی ز ابر سیاهی برآید

درین تیرگی صبر کن

شام غم را

که از دامن شرق ماهی برآید

بمان تا درین ژرف یخ زار تیره

به نیروی خورشید راهی برآید

وطن چاهسار است و بند عزیزان

بمان تا عزیزی ز چاهی برآید

درین داوری مهل ده مدعی را

که فردا به محضرگواهی برآید

به بیداد بدخواه امروز سرکن

که روز دگر دادخواهی برآید

برون آید از آستین دست قدرت

طبیعت هم از اشتباهی برآید

برین خاک، تیغ دلیری بجنبد

وزین دشت، گرد سپاهی برآید

گدایان بمیرند و این سفله مردم

که برپشت زین پادشاهی برآید

نگاهی کند شه به حال رعیت

همه کام ها از نگاهی برآید

ز دست کس ار هیچ ناید صوابی

بهل تا ز دستی گناهی برآید

مگر از گناهی بلایی بخیزد

مگر از بلایی رفاهی برآید

مگر از میان بلاگرمگاهی

ز حلقوم مظلوم آهی برآید

مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد

وزآن گرد صاحب کلاهی برآید

شمارهٔ 109 - به چه کارید؟

ای معشر خودخواه منافق به چه کارید؟

جزکشتن یاران موافق به چه کارید؟

ای جز ز عناد و حسد و تهمت و آزار

بگسسته دل از جمله علایق به چه کارید؟

ای راست به مانند غراب و بچه خویش

بر فکر بد خود شده عاشق، به چه کارید؟

ای بر سر هر ره که رود جانب مقصود

گرد آمده و ساخته عایق به چه کارید؟

ای خنجری از تهمت و دشنام کشیده

یکسر زده بر قلب خلایق، به چه کارید؟

ای در طلب کیفر سارق به تکاپوی

وانگه شده هم کیسهٔ سارق، به چه کارید؟

ای از پی ویرانی یک قوم موافق

پر داده به اقوام منافق، به چه کارید؟

ای در چمن ملی و در باغ سیاسی

خودروی و سیه دل چو شقایق، به چه کارید؟

ای دامن خود کرده پر از خاک و فشانده

بر فرق خود و چشم حقایق، به چه کارید؟

ایران به دم کام نهنگست، خدا را

ای خصم وطن را شده سائق، به چه کارید؟

بیچاره وطن

در دم نزعست، دریغا!

ای مرگ وطن را شده شایق، به چه کارید؟

شمارهٔ 110 - پاسخ فرخ

شکر خداکه دوره غربت بسر رسید

رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید

روزی که رخت بستم از ایران سوی فرنگ

پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید

گفتم زمان خرقه تهی کردنست، خیز

رخت سفر ببند که وقت سفر رسید

اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت

وآسیب زخم آن به میان جگر رسید

دست از جهان بشوی و جهانی دگر بجوی

شاد آنکه زبن جهان به جهان دگررسید

لیکن قضا نبود، تو گفتی در این جهان

سهم بلابه بنده فزون زبن قدررسید

فرمان بازگشت به روح رمیده رفت

پروانهٔ بقا به تن محتضررسید

دستوری خلاصم از این زندگی نداد

آن کس که جان ازو به تن جانور رسید

جان به لب رسیده سوی سینه بازگشت

در چشم وگوش مژدهٔ سمع و بصررسید

شد منقطع هزینه دورعلاج من

زبن صرفه جوبی سره دولت به زر رسید

بویحیی ار برفت حکیمی به جای ماند

وآی ارگدا به دولت و اقبال و فر رسید

بالجمله رفت سالی و شش ماه بر فزون

کاندر سویش، لطف حقم راهبر رسید

بسیار صبرکردم و بسیار بردم رنج

تا درپناه صبر، نوید ظفر رسید

بشتافتم به خانه و در بستر اوفتاد

کزرنج ره براین تن نالان ضرر رسید

یک مه فزون بودکه هم اغوش بسترم

وامروز به شدم که ز «فرخ» خبر رسید

محمود اوستاد سخن آن که صیت او

از خاوران گذشته سوی باختر رسید

روح جواهری به جنان شادباد ازآنک

او را پسر چو فرخ فرخ سیر رسید

شاد این پسرکه پرورش از آن پدرگرفت

شاد آن پدرکه از عقبش این پسر رسید

دانشوران ز فضل و هنر بهره می برند

وز او هزار بهره به فضل و هنر رسید

کرد از بهار دعوت، فرخ به شهر خویش

در تیر مه که تیل میان سرخ دررسید

آباد باد خاک خراسان که هر مهی

نعمت در او

ز ماه دگر بیشتر رسید

سرسبز باد تیل میان سرخ او، کز آن

خجلت به زعفران و گلاب و شکر رسید

نالانم ای رفیق و هراسانم از سفر

خاصه که ناتوانیم از این سفر رسید

ارجو که تندرست ببینم رخ ترا

کز روی فرخ توام اقبال و فر رسید

گفتم جواب چامهٔ «فرخ» که گفته است

«از دستگاه رادیو دوش این خبر رسید»

شمارهٔ 111 - عدل مظفر

کشور ایران ز عدل شاه مظفر

رونقی از نوگرفت و زینتی از سر

عدل ملک ملک را فزود و بیاراست

روزافزون باد عدل شاه مظفر

پادشاه دادگر مظفر دین شاه

خسرو روشن دل عدالت گستر

کرد به نام ایزد این ملک سره کاری

تا سره گردید کار کشور و لشکر

انجمن عدل را به ملک بیاراست

دست ستم را ببست وپای ستمگر

مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک

انجمن آیند بخردان هنرور

خواست به هم اتحاد دولت و ملت

تا بنمایند خیر ملک وی از شر

کشور آباد شد به نیروی ملت

ملت منصور شد به یاری کشور

یاری داور به عدل شاه قرین شد

دولت و ملت از آن شدند توانگر

گوئی ناید همی ز دست تهی کار

آری در این سخن به خردی منگر

مردی کز نیروی دو دست برومند

بازگشاید هزار سد سکندر

زان دو یکی را اگر ببندی بر پشت

مرد به یک دست عاجز آید و مضطر

دولت و ملت دودست و بازوی شاهند

شاه مر این هر دو را گرامی پیکر

یک به دگر کارها همی بگشایند

گر نشکیبد یکی ز یاری دیگر

دولت و ملت چو هر دو دست به هم داد

پای به دامن کشد عدوی سبکسر

دولت و دین هر دو توأمند ولیکن

این دو پسر راست عدل و قانون مادر

مادر باید که پرورد پسر خویش

قانون باید که ملک یابد زیور

ملک تبه گردد از تطاول سلطان

دهکده ویران شود ز جور کدیور

ملکی کاو راست عدل و قانون

در دست

سر بفرازد همی به برج دوپیکر

راست چنان چون بزرگ کشور ایران

کاین همه دارد ز فر شاه فلک فر

نیست شگفتی گر این چنین بود این ملک

دست به دندان مخای و بیهده مگذر

بنگرکاین ملک باستانی از آغاز

جایگه عدل و داد بود و نه زیدر

ملک کیومرث بود و کشور جمشید

جای منوچهر بود و بنگه نوذر

این بود آن کشوری که داد به کاوس

طوق و نگین و سریر و یاره و افسر

طوس سپهبد درو فراشته رایت

رستم دستان در او گماشته لشکر

نامهٔ هریک بخوان و کردهٔ هریک

وین سخنان مرا به بازی مشمر

زاد پیمبر به گاه دولت کسری

فخر همی کرد ازین قضیه پیمبر

گفت بزادم به عهد خسرو عادل

بنگر کاین گفته خود چه دارد در بر

مدحت نوشیروان نگفته بدین قول

بلکه نبی عدل راست مدحت گستر

تا که شوند این ملوک دولت اسلام

زبن سخن او به عدل، قاصد و رهبر

شکر خداوند را که خسرو ایران

نیک نیوشید این کلام مشهر

منظری از عدل بس بلند برافراشت

ظلم درافتاد از آن فراشته منظر

عدل انوشیروان اگر نشنودی

روروبکره ببین به نامه ودفتر

وانگه بنگر به عدل این ملک راد

عدل انوشیروان به یاد میاور

احسنت ای پادشاه مملکت آرای

احسنت ای خسرو رعیت پرور

تو غم مردم همی خوری به شب و روز

غمخور توکیست؟ پادشاه گروگر

ملک تو شاها یکی عروس نکوروست

کاو را جز عدل و داد نبود شوهر

یکچند این خوبرو عروس نوآئین

داشت به سربریکی پلاسین معجر

عدل تو با دیبه و پرند ملون

آمد و برداشت این پلاس مقیر

لیک دریغا که روزگار بنگذاشت

کزتو رسد ملک را طرازی دیگر

بر سر و بر افسر تو خاک فرو بیخت

این فلک باژگون که خاکش بر سر

مویه کند بر تو خسروانی دیهیم

ناله کند بر تو شهریاری افسر

اخترت از آسمان ملک برون شد

از ستم آسمان و کینهٔ

اختر

بودی یک چندگاه غمخور این خلق

رفتی و زینان یکی نبردی غمخور

بر تو مقدر بد این قضا ز خداوند

کس نچخیده است با قضای مقدر

ملک بماندی و زی بهشت براندی

ملک چرا ماندی ای بهشتی منظر

کاخی از عدل برنهادی و آنگاه

تفت براندی ازین کهن شده معبر

قومی بینم به سوکواری ات ای شاه

جامه ز غم کرده چاک و دیده ز خون تر

رفتی و پور تو شد برین گره خلق

بارخدای و امیر و سید و سرور

ماه اگر شد نهان عیان شد خورشید

دریا گر شد فرو برآمد گوهر

شاها اینک توئی نشسته بر اورنگ

بر اثر آن خدایگان مظفر

داد همی ده که دادگر ملکان را

ایزد پاداش داد خواهد بی مر

یاور شو خلق را به داد، به دنیا

کرت به عقبی خدای باید یاور

محضرکنکاش محضری ست همایون

فر و بهی جوی ازین همایون محضر

ملک پدر را ز عدل و دادکن آباد

ای به تو ملک پدر پسنده و درخور

شاها دانی که ملک ایران زین پیش

بود چوآراسته یکی شجرتر

بود به گردش ز عدل کنده یکی جوی

آبی دروی روان به طعم چو شکر

زان پس چیدند ازو بسی بر امید

بردهد آری چو شد درخت تناور

شاخه کشید این درخت تا گه کسری

وانگاه از چرخ خواست کردن سر بر

زان پس گه گاهی این درخت برومند

خسته همی شد زتیشهٔ فتن وشر

تاکه درین زشت روزگا ر ستردند

جور و ستبداد، شاخ و برگش یکسر

چندان کز آنکشن درخت به جا ماند

شاخی فرسوده وشکسته و لاغر

وآنگه آسیب تندباد حوادث

خواست فکندنش ناگهان ز بن اندر

کامد فرخنده باغبانی پیروز

ناگه و آورد آب رفته به فرغر

آبی انگیخته ز چشمه حیوان

آبی آمیخته به شربت کوثر

آبی بر باد داده خرمن بیداد

آبی آتش زده به کشت ستمگر

آبی عدلش به نام خوانده خردمند

آبی آزادیش ستوده هشیور

آبی از رهگذار دانش وبینش

برد

سوی آن درخت دهقان پرور

آب روان کرد و خود برفت و از این نخل

شاخی و برگی دمید ناقص و ابتر

آب ازو برمگیر گرش بباید

شاخ برومند و برگ خرم و اخضر

آب همی ده به کشور ازکرم و داد

وآتش برزن به دشمن از دم خنجر

جانب خاور هم ازکرم نظری کن

ای ز تو فر و بهای خسرو خاور

نشگفت ار به شوند از نظرتو

کز نظر آفتاب سنگ شود زر

سوی خبوشان یکی ببین که نیوشی

نالهٔ چندین هزار مادر و دختر

بنگر تا مستمند وگریان بینی

شوهر و زن را به فرقت زن و شوهر

گفت حکیم این گره نهال خدایند

واستم استمگران چو بادی صرصر

تا به هم اندر نیوفتند و نخوشند

یک نظر ای باغبان بر ایشان بگمر

بگمر چندی نظر بر ایشان و آنگاه

میوهٔ شیرین چن وشکوفهٔ احمر

ملک درختیست نغز و ربشه او عدل

ربشه قوی دارکز درخت چنی بر

شاه کجا سوی عدل و دادگراید

بازگراید بدو عنایت داور

گوید الملک لایدوم مع الظلم

آنکه خدایش بسی ستوده ز هر در

قول پیمبر به کار بند و میازار

خاطرمورضعیف وپشهٔ لاغر

عدل و سخا وتوان و دانش بگزین

تاکه جهانت شود دورویه مسخر

گفتم مدح توبا طریقی مطبوع

مرهمه را نیست این طربقه میسر

گرچه هم اندر غزل توانم گفتن

غمزهٔ مردم فریب وچشم فسونگر

لیک نگونم بویژه اکنون کز شعر

حکمت جویند نی گزاف وکر و فر

نشکفت ار حکمت آید از سخن من

کزسنگ آید همه زلال مقطر

*

*

اکنون ز امر خدایگان خراسان

راست بود محضری بدین بلد اندر

محضری آراسته ز عدل که پیشش

سطح سپهر محدب است مقعر

چون فلک است این خجسته مجلس عالی

دانشمندان در او فروزان اختر

دیر نمانده است کز خراسان شاها

سوی ری آیند بخردان هشیور

وزپی اصلاح ملک وفره خسرو

دانشمندان کنند آنجا محضر

ای ملک راد شادمانه همی زی

وی عدوی شاه رنج و درد همی بر

تاکه بود عدل برگزبده تر از

ظلم

تاکه بود نفع خوشگواراتر از ضر

ملک تو آباد باد و جان تو خرسند

جسم تو بی رنج باد و عیش تو بی مر

شمارهٔ 112 - بهاریه

بگریست ابر تیره به دشت اندر

وزکوه خاست خندهٔ کبک نر

خورشید زرد، چون کله دارا

ابر سیه، چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین کله خاقان

بر دوش نارون سلب قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط

بلبل بنای برده یکی مزهر

نسرین به سر ببسته ز نو دستار

لاله به کف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد

در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس وکاخ بزم

این یک طرازکلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر

این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد باد برآید نرم

وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل، زشرم همی خندد

چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خاربن بخندد سیصدگل

چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند

آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هرآنچه کرد نهان در خاک

اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون

لولو همی بغلطد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

غران همی برآید ابر ازکوه

چون کوس برکشیده یکی لشکر

برف از ستیغ کوه فرو غلطد

هر صبح کآفتاب کشد خنجر

هرگه درخشی ازکه بدرخشد

وز بیم خویش ناله کند تندر

گوئی به روز رزم همی نالد

از بیم تیغ شاه، دل کافر

حیدر امیر بدر و شه صفین

دست خدا و بازوی پیغمبر

شمارهٔ 113 - روزه گشای

شاد شد دوش ز دیدار من آن ترک پسر

من ازبن شادکه او برده مه روزه به سر

من کمان کردم کز روزه تبه گردد و زار

آن رخ روشن وآن دولب چون لالهٔ تر

شکر یزدان را کان ماه نیازرده بسی

آری از روزه نیازارد رخشنده قمر

تاخت دوشینه سوی کوی پی دیدن ماه

وز پی دیدن او خلق

نمودند حشر

چون مرا دید بخندید و بیامد بر من

تا بداده دو سر زلف و زده یک به دگر

گفتمش جانا زبن ییش به یک ماه فزون

چهره ای بود ترا روشن و خورشید اثر

خود چه بود اینکه دراین ماه تورا ییش آمد

چشم من برتو چنین روز مبیناد دگر

دو لب لعل تو پژمرده و افسرده چراست

حال چشم تو زحال لب تو سخت بتر

دورخان داری چون دو رخ من زرد و نژند

تو چو من عشق همی ورزی ای ترک مگر

من دل خویش به تو دادم و مهرم به تو بود

تو دل خویش بدادی به کدامین دلبر

بودی ای کاش دلی تاکه به جای دل تو

به کف دل بر تو دادم و گفتم که ببر

مر مرا خستگی چشم توکوبد به درست

که نکردستی یک ماه سوی باده نظر

گفت خیز اکنون تا هر دو به میخانه شویم

که حریفانش دی قفل گشودند ز در

گفتمش می نه به میخانه توان خورد کنون

زانکه ما را بود از محتسب شهر حذر

اندرین شهر کسی می به ملا نتوان خورد

که غلامان امیرند به هر کوی اندر

شمارهٔ 114 - بهاریه

مرا داد گل پیشرس خبر

که نوروزرسد هفتهٔ دگر

مرا گفت گذر کن سوی شمال

که من نیز بدان جا کنم گذر

چو فارغ شوم از کار نیمروز

شتابم به سوی ملک باختر

به لشکرگه اسفندیار نیو

به دعوتگه زردشت نامور

ز من بخش بهر بوم و بر نوبد

ز من برسوی هر گلستان خبر

بگو تا نهلد آفتاب هیچ

ز آثار غم انگیز دی اثر

همان باد بروبد به کوه و دشت

خس و خار و پلیدی ز رهگذر

همان ابر فشاند به راه ما

گلاب خوش و مشگ و عبیرتر

بگو نرگس بیمار را که هان

ز یغمای زمستان مکن حذر

که از عدل من ایمن توان غنود

به هرگلشن، در زیر هر

شجر

هم از راه به راهی توان گذشت

به سر بر طبق سیم و جام زر

کنون همره خرم بهار، من

کنم ازگل وسرو و سمن حشر

فراز آیم و سازم به باغ، بزم

گشایم ز نشاط و سرور در

بگو بلبل خاموش را که خیز

یکی منقبت نغزکن زبر

کزین پس به دو سه هفته سرخ گل

رسد با رخ خوی کرده از سفر

بسان رخ زوار شاه طوس

رضا پاک سلیل پیامبر

مه برج رسالت که صیت اوست

چو مه پاک و چو خورشید مشتهر

اگر دنیویئی سوی او گرای

وگر اخرویئی سوی او گذر

که بر خوان عمیم ولایتش

نعیم دو جهانست ما حضر

شمارهٔ 115 - بوسهٔ عید

به هوس بردم سی روز مه روزه بسر

که یکی بوسه زنم بر لب آن ترک پسر

خواهم اول ز دو نوشین لب او بوسهٔ عید

زان سپس خواهم ازو بوسهٔ سی روزدگر

ور مراگوید یک بوسه فزون می ندهم

بوسه زین بیش چه خواهی؟شوازین خانه بدر

اندرآن زلف زنم چنگ و فراز آورمش

من زنم بوسه و معشوق شود بوسه شمر

دوش بد فکر من این، تا بدمید اختر صبح

با دل شاد سوی دوست شدم راه سپر

دیدم از رنج مه روزه چنان گشته نژند

که بیازارد اگر خواهی گیریش ببر

از تف روزه نوان گشته چو یک ماهه هلال

آن قد دلکش وآن روی چو دو هفته قمر

گفت دانم که ز من بوسهٔ عیدی طلبی

بوسه را زین دولب خشک چه قدروچه خطر

روزه برمن زستم هرچه توانست بکرد

تا فرو خشکید این دو لب چون لالهٔ تر

منت ایزد را کاو از بر ما زود برفت

آه عشاق همانا که در او کرد اثر

خیز تا داد دل از باده ستانیم کنون

تا به کی باید کردن ز مه روزه حذر

گفتم ار باده خوری، باده مرا هست به دست

بیش از این در طلب باده بتا رنج مبر

حجره را از نو آراسته و ساخته ام

خیز

کآماده کنم چنگ و دف و رامشگر

باده ای دوش خریدستم از باده فروش

پاک و روشن چو دل خسرو فرخنده گهر

شمارهٔ 116 - فتح الفتوح

مکن حدیث سکندر که اندرین کشور

«فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»

جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر

عیان چو آید ویران شود بنای خبر

خبرگزافه بود گوش برگزافه منه

فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر

خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ

چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر

چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ

چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر

خبر دهند که از خرد کشور یونان

به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر

هم او در اول یک کارزارکرد و سپس

براند در همه جا بی منازعی لشکر

به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری

به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر

به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ

که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر

خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون

بسی دهند نشان و بسی دهند خبر

که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت

همان به مصر چه کرد آن امیر نام آور

چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس

به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر

ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز

به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر

چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند

به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر

چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او

حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر

بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ

به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر

ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد

ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر

چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند

شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر

شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک

به رامش دگران چنگ در زند به خطر

به قصد خدمت ملت،

به قصد یاری نوع

همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر

بسان میر مظفر سپهبد اعظم

که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر

اگر به منظرگوئی ستوده منظر او

نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر

اگر به همت گوئی دلیل همت اوست

هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر

اگر به دولت گوئی به نام دولت او

یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر

به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر

همه به درگه میرند بنده و چاکر

ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند

هزار تحسین بر این بزرگوار پدر

وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد

از او که باشد فرخنده تر به اصل و گهر

ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط

گذاشت عمری در پیشکاری حیدر

بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت

به هر کران خراسان هزار فتنه و شر

هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد

به امر دشمن دین، ترکمان غارتگر

بتاخت این هنری مرد جانب گرگان

چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر

ز باد تیغش چون آب، سرد ماند به جای

عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر

اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت

درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر

گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت

کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر

سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین

ز هرکرانه دعای شب و درود سحر

پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر

به خدمت وطن مستمند بست کمر

چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم

چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر

وطن نه، غاری اندوخته به ذلت و جهل

وطن نه، چاهی انباشته ز عجب و بطر

همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه

همه وزیران نادان و عاجز و مضطر

گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ

چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر

به شهر تبریز اندر بساط دارا

گیر

سپاه دشمن از هر کرانه زورآور

ستاده تنها ستارخان و باقرخان

بسان رستم دستان و طوس بن نوذر

بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای

که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر

سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن

فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور

مبارزان دلیر و مجاهدان غیور

در آن دیار رسیدند بی حد و بی مر

امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد

همان تکاور تازی و خنگ راه سپر

مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند

ز دست برد دلیران میر، کوفته سر

چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد

به قصد جستن پیکار و راندن کیفر

نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر

که بود ویران از جورخصم زشت سیر

طلایه دار سپه پیش رفت و کار بساخت

ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر

سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان

که گفتی آمده در شهرکاروان گهر

همه به نظم درست و همه به خاطرپاک

همه همایون فال و همه نکو منظر

نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین

نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور

رسید میر و بیاراست مجلس ملی

خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر

ز خائنان وطن چندتن به امر امیر

شدند رانده از این خاکدان به ملک سقر

سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی

خدایگان امیران، امیر شیر شکر

چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید

ز راه حیله برآورد صورتی دیگر

مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد

طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر

چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید

زجهل غره شد وعهد خودنبرد به سر

دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی

ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر

هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت

سهیل رایت اسپهبد بلند اختر

وز آن حدود به میران بختیاری داد

زجنبش خود وپیش آمد امورخبر

امیر دانا «سردار اسعد» اندر وقت

زبلدهٔ قم زی ری برون

کشید حشر

سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج

که بد به سختی مانند سد اسکندر

شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا

فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر

در آن سپاهی با توپ های گردون کوب

برآن گروهی با تیرهای خارا در

ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه

گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر

ولیک لشکریان سپهبد پیروز

چنان نبدکه در استند و افکنند سپر

به پیشتازی بیرون شدند مردی چند

که جنگ را همه بودند زاده از مادر

به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت

به کوهسارکرج برشدند چالشگر

ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت

چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر

وز آن گذر به «شه آباد» حمله آوردند

مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر

از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو

همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر

سپاه میر درآمد زکوهسار برون

به سان سیل که آید زکوهسار به بر

سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن

مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر

مجاهدانی رزم آزمای و مردافکن

مبارزانی پرخاشجوی و کندآور

همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست

همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر

همه دویده پی جستن حقوق بزرگ

به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر

همه به طوع دویده به جانب پیکار

نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر

فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ

که تا نبیند مردم نیایدش باور

عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر

بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر

همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه

تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر

نشانده بر سر هرکوی، شاه کینه سگال

کشیده از بر هر برج، خصم دیو سیر

هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح

هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر

بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز

بهر کناری جیشی

سواره رزم سپر

سپاه سلطنت آباد نیز از یکسو

میان ببسته پی پاس شاه کین گستر

همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز

همه چو دیوان تیره روان و افسونگر

نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود

که کار را کند آسان و جنگ را یکسر

مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر

بتاختند دو رویه بشارسان اندر

بگفت جارچی توپشان بخیل عدو

که هان امیر است از راه لختی آن سوتر

نشسته میر به پشت هیون کوه گذار

عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر

حسام آخته در دست بدره بار امیر

چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر

به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود

نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر

به چنگ رایتی میر بر درفش کبود

چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر

امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو

به خصم حمله نمودند وساختند عبر

سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان

عدوی دین، شجر خشک و جانش برگ شجر

بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت

ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر

سپاه خصم هم اندر میان شارستان

به جیش میر فکندند توپ جان او بر

امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی

به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر

برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق

گرفت درگه عالیش را ز جان در بر

که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود

که از چه روی نهان کردی ای مهین دلبر

مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است

که هست حاجی محنت کشیده را به حجر

سپس به جنگ برآورد دست و فرمان داد

که افکنند دلیران به جان خصم آذر

مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند

به سوی خصم و بپا خاست شورش محشر

ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور

ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر

ز برج های

بلند وز کاخ های شگرف

فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر

ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر

گزند نامد بر لشکر همایون فر

سه روز جنگ درافتاد و هم در آخر کار

نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر

دو بهره کشته شد از خصم و بهره ای خسته

شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در

بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت

سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر

سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد

ابا سران و امیران، امیر دین پرور

ز خائنان تبه کار لختی آوردند

به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر

به امر مجلس عالی به حکم دین قویم

شدند بدکنشان چوب دار را زیور

بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش

برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر

ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار

ز مهتران جهان نیست با توکس همبر

به مهتران جهان نسبت تو می نکنم

که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر

همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را

کسی همال نباشد به عادت و به سیر

امیر رزمی و در رزم ها نهاده نشان

وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر

بدین همایون فتحی که کرده ای امروز

به روزگار شدی شهره و به دهر سمر

شنیده ام که پس از فتح مصر، ناپلئون

به سوی شاه همی خواست کآورد عسکر

در آن زمین تهی قلعه ای رسیدش پیش

که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر

به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست

به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر

به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد

نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر

بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال

ز برگشودن یک حصن دست شست آخر

تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک

که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر

سپه کشیدی زی ری

که سالیان دراز

کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر

به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت

به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر

به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم

که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر

اگر شکار امیران بود گوزن و غزال

تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر

توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت

توئی که مجلس اسلام راگشودی در

در آفرین تو اینک بهار مدح سرای

یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر

به نام، نامهٔ «فتح الفتوح» خواند او را

فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر

بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت

«فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر»

شمارهٔ 117 - در واقعهٔ بمباران آستانهٔ حضرت رضا (ع)

بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر

با نبی برگو از تربت خونین پسر

عرضه کن بر وی، کز حالت فرزند غریب

وان مصیبت ها، آیا بودت هیچ خبر؟

هیچ دانی که چه بودست غرببان را حال

یا چه رفته است غربب الغربا را بر سر

چه کذشته است ز بدخواه، برآن پور غریب

چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر

چه رسیده است از این دیو نژادان شریر

بر حریم حرم پادشه جن و بشر

ستمی کردند اینان به جگرگوشه تو

که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر

این قدر هست که سوی تو ازبن تربت پاک

خاک خون آلود آرد پس ازاین، باد سحر

فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت

ای دریغا! ز جفای فلک استمگر

ای عجب! با پسران نبی و آل علی

آسمان کینهٔ دیرین را بگرفت از سر

ای عجب! آل علی را کشد و از پس مرگ

مدفنش را کند از توپ عدو، زیر و زبر

نک بیایید و ببینید که درکاخ رضا

توپ ویران گر روس است که افکنده شرر

بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک

حریم

قلتگاهی است که خون موج زند سرتاسر

ای نصارا تو چه گوبی کس اگر آید باز

به کلیسا و کله باز نگیرد از سر

پس بیا لختی و بیداد عدو را بشنو

پس بیا باز و زیارتگه ما را بنگر

بنگر باز که این خیره تمدن خواهان

کرده آن کار که وحشی ننماید باور!

هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب

داده جان از یورش لشکر روس کافر

نه مرایشان را بوده است به سرشور نبرد

نه مرایشان را بودست به کف تیر و تبر

همه واماندهٔ کید فلک افسون ساز

همه سیلی خور جور فلک افسونگر

همه از بیم، پناهنده به دربار رضا

همه از دشمن، نالنده به پیش داور

بر چنین طایفهٔ بی گنه از چارطرف

تیر باریدند آن طایفهٔ کین گستر

یک طرف مردان جان داده همه بی تقصیر

یک طرف نسوان افتاده همه بی معجر

یک جماعت را قزاق فشرده است گلو

یک جماعت را سرباز شکسته است کمر

جسد کشته فتاده است به بالای جسد

پیکر خسته فتاده است به روی پیکر

تیر باریده برایشان ز دوسو چون باران

توپ غریده برایشان ز دوسو چون تندر

مادران بینی در ناله ز سوگ فرزند

پسران بینی درگریه ز مرگ مادر

شوهران بینی جویان پی گم گشته عیال

بانوان بینی پویان، پی نعش شوهر

ای عجب! روس همی گوید: چون فتنه گران

اندر آن بارگه پاک نمودند مقر

والی ملک هم ازکیفرشان عجز نمود

زان سبب دادم من فتنه گران را کیفر!

ما همی گوبیم این فتنه و این فتنه گران

خود نه از فتنه گری های شما بود مگر

زر فشاندید از اول به سران اشرار

تا که این فتنه به پا کرده شد از نیروی زر

هم از این روی در این حمله وکشتار بزرگ

فتنه سازان را اصلا نرسید ایچ ضرر

همه را راه گشادید ولی از این سوی

بی کسان را بگرفتند

همه گرد اندر

ور همی گویید از این همه ما بی خبریم

کاخ و مسجد را ویران ز چه کردید دگر

مفسد ار فتنه کند، کاخ رضا را چه گناه

مار اگر حیله کند، باغ جنان را چه خطر

مسجد و کاخ اگر بوده مقام اشرار

ز چه گنبد را کردید خراب و ابتر

بقعه وکاخ رضا را ز چه غارت کردید

ای همه راهزن و بدکنش و غارتگر

ای مسلمانان زین واقعه خون گریه کنید

که نمودست رضاکسوت خونین در بر

ای زنان چادر نیلی به سر اندر بکشید

زانکه زهرا را نیلی است به سر بر چادر

از وهابی شد اگر کاخ حسینی ویران

شد ز قزاق عدو کاخ رضا ویران تر

نه همانا نبد این کاخ همان کاخ رضا

خانهٔ دین نبی بود که شد زیر و زبر

نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد

بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر

ما اگر خانه خرابیم ز کس مان گله نیست

کاین خرابی همه از ماست در انجام نظر

صاحب خانه اگر باز نبندد در خویش

گله ای نیست اگر دزد درآید از در

چه گریز است ز ماهیت طبع بشری

که بدو گوییم از مال کسان بهره مبر

صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار

باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر

تو هم ای شاهین، کبکان را زین بیش مگیر

تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر

گر چنین گوییم ای خواجه همانا که خطاست

زانکه طبع حیوانی را این است گهر

گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود

بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر

ای مسلمانان تا چند به وهم و به خیال

ای مسلمانان تا چند به بوک و به مگر

هرکه او از خود و از خانه حفاظت نکند

نبود حافظ او نیز، خدای اکبر

نیست انسان را جز آنچه در

او سعی نمود

این چنین گفت پیمبر به همایون دفتر

پس تو چون رنج نبردی ز که می خواهی گنج

پس توچون سنگ نکندی زکه می خواهی زر

مردم پاک دل هند به ما درنگرند

گر ز تهران کند این چامه به کلکته گذر

بر آن سید بیدار دل دانشمند

بر آن سید والاگهر دانشور

برآن راد علمدار سپاه اسلام

بر آن راد هوادار اساس کشور

سید پاک جلال الدین فرزند رسول

که یکی پاک رسولی است به گفتار و به فر

دشمنان را قلم او همه تیر است و سنان

دوستان را سخن او همه قند است و شکر

راستی نامه نغز او، حبلی است متین

که به پیوستن او خلقی بگسسته ز شر

دادخواهی کند از اهل خراسان، آری

دادخواه ما امروز جز او نیست دگر

کام ها جمله فروبسته، ز بان ها خسته

جور بگشوده دهان از همه سو چون اژدر

نه یکی خامه که بنویسد درد درویش

نه یکی نامه که بنیوشد حال مضطر

بر سر اهل خراسان اگر آتش بارد

نشود مردم شیراز ازآن هیچ خبر

ور ببارد ز دوسو بر سر زنجانی تیغ

اردبیلی نکند سینه پی کینه سپر

وگر آواز کشد، شر طلب و مفسده جوست

چیست مفسد را پاداش به غیر از خنجر

حالت ایران اینست به چنگال دو خصم

تا چه سازد پس از این لطف خدای داور

این چنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت

«به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»

شمارهٔ 118 - سفر نامه

به شهر ری شدم از دشت خاور

بدیدم کار ملک و کار کشور

بدیدم کشوری خالی ز مردم

همه دیوان فتاده یک به دیگر

دگرگونه شده کار ولایت

نه مهتر مانده بر جای و نه کهتر

نه دیوان مانده و نه کار دیوان

نه لشکر مانده و نه میر لشکر

همه رعیت گدا و خانه ویران

همه دهقان پریش و حال مضطر

تهی تخت جم از جمشید والا

جدا تاج کی از دارای اکبر

نه برپا مانده ازکاوس بنگاه

نه

بر جامانده ازگشتاسب افسر

نشسته گرد بر دیهیم نادر

فتاده زنگ در شمشیر سنجر

ربوده دیو ریمن خاتم ملک

ز انگشت سلیمان پیمبر

سپس زان دیو آن انگشتری را

ربوده مردمی از دیو بدتر

نه در دلشان جوانمردی سرشته

نه در گلشان خردمندی مخمر

ستم کرده به نام عدل و انصاف

گزر خورده به یاد قند و شکر

همه پاشان سزای بند و زنجیر

همه سرشان سزای گرز و خنجر

به مشرب چون گدایان و به منصب

وزبرکشور و سالار لشکر

عبید خصم گشتستند و ما را

عبید خویش خوانند اینت منکر

بود شهر زنان اندر فسانه

حدیثی یافه کردار و مشهر

مرا باور نیفتاد آن فسانه

بلی افسانه کس را نیست باور

ولی در شهر ری امسال دیدم

گواه گفتهٔ افسانه گستر

ازیرا روی از آنان تافتم زود

چنان کاز ماده گرگان آهوی نر

عنان برتافتم سوی خراسان

دل آکنده ز خون و دیدگان تر

به طوس اندر شدم و آنجایگه را

چنان دیدم که نتوان گفتش ایدر

ز طوس اندرگذشتم مردجوبان

چنان چون آشیان جویاکبوتر

چو مادر مر مرا رح زی سفر دید

کلاب افشاند از آن دو تازه عبهر

مراگفت ای نهاده دل به محنت

مگرت از آهن و سنگست پیکر

تو رفتی و من ایدر چشم بر راه

بماندم تا تو کی بازآیی از در

چو اکنون آمدی لختی بیاسای

منه برخویشتن رنج مکرر

پس از غربت مکن غربت فراهم

پس از هجران مخر هجران دیگر

بدو گفتم که مردان زمانه

کز ایشان نام باقی مانده نی زر

به محنت کارگیتی راست کردند

نه با زلف کج و بالای دلبر

نگارا نازنینا، مهربانا

تو خرم باش و مگری زین فزون تر

که کار ما یکی کار خداییست

چنین بودست و این باشد مقدر

ببوسیدمش دست و روی و گفتم

خدایت حافظ ای پر مهر مادر

همو رویم فرو بوسید و افشاند

ز مژگان صدهزاران گوهر تر

هنوزم ناله اش پیچیده درگوش

کجا بد مر مرا بگرفته در بر

هنوز

آن چشم سرخ و چهر محزون

به پیش دیده ام باشد مصور

هنوز آن مژگان اشک پالای

مرا در دل خلد مانند نشتر

برادر را گرفتم اندر آغوش

نهاده چهره بر رخسار خواهر

برون بردم ز خانه رخت و راندم

به دشت اندر کمیت کوه پیکر

تو گفتی خود که تنینی سیه بود

بر آن تنین ده و دو پا و دو سر

ز پشت اندر دهان بگشوده چون غار

نشسته من میان کامش اندر

روان رهوار من بردامن دشت

خروشان و شتابان وگرانسر

که ناگه تندبادی تیره کردار

وزید از دامن کهسار خاور

بسان لشکر بشکسته کز خصم

گریزد، خاک افشاننده بر سر

برآمد از قفای باد ابری

ز دیوان گنهکاران سیه تر

زمین شد چون بساط سیم کاران

هوا چون روی شاگردان مسگر

از آن صحرا به نام ایزد گذشتم

چان کز نیل، موسیّ پیمبر

شبی بگذاشتم در سخت سرما

پناهیده در آتش چون سمندر

تو گفتی برف نمرود است وراندست

در آذر مر مرا چون پور آزر

سحر خورشید سر برکرد ازکوه

به کردار یکی زرینه مغفر

هوا خوش گشت و خوش گشتم من از آن

رسولان امیر از هردو خوشتر

رسولانش بیاوردند رهوار

همی راندیم در وادی تکاور

مرا در زیر پا زیبا کرنگی

همه تن همچو دیبای مزعفر

ترات او به نرمی چون سماری

سریع او به تندی چون کبوتر

زدوده سمش چون روئینه مطرق

خم گردنش چون زرینه خنجر

فرو آویخته دم، ترکمان باف

چو زلف مرد چینی یک به دیگر

سرینی چون سرین گور، فربی

میانی چون میان شیر، لاغر

چو از خرم دره خرم گذشتم

کشن کوهی درآمد پیشم اندر

بنش در رفته در پهلوی ماهی

سرش بگذشته از برج دو پیکر

چو بر آن تند بالا ژرف دیدم

براندام بر زبان «الله اکبر»

گذشتم زان کریوهٔ صعب و رستم

ازآن کم رفته بد یک چند برسر

بدیدم نغز و خرم سرزمینی

چو فردوسی به دیدار و به منظر

مهین مرزی ز دادآباد

و در وی

خجسته مرزبانی دادگستر

امیری، نامداری، کامکاری

که درس نامداری کرده از بر

دلش چون سینهٔ دریا گشاده

ز دانش اندرو بسیار گوهر

ز میران و مهان چون او ندیدم

بسی بنشسته ام با میر و مهتر

سخن گوید به تو چونان که گویی

سخن گوید پدر با پور دلبر

مرا استاد شعر پارسی اوست

به نام ایزد، زهی استاد و سرور

بود در خانه اش بزمی و در وی

یکی خوان و در او هر چیز مضمر

ز شاهانه خورشهای گوارا

ز شربت های دلخواه مقطر

ز رامش های پرویزی پیاپی

ز بخشش های محمودی مکرر

مهین پور امیر این بزمگه را

بپاکرده پی سور برادر

امیر نامور مسعود بن صید

که دارد از پدر دیدار و گوهر

زهی پیری که دارد این چنین پور

فری چرخی کش است این گونه اختر

دره گز کز نهیب ظلم، شد زار

درو کار کشاورز و کدیور

کنون گر خطه ای آباد خواهی

بیا در این ولایت نیک بنگر

که از تدبیر پور اوستادم

به بینی اندر او نعمای اوفر

شمارهٔ 119 - هیجا ن روح

ای خامه دوتا شو و به خط مگذر

وی نامه دژم شو و ز هم بر در

ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای

وی وهم دگر به هیچ سو مگذر

ای گوش، دگر حدیث کس مشنو

وی دیده دگر به روی کس منگر

ای دست، عنان مکرمت درکش

وی پای، طریق مردمی مسپر

ای توسن عاطفت سبک تر چم

وی طایر آرزو، فروتر پَر

ای روح غنی، بسوز و عاجز شو

وی طبع سخی بکاه و زحمت بر

ای علم، از آنچه کاشتی بدرو

وی فضل از آنچه ساختی برخور

ای حس فره، فسرده شو در پی

وی عقل قوی خموده شو در سر

ای نفس بزرگ، خرد شو در تن

وی قلب فراخ، تنگ شو در بر

ای بخت بلند، پست شو ایدون

وی اختر سعد نحس شو ایدر

ای نیروی مردمی بِبَر خواری

وی قوت راستی بکش کیفر

ای گرسنه جان بده

به پیش نان

وی تشنه بمیر پیش آبشخور

ای آرزوی دراز بهروزی

کوته گشتی، هنوز کوته تر

ای غصهٔ زاد و بوم، بیرون شو

بیرون شو و روز خرمی مشمر

هان شمع بده که تیره شد مشرق

هان رخت منه که شعله زد خاور

ای خلق، فقیر شو ز سر تا بن

وی قوم، اسیر شو ز بن تا سر

ای ملک، درود گوی آن را که

زربستد وساخت کار ما چون زر

ای امن برو که شد ز بد روزی

لشکر غز و پادشای ما سنجر

کاهندهٔ مردی، ای عجوز ری

بفزای به رامش و به رامشگر

ای غازه کشیده سرخ بر گونه

از خون دل هزار نام آور

ره ده به مخنثان بی معنی

کین توز به مردمان دانشور

هر شب به کنارناکسی بغنو

هر روز به روی سفله ای بنگر

تا مایه سفله گی نگردد کم

هر روز بزای سفله ای دیگر

ای مرد، حدیث آتشین بس کن

پنهان کن آتشی به خاکستر

صد بار بگفتمت کزین مردم

بگریز و فزون مخور غم کشور

زان پیش که روزگار برگردد

برگرد ز روزگار دون پرور

نشنیدی و نوحه بر وطن کردی

با نثری آتشین و نظمی تر

تو خون خوردی و دیگران نعمت

تو غم بردی و دیگران گوهر

وامروز درین پلید بیغوله

پند دل خوبشتن به یاد آور

رو به بازی نگر که افکندند

چون شیر نرم به حبسگاه اندر

هرچند به سیرت جوانمردی

خوب است و فراخ، سمج شیر نر

پس چیست که سمج من چوکام شیر

تنگ است و عمیق و گنده و ابخر

برسقفش روزنی چو چشم گرک

کاندر شب، تابد از بر کردر

بر خاک فکنده بر یکی زبلو

چون زالو چسبناک و سرد و تر

افکنده به صدر بالشی چرکین

پرگند چو گور مردهٔ کافر

خود سنگ سیاه گور بدگفتی

من از بر او چو مرد تلقین گر

تلقین ودعای من در آن شب بود

نفرین و هجای شاه بدگوهر

چون کودک شیرخواره ازگیتی

طرفی نگرفته غیر خواب

و خور

با فسحت ملک جم ز طماعی

ملک و رمه گرد کرد و گاو و خر

وانگه به مجاعه کرد الفغده

از گندم خشک تا پیاز تر

تا گشت بهای جمله یک برده

بفروخت ز ده برابر افزونتر

شد دربار محمد غازی

در دورهٔ احمدی یکی متجر

انبار ذغال و مخزن هیمه

زاغهٔ رمه و دکان سوداگر

نه رگ در تن، نه شرمش اندر چشم

نه مهر به دل نه عشقش اندر سر

نه ذوق شکار و پویه مرکب

نه شوق نشاط و گردش ساغر

نه حشمت بار و دیدن مردم

نه همت کار و خواندن دفتر

ذکریش نه جزگرفتن رشوت

فکریش نه جز تباهی کشور

آکنده و سرد پیکری چونان

کز پیه فسرده قالبی منکر

گه خورده فریب مردم عامی

گه کرده فسون اجنبی از بر

در معنی انتخاب و آزادی

هر روز فکنده مشکلی دیگر

اندیشهٔ ملک را نه خودکرده

نه مانده به مردمان دانشور

درکشور خود فسادها کرده

چون در ده غیر مردکین گستر

تا چندگهی بدین نمط گنجی

برگنج فزاید و جهد از در

اندیشهٔ رفتن فرنگش بیش

ز اندیشه رفتن سر و افسر

افساد کن ای خدایگان در ملک

و اندیشه مکن ز ایزد داور

هرجا بزنی شو و مکن ابقا

بر بن عم و عم و خاله و خواهر

بستان زر ازین و آن و ده رخصت

تا سفله زند به جان خلق آذر

هشدارکه در پسین بد روزی

ملت کشد از خدایگان کیفر

دربر رخ آرزوت نگشاید

آن گنج که گرد کردی از هر در

نه زور رضات می کند یاری

نه نور ضیات می شود رهبر

گیرند و زرت به سخره بستانند

آنان که توشان همی کنی تسخر

وانگه به کلاتت اندر اندازند

آنجاکه عقاب افکند شهپر

شمارهٔ 120 - خانواده

دادم دو پسر خدای و سه دختر

هر پنج بزاده از یکی مادر

هوشنگی و مامی و ملک دختی

چارم پروانه مهرداد آخر

امید که زندگی کنند این پنج

نه چون دو پسر که

مرد و یک دختر

هوشنگ به هشت سالگی باشد

بالنده و خوب روی و خوش مخبر

وان دخترکان به باغ زیبایی

شاداب چو شاخ های سیسنبر

هوشنگ به درس، هوشش افزونست

وز هوش بود نشاطش افزون تر

وان دخترکان کنند ازو تقلید

کوهست به خیل کودکان رهبر

وز شیطنت و فساد و عیاری

آنان همه کهترند و او مهتر

وان خاتون کوست مادر اطفال

کدبانوی منزلست و نیک اختر

زیر نظر وی است هر چیزی

از مطبخ و از اطاق و از دفتر

در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست

چیزی که به خانه آید از هر در

هم ناظر خانه است و هم بندار

هم مالک منزلست و هم سرور

زبر قلم وی است و در دستش

خرج خود و خانواده و شوهر

خود زاید و خود بپرورد اطفال

خود شیر به کودکان دهد یکسر

در حفظ مزاج کودکان کوشد

مانند یکی پزشک دانشور

از مدرسه کودکان چو برگردند

بنشسته و درسشان کند از بر

زان پیش که درس و مشقشان باشد

یک دم نهلد به بازی دیگر

دشنام و دروغشان نیاموزد

و آموزد آنچه باشد اندر خور

آزاد بود به خانه و برزن

مانند یک امیر در کشور

هرگز ننهد ز خانه بیرون پای

جز بهر لقای مادر و خواهر

یا بهر خرید چیزکی کان را

ستوار نداشته است بر نوکر

انسی به دخان ندارد و باده

وز هر دوبود نفورتا محشر

زانروست که هست قد و اندامش

مانندهٔ سرو رسته درکشمر

شاد است به امر و نهی و فرمانش

بر نوکر و برکنیز و خالیگر

فریاد زند به وقت کژخلقی

چون فرمانده به عرصهٔ لشکر

ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب

درکار بود چو مرد جادوگر

بردمش شبی به سینما مهمان

با سه بچه و کنیزک و چاکر

آمد ز قضا به خانه ام دزدی

برداشت سه دست رخت و جست از در

خاتون چو به خانه بازگشت ازغبن

انگشت گزید و کرد نفرین سر

گفت ار بنرفتمی بدین گردش

زین دزد نبردمی چنین

کیفر

یک روز دگر به قلهکش بردم

از شهر، در آن هوای جان پرور

جمعیت بود و مردم بسیار

مرکوب کم وگران و بس منکر

چون باز شدم به خانه پرسیدم

کامیدکه خوش گذشت بر همسر

گفتا نگذشت بد ولی شد صرف

افزون ز حساب صرفه، سیم و زر

مردم چومعیل گشت وکودک دار

بایدکه نظر بدوزد از منظر

مانند یکی حکیم فرزانه

بینمش به آزمودن از هر در

مادرش و پدرش هردو در اخلاق

بودند دو پاکزاد هم بستر

چو مُرد پدرش کودکان او

ماندند به دامن مهین مادر

وان شیرزن از شهامت و غیرت

گشتست به کودکان حضانت گر

وین خاتون بیست ساله بدکامد

دوشیزه به خانه بهار اندر

آمخته ز مادر این فضایل را

و آموزاند به مادر دیگر

اطفال به دست مادران مومند

سازند ز موم گونه گون پیکر

گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس

گه کژدم و مار و ناوک و خنجر

گه آدمیئی فریشته صورت

گه اهرمنی قبیح و هول آور

در دامن مادر است پنداری

آسایش خلد و نقمت آذر

رضوان بهشت و مالک دوزخ

هستند دو مام خوب و بدگوهر

زان رو شقی و سعید امت را

بر این دو حواله داد پیغمبر

جنت چه بود؟ زنی امانت کیش

دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر

آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو

روی زن نابکار در معجر

وان ط وبی چیست درجنان؟ دریاب

جفتی که بود مطاوع شوهر

خاک در اوست جنت فردوس

آب رخ اوست چشمه کوثر

طفلان ویند حوری و غلمان

هریک ز یکی دگر گرامی تر

طوبی لک اگر چنین بود جفتت

ویل لک اگر بود چو آن دیگر

خوش باش اگر ترا زنی نیکست

ور نیست نکو برون کنش از در

دردا که زنان خطهٔ ایران

ماندند به زیر نیلگون چادر

یک نیمه خراب مشرب دیرین

یک نیمه خراب مسلک نوبر

یک بهره ذلیل جهل جان اوبار

یک بهره اسیر فسق جان اوبر

یک طایفه الف لیله شان هادی

قومی سه تفنگدارشان رهبر

این کرده ز مهر شوی، دل

خالی

وان داده به خورد جفت، مغزخر

آن گمره زرق دلهٔ محتال

وین فتنهٔ برق عینک دلبر

انداخته کرب و شین در خانه

تا رخت کرب دوشین کند در بر

وانگاه بلاله زار درتازد

کرمک ربزد به غمزه در معبر

یا رفته به روضه خوانی و تاشام

فریاد کشیده و زده بر سر

وانگه ز جهود خواسته افسون

تا وسنی را براند از محضر

غافل که در آستان آزادی

صدقست و وفا دو پاسبان در

حجاب و بند عصمت و ناموس

صد نکته بود بدین سخن مضمر

شمارهٔ 121 - چیستان

چیست آن جنبدهٔ والاگهر

گوهرش از آب و آتش جسته فر

زادهٔ خورشید و هم پیمان خاک

گاه چون مریخ و گاهی چون قمر

هر زمان رنگی پذیرد در جهان

گه سیه، گه سرخ، گه رنگ دگر

جانورکردار، جنبانست و هست

اندر او جان ها و خود ناجانور

بار گیرنده به مانند ستور

راه جوینده بمانند بشر

راه را از چاه بشناسد از آنک

همچو مردم صاحب مغزست و سر

در دویدن چون دگر جنبندگان

در قفای خویش نگذارد اثر

هست فربه لیک چون ساکن شود

مهره های پشتش آید در شمر

یک زمان اندر دوره پویان بود

وان دو یکسانست او را در نظر

کرده از گردون گردان عاریت

پای ها، وز نسر طایر بال و پر

نیست او را چشم چون مردم ولیک

صد جهان بین است او را بیشتر

همچنانش گوش ها باشد ولی

این شگفتی بین که باشد کور و گر

کور ره جویست کٌر خوش نیوش

گنگ غرنده است و لنگ راه بر

با ستور و گاو و خر دشمن و لیک

شاد ازو جان ستور و گاو و خر

هست چون ابری سیه با رعد و برق

لیک از او هرگز نمی بارد مطر

جنگیئی باشد که او را گاه رزم

جوشن از چوبست و از آهن سپر

گاهگاهی زیر چوبین جوشنش

می کند خفتانی از دیبا به بر

پای ها دارد ولی افعی مثال

سینه مالان، پیچد اندر

بوم و بر

هست همچون اژدها مردم ربای

اژدری مردم خور و هامون سپر

هرچه پیش آید بیوبارد همی

زادمی و اشتر و اسب و ستر

وین شگفتی بین کزین بلعیدنش

مردم و حیوان نمی بیند ضرر

لیک اگر بلعیده ها دورافکند

جان شیرینشان شود از تن بدر

گه شود زاو کشوری خرم بهشت

گه شود ز او ملکتی زیر و زبر

گه بشیر دولتست و جاه و مال

گه نذیر غارتست و شور و شر

گر فزونش طعمه باشد هست رام

ور کمش باشد خورش زاید خطر

تربیت کردنش دشوار است و سخت

واندر آن گنجینه ها گردد هدر

زین زیانکاری که باشد اندر او

پادشاهان را بود از وی حذر

گر به کار آید بود بس جانفزای

ور ز کار افتد شود بس جان شکر

آوخ از این غول شکل دیو فعل

آوخ از این پیل زور دد سیر

هان وهان ماریست بس خوش خط وخال

جانب وی دست بی افسون مبر

گنج ایران شد هزینه اندر او

باز ناپیداست پای او ز سر

بو که گردد رام عزم شهریار

این هیون بدلگام خاره در

گنجهایی را کز ایران خورده است

قی کند این اژدهای گنج خور

پیش از آن کش افکند از بیخ و بن

سیل اشگ و دود آه رنجبر

خورده ملیون ها، به ما واپس دهد

کیسه ها را پر کند از سیم و زر

تا که گردد صرف بند هیرمند

یا که گردد خرج سدّ شوشتر

تا که گردد صرف کاری کاندران

خیر ملت باشد و نفع بشر

لختی از آن صرف ایجاد قنات

بخشی از آن خرج تسطیح ممر

قسمتی زان وقف بر طبع کتاب

پاره ای زان بخش بر اهل هنر

نیمه ای خرج سلیح و ساز جنگ

بهره ای خرج سپاه نامور

ور شهنشه ریزدی آن را به دور

تا ربودندیش خلق از رهگذر

به که تقدیم فرنگستان شود

آنچه گرد آمد به صد خون جگر

شمارهٔ 122 - هدیه باکو

روزآدینه ببستیم زری رخت سفر

بسپردیم ره دیلم و دریای خزر

بر بساطی بنشستیم سلیمان

کردار

که صبا خادم او بود و شمالش چاکر

به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه

به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر

رهبرما به سوی قاف یکی هدهد بود

هدهدی غران چون شیر و دمان چون صرصر

بود سیمرغ وشی بانگ زن و رویین تن

مرغ رویین که شنیده است بدین قوت و فر

پیلتن مرغ فرو خورد مرا با یاران

تا بباکویه فرو ریزدمان از ژاغر

نیمی از هشت چو بگذشت به ساعت، برخاست

مرغ رویینه تن از جای چو دیوی منکر

مرغ دیده است کسی دیو تن و دیو غریو؟

دیو دیده است کسی مرغ وش و مرغ سیر؟

دم کشیده به زمین، چشم گشاده به سما

وز دو سو بی حرکت، پهن دو رویین شهپر

کرده گفتی دو ملخ صید و گرفته به دهان

وآن دو صید از دو طرف سخت به قوت زده پر

تا نگیرد کس از او صید وی از جای بجست

همچو سیمرغ که گیرد به سوی قاف گذر

جست چون برق و گذر کرد ز بالای سحاب

بانگ دو پرهٔ او همچو خروش تندر

داشت دومغز و به هر مغز یکی کارشناس

چشم بر عقربک و دست به سکان اندر

ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک

اوبه دریا در و ما در دل جو راهسپر

خطهٔ ری به پس پشت نهادیم و شدیم

از فضای کرج و ساحت قزوین برتر

برف بر تیغهٔ البرز و بر او ابر سپید

کوه بی جنبش و ابر از بر او بازیگر

برنشستند تو گفتی به یکی ببر سطبر

نوعروسانی بنهفته به کتان پیکر

ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر

کاروان ها بسی از ابر، به کوه و به کمر

سایه و روشن چون رقعهٔ شطرنج شدی

سطح هر دامنه کش ابرگذشتی ز زبر

ما بر این رقعهٔ شطرنج مقامر بودیم

خصم طوفان بد وما بروی جستیم ظفر

که سوی چپ متمایل شدی وگه سوی راست

گه فروخفتی و گه جستی چون

ضیغم نر

عاقبت مرکب ما بیحد و مر اوج گرفت

تا برون راند از آن ورطهٔ پرخوف وخطر

الموت از شکم میغ نمایان، چونانک

ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر

سرخ رود از دره ای ژرف سراسیمه دوان

شاهرود از طرفی قطره زن و خوی گستر

راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم

وز دو سوگشته دوان در طلب یکدیگر

دریکی بستر، این هر دو بهم پیوستند

زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر

پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی

زاد ازآن وصلت و غلتید به خونین بستر

رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود

دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر

رحمت آباد به تن مخمل زنگاری داشت

زیر دامانش نهان وادی وکوه و کردر

برگذشتیم زکهسار و رسیدیم به دشت

خطهٔ رشت به چشم آمد و دریا به نظر

خطه رشت مگر فرش بهارستان بود

اندرو نقش، ز هر لون و زهر نوع، گهر

از پس پشت یکی سلسله کهسار کبود

پیش رو دشتی هموار ز فیروزهٔ تر

از بر گیلان راندیم به دریا و که دید

سفر دربا بی گفت و شنود بندر

پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود

بافتی ماهی سیمینه به نیلی میزر

مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش

خلوتی بود و سکوتی ز خرد گوباتر

ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی

چون به ملک ابدیت وزش وهم بشر

یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد

راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر

«آبشوران» کهن کز مدد پیر مغان

دارد اندر دل او آتش جاوید مقرّ

خاک باکو وطن و مامن دینداران بود

اندر آن عهدکه بر شرق گذشت اسکندر

شهر باکو، نه که دردانه تاج مشرق

خاک باکو، نه که دروازهٔ صلح خاور

تکیه گاه سپه سرخ که همواره بود

زرد از رشک طلای سیهش چهرهٔ زر

خاک باکویه عزیز است و

گرامی بر ما

که ز یک نسل و تباپم و زیک اصل و گهر

بیشه ای دیدیم آنجا ز مجانیق بلند

وز عمارات قوی ییکر و عالی منظر

بیشه ای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ

خطه ای مردم او شیردل و نام آور

قصر در قصر برآورده چه درکوه و چه دشت

چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر

خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار

شجرش علم و شکوفه شرف و میوه ظفر

صبح برجسته ز جاکارگران از پی کار

زیر پا واگن برقی و توکل در سر

مرد دهقان ز سرشوق برد آب به دشت

که شریک است در آن مزرعهٔ جان پرور

باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق

خوکند باغ وکشد زحمت و برگیرد بر

کارگر کارکند روز و چو خور چهره نهفت

بنمایش رود و جامه کند نو در بر

هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای

جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در

نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد

نه فریبندهٔ دختر نه ربایندهٔ زر

زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق

شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر

اندر آن مملکت از دربدری نیست نشان

اندر آن ناحیت از گرسنگی نیست خبر

دربدر نیست کس آنجا بجز از باد صبا

گرسنه نیست کس آنجا بجز از مرغ سحر

یا تناسانی کاهل که بود دشمن کار

یا دغلبازی گر بز که بود مایهٔ شر

مزد بخشند به میزان توانایی و زور

وان که بیمار و ضعیف است پزشکش یاور

برتر از مزد درتن ملک مکان یابد و جاه

هر هنرییشه و هر عالم و هر دانشور

مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد

شغل هرشخص به اندازهٔ هوش است و فکر

ابتکار آنجا بیقدر نماند زبراک

صلتی باشد هرفکر

نوی را درخور

اندر آن ملک بود ارزش هر چیز پدید

ارزش کار فزون، ارزش فکر افزونتر

شاعران دیدم آنجا و هنرمندانی

که نبدشان شمر خواستهٔ خو ز بر

مادران را گه زادن رسد از مهر، پزشک

خواهد آن مام پسر زاید و خواهد دختر

کودک اندرکنف لطف پرستارانست

تا رسد مادرش ازکار و بگیرد در بر

کودکستان پس از آن جایگه طفلانست

چون که شد طفل کلان مدرسه آید به اثر

طفل هست از شکم مادر خود تا دم مرگ

به چنین قاعده و نظم قوی مستظهر

چون رودکار به اندازه و نظم آید پیش

نز حسد یابی آثارو نه از بخل خبر

حسد و بخل و نفاق و غرض و دزدی و مکر

ز اختلاف طبقاتست و نظام ابتر

آن یکی غره به مالست ویکی خسته زفقر

آن یکی شاد به نفع است و یکی رنجه ز ضر

ای بسا دانا کز ساده دلی مانده سفیل

وی بسا نادان کز حیله گری نام آور

حیلت اندوز و رباکارکشد جام مراد

خوبشتن دار و هنرمند خورد خون جگر

زبنت مرد به علم و هنر و پاکدلی است

هست مکار و فسونساز عدوی کشور

اندر آن خطه که با حیلت و دستان و فریب

مال گرد آید و جاه و شرف و قدر و خطر

مرد بی حیلت و آزاده در او خوار شود

واهل خیرات نسازند در آن ملک مقر

نظم چون گشت خطا، مرد تبه کار دنی

هست پیوسته به عز و به شرف مستبشر

لاجرم خلق درافتند به جنگ طبقات

زان میان جنگ جهانی بگشاید منظر

طمع و حرص و حسد را تو یکی مزرعه دان

کاندرو کینه بکارند و دهد جنگ ثمر

عدل باید، که ستمکار شود مانده زکار

نظم باید، که طمع ورز شود رانده ز در

این چنین قاعده و نظم، من اندر باکو

دیدم و یافتم از گمشدهٔ خویش اثر

وز چنین نظم قوی بود

که از لشکر سرخ

شد هزیمت سپه نازی و جیش محور

آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان

هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر

این همان خاک عزیز است که اندر طلبش

هیتلر از جمله اروپا بهم آورد حشر

راند از اسپانی و ایتالی و بالکان و فرنگ

لشکری بیحد و افروخت به روسیه شرر

لشکر سرخ بدان سیل خروشان ره داد

تا درآیند و درافتند به دام کیفر

مردم شوروی از هر طرفی همچون سیل

برسیدند و براندند به خیل و به نفر

بزدند آن سپه بی حد و راندند از پیش

تا شکست از دد نازی کمر وگردن و سر

از در بالکان وز مرز لهستان و پروس

تا در برلین لشکرنگسست ازلشکر

هیچ شک نیست که در آرزوی خوردن نفت

نو ز لب تشنه بود مهتر نازی به سقر

اگر این نظم شود در همه عالم جاری

نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر

نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار

نه یکی نادان بر مردم دانا سرور

*

*

پنج سال افزون بر بیست گذشته است اکنون

کابر استقلال افشانده برین خاک مطر

شد بدین شادی آراسته جشنی و شدند

در وی از هر طرفی گرد بسی نام آور

ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم

که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر

آذر آبادان همسایهٔ پر مایهٔ ماست

غیر هم خونی و هم کیشی و احوال دگر

من برآنم که ز همسایگی روس بزرگ

برد این ملک در آینده حظوظوافر

تا نگویی که ز همسایگی روس مرا

دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر

دین و آیین تو وابستهٔ اهلیت تو است

نبود دوستی شوروی الزام آور

گر تو نااهل شدی چیست گناه دگران

در چنار کهن از خویش درافتد آذر

روس همسایهٔ مستغنی و قادر خواهد

نه که همسایهٔ نالان و ضعیف و مضطر

*

*

نیمهٔ دوم اردی است

به باکو و هنوز

ننموده است گل سرخ سر از غنچه بدر

لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم

وبژه روز رژه بر ساحل دریای خزر

بگذشتند ز پیش رخ ما بیست هزار

لعبتانی ز گل و سرو چمن زبباتر

دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند

پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر

دختران سروقد و لاله رخ و سیم اندام

پسران شیردل و تهمتن و کندآور

به گه بزم، فرشته گه رزم، اهریمن

سرو در زیرکله، ببر به زبر مغفر

*

*

من زبان وطن خویشم و دانم به یقین

با زبانست دل مردم ایران همسر

آنچه آرم به زبان راز دل ایرانست

بو که اندر دل یاران کند این راز اثر

کی فراموش کند شوروی نیک نهاد

که شد ایران پل پیروزی او سرتاسر

گشت ما را ستخوان خرد که سالی سه چهار

چرخ ییروزی بر سینهٔ ما داشت گذر

اینک از دوستی متفقین آن خواهیم

که بخواهد پسر خسته و نالان ز پدر

باشد این هدیهٔ باکو اثرکلک بهار

یادگاری که بماند به جهان تا محشر

هست از آنگونه که استاد ابیوردی گفت

«به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»

شمارهٔ 123 - کناره گیری از وزارت و شکایت از دوست

حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور

زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر

به کارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر

که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر

من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد

بر آسمان وطن ز آفتاب روشن تر

ز نظم و نثرکس ار پایه ور شدی بودی

مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب، مقر

بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی

به کوه زربن بایستمی نمود گذر

جهان و نعمت او پیش چشم همت من

چنان بودکه پشیزی به چشم ملیون ور

نه چشم دارم ازبن مردمان کوته بین

نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر

به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد

کسی که شصت خزان و بهار برده بسر

ولی دربغ که خوردم ز فرط ساده دلی

فریب دوستی اندر سیاست

کشور

ز بس که بودم نومید از اولیای امور

که جز عوام فریبی نداشتند هنر

یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح

یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر

بر آن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم

بزرگمردی بسیارکار و نام آور

که با هجوم مخالف مقاومت گیرد

نیفکند بر هر حمله در مصاف،سپر

به خواجه از سر صدق و خلوص دل بستم

ز پیش آنکه رضا شه به سر نهد افسر

من و مدرس و تیمور و داور و فیروز

زبهر خواجه به مجلس بساختیم محشر

به هفت نامه نوشتم مقالتی هرشب

چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور

بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام

به نوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر

نه ماه و هفته، گه بگذشت سالیان کامروز

به نام خواجه نمودم هزار گونه اثر

ز خواجه نفع نبردم به عمر خویش ولیک

ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر

چه دشمنان همه افسون طراز و هرزه درای

چه دشمنان همه نیرنگ ساز و حیلت گر

همه به نفس خبیث وهمه به طبع شریر

همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر

به راه خواجه ز جان عزیز شستم دست

اگرچه نیست ز جان در جهان گرامی تر

همین نه روز عمل در وفا فشردم پای

که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر

قوام، خانه نشین بود و منعزل آن روز

که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر

قوام بود به زندان و دشمنش برکار

که بست از پی آزادیش بهار کمر

سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد

که چون همی گذرد روزگار ما ایدر

به جرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم

ازآن سپس که به هرلحظه بود جان به خطر

چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد

به کوی مهدیه آمد فرود و جست مقر

شدم به دیدن و دادم نشان و نام ولی

به رسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر

نه

نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد

نه یاد کرد که سویش روم به وقت دگر

به خودگفتم کز بیم شاه پهلوی است

که خواجه می نکند یاد از این ستایشگر

بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا

ز بیم شاه بشسته ست نامم از دفتر

گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال

که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر

چو شاه رفت شدم معتکف به درگه او

میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر

به رزم دشمن او با گروهی از یاران

ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر

نوشته های من اندر ثنای حضرت او

چو بشمری بود از صد مقالت افزون تر

یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری

همه محامد این خواجه است سرتاسر

گر از شکست دل ما برآمدی آواز

شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر

کسی نبودکه تاربخ رفته یاد آرد

شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور

ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من

به خواجه روی نهادند دوستان دگر

چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال

ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر

به شعر بنده یکی نخل سایه گستر شد

ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر

ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین

که بود آتش مهرش مرا به جان اندر

بدیم همدم روز و شبش من و یاران

به فتنه ای که علم گشت در مه آذر

سپس که خانه نشین شد به قصدش از هر سو

بساختند حسودان و دشمنان لشگر

بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او

بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر

درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود

نه پایمردی کار و نه دستگیری زر

بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی

کش از امید گشودم به رخ هزاران در

چه نقش هاکه نشان دادم از طریق صواب

چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر

همه شنید

و پسندید و کاربست و رسید

بدان مقام که جز وی نبودکس درخور

در بغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت

به رغم من به دگر قوم گشت مستظهر

مرا به شغل وزارت بخواند خواجه ولی

به صورتی که از آنم فتاد خون به جگر

صریح گفت که شه را وزارت تو بد است

از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در

چو نزد شاه برای معرفی رفتیم

بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر

نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام

ندید قدر شرافت ندید قدر هنر

زمام کار جهان را به سفله ای بسپرد

که کس بدو نسپردی زمام استر و خر

سفیه و غره و نااعتماد و جاه طلب

حسود و سفله و نیرنگ ساز و افسونگر

بر آن شد از سر نامردمی که یاران را

ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر

سپس چو گشت موفق به خواجه یازد دست

شود به بازی بیگانه در جهان سرور

چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت

کناره جست و به عزلت فتاد در بستر

گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد

دربغ از آن همه سودا که پختم اندر سر

خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی

وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر

بر آن شدم که از ایران برون روم چندی

مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر

به نزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز

بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر

به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن

همی تو گویی افتاده ام به قعر سقر

فتاده ام به مغاکی درون کژدم و مار

نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر

جهانیان را هرگز نرفته است از یاد

که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر

وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم

وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟

ولی ندانند اینان

که بین خواجه و من

فتاده فاصله ای سخت بی حد و بیمر

گرفته اند گروهی حریم حضرت او

که ره نیابد از آنجا نسیم جان پرور

همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث

همه به معنی ابله همه به جنس ابتر

هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور

هم از دقایق کور و هم از حقایق کر

دروغگوی چو شیطان، دسیسه کار چو دیو

فراخ روده چو یابو، چموش چون استر

معاونند و وزبر و کمیته ساز و وکیل

گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور

کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم

کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در

من این میانه نگه می کنم بر این عظما

چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر

عجب تر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز

به نزد خواجه بد ما همی کنند از بر

گمان برند که ما فرصتی همی جوییم

که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر

دربغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب

به کوهسار بلند است نی در آخور خر

دربغ از آنکه ندانندکه افتخار همای

به خردکردن ستخوان بود نه قند وشکر

دربغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری

به هیچ روی نیابد خلاص ازکیفر

شمارهٔ 124 - در منقبت حضرت فاطمه زهرا علیهاسلام

ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار

جز تو که بر مه ز مشگ برزده زنار

زلف نگونسارکرده ای و ندانی

کو دل خلقی ز خویش کرده نگون سار

روی تو تابنده ماه بر زبر سرو

موی تو تابیده مشگ از برگلنار

چشم تو ترکی وکشوربش مسخر

زلف تو دامی و عالمیش گرفتار

سخت به پایان کار خویش بنالد

آن که بر آن زلفش اوفتاده سر ویار

ریجان داری دمیده برگل نسرین

مرجان داری نهاده بر در شهوار

آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز

فتنهٔ شهری ازآن دو طرهٔ طرار

فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک

چهر توباغی است لاله زار

وسمن زار

لعل شکر بار داری و نه بدیع است

گرچه نماید بدیع لعل شکربار

زان لب شیرین تو بدیع نماید

این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار

ختم بود بر تو دلربایی، چونانک

نیکی و پاکی بدخت احمد مختار

زهرا آن اختر سپهر رسالت

کاو را فرمانبرند ثابت و سیار

فاطمه، فرخنده مام یازده سرور

آن بدوگیتی پدرش سید و سالار

پرده نشین حریم احمد مرسل

صدر گزین بساط ایزد دادار

عرفان عقد است و اوست واسطهٔ عقد

ایمان پرگار و اوست نقطهٔ پرگار

بر همه اسرار حق ضمیرش آگاه

عنوان از نام او به نامهٔ اسرار

از پی تعظیم نام نامی زهراست

این که خمیده است پشت گنبد دوار

بر فلک ایزدی است نجمی روشن

در چمن احمدیست نخلی پربار

بار ولایش به دوش گیر و میندیش

ای شده دوش تو از گناه گرانبار

قدر وی از جمله کاینات فزونست

نی نی، کاو راست زبن فزونتر مقدار

چندش مقدار باید آنکه جهانش

چون رهیان ایستاده فرمانبردار

راستی ار بنگری جز این گهر پاک

از دو جهانش غرض نبود جهاندار

عصمت، چرخست و اوست اختر روشن

عفت، بحر است و اوست گوهرشهوار

آدم و حوا دو بنده ایش به درک ه

مریم و عیسی دو چاکریش به دربار

کوس کمالش گذشته از همه گیتی

صیت جلالش رسیده در همه اقطار

فرو شکوه و جلال و حشمت اورا

گر بندانی به بین به نامه و اخبار

شمارهٔ 125 - لغز

چیست آن سرو نارسیده به بار

بردمیده ز ایزدی گلزار

در بهار است چون به گاه خزان

در خزان است چون به گاه بهار

خود بود سروبن ولی بینی

برسرش سروهای خوش رفتار

سرو را آب سرفرازکند

وین خوداز آب پست گردد و زار

چشم ها باشدش ولی چون خلق

می نخوابد که خود بود بیدار

گر هزاران به سرو بنشینند

هم براین سرو برنشسته هزار

گر برآن سرو، درگه نوروز

عندلیبان شوند نغمه نگار

خود براین سرو نغمه خوانانند

در بهار و خزان و لیل و نهار

گربرآن

سرو بیهده شب و روز

برنشیند چکاو و بلبل و سار

خود براین سرو بلبلان نایند

جز بگفت محمد مختار

گر از آن سرو درگلستان ها

رسته بینی همه فزون ز هزار

در گلستان ازین گرامی سرو

می نیاید فزون تر از دو به بار

گر جز از شاخ و برگ و بار ندید

هیچ کس بر به سرو و بید و چنار

هم برین سر و شاخ و برگ فزون

رسته اما نه کش کنی دیدار

برگ و باری بر او بود که کند

نور در دیدهٔ اولی الابصار

برگ او زاد و برگ مردم دین

بار او لطف پاک ایزد بار

ای پسر این لغز که برگفتم

نیک برخوان و نام او (به من آر)

ور کنون نام او به من ناری

رنج بایدکه تا بریش به کار!

این قصیده بدیهه بسرودم

در به گرمابه ای روان او بار

سخت تیره چو طالع عاشق

سست بنیان چو وعدهٔ دلدار

سستی شعر، خود گواه بود

گر نداری تو قول من ستوار

زانکه آسان سرودمش خود گشت

سهل وآسان به معنی وگفتار

شعر باید سبک سرود و روان

نه گرانسنگ و مغلق و دشوار

شمارهٔ 126 - تغزل و بهاریه

گشاده روی بهار، ای گشاده روی بهار

شراب سرخ بخواه و نبید سرخ بیار

بهار آمد و سنبل برآمد از لب جوی

به بوی زلف تو ای شمسهٔ بتان بهار

توازبهار فزونی بتا، به رنگ و به بوی

خود اینکه گفتم از من بسی شگفت مدار

بهارگیتی روزی دو بیش خرم نیست

بهار روی تو را خرمی بود هموار

به جزتو ای به دوزخ رشگ لعبتان چگل

ندیده هیچ کس اندر به هیچ شهر و دیار

بهار چنگ سرای و بهار رودنواز

بهار ساغرگیر و بهار باده گسار

بهار نبود رشگ نگارخانهٔ چین

بهار نبود بی غارهٔ بت فرخار

مکن شتاب و به سیر بهار و باغ مرو

وگرکه رفتن خواهی مرا چنین مگذار

بپوش روی و حذرکن که بهر سیر، تو را

ستاده اند بسی

مرد و زن به راه گذار

مکن جدا ز رخ خود کنار و دیدهٔ من

گرم نخواهی رنگین به خون دیده کنار

تو نوبهاری و ابر تو دیدگان منست

همی ببارد ابر آن کجاکه بود بهار

ز رنج دوری روی تو ای بدیع صنم

ز درد وسختی هجر تو ای ستوده نگار

جنان بگریم از دیده گان به دامن دشت

که سیل اشک فرستم همی به دریا بار

همی بگریم زار و مرا نگویدکس

که کریه بشکن و ز دیدکان سرشک مبار

چنین نگریم، نی نی خطاست گریه چنین

به عهد خواجه نه نیکوست گریهٔ بسیار

شمارهٔ 127 - مرگ تزار

خمش مباش کنون کامد ای بهار، بهار

سخن زلعبت چین وبت بهار، به آر

ز بی حقیقتی چرخ و بیوفایی دهر

هزاردستان زد در میان باغ، هزار

چه گفت؟ گفت جهان رهزنی حرام خورست

تو سر به عشوهٔ دهر حرام خوار، مخار

زمانه کشت ترا نارسیده می درود

مکار تخم امل، در زمین این مکار

ز لعب دور قمر روشنی مدار طمع

که بر محک، سیه آمد عیار این عیار

چه رزم هاکه بود پرقتال ازبن قتال

چه قلب ها که بود داغدار ازین غدار

به سال ها دهد و بازگیرد اندر دم

نهان به پرورد و سازد آشکار، شکار

نشان عاطفت از دهر کینه جوی، مجوی

امید راستی از چرخ کجمدار، مدار

ز بحر جان اوبارش کسی ار خلاصی جست

نهنگ بر سر او بارد ابر جان اوبار

نه شه شناسدگیتی ونی وزیر، تو شو

ز هر در آر پیاده، ز هر سو آر، سوار

به کار دولت نتوان گزافه کاری کرد

که از دولت شود آخرگزافه کار، فکار

ز رزم خوار شمردن، ترا رسدکه رسید

ز خصم بر شه خوارزم و والی اترار

مبین به مردم خوار و زبون، به خواری ازآنک

به کینه مردم خوارند، گرگ مردم خوار

مبین تو زار و زبون مردمان غوغا را

که رزمجو یی غوغا بکشت زار، تزار

نقاط مسکو و پطر، از

تزار برگشتند

دو نقطه چون که یکی کشت شد تزار نزار

به باد، اصل و تبار و قتیل، نسل و نتاج

نه تاج ماند و نه تخت و نه صفه ماند و نه بار

دو مار بودند آری تزار و فرزندش

زمانه بین که برآورد از این دو مار، دمار

سفیه محتسبانی کجا ز جهل و خری

خرند بی سبب، آزار مردم بازار

تو جار دانش و داد آن زمان زنی که شوی

امین خرمن فلاح و دفتر تجار

زکارهای عموم آنچه را نخواست عوام

به فتوی خرد آن کار، ناصواب انگار

کسی که دشمنی عامه را خرید به عمد

قماش عار و لباس عوار کرد شعار

نکرد بایدکاری، که مردم عامه

رهاکند پی کار و دود سوی پیکار

دل رعیت گنجست و جهل مار وبست

توگنج خواهی، همت به مرگ مارگمار

به مذهب و ذهب او مدار کار، ولیک

درون مدرسه اش با کتاب و کار، بکار

شمارهٔ 128 - لاله زار

چون پای خرد خرد نهادی به لاله زار

خوبان بخند خندکشندت میان کار

زان خردخرد، خورده شوی در شکارشان

کان خند خند، خندهٔ شیرست بر شکار

الوان رنگ رنگ فرو هشته از یمین

خوبان طرفه طرفه، روان گشته از یسار

زان رنگ رنگ، رنگ شوی درخم فریب

زان طرفه طرفه، طرفه درافتی به دام یار

زلفان حلقه حلقه، به دل ها زند ترنگ

صهبای جرعه جرعه، ز سرها برد خمار

زان حلقه حلقه، حلقهٔ مارست شرمگین

زان جرعه جرعه، جرعهٔ زهر است شرمسار

تفریح توده توده؛ ز پیش نظر دوان

تحریک دسته دسته، به پای هوس نثار

زان توده توده، تودهٔ ثروت شود تباه

زان دسته دسته، دستهٔ اسکن شود بخار!

آوخ که نرم نرم، حریفان نادرست

گیرند گرم گرم، ترا نیز در کنار

زان نرم نرم، نرم کند دنده ات مرض

زان گرم گرم، گرم شوی با بلا دچار

گیرند دفعه دفعه، زنان تنگ در برت

وز بوسه دانه دانه، کنندت گهر نثار

زان

دفعه دفعه، دفعه کشد بر سرت بلا

زان دانه دانه، دانه زند بر تنت هزار

امراض گونه گونه کند بر تنت هجوم

و املاح، شیشه شیشه کشد در برت قطار

زان گونه گونه، گونهٔ سرخت شود تباه

زان شیشه شیشه، شیشه ی عمرت شود فکار

سفلیس جسته جسته کند درتنت نفوذ

سوزاک رفته رفته زند بر سرت فسار

زان جسته جسته، جسته و ناجسته منفعل

زان رفته رفته، رفته و آینده شرمسار

ادرار قطره قطره چکد از سر قضیب

ادبار، لکه لکه فتد درته ازار

زان قطره قطره، قطرهٔ زهرت چکد به کام

زان لکه لکه، لکهٔ ننگ آیدت به کار

از درد، لحظه لحظه بریزی به رخ سرشگ

کزتنت لقمه لقمه خورد چنگ روزگار

زان لحظه لحظه، لحظهٔ عمر عزیز تلخ

زان لقمه لقمه، لقمه ی آمال ناگوار

زر داده مشت مشت به داروگر و طبیب

وافتاده پایه پایه ز قدر و ز اعتبار

زان مشت مشت، مشت تو نزدیک خلق باز

زان پایه پایه، پایهٔ افلاست استوار

هر روز پرده پرده تنت کاسته ز رنج

هر صبح کاسه کاسه دواکرده زهرمار

زان پرده پرده، پردگیان تو مویه گر

زان کاسه کاسه، کاسهٔ عمر تو مویه دار

جفت تو زار زار، بدرد تو مبتلا

زهدانش شرحه شرحه و اندام نابکار

زان زار زار، زار بگرید بر او پدر

زان شرحه شرحه، شرحه دل مام داغدار

فرزند قطعه قطعه برآرندش از رحم

ماماش، پنج پنج و اطباش، چار چار

زان قطعه قطعه، قطع شده مام رانفس

زان پنج پنج، پنجه به خون جنین، نگار

شمارهٔ 129 - در وصف آتلیه نقاشی اسعد

حبذا از این نگارستان پر نقش و نگار

خوش تر از بتخانهٔ چین و سرای نوبهار

صفحه اندر صفحه خرم چون بهشت اندر بهشت

پرده اندر پرده رنگین چون بهار اندر بهار

نقش های روم و یونان پیش نقشش ناتمام

طرح های چین و تبت ییش طرحش نابکار

حرکت از هر گوشه پیدا، صنعت از هرسو پدید

فکر هر جانب نمایان، ذوق

هر جا آشکار

می دود از هر طرف در این گلستان سیل روح

راست همچون جدول باران به روز ژاله بار

بوستان بینی و گو می وزد این دم نسیم

کاروان بینی و گوبی می نهد این لحظه بار

گویی اکنون می پرد از نزد ما نقش تذور

گویی اینک می دود بر روی ما شکل سوار

جنگلی بینی که شبنم می چکد از برک گل

وز نسیم نرم حرکت می کند برگ چنار

سوسن بری ز شرم سوسن او روی زرد

لالهٔ دشتی ز رشگ لالهٔ او داغدار

ساق گل بینی و خواهی تا کنی از لطف بوی

لیک از آن ترسی که بر دستت خلد ز آن ساق خار

سوزن عیسی بود با رشتهٔ مریم قرین

کاین روانبخشی روان کرده است بر هر پود و تار

کی شدی ارژنگ مانی همچو عنقا بی نشان

گر ز سوزن کرد «اسعد» داشتی یک رشته کار

نور چشم ایلخان اسعد محمد آن که هست

بختیاری را شرف زین خاندان بختیار

اسعدا وصف نگارستان زیبای ترا

خامهٔ من لوحه ای آراست بهر یادگار

سوزن من خامه است و رشته اش فکر بلند

نقش سوزن کرد من وصف نگارستان یار

گر بخواند احمدی قاضی القضاه این چامه را

آفرین راند به طبع صورت انگیز بهار

در میان بنده و اسعد همو شاید حکم

زان که هست اندر قضاوت دادبان و دادیار

آن که گر برخوان جودش نه فلک سغدو شود

گزلک عزمش کند در یک دم او را چاپار

شکوهٔ اسعد به هرمز بردم آری گفته اند

شکوهٔ یاران به یاران کرد باید آشکار

شکوه ای گر از تو هست اندر دل پردرد من

احمدی آن شکوه را خواهد نمودن برکنار

ورتو با جمشید هستی در نزاع مرده ریک

از چه با من رفت فعل مرده شو با مرده خوار؟

داده و بخشیده خود باز نستاند کریم

این بود رسم بزرگان، این بودی خوی کبار

شمارهٔ 130 - بی خبر

ای خوش آن ساعت

که آید پیک جانان بی خبر

گویدم بشتاب سوی عالم جان بی خبر

ای خوش آن ساعت که جام بی خودی ازدست دو ست

خواهم و گردم ز خواهش های دوران بی خبر

تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود

گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی خبر

در نهاد آدم خاکی خدا داندکه چیست

هست از این راز نهان جبریل و شیطان بی خبر

اهرمن از سجدهٔ انسان خاکی سرکشید

زان که بود از شعله های عشق پنهان بی خبر

غرق حرمانیم و در سر نقش پنداری که یار

چهره بگشاید مگر با لعل خندان بی خبر

مدعی دیدار خواهد بلهوس بوس و کنار

عاشقان پاکباز از این و از آن بی خبر

کی برد فیض شهادت کشته ای کز قتلگاه

جای گیرد در کنار حور و غلمان بی خبر

می رسد فضل شهادت رادمردی راکه هست

در رضا و لطف او از باغ رضوان بی خبر

در ره آداب رفتن هست شرط احتیاط

ورنه از فرجام این کارست انسان بی خبر

ای بسا زاهدکه دیوش در درون دل مقیم

دزد در کاشانه مشغولست و دربان بی خبر

وی بسا آلوده دامان کز تجلی های عشق

از نهادش سر زند خورشید تابان بی خبر

تا خبر داری ز خود،فرمانبری را کار بند

پیش کز جانان رسد یک لحظه فرمان بی خبر

راز قرآن را ز صاحبخانه جویا شو که هست

از مراد میزبان بی شبهه مهمان بی خبر

آنکه از قرآن همان الفاظ تازی خواند و بس

هم به قرآن کاو بود از راز قرآن بی خبر

ما در آتشخانه دیدیم آیت الله نور

لیک از این معنی بود گبر و مسلمان بی خبر

جاهلان مغرور سعی خوش و لطفش کارساز

ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی خبر

این جهان جای توقف نیست خوشبخت آنکه او

چون نسیمی خوکذشت ازاین کلستان بی خبر

نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک

ای خوش آن موری کزاو باشد سلیمان بی خبر

گر بهار آگه شد از قصد رقیبان دور نیست

یوسف مصری نماند

از کید اخوان بی خبر

شمارهٔ 131 - پائیز و زمستان

روان شد لشگر آبان به طرف جوببار اندر

نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر

نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر

تو گویی گرد کُه بستند پولادین حصار اندر

چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر

درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر

درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر

به پای هر درختی برگ ها گشته نثار اندر

خزانی برگ، هرسو توده چون زر عیار اندر

دمنده باد، همچون صیرفی وقت شمار اندر

بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر

چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر

بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر

غرابان بر سر آیینه چون آیینه دار اندر

شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر

به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر

فسرده غنچه ها گشته نگون بر شاخسار اندر

توگویی لعبتان گشتند آویزه به دار اندر

در آن وادی که خوید آمد به زانوی سوار اندر

کنون جز خشک خاری نیست فرش رهگذار اندر

به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر

فروبندد جلب شان بند بر پای هزار اندر

به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر

درافکنده با بر تیره بانگ غارغار اندر

فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر

چنار بی بر از ایشان ز نو آید به بار اندر

سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر

ز هیبت شان به باغ، از باغ بگریزد هزار اندر

چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر

پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر

پلنگ از قله زی دامن شود بهر شکار اندر

شبان مر گوسپندان را کند پنهان بغار اندر

به برف افتد نشان پای گرگان بی شمار اندر

به بازی جسته درهم پنج پنج و چار چار اندر

بوادی ها درون خرگوشکان جسته قرار اندر

نهفته تن به زبر خاربن عیاروار

اندر

نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر

گشاده چشم ها همچون دو لعل شاهوار اندر

به سویش ره برد تازی چو عاشق سوی یار اندر

ز خفتنگه برآهنجدش و افتدگیر و دار اندر

بدا بیچاره مسکینی به بدخواهان دچار اندر

به قصدش مرگ بگشاده کمین از هرکنار اندر

*

*

بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر

درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر

تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر، بار اندر

به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر

به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر

توگویی کینهٔ دیرین به دل دارند بار اندر

دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر

دریغا آن دلیری ها به چندین روزگار اندر

چه شد رستم که هرساعت به دشت کارزار اندر

گرامی جان سپر کردی به پیش شهریار اندر

برگودرز یل هفتاد پور نامدار اندر

به میدان داده جان هریک به عز و افتخار اندر

ببین زی داریوش آن خسرو با اقتدار اندر

به نقش بیستونش بین و آن والا شعار اندر

به بیم است از دروغی، چون به شهری گرگ هار اندر

بخواهد کز دروغ ایران بماند برکنار اندر

کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر

چکد خونابه اش از مژگان اشکبار اندر

بدین کشور نه بینی جز گروهی نابکار اندر

کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر

امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر

ز درویش و توانگر تا به شاه و شهریار اندر

شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر

تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر

ز بی برگی درافتاده به حال احتضار اندر

جهانخواران به گرد او چو جوقی لاشخوار اندر

به ختم احتضار او نشسته به انتظار اندر

کجا افتند در وی از یمین و از یسار اندر

شمارهٔ 132 - تجدید مطلع (در توصیف مازندران)

خوشست اکنون اگر جویی به آبسکون گذار اندر

سوی مازندران تی و برگیری قرار اندر

گهی

بر ساحل دریا بخوید و مرغزار اندر

گهی بر طرف بابل رود با بوس و کنار اندر

گهی غلطیده درگردونه های برق سار اندر

گهی بنشسته بر تازی کمیت راهوار اندر

خوشا مازندران ویژه پاییز و بهار اندر

به خاصه طرف آبسکون بدان دریاکنار اندر

زمینش سال و مه سبز و گل اندر وی به بار اندر

همیشه بلبلانش مست در لیل و نهار اندر

دمد انجیر بن ها بر چنار و بر منار اندر

درختی بر درختی روید و آید به بار اندر

تذرو جفت گم کرده خروشان بر چنار اندر

کشیده هر طرف گردن پی دیدار یار اندر

«هراز» بانگ زن پوید بدان خرم دیار اندر

به کردار طراز سیم بر نیلی شعار اندر

خروشش گوش کر سازد به بانگ رعد سار اندر

بغلطاند تن پیل ژیان را بر گدار اندر

شمارهٔ 133 - تغزل

سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر

نرگس کاری به برگ یاسمن اندر

در عجبم زافریدگار، کزان روی

لاله نشاند به شاخ نسترن اندر

ای صنم خوبرو به جان تو سوگند

کم ز غم آتش زدی به جان وتن اندر

گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو

گاه به پیچم همی به خویشتن اندر

سخت به پیچم که هر که بیند گوبد

هست مگر کژدمش به پیرهن اندر

زار بنالم چنان که هرکس بیند

زار بنالد به حال زار من اندر

روی تو درتاب تیره زلف تو، گویی

حور فتاده به دام اهرمن اندر

دام فریبی است طره ات که مر او را

بافته جادو به صدهزار فن اندر

صدشکن اندر دو زلف داری و باشد

بندی پنهان به زیر هر شکن اندر

صدگره افتد به هردلی که به گیتی است

گرش به دلها کنند سرشکن اندر

چندکزان زلف بر ستردی، امروز

مشگ نباشد به خطهٔ ختن اندر

زلف سترده مده به باد، که در شهر

جادویی افتد میان مرد و زن اندر

جادویی اندر میان خلق میفکن

نیکو اندیشه

کن بدین سخن اندر

جادوبی وگربزی چو شد همه جایی

ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر

چون گذردکارها به حیلت و افسون

هیچ بندهدکسی به علم تن اندر

مردم نیرنگ ساز را به جهان در

جای نباشد مگربه مرزغن اندر

زلفک تو حیله سازگشت و سیه کار

زانش ببرند سر بدین ز من اندر

قدتو چون راستی گزید، به پیشش

سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر

گر نکنی پیشه راستی و درستی

راست نیایی به خدمت وطن اندر

ور نکنی خدمت وطن به تمامی

عاصی گردی بحی ذوالمنن اندر

درخمت ار جان دهم خوشست، که مردن

شیرین آید به کام کوه کن اندر

جوشم و خونابه گرم گرم ببارم

همچون مرغی به روی بابزن اندر

شمارهٔ 134 - در وصف انگور

انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور

برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور

آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش

شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور

اکنون شده آبستن و برگردش هر روز

چون قابلگان آمده یک قافله زنبور

این قابلگان قابلگی نیک ندانند

هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور

سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد

زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور

وین نیز عجب تر که به یک زادن چون گشت

ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور

وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی

چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور

زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن

و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور

خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن

لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور

وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه

چونان که به گهواره درون گردد محصور

آن طفل نکوروی که از روشن رویش

چون روز برافروخته گردد شب دیجور

آنگه که به نیرو شود و روی فروزد

زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور

وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش

چون کان عقیق یمنی گردد بلور

شمارهٔ 135 - مجلس چهاردهم

به بهارستان

افتاد مرا دوش عبور

جنتی دیدم بی حور و سراپای قصور

حوریان کرده رخ از فترت ایام دژم

قصرها یافته از فرقت احباب فتور

سربسر یافته تبدیل به آیات عذاب

آن کجا بوده سراپای پر از آیت نور

ساحتی کایتی از روز سعادت بودی

گشته تاربک تر از تیره شبان دیجور

زیر هرگلبن او جمع، هزاران عقرب

دور هر نوگل او گرد، هزاران زنبور

بلبلش نوحه گر از فرقت مردان شریف

قمریش مویه گر از مرگ وکیلان غیور

آید آواز سلیمان ولی از ملک عدم

می رسد بانگ مدرس ولی از عالم گور

فاخته کوکو گویان که کجا رفت بهار

ورشان مویان مویان که کجا شد تیمور

هر سحرگاه بروبد ره و بیراه، نسیم

به امیدی که کند مؤتمن الملک عبور

جای کیخسرو بگرفته فلان گبر، به زر

جای مستوفی بنشسته فلان رند، به زور

بددلی جای دلیری و طمع جای گذشت

سفلگی جای جوانمردی و غم جای سرور

همه پستی و دنائت همه نادانی و جهل

همه تزویر و تقلب همه تقصیر و قصور

روزها پرسه زنان در طلب روزی و شب

دست بر گنجفه و گوش به تار و طنبور

همه با اجنبیان یار و زکشور بیزار

همه با سید ضیا جور و به ملت ناجور

بجز از نفع ندارند ز هستی مقصود

بجز از پول ندارند به گیتی منظور

ز دو من قند و شکر لذت ایشان حاصل

به دو تا چرخ رزین همت ایشان مقصور

راست چون قحط و غلا در دل مردم مغضوب

همچو طاعون و وبا در بر ملت منفور

همه مخلوق سهیلی ز چه؟ از دزدی رای

همه مطرود خلایق ز چه؟ از نقص شعور

شهر مخروبه و مخروبهٔ ایشان آباد

ملک وبرانه و وبرانهٔ ایشان معمور

باد افکنده به بینی ز چه؟ از غایت عجب

زنخ افشرده به غبغب ز چه؟ از فرط غرور

یاوهٔ تیه ضلالند و ز غفلت شمرند

خویشرا موسی

و این کاخ، تجلی گه طور

همه را گردن فربی همه را گنده شکم

این یکی مستحق چاقو و آن یک ساطور

فرقه ای چون امل خویش طویلند و دراز

جرگه ای چون طمع خق بش کلفتند و قطور

وطن از پنجهٔ یک... اگر جست، چه شد؟

که درافتاد به چنگال گروهی مزدور

در بر شاه و رعیت همه کافر نعمت

پیش سرنیزهٔ دشمن همگی عبد شکور

هر یکی گوید با خویش که، گر تنها من

کیسه پر سازم از این معرکه باشم معذور

ازقضا جمله وکیلان همه این می گویند

خاصه آنان که بر این قوم رؤسند و صدور

لاجرم جمله دوانند پی پختن نان

چشم ها بسته و بگشوده دهان ها چوتنور

حیرتم من که چرا گشت سهیلی پامال

زان که در پختن نان بود به غایت مشهور

مجلس چاردهم مجلس نان پختن بود

حیف شد سعی سهیلی که نیامد مشکور

مثل است این که چهی گر به رهی حفر شود

زودتر از همه حاضر قند اندر محفور

آه ازبن مجلس و دولت که توگویی از غیب

همه هستند به وبرانی کشور مامور

به خدایی که بود هستی مطلق کاین ملک

با دوتن مرد خردمند شود دار سرور

لیکن افسوس که این جمع منافق نهلند

که کند صورتی از پرده اصلاح ظهور

همه مرعوب اجانب همه مغلوب طمع

همه دلال اعادی همه حمال شرور

کار بیرون شده از چاره ندانم بالله

تا چه حد مردم این ملک حلیمند وصبور

این وکیلان که به فرمان ... بودند

همه ازعهد ششم جالس این مجلس سور

اینک از غفلت ما، ماه شب چارده اند

تاکی افتد به محاق این مه منحوس شرور

این قصیده اگر از ری به خراسان افتد

اوستادان به رهی طعنه زنند از ره دور

آری از ری به خراسان نبرد زبرک شعر

راست چون زیره به کرمان و به تبریز انگور

آن خراسان که درو بوده صبوری و

حبیب

این یک از پشت شهید آن دگر از نسل صبور

آن خراسان که درو بوده ادیب الادبا

ثانی اثنین رضی الدین در نیشابور

ای خراسان تو به هر فترت و هر حادثه ای

سپر ایران بودی به سنین و به شهور

جیش یونان را راندی توبه تیغ از ایران

خیل مروان را کردی تو به مردی مقهور

سربداران دلیر تو از ایران کندند

ربشهٔ دولت منحوس طغاخان تیمور

آل طاهر ز تو دادند به بغداد جواب

آل لیث از تو گرفتند به شاهی منشور

آل سامان ز تو و دولت غزنی ز تو بود

وز تو شهنامه بر اوراق ابد شد مسطور

نادر از نادره اقلیم تو برخاست که کرد

خاک ایران را خالی ز سه خصم مغرور

ای خراسان ز چه بنشسته و ساکت نگری

تا به نام تو دوانند به هر گوشه ستور

زبن وکیلان که تو منشور وکالت دادی

نام دیرین تو شد پست الی یوم نشور

به جز از یک دو سه تن قادر و عاجز، باقی

زان کسانند که شاید سرشان از تن دور

همه بی فضل و فضیلت همه بی علم و سواد

همه قلاش وبخوبر، همه الدنگ وشرور

همگی از اثر بی رگی و بی حسی

برده در عهد رضاشاه حظوظ موفور

بهر بی دردی و دلسردی و بی حسی خلق

هست هریک را خاصیت صد من کافور

عجبم تا ز چه این سرد مزاجان خنک

گشته مبعوث چنان قوم غیور محرور

شمارهٔ 136 - تغزل

بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر

همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر

بر نشاط روی گل وقت سپیده دم به باغ

فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر

بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه

سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر

ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ

باد جوشن گرکشید از سیم، جوشن بر غدیر

نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر

لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر

روز باران از فروغ مهرگردد

آشکار

آن کمان هفت رنگ از دامن چرخ اثیر

چون حریری چند رنگین بر تن چینی عروس

باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر

نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست

خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر

از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد

وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر

همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند

آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر

شمارهٔ 137 - تغزل و تشبیب

باد بیاورد بوی مشک به شبگیر

گوئی بگذشت از آن دو زلف گره گیر

شبگیر ار بگذرد نسیم بر آن زلف

مشک فرازآورد نسیم به شبگیر

دانم تدبیرها بسی به همه کار

لیک به عشق اندرون ندانم تدبیر

خلخ وکشمیر را به خیره ستایند

آری کار جهان بود همه بر خیر

زانکه یکی چون تو حور نیست به خلخ

زانکه یکی چون تو سرو نیست به کشمیر

جز پی نخجیر سوی من نگراید

تا سر زلفت دلم ربوده به نخجیر

سروی و بر سرو ماه داری وخورشید

ماهی و بر ماه حلقه بندی و زنجیر

گفتم ماهی و اینت غایت تکذیب

گفتم سروی و اینت غایت تحقیر

خود سخنی بود ناستوده و بگذشت

زان سخن رفته عذرخواهم بپذیر

عذر پذیرست و جرم پوش خداوند

وین دو بود نیز بهترین صفت میر

شمارهٔ 138 - بهاریه و تشبیب

نگر به زلف و بنا گوش آن بت کشمیر

یکی ز ساده پرند و یکی ز سوده عبیر

دو پیشه دارد بر جان و دل دو طرهٔ او

یکی گذارد بند و یکی نهد زنجیر

شگفتم آید زان دل در آن بر سمین

یکی به طبع حدید و یکی به لطف حریر

برمن آمد آراسته به هم رخ و زلف

یکی چو لیله مظلم یکی چو بدر منیر

بگفت چند بهم بر، من و تو بنشینیم

یکی به رنج دچار و یکی به عشق اسیر

جواب دادم زان کم نژند شد دل و جان

یکی ز

گیتی ریمن یکی ز چرخ اثیر

ز رنج سیم و زر ایدون شده است چشم و رخم

یکی به گونهٔ سیم و یکی به رنگ زریر

بگفت سوی چمن شو که سیم و زرگیری

یکی ز چهرهٔ نسرین یکی ز دیدهٔ تیر

به باغ و بستان بینی نگارخانهٔ چین

یکی پر از تمثال و یکی پر از تصویر

نهاده معجزهٔ خویش، موسی و داود

یکی به شاخ درخت و یکی به روی غدیر

سرشگ ابر بهاری به آبگیر درون

یکی است حلقه نگار و یکی است حلقه پذیر

برد شقیق و گل سرخ را به باغ و به راغ

یکی ز مرجان تاج و یکی ز عود سریر

همی بنالد رعد و همی بتابد برق

یکی چو جان مخالف یکی چو تیغ امیر

شمارهٔ 139 - شکواییه

شریر، قاضی و رهزن، امین و دزد، عسس!

ازبن دیار بباید برون جهاند فرس؛

فتاده کارکسان با جماعتی که بوند

همه عوان و همه خونی و همه ناکس!

زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی

مهار جمله سپرده هوی به دست هوس!

.. .... ...... .................

که از نهیبش برخاست ناله از هرکس!

به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر

به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس

.. ... ...... ....... ... .... ... ..

چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس

.. .... ...... .... ... ... .... .. ..

که بر ویند و از ویند چون سگان مگس

مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر

نیند با سپه دیو، خیل مردم بس

ستاده اند به تاراج بندگان خدای

چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس

نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم

نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس

ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند

شد این امین خزانه، شد آن امیر حرس

نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم

چنان

پزشک زبردست از شمار مجس

نشان شکوه بدی و به محبس افتادی

کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس

کسان به محبس ایمن ترند تا به سرای

اگرچه زنده به گورند مردم محبس

مرا ز محبس این سفلگان حکایت هاست

که کرده پایم روی زمین زندان مس

درون زندان دیدم نکرده جرم بسی

زگنده پیرکهن تا به کودک نورس

یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده

یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس

یکی به حبس، که از شهرخود به میر بلد

عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس

یکی به ایران باز آمده ز کشور روس

یکی از ایران کرده گذر به رود ارس

یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی

یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس

یکی شکایت کردست کز چه روی امسال

مرکبات گران است وگوجه ها نارس

یکی به محضر جمعی سروده با میرآب

که باد لعنت بر خولی و سنان عنس

یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است

شده است با وی همره ز خانه تا مدرس

گناه بنده هم از این قبل گناهان بود

بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس

به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد

به من سلامی و دادم سلام او واپس

به سال ها پس از آن، شعله اشتراکی شد

وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس

بدین گناه شدم پنج ماه زندانی

سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس

کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان

جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم، تگس

همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار

سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگ نفس

به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات

چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس

نه پرسشم را پاسخ، نه نالشم راگوش

سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس

سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی

که پر

شرنگ است این آبگینهٔ املس

به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب

ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس

زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند

به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس

*

* *

همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب

هماره تا که بود انف چینیان افطس

همیشه تاکه بود مار همقرین با مور

هماره تا که بود خار همنشین با خس

تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان

بنای ظلمش ویران و رایتش منکس

شمارهٔ 140 - خیانت

آن را که نگون است رایتش

من هیچ نخواهم حمایتش

و آن دیو که این کار خواسته است

دیوانه بخوانند، ملتش

این کشور تحت الحمایه نیست

هم نیز برنجد زصحبتش

ملکی که ز جیحون و هیرمند

تا دجله برآید مساحتش

از کس بنخواهد حمایتی

وین گفته نگنجد به غیرتش

آن کس که به ما داده یادداشت

وان صاحب او، چیست نیتش

بی جنگ بخواهد جهان گرفت؟

صعبا و غریبا حکایتش

امروز که هر ملت نژند

در سایهٔ تیغ است حرکتش

بی قیمت خون بندگی خطاست

وین بنده گرانست قیمتش

گویند سپهدار داده خط

لعنت به خطوط پر مخافش

گر داده خطی این چنین خطاست

کاین ملک بری بوده ذمتش

بی رأی شه و رأی مجلسین

ملت نشناسد به صحتش

لعنت به وزیری چنین که هست

بر خیر بداندیش، همتش

با آن که فزون دارد احترام

با آن که فزونست ثروتش

قوم و وطن خود کند ذلیل

وانگاه بخندد به ذلتش

بخشد وطن خود به رایگان

وانگاه گریزد ز خشیتش

زودا و قریباکه در رسد

خائن به سزای خیانتش

شمارهٔ 141 - تغزل

بربوده دلم چشم پر فنش

وان عارض چون ماه روشنش

نسرینش رخ و سوسنش دو زلف

من بندهٔ نسرین و سوسنش

عشقی است دگرگونه با ویم

مهریست دگرگونه با منش

خاطر شده مفتون عارضش

دیده شده حیران دیدنش

مانا ملک العرش از نخست

آمیخته با نیکوئی تنش

حورای جنان بوده مادرش

فردوس برین بوده مسکنش

امروز بدیدم به رهگذار

خون دل خلقی بگردنش

برخاسته دامن کشان به راه

و آویخته قومی به دامنش

افتاده بسی

جان و دل به خاک

پیش مژهٔ ناوک افکنش

ز انبوه دل از دست رفتگان

چون کعبه شده کوی و برزنش

من نیز فرا رفته تا مگر

یک خوشه ربایم ز خرمنش

از دیده فشاندم بسی سرشک

پیش دل چون روی و آهنش

بگذشت و به من بر نظر نکرد

تا بود چنین بود دیدنش

شیون کند از دست او دلم

با آنکه نه نیکوست شیونش

شیون چه کند بنده ای که هست

درگاه خداوند مأمنش

شمارهٔ 142 - به یکی از دوستان

ای شوکت ای شکسته دل دوستان خویش

بر جان عاشقان مزن از هجر خویش نیش

گر بنگری در آینهٔ قلب خویشتن

بینی به خود ارادت یاران زپیش بیش

اوقات دوستان مکن از زهر عشوه تلخ

قلب فسردگان مکن از نیش غمزه ریش

وصل تو داشت حوزهٔ ارباب ذوق جمع

هجر تو کرد خاطر مجموعشان پریش

گویند از آن لب شکرین تلخ گفته ای

تلخی به شکر تو نچسبد به صد سریش

گیرم که مردک هروی خورده شکری

ما و تو آن گرفت نبایستمان به ریش

طبع حسود پنجه گشاید به هر دروغ

مرد غریق دست گذارد به هر حشیش

یک شب عیادت من بیمار پیش گیر

نبود گنه عیادت یاران به هیچ کیش

اینجا دلیست خسته و مشتی گل و کتاب

واندر نهاده مجمرهٔ زرد هشت پیش

وان شاهد صغیر به آهنگ بم و زبر

با ذکر یا مجیر بود گرم کار خویش

سوی دگر ندیم سبکروح تلخ وش

بیگانه با مدّلس و با اهل ذوق خویش

چنگ و دف و ترانه گرت نیز آرزوست

همراه خود بیار ولی بی سبیل و ریش!

شمارهٔ 143 - بیدار شو!

ای خفته درین خاکدان رباط

چون طفل فروبسته در قماط

تا چند نشینی به آب وتاب

ای خواجه درین خاکدان رباط

زود است که بینی به جز کفن

بیداد نبود هیچ در بساط

باله که گذشتن نشایدت

روز دگر از روزن خیاط

بی طاعت ایزد چه گونه ای

با جسم نحیف و پل صراط

مرگ است چو

کلب عقور و ما

سرگرم به موشیم چون قطاط

چون برق، ربیع از پی ربیع

چون باد، شباط از پی شباط

عمر است که می بگذرد ز ما

ما خفته و آسوده در نشاط

برخیز و بکن فکری ای بهار

زان پیش که خاکت شود ملاط

شد قافله، بیدار شو ز خواب

ای خفته درین خاکدان رباط

شمارهٔ 144 - در منقبت حضرت امام جعفر صادق(ع)

باز به پا کرد نوبهار سرادق

بلبل آمد خطیب و قمری ناطق

رایتی فرودین به باغ درآویخت

پرچم سرخ از گلوی سبز سناجق

طبل زد از نیمروز لشکر نوروز

وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق

لشکر دی شد به کوهسار شمالی

بست به هر مرز برف، راه مضایق

رعد فروکوفت کوس و ابر ز بالا

بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق

باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبی

آمد بر لشکر شمالی فائق

لاله نوخیز رسته بر دو لب جوی

همچو به شطرنج از دو سوی، بیادق

غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا

ابر بگرید بسان دیده وامق

سنگدلی بین که چهر درهم معشوق

باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق

دفتری گل کشد ز جزوه کش اوراق

تا که سوابق کند درست و لواحق

چون که شد اوراق گل تمام مرتب

عضو گلستان شود به حکم سوابق

هست گلستان اداره و گلش اعضا

مهر فروزان بود مدیری لایق

نیست خلل اندرین اداره که خورشید

هست به تشویق جمله اعضا شایق

عضو هنرمند، جاه و مرتبه باید

خاصه که با وی بود رییس موافق

*

*

نوز نتابیده صبح، خواه صبوحی

زان که صبوحی است لیل غم را فالق

از می فکرت بساز جام خرد پر

جام خرد پر نگردد از می رائق

با می فکرت صبوح کن که بود فکر

خمری کان را خمار نبود لاحق

هرکه سحرخیزگشت و فکرکننده

راحت مخلوق جست و رحمت خالق

وانکه فروخفت تا برآمد خورشید

بر تن و بر جان خویش نبود مشفق

چون گل خندان پگاه روی فرو

شوی

جانب حق روی کن به نیت صادق

غنچه صفت پردهٔ خمود فرو در

یکسره آزاد شو ز قید علایق

خیز که گل روی خود به ژاله فروشست

تاکه نماز آورد به رب مشارق

خیزکه مرغ سحر سرود سراید

همچو من اندر مدیح جعفر صادق

*

*

حجه یزدان که دست علم قدیمش

دین هدی را نطاق بست ز منطق

راهبر مؤمنان به درک مسائل

پیشرو عارفان به کشف حقایق

جام علومش جهان نمای ضمایر

ناخن فکرش گره گشای دقایق

ازپی او رو که اوست هادی امت

گفتهٔ او خوان که اوست ناصح مشفق

سر قران را ز محکم و متشابه

جوی ز لطفش که اوست مصحف ناطق

راه به دارالشفای دانش او جوی

کاوست طبیبی به هر معالجه حاذق

داروی فقهش اگر نکردی چاره

شرع نبی مرده بودی از مرض دق

محضر درس امام گشت مقوی

شربت لطف امام گشت معرق

خود نشنیدی مگر که بود به عهدش

دورهٔ ضعف کتاب و نشر زنادق

وز طرفی خیل صوفیان اباحی

بسته ز هر سو به هدم شرع مناطق

مُرجئه و ناصبیه نیز ز سویی اا

در ره دین خدا نهاده عوائق

تیرگی جهل کشت یکسره زایل

چهر مُنیرش چوگشت لامع و شارق

ساخت بنایی متین ز سنت و تفسیر

کان نه زپای افتد از هجوم طوارق

در ره ارشاد خلق توسن عزمش

جست فزونی به تک ز سابق و لاحق

شافعی و بوحنیفه، مالک و حنبل

ابجد خوانند و او معلم مفلق

خود نشنیدی که «بودوانق» ملعون

خواست که خون ریزدش به خنجر بارق

هیبتش انسان گرفت دیدهٔ منصور

کش ز سر صدق جست و گشت معانق

آیت حق است و هست ذات شریفش

مظهر ذات و صفات صانع رازق

گر ز سر مهر بنگرد سوی دشمن

قهر خدایی شود به دشمن طارق

او پی تهذیب خلق آمد از آن رو

بود صبور و حلیم و سهل ومرافق

ور شدی از حق به پادشاهی مأمور

گبشی ازو شمل دشمنان متفرق

خصم بر

قدرت امام چه باشد

تودهٔ کاهی به پیش ذروهٔ شاهق

*

*

دولت مروانیان چو طی شد و آمد

جیش خراسان به جیش مروان فائق

قاصدی آمد بر امام ز کوفه

کشت شبانگه به درگهش متعلق

داشت ز بوسلمهٔ ضلال کتابی

کای توبه شرع نبی بزرگ محقق

مهتر آل رسول جز تو کس امروز

نیست که گردد به ملک راتق و فاتق

کار به دست منست و جز تو کسی را

من نشناسم به ملک درخور ولایق

خیز وز یثرب به کوفه آی از آن پیش

کایند از رمله کودکان مراهق

چشم به راهت اعالیند و ادانی

بندهٔ حکمت مغاربند و مشارق

*

*

صادق آل رسول نامه فرو خواند

دید سخن با حقیقتست مطابق

لیک ز شاهی چو بود فرض ترش کار

فقر به شاهی گزید و دین به دوانق

نامهٔ بوسلمه را نداد جوابی

تا که نیفتد به مشکلات و مضایق

*

*

ای خلف مرتضی وسبط پیمبر

جور کشیدی بسی ز خصم منافق

خون به دلت کرد روزگار جفاکیش

تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق

هستی نزد خدای زنده و مرزوق

ای تو به خلق خدای منعم و رازق

پرتو مهرت مباد دور ز دل ها

سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق

مدح تو گفتن بهار راست نکوتر

تا شنود مدح مردم متملق

کیش تو جویم مدام و راه تو پویم

تا ز تن خسته روح گردد زاهق

بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن

گر صلتی دارد این قصیده رایق

چشم من از مهر برگشای و نگهدار

گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق

شمارهٔ 145 - ای ملک

ملک ایران سر بسر در انقلاب است ای ملک

کشور جمشید و افریدون خرابست ای ملک

جنبشی با خاطر بیدار، کاندر ملک ما

مسکنت بیدار و آسایش به خوابست ای ملک

قبضهٔ شمشیر شاهان عجم، در دست تست

تاکی این تیغ مبارک در قرابست ای ملک

تا جوانی هست از شاهنشهی دریاب کام

زانکه شاهی و جوانی دیریابست

ای ملک

آتشی در پنبه پنهانست، این دانیم ما

خاطر ما زین سبب در التهابست ای ملک

حاسدان ملک را در آستانت راههاست

شه پرستان را از آن درگه جوابست ای ملک

ما بجز بیداری شه مان نباشد آرزو

دل گر از این آرزو جوشد، مصابست ای ملک

شه ز حضرت رادمردان را به معنی دورکرد

وانکه باید دور بودن در جنابست ای ملک

شاه راگفتند تا بندد زبان دوستان

دشمنان را این نخستین فتح بابست ای ملک

دشمن خسرو به خسرو داده پندی ناگوار

کش دورویه، سود افزون از حسابست ای ملک

نیک باید دید تا سررشته نگریزد ز دست

پادشاهی رشته ای پرپیچ و تابست ای ملک

ما و حکم شاه و قلبی سربسر بر مهر شاه

سر نپیچدکس گرت رای عتابست ای ملک

شمارهٔ 146 - رزم نامه

می فروهل زکف ای ترک و به یک سو نه چنگ

جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ

باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست

چنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ

رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر

قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ

از بر دوش، تفنگ افکن و آسوده گذار

لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ

نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف

نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ

زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک

روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ

همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد

چون به دشت اندر آهو و به کوه اندررنگ

آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار

بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ

جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان

جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ

آهویی لیکن پروردهٔ آن دشت که هست

آهوانش را امروز به شیران آهنگ

خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش

نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ

کشوری جای مه آبادی و

شاهان مدی

مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ

آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم

وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ

شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر

شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ

شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل

تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ

تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر

اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ

بست شاپورش دست ملک روم به یشت

کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ

چندگه کیش زراتشتش آراست بروی

زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ

ملک منصوری او از در ری تا در چین

ملک محمودی اواز در چین تالب گنگ

لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام

از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ

داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل

هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ

به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان

به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ

گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه

همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ

لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم

هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ

هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد

از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ

دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل

خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ

هست ایران چوگران سنگ و حوادث چون سیل

طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ

بینم آن روز که از فر بزرگان گردد

ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ

کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن

ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ

مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور

که ز بیکارگی و تن زنی آیدشان ننگ

بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی

سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ

رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت

بارها بسته بهر

دهکده تنگ اندر تنگ

نکته ها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار

عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ

تا جهان است بود دولت مشروطه به پای

جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ

شمارهٔ 147 - صفت هلال و اسب

چون غرهٔ افق ز شفق شد شقیق رنگ

بر شاه روم تاختن آورد شاه زنگ

شب را ز روی، پرده برافتاد و رخ نهفت

حور سپیدچهر، ز دیو سیاه رنگ

خورشید رخ نهفت و برآمد هلال عید

خمیده سر چو ابروی مه طلعتان شنگ

چون تازه بادرنگی سر زده ز شاخ

وز برگ گشته پنهان نیمی ز بادرنگ

گفتی یکی نهنگ نهان شد در آب و ماند

بر آب نیمی از سر دندان آن نهنگ

یا همچو جنگجویی کز بیم جنگیان

افکنده خنجر از کف و بگریخته ز جنگ

یا جسته رنگ از کف صیاد با شتاب

وندر میان دشت درافتاده شاخ رنگ

یا خادمی نهاده دویتی ز زر ناب

ییش وزیر شرق خداوند فروهنگ

بخ بخ به مرکبی که بدیدم به درگهت

پوینده ای بدیع و کرازنده ای کرنگ

در دشت همچنان که به دشت اندرون گوزن

درآب آن چنان که به آب اندرون نهنگ

اندام او به نرمی چون دیبهٔ طراز

اعصاب او به سختی چون شاخه زرنگ

پیش از خدنگ، بر سر آماج گه رسد

بر پشتش ار کشی سوی آماج گه خدنگ

شمارهٔ 148 - بلای گل

افتاده ایم سخت به دام بلای گل

یارب چو ما مباد کسی مبتلای گل

گِل مشگلی شده است به هرمعبر وطریق

گام روندگان شده مشگل گشای کل

هرگه که ابر خیمه زند در فضای شهر

بر بام هر سرای برآید لوای گل

گل دل نمی کند ز خراسان و اهل او

ای جان اهل شهر فدای وفای گل

گر صدهزارکفش بدرد به پای خلق

هرگز نمی رسند به کشف غطای گل

با خضر اگر روند به ظلمات کوچه خلق

اسکندری خورند در آن چشمه های کل

اول قدم که بوسه زندگل به پای ما

افتیم بر زمین و

ببوسیم پای کل

گل ها ثقیل ودرهم وکوچه خراب وتنگ

آه از جفای کوچه و داد از جفای گل

گل هرچه را به پنجه درآورد ول نکرد

صد آفرین به پنجه معجزنمای گل

ازگل ز بس که خاطر و دل ها فسرده است

گُل نیز بعد از این ندمد از فضای گل

بر روزگار خویش کنم گریه بامداد

چون بنگرم به خندهٔ دندان نمای گل

ازپشت تا به شانه و از پیش تا به ریش

هستند خلق یکسره غرق عطای گل

امروز در قلمرو طوس از بلند و پست

آن جایگه کجاست که خالی است جای گل

آید اگر جهاز زره پوش ز انگلند

حیران شود ز لجهٔ بی منتهای گل

گر لای و گل تمام نگردد از این بلد

اهل بلد تمام بمانند لای گل

شرم آیدم زگفتن بسیار ورنه باز

چندین هزار مسئله باشد ورای گل

شمارهٔ 149 - صدارت اتابک اعظم

آن اختری که کرد نهان چندگه جمال

امروز شد فروزان از مطلع جلال

از مطلع جلال فروزان شد اختری

کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال

یکچندکرد روی پی مصلحت نهان

واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال

سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک

تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال

چون در فراق او دل یک ملک شد نژند

فر ملک تعالی گفتش الاتعال

گاه وصال آمد و هجران شد اسپری

هجران چو اسپری شد آید گه وصال

چون تافت روی تربیت از این خجسته ملک

فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال

چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت

خاتم اسیر پنجه دیو سیه مآل

کالیوه شد هنرور و نستوده شد هنر

افسانه گشت دانش و بی مایه شد کمال

آزاده مردمان را دریوزه کشت فر

دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال

چون دید ذوالجلال تبه، روزگار ملک

بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال

وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر

خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال

ناگه زگردش فلک

باژگون سریر

خورشید خسروی را شد نوبت زوال

بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه

ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال

چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار

مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال

کای بی توگوش خلق به بیغارهٔ حسود

وی بی تو جان خلق به سرپنجهٔ نکال

اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد

شاه جهان به روضه فردوس ارتحال

بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو

ورنه پذیره گردد این ملک را وبال

صدر جهان وزیر معظم چو این شنید

چاره ندید امر ملک را جز امتثال

بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت

با لطف کردگاری و با فر لایزال

بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت

بگشوده روی رامش و بسته در ملال

ای خرگه وزارت، رو بر فلک بناز

وی مسند صدارت، شو بر جهان ببال

ای خصم دیو سیرت، نالان شو و مخند

وی ملک دیده محنت، خندان شو و منال

کامد به فر بخت دگرباره سوی تو

صدر فلک مقام و عید ملک خصال

فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه

دستور بی نظیر و خداوند بی همال

رایش ستاره سیرت و جودش سحاب فعل

عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال

از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز

وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال

پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب

بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال

باکین او بنالد گردون کینه توز

با خشم او نتابد دنیای مردمال

رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ

کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال

آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم

در هم گسست توسن اندیشه را عقال

مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق

وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال

صدرا ز بخت، منظری افراشتی بلند

چندان که بر فرازش برنگذرد خیال

عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم

حزم تو را به پایه

نپاید همی جبال

روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور

صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال

خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر

جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال

دربا و ابر را تسودی دگر حکیم

گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال

دارد زگال با دل خصم تو نسبتی

زان رو زنند آتش سوزنده در زگال

عین الکمال باد ز پیرامن تو دور

ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال

تا درخورکنار تو گردد عروس بخت

زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال

نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس

گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال

آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این

اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال

تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط

در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال

شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو

ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال

گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند

آنان که خواستند به کار تو اختلال

یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی

رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال

صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس

کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال

در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت

و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال

مدح تو جز بهار نگویدکس این چنین

با بهترین معانی و با بهترین مقال

گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع

ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال

بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد

بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال

کام تو باد با لب آن شاهدی که برد

از خلق، دل به طرهٔ خمیده تر ز دال

بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار

پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال

از نیکوان بساط تو بنگه پری

وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال

شمارهٔ 150 - تشبیب

ای

بر گل سوری زده از مشک سیه خال

وز عود خط آراسته بر چینی تمثال

لعبت نبود چون تو دل آشوب و دل آوبز

آهو نبود چون تو سیه چشم و سیه خال

ای دست نکویی به بناگوش تو زان زلف

بنگاشته بی خامه بسی جیم و بسی دال

از جیم تو صد تاب و شکن بر قد عشاق

وز دال تو صد بند و گره در دل ابدال

می ده که هلال مه شوال برآمد

ای بی تو قد من چو هلال مه شوال

احوال من از بوسه کن ای ترک دگرگون

زان پیشگه از باده دگرگون کنم احوال

در مسجد و محراب همی رفتم زین پیش

واکنون نروم جز به در مطرب و قوال

رفت آنکه شب و روز به هر برزن و هر کوی

زاهد رود از پیش و گروهیش به دنبال

می ده که مرا حال نمانده است کزین بیش

زاعمال شبانروز دگرگونه کنم حال

چون آتش سیال یکی باده بنه پیش

ای روی تو افروخته تر زآتش سیال

بردند به چین اندر تمثال تو بت روی

زآنروی پرستند به چین اندر تمثال

فالم همه نیکو بود از دیدن روبت

از دیدن روی تو نکوتر نبود فال

شمارهٔ 151 - پیام به انگلستان

یک ره از ری سوی لندن گذر ای پیک شمال

بر ازین شهر بدان شهر یکی صورت حال

بحر اخضر چو فرو ربزد در تنگه مانش

تنگهٔ مانش چو پیوندد با بحر شمال

کشوری بینی پر مردمی و حشمت و فر

مردمی بینی آزاده و فرخنده خصال

از پی حفظ وطن کرده بپا رایت حرب

وز ره پاس شرف بسته میان بهر قتال

حشم و لشکر برده به فراز و به نشیب

سپه و سنگر بسته به وهاد و به تلال

توپ ها بینی بگشاده دهان میلامیل

دشت ها بینی، ز انبوه حشر مالامال

نوجوانانی پوشیده به تن جامهٔ جنگ

شیرمردانی بگرفته به کف تیغ جدال

بانوان بینی در

سعی و عمل چون مردان

پیرها بینی خندان و دوان چون اطفال

باغ ها بینی سرسبز به مانند بهشت

کاخ ها بینی ستوار به کردار جبال

مجلس عامه نشسته به سئوال و به جواب

مجلس خاصه ستاده به جواب و به سئوال

سائسان بینی هریک چو فلک بی آرام

تاجران یابی هریک چو طبیعت فعال

به تن و توش، جوان و به بر و دوش، قوی

به روش، تندخرام و به سخن، چرب مقال

به سخن گفتن صافند و صریح اند و صدیق

به عمل کردن جلدند و جسور و جوال

کوه درکوه موتور بینی و طیاره و توپ

دشت در دشت سپه بینی و ترتیب نزال

ناو جوشن ور بینی زده صف اندر صف

مرغ بمب افکن یابی زده بال اندر بال

مرغ بمب افکنشان، تیزتر از مرغ هوا

ناو بالن برشان بیشتر از ماهی بال

ببر از مردم غم دیدهٔ ایران خبری

سوی آن کشور و آن مردم پاکیزه فعال

بازگو کای متمکن شده از دولت شرق

هیچ دانید که در شرق چه باشد احوال؟

چند قرنست که با مشرقتان ییوند است

گشته ازشرق سوی غرب روان سیل منال

گیرم این آب و زمین گشت ز بیگانه تهی

هم از استقلال افزود به جاه و به جلال

چون جماعت رود از دست، چسود آب و زمین

چون رعیت فتد از پای، چسود استقلال؟

مشرق از مشرقیان خالی اگرگشت، شود

مسکن وحشی تلموق و صعالیک ارال

جلوه و زیب و جمال همه تان از شرق است

رحم آرید بدین جلوه و این زیب و جمال

شرق بازار بزرگست و شما بازرگان

با خود آیید که بازار تهی شد ز اموال

هیچ با حاصل دهقان نکند سیل ملخ

آنچه با حاصل این ملک نمودید امسال

همه بردید و چریدید و بگردید انبار

ز حبوب و ز بقول و زپیاز و ز ذغال

برزگر گرسنه و جیش بریتانی سیر

شهر بی توشه و اردو ز خورش مالامال

آن لهستانی

مسکین که ازین پیش نبود

جزکفی نان تهی، توشه او مدت سال

بره و مرغ ببرد و کره و تخم بخورد

عسل و قند و مرباش فزون از خرطال

نوش جان باد به مهمان و حلال آنچه بخورد

وآنچه را برد و تلف کرد نه نوش و نه حلال

که شنیده است که مهمان بخورد هم ببرد

هم نهان سازد و هم سوزد اگر یافت مجال

آخر این دشمنی از چیست بدین قوم فقیر

نه شما زادهٔ مرغید و نه ما نسل شغال

دیو با مردم این ملک نکرد آنچه کنند

این گروه متمدن به جنوب و به شمال

کاسب و شهری و زارع همگی حیرانند

کز کجا توشه رسانند به اهل و به عیال

فتح نا کرده چنین است و از آن می ترسم

کز پس فتح نبینیم بجز غنج و دلال

شمارهٔ 152 - پایتخت گل

در پایتخت ما بگشادند بخت گِل

شد پایتخت ما به صفت پای تخت گل

خوشگلتر از شوارع ری نیست کاندروست

صدگونه شکل هندسی از لخت لخت گل

هر گه ستور گام نهد از پی عبور

بر گرد گام هاش بروید درخت گل

گر تختی از بلور نهی برکنار راه

در نیم لحظه اش نشناسی ز تخت گل

گر بخت گل گره خورد از سعی نیم شب

عمال نیمروز گشایند بخت گل

یک رخت پاک باز نماند به شهر ری

گر آفتاب و باد نه بندند رخت گل

گر قصه موجز آمد عیبم مکن ازآنک

سخت است رد شدن ز قوافی سخت گل

شمارهٔ 153 - دار مجازات

همی چه گویی چندین چراست قالاقیل

به پیش این در و برگرد آن بلند نخیل

شگفت روزی، همچون قیامت از انبوه

فراخنایی، مانند محشر از تهویل

ز بس نظارگیان درتنیده یک به دگر

ببسته راه شد آمد، به عابران سبیل

پیادگان و سواران ستاده صف در صف

بگرد برشده نخلی مهیب و زشت و ط ویل

درازنایی هایل به رنگ جبههٔ مرگ

و یا

بسان زدوده سنان عزراییل

ستاده خشک به مانند زاهدان کسل

بمانده سرد به مانند راهبان علیل

نبود اشتر و بودش مهار چون اشتر

نبود پیل، ولی یشک داشت همچون پیل

کمیت نی و بلون تن از کمیت مثال

زرافه نی و به گردن بر، از زرافه مثیل

رخی ز خوردن خون چون دهان شیران سرخ

تنی ز گرسنگی چون میان شیر، هزیل

زجنس منبر و منبر نه، لیک چون منبر

بر او بخوانند آیات دوزخ از تنزیل

عظیم داری خمیده سر، که بر سر او

نوشته اندکه «هذا لمن اساء قلیل»

ز بهر صید گنه کاران، فروهشته

سطبر بندی ابریشمین و زفت و فتیل

چو بانگ زد نهمین زنگ صبح روز سوم

به خصم خواندند آیات مرگ با تعجیل

سر شرارت کاشان، زعیم راهزنان

به پای دار در استاد، بسته دست و ذلیل

به پیش مرگی وی، پیشکار ناکس او

نخست کرد سر چوب دار را تقبیل

سپس نشان سر دار شد تن سردار

به شادمانی ارواح بی گناه قتیل

غریو و هلهله ز انبوه مرد و زن برخاست

تو گفتی آنکه دمیدند صور اسرافیل

که زنده باد مجازات و زنده باد مدام

وثوق دولت و دین صدرکامکار جلیل

شمارهٔ 154 - هرج و مرج

بزم طرب ساز وین فراز در غم

سادهٔ زیبا بخواه و بادهٔ در غم

خون سیاووش ربز در کف موسی

قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم

مطرب! چون ساختی نوای همایون

گاه ره زیر ساز و گاه ره بم

باده همی ده مرا و بوسه همی ده

بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم

ساقی، روی تو زبر زلف چه باشد

روزی روشن نهفته در شب مظلم

گویی پشت من است زلف تو آری

ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم

تنها پشت من از تو خم نگرفته است

پشت جهانی است زیر بار غمت خم

جز غم رویت، مراست غم ها در دل

خوش به مثل گفته اند یک دل و صد

غم

شد غم زلفت مرا زباد چو دیدم

ملک پریشان و کار ملک مقصم

ملکی کز دیرباز عهد کیومرث

بود چو باغ ارم شکفته و خرم

دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ

شوکت طهمورث و شهنشهی جم

فر فریدون و دادخواهی کاوه

رای منوچهر و کینه توزی نیرم

داوری کیقباد و حشمت کاووس

فره کیخسرو شجاعت رستم

وان ملکان گذشته کز دهش و داد

بد همه را ملکت زمانه مسلم

وان وزرای بزرگ کاندر هرکار

بودند از کردگار گیتی ملهم

وانهمه جنگ آوران نیو که بودند

جمله به نیروی پیل و حمله ضیغم

و آن علم کاویان که در همه هنگام

نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم

ملکی چونین که بُد عروس زمانه

شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم

یکسو در خاک خفت شاه مظفر

یکسو در خون طپید اتابک اعظم

جاهل، دانا شدست و دانا، جاهل

شیخ، مکلا شدست و میر، معمم

بیخردان برگرفته حربهٔ تزویر

گشته به خونریزی ملوک مصمم

مجلس کنکاش کشته ز انبه جهال

چون گه انبوه حاج، چشمهٔ زمزم

ملک خراسان که بود مخیم ابطال

کشته کنون خیل ابلهان را مخیم

یاوه سرایان به گرد هم شده انبوه

هر یک را بر زبان کلامی مبهم

انجمن معدلت ز کار معطل

قومی در وی نشسته بسته ره فم

قومی دیگر به خیره هر سو پویا

تازه چه ره پر کنند مشرب و مطعم

گوید آن یک که روزنامه حرامست

گرش بخوانی شوی دچار جهنم

حاشیه این بر نظامنامه نویسد

یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم

بینم این جمله را و خون شودم دل

زانکه نیارم کشید از این سخنان دم

حشمت مرد آشکار گردد در کار

نیکی مشک آشکار گردد در شم

داند کاین دوره عدل باید از یراک

گلشن دولت ز عدل گردد خرم

عدل به کارست و داوری به شمارست

صدق پسند است و راستی است مسلم

شمارهٔ 155 - وثوق و لقمان

نهادم ز بهر عیادت قدم

به دولتسرای ولی النعم

خداوند انعام و

احسان «وثوق»

سر سروران خواجه محتشم

به نزد خدای جهان رستگار

به نزدیک خلق خدا محترم

مسالک ز تدبیر او مفتتح

ممالک ز تاثیر او منتظم

زبان بنانش به جبر حساب

سخن گفته در گوش جذر اصم

ولی نوک کلکش به وقت عتاب

سنان گشته در چشم شیر اجم

بساط صدارت ازو جسته کیف

مقام وزارت چنو دیده کم

دلم رنجه شد چون بدیدم که هست

خداوند، رنجه ز درد شکم

شفا از خدا جسته و خواستم

یکی کاغذ و نسخه کردم رقم

الم از تنش پاک یزدان زدود

به جان عدویش فزود آن الم

نگه کن که آن خواجه با من چه کرد

ز لطف و ز مهر و ز حشن شیم

فزون داشت بر ما حقوق قدیم

بر آن جمله افزود حق القدم

عجب ترکه شعری به مدحم سرود

چو یک رشته الماس بسته بهم

درم داد بسیار و از مکرمت

برافزود شعر دری بر درم

بزرگا! وثوقا!که تنها همو

بزرگست و آن دیگران باد و دم

کند با بزرگی ثنایم به شعر

دهد بی تقاضا صلت نیز هم

خودش مدح فرماید و هم خودش

ببخشد صله، اینت اصل کرم

صله وافر و بحر شعرش رمل

سر انگشتش این بحرها کرده ضم

چو این وافر و این رمل کی شنید

کس اندر عرب یا که اندر عجم

زنم زان مضامین شیرین او

کنون همچو بهرام چوبین منم

منم آنکه با آش شلغم همی

ز مرضای خود شل کنم دست غم

منم آنکه مکروب ها می کنند

ز سهمم چو موش از بر گربه رم

خداوندگارا در ایران تویی

که تنها وجودت بود مغتنم

زهی دولتی کش تو باشی وثوق

زهی زاولی کش توپی روستم

خوش آن زائری کش توگویی تعال

خوش آن سائلی کش توگویی نعم

تو بودی که نه سال ازین پیش کند

ازبن ملک پاس تو بیخ ستم

تو بودی که از رهزنان بستدی

وطن را چو ازگرک جابر، غنم

تو بودی که برهاندی این خلق را

به تدبیرازآن

قحطی وآن سقم

تو از صدمت جنگ بین الملل

رهاندی وطن راکه بد متهم

تو این مملکت را دو سال تمام

نگه داشتی با شهی بی حشم

اگر یاد آرد شه پهلوی

از آن روزگار درشت دژم

بغیرتو کس را به کس نشمرد

سخن گشت کوته و جف القلم

الا تا بود پهن برگ کدو

الا تا بود گرد برک کلم

کند تا سرم جات، دفع سموم

بود تا ضمادات، ضد ورم

هواخواه تو خوش زید لیک دیر

بداندیش تو خوش خورد لیک سم

بمانی تو در این جهان و شوند

حسودان تو مجتمع در عدم

چو لقمان ادهم نباشد کسی

هوادار جانت، به جانت قسم

شمارهٔ 156 - خزانیه

پاییز به رغم نیّر اعظم

افراخت به باغ و بوستان پرچم

همچون گه امتحان یکی دژخیم

در خشم و لبانش پر ز باد و دم

طفلان چمن ز هیبتش لرزان

رخ زرد و نژندچهر و بالاخم

هرکو پی امتحان فراز آید

بیرون کندش ز بوستان در دم

بر سنگ زند دوات مینا را

وز هم بدرد کتاب اسپر غم

شیرازه کشد ز دفتر کوکب

معجر فکند ز عارض مریم

افتد گل اختر از فراز شاخ

زین جور، به زیر پای نامحرم

بر باد دهد بیاض داودی

وز پیکر یاسمین کشد ملحم

از سبزه و گل تهی شود گلشن

چون علم ز صدر خواجهٔ عالم

دستور معارف آنکه نشناسد

خود گوز از کوز و شلغم از بلغم

یک چند ز مهر بود با خواجه

پیوند وفاق بنده مستحکم

گفتم که وزیر ازین گرامی تر

نازاده ز پشت دودهٔ آدم

دیدم همه خلق دشمنند او را

نامش نبرند جز به لعن و ذم

گفتم که به علم وی حسد ورزند

کاین خواجه بود ز دیگران اعلم

چون یافتمش که نیست در واقع

آن علم که با حسد شود توأم

گفتم که به جاه او حسد آرند

قومی که فروترند ازین سُلّم

دیدم وزرا هم اندربن معنی

هستند شریک خلق بیش و کم

گفتم به یقین ز خلق نیکویش

تشویر خورند اندرین

عالم

کاین خواجه ز خوی خوش سبق برده است

در عالم خود ز عیسی مریم

مردانگی و وفا و خوش عهدی

در ذات شریف او بود مدغم

این خوش منشی و همت والا

با بدمنشان کجا شود همدم

اهریمن هست منکر جبریل

گرسیوز هست دشمن رستم

یکچند بدین خیال ها بودم

مستغرق مدح خواجهٔ اعظم

هر جا که حدیث رفتی از خواجه

گفتی شده ام به مدحتش ملهم

تا نوبت امتحان فراز آمد

وز تنگ شکر پدید شد علقم

نبسوده هنوز دست، شد معلوم

چرم همدان ز دیبهٔ معلم

معلومم شد که هیچ بارش نیست

این جفته گذار کُرهٔ بدرم

گه گاه به قند مشتبه گردد

کز دور سپید می زند شغلم

ذوقش چو عقیده اش کج اندر کج

فکرش چو سلیقه اش خم اندر خم

آنگه که به علم برگشاید لب

آنگه که به نطق برگشاید فم

تحقیقاتی کند پراکنده

گویی که ز دست چرس و می با هم

دیوانگی و سفاهتی مخلوط

پس کبر و جلافتی بدان منضم

هر شخص نجیب از درش محروم

هرگول و سفیه در برش محرم

شهرت طلب است و نامجو، لیکن

بر قاعدهٔ برادر حاتم

گر کس نبود مراقبش ناگه

شاشد به میان چشمهٔ زمزم

با جامعهٔ محصلین باشد

دشمن، چو بخیل آهوان ضیغم

خواهد که محصلین بی ثروت

بی علم زیند و اخرس و ابکم

گوید که چو علم عامه شد افزون

بقال و لبوفروش گردد کم

باید که خواص و اغنیا باشند

با علم وعوام خلق لایعلم

گر خوف ز شه نباشدش یک روز

در خمرهٔ کودکان بریزد سم

امسال در امتحان شاگردان

بگشاد عناد فطریش پرچم

از شدت خبث، جمله را ردکرد

بنواخت به علم ضربتی محکم

هرگوشه که بد معلمی دانا

زد نیش بر او چو افعی ارقم

هرجای که دید لوطیئی نادان

بر جمع افاضلش نمود اقدم

از قوت معلمین فاضل کاست

بنهاد به صرفه مبلغی برهم

بخشید سپس هزارگان دینار

آن راکه نبود قدر یک درهم

در راه کتاب های بی مصرف

تقسیم شد آنچه بد درین مقسم

گویی که در انتخاب هر

چیزی

بودست به کج سلیقگی ملزم

شخص عربی گماشت تا سازد

در سیرت شیعیان یکی معجم

اسرار طبیعی و مقالیدش

پرکرده جهان و نزد تا مبهم

او زر به شفای بوعلی بخشد

تابنهد از آن به زخم ما مرهم

از ترجمهٔ شفا چه سود امروز

کی قطره کند برابری با یم

آنجا که بر آسمان پرد مردم

نازش نسزد بر اشهب و ادهم

این نخبهٔ کار او است خود بنگر

تا چیست بقیتش ز کیف و کم

ای خواجه دریغ لطف شاهنشه

بر چون تو سفیه پر ز باد و دم

غبنا که دراز مدتی دل را

در دوستی تو داشتم خرم

پنداشتم ار مرا غمی زاید

در چشم تو ازغم من آید نم

آوخ که ز جبن و غفلت افزودی

هنگامهٔ بستگی غمم بر غم

خواهم که حمایت از تو برگیرد

آن آصف بارگاه ملک جم

تا با دوسه هجوآن کنم با تو

کت خانه شود حظیرهٔ ماتم

شمارهٔ 157 - تغزل

جلوه گر شد شب دوشین چو مه عید صیام

کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام

یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال

یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام

مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال

همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام

تا همی ابروی او دیدم من با مه نو

هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام

شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر

من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام

تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو

این چنین گفتم با آن صنم سیم اندام

ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان

هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام

زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم

هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام

همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط

به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام

داد دل بستان از باده درین فرخ عید

که

مه روزه ز جان و دل ما برد آرام

باده بگسار و به جای شکر و نقل بخوان

هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام

شمارهٔ 158 - تشبیب و بهاریه

رسید گاه بهار و گه سماع و مدام

کجایی ای صنم سرو قد سیم اندام

بنفشه با سر زلف خمیده گشت پدید

کجایی ای سر زلف تو را بنفشه غلام

به پای خیز که هنگام رامش است و نشاط

نشاط باید کردن، بلی در این هنگام

چمن گرفته ز فرخنده نوبهار، طراز

جهان گرفته ز اردیبهشت ماه، نظام

رسیده موکب اردیبهشت ماه و شدست

چمن بهشت مثال و دمن بهشت مقام

ز ژاله برطرف دشت صدهزاران جوی

ز لاله برطرف باغ صدهزاران جام

چرند بر ز بر لاله آهوان به کناس

چمند بر زبر سبزه ضیغمان به کنام

چنان گراید بر سیر بوستان، دل خلق

که سوی باغ گراید که نماز، امام

چو زاهدیست نهان گشته در شعار سپید

درخت بادام اندر شکوفهٔ بادام

شمارهٔ 159 - گروه لئام

افتاده ایم سخت به دام

در جنگ این گروه لئام

قومی ندیده سفرهٔ باب

جمعی ندیده چهرهٔ مام

یک سر ز جهل، دشمن علم

جمله به طبع، خصم کرام

ما صاحب ستور ولیک

در چنگ این گروه، زمام

در فضل، ناتمام ولی

در بددلی و جهل، تمام

کرده بسی حرام، حلال

کرده بسی حلال، حرام

بگریخته به مذهب دیو

از مذهب رسول و امام

خصم انام و دشمن ملک

منفور ملک و خیل انام

دارند ازو طمع، زر و مال

بر هرکه می کنند سلام

بنشسته بر بساط طرب

از شام تا سپیدهٔ بام

تا شام، غرق حیلهٔ روز

تا روز، مست جرعهٔ شام

روز آشنای مکر و حیل

شب آشنای شرب مدام

بسته ز کید و مکر و فریب

همچون زنان به روی، پنام

نه دستیار عز و شرف

نه پای بند شهرت و نام

جمعی فضول و منکر فضل

برخی عوام و خصم عوام

لرزنده از خیانت و خوف

پیش بروز شورش عام

هرگز به حق نکرده قعود

هرگز به حق نکرده

قیام

شمارهٔ 160 - پیام به آشنا

پیامی ز مژگان تر می فرستم

کتابی به خون جگر می فرستم

سوی آشنایان ملک محبت

ز شهر غریبی خبر می فرستم

در اینجا جگر خستگانند افزون

ز هر یک درود دگر می فرستم

درود فراوان سوی شاه خوبان

ز درویش خونین جگر می فرستم

به سوی «حسام» از ارادت سلامی

گذرکرده از بحر و بر می فرستم

سزد گر بخندند بر خامی من

که خرما به سوی هجر می فرستم

گهر می فرستم سوی ژرف دریا

سوی شکرستان شکر می فرستم

ولیکن چه چاره که از دار غربت

سوی دوست شرح سفر می فرستم

ز بیت الحزن همچو یعقوب محزون

بضاعت به سوی پسر می فرستم

شد از نامه ات چشم این پیر روشن

تشکر به نور بصر می فرستم

حساما به ابروی مردانهٔ تو

درودی سراپا گهر می فرستم

به صبح جبین منیرت سلامی

به لطف نسیم سحر می فرستم

به من برق دادی به سویت ثنایی

ز برق تو رخشنده تر می فرستم

فرستادم اینک دل خسته سویت

تن خسته را بر اثر می فرستم

به بام بقای تو پران دعائی

هم آغوش بال اثر می فرستم

شمارهٔ 161 - رستم نامه

شنیده ام که یلی بود پهلوان رستم

کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم

ستبر بازو و لاغر میان و سینه فراخ

دو شاخ ریش فرو هشته تا میان رستم

نیاش سام و پدر زال و مام رودابه

ز تخم گرشاسب مانده در جهان رستم

به کودکی سرپیل سپیدکفته به گرز

سپس به دیو سپید آخته سنان رستم

بریده کله اکوان دیو و هشته به ترک

به جای مغفر پولاد زرنشان رستم

دریده چرم ز ببر بیان وکرده به بر

به جای جوشن و خفتان پرنیان رستم

چو بود یافته ز اخلاط معتدل ترکیب

بماندی ار نشدی کشته رایگان رستم

شنیدم آنکه به چاه شغاد در کابل

نمرد و بیرون آمد ازآن میان رستم

ز شرم کشتن اسفندیار و شنعت آن

نهاد سر به بیابان هندوان رستم

پی معالجت زخم و دوری از ایران

به جنگلی شد و بود اندر آن مکان رستم

گزید کیش زراتشت و

توبه کرد و نشست

به پیش آتش و گردید زند خوان رستم

چو یافت آگهی از پهلوی که در ایران

گزیده مسند دارا و اردوان رستم

نفوذ ترک و عرب کم شده است و مردم پارس

نهاده نام خود این کیقباد و آن رستم

کشید رخت به زابل زمین ز خطهٔ هند

به کوه خواجه درون شد چو کهبدان رستم

به شهر طاق سپس قلعه ای و ارگی ساخت

که دورتر بود از راه کاروان رستم

خرید مزرعه ای در جوار طاق و نشست

درون مزرعه خرسند و کامران رستم

به یاد آتش کرکوی، آتشی افروخت

نهاد نامش کرکوی رستمان رستم

نهفته داشت زر و سیم و گوهر و کالا

از آن زمانه کجا بوده مرزبان رستم

گشادگنج و نشست ازپی عبادت حق

ز مهر ایران سرشار و شادمان رستم

خطا نکرده به تدبیر ملک دست از پای

گذشته از سر دیهیم زرنشان رستم

نکرده خودسری و ساخته به لقمهٔ نان

ز جمع حاصل املاک سیستان رستم

گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه

نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم

ز ناگه آمد بهر ممیزی سوی طاق

یکی جوان و ببردش به میهمان رستم

یکی جوانک ازین لاله زاریان که بود

به زر حریص چو بر جنگ هفتخوان رستم

به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی

بدان غرور که گفتی بود جوان رستم

به طرز مردم ری گرم شد به نطق و بیان

که درنیافت یکی گفته زان میان رستم

ز جیب قوطی سیگار چون برون آورد

شگفت ماند از آن مخزن دخان رستم

چو زد به آتش سیگار را و برد به لب

ز حیرت آورد انگشت بر دهان رستم

پذیره گشت ورا در سرای بیرونی

نهاد در بر او خوان پرزنان رستم

چو خواست منقلی از بهر فور، کرد بدل

یکی ز مغبچگان مرد را گمان رستم

شکفته گشت و یکی مجمرش نهاد به پیش

سرود خواند به

آیین مسمغان رستم

جوان کشید چو از جامدان برون وافور

به یادش آمد ازگرزهٔ گران رستم

خیال کرد که فور از نژادهٔ کرز است

ازین خیال دلش گشت شادمان رستم

ولی چو فور به تدخین نهاد بر آتش

بجست ناگه از جا سپندسان رستم

بگفت هی پسرآتش کسی به کرز نکوفت

مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم

سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد

ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم

گرفت بینی و سرفید و بهر قی کردن

به باغ تاخت ز مشکوی پر دخان رستم

به چاکرانش چنین کفت: گر ز من پرسید

بدو بگویید افتاده ناتوان رستم

جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد

که درگذاشت ره و رسم میزبان رستم

هزارها متلک بار پیرمرد نمود

که بازگشت به ناچار سوی خوان رستم

به شرم گفت: الا ثسپوهر خوشمت هی

پذت هزینه گرت گنج و مهن و مان رستم

هنوز چیزی ناخورده خواست جام شراب

جوان و گشت ازین کرده بدگمان رستم

خیال کردکه مهمان غذا برون خوردست

وزین خیال برآشفت بیکران رستم

معاشران عجم می پس از غذا نوشند

چو پیش خورد جوان طیره گشت از آن رستم

جوان چو خورد می کهنه شد بخوان و بکرد

دعای زمزمه آغاز، پیش خوان رستم

ولیک مهمان خامش نماند و صحبت کرد

میان زمزم و زد مهر بر دهان رستم

چو خوان گذارده شد و آب دست آوردند

نهاد بزم به آیین خسروان رستم

نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار

به خوانچه ای بنهادند و شد چران رستم

چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید

یکی مغنی با زخمهٔ روان، رستم

ز در درآمد و کرنش نمود زابلئی

چگور برکف و گفتش بزن بخوان رستم

نواخت زخمهٔ سگزی به پهلوی ابیات

شد از نشاط سرشگش به رخ چکان رستم

سه جام خورد و نکرد اعتنا به مرد جوان

از آنکه

بد ز اداهاش سرگران رستم

جوان برفت و بیامد به کف یکی ویولن

نمود کوک و نکرد اعتنا بدان رستم

ولی چو کرد به سیم آرشی کمان را جفت

چو تیر راست شد از فرط امتنان رستم

چو رند بود جوان، ساخت پردهٔ بیداد

ز فرط شادی مستانه شد چمان رستم

بخواند قصهٔ اسفندیار رویین تن

که درنبرد بکشتش به رایگان رستم

گریست رستم و شد داغ خاطرش تازه

بگفت کاش نبودی در این جهان رستم

من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب

وگرنه بود به جان بندهٔ بغان رستم

گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان

بشد جوان و شد از مرگ او نوان رستم

زکردهٔ دگران کو، که کارنامهٔ خویش

بسا شنوده ز دوران باستان رستم

جوان درست نفهمیدکاو چه گفت ولی

به طبع شد سر تصنیف و رست از آن رستم

چوگشت صبح فرستاد چند سکهٔ زر

به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم

نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان

به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم

جوان چو آنهمه زربنه دید، کرد طمع

که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم

پس از دو هفته به رستم بداد دست وداع

فشرد دست وی و ساختش روان رستم

جوان چو شد به خراسان گزارشی برداشت

که هست سرکش و خودکام و بدزبان رستم

به فکر تجزیهٔ سیستان فتاده، از آن

تفنگ و توپ کند جمع در نهان رستم

من اهل قلعهٔ او را نهان فریفته ام

که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم

اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی

شود دلیری و گردش بی نشان رستم

سپهبدان خراسان فسون او خوردند

که شد ز همت او نیتش عیان رستم

جوان کشید سوی مرز سیستان جیشی

به قصد طاق که بود اندر آن مکان رستم

سبه پراند په صحرای رپک وثاخث به دز

که جفت سازد با اندوه و غمان رستم

سپه رسید بر طاق و دیده بان از ارگ

بدید و گشت خبردار در زمان رستم

گمان

نمود ز توران سپاهی آمده است

که بود از ایران پیوسته در امان رستم

بگفت ببر بیان آورند و تیر وکمان

کشید موزه و آویخت تیردان رستم

بدید ببر بیان کرم خورده و ضایع

هم اوفتاده خم از پشت درکمان رستم

فکند چاچی و خفتان وگرز را برداشت

نهاد زین زبر رخش ناتوان رستم

ز قلعه تاخت برون با سه چار نوکر پیر

براند جانب گردان سبک عنان رستم

فکند حمله و زد نعره ای بلند و به گرز

بکوفت از دو سه سرباز، استخوان رستم

بر اوگلوله ببارید از دو سو چو تگرگ

فتاد رخش و بغم گشت توامان رستم

پیاده ماند و نگه کرد و دید سلطان را

شتافت جانب سلطان دوان دوان رستم

ز هیبتش دو سه گز پس نشست مرد جوان

ز بیم کش برساند مگر زیان رستم

به شک فتاد تهمتن که خود مگر بزه کرد

از انکه رفت به پیکار دوستان رستم

ز یک طرف رهیانش به جنگ کشته شدند

اپن دو فکر شد از دیده خونفشان رستم

جوان چو دید که رستم گریست گشت دلیر

بگفت زنده بگیرید هان و هان رستم

بریختند به گردش پیادگان سپاه

چو خیل مورکه گیرند در میان رستم

نخواست تاکشد آن قوم را به مشت و لگد

فکند با لم کشتی یگان دوگان رستم

دوان دوان به سوی قلعه شد ز عرصهٔ جنگ

ز خشم، دل شده در سینه اش طپان رستم

جوان چو دیدکه رستم بجست، گفت دهید

بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم

بجست در بن چاهی که داشت ره به حصار

ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم

کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور

حصار داد به آیین جنگیان رستم

هجوم بردند از هر طرف به قلعه وگشت

طپان ز بیم اسارت نه بیم جان رستم

به یادش آمد ناگه ز وعدهٔ سیمرغ

طلب نمود مر او را از آشیان رستم

تریز جبه به خنجر درید و آخت برون

پری که داشت نهان در میان جان رستم

فسون بخواند

وبزد سنگی از برآهن

بجست برقی و شد سخت شادمان رستم

پس از دو ساعت اندر افق سیاهی دید

که می درآمد از اقصای زاهدان رستم

نگاه کرد به بالا و دید پران است

سطبر مرغی رویینه استخوان رستم

فرو نشست خروشان درون میدانی

که اسپریس نوین کرد نام آن رستم

زپشت مرغ فرو جست لاغر اندامی

که دیده بودش در هند یک زمان رستم

به هندوی سخنی چندگفت ورستم را

سوارکرد و شد از دیده ها نهان رستم

محاصران در دز بستدند و نعره زدند

وزین طرف به سوی هند شد پران رستم

ببرد همره خودگنج و مال و پیمان کرد

کزین سپس نکند رای امتحان رستم

وگر دوباره بیفتد به یاد ملک کیان

کمست در بر مردان، ز ماکیان رستم!

دروغ و حقه وافور و جعبهٔ سیگار

چسان نهد به بر فره کیان رستم؟

زبان پارسی باستان چگونه نهد

بر تلفظ طهران و اصفهان رستم؟

فراخنای لب هیرمند وگود زره

کجا نهد ببرکند و سولقان رستم؟

چه جای مقبرهٔ مجلسی و مسجد شیخ؟

که نیست درهوس طوس وطابران رستم

به لون ظاهرشان کی خورد فریب چو یافت

خبر ز باطن این قوم بد نهان رستم

خیانتی که به دارا نموده اند این قوم

به یاد دارد از عهد باستان رستم

همش به یاد بود آنچه رفت ازین مردم

به تاج وتخت شهنشاه اردوان رستم

کجا ز یاد برد آنچه زین جفاکاران

برفت بر سر پرویز و خاندان رستم

همی بگرید از آن غدر ماهوی سوری

به یزدگرد، به صحرای خاوران رستم

ز بیم جست و به سوی قفا ندید، چو دید

که گرگ برگله گشته است پاسبان رستم

براستان که برون زاستانه اند، گریست

چو دیدکج منشان را بر آستان رستم

شمارهٔ 162 - من کیستم

ز بس در زمانه خمش زیستم

ندانند یاران که من کیستم

یکی چیستانم بنگشوده راز

تو نشناسی آسان که من چیستم

به دم زنده کردم همی مردگان

همانا که اعجاز عیسیستم

محل برترستم ز چارم سپهر

اگر

خویشتن مرد دعویستم

چو یحیای محبوس در بند غم

بشارتگر امر مولیستم

ازین رو به چنگ جهودان اسیر

به چندین عقوبت چو یحییستم

نیندیشم از کید اهریمنان

که در پاس ایزد تعالیستم

به من بر چه خندی که در رنج تو

بسا شب که تا روز بگریستم

به جای تو و فر و فرهنگ تو

ادب نامه ها کرده املیستم

همی تا بگردانم از تو بلا

ز دشمن هزاران تعدیستم

همانا که اندر تولای تو

ز دزدان کشور تبریستم

چه مایه به تبعید درساختم

چه مایه به حبس اندرون زیستم

کجا پهلوانان هزیمت شوند

من از شیرمردی به جای ایستم

نه فتنهٔ فروزنده دینار وگنج

نه سغبهٔ فریبنده دنییستم

ازیرا پس از سال ها فر و جاه

به جز نیبستی حاصلی نیستم

به معنی فزونم ز پندار تو

به صورت اگر ده و گر بیستم

تو اکنون گریزی ز نزدیک من

همانا گزاینده افعیستم

به نزدیک صاحبدلان شکرم

بنزد تو گر تلخ کس نیستم

چو مانی به فر نگارین قلم

روان پرور لفظ و معنیستم

عزیزم دگر جای و در شهر خویبش

ذلیلم ازیراک ما نیستم

شمارهٔ 163 - تأسف برگذشته

ز دلبر بوسه ای تاوان گرفتم

پس از عمری خسارت جان گرفتم

به آسانی مرا تاوان نمی داد

زمین بوسیدم و دامان گرفتم

نشستم در دل مشکل پسندان

من این اقلیم سخت آسان گرفتم

سگی گر در سر راهم کمین کرد

برایش زیر دامان نان گرفتم

به دیوار دلم گر نقش کین بود

من آن را درگچ نسیان گرفتم

بدی را نیکویی دادم مکافات

دهان سفله با احسان گرفتم

خریدارم شدند ارباب معنی

که نرخ مهر خوبش ارزان گرفتم

نکردم رغبت کالای گیتی

که اینجا خویش را مهمان گرفتم

نبردم حسرت بالا نشینی

تواضع را بهین آرمان گرفتم

حسد را ره ندادم در دل خوابش

حذر زآن آتش سوزان گرفتم

دربغا مدتی کاندر سیاست

ز نادانی ره شیطان گرفتم

نمودم خیره صرف میل مخلوق

مواهب آنچه از یزدان گرفتم

دو ده سال اندرین تاریک دوزخ

که آن را روضهٔ رضوان گرفتم

به امید نجات

ملک، خود را

بشیر شوکت و عمران گرفتم

برای قوت گرگان گرسنه

ز شیرگرسنه ستخوان گرفتم

عصایی اژدهاوش در دو انگشت

بسان موسی عمران گرفتم

به جادویی سر ضیغم خلیدم

به سحاری دم ثعبان گرفتم

اگر داد کسی دادم به پیدا

وگر دست کسی پنهان گرفتم

به پیدا و به پنهان زان جماعت

عوض دشنام بی پایان گرفتم

فقیران خصم صاحبدولتانند

من این درس از دبیرستان گرفتم

سیاست پیشه دولتمند گردد

چرا من زین عمل خسران گرفتم

نشستم با امیران و فقیران

ز خاص و عام دل یکسان گرفتم

چو سنخیت نبود اندر میانه

صداقت دادم و بهتان گرفتم

ز استقلال و آزادی و قانون

به پیش دیده شادروان گرفتم

شدم سرگرم مشتی اعتبارات

وز آن اوهام خوش عنوان گرفتم

شدم غافل ز تقدیر الهی

پی آبادی ایران گرفتم

ز غفلت عصر محنت زای خود را

قیاس از عهد نوشروان گرفتم

چه محنت ها که در تبعید دیدم

چه عبرت ها که از زندان گرفتم

ندانستم که محکوم زوالیم

طبیعت را چو خود نادان گرفتم

ره رنج خود و آسایش خلق

به هنجار جوانمردان گرفتم

پیاپی شسته دست از جان شیرین

مکرر ترک خان و مان گرفتم

ز سال بیست تا نزدیکی شصت

جوانی دادم و حرمان گرفتم

ندیدم قدردانی هیچ از این قوم

گروهی سفله را انسان گرفتم

نکردم خدمت بیگانه زآن رو

چنین بادافره از خویشان گرفتم

به گرد تیه ناکامی چهل سال

گذر چون موسی عمران گرفتم

دوای تلخکامی بی نیازیست

به درد خود من این درمان گرفتم

به خالق رو کنم اکنون که امید

ازین مخلوق بی ایمان گرفتم

پس از یزدان پناهم جز رضا نیست

کزو روز ازل پیمان گرفتم

مگر بپذیردم شاه خراسان

که من از حضرتش فرمان گرفتم

گرم روزی به خدمت بازخواند

همانا عمر جاویدان گرفتم

کند آزادم از شر سیاست

که راه وادی خذلان گرفتم

توانم دید خود یارب که روزی

مکان در آن بلند ایوان گرفتم

شمارهٔ 164 - گلۀ دوستانه

تَمُرتاشا ز بی مهریت زارم

زچون تودوست ازخودشرمسارم

فرامش کرده ای جاناکه عمریست

تو را از جان و از دل

دوستارم

حضور شه ز یاران غافلت کرد

خصوص از من که یاری پایدارم

اگر تو دوستی رحمت به دشمن

وگر خود دشمنی، منت گذارم

گذشته زین تغافل ها، شنیدم

که باری هشته ای برروی بارم

عتاب خسروانی خاطرم را

غمین دارد، توغمگین تر مدارم

من آن مرغم که سیمرغم فکندست

به خاک افتادهٔ آن شهسوارم

چو از سیمرغ سیلی خورده باشم

رسد بر جمله مرغان افتخارم

چو بلبل در مدیح شاه آفاق

سخن ها رفت افزون از شمارم

به تمجیدش بسی نامه نوشته

به توصیفش بسی تصنیف دارم

ز بیم گربگان سفرهٔ شاه

ولی نتوانم آوازی برآرم

به دفع دشمنان پرالتهابم

به وصف دوستان بی اختیارم

به تحصیل عطایا بی نیازم

به تقبیل رزایا بردبارم

به ترویج محامد اوستادم

به تذلیل اعادی کهنه کارم

به کار مملکت نیکو خبیرم

به گاه مشورت نیکو مشارم

زبانم پاک و چشم و دست ودل پاک

بود مرهون خیر، این هر چهارم

به حفظ الغیب یاران عندلیبم

به قصدجان خصمان گرزه مارم

به روز نطق، بحری موج خیزم

به وقت جود، ابری ژانه بارم

به گاه نثر، دانشور دبیرم

به گاه نظم، جولانگر سوارم

در انشاء مقالات عمومی

گل صد برگ بر دفتر نگارم

برنده تیغه ای بی قبضه و جلد

فتاده زبرپای روزگارم

گرم برگیرد از خاک زمین شاه

به دست شاه تیغی آبدارم

چو آهیخیده تیغ کارزاری

میان در بستهٔ هرکارزارم

ز شه چیزی نخواهم جزتوجه

کزین یک بخش، پرگردد کنارم

ز مهر شه علو گیرد خیالم

ز لطف شه کلان گردد قمارم

به وصفش بوستان ها بر طرازم

به نامش داستان ها برشمارم

ندیدم خیری از شاهان قاجار

مگر جبران نماید شهریارم

شمارهٔ 165 - آرمان شاعر

برخیزم و زندگی ز سر گیرم

وین رنج دل از میانه برگیرم

باران شوم و به کوه و در بارم

اخگر شوم و به خشک و تر گیرم

یک ره سوی کشت نیشکر پویم

کلکی ز ستاک نیشکر گیرم

زان نی شرری به پاکنم وز وی

گیتی را جمله در شرر گیرم

در عرصهٔ گیر و دار بهروزی

آوبز و جدال شیر نرگیرم

داد دل فیلسوف نالان را

زبن اختر زشت خیره سرگیرم

با قوت طعم کلک شکر زای

تلخی ز

مذاق دهر برگیرم

ناهید بر خمه تیزتر گردد

چون من سر خامه تیزتر گیرم

کلک ازکف تیر، سرنگون گردد

چون من ز خدنگ خامه سرگیرم

از مایهٔ خون دل به لوح اندر

پیرایه گونه گون صور گیرم

هنجار خطیر تلخ کامی را

بر عادت خوبش بی خطر گیرم

پیش غم دهر و تیر بارانش

این عیش تباه را سپر گیرم

در عین برهنگی چو عین الشمس

از خاور تا به باختر گیرم

وین سرپوش سیاه بختی را

از روی زمین به زور و فر گیرم

وان میوه که آرزو بود نامش

بر سفرهٔ کام، در شکر گیرم

چون خاربنان به کنج غم، تاکی

بر چشم امید، نیشتر گیرم

آن به که به جوببار آزادی

پیرایه سرو غاتفر گیرم

باغی ز ایادی اندرین گیتی

بنشانم و گونه گون ثمر گیرم

آن کودک اشک ریز را نقشی

از خنده به پیش چشم تر گیرم

وآن مادر داغدیده را مرهم

از مهر به گوشهٔ جگر گیرم

شیطان نیاز و آز را گردن

در بند وکمند سیم و زرگیرم

از کین و کشش به جا نمانم نام

وین ننگ ز دودهٔ بشر گیرم

آن عیش که تن از آن شود فربه

از نان جوینش ماحضر گیرم

وان کام که جان ازو شود خرم

نُزل دو جهانش مختصر گیرم

یک باره به دست عاطفت، پرده

ازکار جهان کینه ورگیرم

وین نظم پلید اجتماعی را

اندر دم کورهٔ سقرگیرم

وین ابرهٔ ازرق مکوکب را

زانصاف، دو رویه اَسترگیرم

و آنگاه به فر شهپر همت

جای از بر قبهٔ قمر گیرم

شبگیر کنم به صفهٔ بهرام

و آن دشنهٔ سرخش ازکمرگیرم

زان نحس که بر تراود از کیوان

بال و پر و پویه و اثر گیرم

وان دست که پیش آرزوی دل

دیوارکشد، به خام درگیرم

نومیدی و اشک و آه را درهم

پیچیده به رخنهٔ قدر گیرم

واندر شب وصل، پردهٔ غیرت

در پیش دریچهٔ سحر گیرم

وانگاه به سطح طارم اطلس

با دلبر دست در کمر گیرم

با بال و پر فرشتگان زانجای

زی حضرت

لایموت پر گیرم

شمارهٔ 166 - شکوه از بخت

غم زمانه به سختی گرفته دامانم

ز بی وفایی این بخت سست پیمانم

ببسته بود به من بخت، این چنین میثاق

که من بخوابم و اوخود بود نگهبانم

کنون بخفته مرا بخت و من چو مشتاقان

نشسته بر سر او لای لای می خوانم

چو بخت شوم مرا چرخ بیند اندر خواب

به روی غم غم دیگر نهد فراوانم

ایا سپهر طرب کاه غم فزای آخر

ازین باده با شکنج غم مرنجانم

کنون به مشت توام من ولیک در مشتت

مقاومت را سرسخت تر ز سندانم

به باغ نظم کنون همچو عندلیبم من

صریر کلک بود دلنواز دستانم

بلی چو نقد هنر هست مایهٔ دستم

از آن جهت بود اینسان کساد دکانم

به دور دهر بخوشیده کشت امیدم

به کلک و خامه بود گرچه ابر نیسانم

به روزگار بخشکیده خود لب ذوقم

اگرچه هست کنون طبع، بحر عمانم

اگر به کلک من اندر نه ابر نیسانست

به صفحه پس ز چه رو در و گوهر افشانم

وگر به طبع من اندر نه بحر عمانست

ز بهر چیست سخن همچو در غلطانم

شمارهٔ 167 - بث الشکوی

تا بر زبر ری است جولانم

فرسوده و مستمند و نالانم

هزلست مگر سطور اوراقم

یاوه است مگر دلیل و برهانم

یا خود مردی ضعیف تدبیرم

یا خود شخصی نحیف ارکانم

یا همچو گروه سفلگان هر روز

از بهر دونان به کاخ دونانم

پیمانه کش رواق دستورم؟

دریوزه گر سرای سلطانم؟

اینها همه نیست پس چرا در ری

سیلی خور هر سفیه و نادانم

جرمی است مرا قوی که در این ملک

مردم دگرند و من دگرسانم

از کید مخنثان، نیم ایمن

زیراک مخنثی نمی دانم

نه خیل عوام را سپهدارم

نه خوان خواص را نمکدانم

بر سیرت رادمردمان، زین روی

در خانه ٔ خویشتن به زندانم

یک روز کند وزیر تبعیدم

یک روز زند سفیه بهتانم

دشنام خورم ز مردم نادان

زیراک هنرور و سخندانم

زیرا به سخن یگانهٔ دهرم

زیرا به هنر

فرید دورانم

زیراک به نقش بندی معنی

سیلابهٔ روح بر ورق رانم

زیرا پس چند قرن چون خورشید

بیرون شده از میان اقرانم

زیرا به خطابه و به نظم و نثر

خورشید فروغ بخش ایرانم

زیرا به لطایف و شداید نیز

مطبوع رواق و مرد میدانم

اینست گناه من، که در هر گام

ناکام چو پور سعد سلمانم

پنهانم از این گروه، خودگویی

من ناصرم و ری است یمکانم

با دزدان چون زیم، که نه دزدم

باکشخان چون بوم، نه کشخانم

نه مرد فریب و سخره و زرقم

نه مرد ریا و کید و دستانم

چون آتش، روشن است گفتارم

چون آب، منزه است دامانم

بر فاحشه نیست پایهٔ فضلم

وز مسخره نیست پارهٔ نانم

از مغز سر است توشهٔ جسمم

وز رنج تن است راحت جانم

بس خامه ط رازی، ای عجب گشتست

انگشتان چون سطبر سوهانم

بس راهنوردی، ای دریغا هست

دو پاشنه چون دو سخت سندانم

نه دیر غنوده اند افکارم

نه سیر بخفته اند چشمانم

زینگونه گذشت سالیان بر هفت

کاندر تعب است هفت ارکانم

گه خسرو هند سوده چنگالم

گه قیصر روس کنده دندانم

از نقمت دشمنان آزادی

گه در ری و گاه در خراسانم

و امروز عمید ملک شاهنشاه

بسته است زبان گوهرافشانم

فرخ حسن بن یوسف آنک از قهر

افکنده نگون به جاه کنعانم

تا کام معاندان روا سازد

بسپرده به کام گرگ حرمانم

وین رنج عظیم تر که در صورت

اندر شمر فلان و بهمانم

ناکرده گنه معاقبم، گویی

سبابهٔ مردم پشیمانم

عمری به هوای وصلت قانون

از چرخ برین گذشت افغانم

در عرصهٔ گیر و دار آزادی

فرسود به تن، درشت خفتانم

تیغ حدثان گسست پیوندم

پیکان بلا بسفت ستخوانم

گفتم که مگر به نیروی قانون

آزادی را به تخت بنشانم

و امروز چنان شدم که برکاغذ

آزاد نهاد خامه نتوانم

ای آزادی، خجسته آزادی!

از وصل تو روی برنگردانم

تا آنکه مرا به نزد خود خوانی

یا آنکه ترا به نزد خود خوانم

شمارهٔ 168 - گو نکنم

دل من، شرح غم یار مکن گو نکنم

آتش عشق

پدیدار مکن گو نکنم

بره انده و تیمار مرو، وین تن من

بستهٔ انده و تیمار مکن گو نکنم

گر مرا خسته وبیمار نخواهی کردن

شرح آن نرگس بیمار مکن گو نکنم

پندی از من بشنو ای دل، تا بتوانی

قصدآن ترک ستمکار مکن گونکنم

خوار دارد همه دل ها را آن ترک پسر

خوبش را چون دکران خوارمکن گو نکنم

مست آن نرگس مخمور نشو گو نشوم

خانه درکوچه خمار مکن گو نکنم

گرتو دانی که همه وعدهٔ دلدار خطاست

تکیه بر وعده دلدار مکن گو نکنم

خوبرویان خراسان به جفاکارکنند

یاد ازین قوم جفاکار مکن گو نکنم

طرهٔ خوبان، طرار و بلاانگیز است

خواهش طرهٔ طرار مکن گو نکنم

ور به پنهانی بربست تو را زلف نگار

قصهٔ بستگی اظهار مکن گو نکنم

ز نکورویان هرچندکنی شکوه بکن

لیک از صدر نکوکار مکن گو نکنم

اعتبارالملک آن کو به عیارکرمش

جز که دریا را معیار مکن گو نکنم

هرکه را روی ز دیدارش فرخنده نگشت

تا ابد رویش دیدار مکن گو نکنم

گرش از مهر نظر افتد بر اهریمن

وصف او جز بت فرخار مکن گو نکنم

وگرش افتد از قهر نظر سوی پری

نظر اندر وی، زنهار مکن گو نکنم

هرکجا بینی آن صدر بزرگ آئین را

بهر غله چو من اصرار مکن گو نکنم

سخن از هردر با خواجه چو بنیادکنی

به جز از درهم و دینار مکن گو نکنم

شعر من در یتیمی است، براین در یتیم

ز صفا بنگر و انکار مکن گو نکنم

تا جهان باشد بنشین ز بر مسند جاه

روز و شب جز به طرب کار مکن گو نکنم

گفتم این شعر بر آئین ادیبی که سرود

تنم از رنج، گرانبار مکن گو نکنم

شمارهٔ 169 - فتنه های آشکار

فتنه ها آشکار می بینم

دست ها توی کار می بینم

حقه بازان و ماجراجویان

بر خر خود سوار می بینم

بهر تسخیر خشک مغزی چند

نطق ها آبدار می بینم

جای احرار در تک زندان

یا به بالای دار

می بینم

ز انتخابات سوء، مجلس را

پر ز عیب و عوار می بینم

وکلا را به مثل دور ششم

گیج و بی اختیار می بینم

آلت دست ارتجاع و فاشیست

جملگی را قطار می بینم

بعد تصویب اعتبار رنود

کار بی اعتبار می بینم

چند لوطی زکهنه جاسوسان

روز و شب گرم کار می بینم

پیش بینی که عاقلان کردند

بعد ازین آشکار می بینم

سفها را به کارهای بزرگ

داخل و برقرار می بینم

در گلستان به جای کبک و تذور

قنفذ و سوسمار می بینم

آن که را داده جان به راه وطن

بی سرانجام و خوار می بینم

وانکه را برد و خورد و خوش خوابید

شاد و ایران مدار می بینم

ملتی را که شد فرامشکار

عاقبت اشکبار می بینم

ز انتخاباتشان مسلم گشت

آنچه این جان نثار می بینم

چاپلوسان و چاکران قدیم

روی مجلس هوار می بینم

خیل بی عرضگان جاهل را

داخل کار و بار می بینم

ظاهرا شه پرست و در باطن

با عدو دستیار می بینم

لیک روز بلیه و سختی

همه را در فرار می بینم

امتحان را دوبار خوردن زهر

جرم بی اغتفار می بینم

و آدمی را که ترک تجربه کرد

بی تعارف حمار می بینم

وانکه ننهاد فرق دشمن و دوست

چاره اش انتحار می بینم

شمارهٔ 170 - شب پائیز

روز بگذشت و شب تیره بگستردادیم

مسند از حجره به ایوان فکن ای نیک ندیم

بادهٔ روشن نیک است همه وقت و سماع

ویژه اکنون که شب تیره بگسترد ادیم

گل اگر چند نمانده است فزون، لیک هنوز

مادرگلبن از زادن ناگشته عقیم

گل آذریون رخشنده به شب بر سر شاخ

من درو حیران چون در شجر نار، کلیم

چون نسیم آید گردد چو کمان شاخک بید

راست چون تیر شود باز چو بنشست نسیم

کرم شب تابک از آن تابش خود بیم کند

که به نتواند بودن به یکی جای مقیم

نیک بنگر به شب تیره دوان از پس روز

راست چونان که گدا بر اثر مرد کریم

بلعجب تعبیه ای کرده به شب چرخ بلند

در شگفت آید زین بلعجبی مرد حکیم

نیم شب انجم افروخته بر چرخ چنانک

پاره ها زاتش

جسته به یکی تیره گلیم

وان بنات النعش از دور بدان گونه همی

گرد هم خاموش اندر شده چون اهل رقیم

وان ستاره به فلک بر اثر دیو دوان

چون به آب اندر از بیم دوان ماهی سیم

کهکشان راست چو زربفتی بیرنگ وکهن

خود کهن بوده بدین گونه هم از عهد قدیم

تافته ماه و دم عقرب خمیده بر او

گوی و چوگان را ماند به کف شاه کریم

شمارهٔ 171 - تغزل

زلفت از مشگ، خط آراید بر صفحهٔ سیم

تا بدان، چشم تو را فتنه نماید تعلیم

فتنه آموزی مگذار بر آن زلف سیاه

وآن خط مشگین مپسند برآن صفحهٔ سیم

روی تو ماهی سیم است بر او خط چه نهی

کس به عمدا خط ننگارد بر ماهی سیم

وآن سیه چشم ترا فتنه نباید آموخت

فتنه سازی نبود درخور بیمار و سقیم

زلف تو چشم تو را برد بخواهد از راه

یک ره ار، زآن مژهٔ تیرزنش ندهی بیم

بیم ده بیم، که زلف تو فسون ها داند

که از آن خیره شود جان و دل مرد حکیم

بیم آنست که چشم تو شود فتنه طراز

واین دل من شود از فتنهٔ چشم به دونیم

بینم آن زلف تو خمیده برآن عارض تو

چون تهی دستی خمیده بر مرد کریم

جای آن زلف مده خیره بر آن عارض پاک

دوزخی را نبود جای به جنات نعیم

ای همه پاکی وخوبی به هم آورده خدای

پس ببخشوده بدان عارض چون درّ یتیم

خلق بفریبی زان عارض چون آتش و گل

ای گل و آتش با عارض تو یار و ندیم

آتش و گل به هم آوردی و بردی دل خلق

هم بدین گونه دل خلق ببرد ابراهیم

پشتم از هجر تو شد گوژتر از قامت دال

ای دهان تو بسی تنگ تر از حلقهٔ میم

کودک از ابجد جز جیم نخواند زین پس

تا تو زآن زلف درافکندی جیم از

بر جیم

عهد من یکره بشکستی و عذرآرایی

عهد بشکستن دانی که گناهی است عظیم

عذر از این بیش میارای، که مر خوبان را

عهد بربستن و بشکستن رسمی است قدیم

شمارهٔ 172 - مولودیه و منقبت

زهی به کعبه، شرافت فزای رکن و حطیم

زهی مقام تو فخر مقام ابراهیم

زهی حریم تو چون کعبه لازم الاکرام

زهی وجود تو چون قبله واجب التعظیم

زهی بلندتر اندر همم ز چرخ بلند

زهی عظیم تر اندر شرف ز عرش عظیم

زهی علی و نمایندهٔ تو هرچه علو

زهی علیم و ستایندهٔ تو رب علیم

علی عالی اعلا ابوالحسن حیدر

که شد صحیح ز فضل تو روزگار سقیم

به صورت ار چه ز بوطالبی ولی به صفت

فکنده برگل آدم مشیت تو ادیم

به فلک نوح، تو بودی زمامدار نجات

برود نیل، تو بودی طلایه دار کلیم

چنین که علم تو را نیست منتها شاید

گر اعتراف نمایم که عالم است قدیم

میان لجهٔ شرع محمدی کعبه است

همان صدف که در او زاد چون تو در یتیم

برون ز یک سخنت حکمتی نمی بینند

اگر به چله نشینند صدهزار حکیم

توئی حقیقت قرآن و برتر از قرآن

که صامت است وکریم و تو ناطقی و کریم

بود بهشت برین ساحت ولایت تو

طریقت تو در آن، جوی کوثر و تسنیم

توئی حکیم وکلامت شراب معرفت است

حکیم و سفسطه اش نیست جز شراب حمیم

بر آسمانهء قهرت پی مصالح دین

به کلک فکرت گر نقطه ای شود ترسیم

هزار مرتبه صائب تر است و نافذتر

ز بیلک شهب اندر مصاف دیو رجیم

حسام امر تو آنجاکه قد الف سازد

چو لاء نفی شود قدکافران به دو نیم

خدایگانا بنگر ز لطف سوی بهار

که روح قدس کند مدحت تواش تعلیم

به مدحت تو وپیروزی ولادت تو

سخن سراید در این بزرگوار حریم

حریم زادهٔ موسی که چون دم عیسی

روان فزاید خاک درش به عظم رمیم

به چشم زایر این آستان بود روشن

هرآنچه گشت

به سینا نهان زچشم کلیم

زهی برآنکه نهد روی دل برین درگاه

به رای صافی و دین درست و قلب سلیم

من این قصیده بهنجار «ازرقی» گفتم

«برآن صحیفهٔ سیمین مساز مشک مقیم»

شمارهٔ 173 - سرود شاعر

ما فقیران که روز در تعبیم

پادشاهان ملک نیمشبیم

تاجداران شامل البرکات

شهریاران کامل النسبیم

همه با فیض محض متصلیم

همه با نور پاک منتسبیم

همه دلدادگان پاکدلیم

همه تردامنان خشک لبیم

از فراغت میان ناز و نعیم

و از ملامت میان تاب و تبیم

گاه گلگشت خلد راکوثر

گه تنور جحیم را لهبیم

بر ما دوزخ و بهشت یکیست

که به هرجا رضای او طلبیم

خلق عالم سرند وما مغزیم

اهل گیتی تنند و ما عصبیم

انجلاء قلوب را، صیقل

ارتقاء نفوس را سببیم

قول ما حجت است در هرکار

زانکه ما مردمان بلعجبیم

بستهٔ عقل اولیم، ولی

خردآموز عقل مکتسبیم

فرح و انبساط خلق از ماست

گرچه خود جمله در غم و کربیم

ما زبان فرشتگان دانیم

زانکه شاگرد کارگاه ربیم

هرکه خواهد مقام ما یابد

گو برو خاک شو که ما ذهبیم

همچوما خاک شوکه زرگردی

زانکه ما خاک وادی طلبیم

وصل از او کی طلب کنیم که ما

عاشقی چون بهار با ادبیم

شمارهٔ 174 - مطایبه و انتقاد

یاد روزی کز برای دخل میدان ساختیم

از دغل سرمایه و از تزویر دکان ساختیم

گاه با شه، گاه با دستور، گه با این و آن

ساختیم و ملک را میدان جولان ساختیم

چون که خر بازار بود آن عهد، در پالان شاه

کرده پیزرها و بهر خویش پالان ساختیم

با اتابک ساختیم و تاختیم از هر طرف

خانمان خلق را تاراج و تالان ساختیم

گه ز بهر دانه پاشی شام دادیم و ناهار

گه پی حاکم تراشی سنگ و سوهان ساختیم

هرکجا بد تاجری با مایه و با اعتبار

هوهو افکندیم و او را لات و عریان ساختیم

تاجران را ورشکستیم و پی املاکشان

تیز از هر جانبی چنگال و دندان ساختیم

از برای خود مهیا رشتهٔ املاک

چند

با بهای اندک و فکر فراوان ساختیم

چون عموم خلق را کردیم خر، بی دردسر

خود عمومی شرکتی در ملک عنوان ساختیم

آن یک از ترس آن یک از جهل آن دگرها از طمع

پول ها دادند و ما طالار و ایوان ساختیم

پس ز صاحب ثروتان روس بگرفتیم پول

راهی اندر آستارا پر ز نقصان ساختیم

چون که شد اعضای شرکت را بنای بازدید

ما به روسان اصل شرکت را گروگان ساختیم

چون ز غیرت روس راکردیم داخل در عموم

در پناه او ز غم خود را تن آسان ساختیم

نفی گشتن، حبس دیدن، بد شنیدن را به خویش

بهر بلع مال شرکت سهل و آسان ساختیم

مال مردم خوردن از اسلام باشد دور و ما

مال مردم خورده تا خود را مسلمان ساختیم

خواندن اسناد شرکت رفتمان از یاد، لیک

از نماز و ذکر، جن را مات و حیران ساختیم

لایق ریش سفید ما کزین نامردمی

ملک خود را ریشخند خلق دوران ساختیم

دولت مشروطه چون املاک ما توقیف کرد

ما برایش دفتری از کذب و بهتان ساختیم

ورنه این ایران همان باشد که ما خود از نخست

زین تقلب ها بنایش پاک ویران ساختیم

می کند صاحب سند ده پنج پول خود طلب

گوئیا ما از برایش زر در انبان ساختیم

مبلغی دستی به ما باید دهد صاحب سند

زانکه ما موضوع شرکت را دگرسان ساختیم

... شرکت گشت از ... تقلب چاک و ما

خویش را چون خایهٔ حلاج لرزان ساختیم

خشتک ما را اگرگیتی برون آرد رواست

زانکه الحق بهر فاطی خوب تنبان ساختیم

شمارهٔ 175 - ای حکیم

نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم

گلشن طبع تو جاویدان بهار است ای حکیم

آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است

از نسیم مهرگانی برکنار است ای حکیم

در بهار فضل و باغ معرفت جاوید زی

زانکه خورشید تو در نصف النهار است ای حکیم

نوبهار فرخ

بلخ و بهارستان گنگ

در برگلخانهٔ طبع تو خارست ای حکیم

نافهٔ چین است مشگین خامه ات کآثار وی

مشگ بیز و مشگ ریز و مشگ بارست ای حکیم

یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه

کاینچنین گفتار نغزت آبدار است ای حکیم

حکمت ار می کرد فخر از روزگار بوعلی

اینک آثار تو فخر روزگارست ای حکیم

مدح این بی دولتان عارست دانا را ولیک

چون توئی را مدح گفتن افتخار است ای حکیم

شمارهٔ 176 - سرود مدرسه

ما همه کودکان ایرانیم

مادر خویش را نگهبانیم

همه از پشت کیقباد و جمیم

همه از نسل پور دستانیم

زادهٔ کورش و هخامنشیم

بچهٔ قارن و نریمانیم

پسر مهرداد و فرهادیم

تیرهٔ اردشیر و ساسانیم

ملک ایران یکی کلستانست

ما گل سرخ این گلستانیم

کار ما ورزش است و خواندن درس

همه از تنبلی گریزانیم

چون نیاکان باستانی خویش

راستگوی و درست پیمانیم

مستی و کارهای بی معنی

کار ما نیست زانکه انسانیم

همه در فکر ملت و وطنیم

همه در بند دین و ایمانیم

پارسی زاده ایم و پاک سرشت

کز نژاد قدیم آریانیم

همه از یک نژاد و یک خاکیم

گر ز تهران گر از خراسانیم

اول اندر میان مدرسه ایم

بعد از آن در میان میدانیم

می نمائیم مشق سربازی

روز میدان مطیع فرمانیم

پس از آن درکمال آزادی

پی تحصیل ثروت و نانیم

همه پاکیم و راستگو ی و شریف

بی خبر از دروغ و بهتانیم

گر دروغی کسی به ماگوید

ما ازو روی خود بگردانیم

همگی اهل صنعت و هنریم

همگی اهل خیر و احسانیم

ازکسی حرف زور نپذیریم

وز کسی مال مفت نستانیم

در تجارت شریک تجاریم

در زراعت رفیق دهقانیم

کار ما صنعت است و علم و عمل

کارهای دگر نمی دانیم

حالیا بهر افتخار وطن

ما شب و روز درس می خوانیم

شمارهٔ 177 - آیین نو

بیا تا جهان را بهم برزنیم

بدین خار و خس آتش اندر زنیم

بجز شک نیفزود از این درس و بحث

همان به که آتش به دفتر زنیم

ره هفت دوزخ به پی بسپریم

صف هشت جنت بهم برزنیم

زمان و مکان

را قلم درکشیم

قدم بر سر چرخ و اختر زنیم

از این ظلمت بیکران بگذریم

در انوار بی انتها پر زنیم

مگر وارهیم از غم نیک و بد

وزین خشک و تر خیمه برتر زنیم

چو بادام ازین پوست های زمخت

برآییم و خود را به شکر زنیم

درآییم از این در به نیروی عشق

چرا روز و شب حلقه بر در زنیم

از این طرز بیهوده یکسو شدیم

به آیین نو نقش دیگر زنیم

قدم بر بساط مجدد نهیم

قلم بر رسوم مقرر زنیم

به یکتا تن خویش بی دستیار

علم بر سر هفت کشور زنیم

ز زندان تقلید بیرون جهیم

به شریان عادات نشتر زنیم

از این بی بها علم و بی مایه خلق

برآییم و با دوست ساغر زنیم

شمارهٔ 178 - تغزل

جوشن پوشی ز مشک بر مه روشن

بر مه روشن همی که پوشد جوشن

نی نی روی توگلشن است و دو زلفت

سنبل تازه است بردو گوشهءگلشن

سوسن داری شکفته بر سر نسرین

نسرین داری نهفته در بن سوسن

هرکه بناگوش و طرهٔ تو بکاوید

لاله به خروار برد ومشک به خرمن

آنچه به من کرد طرهٔ تو، نکرده است

با جگر اشکبوس، تیر تهمتن

تاکه شود فتنهٔ دو چشمت افزون

زلف تو هردم زند بر آتش دامن

هیچ نکردم ز جان دربغ، من از تو

نیز ز بوسه مکن دربغ تو از من

بوسه زنم برلب تو زآنکه لب تو

خواند هردم مدیح حجت ذوالمن

شاه ملوک زمانه مهدی منصور

حجت غایب خدایگان مهیمن

شمارهٔ 179 - تغزل و منقبت

ای به روی و به موی، لاله و سوسن

سبزه داری نهفته در خز ادکن

سوسن تو شکسته بر سر لاله

لاله ی تو شکفته در بن سوسن

لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان

سر زلفت ربوده بوی ز لادن

آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز

فتنه شهری از دو نرگس پرفن

هرکجا دست برزنی به سر زلف

رود از خانه بوی مشک به برزن

زلف را بیهده مکاه که باشد

دل عشاق را به

زلف تو مسکن

خود به گردن تو راست خون جهانی

کی رسد دست عاشقانت به گردن

نرم گرددکجا دل تو بافغان

که به افغان نه نرم گردد آهن

من نجویم به جز هوای دل تو

تو نجویی به جز بلای دل من

نازش تو همه به طرهٔ گیسو

نازش من همه به حجه ذوالمن

مهدی بن الحسن ستودهٔ یزدان

شاه علم آفرین و جهل پراکن

کارگیتی ازوست جمله به سامان

پایهٔ دین از اوست محکم و متقن

خرم آن روی کش نماید دیدار

فرخ آن دست کش رسید به دامن

آنکه جز راه دوستیش بپوید

از خدایش بود هزار زلیفن

پای از جاده خلافش برکش

دست در دامن ولایش بر زن

ای ولی خدای، خیز و زگیتی

بیخ ظلم و بن ستم را برکن

پدری را تویی پسرکه هزاران

گردن بت شکست و پشت برهمن

بت گرانند و بت پرستان در دهر

خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن

چند ای خسرو زمانه به گیتی

بی تو خاصان کنند ناله و شیون

مسند شرع را هم اکنون بی تو

کفر برچید، خیز و مسند بفکن

به فلک بر فراز رایت نصرت

خاک در چشم دیو خیره بیاکن

خیمهٔ عدل را بپاکن و بنشین

که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن

قومی ازکردگار بی خبران را

جایگاه توگشته مکمن و مسکن

تیغ خونریزی از نیام برون کن

وز چنین ناکسان تهی کن مکمن

خرم آن روز کاینچنین بنشینی

ای گدای در تو چرخ نشیمن

رایت دین مصطفی بفرازی

ز حد ترک تا مداین و مدین

شمارهٔ 180 - تغزل

ای حلقهٔ زلف تو پر شکن

وی نرگس مست توصف شکن

از یک شکن طرهٔ دوتات

بر جان و دل من دو صد شکن

ای زلف تو سررشتهٔ بلا

وی چشم تو سر منشاء فتن

ای نور تو را شمس مکتسب

وی لعل تو را شهد مرتهن

ای چشم تو چون آهوی ختا

وی خال تو چون نافهٔ ختن

ای جعد تو یک باغ ضیمران

وی چهر تو یک

راغ نسترن

ماه از رخ تو یافته بها

مشک از خط تو یافته ثمن

چشمان تو اندر پناه زلف

چون در دل شب دزد راهزن

هر غمزهٔ تو ناوکی به دل

هر مژهٔ تو خنجری به تن

صد یوسف دل کرده ای اسیر

وافکنده ای اندر چه ذقن

زان ناوک مژگان دل گداز

گردیده مرا دل چو پروزن

بگشای به جای من ای نگار

از پای دل آن زلف چون رسن

شمارهٔ 181 - خورشید

الا یا قیرگون گوهر درون بسّدین خرمن

ز جرم تیره ات پیکر، ز نور پاک پیراهن

جدال و جنگ در باطن، سحرت و صلح در ظاهر

جدال و جنگ تو پنهان، سکون و صلح تو معلن

ملهب، چون ز سیماب گدازیده یکی دوزخ

مشعشع چون ز الماس تراشیده یکی معدن

یکی معدن که آن معدن بود بر آسمان پیدا

یکی دوزخ، که آن دوزخ بود زیر فلک آون

به آب اندر چنان تابی که سیمینه یکی مجمر

به میغ اندر بدان مانی که زرّینه یکی هاون

بسان چاه ویلت، ژرف منفذها، به پیرامون

چو دریای سعیرت موج ها زاتش به پیرامن

به پیرامون ز منفذها، کلف های سیه ظاهر

به پیرامن ز آتش ها، شررهای قوی روشن

تویی آن زال جادوگر که از جادوگری داری

به زیر هوش کیخسرو، نهفته جان اهریمن

میان صبح نیلی فام چون پیدا شوی، گویی

کسی با جامهٔ نیلی بر آتشدان زند دامن

به هنگام غروب اندر شفق چون در شوی، بندی

طراز ارغوانی رنگ بر ذیل خزاد کن

تناسانی و استغناست احسان تو بر مردم

زهی آن جرم مستغنی فری آن چهر مستحسن

به یکجا زمهریر از نور رخسارت شده مینو

به یکجا گلشن از تابنده دیدارت شده گلخن

همانا کیفر و مهر خداوندی که هستی تو

به یکجا گرم بادافره به یکجا گرم پاداشن

گشاده باغ را بندی به رخ بر، زمردین برقع

تناور نخل را پوشی به تن بر، آهنین جوشن

به باغ

اندر به عیاری نمایی لاله از زمرد

به نخل اندر ز جادویی گشایی شکر از آهن

ز تو سبزه شود پیدا، ز تو میوه شود پخته

ز تو گل جنبد از گلبن ز تو مل جوشد اندر دن

همانا بینم آن روزی که بودی جزو خورشیدی

خروشان و شتابان و شررانگیز و نورافکن

ز فرط کوشش و گردش بزاد او هر زمان طفلی

که بود آن اختر والا به نور پاک آبستن

تو زان طفلان یکی بودی جدا گشته از آن اختر

چنان سنگ فلاخن از کف مرد فلاخن زن

به دور افتادی از مادر ولی آهنگ او داری

ازیرا سوی او پویی به گاه رفتن و گشتن

یکی ذروه است اندر کهکشان میدان مام تو

تو پویی سوی آن ذروه چو ذرّه زی کُه قارن

چو از مادر جدا ماندی فنون مادری خواندی

بزادی کودکانی چند زیباروی و سیمین تن

بزادی کودکان یک یک پس افکندی به صحراشان

ولی آنان همی گردند مادر را به پیرامن

اصول مادری زین جا به گیتی گشت پابرجا

که نشکیبد ز مادر هرچه کودک ابله و کودن

تو چون بر تودهٔ آرین شدی بی مهر و کم تابش

ز ایران ویژه هجرت کرد زی تو تودهٔ آرین

به هندستان و ایران قوم آرین جست وصل تو

که بود از هجر تو روزش شب و سالش دی و بهمن

به هر جا رفت آریانی ترا پرسید چون یزدان

چه در هند و چه در ایران چه در روم و چه در آتن

به تو آباد شد بلخ و به تو آباد شد تبت

ز تو بنیاد شد شوش و ز تو بنیاد شد دکهن

از آن شد مهر نام تو که بودت مهر بر ایران

وزان خواندند خورشیدت که بودی واهب ذوالمن

الا ای مهربان مادر، فره ور، شید روشنگر

یکی ز انوار عز و

فر به فرزندانت بپراکن

از آن اسپهبدی فره اا که کورش یافت زان بهره

به فرزندانت کن همره که گردد جانشان روشن

نم باران فراهم کن زمین از سبزه خرم کن

ز تاب نور خود کم کن ز فر و زور خود بشکن

شعاع جاودانی را که داری در درون، سرده

فروغ آخشیجی را که داری از برون بفکن

به ایران زیور اندرکش ز خاک تیره گوهرکش

سر روشندلان برکش، بن اهریمنان برکن

شمارهٔ 182 - فوج آهن

چون بدرید صبح پیراهن

جلوه گر گشت فوجی از آهن

سپهی کز نهیب نیزهٔ او

بردرد چرخ پیر پیراهن

لشگری کانعطاف خنجر وی

بگسلاند ز کهکشان جوشن

چون برآید غریو، روز نبرد

فوج آهن به جنبش آرد تن

آهنین قلعه ای بود جنبان

نه بر او در پدید و نی روزن

تیر بارد چنان که بر پرد

آهن ذوب گشته از معدن

بمب کوبد، چنان که درغلطد

سنگ خارا ز قله در دامن

میغی از تیغ برکشد که از آن

مرگ بارد به تارک دشمن

شمارهٔ 183 - بوسه

تو هم امروز بده بوسه به من

کار امروز به فردا مفکن

بیش از این از بر من تند مرو

بیش ازین بر دل من نیش مزن

عهد بستی که دل من شکنی

بشکن عهد و دل من مشکن

شد کهن رسم رفیق آزاری

نوجوانا بنه آیین کهن

جای خون عشق تو دارم در دل

جای جان مهر تو دارم در تن

ای لبت سرخ تر از برگ شقیق

وی رخت خوبتر از برگ سمن

وعده کردی که به من بوسه دهی

سر وعده است بده بوسهٔ من

دل من تنگ شد و حوصله تنگ

تنگ بنشین برم ای تنگ دهن

دام تقوی به ره دل مگذار

تار عصمت به تن خویش متن

زلف و لب از من و باقی از تو

کفل و سینه و ساق و گردن

نزنم دست بر اندام تو هیچ

گر زدم دست سرم را بشکن

یاوه ای گفت اگر گفت کسی

«بوسه

باشد به کنار آبستن»

بوسه پیغمبر مهر است و وداد

بوسه آسایش روحست و بدن

مهر را بوسه نماید محکم

عشق را بوسه نماید متقن

عشق بی بوسه چراغیست خموش

عشق با بوسه چراغی روشن

دوستی هست سپهری و در او

بوسه چون زهره و ناهید و پرن

عاشقی رشتهٔ جنگیست کزان

جز به زخمه نجهد صوت حسن

زخمهٔ چنگ محبت بوسه است

چنگ بی زخمه ندارد شیون

زان شدست از همه مرغان بلبل

شهره در صوت خوش و مستحسن

کز مقاطیع حدیثش خیزد

بوسه های متوالی به چمن

گاه و بیگه کند از بوسه حدیث

روز تا شب کند از بوسه سخن

مگس نحل از آن شهد دهد

که به گل بوسه زند در گلشن

مردم از هر خوشیئی سیر شود

نشود سیر کس از بوسیدن

بوسه بر عمر من افزاید لیک

نکند کم ز لبت یک ارزن

«رادیوم» نیز بدین قوت نیست

که دهد قوت و باقیست به تن

بوسه خوبست و شگرفست و روا

خاصه برکنج لب و زیر ذقن

شمارهٔ 184 - از زندان شاه

یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین

شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین

فرق بلندش دهد جمال به فرقد

پر کلاهش دهد فروغ به پروین

جرعه ای از مهر اوست چشمهٔ حیوان

اخگری از قهر اوست آذر برزین

قائد صد کشور است بر زبر تخت

آفت صد لشکر است بر زبر زین

هست دلش بستهٔ سعادت کشور

چون دل خسرو به دام طرهٔ شیرین

تکیه به شمشیر خویش دارد این شاه

نی چو ملوک دگر به بالش و بالین

زنده بدو نام های فرخ اجداد

قارن و گشتسب شاه و سورن و شروین

نفس عصامیش برنشاند به مسند

نی ستخوان های خاک خوردهٔ پیشین

شاید تخمین عزم و جزمش کردن

قطرهٔ باران کس ار شمرد به تخمین

گر بوزد صرصر نهیبش در باغ

برجهد از لاله برگ، خنجر و زوبین

ور گذرد نکهت عطایش بر دشت

بردمد از خار خشگ، لاله و نسرین

ملک ستانا،

خدایگانا، شاها

رحمی بر چاکر و ثناگر دیرین

خشم تو بر من فرود مقدرت تست

قدرت خود بنگر و ضعیفی من بین

شاهین گنجشک را شکار نسازد

عمری اگر بی خورش گذارد شاهین

جرم رهی چیست تا به گوشهٔ زندان

همچو جنایت گران بماند چندین

چندی بودم به سمج دیگر محبوس

همچون گنجشک، بستهٔ قفس کین

آوردندم کنون به محبس بالا

محبس بالا بتر ز محبس پایین

هست وثاقم به روی شارع و میدان

ناف ری و رهگذار خیل شیاطین

چق چق پای ستور و همهمهٔ خلق

فرفر واگون و بوق و عرعر ماشین

تق تق نجار و دمدم حلبی ساز

عربدهٔ بنز همچوکوس سلاطین

زنگ بیسیکلت هفاهف موتوشیکلت

زبن دو بتر طاق طاق گاری بیدین

کاخ بلرزاند و صماخ بدرد

چون گذرد پر ز بارکامیون سنگین

وان خرک دوره گرد و صاحب نحسش

هردوبهم هم صدا شوند وهم آیین

این یک عرعر کند به یاد خریدار

وآن یک عرعرکند چوبوید سرگین

سیبی و آلویی و هلویی و جوزی

گاه به بالا روند وگاه به پایین

پیش طبقشان ترازویی و چراغی است

کاین را لوله شکسته و آن را شاهین

این یک گوید بیا به سیب دماوند

آن یک گوید بیا به آلوی قزوبن

آن یک گویدکه نیست شهد و طبرزد

همچوهلوی رسیده ام خوش وشیرین

لیک چه شهد و طبرزدی که در آخور

خر نخورد زان به ضرب پتک و تبرزبن

برلب استخر دیده ای که ز غوکان

شب چه بساطی است، آن به عین بود این

تا طبق کالشان تمام نگردد

هیچ نبندند لب ز بخ بخ و تحسین

انجیری تا دو دانه ای بفروشد

خواند هردم هزار سورهٔ والتین

راست چو اندر میان مجلس شورا

بحث وتشاجر به حل و فصل قوانین

بدترازین هرسه،روزنامه فروش است

زبر بغل دسته دسته کاغذ چرکین

آن یک گوید که های گلشن و توفیق

مختصر واقعات قمصر و نائین

این یک گویدکه های کوشش و اقدام

کشتن پور ملخ به خوار و ورامین

عکس فلان کنت

کاو به سال گذشته

بسته به رم با فلانه کنتس کابین

ناخن اگر روی مس کشند چگونه است؟

هست صداشان جگرخراش دو چندین

درگلوی هریکی توگویی گشته است

تعبیه طبل سکندر و خم روئین

از همه بدتر سر و صدای گداهاست

کاین یک والنجم خواند آن یک یاسین

گوید آن یک بده به نذر ابوالفضل

یک دو سه شاهی به دست سید مسکین

وآن دگر اندر پیاده رو به بم و زیر

نوحه کند با نوای نازک و غمگین

نره خری کج نموده پای که لنگم

گاهی برلب دعا وگاهی نفرین

پیرزنی چند طفل زرد نگونسار

گرد خود افکنده همچو بوتهٔ یقطین

یک طرف آید خروش دستهٔ کوران

کوری خواند دعا و مابقی آمین

آید هردم قلندر از پی درویش

همچون تشرین که آید از پس تشرین

وز طرفی ها یهوی آن زن و شوهر

با دو سه طفل کرایه کردهٔ رشکین

بس که هیاهوی وداد وقال ومقال است

مرد مجامع ز هول گردد عنین

ز اول صبح این بلا شروع نماید

وآخر شب رفته رفته یابد تسکین

تازه به بالین سرم قرار گرفته

بانگ سگانم برآورند ز بالین

هست خیابان ز هول، بیشهٔ ارمن

بنده چو بیژن در آن و خواب چو گرگین

وز در دیگر صدای پای قلاور

از دل و جانم قرار برده و تمکین

خوابگه تنگ من بود به شب و روز

از تف مرداد مه چو کامهٔ تنین

گرمی مرداد مرده ام بدر آورد

قلب اسد هم بسوخت بر من مسکین

سجین گردد چو در به بندم و چون باز

در بگشایم، چو محشری ز مجانین

گاه ز سجین برم پناه به محشر

گاه ز محشر برم پناه به سجین

خواب ز چشمم به سوی هند گریزد

همچو بهیم از نهیب لشکر غزنین

بس که دراین تنگنای در غم و رنجم

مدحت شه را به جهد سازم ترقین

شاها چون من سخن سرای کم افتد

شاهد من این چکامهٔ خوش رنگین

گرچه به

رنج اندرم ز قهر شهنشاه

عزت شه خواهم از خدای به هر حین

زانکه وطن خواهم و نجات وطن را

دارم چشم از خدایگان سلاطین

عرصهٔ این ملک بوده است ازین پیش

از یمن و مصر و شام تا ختن و چین

وز لب دانوب تا به عرصهٔ پنجاب

یافته از عدل و داد و ایمان تأمین

فتنهٔ یونان وتازی و مغول و ترک

پست نمود این بلند کاخ نو آئین

چون تو شدی جانشین کورش و دارا

گشت ز تو تازه آن زمانهٔ پیشین

بود وطن همچو باغ بی در و دیوار

تاخته دزدان به میوه ها و ریاحین

عزم تو برگرد آن کشید حصاری

وز بر آن برنهاد تیغ تو پرچین

بوکه ز فرتو خون تازه درآید

بار دگر اندرین عروق و شرائین

ملک زکف رفته بازگیری و بندند

پیش سپاه تو شهرها همه آنین

بنده بهار اندر آن فتوح نوا نو

گشاید به تازه تازه مضامین

کرده بهر ماه نو سرودی تصنیف

کرده بهر سال نو کتابی تدوبن

گرچه خود اکنون پیاده ایست بر این نطع

گردد از فر اصطناع تو فرز بن

تا که جهانست شهریار جهان باش

یافته کشور ز عدل و داد تو تزئین

رایت عزت به اوج مهر فرو کوب

لکهٔ ذلت ز چهر ملک فرو چین

تا ز دل و جان بپاس جان تو گویند

مردم ایران دعا و جبریل آمین

شمارهٔ 185 - فتح دهلی

دو چیز است شایسته نزدیک من

رفیق جوان و رحیق کهن

رفیق جوان غم زداید ز دل

رحیق کهن روح بخشد به تن

رفیقی به شایستگی مشتهر

رحیقی به بایستگی ممتحن

جوانی نه بر دامنش گرد ننگ

شرابی نه در صافیش درد دن

نهاده بطی باده در پیش روی

کشیده یکی مرغ بر بابزن

بخور باده اکنون که گشت سپهر

نزاید جز از انقلاب و فتن

بخوان شعر و اخبار کشور مخوان

بزن چنگ و لاف سیاست مزن

نگه کن کز انفاس اردیبهشت

ببالیده در باغ، سرو

و سمن

از آن تند باران دوشینه بار

بهشتی شد امروز طرف چمن

به ویژه که رخشنده مهر سپهر

به میغی تنک درکشیده است تن

چنان کز پس توری آبگون

نماید تن خویش معشوق من

به تن، کوه خارا کفن کرده بود

ازآن بهمنی تند برف کشن

کنون زنده شد زآسمانی فروغ

یکی نیمه تن برکشید ازکفن

فرو ریزد اردیبهشتی نسیم

به باغ و براغ و به دشت و دمن

به باغ و به راغ آستین های گل

به دشت و دمن عقدهای پرن

به شاخ گل نو، درآویخت باد

بدریدش آن ایزدی پیرهن

برهنه شد و شرمش اندر گرفت

رخش سرخ شد برسرانجمن

خزیده در آغوش سرو بلند

به شوخی، ستاک گل نسترن

چو دوشیزه ای سرخ کرده رخان

به پیچیده بر عاشق خویشتن

بر آن شمعدانی نگر کش بود

زپیروزه شمع و ز مرجان لگن

میان لگن شمع مانده خموش

لگن تافته چون سهیل یمن

بپوشد همی کوهسار کبود

به ابر سیه شامگاهان بدن

بر او بروزد شهریاری هبوب

خروشان شود ابر ژاله فکن

بجنبد همی کهربایی درخش

بغرد همی تندر بانگ زن

تو گویی خروش زمانه است این

ز جنبیدن تیغ شاه زمن

جهاندار نادر شه تیزچنگ

خدیو عدو بند لشکرشکن

به کردارهای گزین مشتهر

به پیکارهای قوی مفتتن

نه پهلوی او سیر دیده دواج

نه چشمان او سیر دیده وسن

چولشکربخسبید خسبد ملک

نهاده تبرزین به زیر ذقن

زگردان جز اوکیست کاندر وغا

برد حمله باگرزهٔ پنج من

ز شاهان جز او کیست کز موزه اش

دمد جو، ز ناسودن و تاختن

به رکضت بود پیش تاز سپاه

به فترت رود پیش باز فتن

چو دریا، دلی در برش مختفی

جهان جوی عزمی درو مختزن

در آن تیره عهدی کز افغان و روم

در ایران فغان خاست از مرد و زن

ببرد از ارس تا به مازندران

سپاه «اورس» چون یکی راهزن

خراسان ز محمود شد تار و مار

گشن لشگری کرد او انجمن

ز یک سو به کف کرده توران سپاه

ز آمویه تا

رودبار تجن

شده پادشه کشته در اصفهان

شه نو به درد و بلا مفترن

در این ساعت ازکوهسارکلات

برآمد یکی نعرهٔ کوهکن

فرشته فرود آمد از آسمان

گرفته عنان یکی پیلتن

پس پشت او لشگری شیردل

همه آهنین چنگ و روئینه تن

فرشته عنانش رهاکرد وگفت

به نام ایزد ای نادر ممتحن

برو کت نه بینیم هرگز حزین

بچم کت مبیناد هرگز حزن

به یک رکضت اینک خراسان بگیر

سپس بر سپاه سپاهان بزن

به ترکان یکی حمله آورگران

به خونخواهی رزمگاه پشن

ترا گفت یزدان که بستان خراج

ز شام و حلب تاختا و ختن

نه پیچید صاحبقران بزرگ

ز پیمان افرشتهٔ مؤتمن

بکوشید و پیکارها کرد صعب

ز بیگانگان کرد صافی وطن

به دنبال افغان سوی قندهار

شد و کرد بنگاهشان مرغزن

شنید آن که دارای دهلی کند

از افغان حمایت به سر و علن

از این رو پی دفع آنان کشید

به غزنین و کابل سپاهی کشن

به دهلی بریدی فرستاد و راند

سخن زان گروه گسسته رسن

که اینان گروهی خیانتگرند

ستم کرده بر خاندانی کهن

همه خونی و دزد و بی دولتند

ندارند چندان بها و ثمن

که دارای دهلی دهدشان به مهر

پناه و، نگهدارد از خشم من

بدان نامه ها پاسخی شاه هند

نداد و برافزود بر سوء ظن

به ره بر بکشتند ده تن رسول

به دهلی ببستند هم چند تن

ندیدند فرجام آن کار زشت

کشان چشم بربسته بود اهرمن

توگفتی بنازند از آن تنگ سخت

که خیبر بود نامش اندر زمن

ندانست کان چنگ خیبر گشای

کند تنگ خیبر تلال و دمن

شهنشه سوی تنگ خیبر کشید

به راهی کزان دیو جستی به فن

دوکوه از دو سو سرکشیده به میغ

میان رو دو راه از لب آبگن

رهی چون ره مورچه بر درخت

نشیب و فرازش شکن در شکن

به تنگ اندرون صوبه داران هند

کمین کرده با لشکری تیغ زن

ز افغان و هندی و پیشاوری

تنیده بهر گوشه، چون کارتن

همه نیزه دار و گروهه گذار

همه

ناوک انداز و زوبین فکن

شهنشه بغرید و افکند رخش

چو در رزم هاماوران، تهمتن

فرو ریختند از تف قهر شاه

چو پوسیده کاخ از تف بومهن

چو شاهنشه از تنگ خیبر گذشت

ز دهلی عزا خانه شد تا دکن

به خیبر عزا خاست چون کنده شد

در خیبر از بازوی بوالحسن

سپه را به پیشاور اندر گذاشت

ازو کشته پنجاب بیت الحزن

به لاهور در، صوبه داری که بود

به برگشتگی طالعش مرتهن

دمان بر لب آب «زاوی» گرفت

سر ره بر آن سیل بنیاد کن

ز یک حملهٔ لشگر شهریار

بجست و امان خواست چون بیوه زن

ز پنجاب خسرو به دهلی شتافت

مدد خواسته ز ایزد ذوالمنن

به خسرو ز دهلی رسید آگهی

که دشمن بود جفت رنج و محن

ز دهلی سپه برکشید و نشست

به «کرنال» چون اشتر اندر عطن

بگرد اندرش مرد سیصدهزار

ز ترکان و از مردم برهمن

بگرد سپه توپ های بزرگ

رده بسته چون باره ای از چدن

ازبن مژده خسرو چنان راند تفت

که تازد سوی حجله زیبا ختن

سپیده سپه برگرفت و رسید

نماز دگر بر سر انجمن

ز لشگر جهان دید یکسر سیاه

به پولاد آکنده دشت و دمن

زیک سو صف پیل جنگی چنانک

تناور درختی ز آهن غصن

ز یک سو صف توپ کهسارکوب

به اوبار جان برگشاده دهن

نیاسوده از ره برانگیخت اسب

به چنگ اندرش گرز خارا شکن

بجوشید هندی چو مور و ملخ

برآورد آوا چو زاغ و زغن

ولی شه فرو خورد و کردش خموش

توگفتی چراغی است بر بادخن

به یک ساعت از خون هندی سپاه

زمین لعل شد چوعقیق یمن

پس از ساعتی جنگ زنهار خواست

محمد شه از خسرو ممتحن

شهش داد زنهار و بنواختش

پذیره شدش در بر خویشتن

پس از جنگ «کرنال» شد با سپاه

به دهلی، شهنشاه والا سنن

به دهلی شبانگه عیان گشت عذر

ز ترکان و از پیروان وثن

بکشتند برخی از ایران سپاه

که اندر سراها گزیده وطن

دگر روز

از هیبت قهر شاه

بسا سر که دور اوفتاد از بدن

نگه کن کزین پس شهنشه چه کرد

ز مردی بر آن شاه دور از فطن

بدو کشور و تاج بخشید و خویش

به ایران گرایید بی لا ولن

فری آن تن سخت و عزم درست

فری آن دل پاک و خوی حسن

شها چون تو شاهی جوان بخت و راد

ندید و نه بیند جهان کهن

گوارنده بادت هدایای هند

ز تخت و ز تاج و ز تیغ و مجن

ز یاقوت رخشان و الماس پاک

ز لولوی عمان و در عدن

همان دیبه و گوهر و زر و سیم

به تخت و به تنگ و به رطل و به من

به ایران زمین رحمت آورکه هست

ز تو زنده چون شیرخوار از لبن

همان کس که در وقعت اصفهان

شمیدی به پیش عدو چون شمن

کنون در رکاب تو از فر تو

درد چرم بر پیل و بر کرگدن

ستودمت نادیده بعد از دو قرن

چو مر مصطفی را اویس بس قرن

ز بیداد گردون و جور جهان

دلم گشته چون چشمهٔ پر وزن

نگفت و نگوبد کس از شاعران

بهنجار این پهلوانی سخن

الا تا به نیسان نشید هزار

به گوش آید از شاخهٔ نارون

قدت باد یازان چو سرو سهی

رخت باد خرم چوبرک سمن

بکوش و بتاز و بگیر و ببخش

بپای و ببال و بنوش و بدن

شمارهٔ 186 - بهار اصفهان

نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن

همه گل ها بشکفتند به غیر ازگل من

تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری

خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن

صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار

تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن

شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه

زان که چون گریه کند دوست، بخندد دشمن

دل قوی دارکه ما نیز خدایی داریم

کز دل خار دماندگل صد برگ

و سمن

حیف باشد دل آزاده به نوروز غمین

این من امروز شنیدم ز زبان سوسن

هفت شین ساز مکن جان من اندر شب عید

شکوه و شین وشغب شهقه وشور وشیون

هفت سین سازکن از سبزه و از سنبل و سیب

سنجد وساز و سرود و سمنو سلوی و من

باشد این هفت به همراه تو و در بر تو

از قد و چهره و خال و لب وگیسو و ذقن

هفت سین را به یکی سفرهٔ دلخواه بنه

هفت شین را به در خانهٔ بدخواه فکن

صبح عید است برون کن ز دل این تاربکی

کآخر این شام سیه، خانه نماید روشن

رسم نوروز به جای آور و از یزدان خواه

کآورد حالت ما باز به حالی احسن

وگر از حسرت ری اشک فشانی تو چنین

اصفهان هم نه چنان است که بردستی ظن

ری اگر نیست کم از باغ جنان یک گندم

اصفهان نیزکم از ری نبود یک ارزن

پل خواجوش ز خاطر ستردگرد ملال

شارع پهلوی از دل ببرد زنگ محن

ماربینش که بود نسخه ای از جنت عدن

ازگل لعل بود رشگ یواقیت عدن

زنده رود از اثر مستی باران گذرد

سرخوش و عربده جو رقص کن و دستک زن

بیشه ها بر دو لب رود، چو خط لب یار

ذوق را راه گذر گیرد و دل را دامن

چار باغش که نشانی ز ملوک صفوی است

می دهد روز و شبان یاد از آن عهدکهن

دیو مانند، رده بسته درختان ز دو سو

چون دلیران یل پیل تن شیر اوژن

وان مساجدکه برد دل ز برون و ز درون

طاق بیچاده سلب گنبد پیروزه بدن

آن یکی همچو یکی کاسهٔ مینای نگون

وآن دگر چون تل فیروزه فراز معدن

سر ایوان نگارین ز بر طاق کبود

وآن دوگلدسته کشیده ز دو جانب گردن

گویی افریدون بنشسته بر اورنگ شهی

کاوه استاده به دستیش و به

دستی قارن

نوعروسی است به هفتاد قلم کرده نگار

طاق هر قصرکه بینی به سر هر برزن

از صفاهان ز چه رو سخت نفوری کاین شهر

بنگه محتشمان است وکریمان زمن

اندربن شهر حکیمان و ادیبان بودند

همگی صاحب رای و همگی صاحب فن

نوز دجال از این شهر نکرده است خروج

کش نفوری تو چو افریشته از اهریمن

تو به دجال و فتن های نهانش منگر

کاوه را بین که برون آمد و زد بیخ فتن

ور دلت بستهٔ یاران دیارست، بخواه

آمد کار خود از بارخدای ذوالمن

آن خدایی که ز پیراهن فرزند عزیز

ساخت دربیت حزن، چشم پدر را روشن

چشم روشن کندت از رخ یاران دیار

راست چون دیدهٔ اسرائیل از پیراهن

آن خدایی که به ایران ملکی قادر داد

قادر است او که ترا باز برد سوی وطن

پهلوی خسرو جمجماه که ایران شد ازو

خرم و تازه چو از ابر بهاری گلشن

شمارهٔ 187 - پاسخ به کاظم پزشکی

ای پزشکی خطت رسید به من

چون به یعقوب پیر، پیراهن

خطی آنجا نبشته دیدم نغز

که شد از آن دو چشم من روشن

شیوهٔ میر و شیوهٔ درویش

هر دوان درتنیده در یک فن

چون دو رنگ بدیع در یک گل

چون دو جان عزیز در یک تن

به لطیفی یکی لطیف غزال

به بدیعی یکی بدیع وثن

گفته در هر نکت هزار مثل

خفته در هر مثل هزار سخن

از جزالت تنیده یک به دگر

سخنان همچو حلقهٔ جوشن

نثر با نثر پنجه در پنجه

نظم با نظم دست درکردن

شیر فکر مرا به دام آورد

نیروی آن غزال شیر اوژن

گویی آمد یکی پزشک از پارس

از برای عیادت دل من

مانده در شهر اصفهان محبوس

اصفهان گشته چاه و من بیژن

نه منیژه که باشدم غمخوار

نه تهمتن که داردم ایمن

هست بند من از غم و احزان

بود اگر بند بیژن از آهن

بند آهن شکسته گردد لیک

نشکند بندگرم

وقفل حزن

من و جفت و سه دختر و دو پسر

هفت دلخسته همچو عقد برن!

من به زعم کسان گنهکارم

چیست آیا گناه کودک و زن!

نه یکی آیدم به پیرامون

نه کسی گرددم به پیرامن!

چون گروه جذامیان شده ایم

مانده از دوست رانده از دشمن!

خانه ام شد به شهر ری ویران

زیر برف ویخ دی و بهمن

که خدا خانه اش خراب کناد

آنکه زو شد خراب خانهٔ من

بهمن و دی چو دشمنان دگر

سر برآورده اند از مکمن

هرکه را پادشه ز چشم افکند

گو به کس چشم دوستی مفکن

خورده ام من به عهد شه سوگند

پیش فرمان قادر ذوالمن

کرده با دست خود سجل که مدام

پای ننهم برون ز عهد کهن

نشکنم عهد شاه را که نهند

لقب من بهار عهدشکن!

پاس مشروطه و تعهد شاه

حفظ قانون و راه و رسم سنن

نگسلم مهر، گو رگم بگسل

نشکنم عهد، گو سرم بشکن

شاه مشروطه مرد در غربت

گشت جانش رها ز رنج و محن

پهلوی پادشه شده است و بدو

جز به نیکی نبرد باید ظن

قدرت اوست برتر از قانون

هرچه خواهد دلش توان کردن

گر کشد ور رها کند، شاید

کش به پیش است تاج و تیغ و کفن

دشمنانش قرین باد افراه

دوستانش قرین پاداشن

«نه مرا باتکاب او پایاب»

«نه مرا با گشاد او جوشن»

شمارهٔ 188 - پیری

زد پنجه وپنج پنجه ام برتن

زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من

یاربم نکرد زور سرپنجه

با پنجه روزگار مردافکن

شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده

وبن کرهٔ بخت همچنان توسن

خندان خندان جوانیم دزدید

خردک خردک، زمانهٔ رهزن

گریان گشتم ز پیری و خندید

بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن

برخاست جوانی از برم گریان

پیری ببرم طپید چشمک زن

آن یک به هزار نعمت آماده

این یک به هزار نکبت آبستن

آن رفت و نهاد بیم باد افراه

این آمد و برد امید پاداشن

از پای فتادم و نیاسودند

یک لحظه ز تاختن، دی و بهمن

ایام نهفت آب

و رنگم را

در نقش و نگار سایه و روشن

مویم به مثال صبح روشن شد

روزم به مثابه شب ادکن

هیهات، جوانیا کجا رفتی

بازآکه شویم دست در گردن

داد تو ندادم آن همایون روز

کز فیض تو بود ساحتم گلشن

بودم سرمست قوت بازو

چو بر لب هیرمند، روبین تن

نه لابهٔ رستمم در آن مستی

بنمودی ره نه پند پشیوتن

ناگاه زکید زال گردون، زد

پیری تیری به چشمم از آهن

اینک منم اوفتاده در دامی

کز وی نرهد به مکر و فن ذی فن

هر روز کسالتی شود پیدا

هر لحظه نقاهتی شود ملعن

یکسو رده بسته شش نر و ماده

چون کره خران چمون و خرگردن

یوحا صفتان که لقمه ای سازند

بر سفره اگر نهی کُه قارن

وز سوی دگر به غر و غر بانو

در کار برنج و گندم و روغن

درمانده شوم به بلده ای کانجاست

الکاسب او خدای را دشمن

ور نام پسر نهی حبیب الله

تصحیف شود خبیث و اهر بمن

افتاده به جلد ملک دزدی چند

همچون شیشه به جلد جوزاکن

در عرضهٔ خرد به نرخ ارزن، سیم

در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن

جوسنگ ترازوبش کم از خردل

خروار قپانش کم ز پنجه من

ناخوانده کتب ز هیچ باب الا

در ییش پدر فصول مکر و فن

نه از در بزم و بذله و جوشش

نه از در رزم و نیزه و جوشن

نه جان کس از زبانشان مأمون

نه عرض کس از فسادشان ایمن

افشانده نمک به خشک ریش ما

یک طایفه خشک مغزتر دامن

نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت

ننهاده به هیچ سنتی گردن

خیزند به دعوی و کنند اصرار

برگفته ناصواب و نامتقن

از دفتر حکمت و ادب رفته است

وافتاده به دست مردم برزن

مقیاس تمیز خائن از خادم

میزان عیار عاقل ازکودن

طاعت نبرد ز اوستا شاگرد

حرمت ننهد به روستم بیژن

روزی که جوان و نامجو بودم

پیران بودند قبله میهن

و امروز که پیر گشته ام

گویند

پیری به زمانه نیست مستحسن

ای پیر مرنج کاین جوانان نیز

تازند دواسبه سوی این معدن

بی پیر مباد کشور دارا

بی پیر مباد ملکت بهمن

خوبست که خردسالگان زین پس

ندهند دگر به سالخوردی تن

شمارهٔ 189 - اندرز به حاکم قوچان

خرم و آباد باد مرز خبوشان

هیچ دلی از ستم مباد خروشان

گرچه خبوشانیان خروشان بودند

بینی زین پس خموش اهل خبوشان

مردی باید ستوده خوی کزین پس

برنخروشند این گروه خموشان

تا نخروشند این گروه بباید

آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان

جمع کندشان ز مردمی به بر خوبش

کاینان را حال بوده سخت پریشان

اهل خراسان و جز خراسان دانند

جمله که چونست حال مردم قوچان

ظلمی زبن پیش رفته است بر آنها

او کند آن ظلم را ازین پس جبران

ملک بیاراید و به عدل گراید

تا شود آباد آنچه زو شده ویران

بندد پای از عدوی خانگی آنگاه

گیرد دست از یتیم بی سر و سامان

کاری کاسان بود نگیرد دشوار

تا بس دشوار کار، گردد آسان

زینسان باید ستوده مرد هنرمند

آری مرد است آنکه باشد زینسان

شمارهٔ 190 - تغزل

گه فریضهٔ شام آن چراغ ترکستان

کنار من ز رخ خویش کرد لالستان

پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو

کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان

به چرخ، برجیس از ماه روی او خیره

به باغ، نرگس در چشم مست اوحیران

به زیر لعل لب اندر دو رشته دندانش

چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان

به زلف خم شده، دامی ولیک دام بلا

به قد برشده، سروی ولیک سروروان

کسان به ترکستانش دهند نسبت و من

برآن سرم که کشم قبله سوی ترکستان

سخنش چیست عیان ودهانش چیست خبر

کمرش چیست یقین ومیانش چیست گمان

اگر سخن نسراید، پدید نیست دهن

وگرکمر نگشاید، پدید نیست میان

دو چشم سحرنمایش به غمزه غارت دل

دولعل روح فزایش به خنده راحت جان

ز آب وتابش بی آب، لاله ونسرین

ز زلف وخطش بی تاب، سنبل وریحان

زتیره زلفش، روشن رخش چنان تابید

که ماه در شب میلاد حجهٔ یزدان

شمارهٔ 191 - لوح عبرت

کبر و سرکشی تا چند ای

سلالهٔ انسان

حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان

ای هیون آتش دم، ای عقاب باد افسای

ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاک افشان

خاک از تو در لرزه، آب از تو در ناله

باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان

غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر

دیو سیرتی تاکی، سوی آدمیت ران

آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل

گر تو زآدمی؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان

درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن

سیر چون شود بندد، از درندگی دندان

تو پی هوا ربزی، خون مردمان باری

ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان

ای که نالی از لندن، وی که بالی از برلن

ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران

گوش کن که پیش از ما در جهان بسی بودست

قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان

شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت

و از گزند دوران گشت جمله بی در و دربان

ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب

با عمارت وردن خود چه می کند دوران

سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک

قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان

تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل

بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان

نینوا که بر گردش، چار روز ره بودی

در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران

دامغان که چون بابل داشت صد در روئین

مشت آهنین چرخ، درفکندش از بنیان

تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر

صور و بعلبک چون شد ثیبه چون شد و انزان

مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار

کوشک ها فروریزند، پیش این بلند ایوان

هر خرابه ای ما را، عبرتی دگر بخشد

از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان

کورش معظم کو، وانکه قفل ها برداشت

از دفاین آشور، وز خزاین کلدان

آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد

از

چه گمشد آثارش، زیر شوش و اکباتان

داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود

ماه آسمان تفته، ماهی زمین بریان

آنکه در سیاق ملک، بود نیم جولانش

ازکران آفریقا، تا کران ترکستان

مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک

اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان

مهتران کجا مردند، با رفاه بی زحمت

خسروان کجا رفتند، با سپاه بی پایان

گر ندانی از گرزوس، رو بجوی از سردیس

ور نخواندی از رمسیس، رو بپرس از هرمان

کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی

کز خزاینش بودی، چهرآسیا رخشان

مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد

من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان

خود بدونماند آن گنج، هم به من نماند آن فر

گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان

کوبداین یک از رمسیس، کان ملک به مصراندر

داشت فرّ فرعونی، بود بدر بی نقصان

ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره

ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران

بد ز خطهٔ نیلش تا محیط، درقبضه

بد ز رود دانوبش تا به گنگ، در فرمان

شصت سالش اندیتش، خلق سجده بردندی

نک نماندش اندر پس جز شمایلی بی جان

بر خرابه های رم گرگذرکنی روزی

قصه ها تو را گویند از جلالت رومان

ازکران بحرالروم اندکی شو آن سوتر

گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان

بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد

زان جلالت و همت، زان فضایل و عرفان

پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی

از ملک خشایرشا وز سکندرت، عنوان

کان ملک از ایران شهر از چه رو بهٔونان تاخت

واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران

آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند

خاک همچنان ساکن، آب همچنان جوشان

کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت

وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان

برد زحمتی بی مر’ یافت اجرتی کمتر

لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان

حرص چون دهان بگشود،عقل راببندد

چشم

گم شود سرچشمه چون فزون شود باران

هر ملک به ملک خویش، خاک ها بیفزاید

تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان

کم شود به هر میدان از شمار مردم، لیک

نی فزون شود نی کم، زین فراخنا میدان

*

*

در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه

روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان

وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند

بر سر فراخی جای، بر سر فزونی نان

لیک هرچه زان کولان زان میان شدی کشته

خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن

بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن

نه فراخ تر شد جای، نه وسیع تر شد خوان

آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست

هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان

شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود

تا ازین دو رنگی ها، پر شراره شد گیهان

یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو

یک عشیره شد لاتین، یک عشیره شد ژرمان

نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز

از پی عداوتشان، کنیتی نهد شیطان

نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند

در اطاعت شیطان، یا اطاعت یزدان

گوید آن یک از تورات، گوید این یک از انجیل

خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن

معنیش ندانسته، بر حمایتش خیزند

آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان

چار مرد دانشمند، در عشیره ای رفتند

تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان

ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند

وان مبشران ماندند، بی پناه و سرگردان

از پس بسی کوشش، راه جسته و گفتند

خیر و شر آن مردم، با دلیل و با برهان

آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن

چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان

هر یکی ز ضیف خویش گونه گون سخن گفتی

وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان

آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست

وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان

آن

قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند

در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران

نعمت بشر جستند، انبیاء عالی قدر

هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان

بر تو پندها دادند در سعادت و عزت

تو ازآن نبستی طرف، جز خرابی و خذلان

انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن

تا که نیک بینی از اماثل و اقران

راست گوی و منصف شو مهرورز و عادل باش

هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان

تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین

ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان

بر خود آنچه نپسندی، آن به دیگران مپسند

اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان

تو به نام دینداری، مردمان بیازاری

هم به خود روا داری، لطف و بخشش یزدان

سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را

نز سعادتت سودی است، نز شقاوتت خسران

گر به نام بی دینی، نیکویی کنی بهتر

تا به نام دینداری، فسق ورزی و عصیان

آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد

آن ز طاعت باری، این ز خدمت دهقان

گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید

نام و نان به رنج خلق، نار باشد و نیران

عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی

اینت ذنب لایغفر، اینت درد بی درمان

سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده

اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان

ایزدت بهر زحمت، قوتی دهد ورنه

ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان

گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری

اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان

با دعا اگر طفلی، سیر گشتی و خفتی

خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان

ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق

وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان

لقمه های بی زحمت، قهرهای یزدانی است

کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان

هم درین جهان بخشد

آن فلاکتی کامروز

اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان

چون بهار از ایزد خواه، نعمت و شرف وانگاه

خود بکوش و یاری جوی، از مهیمن سبحان

*

*

ایزدا کرامت کن، در فضای آزادی

گوشه ای که بشتابم سوی او از این زندان

زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت

هم نفور شد روحم، زین گروه بی وجدان

طبع من نیارد خواست، نعمتی چنین تیره

تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان

فکر قادرم دادی، اینت برترین رحمت

حجتم قوی کردی، اینت بهترین احسان

هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم

زین زبان معنی سنج وین روان پرعرفان

شمارهٔ 192 - دین و دولت

مژده که بگرفت جای از بر تخت کیان

شاه جهان پهلوی میر جهان پهلوان

نابغهٔ راستین، قائد ایران زمین

پادشه بی قرین، خسرو صاحبقران

شیردل و پیل تن، یکه سوار وطن

فارس لشکرشکن، قائد کشورستان

مهر ز برجیس خواست کاصل سعادت کجاست

روی به شه کرد راست گفت که آنست آن

تا تو نشستی به تخت تا تو رسیدی به گاه

گشت سمرها درست گشت خبرها عیان

فر تو تجدید کرد، عهد تو تکرار داد

عزم تو کرد استوار، بخت تو کرد امتحان

خسروی کیقباد، سلطنت داربوش

واقعهٔ اردشیر، نهضت نوشیروان

باش که از فر بخت، باز مکرر کند

عهد همایون تو، شوکت عهدکیان

سرحد ایران کند، فسحت دیرینه کسب

با سخن پارسی امر تو گردد روان

از در اشروسنه تا لب اروند رود

وز لب درباب روم، تا در هندوستان

پرتو انصاف و عدل، کرده منور زمین

غرش سعی و عمل، خاسته تا آسمان

بر سخنان بهار، پادشها گوش دار

وین گهر شاهوار، گیر ز من رایگان

کوش به سرّ و علن، در بد و خوب وطن

تا نشود راهزن، بدرقهٔ کاروان

شاه بود ناگزیر، در همه حال، از وزبر

تجربه باید زپیر، هست چو دولت جوان

پاک وزیری صمیم، قاعده دان و کریم

در همه جا مستقیم، بر همه کس مهربان

نزد خلایق عزیز، نزد خداوند

نیز

خوش صفت و باتمیز، باخرد وکاردان

چشم طمع دوخته، شهوت خود سوخته

تجربه آموخته، از فترات جهان

بی طمعی پیشه اش، مهر شد اندیشه اش

تا نزند تیشه اش، ربشهٔ امن و امان

مجلس شورا سترگ، روح وکیلان بزرگ

بهر بداندیش گرگ، بهر خلایق شبان

لیک همه حق پرست، جمله به شه داده دست

در ره اصلاح مست بهر وطن کنده جان

نه همه شورش طلب، نه همگی بسته لب

نه همه والانسب، نه همه بی خانمان

خصم تعلل کند، بلکه تجاهل کند

چون که تعادل کند، پادشه و پارلمان

شد چو یکی زبن دو سست نیست تعادل درست

کار ترازو نخست، شد به دوکفه روان

مسئلهٔ انتخاب، اصل بود در حساب

تاکه شوی کامیاب، سعی بفرما در آن

ملت و دلشادیش، هست در آزادیش

ره چو نشان دادیش سخت مگردان عنان

عامه چو شد دین تباه، سهل شماردگناه

منکر دین را مخواه، دشمن دین را بران

دولت و دین هم نواست، ملت بی دین خطاست

زانکه در اصل بقاست، دولت و دین توأمان

شمارهٔ 193 - جزر و مد سعادت

خواندیم در دفاتر و کردیم امتحان

کاز بعد هر غمی بود آسایشی نهان

چون شب تمام گردد روزی شود پدید

چون بگذرد بلیه رفاهی شود عیان

تاربخ روزگار سراسر بخوانده ام

زایران و روم و مشرق و مغرب یکان یکان

قرنی دو چون گذشت به بدبخت کشوری

پیدا شود ز غیب یکی صاحب قران

گوبند هر به الف برآید الف قدی

خود راستست و نیست خم و پیچی اندر آن

چون نقش های گنجفه در طالع ملل

پشت هم اوفتاده گهی سود وگه زیان

در هر قمار سود و زیان با تناسب است

وندر حیات جامعه پیداست این نشان

درباست زندگانی اقوام و اندرو

پیوسته جزر و مد سعادت بود عیان

باشد شگفت قصهٔ ایران و مردمش

آری شگفتی آرد هر صفحه ای از آن

بهر نمونه رخصت اگر هست بشمرم

تاربخ ملک ایران از عهد باستان

یک روز شد به پنجهٔ کلدانیان اسیر

ایران و «بیورسب» در آن شد

خدایگان

ده قرن خاک ایران در چنگ آن گروه

بگرفت ز اشک خونین، رخسار ارغوان

صاحب قران ملی ناگه برون شتافت

چون شیر خشمناک ز بازار اصفهان

بربست کاوه یکسره بازارهای شهر

برکف گرفت رایت منصورکاویان

لشکر بسوی پهنهٔ البرز برد و یافت

فرزند آبتین را با طالع جوان

روز دگر ز سطوت افراسیاب ترک

ایران خراب گشت و تهی شد از آب و نان

ناگه رشادت پسر زال زر بداد

از ترکتاز دشمن، این ملک را امان

آمد زکوهسار دماوند، کیقباد

شدکشور از قدومش چون روضه جنان

روزی دگر تسلط شورشگران گرفت

از ماد و شوش تا هری و بلخ و خاوران

بیگانگان ز لیدی و مصری و بابلی

بهر خراب ایران گشتند توأمان

هریک ز ناتوانی ایران قوی شدند

دشمن قوی شود چو شود مرد ناتوان

ناگاه گشت « کورش» والاگهر پدید

در پارس ریخت طرح یکی دولت جوان

گردنکشان گیتی تسلیم وی شدند

سر بر سپهر سود مهین رایت کیان

جانش اگرچه در ره این مملکت برفت

از او رسید دشمن این مملکت به جان

روز دگر به دعوی شهزادگی، نهاد

هرگوشه غاصبی به سر افسر به رایگان

نه تن ز غاصبان و مجوسان ز شش جهت

کوبیده پنج نوبت شاهی به یک زمان

کامد یکی فریشته در پیش «داریوش»

گفتش برون خرام که هنگام تست هان

سردار نامدار برآمد بر اسب و راند

توسن گه سپیده به میدان امتحان

پیش سپاه، شیهه کشید اسب دولتش

یعنی کجاست تاج که اینجاست قهرمان

تاجش به سر نهادند ایرانیان و گشت

ایران چو عهد « کورش» دارای عز و شان

شد مملکت منظم وآمد زیمن بخت

از قیروان مسخر او تا به قیروان

شد داستانش نقش به کهسار بیستون

تا بیستون بجاست بجایست داستان

روز دگر ز فتنهٔ اسکندر اوفتاد

دارا و تختگاهش در خاک و خاکدان

اهریمنان فارس به رغم خدایان شتافتند

از مصر و شام و اربل تابلخ و

بامیان

یک قرن اشگ ریخت وطن تا که برکشید

اشک بزرگ، رایت شوکت بر آسمان

از شهر «اشک آباد» آمد برون و راند

بر دفع جیش یونان تا شهر دامغان

یکسو ز خصم شرقی پرداخت باختر

یکسو ز خصم غربی پیراست خوروران

زاشکانیان دوباره شد ایران جوان و رفت

آن سوز و سوگواری از یاد مردمان

چون تیغ اردشیر سرافراز، بردرید

در پهنهٔ مصاف، جگرگاه اردوان

بر سیرت هخامنشی دولت بخاست

گشت زمانه نو کرد آن کهنه دودمان

ساسانیان شدند یکی دولت بزرگ

نز رومشان تزلزل و نز چینشان زیان

روز دگر ز نیزه گذاران بادیه

جست آتشی به مکمن شیران نیستان

سالی دویست بر سر این آسیای دهر

از خون بیگناهان شد جوی ها روان

ناگه به فر ایزدی از بیشه شد پدید

یعقوب لیث، شیر بیابان سیستان

آزادی عجم را بنیان نهاد و کرد

سهم عرب برون ز دل قوم آریان

پور وصیف سگزی و بسام خارجی

گفتند شعر پارسی و زنده شد زبان

تا چار قرن، خلق خراسان و نیمروز

کردند سعی و تازه شد آثار باستان

افشاند میر نصر، زر و رودکی، سخن

آری سخن ز دل دمد و سیم و زر ز کان

فردوسی آمد و سخن از چرخ برگذاشت

بر طراز پهلوانی و بر یاد پهلوان

آنک به خاندان عجم کرد خدمتی

کان هیچگه نمی رود از یاد خاندان

ارجوکه کهنه تربت او نو شودکه هست

دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان

وانگه ز تیره بختی خوارزمشه، نهاد

چنگیز برگلوی وطن تیغ خونفشان

بیش از دو قرن و نیم نیاکان ما شدند

خوار و ذلیل زیر پی ترک و ترکمان

جست از میان تودهٔ خاکستر وطن

ناگاه برق و گشت منور از او زمان

اندر مصاف تاخت سماعیل شاه و یافت

ایران جلال و شوکت رفته به رایگان

وانگه که شد ز سستی آل صفی، بلند

در زیر تیغ افغان، افغان از اصفهان

روسیه تاخت تا

طبرستان و اردبیل

ترکیه تاخت از همدان تا به ایروان

محمود سیستانی از سیستان گرفت

تا قاینات و طوس و نشابور و اردکان

آمد برون ز میغ وطن تیغ نادری

وز وی گرفت روشنی این تیره خاکدان

و امروز باز نو شده این دولت کهن

بعد از قیام نادر و جهد کریم خان

یک قرن و نیم طی شد کز نسل پارسی

کس را نبود تخت جم و کاخ کی، مکان

ایران خراب شد ز دو همسایهٔ قوی

وز بی خیالی شه و دربار ناتوان

قانون خراب و ابتر و قانون گذار کور

بدتر ز هر دو مجری قانون در آن میان

القصه نیست مردم این ملک را سپس

بعد از خدا پناهی غیر از خدایگان

فرمانده بزرگ رضا شاه پهلوی

شاهی که هست بر همه فرمان او روان

شاها خدای بر گلهٔ خلق، مر تو را

چوپان صفت نمود نگهبان و پاسبان

آسایش شبان چه بود؟ خدمت رمه

کز بهرخدمت رمه آمد همی شبان

تفریح خلق در گرو زحمت شه است

دژ بغنود چو باشد بیدار دیده بان

اقرار می کنم که در این عهد و روزگار

هرگز شهی به از تو نداده است امتحان

چون درفتاد غلغله زآشوب بلشویک

اندر ولایت طبرستان و دیلمان

تهدیدکرد عاصمهٔ ملک را عدو

چون سیل خانه کوب که خیزد ز هرکران

تو با قلیل مایه سپه، تاختی به رشت

کرده سپر به پیش اجانب تن و روان

زان بیشه های صعب گذشتی به رزمگاه

کانجا پلنگ را نتوان راند با سنان

مرداب های موحش و آن سنگلاخ ها

بگذاشتی، چو تیر که پرگیرد ازکمان

اندر میان دشمن رفتی و آمدند

از هر طرف سپاهی بسته به کین میان

جستی ظفر به یاری تدبیر و تیغ تیز

بر دشمنان خانگی و خصم بی امان

کشور ز اهتمام تو یکباره امن گشت

گردنکشان و دزدان گشتند بی نشان

جاماسب گفته است به جاماسبنامه در

یاجوجیان ز شرق درآیند ناگهان

هر چیز را خورند

و ستانند و بگذرند

همچون ملخ که بگذرد از باغ و بوستان

از بهر دفع آنان بیرون شود یکی

مانند تو از ایران در آخرالزمان

آن قوم را به دریا ریزد ز رزمگاه

وایران دوباره گردد چون عهد باستان

مانندهٔ نیاکان گردد به عهد تو

خوی نژاد ایران با صدق هم عنان

جاماسبنامه را تویی اکنون شها گواه

از من به یاد دار و بر این فال خوش بران

شمارهٔ 194 - سردسیر درکه

چون اوج گرفت مهر از سرطان

بگشاد تموز چون شیر دهان

شد خشک به دشت آن سبزهٔ خرد

شد پست به کوه آن برف کلان

شد توت سپید و انگور رسید

وان توت سیاه آمد به دکان

شد گرم هوا شد تفته زمین

زبن بیش به شهر ماندن نتوان

امسال مراست رای درکه

کانجا ز فضول خالی است مکان

با چند رفیق همراز و شفیق

هم نادره سنج هم قاعده دان

طی شد مه تیر شد نامیه پیر

لیکن درکه است سرسبز و جوان

جایی است نزه باغی است فره

کوهی است بلند آبی است روان

زین خطه بهار بیرون نرود

چه فصل تموز چه فصل خزان

گویی که همی این ناحیه را

بگزیده بهار از جمله جهان

من هم نروم زینجا که نرفت

ادربس نبی از باغ جنان

از لطف هواش گویی که کسی

پاشیده به خاک آب حیوان

سبز است هنوز خوشه به قصیل

وز گندم شهر ما ساخته نان

هم توت سیاه هم توت سپید

پیداست هنوز بر تود بنان

آن توت سپید بر شاخ درخت

چون خیل نجوم برکاهکشان

وان توت سیاه در پیش نظر

چون غالیه ها در غالیه دان

انبوه درخت هنگام نسیم

چون نیزه وران هنگام طعان

باغ از برباغ بر رفته چنانک

از زمردسبز، کان از برکان

دیدم شب دوش کافروخته شمع

می سوخت ولی خشکش مژگان

گفتم ز چه رو حیران شده ای

رقصی بنمای اشکی بفشان

گفتا که چنان مستم ز هوا

کم بی خبر است قالب ز روان

زبنجا بسوی سرچشمهٔ رود

صعب است مسیر، هول است

مکان

از ریزش کوه غلطیده به زیر

احجار عظیم همچون هرمان

جوزات فتد در زیر قدم

چون برگذری از دوکمران

آن هفت غدیر چون هفت صدف

بسد به کنار گوهر به میان

کارا ز فراز ریزد به نشیب

آرام و خموش لرزان و نوان

چون پش سییدکش شانه زنند

از زبر زنخ تا پیش دو ران

بنگرکه چسان ببرید و شکافت

کارای حقیر خارای کلان

زبن تنگ دره چون برگذری

زی تنگ بند راهی است نهان

با دید شود اندر سر راه

کانی چو شبه بی حد کران

خطی سیه از دو سوی دره

پیوسته بهم همچون دوکمان

این کشور ماست کان زر و نیست

مردی که کشد این نقد ز کان

*

*

آن غرش آب کز سنگ سیاه

ریزد به نشیب جوشان و دمان

گوبی که مگر هم نعره شدند

در بیشه ٔ تنگ شیران ژیان

یا از برکوه غلطند به زبر

با غرش رعد صد سنگ گران

در هر قدس تا منبع رود

صد چشمهٔ عذب دارد جریان

زنجیر قلل پیوسته به هم

والبرز عظیم پیدا ز کران

پیچیده بر او چون شارهٔ سبز

انبوه درخت از دیر زمان

البرز شدست گوبی علوی

کز شارهٔ سبز بربسته میان

آن پارهٔ برف بر تیغهٔ کوه

چون سیم سپید بر جزع یمان

*

*

برگشتم از آن کافتاد مرا

از رفعت جای در سر دوران

ناگه بدمید ماه از برکوه

کاهیده ز نور یک نیمهٔ آن

چونان که به رقص پوشیده شود

یک نیمه ز زلف رخسار بتان

بی رود و سرود بی جام شراب

منزلگه ماست چون کورستان

یارب بفرست یارب بفرست

مولی برسان مولی برسان

زان شیشهٔ می زان تیشهٔ غم

زان بیشه ٔ حال زان ریشهٔ جان

ای چرخ مرا بی باده مخواه

وای دوست مرا بی بوسه ممان

نی نی نه رواست می بهر چراست

می بیخ هواست می اصل هوان

می خانه کن است دانش فکن است

آسیب تن است وآزار روان

خنیاگر ماست این بلبل مست

نوشین می ماست این آب روان

از جلوهٔ کوه شو مست که هست

هر منظره اش فردوس نشان

بنگرکه چسان شد

مست هزار

بی نشاهٔ می بی کیف دخان

گر از ره طبع سرمست شوی

ز آسیب خمار نفتی به زیان

این پند من است هرچند بود

مشکل به عمل آسان به زبان

گر ز امر منش سر بر نزدی

مردم نشدی مقهور غمان

غم چیره به خلق زان شد که نمود

بهمان ز سفه تقلید فلان

اقلیم و هوا پوشاک و غذا

اصلی ست درست درسی ست روان

بیمار شوی گر از ره جهل

در جده خوری قوت همدان

وآن را که به طبع رد کرد منش

گر قصد کنی بد بینی از آن

پر فتنه مشو بر صنع بشر

کاین گفت چنین و آن کرد چنان

کز صنع بشر بازست و دراز

بر فرق زمین دست حدثان

دردا که بشر شد سخرهٔ نفس

وز علم نهاد دامی به جهان

ازطبع و منش برگشت و فتاد

از راه یقین در بند کمان

شد علم فزون لیکن بنکاست

نز بخل بخیل نز جبن جبان

جنگی که پریر گیتی بگرفت

ناداده کسی در دهر نشان

نه برده چنو این پشت زمین

نه دیده چنو این چرخ کیان

آن خون که بریخت این نیمهٔ قرن

هرگز بنریخت در چند قران

ایراک ز علم ثروت طلبند

نه لذت روح نه رامش جان

شمارهٔ 195 - دندان طمع

دندان طمع کن که شود درد تو درمان

بس درد که درمان شود از کندن دندان

دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت

ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان

جرثومه گه خایش، در لقمه درآید

واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان

وانگاه جهد در دوران دم و گردد

بس درد در اندام پدید از اثر آن

درد سر و درد شکم و درد مفاصل

درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان

هرشب تبی آید چوتب ربع ا وتب غب

در تابه درافتد تن و در تاب شود جان

هر لحظه رود دردی و بازآید دردی

زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران

دانای بزرگ آنگه گوید که مر

این را

چاره نبود هرگز، جزکندن دندان

*

*

اندر دهن نفس، بسی دندان داربم

تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان

ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس

واندر بن دندانی، جا گیرد آسان

آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند

کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان

چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر

در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان

در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار

وآنجای کند مفسده چون موش در انبان

وانگه جهد اندر دوران دم دانش

هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان

بیماری نفس آرد و ناراحتی روح

درد سر عقل آرد و درد دل ایمان

چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار

افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان

گوید که حکیما به وثاق اندر دارم

بیماری افسرده و پژمرده و نالان

چشمانش نابینا گشته است و نبیند

جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان

از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا

وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان

یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل

بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان

دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت

درد طمع و حرص گرفته است گریبان

اندر دهن نفسش، دندانی خرد است

ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان

بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است

علت همه زانست و علاجش بود آسان

دندان طمع خوانند آن را و ببایست

برکندن آن از ته دل وز بن دندان

دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست

دندان خرد، آن را دندان طمع خوان

چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون

پیوسته خجل گردی اندر بر اقران

هر درد که داری تو ز آز و طمع توست

دندان طمع کن که شود درد تو درمان

شمارهٔ 196 - زیان تازیان

روزی رسد که آید پیکی ز هندوان

گوید دهید مژده که آمد خدایگان

با فر اورمزد، چو

خورشید بردمید

بهرامشاه کی زاد، ارمزد هندوان

پویان به پیش لشکر او پیل ها هزار

بر پیل سر، یکایک بنشسته پیل بان

اسپهبدان برند همی پیش لشکرش

آراسته درفش به آیین خسروان

زیدر به ملک هند به هنجار زیرکی

باید گسیل کرد یکی مرد ترجمان

بایدکه ره سپارد وگوید به هند بوم

کایرانیان چه دیدند از تازبان زیان

از دشت تازیان سپهی جانگداز، کرد

جنبش به سوی بنگه ایران باستان

شاهنشهی برفت ز ما تا بیامدند

این دیوروی مردم بدخوی بدنشان

نز مردی و هنر، که بریخواری و فسون

این خسروی به دست گرفتند یک زمان

بردند خواسته به ستم ازکسان و زن

وندر گزیده باغ نشستند و بوستان

بخشند باغ ها به سران سپاه خویش

وز باغ و کشت، ساو بخواهند بس گران

و آنگه فرشته گوید، بنگر که این دروغ

اندر فکند چند بدی ها درین جهان

نبود ازو کسی بتر اندر جهان ز ما

پتیارهٔ دروغ گزندیست جاودان

آمد به خرمی دگر آن شاه شاهزاد

بهرامشاه ایزدی از دودهٔ کیان

بازآوریم کین خود از تازیان چنانک

آورد باز رستم، صد کین دیرمان

بتخانه های ایشان از بیخ برکنیم

سازبم پاک از ایشان یکباره خان و مان

تا این دروغ زن ها از بن براوفتند

گردد به داد راست سر مرز و مرزبان

شمارهٔ 197 - نالهٔ بهار در زندان

دردا که دور کرد مرا چرخ بی امان

ناکرده جرم، از زن و فرزند و خانمان

قانع شدم به عزلت و عزلت ز من رمید

بر هرچه دل نهی ز تو بی شک شود رمان

بگریختم به عزلت از بیم حبس و رنج

هرچند بود عزلت با حبس توأمان

گفتم مگر به برکت این انزوا شوم

از یاد مردم و برم از کید خصم، جان

دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشه ای

گفتم که گوشه گیرد از من مگر جهان

چون کبک سر به برف نهفتم ولی چه سود

گیتی نداد صید خود از کف به رایگان

چون روی زی نشیب نهد اختر کسی

نتوان

نگاهداشت مر او را به ریسمان

پتیارهٔ زمان را دامی است هر طرف

نتوان گریخت از دم پتیارهٔ زمان

کوشم که در نهفت بمانم، ولی دریغ

بیرون کشند زر نهان گشته را ز کان

از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند

چون بنگرند رشتهٔ گوهر به خاکدان

گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر

ایدون که بی بهاترم از خشک استخوان

هستند اهل فضل چو طاووس یا سمور

کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زیان

بلبل به جرم صوت اسیر قفس شود

و آزادوار زاغ بگردد به گلستان

بس مردم شریف که از حرفت ادب

در حرقت ابد دل او سوخت جاودان

بس نامور وزیر که از شومی هنر

گلفام شد ز خون گلویش گریوبان

آبی خوش از گلویش هرگز فرو نرفت

آن کس که جست نام و نکرد آرزوی نان

بس شاعران ز غزنه و لاهور خاستند

در عهد آل ناصر و آن خوب خاندان

چون راشدی و اختری و رونی و حسن

مختاری و سنایی و اسکافی جوان

هریک ز نان شاعری اندوختند مال

مسعود شد فریسهٔ حبس اندر این میان

زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک

ببسود پای همت او فرق فرقدان

ترسنده بود باید از ین دهر پرگزند

لرزنده بود باید ازین چرخ بی امان

بختم چو کشتی ای است فتاده به چار موج

سکان فرو گسسته و بشکسته بادبان

طوفان غم که موج هلاکش بود ز پی

گاه از زمین بجوشد و گاهی از آسمان

برگرد من دمنده نهنگان دیوچهر

بگشوده هر یکی پی بلعیدنم دهان

گویند گل شکفت و به دیدار گل به باغ

ساری چغانه زن شد و بلبل سرودخوان

هر مرغکی به شاخ گلی آشیان گرفت

جز من که دور مانده ام از جفت و آشیان

از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند

هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان

مرغان باغ را کند از آشیان

جدا

چون شد به باغ مرد دژآهنگ، باغبان

خونابه ریزم از مژه بر عارضین چنانک

بر برگ شنبلید چکد آب ناردان

آن شکوه ها که داشت دل اندر نهان ز من

زاشگ روان به روی من آورد ناگهان

دارم بسی شگفت که مژگان حدیث دل

بی گوش چون شنیدو چسان گفت بی زبان

هر لحظه ای خروش مغانی برآورم

زین آذری که هست به جان و دلم نهان

کآذرگشسب دارم اندر میان دل

چونان که دارم آذر برزین میان جان

نشگفت،ازین دو آتش سوزان که با منست

کاین حبسگاه تیره شود قبلهٔ مغان

چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد

دل گیردم ز انده و اشگم شود روان

شد زعفران من سبب گریه از چه روی

گر شد به خاصیت سبب خنده زعفران

چون بربط شکسته به کنجی فتاده ام

رگ های زرد تار کشیده بر استخوان

هر گه که تندباد حوادث وزد به من

از هر رگم چو چنگ برآید یکی فغان

ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست

چنگ شکسته را ننوازند بی گمان

غبنا! که روزگار دغا تیغ کینه را

بار نخست بر تن من کرد امتحان

تن زد همی زمانه ی جانی ز حرب من

روزی که بود درکف من خامه چون سنان

اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا

آری به شیر بسته بتازد سگ شبان

عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ

کآمد به دست هموطنانم به سر، زمان

سر بر سر سنان رود آن را که نیست بخت

بیچاره من که رفت سرم بر سر زبان

ای خستهٔ خدنگ حوادث به صبر کوش

کآخر ز دست چرخ فرو افتد این کمان

ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار

کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان

ازکس وفا مدار طمع زانکه گفته اند

قحط وفا است «در ...» آخرالزمان

شمارهٔ 198 - پیام به یاران تهران

ای صبا رو به جانب تهران

دوستان را ز من سلام رسان

دوست گفتم زگفت خود خجلم

دوستی رخت بست از طهران

همه

مانند کبک در دی ماه

کرده سرها به زبر برف نهان

همه بیمعنی اند و ظاهرساز

همه دلمرده اند و چرب زبان

همه لاقید و لاابالی و رند

همه بی مهر و بی وفا و جبان

همه بیعار و یاوه گوی و چکه

همه بی بند و بار وکج پالان

همه صوفی مذاق و ابن الوقت

همه کوفی نهاد و کافرسان

همه مظلوم روی و ظالم خوی

همه مردم نما و دیونشان

همگی مستعد خوش رقصی

خاصه گر دنبکی بود به میان

جملگی بی بهانه دوست فروش

همگی بی جهت ضعیف چزان

چون که آمد یکی بهانه به دست

ندهند آن زمان به شمر عنان

چون به دست آورند دستاویز

طی شود پایمردی و وجدان

دم از ایمان نمی زنند الا

اینکه باشد تقیه از ایمان

اتقوا من مواضع التهم است

همه را حرز جان و خط امان

اتقوا خوانده اند ولاتلقوا

همگی از حدیث و از فرقان

ذکرشان لایکلف الله است

همه از ضعف نفس و وسع فلان

در سخن جمله بوذر و مقداد

در عمل جمله ابن سعد و سنان

همه بدخواه پهلوی در دل

همه مداح پهلوی به زبان

همه هم شمر و هم امام حسین

تعزیت خوان و تغزیت گردان

خوانده خود را معلم اخلاق

لیک در خلق و خوی چون صبیان

همه چون اصفهانیان قدیم

صد نفر زبر تیغ یک افغان

کسی انگشتان اگر ببرد

خود ببرند دست بر سر آن

ور نهد بر دهانشان کس مشت

خود بکوبند مشت بر دندان

خوی دارند جمله بر اغراق

به طریقی که شرح آن نتوان

گرکسی فسوه ای دهد سر شب

ریدمانی شود سپیده دمان

وگر آن فسوه ضرطه ای گردید

انقلابی شود پدید از آن

شرح آن نیم ضرطه با صد شکل

تا به سرحد رود دهان به دهان

همه یا ظالمند یا مظلوم

نیست حد وسط در آن سامان

معتدل نیست طبع طهرانی

یا کندگریه یا بود خندان

همه در خلق و خوی چون پشه

موذی و پرصدا و بی بنیان

گر رها سازبش پرد به هوا

ور نگه داربش سپارد جان

گاه لطفی کند فزون ز قیاس

گاه جوری کند برون ز بیان

نه در آن

لطف های او حکمت

نه بر این جورهای او برهان

گوییش دور شو از این لب بام

پس رود تا فتد از آن سوی بان

هنر او بود فراموشی

خواه از مهر و خواه از عدوان

جاهلست و از اوست جاهل تر

آنکه خواهد وفا از این یاران

با چنین مردمی چه می گذرد

برکسی کاوست مصلح ایران

درد این مردم مزخرف را

نیست جز مشت پهلوی درمان

یا دوایی ز نو نماید کشف

عیسی وقت، حضرت لقمان

ای حکیمی که نیست جزتو بری

دور از دوستان یکی انسان

بردی از یاد بنده راکه تو نیز

هستی از آن بزرگ شارستان

یا مگر علم طب درین اوقات

ببرد حفظ و آورد نسیان

زیر کُرسی لَمیده ای که رسد

خبر مرگ من از اصفاهان؟

بعد از آن پای منقل وافور

لب کنی خشک و ترکنی مژگان

پس ز دلسوزی و وفا بندی

گنه مرگ من به این وآن

چون معاویهٔ لعین که نکرد

روز سختی حمایت از عثمان

چون که عثمان به زور شد کشته

تعزیت ها گرفت آن شیطان

بر سر نیزه کرد پیرهنش

شد طرف با خلیفهٔ یزدان

تو هم ای حقه باز می خواهی

من شوم کشته در ته زندان

بعد از آن تعزی بپا سازید

بهر من جملگی ز خرد و کلان

غافل از اینکه شهربانی هست

واقف از این فریب و این دستان

نگذارد که ختم من گیرید

متفرق کند به زور آژان

اینقدر هم امیدوار نیم

به شما کو دور زمان

مشت باشد نمونهٔ خروار

ابر باشد نشانهٔ باران

بالله ار چشمتان شود پر اشگ

می کنید از عیال خود پنهان

که مبادا توسط کلفت

شود آن گریه نزد شحنه عیان

رفت اسباب خانه ام بر باد

شصت تومان بهای یک تومان

خانه و باغ هم به فرع رود

بنده مانم به جای و یک تنبان

تو که بی پول نیستی آخر

از چه باغم نمی خری ارزان

ترسی ار باغ بنده را بخری

خانه ات را کند عدو تالان

شعرهایی نوشته ام تازه

به سوی میر لشگر ایران

برده ام نام

تو در آن اشعار

شو به نظمیه و بگیر و بخوان

خود تو بهتر ز هرکسی دانی

که نبوده است بنده را عصیان

گر ترا بهر دیدن رفقا

گذر افتاد در بهارستان

عرض اخلاق بنده را به رییس

یعنی آقای دادگر برسان

پس از آن افسر و فهیمی را

بده از من درود بی پایان

گو که دامانتان بگیرم سخت

روز محشر برابر میزان

گر شوم در بهشت نگذارم

در گشاید به رویتان رضوان

ور به دوزخ روم برم همراه

هر سه تن را به جانب نیران

گرچه بودید سالیان دراز

حق و ناحق، وکیل پارلمان

دوستان قدیم را دیدید

گه به منفی و گاه در زندان

با وجودی که داشتید خبر

از دل پاک شهریار جهان

جور کردید و باز ننمودید

قصهٔ من به حضرت سلطان

*

*

اینهمه طیبت است، حق داراد

همگی را ز چشم بد به امان

تا رسد فرودین پس از نوروز

تا که آذر بود پس از آبان

تا فساد مرا ره از صفرا

در تن مردم آورد یرقان

تنتان باد سالم از امراض

جانتان باد ایمن از حدثان

شمارهٔ 199 - به یکی از معاندین

ای کسروی ای سفیه نادان

سرکشته تیه بغی و خذلان

بدبخت کسی که چون تو باشد

یک عمر به کار خوبش حیران

منفور به نزد پیر و برنا

ملعون بر کافر و مسلمان

از روز ازل فکنده ابلیس

در قلب تو کارگاه عصیان

آیینت سفاهتی هویدا

«پیمانت» حماقتی نمایان

تو ز اهرمنی و از تو بیزار

روح مشی و روان مشیان

ای مغز تو خوابگاه ابلیس

وی قلب تو جایگاه شیطان

ای مایهٔ ننگ اهل تبریز

از حکم آباد تا شتربان

با این تن خشک و این قیافه

هستی زکدام جنس حیوان

بوزینهٔ سل گرفته ای تو

پوشیده به تن لباس انسان

درکار معاشرت چنان تلخ

کز تو نشود رفیق، خندان

بنشینی و بر نمک بری دست

برخیزی و بشکنی نمکدان

خود را تو ز مصلحان شمردی

این نام به خود نهادی آسان

هستی به قیاس مصلحان، تو

چون زآب فرات، آب قلیان

هستی

تو به طعم و بوی پیدا

هرچند شوی به رنگ پنهان

شد پارسی از تصرف تو

مهمل چو کلام جان بن جان

خشکیده و خامشی تو، گویی

چولی قزکی به دست طفلان

چولی قزکی ولی نه زان جنس

کز وی طلبند خلق باران

الفاظ به کسره می گذاری

زان کسرویت شده است عنوان

ورنه توکجا و آل کسری

ای مایهٔ ننگ آل قحطان

شمارهٔ 200 - یادگار بهار به پاکستان

همیشه لطف خدا باد یار پاکستان

به کین مباد فلک با دیار پاکستان

ز رجس شرک، به ری شد به قوت توحید

همین بس است به دهر افتخار پاکستان

سزد کراچی و لاهور، قبهٔالاسلام

که هست یاری اسلام کار پاکستان

ز فیض روح «محمدعلی جناح» بود

محمد و علی و آل، یار پاکستان

همین نه کحل بصر، بل سزد که اهل نظر

کنند کحل بصیرت غبار پاکستان

مدام تشنهٔ صلح است ملتش، هر چند

که نیست کم زکسی اقتدار پاکستان

به زیر بیرق نصر من الله اند و کنند

مه و ستاره، سعادت نثار پاکستان

شود به مرتبه صاحبقران دهر که هست

به دست صاحب قرآن مهار پاکستان

ز قهر حق شودش کار، زار اگر طلبد

عدو به مکر و حیل کارزار پاکستان

ز فیض سعی و عمل وز شمول علم و هنر

فزون شود همه روز اعتبار پاکستان

چه سخت زود به آزادی امتحان دادند

رجال فاضل وکامل عیار پاکستان

طپد چو طفل ز مادر جدا، دل کشمیر

که سر ز شوق نهد درکنار پاکستان

چو مادری که ز فرزند شیرخواره جداست

نجات کشمیر آمد شعار پاکستان

فشانده اشک غم از چشم و من همی بینم

به چش دل مژهٔ اشکبار پاکستان

ز سوی مردم ایران هزار گونه درود

به ساکنان سعادتمدار پاکستان

به عالمان حقایق به سالکان طریق

به غازیان معادی شکار پاکستان

به رهبران معظم، به سائسان بزرگ

که هست فکرتشان غمگسار پاکستان

ز ما درود فراوان به شیرمردانی

که کرده اند سر و جان نثار پاکستان

به روح پاک شهیدان

که خونشان بر خاک

کشید نقشهٔ پر افتخار پاکستان

زما درود برآن روح پرفتوح بزرگ

«جناح»، رهبر والاتبار پاکستان

درود باد به روح مطهر «اقبال»

که بود حکمتش آموزگار پاکستان

«هزار بادهٔ ناخورده» وعده داد که هست

از آن یکیش می خوشگوار پاکستان

جدا نبود و نباشند ملت ایران

ز طبع و خوی و شعار و دثار پاکستان

گمان مبر که بود بیشتر از ایرانی

کسی به روی زمین دوستدار پاکستان

گواه دوستی ما بود شهنشه ما

که شد ز صدق و صفا رهسپار پاکستان

هماره ایران می برد رنج در ره هند

ز رنج رست کنون در جوار پاکستان

بهار عاشق فرهنگ و خوی و آدابی است

که محکم است بدان، پود و تار پاکستان

ز روی صدق و ادب چند نکته عرضه دهم

به پیشگاه دل حقگزار پاکستان

یکی سماحت ملی، که گونه گونه ملل

زیند فارغ و خوش در دیار پاکستان

که ملک را نرساند به وحدت ملی

مگر سماحت قانونگزار پاکستان

جدال مذهبی و ترک اصل آزادی

خزان کند به حقیقت، بهار پاکستان

دگر صنایع ملی که کارساز افتد

به جمع کارگر بیشمار پاکستان

دگر بنای عدالت که بالسویه برند

ز عدل بهره، صغار و کبار پاکستان

ز مرگ باک مدارید و مستعد باشید

که هست صلح مسلح، مدار پاکستان

اساس صلح، سپاه منظم است، بلی

بود سپاه منظم، حصار پاکستان

برید بهره زعلم فرنگ وصنعت او

که کسب علم و هنر نیست عار پاکستان

ولی فضایل اخلاق خود زکف مدهید

که خوی غرب نیاید به کار پاکستان

فنون غربی وآداب وسنت شرقی

مناسب است به شأن و وقار پاکستان

همیشه تاکه زگشت زمین شب آید و روز

به خرمی گذرد روزگار پاکستان

همیشه یمن بود در یمین پاکستان

هماره یسر بود در یسار پاکستان

به یادگار، بهار این قصیده گفت و نوشت

همیشه لطف خدا باد یار پاکستان

شمارهٔ 201 - علی جان

نامه ات آورد اسکدار علی جان

شاد شد از وی دل

بهار علی جان

یافتم این بنده گرچه از پس ده سال

در نظرت قدر و اعتبار علی جان

لیک تو بودی مرا ز ساعت اول

خوبترین یار و دوستار علی جان

در نظر من سه اصل قوت دارد

عاطفه و مسلک و شعار علی جان

من به تو با این دو دیده بودم از اول

نیستم از دیده شرمسار علی جان

گرچه کنون حزب و مز ب و عاطفه مرد ه است

لیک بدان دارم افتخار علی جان

بودم و بودیم در مقابل روسان

همچویکی آهنین حصار علی جان

بودیم از پشت میزهای جراید

رزم کنان تا به پای دار علی جان

با سپه روس، گشته ایم مقابل

بی مدد عون و دستیار علی جان

خارجیان را ز ملک خویش براندیم

با قلمی همچو ذوالفقار علی جان

نفی بلد دیده ایم و حبس مکرر

تهمت خصمان نابکار علی جان

هرکه به جای من و تو بودی کردی

روزی صد بار انتحار علی جان

شمارهٔ 202 - صفاهان

ای رخ میمونت آفتاب صفاهان

وی به وجود تو آب و تاب صفاهان

باز شد از قید ظلم، گردن مظلوم

تا تو شدی مالک الرقاب صفاهان

کرد صفاهان ز عدل پرسش و حق داد

ز آیه لاتقنطوا، جواب صفاهان

دید صفاهان همی به طالع بیدار

آنچه نیامد همی به خواب صفاهان

مقدم آبادی آفرین «نصیری»

گشت نصیر دل خراب صفاهان

همت سردار جنگ و غیرت احرار

بر رخ اشرار بست باب صفاهان

بر رجب دزد، راه بسته و بگشاد

راه ذهاب و ره ایاب صفاهان

بر سر جعفر قلی کشید سپاهی

کشن و غریونده چون سحاب صفاهان

لشکر دزدان غمی شدند و بجستند

چون ز نسیم خزان، ذباب صفاهان

از اثر خون خاک خوردهٔ اشرار

رنگ طبرخون گرفت، آفتاب صفاهان

زبن سپس از بسکه خون دزد بریزد

نکهت خون آید از گلاب صفاهان

وز اثر این سیاست، از پس زردی

سرخ شود رنگ شیخ و شاب صفاهان

ای هنری میر بختیار، که شد یار

فر

تو با بخت کامیاب صفاهان

مردم ایران ز شرق و غرب ببردند

رشگ، بر این حسن انتخاب صفاهان

رو که خوش از عهدهٔ حساب بر آیی

چون ز تو خواهد خدا حساب صفاهان

رو که اثرهای مستطاب نماید

در تو دعاهای مستجاب صفاهان

نعمت دنیات هست، کوش که یابی

عاقبتی نیک از احتساب صفاهان

عاقبت نیک، غیر نام نکو چیست؟

نام نکو جوی از جناب صفاهان

تا به تو منسوب گشت، فخر نمایند

اهل صفاهان ز انتساب صفاهان

روی بهار از فراق روی تو گشته است

زردتر از آبی خوشاب صفاهان

لیک به حکم حکیم و لطف تو شاید

سرخ شود رویش از شراب صفاهان

شمارهٔ 203 - تجرید و منقبت

دل ز دل بردار اگر بایست دلبر داشتن

دل به دلبر کی رسد جز دل ز دل برداشتن

دلبر و دل داشتن نبود طریق عاشقان

یا دم از دل داشتن زن یا ز دلبر داشتن

عشق را شهوت چو رهبر گشت عشقی کافر است

با مسلمانی نشاید عشق کافر داشتن

بندهٔ نفسی مرو زی عشق کت ناید درست

سوی دریا رفتن و طبع سمندر داشتن

عقر کن خنگ هوس را تا توانی زیر گام

سطح این چرخ محدب را مقعر داشتن

شو که از راه مجاز آری حقیقت را به دست

نی مزاج خویش را هر دم فروتر داشتن

ای زده دست طلب در دامن نفس پلید

بایدت آن دست را پیوسته بر سر داشتن

نفس را بگذار تا ز آفاق و انفس بگذری

سنگ را درهم شکن خواهی اگر زر داشتن

بشکن این آیینهٔ زنگار سود نفس را

تا توانی چهره پیش مهر انور داشتن

شو مجرد تا در اقلیم غنا گیری قرار

کاین چنین کشور به کف ناید ز لشگر داشتن

گر توانگر بود خواهی بایدت در هر طریق

ناتوانگر بودن و طبع توانگر داشتن

در تکاپوی طلب واپس تر است از گرد راه

آنکه بنشیند به امید تکاور

داشتن

ای برادر هرچه هستی هیچ شو در راه دوست

تا توانی جمله اشیا را برابر داشتن

ای پسر باید پی تسخیر شهرستان دل

دل ز جان بگرفتن و جان دلاور داشتن

ترک خود کن ای پسر تا هر چه خواهی آن کنی

اینت ملک و اینت جاه و اینت کشور داشتن

با سپاه جهد کن تسخیر ملک معرفت

تا توانی جمله گیتی را مسخر داشتن

پیش شاهنشاه کل ننگ است در شاهنشهی

خان خاقان یافتن یا قصر قیصر داشتن

بلکه باید ملک معنی را گرفتن وانگهی

قیروان تا قیروان دریای لشکر داشتن

چشم صورت بین ببند ای دل که نبود جز گزاف

طرهٔ تاریک و رخسار منور داشتن

نیز ناید در نظر جز ریشخند کودکان

سبلت افشانده و ریش مدور داشتن

مانوی کیش است در کیش حقیقت آنکه خواست

دیدهٔ حق بین به دیوان مصوّر داشتن

چیست نمرودی خلیل الله را هشتن ز دست

وانگه از کوری نظر بر صنع آزر داشتن

رو به کنج عافیت بنشین که از دریوزگی است

کنج دارا جستن و ملک سکندر داشتن

چیست دون طبعی هوای خسروی کردن به دهر

با نشان خدمت از فرزند حیدر داشتن

بوالحسن خورشید آل مصطفی کاید درست

با ولایش تاجی از خورشید بر سر داشتن

حجه هشتم رضا، شاهی که بتوان با رضاش

هفت چرخ نیلگون را زیر چنبر داشتن

هرکه امروز از صفا محشور شد در حضرتش

بایدش آسایش از فردای محشر داشتن

نعمت دنیا و عقبی بر سرکوی رضاست

با رضای او توان نعمای اوفر داشتن

ای طلب ناکرده و نادیده احسان امام

شایدت دل را بدین معنی مکدر داشتن

رو طلب کن با دل بیدار و چشم اشکبار

تا ببینی آنچه نتوانیش باور داشتن

چون توئی کاهل، چه می خواهی که از بی دولتیست

بینوای کاهل امید از توانگر داشتن

پادشاهی نیست آن کز روی غفلت چند روز

بر سر از دود دل درویش

افسر داشتن

منصب شاهنشهی چبود؟ مقام بندگی

بر در نوباوهٔ موسی بن جعفر داشتن

ای به غفلت در پی اکسیر دنیا کنده جان

بایدت در بوته ابن یک بیت چون زر داشتن

«این ولی الله این اکسیر اعظم این امام

خاک شو تا زر شوی، این کشتن این برداشتن»

شمارهٔ 204 - شه نادان

زبن شه نادان، امید ملکرانی داشتن

هست چون از دزد، چشم پاسبانی داشتن

کذب و جبن و احتکار و خست و رشوه خوری

هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن

هیچ نتوان بی فر سیروس و برز داربوش

فر دارایی و برز خسروانی داشتن

هست امید خیر ازین گندم نمای جوفروش

چون به نالایق زمین، گندم فشانی داشتن

کی سزد از ارتجاعی زاده، قانون پروری

کی سزد از گرگ امید شبانی داشتن

گرگ زاده عاقبت گرگ است و بی شک از خریست

گوسفند از گرگ چشم مهربانی داشتن

شاه تن پرور به تخت اندر بدان ماند درست

ماده گاوی زین و برگ از زر کانی داشتن

بود در عهد کیان رسمی که باید شهریار

بر عدو هر سال قهر قهرمانی داشتن

پادشاهی را که بر روی زمین شمشیر نیست

بی نصیب است از نصیب آسمانی داشتن

شاه آن باشد که با شمشیر گیرد ملک را

پادشاهی نیست ملک رایگانی داشتن

ملک چون بی زحمت آید بگذرد بی دردسر

تاج بی زحمت چه باشد؟ سرگرانی داشتن

شمارهٔ 205 - تغزل درمنقبت ولی عصر حجه بن الحسن (ع)

خیز وطعنه برمه و پروین زن

در دل من آذر بر زین زن

بند طره بر من بیدل نه

تیر غمزه برمن غمگین زن

یک گره به طرهٔ مشکین بند

صدگره برین دل مسکین زن

یک سخن ز دو لب شیرین گوی

صد گواژه بر لب شیرین زن

خواهی ارزنی ره تقوی را

زان دو زلف پرشکن و چین زن

تو بدین لطیفی و زیبائی

رو قدم به لاله و نسرین زن

گه ز غمزه ناوک پیکان گیر

گه ز مژه خنجر و زوبین زن

خواهی ار کشی کش و نیکو کش

خواهی ار زنی زن و شیرین زن

گرکشی به خنجر

مژگان کش

ور زنی به ساعد سیمین زن

گر همی بری، دل دانا بر

ور همی زنی، ره آئین زن

گه سرود نغز دلارا ساز

گه نوای خوب نوآئین زن

بامداد، بادهٔ روشن خواه

نیمروز، ساغر زرین زن

رو بهار ازین سخنان امروز

بر سخنوران خط ترقین زن

زین تذرو وکبک چه جوئی خیر

رو به شاهباز و به شاهین زن

شو پیاده ز اسب طمع و آنگاه

پیل وش به شاه و به فرزین زن

تا طبرزد آوری از حنظل

گردن هوا به تبرزین زن

تا جهان کژیت به ننماید

کحل راستی به جهان بین زن

گرت ملک و جاه برین باید

تن به ملک و جاه فرودین زن

بنده شو به درگه شه وانگاه

کوس پادشاهی و تمکین زن

شاه غایب آنکه فلک گویدش

تیغ اگر زنی به ره دین زن

رو ره امیری چونان گیر

شو در خدیوی چونین زن

ای ولی ایزد بیچون، خیز

ره بر این گروه ملاعین زن

بر بساط دادگری پا نه

بر کمیت کینه وری زین زن

گه به حمله بر اثر آن تاز

گه به نیزه بر کتف این زن

خیمهٔ خلاف اعادی را

برکن از جهان و به سجین زن

کیش اورمزد به کار آور

بیخ آهریمن خودبین زن

دین حق و معنی فرقان را

بر سر خرافهٔ پارین زن

از دیار مشرق بیرون تاز

کوس خسروی به درچین زن

پای بر بساط خواقین نه

تکیه بر سریر سلاطین زن

پیش خیل بدمنشان شمشیر

چون امیر خندق و صفین زن

با مداد تیرهٔ خون خصم

بر بیاض دین خط تزئین زن

برکران این چمن نوخیز

با سنان آخته، پرچین زن

تا به راستی گرود زین پس

بانگ بر جهان کژآنین زن

چهر عدل را ز نو آزین بند

کاخ مجد را ز نو آئین زن

گر فلک ز امر تو سر پیچد

بر دو پاش بندی روئین زن

طبع من زده است در مدحت

نیک بشنو و در تحسین زن

برگشای دست کرم و آنگاه

بر

من فسردهٔ مسکین زن

تا جهان بود تو بدین آئین

گام بر بساط نوآئین زن

شمارهٔ 206 - ای زن

جوان بخت و جهان آرایی ای زن

جمال و زینت دنیایی ای زن

صدف خانه است و صاحبخانه غواص

تو در وی گوهر یکتایی ای زن

تو یکتا گوهری در درج خانه

وزان بهتر که گوهر زایی ای زن

تو در عین لطافت زورمندی

تو هم گوهر تو هم دریایی ای زن

چو مغز اندر سر و چون هوش در مغز

به جا و لایق و شایایی ای زن

تو نور دیدهٔ روشندلانی

ازیرا درخور و دربایی ای زن

طبیعت خود چو کانی پر ز لفظ است

تو آن الفاظ را معنایی ای زن

تعالی الله که در باغ نکویی

چو گل پاکیزه و زیبایی ای زن

خطا گفتم ز گل نیکوتری تو

که هم زیبا و هم دانایی ای زن

ترا حاجت به آرایش نباشد

که خود پا تا به سر آرایی ای زن

نعیم زندگی را با تو بینم

همانا نور چشم مایی ای زن

معمای جهان حل کردی و باز

تو خود اصل معماهایی ای زن

نبودی زندگی گر زن نبودی

وجود خلق را مبدایی ای زن

بنای نیک بختی را به گیتی

تو هم معمار و هم بنایی ای زن

کواکب جمله تن کوشند، چون تو

شبانگه گرم لالالایی ای زن

بغلطد اشک انجم، چون بر طفل

تو چشم از خواب خوش بگشایی ای زن

طبیعت جذبهٔ عشق از تو آموخت

که تو خود عشق را مبنایی ای زن

طبایع گاه لطف و گاه قهرند

تو لطف از فرق سر تا پایی ای زن

بهشت واقعی جایی است کز مهر

تو با فرزندگان آنجایی ای زن

تواضع را چو خیزی پیش شوهر

همایون شاخهٔ طوبایی ای زن

دربغا گر تو با این هوش و ادراک

به جهل از این فزون تر پایی ای زن

دریغا کز حساب خود وطن را

به نیمه تن فلج فرمایی

ای زن

*

*

بزرگا شهریارا! کامر فرمود

کز این بیغوله بیرون آیی ای زن

به شاه پهلوی از جان دعاگوی

اگر پنهان و گر پیدایی ای زن

ثنای بانو و شه دخت و شه پور

بکو گر پیر اگر برنایی ای زن

سوی علم و هنر بشتاب و کن شکر

که در این دورهٔ والایی ای زن

حجاب شرم و عفت بیش تر کن

کنون کازاد، ره پیمایی ای زن

به کار علم و عفت کوش امروز

که مام مردم فردایی ای زن

شمارهٔ 207 - دریغ من!

آتش کید آسمان سوخت تنم، دریغ من

ز آب دو دیده، بیخ غم برنکنم، دریغ من

من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها

بس عجبست کاین چنین عور تنم، دریغ من

این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید

از تن عافیت برون پیرهنم، دریغ من

دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم

نیست کسی که پنجه اش درشکنم دریغ من

من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون

وادی بیکران غم شد وطنم، دریغ من

همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم

کامده باد مهرگان در چمنم، دریغ من

راغ و زغن به بوستان نغمه سرای روز و شب

من که چو بلبلم چرا در حزنم، دریغ من

جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من

بهر چه ساغر طرب درفکنم، دریغ من

من که نه این چنین بُدم بهر چه این چنین شدم

من چه کسم خدای را کاین نه منم، دریغ من

بوالحسن است شاه من، کوی رضا پناه من

پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم، دریغ من

خلق جهان ز کاخ او ریزه چنند و من چرا

بر در کاخ دیگران ریزه چنم، دریغ من

خاقانی شیروان گفته زبان حال من

[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من

شمارهٔ 208 - فقر و فنا

بر تختگاه تجرد سلطان نامورم من

با سیرت ملکوتی در صورت بشرم من

این عالم بشری را من زادهٔ گل و خاکم

لیکن ز جان و دل پاک از

عالم دگرم من

سلطان ملک فنایم منصور دار بقایم

با یاد هوست هوایم وز خویش بیخبرم من

موجود و فانی فی الله هستی پذیر و فناخواه

هم آفتابم و هم ماه، هم غصن وهم ثمرم من

زین آخرین گل مسنون شد تیره این رخ کلگون

ور نه به فال همایون از اولین گهرم من

ناقوس و نغمهٔ مؤذن گوید که هان بنیوشید

معنی یکی است اگرچه درگونه گون صورم من

فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان

زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من

آنجا که عشق کشد تیغ بی درع و بی زرهم من

و آنجا که فقر زند کوس با تیغ و با سپرم من

پیش خزان جهالت، و اسفندماه تحیر

خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من

غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون

زیرا به خانهٔ گیتی مهمان ما حضرم من

از کید مادر دنیا غار غمم شده ماوا

مرخسرو علوی را گوئی مگر پسرم من

مدح ستودهٔ گیتی صدره بگفتم ازیرا

از قاصد ملک العرش صدره ستوده ترم من

والا سفیر خردمند وخشور پاک خداوند

کش گفت عقل برومند استاد بوالبشرم من

ای دستگیر فقیران وی رهنمای اسیران

راهی، که با دل و یران زانسوی رهگذرم من

بال و پریم دگر ده، جائیم خرم و تر ده

زیرا درین قفس تنگ مرغی شکسته پرم من

بر من ز عشق هنربخش وز فقر تاج و کمر بخش

ای پادشاه اثربخش لطفی که بی اثرم من

شمارهٔ 209 - ای وطن من

ای خطهٔ ایران مهین، ای وطن من

ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من

ای عاصمهٔ دنیی آباد که شد باز

آشفته کنارت چو دل پر حزن من

دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست

ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من

بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای

بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من

ای بار

خدای من گر بی تو زیم باز

افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من

تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن

هرگز نشود خالی از دل محن من

از رنج تو لاغر شده ام چونان کاز من

تا بر نشود ناله نبینی بدن من

دردا و دریغاکه چنان گشتی بی برک

کاز بافتهء خویش نداری کفن من

بسیار سخن گفتم در تعزیت تو

آوخ که نگریاند کس را سخن من

وانگاه نیوشند سخن های مرا خلق

کز خون من آغشته شود پیرهن من

و امروز همی گویم با محنت بسیار

دردا و دریغا وطن من، وطن من

شمارهٔ 210 - آسمان پیما

چون به پشت آسمان پیما برآمد پای من

آسمانی گشت طبع آسمان پیمای من

عاقبت هم خود به سوی آسمان پویا شدم

بس که پوباکشت ازآن سوفکرت جویای من

عاقبت این دل مرا چون خویشتن شیدا نمود

اینت فرجام هوس های دل شیدای من

گردل اندر وای بودم نک تن اندر وا شدم

بر تن دروای من ره زد دل دروای من

من پیمبروار کردم نیت معراج و گشت

جنب جنبان زیر پا خنگ برق آسای من

شمارهٔ 211 - رود کارون

خوشا فصل بهار و رود کارون

افق از پرتو خورشید گلگون

ز عکس نخل ها بر صفحهٔ آب

نمایان صدهزاران نخل وارون

دمنده کشتی «کلگا»ی زیبا

به دریا، چون موتور بر روی هامون

قطار نخل ها از هر دو ساحل

نمایان گشته با ترتیب موزون

چو دو لشگر که بندد خط زنجیر

به قصد دشمن از بهر شبیخون

شتابان کف به سطح آب صافی

چو بر صرح ممَرد درَ مکنون

شمارهٔ 212 - بیزاری از حیات

مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون

هزار لعنت براین زمانهٔ ملعون

ز دستبرد حوادث دل و دماغ نماند

که آن قرین ملالست و این دچار جنون

بدان خدای که با چند قطره باران داد

به باد حادثه، تخت و کلاه ناپلئون

که تاج و تخت شهی این قدر نمی ارزد

که تیر آهی بگشاید از دلی محزون

فلک به دست کسانی سپرد رشتهٔ کار

که

در سرشت، پلیدند و در منش مطعون

قرایح همه همچون رویه نامطبوع

طبایع همه همچون قریحه ناموزون

حرام ساخته بر خلق زندگی و به خویش

حلال داشته مال و مباح ساخته خون

اگر به زندان، حلق پسر برند به تیغ

به تعزیت نبود مادر و پدر مأذون

وگر بخواهد نعش پسر ز زندانبان

پدر به زندان گردد بدین گنه مسجون

مرا ز نیستی و مرگ بیم و وحشت نیست

که لذتی نبرم زین حیات ناموزون

چه تندرست و چه بیمار، پیش دیدهٔ من

خوش است مرگ، چو لیلی به دیدهٔ مجنون

برابر است مرا فکر زندگانی و مرگ

نه از یکی متنفر، نه بر یکی مفتون

جهان به دیدهٔ من گلشنی است رنگارنگ

حیات در بر من نعمتی است گوناکون

ولی چو از پس یک عمر، بایدم مردن

اگر بمیرم اکنون، نباشمی مغبون

مبین که نیست ترا در جهان عدیل و قرین

ببین به دیدهٔ عبرت به رفتگان قرون

بسا کس از در سمج اجل درون رفتند

ولی از آن همه یک تن نیامده است برون

یکی نیامد از آن رفتگان که گوید باز

به کس چه می گذرد، چون بمرد و شد مدفون

کجاست نفس بهیمی و چیست عقل شریف

کجاست روح که از تن رود چو ربزد خون؟

به جز شگفتی و حیرت همی چه افزاید؟

از آنچه دیدی و گفتند گونه گونه سخون

نشد یقین و، مسلم نداشت ذوق سلیم

که روح آدمی و نفس چند باشد و چون

بساکسا که بمردند و رفته اند از یاد

همی به خواب من آیند هر شبم اکنون

چه حکمتی است که بینیم ما به عالم خواب

بسی مثال که باشد به راستی مقرون؟

به کودکی ز جفای مربیان، بودم

ستمکش و عصبی تلخکام و خوار و زبون

نیافتم خورش خوب از آنکه گفت پدر

که هوش طفل شود کم چو یافت لقمه فزون

به هجده سالگی اندر، پدر بمرد

و مرا

سپرد با دو سه طفل دگر به دهر حرون

نه ثروتی که توان برد راه در هرجای

نه بنیتی که توان کرد پنجه با هر دون

چه رنج ها که کشیدم به روزگار دراز

چه رنگ ها که بدیدم ز دهر بوقلمون

اگر نبود به دستم بضاعتی مکفی

ولیک بود به مغزم، قریحتی مکنون

مرا به روز و شبان مونسی نه، غیرکتاب

که بد به مخزنم اندر، کتاب ها مخزون

ازآن سپس منم ونظم ونثروعلم وهنر

که هریکی را خصمی است چیره چون گردون

من از حسود به رنجم ولی هزاران شکر

که نیست با حسد و رشگ، خاطرم مقرون

مراست روحی خالی ز عجز و ذلت و ضعف

مرا دلی است مبرا ز مکر و کید و فسون

پدر به عفت و شرمم چنان مؤدب ساخت

که گشت شرم و حیا با ضمیر من معجون

حیا به شرع پیمبر بزرگ تر صفتی است

ولی دریغ که من زین صفت شدم مغبون

حیا برفت و وقاحت به جای او بنشست

زمانه گشت دگرگون و خلق دیگرگون

چو نظم بگسلد و پی سپر شود آداب

ادب نخوانده، قوی گردد و ادیب زبون

شود دلیل هنر، کذب و خودستایی و لاف

دلیل بی هنری، خامشی و صبر و سکون

شمارهٔ 213 - ماجرای واگون

هوشم ز سر پریده از ماجرای واگون

از دنگ دنگ واگون، از های های واگون

از جالسان واگون راحت تر است صدبار

آن کس که جان سپارد در زیر پای واگون

زاسرار قبر و محشر، آگه شود به یکبار

آن کس که از جهالت، شد مبتلای واگون

آدم به روی آدم، حیوان به روی حیوان

اینست یک اشارت، از تنگنای واگون

سوهان مرگ گویی در استخوان تراشی است

چون روی ر بل غلطد عراده های واگون

باشد به رنگ و نکهت چون دستگاه سلاخ

آن تخته ها که نصب است اندر فضای واگون

با گاری شکسته، کاز کوهپایه غلطد

یکسان بود به واقع سیر و

صدای واگون

اصحاب را به مقصد، نزدیکتر رساند

گر چاروای لنگی باشد به جای واگون

با راکبان واگون همره رسد به خانه

افتد اگر چلاقی، اندر قفای واگون

در پایتخت ایران، این بلعجب که نبود

ز آثار علم و عمران، چیزی سوای واگون

آنهم به این فضاحت، آنهم به این کثافت

از ابتدای واگون، تا انتهای واگون

شمارهٔ 214 - خدعهٔ حسود

حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین

مر مرا افکند از چشم وزیر راستین

حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور

دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین

چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار

تا که گیتی این چنین بودست بودست این چنین

حاسد بی تقوی من حیله ها داند بسی

کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین

این چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ

کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین

این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد

آتش کید حسودم در دل و جان و جبین

چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من

در میان دوزخم وان قوم در خلد برین

شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود

کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین

او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد

من ندانم حیلت و نیرنگ ازین رویم غمین

*

*

چون تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار

مر مرا یار تو می خواندند و می راندند کین

چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من

یار بدخواهان شدم این غث و آن دیگر سمین

شمارهٔ 215 - شیراز

شد پارس یکی حلقهٔ گزین

شیراز بر آن حلقه چون نگین

بر حلقهٔ انگشترین پارس

شیراز بود گوهری ثمین

از سبزهٔ شاداب و سرخ گل

گه یاقوتین، گه زمردین

هرگز به یک انگشتری که دید

یاقوت و زمرد به هم قرین

از چین و شکنج گلشن به باغ

چون برگذرد باد فرودین

صد چین و شکنج افکند نسیم

از رشک، برابر وی مشک چین

زی بقعت کوهی یکی

برای

کان بقعه بهبشی بود برین

بر ساحت بردی ببر سلام

کآن برد و سلامیست دلنشین

وز چشمهٔ زنگیش نوش کن

تا شکر نوشی و انگبین

بگذر سحری زی سه آسیا

زآنجا به کُه خور بر آببین

کز عکس گل و لاله و سمن

شرمنده برآید خور از زمین

بر مسجد ویران عمرولیث

رخ سای که پیریست بافرین

رخ سای بر آن فرخ آستان

بزدای ازو گرد باستین

قرآن کده اش را درون صحن

با دیدهٔ قرآن شناس بین

بر مرقد سعدی بسای چهر

بر تربت خواجو بنه جبین

کن یاد سرکوی شاه شیخ

از بهر دل حافظ غمین

شو تربت خونینش را بجوی

وآن خاروخس از تربتش بچین

آن دولت مستعجلش نگر

بر تربت وبرانه اش نشین

جو تربت منصور شاه را

مقتول سمرقندی لعین

گر تربت او یافتی، بروب

خاک رهش از زلف حور عین

بر مدفن شه شیخ برنویس

کاین مدفن شاهیست راستین

بر تربت منصور بر نگار

کاین تربت شیریست خشمگین

زانجا به سوی حافظیه شو

زان خطه کفی خاک برگزین

و آن خاک به سر کن که ای دربغ

کو حافظ و آن طبع دلنشین

زی تربت خواجو برای هان

بر مدفن اهلی بنال هین

بر مرقد بسحاق کن گذر

ربزهٔ هنر از خاک او بچین

بر خواجهٔ «داهدار» ده درود

همت طلب از خاک آن زمین

در مسجد بردی ز مکتبی

بنیوش سخن های نازنین

جو توشهٔ راه از شه چراغ

کانجا دو جهان بنگری دفین

شمارهٔ 216 - آفرین فردوسی

آنچه کورش کرد و دارا و آنچه زردشت مهین

زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین

تازه گشت از طبع حکمتزای فردوسی به دهر

آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین

باستانی نامه کافشاندندش اندر خاک وگل

تازیان در سیصد و پنجاه سال از جهل وکین

آفتاب طبع فردوسی به سی و پنج سال

تازه ازگل برکشیدش چون شکفته یاسمین

نام ایران رفته بود از یاد، تا تازی و ترک

ترکتازی را برون راندند لاشه ازکمین

شد د رفش کاویانی باز

برپا تاکشید

این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین

جز بدو هرگزکجا در «طابران» پیدا شدی

فره ای کز خسروان در «خاوران» بودی دفین

قصهٔ محمود غزنی سربه سر افسانه است

بی نسب مردم نجوید نام پور آتبین

خصم نام رستم سگزی و زال زابلی است

ناصبی مردی که زاده است ازینال و از تکین

نامه ی شاهان به دست موبدان آماده گشت

وز بزرگان خراسان یافت پیوندی چنین

دفترگشتاسب را میرچغانی زنده کرد

کارنامهٔ روستم را احمد سهل گزین

بازش اندر طون گردآورد «بومنصور» راد

داستانی شد به شیرینی همال انگبین

پس برون آمد ز «پاز» طوس برنا شاعری

هم خردمندی حکیم و هم سخن سنجی وزین

بود دهقان زاده ای دانشوری خوانده کتاب

وز «شعوبی» مردمش درگوش درهای ثمین

زاده و پرورده در عهدی که بهر نام و ننگ

بود اقلیم خراسان، رزمگاه آن و این

نوز اقوام «غز» از آمویه ناکرده گذر

نوز در غزنی نگشته بندگان مسندگزین

بویهٔ نام آوری را هرطرف آزاده ای

زنده کرده نام کیکاوس و نام گی پشین

کز میان شیرمردان نعره زد دهقان طوس

گفت هان یکسو که آمد از عرین شیر عرین

پس بیاهنجید شکرزای کلک عسکری

شکرستانی روان کرد ازکلام شکرین

خود به کام خویش و گنج خویش کرد این شاهکار

نه کسش فرمود هان ونه کسش فرمود هین

ناگهان برخاست گردی درخراسان از نفاق

وز میان کرد بیرون شد سر یغمای چین

دولت سامانی و سامان خوارزم و زرنگ

با زمین هموار شد زین گردباد آتشین

نیمه ای بخش «قدرخان» گشت تا آن روی آب

بخش دیگر گشت مر محمود را زبر نگین

صدمت آشوب و جنگ وخشکسالی و تگرگ

ویژه برکرد از دیار طوس افغان و حنین

کار بر فرزانه تنگ آمد ازیرا گم شدند

همرهان غمگسار و دوستان نازنین

گرچه درویشی و پیری سست کرد استاد را

لیکنش برکست اگر شد سست عزم آهنین

بیست ساله شعرهای گفتهٔ شهنامه

گشت

ناگزیر اندر جهان با مدح محمودی قرین

وین گزیر ناگزیران مرد را سودی نکرد

دستواره نال تر بود و نگشت او را معین

سربه سر عرقوبی آمد وعده ی سالار و میر

داشت مسکین طمع جوز افروشه از نال جوین

پانزده سال دگر در طوس دستان ساز شد

کش به جز حرمان نزاد از آن شهور و آن سنین

سال فردوسی به هفتاد یک انجامید و ساخت

هفت باغ دلگشا چون هشت خلد دلنشین

زان سپس ده یازده سال دگر نومید زیست

هم به نومیدی روان شد جانب خلد برین

مرگ برهاندش ز محنت وین هنر دارد جهان

کاندرو پاینده نی، رنج و غم و آه و انین

گرچه خورد از گنج خویش و برنخورد از رنج خویش

لیک ماند ازخویش گنجی بی عدیل و بی قرین

بی گمان دانسته بود از پیش کایرانی گروه

دارد از پی سرنوشت غز وتاتار لعین

وتن مصائب از پس مرگش پدید آمد درست

زانکه بود او را دل اندر قبضه ی روح الامین

دور تورانی رسید و دور ایرانی گذشت

وز سیه بختی شکار بوم شد باز خشین

بی نسب مردم به قرآن و به دین آوبختند

تا شدند از فر دین جای ملوک اندر، مکین

خاندان های ملوک آربانی را ز بن

برفکند آسیب آنان چون دمنده بومهین

سیستان وگورکانان درگه و خوارزم و طوس

غور و غرشستان، ری وگرگان و جی و ماربین

هریکی از پادشاهی بود ایرانی نژاد

کز پس سامانیان خفتند در زیر زمین

دیرباز، آن کوشش و رنج نژاد پارسی

گشت ضایع چون به زهدان در، تبه گشته جنین

سعی آل فرخان، و آل یسار و آل لیث

بن مقفع وآل برمک وآل سهل راستین

دولت نصربن احمد کوشش جیهانیان

رنج های بلعمی و آن فاضلان تیزبین

این همه یک سر تبه گشتی به دست آوبز شرع

زانکه داغ شرع بودی مهتران را بر جبین

شاه غزنی را به کف بودی ز ری تا رود گنگ

باز برگردنش بر، یوغ

امیرالمومنین

جمله با گردنکشی بودند ناچیز ازگهر

همچو اسپر غم که خیزد ازکنار پارگین

لاجرم بی رغیت آن مهتران برتافتی

فکر ابناء گرام از ذکر آباء مهین

وز فراموشی بیفسردی درتن یخچال ژرف

خون گرم مرد دهقان در ورید و دروتین

گر نبودی در درون کلبه دهقان طوس

اخگری تابنده اندر زیر خاکستر دفین

نسختی زان پادشاهی نامه در غزنی بماند

از برش افشانده گرد نیستی، چرخ برین

خسروان غور را در غارت غزنی فتاد

آن گهر در دست و بستردند گردش باستین

هرکه یک ره خواند،شد سرمست جاویدان،که بود

باستانی باده اندر خسروانی ساتکین

جز مگر داغ دل، از پیشینگان برجا نماند

مرده ریکی کان به کار آید به عهد واپسین

لیک بر آن داغ ها فردوسی طوسی نهاد

مرهمی کرده به آب غیرت وهمت عجین

از سخن بنهاد دارویی مفرح در میان

تا بدان خرم کنند این قوم دل های حزین

تا برافروزند روزی بابکانی دوده را

وز نشاط رفتگان از رخ فرو شویند چین

آنچه گفت اندر اوستا (زردهشت» و آنچه کرد

اردشیر بابکان تا یزدگرد بافرین

زنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظ دری

اینت کرداری شگرف و اینت گفتاری متین

معجز شهنامه از تاتار، دهقان مرد ساخت

وز نی صحرانشینان کرد چنگ رامتین

با درون مرد ایرانی نگر تا چون کند

این مغانی می که با بیگانگان کرد این چنین

ای مبارک اوستاد ای شاعر والانژاد

ای سخن هایت به سوی راستی حبلی متین

با تو بدکردند و قدر خدمتت نشناختند

آزمندان بخیل و تاجداران ضنین

نک تو برجا بانگ زن مانند شیر مرغزار

و آسمان از هم دریده روبهان را پوستین

تک خریدار تو شاهنشاه ایران پهلوانست

آن کزو آشوب، لاغرگشت و آرامش، سمین

تا ستودان تو زین خسرو پذیرفت آبرو

راست شد برگرد نظم پارسی حصنی حصین

شه به هرکاری که روی آردکند آن را تمام

وین هزارهٔ جشن تو خود حجتی باشد مبین

نامهٔ تو هست

چون والا درفش کاویان

فر یزدانی وزان بروی چو باد فرودین

هان هزارهٔ تو به فرمان شه والاگهر

آمد وگسترد شادی بر بنات و بربنین

این هزارهٔ تو همانا جنبش «هوشیدر» است

کز خراسان رخ نماید بر جهان ماء وطین

باش تا خرم شود ایران ز رود هیرمند

تا بخزران، وز لب اروند تا دریای چین

باش تا آید («پشوتن» همره بهرام شاه

پیل جنگی دریسار و تیغ هندی دریمین

باش تا در بارگاه شهریار آیند گرد

این هماوندان و بی مرگان ز بهر داد و دین

باش تا پیدا کند گوهرنژاد پارسی

وز هنرمندی سیاهی ها بشوید زین نگین

محنت ده قرنش از کژی به پالاید روان

همچنان کز جامه، شوخی بسترد زخم کدین

خصم ایران را گرو ماند دل اندر بند غم

راست چون انگشت «ازهر» در میان زولفین

این قصیده ارمغان کردم به نام شهریار

تا نیوشم آفرین از شاه و از شاه آفرین

کارهای خسرو ایران مرا گوینده کرد

زانکه در هر ساعتی اوراست کرداری نوین

همچو پولاد خراسانی بود شعر «بهار»

گرش برگیرد ز خاک و برکشد شاه زمین

تا عیان، در استواری هست بالای خبر

تا گمان، در پایداری نیست همتای یقین

باد جاهش استوار و بی گمان باشد چنان

باد ملکش پایدار و بالیقین باشد چنین

شمارهٔ 217 - درود به پوشکین

درود بر تو و فضل و کمالت ای پوشکین

به طبع نازک و لطف خیالت ای پوشکین

نیافت عمر تو با روز مردنت پایان

کنون بود صد و پنجاه سالت ای پوشکین

تویی ز ما صد و پنجاه پایه بالاتر

بریم رشک به جاه و جلالت ای پوشکین

مرا هنوز نزاییده مام دهر، اما

رسیده ای تو به اوج کمالت ای پوشکین

جنین دهرم و خون می مکم ز ناف حیات

تو جاودانی و نبود زوالت ای پوشکین

ببال نغمه موزون خود ببال و بپر

سوی ابد، که گشاده است بالت ای پوشکین

بچم بر اوج

اثیر جلال خویش و مباش

به یاد زندگی پر ملالت ای پوشکین

سعادت بشر آرمان و ایده آل تو بود

درود بر تو و بر ایده آلت ای پوشکین

شمارهٔ 218 - تشبیب

در باغ تولیت دوش بودم روان بهر سو

آشفته و نظرباز، دیوانه و غزل گو

دیدم به شوخی آنجا افکنده شور و غوغا

عاشق کشان زببا گلچهرگان مه رو

قومی به عشوه ماهر جمعی به چهره باهر

با زلفکان ساحر با چشمکان جادو

در کاخ ناز محروس با هم ز مهر مانوس

چون جوجکان طاوس چون بچگان آهو

در دلبری زبر دست منشور ناز بر دست

بنهاده دست بردست بنشسته روی با رو

با هم ز لعل گویا گویان به شور و غوغا

صحبت بکام آقا عصرت بخیرمسیو

ناگه شد آشکارا مه پیکری دل آرا

در من نماند یارا پیش جمال یارو

مرجان اشک سفتم راهش به مژه رفتم

رفتم فراز وگفتم دیوانه وار، یاهو

گفت این روش نیاید برگرد کاین نشاید

درویش را نباید پیش ملک هیاهو

گفتم رخ نکویت بازم کشید سویت

شد ز آفتاب روبت این ذره در تکاپو

هرسو که آفتابی است ذرات را شتابی است

مقهور احتسابی است این کارگاه نه تو

هرچ آن که در جهانند عشاق مهربانند

زی نیکویی دوانند تا خود شوند نیکو

هستی به چرب دستی در حالتست و مستی

عشقست کنه هستی حسن است غایت او

زان حسن نغز و والاکرده سرایت اینجا

جزیی به کل اشیاء با صدهزار آهو

بخشی به زلف سنبل شطری به صفحهٔ گل

لختی به نای بلبل برخی به تاج پوپو

درکوه و دشت وکهسار اندر میان صد خار

هر سوگلی است ناچار افتد نظر بدان سو

شمارهٔ 219 - جهنم

ترسم من از جهنم و آتش فشان او

وان مالک عذاب و عمودگران او

آن اژدهای اوکه دمش هست صد ذراع

وان آدمی که رفته میان دهان او

آن کرکسی که هست تنش همچوکوه قاف

بر شاخهٔ درخت جحیم آشیان او

آن

رود آتشین که در او بگذرد سعیر

وآن مار هشت پا و نهنگ کلان او

آن آتشین درخت کز آتش دمیده است

وآن میوه های چون سر اهریمنان او

وان کاسهٔ شراب حمیمی که هرکه خورد

از ناف مشتعل شودش تا زبان او

آن گرز آتشین که فرود آید از هوا

بر مغز شخص عاصی و بر استخوان او

آن چاه ویل در طبقهٔ هفتمین که هست

تابوت دشمنان علی در میان او

آن عقربی که خلق گریزند سوی مار

از زخم نیش پر خطر جان ستان او

جان می دهد خدا به گنه کار هر دمی

تا هر دمی ازو بستانند جان او

از مو ضعیف تر بود از تیغ تیزتر

آن پل که داده اند به دوزخ نشان او

جز چندتن ز ما علما جمله کاینات

-ال- غرق لجهٔ آتش فشان او

جز شیعه هرکه هست به عالم خداپرست

در دوزخ است روز قیامت مکان او

وزشیعه نیزهرکه فکل بست و شیک شد

سوزد به نار، هیکل چون پرنیان او

وانکس که با عمامهٔ سر موی سرگذاشت

مندیل اوست سوی درک ریسمان او

وانکس که کرد کار ادارات دولتی

سوزد به پشت میز جهنم روان او

وانکس که شد وکیل وز مشروطه حرف زد

دوزخ بود به روز جزا پارلمان او

وانکس که روزنامه نویس است چیز فهم

آتش فتد به دفتر وکلک و بنان او

وان عالمی که کرد به مشروطه خدمتی

سوزد به حشر جان وتن ناتوان او

وان تاجری که رد مظالم به ما نداد

مسکن کند به قعر سقرکاروان او

وان کاسب فضول که پالان اوکج است

فرداکشند سوی جهنم عنان او

مشکل به جز من و تو به روزجزا کسی

زان گود آتشین بجهد مادیان او

تنها برای ما و تو یزدان درست کرد

خلد برین وآن چمن بی کران او

موقوفهٔ بهشت برین را به نام ما

بنموده وقف واقف جنت مکان او

آن باغ های پرگل

و انهار پر شراب

وان قصرهای عالی و آب روان او

آن خانه های خلوت و غلمان و حور عین

وان قاب های پر ز پلو زعفران او

القصه کار دنیی و عقبی به کام ماست

بدبخت آن که خوب نشد امتحان او

فردا من و جناب تو و جوی انگبین

وان کوثری که جفت زنم در میان او

باشد یقین ما که به دوزخ رود بهار

زیرا به حق ما وتوبد شدگمان او

شمارهٔ 220 - در حال تب

مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او

سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او

شعر من انگیخته موجیست از دریای ذوق

من شناور چون نهنگان بر سر دریای او

اژدهای خامه ام در خوردن فرعون جهل

چون عصای موسوی پیچان و من موسای او

چون رخ زردم ز خوناب مژه گیرد نگار

بشکفد برگلبن طبعم گل رعنای او

چون ز مژگان برگشایم خون بدرد زاد و بوم

ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او

از نهیب آه من، بیدار ماند تا سحر

آسمان، با صدهزاران چشم شب ییمای او

تفته چون دوزخ سریرم، هرشب ازگرمای تب

من چو مرد دوزخی نالیده از گرمای او

محشر کبراست گو پیکرم، کش تاب تب

دوزخست و فکر روشن جنهٔ المأوای او

جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بی نفخ صور

بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او

از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد

زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او

خون شدم دل و اندر آن هر قطره از پهناوری

قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او

دل چو خونین لجه و چون کشتی بی بادبان

روح من سرگشته در غرقاب محنت زای او

کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه

باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او

خوشترست از سیم و زر در چشمم آن خاکی کزان

بردمد باکاسه زر نرگس شهلای او

دلرباتر از زر سرخ است

و از سیم سپید

نزد من مرزگل و خاک سیه سیمای او

می زنم روز و شبان داد غریبی در وطن

زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او

ای دربغا عرصهٔ پاک خراسان، کز شرف

هست ایران، چهر و او خال رخ زببای او

ای دریغا مرغزار طوس و آن بنیان نو

بر سرگور حکیم و شاعر دانای او

ای دریغا شهر نیشابور و آن ریوند پاک

کاذر برزین فروزان گشت از رستای او

کرده چون شاپور شاهنشاه، شهرش را به پای

خفته چون خیام شخصی پاک در صحرای او

هست در چشمم به از این گنبد پیروزه فام

پهنهٔ بجنورد و آن پیروزه گون الگای او

ای دریغا خطهٔ کشمر که دست زرد هشت

کشته سروی ایزدی در خاک مینوسای او

وای بر من زین سفیهی وانکه بگشاید چو من

دکهٔ دانش به بازار سفیهان، وای او

هرکه چون طوطی سخن گوید درین ویرانه بوم

بوم بندد آشیان بر منزل و ماوای او

چون صدف دانا خمش گردد کجا در شهر خویش

کس ندارد پاس عرض لولوی لالای او

فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر

لیک خاموش مانده از دعوی، لب گویای او

جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چوغار

گوش گردون گشته کر از بانک استیلای او

آبدان را بین که تا خالیست بردارد خروش

چون که پرشد نشنودکس نعره و غوغای او

آری آری هرکه نادان تر، بلدآوازتر

وانکه فضلش بیشتر، کوتاه تر آوای او

شمارهٔ 221 - فغان از این جهان

فغان از این جهان و ابتلای او

که مانده ام عجیب در بلای او

بسان دانه خرد گشت پیکرم

ازین بزرگ سنگ آسیای او

غنا و شادیش به جای دیگران

به جای من همه غم و عنای او

به جای من چرا بدی همی کند

چو من بدی کرده ام به جای او

به گوش روزگار بر، فغان من

رسید و داد پاسخی سزای او

بگفت کاین جهان نه

زان قبل بود

که ظن بد بری به راستای او

جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه

سپهر وکهکشان پر ضیای او

روان به راه شغل خویش هر یکی

نجسته شغل دیگری ورای او

چمیده به اقتضای فعل خویشتن

رمیده زان کجا، نه اقتضای او

به عضو عضو این جهان چو بنگری

گماشته به خدمتی خدای او

یکی است چشم و دیگریست دید او

یکیست درد و دیگری دوای او

وجود تو هم آلتی است زین جهان

نهاده بهرکاری اوستای او

نگرکه چیست شغل راستین تو

در این جهان و عرصهٔ وغای او

کسی که شغل راستین خود کند

هماره حاصل است مدعای او

وگرنه شغل خویشتن هوا کند

به خواری و هوان کشد هوای او

زمین اگر مدار خود فرو هلد

به تنگناکشد فراخنای او

وگر قمر ز راه خویش کژ رود

فتد ز کار، خنگ بادپای او

تو هم گر از وظیفه زآستر شوی

بلای دهر بینی و جفای او

وظیفه تو چیست اندرین جهان؟

بکوش تا رسی به انتهای او

ترا وظیفه خدمتست و مردمی

به مردمان و، هیچ نی سوای او

چو کژدمی کنی به جای مردمی

پذیره شو به زهر جانگزای او

شمارهٔ 222 - جغد جنگ

فغان ز جغد جنگ ومرغوای او

که تا ابد بریده باد نای او

بریده باد نای او و تا ابد

گسسته وشکسته پر وپای او

ز من بریده یار آشنای من

کزو بریده باد آشنای او

چه باشد از بلای جنگ صعب تر

که کس امان نیابد از بلای او

شراب او ز خون مرد رنجبر

وز استخوان کارگر غذای او

همی زند صلای مرک ونیست کس

که جان برد ز صدمت صلای او

همی دهد ندای خوف و می رسد

به هر دلی مهابت ندای او

همی تند چو دیوپای در جهان

به هر طرف کشیده تارهای او

چو خیل مور، گرد پاره شکر

فتد به جان آدمی عنای او

به هر زمین که باد جنگ بر وزد

به حلق هاگره شود

هوای او

در آن زمان که نای حرب دردمد

زمانه بی نوا شود ز نای او

به گوش ها خروش تندر اوفتد

ز بانگ توپ و غرش و هرای او

جهان شود چو آسیا و دم به دم

به خون تازه گردد آسیای او

رونده تانک، همچو کوه آتشین

هزار گوش کر کند صدای او

همی خزد چو اژدها و درچکد

به هر دلی شرنگ جانگزای او

چو پر بگسترد عقاب آهنین

شکار اوست شهر و روستای او

هزار بیضه هر دمی فرو هلد

اجل دوان چو جوجه از قفای او

کلنگ سان دژ پرنده بنگری

به هندسی صفوف خوشنمای او

چو پاره پاره ابرکافکند همی

تگرگ مرگ، ابر مرگزای او

به هرکرانه دستگاهی آتشین

جحیمی آفریده در فضای او

ز دود و آتش و حریق و زلزله

ز اشک وآه و بانگ های های او

به رزمگه «خدای جنگ» بگذرد

چو چشم شیر، لعلگون قبای او

امل، جهان ز قعقع سلاح وی

اجل، دوان به سایهٔ لوای او

نهان بگرد، مغفر و کلاه وی

به خون کشیده موزه و ردای او

به هر زمین که بگذرد بگسترد

نهیب مرگ و درد، ویل و وای او

دو چشم و کوش دهرکور و کر شود

چو برشود نفیر کرنای او

جهانخوران گنجبر به جنگ بر

مسلطند و رنج و ابتلای او

بقای غول جنگ هست درد ما

فنای جنگبارگان دوای او

زغول جنگ وجنگبارگی بتر

سرشت جنگباره و بقای او

الا حذر ز جنگ و جنگبارگی

که آهریمن است مقتدای او

نبینی آنکه ساختند از اتم

تمامتر سلیحی اذکیای او؟

نهیبش ار به کوه خاره بگذرد

شود دوپاره کوه از التقای او

تف سموم او به دشت و درکند

ز جانور تفیده تاگیای او

شود چو شهر لوط، شهره بقعتی

کز این سلاح داده شد جزای او

نماند ایچ جانور به جای بر

نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او

به ژاپن اندرون یکی دو بمب از

آن

فتاد وگشت باژگون بنای او

تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان

گشاد و دم برون زد اژدهای او

سپس به دم فروکشید سر بسر

ز خلق و وحش و طیر و چارپای او

شد آدمی بسان مرغ بابزن

فرسپ خانه گشت کردنای او

بود یقین که زی خراب ره برد

کسی که شد غراب رهنمای او

به خاک مشرق از چه روزنند ره

جهانخوران غرب و اولیای او

گرفتم آنکه دیگ شد گشاده سر

کجاست شرم گربه و حیای او

کسی که در دلش بجز هوای زر

نیافریده بویه ای خدای او

رفاه و ایمنی طمع مدار هان

زکشوری که کشت مبتلای او

به خویشتن هوان و خواری افکند

کسی که در دل افکند هوای او

نهند منت نداده بر سرت

وگر دهند چیست ماجرای او

بنان ارزنت بساز و کن حذر

زگندم و جو و مس و طلای او

بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود

رود زر تو سوی کیمیای او

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی

نه ترسم از غرور وکبریای او

همه فریب و حیلتست و رهزنی

مخور فریب جاه و اعتلای او

غنای اوست اشگ چشم رنجبر

مبین به چشم ساده در غنای او

عطاش را نخواهم و لقاش را

که شومتر لقایش از عطای او

لقای او پلید چون عطای وی

عطای وی کریه چون لقای او

*

*

کجاست روزگار صلح و ایمنی

شکفته مرز و باغ دلگشای او

کجاست عهد راستی و مردمی

فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست دور یاری و برابری

حیات جاودانی و صفای او

فنای جنگ خواهم از خدا که شد

بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی

که دل برد سرود جانفزای او

رسید وقت آنکه جغد جنگ را

جدا کنند سر به پیش پای او

*

*

بهار طبع من شگفته شد، چو من

مدیح صلح گفتم و ثنای او

برین چکامه آفرین کند کسی

که پارسی شناسد و بهای او

بدین قصیده برگذشت شعر من

ز بن درید و

از اماصحای او

شد اقتدا به اوستاد دامغان

«فغان از این غراب بین و وای او»

شمارهٔ 223 - تنازع بقا

زندگی جنگست جانا بهرجنگ آماده شو

نیست هنگام تامل بی درنگ آماده شو

در ره ناموس ملک وملت وخویش و تبار

با نشاط شیر و با عزم پلنگ آماده شو

بهرکام دوستان و بهر طبع دشمنان

در مقام خویش، چون شهد و شرنگ آماده شو

همچو شیر سخت دندان یا عقاب تیز چنگ

تا مراد خویش را آری به چنگ، آماده شو

تارود صیت خوشت هرسو، چوسروآزاده باش

تا رسد آوازه ات هرجا، چو چنگ آماده شو

علم یکتا گوهر است وکاهلی کام نهنگ

تا برای این گوهر ازکام نهنگ آماده شو

حاصل فرهنگ جز مهر و محبت هیچ نیست

تا از این فرهنگ یابی فر و هنگ آماد شو

خشم و شهوت پالهنگ گردن آزادگیست

تا زگردن بفکنی این پالهنگ آماده شو

پاکدامن باش و ایمن، ورنه با سرکوب دهر

چون قمیص شوخگن بهر گدنگ آماده شو

چون جوانمردان بهٔک رنگی مثل شو درجهان

ورنه بهر دیدن صد ریو و رنگ آماده شو

گر به گیتی علم و دانش را نجستی رنگ رنگ

تیره بختی را به گیتی رنگ رنگ آماده شو

ای پسرکسب هنرکن تا که نام آور شوی

ور بماندی از هنرها بهر ننگ آماده شو

خیز و با ورزش برآر این کسوت زرد از بدن

ورنه چون شلتوک مسکین بهر دنگ آماده شو

گرنکردی بازوی خودرا به ورزش همچو سنگ

ای بلورین ساق و ساعد، بهر سنگ آماده شو

ورتن ورزنده ات را ورزش جان یار نیست

چون ستوران از پی افسار و تنگ آماده شو

کر تنت بی کار و جان بی ورز و دل بی عشق ماند

همچومسکینان به فقر و چرس وبنگ آماده شو

رستی ار با رهروان رفتی وگرماندی به جای

سنگلاخ عمر را با پای لنگ آماده شو

با ریاضت می توان ز آیینهٔ جان برد زنگ

تا رود

یکسر از این آئینه زنگ آماده شو

نیست ممکن یاس کشور بی کتاب و بی تفنگ

بهر کشور با کتاب و با تفنگ آماده شو

دهر در هرکارکردی می زند زنگ خطر

پیش از آن کآید به گوشت بانک زنگ آماده شو

تا رسی از راستکاری با سر مقصود خویش

زیر این چرخ مقوس چون خدنگ آماده شو

ساز چوگانی ز رسم مشرق و علم فرنگ

پس برای بردن گوی از فرنگ آماده شو

این بنا آماده شد بهر تو با این ارج و سنگ

هم تو بهر این بنا با ارج و سنگ آماده شو

اینک این میدان ورزش، عرصهٔ علم و هنر

شیر مردا با غریو و با غرنگ آماده شو

سال تاریخ بنا را زد رقم کلک بهار

زندگی جنگست جانا بهر جنگ آماده شو

شمارهٔ 224 - دماوندیه اول

ای کوه سپیدسر، درخشان شو

مانند وزو شراره افشان شو

ای رنگ پریده کوه دمباوند

مریخ رخ و سهیل دندان شو

ای شیر سپید خفته در وادی

آن یال فرو فشان خندان شو

زان یال سپید، نیش ها بنمای

تیره گر عیش و نوش تهران شو

ای قلهٔ کوه، آتش افشان کن

وی قلعه ری، به خاک یکسان شو

شهر ری بی هنر فریسهٔ تو است

ای شیر بر این فریسه غران شو

انگیزهٔ کیفرا! دماوندا!

بسم الله، بر مثال و فرمان شو

وبرانگر هفت حصن غبرا باش

بر همزن چار آخشیجان شو

ای تیغهٔ که بجوش و طغیان کن

ای خطهٔ ری بجنب و لرزان شو

ای ابر سیه بسان غربالی

بر پهنهٔ ری سرشک ریزان شو

ای نار سعیر کوه از آن غربال

آویخته بر مثال باران شو

ای سیل سرشک آتشین، از کوه

بگرای و ز دیده سوی دامان شو

ای خاره، درون کورهٔ برکان

بگداز و ز تیغ کوه غلطان شو

زی اوج گرای و ناگهان بترک

خاکستر گرم فرق دونان شو

ای مردم روستای این وادی

ازکیفر ایزدی هراسان شو

گاو و رمه

و زن و بچه برگیر

بگریز و به پهن دشت پنهان شو

از خانه وکشت و ذرع دل برکن

دنبال سلامت تن و جان شو

زان پیش که لرزه بر زمین افتد

خانه بگذار و زی بیابان شو

برگریز به چند میل آنسوتر

وآنجا به نیاز پاک یزدان شو

چون پوزش حق گذاردی آنگاه

واپس نگر و ز بیم لرزان شو

چون ابر سیاه و برق ها دیدی

گریان ز غم دیار وبران شو

تا کیفر حق نگیردت دامان

نیت کن و زایر خراسان شو

زی حضرت طوس گام ها بردار

وز رنج و غم جهان تن آسان شو

زی کاخ سلیل موسی جعفر

بشتاب و در آن بلند ایوان شو

فرزند نبی رضاکش ایزد گفت

ای پور به شیوهٔ نیاکان شو

تا حجت ما تمامتر گردد

از خانه به سوی مروشهجان شو

در معنی لا اله الا الله

توحیدسرای و منقبت خوان شو

بگذار حدیث شرط و پیمانش

حصن بشری ز نار نیران شو

ور با تو خلیفه نو کند پیمان

با او به سر رضا و پیمان شو

گر دشمن گویدت که سلطان باش

از دشمن درپذیر و سلطان شو

عهدی بنویس و شو ولیعهدش

شاهنشه روم و ترک و ایران شو

وانگاه ز مرو شاه جان برگیر

همراه عدو به طوس و نوقان شو

چون خصم ترا شرنگ پیش آرد

برگیر و بنوش و محمدت خوان شو

زان افشره و می شرنگ آگین

بستان و به یاد دوست مستان شو

بگرای زکاخ میر زی خانه

«باصلت» به پیش خوان و نالان شو

ازسوز جگرچوشمع زربن چهر

بگداز و گهرفشان به دامان شو

فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ

زی حضرت لامکان شتابان شو

دلباختهٔ حضور دلبر باش

جانسوختهٔ لقای جانان شو

برگوی بدان نحیف جسمانی

ای جسم به خاک تیره پنهان شو

بسرای بدان لطیف روحانی

کای مرغ به بام عرش پران شو

این بازی ما شگرف دستانیست

همباز بدین شگرف دستان شو

این درگه ما عجیب دیوانیست

همراز بدین عجیب دیوان

شو

این شیوهٔ عاشقی و معشوقیست

گر عاشقی، آنچه گفتمت آن شو

تا جان نشوی نخواندت جانان

گر جانان می طلب کنی جان شو

*

*

ای شاه بهار خانه زاد تست

بر بنده کفیل برّ و احسان شو

شد تیره در این حظیره اش نامه

فرداش ضمان عفو و غفران شو

ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه

توقیع رسد که گرم جولان شو

ای شاعر شاه اندرین حضرت

تا نوبت احتضار، مهمان شو

شمارهٔ 225 - در مدح مظفرالدین شاه

ایا نسیم صبا ای برید کار آگاه

ز طوس جانب ری این زمان بپیما راه

ببر پیامی از چاکران درگه قدس

به آستان ملک شهریار کار آگاه

بهین شهنشه والاتبار ملک ستان

خدایگان سلاطین مظفرالدین شاه

شه مبارک فال و مه همایون فر

خدیو چرخ برین خسرو ستاره سپاه

ز دست معدلتش پای ظلم شد در بند

ز پای تختگهش دست جور شدکوتاه

ز جود، بارش نیسان به گاه پاداشن

ز خشم، آتش سوزان به وقت پادافراه

شهنشهی که به هر صبح و شام شمس و قمر

به پیش درگه او بر زمین نهند جباه

شهی که روز به درگاه او غلام سپید

مهی که شام به خرگاه اوکنیز سیاه

گرفته صیت جلالش چو مهر عالمتاب

ز حد شام و حلب تا به قندهاروهراه

سموم خشمش در هر زمین که می بوزد

بِدل به آتش سوزان کند به خصم، سپاه

رباض ملکش از خرمی بود چو بهشت

درآن بهشت ز داد و دهش دمیده گیاه

خدایگانا ای آنکه اختر شرفت

فراز خیمه خورشید برزده خرگاه

خدای عز و جل ذوالجلال و الاکرام

نیافریده به گیتی شبیهت از اشباه

صبوری آنکه چهل سال بد ثناگستر

به ظل مرحمتت جان وتن بدش به رفاه

کنون نهاد ز روی رضا سرتسلیم

به آستان رضا روح من سواه فداه

به غیر مدح تو اندوخته ندارد هیچ

همی ز مدح تو زنده است نامش در افواه

به یادگار به جا مانده است از او پسری

که بحرمدح ترا می کند به ذوق شناه

امیدش آنکه

ز الطاف شه شود دلشاد

که سوی اوست امیدش ز بعد لطف اله

خدایگانا امروز بر تو ارزانی است

به فر یزدان، اقبال و دولت دلخواه

اگر به سائل، دست تو بحر وکان بخشد

هنوزنبود جود توزین کرم آگاه

به یمن دولت، از روزگار باج بگیر

ز فر شوکت، از آسمان خراج بخواه

هماره تاکه بلند است ، چرخ باد بلند

ز دشمن تو به چرخ بلند ناله و آه

همیشه باد زدست ،توپای خصم به بند

هماره باد به پیش توپشت خصم دوتاه

همیشه بادا روی محب توچون شید

هماره بادا رنگ عدوی تو چون کاه

شمارهٔ 226 - ماجرای زمستان

دوش چون برشد آن درفش سیاه

گشت پیدا طلایهٔ دی ماه

تیره ابری برآمد از بر کوه

که بپوشید پرده بر رخ ماه

وان قنادیل زر فرو مردند

از بر این فراشته خرگاه

بادی از مرز شهریار دمید

که به پیل دمنده بستی راه

بازگشتی ز بیم بادبزان

به کمان گیر چشم، تیر نگاه

سوز سرما گذشتی از روزن

راست چون نوک سوزن از دیباه

بر مثال زبان مار، به کام

بفسردی کس ار کشیدی آه

برف روشن میانهٔ شب تار

چون بهم درشده ثواب وگناه

حال ازینگونه بود شب همه شب

تا به هنگام بامداد پگاه

برفی افتاد پاک و روشن لیک

روز ما جمله تیره کرد وتباه

من ازاین برف قصه ای دارم

قصه ای غم فزای و شادی کاه

دوش چون برف بر زمین افتاد

برشد از خانه بانک واویلاه

کودکان جمله در خروش و نفیر

هریک اندر عزای کفش وکلاه

پسران در غریو و هایاهوی

دختران در خروش و واها واه

لرز لرزان ز تف برف، چنان

که بلرزد ز باد تند، گیاه

همه گرد آمدند در بر من

همچو عشاق گرد مهرگیاه

که زمستان رسید وبرف نشست

خیز و پیرایه ده به حجره وگاه

گرد کن توشهٔ زمستانی

از ره وام یا ز دیگر راه

من ز خجلت فکنده سر در ییش

که چه بود این بلیهٔ بیگاه

روزمن شد سیه زبرف

سپید

وزکفم شد برون سپید وسیاه

همه اسباب خانه نزد جهود

به گروگان شدست خواه نخواه

وزگرانی چنان شدست ارزاق

که کند پشت خانه دار دوتاه

بتر از جمله کاروان زغال

دیرگاهیست نارسیده ز راه

نیست موجود حبه ای در شهر

گویی ازکوره اوفتاده به چاه

وز بهای کلاه وکفش مپرس

همچنان ز ارزش قمیص و قباه

آنچه را ارز بود ده، شد صد

وانچه را بود پنج، شد پنجاه

هرکه اندوخته ندارد سیم

گو بیندوز رنج باد افراه

فرصت جمع سیم و زر بنداد

کار درس وکتاب، اینت گناه

عمر من، حرفت ادب طی کرد

نگذرانیده ساعتی به رفاه

لاجرم حرفت ادب بگرفت

پس یک عمر، دامنم ناگاه

ازپی پاس فضل ونفس عزیز

نشدم معتکف به هر درگاه

بندگی را نیافتم قدری

تا ز آزادگی شدم آگاه

خدمت خلق بوده پیشهٔ من

با وفا و خلوص بی اکراه

کردهٔ من مرا بست دلیل

گفتهٔ من مرا بسست گواه

با چنین حال و با چنین اندوه

چکنم لا اله الا الله؟

چکنم؟ شکر، کایزد ذوالمن

شرف و عز من بداشت نگاه

پایگاهم فراترست، ار هست

جایگاهم فروتر از اشباه

جاه دیدم که بد به چشم خرد

چاه صد بار بهتر از آن جاه

نام من هست در زمانه بلند

چه غم ار هست بام من کوتاه

به کریمان نبرده ام حاجت

وز لئیمان نبوده ام نان خواه

زان کسان نیستم که در برشان

قدر نام نکو کم است ازکاه

نه از آن مردمم که نشناسند

بجز از خلق و دلق و راندن باه

کاین سفیهان شوند عرضهٔ قهر

چون کند میر عقل، عرض سپاه

به تله ازکمر فتند آخر

کاز کمر در تله فتد روباه

زان گروهم که دیری از پس مرگ

نامشان زنده است در افواه

وین بشرزادگان کوچک را

هم گرسنه نماند خواهد اله

*

*

بط نرگفت با بط ماده

جوجگان را بدار نیک نگاه

زانکه دربا بدست و توفنده

سوده بر هرکرانه ابر، جباه

گفت ماده که بچهٔ بط را

نیست جز ابر و بحر دایه و داه

غم طفلان مخورکه روز نخست

بچه بط کند به بحر شناه

این قصیده جواب زینبی است

«ای خداوند آن قبای سیاه»

شمارهٔ 227 - بقایی و شعله

گسترد بهار زمردین حلّه

ز اقصای بدخش تا در حله

شد باغ چو حجله و گل سوری

بنشست عروس وار در حجله

هنگام سحر صبا فراز آید

داماد صفت به گل زند قبله

باغ است قبالهٔ گل و در وی

از سبزه کشیده جمله در جمله

وانگه ز بنفشه زیر هر جملت

بنوشته خطی چوخط بن مقله

بر پیکر بید، فستقی جامه است

بر قامت سرو، زمردین حله

بادام، سپید جامه ای دارد

کاز برگ بر اوست سبزگون وصله

بر صف درخت ارغوان بنگر

از پرچم سرخ کله درکله

آن نرگسک لطیف سر در پیش

چون دخترکان خرد از خجله

انبوه گلان چو مؤبدان هر روز

آرند نماز، شمس را جمله

هنگام طلوع، روی زی مشرق

هنگام غروب، روی زی قبله

گلنار چو شعله ایست بی اخگر

وان لاله چو اخگریست بی شعله

هنگام می است و من از آن محروم

آن راکه میسر این هنیاً له

بر یاد خدیو پهلوی کز خلق

ممتاز بود چو از جبل قله

ای شاه، فلک به خنجر بهرام

بدخواه ترا همی کند مثله

پیکانت ز چل سپر گذر گیرد

چون کله کند خدنگت از چله

ای شاه بهار را در این محبس

درباب که گشت مادحت نفله

اندر شب عید و موسم شادی

افکند مرا فلک در این تله

هرگاه به گاه بی سبب یکبار

نظمیه به بنده می کند حمله

یک بود و دوگشت و تا دوگردد سه

کردند مرا دچار این ذله

بودم شب عید خفته در بستر

جستند به بسترم علی الغفله

ازکوچه درون باغ بیرونی

آهسته درآمدند چون نمله

فخرایی لنگ بود پیش آهنگ

با او دو سه پادو کج و چوله

اسناد و نوشته های من کردند

درهم برهم به گونی و شوله

وانگاه مرا گرفته و بردند

چون گرک که بره گیرد ازگله

هرچند اتاق بنده پر بد نیست

تختست و فراش و بستر و

شله

چای است و کتاب و منقل و سیگار

شمع و لگن و لگنچه و حوله

لیکن غم کودکان ذلیلم کرد

کس بوده چو من ذلیل بی زله؟

گویندکه هفت سال پیش ازاین

در خانهٔ تو که داشته جوله؟

گویم دو هزار هوچی بی دین

گویم دو هزار پادو فعله

از میر و وزیر و سید و مولا

مخدوم الملک و خادم المله

هر روز دوشنبه بد سرای من

چون در شب قدر، مسجد سهله

هریک پی استفادتی پویان

چون پویهٔ چارپای زی بقله

این توصیه خواست وان دگر ترفیع

وآن توشهٔ راه تاکند رحله

می گشت روا حوایج هریک

بی منت و مزد، قربه لله

گویندکه «شعله» و «بقایی» را

با تو چه روابطی است بالجمله

گویم که ازین دوتن نیارم یاد

گر بنشینم سه سال در چله

شد محو نشان و نامشان کم عمر

بگذشت چهار سال در عزله

مرد سفری کجا به یاد آرد

از بهمان بغل، یا فلان بغله

جز چند رفیق باوفا کز مهر

دارند به من مودت و خله

با دیگرکس ندارم آمیزش

ویژه که بود ز مردم سفله

بالله که ز شعله و بقایی نیست

اندک یادی درون این کله

ور بود چه بود داعی کتمان؟

گور پدر بقایی و شعله

شمارهٔ 228 - تغزل

منصور باد لشکر آن چشم کینه خواه

پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه

عشقش سپه کشید به تاراج صبر من

آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه

رنجه شدم ز هجر به ارمان وصل او

غرقه شدم به بحر به امید آشناه

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم

پشتم دوتا شد از خم آن سنبل دوتاه

این درد و این بلا به من از چشم من رسید

جشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه

ای دل مرا بحل کن وی دیده خون گری

چندان که راه بازشناسی همی ز چاه

بر قد سروقدان کمترکنی نظر

بر روی خوبرویان کمترکنی نگاه

ای دل تو نیز بی گنهی نیستی از آنک

از

دیدن نخستین بیرون شدی ز راه

گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی

چون صدهزار زهره و چون صدهزار ماه

گر علتیت نیست چرا در زمان بری

در حلقه های زلفش نشناخته پناه

ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج

اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه

چون بنده گشت جاهل وخودکام وبی ادب

او را ادب کنند به زندان پادشاه

شمارهٔ 229 - اختر حقیقت

خورشید برکشید سر از بارهٔ بره

ای ماه برگشای سوی باغ پنجره

اسفند ماه رخت برون برد ازین دیار

هان ای پسر، سپند بسوزان به مجمره

درکشتزار سبز، گل سرخ بشکفید

ز اسپید رود تا لب رود محمره

تاجی به سر نهاد گل سرخ در چمن

شمسه ز بهرمان وز پیروزه کنگره

بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی

از رود سند تا بر دریای مرمره

قمری کند حدیث به الحان دلپسند

دستان زند هزار، به اوزان نادره

خواند یکی ترانهٔ شیوای رودکی

خواند -بکی حماسهٔ غرای عنتره

صلصل درآید از در پند و مناصحت

سارو برآید از در طنز و تماخره

وز شام تا به بام، ز بالای شاخسار

آید به گوش، بانگ شباهنگ و زنجره

یک بیت را مدام مکرر همی کنند

بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره

بی لطف نیست نیز به شب های ماهتاب

آوای غوک ماده و نر، و آن مناظره

خوشگوی ناطقی است خلق جامه، عندلیب

پاکیزه جامه ایست بدآواز، کشکره

زآن رو به کار جامه نپرداخت عندلیب

کایزد عطاش کرد یکی خوب حنجره

هنگامهٔ چکاو به گوش آید از هوا

چون خور، نهان کند رخ ازین سبزه منظره

بیمار درد نایژه گشتست دارکوب

زآن هرزمان کند به سرشاخ، غرغره

آن برگ زردبین ز خزان مانده یادگار

گردنده پیش باد بمانند فرفره

نرگس درون خنبرهٔ سیم برد دست

زر برگرفت و دست بماندش به خنبره

گوبی گل شقیق، دبیری توانگر است

کاو را ز چارپاره عقیق است، محبره

لاله بریده روی خود از جهل و کودکی

تاهمچو کودکان به

کف آورده اُ ستره

تا درفتد میان گلان، لالهٔ سپید

چون مفتی معمم، در شهر انقره

خورشیدی عیان شود از ابروگه نهان

چون جنگیئی که رخ بنماید ز کنگره

رعد از فراز بام، تو گوبی مگر ز بند

دیوی بجسته از پی هول و مخاطره

وآن رعد دور دست چو خنیاگریست مست

که او بی قیاس مشت بکوبد به دمبره

غم لشگریست میمنه اش رنج و خستگی

بهر شکست میمنه اش هست می، سره

برخیز و می بیار، که از لشکر غمان

نه میمنه به جای بماند، نه میسره

غم کودکیست مادر او رشک و بخل و کین

می، کار این سه را کند از طبع یکسره

طی شد اوان کبک و بط و ماهی و تذرو

هنگام کنگر آمد و اسپر غم و تره

یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتند

تنها منم نشسته ز بیرون دایره

بر قبر عزت و شرف خود نشسته ام

چون قا ریئی که هست نگهبان مقبره

جداست پیشهٔ من از این رو همی کند

این شوخ چشم گیتی، با من مکابره

ری شهر مسخره است، از آنم نمی خرند

زیرا که مسخره است خریدار مسخره

این قوم کودکند و نخواهند جز فریب

کودک فریب خواهد و رقاص دایره

کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند

جز در تصورات و خیالات منکره

*

*

دارم حکایتی سره و نغز و دلپذیر

بشناس گفتهٔ سره از گفت ناسره

خفتند در اتاغی هرشب چهار طفل

اندرکنار دایگکی پاک و طاهره

زن شیر گاو دادی دایم به کودکان

وز مادرانشان بگرفتی مشاهره

آن خوابگاه پنجره ای داشت مشرقی

وز شیشه های الوان، پوشیده پنجره

شب های ماهتاب شدی ماه جلوه گر

با چند رنگ از پس آن تنگ دایره

هر کودکی بدیدی از جایگاه خویش

مه را به رنگ دیگر، ازآن خوب منظره

از آن چهار طفل یکی طفل کور بود

وز رنگ های مختلفش پاک، ذاگره

لیک آن سه طفل دیگر، هریک زماه خوبش

تحسین کنان بدندی گرم مناظره

آن یک ز

ماه سبز و دگر یک ز ماه زرد

دیگر ز ماه سرخ، بمانند مجمره

وآن طفل کور، منکران آن هر سه ماه بود

و آن هرسه منکر او در نقص باصره

یک چند برگذشت، که آن بحث وآن جدال

درآن وثاق بود به یک نظم وپیکره

اندر شبان مقمر، بودند هرکدام

از ماه خویش نغمه سرایان چو زنجره

یک شب نهاد شبچره، زن نزد کودکان

خود رفت وگربه آمد برقصد شبچره

ناگاه بازگشت زن وگربهٔ جسور

زد خویش را به پنجره، مانند قسوره

بشکست سخت، پنجره و شیشه ها بریخت

اندر قفای گربه و شد پاک منطره

آن پرده برطرف شد و حس خطا شعار

شد در بر حقیقت واحد مصادره

دیدند مه یکیست، وز الوان مختلف

آثار نیست، و آن همه بحث و محاوره

بدر سپید لامع در دیده نقش بست

وز سبز و زرد وسرخ تهی شد مفکره

بر طفل کور، خجلت خود عرضه داشتند

بنگر چگونه طفل سخن گفت نادره

گفت: این جمال و جلوه که بینید، ازکجا

نبود گزافه، همچو علامات خابره؟

پس کودکان به مدرسه رفتند و ماه را

دیدند تودهٔ گچ، پرکوه و پر دره

دیدند هست تابش نورش ز آفتاب

و آن جلوه و جمال، حدودیست بایره

کردند اعتراف که آن جنگ و آن جدال

بوده است بی حقیقت و بی اصل، یکسره

*

*

هان ای بهار! جنگ و جدال جهانیان

هست از ورای پردهٔ جهل و مکابره

ای اختر حقیقت! شو جلوه گر که هست

گیتی، چو شب سیاه و خلایق چوشبپره

شمارهٔ 230 - خزینۀ حمام

افتاد به حمام، رهم سوی خزینه

ترکید کدوی سرم از بوی خزینه

من توی خزینه نروم هیچ و ز بیرون

مبهوت شوم چون نگرم سوی خزینه

چون کاسهٔ «بزقرمهٔ» پرقرمهٔ کم آب

پر آدم و کم آب بود توی خزبنه

گه آبی و گه سبز شود چون پرطاوس

آن موج لطیفی که بود روی خزینه

گر کودک بی مو ز خزینه بدر آید

پرپشم شود پیکرش از

موی خزینه

موی بدن و چرک و حنا و کف صابون

آبیست که جاری بود از جوی خزینه

چون جمجمهٔ مردهٔ سی روزه دهد بوی

آن خوی که چکد از خم ابروی خزینه

سرگین گرو از عطر برد، گر بگشاید

عطار سپس دکه به پهلوی خزینه

با جبههٔ پرچین و لب عربده جویش

گرم و تر و چسبنده بود خوی خزینه

از لای کش احوال دل خستهٔ او پرس

چون رنگ طبیعی پرد از روی خزینه

پیکر شودش زرد به رنگ مگس نحل

هرکس که برون رفت ز کندوی خزینه

شمارهٔ 231 - گرسنه

شاها تا کی بود بهار گرسنه

خائن سیر و درستکار گرسنه؟

خرمگس و عنکبوت و پشه و زنبور

آن همه سیرند و نوبهار گرسنه

آنکه کند سفلگی شعار، بود سیر

وانکه کند راستی شعار، گرسنه

سکهٔ قلب خراب سیر ولیکن

شمش زر کامل العیار گرسنه

دشتی و زوار و شیروانی سیرند

لیک تقی زاده و بهار گرسنه

کوشش و ایران غنی و سیر ولیکن

صد چو خلیلی به هر کنار گرسنه

یک نفر از پرخوری کند قی و پیشش

ضعف نموده است صد هزار گرسنه

دزد وطن هست سیر و آن که همه عمر

بهر وطن بوده جان نثار گرسنه

آن که بود چاپلوس و جاهل و بی دین

هیچ نماند به روزگار گرسنه

وان که تملق نگفت و در همه حالی

مسلک خود کرد آشکار، گرسنه

دشمن ایران به یک قرار بود سیر

ملت ایران به یک قرار گرسنه

وای به باغی که جغد و زاغ در آن سیر

لیک بود قمری و هزار گرسنه

سیران مستوجب عنایت شاهند

لیکن مستوجب فشار، گرسنه

هیچ ندیدم خدای را که گذارد

عبد ضعیف گناهکار گرسنه

گرسنگی لازم است لیک روا نیست

بیشتر از حد انتظارگرسنه

شمارهٔ 232 - ای مشارالسلطنه

نعمت دنیا سرابست ای مشارالسلطنه

این جهان نقش برآبست ای مشارالسلطنه

تا توانی ظلم کن کاین روزگار بی کتاب

حامی هر بی کتابست ای مشارالسلطنه

تا توانی دخل برکاین روزگار بی حساب

عاری

از علم حسابست ای مشارالسلطنه

کشور پر انقلاب و نرخ ارزاق گران

زان قدوم مستطابست ای مشارالسلطنه

سهم از مدخول قصابان و خبازان شهر

رسم هر مالک رقابست ای مشارالسلطنه

لیک سهم از دخل علافان و صرافان شهر

هذه شینی عجابست ای مشارالسلطنه

هیئت شوربلدگرمنفصل شد باک نیست

شور در قدرت عذابست ای مشارالسلطنه

لیک این دکان حراجی و احضار ولات

اندکی دور از صوابست ای مشارالسلطنه

خلق می گفتند قبل از حرکت از تهران تو را

از مداخل اجتنابست ای مشارالسلطنه

لیک روشن شد دلت از دخل های سبزوار

دخل اول فتح بابست ای مشارالسلطنه

نی خطا گفتم دلت روشن بد از اول، بلی

قطره ملزوم سحابست ای مشارالسلطنه

محرمانه دخل کردن بی صدا و بی ندا

رسم آن عالیجنابست ای مشارالسلطنه

لیک با طبل و دهل پر کردن جیب و بغل

خود سؤالی بی جوابست ای مشارالسلطنه

ظاهراً مأیوسی از آیندهٔ این مملکت

یاس و راحت هم رکابست ای مشارالسلطنه

وه چه خوش گفت آن که گفت الیاس احدالراحتین

این سخن چون آفتابست ای مشارالسلطنه

ناصرالدین میزرا شهزادهٔ دانش پژوه

در عدالت کامیابست ای مشارالسلطنه

لیک با همچون تویی دستور کافی حال او

حالت قوم غرابست ای مشارالسلطنه

آنچه مرحوم سپهسالار برد از این بلد

در زبان شیخ و شابست ای مشارالسلطنه

شکرلله چشم ما روشن به دیدار شما

بعد از آن غفران مآبست ای مشارالسلطنه

آب را گل ساز و ماهی گیر زیرا چشم خلق

کور چون چشم حبابست ای مشارالسلطنه

اندربن کشورکه خادم را ز خائن فرق نیست

رشوه نگرفتن عذابست ای مشارالسلطنه

شمارهٔ 233 - حریق آمل

خاک آمل شده در زیر پی آتش، طی

ای مسلمانان، آبی بفشانید به وی

این همان خطهٔ نامیست که از عهد قدیم

دورهاکرده به امنیت و آسایش، طی

بوده درعهد منوچهر، یکی حصن عظیم

سرکشیده شرفاتش ز بر قصر جدی

دون او بوده به زینت، چه سمرقند و چه بلخ

پس از او بوده به رتبت، چه نهاوند و چه

جی

بوده بنگاه سپهداران و اسپاهبدان

تا به اکنون باز از عهد شهنشاهی کی

فرخانان به بزرگیش برافراشته دست

گیل گیلان بستر گیش بیفشارده پی

یادگاری ز بهشتست به آب و به هوا

پرگل و سبزه بهاریست به تموز و به دی

آسمان چون نگرد پهنهٔ سبزش، از شرم

روی درپوشد در ابر و برافشاند خوی

گرچه از فتنهٔ ایام، شکوهیش نماند

ویژه زآن روزکه شد پی سپر کعب وقصی

سلمی و می گر از این ربع و دمن باز شدند

آید از ربع و دمن بوی خوش سلمی و می

گرچه از حی بزرگان اثری برجا نیست

خرم آن دشت که بد پایگه مردم حی

آتشی جست و از آن شهر یکی نیمه بسوخت

همچو برقی که درافتد به یکی تودهٔ نی

نیمشب آتش کین عیش و تن آسانی شهر

خورد وکرد از پس آن، فقر و پریشانی قی

هستی مردم ازین شعلهٔ کین رفت به باد

راست چون دانش میخواران از آتش می

متجر آمل غارت شد ازبن شوم حریق

غارتی کش نه دکان ماند و نه کالا و نه فی

مدد مردم ری باید، تا همتشان

سازد اموات فتن را چو دم عیسی حی

راستی را که به احیای ولایات، بود

چون دم عیسی مریم، مدد مردم ری

تا نسوزد دل ری، دردی درمان نشود

هست آری به مثل: آخر هر درمان کی ّ

شهرک آمل وبران شد و یکباره بسوخت

گر نسوزد دل ری اکنون، کی سوزد، کی؟

شمارهٔ 234 - تهران قبل از کودتا

ای مردم دلخون وطن، دغدغه تا کی

چون شه ز وطن دل بکند، دل بکن از وی

صد سال فزون رنج کشیدیم و ملامت

گشت ایران ویران و شد آباد ده ری

طی کرد ری از بغی و شقا، عزت ایران

ای ایران برخیز که شد عزت ری طی

شاهی است در این شهر که جز زر نشناسد

خلقی، که ندانند بجز

چنگ و دف و نی

نسوانی پر شهوت و پر سوزنک وکوفت

مردانی بی همت و بی غیرت و لاشی

درباری ننگین و گدا و متملق

اعیانی، بدفطرت و دزد و دغل و غی

اعضای اداراتی، کور و کچل و لوس

احزاب و وزیرانی، شوم و بد و بدپی

مشروطه پرستانش بی علم و خل و جلف

آزادی خواهانش، بی خون و رگ و پی

نه شیوهٔ ملیت و نه رسم تمدن

نه رابطهٔ طایفه، نه قاعده حی

شمارهٔ 235 - بهشت و دوزخ

خوش گفت این حدیث که شرطست کآدمی

گام آنچنان نهد که ننالد از او زمی

چون بر زمین خرامی، ای مرد خودستای

از کبر و از تفرعن، فرعون اعظمی

خاک زمین به جای تو نفرین همی کند

تا تو به کبر بر زبر آن همی چمی

خود را ز هرچه هست شماری فزون، ولیک

غافل که این چنین که تویی کمتر از کمی

گاه معاملت، چو جهود مخنثی

لیکن بگاه دعوی، عیسی بن مریمی

مخرام ای ز پای تو پشت زمین دژم

مخرام ای ز دست تو خلق جهان غمی

مخرام ای نبوده به یک درد غمگسار

مخرام ای نکرده به یک زخم مرهمی

زر برنهی به روی زر و سیم روی سبم

از رشوت و تعارف و دزدی و مجرمی

همرنگ درهمی تو و درویش را ز تست

دینارگونگی و پریشی و درهمی

هم منکر خدایی و هم منکر رسول

هم منکر دعائی و هم منکر دمی

ایمان به هیچ اصل نداری، از آنکه تو

در روزگار، بندهٔ دینار و درهمی

گیرم که نیست حشر و سراسر گزافه گفت

آن پیر آریایی و آن مرد هاشمی

آهسته تر بران، که بهنجار فکر تو

حشر و حساب نیست بدین نامسلمی

هر حالتی به دهر سزای عواقبی است

پرخواره مثقل است و خفیف است محتمی

خلق، از تو تیره روز و پریشان و در غمند

تو شب غنوده سرخوش صهبای در غمی اا

هر بامداد، اشک

زنان یتیم دار

دارد بر آن گل رخ اطفال، شبنمی

تا تو درون باغچه لختی به کام دل

بر یاسمین خرامی و در ضیمران شمی

بنگریکی به کلب معلم، که در هنر

چون تربیت پذیرد، یابد مقدمی

ای مرد بی هنر تو به نزدیک شرع و عقل

کمتر هزار بار ز کلب معلمی

انسان نابکار، بسان سگ عقور

کشتنش واجبست به کیش هر آدمی

چون زی نشیب رانی جسم مجردی

چون زی علوگرایی، روح مجسمی

هنگام خیر، پاک تر از ابر رحمتی

هنگام شر، گزنده تر از مار ارقمی

شهوت حجاب جان توآمد وگرنه تو

هر روز و شب ز حضرت دادار ملهمی

بر خاطرات خویش نظرکن که خیرها

اندر تو مدغم است و تو در شر مدغمی

ور خاطرات خیر گسسته است از دلت

رو سوک خویش دار که شایان ماتمی

گویند فیلسوفان نوع بشر شود

اندر نژاد، اصل به بوزینه منتمی

گر این درست گشت تو را فخر کی رسد

کز دودمان گلشه، یا نسل آدمی

کن سعی تا فزون ز نیاکان شوی به فضل

تا بخشدت ز نسبت آبا مسلمی

ز آباء خویش اگر تو فزون نامدی به قدر

میدان که مر تو راست ز بوزینگان کمی

واقف نه ای ز دوزخ و فردوس، تا تو باز

دایم به یاد آدم و حوا و گندمی

فردوس چیست؟ دانش و، دوزخ کجاست؟ جهل

وان دیو چیست؟ کاهلی و نا فراهمی

باری مسلم است که نزدیک عاقلان

دانا بود بهشتی و نادان جهنمی

من رشک می برم به کسی کاین چهار داشت

دانایی و جوانی و رادی و منعمی

و اندوه می خورم به کسی کاین چهار داشت

نادانی و حسادت و پیری و مبرمی

*

*

هان ای بهار، مرد خرد شو که در جهان

بند است بیژنی و مغاک است رستمی

اندیشه پاک دار و مدار ایچ غم ازآنک

اندیشه پاک داشتن است اصل بی غمی

مرد اراده باش که دیوار آهنین

چون نیم جو اراده،

نباشد به محکمی

تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی

در حال بگسلد چو شود تند آدمی

هموار و نرم باش، که شیر درنده را

زیر قلاده برد توان، با ملایمی

وهم است هر چه هست و حقیقت جز این دو نیست

ای نور چشم، این دو بود اصل مردمی

یا راه خیر خویش سپردن به حسن خلق

یا راه خیر خلق سپردن به خرمی

ور زانکه همت تو در آزار مردمست

شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی

شمارهٔ 236 - ذم ری

اجل پیام فرستاد سوی کشور ری

که گشت روز تو کوتاه و روزگار تو طی

بریخت خون سلیل رسول، زاده سعد

به یاد میری تهران و حکم داری ری

از آن زمانه به نفرین خاندان رسول

دچار گشته ای ای خاک تودهٔ لاشی

شرنگ قهر اجانب چشیده دم در دم

پیام سخت حوادث شنیده پی در پی

بسا سلالهٔ شاهنشهان که حشمتشان

گذشته بد ز سر تاج خانوادهٔ کی

که درتو جای گزیدند و خوار و زار شدند

چو آل بوبه که شد در تو دور آنان طی

بسا بزرگان کاندر تو زار کشته شدند

و یا زبیم گرفتند ره به دیگر حی

از آن قبل که تو شومی و شومی از در تو

به ملک در شود انسان که باده در رگ و پی

هماره بنگه اوباش و جایگاه رنود

همیشه مهد خرافات و گاهوارهٔ غی

همه فقیر به علم و همه علیم به زرق

همه ضعیف به عقل و همه دلیر به می

به تنگدستی، پابند زینت سرو بر

به بی نوایی، گرم نوازش دف و نی

ایا به داخلیان گفته الجناح علیک

ولی به خارجیان گفته الجناح علی

همین نه تنها در جنگ شیعی و سنی

بسوختی چو ز تف شراره تودهٔ نی

که جنگ شافعی و مالکیت هم پس از آن

چنان فشرد که در تو نماند شخصی حی

به یاد دار که با خاک

ره شدی یکسان

ز نعل لشگر تاتار و برق خنجر وی

به یاد دار کز آشوب توپ استبداد

شد آفتاب تو تاریک و نوبهار تو دی

به یاد دارکه دادی تو هفده شهر به روس

ز ملک ایران، آن گه که طفل بودی هی

به یاد دار که بودی عبید اجنبیان

از آن زمان که نبشتند بر تو هذالری

علاج ایران نبود جز اینکه صاعقه ایت

به شعله محو کند، کاخر الدوا الکی

شمارهٔ 237 - به یکی از وکلای مجلس

ای سید عراقی شغلی دگر نداری

یا دخلکی تراشی یا پولکی درآری

وانجاکه دخلکی نیست آری خلاف اگرچه

سیییایتیال ایایلای ی یا

بیچاره ای به هر کار جز کار چاپلوسی

بیگانه ای ز هر فن، جز فن مفتخواری

در کربلا ندیدی جز علم جیب کندن

واندرنجف نخواندی جزدرس خرسواری

دلال مظلماتی مبل ادارجاتی

گه در محاسباتی، گه در خزانه داری

بدقلب و روسیاهی بداصل و دین تباهی

هم ملعنت پناهی، هم مفسدت شعاری

خود را همی چه پوشی چون آب در بن چه

کز افتضاح پیدا چون شعله بر مناری

ریش و ردا و مندیل فسق ترا نپوشد

زبرا چو بوی ناخوش از پرده آشکاری

درکار خیر سستی، در اخذ رشوه چستی

از بس که نادرستی، از بس که نابکاری

داری گمان که خسرو نشناسدت، نه بالله

شاه از من وتو صدبار زیرک تر است باری

تو خام قلتبان را خسرو نکو شناسد

لیکن برو نیارد از فرط پخته کاری

چوپان حکمت اندیش درصد رمه بزومیش

بیند مواشی خویش در وقت سرشماری

باشد دورویی تو نزدیک شه مسلم

چون سکه های مغشوش پیدا ز کم عیاری

من مورد عتابم اما که بی گناهم

تو مورد عطایی اما گناه کاری

تو سودخو یش خواهی درحضرت شهنشه

من خیر خلق خواهم در قرب شهریاری

زین خیرخواهی من خسرو زیان نبیند

تو از خباثت خویش آن را زیان شماری

بر بنده شد اشارت کاز انتخاب بگذر

تا خدمت وطن را طرزی دگر گزاری

من در وطن پرستی مشهورم و وطن را

محتاج شاه دانم وین طرز ملکداری

بهر وطن گذشتم از سود خوبش و بالله

گر قصد جان نماید، شادم

به جان سپاری

گر مملکت گلستان گردد ز مُردن من

من مرگ خویش خواهم از پیشگاه باری

لیکن توکیستی خود تا از وطن زنی دم

کاز سفرهٔ اجانب شادی به ربزه خواری

من تکیه گاه پنهان از اجنبی ندارم

تو تکیه گاه پنهان جز اجنبی نداری

ورنه چرا چو خسرو بگماردم به خدمت

تو در خرابی آن همت همی گماری

من محنت سفر را پذرفتم وگذشتم

از خانمان و اطفال وز جفت و از جواری

من در هوای خسرو ازکام دل گذشتم

تو چیست ات کزین غم جان می کنی به زاری

بودم گمان که گر شه بر من شود گران سر

اول تو در شفاعت پا در میان گذاری

اکنون شهم ببخشید لیکن تو می نبخشی

رحمت براین مروت بن طرز دوستاری

من آمدم به زنهار اندر پناه خسرو

خسروکجا شکیبد از زبنهارداری

شه زینهارداری داند، ولی تو ناکس

گوبی که شه نخواهد جز زبنهارخواری

تو خشم پادشه را دانی، ولی ندانی

کآن خشم راست همراه فضل و بزرگواری

تو کوری و ز خورشید جز گرمیئی ندانی

کزچشم تست پنهان آن نورکردگاری

من از تو پیش بودم در خدمت شهنشه

لیکن اعادی من کردند بد شعاری

شادم که عدل یزدان کیفر کشید از آن قوم

وز آستان خسرو افکندشان به خواری

روز تو هم سر آید، روزی که شاه کیتی

بخشد به پاکمردان سرخط کامکاری

شمارهٔ 238 - سکوت شب

آشفت روز بر من، از این رنج جان گزای

بخشای بر من ای شبِ آرام ِدیرپای !

ای لکهٔ سپید ، زمغرب ، برو ،برو

وی کله سیاه ز مشرق برآ ، برآ ی

ای عصر، زرد خیمهٔ تزویر برفکن

وی شب، سیاه چادر ِانصاف ، برگشای

ای لیل مظلم، از در فرغانه وامگرد

وی صبح کاذب ! از پس البرز بر میای

ای تیره شب! به مژّه غم، خواب خوش بباف

وی خواب خوش !به زلف ِ امَل ،مشک تر، بِسای

من خود ، به شب پناه برم ،ز

ازدحام روز

دو گوش و چشم بسته ز غولان هرزه لای

چون برشود ز مشرق ، تیغ ِکبود ِشب

مغرب به خون روز کشد دامن قبای

زآشوب روز ، وارَهَم ،اندر سکوت شب

با فکرتی پریشان، با قامتی دوتای

چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه

چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای

گویم شبا به صد گهر آبستنی ولیک

چندان دوصد ز دیده فشانم تو را، مزای

ای تیغ کوه، راه نظر ساعتی ببند

وی پیک صبح در پس کُه لحظه ای بپای

ای زردچهره صبح دغا، وصل کم گزین

وی لعبت شب شبه گون هجر کم فزای

با روز دشمنم که شود جلوه گر به روز

هر عجز و نامرادی، هر زشت و ناسزای

من برخی شبم که یکی پرده افکند

بر قصر پادشاه و به سرمنزل گدای

دهر هزار رنگ نمایان شود به روز

با جلوه های ناخوش و دیدار بدنمای

گوش مراد را خبر زشت، گوشوار

چشم امید را نگه شوم، سرمه سای

آن نشنود مگر سخن پست نابکار

این ننگرد مگر عمل لغو نابجای

لعنت به روز باد و بر این نامه های روز

وین رسم ژاژخایی و این قوم ژاژخای

ناموس مُلک ،درکف ِ غولان ِ شهر ری

تنظیم ری به عهدهٔ دیوان تیره رای

قومی همه خسیس و ،به معنی ، کم از خسیس

خلقی همه گدای و به همت کم ازگدای

یکسر عنود و بر شرف و عزگشاده دست

مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای

هر بامداد از دل و چشم و زبان وگوش

تاشامگاه خونین خورم و گویم ای خدای

از دیده بی سرشک بگریم به زار زار

وز سینه بی خروش بنالم به های های

اشکی نه و گذشته ز دامان سرشگ خون

بانگی نه وگذشته زکیوان فغان وای

بیتی به حسب حال بیارم از آنچه گفت

مسعود سعد سلمان در آن بلندجای

« گردن به درد ورنج مراکشته بود اگر

پیوند عمر من نشدی نظم جان فزای»

مردم گمان برند

که من در حصار ری

مسعودم و ستارهٔ سعد است رهنمای

داند خدای کاصل سعادت بود اگر

مسعودوار سرکنم اندر حصار نای

تا خود در این کریچهٔ محنت بسر برم

یک روز تا به شام بدین وضع جانگزای

چون اندر این سرای نباشد بجز فریب

آن به که دیده هیچ نبیند در این سرای

شمارهٔ 239 - چگونه ای؟!

هان ای فراخ عرصهٔ تهران چگونه ای

زبر درفش قائد ایران، چگونه ای

ای گرک پیر، بهر مکافات خون خلق

در زیر چنگ ضیغم غژمان چگونه ای

ای منبع شرارت و ای مرکز فساد

آرام و برده سر به گریبان، چگونه ای

ای برده احترام بزرگان و قائدان

هان ییش قائدان و بزرگان چگونه ای

زان افترا و غیبت و غوغا و سرکشی

لب بسته پاکشیده به دامان چگونه ای

دادی به باد عرض بسی مردم شریف

زان کرده های زشت، پشیمان چگونه ای

بود این گنه ز جمع قلیل و تو بی گناه

ای بی گنه، معاقب گیهان چگونه ای

از تلخی نصیحت یاران شدی ملول

با تلخی نصیحت دوران چگونه ای

بودستی از نخست کج و هان به تیغ شاه

ای کج خرام، راست بدین سان چگونه ای

چون راست رو شدی، شهت از خاک برگرفت

ای گوی خوش، درین خم چوگان چگونه ای

بودی بسان دوزخ و گشتی بسان خلد

ای خلد پر ز حور و ز غلمان چگونه ای

ز آب عطای شاه چو رضوان شدی به روی

ای آب روی روضهٔ رضوان چگونه ای

تفسیق کردی آن که کلاهی نهاد کج

با کج کلاهکان غزلخوان چگونه ای

تکفیر کردی آن که سخن گفت از حجاب

هان با زنان موی پریشان چگونه ای

بودی به ضدّ مدرسهٔ تازه، وین زمان

با صدهزار طفل دبستان چگونه ای

ای عاشق حکومت ملی، جهان گرفت

فاشیست روم و نازی آلمان چگونه ای

کردی پی عوارض جزئی فسادها

با این عوارضات فراوان چگونه ای

ای بانگ زن چو جغدان بر منبر ریا

هان از پس ترازوی دکان چگونه ای

بسیار گفتمت که به یاران جفا مکن

کردی

و دیدی آفت خذلان چگونه ای

کردی فدای شهرت کاذب، شئون ملک

ای دم بریده لیدر ذیشأن چگونه ای

بنگر به نوبهار که این روزهای سخت

دیدست و گفته عاقبت آن، چگونه ای

شمارهٔ 240 - شجاعت ادبی

مردن اندر شجاعت ادبی

بهتر از چاپلوسی و جلبی

من برآنم که نیست زیرسپهر

صفتی چون شجاعت ادبی

نجبای جهان شجاعانند

به شجاعت در است منتجبی

راست باش و مدار باک از کس

این بود خوی مردم عصبی

سخت رویی زگربزی بهتر

احمدی خوبتر ز بولهبی

چشم بردار از آن کسان که سخن

بیخ گوشی کنند و زبر لبی

سخنی راستا به مذهب من

به ز سیصد نماز نیم شبی

گفته ای عامیانه لیک صریح

به ز هفتاد خطبهٔ عربی

طفل گستاخ نزد من باشد

پیر و، آن پیرچربه گوی، صبی

در جهانند بخردان و ردان

کمتر و بیشتر جبان و غبی

تو از آن مردمان کمتر باش

این بود معنی فزون طلبی

یار اهریمنند مکر و دروغ

این چنین گفت زردهشت نبی

ازحَسَب مرد را شرف خیزد

چیست فخر شرافتِ نَسَبی؟

هان توگستاخی و شجاعت را

هرزه لایی مگیر و بی ادبی

باادب باش و راست باش و صریح

ره حق جوی ازآنچه می طلبی

مگزین مذهب از برای ذهب

این بود فخرِ دوره ی ذهبی

شمارهٔ 241 - زبان حال موسولینی دیکتاتور ایتالیا، قبل از فتح حبشه

در طوف حبش دیدم دی موسولینی می گفت

کاین قطعه بدین خوبی مستعمره بایستی

ما ملت مفلس را نان و ماکارونی گشت

در سفرهٔ ایتالی کبک و بره بایستی

هیتلر به جوابش گفت کبک و بره لازم نیست

در سفره دیکتاتور نان و تره بایستی

بردست یکی سودان خوردستی یکی کنگو

ما را هم از افریقا سهمی سره بایستی

آریتره فرسخ ها دور است ز سومالی

پیوسته به سومالی آریتره بایستی

سلطان حبش گفتا انگل نبود لازم

گر نیز یکی باید انگلتره بایستی

بودم که ادن می گفت دیشب به امیرالبحر

بحریهٔ ما را کار چون فرفره بایستی

ایتالی ناکس را ثروت به خطر انداخت

این جثه به زیر قرض تا خرخره بایستی

دیروز امیرالبحر می گفت به چنبرلن

از بهر دفاع ملک مالی

سره بایستی

این نیروی دریایی کافی نبود ما را

در قبضهٔ ما از مانش تا مرمره بایستی

شمارهٔ 242 - صدر اصفهان

گر که صدر اندر اصفهان نبدی

اصفهان نیمهٔ جهان نبدی

گر نبودی زبان گویایش

در دهان ادب زبان نبدی

ور نبودی بیان شیوایش

خرد لنگ را بیان نبدی

گر نبودی بلند منبر او

زی سماوات نردبان نبدی

ور نبودی ستوده مجلس وی

عقل را روز امتحان نبدی

یاد دیدار صدر بد ورنه

مقصد بنده اصفهان نبدی

اصفهان بود شهرکی بی مرد

گر چنو مردی اندر آن نبدی

خرد پیر یاوه گشتی اگر

از تلامیذ آن جوان نبدی

گر نبودی لطیف حنجره اش

اهل دل را غذای جان نبدی

ور نبودی ستوده منظره اش

از جمال و لطف نشان نبدی

لاجرم بوستان نبودی اگر

بلبل و گل به بوستان نبدی

گر نبودی مناعتش، فرضی

از وجود نه آسمان نبدی

ور نبودی شجاعتش، وقعی

به احادیث باستان نبدی

گر درین شارسان نبودی صدر

این بلد غیر خارسان نبدی

طرف زاینده رود در نظرم

جز یکی توده خاکدان نبدی

بردمی پی به کنه معنی تو

گر مرا فکر، ناتوان نبدی

به ازین گفتمی مدایح تو

گر مرا عقده بر لسان نبدی

ای عزیزی که گر نبودی تو

پیکر فضل را روان نبدی

فتنه و شرک را زمان بودی

گر تو در آخرالزمان نبدی

ساختندم ز حضرتت محروم

کاش بیداد را زمان نبدی

وه چه خوش بودی این بهار، اگر

از پی اش محنت خزان نبدی

شمارهٔ 243 - قهر و آشتی

ای ماه دو هفته یاد ما کردی

احسنت خوش آمدی صفاکردی

دشمن کامی گذاشتی وز مهر

خود را نفسی به کام ما کردی

بیگانه ز رشک خون همی گرید

زینسان که تو یاد آشنا کردی

بیگانه پرست بوده ای و امروز

دانم کان خوی بد رها کردی

ازکرده تو را خجل همی بینم

خواهی که نپرسمت چرا کردی

نندیشی از آنکه بارها با من

صد گونه گره زدی و واکردی

بس راز نهان که داشتم با تو

رفتی و به جمله برملا کردی

وامروز چه شد که آمدی زی من

این مرحمت

آخر ازکجا کردی

این لطف به خاطر من مسکین

یا آنکه به خاطر خدا کردی

یا درحق من عطوفت شه را

دیدی و ز روی من حیا کردی

*

*

ای شاه؛ ز پاکی نیت خود را

اندر خور مدحت و ثناکردی

ز اندیشهٔ ملک، خواب نوشین را

از دیدهٔ خویشتن جدا کردی

با ملت خویش رایگان گشتی

بر سیرت عدل اقتدا کردی

نه درکنف عدو مقر جستی

نه کام معاندان روا کردی

نه توقیعی به اجنبی دادی

نه تاییدی ز اشقیا کردی

صد انده و غم به خود خریدی،لیک

از ملک فروختن ابا کردی

در پاس وطن هرآنچه کردی تو

بر سیرت پاک اولیا کردی

ور خود به «بهار» سرگران گشتی

و او را به شکنج مبتلا کردی

گفتی روزی بر او ببخشایم

و امروز به عهد خود وفا کردی

زنهار گر از تو دل بگردانم

هرچ آن کردی به من، بجا کردی

ور زانکه به کار خویشتن نالم

نتوان گفتن که ناسزا کردی

من مویه کنم سه ماهه خسران را

وان کیست که گویدم خطا کردی

بدخواه گزافه گوید ارگوید

کاین مویه ز دست پادشا کردی

شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک

در دل ها مهر خویش جا کردی

تا چرخ بپاست رایت خود را

بینم که به چرخ آشنا کردی

شمارهٔ 244 - پیام به وزیر خارجه انگلستان

سوی لندن گذر ای پاک نسیم سحری

سخن از من بر گو به سر ادوارد گری

کای خردمند وزیری که نپرورده جهان

چون تو دستور خردمند و وزیر هنری

نقشهٔ پطر بر فکر تو نقشی بر آب

رأی بیزمارک بر رای تو رائی سپری

ز تولون جیش ناپلیون نگذشتی گر بود

بر فراز هرمان نام تو در جلوه گری

داشتی پاربس ار عهد تو درکف، نشدی

سوی الزاس ولرن لشکر آلمان سفری

انگلیس ار ز تو می خواست در آمریک مدد

بسته می شد به واشنگتون ره پرخاشجری

با کماندار چف گر فرتو بودی همراه

به دیویت بسته شدی سخت ره حمله وری

ور به منچوری پلتیک تو

بد رهبر روس

نشد از ژاپون جیش کرپاتکین کمری

بود اگر فکر تو با عائلهٔ مانچو یار

انقلابیون درکار نگشتند جری

ور بدی رای تو دایر به حیات ایران

این همه ناله نمی ماند بدین بی اثری

مثل است این که چو بر مرد شود تیره جهان

آن کند کش نه به کار آید از کارگری

تو بدین دانش، افسوس که چون بی خردان

کردی آن کار که جز افسون ازوی نبری

برگشودی در صد ساله فروبستهٔ هند

بر رخ روس و نترسیدی ازین دربدری

بچهٔ گرک در آغوش بپروردی و نیست

این مماشات جز از بیخودی و بی خبری

بی خودانه به تمنای زبر دست حریف

در نهادی سر تسلیم، زهی خیره سری

اندر آن عهد که با روس ببستی زین پیش

غبن ها بود و ندیدی تو زکوته نظری

تو خود از تبت و ایران و ز افغانستان

ساختی پیش ره خصم بنائی سه دری

از در موصل بگشودی ره تا زابل

وز ره تبت تسلیم شدی تا به هری

زین سپس بهر نگهداری این هر سه طریق

چند ملیون سپهی باید بحری و بری

بیش از فایدت هند اگر صرف شود

عاقبت فایدتی نیست به جز خون جگری

انگلیس آن ضرری را که ازین پیمان برد

تو ندانستی و داند بدوی و حضری

نه همین زیرپی روس شود ایران پست

بلکه افغانی ویران شود وکاشغری

ور همی گوئی روس از سر پیمان نرود

رو به تاربخ نگر تا که عجایب نگری

در بر نفع سیاسی نکند پیمان کار

این نه من گویم کاین هست ز طبع بشری

خاصه چون روس که او شیفته باشد بر هند

همچو شاهین که بود شیفته برکبک دری

ورنه روس از پس یک حجت واهی ز چه روی

راند قزاق و نهاد افسر بیدادگری

در خراسان که مهین ره رو هند است چرا

کرد این مایه قشون بی سببی راهبری

فتنه ها از چه بپاکرد و چرا آخرکار

کرد نستوده

چنان کار بدان مشتهری

سپه روس زتبریزکنون تا به سرخس

بیش از بیست هزارند چو نیکو شمری

هله کزمشرق ما امن بود تا به شمال

سپه روس چرا مانده بدین بی ثمری

گرچه خود بی ثمری نیست که این جیش گزین

سفری کردن خواهند به صد ناموری

سفر ایشان هند است و تمناشان هند

هند خواهند بلی، نرم تنان خزری

وبژه گر پای بیفشاری تا از خط روس

خط آهن به سوی هندکند ره سپری

به عدو خط ترن ره را نزدیک کند

تا تو دیگر نروی راه بدین پرخطری

سد بس معتبری ایران بد بر ره هند

وه که برداشته شد سد بدان معتبری

باد نفرین به لجاجت که لجاجت برداشت

پرده ازکار و فروبست رخ پرهنری

به لجاج و به غرض کردی کاری که بدو

طعنه راند عرب دشتی وترک تتری

حیف ازآن خاطر دانای تو وان رای رزین

که در این مسئله زد بیهده خود را به کری

زهی آن خاطر دانای رزین تو زهی

فری آن فکر توانای متین تو فری

نام نیکو به ازین چیست که گویند به دهر

هند و ایران شده ویران ز سر ادوارد کری

شمارهٔ 245 - تغزل

پیمان شکن نگار من آن ترک لشکری

بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری

من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر

هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری

او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه

گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری

هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود

یاقوت سوده بارم بر زر جعفری

آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر

براین تن پرآفت من رحمت آوری

تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت

ایدون گمان کند که چنین است دلبری

قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست

قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری

پیوسته چون پری است نهفته ز چشم

من

گر نه پری است از چه نهانست چون پری

عشق این چنین نخواهم چون نیست درخورم

ای عشق مر مرا تو بدینسان نه در خوری

عشق بتی گزینم، دلخواه و سازگار

چون دیگران نداشته رسم ستمگری

با گیسوی شکسته تر از پشت بیدلان

با چهرهٔ شکسته تر از لالهٔ طری

کر بنگری بر آن رخ و بالای او درست

بینی مه چهارده بر سرو کشمری

دیبای ششتری است بناگوش و روی او

مشک سیه دمیده ز دیبای ششتری

از روی اوست خوبی و نیکی ستوده فال

چون از ولی داور، آئین داوری

شمارهٔ 246 - تغزل

بتا اگرچه به صورت تو زادهٔ بشری

ولی به روی درخشان، سلاله قمری

بشر نزاده چنین ماه روی غالیه موی

چگونه باورم آیدکه زادهٔ بشری

به چهر و سیما فرزند ماه گردونی

به قد و بالا مانند سرو کاشمری

قمر شناسمت ار غمگسار بوده قمر

پری بخوانمت ار آشکار گشته پری

به زلف بافته، رشگ بنفشهٔ چمنی

به روی تافته، شرم ستاره سحری

اگر شکارکنند آهوان صحرا را

به چشم، ای بت آهونگه، تو دل شکری

پری شنیدم اما پری نه دل سپراست

تو ای نگار پریچهره از چه دل سپری

سپرکنی به رخ ماه حلقهٔ زنجیر

برای آنکه کنی روزگار من سپری

کسی که روی تو بیند زخویش بی خبرست

چرا ز حسن خود ای ماهرو تو بی خبری

نظر به روی تو دل ها ز دست برباید

که آفت دلی ای شوخ و فتنهٔ نظری

منم غلام خط مشک فام تو که بدو

سپرده خط غلامی بنفشهٔ طبری

کدام کس که تو را دید و دل نداد به تو

کدام کس که تو بینی و دل ازو نبری

به ماه و سروت اگر عاشقان کنند شبیه

تو ماه مشکین زلفی و سرو سیم بری

به روی تو صنما ختم شد نکورویی

چو برپیمبر ما ختم شد پیامبری

خدایگان رسولان، رسول بار خدای

که مر خدایش بستوده از نکو سیری

خدای را غرض

از خلقت جهان او بود

وگرنه بهرچه آورد انس وجن وپری

شمارهٔ 247 - خزان

مگر می کند بوستان زرگری

که دارد به دامان زر جعفری

به کان اندر، آن مایه زر توده نیست

که باشد درین دکهٔ زرگری

به باغ این چنین گفت باد صبا

که چونی بدین مایه حیلت وری

به ده ماه از این پیش دیدمت من

تهی دست و خسته تن از لاغری

وز آن پس به د و ماه دیدمت باز

به تن جامهٔ چینی و ششتری

به سه ماه از آن پس شدی بارور

شکم کرده فربه ز بار آوری

به دیدار نو بینم اکنون تو را

طرازیده بر تن قبای زری

همانا که توگنج زر یافتی

که کردی بدین گونه زرگستری

به کاه جوانی همی داشتی

به طنازی آئین لعبت گری

کنون گشته ای سخت پیر وحریص

همی خواسته، نیزگردآوری

دگرباره دختر شوی ای عجب

عجوزه ندیدم بدین دختری

چمن زرفروش است و زاغ سیاه

شده زر او را به جان مشتری

شمارهٔ 248 - گیهان اعظم

با مه نو زهره تابان شد ز چرخ چنبری

چون نگین دانی جدا از حلقهٔ انگشتری

راست چون نیلوفر بشکفته بر سطح غدیر

سر زدند انجم ز سطح گنبد نیلوفری

گفتی از بنگه برون جستند رب النوع ها

با کمرهای مرصع، با قباهای زری

برق انجم در فضای تیره گفتی آتشی است

پاره پاره جسته در نیلی پرند ششتری

کهکشان، گفتی همی پیچیده گردون بر میان

دیبهی زربفت زیر شعری خاکستری

تافته عقد پرن نزدیک راه کهکشان

همچو مجموعی گهر، پیش بساط گوهری

یا یکی آویزه ای ز الماس کش گوهرفروش

گیرد اندر دست و بگمارد به چشم مشتری

آسمان تا بنگری ملکست و آفاقست و نفس

حیف باشد گر برین آفاق و انفس ننگری

مردم چشم تو زین آفاق و انفس بگذرد

خود تو مردم شو کزین آفاق و انفس بگذری

سرسری برپا نگشته است این بنای باشکوه

هان و هان تا خود نپنداری مرآن را سرسری

هست گیهان پیکری هشیار و ذرات

ویند

اینهمه اختر که بینی بر سپهر چنبری

ذره ای از پیکر گیهان بود جرم زمین

با همه زورآزمایی، با همه پهناوری

جرم غبرا ذره و ما و تو ذرات وی ایم

کرده یزدان مان پدید از راه ذره پروری

باز اندر پیکر ما و تو ذرات دگر

هست و هر یک کرده ذرات دگر را پیکری

بین ذرات وجود ماست از روی حساب

فسحتی کان هست بین ما و مهر خاوری

پیکر گیهان اعظم نیز بی شک ذره ایست

زان مهین پیکر که هم جزوی است زین صنعتگری

اینهمه صنعتگری ها، ای پسر بهر تو نیست

چند ازین نخو ت فروشی چند از این مستکبری

تو به چشم اندر نیایی پیش ذرات وجود

ای سراسر شوخ چشمی ای همه خیره سری

نیک بنگر تا چرا پیدا شدند این اختران

گر بدانستی توانی دعوی نیک اختری

عشق آتش زد نخست اندر نخستین مشعله

مشعله زان شعله شد سرگرم آذرگستری

عشق، حرکت بود و از حرکت حرارت شد پدید

وان حرارت کرد در کالای کیهان اخگری

ساقی آتشپاره بد و آتش به ساغر درفکند

هم در اول دور، سرها خیره ماند از داوری

اختران جستند اندر این فضای بی فروغ

همچو آتشپارگان در دکهٔ آهنگری

آن یکی نپتون شد آن دیگر اورانوس آن زحل

وان دگر بهرام و آن یک تیر و آن یک مشتری

وآن مجره گشت تابان بر کمرگاه سپهر

همچو تیغی پرگهر در دست مرد لشگری

ذره ذره گرد شد، پس گونه گون تفریق شد

نیز گرد آیند و هم بپراکنند از ساحری

عامل این سحرها عشقست و جز او هیچ نیست

عشق پیدا کن وگر پیدا نکردی خون گری

شمارهٔ 249 - شاعری در زندان

آنچه در دورهٔ ناصری

مرد و زن کشته شد سرسری

آن به عنوان لامذهبی

این به عنوان بابیگری

آن به عنوان جمهوربت

این به عنوان دانشوری

وانچه شد کشته در چند شهر

بین شیخی و بالاسری

شد ز نو تازه در عهد ما

آن جنایات و کین گستری

دوره پهلوی تاز کرد

عادت دورهٔ ناصری

نام

مردم نهد بلشویک

این زمان دشمن مفتری

بلکه زان دوره بگذشت هم

شد عیان دورهٔ بربری

آخر نام هرکس که بود

کاف، کافی بود داوری

بلشویک است و یار لنین

خصم سرمایه و قلدری

بایدش بی محابا بکشت

از ره امنیت پروری

جمله ماندند باز از عمل

تاجر وکاسب و مشتری

زارع از زارعی کاسب از

کاسبی تاجر از تاجری

لیک شاعر نماند از عمل

هم به زندان کند شاعری

*

*

وان نفاقی که بد پیش ازین

پیشهٔ مردم کشوری

حیدری دشمن نعمتی

نعمتی دشمن حیدری

این زمان تازه گشت آن نفاق

اندر ایران ز بدگوهری

دولتی دشمن ملتی

کشوری دشمن لشکری

بربدی صبر باید همی

ورنه یزدان دهد بدتری

خود خورد خویشتن را ستم

دفع ظالم کند برسری

در شداید هویدا شود

گوهر مردم گوهری

روز سختی نمایان شود

شیرمردی و کنداوری

آنکه در بستر خز خزد

روز سختی شود بستری

ای شکم گرسنه، غم مدار

از ضعیفی و از لاغری

هست در فاقه بس رازها

کان ندانی در اشکم پری

شیر نر چون گرسنه شود

بیشتر می کند صفدری

کارها آید از گرسنه

معجزاتی است در مضطری

محنت فاقه کمتر بود

در جهان ز آفات پرخوری

آدمی چون گرسنه شود

گردد اندر مهالک جری

مردمان گفته اند این مثل

هرکه از نان پس، از جان بری

مرد دانا چو شد گرسنه

جنبدش هوش پیغمبری

ای زبردست بیدادگر

چند از ین جور و استمگری

جنبش مردم گرسنه است

غرش کوس اسکندری

کینه تیغی است زنگارگون

فقر سازد ورا جوهری

ظلمش آرد برون از نیام

اینت باد افره و داوری

شمارهٔ 250 - شکایت

پشت مرا کرد ز غم چنبری

گردش این گنبد نیلوفری

هستم من عیسی آموزگار

کرده جهودانم حبس از خری

بس که به من تیغ ببارند و تیر

روزم شد تیره و عمر اسپری

ساخت جدا از پسر و دخترم

دشمنم از بی پدر ومادری

چون نگرم نیست گناهی مرا

غیر وطن دوستی و شاعری

وز ره آزادگی و قانعی است

گر نکشم ذلت فرمان بری

کردم بدرود زر و جاه و مال

تا نکنم چون دگران چاکری

نوکری دیوان دیوانگیست

مردم دانا

نکند نوکری

مزدوری کرده و نان می خورم

مزدوری به ز طمع گستری

عاقبت آز و طمع، خواری است

وقعه ی «تیمور» مبین سرسری

گر چه کنون هر دو به حبس اندریم

فرق بسی هست درین داوری

خلق برو لعنت و نفرین کنند

بر من احسنت و خهی و فری

پستی و عجزآرد و خود باختن

مستی و خودخواهی و مستکبری

خون دل خودخوری آسان تراست

تا خود خون دل مردم خوری

حبس من این کیفر پیشینه است

بد مکن ای دوست که کیفر بری

وان کس کامروز به من کرد بد

روزی کیفر برد و بدتری

قیمت آزادی و عشرت بدان

ای که به آزادی و عشرت دری

خسته شدم یارب از این درد و رنج

چیست کنون چاره بجز شاکری

شکر که شد دامنم از ننگ دور

شکرکه آمد دلم ازکین عری

دارم فرزندی «هوشنگ» نام

شکراً لله ز معایب بری

وز پس «هوشنگ» چهار دگر

«مامی»و «مهری» «ملکی» و «پری»

«هوشی» باشد به مثل عقل و روح

کش ز مه ومهربود برتری

مادر ایشان چه بود؟ کهکشان

آنکه به اجرام کند مادری

گر به طبیعت بگذاریش باز

وز غم خرج بچگان بگذری

همچو ره کاهکشان از نجوم

خانه کند پر مه و پر مشتری

هفتم ایشان منم اندر حساب

چون فلک هفت ز بی اختری

روت و تهی دست و خمیده ز بار

چون ز نگین، حلقهٔ انگشتری

لاغر و خمیده چو چنبر ولیک

گردانندهٔ همه با لاغری

گشتم چون چنبر و بازم به پتک

رنجان دارد فلک چنبری

خواهد تا بشکند این حلقه را

حلقه نگین دان کند از زرگری

پس بنشاند به نگین دان درون

گوهر مدح فلک سروری

لقمان الدوله که همچون مسیح

می سزدش دعوی پیغمبری

چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست

با هنرش رادی و نام آوری

هست دلی پنهان در سینه اش

چون اقیانوس به پهناوری

همت او بر تو شود آشکار

بر درش ار روزی روی آوری

محکمه اش پر بود از مرد و زن

عور و غنی لشگری و کشوری

با امراکم رسد از بس که هست

با فقرایش سر

شفقت گری

بیند نبض و بنویسد دوا

سیم دوا نیز دهد بر سری

نیمشب ار خوانیش از راه دور

حاضرگردد به مثال پری

منعم و درویش به نزدیک او

فرق ندارند درین داوری

از تن بیمارکشد درد را

هرچه بود باطنی و ظاهری

گیرد مردانه گریبان مرگ

وز در مشکو کندش رهبری

بوی مرض را بشناسد ز دور

چون رسد از راه، زهی عبقری

چون شنود بستری آواز او

گیرد آرام دل بستری

جمله جوانمردی و آزادگیست

جمله خردمندی و خوش محضری

او را بودند شهان خواستار

روز و شبان با همه خواهشگری

خدمت مردم را کرد اختیار

وآمد از خدمت شاهان بری

چون که به مخلوق خدا گشت یار

لاجرمش کرد خدا یاوری

گشت درین ملک نخستین پزشک

اینت نکونامی و نیک اختری

داد خدایش زن والاگهر

دختر و چندین پسر گوهری

یافت ستاینده یکی چون بهار

سومی فرخی وعنصری

*

یارا در طب و ادب زیر چرخ

با من و تو کس نکند همسری

من بسزا وصف تو را درخورم

تو بسزا مدح مرا درخوری

این عوض آنکه به محبس مرا

دیدن کردی ز سر غمخوری

رفتی نزدیک زن و بچه ام

شفقت کردی و لطف گستری

خواهش بردی بر قومی که بود

حیف تو گر بر رخشان بنگری

داشتی آن یاوه سخنشان به راست

از سر خوش قلبی و خوش باوری

گوش نکردند به فریاد تو

بی شرفان از خری و از کری

گوش به دانا نکند آنکه هست

غره به نادانی و تن پروری

هست متاعش بر اینان کساد

هرکه فزون تر بودش مشتری

دشمن دانایند این کافران

دانش باشد برشان کافری

چیست درین شهر گناه بهار

غیر خردمندی و دانشوری؟

زبن رو شد حبس به فصلی که بود

موسم گل چیدن و خنیاگری

گر بکشندش نبود بس عجب

زاغ بود دشمن کبک دری

ور نکشندش بود از بیم خلق

عصمت بی بی است ز بی چادری!

خاطر دارای جهاندار هست

پاک چو آیینهٔ اسکندری

لیک نگوید کسش احوال من

اینت بدآموزی و بدگوهری

هر که غم خود خورد و نیست کس

در غم این مملکت

مرده ری

مرد و زن از گرسنگی در خروش

وین امرا کرده ورم از پری

جملگی از خوف خیانات خوبش

کرده رها قاعدهٔ نوکری

حال مرا عرضه نیارند کرد

تابرهانندم ازین مضطری

یکسره خاموش ز خیر عموم

لیک به بدگوایی مردم جری

جود و سخا رفته و مردانگی

جبن و حسد مانده و حیلتگری

بیند اگر کس که سری بیگناه

بر دم تیغ آمده از جابری

ور سخنی عرضه نماید به شاه

بو که رهد در نفس آخری

گر نبود پای زری در میان

دم نزند هیچ ز خیره سری

یکسره هم ظالم و هم دادرس

یکسره هم قاضی و هم مفتری

لقمانا! دار ز من یادگار

این سخن تازه و نظم دری

زان که بهار تو شود بیگناه

کشته درین مملکت بربری

شمارهٔ 251 - کل الصیدفی جوف الفرا

چارتن در یک زمان جستند در دوران سری

پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری

جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد

فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری

درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ

همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری

زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل

اینت خوش بازارگانی، آنت والا مشتری

بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام

زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری

بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند

با کمرهای مرصع با قباهای زری

ایستانیده به درگه مرکبان راهوار

گسترانیده به مجلس فرش های عبقری

در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه

شوق خدمت در سر و در دست زر شش سری

چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت

دهر براین چار پورافکند مهر مادری

با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ

مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری

بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس

زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری

من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند

در سخن فردوسی فرزانه را با انوری

انوری هرچند باشد اوستادی بی بدیل

کی

زند با استاد ی چو من، لاف همسری؟

سحر هرچندان قوی، عاجز شود با معجزه

چون کند با دست موسی سحرهای سامری

شاهنامه هست بی اغراق قرآن عجم

رتبهٔ دانای طوسی، رتبهٔ پیغمبری

شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب

شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری

آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح

آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری

بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است

از مدیح و وصف و عشق و پند، چون خوش بنگری

درمقام چاره سازی، چون پزشکی چربدست

در مقام کینه توزی، چون پلنگ بربری

چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند

روح را هر نغمه اش سازد یکی خنیاگری

داستان ها بسته چون زنجیر پولادین بهم

کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری

باغبان وش از بر هر داستانی نو به نو

بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری

چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد

فیلسوفی، پادشاهی، گربزی، کندآوری

زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف

وان صفت ها شعر شد و آن شعرها شد دفتری

شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است

کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری

فی المثل گر شاعری مهتر نباشد در منش

هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری

ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر

نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری

هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را

شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری

ترجمان مخبر والای فردوسی بود

هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری

کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین

بر زبان لفظ دری، جای زبان مادری

نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود

کو بود بی شبهه رب النوع گفتار دری

عیب بر شهنامه و گوینده اش هرگز نکرد

جز کسی کش نیست عقل از وصمت نقصان بری

گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز

از بر بستان دانش پشک ریزند از خری

کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان

لاجرم خصم

بزرگانند و خصمی مفتری

هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند

زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری

این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند

کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری

. *

*

مدح فردوسی شنیدم از شعاع الملک و گشت

طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری

شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد

اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری

سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد

هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری

در اوان چارصد شد اسپری شهنامه اش

یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری

برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج

ماند با رنجی چنان، گنجی بدین پهناوری

زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند

بسته همچون سکه، دل بر نقش زر جعفری

جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود

چون فزون شد گنج، رادی رفت و آمد معسری

زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش

خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری

تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر

شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری

شمارهٔ 252 - تغزل

ز عشق خوبروبان حصاری

شدم در چنگ رنج و غم حصاری

حصاری شد دلم در سینهٔ تنگ

ز دست تنگ چشمان حصاری

ز هر سو پیش چشمم اندر آید

بتی چینی و ترکی قندهاری

به باری، چند ازینان شکوه رانم

که این خوبی بدیشان داد باری

از اینان با دل من بر، فسون کرد

نگاری چیره بر افسون نگاری

بتی کرده دل جمعی گرفتار

به بند حلقهٔ زلف بخاری

به جایش غمگساری دارم و او

به جای من ندارد غمگساری

ازیرا داده زلف بی قرارش

قرار کار من بر بی قراری

کنون ز اندیشهٔ آن سعتری زلف

شبی دارم به پیش چشم تاری

کجا ناساز گشتی زو مرا کار

اگر بودیش با من سازگاری

به من نامهربان گر شد چه حاصل

ز آه و ناله و افغان

و زاری

شمارهٔ 253 - انقراض قاجاریه

بدرود گفت دولت قاجاری

مرگ اندر آمد از پس بیماری

فرجام زشت خویش پدید آورد

کندی و کاهلی و سبکساری

وآمد به جای کاهلی و کندی

جلدی و چیره دستی و هشیاری

وحشی ددیست پادشهی، کاورا

نتوان نگاه داشت به عیاری

باریکتر ز موی بسی راز است

زیر کلاهداری و سرداری

آنجا کمال و عقل و هنر باید

آراسته به فره داداری

جودی فراخ دامن و چشمی پر

فکری درست و چهری دیداری

بنهاده کارها همه با قانون

وز قهر و خشم یافته بیزاری

وآن پادشه که باشد خودکامه

باشدش کارکرد به دشواری

خوبی نقیض یکدگرش باید

یک جای صدق و جایی مکاری

یک جای سادگی و جوانمردی

یک جای گربزی و ریاکاری

یک جای چشم پوشی و بی باکی

یک چای بیمناکی و بیداری

در دفع خصم آنچه سزا بیند

بایدش کار بست به ناچاری

لیکن حذر ببایدش از این سه

بخل و دروغگویی و غداری

*

*

آنگه کجا نهد به جهان اقبال

بنیاد بارگاه جهانداری

پیروزیست آلت کار آنگه

آید امید و بیم به معماری

چون گشت کاخ دولت آماده

عشق آید و جوانی و میخواری

تن پروری و نخوت از آن خیزد

وز این دول، کاهلی و گرانباری

رندان چاپلوس فراز آیند

بنهفته تن به جامهٔ درباری

هریک هوای خاطر خود جسته

یعنی ز شه کنیم هواداری

نگذاشته نماز ولی زی شه

هر دم نماز برده به طراری

چون سفلگان شوند فزون، گردند

فرزانگان و پاکان متواری

دوری چو برگذشت بر این حالت

آید زمان ضعف وگرفتاری

شه چون زبون وزار شود، خیزند

غوغاییان و مردم بازاری

دیری بنگذردکه فرو ریزد

آن کاخ دیر مانده به ستواری

هنگام ضعف وپیری پیش آید

زان پس زمان مرگ و نگونساری

*

*

بنگر یکی به چشم خرد کایدون

بر باد رفت دولت قاجاری

ملکی که دی به زور پدید آمد

امروز ناپدید شد از زاری

حربست زندگانی و اصحابش

خون خورده خوی کرده به خونخواری

خوار و اسیروار زید ناچار

مردی که نیست حربی و پیکاری

کودک بپرور از پی آینده

تا پر شود چو ماه ده و چاری

دولت

بود به پرورش فردا

قائم، نه فکر پاری و پیراری

کودک چو شد ز مدرسه در محفل

پرسند ازو چه تازه و نو داری؟

دولت به جهد و همت پیش آید

پاید سپس به نیکو رفتاری

زین حال نیست چاره به گیتی در

کاین حال سنتی است چنین جاری

هر ملک را که داد بود بنیاد

دیر ایستد چو کوه به ستواری

وان ملک را که ظلم بود بنیان

زود اوفتد به مسکنت و خواری

شاهی به رایگان ندهد کس را

این چرخ سالخوردهٔ زنگاری

شمارهٔ 254 - نثار به پیشاهنگان

ای قد تو چون سرو جویباری

وی عارض تو چون گل بهاری

ای لعل تو چون خاتم بدخشی

وی زلف تو چون نافهٔ تتاری

دامان تو مانندهٔ دل من

پاکیزه تر از برف کوهساری

رخسار تو مانند خاطر من

تابنده تر از ماه ده چهاری

ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی

وی آفت میدان به جان شکاری

برداشته در بزمگه به صحبت

زنگ ازدل یاران به شادخواری

برتافته در رزمگه ز غیرت

سر پنجهٔ گردان کارزاری

زیر لبت اندر، شرنگ و شهد است

گاه سخط و گاه بردباری

زیر نگهت دوزخ و بهشت است

هنگام درشتی و وقت یاری

حسن تو به شورشگری نهاده

در ملک دل آئین سربداری

وان خوی پلنگینت ایستاده

پیرامن حسنت به پاسداری

ای زادهٔ ایران بدان که این ملک

دارد به تو چشم امیدواری

خواهدکه ببالی به باغ کشور

آزاده تر از سرو جویباری

وانگاه بپویی به بزم دشمن

پیروزتر از شیر مرغزاری

باشد نگران تا به جای او تو

نیکی چه کنی، حق چسان گزاری

راه خطر خود چگونه پوبی

پاس شرف خود چگونه داری

زنهار نه پویی رهی کت آید

فرجام، زبونی و شرمساری

ننگ بشر و آفت جوانی است

زنبارگی و فسق و میگساری

وان کاهلی و سستی و بطالت

فقر آورد و نیستی و زاری

بودند نیاکان تو سواران

شهره به دلیری و شهسواری

زنهار نجسته ز خصم، لیکن

بخشوده به خصمان زینهاری

آوخ که ز جهل مغان فتادند

از شاهنشاهی

و شهریاری

مهرعلی و یازده سلیلش

بنمود ترا راه رستگاری

هرچند که از دشمنان کشیدی

زندازه برون ای نگار، خواری

دین را مکن آلودهٔ تعصب

کاسلام از آلایش است عاری

بی دین، فسرد مردم زمانه

بی دینی را نیست استواری

و آن فلسفه و اصل های در وین

علم است نه آئین ملک داری

آیین زراتشت رفت بر باد

وان فره و تایید کردگاری

وان کیش که مانی نهاد، گم شد

هم نیز خود او کشته شد به زاری

آن بدعت کاورد (ارد و یراف)

بنشست ز قرآن به سوگواری

رخ، گفت بشو باگمیز چون مهر

سر بر زند از نیلگوی عماری

فرمود نبی جای بول گاوان

دست وسر و پا شو به آب جاری

باز است در اجتهاد تا تو

نا مقتضی از مقتضی برآری

وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است

در دین نسزد کین و دوستداری

با قوت دین خاک دشمنان را

بسپر به سم رخش نامداری

وز کتف مهانشان دوال برکش

تا کینهٔ دیرینه برگزاری

لیک این عصبیت میار در دین

گر بر خردت جهل نیست طاری

تقلید فرنگان کنی بهرکار

جز کار خرد، اینت نابکاری

دارند فرنگان ز روم و یونان

رشک و عصبیت به یادگاری

با مشرقیان ویژه با من و تو

جوینده ره و رسم بد شعاری

عیسی و حواریش بوده بودند

از مردم سامی نه قوم آری

از شرق برون آمدند و گردید

ترسایی از پدر به غرب ساری

با این همه این غربیان نمایند

فخر از قبل عیسی و حواری

بنگر که بدین اندر از من و تو

دارند فزون جد و پافشاری

خواهی اگر این ملک باز بیند

آن فر و شکوه و بزرگواری

بزدای ز دین زنگ های دیرین

زان پیش که شد روز ملک تاری

با نیروی دانش برون کن از دین

این خرخری و جهل و زشتکاری

ایمان و شرافت به مردم آموز

تا طاعت بینی و جان سپاری

بیخ می و مستی ز ملک برکن

بنشان بن مردی و

هوشیاری

در پاس تن و عرض و مال مردم

با داد و دهش کوش و پاسداری

وان شمع که شد غرب از آن منور

بگمار در ایوان کامکاری

چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی

و آمد هنر و علم و شادخواری

پس معجزه ها بین برغم آنکو

گوید عظمت نیست اختیاری

شمارهٔ 255 - خبر نداری

ای ثابتی از من خبر نداری

ای جان دل از تن خبر نداری

ای دوست ازین بستهٔ گرفتار

در پنجهٔ دشمن خبر نداری

ای گل، ز بهار تو کش خزان کرد

جور دی و بهمن، خبر نداری

بودی تو بت و منت چو برهمن

ای بت ز برهمن خبر نداری

زین خاطر ز اندوه گشته تاریک

ای اختر روشن خبر نداری

زین اشگ روان کز فراق رویت

بگذشته ز دامن خبر نداری

زین جسم که شد با هزار محنت

کوبیده به هاون خبر نداری

زین شخص که با صدهزار کربت

شد دست به گردن خبر نداری

زین دل که برو از غمان نهاده

سیصد که قارن خبر نداری

زین مایه که از گلشن تنعم

افتاده به گلخن خبر نداری

زین مرغ جدا مانده و رمیده

از ساحت گلشن خبر نداری

زین بی گنه برده از حوادث

صدکین و زلیفن خبر نداری

زین پیکر چون رشته وین دل تنگ

چون چشمه سوزن خبر نداری

زین شاعر مسکین که کرده شاهش

آواره ز مسکن خبر نداری

زبن دل شده کش گوشهٔ صفاهان

گردیده نشیمن خبر نداری

زبن دانه که در آسیای دوران

شد خرد، یک ارزن خبر نداری

در چاه بلا مانده ام چو بیژن

ای میر تهمتن خبر نداری

پیکی نه که گوید به خسرو عهد

کز حالت بیژن خبر نداری

اکنون به صفاهانم و به همره

مشتی بچه و زن، خبر نداری

آزادم و در قید زندگانی

زین روز شمردن خبر نداری

من از قبل تو خبر ندارم

تو از قبل من خبر نداری

شادم که ز ناشادی زمانه

ای میر مهیمن خبر نداری

فرزانه گدازیست دهر

ریمن

زین جادوی ریمن خبر نداری

دیوانه نوازیست چرخ جوزن

زین سفلهٔ جوزن خبر نداری

باری ز دل خون آنکه گفته است

این چامهٔ متقن، خبر نداری

شمارهٔ 256 - چه داری؟

ای خواجه بجز سیم و زر چه داری؟

چون علم نداری دگر چه داری؟

زر وگهرت را اگر ستانند

ای خواجهٔ والاگهر چه داری؟

از علم شود خاک بی هنر زر

بنگر که ز علم و هنر چه داری؟

آن قصرتورا علم بوده معمار

در وی تو بجز خواب و خور چه داری؟

وان باغ تو را ذوق بوده طراح

خیره تو در آن گام بر چه داری؟

این سیم و زرت مرده ریگ بابست

از بابت خوبش ای پسر چه داری؟

گویی پدرم داشت علم و دانش

از دانش و علم پدر چه داری؟

گر زر ز رواج اوفتد بناگاه

تو بهر خورش ماحضر چه داری؟

ورکار به فکر و عمل گراید

از فکر و عمل برگ و بر چه داری؟

ور از وطن افتی به شهر غربت

سرمایه در آن بوم و بر چه داری؟

این زرکه به دست اندرست زر نیست

زان زر که بود زبر سر چه داری؟

زور تن و اقدام و عزم و مردی

ذوق و فن و هوش و فکر چه داری؟

امروز توپی میر و کارفرما

فردا که شدی کارگر چه داری؟

از صنعت مردم بری تمتع

خود صنعتی، ای نامور چه داری؟

زان حرفه و پیشه کاید از آن

نفعی ز برای بشر، چه داری؟

داری گهر معدنی فراوان

از معدن دانش گهر چه داری؟

داری کتب ارزشی مکرر

زان جمله یکی خط ز بر چه داری؟

بی علم بشر است شاخ بی بر

ای شاخهٔ بی بر، اثر چه داری؟

بی ذوق رجل گلبنی است بی گل

ای گلبن بی گل ثمر چه داری؟

بر فرق تو هست این کلاه زببا

در زیرکلاه آستر چه داری؟

وان جامه و رخت تو سخت نغز است

بنمای کز آن نغز تر چه داری؟

ای خواجه ز

علم و هنر گذشتیم

از دین و مروت نگر چه داری؟

از جود و سخا یک به یک چه دانی؟

وز مهر و وفا سربسر چه داری؟

جز حیلت ومکر و دغل چه خواندی

جز نخوت و عجب و بطر چه داری؟

شمارهٔ 257 - عشق و فخر

تا به چند اندر پی عشق مجازی؟

چند با یار مجازی عشق بازی؟!

چند گردی گرد اسرار حقیقت

ای ندانسته حقیقی از مجازی؟

برق عشقست این چه پوشیدش به خرمن

خفته مار است این چه گیریدش به بازی؟

پاکبازی کن چو راه عشق پوئی

عشق بازی را بباید پاکبازی

اینکه بینی در همه گیتی سمر شد

عشق محمودی است نی حسن ایازی

در خم ابروی دل رخ نه که نبود

هر خم ابروی محرابی نمازی

برکش ازگردن فرازی سر، که ناگه

سرنگونی بینی ازگردن فرازی

از ره تجرید زی لاهوتیان شو

کاید از ناسوتیانت بی نیازی

در ره عشق و طلب بی خویشتن شو

تا نشیبی را ندانی از فرازی

چون بهار از شاهد معنی سخن گو

نز بت نوشادی و ترک طرازی

شاهباز ساعد سلطان عشقم

چون کنم با هر تذرو وکبک بازی

در دبستان ازل بنهادم ازکف

دفتر نیرنگ و درس حیله سازی

زبن کلام پارسی گویند بر من

آنچه گفتند اندر آن کفتار تازی

عیب دیبا گوید آن مردک ولیکن

عیب خود بیند گه دیبا طرازی

آنکه نازد بر ستوری ژنده پالان

چون کند با حملهٔ مردان غازی

خصم من خرد است وآری خرد دارد

صعوه را اندیشهٔ چنگال بازی

شمارهٔ 258 - در هجو سید احمد کسروی

کسروی تا راند درکشور سمند پارسی

گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی

هفت اختر را ستارهٔ هفت گردان نام داد

زان که خود بیگانه بود از چون وچند پارسی

فکرت کوتاه و ذوق ناقصش راکی سزد

وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی

یافت مضمون از منجم باشی ترک و سپس

چند دفتر زد به قالب در روند پارسی

پارسی گوبان تبریز ار به ما بخشند عمر

باشد این تبریزی نادان گزند پارسی

گر ازبن بنای ناشی طرز معماری خرند

خشت زببایی

درافتد از خرند پارسی

ترکتازی ها کند اکنون سوی پازند و زند

وای بر مظلومی پازند و زند پارسی

لفظ و معنی را خناق افتد کجا این ترک خام

افکند برگردن معنی کمند پارسی

طوطی شکرشکن بربست لب کز ناگهان

تاختند این خرمگس ها سوی قند پارسی

اعجمی ترکان به جای قاف چون گفتندگاف

گشت قند پارسی یک باره گند پارسی

خوی گرفت از شرمساری چهر قطران و همام

تا که گشت این ننگ تبریز آزمند پارسی

خطهٔ تبریز راگویندگان بودست و هست

هر یکی گوینده لعل نوشخند پارسی

پس چه شد کاین احمدک زان خطهٔ مینونشان

احمداگو شد به گفتار چرند پارسی

شمارهٔ 259 - به یکی از روزنامه نویسان هتاک

ابلها زان خط که هر روزش به دفتر می کشی

بر سر تقوی و ایمان، خط دیگر می کشی

ساغری کز جرعه نوشی هاش رانی عیب ما

گر به چنک آری تواش لاجرعه برسر می کشی

شب به عیب پاک مردان، خامه را سر می کنی

روز بر قتل عزیزان، پاچه را ور می کشی

بر دل کشور نشیند چون خدنگ زهردار

آه هایی کز ته دل، بهر کشور می کشی

نیست گر مام وطن ماچه خر از بهرش چرا

تیز چون خر می دهی و نعره چون خر می کشی

گاه ترک وگاه آلمان گاه روس و انگلیس

مادر بیچاره را زین در به آن در می کشی

مادر خود را تو خود بردی به آغوش حریف

از چه مادرقحبه آه از بهر مادر می کشی

می کنی بیچاره مادر را به چندین جا عروس

وز تعصب، تیغ بر روی برادر می کشی

می ستانی محرمانه، پول از بیگانگان

پس به روی آشنا، از کینه خنجر می کشی

هیچ می دانی چرا بیگانگان بر روی تو

خوب می خندند؟ زبرا بار بهتر می کشی

زانکه با لاقیدی و بی آبروبی، روز و شب

فحش و بهتان می پرانی، جر و منجر می کشی

گر هنرمندی به اصلاحات بردارد قدم

پاچه اش چسبیده،خونش را به ساغر می

کشی

ور سخندانی سخن گوید به اصلاح وطن

با دوصد دشنام از آن بدبخت کیفر می کشی

ور به او چیزی نچسبید از جنایات عموم

زیر دشنام می و افیونش اندر می کشی

کیست آن میخواره و افیونی صافی ضمیر

تا ترا گوید که ای خر! خیزه عرعر می کشی

من اگر می می خورم تو چیز دیگر می خوری

ور من افیون می کشم تو چیز دیگر می کشی

شمارهٔ 260 - همسایهٔ مزاحم

ثانی شمر لعین حسین خزاعی

بسته میان تنک بر اذیت داعی

بر سر راهم بریخته است بسی سنک

هریک چون کلهٔ حسین خزاعی

سنگ و سقط هرچه بوده ربخته بیرون

یک وجبی چارکی و نیم ذراعی

پیش ره مسلمین ز روی خباثت

ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی

شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش

موذی همچون عقار بند و افاعی

هست مساعی شه به راحت مردم

شمر خزاعی است خصم شاه و مساعی

داعیه ها دارد و صریح بگوید:

هست درین لکه صدهزار دواعی

جادو و جنبل کند برای ریاست

با خط عبرانی و خطوط رقاعی

خود را استاد شاه خواند و از جهل

منکر امر مطیعی است و مطاعی

آنچه ازاین احمق ... گفتم

نیست قیاسی که جمله هست مساعی

این امرای حریص دشمن شاهند

گرچه عددشان خماسی است و رباعی

شاه سر است و نخاع، قائد لشکر

هست کشنده مرض چو کشت نخاعی

بازوی شه باد از این که هست قوی تر

تا بفشارد گلوی شمر خزاعی

شمارهٔ 261 - غائلهٔ گیلان

شد به اقبال شهنشه ختم کار جنگلی

جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی

دولت دزدان جنگل سخت مستعجل فتاد

دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی

هرچه ابر انبوه باشد زود گردد منتشر

هرچه خور پوشیده ماند زود گردد منجلی

بهر یغمای ولایت خواب ها دیدند ژرف

آن یکی طهماسب شه شد آن دگر نادرقلی

پاس ملت را میان بستند و شد باری ز سیم

کیسهٔ ملت تهی صندوق آنان ممتلی

هرکرا بر تن قبا دیدند کندند

آن قبا

هرکرا در بر حلی دیدند بردند آن حلی

از در دین و وطن کردند با اهل وطن

آنچه بوسفیانیان کردند با آل علی

دعوت اسلامشان شد غارت اسلامیان

دعوت حقی که یارد دید با این باطلی

دین پژوهی را نباشد نسبتی با رهزنی

رهنوردی را نیاید راست دعوی با شلی

راست ناید ملکداری هیچگه با خودسری

برنتابد دادخواهی هیچگه با جاهلی

بهر تاراج و فنای قوم بنمودند سخت

گه به لشکر عارضی گه درولایت عاملی

سارق و قاتل ز هرسو گرد شد برگردشان

زبن قبل انبوه شد جیشی بدان مستکملی

از خیالی بود یکسر جنگشان و صلحشان

جنگشان از تیره رایی صلحشان از فاعلی

هدیه ها دادند و رشوت ها به طماعان ری

تا برآشوبند مردم را به صد حیلت، ولی

زودتر ز اندیشهٔ این روزگار آشفتگان

روزگار آشفت بر نابخردان جنگلی

اینک اندر بنگه آنان به نام شهریار

خطبه خواند خاطب لشکر به آوای جلی

مملکت چون یار گردد با وزیری هوشمند

زود برخیزد ز کشور راه و رسم کاهلی

کارها یکرویه گردد ملکت ایمن شود

عدل و داد آید به جای جادویی و تنبلی

منت ایزد را که با فر شهنشه یار گشت

پاک دستوری بدین دانایی و روشندلی

صاحب اعظم وثوق دولت عالی حسن

مشتهر در مقبلی، ضرب المثل در عاقلی

ای مهین صدر معظم ای که بی روی تو بود

مسند فرمانگزاری غرقه اندر مهملی

منکران پار اکنون مومنان حضرتند

قابلیت زود پیدا گردد از ناقابلی

میز والاتر ز شخصی بی خرد بر پشت میز

صندلی بهتر ز مردی بی هنر بر صندلی

تا تو گشتی بوستان پیرای این کشور، نماند

هر غرابی را درین گلبن مجال بلبلی

خاطر ملت شد از فکر متینت مطمئن

صفحهٔ کشور شد از رای رزینت صیقلی

یا ز دانش مرد جوید نام یا ز اقبال و بخت

نامور صدرا تو هم دانشوری هم مقبلی

نیکخواه ملک را در جام، شیرین شربتی

بدسگال ملک را

در کام ناخوش حنظلی

مر سیاست را به صدر اندر وزیری سائسی

مر حماست را به ملک اندر امیری پر دلی

داهی شرقی ولیکن در درایت غربیئی

مرد امروزی ولیکن آیت مستقبلی

چون به کارنظم بنشینی حکیم طوسیئی

چون به گاه نطق برخیزی خطیب وائلی

چون که در مجلس گرایی زیب بخش مجلسی

چون که در محفل نشینی آفتاب محفلی

دور گیتی کرد کامل شهرت بوذرجمهر

تو به عهد خویشتن بوذرجمهر کاملی

این وزیران معظم وین گرامی خواجگان

عاقلند اما تو ای دستور اعظم اعقلی

کید بدخواهان نگیرد در تو آری چون کند

با فر سیروس کید جادوان بابلی

تو مرا خواهی که اندر نظم شخص اولم

من تو را خواهم که اندر عقل شخص اولی

از کلام پارسی گویان درخشد شعر من

همچنان کز شعر تازی شعرهای جاهلی

شوق مدح و آفرینت بر شکسته طبع من

کرد آسان این قصیدت را به چندین مشکلی

تا جدا باشد به مسلک بلشویک از منشویک

تا دو تا باشد به مذهب شافعی از حنبلی

نخل احباب تو را کامل شود بارآوری

کشت اعداء تو را حاصل شود بی حاصلی

اندرین دولت بپایی سالیان واری به جای

عفو در کار عدو و انصاف درکار ولی

دیر مانی دیر تا این ملک را از دست و پای

غل محنت برگشایی، بند ذلت بگسلی

شمارهٔ 262 - به یاد صحبت اخوان و اطاق آفتاب روی تهران

روزگار آشفتگی دارد بسر، کو همدمی

تا ز فیض صحبتش خاطر بیاساید دمی

آتش و ابر و دم و دودست پیدا در افق

کو مقامی امن و جایی محرم و دود و دمی؟

از خدا خواهم اطاق قبلی و یاری سه چار

خادمی محرم که خواهد عذر هر نامحرمی

بست مشک آلوده جوشان از بر شاخ کهور

به که از کین بر گلوی نیزه بندی پرچمی

خلق را زین سو مشرف کن گرت هست آرزو

بی تغیر عالمی و بی تبدل آدمی

هجر فرهادش به دل هر لحظه خنجر می زند

خود گرفتم

شد بهار از حفظ صحت رستمی

جای موسی خالی است وآن عصای موسوی

تا که فرعون کسالت را ببلعد در دمی

موسیا ز انوار یزدان یک قبس ما را فرست

چون اناالحق زان همایون شعله بشنیدی همی

ای شبان وادی ایمن چو گشتی بهره مند

زان درخت شعله ور فکر برادر کن کمی

چون سحرگاهان نهادی سر به محراب نماز

بهر قلب ما فرست از دود آهی مرهمی

یاد لطف صحبت اخوان درخشد در دلم

چون چراغ روشنی در جایگاه مظلمی

بس که خوردم چایی دم ناکشیده در سویس

آبم افتد در دهان از یاد چای پر دمی

وز غم نادیدن همصحبتان محترم

مردمان چشم من بستند حلقهٔ ماتمی

شمارهٔ 263 - خواطر و آراء

ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی

دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی

به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت

که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی

ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد

به کیش من مبارک تر بود یک لحظه پدرامی

بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره

که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی

بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون

به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی

حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر

که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی

بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم

به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی

جهان را پختگی بر نوجوانان می کند کوته

که طولانی کند بر شاخ، عمر میوه را خامی

ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم

به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی

ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد

نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی

سواد و بی سوادی نیست شرط زندگی زیرا

دهد یک لنگ بر علامه و بی علم، حمامی

زمانه کاسب

است و نیست کاسب را به علم اندر

نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی

به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن

که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی

به جای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب

به عالم بی نشان گشتی غرور و حرص و نمامی

کس ار یک بد کند ز آوازه اش صد بد پدید آید

که بر اغراق دارد خوی، طبع دانی و سامی

بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون

دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی

مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن

به است از تندی و آشفتگی، نرمی و آرامی

ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت

چنان چون پیش شمشیر نصاری، حس اسلامی

*

*

بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو

که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی

مکرر، گر همه قند است، خاطر را کند رنجه

ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی

شمارهٔ 264 - هوس شاعر

گر به کوه اندر پلنگی بودمی

سخت فک و تیز چنگی بودمی

گه پی صیدگوزنی رفتمی

گاه در دنبال رنگی بودمی

گاه در سوراخ غاری خفتمی

گاه بر بالای سنگی بودمی

صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار

فارغ از هر صلح و جنگی بودمی

گه خروشان بر کران مرغزار

گه شتابان زی النگی بودمی

یا به ابر اندر عقابی گشتمی

یا به بحر اندر نهنگی بودمی

با مزاجی سالم و اعصاب سخت

سرخوش ومست وملنگی بودمی

بودمی شهدی برای خویشتن

بهر بدخواهان شرنگی بودمی

ایمن از هرکید و زرقی خفتمی

غافل از هرنام و ننگی بودمی

نه مرید شیخ و شابی گشتمی

یا خود آماج خدنگی بودمی

نه به فکر شاهد و شهد و شراب

نه به یاد رود وچنگی بودمی

ور اسیر دام و مکری گشتمی

یا خود آماج خدنگی بودمی

غرقه در خون خفتمی یا در قفس

مانده زبر پالهنگی بودمی

مر مرا خوشترکه دراین

دیولاخ

خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی

شمارهٔ 265 - دامنه البرز

باد صبح ازکوهسار آید همی

یاد یار غمگسار آید همی

یارگوبی سوی شهر آید زکوه

دوست گویی از شکار آید همی

بامدادان در هوای گرم ری

بوی لطف نوبهارآید همی

قلهٔ البرز در چشمان من

چون یکی زببانگار آید همی

بر فراز فرق، سیمین چادرش

لعبتی سیمین عذار آید همی

باز چون تابد بر او زرین فروغ

چون درخشی زرنگار آید همی

در نشیبش سبز وادی ها ز دور

دیده را شادی گوار آید همی

راست گویی سوی دشت از کوهسار

لشگری نیزه گذار آید همی

خیل در خیل و درفش اندر درفش

این پیاده وآن سوار آید همی

کوشک ها هر جای محصور از درخت

چون حصاری استوار آید همی

گردشان اشجار چون جیشی که تنگ

گرد برگرد حصار آید همی

یا تناور کشتیئی در سخت موج

کش پس ازکوشش قرار آید همی

آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم

چون یکی سیمینه تار آید همی

ور برو نزدیک تازی در نظرت

همچو پولادین منار آید همی

گویی از بالا خروشان زی نشیب

اژدهایی دیوسار آید همی

آسمان باشد به لون و در صفت

آسمانی آبدار آید همی

گرنه چرخست از چه اش قوس قزح

از گریبان آشکار آید همی

وز چه همچون کهکشان در وی پدید

اختران بی شمار آید همی

سبزه اندر سبزه یا بی پر نسیم

گرت زی بالاگذار آید همی

چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ

چونت ره زی جویبار آید همی

چون ز بالا بنگری سوی نشیب

در سر از هولت دوار آید همی

بوی های تازه همراه صبا

ازکران مرغزار آید همی

بانگ کبک آید ز بالای کمر

بانگ قمری از چنار آید همی

هر سحرگاهان خروشان جغد زار

روح را انده گسار آید همی

در میان دشت ز انبوه هوام

زیر زیر و زار زار آید همی

جرد گوبی نزد مام زنجره

از برای خواستار آید همی

هر زمان بادی قوی با تود بن

در جدال و گیر و دار آید همی

چون بر ایوب نبی زرین

ملخ

تودها بر ما نثار آید همی

مارچوبه در بن سنگ سیاه

چون یکی خمیده مار آید همی

شاخ آلوی سیاه اندر مثل

همچو ماری بالدار آید همی

سیب زرد و اندر او رگ های سرخ

همچو روی باده خوار آید همی

شاخ امرود خمیده پیش باد

خاضع و پوزش گزار آید همی

*

*

گرچه بسیارند یارانت ولیک

یار کمتر چون بهار آید همی

صادق و مردانه و بیدار مغز

یار باید تا به کار آید همی

یار آن باشد که روز بستگی

بهر یاران بی قرار آید همی

ورنه هنگام گشایش مرد را

هر دمی هفتاد یار آید همی

در فزون یاری چو تخمی کاشتی

روز بی یاری به بار آید همی

وه که ایدون دوستاری شد گزاف

چشم ازین غم اشکبار آید همی

آنکه اندر راه او دادی دو چشم

گر تو را سویش گذار آید همی

راست پنداری که از دیدار تو

در دو چشمش نوک خار آید همی

تا زرت در دست و زورت در تن است

آسمانت دوستار آید همی

چون زرت بگسست زورت هم نماند

دوستان را از تو عار آید همی

برخی آنم که در درماندگی

دوستان را دستیار آید همی

من بر آن عهدم که با تو عهد من

تا قیامت استوار آید همی

گر دهم جان در رهت اندر دلم

حاش لله گر غبار آید همی

و در استغنا زنم عیبم مکن

کافتخار از افتقار آید همی

من ز بهر نام بگذشتم ز نان

کاحتشام از اشتهار آید همی

مرد را ندهد ز یک منظور بیش

آنکه نامش روزگار آید همی

کامیابی نیست جز در یک امل

باید این بر زرنگار آید همی

چاپلوس وکربز و دورو نیم

زین عیوبم انضجار آید همی

یار صد روی و مزور مرد را

هر به روزی صدهزار آید همی

لیک از ین یاران به روز بی کسی

ناکسم گر هیچ کار آید همی

فخرم این بس کز زبان و کلک من

نکته های شاهوار آید همی

دوستداران را

به نطق و نظم و نثر

فکرتم خدمتگزار آید همی

بد سگالان را به او بار روان

خامهٔ من اژدهار آید همی

شمارهٔ 266 - دل شکسته

بدرود گفت فر جوانی

سستی گرفت چیره زبانی

شد نرم همچو شاخهٔ سوسن

آن کلک همچو تیغ یمانی

نزدیک سیر و کندو کسل شد

آمال دور سیر جوانی

شد خاکسار دست حوادث

آن آبدار گوهر کانی

شد آن عذار دلکش، پژمان

گشت آن غرورونخوت فانی

تیر غمم نشست به پهلو

چندان که پشت گشت کمانی

در سی و پنج سالگی عمر

هفتاد ساله گشت امانی

زیرا بهر دو دست، زمانه

بر من نواخت پتک نوانی

چون خردسالگان به خروشم

زبن سالخوردگی و شمانی

شد هفت سال تا ز خراسان

دورم فکند چرخ کیانی

اکنون گرم ز خانه بپرسند

نارم درست داد نشانی

شهر ری آشیانهٔ بوم است

بوم اندر آن به مرثیه خوانی

جای امام فخر نشسته

یزدی و قمی وگرکانی

خام و خر و خبیث گروهی

از زر پخته کرده اوانی

عمال دوزخند وزبانشان

مردم گدازتر ز زبانی

هرلحظه خویش را بستایند

در پردلی و سخت کمانی

آری ستوده اند ولیکن

در بددلی و سست گمانی

هر بامداد خانه شودپر

زانبوه دوستان زبانی

چونان که در پژوهش مسلم

صحن سرای و خانه هانی

غیبت کنند و قصه سرایند

در شنعت فلان و فلانی

گیرند حرف از دهن هم

چون در میان کشت، سمانی

من در میان خموش نشسته

چون در حجاز ترک کشانی

آن روز را حتم که گریزم

از چنگ آن گروه، نهانی

گو یی پی شکست بزرگان

با دهرکرده اند تبانی

یارب دلم شکست درین شهر

حال دل شکسته تو دانی

من نیستم فراخور این جای

کاین جای دزدی است و عوانی

دزدند دزد منعم و درویش

پستند پست عالی و دانی

سیراب باد خاک خراسان

و ایمن ز حادثات زمانی

در نعمتش مبادکرانه

در مردمش مباد گرانی

آن بنگه شهامت و مردی

آن مرکز امیری و خانی

آن مفتخر به تاج سپاری

آن مشتهر به شاه نشانی

بیرون کشیده ملک به شمشیر

از چنگ باهلی و کنانی

زافغان و روس وترک ستانده

کشور

به فر ملک ستانی

آن کوهسار دلکش و احتشام

وان دلنشین سرود شبانی

وان شاعران نیکوگفتار

الفاظ نیک و نیک معانی

*

*

شخصیم گفت کز چه خراسان

برداشت سر به طغیان دانی

گفتم که زود زانیه گردد

آن زن که داشت شوهر زانی

جایی که پایتخت بلرزد

از چند تن منافق جانی

نخروشد از چه ملک خراسان

با خون پاک و عرق کیانی

شمارهٔ 267 - خصم خرد

مخور تا توانی می اندر جوانی

می اندر جوانی مخور تا توانی

که یک جرعه می در جوانی نشاند

یکی تیر در دیدهٔ زندگانی

حکیمانه می نیز خوردن نشاید

ازین اندک و گاه گاه و نهانی

گناهست و جهل است و بیماری تن

چه یک دوستکانی چه ده دوستکانی

ادیبی که فرمود، می خورد باید

دربغست ازو علم و آداب دانی

نه بر کیفر باده خوردن از اول

به پور جوان دره ا زد پیر ثانی

نه امریکیان منع کردند می را

درین عصر، چون مردم باستانی؟

چنان رامشی مردمان توانگر

بسیجیده درکار عشق و جوانی

چنان رادمردان چست و معاشر

خنیده به مهمانی و میزبانی

به مستی و می خوارگی کرده عادت

چو بازارگانان به بازارگانی

چو دیدند می را زیانهاست در پی

برون از سبکساری و سرگرانی

ببستند مر مرزها را و هر سو

نشاندند قومی پی مرزبانی

نهشتند کآید ز بیرون کشور

می صافی و باده ارغوانی

به کشور هم، آنجاکه بد خنب خانه

ببستند و بردند بیرون اوانی

نه از بهر دین خاست این کار ازیرا

ز قهر خرد خاست این قهرمانی

به تحقیق دیدند کز خوردن می

فزون شد جنایت برافزود جانی

هرآن کارگرکو به می کرد رغبت

ببازد به یک شب دوره بیستکانی

هرآن برزگر کاو به می کرد عادت

فرو ماند از پیشهٔ گاورانی

هرآن پاسبان کو به می گشت راغب

نیاید ازو شیوهٔ پاسبانی

خردمند مردم چو دیدند اینها

بکردند در حرمت می تبانی

همانا حرامست می زی گروهی

که دارد بر آنان خرد حکمرانی

تو را گر خرد حکمرانست بر دل

چو جویی

ز خصم خرد شادمانی؟

شمارهٔ 268 - شمار گیتی

جهانا چه مطبوع و خرم جهانی

دریغا که بر خلق ناجاودانی

نعیم و جحیم است در تو سرشته

و لیکن تو خود فارغ از این و آنی

همه کارهای تو از حکمت آید

ز حکمت برون کارکردن ندانی

به دستت شماربست ز آغاز خلقت

که با آن شمردن، دهی و ستانی

ز فهم بشر این شمار است بیرون

که هست این شمر عالی و فهم دانی

کسی کاین شمردن بداند، بداند

که باقی به گیتی چه و چیست فانی

به علم این شمر، یافت مردم نتاند

که بیرون علم است این غیب دانی

برون است دانستن سرّ گیتی

ز قید زمانی و قید مکانی

چو خیطی که صد رنگ باشد بدان بر

بر آن خیط موری کند دیده بانی

زمان ها بباید که مر رنگ ها را

جداگانه بیند به تاریک جانی

گهی سبز بیند گهی زرد بیند

گه اسپید و گه سرخ و گه زعفرانی

ولی مرد بیننده بیند به یک دم

همه رنگ ها را به روشن روانی

برآن نگذرد دیدهٔ مور لیکن

تو بینی چو بر وی نظر بگذرانی

جهان همچو آن خیط صدرنگ باشد

من و تو چو موریم از ناتوانی

به قید زمان و مکان پای بسته

نه بینیم جز لحظه های جهانی

مر این لحظه ها را به یک جای بیند

کسی کاو ز اسرار دارد نشانی

حسابیست آنجا که پیر تو داند

چه دانی تو در نیمه راه جوانی

حسابیست آنجاکه وهم محاسب

نیابد از اول قدم نقش ثانی

توان با ریاضت بدان راه بردن

چنان چون ز الفاظ، ره زی معانی

به صبر و ریاضت توان یافت آن را

که دولت نیاید به کف رایگانی

کسی سر گیتی بداند که جانش

بپیوست با عالم جاودانی

جهان خود نباشد مگر این شمردن

جهانا تو کی زین شمردن بمانی

همانا نمانی تو هیچ از شمارش

که هم بی شماری و هم بی کرانی

نه پیداست اصلت ز بن از قدیمی

نه پیداست پایت

ز سر از کلانی

یکی خواند موهوم وآن یک قدیمت

دگر حادث دهری، آن یک ، زمانی

چنان چون تویی کی شناسمت زیرا

سراسر خیالی، سراسرگمانی

بهٔک جا حکیمی بهٔک جای نادان

به یک جا زمینی به یک جا زمانی

همانا تو را نیست شکلی معین

که از چشم ِ اندازه دانان ، نهانی

ز هرگوشه کاندر تو بینیم ،چُنین

یکی برشده خیمه ی زر نشانی

من ای کاش دانستمی، سخت روشن

که تو برچه لون و چه شکل وچه سانی ؟

حکیمی مراگفت کاین چرخ و انجم

بود جسم گردندهٔ باستانی

در آن جسم گردنده پیداست رگ ها

که زی ماکند هر رگی کهکشانی

به هرکهکشان اخترانند ،بی مَر

که مهریست هر اختری، ازگرانی

به پیرامن مِهرها بر، قمرها

بگردند چونان که بینی و دانی

همان پیکرگرد پوبنده باشد

یک اختر، بر مردم آن جهانی

مداربست او را و ، اوج و حضیضی

قِرانی و بُعدی ،به چرخ کیانی

ازبن جنس ، استارگانند، بی مَر

کز احصایشان تا ابد با زمانی

که هریک جهانی ست واندر درونش

جهان ها چو اشیا درون ِ أوانی

برون زبن جهان ها و زابن آسمان ها

چه باشد؟ یکی ژرف ،بین ، گر توانی

ازیرا به نزد خرد راست ناید

به هر روی بی حدی و بی کرانی

همانا که چیزی ست بیرون این حد

مکان جُسته، بر ذِروه ی ِ لامکانی

وجودی ست آن جا کز اندیشه هر دم

به پا دارد و بفکند این مبانی

جهان است محکوم و اوی ست حاکم

وزاویست ،سلطانی و قهرمانی

به فرمان اثند ذرات و ،دارد،

به هر ذره فرمانش یکسان، روانی

جهان ارغنونست و او ارغنونزن

هم از اوست آهنگ و لحن اغانی

نگر کاندرین پهنهٔ بیکرانه

که یارد جز او دعوی پهلوانی

حکیمی دگر گفت نبود جز از او

وجودی که از راستی ، «هست» ، خوانی

جهان با همه عرض و طول و نمایش

سراسر گمان ست و او بی گمانی

حکیمی دگر حسن عالیش خواند

که جوبای اوس بند ذرّات ِ دانی

دوان است هر ذره

زی حسن مطلق

چو عاشق ،به دیدار معشوق ِ جانی

بدان، تا چنو خوب گشتن تواند

زند گام هر ذره با ناتوانی

گهرها یک از دیگری مایه گیرد

شتابان درین عرضگاه امانی

چو پرمایه شد سوی بالا گراید

که یابد ز گم گشتهٔ خود نشانی

فساد ِصور، هست از این ره ،که گوهر

پس از پیری و مرگ جوید جوانی

کمالیست ،در هر زوالی، نهفته

که با هر زوالی رهد جاودانی

لئیم ،از لئیمی ،حسود ،از حسودی

پلید از پلیدی جبان از جبانی

گهر سوی اوج است پویا و کرده

فنای صور در رهش نردبانی

بکوشد گهر تا که جان گردد و جان

بکوشد که جانان شود زین معانی

سوی خیر و نیکی ،دوانند، جان ها

چو زی سکهٔ خسروی زرکانی

بود در ره عشق گام نخستین

بقای نهانی، فنای عیانی

چو باقی شود جان به جانان گراید

خود این است در عاشقی گام ثانی

اگر نفس ها را بقایی نبودی

به چیزی نیرزیدی این زندگانی

بمان تا که جان مایه گیرد ز دانش

ز دانش چو جان مایه گیرد بمانی

بود جانت مرغی که بربسته پرش

بر آن شو که این بسته پر برفشانی

برافشانی این پر به پرواز و گردی

به یک چشم برهم زدن آسمانی

سوی قوّت و حُسن ، پروازگیری

نهی ازپس پشت، ضعف و نوانی

از آن پیش ،کِت شه ،به نزدیک خواند،

ره قرب شه جوی اگر می توانی

رهت سخت نزدیک باشد به حضرت

گرت همت شه کنند هم عنانی

من اکنون یکی راه بنمایت ، نو

سزد گر درین راه مرکب جهانی

ره خویشتن خواهی و طمع و کینه

بهل، گام زن در ره مهربانی

ره صدق پیش آیدت وندر این ره

به جز راستی نیست دیگر نشانی

یکی شاه راهی ست پیوسته زان جا

به شهری کجا شهر مردانش خوانی

جوان مردی آن جا به کار است وکس را

در آن شهر ندهند ره رایگانی

چو آن جا درآیی برندت به درگه

دهندت یکی

جامهٔ خسروانی

برندت شبان روز هرجای مهمان

کشی ازکف دوستان دوستکانی

کتابی گشایند پیشت ادیبان

که از وی شمار دوگیتی بدانی

چوکامل شدی بازگردی به خانه

که درماندگان را کنی میزبانی

شمارهٔ 269 - گلچین جهانبانی

قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی

گل چین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی

دیدم چمنی خندان، پر لاله و پر ریحان

بر شاخ گلش مرغان، هرسو به غزلخوانی

بشکفته گل اندرگل، کاکل زده درکاکل

از نرگس و از سنبل، وز لالهٔ نعمانی

بر هر طرفی نهری، صف بسته زگل بهری

هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی

هرگوشه گلی تازه، مالیده به رخ غازه

وانگیخته آوازه، مرغان به خوش الحانی

صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان

برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی

صدکوثر جان پرور، دیدم به یک آبشخور

گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی

دیدم فلکی روشن، وز مهر و مه آبستن

مهرش ز غروب ایمن، ماهش ز گریزانی

دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر

صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی

گفتی مه رخشانست، یا مهر درخشان است

یاکوه بدخشان است، پر لعل بدخشانی

یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود

یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی

از هر طرفی حوری برکف طبق نوری

بر زخمهٔ طنبوری، در رقص وگل افشانی

یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر

قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی

بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی

هریک بدگر طرزی، سرگرم سخن رانی

گرم سخن آرایی، دنیایی و عقبایی

ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی

وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر

از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی

رفتم به سوی ایشان، دلباخته و حیران

پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی

کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست

گفتند جهانبانی است این منظره را بانی

گلچین جهانست این، راز دل و جانست این

فرزند زمان است این، عقد گهرکانی

شور و شغبست اینجا، عشق و

طربست این جا

قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی

فرمود نبی جنت، در سایهٔ شمشیر است

گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی

شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم

ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی

تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء

زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی

ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین

قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی

شمارهٔ 270 - تاریخچه انقلاب مشروطه

دریغا که بگذشت عهد جوانی

درآمد ز در پیری و ناتوانی

جوانی به راه وطن دادم از کف

دربغا وطن رفت و طی شد جوانی

وگر بازگردد وطن بار دیگر

نیارد جوانی به ما ارمغانی

دو ده ساله بودم که آشفت ایران

برآمد ز ری بانگ عالی و دانی

به مشروطه بر پیشوایان شیعه

بدادند فتوی و گشتند بانی

دو سال دگر انقلابی بپا شد

که شه عهد بشکست در ملکرانی

سپس فتنه نو شد به هنگام شوستر

کجا بد تزار اندر آن فتنه بانی

سه سال دگر جنگ بین الملل زد

شرار از اقاصی جهان تا ادانی

ببود آن محن تا به شش سال قائم

جهان گشته ویران و مخلوق فانی

تبه گشت آداب و گم شد فضایل

کهن شد اصول و نگون شد مبانی

غمی گشت ایران که دشمن درآمد

ز هر سو درین کشور باستانی

بپا خاست ستار و گردش جوانان

ز ارانی و آذر آبادگانی

به ستارخان حمله ور شد شه، اما

بر او چیره شد جیش ستارخانی

بهم یار گشتند مردان کشور

خراسانی وگیلی و اصفهانی

ز ناگه به هرسو غریوی برآمد

ز نیریزی و لاری و بهبهانی

دو لشگر ز رشت و سپاهان برآمد

به تنبیه شه کرده با هم تبانی

برآن پیشوا یپرم و نصر دولت

بر این پیشوا دودهٔ ایلخانی

دلیران و آزادمردان گیتی

زگرجی و ارانی و ایروانی

شده همعنان با جوانان ایران

همه دست شسته ز جان و جوانی

پی دفع این هر دو لشگر برون شد

ز ری لشگر شاه خونریز جانی

سلام چطوری

به سرباز سیلاخوری همعنانی

ز خون وطن دوستان

مست یکسر

چو میخواره از بادهٔ ارغوانی

به بادامک اندر فتادند برهم

ز خون، دشت در گشته حمراء قانی

یکی جسته رزم از پی سود کشور

دگر جسته رزم از پی بیستگانی

یکی را به سر کبر و دل پر معونت

یکی را به سر عشق و دل بر معانی

یکی در ره منفعت گشته کشته

دگر در ره مملکت گشته فانی

یکی را به کف ساز و برگی مکمل

ز خمپاره و توپ و دیگر مبانی

ولی این دگر را نه برگ و نه سازی

جز امید اصلاح و دیگر امانی

یکی دور زد بخشی از جیش ملی

کش آمد به کف شهر از آن قهرمانی

تهی کرد قزاق ازین دور، میدان

که آمد به سر دورش از ناتوانی

ببستند سنگر به هرکوی و برزن

دم توپشان کرده آتش فشانی

ز سنگر گذر کرد تیر مجاهد

چو تیر تهمتن ز درع کشانی

به پیرامن مجلس و مسجد آنگه

مصافی قوی رفت چونان که دانی

ری آمد به چنگ دلیران کجا بود

از آزاد مردانشان پشتبانی

وزان پس به مجلس نشستند و آمد

ز مردم بر ایشان درود وتهانی

چو شه دید ازینگونه نکبت روان شد

به زرگنده از قصر صاحبقرانی

شمارهٔ 271 - تهرانی

دمادم در پی عیش و تناسانی است تهرانی

ز بغدادی وکوفی نسخهٔ ثانی است تهرانی

به هنگام حوادث گر بنای امتحان آید

چو پیش لشگر افغان، صفاها نیست تهرانی

گر ایرانی بود باری خراسانی و تبریزی

کجا هرگز توان گفتن که ایرانیست تهرانی

چومی بندد خراسانی به پرخاش مغولان صف

غنوده اندر آن سرداب پنهانیست تهرانی

چو آذربایجانی می زند با روسیان پنجه

پی یغمای رشتی و خراسانی است تهرانی

چو شیرازی کند با لشکر شیبانیان کوشش

اسیر بند غفلت های شیطانی است تهرانی

فنای الفت و عهد و فنای صدق و غمخواری

درست آمد که اندر دوستی فانی است تهرانی

نورزد عشق باکس جز به قصد بردن جانش

بدین معنی رفیق و عاشق جانی است تهرانی

اگر مفلس شدی یاری

ز تهرانی مجو هرگز

که خصم تنگی ویار فراوانی است تهرانی

چو نادانی و تهرانی بود در قافیت یکسان

همیشه در پی تروبج نادانی است تهرانی

به هر نسبت که کردم فکر، فکرم ناتمام آمد

به جز این نسبت کامل که تهرانی است تهرانی

اگر تهرانیئی اندر وفاداری درست آید

مزور بایدش خواندن و الا نیست تهرانی

شمارهٔ 272 - آزرم

ای برادر، تا توانی گیر با آزرم خوی

مرد بی آزرم باشد چون زن بسیار شوی

غیرت و صدق و امانت، کاین سه اصل مردمیست

اصلشان ز آزرم خیزد، گیر با آزرم خوی

هرکه در پیش کسان آزرم خود بر خاک ریخت

غیرت و صدق و امانت خوار باشد پیش اوی

وانکه کشت عصمتش سیراب گشت از آب خلق

روی ازو برتاب، کاندر وی نیابی آبروی

رادی و مردی، صفات ثابت آمیغی اند

رادی از ناکس مخواه و مردی از غرزن مجوی

هرکه گردد گرد کژی، ای پسر گردش مگرد

هرکه پوید سوی پستی، یا بنی سویش مپوی

گر بمیری، پای خود بر خاک نامردان منه

ور بسوزی، دست خویش از آب ناپاکان مشوی

معنی صدق و وفا و شرم در آزادیست

ای «بهار» آزاد باش و هرچه می خواهی بگوی

شمارهٔ 273 - به شکرانهٔ بازوی قوی

برخیز ساقیا بده آن جام خسروی

تا درکشم به یاد شهنشاه پهلوی

شاها به شوکت تو زیانی نمی رسد

گر یک نصیحت از من درویش بشنوی

بنشین درون قلب رعیت که این مکان

ایمن تر است و نغزتر از بزم خسروی

از ما متاب رخ که جوانان نامدار

خوش داشتند صحبت پیران منزوی

اکرام کن به مردم افتاده ضعیف

شکرانهٔ خیال خوش و بازوی قوی

منما غضب بر اهل ادب تا نه نو شود

فردوسی و ملامت محمود غزنوی

شاها به قول هرکس و ناکس، بر اهل فضل

زنهار بدمکن که پشیمان همی شوی

شاها وجود مرد هنرپیشه کیمیاست

توکیمیا گذاری و دنبال زر دوی

پند بهار گوهر درج سعادتست

از گوهرت سزد که

بدین گفته بگروی

شمارهٔ 274 - نفرین به انگلستان

انگلیسا در جهان بیچاره و رسوا شوی

ز آسیا آواره گردی وز اروپا، پا شوی

چشم پوشی با دل صد پاره از سودان و مصر

وز بویر و کاپ، دل برکنده و در وا شوی

باکلاه بام خورده با لباس مندرس

کفش پاره، دست خالی، سوی امریکا شوی

بگذری از لالی و بیرون شوی از هفت کل

وز غم نفتون روان پرشعله نفت آسا شوی

چون که یاد آری ز پالایشگه نفت عراق

دل کنی چون کوره و از دیده خون پالا شوی

چون بهٔاد آری ز آبادان وکشتی های نفت

موج زن از شور دل مانندهٔ دریا شوی

چون کنی یاد از عراق و ساحل اروندرود

قطره زن در موج غم که زیر و گه بالا شوی

در غم خرماستان بصره وکوت وکویت

سینه چاک و بی بها چون دانهٔ خرما شوی

سود نابرده هنوز از پنبه زاران عراق

زبر سنگ آسمان چون جوزق از هم واشوی

حاصل ملک فلسطین را نخورده چون یهود

خوار و سرگردان به هرجا سخرهٔ دنیا شوی

بگذری فرعون وش ازتخت وتاج ملک مصر

غرقه همچون قبطیان در قلزم حمرا شوی

کوه طارق را سپاری با خداوندان خویش

وز جزیرهٔ مالت بیرون یکه وتنها شوی

از عدن بگریزی و بندی نظر از حضر موت

بی خبر از العسیر و غافل از صنعا شوی

بگذری از ماوراء اردن و ملک حجاز

فارغ از نجد و قطیف و مسقط و لحسا شوی

خطهٔ بحرین را سازی به ایران مسترد

بی نصیب از غوصگاه لؤلؤ لالا شوی

راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم

لاجرم بهر فرار از راه افریقا شوی

چون به نومیدی گذر گیری تو از «بن اسپرانس»

زی سیام و برمه و زیلند، ره پیما شوی

دشمن آید از قفایت چون سحاب مرگبار

زان سبب گیری طریق برمه وآنجا شوی

قلعهٔ ستوار سنگاپور راگیری حصار

چند روزی برکنار از جنگ و از دعوا شوی

و

آخر از بیم هجوم و انتقال اهل هند

جامه دان را بسته و یکسر به کانادا شوی

عشق بلع نفت خوزستان و موصل را به گور

برده و آواره از دنیا و مافیها شوی

بگذری از ایرلند و سرکشی ز اسکاتلند

زیر ... و ... ایرلند و عرب دولا شوی

ای که گفتی هست مرز ما کنار رود رن

زود باشد کز کران تایمز ناپیدا شوی

طعمهٔ خود فرض کردی جمله موجودات را

وقت آن آمدکه یکسر طعمهٔ اعدا شوی

اختلاف افکندی و کردی حکومت بر جهان

شد دمی کز اتحاد خصم بی ملجا شوی

بودی اندر عقل و دانایی و بینائی مثل

خواست حق تاکور گردی، کر شوی، کانا شوی

از حیل کالیوه و شیدا نمودی شرق را

گاه آن آمد که خود کالیوه و شیدا شوی

خوردی و بردی تو افریقا و مصر و هند را

خودکنون مانند هند و مصر و افریقا شوی

ساختی از نادرستی کار مردان بزرگ

باش تا خود بر سر این نادرستی ها شوی

هرکجا دیدی جوانمردی وطن خواه و غیور

ازمیان بردیش تا خود در جهان آقا شوی

با فریب و خدعه کشتی صاحبان هند را

تا چو طاعون و وبا در هند پابرجا شوی

برکف هرجا برو مردم کشی،در شرق و غرب

تیغ دادی تا به دست او جهان پیرا شوی

هند و افغان را تهی کردی ز مردان فکور

تا تو خود تنها درآن معموره ملک آرا شوی

مانع بسط تمدن گشتی اندر ملک شرق

تا بدین مشتی خرافی صاحب و مولا شوی

هرکجاگنجی نهان، یا ثروتی دیدی عیان

حیله ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی

عهدها کردی و پیمان ها به شاهان قجر

کز نهیب قهر روس این ملک را ملجا شوی

چون زمان جنگ پیش آمد کشیدی پای پس

تا به جلب روس نایل، از فریب ما شوی

عهد بستی بی طرف مانی

تو در کار هرات

چون یسندیدی که ناگه بر سر حاشا شوی؟

چون به پاس قول و عهدت جانب افغان شدیم

بهتر آن دیدی که با ما داخل دعوا شوی

مدت یک قرن شد تا تو درین ملک ضعیف

گه نشانی شاه وک سرمایهٔ غوغا شوی

گه کنی تحریک و از پای افکنی میرکبیر

تا پس از او حامی دزدان بی پروا شوی

گاه در افکندن شوستر شوی همدست روس

تا در ایران بی رقیب انباز هر یغما شوی

آتش جنگ عمومی را نمایی شعله ور

قتل ملیون ها جوان را علت اولی شوی

شمارهٔ 275 - به مناسبت پیوند مصر و ایران

ای لطف خوشت صیقل آئینهٔ شاهی

روشن دل تو آینهٔ لطف الهی

عالم متغیر، صفتت نامتغیر

دنیا متناهی، هنرت نامتناهی

پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد

بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی

بر روی مه و مهر کلف هاست ولی نیست

بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی

شمشیر کجت واسطهٔ راست شعاری

اخلاق خوشت قاعدهٔ ملک پناهی

ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه

لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی

زبن وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه

شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی

شد یوسف ما را ملک مصر خریدار

نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی

نقد دل ابناء وطن خواستهٔ تست

بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی

خواندم خط بخت از رخت آن روز که بودی

چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی

فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز

هستم به عیان گشتن آن فال مباهی

هرچندکه از خدمت درگاه تو دورم

هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی

بگشا به تفقد در معمورهٔ دل ها

کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی

شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار

خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی

چون خاطرت آئینهٔ غیبی است یقینست

ز احوال (بهار) آگهی ای شاه کماهی

هرکس به ازل قسمت خود دید

و پذیرفت

گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی

شمارهٔ 276 - راز طبیعت

دوش در تیرس عزلت جان فرسایی

گشت روشن دلم از صحبت روشن رایی

هرچه پرسیدم ازآن دوست مراداد جواب

چه به از لذت هم صحبتی دانایی

آسمان بود بدانگونه که از سیم سپید

میخ ها کوفته باشد به سیه دیبایی

یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان

پاره جایی شده و سوخته باشد جایی

گفتم از رازطبیعت خبرت هست؟ بگو

منتهایی بودش، یا بودش مبدایی؟

گفت از اندازهٔ ذرات محیطش چه خبر؟

حیوانی که بجنبد به تک دریایی

گفتم آن مهر منور چه بود؟ گفت: بود

در بر دهر، دل سوختهٔ شیدایی

گفتم این گوی مدورکه زمین خوانی چیست؟

گفت سنگی است کهن خورده برو تیپایی

گفتم این انجم رخشنده چه باشد به سپهر

گفت: بر ریش طبیعت، تف سربالایی

گفتمش هزل فرو نه سخن جد فرمای

کفت: والاتر از این دنیی دون دنیایی

گفتمش قاعدهٔ حرکت واین جاذبه چیست؟

کفت: از اسرار شک آلود ازل ایمایی

گفتم اسرار ازل چیست بگو گفت که گشت

عاشق جلوهٔ خود، شاهد بزم آرایی

گشت مجذوب خود و دور زد و جلوه نمود

شد از آن جلوه به پا شوری و استیلایی

سربه سر هستی ازین عشق و ازین جاذبه خاست

باشد این قصه ز اسرار ازل افشایی

گفتمش چیست جدال وطن و دین، گفتا

بر یکی خوان پی نان همهمه و غوغایی

گفتم امید سعادت چه بود در عالم؟

گفت با بی بصری، عشق سمن سیمایی

گفتم این فلسفه و شعر چه باشد گفتا

دست و پایی شل وانگه نظر بینایی

گفتمش مرد ریاست که بود گفت کسی

کز پی رنج و تعب طرح کند دعوایی

گفتم از علم نظر علم یقین خیزد؟ گفت

نظر علم و یقین نیست جز استهزایی

گفتمش چیست به گیتی ره تقوی؟ گفتا

بهتر از مهر و محبت نبود تقوایی

گفتم آیین وفا چیست درین عالم؟ گفت

گفتهٔ مبتذلی، یا سخن بی جایی

گفتم این چاشنی عمر

چه باشد؟ گفتا

از لب مرگ شکرخندهٔ پرمعنایی

گفتم آن خواب گران چیست به پایان حیات

گفت سیریست به سرمنزل ناپیدایی

گفتمش صحبت فردای قیامت چه بود؟

گفت کاش از پس امروز بود فردایی

گفتمش چیست بدین قاعده تکلیف بهار

گفت اگر دست دهد عشق رخ زیبایی

غزلیات

شمارهٔ 1

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان روا

اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا

نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان

گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا

تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین

تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا

مهربان بودم، به جان خود شدم نامهربان

پارسا بودم، به کار دین شدم ناپارسا

شد دژم جان من از نیرنگ آن چشم دژم

شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا

از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد

کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا

تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی

دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا

چاره ی خود را ندانم من به عشق اندرکنون

بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا

در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی

کافرین شهریار از من بگرداند بلا

شمارهٔ 2

همی نالم به دردا، همی گریم به زارا

که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا

الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمین گیر

ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا

چو رفتم از خراسان، به دل گشتم هراسان

شدم شخصی دگرسان، خروشان و نزارا

به ری در نام راندم، حقایق برفشاندم

ولیکن دیر ماندم، شده زین روی خوارا

نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر

نبردم کام ازین شهر، بجز عیش مرارا

بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا

پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا

شمارهٔ 3

گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را

نشد کاین آسمان راحت

گذارد یک نفس ما را

عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه

به شب از دزد باشد وحشت و روز از عسس ما را

گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم

دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را

ز بس ماندیم درگنج قفس، گر باغبان روزی

کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را

نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن

به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را

ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید

سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را

درین تاریکی حیرت، به دل از عشق برقی زد

مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را

بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی

که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را

اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی

کنون درنه قدم، زبرا نبینی زین سپس ما را

خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی

درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را

هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم

بهار آخر به جایی می رساند این هوس ما را

شمارهٔ 4

دوست می دارم من این نوروز فرخ فال را

تاکنم نو بر جبین خوبرویان سال را

خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش

برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را

عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض

آبیاری می نمایدگلشن آمال را

خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی

بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را

عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست

آب و رنگ حسن صوری، پردهٔ تمثال را

آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش

دست کوته ساختی مشتی پریشان حال را

دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ

بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را

سفله از

فرط دنائت ایمن است از حادثات

هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را

از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش

موش ویران می نماید دکهٔ بقال را

گرچه آزادی زبون شد لیک جای شکر هست

کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را

بر وطن مگری که در نزدکرام الکاتبین

بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را

شدگذشته هیچ و امروز است هم در حکم هیچ

حال و ماضی رفته دان حاضر شو استقبال را

شمارهٔ 5

خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا

وز سر رشگ و حسدکمتر بیازارد مرا

زنده درگور سکوتم من، مگر زین بیشتر

روزگار مرده پرور خوار نشمارد مرا

مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب

حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا

مرک شاعر زندگی بخش خیال اوست کاش

این خموشی در شمار مردگان آرد مرا

سینه ام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب

کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا

تا مگر تأثیر بخشد ناله های زار من

آرزوی مرگ حالی بسته لب دارد مرا

شد امید از شش جهت مقطوع و نومیدی رسید

بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا

شمارهٔ 6

سیل خون آلود اشکم بی خبرگیرد تو را

خون مردم، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را

ای شکرلب، آب چشمم نیک دریابد تو را

وی قصب پوش آتش دل زود درگیرد تو را

ورگریزی زین دو طوفان چون پری برآسمان

بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را

باخبرکردم تو را خون ضعیفان را مریز

زان که خون بی گناهان بی خبر گیرد تو را

نفرت مردم به مانند سگ درنده است

گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را

کن حذر زان دم که دست عاشق دلمرده ای

همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را

ای خدنگ غمزهٔ جانان ز تنهایی منال

مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را

خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان

هر کجا باشد بهار

آخر به بر گیرد تو را

شمارهٔ 7

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن

یا به تو واگذارم این جسم به خون طپیده را

یا که غبار پات را نور دو دیده می کنم

یا به دو دیده می نهم پای تو نور دیده را

یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن

یا بستان و بازده لعل لب مکیده را

کودک اشگ من شود خاک نشین ز ناز تو

خاک نشین چرا کنی کودک ناز دیده را

چهره به زر کشیده ام بهر تو زر خریده ام

خواجه به هیچ کس مده بندهٔ زر خریده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی

کی ز نظر نهان کنم اشگ به ره چکیده را

بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان

یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را

گر دو جهان هوس بود بی تو چه دسترس بود

باغ ارم قفس بود طایر پر بریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره چو بنگرم

ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

بلعجبی شنیده ام، چیز ندیده دیده ام

اینکه فروغ دیده ام دیده کند ندیده را

خیز بهار خون جگر جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را

شمارهٔ 8

خوشا بهارا خوشا میا خوشا چمنا

خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا

خوشا سرود نو آیین و ساقی سرمست

که ماه موی میانست و سر و سیم تنا

خوشا توانگری و عاشقی به وقت بهار

خوشا جوانی با این دوگشته مقترنا

خوشا مقارن این هر سه خاطری فارغ

زکید حاسد بدخواه و خصم راه زنا

خوشا شراب کهن در سبوی گردآلود

که رشح باران بسترده گردش از بدنا

خوشا مسابقهٔ اسب های ترکمنی

کجا چریده به صحرای خاص ترکمنا

درازگردن و خوابیده دم و

پهن سرین

فراخ سینه و بالابلند و نرم تنا

بزرگ سم و کشیده پی و مبارک ساق

بلندجبهه و محجوب چشم و خوش دهنا

به فصلی ایدون کز خاربن برآید گل

نواخت باید برگل سرود خارکنا

شمارهٔ 9

جز روی تو کافروخته گردد ز می ناب

آتش که شنیده است که روشن شود از آب

شنگرف دو رخسار تو آمیخته با سیم

سیم تو ز دو دیده ام انگیخته سیماب

سیماب اگرم بارد به رخ عجبی نیست

سیماب روان شیفته باشد به زر ناب

دو چشم و جبین تو در آن زلف چه باشد؟

دو نرگس نو ساخته اندر شب مهتاب

گربوسه به من بخشی دانی به چه ماند؟

مرغی که گه کشتن، قاتل دهدش آب

ز اندوه شبانگاهی خود با تو چه گویم

شب خفته چه داند اثر دیده ی بی خواب

در دامنت آویزم تا مردم گویند

آوبخته بر سرو یکی شاخک لبلاب

تا خط ندمیده است رفیقان را دل جوی

تا نقدی باقی است فقیران را دریاب

بیم است که خط جوش زند گرد عذارت

و اندیشهٔ او نیش زند بر دل اصحاب

عناب لبت بی مزه گردد ز خط سبز

اینست، بلی خاصیت سبزهٔ عناب

شمارهٔ 10

چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب

حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب

قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو

چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب

نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع

چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب

با دل سوخته پروانه به شمعی می گفت

دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب

چون بهار انده فردا مخور و باده بخور

که همین یک نفس از عمر حسابست امشب

شمارهٔ 11

بکرد ای جوهر سیال در مغز بهار امشب

سرت گردم نجاتم ده ز دست روزگار امشب

بر یاران ترش روی آمدم زبن تلخکامی ها

ز مستی خندهٔ شیربن به روبم برگمار امشب

ز سوز تب نمی نالم طبیبا دردسرکم کن

مرا بگذار با

اندیشهٔ یار و دیار امشب

هزاران زخم کاری دارم اندر دل ولی هر دم

ز یک زخم جگر ترساندم بیماردار امشب

گرم خون از جگر بیرون زند نبود عجب زبرا

که از خون لب به لب گشته است این قلب فگار امشب

فنای سینه ر بشان گرمی ناب است ای ساقی

بده جامی و برهانم ز رنج انتظار امشب

شب هجرانم از جان سیرکرد آن زلف پرخم کو

که در دامانش آویزم به قصد انتحار امشب

مده داروی خواب ای غافل از شب زنده داری ها

خوشم با آه آتشناک و چشم اشگبار امشب

اگر نالد «بهار» از زخم دل نالد، نه زخم سل

پرستاران چه می خواهید ازین بیمار زار امشب

شمارهٔ 12

رقم قتل ما به دست حبیب

چون مخالف نداشت شد تصویب

خامشی به مجلسی که در آن

نیست یک تن سخن شناس و لبیب

خوبشتن را میان خیل خران

خر نسازد به حکم عقل، ادیب

گورخر را چه حاجت بیطار

بدوی را چه انتظار طبیب

دهر چون نانجیب پرور شد

گو بمیرند مردمان نجیب

بلبل از بیم جان شود پنهان

چون به بستان کشد غراب نعیب

از در احتیاج مردم بود

آنچه دادند عاقلان ترتیب

هیچ اصلی به دهر ثابت نیست

خواه اصلی بعید و خواه قریب

جای دیگر عجیب ننماید

آنچه اینجا به چشم تو ست عجیب

خوار گردد به نزد یار، بهار

چون بریار شد عزیز، رقیب

چه توان کرد چون نشد معتاد

بینی خنفسا به نکهت طیب

شمارهٔ 13

غم طوقی از آهن شد و برگردنم آویخت

چون ژندهٔ درویش، بلا در تنم آویخت

درگردن دلدار نیاویخته، دستم

بشکست به صد خواری و در گردنم آویخت

آن طفل که پروردهٔ دل بود چو اغیار

افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت

بدگوبی جهال به بوم و برم آشفت

بیغارهٔ حساد به پیرامنم آویخت

ببرید طبیعت ز هواهای دلم سر

وآورد ویکایک به سر برزنم آوبخت

بلبل صفت آفات سخن گفتن شیرین

در خانه و در لانه و درگلشنم آویخت

چون منطق شیرین مرا دید زمانه

از طاق

فلک در قفس آهنم آویخت

بگداخت تنم شمع صفت وین دل سوزان

چون شعلهٔ فانوس به پیراهنم آوبخت

هر چیزکزان بیش دلم داشت تنفر

چون پردهٔ تاری به در روزنم آوبخت

تاربکی افکار حریفان چو حجابی

گرد آمد و درییش دل روشنم آوبخت

حلاج صفت، تا ز چه گفتم سخن حق

از دار بلا این فلک ریمنم آویخت

شمارهٔ 14

بسوختیم زبیداد چرخ و خواهد سوخت

کسی که علم فراموش کرد و جهل آموخت

بگو به سایهٔ دیوار دیگران خسبد

کسی که خانهٔ خود را به دیگران بفروخت

وطن زکید اجانب درون آتش و ما

به سر زنیم و بنالیم از اینکه آمل سوخت

شکافتیم و دربدیم و سوختیم ز جهل

به زیب پیکر ما گر جهان قبایی دوخت

بود زخون فقیرآنکه شربتی نوشید

بود ز مال یتیم آنکه ثروتی اندوخت

درین میانه بهارا نصیب رنجبر است

به هر کجا که ز بیداد آتشی افروخت

شمارهٔ 15

همین نه ازستم چرخ شهرآمل سوخت

که ازعطش به ری امسال سبزه وگل سوخت

بجای شمع برافروخت در چمن گل سرخ

بجای شهپر پروانه بال بلبل سوخت

به باغ، بید معلق زتشنگی چون شمع

گرفت لرزه و ازپای تا به کاکل سوخت

تو ای سحاب کرم قطره ای فشان بر خاک

که چهرلاله سیه گشت وزلف سنبل سوخت

ز حال خلق تغافل بس است ای وزرا

که خانمان ضعیفان ازین تغافل سوخت

به کار ملک تعلل بس است ای امرا

که شهر دلکش آمل ازبن تعلل سوخت

به داغ هیچ عزیزی خدا نسوزاند

هرآن دلی که بر احوال شهرآمل سوخت

بهارگفت توکل به حق کنید دربغ

که برق غفلت ماخرمن توکل سوخت

شمارهٔ 16

حشمت محتشمان مایهٔ مرگ فقراست

داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست

یا رب این شهر چه شهر ست و چه خلقند این خلق

که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست

می شنیدم سحری طفل یتیمی می گفت:

هر بلایی که به ما می رسد از این وزراست

خانهٔ

«محتشم» آباد که از همت او

شیون و غلغله در خانهٔ مسکین و گداست

از خدایش به حقیقت نرسد برگ مراد

آنکه فارغ ز غم ومحنت مخلوق خداست

نوشداروی نصیحت چه دهد سود بهار

به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست

شمارهٔ 17

عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست

کی به مسجد سزد آن شمع که در خانه رواست

به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین

هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست

اگر از ربختن خون منت خرسندی است

این نه خون است بیا دست در او زن که حناست

سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر

از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست

من گرفتار سیه چردهٔ شوخی شده ام

که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد

گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست

روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم

تا بکوبند که این، کشتهٔ آن ماه لقاست

زود باشدکه سراغ من تهمت زده را

از همه شهر بگیری و ندانندکجاست

اگرت یار جفا کرد و ملامت «راهب»

غم مخور دادرس عاشق مظلوم خداست

شمارهٔ 18

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست

ز عمر نشمرم آن ساعتی که او اینجاست

ز چشم شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی؟

بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست

حذر چه می کنی از چشم غیر و صحبت خلق

ز قلب خویش حذر کن که گفت وگو اینجاست

نگاهدار دل از آرزوی نامحرم

که فر و جاه و جمال زن نگو اینجاست

خیال غیر مکن هیچ، کان حجاب لطیف

که چون درد، نبود قابل رفو، اینجاست

شنیده ام به زنی گفت مرد بد عملی

که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست

قدم گذار به مشگوی من - که خواهدگفت

به شوهر تو که آن سرو مشکمو

اینجاست؟!

چو این کلام، زن از مرد نابکار شنید

به قلب خوبش بزد دست وگفت: او اینجاست

خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب

بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست

«بهار» پردهٔ مویین حجاب عفت نیست

«هزار نکتهٔ باریکتر ز مو اینجاست»

شمارهٔ 19

تا به گل هر لحظه بلبل را فغانی دیگراست

هر طرف از شهرت گل داستانی دیگر است

عشق بلبل جلوهٔ گل را نمایان کرد و بس

ورنه گل را درگلستان دوستانی دیگر است

بانگ عشاق وطن غالب زروی درد نیست

خلق را دربارهٔ ایشان گمانی دیگر است

خرقه و دراعه و داغ جبین حرفیست مفت

صاحبان روح عالی را نشانی دیگر است

گربه سبک مدعی رنگین نمی گویم سخن

رخ متاب از من که عاشق را زبانی دیگر است

از مصیبت ها منال ای دل که در زیر سپهر

هر مصیبت بهر دانا امتحانی دیگر است

گوش جان بگشای و بشنو زانکه اشعار «بهار»

صحبت کروبیان را ترجمانی دیگر است

شمارهٔ 20

وحشت راه دراز از نظر کوته ماست

رخ متاب ای دل از ین ره که خدا همراه ماست

نیست اصلا خبری در سر بازار وجود

ور همانا خبری هست به خلوتگه ماست

جز تو ای عشق! اگر ما در دیگر زده ایم

جرم بر عقل به هر در زدهٔ گمره ماست

گرچهی کند رفیقی به ره ما چه زبان

زان که ما آب روانیم و ره ما چه ماست

ما جگر گوشهٔ کوهیم و پسرخواندهٔ ابر

هر کجا سبزتر آن مزرعه گردشگه ماست

شیر را عار ز زندان نبود وین رفتار

بی سبب مایهٔ فخر عدوی روبه ماست

ای بهار از دگران کارگشایی مطلب

که خدا کارگشای دل کارآگه ماست

شمارهٔ 21

شب فراق تو گویی شبان پیوسته است

که زلف هرشبی اندرشب دگربسته است

دل از تمام علایق گسسته ام که مرا

خیال ابروی او پیش چشم، پیوسته است

نه خنجر و نه کمانست ابروان کجش

که در فضیلت رویش دو

خط برجسته است

نشاط من ز خط سبز آن پسر باری

چنان بود که فقیری زمردی جسته است

ز سبز برگ خط البته آفتی نرسد

به گلبنی که برو صدهزار گل رسته است

ز دولت سر عشق تو زنده ام، ورنه

هزار بار فزون مرگم از کمین جسته است

مباش تند و مغاضب که نعمت دو جهان

نتیجهٔ رخ خندان و طبع آهسته است

ز روی درد نگه کن به شعر من، کاین شعر

تراوش دل خونین و خاطر خسته است

ارادت ار طلبی معنویتی بنمای

که از علایق صوری فقیر وارسته است

به سربلندی یاران نهاده گردن و باز

به دستگیری ایشان ز پای ننشسته است

گرفته یار ولی هیچ کام نگرفته

شکسته توبه ولی هیچ عهد نشکسته است

نگفته هیچ دروغ ارچه جای آن بوده

نکرده هیچ بدی گرچه می توانسته است

«بهار» گوی سعادت کسی ربوده به دهر

که خواسته است و توانسته است و دانسته است

شمارهٔ 22

نم باران ز بستان گرد رفته است

طبیعت را گلی از گل شکفته است

نسیم آزاد می آید به بستان

چرا پس مرغکان را دل گرفته است

عجب شوری بپاکردست بلبل

ندانم عشق در گوشش چه گفته است

به ما جز عشق و آزادی مده پند

که عاشق حرف مردم کم شنفته است

بهارا بیش ازبن درگوش ملت

مزن گلبانگ آزادی که خفته است

شمارهٔ 23

تو اگر خامی و ما سوخته، توفیر بسی است

شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است

هر طبیبی نکند چارهٔ این مرده دلان

که دوای دل ما درکف عیسی نفسی است

گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب

سوی حق راهبر موسی عمران، قبسی است

کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک

خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است

طفل راگوشهٔ گهواره جهانی است فراخ

همه آفاق بر همت مردان قفسی است

ای توانگر تو به زر شادی و دانا به ضمیر

هر کسی را به جهان گذران ملتمسی است

شهر ما با

عسس و محتسب از دزد پر است

ای خوش آن شهر که در باطن هر کس عسسی است

سال ها حلقه زدم بر در این خانه «بهار»

بود ظنم به همه عمر که در خانه کسی است

شمارهٔ 24

شیرین لبی که آفت جان ها نگاه اوست

هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست

کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش

گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست

گویند یار خون دل خلق می خورد

وان لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست

او پادشاه کشور حسنست و ما اسیر

وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست

گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟

گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست

گفتم بغیر عشق چه باشدگناه من

گفتند زندگانی عاشق گناه اوست

جانا بهار صید زبان بسته ایست لیک

چیزی که مایهٔ نگرانی است آه اوست

شمارهٔ 25

غم مخور جانا در این عالم که عالم هیچ نیست

نیست هستی جز دمی ناچیز و آن دم هیچ نیست

گر به واقع بنگری بینی که ملک لایزال

ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست

بر سر یک مشت خاک اندر فضای بی کنار

کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست

در میان اصل های عام جز اصل وجود

بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست

دفتر هستی وجود واحد بی انتها است

حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیست

در سراپای جهان گر بنگری بینی درست

کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست

چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام

زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیست

عمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»

شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست

شمارهٔ 26

قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست

قصر سلطان امن تر ازکلبهٔ درویش نیست

طاهر آن دامان کزو دست امیدی دور نه

قادر آن سلطان کزو قلب فقیری ریش نیست

گر ز خون من نگین شاه

رنگین می شود

گو بریز این خون که مقدار نگینی بیش نیست

برکس ای قاضی به خون من منه بهتان ازآنک

قاتل من در جهان جز عشق کافرکیش نیست

ای صبا با خسرو خوبان بگو درد فراق

بر دل من کمتر از این حبس و این تشویش نیست

گر دلت با من نباشد قصرتجریش است بند

ور دلت با من بود زندان کم از تجریش نیست

در صفوف واپسین جا داد یارم ورنه کس

زبن رقیبان درصف عشق وی ازمن پیش نیست

دل به اقبال جهان ای صاحب دولت مبند

کاین جهان در اختیار عقل دوراندیش نیست

نعمت او بی تغیر، امن او بی انقلاب

راحت او بی تزاحم، نوش او بی نیش نیست

تجربت کردم رهی سوی سرای عافیت

راست تر زین ره که من بگرفته ام در پیش نیست

من نی ام مسعود و بواحمد ولی زندان من

کمتر از زندان نای و قلعهٔ مندیش نیست

گر توپی انسان «بهار» اندوه نوع خویش دار

ورنه حیوان هم نیابی کاو به فکر خویش نیست

شمارهٔ 27

به کشوری که در آن ذره ای معارف نیست

اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست

بگو به مجلس شورا چرا معارف را

هنوز منزلت کمترین مصارف نیست

وکیل بی هنر از موش مرده می ترسد

ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست

کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال

هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست

نشاط محفل ناهید و نغمهٔ داود

تمام یکسره جمع است حیف «عارف» نیست

«بهار» عاطفه از ناکسان مدار طمع

که در قلوب کسان ذره ای عواطف نیست

شمارهٔ 28

اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست

توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست

گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج

چون اختیار خانه به دست من و تو نیست

درکارهای رفته مکن داوری کزان

جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست

خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان

از حکمتست یا نه به دست من و تو

نیست

خرسند باش تاگذرد خوش دو روز عمر

گرداندن زمانه به دست من و تو نیست

خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر

کاین دهر جاودانه به دست من و تو نیست

ره ناپدید و غیب ندانستنی «بهار»

می خور جز این بهانه به دست من و تو نیست

شمارهٔ 29

شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست

نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست

گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان

بامدادان به چمن غنچهٔ خندانی نیست

الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی

کز عطش در دل افسردهٔ ما جانی نیست

گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی

برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست

آتش جور عدو بس، تو دگر باد مدم

مستان آب کسی را که به کف نانی نیست

ای بهار ار به حقیقت رسی اولی است که چرخ

سنگ بارد به چنین شهرکه انسانی نیست

شمارهٔ 30

در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت

تا خون من نریخت ز من دست برنداشت

دل خون شد از نگاهش وبر خاک ره چکید

بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت

چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم

آری ز پا فتاد هرآن کس که سر نداشت

در خون طپیدنم ز دل زار خویش بود

ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت

ازگریه سود نیست که من خود به چشم خویش

دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت

یا مرگ یا وصال که فرهادکوه کن

در عاشقی جز این دو خیالی دگر نداشت

گمنام زیست هرکه ز مرگ احترازکرد

جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت

جانی که داشت کرد نثار رهت «بهار»

جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت

شمارهٔ 31

در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت

سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت

تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب

کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت

اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد

دیو بر بنگاه کیکاوس نام آورگذشت

پیش

این روز سیه، گشتند بالله روسفید

روزهایی کز سیه بختی برین کشور گذشت

هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی

زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت

تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما

آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت

در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت

وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت

هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول

کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت

شمارهٔ 32

گفتمش هنگام وصل است ای بت فرخار، گفت:

باش اکنون تا برآید، گفتم: ازگل خار، گفت:

جانت اندر هجر، گفتم: جان پی ایثار تست

گرچه هست این هدیه در نزد تو بی مقدار، گفت:

عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست؟

گفتم: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت:

عاشقان را رنج باید بردگفتم: رنج عشق؟

گفت: از آن دشوارتر، گفتم: فراق یار؟ گفت

آنچه سوزد جان عاشق، گفتمش جور رقیب؟

گفت: نی، گفتم: نگاه یار با اغیار؟ گفت:

آری، آری، گفتم: از اغیار نتوان بست چشم

گاه گاهی گوشهٔ چشمی به ما می دار گفت:

چشم مست ما تو را هم ساغری برکف نهاد؟

گفتم: از میخانه کس بیرون رود هشیار؟ گفت:

ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه؟

گفتمش جانا مرا نبود دلی درکار، گفت:

دل ببردند ازکفت؟ گفتم: بلی گفت:این جفا

ازکه سر زد؟ گفتم: از آن طرهٔ طرار، گفت:

روی دل در پردهٔ حسرت چه پوشی غنچه وار

گفتم: از درد فراق آن گل رخسار، گفت:

گفتهٔ دلدار گشت آیین گفتار «بهار»

گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت

شمارهٔ 33

از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت

از دوست به خیر آمد و از ما به سلامت

حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش

با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت

از عشق حذرکن که بود ماحصل عشق

خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت

طی

شد زجهان چشمه خضر ودم عیسی

ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت

شمارهٔ 34

شمعیم و دلی مشعله افروز و دگر هیچ

شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار که دادند

در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد

از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند

از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی که بهین پیشه ورانش

گهواره تراشند و کفن دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی

دیدار رخ یار دل افروز و دگر هیچ

شمارهٔ 35

خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید

وان راز نهانی را از پرده براندازند

این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست

شایان تماشا را طرح دگر اندازید

ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد

عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید

تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل

آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید

تا یار که را خواهد تا عشق که را شاید

خود را و حریفان را اندر خطر اندازید

تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار

اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید

تا حق طلبان گردند از دربدری آزاد

شیخان ریایی را از در بدر اندازید

این محنت بی دردی دردی دگرست آری

گر دست دهد خود را در دردسر اندازید

گر عقل زند لافی دشنام دهید او را

وانجا که جنون آید پیشش سپر اندازید

یک شعله برافروزید از آه دل سوزان

وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید

شمارهٔ 36

باد بر آن دو سر طرهٔ شبرنگ افتاد

حذر ای دل که

میان دو سپه جنگ افتاد

خط بر آن روی نکو دست تطاول بگشود

آه و صد آه که آن آینه را زنگ افتاد

خون دل شد عوض باده به کام من مست

بس که در ساغرم از بام فلک سنگ افتاد

گفتم آید اثری در دلش از ناله و آه

وه که آه از اثر و ناله ز آهنگ افتاد

پیش آن قد خرامنده و آن عارض پاک

گل و سرو و چمن از جلوه و از رنگ افتاد

داغ هجر است که بینی به دل لاله رسید

شور عشق است که بینی به سر چنگ افتاد

گفته ی حافظ و سعدی نکند گوش ، بهار

هرکه را نسخه ای از شعر تو در چنگ افتاد

شمارهٔ 37

تا به کنج لبت آن خال سیه رنگ افتاد

نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد

آن نه خط است برآن عارض پرنقش و نگار

رنگ محویست که در دفتر ارژنگ افتاد

سیب از آسیب جهان رست که همرنگ تو شد

گشت نارنج ز غم زردکه نارنگ افتاد

دررهت چشم من از هفته به هفتادکشید

در پی ات کار من ازگام به فرسنگ افتاد

نرگس از چشم تو چون برد حسد، کور آمد

سرو با قد تو چون خاست بپا، لنگ افتاد

از دل گمشدهٔ خوبش فرو بستم چشم

تا مرا دامنت ای گمشده در چنگ افتاد

دانم اندر دل سخت تو نکرده است اثر

نالهٔ من که ازو خون به دل تنگ افتاد

کرد چون همره چنگ این غزل آهنگ، بهار

چنگ دردل زد و با چنگ هم آهنگ افتاد

شمارهٔ 38

گر نیم شبی مست در آغوش من افتد

چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد

صد بار به پیش قدمش جان بسپارم

یکبار مگر گوشه چشمش به من افتد

ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد

دور از تو چنانم که

سری بی بدن افتد

آوازه کوچک دهنت ورد زبان هاست

ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد

طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند

در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد

شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز

شوری است که تنها به سرکوهکن افتد

شمارهٔ 39

نکاهدم بار، فزایدم درد

نخواهدم یار، چه بایدم کرد

غبار راهی، شدم که گاهی

زکوی دلدار برآیدم گرد

به هرکجا بخت کشاندم رخت

سپهر دوّار نمایدم طرد

فلک چو بازی به گرم تازی

فشاردم خوار ربایدم سرد

جهان به دستان درین گلستان

خلاندم خار نمایدم ورد

کجا شوم پیش غمم شود بیش

تن آیدم زار رخ آیدم زرد

گر از غم نان به لب رسد جان

ز خوان اغیار نشایدم خورد

به لعب دشمن کجا دهم تن

اگر دو صد بارگشایدم نرد

قسم به ایران کزین امیران

یکی به دیدار نیایدم مرد

بهار مضطر خمش کزین درد

نکاهدم بار فزایدم درد

شمارهٔ 40

ملک جهان چون سویس باغ ندارد

لالهٔ باغ سویس داغ ندارد

جز دل ایرانیان خسته درین ملک

یک دل غمگین کسی سراغ ندارد

مست نشاطند خلق و جز من بیمار

کیست که دایم به کف ایاغ ندارد

یک دل افسرده در تمام ژنو نیست

یک گل پژمرده هیچ باغ ندارد

وادی بی آب و سنگلاخ نیابی

غیر گلستان و باغ و راغ ندارد

شهر و ده اینجاست غرق نور ولیکن

مرکز ایران به شب چراغ ندارد

بلبل گویا به باغ گرم سرود است

لاشخور و کرکس و کلاغ ندارد

عاشق آزرده از رقیب نباشد

بلبلش آشفتگی ز زاغ ندارد

از غم ایران دلم گرفته به نوعی

کز پی درمان خود فراغ ندارد

جای غزل گفتن بهار همین جاست

حیف که مسکین ملک دماغ ندارد

شمارهٔ 41

رخ تو دخلی به مه ندارد

که مه دو زلف سیه ندارد

به هیچ وجهت قمر نخوانم

که هیچ وجه شبه ندارد

بیا و بنشین به کنج چشمم

که کس در این گوشه ره ندارد

نکو

ستاند دل از حریفان

ولی چه حاصل نگه ندارد

حریف کم ظرف ز روی معنی

بود سبویی که ته ندارد

حدیث حال تبه چه داند

کسی که حال تبه ندارد

بیا به ملک دل ار توانی

که ملک دل، پادشه ندارد

عداوتی نیست قضاوتی نیست

عسس نخواهد، سپه ندارد

یکی بگوید به آن ستمگر

بهار مسکین گنه ندارد

شمارهٔ 42

دل از تطاول زلف نگار جان نبرد

چو مارگیر کز آسیب مار جان نبرد

به صیدگاه دل آن زلف خم به خم دامیست

که از علایق او یک شکار جان نبرد

دلا تجاهل عارف گزین که صاحب ذوق

محقق است کزین روزگار جان نبرد

بدان تبختر شاهانه گرگشاید رخ

پیاده ایست کز او یک سوار جان نبرد

سلاح عاشقی افتادگیست ورنه کسی

به پهلوانی ازین کار زار جان نبرد

به رهنمایی سیمرغ بست باید دل

وگرنه رستم از اسفندیار جان نبرد

سلامت ارطلبی کفرگوی و رندی کن

که زهد و تقوی از این گیرودار جان نبرد

بگو به ساقی مجلس به باده افیون ریز

وگرنه هیچ کس از این خمار جان نبرد

بر اهل فضل جهان سردگونه شد دانم

کزین خزان فضیلت بهار جان نبرد

شمارهٔ 43

ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد

زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد

فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود

شیرینی تعیش پرویز بگذرد

دوران رادمردی و آزادگی گذشت

وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد

مردانه پایدار بر احداث روزگار

کاین روزگار زن صفت حیز بگذرد

ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما

بسیار این نسیم فرح بیز بگذرد

این است پند من که ز خوب و بد جهان

نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد

صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش

وین شام شوم و عصر غم انگیز بگذرد

شمارهٔ 44

آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد

خلق را از طرّه ات آشفته تر خواهیم کرد

او از عشق جهانسوزت مدد

خواهیم خواست

پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد

جان اگر باید به کوی ات نقد جان خواهیم داد

سر اگر باید به راهت ترک سر خواهیم کرد

در غم عشق تو با این ناله های دردناک

اختر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد

هرکسی کام دلی آورده درکویت به دست

ماهم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد

تا جهانی درخور شرح غمت پیداکنیم

خویش را زین عالم فانی بدر خواهیم کرد

تاکه ننشیند به دامانت غبار از خاک ما

روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد

یا ز آه نیم شب، یا از دعا، یا از نگاه

هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد

لابه ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری

ور به بی رحمی زدی فکر دگر خواهیم کرد

چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت

پس سرکوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد

شمارهٔ 45

لب لعل تو می فروشی کرد

چشم مست تو باده نوشی کرد

این خطاها چو دید حاجب حسن

زان خط سبز پرده پوشی کرد

چه پراکنده گفت زلف، که دوش

خم شد و با تو سر به گوشی کرد

راز دل با لبت نگفته، خطت

سر برآورد وتیزهوشی کرد

عاقبت سست گردد اندر هجر

هرکه با عشق سخت کوشی کرد

خار، هر سرزنش که کرد، بهار

غنچهٔ تنگ دل خموشی کرد

شمارهٔ 46

درغمش هرشب به گردون پیک آهم می رسد

صبرکن ای دل شبی آخر به ما هم می رسد

شام تاربک غمش راگر سحرکردم چه سود

کزپس آن نوبت روز سیاهم می رسد

صبرکن گر سوختی ای دل ز آزار رقیب

کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می رسد

گر گنه کردم عطا از شاه خوبان دور نیست

روزی آخر مژده ی عفو گناهم می رسد

شمارهٔ 47

مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد

این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد

با انگبین لبت را سنجیده ام مکرر

شهدی که در

لب تست در انگبین نباشد

قومی به فکر مشغول قومی بدین گرفتار

غافل که آنچه جویند درکفر و دین نباشد

در نکتهٔ دهانت هرکس کند گمانی

تا تو سخن نگویی کس را یقین نباشد

ماه فلک ز حسنت خواهد برد نصیبی

ورنه همیشه سیرش گرد زمین نباشد

خواهم سایم سر ارادت بر آستانت

شرمنده ام که چیزیم در آستین نباشد

یابد ز دام زلفش صید دلم رهایی

گر چشم صیدگیرش اندرکمین نباشد

با ترکتاز چشمش نیکو مقاومت کرد

حقاکه چون دل من حصنی حصین نباشد

گفتم بهار مسکین خواهدگلی ز باغت

گفتا خزان رسیده است گل بعد ازین نباشد

شمارهٔ 48

اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد

ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد

برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت

کم از دهان تویی ذره هم نخواهد شد

گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه

کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد

تو پاک باش و برون آی بی حجاب و مترس

کسی به صید غزال حرم نخواهد شد

اگر بر آن سری ای ماهرو که روز مرا

کنی سیاه به زلفت قسم، نخواهد شد

گرم زنی چو قلم بند بند، این سرمن

ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد

رقیب گفت بهار از تو سیر شد، هیهات

به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد

شمارهٔ 49

سر آزادهٔ ما منت افسر نکشد

تن وارستهٔ ما حسرت زیور نکشد

ما فقیران تهی دست ز خود بیخبریم

جز سوی حق دل ما جانب دیگر نکشد

ما گداییم ولی قصر غنا منزل ماست

هرکه شد همدم ما منت قیصرنکشد

خضر ماییم که خاک ره ما آب بقاست

هرکه شد همره ما ناز سکندر نکشد

تاکه ما راست سر رشتهٔ تسلیم به دست

بادپای فلک از رشتهٔ ما سر نکشد

پدر دهر چو در مهد صفا بیند طفل

ناز او را کشد آن گونه که مادر نکشد

بشتابید سوی حق که

نگردد منعم

تا گدا رخت به درگاه توانگر نکشد

کی کند سیر گلستان صفا، ابراهیم

تا ز تسلیم و رضا رخت در آذر نکشد

هر دلی را نبود تاب غم عشق «بهار»

تا دلاور نبود بار دلاور نکشد

شمارهٔ 50

کر چون تو نقشی ای صنم نقاش چین در چین کشد

عمر درازی بایدش کان زلف چین در چین کشد

گر سنبل و نسرین کشد از خط رخسار تو سر

رویت خط بیحاصلی بر سنبل و نسرین کشد

گر دل به زلفت افکنم خال تو گردد رهزنم

ور با لبت دل خوش کنم چشم تو از من کین کشد

جور تو را از عاشقان من دوست تر دارم به جان

آری جفای خواجه را خدمتگر دیرین کشد

گر کرده گیتی شهره ات ور حسن داده بهره ات

هم بر بیاض چهره ات روزی خط ترقین کشد

آن زلف بار جان کشد وین دل غم هجران کشد

تا آن کشد چونان کشد تا این کشد چونین کشد

جانا بهار از جان کشد بار غم هجر تو را

فرهاد باید تا ز جان بار غم شیرین کشد

شمارهٔ 51

بازآمد آن ترک ختا کز بیقراران کین کشد

یارب مبادا کز خطا خط بر من مسکین کشد

دلدادگان از هر طرف برگرد او بربسته صف

بگرفته دامانش به کف گه آن کشد گه این کشد

گر جان به کف باید نهاد این بندهٔ مسکین نهد

ور بار غم باید کشید این خاطر غمگین کشد

گر باغبان گل پرورد کز وی زمانی برخورد

یا زحمت کانون برد یا محنت تشرین کشد

ای بلبل شیرین زبان به گر نبندی آشیان

درگلشنی کش باغبان صد منت از گلچین کشد

خسرو نداند از گدا رندی که در ویرانه ای

برکف می گلگون نهد در بر بتی شیرین کشد

جانا کشد جان بهار اندر شکنج زلف تو

زنجی که نالان صعوه ای از چنگل شاهین کشد

شمارهٔ 52

گل مقصود

نچید آن که چو من خوار نشد

نشد آزاد ز غم هر که گرفتار نشد

یوسف مصر نشد آن که به بازار وجود

پیره زالی به کلافیش خریدار نشد

همره نوح نشد، همسر داود نگشت

هرکه خدمتگر آهنگر و نجار نشد

از رهش پای مکش دامنش از دست منه

فکر یکبار دگر کن اگر این بار نشد

صنما پرده ز رخ برکش و بر قلب فکن

که حجاب رخ زن حافظ اسرار نشد

چهره بگشای و ز چشم بد اغیار مترس

که گل آزرده دل از چشم بد خار نشد

در پس پردهٔ ناموس نهان شو زیرا

چادر و پیچه حجاب زن بدکار نشد

زن که با حسن خداداده نیاموخت هنر

لایق همسری مردم هشیار نشد

دیو پتیاره بود گرچه بود نیکوروی

زن که با نامزد خویش وفادار نشد

عفت دختر دوشیزه نهالی است بهار

که چو شدکنده ز جا سبز دگربار نشد

شمارهٔ 53

نسیم صبحدم ازکوهپایه باز آمد

درخت سرو ز شادی به اهتزاز آمد

بیاکه طرهٔ سنبل زشوق گشت پریش

بیا که دیدهٔ نرگس به راه باز آمد

به یاد حضرت زردشت جام باده بنومن

که جشن حضرت جمشید جم فراز آمد

تو ناز می کن و دل می شکاف و رخ می تاب

که پیش ناز توام نوبت نیاز آمد

ببین که از در فرغانه می وزد امروز

همان نسیم که دوش از ره حجاز آمد

شمارهٔ 54

راستی روی نکویش به گلستان ماند

خط و خالش به گل و سبزه وریحان ماند

نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ

که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند

دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی

گر همه باغ بهشت است به زندان ماند

چکنم گر به غمت شهره نباشم درشهر

عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند

تجربت شدکه ز هجران نتوان رست به صبر

زان که دردیست صبوری که به درمان ماند

هرکه را نیست

به دل عشق و به سر سودایی

حیوانی است منافق که به انسان ماند

نه عجب گر بچکد خون دل از چشم بهار

پیش آن غمزهٔ خونین که به پیکان ماند

خطه دلکش بجنورد بهشتی است دربغ

کز خراسان بود و هم به خراسان ماند

شمارهٔ 55

آن خط سبز بین که چه زببا نوشته اند

گویی خط از عبیر به دیبا نوشته اند

در معنی لب تو ز شنگرف نقطه ای

برگل نهاده شرح به بالا نوشته اند

یا نسختی ز مهر گیا ثبت کرده اند

یا سر خطی بحون دل ما نوشته اند

یا با خط غبار به گرد عقیق تر

رمزی ز زنده کردن موتی نوشته اند

شرحی ز نوشداروی کاوس داده اند

رازی ز معجزات مسیحا نوشته اند

آیات حسن مطلق و اسرار عشق پاک

با لاجورد بر گل رعنا نوشته اند

جز عشق، صانعی نبود در جهان «بهار»

بیهوده گفته اند جز این یا نوشته اند

شمارهٔ 56

دعوی چه کنی داعیه داران همه رفتند

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند

آن گرد شتابنده که در دامن صحراست

گوید چه نشینی که سواران همه رفتند

داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو

کز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند

گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست

کزکاخ هنر نادره کاران همه رفتند

افسوس که افسانه سرایان همه خفتند

اندوه که اندوه گساران همه رفتند

فریاد که گنجینه طرازان معانی

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند

یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران

تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند

خون بار بهار از مژه در فرقت احباب

کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند

شمارهٔ 57

دلفریبان که به روسیه ی جان جا دارند

مستبدانه چرا قصد دل ما دارند

دلبران خودسر و هرجایی و روسی صفتند

ورنه در خانهٔ غیر از چه سبب جا دارند

گاه لطف است و خوشی گاه عتابست و خطاب

تا چه از این همه پلتیک تقاضا دارند

خوبرویان اروپا

ز چه در مردن ما

حیله سازندگر اعجاز مسیحا دارند

گرچه در قاعده حسن و سیاسات جمال

مسلک آنست که خوبان اروپا دارند

عاشقان را سر آزادی و استقلال است

کی ز پلتیک سر زلف تو پروا دارند

صف مژگان تو را دست سیاسی است دراز

با نفوذی که به معموره ی دل ها دارند

دل مسکین من از قرض یکی بوسه گذشت

با شروطی که لبان تو مهیا دارند

به چه قانون، سپه ناز تو ای ترک پسر

در حدود دل یاران سر یغما دارند

این چه صلحی است که در داخلهٔ کشور دل

خیل قزّاق اشارات تو مٱوا دارند

به کمیسیون عرایض چکنم شکوه ز تو

که همه حال من بیدل شیدا دارند

ما به توضیح دو چشمان تو قانع نشویم

زان که با خارجیان الفت و نجوا دارند

در پناه سر زلف تو بهارستانی است

که در او هیئت دل مجلس شوری دارند

رازداران تو در انجمن سری دل

نطقی از رمز دهان تو تمنا دارند

دل غارت شده در محضر عدلیه عشق

متظلم شد و چشمان تو حاشا دارند

سخن تازه عجب نیست ز طبع تو «بهار»

که همه مشرقیان منطق گویا دارند

شمارهٔ 58

خوبروبان یار را در عین یاری می کشند

دوستداران را به جرم دوستداری می کشند

مرغ وحشی چون نمی افتد به دست کودکان

مرغ دستاموزرا با زجر وخواری می کشند

شاهدان دیرجوش از دوستان باوفا

زود سیر آیند و ایشان را به زاری می کشند

دوستان خاص را مانند مرغ خانگی

درعروسی وعزا بررسم جاری می کشند

سر شبانان فی المثل گوسالهٔ پا بسته را

در قبال جستن گاو فراری می کشند

تا مگر ازکید بدخواهان دمی ایمن شوند

نیکخواهان را ز فرط خام کاری می کشند

بهر قربان بر سر راه حسودان دو رو

غمگساران را به جای غمسگاری می کشند

چون وزبر و پیل و رخ ازکار افتادند و

شاه

ماند بی اصحاب با یک زخم کاری می کشند

تجربت ها کرده ایم ازکار دولت ها «بهار»

گر نکشتی اختیاری، اضطراری می کشند

شمارهٔ 59

پیوند ببندند بتان لیک نپایند

ور زان که بپایند بگویند و نیایند

وانگه چو بیایند نخندند و ز عشاق

خواهندکه شان هیچ نبوسند و نگایند

گویند نباتی را، مردم به دهان در

گیرند، ولی نه بمکند ونه بخایند

این یوسفکان گرچه عزیزند ولیکن

ای کاش که هیچ از شکم مام نزایند

ور زان که بزادند شوند آبله رویان

تا زشت شوند و دل مردم نربایند

ور زان که ربودند بمیرند که عشاق

بر جای غزل نوحه بر ایشان بسرایند

شمارهٔ 60

میان ابرو و چشم توگیر و داری بود

من این میانه شدم کشته این چه کاری بود

تو بی وفا واجل در قفا و من بیمار

بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود

مرا ز حلقه ی عشاق خود نمیراندی

اگر به نزد توام قدر و اعتباری بود

در آفتاب جمال تو زلف شبگردت

دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود

به هر کجا که ببستیم باختیم ز جهل

قمار جهل نمودیم و خوش قماری بود

تمدن آتشی افروخت در جهان که بسوخت

زعهد مهر و وفا هرچه یادگاری بود

بنای این مدنیت به باد می دادم

اگر به دست من از چرخ اختیاری بود

میئی خوریم به باغی نهان ز چشم رقیب

اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود

شمارهٔ 61

اسیر خود شدن تا کی ز خود وارستنی باید

زتن کامی نشد حاصل به جان پیوستنی باید

به فرمان تن خاکی به خاک اندر بسی ماندم

به بام آسمان زین پست منظر جستنی باید

به لوث خاکیان آمیخت دامان دل پاکم

به آب معرفت دامان دل را شستنی باید

به هر کس دوستی بستم در آخر دشمن من شد

به حکم امتحان زین دوستان بگسستنی باید

سراسر دشمنی خیزد زکام دوستان بر

من

به رغم دوستان با دشمنان بنشستنی باید

ز شیخ و صوفی و واعظ گسستم رشتهٔ الفت

مرا با خادم میخانه پیمان بستنی باید

مرا یاران من گویند کز می توبه بشکستی

من از اول نکردم توبه تا بشکستنی باید

بهار اندر حرم چندین چه جویی اهل معنی را

به نیروی طلب دیرمغان را جستنی باید

شمارهٔ 62

کنون که کار دل از زلف یار نگشاید

سزد گر از من آشفته کار نگشاید

بلی ز عاشق آشفته کی گشاید کار

چو کار دل ز سر زلف یار نگشاید

ز روزگار در این بستگی چه شکوه کنم

دری که بست قضا روزگار نگشاید

در انتظار بسی کوفتیم آهن سرد

دربغ از آن که در انتظار نگشاید

به اختیار دل این کار بسته بگشایم

ولی زمانه در اختیار نگشاید

ز اشگ بگذرم و دیده شعله بار کنم

که کارم از مژهٔ اشکبار نگشاید

گل وفا ز نکویان طمع مدار بهار

که غنچهٔ هوس از این بهار نگشاید

شمارهٔ 63

آن چه شعله است کزان راهگذار می آید

یا چه برقیست که دایم به نظر می آید

ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان

مژده آب حیاتش ز اثر می آید

زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن

به سفررفته و اکنون زسفر می آید

دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر

پسری بر سر بالین پدر می آید

اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک

خوش بود فتنه گر از دور قمر می آید

پا و سر می شکند راه خرابات ولی

مرد وارسته ازبن راه بسر می آید

ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار

صبرکن عاقبت آن نخل به بر می آید

هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار

خاک راهش به نظرکحل بصر می آید

شمارهٔ 64

از ما بجز از وفا نیاید

وز یار بجز جفا نیاید

دلبر چه بلا بودکه هرگز

نزد من مبتلا نیاید

حرزی است مرا نهان کزان حرز

در خانهٔ ما بلا

نیاید

من کوه غم توام ولیکن

زین کوه دگر صدا نیاید

در خانهٔ ما نیایی آری

منعم بر بینوا نیاید

شادان، خبر غمی نپرسد

سلطان به سر گدا نیاید

و آن را که قدم به فرش دیباست

در خانه ی بوربا نیاید

آخر ز خدا بترس اگر هیچ

از روی منت حیا نیاید

گوبی که ز عشق دست بردار

این کار ز دست ما نیاید

من زلف تو مشک چین نخوانم

کز اهل ادب خطا نیاید

بر ما قلبت چرا نسوزد؟

بر ما رحمت چرا نیاید؟

بیگانه بود «بهار» آنجا

کاوازهٔ آشنا نیاید

شمارهٔ 65

من نگویم که مرا از قفس آزادکنید

قفسم برده به باغی و دلم شادکنید

فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا

بنشینید به باغی و مرا یادکنید

عندلیبان!گل سوری به چمن کرد ورود

بهر شاباش قدومش همه فریادکنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان

چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید

هرکه دارد زشما مرغ اسیری به قفس

برده در باغ و به یاد منش آزادکنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک

فکر وبران شدن خانهٔ صیادکنید

شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب

یاد پروانهٔ هستی شده بر بادکنید

بیستون بر سر راه است مباد از شیرین

خبری گفته و غمگین دل فرهادکنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه

ای بزرگان وطن بهر خدا دادکنید

گر شد از جورشما خانهٔ موری ویران

خانهٔ خویش محالست که آباد کنید

کنج وبرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار

شکر آزادی و آن گنج خدادادکنید

شمارهٔ 66

بهار مژدهٔ نو داد فکر باده کنید

ز عمر خویش درتن فصل استفاده کنید

خورید باده، مدارید غصهٔ کم و بیش

که غصه کم شود ار باده را زیاده کنید

مناسب است به شکرانهٔ مقام رفیع

گر التفات به یاران اوفتاده کنید

به باد رفت سرشمع وهمچنان می گفت

که فکر مردم هستی به باد داده کنید

صبا بگو به رقیبان که آسمان

نگذاشت

که بیش ازین به من بینوا افاده کنید

هجوم عام به قتل بهار نیست ضرور

که خود به قتلگه آید اگر اراده کنید

شمارهٔ 67

حیله ها سازد درکار من آن ترک پسر

تا دل خویش به او بازدهم بار دگر

گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه

گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر

چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد

من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر

ترک من حیله بسی داند در بردن دل

داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر

دل ازبن ترکان برگیر که این سنگ دلان

همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر

چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق

ز تو جان تو ربایند به افسون دگر

حبذا کشور ری و آن همه خوبان که دروست

که همه حور نژادند و همه ماه پسر

به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن

به کمر بستن سروند چو بندند کمر

اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی

کز نکوروئی آراسته اند آن کشور

هیچ در ایشان آئین دل آرایی نیست

در دبستان مگر این درس نکردند زبر

بیهده نیست که از من بربودند آن دل

که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر

دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش

نتوان دادن یک دل، به هزاران دلبر

به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست

ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر

وان بت من سوی ری رخت فروبست و برفت

من چنین ماندم بی دل به خراسان اندر

نیست کس تا چو دل خوبش دلی خواهم ازو

دل فروشی را بازار ببستند مگر

روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین

شام ازین انده تا بام شمارم اختر

گر نیاساید از حسرت و اندوه، رواست

هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر

شمارهٔ 68

نیست کسی را نظر به حال کس امروز

وای به مرغی

که ماند در قفس امروز

گر دهدت دست خیز و چارهٔ خودکن

داد مجو زان که نیست دادرس امروز

آن که به پیمان و عهد او شدم از راه

نیست بجزکشتن منش هوس امروز

وان که دو صد ادعا به عشق فزون داشت

بین که چه آهسته می کشد نفس امروز

همتی ای دل که پس نمانی از اغیار

پیش نیفتدکسی که ماند پس امروز

خانه خداگو به فکر خانهٔ خود باش

زان که یکی گشته دزد با عسس امروز

ملت جاهل مکن مجادله با بخت

فروبزرگی به دانش است وبس امروز

خود غم خود می خور ای بهارکه هرگز

کس نکند فکری از برای کس امروز

شمارهٔ 69

نرگس غمزه زنش بر سر ناز است هنوز

طرهٔ پرشکنش سلسله باز است هنوز

عاشقان را سپه ناز براند از در دوست

بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز

خاک محمود شد از دست حوادث بر باد

در دلش آتش سودای ایاز است هنوز

هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود

مقصد ساده دلان خاک حجاز است هنوز

گرچه شد عمر من از خط توکوتاه ولی

دست امّید به زلف تو دراز است هنوز

مسجد حسن تو از خط شده ویران لیکن

طاق ابروی تو محراب نماز است هنوز

روزی ای گل به چمن چشم گشودی از ناز

چشم نرگس به تماشای تو باز است هنوز

زین تحسرکه چرا سوخت پرپروانه

شمع دلسوخته در سوز وگداز است هنوز

باز شد شهپر مرغان گرفتار بهار

بستگی هاست که در دیده ی باز است هنوز

شمارهٔ 70

ای مصور نقش آن سرّ نهانش را بکش

موشکافی ها کن و موی میانش را بکش

سیل اشگ از جویبار دیده اول کن روان

زان سپس آن قد چون سرو روانش را بکش

گرز موی خامه شنگرفی جهد بر صفحه، زان

نکته ای شیرین فروگیر و دهانش را بکش

چون مرا بیند ز شرمش برچکد خوی از

عذار

گرتوانی آن عذار خوی دستان را بکش

یا مکش آن ابروانش یا اگر خواهی کشید

نقش ها بگذار و ناز ابروانش را بکش

آن گرانبار سرینش را بکش بر روی ساق

ور کشیدی محنت بار گرانش را بکش

چشم برهم نِه،چو چشم مست او خواهی کشید

ورگشودی، همچو من آه و فغانش را بکش

غمزه اش را گر ندانی چیست من دارم به دل

از دل من غمزه های جان ستانش را بکش

شمارهٔ 71

درگوش دارم این سخن از پیر می فروش

کای طفل بر نصیحت پیران بدار گوش

خواهی که خنده سازکنی چون غرابه خند

خواهی که باده نوش کنی چون پیاله نوش

کآن یک هزار خنده نموده است و دیده تر

وین یک هزار جرعه کشیدست و لب خموش

پوشیده می بنوش که سهل است این خطا

با رحمت خدای خطابخش جرم پوش

بر دوش اگر سبوی می آری به خانقاه

بهتر که بار منت دونان کشی به دوش

زاهدکه دین فروشد و دنیا طلب کند

او را کجا رسد که کند عیب می فروش

روزی دوکاستین مرادت بود به دست

در باب قدر صحبت رندان ژنده پوش

یاری و باده ای وکتابی وگوشه ای

گر دست داد پای به دامان کش و مکوش

گر دین و عقل نیست مرا زاهدا مخند

ور تاب وهوش نیست مرا ناصحا مجوش

کانجا که عشق خیمه زند نیست عقل و دین

وآنجاکه یار جلوه کند نیست تاب و هوش

ای مهربان طبیب چه پرسی ز حال من؟!

چون است حال رند قدح گیر جرعه نوش

پارینه مست بودم و دوشینه نیز مست

وامسال همچو پارم و امروز همچو دوش

خیز ای بهار عذرگناهان رفته خواه

زان پیشترکه مژدهٔ رحمت دهد سروش

شمارهٔ 72

کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش

به دست کس ندهد اختیارکشور خویش

بگو به سفله که در دست اجنبی ندْهد

کسی که نان پدر خورده، دست مادر خویش

چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه

کسی به

کشور خود گرد کرده لشگر خویش

در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم

رقیب گو بگدازد میان آذر خویش

حقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست

بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویش

ز من بهار بگو با برادران حسود

به رایگان نفروشد کسی برادر خویش

شمارهٔ 73

مکن تو با دل من بیش از این به جورسلوک

که ملک زیر و زبر می شود ز جور ملوک

لبت به نغمهٔ جان بخش چون مسیحا، جان

دهد به پیکر بی روح مردم مفلوک

وفا کنی بچشیم و جفا کنی بکشیم

به حکم آن که بتان مالکند و ما مملوک

کند قمر به رخت سجده؟ این بود معلوم

رسد به نور رخت زهره؟ این بود مشکوک

بهار شاهد من در کمال حسن بود

چوآیت و دگران چون قبالهٔ محکوک

شمارهٔ 74

اگرچه بسته قضا دست نوبهار امسال

بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال

سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند

که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال

نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت

ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال

ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار

خدا کند که شود کار خصم زار امسال

به حال زار فقیران کنید رحم که کرد

به حال زار شما رحم، روزگار امسال

در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش

که باز شد در الطاف کردگار امسال

به شادمانی قلب پریش هموطنان

نوید فتح و ظفر می دهد بهار امسال

شمارهٔ 75

دل سوی مهر می کشد و مهر سوی دل

جایی که مهر نیست مکن جستجوی دل

دل گوشت پاره ای که بجنبد به سینه نیست

منگر چنین ز چشم حقارت به سوی دل

بحث بهشت و دوزخ و آشوب کفر و دین

چون بنگرند نیست مگر گفتگوی دل

افلاک را به لرزه فکندی بهر نفس

گر آمدی ز پرده برون هایهوی دل

ما را نوید افسر شاهی

مده که ما

در کنج انزوا نبریم آبروی دل

الا که آرزوی دلی را برآوربم

ما را نبود و نیست دگر آرزوی دل

دشنام تلخ و روی ترش دلنشین ترست

ما را ز خنده ای که نباشد ز روی دل

دیدی چگونه جام سراپای خنده شد

آن دم که شیشه قهقهه کرد از گلوی دل

بر لوح دل رموز محبت نوشته اند

ما خوانده ایم و کرده ز بر پشت و روی دل

واقف شود ز معنی دل هرکه چون «بهار»

بگذاشت جان و جاه و جوانی به روی دل

شمارهٔ 76

باز پیمان بست دل با دلبری پیمان گسل

سحر چشمش چشم بند و بند زلفش جان گسل

دوست کش، بیگانه پرور، دیرجوش و زودرنج

سست پیمان، سخت دل، مشکل پسند، آسان گسل

در نگاه تند چون قاتل ز مجرم جان ستان

در عطای بوسه چون سیر از گرسنه نان گسل

لفظ آتشبار او یاس آور و امّیدسوز

نرگس بیمار او دردافکن و درمان گسل

غمزه اش در دلبری یغماگر و مردم فریب

طره اش در کافری تقوی کش و ایمان گسل

دست هجرش فرش عیش و صفحهٔ شادی نورد

شور عشقش بیخ عمر و رشتهٔ عمران گسل

انبساط روح را با جوهر حرمان زدای

ارتباط وصل را با خنجر هجران گسل

لعل گوهربیز او گاه سخن مرجان فروش

مژهٔ خونریز او وقت غضب شریان گسل

نیست دل ز ایران گسستن خوش ولی ترسم «بهار»

دل ز ایران بگسلد زین فتنهٔ ایران گسل

شمارهٔ 77

منم که خط غلامی دهم به نیم سلام

دل من است که قانع شود به یک پیغام

کنون که گردش ایام را ثباتی نیست

همان خوش است که در عشق بگذرد ایام

من آن مقام بلند ازکجا بدست آرم

که عاشقانه بیایم در آن بلند مقام

من آن نی ام که هلال از تمام نشناسم

مه دو هفته هلال است و عارض تو تمام

چراغ وصل بیفروزو حجره روشن کن

که آفتاب جدایی رسیده بر لب بام

غمم بکشت که خوبان چرا ندانستند

که خدعه باز کدامست و عشق باز

کدام

به نام عشق که از عشق رخ نخواهم تافت

اگر دچار ملامت شوم و گر بدنام

بهار باشد و بس آن که در ارادت دوست

کشیده طعنهٔ کفر و ملامت اسلام

شمارهٔ 78

از داغ غمت جانا می سوزم و می سازم

چون شمع ز سر تا پا می سوزم و می سازم*

از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان

گه زشت وگهی زیبا می سوزم و می سازم

درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی

لیکن من از استغنا می سوزم و می سازم

سرخ ازتف عشقم دل، زرد از غم یارم رخ

دایم چو گل رعنا، می سوزم و می سازم

چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن

در مجمر از آن تنها، می سوزم و می سازم

حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی

من ز ابلهی آنها می سوزم و می سازم

نوربست مرا در دل، ناریست مرا در سر

زپن هر دو چراغ آسا می سوزم و می سازم

با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه

مردانه و پابرجا می سوزم و می سازم

دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش

پوشیده و ناپیدا می سوزم و می سازم

بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب

چه خامش و چه گویا می سوزم و می سازم

داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم

من ای پسر از آبا می سوزم و می سازم

از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بی فریاد

من ز آدم و از حوا می سوزم و می سازم

از خلد به راه آورد، انباز منست این درد

تا پا نکشم ز این جا می سوزم و می سازم

مرغی است روان من، افتاده به دام تن

در دامگه اعضا می سوزم و می سازم

یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من

پیوسته رها کن تا می سوزم و می سازم

زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد

با چشم و دل بینا می سوزم و می سازم

دیریست که بیمارم بس مشغله ها دارم

وز حسرت استشفا می سوزم و می سازم

شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب

سختست غمم

اما می سوزم و می سازم

شمارهٔ 79

بود آیا که دگرباره به شیراز رسم

بار دیگر به مراد دل خود باز رسم

بود آیا که ز ری راه صفاهان گیرم

وز صفاهان به طربخانهٔ شیراز رسم

خیزم از جای و بدان شهر طربخیز شوم

تازم از شوق و بدان خطهٔ ممتاز رسم

به ملاقات گرامی ادبایی که بود

جمله را قول و غزل تالی اعجاز رسم

هست رازی ازلی در دل شیراز نهان

خرّم آن روز که من بر سر آن راز رسم

بر سر مرقد سعدی که مقام سعد است

بسته دست ادب و جبهه قدم ساز رسم

همت از تربت حافظ طلبم وز مددش

مست مستانه به خلوتگه اعزاز رسم

مرغک تازه پرم زیر پرم گیر به مهر

تا ز فیض پر و بال تو به پرواز رسم

بود آیاکه ازین تنگ قفس نیم نفس

به سر صحبت مرغان خوش آواز رسم

حافظا بندهٔ رندان جهانست «بهار»

همتی تا به یکی خواجهٔ دمساز رسم

شمارهٔ 80

ز نار هجر می سوزم ز درد عشق می نالم

خدا را، ای طبیب مهربان رحمی بر احوالم

به حال و روز مشتاقان زدم بس طعنه تا امشب

ز زلفی شد سیه روزم، ز خالی شد تبه حالم

بسی بگذشت سال و مه به من در عشق تا آخر

غم هجران نصیب آمد ز دوران مه و سالم

مرا پرکنده سیل عشق، بنیاد شکیبایی

گواه صادق ار خواهی ببین در اشک سیالم

مرا تنها نه از امروز باید خورد خون دل

من از اول چنین بودستم و این است اقبالم

گر از دست غم دلبر گذارم در بیابان سر

خیالش با غمی دیگر چو باد آید ز دنبالم

ز دست دشمنان گویی اگر نالم، معاذالله

که کر نالم من مسکین ز دست دوستان نالم

نشید عشق برخواند به جای پوزش یزدان

اگر بر قبلهٔ زاهد فرو بندند تمثالم

به بام بارگاه دوست روزی

بال بگشایم

اگر اندر هوای او فرو ریزد پر و بالم

خروس روستایی را چه جای همسری با من

که من شهباز دست شاهم و نیز است چنگالم

شمارهٔ 81

ز نادرستی اهل زمان شکسته شدیم

ز بس که داد زدیم آی دزد خسته شدیم

ز عشق دست کشیدیم و بهر کشتن خویش

به پایمردی اغیار دسته دسته شدیم

خراب گشت وطنخواهی از من و تو بلی

میان میوهٔ شیرین زمخت هسته شدیم

سری به دست شمال و سری به دست جنوب

بسان رشته در این کشمکش گسسته شدیم

چو رشته ای که به جهد از میان گسسته شود

جدا شدیم زخوبش و به غیر بسته شدیم

ز بی حیایی اغیار و بی وفایی یار

به جان دوست که یکباره دل شکسته شدیم

من و بهار به نیروی عشق ازین غرقاب

بساط خویش کشیدیم و فر خجسته شدیم

شمارهٔ 82

وقت آنست که بر سبزه مقامی بکنیم

بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم

نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر

ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم

مفتی شهر خراب از می نابست بیا

کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم

لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام

نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم

شحنه با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو

اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم

موسم عربده و رقص و نشاط است ولی

چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم

نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب

گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم

حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر

هرکرا صورت خوبی است سلامی بکنیم

افسر ماه مکلل شود از شعر بهار

گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم

شمارهٔ 83

منم که عشق بتانم نموده پیر و کهن

ندانم اینکه چه افتاده عشق را با من

بلی هر آنکو عشق بتانش چیره شود

شگفت نیست گر آید نزار و پیر و کهن

ز رنج و

درد چنان شد تنم که گر بینی

گمان بری که سرشته ز رنج و دردم تن

مرا ز عشق که بر اهرمن نصیب مباد

سیه تر آمده گیتی ز جان اهریمن

چو تفته آهن، دل در برم از آن بگداخت

که یار را به بر اندر دلی است چون آهن

تنم بکاست از آنگه که عشق ورزبدم

بلی بکاهد مردم ز عشق ورزبدن

ازآن زمان که مرا عشق زد به دامان دست

همی فشانم خون از دو دیده بر دامن

دلم بیفسرد از جور یار و درد فراق

تنم بفرسود از گردش دی و بهمن

سخن ز عشق به کس گرچه می نگویم لیک

شرار عشق پدید آیدم ز سوز سخن

هوای یارم آمیخته است با رگ و پوست

چو رنگ و بوی نهفته به لاله و لادن

مرا رسید ز عشق آنچه ز آتش اندر عود

مرا مبین، که همه اوست اینکه بینی من

شمارهٔ 84

ای دوست بیا لختی ترک می و ساغرکن

از میکده بیرون شو جان بر لب کوثرکن

مست می وحدت شو پا بر سرکثرت زن

فانی شو و باقی باش تقلید پیمبرکن

کفتار نبی بشنو، اسرار ولی دریاب

چند این در و چند آن در، دریوزه ز حیدرکن

از هرچه جز او بگذر، در هرکه جز او منگر

بر درگه او سر نه، در حضرت او سرکن

بالمره مجاهد شو، پیوسته مشاهد باش

گرکام نشد حاصل، کن جهد و مکررکن

بر خنگ عمل بنشین در دست طلب بشتاب

جان را به لقا بفروز مس را ز صفا زرکن

شمارهٔ 85

ای نرگست به خلق در فتنه بازکن

وی سنبل تودست تطاول درازکن*

چشمانت را حذر بود از دیدن رقیب

همچون مریضکان ز مرگ احترازکن

الفت چگونه دست دهد بین ما وشیخ

ماکار بر حقیقت و او بر مجازکن

ما در درون میکده صهبا به جام ربز

شیخ از درون

صومعه گردن درازکن

با دشمنان ز ضعف دم از دوستی زدیم

چون ملحدی به خاطر مردم نمازکن

کار بهار و یار به دور اوفتدکه هست

دایم بهار نازکش و یار نازکن

شمارهٔ 86

تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن

در جهان گریاندن آسانست اشگی پاک کن

گر نسیم فیض خواهی ازگلستان وجود

یک سحر چون گل به عشق اوگریبان چاک کن

هرکه بار او سبکتر راه او نزدیکتر

بار تن بگذار و سیر انجم و افلاک کن

تا ز باغ خاطرت گل های شادی بشکفد

هرچه در دل تخم کین داری به زبر خاک کن

تا شوی فارغ بهار از بازبرس ابلهان

صوم رحمن کیر و چندی در سخن امساک کن

شمارهٔ 87

غمزه ات خونریزتر یا دیدهٔ خونبار من

طره ات آشفته تر یا خاطر افکار من

لعل جانان سرخ تر یا لاله یا می یا عقیق

مه نکوتر یا پری یا حور یا دلدار من

کام عاشق تلخ تر یا صبر یاگفتار تو

وصل دلبر خوبتریا عشق یاکردار من

طالع من تیره تر یا زلف تو یا شام هجر

وصل تو دشوارتر یاکام دل یاکار من

مهرتو موهوم تر یا نقطه یا سیمرغ و قاف

کیمیا پوشیده تر یا صدق یا آثار من

سنگ آهن سخت تر یا آن دل بی مهر تو

نرگس تو خسته تریا این دل بیمار من

پشت من خمیده تر یا حلقه های زلف تو

عشوهٔ تو بیشتر یا ناله های زار من

مهر و مه تابنده تر یا چهرتو یا صبح وصل

شام هجران تیره تر یا بخت کجرفتار من

مشتری فرخنده تر یا روی تو یا بخت شاه

قامت تو راست تر یا سرو یاگفتار من

لطف شه سازنده تر یا لعل روح افزای دوست

خشم شه سوزنده تریا آه آتشبار من

در غزل سازی بهار استادتر یا آن که گفت

«روزگار آشفته تر یا زلف تو یاکار من»

شمارهٔ 88

لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون

خاک مستوره فلب بشر آورده برون

نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک

پنجه جنگ جهانی

جگر آورده برون

رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر

بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون

یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشان های حریق

ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون

منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط

طرحی از فتنه دور فمر آورده برون

دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ

از زمین همره داغ پسر آورده برون

شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال

دست مخبر به نشان خبر آورده برون

دست خونین زمین است که از بهر دعا

صلح جویانه زکوه وکمر آورده برون

آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است

که زمین از دل خود شعله ور آورده برون

پاره های کفن و سوخته های جگرست

کزپی عبرت اهل نظر آورده برون

عشق مدفون شده و آرزوی خاک شده است

کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون

پاره ها زآهن سرخست که در خاور دور

رفته در خاک و سر از باختر آورده برون

بس که خون درشکم خاک فشرده است بهم

لخت لختش ز مسامات سر آورده برون

راست گو که زبان های وطن خواهانست

که جفای فلک از پشت سرآورده برون

یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر

بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون

یا به تقلید شهیدان ره آزادی

طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون

یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار

نقشی از خون دل رنجبر آورده برون

شمارهٔ 89

در ده شراب کهنه که آمد بهار نو

برخوان سرود تازه که شد روزگا ر نو*

برکن شعار کهنه ز تن این زمان که باغ

پوشیده است بر تن گلبن شعار نو

طی گشت هرج و مرج زمستان کز آسمان

آورده اند بهر چمن مستشار نو

دردا که کهنه کار وزیران ملک ما

هر روز نو شدند و نکردندکار نو

فصلی چنین بهار سه چیز است شرط عیش

عشق نو و نشاط نو وگلعذار نو

شمارهٔ 90

جان قرین رخ جانان شود انشاء الله

هرچه خواهد دل ما، آن شود انشاء الله

تا ببیند بت من

حال پریشانی دل

زلفش از باد پریشان شود انشاء الله

آن که خون دلم از دیده به دامان افشاند

خونش از دیده به دامان شود انشاء الله

ای نهان گشته ز من، باش که حال دل زار

همچو خال تو نمایان شود انشاء الله

دل آشفته ام از بیم شب هجر دراز

در سر زلف تو پنهان شود انشاء الله

تا شود خانهٔ دل های عزیزان آباد

خانهٔ جور تو ویران شود انشاء الله

بلبل آسوده نشین کز دم جان بخش بهار

دهر ویرانه گلستان شود انشاء الله

شمارهٔ 91

علی الصباح که بر طره ات زنی شانه

هزار نافه گشایی میان کاشانه

گر از بهشت گریزدکسی رواست بسی

که هست چون توبهشتی رخیش درخانه

کسان زنند به دیوانگیم طعنه و من

برآن که از غم عشق تو نیست دیوانه

کجا برون روی ای مهر دوست از دل من

که گنج را نسزد جای جز به ویرانه

کنون که وصل میسر نمی شود باری

من و فراق تو و ناله های مستانه

بگو به دوست نشاید نهاد پای امید

به خانه ای که در آن سرکشید بیگانه

عجب نباشد اگرشمع را بسوزد تن

به جرم اینکه زد آتش به جان پروانه

بهارکشتهٔ ترکی بودکه در ره او

گذشته شعر وی ازتاشکند و فرغانه

شمارهٔ 92

در طواف شمع می گفت این سخن پروانه ای

سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع

هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه ای

گر اسیرخط و خالی شد دلم، عیبم مکن

مرغ جایی می رود کانجاست آب و دانه ای

تا نفرمایی که بی پروا نه ای در راه عشق

شمع وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه ای

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم، چه باک

گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانه ای

کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست

رو خبر گیر این معانی را ز صاحب خانه ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند

روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه ای

این جنون تنها نه مجنون

را مسلم شد بهار

باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه ای

شمارهٔ 93

شبی گذشت به آسودگی و آزادی

هزار شکر بدین نعمت خدادادی

چه عیش های مهنا که روی داد به ما

بدین چمن که بدو باد روی آبادی

ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم

من و ملازمت لعبتان نو شادی

حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت

ولی چوکوه بجا ماند عشق فرهادی

بیار باده و آبی فشان بر آتش دل

که بی خبر شوم از قید خاکی و بادی

به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز

بلی نتیجهٔ شاگردیست، استادی

همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست

دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی

شمارهٔ 94

بر سبزه نشست بلبل و قمری

باید می سرخ چون گل حمری

آری می سرخ درخور است از آنک

بر سبزه نشست بلبل و قمری

آن سرخ میئی که گرش بربویی

نشناسیش از بنفشهٔ برّی

آن می که سحابش اندرون بینی

رخشنده تر از ستارهٔ شعری

شمارهٔ 95

مرا بود به دیدار تو زین پیش وصالی

تو را بود به جای من غنجی و دلالی

مرا نیست ز هجر تو سوی وصل تو راهی

کسی رانبود ره ز وقوعی به محالی

مرا گر سخن وصل تو پیش آید روزی

چنانست که پیش آید خوابی و خیالی

کجا روشن ماهی بود او راست محاقی

کجا تافته نجمی بود او راست وبالی

تو آن تافته نجمی که تو را نیست غروبی

تو آن روشن ماهی که تو را نیست زوالی

بود روی تو از حسن چو افروخته ماهی

بود پشت من از رنج چو خمیده هلالی

ز بس مویه، ندانند مرا خلق ز مویی

ز بس ناله، ندانند مرا خلق ز نالی

نگاری به نگاهی دل من برد که باشد

نگاهیش به ماهی و وصالیش به سالی

بتی چون به سپهر اندر افروخته نجمی

نگاری چو به باغ اندر بالنده

نهالی

خرامنده چنانست که در باغ تذروی

گرازنده چنانست که در دشت غزالی

به رغم دل عشاق درآمیخته گیتی

عتابی به نویدی و فراقی به وصالی

شمارهٔ 96

آخر زغم عشقت ای طفل دبستانی

رفتم من از این عالم، عالم به تو ارزانی

عشق من و تو ای ماه بیرون ز شگفتی نیست

من پیر جهان دیده، تو طفل دبستانی

نشگفت گر از مجنون در عشق شوم افزون

کز معرفت افزون است شهری ز بیابانی

تو اول و تو ثانی در خوبی و رعنایی

ای ثانی بی اول وی اول بی ثانی

درآتش عشق ای دوست می سوزم و می بینی

وز درد فراق ای یار می نالم و می دانی

در عشق پشیمانی آیین محبت نیست

عاشق نبرد هرگز در عشق پشیمانی

در بند سر زلفت یک جمع پریشانند

زان جمله یکی نبود چون من به پریشانی

تو شاه نکوروبان، من شاه سخن گوبان

تو خود به نکورویی، من خود به سخندانی

ما را به فسون سازی جانا چه دهی بازی

تو کودک قفقازی، من رند خراسانی

تو ناز کنی از این، کَت دلبر خود خوانم

من فخر کنم از این کم بندهٔ خود خوانی

عشق تو به آسانی بیرون نرود از دل

بیرون نرود از دل عشق تو به آسانی

شمارهٔ 97

نهاده کشور دل باز رو به ویرانی

که دیده مملکتی را بدین پریشانی

دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود

هر آن که شد چو تو سرگشته در هوسرانی

ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان

بود سیاه تر از روزگار ایرانی

به پاس هستی ایرانیان برآور سر

ز خاک نیستی، ای اردشیر ساسانی

ببین به کشور ایران و حال تیرهٔ او

که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی

بهار بندهٔ حق باش و پادشاهی کن

که بندگان حقیقت کنند سلطانی

شمارهٔ 98

نصیحتی است اگر بشنوی زیان نکنی

که اعتماد بر اوضاع این جهان نکنی

از این

وآن نکشی هیچ در جهان آزار

اگرتو نیت آزار این و آن نکنی

ز صد رفیق یکی مهربان فتد، هش دار

که ترک صحبت یاران مهربان نکنی

بود رفیق کهن چون می کهن، زنهار

که از رفیق و می تازه سرگران نکنی

ز دیگران چه توقع بود نهفتن راز

ترا که راز خود از دیگران نهان نکنی

میان خلق جهان گم کنی علامت خوبش

اگر به خلق نکو خویش را نشان نکنی

غم زمانه نگردد به گرد خاطر تو

گر التفات به نیک و بد زمان نکنی

گر ازدیاد محبانت آرزوست، بکوش

که امتحان شده را دیگر امتحان نکنی

به دوستان فراوان کجا رسی که تو باز

ادای حق یکی را به سالیان نکنی

اگر به دست تو دشمن زپا فتاد ای دوست

مباش غره که خود عمر جاودان نکنی

بجو متاع محبت که گر تمامت عمر

بدین متاع تجارت کنی زیان نکنی

اگر نهی سر رغبت بر آستانهٔ کار

کف نیاز دگر سوی آسمان نکنی

«بهار» اگر دلت از غم برشته است، خموش

که همچو شمع سر اندر سر زبان نکنی

شمارهٔ 99

ای کمان ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی

ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی

آفتابا از عطوفت، بخش بر جان ها فروغی

پادشاها از ترحم، کن به درویشان نگاهی

گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده

در همه عالم نماند غیر کوران بی گناهی

من کی ام تا دل نبازم پیش چشم کینه جوبت

کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی

بینمت چونان که بیند منعمی را بینوایی

رانی ام چونان که راند بنده ای را پادشاهی

گفتم از بیداد زلفت خویشتن را وارهانم

اشتباهی بود لیکن بس مبارک اشتباهی

گر به چاه افتند کوران، عذرشان باشد ولی من

با دو چشم باز رفتم، تا درافتادم به چاهی

چهره ام کاهی از آن شد، کز تب عشق تو هر دم

آنچنان لرزم

که لرزد پیش بادی پرکاهی

دل برفت ازدست و ترسم درره عشق توجان هم

ترک من گوید بزودی، چون رفیق نیمه راهی

جادویی کردند مردم، تا سیه شد روزگارم

اندرین دعوی ندارم غیر چشمانت کواهی

معجر است آن پیش رویت، یا سیه دود دل من

یا به پیش ماه تابان پارهٔ ابر سیاهی

چون «بهار» از عشق خوبان سال ها بودم گریزان

عاقبت پیوست عشقم رشتهٔ الفت به ماهی

شمارهٔ 100

صبا ز طرهٔ جانان من چه می خواهی

ز روزگار پریشان من چه می خواهی؟

دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست

به حیرتم که تو از جان من چه می خواهی؟

دوباره آمدی ای سیل غم، نمی دانم

دگر ز کلبهٔ ویران من چه می خواهی؟

جز آشیانه بلبل گلی به شاخ نماند

صبا دگر ز گلستان من چه می خواهی؟

کمال یافت نهالت ز آب چشم «بهار»

جز اینقدر، گل خندان من چه می خواهی؟

شمارهٔ 101

ای تازه بهار نغز و زببایی

اندر خور دیدن و تماشایی

رضوان سر شاخ تازه پیراید

چون تو سر زلف تازه پیرایی

هر دم به دگر طریقه و آیین

رخسارهٔ خوبشتن بیارایی

تا آن که بدین طریقه های نو

دل از کف شیخ و شاب بربایی

یک دم زنشست وخاست نشکیبی

وز فتنه گری دمی نیاسایی

قطعات

شمارهٔ 1 - ترجمه یک شعرترکی

هرکرا دوست شدم دشمن جان گشت مرا

بخت من دشمن من بود عیان گشت مرا

شمارهٔ 2 - کریم و لئیم

باشدکه پای سفله به گنجی فرو رود

زان گنج، قیمتی نفزاید لئیم را

بی قیمت است گرچه به زر برکشی لئیم

ارزنده است اگر بفروشی کریم را

هرگز بهای خر نفزاید به نزد عقل

گر برنهی به خر طبق زرّ و سیم را

شمارهٔ 3 - تاریخ وفات ایرج میرزا

سکته کرد و مرد ایرج میرزا

قلب ما افسرد ایرج میرزا

بود مانند می صاف طهور

خالی از هر درد ایرج میرزا

سعدی ای نو بود و چون سعدی به دهر

شعر نو آورد ایرج میرزا

از دل یاران به اشعار لطیف

زنگ غم بسترد ایرج میرزا

دائما در شادی یاران خویش

پای می افشرد ایرج

میرزا

برخلاف آخر ز مرگ خویشتن

خلق را آزرد ایرج میرزا

ای دریغا کانچه را آورده بود

رفت و با خود برد ایرج میرزا

گورکن فضل و ادب را گل گرفت

چون به گل بسپرد ایرج میرزا

سکته کرد و از پس پنجاه و پنج

لحظه ای نشمرد ایرج میرزا

مرد آسان لیک مشکل کردکار

بر بزرگ و خرد ایرج میرزا

گفت بهر سال تاریخش بهار:

وه چه راحت مرد ایرج میرزا

شمارهٔ 4 - در مرثیه و مادهٔ تاریخ فوت پدر

دربغ و درد که از کید فتنهٔ گردون

بشد صبوری ازما چوشد صبوری ما

دریغ از آن دل آگاه و خاطر دانا

که بردرند ز غم جامه صبوری ما

صبوری آن ملک شاعران طوس برفت

به خانقاه غم آمد دل سروری ما

تنم بسوخت ز اندوه هجر و دوری او

چگونه ساخت ندانم به هجر و دوری ما

چو نور باصره امد ز چشم ما پنهان

فغان و ناله که شد دور دور کوری ما

بهار با دل غمگین خود چنین می گفت

که مصرعی است به تاریخ او ضروری ما

سری ز جان برآورد و این چنین به سرود

بشد صبوری از ما چو شد صبوری ما

شمارهٔ 5 - هشت شاعر در عرب و عجم

هشت تن در هشت معنی شهره اند اندر ادب

چار شاعر در عجم پس چار شاعر در عرب

درگه رامش «ظهیر» و «نابغه» هنگام خوف

گاه کین «اعشی قیس» و «عنتره» گاه غضب

ور ز اشعار عجم خواهی و استادان خاص

رو ز شعر چار تن کن چار معنی منتخب

وصف را از «طوسی» و اندرز را از «پارسی»

عشق را از «سجزی» و هجو از«ابیوردی» طلب

اولی وصفی حقیقتی، دومی پندی دقیق

سومی عشقی طبیعی، چارمی هجوی عجب

شمارهٔ 6 - مادر ذوق و ادب

مادر باباشمل رفت از جهان

هفته ای باباشمل بربست لب

مرگ مادر خاطرش افسرده کرد

گشت خاموش آن تنور ملتهب

لیک با این سوگواری های سخت

ماتم مادر نباشد بلعجب

با غم کشور، غم مادرکجاست؟!

چون که مرگ آمد فرامش گشت تب

کشوری ویران

و دزدان گرم کار

از خراسان تا لب شط ّ العرب

داغ میهن داغ مادر را ز دل

بسترد ، کان واجبست این مستحب

ایها البابا برفت ار مادرت

جهد کن و آمرزش مادر طلب

از پی تاریخ فوت مام تو

دوستان جستند بیتی منتخب

گوشه گیری از ادب برداشت سر

گفت: مرگ مادر ذوق و ادب

شمارهٔ 7 - در هجو روزنامهٔ اصفهان و نامهٔ ناهید

گو، ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت

که کیی تو که به رخ بسته ای از حیله نقاب

غیرت از جنس تو برخیزد اگر برخیزد

سنبل از شوره، می از سرکه و ماهی ز سراب

تیر در چشم تو چونان که به چشم تو مژه

تیز بر ریش تو چونان که به ریش تو گلاب

پنجه ات باد قلم تا که به دست تو قلم

در پیت باد بلا تا که به پیش تو کتاب

کشور از جنس کثیف تو چو جنس تو کثیف

وطن از فکر خراب تو چو فکر تو خراب

خبث، پنهان به ضمیر تو چو آتش به حجر

فحش، پیدا ز کلام تو چو باران ز سحاب

تو و ناهید پدر سوخته چون عود و سلیم

نر و ماده بهم افتاده چو در کوی کلاب

نامهٔ تو ببرت چون ببر مرده کفن

خامهٔ او به کفش چون به کف قحبه خضاب

تو هجا گویی و ناهید ز تو نقل کند

نیک بنگر به چه ماند عمل آن دو جناب

چون یکی خر که بره پشگلکی اندازد

پس جعل نقل کند پشگل او را به شتاب

تو چو بوجهلی وناهید چو حمال حطب

ای سر و گردنتان درخور شمشیر و طناب

ای سیه نامهٔ ناهید و طرفدار ...

آلت آلت بدخواه وطن در هر باب

ورق سرخ و سیاه تو بود کهنهٔ حیض

یا رخ فاحشه ی پیرکه مالد سرخاب

شغل کناسی و قصابی با هم نسزد

ای اجانب راکناس و وطن را

قصاب

زر ز «هاوارد» بگیری و دهی فحش به خلق

زبر آوار بمانی تو و یا لیت تراب

ز انگلستان مستان پول و ضیا را مستای

گول «نرمان» مخور و سوی خیانت مشتاب

زان که او خاک وطن را به اجانب دادست

بگرفته زر و امروز بترسد ز حساب

بهر مشروطه یکی ... تراشیده ز سنگ

مالشش داده و شق کرده به دست اصحاب

باش تا روز به شب نامده آن...

تا حجامتگه تو بر درد از یک شپشاب

قدر مشروطه ندانستی و غافل که خدای

کافر نعمت را وعده نمودست عذاب

برشکن شاخهٔ آزادی و چون گاو بخور

برفکن ریشهٔ مشروطه و چون خرس به خواب

می شود زور ز شومی ضیا روز تو شب

می شود زود ز بیداد رضا قلب تو آب

شمارهٔ 8

اگر مدار بهم نیست کار آتش و آب

یکی به تیغ ملک بین مدار آتش و آب

شمارهٔ 9 - قدرت روح

رفیقی داشتم بل اوستادی

که صرف صحبتش می گشت اوقات

علوم روح را تدربس می کرد

برین سرگشتهٔ جهل و خرافات

بهم دادیم قولی صادقانه

که از ما هرکه گردد زودتر مات

شب هفتم رفیق خوبشتن را

کند در عالم رویا ملاقات

بگ شمه ای از عالم روح

ز راه و رسم پاداش و مجازات

قضا را دوست پیشی جست از من

به مینو رخت بربست از خرابات

شب هفتم به خواب من درآمد

گرفتم دستش از روی مصافات

بگفتم چیست آنجا حال وما را

چه بایست از عبادات و ریاضات

بگفت اینجا بود روح عوالم

نه شیادی بکار آید نه طامات

حجاب صورت اینجا برگرفته است

نباشد چشم پوشی و مماشات

نیاید احتیالات از ریاکار

نگیرد بر جوانمرد اتهامات

نشاید سفله ای را خواند حاتم

نشاید احمقی را خواند سقرات

صفات اینجا تبرز جسته در روح

عیوب اینجا تجسم جسته بالذات

چنان کانجا مساواتی نباشد

در اینجا هم نمی باشد مساوات

تفاوت های هول انگیز ارواح

کند بیننده را در هر نظر مات

بود جان یکی ردف خراطین

بود روح یکی جفت

سموات

توانایی روح اینجا بکار است

شود این برتری تنها مراعات

چو روحی مقتدر آید شتابند

به استقبال وی ارواح اموات

به اوج لامکانش برنشانند

به سر بر تاجی از فخر و مباهات

مکان و مدت اینجا بالاراده است

نه میعادی است محسوس و نه میقات

بگفتم قدرت روح از چه خیزد

بفرما تاکنم جبران مافات

جوابم گفت یک جو رحم و انصاف

به است از سال ها ذکر و مناجات

محبت کن، مروت کن، کرم کن

به انسان و به حیوان و نباتات

چراکاین هر سه ذیروحند بی شک

فرستد روحشان سوی تو سوقات

چو بر افتاده ای رحمی نمایی

سروری در نهادت گردد اثبات

همانا آن خوشی سوقات روح است

که بخشندت به عنوان مکافات

بدی را همچنان پاداش باشد

که از امروز نگذارد به فردات

ترحم کن به مخلوق خداوند

که قوت روح رحم است و مواسات

شمارهٔ 10 - شوری

هرکه او نغمهٔ شوری بنواخت

ضرر و زحمت «شوری» نشناخت

کار اسلام خراب آن کس کرد

که پس ازمرگ نبی شوری ساخت

قتل عثمان شد از آن روز درست

که عمر کار به شوری انداخت

هرکه در بازی خود شوری کرد

تجربت شدکه در آن بازی باخت

عجز را پرده کشید از تلبیس

گر بزی کاو علم شور افراخت

شور، تزویر ضعیف است، بلی

عزم در کورهٔ شوری بگداخت

هر مزور که بدی اندیشید

قصد بنهفت و سوی شوری تاخت

هرکه خواهدکه مراد خود را

بشنود از تو، به شوری پرداخت

مشورت قاعدهٔ تردید است

نرسد مرد مردد بنواخت

شمارهٔ 11 - خانهٔ آخرت

بنده را جایگه دو داد خدای

هم بدین، نیک بنده را بنواخت

تا بدان جایگه کشاند جان

چون ازین جای تن همی پرداخت

چون در اینجاش خانه بایستی

هم در آنجاش خانه باید ساخت

ای دربغ آن که خانه ناکرده

هم به ناگاه مرگش اندر تاخت

کرد از این خانه جای خویش تهی

وندران خانه جای خود نشناخت

شمارهٔ 12 - انتخابات

دوش در انجمن رای فروشان، یکتن

آدمیزادهٔ دانا به نصیحت برخاست

گفت کای باشرفان رأی به کس

مفروشید

که به آیین شرف رأی فروشی نه رواست

رای خود را به خردمند وطنخواه دهید

که وطنخواه خردمند هوادار شماست

وان که زر بخش کند تا که نماینده شود

نه وکیل است که غارتگر سیم و زر ماست

کرسی مجلس شوراست نه پاچال دکان

کز پی بیع و شری هرکس و ناکس را جاست

وان که او بندهٔ مطواع ستمکاران بود

جز ستمکاری ازو هیچ نمی باید خواست

جمع گفتند که از نامزدان نام ببر

تا که منفک شود از هم بد و خوب و کج و راست

گفت: من ناطق و گویا و ادیبم زبن رو

میل من با ادبا و شعرا و خطباست

من هوادار فلانم که درین ملک امروز

به بیان و به بنان و به هنر بیهمتاست

او خطیب است ولیکن هنرش کم حرفی است

او فقیر است ولیکن صفتش استغناست

در شهامت همه دانیم که بیمانند است

در رفاقت همه دیدیم که بی روی و ریاست

هست با مرتجع و ظالم و جبار طرف

اندرین ملک چنین مرد فداکار کجاست

با فلان کس به رفاقت نهراسید از مرگ

تاکنون هم به هواداری او پا برجاست

با فلان آقا یار است از ایام قدیم

همچنین ثابت و با او به سرعهد و وفاست

هر که مردانه بسر برد رفاقت با دوست

لاجرم در همه احوال به یاد رفقاست

ناگهان جست علی کور ز پایین اطاق

گفت خوبست ولی دیدهٔ او نابیناست

ممّد لنگ ز یک گوشه درآمد لنگان

گفت گویند که لنگست و قیامش به عصاست

وز دگر گوشه بگفتا رجب سفلیسی

که ز سفلیس همانا به تنش استر خاست

تاجری گفت که آقای فلان محتکر است

گنجه هایش همگی پر ز کتاب اعلاست

قلدر ملیونری گفت که آقای فلان

جعبه ها دارد و هر جعبه پر از شمش طلاست

شاعری گفت که مداح فلانی بوده است

صله هایی که گرفتست بر این حال گواست

بی شعوری که ندارد

پر و پایی سخنش

گفت گویند سخن های فلان بی پر و پاست

گفت آخوند رداپوش عمامه به سری

که فلان سخت طرفدار عمامه است و عباست

از کله پوستیان گفت جوانی که فلان

متعصب به فلان طرز کلاهست و قباست

ماجراجویی پرخاشگری بد عنقی

گفت آقای فلان با همه کس در دعواست

گفت بدکارهٔ رسوا شده بدنامی

که فلان در بر خاصان و عوامان رسواست

آن که یاران همه از خوی بدش در تعبند

گفت رفتار فلان با رفقا جان فرساست

زشتخو مردی گفتا که فلان بدخویست

زشترو شخصی گفتا که فلان نازیباست

آن که هم صحبتیش زحمت و رنجست و عذاب

گفت آقای فلان صحبت وی رنج افزاست

گفت چاقوکشی این عیب بزرگ یارو است

که شبان روزان چاقوی فلان خون پالاست

بود از دولتیان رشوه خوری بی پروا

گفت در رشوه خوری حیف که او بی پرواست

متجدد پسری گفت که آقای فلان

در تجدد ره افراط بپیماید راست

داهیئی پشت هم انداز، چنین گفت که وی

پادو و پشت هم انداز و پر از مکر و دهاست

عارفی از طرفی گفت چه خوبست که ما

کج نشینیم و بگوییم درین مجلس راست

آشکار است که هست این سخنان ضد و نقیض

جمع اضداد محالست و خلافست و خطاست

در حق وی همه از نفس نمودید قیاس

وین حقیقت ز سخن های مخالف پیداست

چون که پای غرض آمد، مرض آید بوجود

گفتهٔ سعدی شیراز بر این حال گواست

گر تو با چشم ارادت نگری جانب دیو

دیوت اندر نظر افرشته وش و حور لقاست

وگر از دیدهٔ انکار به یوسف نگری

یوسف اندر نظرت زشت رخ و نازبباست

شمارهٔ 13 - در وصف مجلهٔ فروغ تربیت

به باغ در، به مه دی خمیده خاربنی

به پیشم آمدگفتم درین چه خاصیت است

نه تیر قامت او را ز غنچه پیکانست

نه صدر حشمت او را ز برگ حاشیت است

بسان تیغی کان را نه قبضه و نه نیام

بسان شعری کان را نه وزن و قافیت است

میان

برف یکی خاربن تو گفتی راست

میانهٔ دل پاک، ازکژی یکی نیت است

هوای او به دل اندر غم آورد، گویی

ز طبع خسته یکی پر ملال مرثیت است

به نوبهاران زان پس بدیدمش خوش و خوب

چو توبه ای خوش کاندر قفای معصیت است

شکفته سرخ گلی بر فرازآن گفتی

فراز قصر سعادت درفش عافیت است

شگفتم آمد زان حال و فکرتم جنبید

بلی شگفتی آغاز فکر و تزکیت است

نگاه کردم هر سو و راز آن جستم

که آن چه خاصیتی بود و این چه کیفیت است

بسیط خاک بنگشود راز من آری

بسیط خاک چراگاه راز و تعمیت است

برآسمان نگرستم وزآفتاب بلند

سئوال کردم، گفت این فروغ تربیت است

شمارهٔ 14 - کجاست؟

خارندگلبنان، چمنا پس گلت کجاست

پر شد ز زاغ صحن چمن بلبلت کجاست

استنبلا! خلافت اسلامیت چه شد

عثمانیا! جلالت استنبلت کجاست

خون شد قلوب خلق زتهران وانقره

ای شرع پاک مصطفوی!کابلت کجاست

زد لطمه فیل هند به قرآن، محمدا!

محمود شیر پرکنه زاولت کجاست

ایران خراب شد ز غزان،سنجرت چه شد

تهران زکفر محو شد ار طغرلت کجاست

شمارهٔ 15 - براثر توقیف روزنامه نوبهار

پادشاها همی نگویی هیچ

نامهٔ نغز نوبهار کجاست

آن که می داد مدح خسرو را

در همه گیتی انتشار کجاست

آن که با مهر شاه گیتی داشت

بر همه گیتی افتخار کجاست

آن که از دشمنان شاه نخواست

زر و نفروخت اعتبارکجاست

آن که درپیشگاه ملت و ملک

داشت جان از پی نثارکجاست

آن که در دهر زن طبیعت داشت

خوی مردان نامدار کجاست

زینهارش قضا نداد و کسی

کز قضا جسته زبنهارکجاست

تیره بختی به دادخواهی گفت

عدل سلطان کامکارکجاست

گنه او گرفت دامن من

همچو من کس گناهکار کجاست

شهریارا ستم شدست به من

رأفت شاه تاجدار کجاست

گیرم این جرم از منست آخر

عفو و اغماض شهریار کجاست

شمارهٔ 16 - فتنه بیدار شد

یارم از خوابگاه من برخاست

فتنه بیدار شد که زن برخاست

بت من سر ز خوابگه برکرد

وز چمن شاخ یاسمن برخاست

پیش زلف سیاهش آهوی چین

از سر

نافهٔ ختن برخاست

وان که بسپرد دل بدان سر زلف

از سر جان بستن برخاست

شمارهٔ 17 - صفای هر چمن

خلیل زادهٔ آزاده ای که دیرگهیست

که حسنت از رخ چون برگ ارغوان پیداست

در آشکار و نهان کام دل بجو ز جهان

که خوبروی جهانی تو تا جهان پیداست

سرین نرم تو از امتحان برآمده خوب

خود امتحان چه که ناکرده امتحان پیداست

زگونهٔ تو به کون تو ره بریم بلی

صفای هر چمن از روی باغبان پیداست

شمارهٔ 18 - دختر ناکام

چه شد که نرگس مستش ز آب دیده تر است

چه شد که لالهٔ رویش به رنگ معصفر است

چرا سعادت از بن تازه دختر ناکام

بریده مهر و از او سال و ماه بی خبر است

نه روی خانه - نه یارای دیدن یاران

اسیر کنج خرابات و خوار و دربدر است

ز بیوفایی صیاد بلهوس این مرغ

از آشیانه جدا، خسته بال و کنده پر است

چه شد که این چمن نوشکفته گشته خراب

«بهار» این همه تقصیر مادر و پدر است

شمارهٔ 19 - بعد ازکناره گیری از وزارت

غداری و مکاری و زور از من دور است

دولت همه غداری و مکاری و زور است

جهل است و غرور است در دولت و زان در

بیرون شود آن را که نه جهل و نه غرور است

شمارهٔ 20 - در وصف دانا و جاهل

گرت اندر صفت جن و ملک هیچ شک است

بین به نادان و خردمند که جن و ملک است

مردم نادان بر خاک بماند چون دیو

وآن که آموخت خرد همچو ملک بر فلک است

از پی مردم عالم همه جا عائله هاست

مردم جاهل در عائلهٔ خویش تک است

باغ دانایی باغی است که فردوس آنجاست

چاه نادانی چاهی است که قعرش درک است

ملک ها را همه از پی درک و مدعی است

ملک دانایی بی مدعی و بی درک است

درد بی علمی دردی است که درمانش نیست

شاخ نادانی شاخی است که بارش خسک است

شمارهٔ 21 - در وصف جواهر لعل نهرو نخست وزیر فقید هند

ازجواهر،لعل خوش تر زان که همرنگ دل است

زان دل

من بر جواهر لعل نهرو مایل است

شمارهٔ 22 - طاق نصرت

این که بینی در مقابل، نیست آن قوس قزح

بهر ما دست طبیعت طاق نصرت بسته است

گر رعیت بسته بود آن طاق را لطفی نداشت

خُرّمم کان طاق را دست طبیعت بسته است

شمارهٔ 23 - در زندان

کردم عبور دی ز در شعبهٔ چهار

دیدم که کامران بسردم نشسته است

درپشت میز با علم وطبل و عر و تیز

بهر فنای تودهٔ مردم نشسته است

شمارهٔ 24 - اخلاق

چشم بهی مدار از این بدسگال قوم

کاینجا شرافت همه کس دست خوردنی است

تاج غرور و فخر ز سرها فتادنی

نقش وفا و مهر ز دل ها ستردنی است

جز نقش نابکار «زر» آن هم ز دست غیر

دیگر نقوششان همه از یاد بردنی است

اقوام روزگار به اخلاق زنده اند

قومی که گشت فاقد اخلاق، مردنی است

شمارهٔ 25 - به یکی از مدیران جراید

ای مدیری که ز نوک قلمت

تیر در دیدهٔ اهل نظرست

هیکل نحس تو و اخلاقت

هر یکی از دگری زشت ترست

تویی آن حلقهٔ مفقوده که او

بین بوزبنه وجنس بشرست

هرگزافی که به عالم علمست

هر دروغی که به گیتی سمرست

در سیه نامهٔ تو مندرجست

در ورق پارهٔ نو منتشرست

فکرهای کج و بی معنی تو

همچو احکام ستاره شمرست

هرکرا مدح کنی منفعلست

هرکرا قدح کنی مفتخرست

با تو ای مظهر خر، چتوان کرد

تف به گور پدر هرچه خرست!

شمارهٔ 26 - از یک غزل

گرم به خنجر بیداد خون بریزد دوست

ازو به حق نبرم شکوه زان که حق با اوست

ز دست دشمن اگر صد قفا خورم شاید

به یک خطا که ز من رفت در ارادت دوست

شمارهٔ 27 - به شاهزادهٔ نصرهٔالدوله

ای حضرت والا تو نه جنی نه فرشته

چونست که یک لحظه به یک جا نکنی زیست

بالا تلفون کردم گفتند فلان رفت

پایین تلفون کردم گفتند فلان نیست

باری به تو زورم نرسد اکنون اما

گور پدر هرچه خر بلد تلفونچی است

شمارهٔ 28 - در زندان شهربانی

بگرفتم آفتابه که گیرم ره مبال

آژان گرفت راهم و

گفتا اجازه نیست

گفتم تو تا اجازه فراز آری از رئیس

من ریده ام به خوٻش،بگفتاکه چاره چیست

یاران نظرکنیدکه جز من به روزگار

آن کس که بی اجازهٔ دولت ریده کیست

شمارهٔ 29 - به منکر عشق

سختم عجب آید ز خلقت زن

کایزد را زبن کرده ملتمس چیست

دوشیزه به شوهر چو رفت، دیگر

او را به پسر زادن این هوس چیست

زهدان چو شود از جنین گرانبار

آن شادی حبلی بهر نفس چیست

با آن همه سنگینی و مشقت

این بستگی و انقیاد کس چیست

چون مرغ جنین از قفس برآمد

دیگر بوی این علقهٔ قفس چیست

از بهر یکی کودکی، عروسی

از هیچ تحمل نکرده بس، چیست

شب گوش نهادن به ناله طفل

چون قافله بر نالهٔ جرس چیست

لالایی محزون که از سموات

صوت ملکش داده باز پس چیست

تا دست بجنباندش دمادم

گهواره نهادن به دسترس چیست

گر نیمشبی از تبی بجنبد

جنبیدن و جستن به خار و خس چیست

رفتن پی داروی او شبانه

چون موس عمران پی قبس چیست

در پاس وی از خواب و خورگذشتن

مانند یکی نامور عسس چیست

تا طفل کلان گردد و شود پیر

دل بازنهادن بدو و بس چیست

من سخت فرومانده ام در این راز

کاین معنی اگرعشق نیست پس چیست؟

ور عشق نزاید از این میانه

خود زاین همه پیرایه ملتمس چیست؟!

شمارهٔ 30 - صفاهان اگر نیست شیراز هست

جهادا فراموش کردی مرا

ولی از تو زبن رو دلم تنگ نیست

مدیحی نوشتم به سردار جنگ

که در وزن و معنی کم از سنگ نیست

به پایان آن چامه بد نکته ای

که هر کان نداند به فرهنگ نیست

نفهمید سردار آن نکته را

اگر لر نفهمد سخن، ننگ نیست

وگر دید و دانست و ناکرده ماند

مرا با چنان مهتری جنگ نیست

ولی از تو انسان دانش پژوه

تجاهل بدین حد خوش آهنگ نیست

که شعرم نفهمیده خوانی به خلق

ازین زشت تر در جهان رنگ نیست

به سردار برگوکه حکم حکیم

کم از امر سرتیپ و سرهنگ نیست

صفاهان اگر نیست شیراز هست

خدا جهان را جهان تنگ نیست

شمارهٔ 31 - در دوران گرفتاری

بدتر

ز دورویی به جهان منقصتی نیست

وز صدق نکوتر به دو عالم صفتی نیست

آن را که به نزدیک خدا منزلتی هست

غم نیست گرش نزد شهان منزلتی نیست

رحم آر بر آن قوم که در پنجهٔ ظالم

هر روز جز آزردنشان امنیتی نیست

چیزی که در او فایدتی هست بماند

نابود شود آنچه در او فایدتی نیست

گر رتبت والا طلبی علم طلب کن

کز علم برون زیر فلک مرتبتی نیست

شمارهٔ 32 - به مناسبت سقوط امپراتوری عثمانی

فغان که ترک مرا تیره گشت رومی روی

دگر به گرد دل خسته ترکتازی نیست

برفت شوکت و طی شد جمال و طلعت او

مرا دگر به رخ انورش نیازی نیست

شمارهٔ 33 - شکوه

فلان سفیه که بر فضل من نهاد انگشت

به مجمع فضلا باز شد مراورا مشت

فضیحت است که تسخر زند به کهنه شراب

عصیر تازه که نابرده زحمت چرخشت

خطاست کز پس چل سال شاعری شنوم

ز بیست ساله ی ... نادرست حرف درشت

ز خدمت وطنی هیچ گونه دم نزنم

که گوژ گشت ز اندوه حادثاتم پشت

به نظم و نثر مجرّد چرا نیارم فخر

که تابناک ترند از دلایل زردشت

فنون شاعری و نثر خوب و نظم بدیع

مرا به دست چو انگشتری است در انگشت

برای خاطر پروین و اعتصام الملک

من و رشید و دگر خلق را نباید کشت

شمارهٔ 34 - شوخ چشم پاریسی

دیشب آن شوخ چشم پاریسی

رقص را پایهٔ نکو برداشت

گاه دستی به اشتها افشاند

گاه پایی به آرزو برداشت

قصه کوته حجاب عفت را

ماهرانه ز پشت و رو برداشت

ناگهان پای نازکش لغزید

بر زمین خورد و های وهو برداشت

دل زجا جست و همچوگل ز زمین

بدن نازنین او برداشت

دل مسکین ز بیم زحمت یار

گفتگوکرد و جستجو برداشت

یار دستی کشید در بن ناف

پرده از روی گفتگو برداشت

گفتم ای دوست حقه ات بشکست

گفت نشکست لیک مو برداشت

شمارهٔ 35 - شعرو نظم

شعر دانی چیست، مرواربدی از دیای عقل

شاعر آن افسونگری کاین طرفه مروارید سفت

صنعت و سجع و

قوافی هست نظم و نیست شعر

ای بسا ناظم که نظمش نیست الا حرف مفت

شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب

باز در دل ها نشیند هرکجاگوشی شنفت

ای بسا شاعرکه او در عمرخود نظمی نساخت

وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت

شمارهٔ 36 - گل سرخ

دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت

مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت

ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا

یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت

خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش

مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت

یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش

پیش هر گلبن بودیم به گفت و به شنفت

که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت

ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت

گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من

نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت

بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست

گل به گلبن خوش و بلبل به کل و مرد به جفت

دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل

بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت

شمارهٔ 37 - پروانه

آن شمع دل افروز من از خانهٔ من رفت

پروای گلم نیست که پروانهٔ من رفت

دارم صدف آسا کف خالی و لب خشک

تا ازکفم آن گوهر یکدانهٔ من رفت

چون باغ خزان دیده ز پیرایه فتادم

زبن شاخه پرگل که زگلخانهٔ من رفت

شمارهٔ 38 - خطاب به شاه

هرکسی را به بر شاه جهان واسطه ایست

بنده را واسطه ای نیست بغیر از کرمت

گر ز احسان تو یک عائله معمور شوند

به که یک عائله معدوم شوند از ستمت

شمارهٔ 39 - برف

ابری به خروش آمد چون قلزم مواج

بر روی زمین بیخت هزاران ورق عاج

گویا فلک امروز بریزد به سر خلق

پس ماندهٔ آن شیر برنج شب

معراج

حلاج شدست ابر و زند برف چو پنبه

لرزان من ازین حادثه چون خایهٔ حلاج

گویی که یکی سید، مندیل عوض کرد

زان برف فراوان که نشسته به سرکاج

شمارهٔ 40 - آشوب بغداد

چو ازگشت زمان آلمان و اتریش

به چنگ حزب نازی اندر افتاد

بپا گردید جنگی خانمان سوز

که مانندش ندارد آدمی یاد

ز ده کشور فزون در چنگ آلمان

به یک ضربت شدند از هستی آزاد

عروس دهر پاربس نکوروی

بخفت اندر بر این تازه داماد

به پیش این قضای آسمانی

به تنها انگلستان اندر استاد

ولی ملک عراق اندر میانه

ز ناگه کودتایی کرد بنیاد

«رشید عالی» از اعیان تازی

به آشوب و به شورش دست بگشاد

وزان پیمان که با انگلستان بود

گذرکرد و ندای حرب درداد

به قصد پادگان انگلستان

سپاه از هر طرف بیرون فرستاد

برای یاربش آمد ز محورا

*اببما به هفتاد به هشتاد

بپا شد طرفه جنگی کز نهیبش

برآمد از جوان و پیر فریاد

رشید ازترک و ایران یاوری خواست

به دست آویز عهد سعدآباد

در این اثنا سپاه انگلستان

مظفرگشت در آغاز خرداد

رشید عالی از بغداد بگریخت

هزیمت راگرفته پیشی از باد

سوی خاک عجم از آب بگذشت

دل از غم، پر ز آتش، لب پر از باد

بلی بی شک هزیمت جست خواهد

چو شاگردی بجوید کین استاد

نبود این، جز یکی آشوب ناچیز

کزان آشوب جنگی بلعجب زاد

هم از این بلعجب تر نکته اینست

که تاریخش بود «آشوب بغداد»

شمارهٔ 41 - لشکر منهزم

به کشتزار نگه کن که در برابر باد

چولشکریست هزیمت گرفته از بر خصم

شمارهٔ 42 - ونیز

شد سیه پوش از غم مرگ صبا بدرالملوک

زین مصیبت ملت اسلام قرمزپوش باد

کرد با نیکان ستیزه تا که شد همدوش مرگ

هرکه با نیکان ستیزد با اجل همدوش باد

عیب پاکان کرد تا خاموش گشت او را زبان

هر زبان کاو عیب پاکان می کند خاموش باد

هرکه بار دوش ملت گشت مانند صبا

بار نعشش رهروان مرگ را بر دوش باد

بدسگال ملک و ملت بود از آن

منفور شد

بدسگالان را صدای مرگ او درگوش باد

نفرت ملی نمایان شد به پای نعش او

بر سر این ماجرا ای دوستان سرپوش باد

پتک نفرت خورد زیرا سکه مغشوش بود

پتک نفرت بر سر هر سکه مغشوش باد

بهر تاریخش رقم زد کلک مشکین بهار

از قفای بدسگالان آب راحت نوش باد

شمارهٔ 43 - هدیهٔ دوست در زندان

حضرت سالار بهر مرغ گرفتار

از ره اکرام آب و دانه فرستاد

آب حیات اندرون کوزهٔ مینا

تا دهدم عمر جاودانه، فرستاد

هفت عددکوزهٔ نبات کرم کرد

سه خم شیرین می مغانه فرستاد

از سر انصاف، تلک عشرکامل

تا نزنم در نقیصه چانه، فرستاد

یاشد رمزی گر امتنان رهی را

خربزه بخشید و هندوانه فرستاد

دانست این بنده تشنهٔ سخن اوست

کاهلی طبع را بهانه فرستاد

خشک لبم یافت، زان قبل شکر تر

در عوض شکرین ترانه فرستاد

شکر کنم زو که این همه شکر تر

در خم سربسته بی نشانه فرستاد

یا بدل شعر تازه نزلی موزون

شهد و شکر کرده در میانه فرستاد

بختش خواهم بلند و هیچ نبینم

کاو بفرستاد هدیه یا نفرستاد

شمارهٔ 44 - قول و غزل

ادیب الممالک ز طبع شکرزا

سوی بنده قند و عسل می فرستد

طمع دار روحم من از صحبت او

وی از شعر نعم البدل می فرستد

به قوس از برایم غزل می سراید

به جد از برایم حمل می فرستد

به شیرینی کام تریاک خواران

شکرها زقول وغزل می فرستد

غذا می فرستد دوا می فرستد

عسل می فرستد مثل می فرستد

ز افزون هدایا ز موجز قصاید

فزون وفره قل ودل می فرستد

دلم شد علیل از گزند حوادث

ز تریاق دفع علل می فرستد

به تسکین این قلب آشفته من

ز حکمت سطور و جمل می فرستد

تو گویی خدا آیت صلح کل را

سوی جنگ بین الملل می فرستد

ببال ای فرهمند دانا که گردون

نویدت به جاه و محل می فرستد

به جاه تو قدر و علو می فزاید

به جاه عدویت خلل می فرستد

فروپوش عیبش به ذیل عطوفت

بهار ار سخن مبتذل می فرستد

همین است حسنش که درحضرت تو

نه مسروق ونی منتحل می فرستد

شمارهٔ 45 - پافشاری میخ

پافشاری و استقامت میخ

سزد ار عبرت بشر گردد

هر چه کوبند

بیش بر سر او

پافشاریش بیشتر گردد

شمارهٔ 46 - بدان و بگوی

سخن چوگویی سنجیده گوی در مجلس

که از کلام نسنجیده خوار گردد مرد

درست گوی و ادب ورز و بر گزافه مرو

صریح باش و به جد کوش و گرد هزل مگرد

بسا سخن که ازو خاست بحث و جنگ و قتال

بسا عمل که از او زاد رشگ و کین و نبرد

گر آنچه گویی دانی، بری فراوان سود

ور آنچه دانی گویی، کشی فراوان درد

نه هرکه هرچه توانست کفت، بایدگفت!

نه هرکه هرچه توانست کرد، بایدکرد!

شمارهٔ 47 - ماده تاریخ مرگ صبا

صبا روزی که عصرش کرد سکته

به یک مجلس دو من سیب و هلو خورد

هلوی مفت و سیب آمد به دستش

ز حرص آن جمله را یکجا فرو برد

دگر سی تخم مرغ نیم رو را

یکایک در میان معده افشرد

سپس ده شیشه لیموناد نوشید

زهی پرخور، زهی پردل زهی گرد

پس آنگه مدتی خسبید و آخر

همان جا سکته کرد و خونش افسرد

زن بیچاره اش با حالت یأس

به بالینش طبیبی چند آورد

به قصد فصد او بودند اما

نجستند اندر آن هیکل رگی خرد

به هرجا شد زدندش چند نشتر

نه خون آمد نه رنگ جنباند تا مرد

به مرگش شورها کردند مخلوق

که او مخلوق را بسیار آزرد

جلو افتاد سالی بیست مرگش

شتابان رفت سوی گور بافرد

دل یاران به درد آورد از این رو

بدل شد صاف برناییش با درد

به من بهتان بسی زد تا به نفرین

بر او تیری زدم کش بر جگر خورد

به طمع جیفهٔ دنیا بدی کرد

به دنیا هم در آخر جیفه بسپرد

به تارب بخ وفاتش طبع بنده

مکرر سفر اشعار گسترد

مصارپع مناسب را مکرر

ز روی امتحان بنوشت و بشمرد

خود او ازگور آخرکرد بیرون

سرو گفتا «صبا از پرخوری مرد»

شمارهٔ 48

دل موری میازار ار چه خرد است

که خردک نالشی سازد تو را خرد

جوانمرگی است قسم مردم آزار

اگر کنت است

اگر دوک است اگر لرد

شمارهٔ 49 - طلب آمرزش

عمری به باد رفت و به جا ماند این کتاب

باشدکشی بخواند وآمرزش آورد

ای مهربان رفیق که خواندی کتاب من

شاید به چشم ذوق تو صد عیب برخورد

گر عیبی اندر آن نگری عیب پوش باش

زبرا تو زود بگذری، این نیز بگذرد

با این همه معانی و این سبک و انسجام

چشم حسودکورکه جز عیب ننگرد

با مردگان خویش مروت کنید از آنک

او نیست تا جواب شما را بیاورد

شمارهٔ 50 - قطعه

در خوردن بشر خاک از بس که حرص دارد

از سنگ قبر هر روز دندان نوگذارد

سنگ مزار عاشق سرپوش نامرادیست

این سنگ را کس ای کاش از جای برندارد

بهتر بود ز سیصد الحمد قل هو اله

صاحبدلی کز اخلاص ما را به حق سپارد

ماکودکان خاکیم این خاک مادر ماست

زبن رو بودکه ما را در سینه می فشارد

پاداش اشک حسرت کامد ز چشم عاشق

ابریست کز پس مرگ بر تربتش ببارد

در دل ز طاعت حق تخمی جدیدکشتیم

ارجو گل جدیدی زین خاک سر برآرد

شمارهٔ 51 - در هجو مردی کوسج و کچل

به پوز این مجیدک ریش گویی

کلاغی پشم در منقار دارد

چو بینی کلهٔ سرخ کلش را

شترگوبی چقندر بار دارد

شمارهٔ 52 - غم وطن

نه هرکه درد دیار و غم وطن دارد

به راستی خیر از درد و داغ من دارد

ز روزگار خرابم کسی شود آگاه

که خار در جگر و قفل بر دهن دارد

به حق شام غریبان نگاهدار ای زلف

دل مراکه پریشانی از وطن دارد

شمارهٔ 53 - تاریخ وفات «مستغنی» دانشمند افغان

آه کامسال آسمان در خطهٔ افغان زمین

بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد

پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی

کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد

در عزای شاه غازی بود دل ها داغدار

مرگ «مستغنی» ز نو آن داغ را مقروح کرد

شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان

پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد

هست مستغنی،

علی رغم فلک، باقی به دهر

در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد

گرچه ازگرداب هستی رست مستغنی ولیک

اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد

عاقبت، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود

مدح خوانان روح او عزم در ممدوح کرد

در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود

در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد

بهر تاربخ وفاتش زد رقم کلک بهار

عاقبت «مستغنی» بی «دل» وداع «روح» کرد

شمارهٔ 54 - قطعهٔ هندی

بنگر برنج را که به چندین حقارتش

آهنگ شهر علوی از بن شهر بند کرد

افکند قشر صورت و شد کوفته بدنگ

وانگاه پخته گشت و جهانش بلند کرد

شمارهٔ 55 - خیرات محمدی

در عهد شهنشه خردمند

کز لطف علاج ملک جم کرد

شاهنشه پهلوی کزین ملک

معدوم طریقهٔ ستم کرد.

آن شاه که احترام نامش

ما را به زمانه محترم کرد

زان لحظه که تکیه زد بر اورنگ

شورش بجهید وفتنه رم کرد

آباد به کشوری کش ایزد

چونین سر و سروری کرم کرد

شهری که ز بضعهٔ پیمبر(ص)

صد فخر به روضهٔ ارم کرد

می خواست مریضخانه و ایزد

این منقصتش ز مهر کم کرد

ب ن فاطمه فاطمی محمد

کایزد به فضیلتش علم کرد

آسایش و احتیاج قم را

این نقشهٔ خیر مرتسم کرد

مار ستانی ز راه خیرات

آن دانشمند محتشم کرد

شایسته مریضخانه ای ساخت

باغی به مریضخانه ضم کرد

پس کلک «بهار» سال آن را

«خیرات محمدی» رقم کرد

شمارهٔ 56 - در مرثیهٔ عشقی

وه که عشقی در صباح زندگی

از خدنگ دشمن شبرو بمرد

پرتوی بود ازفروغ آرزو

آن فروغ افسرد وآن پرتو بمرد

شاعری نوبود وشعرش نیزنو

شاعر نو رفت و شعر نو بمرد

شمارهٔ 57 - قوهٔ برق و کهربا

سال ها در فرنگ می گفتند

قوهٔ « کهربا» چها باشد

چون بدیدند قدرتش گفتند

این چنین قوه ازکجا باشد

گو بیایند خیا برق شناس

کاین کرامات پیش ما باشد

رنگ زرد من و اشارهٔ دوست

قوهٔ برق وکهربا باشد

شمارهٔ 58 - در مذمت خاموش

خمش منشین و چون مردم سخنگوی

سخن گوید جوان گر اهل باشد

سخن شایسته می گوی و میندیش

سخن شایسته گفتن سهل

باشد

زمن بشنو به خاموشی مکن خوی

که خاموشی دلیل جهل باشد

شمارهٔ 59 - جای زحمت

بی زحمت و دردسر چه جاییست

جایی که در آن بشر نباشد

کانجاکه در آن بشر نهاد پای

بی زحمت و دردسر نباشد

شمارهٔ 60 - بد مکن

بد نکند هیچ کس به مردم و هم نیز

با بد مردم کسی شریک نباشد

بیتی خواندم به یک کتاب که هرگز

نیک تر از آن زر سبیک نباشد

« گر تو بدانی که بدچگونه قبیح است

هیچ نیاید زتوکه نیک نباشد»

شمارهٔ 61 - جایزهٔ جواب دماوندیه

بگفتم چامه ای بهر دماوند

که اندر عالمش ثانی نباشد

کرا بهتر از آن گوید، ز دینار

کم از پنجاه ارزانی نباشد

ولی یک شرط باشد اندرین کار

که گوینده خراسانی نباشد

شمارهٔ 62 - حسب حال

شه شبهه نمود درحق من

بگذار در اشتباه باشد

ای کاش چو من هر آدمی را

توفیق چنین گناه باشد

من دانایی ضعیفم و وی

بر دانا کینه خواه باشد

من بی کسم و فقیر و او را

خیل و خدم و سپاه باشد

من مانده فقیر و ناکسان را

آسایش و مال و جاه باشد

اجلاف، سفیدبخت و احرار

گو طالعشان سیاه باشد

از جمله جهان طمع بریدم

تا حامی من اله باشد

گر زان که سر من است این سر

بگذار که بی کلاه باشد

بگذار به زیر تیغ جلاد

آویزهٔ قتلگاه باشد

بگذار نباشدم به کف آه

وین سینه تنور آه باشد

بگذار که چشم کودکانم

بر یاد پدر به راه باشد

بگذار به مرگ عندلیبان

جغدان را قاه قاه باشد

حق است اجل بمان که حالم

ازگفتن حق تباه باشد

بگذار به جرم حفظ سوگند

جایم به سیاه چاه باشد

دشمن به گناه مهر ایران

ازکین به منش نگاه باشد

گرچه بر تندباد اندوه

هستیم چو پرکاه باشد

بر سفله فرو نیاورم سر

هرچند که پادشاه باشد

شمارهٔ 63 - تاریخ بنای دبیرستان پهلوی در شهر بابل

در زمان پهلوی شاهنشه ایران، کزو

کشور ایران ز قید هرج و مرج آزاد شد

هرکسی آشفته بود از شفقتش آسوده گشت

هرکجا ویرانه بود از همتش آباد شد

هر دل افسرده از او شعلهٔ شادی کشید

هر

دژ مخروبه از او غیرت نوشاد شد

عزت عصر قدیم و ذلت عهد اخیر

آن یکی با یاد آمد وین یکی از یاد شد

کی کند جیش حوادث رخنه دراین مرز و بوم

زان که ایران را حصار از آهن و پولاد شد

وز نفاذ امر خسرو، کوهکن را در عمل

مته شیرین کارتر از تیشهٔ فرهاد شد

گر بساط جم برفتی بر سر باد و هوا

زین شه جم رتبه خاک کوه ها بر باد شد

دیگران در جهل کوشیدند و شه کوشد به علم

زان که داند که ارتقای کشور از استاد شد

نی به بابل بلکه در هر نقطهٔ کشور ز علم

ریخته بنیادها زین شهریار راد شد

بر مراد شاه، فارغ چون که دستور علوم

زبن دبیرستان.خوش بنیاد محکم لاد شد

کلک مشکین بهار از بهر تاریخش نوشت

این دبیرستان به یمن پهلوی بنیاد شد

شمارهٔ 64 - از یک مضمون عربی

چون همه درکینه با من چرخ نیلی رنگ شد

سنگ گشتم شیشه گرشد،شیشه گشتم سنگ شد

شمارهٔ 65 - اشک غم

حسین دانش آن سرخیل ابرار

که در عالم به دانایی علم شد

درختی سایه گستر بود افسوس

که پیش تندباد مرگ خم شد

ز بنیان ادب رکنی فرو ریخت

ز بستان هنر نخلی قلم شد

دل روشندلان از فرقت وی

قرین حرقت و رنج و الم شد

نپنداری که دانش از میان رفت

وجودش سوی اقلیم عدم شد

نمی آب از یم ایجاد برخاست

تکاپو کرد و آخر سوی یم شد

وجودش با وجود گل قرین کشت

مزاجش با مزاج دهر ضم شد

دلم سوزد به حال اهل تحقیق

که فردی کامل از آن جمع کم شد

به مرگ او «بهار» اشگ غم افشاند

همان بر تربت پاکش رقم شد

بیا تا اشگ غم بر وی فشانیم

که تاریخ وفاتش «اشک غم» شد

شمارهٔ 66 - بهار و تیمورتاش

صدر اعظم حضرت تیمورتاش

بشنود یک نکته از این مستمند

حق صحبت هست حقی معتبر

بود می باید بدین حق پای بند

بنده را با خواجه حق صحبت است

صحبتی دیرینه

و بی زرق و فند

دوست در سختی بباید پایمرد

واندر این معنی روایاتی است چند

خود تو دانی بوده ام در این دو سال

پایکوب انزوا و حبس و بند

گه به چنگ شحنگانی دیوخوی

گه اسیر ناکسانی خودپسند

جاهلان خشنود و من مانده غمی

ناکسان برکار و من مانده نژند

ورنه بر هنجار بودم پیش از این

یافتم زین انزوا و بند پند

فکر من دعوی آزادی گذاشت

کلک من شمشیر حریت فکند

مردی و آزادگی در طبع من

چون زنان افکند بر رخ روی بند

مرگ و پیری همچو گرک گرسنه

می زند هر دم به رویم زهرخند

محنت و تیمار مشتی کودکان

بر دلم پیکان زهرآگین فکند

روزگارم دست استغنا ببست

آسمانم ریشهٔ مردی بکند

قصه کوته، بین چه گوید بنت کعب

قطعه ای چون همت صوفی بلند:

«عاشقی خواهی که تا پایان بری

بس که بپسندید باید ناپسند

زشت باید دید و انگارید خوب

زهر باید خورد و انگارید قند

توسنی کردم ندانستم همی

کز کشیدن سخت تر گردد کمند»

شمارهٔ 67 - صبر و ثبات

مرد باید که ز گشت فلک و اختر

تن به اندوه و به غم خیره نرنجاند

صبر بایدکه به آلام ظفر یابی

ور نه آلام تن مرد بسنباند

مرد را شاید در محنت روزافزون

صبر ایوب نبی لختی برخواند

رنجه از بازی گردون نتوان بودن

کاسمان بازی از اینگونه بسی داند

پایداری کن در حادثهٔ گیتی

تا دم حادثه ازکار فروماند

این نبینی که کند شاخهٔ کوچک را

باد و آن شاخ قوی را بنجنباند

شمارهٔ 68 - به یادگار در دفتر یکی از دوستان نوشته شد

چه یادگار نوبسم من اندرین دفتر

که ازکدورت دل خامه را قرار نماند

بدین خوشیم که از خوب و زشت کار جهان

به روزگار جز این چند یادگار نماند

یکی سوار درآمد به دشت و شوخی کرد

ولی دریغ که جزگرد از آن سوار نماند

تو ای رفیق که خواندی خط بهار امروز

بمان به کام دل خویش اگر بهار نماند

شمارهٔ 69 - مطایبه

بهر بهار بازو وکون وکفل نماند

کزسیل «استرپ تومیسین» دشت و تل

نماند

گیرم که خواستند رهی را عمل کنند

باقی تنی بجا ز برای عمل نماند

باید خرید هرکرمی بیست سی فرانک

بایع فرنگی است ر مجال جدل نماند

پولی که بود خرج عروسی سینه شد

چیزی پی هزینه ماه عسل نماند

دولت فقیر و ما همه از او فقیرتر

نقدی بجا ز غارت دزد و دغل نماند

هرکس برای خ بش کلاهی تهیه دید

بهر حقیر جز سر سخت کچل نماند

یاران به ملک و مال رسیدند و بهر ما

جز زخم سینه حاصل سعی و عمل نماند

شمارهٔ 70 - این هم نماند

نماند درد و درمان هم نماند

نماند وصل و هجران هم نماند

بهارا غم مخورکاندر زمانه

نماند عیش و خذلان هم نماند

به تهران در منال ازیاد استخر

که رفت استخر وتهران هم نماند

شود ایران بسی آباد و ویران

همان آباد و وبران هم نماند

نپاید چین و ژاپون هم نپاید

نماند روس و آلمان هم نماند

نماند انگلیسی خردمند

همان هندوی نادان هم نماند

بمیرد مرغ و ماهی هم بمیرد

نماند وحش و انسان هم نماند

اگرچه دیر ماند نام نیکو

سرانجام ای پسر آن هم نماند

بتوفد پردهٔ این نجم ساکن

زمین گرد گردان هم نماند

بر این افراشته سقف مرصع

قنادیل فروزان هم نماند

بجز یک ذات کاصل کاینات است

صور و اسماء و اعیان هم نماند

بد و خوب جهان اندر زوال است

پس این جنگ و جدال ما خیال است

شمارهٔ 71 - به مناسبت کوتاه کردن زنان گیسوان خود را

شنیدم در امربکا گروهی

دل از عشق زنان یکسو کشیدند

ز دست بیوفایی های نسوان

در آغوش جوانان آرمیدند

همانگه دسته ای در شهر پاریس

سوی ابن ماجرا با سر دوبدند

چنان شد رسم کار بچه بازی

که گفتی زن از اول نافربدند

زنان از دیدن این غبن فاحش

سرانگشت پشیمانی گزیدند

پس آنگه بهر استرضای مردان

به فرم امردان کسوت گزیدند

به بر کردند رخت تنگ و کوتاه

سراسر زلف با مقراض چیدند

شد این مد درجهان مقبول وهرجا

زنان گیسوی مشک افشان بریدند

به ایران هم سرایت کرد این

کار

زنان فرمودهٔ شیطان شنیدند

طلایین طرّه و مشکین کلاله

درو کردند و قلب ما دریدند

سر خود را کچل کردند و زین غم

دل ما را به خاک وخون کشیدند

به یک تقلید بیجا این بلا را

دودستی بر سر خود آوربدند

سخن کوته کنم دور از عزیزان

زنان یکسر به گیس خویش ریدند

شمارهٔ 72 - در هجو یکی از زن های تهران

هر شب میان خانه افسر زن ...

نامحرمان صلای خبردار می کشند

مرد و زن و پدرزن و مادرزن و عروس

در بزم عیش باده کلنار می کشند

کدبانوان و دخترکان و عروسکان

در نزد غیر پرده ز رخسار می کشند

از بس غربو و هلهله، گویی میان جمع

نایب حسین را به سردار می کشند

ضرب و غریو و کف زدن خارج از اصول

کوبی که خرس را سوی بازار می کشند

مشدی عباد و قربده و دنبلی ...

برگرد کمان و دف و تار می کشند

هرکس که نیم شب ز خیابان گذرکند

او را میان خانه به اصرار می کشند

کف می زنند وهلهله بسیار می کنند

می می خورند و عربده بسیار می کشند

همسایگان خستهء مسکین ز خواب خوش

برجسته فحش داده و سیگار می کشند

دنبک روان و دایره گرم و رنودمست

تا صبحدم ز گردهٔ هم کار می کشند

پرسیدم از پلیس محل کاین سرا زکیست؟

کانجا حجب، ز چهرهٔ اسرار می کشند

نرمک جواب داد که هست این حرمسرا

بازار ... فروشی و ... جار می کشند

شمارهٔ 73 - نور مخفی

دانشوران غرب نمودند اختراع

نوری قوی که پرتوش از قلب سرکند

دل را بدان معاینه سازند وانگهی

درمان چنان کنندکه در وی ثمرکند

زان بی خبرکه نور جمال نگار ما

از قلب هاگذشته به جان ها اثرکند

تنها تفاوتی است که قلب شکسته را

آن پر نشاط سازد و این پر شررکند

شمارهٔ 74 - خون ناحق!

باد صبا خوش است شهیدان رشت را

از ماجرای قاتل ایشان خبرکند

این بیت را که از اثر طبع دیگریست

بر قبرشان نثار چو عقد گهرکند

«دیدی که

خون ناحق پروانه شمع را»

«چندان امان نداد که شب را سحرکند»

شمارهٔ 75 - قطعه

آسمان با کسی وفا نکند

تا به هفتادکس جفا نکند

نکند پادشا گدایی را

تا دوصد پادشا گدا نکند

آنچنان کارها شدست خراب

که دگرگپ زدن کرا نکند

ور زنی بانگ بر کریوهٔ کوه

کوه در پاسخت صدا نکند

نیست ایزدبه فکرنوع بشر

یا همین فکرکارما نکند

شمارهٔ 76 - غول

بنگر آن غول راکز هول او

دیو لاحول دمادم می کند

گر کشی عکسش به دیوار خلا

لولئین از هیبتش رم می کند

شمارهٔ 77 - از ما چه می خواهند؟

به حیرتم که اجانب ز ما چه می خواهند؟

ملوک عصر ز مشتی گدا چه می خواهند؟

ز فقر مردیم، از نان ما چه می شکنند

به جان رسیدیم، از جان ما چه می خواهند؟

نوا نوای کسی بود و رقص رقص کسی

درین میان ز من بینوا چه می خواهند؟

خطا نمود شه و اجنبی سزایش داد

ز ملتی که نکرده خطا چه می خواهند؟

اگر به مسکو و باکو کسی گناهی کرد

ز بصره و نجف وکربلا چه می خواهند؟

ز هند و بصره گرفتند تا به مصر و حجاز

خدا قبول کند! از خدا چه می خواهند؟

به بیع قطع خریدند مملکت را مفت

درتن معامله غیر از رضا چه می خواهند؟

از آب حمام اینان گرفته اند رفیق

زآبروی چنین آشنا چه می خواهند؟

روا بود که بمیرند مردم از زن و مرد

ز عزتی که ندارد بقا چه می خواهند؟

شمارهٔ 78 - زبان سرخ

درست گوی و به هنگام گوی و نیکوگوی

که سخت مشکل کاربست کارگفت و شنود

اگر سلامت خواهی به هر مقام، زبان

مکن درازکه آن خنجریست خون آلود

خموش باش، چه بسیار دیده ایم که داد

زبان سرخ سر سبز را به تیغ کبود

شمارهٔ 79

بنگر بدان درخش که با قوت شمال

برجست و روی ابر به ناخن همی شخود

چون طفل خردسال که با خامه طلا

کج مج خطی کشد بهٔکی صفحهٔ کبود

شمارهٔ 80 - در مرگ پروین

نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب

ز باغبان طبیعت ملول و غمگین

بود

زتاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا

ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود

ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه

جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود

نه با تحیت نوری ز خواب برمی خاست

نه به افسانهٔ مرغی سرش به بالین بود

فسرده عارض بی رنگ او به سایه، ولیک

فروغ شهرت او رونق بساتین بود

کمال ظاهر او پرورش گر ازهار

جمال باطنش آرایش ریاحین بود

به جای چهره فروزی به بوستان وجود

نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود

چگونه چهره فروزد تنی که سوزی داشت

چگونه جلوه فروشد دلی که خونین بود

ز ازدحام هواها مصون که برگردش

ز دور باش حقیقت مدام پرچین بود

چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد

گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود

به خسروان سخن ناز اگر فروخت رواست

شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود

کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام

ز جمع پردگیان بی خلاف، پروین بود

جلیس بیت حزن شد چو یوسفش کم گشت

غم فراق پدر هرچه بود سنگین بود

به نوبهار حیات از خزان مرگ، به باد

شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود

اگرچه آرزوی زندگی ببرد به گور

ولی به زندگی امیدوار و خوش بین بود

اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت

ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود

ندیده کام جوانی جوانه مرگش کرد

سپهر پیرکه با اهل معنی اش کین بود

شگفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت

نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود

شمارهٔ 81 - لطیفه

مثقلی با من ز روی طنز گفت

صحبت از فضلت به کشور می رود

گر ترا دستی است درعلم سیر

کشف این رمزت میسر می رود

این جهان چه؟ گاو چه؟ ماهی کدام

کز خیالش عقلم از سر می رود

گفتم اندر بی ثباتی های دهر

زبن اشارت ها مکرر می رود

یعنی این دنیاست روی شاخ گاو

پشت کردی،

تا به آخر می رود

شمارهٔ 82 - جهد و کوشش

اهتمام و شوق اگر یاور شود

مرد خامل ذکر نام آور شود

شوق را باطل مکن در خویشتن

تا ز نورش خاطرت انور شود

کاتش تابان به خاکستر درون

گر بماند دیر، خاکستر شود

کودکی نقاش بشناسم که داشت

آرزو تا قائد کشور شود

چون که قائد گشت لشگر گرد کرد

تا به گیتی بر سران سرور شود

پس عجب نی گرز گشت روزگار

مردک نقاش اسکندر شود

دیده شدکاندر جهان از فیض رب

کودکی نجارپیغمبر شود

تاکه اوضاع جهان بر باطل است

کی تواند حق ضیاگستر شود

تا بود قدر و شرف محکوم زر

هرکه ناکس تر، مقدس تر شود

علم باید تا جهان گیرد نظام

کار باید تا جهان چون زر شود

فکر دیگر باید و مردی دگر

تاکه اوضاع جهان دیگر شود

خدمت استاد باید دیرگاه

تاکه دانشجوی دانشور شود

شمارهٔ 83 - پند پدر

آن که کمتر شنید پند پدر

روزگارش زیاده پند دهد

وان که را روزگار پند نداد

تیغ زهر آبداده پند دهد

شمارهٔ 84 - سنبل های هلندی

سنبل صد برگ رنگارنگ پنداری مگر

چار چیز از چار حیوان گشته در یکجا پدید

غبغب رنگین کبوتر، گردن طاوس نر

روی بوقلمون مست و دُمّ روباه سپید

در حقیقت یک گلستان گل خرید از گلفروش

آن که از این سنبل صد برگ یک گلدان خرید

شامه اش گردد عبیرآمیز و چشمش پرنگار

هرکه او یکبار گوشش وصف این سنبل شنید

شمارهٔ 85 - فیض شمال

ز البرز بزرگ در شمال ری

هر شب دم دلکش شمال آید

از باد شمال مشکبو هر دم

جان رقصد و دل به وجد و حال آید

وز عطر خوش گل و ریاحینش

آفات سموم را زوال آید

برفش بگدازد و به شهر اندر

بس چشمه دلکش زلال آید

امشب ز نسیم، سخت خشنودم

کز سوی شمال بی ملال آید

جنبد به جنوب از شمال آسان

و آزاد به بزم اهل حال آید

در محفل ما هوای جانبخشش

با روح به فعل وانفعال آید

همراه شمال جانفزا زی ما

پیوسته قوافل کمال آید

من رشک

برم بدو چو از شوخی

با طرهٔ یار در جدال آید

گاهی صف چپ ازو برآشوبد

گه درصف راست اختلال آید

آشوب فتد به زلف یار اما

این فتنه مؤید جمال آید

باری نکنم نهان که سوی ما

هر فیض که آید ازشمال آید

شمارهٔ 86 - در ذم یکی ز عمال آستان قدس رضوی که بهار را در مشهد تکفیرکرده بود

ای جناب میرزا .. از بهر چه

حکم بر کفر من دلریش محزون داده اید؟

اشتباهات عجیب و انتسابات خنک

همچو آروغ از درون سینه بیرون داده اید

چون منی در آستانه باعث ضعف شماست

زان سبب در عزل من دستور معجون داده اید

گر برای هجو اول بود، کان هجوی نبود

کز غضب رخساره را رنگ طبرخون داده اید

ور برای دست بوسی بود، کان روز آمدم

لیک دیدم صلح را ترتیب وارون داده اید

خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش

زین خریت ها به دست خلق مضمون داده اید

داد نتوان شرح نسبت هاکه بر این بیگناه

آنچه سابق داده اید و آنچه اکنون داده اید

من ز شفقت هجو را هرچندکمترگفته ام

از لجاجت لفت را هر لحظه افزون داده اید

شاعران طوس ملعونند ای عالی جناب

چون ندای جنگ با این قوم ملعون داده اید

گفته اید این شخص باشد دشمن دین مبین

این چنین نسبت به من یاسیدی چون داده اید؟

در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست

حضرتعالی مکر در بچگی کون داده اید

شمارهٔ 87 - جواب تبریک شوریده به فرمانفرما

قطعهٔ شعر ز شوریده شنیدم که در آن

گفته تبریک به شهزاده در این عید سعید

سخنش بس که بلند است هم از راه سخن

می توان بر لب او بوسه زد از راه بعید

شعر شیرین ز فصیح الملک امروز خوش است

که بود رسم که نقل و شکر آرند به عید

شمارهٔ 88 - تربت سیدالشهدا(ع)

حبذا خاک روان بخش و زهی تربت پاک

که از او خاک ز افلاک فزون یافته فر

آشناتر به دل خلق که دانش در دل

پاک تر در نظر مرد که بینش به نظر

درد را کاین شد درمان چه زیان و چه

گزند

رنج را کاین شد دارو چه مقام و چه خطر

گنج اسرار خدائیست همانا که خدای

کرده گنجور وی این خواجهٔ پاکیزه سیر

نایب التولیه کزگوهر او فخر بود

آل ثابت را چونان که صدف را زگهر

شه دین و شه دنیاش دو فرخ پدرند

آفرین بر پسری کش پدرند این دو پدر

چند از این پیش که بگشود «وهابی» ز ستم

دست بیداد در این خاک که خاکش بر سر

خواست بر باد همی دادن این خاک ولی

آب خود برد و به خود خیره برافروخت شرر

گرچه بیداد بسی کرد ولی کیفر یافت

نیک در یابد بیدادگران را کیفر

سید پاک نسب ثابت چون دیدکه خصم

این چنین برد به سربا پسرپیغمبر

به میان آمد و بربست میان تا بگشود

ره زوار و بیاراست ز نوساز دگر

زان سپس مشتی بگرفت از آن تربت پاک

که بود داروی بیمار و شفای مضطر

گفت از این دوده نبایست برون رفت این خاک

کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر

به بر خویشتن این خاک بدارید نهان

که زپنهانی پیداست چنین آب خضر

هم ازآن روز سر سلسله ومهتر قوم

بسته در خدمت این تربت پاکندکمر

وندران سلسله می بود همی تا به کنون

وزکنون نیز بماناد همی تا محشر

هله این فخر نیاکان پی این نادره گنج

ساخت گنجینه ای از سیم بدین زینت و فر

خازن او است بهین دخت عمادالدوله

اشرف السلطنه عزت ملک نیک اختر

آن ملک زادهٔ آزاده که بر درگه او

به شب و روز ببوسند زمین شمس وقمر

فلک عزت و حشمت نه چنو یافته ماه

شجر عصمت و عفت نه چنو دیده ثمر

باد آن خازن وگنجینه وگنجور به جای

تاکه از آب نشان باشد و از خاک اثر

زد رقم از پی تاربخ فنون کلک بهار

نایب التولیه آورده در این گنج، گهر

شمارهٔ 89 - تسلیت

خواجهٔ فرخ سیر محمد دانش

ای که سخن گستری و دانش پرور

نثر تو چون بر صحیفه خامهٔ بهزاد

نظم

تو چون در قنینه بادهٔ خلر

چون تو ندیدم سخنوری به فصاحت

دیده و سنجیده ام هزار سخنور

همسر رنجم از آن که خاطر پاکت

رنجه شد از مرگ ناگهانی همسر

بود معزای آن کریمهٔ مغفور

پر ز خلایق بسان عرصهٔ محشر

آه و دریغا که من در آن شب و آن روز

بودم رنجور و اوفتاده به بستر

کاش که سر برنکردمی و ندیدی

خاطر آن خواجه را ملول و مکدر

دیدن یاران خوشست لیک به شادی

نه بغمان کرده هر دو گونه معصفر

کار قضا بود شاد زی و مخور غم

هل که بداندیش تو بود به غم اندر

بزم بیارای از دو آتش سوزان

ایدون کاندر رسید لشکر آذر

آن یک در مرزغن چو گونهٔ معشوق

وان دگر اندر بلور چون لب دلبر

زخمه شهنازی و نوای قمر خواه

وان سخنان کز بهار دارند از بر

گاه بنوشند و گاه پای بکوبند

گاه ز بوسه دهند قند مکرر

گفت حکیمی جهان سراسر وهم است

گفت آن دیگر که بودنی است سراسر

گر همگی بودنی است غم نکند سود

ور همه وهم است باز شادی خوش تر

شمارهٔ 90 - زبان مادر

والدین ار به روی فرزندان

نگشایند از فضایل در

ضرر این جنایت آخر کار

بازگردد به مادر و به پدر

قصهٔ مجرمی است بی تقصیر

کرده در وی گناه غیر اثر

صورتی چون قمر دمیده به شب

سیرتی چون به شب گرفته قمر

شاخ نیکیش مانده بی حاصل

نخل زشتیش گشته بارآور

سالش از بیست ناگذشته هنوز

کرده دزدی ز شصت افزون تر

روزی آنجا که بود یلخی شاه

شتر و مادیان و قاطر و خر

حمله ای برد و ییش کرد بسی

بختی و ناقه، اشهب و استر

راه داران شه گرفتندش

ازپس حرب و کوشش منکر

حبس کردند و از پس دو سه روز

حکم قتلش برآمد از محضر

رقم قتل از زبان قلم

برنگردد مگر به قوت زر

هست قانون نوشته بهر عوام

که همه بی کسند و بی یاور

امر شد تا به دارش آویزند

که

گنه کار بود و زشت سیر

پس به کشتنگهش همی شحنه

برد و دادش ز حکم قتل خبر

مادری بیوه داشت خانه نشین

بشنید این قضیه از دختر

سر و سینه زنان به میدان تاخت

آن کجا بود دست بسته پسر

زان که در زیر دشنهٌ جلاد

بودش افتاده پاره ای ز جگر

چون گریبان خود جماعت را

بردرید آن عجوزهٔ مضطر

کوچه دادند مادر او را

کوچه گردان بی پدر مادر

بیوه زن رفت و دید معرکه ای

که بترسد از او هر آدم نر

پسرش بسته دست و یاز یده

هیبت مرگ بردلش خنجر

خوانده قاضی ز نامهٔ عملش

دزدی اسب و اشتر و استر

چوبهٔ دار، گفت کیفر اوست

بهر آسایش گروه بشر

مادرش بانگ الامان برداشت

خاصه بعد از شنیدن کیفر

پسر آنجاکه بودگفت بلند

که بیا مادر عزیز ایدر

صبر میکن به مرگ من چونانک

صبر کردی به مردن شوهر

مرگ تلخست و بهرتسکینش

بر لبم نه زبان چون شکر

مادر پیر چانه پیش آورد

به دهانش زبان نمود اندر

پور بدبخت نیش ها بفشرد

بر زبان عجوز خاک بسر

زیر دندان زبان مادر کند

ریخت خون از دهان هر دو نفر

مادرش از هوش رفت و فرزندنش

گفت با مردم ای مهین معشر

لب به دشنام من میالایید

به حق پاک ایزد داور

پیشتر زان که شرح حال مرا

یک بهٔک بشنوید تا آخر

پدرم بود شخص نوکر باب

مهربان و به خانه نان آور

داشتم من دو سال تا او مرد

آیدم صورتش کمی به نظر

مادرم ماند با دو طفل صغیر

من و از من بزرگ تر خواهر

در همان روزها که می رفتم

خرد خردک ز خانه تا دم در

تخم مرغی به خفیه دزدیدم

از فروشندهٔ کنارگذر

مادرم دید و بر رخم خندید

نه به من زد طپانچه ونه تشر

نه به من گفت کاین عمل دزدیست

شاخ دزدی فضاحت آرد بر

خندهٔ مادر و خموشی او

پسرش را ز راه برد بدر

تا به اینجا کشید کار او را

که شتر دزد گشت و غارت گر

لاجرم من زبان مادر

را

قطع کردم چو اره شاخهٔ تر

زان که هست این زبان بی معنی

قاتل من به معنی دیگر

اگر او عیب کار دزدی را

به من آمخته بود گاه صغر

کی به این کار می نهادم پای

کی به این دار می کشیدم سر

شمارهٔ 91 - ماده تاریخ بنای هنرستان دختران زردشتیان

به عهد شاه محمدرضا که بر سر او

گرفته طالع بیدار چتر فتح و ظفر

در آن زمان که ز تدبیر و اهتمام قوام

تهی ز لشکر بیگانه گشت این کشور

به سعی و همت زردشتیان ایرانی

بنای این هنرستان نو رسید بسر

بنام کیسخرو پور شاهرخ آن را

لقب نهادند آزادگان نیک سیر

هماره شاد بماناد روح کیخسرو

که جز به راه وطن دوستی نکرد گذر

بود امید که دوشیزگان روشندل

ز علم و عفت ازین بوستان برند ثمر

زیمن پرورش نیک و حسن آموزش

بپرورند به هر سال عده ای مادر

چو شد تمام بنا، خواستند تاربخش

به رسم سنت دیرینه زین سخن گستر

رقم زد از پی تاریخ سال کلک بهار

که: «باد این هنرستان مطاف علم و هنر»

شمارهٔ 92 - بهترین دوست کتابست

رنج و زحمت طلبی، باش معاشر با خلق

حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار

خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی

ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفی وار

باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز

هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار

گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان

ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار

هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب

هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار

نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت

نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار

تا تو در خوابی او نیز بماند خفته

تا تو بیداری او نیز بماند بیدار

آن چنان محرم و یکدل که نباید ببرش

نه تعارف، نه تکلف، نه تحفظ، نه وقار

با تو در خانه بود تا

تویی اندر خانه

هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار

ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز

مونس روز غم تست و انیس شب تار

لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند

هست عذرشکه بهٔک دل نسزد عشق دویار

او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب

کیمیاوی و رباضی، فلکی و معمار

واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب

حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار

داند اسرار نباتات و علاج حیوان

که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار

گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست

عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار

گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ

ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار

نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم

بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار

همه خط داند از چینی و از سنسکریت

پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار

ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز

ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار

این چنین دوست کتابست از او روی متاب

این چنین یار کتابست ازو دست مدار

به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر

بشنو از من به کس او را به امانت مسپار

ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش

دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار

لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست

که بهار است و کتابست و کتابست و بهار

با چنین حال شدم حبس، ز من عبرت گیر

ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار

شمارهٔ 93

برکش مراکه گوهر شمشیر آبدار

تا از نیام برنکشندش پدید نیست

شمارهٔ 94 - در هجو «بهاء» نامی گفته شده

بشنید بها شعر دل افزای بهار

گفتاکه منم به شعرهمتای بهار

همتای بهار می توان بود بها

درکون بها اگر بود پای بهار

شمارهٔ 95 - مشت پس از جنگ

چون خصم قوی گشت از او دست نگهدار

و

آزرده مکن مشت گرامی به حجر بر

بگذار که پیش آیدش از بخت فتوری

آنگه بکنش پوست به یک لمح بصر بر

زان پیش که بدخواه به تو چاشت گذارد

بگذار بر او شام و ممان تا به سحر بر

گویند که نادان را عقل از عقب آید

آنگه که فرو ماند مسکین به خطر بر

بر مردم احمق چو رود سالی گوید

من پار بدم احمق و ماندم به ضرر بر

وین طرفه که هرسال نو این گفته شود نو

تا بگذردش عمر به بوک و به مگر بر

فرصت مده از دست و نگه کن که چه خوش گفت

آن مشت زن پیر به فرزانه پسر بر

مشتی که پس از جنگ فرا یاد تو آید

باید زدن آن مشت ز تشویر بسر بر

شمارهٔ 96 - ای دختر

تکیه منمای به حسن و به جمال ای دختر

سعی کن در طلب علم و کمال ای دختر

ذره ای علم اگرت در وسط مغز بود

به که در کنج لبت دانهٔ خال ای دختر

بی هنر نیست موثر صفت غنج و دلال

با هنر جلوه کند غنج و دلال ای دختر

شمارهٔ 97 - شوخ فارسی

مژه از سر نیزهٔ فوج بهادر تیزتر

ابرو از شمشیر سردار سپه خونریزتر

فارسی شوخی است یارم کز غم لعل لبش

هست چشمم از خلیج فارس گوهربیزتر

معتدل تر قامتش از طبع موزون بهار

لعلش ازکلک کمال الملک رنگ آمیزتر

شمارهٔ 98

میوه به صفاهان در و رامش به ری اندر

باده به ارومی در و دانش به خراسان

شمارهٔ 99 - در خواب گفته است

دو علم است معلوم نزد بشر

یکی علم خیر و دگر علم شر

شمارهٔ 100 - ثروت - زن - کردار

داشت شخصی از همه عالم سه دوست

هرسه با او جور و او با هر سه جور

اولین، آن ثروتی کز روی سعی

کرده حاصل در سنین و در شهور

دومین، حوری وشی کاو را نبود

یک سر مو در دلارایی قصور

سومین، مجموع خوبی ها

که او

کرده با مردم به تدریج و مرور

چون زمان احتضارش دررسید

خواجه داد آن هر سه را اذن حضور

کرد با ثروت وداعی سوزناک

گفت کای سرمایهٔ عیش و سرور

از پس مرگم چه خواهی کرد؟ گفت:

چون تو بگذشتی اپن دارالغرور،

بر مزارت شمع ها روشن کنم

تا شود روحت سراسر غرق نور

گفت با محبوبه کای آرام جان

بعد مرگم باش آرام و صبور

گفت بر قبرت چنان شیون کنم

کزلحد جستن کنند اهل قبور

گفت آخر بار با کردار خویش

کای به خوبی غیرت غلمان وحور

تو پس از مرگم چه خواهی کرد؟ گفت:

من نخواهم شد ز نزدیک تو دور

چون که دمساز تو بودم روز و شب

با تو خواهم بود تا یوم النشور

محتضر جان داد و دادند آن سه دوست

نعش او را سوی قبرستان عبور

آن یکی شمعی نهاد از روی کوه

وان دگر اشکی فشاند از روی زور!

ثروت و زن هر دو برگشتند، لیک

رفت خوبی های او با او به گور!

شمارهٔ 101 - در وصف بینش نامی که مژگانی سفید و چشمانی کم دید داشت

آن چشم سفیدی که بود چشمش کور

درکشور ما گشته به بینش مشهور

بیهوده کنند نام کاکا الماس

برعکس نهند نام زنگی کافور

شمارهٔ 102

غذای میر ندیدم ولی به گاه غذا

بر اوگذشتم و دیدم که چاکران امیر

کمان گروهه به کف گرد سفره خانه او

کمین گشاده مگس ها همی زنند به تیر

شمارهٔ 103 - عجب غنا - ذل نیاز

یکی نصیحت آزادگان ز جان بپذیر

که از طریقهٔ آزادگی نمانی باز

اگر توانگر گشتی ز عجب دست بکش

وگر فقیر شدی بر زمانه سر بفراز

که نیست در بر آزادگان بتر چیزی

به روزگار، ز عجب غنا و ذل نیاز

شمارهٔ 104 - حکمت

خواجه برفت و خفت به خاک وتو ز ابلهی

در ماتمش به ناله و آه اندری هنوز

بزدود خاک تیره از او آب و رنگ و تو

در جامه کبود و سیاه اندری هنوز

مگری برآن که رخت به منزل کشید و

رفت

بر خویشتن گری که به راه اندری هنوز

شمارهٔ 105 - دل خودکامه

کاش بودم زان کسان کاندر جهان

سازگار آیند با هر خار و خس

یا از آن مردم که گرد آیند زود

نزد هرشیرینیئی همچون مگس

آن کسم منکر سر خودکامگی

سر فرو نارم به نزد هیچ کس

باهمه خوبی بس آیم من ولیک

نیستم با این دل خودکامه بس

آن عقابم من که باشد جای من

یا به دست خسروان یا در قفس

کل ما فی الدهر عندی قذره

غیر رکض الرمح فی ظل الفرس

شمارهٔ 106 - سر و ته یک کرباس

ای بزرگان به من جواب دهید

کاخر این ملک راکه دارد پاس

ای هژیران ری به من گویید

کیست مسئول این خرابه اساس

از پس هجده سال سعی هنوز

صید فقریم و بستهٔ افلاس

چشم بسته بریده ره شب و روز

باز بر جای، همچو گاو خراس

ما به کریاس در به جنگ و جدل

دشمنان سرکشیده در کریاس

جنگ و غوغای ما بدان ماند

با چنین حال و با چنین احساس

که ز غفلت به مغزهم کوبند

در تک چاه چند تن کناس

اهرمن داسی از نفاق به دست

همه گردن نهاده ایم به داس

همه ماریم و چرخ، مارافسای

همه موریم و بخت، لغزان طاس

آن، همی نالد از خواص القوم

این همی موید از عوام الناس

آن، همه خلق را کند تکفیر

از سر شک و شبهه و وسواس

این، همه قوم را نماید هو

از سر نفی صرف و ضعف حواس

آن یکی شرم مردم دیندار

این دگر ننگ مردم حساس

قلب از این گفتگو شود مجروح

مغز از این ماجرا کند آماس

اگر این احمر است و آن ابیض

وگر این کنگر است و آن ریواس

همه هستیم بنت یک وادی

همه هستیم نسج یک کرباس

شمارهٔ 107 - در وقعهٔ مهاجرت آزادی خوآهان به قم و شکستن دست بهار

فعل در راستی گواهم بس

راست گفتم همین گناهم بس

گفتم از راستی بزرگ شوم

در جهان این یک اشتباهم بس

ترک سرکرده ام به راه وطن

دست در آستین گواهم

بس

شمارهٔ 108 - مردمان لئیم

این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند

ممتاز نیستند ز کس جز به مال خوبش

بستان و باغ دارند اما نمی دهند

هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش

خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد

سر چون خیار بر سر فکر و خیال خویش

محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند

بقال راکه بارکند بر بغال خویش

وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب

زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش

چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت

مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش

حمالی ار زغال بیارد برایشان

باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش

ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک

بایست یک درم فکند از زغال خویش

گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی

نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش

چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد

گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش

اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش

بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش

چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمه ای

غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش

یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر

از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش

آنان که فکر لقمهٔ نانشان به سر پزند

جان می نهند بر سر فکر محال خوبش

کاش این مواظبت که زنان حرام خود

دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!

شمارهٔ 109 - مطلع عزل

ای نازدانه یار سر از مهر بازکش

بسیار ناز داری و بسیار نازکش

فرماندهی است چشم تو زابروکشیده تیغ

ییشش سپاه مژه، به حال درازکش

شمارهٔ 110 - منت از مردمان پست مکش

ای برادر ز بهر لذت نفس

سر ز هر شهوتی که هست مکش

از زنا و لواط روی متاب

وز شراب و قمار دست مکش

غسل جز در زلال خمر مکن

مسح جز بر کدوی مست مکش

نار جز بر حریم کعبه مزن

آب جز بهر بت پرست مکش

چرس و تریاک و شیره را با هم

کمتر

از صد هزار بست مکش

از بدی کن هرآنچه خواهی لیک

منت از مردمان پست مکش

شمارهٔ 111 - یک تشبیه جالب

بنگر به گردن کج و چشمان احولش

گویی به قعر چاه نگه می کند خروس

شمارهٔ 112 - در ذم حاجی ارزن فروش

گو، ز من بر حاجی ارزن فروش

ارزنت را می فروشی می خرم

شمارهٔ 113 - حالت مردم دنیا

زبن خداوندان گر یک تن بیتی گوید

که ز نادانی خود نیز نداند معنیش

میر قابوس ببایدش نوشتن و آنگاه

ز افسر سنجر سازند به تذهیب طلیش

پس بیارایند او را به دو صدگونه نگار

که همی گویی آراسته مانا مانیش

چاپلوسان چو ببینند بر او بر ناچار

خوب تر خوانند از نظم جریر و اعشیش

آن یکی گوید خود وحی خداوند است این

که فرود آورد از چرخ چهارم عیسیش

خواجه خودگوید زبن گونه فزون دارم شعر

که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش

ور یکی شاعرکی خسته سراید شعری

که به گوش فلک آویزه نماید شعریش

چون فرو خواند بر خلق به صدگونه امید

مردم نادان صدگونه کنند استهزیش

آن یکی گوبدکاین شاعرک بی سروپای

کیست تا مرد بیندیشد از مدح و هجیش

وآن دگر گوید بر گفتهٔ او گوش مدار

که بسی باشد از قدر خود افزون دعویش

ور به اعجاز سخن، سحر فروشد به کلیم

عاقبت گردد در کام، زبان چون افعیش

حالت مرد دنیا است بر این گونه بهار

ای خوش آن مردکه در دیده نیاید دنییش

شمارهٔ 114 - دختر فقیر

دختری خرد بدیدم به گدایی مشغول

کرده در جامهٔ صدپاره نهان پیکر خویش

بود مکشوف به تاراجگه دزد نگاه

گرچه در ژنده نهان ساخته بد گوهر خویش

ورچه ز اهل دل و دین رحم طمع داشت ولی

بود خصم دل و دین از نگه کافر خویش

حبه ای سیم بدو دادم و بگذشتم و سوخت

برق چشم تر او خرمنم از آذر خویش

شامگاهان به یکی بیشه شدم بر لب رود

ناگهان دیدمش آنجا به سر معبر خویش

با لبی خنده زنان می شد و می خواند

سرود

به خلاف لب خشکیده و چشم تر خویش

گفتم ای شوخ نبودی تو که یک ساعت پیش

سوختی خرمن اهل نظر از منظر خویش

ای ترشرو چه شد آن گریه تلخت که چنین

خنده را، کان نمک ساخته از شکر خویش

گفت دارم پدری عاجز و مامی بیمار

که نیارند بپا خاستن از بستر خویش

هست این خنده ام از بهر دل خود لیکن

گریه ام بود برای پدر و مادر خویش

شمارهٔ 115 - ضلال مبین

دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب

روشن نموده شهر به نور جمال خویش

می خواند درس قرآن در پیش شیخ شهر

وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش

می داد شیخ، درس ضلال مبین بدو

و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش

دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد

با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش

می داد شیخ را به «دلال مبین» جواب

وان شیخ می نمود مکرر مقال خویش

گفتم به شیخ راه ضلال این قدر مپوی

کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش

بهتر همان بودکه بمانید هر دوان

او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش

شمارهٔ 116 - میرزا طاهر تنکابنی

ای دربغا میرزا طاهرکه بود

فضل و تقوی را جناب او مناص

مدرسش دایم به درس و بحث گرم

مجلسش یکسر به اهل فضل غاص

بود ثابت مدت پنجاه سال

منت استادیش بر عام و خاص

توشه گیر از خلق نیکویش، عوام

خوشه چین از خرمن فضلش، خواص

بود در عرفان و حکمت مقتدا

داشت در معقول و منقول اختصاص

آن چنان لولو نیارد هر صدف

آن چنان گوهر ندارد هر مغاص

سال ها در بوتهٔ تبعید و حبس

ماند تا شد زر عرفانش خلاص

دید از خصم ستمگر قصدها

لیک نگذشتش به دل قصد تقاص

لاجرم زان پیشتر کاید اجل

راند بر خصمش فلک حکم قصاص

ناله در سویش چه حاصل زان که دهر

گوش خویش آکنده دارد از رصاص

از پی تاریخ فوت او «بهار»

زد رقم: «طاهر شد

از زندان خلاص»

شمارهٔ 117 - بعد از هجرت قوام ا لسلطنه در

رفت از ایران قوام السظه زانک

پهنه کوچک بدُ و نبرد بزرگ

روی ازین ره بتافت زبرا بود

راه باربک و ره نورد بزرگ

پاره شد نسخهٔ پزشک، آری

خسته بود این مریض و درد بزرگ

او نگنجید در عمل که بدند

فکرها خرد وکارکرد بزرگ

او خردمند بود و خلق عوام

مملکت تنگ بود و مرد بزرگ

شمارهٔ 118 - قطعه در وصف وثوق الدوله

شاد باش ای وثوق دولت و دین

که تو را روزگار کرد بزرگ

گر مهمات سخت ییش آید

سهل گیرش که شد نبرد بزرگ

کارهای بزرگ و صعب و درشت

رخ نماید چوگشت مرد بزرگ

کاین مثل یادگار پیشین است

هرکرا سر بزرگ درد بزرگ

شمارهٔ 119 - به قول خویش عمل کن

به هر سخن که شنیدی گمار دل زنهار

که آیتی است سخن از مهیمن ذی الطول

به قول خویش عمل کن مباش از آن مردم

که قولشان بود اندر مثل برابر بول

به حول و قوهٔ کس کار خویشتن مسپار

به خویش تکیه کن و دار بر زبان لاحول

ظریف باش و مصاحب نه زفت و هول وگران

که هست مرد سبک روح به ز مردم هول

نه هرچه دانی گوی و نه هرچه تانی کن

که قتل زادهٔ فعل است و حرب.زادهٔ قول

شمارهٔ 120 - خدمت استاد

هرکه خواهدکه ادیبی کند از روی کتاب

زو فراوان غلط و تصحیف افتد به کلام

آن که خواهدکه طبابت کند از روی کتاب

از طبابتش همه ساله بمیرند انام

و آن که خواهد که منجم شود از روی کتاب

اختلافات پدید آورد اندر ایام

و آن که خواهد که فقیهی کند از روی کتاب

شود البته ازو باطل و ضایع احکام

بر استاد رو و خدمت استاد پذیر

تا که در هر هنر وعلم شوی مرد تمام

شمارهٔ 121 - در هجو پنیر و زیتون

حاجی قیطونی از زیتون بی معنای تو

معده ام فاسد شده همرنگ زیتون ریده ام

از پنیر شورت ای حاجی مزاحم گشته یبس

دور از ریش سفیدت همچو قیطون ریده ام

شمارهٔ 122 - قطعهٔ دیگر به همان مناسبت (خطاب به استاد جلال همایی)

همای فضیلت همایی که

او را

دعاها پی راحت جان فرستم

قناعت به گلدان گل کرد و اینک

به تشویر گل زی گلستان فرستم

به شرم اندرم کز سر ساده لوحی

گلی مختصر سوی رضوان فرستم

چه پوزش گزارم که شوخ رویی

به باغ ادب چند گلدان فرستم

شمارهٔ 123 - قطعه (خطاب به استاد جلال همایی)

به گلگشت جنان گل می فرستم

به رضوان شاخ سنبل می فرستم

به هندستان فضل و خلر علم

می و موز قرنفل می فرستم

ستاک نرگس وشاخ بنفشه

به ساری و به آمل می فرستم

حدیث خوش به قمری می سرایم

سرود خوش به بلبل می فرستم

به امریکی تمول می فروشم

به پاریسی تجمل می فرستم

به قابوس و به صابی از رعونت

خط و شعر و ترسل می فرستم

ز خودبینی و رعنایی و شوخی است

که جزوی را سوی کل می فرستم

به جلفای صفاهان از سر جهل

شراب صافی و مل می فرستم

به تبت مشک اذفر می گشایم

به ماچین تار کاکل می فرستم

شمارهٔ 124 - گله از قوام السلطنه

من با تو حق صحبت دیرینه داشتم

گنجی نهان ز مهر تو در سینه داشتم

با دوستان خواجه مرا بود دوستی

وز دشمنان خواجه به دل کینه داشتم

در شادی و مصیبت و در عزل و در عمل

با خواجه حشر شنبه و آدینه داشتم

روشن دل و موافق و یکروی و راستگوی

در محضر تو صورت آئینه داشتم

از دشمنان خواجه کشیدم جفا، ولی

با دوستان خواجه حسابی نداشتم

تنها برای خدمت و غمخواری تو بود

گر رغبتی به شرکت کابینه داشتم

خوردی فریب حاسد و دیوانه و سفیه

کز هر سه برخلاف تو پیشینه داشتم

شمارهٔ 125 - وزیر بی پول

به صاحبقرانیه جزء وزیران

نشستم ولی یک قِران هم ندارم

بجز ملک و مکنت بجز کید و حیلت

ز دیگر وزیران جوی کم ندارم

به نزد گروهی است حرمت به ثروت

ولیکن من آن را مسلم ندارم

از این روی در عین فقر اعتنایی

به تحصیل دینار و درهم ندارم

رفیقان همه ملک دارند و مکنت

ولی من بجز صدراعظم ندارم

شمارهٔ 126 - نسب نامه بهار

منت خدای را که من از نسل برمکم

بتوان

شمرد جد و پدر تا فرامکم

جز خاندان حیدر کرار در جهان

یک خانواده نیست به تعظیم، هم تکم

در ملک خویش و در همه آفاق، مشتهر

بر خانوادهٔ خود و بر خود مبارکم

شمارهٔ 127 - زرین جوشنم

این شنیدم بینشا در بزم رندان گفته ای

یافته ره سستیئی در نظم و نثر متقنم

در سیاست هرچه گفتی دارمت معذور از آنک

بوده ای مزدور و بر مزدور نرم است آهنم

این زمان بر نظم و نثرم چرب دستی می کنی

دست کوته کن که سوزانست اینجا روغنم

ره نیابد هیچ پستی در من از توفیر وقت

من نه شمع شامگاهم کآفتاب معلنم

گردش ایام از حالت نگرداند مرا

کهنه چو خایی نیم ای خواجه زرین جوشنم

پاک و روشن شبچراغم ایمن از نقص و فتور

خود نه فانوسم که سوزد شعله ای پیراهنم

دامنم چون دامن عیسی است پاک از هر عوار

کی کند آلوده طعن این یهودان دامنم

تو به نور من مرا بینی به تاریکی مقیم

خندی و گویی که تاریک است نجم روشنم

من چراغ نوربخشم بر سر دریای ژرف

نور هر سو رانده و مانده سیه پیرامنم

تشنه میرد شیر و به آبشخوار خوکان نگذرد

چون سخن گویی تو باری من زنخ کمتر زنم

این خموشی را غنیمت دان که گر از لابدی

در سخن آیم بسی همچون تو را خامش کنم

چون قلم در دست گیرم لوح مکنونات را

گرد سرگردانم و آنجا که خواهم افکنم

گاه بیخ نیتت را از نهادت برکشم

گاه تخم فکرتت را درکلاهت بشکنم

چشم بهروزی مدار از رنجش من زان که من

چون برنجم خاک در چشم فلک بپراکنم

صعب دریایی خطیرم لیک آرام و خموش

آوخ ار انگیزش خشمی بلرزاند تنم

سنگ بر شهلان میفکن خشت بر دریا مزن

یال شیر نر مپیرا، دم فروکش، کاین منم

شمارهٔ 128

ز خوبرویان بر من همی گذشت ستم

از آن

زمان که پدر برد درد بستانم

به کام من شد از آن روزگار، تلخی عشق

که برد مادر در کام تلخ پستانم

شمارهٔ 129 - ترجمه یکی از قطعات ژان ژاک روسو

چون سرابند سفلگان از دور

که نمایند بحرهای علوم

هرچه نزدیک تر شوی سویشان

لاجرم بیشتر شوی محروم

رادمردان ز دور همچون کوه

ناپدیدند و قدرشان مکتوم

سویشان هرچه می شوی نزدیک

قدرشان بیشتر شود معلوم

گر نجومت به چشم خرد آیند

گنه از چشم تو است نی ز نجوم

شمارهٔ 130 - آش کشک

چندکار سخت و مشکل را برایت بشمرم

بشمر ار مشکل تر از این پنج داری، ای حکیم

اولا از شهر تهران تا لب بحر خزر

کندن از توچال شمران شاهراهی مستقیم

ثانیا ازکوه شمران بی وجود تکیه گاه

پل کشیدن تا به کوه حضرت عبدالعظیم

ثالثا بی زحمت غواص از بحر خزر

صید با کج بیل کردن نیمه شب، دُرّ یتیم

رابعاً از روی چالاکی به یک دم ساختن

قلهٔ هیمالیا را با دم چاقو دو نیم

خامسا در قعر دریا آتشی افروختن

وز شرارش آسمان را با زمین کردن لحیم

صعب تر زین پنج دانی چیست؟ از روی طمع

آش کشکی سور بگرفتن از آقای قویم

هست ممکن فرض هر معدوم، لیک این فرض سور

در جهان باشد عدیم اندر عدیم اندر عدیم!

شمارهٔ 131 - در پیشگاه آستان قدس رضوی

تبارک الله از این فرخ آستان که بود

به پاس درگه او آسمان همیشه مقیم

حریم زادهٔ موسی که چون دم عیسی

روان فزاید خاک درش به عظم رمیم

به چشم زایر این آستان بود روشن

هرآنچه گشت به سینا نهان ز چشم کلیم

به است فرش ره او ز مرغزار بهشت

چنان که خاک در او زکوثر و تسنیم

چراست پشت سپهر این چنین خمیده و گوژ

اگر ندارد پیش درش سر تعظیم

زهی بر آن که نهد روی دل بر این درگاه

برای صافی و دین درست و قلب سلیم

چنان که خادم این در، بهار مدح سرای

که هست بندهٔ دیرین و خاکسار قدیم

کمینه چاکر

این آستان که از ره عجز

نهاده است به کوی رضا سر تسلیم

مگر ستاند روزی ز خاک این درگاه

دوای جان علیل و شفای قلب سقیم

ز پاک یزدان بادا دمی هزار درود

بر این حریم و خداوند این خجسته حریم

شمارهٔ 132 - بهشت بی احباب - در سویس هنگام معالجه گفته است

دیده ای کس درون خلد مقیم

خاطرش بستهٔ عذاب الیم

منم اندر سویس جسته مقام

دل به تهران و امجدیه مقیم

عقل گوید که در بهشت بپای

عشق گوبد برو به سوی جحیم

من نخواهم بهشت بی احباب

دوست بهتر زکوثر و تسنیم

شمارهٔ 133

سودهٔ سیم همی پاشد بر دشت، نسیم

تا در و دشت توانگر شود از سودهٔ سیم

شمارهٔ 134 - عز من قنع

گفتند فروتن شو تا زر به کف آری

زرگرد شود چون که شود مرد فروتن

گفتم که فروتن نشود مرد جوانمرد

ننهد ز پی مال به بدنامی گردن

زان مال عزیز است کزان عزت زاید

عزت را با ذلت حاصل نکنم من

نزدیک فقیرانم خوشخوار چو حلوا

نزدیک امیرانم دشخوار چو آهن

گر دوست ندارند مرا دولتمندان

بهتر که تهیدستان دارندم دشمن

شمارهٔ 135 - تسلیت به سردار معزز حکمران بجنورد هنگامی که مادر او و مهرالسلطنه همسرش در یک زمان بدرود حیات گفتند

مگِری سردار، زان که گریه و زاری

سود ندارد در این زمانهٔ ریمن

رفته، به زاری وگریه باز نگردد

جز که بخوشد دو چشم و خسته شود تن

مادر پرهیزگارت ار ز میان رفت

عز تو پاینده باد و بخت تو روشن

ور ز میان رفت مهر سلطنت تو

زنده به مانند ایلخانی و بهمن

ما همه ماندیم و آن عزیزان رفتند

درکنف رحمت خدای میهن

یکسره بایست راند تا سر منزل

هرکه ز من زودتر رسید به ازمن

ور غم هجران دل تو را بشکافد

مرهمی از صبر بر جریحه برافکن

گر به دل از صبر مرهمی ننهادی

کی ز بن چه برآمدی تن بیژن

جامه ی نیلی برآور از تن و درپوش

بر تنت از صبر و بردباری، جوشن

کسوت مردان مرد پوش و قوی باش

پیش بلیات این جهان کم از زن

گوش ندارد

فلک به گریه و زاری

هیچ نیرزد جهان به ناله و شیون

شمارهٔ 136 - گیو تاجر

گیو تاجر نموده این اوقات

چارقی چند وارد از لندن

مورد آزمون هر نادان

مایه امتحان هر چلمن

رویه اش وصله ای ز چکمه زال

زیره اش تخت چارق بهمن

سپر طوس بوده کز دم تیغ

رفته ازکار، روز جنگ پشن

نوک آن تیز همچو نیزهٔ گیو

دهنش باز چون چه بیژن

رنگ آن همچو چهرهٔ عفریت

پوزه اش همچو پوز اهریمن

شوم چون کفش شرحبیل عرب

کهنه چون موزهٔ اویس قرن

مایهٔ نقرس و کفیدن پای

همچو کفشی که باشد از آهن

درخور پوشش حسن ...

کج و معوج چو اصل پای حسن

هر که آن را بدید و خنده نکرد

یا بود کور یا بود کودن

وآنگه آن را خرند وکریه نکرد

یا ز سنگ است پاش یا ز چدن

و آنکه پوشید و پای او نشکست

هرچه دارد گنه به گردن من

شمارهٔ 137 - قطعهٔ الحاقی در پاسخ فانی سمنانی

فانی، کز زادن چنو سخن آرای

مادر ایام شد عقیم و سترون

خوشا زبن چامهٔ بدیع که باشد

باغی پریاسمین و خیری و سوسن

هر ورقی راکزو دو بیت نگاری

گردد بیغارهٔ پرند ملوّن

دیدم ازبن یک قصیده پاکی طبعش

دید توان نور آفتاب ز روزن

لیک من و فانی ایم بندهٔ ناصر

آنکه سروده است این چکامهٔ متقن

«دیر بماندم در این سرای کهن من»

«تاکهنم کرد صحبت دی و بهمن»

شمارهٔ 138 - در سوگ پدر

دربغ و دردکه ازکید چرخ و فتنه دهر

بشد صبوری و ازکف ربود صبر جهان

دربغ از آن دل دانا که از جفای سپهر

گزید خاک سیه را ز بهر خویش مکان

صبوری آن ملک شاعران طوس برفت

بجای ماند همه ملک شعر بی سلطان

شد از میانه ادیبی که ملک دانش را

حیات بود بدو چون حیات جسم به جان

شد از میانه یکی فاضلی معانی سنج

که داشت نامهٔ دانش بنام او عنوان

دگر نیابد گیتی شبیهش از اشباه

دگر نیارد دوران قرینش از اقران

بغیر طبع و

دل راد او ندیده کسی

نهفته گردد در خاک، قلزم و عمان

بغیر رای رزینش کسی ندارد یاد

که آفتاب شود زیر خاک تیره نهان

چو بود گنج خرد در زمین نهان گردید

بلی هماره بود گنج در زمین پنهان

شکست رونق بازار فضل ازین سودا

ببست دکهٔ علم و هنر ازبن خسران

به سوگواری او بین به نامه و خامه

یکی دریده قبا و یکی بریده زبان

نبود در سر او جز هوای آل رسول

نبود در دل او جز محبت اینان

ز دار فانی بگرفت ره سوی باقی

که گفته است خدا « کل من علیها فان»

شمارهٔ 139 - نالهٔ ملت

هست صوتی بس مهیب و خوفناک

بانگ توپ و نعرهٔ فرماندهان

سخت تر زانست بانگ صاعقه

کاندر آید نیم شب از آسمان

هست از آن بسیار هول انگیزتر

غرٌش طوفان به بحر بی کران

باشد از آشوب طوفان سخت تر

نعره های موحش آتش فشان

هست از اینها جمله خوف انگیزتر

نالهٔ یک ملت بی خانمان

شمارهٔ 140 - سیاست

چون پیشه ای شدست سیاست به ملک ری

شایدکه هیچ نارم ازین پیشه بر زبان

از خوان و از خورش بکشم دست ناشتا

چون اوفتد یکی مگس اندر میان خوان

از تشنگی بمیرد اگر شیر بنگرد

بر چشمه ای که سگ زده است اندرو دهان

شمارهٔ 141 - تاریخ موزه

در عهد شهنشاه جوانبخت رضا شاه

کاز وی شده این کشور دیرینه گلستان

نخل فتن از پای درافتاد چو برخاست

این شاه جوانبخت به پیرایش بستان

چون امن شد ایران به ره علم کمر بست

دانشگه و دانشکده بگشود و دبستان

وانگاه بفرمود که دستور معارف

ریزد ز پی موزه چنین نادره بنیان

از پهلوی و حکمت او هیچ عجب نیست

کین کشور فرخنده شود روضهٔ رضوان

احسنت زهی موزه کز ایوان بلندش

گشتست پر از ریگ حسد موزهٔ کیوان

این موزه نماینده اعصار و قرونست

ممتاز از این رو شد از امثال و ز اقران

گنجینهٔ ذوق است و هنرنامهٔ تاریخ

آیینهٔ علمست و نمایندهٔ عرفان

خواهند ازین موزه

به دریوزه تحف ها

شاهان پی آرایش کاشانه و ایوان

القصه چو بنیاد شد این موزهٔ عالی

کاز فرّ شه آباد بماناد به دوران

بنوشت «بهار» از پی تاریخ بنایش

«این موزهٔ عالی شود آرایش ایران»

شمارهٔ 142 - ابر و شفق

کربم و باذل ابری برآمد از بر کوه

بغارتیده همه بار خانهٔ عمان

صلای داد و جبین برگشاد و کرد نثار

به دشت گوهر سیراب و بر افق مرجان

شمارهٔ 143 - در تحمل نکردن زور

دو رویه زبر نیش مار خفتن

سه پشته روی شاخ مور رفتن

تن روغن زده با زحمت و زور

میان لانهٔ زنبور رفتن

به کوه بیستون بی ره نمایی

شبانه با دو چشم کور رفتن

برهنه زخم های سخت خوردن

پیاده راه های دور رفتن

میان لرز وتب با جسم پر زخم

زمستان توی آب شور رفتن

به پیش من هزاران بار بهتر

که یک جو زیر بار زور رفتن

شمارهٔ 144 - وعدهٔ مادر

شنیده ام پسری را جنایتی افتاد

از اتفاق که شرحش نمی توان دادن

قضات محکمه دادند حکم قتلش را

که رسم نیست به بیچارگان امان دادن

به دست و پای درافتاد مادرش که مگر

توان نجاتش از آن مرگ ناگهان دادن

بود علاقهٔ مادر به حالت فرزند

حکایتی که محال است شرح آن دادن

از آن که بود مقصر جوان و دشوار است

رضا به فاجعهٔ مرگ نوجوان دادن

به صورتش دم تیغ آشنا نگشته جفاست

گلوش را به دم تیغ خونفشان دادن

بهار زندگیش ناشکفته حیف بود

گلش به دست جفاکاری خزان دادن

ولی دربغ که قانون حرام می دانست

چنان شکار حلالی به رایگان دادن

بود شکستن قانون گناه و نیست گناه

عزیز جانی در دست جان ستان دادن

فقیر بود زن و ناله اش نداشت اثر

کجا به ناله توان سنگ را تکان دادن

همه رسوم و قوانین نوشته بر فقراست

بجز مراتب احسان و رسم نان دادن

وسیله ای به ضمیر زن فقیرگذشت

که باید آن را یاد جهانیان دادن

گرفت رخصت و در حبسگه پسر را دید

چه مشکل است تسلی در آن

مکان دادن

بگفت غم مخور ای نور دیده کاسانست

ترا نجات ازین بحر بیکران دادن

به رهن داده ام اسباب خانه را امروز

که لازمست تعارف به این و آن دادن

ز پای دار به آن غرفه بلند نگر

مرا ببینی آنجا به امتحان دادن

گرم سپیدبود رخت مطمئن گشتن

وگر سیاه، به چنگ اجل عنان دادن

شبی گذاشت پسر در امید وگفت رواست

زمام کار به اشخاص کاردان دادن

صباح مرگ یکی دار دید و میدانی

پر ازدحام، چو لشکر به وقت سان دادن

به غرفه مادر خود دید در لباس سفید

دلش قوی شد از آن عهد و آن زبان دادن

نشاط کرد و بشد شادمانه تا در مرگ

چو داد باید جان، به که شادمان دادن

فتاد رشتهٔ دارش به گردن و جان داد

به رغم مادر و آن وعدهٔ نهان دادن

یکی بگفت به آن داغدیده مادر زار

به وقت تسلیت وتعزیت نشان دادن

چرا تو وعدهٔ آزادی پسر دادی

مگر نبود خطا وعده ای چنان دادن

جواب داد چو نومیدگشتم این گفتم

که بچه ام نخورد غم به وقت جان دادن

شمارهٔ 145 - دین و وطن

زمانه کرد چو در بر شعار دین و وطن

شدند مردم مسکین شکار دین و وطن

به میر و کاهن روز نخست لعنت باد

کز آن دوگشت بپا یادگار دین و وطن

ز پیش گرسنگان بهر پاس عزت خویش

گریختند به پشت حصار دین و وطن

بر اختلاف خلایق بنای دولت خویش

نهاد هرکه نمود ابتکار دین و وطن

به خیر محض نباشد جهان ولیک افتاد

بشر به دام شرور از شرار دین و وطن

خدا نیای بشر بود و خاک مادر او

فغان ز قیم نااستوار دین و وطن

شمارهٔ 146 - دو نامهٔ منظو م (خطاب به حاجی حسین آقا ملک که از بهار کتابی خریده بود و ادای قیمت آن به درازا کشیده بود)

سر حلقهٔ صاحبدلان حسین

ای سرور عالیجناب من

دارم سخنانی صواب چند

بشنو سخنان صواب من

توخود ملکی برملوک عصر

زین رو به تو هست انتساب من

یاد آر که ورزید باب تو

پیوسته ارادت به باب من

شد

صرف خلوص و مودتت

سرمایهٔ عهد شباب من

بود ارچه مهیا به فضل حق

از سعی و عمل نان و آب من

لیکن به سرای تو بد ز صدق

پیوسته ایاب و ذهاب من

دیدار تو اصل سرور من

اخلاص تو فصل الخطاب من

در خطهٔ ری بس شباکه بود

در باغ صبا خورد و خواب من

در امر تو بود انقیاد من

وز نهی تو بود اجتناب من

بی هیچ طمع مخلص وشفیق

تا آن که ببردی کتاب من

چون حبس شدم نامه کردمت

باشدکه فرستی حساب من

ز انصاف مرمت کنی بفور

بنیاد وجود خراب من

وندر حق اطفال من کنی

لطف و پدری در غیاب من

ظنم به خطا رفت کامدی

فارغ ز عذاب و عقاب من

چون سوی صفاهان شدم ز حبس

گشتی غمی از فتح باب من

بس نامه فرستادم و پیام

یک نامه ندادی جواب من

هرگز نسزد از تو رادمرد

کافیون کنی اندر شراب من

زیبنده نباشد اکرکند

سیمرغ تو قصد ذباب من

با گنج کتابی که مر توراست

بندی طمع اندرکتاب من

شمارهٔ 147 - قطعهٔ دوم (خطاب به حاجی حسین آقا ملک که از بهار کتابی خریده بود و ادای قیمت آن به درازا کشیده بود)

سر دفتر آزادگان حسین

برد از دل من صبر و تاب من

وی با قلم آتشین خویش

بر خاک جفا ریخت آب من

ده سال کتاب مرا نداد

وز خاطر او شد حساب من

وز دیدن من هم کرانه کرد

سرچشمهٔ من شد سراب من

نامه بنوشتم به حضرتش

سربسته پس آمدکتاب من

گفتم بود این خواجهٔ کریم

در قحط و شداید سحاب من

معمار عنایات او کند

آباد بنای خراب من

در جاهلی ار کرده ام خطا

عفوش ندراند حجاب من

پیوسته نگوید به نظم و نثر

کردی تو چرا، هجو باب من

زیرا پس از آن شعر ، مدح ها

زاده است ز طبع چو آب من

ظنم به خطا رفت و عاقبت

شد اختر بختم شهاب من

هم دوست زکف رفت و هم کتاب

با سرکه بدل شد شراب من

با این همه جز شکوه وگله

نشنید کس اندر خطاب من

ناچار فرستادی

آن کتاب

چون سخت گران شد تکاب من

سیمت نگرفتم از آن که نیست

سویت پی سیم اقتراب من

چون شمس برون آی و چون سحاب

میبار به کشت یباب من

دو نامه و دو رشتهٔ گهر

بنگاشتی اندر عتاب من

وان قطعه شیوا که ساختی

چون عقد پرن در جواب من

فرسود روان مرا و برد

از قلب پریش انقلاب من

تقدیم درت کردم آن کتاب

تا آن که بگویی کتاب من

لیکن نگرایم به باب تو

تا تو نگرایی به باب من

شمارهٔ 148 - و نیز در هجو بها نامی

زین بیش بها مجوی آزردن من

دینی مفکن زهجو برگردن من

تو هجوی و من تو را فزون خواهم کرد

اینست طریقه هجاکردن من

شمارهٔ 149 - مونس پدر

ای دختر خوب نازنین من

پروانه ماه مه جبین من

تو بخت منی در آستان من

تو دست منی در آستین من

از مادر مهربان جدا گشتی

گشتی به سویس همنشین من

دیدی پدرت ز رنج نالانست

از روی وفا شدی قرین من

می کوشی و یک زمان نه ای فارغ

از تسلیت دل غمین من

ای مرهم سینهٔ فکار من

و ای مونس خاطر حزین من

هرچند بهار من ز من دور است

هستی تو بهار دلنشین من

دیدار تو هست لاله زار من

رخسار تو هست فرودین من

موی تو خمیده ضیمران من

روی تو شکفته یاسمین من

با مهر تو از فلک ندارم باک

برخیزد اگر فلک به کین من

هرچندکه کودکی، بزرگ آمد

قدر تو به چشم تیزبین من

با این خرد وکمال و زیبایی

فرزند منی و جانشین من

خوی تو و روبت ای پری آمد

شایستهٔ مدح و آفرین من

یزدانت جزای خیر فرماید

ای دختر خوب نازنین من

شمارهٔ 150 - شکایت از بچه ها

فکر مرا سخت مشون کند

نعره این دخترک بی سکون

مال نه وگشته ز بخت سیاه

خانه لبالب ز بنات و بنون

صبر مرا بردند از قال و قیل

مغز مرا خوردند از چند و چون

شمارهٔ 151 - دریغ و آه امین

دریغ و درد که در عین نیکخواهی و مهر

نهفت رخ

ز رفیقان نیکخواه، امین

دریغ و آه که در نیم شب به مرگ فجا

رسید روز حیاتش به شامگاه، امین

جدا شد از بر یاران به نیمه راه حیات

نبود اگرچه ز یاران نیمه راه، امین

امین تجار آن سید ستوده که بود

تمام عمر به نزد گدا و شاه، امین

پناه خلق، سر خاندان، حبیب الله

غنوده در کنف رحمت اله، امین

نبرده بود ز راهش چو خواجگان دگر

غرور دولت و سودای مال و جاه، امین

بعین عزّ و غنا می توان شدن درویش

گر این سخن نپذیری بود گواه، امین

به روز حادثه داد امتحان بسی، که کند

پی دفاع وطن کار صد سپاه، امین

ز جان و مال و کسان جمله دست شست و برفت

زمان هجرت و آن دورهٔ سیاه، امین

ز حبس و نفی نرنجید و راه کج نگرفت

که صدق و راستیش بود تکیه گاه، امین

شمار سال وفاتش یکی ز یاران خواست

بهار غمزده گفتا: «دریغ و آه امین»

شمارهٔ 152 - تاریخ تونل راه لرستان

به عهد پهلوی شاه جوانبخت

که بادش دولت و اقبال همراه

بیامد لشکری تا قوم لر را

به آداب تمدن سازد آگاه

هم از مرز لرستان شاه راهی

کشد تا خاک خوزستان به دلخواه

به ره در پافشاری کرد این کوه

گرفت از فرط نادانی سر راه

به امر خسروش در هم شکستند

وز آن پیدا شد این عالی گذرگاه

به تاریخش بهار از حق مدد خواست

بگفتندش ز نام شه مدد خواه

چو شد ز امر رضا شه کنده این کوه

بجو تاریخش از لفظ «رضا شاه»

شمارهٔ 153 - در مرثیه و تاریخ فوت ملک الشعرا صبوری

گفتم به دل چرا طربت شد بدل به غم

گفتا پس از صبوریم از دل طرب مخواه

گفتم چه خواهی از دل و جان بعد او بگوی

گفتا ز جان و دل، جز رنج و تعب مخواه

گفتم سبب چه شد که به غم مبتلا شدی

گفتا خدای داند از من سبب مخواه

گفتم که چرخ، قامت

من چنبری نمود

گفتا ز چرخ غیر جفا و کرب مخواه

گفتم ز روزگار چه باید امید داشت

گفتا دگر ز شاخ صنوبر رطب مخواه

گفتم مگر به فضل و ادب آفتی رسید

گفتا دگر نشانه ز فضل و ادب مخواه

گفتم مگر نیارد روز و شبش نظیر

گفتا دگر نظیر وی از روز و شب مخواه

گفتم مگر خرد را خوشیده بوستان

گفتا ز بوستان خرد جز حطب مخواه

گفتم چگونه او ملک آمد به شاعران

گفتا بجز حقیقت از این لقب مخواه

گفتم مگر که مادح سلطان دین رضاست

گفتا بلی بغیر ویش منتسب مخواه

گفتم که دستگیر وی آیا به حشر کیست

گفتا جز از محمد و آل این طلب مخواه

گفتم که مصرعی پی تاریخ او بگوی

گفتا: «پس از صبوریم از دل طرب مخواه»

شمارهٔ 154 - نی و بلوط

با نی گفتا بلوط شرمت باد

زان جسم نوان و پیکر ساده

از مادر دهر رو شکایت کن

تا از چه تو را بدین نمط زاده

بر من بنگرکه پیکرم چون کوه

پیش صف حادثات استاده

کالای مرا همی برد دهقان

برکتف ستور و پشت عراده

غرید بسی زکبر و استغنا

چو غرش مست ازتف باده

نی گفت ز صد توانگر والا

بهتر یک ناتوان افتاده

من خود نی ام و به نیستی شاکر

وز محنت هست و نیست آزاده

ناگه بادی قوی وزیدن را

آغاز نمود و نی شد آماده

خم گشت و سجود برد نی برخاک

چون سجدهٔ زاهدان به سجاده

استاد بلوط پیش باد اندر

چون دیوی دست و پا به قلاده

و آخر ز هجوم باد پیچان گشت

و افتاد ز پای، سر ز کف داده

بشکست وفتادو جان به مالک داد

لب بسته ز عجز و دیده بگشاده

دیدیم پس از دمی که باد استاد

استاده نی و بلوط افتاده

شمارهٔ 155 - در سفر استعلاجی سوییس گفته است

تا هست همی خوریم باده

چون نیست نمی خوربم باده

روزی که بهای می کم آید

آن روزکمی خوریم باده

ما از پی جلب اشتهایی

یا دفع غم، خوربم

باده

ور جام به ماکند تعارف

زیبا صنمی، خوریم باده

شمارهٔ 156 - در عزل ناصرالدین میرزا و نصب کامران میرزا به ایالت خراسان

از چاه عموی شه اگر جست خراسان

در چالهٔ جد شه جمجاه فتاده

جست ازکف فرزند مظفرشه و امروز

گیر پسر ناصر دین شاه فتاده

در دامن آن پور، به دلخواه شد اما

در بستر این پیر به اکراه فتاده

ای شاه به شهنامه درون هست که بیژن

در چاه به فرموده بدخواه فتاده

امروز خراسان به مثل بیژن وقت است

کاندر چه ناکامی، ناگاه فتاده

مپسند که گویند که این بیژن مسکین

در چاه به فرمان شهنشاه فتاده

القصه چه گویم که از آن عزل و ازبن نصب

صد زمزمه در السن و افواه فتاده

زان جمله یکی آمده و گفته به تاربخ

بیرون شده از چاله و در چاه فتاده

شمارهٔ 157 - خطاب به محمدعلی شاه که قشون روس را به داخلهٔ کشور دعوت کرده بود

پادشاها نصیحتم شنو

مملکت را به دست روس مده

نوعروسی است ملک وتو داماد

به کسی دست نوعروس مده

روس اهریمنی است خونخواره

به کف اهرمن دبوس مده

تا تقاضای دیگری نکند

به نخستش مخوان و بوس مده

شمارهٔ 158 - بهار در خراسان

دلم از مردم ری سخت ملول است که نیست

هیچ پوشیده زکس کفرنمایان همه

لذت روح برم چون به خراسان گذرم

ز آن که محکم نگرم پایهٔ ایمان همه

مردمش ساکن اقلیم جنانند و بود

بقعهٔ سبط نبی روضهٔ رضوان همه

همت و غیرت این قوم نگهبان بودست

ملک جم را، که خدا باد نگهبان همه

شمارهٔ 159 - در تهدید و تقاضا

ای فلک رتبه شریف السلطان

که نظیرت به جهان پیدا نه

شمس و این نور و تجلی باشد

شمع ایوان تو را پروانه

چرخ با این همه رفعت گردد

کاخ اجلال تو را هم شانه

می رود قصر خورنق بشمار

پیش درگاه تو یک کاشانه

سخنی هست مرا با تو کنون

خود گمان می نبریش افسانه

حال خود را همگی شرح دهم

گر که هستم به برت بیگانه

پدرم بود صبوری که ببرد

به جنان رخت از این وبرانه

یادگارش منم اینک برجای

خود جوان، لیک ز سر ییرانه

بالله از مدح

کسم عاری نیست

بالله از هجو کسم پروا نه

اختر طبع بلندم زده است

بر سر هفت فلک شش خانه

اندکی عقل بسر هست مرا

نیستم چون دگران دیوانه

داشتن، نیک نباشد زین بیش

بلبل طبع مرا بی دانه

روز پیدا نه ای اندر بازار

شب هویدا نه ای اندر خانه

مر مرا تاکی، ازین آمد و رفت

بار خفت فکنی بر شانه

ترسم از بس که تو پیمان شکنی

بشکند چرخ، تو را پیمانه

گویم آن دم؛ هاراگدسن مشدی

تو بگویی، گذرم تهرانه

هان دهی غلهٔ من، یا ندهی

جان من راست بگو رندانه

این تقاضا بسرودم بهرت

وآن دگر نیز بگویم یا نه

شمارهٔ 160 - در وحدت وجود

چندین هزار آینه بینی پر از نقوش

گر برنهی برابر یکدیگر آینه

چون نیک بنگری همهٔ نقش ها یکی ست

بر تو یکی هزار نماید هر آینه

شمارهٔ 161 - حرکت جوهری

گفت صوفی تن بود زندان جان

چون قفس کانجا نشانی بلبلی

گفتمش در اشتباهی ای رفیق

کی شود تن در بر جان حایلی؟

جسم، اضدادیست درهم بیخته

کی کنند اضداد کار قابلی؟

هریک از اجزا شتابان سوی اصل

چون به سوی بحرغیث هاطلی ا

جان نگهدارست این اضداد را

همچو اندرگارگاهی عاقلی

جان همی گردآورد زین چار جنس

پیکری، تا سازد آنجا منزلی

ساخته جان آشیانی بهر خویش

از هوایی و آتش و آب و گلی

خود فرو آسوده در آن آشیان

چون بر اورنگی امیر مقبلی

تن همی خواهدکه هر ساعت ز هم

بگسلد چون دولت مستعجلی

هردم از بیرون مدد خواهد همی

تا فرو ریزد چو کاخ هایلی

وز طبایع می رسد او را مدد

گه صداعی گه زکامی گه سلی

لیک جان با ورزش و با خواب و خورد

روز و شب بنهاده بر پایش غلی

نیز هر ساعت به تدبیری صواب

دفع سازد آجلی یا عاجلی

امتلایی را برد با احتما

رفع اسهالی کند با مسهلی

مفسدان را دور سازد از بدن

چون به ملکی پادشاه عادلی

هست قصد جان که در این آشیان

دیر پاید تا که گردد کاملی

تن

چو هست از عالم کون و فساد

فرصت اندوزد که یابد مدخلی

لیک جان با قوت عقل و تمیز

زود گردد چیره بر هر مشکلی

کهنه اجزا را به نو سازد به دل

در همه تن خارجی یا داخلی

هم به آخر بهر جان آید پدید

روزگاری باز شغل شاغلی

اندر آن هنگامه و آن گیر و دار

تن فتد از پای همچون مثقلی

شغل جان هرچند باشد بیشتر

رنج بیماری فزون باشد، بلی

آخشیجان از برون نیرو کند

تا ببندد عقدهٔ لاینحلی

جان چو شد نومید از اصلاح تن

دورش اندازد چو جسم باطلی

جانب جان ها رود تا ز امر حق

بازگردد در دگرگون هیکلی

نوبت دیگر پدید آید به خاک

در زمان عاجلی یا آجلی

مقصد تن مرگ و فصل و تجزیه است

بسته هرجزیی سوی کل محملی

قصد جان سیر است و ادراک کمال

تا دهندش ره به والا محفلی

محفلی کانجا نیابد هیچ راه

جز وجود کاملی یا اکملی

زود ره یابد درین محفل، مگر

عاجزی یا جاهلی یا کاهلی

عاجز و جاهل هم آیند و روند

تا بر افروزند در جان مشعلی

جسم ها را نیز ازین آمد شدن

ارتقایی هست و سیر اطولی

هر جمادی عاقبت نامی شود

وین کمال او راست گام اولی

جمله هستی می رود سوی کمال

عاقبت ماضی است هر مستقبلی

باشد آنجا حربگاهی کاندرو

هست مقتولی رهین قاتلی

بهتر است از پهلوانی تیغ زن

کشتهٔ افتاده اندر مقتلی

جزء دریا گشت باید لاجرم

غرقه والاتر که پا بر ساحلی

از یکی زادیم و باز آن یک شویم

تیره جانی باش یا روشندلی

شمارهٔ 162 - انسان سازی

مرا درست به یاد اندرست عهد صبی

به روزگار لطیف تفرج و بازی

فتاد پارهٔ مومی ز دامن دایه

من آن ربودم و جستم چو آهو از تازی

چو سنگ بودم درآغاز و نرم گشت آخر

گهی ز فرط فشردن گهی ز دمسازی

از او بساختم امثال مار و موش و وزغ

به حجره چیدمشان

چون بساط خرازی

پدر درآمد و دید آن صنایع از فرزند

بگفت زه! که درین پیشه فرد ممتازی

نصیحتی است مگر بشنوی وگیری یاد

کازین سپس بجزاز نیکویی نیاغازی

چو دست از تو و موم از تو و خیال از تست

به جای پیکر انسان چرا وزغ سازی؟

ایاکسی که زمام امور درکف تواست

به حال خلق سزد بیش از این بپردازی

بسان شیشهٔ عکسند مردم ایران

که هر نگارکه خواهی بر آن بیندازی

چو موم تابع دست تواند کایشان را

به ذوق خویش بسازی و باز بگذاری

تو مار و موش بسازی زخلق وگیری خشم

که موش و مار شد این خلق اینت ناسازی

تو پاکباش و ازبن موم شکل پاکان ساز

که با تو از سر پاکی کنند انبازی

ندانی از چه به گرد بساط عالی تواست

فریب و دزدی و جبن و فساد و غمازی

چرا نشسته گروهی مخنث و بیدین

به جای مردم دیندار صفدر و غازی

چرا بزرگ ترین چاکران توگیرند

طریق کید و نفاق و فسوس و طنازی

چرا ستند امیران و خواجگان درت

ازین حریص گدایان پست یک غازی

مثل بودکه چو شد مرد خانه دنبک زن

زکودکان نه عجب گرکنند پابازی

شمارهٔ 163 - قطعهٔ کابوسیه

عدل کن عدل که گفتند حکیمان جهان

مملکت بی مدد عدل نماند بر جای

پادشاهان جهان را سه فضیلت یار است

یا یکی زین سه بودشان به عمل راهنمای

اول آن پادشهی پاکدلی دادگری

دین پژوهی که به هرکار بترسد ز خدای

یاکریمی که بیندیشد از آوازهٔ زشت

بر اسان شرف و فضل شود ملک آرای

یا خردمندی صاحب نظری کاندر وقت

بنگرد عاقبت کار به تدبیر و به رای

وآن تبه کارکه شد زین سه فضیلت محروم

نره دیویست هوسناک و ددی مردم خای

نز خدا خوفی و نه بیم زوال شرفی

نه چراغ خردی بر سر ره کرده بپای

مختصرعقل غریزیش هم ازنشأهٔ عجب

رفته وجهل مرکب شده ازسرتا پای

بیوفا، خام طمع، مال ربا، تنگ نظر

ترشرو، زشت ادا، تلخ سخن، هرزه درای

در حیاتش همه نفربن رسد ازپیر

و جوان

وز پس مرگش لعنت بود از شاه و گدای

نه کسش گوید در چنبر ازین باد مبند

نه کسش کوبد در هاون از این آب مسای

همچو سنگی است گران گشته فرود از برکوه

می دود نعره زنان تا که بیفتد از پای

هرچه پیش آیدش آزرده و نابودکند

نه توان داشتش از ره، نه توان گفت بپای

کشوری را که به نکبت فتد از طالع شوم

زین یکی غول برو افتد و بفشارد نای

همچو آن خفته که کابوس بر او چیره شود

ماندش بسته زبان از شغب و وایا وای

شمارهٔ 164 - جواب روزنامه انگلیسی شرق نزدیک

گویند مرکز وطن ما بود خراب

از بس فساد و خدعه در آنجا گرفته جای

انکار ازین فساد نداریم و روشن است

تاربکی و خرابی این ملعنت سرای

لیکن خدا گواست که در مهد عافیت

پاک و نجیب و راد بپروردمان خدای

در پرتو فضیلت و آزادگی شرق

نیکو نهاد بودیم از شاه تا گدای

بنیادها فکندیم از هند تا به روم

دستورها نهادیم از مصر تا ختای

اغیار حیله ساز و دغل باز ناگهان

در ما فرو شدند و دگر گشت روی و رای

آن روز باخت این وطن پابرهنه، سر

کاینجا نهاد اجنبی سر برهنه، پای

شمارهٔ 165 - آسمان پیما

ویحک ای مرغ آسمان پیمای

از بر بام آسمانت جای

تو همایی که گفته اند از پیش

که هما آیتی بود ز خدای

میغ پیکر یکی هیونی تو

سر میغ سیه سپرده بپای

سایه افکن به ما که سایهٔ تو

بس مبارک بود چو فرّ همای

شمارهٔ 166 - جواب به افسر

افسرا قطعهٔ تو را خواندم

که ز میخ رهی دژم گشتی

از کی ای خواجه با اُ بات الضیم

هم ترازو و هم قدم گشتی

تو نبودی که چون دگر یاران

با رضا یار و هم قسم گشتی

میخ چو ایستاد و در بر زور

خم نشد، گرد هجو و ذم کشتی

تو خود از میخ کمتری زیرا

زیر پتک حریف خم گشتی

شمارهٔ 167 - شوخی در پارلمان

دوش گفتم به دست غیب وکیل

کای مثل در بلند

فی بادی

در کمیسیون خارجه بنویس

نام این بنده را به استادی

داد پاسخ: سفید خواهم داد

که چنین است شرط آزادی

گفتمش مایهٔ تعجب نیست

تو همیشه سفید می دادی

شمارهٔ 168 - تازی - ترک - کسروی

ای تازی! ترک معنوی از چه شدی

وی ترک محقق نبوی از چه شدی

ور بودی ترک و بعد سید گشتی

ای سید ترک!کسروی از چه شدی

شمارهٔ 169 - ترجمهٔ قطعه ا ی از محمد جریر طبری

گر هیچ دلم راز به یاران بگشودی

مردم زتهیدستی من واقف بودی

استغنا جستم من و مستغنی گشتند

ورنه غم من بر غم یاران بفزودی

شرم آبروی بنده نگهداشتی و کس

از من سخنی جز به مدارا نشنودی

ور روی بیفکندی اندر طلب مال

بس مال فراوان که به من روی نمودی

شمارهٔ 170 - آرزوی محال

گر به آزادی زبان بودی

کار آزادگان روان بودی

وگر این سفلگی سخن گفتی

مردم سفله بی نشان بودی

چه شدی فضل اگر بدی ارزان

چه شدی جهل اگر ران بودی

چه شدی گر حقایق پنهان

بر خلق جهان عیان بودی

تا که نادان ز جهل و تیره دلیش

شرمگین پیش این و آن بودی

چه شدی گر دل خردمندان

ایمن از محنت زمان بودی

گر ز دانش کسی بلند شدی

سر دانا بر آسمان بودی

وگر آزادگی فزودی عمر

مرد آزاده جاودان بودی

کاش اخلاق خلق را هر سال

پرسش و فحص و امتحان بودی

آن که را خوی خوب راهبر است

به کفش سر خط امان بودی

وان که را خوی بد سرشته به طبع

بر جبینش یکی نشان بودی

کاش نفس پلید بهتان بند

چون سگان از ییش دوان بودی

یا ستمکاره بر مثال گراز

رُسته دونابش از دهان بودی

شمارهٔ 171 - کار خرد و بزرگ

سینهٔ خویش کن فراخ و سترگ

وندر آن جای ده دلی هنری

باز مانی ز کارهای بزرگ

گر به هر کار خرد درنگری

شمارهٔ 172 - به یکی از رقبای سیاسی

آقای جلیل بی جلالی و فری

از مردمی و مهر و وفا بی خبری

ای کاشی نوخاسته بر خوبش مبال

کز کاشی نو ساخته بی قدرتری

شمارهٔ 173 - سنجر و امیر معزی

شنیده ای تو که سنجر به عمد یا به خطا

بزد به

سینه سر خیل شاعران تیری

بلی معزی کش بود در جگر پیکان

نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری

نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر

ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری

*

*

زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر

که نیست بهر علاجش به دست تدبیری

زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم

زمانه را نبود قدرتی وتاثیری

...............................

...............................

گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه

چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری

...............................

...............................

بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم

ز زخم های نو انگیخت خشم و تکدیری

به بینوایی و حرمان من نشد خرسند

ولیک نوع ستم هاش یافت توفیری

ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی

که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری

گماشت بر من و بر عرض من سفیهی چند

ازین دروغ زنی، فاسقی، زبونگیری

نبشته این پی رسواییم مقالاتی

کشیده آن پی بدنامیم تصاویری

گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار

هجای گنده تر از گندنایی و سیری

علو قدر مرا اینت برترین برهان

که... راست ز من وحشتی و تشویری

...............................

...............................

اگر چه زخم زبان مولم است، لیک خوشم

از آنکه نیست د رین ترهات تاثیری

مرا که دامان از آفتاب پاک تر است

سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری

کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند

رهش، نه سردی مهری نه گرمی تیری

ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی

ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری

به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی

به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری

به پیشگاه جلال خدا معاذالله

نکرده ام گنهی کآوردم معاذیری

نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی

نه زین عوانان در انتظار تقدیری

به رغم سنت دیرین و راه و رسم مهان

نداشت..... حرمت چو من پیری

.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..

..............................

هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری

هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری

بسی حقایق گفتم، ولیک در بر...

نبود یکسره جز حیلتی و تزویری

نه راست

گفت و نه گفتار بنده داشت به راست

جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری

به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود

ز راه و رسم بزرگی، بزرگ تصویری

گر آن سخن ها بر سنگ خاره گشتی نقش

شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری

گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان

چو بود منتظر مدحتی ز نحریری

یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش

چنان که هست بهرکشوری مشاهیری

شمارهٔ 174 - تاریخ لغو امتیاز دارسی

مانده بود از امتیاز دارسی

با حساب پارو با پیرار سی

خلق ایران سرگران زین امتیاز

ز آذری و مشهدی و فارسی

اهل آبادان فقیر و پر ز نفت

لندن و پاریس و ناپل و مارسی

پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید

چون برنده تیغ، نسج گارسی

شاعری دانا که بود استاد کل

درکلام پهلوی و پارسی

سال تاربخش بپرسید از خرد

در جوابش گفت: «لغو دارسی»

شمارهٔ 175 - تاریخ دبیرستان فردوسی مشهد

بنام ایزد که نو شد در جهان عنوان فردوسی

به دوران شهنشه تازه شد دوران فردوسی

زبان بسته گوبا شد، ادب را دهر جویا شد

ز نو بشکفت و بویا شد، گل بستان فردوسی

اگر گشتش دل محزون ز شاه غزنوی پر خون

ز شاه پهلوی اکنون برقصد جان فردوسی

اگر بودی کنون زنده درین دوران فرخنده

ز مدحش بودی آکنده همه دیوان فردوسی

به امر خسرو ایران مزارش گشت آبادان

ز رفعت بود با کیوان سر ایوان فردوسی

بنامش جشن برپا شد جهان پرشور و غوغا شد

سرودی عالم آرا شد حدیث شأن فردوسی

به زینت بخشی ایران شهنشاه فلک دربان

بپا کرد این دبیرستان به شهرستان فردوسی

بمان کز همت خسرو درین حکمت سرای نو

فضیلت افکند پرتو به فرزندان فردوسی

برین دوران بهروزی درآید روز پیروزی

شود ایران امروزی به از ایران فردوسی

چو ختم این یادگار آمد گل حکمت ببار آمد

به تاریخش «بهار» آمد مدیحت خوان فردوسی

هنرمند آفرین راند چو این تاریخ برخواند:

«به دنیا

جاودان ماند دبیرستان فردوسی»

شمارهٔ 176

خون سیاوش ریز در کف موسی

قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم

شمارهٔ 177 - در سپاسگزاری

ابوسعید که اوراست اختر مسعود

به اوج عزت چون شمس تابناک و جلی

حسین اسم و حسن رسم آن که طینت او

خود از ازل بسرشته است با ولای علی

به جان اوست مرکب سعادت ابدی

به ذات اوست مخمر شرافت ازلی

خدایگانا ای آن که در جمال وکمال

به عصر خویش کنون بی شبیه و بی بدلی

فروغ دیدهٔ ملکی و دودهٔ شرفی

چراغ دیدهٔ مجدی و دیدهٔ دولی

شنیده ام یکی از شاعران ستوده تو را

که کارها همه را می کنی تو زبر جلی

هماره کم محلی بایدت بدین اشخاص

که نیست چارهٔ ایشان بغیر کم محلی

خدایگانا از من بگو به آن شاعر

که گفته بود: مر او را نه قیمی نه ولی

مرا ولی است ولی خدا و حجت عصر

مراست قیم و قیوم، رب لم یزلی

ز بعد لطف خدا و ائمهٔ اطهار

مرا تو قبلهٔ امید و کعبهٔ املی

بلی اگر نظری باید از امام مرا

به تو کنند حوالت که خالی از خللی

به حق خالق یکتا هرآن که خصم تو شد

دو تا شود قدش از ضرب ذوالفقار علی

شمارهٔ 178 - در تقاضای دو اسب به عاریه

ای خواجه آزاده که مفتون توکشتند

قومی به جوابی و گروهی به سئوالی

نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی

نشنیدم خوش تر ز مقال تو مقالی

هنکام بهار است و سبک بکذد این فصل

چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی

زین روی مرا خود هوس سیر بهار است

با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی

حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی

ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی

بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ

ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی

اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی

غرنده چو شیری و رونده چو مرالی

آسوده ستانم ز تو و آسوده

دهم باز

زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی

دانم که فرستی شان فردا به بر من

گر خادم نفروشند غنجی و دلالی

ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری

ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی

شمارهٔ 179 - در هجو کسی که بهار را حبس کرد

من و تو هر دو ای ...

دو جوانیم شوخ و مندیلی

تو کنون از وجوه هندوستان

زر ستاندستی و کنی پیلی

به رخ خود پی فریب عوام

شکلکی بسته ای تو تبدیلی

تو مرا حبس می کنی آوخ

شرم بادت ز ننگ فامیلی

چون مرا بینی و تو را بینم

هر دومان می شویم پاتیلی

تو از آن اخم های اجمالی

من ازین خنده های تفصیلی

خندهٔ من چو شی رشرزهٔ نر

اخم تو چون جهود تنزیلی

کاین پس از اخم می کند نغ نغ

وآن پس از خنده می زند سیلی

شمارهٔ 180 - شیر باش نه کژدم

تندی مکن که رشتهٔ چل ساله دوستی

در حال بگسلد چو شود تند آدمی

هموار و نرم باش که شیر درنده را

زیر قلاده برد توان با ملایمی

مرد اراده باش که دیوار آهنین

چون نیم جو اراده، نباشد به محکمی

رمز است هرچه هست و حقیقت جز این دو نیست

ای نور چشم این دو بود عین مردمی

یا راه خیر خلق سپردن به حسن خلق

یا راه خیر خویش سپردن به خُرّمی

ور زان که همت تو به آزار مردمست

شیری به هر طریق نکوتر ز کژدمی

شمارهٔ 181 - در وصف محبس

سهمگین سمجی چو تاری مسکنی

بسته برروبش دری چون آهنی

پاسبانانی در آنجا صف زده

هریکی از خشم چون اهریمنی

کیست گویی اندربن در بسته سمج

رستمی آنجاست یا روبین تنی

شمارهٔ 182 - تربیه طبیعی

غرٌنده و سهمناک و توفنده

بر دشت گذشت تند طوفانی

تخمی زبنفشه برگرفت از دشت

وافکند ورا به طرف بستانی

بر بستر وی بتافت خورشیدی

بر مدفن وی چکید بارانی

شد زنده و ریشه داد و ساق آورد

وز ساق دمید سبز پیکانی

بشکفت کبودچشم و نیلی چهر

لاغر تنی و ضعیف ستخوانی

این سو نگرست، دید بنشسته

بر تخت بنفشه ای چو

سلطانی

فربه بری و گشاده رخساری

خندان لبی و سپید دندانی

بنهاده به فرق بر مهین تاجی

گسترده به مرز بر تنک خوانی

خم گشت و خجل، بنفشه بری

چون در بر پادشاه دهقانی

حیرت زده گشت و گفت کز یک جنس

چون خاسته صعوه ای و ترلانی

شهری بچه دید خجلت او را

کافتاده به دست بوستان بانی

بوده است نیای من یکی چون تو

زاینگونه به ما سری و سامانی

اقلیم و غذا و تربیت، داده است

زاین گونه به ما سری و سامانی

تأثیر مربی طبیعی را

بهتر ز من وتو نیست برهانی

شمارهٔ 183 - جوابی به قطعه محمود فرخ

بهار قطعهٔ فرخ شنید وخرم گشت

چوکشت خشک ز ترشیح ابر نیسانی

و یا چو عاشق نومیدگشته از دیدار

که یار سر زده ییش آیدش به مهمانی

فسرده بودم و از عمر خوبشتن بیزار

که کرد شعر توام روح تازه ارزانی

سخن ز حبس چه گویم که زندگی حبس است

به کشوری که ذلیلند عالی و دانی

درون حبس بسی خوب ترگذشت به من

ز اختلاط فرومایگان تهرانی

همه دوروی و سخن چین و دزد و بی ایمان

عبید اجنبی و خصم جان ایرانی

نه هوش فطری ونی رسم وراه مکتبسی

نه حس ملی ونی شیوهٔ مسلمانی

چوکبک کرده سر خود به زبر برف نهان

مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی

به راستی که وزبر و وکیل جمله خرند

خران بارکش پشت ریش پالانی

به حیرتم که چرا در بسیط ری دانا

پیاده می رود و خر بدین فراوانی

همه ز قدرت شه سوء استفاده کنند

به فاش ساختن کینه های پنهانی

به زور بازوی شه مغز عاجزان کوبند

زهی فقیرکشی و ضعیف رنجانی

همیشه در پی آزار اهل مملکت اند

گمان برندکه این است مملکت رانی

زکارهای سیاسی جدا شدم امسال

که بود یکسره طنازی وتن آسانی

به کار علم و معارف به جد شدم مشغول

که هست معرفت وعلم قوت انسانی

مرا زمشغلهٔ درس وبحث هیچ نبود

خبر ز قصهٔ شیرازی و صفاهانی

پی خوش آمد شه ناگهم درافکندند

به محبسی که بود جای

سارق و جانی

«به حسب حال خود این بیت کرده ام تضمین

ز قول رودکی آن شاعر خراسانی

«به حسن صوت چو بلبل مقید قفسم

به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی»

هر آن بدی که رسد از زمانه خرسندم

به شکر آن که ندارم عذاب وجدانی

ز حال بنده غرض فرخا مشو نگران

که راستکار بود رستگار خود دانی

شمارهٔ 184

دوش آمد پی عیادت من

ملکی در لباس انسانی

گفتمش چیست نام پاک تو، گفت

خواجه عبدالحمید عرفانی

شمارهٔ 185 - بهار شیروانی

به شهر شروان بُد شاعری بهار بنام

که شهره بود به مطبوعی و سخن دانی

از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر

هم آنچه دانم دانند عالی و دانی

به شعر خویش هم اکنون مفاخرت نکنم

که فخر بر هنر خود بود ز نادانی

به دیو مردم نادان همی نبندم دل

کزین گروه نبینم بجز گران جانی

ولی از اینان یک تن شدست خصمی من

به رای ابلیسی و به خوی شیطانی

همی چه گوید گوید کزان بهار توراست

ز شعر دفتری انباشته به پنهانی

چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل

نکو نداند شروانی از خراسانی

چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود

به ... خوردنش آسایش و تن آسانی

در بغ باشد پرداختن به چونین دیو

مراکه هست به ملک سخن سلیمانی

ایا فسانه به جهل و دریده ک.. و کفل

چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی

به ک.. خویش فرو بر سطبر ک.. بهار

سپس بسنج که طوسی است یاکه شروانی

شمارهٔ 186 - در جستجوی جوانی

سحرگه به راهی یکی پیر دیدم

سوی خاک خم گشته از ناتوانی

بگفتم چه گم کرده ای اندربن ره؟

بگفتا: جوانی، جوانی، جوانی

شمارهٔ 187 - بدبینی

نگرجزخوب صد درصد نبینی

که گر بدبین شوی جز بد نبینی

چو نیکو بنگری در ملک هستی

بغیر از جلوه ایزد نبینی

ز نابخرد جهان را روز تیره است

نگرتا روی نابخرد نبینی

حقایق را ز چشم دیگران بین

که گر خودبین شوی جز خود نبینی

مسلم شد مرا

کز حسن نیت

بغیر از حسن پیشامد نبینی

دد و دیوند خودبینان مغرور

همان بهتر که دیو و دد نبینی

شمارهٔ 188 - لغز

آن خوبروی دلبر همچون سبیک زر

آمد به مجلس اندرو بنشست پیش روی

لعلش به لب مزیدم طعم شراب داد

بی دردسر شرابی در صندلین سبوی

آتش بر او گرفتم بوی عبیر داد

یارب که دیده هرگز زر عبیر بوی

شمارهٔ 189 - زینت مرد

زینت مرد به عقل است و هنر

نی به پوشاک وجلال و فرّهی

دیده ام دانشورانی با خرد

در لباس ژنده چون عبد رهی

نیز دیدم سفلگانی بی کمال

کرده بر تن جامهٔ شاهنشهی

پوشش عالی نشان عقل نیست

فرق باشد از ورم تا فربهی

بی بها باشد لباسی کاندر او

نیست غیر از احمقی و ابلهی

کیسهٔ کرباس باشد پر بها

چون در او ریزند زرّ دهدهی

جاهل اندر جامهٔ فاخر بود

کیسهٔ ابریشمین، اما تهی

شمارهٔ 190 - نیکنامی

چون برکه های دشت عرب دان تو حال خلق

گاهی ز آب پر شود و نوبتی تهی

این برکهٔ حیات مسلم تهی شود

از آب زندگانی و از فر و فرهی

دیر است و زود مرگ نباشد از آن گریز

فرخنده نیکنامی و خوشبخت آگهی

مثنویات

شمارهٔ 1 - سرگذشت شاعر در اولین مسافرت او به تهران

به که سردار کل جزاه الله

بشنود حال بنده بی اکراه

به که بر این فسانه دل بندد

تا همی گرید و همی خندد

قصهٔ من شنیدنش سهل است

علم هر چیز بهتر از جهل است

چون بدانی به ما چه می گذرد

به فلان بینوا چه می گذرد

یا بر افلاس شخص چاره کنی

یا خود از مفلسی کناره کنی

مفلسی مردن است بی کم وکاست

هرکه مفلس شدازجهان برخاست

«بوهریره» همی نماید نقل

این حدیث از نبی مطابق عقل

کان زمانی که عهد نورانی است

جاکشی بهتر از پریشانی است

جاکشی همچو بار پنبه بود

که به ظاهر کلفت و لنبه بود

لیک چون پشت گردنت افتاد

سبک و نرم یابیش چون باد

لیک خودمفلسی چوکابوس است

کش سروشاخ ودُم نه محسون است

چون که چسبید سخت بیخ خرت

مادرت را درآرد و پدرت

دیگری گفته مفلسی عرض است

عرضی کاندر او

بسی مرض است

این عرض گر فتد به جوهر فرد

شود از جزء جمع اشیا طرد

کسر اوقات کشت این سخنان

ادبیات گشت این سخنان

به کزین گفته بی نیاز شوم

به سر شرح قصه باز شوم

روس ها چون به مشهد رضوی

قصد کردند بر زباده روی

بندهٔ بی گناه را به تشر

طرد کردند از میان حشر

زان سپس مردمان فهمیده

همه بیرون شدند دزدیده

من نهادم ز پس خراسان را

گز نمودم طریق تهران را

بین ره دزدهای شیرازی

لخت کردندمان به طنازی

ندهم شرح آنچه خود بردند

کز من و غیر، هرچه بُد بردند

باز دارم سپاس یزدان را

که نبردند گوهر جان را

چون که دزدان شدند و من ماندم

این رباعی به یادشان خواندم:

دزدان بیابانی قهری نبُدند

خودکامه و لامذهب و دهری نبُدند

با آن همه طبع سرقت و بی رحمی

بالله که چو سارقین شهری نبُدند

الغرض بنده چون زن بیوه

تای پا چارق، آن دگر گیوه

دررسیدم به ری از آن ره دور

خسته ولوت و آسمان جل و عور

نمدی بر سرم، معاذالله

که کسی را از آن مبادکلاه

بر تنم جبه پاره ای کهنه

که به پالان خر زدی طعنه

شده هر موی ریش من سویی

تنم از رنج گشته چون مویی

رخم از رنج و اضطراب و قلق

چون مه بدر، گل گل و ابلق

بنده را دوستان بُدند بسی

از خجالت نگفتم این به کسی

مر مرا دوستی موافق بود

درمی چند قرض وقوله نمود

هیکلم را بداد تبدیلی

کرد حاضر عبا و مندیلی

هرکسم دید، گفت: محتشم است

شیخ ابوالفضل و خواجه بوالحکم است

بی خبر کاین حریف پر ز ریا

کهنه رندی است رفته زبر عبا

الغرض ماهی این چنین ماندم

راز خود برکشی نیفشاندم

شد سپس کیسه از دِرم خالی

شد وجودم قرین بد حالی

خواستم زبن بلاکناره کنم

به سفر درد خویش چاره کنم

پور سردار، آجودان باشی

گفت باید که پیش من باشی

که لرستان به فال فرخنده

شده ابواب جمع این بنده

تو بیا تا بدان دیار شوبم

با هم از روی صدق، یار

شویم

من نگویم که خود چه چیز بخور

آنچه من می خورم تو نیز بخور

من که از حال خود بُدم آگاه

دیده بودم بلای این یک ماه

به کنایات کردمش حالی

که بود جیبم از دِرم خالی

گفت تدبیر حالت آسانست

شهر تهران نه چون خراسانست

پیش خود گفتم این نکو باشد

زین پس امّید من به او باشد

الغرض زین خبر چو بی خبران

خواستم عذر ره ز همسفران

از رفیقان راه واماندم

همه رفتند و بنده جا ماندم

چند تومان به زحمت بی مر

قرض کردم از این در و آن در

به امیدی که کار آسان است

مسقط الرحل ما لرستان است

قصه کوته بدین تمنی خام

بنده ماندم چنین، دو ماه تمام

ز اتفاقات شد سفر موقوف

شد دلش جانب دگر معطوف

گفت با من کنون بیا چالاک

بشتابیم جانب املاک

چند روزی ز مردم موذی

دور باشیم ما به فیروزی

گفتم این قصه سخت بی ثمر است

خود بروجرد رفتن دگر است

این سخن پرگره چو موی من است

به درازی چو آرزوی من است

من کجا، جویبار ساوه کجا

مرد جنگی کجا، کجاوه کجا

الغرض دست دادم و گفتم

تو سلامت بمان که من رفتم

گفت روزی درنگ باید کرد

تا بگویم تو را چه شاید کرد

بنده «أمّن یُجیب» را خواندم

جای یک روز، هفته ای ماندم

چون بدیدم که قصه گشت دراز

ساز و برگ سفر نمودم ساز

به دوصد آه و زبنهار و امان

قرض کردم چهل عدد تومان

مبلغی قرض پیش را دادم

مابقی را به کیسه بنهادم

که بلیطی گرفته با گاری

سوی مشهد روم به چاپاری

ناگهان نامه ای ز کلکته

داد حبل المتین که البته

ساز ره ساز کن که جا خالی است

بی تو جانم قرین بدحالی است

گر بیایی به سوی ما یارا!

شاد و خرم کنی دل ما را

من به سردار قصه را گفتم

ذره ای زین حدیث ننهفتم

گفت صد به، هزار به به به

ساز ره کن که قصه

شد کوته

گفتم این ره نه زان مجازی هاست

این هنوز اول درازی هاست

بهر انجام این ره پر طول

پول می باید و ندارم پول

گفت ما مبلغی کنیم نیاز

مابقی را تو خود مهیا ساز

من چو گربه به مرنو افتادم

مدتی در تک و دو افتادم

شصت تومان ز یک بلورفروش

قرض کردم به صد فغان و خروش

این طلبکار بنده منجلی است

نام او حاج میرزا علی است

خشک رو و مقدس است بسی

من ندیدم چو او عبوس کسی

الغرض بین این سؤال و جواب

پانزده روز درگذشت چو آب

پول ها رفته رفته اندک شد

خاطرم زین قضیه مُندک شد

گفتم این خود دگر چه سرسختیست

این چه رنج است و این چه بدبختیست

نه به کلکته رفتم و نه به طوس

مانده از هر دو ره به آه و فسوس

پس یکی نامه ای به حال فگار

عرض کردم به خدمت سردار

که برادر، دلم به جان آمد

کارد آخر به استخوان آمد

یا بگو ها و یا بگو که نخیر

به سلامت ز ما و از تو به خیر

از پس چار روز بود و نبود

در جواب من این چنین فرمود

خود تو دانی که دست تنگم من

با فلک روز و شب به جنگم من

چند روزی دگر تأمل کن

با قضا و قدر تحمل کن

زین سخن بنده سخت بور شدم

چون گدای لب تنور شدم

من در این حال ماندم اندر بند

رفت سردار، جانب دربند

پول ها جمله خرج شد، هیهات

قرض هم کس نداد بر من لات

بهر سردار ساختم بدرود

یک قصیده که مطلعش این بود:

«من بندهٔ مسکین را ای رادخداوند»

«در بند نهادی و برفتی سوی دربند»

«در بند تو بودم، من زین پیش و کنون نیز»

«شاید که نباشی تو مرا اکنون در بند»

باری احوال بنده این باشد

شاید انصاف اگر چنین باشد

امرایی که رادمردانند

دوستان را چنین نگردانند

این بدان گفتم ای ستوده خصال

که بدانی تغیر

احوال

آرزوها بسی دراز بود

به حقیقت رسی مجاز بود

هله سردار راد در دربند

شده خرّم به شادمانی چند

بنده ز اندیشهٔ طلبکاران

شده پنهان به خانهٔ یاران

بس که دستم تهی است از دینار

کرده ام ترک چایی و سیگار

گر دو روزی دگر چنین برود

شام و ناهار نیز ترک شود

زان سپس بنده باد خواهم خورد

یاد سردار راد خواهم خورد

آن که از بیم بندهٔ ناچیز

سوی دربند می گریزد تیز

وان که در دوستی وفادار است

در مواعید خویش پادار است

وان که این بنده را به گفتهٔ خویش

کرد در غربت این چنین درویش

باری این جمله زود می گذرد

لیک دهر این ز یاد می نبرد

یاد باد آن که این سخن فرمود

که به جانش هزار بار درود

«بر این منگرکه ذوفنون آید مرد»

«در عهد و وفا نگرکه چون آید مرد»

«از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد»

«از هرچه گمان بری فزون آید مرد»

شمارهٔ 2 - در نصیحت

این شنیدم که تازی ای درویش

کف بسودی ز مهر بر سگ خویش

زاهدی سک بدید و آن تازی

گفت ای سگ چرا چنین سازی؟!

مرد تازی به آب درزد دست

گفت شستمش باز و عذرم هست

آن پلیدی ز من برفت به آب

بر زبان تو ماند رجس عتاب

حق گرت آب رحمت افشاند

آن پلیدیت بر زبان ماند!

امر معروف و نهی از منکر

به طریق ملاطفت خوش تر

ور نصیحت کنی، نهان شاید

نه عیان کش فضیحت افزاید

اوستادان ما به عهد قدیم

چون که در حضرتی شدند ندیم

روز و شب بر درش مقیم بُدند

ناصح غیرمستقیم بُدند

صفتی زشت اگر در او دیدند

مهره بر عکس آن صفت چیدند

نعت اضداد آن صفت گفتند

گر شقی بد، ز عاطفت گفتند

هر صفت کاندرو ندیدندی

وصف آن را زمینه چیدندی

که فلان شه فلان صفت را داشت

به فلان حُسن، مملکت را داشت

گر نبخشیدی این عمل تأثیر

فرق کردی طریقهٔ تقریر

چون اثر کرد حس رحم

در او

به رحیمی مثل زدند برو

آن قدر وصف رحمتش کردند

که ز رحمت ملامتش کردند

بود پور سبکتکین به قدیم

پادشاهی شجاع، لیک لئیم

آن قدر مدح نصر سامانی

خوانده شد در حضور سلطانی

که چه مبلغ به «رودکی» بخشید

چه عطایا به آن یکی بخشید

تا بجنبید حس مکرمتش!

عام شد بر جهانیان صلتش!

به «غضاری» چنان عنایت کرد

که ز بسیاریش شکایت کرد!

الغرض، پند اگر نکو گویی

آن چنان گو که خاص او گویی

ور ز حکمت برون نهی گامی

چه نصیحت دهی، چه دشنامی

یاد باد آن که این سخن بنوشت:

سرزنش بهتر از نصیحت زشت

ای بهار آن چنان نصیحت گوی

که خدا داند و تو دانی و اوی

شمارهٔ 3 - جنگ خانگی

خصم بر در ستاده کینه سگال

در درون سرای جنگ و جدال

هرچه جنگ از درون شود افزون

خصم گردن فرازد از بیرون

چون عدو در کمین بود، زنهار

دست از شنعت رفیق بدار

دو کبوتر که بال هم شکنند

لقمهٔ گربه را درست کنند

شمارهٔ 4 - اندرز به جوانان

مفریب ای بزرگوار پسر

دختری را ز مادر و ز پدر

زن کس را هم ای پسر مفریب

ورت بفریفت زن، ازو بشکیب

دزدی عرض و دزدی ناموس

بتر از دزدی زر است و فلوس

زر چو دزدی به جایش آید زر

زن چو دزدی فنا شود شوهر

هرکه عرض کسی دهد بر باد

دهر عرضش به باد خواهد داد

فیلسوفی عظیم و دانشمند

می شنیدم که گفت با فرزند

بهتر است از برای مرد جوان

یک درم دین ز صد درم وجدان

شمارهٔ 5 - در میگساری

می مخور ور خوری مدام مخور

جز شب آن هم میان شام مخور

عرق ساده به زکنیاک است

به ز مرفین و جرس و تریاک است

چون ز پنجه شدی به سال فزون

بایدت خورد گندمی افیون

این من از ده طبیب بشنیدم

خود ازو نیز چیزها دیدم

گر تو را نیست حال معده خراب

می توان خورد گاهگاه شراب

چون به دست آیدت شراب کهن

همره شام یک

دو جام بزن

شمارهٔ 6 - جواب بهار به ادیب السلطنۀ سمعین «عطا»

ای سمیعی رسید نامهٔ تو

نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو

چامه، شیرین و دلنشین چو عسل

نامه، خیرالکلام قلّ و دلّ

آن عبارات با روان مأنوس

وان خط خوب چون پر طاووس

خاصه شعری بدان دلارایی

جان فزاتر ز عهد برنایی

متحیر شدم چه عرض کنم

شعر و خط خوش از که قرض کنم

با چنین طبع خسته و خط زشت

چون توانم جواب خواجه نوشت

مشق کردم ز روی آن بسیار

حفظ شد بس که کردمش تکرار

کرد هرکس به پرسشی یادم

نامهٔ خواجه را نشان دادم

فخرکردم که در زمانهٔ ما

هست مردی چنین میانهٔ ما

فخر دیگرکه این گرامی مرد

در چنین نامه یادی از من کرد

خواجه داندکه چند مرده بود

عجز ما را حساب کرده بود

شعلهٔ شوق چون زبانه زند

آرزو تیر بر نشانه زند

گرچه سخت از حیات دلگیرم

لیک خواهم که در وطن میرم

جان سپارم به خاک پاک وطن

دفن گردم به زیر خاک وطن

ای سمیعی به خالق دو سرا

دم گرم تو زنده کرد مرا

گر بجنبد به خاک سایه من

جنبش مهر تست مایهٔ من

ور برآید ز من چو چنگ آواز

دم جان بخش تست چنگ نواز

رشته ای کم به زندگی بسته است

تارهایش تمام بگسسته است

هست تنهابه جای از آن پیوند

علقهٔ صحبت رفیقی چند

دوستانی که شمع انجمن اند

آخرین شعلهٔ حیات من اند

زان که جای دگر تمیزی نیست

جزربا و فریب چیزی نیست

بهر من صحبت هنرمندان

بوستانست و غیر ازو زندان

گرچه ز اقبال نامساعد من

نیست آنجا هم از حسود ایمن

شنعت حاسد اندر آن تالار

یادگاریست بر در و دیوار

یادگاری که جز وقاحت نیست

غیر بدبختی و فضاحت نیست

لیک با رنج، راحتی هم هست

با عذاب استراحتی هم هست

منت ایزد که دوستان جمعند

همه پروانگان آن شمعند

بهر یک بی نماز در اسلام

در مسجد نبسته هیچ امام

در جهان صاحبان عقل سلیم

بهرکیکی نسوختند گلیم

ای سمیعی سخن به پایان شد

خجلت و

عجز من نمایان شد

خدمت از من به انجمن برسان

به یکایک سلام من برسان

امرای کلام را زبن سوی

یک به یک بوسه زن به دست و به روی

ور بود شاهدی شکرگفتار

گرمتر بوسه زن به یاد بهار

شمارهٔ 7 - اندرز به شاه

پادشها! چشم خرد بازکن

فکر سرانجام، در آغاز کن

بازگشا دیدهٔ بیدار خویش

تا نگری عاقبت کار خویش

مملکت ایران بر باد رفت

بس که بر او کینه و بیداد رفت

چون تو ندانی صفت داوری

خصم درآید به میانجیگری

می شود از خصم، تبه کار تو

ثروت ما کاهد و مقدار تو

پادشها یکسره بد می کنی

خود نه به ما بلکه به خود می کنی

پادشها خوی تو دلبند نیست

جان رعیت ز تو خرسند نیست

وای به شاهی که رعیت کش است

حال خوش ملت ازو ناخوش است

بر رمه چون گشت شبان چیره دست

او نه شبان است که گرگ رمه است

سگ بود اولی ز شبان بزرگ

کز رمه بستاند و بخشد به گرگ

خیز و تهی زین همه پیرایه باش

ما همه فرزند و تومان دایه باش

لیک نه آن دایه که بر جای شیر

زهر نهد بر لب طفل صغیر

زشت بود یکسره کردار تو

تا چه شود عاقبت کار تو

پادشها! قصهٔ نو گوش کن

قصهٔ بگذشته فراموش کن

با تو ز بگذشته نگویم سخن

زان که فسانه است حدیث کهن

قتل لوی شانزدهم نادر است

قصه نو آریم که نو خوشتر است

قصهٔ ماضی نه و از حال بین

نیز به مستقبل احوال بین

شرح لوی شانزده نبود مفید

پند فراگیر ز عبدالحمید

کاو چو تو شاهنشه اسلام بود

نیز نکوفال و نکونام بود

سخت فزون بود به کشور ز تو

داشت فزون عسکر و لشکر ز تو

کوس اولوالامری می زد همی

بندهٔ امر و سخطش عالمی

قاعدهٔ ملک قوی کرده بود

قانون در مملکت آورده بود

لیک چو بُد خیره سر و مستبد

ملت کردند به مشروطه جد

این هیجان را چو نکو دید شاه

یافت که

کار از هیجان شد تباه

فرمان در دادن مشروطه داد

داد در آغاز به مشروطه داد

چون تو قسم خورد و دگر عهدبست

وآن همه رایکسره درهم شکست

مجلس شوری را ویران نمود

دست به قتل وکلا برگشود

ملت اسلام بر آن بل فضل

شورش کردند در اسلامبول

لشکریان ملک حیله باز

راه به ملت بگرفتند باز

جیش «سلانیک» به قهر آمدند

حمله کنان جانب شهر آمدند

دست گشودند به جیش ملک

یکسره ضایع شد عیش ملک

شاه و کسان سخت فراری شدند

جمله به «یلدوز» متواری شدند

حمله نمودند سلانیکیان

جانب «یلدز» چو هژبر ژیان

گشت ازآن لشکر مشروطه خواه

شاه گرفتار وکسانش تباه

در نظرش گیتی تاربک شد

محبوسانه به سلانیک شد

باشد امروز گرفتار بند

تا چه زمان رای به قتلش دهند

ازپس او مملکت آزاد شد

خاطر مشروطه چیان شاد شد

بیعت کردند در آن اتحاد

با ملک راد، محمد رشاد

پادشها! این دگر افسانه نیست

از خودی است این و ز بیگانه نیست

ملت ماتم زده این می کند

هرکه چنان کرد چنین می کند

ملت عثمانی با ما یکی است

ما دو جماعت را مبدأ یکی است

ما دوگروهیم ز یک پیرهن

نیست میانه سخن از ما و من

روزی بودیم دو طفل صغیر

داد به ما مادر اسلام شیر

هر دو به هم گرم دل و مهربان

خدمت مادر را بسته میان

لیک شدیم از پی پیرایه ای

هریک مقهور کف دایه ای

ما همه مقهورکف دایگان

و آن همه از خیل فرومایگان

جمله پی مصلحت کار خویش

نیز پی گرمی بازار خویش

ما دو برادر را بر هم زدند

آتش از این فتنه به عالم زدند

اینک از آن جهل خبر گشته ایم

و از سر این معنی برگشته ایم

راه نماییم به حق، دایه را

تا نکِشد ذلت همسایه را

دایه از این معنی اگر سر زند

بی سببی ریشهٔ خود برکند

داربم امیدکه از فر بخت

وصل شوند این دو تناور درخت

شاخه فرازند و برآرند سر

ربشه دوانند به هر بوم و بر

باد خزان از همه

سو می وزد

یک سره بر زشت و نکو می وزد

شاخهٔ زر گردد از او منحنی

لیک کند سرو، قوی گردنی

چون که قوی گردد بیخ رزان

چفته نگردد ز نسیم خزان

چون که به تنهایی باشد نهال

می شود از باد خزان پایمال

چون که تنیدند درختان به هم

شاخه کشیدند چه بیش و چه کم

خرم باشند و نیارند یاد

از تف برف و وزش تندباد

ای کاش، ای کاش! اگر اسلامیان

رسم دوبی را ببرند از میان

تا که به همسایه دلیری کنند

بار دگر جنبش شیری کنند

هرکه برون رفت ز یرلیغشان

خون شودش دل ز دم تیغشان

یاد کن از دولت عباسیان

وآن سخط و صولت عباسیان

کشورشان بد ز حد آسیا

تا به حد قارهٔ افریقیا

از در افریقیه تا خاک ترک

بد به کف آن خلفای سترک

کردندی طاعتشان را قبول

تا خط هند، از خط اسلامبول

زان که بد اسلام در آن ک به جد

یک جهت و متفق و متحد

لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد

تا که فتادیم بدین رنج و درد

ای همگی پیرو دین قویم

ای پسران پدران قدیم

سنی و شیعی ز که و کیستند؟

در پی آزار هم از چیستند؟

جمله مسلمان و ز یک مذهبند

جمله سبق خواندهٔ یک مکتبند

دین یک و مقصد یک و مقصود یک

رهٔک و معبد یک و معبود یک

جمله یکید، ای ز یکی سر زده

دامن جهل و دودلی برزده

پند پذیرید ز امریکیان

پند پذیرفتن نارد زبان

عیسویان کاین علم افراختند

متحدانه به جهان تاختند

یک سره بردند ز عالم سباق

از مدد علم و دم اتفاق

ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم

قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم

شاه جهان، نادر فیروز فر

خود بجز این قصد نبودش دگر

روز نخستین که به بخت جوان

تاج به سر هشت به دشت مغان

سنی و شیعی به رکاب اندرش

یکسره فرمانبر و خدمتگرش

شد ملک راد به منبرفراز

لعل سخن سنج ز هم کرد باز

رشتهٔ گفتار

به هر سو کشید

تا سخن از شیعی و سنی رسید

گفت خود این کین که جهانسوز شد

ز آل صفی مشعله افروز شد

یاوه سرایان ز خود بی خبر

یاوه سرودند به هر بوم و بر

شعلهٔ آن آتش جهل آزمای

سوخت بسی خرمن خلق خدای

هان ز نفاق و دودلی سرکشید

تا قدح عز وعلا درکشید

شاه منم، قول من افسانه نیست

هیچ دمی چون دم شاهانه نیست

شه که نکو گشت هنرها کند

وان دم شاهانه اثرها کند

لشکریانش که دو تیره بدند

قول ورا جمله پذیره شدند

شه شد از آنجا به عراق عرب

تا ببرد نیز نفاق عرب

کرد به بغداد یکی انجمن

گفت در این باب هزاران سخن

تا سترد از دل آنان بدی

بی سر و بن گشت نفاق خودی

پس بنوشتند به رد و قبول

نامه سوی حضرت اسلامبول

تا شه عثمانی از این اتفاق

دم زند و باز گذارد نفاق

او نپذیرفت و معاذیر جست

کار از این جهل تبه گشت و سست

وز پس چندی ملک هوشمند

تاخت سوی ملک خراسان سمند

تاکه بدین طرفه خیال سترگ

تازه کند یاری تاجیک و ترک

لیک به قوچان ز جهان دور شد

جانش از این مسئله مهجور شد

و امروز از نیروی علم و هنر

جهل و ستبداد نهان کرده سر

گیتی از عدل پر آوازه شد

جان و دل اهل خرد تازه شد

صلح عیان گشت و نهان گشت جنگ

نیست دگر هیچ مجال درنگ

هر دو به هم یاری قرآن کنید

آنچه سزاوار بود آن کنید

آن که مر این دین را بنیان نهاد

قاعدهٔ کار به قرآن نهاد

معنی قرآن ز میان برده اید

جان پیمبر را آزرده اید

عیسویان کاین همه جولان کنند

از پی گمنامی قرآن کنند

تا که بود ما را قرآن به دست

باشدمان رشتهٔ ایمان به دست

چون که بود قرآن، ایمان بود

این رود البته اگر آن رود

جهد نمایید در اجرای آن

توسعه بخشید به فتوای آن

فتوی قرآن چو شود آشکار

خصم شود رو سیه و شرمسار

مایهٔ

آزادی دوران ما

جمله نهفته است به قرآن ما

تا نرود از کفتان این گهر

متفقانه بفرازید سر

تا رقبا دیگ هوس کم پزند

مدّعیان دست به دندان گزند

پادشهی راد و خردمند بود

پنج تنش زادهٔ دلبند بود

داد جداگانه، گرامی پدر

چوبهٔ تیری به کف هر پسر

گفت بنازم هله نیرویتان

درنگرم قوت بازویتان

چوبهٔ تیری که به دست شماست

درشکنیدش که مرا این هواست

جمله شکستند و درانداختند

کار به دلخواه ملک ساختند

از پس این کار، خردمند پیر

دست زد و بست به هم پنج تیر

گفت که هان جمله تکاپو کنید

متفقا قوت و نیرو کنید

قوّت هر پنج جوان هژیر

شاید اگر بشکند این پنج تیر

هریک، چون تیر نشستند راست

کاین خم بازوی کمانگیر ماست

تیر چه باشد که تبر بشکنیم

جمله به اقبال پدر بشکنیم

پس همه پوران جوان پیش پیر

دست گشادند بر آن پنج تیر

هرچه فزون قوه و نیرو زدند

خود نه بر آن بلکه به بازو زدند

گفت پدر: کای پسران غیور

دست بدارید و میارید زور

هرچه فزون سخت کمانی کنید

صدمه به بازوی جوانی زنید

تیر جداگانه شکستید پنج

بی تعب پنجه و بی دسترنج

لیک چو هر پنج به هم بسته شد

بازوی هر پنج از آن خسته شد

تیر چو یک بود شکستن توان

لیک چوشد پنج نبیند هوان

پنج برادر چو ز هم بگسلید

راست مفاد مثل اولید

جمله به تنهایی خسته شوند

درکف بدخواه شکسته شوند

لیک چو هرینج به حکم وداد

گرد هم آیید وکنید اتحاد

دشمن اگر چند فزون باشدا

درکف هر پنج زبون باشدا

خوش بود ار ملت اسلام نیز

دست بشویند زکین و ستیز

زان که فزون است بداندیش ما

دشمن ملک وعدوی کیش ما

چارهٔ ما نیست بجز اتحاد

این ره رشد است فنعم الرشاد

پند همین است خموش ای بهار

جوی دل پند نیوش ای بهار

چارهٔ ما یاری دین است و بس

خاتمه الخیر همین است و بس

شمارهٔ 8 - شاه لئیم

پادشهی بود به عهد قدیم

شیفتهٔ خوردنی و زر

و سیم

لاغر پنداری و فربه بری

ای عجب آکنده بر لاغری

فربهی مرد به مغز سر است

فربه بی مغز بلی لاغر است

فربه بی مغزکدویی است خوار

لاغر پر مایه دُر شاهوار

از دو جهان سیم و زر او را و بس

وز ملکی تاج سر او را و بس

فسحت ملکیش ز اندازه بیش

با نظری تنگ تر از مشت خویش

حاصل مردم شده هر سو به باد

لیک شه از مزرعه خویش شاد

مملکت از جور وزیران تباه

لیک نکو حاصل مزروع شاه

زارع گرینده بر احوال خویش

شاه خوش از حاصل امسال خویش

سیم و زر آورده بهم چون جهود

داده پس آنگاه به تربیح و سود

نی غم خلق و نه غم مملکت

بی خبر از بیش و کم مملکت

سود خور و زر طلب و چشم تنگ

بی عظمت چون نم خون روز جنگ

نه ز پی صلح، وزیری هژیر

نه ز پی جنگ، سواری دلیر

کف لئیمش نشد ازحرص و آز

جز ز پی زر ستدن هیچ باز

بسته جز از زر ز دو گیتی نظر

زر و دگر زر و دگر باز زر

پرطمع و کوردل و تیره جان

پادشه و زارع و بازارگان

چون که تجارت کند و زرع، شاه

تاجر و زارع به که جوید پناه؟!

شاه بکوشد ز پی سیم و زر

لیک کند بخش بر اهل هنر

گه به سپه، تا به رهش سر دهند

گه به رعیت، که بدو زر دهند

شه که به یک دست دهد سیم و زر

باز ستاندش به دست دگر

بندهٔ دینار و عبید دِرم

شاه رعیت نبود لاجرم

گنج برآورد و سپه کرد پست

بی سپهی نظم ولایت شکست

ملک برآشفت و سیه گشت روز

گشت نهان اختر گیتی فروز

خلق شتابان سوی درگه به خشم

رخت فروبسته شه تنگ چشم

با دو سه فراش جگر سوخته

با دو سه صندوق زر اندوخته

برکتف هر یک صندوق زر

خم شده از بار گرانشان کمر

یک تن از آن سه ز تعب شد فکار

آه

برآورد و بیفکند بار

گفت به صندوق که ای گنج زر

حاصل خون جگر رنجبر

خلق رسیدند و برآشفت کوی

هان به خداوند خود از من بگوی

کانچه در اینجاست اگر شهریار

بخش نمودی به سلاح و سوار

حالتش امروز به از این بُدی

خفت و خواریش نه چندین بُدی

گنج که سرمایهٔ سالاری است

چون نشود خرج، گرانباری است

شمارهٔ 9 - شاه دل آگاه

قصهٔ شاهان جهان بیش و کم

نیست بجز قصه جور و ستم

قاعده س عدل به دوران ما

هست پدیدار ز سلطان ما

عامل فرمانش به بحر و به بر

نیست بجز ورد دعای سحر

شد که نخواهد ز رعیت درم

شاه رعیت بود او لاجرم

هم به دلی رنجش اگر حاصل است

از قبل شه نه، که از عامل است

چیست شهنشه؟ یکی آزاد سرو

شاکرش از باب حلب تا به مرو

جور نکرده است به کمتر کسی

هم به عدو کینه نتوزد بسی

گرچه عدویی نبود شاه را

شاه دل افروز دل آگاه را

شه که به ملت سپرد اختیار

از دل ملت بزداید غبار

شاه که مسئول بد و خوب نیست

بد شود ار کاری، مسئول کیست؟

آه که با این همه احوال زار

کاش که مسئول بُد این شهریار

کاش که با ملت خود راه داشت

برتن خود رنج شهی می گماشت

پادشهی درخور احمد شه است

درخور احمد شه کارآگه است

خسرو خسرو فر خسرو نژاد

پادشه عادل هشیار راد

گفتم از این در سخنی چند نغز

تا شنود خسرو بیدار مغز

تا که بسنجد چو خردپروران

نیکی خود با بدی دیگران

شکر کند ایزد دادار را

توشه دهد قلب هشیوار را

جانب ملت نگرد تیز تیز

گوید با خصم که خونش مریز

دور نهد خستگی و بیم را

برشکند پنجهٔ دژخیم را

رایت اسلام بگیرد به دست

بر سپه کفر برآرد شکست

تا به عدو جمله دلیری کنیم

بار دگر جنبش شیری کنیم

پند همین است خموش ای قلم

جوی دل پند نیوش ای قلم

شمارهٔ 10 - هدیهٔ تاگور

دست خدای احد

لم یزل

ساخت یکی چنگ به روز ازل

بافته ابریشمش از زلف حور

بسته بر او پردهٔ موزون ز نور

نغمه او رهبر آوارگان

مویهٔ او چارهٔ بیچارگان

گفت گر این چنگ نوازند راست

مهر فزونی کند و ظلم کاست

نغمهٔ این جنگ نوای خداست

هرکه دهد گوش برای خداست

گر بنوازد کسی این چنگ را

گم نکند پرده وآهنگ را

هر که دهد گوش و مهیا شود

بند غرور از دل او وا شود

گر چه بود جنگ بر آهنگ چنگ

چنگ خدا محو کند نام جنگ

چون که خدا چنگ چنین ساز کرد

چنگ زنی بهر وی آواز کرد

گفت که ما صنعت خود ساختیم

سوی گروه بشر انداختیم

راه نمودیم به پیغمبران

تا بنمایند ره دیگران

کیست که این ساز بسازد کنون

بهر بشر چنگ نوازد کنون

چنگ زمن ، پرده زمن ، ره زمن

کیست نوازنده درین انجمن

هر که نوازد بنوازم ورا

در دو جهان سر بفرازم ورا

چنگ محبت چه بود ، جود من

نیست جز این مسئله مقصود من

گوش بر الهام خدایی کنید

وز ره ابلیس جدایی کنید

رشته الهام نخواهد گسست

تا به ابد متصل است از الست

هرکه روانش ز جهالت بریست

نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبریست

راه نمایان فروزان ضمیر

راه نمودند به برنا و پیر

رنجه شد از چنگ زدن چنگشان

کس نشد از مهر هم آهنگشان

زمزم پاک ازلی شد ز یاد

نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد

چنگ خدا گشت میان جهان

ملعبه و دستخوش گمرهان

هر کسی از روی هوی چنگ زد

هر چه دلش خواست بر آهنگ زد

مرغ حقیقت ز تغنی فتاد

روح به گرداب تدنی فتاد

عقل گران، جان پی برهان گرفت

رهزن حس ره به دل و جان گرفت

لنگر هفت اختر و چار آخشیج

تافت ره کشتی جان از بسیج

در ره دین سخت ترین زخمه خاست

لیک از این زخمه نه آن نغمه خاست

نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر

زخمه دگر، آن دگر

و این دگر

دین همه سرمایهٔ کشتار گشت

یکسره بر دوش بشر بارگشت

هر که بدان چنگ روان چنگ داشت

زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت

کینه برون از دل مردم نشد

کبر و تفرعن ز جهان گم نشد

اشگ فرو ریخت به جای سرور

سوگ بپا گشت به هنگام سور

مهرپرستی ز جهان رخت بست

سم خر و گاو به جایش نشست

گشت ازبن زمزمه های دروغ

مهر فلک بی اثر و بی فروغ

زن که به چنگ ازلیت به فن

راه خطا زد سر هر انجمن

چنگ نکو بود ولی بد زدند

چنگ خدا بهر دل خود زدند

چنگ نزد بر دل کس چنگشان

روح نجنبید بر آهنگشان

تاکه درین عصر نوین بیدرنگ

در بر «تاگور» نهادند چنگ

ذات قدیمی پی بست و گشاد

قوس هنر در کف تاگور نهاد

چون که بزد چنگ بر آهنگ راست

نغمهٔ اصلی ز دل چنگ خاست

نالهٔ عشاق برآمد ز چنگ

پر شد ازو هند و عراق و فرنگ

جمله نواها ز جهان رخت بست

نغمهٔ «عشاق» به جایش نشست

تاگور! این چنگ که در دست تست

بوده به چنگ دگران از نخست

چنگ زراتشت و برهماست این

مانده به تاگور ز بوداست این

صفحهٔ درس «هومروس» است این

زخمهٔ خنیاگر طوس است این

ساز «جنید» و «خرقانی» است این

خامه ی عطار معانی است این

این ز «مناکی» است تو را یادگار

اینت نی بلخی رومی شعار

گفته بدو سعدی شیراز، راز

برده بدو ناخن حافظ نماز

جامی و عرفیش چو ناخن زدند

صائب و بیدل به خروش آمدند

دیرگهی شد که ز کار اوفتاد

اختر سعدش ز مدار اوفتاد

عصر جدید ار چه ملک چهره است

زین ملکی زمزمه بی بهره است

بند عناصر همه را دست بست

سنگ بلا شهپر جانشان شکست

هیچ کس آن چنگ نزد بر طریق

هرکسی آن زد که پسندد فریق

لیک تو خوش ساختی این چنگ را

یافتی آن ایزدی آهنگ را

هرچه زنی در ره

او می زنی

خوش بزن این ره که نکو می زنی

طبع تو چنگست و خرد زخمه اش

شعر بلندت ازلی نغمه اش

سال تو هفتاد و خیال نوست

زان که ز یزدان به دلت پرتو است

هرکه ز یزدان به دلش نور تافت

در دو جهان دولت جاوید یافت

سیصد و ده چون بگذشت از هزار

گفته شد این شعر خوش آبدار

جانب بنگاله فرستادمش

«هدیهٔ تاگور» لقب دادمش

سال چو نو گشت درآمد برید

گفت که هان مژده به من آورید

از وطن حافظ شیرین سخن

بگذرد آن طوطی شکرشکن

طوطی بنگاله برآید ز هند

جانب ایران بگراید ز هند

چون من از این مژده خبر یافتم

پای ز سر کرده و بشتافتم

دیدمش آنسان که نمودم خیال

بلکه فزون تر به جمال و کمال

قد برازنده و چشم سیاه

رخ، چو بابر تنکی چهر ماه

زلف چو کافور فشانده به دوش

نوش لبش بسد کافور پوش

برده ز بس پیش حقیقت نماز

پشت خمیده چو کمان طراز

گوشت نه بسیار و نه کم بر تنش

تافته از سینه دل روشنش

هشته ز مخمل کله ساده ای

بر تن او جامه و لباده ای

گر چه ز حشمت به حوالیش جیش

ساده چو سقراط و فلاطون به عیش

خضر مثالی و سلیمان فری

گرد وی از فضل و ادب لشکری

آمد و چشم من از او نور دید

راضیم از دیده که «تاگور» دید

زان جهانست، نه مخصوص هند

چون شکر مصری و هندی فرند

ملت بودا اگر این پرورد

عقل به بتخانه نماز آورد

او است نمودار بت بامیان

زانش گرفتیم چو جان در میان

جان به گل و لاله درآمیختیم

لاله و گل در قدمش ریختیم

بلبل ماگشت غزلخوان او

شاخ گل آویخت به دامان او

باد صبا گرد رهش برفشاند

ابر بهاری گهر تر فشاند

کوه به سر، بهر نثارش کشید

یک طبق از گوهر و سیم سپید

بهر دعایش به برکردگار

دست برآورد درخت چنار

قلب صنوبر ز فراقش کفید

تا قد آن

سرو دلارام دید

آب روان مویه کنان بر زمین

سود به آثار قدومش جبین

صف زده گل ها به رهش از دو سو

بهر تماشای گل روی او

آمد و آورد بسی ارمغان

از گهر حکمت هندوستان

آمده از بحرگهر زای هند

دامن دل پر زگهرهای هند

گوهر حکمت همه یک گوهر است

آمدهٔ هند ولی بهتر است

قطره ای از عالم بالا چکید

درگهرش جوهر عرفان پدید

هند، صدف وار دهان برد پیش

قطره فروبرد و فروشُد به خویش

قرن پس از قرن بر او برگذشت

دهر پس از دهر مکرر گذشت

تا صدف هند گهربار شد

مهد یکی گوهر شهوار شد

از نظر اجنبیش دور ساخت

درج گهر سینهٔ «تاگور» ساخت

ای قلمت هدیهٔ پروردگار

هدیهٔ ایران بپذیر از بهار

شمارهٔ 11 - جو یک مثقالی

بود به کرمان، شهی از دیلمان

یافته مخلوق ز عدلش امان

گشت یکی گنج به عهدش پدید

قفل به در خورده و هشته کلید

کارگران در بر شاه آمدند

صندوق آورده و زانو زدند

شاه بفرمودگشادند در

بود یکی حقه در آنجا ز زر

چون در آن حقه گشادند نیز

جز دو جوکهنه ندیدند چیز

هریک ازآن را درمی وزن بود

جو نه، که جوزی به نظر می نمود

زآن جو و آن حقه و راز شگفت

شاه سرانگشت به دندان گرفت

گفت بجویید ز پیران یکی

بو که بداند ز هزار اندکی

پیرترین مرد بجستند باز

تا که گشایند بدو قفل راز

بود یکی پیر دوتاگشته پشت

ریش و سر اسپید و عصایی به مشت

شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد

گفت چنین واقعه داری به یاد؟

گفت مرا نیست از این در خبر

بو که خبر داشته باشد پدر

شحنه بگفتا پدرت در کجاست؟

نیک نشان ده که بجوبیم راست

گفت دو مویی است فلانیش نام

هست مر او را به فلان کو مقام

شد به نشانیش غلامی به کوی

یافت یکی مرد ظریف دو موی

بر سر و ریشش به دو مویی، پدید

زاغ سیه همدم باز سپید

گفت فرستاده، بدو شرح حال

صحبت

فرزند و جواب و سئوال

گفت پس این رازکهن بازکن

پور ندانست تو آغازکن

گفت مرا نیزبسان پسر

نیست ازین راز نهانی خبر

لیکن دارم پدری هوشیار

هست سرایش به فلان رهگذار

گرچه هنوزش زجوانیست بهر

نیست کهن سال تر از وی به شهر

شاید اگر پرسی از او این مقال

نزد ملک عرضه کند شرح حال

شحنه فرستاد و طلب کرد پیر

پیر نه، بل تازه جوانی هژیر

مو سیه و سرو قد و پیلتن

محتشم و باادب و خوش سخن

سی و دو دندان سپیدش رده

موی سر و ریش به شانه زده

شحنه حکایت به ملک عرضه کرد

شاه عجب داشت از آن هر سه مرد

گفت ازین جو، که عجب گستر است

قصهٔ این هر سه عجائب تر است

باب ،جوان تر زپسرکی رواست؟!

پیرتر از پور، نبیره چراست؟

گفت پدر: «شاه جهان زنده باد

واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»

هست مرا پاک زنی خوش زبان

کارکن و عاقله و مهربان

حالت من داند و اطوار من

مونس من باشد و غم خوار من

زبن سبب از عمر تمتع برم

غم نخورم پیر نگردد سرم

وین پسرم را زن کدبانوییست

کز جهتی باب دلش هست و نیست

گاه کند آشتی و گاه جنگ

گاه بود شکر وگاهی شرنگ

زین سبب اوگشته زمن پیرتر

لیک نه فرتوت چو پور دگر

لیک نبیره ز زن آزرده است

کرچه بسی نیست که زن برده است

هست زنش بی مزه و یاوه گوی

شوخگن و بی ادب و زشت خوی

بس که بپاکرده در آن خانه جنگ

خانه بر اوگشته چو زندان تنگ

زین قبل از جور زن بی حیا

پیرتر است از پدر و از نیا

شاه از آن طرفه حدیث شگرف

شاد شد و بست از آن طرفه طرف

گفت که هان سر نهان بازگوی

گر خبری داری از آن بازگوی

قصهٔ این حقه و صندوق و جو

چون بود وکی شده این جو درو؟

جو بدرم سنگ! چه نغز است این

جو نه که بادام دو مغز است این

گفت شها! دادگرا! شاد زی

روز و شبان

با دهش و داد زی

از پدران دیده ام این یادداشت

کرده درآن صفحه چنین یادداشت:

بود به کرمان ملکی پارسا

خلق برآسوده از آن پادشا

مقتدر و بنده نواز و حکیم

ملک نگهداشته ز امّید و بیم

هرکه ز بیمی شدی از ره بدر

گشتی امیدش سوی شه راهبر

دادگزارندهٔ هر دادخواه

لطف نمایندهٔ هر بی گناه

حکمت و دین جمع به دوران او

محتسب عقل به فرمان او

تربیتش داروی درد بدی

تمشیتش چارهٔ نابخردی

پیرو شه گشته ز حسن سلوک

خلق، که الناس بدین الملوک

روز دو، در هفته چنان چون سزید

کار مظالم به تن خود گزید

هرکه ز کس مظلمه ای داشتی

در بر شه بردی و بگذاشتی

تا بهٔکی روز یکی عرض داشت

برد کسی در بر تختش گذاشت

گفت شها! گوش به عرضم گمار

داد ده ای سایهٔ پروردگار

مزرعه ای را بفروختم تمام

کرد خریدار در آن جا مقام

قیمت آن مزرعه پرداخته

نیز یکی قصر در آن ساخته

یافته در زبرزمین خُمّ زر

آمده گوید که بیا زر ببر!

گوبمش این ملک و زمین زان تست

وآنچه در او هست دفین زان تست

گوید من خا خریدم، نه زر

زر نخریدم که شوم گنجوُر

شاه خریدار زمین را بخواست

گفت که این گنج از آن شماست

گفت خود این باغ ز من بنده است

لیک زر از آن فروشنده است

شاه چو آن مشکل آسان بدید

وآن دو عجب قصه از آنان شنید

مظلمه ای صعب و نزاعی سترگ!

با دو دل روشن و روح بزرگ

دیرگهی رنج تحیر کشید

سر به گریبان تفکرکشید

پس به فروشنده، جهان کدخدای

گفت که فرزند چه دادت خدای

گفت مرا دختر دوشیزه ایست

روی زمین جز ویم اولاد نیست

وز دگری جست همین ماجرا

یافت که باشد پسری مر ورا

دختر آن داد به فرزند این

گنج ببخشود بدو نازنین

کرد بدین طرز عدالت، ادا

حق خریدار و فروشنده را

ناشده خصمان ز قضاوت ملول

هر دو نمودند حکومت قبول

کِشت خریدار درآن سال، جو

کشته بدست آمد و جو شد درو

از اثر معدلت

شهریار

وآن دو جوانمرد فتوت شعار

دانه جو را درمی وزن خاست

جو که به مثقال رسد، کیمیاست

شاه چو آن دید بفرمود: زه!

گفت که این قصه نبشتنش به

قصه نبشتند و نهادند جو

بهر به آموزی اقوام نو

تاکه بدانند به هر روزگار

کز اثر معدلت شهریار

کار رعیت به کجا می کشد!

پاکی نیت به کجا می کشد؟

شمارهٔ 12 - بنای تخت جمشید

پادشه ملک ستان، داریوش

چون که بپرداخت ز بنگاه شوش

تاخت سوی پارس به عزت سمند

تا کند از سنگ، بنایی بلند

تافت عنان بر طرف مرودشت

یک تنه بر پایهٔ کوهی گذشت

پایگهی دید بلند و فراخ

جایگه دخمه و ایوان و کاخ

سبزه و گل فرش ره مَرغ زار

آب و هوا گشته بهم سازگار

گفت ببرند بر آن سخت کوه

پهن یکی تختگه باشکوه

وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد

طرح یکی قصر همایون نهاد

سنک تراشان ز هنرپروری

دست گشادند بخارا دری

جرز نهادند ز سنگ وزین

نقب گشادند به زیر زمین

تخم ستون ها به زمین کاشتند

سبز نمودند و برافراشتند

تیشه کران تیشه به چندن زدند

پتک زنان پتک بر آهن زدند

کوره پزان خشت خزف ساختند

اره کشان سرو بینداختند

چهره نگاران به سرانگشت هوش

نقر نمودند بخارا نقوش

هر طرفی سنگ سیه جان گرفت

راست شد و پیکر انسان گرفت

هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون

جانوری جست ز سنگی برون

چون که شد آراسته اسباب کار

شاه بفرمود به آموزگار

تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه

نرم بسفتند در آن کارگاه

داشت شهنشاه دوگنج گران

یافته آن هر دو به رنج گران

بود یکی گنج هنرهای او

دیگر گنج خرد و رای او

بود یکی گنج شهنشاهیش

گنج دگر، گنج وطن خواهیش

تا لب دانوب، ز هندوستان

وز در چین تا حبش و قیروان

گنج خرد، صورت شیری سترگ

پنجه فرو برده به گاوی بزرگ

پند نکو داده خردمند را

سکه به زر ساخته این پند را

یعنی اگرهست به ملکت نیاز

شیرصفت قوّت سرپنجه ساز

خواهی اگر ملک بپاید همی

قوت شیریت بباید همی

گفت نبشتند شه دادگر

نامهٔ

آن گنج، به سیم به زر

چون که بیاراست به فرهنگشان

کرد نهان در شکم سنگشان

شمارهٔ 13 - موقوفه و موقوفه خوار

گفتا موقوفه به موقوفه خوار

کای تو سزای غضب کردگار

ای دل خودکامهٔ تو شیوه زن

ای زتو خون در جگر بیوه زن

ای دهنت باز به غیبت گری

ای دلت انباز به حیلت وری

خلقت تو شنعت بیچارگان

صنعت تو صنعت بیکارگان

روی تو رویی که ندیدنش به

دست تو دستی که بریدنش به

چیست گناهم که مرا می خوری

چون سبعانم ز چه رو می دری

خلق مرا بهر تو ناکرده اند

کز پی خیرات بنا کرده اند

چون ندهی گوش بر آوای من

از چه نهی سلسله برپای من

آه من اندر تو اثرها کند

مشت تو را روز جزا وا کند

گفت حریف دغل از روی کین

کای بت پوشیدهٔ خلوت نشین

خامشی آموز و زبان بسته باش

تند مرو اندکی آهسته باش

جان منی گرچه کنیز منی

همسر و ناموس عزیز منی

قامت رعنای تو نادیده به

ماه رخ خوب تو پوشیده به

روزی من بر تو حوالت شد ست

معده من از تو مرمت شدست

گر نخورم من دگری می خورد

ور نبرم من دگری می برد

نیست بجز مفت خوری کار من

کارگری نیست سزاوار من

جز تو مرا نیست امیدی دگر

بی هنرم بی هنرم بی هنر

جز تو ندارم خبر از نیک و بد

بی خردم بی خردم بی خرد

شغل من این بوده پدر بر پدر

نیز چنین است پسر بر پسر

شمارهٔ 14 - گفت وگوی دو شاه

فرانسوا : چه می کنی، به چه کاری، امانوئل، پسرم؟

امانوئل : بودورکه وارده عزیزم فرانسوا، پدرم!

فرانسوا : تو نور چشم منی خیره چشمیت از چیست؟

امانوئل : تو قبله گاه منی، گو شکایتت ازکیست؟

فرانسوا : شکایتم زشما نور چشم های دورو!

که مهر در دل ایشان نرفته است فرو!

ز بعد خوردن سی و دو سال خون جگر!

شدید ملعبهٔ انگلیس افسونگر!

به دست خود ز چه، ای نور چشم،رنگ زدی؟

بضد ما ز چه یکباره کوس جنگ زدی؟

مگر ز دوستی ما ضرر چه دیدی

تو؟

بغیر نفع، ز من ای پسر چه دیدی تو؟

ز اتحاد من ای پشه، ژنده پیل شدی!

کسی نبودی و ویکتور امانویل شدی!

مگر طرابلس غرب را تو خود خوردی؟

به یک سکوت منش پاک از میان بردی؟

سی و دو سال تمام ای جوان افسون باز!

شده به همت من، کشورت عریض و دراز!

ز دوستی من اکنون چه شد که سیر شدی؟

بریدی از من و بر روی من دلیر شدی؟

تو بهر ساز زدن لایقی و نقاشی

که یاد داده تو را خودسری و اوباشی؟

چه زحمتی که کشیدم به سرفرازی تو!

خبر نداشتم از مکر و حقه بازی تو!!

امانوئل : برو برو که تو پیری و رفته تدبیرت

نمی شوند جوانان دوباره نخجیرت

به من گذشت نکردی تو بندر «تریست»

که در سلیقه من همچو گاو سامری است!

کجا سزد تو وگیوّم دگر به خودرائی

به دست ما، به اروپا کنید آقائی

به وعدهٔ تو کجا خلق سر فرود آرند

برو که خلق جهان شأن و آبرو دارند

فرانسوا : امانوئل! بخدا اشتباه کردی تو

به نزد خلق، مرا روسیاه کردی تو

به تو کسی چو من آخر وفا نخواهد کرد

دکرکسی به شما اعتنا نخواهدکرد

قوای روس اگر روکند به بحر سفید

تو روی راحت و عزت دگر نخواهی دید

گر انگلیس و فرانس از تو احترام کنند

بدین هواست که آخر تو را تمام کنند

اگر دو روز دگر صبرکرده بودی تو

هزار فایده و بهره برده بردی تر

امانوئل : ژرف! مرا سخنانت چو آب و غربال است

زبان من به جواب تو ای پدر لال است

ز ویلهلم و تو، زین پس مرا امیدی نیست

ز ترک نیز به من بهرهٔ جدیدی نیست

ز روس نیز نترسم اگرچه پر خطر است

که «اسکویت» ز «سازانوف» بسی زرنگ تر است

کجا مجال دهد انگلیس پر تزویر

که بر بغاز

نهد پای، روس کشورگیر

ولی چنین که گرفته است ترک، رشتهٔ کار

طرابلس رود از دست من به خواری خوار

گمان مبر که من از انگلیس گول خورم

که عهدنامهٔ او را به عاقبت بدرم

فرانسوا : برو برو که تو شرم و حیا نمی دانی

تو هیچ قیمت عهد و رفا نمی دانی

امانوئل : وفا و عهد به عالم چه قیمتی دارد؟

دو پاره کاغذ باطل چه حجتی دارد؟

معاهده است فقط از برای خرکردن

وز آل میان خر خود را ز پل بدرکردن

صلاح بندهٔ شرمنده بعد از این جنگ است

که جای بنده در این ده خرابه ها تنگست

فرانسوا : کنون که حال چنین است پس مواظب باش

فضول پر طمع بلهوس، مواظب باش

به هوش باش، خبردار! ای عدوی بزرگ

که می رسد به سراغت قشون هندنبرگ

کنون که بی ادبی می کنی بدین تندی

بگیر مزد خود ازتوپ بیست و شش پوندی

امانوئل : کنون که کار بدینجا کشید یا الله

اقول اشهد ان لا اله الا الله

شمارهٔ 15 - قمرالملوک

ای نوگل باغ زندگانی

ای برتر و بهتر از جوانی

ای شبنم صبح در لطافت

ای سبزهٔ تازه در نظافت

ای بلبل نغمه سنج ایام

ای همچو فروغ مه دلارام

مام تو چو آفتاب زاده

نامت ز چه رو قمر نهاده؟

زحمت به تو، دست آسمان داد

لعنت به سرشت آسمان باد

گردون نبود به ذات اگر دون

دست تو چرا شکست گردون

دستی که به کس جفا نکرده

در عهدکسی خطا نکرده

دستی که کند ز خوش ضمیری

ز اطفال یتیم دستگیری

ای چرخ ترا اگرچه دین نیست

دستی که شکستنیست این نیست

بشکستی اگر به حیله این دست

دست دگر این چنین مگر هست؟

دست تو به قلب ماست بسته

دست تونه، قلب ما شکسته

تیرافکن آسمان به یک دم

دست تو شکست و قلب عالم

یک تیر و هزارها نشانه

نفرین به کمان و بر زمانه

ای چرخ ستمگر جفاکار

دست از سر این محیط

بردار

بربند نظر تو زین نشانه

کین مام سترون زمانه

صد قرن هزار ساله باید

تا یک قمرالملوک زاید

ایران که دو صد قمر ندارد

هر زن که چنین هنر ندارد

در زیر حجاب زشت، حوری است

در ابر سیه، نهفته نوری است

بگذار برای ما بماند

آواز فرح فزا بخواند

زان زمزمه های آسمانی

بر مرده دلان دهد جوانی

شمارهٔ 16 - هدیۀ دوست

ای باد صبا ز روی یاری

وز راه وفا و دوستداری

شو نزد رفیق مهربانم

«سبحانقلوف» آن عزیز جانم

برگوکه رسید از آن دلفروز

دوکارت به روز عید نوروز

یک کارت ز حضرت شما بود

دیگر ز رفیق با وفا بود

دوکارت به عادت همیشه

همراه دو کارت چار شیشه

یک شیشه شراب زرد جوشان

شامپانی ازو سیاه پوشان

یک شیشه می لطیف لیکور

دو شیشه عرق به رنگ چون در

گفتی توکه چار یار بودند

آلام مرا دوا نمودند

اول زده شد شراب عالی

جای رفقا عموم خالی

لیکورچولطیف بود وشیرین

شد یکسره قسمت خوانین

وان دو دگر از ره مدارا

یک ماه ندیم بود ما را

هر شب سه پیاله بی تخلف

یاد تو و یاد سادچیکف

کفارهٔ دوره جوانی

بسیارخوری وکامرانی

می، شب تا روز درکشیدن

بطری بطری به سرکشیدن

حالا بایست کم بنوشیم

کز سینه و قلب درخروشیم

روزی که الههٔ جوانی

چشمک می زد به ما نهانی

بودیم جوان و شاد و مسرور

سرگرم نشاط، مست و مغرور

از مستی، عالم جوانی

چشمک می زد به ما نهانی

ناخورده شراب، مست بودیم

با این همه می پرست بودیم

امروزکه روزگار پیریست

نوشیدن می شعار پیریست

محروم ز باده و شرابیم

بیش از سه پیاله در عذابیم

گر بیش خورم می از سه گیلاس

بیم است که قلب گیرد آماس

«سبحانقلوف» آنچه نو فرستاد

یک سلسله تابلو فرستاد

کی راز و نیاز ماند از ما؟

نقش است که بازماند از ما

هر تابلوی ز اوستادی

وز عهدی دور کرده یادی

می خورده شود زخم و شیشه

وین نقش بود بجا همیشه

وانجاکه هنر برآورد دست

بی می همگی شوند سرمست

شمارهٔ 17 - مطایبه

ای از برما به خشم رفته

رخ بی سببی زما

نهفته

ما را گنهی بجز وفا نیست

بهر چه تو را هوای ما نیست؟

آخر نه من و تو یار بودیم

بر عهد هم استوار بودیم

بهر چه ز ما گسستی ای دوست

در بر رخ دوست بستی ای دوست

عهدی به هزار وعده بستی

گر بستی عهد، چون شکستی

بازآی که خاک پات گردم

تو جان منی، فدات گردم

دستی بکشم به ساق پایت

سیگار بپچم از برایت

جام عرقی دهم به دستت

سازم ز خمار باده مستت

بینم شب و روز با جلالت

وز نعشهٔ چرس در خیالت

از بهر تو ای نگار بنگی

گویم غزلی بدین قشنگی

شمارهٔ 18 - در سبک عرفان

ماییم و دلی ز عشق صد چاک

آشوب سپهر و آفت خاک

چون رای منازعت نماییم

چنبر از چرخ برگشاییم

از پنجهٔ ما جهان، جهان نیست

وز دیدهٔ ما نهان، نهان نیست

ما راست به خستگان راهی

ما راست به بستگان کماهی

صد آینهٔ جهان نمایی

صد ناخنهٔ گره گشایی

در کنج شکستگی نشسته

در بر رخ انتظار بسته

بسته ره پویه، و آسمان پوی

در خانهٔ خویشتن جهانجوی

در دل دو هزار غم نهفته

یک حرف ازآن به کس نگفته

صد ره زده پنج نوبت داد

در هفت اقلیم و چار بنیاد

از دیده طریق دل ببسته

وز اشگ روان به گل نشسته

از بار فراق، چفته چون تاک

وآتش زده زآب دیده بر خاک

آنان که دلی چون گنجشان بود

جان خستهٔ درد و رنجشان بود

ما نیز قرین درد و رنجیم

لیکن ماریم خود، نه گنجیم

ای گنج دلان حکمت اندوز

مار افسایان کیمیا توز

ماربم و به مهره خصم خویشیم

جمله سر و بن شرنگ و نیشیم

ماریم و هوای گنج دایم

چون مارگزیده رنج داریم

شمارهٔ 19 - به یاد آذ ربایجان

صبا شبگیرکن از خاورستان

به آذربایجان شو، بامدادان

گذر کن از بر کوه سهندش

عبیرآمیز کن پست و بلندش

بچم بر ساحل سرخاب رودش

بده از چشم مشتاقان درودش

غبار وادیش را تاج سر کن

سرابش را ز آب دیده تر کن

بهر سنگی که نقش عشق دیدی

ز هر خاکی

که بوی خون شنیدی

به زاری گریه کن بر آن سیه سنگ

به جای ما ببوس آن خاک گلرنگ

سوی آذرگشسب آنگه گذرکن

در آن آتشکده خاکی بسرکن

چو دیدی اندر آن ایوان مطموس

روان کیقباد و جان کاوس

بگو ای شهریاران جوان بخت

سزای افسر و شایستهٔ تخت

نه این اقلیم آذربایجان بود؟!

که فرخ نام آن «شاه آستان» بود!!

شهنشاهان اکباتان و استخر

همی جستند ازین در، عزت و فخر

به سالی یک کرت بیرون شدندی

نیایش را به این خاک آمدندی

به عهدکورش اینجا جیشگه بود

قراول گاه و اردوگاه شه بود

کنون از بازی شاه و وزیرش

به چنگ یاغیان بینم اسیرش

فرو پیچیده دست زورمندش

به خاک افتاده بالای بلندش

زده دست خیانت بر زمینش

به خون آغشته جسم نازنینش

شده دانشورانش زینت دار

پلنگانش زبون گرک وکفتار

بهٔک ره کنده شد چنگال تیزش

سترون کشت خاک مردخیزش

بجز خون جوانان رشیدش

نروید لاله از خاک امیدش

بجز خونابهٔ قلب حزینش

نبینی نقش غیرت بر زمینش

غرابی رفته در باغی نشسته

به جای بلبلی، زاغی نشسته

چو شیران را فرامش گشت شیری

کند روباه حیلت گر دلیری

صمد خان باکدامین چشم بیند

که جای شاه کیخسرو نشیند

بدرّد کوه اگر جای پلنگی

به سنگی برجهد روباه لنگی

بسوزد باغ اگر جای تذروی

نشیند خربطی برشاخ سروی

صبا زانجا به سوی ری گذرکن

وزبران را ز کار خود خبرکن

بگو شادان، دل غمناکتان باد

دوصد رحمت به جان پاکتان باد

بیاکندید چشم مرد و زن را

فرو بستید بار خویشتن را

زکف دادید ملکی را که خورشید

به ایران دیده بود از عهد جمشید

اگر ایران شود باغ جنانی

نبیند همچو آذربایجانی

شما این ملک را معیوب کردید

خداتان اجر بخشد خوب کردید!

شمارهٔ 20 - نامهٔ منظوم

به قربان حضور شاهزاده

که آیین وفا ازکف نهاده

سر نام آوران، اعزاز سلطان

مهین چشم و چراغ آل خاقان

که رای ری نمود ازکشور طوس

مرا بنهاد با یک شهر افسوس

کنون با شاهدان ری قرین است

دلش فارغ ز یاد آن و این است

ری ارچه جای غلمان

است و حور است

بهشت ار خوانیش عین قصور است

بهشتش کی توان خواندن که زشتست

که هرکویش یکی خرّم بهشتست

خوشا شهزاده و بوم و بر ری

خوشا آزادی و آسایش وی

خوشا آن شاهدان سیم غبغب

خوشا آن زود ره بردن به مطلب

اگر باشد مرا پری و بالی

به سوی ری پرم بی قیل و قالی

وگر باشد مرا تاب و توانی

به طوس اندر نمانم یک زمانی

شوم، گیرم ره ملک ری از پیش

مگر جویم در او کام دل خویش

بگیرم دامن شهزادهٔ راد

برآرم از جفای دهر فریاد

بر او سازم بیان بنهفتنی ها

بدو گویم بسی ناگفتنی ها

حکایت ها کنم از بی وفاییش

وزین بیگانگی و آن آشناییش

کنون شاها کجایی حال چونست؟

که از هجر تو دل ها غرق خونست

شدی با مهوشان ری هم آغوش

ز مشتاقان خود کردی فراموش

نه دلداری چنین باشد نه یاری

که یاران را به یاد اندر نیاری

تو یارا با همه یاران به کینی؟!

و یا خود با من تنها چنینی

امید است آن که زین پس رام گردی

بساط بی وفایی درنوردی

که تا زین بندگان آید سلامی

فرستی هر سلامی را پیامی

چو با خوبان آن کشور نشینی

به یاد ما نمایی بوسه چینی

نپرهیزی ز چشم فتنه جویان

درآویزی به زلف خوبرویان

تو و آن لعبتان ماهزاده

من و این مدرسه، وین شاهزاده

غرض خوش باش و خرم با ش جاوید

نشاط اندوز و بی غم باش جاوید

گهی شطرنج و گاهی آس میزن

گهی پیمانه، گاهی لاس میزن

چو با خوبان نشینی یاد ما کن

همیشه با وفاداران وفا کن

کنون کاندر سرای مستشارم

به یادت این بدیهه می نگارم

مگر روزی ز ما یادی نمایی

تو نیز از هجر فریادی نمایی

سخن تا چند بافم زین زیاده

زیادت باد عمر شاهزاده

شمارهٔ 21 - طبیبان وطن

ز بس گفتند ایران بی حساب است

ز بس گفتند ایرانی خراب است

ز بس گفتند این ملت فضولند

ز بس گفتند این مردم جهولند

ز بس گفتند ملت جان ندارد

مریض مملکت درمان

ندارد

کنون پر گشته گوش ما از این ساز

دگر نبود اثر در هیچ آواز

طبیبانی که دانایان رازند

مریضان را ز درد آگه نسازند

نگویند این مرض صعب و خطیر است

دربغاکاین مریض از عمر سیر است

نگوبند آه ای بیچاره ناخوش

تو امشب مرد خواهی،ساعت شش

اگر خون آید از حلقش، بشویند

وگر نبضش شودکاهل، نگویند

بگویندش مباش این قدر مرعوب

مهیا شوکه فردا می شوی خوب

وزپن سو، دست بر درمان شایند

ز روی علم درمانش نمایند

چو دردش گوبی و درمان نگویی

یقین می دان تو عزرائیل اویی

طبیبانی که در بالین مایند

به عزرائیل دلالی نمایند

چو تبخالی زند از غلظت خون

بگویند آه طاعون است، طاعون

کر استفراغکی بینند در ما

بگویند آخ « کلرا» واخ « کلرا»

چنین گویند تا آنگه که بیمار

ببازد دل، بیفتد خسته و زار

نه خود یک لحظه درمانش پذیرند

وگر درمان کنی دستت بگیرند

طبیبان وطن زین ساز و این بر

نمی سازند معجونی بجز مرگ

شمارهٔ 22 - بچهٔ ترس

یکی زببا خروسی بود جنگی

به مانند عقاب از تیز چنگی

گشاده سینه و گردن کشیده

برای جنگ و پرخاش آفریده

نهاده تاجی از یاقوت بر ترک

فروهشته دو غبغب چون دوگلبرگ

دو چشمانش چو دو مشعل فروزان

نگاهی خرمن بدخواه، سوزان

به مانند یکی میش ازکلانی

شترمرغش نوشته: عبد فانی

خروشش چون خروش پهلوانان

به هنگام نوا، عُزال خوانان

ز نوک ناخنش تا زیر منقار

به یک گز می رسیدی گاه رفتار

میان هر دو بالش نیم گز بود

غریو غدغدش بانگ رجز بود

دو پایش چون دو ساق گاو، محکم

دو خارش چون دورمح آهنین دم

زپهنای بر و قد رسایش

گذشتی مرغی از بین دو پایش

میان رانی فراخ و سفته ای تنگ

بر آن سفته شلالی زعفران رنگ

گه رفتن منظم پا نهاده

چو وقت مشق، سرهنگ پیاده

ز منقارش نمایم راستی یاد

چو دوپیکان خمّیده ز پولاد

به عزم رزم چون افراختی یال

ز بیم جان فکندی باز پیخال

ز میدانش اگر سیمرغ بودی

به ضرب یک لگد بیرون نمودی

خروسان محل

از هیبتش باز

کشیدندی سحر آهسته آواز

یکی روز از قضا در طرف باغی

پرید از نزد او لاغرکلاغی

خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد

که اندر خیل مرغان شورش افتاد

ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت

که گفتی نوک تیرش در جگر رفت

برفت ازکف وقار و طمطراقش

پر و بالش بهم پیچید و ساقش

طپان شد قلبش از تشویش در بر

دهانش بازماند و چشم، اعور

پس از لختی که فارغ شد خیالش

یکی از محرمان پرسید حالش

که ای گردن فراز آهنین پی

که بود اوکاین چنین ترسیدی از وی؟!!

به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر

نبود او جزکلاغی زشت و لاغر

جوابش گفت: باشد صعب حالی

که ترسد شرزه شیری از شغالی

خروس پهلوان با ماکیان گفت:

کس از یار موافق راز ننهفت

من آن روزی که بودم جوجه ای خرد

کلاغ از پیش رویم جوجه ای برد

بجست وکرد مسکن برسرشاخ

بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ

چنانم وحشتش بنشست در دل

که آن وحشت هنوز هست در دل

ز عهدکودکی تا این زمانه

اگر پرد کلاغی زآشیانه

همان وحشت شود نو در دل من

که آکنده است در آب و گل من

فراوان در شجاعت خوانده درسم

ولی از این کلاغان بچه ترسم

شمارهٔ 23 - نتیجه

چو ترسی در دل کودک مکان کرد

ببالد هر چه بالاتر رود مرد

نبینی تو که بر نورس چناری

نگارد کس به چاقو یادگاری

ببالد، پوست آرد، پوست ریزد

ولی آن نقش از وی برنخیزد

شمارهٔ 24 - جواب به یکی از دوستان

محمد صالح، ای فرزانه فرزند

ترا توفیق خواهم از خداوند

وکیل الملک، بابت، مرد دین بود

مسلمانی اصیل و راستین بود

نبود او چون وکیلان کذائی

دمادم گرم دزدی وگدایی

میان او و این جهال مردود

تفاوت از زمین تا آسمان بود

وکیل ملک و ملت بود بابت

طبیعی، همچو عم مستطابت

مسلم شد که غمخوار بهاری

تو از آن دوست وی را یادگاری

اخیراً شعرها گفتی برایم

طلب کردی شفایم از خدایم

شفایی راکه رنج روح با اوست

نخواهم، گرچه عمر نوح با اوست

اگر سالی

هزاران زنده باشم

هزاران سال جانی کنده باشم

حیات شاعر اندر مردن اوست

بقای خوشه در افشردن اوست

نیابم لذتی در زندگانی

بجز تکرار غم های نهانی

به چشمم زبن رسوم احمقانه

نماید زشت سیمای زمانه

به خود پیوسته گویم، خوشدل از بخت:

مبارکباد این بیماری سخت

که از شر ددان آدمی روی

نجاتم داده و افکنده یکسوی

وظیفه می کشیدم بسته گردن

نمی شد با وظیفه پنجه کردن

وظیفه داشت حکم اکل جیفه

مرض برده است تکلیف وظیفه

تن تنها میان عده ای دزد

چگونه یابم از وجدان خود مزد

شمارهٔ 25 - خیال مستان

چو می خوردی خیال بد میندیش

که از مستی خیال بد شود بیش

خیال بد چو افزون شد، شر آرد

به ناگه عمر مظلومی سر آرد

زن ار داری دهی ناگه طلاقش

پس آنگه زار نالی در فراقش

پسر گر داری او را حیز خوانی

وزین حرفش سوی حیزی کشانی

رفیق ار داری او را زشت گویی

به تو خشم آورد زین زشت خویی

به نزدیکان فرستی زشت پیغام

بهٔاران می دهی صدگونه دشنام

چو کشتی کینه در قلب صمیمان

ندارد سود اگر گشتی پشیمان

چو رنجیدند یارانت کماهی

نبخشندت اگر صد عذر خواهی

نبخشندت وگر بخشند ناچار

تنک مغزت بخوانند وسبکسار

به مستی فکر بد جان را عذابست

وگر هرگزننوشی می، صوابست

به جای آن که در اصلاح کوشی

همان بهتر که هرگز می ننوشی

ز من گر بشنوی از می بکش دست

سگ دیوانه به از مردم مست

شمارهٔ 26 - در اثبات خدا

من و تو اخگرا! همسایگانیم

عجب نبود که با هم رایگانیم

اگرچه من ضعیفی بی پناهم

ولی همسایهٔ سرهنگ شاهم

شنیدم گفتی ای سرهنگ عیار

در اثبات خدا یک رشته اشعار

نهادی نام «بیچون نامه» آن را

به بیچون نامه چون بستی میان را

به کشف مشکلی همت نمودی

دلیری کردی و جرئت نمودی

حکیمان را در این ره پا به سنگست

درین وادی کمیت جمله لنگست

اگر در قعر دربا ماهیئی کور

برون آرد سر از این معدن نور

بشر هم پی برد از سرّ بیچون

تعالی

وصفه عما یقولون

بدان حضرت نظر گاهی نداریم

که غیر از پنج حس راهی نداریم

برون زین پنج ره، ره نیست جان را

که جان زین پنجره بیند جهان را

حواس پنج اگر پنجاه بودی

خرد را کی به صانع راه بودی

خرد را پالهنگ از این حواس است

ولی صانع برون از این قیاس است

گرفتم آن که صانع را توان دید

چو در اکناف عالم نور خورشید

چواو را نیست ضدی، کی هویداست

که هر چیزی به ضدخویش پیداست

اگر ظلمت نبودی در زمانه

نداری کس ز نور خور نشانه

خدا دریا و این عالم سبوئیست

سبو را ز آب دریا آبروئیست

کجا ظرفی که پر از آب دریاست

خبردار از تک و پایاب دریاست

خرد را اندرین ره دستگه نیست

به حق جز با شهود و کشف ره نیست

رهی هرچند در اثبات رب نه

ولی اثبات رب چندان عجب نه

عجب دارم من از آن پاکرائی

که گوید نیست عالم را خدائی

چو در اثبات او عقل است ابتر

به نزد عقل انکارش عجب تر

امید وبیم وهم و فکر و پندار

خرد را می کشد تا عرش دادار

گذر سازد به چندین ریسمان ها

خرد، چون بندباز از آسمان ها

بدین اسباب های بی کرانه

دهد از هستیش لختی نشانه

چو والاتر بود از وهم، جاهش

خرد عاجز شود با دستگاهش

چو زین اسباب اثباتش نشاید

به نفیش بیش از این اسباب باید

دگرکاثبات حق اصلی قدیم است

بشر را این طریقی مستقیم است

جهان را یاد حق ذکری مدید است

ولی انکار حق فکری جدید است

طبیعی نفی صانع را ندا کرد

دلیل او را سزد کاین ادعا کرد

وجود اصل است و اعدامند موهوم

که عالم را وجودی هست معلوم

چو بر هستی است اصل کار عالم

وجود حق بود اصلی مسلم

چو هستی هست خود اصل اصیلی

موحد را نمی باید دلیلی

ولی آن کو به صانع نیست قائل

براهین باید او را و دلایل

خرد چون

مانده عاجز در صفاتش

تو عاجزتر شوی در نفی ذاتش

به بودش گشته حیران فکر دانا

به نابودیش چون گردی توانا؟

بود اثبات واجب صعب و دشوار

ولی صد ره از آن مشکل تر، انکار

گرفتم آن که نابودی اصیل است

جهانِ بوده بر بودش دلیل است

وگر نادیدنش را می خلافی

نبودن را ندیدن نیست کافی

بسامحسوس، کان وهم است و بازی

بسا دیدن که کذبست و مجازی

چه بس اشیاء نامرئی و پنهان

که موجودند نزد عقل و برهان

شدی قائل به یک برهان ساده

که باشد شمس گردان ایستاده

به برهانی دگرگشتی تو خستو

که باشد خاک ساکن در تکاپو

ز حس بربند لب برهان فراز آر

که بی برهان نیاید راست انکار

و گر در نفی حق برهان نداری

سزد کایمان به اصل کلی آری

وگر وجدانت نپذیرد شهاده

برو در سایهٔ فکر و اراده

که راهی رفته و رائی رزین است

صلاح مردم دنیی درین است

خدا مرهم نه دلهای خسته است

تسلی بخش دل های شکسته است

خدا سرمایهٔ امید و بیم است

که اصلاحات را رکنی قویم است

خدا تعدیل فرمای هوس هاست

خدا اندازه بخش ملتمس هاست

بدی کز آز و کین قوت پذیرد

صدی هشتاد ازو تخفیف گیرد

خدا باشد به نزد اهل بینش

نگهدار نظام آفرینش

دگر چون مردم گیتی ز آغاز

به ذات صانعی گشته هم آواز

ازوبش بیم، وقت زشتکاری

بدو در نیکیش امیدواری

اگر گوییش عالم را خدا نیست

سرانجام وجودت جز فنا نیست

شکسته دل شود گر راستکار است

درنده تر شود گر بد شعار است

تو خواهش عجز خوان، خواهی سعادت

بشر با ذکر یزدان کرده عادت

اگرگوید به ترک عادت خویش

بلای اجتماعی آیدش پیش

کنون کز صد، نود یزدان ستایند

بدین یزدان ستایی، دیو رایند

معاذالله کزین یزدان ستایی

برون آیند و این بیم خدایی

بشر با قید دین دزدند و کافر

چو قید دین زنند، الله اکبر!

تو را گر حس همدردیست با خلق

مهل تا افکند دور این کهن دلق

مشو منکر بهل انکار منکر

ز من گر نشنوی،

بشنو ز «اخگر»

که بیچون نامه اش قولی صوابست

از آتش خاسته است اما چو آبست

شمارهٔ 27 - طومار دانش

به روزی سخت سرد، ازماه اسفند

تبم می سوخت چون بر آذر اسفند

تنم چون کورهٔ آهنگران بود

سرم چون کوهی از آهن گران بود

کمردرد وگریپ وضعف بنیه

زکم خونی قرین سوء قنیه

دل از شوق و لب از گفتار خاموش

شده از خاطر یاران فراموش

چو یوسف محنت اخوان کشیده

شرنگ روز وانفسا چشیده

شکست از سفلگان پست خورده

ز بی پا و سران رودست خورده

دویده هر طرف از صبح تا شام

شنیده از سفیهان فحش و دشنام

ز یاران دمبدم غرغر شنیده

ضررها دیده و نفعی ندیده

صمیمانه به یاران کرده خدمت

ندیده خردلی پاداش زحمت

تنی فرسوده از تحریر و تقریر

شده درکلبهٔ احزان، زمین گیر

فتاده چشم بر در، زیرکرسی

که یاران کی کنند احوالپرسی

درین حالت ز در دانش درآمد

به مانند طبیبم بر سر آمد

معاذیری به شکوایم بیان کرد

هدایایی نفیسم ارمغان کرد

برآورد از بغل طومار نغزی

شده درج اندر آن اشعار نغزی

سخن هایی طرایف در طرایف

غزل هایی لطایف در لطایف

بویژه مثنویاتی سیاسی

پر از افکار و آراء اساسی

که در پاریس وقتی با دل شاد

قوام السلطنه فرموده انشاد

فری بر قوت سحر بیانش

هزار احسنت بر طبع روانش

ز دانش خواستم طومار مزبور

که گیرم نسخه ای ز اشعار مزبور

فکندم دور، ضعف و خستگی را

به دفتر ثبت کردم جملگی را

عجب داروی برء الساعه ای بود

که از من دور کرد آن خستگی زود

در اینجا نکته ای باریک باید

که تا شوق مرا ثابت نماید

خط طومار گفتی خط جن بود

نقط لاشی مرکب لم یبن بود

خط دوشیزهٔ ملا ندیده

به عمرش سیلی استا ندیده

ز کس نگرفته سرمشقی حسابی

نکرده مختصر مشقی حسابی

نگشته روی رسم المشق، دولا

تجدد پیشه و ناخوانده مُلا

فرو خوانده ز فرط ناتمامی

پدر را بی سواد و مام عامی

شب تاریک و چشم بنده کم نور

به صد زحمت بخواندم خط مزبور

شدم ممنون

ازین رفتار دانش

نوشتم سر بسر طومار دانش

شمارهٔ 28 - از تهران تا قمصر

چو از تدریس فارغ شد دماغم

مه خرداد، خرم گشت باغم

دماغ از درس و بحث علم خسته

سر فارغ زمانی نانشسته

نکرده ساعتی رفع کسالت

شد از فرهنگ کاری نو حوالت

حوالت رفت شغلی ناگهانی

کسالت بخش و سخت و رایگانی

به کار امتحانات کذائی

فزوده سال پنجم بر نهائی

ز تهران و ولایات و ایالات

به یکجاگرد شد کل کمالات

فزون از صدهزار اوراق درهم

به معنی متحد چون نقش دِرهم

همه انموذج افکار منحط

غلط املا و بد انشاء و بد خط

سئوالاتی عجایب در عجایب

جواباتی غرایب در غرایب

چو بود از روی بی ذوقی سئوالی

نیفزاید به کودک جز ملالی

گل بدبوی، بد بوبد گلابش

سئوال خام، خام افتد جوابش

ادیبانی که این پرسش نوشتند

نیندار گول و نادان، بدسرشتند

همانا تا مرا مغرض نخوانی

سئوال این بود بشنو تا بدانی:

«بدی و وام و بیماری، سه یارند

که گر هستند اندک، بی شمارند»

سئوالی جامع و بحثی تمام است

به صورت پخته ،درتحقیق خام است

جواب این سئوال از طفل مکتب

چه خواهد بود جز تکرار مطلب

« که بدکردن بد است و،دین دین است

سلامت هرکسی رانصب عین است»

براین مطلب که خود عین سئوالست

فزودن، موجب رنج و ملال است

دگر پرسش، معانی و بیان بود

ز تشبیهات و از اقسام آن بود

بود سی سال کاین بحث مفصل

شدست از یاد، چون شرح مطول

قناعت شد ز ملا سعد تازی

به «وطواط» و به «شمس قیس» رازی

دوباره زنده کردندش افاضل

که باقی را چو خود سازند فاضل!

دماغ خلق را معیوب کردند

خداشان اجر بخشد، خوب کردند!

تماشا داشت پاسخ های ایشان

تقلب ها و الفاظ پریشان

رهم از خانه تا دارالفنون بود

همه جا آفتابم رهنمون بود

هواگرم و من لاغر پیاده

رهم از نیم فرسنگی زیاده

«اتل» در زیر پای پولداران

درشگه بی اثر، چون مهر یاران

درین اثنا کف پایم تول کرد

برآمد دمّل و دکتر عمل کرد

سفارش کرد کز جایت مخور جم

مده پاسخ به دعوت های مردم

بگفتم عذر دعوت هست آسان

بغیر

از دعوت آقای مهران

که در دارالفنون مشغول کار است

همه روزه مرا در انتظار است

دکتر فزون ز اندازه غرغرکرد

ز دلسوزی تغیرکرد دکتر

تغییرهای دکتر بی اثر شد

کف پا نیزهرساعت بترشد

نپنداری که این حرف جفنگیست

که هرجا پای لنگی هست سنگیست

چه درد سر دهم، تا نیمهٔ تیر

کمان شد پشتم از اوراق بی پیر!

ز فرط کار چسبیدم به سیگار

شد از سیگار حلق و معده افکار

درآمد بلعجب ضعفی روان کاه

بماند از مرگ تا من، اندکی راه

تبی آمد خفیف و ضعف بسیار

بلای معده باری بر سر بار

در آن حالت رفیقی از در آمد

مرا چون جان شیرین در برآمد

مرا دید از رمق چیزی نمانده

دگر از مرگ پرهیزی نمانده

بگفت این هفته می میری، فلانی

مگر از جان خود سیری فلانی؟

بگفتم سیر کَس از جان خود نیست

ولی مرگ اندرین اوقات بد نیست

شود راحت به مردن شخص عادی

ز نامردی و یا از نامرادی

. اگر نامرد بُد، کز پا نشیند

وگرنه روی نامردان نبیند

جوابم داد یار از روی حکمت

که بایدکرد هر دم شکر نعمت

بیا تا سوی قمصر بار بندیم

دو روزی بر بروت ری بخندیم

چو نفت اندود شد این طاق ادکن

هزاران شمع خاموش، گشت روشن

من و یاران به رخش آهنین پی

نشستیم و برون جستیم از ری

میان شهر تهران و قم، آن شب

نخوابیدیم و می راندیم مرکب

«اتل» سنگین و بار ما ز حد بیش

به تنها میزبان از ده عدد بیش ا

میان راه پنچر گشت رهوار

فرو ماندیم یک ساعت ز رفتار

سیاوش وش نه از آتش گذشتیم

که در آتش سمندروارگشتیم

میان قریهٔ «دهناد» و «سن سن»

قصیل طاقتم را پاک زد سن

همی تابید خورشید جفاجو

گهی ازپشت سر، گاه از بر رو

توگفتی داغ از آتش برآرند

مرا برگردن و عارض گذارند

ز باد سام، صحرا پر علو شد

«اتل» از شدت گرما جدو شد

به گوشت خورده ریگ و باد سامش

به گوش

و چشم ما آمد تمامش

ز پس خورشید و باد سام از پیش

کباب خوبش دیدم در بر خوبش

سموم شوره زار و آفتابم

نمک پاشیدی و کردی کبابم

کبابی، گوشت ها را لخته سازد

برآتش نرم نرمک پخته سازد

چو شد پخته نمک پاشد سراسر

نهد بر خوان و بگذارد برابر

بود طباخ کاشان بی سرشته

نمک پاشد، کند آنگه برشته

بود در دست این طباخ رهزن

نمکدان و تنور و بادبیزن

اگر خواهی کباب آدمیزاد

ز «سنسن» عصر شو تا «طاهرآباد»

بدین خوبی کباب با نمک نی

دربغا یخ نی وآب خنک نی

غرض چون شد ز گرما حالتم زار

به ابراهیم گفتم کای وفادار

مگر ملزم شدیم ای یار دلخواه

که این ساعت بپیماییم این راه

بگفت آری! به خون سردی و خنده

ولی غافل ز خون گرم بنده

چو دید ابرام و بی تابی من را

عوض کردیم جای خویشتن را

به پشت گردنش تابید خورشید

ز پهلو باد سامش ریگ پاشید

شکسته شیشه و جای حذر نی

ز پشت و پیش جز داغ و شرر نی

شوفر را گفت در گرما چنین سیر

برای چرخ ها خوبست یا خیر؟

شوفر دانست کار جمله زار است

خلیل الله با آذر دچار است

بگفت از هر طرف آتش ببارد

درین گرما رزبن طاقت ندارد

رسیدیم از قضا در جو کناری

قناتی، آبگیری، بیدزاری

اتل را راند در زیر درختی

به زیر سایه آسودیم لختی

قناتی سرد و بید سایه کستر

شکنج آبدان چون جعد دلبر

دهان و بینی و چشم و سر و گوش

میان آب سرد افتاد از جوش

ولی از سوی مغرب باد نکبا

هنوز افشاندی آتش بر سر ما

کباب، از باد سوزان، گردن و روی

ولی یخ بسته دست اندر ته جوی

بهشتی بد به دوزخ چیره گشته

بهشت استاده دوزخ رد نگشته

و یا خود آتش نمرود بوده

براهیم این زمان در وی غنوده

گلستان گشته آتش زیر تابش

ولی پیدا شرار اندر هوایش

برافکندند زیلویی

لب جوی

خلیل افتاده چون من روی زیلوی

بیاوردند انگور رسیده

سیاه و سرخ و زرد و تازه چیده

یکی چون دیدهٔ آهوی دشتی

یکی چون لعل حوران بهشتی

یکی چون روی عاشق روز هجران

یکی چون اشگ مهجوران حیران

شوفور نیز اندران فرصت به ماشین

فشاند آب خنک در جوی پایین

برستیم اندر آن ساعات معدود

به الطاف خلیل از نار نمرود

از آنجا تا به کاشان تازتازان

ز کاشان تا به قمصر نازنازان

غرض تا پشت قمصر حال این بود

که صحرا آهنین، باد آتشین بود

بدان گرما چنان رفت از تنم زور

که در قمصر فزرتم گشت قمصور!

بلی کار جهان دائم چنین است

زمانی آشتی، گاهی به کین است

جهان هر لحظه ای دنگش بگیرد

گهی صلح و گهی جنگش بگیرد

جهان هر دم رهی در پیش دارد

به دستی نوش و دستی نیش دارد

زمانی بر جگرها می زند نیش

زمانی نوشدارو می نهد پیش

اگر نگریزد از میدان او مرد

شود پیروز در پایان ناورد

ولی افسوس از این انسان مضطر

که عمر او کم است و صبر کمتر!

شمارهٔ 29 - هُمر -اَبرخیس

ابرخیس از تفاخر با همر گفت

که نتوانی چو من در شعر دُر سفت

من اندر ساعتی صد شعر سازم

به سالی چند دفتر می طرازم

تو در یک سال گویی یک قصیده

چو توکاهل به شعر اندرکه دیده؟

همر گفتش مگر نشنیده ای پیر!

حدیث ماده شیر و ماده خنزیر

در انطاکیه خوک ماده ای بود

زبان بر عیب شیری ماده بگشود

گرفت این گونه عیب از شیر ماده

که چون تو دیر در عالم که زاده؟

کشی بارگران حمل یکچند

پس از سالی نهی یک یا دو فرزند

دو ره در سال من زهدان گشایم

دو نوبت چارده نوباوه زایم

جوابش دادکای خوک شکم خوار

فزون زادن ندارد فخر بسیار

به گیتی چند تن مفلوک زایی

فزون زایی ولیکن خوک زایی

نباشد عیب من گر دیر زایم

چه غم گر دیر زایم شیر زایم

شمارهٔ 30 - سی لحن موسیقی

شنیدم باربد در

بزم خسرو

به هر نوبت سرودی نغمه ای نو

سرودی نغمه با چنگ دلاوبز

وزان خوش داشتی اوقات پرویز

شمار جمله الحانی که پیوست

بُدی درسال شمسی سیصدوشست

فزون زبن، پنجگه بودی ز دنبال

که خواندندی به جشن آخر سال

از آن الحان خوش، سی لحن نامی

به شعر خویش آورده نظامی

به اندک اختلاف آن لحن ها را

به هر فرهنگ خواهی جست، یارا

نخست «آرایش خورشید» بوده

دوم «آیین جمشید» ستوده

سوم «اورنگی» است ای یار دیرین

چهارم است نامش «باغ شیرین»

به پنجم هست «تخت طاقدیسی»

توانی نیزبی نسبت نویسی

ششم را «حقه کاوس» شد نام

به هفتم «راح روح» است ای دلارام

دگرگوبد که آن خود«راه روح» است

کزان ره روح رامش را فتوح است

گمانم کاین دو تازی لحن از الحان

بود تفسیر لفظ «رامش جان»

ور از سی لحن، لحنی کمتر آید

به جایش لحن «فرخ روز» شاید

نظامی هم بر این آهنگ رفته است

که فرخ روزرا لحنی گرفته است

بود هشتم همانا «رامش جان»

به جای جان،جهان هم خواند بتوان

نهم را «سبزه در سبزه» ستودند

دهم را نام «سروستان» فزودند

نوای یازده «سرو سهی» دان

فرامش کردنش ازکو تهی دان

سرود هشت و چارم را خردمند

به «شادروان مرواربد» افکند

شمار سیزده «شبدیز» نامست

«شب فرخ» شب ماه تمام است

سرود «قفل رومی» پانزده دان

ده و شش « کنج بادآور» همی خوان

چو « گنج ساخته» باشد ده و هفت

که گنج سوخته هم درقلم رفت

به هجده « کین ایرج» می زند جوش

وزان پس نوزده « کین سیاووش»

دو ده را «ماه برکوهان» نشانه

بود یک بیست نامش «مشکدانه»

بود «مروای نیک» اندر دو و بیست

همان سه بیست نامش«مشکمالی» است

به چار و بیست باشد «مهرگانی»

که خوانندش گروهی، مهربانی

به پنج و بیست «ناقوس» است آری

پس آنگه بیست با شش «نوبهاری»

به هفت وبیست«نوشین باده»بگسار

به هشت و بیست رخ بر «نیمروز» آر

بود «نخجیرگان» لحن نه و بیست

همش قولی دگر نخجیرگانی است

سی ام ره« گنج گاو»است ای خردمند

که او راگنج گاوان نیز خوانند

همش خوانند برخی گنج کاوس

بود این هر سه ره

با ذوق مانوس

نظامی حذف کرد «آیین جمشید»

ز «راح روح» هم دامن فروچید

هم افکندن از میانه «نوبهاری»

پس آنگه ساخت لحنی چار، جاری

نخستین کرد یاد از «ساز نوروز»

که باشد نوبهار آنجا ز نوروز

سوم را نام «فرخ روز» داده

دگر « کیخسروی» نامی نهاده

چو در این شعرها دقت فزایی

توخود سی لحن را از بر نمایی

شمارهٔ 31 - در وصف استاد حسین بهزاد نقاش عالیمقام

خداوند هنر، استاد بهزاد

که نقش از خامهٔ بهزاد به زاد

حسین رادکِش بهزاد نام است

کمال الدین بهزادش غلام است

اگر بود او نخست، این هست اول

اگر بود او کمال، این هست اکمل

به رنگ آمیزی از خورشید ییش است

به معنی آفتاب عصر خویش است

به صورت شادی و غم می نماید

غم و شادی مجسم می نماید

به سحرانگیزی کلک گهرخیز

به نقش جان دهد رنگ دلاوبز

خداوندنگارین خامه«مانی»است

ولیکن بندهٔ بهزاد ما نیست

«منوهر» پیش این استاد، باری

خجل گردد به طرح ریزه کاری

ز رشک کلک مویین سیه روش

رضای اصفهانی شد سیه پوش

ز صنع خامهٔ چینی نمودش

فرستد فرخ چینی درودش

به پیش ریزه کاری های نغزش

کمال الملک شد آشفته مغزش

رفائیل ار به عصرش زنده گردد

بر ِ آن کلک قادر بنده گردد

من ارچه در سخن هستم مسلم

به وصفش عاجزم والله اعلم

بهار اندر سخن گر داد دادست

کلامش از دل بهزاد زادست

شمارهٔ 32 - صخر شرید

سخن صخر شرید است مثل

از پس واقعهٔ ذات اثل

بود از ابطال عرب، صخر شرید

پیش از اسلام به عهدی، نه بعید

بود این صخر از ابناء سلیم

داشت با آل اسد کین قدیم

رفت و راند از اسد اشتر دوهزار

وز پسش خیل اسدکشت سوار

بُد ربیعه پسر ثور زعیم

حمله بردند بر ابناء سلیم

حرب افتاد به دشتی که عرب

دشت ذات الاثلش داد لقب

صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت

حرب را با پسر ثور آویخت

پسر ثور زدش نیزه به بر

نیزهٔ جان شکر و جوشن در

طعن، کاری بُد و جوشن بدرید

سرنیزه به تهیگاه رسید

حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت

شد فرو در شکمش چار انگشت

صخر

از آن زخم به بستر خوابید

سالی از آن الم آرام ندید

در پرستاری وی همسر و مام

کرده بر خوبشتن آرام حرام

ره نوردی مگر از راه رسید

زن او دید و ز حالش پرسید

گفت در رنج و عذابم شب و روز

بی نصیب از خور و خوابم شب و روز

راحتی هست به یأس و به امید

یأس و امّید ازین خانه رمید

به نگردد که دلم شاد شود

نه بمیرد مگر از یاد شود

روز دیگر کسی از راه گذشت

حالش از مادر او جویا گشت

گفت درمان شود انشاء الله

خوش و خندان شود انشاء الله

من نه مادر که کنیز صخرم

برخی جان عزیز صخرم

گرد سرگردم و درمان کنمش

جان ناچیز به قربان کنمش

صخر، آن هر دو سخن بازشنید

مژه تر کرد و ز دل آه کشید

گفت سلمی زن خوشمنظر من

شد ملول از من و از محضر من

لیک مادر ز ملال آزاد است

دل زارش به امیدی شاد است

زن کجا همسر مادر باشد؟

کی مه و مهر برابر باشد؟

آن که زن همسر مادر دارد

وان دو را قدر، برابر دارد

روزش ار تیره شود هست بجا

زن کجا، مادر پر مهر کجا

شمارهٔ 33 - زن قاضی ری

با پسرگفت زن قاضی ری

کای پسر، این همه غفلت تا کی

گفتمت رنج بری گنج بری

نیم اگر سعی کنی پنج بری

گر به نفع دگران کار کنی

خویش را زبدهٔ اخیار کنی

ورکنی سود خوداز رنج طلب

شهره گردی به یکی گنج طلب

گرچه این شق دوم عیاریست

بهتر از تنبلی و بیعاری است

تو نه خیر دگران پیشه کنی

نه پی خیر خود اندیشه کنی

تو نه عیاری و نز اخیاری

آدمی بی هنر و بیعاری

مدرسه رفتن تو وسوسه بود

عیب کار تو ازبن مدرسه بود

ننمودی ز مدیر اصلا ترس

متصل تخمه شکستی سر درس

حالیا بی هنری حاصل تست

گر سوادی است فقط در دل تست

بی وجود و کچلک باز

شدی

در فن مسخره ممتاز شدی

تو مپندار که دایم مادر

هست پیش تو و زنده است پدر

از برای پدرت پای نماند

در ادارات دگر جای نماند

دستگیری نکند نیز کسی

به فقیران ندهد چیزکسی

از قضاگنده خری آنجا بود

چشم فرزند سوی بابا بود

دوخته آن پسرک چشم به خر

چشم پوشیده ز پند مادر

گفت با مام، درین لحظه ی چند

که تو بر بنده همی دادی پند

گرچه دایم به تو می دادم گوش

برشمردم ز سر دقت و هوش

شصت ودوسگ مگس ازخایهٔ خر

پر زد و تاخت به آنجای دگر

من شمردم همه را زود به زود

شصت،یا شصت ودو، یا شصت و سه بود

تا نگویی تو که حیوانم من

خرف و ابله و نادانم من

مادرش کوفت دو دستی به سرش

فحش باربد به جد و پدرش

گفت الحق که پسر زادم من

نه پسر، کرهٔ خر زادم من

تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد

اف بر آن روح خطرناک تو باد

مرده شو این شکمم را ببرد

سگ هار این رحمم را بدرد

که به مانند توگه لوله بزاد

نانجیب و خر و سگ توله بزاد

شد در آن وحشت مادر فرزند

هایهویی ز سر کوچه بلند

تپ تپ پای جوانان برخاست

زِر زِر سوت عوانان برخاست

پسرک چشم نمالیده تمام

بود مادر به تماشا، لب بام

تا برد لذتی از منظر چشم

به هوا رفت در آن آتش خشم

خر و فرزند و نصیحت بگذاشت

بر لب بام شد و چشم گماشت

از قضا بود در آن کو پسری

پسری شیوه زنی عشوه گری

نانجیبی ز حقیقت عاری

لایق منصبی سردم داری

لیک درکشتن عشاق دلیر

مژه چون تیر و نگه چون شمشیر

سر و زلفی به سیاهی شب قدر

بر و رویی به سفیدی مه بدر

می گدازید به یک چشم زدن

تا درون دل و اعماق بدن

دید زن شوهر خود را درکوی

شده با آن پسرک روی به روی

از خجالت به زحیر افتاده

غلطی کرده و گیر

افتاده

پسرک فحش کشیدست بر او

وسط کوچه پریدست بر او

خانم از حرص فرو تاخت ز بام

جست در کوچه زبان پر دشنام

گفت با شوی که ای قاضی ری

آخر این شعبده بازی تا کی

گاه زن، گاه بچه، شرمت کو

از زن و از بچه آزرمت کو

سر پیری بچه بازیت چه بود

این قدر روده درازیت چه بود

تو چه می گفتی با این پسره

با چنین بی سر و پای نکره

شوی خندید و چنین گفت به وی

خانم این چس نفسی ها تاکی

دق کنی گر بچه بازی بکنم؟

پس بفرما به چه بازی بکنم

گفت و با خنده به منزل درشد

زن هم اندر عقب شوهر شد

هر دو را در نظر آمد ناگاه

طرفه چیزی که نعوذاً بالله

هر دو دیدند در آن گوشه پسر

جسته مردانه به پشت خر نر

خانه از غیر چو خالی دیده

فرصتی جسته خری گاییده

مادر از آن حرکت رفت ز هوش

شوی بگرفت ورا در آغوش

موقع آشتیئی پیدا شد

در میان واسطه ای برپا شد

گشت یک مرتبه دلسوز زنش

بوسه ها زد به پک و پوز زنش

گفت کمتر صنما ولوله کن

جان من جوش مزن، حوصله کن

پسری را که تو باشی مادر

گاه بر بام زنی گاه بدر

پدرش مشغله سازی چون من

شصت ساله بچه بازی چون من

کشوری خالی از انواع علوم

مردمی عاری از انصاف و رسوم

دولتی منقلب و بی پر و پا

علمایی خرف و بی سر و پا

ناظم مدرسه ها، لوطی ها

درسها ثانی چل طوطی ها

وزرایی همگی عشوه پَرست

وکلایی همگی رشوه پَرست

این چنین بار نیاید چه کند؟!

خر همسایه نگاید چه کند؟!

شمارهٔ 34 - بی خبری!

گر بدانم که جهان دگری است

وز پس مرگ همانا خبری است

ننهم دل به هوا و هوسی

واندر این نشأه نمانم نفسی

ای دریغا که بشر کور و کرست

وز سرانجام جهان بی خبرست

کاش بودی پس مردن چیزی

حشری و نشری و رستاخیزی

پس این قافله جز گردی نیست

بدتر

از بی خبری دردی نیست

مخبران را ز دلیل امساکست

گفته های همه شبهت ناکست

آن که خود نیست ز مشهود آگاه

کی به اسرار نهان جوید راه؟

انبیا حرف حکیمانه زدند

وز پی نظم جهان چانه زدند

حکما راست درین بحث، خلاف

نسزد کرد چنین کعبه طواف

عارفانی که ز راز آگاهند

جملگی محو فنا فی الله اند

همه گویندکه بی چون و چرا

نیست موجود دگر غیر خدا

آدمی جزء وجود ازلست

چون وجود ازلی لم یزل است

روح یک روح و صور بی پایان

وین بدن ها همه زنده است به جان

قطره ای آب ز دریا بگسست

عاقبت نیز به دریا پیوست

می رسند از دو ره خم در خم

شیخ اشراق و «انشتین» بهم

تازه، این فاتحهٔ بی خبری است

تازه، باز اول کوری و کری است

من نیم این بدن پر خط و خال

کیستم من؟ خرد و عشق و خیال

قوهٔ حافظه با این ابزار

می کند کار به لیل و به نهار

گرم سیرست درین دهر سپنج

می برد لذت و می بیند رنج

من خود این مشگ پر از باد نیم

من بجز حافظه و یاد نیم

گر بود زنده و گر مرده تنم

تاکه این حافظه باقی است، منم

وگر این حافظه از تن برود

من و مایی زتو و من برود

گر رود حافظه بیرون از سر

نتوان گفت که باقی است بشر

شک ندارم که قدیمی است وجود

تا ابد نیز نگردد نابود

گاه پروانه و گه شمع شود

گه پراکنده، گهی جمع شود

لیکن این «من» که بود طفل حیات

یعنی این حافظه و ادراکات

کر به یک عارضه شد دور از تن

نیست باقی من و شخصیت من

و گر این روح بقایی دارد

وین سخن راه به جایی دارد

همچنان کز رحم آمد بیرون

چون ازین نشاه قدم زد بیرون

شعلهٔ حافظه خاموش شود

وانچه دیده است فراموش شود

زندگی حاصل این آب و هواست

منحصر درکرهٔ کوچک ماست

زندگانی ز تصادف زاده

واتفاقی است شگرف افتاده

نیست روشن که

در اقمار دگر

زین تصادف شده باشند خبر

اولی داشته بی چون و چرا

لاجرم خاتمتی هست ورا

شمارهٔ 35 - در رثاء ایرج

ایرجا رفتی و اشعار تو ماند

کوچ کردی تو و آثار تو ماند

چون کند قافله کوچ از صحرا

می نهد آتشی از خویش به جا

بار بستی تو ز سرمنزل من

آتشت ماند ولی در دل من

بعد عمری دل یاران بردن

دل ما سوختی از این مردن

چون کبوتر بچهٔ پروازی

برگشودی پر و کردی بازی

اوج بگرفتی و بال افشاندی

ناگهان رفتی و بالا ماندی

تن زار تو فرو خفت به خاک

روح پاک تو گذشت از افلاک

سوی افلاک شد آن روح خفیف

هر لطیفی گذرد سوی لطیف

بود در نظم جهان صاف و صریح

مردنت سکته، ولی غیر ملیح

موقع سکته ات این دور نبود

صحبت ما و تو اینطور نبود

خامه پوشید سیه در غم تو

نامه شد جامه در از ماتم تو

شعر بی وزن شد و قافیه خوار

سجع و ردف و روی افتاد ز کار

شجر فضل و ادب بی بر شد

فلک دانش بی اختر شد

یافت ابیات به مصرع تقلیل

شد مطالع به مقاطع تبدیل

قلم شاعری از کار افتاد

ادبیات ز مقدار افتاد

در عزای تو قلم خون بگریست

نتوان گفت که او چون بگریست

خامه در مرگ تو شد مویه کنان

لیقه در سوگ تو شد موی کنان

دفتر از هجر تو بی شیرازه است

وز غمت داغ مرکّب تازه است

خامه چون شد ز عزایت خبرمن

تیغ بر سر زد و بشکافت سرش

از سرش خون سیه بیرون ریخت

بر ورق از بن مژگان خون ریخت

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال

مزه از نکته و معنی ز امثال

رفتی و لذّت دانش بردی

ذوق ها را به دماغ افسردی

کیف از افیون و نشاط از مِی شد

دورهٔ عشق و جوانی طی شد

اندر آهنگ، دگر پویه نماند

بر لب تار به جز مویه نماند

فعلاتن فعل از ضرب افتاد

ضرب

هم قاعده را از کف داد

بی تو رفت از غزلیات فروغ

بی تو شد عاشقی و عشق دروغ

بی تو رندی و نظربازی مرد

راستی سعدی شیرازی مرد

مردی و اختر ما کرد غروب

لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب

مرده خوش تر که بود با هنری

زنده در مملکت محتضری

داشتند آرزوی صحبت تو

مولیر و کرنی و راسین و روسو

به تو گفتند که برخیز و بیا

وحشی و اهلی و جامی و ضیا

گوش کردی و به یک چشم زدن

شدی آنجا که ببایست شدن

دوستانت همگی تقدیسی

گرد هم پارسی و پاریسی

با چنان حوزه که آنجا داری

چه غم از غم کدهٔ ما داری

اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل

آشیان ساخته ای چون بلبل

زیر سر کن ز ره مهر و وفا

گوشه ای بهر پذیرایی ما

شمارهٔ 36 - تنبلی عاقبتش حمالی است

دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ

نام این سنجر و آن یک هوشنگ

هر دو همبازی و همقد بودند

راه یک مدرسه می پیمودند

بود سنجر ننر و دردانه

باعث زحمت اهل خانه

تا کسی حرف به سنجر می زد

دهنش کج شده و عر می زد

به کسی هیچ نمی کرد سلام

داشت عادت به دروغ و دشنام

صبح ها دیر ز جا برمی خاست

پس نمی رفت سوی مدرسه راست

بین ره خنده و بازی می کرد

به دکان دست درازی می کرد

دست و رو هیچ نمی شست به آب

چرک می کرد ورق های کتاب

صبح ها هیچ سر درس نبود

از کسی در دل او ترس نبود

روز و شب شاکی از آن طفل صغیر

پدر و مادر و استاد و مدیر

متصل خنده به مردم می کرد

قلم و کاغذ خود گم می کرد

بود هوشنگ به عکس سنجر

پسری ساعی و با عقل و هنر

مادرش دائم از و راضی بود

اهل منزل همه از او خوشنود

زودتر از همه رفتی سر درس

از خدا در دل او بودی ترس

درس می خواند شب از روی کتاب

مشق خط کرده و می کرد حساب

پدرش کوشش هوشنگ چو دید

از پی

تربیتش رنج کشید

چون که در داخله تحصیل نمود

به سوی خارجه تعجیل نمود

سینه اش از همه علمی پرگشت

رفت در خارجه و دکترگشت

رفت و برگشت یکی دانشمند

پدر و مادرش از وی خرسند

زن گرفتند برای هوشنگ

از یکی طایفهٔ با فرهنگ

دختری بود هنرمند و ظ ریف

خوشگل و باشرف و پاک و عفیف

دید هوشنگ و پسندید او را

از همه طایفه بگزید او را

زن و شوهر چو بهم یار شدند

خانه ای خوب خریدار شدند

روز اسباب کشی چون برسید

گفت هوشنگ که حمال آرید

بود حمالی تریاکی و خوار

عاجز و مضطر و بیکاره و زار

گفت هوشنگ: که ای بیچاره!

از چه هستی تو چنین بیکاره؟

از چه این قدر کثیفی آخر؟

لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟

گفت حمال که گشتم عاجز

چون که من درس نخواندم هرگز

مادرم مُرد و پدر نیز بمرد

مدعی مال مرا یکسره برد

من که بی علم و سلندر بودم

مدتی این در و آن در بودم

گه عرق خوردم و گه بنگ زدم

تاکه تریاکی و الدنگ شدم

پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم

عاقبت مفلس و اینکاره شدم

کرد هوشنگ چو بسیار نظر

دید او هست مثال سنجر

گفت هوشنگ: تو سنجر هستی؟

گفت آری، زکجا دانستی؟

گفت: این بر همه مردم حالی است

تنبلی عاقبتش حمالی است

هرکه او می کند از درس فرار

آخرکار شود مفلس و خوار

شمارهٔ 37 - مدح و قدح

در سرای شوکت الدوله که بود

در عزایش ناله تا چرخ کبود

مجلس پر حشمتی تشکیل یافت

و از وجود شیخنا تجلیل یافت

عالم نحریر و دانای زمان

مفتی فحل توانای زمان

آن که باشد بزم عرفان را جلیس

بوعلی عصر خود، شیخ الرئیس

ناگهان پیدا شد از یک زاویه

هیکل نحس بهاء التولیه

آن که او لاف خری ز اول زده

آ ن که او بر خر قبل منقل زده

آن که اندر بارهٔ او ییش از این

شاعری گفته است این بیت رزین

تا تو را من دیده ام شل دیده ام

لات

و لوت و آسمان جل دیده ام

آمد و بنشست با مندیل زفت

تیره روی وگنده همچون خیک نفت

سر برون آورد از آن ماتم کده

کاین منم طاوس علیین شده

شیخ، ناگه صحبت از تفسیر کرد

سرّ هجرت را همی تقریر کرد

پیش جمع آن مقتدای نیک خو

گفت سرٌ واللذین هاجروا

شیخ دُر معرفت را نیک سفت

لیک آن خرمهره حرف مفت گفت

شیخ پرحلم از غضب پُرتاب شد

بر سر او شفت وی پرتاب شد

گفت کای دب جهول نره خر

چند لاف آدمی وگر و فر

نانجیب موذی گردن کلفت

تابه کی گویی به محضرحرف مفت

تو چه دانی علم تفسیر و لغات

«خر چه داند قدر حلوای نبات»

کلهٔ تو درخور تاوبل نیست

علم در دراعه و مندیل نیست

تا به علم، از فاعلاتن فاعلات

سال ها ره است ای بی علم لات

هرکه خواند فاعلاتن فاعلن

کی تواند راند از دانش سخن

هرکه او با تو کند گفت و شنود

هم زبان کودکی باید گشود

بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد

وز وقاحت مژه را بر هم نزد

گفتی اندر بسترش خوابانده اند

لای لایی بهر او می خوانده اند

فحش آری کی کند در خر اثر

کی رود درسنگ خارا نیشتر

گفت پیغمبر که احمق هرچه هست

او عدوی ما و غول رهزن است

شمارهٔ 38 - بیم از بحران

پادشاهی را یکی دستور بود

کز خط نعمت شناسی دور بود

در سیاست خاطری آگاه داشت

لیک با بدخواه خسرو راه داشت

بود چندان عاصی و بیگانه دوست

کش نبود از خلق جز بیگانه، دوست

او به ظاهرکدخدای خانه بود

لیک در آن خانه خود بیگانه بود

تا ز هر سو دشمنان ره یافتند

سوی دارالملک شه بشتافتند

خلق غوغاها نمودند از بلاد

گوش شه بشنود غوغای عباد

خواست تا کیفر دهد بدخواه را

آن وزیر عاصی گمراه را

مر وزبران دگر را پیش خواند

داستان ها زان خیانت کیش راند

گفت خود دانید کاین دستور کیست

با وجودش ملک را دستور چیست

در شمال ملک غوغا کرده است

در جنوبش فتنه برپا کرده است

مشرق از او زیر

و بالا گشته است

خاک مغرب را به خون آغشته است

این شنیدستم که دستوران هله

متفق هستند در هر مسأله

لیک یاری در خیانت نیک نیست

یار خائن با دلت نزدیک نیست

در نکویی اتفاق مهتران

نیست جز نیکی به جای کهتران

لیک در زشتی خلاف است اتفاق

در خیانت اختلاف است اتفاق

چون که دستوران «دارا» در بدی

متفق گشتند از نابخردی

خسرو ایران به خون اندر تپید

کشور ایران به بدخواهان رسید

متفق گردید با وجدانتان

تا بیاساید ز زحمت جانتان

اتفاق آرید تا من پر زنم

بر وزبر زشتخو اخگر زنم

جمله گفتند این حکایت نیک بود

هرچه گفتی با خرد نزدیک بود

جمله هم رائیم اندر طرد او

هرچه می خواهی بکن در خورد او

روز دیگر شه به مجلس بار داد

همگنان را رخصت احضار داد

خواست چون دستور را نزدیک خویش

آن وزیران جملگی رفتند پیش

سینه ها از بد دلی انباشته

وسوسهٔ بدخواه در دل کاشته

یاوران آن وزیر حیله گر

کرده تلقین بر وزیران دگر

که نگهبانی این یک با شماست

ور نه ما را از شما بس شکوه هاست

متفق گردید با هم تا شما

هفت تن باشید اندر یک ردا

چون دراین غوغا ملک رایارنیست

نیز کس را با وزارت کار نیست

بیم بحرانش چنان کوبد به خشم

که بپوشد از گناه جمله چشم

هفت تن را هفت ره تحسین کند

وز پس تحسینشان تمکین کند

الغرض چون دید خسرو سوی شان

راز پنهان را بخواند از رویشان

گفت هان آن مردک مجرم کجاست؟

آن خیانت پیشهٔ مبرم کجاست؟

جمله گفتند ای ملک ما حاضریم

مظلمهٔ او را به گردن می بریم

گوش سلطان زین سخن پرزنگ شد

سینه اش از بیم بحران تنگ شد

بسته شد عزم ملک را چشم و گوش

خوف و رعب آمد به جای عقل و هوش

کانچنانش داده بودندی وعید

که دلش از نام بحران می تپید

زین سبب برجست و دامن برفشاند

دید ه گریان سوی قصرخویش راند

خادمی بودش به درگه، گفت: چیست

گریه و بیچارگی

از دست کیست؟!

گفت دستوران خیانت می کنند

نفع دشمن را ضمانت می کنند

خواهم ار دست یکی کوته کنم

صحبت بحران بلرزاند تنم

گفت بحران را ندانستم که چیست

هم مگر بحران ز بدخواهان یکی ست؟!

گفت بحران نیست جز لختی درنگ

که از آن بدخواه گردد تیز چنگ

گفت خادم آه این نیرنگ چیست

قصهٔ بحران و قهر و جنگ چیست؟!

دشمنانت روز و شب گرم وصول

ز ارتباط این وزیر بلفضول

آن وزیران دگر شنگول او

آب غفلت خورده ازکشکول او

هرچه این حالت بماند مستمر

دشمن اندر کارها گردد مصر

بیم از این بحران مکن ای دادگر

داری ار بیمی ز بحران دگر

زان که آشوبی دگر اندرپی است

کاین خرابی ها جلودار وی است

هرچه خواهند این وزیران می کنند

چون «چرا؟» گویی ز بحران دم زنند

این خود از بحران بسی هایل تر است

این چنین حالت بلای کشور است

این بلا را گر برون باید نمود

کار فردا را کنون باید نمود

سیل را ز اول توان بستن به بیل

چون فزون تر شد بغلطد ژنده پیل

این شنیدستم که شه بیدار شد

وز نعیم ملک برخوردار شد

شمارهٔ 39 - مخبر بی خبر

مخبر ما رفت و آمد تنگدست

بیخبر چون گنگ خواب آلود مست

دفتری خالی ز اخبار جدید

همچو چشم بنده اوراقش سفید

لب ز بوری سوی زبرآوبخه

وز دهانش آب حسرت ربخته

یک نظرسوی من و دیگر نظر

سوی شاگردی که می خواهد خبر

گفتم اخبار وزارتخانه چیست؟

اطلاعات خود و بیگانه چیست؟

چیست اوضاع اخیر اصفهان؟

چیست احوالات آذربایجان؟

کار مظلومین کردستان چه شد؟

قصه کاشان و اردستان چه شد؟

دولت از سلماس و خوی اگاه نیست

پس بگو اوضاع کرمانشاه چیست؟

دانم آگه نیستی از ناصری

کس ندید آن تلگراف آخری

لیک در دزفول و خوزستان چه بود؟

وقعهٔ بوشهر و شهرستان چه بود؟

صحبت سنجابی و کلهر چه شد؟!

در بروجرد اغتشاش لر چه شد؟

از جنوب ار نیست اصلا اطلاع

ور در آنجا نیست دعوا و نزاع

استرآباد و قشون روس چیست؟!!

گفتگوی گنبد قابوس

چیست؟

گفتگوی شاهرود آخر چه بود؟

من ندانم هرچه بود آخر چه بود؟

خود بگو مازندران حالش چیه؟

انزلی و رشت احوالش چیه؟

روس در قزوین چه وارد کرده است؟

یا چه میزان قوه بیرون برده است؟

من ز هر جانب از او اندر سئوال

مخبر بیچاره سرگردان و لال

گفتمش بیچاره گنگی یا کری؟!!

یا تو هم چون من به حال دیگری؟!

ساعت پنج است و مطلب لازم است

از برای اول شب لازمست

مطبعه بیکار و سرگردان شده

روزنامه بی خبر، ویلان شده

آخر آمد مخبر بیچاره جِر

عقدهٔ حلقوم او شد منفجر

گفت صد لعنت به شمر و حرمله

داد از دست وزیر داخله!

شمارهٔ 40 - جُعَل

یک جُعَل روزی ز اصطبلی حقیر

ناگهان افتاد در باغ امیر

وه چه باغی رشک گلزار فرنگ

لاله و سنبل درآن هفتاد رنگ

یکطرف در عطرپاشی یاسمن

یکطرف در جلوه قد نسترن

پیچ و چایی دست در آغوش هم

نرگس و سنبل شده همدوش هم

از بنفشه پر شده اطراف جوی

همچو خط گرد عذار خوبروی

سرو آزادش به آزادی علم

خوبی و آزادگی انباز هم

زلف شمشادی ز هر سو خورده فر

اندر آن فِر، پیچ و خم ها مستتر

شسته گل ها دست و روز از جزء و کل

لاله بر صورت زده صابون گل

از لطائف روح در رقص آمده

وآن همه بهر جعل نقص آمده

نکهت گل های عطری فی المثل

موی بینی گشته از بهر جُعل

چه چه مرغان مست عشقباز

همچو افعی گوش او بگرفته گاز

شرشر آب روان از هر کنار

پیش او چون بانگ شیر مرغزار

سرگران از گند و بوی گل شده

گوش، کر از وق وق بلبل شده

رشحهٔ باران فروردینیش

خیس کرد از ساق پا تا بینیش

حرکت شن های نرم جوببار

از جُعل بردند آرام و قرار

یادش آمد کنج اصطبل ظریف

و آن بخارات و پهن های لطیف

پشکل شیکی که گردش کرده بود

غلط غلطان سوی لانه برده بود

آن مگس های طنین انداز مست

سوسک های کوچک پشکل

به دست

آن هوای تیرهٔ پر دود و دم

خوش تر از دشت گل و باغ ارم

گفت آوخ این دم و این دود چیست

این فضای نوبهارآلود چیست

زود برگشت آن جُعل از بوستان

رفت و غُرغُر کرد پیش دوستان

گفت ای یاران، به حق کردگار

ما نفهمیدیم چیزی از بهار

گر بخواهید ای رفیقان شرح او

بهرتان گویم حدیثی مو به مو

تودهٔ خاکی که بر آن پف کنی

جرعهٔ آبی که آن را تف کنی

این بود معنای باغ و لاله زار

این بود ماهیت فصل بهار

بود آنجا بلبلی اندر قفس

می شنید این ماجرا زان بلهوس

قهقهی زد از سر درد فراق

زار نالید از هجوم اشتیاق

با جُعل گفت ای پهن پازن جناب!

ای دماغت گنده تر از منجلاب

ای ز بوی گُل گریزان میل میل

همچو از لاحول، عفریت ذلیل

توکجا و دیدن باغ ازکجا

لاله های سینه پر داغ از کجا

توکجا وگریهٔ ابر بهار

تو کجا و اشتیاق روی یار

گر شوی بلبل، بدانی باغ چیست

عشق چه، سوز درون چه، داغ چیست

تودهٔ گل، خارت آید در نظر

رو بغل کن تودهٔ سرگین تر

پشگ های گرد مقبول سمین

دانه دانه جمع کن از پارگین

گوشهٔ اصطبل از تو، گل ز ما

عرعر از تو، نالهٔ بلبل ز ما

چون جعل پرخاش مرغ حق شنید

زر و زری کرد و درکنجی خزید

شمارهٔ 41 - سلام به هند بزرگ

باز خنگ فکرتم جولان گرفت

فیل طبعم یاد هندستان گرفت

تا خیالم نقش روی هند بست

یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست

بلبل فکرم خوش آوایی نمود

طوطی طبعم شکرخایی نمود

بسته ام پاتاوه بر پای نیاز

تا شود در هند آن پاتاوه باز

دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند

جان فدای خاک دامن گیر هند

بس ملاحت هادرآن خاک و هواست

هند را کان نمک خواندن رواست

آن نمک زاری که خاکش عنبر است

خار اوچمپا، خسش نیلوفر است

هرکه رفت آنجا نمک پالود شد

سادگی افکند و رنگ آلود شد

جان فدای آن نمکزار سیاه

بی نمک، آن جا نمی روبد گیاه

فکرها رنگین و رنگین جوی ها

رنگ بیرنگی

عیان بر روی ها

لشکر یونان از آنجا رم گرفت

عبرت ازکار بنی آدم گرفت

شدعرب درهند و وحدت پی فکند

عاقبت آنجا عرب هم نی فکند

ترک آنجا ترکی از سرواگرفت

فارسی بود آن که آنجا پا گرفت

ایزدی بود آشنایی های ما

آشنا داند صدای آشنا

هند و ایران آشنایان همند

هر دو از نسل فریدون و جم اند

آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند

در سراندیب آمد و گندم فشاند

خاک هند از خلد دارد بهره ها

رنگ آن گندم عیان بر چهره ها

گرچه گندم گون و میگون آمدیم

هر دو از یک خمره بیرون آمدیم

چون «دیوژن» خم نشینان حقیم

وز «فلاطون» و «دیوژن» اسبقیم

ساغری گیر از می عرفان هند

نوش باد پارسی گویان هند

یادی از مسعود سعد راد کن

بعد یاد «رونی» استاد کن

آن که چون سعدی سخنگویی نو است

بلبل گلزار دهلی «خسرو» است

خمسهٔ «خسرو» که تقلیدیست فرد

با حکیم گنجوی جوید نبرد

طبع پاکش مایه دار فکر بود

صدهزاران بچه زاد و بکر بود

با «حسن» صد لطف و گرمی توأم است

در کلامش آتش و گل با هم است

بزم «اکبر» شد ز «فیضی» فیض باب

دکهن از «بوالفضل» وفیضی یافت آب

طبع عرفی خون به مضمون راه جست

داد، داد لفظ و معنی را درست

با کلیمش ساحران را نیست تاب

کس نگفت آخرسه بیتش را جواب

از نظیری و ظهوری دم مزن

هند و ایران را دگر بر هم مزن

گر ز تبریز است یا از اصفهان

هست صائب طوطی هندی زبان

خاک آمل دامنش از دست داد

لاجرم طالب به هندستان فتاد

چون کسی را صنعتی غالب بود

می شتابد هرکجا طالب بود

از همایون گیر تا شاه جهان

شاعران را بود هند آرام جان

هند بازار خرید ذوق بود

هند یکسر عشق و شور و شوق بود

صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت

کاروان ها جانب دهلی شتافت

بس روان شد کاروان در کاروان

تنگ های دل پر ازکالای جان

رشک غزنین گشت بزم اکبری

نغمه خوان

هر سو،هزاران عنصری

بزم نورالدین، گلستانی دگر

درگه نور جهان، جانی دگر

بذله گو از شاه تا بانو همه

پیش یک مصرع زده زانو همه

جوشد ایهام و مثل چون موج آب

نکته بر هر موج خندان چون حباب

کار تاربخ و تتبع تازه گشت

صنعت انشا بلند آوازه کشت

در لغت فرهنگ ها پرداختند

لعب ها در دین و حکمت باختند

کار نقاشی بسی بالا گرفت

خوبسی پایهٔ والاگرفت

صنع معماری بسی پیرایه یافت

ذوق حجاری فراوان مایه یافت

ثروت و جاه و رفاه و خرمی

صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی

چشم شور اختران را خیره کرد

هرطرف خصمی بر ایشان چیره کرد

گرچه امروز آن جلال و جاه نیست

هیچ کس از راز دهر اگاه نیست

نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست

رفت اگر آن کیف، کیفیت بجاست

نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش

می زند هرکوشه دیگ علم جوش

ور نمی خندد بهرگل صد، هزار

باز نالد قمریئی بر شاخسار

«غالبی» آمد اگر شد طالبی

شبلیئی هست ار نباشد غالبی

«بیدلی» گر رفت «اقبالی» رسید

بیدلان را نوبت حالی رسید

هیکلی گشت از سخنگوبان بپا

گفت: کل الصید فی جوف الفرا

قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت

واحدی کز صدهزاران برگذشت

شاعران گشتند جیشی تارومار

وین مبارز کرد کار صد سوار

عالم از حجت نمی ماند تهی

فرق باشد از ورم تا فربهی

تیغ همت راین ای هند عزیز

با فسان جرئت و امّید، تیز

صنعت و علم و امید و اتحاد

کسب کن تا وارهی زین انفراد

«بار دیگر از ملک پران شوی

آنچه اندر وهم ناید آن شوی»

نکته ای گویم، سخن کوته کنم

خاطر پاک تو را آگه کنم

شمه ای در حال و استقبال تو

هان نه من گویم، که گفت اقبال تو

زندگی جهد است و استحقاق نیست

جز به علم انفس و آفاق نیست

گفت حکمت را خدا، خیرکثیر

هرکجا این خیر را دیدی بگیر

فارغ از اندیشهٔ اغیار شو

قوّت خوابیده ای، بیدار شو»

ناامیدی حربهٔ اهریمن است

پیشش امّید آسمانی جوشن است

جوشن امّید را بر خود

بپوش

روز و شب تا جان به تن داری بکوش

خویش را خوار و زبونِ کس مدان

در نبرد زندگی واپس مدان

زین قناعت پیشگی پرهیز کن

مرکب همت به جولان تیز کن

همت از آمال کوچک بازگیر

تا فرازکهکشان پروازگیر

این کسالات و تن آسانی بس است

تربیت آموز، نادانی بس است

زندگی جنگست و تدبیر معاش

زندگی خواهی،چو مردان کن تلاش

فقر و درویشی تباهت می کند

در دو عالم روسیاهت می کند

فقر و درویشی در استغنا نکوست

با غنا،شو صوفی و درویش دوست

با بزرگی و غنا درویش باش

با تواضع پادشاه خویش باش

کر بترسی درد و رنجت در قفاست

خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست

جز یکی نبود سراپای وجود

قطره قطره محو دریای وجود

از جدایی بگذر و مأنوس باش

قطرگی بگذار و اقیانوس باش

جز به راه یکدلی سالک مباش

محو یکتایی شو و مشرک مباش

کفر دانی چیست؟ کثرت ساختن

از یکی سوی دوتایی تاختن

سوی و حدت پوی و دست از شرک شوی

متحد باش و به ترک کفر گوی

ای بهار از هند دم با من مزن

بیش از این بر آتشم دامن مزن

کز فراق هند بس دلخسته ام

نام هند است این که بر خود بسته ام

نام اصل هند باشد مه بهار

جذب گردد که به مه بی اختیار

من بهارکوچکم در ری مقیم

دل طپان از فرقت هند عظیم

طوطی بازارگانم من مدام

طوطیان هند را گویم سلام

ز آرزوی دیدن یاران هند

می چکد از دیده ام باران هند

آرزو بر نوجوانان عیب نیست

لیک بر پیران فزون زین عیب چیست؟

عمر من در زحمت و محنت گذشت

می روم اکنون سوی پنجاه و هشت

در چنین هنگامه چالاکی سزاست

من نیم چالاک و دوران بیوفاست

لاعلاج از دور بوسم روی هند

روی گبر و مسلم و هندوی هند

پس پیامی می فرستم سوی یار

در لطافت چون نسیم نوبهار

گویم ای هند گرامی شاد باش

سال و ماه از بند غم آزاد باش

از سر اخلاص داریم این پیام

هان

سخن کوتاه کردم والسلام

شمارهٔ 42 - باباشمل نامه

دوستان آمد ز ره باباشمل

ذکر او حی علی خیر العمل

سال پارین با سران و مهتران

رفت و شد مهمان از ما بهتران

رفت از ایران تا زمانی والمد

در هتل ها یکه و تنها لمد

مدتی با خوبرویان سر کند

خستگی های سیاست درکند

پر نماید چنتهٔ خالی شده

سرخ سازد رنگ متقالی شده

با گروه دختران چشمک زند

در میان حوضشان پشتک زند

فارغ از افکار ابلیسی شود

پارسی گو ترک، پاریسی شود

چندگاهی غیب گردد از نظر

چند روزی دور ماند از خطر

وارهد از دعوی ترکی گری

وز هجوم و حملهٔ پیشه وری

گیرد از دولت به هر کیفیتی

خرج راهی، حکم ماموریتی

فاصله گیرد جناب اوستا

ازکشاورز و رضای روستا

از دم فتنه برون تازد همی

خوبش را ابن اللبون سازد همی

گفت: کن فی الفتنه کاین اللبون

باش چون بچه شتر در آزمون

نه تو را پستی که آرندت به زیر

نه تو را پستان کزو دوشند شیر

راحت و آزاد چون باباشمل

جیم شو هرجا که مشکل شد عمل

تا چو افتد آب ها از آسیا

دوستان گویند: هان بابا، بیا

آسیا ایمن شده ست از کندوکوب

وقت شلتاق است برگرد از اروپ

ای اروپا می روم سوی وطن

بعد ازین جای تو، یا جای من

ای اروپا آسیا اوراق شد

طاقت بابا ز هجران طاق شد

ساحت ایران به خون آغشته شد

وان که بایدکشته گردد، کشته شد

مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت

خلق محتاج غذای روح گشت

ای ز طوفان جسته، آمد نوحتان

تا کند حاضر غذای روحتان

من نه آن نوحم که در کشتی نشست

بل من آن نوحم که ازطوفان بجست

من چو کنعان زادهٔ نوحم درست

کاز پدر برگشت و راه کوه جست

نوح و اهلش جمله در کشتی شدند

صادقانه پنجه با طوفان زدند

من پدر را ترک کردم بیدرنگ

راه جستم بر سرکوه فرنگ

روز طوفان بر زبان: این المفر

بعد طوفان خواجه برگشت از سفر

همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک

دوستان را جا بماند و زد به چاک

حال

فارغ کشته از هر دغدغه

تنگ تر بسته کراوات و یقه

شد چو آذربایجان پاک از نفاق

خواجه وارد گشت با صد طمطراق

گشت دایر دفتر بابا شمل

رفت بابا بر سر شغل و عمل

کرم های کار را از هر طرف

جمع کرد و چیدشان اطراف رف

پس میان بستند آن بیچارگان

خدمت باباشمل را رایگان

شد رف و درگاه و طاق و طاقچه

پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه

شاعرانی فاضل و رند و جوان

پاک تر ز افرشتگان آسمان

نان خود را خورده و جان می کنند

پس حلیم خواجه را هم می زنند

از مناعت بر فراز فرقدان

روز و شب «الفقر فخری» بر زبان

خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ

لیک «بابا» را دهد خرج فرنگ

شعرهایی گفته چون آب روان

از پی مضمون به هر جانب دوان

نقش هایی طرح کرده چون نگار

متقن و پرمغز و خوب و خنده دار

بهر بابا بی محابا ساخته

جمله را تقدیم بابا ساخته

جیب بابا پر ز دینار و درم

در محافل کرده از نخوت ورم

لیکن آن بی دست و پای ساده دل

پای سعیش مانده ز استغنا به کل

جزمهندس کاو ببسته بار خوبش

مابقی سرگشته اندرکار خویش

باز بابا ناخلف فرزند شد

ناخن فحشش به مخلص بند شد

امر شد از مصدر عز و علا

که به مخلص فحش بارد بر ملا

ربشه مشروطه خواهان برکنند

پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند

زان سبب بابا شکم را داده پیش

می زند دائم بر این درویش نیش

جای ذوقیات شیرین لطیف

می دهد دستور دشنام کثیف

از خصومت می زند دم وز مرا

می دهد فرمان فحش و افترا

بر سر یزدان پرستی همچو من

می گذارد نام غول و اهرمن

گر من و امثال من اهریمنند

گنجوی ها ریمن بن ریمنند

من شدم اهریمن این بوستان

تا چرا کردم دفاع دوستان

گر دفاع دوستان اهریمنی است

پس دفاع اجنبی را نام چیست؟

جان بابا کج نشین و راست گو

آنچه پرسم بی کم و بی کاست گو

وعده صیدی بزرگت

داده اند

کاین چنین چنگال گرگت داده اند

جان بابا اهرمن می خوانیم

هم طراز خویشتن می خوانیم

گاه گویی چون ملک باشد بهار

خالی از دوز و کلک باشد بهار

هم ملک، هم اهرمن خوانی مرا

این تناقض را نمی دانم چرا؟

هرکه را باشد دل و جان ملک

کی شود در سلک دیوان منسلک

جان بابا خویش را ارزان مده

بشنو از من خامه را از کف بنه

شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار

جان بابا را به ورّاجی چکار

در اداره مال دولت بردنت

خوشتر از نزل اجانب خوردنت

در اداره گر بری زر، خشت خشت

بهتر است از این تناقض های زشت

شمارهٔ 43 - تطبیق ماه ها با برج ها به زبان فارسی و اسلوب شعری

ماه فروردین جهان گردد جوان

برهٔ بریان نهد منعم به خوان

کشت گیرد مایه در اردیبهشت

گاو فارغ می شود ازکارکشت

باغ در خرداد رنگین تر شود

بوی گل تا برج دو پیکر شود

شاخ میوه چون کمان گردد به تیر

رقص خرچنگی کند چرخ اثیر

اوج گیرد در مه مرداد، روز

شیرجوش آید به پستان تموز

ماه شهریور شود گلگشت، کل

خوشهٔ انگورگردد چون عسل

مهربان گردد جهان در ماه مهر

روز و شب گردند یک میزان به چهر

ابر آبستن به آبان می شود

کژدم اندر لانه پنهان می شود

شمارهٔ 44 - ساقی نامه

بده ساقی آن می که خواب آورد

شرابی که در مغز تاب آورد

میئی کز یکی جرعه اش پیل مست

شود پشه را آلت لعب دست

شرابی که گر نوشدش خاره سنگ

شود نرم تر از حریر فرنگ

شرابی که گر نوشد از وی پروس

به یک جرعه گردد هوادار روس

شرابی که گر نوشدش انگلیس

شود با خداوند ژرمن جلیس

شرابی که ثلهلم اگر سرکشد

دگر نقشه جنگ کمتر کشد

شرابی که کر روس از او بو کند

تنفر ز جیحون و آمو کند

شرابی که اتریش اگر زان خورد

زکین ولیعهد خود بگذرد

شرابی که گر شد به ژاپون مماس

برد پیش چین پوزش و التماس

شرابی که گر نوشد از روی علم

«پوانکاره» آید بر ویلهلم

شرابی که گر نوشدش

نیکلا

دگر چشم پوشد ز آزار ما

ز تقبسم ایران بپوشد نظر

به غمخواری ما ببندد کمر

شرابی که گرزان«سر ادواردکری»

کشد جرعه ای در صف داوری

نگوید که ایران به کابین ماست

بترسد ز بادافره و بازخواست

بیا ساقی آن بادهٔ بی خودی

به من ده که سیر آیم از بخردی

که این بخردی بند و دام من است

وز او تلخ چون زهر، کام من است

به من ده که از خود فرامش کنم

به یکباره بند گران بشکنم

نگویم که ایران سرای من است

هم این مرز فرخنده جای من است

به من ده که از رنج سیرم کنی

به بیگانه خویی دلیرم کنی

ندانم که دشمن به خاک من است

به تاراج ناموس پاک من است

وگر در من این می ندارد اثر

به بیگانه ده تا ببندد نظر

دریغا که بیگانه را مهر نیست

بر افتاده آن کآورد مهر، کیست؟

جهان سربسر جای زور است وبس

مکافات بی زور، گور است و بس

چو عاجز بگرید بر احوال خویش

بخندند زورآورانش به ریش

مکن گریه چون خورده ای نیشتر

که از گریه دردت شود بیشتر

مهل تا خوری از بداندیش نیش

چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش

بده ساقی آن بادهٔ خسروی

که مغز کهن زان پذیرد نوی

شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد

بنوشید و شد قهرمان نبرد

شرابی که از او خشایارشا

بنوشید و شد بر جهان پادشا

شرابی که دارای اعظم از او

بنوشید و شد نیم عالم از او

شرابی که او را هم آورد نیست

شرابی که جز درخور مرد نیست

شرابی که گر مرده زان نوشدا

ز دو دیده اش خون برون جوشدا

شرابی کزان پشه، شیری کند

وز آن مور لاغر، دلیری کند

شرابی که در سر نیارد دوار

شرابی که هرگز ندارد خمار

به ایرانیان ده که یاری کنند

درین بزمگه میگساری کنند

بیا مطرب آن چنگ را سازکن

به قول دری نغمه آغاز کن

به زبر و بم انباز کن ای پری

در آهنگ سغدی

نوای دری

تو آشوب شهری و ماه منی

بزن «شهر آشوب» اگر می زنی

درافکن به سر شور و بیداد کن

به سوز و گداز این غزل یاد کن

خوشا مرز آباد ایران زمین

خوش آن شهریاران با آفرین

خوش آن کاخ های نوآراسته

خوش آن سروقدان نوخاسته

خوش آن جویباران به فصل بهار

خوش آن لاله ها رسته از جویبار

خوش آن شهر اصطخر مینونشان

خوش آن شیرمردان و گردنکشان

خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش

خوش آن بلخ فرخنده جای سروش

خوشا هیرگانی و خوشا هری

خوشا دامغان، کشور صد دری

خوشا دشت البرز و شهر بزرگ

خوش آن مرز و آن مرزبان سترگ

خوشا دشت خوارزم و گرگان خوشا

خوشا آن دلیران گردن کشا

خوشا خاک تبریز مشکین نفس

خوشا ساحل سبز رود ارس

خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند

خوشا آن نشابور و کوه بلند

خوش آن روزگار همایون ما

خوش آن بخت پیروز میمون ما

کنون رفته آن تیر از شست ما

نمانده است جز باد در دست ما

کجا رفت هوشنگ و کو زردهشت

کجا رفت جمشید فرخ سرشت

کجا رفت آن کاویانی درفش

کجا رفت آن تیغ های بنفش

کجا رفت آن کاوهٔ نامدار

کجا شد فریدون والاتبار

کجا شد «هکامن» کجا شد مدی

کجا رفت آن فره ایزدی

کجا رفت آن کورش دادگر

کجا رفت کمبوجی نامور

کجا رفت آن داریوش دلیر

کجا رفت دارای بن اردشیر

دلیران ایران کجا رفته اند

که آرایش ملک بنهفته اند

بزرگان که در زیر خاک اندراند

بیایند و بر خاک ما بگذرند

بپرسند از ایدر که ایران کجاست

همان مرز و بوم دلیران کجاست

ببینند کاین جای مانده تهی

ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی

نه گوی ونه چوگان نه میدان نه اسب

نه استخر پیدا نه آذرگشسب

شمارهٔ 45 - انسان و جنگ

شبی لب فروبسته بودم ز حرف

خرد غرق اندیشه های شگرف

درآمد بت مهربانم به بر

خرامنده بر سان طاوس نر

همه مهر و خوش خویی و نیکویی

بدیع است با نیکویی خوش خویی

به دست اندرش نامه ای از فرنگ

سخن ها درو بر ز پیکار و

جنگ

که قیصر به دریا سپه رانده است

به آب اندرون آتش افشانده است

نوین مرزیان زین برآشفته اند

به بیغاره بر چیزهاگفته اند

ازین پس به دریاست جنگی بزرگ

میان عقاب و نهنگ سترگ

ببینیم تا بال و پر عقاب

بریزد درین پهن دربای آب

و یا گرده گاه دلاور نهنگ

زمانه بدرد به روئینه چنگ

برآشفت و گفت این چه دیوانگیست

نه خون ریختن رسم فرزانگیست

گروهی که در کینه پیچیده اند

چه از مهربانی زیان دیده اند

یکی بنگر از دیده دوربین

به پایان این رزم و پرخاش وکین!

بدوگفتم ای ازدر آشتی

تو ز اندیشه ام بند برداشتی

کس این جنگ را دیر برنشمرد

ز خرداد و از تیر برنگذرد

وگر بگذرد، نیز پایانش هست

جهان شست خواهد ز خونابه دست

بشوید جهان دست، لیک آدمی

همی تا بود جنگ جوید همی

که مردم به جنگ اندر آماده اند

ز مادر همه جنگ را زاده اند

رود جنگ آنگه زگیتی به در

که نه ماده برجای ماند، نه نر

شمارهٔ 46 - به یاد عشقی

شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت

دژم گشته از رازهای نهفت

نحوست زده هاله برگرد اوی

رده بسته ناکامیش پیش روی

دریغ و اسف از نشیب و فراز

ز هر سو بر او ره گرفتند باز

سعادت ز پیشش گریزنده شد

طبیعت ازو اشگ ریزنده شد

فرشته خروشان برفته ز جای

تبسم کنان دیو پیشش به پای

بجستیش برق نحوست ز چشم

ازو منتشر کینه و کید و خشم

چو دیوانگان سر فرو برد پیش

همی چرخ زد گرد بر گرد خویش

هوا گشت تاریک از اندیشه اش

از اندیشه اش شوم تر، پیشه اش

دژم کرد بهری ز افلاک را

سیه کرد آن گوهر پاک را

درون دلش عقده ای زهردار

بپیچید و خمید مانند مار

زکامش برون جست مانند دود

تنوره زنان، شعله های کبود

که پیچید تا بامدادان به درد

به ناخن بر و سینه را چاک کرد

چو آبستنان نعره ها کرد سخت

جداگشت از او خون و خوی لخت لخت

به دلش اندرون بد غمی آتشین

بر او سخت افشرده چنگال کین

یکی خنجر از برق بر

سینه راند

به برق آن نحوست ز دل برفشاند

رها گشت کیوان هم اندر زمان

از آن شوم سوزندهٔ بی امان

سیه گوهر شوم بگداخته

که برقش ز کیوان جدا ساخته

ز بالا خروشان سوی خاک تاخت

به خاک آمد و جان عشقی گداخت

جوانی دلیر و گشاده زبان

سخنگوی و دانشور و مهربان

به بالا بسان یکی زاد سرو

خرامنده مانند زیبا تذرو

گشاده دل و برگشاده جبین

وطن خواه و آزاد و نغز و گزین

نجسته هنوز از جهان کام خویش

ندیده به واقع سرانجام خویش

نکرده دهانی خوش از زندگی

نگردیده جمع از پراکندگی

نگشته دلش بر غم عشق چیر

نخندیده بر چهر معشوق سیر

چو بلبل نوایش همه دردناک

گریبان بختش چو گل ، چاک چاک

هنوزش نپیوسته پر تا میان

نبسته به شاخی هنوز آشیان

به شب خفته برشاخه ی آرزو

سحرگاه با عشق در گفتگو

که از شست کیوان یکی تیر جست

جگرگاه مرغ سخنگوی خست

ز معدن جدا گشت سربی سیاه

گدازان چو آه دل بی گناه

ز صنع بشر نرم چون موم شد

سپس سخت چون بیخ زقوم شد

بمد بَر فرو رفت و گردن کشید

یکی دوزخی زیر دامن کشید

چو افعی به غاری درون جا گرفت

به دل کینهٔ مرد دانا گرفت

نگه کرد هر سو به خرد و کلان

به تیره دلان و به روشن دلان

به سردار و سالار و میر و وزیر

به اعیان و اشراف و خرد و کبیر

دربغ آمدش حمله آوردنا

به قلب سیه شان گذر کردنا

نچربید زورش به زورآوران

بجنبید مهرش با ستمگرن

ز ظالم بگردید و پیمان گرفت

سوی کاخ مظلوم جولان گرفت

سیه بود و کام از سیاهی نیافت

به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت

به قصد سپیدان بیفراشت قد

سیه رو برد بر سپیدان حسد

ز دیوار عشقی درین بوم و بر

ندید ایچ دیوار کوتاه تر

بر او تاختن برد یک بامداد

گل عمر او چید و بر باد داد

به ما داد گیتی

صلای نبرد

جهان تنگ شد بر خردمند مرد

زبان سخنور به تیغ جفا

چو سوسن برآورده شد از قفا

وزارت گروه سپاهی گرفت

گدا پویهٔ پادشاهی گرفت

از این ناکسان شد وزارت تباه

وزین ناکسان گشت فاسد سپاه

به کاغذ بدل شد کلاه مهی

نگون گشت دیهیم شاهنشهی

شه ناسزاوار از ایران گریخت

به خاک آب دیهیم و اورنگ ریخت

از او ناسزاوارتر جای او

همی خوست گیرد به یاسای او

به بنگاه کی تاخت دیو سفید

دژم گشت رخسار تابنده شید

ز افسون دیو مازندران

وطن تیره شد ازکران تاکران

برآمد یکی تندباد از جنوب

یکی سیل برخاست کاشانه کوب

زکوه سیه برشد ابری سیاه

بپوشید رخسار خورشید و ماه

زمانه برانگیخت اهریمنی

به تن کردش از خودسری جوشنی

بنوشاندش از جام نخوت نبید

سیه بود و کردش به حیلت سپید

بپیمود از آن تلخ می جام، شست

چو شد مست داد ش عمودی به دست

بدوگفت مردم ندیم تواند

همه بندگان قدیم تواند

کسی کز تو بدگوید آن بد مباد

بداندیش تو در جهان خود مباد

بر او خواند مهرورز شاهنشهان

مهان کامدند از قفای مهان

بجنبید با نخوت وکبریا

به مغز اندرش کرم ماخولیا

که بر سر نهد تاج در قرن بیست

نشیند بر اورنگ سالی دویست

نژادی پدید آرد از خودسران

به آیین دیوان مازندران

به عهدی که قیصر بود خاکسار

شه روس را تن شود پارپار

به سر تاج گیتی خدایی نهد

ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد

درین پویه دیو دژم بردمید

سیه گشت ازو روزگار سپید

به مردم درآویخت چون پیل مست

یکی تیغ زهر آبداده به دست

چو خر دُم علم کرد در بوستان

لگدکوب شد کشتهٔ دوستان

گهی جفته زد، گاه سرگین فکند

گهی سر فرو برد و چیزی بکند

لگد کرد و بشکست و افکند و ریخت

گلوی گل تازه از تن گسیخت

یکی تازه گل اندر آن باغ بود

به بیغارهٔ خر زبان برگشود

هنوزش ز خر بود بر لب نوا

که خر سر فروبرد

و کندش ز جا

گل عاشقی بود و عشقیش نام

به عشق وطن خاک شد والسلام

نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت

چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت

شمارهٔ 47 - کلبه بینوا!

به زیر درختان بی برگ و بر

به زانو نهاده یکی کلبه سر

کهن کلبه ای چفته و گوژپشت

نمایندهٔ روزگار درشت

شده پشتش از بار ییری دوتا

ستون زیر سقفش به جای عصا

به بر کرده از صنعت کار تن

یکی زشت خاکستری پیرهن

فرو برده دست دی و بهمنش

در آهار یخ کهنه پیراهنش

ز دیواره اش خاک ها ریخته

یکی خاکدان گردش انگیخته

دربچه به لب بسته قفل سکوت

بر آن قفل مهری زده عنکبوت

درش رسم خاموشی آموخته

دو لب چفت بر یکدگر دوخته

چو پیر اشتری لفچه آویخته

وز اندام او موی ها ریخته

فکنده برآن اشتر پشت ریش

خرابی همه بار سنگین خویش

سوی حفرهٔ نیستی خم شده

به قربانگه مرگ زانو زده

تو گویی که هست آن نهفته مغاک

یکی کهنه کوری دمیده ز خاک

ز دهلیز آن جایگاه ندم

بود یک قدم تا سرای عدم

گیاهان دشتی به فصل بهار

دمیده فراوان در آن رهگذار

ز تاریکی سینه اش نرم نرم

برآید همی میغگون آه گرم

دمی خیزد از روزنش هر زمان

چو در سخت سرما، بخار از دهان

از آن کلبه، پیچیده دودی سفید

برآید به مانند پیچ کلید

رود تا گشاید در آن داوری

ز گوش سموات قفل کری

به مانند دود دل مستمند

که گیرد گذر بر سپهر بلند

سبک روح پیکی از آن گور پست

شتابد سوی کبریایی نشست

کزان روح مطرود کلبه نشین

به یزدان پیامی برد آتشین

بدو گوید ای داور هور و ماه

رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه

در ین کلبه روحی فکار اندر است

زنی رانده از روزگار اندر است

پریشیده از بیکسی موی او

دو نوزاد خفته به زانوی او

ز دو نرگسش ژاله بارد همی

دو دستش به رخ لاله کارد همی

نخستین شکم تو أمان زاده

است

نرینه دو آرام جان زاده است

پدر مادرش هر دوان رفته اند

در آن تل نزدیک ده خفته اند

جوانی که شوی عزیز وبست

به زندان درون اشگ ریز وی است

چو خرمن به مرداد مه گردگشت

یکی عامل از شهر آمد به دشت

به تندی برافزود و ز آزرم کاست

خراج نود ساله زان بوم خواست

دواج نوین جست وگستردنی

ز مرغ و بره گونه گون خوردنی

یخ و آب لیموی شیراز خواست

می و رود ویارخوشآواز خواست

کشاورز مسکین شگفت آمدش

بخندید و خوش داستانی زدش

که در خانهٔ خرس انگور و سیب

نیابی، مده خویشتن را فریب

جوین کاک وکشکینه وشیر و ماست

درین ده خوراک گوارای ماست

چو مهمان ناخوانده آید به من

بود خرجش از مطبخ خویشتن

که گر گوسپندیست،سرمایه راست

وگر ماکیانی بود، خایه راست

رود گندم و روغن و سیب و به

به خرج خراج و خداوند ده

بر این بیزبانان شبانی کنیم

ز محصولشان زندگانی کنیم

شکالی اگر ماکیانی برد

چنانست کز ما جوانی برد

دگر این که ما بی خبر بوده ایم

نزول تو از پیش نشنوده ایم

مگر چون تو مهمان والانژاد

که بر دیدگان بایدت جای داد

عروسی نوست اندرین سرزمین

که بسترش پاکست و بالش نوین

جوانیست شوهرش پاکیزه روی

بفرمای و بنشین به مشکوی اوی

ز هر چیزکاینجا فراهم شود

بیاریم تا دلت خرم شود

به پیشش یکی خوان نهادندگرم

در او بره و مرغ و نان های نرم

بداندیش زآنان می وجام خواست

چو می درنیامد به دشنام خواست

بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی

بیالود از آن فرش و گستردنی

بغرید بر میزبانان چو دیو

برآورد از آن بوم و برزن غریو

گریبان داماد را بردرید

زن تازه را چادر از سر کشید

جوانمرد را تاب خواری نماند

زدش سیلیئی چند و از در براند

بد اندیش از آن بوم برگشت تفت

پی چاره جویی سوی شهر رفت

کمان جفا را بزه کرد راست

بزد تیر بر قلب هر کس که خواست

به نزد رئیس اداره دوید

ز مژگانش اشگ دروغین چکید

بدو گفت چون در فلان بوم پای

نهادم

که فرمانت آرم بجای

جوانی به پیکارم آمد چو گرک

بر او گرد گشتند خرد و بزرگ

سقط گفت بر شهر و بر شهریار

به میر و وزیر و سران دیار

مرا راند از آن ده به چوب و به سنگ

هم اندر نهان داشت حاضر تفنگ

من از بیم غوغا و خون ریختن

برون تاختم گرم از آن انجمن

برآنم که در چاره چستی کنی

عدو سخت گردد، چو سستی کنی

رئیس از فسونش چنان خیره گشت

که چشم جهان بین او تیره گشت

ز لشکر بدو داد ده نامدار

همه از در کوشش و کارزار

برفتند بر عزم کین توختن

بر آن بوم و بر آتش افروختن

شد آن ناجوانمرد شهوت پرست

بدان ده که دوشینه بودش نشست

درآمد ز ره چون یل اسفندیار

تفنگی به دست از پی کارزار

پس و پشت او ده سوار هژیر

همه گرد و پیل افکن و شیرگیر

بر آن بیگناهان شبیخون زدند

زن و مرد وکودک به هامون زدند

جوانمرد داماد در خانه بود

غنوده به نزدیک جانانه بود

گرفته سرزلف دلبر به چنگ

که ازکوی برخاست غوغای جنگ

یورش برد بدخواه بر خانه اش

شکستش درو شد به کاشانه اش

جوان جست آسیمه از خوابگاه

بر آن دستهٔ شوم بربست راه

یکی مشت زد بر سرکینه جوی

که افتاد ناکس ز بالا به روی

گرفتش کمربند و برداشت خوار

سپر کردش اندر به راه سوار

عروس از پس پشت او بیدرنگ

روان کرده بر دشمنان چوب و سنگ

کمرگاه کوهی بر آن کوچه بود

به کوه اندر آمد جوانمرد زود

عروس از پیش جست در کوهسار

بداندیش افتاده در کوچه خوار

سواران به یغما گشودند دست

ز یغمای آنان جوانمرد رست

زن آبستن و مرد خسته ز جنگ

خدا را چه سازند درکوه و سنگ

ز بالا ره سخت و دشوار کوه

به زبر اندرون گیرودار گروه

برفتند آن شب همی تا سحر

سحرگه به سنگی نهادند سر

چوخورشید سر برزد از کوهسار

از آن کوه جستند راه فرار

به زیر درختان بی برگ و بار

کهن

کلبه ای بود نااستوار

جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک

فرو رفت تا سر در آن تل خاک

به زن درد آبستنی چیره شد

جوانمرد از آن ماجرا خیره شد

برآشفت وگفت ای بت نازنین

روم تا پزشگیت آرم گزین

فرود آمد ازکوه دیوانه وار

مگر خواهد از دشمنان زینهار

ز درّه بپیچید و شد سوی راه

ز جان شسته دست و دلی بیگناه

ندانست کاین دیوکش زدبه مشت

هم اندر زمانش بدان مشت کشت

سواران چو دیدند آن کشته را

مران بدرک بخت برگشته را

به کاخ جوان آتش افزوختند

همه خانه اش سر بسر سوختند

هم از کدخدایان و مردان ده

ببردند از بهر آن خون زده

چو مستان بر آن برزن آشوفتند

همه روستا سر بسر روفتند

خر و گاو بردند و هم گوسفند

ستوران باری و اسب نوند

دواندندشان پیش مرکب به قهر

پیاده ببردند تازان به شهر

جوان ساده دل بود و هم بیخبر

و دیگر که جفتش به خون هشته سر

دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست

که مامایی آرد پی جفت چست

چودیدندنش آن مردم دون همی

که بودند ترسان از آن خون همی

جوان راگرفتند و بستند دست

به خواری به کنجی فکندند پست

جوان چون شنید آن که خون ریخته است

چنان صعب شوری برانگیخته است

فرو ماند بیچاره در کار خویش

دلی پر ز سوز از غم یار خویش

بترسید کان راز گوید همی

که دشمن به زن راه جوبد همی

درین بود کامد ز ره دسته ای

به کین جستن دهِ میان بسته ای

گرفتند از آن مرد خونی سراغ

به کف بر ز دشنام و خشیت چراغ

چو دیدند بسته ز کین دست و پاش

گرفتند و بردند و شد قصه فاش

به شهر اندر افتاد از اینسان خبر

که خونی جوانی کشیده است سر

به شه کرده طغیان و عاصی شده است

فراوان ره کاروانان زده است

بکشته است تحصیلداری هژیر

بپا کرده در روستا داروگیر

سواران شه جنگ ها کرده اند

که وی را به بند اندر آورده اند

نبشتند در نامه ها، چامه ها

بفرسود از آن چامه ها، خامه ها

ره

داورستان پر انبوه گشت

چو خونی سوی داورستان گذشت

در آن داوری قصه معلوم شد

در آن خون جوانمرد محکوم شد

به زندان درافتاد از آن داوری

چنین کارها کی بود سرسری

برآمد ز هرکوی وبرزن غریو

که باید بریدن سر نرّه دیو

چنین دیو و عفریت مردم شکار

گروه بشر را نیاید به کار

کسی را که خون ربختن پیشه است

دل مردم از وی پر اندیشه است

به داد و به دین بایدش زد به دار

و گرنه شود شیر مردم شکار

سر مرد خونخواره در خاک به

ز ناپاک مردم، جهان پاک به

قصاص ارچه خون را به خو ن شسنن است

و لیکن به صد حکمت آبستن است

به بادافره خون، بریده سری

بود مایهٔ عبرت دیگری

حکیمی در آن شهر پر داد و دین

ز بی دینی و فقر، گوشه نشین

سوی نامه داران یکی نامه کرد

درفشی نوین بر سر خامه کرد

نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه

که ای نامه داران بادستگاه

قلمتان به کف دشنه بینم همی

زبانتان به خون تشنه بینم همی

نه کاری بود سهل خون ربختن

روان کسی از تن انگیختن

فزون از شمر سال بگذشته است

کجا جانور آدمی گشته است

فزون از شمر مرد رفته ز دهر

که در دهرش از زن نبوده است بهر

فزون از شمر نطفه رفته ز هم

که زهدان یکی را کشیده بدم

خبه کرده زهدان فزون از شمر

که یک تن ز زهدان برآورده سر

فزون از شمرد مرده کودک همی

کز آنان یکی کشته ریدک همی

فزون از شمر مرده ریدک ز درد

کز آنان یکی مانده و گشته مرد

یکی مرد، سرمایه ی عالم است

به نزد یکی مرد، عالم کم است

به ویژه چنین نوجوان هژیر

کشاورز و محنت کش وتیز ویر

ز گیتی یکی گوشه کرده پسند

زنی و دو تا گاو و ده گوسپند

مه و سال در آفتاب و دمه

گهی پشت گاو و گهی با رمه

شده تازه از کوشش جانتان

فراهم ازو روغن

و نانتان

همان پنبه و پشم و مرغ و بره

ز بهر شما ساخته یکسره

خورش کرده خود نان کاک جوین

فرستاده بهر شما انگبین

نه دریوزه کار و نه تاراج گر

سخی طبع و روشندل و رنجبر

عوانی فرستید در خانه اش

که ویران کند بوم و کاشانه اش

ز یکسوی محصولش آفت زده

محصل ز سوی دگر آمده

از او بره و مرغ و می خواسته

فراشی ز دیبای پیراسته

فرود آمده در سرایش به زور

به همسرش بردوخته چشم شور

پس آن که سواران ببرده ز شهر

که زی شهرش آرند از آن ده به قهر

سواران بده ربخته نیمشب

در انداخته جنگ و جوش و جلب

عوان فرومایه بشکسته در

به خانه به طمع زنش برده سر

پس آنگه ز یک مشت مرد دلیر

عوان زبون، گشته از عمر سیر

کشندهٔ عوان نیست مرد جوان

جوان بیگناهست و جانی عوان

گر او را به حجت زبان چیر نیست

چرا مر شما را دل آژیر نیست

کشاورز، اندام و دهیو، بدن

مبرید اندام دهیو ز تن

به ار صد عوان کشته آید به تیغ

که یک مرد دهقان بگیرد گریغ

قصاص ار ز آدم کشی کاستی

ز آدم کشان نام برخاستی

گنه کاره را نیست کشتن هنر

گنه را ببایست کشت ای پسر

برآهنج تخم گنه را ز دهر

بر آن تخم بپراکن از علم، زهر

چو تخم گنه شد برون از نهاد

شود دیو خونخواره، مردم نژاد

هم آن را که خون ریختن گشته خوی

نگر تا چه رفته است درکار اوی

کسی سرسری خون نریزد همی

به رغبت به کین برنخیزد همی

به مغز اندرش هست بیماریئی

و یا در دلش کینهٔ کاریئی

ز مستی، گه و گه ز دیوانگیست

کجا مست و دیوانه را هوش نیست

گهی بهر زرّست وگه بهر زن

تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن

چو زین ها گذشتی سبب ها ست راست

نگه کن که اصل سبب ها کجاست

به هر معنی از این معانی که

بود

نبایست خونریز را کشت زود

اگر هست بیمار، مدهوش ساز

دماغش بدست آر و داروش ساز

چو تخم جنایت نباشد به شهر

برد مرد جانی ز درمانت بهر

وگرنه به زندان به کارش گمار

برو توشه از مزدکارش شمار

وگر کینی اندر دلش کرده جای

به پند و نصیحت دلش برگرای

ور از آب مستی است آگاه نیست

بجز منع می در جهان راه نیست

تو بیخ می از انجمن برفکن

که مستان نجوشند در انجمن

مر آن مست را دار سختش به بند

که بر مست و دیوانه بند است پند

وگر کاری افتاده زین ها برون

کشندنه جانی است نی مست و دون

نیش کین دیرین نیش طمع زر

نه جویای شهرت نه پرخاشخر

چنان دان که هرگزگناهیش نیست

نگه کن که اینجاگنه کار نیست

بسا اوفتد کارها این چنین

که خیره شود مرد با داد و دین

ببایست جستن سبب را ز بن

از آن پیش کان کار گردد کهن

من اکنون بر آنم که مرد عوان

گنه را سبب شد نه مرد جوان

به من بردو چشمش دهند آگهی

که مغز از جنایتش باشد تهی

نه بوده است کین گستری پیشه اش

نه بر رهزنی بوده اندیشه اش

نه مِی خورده هرگز،نه دیوانه است

جوانی نکوروی و فرزانه است

ولیکن عوان بداندیش زشت

پدیداست تاخودچه داردسرشت

به ده رفته و آتش افروخته

بر و بوم بیچارگان سوخته

شکسته اوانی به کردار خوک

دونده به قصد زن نو بیوک ١

لتی خورده از شوی و رفته به قهر

سواران بیاورده از سوی شهر

سواران دویده به کردار دیو

برآورده زان بوم و برزن غریو

به کین توختن دردویده عوان

دژ آهنگ سوی سرای جوان

گرفته گریبان، کش از پیش زن

کشد بیگنه بر سر انجمن

جوانش زده مشت و رانده ز پیش

سپرکرده او را پی جان خویش

گر ایدون نمی کرد بیمار بود

به نزدیک دانا گنه کار بود

نگرکاین سبب ها که گفتم تمام

به مرد جوان بسته باشد کدام

سبب هاهمه زان عوان بوده است

نتاجش به دست جوان بوده است

یکی روزنامه نبشت این مقال

به شهر اندر افتاد از

آن قیل و قال

وکیل جوان در دگر داوری

همیدون شد اندر سخن گستری

به پرسش برفتند مردان راست

شنیدند کان گفته ها پابجاست

نگه کرد قاضی در آن داوری

در آن راه و رسم سخن کستری

چنین گفت کاین گفته ها باطلست

اگر خوب اگر بد جوان قاتلست

به فرمان دین و به حکم جزا

ببایست دادن به قاتل سزا

تنش باید از دار آویخته

روانش سوی دوزخ انگیخته

گرفتم که قاضیش بخشد خلاص

چه بایست کردن به دعوای خاص

خصوصی بر او مدعی خاستست

دیت رد نموده است و کین خواستست

ز مرگش همانا نباشدگزیر

که عبرت پذیرند برنا و پیر

رقم کرد قاضی به مرگ جوان

نمودند سوی تمیزش روان

در آن حوزه هم حکم ابرام یافت

جوان را زمان یک سر انجام یافت

چو محکوم شد مرگ راساخت مرد

ولی دل ز اندیشهٔ زن به درد

هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد

به پشتیش در نامه هنگامه کرد

بیامدکه بیند جوان را به بند

از آن پیش کش حلق گیرد کمند

بدادش بسی پند و دل شاد کرد

ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد

بگفتش که ای دوست مردن دمیست

به چنگ اجل جان سپردن دمی ست

غم مرگ از مرگ ناخوشترست

مخور غم که یک تن ز مردن نرست

اگر پادشاهست، اگر بینوا

سرانجام او مرگ باشد روا

دو روزی اگر دیر یا زود شد

چو بینی همه بوده نابود شد

بمیر ای پسر در جهان بیگناه

بر این بیگناهیت عالم گوا

ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم

که این داد و دین از جهان باد کم

کنون هرچه خواهی ازین دوست خواه

بجز جان که شد برخی دادگاه

ترا جان شکاری بودکنده پر

به چنگ قوانین مردم شکر

ولیکن گرت پویه ای در دلست

به من گوی اگر چند بس مشکلست

جوان گفت بُد مر مرا زن یکی

مگر زاده باشد کنون کودکی

به هنگام زادن به تیمار اوی

دویدم که ماما کنم جستجوی

فتادم به چنگال مردم کشان

از آن پس

ندارم ز همسر نشان

خبر گیر باری ز دلبند من

نگهدار او باش و فرزند من

یکی باغ دارم یکی خانه نیز

دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز

اگر مانده باشند اینجا بجای

به فرزند و زن بخش بهر خدای

یکی دار کردند در اسپریس

به گردش جوانان پتیاره ریس

جوان را کشیدند بسته دو دست

غریوان و غران به کردار مست

ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار

تنیده همه گرد بر گرد دار

یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ

به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ

هم آن گه به دارش درآویختند

تماشاییان در هم آمیختند

زمانی بپیچید و پس گشت سرد

به یک دم گل سرخ او گشت زرد

زبانش برون جست ازکنج لب

به دندان فشرده زبان از غضب

رخان کرده آماس و لب ها سیاه

فکنده به گیتی ز حسرت نگاه

یکی باد آمد هم اندر زمان

بگرداندش اندر سر ریسمان

توگفتی که شاهد پذیرد همی

گواهی بر آن کشته گیرد همی

توگفتی که گوید نسیم صبا

که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!

ز دین بود اگر قاضی این داد داد

که لعنت برین دین و این داد باد

گرین داد و دین است پس کفر چیست؟

بر این داد ودین بربباید گریست

به جان بشر دست یازیدنا

بود با خداوند جنگیدنا

هر آن دین که باشد بنایش به خون

بد است ار شریفست اگر هست دون

ازآن شب که شد بسته مرد فقیر

برآمد چهل روز و مسکین اسیر

زن تازه زای اندر آن خاکدان

نشسته به امید مرد جوان

دوکودک بزاد اندر آن تنگنا

به چادر بپوشیدشان، بینوا

چو شد روز، مردی شبان دررسید

کجاگو سیندانش آنجا چرید

هم آن کلبه خود بود جای شبان

. ر * ب . *ر-

زن دربدر را بدید و شناخت

در آنجا غنودی به روز و شبان

برافروخت آتش، بکرد آب گرم

ز پشمینه اش جای آرام ساخت

به شیر و به سرشیر،زن را نواخت

بشست آن دو نوزاد

را نرم نرم

چو شب اندر آمد فروبست در

دلش را به آواز خوش گرم ساخت

همی گشت تا روز آنجا شبان

برون ماند و تا روز ننهاد سر

لع

بسان یکی نامور پاسبان

سحر چون بیاراست خورشید زرد

به تیریژ زر چادر لاجورد

شبان اندر آمد به صحرا زکوه

که جوید نشان جوان از گروه

شبانی نیاموخته رسم و راه

ندانسته هرگز ثواب از گناه

ز خردی به کوه و بیابان شده

ابا گله هر سو شتابان شده

نه کرده دبیری، نه خوانده کتاب

نه آمخته راه خطا از صواب

چنین خوی نیک ازکه آموخته

کجا زین خردمندی اندوخته؟

توگویی طبیعت بُدش اوستاد

دهد این منش های نیکوش یاد

ولی من بر آنم که استاد اوی

بود دوری از مردم زشت خوی

چو با مردمان کم نشسته است و خاست

نیامخته خویی که مخلوق راست

خیابان ندیده است و غوغای شهر

ز سور و ز ماتم نبرده است بهر

به عقل غریزیش کم خورده دست

نه کردست مستی،نه دیدست مست

نخوردست جز شیر و کاک جوین

نه سرکه مزیده نه سرکنگبین

نه شب دیده نور فروزان چراغ

نه روز از دلارام جسته سراغ

چمیده به روز از بر مرغزار

به شب خفته در دامن کوهسار

از آزادی و سادگی بهره ور

برومند وآزاده و نیک فر

شبان گله را با سگ و زن سپرد

سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد

در آن دِه درآمد که جوید نشان

دهی دید چون مغز مردم کشان

شبان هفته ای بود رفته ز ده

بنشنیده آن کار کرد فره

بگفتندش آن رفته کار شگرف

فزودند بر آن بسی نیز حرف

همه ناروا شهرت شهریان

که دادند نسبت به مرد جوان

ز شهر اندر آمد به کردار باد

در آن ده پراکند و باور فتاد

چنین است آیین خیل عوام

پذیرای هر شهره گفتار خام

به چشم ار ببینند چیزی درست

نیارند دانستنش از نخست

به دیده ز چیزی نگیرند بهر

جزان را که گردد نیوشه به شهر

نیوشه خو دار چه محال و خطاست

پذیرند و دارند آن را به راست

نیوشیده بر

دیده و سر نهند

ز دیده نیوشنده برتر نهند

شبان سهم برداشت زان کار خفت

بلرزند بر خود ز بیم گرفت

به نزدیک زن رفت لرزنده تن

ز لرزبدنش لرزه برداشت، زن

بلرزند پستان مامک ز بیم

در افغان شدند آن دو طفل یتیم

خروشی درآن کلبه برخاست سخت

که شد کوه از اندوهشان لخت لخت

شمارهٔ 48 - خانهٔ آهن

یکی پادشا خانه زآهن بساخت

شبی آتش افتاد و آهن گداخت

پژوهش گرفتندکآن از چه بود

شراری چنین بی امان از چه بود

پس از جهد بسیار بردند راه

به دود دل عاجزی بی گناه

شمارهٔ 49 - انسان و جهان بزرگ

به نام برازندهٔ نام ها

کز آغازها داند انجام ها

خداوند عرش و خداوند فرش

گرایندهٔ هر دو گیتی به عرش

فروزندهٔ عقل و جان و سخن

برازندهٔ این جهان کهن

ز دور اندربن پهنهٔ بیکران

چو بینی بر این تافته اختران

تو گویی که آنان به یکجا درند

همه زآسمان بر زمین بنگرند

همی دان که هر اختری بی گمان

زمین است و آن دیگران آسمان

ز هر اختری به آسمان بنگری

همین پهنهٔ بیکران بنگری

درین حقه هر اختری مهره ایست

ز بازی به هر مهره ای بهره ایست

درون یکی حقهٔ لاجورد

شتابان بسی مهرهٔ گِرد گرد

ز چاکی پنجهٔ مهره باز

یکی در نشیب و یکی در فراز

در این پهنه آشوب ما و تو چیست

که ما و تویی اندرین پهنه نیست

بسیط زمین با همه آب و تاب

بود جزئی از پیکر آفتاب

همو هست از ذره ای پست تر

بر پیکر آفتابی دگر

همان آفتاب دگر بی گمان

بود جزئی از پیکر آسمان

بود آسمان پرتوی بی قرار

ز اندیشهٔ ذات پروردگار

به گیتی درون ما و تو چیستیم

اگر هستی اینست ما نیستیم

زمانه کز اومان سراسر گله است

وز اخترش در هر دلی ولوله است

فروزندهٔ مهر و ماه است و بس

کمین بندهٔ پادشاهست و بس

من و تو چو کرمیم و همچون گیاه

به بستانسرای یکی پادشاه

اگر این گیا مرد و آن کرم زیست

به بستانسرای ملک جرم نیست

بکوش ای گیا تا درختی شوی

به

باغ امل نیک بختی شوی

که بر تو بسوزد دل باغبان

به چشم اندر آییش روز و شبان

نگر تا چه گفته است استاد طوس

بدانجاکه از مرگش آید فسوس

«یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست»

«نه افزود برکوه و نز وی بکاست»

«من آن مرغم و این جهان کوه من»

«چو مردم جهان را چه اندوه من»

سخن کرده کوته وگرنه جهان

نه کوهست و مردم نه مرغی بر آن

به کوهی که خورشیدازآن د ره ایست

بسیط زمین کمتر از ذره ایست

من و تو برین ذره باری که ایم

درین کبریا و منی بر چه ایم

بزرگی چنانست و خردی چنین

بزرگست ذات جهان آفرین

برو سعی کن تا چو گل در بهار

بخندی به رخسارهٔ روزگار

مشو بی بها ژاژ و بی برگ خس

که در بوستان ها نیایی به کس

میاموز آیین ناپاک خار

که جز سوختن را نیایی به کار

بدین خردی ای کودک پوی پوی

چه خیزی که ناگه درافتی به روی

بیندیش و آهنگ بیشی مکن

جوانی بباید تو پیشی مکن

ز بیشی و پیشی دلت خون شود

دو چشمانت مانند جیحون شود

طلایه کند پیشرو را سراغ

خورد میوهٔ پیشرس را کلاغ

شمارهٔ 50 - گل پیشرس

به ماه سفندار یک سال شید

بتابید بر یاسمین سپید

نشسته هنوز از ستم دست، دی

ز ابرو برافشاند خورشیدخوی

گره شد گلوگاه باد شمال

هوای دژم را نکو گشت حال

به صد رنگ، سیمرغ زربن کلاه

بزد تیر در چشم اسفند ماه

گدازید برف و بتابید شید

بجوشید سبزه، بجنبید بید

دو ده روز از آن پیش کاید بهار

فریبنده خورشید شد گرم کار

به دستان خورشید و زرق سپهر

بهاری پدیدار شد خوبچهر

بزد برگک تر سر از شاخ خشک

پر از مشک شد زلفک بیدمشگ

دو سه روز شب گشت و شب روز شد

گل پیشرس گلشن افروز شد

نگار بهار و عروس چمن

گل یاسمین زیور انجمن

به یک ماه از آن پیش کایّام اوست

برآمد ز مغز و برون شد ز پوست

بخندید بر چهر خورشید، روز

به

شب خفت پیش مه دلفروز

ندانست کایدون نه هنگام اوست

که برجای می زهر در کام اوست

به ناگه طبیعت برآمد ز خواب

فروخفت خورشید و برشد سحاب

بغرید باد از برکوهسار

بیفتاد ناژو و خم شد چنار

زمانه خنک طبعی آغاز کرد

طبیعت به سردی سخن ساز کرد

بیفتاد برف و بیفسرد جوی

سیه زاغ در باغ شد بذله گوی

سراسر بیفسرد و پژمرد باغ

همان پیشرس گوهر شبچراغ

شکرخند نازش به کنج لبان

بیفسرد و دشنامش اندر زبان

چنین است پاداش زود آمدن

به امّید باطل فرود آمدن

من آن پیشرس غنچهٔ تازه ام

که هرجا رسیده است آوازه ام

من آن نوگل برگ جان خورده ام

به غفلت فریب جهان خورده ام

سبک راه صد ساله پیموده ام

به بیگاه رخساره بنموده ام

به خون گرمی روزبشکفته ام

ز دم سردی شب به خون خفته ام

ز بی آبی عرف پژمرده ام

ز سرمای عادات افسرده ام

نبوده در ایام یک روز شاد

نخندیده در باغ یک بامداد

مرا دیر شد روز و بگذشت کار

تو روز جوانی غنیمت شمار

بهار جوانیت سرسبز باد

دلت خرم و خاطرت نغز باد

همی باش خندان درین بوستان

ز تو شاد و خرم دل دوستان

که من زین جهان چشم برداشتم

لبان بستم و مژه برکاشتم

بهار مرا کرد گیتی خزان

بهار منا نوبت تو است هان

شمارهٔ 51 - عروسی شکوفه

به شاخ شکوفه بتابید شید

شکفتند آن غنچه های سپید

ز الوان سبز و سپید و گلی

ببستند شاخ درختان حلی

درخت است چون نو عروسی ملوس

بهار است داماد آن نوعروس

چو پرمهر مام، آفتاب از فلک

کند دختر نازنین را بزک

به گوشش کند گوشواری قشنگ

ز الماس و ازگوهر رنگ رنگ

به ساعدکند دست اورنجنش

گلوبندی آویزد از گردنش

زگوهر فروزان کند مشت او

وز انگشتری چار انگشت او

درآوبزد از گرد رخسار اوی

ز پاکیزه لؤلؤ یکی عقد روی

نهد از بر فرق زیبا نگار

یکی خوب تاج از در شاهوار

کمر چادری سبز و گوهرنشان

بپیچد بر او زاطلس گل فشان

چمن بزمگاه و طبیعت پدر

دهد دست دختر به دست پسر

ز بس نقره اش

برفشاند به فرق

بساط چمن گردد از نقره غرق

بهار و شکوفه عروسی کنند

در آن جشن مرغان سرود افکنند

قناری سخن گرم گوید همی

ز داغ شکوفه بموید همی

به هر پرکز اشکوفه ریزد به خاک

قناری کند ناله ای دردناک

هوای شکوفه نشاط من است

بساط شکوفه بساط من است

نشاط شکوفه به روزی ده است

بلی عمر پاکیزگان کوته است

ولیکن در این مختصر روزگار

گذارند از خود بسی یادگار

شکوفه بدان روزکوته که داشت

برفت و بسی زاد و رودی گذاشت

بدان روزکم لعبتی چند زاد

فری آن که شایسته فرزند زاد

فری آن که تازبست پدرام زیست

چو بدرودگفت از پیش نام زیست

دریغ آیدم زندگانی به ناز

که بی نام نیکو بپاید دراز

شمارهٔ 52 - یاران سه گانه:

یکی از بزرگان سه تن داشت یار

به تیمار آن هر سه دائم دچار

زر ناب و دیگر زنی سیم تن

سه دیگر نکوکاری خویشتن

چو بگرفت مرگش گریبان که خیز

خبر یافتند آن سه یار عزیز

به بالین آن نیک مرد آمدند

دل افسرده و روی زرد آمدند

چوشدخواجه باآن سه تن روبروی

به یار نخستین چنین گفت اوی

رخت سرخ باد و تنت دیر پای

که بر من اجل دوخت زرین قبای

زرش گفت: بودی نگهدار من

بسی داشتی رنج و تیمار من

به مرگت یکی شمع روشن کنم

ستودانت را رشگ گلشن کنم

زر از وی جداگشت و آمد زنش

چو زر گشته از رنج، سیمین تنش

دریده گریبان ز تیمار شوی

خراشیده روی و پریشیده موی

دوم یار را خواجه بدرودگفت

سرشکش به مژگان بپالود جفت

به سوگ توگفتا؛ من مستمند

کنم موی کوتاه و مویه بلند

شتابم خروشان سوی گور تو

بگریم برآن گورپر نورتو

پس ازآن دو، یار سوم رفت پیش

نه عارض شخوده،نه گیسو پریش

نه رخساره زرد و نه لرزان تنش

نه چاک از غم دوست ییراهنش

پذیره شدش با دلی پر ز مهر

به مانند افرشته ای خوب چهر

بدو خواجه گفت: ای «نکویی» دریغ

که مرگ آمد و نیست جای کریغ

ز تو دور خواهم شدن چاره چیست

ز درد جدایی بباید گریست

نکوکاری انگشت

بر لب نهاد

که این خود بنپذیرم از اوستاد

چو در زندگی با تو بودم بسی

پس از مرگ جز تو نخواهم کسی

به هرجا روی با تو من همرهم

ندیمی نکوخواه وکارآگهم

درین گفتگو خواجه پیر جفت

زر و زن چو او خفت گشتند جفت

سوی گور با برگ و ساز آمدند

به گورش نهفتند و باز آمدند

یکی شمع بنهاد و دیگر گریست

پس آن هردو رفتند و کردار پست

ازو دوستان جمله گشتند دور

جز آن دوست کاو ماند با وی به گور

شمارهٔ 53 - دیدار گرگ

در ایام پیشین به زابلستان

به کشمیر و اقطاع کابلستان

به گاه سفر خواجگان بزرگ

مبارک شمردند دیدار گرگ

قضا را چوگرگی رسیدی به را،

نمودندی از شوق بر وی نگاه

همایون شمردندی آثار اوی

تفال زدندی به دیدار اوی

وگر گرگ چنگال کین آختی

برو خواجه تیری نینداختی

یکی مرد دانای با فر و جاه

سفر کرد و برگشت زی جایگاه

بدو گفت بانو که راحت بوی

سلامت رسیدی سلامت بوی

بدین خرمی باز ناید کسی

همانا بره گرگ دیدی بسی

بدو گفت دانا که در راه من

نیامد به جز فکر آگاه من

سلامت بدان جستم از این سفر

که از دیدن کرک کردم حذر

به گرگ ار دوصدفال میمون در است

ندیدن ز دیدنش میمون تر است

درین قصه پندیست شیرین چوقند

کنون قصه بگذار و بردار پند

سفرپیشگان رنجبر مردم اند

که در راه و بیراه سر در گم اند

بودگرگ، این مفتی و آن امیر

فلان شاه وسالار و بهمان وزیر

به صورت مبارک، به کردار شوم

بکشی طاوس و زشتی بوم

سر ره به مردم بگیرندتفت

کشیده رده شش شش وهفت هفت

ربایند از آن قوم، بی واهمه

گهی جان وگه مال وگاهی رمه

ولی قوم جویند از آنان بهی

مبارک شمارندشان ز ابلهی

نیاز آورند و نیایش کنند

نماز آورند و ستایش کنند

چو طفلان بخندند بر رویشان

دوند از سر کودکی سویشان

گهی دست بوسند و زاری کنند

گهی دست گیرند و یاری کنند

هر آن چیز یابند با نان دهند

گه صلح نان، روز کین جان دهند

به اغوای

گرگان سترگی کنند

به جان هم افتند وگرگی کنند

به پاس بزرگان بکوشند و بس

به میدان سپاهی، به ایوان عسس

به تعظیم گرگان، بز وکیش و میش

میان رمه از هم افتند پیش

ز هم جسته پیشی وکوشش کنند

به پیرامن گرک جوشش کنند

گهی شیر بخشند وکه روغنش

ز کرکینه پوشند گرگین تنش

وگر اشتهایش بجنبد دگر

دهندش دل و دنبه و ران و سر

وزبن زشت پندار و وهم بزرگ

غمین گوسفند است و خوشنود گرگ

ولی مرد دانا کشد کینشان

نبیند به دیدار ننگینشان

که ناید ازم بن بدسگالان بهی

نباشد به دیدارشان فرهی

کسی عافیت را سزاوار شد

که از میر و سالا بیزار شد

شمارهٔ 54 - اسلحهٔ حیات

سگی ناتوان با سگی شرزه گفت

که رازی شنیدستم اندر نهفت

که تلخ است خون سگان سترگ

از آن ناگوار است درکام گرگ

اگر بود شیرین چون خون بره

بخوردند خونمان ددان یکسره

ز شیرینی خون، بره تلخ کام

سگ از تلخی خون پر از شهد جام

جوابش چنین داد آن شرزه سگ

که ای نازموده ز هفتاد، یک

بره چون سگان گر دهان داشتی

در آن چار زوبین نهان داشتی

بجای گران دنبه بودیش گاز

به جای سم گرد چنگ دراز

نبودی ازو گرگ را هیچ بهر

شدی خونش درکام بدخواه زهر

نه آنست شیرین نه شور است این

که بی زوری است آن و زور است این

نه این نوش درخون شیرین اوست

که در چنگ و دندان مسکین اوست

به خون من این تلخی معنوی

ز دندان تیز است و چنگ قوی

سخن اندرین پنجهٔ آهنی است

وگرنه که خون سگان تلخ نیست

چو با ما نیامد فزون زورشان

به بهتان خرد داشت معذورشان

به خون تلخی ما درآویختند

وزین شرم خون بره ریختند

کسی چون ز کاری بماند فرو

یکی حکمت انگیزد از بهر او

بهارا فریب زمانه مخور

وگر خورده ای جاودانه مخور

به سستی مهل تیغ را در نیام

کجا مشت باید مفرما سلام

که گر خفت گرگی به میدان کین

به تن بردرندش سگان پوستین

سگ شرزه شو، کِت بدارند دوست

نه مسکین بره کت بدرند پوست

شمارهٔ 55 - عنکبوت و مگس!

نگه کن

بدان زشت خو جانور

نهاده به زانوی خمیده سر

سر و سینه کوتاه و زانو دراز

ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز

دراز و سرازیر وکج،دست و پاش

چو آب جدا گشته از آبپاش

جدا از همه کوشش و علم و کار

جز از دام گستردن و از شکار

نگه کن که او دام می گسترد

سر رشته ها سوی هم می ب رد

کنون نوبت تار گستردن است

ز بالا سوی زیر نخ بردن است

به جهد و به سرعت ز بهر شکار

بهم بسته هفتاد و هشتاد تار

سپس نوبت پود افکندن است

همه نیتش زود افکندن است

نگه کن که چون پود را نیک بست

به آب دهان و به پا و به دست

بسان یکی بندباز دلیر

فرا رفت بالا، فرو جست زیر

در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید

درآویخت ز اندیشه ، صد بند و قید

وزآن پس به دالان تاریک خویش

فرو رفت در فکر باریک خویش

صبورانه در گوشهٔ دامگاه

نشیند چو زاهد در آرامگاه

تو گویی مگر کرده او خدمتی

به خلق جهان باشدش منتی

مگس بهر کسب خورش با نشاط

نگه کن که پرواز کرد از بساط

سر و روی خود شستن آغاز کرد

پر و بال مالید و پرواز کرد

به سعی و به کوشش به هرگوشه ای

شود تا فراز آورد توشه ای

طنینش چنان می نماید ز دور

که از پهنهٔ دشت، بانگ چگور

به هرگوشه ای از پی توشه گشت

بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت

زمام مگس را گرفت احتیاج

کشیدش به بنگاه کین و لجاج

بر آن دیولاخ خطرخیز جای

که خف کرده آن افعی دیوپای

بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان

کمینگاه سلطان جولاهکان

نگر چون درافتاد مسکین مگس

در آن دام و آن درتنیده قفس

مگس بهر روزی به تیمار جفت

شود روزی آن که آسوده خفت

چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید

نگونسار گشت اندر آن بند و قید

خرامان سوی صید خود

بگذرد

چه حاجت که دیگر شتاب آورد

بداند کزان اوستادانه فخ

مگس چه؟ که جان برنیارد ملخ

به آرامی از تارها بگذرد

به صد خشم سو ی مگس بنگرد

فریسه بلرزد به خود زان نگاه

خروشان و جوشان شود بی گناه

خروشیدنی زار و جوشیدنی

تلاشیدنی سخت وکوشیدنی

به هر دم شود مرگ نزدیک تر

همان تار امّید باریک تر

رسد جانور تا به نزد اسیر

زمانی بر او بنگرد خیر خیر

پیاپی بدان دست و پای درشت

زند بر سر و مغز بیچاره مشت

پس آنگه شود پهن و زشت و دژم

بچسبند ناگه شکم بر شکم

مگس نالهٔ الامان می کشد

حرامی ز جسمش روان می کشد

چو لختی مکد زان تن زنده خون

رها سازدش بسته و سرنگون

رها سازدش تا به وقت دگر

دمادم ازو خون مکد جانور

مکد قطره قطره ز خون شکار

که عیشش پیاپی بود خوشگوار

به مرگش نبخشد ز سختی رفاه

در اشکنجه بگذاردش دیرگاه

گرش خون بجایست کی غم بود

بباید که رامش دمادم بود

ندانم کی این غم به پایان رسد

کی این درد بیحد به درمان رسد

که تا ذره ای در مگس هست قوت

شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت

وزان پس کز اوکام دل برد سیر

فشاندش چون پرکاهی به زیر

رود همره باد نعش مگس

سرانجام هر چیز باد است و بس!

چو صیاد فارغ شد ازکار خویش

شود، وارسی گیرد از تار خوبش

به هرگوشه تاری که گردیده سست

بیاراید و سازدش چون نخست

سپس خوشدل و شاد وگردنفراز

شود نرم نرمک به کاشانه باز

بودراضی از صنعت و کار خویش

زگیتی، وزان گرم بازار خویش

بود خرم از نظم و آیین دهر

که یابد از او مرد هشیار بهر

ز نظم جهانست مسرور و شاد

ز قانون و آزادی و عدل و داد

که هشیار مردم تواند مدام

ز حرص افکند نوع خود را به دام

مثل عنکبوت است و اعیان اساس

یکی دیده ای خواهم اعیان شناس

شمارهٔ 56 - اتق من شر من احسنت الیه

یکی مرد خودخواه مغرور دون

درافتاد روزی به تنگی درون

در آن

تنگی و بستی آه کرد

رفیقی بر او رنج کوتاه کرد

رهاندش ز بیکاری و کار داد

فراوان درم داد و دینار داد

همش نیکویی کرد و احسان نمود

به نامرد نیکی و احسان چه سود

چنان کار آن سفله بالا گرفت

که بر جایگاه گزین جاگرفت

چو خودخواه از آن حالت زار رست

میان را به کین نکوکار بست

زمانه یکی بازی آورد راست

که مرد نکوکار ازو کار خواست

در آغاز بیگانگی ها نمود

چو داد آشناییش رخ وانمود

بخندید چون زاری مرد دید

رخش سرخ شد چون رخش زرد دید

چنان لعب ها با جوانمرد باخت

که سوز درون استخوانش گداخت

چنان خوار کردش بر انجمن

کزان کار بگذشت و از خویشتن

بداندیش از آن شیوه سرمست شد

که پیشش ولی نعم پست شد

یکی گفتش از آشنایان پار

که این شوخ چشمی چه بود ای نگار

بدو گفت یک روز من پیش اوی

بدان حال رفتم که زن پیش شوی

مراگرچه از مهربانی نواخت

ولی مهر او استخوانم گداخت

مرا خندهٔ گرم او سرد کرد

دوایش دلم را پر از درد کرد

به خودخواهی ام ضربتی خورد سخت

بنالیدم از نابکاری بخت

که چون من کسی نزد چون او کسی

به حاجت رود، ننگ باشد بسی

مرا گر همی راند با ضجرتی

از آن به که بنواخت بی منتی

گرم دور می کرد بودم به آن

که کامم روا کرد و منت نهان

نیارستم این غم ز دل بردنا

چنان ناخوشی را فرو خوردنا

شد احسان او لجهٔ بی کران

که خودخواهیم غرق گشت اندر آن

پی رستن از آن غریونده زو

زدم پنجه بر آن که بد پیشرو

فرو کردم او را و خود برشدم

وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم

نکوکاری او مرا خوار کرد

نکو کرد و در معنی آزار کرد

ز خواهشگری تلخ شد کام من

وز احسان او تیره فرجام من

چو آمد مرا نوبت چیرگی

برستم از آن تلخی و تیرگی

چنان چاره کردم

که دیدی تو نیز

پی پاس ناموس نفس عزیز

بزرگان که نام نکو برده اند

بجای بدی نیکوبی کرده اند

بزرگان ما! بخردی می کنند

بجای نکویی بدی می کنند

کسی کش بدی کرده ای، زینهار!

از او هیچ گه چشم نیکی مدار

مشو ایمن ازکین و پاداشنش

فزون زان بدی نیکویی ها کنش

نکویی کن و مهربانی و داد

بود کان بدی ها نیارد بهٔاد

چو تخم بدی درنشیند به دل

بروید ز دل همچو گندم ز گل

ز هر دانه ای هفت خوشه جهد

ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد

توگر با شریفی بدی کرده ای

چنان دان که نابخردی کرده ای

شریف از شرافت ببخشایدت

ولی آن بدی خوی به جنگ آیدت

بسی با توپنجه به پنجه شود

به صدگونه زو دلت رنجه شود

مگیر از فرومایگان دوستان

که حنظل نکارند در بوستان

فرومایه بیگانه بهترکه دوست

که دوری ز زنبور و کژدم نکوست

بهارا بترس از فرومایه مرد

تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد

که مهر فرومایگان دشمنی است

نگر تا که خشم فرومایه چیست

فرومایگان بی هنر مردمند

که بی دانشند و به غفلت گمند

پدر بی هنر، مادر از وی بَتَر

نه برخی زمادر، نه بهر از پدر

نه از درس و صحبت هنر یافته

نه بهری زمام و پدر یافته

وگر خوانده درسی به صورت درست

بدان دانش او دشمن جان تست

که اخلاق خوب آید از خانمان

چنان کآب، پاک آید از آسمان

طبیعت بباید که زببا شود

که ابریشم است آن که دیبا شود

کسان آب دریا مقطر کنند

مزه دیگر و لون دیگر کنند

همان آب را ابر بالا برد

ز دریا کناران به صحرا برد

بک آب است جسته ز دو هوش، فر

یکی از طبیعت یکی از بشر

یک آب مقطر به دریاکنار

یکی آب باران نوشین گوار

یکی آبی فرومایه و روده بند

یکی نوشداروی هر مستمند

یک قطره کش ناخدا ساخته

دگر قطره کآن را خدا ساخته

ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای

بود دوری از ناخدا تا خدای

شمارهٔ 57 - ترجمهٔ اشعار شاعر نگلیسی

به قسطنطنیه بتابید ماه

بلرزید از آن برج های سیاه

ز قرن الذهب ساخت سیمین کمند

مگر بگذرد زان بروج بلند

نگارا نگه کن که این نور پاک

دگر باره از این شب تابناک

پیامی ز من آورد سوی تو

ز روزن درآید به مشکوی تو

ز غوغای مغرب به تنگ آمدم

سوی کشور داستان ها شدم

ز داد و ده غرب دل بگسلم

مگر لختی آرام گیرد دلم

توکا گاهی ای ماه مشکوی من

ز شب زنده داری نجم پرن

ز یاد خود ایدر مرا شاد کن

درین راه دورم یکی یاد کن

به نیمه ره زندگی راه جوی

ز چشم حسودان بی آبروی

ز لندن شدم سوی شهر گلان

به هر گل سراینده بر بلبلان

به مرزی که آنجا خجسته سروش

برامش بسی برکشیده خروش

به خاکی که ناهید فرخنده چهر

برافشاند از زخمه باران مهر

چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش

مرا خواند فردوسی از شهر خویش

مرا پیر خیام به آواز خواند

همم حافظ از شهر شیراز خواند

به جایی کجا آسمانی سرود

به گوش آید از این سپهر کبود

به گوش نیوشنده گیرد عبور

سبک نغمهٔ داستان های دور

به جایی که گه گاهت آید به گوش

غو لشکر کورش و داریوش

خموشی گزیدم از آوازشان

کجا نیک تر بشنوم رازشان

به باغی پر از سوری و یاسمن

در آن نغمه خوانان شده انجمن

به هر سوگل تازه با ناز و غنج

هزار اندر آن جاودان نغمه سنج

برامش زدوده دل از کین و آز

فکنده غم روزگار دراز

شوم تا بدانجا شوم نغمه سنج

مگر وارهم لختی از درد و رنج

ز پاریس و از شارسان ونیز

ز سرمنزل ویلون و دوک نیز

گذشتم به بلغار و آن کوهسار

گرفتم به قسطنطنیه گذار

به شهری که روزی ز بخت و نصیب

شد اسلام پیروزگر بر صلیب

سپیده چو از خاوران بگذرد

گریبان شام سیه بردرد

کند روشن این تیره چاه مرا

گشاید سوی شرق راه مرا

مرا آرزوها روایی کنند

به شهنامه ام رهنمایی کنند

کزین آرزوهای

کوتاه خویش

به گوش آیدم بانگ دلخواه خویش

به امّید فردا دلم خرم است

وز اندیشهٔ روز دل بیغمست

بهل تا یک امشب نپیچم ز غم

نباشم ز یاد حسودان دژم

که فردا روم تا به بانگ سرود

نیوشم همی باستانی درود

که خیام و حافظ در آن بوستان

مرا چشم دارند چون دوستان

که با همرهانی چنان پاک خوی

سوی گور فردوسی آریم روی

از ایران نرفته است نام و نشان

شکست جهان نشکند پشتشان

هزیمت نیاورده در بندشان

نبرده دل و فرّ و اورندشان

اگر چند پروردگار سخن

ببست از سخن دیرگاهی دهن

چو برتابد استاره ای ارجمند

نهند از سخن کاخ های بلند

سر تخت جمشید را نو کنند

ز نو یاد جمشید و خسروکنند

ز تهران که بنگاه تاج است و تخت

به گوش آید آوازهٔ فر و بخت

ز شیرازی و اصفهانی سرود

بودتر زبان رکنی و زنده رود

چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد

نباشد کم از فخر ننگ و نبرد

هنوز اندر آن کشور دیر باز

بود ابر با بارهٔ دژ براز

کند پادشاهان با فرّ و زور

ز پیکار، پیروزی و جشن و سور

ز هر دژ به گوش آید آوای کوس

ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس

تو گویی جهان تا جهان لشکرست

سوی فتح های گزین رهبرست

فزون زان فتوحی که داریم یاد

ز کشورگشایان با فر و داد

ز باغی میان خلیج و خزر

کز آنجا گل نو برآورده سر

سوارانی از مهر و از آرزو

رسولانی از فکرهای نکو

ز ایران سوی غرب پوینده اند

شما را در آن ملک جوینده اند

سخن گسترا موی بشکافتم

کز اندیشه ات روزنی یافتم

«درینک وتر» کت چشمهٔ زندگی

بجوشد زلب گاه گویندگی

همی بوی مهر آید از روی تو

همی یاد شرم آید از خوی تو

ز دریا گذشتست اندیشه ات

بود سفتن گوهران پیشه ات

ترا هست اندیشه دریا گذار

ازیرا چو دربا بود بی کنار

سرود خوشت برد هوش مرا

زگوهر بیاکنده گوش مرا

رسیدی به پای

خجسته سروش

ز لندن به منزلگه داریوش

جمیل زهاوی بزرگ اوستاد

در این بزم والا زبان برگشاد

به شعر اندرون ترزبانی گرفت

ز شعرش زمین آسمانی گرفت

ز انفاس او آتشی بردمید

و زان شعله شد چون تو نوری پدید

وزین آتش و نور، طبع «بهار»

ز افسردگی رست و شد شعله بار

شمارهٔ 58 - گاو شیرده

جهان آفرین بندگان را همه

پدیدار فرمود همچون رمه

ستور و سگ و گاو با گاوبند

بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند

به یکسو چران گاومیش بزرگ

ز سوی دگر شرزه شیر سترگ

درنده، چرنده، خزنده بهم

درآمیخته رنج و تیمار و غم

دهد گاو پاکیزه کردار، شیر

بسازد از آن شیر دهقان، پنیر

رود موش و آن ساخته برکشد

جهد گربه وز موش کیفر کشد

فتد گربه ناگه به چنگ شگال

کشد کیفر موش از آن بدسگال

سگ آید بگیرد به پاداشنش

بدرّد ز کین پوستین بر تنش

به کیفر ستوه آید ازگرک سگ

بریزدش خون و بدرّدش رگ

به گرک اندر آید پلنگ دلیر

شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر

دو مردند در این گله سخت کوش

یکی شیر ده و ان دگر شیردوش

چون زین بگذری جمله بیگانه اند

یکایک سگ وگربهٔ خانه اند

برو همچو دریا گهر بخش باش

و یا همچو کان سیم و زربخش باش

گر این نیستی، باش گوهرشناس

به نزدیک کان گهر سرشناس

ور این هم نه ای سنگ و خاشاک باش

کجا زرگر و زر نه ای خاک باش!

شمارهٔ 59 - جوانی، پیری، مرگ

جهان سر بسر از فراز و نشیب

یکی کارخانه است با رنگ و زیب

که در نوبهاران بجنبد ز جای

نگرداند این چرخ را جز خدای

بسی کارگر اندر آن کارگاه

بکوشند بی مزد و بی دادخواه

یکی بسّدین حله آرایدا

دگر زُمردین خیمه پیرایدا

بر آن کارگر قوم بی دادرس

بسوزد دل ابر در هر نفس

از آن سوختن آتشی برجهد

به هر لحظه بانگی قوی دردهد

ز بالا همی برخروشد به خشم

یکی سیل کرده روان از دو چشم

بیاید دمان از بر کوهسار

غریونده چون مردم

سوگوار

رخ زرد خیری بشوید به آب

به زخم گل سرخ ریزدگلاب

نهالان بیارند پیشش نماز

گلان سر به پایش بسایند باز

بر آن رنجبر قوم گرید به درد

برآرد ز دل هر زمان باد سرد

یکی شورش سخت پیدا شود

زمانه پرآشوب و غوغا شود

به تک لاله خونین علامت به چنگ

شقایق به بر صدرهٔ سرخ رنگ

به دوش بنفشه ردای کبود

به فرق سمنبر ز الماس، خود

چو خورشید رخشنده بیند به خاک

برافروزدش خاطر تابناک

بر انگیزد اندر زمان باد را

که بنشاند آن شور و فریاد را

رود باد و گوید که خورشید گفت:

که فرّ بزرگی نشاید نهفت

فری زین مهین جنبش و جوشتان

نخواهیم کردن فراموشتان

چو ابر این ببیند سبکسر شود

به هر لحظه غوغاش کمتر شود

دو چشم ازگرستن ببندد همی

به صد شادکامی بخندد همی

رود ابر و باد از قفایش دوان

کند روی،خورشید روشن روان

نوازش کندشان چو دانا پزشگ

کند خشک از دیدگانشان سرشگ

کند گرم دلشان همه یکسره

دهدشان زر ناب و سیم سره

دگر ره پی کار و کوشش روند

زمانی ز شغل و عمل نغنوند

چنین تاگشاید مه تیر رخت

کمان گردد از بار، پشت درخت

شود گرد محصول هر کارگر

کند عرضه هر کارگاهی هنر

رخ سیب سرخ و رخ نار زرد

نه آن یک ز شادی نه این یک ز درد

به مرداد و شهریور و مهرماه

فروشند کالای این کارگاه

ز انجیر و از نار غرقه به خون

ز امرود و از آلوی گونه گون

چه از سبز بارو چه از سرخ بار

به هر سو بهم چیده بینی هزار

فروشندگان از صغیر وکبیر

شوند و رسد نوبت تاک پیر

بخم کرده بالا و دیده پر آب

به دست اندرش عقدی از لعل ناب

همانا که از لعل بایسته تر

ز در و ز یاقوت شایسته تر

اگر لعل صد خاصیت داشتی

خردمندش انگور پنداشتی

درآید سپس آبی زردپوش

یکی نرم پشمینه چوخا به دوش

نهان کرده یک پای و سر برده پیش

ز

بیم خزان گرد گشته به خویش

درآیند پس باد رنگ و ترنج

دو دیده پرآب و دو رخ پر شکنج

رخان زرد و تب خاله بر گرد لب

گران وار و سنگین سر از تاب تب

کجا بنگرد ابر آبان مهی

به روی ترنج و به چهر بهی

بگوید به باد اینت بیداد مهر

بر این زرد رویان تفتیده چهر

که تا ما برفتیم بیرون ز دشت

برین کارگرپیشگان چون گذشت

شود باد همداستان ابر را

به دشنه زند گردن صبر را

خروشان ز بالا شود سوی پست

پس پشت اوابر چون پیل مست

دگر ره بپوشد رخ ازبیم، شید

شود چهرهٔ آسمان ناپدید

به یغما رود جمله کالای مهر

چکد اشک حسرت ز چشم سپهر

پریشان شود روزگار چمن

دی آید یکی درع رویین به تن

ز بیداد دی باغ گردد خراب

شود زرد رخسارهٔ آفتاب

جهان ای پسر نیست جای درنگ

اگر قیصر روس، اگر شاه زنگ

نپاید همی برکس این ساز و برگ

جوانی است، پیری است و آنگاه مرگ

شمارهٔ 60 - آلفته

بُد اندر حدود چغاخور، لُری

لری غولدنگی، چغاله خوری

بدش، بختیاری وش، آلفته نام

وز آلفتگی بخت یارش مدام

ز نادانی و خست و عشق پیل

مثل بود در بین ایل جلیل

زنی داشت کدبانو و خوشمزه

ز جمله جهان عاشق خربزه

ولی دایم از دست شوهر به رنج

چو گنجینه از دست مار شکنج

خدا داده بودش از آن شوی نیز

نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز

یکی سال، فالیز لر شد خراب

که آلفته آن را نداد ایچ آب

درآمد پس تیر، مرداد ماه

ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه

زن لر بدوگفت با حال زار

چه سازیم امسال بی سبز بار

ز تو سر زد ای ابله خر، بزه

که امسال ماندیم بی خربزه

خود این سرزنش کار آلفته ساخت

مر او را بهٔکبار آشفته ساخت

زخاک چغاخورچغک وارجست

پیاده سوی اصفهان رخت بست

به خودگفت تاکم کنم قهر زن

روم خربزه آرم از بهر زن

به گرگاب رفت

و دو روزی بماند

وز آنجا به سوی چغاخور براند

یکی بار خربوزه همراه داشت

ز بار گران ناله و آه داشت

به تدبیر خود را سبک بارکرد

به هر ده قدم یک دو خربوزه خورد

نگه داشت خربوزهٔ خوب را

درشت و گران سنگ و مرغوب را

که گر دین و ایمان من می رود

وگر جان شیرین ز تن می رود

من این آخرین هدیه را پیش زن

برم تا بدانند طفلان من

که آلفته را هست غیرت بسی

ندارد چو آلفته غیرت کسی

چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه

هوا گشت تفتیده در گرمگاه

اگرچه برونسو سبکبار بود

ولیک از درونسو پر آزار بود

ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت

ولیکن شکم داغ خربوزه داشت

ازین حال آلفته بی تاب شد

ز تاب حرارت دلش آب شد

نگه کرد خربوزه ای دید تر

خوش اندام و زرّین چو بالشت زر

برآورد چاقو ولی یکه خورد

نهیب زن اندر دلش سکه خورد

به خود گفت: آلفته غیرت نمای

به نزدیک مردم حمیت نمای

سر و همسرانت همه نام جوی

نگهدار نزدیکشان آبروی

پس آنگاه فکری به مغز آمدش

که ارمان خربوزه آسان شدش

به خودگفت یاران سفر می کنند

ازین راه دایم گذر می کنند

ازین خربزه من ببرّم کمی

به پهنای دینار یا درهمی

کز اینجای چون مردمان بگذرند

بر این خوردن خربزه بنگرند

بگویند از اینجا گذشتست خان

شود آبرویم فزون زین نشان

سپس حمله ورگشت بر خربزه

بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه

بینداخت آن پوست های دراز

بر آن مانده از مغز بسیار باز

چوآن خورد لختی توقف نمود

ازبن کاو شده خان به خود پف نمود!

شکمبارهٔ پر هوا و هوس

بدین رای نستوده ننموده بس

به خود گفت آن را به دندان زنم

که گوبند خان چاکری داشت هم

درافتاد بر پوست ها چون هژبر

به دندان زد آن پوست های سطبر

چو از گوشت آن پوست ها شد تهی

بیفکند و شد چند گامی رهی

به خود گفت خان اسب هم داشته

که از خربزه پوست نگذاشته

چو این نور الهامش از مغز تافت

از آن پوست هاکس نشانی

نیافت

مگر دل ندادش کزان بگذرد

وزان پوست ها رنج و زحمت برد

پس آنگه بپا خاست چون نرّه شیر

که پوید سوی خانه و زن، دلیر

نگه کرد و آن تخم خربوزه دید

ز رنگ خوش آن دلش بردمید

به خود گفت هر چیز در عالمست

ز بهر نشاط بنی آدمست

من این نقش هایی که بستم همه

نبودند جز یافه و دمدمه

چه حاصل که این تخم مانم بجای

که گویند خان هشته آنجای پای

ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟

چه خانی بیاید چه خانی رود

چو دل را به جاروب اندیشه رفت

همی خورد آن تخم و با خویش گفت

همان به که گویند از این دهکده

«نه خانی اویده نه خانی رده»

چو ازکف برون شد مهار هومن

رهایی نیابد ازو هیچ کس

سوارش اگر دشمن است ار که دوست

برد تا بدان جا که دلخواه اوست

شمارهٔ 61 - یک بحث تاریخی

یکی روز فرخنده از مهر ماه

مثال آمد از درگه پادشاه

که برخیز و زی کاخ مرمر گرای

ره آستان ملک برگرای

پذیرفتم و سوی درگه شدم

پذیرفته نزد شهنشه شدم

یکی کاخ دیدم سر اندک سماک

برآورده از مرمر تابناک

هنرمندی اوستادان کار

نهاده بر او گنبدی پرنگار

به د هلیز و کاشانه و سرسرای

نگاریده ارژنگ ها زیر پای

تو گفتی بهشتی است آراسته

چنان کرده صنعت که دل خواسته

به هر مشکو از طاق و دیوار و در

همی جسته پیش هنر بر هنر

به هر گوشه گویا لبی سحرساز

سخن گفته درگوش دل ها به راز

از انبوه آیینه خودبین شدم

به خودبینی خویش بدبین شدم

چو رفتم بر اشکوب دوم فراز

به رویم ز مینو دری گشت باز

پرستنده ای رهنمون آمدم

به تالار خاتم درون آمدم

شهنشاه را دیدم آنجا بپای

به تعظیم گشتم به پیشش دوتای

شهم جای بنمود و بنشست نرم

پس از روزگارم بپرسید گرم

ز مهرش دلم فال فرخ گرفت

سخن ها بپرسید و پاسخ گرفت

پس آنگه به تاربخ ایران رسید

به دوران رزم دلیران رسید

شهنشه بپرسید از اشکانیان

که کندند

بنیاد یونانیان

ز پرتو نژادان آرش گهر

وزان پهلوانان پرخاشگر

به شه عرضه کردم همه نامشان

وز آثار و آغاز و انجامشان

سخن گفتم از پرتو و پرتوی

که شد در لغت پهلو و پهلوی

ز ارشک سخن کردم و مهرداد

که مردانه بنیاد شاهی نهاد

براندند از ایران سلوکیه را

سپس ره ببستند رومیه را

زکار «کراسوس» و آن لشکرش

که ازکینه ببرید «سورن» سرش

ز رزم «تراژان» و رومی گروه

که ایرانیان آمدندی ستوه

پس از مرگ دارا، به ایران زمین

نماند آن که اسبی کشد زبر زین

ز یونیان کار ما گشت زار

فکندند درکاخ دارا شرار

بکشتند سی تن شه و شهربان

نماندند از زند و استا نشان

در ایوان ها آتش افروختند

کتب خانه های مغان سوختند

ز سوریه تا مرز پنجاب و چین

کشیدند یکسر به زیر نگین

گرفتند از مرد دوریش باج

کشیدند یکسر به زیر نگین

گرفتند از مرد دوریش باج

نه فرهنگ ماند و نه تخت و نه تاج

که ناگه ز مشرق دمید آفتاب

سر بخت ایران برآمد ز خواب

ز پهلو نژادان زهگیر شست

یکی مرد جنگی به زین برنشست

مهین ارشک شیردل مهرداد

به کین کیان دست مردی گشاد

ز نو جوش زد چشمهٔ زندگی

درآمد به بُن دورهٔ بندگی

ز بیگانه شد شهر ایران تهی

فروزنده شد فر شاهنشهی

کیانی کمان را زه افکنده شد

ز نو آرشی تیر پرنده شد

سپرکوب شد گرز گرشاسبی

سرانداز شد تیغ لهراسبی

فلک بویهٔ کین دارا گرفت

ز یونانیان آشتی وا گرفت

سپاه سکندر درِین رستخیز

یکی گور بگرفت و دیگر گریز

ز شهر هرات تا در تیسفون

زمین شد ز یونان سپه لعل گون

بجستند از آن رزمگاه درشت

به انطاکی و شام دادند پشت

پس آنگه به بلخ گزین تاختند

وزان بیخ یونان برانداختند

ز پنجاب تا مرز چین و تتار

به یونانیان مانده بد یادگار

ز خود پادشاهان برانگیختند

به فرهنگ یونان درآویختند

شده نامشان دولت باختر

زده سکهٔ پادشاهی به زر

براندند اشکانیان بیدرنگ

گرفتند آن پادشاهی

به چنگ

بسی رزم های گران ساختند

ز بیگانه مشرق بپرداختند

پس آنگه به خوارزم و دشت خزر

بجستند بر خیل ترکان ظفر

به سالی سه آمد به زیر نگین

ز آشور تا مرز کشمیر و چین

ز جوشن شکافان صحرانورد

برآمد ز خوارزم و قپچاق گرد

شمارهٔ 62 - معلم و شاگرد

ادیبی زبان در طلاقت زبون

همی لام را خواند پیوسته نون

نوآموزی او را به چنگ اوفتاد

معلم به درسش زبان برگشاد

بدان کودک خرد، جای الف

کنف یاد داد آن ادیب خرف

به ناچار الف را انف خواند خرد

معلم برآشفت وگوشی فشرد

بدو گفت انف چیست می خوان انف

فروخواند کودک به فرمان انف

دگر باره آشفت استاد پیر

یزد بانگ برکودک ناگزیر

نوآموز روزی ببود اندر آن

انف خوان و گریان و سیلی خوران

شبانگه پدر درکنارش نشاند

که امروز پور گرامی چه خواند؟

به شب همچنان کودک دلفروز

الف را انف خواند مانند روز

پدرگفت انف چیست جان پدر

الف گفت باید بسان پدر

چو بشنیدکودک الف را درست

الف را الف خواندچالاک و چست

چسان از انف می شود منصرف

که نشنیده جز فا و نون الف

تو خود فا و لام و الف راست گوی

پس از دیگران گفتهٔ راست جوی

تو بر نیکویی پشت پا می زنی

پس آنگه به نیکی صلا می زنی

تو بد را نخستین ز خود دورکن

سپس دیگران را ز بد دورکن

تب آلوده درمان تب چون کند

«رطب خورده منع رطب چون کند»

چو حاکم کند می شبانگاه نوش

نبندد به حکمش دکان، می فروش

کسان بهره یابند از آثار خویش

که خود کار بندند گفتار خوبش

اگر گفته نغز است و دل نغز نه

بلوطی بود کاندر آن مغز نه

و گر دل درست است و گفتار سست

از آن گفته یک دل نگردد درست

شمارهٔ 63 - ترجمه یک قطعهٔ فرانسه

یکی کودک از لانه جغدی کشید

به صحن دبستانش می پرورید

هم او را یکی بچهٔ غاز بود

که باگربهٔ پیر همراز بود

به مدرس درون هر سه ره داشتند

بر کودکان دستگه داشتند

ز بس کاندر آنجای بشتافتند

ز علم

و خرد بهره ها یافتند

ز «هرودت» سخن کرده از بر بسی

ز «تیتلیو» هم خوانده دفتر بسی

شبی را بهنجار اهل خبر

جدل سر نمودند با یکدگر

کز اقوام و از شهریاران ییش

کدامند اندک، کدامند بیش؟

در آغازگفتار، شد گر به راست

که از مردم مصر بهتر کجا است

همه عالم و عاقل و دین پرست

همه بردباران آیین پرست

ز جانند نزد خدایان رهی

همین یک صفتشان بس اندر بهی

برآورد جغد از دگر سو نوا

که چون قوم آتن کنون کو، کجا؟

من آن قوم را دوست دارم بسی

وزان قوم برتر ندانم کسی

کرا باشد آن لطف وآن دلبری

هم آن زور بازوی و نام آوری

بخندید از این ماجرای دراز

به غوغا سخن کرد آغاز، غاز

که هیهات،هیهات ازین فکرو رای

وز این ژاژگفتار شوخی نمای

گر اینست پس رومیان کیستند

بر رومیان دیگران چیستند؟

به یک جای شد گرد با مهتری

بزرگی و مردی و گندآوری

فراوان هنرها به یک مرز و بوم

نهادند و بر آن نوشتند روم

مرا دل کشد سوی این قوم باز

جهانجوی را برد باید نماز

فضیلت فروشان جدل ساختند

ز صحبت به بیغاره پرداختند

خردمند موشی در آن پرده بود

که اوراق علمی بسی خورده بود

به گفتار آنان همی داشت گوش

نگرتا چه گفت آن خردمند موش

که ای چیره دستان نغز هجیر

غرض را اجیرید برخیرخیر

بر مصریان گربه مسجود بود

همان جغد را قوم آتن ستود

هم اندر « کپی تول» ز دربار روم

به غازان خورش بود و نذر و رسوم

ز هریک به هریک نوایی رسید

که تان هریکی دل به جایی کشید

عقیدت چو کاهی است هرجا گرای

برو بر غرض چیره چون کهربای

شمارهٔ 64 - رفیق بد

به روزی مبارک ز ماه صیام

به خود، خوردن روزه کردم حرام

سحر خوردم و خفت بعد از نماز

بپا خاست پایان روز دراز

شدم تا به مسجد نمازی کنم

بر پاک یزدان نیازی کنم

ز مسجد مرا دیو کج کرد راه

شدم با رفیقی سوی خانقاه

بجای نماز

اندر آن قعر تنگ

زدم بی محابا دو قلاج بنگ

وزان جایگه با یکی باده خوار

کشیدم به میخانه رطلی سه چار

شکم خالی و سرپر از دود بنگ

زد آتش به جان بادهٔ لعل رنگ

رفیقی مقامر کشیدم مهار

مرا برد از آنجا به بزم قمار

هرآن سیم کاندر میان داشتم

زکف دادم و روی برکاشتم

ز مستی سر از پای نشناختم

یکایک زر و سیم درباختم

وز آنجا سوی خانه کردم شتاب

چپ و راست پ رینده،سست وخراب

شکم خالی وکیسه پرداخته

تن از بنگ و می ناتوان ساخته

پی شب نشینی که معهود بود

شدم تا به کویی که مقصود بود

ز دیوارها مشت و سیلی خوران

زنان خوبش راگه بر بن گه برآن

زدم دست تا حلقه بر در زنم

که چون حلقه خمید ناگه تنم

بپیچید پایم به سر حلقه وار

زدم حلقه بر پای آن در چو مار

پس ازمن رفیقی به من برگذشت

مرا دید و دودش بسر درگذشت

بدان خانه ام برد از آن جایگاه

به وضعی پریشان و حالی تباه

رفیقان چو نبضم نگه داشتند

مرا جملگی مرده پنداشتند

پریده رخ و قفل گشته دهان

نفس را، ره آمد وشد نهان

بشولیده مندیل و پاره قبا

وز آب وگل آهار داده عبا

رفیقان به درمان بپرداختند

وز افیون دم عیسوی ساختند

پس از نیمه شب این تن نیمه جان

بپا خاست زان معجزآسا دخان

من از ناچرانی به کردار نی

جدل کرده با بنگ و افیون و می

عجب دارم از مرگ بی دست و پای

کِم از پا نیفکند و ماندم بجای

چه سود از پدر درس صوم و صلواه

چو بودند یاران به دیگر صفات

رفیق بد و نامد روزگار

ز بن برکند پند آموزگار

ببین کم به جان وبه خون و به پوست

به یک شب چه آمد ازین چار دوست

به جان دارم از یار پنجم سپاس

که بردم سوی خانه بعد از سه پاس

چو خواهی بدانی همی راز من

ببین تا چه مردیست انباز من

شمارهٔ 65 - فرشتهٔ عشق

«اربس» اندر افسانهٔ باستان

به افرشتهٔ عشق شد داستان

چوگل روی و چون شاخهٔ گل برش

کمانی و تیری به چنگ اندرش

شبی بود طوفنده و

پر درخش

سیاهی و برف اندر آفاق پخش

بناگه در خانهٔ دل زدند

به دیوانگی راه عاقل زدند

دل از جای برجست و در برگشاد

همانگه «اریس» اندر آن پرگشاد

دو بال از تف برف گشته دژم

دو مژگان ز سرما فتاده بهم

لبانش چو جزع یمانی کبود

رخانش چو پیروزهٔ نابسود

ز برف و ز سرما تنی لرزدار

چو شاخ گل تازه در نوبهار

به دل گفت در آن سیاهی همی

که مهمان ناخوانده خواهی همی؟

بدوگفت دل کودکا! اندر آی

که وقف است بر دوستان این سرای

در این برف و سرما کجا بوده ای؟

که ناخورده ای چیز و ناسوده ای؟

لبانت چو جزع یمانی چراست؟

رخانت چو یاقوت کانی چراست؟

چرا مژگان را بخم کرده ای

چرا نرگسان را دژم کرده ای

به دستت چرا هست تیر وکمان؟

بترسی مگر از بد بدگمان؟

درین گفتگو تا به مشکو شدند

به نرمی درآن وبژه پستو شدند

به پستویکی آتش افروخت دل

که او را برافریشته سوخت دل

دو دستش به گرمی بر آذرگرفت

چو شد گرم، خوش طبعیش درگرفت

کجا عشق خوش طبعی آغازدا

بلا بر دل عاشقان تازدا

خداوند عشق آستین برکشید

« کمان را به زه کرد و اندر کشید»

دل از شوخی عشق در تاب شد

که ناگه بر اوتیر پرتاب شد

خدنگی چو الماس افروخته

شرارش دل مرد و زن سوخته

خدنگی همه خواری و رنج و درد

گدازندهٔ سرزنش های سرد

خدنگی همه داغ وهول وبلا

همه اشگ و بیماری و ابتلا

خدنگ«اریس»ازکمان سرکشید

سراپای دل را به خون درکشیدا

خدنگش به دل خوردوتاپرنشست

فرشته بدان خانه اندر نشست

در آن دل مپندار پندار زشت

که دست «اریس» اندر آن مهر کشت

ز قلب کسان قلب شاعر جداست

دل شاعر آماج سهم خداست

چو باشد دل شاعری سوخته

جهان گردد از شعرش افروخته

به دل برق سوزنده دارم چه باک

اگرگفتهٔ من بود سوزناک

دل شاعری چون دل کودکی

برنجد چو در مهرت آرد شکی

دل شاعران چیست؟ دربای ژرف!

بر آن دمبدم برق و باران و برف

نیاساید از برق و طوفان

دمی

نه در سور و شادی، نه در ماتمی

دلی با چنین کبر و پهناوری

بدست آیدت گر بدست آوری

درآویزی از تار مویی نگون

نشانیش چون گل به زلف اندرون

توانی در او دست یازی همی

چو طفلان بدو لعب بازی همی

شمارهٔ 66 - نقش فردوسی

پژوهندگی را سپیده دمان

فرشته به خاک آمد از آسمان

بدانگه که مردم به خواب اندر است

دل دیو ریمن به تاب اندر است

بدانگه که یکسر غنوده است هوش

گشاده در دل به روی سروش

فرشته درآمد چراغی به مشت

روان شد به دعوتگه زردهشت

به ایران زمین جستن اندر گرفت

پژوهیدن هر دلی سر گرفت

هرآن دل که دیوان در آن خفته دید

فرشته از آنجای دم درکشید

به هر دل که بد پاک، کشتن گرفت

در آن هرچه دید آن نبشتن گرفت

از آن ییش کاین تیره پهنای خاک

شود چون دل پارسا تابناک

از آن پیش کز قعر دربای قار

کشد دیو، خمیازهٔ نابکار

سوی آسمان شد سروش بلند

بدست اندرش نامه ای دلپسند

ز هر دل در آن داستانی زده

فرشته برآن ترجمانی شده

به هر دل دگر نقش، دیدار بود

به هر نقش رنگی دگر یار بود

بجز یاد فردوسی پاک رای

که در هر دلی داشت نقشی بجای

شمارهٔ 67 - داستان رستم و اسفندیار

چو اسفندیار آن شه نیک بخت

به باغ مهی خسروانی درخت

فروزندهٔ چهر دین بهی

فرازندهٔ چتر شاهنشهی

فزایندهٔ کشور باستان

به هر جای در پر دلی داستان

به رویینه دز آتش افروخته

بر و بوم ارجاسبی سوخته

فتالندهٔ جنگ گندآوران

رهاننده مهربان خواهران

به مردی گشوده ره هفت خوان

برید ه سر اژدهای دمان

خم آورده در پیش یزدان، سرا

زده بوسه بر دست پیغمبرا

به رزمی کجا ناستوده پدر

فرستادش اندر دم جانور

بر آن شوم پیکار زابلستان

ز تیر گز رستم داستان

فروخفتش آن نرگسان دژم

نگون کشت آن زردهشتی علم

پشوتن برادرش بر سر دوید

به زاری گریبان خفتان درید

ز یکسوی بهمن بیامد دوان

بدو مرمرش جوی خونین روان

فرو مانده زال اندر آن کارکرد

ز دستان

و این گنبد لاجورد

ز پیشینه گفتار موبد به بیم

ز بد روزی پور، دل بردو نیم

که هرکس که خون یل اسفندیار

بریزد ورا بشگرد روزگار

شه اسفندیار اندر آن خاک گرم

فتاده چنان چون به خون خفته غرم

بدوگونه اش زعفران بیخته

بر آن زعفران سرخ می ریخته

دوچشمش چو دو جوی وزان هر دو جوی

دو سیلاب خون تاخته بر دو روی

بدو چشم دست و به دست دگر

خدنگی ز خون سرخ، پیکان وپر

خم آورده پشت وکشیده دو ران

دو آهو غنوده به خواب گران

ناتمام

شمارهٔ 68 - راستی

شنیدم که شاهنشهی نقش بست

ابر خاتم خویشتن: «راست رست»

درین باغ تا راستی، رسته ای

وگر شاخ ناراستی خسته ای

بگو راست، ور بیم جان داردت

که خود راستی در امان داردت

یکی روز در مکه غوغا بخاست

به کین محمد که می گفت راست

به یاری رسیدش یکی رادمرد

به چیزبش پیچید و بر دوش کرد

به ره در رسیدند غوغاییان

گرفتند آن مرد را در میان

بگفنند کاین چیست؟ گفت این نبی است

در این پشتواره جز او هیچ نیست

گزندآوران بی گزندان شدند

به شوخی گرفتند و خندان شدند

ز راهش گذشتند و بگذشت پیر

وز آن راستگویی برست آن امیر

نگر تا پیمبر چه گفت از خرد:

«بگو راست هرچند مرگ آورد»

شنو تا بدانی که این راز چیست

که گر نشنوی بر تو باید گریست

مگوی آنچه داری به دل راست راست

که هر راست را بازگفتن خطاست

بسا راست کآشوب ها راست کرد

وزآن گفته خصم آنچه می خواست کرد

نه هر راست را بایدت گفت تیز

نگر تا نگویی بجز راست چیز

کجا فتنه خیزد زگفتار راست

خموشی گزیدن در آنجا رواست

گروهی دروغی روا داشتند

به یک جای و آن خیر پنداشتند

دروغی کجا سود آید از آن

به از راست کآشوب زاید از آن

منت راست گوبم که چونین دروغ

وگر سود بخشد ندارد فروغ

ز خوبی زبان خاستن بودنی است

ولی در بدی هیچگه سود

نیست

شمارهٔ 69 - خرس و امرود

یکی گرسنه خرس در باغ جست

مگرمیوه نغزی آرد بدست

به هرسو نگه کرد با حرص وآز

یک امرود بن دید رسته دراز

به بالا بلند و به پهلو فراخ

ستبر وکشن برگ و بسیار شاخ

ز هر برگ، رخشان یکی آمرود

چو نجم ثریا زچرخ کبود

بجنبید و غرید خرس از شعف

بمالید بر خاک هر چار کف

همی جست چابک به ساق درخت

که پرچین خارش بدرید رخت

نگه کردکز ساقه تا بیخ شاخ

همی خاربن برشده لاخ لاخ

ببسته است دهقان داننده کار

به ساق درخت از پی دزد، خار

همه خارها چون سرنیزه ها

کزان نیزه ها کس نگشتی رها

غمی گشت خرس از چنان سخت جای

بگشت و بلیسید دو دست و پای

برنجید از آن کار، زاندازه بیش

ولیکن نیاورد با روی خویش

روان کشت ازآن باغ و با خویش کفت

که رسم بزرگی نشاید نهفت

من این باغ امرود و این بار تر

نهادم به وقف مزار پدر

چو بینیش بر خاک ره سوده شد

زبانش به خیرات بگشوده شد

کسی چون ز سودی جدا ماندا

مران سود را ناروا خواندا

شمارهٔ 70 - شاه حریص ترجمهٔ یکی !ز قطعات فر!نسه

پی چیست این ساز و برگ نبرد؟

هم این کشتی وییل جنگی و مرد

به«پیروس» گفت این، یکی هوشیار

که همراز او بود و آموزگار

سوی روم خواهم شدن، گفت شاه

بدانجا که جویندم از دیرگاه

چرا گفت، گفت از پی گیر و دار

ستودش خردمند آموزگار

که این رای رائی است با دستگاه

سکندر سزد کرد این یا که شاه

چه خواهیم کردن چو شد روم راست

بگفتا همه خاک لاتن ز ما است

خردمند گفت اندرین نیست شک

که آن جمله ما را بود یک بهٔک

دگر کار کوته شود؟ گفت نه!

به سیسیل از آن پس درآرم بنه

همین کشتی و لشکر بی شمار

درآید «سراکوش» را برکنار

دگرکارگفتا تمام است؟ گفت

نه زآنروکه با آب و بادیم جفت

همانگه بسنده است بادی بگاه

که تا خاک « کارتاژ» باز است راه

کنون، گفت بر

بندگان شه، درست

که ما جمله گیتی بخواهیم جست

برانیم تا دامن قیروان

به صحرای «لیبی» و ریگ روان

به مصر و حجاز اندر آییم تنگ

وز آن پس بتازیم تا رودگنگ

چو ازگنگ بگذشت یکران ما

شد آن مرز و بوم نوین زان ما

بپیچیم از آن پس به توران زمین

ز جیحون برانیم تا پشت چین

چو این نیمه بخش جهان بزرگ

درآمد به فرمان شاه سترگ

به دستور ما گشت کار جهان

چه فرمان کند شهریار جهان

به پیروزی و شادی آنگاه گفت:

توانیم خندید و نوشید و خفت

بدو گفت دستور آزادمرد

که این را هم اکنون توانیم کرد

نیفکنده پرخاش را هیچ بن

بکن هرچه خواهی، که گوید مکن؟

شنیدم که نشنید پند وزیر

سوی روم شد پادشاه «اپیر»

شکستی بزرگ اندر آمد بر اوی

شکسته سوی خانه بنهاد روی

همی خواست گیتی ستاند به زور

که گیتی کشیدش به زندان گور

نصیحت بسی گفته اند اهل هوش

ولی نیست گوش حقیقت نیوش

حقیقت برون از یکی حرف نیست

کجا داند آن کز حقیقت بری است

حقیقت به کس روی با رو نشد

از این رو سخن ها دگرگونه شد

سخن از حقیقت گر آگه شدی

درازی نهادی و کوته شدی

بهار از حقیقت یکی ذرّه دید

بدو باز پیوست و از خود برید

چو از خود رها گشت جاوید شد

بدان ذره همراز خورشید شد

شمارهٔ 71 - بخون و بدان آنگهی کارکن

ایا پور پند مرا یاد دار

پدرت آنچه گوید فرا یاد آر

مگوی آنچه معنی ندانیش کرد

مکن آنچه نیکو نتانیش کرد

سرمایهٔ مرد دانستن است

دگر خواستن پس توانستن است

چو مردم توانست ودانست و خواست

کند راست و آید بر او دهر راست

به چیزی کزآن چیزخیریت نیست

اگر بگروی بر تو باید گریست

به هرکارکرد، ای گرامی پسر

رضای خدا جوی و خیر بشر

به راهی که پایان ندارد مرو

چو رفتی از آن راه واپس مشو

به کاری که نیکو ندانیش بن

مپیچ و میندیش و دعوی مکن

به گفتار، کردار را یارکن

بخوان

و بدان آنگهی کار کن

به قولی که با فعل ناید درست

مبر رنج کان قول قولی است سست

دو رو دارد این گیتی گوژبشت

یکی روی از آن نرم و دیگر درشت

برونی به گفتارها پرنگار

درونی به کردارها استوار

حقیقت درون است و صورت برون

خرد از برون زی درون رهنمون

برون دیگر و اندرون دیگر است

میانجی رهی پیچ پیچ اندر است

برون را نظر خواند دانا وگفت

نظر بی تحقق نیرزد به مفت

برون را مپیرای همچون خزف

درون را بیارای همچون صدف

صدف را برون چون خزف نغزنیست

خزف را درون لیکن آن مغز نیست

مخور عشوه اهل روی و ریا

که شکر نیارد نی بوریا

گزافه است هنگامهٔ عامیان

که پرگوی طبل اند و خالی میان

تهی مغز شد طبل بی چشم وگوش

از آنرو به چیزی برآرد خروش

خروش جرس از سر درد نیست

ازیرا فریبنده مرد نیست

فریب فریبنده مردم مخور

عسل از بن نیش کژدم مخور

به پیکار جنگاوران زمان

همان تیر مرسوم نه در کمان

که گر تیر دشمن جوی پیش جست

تو را چوبه و چرخ باید شکست

مشو غره از های و هوی عوام

که گیرند هرچ آن دهندت، تمام

نهندت بهٔک دست بالای سر

نگون افکنندت به دست دگر

شمارهٔ 72 - کار و عمر دراز

به من بر مسلم شد این نکته باز

که مردم به گیتی بماند دراز

به شرطی که فکرش نگیرد شتاب

مگرسوی آمیزش و خورد و خواب

بباید کش از این سه فکرت برون

نباشد دگر فکرتی رهنمون

چو شب از سر روز تاج افکند

خورد شام و تن در دواج افکند

چو از خاوران روز شد آشکار

پی کسب روزی بچسبد به کار

غم گردش ماه و سالیش نه

بجز فکر روزی خیالیش نه

نه فکر بزرگی و میری کند

نه اندیشه از روز پیری کند

نه او را غم حال بانو بود

که بانوی او نیز چون او بود

نه در دل غم کودک بی زبان

که پروردگارش بود مهربان

اگر باشد اندر هنر خبرتش

به هر کار یزدان کند

نصرتش

کند تکیه بر صنع و نیروی خوبش

به عقل و هش و زور بازوی خویش

وگر پیشه ور با ترازو بود

ترازوش سرمایهٔ او بود

بویژه که شیرین زبانی کند

به خلق خدا مهربانی کند

چو شد عدل میل ترازوی او

بود میل هر مشتری سوی او

چو نیکوسخن بود و حاضرجوا ب

شود بهتر از مشتری کامیاب

وگر ترش رو بود و بی رای و هوش

بود کم خریدار و اندک فروش

بداگر خرید و فروش اندکست

دو ده نیم بهتر ز یک ده یک است

وگر کشت کار است و برزیگرست

مر او را زمین و زمان یاور است

به پاییز بندد کمر استوار

برد آب و حاضر کند کشتزار

چهار آخشیجان بود یار او

طبیعت کند سعی درکار او

که گفتار زردشت پیغمبر است

ستون جهان مرد برزیگر است

شمارهٔ 73 - کوشش و امید ترجمه !ز یک قطعه فرانسه

جدا شد یکی چشمه از کوهسار

به ره گشت ناگه به سنگی دچار

به نرمی چنین گفت با سنگ سخت:

کرم کرده راهی ده ای نیک بخت

جناب اجل کش گران بود سر

زدش سیلی وکفت: دور ای پسر!

نشد چشمه از پاسخ سنگ، سرد

به کندن دراستاد و ابرام کرد

بسی کند وکاوید وکوشش نمود

کز آن سنگ خارا رهی برگشود

زکوشش به هر چیز خواهی رسید

به هر چیز خواهی کماهی رسید

بروکارگر باش و امّیدوار

که از یاس جز مرگ ناید به بار

گرت پایداربست در کارها

شود سهل پیش تو دشوارها

شمارهٔ 74 - رنج و گنج

بروکار می کن مگو چیست کار

که سرمایهٔ جاودانی است کار

نگر تاکه دهقان دانا چه گفت

به فرزندگان، چون همی خواست خفت

که میراث خود را بدارید دوست

که گنجی ز پیشینیان اندر اوست

من آن را ندانستم اندرکجاست

پژوهیدن و یافتن با شماست

چوشد مهرمه کشتگه برکنید

همه جای آن زیر و بالا کنید

نمانید ناکنده جایی ز باغ

بگیرید از آن گنج هرجا سراغ

پدر مرد و پوران به امید گنج

به کاویدن دشت بردند رنج

به گاوآهن و بیل کندند زود

هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود

قضا

را در آن سال از آن خوب شخم

ز هرتخم برخاست هفتاد تخم

نشد گنج پیدا ولی رنجشان

چنان چون پدرگفت شد گنجشان

شمارهٔ 75 - مرع دستانسرای

توگویی مگر مرغ دستانسرای

به ژاغر نهان کرده باریک نای

نه نای و نه انگشت نایی پدید

نه لب کاندر آن نای دم دردمید

نوازد به جادوگری نای خویش

فزاید بهر نغمه آوای خویش

تو گویی بر آن تنگ و باریک شاخ

گشاده یکی بزمگاهی فراخ

نوازندگانی سر از باده مست

به خنیاگری برده یکباره دست

هم آهنگ، با نای ها، چنگ ها

درآمیخته جمله آهنگ ها

همه سازها بر اغانی زنند

اوانی همی بر اوانی زنند

شمارهٔ 76 - خدا و والدین

ایا کودک خوب شیرین زبان

مشو غافل از مادر مهربان

بدار این سه مقصود را نصب عین

نخستین خدا، زان سپس والدین

خدا منعم است و مربّی پدر

بود مادر از هر دو دلسوزتر

خدا را پرست و پدر را ستای

ولی جان به قربان مادر نمای

شمارهٔ 77 - کل و کلاه

کلی را سر از زخم ناسور بود

ز خارش توانش ز تن دور بود

کنار یکی نهر، خارید سر

کلاهش فتاد اندر آن نهر در

بجنبید و بشتافت بر طرف آب

ولی آب را زو فزون بُد شتاب

کله گه بغلطید وگه شد به اوج

به فرجام گم گشت در زیر موج

چو نومید شد کل ز صید کلاه

برون قاه قاه و درون آه آه

به یاران چنین گفت: کاین رشک لاخ

برای سرم بود لختی فراخ

شمارهٔ 78 - دزدان خر

شنیدم که دو دزد خنجرگذار

خری را ربودند در رهگذار

یکی گفت بفروشم او را به زر

نگه دارمش گفت دزد دگر

در این ماجرا، گفتگو شد درشت

به دشنام پیوست و آخر به مشت

حریفان ما مشت بر هم زنان

که دزد دگر تافت خر را عنان

شمارهٔ 79 - آشتی و جنگ

یکی دوستی را بیازرد سخت

پس آنگه سوی قاضیش بردسخت

پس از رنج و بدنامی وگیرودار

چو روز نخستین بدوگشت یار

یکی گفتش ای مرد کارت چه بود

درتن دوستی گیرو دارت چه بود

چرا ز آشتی دست برداشتی

چو بایستیت

باز کرد آشتی

بخندید و گفت آشتی نیست این

که جنگ دگر را میانجیست این

شمارهٔ 80 - از بدی بپرهیز

گذشته گذشته است و آینده نیست

میان دو نابود، پاینده چیست؟

گذشته اگر خوب اگر بد، گذشت

وز آینده کس نیز واقف نگشت

گذشته به چنگ تو ناید دگر

وز آینده ات نیز نبود خبر

دمی کاندر آن دعوی هست تست

همانست کاین لحظه در دست تست

چو در دست تست ای برادر زمان

زمان را به اندوه و غفلت ممان

درین یکدم ار بد کنی یا که زشت

زمانه به نام تو خواهد نوشت

مبادا در این یک زمان بد کنی

که گر بد کنی در حق خود کنی

به مرد خدا نیست زشتی سزای

که مرد ار ببخشد نبخشد خدای

بپرهیز از آزردن نیکمرد

که با نیکمردان کسی بد نکرد

شمارهٔ 81 - تود و بید

جهانست چون جنگلی بیکران

فراوان درخت و گیاه اندر آن

یکی از در میوه اندوختن

درختی دگر از در سوختن

چو تابید از برج خرچنگ شید

بخندید بر بارور تود، بید

که این کوشش بی کران تا به کی؟

خمیده ز بار گران تا به کی؟

فروهشته برگردنت پالهنگ

شکسته سر و دستت از چوب و سنگ

فرو ریخته برگ و بارت بهم

به زیر لگد پشت کرده بخم

به یاد که در این سرای سپنج

کشی بار این درد و اندوه و رنج؟

خوری غم به یاد دل شاد که؟

به عشق که؟ بهر که؟ بر یاد که؟

کسی کز برای تو تب کرد راست

اگر از برایش بمیری رواست

کسی کز فراق تو لب می گزد

گر افغان کنی در غمش می سزد

و دیگرکه دنیا دمی بیش نیست

در آن دم کس ار غم خورد ز ابلهیست

تو ای بارور تود فرخ سرشت

چه خوش کرده ای اندرین کار زشت؟

نگه کن به من کاندرین جای خوب

نه رنجست و انده نه سنگست و چوب

شمارهٔ 82 - مرگ سرخ به از مرگ زرد

شدم با یکی مرد عیّار یار

که بودش همی رزم و

پیکارکار

سلحشور و سالوک و همت بلند

به پیرامنش نامداران چند

نهاده به سر تارک مهتری

نهفته به دل بویه ی سروری

هوای بزرگی بسر داشت مرد

نیاسوده یکدم ز ننگ و نبرد

بگفتم بدان نوخط کهنه کار

که جان و جوانی گرامی بدار

بخندید ازبن گفته آزادمرد

که ای فارغ از رنج و حرمان و درد

به میدان ز خون سرخ مردن بنام

به از مرگ در بستری زردفام

بگفتم به شهر اندر آیی همی؟

و یا اندرین کوه پایی همی؟

بگفتا به شهر اندر آیم بسی!

که جز دوستانم نداند کسی!

بگفتم که دولتسرایت کجاست؟

کجاخانه داری وجایت کجاست ؟

بگفت اندر آنجا سراییم نیست

جز اندر دل خلق جاییم نیست

بدو گفتم آنجا یکی خانه ساز

سرایی نو آیین و شاهانه ساز

که چون صفّ بیداد را بشکنی

به پیروزی آنجای مأوا کنی

نگر تا به پاسخ چه گفت آن دلیر:

که گر من شوم بر بداندیش چیر

سرای امارت بود جای من

نساید زمین دگر پای من

وگر خصم گردد به من چیردست

به میدان شوم بسته و زیردست

نشاید دگر جای، مأوای من

که زندان سلطان بود جای من

وگر کشته آیم به میدان کین

بود خانه ام تنگنای زمین

فزون از دمی نیست مرگ ای پسر

ز مرگست اندیشه اش صعب تر

چو اینست، پس مرگ در رزمگاه

به از درد و بیماری و اشگ و آه

شمارهٔ 83 - شکایت از مردم زمانه

زمانه به قصد دلم بی درنگ

گشاید ز غم تیرهای خدنگ

نشان ساخته زآن دل خون فشان

زند تیرها راست بر یک نشان

نشاند سر اندر بن یکدگر

کز آن تیرها نیزه سازد مگر

ز بیداد مردم بنالم به زار

بگریم به مانند ابر بهار

گرم خون ز مژگان ببارد رواست

کزین مردمانم به دل زخم هاست

ز مژگان گرم اشگ تا دامن است

مپندار کان اشک چشم من است

بود جان شیرین من بی گمان

چکان از سر پنجهٔ مردمان

شمارهٔ 84 - جنگ داخلی و دشمن خارجی

چون عدو درکمین بود زنهار

دست از شنعت رفیق بدار

دوکبوترکه بال

هم شکنند

لقمه گربه را درست کنند

مسمطات

خمریه

انگور شد آبستن هان ای بچۀ حور

برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور

چندانش مهل کز دم دی گردد رنجور

کامد دی و افسرد دم ماه و دم هور

برکرد سیه ابر، سر ازکوه نشابور

واراست ز خوارزم سپه تا در بلغار

در هر باغ از برف و شاقی و نقیبی است

بر هر شاخ از زاغ خروشی و نعیبی است

شمشاد حبیبی و سیه زاغ رقیبی است

وز برف شبانه به سر سرو نصیبی است

گوئی به صف بار ملک زاده خطیبی است

دستار فرو برده به کافور و به زنگار

آن سودهٔ سیم است که در دست نسیمست

وان کوه، بیندوده بدان سودهٔ سیم است

خورشید به میغ اندر چون روی سقیم است

یا در بن دربا ید بیضای کلیم است

وان شاخهٔ بید ای عجبی سخت کریم است

کافشاند چون دست ملک درهم و دینار

زین پیش چو عمال خزان باز رسیدند

وان خیمهٔ زربفت خزان باز کشیدند

دهقان پسران هر سو در باغ دویدند

جز از بچگان در وی جنبنده ندیدند

خندان بدویدند وگلوشان ببریدند

بی هیچ عفو جستن، بی هیچ ستغفار

چون یافت کدیور گنه بچه گکان را

بربست به زنجیر دوگان را و سه گا ن را

وانگه به درون درشد و دید آن همگان را

وز آن همه گان پاک بپرداخت مکان را

وان جمله بیاورد و بینباشت دکان را

تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار

بنهاد پس آن دخترکان را به سبد بر

برد آنهمه را تفت سوی خانهٔ خود بر

قومی دید آبست به پنجاه و به صد بر

مسکین به غلط رفت و گمان برد به بدبر

دست و سرشان کوفت به پنجاه لگد بر

چندان که ز تنشان خوی و خون رفت به یکبار

وانگاه نگه کرد بدان حال تبه شان

زان کرده پشیمان شد و بخشود گنهشان

وآورد

ز چرخشت سوی خفتنگه شان

بر روی فرو بست ز هر بیهده رهشان

می داشت نهان زیدر تا یک دو سه مه شان

چندان که برند از یاد آن محنت و تیمار

چون ماه چهارم شد، یک روز نهفته

بشتافت بدانجا که بدند آنان خفته

تا پرسد و جوید که چه بوده است و چه رفته

جوید خبر زان گره خستهٔ تفته

جز انجم رخشنده و گل های شکفته

هرچند فزون جست او کمتر دید آثار

چون دید بدان بلعجبی گفت به ناگاه

صد سبحان الله و دوصد سبحان الله

این جمله کیانند بدین آب و بدین جاه

نی خورشید اینجای فراز آمده نی ماه

نی روز گشادم رخ اینان نه شبانگاه

این فرخی و خوبی کی گشت پدیدار

اینانند آنان که دو سه ماه ازین پیش

آوردمشان از رز زی مصطبهٔ خویش

وانگه به لگد کردم پشت و برشان ریش

چونان بنهادمشان یک روز کم و بیش

پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش

بی هیچ رعایت گر و بی هیچ پرستار

امروز به صد عزت و تمکینند اینان

با دیگر رسم و دگر آئینند اینان

دلبند خوش و نغز و نگارینند اینان

گوئی مگر از خلخ و از چینند اینان

یا مهر و مه و زهره و پروینند اینان

یا خود مگر این خانه سپهریست پُر انوار

دهقان سپس ازکوشش و فریاد و هیاهو

پیش آرد مینائی پاکیزه چو مینو

برگیرد از آن بادهٔ نغز خوش نیکو

کز لاله ستدگونه و از مشگ ستد بو

پاکیزه و گلگون چو رخ یار نکو رو

فرخنده و روشن چو دل شاه نکوکار

نک آذرماه است و می حمری باید

بر شعر بهاری سمن بری باید

شاهان را آزادگی و حری باید

قطران شدم اینک ز تو بونصری باید

با گفتهٔ من گفت منوچهری باید

تا هر دو برآیند به یک مایه و مقدار

شکوه

زال زمستان گریخت از دم بهمن

آمد اسفند مه به فر تهمتن

خور به فلک

تافت همچو رای پشوتن

آتش زردشت دی فسرد به گلشن

سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان

قائد نوروز چتر آینه گون زد

ماه سفندار مذ طلایه برون زد

ساری منقار و ساق پای به خون زد

هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد

زاغ برون برد فرش تیره ز بستان

ماه دگر نوبهار، جیش براند

از سپه دی سلاح ها بستاند

کل را بر تخت خسروی بنشاند

بلبل دستانسرا نشید بخواند

همچو من اندر مدیح حجت یزدان

صدرا، ... خادم باشی

کرده به تکذیب من جفنگ تراشی

گوئی خود مرتشی نبوده و راشی

حیفست آنجا که دادخواه تو باشی

برمن مسکین نهند این همه بهتان

گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست

ورکنمش هجو راه قافیه تنک است

صرف نظر گر کنم ز بسکه دبنگست

گوید پای کمیت طبعم لنگ است

به که برم شکوه پیش شاه خراسان

گویم شاها شده است باشی پر لاف

از ره عدوان به عیب بنده سخن باف

چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف

گویم و دارم یقین که از ره انصاف

شاه خراسان دهد جزای وی آسان

تا که تبرّا بود به کار و تولّا

تا که پس از لا رسد سُرادق الا

خرّم و سرسبزمان به همت مولا

بر تو مبارک کند خدای تعالی

شادی مولود شاه خطهٔ امکان

در مدح امیرمؤمنان (ع)

ای نگار روحانی، خیز و پرده بالا زن

در سوادق لاهوت کوس لا و الا زن

در ترانهٔ معنی دم ز سر مولا زن

وانگه از غدیر خم بادهٔ تولا زن

تا ز خود شوی بیرون زین شراب روحانی

کز صفای او روشن جان باده نوش امد

در خم غدیر امروز باده ای به جوش آمد

کان صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد

وان مبشر رحمت باز در خروش آمد

با هیولی توحید در لباس انسانی

آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا

حیدر احد منظر احمد علی

سیما

بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا

در جمال او ظاهر سر علم الاسما

ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی

خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان

قلزم صفا را فلک، فلک صدق را سکان

اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان

ممکنی است بی ایجاب، واجبی است بی امکان

ثانی ایست بی اول، اولی است بی ثانی

در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را

کز پی کمال دین شو پذیره حیدر را

پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را

برد بر سر منبر حیدر فلک فر را

شد جهان دل روشن زان دو شمس نورانی

گفت بشنوید ای قوم قول حق تعالی را

هم به جان بیاویزید گوهر تولا را

پوزش آورید از جان این ستوده مولی را

این وصی برحق را این ولی والا را

با رضای او کوشید در رضای یزدانی

اوست کز خم لاهوت نشأهٔ صفا دارد

در خریطهٔ تجرید گوهر وفا دارد

در جبین و جان پاک نور کبریا دارد

در تجلی ادراک جلوهٔ خدا دارد

در رخش بود روشن رازهای رحمانی

کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند

کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند

به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند

حجت صمد مظهر آیت احد پیوند

شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی

پور موسی جعفر آیت اله اعظم

آنکه هست از انفاسش زنده عیسی مریم

در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم

آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم

می کند به درگاهش صبح و شام دربانی

عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را

جان و دل چسان گویند مدحت و ثنایش را

گر رضای حق جویی رو بجو رضایش را

هرکه در دل افرازد رایت ولایش را

همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی

پند سعدی

پادشاها ز ستبداد چه داری مقصود

که از این کار جز ادبار نگردد مشهود

جودکن

در ره مشروطه که گردی مسجود

«شرف مرد به جود است و کرامت به سجود»

«هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود»

ملکا جور مکن پیشه و مشکن پیمان

که مکافات خدائیت بگیرد دامان

خاک بر سر کندت حادثهٔ دور زمان

«خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان»

«خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود»

ملکا خودسری و جور تو ایران سوز است

به مکافات تو امروز وطن فیروز است

تابش نور مکافات نه از امروز است

«این همان چشمهٔ خورشیدجهان افروز است»

« که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود»

بیش از این شاها بر ربشهٔ خود تیشه مزن

خون ملت را در ورطهٔ ذلت مفکن

بیخ خود را به هوا و هوس نفس مکن

«قیمت خود به ملاهی و مناهی مشکن»

« گرت ایمان درست است به روز موعود»

کشت ملت راکردی ز ستم پاک درو

شدکهن قصهٔ چنگیز ز بیداد تو نو

به جهان دل ز چه بندی پس ازین کفت وشنود

«ای که در نعمت و نازی به جهان غره مشو»

« که محالست درین مرحله امکان خلود»

بگذر از خطه تبریز و مقام شهداش

بشنوآن قصهٔ جانسوز و دل از غم بخراش

اندر آن خطه پس از آن کشش و آن پرخاش

«خاک راهی که بر آن می گذری ساکن باش»

« که عیو ن است و جفون است و خدود است و قدود»

شاه یک دل نشد وکار هباگشت و هدر

ملت خسته، درین مرحله کن فکر دگر

پای امید منه بر در شاه خود سر

«دست حاجت چو بری ییش خداوندی بر»

« که کریم است و رحیم است و غفوراست و ودود»

شاه خود کیست بدین کبر و عنانیت او

تا نکو باشد دربارهٔ ما نیت او

ما پرستندهٔ حقیم و الوهیت او

« کز ثری تا به ثریا به عبودیت او»

«همه در ذکر و مناجات و

قیامند و قعود»

سر زند کوکب مشروطه ز گردون کمال

به سر آید شب هجران و دمد صبح وصال

کار نیکو شود از فرّ خدای متعال

«ای که در شدت فقری و پریشانی حال»

«صبرکن کاین دوسه روزی به سر آید معدود»

جز خطاکاری ازین شاه نمی باید خواست

کانچه ما در او بینیم سراسر به خطاست

مدهش پند که بر بدمنشان پند هباست

«پند سعدی که کلید در گنج سعداست»

«نتواند که به جا آورد الا مسعود»

فتح تهران

مژده که آمد برون خاطر ما ز انتظار

مژدهٔ فتح الفتوح داد به ما کردگار

حق در رحمت گشود بر دل امیدوار

فتح به ما شد قرین، بخت به ما گشت یار

ناصر ملت نمود فتحی بس نامدار

هذا فتحٌ قریب، هذا نصرٌ مبین

باز به ما یار گشت نصرت دادار ما

عاقبتی نیک داد کوشش بسیار ما

زار شد آن کس که بود در پی آزار ما

عرصهٔ گیهان گرفت فر سپهدار ما

دین را پاینده کرد همت سردار ما

غیرت آن است آن، همت این است این

همت ستار اگر عرصهٔ دنیا گرفت

فر سپهدار نیز اوج ثریا گرفت

کار مساواتیان یکسره بالا گرفت

مجلسِ رفته به باد بارِ دگر پا گرفت

نابغهٔ روزگار دامن اعدا گرفت

فهذه النائبات حق للمشرکین

ایزد قوت فزود ملت آزاد را

وانگه تأیید کرد سپهبد راد را

تا کند از بیخ و بن ریشهٔ بیداد را

گاه فزونی رسید معدلت و داد را

قافیه از دست رفت جیش ستبداد را

ایمان شد سربلند، فبشرالمؤمنین

خائن دین خوار شد، زان یرش مردوار

عرصهٔ دربار را محنت و غم شد دچار

قهر خدائی کشید یکسره زایشان دمار

ملت آزاد کرد جنبش خویش آشکار

حامی ملت رسید با سپه بختیار

حشتمش اندر یسار، شوکتش اندر یمین

کوشش بدخواه ما یکسره شد بی اثر

خلع شد و طرد شد دشمن بیدادگر

به تخت شاهی نشست پادشه نامور

سلطان احمد که هست زینت تاج

و کمر

باشد تا این پسر نه بر طریق پدر

زینت بخشد به ملک، آئین بخشد به دین

تا که جهانست کار، به کام احرار باد

شاه جوانبخت را فضل خدا یار باد

دانش دانشوران پیشرو کار باد

مجلس مشروطه را خدا نگهدار باد

تا به ابد کردگار یار سپهدار باد

به حرمت المصطفی و آله الطاهرین

کار ما بالاگرفت!

شاه نو بر تختگه ماواگرفت

بار دیگر حق به مرکز جاگرفت

بار دیگرکار ما بالاگرفت

آتش اندر خصم بی پروا گرفت

مجلس سرگشته از نو پاگرفت

کام مفسد مظهر خمیازه شد

شهر ظلم و جور بی دروازه شد

نام آزادی بلندآوازه شد

حمد یزدان، جان ملت تازه شد

شکر ایزد، کار ما بالا گرفت

آنکه کرد از نیکوئی کار وطن

آفرین ها بر سپهدار وطن

آنکه گشت از جان و دل یار وطن

نیز صد تحسین به سردار وطن

زبن دو تن کار وطن مبناگرفت

کار ما ترویج آئین است و بس

زین کشاکش قصد ما این است و بس

کام ما زین شهد، شیرین است وبس

ملجوئ ما حجت دین است و بس

بود لطف او که دست ما گرفت

روز شادی و سرور است ای بهار

چشم استبداد کور است ای بهار

عیش و شادی از تو دور است ای بهار

هم به تشویقت قصور است ای بهار

زانکه گردون کینهٔ دانا گرفت

تهنیت فتح آذربایجان

فلق لیل الفراق، وریح وصل تفوح

وصاح دیک الصباح، فقم لاجل الصبوح

زان می گلگون بیار، نهفته از عهد نوح

کوکب برج ظفر گوهر درج فتوح

نیرو بخشای تن، راحت افزای روح

نه جان که انباز جان، نه خون که همرنگ خون

خیزکه آزادوار روز و شبان می زنیم

هرکه کند منع می تاخته بروی زنیم

بر فرس پردلی بار دگر هی زنیم

ز آذر آبادگان یکسره بر ری زنیم

از می فتح و ظفر جام پیاپی زنیم

به یاد سالار دین، به رغم بدخواه دون

حضرت ستارخان، سپهبد نامدار

امیر نصرت پژوه، هژبر دشمن شکار

پیل دمان

روز رزم، شیر ژیان وقت کار

تیغش مغفر شکاف، تیرش خفتان کذار

آنکه بهٔک دار وگیر، آنکه ز یک گیر ودار

کرد ز خون عدو دشت و دمن لاله گون

عین الدوله که بود دیدهٔ شه سوی او

پشت ستبدادیان گرم ز بازوی او

شاه به اسب و سوار فزود نیروی او

کرد به تبریز رخ جیش جهان جوی او

پر شد صحرا و دشت از تک اردوی او

بر شد گرد سپاه بر فلک نیلگون

رسید و آغاز کار خواست به نیرنگ و رنگ

به حلیه آرد شتاب، به کوشش آرد درنگ

دید چو نیرنگ او نیک نبخشید رنگ

با سپه و تیپ و توپ به جنگ بگشود چنگ

نیز ز سوی دگر تاخت به میدان جنگ

دلیر فرخ نژاد، امیر والا شئون

فدائیان وطن هریک چون قسوره

فوجی در میمنه، فوجی در میسره

مرکز پیکار را گشت اجل دایره

گشت ز شلیک توپ کار عدو یکسره

جمله هزیمت شدند جانب کوه و دره

گرفته راه فرار، شکسته پای سکون

مژده که بالا گرفت دولت ستارخان

شهره آفاق شد صولت ستارخان

کوس جلالت نواخت نصرت ستارخان

بار دگر در رسید نوبت ستارخان

سر به فلک برکشید رایت ستارخان

رایت بیداد و جورگشت از او سرنگون

کسان که کار جهان بهر خدا کرده اند

رایتی از معدلت بر سرپا کرده اند

حکم به حق رانده اندکار به جاکرده اند

وآنانک از عدل و داد روی فراکرده اند

جمله خطا رفته اند، جمله خطا کرده اند

فلاتوجه لهم دعهم فهم خاطئون

زین گره بی خرد چشم نکوئی مدار

کشان ز بی دانشی گشته تبه روزگار

باش کزینان کشد قهر خدایی دمار

شعلهٔ قهر خدا زود شود آشکار

حامی ملت رسید با سپهی بی شمار

سازد این قوم را یکسره خار و زبون

ای گره شه پرست روی به راه آورند

روی به راه آورید پشت به شاه آورید

لشکر ملت رسید، عذرگناه آورید

درکنف لطفشان جمله پناه آورید

عذر جنایات را ز جان

گواه آورید

فلیستجیبوا لکم ان کنتم صادقون

زودا! زودا!که عدل منظره بالا زند

حضرت ستارخان خیمه به صحرا زند

پای تقدم نهد کوس معادا زند

توپ شرر بار او لطمه بر اعدا زند

کوکب اقبال سر از افق ما زند

اختر بخت عدو زود شود واژگون

همت ستارخان چون به وطن یار شد

باقر خانش ز جان یار وفادار شد

در همه جا یار او ایزد ستار شد

این یک سالار شد آن یک سردار شد

زبن سر و سالار، کار محکم و ستوار شد

عمر عدوگشت کم فر وطن شد فزون

صورت کبر و نفاق شد ز تو پیراسته

صفحهٔ تاربخ دهر شد زتو آراسته

بنشست از تیغ تو فتنهٔ برخاسته

قوت خصم تورا روز و شبان کاسته

این همه فر و جلال برتو خدا خواسته

می نتوان با خدای دم زدن از چند و چون

تا تو گرفتی قبول از علمای نجف

فر تو پیشی گرفت از امرای سلف

نصرت و اقبال و جاه پیش تو بربست صف

گشته به تیر بلا سینهٔ خصمت هدف

دوران دوران تو است شاد زی و لاتخف

ان الله معک فی ای وقت تکون

امان از من و تو

هیچ دانی که چه کردیم به مادر من و تو

یا چه کردیم بهم، جان برادر من و تو

سعی کردیم به وبرانی کشور من و تو

رو، که اف بر تو و من باشد و تف بر من و تو

هر دومان مایهٔ ننگیم امان از من وتو

من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو

از همان اول، ما و تو بهم رنگ زدیم

وز سر جهل بهم حیله و نیرنگ زدیم

سنگ برداشته بر کلهٔ هم سنگ زدیم

گاه تریاک کشیدیم و گهی بنگ زدیم

من و تو بس که دبنگیم امان از من و تو

من و تو هر دو جفنگیم امان از من

و تو

مستبد گشتم و تو باز مساوات شدی

یا که من صاحب ثروت شده تو لات شدی

اعتدالی شده مخلص، تو دموکرات شدی

الغرض من چو تو لات و تو چو من مات شدی

باز هم بر سر جنگیم، امان از من و تو

من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو

هرچه تو نقش زدی بنده زدم وارویش

هرچه مقصود تو شد، بنده دویدم رویش

تو رخ مام وطن کندی و من گیسویش

چشم او به نشده گشت خراب ابرویش

خوب نقاش زرنگیم امان از من و تو

من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو

من به عنوان وکالت تو به عنوان دگر

جلب کردیم بسی فایده زبن مردم خر

نشد از ما و تو حاصل به کسی غیر ضرر

بلکه گشت ایران از روز نخستین بدتر

ما هم افتاده و لنگیم امان از من و تو

من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو

ای برادر تو خری من ز تو خرتر بالله

بهتر از ما و تو دانی چه بود؟ خر، بالله

خر به چاله ننهد پای مکرر بالله

زین خریت ها ویران شده کشور بالله

ما به فکر خر لنگیم امان ازمن و تو

من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو

حرکت دادیم آغاز، دم وگردن و گوش

قاله قاله بفکندیم و نمودیم خروش

چونکه غیری به میان آمد گشتیم خموش

پیش بیگانه حقیریم و ذلیلیم چو موش

با خودی همچو پلنگیم، امان از من و تو

من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو

از پی مام وطن خوب عروسی کردیم

بهر این مرغک خود خوب خروسی کردیم

با مسلمانان آهنگ مجوسی کردیم

الغرض پر، خنکی کرده و لوسی کردیم

لایق سیلی و سنگیم امان از من وتو

من و تو هردو جفنگیم

امان از من وتو

حالت ما و تو امروز چنین است بهار

روح مشروطه ز ما و تو غمین است بهار

ای بسا فتنه که ما را به کمین است بهار

روش و سیرت وکردار گر این است بهار

تا ابد واز و ولنگیم امان از من وتو

من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو

در منقبت حضرت حجه (ع)

مژده که روی خدا ز پرده برآمد

آیت داور به خلق جلوه گر آمد

بی خبران را ز فیض کل خبر آمد

مظهرکل در لباس جزء درآمد

معنی واجب گرفت صورت امکان

شعشعه گسترد جلوهٔ صمدانی

گشت عیان سرّ صادرات نهانی

طاق طلب را قویم گشت مبانی

شاهد غیبی رسید و داد نشانی

از لمعات جمال قادر سبحان

از فلک کون تافت اختر تجرید

نفس احد سرزد ازهیولی توحید

لم یلد امروز یافت کسوت تولید

آنکه بدو زنده گشت هر سه موالید

وآنکه بدو تازه گشت چار خشیجان

عقل نخستین بزرگ صادر اول

کالبد مستنیر و جان ممثل

راه بدی را یکی فروخته مشعل

هادی و مهدی سمی احمد مرسل

حجه غایب ولی ایزد منان

قاعده پرداز کارگاه الهی

راز جهان را دلش خبیرکماهی

جاهش برتر ز حد لایتناهی

فکربه کنه جلال و قدرش واهی

عقل به قرب کمال و جاهش حیران

شاهد غیبی و دلبر ازلی اوست

پرده نشین حریم لم یزلی اوست

باری سر خفی و نور جلی اوست

مرشد و مولا و پیشوا و ولی اوست

خواهش پیدا شمار و خواهش پنهان

ای قمر تابناک برج امامت

وی گهر آبدار درج کرامت

ای به قد و قامت تو شور قیامت

خیز و برافراز یک ره آن قد و قامت

خیز و برافروز یک ره آن رخ رخشان

غیر تو ای کنز مخفی احدیت

کیست که پیدا کند کنوز هویت

از تو عیان است جلوه صمدیت

هیچ تو را با خدای نیست دوئیت

ذات تو با ذات هواست یکسر و یکسان

خیز و عیان کن

به خلق جلوهٔ دادار

خیز که حق خفت و گشت باطل بیدار

گر نکنی پای در رکاب ظفر یار

منتظرانت زنند ای شه ابرار

دست به دامان شهریار خراسان

زادهٔ موسی که طور اوست حریمش

عیسی گردون نشین غلام قدیمش

هر دو جهان ریزه خوار کف کریمش

آن که به فرمان واجب التعظیمش

بر جهد از نقش پرده ضیغم غژمان

خرگه ناسوت هست پایهٔ پستش

مسند لاهوت جایگاه نشستش

عقل خردمند گشته واله و مستش

غیرخدایش مخوان که هست شکستش

بخ بخ از این عز و این جلالت و این شأن

ذاتش آئینهٔ خدای نما شد

گرچه خدا نیست کی جدا ز خدا شد

درگه او زیب بخش عرش علا شد

هر که به درگاه او ز روی صفا شد

ز اهل صفا شد بسان خواجه دوران

حسین (ع)

شب است و بساط عیش، به خوبی مرتب است

شبی را که جان در او، به رقص آید امشب است

به هجران و وصل دوست، دل و تن مرکب است

دل از وصل در نشاط، تن از هجر در تب است

در این قصه نکته هاست در این رشته تارها

دل افروز ماه من کجایی که شب رسید

زمان تعب گذشت، اوان طرب رسید

عجم وار باده ده که عید عرب رسید

دل و جان بدسگال زمحنت به لب رسید

رسید آنکه داشت دل از او انتظارها

از این عید و جشن شد دل خسته شادمند

زهی عید دلفروز، زهی جشن ارجمند

ایا آنکه عارضت نشاطی است بی گزند

درین محفل سرور ز لب ده گلاب و قند

که یکسر برون شود ز سرها، خمارها

به شعبان مه ای ندیم، دل و جان منور است

بسی این خجسته ماه دلاویز و دلبر است

ز دیگر شهور دهر به رتبت فزونتر است

بلی افتخار او به فرزند حیدر است

حسین آنکه دین کند از او افتخارها

حسین آنکه از رخش دل شیعه روشن است

به تاریکی

ضلال، رخش نور معلن است

خود این گفتهٔ نبی به گیتی مبرهن است

که باشم من از حسین، حسین نیز از من است

بلی این حدیث را نبی گفته بارها

به خاک در حسین ز جان انتساب ماست

به کویش امید ماست، به سویش حساب ماست

به تعدیل رای او صواب و عقاب ماست

حسین آسمان ماست، حسین آفتاب ماست

به سرپنجهٔ حسین گشائیم کارها

حسین آنکه حق ستود به فضل و تکرمش

حسین آنکه داد حق به گیتی تقدمش

فزود آبروی دین، ز خاک تیممش

خیال رخش به چرخ گذر کرد و انجمش

ستادند پیش او، چو آئینه دارها

خوش آندم که بگذربم ز شادی به کوی او

بریم از سر نیاز دل و جان به سوی او

کنون از مزار طوس بجوئیم بوی او

که این چشمهٔ حیات بود زآب جوی او

حسین و رضا بلی یکند از شمارها

رضا نور معلن است، رضا فیض مطلق است

رضا ماه روشن است، رضا شاه بر حق است

از او شرع پاک را جمال است و رونق است

بدو بازگشت ماست، بلی این محقق است

که دایم به جوهر است عرض را مدارها

بلدی

چار ماه است که مهمل شده کار بلدی

آخر این قوم ندادند قرار بلدی

گشته از غصه و غم زرد عذار بلدی

خفته در خاک عدم جسم نزار بلدی

نرود فاتحه خوانی به مزار بلدی

آه و صد آه براین حالت زار بلدی

نه به مشهد بلدی ماند و نه در ری بلدی

ما ندانیم که آباد شود کی بلدی

گشته از بی کفنی لاشهٔ لاشی بلدی

بلدی ای بلدی ای بلدی ای بلدی

عالمی گشته کنون نوحه شعار بلدی

آه و صد آه براین حالت زار بلدی

بلدی طفلک خوشخوی و خوش اندامی بود

بچهٔ خوش سخن و شوخ دلارامی بود

منفصل شد ز جهالت چه بد ایامی بود

بلدی

کاش اقل همسر مادامی بود

تاکه بودند جهان یکسره یار بلدی

آه و صد آه براین حالت زار بلدی

بلدی کاش بدی پهلوی قونسول خانه

تا ز یاران موافق نشدی بیگانه

حضراتش ننمودند تهی پیمانه

نشدی از غرض چند نفر ویرانه

تهی از خویش نکردند کنار بلدی

آه و صد آه براین حالت زار بلدی

یا اقلا بلدی حوزه لاتاری بود

واندر آنجا صنم شوخ وفاداری بود

یا در آن دخلکی و گرمی بازاری بود

یا در آنجا دو نخود لاسکی وتاری بود

تا پریشان نشدی طرهٔ تار بلدی

آه و صد آه براین حالت زار بلدی

بلدی را بشکستند کمر ، وای هوار

دگر از او نگرفتند خبر، وای هوار

خون مسکین بلدی گشت هدر وای هوار

آه تاکی بخورم خون جگر وای هوار

که جگرخون شود از قلب فکار بلدی

آه و صد آه براین حالت زار بلدی

آن جنابی که معین بود و ظهیرمن وتو

بلدی جان زچه شد خصم شریرمن وتو

گوش او از چه نشدکر، ز نفیر من وتو

بو که نفرین کندش مادر پیر من و تو

تا بداندکه چه کرده است به کار بلدی

آه و صد آه براین حالت زار بلدی

هر شب و روز به بدخواه تو نفرین گویم

گاه از آن گفنم بی پرده گه از این گویم

هرچه گوبم ز وطن خواهی و آئین گویم

بلدی جان تو دعاکن که من آمین گویم

نیست باد آنکه بهم ریخت مدار بلدی

آه و صد آه براین حالت زار بلدی

بلدی گشته عرق ریز و خجل ای وکلا

خلق را از غم او خون شده دل ای وکلا

چند باشید چنین مهمل و ول ای وکلا

پای ها تا به کمر مانده به گل ای وکلا

همتی زانکه به گل مانده حمار بلدی

آه و صد آه بر این حالت زار بلدی

وطن در خطر است

مهرگان آمد و دشت و دمن در

خطر است

مرغکان نوحه برآرید چمن درخطر است

چمن از غلغلهٔ زاغ و زغن در خطر است

سنبل وسوسن و ریحان وسمن درخطر است

بلبل شیفتهٔ خوب سخن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

خانه ات یکسره وبرانه شد ای ایرانی

مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی

عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی

عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی

عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطراست

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

وزرا باز نهادند زکف کار وطن

وکلا مهر نهادند به کام و به دهن

علما را شبهه نمودند و فتادند به ظن

چیره شدکشور ایران را انبوه فتن

کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست

غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست

علما به جز از حیله و فن کاری نیست

جهلا را به جز افغان و حزن کاری نیست

ملک از این ناله وافغان و حزن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

کار بیچاره وطن زار شد افسوس افسوس

جهل ما باعث این کار شد افسوس افسوس

یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس

باز ایران کهن خوار شد افسوس افسون

که چنین کشور دیرین کهن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا

کشتی ما را رانده است به گرداب بلا

آه ازپن رنج ومحن آوخ ازبن جورو جفا

هان به جز جرئت وغیرت نبود چارهٔ ما

زانکه ناموس وطن زین دو محن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است

آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست

بی خبر زین که مهین رایت اسلام بپاست

غافل آن قوم که قفقاز و لهساتا به بلاست

غافل این

فرقه که لاهور و دکن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

ما نگفتیم در اول که نجوئیم نفاق؟

یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق؟

به کجا رفت پس آن عهد و چه شد آن میثاق؟

چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق

کس نگوید زشما خانهٔ من درخطراست

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

شرط مابودکه باهم همه همدست شوبم

به وفاق و به وفا یکسره پابست شویم

از پی نیستی از همت حق هست شویم

نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم

که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست

بی وطن خانه وملک و سر وتن چیزی نیست

بی وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست

بی وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست

بی وطن جان و دل و روح و بدن درخطر است

ای وطن خواهان زینهار وطن در خطر است

در ره حفظ وطن تازید الله الله

بیش از این فتنه میاندازید الله الله

خصم را خانه براندازید الله الله

ای خلایق مددی سازید، الله الله

کاین مریض کسل تلخ دهن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

وطنیاتی با دیدهٔ تر می گویم

با وجودی که در آن نیست اثر می گویم

تا رسد عمرگرانمایه به سر می گویم

بارها گفته ام و بار دگر می گویم

که وطن باز وطن باز وطن در خطر است

ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است

ایران مال شماست

هان ای ایرانیان! ایران اندر بلاست

مملکت داریوش دستخوش نیکلاست

مرکز ملک کیان در دهن اژدهاست

غیرت اسلام کو؟ جنبش ملی کجاست

برادران رشید! این همه سستی چراست

ایران مال شماست، ایران مال شماست

به کین اسلام باز، خاسته برپا صلیب

خصم شمال و

جنوب داده ندای مهیب

روح تمدن به لب آیهٔ امن یجیب

دین محمد یتیم، کشور ایران غریب

بر این یتیم و غریب نیکی آئین ماست

ایران مال شماست، ایران مال شماست

دولت روس از شمال رایت کین برفراشت

به محو دین مبین به خیره همت گماشت

به خاک ایران نخست تخم عدوات بکاشت

به غصب ایران سپس پیش کند یادداشت

کنون به مردانگی پاسخ دادن سزاست

ایران مال شماست، ایران مال شماست

چند به ما دشمنان حیله طرازی کنند؟

چند به ایران زمین دسیسه بازی کنند؟

چند چو پیلان مست با ما بازی کنند؟

چند به ناموس ما دست درازی کنند؟

دست ببریدشان، گرتان غیرت بجاست

ایران مال شماست، ایران مال شماست

هان ای ایرانیان بینم محبوستان

به پنجۀ انگلیس به چنگل روستان

گویی در این میان گرفته کابوستان

کز دو طرف می برند ثروت و ناموستان

در ره ناموس و مال، کوشش کردن رواست

ایران مال شماست، ایران مال شماست

سکندر کینه جوی رفت ز ایرانتان

هر قل رومی نژاد بکرد ویرانتان

ز گیر و دار عرب تهی شد اوطانتان

خزان چنگیزیان شد ز گلستانتان

بهار ایرانتان باز خوش و با صفاست

ایران مال شماست، ایران مال شماست

گهی که شد اصفهان به چنگ افغان دچار

لشکر پطرکبیر یافت به گیلان قرار

عراق و تبریز شد ز خیل ترکیه خوار

جنبش ملی کشید یکسره زایشان دمار

ماند به ایرانیان ایران بی بازخواست

ایران مال شماست، ایران مال شماست

به جستجوی حقوق میان ببستید باز

جان بداندیش را زکینه خستید باز

جیش ستبداد را بهم شکستید باز

به فر کیهان خدای زغم برستید باز

آری یار شما فره کیهان خداست

ایران مال شماست، ایران مال شماست

اعلان جنگ

مه شوال بیاراست سپاهی ز انجم

داد دیشب به مه روزه یک اولتیماتوم

گفت بایکوت ا عمومی را بر دار زخم

در خمخانه کن آزاد به روی مردم

هم خود از ملک ده استعفا تا پاس نهم

ورنه

ار پاس دهم باش خود آماده به جنگ

کرد عید رمضان بر زبرتخت جلوس

ز می و مطربش اردو، زنی و چنگش کوس

تاخت برروزه چوبربابل جیش سیروس

یا چو بر شهر «لیژ» لشکر جرار پروس

رمضان کرد چو بلژیک رخ از کینه عبوس

گشت تسلیم و بیفکند ز کف توپ وتفنگ

روزه چون صرب بلرزند زبیم کیفر

عید شوال چو اطریش بزد کوس ظفر

لشکری راند که جوید ز عدو کین پسر

رمضان جای تهی کرد و شد از پیش بدر

بر سپاه رمضان توپ وی افکند شرر

بلگراد آسا بر شد ز مه روزه غرنگ

خیل زهاد ریایی چو سپاه بلژیک

داده سرمایه و با آه و اسف گشته شریک

عرشه ی منبر، خالی و شبستان تاریک

خلق از روزه گریزند ز دور و نزدیک

اهل تدلیس فراری شده ز اهل پلتیک

همچنان کز سپه آلمان اردوی فرنگ

ملک ایران احمدشه پاکیزه سرشت

که به پیشانیش ایزد خط انصاف نوشت

تاکه این شاه به سرتاج جهانبانی هشت

کار نیکو شد و هرگز نشود نیکو زشت

ملک ازو گردد معمورتر از باغ بهشت

خاک ازو گردد آبادتر از خاک فرنگ

تا اجانب را با هم سر کین است و نقار

باید این شاه به اصلاح وطن بندد کار

چاره ی خستگی ملک کند زین دو سه چار

صنعت و علم و تجارت شرف و مجد و وقار

راه آهن که ازو ملک شود با مقدار

عدل و دانش که ازو خاک شود سنگین سنگ

مسمط موشح (در دو معنای متضاد: در ظاهر موافقت با جمهوری، از برداشتن کلمات اول سه مصرع اول هر بند با مصرع چهارم غزلی در مخالفت)

جمهوری -ایران چو بود عزت احرار

سردار سپه مایهٔ -حیثیت احرار

ننگ است - که ننگین شود این نیت احرار

این صحبت اصلاح وطن نیست که جنگست

ازکار قشون - کشور ایران شده گلزار

حال خوش -ایران شده مشهور در اقطار

از ما چه توقع -به قبال صف قاجار

کاین فرقه برین گله شبان نیست پلنگست

بی علمی و -افلاس دل ما بخراشد

آوازهٔ - دین مانع اصلاح

نباشد

جمهوری ایران -سر دین را نتراشد

این حرف درین مملکت امروز جفنگست

اموال تو -یک دستهٔ مستخدم دربار

برده است به یغما وتو-یی غافل ازین کار

خوابی -وتو را هست شب وروز نگهدار

آن کس که پی حفظ تو دستش به تفنگ است

آزادی و -اصلاح بود لازم و واجب

مشروطیت -از ما نکند دفع معایب

افتاده به زحمت -وطن ازکید اجانب

این گوهر پر شعشعه درکام نهنگ است

در پردهٔ -شور است سرود جلی ما

جمهوری -ما دفع کند تنبلی ما

کوبد در شاهی -قجر از مهملی ما

ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است

تا تعزیهٔ -آل قجر هست و تک و دو

گردان بود -این تعزیه های کهن و نو

آن هوچی بی دین -زره دین فکند هو

این قافله تا حشر درین بادیه لنگ است

افسانهٔ -تلخی است بگیرید ز من یاد

جمهوری -ما با بچه بازی عقب افتاد

ما ملت کودک -شده بیهوده از آن شاد

عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است

درکیسهٔ - احرار بود نقد حقایق

ناهید بود -بهر وطن عاشق صادق

لعل و زر و سیم -است بر خصم منافق

زبن روکلماتش همگی رنگ به رنگ است

جمهوری نامه

چه ذلت ها کشید این ملت زار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ترقی اندرین کشور محال است

که در این مملکت قحط الرجال است

خرابی از جنوب و از شمال است

بر این مخلوق آزادی وبال است

بباید پرده بگرفتن ز اسرار

که گردد شرح بدبختی پدیدار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

اگر پیدا شود در ملک یک فرد

به مانند رضاخان جوانمرد

کنندش دوره فوراً چند ولگرد

به فکر اینکه باید ضایعش کرد

بگویند از سر شه تاج بردار

به فرق خویشتن آن تاج بگذار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نخستین بار، سازیم آفتابی

علامت های سرخ انقلابی

که جمهوری بود حرفی حسابی

چو گشتی تو رئیس انتخابی

بباید گفت کاین مرد فداکار

بود خود پادشاهی را سزاوار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

حقیقت بارک الله، چشم

بد دور

مبارک باد این جمهوری زور

ازین پس گوش ها کر چشم ها کور

چنین جمهوری بر ضد جمهور

ندارد یادکس، در هیچ اعصار

نباشد هیچ در قوطی عطار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

چو جمهوری شود آقای دشتی

علمدارش بود شیطان رشتی

تدین آن سفیه کهنه مشتی

نشیند عصرها در توی هشتی

کند کور و کچل ها را خبردار

ز حلاج و ز رواس و ز مسمار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

صبا، آن بی شعور بدقیافه

نماید . . . جمهوری کلافه

زند صد لاف در زیر ملافه

که جمهوری شود دارالخلافه

ولیکن بی خبر از لحن بازار

ز علاف و ز بقال و ز نجار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ز عدل الملک بشنو یک حکایت

که آن بالا بلند بی کفایت

میانجی گشته بین بول و غایط

کندگاهی تدین را حمایت

شود گاهی سلیمان را مددکار

که سازد این دو را با یکدگر یار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ببین آن کهنه الدنگ قلندر

نموده نوحهٔ جمهوری از بر

عجب جنسی است این! الله اکبر

گهی عرعر نماید چون خر نر

زمانی پاچه گیرد چون سگ هار

ولی غافل زگردن بند و افسار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

از ایران رهنما گشته روانه

برای کارهای محرمانه

گرفته پول های بی نشانه

زده در بصره و بغداد چانه

که جمهوری شود این ملک ادبار

نه من گویم خودش کرده است اقرار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

تقلاها نماید اندرین بین

جلنبر زادهٔ شیخ العراقین

کند فریادها با شور و با شین

که جمهوری بود برگردنم دین

ادا بایست کرد این دین ناچار

بباید جست از دست طدکار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ضیاء الواعظین آن لوس ریقو

کند از بهر جمهوری هیاهو

چه جمهوری! عجب دارم من از او

مگر او غافل است از قصد یارو

که می خواهد نشیند جای قاجار

همان طوری که کزد آن مرد افشار

دریغ از راه

دور و رنج بسیار

دبیر اعظم، آن رند سیاسی

ز کمپانی نماید حق شناسی

زند تیپا به قانون اساسی

به افسون های نرم دیپلوماسی

به سردار سپه گو به اصرار

که جمهوری نباشد کار دشوار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نمایش می دهد این هفته عارف

به همراهی اعضای معارف

شود معلوم با جزئی مصارف

که جمهوری ندارد یک مخالف

مدلل می شود با ضرب و با تار

که مشروطه ندارد یک طرفدار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نمودم من جراید را اداره

شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره

قیامت می شود با یک اشاره

دگر معنی ندارد استخاره

همین فردا شود غوغا پدیدار

به زورکنفرانس و نطق و اشعار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به عالم پیش رفته بالاصاله

تمام کارها با قاله قاله

به زور نطق و شعر و سرمقاله

بباید کرد جمهوری اماله

برین مخلوق بی عقل ولنگار

بدون وحشت از اعیان و تجار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

که مستوفی است شخصی لاابالی

مشیرالدوله مرعوب و خیالی

وثوق الدوله جایش هست خالی

بود فیروز هم در فارس والی

قوام السلطنه مطرود سرکار

به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

بود حاجی معین محتاط و معقول

امین الضرب در عدلیه مشغول

علی صراف هم مستغرق پول

فقیه التاجرین هم می خورد گول

اهمیت ندارد صنف بازار

ز خراز و ز رزاز و بنکدار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

تدین گفته مجلس هست با من

نماییم اکثریت را معین

شود این کار پیش از عید روشن

به جمهوری بگیرم رای قطعاً

نه قانون می شود مانع نه افکار

به زور مشت فیصل می دهم کار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به تعلیم قشون اندر ولایات

مهیا تلگرافات و شکایات

ز جمهوری اشارت و کنایات

ز ظلم شاه و دربارش روایات

مسلسل می رسد با سیم و چاپار

ز بلدان و ز اقطار و ز امصار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

زتبریز و

ز قزوین و ز زنجان

زیردستان وکرمانشاه وگیلان

بروجرد و عراق و یزد وکرمان

ز شیراز و صفاهان و خراسان

ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار

تقاضاها رسد خروار خروار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ز ملاها جوی وحشت نداریم

قشون با ماست ما دهشت نداریم

حذر از جنبش ملت نداریم

شب عید است ما فرصت نداریم

سلام عید را بایست این بار

بگیرد حضرت اشرف به دربار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به تهران نیست یک تن انقلابی

بجز مشروطه خواهان حسابی

که از وحشت نگردند آفتابی

اگرکردند قدری بد لعابی

بیاویزیمشان بر چوبهٔ دار

بنام ارتجاعیون و اشرار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

موافق گشته لندن این سخن را

که فوری خواست سرپرسی لرن را

بود گر شومیاتسکی سوء ظن را

فرستم پیششان استاد فن را

همان مهتر نسیم رند عیار

کریم رشتی آن شیاد طرار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نباید کرد دیگر هیچ مس مس

بباید رفت فوری توی مجلس

اگر حرفی شنیدیم از مدرس

جوابش گفت باید رطب و یابس

وگر مقصود خود را کرد تکرار

بپیچیمش به دور حلق دستار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به قدری این سخن ها کارگر شد

که سردار سپه عقلش ز سر شد

به جمهوری علاقه مندتر شد

بنای انتشار سیم و زر شد

به مبعوثان و مطبوعات و احرار

ز آقای صبا تا شیخ معمار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

نمایان شد تجمع های فردی

علم در دست، گرم دوره گردی

علم ها سرخ و زرد و لاجوردی

عیان سرخی و پنهان رنگ زردی

به جمهوریت ایران هوادار

ولو گشته میان کوچه بازار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ازین افکار مالیخولیایی

به مجلس اکثریت شد هوایی

تدین کرد خیلی بی حیایی

به یک دم بین افرادش جدایی

فتاد از یک هجوم نابهنجار

از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار

دریغ از راه دور و رنج

بسیار

از آن سیلی ولایت پر صدا شد

دکاکین بسته و غوغا بپا شد

به روز شنبه مجلس کربلا شد

به دولت روی اهل شهر وا شد

که آمد در میان خلق سردار

برای ضرب و شتم و خشم وکشتار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ز جمهوری به ما یک گام ره بود

خدا داند که این سیلی گنه بود

که این سیلی زدن خدمت به شه بود

تدین خصم سردار سپه بود

رفاقت بد بود با عقرب و مار

خطر دارد چو نادان اوفتد یار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

قشونی خلق را با نیزه راندند

ولی مردم به جای خویش ماندند

رضاخان را به جای خود نشاندند

به جای گل بر او آجر پراندند

نشاید کرد با افکار پیکار

بباید خواست از مخلوق زنهار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

بپا شد در جماعت شور و شرها

شکست ازخلق مسکین دست و سرها

رضاخان در قبال این هنرها

شنید از ناظم مجلس تشرها

که این کارت چه بود ای مرد غدار

چرا کردی به مجلس این چنین کار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

بسی پیر وجوان سر نیزه خوردند

گروهی را سوی نظمیه بردند

چهل تن اندرین هنگامه مردند

برای حفظ قانون جان سپردند

دو صد تن تاکنون هستند بیمار

به ضرب ته تفنگ و زیر آوار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

رضاخان شد از این حرکت پشیمان

به سعدآباد رفت از شهر تهران

از آنجا شد به سوی قم شتابان

حجج بستند با او عهد و پیمان

که باشد بعد از این بر خلق غمخوار

ز جمهوری نگوید هیچ گفتار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف

که گردش باز اغوا ناصر سیف

به مجلس کرد توهین از سر کیف

ولیکن بی خبر بود از کم و کیف

که مجلس نیست با ایشان وفادار

بجز شش هفت تن بیکار

و بیعار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

از او بالمره مجلس بدگمان شد

عقاید جملگی از او رمان شد

بسوی رود هن آخر چمان شد

همان چیزی که می دیدم همان شد

کشیده شد میان مملکت جار

که از میدان بدر رفته است سردار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به مجلس قاصدی از راه آمد

که اکنون تلگراف از شاه آمد

رضاخان عزل بی اکراه آمد

شه از مجلس عقیدت خواه آمد

که قانون اساسی چون شده خوار

دگر کس ملک را باید پرستار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

به تعلیمات مرکز با گزافات

رسید از احمد آقا تلگرافات

که سرباز لرستان و مضافات

نمایند از رضاخان دفع آفات

قشون غرب گردد زور سیار

سوی مرکز پی تنبیه احرار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

امیر لشکر شرق آن یل راد

یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد

به مبعوثان دو روزه مهلتی داد

که آمد جیش تا فراش آباد

بباید بر مراد ما شود کار

ولی بر توپ خانی نیست آثار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

وکیلان این تشرها چون شنیدند

ز جای خوبش از وحشت پریدند

به تنبان های خود از ترس ریدند

نود رای موافق آفریدند

بر این جمعیت مرعوب گه کار

سلیمان بن محسن شد علمدار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

ولیکن چارده مرد مصمم

نترسیدند از توپ دمادم

به آزادی ببسته عهد محکم

اقلیت از ایشان شد فراهم

وطن خواهی از ایشان گشت پادار

رضاخان را زبون کردند ازین کار

دریغ از راه دور و رنج بسیار

کهنه شش هزار ساله

ای گلبن زرد نیم مرده

وی باغچهٔ خزان رسیده

ای بلبل داغ دل شمرده

وی لالهٔ زار داغ دیده

ای سبزهٔ چهرهٔ زردکرده

صد تیرگی از خزان کشیده

وی کام دل از چمن نبرده

وی طعنه ز باغبان شنیده

برخیز که فصل نوبهار است

ای کودک عهد پهلوانی

وی بچهٔ روزگار سیروس

ای کام گرفته از جوانی

در عهد سپندیار و کاوس

ای رسته به

فر خسروانی

از چنگ صد انقلاب منحوس

هان عهد تجدد است، دانی

کز حلقه و بند عهد مطموس

هنگام شکستن و فرار است

گویندکه نو شده است،هی هی

این کهنهٔ شش هزار سال

کی پیر، که کرده عمرها طی

گردد به دو ساعت استحاله

تجدید قوا کنید در وی

تارنج هرم شود ازاله

اصلاح کنید عهدش از پی

تا نوگردد که لامحاله

این کهنه به دوش دهر بار است

هر چیز که پیر شد بگندد

وآن پیر که گنده شد بمیرد

زبور به عجوز برنبندد

تدبیر به پیر در نگیرد

وبرانه، نگار کی پسندد

افتاده، قرار کی پذیرد

خواهید گر این کسل بخندد

خواهید گر این کهن نمیرد

درمان و علاجش آشکار است

بایست نخست کردش احیا

ز اصلاح مزاجی و اداری

و آنگاه به پای داشت او را

با تقویت درستکاری

وز برق تجددش سراپا

نو کرد به فرّ کردگاری

تجدید فنون و علم و انشا

اصلاح عقیدتی و کاری

نو کردن کهنه زین قرار است

تا کی و تا چند؟

ای وطن خواهان سرگشته وحیران تاچند؟

بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند

کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟

گنج کیخسرو در چنگ رضاخان تا چند

ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟

...

...

...

...

ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟

...

...

...

...

بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟

یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی

دل ایرانی، آماجگه غم تا کی

پشت احرار به پیش سفها خم تاکی

ظلم ضحاکان، در مملکت جم تا کی

سلطهٔ دیوان در ملک سلیمان تا چند؟

تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم

چند ملت را دوشند، بمانند غنم

آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم

وآن دگر از غلیان خون، گردیده دژم

مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟

...

...

...

...

تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟

محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است

جیش، غارتگر و سرخیل سپه جانباز است

ره به هر بدگهری، بدکهران را باز است

لوحش الله که به هر حسن وطن ممتاز

است

زین سپس ناشدنش روضهٔ رضوان تا چند؟

حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است

شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است

صف آدم کشی وننگ، صف نظمیه است

اختیار شه و کشور به کف نظمیه است

نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟

باید از ملت، مردی بدر آید چاک

یابد از دور فلک، طالع و هوش و ادراک

انقلاب است که آرد گهری چونین پاک

تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک

دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟

ای سعادت

انسان:

ای مایهٔ عزت ای سعادت!

از بهر خدا بگو کجایی

ماراست به تو بسی ارادات

چونست که نزد ما نیایی

رسم است ز خستگان عیادت

شد خطه مغرب از تو پر نور

ای چشمهٔ نور کردگاری

تا چند در این شبان دیجور

ما مشرقیان کشیم خواری

بر ما نظری به قدر مقدور

سعادت:

من نور سعادتم، چه خواهی

واندر طلبم چه می کنی جهد

در جمله جهان مراست شاهی

هر دوره و هر زمان و هر عهد

بی فرق سفیدی و سیاهی

افسوس از اینکه اهل دنیا

کورند و مرا نمی شناسند

من ظاهر و این گروه اعمی

اندر طلبم در التماسند

هریک به رهی روند بیجا

برنوع بشر نگشته مفهوم

معنای سعادت بشر هیچ

گویند سعادتست معدوم

یک فرقه وفرقهٔ دگرهیچ

جز نام ز من نکرده معلوم

در غرب، سعادتست قوت

از توپ و تفنگ و جیش جرار

در شرق، عبادت و ریاضت

یا مهتری و ضیاع بسیار

در افریقا شکار و راحت

نایافته زو خبر سعادت

هرکس به سعادتی است پدرام

ظاهر می گشت اگر سعادت

بدبخت نماندی اندر ایام

هرکس خردی به زر، سعادت

انوار سعادتست پنهان

بدبختی آدمی از آنست

در عین خوشی بود فراوان

خوشبخت، که دست و لب کزانست

مسعود نیامده است انسان

انسان:

گر خاصهٔ غرب نیستی، هست

روشن ز چه غرب و شرق تاری

مشرق به مغاک تیره پا بست

مغرب زده بر فلک عماری

انصاف چرا گذاری از دست

یک چند ز شرق،

غرب شد خوار

بر غرب رسید جور و بیداد

وز فتنهٔ غربیان خونخوار

یک چند برفت شرق برباد

وین حال شود همیشه تکرار

سعادت:

از سر بنهید جهل و اوهام

کوشید به علم و صنعت نو

یکرنگ شوند و راست فرجام

چون پارسیان به عهد خسرو

یا چون عربان به صدر اسلام

شاید که درین زمانهٔ تنگ

یک بار دگر دهید جولان

بر شرق رسد جلال و فرهنگ

بر غرب نفاق و کذب و بهتان

دائم نبود جهان به یک رنگ

مولودیه

امروز خدایگان عالم

بر فرق نهاد تاج لولاک

امروز شنید گوش خاتم

لولاک لما خلقت الافلاک

امروز ز شرق، اسم اعظم

مهر ازلی بتافت بر خاک

امروز ازین خجسته مقدم

ارکان وجود شد مشید

امروز خدای با جهان کرد

لطفی که نکرده بود هرگز

نوری که مشیتش نهان کرد

امروز پدید گشت و بارز

آورد و مربی جهان کرد

یکتن را با هزار معجز

پیغمبر آخرالزمان کرد

نوری که قدیم بود و بی حد

گشتند پیمبران پدیدار

با یک دل و یک زبان و یک تن

یک جلوه و صد هزار دیدار

یک پرتو و صد هزار روزن

برداشت حجب ز روی دادار

پیغمبر ما به وجه احسن

کاو بود نتیجه آخر کار

زو گشت اساس دین مشید

ای حکمت تو مربی کون

وی از تو وجود هرچه کائن

ای تربیت زمانه راعون

وی خلقت دهر را معاون

بی روی تو کشته حق به صدلون

با شرع تو گشته دین مباین

بر ملت تو است ذلت وهون

ای ظل تو بر زمانه ممتد

حرمت ز مزار و مسجد ما

بردند معاندین دین، پاک

پوشیده رخ معابد ما

از غفلت و جهل، خاک و خاشاک

جز سفسطه نیست عاید ما

کاوهام گرفته جای ادراک

ابلیس شده است هادی ما

ما گشته به قید او مقید

سعدی

سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست

یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست

یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست

هیچم ار نیست، تمنای توام باری

هست

«مشنو ای دوست که غیراز تو مرا یاری هست

یا شب و روز به جزفکر توام کاری هست»

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس

به هوس بال زد وگشت گرفتار قفس

پای بند تو ندارد سر دمسازی کس

موسی این جا بنهد رخت به امید قبس

«به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست»

بی گلستان تو در دست به جز خاری نیست

به ز گفتار تو بی شائبه، گفتاری نیست

فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست

ای که در دار ادب، غیر تو دیاری نیست

گر بگویم که مرا با تو سر وکاری نیست

در و دیوارگواهی بدهد کاری هست»

دل ز باغ سخنت، ورد کرامت بوید

پیرو مسلک تو راه سلامت پوید

دولت نام تو حاشاکه تمامت جوید

کاب گفتار تو دامان قیامت شوید

«هرکه عیبم کند ازعشق و ملامت گوید

تاندیده است تو را برمنش انکاری هست»

روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم

شب نباشدکه ثنای تو مکرر نکنم

منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم

نزد اعمی صفت مهر منور نکنم

«صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست»

هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد

وانکه جانش ز محبت اثری یافت، نمرد

تربت پارس چو جان، جسم تو در سینه فشرد

لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد

«باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست»

سعدیا نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس

تا نفس هست به یاد تو برآریم نفس

ما به جز حشمت و جاه تو نداریم هوس

ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس

«نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری

هست»

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود

بیت معمور ادب، طبع بلند تو بود

زنده، جان بشر از حکمت و پند تو بود

سعدیا! گردن جان ها به کمند تو بود

«من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست»

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند

طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند

اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند

وانکه او را کند انکار، به شیطان ماند

«عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند

«داستانی است که بر هر سر بازاری هست»

تضمین قطعهٔ سعدی

شبی درمحفلی با آه وسوزی

شنیدستم که مرد پاره دوزی

چنین می گفت با پیر عجوزی

گلی خوش بوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

گرفتم آن گل و کردم خمیری

خمیری نرم و نیکو چون حریری

معطر بود و خوب و دل پذیری

بدو گفتم که مشکی یا عبیری

که از بوی دلاویز تو مستم

همه گل های عالم آزمودم

ندیدم چون تو و عبرت نمودم

چو گل بشنید این گفت و شنودم

بگفتا من گلی ناچیز بودم

ولیکن مدتی با گل نشستم

گل اندر زیر پا گسترده پر کرد

مرا با همنشینی مفتخر کرد

چو عمرم مدتی با گل گذر کرد

کمال همنشین در من اثر کرد

وگرنه من همان خاکم که هستم

ترکیبات

انتقاد از انجمن همت

باز بر شاخسار حیله و فن

انجمن کرده اند زاغ و زعن

زاغ خفته در آشیان هزار

خار رسته به جایگاه سمن

بلبلان را شکسته بال نشاط

گلبنان را دریده پیراهن

ابر افکنده از تگرگ خدنگ

آب پوشیده زین خطر جوشن

شد زبیغوله بوم جانب باغ

شد ز ویرانه جغد سوی چمن

زان چمن کاشیان جغدان شد

به که بلبل برون برد مسکن

کیست کز بلبل رمیده ز باغ

وزگل دور مانده ازگلشن

ازکلام شکوفه و نسرین

وز زبان بنفشه و سوسن

باز گوید به ماه فروردین

که به رنجیم ز

آفت بهمن

به گلستان درآی و کوته کن

دست بیگانگان از این مکمن

تا به باغ اندرونت پاس بود

ازگل و مل تو را سپاس بود

ای همایون بهار طبع گشای

وای از فتنهٔ زمستان وای

بی تو دیهیم لاله گشت نگون

بی تو سلطان باغ گشت گدای

بی تو شد روی سبزه خاک آلود

بی تو شد چشم لاله خون پالای

تو برفتی ز بوستان و خزان

شد زکافور، بوستان اندای

مخزن سرخ گل برفت از دست

خیمه سر و بن فتاد از پای

سنبل و یاسمین بریخت ز باد

لاله و نسترن نماند به جای

بلبلان با فغان زارا زار

قمریان با خروش ها یا های

این زمان روزگار عزت تو است

در عزت به روی ما بگشای

باغ را زیوری دگر بر بند

راغ را زینتی دگر بخشای

باغ دیریست دور مانده ز تو

زود بشتاب و سوی باغ گرای

که بهر گوشه ای ز تو سخنی است

وز خس و خار طرفه انجمنی است

مژده کاید برون ز خلد برین

موکب نو بهار و فروردین

تا فزاید به بوستان زیور

تا به بندد به شاخسار آئین

تا شود شاخه بنفشه نزار

تا شود پهلوی شکوفه سمین

باغ گردد بهار خانهٔ گنگ

راغ گردد نگارخانهٔ چین

جای گیرد به جای لاله و گل

بر سر شاخ، زهره و پروین

گردد آراسته به در و عقیق

گردن و دست لاله و نسرین

درگلستان به گاه گل چیدن

مشگ ریزد به دامن گل چین

خیل زاغان برون روند از باغ

و انجمنشان شود فراق و انین

باغبان آید از بهشت فراز

تا کند باغ را بهشت آئین

باغ را باغبان همی باید

واین چنین گفته اند اهل یقین

که چو از باغبان تهی شد باغ

انجمن ها کنند کرکس و زاغ

ای گروهی که انجمن دارید

یک زمان گوش سوی من دارید

دل ز کید و نفاق برگیرید

گر بدل مهر خوبشتن دارید

در پی سیرت حسن کوشید

گرچه خود صورت حسن دارید

دگران نیز

انجمن دارند

گر شما نیز انجمن دارید

همه دارند عقل و دین و شما

جهل و تذویر و مکر و فن دارید

می شنیدم ز ابلهان که شما

سر آزادی وطن دارید

لیک زینسان که من همی بینم

سر آزار مرد و زن دارید

گر سخنتان گزافه نیست چرا

این چنین زبر لب سخن دارید

هرکه بیند گه سخن، گوید

آلوی خشک در دهن دارید

پند من بشنوید اگر در دل

دانش و فضل، مختزن دارید

بهلید این فریب و غنج و دلال

مال خلق خدای نیست حلال

آوخ از محنت و عنای شما

وای از رنج و ابتلای شما

برخ خلق باب فتنه گشود

مجلس شوم فتنه زای شما

ای گروهی که مؤذن تقدیر

زد به بی دولتی صلای شما

ای گدایان که برتری جوید

بر شما باشی گدای شما

باشی کوسج سیه که نهاد

به نفاق و غرض بنای شما

هست بیگانه ازکمال و خرد

وی بقای خرد فنای شما

بی بها مانده اید و بی قیمت

زانکه رفت از میان بهای شما

دست از این قیل و قال بردارید

نه اگر بر خطاست رای شما

ورنه زین فتنه و حیل ناگاه

قصه رانم به صهر شاهنشاه

ترانهٔ ملی

دوشینه ز رنج دهر بدخواه

رفتم سوی بوستان نهانی

تا وارهم از خمار جانکاه

در لطف و هوای بوستانی

دیدم گل های نغز و دلخواه

خندان ز طراوات جوانی

مرغان لطیف طبع آگاه

نالان به نوای باستانی

بر آتش روی گل شبانگاه

هر یک سرگرم زندخوانی

من بی خبرانه رفتم از راه

از آن نغمات آسمانی

با خود گفتم به ناله و آه

کای رانده ز عالم معانی

با بال ضعیف و پر کوتاه

پرواز بلند کی توانی

بودم در این سخن که ناگاه

مرغی به زبان بی زبانی

این مژده به گوش من رسانید

کزرحمت حق مباش نومید

گر از ستم سپهرکین توز

یک چند بهار ما خزان شد

وز کید مصاحب بدآموز

چوپان بر گله سر گران شد

روزی دو سه، آتش جهانسوز

در خرمن ملک میهمان شد

خون های شریف پاک هر

روز

بر خاک منازعت روان شد

وان قصهٔ زشت حیرت اندوز

سرمایهٔ عبرت جهان شد

امروز به فر بخت فیروز

دل های فسرده شادمان شد

از فر مجاهدان بهروز

آن را که دل تو خواست آن شد

وز تابش مهر عالم افروز

ایران فردوس جاودان شد

شد شامش روز و روز نوروز

زین بهتر نیز می توان شد

روزی دو سه صبرکن به امید

از رحمت حق مباش نومید

از عرصهٔ تنگ حصن بیداد

انصاف برون جهاند مرکب

در معرکه داد پردلی داد

آن دانا فارس مهذب

شاهین کمال، بال بگشاد

برکند ز جغد جهل مخلب

استاد بزرگ، لوح بنهاد

شد مدرس کودکان مرتب

آمد به نیاز، پیش استاد

آن طفل گریخته ز مکتب

استاد خجسته پی در استاد

تا کودک را کند مؤدب

آواز به شش جهت درافتاد

از غفلت دیو و سطوت رب

ای از شب هجر بوده ناشاد

برخیز که رهسپار شد شب

صبح آمد و بردمید خورشید

از رحمت حق مباش نومید

ای سر به ره نیاز سوده

با سرخوشی و امیدواری

منشور دلاوری ربوده

در عرصهٔ رزم جان سپاری

با داس مقاومت دروده

کشت ستم و تباهکاری

زنگار ظلام را زدوده

ز آئینهٔ دین کردگاری

لب بسته و بازوان گشوده

وز دین قویم، کرده یاری

وندر طلب حقوق بوده

چون کوه، قرین بردباری

جان داده و آبرو فزوده

در راه بقای کامکاری

وین گلشن تازه را نموده

از خون شریف، آبیاری

مشتیز به دهر ناستوده

کز منظرهٔ امیدواری

خورشید امید باز تابید

از رحمت حق مباش نومید

ای شیردل ای دلیر ستار

سردار مجاهدان تبریز

ای بسته میان به فر دادار

در حفظ حقوق عزت آمیز

ای ناصر ملت ای سپهدار

ای ازره جور کرده پرهیز

ای باقرخان راد سالار

بر خرمن جور آتش انگیز

ای صمصام ای بزرگ سردار

آب دم تیغت آتش تیز

ای سید لاری ای ز پیکار

کرمان بگرفته تابه نیریز

همدست شوید جمله احرار

تا پای کشد عدوی خونریز

بر رایت خود کنید ستوار

زین معنی دلکش دلاویز

کانصاف بساط جور برچید

از رحمت حق مباش نومید

ای حجت دین حکیم مشفق

وی محیی

دین حق محمد

ای فخر تبار و آل صادق

سبط علی و سلیل احمد

ای بر تو شعار شرع لایق

ای از تو اساس دین مشید

گر بر تو ز دهر ناموافق

شد ظلم و جفا و جور بی حد

خوش باش که بخت شد موافق

و اقبال برون کشید مسند

طوس از علمای فحل مفلق

گردید چو جنت مخلد

خرم شد مشهد حقایق

از فر مجاهدین مشهد

با ترکان برخلاف سابق

گشتند به دوستی مقید

در یاری دین شدند شایق

زان کرد خدایشان مؤید

دین یابد از این گروه تأیید

از رحمت حق مباش نومید

صد شکر که کار یافت قوت

از یاری حجهٔ خراسان

وان قبله و پیشوای امت

سرمایه حرمت خراسان

بن موسی جعفر آن که عزت

افزوده به عزت خراسان

بگرفت نکو به دست قدرت

سررشتهٔ قدرت خراسان

وز همت عاقلان ملت

شد نادره ملت خراسان

وز عالم فحل با حمیت

شد شهره حمیت خراسان

ترکان دلیر با فتوت

کردند حمایت خراسان

نیز از علمای خوش رویت

خوش گشت رویت خراسان

زین بهتر نیز خواهیش دید

از رحمت حق مباش نومید

منقبت

باز در جلوه گری شد صنمی جلوه گری

دلبری پرده نشین شاهدکی پرده دری

با خبر از همه وز عاشق خود بی خبری

نکند در دل او نالهٔ عاشق اثری

هیچ با ما دل او را سر احسان نبود

دل او راگوئی که به فرمان نبود

دل من برده ز نو لعبت شیرین سخنی

شاهدی، ماه رخی، سرو قدی، سیم تنی

رخ و بالایش چون ناری بر نارونی

دل من پیشش چون مرغی بر بابزنی

در همه گیتی امروز به خوبی سمر است

زانچه در خوبی اندیشه کنی خوبتر است

دیرگاهی است که کرده است مکان در دل من

به غم عشقش آمیخته آب وگل من

هله جز ناله و افغان نبود حاصل من

بفزوده است غمش مشکل برمشکل من

کیست کاین مشکل آسان کند انشاء الله

بنده نتواند، یزدان کند انشاء الله

بس که آن شوخ جفا ییشه جفا پیشه کند

دل

من زبن غم و اندیشه پر اندیشه کند

هجر و وصلش چو به گلزار دل اندیشه کند

آن یکی ربشه کند و آن دگری ریشه کند

سوزد ازآتش هجرش دل محنت کش من

لیک وصلش زند آبی به سرآتش من

چه دل است اینکه یکی روز به سامان نبود

پند نپذیرد و از کرده پشیمان نبود

روز و شب جز که در آن چاه زنخدان نبود

چه گنه کردکه جز درخور زندان نبود

با چنین بیهده دل، دست ز جان باید شست

این چنین گفت مرا پیر ره از روز نخست

دل گر از راه برون رفت به راه آورمش

پردهٔ خود سری وکبر ز هم بر درمش

پس به خلوتگه معشوق حقیقی برمش

برم اندر حرم شاه و کنم محترمش

تا مگر از دل و جان بندگی شاه کند

هم مرا روزی از راز شه آگاه کند

شاه خوبان که به جز جانب درویش ندید

آنکه شد عاشق ومعشوق به جزخویش ندید

روی او را ز صفا چشم بد اندیش ندید

دیدهٔ عاشق از یک نظرش بیش ندید

کاینچنین شور غم عشق بهم در فکند

آه اگرروزی آن پرده زرخ برفکند

کیست معشوق من؟ آن شاهد بزم ازلی

مظهر جلوهٔ حق، سر خفی، نور جلی

سرو بستان نبی، شمع شبستان علی

محرم اندر حرم قرب شه لم یزلی

هادی مهدی، دارای جهان، حجهٔ عصر

آنکه بر رایت او خواند خدا آیت نصر

ایزد از روز ازل کاین گل پاکیزه سرشت

این برومند شجر، در چمن دهر بکشت

بدو دستش دوکلید از قبل خویش بهشت

تا بدین هر دو گشاید در سجین و بهشت

بد سگالش را درکام رباید سجین

نیک خواهش را آغوش دهد حورالعین

هفت دوزخ ز لهیب غضبش یک لهب است

هشت جنت ز ریاض کمرش یک خشب است

نه فلک را شرف از درکه او مکتسب است

خلقت ذاتش ایجاد جهان را سبب است

او خدا را

همه از خلقت گیتی غرض است

ذات او جوهر و باقی همه گیتی عرض است

تا جهان بوده است این نور، جهان آرا بود

بود ازآن روزکه نی آدم و نی حوا بود

او سلیمان بُد و او عیسی و او موسی بود

نوح و یونس را او همره در دریا بود

آسمان بود و زمین بود و بشر بود و ملک

نور اوگه به زمین بود عیان که به فلک

گر نهان است، یکی روز عیان خواهد شد

آشکار از رخش آن راز نهان خواهد شد

در همه گیتی فرمانش روان خواهد شد

آنچه خواهیم به حمدالله آن خواهد شد

تا رسد دست من آن روز بدان دامن پاک

نهم امروز بدین در، سر طاعت برخاک

انتقاد از دولت

یاران روش دگر گرفتند

وز ما دل و دیده برگرفتند

از مسلک ما شدند دلگیر

پس مسلک خوبتر گرفتند

در سایهٔ طبع اعتدالی

پیرایهٔ مختصر گرفتند

هر زشتی را نکو گزیدند

هر نفعی را ضرر گرفتند

وز خارجیان ز ساده لوحی

زهر از عوض شکرگرفتند

فرمان شکوه خویشتن را

از دشمن کینه ور گرفتند

باری هرکار پرخطر را

کاینان ز ره خطر گرفتند

بازی بازی ز کف نهادند

شوخی شوخی ز سر گرفتند

غافل که به خانقاه احرار

سیصد گوش است پشت دیوار

انتقاد از اوضاع خراسان

اندرین شهر پدید آمده مادامی چند

بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند

گشته ایام به کام دل ناکامی چند

بعد از این ما و سر زلف گل اندامی چند

فتنه در شهر فزونست، به ماکاری نیست

رایت امن نگونست، به ماکاری نیست

ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد

یا عدو در درجز فتنه و بیداد چه کرد

طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد

ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد

ما و آن خانم خوش لهجهٔ اسرائیلی

به جهنم شرف دولتی و فامیلی

سر ظهر است، دهن خشک وکسالت بسیار

کارها ماند به عصر ای

بت شیرین گفتار

ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار

راستی عصر بنا بود سواری و شکار

احتمالست که امروز بیاید خانم

نظر لطف به یاران بگشاید خانم

حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام

آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام

وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام

زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام

برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم

آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم

آن کراوات که من بستم با آن صافی

نپسندیدش مادام ز بی انصافی

هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی

هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی

که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ

من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ

چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم

چون کراوات گره خورده به کارم خانم

با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم

گر همه شهر بدانندکه من دم دارم

فخرم اینست که دم دارم و در دام توام

دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام

من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش

یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش

آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش

گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش

من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم

با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم

ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس

سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس

تا توئی دربر من نیست مرا جای فسوس

انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس

تو یقین دان که مرا یک سر موئی غم نیست

گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست

نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی

سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی

تا به کی موی دماغ من و امثال منی

چند اندر پی اصلاح امور وطنی

گر وطن در دم نزع

است برادر! به تو چه

توکه غمخوار وطن نیستی، آخر به تو چه

ناصر الملک

نایب شه چون زگیتی رخت بست

ناصرالملک آمد و جایش نشست

ظاهرا گفتند جمعی کم خرد

بعد جاهل عالمی برجای هست

گفتیم کاین مرد جبان

پشت استقلال را خواهد شکست

این اروپایی پرست است از چه روی

کام خواهید از اروپایی پرست

این نسازد کار را محکم، ولی

رشته های ملک را خواهدگسست

در اروپا پخته اند او را و او

سخت از این پخت و پزهاگشته مست

سخت مکار است و ترسو این جناب

دل بر او زبن روی نتوانیم بست

ابلهان گفتند خیر این طور نیست

ناصرالملک آدمی دانشور است

هرکه جاهل ماند دور از آدمیست

هرکه آدم شد ز قید جهل رست

ما بدیشان یک مثل گفتیم نیز

گرچه نشنیدند و تیر از شست جست

« کای بسا ابلیس آدم رو که هست

پس به هر دستی نباید داد دست»

« گر به صورت آدمی انسان بدی»

«احمد و بوجهل هم یکسان بدی»

هرکه روزی چند رفت اندر فرنگ

کی شود اگه ز رسم نام وننگ

وانکه درسی چند از طامات خواند

کی کند در سینه اش دانش درنگ

دیپلوماسی مشربان خشک مغز

خود چه می دانند جز نیرنگ و رنگ

و آن همه نیرنگ هاشان صورتی است

کز درون زشتست و از بیرون قشنگ

هرکجا نفعی است شخصی، می پرند

سوی آن چون جره باز تیز چنگ

سوی منصب حمله آرند این گروه

چون مقیمان ترن هنگام زنگ

ناصرالملک از فرنگستان چه یافت

جز تقلب های دزدان فرنگ

سیرتش باری همان باشدکه بود

گرچه باشد صورت او رنگ رنگ

سخت نزدیک است شعر مولوی

در صفات این چنین قوم دبنگ

«یک شغالی رفت اندر خم رنگ

اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ

«پس برآمد یال و دم رنگین شده»

« کاین منم طاووس علیین شده»

ناصرالملک آن برید زشت پی

از فرنگ آمد شتابان سوی ری

شورها انگیخت در آغاز کار

با نواهای مخالف همچو نی

اکثریت گشت گردش چرخ

زن

چون بنات النعش برگرد جدی

حیلت آغازبد و ضدیت فکند

در وکیلان، حیله بازی های وی

از بیانات پیاپی فاش کرد

آن بناهایی که می افکند پی

باده ای کاندر اروپا خورده بود

کرد در ایران به یک گفتار قی

نیز از او در اعتدالیون فتاد

آنچه در دیوانگان از شور می

مست گشتند و سوی ما تاختند

چون به سوی باغ، باد سرد دی

خان نایب نیز می بالید سخت

کامدستم از اروپا سوی ری

بهر ایران علم و فضل آورده ام

تا شوند از فضل من اموات حی

وه چه خوش گفت آن حکیم مولوی

در صفات این گروه لابشی

«آن یکی پرسید اشتر را که هی

ازکجا می آیی ای فرخنده پی»

« گفت از حمام گرم کوی تو»

« گفت خود پیداست از زانوی تو»

ناصرالملک آمد و مسند ربود

با وزیران پیل بازی ها نمود

حیله ها انگیخت تا خود از شمال

شاه سابق با سواران رخ نمود

(شستر) آن والا مشیر ارجمند

بهر دفعش دست قدرت برگشود

نامداران نیز بر اسب نبرد

زین فروبستند بی گفت و شنود

حمله های آتشین شان شاه را

دادکش از هر طرف برسان دود

شاه خود شد مات لیکن کینه ها

مر وزیران را ز شستر برفزود

دست در دامان این نایب زدند

که بکن فکری در این هنگامه زود

خان نایب نیز انگشتی رساند

تاکه از روسیه بالا شد عمود

آمد از روسیه اولتیماتومی

سرخ و سبز و ازرق و زرد و کبود

ناصرالملک از طبابت های خویش

این چنین بر خستگان بخشود سود

از دواهایش شفا نامد پدید

وتن مریض از آن کسل تر شدکه بود

این مریض و این دوا را مولوی

کرده اندر مثنوی خوش وانمود

« گرقضا سرکنگبین صفرا فزود

روغن بادام خشکی می نمود»

«آن علاج و آن طبابت های او»

«ریخت یکسر از طبیبان آبرو»

خائنان زینکار نبود ننگشان

کور بادا کور چشم تنگشان

بنده و اجری خور روسند و بس

از تمدن خواه تا الدنگشان

کفه شان بالاست در عرض دول

نیست گو در ترازو سنگشان

این وزیران کاروان

غفلتند

ناصرالملک است پیش آهنگشان

آن چنان قومی که این شان پیشواست

چیست گویی دانش و فرهنگشان

لاجرم این پیشوا بی هیچ عذر

می کند تقدیم خصم اورنگشان

وین خسان بینند و اصلاً شرم نیست

نزکیومرث و نه از هوشنگشان

اندرین صلحی که کردند این گروه

مولوی گفته است روی و رنگشان

« کز خیالی صلحشان و جنگشان

و از خیالی نامشان و ننگشان»

«این وزیران از کهین و از مهین»

«لعنت الله علیهم اجمعین»

ناصرالملک آن یل کار آزمود

اندرین میدان میانداری نمود

گاه شد سر شاخ وگاه آمد به خاک

گاه شد بالا وگاه آمد فرود

در مصالح کرد جنبش دیر دیر

در مفاسد کرد کوشش زود زود

کشت ملت را که خرم بود و سبز

نارسیده از حیل بازی درود

زان سپس قصد فراریدن گرفت

تا نه بیند آنچه خود آورده بود

کرد روشن آتش و خود روی تافت

تا از آن ما را رود در چشم دود

کارهای ملک و رأی خو یش را

جمله پیچید و به صندوقی نمود

چون از ایران رفت آن صندوق را

دست قدرت بی محابا برگشود

«تا بداند مسلم و گبر و یهود»

« کاندرین صندوق جز لعنت نبود»

توپ روس

اردیبهشت نوحه و آغاز ماتم است

ماه ربیع نیست که ماه محرم است

گر باد نوبهار وزد اندرین ربیع

همچون محرم از چه جهان غرق ماتم است

در عاشر محرم اگرکشته شد حسین

در عاشر ربیع چرا دل پر از غم است

باز این مصیبت نو و این نوحه بهر چیست

آن نوحه ومصیبت دیرین مگرکم است

تاکی جهان بکشتن آزادگان جریست

تاکی فلک به خواری پاکان مصمم است

درآخرالزمان چه غمی داده است روی

بر شیعیان، که بر همه غم ها مقدم است

گویی دراهل فرش بود ماتمی عظیم

کافغان وشور وولوله درعرش اعظم است

یاخود عزای تازه و سوگ دوباره ای

این مه بر آل محمد فراهم است

پیغمبر خدای چرا نوحه می کند

گویی به یاد قبر سلیل مکرم

است

شاه رضا شهید خراسان غریب طوس

کاتش به قلب پاک وی افکند توپ روس

شاهی که خون کند دل احباب، غربتش

پر خون شد از جفای بداندیش تربتش

جور غریب مایهٔ اندوه و کربت است

جور از پس وفات، فزونست کربتش

محصور شد ز خیل عدو درگهی که بود

خلق دو کون درکنف لطف و عزتش

آن آستانه ای که خدا کردش احترام

دردا که توپ روس برانداخت حرمتش

صحنی که داشت قیمت جان ها غبار او

نعل سمند حادثه بشکست قیمتش

سوراخ شد زتیرجفا پیکری که بود

پشت نهم سپهر، کمان بهر خدمتش

غلطید در دماء شهیدان تنی که بود

آب حیوه، ربزه خور خوان نعمتش

درپای قهر حق ز چه رو موج زن نگشت

زبن کینه هاکه رفت به دریای رحمتش

ای حجه خدای ز غیبت برآر سر

بنگرکه با خدای چه کردند و حجتش

بیدارگشت فتنه، چرا رخ نهفته ای!

برپای شد قیامت کبری، چه خفته ای!

رضوان درند جامه و زد پیرهن به نیل

خون موج زد ز چشمهٔ تسنیم و سلسبیل

گرد عزاگرفت سراپای عرش حق

خاک الم نشست به رخسار جبرئیل

بارید سنگ فتنه به گهوارهٔ مسیح

افتاد نارکینه به گلخانهٔ خلیل

کروبیان سدرهٔ رحمت پریده رنگ

پرسان بیان واقعه از حضرت جلیل

کایانجی و کشتی او شد نهان به موج

آیاکلیم و امت او غرقه شد به نیل؟

آیا خلیل زآتش نمرود شد هلاک

آیا خراب، خانهٔ حق شد ز قوم فیل؟

آیا شکست، قائمه ی جیش مصطفی

از جیش خصم و لشکر اسلام شد ذلیل؟

آیاکه مرتضی است زتیغ ستم فکار

آیاکه مجتبی است ز زهر جفا علیل؟

آیا دوباره خون حسین وکسان او

گشته است برگروه زنازادگان سبیل؟

ایشان در این سخن، که برآمد زخاک طوس

از چارسو خروش غم انگیز توپ روس

ای حجه زمانه دل ما به جان رسید

تعجیل کن که فتنه ی آخر زمان رسید

دزدان شرع لاف دیانت همی زنند

ای حجت خدای گه امتحان رسید

دین زین شکست های

ییاپی زدست رفت

هنگام فتح و زندگی جاودان رسید

اسلام از تطاول اعدا ز پا فتاد

بر ما ز دستبرد اجانب زیان رسید

قصد خراب کردن ایرانیان نمود

آن سیل فتنه ای که به هندوستان رسید

خودمی نگو یم این که به ایران چه می رسد

یا خود چه لطمه ای به سریرکیان رسید

ای پیشتاز لشکر اسلام درنگر

بر این مصیبتی که بر اسلامیان رسید

بنگر که از زمین خراسان ز جور روس

افغان و شور و غلغله بر آسمان رسید

بنگرکه در میان شبستان جد تو

خون های کشتگان جفا تا میان رسید

بنگرکه در ضریح رضا تیر آتشین

از چارسو برآن تن بهتر ز جان رسید

برآن ضریح، توپ مسلسل زدند آه!

آتش به قلب احمد مرسل زدند آه!

تاریک شد زمانه و گم گشت راه دین

مغلوب شد زکثرت اعدا سپاه دین

شد بی حقوق هرکه نشان داد راه حق

شد بی پناه هرکه شد اندر پناه دین

درغم بماند هرکه شد او غمگسار شرع

بیداد یافت هرکه شد او دادخواه دین

پرشد جهان ز خیل خدایان ملک و مال

بیگانه شد به چشم خلایق اله دین

چندان غبار فتنه و بدعت پدیدگشت

کاینک به راه کفر بدل گشته راه دین

نی حاکمی که دفع کند اشتغال ملک

نی عالمی که رفع کند اشتباه دین

ای آفتاب دنیی و دین چند در حجاب

بنگر به حال تیره و روز سیاه دین

ای پادشاه دین بنگرکاوفتاده باز

از توپ روس زلزله در بارگاه دین

بنگر که کرد دشمن ناپاک دین تباه

آماج تیرکینه تن پاک شاه دین

بنگرکه از زمین خراسان ز توپ روس

بر آسمان زبانه کشد دود آه دین

این آتش ار ز ملک خراسان گذرکند

ترسم به خاک یثرب و بطحا اثرکند

این بارگاه کیست چنین خالی و خراب

خائن به جای خادم وآتش به جای آب

درگاهش از تزاحم دین پروران تهی

ایوانش از تطاول بیگانگان خراب

سوراخ گشته گنبدش از

توپ قلعه کوب

پرگردکشته حضرتش از ظلم بی حساب

برق تفنگ برشده جای چراغ برق

نار سعیر در شده جای زلال ناب

رخشنده گنبدش شده پنهان بدود توپ

چون روی حور پنهان در نیلگون نقاب

گاه اذان شام فراز مناره اش

غران خروش توپ که قد قامت العذاب

در زیر طاق و پای ضریح مطهرش

هنگامه ای که کاش نبیندکسش به خواب

زوار بی گناه و فقیران بی نوا

تن ها به ره فتاده ورخ ها به خون خضاب

آنجاکه بوده مسکن کروبیان قدس

خاکم به سر! چرا شده منزلگه کلاب

این کاخ جای بوسهٔ شاهان عصر بود

اسب عدوکجا و چنین کاخ مستطاب

خواب است این حدیث که گوینده ایم ما

گر نیست خواب پس ز چه رو زنده ایم ما

ای خالق طبیعت، جان از برای چیست

وین جسم خاکسارگران از برای چیست

این مغز خانه خانه و اعصاب تار تار

وین قلب وخون و این دوران ازبرای چیست

این جمله گر برای حیاتست و مردمی

پس لشکر هوا و هوان از برای چیست

بخل وحسد چرا و نفاق و غضب ز چه

ظلم و جفا و ظن وگمان از برای چیست

این کینه و هوا و هوس گر غریزی است

پس حکمت بنای جهان از برای چیست

ورگردش جهان را اینست سرنوشت

نار جحیم و باغ جنان از برای چیست

مظلوم اگر به پنجهٔ ظالم حوالت است

پس صحبت فلان و فلان ازبرای چیست

ور حق عیان و نیست در او حاجت بیان

پس صدهزار سر نهان از برای چیست

از ره بدر شدیم خدایا هدایتی

حیران شدیم ای مدد حق عنایتی

گرگم نگشته بودی در شرع، راه ما

پهلو بر اوج چرخ زدی بارگاه ما

قرآن اگر نماندی در پردﻩ افول

صد آفتاب، نور گرفتی ز ماه ما

ور جهل جای فلسفه را نستدی بدین

در دین بجا نماندی این اشتباه ما

شد موی ما سفید به اِن قلت و قال و قیل

یک

مو نکرد فرق ز روز سیاه ما

از رفض و جبر و غالی و سنت پدید گشت

این اختلاف و ذلت و حال تباه ما

این اختلاف شوم و دگر اختلاف هاست

بر حالتی خراب تر از این گواه ما

تقصیر از آن ماست که توپ جفای روس

ویران کند حریم ولی اله ما

و امروز چون اسیران در ﭘﻨﺠﻪ دو خصم

درمانده ایم و نیست کسی داد خواه ما

از کید خصم و ناکسی قائدان ملک

درهم شکسته سطوت خیل و سپاه ما

یکسو به دار، حجه و سالار دین رود

یک سو خراب، کعبهٔ اهل یقین شود

اسلام را شهید جفا کرد توپ روس

نتوان شمردنش که چها کرد توپ روس

هر ماتمی که بود، کهن شد به روزگار

زبن ماتم نوی که به پا کرد توپ روس

آوخ که در دیار خراسان به عهد ما

تجدید عهد کرب و بلا کرد توپ روس

نمرودوش به بارگه حجهٔ خدا

با تیر کینه قصد خدا کرد توپ روس

درداکه رخ، ز بهر خرابی چو قوم فیل

بر کعبهٔ حریم رضا کرد توپ روس

آه از دقیقه ای که بمانند پیک مرگ

دراین شریف بقعه، صدا کرد توپ روس

گرد ضریح سبط نبی را چوقتلگاه

پر از جنازهٔ شهدا کرد توپ روس

زوار را به طوف ضریح رضا، درو

همچون علف، به داس جفا کرد توپ روس

زودا که آه بی گنهان شعله ور شود

تا خاندان ظالم از آن پر شرر شود

شب قدر

ای شب قدر و ای خزانهٔ اجر

و سلام علیک حتی الفجر

رخ خوبت بناکنندهٔ وصل

سر زلفت فناکنندهٔ هجر

دل پاکت زلال چشمهٔ فیض

دم صبحت کلید مخزن اجر

نور بخشی و رنج کاهی تو

بهتر ار صدهزار ماهی تو

شدم از فرقتت بتاب، ای شب

ازمن خسته رخ متاب ای شب

مطلع دیده ام ز دیدن تو

شده پرنور آفتاب ای شب

وصلت ای شب به من شده است حلال

گشته برمن حرام خواب ای شب

عجبا للمحب کیف

ینام

کل نوم علی المحب حرام

داشتم در دل ای شب طناز

آرزوی تو در شبان دراز

هجرت امشب کشیده پرده به روی

وصلت امشب گشاده چهره به ناز

فخرت این بس به روزهاکه شدی

شب میلاد سبط شاه حجاز

پادشاه صفا و سیر و سلوک

بوالحسن مالک الرقاب ملوک

آن که بدرالبدور ایقان است

وان که شمس الشموس عرفانست

در شریعت قبول حضرت او

هست فرعی که اصل ایمانست

فرش ایوانش عرش تقدیس است

خاک درگاهش آب حیوانست

زآب حیوانش حی شود لاشی

و من الماء کل شیئی حی

هستی او اساس تجرید است

روش او اصول توحید است

حکمت شرع و دین به فکرت اوست

فکرت دیگران به تقلید است

گنجه ای بطون قرآن را

پنج انگشت او مقالید است

کنت کنزا که کردگار سرود

قصدش این گنج پاک عرفان بود

من که در بندگیش دلشادم

از غم هست و نیست آزادم

نیستم مبرم و حسود و لئیم

واسع الصدر و مشفق و رادم

گر ز کید زمانه در رنجم

نیست غم کز ولای او شادم

کوه پیش من است همسر کاه

با ولای رضا ولی الله

هرچه گویند خلق دامن چاک

من که دارم تو را؛ ندارم باک

من و دوری ز درگهت هرگز!!

من و هجران ز حضرتت حاشاک!!

در رهت خاک اگر شوم غم نیست

هرکه از خاک زاد گردد خاک

من تو را منقبت کنم شب و روز

خاصه دراینچنین شبی فیروز

تاکه افلاک را بقا بینم

این مهین جشن را بپا بینیم

چون در استم پی ثنای امام

پای خود بر سر سها بینم

میهمانان و میزبانان را

برکنار از غم و بلا بینم

شادمان بنگرم دل احباب

به علی و آله الانجاب

مجلس سوم

در مجلس به فرخی وا شد

آنچه گم گشته بود پیدا شد

شید رخشان عدل طالع گشت

دیو دژخیم ظلم رسوا شد

بیرق اعتساف ساقط گشت

رایت انتظام، برپا شد

بانک پاینده باد آزادی

از ثری بازتا ثریا شد

جریان امور را، امروز

همه اسباب ها مهیا شد

تا نگویی که آه نیم شبی

بی اثر ماند و

ناله بیجا شد

آه شد اشگ و اشک شد قطره

قطره شد سیل و سیل دریا شد

کودتای سه ساله غوغا کرد

کودک شصت ساله بانی او

من نگویم که خود چه با ما کرد

آنکه بودیم جمله فانی او

زنده درگورمان چو موتی کرد

آنکه از ماست زندگانی او

نی زتوبیخ خلق پرواکرد

نه اثرکرد مدح خوانی او

وه که خسرو به تخت ماوا کرد

فری آن فر خسروانی او

چتر انصاف بر سر پا کرد

زهی آن چترکاویانی او

حکمت حق چنین تقاضاکرد

به خطا نیست حکمرانی او

غنچهٔ انقلاب نشکفته

شد دچار نسیم آذاری

فکرهای بدیع ناگفته

شد ز زنگار مفسدت تاری

مغزها تیره، عقل ها خفته

قهرمان نجات متواری

کودتای سیاه آشفته

شده غرق سیاه کرداری

لب مردم ز تشنگی تفته

رشوه چون سیل هرطرف جاری

دزد با دزد راز دل گفته

دیو با دیو کرده همکاری

مژده کامروز شد پذیرفته

دعوت ما ز حضرت باری

وه که سخت اوفتاده در ششدر

کشور شش هزار سالهٔ ما

وه که جز احتیاج و فقر و ضرر

نیست سرلوحهٔ مقالهٔ ما

وه که بر هیچ کس نکرد اثر

خنجر آه و تیر نالهٔ ما

هله ز اخلاق ما به جای شکر

می چکد زهر در پیالهٔ ما

با چنین حال کی دهد اختر

بجز از خون دل نوالهٔ ما

خود جز از سیرت زنان یکسر

نیست سیر علی العجالهٔ ما

می دهد، هرکه می شود شوهر

به کف اجنبی، قباله ما

خویش را احیا کنید

ای سفیهان بهر خود هم اندکی غوغا کنید

حال خود را دیده، واغوثا و واویلا کنید

کیسه های خالی خود را دهید آخر تکان

پس تکانی خورده دزد خوبش را پیدا کنید

تا به کی با این لباس ژنده می ریزید اشگ

با جوی غیرت لباس از اطلس و دیبا کنید

کشته شد شاه شهیدان تا شما گیرید پند

پیش ظالم پافشاری یکه و تنها کنید

خانه هاتان شد خراب اما صداهاتان گرفت

آخر ای خانه خرابان لااقل نجوا کنید

انتظار از مجلس و از شیخ

و از ملای شهر

کار بیهوده است خود را حاضر دعوا کنید

خودکشی باشد قمه برسرزدن، آن تیغ تیز

بر سر دشمن زنید و خویش را احیا کنید

این دکاکین کساد ای اهل تهران بسته به

دکه بربندید و مشت ظالمان را واکنید

ای جوانان مدارس، بی سوادان حاکمند

این گروه بینوا و سفله را رسوا کنید

ای رفیقان اداری، رفت قانون زبر پای

حفظ قانون را قیامی سخت و پابرجا کنید

ای دیانت پیشگان دین رفت و دنیا نیز رفت

جشم پوشی بعد از این از دین و از دنیا کنید

چشم هاتان روشن ای مشروب خواران قدیم

هم به ضد یکدگر هنگامه و غوغا کنید

کشور دارا لگدکوب سمند جور شد

راستی فکری برای کشور دارا کنید

چون که ننهادید بر قانون و بر خویش احترام

مستبدین از شما یک یک کشیدند انتقام

رفته حس مردمی از مرد و زن، من باکیم

نیست گوشی تا نیوشد این سخن، من با کیم؟

بیست سال افزون زدم داد وطن، نشنید کس

تازه از نو می زنم داد وطن، من با کیم

همچو بلبل گر هزار آوا برآرم، چون که هست

گوش ها بر نغمهٔ زاغ و زغن، من با کیم

هی علی و هی حسین و هی حسن گویم،چو نیست

نی علی و نی حسین و نی حسن، من با کیم

گاه گویم کز مشیری مؤتمن جویم علاج

چون نمی بینم مشیری مؤ تمن، من با کیم

می زنم در انجمن فریاد واوبلا ولیک

پنبه دارد گوش اهل انجمن، من با کیم

خلق ایران دسته ای دزدند و بی دین، دسته ای

سینه زن، زنجیرزن، قداره زن، من با کیم

گویم این قداره را بر گردن ظالم بزن

لیک شیطان گویدش بر خود بزن، من باکیم

گویم این زنجیر بهر قید دزدانست و او

هی زند زنجیر را بر خویشتن، من با کیم

گویم ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه

او بخارد گردن و ریش و ذقن، من با

کیم

گویمش باید بپوشانی کفن بر دشمنان

باز می پوشد به عاشورا کفن، من با کیم

گویم ای واعظ دهانت را لئیمان دوختند

او همی بلعد ز بیم آب دهان، من با کیم

گویم ای آخوند خوردند این شپش ها خون تو

او شپش می جوید اندر پیرهن، من با کیم

گوبمش دین رفت از کف، گوید این باشد دلیل

بر ظهور مهدی صاحب زمن، من با کیم

گویم ای کلاش، آخر این گدایی تا به کی

گوبدم: چیزی به نذر پنج تن، من با کیم

پس همان بهتر که لب بربندم از گفت و شنید

مستمع چون نیست باری، خامشی باید گزید

شب زمستان

شب شد و باد خنک از جانب شمران وزید

ابر، فرش برف ریزه بر سر یخ گسترید

لشگر تاریکی و سرما به شهر اندر دوید

در عزاگاه یتیمان، پردهٔ ماتم کشید

خاک، یخ بست و عزاکردند سر

خاک بر سر طفلکان بی پدر

ماه با چهر عبوس از ابر بیرون آمده

بهر تفتیش سیه روزی این ماتمکده

در خیابان منعکس گشته به سطح یخ زده

زیر دیواری یتیمی گرسنه چنگل زده

هم به پهلویش سگی زار و نزار

خفته در آغوش هم همچون دو یار

سگ دویده روز تا شب از شمال و از جنوب

خورده مسکین پاره های سنگ و ضربت های چوب

استخوان خشک هم یخ بسته زیر خاکروب

آن یتیم بی پدر هم پرسه کرده تا غروب

آخر شب این دو بدبخت نژند

زیر دیواری به یکدیگر رسند

هر دو محروم از سعادت، هر دو محکوم فنا

پیش طوفان طبیعت، پرکاهی بی بها

هر دو را نقص قوانین خرد کرده زیر پا

سگ فقیر و بینوا، کودک فقیر و بینوا

هر دو یکسانند با یک امتیاز

اینکه سگ را پوستینی هست باز

گشته خالی کوچه و بازار از آیند و روند

برگدا کرده نگاه استارگان با زهرخند

باد هر دم داده دشنامش به آواز بلند

جای خاکش برف افشانده به

فرق مستمند

لیک زنگ نیمشب با صد خروش

بر توانگر گفته هر دم نوش نوش

ای توانگر در غم بیچارگان بودن خوشست

در جهان بر بینوایان مهربان بودن خوشست

در پی جلب قلوب این و آن بودن خوشست

چند بیرحمی، به فکر مردمان بودن خوشست

چند روزی ترک عادت بهتر است

این عمل از هر عبادت بهتر است

در زمستان سالخورده سائلی زار و حزین

بر در دولت سرایت سوده زانو بر زمین

چند طفل یخ زده با مادری اندوهگین

دست های سردشان در خاکروبه ریزه چین

تو به عشرت خفته در مشکوی خویش

از تو برگرداند ایزد روی خویش

بر یتیمان لطف و بخشش پشتوان دولت است

بر فقیران رحم و احسان مایهٔ امنیت است

همچنین بهر پسرهاشان کمال و عزت است

دختران اهل احسان را جمال و عفت است

این تجارت نفع دارد از دو سو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا

خانه ها لیکن ز بی نانی خرابست ای دریغ!

شهر تهران مرکز عالیجنابست، ای دریغ!

بذل و بخشش بر تهی دستان صوابست ای دریغ!

دستگیری بر فقیران دیریابست ای دربغ!

کاین زمستان اندرین شهر قدیم

سر بسر مردند اطفال یتیم

ای غنی از جنبش و جوش گدایان الحذر

ای نواداران ز یأس بینوایان، الحذر

ای زبردستان ز خشم خرده پایان، الحذر

ای توانگر زین همه ظلم نمایان، الحذر

لطف کن تا خلق ساکت بگذرند

بر تو با خشم و حسادت ننگرند

در رثاء جمیل صدقی الذهاوی

دجلهٔ بغداد بر مرگ ذهاوی خون گریست

نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست

اشک ربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش

همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست

زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن

مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست

از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد

در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست

زدگریبان چاک، نظم و پخت بر سر خاک، نثر

از غم او هریکی موزون و ناموزون

گریست

دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار

خواست تا در هجرش از چشم «بهار» افزون گریست

خنده ای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود

قطره کم تر زن، تو آب افشانی و او خون گریست

رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان

ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان

قرن ها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود

نیز چون او باز نارد قرن ها، دور زمان

گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست

وان به واقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان

دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش

هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان

وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق

زانکه از این سخت تر نبود مصیبت در جهان

بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت

هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان

رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست

کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان

شد ذهاوی خسته و زاین دهر پرغوغا گذشت

دست افشان پای کوبان از سر دنیا گذشت

بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر

زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت

برگ امیدش ز دل ها چون شقایق زود ریخت

لیک داغش لاله سان، کی خواهد از دل ها گذشت

عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک

گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت

تلخکامی ها کشید از دهر لیکن در سخن

کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت

در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف

کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت؟

عمر اگر یک روز اگر صدسال، می بایست مرد

نیک بخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت

ایهاالزورا تو استادان فراوان دیده ای

شاعرانی فحل و مردانی سخن دان دیده ای

گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس

دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیده ای

بو نواس

و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد

ابن معتز و ابن خازن و ابن حمدان دیده ای

راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل

کی وطن خواهی سخن گستر به دوران دیده ای

زان کسان نشنیده ای الا نشید مدح و فخر

یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیده ای

بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا

گر به حکمت شعرهایی چند از ایشان دیده ای

زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو

در وطن خواهی و آبادی و عمران دیده ای؟

هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست

غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست

بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل

نوحه ام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست

نوحه ام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست

ورنه موجود است جانش جسمش ار موجود نیست

نوحه ام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست

کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست

پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشته ای

هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست

ماتمش زد رخنه ای در کاخ دانش کان به عمر

همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست

ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم

چون ذهاوی بنده ای زان استان مردود نیست

هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی

نیستی گرهیچ غمگین، هیچ خرم نیستی

روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان

کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی

گر ذهاوی رفت، از وی چند دیوان باز جاست

رنج ما پیوسته تر بودی، گر این هم نیستی

در بهشت ست او ولی فخر از «جهنم» می کند

نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی

زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست

نیستی خفاش اگر عیسی بن مریم نیستی

حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او

فی المثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی

خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش

گر خود از شعر ترش در سینه مرهم

نیستی

گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من

ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من

جای سازم در وثاقش، طرف بندم از رخش

بهره ها برگیرم از دیدار آن استاد من

دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او

دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من

بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد

چامه ای برخواند او، شعری کنم بنیاد من

وصف ها گوید ز لطف دامن البرز، او

شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من

کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی

مرثیت گویم من اندر ماتمش، ای داد من

از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد

داغ ها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من

غم مخور ای دل که خوب و زشت عالم بگذرد

سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد

آنچه بگذشته است، وهم است آنچه آینده است وهم

زندگانی یک دمست آن هم دمادم بگذرد

زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس

به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد

ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا

خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد

شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین

اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد

تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است

چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد

مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت

رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم بگذرد

روح صدقی در جنان شاد است گویی نیست هست

جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست

در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش

هم نشین با سرو و شمشاد است گویی نیست هست

روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان

خاصه آن کو پیراستاد است گویی نیست هست

هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است

زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست

روح

چون زیبا بود او را خدا جویا بود

این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست

نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل

گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست

غرق غفران باد روحش وین دعا را بی خلاف

جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست

نکیر و منکر

چون فروبردند نعشم را به گور

خاک افشاندند و زان گشتند دور

ناگهان آواز پایی سهمناک

کردگوشم را خبر از راه دور

من بسان خفته زان آواز پای

جستم وآمد به مغزاندر شعور

نه هوا ونه فضا ونه نسیم

سینه تنگ وپای لنگ وجسم عور

لیک در آن حفرهٔ تاریک و تنگ

هردو جشمم خیره شد ناگه زنور

گوشه ای از خاک من شد چاک و زان

کرد منکربارفیق خودظهور

دوفرشته چون دوفیل خشمگین

من فتاده پیش ایشان همچو مور

من به زحمت از فشارگور، لیک

آن دو می کردند هر جانب عبور

گور تنگ است از برای مجرمان

از برای مؤمنان باغی است، گور

روی چون ازآهن تفته سپر

بر جبین شان گشته رسم آیات شر

از دهانی شیروش پهن و فراخ

نابها پیدا بسان شیر نر

بینیی هایل چو شاخ کرگدن

جسته بالا نوک آن همچو تبر

درکف هریک عمودی آتشین

وافعیئی پیچیده برگرد کمر

سوی من زان چشم های چون تنور

هر دم افشاندند صد خرمن شرر

بانگ زد برمن یکی زآنان که خیز

هرچه گویم پاسخ آور مختصر

استخوان هایم به پیچ و خم فتاد

زان درشت آوا و بانگ زهره در

خویش راکردم مهیٌای جواب

تا چه پرسند ازمن آسیمه سر

گفتگو برخاست در زهدان خاک

بین من وآن یک که بد نزدیکتر

زیرپایش من چو گنجشکی حقیر

او چو کرکس از برم بگشوده پر

گفت با من، کیستی ای مرد پیر؟

گفتمش پیری به خاک اندر اسیر

گفت: وقت زندگی، اعمال تو؟

گفتمش چون دیگران پست و حقیر

در جهان از من نیامد در وجود

هیچ کاری عمده و امری خطیر

گفت ازین فن ها و صنعت های دهر

در

کدامین بودی استاد و بصیر؟

گفتمش در صنعت شعر و ادب

بودم استاد و ز نقاشی خبیر

گفت گاه زندگی دینت چه بود؟

گفتمش اسلام را بودم نصیر

گفت معبود تو در گیتی که بود؟

گفتمش معبود من حی قدیر

گفت چون بگذاشتی گیتی، که تو

بر تن و بر نفس خود بودی امیر

گفتم از عمرم چه می پرسی که رفت

جمله با خون دل ورنج ضمیر

دور، از آزادی و از اختیار

جفت، با ناچاری و ضعف و زحیر

نی هنر تا دهر را پیچم عنان

نی توان تا چرخ را بندم مسیر

بهتر از من پارهٔ سنگی که نیست

آمر و مامور وگویا و بصیر

گفت کاری کرده ام غیر از گناه؟

گفتم آری تکیه برلطف اله

من نگویم چون دگر مردم سخن

آن زمان کم باز پرسند ازگناه

عامیان در بند اوهام اندرند

هستشان این بستگی به از رفاه

برگنه خستو شدن اولیتر است

مرد دانا را زگفتار تباه

بس حدیثا کش خرد گوید، ولیک

قلب بر عکسش پذیرد انتباه

گندم و جوهر دو راکاهست لیک

فرق بسیار است بین این دو کاه

من که بودم در شداید پایدار

سست گشتم ناگهان بی اختیار

قلب من لرزید و کی بودم گمان

کاین چنین قلبی بلرزد روزگار

لیک خود را با خود آوردم نخست

تا بجا آمد دلم زان گیر و دار

خویشتن را وانمودم با دلی

از یقین ثابت نه از شک بی قرار

گرچه آخر از سخن های صریح

تیره کردم باز خود را روزگار

خاطر آزاد مرد نکته سنج

کی پسندد گفتهٔ نااستوار

ناپسند آید دورویی از ادیب

ناسزا باشد نفاق از هوشیار

لاجرم بر من گذشت آن بد که خاست

از نهیبش نعره از اهل مزار

ترجیعات

صد شکر و صد حیف

شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت

صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

تیری به کمان آمد بر قصد دل خصم

هم گر به خطا ناگه تیری ز کمان

رفت

سلطان جوان آمد شاد و خوش و پیروز

وان انده دیرین ز دل پیر و جوان رفت

آمد ملکی راد که از آمدن او

از عیش، نوید آمد و از رنج، نشان رفت

در آمدن این شه و در رفتن آن شاه

بیتی به زبان آمد کاوّل به زبان رفت

شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت

صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

المنّه لله که جهان باز جوان شد

وین شاه فلک مرتبه سلطان جهان شد

جم رتبه محمدعلی آن شاه جوان بخت

کز فر وی این ملک کهن گشته، جوان شد

شاهی که به عهدش به جهان فتنه اگر بود

در دیدهٔ فتان بتان رفت و نهان شد

بسترد کفش خاک غم از روی جهان لیک

خاک غم او بر سر گنجینه و کان شد

بگزید چو بر مسند و اورنگ پدر جای

این گفته ملک را به فلک ورد زبان شد

شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت

صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

امروز بجز شادی کار دگری نیست

کز دوحهٔ اندوه بجز انده ثمری نیست

زین آمده دل خوش کن و زان رفته مخور غم

کز آمده و رفتهٔ گیتی خبری نیست

ای ترک بدین مژده بده باده که امروز

ما را بجز این ره سوی وصلت گذری نیست

آنجا که تو را تیر نظر در پی صید است

اهل نظری نیست که صید نظری نیست

لیکن ز میان رفت حدیث تو که امروز

در دهر جز این نکته حدیث دگری نیست

شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت

صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

هر روز به دست دگری تاج و نگین بود

تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود

آمد

ملکی کش غم ملک و غم دین است

بگذشت شهی کش غم ملک و غم دین بود

این شاه در ایوان شهی صدرنشین گشت

وآن شاه در ایوان شهی صدرنشین بود

برتخت شهی این شه منصور، مکین باد

چونان که مظفر شه مغفور، مکین بود

زین قصه وز آن غصه به هر جا که سخن رفت

پایان سخن را چو بدیدی نه جز این بود

شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت

صد شکرکه این آمد و صد حیف که آن رفت

جشنی اگر امروز بدین مژده بباید

نیکوتر و زیباتر از این جشن نشاید

جشنی و به صدر اندر بنشسته امیری

کز خوی نکو زنگ غم از دل بزداید

فخرالامرا آصف دولت که ز جودش

حاتم به تحیر سر انگشت بخاید

فرمانده خاور که ز عدل و سخط او

تیهو بچه صید ازکف شاهین برباید

آراسته امروز یکی بزم که در وی

هر دم به میان این سخن نادره آید

شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت

صد شکرکه این آمد و صد حیف که آن رفت

تا هست جهان، خسرو ما شاه جهان باد

با فر جهانداری و با بخت جوان باد

دیروز ملک زاده و امروز ملک گشت

یک قرن چنین بود و دوصد قرن چنان باد

تا بود به عیش تن وآسایش جان بود

تا باد به عیش تن و اسایش جان باد

در سایهٔ او آصف دولت به خراسان

ایمن ز غم و محنت و آسیب زمان باد

وین بنده بهارش به جهان مدح سراباد

وین گفته ز من در سخن خلق روان باد

شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت

صد شکرکه این آمد و صد حیف که آن رفت

الحمدلله

می ده که طی شد دوران جانکاه

آسوده شد ملک، الملک لله

شد شاه نو را اقبال همراه

کوس شهی کوفت بر رغم بدخواه

شد صبح طالع،

طی شد شبانگاه

الحمد لله، الحمد لله

یک چند ما را غم رهنمون شد

جان یارغم گشت،دل غرق خون شد

مام وطن را رخ نیلگون شد

و امروز دشمن خوار و زبون شد

زبن جنبش سخت، زبن فتح ناگاه

الحمد لله، الحمد لله

چندی ز بیداد فرسوده گشتیم

با خاک و با خون آلوده گشتیم

زیر پی خصم پیموده گشتیم

و امروز دیگر آسوده گشتیم

از ظلم ظالم، از کید بدخواه

الحمد لله، الحمد لله

آنان که ما را کشتند و بستند

قلب وطن را از کینه خستند

از کج نهادی پیمان شکستند

از چنگ ملت آخر نجستند

از حضرت شیخ تا حضرت شاه

الحمد لله، الحمد لله

آنان که با جور منسوب گشتند

در پیکر ملک میکروب گشتند

آخر به ملت مغضوب گشتند

از ساحت ملک جاروب گشتند

پیران جاهل، شیخان گمراه

الحمد لله، الحمد لله

چون کدخدا دید جور شبان را

از جا برانگیخت ستارخان را

سدّ ستم ساخت آن مرزبان را

تاکرد رنگین تیغ وسنان را

از خون دشمن وز مغز بدخواه

الحمد لله، الحمد لله

پس مستبدین لختی جهیدند

گفتند لختی، لختی شنیدند

ناگه ز هر سو شیران رسیدند

آن روبهان باز دم درکشیدند

شد طعمهٔ شیر بیچاره روباه

الحمد لله، الحمد لله

یک سو سپهدار شد فتنه را سد

یک سو یورش برد سردار اسعد

ضرغام پر دل، آمد ز یک حد

برکف گرفتند تیغ مهند

بستند بر خصم از هر طرف راه

الحمد لله، الحمد لله

اقبال شد یار با بختیاری

گیلانیان را حق کرد یاری

جیش عدو شد یکسر فراری

درگنج غم گشت دشمن حصاری

شد کار ملت بر طرز دلخواه

الحمد لله، الحمد لله

بد خواه دین را سدی متین بود

لیکن مر او را غم درکمین بود

خاکش به سر شد پاداشش این بود

دشمن که با عیش دایم قرین بود

اکنون قرین است با ناله و آه

الحمد لله، الحمد لله

بخت سپهدار فرخنده بادا

سردار اسعد پاینده بادا

صمصام ایران برنده بادا

ضرغام دین

را دل زنده بادا

کافتاد از ایشان بدخواه در چاه

الحمد لله، الحمد لله

ستارخان را بادا ظفر یار

تبریزیان را یزدان نگهدار

سالارشان را نیکو بودکار

احرار را نیز دل باد بیدار

تا حمله گویند با جان آگاه

الحمد لله، الحمد لله

اتحاد اسلام

چندگویی چرا مانده ویران

هند و افغان و خوارزم و ایران

چندگویی چرا جسته مأوا

خرس پتیاره بر جای شیران

چندگویی چرا روز حاجت

مانده ازکار، دست دلیران

چندگویی چرا ما اسیریم

زانکه آزادی ما اسیران

جنبش و دوستی و وداد است

روز یکرنگی و اتحاد است

ثروت وملک و ناموس ومذهب

چار چیز است در ما مرکب

ثروت و ملک و ناموس ما را

برده این اختلافات مذهب

اختلافات مذهب در اسلام

روزما را سیه کرده چون شب

عزت ما به دو چیز بسته است

اتحاد اول و بعد مکتب

کاین دو، اول طریق ارشاد است

روز یکرنگی و اتحاد است

اجنبی یارگردد نگردد

خصم، غمخوارگردد نگردد

آنکه بیمار را زهر داده است

خود پرستارگردد نگردد

وآنکه صد بی وفایی به ماکرد

او وفادارگردد نگردد

زبن خرابی که درکار ما هست

سخت تر کار گردد نگردد

زین سبب چاره صلح و سداد است

روز یکرنگی و اتحاد است

هند و ترکیه و مصر و ایران

تونس و فاس و قفقاز و افغان

در هویت دو، اما به دین، یک

مختلف، تن ولی متحد، جان

جملگی پیرو دین احمد

جملگی تابع نص قرآن

مسلمی گر بگرید به طنجه

مؤمنی نالد اندر بدخشان

آری این راه و رسم عباد است

روز یکرنگی و اتحاد است

وقت حق خواهی و حقگزاری ست

روز دینداری و روز یاری است

حکم اسلام و حکم پیمبر

بر تو و او و ما جمله جاری است

ما و اویی نباشد در اسلام

کاین سخن ها ز دشمن شعاری است

چار یار نبی صلح بودند

زین سبب جنگ ما و تو خواری است

تیشهٔ ریشهٔ دین عناد است

روز یکرنگی و اتحاد است

در رثاء سیدالشهداء (ع)

ای فلک آل علی را از وطن آواره

کردی

زان سپس در کربلاشان بردی و بیچاره کردی

تاختی از وادی ایمن غزالان حرم را

پس اسیر پنجهٔ گرگان آدمخواره کردی

جسم پاک شیرمردان را نمودی پاره پاره

هم دل شیر خدا را زین مصیبت پاره کردی

گوشوار عرش رحمن را بریدی سر، پس آنکه

دخترانش را ز کین بی گوشوار و یاره کردی

جبههٔ فرزند زهرا را ز سنگ کین شکستی

تو مگر ای آسمان! دل را ز سنگ خاره کردی

تا کنی خورشید عصمت را به ابر کینه پنهان

دشت را ز اعدای دین پرثابت و سیاره کردی

جورها کردی از اول در حق پاکان ولیکن

در حق آل پیمبر جور را یکباره کردی

کودکی دیدی صغیر اندر میان گاهواره

چون نکردی شرم و ازکین قصد آن گهواره کردی

چاره می جستند در خاموشی آن طفل گریان

خود تو در یک لحظه از پیکان تیرش چاره کردی

سوختی از آتش کین خانهٔ آل علی را

وایستادی بر سر آن آتش و نظاره کردی

خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت

آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت

آسمانا جز به کین آل پیغمبر نگشتی

تا نکشتی آل زهرا را از این ره برنگشتی

چون فکندی آتش کین در حریم آل یسین

ز آه آتش بارشان چون شد که خاکستر نگشتی

چون بدیدی مسلم اندر کوفه بی یار است و یاور

از چه رو او را در آن بی یاوری یاور نگشتی

چون دو طفل مسلم اندر کوفه گم کردند ره را

از چه آن گمگشتگان را جانبی رهبر نگشتی

چون به زندان عبیداله فتادند آن دو کودک

از چه رو غمخوار آن دو کودک مضطر نگشتی

چون تن آن کودکان از تیغ حارث گشت بی سر

از چه رو بی تن نگشتی از چه رو بی سر نگشتی

چون شدند آن کودکان از فرقت مادر گدازان

از چه رو برگرد آن طفلان

بی مادر نگشتی

چون حسین بن علی با لشکرکین شد مقابل

از چه پشتیبان آن سلطان بی لشگر نگشتی

چون دچار موج غم شد کشتی آل محمد

از چه رو ای زورق بیداد! بی لنگر نگشتی

خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت

آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت

وقت کا رست

ای دل ز جفای دیده یاد آر

زان اشک به ره چکیده یاد آر

این نکتهٔ ناگزیر بشنو

وین قصهٔ ناشنیده یاد آر

زین ملک ستم کشیده، یعنی

ز ایران تعب کشیده یاد آر

ز آن روزکه اشکبار بودی

درگوشهٔ غم خزیده یاد آر

امروزکه زخم یافت مرهم

زان جسم به خون طپیده یاد آر

گرکسوت نو بریده ای باز

زان پیرهن دریده یاد آر

امروز که چهر بخت دیدی

زان عارضهٔ ندیده یاد آر

امروزکه شد بهار پیدا

زان باغ خزان رسیده یاد آر

هر وقت که قصد کارکردی

این یک بیت گزیده یاد آر:

غافل منشین که بخت یار است

هشیار نشین که وقت کار است

یک چند شد از جفای اشرار

بنیاد بقای ما نگونسار

یک چند بهر دیار و هر شهر

گشتیم قتیل تیغ اشرار

با اینکه به حق حق نبودیم

در هیچ طریقه ای گنه کار

تا آنکه مجاهدین دانا

ما راگشتند ناصر و یار

از خطهٔ مرد خیزتبریز

بر بست میان، گزیده ستار

ازکشور رشت نیز برخاست

آوازهٔ حضرت سپهدار

صمصام برآمد از صفاهان

سید عبدالحسین از لار

از شاه حقوق خویشتن را

کردند طلب به جهد بسیار

امروزکه رنج برطرف گشت

ای ملت رنجدیده زنهار

غافل منشین که بخت یار است

هشیار نشین که وقت کار است

در جهل مباش و دانش اندیش

کز جهل نرفت کاری از پیش

زنهار به فکرکار خود باش

بیگانه چنین مباش از خویش

با داوری فکر تا توانی

می کوش به مرهم دل ریش

در فکر وکیل باهنر باش

لیکن نه به طرز دورهٔ پیش

خود شرط وکیل نیست امروز

قطر تنه و درازی ریش

از ظاهر بی درون حذرکن

وز

عالم بی عمل بیندیش

امروزکه روز نیک بختی است

می کوش به نیک بختی خویش

امروز درست باید انداخت

تیری که نهفته ایم درکیش

گر زانکه خدنگ بر خطا رفت

گردیم نشان تیز تشویش

پندی دهمت ز خیرخواهی

از جان بنیوش پند درویش

غافل منشین که بخت یار است

هشیار نشین که وقت کار است

شد لطف خدا به خلق شامل

افتاد بدست، مقصد دل

شد از پس جهدهای بسیار

امروز مراد ملک حاصل

امروزکه روزکاردانی است

چندین منشین زکار عاطل

بی حیله و دست کاری و مکر

یک ره بگزین وکیل عامل

نادان چو مواضعت نماید

دانا افتد به دام هایل

کی آنکه به قصد جاه و مال است

درکار وکالت است قابل

بایست وکیل ممتحن جست

با خاطر پاک و رای مقبل

ورنه زهجوم طعنهٔ خلق

عاطل گردد وکیل باطل

گفتار بهار خسته دل را

بشنو، بشنو به حس کامل

غافل منشین که بخت یار است

هشیار نشین که وقت کار است

از زبان محمدعلی شاه مخلوع

با بنده فلک چرا به جنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

بودم روزی به شهر تبریز

آقا و ولی عهد و با چیز

شه هرمز بود و بنده پرویز

و اینک شده ام ز دیده خونریز

کاین چرخ چرا چنین دورنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

بودم روزی به شهر تهران

مولا و خدایگان و سلطان

بستم همه را به توپ غران

گفتم که کسی نماند از ایشان

دیدم روز دگر که جنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

گفتیم که خلق حرف مفتند

آخر دیدیم دم کلفتند

خیلی گفتیم وکم شنفتند

یک جنبش سخت کرده گفتند

بسم الله ره سوی فرنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

گفتیم که ما ز گندگانیم

زحمت ز خدا به بندگانیم

سوی ادسا شوندگانیم

غم نیست که از روندگانیم

بنشستن ما به خانه ننگ است

سبحان الله این چه رنگ است

سوی ادسا شدیم هی هی

مجنون آسا شدیم هی هی

بی برگ و نوا شدیم هی هی

یکباره فنا شدیم هی هی

آن دل که به ما بسوخت سنگ است

سبحان الله این

چه رنگ است

اندر ادسا قزی جمیله

آمد چون لیلی ازقبیله

مجنون شدمش بلا وسیله

بگذاشت به گوش من فتیله

گفتم که نه وقت لاس و دنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

بدبختی ما نگر که خانم

ناداد دگر به دست ما دم

یک روز و دو روز بود و شد گم

با خودگفتیم خسروا قم

کن عزم سفرکه وقت تنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

بر یاد نگار عیسوی کیش

کردیم سفر به ملک اطریش

درویشانه گذشتم از خویش

کز عشق، شهان شوند درویش

دیدم ره دور و پای لنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

خانم ز نظر برفت باری

مقصود سفر برفت باری

وقتم به هدر برفت باری

چون عشق ز سر برفت باری

گفتم که نه موقع درنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

دیدیم به شهر قال و قیل است

صحبت زنگار بی بدیل است

وز ما سخنان بس طویل است

گفتیم که نام ما خلیل است

گفتیم که کار ما شلنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

با خود گفتیم ممدلی هی

وقت سفر است یا علی هی

برخیز و برو مگر شلی هی

خود را آماده کن ولی هی

بپا که زمانه تیز چنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

آنکس که تو راست میهماندار

بسیار رفیق تو است بسیار

از توپ و تفنگ و جیش جرار

همره کندت، مترس زنهار

بشتاب که وقت نام و ننگ است

سبحان الله این چه رنگ است

وانگاه ز شهر «ماربنباد»

رفتیم به بادکوبه دلشاد

صاحبخانه نوید می داد

می گفت برو به استرآباد

گفتیم که ممدلی زرنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

گفتم قلی اف بیا بیا زود

آماده بکن یکی پاراخود

نامرد به قیمتش بیفزود

من نیز قبول کردم از جود

گفتم که نه وقت چنگ چنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

وانگاه به رسم میهمان ها

رفتیم به ایل ترکمان ها

دادیم نویدها به آنها

گفتیم که ای عزیز جان ها

از غم دل ما به رنگ رنگ است

سبحان الله این

چه رنگ است

گفتم سخنان به مکر و فن ها

پختم همه را از آن سخن ها

خوش داد نتیجه ما و من ها

این نقشه نه خوب گشت تنها

هرنقشه که می کشم قشنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

من ممدلی گریز پایم

با دولت روس آشنایم

تهران تو کجا و من کجایم

خواهم که به جانب تو آیم

کز عشق تو کله ام دبنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

ای ترکمنان نیک منظر

ریزید به شهر و قلعه یکسر

چاپید هرآنچه اسب و استر

زآغوش پدر کشید دختر

کاین مایهٔ پیشرفت جنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

وانگاه دو اسبه با دل شاد

رفتیم به شهر استرآباد

کردیم علم چماق بیداد

گفتیم که هرکه پیشکش داد

ایمن زگلولهٔ تفنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

«ارشد» که چو ما نشد هراسان

شد عازم شاهرود و سمنان

از سوی دگر رشید سلطان

شد از ره راست سوی تهران

گفتیم که وقت دنگ وفنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

خود گرچه ز شوق تیز بودیم

در وحشت وترس نیز بودیم

هردم به سرگریز بودیم

هر لحظه بجست و خیز بودیم

گفتی که به راه ما پلنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

گفتند که کارها شلوغ است

وین کهنه چراغ بی فروغ است

سرمایهٔ ارتجاع دوغ است

گفتیم که جملگی دروغ است

گفتیم که جملگی جفنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

گفتندکه کشته شد رشیدت

گفتند که پاره شد امیدت

گفتند وعید شد نویدت

گفتند سیاه شد سفیدت

دیدم سر من ز غصه منگ است

سبحان الله این چه رنگ است

گفتند که خصم کینه خواه است

بدخواه به راه و نیمه راه است

قصد همگی به قتل شاه است

دیدیم.که روز ما سیاه است

وآئینهٔ ما قرین زنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

گفتندکه ارشدت جدو شد

وان میر مکرمت کتو شد

اردوی منظ مت چپو شد

هنگام بدو بدو بدو شد

بگریز که جعبه بی فشنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

گفتند جناب حکمفرما

زحمت چکسوز دگر بفرما

برگرد کجا

که بودی آنجا

دیدم زین بیش جنگ و دعوا

حقا که برای بنده ننگ است

سبحان الله این چه رنگ است

بنمود زمانه هرزه پوئی

وین گردون کرد تیره روئی

افکند مرا به مرده شوئی

گفتیم مگر که جنگجوئی

چون عشق نگار شوخ و شنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

امروز ز بخت در گله استم

درگیر شکنجه و تله استم

درکار فرار و ولوله استم

گر بنده امیر قافله استم

این قافله تا به حشر لنگ است

سبحان الله این چه رنگ است

دوز و کلک انتخابات

ماه مشروطه در این ملک طلوعیدن کرد

انتخابات دگر بار شروعیدن کرد

شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد

حقه و دوز وکلک باز شیوعیدن کرد

وقت جنگ و جدل و نوبت فحش وکتک است

انتخابات شد و اول دوز و کلک است

صاحب الرأیا! رو صبح نشین روی خرک

رأی ها پیش نه و داد بزن های جگرک

پوت قند آید ازبهرتو و توپ برک

می دود پیشتر و می دهدت پیشترک

هرکه عقلش کم و فضل و خردش کمترک است

انتخابات شد و اول دوز و کلک است

این وکالت نه به آزادی و خوش تعلیمی است

نه به دانستن تاربخ و حقوق و شیمی است

بلکه در تنبلی وکم دلی و پربیمی است

یا بپوطین و کلاه و فکل و تعلیمی است

یا به تسبیح و به عمامه و تحت الحنک است

انتخابات شد و اول دوز و کلک است

تو برو جا به دل مردم بازاری کن

گه ز خودگاه ز من یاد به هشیاری کن

گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن

ور به اسم تو درآمد تو ز من یاری کن

اسم ما هر دو اگربود دگر یک بیک است

انتخابات شد و اول دوز و کلک است

حضرت آقا خوش باشکه فالت فال است

از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است

هرکه آقاست نکو طالع و خوش اقبالست

گه نمایندگی مجلس و قیل و قال است

گاه

میرآخور و بیرونی و چوب وفلک است

انتخابات شد و اول دوز و کلک است

طرفه عهدیست که هرگوشه کنی روی فراز

هرکه دزدی نکند همسر خار و خشک است

نه ادارات مبراست نه محراب نماز

انتخابات شد و اول دوز و کلک است

گلهٔ دزدان بینی همه با عشوه وناز

هرکه دزد است بهر جای بود محرم راز

نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی

اف برآن کاورد اندر سخنان توشکی

هرچه داری ده و بستان ز وکالت کمکی

ملک هایی که تو بینی همه دارد درکی

این وکالت ده پرفایدهٔ بی درک است

انتخابات شد و اول دوز و کلک است

خون خیابانی

در دست کسانی است نگهبانی ایران

کاصرار نمودند به ویرانی ایران

آن قوم، سرانند که زیر سر آنهاست

سرگشتگی و بی سرو سامانی ایران

الحق که خطا کرده و تقصیر نمودند

این سلسله در سلسله جنبانی ایران

در سلطنت مطلقه چندی پدرانشان

بردند منافع ز پریشانی ایران

نعم الخلفان نیز درین دورهٔ فترت

ذیروح شدند از جسد فانی ایران

پامال نمودند و زدودند و ستردند

آزادی ایران و مسلمانی ایران

کشتند بزرگان را و ابقا ننمودند

بر شیخ حسین و به خیابانی ایران

گر خون خیابانی مظلوم بجوشد

سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد

کشت آن حسن از بهر وطن، گر دو سه کاشی

کشت این حسن احرار وطن را چو مواشی

تقلید از او کرد و ندانست و خطا کرد

آری در کهدان شکند سارق ناشی

این صاحب کابینه و آن والی تبریز

صدری که چنین است چنانند حواشی

گه قتل مهین شیخ حسین خان را در فارس

تصویب نمودند به صد عذرتراشی

گه بر سرتبریز دویدند و نمودند

قانون اساسی را از هم متلاشی

در سایهٔ قانون سر قانون طلبان را

از تن ببریدند و نکردند تحاشی

آوخ اگر ارواح شهیدان به قیامت

گیرند گریبان نژاد لله باشی

گر خون خیابانی مظلوم بجوشد

سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد

دریوزه گری کوفت در صاحب خانه

وانگاه برفت از

اثر صاحب خانه

از کثرت تلبیس و ریا کرد به خود جلب

چون گربهٔ عابد نظر صاحب خانه

از بهرگدایی شد و چون خانه تهی دید

بگرفت به حجت کمر صاحب خانه

دژخیم خیابانی ازین قسم به تبریز

وارد شد و شد حمله ور صاحب خانه

با آنکه در افواه عوام است که مهمان

من باب مثل هست خر صاحب خانه

این نره خران لگدانداز شتر کین

جستند به دیوار و در صاحب خانه

در خانهٔ احرار شدند، از ره اصرار

مهمان و بریدند سر صاحب خانه

گر خون خیابانی مظلوم بجوشد

سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد

رندان به گمانشان که شکاری سره کردند

وز قتل مهمان، کار جهان یکسره کردند

روبه صفتان بین که چسان پنجه خونین

از فرط سفه درگلوی قسوره کردند

آزادی را بلهوسان ملعبه کردند

حریت را بی خردان مسخره کردند

راندند ز خون شهدا سیل و بر آن سیل

از نعش بزرگان وطن قنطره کردند

قصری زخیانت بنهادند و بر آن قصر

از لخت دل سوختگان کنگره کردند

وانگه پی تنویر شبستان شقاوت

از تیر جفا، سینهٔ ما پنجره کردند

وز کینه شبانگاه، تجددطلبان را

کشتند و تو گویی عملی نادره کردند

گر خون خیابانی مظلوم بجوشد

سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد

جمعی پی ترحیم خیابانی مظلوم

اجلاس نمودند نجیبانه درین بوم

رسم است که چون مُرد مسلمان، پی ترحیم

قرآن به دعا ختم کند امت مرحوم

جز آنکه مسلمان نبود یا که نباشند

حکام مسلمان و مسلمانی مرسوم

چون مرده مسلمان بود و زنده مسلمان

از ختم و عزا منع حرام آید و مذموم

این بلعجبی بین که به جد حمله نمودند

بر مجلس ترحیم خیابانی مظلوم

بستند ره آمد و شد را به رخ خلق

وابداع نمودند ز نو قاعده ای شوم

غافل که ازین حرکت مذبوح، نگردد

آزادی معدوم و ستمکاری مکتوم

گر خون خیابانی مظلوم بجوشد

سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد

از آستی ار دست حقیقت به در آید

این دستگه

غیر طبیعی به سر آید

رخسار بپوشند وجیهان ریاکار

گر چهر حقیقت ز پس پرده درآید

ای قاتل آزادی ایران به حذرباش

زان لحظه که قاضی به سر محتضر آید

پر گیرد و در بارگه عدل بنالد

این روح کزین کالبد خسته برآید

ملت بود آن شیر که هنگام تزاحم

چون بیشتر آزرده شود پیشتر آید

ای پیر مکن گریه که هنگام مکافات

از روح جوان تو بر تو خبر آید

وی کودک نالان پدر کشتهٔ مسکین

زاری مکن امروز که روز دگر آید

گر خون خیابانی مظلوم بجوشد

سرتاسر ایران کفن سرخ بپوشد

وارث طهمورث و جم

خیزکز مشرق عیان گردید شب

سرمهٔ چشم جهان گردید شب

تا شبیخون راکجا خواهد زدن

عرضگاه اختران گردید شب

چون زنی زنگی پس شعری زرد

در پس انجم نهان گردید شب

برق چشم و تاب دندانش نگر

خنده را زنگی نشان گردید شب

نی غلط گفتم ز تیر آه من

سر بسر غربال سان گردید شب

وز بن هر مژه اش در سوگ من

قطرهٔ اشکی عیان گردید شب

تیره جرمی پر درخش وپر نگار

چون درفش کاویان گردید شب

از پی تیزی پیکان های غم

درکف گردون، فسان گردید شب

کویی از بس بی امان و دیرپاست

فتنهٔ آخر زمان گردید شب

کوری این فتنهٔ بیدار را

جام می حرز امان گردید شب

یاد شه کردم شب من گشت روز

روز خصمش جاودان گردید شب

مالک الملک معظم پهلوی

وارث طهمورث و جم پهلوی

شب نقاب از اختران برداشتند

پرده از کار جهان برداشتند

روز، گیتی داشت سیمین طیلسان

شب شد و آن طیلسان برداشتند

میخ بر دروازهٔ گردون زدند

پل ز رود کهکشان برداشتند

دور باش خصم را بر بام دژ

هندوان تیر وکمان برداشتند

چون پرید از آشیان سیمرغ روز

از پی اش زاغان فغان برداشتند

صدهزاران جوجهٔ زرینه سر

سر ز نیلی آشیان برداشتند

سرخ موران گفتی آنک زردپوست

از تن شیر ژیان برداشتند

چون وشاقان شمع بنهادند پیش

ساقیان رطل گران برداشتند

شیشه پیش عاشقان گردن کشید

ساقیانش سر از آن برداشتند

پنبه چون از گوش مینا

شد برون

مطربان قفل از زبان برداشتند

باده پیمایان نخستین جام را

یاد دارای زمان برداشتند

عارفان بهر بقای جان شاه

دست سوی آسمان برداشتند

مالک الملک معظم پهلوی

وارث طهمورث وجم پهلوی

دلبر آمد گیسوان برتافته

آستین بر قصد جان برتافته

شهر را از جان و دل برکاشته

خلق را از خان و مان برتافته

رشتهٔ مهر و وفا بگسیخته

پنجهٔ پیر و جوان برتافته

دل ز انصاف و لطف برداشته

رخ ز زنهار و امان برتافته

با سرانگشتی چو گلبرگ لطیف

ساعد شیر ژیان برتافته

بازوان و سینه و ساق و سرین

نیک در هم سیم سان برتافته

او بدان لاغرمیانی ای شگفت

چون که این بار گران برتافته

اندر آمد بربطی اندر کنار

رودش از تار روان برتافته

گوش های پیر سغدی را به بزم

از برای امتحان برتافته

وآن مدایح خواند کش طبع بهار

بهر شاه از پود جان برتافته

مالک الملک معظم پهلوی

وارث طهمورث و جم پهلوی

راز دل را بر زبان آورده ام

خویش را زین دل به جان آورده ام

بر تن خود دشنهٔ بیداد را

تا به مغز استخوان آورده ام

سوپان دیدن چسود اکنون که من

مایهٔ خود با زبان آورده ام

باز خرسندم که از گرداب آز

عرض خود را بر کران آورده ام

گفتهٔ کروبیان را پیش خلق

بی حضور ترجمان آورده ام

آنچه دل فرمود، آن فرموده ام

آنچه طبع آورد، آن آورده ام

جوشن از نور یقین پوشیده ام

حمله بر دیو گمان آورده ام

رازهای گلشن فردوس را

بر زمین از آسمان آورده ام

وز پی ارزانیان روزگار

از هنر نزلی گران آورده ام

راست چون تیر است قلب و فکر من

چون کمان، پشت ار نوان آورده ام

با دلی چون تیر و پشتی چون کمان

بهر شه تیر و کمان آورده ام

این عجایب بین که یکتا گوهری

سوی دریا ارمغان آورده ام

مالک الملک معظم پهلوی

وارث طهمورث و جم پهلوی

دوستان از دوستان یاد آورید

زین جدا از بوستان یاد آورید

عندلیبی را که دستان های دهر

کرده دور از آشیان یاد آورید

از غریبان هر

کجا یادی رود

زین غریب بی نشان یاد آورید

یاد باز آرد غریبان را ز راه

نک برای امتحان یاد آوربد

چون که بخرامید در گلگشت ری

از من و از اصفهان یاد آوربد

زین فشانده در کنار زنده رود

مژهٔ دربافشان، یاد آوربد

زین، چو فیلان دیده هر ساعت به خواب

روضهٔ هندوستان، یاد آورید

زین فروزینه صفت از قهر شاه

سوخته تا استخوان یاد آورید

زین به رغم آرزوها مانده دور

از در شاه جهان، یاد آوربد

ای وزیران در شاه جهان

از «بهار» خسته جان یاد آوربد

ای جوانمردان گیتی از «بهار»

با شه گیتی ستان یاد آورید

مالک الملک معظم پهلوی

وارث طهمورث و جم پهلوی

پهلوی صاحبقران روزگا ر

نام پاکش حرز جان روزگار

سعی و تدبیرش ضمان مملکت

دست و شمشیرش امان روزگار

آنکه دور فتنه طی شد تاکه گشت

تیغ تیزش پاسبان روزگا ر

آنکه نپذیرد ز مردی گر نهند

نام او نوشیروان روزگار

توسنی می کرد، اگر دست قویش

سخت نگرفتی عنان روزگار

از نهیب او دد و دیو فتن

گم شد از مازندران روزگار

لاجرم چون پور دستان، اوفتاد

نام او در هفتخوان روزگار

در مغارب جمله دانستند کیست

در مشارق پهلوان روزگار

گر نتابیدی همایون جبهه اش

همچو مهر از آسمان روزگار

روز کشور چون شب دیجور بود

بر دل پیر و جوان روزگا ر

بود خواهد زین قبل تا جاودان

این سخن ورد زبان روزگار

مالک الملک معظم پهلوی

وارث طهمورث و جم پهلوی

مستزادها

اهلا و سهلا

اهلا و سهلا ای نسیم بهار

ای قاصد زلف یار

از زلف یار آیی چه داری بیار

ای کاروان تتار

گویی هنوز ای نفخهٔ مشگبار

هست آن سیه زلف یار

آشفته و سرگشته و بی قرار

از بار دل های زار

گو هنوز آن بستگی های دل

نگشوده از پای او

وآن کنج ویرانست مأوای دل

رنج است کالای او

دلبر ندارد هیچ پروای دل

غافل ز غوغای او

دل نیز باشد خسته و داغدار

ز اندوه هجران یار

نی نی خطا گفتی چنین نیست راز

نرد تخطی مباز

کز جور دل ها سرکشیده است باز

آن

زلف دستان طراز

کوته شدش از جور دست دراز

دستان دیگر نبواز

کان سرکشی بگذشت و آن روزگا ر

سامان پذیرفت کار

وصل آمد و بگذشت ایام هجر

معدوم شد نام هجر

زهری که پنهان بود در جام هجر

شد جمله درکام هجر

یکسر گذشت آغاز و انجام هجر

برچیده شد دام هجر

وآن عاشق غمدیده اشکبار

بیرون شد ز انتظار

بگذشت آن کز دستبرد رقیب

نالان شود جان ما

گردد پریشانتر ز زلف جبیب

حال پریشان ما

گل را نباشد ناز بر عندلیب

اندرگلستان ما

وزگل ندارد شکوه، نالان هزار

با نالهٔ زار زار

بگذشت آن کافراسیاب خزان

آید به ملک چمن

کاذر مهش آ ذر فروزد به جان

با نیروی تهمتن

بگذشت آن کز جانب مهرگان

تازد به تل و دمن

کاردیبهشت آید چو اسفندیار

با گرزهٔ گاو سار

با گلبنان باغ بربست دی

عهدی به فال سعید

کاندر چمن تازد دگرباره وی

چپش ازقریب و بعید

گر بشکند عهد از ره جهل وغی

ترسم چو عبدالحمید

گردد اسیر پنجهٔ اقتدار

از نیروی نوبهار

خوش باشد ارزین شاه گیرند پند

شاهان پیمان شکن

سبلت نخایند از ره ریشخند

برملت خوبشتن

بندند بر ملت در چون و چند

بی حیله و مکر و فن

کافزون تر است از حیلهٔ شهریار

مکر و فن کردکار

والله خیرالماکرین گفت حق

رو مکر و افسون مکن

از مکر، دم درکش چنین گفت حق

حق را دگرگون مکن

پیمان شکن را خصم دین گفت حق

چندین چه و چون مکن

پیمان قران را بدار استوار

تا داردت پایدار

ای ملت عثمانی ای رویتان

پیوسته روی خدا

ای ملت عثمانی ای سویتان

همواره روی خدا

بشکسته از نیروی بازویتان

پشت عدوی خدا

وز پردلی تان گشته شادی گوار

دل های امیدوار

شد مایهٔ رادی و فرزانگی

جیش سلانیکتان

دست ستم از دشمن خانگی

بربسته پلتیکتان

رانند تحسین ها به مردانگی

از دور و نزدیکتان

واندر بطون دهر جست انتشار

آن جنبش و کارزار

چتر (ترقی)تان برازنده شد

از نعمت (اتحاد)

بنیاد (اقدام) عدو کنده شد

از همت اتحاد

ایرانیان را جان و دل زنده شد

از خدمت اتحاد

زبن رو نمودند از (سعادت)

شعار

در آن همایون دیار

گشت از شما بنیاد ایمان متین

رحمت بر ایمانتان

وزکارکرد جانفشانان دین

فرخنده شد جانتان

سلطان نو جستید صد آفرین

بر جان سلطانتان

طوبی براین سلطان والاتبار

وین سایهٔ کردگار

شاه رعیت پرور نامور

سلطان محمد رشاد

سلطان والا اختر دادگر

منظور جان عباد

کردار او باشد در اول نظر

پیرایهٔ اتحاد

آثار او باشد در آخر شمار

سرمایه افتخار

سلطان محمدخان خامس که بخت

پیوسته جوید درش

در باغ اسلامی تناور درخت

شخص خرد پرورش

زببندهٔ خرگاه و دیهیم و تخت

ذات همایون فرش

شایستهٔ تحمید یزدان یار

آن خاطر بردبار

شاهی که خیزد نور شهزادگی

از جبههٔ پاک او

ماهی که تابد مهر آزدگی

از چرخ ادراک او

مایل به درویشی و افتادگی

طبع طربناک او

آری بزرگان را به هر روزگار

زینگونه بوده است کار

ای دوحهٔ سلجوقیان بی گزند

از چون تو زیبا ثمر

وی نام عثمان خان غازی بلند

از چون تو والا پسر

ای از تو در خلد برین شادمند

سنجر شه نامور

وی از تو در باغ جنان شادخوار

از طغرل نامدار

دانی که یکسانند نوع بشر

اندر حقوق خودی

غصب حقوق خلق درهرنظر

باشد ز نابخردی

عدل و مساواتست نعم السیر

در مذهب ایزدی

جور و ستبداد است بئس الشعار

در کیش پروردگار

عبدالحمید از جهل مبرم چه دید

جز بند و مسمار جهل

وز جور و استبداد جز غم چه دید

این است آثار جهل

جاهل به جز محنت ز عالم چه دید

وای آنکه شد یار جهل

زین رو بباید علم کرد اختیار

شاد آنکه با علم یار

شاهد شدی از جان و دل یار علم

یزدان بود یار تو

گرم است در ملک تو بازار علم

خود گرم بازار تو

چون کرده ای با نیکوئی کار علم

نیکو بود کار تو

کار تو از علم تو گیرد قرار

خرم زی ای شهریار

شاها زمان خدمت ملت است

آن هم چنین ملتی

کز جان و دل فرمانبر دولتست

آن هم چنین دولتی

باری اوان جنبش و همت است

شاها کنون همتی

تا خود شود بنیاد دین پایدار

زان

همت شاهوار

شاها به راه راستی زن قدم

تا دین شود رو سفید

دامان دل را پاک دار از ستم

تا خصم گردد پلید

بر جان خلق ای فیض مطلق بدم

تا دانش آید پدید

بر کِشت ملک ای ابر رحمت ببار

تا بیش آید ببار

شاها درِ علم و خرد بازکن

بر دولت خویشتن

اسلام را شاها سرافرازکن

از صولت خویشتن

ایرانیان را یار و دمسازکن

با ملت خویشتن

تا دین شود زین اتحاد آشکار

ای شاه دشمن شکار

نادرشه آن شاهنشه هوشمند

شد یار این اتحاد

ز آن رو که خود می دید بی چون و چند

آثار این اتحاد

در ملک ایران شد بعهدش بلند

گفتار این اتحاد

لیکن ندادش آسمان زبنهار

رفت از جهان خوار وزار

او رفت و واماندند ایرانیان

چون گله در دست گرگ

وز رفتن او نیز رفت از میان

این اتحاد بزرگ

واکنون فرو بستند ملت میان

در این خیال سترگ

خوش باشد ار سلطان گیهان مدار

گردد به این قوم یار

تا این دو ملت بار دیگر شوند

همدست وهمداستان

بر دشمنان دین مظفر شوند

بر سیرت باستان

زان کج نهادی ها مکدر شوند

این فرقهٔ راستان

گردد اساس راستی برقرار

یکرنگی آید به کار

شاها ببین از راه مردانگی

بر ما که رسوا شدیم

وز ترکتاز دشمن خانگی

مطموع اعدا شدیم

بیگانگان کردند دیوانگی

چندانکه بی پا شدیم

شاید ز فر خسرو بختیار

ما را شود بخت یار

برما ز روس و انگلیس است بیش

اجحاف و کین و ستیز

بر ما رسد هردم دوصدگونه نیش

زان فرقهٔ بی تمیز

شد مملکت بی خانمان و پریش

چون خانم بی جهیز

هرکس چو داماد آید از هرکنار

تا گیردش درکنار

غافل که اسلام این قدر پست نیست

کش برگرفتن توان

وربیشه از شیران تهی هست، نیست

چندان که خفتن توان

این خانه باری خانهٔ مست نیست

کش پاک رفتن توان

بیرون شوند از خانهٔ هوشیار

گر هستشان هوش یار

چون خاطر فردوس پیمای تو

اسلام را زیور است

وندرکلام پارسی رای تو

استاد دانشور است

اندر مدیح ذات والای تو

گفتار من درخور است

والا شود

آری از این رهگذار

گفتار نغز بهار

تا مرد را از بخت، فرخندگیست

بخت تو فرخنده باد

تا ملک را از عدل، پایندگیست

ملک تو پاینده باد

تا جان و تن سرمایه زندگیست

جان و تنت زنده باد

بادا نگهدارت به لیل و نهار

لطف خداوندگار

کار ایران با خداست

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست

کار ایران با خداست

مذهب شاهنشه ایران ز مذهب ها جداست

کار ایران با خداست

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست

مملکت رفته ز دست

هردم از دستان مستان فتنه و غوغا بپاست

کار ایران با خداست

هردم از دریای استبداد آید بر فراز

موج های جانگداز

زبن تلاطم کشتی ملت به گرداب بلاست

کار ایران با خداست

مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس

ناخدا عدلست و بس

کار پاس کشتی وکشتی نشین با ناخداست

کار ایران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه

خون جمعی بی گناه

ای مسلمانان در اسلام این ستم ها کی رواست

کار ایران با خداست

شاه ایران گر عدالت را نخواهد باک نیست

زانکه طینت پاک نیست

دیدهٔ خفاش از خورشید در رنج و عناست

کار ایران با خداست

باش تا آگه کند شه را ازین نابخردی

انتقام ایزدی

انتقام ایزدی برق است و نابخرد گیاست

کار ایران با خداست

سنگر شه چون بدوشان تپه رفت از باغ شاه

تازه تر شد داغ شاه

روز دیگر سنگرش در سرحد ملک فناست

کار ایران با خداست

باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان

حضرت ستارخان

آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست

کار ایران با خداست

باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ

فر دادار بزرگ

آنکه گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست

کار ایران با خداست

باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید

نام حق گردد پدید

تا ببینیم آنکه سر ز احکام حق پیچدکجاست

کار ایران با خداست

خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب

جز خراسان خراب

هرچه

هست از قامت ناساز بی اندام ماست

کار ایران با خداست

شام ایران روز باد

عیدنوروزاست هر روزی به ما نوروز باد

شام ایران روز باد

پنجمین سال حیات ما به ما فیروز باد

روز ما بهروز باد

برق تیغ ماجهان پرداز و دشمن سوز باد

جیش ما کین توز باد

سال استقلال ما را باد آغاز بهار

با نسیم افتخار

یاد باد آن نوبهار رفته وان پژمرده باغ

وآن خزان تیز چنگ

وان همه محنت که بر بلبل رسید از جور زاغ

در ره ناموس و ننگ

وان ز خون نوجوانان برکران باغ و راغ

لاله های رنگ رنگ

وان ز قد راد مردان درکنار جوببار

سروهای خاکسار

یاد باد آن باغبان کزکینه آتش درفکند

در فضای این چمن

وان نسیم مهرگان کامد و از بیخ کند

لاله و سرو سمن

آن یکی بر هرزه کرد انباز رنج سخت، بند

گلبنان ممتحن

وان دگر بر خیره کرد آوبز چوب خشک دار

میوه های خوشگوار

بر کران گلشن تبریز آتش درگرفت

از نسیم جور شاه

کشت از آن آتش که ناگه اندران کشور گرفت

خون مسکینان تباه

چون ز مردی و دلیری ره برآن لشکر گرفت

لشگر مشروطه خواه

لشکر همسایه ناگه سر برآورد ازکنار

با هزاران گیر و دار

کاین منم افشرده پا اندر ره صلح و وداد

نیست ازمن خوف و بیم

آمدستم تا ببندم ره بر آشوب و فساد

بر طریق مستقیم

اله اله ز آن تطاول، اله اله زان عناد

ای خداوند کریم

این چه جوراست و عداوت این چه بغض است ونقار

زبن کروه بار بار

اندک اندک زین بهانه سوی قزوین کرد روی

وحشیانه جیش روس

در شمال ملک ما افتاد ز ایشان های و هوی

ای درپغ وای فسوس

درخراسان هم در آن هنگامه روس خیره پوی

ازستم بنواخت کوس

حامی اشرار شد و افکند در مشهد شرار

نی نهان، بل آشکار

یاد بادا آن مه خرداد و آن جان باختن

در ره ناموس و دین

وان به سوی قبهٔ الاسلام توپ انداختن

بر عناد مسلمین

قومی از بی دانشی کار وطن را ساختن

نیز قومی

در کمین

تا که میدانی به دست آرند در آن گیر و دار

غافل ازانجام کار

غافل از این کاسمان هر روز بازی ها کند

برخلاف رای مرد

ملت بیدار دل، گردن فرازی ها کند

روز پیکار و نبرد

کردگار دادگستر, کارسازی ها کند

بر مرام اهل درد

تاکه اهل درد راگردد زمانه سازگار

چرخ، رام و بخت، یار

یاد باد و شاد باد آن سرو آزاد وطن

حضرت ستارخان

آن که داد از رادی و مردانگی داد وطن

اندر آذربایجان

راد باقرخان کزو شد سخت بنیاد وطن

شاد بادا جاودان

یاد بادا ملت تبریز و آن مردان کار

مایه های افتخار

یاد باد آن جیش گیلان وآن همه غرنده شیر

وان یورش های بزرگ

وان مهین سردار اسعد وان سپهدار دلیر

وان جوانان سترگ

یادباد آن در سفارتخانه از جان گشته سیر

چون ز شیر آشفته گرگ

وان حمایت پیشگان همسایگان دوستار

بوده او را در جوار

یاد بادا آن طبیب روسی عیسی نفس

وان رحیم دردمند

وان دوای روح پرورکش نباشد دسترس

جزکه بیماری نژند

وان شفای عاجل و جنگ آوری های سپس

وآن همه رنج وگزند

وان بهانه جستن و آوردن اندر آن دیار

لشکروحشی شعار

اینک اینک سال نوشد آفرین بر سال نو

هم بر این اقبال نو

سال نو هردم زند بر ملک ایران فال نو

دل کند آمال نو

ماضی ماکهنه شد بنگر به استقبال نو

فر و استقلال نو

فر و استقلال نو باشد در استقبال کار

منت از پروردگار

هم جواران را به ما انصاف کاری هست نیست

رو بکن کار دگر

قوم مغرب را بر اهل شرق یاری هست نیست

رو بجو یار دگر

خو د خریداری برین افغان و زاری هست نیست

رو به بازار دگر

زان که کس را دل به حال کس نمی سوزد، بهار

کار باید کرد کار

داد از دست عو!م

از عوام است هرآن بد که رود بر اسلام

داد از دست عوام

کار اسلام ز غوغای عوام است تمام

داد از دست عوام

دل من خون شد درآرزوی فهم درست

ای جگرنوبت توست

جان به لب

آمد و نشنید کسم جان کلام

داد از دست عوام

غم دل باکه بگویم که دلم خون نکند

غمم افزون نکند

سر فرو برد به چاه و غم دل گفت، امام

داد از دست عوام

سخنی پخته نگفتم که گفتند به من

چند این خام سخن

سوختم سوختم از سردی این مردم خام

داد از دست عوام

زانچه ییغمبر گفته است و درو نیست شکی

نپذیرند یکی

وحی منزل شمرند آنچه شنیدند از امام

داد از دست عوام

همگی خفته و آسوده ز نیکی و بدی

خواب مرگ ابدی

چه توان کرد، علی گفت که الناس ینام

داد از دست عوام

درنبوت نگرفتند ره نوح نبی

داد ازین بی ادبی

در خدایی بنمودند به گوساله سلام

داد از دست عوام

به هوای نفسی جمله نمایند قعود

آه از این قوم عنود

به طنین مگسی جمله نمایند قیام

داد از دست عوام

پیش خیل عقلا زابلهی و تیره دلی

شرزه شیرند، ولی

پیش سیر عقلایی، حشراتند و هوام

داد از دست عوام

عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند

همچو غولان برمند

غول اگر قصه کندگرد شوند از در و بام

داد از دست عوام

سنت و شرع کتاب نبوی مانده زکار

عقل برخاسته زار

جهل بنشسته به سلطانی این خیل لئام

داد از دست عوام

عاقل آن به که همه عمر نیارد به زبان

نام این بی ادبان

که دراین قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام

داد از دست عوام

نه براین قوم نماید نفس عیسی کار

نه مقالات بهار

نه نسیم سحری بگذرد از سنگ رخام

داد از دست عوام

پیش جهال ز دانش مسرایید سخن

پند گیرید ز من

که حرام است حرام است حرام است حرام

داد از دست عوام

داد از دست خواص

از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص

داد از دست خواص

کیست آن کس که ز بیداد خواص است خلاص

داد از دست خواص

داد مردم ز عوام است که کالانعامند

به خدا

بدنامند

که خرابی همه از دست خواص است خواص

داد از دست خواص

خیل خاصان به هوای دل خود هرزه درا

ایمن از حبس و جزا

ور عوامی سقطی گفت درافتد به قصاص

داد از دست خواص

عامی از بی خبری خیر ندانسته ز شر

اندر افتد به خطر

عالمان در پی تحصیل ملاذند و مناص

داد از دست خواص

بهر محرومی عامان فقیر ناچیز

قلم خاصان تیز

همچو بر خیل عجم، نیزهٔ سعد وقاص

داد از دست خواص

عالمی عامیکی را کند از وسوسه مست

سازدش آلت دست

این به جان کندن و آن یک به تفنن رقاص

داد از دست خواص

عالم رند نماید به هزاران تدبیر

عامیان را تسخیر

عامی ساده بکوشد به هزاران اخلاص

داد از دست خواص

از پی مخزن خاصان گهر و دُر باید

صدف پر باید

چه غم ار در شکم بحر بمیرد غواص

داد از دست خواص

عامیان را همه سو رانده بمانند رمه

یکتن آقای همه

خلق در زحمت و او در طلب زر خلاص

داد از دست خواص

در صف ساده دلان شور و شر افکنده ز کید

عمرو رنجیده ز زید

خود ز صف خارج و در قهقهه چون زاده عاص

داد از دست خواص

دست ها بسته و صد تفرقه افکنده به مکر

در دل خالد و بکر

تا که خود در حرم قدس، شود خاص الخاص

داد از دست خواص

نفع خود یافته در تقویت جهل انام

طالب حمق عوام

که صدف گم شود ار موج درافتد به مغاص

داد از دست خواص

طالب راحتی نوع مباشید دگر

کاین فضولان بشر

بشریت را بستند ره استخلاص

داد از دست خواص

از ماست که بر ماست

این دود سیه فام که از بام وطن خاست

ازماست که برماست

وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست

ازماست که برماست

جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم

با کس نسگالیم

از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست

ازماست که برماست

یک تن چو موافق شد یک دشت سپاه است

با تاج

وکلاهست

ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها

ازماست که برماست

ماکهنه چناریم که از باد ننالیم

بر خاک ببالیم

لیکن چه کنیم، آتش ما در شکم ماست

ازماست که برماست

اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است

زین قوم شریفست

نه جرم ز عیسی نه تعدی زکلیساست

ازماست که برماست

ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم

تا روز نخفتیم

وامروز بدیدیم که آن جمله معماست

ازماست که برماست

گوییم که بیدار شدیم! این چه خیالست؟

بیداری ما چیست؟

بیداری طفلی است که محتاج به لالاست

ازماست که برماست

از شیمی و جغرافی و تاربخ، نفوریم

از فلسفه دوریم

وز قال وان قلت، بهر مدرسه غوغاست

زماست که برماست

گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست

یاکافر حربی است

ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست

ازماست که برماست

ای مردم ایران!

ای مردم ایران همگی تند زبانید

خوش نطق و بیانید

هنگام سخن گفتن برنده سنانید

بگسسته عنانید

در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید

از بس که جفنگید از بس که جبانید

گفتن بلدید اماکردن نتوانید

هنگام سخن پادشه چین و ختایید

ارباب عقولید

در فلسفه اهل کره را راهنمایید

با رد وقبولید

هنگام فداکاری در زیر عبایید

از بس که فضولید، از بس که جهولید

از بس چو خروس سحری هرزه درایید

گرروی زمین راهمگی آب بگیرد

ای ملت هشیار

دانم که شما را همگی خواب بگیرد

ای مردم بیکار

ور این کره رادانش و آداب بگیرد

براین تن بیعار، هرگز نکندکار

کی راست شود چوب اگرتاب بگیرد

گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه

ملت به شما چه!

ور موقع خذلان دول گشته به ما چه

دولت به شما چه!

عالم همه پر کید و دغل گشته به ما چه

آقا به شما چه، مولا به شما چه!

ور بین دوکس رد و بدل گشته به ما چه

ما عرضه نداربم کزین جنگ عمومی

گردیم زیاده

عز و شرف افزاید بلغاری و رومی

ما باده و ساده

ما را نبود صنعتی از شهری

و بومی

جز کبر و مناعت، جز ناز و افاده

فریاد ازین مسکنت و ذلت و شومی

گوییم که کیخسرو ما تاخت به کلدان

در سایهٔ خورشید

گوییم که اگزرسس ما رفت به یونان

با لشکر جاوید

گوییم که بهرام درآویخت به خاقان

آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید

گر بس بود این فخر به ما، وای بر ایران

گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه

جان بود به تن چه

گشتاسب سرپادشهان بود، به من چه

دندان به دهن چه

ور توسن شاپور، جهان بود به من چه

شاپور چنان بود، برکلب حسن چه

جانا، تو چه هستی؟ اگر آن بود، به من چه

ای وای دریغا که وطن مرد ندارد

کس درد ندارد

روبین تنی اندر خور ناورد ندارد

همدرد ندارد

در خاک وطن خصم، همآورد ندارد

هم جمع ندارد، هم فرد ندارد

جز دیدهٔ گریان و رخ زرد ندارد

ای مفتخوران مفتخوری تاکی وتا چند

کو حس و حمیت؟!

ای رنجبران دربدری تاکی و تا چند

بیچاره رعیت!!

ای هموطنان کینه وی تاکی وتا چند

کوعرق نژادی ، کوآن عصبیت

این مزرعه خشکید، خری تاکی وتا چند

خاکم به دهن ملت ایران همه شیرند

هنگام مکافات

از بهر نگهداری این خاک دلیرند

پیش صف آفات

چون جان به لب آیدهمه ازجان شده سیرند

یکباره بشویند اوراق خرافات

اوراق بشویند و بمانند و نمیرند

امیدکه جنبش کند این خون کیانی

در ملت آرین

گیرند ز سر مرد صفت تازه جوانی

چون مردم ژرمن

در ملک نگهداری و در ملک ستانی

کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن

دارند بسی بر ورق دهر نشانی

مناظرهٔ ادبی (در جواب صادق سرمد از ادبای زمان)

سرمدا! شعری که گفتی خوب بود

صاف وبی تعقیدوخوش اسلوب بود

مطلبش مطلوب بود

لیک تاریخی که گفتی سر بسر

با حقیقت جفت نامد درنظر

فکرکن بار دگر

شاعرانی که ببردی نامشان

کردی از روی ادب اکرامشان

بوده طرزی عامشان

جمله در وزن و روی هم مشربند

در عبارات دری هم مکتبند

گر جدا در مطلبند

شعر فردوسی، دقیقی وار بود

فرقش اندر قرصی اشعار بود

ورنه یک هنجار بود

وان دقیقی

با همه کبر و غرور

بود سبکش همچوسبک بوشکور

کن با اشعارش مرور

عنصری و فرخی و عسجدی

زینتی و خرمی و ترمدی

یکدگر را مقتدی

کم کمک وضع زبان تغییر کرد

وان تطوّر در سخن تأثیر کرد

فکر هم توفیر کرد

گر نو آید در نظر شعر کسی

اختراعی نیست در شعرش بسی

هست فکرش نورسی

فارسی بعد از مغول بر باد شد

و اصطلاحات کهن از یاد شد

شعر بی بنیاد شد

سعدی و حافظ که نیکو گفته اند

هر دو دنبال تتبع رفته اند

کهنه گوهر سفته اند

نکتهٔ دیگر کنم بهرت بیان

شاعر اندر هر زمان و هر مکان

هست شاگرد زمان

هر زمانی فارسی یک طور بود

شاعر آن طوری که صحبت می نمود

شعرهایی می سرود

هرکرا فکرنکو بود و قوی

شهرتی می کرد در نظم و روی

چون جناب مولوی

هرچه شاعرمی شنیدازشهرخویش

همچنان می گفت شعراز بهر خویش

مقتضای دهر خویش

رفته رفته شد زبان خام و خراب

شد لغات از یاد، با هر انقلاب

گشت ملت بی کتاب

سبک هندی گرچه سبکی تازه بود

لیکن او را ضعف بی اندازه بود

سست و بی شیرازه بود

فکرها سست و تخیل ها عجیب

شعر پرمضمون ولی نادلفریب

وز فصاحت بی نصیب

شعر هندی سر به ملیون می کشید

هر سخنور بار مضمون می کشید

رنج افزون می کشید

لیک از آن ملیون نبینی ده هزار

شعر دلچسب فصیح آبدار

کآید انسان را به کار

زان سبب شد سبک هندی مبتذل

گشت پیدا در سخن عکس العمل

شد تتبع وجه حل

بحث بعد الموت شد مقبول عام

نوبت تقلید آمد درکلام

یافت این معنی دوام

چاپ شد آثار استادان پیش

شاعران را تازه شد آیین وکیش

سبک ها شد گرگ و میش

تا به مشروطیت این رسم ونمط

بود مجری، چه صحیح وچه غلط

لیک در ایران فقط

ازپس مشروطه نو شد فکرها

سبک هایی تازه آوردیم ما

شد جراید پر صدا

بدعت افکندند چند زاهل هوش

سبک هایی تازه با جون وخرون

لیک زشت آمد به گوش

سربسر تصنیف عارف نیک بود

سبک عشقی هم بدان نزدیک بود

شعر ایرج شیک بود

لیک بودند این سه تن

از اتفاق

در فن خود هرسه قاآنی مذاق

گاه لاغر، گاه چاق

بود ایرج پیرو قائم مقام

کرده از او سبک و لفظ و فکر، وام

عارف و عشقی عوام

احمدای«سیداشرف»خوب بود

احمدا گفتن ازو مطلوب بود

شیوه اش مرغوب بود

سبک اشرف تازه بود و بی بدل

لیک «هپ هپ نامه» بودش در بغل

بود شعرش منتحل

بعد از آنهاگشت روحانی علم

آن که درشعرش «اجنه» زد رقم

خوب گوید، لیک کم

دیگری پژمان و دیگر شهریار

شعرهاشان تازه است و خوشگوار

هر دو لیکن کند کار

شعر افسرمحکم است و یکنواخت

لیک غیر ازقطعه، کمترشعر ساخت

زی سداسی نیز تاخت

گرچه طرز قطعه سازی طرز نیست

خاصه چون کم باشد آن را ارزنیست

مایه اش را ورزنیست

قطعه های افسر از روی یقین

هست طرز قطعهٔ ابن یمین

لیک محدود است این

شعر سرمد هست شیرین چول عسل

چامه و قطعه، دوبیتی وغزل

شیوه اش نامنتحل

من خود از اهل تتبع بوده ام

جانب تقلید ره پیموده ام

وز تعب فرسوده ام

لیک در هر سبک دارم من سخن

پیرو موضوع باشد سبک من

سبک نو، سبک کهن

نوترین سبکی که دردست شماست

بار اول از خیال بنده خاست

دفتر و دیوان گواست

بود در طرزکهن نقصی عظیم

رفع کردم نقص اسلوب قدیم

با خیال مستقیم

سبک ها در طبع من ترکیب یافت

تاکه طرزی مستقل ترتیب یافت

-ناتمام-

رباعی مستزاد

پروانه و شمع و گل شبی آشفتند

در طرف چمن

وز جور و جفای دهر با هم گفتند

بسیار سخن

شد صبح، نه پروانه به جا بود و نه شمع

ناگاه صبا

برگل بوزبد و هر دو با هم رفتند

من ماندم و من

چهارپاره ها

افکار پریشان

از بر این کرهٔ پست حقیر

زیر این قبهٔ مینای بلند

نیست خرسندکس از خرد وکبیر

من چرا بیهده باشم خرسند

شده ام در همه اشیا باریک

رفته تا سرحد اسرار وجود

چیست هستی؟ افقی بس تاریک

وندر آن نقطهٔ شکی مشهود

بجز آن نقطهٔ نورانی شک

نیست در این افق تیره فروغ

عشق بستم به حقایق یک یک

راست گویم همه وهم است و دروغ

غیر وهمیم نیاید به نظر

غم و شادی خوش و ناخوش بد و خوب

نکندکوکبهٔ صبح دگر

در برم جلوه،

نه تشییع غروب

فکر عصیان زدهٔ مستاصل

محو گرداب یکی روح عظیم

چون یکی کشته بشکسته دکل

پیش امواج حوادث تسلیم

خلق را کرده طبیعت ز ازل

بدو قانون پلید ارزانی

سرّ تأثیر وراثت، اول

رمز تاثیر تعلم، ثانی

روح من گر ز نیاکان من است

ای خدا پس من بدبخت که ام

و گر این روح و خرد زان من است

بستهٔ بند وراثت ز چه ام

یک نیا عابد و عارف مشرب

یک نیا لشگری و دیوانی

پدرم شاعر و من زین سه نسب

شاعر و لشکری و روحانی

جد من تاجر و زین روی پدر

در من آهنگ تجارت فرمود

اثر تربیتش گشت هدر

لیک بر روح من آسیب افزود

من نه زاهد نه محاسب نه ظریف

من نه تاجر نه سپاهی نه ندیم

به همه باب حریف و نه حریف

به همه کار علیم و نه علیم

سخت چون سنگ و سپهر غماز

هر دمم بر جگر افکنده خدنگ

گونی از بهر نشان، تیرانداز

هدفی سرخ نشانیده به سنگ

سرود کبوتر

بیایید ای کبوترهای دلخواه

سحر گاهان که این مرغ طلایی

بپرید از فراز بام و ناگاه

ببینمتان به قصد خودنمایی

بدن کافورگون پاها چو شنگرف

فشاند پر ز روی برج خاور

به گرد من فرود آیید چون برف

کشیده سر ز پشت شیشهٔ در

فرو خوانده سرود بی گناهی

کشیده عاشقانه بر زمین دم

به گوشم، با نسیم صبحگاهی

نوید عشق آید زان ترنم

سحرگه سرکنید آرام آرام

نواهای لطیف آسمانی

سوی عشاق بفرستید پیغام

دمادم با زبان بی زبانی

مهیا ای عروسان نو آیین

که بگشایم در آن آشیان من

خروش بال هاتان اندر آن حین

رود از خانه سوی کوی و برزن

شود گوبی در از خلد برین باز

چو من بر رویتان بگشایم اندر

کنید افرشته وش یکباره پرواز

به گردون دوخته پر، یک به دیگر

شوند افرشتگان از چرخ نازل

به زعم مردمان باستانی

شما افرشتگان از سطح منزل

بگیرید اوج و گردید آسمانی

نیاید از شما در هیچ

حالی

وگر مانید بس بی آب و دانه

نه فریادی و نه قیلی و قالی

بجز دلکش سرود عاشقانه

فرود آیید ای یاران از آن بام

کف اندر کف زنان و رقص رقصان

نشینید از برّ این سطح آرام

که اینجا نیست جز من هیچ انسان

بیایید ای رفیقان وفادار

من اینجا بهرتان افشانم ارزن

که دیدار شما بهر من زار

به است از دیدن مردان برزن

خمسه مسترقه

سیصد و شصت و پنج و ربعی روز

مدت سال بود و هست مدام

ماه سی روز بود و پنج دگر

بد به پایان سال، پنجی نام

گشت پنجی فزوده آخر سال

طبق آداب و سنت دیرین

بعد از آن پنج جشن «اندرگاه»

بین اسفند و ماه فروردین

جمع گشتی ز ربع روز، مهی

بود جشن «وهیزک» اندر پیش

«بهترک» ضبط گشته در فرهنگ

جشن سی روزه بود سخت عزیز

چون گذشتی ز سال ها صد و بیست

چون که می کرد ماه آبان پشت

لیک نامش بجز «وهیزک» نیست

اندر ایران به مذهب زردشت

موبدان و مغان به زیج و رصد

داشتندی حساب سال درست

تا نگردد به سنت ملی

جشن ها منحرف ز روز نخست

چون ز ساسانیان سه قرن گذشت

شد فرامش دویست سال دگر

بود «پنجی» به جای خویش ولی

از «وهیزک» کسی نداد خبر

چون در اسلام ماه بد قمری

رفت آن پنج روز نیز از یاد

لاجرم بود اول نوروز

گه در آبان و گاه در مرداد

کار قسط خراج و کشت و درو

واپس افتاد و وضع شد دشوار

معتضد چون خلیفه شد فرمود

زیج ها نو کنند دیگر بار

چون ملکشاه شد جهان آرای

آنکه بودش لقب جلال الدین

رصدی تازه بست و زیجی کرد

عدد روز و ماه را تعیین

گشت تقویم ها از آن پس راست

که جلالی است نام تاریخش

بود ازینگونه مبدأ تقویم

که بگفتم تمام تاریخش

پنج روزی که شرح آن گفتیم

گشت قسمت میان چندین ماه

ماه ها گشت کم سی و پر سی

شش

بلند و شش دگرکوتاه

شش اول دو «لا» و سوم «لب»

چارم و پنجم و ششم هم «لا»

«للکط» « کطلل» آن شش دیگر

کرده بونصر در نصاب املا*

ربع روزی که گفته شد زین پیش

از پس چار سال گرد آید

پس هر چار سال بر اسفند

روزی از ربع ها بیفزاید

شد ز نو سال و ماه ما قمری

بار دیگر پس از هجوم مغول

سال ترکی فزوده گشت بر آن

موش و گاو و پلنگ شد معمول

چون ز مشروطه چند سال گذشت

سال شمسی دوباره قانون شد

ترک شد سال ترکی و تازی

فال ایرانیان همایون شد

پنج روز فزون به آخر سال

«پنج دزدیده» یافتند لقب

پنج مسروق و ربع ها را نام

شد «نسی» در میان قوم عرب

امر فرموده بود پیغمبر

کز «نسی» هیچ کس نیارد نام

گفت کاین خرده را رها سازند

که «نسی» نیست سنت اسلام

لیک از آن کاحتیاج مبرم بود

که بود سال ها درست و تمام

سال و تاربخ پارسی قدیم

گشت رایج به دولت اسلام

رومیان هم برین روش بودند

جملهٔ غرب هم برین روش است

لیک در هند و مکه و بابل

بین خورشید و ماه کشمکشست

کسری و دهقان

شاه انوشیروان به موسم دی

رفت بیرون ز شهر بهر شکار

در سر راه دید مزرعه ای

که در آن بود مردم بسیار

*

*

اندر آن دشت پیرمردی دید

که گذشته است عمر او ز نود

دانهٔ جوز در زمین می کاشت

که به فصل بهارسبزشود

*

*

گفت کسری به پیرمرد حریص

که چرا حرص می زنی چندین؟

پای های تو بر لب گور است

تو کنون جوز می کنی به زمین؟

*

*

جوزه ده سال عمر می خواهد

که قوی گردد و به بار آید

توکه بعد از دو روز خواهی مرد!

گردکان کشتنت چکار آید؟!

*

*

مرد دهقان به شاه کسری گفت

مردم از کاشتن زبان نبرند

دگران کاشتند و ما خوردیم

ما بکاریم و دیگران بخورند

*

*

گفت انوشیروان به دهقان زه

زین حدیث خوشی که کردی

یاد

چون چنین گشت شاه، گنجورش

بدره ای زر به مرد دهقان داد

*

*

گفت دهقان مرا کنون سخنیست

بو که افتد پسند و مستحسن

هیچ دهقان ز جوزبن در عمر

برنچیده است زودتر از من!

*

*

گفت کسری: زهازه ای دهقان

زبن دوباره حدیث تازه و تر!

هان به پاداش این سخن بستان

از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...

*

*

کشور آباد می شود چون شاه

با رعایا کند به مهر سلوک

خانه یغما شود ز جهل رییس

ملک وبران شود ز جور ملوک

مرغ شباهنگ

برشو ای رایت روز از در شرق

بشکف ای غنچهٔ صبح از بر کوه

دهر را تاج زر آویز به فرق

کامدم زین شب مظلم به ستوه

*

*

ای شب موحش انده گستر

اندک احسان و فراوان ستمی

مطلع یأس و هراسی تو مگر

سحر حشر و غروب عدمی

*

*

تو شنیدی که منم برخی شب

آری اما نه چنان ابراندود

بی فروغ مه و نور کوکب

چون یکی زنگی انگشت آلود

*

*

ماه چون بیوه زنان پوشیده

به حجاب سیه اندر، همه تن

سخت پوشیده جمال از دیده

تا ندانندکه پیرست آن زن

*

*

نجم ناهید نهان ساخته رو

در پس ابر عبوس غمگین

مردم چشم من اندر پی او

چون کسی کش به چه افتاده نگین

*

*

مانده ازکار درین ظلمت عام

به فلک برقلم تیرِ دبیر

زانکه بر جای مرکب ز غمام

دهر پرکرده دواتش از قیر

*

*

مشتری بسته درین ابر سیاه

سیه چهره از بیم فرجامی

واندر امواج بخار جانکاه

گم شده شعشعهٔ بهرامی

*

*

عاشقم من به شبی مینایی

خوش و لیلی وش و هندیه عذار

نه یکی وحشی افریقایی

زشت و آشفته و مجنون کردار

*

*

عاشقم من به شبی خامش و صاف

نور پیوسته سما را به سمک

همره نور سماوات شکاف

به زمین تاخته آواز ملک

*

*

ماه بیرون شده از پشت سحاب

گسترانیده شعاع سیمین

گاه پنهان شده در زیر نقاب

گه عیان ساخته لختی ز جبین

*

*

عاشقم بر فلکی نورانی

ز اختران پنجرهٔ نقره بر آن

من از آن پنجرهٔ روحانی

در فضای ابدیت نگران

*

*

نه هوایی

کدر و گردآلود

بر وی از ابر یکی خیمهٔ شوم

بسته اندر قفسی قیراندود

منظره دیده ز دیدار نجوم

*

*

از تو و تیرگیت داد ای شب

که دلم پاره شد از واهمه ات

زین سیه کاری و بیداد ای شب

به کجا برد توان مظلمه ات

ای شب جان شکر عمرگداز

ای ز جور تو به هر دل اثری

ظلم کوته کندت دست دراز

هر شبی را بود از پی سحری

*

*

من و دژخیم خیانت کردار

بگذرانیم جهان گذران

خفته او مست و من اینک بیدار

بر وی از دیده نفرت نگران

*

*

شب که اندر بن این ژرف قباب

خلق خفته است،خدا بیدار است

آنکه را دیده نیالود به خواب

دیده بانش کرم دادار است

*

*

تیره شد دیده و شد ختم کتاب

لیک نوز این شب غمناک بجاست

سپری گشت ز چشمانم خواب

چون غم آید به میان خواب کجاست

*

*

به امیدی که مگر فجر دمید

دمبدم دوخته بر شیشه نگاه

در پس شیشهٔ درگشت سپید

چشم بی خواب من و شیشه سیاه

*

*

شمع شد خامش و ساعت هم خفت

دل من تفته و چشمم بیدار

شده با زحمت بیداری، جفت

غم و اندیشهٔ این شهر و دیار

*

*

یک ره این پردهٔ غمناک بدر

وین سیاهی ببر ای روز سپید

ورنه ای هیچ صباح محشر

سر برآر از عدم ای صبح امید

*

*

نه شبم رام و نه روزم پیروز

منزوی روز و دل اندر وا شب

چون شود شب بخروشم تا روز

چون شود روز بنالم تا شب

*

*

این بود حال غریبی چون من

در یکی کشور بیداد سرشت

مانده بیگانه به شهر و به وطن

چون مؤذن به کلیسا و کنشت

ای دریغا که جوانی بگذشت

بهر آبادی این ملک خراب

همچو دهقان که برد آب ز دشت

تا گل و سبزه دماند ز سراب

یاد آرید در آن بستر ناز

ای فرو خفته بهم فرزندان

زبن شبان سیه عمرگداز

که سر آورده پدر در زندان

یاد آر ای پسر خوب خصال

کز تبه کاری این مردم دون

پدرت گشت به خواری پامال

تا

تو گردی به شرافت مقرون

شو سوی مدرسه ای دختر زار

ای زن باهنر سیصد و بیست

واندر آن عهد همایون یاد آر

تا بدانی پدرت کشتهٔ کیست

لیک دانم که در آن عهد و زمن

این مصائب همه با یاد شماست

جستن کین من و ملت من

اندر آن روز، ورستاد شماست

روزگاری که شما آزادان

باز جویید ز دزدان کیفر

دزدزادان و ستمگرزادان

غرق ننگند و شما نام آور

بحرم بر، گلهٔ گرگ رده

به صفت گرگ و به صورت چو غنم

خورده آهوی حرم را و شده

جای آهوی حرم گرگ حرم

ای جوانان غیور فردا

پردل و باشرف و زبرک سار

پاک سازید ز گرگان دغا

حرم پاک وطن را یکبار

آن سیه لحظه که از گرسنگی

رخ اطفال وطن گردد زرد

سبزخطان و جوانان همگی

بیرق فتح به کف بهر نبرد

تو هم ای پور دل آزردهٔ من

اندر آن روز به یاد آر این درس

پای نه پیش و به تن پوش کفن

سر غوغا شو و از مرگ مترس

روزکیفر چو طبیعت خواند

خائنان را پی تفریغ حساب

دزدزاده ز تو خط بستاند

بو که تخفیف دهندش به عذاب

پسر من! تو به روز کیفر

ریشهٔ عاطفه از دل برکن

از سرکیفر دزدان مگذر

تا پشیمان نشوی همچون من

اجر این تیره شبان مظلم

بازگردد به تو در روز حسیب

راند آن روز نژاد ظالم

که ز ما هر دو که خورده است فریب

بخ بخ ای مرغ شباهنگ ز شاخ

با من دلشده دمسازی کن

تو هم ای دل به ره حق گستاخ

با شباهنگ هم آوازی کن

ای شباهنگ! از آن شاخ بلند

شو یک امشب ز وفا یار بهار

گر بخواهی که شوم من خرسند

یکدم ازگفتن حق دست مدار

هان چه گوید بشنو، مرغ ز دور

می دهد پاسخ من، حق حق حق

آخر از همت مردان غیور

شود آباد وطن، حق حق حق

بنای یادگار

در دهر بزرگ یادگاری

کردم ز برای خویش بنیاد

بنیاد بنای پایداری

بی یاری

دست من شد ایجاد

*

*

خار و خس روزگار ناساز

سد کردن راه او نیارد

چون بانی خود ز فرط اعزاز

سر پیش کسی فرو نیارد

*

*

ز آسیب زمانه برکنار است

کز خاک منست دیر پاتر

ستوار و بلند و پایدار است

مانند منارهٔ سکندر

*

*

در بربط من شدست پنهان

این روح لطیف لایزالی

از مردن تن نیم هراسان

کاز من نشود زمانه خالی

در عرصهٔ پهن دشت سقلاب

ز آوازه ام افتد انقلابی

وز جلوه به جلوه گاه مهتاب

مشهور شوم چو آفتابی

*

*

تا زنده بود یکی در این بوم

تا زنده بود کمیت نامم

تا هست سخن به دهر معلوم

معلوم جهان بود کلامم

*

*

هر هموطن سرودخوانی

گویاست به یاد من زبانش

افتد سخنم به هر زبانی

آزادی و عشق ترجمانش

*

*

با بربط خود به جنبش آرم

هر شش جهت و چهارسو را

واندر دل خلق زنده دارم

اخلاق و عواطف نکو را

*

*

در ساحت این زمانه تار

رحم از دل من فکند سایه

حریت و انقلاب افکار

از گفتهٔ من گرفت مایه

*

*

ای طبع سخن سرای من، خیز

تا در ره حق شوی سخن ساز

اندیشه مکن ز خنجر تیز

مغرور مشو به تاج اعزاز

*

*

تا بی خردان به آزمایش

مستیز و ره وقار بگزین

فارغ ز نکوهش و ستایش

خونسرد به آفرین و نفرین

*

*

بر بربط خود بناز بنشین

کن با پر و بال نغمه پرواز

وز خاک برآ به اوج پروبن

پرکن همهٔ فضا از آواز

*

*

تا اختر نحس نامرادی

این پنبه زگوش خود برآرد

وز چشم فلک ز فرط شادی

اختر عوض سرشگ بارد

رباعیات

شمارهٔ 1 - در بیان اقسام سخن

اقسام سخن چهار باشد همه جا

فخر است و مدیح است و نسیب است و هجا

از فخر و نسیب و مدح من بردی سود

وقت است که از هجا نشانمت بجا

شمارهٔ 2

از خصم کشیدن به وفا مور و جفا

برهان نزاکت است و دستور صفا

در کشور ما اصل نزاکت این است

واوبلا وامصیبتا وا اسفا

شمارهٔ 3

آزادی ماست اصل آبادی ما

این است نتیجهٔ خدادادی ما

آزاد

بزی ولی نگر تا نشود

آزادی تو رهزن آزادی ما

شمارهٔ 4

مخلوق جهان به گرگ مانند درست

با قادر عاجزند و بر عاجز چست

سستند به گیرودار چون باشی سخت

سختند به کارزار چون باشی سست

شمارهٔ 5

از دامن کوه لاله ناگه برجست

گلگون رخی و تیشهٔ سبزی در دست

با فرق سر دریده گویی فرهاد

از خاک برون آمد و بر سنگ نشست

شمارهٔ 6

بر دامن دشت بنگر آن نرگس مست

چشمی به ره و سبزه عصایی در دست

گویی مجنون به انتظار لیلی

ازگور برون آمد و بر سبزه نشست

شمارهٔ 7 - در مدح ستارخان

ستار غیور ارجمندیت بجاست

قانون طلبی و حق پسندیت بجاست

از صدمت پا منال و کوتاهی گام

خوشبخت نشین که سربلندیت بجاست

شمارهٔ 8

پرهیز از خودکه جای پرهیز اینجاست

وزکس مطلب چیز که هر چیز اینجاست

تا چند پی راز خدا می گردی

راز دل خود جوکه خدا نیز اینجاست

شمارهٔ 9 - به مناسبت شهادت سید حسن مدرس

تا بُخل و حسادت به جهان راهبر است

آزاده ذلیل و راستگو در خطر است

خون تو مدرسا هدر گشت بلی

خونی که شبی گذشت بر وی هدر است

شمارهٔ 10

هان ای وکلا فضل خدا یار شماست

آسایش ما به حس بیدار شماست

در کار بکوشید خدا را کامروز

چشم ودل وگوش خلق درکارشماست

شمارهٔ 11 - این رباعی را در خواب گفته است

امروز نه کس ز عشق آگه چو من است

کز شکّر عشقم همه شیرین سخن است

در هر مژهٔ من به ره خسرو عشق

نیروی هزار تیشهٔ کوهکن است

شمارهٔ 12

آیین جهان طبل جفا کوفتن است

خایسک بلا بر سر ما کوفتن است

این کشتن و این کشته شدن مردان راست

کانجا که زنست رقص و پا کوفتن است

شمارهٔ 13

من برگ گلم باغ شبستان من است

وآن بلبل خوش لهجه غزلخوان من است

نوباوهٔ شب که شبنمش می خوانند

هر صبح به نیم بوسه مهمان من است

شمارهٔ 14

خوش باش که گیتی نه برای من و تست

وین کار برون ز ماجرای من و تست

در خلقت عالم نبود مقصودی

قصدی هم اگر بود

ورای من و تست

شمارهٔ 15 - در مدح پروفسور براون انگلیسی

ادوارد براون فاضل ایران دوست

کش فکر نکو قول نکو فعل نکوست

از مردم انگلیس بر مردم پارس

گر مرحمتی بود همین تنها اوست

شمارهٔ 16

ارباب که صنعت وجاهت فن اوست

خون فقرا تمام بر گردن اوست

طاوس بهشت است به صورت لیکن

ابلیس نهفته زیر پیراهن اوست

شمارهٔ 17

برخاست خروس صبح برخیز ای دوست

ز انگور بگیر خون و ده در رگ و پوست

عشق من و تو قصهٔ مشت است و درفش

جور تو و دل صحبت سنگ است و سبوست

شمارهٔ 18

در ماتمت ای ملک، مُلک خون بگریست

وز سوز تو در افق فلک خون بگریست

تا خاک نشین شدی تو ای گنج کمال

زین غصه سماک بر سمک خون بگریست

شمارهٔ 19

این قلب که محزون تر از او پیدا نیست

وین چشم که پرخون تر از او پیدا نیست

دانی ز چه آن شکسته وین خونین است

زان حسن که افزون تر از او پیدا نیست

شمارهٔ 20

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست

فریاد، که فریادرسی پیدا نیست

بس لابه نمودیم و کس آواز نداد

پیداست که در خانه کسی پیدا نیست

شمارهٔ 21 - پس از ورود به خاک بجنورد

چون خطه طوس را پس پشت بهشت

در خطهٔ بجنورد دل این بیت نوشت

پیداست که حالتش چه خواهد بودن

بیچاره که از جهنم آید به بهشت

شمارهٔ 22 - تاریخ وفات مرحوم سید محمد طباطبایی

تا حجهٔ دین محمد از خاک برفت

از خاک خروش ما بر افلاک برفت

تایخ وفاتش این چنین است که: وی

پاک آمد وپاک زیست هم پاک برفت

شمارهٔ 23

چون آینه نورخیز گشتی، احنست

چون اره به خلق تیز گشتی احسنت

در کفش ادیبان جهان کردی پای

غوره نشده مویز گشتی، احسنت

شمارهٔ 24

زین مردم دل سیاه، رخ دارم زرد

بیدردی خلق دردم افزود به درد

جز خوردن خون دگرچه می شاید کرد

خون باید خورد و باز خون باید خورد

شمارهٔ 25

امشب ز فراق دوست خوابم نبرد

هم دل به سوی شمع و کتابم نبرد

از بس که دو دیده آب حسرت بارد

بیدار

نشسته ام که آبم نبرد

شمارهٔ 26

چشمت به سیه بختی من ایماکرد

زلف تو به قتلم آستین بالا کرد

بنوشت خطت به خون من لایحه ای

خال سیهت لایحه را امضا کرد

شمارهٔ 27

ای خواجه وثوق گاه غرق تو رسد

هنگام خمود رعد و برق تو رسد

جامی که شکسته ای به پای تو خلد

تیغی که فکنده ای به فرق تو رسد

شمارهٔ 28

ماه رمضان و روزه جانا طی شد

ایام دف و چنگ و رباب و نی شد

آید رمضان باز و همی خواهد رفت

وین عمر ندانیم کی آمد کی شد

شمارهٔ 29 - وصف گلابی

خشخاش و عسل بهم برآمیخته اند

جزوی ز گلاب اندرو ریخته اند

پس در ورق زرد گلشن بیخته اند

وانگاه به شاخ سروش آویخته اند

شمارهٔ 30

گر زیر فلک فکر من آزاد نبود

در حنجره ام این همه فریاد نبود

مسعود گر اندیشهٔ آزاد نداشت

از قلعهٔ نای خلق را یاد نبود

شمارهٔ 31 - این رباعی را از منفای خود «بجنورد» گفته است

ای مرکزیان گر گل و ریحان خواهید

ور بلبل سرمست غزلخوان خواهید

یا مرکز ملک را به بجنورد کشید

یا آنکه بهار را به تهران خواهید

شمارهٔ 32 - رباعی

شد نیمی عمر در خرافات هدر

وندر حیرت گذشت یک نیم دگر

و امروز به چنگ لاالهیم اندر

ز الله مگر به مرگ یابیم خبر

شمارهٔ 33

گر مانده و ناتوان و گر خسته و زار

ما وز طلبش دست کشیدن، زنهار

افتان خیزان رسیم تا منزل دوست

پرسان پرسان روبم تا خیمهٔ یار

شمارهٔ 34 - جمع بین ا لاضداد

ای بسته چو فندق به سرانگشت، نگار

رویت چو چراغ و طرّه ات چون شب تار

از مدرسه و کتاب گشتم بیزار

ای ترک پسر دختر انگور بیار

شمارهٔ 35

با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار

گفتا ز چراغ زهد ناید انوار

کس شهد ندیده است در کان نمک

کس میوه نچیده است از شاخ چنار

شمارهٔ 36 - کنایه از انگلیس

ای زورآور که خون ما خورده پریر

وی بسته فرو قماط ما با زنجیر

امروز تو کاملی و ما رشدپذیر

فردا باشد که ما

جوانیم و تو پیر

شمارهٔ 37

زاغی می گفت اگر بمیرد شهباز

من جای کنم بدست شاهان از ناز

بلبل بشنید وگفت کای بندهٔ آز

رو لاف مزن با وزغ وموش بساز

شمارهٔ 38 - خطاب به حزب دموکرات و حکومت

ای ساده دلان زر گرگ حیلت باز

با جهد شما سیم و زر آورد فراز

چون حب زری ازو نمودید نیاز

ناگاه میانتان جدا کرد چو گاز

شمارهٔ 39 - تسلیم و رضا

چون از در تسلیم نشد یار، عزیز

در چنگ رضا گشت گرفتار، عزیز

خورد آن گل تازه چوب و شد نفی به خوار

زین کار عزیز خوار شد خوار عزیز

شمارهٔ 40

آمد رمضان و خلق رفتند ز هوش

شد میکده ها قفل و زبان ها خاموش

تا نشنود الغیاث می خواران را

مینای عرق پنبه نهادست به گوش

شمارهٔ 41

ای برده گل رازقی از روی تو رشک

در دیدهٔ مه ز دود سیگار تو اشک

گفتم که چو لاله داغدار است دلم

گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک

شمارهٔ 42

ای میر اجل گر دهدم مهل اجل

خواهم کرد این مشکل لاینحل حل

گرخوش عمل،ار بدعمل از ری رفتم

ای مهتر ری حی علی خیر عمل

شمارهٔ 43 - شهر تهران

شهریست پر از همهمه و قالاقیل

بهتان و دروغ و غیبت و فحش سبیل

خستیم از این همهمه ای گوش امان

مُردیم ازین زندگی ای مرگ دخیل

شمارهٔ 44 - در مرگ مادر

ای شمع شبستان من، ای مام گرام

رفتی و سیه شد به من از غم ایام

بر قبر تو اوفتادم ای گمشده مام

چون فانوسی که شمع آن گشته تمام

شمارهٔ 45

در زلف تو آشوب زمن می بینم

بیگانه نبیند آنچه من می بینم

او پیچ و خم و تاب و گره می نگرد

من بخت سیاه خوبشتن می بینم

شمارهٔ 46

چون شمع بسی رشتهٔ جان سوخته ایم

آتش به دل سوخته افروخته ایم

صد دامن از اشگ دیده اندوخته ایم

یک سوز ز پروانه نیاموخته ایم

شمارهٔ 47

دیشب من و پروانه سخن می گفتیم

گاه از گل و گه ز شمع، می آشفتیم

شد صبح نه پروانه به جا ماند و

نه من

گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم

شمارهٔ 48

ما بادهٔ عزت و جلالت نوشیم

در راه شرف از دل و از جان کوشیم

گر در صف رزم جامه از خون پوشیم

آزادی را به بندگی نفروشیم

شمارهٔ 49

ما درس صداقت و صفا می خوانیم

آیین محبت و وفا می دانیم

زبن بی هنران سفله ای دل مخروش

کانها همه می روند و ما می مانیم

شمارهٔ 50

برخیز که خود را ز غم آزاده کنیم

تا کی طلب روزی ننهاده کنیم

آخر که گل ما به سبو خواهد رفت

کن فکر سبویی که پر از باده کنیم

شمارهٔ 51

گر مدحی از ابنای بشر می گوبم

نه چون دگران به طمع زر می گویم

آنان پی جلب نفع کوبند مدیح

من مدح پی دفع ضرر می گویم

شمارهٔ 52 - ریاعیات

تن چیست؟ مرکبی ز چندین معدن

پرگشته ز میراث نیاکان کهن

محکوم محیط و انقلابات زمن

تن گر گنهی کند چه بحثی است به من؟

شمارهٔ 53

رفتم بر توپ تا بکوبم دشمن

فریاد برآورد که ای وای به من

دست دگری و خانمان دگری

من مظلمهٔ که می برم برگردن؟!

شمارهٔ 54

عمری بسپردیم به کام دگران

ما در تشویش و قوم در خواب گران

القصه وطن را به دو چشم نگران

رفتیم و سپردیم به هنگامه گران

شمارهٔ 55

چشم فلک است بر ستمگر نگران

بیدار شود ظالم ازین خواب گران

ازکار نمانده این جهان گذران

بر ما بگذشت و بگذرد بر دگران

شمارهٔ 56

یک روی چو آیینه مبادا انسان

کاخر شکند ز جلوهٔ روی خسان

مانندهٔ تیغ شو همه روی و زبان

تا بگذری از میان مردم آسان

شمارهٔ 57

بر درگه خود پلنگ دربان کردن

بر گلهٔ خویش گرگ چوپان کردن

سگ در بغل و مار به دامان کردن

بهتر که جوی به سفله احسان کردن

شمارهٔ 58 - گله های دوستانه

قلبم به حدیثی که شنیدی مشکن

عهدم به خطایی که ندیدی مشکن

تیغی که بدو فتح نمودی مفروش

جامی که بدو باده

کشیدی مشکن

شمارهٔ 59

ای خواجه به خط بد دلی سیر مکن

خوبی را بی برکت و بی خیر مکن

کاری که پس از سه سال هم عهدی و صدق

با من کردی بس است با غیر مکن

شمارهٔ 60

سردار به شه گفت سپاهی از من

امضای اوامر و نواهی از من

عزل از من و نصب از من و دربار ازتو

تخت ازتو و تاج از تو و شاهی از من

شمارهٔ 61

آمادهٔ جنگ باش کاین چرخ حرون

با نرم دلی با تو نگردد مقرون

جز با جنگ آماده نمی گردد صلح

جزبا خون پاکیزه نمی گردد خون

شمارهٔ 62 - در محبس نظمیه

سرتیپ، شدم ذلیل در جنگ پشه

بیمارم و زار و مانده در چنگ پشه

از زحمت روزگشته ام قد مگس

وز خستگی شب شده ام رنگ پشه

شمارهٔ 63 - برای وثوق ا لدوله به فرنگستان فرستاده شد

ای خواجهٔ راد و مشفق دیرینه

دوری شاید ولی به این دیری نه

ساعت مشمر فال بدو نیک مگیر

مگذار که تقویم شود پارینه

شمارهٔ 64

زان نرگس نیم مست مستم کردی

زان قامت افراشته پستم کردی

گویندکه بت همی شکست ابراهیم

ای ابراهیم بت پرستم کردی

شمارهٔ 65

ای کاش دلم به دوست مفتون نشدی

چون مفتون شد ز هجر مجنون نشدی

چون مجنون شد ز رنج پرخون نشدی

چون پر خون شد ز دیده بیرون نشدی

شمارهٔ 66

ای ایرانی خفتی و بگذشت بسی

برخیز و به کار خویش بنگر نفسی

ور کشته شوی جز این مبادت هوسی

کاین خانه از آن توست نی زان کسی

شمارهٔ 67

ای مادر اگر دسترسی داشتمی

سنگ سیه ازگور تو برداشتمی

خود را گل و خاک تیره پنداشتمی

تنهات به زبر خاک نگذاشتمی

شمارهٔ 68

ای روح روان که فارغ از این بدنی

جویای عزیزکردهٔ خویشتنی

ای خفته به خاک، من تو هستم تو منی

من فرزندم تو مادر ممتحنی

شمارهٔ 69

تا بشکافد به هم دل نالانی

تا خون بارد ز دیدهٔ گریانی

هرجاکه دمد ستاکی اندر لب جوی

دست بشرش بسر نهد پیکانی

شمارهٔ 70

از پیش و پس حیات بر خیره

مپوی

دم را بنگر ز آمده و رفته مگوی

آن را که گذشته است بیهوده میاب

وآن را که نیامده است بیهوده مجوی

شمارهٔ 71

آن کس که رموز غیب داند، نه تویی

وان کو خط نابوده بخواند، نه تویی

اندیشهٔ عاقبت مکن کز پس مرگ

چیزی هم اگر از تو بماند، نه تویی

منظومه ها

آیینۀ عبرت

بخش اول - از کیومرث تا سربداران

پاسبانا تا به چند این مستی و خواب گران

پاسبان را نیست خواب،از خواب سر بردار، هان!

گلهٔ خود را نگر بی پاسبان و بی شبان

یک طرف گرگ دمان و یک طرف شیر ژیان

آن ز چنگ این رباید طعمه، این از چنگ آن

هریک آلوده به خون این گله چنگ و دهان

پاسبان مست و گله مشغول و دشمن هوشیار

کار با یزدان بود کز کف برون رفته است کار

پند بپذیر ای ملک زین پاک گوهر دایگان

نیکی از زشتان مجوی و یاری از همسایگان

وانگه از سر دورکن گفتار این بی مایگان

پایداری چند خواهی جست ازین بی پایگان

کشور تو خسروا گنجی است، گنجی شایگان

ترسم این گنج ازکفت شاها برآید رایگان

طرفه گنجی درکف آوردی کنون بی هبچ رنج

چون نبردی رنج، شاها کی شناسی قدرگنج

گنجی آمد درکفت بیش از سپهرش فر و جاه

صیت قدر و حشمتش بگذشته از ماهی و ماه

خسروان کرده در او از دیدهٔ حسرت نگاه

حدش از آنسوی دجله تا بدین سوی هراه

دست اندر دست مانده تاکنون از دیرگاه

وندر او زین دیرگه بیگانگان نابرده راه

خسروان در برکشیده این بت دلبند را

راست چون مادرکه اندر برکشد فرزند را

شه کیومرث از نخست این گنج را گنجور بود

وز سیامک چهر بیداد و ستم مستور بود

هم ز هوشنگش بسی پیرایه و دستور بود

هم ز تهمورس دد و دیو فتن مقهور بود

هم ز جم جان رعیت خرم و مسرور بود

باری این کشور از اینان سال ها معمور بود

لیک گم

کردند مردم راه عدل و راستی

تا به ملک از «بیوراسب» آمد بسی ناشاستی

جم در آغاز شهی بگرفت راه و رسم داد

لیک در آخر به استبداد و خودرایی فتاد

هم در استبداد شد تا ملک خود بر باد داد

آری آری ملک از استبداد خواهد شد به باد

زان سپس ضحاک تازی افسر شاهی نهاد

بر شهنشاه و رعیت دست عدوان برگشاد

الغرض آئین بیداد و زبردستی کرفت

زو هزاران سال ایران ذلت و پستی گرفت

چون ز استبداد آنان ملک شد ویران و پست

کاوه و دیگر هنرمندان برآوردند دست

بر امیر تازیان آمد در آن غوغا شکست

پس فریدون آمد و بر مسند شاهی نشست

بر رخ مردم در عدل و ستم بگشود و بست

کشور اندر عهد او از پنجهٔ بیداد رست

باری اندر عدل و داد و نیکوئی کرد آنچه کرد

مرحبا سلطان، زهی خسرو، فری آزادمرد

شاه افریدون به «ایرج» داد ایرانشهر را

کرد بخش «تور» ملک ماوراء النهر را

«سلم» را روم و خزر تا بازیابد بهر را

لیک پر چین ساختند اینان جبین قهر را

ساختند آماده چون افعی به دندان زهر را

در عزا بنشاندند از مرگ ایرج دهر را

رفت ایرج تاکه دلجوئی کند زان دو لعین

میهمان کردند و اندر خانه کشتندش به کین

زان سپس ایران به چنگ سلم و تور اندر فتاد

و ایرج والاگهر خاطر نکرد از ملک شاد

پس منوچهر امد و دیهیم شاهی برنهاد

کینهٔ ایرج کشید از آن دو دیو بدنهاد

از پس او نوذر و زو را رسید آئین وداد

لیک خود افراسیاب این ملک را بر باد داد

بی خبر کز بیم تیغ کیقباد نامور

اندرین کشور نتاند زیست هر بی پا و سر

کیقباد آمد، چو بیرون شد ز ملک افراسیاب

کرد آباد آنچه بود از فتنهٔ ترکان خراب

زان سپس کاوس کی شد

ملک را مالک رقاب

وندر آغاز شهی شد کشور از او کامیاب

لیک از آن پس کرد از استبداد و نخوت فتح باب

هم ز استبداد و نخوت کرد زی گردون شتاب

زان سبب شد بسته در بند شه مازندران

کبر و خودرایی، بلی چونین کند با مهتران

سوی ایران شد سپس کیخسرو پیروزبخت

عدل کرد آغاز و بگرفت آن کیانی تاج و تخت

کرد با سلطان توران کار رزم وکینه سخت

باز جست از راستی کین پدر زان شوربخت

پس به لهراسب سپرد آن ملک و خود بربست رخت

و آن ملک چون کِشت در این گلشن از نیکی درخت

رفت و آن دیهیم شاهی بر سر گشتاسب هِشت

و آن هم اندر خسروی کرد آنچه کرد از خوب و زشت

درگه گشتاسب شه، دین کرد پیدا زردهشت

کرد یزدان را جدا از دیو و دوزخ از بهشت

گفت بیداد و دروغ و ریمنی زشت ست، زشت

راستی جو در منشت و درگو شت و درکنشت

پارسا مرد آنکه ورزد مهر و داد و یار و کشت

راستی و ورزش و دادند درهای بهشت

پنجگه باید نماز آورد پیش اورمزد

کرد باید دوری از اهریمن و خونی و دزد

دینش از بلخ و خراسان اندر ایران پرگشاد

با زر گشتاسب شاه و نیزهٔ اسفندیاد

شاه توران و سکستان در بداندیشی ستاد

قافیه گودال شو، بر پای شد جنگ و جهاد

اندرین پیکارها اسفندیار از پا فتاد

کشته اندر بلخ شد هم زرد هشت پاکزاد

شد نبشته دین او بر پوست های گاومیش

گشت روشن آتش موبد از آن پاکیزه کیش

باری ازگشتاسب شه وز بهمن و اسفندیار

وز دگر شاهان بماند از نیک و بد بس یادگار

وآن کزین شاهان به استبداد و جور انداخت کار

چرخ چون دارای بن داراکشید از وی دمار

الغرض کبر و نفاق آمد در این

ملک آشکار

تا شد از پور فیلیپ این ملک،بی مقدار و خوار

زان سپس گشت آشکارا نهضت اشکانیان

وز پس آنان برآمد رایت ساسانیان

داستان گوی گرگ باز این چنین فرمود یاد

واین چنین ز استخر و نقش بیستو ن مطلب گشاد

کز مهابادی شد ایران سال ها بهروز و شاد

بد نخستینشان اژوسس خسرو با فر و داد

شهر اکباتان به آئینی عجب بنیان نهاد

خود مهابادی مِدی دان سرزمین ماه، ماد

آخر آنان سیاکزار است و بعد از آن گروه

شاهزادهٔ پارس، کورش یافت آن فر و شکوه

داستان کورش و کیخسرو والاگهر

سخت نزدیکند از عهد صبی با یکدگر

دخت استیهاژ «مندان» بود مام آن پسر

نیز شاه پارس « کمبیز» است کورش را پدر

از مدی و فارس، کورش ساخت هم پیمان حشر

ملک آشوری گرفت و یافت بر بابل ظفر

رفته رفته شد مدی مغلوب و ایران یکسره

زان کورش کشت، زیرا داشت از یزدان فره

کورش آئین های نیک آورد درکشور پدبد

شیوهٔ قانون گزاری او به عالم گسترید

جاده ها افکند و در فرسنگ ها خرسنگ چید

نیز او ایجاد کرد آئین چاپار و برید

در نخستین جنگ چون بی نظمی لشگر بدید

نقشهٔ تنظیم و تقسیمات لشگرها کشید

کلده و آشور و لیدی را گرفت اندر نبرد

مر یهودان را بداد آزادی و خشنودکرد

از پس او پور اوکمبیز شاهنشاه شد

سرزمین مصر او را فتح بر دلخواه شد

بعد مرگش مملکت آشفته و گمراه شد

نیز اسمردیس غاصب بر گزافه شاه شد

زان میان دارای بن گشتاسب زیب گاه شد

دست شاهان دروغی هر طرف کوتاه شد

پیرو قانون کورش بود و بختش رهنمون

یادگارش تخت جمشید است و نقش بیستون

خاتم آن خسروان دارای کدمانوس شد

آنکه عهدش در وطن سرمایهٔ افسوس شد

ملک ایران بهرهٔ اسکندر منحوس شد

وز پس مرگ سکندر بخش سولوکوس شد

زانطیوخس شام و مصر از آن بطلمیوس شد

سند و کابل هم به

سرداری دگر مرئوس شد

ملک ایران شد اسیر پنجهٔ یونانیان

زان طرف یونان فتاد اندر کف رومانیان

نهضت اشکانیان گشت از خراسان آشکار

اشک اول کرد بنیاد آن بنای استوار

نام آنان پهلوی بد، پهلوانیشان شعار

یافت خط پهلوی ز آنان رواج اندر دیار

جیش یونان را براندند از وطن زآغاز کار

بر سپاه رم ظفر جستند در هر کارزار

آخرینشان اردوان بد کاردشیر بابکان

کشتش اندر رزم و بستد مملکت را رایگان

این ره نیز از ستم این ملک را پیراستند

روی ایران را چو روی نیکوان آراستند

بر نکوکاری فزودند از تطاول کاشتند

تا ابد زین ره به طبع اندر خوش و زیباستند

یافتند آخر هرآنچ از پادشاهی خواستند

ور از اینان چند تن استمگر و ناشاستند

یافتستند از بدی ها کیفر و پاداش خویش

کیفر و پاداش یابدگرگ در آزار میش

از پس بابک مر او را بد یکی شاپور پور

تاج ملک پارس او را گشت از تایید هور

اردشیر از خطه دارابجرد آورد زور

مردم استخر کز شاپور بودندی نفور

تاج راکردند بخش اردشیر از راه دور

رزم ناکرده بشد شاپور مسکین روزکور

اردشیر بابکان بنهاد بر سر تاج داد

بازوی مردی به دفع تاجداران برگشاد

اردشیر بابکان آمد ز ساسان یادگار

بود ساسان از نژاد بهمن اسفندیار

در زمین فارس می گشتند چندین روزگار

همره گردان شده هرجا چراگه خواستار

بابک اندر شیرمردی بود مرد صد سوار

جمله اندر پارس مر دین مغان را پاسدار

در حدود فارس شاهی بود نامش جوزهر

بابک او راکشت و خالی ساخت جا بهر پسر

داستان کارنامه این چنین گوید خبر

کاردشیر از پشت دارا بود و ساسانش پدر

بود ساسان خود شبان پایک پیروزگر

مرزبان اردوان بد پاپک اندر پارس در

بهر ساسان دید خوابی خوش سه شب آن تاجو ر

کز برپیلی سپید آراسته جسته مقر

وآذر برزین و آذرخوره و آذرگشسب

چون خور او را روشن

و او کرده زانان فال کسب

شاه پاپی سر به سر اخترشماران را بخواست

خواب های خود یکایک گفتشان بی کم وکاست

جملگی گفتند مردی راکه دیدی پادشاست

یا ز فرزندانش یک تن پادشاهی را سزاست

زانکه پیل و هرسه آتش دولت و دین و دهاست

خواست ساسان را به بر پاپک وزو پرسید راست

از پس زنهار پاپک، گفت با او راستی

کاصلم از ساسان بن دارای بن داراستی

شد چو از این راز آگه پاپک فرخ نژاد

دختر خود را بدو پیوست و جاه و مال داد

و اردشیر بابکان از دختر پاپک بزاد

پاپکش آموزگار آورد و پروردش به داد

شد به زودی اردشیر اندر هنرها اوستاد

شهرت فرهنگ و هنگش اندر ایران اوفتاد

اردوان پهلوی شاهنشه ایران ز ری

سوی پاپک نامه کرد و خواست برنا را ز وی

اردشیر از فارس شد با عدتی زی اردوان

جای دادش اردوان در صف رادان و گوان

در شکار و رزم شد همدوش خیل خسروان

در همه فرهنگ و هنگ از همگنان سر شد جوان

اردوان با خیل بهر صید شد روزی روان

هر طرف راندند مردان بهر صید آهوان

از پس گوری شد و افکند تیری اردشیر

تیر بگذشت از شکمب گور و آوردش به زیر

تاخت پور اردوان آنجا که بود آن شیرمرد

گفت هان بر دشت من رفت این هنر وین کار کرد

اردشیرش گفت گرد کذب و رعنائی مگرد

آن تو و تیر و کمان و آن گور و آن دشت نبرد

اردوان آنجا شد و برتافت زان گفتار سرد

گفت با فرزند من جوئی ستیز و دار و برد؟

خیز و از ایوان در اصطبل ستوران رخت نه

نزد اسبان در خور خود پایگاه و تخت نه

اردشیر از آن سخن پیچید و دم اندر کشید

پیش شاهنشه جز از فرمانبری راهی ندید

سوی بابک نامه ای بنوشت و کرد آن

غم پدید

بابک او را پندها بنوشت و دادش بس نوید

نوجوان نزد ستوران پایگاهی برگزید

ساز رامش کرد و سرخوش بود با جام نبید

اندرین هنگامه ناگه بابک اندر پارس مرد

اردوان ملک نیای وی به پور خود سپرد

هم درین احوال روزی اردوان پادشا

در بر خود داشت مر اخترشماران را بپا

گفت هان بینید راز اختران را برملا

آن کسان رفتند و بنشستند در مهمان سرا

بود بر ایشان کنیزی ز اردوان فرمانروا

پس بسنجیدند راز اختران را بارها

شاه را گفتند اگر از شه گریزد بنده ای

عاقبت آن بنده گردد خسرو فرخنده ای

آن کنیزک را به پنهان بود ره با شیرمرد

رفت و راز اختران را در بر او فاش کرد

اردشیرش گفت باید جست و رست از رنج و درد

شب چو خرگاه سیه زد زیر طاق لاجورد

زین نهادند از بر دو تازی اسب رهنورد

هر دو سوی پارس بگرفتند ره بی دار و برد

همچو غرمی بخت او اندر پیش پوینده بود

پادشاهی را به مردی یافت چون جوینده بود

چه رن که شد روز، اردوان جست و کنیزک را ندید

هم درآن ساعت حدیث رفتن آنان شنید

در پی آنان فراوان تاخت لیکن کم رسید

پور او بهمن ز ملک پارس لشکرها کشید

اردشیر آمد به دریا بار و منزل برگزید

جیش پور اردوان زان شه شکستی سخت دید

زان سپس با اردوان بنمود حربی بس قوی

واندر آن میدان فرو شد پادشاه پهلوی

داد عدل و داد داد از آن میان نوشیروان

زان بدو گیتی مر او را شاد شد روشنروان

دولت ایران ز عدلش یافت نیروی و توان

خلق را آزاد کرد از محنت و ذل و هوان

کس نبودی در زمان عدل او زار و نوان

دست در زنجیر عدلش داشتی پیر و جوان

هم به عهدش فخر کردی حضرت خیرالانام

گفت خود زادم به عهد خسرو عادل زمام

زین

سخن جان و دل دانا برافروزد همی

جور را زین گفته خان و مان فرو سوزد همی

پادشاهی کاین نصیحت را بیندوزد همی

دیدهٔ دشمن به تیر عدل بردوزد همی

گفته این، تا خسروان را عدل آموزد همی

قصهٔ آنکو به چونین شاه کین توزد همی

قصهٔ مشت و درفش و صحبت سنگ و سبوست

باری ار این پند را خسرو فراگیرد نکوست

زان شهنشاهان به آخر خسرو پرویز بود

خسروی هشیار و صاحب رای و با تمییز بود

با زبانی نرم، او را خنجری خونریز بود

کشور اندر عهد او شایسته در هر چیز بود

لیکن او را بدگمانی های خوف آمیز بود

وین گمان بد به ملک اندر نفاق انگیز بود

لاجرم لشکر بر او شورید و شد شیرویه شاه

خسرو پرویز شد در بند شیرویه تباه

از پس مرگ شهنشه خسروی معدوم شد

خون آن شاهنشه دانا بر ایران شوم شد

فتنه ها برپا شد و هر حاکمی محکوم شد

اه این وکاه آن دارای مرز و بوم شد

عرصهٔ ایوان کسری آشیان بوم شد

دیرگاهی کشور از امن و امان محروم شد

تا پس از چندی برون شد یزدگرد شهریار

هم مر او را بخت بد، با تازیان انداخت کار

خیل عریان عرب غالب نیامد در نبرد

کاختلافات بزرگان کرد با ما هرچه کرد

هشت بغی زیردستان دردها بر روی درد

خاک یاغی شد کجا خون دل پرویز خورد

چهر ملک از قتل آذرمی و پوران کشت زرد

زین مصائب تیغ هندی چوب شد در دست مرد

لاجرم بر ما شکست آمد ز گشت روزگار

شاه شاهان کشته شد در مرو و باطل ماند کار

ایزد احمد را به شوری مرسل و مأمور کرد

تا به دست آویز شوری خصم را مقهور کرد

عدل و شوری بود کان ساحات را معمور کرد

پور عفان را ستبداد از خلافت دور کرد

و آل سفیان را ز ملک این

خو دسری مهجور کرد

وانکه زینان خلق را از نیکوئی مسرور کرد

زادهٔ عبدالعزیز است آنکه از احسان و داد

سیرتی دیگر گرفت و شیوه ای دیگر نهاد

آل عباس ارچه دیری سید و سلطان بدند

لیک تا بودند دست آویز این و آن بدند

گه ز طغیان عدوی خانگی حیران بدند

گه ز بیم فتنهٔ بیگانه سرگردان بدند

زان میان گر چند تن فرمانده کیهان بدند

از ره عدل و کمال و رادی احسان بدند

ورنه اینان را دمی نگذاشتندی بی زیان

دیلمان، سلجوقیان، خوارزمیان، چنگیزیان

خود شنیدی ای ملک اخبار هارون الرشید

کز کمال و عدل و رادی بوده در گیتی وحید

درگه بخشش نگفتی کاین طریف است آن تلید

در ره جنبش نگفتی کاین قریب است آن بعید

نیز عبدالله مأمون بود در دانش فرید

خسروی کردند با روی خوش و بخت سعید

گرچه برآل محمد ظلمشان مستور نیست

خلق این دانند و ما را این سخن منظور نیست

ز امر مامون لشکر طاهر سوی بغداد شد

بر امین از آن گروه جنگجو بیدادشد

تا تنش در خاک رفت وکشورش بر باد شد

گرچه مامون را دل از قتل امین ناشاد شد

لیک خود ملکش ز قید همسری آزاد شد

مرو و آن سامان به عهدش خرم و آباد شد

پس سوی بغداد شد وآن ملک ازو زیو ر گرفت

زان همایون فتح، طاهر پیش مامون فر گرفت

زان سپس یک روز مامون روی شادی برگشاد

نیز در آن بزم طاهر را به خدمت بار داد

چون به طاهر دید، مامون برکشید آه از نهاد

گوهر اشکش ز درج دیده در دامان فتاد

گفت از طاهر مرا قتل امین آمد بهٔاد

پس به طاهر داد منشوری ز راه دین و داد

کفت شو سوی خراسان واندر آنجا داد کن

وز ره احسان و داد آن ملک را آباد کن

رفت طاهر زی خراسان واندر

انجا داد کرد

وز ره احسان و داد آن ملک را آباد کرد

خاطر آن قوم را از قید رنج آزاد کرد

ملک را خرم چو باغ اندر مه خرداد کرد

پس به خطبه نام مامون را به عمد از یاد کرد

هم به شب جان داد و مامون آل او را شاد کرد

از خراسان آل طاهر کام ها برداشتند

کام ها برداشتند و نام ها بگذاشتند

چون محمد آنکه طاهر را بدی سیم پسر

شد قرین عیش وگشت ازکارکشور بی خبر

آل زید اندر ری وگرگان برآوردند سر

هم خراسان را ستد یعقوب لیث رویگر

پس به پور زید جست آن رویگرزاده ظفر

فارس را هم در زمان بستد به نیروی هنر

زان سپس برکشور بغداد دندان کرد تیز

لیک جیش معتمد از حیله دادندش گریز

چون شکسته شد از انره منزلی واپس نشست

هم در آن منزل ز رنج و درد شد نالان و پست

پس خلیفه کس فرستادش که جای صلح هست

رویگر بنهاد تیغ و پاره ئی نان پیش دست

گفت کاو برهد ز من گر جان من زین غم نرست

ورنه زین تیغ افکنم درکشور و ملکش شکست

ور شکست آید به من دیگر نجویم سروری

این من و این نان خشک و آن دکان مسگری

گرچه خود بدرود گیتی گفت با خواری خوار

لیک نامش زنده ماند اندر بسیط روزگار

خود سزد، زینان اگر جویند شاهان اعتبار

مکرمت آرند پیش و عزم سازند آشکار

کار پاس ملک را بخشند با مردان کار

تا به کار آیند اینان روز جنگ و کارزار

چون به لشکر وقت آسایش ملک نیکی نکرد

روز پیکار از سر سلطان بر آرد خصم، گرد

ازپس او عمرولیث آمد برون زی سیستان

رفت شیر سیستان در جند شاپور از میان

بر خراسان و عراق و پارس تا مازندران

وآمدش منشور شاهی از خلیفهٔ تازیان

بودش اندر

نظم لشکر سیرت نوشیروان

بود شاهی بر دل و لشکرکش و بسیاردان

وز سر نخوت از اسمعیل سامانی، شکست

خو رد و، اندر محبس بغداد از جان شست دست

وان امیران خراسان و بزرگان عراق

ملک را دریافتند از فر عدل و اتفاق

مملکت را آل سامان باز جستند از وفاق

وز دهش محمود غازی یافت از شاهان سباق

نیز خود ویران و بی بنیان شد از کبر و نفاق

دولت مسعود و آن آراسته کاخ و رواق

و آل سلجوق از وفاق و عدل چتر افراختند

چون نفاق اندر میان آمد کلاه انداختند

چون سر سامانیان از ماوراء النهر خاست

هم خراسان و ری وگرگان مر او را گشت راست

گفت یک تن ای ملک سنگ خراج ری جداست

هم فزون است از دگر معیارها وین کی رواست

پادشاه دادگر معیار وی را بازخواست

با دگر معیارها سنجید و افزونیش کاست

گفت زین پیش آنچه بگرفتیم افزون از رواج

زین سپس آن مایه اندکتر پذیریم از خراج

خود چنین بودند آن شاهان با تاج و کلاه

ملک را آری ملک باید چنین دارد نگاه

گنج بخشودند و افزودند بر خیل و سپاه

ملک بگرفتند و بربستند بر بیگانه راه

تا به هنگام محمد، خسرو خوارزم شاه

گشت این ملک قدیم از غفلت سلطان تباه

ملک ایران درکف چنگیزیان آمد همی

وندرین کشور بسی زینان زیان آمد همی

ملک را چنگیز خود از طالع میمون گرفت

کز ره یاسا گرفت و از ره قانون گرفت

در پی اجرای یاسا پیشی از گردون گرفت

خون آن را ریخت کو یاسای دیگرگون گرفت

بود حجام طبیعت، زان بیامد خون گرفت

سیل خون کشتگانش بیشی از جیحون گرفت

بندهٔ یاسای او گشتند شاهان زمن

وز در تبریز ملک آراست تا حد پکن

شد چرا خوارزمشاه از وی گریزان، ای دریغ

با چنان لشکر که بودش زیر فرمان، ای

دریغ

ماند بی سردار از این معنی خراسان، ای دریغ

زان قبل جان های شیرین گشت قربان، ای دریغ

ای دریغ آن ملک همچون باغ رضوان، ای دریغ

کانچنان شد درکف کفار ویران، ای دریغ

سال ششصد خو یشتن را از اجانب پاس داشت

لیک در شش ماه،ششصدساله جاه ازکف گذاشت

شد سپس اوکتای قاآن مملکت را پیشبر

بود سلطانی کریم و پادشاهی دادگر

صیت عدل و جود او شد در همه کیتی سمر

در جهانداری و شاهی داشت آیین دگر

کرد آباد آنچه ویران کرد پیش از او پدر

زان پدر نشگفت اگر آید چنین فرخ پسر

زانکه خودسیم و زر از سنگ است لعل و در زخاک

قدرت یزدان پاک است این، زهی یزدان پاک

تا گهی کاین ملک در چنگ هلاکوخان فتاد

از مغولان رخنه ها در کشور ایران فتاد

نیز از او مستعصم اندر پنجهٔ خذلان فتاد

ملک اسمعیلیان در عهدش از بنیان فتاد

جای بومان بود تا در پنجهٔ غازان فتاد

زین ملک آسایشی درکشور ویران فتاد

در دل چنگیزیان زان پس پدید آمد نفاق

تا ز کفشان شد برون شیراز و کرمان و عراق

سرور احرار ایرانند، آل سربدار

کز فشار ظلم آشفتند اندر سبزوار

شهر نیشابور بگرفتند و بس شهر و دیار

وز دهاقین لشکری کردند بیرون از شمار

بعد طغاتیمور چنگیزی به گرگان شهریار

و آخرین خرس مغول او بود در این مرغزار

سربداران بر سرش در خاک گرگان ریختند

همچو شیر شرزه خونش را به خاک آمیختند

بخش دوم - از اتابکان فارس تا نادرشاه افشار

هم اتابیکان به ملک فارس چتر افراشتند

آل کرت آنگه هرات و غور درکف داشتند

پارس، از آن پس اتابیکان زکف نگذاشتند

واندر آن آل مظفر تخم نیکی کاشتند

شیخ ابواسحق و یاران گنج ها انباشتند

در عراق و یزد وکرمان عاملان بگماشتند

تا بیامد شمسهٔ آل مظفر، شه شجاع

گوسفندان را رهایی داد از چنگ سباع

روزی اندر پارس شد رایات سلطانی عیان

گرد گشتند از پی دیدار شه،

پیر و جوان

از بر بامی عجوزی بانگ زد ناگه که هان

فاطمه خاتون بیا تا بنگری شاه جهان

شه چو این بشنید لختی برکشید ازره عنان

خاصگان گفتند شاها چون ستادی ناگهان

گفت از آن تا فاطمه خاتون به بیند چهر من

هم از این ره در دل اینان فزاید مهر من

و ندر آن هنگام شد رایات تیموری به پای

ملک ایران را به چنگ آورد از نیروی رای

شام و آن ساحات را بستد به تیغ جانگزای

وندر آن سامان نماند از مرد و زن یک تن به جای

پس به سوی هند شد و آن ملک را بستد ز رای

زان سپس در جنگ عثمانی شد و بفشرد پای

وان سپه بشکست و سلطان را به بند اندرکشید

بایزید بندی اندر بند او دم درکشید

چون عروس مملکت را کرد چندی شوهری

رفت و فرزندان او جستند برکشور سری

هر یک اندر گوشه ای در سر هوای سروری

داد شهرخ زان میان یکچند داد مهتری

هم در آخر در سر آوردند کبر و خودسری

و ز کف افکندند آیین عدالت گستری

باری از کبر و نفاق این ملک را بگذاشتند

رایت اقبال را آل صفی برداشتند

این گره را نیز فر ایزدی همراه شد

دست جور از دامن کردارشان کوتاه شد

چندتن شان را دل از سرّ خرد آگاه شد

کار دین و دولت از ایشان خوش و دلخواه شد

شاه اسمعیل از اول شاه و شاهنشاه شد

صیت اقبالش ز ماهی بر فراز ماه شد

بود از پاکی رسول پاک را خیرالسلیل

بنگه او ملک ایران، مسقط او اردبیل

در اوان کودکی بر قصد پیکار و نبرد

شد ز لاهیجان سوی خلخال با هفتاد مرد

پس بار زنجان شد و یاران خود راگردکرد

زان سپس زی شیروان بشتافت با ساز نبرد

وز سر شروان شه از مردانگی انگیخت کرد

شد ز بیم او

رخ گردنکشان ملک زرد

الوند شاه چون در آذربایجان آگاه شد

سوی شرون راند بر قصد شه صوفی، سپاه

شاه دین پرور ز شروان ره بر آن لشکر گرفت

وز دم تیغ جهانسوزش به خصم آذر گرفت

از نخستین حمله دشمن راه کوه و در گرفت

شه سوی تبریز شد آن ملک را در برگرفت

افسر و تخت جهانداری از او زیور گرفت

رسم دین شیعی از او نیروی دیگر گرفت

سکه بر زر زد به نام احمد و نام علی

وین همایون رسم از او برجاست تا اکنو ن، بلی

پس برون آمد شه گیتی ز آذربایجان

برد لشکر سوی شیراز و عراق و اسپهان

وان سه کشور را تهی کرد از گروه ترکمان

پس به نیروی ظفر بشتافت زی مازندران

کار آن کشور به قانون کرد شاه کاردان

پس سوی بغداد روی آورد چون سیل دمان

والی آن بوم شد از بیم شه سوی حلب

وان همایون ملک را بگرفت شاه دین طلب

چون سوی تبریز شد تا لشکر آساید ز جنگ

شاه عثمانی درآمد با گروهی تیزچنگ

شاه خود با لشکری اندک روان شد بی درنگ

رزم و کوشش را دلیرانه میان بربست تنگ

چون فزون شد خصم، شاه اندیشه کرد از نام و ننگ

خشمگین برتافت رخ چون بچه گم کرده پلنگ

سوی ری شد تا دگر ره بازگردد جنگجوی

لیک دشمن بی سبب زان سرزمین برتافت روی

زان پس سوی خراسان روی کرد آن شهریار

کشت شیبک میر ترکان را و بگرفت آن دیار

با ملوک ازبک از رادی به صلح انداخت کار

شد به امرش سرحد ایران و توران آشکار

کرد بر شهزاده بابر لطف و احسان بیشمار

لشکرش بخشود و برگ کار و ساز کارزار

شه زیان ها برد لیکن زان حمایت های سخت

شاه بابر رفت سوی هند و شد با تاج و تخت

زان سپس بغنود چندی در سراب

و نخجوان

تا شد از بیماری، آن مرد سهی زار و نوان

هم در آن سامان روانش شد سوی مینو روان

پور او طهماسب شه چون بود طفلی ناتوان

خود نفاق آمد پدید اندر دل پیر و جوان

ملک او افتاد در سرپنجهٔ ذل و هوان

هر طرف بیگانگان درکشور او تاختند

و ازبکان اندر خراسان تیغ جور افراختند

چون برومندی گرفت آن برشده سرو سهی

شد سوی قزوین و بگرفت افسر شاهنشهی

پس گروه شاملو او را شدند از جان رهی

دست خصمان درونی یافت زانان کوتهی

پس به خصمان برونی تاخت با فر و بهی

کرد با نیروی یزدان ملک خود زانان تهی

پس سلیمان شه ز روم آمد به عزم رزم شاه

لیک رخ برتافت زان کشور به فر عزم شاه

بار دیگر خان ازبک سوی مشهد کرد روی

و ندر آن کشور بسی بیداد کرد آن تندخوی

هرکه را دیدند کشتند آن گروه بی گفت وگوی

شوی بر مرگ زن افغان کرد و زن بر مرگ شوی

منهیان شه را خبر کردند از این های و هوی

شاه دین پرور نکرد آسایش و نسترد موی

تا برآورد از سر آن قوم کین گستر دمار

هم در آن کوشش به چنگ آورد شهر قندهار

اندر آن هنگام سوی گرجیان آهنگ کرد

عرصه را برآن گروه از شیر مردان تنگ کرد

بر در تفلیس با آنان به نیرو جنگ کرد

ملکشان بگرفت و خاک از خونشان گلرنک کرد

پس سوی قزوین شد و جای از بر اورنگ کرد

بار دیگر شه سلیمان قصد ریو و رنگ کرد

لیک از یک حملهٔ شاهنشه دشمن گداز

تا به قسطنطنیه یک ره عنان نگرفت باز

چون به کار کشوری پرداخت شاه بحر و بر

شه سلیمان کرد قصد رزم شه بار دگر

شاه خود پیکار را آماده شد چون شیر نر

شه سلیمان را وزیری بود راد

و پرهنر

گشت سلطان را به صلح شاه ایران راهبر

نیز شه را داد از این اندیشهٔ نیکو خبر

شاه تن درداد و صلح افتاد در کار دو شاه

همچنان برجای ماند آن دوستی تا دیرگاه

شد دگر ره سوی گرجستان خدیو پاک دین

سخت ویرانی پدید آورد در آن سرزمین

پس به شکی رفت و بنهاد اندر آنان تیغ کین

ای عجب خشنودی یزدان همی دید اندرین

زان میان شد با خراسان فتنه و غوغا قرین

شه به کار ملک خود پرداخت با رای رزین

داد سامان جنگ را وانگه سوی قزوین شتافت

پای از کوشش کشید و سوی داد و دین شتافت

هم در آن دوران ز ملک فارس و اکناف دگر

باج و ساو ملک نستد هشت سال آن دادگر

کفت اکنون مان که با کس نیست جنگ و کر و فر

نیز ما را زر به قدر خرج باشد زیر سر

نیزمان بازارگانی نیست هنجار و سیر

پس به زور از زیردستان از چه بستانیم زر

به که در بی احتیاجی باز بخشیم این خراج

تا به یاریمان به سر پویند وقت احتیاج

بود پاک و پاک دین آن پادشاه رستگار

می نخوردی و غضب راندی همی بر باده خوار

در جوانمردی بدی ضرب المثل در روزگار

داستان ها از جوانمردیش باشد یادگار

چون همایون شه که بود از «شیرخان» در هندخوار

بر در شاه آمد و شد یاری از شه خواستار

شاه لشکر داد و او را بار دیگر شاه کرد

دست جور زیردستان را از او کوتاه کرد

وز پس چندی نهال زندگیش از پا فتاد

شاه اسمعیل، پورش تند و بی پروا فتاد

از پس او شه محمد کور و نابینا فتاد

و ندر این دوران به کشور شوررش و غوغا فتاد

هم در آنگه صیت جیش مصطفی پاشا فتاد

ملک گرجستان و شروان در کف اعدا فتاد

وندرین آشوب و غوغا

رفت با حول اله

از خراسان سوی قزوین موکب عباس شاه

ملک را ز آشوب ایمن کرد سلطان زمن

اهل کشور را رهانید از غم و رنج و محن

ازبکان کردند ناگه در خراسان تاختن

در خراسان شد شه و راند آن گروه راهزن

کرد نیکی ها به خلق خسته، شاه پاک تن

پس دگر ره سوی قزوین شد شه لشکرشکن

شاه عثمانی همانگه با شهنشه عهد بست

لیک ازآن پس خهدهای بسته را درهم شکست

شه چو لختی یافت آسایش ز جنگ و دار و گیر

در سپاهان رفت و بنشست ازبر فرخ سریر

پس به ترکستان وگرجستان شد آن والا امیر

کرد برخی را قتیل وکرد برخی را اسیر

زان سپس بغداد را بگرفت شاه ملک کیر

وز ملوک عیسوی آمد به درگاهش سفیر

جمله را خوشنودکردانید شه وز آن سپس

سه ری آن شاهان روان فرم رد از خ رد چندکس

در اوان نهصد و ده مردمان پرتقال

در جزیرهٔ هرمز افکندند رحل انتقال

خسروکیتی ستان چون گشت اگه زین مقال

عامل شیراز را فرمود با ساز جدال

تا شد و آنجای را بستد به فیروزی و فال

هم در آن ساحل بنایی ساخت شاه بی همال

چون ز همت آن خزف را همسر الماس کرد

نام آن فرخ مکان را بندر عباس کرد

در رواج دین همی کوشید شاه پارسای

زان به تدبیرش موافق بود تقدیر خدای

شد پیاده سوی طوس آن پادشاه پاک رای

هم در آن ره ساخت بهر کاروان چندین سرای

نیز در مازندران چندین اساس دیرپای

ساخته است آن شاه و تا اکنون بود چونان به جای

پس نبیرهٔ خود صفی شه را به جای خود نشاند

نیز از مازندران زی کشور باقی براند

شه صفی خود نیز در کشور به نیکی کار کرد

هم به خصمان درونی کوشش بسیار کرد

نیز جوری با بزرگ فرقهٔ افشار کرد

پس اباعثمانی اندر ایروان پیکار کرد

نیز در بغداد

با او رزم ناهنجار کرد

هم در آخر صلح با آن خصم بدکردار کرد

پس به کاشان رفت شه وآنجا زمانی بو د شاد

هم در آن کشور بنای قریهٔ «فین» برنهاد

هم به کاشان ناگهش پیک اجل گفتاکه قم

کشت مدفون پیکر شاهانه اش در خاک قم

زان سپس بگرفت افسر شاه عباس دوم

خنگ دولت را نگار عدل زد بر یال و دم

توسن قهرش به مغز باده خواران سود سم

حکم او برکند رز، فرمان او بشکست خم

کس به عهدش دست سوی می نبردی بیدریغ

زانکه بد در عهد او پادافره میخواره تیغ

کرد قزوین را دگر ره پایتخت آن پاک کیش

و ز شه عثمانی و روسش سفیر آمد به پیش

شاه ترکستان به ناگه رانده گشت از ملک خویش

شد به سوی شاه و یاری خواست با حال پریش

شه نهاد او را ز یاری مرهمی بر قلب ریش

کرد او را شاه ملک ترک بر هنجار پیش

وز پی تنبیه افغان برد زی خاور سپاه

هم درآمد قندهار وکابل اندر دست شاه

زان سپس در اسپهان شد خسرو گیتی ستان

بار دیگر تختگه برد اندر آن شادیستان

پس بناهای نوآیین ساخت اندر اسپهان

چون بنای چل ستون و سردر نقش جهان

نیز چندی بهر رامش شد سوی مازندران

بازگشتن را ملک بیمار شد در دامغان

وندر آنجا کرد بدرود جهان آن شهریار

آوخ آوخ، گر جهان را این بود انجام کار

شه سلیمان پور او بگرفت تخت و افسرش

لیک کودک بود و شد دستور اعظم رهبرش

می ندادی ره وزیر اندر امور کشورش

شاه کرد این شکوه را یک روزه با میرآخورش

گفت میرآخور به فرمان تو بدهم کیفرش

هم به فرمان ملک کشتند روز دیگرش

از پس او میرآخور گشت دستور اجل

وان قشو کم کم قلمدان کشت و شد ضرب المثل

همت و مردانگی هر مشکل آسان می کند

خود قشو

را مرد با همت قلمدان می کند

چون قلمدان یافت، عدل و داد و احسان می کند

عدل آری ملک را چون باغ رضوان می کند

مملکت را جور و استبداد ویران می کند

جور در هرجا که ره جوید چو ایران می کند

ای دریغا چون شد آن ایران و آن ایرانیان

تا ببینند این ده ویران و این ویرانیان

الغرض عدل شه و تدبیر آن دستور داد

ملک را کردند خرم خلق را کردند شاد

تا شه ازگیتی سوی مینوی فرخ رخ نهاد

در سپاهان چند بنیاد است از آن فرخ نهاد

بعد او سلطان حسین اندر جهانداری ستاد

لیک از نابخردی در پنجهٔ افغان فتاد

ملک ایران را گرفتند آن گروه کینه ور

روس و عثمانی هم از یکسو برآوردند سر

پور او طهماسب شه از بیم افغان خوار شد

هم به خواری در پناه فرقهٔ قاجار شد

این گره را نیز با افغان بسی پیکار شد

تا جهان خرم ز فخر دودهٔ افشار شد

موکب شه ناگهان زی طوس راه اسپار شد

نادر لشکرشکن را با ملک دیدار شد

شاه را نیک آمد آن رفتار و وضع بلعجب

داد از آن رفتار، طهماسب قلیخانش لقب

پس پی رزم ملک محمود سکزی، شهریار

خیمه و خرگاه عزت کوفت در آن مرغزار

مهتر قاجار بس کوشید در آن گیرودار

لیک خود کاری نرفت از پیش و نگشود آن دیار

ناگهان سلطان دی آورد جیش از هر کنار

ابر غران نیز سنگر بست در هر کوهسار

مهتر قاجار با شه گفت زین میدان جنگ

سوی گرگان رفت باید تا شود لختی درنگ

داشت چون نادر به سر آهنگ ملک و سروری

می شمرد اندر نهان آن گفته ها را سرسری

کرد چندان پیش شاه ساده دل افسونگری

تا به قتل مهتر قاجار کرد او را جری

هم به جهد او ز پای افتاد آن نخل طری

زان

سپس اندر جهان افتاد صیت نادری

شد سپهسالار آن لشکر به توفیق خدای

هم حصار طوس را بگرفت از تدبیر و رای

زان سپس ضبط خراسان کرد و شد سه ری هراه

وز پس ضبط هری در طوس جست آرامگاه

ناگهان اشرف به سمنان زاصفهان پیمود راه

نادر و طهماسب شه رفتند زی اوکینه خواه

هم به مهماندوست رویارو شدند آن دو سپاه

روی کیتی شد ز دود توپ و زنبوری سیاه

داد مردی داد نادر اندر ان دشت نبرد

تا برآورد از سر افغان به یک شلیک کرد

این زبردستی چو از نادر بدید ان زشت کیش

روی واپس کرد و راه اسپهان بگرفت پیش

رفت نادر در پیش چون شیر در دنبال میش

دید چون اشرف سپاهی در قفا زاندازه بیش

خه راست از خثمانیان جیشی بهٔاری سه ری خ ریش

نیمه جنگی کرد و رخ برتافت با حال پریش

از ره شیراز وکرمان جست ره زی قندهار

در بلوچستان بریدندش سر وکشتند زار

از پس تنبیه افغان نادر با فر و هنگ

بهر دفع روس و عثمانی میان بربست تنگ

شاه را در اصفهان بنهاد و خود شد سوی جنگ

کرد ایران را تهی از آن دوخصم تیزچنگ

پس به امر شاه شد سوی خراسان بی درنگ

روبهان پنهان شدند از بیم آن جنگی پلنگ

حاصل ترکان و افغانان از او بدروده شد

هم به ملک شه هراه و قندهار افزوده شد

در سپاهان شاه و نزدیکان سپاهی ساختند

جانب بغداد بهر رزم ترکان تاختند

ترکیان بهر شبیخون تیغ هندی اختند

سوی اینان تاختند ویار اینان ساختند

لشکر طهماسب شه از بیم دل ها باختند

پشت کردند و به پاس جان خود پرداختند

شاه نیز از بیم با آنان به صلح آواز داد

وآنچه نادر زان جماعت برده بود او بازداد

نادر اندر طوس چون بشنید آن چنگ وکریز

نامه ای بنگاشت سوی شه همه بیغاره خیز

گفت بس در چشم

بدخواهان نماید ناتمیز

این ستیز زشت و صلحی زشت تر ازآن ستیز

باری اکنون چاره ای باید پس از این رستخیز

اینکه شه جیشی ز نو گرد آورد این بنده نیز

تا مگر راحت کنیم این خاطر آشفته را

نیز در جوی آوریم این آب از جو رفته را

از پس این نامه خود زی اسپهان کرد ایلغار

داد اردو را مکان در مرغزار «مورچه خوار»

مقدم شه را پی عرض سپه شد خواستار

شد به لشکرگاه نادر، شاد و خرم شهریار

نیز نادر میزبانی را به شب انداخت کار

وندران شب مجلسی آراست چون خرم بهار

ساده ها در پرده ها و باده ها در شیشه ها

لیک اندر هریک از آن شیشه ها اندیشه ها

شه*ر شد سرمست می از سادکان شد کامخ راه

همچنان سرگرم بد زآغاز شب تا صبحگاه

نیز نادر با امیران و بزرگان سپاه

آمد و بنمودشان وضع درون بارگاه

جملگی دیدند آن کار بد و حال تباه

در عجب ماندند از آن اعمال ناشایست شاه

جمله با نادر بیاوردند عهد اندر میان

تاکنند آن ننگ را دور از سر ایرانیان

عهد و پیمان ها بشد ستوار و نادر بامداد

پای هشیاری در آن خفتنگه مستان نهاد

کفت شاها بندگان را دل ز خسرو نیست شاد

تاج باید هشت و جان در پنجهٔ تقدیر داد

شه چو این بشنید ناگه برکشید آه از نهاد

هم به ناکامی نگین و تاج را ازکف نهاد

زان سپس نادر نمودش زی خراسان رهسپار

هم قتیل فرقهٔ قاجار شد در سبزوار

کشورایران از آن پس فرخ و فرخنده شد

کوس ملک و دولت نادر شهی غرنده شد

نخل عمر ناکسان از بیخ و بن پرکنده شد

مملکت آباد و رزق ارزان و عدل ارزنده شد

گلبن دولت ز آب تیغ او بالنده شد

کوش شاهان جهان از نام او آکنده شد

چون نبود اندر عیان خویش شه و پیوند شاه

تاج

را آویخت ازگهوارهٔ فرزند شاه

کرد از آن پس بهر دفع دشمنان جیشی گزین

سخت رزمی کرد با عثمانیان در خانقین

والی بغداد روگردان شد از میدان کین

هم سوی بغداد شد وز بیم شد بارونشین

نادر از پی رفت و خنگ باره گیری کرد زین

ناگه از قسطنطنیه جیشی آمد سهمگین

نادر لشکرشکن برخاست از گرد حصار

رفت زی کرکوک و شد آماده بهر کارزار

از نماز بامدادان تا به هنگام زوال

باز نستادند یک دم آن دو لشکر از قتال

تا شکست آمد به جیش نادر فرخنده فال

شد روان سوی عراق ازدشت کین آشفته حال

گفت تاکاتب نویسد نامهٔ نیکی سگال

سوی ارکان بلاد و سوی اعیان جبال

تا میان بندند و سوی دشت کین جولان کنند

تا مگر باز این شکست زشت را جبران کنند

این شنیدستم که اندر نامه ها کاتب نوشت

این که تخم چشم زخمی گنبد گردنده گشت

دید چون نادر، به خشم آن نامه ها از دست هشت

گفت نندیشی از این گفتار ناشایست و زشت

آنچه پیران در حرم دانند و طفلان درکنشت

چون توان پنهان نمودن، این چنین باید نوشت:

کز سپاه رومیان نادر شکستی سخت دید

هان، وفا و یاری از ایرانیان دارد امید

الغرض او را بهٔاری آمدند از هر قبیل

لشکری ن ریان چنان *رن سیل غلطان بر سبیل

رفت و با عثمانیان پیکارکرد آن ژنده پیل

شد زشمشیرش سرو سالارآن لشکرقتیل

پس به زنهار آمدند آن قوم، نالان و ذلیل

دادشان زنهار و شد درماندکانشان را کفیل

زان سپس بغداد را بگرفت شاه کینه خواه

با نوید فتح، زی ایران زمین پیمود راه

ملک را چون کرد زآشوب و فتن امن و امان

با سپاهی جنگجو شد سوی داغستان روان

وندر آن ساحات گردان نامور فتحی عیان

زان سپس برگشت وکرد اتراق در دشت مغان

جمله سرداران و میران نیز با او هم عنان

جیش ترکستان و ایران نیز با

هم توأمان

اندر آن گلگشت خرم جمله کردند انجمن

هم در آن کنکاش، نادر کرد آغاز سخن

گفت هان ای قوم! ابر خرد و کلان هست آشکار

کاختر آل صفی برگشت در انجام کار

هر طرف همسایگان کردند قصد این دیار

قوم افغان در سپاهان تاختند از هرکنار

نیز آذربایجان را شد ز رومی کار، زار

نیز روسی سوی گیلان تاخت در این گیرودار

شحنه ای کاین رهزنان را راند از این برزن که بود؟

و انکه مستخلص نمود این ملک را، جز من که بود؟

لیک اکنون دفتر آل صفی شد منطوی

نیست یک تن کاندرین کشور نماید خسروی

خسروی جوئید بهر خویشتن راد و قوی

تا بریمش طاعت و فرمان ز راه نیکوئی

جمله گفتند آنکه راه خسروی پوید توئی

مرد دانا جز تو کس را کی نماید پیروی

خیز و خسرو باش و پیداکن دم اردیبهشت

تا کنیم این ملک را زیبنده چون خرم بهشت

گفت هان لاطایل است این جبنش و این غائله

زانکه نادر را به شاهی برنتابد حوصله

هان بجز من خسروی جوئید در این مرحله

خلق گشتند اندر آن اصرار با هم یکدله

چون مسلسل شد سخن، پذرفت آن شیر یله

اابفلهمتغعلرا افکند اندر سلسله

گفت گر من خسروم باری بدین شرط و سجل

کانچه من گویم شما را، بشنوید از جان و دل

فتنهٔ شیعی و سنی و آنهمه آشوب وشر

در زمان دولت آل صفی شد مشتهر

ناسزا گفتند بر بوبکر و عثمان و عمر

نیز بد گفتند بر همخوابهٔ پیغامبر

کشت ناشایست ها زینگونه در ایران سمر

خون خلقی بی گنه گشت اندرین غوغا هدر

هم کنون ز ایرانیان بی گنه جمعی کثیر

مانده اند اندرکف بیگانگان زار و اسیر

پند برگیرید و راه زشتکاری مسپرید

هم از این پس ناسزای این گروه برنشمرید

بر حدیث من نه، بر اوضاع کشور بنگرید

وز سر این خودستایی و تعصب بگذرید

هر دو

ملت اتحاد و یکدلی پیش آورید

تا از این ره پردهٔ ناموس دشمن بردرید

آری آری پردهٔ ناموس دشمن بردرند

چون دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورند

الغرض گفتار او در گوش مردم جا گرفت

هم بدین شرط از گروه شیعه پیمان ها گرفت

زان سپس جشنی بدین شادی در آن صحرا گرفت

گشت نادرشاه و کار ملک ازو بالا گرفت

پس به اسپاهان شد و بر تختگه ماوا گرفت

در جهانداری سبق زاسکندر و دارا گرفت

بس به سوی قندهار و کابل آمد با سپاه

کرد مفتوح آن دو کشور را به تایید اله

پس دلیرانه سوی هندوستان بربست رخت

با محمدشاه هندی کرد چندین رزم سخت

بیشتر زان ملک را بگرفت شاه نیک بخت

گوهر و زر برد از آن بار بار و لخت لخت

پس بر آنان سایه افکند آن هنرپرور درخت

با محمدشه سپرد آن گنج و ملک و تاج و تخت

لیک در دهلی پی تنبیه اشرار دیار

غارت و قتلی عظیم افکند حکم شهریار

پس به ترکستان و خوارم و بخارا شد روان

وان سه کشور زیر فرمان کرد شاه کاردان

پس به ایران اندر آمد از ره مازندران

وندر آن جنگل به شاه افتاد تیری ناگهان

هم نجستند اندر آن کشور ز تیرافکن نشان

شه به فرزند بزرگ خویشتن شد بدگمان

گفت دشمن کامی او این جسارت ها نمود

چون به ری آمد بدین بهتانش نابینا نمود

پس به قصد آستان بوسی روان شد زی نجف

کرد ایثار اندر آن درگه هدایا و تحف

پس سوی بغداد شد با رایت عز و شرف

گفت تا دانشوران گرد آمدند از هر طرف

در برش از شیعی و سنی فروبستند صف

کرد با هریک به رسم خویش احسان و لطف

پس سخن هاکفت شه با آن کروه از اتفاق

تا برون کرد از دل آنان به دانایی نفاق

پس سوی

سلطان عثمانی بریدی کرد راست

هم در این اندیشهٔ عالی ز وی امداد خواست

گفت قصدم زین عمل آسایش خلق خداست

زانکه ما ملت ز یک پیراهنیم از راه راست

چندگوئیم این یکی برحق و آن یک بر خطاست

در میان ما دو ملت این خطاکاری چراست

خوش بود تا اتحاد آریم و همدستان شویم

تا بدین تدبیر عالی مالک کیهان شویم

پس به لگزستان شد و زانجا به اسپاهان چمید

هم در اسپاهان برید شاه عثمانی رسید

شاه اندر نامهٔ او، رنگ یکرنگی ندید

خشمگین سوی حدود ملک او لشکرکشید

زین خبر آشوب شد در ملک عثمانی پدید

حکمرانان حدود روم با بیم و امید

پوزش آوردند نادر را که بر فرمان تو

شاه خود را گرم دل سازیم بر پیمان تو

نادر این پذرفت و خود سوی خر اسان رفت چست

تا که بر ترکان و افغانان کند پیمان درست

لیک با او شد دل ایرانیان بر خیره سست

تا به قوچان نقش عمر از صفحهٔ ایام شست

کشته شد ناکام لیک از نام نیکو کام جست

هم بدین کردار خار فتنه درکشور برست

وان خیال عالی شاهنشه با رای و هوش

پاک از آن کردار مدهوشانه بیرون شد زگوش

ای دریغ آن تخت و آن دیهیم و آن فر و بهی

ای دریغ آن عزم و آن تدبیر و آن فرماندهی

ای دریغ آن کاردانی ای دریغ آن آگهی

ای دریغ آن رادمردی وآن دلیری وآن مهی

کاش اکنون بودی وکردی ز نو شاهنشهی

تا که گشتندی ز نو شاهنشهان او را رهی

تیغ او دست طمع ببریدی از همسایگان

تا نبردندی چنین ایران او را رایگان

الغرض چون گشت خالی زان شهنشه تخت و تاج

فتنه و شر با مزاج مملکت جست امتزاج

بی وزیر و شاه، فاسدگشت ایران را مزاج

زادگانش جمله شه بودند لیکن شاه عاج

بازی پیلانه می

کردند با هم ز اعوجاج

تا پیاده کرد گیتی شان ز اسب ابتهاج

خود علیشاه و شه ابراهیم و شهرخ هر سه تن

اندر افتادند سالی دو به جان خویشتن

بخش سوم - از کریم خان زند تا مشروطه

اندرین فترت برآمد رایت سالار زند

مملکت را کرد مستخلص پس از پیکار چند

بود سلطانی کریم و شهریاری هوشمند

دوحهٔ نیکی نشاند و ریشهٔ زشتی بکند

پایگاه ملک را بنهاد بر چرخ بلند

خسروان را شاید از رفتار او گیرند پند

بس که بد راد و فروتن، شه نخواندی خویش را

خود وکیل زیردستان نام راندی خویش را

کشور اندر عهد او آسایش و آرام یافت

زیردستان را به نیکی کام داد و کام یافت

چون حسن شاه قجر مازندران را رام یافت

خان زند از او شکستی سخت بدفرجام یافت

حیله ها انگیخت چون خود را به بند و دام یافت

تا که کار دشمن از تدبیر او انجام یافت

خود سر قاجار سر ببریده بود زان دار و گیر

نیز فرزند و کسانش زان میان گشتند اسیر

الغرض با زیردستان گشت چندان سازگار

کان نتاند مهربان مادر به طفل شیرخوار

شب شدی بر بام و افکندی نظر بر هر کنار

گر نشان عیش جستی شکر کردی بیشمار

ور نشان بانگ و رامش کم شنیدی شهریار

ناسزا گفتی بسی بر پاسبانان دیار

تا چه کردستید با مردم ز زشتی و بدی

کامشب از آنان نیاید بانگ عیش و بیخودی

خود شبی بزمی بپا کرد از زنان ماهرو

دید یک تن زان میان افکنده چین اندر برو

کفت این از چیست؟ گفت ای شهریارکامجو

کرده با من چند گه سبزی فروشی دل نکو

نیز من امشب قرار وصل دادستم بدو

چون حدیث او به پایان رفت، شاه نیکخو

گفت کان زن را همان دم با می و اسباب نوش

چاکران بردند اندر خانهٔ سبزی فروش

با چنین آبادی ملک و خوشی و

کر و فر

با خودآرائی و آرایش نبود او را نظر

جامه ای از پنبه بودش هر دو رویه آستر

وآن هم آرنجش همیشه پینه دار و نیمه در

لیک گاه جود و بخشش داشت در پیش نظر

سنگ را همتای گوهر خاک همسنگ زر

هم ازین احسان و جود آنگه که رخ بر خاک سود

در درون مخزنش جز هفت بدره زر نبود

باری اندر ملک داری درّ عدل و داد سفت

هم به نام نیک، تخت و تاج را بدرود گفت

جانشینان ورا شد جهل و استبداد جفت

طالع بیدارشان از جهل و استبداد خفت

صرصر بیدولتی شان خرمن آمال رفت

پس گل قاجاریان ازگلشن عزت شکفت

لیک نام زند را بنمود درگیتی بلند

پهلوان شیردل لطفعلی خان میر زند

بر در شیراز با خلقی گران میر دلیر

تاخت بر لشکرگه آقا محمد خان چو شیر

مهتر قاجار مردی کرد و باز استاد دیر

زین ثبات و پردلی شد بر امیر زند چیر

جنگ ها کردند تا شد روزگار از جنگ سیر

پهلوان زند آمد عاقبت زین جنگ زیر

گشت صیت دولت آقا محمد خان بلند

کرد گیتی دولت پیشینیان را ریشخند

اوست اندر پادشاهی مغز و اینان جمله پوست

یک تن ازاینان اگر شایان تحسین است اوست

بی دورنگی بد، به دشمن دشمن و با دوست د وست

آفرین بر شهریاری کاینش طبع و اینش خوست

گاه کوشش راست گفتی ساخته از سنگ روست

گاه تدبیر آنچه گفتی خلق گفتندی نکوست

از پس مرگ خدیو زند از شیراز تاخت

شد سوی مازندران و نوبت شاهی نواخت

فرقهٔ قاجار از جان بندهٔ درگه شدند

مردم کوه پتشخوارش ز جان همره شدند

الغرض نیمی ز ایران بندگان شه شدند

دشمنان خانگی چون زین خبر آگه شدند

جنگجویی را همه تن سوی میدانگه شدند

لیک در میدان آن شیر ژیان روبه شدند

بر خوانین و رجال زند یک یک چیره

شد

روز بدخواهان ز نور رای پاکش تیره شد

باری او را بود در شاهی دو خوی ناپسند

خست بسیار و بی انصافی بالابلند

نیمهٔ مردان کرمان را به خواری چشم کند

دخترانشان را به ذل بردگی اندر فکند

پس بکندش چشم و آوردش به ری بسته به بند

راند حکمی زشت بر لطفعلی خان. شاه زند

در ری آن شهزادهٔ آزاده را بر دارکرد

خویش را نزد جوانمردان گیتی خوار کرد!

میرزا شهرخ که بود اندر خراسان حکمران

پور نادر شه بد و بودش جواهرها نهان

بود نابینا و شد تسلیم خاقان جهان

وز شکنجه مرد مسکین، اینت خصمی بی امان

شد به رزم روسیان زآن پس سوی تفلیس، خان

گنجه و تفلیس بستد شد سوی شوشی روان

وز خراسان گنج های نادرش آمد به دست

نیز از تاراج گرجستان فراوان طرف بست

اندر اردوگاه پیرامون شوشی نیمشب

کرد از دو خادم دیرینه خربوزه طلب

بهرش آوردند و شه بنمود بر آنان غضب

کفت ازین خربوزه خوردستید بی شرط ادب

بامدادان چشم هاتان برکنم تا زان سبب

عبرت افزایید زیرا عبرت افزاید تعب

وان دواش از بیم جان کشتند نزدیک سحر

خست و بی رحمی آری این چنین بخشد ثمر!

شد سپس فتحعلی شه اندر ایران پادشا

بود سلطانی رحیم و شهریاری با حیا

لطف ها فرمود بر فتحعلی خان صبا

شعر و صنعت یافت از تشویق او قدر و بها

هم در آن ایام جنگ روس و ایران شد بپا

انگلیسان وعده ها کردند بی شرط وفا

چند منصب دار در افواج ایران داشتند

جنگ چون پیش آمد آن اشخاص را برداشتند

بست ناپلیون با فتحعلی عهد وداد

زان بریتانی به بیم افتاد و برگشت از عناد

بست با قیصر، علی رغم بناپارت اتحاد

کرد اندر بارهٔ قفقاز وگرجستان فساد

نیز با فتحعلی شه دم زد از صلح و سداد

زان میان فتحعلی شه کرد بر وی اعتماد

شد در آن هنگام ناپلیون اول از میان

گشت

ایران زان سپس جولانگه بیگانگان

روس با ما جنگ کرد و در گلستان عهد بست

لیک ناگه عهدهای بسته را در هم شکست

حمله بر تبریز کرد و داد جنگی تازه دست

عاقبت در ترکمان چایی ز نو پیمان ببست

وآن قرار جابرانه همچنان برجای هست

چند شهر از ما گرفت و نام ما را کرد پست

لیک شد قیصر ضمین کز بعد مرگ پادشاه

خسروی عباس و آلش را بود بی اشتباه

شاه عباس از پس آن عهد و پیمان خوار شد

نایب شه بود لیکن راندهٔ دربار شد

متهم شد در شکست روس و بی مقدار شد

در خراسان رفت و آنجا زاندهان بیمار شد

خاک طوس از آن قد بالنده برخوردار شد

شاه هم در اصفهان از زندگی بیزار شد

از پس فتحعلی شه، شه محمد شاه کشت

مر علی شه را ز شاهی دست و دل کوتاه گشت

جانشین بد شه محمد زادهٔ عباس شاه

زانکه عهد روس و ایران بد بر این معنی گواه

لیک فرزندان شه بودند اندر اشتباه

هریکی خود را شهی خواندند با خیل و سپاه

ظل سلطان شد علی شاه و به ری برشد به گاه

جانشین بیرون از آذربایجان شد کینه خواه

همره قائم مقام آمد سوی ری با شتاب

کشت تسلیم برادرزاده، شاه نیم خواب

زادگان شاه ماضی هر یکی شاهی بدند

هر یکی در ملک چون شیر دژآکاهی بدند

لیک با تهدید قیصر جمله روباهی بدند

مر محمد شاه را خدام همراهی بدند

تابع استاره کشته ارچه خود ماهی بدند

در بر قائم مقامش عبد درگاهی بدند

فخر ایران و فراهان خواجه بوالقاسم وزیر

آنکه کلکش وحشیان رارام کردی با صفیر

خواجه بوالقاسم به کار روس و ایران دست داشت

در منظم کردن ایران بسی همت گماشت

در فن انشا ز نو تخمی به باغ فضل کاشت

شعر را نیکو سرود و نامه را نیکو نگاشت

در امور ملک رایات اولی الامری

فراشت

زان سبب افکار دربار شه از وی روی کاشت

در نگارستان به ناحق کشته شد قائم مقام

حاجی میرزا آقاسی آن جاه و مقام را یافت

میرزا آقاسی اندر فتح اقلیم هرات

جنب و جوشی کرد لیکن پیش آمد مشکلات

ساخت بهر خود ضیاع وافر از ملک و قنات

دست و پایی کرد تا شه را پدید آمد وفات

ناصرالدین شه بری رخ کرد چون شد شاه مات

بود همراهش وزیری داهی و عالی صفات

میر نام آور تقی خان آن وزیر بی نظیر

کش اتابک شد لقب زان پس که بد میرکبیر

چون که ناپلیون به سوری «سن هلن» شد رهسپار

بسته شد اندر اروپا عهدهای استوار

یافت لوی هجدهم بر مسند شاهی قرار

اختلافات اروپا ختم شد یک روزگار

وز دگر سو جنبش علمی به عالم یافت بار

لیک ایران بود غرق خواب جهل و اضطرار

درکناری اوفتاده سست و غافل زین امور

انگلیس و روس بر وی چیره از نزدیک و دور

مردم هشیار دنیا در خیال سروری

روز و شب مستغرق تدبیر و حیلت گستری

گرم نشر صنعت و علم و رعیت پروری

بهر کالای وطن در جستجوی مشتری

در نهان ستوار کرده پایهٔ جنگ آوری

لیک ایران زندگانی را شمرده سرسری

گه فریب روس خورده گه فریب انگریز

تاگذشت آن فرصت عالی به کجدار و مریز

ناصرالدین شه جوانی بود نادانسته کار

مهد علیا مادرش درکارها دایر مدار

مردم دربار هر یک ناکسی مردم شکار

بود تنها صدر اعظم در پی اصلاح کار

فکرتش آن بود تا با روسیان آید کنار

وز هری آرد به کف تا غزنی و تا قندهار

روس و ایران متحد در آسیا جولان کنند

انگلیسان رابرون از خاک هندستان کنند

اندرین فکرت وزیر شه میان را تنگ بست

ریشهّ بیداد کند وگردن رشوت شکست

دزد و جاسوس و سخن چین ز احتسابش گشت پست

جمع و خرج ملک را تنظیم داد آن

حق پرست

سخت بگرفت اقتدارات پراکنده به دست

لیک غافل بود کاو را در پی است آن پیل مست

پیل هندستان بلی دنبال کرد آن شیر را

تا به کاشان سرخ کرد از خون او شمشیر را

مادر شه با دگر درباریان شوربخت

همره بیگانگان کشتند وکوشیدند سخت

شاه را دادند بیم از انتقال تاج و تخت

چاه چربک خورد و بنهاد اره بر پای درخت

خواجه شدخلوت گزین،و آخر به کاشان برد رخت

شد دل دانشوران اندر فراقش لخت لخت

پس به امر شاه دژخیمی پی اهلاک او

رفت و درکرمابهٔ فین ریخت خون پاک او

از پس مرگش در ایران فکر نام و ننگ مرد

خون اوگفتی که نقش عزت از ایران سترد

ماند ایران در شمر همباز کشورهای خرد

انگلیس و روس از آن ساعت در ایران دست برد

قدرت همسایگان یکسان گلوی ما فشرد

گشت برپا فتنهٔ ایلات ترک و لر و کرد

مرکزیت رفت و هر سو والی و شهزاده ای

برده اقطاعی و مردم را به غارت داده ای

ما و ژاپن همسفر بودیم اندر آسیا

او سوی مقصد شد و در نیمه ره ماندیم ما

ملک آلمان را منظم ساخت بیزمارک از وفا

خورد ناپلیون سوم زو شکست اندر وغا

پهنهٔ آمریک شد میدان هر زورآزما

هرکسی کرد از برای خود به نوعی دست و پا

کار علم و اختراع اندر جهان بالاکرفت

غیر ایرانی که درگنج قناعت جا گرفت

جنبش ملی بمرد اندر دل ایرانیان

فکر بسط و ارتقاء عسکری رفت از میان

بود ایران امن و دولت خفته اندر پرنیان

چون کسی کاو خسبد اندر بیشهٔ شیر ژیان

علم تاریخ و ادب راگشت بازاری عیان

هم اصول و حکمت و فقه و معانی و بیان

فقه را بس شافعی و بوحنیفه شد پدید

وز ادب بس جاحظ و بس انوری گردن کشید

خودکرفتم شافعی و بوحنیفه زنده کشت

یا سخن

چون روزگار انوری ارزنده گشت

چیست حاصل گرنه بیخ فقر و ذلت کنده گشت

بخت کشور شد سیه چون رخت لشکر ژنده گشت

شه که در معنی بر شاهان عالم بنده کشت

معنویت نیست در ملکش وگر پاینده گشت

خود تناسب شرط باشد در جهات همسری

واین تناسب از میان گم شد به عهد ناصری

گر تناسب را بگیریم از ملوک غزنوی

ناصرالدین شه به مشرق بوده سلطانی قوی

صاحب تدبیر و عزم و رای و طبع مستوی

جمع در وی جمله آداب و صفات خسروی

کشورش ز امن و رفاه و علم و صنعت محتوی

در قضایا کرده از فکر عمومی پیروی

ور قیاس از عهد بیزمارک وگلادستون کنیم

از سر انصاف باید مدح را وارون کنیم

این شنیدم کز پس سی سال شاهی گفت شاه

کای دریغا از چه روکردم اتابک را تباه

باد بر زخمش پس از سی سال خو رد و کرد آه

وز حدیث بی وزیریک گشت خستو بر گناه

یافت کز بیزمارک، زی پاریس برد آلمان سپاه

وانگلستان از وزیران، زد به مرز هند راه

لیک در ای ران وزیران قصد جان هم کنند

هر به روزی چند سور ملک را ماتم کنند

شد فراهانی تباه وگشت اتابک ناپدید

بر سپهسالار هم از مفسدان آفت رسید

دیر شد هنگام اصلاحات و شد مویش سپید

کشت از درباریان سفله یکسر ناامید

در سیاست چاره ای جز روز طی کردن ندید

دست از مرو و هرات و خیوه و اترک کشید

محنت نادانی درباریان کردش زبون

ساخت بهر رفع حاجت جامع دارالفنون

در مسیل مسکنت بغنود و چندی برگذشت

سر ز جا برداشت آن ساعت که آب از سرگذشت

قسمتی از روزش اندر حاجت کشورگذشت

باقی اوقات او در زین و در بستر گذشت

وز پی گردش یکی سوی اروپا برگذشت

ماندش از پنجاه ساله خسروی این سرگذشت

تا به شه عبدالعظیمش راند دژخیم

قضا

وز قضا گشت اندر آنجا کشته تیر رضا

مرگش آغاز غمان دورهٔ قاجار شد

واز قضا تاریخ مرگش هم «غم بسیار» شد

شه مظفر اندکی از ملک برخوردار شد

زانکه او هم ز اول شاهنشهی بیمار شد

انقلاب فکری اندر عهد او برکار شد

جلسه ها ایجاد گشت و فکرها بیدار شد

اختر سعد دموکراسی ز مغرب بردمید

پرتو آن اختر از مغرب سوی مشرق رسید

از فرنگ آمد به ایران طرفه های رنگ رنگ

شاه را مجذوب کرد آوازهٔ شهر فرنگ

زی فرنگستان سه کرت شاه ایران راند خنگ

خواست تا ایران شو د همچون فرنگستان قشنگ

زان سبب کرد از اجانب قرض هایی بیدرنگ

شد خریداری از آن زر اندکی توپ و تفنگ

مابقی صرف هوس های شه و دربار شد

وانهمه وام گران بر دوش ایران بار شد

تلگراف اندر زمان ناصرالدین شد درست

پس مظفر شاه گمرک را نمود اصلاح و پست

مردم از بلژیک آورد و به کار انداخت چست

با اتابک داد او کار صدارت را نخست

پس امین الدوله را آورد و ز او اصلاح جست

لیک با دربار فاسد کی شود کاری درست

باز اتابک آمد و رفت و بتر شدکارها

چون که عین الدوله آمد بسته شد بازارها

کر و فری کرد عین الدوله اندر کار ملک

لیک از آن پیچیده تر شد عقده دشوار ملک

کی به زور هایهو رونق پذیرد کار ملک

کی شود ادبار ملک اصلاح از دربار ملک

شاه خود بیمار و مانده بی دوا بیمار ملک

رشوت و تزویر و دزدی رایج بازار ملک

این چنین ملکی پریشان مانده دور از قافله

کی شود اصلاح با صوم و صلاه نافله

رفته رفته شد ز عین الدوله دل ها پرگزند

در مجالس گفتگوها شت برضدش بلند

کرد عین الدوله جمعی را ز دانایان به بند

چند تن را درکلات و اردبیل اندر فکند

تاجران هم رنجه از لَت خوردن تجار قند

زین سبب بازارها

شد بسته زین آزار چند

مسجد جامع پر از غوغا و پرهنگامه شد

بر در مسجد سپه بر قصد جان عامه شد

سیدی شد کشته وز غوغاییان فریاد خاست

مرد و زن از بارگاه شه مظفر دادخواست

لیک عین الدوله اندرکار خود استاد راست

گفت بایدکاقتدار پشه را از باد کاست

پادشه گفتش که دربار شهنشه داد جاست

مرجع خلقست اگر هفتاد اگر هشتاد پاست

گفت عین الدوله با سلطان که الملک عقیم

عاقبت رفتند مردم سوی شه عبدالعظیم

سیّد آزاده عبدالّه که بود از بهبهان

همچنین سید محمد عالم بسیاردان

با دگر دانشوران و فاضلان و عالمان

جملگی گشتند سوی مسجد جامع روان

گشت در ری انقلابی آشکار اندر زمان

هرج و مرج افتاد در بازار و برزن ناگهان

کرد نصرالسلطنه با مردم بازار جنگ

بر در مسجد به مردم کرد شلیک تفنگ

هیئت روحانیان رفتند از ری سوی قم

تاکه از این ملک فرمایند هجرت کلهم

صدر اعظم کرد بامردم ز هر سو اشتلم

لیک گفتش جنبش ملی که، هان ای خواجه قم!

طبل آزادی کشید آواز چون رویینه خم

خلق باز آمد ز شه عبدالعظیم و شهر قم

گشت صادر دستخط شه در اصلاح امور

از قضا «عدل مظفر» گشت تاریخ صدور

کشت عین الدوله از کار صدارت برکنار

از پس او شد مشیرالدوله را آغاز کار

داد بر مشروطه فرمان خسرو والاتبار

منتخب شد مجلس شوری در اول روزگار

یافت قانون اساسی در ولایت انتشار

انجمن ها گشت برپا در همه شهر و دیار

اندر آن هنگام فرمان یافت شاه دادگر

تاج و تخت ملک را بگذاشت از بهر پسر

اینهمه آثار شاهان خسروا، افسانه نیست

شاه را شاها، گزیر از سیرت شاهانه نیست

خسروی اندر خور هر مست و هر دیوانه نیست

مجلس افروزی ز شمع است آری از پروانه نیست

اینک اینک کدخدایی جز تو در این خانه نیست

خانه ای چون خانهٔ تو خسروا ویرانه نیست

خیز و

از داد و دهش آبادکن این خانه را

واندک اندک دورکن از خانه ات بیگانه را

کارنامهٔ زندان

گفتار نخست در عظمت ذات باریتعالی و نقص ادراک بشر

ای نبرده کسی به کنه تو راه

تاری و دیو و اورمزد و اله

ای خدایی که در تو حیرانم

کیستی؟ چیستی؟ نمی دانم

کرده ام من به هستیت اقرار

گفته ام در تو بهترین اشعار

همچنین گاه گاه از ته دل

کرده ام یادت ای شه عادل

لیکن ازنقص خویش عاجزوار

درنیاورده ام سر از این کار

حکما بس که حجت آوردند

کارها را خراب تر کردند

چون به گرد تو عقل برگردد

این کلافه کلافه تر گردد

هرچه اهل کلام بیش تنند

باز غرق کلام خویشتنند

با کمند کلام بر این بام

نتوان رفت اینت جان کلام

شیخ و واعظ که هادی بشرند

به خدا کز خدای بی خبرند

اهل تعلیم ادعا کردند

که خدا را به دست آوردند

چیزی از حرفشان نفهمیدم

بین شیخ و حکیمشان دیدم

سخن صوفیان عهد قدیم

هست نزدیک تر به عقل سلیم

که خدا شاهدیست هرجایی

لیک رخ بسته از تماشایی

هرکه را دید لایق دیدار

خویش را می کند بدو اظهار

اندرین عرصه مردمی بودند

ره کشف و شهود پیمودند

همه را نیست تاب زحمت ها

آن بلاها و آن ریاضت ها

یکی از صدهزار نفس بشر

گر تو را یافت بنده را چه ثمر

در تو و هستی تو حیرانم

این بدانسته ام که نادانم

آن قدر دیدم و شنیدم تا

گوش کرگشت و چشم نابینا

کسب کردم به معرفت قدری

که رسیدم به قرب لاادری

گفتار دوم در خلقت جهان

آن مهندس که این بنا پرداخت

کس نداند که از برای چه ساخت

دانم این مختصر که در این کار

رمزهایی بود فزون ز شمار

منظری هست فوق این منظر

فوق او نیز منظری دیگر

فوق و تحتی گمان مبر کاینجاست

فوق وتحت اصطلاح ماوشماست

اصل هستی و فرع هستی، اوست

آن وجودی که می پرستی، اوست

قوه ای هست فوق جمله قوی

منقسم در تمامت اشیا

قوهٔ کائنات ازو باشد

کائنی نیست کان جز او باشد

هرکه زان قوه بیش همره داشت

سر عزت بر آسمان افراشت

اندربن قوه رشته هاست بسی

سر هر

رشته ای به دست کسی

هرکه سررشته بیشتر دارد

بیشتر زین جهان خبر دارد

هست این رشته نردبان وجود

که بدان می کند وجود، صعود

هرکه در این سفر سبکبار است

راهش آسان و سهل و هموار است

وان که سنگین دل است و سنگین بار

ندهندش به قرب حضرت، بار

تا نشانی بود ز ما و منیش

لن ترانی است پاسخ ارنیش

پایبند نیاز دارندش

هم در این قلعه بازدارندش

گاه گل گشته، گه سبو گردد

تا سزاوار بزم او گردد

این جهان همچو نقش پرگارست

همه چیزش ز عدل هموار است

کجی و ظلم را در آن ره نیست

بد و خوب و دراز و کوته نیست

همه چیزش ز روی عدل نکوست

هرکسی آن کند که درخور اوست

می رود خلق سوی زیبایی

زاد ره، همت و شکیبایی

آن که را همت و شکیب کم است

به گمانش که ره سوی عدم است

هرکه را نیست ذوق و طاقت و هوش

نیمه ره می کشد ز درد خروش

دوست دارد قبای رنگین تر

می کند بار خویش سنگین تر

بار سنگین و تن ز رخت، گران

مانده واپس ز خیل همسفران

فتد از پای و ریش جنباند

دهر را ناکس و دنی خواند

هر چش افزون دهی فزون خواهد

بیم و آزش مدام جان کاهد

گر بپرسی از او که این همه چیز

چکنی گرد؟ ای رفیق عزیز

دیگری را حدیث پیش آرد

که ندارم هر آنچه او دارد

ور از آن دیگران سؤال کنید

کاین همه از چه جمع مال کنید

همه از این قیاس چانه زنند

تیر را بر همان نشانه زنند

چهر زببای نو عروس جهان

کشت از این ابلهان ز چشم نهان

شد عروسی بدان دل آرایی

زشت در دیده تماشایی

ورنه گیتی بهشت را ماند

خلد عنبر سرشت را ماند

بلکه غیر از جهان بهشتی نیست

همه خوب است و هیچ زشتی نیست

عیب از آنجاست کاوستاد نخست

درس بد داد و راه باطل جست

علم ها سر به

سر کمال گرفت

علم باطل ره زوال گرفت

به جز این علم اجتماع بشر

که ز باطل شده است باطل تر

توشه ای کاندربن سرا باشد

خود فزون ز احتیاج ما باشد

جای آرام و آب و نور و هوا

هست کافی به رفع حاجت ما

لطف و مهر طبیعت اندر دهر

سوی ما بیش تر که شدت و قهر

صنعت و پیشه نیز بسیار است

هرکه را در جهان یکی کار است

اگر این کین و آز را ابلیس

نفکندی به مغزهای خسیس

غم نبودی به روزگار دراز

نه حسود ونه مفسد و غماز

غم نبودی و چون نبودی غم

زیستی دیر زادهٔ آدم

در مذمت مخدرات و مسکرات

باده و این همه ز باده بتر

که برآورده دودمان از سر

یا ز پرکاری است و کم خواری

یا ز پرخواری است وکم کاری

چون که عدل از میانه برخیزد

عقل وخیروصلاح بگریزد

آن توان گر ز بس تن آسانی

خسته گردد کند هون رانی

تا عذاب درونش کم گردد

پیش خم شراب خم گردد

تا ز تن پروری دمی برهد

سوی بنگ وشراب روی نهد

کارگر هم ز فرط بدبختی

ازغم و رنج و محنت و سختی

ساغری درکشد که مست شود

دور از آن عالمی که هست شود

این ز تفریط و آن دگر زافراط

هر دو گردند منقطع ز نشاط

پس به رغم طبیعت ساده

این کشد چرس و آن خورد باده

کارها گر ز روی داد بود

همه کس نیکبخت و شاد بود

ور شدی یاوه آز و ناکامی

زبستی شاد عارف و عامی

غصه و غم چو رفت و بیکاری

دوستی آید و بی آزاری

همه از نعمت خدای جهان

متنعم در آشکار و نهان

هرکسی حرفتی گرفته به پیش

نه توانگر به جای و نه درویش

حرص و خشم از جهان پراکنده

شده گیتی به عدل آکنده

آن زمان خاک حکم زر دارد

زندگی لذتی دگر دارد

زندگانی جمال و فرگیرد

ذوق ها جنبشی دگر گیرد

قتل و دزدی و غیبت و بهتان

نیست گردد چو عقل شد

سلطان

چون خردگشت بر جهان سالار

شیخ و شحنه روند و منبر و دار

چون که خالی شدند خلق از آز

سر نهند از نشیب سوی فراز

چون غم نان شب فرامش گشت

شعلهٔ کین و آز خامش گشت

طی شود رسم آکل و مأکول

اهرمن گردد از عمل معزول

شعلهٔ معرفت زبانه زند

ایمنی بانگ بر زمانه زند

حرکت جوهری سریع شود

چرخ و اختر تو را مطیع شود

کنی -ار بگذری ازاین پستی -

ای بسا عیش و ای بسا مستی

کاندرین حال عیش و مستی نیست

غیر حرص و درازدستی نیست

این بنا بهر این گذاشته اند

واندرو نقش ها نگاشته اند

تا تو بر زندگی دلیر شوی

نه که از عمر خویش سیر شوی

شاد باشی و عزم کارکنی

گوهر خویش آشکار کنی

کنی اندیشه های نغز سترگ

تا شوی درخور مقام بزرگ

قوت روح را بروز دهی

پای بر تارک سپهر نهی

سخت بی انتهاست قوت تو

تا چه فتوی دهد فتوت تو

ای دریغا که عامه کور و کر است

رهبرش نیز عامی دگر است

گفت عیسی و شد صلیب سوار

گفت منصور و رفت بر سردار

هست با شیخ و شحنه تیغ و عصا

کس نیارد چخید با رؤسا

گفتار سوم سبب نظم کتاب

داشت امسال ماه فروردین

همچو افسردگان بر ابرو چین

بودش از ابر چین به پیشانی

سرد و پر باد و زشت و ظلمانی

مؤمنی گفت از چه عید امسال

شده برعکس، ماه رنج و ملال

هست تاربک و سرد و غم گستر

پاسخش داد مؤمن دیگر

گفت زیرا بهار محبوس است

عید بی نوبهار منحوس است

اول صبح و آخر اسفند

شد صدای در سرای بلند

باغبان شد بدر شتابنده

تا ببیند که کیست کوبنده

رفت و برگشت و گفت فخرائیست

گفتمش رو بپرس کارش چیست

من چه دانم که کیست این آقا

با منش کار چیست این آقا

آمد و گفت با تواش کار است

گفتمش رو بگوی بیمار است

اندر این حیص و بیص آن مأمور

با دو تن

همچو خود عوان و جسور

بی اجازت ورود فرمودند

(این چه حرفست؟) میهمان بودند!

من درافتاده سخت در بستر

مبتلای زکام و دردکمر

کلفت آمد که آمدند به باغ

وز اطاق تو می کنند سراغ

راستی هم بسی کسل بودم

با غم و درد متصل بودم

شب نوروز و کیسهٔ خالی

خرج بسیار و همت عالی

بچه ها لخت و لخت کلفت ها

باغبان لخت و پیشخدمت ها

همسر من اگر سکوت کند

اکتفا با کهن رُخوت کند

چادر پاره را رفو سازد

صدره کهنه پشت و رو سازد

کودکان را که می کند ساکت؟

کفش خواهند و پالتو و ژاکت

بی زبان ها زبان نمی فهمند

غیر پوشاک و نان نمی فهمند

کلفت و نوکر از همه بدتر

داد از دست کلفت و نوکر

لخت سر تا به پای غالبشان

اوفتاده عقب مواجبشان

قسط قرض است غوز بالا غوز

داد می بایدش همین امروز

شیروانی بطانه می خواهد

باغبان ماهیانه می خواهد

هرچه آمد به دست از هرجا

همه شد خرج و هیچ نیست بجا

نه اجازت که شغلی آغازم

نه کزین مملکت برون تازم

بوده ام سال ها نماینده

گوش ها از خروشم آکنده

روزنامه نوبس بودم من

با افاضل جلیس بودم من

عمر در مردمی سر آورده

سر به آزادگی برآورده

خواجگی کرده سال های دراز

در فتوت ز خواجگان ممتاز

رخ گشاده، گشاده باب سرای

سفره گسترده، خادمان بر پای

در بر اهل مملکت مقبول

خدمت دولتی نکرده قبول

تا نپوسم به کنج خانه خموش

شده ام کاسبی کتاب فروش

بردم ازگنجه و خزانهٔ خویش

کتبی درکتاب خانهٔ خویش

کارم آخر به کاسبی پیوست

به خرید و فروش بردم دست

نزد دولت اگرچه مغضوبم

بر ملت عزیز و محبوبم

لیک خواهد خدایگان زمین

تا شوم بی نشان و خانه نشین

سخت گیرند تاکه رام شوم

چاپلوسی کنم غلام شوم

لیک غافل که گردن احرار

درنیاید به چنبر اشرار

«کس نیاید به زیر سایهٔ بوم

ور همای از جهان شود معدوم»

زبن تکان ها ز جا نخواهم رفت

زبر بار «رضا» نخواهم رفت

گر فروشم کتاب در بازار

به که خوانم قصیده در دربار

با چنین حال زار و رسوایی

در عذابم ز

دست فخرایی

کاین سه تن ناشناس یک دنده

کارشان صبح چیست با بنده

پیش خود گفتم این سه قلاشند

شب عید آمدند و کلاشند

لیک بایست داد در هرحال

هریکی را چهار پنج ریال

به خدایی کزوست مایه و سود

درکفم پانزده ریال نبود

بود پانصد ریال آماده

تا شود قسط قرض را داده

گفتم از قسط قرض کم سازم

ماه دیگر عوض بپردازم

بعد معلوم شد که این حضرات

هرسه هستند عضو تأمینات

به خدایی که خالق بشر است

که ازو خوب و زشت و خیر و شر است

بس که بودم ز وضع خویش نفور

زبن خبر شاد گشتم و مسرور

لیک حال زنم دگرگون شد

چشمش از سوز گریه پرخون شد

کودکان دور بنده جمع شدند

همچو پروانه گرد شمع شدند

شب عیدی که مرد و زن شادند

بلعجب عیدیئی به ما دادند

گفتی آن جمع را عزا برداشت

سیلی آن خانه را ز جا برداشت

الغرض زود رخت پوشیدم

کودکان را ز مهر بوسیدم

شد فراموشم آن کسالت ها

رفت از یادم آن ملالت ها

چون ز نو غصه ای به دل تازد

غصهٔ کهنه جا بپردازد

چون که از نو بلا پدید شود

غم دیرینه ناپدید شود

چون بلایی رسید غم برود

بیش چون شد پدید، کم برود

باید از درد جست چارهٔ درد

مرد بی درد مرده است نه مرد

به سوی باغ رفتم از تالار

گفتم اینک منم، چه باشد کار؟

ریش جوگندمی، سیه رنگی

ریزه چشمی، میانه ای لنگی

خنده رویی و گرم گفتاری

کهنه رندی، قدیم عیاری

با زبانی چو پشت افعی نرم

با بیانی چو کام اژدر گرم

گفت تفتیشکی کنیم اینجا

تا چه باشد نوشته های شما

گفتم اینجا نوشته بسیار است

کاغذ بیست ساله انبار است

گفت باشد کتاب خطی نیز؟

گفتم آری فزون تر از هر چیز

لیک تفتیش خطی آسان نیست

خواندنش کار بی کتابان نیست

خواندنش نیست سهل بر همه کس

کار اهل کتاب باشد و بس

جلد باشید ویار درگیرید

هرچه باشد نوشته برگیرید

هرچه انبار بود کاوبدند

هرچه اشکاف بود

گردیدند

هم به صندوق خانه سرکردند

نیز در خوابگه نظر کردند

از شبستان گرفته تا جایی

جمله را سرکشید فخرایی

قبض و مبض و قباله و اسناد

دفتر و مفتر و سواد و مواد

جمله را کرد درهم و برهم

ریخت در یک جوال بر سر هم

جزوه های مفصل طبری

شده آراسته ز کارگری

شد پریشان ز فرط افزونی

نصف درکیسه نصف درگونی

پس از آن گشت نوبت بنده

گفت آن مرد لنگ با خنده

دو دقیقه است و نیست طولانی

چه شود گر قدم برنجانی

که ببخشید با شما باری

در اداره است مختصرکاری

من خود از پیش دیده بودم کار

خوبش راکرده مستعد و تیار

جبه ای گرم نیز پوشیدم

بچه ها را دوباره بوسیدم

محشری شدکه سوخت زان دل سنگ

هم دل سنگ سوخت هم دل لنگ

گفت از غصه توبه کردم من

سر جدم که توبه کردم من

گرچه می کرد لرزه با سفتی

به گمانم که بود غالفتی

دل این ها قساوتی دارد

به چنین حال عادتی دارد

بس که از این قبیل دیدستند

یا ز همکارها شنیدستند

حسشان خشک گشته در اعصاب

چون ز قتل غنم دل قصاب

شرف آدمی است بر حیوان

رقت و انفعال و حس نهان

وآن کسانی که سنگ دل شده اند

به جمادات متصل شده اند

الغرض با دو بستهٔ کاغذ

هریکی بادکرده چون گنبذ

من و آن سه برون شدیم از در

ماند در خانه جفت بی همسر

شدم آن لحظه نارسیده به کوی

با طلب کار خویش رویاروی

قبض پانصد ربال پیش آورد

ضرباتی به قلب ریش آورد

چکنم قبض محضررسمی است

سر ماه است و دادنش حتمی است

قسط پرداختیم و با رندان

سر نهادیم جانب زندان

صف ادارهٔ تأمینات و شرح زندان

مثل مردمان خطا نشود

که دویی نیست کان سه تا نشود

با من این حبس گاه راکار است

حبس این بنده سومین بار است

بارهای دگر بدون درنگ

می گذشتم ز ره به محبس تنگ

چون رسیدم ز ره ولیک این بار

برد فخرائیم به شعبهٔ چار

چون نشستم درآن کریچهٔ سرد

کمر من گرفت از نو درد

دیرگاهی

نشستم آنجا من

کس نفرمود صحبتی با من

از پس یک دو ساعت، آمد پیش

فربهی سبز رنگ وکافرکیش

صورتی گرد و چهره ای مغرور

دست و پایی ز ذوق و صنعت دور

لیک درکار خویش زبر و زرنگ

به فسون روبه و به کبرپلنگ

داد دست و نشست و خامه کشید

جا ونام و نشان من پرسید

پس بزد بانگ و آمد از بیرون

یکی از آن سه مرد راهنمون

اول رنج و زحمت است اینجا

فتح باب مشقت است اینجا

بنده با آن عوان روانه شدیم

یک دوساعت به یک دو خانه شدیم

شرح آن دخمه ها از اسرار است

فکرکاهست و خاطرآزار است

در یکی زان دوکلبهٔ احزان

مردمی دیدم از الم لرزان

حاج سیاح قمی پرخور

بود آن جای بسته برآخور

شکم گنده پیش آورده

گنده بویی به ریش آورده

گشته چرک و سیاه مولویش

بر زبان بود مدح پهلویش

شعر می خواند و پف پف می کرد

بر سر و ریش خلق تف می کرد

مدح می خواند شاه ایران را

حامی فرقهٔ فقیران را

تا مگر زودتر رها گردد

باز مبل اطاق ها گردد

سر و ریشی صفا دهد از نو

شکم گنده را دهد به جلو

بنشیند به مجلس اعیان

بدهد حکم چایی و قلیان

نیزه را محرمانه بند کند

چند غازی مگر بلند کند

گرچه در شهر ری سرایی نیست

محضری، منظری، لقایی نیست

محفل و مجلسی اگر باقی است

هست در این محل و الا نیست

قصرها را ببست دولت در

تا که شد باز باب «قصر قجر»

ساعتی هم دریچه گذشت

تا همه چیز ثبت دفتر گشت

صف زندان نمرهٔ دو

پس ره نمرهٔ دو پیمودم

زان که خود راه را بلد بودم

ایستادم به پیش آن درگاه

چه دری، لا اله الا الله!

دخمه ای تنگ و سوبه سوی و نمور

واندر آن دخمه چند زنده به گور

هر یکی در کریچه ای دلتنگ

بسته بر رویشان دری چون سنگ

داشت دهلیزی و بر آن دهلیز

بود بسته دری ز آهن نیز

به درون رفتم از همان در، من

که بدم

رفته بار دیگر، من

گرد برگشتم از یکی رهرو

پیش سمجی که بود مسکن نو

بر در نمرهٔ یک استادم

وان قلاوور را فرستادم

تا بگوید ز خانه ام باری

بستر آرند و فرش و ناهاری

پس نگه کردم اندر آن دالان

دیدم آنجا گروهی از یاران

هریک استاده گوشه ای خسته

چند تن در به رویشان بسته

میر مخصوص کلهر و خسرو

چندی از دوستان کهنه و نو

شده هر یک به دیگری مأنوس

پنج شش سال هر یکی محبوس

میرکلهر نمود از سختی

ناله، وز روزگار بدبختی

گفت شش سال بودم اندر بند

چار دیگر بر او برافزودند

چون شود مرد لشگری قاضی

شود انسان ز قاضیان راضی

کلبهٔ عهد پیش را دیدم

خوردم آنجا ناهار و خوابیدم

ظاهراً تازه همتی کردند

وان قفس را مرمتی کردند

پاک و بی گرد و آب و جارو بود

مبرزش نیز پاک و بی بو بود

هان و هان تا مگر نپنداری

که اطاقیست خوب و گچ کاری

عرض و طولش چو تنگنای عدم

سه قدم طول بود در دو قدم

بهتر از زنده در چنین مرقد

آن که مرده است و خفته زیر لحد

نبود کار مرده جنبیدن

نیست محتاج خوردن و ریدن

هست، تا هست آدمی زنده

گاه جنبنده گاه ریزنده

عادت آدمی است آمیزش

خور و خفتار و جنبش و خیزش

این همه در یکی کریچهٔ تنگ

گفتنش نیز هست مایهٔ ننگ

با بشر هیچ کس نکرده چنین

حیوان نیز نیست درخور این

بود اندر زمانه های قدیم

گاه گاهی چنین عذاب الیم

لیک در دورهٔ تمدن و دین

با بشر کس نکرده است چنین

تازه این جایگاه احرار است

وای از آنجا که جای اشرار است

صف زندان نمرهٔ یک

دیده ام من ز بام آنجا را

آن سیه چال عمرفرسا را

تنگ و تاریک و سهمناک و قعیر

در و دیوارها سیاه چو قیر

کلبه ها بی دریچه و روزن

تنگ و تاریک چون دل دشمن

روز و شب هم در آن سیاه مغاک

آب پاشند تا شود نمناک

هست دهلیزی اندرین

جا نیز

کلبه ها هست در بن دهلیز

چون شود در به روی کس بسته

ریه زان بستگی شود خسته

که هوا نیز اندر آن حبس است

نفس آنجا به حبس چون نفس است

نیست بین مبال و محبس، در

در مبالند حبسیان یکسر

گر ترا حشر ساس و کیک هواست

شو بدانجا که شهرشان آنجاست

سبب بنای زندان

بهر آن شد بنای نمرهٔ یک

که بگیرد مقام زجر و کتک

مجرمی کاو به کرده، خستو نیست

چاره اش غیر زور بازو نیست

سارقی کاو نمی کند اقرار

باید اقرار خواست با اصرار

جای اشکنجه و عذاب و کتک

افکنندش شبی به نمرهٔ یک

چون شبی ماند اندر آن پستو

شود از شدت تعب خستو

دانی اکنون که اندر آنجا کیست

غیر آزاده مردم آنجا نیست

ور بود نیز مجرم و خونی

پس چندی شوند بیرونی

وان که آزاده است و با مسلک

دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک

نه مه و هفته بلکه سال به سال

جای دارد در آن سیاه مبال

حالشان بدتر است ز اهل قبور

زان که جان می کنند زنده به گور

همه عشاق مرگ و مرگ از ناز

نکند روی خود بدیشان باز

دوزخی را که گفته اند آنجاست

خاصه زین پس که موسم گرماست

باید آنجا به صبر پردازد

تا خدا خود وسیلتی سازد

یا بیابد از آن به مرگ فرج

یا رهایش کنند کور و فلج

یا ز پای افتد و شود بیمار

مایهٔ دردسر شود ناچار

ببرندش به سوی مارستان

زبردست علیم و همدستان

هرکه نزد علیم گشت مقیم

به کجا می رود؟ خداست علیم

روزی آمد علیم در بر من

گفت خود را به ناخوشی می زن

تا به سوی مریضخانه شوی

همنشین با می و چغانه شوی

زان که آنجاست در ادارهٔ من

نانت آنجاست غرق در روغن

گفتم اهل می و چغانه نیم

بنده باب مریضخانه نیم

تن من سالمست و حال درست

سکه بر یخ زدی گناه از تست

مجرمان نیز اندر آنجایند

بند بر

دست و قید بر پایند

مجرمی گر نشد به فعل مقر

میکنندش شکنجه های مضر

دستی از روی کتف پیچانند

دستی از پشت سر بگردانند

ساق آن هر دو را نهند زکین

به یکی دستبند پولادین

استخوان های ساق و بازو و کِتف

می خورد تاب ازین شکنجهٔ سفت

عضلاتش به پیچ و تاو افتد

استخوان ها به چاو چاو افتد

رود از هوش و چون به هوش آید

از سر درد در خروش آید

سوی لا و نعم نمی پوبد

هر چه بایست گفت می گوید

کار پنهان برافتد از پرده

همچنین کارهای ناکرده

کارهای نکرده گفته شود

همچون آن کرده ها شنفته شود

ور کسی طاقتش شدید بود

داربستی بر آن مزید شود

دست های خمیده را به کمند

از یکی حلقه ای بیاو بزند

پس کشندش به داربست فراز

طاقت گفتنش ندارم باز

گاه با تازیانه و ترکه

می زنندش که افتد از حرکه

ای بسا بی گنه که فرمان یافت

وین بلا را به مرگ درمان یافت

تمثیل

گشت مردی شریک پرخواری

کرد تقسیم توشه را باری

گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه

خربزه یا که هندوانه بخواه

گفت من هر دوانه می خواهم

خربزه، هندوانه می خواهم

برد مشروطه داغ و چوب و فلک

جای آن ساخت حبس نمره یک

شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت

خربزه داشت هندوانه گرفت

کرد من باب دبه و لنجه

حبس تاریک جفت اشکنجه

دست بند و شکنجه های دگر

تاز بانه ز جملگی بدتر

گاهگاهی هم از پی تحقیق

آب جوشیده می شود تزریق

آن شنیدم که «هایم» بدبخت

مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت

تا گروهی ز عارف و عامی

یار خود سازد، اینت بدنامی

و آن یهودی ز تهمت دگران

بست لب با چنین عذاب گران

وان که او را شکنجه می فرمود

مسلمی بود شوم تر ز جهود

بود تشنه، به خون ایرانی

شحنه با دعوی مسلمانی

بود «هایم» بدان دلآگاهی

بهتر از صدهزار «درگاهی»

کاو به ناحق نبرد نام کسی

وین به خلق افترا ببست بسی

برد از آغاز آن جهول ظلوم

دست در خون عشقی مظلوم

بعد از آن تا

زند مؤسس را

زد به تیر بلا «مدرس» را

شحنهٔ شهر چون که شد فتاک

دگران را ز قتل و فتک چه باک

دارم افسانه ای ز «درگاهی»

شاهکاریست بشنو ار خواهی

حکایت حاج واعظ قزوینی

شب آدینه هشتم آبان

شد به مجلس خلاف شه عنوان

بی دلیل و بهانه میر سپاه

بود شایق به خلع احمدشاه

وکلا جمله واقف از اسرار

بین بیم و امید گشته دچار

همه سوگند خورده با قرآن

به وفاداری شه ایران

لیک سوگند گشت باد آن شب

رفت عهد وفا زیاد آن شب

سیم و زر دیدهٔ صلاح ببست

منفعت عهد مردمی بشکست

وکلا بی بهانه کرده تیار

نقشهٔ عزل دودهٔ قاجار

کرد طرح قضیه «یاسایی»

دگران گرم مجلس آرایی

نز خدا کرده یاد و نز سوگند

کاهرمن بسته بودشان به کمند

گشته مندیل ها بدل به کلاه

شده نانشان سفید و قلب سیاه

حمله بردند بر شه مظلوم

چون به طاوس خسته لشکر بوم

من کشیدم زکام تیغ زبان

تکیه کردم به صاحب قرآن

با زبان فصیح و منطق راست

ساختمشان چنان که دل می خواست

چون بکردم مراد خویش ادا

هیجانی فتاد در دل ها

یافتم کز نفوذ آن گفتار

اندرین جلسه نگذرد آن کار

سخنی کز دل سخنور خاست

در دل مستمع نشیند راست

شدم از جلسه تا کشم سیگار

سپری شد دقیقه ای سه چهار

بازگشتم درون جلسه که بود

هم درین قصه گرم گفت و شنود

ناگهان بانگ تیر خاست ز در

چند تیر از قفای یکدیگر

شیرمردان ز بیم ریزش خون

همه از جلسه ریختند برون

سوی درها شدند ویله کنان

لیک سربازشان گرفت عنان

پر دلان یافتند راه فرار

بخشی از درگروهی از دیوار

مانده من با «امیر جنگ» به کاخ

رفقا جمله رفته در سوراخ

شد چو مجلس دوباره بر سر پای

نیمی از جمع مانده بود به جای

جلسه شد ختم تا به روز نهم

بامداد مصیبت مردم

چون ز مجلس برون شدیم به کوی

بود هرجا پلیس در تک وپوی

نه درشکه به جا ونه خودرو

شه شکاران پیاده در تک و

دو

سوی منزل شدم در آن شب تار

دیده گریان ز وضع شهر و دیار

روز آدینه قرب ظهر از در

فرخی آمد و دو دیدهٔ تر

گفت از خانه پا منه بیرون

که بریزند خائنانت خون

شب دوشین ز جلسه چون رفتی

نطق کردی سپس برون رفتی

چند تن آن دم از تماشا جای

سوی بیرون شدند برق آسای

از قضا بود واعظ قزوین

رفته بیرون ز صحن درآن حین

چون شبیه تو بود بیچاره!

شد دچار گروه خونخواره!

کز سر شب حسین و همدستان

به کمین بر در بهارستان

همه همدست با رئیس پلیس

شده پنهان به پردهٔ تلبیس

روز تا شام کرده تدبیرت

که شبانگه زنند با تیرت

واعظ بی گنه در آن شب شوم

شدگرفتار آن گروه ظلوم

چون به قد و صفت مشابه تست

به گمانشان که او تویی بدرست

دم مجلس بگیرش آوردند

زیر باران تیرش آوردند

شیخ واعظ گرفت راه فرار

خونیان در پی اش به قصد شکار

سوی سرچشمه ره گرفت فقیر

خونیانش گرفته در دم تیر

خورده تیرش به شانه وگردن

باز سرگرم جان بدر بردن

تا به مسجد نایستاد بجای

بر در مسجد اوفتاد ز پای

پهلویش را بکی به دشنه درید

دگری حنجرش به کارد برید

هم درین حین کسی رسید از پی

بانگ زد بر رفیق خویش که هی

این کس دیگرست یارو نیست

دست ازو بازدارکاین او نیست

زین سخن ماند دستشان ازکار

همه بگذاشتند پا به فرار

چون بجستند خونیان زآنجا

سرپلیس وپلیس شد پیدا

کاین پلیسان ز بیم معزولی

کرده بر تن لباس معمولی

دیده بانان خونیان بودند

یک دو تن هم در آن میان بودند

واعظ سر بریده را بردند

جسم در خون طپیده را بردند

نام او را «بهار» بنهادند

وین خبر را به «پهلوی» دادند

چون بیامد طبیب عدلیه

سوی بیمارسان نظمیه

از پس بازجست ها که نمود

شد محقق که او «بهار» نبود

عکس برداشتند از آن مردار

تلفون شد به حضرت سردار

بد به مهمانی سفیرفرنگ

کآمد این مژده های رنگارنگ

با

وزیری که بود نزدش، گفت

وآن وز یر این خبر زما ننهفت

این تمنی ز دوستان بشنو

یک دو روزی ز خانه دور مشو

شد «مدرس» ازین حدیث خبر

«بهبهانی» و دوستان دگر

همه دادند سوی من پیغام

که تو فردا منه به مجلس گام

گفتم آن قوم راکه این نه رواست

مردن و زیستن به دست خداست

کان که دوش از اجل نجاتم داد

دیگری را به جای من بنهاد

هم تواند که در درون سرا

بسپارد به کام مرگ مرا

این مثل در جهان فسانه شده

که بود امن، راه دزد زده

حیف باشدکه جلسهٔ فردا

من نباشم میان جمع شما

دوستان لابه ام نپذرفتند

یک دوتن شب به خانه ام خفتند

که مبادا برون شوم ز سرای

روز شنبه نهم به مجلس پای

زبن سبب روز طرح بیدادی

نهم ماه و مرگ آزادی

نقل گفتار من کسی نشنید

نالهٔ زار من کسی نشنید

در نیکامی و بدنامی می گوید

آه از انسان که چون شود سوی پست

هیچ چیزش نمی شود پابست

ور شود سوی اوج، شاه شود

برتر از آفتاب و ماه شود

گه به عین الحیات گیرد جا

گَه شود شوم تر ز مرگ فجا

نیکنامی عزیزتر چیزی است

فرخ آن کو به نیکنامی زیست

مرد بدنام مایهٔ ننگ است

زان سبب سوی ننگش آهنگ است

دشمن مردمان به سر و علن

کز چه دارند مردمش دشمن

آن که اندر زمانه شد بدنام

طشت رسوائیش فتاد از بام

نیکنامی بر او حرام شود

دشمن مرد نیکنام شود

هرکه را نیک یافت بد خواند

تا بد خویشتن بپوشاند

این همه ظلم و جور و بدعت ها

وین بدآموزی و شناعت ها

زادهٔ فکر این گروه بود

کآدمیزاد از آن ستوه بود

به خطایی که کرده از این پیش

خلق را ساخته است دشمن خویش

وز سَر عجب و نخوت و پندار

نگشوده لبی به استغفار

بلکه هنجار بدتری گیرد

صفت کوری وکری گیرد

پیِ پامال کردن یک بَد

می کند صد بدی ز فرط خرد!

این چنین کس، سزای نفرین است

بدترینی که گفته اند این است

!

هیچ نشنیده نکته ای ز اصحاب

هیچ ناخوانده صفحه ای زکتاب

خوب و بد را به پای نفع برد

هرچه نفعی نداشت بد شمرد

خویش را شیر شَرزه اِنگارد

خلق را صید خویش پندارد

جود را عجز می شمارد او

وز چنین عجز عار دارد او

گر فلوسی به کس دهد روزی

هست ازآن فلس بر دلش سوزی

تا ازو پس نگیرد آن انعام

نشود سوزش دلش آرام

آن چنان دستِ آز بوسیده

که به عباس دوس دوسیده

خویشتن را ز فرط جهل و جنون

خوانده گه پطر وگاه ناپلئون

لیک اندر عمل ز خوی درشت

دست ضحاک را ببسته به پشت

در سیاست ز فرط کین و لجاج

گوی سبقت ربوده از حجاج

محوکرده به خنجر خون ریز

نام تیمور و شهرت چنگیز

خوانده از جهل و قلت مایه

خلق را طفل و خویش را دایه

دایه ای مهربان تر از مادر

که بریده است کودکان را سَر

گلوی شیرخواره بفشرده

عرضشان برده، مالشان خورده

همه چشمش به مال همسایه است

وای طفلی کش این سبع دایه است

متجددنما و کهنه پرست

بی رقم، قوشچی و بی می، مست

گویی از ملّت و خدا و نماز

گوید این ژاژها به دور انداز

کهنه شد دین وکهنه نیست به کار

دهر نو شد تو نیز چیز نو آر

گویی از چیزهای نو آن است

که جماعت سزای احسان است

هست کشور چو پیکری هشیار

عضوش این توده مردم بسیار

بدبودهرچه خلق بدبیند

برگزیده است آنچه بگزیند

کار مردم به دست مردم نه

کار مردم به دست مردم به

چون شنید این، ره دگر پوید

از علیّ ولی سخن گوید

گوید از کینه در حق اجماع

که همج اا خواندشان علی و ر عاع اا

مردمان را همج خطاب کند

جاهل و گول و کج حساب کند

خویش را از علی گرفته قیاس

فرق ننهاده فربهی ز آماس

ای علی ناشده مکن دغلی

منگر خلق را به چشم علی

آن که غالی اا خداش پندارد

با تو بسیار فرق ها دارد

اوست شیر خدای عزّوجل

توسگ کیستی؟ جناب اجل

تو علی نیستی معاویه هم

وان

یزید درون ه

کاندو بودند مهتران عرب

صاحب علم و جود وفضل و ادب

تو یکی ملحد بداندیشی

دشمن خلق و عاشق خوبشی

نه شرف بوی کرده ای نه گهر

نه پدر دیده ای و نه مادر

زادهٔ فتنه ای و فتنه نهاد

فتنه بر خوبش گشته ای، فریاد!

حکایت دیوانه ای که سنگ به چاه اندخت

کرد دیوانه ای به چاه نگاه

عکس خود را بدید در ته چاه

سنگی افتاده بد به راه اندر

هشت آن سنگ را به چاه اندر

مردم شهر رنج ها بردند

تا که آن سنگ را برآوردند

توپی آن سنگ اوفتاده به چاه

عاقلان در تو می کنند نگاه

وقت بسیارکرد باید صرف

تا برونت کشید از آن چه ژرف

پدرت فتنه بود و مادر شر

نیک مانی به مادر و به پدر

هرکه زی مردمان وجیه بود

زی تو پتیاره و کریه بود

وان که نزد تو آبرو دارد

دست پیش کسان برو دارد

وه چه خوش گفت اوستاد طریق

زاد سرو حدیقهٔ تحقیق

« کآدمی چون بداشت دست ازصیت

هرچه خواهی بکن که فاصنع شیت»

تغییر زندان

نمرهٔ دو بود چو نمره یک

لیک لختی از آن فراخترک

نیست دیوار او سیه چو زغال

تیغه ای بین محبس است و مبال

هست بر سقف او یکی روزن

که شود حبسگاه ازآن روشن

روی در نیز هست پنجره ای

دارد از هر طرف هوا خوره ای

در بر نمرهٔ یک این نمره

هست چون در بر سبو خمره

محبس قصر بهتر از شهر است

که ز نور و نظافتش بهر است

هرکه این کاخ ساخته است به شهر

بوده با نوع مردمش سر قهر

شمس را اندر او نظارت نیست

آفتاب اندرین عمارت نیست

آن که خدام و آن که مخدومند

همه از آفتاب محرومند

روسا را چو حال آن باشد

حال زندانیان چه سان باشد

مر مرا زآن فضای پست وزبون

عصرآن روز خواستند برون

شده خاص من اندربن اوقات

حجره ای در رواق تامینات

یکی از دوستان پاک ضمیر

پایمردی نمود پیش امیر

این فلاحم ز پایمردی اوست

کیست بهتر به روزگا ر از دوست

زی من این حجره «بیت عاتکه» بود

این هم از برکت برامکه بود

من خود این

حجره دیده ام دو سه راه

بوده ام اندرو نکرده گناه

یک سفر یار «رهنما» بودیم

از اسیران « کودتا» بودیم

سید هاشم بدند و ساعت ساز

چار مسکین به یک قفس دمساز

بود «تیمورتاش» یک مره

دیدنش کردم اندر این حجره

بار دیگر به دور «درگاهی»

از سر دشمنی و بدخواهی

پانزده روز داشتم دربند

بعد از آنم در این اطاق افکند

بازم این بار بی خطا وگناه

هم در این حجره راند بخت سیاه

این اطاقی است رو به شارع عام

پر هیاهو ز صبحگه تا شام

چون ز محبس کنی نگاه به کوی

هست ایوان بانگ رویاروی

بودیم گر ودیعه ها بر «بانک»

حبس کی گشتمی برابر «بانک»

صاحب «بانک» می شدم چون شاه

نه همین بانک خشک در افواه

تکیه بر دانش و هنر کردم

پشت برگنج سیم و زرکردم

«بانک» من بانک دانش و ادب است

«بانک» او بانک فضه و ذهبست

وارث این «بانک» را تمام کند

بانک من تا ابد دوام کند

من و او چون رویم ازین مسکن

«بانک» ماند از او و بانک زمن

بانک من نور و بانک او نار است

نور من نام و نار او عار است

فاش گردد چو شد زمان حسیب

کز من و اوکه خورده است فریب!

زر و زور از تو دست بردار است

آنچه همراه تست کردار است

کرده آن به که نام زاید از او

شرف و احترام زاید از او

زان که بی شبهه اعتبار اینجاست

شرف و عزٌ و افتخار اینجاست

در صفت محبس تأمینات

اندرین حجره ام پس از خور و خواب

نیست چیزی انیس غیرکتاب

مه اردی بهشت و لاله به باغ

من در اینجا چو لاله دل پر داغ

دستم آزاد و بسته است دلم

تن درست و شکسته است دلم

سوزد از تاب تب هماره تنم

گونی از آتش است پیرهنم

دهدم دردسر مدام عذاب

بس که بیگاه می پرم از خواب

چشم انداز من زگوشهٔ بام

ناف شهر ری است و شارع عام

های وهو یی که اندرین مأوی است

به خدا گر

به محشرکبری است

پر الا لا وگیرودار و غلو

چون گه جنگ رستهٔ اردو

بانگ گردونه های آب فشان

می دهند از غریو رعدنشان

لیک رعدی که بیخ گوش بود

بام تا شام در خروش بود

دم بدم رعد و برق ولوله است

متصل در اطاق زلزله است

من که بودم انیس خاموشی

بود با خلوتم هم آغوشی

از نسیمی که می وزید بدر

می پریدم ز خواب وقت سحر

دور از شهر و در میان گروه

خلوتی داشتم به دامن کوه

از ره کینه بخت وارون کار

بسترم را فکند در بازار

گفته ام در قصیده ای کم و بیش

شرح این های وهوی رازین پیش

نوک خیابان وسیع ترگشته

رفت و آمد سریع ترگشته

گشت گوشم کر از ترنک ترنک

مغزم آشفت از این غریو و غرنک

روزی از روزهای فصل بهار

رعد و برقی عظیم بود به کار

هر زمان برق سخت جنبیدی

بر سر بام ها غرنبیدی

گرچه بد برق و تندری نزدیک

گوش،بانگش نمی شنید ولیک

زان که گردونه های راهگذر

ره ببستی به غرش تندر

کرده در بیخ گوشم آماده

چرخ گردون هزار اراده

می رود خواب و می پرد هوشم

می کفدمغز و می درد گوشم

داستان شبی از شب های جوانی

در جوانی چنان که می دانی

بزم ها داشتم به پنهانی

پیشم آمد شبی بلایه زنی

نه زنی، آفتاب انجمنی

چه زنی بوستان زیبایی

چه زنی سرو ناز رعنایی

سرو قدی و نار پستانی

سیم ساقی سفید دندانی

چشم چون دیدهٔ غزال سیاه

کفلی گرد چون چهاردهٔ ماه

زلف هایش نه مشکی ونه بخور

گردنش استوانه ای ز بلور

سینه ای پهن و صاف و برجسته

کمری تنگ بر میان بسته

بازوانی دراز و صاف و لطیف

نوک انگشت ها خدنگ و ظریف

زلف هایش به طرز نو چیده

روی هم حلقه حلقه خوابیده

طرّه بگذشته از بناگوشش

لیک ننهاده پای بر دوشش

سرخ کرده لبان ز خون بشر

لب بالا ز زیر نازک تر

روی بیضیش به ز ماه تمام

رنگ او چون شکوفهٔ بادام

صف دندانش از میان دو لب

می درخشید چون ستاره به شب

زن مگو جسته حوریئی ز جنان

زن مگو جان و جان مگو جانان

به

ظریفی ز هوش چابک تر

به لطیفی ز فکر نازک تر

از لطافت به بر نمی آمد

وز صفا در نظر نمی آمد

بود سروی جوان و شوخ و لطیف

گر بود سرو را دو ساق ظریف

ساق هایش کشیده و مقبول

روح شهوت در آن نموده حلول

داشت جورابی از پرند به پای

نیمرنگ و لطیف و ساق نمای

چادری بر سر از حریر سیاه

چون ثوابی نهان به زیر گناه

نه سیه نه کبود، رنگ حریر

چون کنار افق سحرگه تیر

داشت پیراهنی حریر به بر

که چو بر پا ستادی آن دلبر

دیده می شد ز زیر پیراهن

کتف و پستان و ران و باقی تن

کلماتش ز قند شیرین تر

دو لب از برگ لاله رنگین تر

هم نمک بود و هم طبرزد بود

شور و شیرین که دل نمی زد بود

لوده و رند و دلکش و دلبند

مَشتی و شوخ وشوخ چشم و لوند

داشت زنجیرکی ز زرٌ عیار

به مُچ دست راست شاهدوار

یعنی این دست بوسه گاه کسی است

که به دستش ازین متاع بسی است

کیفی آویخته زدست دگر

بر لب کیف او زهی از زر

یعنی آن راکه کیف خواهد و حال

کیف باید ز نقد مالامال

محترم بود ومحترم نامش

داشتم احترام و اکرامش

چادر از برگرفت و پیچه ز سر

من چو چادرگرفتمش در بر

به مکیدن نداشت لعلش تاب

به دهن نارسیده می شد آب

بنشستیم و باده نوشیدیم

گرم گفتیم وگرم جوشیدیم

تار بگرفت و برکشید آواز

این غزل را بخواند در شهناز

غزل مرادف

هرکه او یار محترم دارد

دگر اندر جهان چه غم دارد

خوبرویان شهر را دیدم

هرکه چیزی ز حسن کم دارد

لیک شکر خدا که دلبر من

خوبی از فرق تا قدم دارد

بهر عشاق دام های بلا

زیر آن زلف خم بخم دارد

هست تیر نظر حرام بر او

صفت آهوی حرم دارد

گشت رام «بهار» آهویی

که ز خلق زمانه رم دارد

شام خوردیم و تخت خوابیدیم

می قوی بود سخت خوابیدیم

تازه خوابم ربوده در بستر

غرشی خواب من ببرد از سر

جستم از خواب و دیده برکردم

سوی

دلدار خود نظر کردم

دیدم آن رشک لعبت چینی

خرّ و خرّی فکنده در بینی

نرم نرمک دو دست یازیدم

بالشش زیر سر طرازیدم

سر او را به مهر کردم راست

بوسه ای نیز حق زحمت خواست

باز خفتیم دست در آغوش

که برآمد ز کام خفته خروش

خرخری همچوکوس اسکندر

یا نفیر جهاز در بندر

باز گفتم ز قوّت باده است

یا سر نوش لب کج افتاده است

نرم نرمک سرش برآوردم

بالشش زیر سر عوض کردم

همچنین نازبالشی کوتاه

بنهادم به زیرکردن ماه

دست برداشتم ز گردن او

تن خود دورکردم از تن او

کردم آن راکه بود از استادی

تا تنفس کند به آزادی

خسته گشتم ز چند لحظه عمل

سر نهادم به بالش مخمل

ناشده گرم خواب، چشم حقیر

باز برشد زکام خفته نفیر

جستم از خواب وکردمش بیدار

گفتم آرام باش وگیر قرار

ای سیه چشم! خروپف تا چند

نخره کوته که شد سپیده بلند

گفت لختی زکام بودم من

شب دوشینه کم غنودم من

پر و پایی نداشت گفتارش

خفت و تا صبحدم همین کارش

من بخفتم به حجره دیگر

گفتم این قطعه را به خواب اندر:

زن که دربینیش نم و ورمست

زشت باشد اگر چه محترمست

تنگ خفتن چه سود با جبریل

در بُن گوش، صور اسرافیل

شب چو در این اطاق گردآلود

می جهیدم ز خواب زودا زود

یادکردم ز قصه دیرین

ساختم این حکایت شیرین

راستی جای پرهیاهوئیست

وز پی دفع خواب داروئیست

در دم در قلاوزی بدپوز

هردو ساعت عوض شود شب و روز

با قلاور مبال باید رفت

با شتر در جوال باید رفت

ور قلاور نداد رخصت ربست

حال زبر جامه، دانی چیست

هست عیشی منظم و عالی

جای بعضی ز دوستان خالی

اندرین حال بهر دفع ملال

به سوی شاعری کشید خیال

سه قصیده سروده ام اینجا

طبع را آزموده ام اینجا

غزل و قطعه گفته ام بسیار

که رسیده است شعرها به هزار

نیز اندرزهای آذرپاد

که به از آن کسی ندارد یاد

به گزارش ز «پهلوی نامه»

سر بسرگفته ام

به یک چامه

دیدم این شعرها پراکنده است

دفترم از نظیرش آکنده است

به که خامه به نظم چست کنم

دفتر تازه ای درست کنم

یادم آمد که با «سنائی» من

گفته ام پیش از این به خواب سخن

خواب دیدن بهار سنائی را

خفته بودم شبی به خانهٔ خویش

همچو مرغی در آشیانهٔ خویش

دیدم آنجا به مشهدم گویی

واندر آن پاک مرقدم گویی

می کنم خدمت اندر آن درگاه

با خضوع و خشوع بی اکراه

چون که فارغ از آستانه شدم

در رواق کشیکخانه شدم

چار دیگر بدند آنجا نیز

بنشستیم اندر آن دهلیز

چار تن سید عمامه سیاه

موی کافورگون وروی چو ماه

همه بالا بلند و نورانی

همه درکسوت مسلمانی

من هم آنجا نشسشه با مندیل

با عبا و ردا و ریش و سبیل

اندر آن حین به عادت معهود

یکی از خادمان بکرد ورود

بر تن او عبای عنابی

معتدل قد و ریش محرابی

بر تنش از قدک بغل بندی

عوض شال، دکمه وبندی

داشت بر سر عمامه ای مقبول

چشم هایی سیاه و چهره خجول

وز عمامهٔ سپید چون قدما

بُد سِجاف کلاه او پیدا

جبهه ای پهن و چهره گندمگون

سالش از چل می نمود فزون

چون درآمد میان حلقهٔ ما

خاستم من به حرمتش برپا

با منش گفتی از قدیم همی

الفتی بوده است بیش وکمی

منش نشناسم از توقف ری

مر مرا لیک می شناسد وی

دوختم بررخش ز مهر نظر

نظری پرسش اندر آن مضمر

مطلبم را ز فرط هوش گرفت

کفت نرمک: «سنائی»اینت شگفت

گفتی آنک به خاطرم افتاد

آنچه این لحظه رفته بود از یاد

درکنارش گرفتم از سر مهر

بوسه دادم بسی بر آن سر و چهر

بنشستیم در برابر هم

هر دو تن شادمان ز منظر هم

داستان های من بیاد آورد

وز ری و کار ملک صحبت کرد

در سیاست موافقش دیدم

نیز بر خویش عاشقش دیدم

بر من از لطف آفرین ها گفت

گفت از اینها و بیش از اینهاگفت

همه از خاطرم گریخته اند

بس که زهرم به کام ریخته اند

چون کهٔادم ز خواب خویش آمد

در سخن رهبریم پیش

آمد

گفتم ایدون بودگزارش خواب

که زتهران برون شوم به شتاب

عارفان را ز جان کنم خدمت

بکشم همچو اولیاء صدمت

پس برابر شوم «سنائی» را

نوکنم کهنه آشنایی را

با بزرگان دین قرین گردم

درخور مدح و آفرین گردم

یاری از اوستاد کل یابم

مدد از هادی سبل یابم

خویشتن را به قدسیان بندم

خدمت خلق را میان بندم

دفتری سازم ازکلام دری

که نگردد به قرن ها سپری

پس به هنجارآن بزرگ حکیم

اوستاد سخنوران قدیم

کردم این کارنامه را آغاز

تاکی آید به سر حدیث دراز

طیبتی شاعرانه سرکردم

ترش و شیرین به یکدگرکردم

جد و هزلی به یکدگر یارست

گرنه نیک است باب بازار است

نه هنرتوزی و سخنرانیست

که خیالات مرد زندانی است

جای فریاد و استغاثه و آه

فکر آشفته را گشادم راه

نام او « کارنامهٔ زندان»

مایهٔ عبرت خردمندان

گفتار چهارم در صفت استاد گوید

گیتی از اوستاد باشد راست

کارگیتی از اوستاد بپاست

کیست استاد آن که هم ز اول

سوی یک علم رفت و کرد عمل

هنر آموخت نزد استادی

اوستا دیده ای ملک زادی

چون کز استاد علم حاصل کرد

به عمل علم خویش کامل کرد

خورد سی سال خون دل پیوست

اوستادی بدو برازنده است

وز دو استاد آن بود برتر

که به یک فن شدست نام آور

ذوفنون پیش مردم یک فن

خوار باشد به وقت عرض سخن

علم ها را کرانه پیدا نیست

آن که علمی تمام داند کیست؟!

علم هاگرچه پیچ درپیچ است

علم ما پیش جهل ما هیچ است

عمرها گر هزار سال بدی

وآن هم اندر علوم صرف شدی

بودی آن جمله پیش علم وجود

نقطه ای پیش سطح نامحدود

حد آن جز خدا ندانسته

چیست دانسته یا ندانسته

چون چنین است هست شرط هنر

که به یک فن کنی پدیدگهر

چون نهادی به کارگردن را

می توان داد، داد یک فن را

در فایدهٔ علوم

علم از بهر چیست ای استاد

تاکه گیتی شود به علم آباد

علم بهر خیالبافی نیست

کار دانش بدین گزافی نیست

باید از علم سود برخیزد

چون درختی کز او ثمر

خیزد

هرکه از علم بهره ورگردد

مایه ی راحت بشر گردد

گرچه علم تو پیچ در پیچ است

چون نپیوست با عمل هیچ است

عملت نیز اگر نداشت ثمر

هست چون علم بی عمل ابتر

عالم بی ثمر دغل باشد

راست چون علم بی عمل باشد

پس تو ای مرد ذوفنون اجل

داد هر علم چون دهی به عمل؟

ور به یک فن عمل کنی کم و بیش

آن دگرها چه می کشی با خویش

آن که را خنگ راهوار بود

از جنیبت کشیش عار بود

ورنمایی عمل به جمله علوم

لقبت نیست جز جهول و ظلوم

گرتو علم از برای آن خواهی

که بدان قدر دوستان کاهی

اندر آیی به حلقهٔ فضلا

بنشینی به صدر عزّ و علا

لب گشایی و گفتن آغازی

اصطلاحی، دو سه، بیان سازی

مرد یک فن نشسته خامش و پست

تو ز شاخی به شاخه ای زده دست

با همه علم ها برآیی راست

جز به علمی که اوستاش آنجاست

گر درآیی به محفل علما

ویژگان علوم ارض و سما

هریکی خاص گشته در هنری

یافته از رموز آن خبری

مانی آنجای همچو خر بوحل

ننهندت به قدر پشه محل

پیش نادان مثل به دانایی

پیش دانا مثل به کانایی

تو به کاری نیایی ای مسکین

بهتر از تست مرد سرگین چین

در صفت شیّادان لفّاظ که با دانستن چند اصطلاح خود را عالم نامیده و درمجالس سخن می گویند

بود مردی ز هر هنر عاری

روزکی چند کرده نجّاری

نام رنده شنیده و گونیا

گِرد از نیمگِرد کرده جدا

پس شد اندر دکان آهنگر

دم و خایسک دید و پتک و تبر

نوز نامخته چیزی از استاد

ریش خود را به دست بنا داد

ماله و چوب کار هشته به کول

دیده گچکوب و تیشه و شاغول

زان سپس شد به دکهٔ خیاط

با دلی تنگ تر ز سم خیاط

نخ وسوزن بدید وکوک و رفو

درز و دوز و قواره و الگو

چون در آن پیشه دید سستی خویش

پیشه دیگری گرفت به پیش

هیچ یک را به سر نبرد تمام

دیگ در دیگ شد چو کلهٔ خام

گشت ریشش

دو موی و پیزی سست

مزد او لیک همچو روز نخست

خویش را نوبتی در آینه دید

ابلهانه به ریش خود خندید

گفت ازین شهر رخت باید بست

غربتی جست و لاف در پیوست

بود آبادیئی به شهر قریب

رخت آنجا کشید مرد غریب

بود در قریه چند استاکار

گشته هریک به کارخویش سوار

رفت آنجا به گوشه ای بخزید

انزوایی بخورد خوبش گزید

پیش گِل کارگفت نجّارم

ز اره و رنده معرفت دارم

پیش نجّار گفت بنّایم

طاق بند وگلویی آرایم

گفت من درزیم به آهنگر

گفت آهنگرم به مرد دگر

تا که ابزارکار سازد راست

زان فقیران به وام چیزی خواست

اصطلاحات خویش را بفروخت

چند غازی به چند روز اندوخت

چند ماهی ز فضل کلّاشی

چرچری کرد مردک ناشی

تا که روزی قضای بی برکت

دادش ازکنج انزوا حرکت

بخت شوریده رهنمایش گشت

روز جمعه به قهوه خانه گذشت

سایهٔ بید و چشمهٔ جاری

روز آدینه وقت بیکاری

اوستادان دیه و برزگران

پیش چای و چپق، خوران و چران

چشمشان چون به اوستاد افتاد

مهر دیرینه ی شان به یاد افتاد

آن یکی نزد خویش جایش کرد

وین دگر میهمان به چایش کرد

گفت بنا هنوز بیکاری

کی کسی راست شغل نجاری؟

گفت نجّار: کاو نه نجّار است

اوست بنا و با تو همکار است

گفت خیاط کاوست آهنگر

گفت آهنگر اوست سوزنگر

چون همی شد سوال ها تکریر

مردک از شرم سر فکند به زیر

گشت فضل حکیم صاحب، فاش

شد هویدا که نیست جز قلّاش

لاجرم همچو سگ دواندندش

کَو به کونش زدند و راندندش

همه دانست کاوست هیچ مدان

عاقبت رفت و مرد در همدان

آن که از هر دری سخن راند

خوبش را مرد ذوفنون خواند

یا بود از نوادر دوران

کیمیاسان ز چشم خلق نهان

نادر و شاذ باشد این استاذ

حکم نبود روا به نادر و شاذ

یاکه او مرد رند و عیار است

اصطلاحات گفتنش کار است

خویش را در محافل عامه

خوانده استاد و فحل و علامه

چون برابر شود به استادان

همه دانند کاو

بود نادان

در فضیلت شاگردی کردن

ز اوستادی کهن بگیر سراغ

سی چهل سال خورده دود چراغ

همه کرده به خبرگی اش قبول

سخنش حق و کرده اش مقبول

یافته اختصاص در هنرش

وبژه گشته ز قوّت نظرش

سر حاجت بسای در پایش

اوستادش بخوان و مولایش

تا ز شاگردیش بگیری یاد

آنچه او یاد دارد از استاد

خویش را آزمون کن از آغاز

که چه علمی به طبعت آید ساز

عاشقانه به کار داخل شو

پی آن علم گیر و کامل شو

هر تنی را شعاری آماده است

هرکسی بهرکاری آماده است

هر دلی را ز نور کل قبسی است

وز نیاکانش مرده ریگ بسی است

وز محیط است دمبدم خورشش

هم اثرها بود ز پرورشش

باشد آغوش مام و پستانش

طفل را اولین دبستانش

زبن اثرها که برشمردم من

راست گردد مزاج و مغز و بدن

بر تو زین ها مدام تلقین است

سرنوشتی که گفته اند اینست

گرتو همدوش سرنوشت شوی

مرگ نادیده در بهشت شوی

ور گرفتی ز سرنوشت گریز

در سرت هردمی است رستاخیز

شوی آشفته حال و هیچ مدان

همچو آن مرد مرده در همدان

مثل است این که آهنی ناچیز

بی مربی نگشت خنجرتیز

این سخن را تفکری باید

تا نگویی که ژاژ می خاید

علم در دفتر است و من هشیار

خود بخوانم به اوستاد چه کار

علم از آغاز قطره ای بوده است

کش خداوند وحی فرموده است

سال تا سال برده مردم رنج

تا که آن قطره چار گشته و پنج

قرن ها باز خلق رنج کشید

تا که آن قطره ها به جرعه رسید

هم بر این حال روزگاری گشت

تا که آن جرعه چشمه ساری گشت

هرکس آمد بر آن فزود نمی

تا شد آن چشمه بر مثال یمی

علم، دریای ژرف گوهر زاست

دل استاد ظرف آن دریاست

هست دفتر، نگاری از دریا

نقشهٔ نیمه کاری از دریا

تو که در نقشه بحر را نگری

دان کز اعماق بحر بیخبری

تو چه دانی جزایر او را

جای مرجان و کان و لولو

را

تجربت ها که ناخدا دارد

نقشه از آن خبر کجا دارد

تو چه دانی کجا گذرگاهست

یا کدامین طریق کوتاهست

همه را اوستاد دارد یاد

زآن که او هم شنیده از استاد

یک ز دیگر گرفته علم و عمل

همچنین تا معلم اول

آنچه خودگیری اش به سالی یاد

در دمی یادگیری از استاد

زان که گنجینهٔ هنر سینه است

وین زبان چون کلید گنجینه است

از شنیدن به شهر علم درآی

قفل گنجینه با کلید گشای

کز دهان و لب شکرخایان

دانش آموختند دانایان

علم از استاد یادگیر نخست

پس وٍرٍستاد و تجربت با تست

تجربت کن تو نیز چون دگران

فصل هایی دگر فزای بران

دانش آموز تا بلند شوی

سود یابی و سودمند شوی

هر که یک فن به نیکویی داند

در جهان هیچ درنمی ماند

وان که او جملهٔ فنون آموخت

عمر خود را به رایگان فروخت

که یک آلوچهٔ رسیده تمام

به ز صد سیب نارسیدهٔ خام

در فواید اختصاص و تقسیم کارها میان مردم دانا

نیک بنگر بدان بنای بلند

چون که معمار طرح آن افکند

آن یکی آجرش تمام کند

دگری نیز خشت خام کند

آن یکی آهکش کند غربال

وان دگر خاکش آورد به جوال

آن یکی پی فکند و جرز کشید

وان دگر طاق بست و گچ مالید

درگر است این و اوست سنگتراش

وان بود ربزه کار و آن نقاش

چون که هرکس به کار خود پرداخت

گشت پیدا عمارتی نو ساخت

زین قبیل است علم های جهان

خبرگی باید ازکهان و مهان

آن که هم در زیست و هم قناد

باز آرد به هر دوکار فساد

جامهٔ خلق از اوست شهداندود

پشمکش نیز هست پشم آلود

کار دانا یکی بود پیوست

برد نتوان دو هندوانه به دست

در وظیفه شناسی

رسم مکتب بود که استادت

پیش بنهد یکی وٍرٍستادت

گوید این را بخوان و حاضر کن

کزتو پرسم همی سخن به سخن

گر نخوانی و سهل انگاری

وان ورستاد یاوه پنداری

گوشمالت دهند استادان

خوارگردی به نزد همزادان

این ورستاد کودکان پند است

بنگرد هرکه او خردمند است

این ورستاد را

که داد استاد

نام آن را عرب وظیفه نهاد

چون که گشتی کلان و مرد شدی

سوی امید ره نورد شدی

شود آن گه زمانه استادت

پیش بنهد دگر ورستادت

گوید اینت وظیفهٔ کارست

کارکن گرچه کار دشوار است

گر به مکتب وظیفه خواندستی

وان ورستاد را نماندستی

این ورستاد مر تراست روان

کار فرمودنش بسی آسان

با تو گیتی شریک کار شود

در ادای وظیفه یار شود

چون روان با شدت وظیفه خوبش

کارهایت روان شود از پیش

ژنده پوش کسی نخواهی شد

بار دوش کسی نخواهی شد

دانشی را که کرده ای تحصیل

پیش رویت کند گشاده سبیل

ور به مکتب وظیفه نشناسی

اوستاد و خلیفه نشناسی

چون شود روزگار استادت

خواند باید ز سر ورستادت

خواندنش گرچه هست بس مشگل

داد باید به کار باری دل

گرچه بینی عذاب و رنج بسی

عاقبت می شوی تو نیز کسی

جای گیری ز جرگهٔ نسناس

در صف مردم وظیفه شناس

وگر این بار هم شوی کاهل

نیبشی جز منافق و جاهل

کار دشخوار گرددت پس از آن

وز تو دشخوار، کار اهل جهان

هر صباحی وظیفه ایت نهند

هر دمی درس تازه ایت دهند

یاد نگرفته نکته ای زین یک

می دهد درس دیگریت فلک

نه ز استاد جسته تربیتی

نز پدر برگرفته تجربتی

نه وظیفه شناخته نه عمل

گول و نادان و مست و لایعقل

افتی اندر شکنجه های زمان

مرد بی درد و درد بی درمان

روزگارت چنان بمالد گوش

که زند مغز استخوانت جوش

شوی از کوب آسمان شیدا

درد پیدا و زخم ناپیدا

چون ندانی به زخم ها مرهم

خو ی گیری به دردها کم کم

شو ی از دانش و شرف مفلس

قسی القلب و بی رگ و بی حس

حس چو از آستانه برخیزد

شرم و درد از میانه برخیزد

درد چون رفت، شرم هم برود

غیرت و خون گرم هم برود

شرم چون رفت، رفت عفت هم

تقو ی و مردی و فتوت هم

مرد بی شرم، بی عفاف شود

حیله سازد، دروغ باف شود

دشمن جان بخردان گردد

مایهٔ ننگ خاندان گردد

خیزد این خوی های

نسناسی

ربشه اش از وظیفه نشناسی

لاابالی شود به نیک وبه بد

در جهان هیچ ننگرد جز خود

بخت از ملتی چو برگردد

در وی این فرقه نامور گردد

شود از بخت بد درین صحنه

محتسب دزد و راهزن شحنه

چون برافتاد رسم خیر و صلاح

شود البته خون خلق مباح

زشت نامان چو نامدار شوند

اهل ناموس و نام خوار شوند

لاجرم جای آبرومندان

یا ته خانه است یا زندان

اهل تقوی اگر امیر شوند

جانیان جمله دستگیر شوند

همچنین چون امیر شد جانی

اهل تقوی شوند زندانی

زان که یزدان در اولین ترکیب

ریخت طرح تناسب و ترتیب

متناسب گرفت کار جهان

تا توان داشتن شمار جهان

کیست دانش پژوه صاحب جاه

آن که باشد ز خویشتن آگاه

هرکه بر نفس خو یش چیر بود

به حقیقت که او دلیر بود

وان که او دیو آز کرد به بند

او بود بی نیاز و دولتمند

آن کسی خوبش را به نام کند

که به نفع بشر قیام کند

هرکه پیرامن خطرگردد

در جهان سخت مشتهر گردد

لیک هر شهرتی نکو نبود

عرق ذلت آبرو نبود

آن که افشاند بول در زمزم

گشت نامی ولی نه چون خاتم

نیست شهرت دلیل دانایی

نه تنومندی از توانایی

رادمرد حکیم نیکوکار

جوید از مردم زمانه کنار

زان که یک همنشین باتقوی

به ز سیصد مرید بی معنی

آن که گنجی در آستین دارد

کی سر برگ همنشین دارد

مرد عارف ز صیت بگریزد

عاقل از ابلهان بپرهیزد

اکثر خلق گول و بی عقلند

دشمن علم و عاشق نقلند

آن که نقلش فتاد در افواه

گرچه خضر است می شودگمراه

دوستداران و دشمنان جهول

به قبول و به رد او مشغول

نقلش اندر جهان سمر گردد

پند و اندرز او هدر گردد

زیرکان زیر زیر، کار کنند

کاسبان کسب اشتهار کنند

سخنی پخته و درست و تمام

بهتر از صدهزار گفتهٔ خام

گر کسی جهلی از دلی روبد

به که صد شهر را برآشوبد

گر کنی تربیت جوانی را

به که پر زر کنی جهانی را

ور نهی پند نامه ای محکم

پس

مرگ خود اندر بن عالم

به که خلقان زتو برآشوبند

بر سر و مغز یکدگرکوبند

آن یکی خواندت خدای بشر

وان دگر داندت بلای بشر

عارفی چینی از طریق فسوس

گفته بود این سخن به کنفسیوس

گفته هایش به نظم سنجیدم

زان که عین حقیقتش دیدم

در وصف باغچهٔ بهار و شرح حال او در خانه

موسم نوبهار خانهٔ من

هست از انبوه گل یکی گلشن

شده نه سال تا در این خانه

خوب یا بد گزیده ام لانه

هست یک میل دورتر ازشهر

لاجرم دارد از نظافت بهر

مگس آنجاکمست وآب فزون

تابش ماه و آفتاب فزون

غرش و هایهوی وهمهمه نیست

گرد و دود وخروش و دمدمه نیست

هرگل طرفه ای که دیدستم

یا به نزدکسی شنیدستم

جابجا کشته و زده پیوند

به طریقی که ذوق کرده پسند

هرکجا بود میوهٔ خوشخوار

کشته درباغ وآمدست به بار

تخم گل خواسته ز راه دراز

کشته و هر طرف نشانده پیاز

طرح هایی نوا نو افکنده

هریکی را به لونی آکنده

گلبنان را نموده پیرایش

تاک ها را بداده پرکاوش

زلف شمشاد را به شانه زده

رسته در رسته صاف و راست چده

چون در اسفند برکشد جمره

نفس آشکار سوم ره

مهرمه مبلغی هزینه کند

هر طرف نوگلی خزینه کند

پخش گردد خز بنه ها در باغ

این بود شغل من زمان فراغ

ز اول مهر تا بن اسفند

تن سپارم به جهد و رنج وگزند

تا به فصل بهار و وقت فراغ

چند روزی کنم نظارهٔ باغ

چهر آن کودکان زببا را

بینم و نو کنم تماشا را

مردمان را هوس بسی به سر است

هوس من بدین دو مختصراست

که نشینم به باغ برلب آب

گه به گل بنگرم، گهی به کتاب

شاخ گل ساغر شراب منست

یار من دفتر وکتاب من است

لیکن امسال از پس شش ماه

حاصل رنج بنده گشت تباه

تا به امروز از آخر اسفند

هستم اینجا به خون دل پابند

هم نه پیدا که چند خواهم بود

تا به کی پای بند خواهم بود

من چنین بسته چند مانم چند؟

زار و دلخسته چند

مانم چند!؟

حبس شدن بهار بار دیگر

دشمن بنده بود «درک هی»

دل ز من کنده بود «درگاهی»

بهرمن تیغ کینه آخته بود

لیک نیکو مرا شناخته بود

زان به حبسم فزون تر از یک ماه

با همه دشمنی نداشت نگاه

هست بیگانه «آیرم» با من

نیست با من نه دوستی نی دشمن

مار بهتر ز دشمن خانه

دشمن خانه به ز بیگانه

دشمن خانه روز بدبختی

بنهد دشمنی و سرسختی

چون که آرد ز دوستی ها یاد

خواهد از دست، تیغ کینه نهاد

لیک بیگانه را خیال تو نیست

در پی شادی و ملال تو نیست

خاصه بیگانه ای که میر بود

در دلش کی غم اسیر بود

او چه داند به کس چه می گذرد

به اسیر قفس چه می گذرد

خطاب به نزدیکان شاه

ای که نزد شه آبرو داری

ز چه دست از حیا برو داری

شرم داری ز شه که گویی راست

ای عجب شرمت از خدای کجاست؟!

چون مجال سخن ز شه جویی

سخن از دوستان خود گویی

از چه هنگام نفع خویشتنت

نیست قفل سکوت بر دهنت

دادی و می دهی تو صاف و صریح

نفع خود را به نفع شه ترجیح

گر دلت خیر شاه دارد دوست

سخنی گو که خیر شاه در اوست

خیر شاه است در نکوکاری

نه درشتی و مردم آزاری

تو به هرجا که پنجه بند کنی

نالهٔ خلق را بلندکنی

تا فزایی ز بهر شاه سپاه

یا که افزون کنی خزینهٔ شاه

این نه عشق خزینه و سپه است

بلکه این دشمنی به پادشه است

هست بهر چه این زر و لشکر

جز که بهر سلامت کشور

مرد نالان و خستهٔ محتاج

چون کند کار و چون گزارد باج

هر تجارت که سود بیش آورد

دولت آن را به چنگ خویش آورد

هر متاعی که سخت رایج بود

یک به دَه بر خراج آن افزود

هر زراعت که داشت منفعتی

منحصر شد به دولت از جهتی

زارع و پیشه ور ز دست شدند

تاجران جمله ورشکست شدند

خلق کشور همه فقیر وگدا

همه

نالان به پیشگاه خدا

کای خداوند قادر ذوالمن

ریشه ظلم را ز بیخ بکن

گفتار پنجم در دین و آیین و صفت وجدان

هان بهارا مکوب آهن سرد

کاندپن دوره نیست مردی مرد

خلق رفتند جانب وجدان

اصل های قدیم شد هذیان

دین و آیین دو اصل عالی بود

خلق را زین دو، منزلت افزود

هر دوان ریشه داشت در ایران

آن ز زردشت و این ز نوشروان

دین اسلام چون به کار افتاد

هم بنا را بر این دو اصل نهاد

عرب از این دو اصل گشت قوی

تربیت یافت مردم بدوی

روم هم داشت اصل های قدیم

به اروپا نمود آن تقدیم

این تمدن که در جهان باشد

دین و آیین اساس آن باشد

دین توجه به مبدأ است و معاد

هست آئین اساس نظم بلاد

اصل هایی نهاده شد ز قدیم

که از آن اصل هاست ملک قویم

رفت آن اصل ها به باد خمول

یافت وجدان مقام جمله اصول

ساده و سهل و راحت و آسان

چیست دین تو؟ دین من وجدان

سهل و سمحه که گفته اند اینست

دین وجدان شریف تر دینست

داستان رفیق بی وجدان

داشت مردی جوان رفیقی چند

همه با هم برادر و دلبند

این جوانان سادهٔ دین دار

کرده در دل به مبدئی اقرار

خانه هاشان به یکدگر نزدیک

همه با هم به کیف و حال شریک

دیوخویی به صورت انسان

زاین به خود بسته تهمت وجدان

گشت با آن جوان ز بیرون دوست

متحد چون دو مغز دریک پوست

حلقهٔ دوستی بجنبانید

سرش از دوستان بگردانید

ظاهر خوبش را چنان آراست

که توگفتی فرشته ای زبباست

چند سطر از «لافنتن» و «مولیر»

چند شعری ز «روسو» و «ولتر»

گه ز «مونتسکیو» سخن راندی

گه ز «داروین» مقالتی خواندی

سخنان قشنگ ساده فریب

برد از آن ساده لوح صبر و شکیب

گفت دین تو چیست؟ مرد جوان

گفت ابلیس: دین من وجدان

گفت با او: رفیق!وجدان چیست؟

گفت:وجدان به غیر وجدان نیست

هست حسی درون قلب نهان

که بود نام نامیش وجدان

مرد را در عمل جواز دهد

خوب را از بد امتیاز دهد

خوب و بد چون مطابق عقل

است

فرق دادن میانشان سهل است

ای بسا کارها که در اسلام

مرتکب می شوند و نیست حرام

لیک وجدان حرام می داند

در ره عقل، دام می داند

چون قصاص و تعدد زوجات

روزه و حج و غزو و خمس و زکوه

وی بسا چیزهاکه در اسلام

هست کاری قبیح و فعل حرام

لیک وجدان مباح می خواند

زان که عیبی در آن نمی داند

چون ربا و قمار و ساز و شراب

وز زنان لطیف رفع حجاب

که ربا در تجارت عالم

گر نباشد جهان خورد برهم

نیز ساز و شراب ناب و قمار

هیئت اجتماع راست به کار

وین وجودِ لطیف یعنی زن

تا به کی زندگی کند به کفن

چون که عضو مهم جامعه اوست

بودنش عضو اجتماع، نکوست

نه خداییست نی پیامبری!

بی موثر وجود هر اثری!

دین بپا شد برای عامی چند

کار دین پخته شد ز خامی چند

کار این مردم از سیاه و سفید

نرود پیش جز به بیم و امید

نبی از بهر پیشرفت امور

دوزخ و نارگفت و جنت و حور

چون که خود دعوی خدایی داشت

منتی بر سر عموم گذاشت

ناتمام و بریده صحبت کرد

از خدای ندیده صحبت کرد

تا رباست کند به خلق زمین

کند و بندی نهاد نامش دین

چون که وجدان به مرد یار بود

دگر او را به دین چه کار بود

گشت ز افکار مرد باوجدان

مرد دین از عقیده روگردان

چون اساسی نداشت معتقدش

وز اَب و مام بود مستندش

زود بلعید قول آن نسناس

مرد نادان چو «حب دکتر راس»

به یکی دم دمیدن لب او

گشت وبران بنای مذهب او

دین او چون حباب گشت خراب

رفت برباد ازآن که بود بر آب

خمس و روزه گریختند ازو

شد فرامش نماز و غسل و وضو

دوستان قدیم را خر خواند

غزل الوداع را برخواند

اهل مندیل را تماخره کرد

گاه بدگفت وگاه مسخره کرد

هرکجا دید مرد ملایی

سیدی، روضه خوانی، آقایی

صاد صلواهٔ را

بلند کشید

با سلامی به ربششان خندید

در اخلاق و نفوس زنان

این جوان داشت خانمی مقبول

بود خانم از این رویه ملول

چون که اعصاب زن دقیق تر است

حس پنهانیش رقیق تر است

بیند از پیش چیزهایی را

آفتی، رنجی، ابتلایی را

پیرو امن و حفظ آرامی است

خصم بی نظمی و بی اندامی است

هست بالطبع زن محافظه کار

می کند از اصول تازه فرار

هست اعصاب زن لطیف و رقیق

می گریزد ز بحث و ازتحقیق

حس نمایدکه در رحم فرزند

شود ازحفظ نظم نیرومند

خصم افکار تازه اند زنان

منکرکار تازه اند زنان

زن به هر چیز تازه بندد دل

لیک گردد ز فکر تازه کسل

ترسد این نازموده فکر نوین

نبود سودمند بهر جنین

حامی آزموده باشد زن

هست ناآزموده را دشمن

دعوت شوهر زن را به کیش وجدان

داشت اصرار شوهر نادان

که شود زن مطاوع وجدان

رخ نپوشد ز مرد بیگانه

خاصه زان نوجوان فرزانه

زن ازین گفته هاکسل می شد

قهر می کرد و تنگ دل می شد

به حذر بود ازآن طریقه شوی

و بژه از آن رفیق تازهٔ اوی

ساده دل هرچه بیش می کوشید

زن رخ ازغیر بیش می پوشید

نیرنگ رفیق طرار در دیدن روی زن یار

یار طرار از این به تنگ آمد

تیر تدبیر او به سنگ آمد

لاجرم ساخت با زنی بدکار

گفت هرجا، زن منست این یار

رفت با زن به خانهٔ آن مرد

رخ زن پیش مرد یکسو کرد

گفت: خانم به همره مادر

رفته بودند مدتی به سفر

تازه باز آمدند با شادی

سپری گشت عهد ناشادی

هست آزاد و با تمیز این زن

در برم همچو جان عزیز این زن

می رود بی حجاب از خانه

رخ نپوشید ز مرد بیگانه

چون که آزاد وتربیت شده است

همه جا می رویم دست به دست

هست این زن شریک زندگیم

بنده اش مفتخر به بندگیم

وان زن بی عفاف و پر حیله

یک قر و صد هزار غربیله

گفته هر روز راز با مردی

خفته هر شب کنار نامردی

خاست بر پای و طاق طاق کنان

نزد بانو شتافت خنده زنان

روی هم را زمهر بوسیدند

راز گفتند و راز پرسیدند

پس بلایه گرفت

دست گلین

کش ز پرواره آورد پایین

دست خود راکشید کدبانو

به ادب گفتن با زن جادو

که ببخشید چرک و شوخگنم

همچنین چرگن است پیرهنم

زن بدکار گفت وای این چیست

از تو پاکیزه تر به عالم نیست

کفتگوشان چو گشت طولانی

خاست بر پای مرد وجدانی

نرمک آواز کرد خاتون را

هر دو رفتند و شوی ماند بجا

درشتی کردن شوهر با زن خود

گفت با زن که این اداهایت

پیش اینها نمود رسوایت

بس که از خود ادا درآوردی

مر مرا نیز مفتضح کردی

مگر این زن ز جنس زن ها نیست

مگر او عضو انجمن ها نیست

بود او نیز خانمی خوشگل

چه از او کاست اندر این محفل؟

بهر آن زن که تربیت دارد

رو گرفتن چه خاصیت دارد؟

این رفیق من است نیکوکار

هست مردی شریف و وجدان دار

رفت رنجیده زین سرای بدر

همه تقصیر تست احمق خر!

زن بیچاره گریه را سر داد

رخ ز الماس اشگ زیور داد

آلت زن دو چشم گریانست

حجتش اشک و آه، برهانست

بر صناعات خمسهٔ منطق

صنعتی بر فزوده این مفلق

منطق اوست چشم گوهربار

لب خموش و دو دیده در گفتار

کیست آن کو سپر نیندازد؟

پیش برهانش حجت آغازد

شوهر از اشگ و آه آن مضطر

قهر کرد و ز خانه رفت بدر

محشور شدن دو خانواده

این کشاکش بسی نگشت دراز

که شدند آن چهار تن دمساز

دل این جنس خوبروی ظریف

هست مانند آبگینه لطیف

که به اندک فشار می شکند

پیش سختی مقاومت نکند

زن در اول چو موم سرد بود

دیر پذرای نقش مرد بود

دیرپذرای و خویشتن دار است

سخت کوش و محافظت کار است

لیک چون گرم گشت در کف مرد

غیر نرمی چه می تواند کرد

موم چون گشت گرم و نیمه گداخت

هرچه خواهی ازو توانی ساخت

در مسافرت کردن شوهر و سپردن خانه و زن خود به دست رفیق بدگوهر

دیرگاهی بر این وَتیره گذشت

روز رخشان و شام تیره گذشت

گشت ناگاه شوی زن سفری

گفت زن: بایدت مرا ببری

گفت مرد: این سفرنه دلخواه است

که رئیس اداره همراه است

هم به پاس اثاثهٔ خانه

بایدت ماند، پُر مزن

چانه

از قضا نیستی تو هم تنها

پیشت آید رفیق تازهٔ ما

می کند با تو خانمش یاری

او خود از توکند نگهداری

کیست به از رفیق وجدان کیش

که سپردن بدو توان زن خویش

بس که فاسد شدست خوی بشر

نه برادر بود امین نه پسر

در جهان اعتماد و اطمینان

نیست الا به مرد با وجدان

دین و ایمان همه خرافاتست

مایهٔ کین و اختلافاتست

بس فقیها که دام شرعی ساخت

مومنان را میان دام انداخت

شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت

تا قبای ترا به غیر فروخت

زوجه خلق را دهند طلاق

بهر غیری کنند عقد و صداق

لیک مردی که اهل وجدانست

دلش از فعل بد هراسانست

او بدی را به چشم بد بیند

شرر تو زیان خود بیند

نیست در نیکیش امید بهشت

زان که باشد به طبع نیک سرشت

وز بدی دوزخش نترساند

که بدی را به طبع بد داند

نکند بدکه بد به طبع بد است

نیک باشد که نیکی از خرد است

نیک و بد را شناسد از وجدان

هست وجدان برابرش میزان

زن اگر چند نرم تر شده بود

ز ابتلائی دلش خبر شده بود

بیمی افتاده بود در دل او

نگران بود ازین سفر دل او

لیک شوهر شکیب فرمودش

بوسه ها داد و کرد بدرودش

دست وجدان فروش را بفشرد

رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد

رفت شوی و رفیق کج بنیاد

به فریب زن رفیق ستاد

روزی آمد به نزد آن دلبر

ساخته از دروغ مژگان تر

گفت زن: چیست؟ گفت چیزی نیست

آن که در دل غمی ندارد کیست؟!

دگرین روز هم بدین منوال

شد به نزدیک آن بدیع جمال

چشم ها سرخ و مژه اشک آلود

گونه های زرد و پای چشم کبود

زن ز نازک دلی به تنگ آمد

پای خود داریش به سنگ آمد

قسمش داد و گفت: دردت چیست؟

چشم سرخ و رخان زردت چیست؟

گفت اندر فشار وجدانم

راز کس فاش کرد نتوانم

سومین روز ساخت آن مکار

خویش را زرد

و لاغر و بیمار

بود بازیگری نمایش باز

لاجرم کرد این نمایش، ساز

رفت و خود را بدین ضعیفه نمود

صد هزاران غمش به غم افزود

کفت زن چند ازبن نهفتن راز

چیست این روی زرد و گرم و گداز

خانمت در کجاست کاین دو سه روز

اندرین جا نشد جمال افروز

این چه حالی و این چه ترکیبی است

این چه وضعی و این چه ترتیبی است

جای غمخواری از من دلریش

بر غم من فزوده ای غم خویش

گرچه چیزی ز تو نفهمیدم

به خدا کز تو سخت رنجیدم

چون شد آن ریوساز حیلت کر

در دل خویشتن سوار به خر

صیدش اندرکنار دانه رسید

تیری افکند و بر نشانه رسید

گفت اکنون که فحش خواهی داد

گویم این راز هرچه بادا باد

پای رنجش چو در میان آمد

راز پوشیده بر زبان آمد

داد سوگند مرد حیلت ساز

که زن آن راز را نگو باز

گفت بار نخست کاینجا من

آمدم میهمان به همره زن

وز تو آن حجب و شرم را دیدم

در دل خود بسی پسندیدم

چون که بیرون شدیم ازین خانه

شرح دادم ز بهر جانانه

گفتمش پند گیر ازین خانم

عقل و دانش پذیر ازین خانم

که به چندین عفاف وسنگینی

داشت زیبندگی و رنگینی

زن چو این سرزنش ز من بشنید

بی محابا به روی من بدوید

گفت محو جمال او شده ای

عاشق خط و خال او شده ای

خوردم از بهر او قسم بسیار

تاکه قانع شد وگرفت قرار

لیک در قلبش این ملال بماند

گفتگو طی شد و خیال بماند

حکمت

پیش زن مدح دیگران مکنید

خوبی غیر را بیان مکنید

زان که جنس لطیف بیباکست

هم حسود است و هم هوسناک ست

حُسن زن گر شنید رشگ برد

حسن مرد ار شنید دل سپرد

بار دیگر چو آمدیم اینجا

هم ره هم، قدم زدیم اینجا

بازگشتیم سوی خانهٔ خوبش

دیدمش سر فکنده اندر پیش

الغرض چند دردسر دهمت

آخر کار را خبر دهمت

شد مسلم که

جفت احمق من

ظن بد برده است در حق من

چون مرا عاشق تو یافته است

در بر شوهرت شتافته است

من ندانم چه گفته است آنجا

یا چه از وی شنفته است آنجا

لیک دانم شدند عاشق هم

هر دو از جان و دل موافق هم

شوهرت چو سفر نمود ز شهر

زن من هم نمود از من قهر

چند روزی نیافتم اثرش

ناگهان آمد از سفر خبرش

شد محقق که آن زن بی باک

همره شوهرت زده است به چاک

نه غمم از برای خود تنهاست

بیشتر غصه ام برای شماست

شوهرت را وفا و وجدان نیست

بلکه درنده ایست انسان نیست

چون منی را چه باک گر آزرد

چون تویی را چرا ز خاطر برد؟

هرکه در خانه اش فرشته ایست

گر دهد دل به دیو، مردم نیست

زن که از شوهری چو من دل کند

کی شود شوهر ترا دلبند

وان که ازچون تو خانمی شد سیر

دل به یاری دگر نبندد دیر

وه که دینی نماند و وجدانی

نه مسلمانی و نه انسانی

بس که از این دروغ ها پرداخت

زن بیچاره را ز پای انداخت

زن ز پای اوفتاد و رفت از هوش

مرد پتیاره برکشید خروش

آبش افشاند و برکشید لباس

سینه مالید و زد فراوان لاس

چون زن آمد به هوش و آه کشید

خویش را در کنار فاسق دید

خواست زن تا به شوی نامه کند

آتش دل به نوک خامه کند

مرد کفتش چه می کنی ؟هشدار!

قسم خویشتن فرا یاد آر

چه ثمر زین شکایت آرایی

بجز از افتضاح و رسوایی

کاین دو تن بر من و تو می خندند

چون رسد نامه، شیشکی بندند

نیست ما را، به عین سرپوشی

چاره ای غیر صبر و خاموشی

چند روزی از این حدیث گذشت

خانم از رنج و غصه ناخوش گشت

هیچ ننوشت بهر شوهر خویش

که از او داشت دست بر سر خویش

گرچه شویش نوشت نامه بسی

لیک از آنها خبر نیافت کسی

زان

که آن نامه ها به نام و نشان

داشت عنوان مرد بی وجدان

مرد بی دین نهفت آنها را

تا ز هم بگسلد روان ها را

و آنچه از بهر زن حوالت کرد

مرد بی دین به خورد و حالت کرد

شد چو دیگ و چراغ زن بی زیت

به گروگان نهاد اثاث البیت

ربح سنگین و خلق بی انصاف

خانه گشت از اثاث منزل صاف

مرد بی دین بیامدی همه روز

چهره غمگین چو مردم دلسوز

ندبه کردی و حسب حالی چند

وام دادی به زن ریالی چند

چون نیامد خبر ز جانب شو

زن یقین کرد گفتهٔ یارو

پس زمستان رسید و برف افتاد

ماهرو در غمی شگرف افتاد

چون که از شوی خو وکالت داشت

دل به اندیشهٔ طلاق گماشت

نفقه و کسوه را بهانه نهاد

با جوان راز در میانه نهاد

وآن جوان دو روی کاغذ ساز

ساخته بود کاغذی ز آغاز

چون که بشنید از زن آن گفتار

گفت شرمنده ام از این رفتار

زآن که شوی فسادکامهٔ تو

کرد صادر طلاقنامهٔ تو

زن دلریش بی نوای فقیر

گشت هم شادمان و هم دلگیر

از ره رشگ و حقد و بدحالی

دلش از مهر شوی شد خالی

پس به محضر شدند آن دو به هم

زن و شوهر شدند آن دو به هم

بعد چندی شنید بدکردار

کاینک آید ز راه، شوهر یار

آید و خانه را تهی بیند

تهی از ماه خرگهی بیند

پس اندک تجسس و تفتیش

می برد پی به قصهٔ زن خویش

ماجرائی بزرگ خواهد دید

دنبه را نزدگرگ خواهد دید

نکند لاجرم شکیبایی

می کند افتضاح و رسوائی

تندبادی به مغز او بوزبد

لحظه ای فکر کرد و چاره گزید

جعل نامه و گرفتار ساختن مرد بیگناه

نامه ای ساخت پس به خط رفیق

به سوی خویش کای رفیق شفیق

دلم از نوکری به تنگ آمد

شیشهٔ طاقتم به سنگ آمد

خلق یکسر فقیر و درویشند

همه در فکر چارهٔ خویشند

یک طرف مالیات قند و شکر

یک طرف مالیات های دگر

بدتر از این نظام اجباری

کرده ترویج شغل بیکاری

بجز از چند تن امیر و وزیر

باقی خلق

مفلسند و فقیر

ما چنین، شه چنان، وزیر چنان

کشوری موکنان و مویه کنان

من بر آنم که فتنه آغازم

با چنین دولتی دغل بازم

کرده ام شیخ و شاب را تحریک

شده اجرای نقشه ام نزدیک

که گروهی به هم شریک شوبم

همه در سلک بلشوبک شویم

زد ببایست در نخستین دم

این اساس پلید را بر هم

تو به تهران بجوی یاران را

حزب سازان و خفیه کاران را

من هم اینک ز راه می آیم

سرکش وکینه خواه می آیم

من به شورشگری زبان دادم

زن خود را طلاق از آن دادم

چون می انقلاب نوشیدم

از زن و بچه چشم پوشیدم

به تو بس اعتماد دارم من

اعتمادی زیاد دارم من

چون به خوبی ترا شناخته ام

راز خود با تو فاش ساخته ام

باد بر اهل دل درود و سلام

ختم شد والسلام خیر ختام

هشت در پاکتی از آن پاکات

کش فرستاده بود این اوقات

رفت و آن نامه را به صد تلبیس

داشتش عرضه بر رئیس پلیس

گفت سوزد بدین رفیق دلم

نتوانم که دل از او گسلم

بایدش اندکی نصیحت کرد

نه که رسوایی و فضیحت کرد

زان که هرچند فتنه ساز بود

با منش دوستی دراز بود

من نوشتم بدو نصایح چند

لیک ترسم ز من نگیرد پند

گرچه بر کار دوست پرده نکوست

لیک دولت مهم تر است از دوست

من وطن خواهم و فدائی شاه

دشمن بلشویک نامه سیاه

لیک مستدعیم کز ین ابواب

نشود مطلع کسی ز احباب

گر بدانند اصل مطلب چیست

وندرین کشف جرم، عامل کیست

ذکر من ورد خاص و عام شود

زندگانی به من حرام شود

طمعی نیست بنده را از کس

قصد من هست خدمت شه و بس

وین جوان مخلص شفیق منست

همه دانندکاو رفیق منست

لیک دزدیده اند هوشش را

جهل بستست چشم و گوشش را

بایدش پند داد و گوش کشید

لیک جرم نکرده را بخشید

گر نهان ماند این حکایت ها

کرد خواهم به شاه خدمت ها

رفت و آسود مرد وجدانکار

تار بگرفت و خواند این اشعار

غزل در بیان مذهب نوخاستگان

مرد باید که دل دژم نکند

زندگی صرف رنج وغم نکند

از کم و کیف کارهای جهان

یکسر مو زکیف کم نکند

در ره نفع خود کند خدمت

خدمت خلق یک قلم نکند

ور قسم خورد و توبه کرد ز می

تکیه برتوبه وقسم نکند

گر ستم کرد برکسی، چه زیان

برخود وعشق خود ستم نکند

جز به پیش صراحی و ساقی

پیش کس پشت خویش خم نکند

زندکی حرب و حرب هم خدعه است

مرد دانا ز خدعه رم نکند

حرف جزء هواست، مرد قوی

اعتنائی به مدح و ذم نکند

خلق گر کند نیم و نیم غنم

گرگ دلسوزی از غنم نکند

وقت راز و نیاز، قبلهٔ خویش

جزیکی نازنین صنم نکند

تا توان بود خوش، جفا نکشد

تا توان گفت لا، نعم نکند

جز به شکرلبان درم ندهد

جز به مه طلعتان کرم نکند

با رفیقی کزو امیدی نیست

نه رفاقت که یاد هم نکند

عقلاگفته اند پیش از ما

نم شود هرکسی که نم نکند

آن سفرکرده چون ز راه رسید

قصهٔ او به سمع شاه رسید

چند جاسوسش از پس افکندند

بیدرنگش به محبس افکندند

پس شش مه سؤال و استنطاق

نیمه جان، نیمه کور و نیمه چلاق

آخر کارش به ضرب وشتم کشید

پس به دیوانسرای حرب کشید

شد به دیوان حرب مظلمه اش

کرد آن محکمه محاکمه اش

چون نبد مدرکی جزآن مکتوب

اختر هستیش نکرد غروب

لیک شد خلع از شئون نظام

بعدازآن حبس شدسه سال تمام

چون به محبس نشست بیچاره

گشت جویا ز جفت آواره

داد پیغام تا مگر یارش

آید آنجا ز بهر دیدارش

رهن بنهد ز خانه اسبابی

بهر او نانی آرد و آبی

رفت مردی و ماجرا پرسید

خانه را از نگار خالی دید

گشت لختی از این ور و آن ور

کرد پرسش از این در و آن در

عاقبت قصه را بدست آورد

بهر بیچاره سر شکست آورد

مرد باور نکرد مطلب را

وان حکایات نامرتب را

بستن را چنین تسلی داد

وین چنین نزد خویش فتوی داد

کاین سخن ها همه گزاف بود

کاهل ازکارها معاف

بود

یا نرفت از پی رسالت من

یا ندادند رخصت رفتن

خفت بر ژنده بالش و بستر

ساخت با نان وآش قصرقجر

داستان مرد حکیم

داشت همسایه ای به حبس مقیم

پیرمردی بزرگوار و حکیم

پیرشد با جوان رفیق شفیق

که به حبس اندرون خوشست رفیق

بود ساباطی اندران رسته

از دو سو سمج های در بسته

بود هر لانه جای محبوسی

هر اطاقی سرای مایوسی

یک دو ساعت ز روز بهر نشاط

گرد گشتندی اندر آن ساباط

چون که بودند هر دو هم آخور

زود با یکدگر اُ قر

پیر پرسید شرح حال جوان

کرد او شرح حال خویش بیان

گفت بنگر به بیگناهی من

جرم ناکرده روسیاهی من

پیر گفتش که بیگناه نه ای

جرم ناکرده روسیاه نه ای

اولین جرمت آن که بی سببی

بی دل آزایئی و بی غضبی

دست شستی ز دوستان قدیم

سر سپردی به نورسیده ندیم

دومین جرمت آن که بی دینی

یار بگرفتی و بد آئینی

هرکه آیین و دین نداند چیست

حق صحبت یقین نداند چیست

سه دگر جرمت آن که آن کس را

آن رفیق جدید نورس را

راه دادی به خانه در بر خویش

آشنا ساختی به همسرخویش

برهمن را بر صنم بردی

کرک را همسر غنم کردی

چارمین، در مسافرت زن را

بنهادی به خانهٔ تنها

پنجمین آن که کارخانهٔ خویش

بسپردی به مرد زشت اندیش

بنهادی ز جهل بی اکراه

دنبه را در برابر روباه

آن که وجدان بدیل دین دارد

عشق را کی حرام انگارد؟

چون شود عاشق زنی زیبا

کی نماید ز شرح عشق ابا

چون که اظهار عشق خویش نمود

لابه و لاف ها بر آن افزود

دل زن را ز جای برباید

عاقبت بر مراد چیر آید

زن و مردی قرین یکدیگر

خانه خالی و شوی رفته سفر

قصهٔ عشق و عاشقی به میان

در میانه چه می کند وجدان

هست وجدان ترازویی موزون

به نهانخانهٔ خیال درون

پارسنگش دل هوسناک است

نیز شاهینش نفس بیباک است

هرچه می خواهد اندر آن خانه

سنجد از بهرخویش و بیگانه

ور ملامت کندش نفس شریف

نفس اماره اش دهد

تسویف

شهوت و کین و حرص خودکامه

غااب آید به نفس لوامه

زآن که بی شبهه مرد وجدانی

هست همدستشان به پنهانی

گر حکیمی و گر خردمندی

نگراید سوی خطا چندی

تا نگویی مطیع وجدان است

کاو مطیع اصول عرفانست

تا بود اصل زندگی زر و زور

تابود زن ضعیف ومرد غیور

تا بود خانواده و زیور

صد هزاران تجملات دگر

هست واجب معاد و برزخ هم

هست لازم بهشت و دوزخ هم

دین و ایمان و عفت است ضرور

شرم و تقوی و غیرت است ضرور

ور زر و زیور از میانه برفت

نظم نوآمد و بهانه برفت

دین و وجدان یکان یکان برود

وین خرافات از میان برود

لیک تا زر بود مرام جهان

زرپرستی بود نظام جهان

چانه بیهوده می زند وجدان

هیچ کاری نمی کند وجدان

کی فرو چه رود پسندیده

با چنین ریسمان پوسیده

ور یکی شد، هزار می نشود

به یکی گل بهار می نشود

زان که خوی بهیمه در کار است

خود فروشنده خود خریدار است

بشنو این نکته را و دار بهٔاد

ور ز من نشنوی شنو ز استاد

« کانچه را نام کرده ای وجدان

چیست جز باد کرده در انبان

نیک بنگر بدو که بی کم و بیش

چون هریسه است و آبدیده سریش

چون کشی، ریش احمق است دراز

ور رها شد درازیش به دو قاز

شیر بر غرم چون برد دندان

هیچ دانی چه گوبدش وجدان

گوبد ای شاه دد هماره بزی

نوش خور نوش و شادخواره بزی

زان که زبن غرم گول اشتر دل

چون کنی طعمه ای شه عادل

عمل هضم دد! به معدهٔ میر

شیر سازی کند از این نخجیر

کار صید از تو نز ره بازبست

بلکه از دام، شاه ددسازیست

زن جولا چو برکشد بکتاش

باز وجدان بدو زند شاباش

گویدش این نگار جانانه

اندر آن تنگ و تار وبرانه

نه خورش داشتی نه جامهٔ گرم

شوی نیز از رخش ببردی شرم

هر دو رستند ازین جوانمردی

این یک از درد و آن ز بی دردی

آری این

اوستا به هر نیرنگ

از یکی خم برآورده ده رنگ

زرد ازو جوی و زعفرانی بین

سرخ ازو خواه و ارغوانی بین

دهدت زین خم ار کند آهنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ»

داستان حبس مرد حکیم

یار جست از حکیم زندانی

سبب حبس او به پنهانی

که تو با این فضیلت و آداب

از چه افتاده ای در این گرداب

پاسخش داد پیر دانشمند

که مرا هم خطا به دام افکند

حکایت مرغ پیر که به دام افتاد

خواندم اندر حدیث « کنفوسیوس»

داستانی به طبع ها مانوس

روزی آن رهبر نکوکاران

به رهی می گذشت با یاران

دید صیادی اندر آن رسته

مرغکی چند را به هم بسته

می نهد جفت جفت در قفسی

مرغکان می زنند بال بسی

هر دمی مرغکان برآشوبند

خویش را برقفس همی کوبند

پس اندیشه و درنگ زیاد

گفت دانای چین بدان صیاد

کانچه در جمع مرغکان بینم

همه را نورس و جوان بینم

چیست موجب که این گروه اسیر

در میانشان نه کامل است و نه پیر

گفت صیاد کای حکیم همام

پیر مرغان نیوفتند به دام

دام بینند و ز آن حذر گیرند

دانه بینند و طمع برگیرند

و آن جوانان که همره پیران

راهجویان شوند و پرگیران

همه از برکت بزرگتران

تجربت دیدگان و راهبران

برهند از مخاطرات عظیم

وز مضایق برون روند سلیم

لیک آنان که خودسرند و جهول

پند پیران نمی کنند قبول

خودسرانه به هر طرف پویان

همه «آوی الی الجبل» گویان

در جوانی به غم دچار شوند

بستهٔ دام روزگار شوند

به غم و غصه مبتلا گردند

صید سرپنجهٔ بلا گردند

ناگه اندر میان آن تقریر

دید استاد بسته مرغی پیر

رو به صیاد کرد و گفت این چیست

مگر این مرغ پیر و کامل نیست؟!

گفت صیاد کاین ز بخت سیاه

رفته با نورسان ز غفلت راه

پیر سر، جسته از جوانی کام

با جوانان و نوخطان زده گام

چون ره تجربت نهاده ز دست

شده پیرانه سر به غم پابست

من چوآن مرغ پیر، خام شدم

با جوانان به سوی دام

شدم

بودم از قاضیان عضو تمیز

داشت دولت مرا بزرگ و عزیز

روزی از روزها ز بخت سیاه

چند دهقان درآمدند ز راه

از ولایت به ری روان گشتند

در بر بنده میهمان گشتند

حاکم روستا ز فرط غرور

ملکشان را گرفته بود به زور

همگی از تعدی سرتیپ

داده بودند محضری ترتیب

لابه کردند نزد من یکسر

تا سجلی کنم در آن محضر

من نادان ز فرط نادانی

غافل از رازهای پنهانی

خالی الذهن و حسبهٔ لله

چون که بودم در آن قضیه گواه

بنوشتم گواهی خود را

رقم رو سیاهی خود را

شاد گشتند آن کشاورزان

کان چنین تحفه یافتند ارزان

به گمانشان که این بزرگ سجل

خرشان را برون کشد از گل

لیک غافل کزین گناه گران

خر دیگر فزوده شد به خران

قصه کوته چو دید شخص امیر

در مجلتا گواهی من پیر

گفت کاین پیرمرد احمق کیست؟

او اگر شاهد است قاضی نیست!

قاضی جیره خوار بی تدبیر

کاو شهادت دهد به ضد امیر

نیستیم از قضاوتش راضی

خر جولا به از چنین قاضی

بنده را از مقام عز و جلال

حبس کردند در جوار مبال

چون نمایم کلاه خود قاضی

نیستم زبن قضیه ناراضی

حق همین است اگرچه باشد تلخ

به شقاوت کشد قضاوت بلخ

داستان مهندسی که گنج خانه ساخت

ظالمی داشت زر برون ز حساب

شب نمی شد ز بیم دزد به خواب

با چنان مال و ثروت هنگفت

خواست گنجینه ای کند بنهفت

تا سویش دزد راهبر نشود

هیچ کس را از آن خبر نشود

پس پژوهنده شد ز معماری

خواست مردی امین و دین داری

که به تدبیر گنج خانه ی خویش

راز با وی گذارد اندر پیش

نیک مردان شهر و دینداران

اوستادان کار و معماران

چون ز مقصود شه شدند آگاه

رخ نهفتند یک یک از در شاه

خشمگین شد ملک ازآن رفتار

دادشان گوشمال ها بسیار

برخی از قهر او شدند زبون

برخی از شهر او شدند برون

زان میان طامعی اسیر هوا

تازه کاری جسور و بی پروا

محنت همگنان غنیمت جست

گفت من سازم این طلسم

درست

گشت نزدیک شاه و یافت قبول

کار بگرفت پیش، مرد فضول

شه بر او خواند آفرین بسیار

دست و بالش فراخ کرد به کار

همه را دور ساخت از در شاه

گشت خود پیشکار و یاور شاه

گشت معروف نزد همکاران

نیز محسود شد بر یاران

از کفایت بلند شد شأنش

گشت اکفی الکفات عنوانش

اوستادان شهر خوار و نفور

همه در بی کفایتی مشهور

قرب ده سال برد سعی به کار

تا که شد گنج خانه ها طیار

گنج ها در نهان گذارده شد

گشت یک چار و چار چارده شد

بست سیصد طلسم بر هر گنج

برد از هر دری هزاران رنج

قفل ها در بلند و پست نهاد

رمزها درگشاد و بست نهاد

خود به تنها ز فرط عیاری

هیچ کس را نداده همکاری

گشت محرم در آن نهانخانه

ایمن از چشم خویش و بیگانه

کار از پیش برد و کرد تمام

غافل از حیله بازی ایام

مرد ظالم چو گنج ساخته دید

زبر لب بر سفاهتش خندید

در یکی زان طلسم هاش انداخت

کار ابله در آن طلسم بساخت

مرد ناآزموده در آن بند

این سخن می سرود و جان می کند

آن که با شیر شرزه آمیزد

خون خود را به رایگان ریزد

هرکه با ظالمان بود کارش

حق بدیشان کند گرفتارش

از بزرگان انگلیس تنی

رانده در زیر تیغ، خوش سخنی

«وای آن کس که در بسیط جهان

تکیه سازد به قول پادشهان»

ای که داری خبر ز سر ملوک

سزد ار خویش را بسازی سوک

شاه شیر است، نزد شیر مرو

ور روی سوی او دلیر مرو

عاقبت کار وجدان فروش و رها شدن رفیق از بند

چون ز حبس جوان سه سال گذشت

مدت حبس او ، به آخر گشت

تاخت بیرون ز حبس بیچاره

بی سرانجام و عور و آواره

خانه بر باد و زن طلاق و فقیر

بی نصیب از نقیر و از قطمیر

یکی از دوستان رسیدش پیش

مرد ازوجست حال همسرخوا

گفت دادی طلاق و شوی گرفت

چندگاهی ز خلق روی گرفت

رفت شویش شبی به مهمانی

شب سیه بود

وسرد و بارانی

بستر خود به زیر طاقی برد

طاق بر وی فتاد و بیدین مرد

مَرد مُرد و ضعیفه​ی مسکین

گشت در «شهر نو» کرایه نشین

شد از این داستان دلش به دو نیم

تاخت نزدیک دوستان قدیم

دید آن جمله مردمی شده اند

صاحب خانه و زن و فرزند

همه فارغ ز رادع و زاجر

آن یکی کاسب آن یکی تاجر

چون رفیق قدیم را دیدند

چون گل نوشکفته خندیدند

رحم کردند بر ندامت او

شکرکردند بر سلامت او

جان و کالا و مسکنش دادند

به از اول یکی زنش دادند

ساختندش شریک در مکسب

کاسبی گشت صاحب منصب

پشت پا زد به خدمت دولت

کند دندان ز نعمت دولت

ا ندرز

هرکه عرض کسان دهد بر باد

دهر عرضش به باد خواهد داد

فیلسوفی عظیم و دانشمند

می شنیدم که گفت با فرزند

بهتر است از برای مرد جوان

یک درم دین ز صد درم وجدان

دیو وجدان هزار سر دارد

هر سری نغمهٔ دگر دارد

چون که وجدان چنین بود یاران

وای بر حال مرد بی وجدان

که نه دین دارد و نه وجدان هم

نیست او کافر و مسلمان هم

آمدن سرمایه داری و رفتن دین

تا که سرمایه یافت آزادی

شد تجارت اساس آبادی

پادشاهان و صاحبان نفوذ

جمله گشتندکشته یا مأخوذ

مبتذل گشت اصل و عرق و نژاد

بی اثرماند خلق وخوی ونهاد

سیم و سرمایه شد به عالم چیر

گشت سرمایه دارگرد و دلیر

دین که هم کاسهٔ سیاست بود

قوّت بازوی ریاست بود

از سیاست به قهر گشت جدا

ماند دین خالص از برای خدا

مقتدر شد چو گشت همپایه

صنعت و علم و کار و سرمایه

شرکت علم و سیم و صنعت و کار

برد آب اعاظم و اخیار

ز انقلابات مدهش خونین

عامه برد آبروی دولت و دین

اسقفان در تکاپو افتادن

پادشاهان به زانو افتادند

گشت آزاد فکر و اندیشه

قلم ونطق وحرفت وپیشه

پیش از این علم خاص ملا بود

زندگی بستهٔ کلیسا بود

کرد ازین انقلاب های درشت

عامه بر مردم کلیسا پشت

علم ها ز

انحصار بیرون شد

زندگی زان حصار بیرون شد

پرده ها بود بر سر هرکار

پرده درگشت خامهٔ سحار

نقل الحاد وکفر بی بزه گشت

زندگانی جدید و بامزه گشت

از میان رفت عصر اشرافی

راه سرمایه دار شد صافی

دانش وفضل وهوش و عرق و نژاد

پیش زر ناف بر زمین بنهاد

هرکه زر داشت شد شریف و عزیز

وآن که بی چیز بود شد ناچیز

هنر و علم و حیلت و تزوبر

دولت و دین و شاه ومیر و وزپر

شده هریک عبید سرمایه

بندهٔ زرخرید سرمایه

کشت مرسل یکی بزرگ رسول

معجز او نگاهداری پول

سه اقانیم روشنش به جهان

هست عقل و تمدن و وجدان

سپه او گروه کارگران

ملک گیرد بدین سپاه گران

سر ز خاور به نیمروز افراخت

باختر برد و بر خراسان تاخت

عالم از یمن این بزرگ استاد

گشت خالی ز دین و اصل و نژاد

بر ضعیفان درازدستی ازوست

ماده و ماده پرستی ازوست

مردمی رخت بست و همدردی

غیرت و عفت و جوانمردی

زر مهیا نمود و چید بساط

تا کند عیش و نوش و رقص و نشاط

هیچش از عیش و کیف رادع نیست

به زن و مرد خوبش قانع نیست

بسته ی وهم وبندهٔ عصب است

خود سراپای شهوت و غضب است

کارفرما ز پرخوری رنجور

کارگر شد گرسنه جانب گور

چند سرمایه دار بی وجدان

در جهان گشته صاحب فرمان

یک دو قارون به تخت بخت مقیم

ربخته خون صد هزار کلیم

الغرض این اساس خودبینی

اصل وجدان کشی و بی دینی

می کشدکار را به جای دگر

آید از نای ها نوای دگر

کارگر شد سپاه صاحبکار

سپهی لخت و خسته و بیمار

لاجرم متحد شوند همه

کار را مستعد شوند همه

چون فقیران شوند با هم یار

مالداران شوند بی کس و کار

بود دین تسلیت فزای فقیر

مانع خشم جانگزای فقیر

تا شریعتمدار در همه کار

بود همدست عمدهٔ التجار

می نمودند کُرکُری همگی

تا بدین حد نبود بی مزگی

حاجی داغ کرده پیشانی

پیرو سنت مسلمانی

توشه بردی برای پیری چند

دست بگرفتی ازفقیری چند

گهی از صدق مسجدی

می ساخت

گاه حمام وقف می پرداخت

تا به مسجد کند نماز، فقیر

خواهد از مومنان نیاز، فقیر

پس شود همعنان همخوابه

هر سحر رایگان به گرمابه

سیر بودند منعم و بی چیز

مرد درونش لات بود وتمیز

لیکن امروز مرد دولتمند

غالباً ملحدیست بی مانند

نه ز وَجه حرام دارد دست

نه به نفع وطن بود پابست

نه به عنوان خمس و مال امام

به کسی می کند جوی اکرام

تا بدانجا برد مروت را

که خورد مالیات دولت را

همچو موش است رهزن خانه

یا که دلال مال بیگانه

می کند از تجملات فرنگ

شهر را پر متاع رنگارنگ

گر بپرسی که چیست آئینت

یا چه باشد به راستی دینت

گوبدت هست دین من وجدان

لیک وجدان کجا و این حیوان

پنجمین ماه در زندان

تیر و مرداد هم به بنده گذشت

مدت حبس من تمام نگشت

آب شد برف قلهٔ توچال

یخ فراوان نماند در یخچال

خنکی های قوم لیک بجاست

وز دل سردشان عناد نکاست

شد هوا گرم و گرم شد محبس

پخته گشتند مرغ ها به قفس

دم به دم محبسی به حبس رود

لیک محبس فراخ تر نشود

حبسگاه موقتی تنگ است

همه جا بین حبسیان جنگ است

در اطاقی که پنج شش گز نیست

شصت و نه محبسی نماید زیست

همه عریان ز شدت تب و تاب

گرد هم درتنیده چون گرداب

پیر هفتاد ساله در ناله

همدمش طفل یازده ساله

آن یکی دزد و آن دگر جاسوس

وآن دگر، پار بوده نوکر روس

آن یکی کرده با زنش دعوا

آن دگر قرض خود نکرده ادا

آن یکی هست مفلس ومفلوک

سند تابعیتش مشکوک

دگری گفته من طلا دارم

در دل خاک گنج ها دارم

لیک در پای میز استنطاق

کرده حاشا ز فرط جهل و نفاق

نک دو سال است کاندرین دهلیز

می کند جان و می خورد مهمیز

حبس شدن مدیر ناهید در اتاق بهار

شب بدیدم در آن سرا تختی

پهلوی تخت، مرد بدبختی

گفتم این تازه کیست گشته پدید

گفت شخصی: مؤسس ناهید

روز دیگر ز تنگی مسکن

گشت ناهید همط ویلهٔ من

گفتمش: السلام رند دغا

توکجا این

حساب ها زکجا

گر کسی گوهر مدیحی سفت

گه گهی هم حقیقتی می گفت

توکه پا تا به سر مدیح شدی

صاحب منطق فصیح شدی

پهلوی را به عرش بنشاندی

هم خدا هم پیمبرش خواندی

خوب تشخیص داده بودی تو

پا به قرص ایستاده بودی تو

با تو آخر چرا چنین کردند

چوب قهرت درآستین کردند

گفت من نیز چون تو حیرانم

سبب حبس خود نمی دانم

نامه ام بود مدتی توقیف

تا برفت ازمیان بزرگ حریف

چون که تیمورتاش گشت نگون

ماه من آمد از محاق برون

نشرکردم شماره ای سه چهار

سر به سر مدح شاه دولتیار

باز هم تر شد از قضا درِ من

به وبال اوفتاد اختر من

در شمیران خزیده بودم من

پای منقل لمیده بودم من

می نمودم حساب آینده

کلکم گشت ناگهان کنده

گشته با ما شریک زندانی

یک نفر نایب خراسانی

گرچه خود نایب پلیس است او

با من این روزها انیس است او

زن روسی گرفته در مشهد

مورد سوء ظن شدست و حسد

اینک او را به ری کشاندستند

وندرین حجره اش نشاندستند

کار او شاهنامه است و دعا

آن برای خود این برای خدا

چون خراسانی و پدردار است

بر دلم حشر او نه دشخوار است

هرکه از مردم خراسانست

دارمش دوست گرچه افغانست

زان که افغانی و تخاری زاد

همه ایرانی اند و پاک نژاد

دین جدا کردمان ز یکدیگر

لعن حق باد بر نفاق بشر

شمه ای از تاریخ خراسان

گرچه زرتشت از خراسان خاست

دین زرتشت از خراسان کاست

مردم کابل و تخارستان

گوزکانان و غور و غرشستان

بگزیدند کیش بودا را

بردریدند زند و استارا

مردم تورفان و فرغانی

بگرفتند مذهب مانی

طوس و باورد و رخّج و گرگان

نیمروز و عراق و ماه و مغان

دین پیشینه را بسر بردند

چار اخشیج ا را نیازردند

اورمزد بزرگ را خواندند

آفرین ها بر ایزدان راندند

وندرین ملک هر سه آتشگاه

قبلهٔ خلق گشت سوی اله

آذرآبادگان مزیّن شد

در وی آذرگشسب روشن شد

و آذرخوره شد به پارس مکین

در نشابور آذر برزبن

در دگر شهر و قریه با اکرام

پرتو افکند آذر

بهرام

لاجرم این نفاق دیرینه

شد درختی و بار آن کینه

خلق ایران شدند به سه فریق

شمن و زردهشتی و زندیق

دین زردشت چون اساسی بود

روشی متقن و سیاسی بود

اندر او جلوه کرد ایرانی

چیره شد بر دوکیش عرفانی

که در آن هر دوکیش صوفی وار

بود تجرید و حاصل،ترک کار

مرکزیت به غرب کشور تاخت

شرق را تابع و مسخر ساخت

مشرق از جهل کیش بودایی

شد به یغمای قوم صحرایی

گاه شد عرضگاه لشکر هون

گه ز هیتال شد خراب و زبون

پس به ایران بتاخت جیش عرب

روز زرتشتیان رسید به شب

شد نفاق جماعت زندیق

کاربرداز رهزنان فریق

خصم را ره به خانمان دادند

ره و چه را بدو نشان دادند

بود در نهب تخت و تاج کیان

یزک تازیان ز مانو یان

سرخ پوشان مزدکی آیین

شده یار عرب به جستن کین

زبن سبب شده سپاه مزدایی

صید لشکر کشان صحرایی

همه در کار زار کشته شدند

جمله با خاک و خون سرشته شدند

و آن بنای بلند داد نهاد

شد ز بیداد همگنان بر باد

شاه ایران سوی خراسان تاخت

سوی دژخیم خود هراسان تاخت

شد به مانند داریوش سوم

در خراسان شکار آن مردم

کیش بودا ز طبع ایرانی

ساخت پتیاره دیو تورانی

در زمان خلافت خلفا

همچنان بود این نقار بجا

حکایت محمود غزنوی

شد چو محمود غزنوی سوی ری

مردم ری شدند تابع وی

شهر بی جنگ وکینه شد تسلیم

زان که بودند مردمان حکیم

لیک شه دارها بپا فرمود

بر حکیمان ری جفا فرمود

بر در ری دویست دار افراشت

کرد بر دار هرکه نامی داشت

وز حکیمان و از خردمندان

کرد خلقی عظیم در زندان

همه در قلعه ها هلاک شدند

خاک بودند و باز خاک شدند

«فرخی» فتح ری به نظم آورد

در رهش فرش تهنیت گسترد

وز سخن های «فرخی» پیداست

کاین جفاهای بی عدد زکجاست

مردم رازی و عراقی را

بجز اقلیم شرق باقی را

قرمطیشان گهی نهاده لقب

گاه بی دین وگاه بد مذهب

همه را خوانده مستحق دمار

لایق

تیغ تیز و درخور دار

بد در آن سال مرگ زاینده

میر غزنی عظیم نالنده

مرض سل گرفته حلقومش

کرده از خورد و خفت محرومش

با چنان دردهای بی درمان

داد بر قتل عالمی فرمان

درد خود را ز کینه درمان یافت

پس به غزنی رسید و فرمان یافت

داشت در سینه کین دیرینه

دیر پاید چوکهنه شد کینه

خواست زان قتل عام، قرب خدای

وای ازین قربه الی الله وای

کینهٔ زردهشتی و شمنی

شد مبدل به شیعی و سنی

«سه سبدگل» کتاب بودا بود

زآن زردشتیان «اوستا» بود

«سه سبد گل» میان ناصبیان

گشت بوبکر و عمّر و عثمان

نیز نزدیک شیعه شد، حیدر

بدل زردهشت پیغمبر

همچو زردشت کز خراسان خاست

کار شیعی شد از خراسان راست

بود بومسلم خراسانی

یکی از شیعیان ایرانی

چون که بد شیعه احمد سفاح

کرد خون بنی امیه مباح

مام مامون هم از خراسان بود

از دهاقین گوزکانان بود

خون مامون به سوی مام کشید

در خراسان، از آن مقام گزید

در خراسان چو بود شیعه فزون

شد هوادار شیعیان مأمون

جانشین ساخت پور موسی را

کرد رایج شعار خضرا را

از خراسانیان حمایت یافت

جای بر مسند خلافت یافت

چون به شاهی رسید و گشت قوی

کرد تروبج مذهب علوی

باز چون مهد شیعه گشت عراق

کیش سنت به شرق کرد اشراق

سر بسر مردمان آن اقلیم

همچو زردشتیان عهد قدیم

که گزیدند از لجاج و خری

«سبد گل» به سرو کاشمری

متعصب شدند در سنت

جسته از قتل شیعیان جنت

غارت شیعیان ایران را

بنهاده لقب جهاد و غزا

لیک افغان چراست تلخ و ترش

کی برادر شود برادرکش؟!

در زمان ملوک ترکستان

بودی این کینه را مگر عنوان

بخت بد بین که قوم افغانی

کآمدند از نژاد ایرانی

مردم غزنه و تخارستان

وآن گروه نجیب پارس زبان

قتل شیعی ثواب دانستند

قتل کردند تا توانستند

آنچه محمود غزنوی در ری

کرد بیداد و گفته شد در وی

میر محمود غلجه بدتر از آن

کرد با مردمان اصفاهان

وین عجب تر که

فاضلی نحریر

کرده تاربخ قوم را تحریر

گفته در سالنامهٔ کابل

ماجرای هجوم قوم مغل

نام آن را درست بنهادست

ظلم و وحشیگری قلمدادست

لیک از آن پس به صفحه ای معدود

کرده تمجید از اشرف و محمود

هرکه محمود غزنوی دارد

کی به محمود غلجه روی آرد

میرکز هرج و مرج گشت امیر

میریش را بسی بزرگ مگیر

میرکش پیشه قتل و وبرانیست

آفت مزرع مسلمانیست

میر گردنکش کله بردار

سرش بر نیزه باد و تن بر دار

میر باید جهان کند آباد

وطن از میر، تازه باید و شاد

میرکآمد وسیلهٔ تدمیر

او چه میری است؟ مرده باد آن میر

پسر ویس را بتی دانند

میر محمود غازیش خوانند

حیف باشد سفیه سودایی

قهرمان نژاد آریایی

هرکه را شیر هندخوار بود

با سک غلجه اش چه کار بود

وان که را هست احمد ابدال

چه تفاخر به اشرف محتال

وان که راچون «وزیرفتح»سریست

ننگ باشد گرش سر دگریست

وان که دارد سوار چون ایوب

مدح دزدان کند نباشد خوب

بتر از جمله آن سفیه عنود

که رساند نژادشان به یهود

قوم افغان یهود خو نبود

این خطا قابل عفو نبود

نبود جز جهود نسل جهود

سامی و آرم بان به هم که شنود

نیست اندر زبان پختانی

اثری از لسان عبرانی

نیست جز نام تنگهٔ خیبر

از یهودی در آن حدود اثر

حیف باشد نژاد مزدایی

نسبت خود کند به یهوایی

جاهلانی که صاحب غرضند

زمره فی قلوبهم مرضند

این اباطیل ناروا سازند

تا ملل را ز هم جدا سازند

عالمانند دایهٔ کشور

از جهالت وقایع کشور

دایه گر طفل را کند اغوا

هست مسئول نزد بار خدا

نه همین دایگی نمی دانند

حق همسایگی نمی دانند

تا قلم هست درکف جهال

نشود کم ز دهر جنگ و جدال

گشت این بهر جاهلان اسباب

عالم و دین و علم کشت خراب

به صفاهان فتادم از زندان

گفتم این شعرها در اصفاهان

گفتار ششم عزیمت بهار به اصفهان و شرح آن

ماه مرداد چون به پایان شد

اثر شفقتی نمایان شد

لیک لطفی که بدتر از قهر است

پادزهری که بدتر از

زهر است

گفت با من رئیس شعبهٔ چار

که رسیده است حکمی از دربار

که ز تهران برون فرستیمت

خود بفرمای چون فرستیمت

جز خراسان که نیست رخصت آن

به کجا رفت خواهی از تهران؟

گفتم ارنیست رخصت مشهد

حبس بهتر مرا ز نفی بلد

می توانم در آن شریف مقام

زندگانی کنم بر اقوام

لیک جای دگر غریب افتم

از همه چیز بی نصیب افتم

که مرا نیست خانه و لانه

نه اثاثی فراخور خانه

هم نه آزادیئی که کارکنم

خوبش را صاحب اعتبارکنم

پس همان به که اندرین محبس

بگذرانم بسان مرغ قفس

وز سر شوق هفته ای یکبار

زن و اطفال راکنم دیدار

گفت ناچار بایدت رفتن

امر دربار را پذیرفتن

چار ناچار چون چنان دیدم

اصفهان را به حبس بگزیدم

گفتم این شهر شهر شاهانست

جای یاران و نیکخواهانست

اصفهان نیمهٔ جهان گفتند

نیمی از وصف اصفهان گفتند

دوستانی عزیز دارم نیز

چیست بهتر ز دوستان عزیز

خواستم رخصتی که در این حال

بروم شب به نزد اهل و عیال

چون که بود از وظیفه ی مردی

خواستم زوبه حجب و خونسردی

کاز پس پنج ماهه رنج فراق

امشب از جفت خود نباشم طاق

گرچه بود آن وظیفه اخلاقی

نپذیرفتش از قرمساقی

عصر زی خانه رهسپر گشتم

شب دوباره به حبس برگشتم

ظهر فردا سوار فُرد شدم

تا صفاهان ز صدمه خرد شدم

در صفاهان شدم به خانهٔ صدر

شیخ عبدالحسین عالی قدر

میهمان کرد بنده را چل روز

شرمسارم ز لطف هاش هنوز

دوستانی در اصفهان دارم

که ز هر یک صد امتنان دارم

عرضه کردند بر من آن احباب

آن یکی خانه وان دگر اسباب

سیدی نام او به علم علم

خانه ام داد از طریق کرم

آن یکی پرده داد و قالیچه

دگری فرش داد و قالیچه

سر و سامانکی به خود دادم

پس پی بچه ها فرستادم

کودکان آمدند با مادر

لَله و دایه، کلفت و نوکر

خانه ام بود برکرانه شهر

کرد ازین رو پلیس با من قهر

لاجرم دزد زد به خانهٔ ما

کرد پر شیون آشیانه ی

ما

دزد کز جانب پلیس آید

هرچه کالا برد نفیس آید

لیک گفتند این مثل زین پیش

نبرد دزد خانهٔ درویش

دزد دانا به گنج و کان زندا

دزد ناشی به کاهدان زندا

چون بدانستم این معامله چیست

وان اداهای ابلهانه ز کیست

به سرایی شدم که هست ایمن

من ز نظمیه و پلیس از من

هست آزاده ای صفاهانی

نیکمردی به نام سلطانی

نیکبختی رفیق و خوش محضر

دوستدار کمال و اهل هنر

هم خردمند و هم سخن دانست

با سواد است و عین انسانست

خانهٔ خویش را به من یله کرد

از کرم با خدا معامله کرد

نیز چون یافت تنگدستی من

گفت تقدیم تست هستی من

این تعارف ازو نپذرفتم

جز دو پنجاه قرض نگرفتم

لیک روحم رهین همت اوست

گردنم زبر بار منت اوست

خاندان امین به من یارند

همه چون «اعتماد تجارند»

وز پزشکان چو مصطفی و امین

غث معنی ز هر دو گشته سمین

دوستان دگرکه تا هستم

به عنایات جمله پا بستم

داستان مسافرت به یزد

هفته ای بود کاندر آن خانه

کرده بودیم گرم، کاشانه

مطلع مهر و ختم تابستان

کودکان رفته در دبیرستان

من به عزلت درون خانه مقیم

منزوی وار با کتاب ندیم

ناگه آمد به گوش کوبه ی در

خادم آمد به حالت منکر

گفت باشد پلیس تامینات

بر محمد و آل او صلوات

زن بیچاره ام چو این بشنید

رنگ ته مانده اش ز روی پرید

کردمش خامش و گشادم در

کرد مردی سلام و داد خبر

گفت امر آمده است از تهران

که شوی سوی یزد از اصفاهان

هست ماشین یزد آماده

بایدت رفت یکه و ساده

گفتم آیم بر رئیس اکنون

تا که آگاه گردم از چه و چون

تاختم گرم بر سرای پلیس

دیدم آنجا نشسته است رئیس

حال پرسیدم و بداد جواب

گشتم از آن جواب در تب و تاب

گفت باید برون شتابی تفت

گفتم اصلا نمی توانم رفت

کی به رفتن مجال دارم من

که نه مال و نه حال دارم من

خود گرفتم که

مال باشد و حال

چه کنم با گروه اهل و عیال

گفتم و آمدم به مسکن خویش

به تسلای خاطر زن خویش

عرض کردم به صد خضوع و خلوص

تلگرافی به دفتر مخصوص

شمه ای ز ابتلا و بد حالی

رفتن یزد و کیسهٔ خالی

لطف شه گشت سوی من معطوف

رفتن یزد بنده شد موقوف

از قراری که دوستان گفتند

هم به ری هم به اصفهان گفتند

بوده «مکرم»» در این عمل مبرم

... بادا به ریش این مکرم

وان که بندد به قول مکرم کار

او ز مکرم بتر بود صد بار

پس شش مه ز فرط بد روزی

از فشار معیشت و روزی

تلگرافی دگر نمودم عرض

به شهنشه ز فقر و شدت قرض

یا نخواند آن شه همایون فر

یا که خواند و در او نکرد اثر

پس نوشتم عریضهٔ مکتوب

با عبارات موجز و خط خوب

که اگر ماند بایدم اینجا

شود آخر حقوق بنده ادا

این عبارات نیز سود نکرد

نه همین شعله بلکه دود نکرد

به فروغی کتابتی کردم

وز قضایا شکایتی کردم

بنوشتم نظیر این ابیات

از برای رئیس تشکیلات:

کار نظم مصالح جمهور

هست مشکل تر از تمام امور

جز به بخت جوان و دانش پیر

جد و جهد و درایت و تدبیر

گاه آهن دلی و خون سردی

گاه نرمی و کدخدا مردی

گه لبی پر ز خنده چون شکر

گه نگاهی برنده چون خنجر

صبح پیش از اذان سحر خیزی

روز تا نصف شب عرق ریزی

خواندن دوسیه، دیدن اخبار

عرض کردن به شه نتیجهٔ کار

مفسدان را مدام پاییدن

خلق را روز و شام پاییدن

دسته دسته جماعت مشکوک

متفرق میان شهر و بلوک

همه را داشتن به زیر نظر

خواه در خانه خواه در معبر

سر ز سر عدو درآوردن

رازشان جمله منکشف کردن

پشت هر سرقتی پی افشردن

از عمل پی به عاملش بردن

راهزن را گرفتن اندر راه

گرچه خود را نهان کند در چاه

خط انگشت دزد را دیدن

حال جانی

ز چشم فهمیدن

شهرها را به نظم آوردن

خلق را رو به تربیت بردن

سخت مالیدن و ادب کردن

زبن یکی گوش زان یکی گردن

دیدن جمله خلق با یک چشم

لیک گاهی به خنده گاه به خشم

به یکی دست، لالهٔ رنگین

به دگر دست، دهرهٔ سنگین

خلق را داشتن به بیم و امید

گاه با لطف وگاه با تهدید

یکی از صد هزارها کار است

که به هریک هزار اسرار است

غیر ازین رنج های پنهانی

که ندانم من و تو خود دانی

من که دیرینه خادم وطنم

پادشاه ممالک سخنم

گرچه در نظم و نثر سلطانم

تابع پادشاه ایرانم

با اجانب نبوده ام دمساز

با اجامر نگشته ام همراز

چون خود از خادمان ایرانم

قدر خُدّام ملک می دانم

داغ های کهن به دل دارم

در وطن حق آب و گل دارم

کرده ام من به خلق خدمت ها

دیده ام خواری و مشقت ها

باغ معنی است آبخوردهٔ من

نظم و نثر است زنده کردهٔ من

چاپلوسانه نیست رفتارم

زان که دل با زبان یکی دارم

بعد سی سال خدمت دایم

چار دوره وکالت دایم

هست دارائیم کتابی چند

خانه و باغ و پنج شش فرزند

در زمانی که بود روز شلنگ

می شلنگید هر عصازن لنگ

بنده بودم به جای خویش مقیم

پا نکردم درازتر زگلیم

نه نمازم سوی سفارت بود

نه نیازم سوی وزارت بود

نه به شغل اداری ام میلی

نه ز انبار دولتم کیلی

بنشستم در آشیانهٔ خویش

گم شدم در کتابخانهٔ خویش

در دل خانه مختفی گشتم

غرق کار معارفی گشتم

پنج شش سال منزوی بودم

گوش بر حکم پهلوی بودم

چون که نو گشت سال پارینه

چرخ، نو کرد کین دیرینه

دستلافی طراز جیبم شد

عیدی کاملی نصیبم شد

خورده بودم برای کسب هنر

چهل و پنج سال خون جگر

در صفاهان ز فرط رنج و ملال

همه از یاد من برفت امسال

لیک ازین حال شکوه سر نکنم

شکر شه کافرم اگر نکنم

همه دانند بیگناهم من

خود گرفتم که روسیاهم من

لیک پنهان

نمی کنم غم خویش

تات سازم شریک ماتم خویش

تو امیری و صاحب جاهی

چاکر صادق شهنشاهی

زین ستمدیدگان حمایت کن

حال ما را به شه حکایت کن

هرچه بودم به شهر ری موجود

رهن شد در بر رحیم جهود

باورت نیست از محله بپرس

زان رحیم رجیم دله بپرس

بختم از خشم شاه برگشته

دستم از پا درازتر گشته

یا اجازت دهد شه آفاق

که رَوَم من به سوی هند و عراق

یا ازین ابتلا رها کندم

خط آزادگی عطا کندم

تا به کسب معاش پردازم

دفتر و نامه منتشر سازم

هم درین ماه قطعه ای گفتم

وندر آن دُرّ معرفت سفتم

قطعه

لولیئی گفت با پسر، هشدار

تا که خود را چو من سمر سازی

پسرا سعی کن که در هر فن

خویش را تالی پدر سازی

تن به ورزش سپار تا خود را

جلد و چالاک و نامور سازی

بر سر استوانه رقص کنی

وز بر ریسمان گذر سازی

خوبشتن را به قوت تعلیم

حکمفرمای شیرنر سازی

ببر ا همسر مرال کنی

شیر را جفت گوره خر سازی

بنشانی به خرس بوزینه

خرس را خنگ راهبر سازی

سگ ز چنبر برون گذاری و باز

چنبر از ریسمان به در سازی

خویشتن را به پشت پران اسب

به سر پای مستقر سازی

در فن مشت و شیوهٔ کشتی

خویش در دهر مشتهر سازی

یاکه خود را به چشم بندی و سحر

جالب دقت و نظر سازی

پنبه ای در دهان فکنده و زان

رشته هایی دراز برسازی

بیضه زیر کله نهی و از آن

جوجه ای نو دمیده برسازی

کش روی مهره را به طراری

حقه بی مهره جلوه گر سازی

یاکم از این که خویش را به جهان

مطربی جلد و باهنر سازی

هر زمان نغمهٔ دگر خوانی

هر زمان پردهٔ دگر سازی

الغرض باید ای پسر خود را

مورد حاجت بشر سازی

ورنه بگزارمت به مدرسه ای

کاندر آن سال ها مقر سازی

کنی آن علم مرده ریگ روان

وآن خرافات را ز بر سازی

تا شوی شاعر و نوبسنده

خویش

را حبس و دربدر سازی

یا چو آخوندهای بی محضر

از غم و رنج ماحضر سازی

یا شوی در اداره مستخدم

خورش از پارهٔ جگر سازی

در شکایت از خالق

چون که نومید بودم از تهران

بود قرضم فزون و فرع گران

دیدم از رهن دادن اسباب

کار مخلص شود عظیم خراب

زن خود را به رَی فرستادم

از خود او را وکالتی دادم

کز ره بیع خانه و کالا

قرض ها را کند تمام ادا

دختری خرد دارم و پسری

سال این چار وپنج آن دگری

دو فرشته دو نازنین دو ظریف

دوگل تازه و دو مرغ لطیف

هر دو هم لانه اند و هم بازی

کرده با هم به بازی انبازی

قوت قلب و لذت بصرند

مونس جان مادر و پدرند

این دو قسمت شدند وقت سفر

پسر اینجا بماند و شد دختر

من ز هجران دخت در تب و تاب

مادر از هجر پور، دیده پر آب

ای رهانندهٔ سیه روزان

رحمتی کن بر این دل سوزان

ما دوتن بیگناه و مظلومیم

همچو اطفال خویش معصومیم

خود تو آگاهی از حقایق امر

گنه زید و بیگناهی عمر

خود تو دانی که این گروه فقیر

من و چون من هزار خیل، اسیر

این همه ظلم چون پسندی تو

دست ظالم چرا نبندی تو

زن و مردی که نان به خلق دهند

هرچه آید به کف به سفره نهند

روزتا شب به خوف وبیم چرا؟

خستهٔ مردم لئیم چرا؟

زن ومردی که کودکان دارند

دل یک مورچه نیازارند

از جهان خوش به کودکانی چند

تربیت کردن جوانی چند

زن گرفتار بچه پروردن

مرد مشغول تربیت کردن

من نگویم ادیب و دانایم

ادب آموز و کشورآرایم

کم از این لااقل که من پدرم

پدر پنج دختر و پسرم

با چنین کس چنین جفا نکنند

بیگناهیش مبتلا نکنند

ور بود این پدرگنه کاری

چیست جرم کسان او باری

هفت مه زین عزیمتم شده طی

خانه ام بی اجاره ماند به ری

که بزرگان کشور و اعیان

بیم دارند از اجاره ی آن

اینت دژخیمی

و دژآگاهی

اینت نامردمی و بدخواهی

بنگر این عنف و بد مذاقی را

هم بر این کن قیاس باقی را

الغرض ای خدای نادیده

از تو چیزی کسی نفهمیده

هر به چندی ددی برانگیزی

دد نابخردی برانگیزی

مردمان را کنی دچار ددان

بخردان را شکار بی خردان

چون که کار ددان به گند افتاد

خشت آن دسته از خرند افتاد

بار دیگر خری برون آری

یا ز خر بدتری برون آری

عاقلان را کنی اسیر خران

عارفان را دچار بی خبران

اگر این است حال جمله کرات

هست یکسان نجوم با حشرات

همه لغوند عاقل و معقول

منطقی نیست آکل و ماکول

گه بسازی گهی خراب کنی

وز میان بدتر انتخاب کنی

چیره سازی معاویه به علی

خون کنی در دل علی ولی

بر بهین فرد زادهٔ عترت

پور مرجانه را دهی نصرت

جیش چنگیز را کنی یاری

خون ایرانیان کنی جاری

موجبات و علل بپا سازی

جنگ بین الملل بپا سازی

هرچه جنس بشربه جدکوشد

عاقبت جام بدتری نوشد

در تقلا چوگاو عصاری

همه بر گرد خویشتن ساری

اختیار جهان اگر با تست

از چه رو کارهاست ناقص و سست

ور ترا بر زمانه نیست نگاه

چیست پس فرق بنده با الله

ما بهشت ترا نمی خواهیم

سرنوشت ترا نمی خواهیم

فقرو ثروت بهشت و دوزخ تست

بین این دو مقام برزخ تست

در ببند این بهشت و دوزخ را

بی دخالت گذار برزخ را

هر زمان سایه ای میار برون

شخص پر مایه ای میار برون

نه همین از تو خون به دل داریم

که ز ظل تو نیز بیزاریم

«ظل» خود را گمار بر خورشید

تا ز ظل تو بفسرد جاوید

بفسرد، یخ کند، سراب شود

وین نظام کهن خراب شود

همه برهم خورند این حشرات

حشراتی که خوانده ایم کرات

آه ازین سایه های بی مایه

از سر دهر دور این سایه

بارالها به حق هشت و چهار

سایه ات را ز فرق ما بردار

آنچه گفتم تمام طیبت بود

نز سر جهل و شک و رببت بود

علم ما ناقص است وصبر کم است

عمر محدود و

رنج دمبدمست

پای بینیم و سر نمی بینیم

قفل بینیم و در نمی بینیم

همه بینیم جز وی از آغاز

غافل از روزگارهای دراز

گر از آغازمان خبر بودی

ور به فرجاممان نظر بودی

هرگز این کاستی نمی دیدیم

بجز از راستی نمی دیدیم

پیش خرُم،جهان خوش و نیکست

نزد غمگین، زمانه تاریک است

گر به ما بد رسدگناه از ماست

ور رسدنیکی آن زسوی خداست

سیل در اصفهان

در زمستان هوای اصفاهان

گشت چون زمهریر آفت جان

برف هایی دراوفتاد عظیم

شد در و دشت وکوه، معدن سیم

ماه دی جمله این چنین بگذشت

ماه بهمن هوا ملایم گشت

بس که بارید از هوا باران

سر بسر نم کشید اصفاهان

پخت نانی فطیر ابر مطیر

خلق از آن نان شدند خانه خمیر

بس که باران به سقف ها جاکرد

رویشان را به مردمان واکرد

هرزه گشتند و عیب دار شدند

بر سر مرد و زن هوار شدند

برف های پیاپی دی ماه

در در و دشت آب شد ناگاه

سیلی آمد به زنده رود فرود

که کسی را به عمر یاد نبود

بست سی وسه چشمه را سیلاب

وز دو بازوی پل برون زد آب

سیل افتاد در خیابان ها

پای دیوارها و ایوان ها

از دو سو بسته شد طریق مجال

راه باغ ز رشک و طاق کمال

گوسفند و درخت و گاو ، بر آب

گردگردان چو گوی در طبطاب

هرچه دیوار بود بر لب رود

همه یکباره آمدند فرود

قصرها در میان آب روان

همچوکشتی شدند رقص کنان

وان عمارت که خود زپا ننشست

دارد اکنون عصا ز شمع به دست

آب اگر یک وجب زدی بالا

میهمان می شدی به خانهٔ ما

پل خواجو مگو، صراط بگو

این سخن هم به احتیاط بگو

زان که بد پیش سیل غرنده

هفت دوزخ یکی کمین بنده

دوزخ ارچه دهانه می خایید

دهنش پیش سیل می چایید

جستی این سیل اگربه دوزخ راه

ننهادی اثر ز خشم اله

ور شدی جانب بهشت روان

محو کردی نشان باغ جنان

کندی از جا بهشت و دوزخ را

صاف کردی صراط و برزخ را

سیل را دیدم از

پل خواجو

چین فکنده ز خشم بر ابرو

شترک ها ز موج خیز، دوان

راست چون پشته های ریگ روان

بر سر موج هاش چین و شکن

حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن

بود نر اژدری دمنده چو برق

تنش در خون بیگناهان غرق

قصد صحرا نموده از کورنگ

ساخته جا به گاوخونی تنگ

زی ده و روستا شتابیده

خورده در راه هرچه را دیده

بانگ سخنش که گوش کر می کرد

از دو فرسنگ ره خبر می کرد

شهرداران به وقت برجستند

راه او را ز شارسان بستند

رخنه هایی که بود جانب شهر

زود کردند سد ز جدول و نهر

ورنه اوضاع شهر بود خراب

پل ما مانده بود آن ور آب

آخر سال

ماه اسفند نیز شد گذری

گشت سالی ز عمر ما سپری

رفت سالی که جز وبال نبود

عمر بود این که رفت، سال نبود

پنج مه زان به حبس و خون جگری

هفت ماه دگر به دربه دری

چهل و نه گذشت با اکراه

بر سرم پنجه می زند پنجاه

سر ز پنجه گرفته ام به دو دست

کاهنین پنجه اش تا شست

نرسد عمر من به شصت یقین

زیر این پنجه های پولادین

چل و پنجاه، آهنین دستند

در گلوها چو پنجه و شستند

عمر اکنون ز سال پنجاهم

دامی افکنده بر سر راهم

گر سلامت رهم ز پنجهٔ دام

چون کشم سر ز شصت خون آشام

با چنین دست کز غمم بسر است

راه پنجاه نیز پر خطر است

در شگفتم که با چنین غم و درد

سال دیگر چکار خواهم کرد!

آخر سال را خدا داناست

سال نیکو از اولش پیداست

شب عید است و من غریب و اسیر

بسته تقدیر پنجهٔ تدبیر

قرض بالای قرض خوابیده

خانه ام چون دلم خرابیده

سال پارینه هم در اول سال

قرض من بود شش هزار ربال

سال بگذشت و تازه شد نوروز

سی هزار است قرض من امروز

می رسد نامهٔ وکیل از ری

که بود بی نتیجه کوشش وی

که خریدار خانه نایابست

زان که زر در زمانه نایابست

سیم و زر گشته

در خزینه نهان

وآن خزینه نهان ز چشم جهان

یا شود خرج راه آهن شاه

یا بدر می رود ز دیگر راه

آنچه دولت ستاند از مردم

هشت عشر از میانه گرددگم

همه نادار، خلق و دارا هیچ

همه جا عرضه و تقاضا هیچ

غیر عمال دولت و تجار

باقی خلق در شکنجه دچار

تاجران هم ازین کساد فره

پس هم می زنند یک یک زه

جز دو سه لات روزنامه نگار

کز چپ و راست داخلند به کار

راست چون شاعران عهد قدیم

لب پر از مدح و سرپر از تعظیم

باقی خلق لند لند کنند

گاهی آهسته گاه تند کنند

دسته دسته به شیوهٔ قاچاق

می گریزند سوی هند و عراق

وان که چون منش پای رفتن نیست

کرد باید به رنج و زحمت زیست

بلدی خانه اش کند حرٍّاج

عوض مالیات خانه و باج

کودکانش ز درس وامانند

همه از تربیت جدا مانند

من در اینجاگرسنه و بیکار

گرد من ده دوازده نان خوار

مورد قهر و خانه بر بادم

رفته علم و ادب هم از یادم

طرفه عهدیست کز سیاست و زور

کور، شد چشم دار و بیناکور

زد به ذوق و ادب معارف جار

شد فلان، اوستاد و مرد بهار

نیستم من دریغ مرد هجا

گرچه باشد هجا به وقت، بجا

مفت خواهند جست از دستم

که بدین تیر نگرود شستم

هجو اینان وظیفهٔ عالیست

جای یغمای جندقی خالیست

حکایت کسی که با پلنگ دوستی کرد و موشان را بیازرد

گرگ خوبی ز پردلان گروه

با پلنگی رفیق شد در کوه

شده ز اخلاص، یارغار پلنگ

خورشش بودی از شکار پلنگ

بهر مخدوم خود به پنهانی

می نمودی شکار گردانی

آهوان را نویدها دادی

به سوی غارشان فرستادی

بز و پازن ز کوه می راندی

خر و گاو از طویله می خواندی

همه را با فسون وبا تدبیر

می کشاندی به صیدگاه امیر

بد در آن غار لانهٔ موشی

هریکی موش چند خرگوشی

نگرفتی پلنگ شیر شکار

از سر مرحمت به موشان کار

لیکن آن کهنه خادم ظلمه

می رساندی به موش ها صدمه

تا که روزی پلنگ خرم بود

یار غارش قرین و همدم

بود

اندکی با رفیق گرم گرفت

یار غارش حلیم و نرم گرفت

یار نادان به حیله و نیرنگ

خواست گردد سوار پشت پلنگ

دد زکبر و سخط بدو نگرید

با سرپنجه خشتکش بدرید

ازپی کشتنش نشد رنجه

دور کردش به نیم سرپنجه

کرد او را ز غار خویش برون

گشت آن یار غار، خوار و زبون

سوی ده زآن نشیمن ممتاز

با نشین دریده آمد باز

رفت تا مرهمی به ریش نهد

دارویی بر نشین خویش نهد

موش هایی کزو غمین بودند

راه و بیراه در کمین بودند

چون که باکون پاره اش دیدند

از پی انتقام جنبیدند

موش، عاشق بود به زخم پلنگ

می کند سوی زخمدار آهنگ

گر برآن زخم آید و می زد

خسته از جای برنمی خیزد

من شنودستم این سخن ز استاد

عهد با اوست هرچه باداباد

بوالفرج نیز قطعه ای دارد

وندر آن این حدیث بگزارد

الغرض موشی از میان خیزید

نیمشب بر جراحتش میزید

زخم ناسور گشت از آن زهراب

شد بنای وجود مرد خراب

مرد و کردند در زمین چالش

رو ز موشان بپرس احوالش

آن وزبری که نیست مردم دار

بهتر از اوست گرگ مردمخوار

وای آن کو به پشتوانی شاه

بر رعیت کند به کبر نگاه

دل مخلوق را بیازارد

تا دل شاه را نگه دارد

چون درافتاد بر زبان عوام

آخر از شاه بشنود دشنام

شه چودشنام داد و راند از در

میهمان می شود به قصر قجر

چون که در قصرگشت جای بجا

تیز آخر دهد به مرگ فجا

وان که آمد به نزد خلق عزیز

احترامش کنند شاهان نیز

وگر ازشاه بشنود دشنام

آفرینش کنند خیل انام

جانش این آفرین نگه دارد

عزّتش را همین نگه دارد

گفتار هفتم در سیاست و شرط ریاست

آنچه اکنون سیاستش خوانی

هست کاری عظیم اگر دانی

سخت تر زان به دهرکاری نیست

مرد این پهنه هر سواری نیست

آن که را قصد مهتری باشد

در سرش باد سروری باشد

فکرتی استوار می باید

شرط هایی به کار می باید

هست شرط نخست مهتر قوم

اعتدال مزاج و قلت نوم

دومین، قلب پاک و حزم تست

سومین،

پشت کار و عزم قویست

شرط چارم، شجاعتی به کمال

که نگردد به هر بلیه ز حال

شرط پنجم، درستی پیمان

ششمین، اعتماد و اطمینان

هفتمین، داشتن مرامی خاص

کان بود محترم بر اشخاص

تا از آن ره به عادت معهود

ببردشان به جانب مقصود

شرط هشتم بود وقار و جلال

تهی از کبر و عجب وغنج و دلال

نهمین، کتم سرّ و شرط دهم

این که داند طبایع مردم

ویژه حالات ملت خود را

جنبهء خوب وجنبهء بدرا

بشناسد به پیکر اصحاب

رگ بیدارکردن و رگ خواب

علم تاربخ و اجتماع و سیر

اندرین کار باشد اندر خور

نیز می بایدش زباده بر این

خلقتی خوب ومنطقی شیرین

همرهش زهر و انگبین باید

مهر و کینش در آستین باید

هست شرط مهم جوانمردی

نه لئیمی وبخل و بیدردی

حکایت در بخل و امساک

چون به شاهی نشست پور زبیر

بود جمع اندرو هزاران خیر

پس مرگ یزید نامه سیاه

گشت صافی جهان به عبدالله

منقرض گشته دولت علوی

متزلزل حکومت اموی

بود در زیر حکم و فرمانش

از در مصر تا خراسانش

لیک با آن همه جلالت وفر

بود مردی بخیل و تنگ نظر

گشت روزی مکدر از اصحاب

بر سر انجمن نمود عتاب

کفت خوردید جمله تمر مرا

لیک عاصی شدید امر مرا

چون بدیدند بخل و امساکش

بکشیدند سر ز فتراکش

شد تنش تیر طعنه را آماج

گشت مقتول لشکر حجاج

شه که خرماش را شمار بود

لاجرم نزد خلق خوار بود

شاه را رادی و سخا باید

تا که محبوب شیخ و شاب آید

حکایت پیشوای سمرقند

در سمرقند پیشوایی بود

خلق را حجت خدایی بود

وندرآن شهر بود سرهنگی

شحنه ای، ظالمی، قوی چنگی

به ستم خلق پیشه ور افشرد

پیشه ور شکوه پیشوا را برد

گفت شیخا برس به احوالم

زبن ستم کاره واستان مالم

پیشوا بس نبود با سرهنگ

گفت با دادخواه از دل تنگ

صبرکن تا خدا کند کاری

مر مرا دردسر مده باری

گفت با اشک تفته و دم سرد

چون تویی سر، کجا بریم این درد

سر نه تنها به تاج درخرداست

گاهگاهی هم از در

درد است

هرکرا بر سران سری باید

در سرش درد سروری باید

مهتری سر بسر خطر باشد

غم و تیمار و دردسر باشد

شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ

تا مر آن گله را رهاند زگرک

حکایت جود و بخشش محمود

بود محمود زابلستانی

بنده زادی چنان که می دانی

پدرش را کس از بدی اندام

نخرید آن زمان که بود غلام

گشت محمود هم نشان پدر

زرد روی و دراز و بدمنظر

چون که شد صیت او بلندآهنک

وز خراسان گرفت تا لب گنگ

خویشتن را یکی درآینه دید

زشتی خویش را معاینه دید

گفت روزی وزیر دانا را

که بد آمد ز روی ما، ما را

زردرویی به روی ما بد کرد

نتوان لیک شکوه از خود کرد

پادشه را صباحتی باید

که بدو مهر خلق بگراید

ای دربغا کزین دژم رویم

نکشد مهر مردمان سویم

گفت با او وزیر روشن رای

باد پاینده عمر بارخدای

چاره این دمامت آسان ست

خود علاجش به دست سلطانست

پیش این رنگ و پیش این رخسار

پرده برکش ز دست گوهربار

گنجت آکنده است و دخل فراخ

کشورت پهن و لشگرت گستاخ

خویشتن را به گنج نامی کن

در بر مردمان گرامی کن

با زر سرخ سرخ رو گردی

زر نکو بخش تا نکو گردی

از کرم خلق درپذیرندت

رو کرم کن که دوست گیرندت

پادشه گفته وزیر شنید

جود و احسان بکرد و شد جاوید

حکایت اشرف خر

خود شنیدی حدیث اشرف خر

که مثل شد به گرد کردن زر

بود تاتار زاده ای نادان

پور تیمورتاش بن چوپان

نه کیاست نه مردمی نه شرف

نام خود ساخته ملک اشرف

پس مرگ حسن برادر خوبش

پادشه گشت اشرف بد کیش

آذر آبادگان مسخر داشت

در دل اندیشه های بیمر داشت

از دنائت به گنج شد طالب

طمع زربه طبع شد غالب

ز ستم، کار خلق یکسره کرد

هرکجا بود زر مصادره کرد

هرکه زر داشت زار شدکارش

گشت رخ زرد همچو دینارش

آن که زرخرده ای به دامان داشت

روی مانند غنچه پنهان داشت

وانکه دانگی بدست آوردی

همچو گل

در شکم نهان کردی

زان فقیران کسی که دیده شدی

شکمش همچو گل دریده شدی

همچو گل هر که در میان زر داشت

شکمش بردرید و زر برداشت

در درازای ده دوازده سال

گنج ها آکنید از زر و مال

زر پیاپی بدست آوردی

نه به کس دادی و نه خود خوردی

ظلم اشرف ز حد و مر بگذشت

عملش در زمانه شایع گشت

همه همسایگان شدند آگاه

که رعیت بری بود از شاه

میر قپچاق بود جانی بیک

تاجداری بزرگ و خانی نیک

حمله ور شد به آذرآبادان

گشت غالب بر اشرف نادان

شد گرفتار و کشته شد اشرف

جانش از تن برفت و گنج از کف

شد به وزر و وبال آغشته

هم به بخل و خری مثل گشته

هفتصد بد به سال و پنجه و هشت

کاشرف خر اسیر ترکان گشت

مثلی گشت کار اشرف خر

او مظالم ببرد و ترکان زر

حکایت احمد شاه قاجار و مال اندوختن او

این چنین بود احمد قاجار

شاه مشروطه بود و کم آزار

آنچه زر ماهیانه بگرفتی

مبلغی زان به گنج بنهفتی

دادمش من به نوبهار بسی

پند چون دُرّ شاهوار بسی

گفتم آن شه که تنگ چشم بود

دل مردم ازو به خشم بود

چون دل خلق شد به خشم از شاه

زودش از گاه افکنند به چاه

چون رعیت ز شه شود رنجه

گرددش سست زور سرپنجه

یا رعایا شوند بروی چیر

یا سپاهی بر او شوند دلیر

پیل زوری و تیز چنگالی

نکند چارهٔ بد اقبالی

نشنید و ملول گشت از من

دید بر من به دیدهٔ دشمن

من از آن روز دم فرو بستم

دیرگه لب ز گفتگو بستم

خلق از او یک به یک نفور شدند

دور بودند، باز دور شدند

روز می جست خصم فرزانه

تاکند بازیئی درین خانه

دید چون خلق را ز شاه بری

بازیئی کرد بهر شاه بری

رخ نهان کرد و اسب تازی کرد

با شه آغاز پیل بازی کرد

زد وزیران شاه را به زمین

ساخت از خود پیادهٔ

فرزین

مات شد شاه ما در اول دست

و آن پیاده به جای شاه نشست

شاه ما بد ضعیف و سست نهاد

ما پراکنده و حریف استاد

دل شه بود خوش به سیم و زرش

وز رعیت نداشت دل خبرش

گفت در غرب اگر کلم کارم

به که در شرق تاج بگذارم

لاجرم رفت خاسر و مغلوب

اخترش هم به غرب کرد غروب

شه چو از هر جهت تمام آید

امر او را زمانه رام آید

ور بود شاه ناقص از منشی

یا فزون باشد اندرو روشی

شاهیش هر چه استوار بود

از همان راه رخنه دار شود

شه گرش سوء ظن مدام بود

زندگانی بر او حرام بود

وگرش حسن ظن تمام افتد

از ره دانه ای به دام افتد

جود بیحد، کند به فقر دچار

بخل و امساک، خواری آرد بار

کبر و نخوت عدو کند ایجاد

وز تواضع جری شوند آحاد

لهو دایم ثقیل سازد خون

ثقل پیوسته می کشد به جنون

عفو و اغماض چون ز حد گذرد

جرم افراد از عدد گذرد

پادشه کاو به خلق کین دارد

خویش را روز و شب غمین دارد

کینه و قهر چون شود افزون

رود امید از میانه برون

گر کسی کرد یک خطا ناگاه

چون ندارد امید عفو ز شاه

صد خطا می کند فزون ز نخست

خون کند هر که دست از جان شست

شه قهار و خسرو خونریز

رود آنجا که نادر و پرویز

کینه جویی ز شه روا نبود

کینه جو به که پادشاه نبود

هرکرا نیست قصد پادشهی

سزدش گر نوید عفو دهی

خسروانی که عاقبت سنجند

از نصیحتگران نمی رنجند

چیره چون بیم برامید آید

آن زمان دشمنی پدید آید

وگر امید چیره گشت به بیم

خواجه گردد به بندگان تسلیم

داشت باید به مکر و فن جاوبد

خلق را در میان بیم و امید

لطف کن آن که را به تو قهر است

قهر زهر است ولطف پازهر است

صفت عدالت

آسمان ها ز دل برپا شد

وانجم از عدل عالم آرا شد

وین

سرادق که بی حسابستی

عدل اگر نیستی خرابستی

عدل اگر از میان برافتادی

اختران یک به دیگر افتادی

عدل همچون به دایره نقط است

هر طرف ظلم و عدل در وسط است

مثلست آن که مهتربطحا

گفت: خیر الامور اوسطها

هرکه داند شناخت حد وسط

نکند خود به هیچ کار غلط

عقل شاگرد و اوستاد عدلست

هرکه او عادلست با عقلست

همه استمگران جهولانند

ظالمان، جاهلان و غولانند

دیوکآمد به بدتری شهره

بوده مردی ز عقل بی بهره

جاهلانند از دوسر ساقط

گه مفرّط شوند و گه مفرط

گوئیش رو که افتی از سر بام

پس رود تا فتد ازآن سر بام

جهل با ظلم خوش درآمیزد

دشمنی ها ازین میان خیزد

راستان مردم میانه روند

ظالمان فرقهٔ کرانه روند

عقل خود از قیاس عدل بود

عقل بهر شناس عدل بود

عاقلان عادلند در دنیا

به دو لفظ اندرست یک معنا

جاهلان ظالمند یا مظلوم

مترادف بود جهول و ظلوم

در عقل و علم

خرد و داد و راستی کرم است

کژی و جهل وکاستی ستم است

عاقل ار هیچ علم ناموزد

وز ادب نکته ای نیندوزد

در جهان راه راست می پوبد

وز کژی ها کرانه می جوید

ورشود پادشاه کشور خویش

بالد از عقل عدل گستر خویش

بس که با خلق نیکخوی بود

نگسلد رشته گرچه موی بود

گرکشد خلق رشته، بگذارد

ور رها کرد او نگهدارد

وآن که را عقل و عدل نیست به طبع

الکن است ار کند قرائت سبع

علم او گر بزی و ریمنی است

گر به خورشید سرکشد دنی است

اصل هایی ز علم بگزیند

که به وفق خیال خود بیند

وان که باشد میانهٔ بد و نیک

در دلش دیو را فرشته شریک

علمش از دست دیو برهاند

در سرشتش فرشتگی ماند

وان که باشد فرشته از اول

از ملک بگذرد به علم و عمل

وای از آن دیو طبع بدکردار

که نباشد ز علم برخوردار

جاهل و پست و بی کتاب و شرور

ظالم و دون و طامع و مغرور

مفرط و پر طمع به

شهوت و کین

نه شرف نی خرد نه داد و نه دین

از حیا و وقار و مردی و قول

متنفر چو دیو از لاحول

کرده پندار و عجب بی درمان

سر او را چوگنبد هرمان

رفته درگوش او مبالغه ای

کرده باورکه هست نابغه ای

ویژه کاین آسمان ز مکاری

چندگاهی با وی کند یاری

و ابلهی چند از طریق خری

یا ز راه فریب و حیله گری

وارث کورش و جمش خوانند

داربوش معظمش خوانند

بی نصیب آید از مسلمانی

خویش راگم کند ز نادانی

نشود ابن سعد سالارش

نیز شمر لعین جلودارش

سیل سان بردَوَد به پست و بلند

نشود هیچ چیز پیشش بند

بشکند بند و بگسلد افسار

جفته کوبد به گنبد دوار

اصل های کهن براندازد

رسم هایی نوین عیان سازد

عالمان را ز خود نفورکند

عاقلان را ز خویش دور کند

دوستانش نخست پند دهند

بخردان پند سودمند دهند

او از آن پندها به خشم آید

دوستان را نکال فرماید

نیکمردان و کاردانان را

کشد و برکشد عوانان را

مردم از بیم جان سکوت کنند

مگسان مدح عنکبوت کنند

هرچه کارآگهان زبون گردند

گرد او ناکسان فزون گردند

کار افتد به دست عامی چند

نان شودپخته بهر خامی چند

چرخ چون برکشد اراذل را

گاو مرگی فتد افاضل را

چاپلوسان سویش هجوم کنند

عارفان ترک مرز و بوم کنند

فسخ گردد اصول آزادی

طی شود رسم مردی و رادی

نر گدایان به جان خلق افتند

قوم در حلق و جلق و دلق افتند

اندک اندک شوند خلق فقیر

پر شود گنج پادشاه و وزیر

جیب یک شهر می شود خالی

تاکه قصری بنا شود عالی

خلق گردند مشرف و جاسوس

ازشرف دست شسته وز ناموس

تهمت و کذب و کید و غمازی

حسد و شهوت و دغل بازی

این همه عادت عموم شود

کارفرمای مرز وبوم شود

زیردستان به شه نگاه کنند

خلق تقلید پادشاه کنند

کس به فضل و کمال رو نکند

گل جود و نوال بونکند

چون شود شورشی به برکه پدید

بر سر آیند جرم های پلید

هرچه باشد به قعر

آب، لجن

بر سر آبدان کند مسکن

می شود تیره سطح صافی آب

آبدانی بدل شود به خلاب

سازد این انقلاب ادباری

این عمل را به مملکت جاری

اهل کشور به مدت دو سه بال

می روند آن چنان به راه ضلال

که به صد سال عدل و دینداری

نتوانیش باز جای آری

دیده ای لکه ای که در یک دم

بر حریری چکد ز نوک قلم

صد ره ار شویی و کنیش درست

برنگردد دگر به حال نخست

حکایت گراز

در خیابان باغ، فصل بهار

می چمید آن گراز پست شعار

بلبلی چند از قفای گراز

بر سر شاخ گل مدیح طراز

گه به بحر طویل و گاه خفیف

می سرودند شعرهای لطیف

در قفای گراز خودکامه

این چکامه سرودی آن چامه

آن یکی نغمهٔ مغانی داشت

وان دگر لحن خسروانی داشت

مرغکان گه به شاخه گاه به ساق

مترنم به شیوهٔ عشاق

گه ز گلبن به خاک جستندی

که به زیر ستاک جستندی

خوک نادان به عادت جهال

شده سرخوش به نغمهٔ قوال

دُم به تحسینشان بجنباندی

گوش وا کردی و بخواباندی

نیز گاهی سری تکان دادی

خبرگی های خود نشان دادی

مرغکان لیک فارغ از آن راز

بی نیاز از قبول و ردّ گراز

زان به دنبال او روان بودند

که فقیران گرسنگان بودند

او دریدی به گاز خویش زمین

تا خورد بیخ لاله و نسرین

و آمدی زان شیارهاش پدید

کرم هایی لطیف، زرد و سفید

بلبلان رزق خویش می خوردند

همه بر خوک چاشت می کردند

جاهلانی که گشته اند عزیز

نه به حق بل به نیش و ناخن تیز

پیششان مرغکان ترانه کنند

تا که تدبیر آب و دانه کنند

خوک نادان به لاله زار اندر

مرزها را نموده زیر و زبر

لقمه هایی کلان برانگیزد

خرده هایی از آن فرو ریزد

مرغکان خرده هاش چینه کنند

وز پی کودکان هزینه کنند

نغمه خوانان به بوی چینه چمان

نغمه هاشان مدیح محتشمان

حمقا آن به ریش می گیرند

وز کرامات خویش می گیرند

لیک غافل که جز چرندی نیست

غیر افسوس و ریشخندی نیست

خطاب به دروغگویان مصلح نما

ای درآورده بازی اصلاح

وز تو در ناله

تاجر و فلاح

تا تو در بند شهوتی و غضب

از تو ناید به حاصل این مطلب

تا طمع بر تو پادشا باشد

طمع عافیت خطا باشد

هرچه تو ریش بیش جنبانی

دان که افسار خویش جنبانی

این سر و روی و سبلت جنبان

بهر فاطی نمی شود تنبان

مردمانی که از تو آگاهند

همگی مرگت از خدا خواهند

خویش را دایهٔ وطن خوانی

مصلح حال مرد و زن خوانی

لیک از آن دایه ای که تا بودست

سر پستان به زهر آلودست

دایه کز کودکش فراغ بود

زو دل باب و مام داغ بود

دور شو ای پلید دامن چاک

دل ما را ز دامن تو چه باک

مثلست این که سوزد از حدثان

مام را قلب و دایه را دامان

تو هم ای دایه زبن هنر بشکن

دل ما سوختی دگر بس کن

ما نخواهیم خیر، شر مرسان

منفعت پیشکش، ضرر مرسان

هرچه سرزنده بود درکشور

زنده کردی به گورشان یکسر

آن که را بود قریه ای در نور

وان که را بدکلاته ای به کجور

قصد ملک و دکانشان کردی

بعد از آن قصد جانشان کردی

این به کرمان نشسته بر سر راه

وآن گدایی کند به کرمانشاه

وان که دشتی به دینور دارد

یا به کرمانشه آبچر دارد

سرش از غصه درگریبانست

منزلش کوچه غریبانست

طبرستانیان صاحب فر

همه در ری به دوش هشته تبر

شده تاریک روزگار همه

به گدایی کشیده کار همه

هرکه خود را ز توکنارکشید

سختی از دست روزگارکشید

وان که شد با مظالم تو شر بک

ساخت خود را به حضرتت نزدیک

پس ده سال خدمت از دل و جان

یافت پاداش گور یا زندان

وان که عیب تو گفت رویاروی

وزحقیقت نگشت یک سرموی

یا بمیرد به فقر و خون جگری

یاکشد حبس و نفی و دربدری

به خراسان فتد صفاهانی

به صفاهان رود خراسانی

دور از زاد و رود وتوشه و زاد

آن به خرجرد و این به شمس آباد

اهل ملک از توانگر و محتاج

ناف

هشتند زیر بار خراج

خانهٔ خاص و عام ویران کشت

همهٔ خانه ها خیابان گشت

دکهٔ پیر زال شد میدان

لیک میدان مشق شد دکان

کاخ پیر عجوز تل کردند

پس خریدند و مستغل کردند

به چه کار این همه عقار ترا؟!

وبن همه مستغل چه کار ترا؟!

پادشا کاو ضیاع گرد آرد

خوبش را پادشاه نپندارد

ورنه کشور ضیاع پادشه است

ملک یکسر ضیاع پادشه است

ملک ضایع، ضیاع شاه، آباد

پادشاهی چنین به ملک مباد

شه کجا ملک خوبش یغما کرد

گربه باشد که زاد بچه و خورد

خسروان ملک خود چنین نبرند

همهٔ گربکان چنین ندرند

جیب مردم ز سیم و زر خالی

پر زرانبار حضرت عالی

به جز از چند صاحب منصب

وآن وزبر و وکیل لامذهب

باقی خلق جمله در تعبند

وز خدا مرگ ظالمان طلبند

در مذمت ظلم و ظالم

چون اساس زمانه گشت درست

عدل و ظلم اندر آن تعین جست

جذب و دفعی به روی کار آمد

چرخ و اجرام آشکار آمد

اختری راست و اختری کج رفت

و اختری مارپیچ و معوج رفت

بر سر بام لاجورد نگار

گرم جنبش شدند و گشت و گذار

آن که سیرش در استقامت بود

ماند باقی بر این سپهر کبود

وان که از عدل و راستی و نظام

بود بیرون، دراوفتاد از بام

هرکه جز راستی نمود نماند

هرچه بیرون ز عدل بود نماند

از میان رفت ظالم و مظلوم

عدل و ترتیب ماند و نظم و رسوم

هم به روی زمین ز موجودات

مردم و جانور، جماد و نبات

عادل و ظالمند و شوم و سعید

زشت و زیبا و نامفید و مفید

آنچه بیرون ز نظم و قاعده است

گم شود کان تهی ز فایده است

آنچه را فایدت بود بسیار

او بگیرد به روزگار قرار

هرچه بیفایده است چون کف و دود

از جهان ناپدید گردد زود

هرکه از عقل دستیار گرفت

در صف راستان قرار گرفت

تهی از ظلم و جهل می گردد

زندگانیش سهل

می گردد

ظلم جهل است و جهل تاریک است

راه این فرقه سخت باریک است

حیونات منقرضه

حیوانات سهمگین بزرگ

اژدهای سطبر و پیل سترگ

فوق عادت کلان شدند و کلفت

پرخور و بی هنر، ستنبه و زفت

از پی طعمه دُم علم کردند

بر فرودست خود ستم کردند

چون که بر ظلم رفت عادتشان

بسته آمد در سعادتشان

عقل کل شان ورای عادت یافت

وندرین خانه شان زبادت یافت

رفته رفته از این جهان رفتند

ظلم کردند و از میان رفتند

حکایت عمالقه

خود شنیدی حدیث عوج عناق

وان سهمناک مردم عملاق

مردم پسر شجاعتی بودند

فوق عادت جماعتی بودند

قدشان چون چنارهای کهن

سر و گردن چو برجی از آهن

هرچه امد به پیش می خوردند

وآنچه آمد به دست می بردند

تنهٔ گنده و شجاعت و زور

کرده بود آن گروه را مغرور

اعتنائی به کس نمی کردند

یک دم از جور بس نمی کردند

چون به دلشان ستم قرارگرفت

عقل از آن مردمان کنارگرفت

دید کایشان تهی ز فایده اند

همه بیرون ز عقل و قاعده اند

رفت نزدیک موسی عمران

گفت از این قوم داد من بستان

لاجرم بر چنان گروه دلیر

گشت مشتی جهود مفلس، چیر

باغبان کاو به باغ گل کارد

علف هرزه را برون آرد

وان درختی که نیستش ثمری

افکنندش به تیشه یا تبری

علف هرزه و درخت نرک

درگلستان نمی کشند سرک

چون که بودند ظلم کار و پلید

باغبان بیخشان ز باغ برید

تو هم ای سفلهٔ خر مغرور

که شدی متکی به قوت وزور

مر مرا چه که زر چه داری تو

نیکنامی نگر چه داری تو

شومی نفس خوبشتن بینت

مرد وزن می کنند نفرینت

ترسم از شومی تو آخرکار

شود این مملکت به مرگ دچار

کاین مثل سخت شهرهٔ دهر است

جهل یک تن، بلای یک شهر است

پادشه چون نمود نادانی

رویند کشوری به وبرانی

حکایت در معنی: الناس علی سلوک ملوکهم

چون ز عهد مسیح پیغمبر

شدصدوشصت وهشت سال بسر

پادشاهی به چین قرار گرفت

که ازو باید اعتبار گرفت

سست مغزی و «لینگ تی» نامش

در حرم بسته دائم احرامش

بود سرگرم خفت و خیززنان

خادمان

را سپرده بود عنان

تاجری بهر او خری آورد

عشق خر شاه را مسخر کرد

داد فرمان به گردکردن خر

ریش گاوی و خرخری بنگر

اسب ها از سطبل ها راندند

جای آنها حمار بنشاندند

قصر و ایوان ها پر از خر شد

نزل ها بهرشان مقرر شد

خر به عراده ها همی بستند

خرسواری شکوه دانستند

شه به هر سو که عزم فرمودی

شاه و موکب سوار خر بودی

قیمت اسب ها تنزل یافت

خر مقام براق و دلدل یافت

خلق تقلید پادشا کردند

جل و افسار خر طلاکردند

همه عراده ها به خر بستند

به خران نعل سیم وزربستند

رابضان سربسر فقیر شدند

لیک خربندگان امیر شدند

چون توجه نشد ز اسب، دگر

اسب معدوم شد به دولت خر

کار در دست خادم و خواجه

شاه سرگرم نرخر و ماچه

هرچه خر بد به شهر آوردند

اسب ها را به روستا بردند

مردم روستا سوار شدند

صاحب فر و اقتدار شدند

چون که خود را بر اسب ها دیدند

راه یاغی گری بسیجیدند

لشگری گرد شد از آن مردان

نامشان دستهٔ کُله زردان

گشت معروف در همه کشور

«لینگ تی» هست پادشاهی خر

حمله بردند بر شه و سپهش

عاقبت پست شد سر و کله اش

گشت سرگشته پادشاه خران

ملکش افتاد درکف دگران

خواه در روم گیر خواه به چین

خرخری را نتیجه نیست جز این

در مذمت سرکشی و عیب جویی

در بر مام و باب خاضع باش

امرشان را ز جان متابع باش

محترم دار پیرمردان را

قول استاد و حکم سلطان را

به قوانین مملکت بگرای

با بزرگان مخالفت منمای

اصل های قدیم را مفکن

چون کهن یافتی قدح، مشکن

عیب چیزی مکن به دم سری

بهتر از او بیار اگر مردی

گفتن عیب کس نسنجیده

می شود عادتی نکوهیده

عیب جویی چوگشت عادت تو

بسته گردد در سعادت تو

نیست کس در جهان لاف و گزاف

بدتر از مردمان منفی باف

کانچه بینند زشت می بینند

دوزخ اندر بهشت می بینند

گر ز قرآن سخن کنی برشان

خرده گیرند بر پیمبرشان

همه آکنده از خطا و خلاف

تهی از رحم و خالی

از انصاف

همه از فضل و تقوی آواره

همه بی بندوبار و بیکاره

هرچه آید به دست می شکنند

لیک چیزی درست می نکنند

هرچه رابشنوند رد سازند

هرچه بدهی ز کف بیندازند

به قبا و کلاه بد گوبند

به گدا و به شاه بد گویند

هرچه را بنگرند بد شمرند

یکی ار بشنوند صد شمرند

پی اغوای چند کودن عام

داد آزادمرد را دشنام

خوار سازند هر عزیزی را

نپسندند هیچ چیزی را

ور نشانی فراز مسندشان

سازی اندر عمل مقیدشان

با همه ادعا به وقت عمل

اندر افتند همچوخر به وحل

بتر اینجاست کاین گروه دنی

روز راحت کنند بددهنی

لیک چون سختیئی پدید آید

ظلم و بدبختیئی پدید آید

دشمنی چیره بر وطن کردد

سبب بیم مرد و زن گردد

عدل و انصاف را نهد به کنار

درکفی تیغ و درکفی دینار

این فضولان ناکس هوچی

همچو گربه به سفره مو موچی

بس که آهسته می کشند نفس

مرده از زنده شان نداند کس

در بر ظالمان ز روی نیاز

همگی پوزش آورند و نماز

پیش ظالم چو نوکر شخصی

گرم خوش خدمتی وخوش رقصی

بر آزادمرد لیک درشت

تیغی از ناسزاگرفته به مشت

در رود روزترس باد همه

هرزه لایی رود ز یاد همه

باز چون ملک با قرار آید

عدل و قانون به روی کار آید

لب به قدح عباد بگشایند

دفتر انتقاد بگشایند

غافلند از شجاعت ادبی

وز میانه روی و حق طلبی

گاه چون گرک وگاه چون موشند

گاه جوشان و گاه خاموشند

وز شجاعت که در میانه بود

این مفالیک را کرانه بود

زآدمیت که هست حد وسط

غافلند، اینت خلقتی به غلط

گرکسی سست گشت چست شوند

ورکسی سخت گشت سست شوند

عیب از اینهاست کاین خرابه وطن

نشود عدل و داد را مسکن

نوبتی هرج ومرج وآشوبست

نوبتی ظلم وقهرسرکوبست

گفت دانشوری که هر کشور

یابد آن راکه باشدش درخور

آری ایران نکرده کار هنوز

نیز نگرفته اعتبار هنوز

مردم مرده ریگش از هر باب

کم و آب و گیا در آن کمیاب

بجز از هیرمند و خوزستان

طبرستان و دیلم

و گرگان

همه کهسار و رودهای حقیر

واحه هایی درون پهن کویر

همه افتاده اند دور از هم

خلق کم، علم کم، عمارت کم

خلقش از فرط فقر و بدروزی

روز و شب گرم حیلت اندوزی

عیبجویی شدست کار همه

تیره گشتست روزگار همه

کرده دیو دروغ در دل ها

خانه ها، قصرها و منزل ها

ناپسندند خلق در پندار

بد به گفتار و زشت در کردار

بس که بدسیرتند و زشت اندیش

یار بیگانه اند و دشمن خویش

جیش چنگیز و لشگر تیمور

کشتن و غارت و تعدی و زور

ظلم ظلام و جبر جباران

دزدی عاملان و بنداران

عوض سیرت مسلمانی

خلق را داده خوی شیطانی

معنی عدل و داد رفت از یاد

صدق و مردانگی ز قدر افتاد

شد فتوّت گزاف و افسانه

راستی دام و مردمی دانه

علم شد حصر بر کتابی چند

وان کتب مرجع دوابی چند

«علم های صحیح» شد فرعی اا

اصل شد چند حیلهٔ شرعی

مردمانی که قرب نهصد سال

باشد احوالشان بدین منوال

ظلم چنگیز دیده و تیمور

سال ها لال بوده و کر و کور

گه ز شیخ و امام حد خورده

گه ز یابوی شه لگد خورده

سگ ملعون شنیده از ملا

شده از ترس، روز و شب دولا

راز دل را ز بیم رنج وگزند

باز ناگفته با زن و فرزند

کرده دایم تقیه در مذهب

پرده گسترده بر ذهاب و ذهب اا

برده شبرو به شب دکانش را

راهزن روز، کاروانش را

از کتب جز فسانه نادیده

به جز از روضه پند نشنیده

بیخبر از کتاب و از تفسیر

غیر غسل جنابت و تطهیر

جز به تدبیرهای مردانه

کی شود رادمرد و فرزانه

وای اگر باز هم جفا بیند

باز هم ظلم و ابتلا بیند

حاکمانی دد و دنی یابد

همه را گرم رهزنی یابد

عوض مفتیان و آخوندان

لشگری بیند از فکل بندان

همگی خوب چهر و بدکردار

قاضی و شحنه جِهبِذ و بندار

پای تا سر فضولی و لوسی

جملگی مفتخر به جاسوسی

آن به عدلیه خورده مالش را

برده این

یک زر و عیالش را

ملتی کاین چنین اداره شود

خواهی اندر جهان چکاره شود؟

زین چنین قوم بویهٔ اصلاح

هست چون از مسا امید صباح

ویژه کاو را ز دین جدا سازند

پاک مأیوسش از خدا سازند

غیرت و دین، شهامت و مردی

همه گردد بدل به بیدردی

چون که اخلاق ملتی شد پست

دیر یا زود می رود از دست

بارالها! تفضلی فرمای

دری از رحمتت به ما بگشای

مگذار این وطن ز دست شود

وین نژاد قدیم پست شود

کاین وطن مهد علم و عرفانست

جای پاکان و رادمردانست

دور ساز این اراذل و اوغاد

برکن از ملک بیخ جور و فساد

گفتار هشتم بازگشت به تهران در اردیبهشت 1312

آمد اردیبهشت، ای ساقی

اصفهان شد بهشت، ای ساقی

آن بهشتی که گم شد از دنیا

هر به سالی مهی، شود پیدا

وان مه اردیبهشت باشد و بس

اصفهان چون بهشت باشد و بس

جنت عدن و روضهٔ رضوان

هست اردیبهشت اصفاهان

آفتابی لطیف و هر روزه

آسمانی چو طشت فیروزه

طاق و ایوان و گنبد و کاشی

شهر را کرده پر ز نقاشی

نقشه ها هرچه خوب و دلکش تر

نقش اردیبهشت از آن خوشتر

گل شب بوش پُر پَر و پرپشت

یاسش انبوه و اطلسیش درشت

باز هم صحبت از گل آمد پیش

و اوفتادم به یاد گلشن خویش

شده ام این سفر من از جان سیر

لیک کی گردم از صفاهان سیر

دست از جان همی توان شستن

وز صفاهان نمی توان شستن

گل آسایشم به بار آمد

تلگرافی ز شهریار آمد

خرقهٔ ژنده ام رفو کردند

جرم ناکرده ام عفو کردند

قاسم صور شرح حال مرا

کرد انهی به هیئت وزرا

شد فروغی شفیعم از سر مهر

سود برآستان خسروچهر

در نهان با «شکوه» شد همدست

بر خسرو شفاعتی پیوست

نامهٔ من به پیشگاه رسید

شرح حالم به عرض شاه رسید

خواستندم ز شهر اصفاهان

این چنین است عادت شاهان

گرچه دولت رضای من می جست

التزامی ز من گرفت نخست

که به ری انزوا کنم پیشه

نکنم در سیاست اندیشه

آنچه

گفتند سربسر دادم

مهر و امضای خویش بنهادم

ره تهران گرفتم اندر پیش

تا شوم منزوی به خانهٔ خویش

شرح تفتیش کردن مأمورین دولت در راه

چون رسیدم به چند میلی ری

باد و باران وزبد پی در پی

شب تاربک و باد سرد وزان

کس و ناکس به قهوه خانه خزان

بود گردونه ایم جای نشست

خود و اطفالم اندر آن دربست

بار و کالای خانه بسته به هم

بار کرده در آن ز پشت و شکم

رختخواب و مسینه و اسباب

جامه دان و لباس و فرش وکتاب

بود قصدم که هم در آن سر شب

بدوانیم سوی ری مرکب

سی و شش ساعتست تاکه مدام

خواب بر چشم ما شدست حرام

باید امشب رسیم با خانه

تا نماییم خواب جانانه

مام در انتظار طفلان است

(«مهری» از یاد مام گریانست

من ز بی خوابی وتعب خسته

دو شبانروز دیده نابسته

تند راندیم با هزار امید

حسن آباد شد ز دور پدید

چند ماشین قطار استاده

همه از بهر حرکت آماده

یکی آینده و رونده دگر

آن یکی لنگ و آن دگر پنجر

بر در قهوه خانه مردی چند

راهداری و رهنوردی چند

روستایی گرفته بار الاغ

قهوه چی زر شمرده پیش چراغ

پاسبانی به کف گرفته تفنگ

شوفری با مسافران در جنگ

بود قصدش که شب درنگ کند

وندر آن قهوه خانه لنگ کند

پاسبان با کمال بی دردی

بود ناظر ولی به خونسردی

بیوه ای زان شُفُر شکایت کرد

پاسبان از شُفُر حمایت کرد

که توقف در آن مغازهٔ دود

داشت از بهرشان فراوان سود

چون بخوردند کودکان همه چای

به شوفر گفتم ای رفیق مپای

زود بنزین بریز و گاز بساز

که شبی تیره است و راه دراز

که به ناگه یکی بیامد پیش

گفت باید کنیمتان تفتیش

چون که چیزی نبودم اندر بار

ننهادم به مشت او دینار

گفتمش با لبی پر از خنده

بوی خیری نیاید از بنده

هرچه خواهد دلت پژوهش کن

چیزی ار یافتی نکوهش کن

رفت و بگشود جمله بار مرا

سخت دشوار کرد کار مرا

بندها را زیکدگر ببرید

تنگ ها را

چو رهزنان بدربد

جامه دان های من به خاک انداخت

بارها را ز هم پریشان ساخت

فرش ها را به راه چید همه

رخت ها را به گل کشید همه

کودکان را یکان یکان آورد

بغل و جیبشان تفحص کرد

داد آواز و زالی آمد پیش

تا زنان را همی کند تفتیش

جست و پیمود آن تُنُک مایه

جیب و جوراب کلفت و دایه

بود زنبیلکی به بار اندر

شیشهٔ می در آن چهار اندر

گفت می بی جواز ممنوع است

هست قاچاق و غیر مشرع است

گفتمش این شراب شیراز است

سالخورده ست و خانه انداز است

این شراب از حکیم دستور است

داروی چند طفل رنجور است

گر به تهران شراب دارد باج

در صفاهان و پارس نیست خراج

گفت از امروز کرده اند اعلان

باج دارد شراب اصفاهان

گفتم امروز اگر شدست اعلام

که می بی جواز هست حرام

من دو روز است تا از اصفاهان

رخت بستم به جانب تهران

گفت بی فایدست چون و چرا

حکم قانون ندارد استثنا

بایدت سر به حکم عرف نهی

پنج تومان و نیم جرم دهی

پس نشست و نوشت با مس مس

قصه را چند صورت مجلس

چون به هریک نهاد صحه رئیس

صحه کردند پاسبان و پلیس

پنج تومان و نیم زر دادم

می و زنبیل هم بسر دادم

جمع کردم، لبی پر از دشنام

رخت و کالای خود ز شارع عام

دو سه ساعت درین بسر بردیم

ساعتی نیز آب و نان خوردیم

قهوه چی برد باقی زر و مال

ماندهٔ دزد را برد رمّال

چرب کردند سبلتی یاران

من و اطفال مانده در باران

شب ما برگذشت از نیمه

کودکان خسته، من سراسیمه

برنشستیم از آن کریوهٔ آز

بگرفتیم پیش، راه دراز

تا سحر چرت بود و خمیازه

تا رسیدیم ما به دروازه

ساعتی هم در آن مکان ماندیم

مبلغی سیم نقد افشاندیم

تا از آن نقد، مهتر بلدی

نسیه سازد سعادت ابدی

بود القصه وقت بوق سحر

که نمودیم سوی شهر گذر

با تنی خسته و خیال پریش

برسیدیم

تا به خانهٔ خویش

لب چو از قند یار بوسه گشاد

تلخی این سفر برفت از یاد

پس چندی، از انحصارکسی

آمد و خواست عذر رفته بسی

گشت خستو که آن پلید نژاد

زر ما برده از ره بیداد

شیشه های شراب را آورد

پنج تومان و نیم را رد کرد

لیک افسون کان شراب لطیف

فاسد و ترش گشته بود و کثیف

وان دغل کاردار کافر کیش

هست مشغول نابکاری خوبش

به خدایی که هست واقف راز

زانچه گفتم یکی نبود مجاز

باشد احوال ملت ایران

مثل آن شراب اصفاهان

که برندش به زور و آب کنند

ضایع و فاسد و خراب کنند

ور پس از مدتی دهندش باز

باد رحمت به سرکه و به پیاز

این اداره چیان دزد و دغل

همه هستند غرق مکر و حیل

نه امانت نه حس ملیت

نه وظیفه نه پاکی نیت

گونی این ها هراول تترند

حاش لله که از تتر بترند

همگی بی عقیده و ایمان

بسته با دزد و راهزن پیمان

جملگی بارگردن من و تو

شغلشان لخت کردن من و تو

همه با هم مخالف و دشمن

روی هم رفته دشمنان وطن

وان که باشد امیر این دزدان

هست باری نظیر این دزدان

وزرا را صفای نیت نیست

اُمرا را غم رعیّت نیست

آن که در بند سیم و زر باشد

به رعایا کیش نظر باشد؟

راهی ار سازد و خیابانی

کارگاهی و کاخ و ایوانی

همه از بهر سود خویش کند

یا زبهر نمود خویش کند

تا از این ره شود به کار سوار

بنهد گنج درهم و دینار

مهتر خانه چون زند تنبک

پای کوبند کودکان بی شک

شرح ملاقات آیرم رئیس شهربانی

در «اوین» داشتم گلستانی

باغ و آب و درخت و ایوانی

پر ز سیب و گلابی و شفرنگ

آب جاری در او روان ده سنگ

صاف و هموار ساخته راهش

رفته گردونه تا به درگاهش

سردسیری به دامن کهسار

سر بهم داده گلبن و اشجار

چون به منزل میان نمودم سست

بگرفتم شمار قرض،

نخست

گفتم این وام ها بباید داد

سر بی وام بر حصیر نهاد

خفته بی وام بر نمد خوشتر

که به سنجاب و وامخواه بدر

وام کز بهر صنعت و پیشه است

گر کشد دیرتر چه اندیشه است

ور ستانی و نوش جان سازی

بایدش زودتر بپردازی

خواستم زود مرد دلالی

کارپرداز و پاچه ورمالی

سیدی چیره در زبانبازی

گرم در پشت هم دراندازی

سخنش پخته لهجه اش جدی

قسم او خدایی و جدی

گفتم این باغ را برو بفروش

ده دو حق الحباله بادت نوش

دین ازین رو زری توان اندوخت

رفت و آن باغ را چون برق فروخت

زرگرفتم به وام ها دادم

با دلی خون به کنجی افتادم

زی فروغی شدم نخستین بار

تا ببینم چه کرد بایدکار

میر نظمیه را هم اندر حال

دیدم وکردم از نیاز سوال

تا گناهان من بیان سازد

جرم ناکرده ام عیان سازد

تا بدانم که چیست تکلیفم

نکند کس دوباره توقیفم

گفت سربسته گویمت رازی

تا خود آن را به فکرحل سازی

فکر کن تا به روزگار کهن

دین ظلمیت بوده برگردن؟

از ره سهو یا ز راه هوس

ستمی رفته است از تو به کس؟

مگر افشانده ای زکج رایی

تخم ظلمی به عهد برنایی

تخم ظلم تو ظلم بار آورد

وقت پیریت درکنار آورد

زانتقام قضا هراسانم

ظلم ظلم آرد این قدر دانم

چون صمیمانه بود اطوارش

عجب آمد مرا زگفتارش

بلعجب وار یافتم سخنش

دوختم دیده بر لب و دهنش

گفتم ار من بدی به کس کردم

از سر جهل یا هوس کردم

توکه با من به عمد بدکردی

بی شک آن بد به حق خودکردی

زین بدی ها قرین آفاتی

سخت مستوجب مکافاتی

گفت دارم بدین حدیث اقرار

که مرا سخت باشد آخرکار

چون بدین جا رسید این تقریر

سخن اندر سخن فکند امیر

عذر خود خواست زان جفاکاری

استمالت نمود و دلداری

گشتم از نزد آن ستمگر باز

غرق اندیشه های دور و دراز

دهن از بحث وگفتگو بستم

لب ز لا و نعم فرو بستم

گفتار نهم در تغییر اوضاع

کار کشور گرفت لون دگر

شه به ترکیه بست رخت سفر

از میان

رفته اسعد و تیمور

شده «آیرم» زمامدار امور

گشته دولت به کارهاگستاخ

مردم از بیم رفته در سوراخ

یک طرف دستبرد مالیه

یک طرف گیر و دار نظمیه

غافل از قهر حی لم یزلی

همه گرم شرارت و دغلی

ملاقات دوم با آیرم

پس چندی امیر دولت بار

داد در قرب بزم خویشم بار

سخن از هر دری بکار آورد

پس حدیثی ز شغل و کار آورد

گفت تا کی ز ما کناره کنی

ییری و ضعف را بهانه کنی

تو به کار قلم توانایی

در سیاست خبیر و دانایی

از خموشی چون تو گوینده

نه خدا راضی است و نی بنده

نظم و نثرت روان و با اثر است

در کلامت حلاوتی دگر است

چند بنشینی از پس زانو

پای نه پیش و کن کما کانوا

که فلان و فلان خر و خامند

در بر خاص و عام بد نامند

نیست یک ذره در حناشان رنگ

می نویسند لیک پوچ و جفنگ

حاجت ما روا نمی سازند

درد کس را دوا نمی سازند

فکر در دستگاه ایشان نیست

پشمی اندر کلاه ایشان نیست

جمله با چشم و گوش، کور و کرند

روزنامه نو یس و بی خبرند

از هنر نیست نزدشان خبری

نبود در کلامشان اثری

باز کن روزنامه ای چو نگار

وز هنرهای خود بیا و بیار

از تو سامان و ساز و پیرایه

وز من ابزارکار و سرمایه

گفتمش من به کار چالاکم

بشنو تا ز چیست امساکم

کارها با تناسب آید راست

کار کان بی تناسب است خطاست

این نویسندگان که بردی نام

همه با هم مناسبند تمام

اهل این سبک و مرد این عصرند

هریکی در مناسبت حصرند

این سیاست که داری اندر پیش

مردمی بایدش مناسب خویش

چون مهندس شود کریم آقا

هست معدنچی اولین بنا

پادوانی حقیر و بی مایه

از قضا گشته صاحب پایه

همه تغییر داده نام و نشان

هر یکی گشته مهتری ذیشأن

بنهاده به خویش بی ترتیب

لقب خانواده های نجیب

جاهلی گول، مولوی شده است

سیدی ترک، کسروی شده است

گشته بقال زاده، ساسان پور

شده پورکیان، فلان مزدور

منشی

میر قاین ازلوسی

شده همنام شاعر طوسی

خلق را کرده است زنده به گور

مردگان را نموده نبش قبور

آن یکی نام بوذری بگرفت

وآن دگرشدجمهری اینت شگفت

پیش از اینها بزرگمهر وزیر

گشت بوذرجمهر در تحریر

در دل خلق داشت مأوائی

لاجرم گشت نام بنائی

بس بنای ظریف بود به شهر

برده هریک زلطف صنعت بهر

ویژه دروازه های شهر قدیم

همگی یادگار ذوق سلیم

هر یکی را بها و ارز دگر

ساخته هر یکی به طرز دگر

از درون و برون پر از کاشی

نغز و رنگین چو لوح نقاشی

کند بوذرجمهری از بن و بیخ

ایمن از لعن و فارغ از توبیخ

جای طاق و مناره و ایوان

ساخت میدان و حوض،آن حیوان

تیشه بر قرص آفتاب گماشت

جای آن آفتابگردان کاشت

کند از ریشه طاق الماسی

جان آن کاشت لاله عباسی

طرفه هنگامه و الالائیست

بلعجب بربشول و غوغائیست

در چنین گیرودار وانفسا

من و مثل مرا برندکجا

چون کنایات من ز حد بگذشت

نکته هایش ز حصر و عد بگذشت

میر آهسته زهرخندی کرد

کشف سر نهفته چندی کرد

عاقبت گفت کاین گرانجانان

همه خواهندشد سبک ز میان

شاه داند که کیستند اینها

وز چه جنسند و چیستند اینها

جنیانی به صورت انسند

سربسر نادرست و ناجنسند

شه شناسد یکان یکان را خوب

همه را زود می کند جاروب

کرد خواهد شهنشه ایران

کار با مردمان با ایمان

که وطنخواه و معتقد باشد

خدمت خلق را معد باشد

گفتم ای نیک بین خوش فرجام

کار شد دیر و قصه گشت تمام

تمثیل

مردی از فاقه در امان آمد

کارش از گشنگی به جان آمد

دید درکوی لاشهٔ مردار

روزه بگشود بر چنان افطار

یافت با لاشه مرد را، یاری

گفت زنهار! مرد و مرداری

زین حرام ای رفیق دست بدار

تا دهد خوشهٔ حلالت بار

گفت کم گوی از حرام و حلال

کار جانست، نیست فرصت قال

تا دمد خوشهٔ حلال از دشت

من مسکین حرام خواهم گشت

تا شود امتحان شاه تمام

نیکمردان شوند صید لئام

چون ملک تجربت

تمام کند

هم مگر رستخیز عام کند

کاهل اصلاح دردسر بردند

یا بکشتید یاکه خود مردند

داستان کاردار

کارداری براند گرم به دشت

شامگاهان به قریه ای بگذشت

لقمه ای خورد و جرعه ای پیوست

دیده بر هم نهاد خسته و مست

تاکه از باغ خاست بانگ خروس

خواجه برجست خشمناک و عبوس

گفت کاین مرغ بلهوس شومست

یاوه گوی و فراخ حلقومست

داد فرمان به مهتر و پاکار

کز خروسان برآورند دمار

هرچه آنجا خروس بدکشتند

خاک با خونشان بیاغشتند

نیمشب خواجه چون به بستر خفت

با ندیمی از آن خویش بگفت

چون بخواند خروس صبح ای یار

خیز و ما را ز خواب کن بیدار

گفتش ای خواجه اندربن ماوی

صبح خوانی دگر نماند بجا

سر بریدی خروسکان را باز

مرغ سرکنده کی کند آواز

فرار آیرم از ایران

میر لشگر ز من مکدر گشت

تاکه شاهنشه از سفر برگشت

چون درآمد شه از سفربه حضر

میرلشگر ببست بار سفر

پسری نوجوان و رعنا داشت

شد جوانمرگ، اینت بدپاداشت

بود داماد شاه آن فرزند

چون پسر مرد، سست شد پیوند

دخل ها کرده بود و دزدی ها

ناسزاها و زن بمزدی ها

گربهٔ دزد بود مردک پست

سینه دردی بهانه کرد و بجست

کارها بهر شاه ساخته بود

خوب ارباب را شناخته بود

آخرکار اسعد و تیمور

او ز نزدیک دید و ما از دور

چند ملیون ز خوان یغما زد

پاچه را ورکشید بالا زد

علقهٔ خانمان ز هم بگسیخت

ور جلا زد سوی فرنگ گریخت

ناخوشی را بهانه کرد آنجا

طلب آب و دانه کرد آنجا

چند ماهی حقوق و جیره گرفت

عاقبت هم هزار لیره گرفت

دانه پاشید شه که باز آید

طایر جسته کی فراز آید

این زمان در فرنگ آزاد است

کیسه پرپول وکله پر باد است

تا سپهرش کجا جواز دهد

کانتقام گذشته باز دهد

وآن سخن را که گفته بد با من

باش تا کی بگیردش دامن

در ریاست سرپاس مختاری

داد شه جای او به مختاری

صبح پیدا شد از شب تاری

با من آیرم بگفته بودکه شاه

اشقیا را براند از درگاه

برگزیند ملک چو بیداران

نیکمردان به جای بدکاران

آن سخن شد

درست بی کم و بیش

گفته اش راست گشت درحق خویش

زان که مختاری است پاک و نبیل

راست گوی و درست قول و اصیل

دودمانش قدیم و خود نامی

دور ازحرص و آز و خودکامی

وز فن شهربانی آگاهست

زین سبب برگزیده شاه است

گرچه یک گل شکفت ازین گلزار

کی ز یک گل شود پدید بهار

باز هم خاطرم تسلی دید

که به تاربکی این تجلی دید

می توان داشت،چون سپیده دمید

آرزوی دمیدن خورشید

ور یکی گل شکفت درگلشن

می توان گفت چشم ما روشن

ویژه این دستگاه پر اسرار

که بود سرپرست خلق دیار

درکف اوست اختیار همه

مال و ناموس وکار و بار همه

سازد ار خواهد از عناد و هوس

از پشه پیل و از عقاب مگس

کند از قدرت شهنشاهی

کارهایی غلط چو درگاهی

قدرت شاه را سپر سازد

مایهٔ وحشت بشر سازد

کند از جهل همچو بلهوسان

مردم و شاه را ز هم ترسان

یا چو آیرم زشه نپرهیزد

بخورد هرچه هست و بگریزد

باری امروز ایمنیم ازین

که عسس عادلست و شحنه امین

گرچه اینجا هم از طریق مثال

یادم آمد شراب پارین سال

که چو افتاد درکف نادان

گشت فاسد شراب اصفاهان

اندربن چند سال گمراهی

ز آیرم دزد و سفله درگاهی

این اداره خراب و ضایع گشت

ستد و دادِ رشوه شایع گشت

پاسبان وکلانتر و شبگرد

همه دزدند و ناکس و نامرد

دخل و کلاشی است کار پلیس

گفتن ناسزا شعار پلیس

ویژه که امسال از تفضل شاه

رفت فرمان به کار رخت و کلاه

عرضه کم گشت و شد تقاضا پیش

قیمت افزوده شد به عادت خویش

شد بهای کلاه مظلومان

از دو تومان به پانزده تومان

آن دکان دار رند بازاری

گشته گرم کلاه برداری

تنگدستان تعللی کردند

در خریدن تأملی کردند

تا به فرصت زری به دست آرند

بر سر خود کلاه بگذارند

پاسبان و کلانتران محل

فرصتی یافتند بهر عمل

کله کهنه هر که داشت به سر

شد به تاراج پاسبان گذر

« کُلَه پهلوی» ز کهنه و نو

شد به دست پلیس

شهر چپو

بی خبر زان که فرصتی باید

تا کلاه نو از فرنگ آید

کار بازار معتدل گردد

خواست با عرضه متصل گردد

باری، این جبر و شدت ناگاه

بود تنها به طمع چند کلاه

وز کف خلق سی چهل ملیون

شد برون زین تشدد قانون

اینت بی مایگی و بی حلمی

خام طمعی و جهل و بی علمی

داستان انقلاب خراسان

و آن قضایا که در خراسان بود

هم ز جهل پلیس نادان بود

که به یک روز پاسبان بلد

راند قانون به مردم مشهد

کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش

شد به دنبال آب و دانهٔ خوبش

به گمانش که کاری آسانست

لیک غافل که این خراسانست

مردمانی به کار دین پابست

همه پابند آن شعارکه هست

خلق کم مایه و کلاه گران

شدت پاسبان مزید بر آن

رسته ها بسته گشت و غوغا شد

انقلابی عظیم برپا شد

گرد گشتند خلق در مسجد

بهر پاس شعار خویش بجد

تلگرافی به شه فرستادند

کس بدان پیشگه فرستادند

شه ندانست عیب کار کجاست

چون ندانست، گم شد از ره راست

داد فرمان که قتل عام کنند

کارشان در شبی تمام کنند

لشگری گردشان گرفت به شب

برشد ازآن حظیره بانگ و جلب

پاسبان و سپاهی از هر سوی

با فقیران شدند روباروی

بگرفتندشان به تیغ و به تیر

به فلک برشد آه وبانگ نفیر

صحن مسجد، به خون شد آغشته

نیمه ای خسته نیمه ای کشته

همگی را سحر برون بردند

مرده و زنده خاکشان کردند

محشری بیگنه هلاک شدند

خاک بودند و باز خاک شدند

آن جنایت که ناگهانی بود

همه تقصیر شهربانی بود

این اداها که عین گمراهیست

یادگار اصول درگاهیست

کاو نه تعلیم پاسبانی داشت

خوی دژخیمی و عوانی داشت

بود هتاک و ناکس و نامرد

دیگران را به خوی خود پرورد

هست دیری کزین اداره جداست

لیک آثار او هنوز بجاست

در صفت پاسبان

پاسبان باید از نژاد اصیل

تا کند عیب خلق را تعدیل

پاسبان دوستدار خلق بود

رهبر و غمگسار خلق بود

پاسبان باید آدمی زاده

مشفق و نیکخوی و آزاده

پاسبان گر نه بی نیاز بود

دست او هر طرف دراز بود

رشوه خواره

نه پاسبان باشد

بلکه او شبرو و عوان باشد

روز روشن میانهٔ برزن

چارقد برکشیدن از سر زن

در بر خلق مویش آشفتن

لت زدن، زشت و ناسزا گفتن

پای ببریدن از پی پاپوش

یا پی گوشواره کندن گوش

نه سزاوار پاسبانانست

کاین عمل شیوهٔ عوانانست

کارشان نیست در خلا و ملا

جز که جفت و جلا و بند و بلا

عامه دزدند و ابله و بدروز

پاسبان نیز قوز بالاقوز

کار اهل صلاح و ستر و عفاف

هست مشکل دراین بزرگ مصاف

گفتار دهم در صفت زن گوید

چادر و روی بند خوب نبود

زن چنان مستمند خوب نبود

جهل اسباب عافیت نشود

زن روبسته تربیت نشود

کار زن برتر است از این اسباب

هست یکسان حجاب و رفع حجاب

ای که اصلاح کار زن خواهی

بی سبب عمر خوبشتن کاهی

زن از اول چنین که بینی بود

هیچ تدبیر، چاره اش ننمود

گر قوانین ما همین باشد

ابدالدهر زن چنین باشد

زن به قید حواس خمس دراست

زن نمودار سادهٔ بشر است

زن کتاب طبیعت ساده است

زن ز دستور حکمت آزاده است

زن اگر جاهلست اگر داناست

خودپسند است و خویشتن آراست

کار او با جمال و زبباییست

هنر و پیشه اش خودآراییست

گر نخواهی که بستن بنماید

به سرتوکه بیش بنماید

باید آزاد سازیش ز قفس

تا فرود آید از هوا و هوس

تو مپندار خوی منکر زن

رود ازبیم دوزخ از سر زن

زن به مردان دلیر باشد و چیر

بر خدا نیز هست چیر و دلیر

لابه وآه و اشگ و زاری او

هست هرجا سلاح کاری او

کار با این سلاح برنده

می کند با خدا و با بنده

زن خدا را ز جنس نر داند

در دلش لابه را اثر داند

زن که با شوی خودوفا نکند

از خدا نیز هم حیا نکند

علم های خیالی و نقلی

دوست دارد، نه فکری و عقلی

زن دانا اگر بود مغرور

شاید ار باشد از خیانت دور

دگر آن زن که آزموده بود

داستان ها بسی شنوده بود

سوم آن زن که هست شوهردوست

شوهرش نیز دل سپردهٔ اوست

چون ازین بگذری به دست قضاست

یند و اندرز و

قیل و قال، هباست

در صفت زن خوب

زن شناسم به روی همچو نگار

مالک ملک و درهم و دینار

مشربی باز و فکرتی روشن

بی عقیدت به گلخن و گلشن

شوهری زشت و ابله و بدخو

با زنان بلایه هم زانو

این چنین زن اگر رود به حریف

یاگزیند یکی رفیق ظریف

هست کمتر به فتوی بنده

در بر عقل و عرف شرمنده

پای مذهب نیاید ار به میان

نتوان کرد سر منع بیان

هست بهرش گشاده راه ورود

منع مفقود و مقتضی موجود

با چنین حال پارساکیش است

پاسدار شرافت خویش است

ترک عهد وفا نکرده هنوز

دست از پا خطا نکرده هنوز

اینت اعجوبه و دلیر زنی

قهرمانی بزرگ و شیرزنی

افتخار رجال و فخر نساست

او نه زن، سرو بوستان وفاست

راستی کفش پای این سره زن

به از آن مرد ابله کودن

که به چونین زنی وفا نکند

خاک پایش به دیده جا نکند

صفت زن بد

نیز دانم زنی ثقیل وگران

در عزای حسین، جامه دران

خاندانش مقدس و مومن

شوی برنا و خود کثرالسن

پای بند امید و بستهٔ بیم

به نعیم بهشت و نار جحیم

بوده زایر به کربلا و حرم

ننموده رخی به نامحرم

شوهری مهربان و خوب و ظریف

پاکدامان و گرم جوش و حریف

با همه زفتی و گرانی زن

شوی قانع به مهربانی زن

این زن ار لغزشی کند شومست

در بر عقل و شرع، مذمومست

با چنین حال، دیو راهزنش

کرده جا در میان پیرهنش

چادری نیمدار کرده بسر

با کنیزی نهاده پای بدر

شوی غافل ز کار همخوابه است

به گمانش که زن به گرمابه است

لیک آن قحبه خفته زیر کسان

صبح تا ظهر خورده ...کسان

دل ازین روسپی گسیختنی است

خونش درهرطریقه ربختنی است

در طبیعت زن

راست خواهی زنان معمایند

پیچ در پیچ و لای بر لایند

زن بود چون پیاز تو در تو

کس ندارد خبر ز باطن او

نیست زن پای بند هیچ اصول

بجز از اصل فاعل و مفعول

خویش را صد قلم بزک کردن

غایتش زادن است و پروردن

در طبیعت طبیعتی

ثانی است

کارگاه نتاج انسانی است

زن به معنی طبیعتی دگر است

چون طبیعت عنود و کور و کر است

هنرش جلب مایه و زاد است

شغل او امتزاج و ایجاد است

آورد صنعتی که جان دارد

هرچه دارد برای آن دارد

شود از هر جدید و تازه کسل

جز از آن تازه کاو رباید دل

دل رباید که افتدش کاری

و افکند طرح جان جانداری

گل و پروانه

بامدادان به ساحت گلزار

بنگر آن جلوهٔ گل پر بار

گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست

تا کشد جرعه ای ز ساغر دوست

گل که پروانه را به خویش کشد

هم ز پروانه جرعه بیش کشد

هست پروانه قاصد جانان

به گل آرد خبر ز عالم جان

گرچه نوشد زشیرهٔ دل او

زی گل آرد خمیرهٔ دل او

هست بی شک خمیرمایهٔ گل

صنع استاد کارخانهٔ کل

چیست گل، کارگاه زیبایی

مایهٔ حیرت تماشایی

کیست پروانه، رهزن گلزار

غافل از این بنای پر اسرار

می رود پرزنان به سوی حبیب

می زند بوسه ها به روی حبیب

چون زند بوسه ای به وجه حسن

گل از آن بوسه گردد آبستن

ور تو پروانه را ببندی پر

مایه گیرد گل از طریق دگر

بامدادان نسیم برخیزد

با گل نازنین درآمیزد

زان وزنده نسیم نافه گشا

بارور گردد آن گل رعنا

چون که دوشیزگیش گشت تمام

مایه در تخمدان گرفت مقام

حاصل آید ازین میانه نتاج

وز سر سرخ گل بریزد تاج

گل خندان بپژمرد ناگاه

شود آن زیب و رنگ و بوی، تباه

این همه رنگ و بوی و جلوه و ناز

مستی و عاشقی و راز و نیاز

بهر آنست تا ز گلشن جان

نگسلد جلوهٔ رخ جانان

شعور پنهان و شعور آشکار

دو شعور است در نهاد بشر

آن غریزی و این به علم و خبر

آن نهانست و این دگر پیدا

و آن نهانی بود به امر خدا

آن شعوری که از برون در است

پاسدار تمدن بشر است

و آن کجا ناپدید و پنهانیست

پاسبان نژاد انسانیست

دین و آیین و

دانش و فرهنگ

از شعور برون پذیرد رنگ

لیک جان ها از این شمار جداست

کار جان با شعور ناپیداست

آنچه را روح و نفس و دل خوانی

هست جای شعور پنهانی

مغز جای شعور مکتسب است

لیک دل جایگاه فیض رب است

هست پُر زین شعور، قلب زنان

چون شنیدی کشیده دار عنان

با زنی بشکامه گفتم من

کاز چه با خویشتن شدی دشمن

شوهری داشتی و سامانی

آبروبی و لقمهٔ نانی

کودکانی ز قند شرین تر

گونه هاشان ز لاله رنگین تر

از چه رو پشت پا زدی همه را

به قضا و بلا زدی همه را

دادی از دست کودکان عزیز

آبرو ربختی ز شوهر نیز

دادی از روی شهوت و بیداد

آبروی قبیله ای بر باد

شده ای هرکسی و هر جایی

روز و شب گرم صورت آرایی

زود ازین ره تکیده خواهی شد

چون انار مکید خواهی شد

چون شدی پیر، دورت اندازند

زنده زنده به گورت اندازند

خویش را جفت غم چراکردی؟!

بر تن خود ستم چرا کردی؟

پاسخم داد زن: که گفتی راست

لیکن آخر دلم چنین می خواست

نیست زن را به کار سر، سروکار

کار او با دل است و این سره کار

عقل را مغز می دهد یاری

عشق را دل کند هواداری

هرکه با عشق طرح الفت ریخت

رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت

زن و عشق و دل وشعور نهان

مرد و عقل و نظام کار جهان

من ندانم پی صلاح بشر

زبن دو مذهب کدام اولی تر

گر دل و مغز هر دو یار شدی

عقل با عشق سازگار شدی

جای بر هیچ کس نگشتی ننگ

آشتی آمدی و رفتی جنگ

مام نگریستی به کشته پسر

کس نخفتی گرسنه بر بستر

نشدی دربدر زن بیوه

شده از مرگ شوی کالیوه

و آن تفنگی که می زند بدو میل

چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل

خاتمهٔ کتاب شهید بلخی

بود روزی شهید بنشسته

درکتبخانه در به رخ بسته

نسخها چیده از یمین و یسار

بود سرگرم سیر آن گلزار

ناگه آمد ز در، گرانجانی

خشک

مغزی، عظیم نادانی

گفت با شیخ، کای ستوده لقا

از چه ایدر نشسته ای تنها

شیخ برداشت از مطالعه سر

وز شکرخنده ربخت گنج گهر

کفت آری چو خواجه پیدا شد

بنده تنها نبود و تنها شد

هرکرا نور معرفت به سرست

گرچه تنهاست یک جهان بشرست

وان که را مغز بی فروغ و بهاست

در میان هزارکس تنهاست

ثمر عمر، عقل و تجربت است

تجربت بیخ علم و معرفت است

این همه علم ها که مشتهرند

حاصل زندگانی بشرند

در کتب حرف ها که انبارست

جوهر و مایه های اعمارست

عمرها را اگر عیارستی

صفحهٔ علم پیلوارستی

هرکتابی کش از خرد بهریست

نقد عمری و حاصل دهریست

بر نادان کتاب، کانایی است

زی حردمند، جان دانایی است

پیش او عقده بر زبان دارد

پیش این زنده است و جان دارد

هرکرا با کتاب کار افتاد

عمرش از شصت تا هزار افتاد

وان که در خلوتش کتب خوانیست

خاطرش فارغ از پریشانی است

هرکه شد باکتاب یار و ندیم

یاد نارد ز دوستان قدیم

چهار خطابه

خطابهٔ اول

شاه جهان، پهلوی نامدار

ای ز سلاطین کیان یادگار

خنجر بران تو روز هنر

هست کلید در فتح و ظفر

تیغ کجت چون زپی نظم خاست

هر کجیئی بود بدو گشت راست

توپ تو بر خصم ز دوزخ دریست

قبر برایش درک دیگری است

روی نکوی تو در جنت است

هرکه تو را دید ز غم راحت است

بخت تو باشد علم کاویان

ملک تو ماننده ملک کیان

چون پی آن بخت همایون شدی

کاوه بدی باز فریدون شدی

هیچ کس از بهر تو کاری نکرد

هیچ عددسنج، شماری نکرد

هرچه شد از همت و هوش تو شد

تاکه جهان حلقه به کوش تو شد

هرکه برایت قدمی می نهاد

ازکف مشتت درمی می گشاد

کس به تو خدمت ننموده بسی

منت بیجا مکش از هرکسی

نیز کسی با تو نکرده بدی

بد نسزد با فره ایزدی

تاج بنه، بخش سماوی ست این

شکر بکن، کار خداییست این

نسخهٔ این فال که در دست تست

درکف بسیارکسان بد نخست

هیچ کس آن

نسخه نیارست خواند

ور قدری خواند نیارست راند

تو همه را خواندی و پرداختی

کار به آیین خرد ساختی

همت تو پیشرو کار شد

بخت، مددکار و خدا یار شد

علم و عمل را بهم انداختی

ولوله در ملک جم انداختی

گردن دولت به کمند تو بود

این همه از بخت بلند تو بود

شاه شدی کسوت شاهی بپوش

چشم زتنکیل وتباهی بپوش

شاه ببخشد ز رعیت گناه

زان که شه از او بود و او ز شاه

دشمنی شه به کسی درخور است

کش هوس پادشهی در سر است

هرکه ندارد هوسی این چنین

تابع شاه است به روی زمین

تابع شه هرچه بود پرگناه

هرچه بود مجرم و نامه سیاه

حالت فرزندی شه دارد او

سهل بود هرچه گنه دارد او

بهر سلاطین اروپا حقی است

زان حقشان منزلت و رونقی است

حق شهانست که گر مجرمی

مستحق عفو نماید همی

شاه به کشتن نگذارد ورا

وزکف دژخیم برآرد ورا

همچو حقی بهر شهان پربهاست

کاین پی محبوبیت پادشاست

پادشها! خلق به دام تواند

جمله ستایندهٔ نام تواند

درپی محبوبیت خویش بامن

شاه شدی حامی درویش باش

پادشهی هست در اول به زور

چون به کف آید ندهد زور نور

رافت وبخشایش واحسان خوشست

آنچه پسندهمه است آن خوشست

هرچه درتن ملک تباهی رود

برسرآن سکهٔ شاهی رود

چون به خدا دست برآردکسی

جز توبه مردم نشماردکسی

هرکه ببالد ز تو بالیده است

هرکه بنالد ز تو نالیده است

گرکه ببالیم ز اعمال تو

به که بنالیم ز عمال تو

قدرت صد لشکر شمشیرزن

کم بود از نالهٔ یک پیرزن

نالهٔ مظلوم صدای خداست

توپ شهان پیش خدا بی صداست

قدرت و جاه تو شها در زمن

کم نشود از من و صد همچو من

ور شود از خشم تو موری تباه

لکهٔ ظلمی است به دامان شاه

خطابهٔ دوم

پادشها قصهٔ پاکان شنو!

شمه ای از حال نیاکان شنو

جمله نیاکان تو ایرانی اند

جز پسر بهمن و دارا نیند

از عقب دولت سامانیان

آن شرف گوهر ساسانیان

سال هزار است کز ایران زمین

پادشهی برننشسته به زین

جز ملک زندکه خون کیان

بود

به شریان و عروقش روان

پادشهان یکسره ترکان بدند

جمله شبان گله، گرگان بدند

هستی ما یکسره پامال شد

دستخوش رهزن و رمّال شد

اجنبیانی همه اهل چپو

فرقهٔ بردار و بدزد و بدو

تازی وترک و مغول و ترکمان

جمله بریدند از ایران امان

نای ببستند به مرغ سحر

بال شکستند ز طاوس نر

گشت گل تازهٔ این باغ و راغ

پی سپر اشتر و اسب و الاغ

خامه قلم گشت و دفاتر بسوخت

خشک و ت روباطن و ظاهر بسوخت

بعد عرب هم نشد این ملک شاد

رسته شد از چاله و در چه فتاد

شدعرب و،ترک به جایش نشست

مست بیامد، کت دیوانه بست

بست عرب دست عجم را به پشت

هرچه توانست از آن قوم کشت

پس مغول آمد کَتشان بسته دید

تیغ کشید و سر ایشان برید

اسلحه از فارس، عرب کرد دور

بعد مغول آمد و کشتش به زور

شد وطن کورس مالک رقاب

پی سپر دودهٔ افراسیاب

ظلم مغول قابل گفتار نیست

شرح وی البته سزاوار نیست

بود مغول جانوری بی بدیل

پیش مغول بود عرب جبرئیل

باز عرب رحم و مواسات داشت

دوستی و مهر و مواخات داشت

گرچه عرب زد چو حرامی به ما

داد یکی دین گرامی به ما

گرچه ز جور جلفا سوختیم

ز آل علی معرفت آموختیم

الغرض ای شاه عجم، ملک جم

رفت وفنا گشت زبان عجم

نصف زبان را عرب از بین برد

نیم دگر لهجه به ترکان سپرد

هر که زبان داشت به مانند شمع

سوخت تنش زآتش دل پیش جمع

زندی و سغدی همه بر باد رفت

پهلوی و آذری از یاد رفت

رفته بد از بین کلام دری

گر نگشودند در شاعری

پادشهانی به خراسان بدند

ک زگهر فَرّخ ساسان بدند

اهل سخن را، صله پرداختند

دفتر از اشعار دری ساختند

آنچه اثر مانده ازیشان به جا

شاهد صدقی است برین مدعا

از پس ایشان ملکان دگر

جایزه دادند به اهل هنر

ربع زبان ماند از آنان به جای

ورنه نماندی اثری زان بجای

یافت ز

فردوسی شهنامه گوی

شاعری و شعر و زبان آبروی

شهرت آن پادشهان از زمین

رفت از این کار به چرخ برین

نام نکوشان به جهان دیر زیست

خوب تر از نام نکو هیچ نیست

از پس آن، دوره به ترکان رسید

نوبت این گله به گرگان رسید

ترکی شد رسم به عهد تتر

عصر ملوک صفوی زان بتر

پهلوی اندر همدان و جبال

آذری اندر قطعات شمال

رفت درین دوره به کلی ز یاد

نصف زبان پاک ز کار اوفتاد

عصر پسین نیز سخن مرده بود

کِرم بلا بیخ سخن خورده بود

شعر شده مایهٔ رزق کسان

مدح و هجا کاسبی مفلسان

بی خردانی ز حقایق به دور

پیکرشان از ادبیات عور

شعر تراشیده ز مدح و هجا

بی اثر و ناسره و نابجا

روح ادب خستهٔ اخلاقشان

دست سخن بسته شلتاقشان

من به سخن زمزمه برداشتم

پرده ز کار همه برداشتم

شعر دری گشت ز من نامجوی

یافت ز نو شاعر و شعر آبروی

نظم من آوازه به کشور فکند

نثر من آیین کهن برفکند

درس نوینی به وطن داده ام

درس نو این است که من داده ام

خطابهٔ سوم

به به از این عهد دل افروز نو

عصر نو و شاه نو و روز نو

پادشها! از پس ده قرن سال

قرن تو را داده شرف، ذوالجلال

تاج کیان تا به تو خسرو رسید

چهرهٔ این ملک چوگل بشکفید

از خود ایران ملکی تازه خاست

تازه گر از وی شود ایران، رواست

پادشها! مدح و ثنا می کنم

هرچه کنی بنده دعا می کنم

رشتهٔ فکرم به کف شه بود

شاه از افکار من آگه بود

گر چو نی ام شه بنوازد خوشست

زان که چو نی نغمهٔ من دلکش است

ور دهدم تار صفت گوشمال

پاره شود رشته و آرد ملال

تا که چمن سبز شود در بهار

سرخ بود روی تو ای شهریار

از تو بسی خیر به ملت رسد

نعمت امنیت و صحت رسد

دولت نو داری و بخت جوان

داد

و دهش کن چو انوشیروان

تختگه جم به تو فرخنده باد

دولت و اقبال تو پاینده باد

تا شود این ملک، همایون به تو

نو شود آزادی و قانون به تو

عرصهٔ این ملک به قانون کنی

سرحد آن دجله و جیحون کنی

خاتمه بخشی بدِ ایام را

تازه کنی اول اسلام را

ملک خراسان زتو خُرّم شود

وسعت دیرینش مسلم شود

مملکت دلکش آذرگشسب

از توکند عزت دیرینه کسب

وصل شود در همه مازندران

شهر و ده و خانه، کران تاکران

شهر ستخر از تو به رونق شود

ساخته چون قصر خورنق شود

بند چو شاپور به کارون کشی

جسر چو محمود به جیحون کشی

کُرد و بلوچ و عرب و ترکمان

گشته به وصفت همگی یک زبان

نقشهٔ آثار تو والا شئون

نقش شود برکمر بیستون

زنده شود دین قویم نبی

ختم شود دورهٔ لامذهبی

فارسی از جهد تو احیا شود

وحدت ملی ز تو پیدا شود

کارکنان کشف معادن کنند

کوه کنان کوه ز جا برکنند

خاک وطن جمله زراعت شود

کار وطن جهد و قناعت شود

دشت دهد حاصل مرغوب خوب

کوه شود حامل محصول چوب

باغ شود کوه ز محصول نغز

کوه شود باغ ز اشجار سبز

کشف شود در قطعات شمال

زر و مس و آهن و نفت و ذغال

کوه سکاوند به ما جان دهد

نوبت دیگر زر رویان دهد

حاصل در حاصل، دشت و دره

دکان در دکان، کبک و بره

اهل وطن سرخوش و اعدا ذلیل

صادر ما وافر و وارد قلیل

در همه جا کارگران گرم کار

کارگران خرم و بیکاره خوار

یک ترن از شرق بیفتد به راه

وصل کند هند به بحر سیاه

یک ترن از غرب شود سوت زن

وصل کند دجله به رود تجن

و از در بوشهر قطاری دگر

وصل کند فارس به بحر خزر

قوت ما قوت رستم شود

هیئت ما هیئت آدم شود

راست نشینیم و بپوییم راست

راست نیوشیم و بگوییم راست

دفع

اجانب را، جدّی شویم

لازم اگر شد، متعدی شویم

قصد تعدی و تجاوز به خصم

شرط بود گاه تبارز به خصم

حس تجاوز چو نمایان شود

فعل دفاع وطن آسان شود

تازه شود عهد خوش باستان

نوبت پاکان رسد و راستان

نو شود اعیاد و رسوم کهن

خلق به هر جشن کنند انجمن

تازه شود جشن خوش مهرگان

آن که شد از غفلت ترک از میان

آتش جشن سده روشن شود

شهر ز بهمنجنه گلشن شود

روز چو با ماه برابر شدی

بودی جشنی و مکرر شدی

این همه اعیاد از ایران گریخت

بس که وطن سینه زد و اشک ریخت

پادشها! عیش وطن عیش تست

بهر وطن عیش وخوشی کن درست

گوی که اعیاد کهن نو کنند

یاد ز عهد جم و خسرو کنند

خطابهٔ چهارم

پهلویا! یاد ز میراث کن

مدرسهٔ پهلوی احداث کن

پهلوی آموخته اهل فرنگ

خوانده خط پهلوی از نقش سنگ

سغدی و میخی و اوستا همه

کرده ز بر مردم دانا همه

لیک در ایران کسی آگاه نی

جانب خواندن همه را راه نی

هست امیدم که شه پهلوی

زنده کند عهد شه غزنوی

با علما مهر و فتوت کند

با ادبا لطف و مروت کند

خاصه به این بنده که ایرانیم

هم به سخن عنصری ثانی ام

خدمت من مخفی و پوشیده نیست

لیک ز خود وصف، پسندیده نیست

سال شد از بیست فزون تا که من

گشته ام آوارهٔ حب الوطن

نه ز پی مطعم و مشرب شدم

نه ز پی ثروت و منصب شدم

عشق من این بود که در ملک جم

نابغه ای قد بنماید علم

نابغه ای صالح و ایران پرست

رشتهٔ افکار بگیرد به دست

تکیه به ملت کند از راستی

دور نماید کجی وکاستی

پست کند هوچی و بیکاره را

شاد کند ملت بیچاره را

آنچه سزا دید به حال همه

اجرا فرماید بی واهمه

تهمت و دشنام و دروغ وگزاف

غیبت و تکفیر و خطا و خلاف

دزدی و قلاشی و تن پروری

پشت هم اندازی و هوچی کری

محو شود جمله

در ایام او

فخر نماید وطن از نام او

دورهٔ او عصر فضیلت شود

دورهٔ آسایش ملت شود

خوارکند مفسد و جاسوس را

تازه کند کشورکاوس را

متحد الشکل بود لشکرش

تاکه شود امن و امان کشورش

شاهد عرضم بود ای شهریار

دورهٔ پر شعشعهٔ نوبهار

دیده ام از پیش، من امروز را

داده ام این مژدهٔ فیروز را

لیک دریغا که به درگاه تو

جمع نگشتند از اشباه تو

تو چو یکی شیر برون آمدی

با یک شمشیر برون آمدی

برق فروزندهٔ شمشیر تو

بود نگهدار دل شیر تو

یک تنه از بیشه چمیدی برون

بود خدا و خردت رهنمون

جانورانی به هوای شکار

ربزه خور صیدگه شهریار

چون اسد پرده، گرسنه شکم

لخت به مانندهٔ شیر علم

نام تو را ورد زبان ساختند

پنجه به هرگوشه درانداختند

بنده و چون بنده کسان دگر

هریکی آزرده ز یک جانور

از دل و جان جمله هواخواه تو

دور فتادیم ز دردگاه تو

کار درین مرحله مشکل شود

هرکه ز دیده رود از دل رود

هرچه قلم خلق به دفتر زدند

تهمت آن بر سر احقر زدند

لاجرم از عذر زدم فال خود

عفو تو را جستم و اقبال خود

بنده خطایی ننمودم، وگر

کرده ام ای شاه، ز من درگذر

تا به من زار شدی سرگران

شد کلهم دستخوش دیگران

چوب ز بازوی فلک می خورم

از سگ و از گربه کتک می خورم

تاجرک چشم چپ ورشکست

رفت و به ترشیز به جایم نشست

فاطمی آن دکتر علم حقوق

آن به عدالت زده در شهر بوق

کرد مرا در سر عدلیه خوار

سخت برآورد ز جانم دمار

ساخت برایم ز مروت کلاه

طرفه کلاهی که ندیده است شاه

ننگ عمامه ز سرم کرد دور

هشت کله را به سرمن به زور

زیرکله ماند سر و زنش من

گشت نهان راه پس و پیش من

گرگذرد چند صباحی دگر

شه نکند یاد من خون جگر

کار به اشخاص دگر می رسد

نوبت الواط گذر می رسد

جانب این بنده نمایند روی

نعش کش وگورکن و مرده شوی

شاه پشیمان شود

آنگه که پیر

مرده وزو مانده سه طفل صغیر

بو که شهم لطف فراوان کند

آنچه بود لایق شاهان کند

آنچه شهان با ادبا می کنند

با شعرا و خطبا می کنند

تا من و ملت به دعای تو شاه

دست برآریم به سوی اله

دم بکش و خاتمه بخش ای بهار

بر سخنان دری آبدار

راستی از هرچه بود بهتر است

راستی از خصلت پیغمبر است

راست زی و راست رو و راستگوی

راست شو و هرچه دلت خواست گوی

مذمت مگس (ذوبحرین)

ای مگس!

ای مگس، ای دشمن نوع بشر

ای همه از عقرب و افعی بتر

در ره و در خانه و صحرا و باغ

موجب دردسر و موی دماغ

قصهٔ پتیاره و مرگ سیاه

قصهٔ تست ای عدوی کینه خواه

تاخته ناگه ز سوی آسمان

آخته بر صحت و امن و امان

آمده بی رخصت و پوزش ز در

بر سر هر مسندی افشانده پر

در شده بی رقعهٔ دعوت بخوان

خورده و برخاسته پیش از کسان

وز ره نامردمی و کین و قهر

بر سر هر طعمه ای افشانده زهر

رفته سوی مزبله و آلوده پای

آمده بر سفرهٔ خلق خدای

ریسته از پرخوری و کرده قی

کرده قی از بهر چه، ناخورده می

این همه پیش من و تو می کند

بر سر و ریش من تو می کند

ما و تو بگشوده بر این دیو، در

خانهٔ خود ساخته زیر و زبر

لیسد و بوسد لب فرزند ما

چهرهٔ نوباوهٔ دلبند ما

بر سر و دست و تن آن بیگناه

سالک و جوش آرد و زخم سیاه

حصبه و اسهال ره آورد او

هر دلی آزردهٔ یک درد او

فتنهٔ بیداری و کابوس خواب

زِر زِر او صیحهٔ دیو عذاب

دشمن اندیشه و خصم خیال

مایهٔ نکبت، سر وزر و وبال

داستان «خرفستر»

بشنوی ار گفتهٔ پیر مغان

گیری ازین دیو چه آه و فغان

خلقتش از دیو شد این شوم ذات

کشتن وی زان بود از واجبات

مؤبدی این

قصهٔ خرفستران

گوید و بس نکتهٔ حکمت در آن

کیک و مله کژدم و مار و مگس

اشپش و زنبور و از این جنس بس

ساخته ز اندیشهٔ اهریمن اند

مایهٔ آزردن مرد و زن اند

وز پی اجر من و تو در شمار

داد بر این طایفه جان، کردگار

وین مگس آمد سر اهریمنان

خلقی از او بر سر و سینه زنان

عافیت از هیبت او در گریز

شیر نر از صدمت او اشگریز

عاجز از او آدمی و چارپا

تیره از او مسکن و صحن سرا

بر بشر از زلزله فتاک تر

وز سگ و گرک گله بی باک تر

چون سگ دیوانه و چون گرگ و مار

کشتن او فرض بر اهل دیار

وز سگ دیوانه و از مار و گرگ

زحمتش افزون تر و هولش بزرگ

در همه عمری سگ دیوانه ای

بینی و ماری شده از لانه ای

وین بتر از عقرب و مار و رطیل

حمله ور آید سوی ما، خیل خیل

پیشهٔ او کشتن اولاد ما است

کشتن او فرض بر افراد ماست

خانه را پاک دار تا مگس نیاید

دعوت او مسکن پر چرک تست

مسکن پر چرک تو از شرک تست

پاکی و پاکیزگی از دین بود

مشرک و بیدین سگ چرکین بود

چون مگس از اهرمن آمد پدید

رغبت او جانب چرکی کشید

ریشهٔ ذات مگس اهریمنی است

خلقتش از ربمی و از ربمنی است

پاک زی و خانهٔ خود پاک دار

تا مگس از خان توگیرد فرار

گر همه خلق این عمل آسان کنند

ربشه اش ازکشور ایران کنند

کشور ایران شود آباد و پاک

می شود این جانور از بن هلاک

چون مگس ازکشور ماگشت دور

باگل وخاک وطن آغشت نور

خرمگس از پاکی کشور پرید

رشتهٔ بی باکی کافر برید

بهجت و نورانیت آید به کار

صحت و انسانیت آید به بار

صحت و انسانیت از خاصیت

دانش و دین آرد و حسن نیت

دانش و دین چون درکشور زنند

لشکر شیطان در دیگر زنند

وین مگس از لشکر شیطان بود

کشتن و تاراندنش آسان بود

ای پسر، این

گفتهٔ نغز بهار

بشنو و برآن دل و همت کمار

دل مادر

دل مادر

بود در بصره جوانی ز اعراب

شده از عشق بتی مست و خراب

دختری آفت دل، غارت دین

غمزه اش در ره جان ها به کمین

چشم جادوش به کفر آغشته

صف مژگان ز خدا برگشته

عشوه اش خون جوانان خورده

دل صد پیر و جوان آزرده

نازپرور صنمی، سنگدلی

بیوفا شاهد پیمان گسلی

بصره از غمزهٔ او گشته خراب

رانده شط العرب از چشم پرآب

بصره را زآن خم زلف شبرنگ

داده بیم از خطر لشکر زنگ

دل مردان عرب، خستهٔ او

شد دل مرد جوان بستهٔ او

آن جوان داشت یکی مادر پیر

به هواداری فرزند، اسیر

مادری بسته به فرزند، امید

موی در تربیتش کرده سفید

گفت با مادر خود راز نهفت

مادر از روی وفا قصه شنفت

عروسی

خواستگار آمد و با رنج دراز

خوانده شد خطبه و شد عقد فراز

خیمه کشت ازگل روبش گلشن

ناقه کشتند و شد آتش روشن

زان عروسی و از آن دامادی

مادرش کرد فراوان شادی

لیک از آغاز، عروس بدخوی

سر گران داشت بدان مادرشوی

زال خندان به تماشای عروس

آن جفاپیشه رخ از قهر عبوس

زال اگر رفتی و شیر آوردی

دختر از قهر بر آن تف کردی

زال اگر آب کشیدی ز غدیر

دختر آن آب فشاندی به کوبر

زال نان پختی و خوان بنهادی

دختر آن نان به ستوران دادی

پسر آوردی اگر صید ز راه

متعفن شدی اندر خرگاه

زان که گر زال زدی دست بر او

دختر آن لقمه نبردی به گلو

شکوهٔ عروس از مادر شوهر!

پیرزن صبر نمودی به جفاش

باکس آن راز نمی کردی فاش

لیک آن دختر غدار پلید

کرد با شوی شبی رازپدید

گفت مام تو مرا کشت ز غم

بس که با من کند از کینه ستم

ما نسازیم به یکجای مقر

یا مرا دار به بر، یا مادر

زن چو با مرد جوان آمیزد

زال باید ز میان برخیزد

من و او جمع نیاییم

بهم

واندربن خیمه نپاییم بهم

می روم من سوی قوم از بر تو

بعد ازین آن تو و آن مادرتو

پسر این قصه چو از زن بشنید

از سر قهرگریبان بدرید

از در خیمه برون شد به شتاب

رفت و با مادر خود کرد عتاب

زال از مهر جگرگوشهٔ خویش

سر به اندیشه فکند اندر پیش

دل ندادش که بگوید آن راز

که مبادا شود آن کار دراز

دختر از پیش پسر دور شود

پسرش واله و رنجور شود

هرچه گفت آن صنم کافرکیش

زال کرد آن همه در گردن خویش

تا جدایی نبود بین دو یار

بیگناهی به گنه کرد اقرار

گفت آری رخ بختم سیهست

من گنهکارم و او بی گنهست

راست می گوید و بی تقصیر است

گنه از مادر بی تدبیر است

مرد بیچاره چوبشنید سخن

رفت و بوسید سر و صورت زن

کای صنم بخش به حال تبهش

بگذر بهر خدا ازگنهش

جای شرمندگی ازآنچه شنید

تیزترشد زن بی شرم پلید

گفت خواهی که شوم ازتو رضا

دورکن مادر خود را ز ینجا

من در اینجا ننشینم با او

من درین خانه نشینم، یا او

مرد نادان ز سرکینه و درد

بین که با مادر بیچاره چه کرد

وادی السباع

بیشه ای بود در آن نزدیکی

شهره در موحشی و تاریکی

بود معروف به وادیّ سباع

واندر آن از دد و از دام انواع

وادیئی هول و خطرناک و مخوف

همچو دوزخ به مخافت معروف

آب در زیرو نیستان به زبر

درس ده خار بنانی کب دگر

آن نیستان که درو مرگ چونی

رسته و بسته کمر در ره وی

کردی ار غول در آن بیشه گذار

گم شدی در خم و پیچ نیزار

دیولاخی که در آن ورطه ز هول

دیو بر خویش دمیدی لاحول

باغ وحشی نه که ملکی ز وحوش

هر طرف وحشیئی افکنده خروش

جنگلی پیرتر از دهر سپنج

چین به رخساره اش از مار شکنج

چون فلک دامن پهناور او

دیدهٔ گرک به شب اختر او

هر طرف شیر نری

نعره زنان

نعره اش زهره دَرِ پیل تنان

محضر قتل جوانان دلیر

جای مهرش اثر پنجهٔ شیر

فرش راهش ستخوان های کهن

دنده و جمجمه و ساق و لگن

کرده بر خاربنش جوجه، غراب

آشیان بسته به تلهاش، عقاب

مرزش از صدمت دندان گراز

هر قدم کرده دهان گله باز

روی هر سنگ، ددی صدرنشین

پشت هر بوته، پلنگی به کمین

از هر اشکفتی و سمجی، پیدا

اژدری هائل و ماری شیدا

اژدهایش ز سر شاخ بلند

گشته برگردن زرّافه کمند

شیرکُپیش بجسته به نبرد

بزده یک تنه بر مرکب و مرد

ببر بشکسته گوزنان به شکار

میزبان گشته به یوز و کفتار

هر طرف جانوری در تک و تاز

کرده گردن ز پی طعمه دراز

روز، هریک به کناری رفته

هر ددی در بن خاری خفته

شب، برون آمده از بهر شکار

بسته بر راهروان راه گذار

افکندن مادر به وادی السباع

شد سوار شتر آن کهنه حریف

مادر خویش گرفته به ردیف

راند جمازه و آن مام نژند

اندر آن وادی تاریک فکند

نان و آبی بنهادش به کنار

بازگردید به نزدیک نگار

گفت زالی که دلت را خون ساخت

رفت جایی که عرب نی انداخت!

شب شد و نعرهٔ شیران برخاست

پرشد آوای ددان از چپ و راست

دست بگرفت زن از هول به چهر

مادرانه به لبش خندهٔ مهر

زیر لب زمزمه ای ساز نمود

وز جدایی گله آغاز نمود

دیدار سواری ز پیر زال در بیشه

شیرمردی ز سواران دلیر

که بدی پیشهٔ او کشتن شیر

پدر اندر پدرش گُرد و سوار

همه دهقان منش وشیر شکار

جعبه پر تیر و بزه کرده کمان

به کمر خنجر و در مشت سنان

گام برداشت در آن بیشه خموش

کامدش زمزمه ای نرم به گوش

روی بنهاد بدان صوت خفیف

ناگهان پیر زنی دید نحیف

روی آورده به درگاه خدا

کند از مهر به فرزند دعا

گفت زالا به چه کار آمده ای؟

اندرین بیشه مگرگم شده ای؟

من بدین نیزه و این تیر و کمان

اندرین بیشه نباشم به امان

ازکجایی؟ زکجا آمده ای؟

شب درین بیشه چرا آمده ای؟

کاندرین بیشه

بغیر از من و شیر

شب کسی پا ننهاده است، دلیر

پیرزن قصهٔ خود بازنمود

شکوه از بخت بد آغاز نمود

پهلوان گفت بدان پیر عجوز

که تو با این همه آزار هنوز

می کنی باز به درگا ه خدا

به چنان ظالم غدار دعا؟

ییر زن گفت بدوکای سره مرد

گرد کار من و فرزند مگرد

گر میان من و او شد شکرآب

تو مزن دست و مشوران دگر آب

که جوان است و جوان نادانست

رنج او بر دل من آسان است

طالب شادی او بودم من

پی دامادی او بودم من

چون که داماد شد و یار گرفت

چه زبانگر ز من آزارگرفت

به خطایی که نبوده است به چیز

نکشم دست ز فرزند عزیز

گرچه دارم جگر از جورش ریش

بد نخواهم به جگرگوشهٔ خویش

هرچه ناخن زنم اندر دل تنگ

بجز این پرده ندارد آهنگ

پهلوان گفت به خویش ازسر درد

لاف مردی چه زنی؟ اینک مرد!

شیرمردان ز تو بودند فکار

اینکت پیر زنی کرد شکار

نره شیر است و یا پیرزنست

پیرزن نیست که این شیرزنست

باچنین قلب وچنین لطف وگذشت

می توان بر دوجهان سلطان گشت

بانگ هاتف

هاتفی گفت که ابرام بنه

مادر است این، دلش آزار مده

این چنین دل نبود با همه کس

کاین دل مادر کان باشد و بس

گر بود هیچ دلی عرش خدا

بود آن دل، دل مادر تنها

خاتمه

ای پسر مادر خود را مازار

بیش از او هیچ کرا دوست مدار

تو چه دانی که چها در دل اوست

او ترا تا به کجا دارد دوست

نیست از «عشق» فزون تر مهری

آن که بسته است به موی و چهری

عشق از وصل بکاهد باری

کم شود از غمی و آزاری

لیکن آن مهر که مادر دارد

سایه کی از سر ما بردارد؟

مهر مادر چو بود بنیادی

نشود کم ز عزا یا شادی

کور وکرکردی و بیمار و پریش

پیر و فرتوت و فقیر و درویش

مام را با تو همان مهر بجاست

نیست

این مهر، که این مهر خداست

گر نبودی دل مادر به جهان

آدمیت شدی از چشم نهان

معنی عشق درآب و گل اوست

عشق اگر شکل پذیرد دل اوست

هست فردوس برین چهرهٔ مام

چهرهٔ مام بهشتی است تمام

واب کوثرکه روان افزاید

زان دو پستان مبارک زاید

شاخ طوبیست قد و بالایش

خیز و سر نِه به مبارک پایش

از توگر مادر تو نیست رضا

دان که راضی نبود از تو خدا

وای اگر خندهٔ گستاخ کنی!

آخ اگر بر رخ او آخ کنی!

بسته مادر دل دروای به تو

گر کنی وای برو، وای به تو!

دل او جوی گرت عقل و ذکاست

کان کلید همه خوشبختی هاست

جنگ تهمورث با دیوها

خطاب به زن

گوش کن ای بلبل شیرین سخن

ای گل خوش نکهت باغ وطن

ماجرای خویشتن

روزگار باستان خویش را

باستانی داستان خویش را

سر بسر بشنو ز من

این حکایت از کتاب و نامه نیست

وین سخن ها از زبان خامه نیست

عشق می گوید سخن

دفتر راز طبیعت خوی تست

رمز هستی در سواد موی تست

روی گیتی سوی تست

مرد را تنها تویی یار قدیم

هم یناهی، هم شریکی، هم ندیم

هم رفیق ممتحن

گر طبیعت پیکری گیرد همی

پیکری غیر ازتو نپذیرد همی

نقش تو گیرد همی

ای طبیعت را نمودار کمال

در تحول، در تغیر، در جمال

در قوانین و سنن

گه چو سطح آب صافی بی غبار

گاه چون اعماق مرموز بحار

مبهم و تاریک و تار

گاه چون آیینه اسرارت عیان

گه نهان چون شانه با سیصد زبان

در دو زلف پر شکن

گه به زنجیر شرافت پای بند

چون فرشته پاک و چون گردون بلند

چون ستاره ارجمند

گه ز شهوت اوفتاده در خلاب

گشته چون مار و وزغ در منجلاب

پای تا سر غوطه زن

گه گشاده بهر بلع خاص و عام

همچو آتشخانهٔ نمرود، کام

گه شده برد و سلام

گاه گفته بهر طفلی شیرخوار

ترک قوم وترک شهر و ترک یار

جسته در کوهی وطن

گاه موسی زاده، گاهی سامری

گاه

کوبیده در جادوگری

گه در پیغمبری

گه بریده گردن یحیی به زار

گه مسیحا پرورنده درکنار

اینت پر اسرار زن

گاه چون جفت اتابک شوی خواه

دست شسته بهر جفت از تاج وگاه

برده در کاشان پناه

گاه چون دخت اتابک بی وفا

کرده خود را در ره شهوت فنا

زشت نام و شوم تن

گاه «کلیوپاتره» و گاهی «همای»

گاه «استر» گشته دخت «مردخای»

گه شده زرتشت زای

گاه چون «کردیه» پوشیده زره

بر زره بربسته چون مردان گره

گشته مردی صف شکن

مختلف طبعی نه ای بر یک نمط

داری از افراط تا تفریط خط

نیستی حد وسط

گاه خوب خوبی و گه زشت زشت

یا به چاه ویل، یا صدر بهشت

.................................

زمین

چون برامد آدمیزاد از کمین

بود در دست پریزادان، زمین

ملکشان ملک یمین

بودکیتی زان جماعت مال مال

از محیط هند تا قطب شمال

وزمراکش تا به چین

پس بنی الجان بر خداکافر شدند

وز ره حق باره دیگر شدند

فسق کردند و فساد انگیختند

بی محابا خون ناحق ریختند

از یسار و از یمین

بود اقلیمی به گرد نیمروز

تا زمین قطب از آنجا چند روز

آدم و حوا و فرزندان در او

باکشاورزی و نعمت کرده خو

کرده چون جنت، زمین

از جوانان شمالی چند تن

راه جستند اندر آن جنت به فن

چون زنان آدمی دیدندشان

از نکورویی پسندیدندشان

اول عشق است این

جنیان نر فساد انگیختند

با زنان آدمی آویختند

وز قدوم شوم دیوان، آن بهشت

گشت یخ بندان و طوفان زای و زشت

شد چوآهن ماء وطین

از دم دیو لعین

نام آن اقلیم آریان ویژه بود

جایگاهی دلکش و پاکیزه بود

شدبرین چندان که سالی جزدو ماه

کس نیارست اندر آن جستن پناه

گشت آن اقلیم پرنعمت، خراب

برف و ٻخ بگرفت جای کشت و آب

شد زمین بی مصرف و زارع سفیل

گاو شد بیکار و بی تاثیر، بیل

شد بشرهجرت گزین

چون پریزادان چنین دیدند کار

نیمشب کردند از آن کشور فرار

لیک مهترشان اسیر شاه شد

بندی طهمورث آگاه شد

شه برو بربست زین

گشت طهمورث سوار

دیو نر

دیو نر از پیش و لشکر بر اثر

راند از آنجا تا به اقیانوسیه

رهنمای آن سپه، دیو سیه

شاه بر پشتش مکین

آن زمان خشکی زهم نگسسته بود

وان جزایرها بهم پیوسته بود

شاه از آن خشکی به مرز هند تاخت

تا سراندیب آمد و آرام ساخت

دیو در بندش غمین

در سراندیب آدمیزاد دلیر

بر پربزادان و دیوان گشت چیر

راهور در زبر رانش دیو نیو

بر سرش دیهیم و زبرپای دیو

دیو بند و تیز بین

رهنمون

بود با اهریمنان دانش فزون

پختن و معماری و رمی و فسون

خط و رسم وپوشش و بافندگی

پای کوبی، می کشی، خوانندگی

با دگر علم و فنون

چهر آنان سر بسر بی موی بود

نسل زیبا روی ناخوش خوی بود

مرد و زن زیبا رخ و سیمینه تن

زن چو مردان ساده ومردان چو زن

جمله با مکر و فسون

اصلشان افراشته، لیکن دیوخوی

بیوفا طبع و هوسران و دوروی

تندحس و زود رنج و گرم جوش

بی تفکر، کم خرد، بسیارهوش

صبرکم، شهوت فزون

حیله و حرص و دروغ و آز و کین

مستی و شب گردی و قتل وکمین

احتکار و ارتشاء و اختلاس

جنگ و دعوی داری و جبن و هران

رندی و رشک و جنون

آدمیزادان فقیر و بردبار

مهربان و ساده لوح و راستکار

مرد و زن سرگرم کار وکسب نان

روز در صحرا و شب در آشیان

خوش دل و صافی درون

شغل آنان ورزش و برزیگری

گاوداری و مواشی پروری

خانه هاشان خیمه و غار و درخت

کرده از چرم ددان انبان و رخت

حربه شان سنگ و ستون

جمله با هم، هم تبار و هم بنه

یکدل و یکروی همچون آینه

در خورش انباز و درکوشش رفیق

پیر و برنا همدم ویار و شفیق

از درون و از برون

کرده بر هردوره پیری مهتری

جسته خواهر با برادر همسری

هر پسر کاو مهتر ابنا بُدی

جانشین و وارث بابا شدی

چون پدر گشتی نگون

مهتی بن فرزند پیر اولین

پادشا بودی بر اقوام کهین

مان و ویس

و زند زیردست او

جمله دهیو بسته و پابست او

پیش دهیوپد زبون

کوچکان محکوم پیر خانمان

خانمان ها زیر حکم خاندان

خاندان ها تابع زندو بدند

زندوان فرمانبر دهیو بدند

شد به دهیو رهنمون

ز انقلابات طبیعت، خیل خیل

رعد و برق و لرزه و طوفان و سیل

قوم را گه بیم و گه امید بود

تکیه گهشان آتش و خورشید بود

وین سپهر نیلگون

لشکری مرد و زن و برنا و پیر

بر زمین هندوان شد جایگیر

جنگ خونین هر طرف بالاگرفت

سنگ ها درکاسهٔ سر جا گرفت

ریخت از هرکاسه خون

جنگ دیو و آدمی زاد

حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ

دیو را گرزگران ابزار جنگ

چون که دیو از آدمی گشتی ستوه

جانب آتش فشان جستی به کوه

آتش افشاندی به چنگ

شامگاهان کآدمیزاد دلیر

خفتی وگشتی دل از پیکار سیر

تاختی ز آتش فشان دیو دژم

بیم دادی خفتگان را دم بدم

شهدشان کردی شرنگ

ور شدی دوشیزه ای از بیشه دور

ره زدی دیوش به هنگام عبور

کودکان را بردی از آغوش مام

در درون مادران جستی مقام

چون شدی عاجزبه جنگ

بود نام ماده اهربمن، پری

شهربانوی بتان در دلبری

قامتی چون خیزران تافته

تار زلفان حلقه حلقه بافته

نوک انگشتان خدنگ

جنگ دیو و آدمی چاره ساز

شد در آن عهد کهن دور و دراز

این جدال از هند و سند وسیستان

رفت تا خوارزم و بلخ و بامیان

کار شد بر دیو تنگ

دیو و غول و جن و همزاد و پری

با همه دانایی و افسونگری

در میانشان دشمنی بود از قدیم

کارشان زین دشمنی نامستقیم

فارغ از ناموس و ننگ

ماده دیوان بدتر از دیوان نر

کارشان فسق و فساد و کذب و شر

اهل فن و جادو و کوک و کلک

غیبت و غمازی و فیس و بزک

پای تا سر بوی و رنگ

نره دیوان زن پرستی کارشان

عشق زن سرمایهٔ بازارشان

هیکل زن قبلهٔ آدابشان

رمزی از مقصوره و محرابشان

همچو اقوام فرنگ

چشم ها چون دو سیه مار دژم

از دو جانب سر درآورده بهم

طره چون شب، غره

چون صبح شباب

تن چو نور نقره فام ماهتاب

بر شراب زرد رنگ

چون درآمد جیش دهیوپد به بلخ

کام دیوان از هزیمت گشت تلخ

بود جای آن صنم بر مرز چین

وز فراق شوی در سوک و انین

ره سپر شد بیدرنگ

شد پری بانو به لشکر پیشرو

لشکری از جنیان آورد نو

خیل تهمورث به ترکستان رسید

رزمگاهی بس بزرگ آمد پدید

داده شد اعلان جنگ

بسته بر گردونه دیو نابکار

گشته ز نیاوند برگردون سوار

بر تن او جوشنی از چرم شیر

نیزه درکف تاخت در میدان دلیر

چون یکی جنگ پلنگ

موی سر آمیخته با موی ریش

بر سرش تاجی چو شاخ گاومیش

عارضش تابنده در ریش سیاه

همچو از ابر سیه، یک نیمه ماه

پیکرش همچون نهنگ

نور مردی از جبینش تافته

قلب ها از نعره اش بشکافته

سرفراز از مردی و آزادگی

دلکش و رعنا به عین سادگی

هم مهیب و هم قشنگ

هر که دیدی آن جمال و زیب و فر

فتنه گشتی بر چنان بالا و بر

آدمی گفتی فری بر خالقش

ور پری دیدیش گشتی عاشقش

زان جمال و وقر و سنگ

پس پری بانو بدید آن شاه را

پیش او اهریمن گمراه را

کرده بر بینیش ز ابریشم مهار

بند گردون بر دو کتفش استوار

چون خری مفلوک و لنگ

شد نهٔکدل، بلکه صد دل شیفته

شعله سر زد زان دل نشکیفته

در زمان فرمان به ترک جنگ کرد

جانب بنگاه خویش آهنک کرد

با دلی پر آذرنگ

نیزه برکف، شهریار کینه خواه

تاخت باگردونه گرد حربگاه

چون به نزدیک صف دیوان رسید

دیو وارون نعره از دل برکشید

جفته زن همچون کرنک

کای پریزادان و دیوان، الامان

ز آدمی گشتم غریوان، الامان

پادشاهی بسته ام، یادم کنید

بندیم، زین بند آزادم کنید

بگسلید این پالهنگ

دیوزادان آمدند اندر خروش

در سپاه جنیان افتاد جوش

شد پری بانو ازین معنی خبر

داد فرمان تا نجنبد یک نفر

زان غریو و زان غرنگ

اهرمن را شاه بینی برکشید

سوی خیل خویشتن

اندر کشید

تازیانه بر سر و رویش نواخت

بیخ نیزه بر دو پهلویش نواخت

برد و بربستش چو سنگ

تدبیر پری بانو

شب رسید و مهر روشن شد نهان

شد سیه چون جان اهریمن، جهان

تیرگی گسترده شد از باختر

شد خراسان چون رخ عفریت نر

لعلگون شد خاوران

در افق شد زهره گرم دلبری

کاه پیدا، گه نهان، همچون پری

می زدند انجم برین چرخ بلند

چون پری زادان به مردم پوزخند

با جمال جاودان

آدمیزادان ز صف گشتند باز

جمله آوردند ییش خور نماز

آب و نان خوردند و بنهادند سر

گشته شاه و مردم پرخاشخر

خفتگان را پاسبان

گرد لشکرکنده ای کندند ژرف

از دوسو بگذاشته راهی شگرف

شاه جنگی باگروهی شیرمرد

مانده بیدار اندر آن دشت نبرد

پاس را بسته میان

وز دگر سو خیل دیوان با سرود

باده نوشان با نوای چنگ و رود

ییشوایان بهر فردا گرم شور

هریکی گوبا به دیگرگونه طور

هم صدا و هم زبان

چون پری بانو بدان دیوان چمید

نعره شاباش تا کیوان رسید

کای خداوند دل و زور و جمال

زهره و بهرام را فرخ همال

و ای مهین بانوان

پست باد آن کو درین فرخنده بوم

پای مردم را گشود از بخت شوم

قدرت و زور و توانایی تراست

ما همه عبدیم، مولائی تراست

ما شلیم و تو روان

اذن ده تا پشتهٔ پامیر را

کوه التایی و ببر و شیر را

برده وز اوج هوا برهم زنیم

برسرخیل بنی آدم زنیم

تا نماند زو نشان

اذن ده تا برکشیم از رودگنگ

آب کندی ژرف، تا میدان جنگ

آب دربا را بر اینان سر دهیم

جملگی را در زمان کیفر دهیم

غرقه در آب روان

گوی کاز صد قلهٔ هیمالیا

سنگ و برف و یخ کنیم اکنون جدا

همره ابری سیاه و مرگبار

ناگهان سازبم بر ایشان نثار

آن تگرگ بی امان

گوی تا صدکوه تفتان آوریم

قله های آتش افشان آوربم

از جهنم منفذی بیرون کنیم

در یکی دم روی این هامون، کنیم

پر تف و دود و دخان

گوی تا کاویم زبر پایشان

سفته و کاواک گردد

جایشان

پس برون آریم از آنجا نفت و قیر

آتش اندر وی زنیم آنگه به تیر

تا بسوزند این خسان

گوی تا در نیمه شب شبخون کنیم

دشت را از خونشان گلگون کنیم

کودکانشان را بدرانیم تن

پاره پاره افکنیم اندر دهن

چون ترنج و ناردان

نره دیوان می زنان بر مائده

هر یکی سرگرم لاف و عربده

لیک خامش درجواب و در سئوال

مانده حیران در بیابان خیال

بانو و دیگر زنان

پس پری بانو به بالا برد دست

این سکوت خویش و آن غوغا شکست

گفت کای شهزادگان نامدار

هر یکی از آهریمن یادگار

گوش بگشایید هان!

خسرو اهریمنان شاهی که هست

دیو از و دیو خشمش زبر دست

پادشاه و شهریار پر فروغ

ان که همدستش بود دیو دروغ

هست در بندی گران

بسته برگردونه چون کاو خراس

ز او ندارند ایچگون بیم و هراس

ربش گشت از چرم گردون شانه اش

وز مهاری بینی شاهانه اش

ساقی ازکند کلان

شب کنندش در نهانگاه ستور

کس نیارد کرد نزدیکش عبور

صد سک اندرگرد او مشغول پاس

هریکی همچون پلنگی پرهراس

گرد سگ ها دیده بان

روز برگردونه بندندش چوگاو

گاوکی دارد بر این گردونه تاو؟

کرده در بینی از ابریشم مهار

بر دوکتفش بندکردون استوار

اینت خصمی بی امان

گر به سرشان کوه هیمالی زنیم

باکه التایی بر آنان افکنیم

یا فشانیم آتش اندر کاخشان

یا نهان سازیم در سوراخشان

هست شه را بیم جان

پس همان بهترکه پیغامی دهیم

وز پی دیدار، میعادی نهیم

صلح را بنیان کنیم اندر جهان

بلکه شاه ما رهد زبن اندهان

رو نهد زی خانمان

پیام بانو به تهمورث

در بر بانو، زن و مردی فقیر

برده بودند از بنی آدم اسیر

آن جوان زن، نام او میشایه بود

شوهر او میشی پر مایه بود

هوشمند و تیز ویر

جمله از دیوان زبان آموخته

هم ره و رسم دبیری توخته

میشی و میشایه را فردا پگاه

خواست بانو تا فرستد پیش شاه

با یکی دانا مشیر

گفت با آن هر دو اسرار درون

آنچه بایست از فریب و از فسون

راز عشق

خویشتن افشا نمود

جمله کالای نهان را وا نمود

گفتشان ما فی الضمیر

چند لوح آورد از سنگ سیاه

نامه ای کندند بهر پادشاه

لوح ها پیچیده در اوراق زر

خادمی بگرفتشان بالای سر

همره ایشان دبیر

هدیه های جنیانه راست کرد

کوزه های زر و جام لاجورد

پرگلاب و شکر و دوشاب و قند

خوابگاهی نرم و خرگاهی بلند

بایکی زربن سریر

مجمری پر آتش افروخته

اندر او عود قماری سوخته

جامه های دوخته با زبب و فر

از ازار و از قبا و از کمر

لابلا مشک و عبیر

ساخته گردونه ای از سیم خام

بسته برگردون دو اسب تیزگام

دو پری زاده کنیز چنگ زن

از برگردون به رنگ سیم، تن

جامه از گلگون حریر

دو رسول آدمی را با پیام

کفت تا شبگیر بنهادند گام

همره آنان پیامی شوق مند

چرب تر از شیر و شیرین تر ز قند

جاکزین تر از اثیر

شاه را دیدند با رمحی بلند

پیش خرگاهی ز جلد گوسفند

بر تن از چرم هژبران جوشنش

آستینش کوته و عریان تنش

موی تن همرنگ قیر

رشته ای از پشم بسته برکمر

وز فلاخن بر میان، بندی دگر

کیسهٔ پرسنگ از آن آویخته

توده ای از سنگ پیشش ریخته

مستعد دار وگیر

پهلوانان جوغه جوغه چون پلنگ

بر کتفشان پوست های رنگ رنگ

چرم شیر وکرگدن کرده زره

بر کف هر یک فرسبی پر گره

واسپری گرد و حقیر

مرد و زن برخاسته از خوابگاه

دشت و وادی پر سرود و قاه قاه

جملگی را سر سوی مشرق فراز

تا گزارند از سر طاعت نماز

پیش مهر مستنیر

بی تفاوت مرد و زن در شکل و موی

زن چو مرد از موی ها پوشیده روی

مرد را چون زن دو پستان مایه گیر

بچه را هر دو به نوبت داده شیر

از امیر و از فقیر

زن چو مردان پهلوان و رزم جوی

محکم و ورزیده وتن پر ز موی

همسر و هم کار و انباز و شفیق

غیر زادن در همه کاری رفیق

از صغیر و ازکبیر

نه حسد برده زنی بر شوی خوبش

نه

دل مرد از نفاق جفت ریش

نه بلای عشق ونه درد فراق

نه شبی مانده ز جفت خویش طاق

نی منافق، نی شریر

جمله آزاد از علوم و از فنون

فارغ ازخودخواهی وعشق وجنون

جمله مهر و جمله کام و جمله کار

بی بلای قحط و بی هجران یار

بی رقیب خرده گیر

کارشان پروردن گاو و رمه

با کشاورزی سر و کار همه

نسل ها را سال و مه کرده زباد

با طبیعت داده دست اتحاد

بی خبر از مرگ و میر

پوست پوشانی فزون از حد و حصر

خیمه و مغاره شان مشکو و قصر

کودک و مرد و زن و ییر و جوان

یک نشان و یک مراد و یک زبان

یکدل و فرمان پذیر

شه چو دید آن دوتن آراسته

جامه بر تن کرده، رخ پیراسته

چون دو کودک ساخته بی موی روی

موزه بر پا کرده و تابیده موی

چون دو حور دلپذیر

گفت با خود کاین پریزادان که اند

آمدنشان چیست و اینجا از چه اند

چون شنید آن آدمی گفتارشان

شادمانی کرد از دیدارشان

آن امیر بی نظیر

شاه دست آن دو را بگرفت نرم

پیش خود بنشاند و پس پرسید گرم

درشگفتی ماند زان زیب و جمال

کرد از آنان زان سپس یک یک سؤال

حال یاران اسیر

زان سپس از کار دیوان بازجست

کز چه رو در جنگ، دی گشتند سست

آن دو تن گفتند کار دوش را

قصهٔ آن بزم و نوشانوش را

لاف و غوغا و نفیر

گفت میشایه که ای فرّخ پدر

یادگار او شهنگ نامور

ای ز تو نسل کیومرث ارجمند

شاه زنیاوند و میر دیو بند

آدمیزاد کبیر

هر دمی فتحی ز نو، روزیت باد

در شکار و جنگ فیروزیت باد

خیمه ات از فرّ خور پر نور باد

وز چراگاهت زمستان دور باد

باد آبانت چو تیر

جنیان از ما فراوان بسته اند

همچو ما آنجا بسی دلخسته اند

لیک از این در، فرض تر دارم پیام

هست پیغام خوشی، بشنو تمام

این بشارت زین بشیر

گفتن حدیث عشق پریزاد

از پری بانو، رسولی ارجمند

زی تو آید، ای شهنشاه بلند

دیو

زادی، گربزی، خودکامه ای

هدیه ها آرد برت با نامه ای

تا رهاند شه ز بند

لیک بانو گویدت: بیدار باش

من درین کارم تو هم برکار باش

بند خود مگسل زپای شوی من

تا مگرآن شوی ناخوش روی من

گیرد از بند تو پند

صرصرسوزان سموم قهر اوست

آب دریا ناگوار از زهر اوست

وز دم سردش به صحرای شمال

زندگانی شد ز برف و یخ وبال

بس که کرد افسون و فند

دشمن اردیبهشت و بهمن است

خصم هرمزد است و خود اهریمن است

از حسد اوکشت گاو ایوداد

خورد از بیداد، کیومرث راد

در زمین نکبت فکند

کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ

موریانه، و اژدر و مار بزرگ

اشپش و ساس و جُراد و کیک و سِن

پشه و مور و مگس، کرم عفن

ساخت از بهرگزند

پیش یزدان خودسری ها کرد او

در جهان پتیاره ها آورد او

با جلال کبریایی دشمن است

وز ازل با روشنایی دشمن است

هست تاربکی پسند

روز و شب دیو دروغش هم نشین

همدمش دیو فریب و آز و کین

دیو جبن و کاهلی همراز او

خواب و سستی روز و شب انباز او

دشمن امشاسفند

علم و دستان و فسون و مکر و فن

حکمت و استادی و دیگر سنن

کیمیا و هندسه، نقش و نگار

انتظامات و حقوق بیشمار

وین بناهای بلند

جمله او آورد و او تدبیر کرد

تا جوانان را ز محنت پیر کرد

کینه و خودخواهی و فخر و غرور

عجب و کبر و کشورآرایی و زور

خنجر و تیر و کمند

دشمن سلم و خضوع و سادگی است

خصم بی آزاری و افتادگی است

دشمن بی قیدی و خرسندی است

عاشق هوش و دها و رندی است

مایل ترفند و فند

فکر آزادی و عیاشی از اوست

علم طراری و قلاشی از اوست

کینه توزی بازی پیوست اوست

وین ورق همواره اندر دست اوست

چون حریص آزمند

ملک ایران ویژه از او شد خراب

شد ز زهرش بوستان هاتان سراب

شد چراگاهان

به پایش پی سپر

راغ ها گشت از دمش زیر و زبر

باغ ها از بیخ کند

پیش از این اندر زمین، جن و پری

با ملایک داشتندی همسری

لطف حق ما را چراغ راه بود

فقر و آسایش به ما همراه بود

بی خبر از چون و چند

فارغ از عجب و غرور و کبریا

غافل از آزادی و کید و ریا

از جمال و زیب و زینت بی خبر

دل تهی از حرص و غم های دگر

چون به صحرا گوسفند

اهرمن آورد بحث و ذوق و حال

خط و شعر و منطق و علم الجمال

علم کسب ثروت و فرماندهی

شد به علم عشق بازی منتهی

در جهان آتش فکند

نورخورشید از سما او کرد دور

نیمروزان شد از او تاری چو گور

همچنین در باختر نیرنگ ساخت

کوه ها از برف و یخ چون سنگ ساخت

بیخ آبادی بکند

با زنان او گفت کآرایش کنید

خوبش را در چشم مردان افکنید

مرد را او نطق و ذوق شعر داد

در پیام و لابه اش کرد اوستاد

تاکشد زن را به بند

من ز اهریمن شدم زآن رو نفور

بر تو دل بربسته ام از راه دور

لیکن این دیوان که نزدیک منند

جملگی بر سیرت اهریمنند

کردشان باید نژند

این دبیر من یکی پتیاره است

صاحب مکر و فریب و چاره است

کوش تا او را فریبی در سخن

و این چنین پاسخ فرستی پیش من

ای خدیو دیوبند!

پاسخ شاه به پیام پری بانو

پیشکار اهرمن دیو فریب

خند خندان با دو چشمان اریب

خودی از فیروزه بر سر شاهوار

تکمهٔ زر بر قبای زرنگار

همره یکدسته دیب

جملگی زیبارخ و آراسته

رخ ز دوده، گیسوان پیراسته

هدیه ها و لوحه ها بر روی دست

دو کنیزک با دو چشم نیم مست

برده از دل ها شکیب

برنهاد آن هدیه ها در پیشگاه

پس زمین بوسید پیش پادشاه

زان سپس آن نامه ها را برگشاد

شاه شاهان را به خوبی کرد یاد

با عباراتی عجیب

پس یکایک نامه ها را برگرفت

خواندنی با لحن چینی درگرفت

شه

به میشی گفت باشد ترجمان

ترجمان استاد پیش نامه خوان

با جمال و رنگ و زیب

خواسته بانو ز پور اوشهنگ

عقد صلح و رسم مهر و مرگ جنگ

شاه شاهان شهریار هوشمند

دیو دیوان را رها سازد ز بند

بی ملام و بی عتیب

در عوض ملک تخارستان و هند

نیمروز و زابل و مکران و سند

باد زانِ پادشاه و لشکرش

تا ابد آباد بادا کشورش

مرغزارانش رطیب

پادشه فرمود تا خوان آورند

گوشت بریان، پیش مهمان آورند

زان سپس فرمود میشارا که گوی

کاین سخن ها را نباشد رنگ و روی

هست گفتاری غریب

اهرمن خصم خدا و آدمی است

اهرمن را روی استخلاص نیست

گر چه خود بی مرگ و جاویدان بود

لیک جاویدان درین زندان بود

نیست جز بندش نصیب

بانو ار دارد سر صلح و وفاق

از پی دیدار ما بندد نطاق

خود به پای خویش آید پیش ما

تا که گردد رای نیک اندیش ما

صلح او را مستجیب

زآن هدایا شاه نستد هیچ چیز

غیر آن گردونه و اسب و کنیز

کاین هدایا مر مرا در خورد نیست

جامهٔ دیبا لباس مرد نیست

طوق و یاره، مشک و طیب

مهر روشن مر مرا یاریگر است

رهبر پیکار و پشت لشکر است

مر مرا یاری کند رخشنده مهر

تا کنم گیتی به گرز گاوچهر

خالی از دیو مهیب

خواست تا پاسخ گزارد دیو خشم

دیو آزش بنگرید از زیر چشم

جمله دیوان در برش زانو زدند

هدیه ها برداشته بیرون شدند

همره دیو فریب

گشتشان شیدسپ موبد رهنمون

برد دیوان را از آن خندق برون

میشی و میشایه نیز از نزد شاه

با پیامی دلنشین جستند راه

نزد ماه ناشکیب

شگفتی تهمورث از دیدن کنیزان

دید تهمورث چو بر آن دوکنیز

گفت با شیدسپ کای پیر عزیز

این دو دختر را جمالی بیمرست

یا پری خود ز آدمی زیباتر است

همچو من بنگر تو نیز

گفت شیدسپ ای جهان را روشنی

دور باش از فکرت اهریمنی

این نگار و نقش دیو رهزن

است

و آب و رنگ خامهٔ اهریمن است

در حقیقت نیست چیز

نقش بیرون از فرشته یادگار

وز درون دیوند و دیوی نابکار

این نکورویان تمامی از برون

راست بالایند و زیبا، وز درون

کج خیال و بی تمیز

بانوان ما رفیق شوهرند

عاشق و یار و شفیق شوهرند

گرچه لطفی نیست در دیدارشان

بر سر لطف است و خوبی کارشان

نزدشان شوهر عزیز

وین پریرویان پریزادند و بس

وز جمال و حسن خود شادند و بس

نزد ایشان پارسایی هیچ نیست

کارشان جز خودنمایی هیچ نیست

با دو زلف مشکبیز

زین دو دلبر بهترند آن دو هیون

زان که خوبند از برون و از درون

اسب خوب از جنگ بیرونت کشد

جفت بد بر تخت در خونت کشد

با سر شمشیر تیز

من اگر بودم به جای پادشاه

این دو زن را راندمی زین بارگاه

شاه گفت این زفت رویی خود مباد

کآدمیزاد از زن و اسب است شاد

زن سپید و اسب دیز

این زمان آمد دوان از کوهسار

بانوی ایران اناهیت از شکار

نیمه تن پوشیده در چرم پلنگ

ساق و زانو، کتف و باز و لعل رنگ

چون گوزنی گورخیز

گردنی کوته، رخی ناگوشتمند

بینی ای چون بینی آهو بلند

خوشه خوشه موی سر مالان به پشت

چشم ها کوچک، لب زیرین درشت

نیزهٔ بر کف قطره ریز

آمد و دید آن دو اسب و آن دو زن

شاه با شیدسپ مشغول سخن

گوید این یک: زن بران، مرکب بدار

گوید آن یک: درخورند این هرچهار

این دو اسب و دو کنیز

رفت نزدیک کنیزان چگل

آن فرشته طلعتان دیو دل

چون گل سوری لطیف و تازه روی

چون سمن پاک و چو نسرین مشکبوی

چون گهر نغز و تمیز

آن دواز بیمش بلرزیدند سخت

چون زطوفانی قوی، شاخ درخت

لیک ناهید از عطوفت خندخند

گفت کاین دو خوبرو زان منند

زآن شه دیگرجهیز

با دو بازو هر دو را در برگرفت

بوسه ای از لعل هریک برگرفت

...

...

...

در وصف کاخ پری بانو

...

...

...

...

...

بر در آن کاخ سیصد پاسدار

جمله برکف گرزهای گاوسار

کودکان ماهرو در پیش در

بهر خدمت تنگ بربسته کمر

با رخی

چون گلستان

کرده بهر روشنی برگرد باغ

تعبیه ازگوهران شبچراغ

مجمری زرین به قندیلی بلور

هر طرف آوبخته بهر بخور

وز طلا زنجیر آن

کرده خرگاهی بپا از زر ناب

تافته از سیم و ابریشم طناب

پرده ها آوبخته بر نقش چین

نقش ها از دُرّ و یاقوت ثمین

با طراز بهرمان

هشته پیرامون خرگه تخت ها

روی آن از خزّ و دیبا رخت ها

متکاها از پرند شوشتر

باد بیزن از دُم طاوس نر

دسته اش گوهرنشان

بر فرازکاخ تختی لاجورد

از زر و لعل اندر آن گل های زرد

نازبالش ها لطیف و زرنگار

خوش ترنم قمریان مشک بار

از بر او پرفشان

از بر هرتخت سروی ساخته

وز زمرد برگها پرداخته

قمری زربن فشانده بر سریر

هردمی زان سرو بن مشک و عبیر

از پر و بال و دهان

ییش هر تختی یکی خوان ظریف

وندر آن گسترده دیبایی لطیف

جام و مینا و اوانی سر بسر

از بلور و زر و سیم پرگهر

باده از هر سو روان

-ناتمام-

ارمغان بهار

نظم اندرزهای «آذرپاد مارسپندان» از پهلوی به پارسی، در تابستان 1312

مقدمه

در تابستان گذشته تنهایی و فراغتی دست داد. در آن تنهایی و در بستگی بیکار ننشستم و در بستگی را غنمیت شمرده با فراغ بال به نظم اندرزهای انوشه روان آذرباد مارسپندان پرداختم. اندرزهای این مرد بزرگ - که بایستی وی را از روی حقیقت بزرگ ترین مجدد دین مزدیسنا شمرد، و در شمار سقراط یونان و لقمان عرب و کنفوسیوس چین دانست - مکرر به پارسی ترجمه شده، لیکن غالباً این ترجمه درست و مطابق با متن نیست و در اکثر آن ها به اختصار پرداخته و لطایف اصلی و احیاناً مراد گوینده را زیر و زبر ساخته اند. در نسخه ای از این رساله که در بمبئی ضمن متون پهلوی تألیف و به اهتمام «مرحوم دستور جاماسپجی مینوچهر جی جاماسب اسانا» در به طبع رسیده یک سیروزهٔ کوچک نیز موجود است که ترجمه کنندگان عموماً آن را

حذف کرده اند، با آنکه در آن سیروزهٔ کوچک فواید علمی و ادبی بزرگی است.

اغتنام فرصت را، نخست به تکمیل ترجمه به نثر پرداخت و پس از فراغت آن را به نظم درآورد و اکنون با حذف مقدمه منظومه، از آغاز رساله عبارات نثر و اشعار آن را در برابر هم نوشته به دوست عزیزم آقای میرزا مجید خان موقر به یادگار می سپارم و طبع و نشر آن را به اختیار ایشان می گذارم.

ضمناً متذکر می شود که عبارات نثر را به اسلوب اصل پهلوی قرار دادم و لغاتی که در فرهنگ ها می توان به دست آورد به حال خود گذاشت و برخی لغات دیگر هم که قابل استفاده دانست با توضیحی در میان هلال، به جای خود باقی ماند. تا هم مطالعه کنندگان از طرز نثر باستان آگاه شده و هم از موارد صحیح استعمال لغاتی که در فرهنگ ها موجود است اطلاع یابند و ضمناً لغاتی را که فرهنگ ها ذکر نکرده اند و ممکن است به کار ادبا و محققان آید در دسترس قرار داشته باشد. و در اشعار نیز سعی شد که تا ممکن باشد از لغات و اسلوب اصلی استفاده شد و لغات تازی به کار برده نشود. در ذیل صفحات تعلیقاتی در توضیح برخی لغات و جملات نگاشته شده است که خالی از فایدتی نیست.

م. بهار

آیین زرتشت

چنین گفت در گات ها زردهشت

که بر دیو ریمن نمایید پشت

دروغ است هم دست اهریمنا

ابا هر بدی دست در گردنا

به یزدان نیکی دهش بگروند

دروغ از فریبندگان مشنوید

به هرمزد والا نماز آورید

به یزدان یکایک نیاز آورید

گوش نیک دارید و نیکومنش

کزین دو به نیکی گراید کنش

چو پندار شد خوب و گفتار خوب

شود بی

گمان کار وکردار خوب

به نیکو منشت و گوشت و کنشت

بیارای خود را چو خرم بهشت

برون و درون هر دو شایسته به

نهاد خوش و خوی بایسته به

سخن خوب و دل خوب و خوش کار کرد

چو این هرسه شد خوب،خوبست مرد

نیت گر بود خوب و گفتار بد

درختی است خوش کاورد بار بد

منش گر بود زشت و گفتار نغز

اناریست خوش ظاهر و ترش مغز

مکن بد اگرچه نه پیدا بود

که پیروزی دیو شیدا بود

روان و تن خویش ورزنده دار

به ورزیگری کشور ارزنده دار

تن لاغر و خاک نادیده ورز

ندارد به نزد جهاندار ارز

اگر گرسنه روزی آری به شب

گناهست نزدیک دادار رب

گناهی ست کان را ستغفار نه

زمین تشنه و آدمی گرسنه

برون آرکهریز و آب روان

بر آن آب بنشان نهال جوان

برافشان بهر مهر مه تخم پاک

که درتیر مه زر ستانی ز خاک

میفکن درختی که بار آورد

هم آن راکجا سایه می گسترد

به نام یزدان - این (است) اندرز انوشک روان اتروپات مارسپندان

بخواندم زگفتار دانای راد

که اندرز فرزند راکرد یاد

نکو نام پاد آذر شادکام

که بودش پدر ماراسپند نام

فقرۀ 1

این پیدا (است) که آذرپاد را فرزند تنی زاد نبود، و از آن پس آیستان «نیاز و دعا» به یزدان کرد، دیر برنیامد که اذرپاد را فرزندی ببود، هرآینه درست خیمی زرتشت سپینمان را زرتشت نام نهاد، وکفت که برخیز پسرم تا(ت) فرهنگ برآموزم.

شنیدم که دانا نبودش پسر

بنالید زی داور دادگر

به زودی یکی خوب فرزند یافت

یکی خوب فرزند دلبند یافت

بفرمود «زرتشت» نامش پدر

مگرخیم زرتشت گیرد پسر

چو هنگام فرهنگش آمد فراز

بدین گونه فرهنگ او کرد ساز

فقرۀ 2

پسر من! کرفک اندیش بوی، نه گناه اندیش، چه مردم تا جاودان زمان زنده نی، چه چیز که آن مینوی (است)، بایستنی تر (پاینده تر)

که جان پدرکرفه اندیش باش

بی آزار و به دین و خوش کیش باش

چو باید شدن زین جهان

ای پسر

نگر تا به مینو چه بایسته تر

نباشدکس اندر جهان دیرپای

همان مینوی کرده مانده بجای

فقرۀ 3

آن گذشته فراموش کن، و ان ناامده را بیش (و) تیمار مبر.

فراموش کن چیزهای شده

مبر بیش و تیمار ناامده

فقرۀ 4

بخدای و سردار مرد، وستار وکستاخ مباش.

مشو تند وگستاخ و نااستوار

به پیش خدا و خداوندگار

فقرۀ 5

هرچه به تو نه نیکواست تو نیز به دگرکس مکن.

هر آن چیزکان زی تو نبود نکو

به دیگر کسانش مکن آرزو

فقرۀ 6

اندر خدایان و دوستان یگانه باش.

یگانه شو آموزگارانت را

خداوندگاران و یارانت را

فقرۀ 7

خویشتن به بندگی کس مسپار.

مشو خویشتن بنده در زندگی

مکن پیش همچون خودی بندگی

فقرۀ 8

هرکه با تو به خشم وکین رود هرآینه از وی دور باش

رود هرکه با تو به خشم و به کین

از او دور باش و به رویش مبین

فقرۀ 9

باستان (آغاز و همواره) و همه گاه امید بر یزدان دار و دوست آن گیر که ترا سودمندتر بود.

امیدت به دادار دارنده بند

گزین دوستی کت بود سودمند

فقرۀ 10

به چیز یزدان و امهرسپندان توخشا (توزنده - عمل کننده) و جان سپار باش.

به گیتی ره ایزدی توختن

بود مینوی توشه اندوختن

به راه خدا و امهرآسپند

به جان کوش تا وارهی ازگزند

فقرۀ 11

راز به زنان مبر.

به زن راز پنهان مکن اشکار

همان کودکان را به فرهنگ دار

فقرۀ 12

هرچه اشنوی نیوش، یاوه مگوی.

نیوشنده باش و سخن درپذیر

پس و پیش پاسخ به پیمانه گیر

فقرۀ 13

زن و فرزند خویشتن جدا از فرهنگ بمهل، کت تیمار و بیش (رنج و غم) گران نرسد و پشیمان نشوی.

مبادا ز فرهنگ و دانش جدا

زن و کودک مردم پارسا

کش آرد پشیمانی بیکران

برد بیش و تیمار و رنج گران

فقرۀ 14، 15

بیگاه مخند. پیش و پس پاسخ به پیمانه گیر (پیمان -

انداز)

به بیگاه بر روی مردم مخند

زگفتار بی مایه لب بازبند

فقرۀ 16

به هیچ کس افسوس (استهزاء) مکن.

مکن هیچ افسوس با مردمان

کز افسوسیانند مردم رمان

فقرۀ 17، 18، 19، 20

با دژآگاه (نادان و بی تربیت) مرد همراز مباش.

با خشمگین مردم همره مباش.

با خلج (پوچ و پست) مردم هم سگالش (هم مشورت) مشو

با بسیارخواسته مرد (متمول) هم خورش مباش.

سگالش مکن با خلج مرد زفت

مگو با دژآگاه راز نهفت

ابا خشمگین مرد همره مباش

هم آواز مرد دژ آگه مباش

مشو هیچ همباز پرخواسته

که گردد ترا خواسته کاسته

فقرۀ 21

با مست مرد هم خورش مشو.

مشو هم خور و خفت بامست مرد

که آمیزش مست رنجست و درد

فقرۀ 22

از بدگوهر مرد، و بد تخمه مرد افام مستان و مده، چه وخش گران باید دادن و همه گاه به درخانۀ تو بایستد و همیشه پیامبر به درگاه تو برپای دارد و ترا زیان گران از وی باشد.

به بدگوهران وام هرگز مده

چو دادی بر آن خواسته دل منه

هم از بدنژادان و بدگوهران

مکن وام کش هست و خشی گران

پی زر دراستد همی بر درت

پیمبر فرستد همی در برت

زیان ها بسی هست از ایدر ترا

مکن وام از مرد بدگوهرا

فقرۀ 23

دشن چشم (بدچشم) مرد به یاری مگیر.

مشو هیچ با مرد بدچشم یار

که بدچشم مردم نیاید به کار

فقرۀ 24

بر ارشکین (حسود) مرد خواسته منمای.

به رشکاوران هیچ منمای زر

بپرهیز از سیزک بی هنر

فقرۀ 25

اندر پادشاهان وژیر ( گزیر، چاره و تدبیر) به دروغ به پایان مبر.

چو پیدا شدت نزد شاهان فروغ

نگر تا نگویی بدیشان دروغ

سخن جز به آیین دانش مگوی

که نزد شهان باشدت آبروی

فقرۀ 26

از سیزک (خبرچین) و دروغ مرد سخن مشنو.

مکن گوش هرگز به مرد دروغ

که در گفته هایش نبینی فروغ

فقرۀ 27

به بادافره بر مردمان کردن، ورندک (برنده - تندرو) مباش

به بادافره اندر مشو تند و تیز

کسی

را به گیتی میازار نیز

فقرۀ 28، 29

اندر خوردن با مردم همچشمی و پیکار مکن، مردم را مزن.

مشو در خورش باکسان هم نبرد

دل میزبان را میاور به درد

فقرۀ 30

گاه را مکوش.

به بیگاه کوشش مکن بهر جاه

که جاه است بسته به هنگام و گاه

فقرۀ 31

با آزادچهره مرد (نجیب مرد) کارآگاه و زیرک و خوش خیم مرد، همپرسشی (صحبت) کن و دوست باش.

همان زیرک و مرد آزادچهر

سخن پرس و پیش آر آواز نرم

فقرۀ 32

به نبرد بسیار بیندیش که بار گران با تو نباشد.

شوی چون به پیکار جنگاوران

نگر تا نباشدت بار گران

فقرۀ 33

از کینه ور مرد پادشاه (صاحب نفوذ) دور باش.

ز دارای کین توز دوری گزین

همان به که نشناسدت مرد کین

فقرۀ 34

با دبیر مرد همال (خصم) مباش.

سخنگوی داننده را دوست گیر

بپرهیز از خشم مرد دبیر

مزن پنجه با مرد دانش پژوه

مهل تات دشمن شوند این گروه

فقرۀ 35

با مرد یاوه گوی راز خود آشکار مکن.

مکن راز با مردم یاوه کوی

که رازت پراکنده سازد به کوی

فقرۀ 36

پیشگاه مرد دانا را گرامی دار و از وی سخن پرس و سخنش بشنو

بر مرد داننده خاموش باش

سخن پرس و دیگر همه گوش باش

خردمند استاده در پیشگاه

نگر تا چه گوید به بیگاه و گاه

فقرۀ 37

به هیچ کس دروغ مگوی.

دلت را ز نیکو سخن ده فروغ

میالای هرگز دهان از دروغ

فقرۀ 38

کسی که او را شرم نیست ازش خواسته مگیر.

اگر وام خواهی ز یاران بخواه

ز بی شرم زر خواستن نیست راه

فقرۀ 39

چشم آگاه را به هیچ چیز گرو منه.

کسی کش به چیز تو چشمست تیز

گروگان منه در برش هیچ چیز

فقرۀ 40

نه به راست نه به دروغ سوگند مخور.

ز سوگند خوردن سخن کاستست

مخور گر دروغ است اگر راستست

فقرۀ 41

چون تو را کدخدایی کردن کام است، نخست هزینه (نفقه)

به میان کن.

چو برکتخدایی ببستی میان

نخستین هزینه بنه در میان

که گر بی هزینه بخواهی بیوک

دوشنبه بود سور وآدینه سوگ

فقرۀ 42

خویشتن را زن، خود بخواه.

پس آنگه خود از بهر خود خواه زن

به دلخواه بگزبن یکی شاه زن

فقرۀ 43

اگرت خواسته بود، نخست آب ورز و زمین بیش بخر چه اگر برندهد هر آینه اش بن به میان باشد.

گرت خواسته باشد اندر کمر

نخست آب ورز و زمینی بخر

کزان ورز اگر هیچ ناید به دست

بن و بیخ باری بجای خود است

فقرۀ 44

چند توانت بود مردم (را) به زبان میازار.

همی تا توانی سخن نرم دار

دل مردمان با سخن گرم دار

فقرۀ 45

مرو بر کین و زیان مردمان.

کسی را میازار در گفتگوی

به کین و زیان کسان ره مپوی

فقرۀ 46

بخواسته چند که توان رادی کن.

گرت خواسته هست از آن خواسته

رخ رادمردی کن آراسته

فقرۀ 47

بر هیچ کس فریفتاری (فریبندگی) مکن، که تو نیز بسیار دردمند نشوی.

مزن گام با کس به راه فریب

که این راه دارد سر اندر نشیب

فقرۀ 48

پیشوا مرد، گرامی و مه (بزرگ) دار و سخنش بپذیر.

مه و پیشوا را گرامی شمار

سخنشان به جان و به دل برگمار

فقرۀ 49

جز از خویشاوندان و دوستان هیچ وام مگیر.

اگر وام خواهی ز خویشان بجاست

ز بیگانه وام ار ستانی خطاست

فقرۀ 50

شرم گین زن اگر با تو دوست بود ا وی را به زنی، بر زیرک مرد دانا ده، چه زیرک و دانامرد همانا چنانچون زمین نیکوست که تخم بر وی پراکنده و گونه گونه خوربار از وی برآید.

گرت خویش باشد زن شرمگین

ورا شوی دانای زیرک گزین

جوان خردمند داننده راه

بود همچو ورزیده خاک سیاه

که چون از برش تخم بپراکنی

از او گونه گون لاله و گل چنی

فقرۀ 51، 52

آشکاره گوی باش (صریح اللهجه). بجز به اندیشه سخن مگوی.

سخن جز به

اندیشه با کس مکن

یکی مرد باش آشکارا سخن

فقرۀ 53

به مرد بی آیین هرآینه وام مده.

به مرد بدآیین مده وام هیچ

وگر وام خواهد ازو رخ بپیچ

گه وام دادن ره داد پوی

به آیین بده وام و بیشی مجوی

فقرۀ 54

زن فرزانه و شرمگین دوست دار

زن باخرد را ز جان دوست دار

که باشد زن باخرد دستیار

زنی جوی فرزانه و شرمگین

هشیوار و آرام و آرزمگین

فقرۀ 55

خوب خیم و درست وکارآگاه مرد اگرچه درویش است هم به دامادی گیر ، هرآینه او را خواسته از یزدان برسد.

تهی دست مرد جوانمرد راد

چودخت ازتوخواهدببایدش داد

چو شد مرد، کارآگه و خوب خیم

نباشد ز درویشیش هیچ بیم

چه باک ارنه بالایش آراسته

که او را ز یزدان رسد خواسته

فقرۀ 56

به مرد مه سال (زیاد سال) افسوس(استهزاء)مکن،چه تو نیز بسیار مه سال شوی

به مردم بر افسوس و خواری مکن

بویژه به مه سال مردکهن

که روزی تو مه سال گردی و پیر

همان بینی از رب بدکان هژبر

فقرۀ 57

ناآمرزیده مرد آزرمان را به زندان مکن، گزیده و بزرگ مردم و هشیار مرد را بر بند زندان بان کن.

به زندان مکن آبرومند را

میفکن نهال برومند را

(جوان گنه کاره دربان مکن

به زندان مر او را نگهبان مکن)

کسی کاو ندارد ز یزدان هران

ندارد ترا بی گمان نیز پاس

به زندانت بگمار مردی گزین

بزرگ و هشیوار و پاکیزه دین

فقرۀ 58

اگر پسری بودت به برنایی به دبیرستان ده، چه دبیری چشم روشی است.

چو داری پسر ده به فرهنگیان

دبیری بیاموزش اندر میان

دبیری ورا دیده روشن کند

دلش خرم و مغز گلشن کند

فقرۀ 59

سخن بنگرش (ملاحظه و تامل) کوی، چه سخنی است ( که) گفتن به و سخنی هست که پاییدن (تأمل) و آن پاییدن به از آن گفتن.

چو خواهی به تیزی سرایی سخن

نگه کن بدان گفتهٔ خویشتن

بساگفته کان را نبایست گفت

بسا گفته کآن را نباید نهفت

به جای

خموشی سخن سر مکن

به جای سخن لب مبند از سخن

فقرۀ 60

راستگوی مرد، پیامبرکن.

بجو راستگو مرد، پیغامبر

کجا راست آید پیامت بسر

فقرۀ 61

زده مرد (را) استوار مدار، و آپریکان (آبرمند) مرد (را) چگونه که آیین بود، هزینه به او ده.

کسی کش فکندی وکردیش خوار

مدارش به نزدیک خویش استوار

چو خواهی کنی دستکیری زکس

بجوی آبرومند نادسترس

فقرۀ 62، 63، 64

سخن چرب گوش، گوش چرب دار، منش فرارون (والا) دارد.

ستوده گوش باش و والامنش

خجسته نهاد و فرارون کنش

فقرۀ 65

خویشتن مستای تا فرارون کنش باشی.

مکن خودستایی که وارون شوی

به وارونگی کی فرارون شوی

فقرۀ 66

اندر خدایان و پادشاهان ناآمرزیده مباش

به نزد خدا و خداوندگار

ز نامرزی خویشتن شرم دار

فقرۀ 67

از دادمه (بزرگ تر از خود) و بهمرد سخن پرس.

ز مهسال و به مرد پرسش نیوش

یکایک به گفتارشان دار گوش

فقرۀ 68

از مرد دزد هیچ چیز مگیر و مده و ایشان را ستوه مکن.

مکن هیچ با دزد داد و ستد

کزین داد و استد ترا بد رسد

ز بیداد کوتاه کن دست دزد

چنین است فرمودهٔ اورمزد

فقرۀ 69

بیم و بادافراه دوزخ را به نگرش کن (در نظر بگیر).

تن از دوزخ و بیم روز بدی

نگهدار و بادافره ایزدی

فقرۀ 70

به هرکس و هر چیز وستار (سست) و گستاخ مباش.

به هر کار گستاخ نتوان بدن

به هرچیز و هرکس نشاید زدن

میانه به هر چیز و هرکار باش

نه گستاخ باش و نه بستار باش

فقرۀ 71

خوش فرمان باش که خوش بهر باشی

به فرمانبری راه نیکی سپار

که خوش بهره یابی ز پروردگار

فقرۀ 72، 73

بی گناه باش که بی بیم باشی. سپاس دار باش که به نیکویی ارزانی باشی.

سر بیمناکی گنهکارگی است

گنه کاره را تن به آوارگی است

همان بیگناهی تناسانیست

به نیکی سپاسنده ارزانیست

گنه کاره را بیم باشد ز شاه

نترسد ز کس، مردم بیگناه

فقرۀ 74

یگانه باش که واپریکان (آبرومند)

باشی.

به هر کار یکرنگ و یکروی باش

ستوده دل و بافرین خوی باش

یگانه شو و پاک و پاکیزه دین

که مرد یگانه بود بافرین

فقرۀ 75

راست گوی باش که استوار (مورد اعتماد) باشی.

جز از راستی هیچ دم برمیار

که باشی بر مردمان استوار

فقرۀ 76، 77، 78

خردتن (فروتن) باش که بسیار دوست شوی. بس دوست باش که نیکنام شوی. نیکنام باش که خوش زیست باشی.

فروتن شو ای دوست در روزگار

که مرد فروتن فزون جست یار

فزون یار مردم نکونام زیست

ز نام نکو شاد و پدرام زیست

در زندگانی فزون یارگیست

فزون یارگی از نکوکارگیست

فقرۀ 79

خوش بهر دین دوست باش که اهرو (اشو مقدس) باشی

ز دین دوستی آسمانی شوی

ز داد و دهش جاودانی شوی

فقرۀ 80

روان پرسیدار (با وجدان و روحانی) باش که بهشتی بوی.

روانت چو بردارد از بد خروش

خروش روان را ز دلدار گوش

نگه دار جان را ز کردار زشت

که اینست هنجار خرم بهشت

فقرۀ 81

دادار باش که گروزمانی (ملکوتی) شوی.

ز داد و دهش جاودانی شوی

جز این گر کنی زود فانی شوی

فقرۀ 82

زن کسان مفریب، چه به روان گناه گران بود.

به راه زنان دانهٔ دل مپاش

فریبندهٔ جفت مردم مباش

زن پارسا را مگردان ز راه

که از رهزنی بدتر است این گناه

روان را گناه گران آورد

بس آسیب در دودمان آورد

فقرۀ 83

خرد بوده (پست و بی اصل) واپیشوار (؟) مردم را نگاه مدار (تفقد و احسان مکن) چه ترا سپاس نخواهد داشت.

چو گشتی توانگر به داد و دهش

فرومایهٔ پست را برمکش

که این مردمان خداناشناس

ندارند از مرد مهتر سپاس

فقرۀ 84

خشم وکین را، روان خویش تباه مساز.

روان را بپرداز از خشم و کین

که گردد تبه جانت از آن و این

فقرۀ 85

به گفتار و کردار چرب و نماز بر (گرم و متواضع باش) چه از

نماز بردن پشت به نشکند و از چرب پرسیدن دهان گنده نشود.

به گفتار و کردار شو مهربان

نیایشگر و چرب و شیرین زبان

که پشت از خمیدن نگیرد شکن

نه از چرب گفتار گندد دهن

فقرۀ 86

فرتم سخن (سخن عالی) به دشچهر (بدذات) مگوی.

میاموز دانش به ناپاکزاد

که دانش چراغست و ناپاک باد

فقرۀ 87

چون به انجمن خواهی نشست نزدیک مردم دژآگاه منشین که تو نیز دژآگاه نباشی.

به هر انجمن پاک و پدرام باش

پژوهنده و چست و آرام باش

چو خواهی نشستن پژوهنده شو

به نزدیک مردان داننده شو

به سوی دژ آگاه مردم مرو

بپرهیز و همدوش نادان مشو

مبادا چو بینند آنجا ترا

شمارند همباز آنها ترا

فقرۀ 88

به انجمن سور، هر جای که نشینی بجای برتری منشین کت از آن جای نیاهنجند و به جای فروتر نشانند.

به سور انجمن جایگه بین درست

بدان جای بنشین که در خورد تست

مبادا برآرندت از آن نشست

به جای فروتر نشانند پست

ز فرزانه دهگان شنو پند راست

به جایی نشین کت نبایست خا ست

فقرۀ 89

به خواسته و چیزگیتی گستاخ مباش،چه خواسته و چیز (مال و منال) گیتی ایدون همانا چون مرغی است که ازین درخت بر آن درخت نشسته و به هیچ درخت نپاید.

به گنج و به کالای گیتی مناز

که کالای گیتی نپاید دراز

چو مرغی است گنج زر و خواسته

جهان چون یکی باغ آراسته

ز شاخی به شاخی برآید همی

به یک شاخ هرگز نپاید همی

فقرۀ 90

اندر پدر و مادر خویش ترسکار و نیوشنده و فرمان بردار باش، چه مرد را تا پدر و مادر زنده اند، همانا چون شیر اندر بیشه است از هیچ کس نترسد و او را که پدر و مادر نیست همانا چون زن بیوه است که چیزی از وی بدوسند و او هیچ چیزی نتواند کرد و هر کسی (او را) بخوار دارد.

به

نزدیک مام و پدر بنده باش

به فرمانگرای و نیوشنده باش

جوان کش بود زنده مام و پدر

بود، چون به بیشه درون، شیر نر

چمد اندر آن بیشه نامدار

نترسد ز کس گاه جنگ و شکار

هم آن پورکش مرد مام و پدر

بود چون زنی بیوه و دربدر

کجا زو ربایند هرگونه چیز

نه دست ستیز و نه پای گریز

فقرۀ 91

دخت خود را به زیرک و دانا مرد ده، چه زیرک و دانا مرد هر آینه چون زمین نیکوست. کجا تخم بدو افکند و از او بس جورتاک (؟) اندر آید.

گرت هست دختر، به داننده ده

ز هر شوهری شوی داننده به

بود مرد داننده چون خوب خاک

که در وی نشانند هرگونه تاک

فقرۀ 92

اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی، به کس دشنام مده.

چو خواهی که بد نشنوی از کسان

میاور بد هیچ کس بر زبان

فقرۀ 93

تند هلک گوی (عصبانی و دیوانه وار) مباش، چه تند هلک گوی مردم چنان چون آتش است که اندر بیشه افتد و همه مرغ و ماهی بسوزد و هم خرفستر سوزد.

مشو در سخن تند و زنجیر خای

که تندی درخشیست خرمن گرای

بود آتش تیز، گفتار تیز

که در بیشه چیزی نماند به نیز

بسوزد تر و خشک ونزدیک ودور

چه مرغ و چه ماهی چه مار و چه مور

فقرۀ 94

با آن مرد کجا پدر و مادر از او آزرده و ناخشنودند همکار مباش کت داد به دوبار ندارد - هیچت با آن کس دوستی و دوشارم مباد.

جوانی کز او نیست خشنود باب

هم آزرده زو مادر مهریاب

مشو هیچ همکار چونین کسی

کزان مرد بیداد بینی بسی

به جای تو نیکی ندارد نگاه

ازین دوستان تا توانی مخواه

فقرۀ 95

شرم و ننگ بدرا، روان خویش به دوزخ مسپار.

مکن شرم بیجا و بیجا درنگ

به دوزخ مرو از

پی نام و ننگ

فقرۀ 96

سخن دوآیینه (به دورویی و تذبذب) مگوی.

سخن هیچگه بر دو آیین مگوی

که نزد مهال ریزدت آبروی

فقرۀ 97

به انجمن جایی که نشینی نزدیک دروغ (گوی) منشین که تو نیز بسیار دردمند نه بوی. (کذا)

مشو هیچ همدوش مرد دروغ

کز این دیو مردم نیاید فروغ

فقرۀ 98

آسان پای (ضد گرانجان) باش تا روشن چشم باشی.

گرانی مکن در بر مهتران

سبک پای بهتر ز مردگران

چو اندک روی زود خیزی ز جای

بری چشم روشن برکدخدای

به دیدار تو شادمانی کند

به خرم دلی میزبانی کند

چو اندر نشستن گرانی کنی

سر میزبان را به درد افکنی

فقرۀ 99

شب خیز باش که کار روا باشی.

به تاریکی از خواب بیدار شو

به نام خدا بر سر کار شو

که شب خیز را کار باشد روا

فزون خواب مردم شود بینوا

فقرۀ 100

دشمن کهن را دوست نو مگیر، چه دشمن کهن چون مار سیاه است که صد ساله کین فراموش نکند.

بود دشمن کهنه، مار سیاه

که صد سال دارد به دل کین نگاه

بدان کینه ور دوستی نو مکن

که ناگه کشد از تو کین کهن

فقرۀ 101

دوست کهن را دوست نو گیر، چه دوست کهن چون می کهن است که هر چند کهنه تر، به خورش شهریاران بیشتر شایسته و سزاوار.

بجو یار نو از کهن دوستان

که می چون کهن گشت نیکوست آن

کهن یار همچون می لاله رنگ

که هرچ آن کهن تر، گران تر به سنگ

فقرۀ 102

به یزدان آفرین کن و دل به رامش دار کت از یزدان فزایش به نیکویی رسد.

به یزدان نخست آفرین بر شمار

پس آنگاه دل را به رامش سپار

کت افزایش آید ز یزدان پاک

ز رامش نگردد دلت دردناک

فقرۀ 103

دهیوپد مرد (شاه) را نفرین مکن چه شهر پاسبانند، و نیکویی به جهانیان اندازند.

به شاهنشهان زشت و ناخوش مگوی

کجا پاسبانند بر شهر وکوی

به کشور نکویی

از ایشان رسد

وزیشان بود کیفرکار بد

فقرۀ 104

و تراگویم ای پسر من، نیکوترین دهشیاری به مردمان، گوهر خرد است. چه اگر بر کست خواسته برود و یا چهارپایان بمیرد خرد بماند.

کسی کاو به گیتی دهشیار زیست

نکوتر ورا از خرد چیز نیست

که گرمایه از دست برکست، شد

زر و چارپانیزش از دست شد

چو باشد خرد، رفته بازآیدش

به ناز کسان کی نیاز آیدش

فقرۀ 105

به استوانی و استواری دین کوشش کن چه مهمترین خرسندی دانایی (است) و بزرگتر از آن امید به مینو است.

بدین کوش و پیوسته خرسند باش

به دانش درختی برومند باش

چو دانا بود مرد امّیدوار

به مینو گراید سرانجام کار

که دانا که دارد امید، آن بهست

ز دانای نومید، نادان بهست

فقرۀ 106

همیشه روان خویشتن را فرایاد دار.

همیشه روان را فرا یاد دار

ز کردار نیکو روان شاد دارد

فقرۀ 107

نام خویش را، خویشکاری خویش به مهل. (یعنی به مناسبت نام و مقام از کار و کوشش طفره مزن).

مهل نام را، خویشکاری ز دست

که بی خویشکاری شود نام پست

دو گیتی است با مردم خویشکار

به مینو خوش و در جهان شادخوار

فقرۀ 108

دست از دزدی و پای از بی خویشکاری رفتن و منش از وارونگی و کجی بازدار، چه کسی که او کرفه کند پاداش یابد و کسی که گنا کند بادافراه برد.

به دزدی مبر دست و ستوار باش

منش را ز پستی نگهدار باش

مبر تاب هرگز تن ازکارکرد

که ازکارکردن شود مرد، مرد

ز بی خویشکاری نگهدار پای

که بیکارگی هست پتیاره زای

به هرکار پاداشنی همره است

گنهکاره را سخت بادافره است

فقرۀ 109

هرکه او هیمالان (یعنی خصمان) را چاه کند، خود اندر چاه افتد.

کسی کز پی دشمنان کند چاه

خود افتد در آن چاه خواهی نخواه

فقرۀ 110

نیک مرد آساید و بد مرد بیش و اندوه گران بود.

نکو

مرد آساید اندر جهان

برد بدکنش مرد رنج گران

نکویی بود جوشن نیکمرد

به گرد بدی تا توانی مگرد

فقرۀ 111

زن گش (بکر) و جوان به زنی بگیر.

زنی خواه دوشیزه و مهربان

به دوشیزه شاد است مرد جوان

فقرۀ 112

شراب به پیمان (یعنی به اندازه) خور چه هر که او شراب بی پیمان خورد، بسا گنه که از وی آید.

اگر باده نوشی به پیمانه نوش

به آیین مردان فرزانه نوش

کز افزونی می ز دل ها گناه

برُوید، چو از تند باران گیاه

وگر گفتهٔ من پسند آیدت

مخور می که از می گزند آیدت

بود سوزیان این می لعل پوش

زیانش ز تو، سودش از می فروش

فقرۀ 113

هرچند بس نیک افسونِ ماران دانی، زود زود دست به مار مبر کت بگزد، و بر جای بمیراند.

تو ای مرد افسونگر چیره دست

مبر سوی هر مار بر خیره دست

مبادا کت از این دلیری همی

زند زخم و بر جای میری همی

فقرۀ 114

اگر بس آشنا و آب (یعنی شنا) نیک دانی زود زود به آب ستهمه (ظ. ستمبه = مخوف) اندر مشو که ترا آب نبرد و بجای بمیری.

شنا گرچه به دانی ای مرد مه

به آب ستبر اندرون پا منه

مبادا ز ناگه رباید ترا

سبک جان ز تن برگراید ترا

کسی کاز خرد باشدش هیچ بهر

ننوشد به امید پازهر، زهر

فقرۀ 115

به هیچ آیین مهر دروغی (یعنی بدعهدی) مکن که ترا خوره پسین نرسد.

مورز ایچ در مهربانی دروغ

که روی دورویان بود بی فروغ

وزو فرهٔ مردمی کم شود

به روز پسین کار در هم شود

فقرۀ 116

خواستهٔ کسان دیگر تاراج مکن و نگاه مدار و به خواستهٔ خود میامیز، چه که خواستهٔ تو نیز ناپیدا و انبیر (محو) گردد، زیرا خواستهٔ ناخویش آفریده چون با آن خویش...

به تاراج مردم منه پای پیش

زر کس میامیز

با مال خویش

که مال تو نیز از میان گم شود

چو آلوده با مال مردم شود

زری کاندر او دیگری رنج برد

نبایست آن را زر خود شمرد

چو برداشتی دسترنج کسان

رود دسترنج تو نیز از میان

فقرۀ 117

... شاد مباش، چه مردم ایدون همانا چو مشگ پر باد است که چون باد از آن بدرود هیچ در او نماند.

بود نازش مرد دانا به جان

به جان شاد باش ای پسر تا توان

که تن همچو مشگی بود پر ز باد

نماندش چیزی چو بادش گشاد

فقرۀ 118

مردم ایدون همانا چون شیرخواره است که چون خو یی اندرگرفت بر آن خوی بایستد.

بود آدمی کودکی شیرخوار

پذیرنده ی خوی ها بی شمار

چو خویی پذیرد در استد بدان

نگر تا نگیری تو خوی بدان

فقرۀ 119 تا 148

اینجا یک سی روزهٔ کوچک است که از فقرهٔ تا است و ما آن را بعد از قسمت آخر که با قسمت بالا مربوط است قرار دادیم.

فقرۀ 149

چو نیکویی به تو رسد بسیار شادی مکن و چون سختی و بدبختی رسد بسیار به غم مباش، چه نیکی زمانه با سختی و سختی زمان با نیکویی است و هیچ فراز نیست کش نشیب نه از پیش، و هیچ نشیب نیست کش فراز نه از پس.

چو نیکی رسید بهرت از آسمان

از اندازه بیرون مشو شادمان

چو زشتی رسد نیزت از روزگار

مشو ناامید از سرانجام کار

بسا نیکیا کش بدی از پی است

بسا بد که نیکی همال وی است

نشیب و فراز است کار جهان

همیدون بود آشکار و نهان

فقرۀ 150، 151

به خوردن خورش ها حریص مباش، و از هر خورشی مخور و زود زود به سور و خورن بزرگان مشو که ستوه آور نباشی.

مشو در خورش تند و بسیار خوار

به خوان کسان دست کوتاه دار

به هر خوردنی

دست منما دراز

از آن خور کجا هست پیشت فراز

به خوان و به سور بزرگان مرو

وگر رفت باید گران جان مشو

میانه گزین باش در کار و بار

وگرنه ستوه آیی از روزگار

فقرۀ 152

چهار کار دژآگاهی (نادانی) و دشمنی و بدی با تن خود کردن است: یکی پادیاوندی (یعنی: زبردستی و زورمندی) نمودن، دیگر درویش متکبر که با مردی توانگر نبرد آورد، دیگ ر مرد پیر ریژخوی که زنی برنا به زنی گیرد و دیگر مرد گشن (جوان) که زنی پیر به زنی کند.

دژآگه چهار است کز خوی بد

کند دشمنی با تن و جان خود

یکی «پادیاوند» مردم گزای

به هر کار و هر چیز زور آزمای

دگر نره دروبش با داروبرد

که با مهتر از خویش جوید نبرد

سه دیگر کهن سالهٔ ریژخوی

که هنگام ییری شود جفت جوی

کرا پیر سر هست جفت جوان

بود دشمن خویشتن بی گمان

چهارم جوانی که جوید زنی

شود جفت پیره زن ربمنی

جوانی که خسبد بر پیره زن

بود بی گمان دشمن خوبشتن

فقرۀ 153

مردم دوستی از بنیک منشی (یعنی هواداری اصول) و خوب خیمی (یعنی خوش خویی) از خوب ایواژی (آراستگی) بتوان دانست.

قسمت اخیر را طور دیگر هم می توان معنی کرد: خوش اخلاقی مردم را از خوش سخنی و آهنگ گفتار (آواز)شان می توان دانست.

سر خوی ها، مردمان دوستی است

نگر تا خداوند این خوی کیست

کسی کش منش ره به بنیاد داشت

بن و بیخ کار جهان یاد داشت

جهان است پیشش یکی خانه ای

نبیند در آن خانه بیگانه ای

همه مردمان بستگان ویند

زن و مرد پیوستگان ویند

بجوید دلش مهر برنا و پیر

که از مهر پیوند نبود گریز

به خوی خوش مردم و رازشان

توان راه بردن از آوازشان

فقرۀ 154

و ترا گویم ای پسر که خرد به مردم بهترین دهشیاری (یعنی بهترین بخش و توفیق) است.

ترا گویم ای پور فرخنده پی

خرد جوی

تا کام یابی ز وی

که مردم دهشیار را در جهان

خرد از دهش ها به اندر نهان

که خود زان خردکامکاری کند

به دیگر کسان نیز یاری کند

سی روزهٔ آذرباد مارسپندان (از فقره 119 تا فقرهٔ 148)

هرمزد روز می خور و خرم باش.

بهمن رور جامه نو پوش.

اردیبهشت روز، به آتشگاه شو.

شهریور روز، شاد باش.

سپندارمذ روز، ورز زمین پیش گیر.

خورداد روز، جوی کن

امرداد روز، دار و درخت نشان.

دی باذر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای.

آذر روز، به راه شو و نان مپز چه گناه گران بود.

آبان روز، از آب پرهیز کن و آب را میازار.

خور روز، کودک به دبیرستان ده تا دبیر و فرزانه شود.

ماه روز، شراب خور و با دوستان نیک پرسش (خوش صحبتی و به احوال پرسی رفتن) کن و از ماه خدای، آمدکار بخواه.

تیر روز، کودک به تیراندازی و نبرد و سواری آموختن فرست.

گوش روز، پرورش گوساله کن و گاو به ورز آموز.

دی بمهر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای و انگور از رزان باز به چرخشت افکن تا بهتر شود.

مهر روز، اگر تو را از کسی مستمندی رسیده است پیش مهر بایست از مهر داوری بخواه و گرجش (ظ:گریه) کن.

سروش روز، بخناری (به ضم باء یعنی آزادی و آسایش) روان خود را از سروش اهرو (مقدس) آیفت بخواه.

رشن روز، روز کار سبک (یعنی: کار روزانهٔ مختصر) و کارهای ستایش و نیایش اندر فراوانی پیش گیر.

فروردین روز، سوگند مخور و آن روز ستایش فروهر پاکان و اشویان کن تا خشنودتر شوند

بهرام روز، خان ومان بن افکن تا زود به فرجام رسد، و بر رزم و کارزار شو تا به پیروزی بازایی.

رام روز، زن خواه و کار و رامش گیر و پیش دادوران شو تا به پیروزی و بختگی (آزادی و کامروایی) بازگردی.

باد

روز درنگی (تامل) کن و کار نو می پیوند.

دی بدین روز، کارهای یزشنی وستایش گری کن و زن به خانه بر و موی و ناخن پیرای و جامد پوش.

دین روز خرفسترکش (خرفستر حیوانات موذی مانند مار و کژدم ر زنبور و موریانه و گرگ و غیره که کشتن آنها نوعی از ثواب هاست.)

ارد روز هر چیزی نوب خر و آن را به خانه بر.

اشتاد روز، اسب و گاو و ستور برگشن (لِقاح) افکن تا به درستی بارآورند.

آسمان روز، به راه دور شو تا به درستی بازآیی.

زمیاد روز، دارو مخور.

مارسفند روز، جامه افزای و بدوز و بپوش و زن به زنی گیر که فرزند تیزویر (ویر: هوش و حافظه) نیک زاید.

انیران روز، موی و ناخن پیرای و زنی به زنی گیرکه فرزند نامدار زاید.

اینک منظومهٔ سی روزهٔ آذ ر پاد مارسپندان

بود ماه سی روزتا بنگری

به هر روز کاری بجای آوری

سزد گر به «هرمزد» باشی خُرم

خوری می به آیین جمشید جم

به «بهمن» کنی جامه ها نوبرشت

پرستش کنی روز «اردی بهشت»

به «شهریور» اندر شوی شادخوار

کنی در «سپندارمذ» کشت کار

به «خورداد» جوی نوین کن روان

به «مرداد» بیخ نو اندر نشان

به «دی بآذر» اندر سر و تن بشوی

بپیرای ناخن، بیارای موی

به «آذر» مپز نان که دارد گناه

بدین روز نیکست رفتن به راه

به «آبان» بپرهیز از آب ای جوان

میالای و مازار آب روان

به «خور روز» کودک به استاد ده

که گردد دبیری خردمند و به

بخور باده با دوستان، روز «ماه»

ز ماه خدای آمد کار خواه

بفرمای برکودکان روز «تیر»

نبرد و سواری و پرتاب تیر

به « گوش» اندرون گاوساله به مرز

ببند و بیاموز برگاو، ورز

بپیرای ناخن چو شد «دی بمهر»

سر و تن بشوی و بیارای چهر

جدا کن ز شاخ رز انگوررا

بچرخشت افکن می سور را

اگر مستمندی زکس «مهر» روز

شو اندر

بر مهر گیتی فروز

فشان اشک و زو دادخواهی نمای

که داد تو گیرد ز دشمن خدای

به روز «سروش»ازخجسته سروش

روان را و تن را توان خواه و توش

از او خواه آزادی کام خویش

وزو جوی آیفت فرجام خویش

به «رشن» اندرون کار سنگین بنه

روان را ز یاد خدا توشه ده

مخور هیچ سوگند در «فرودین»

که زشتست ویژه به روزی چنین

ستای اندربن روز فروهر را

که فرورد از او یافت این بهر را

نیایش کن امروز بر فروهر

که پاکان شوند از تو خشنودتر

پی خانه افکن به «بهرام» روز

سوی رزم شو گر تویی رزم توز

که پیروز بازآیی از کارزار

همت کاخ و ایوان بود پایدار

زن ار برد خواهی، ببر روز «رام»

که رامش خوشست اندرین روز و کام

وگر باشدت کار با داوران

درین روز رو تا شوی کامران

سزد روز «باد» ار درنگی شوی

نپیوندی امروز کار از نوی

چو روز نیایش بود «دی بدین»

سر وتن بشو، ناخن و مو بچین

زن نو ببر جامهٔ نو بپوش

دل از یاد یزدان پر و لب خموش

بود روز «دین» مرگ خرفستران

بکش هرچه خرفسترست اندر آن

که خرفستران یار اهریمن اند

دد و دام و با مردمان دشمن اند

به بازار شو روز «ارد» ای پسر

نوا نو بخر چیز و با خانه بر

در «اشتاد» روز اسب و گاو و ستور

به گشن افگنی مایه گیرند و زور

ره دورگیر «آسمان» روز، پیش

که بازآیی آسان سوی خان خویش

گرت خوردن دارو افتد بسر

به «زمیاد» روز ایچ دارو مخور

زن تازه در «ماراسفند» گیر

که فرزند نیک آید و تیزویر

درین روز جامه بیفزای بر

بدوز و بپوش و بیارای بر

«انیران» بود نیک زن خواستن

همان ناخن و موی پیراستن

زنی کاندربن روز گیری به بر

شود کودکش در جهان نامور

انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.

انوشه روان

باد آن مرد راد

که این گفت ها گفت و این پند داد

پایان

اشعار محلی

شمارهٔ 1 - بهشت خدا

اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ

ماهر عرس منن شو آرایه پندری

او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ

وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری

ماه تِمُوم، یوسفَ وُ زهره کنج ابر

از پُوشتِ پرده چشم زلیخایَهْ پِنْدَرِی

چُخْدِ فِلک مثال بساط جواهری

پُوْر از جواهِرَه، ته دِریایَه ْ پِنْدَرِی

یا وَخْتِ صُحْبِ، رویِ چمن واوُ نیمه وا

سیصد هزار نرگس شهلایَهْ پِنْدَرِی

اَیْ بُرِّ زر وِرَقْ که بِزِی چُخْدِ آسمون

چِسْبُنْده اَن ْ، بِرِی خَطِرِ مایَهْ پِنْدَرِی

چِسْبُنْدَه قُشْدِلی به کَغَذْباذِشْ آسمون

ور کهکشونش دُنْبَلَه پیدایَهْ پِنْدَرِی

سه خواهرون کشیده به پیش جدی قطار

سه چوچه دَنْبَلَهْ سرِ بابایَهْ پِنْدَرِی

گُسبَندِگر نِگا بفلک، چهره با گُذَل

میدون شاخ جنگی و دعوایَهْ پِنْدَرِی

جوزا گیریفته گورَنَه افتاده پوشت گو

بومب فلک مثال گورگایه پندری

خرچنگ کرده خف که بچسبه بِگُند او

ایساخ که پوشت لمبر جوزایه پندری

اُ و شیرِ گَز نگا مِخَه گُندُم چرا کنه

نزدیک خوشه وِسْتَدَه، چار وایَهْ پِنْدَرِی

عقرب نشسته پوشت ترازوی ظالمی

یا چالدار و شاطر و نونوایه پندری

نیمسب، نِصب تَن اَدِمَه ی تیرکمون بدست

نصب دیگش به عسب معینایه پندری

اُ و بوز غَلَر نگا، مِزِنَه ور بپیش چا

ازتوشنگی و، دل بته چایه پندری

ماهی به بوز مِگَه که اگر اَو مِخَی بُدُم

بوزپوز مگردنه که اُ وت لایه پندری

ای خیمگای شو بَزِیَ و ای عَرُسچه هاش

حکم عرسچه های مقوایه پندری

اینا همش درغگنی و پوچ ای رفیق

از پوچ و از درغ چه تمنایه پندری

نزدیک اگر بری تو مبینی که هیچه نیست

اوکه ز دورگنبد مینایه پنده ری

از بس شنیده گوش توکلپتره و جفنگ

بالای آسمون خنه شایه پنده ری

هستک خدا مثال یکی پادشای پیر

آه رکش دمین عالم بام فه پنده ری

بالایِ آسمون تو مِگی عَرشَه و خدا

بالای عرش یکتنه ور پایه پندری

تو پندری خدا بمثال فریشتهٔه

یا نه مثال

مزدم دنیایه پندری

هرجاکه را مره آدماش با خدش مرن

دیوون ختش چو حیطه مصفایه پندری

شُو تا سحر مُخُسبَه و از صُحب تا بِه شُو

مشغول جنب وجوش وپقلابه پتذری

هر روز دِ مینِ حُولی بیرونیَه مِگی

هر شو دمین حولی سیوایه پندری

لاپرت بنده هاره بزش هر سعت مدن

لاپرت ها دمین پکتهایه پندری

فم برت هاژه هی مخنه هی حکم مده

حکمش د حق ما و تو مجرایه پندری

هرکس که مومنه به بهشتش متپثن

اونجه اجیل مجتهدا رایه پند ری

هرکس که کافر بجهندم مره یقین

اونجه بری مو و تو درش وایه ه پندری

یک بنده ر مکوشه یکی ر مزاینه

قِصّابَه العیاذم و ما مایَه پِندَ رِی

آجاش دلش نسخته بذی مردم فقیر

او دشمنِ فقیر و مِقیرایَه پِندَرِی

رزق خلایقاره د صندق قیم منه

بخشیدنش بخلق به دلخوایه پندری

از عاقلا مِگیرَه مِبَخشه به جاهلا

از بیخ عدوی مردم دانایه پندری

دانا بِرِی دو پول دَرِ دِکّون مَعَطّلِه

احمق نشسته مین اتل، شایه پنده ری

نون و دِراغ و هِندَوَنهٔ کَغ اگر نبود

درویش پیش زن بچه رسوایه پندری

اخکوک و نون کنجل وزردک اگررسید

کارگر دمین کرخنه آقای پندری

مردم به عیدآلیش مکثن رخت ورخت ما

آلیش نرفته، پست تن مایه پندری

خرکس برو که یک بیک کار خرکسا

امروزشا نمونهٔ فردایه پندری

با کیسن خلی امدن ما بذی بساط

تنها بری نگا و تماشایه پندری

فرخ اگر جواب کنه ای قصیده ره

با ما هنز مثال قدیم وایه پند ری

ما یک کِلیمه گفتم از اسرار و گپ تموم

کار خدا بهار معمایه پندری

شمارهٔ 2 - غزل

یقین درم اثر امشو بهایهای مو نیست

که یار مسته و گوشش بگریه های مو نیست

خدا خدا چه ثمر ای موذناکامشو

خدا خدای شمایه خدا خدای مو نیست

نمود خو نمه پامال و خونبها مه نداد

زدم چو بر دمنش دست، گفت پای مو نیست

بریز خونمه با دست نازنین خودت

چره که بیتر ازی هیچه خونبهای

مو نیست

بهار اگر شو صدبار بمیرم از غم دوست

بجرم عشق و محبت، هنوز جزای مو نیست

شمارهٔ 3 - غزل

گفتی که ممیر وخته مو لبیکمه گفتم

هی هی بخدا خوب تو گفتی مو شنفتم

ای شیر نر عشق، تقلای مو پوچه

ای بوده مقدر که بچنگال توبفتم

تا زور دری تیز بزن بازوی صیاد

مو کِفتَرِ جُون سَختُم و آسُون نَمِیُفتُم

گفتم که بپایت نخلد خار و مو امشو

با جاروی مژگون سر راه تو ره رُفتُم

دیشو بخیال صدف سینهٔ صافت

تا وقت سحر مُروِرِیِ اشک مُسُفتُم

همدوش بهارُم مو که هم جفتُمُ هم طاق

در بی طَقَتی طاقُم و با یاد تو جُفتُم

شمارهٔ 4 - غزل

روی ماهت ر ببین تا عشقم باور کنی

رنگ زردم ر ببین تا جورت کمتزه کنی

نصب شو وخت که بوی زلفهات ر مشنوم

کرببینی روزمز، خاک سیا وزسرکنی

زلف کر لیلیزآزی بیشتر مزن قیچی که واز

مثل پیشتر نِمْتَنی چرخ مُو رَ چِنْبَرْ کِنِی

ای بهار اُ قذر به پیش مو مخن والنازعات

گر بحال مو بیفتی الذی را ز برکنی

شمارهٔ 5 - غزل

زلفای قجریر درهم و بشکسته مکن واز

درهای سلامت ر بروم بسته مکن واز

گر مار مخی،ها، نمخی نه، دوکلیمه

اینبار مور مثل همه بار خسته مکن واز

یار اینجیه ا مشو مخن آوازه موذن

تام، خادم مچد، درگلدسته مکن واز

از زلف کتا ابروی پیوسته شو و روز

عمرم رکتا، رنجم ییوسته مکن واز

شمارهٔ 6 - از یک غزل

مو مخام خوذم بزو چشمه نوشت بزنم

لبام غنچه کنم شرق توگوشت بزم نم

دل تو سنگ بیا دلت بدست مو بده

تا بمغز رقیب خرده فروشت بزم نم

شمارهٔ 7 - قطعه

ای بهار طور نمیری که بگن شکرکه مرد

گور بگورکه ز دستش بعذاب عالم بود

خوب آدم بمیره طورکه مخلوق بگن

ایها الناس کیک ه مرد عجب آدم بود

شمارهٔ 8 - غزل

بالای نقره زلف سیارکله پا مکن

ای نازنین بشهر شلق شوربپا مکن

مثل همه بما مکنی ابروت تروش

ابکار ر

با همه بکن اما بما مگن

خون کزد چشمای تو دلم ر وحیا نکرد

یکباربذش بگو: مکن ای بیحیا مکن

اگر مخی ه بهارکه دلت نگادری

اُ ه قذر بروی بچهٔ مردم نگا مکن

شمارهٔ 9 - غزل

روی تو دیدم ز عمر دست کشیدم

چشم مو کاش کور مرفت که تور نمدیدم

ای بچه آهوی چین بروکه مو امروز

هرچه دویدم ردت، بذت نرسیدم

ابرو و چشمای تو چار آس و تو شاهی

دست خلی چار آس جورته دیدم

تصنیفها

ای چرخ!

دردا که ندیدیم وصال رخ دلدار

هجرآمد و آورد غم و محنت بسیار

خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار

دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد

چه بد رفتاری ای چرخ

چه کج رفتاری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

وان باغ که بودست پر از مرغ خوشالحان

امروز چرا گشت نشیمن گه زاغان

افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد

چه بد رفتاری ای چرخ

چه کج رفتاری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت

گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت

با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت

امروز چرا طعمهٔ شیران عرین شد

چه بد رفتاری ای چرخ

چه کج رفتاری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

آن تخت که بُد جای کیومرث و فریدون

وان ملک که بُد وسعتش از حوصله بیرون

وان تاج که بد بر سرکیخسرو، اکنون

مطموع عدو گشت و خراب از ره کین شد

چه بد رفتاری ای چرخ

چه کج رفتاری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

یاران ز حمیت به سوی مرگ دویدند

در راه شرف از سر و جان دست کشیدند

در

خون خود اندر طلب فخر طپیدند

گلرنگ ز خون همه سیمای زمین شد

چه بد رفتاری ای چرخ

چه کج رفتاری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

امروز ز بی حسی ما کار خرابست

بنیاد کهن سال وطن بر سر آبست

امروز مرا دیده ازین غصه پر آبست

کاین خاطر آسوده چرا زار و حزین شد

چه بد رفتاری ای چرخ

چه کج رفتاری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

یک روز وطن رشگ گلستان جنان بود

اقبال من از طالع مشروطه جوان بود

آن روز مرا حال دل خسته چنان بود

امروز مرا حال دل خسته چنین شد

چه بد رفتاری ای چرخ

چه کج رفتاری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

خصمان ز دو جانب سوی ما رخش دوانند

بر مرگ وطن، ناخلفان فاتحه خوانند

اعدای جفاکار چرا سخت کمانند

گردون ز چه بر قصد دل ما به کمین شد

چه بد رفتاری ای چرخ

چه کج رفتاری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

بیچاره وطن خسته و آواره و فرد است

رخسارهٔ ما از غم این واقعه زرد است

ای حزب دموکرات کنون وقت نبرد است

کز سستی ما، مام وطن گوشه نشین شد

چه بد رفتاری ای چرخ

چه کج رفتاری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری نه آیین داری ای چرخ

پس از فتح تهر ان به دست ملیون در اول مشروطیت

ای شهسواران وطن یزدان به ما یار آمده

با رایت فتح و ظفر جیش سپهدار آمده

جیش صمصام رسید ایل ضرغام رسید

لله الحمدکه کام دل ناکام رسید

ای دل افکار وطن مادر زار وطن

خوش خبر باش که غم جمله به اتمام رسید

یکسره آزاد شدی ای وطن

خرم و دلشاد شدی ای وطن

از

ستم آزاد شدی ای وطن

زان ماه تابان وطن روشن شده جان وطن

زان مهر رخشان وطن روز عدو تار آمده

شیر گیلان یله شد جیش ما یک دله شد

گرگ خونخوار وطن باز اسیر تله شد

ای دل افکار وطن مادر زار وطن

شاد شو شاد که بین تو و غم فاصله شد

مجلس مشروطه به پا شد دگر

سلطنت آباد فنا شد دگر

کار به کام دل ما شد دگر

سرود ملی در ماهور (1269 خ)

ایران هنگام کار است

برخیز و ببین - ایران

بختت در انتظار است

از پا منشین - ایران

از جور فراوان هر گوشه شوری بپاست

خون ها شده پامال و آزادیش خونبهاست

خدا ز درد و غم رهاند ما را

خدا به کام دل رساند ما را

*

دور جهان نگر که چه غوغا خواهد کرد

که چه غوغا خواهد کرد

حب وطن نگر که چه با ما خواهد کرد

که چه با ما خواهد کرد

آه چه محنت ها که کشیدی ایران

آه به کام دل نرسیدی، جز غم ندیدی ایران

*

خدا ز درد و غم رهاند ما را

خدا به کام دل رساند ما را

تاکی به دل جوانی نکنم به عادت پیران

جامی بده به یاد وطنم - سلامت ایران

ایران، تا ز دل برکشم نعرهٔ آزادی

خیزکه روز فتح و ظفر شد - ایران

خیزکه روزگار دگر شد وقت هنر شد - ایران

خدا ز درد و غم رهاند ما را

خدا به کام دل رساند ما را

*

ما را در غمگساری یاری نباشد، یاران

غیر از افغان و زاری کاری نباشد، یاران

جز همت و غیرت، درمان دردی کجا؟

جز فخر و شهامت، دشمن نوردی کجا

جهان به کام ما برآید، آمین

شب فراق ما سرآید، آمین

عز و شرف به همت والا باید خواست

به تقلا باید خواست

فتح و ظفر به دست توانا باید خواست

به مدارا باید خواست

کیست که

مژده ای برساند ما را

کیست که جرعه ای بچشاند ما را

وز غم رهاند ما را

جهان به کام ما برآید، آمین

شب فراق ما سرآید، آمین

*

گر در ره غمش کشته شوم به تهمت یاری

بهتر که از اجانب شنوم ملامت و خواری

خواری، خارا و خوشترم از گل بهاری

خیزکه روز فتح و ظفر شد - ایران

خیز که روزگار دگر شد وقت هنر شد - ایران

جهان به کام ما برآید، آمین

شب فراق ما سرآید، آمین

در حجاز (غزل ضربی)

ای دلبر من، تاج سر من

یک دم ز وفا، بنشین بر من

نازت بکشم ای مایهٔ ناز

بارت ببرم ای دلبر من

وای از تو که سوخت پروانه صفت

شمع رخ تو بال و پر من

رحمی که بسوخت عشق تو مرا

چندان که نماند خاکستر من

ای مرغ سحر این نامه ببر

نزد صنم گل پیکر من

لیلای منی مجنون توام

من بندهٔ تو تو سرور من

دل شد ز غمت چون قطرهٔ خون

وز دیده چکید در ساغر من

ویرانه شود آن خانه که نیست

روشن ز رخت ای اختر من

لطفت شکرست قهرت شررست

هم نوش منی هم نشترمن

هرجا گذری با صوت خوشت

خاک ره توست چشم تر من

گوید که «بهار» نالد چو هزار

ناکرده نظر بر منظر من

مرع سحر (در دستگاه ماهور)

بند اول

مرغ سحر ناله سرکن

داغ مرا تازه تر کن

زآه شرربار این قفس را

برشکن و زبر و زبر کن

بلبل پربسته زکنج قفس درآ

نغمۀ آزادی نوع بشر سرا

وزنفسی عرصه این خاک توده را

پرشرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

شام تاریک ما را سحرکن

*

نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله بار است

این قفس چون دلم ننگ وتار است

شعله فکن درقفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه، ای تازه گل! از این

بیشتر کن

مرغ بیدل، شرح هجران مختصر مختصر مختصر کن!

بند

دوم

عمرحقیقت به سرشد

عهد و وفا بی سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق

هردو دروغ و بی اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته بیتاب

ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد

*

ای دل تنگ ناله سرکن

از قوی دستان حذر کن

از مساوات صرف نظرکن

ساقی کلچهره بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین

ناله برآر از قفس ای بلبل حزین

کز غم تو، سینهٔ من، پر شرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر پرشرر پرشرر شد

عروس گل (در افشاری و رهاب - هنگام رفع حجاب)

بند اول

عروس گل از باد صبا

شده در چمن چهره گشا

الا ای صنم بهر خدا

ز پرده تو رخ بدرکن

دیده کسی هرگز

بود پیچهٔ زدن خوی گل

پیچه زدن خوی گل

پرده برافکن تا

شود پرده نشین روی گل

پرده نشین روی گل

بسوز دل اهل صفا - به عشق وبه مهر و به وفا، ای صنم

ز پیچه زدن حذر کن

آه نهان چرا چهرهٔ دلجوی تو

وای گشاده به، روی تو هم موی تو

بند دوم

ندیده بودی چهر پری

نهفته کند جلوه گری

تو چون از پری زبباتری

هرآینه جلوه سرکن

دیده کسی هرگز بود حور و پری در حجاب

حور و پری در حجاب

دیده کسی هرگز بود شمس و قمر با نقاب

شمس و قمر با نقاب

بسوز دل اهل صفا -به عشق وبه مهروبه وفا، ای صنم

ز پیچه زدن حذرکن

آه نهان چرا چهرهٔ دلجوی تو

وای گشاده به روی توهم موی تو

غزل (در بیات ترک، اشاره به حملۀ قشون روس تزاری به پایتخت)

رقیب می رسد ازگرد راه چاره کنید

به روی قبضهٔ شمشیر استخاره کنید

درین رمق رقم قتل خویش را یاران

ز دست خصم بگیرید و پاره پاره کنید

شکنج زلف بتان گر بلای عقل شماست

سبک ز حلقه دیوانگان کناره کنید

درین قمارکه یاران

زدند بر سر جان

سفاهت است که با عقل استشاره کنید

نهید جبههٔ طاعت برآستان رقیب

و یا که خانهٔ معشوق را اداره کنید

بر غم سردی حاسد ز شعر گرم بهار

تنور خویش و دل خصم پر شراره کنید

تصنیف (اشاره به حملۀ قشون روس تزاری به پایتخت)

گر رقیب آید بر دلبر من

جوشد از غیرت دل اندر بر من

مکر و شیادی بود لشکر او

عشق و آزادی بود لشکر من

من بی پروا را چه هراس از دشمن

خدا خدا دهد بر دشمن ظفری ما را

یا که من از خون او رنگ کنم بستر او

یاکه او از خون من رنگ کند پیکر من

دست از این دستهٔ شمشیرکه در دست من است

نکشم تا نکشد دست، رقیب از سر من

ای رقیبان وطن به کجا، به کجا خانهٔ ماست!

اندکی دورترک که نه این، که نه این جای شماست!

برچین برچین دامن که دامن ندهیم

برو ای ابله که ما تن ندهیم

ز آتشش پروا ندارد دل من

حالت پروانه دارد دل من

بسته صیادش پر و بال امید

چون پرد پروا ندارد دل من

من بی پروا را چه هراس از دشمن

خدا خدا دهد بر دشمن ظفری ما را

گرکشد خنجر بت کافر به قصد من و دل

ذره ای پروا ازین دعوا ندارد دل من

با رقیبان وطن از من دلخون گویید

دلبرم را به شما وانگذارد، دل من

ای رقیبان وطن به کجا، به کجا خانهٔ ماست!

اندکی دورترک که نه این، که نه این جای شماست!

برچین برچین دامن که دامن ندهیم

برو ای ابله که ما تن ندهیم

در ابوعطا

نسیم سحر بر چمن گذر کن

زمن بلبل خسته را خبرکن

بگو آشیان را ز دیده ترکن

ز بیداد گل آه و ناله سرکن

شبی سحرکن - شبی سحرکن

سکوت شب و نوای بلبل

شکرخنده زد به چهرهٔ گل

کنار بستان -به یاد مستان -بنوش می

یار من گلزار من

تویی تو

دلدار من تویی تو

همه جا همراه من تویی

دلخواه من تویی تو

روزی آهم گیرد دامنت -سوزد با منت

گر شود دلم کوه درد و غم

چاره اش به یک جام می کنم

همچو فرهادش از ریشه برکنم

من همان مرغ بی بال وپر

شاخ بی برگ و بر

دل آزرده ام

من همان مرغ بی بال و پر

شاخ بی برگ و بر

دل آزرده ام

در مرگ پروانه (خواننده)

پروانه ای موجود ظریف

پروانه ای مخلوق شریف

ای صاحب پرهای لطیف

چون شد که از دشمن تو پروا نکنی

جز جانب آتش تو پروا نکنی

رسم فداکاری خوش آموخته ای

خود را برای دیگران سوخته ای

جز عاشقی چیزی نیاموخته ای

باید دلا تقلید پروانه کنی

جان را فدای روی جانانه کنی

مُردی توای پروانه و مُرد هنر

موسیقی و حسن و کمالات دگر

ای شمع خائن، شو ز غم زیر و زبر

پروانه را کشتی و حاشا نکنی

ای شمع بی پروای دنی

پروانه را کشتی علنی

یارب که امشب را تو فردا نکنی

یارب که امشب را، که امشب را تو فرد ا نکنی

ای روح پروانه تو در بهشت برین

یادی از ما نکنی

* * *

آن خوشنوا مرغ سحری

رنجیده از خوی بشری

شد، تا به فردوس برین ناله کند

گلبانک آزادی در آن صفحه، در آن صفحه زند

چشم قضا زد ره به شیرین سخنش

قفل خموشی زد اجل بر دهنش

کنج قفس را کرد بیت الحزنش

غافل که این بلبل قفس می شکند

پروانه ای مرغ سحرم

ز مردنت خون شد جگرم

دیگر به موسیقی تو غوغا نکنی

شوری و شهنازی، و شهنازی تو برپا نکنی

ای روح پروانه

چرا عزیز من

یادی تو از ما نکنی

باد خزان (در افشاری)

باد خزان وزان شد

چهرهٔ گل خزان شد

طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد

چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد

ناله، بس مرغ سحر در غم آشیان زد

آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد

عزیز من - مشعله در

جهان زد

خدا خدا داد ز دست استاد

که بسته رخ شاهد مه لقا را

فغان و فریاد ز جور گردون

که داده فتوای فنای ما را

کشور خراب، فغان و زاری

پیچه و نقاب سیاه و تاری

وه چه کنم از غم بیقراری

تا به کی کشیم ذلت و بیماری

بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری

غزل ضربی (در دستگاه همایون)

باش تا پنجهٔ ناهید زند زخمه به چنگ

آورد اختر ما دامن مقصود به چنگ

خوش دلی ها رسد از شاخ هوس گوناگون

آرزوها دمد از باغ امل رنگارنگ

نور پاک احدی رفع کند ظلمت شرک

خلق پاک بشری محوکند نقشهٔ جنگ

هرکه را تیر و کمانی بود از غمزه به کف

نزند بر دل صاحب نظران تیر خدنگ

قهر نادان نکند آبروی علم به گور

دست ظالم نزند شیشهٔ انصاف به سنگ

بعد ازین دلبر بی مهر به رغم دل ما

ازتعمد نکند سوی رقیبان آهنگ

نکند بار دگر یار، جفا از سر قهر

نکشد بار دگر ناله بهار از دل تنگ

باد صبا (در دستگاه شوشتری)

1

باد صبا بر گل گذر کن

برگل گذر کن

وز حال گل ما را خبر کن

ای نازنین

ای مه جبین

با مدعی کمتر نشین

بیچاره عاشق ناله تا کی

یا دل مده یا ترک سر کن - ترک سر کن

شد خون فشان چشم تر من

پر خون دل شد، ساغر من

ای یار عزیز مطبوع و تمیز

در فصل بهار با ما مستیز

آخر گذشت آب از سر من - ببین چشم تر من

2

گل چاک غم برپیرهن زد -برپیرهن زد

از غیرت آتش در چمن زد

ازغیرت آتش در چمن زد

بلبل چو من

شد در چمن

دستان سرا بهر وطن

دیدی که ظالم تیشه اش را آخر به پای خویشتن زد

ایرانیان از بهر خدا

یک دل شوید از صدق و صفا

تا چند نفاق تا کی دغلی

تا چند غرض تاکی دو دلی

آخر بس است این بد عملی

بس است این منفعلی

در دستگاه ماهور

1

ز فروردین شد شکفته چمن

گل نوشد زیب دشت و دمن

کجایی ای نازنین گل من

بهار آمد با گل و سنبل

ز بیداد گل نعره زد بلبل

دل بلبل نازک است ای گل

دل او را از جفا مشکن

بهار از گل سایبان دارد

دربغا کز پی خزان دارد

خوش آن کس کاو یاری جوان دارد

بتی تازه با شراب کهن

دلم گشت از چرخ بوقلمون

چو جام می لب به لب پرخون

غم عشقت شد برغمم افزون

شد از ستمت

ز دست غمت

غرق خون دل من

مجنون دل من

محزون دل من

پر ز خون دل من

2

نگارا رحمی نما به چشم ترم

که من از زلفت بتا شکسته ترم

اگر بردم جان از غم دوران

ز درد فراق تو جان نبرم

عزیز دلم بت چگلم آبروی چمن

بهار مرا خزان منما نازنین گل من

ای ایرانی (در دستگاه دشتی)

آخر ای ایرانی!

تا به کی نادانی

تا چند سرگردانی

بر اروپا بنگر

شور و غوغا بنگر

کز مژگان خون رانی

باری باری بر خود کن نظری

داد ازین دربدری آه ازین بی خبری

عزت تو جلالت و شجاعتت کو؟

جلال تاریخی و آن برش شمشیر تو کو؟

کورش و دارای مهین خسرو و شاپورکزین

غرش و آوای سواران جهانگیر تو کو؟

*

نه به دل گفتهٔ زردشت تورا هیچ خبر

نه ز محمد خبر و نی ز علی درتو اثر

اهرمن اندر دل تو جسته مقر

پند بزرگان صدمهٔ دوران رفته ز یادت به نظر

رستم دستان سام نریمان و آن جگر شیر تو کو؟

زن با هنر (سه گاه)

1

به دل جز غم آن قمر ندارم

خوشم ز آنکه غم دگر ندارم

کند داغ دلم همیشه تازه

از این مطلب تازه تر ندارم (تکرار)

قسم خورده که رخساره نپوشد

به جز با من دلداده نجوشد

هوایی به جز این به سر ندارم

هوایی به جز این به سر ندارم

جمال بشر تویی

ز گل تازه تر تویی

به پاکی سمر تویی

که رشگ قمر تویی

عزیزم

در عالم

جای

زن

باید باشد بر روی دیده

زن در زندان

یارب که دیده

چه شد عزیزان که حال نسوان - بود بدینسان زار

سیاهکاری و جهل و خواری -بود مدامش کار

وای بهارا بهارا مزن دم خدا را ز راز نهان

وای که ما را، که ما را، مقدر شد این از جهان

2

زنی کاو به جهان هنر ندارد

ز حسن بشری خبر ندارد

بناز ای زن با هنر که عالم

گلی از تو شکفته تر ندارد

زنانی که به جهل در حجابند

ز آداب و هنر بهره نیابند

چنین زن به جهان ثمر ندارد

فرو خوان کتاب را

برافکن حجاب را

ازبن بیش تر به گل

مپوش آفتاب را

ای دلبر، جان پرور

طی شد عمرم در آرزویت

روزم باشد چو تار مویت

که چون تو دلبر چراکنی سر به ذلت و خواری

خدا نماید ز دیدۀ بد تو را نگهداری

آه نگارا نگارا مده دل خدا را به حرف کسی

وای که گل را زیانی نباشد ز خار و خسی

غزل ضربی (در ماهور)

ز من نگارم خبر ندارد

به حال زارم نظر ندارد

خبر ندارم من از دل خود

دل من از من خبر ندارد

کجا رود دل که دلبرش نیست

کجا پرد مرغ که پر ندارد

امان از این عشق فغان از این عشق

که غیر خون جگر ندارد

همه سیاهی همه تباهی

مگر شب ما سحر ندارد

بهار مضطر منال دیگر

که آه و زاری اثر ندارد

جز انتظار و جز استقامت

وطن علاج دگر ندارد

ز هر دو سر، بر سرش بکوبند

کسی که تیغ دو سر ندارد

بیات اصفهان

این تصنیف را بهار در منفای خود در سال 1312 ساخته و به به اهالی اصفهان اهدا کرده است.

به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی

به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی

ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را

شهر با شکوه

قصر چلستون

کن گذر به چار

باغش

گر شد از کفت

یار بی وفا

کن کنار پل سراغش

بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می

بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی

جز شادی در دهر کدامست

غیر از می هرچیز حرام است

ساعتی در جهان خرم بودن بی غم بودن بی غم بودن

با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن

ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را

ما غریبیم ای مه - بر غریبان رحمی کن خدا را

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 09132000109
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109