سفرنامه عاشقانه

مشخصات كتاب

سرشناسه : حججي، علي، 1341 -

عنوان و نام پديدآور : سفرنامه عاشقانه/علي حججي.

مشخصات نشر : قم: آستانه مقدسه قم،انتشارات زائر، 1389.

مشخصات ظاهري : 88 ص.؛ 5/11×5/16 س م.

فروست : پژوهشكده علوم و معارف قرآني علامه طباطبايي (ره)؛ 33.

شابك : 10000 ريال 978-964-180-116-0 :

موضوع : حججي، علي، 1341 - -- خاطرات

موضوع : سفرنامه ها

موضوع : مشهد -- سير و سياحت

شناسه افزوده : پژوهشكده علوم و معارف قرآني علامه طباطبايي(ره)

رده بندي كنگره : DSR2121 /ش86 ح3 1389

رده بندي ديويي : 955/882

شماره كتابشناسي ملي : 2801575

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

مقدمه پژوهشكده

﴿ان هذا القران يهدي للتي هي اقوم...﴾.

قرآن كتاب انسان سازي است و بزرگترين معجزه جاويد است، اگر نوع مردم در برابر معجزات فعلي چون شق القمر و تسبيح سنگ ريزه و شفاي مريضان و زنده كردن مردگان انگشت تعجب به دندان گرفته و به عجز و ناتواني خود اعتراف و اقرار ميكنند، عالمان و فرهيختگان در برابر قرآن كريم كه معجزه قولي پيامبر خاتم است به خاك افتاده و خداي آنرا پرستش و سجده مي كنند و

ص: 6

اشك شوق از قلب و دل در برابر عظمت قرآن جاري كرده و گوياي آن هستند كه «الخواص للقولية و العوام للفعلية اطوع».

وجه اعجاز قرآن گرچه در فصاحت و بلاغت آشكار است اما مهمترين رويكرد اعجاز قرآن به معجزات علمي و صرفه يا ... نبوده بلكه قرآن كتاب انسان سازي است و تربيت قرآني، فردي چون حضرت امير پديد آورده است كه فخر كائنات و سرآمد و قطب اولياء الله است، اعجاز قرآن را بايد در معارف بلند آن و در خداشناسي و معرفي اسماء و صفات الهي جستجو نمود، هرگز و هرگز كتابي در معرض توحيد كه غايت آمال و كعبه آرزوهاي اولياء الله است به پايه قرآن نمي رسد اين همه فيلسوف و متكلم و عارف در طول تاريخ آمده اند و همه ريزه خوار سفره قرآن بوده و هستند و همه در برابر آن سر تعظيم فرود آورده اند.

ص: 7

در همين راستا پژوهشكده علوم و معارف قرآني علامه طباطبائي با فضل و عنايت خداوند متعال و با استعانت از حضرت ولي عصر  و در پرتو كرامات حضرت فاطمه معصومه كه با هدف جذب محققان، مولفان و مترجمان و صاحب نظران زمينه هاي مختلف علوم و معارف قرآني جهت استفاده از ظرفيت هاي موجود انقلاب شكوهمند جمهوري اسلامي به منظور پژوهش و تحقيق در علوم قرآني ، ترويج و تبيين معارف والاي قرآن كريم ، تدوين كتب و پژوهش هاي علمي و تحقيقي و تربيت محققان و مدرسان در حوزه هاي مختلف علوم قرآني توسط آستانه مقدسه حضرت فاطمه معصومه در سال 1388 تأسيس گرديد و پژوهش هاي روز آمد را وجهه همّت خود قرار داده است.

تأسيس اين پژوهشكده كه از اهداف ديرينه حضرت آيۀ الله مسعودي خميني توليت معظم آستانه مقدسه بوده كه زحمات و با تلاش پي گير و مجدّانه ايشان به انجام

ص: 8

رسيد و اكنون دست همهي محققان اين عرصه را به گرمي ميفشارد. در اينجا لازم است از نويسنده اثر حاضر كه در سامان بخشيدن اثر حاضر تلاش فراوان داشتهاند صميمانه تشكر كنم.

رئيس پژوهشكدة

علوم و معارف قرآني علامه طباطبائي 

احمد عابدي

ص: 9

مقدمه

به نام آنكه عشق را در وجودم كاشت و مرا لايق عشق بازي دانست.

كناري نشسته بودم و در اين انديشه كه چه زود گذشت عمر با آن همه فراز و نشيبش كه هر لحظۀ آن برايم سالي مينمود. و چه بسيار رفت آنچه ديدم و شنيدم كه همۀ آن لحظات وصال برايم شادي آور بود و فراق دردناك. دوري از الههاي كه همواره با من بود و مرا به سوي خويش مي خواند و من غافل از او، در ديار فاني غرق گشته و دنبال زياده خواهي خويش بودم و عمري به

ص: 10

پاي آن گذاشتم، در حالي كه ايام چون ابر بهاري مي رود و چون اسب فراري مي تازد.گذر ايام را كه مينگرم به ياد لحظات خاطره انگيزي ميافتم، روزهايي كه گذشت، ولي خاطرۀ آن تا آخر عمر پا برجاست.

يكي از اين خاطرات سفري بود همراه با دوستان به منزلگاه دوست كه برخويش لازم دانستم آن را به قلم تحرير درآورم و همه را درلحظه لحظۀ آن ميهمان سازم.

پس به نام حضرت دوست كه هر چه دارم از اوست و وجودم در دستان باكفايت اوست. و هرچه هست فقط اوست و لطف و عطا از سوي اوست و ما فقرايي هستيم كه راهمان به سوي اوست.

شب هنگام كه تاريكي چتر خود را بر همه جا گسترانيده و چراغ هاي شهر، چشم بينندگان را به سوي خويش مي كشانيد ما در بالاي كوه نظاره گر مناظري بوديم كه چشم نوازي مي كرد. شهر مانند عروسي زيبا در ميان بيابان بي آب و علف جلوه گري مي كرد و چشمها به

ص: 11

سوي مناظر زيبايش مي رفت كه انسان به خاطر وصف زيبايي خواهي فقط آن را دوست دارد و مي بيند و از پليدي هايي كه در جاي جاي آن به وقوع مي پيوست، غافل ميماند.

لحظه اي سكوت بر همه جا مستولي گشته بود كه صداي احمد همه را متوجه خويش ساخت. بچهها مي آييد از اين فرصت مجرّدي، استفاده كرده و با هم به يك سفر تفريحي زيارتي برويم، گفتم: پس من بيچاره چه كنم كه پا بست عيال گشته ام و راضي كردن او يك توبره گريه مي خواهد و يك دنيا ناله كه ريسمان بردست و پا بسته ام و افتان و خيزان ميروم اين شما هستيد كه آسوده ايد و غرّه به آزادي خويش.

احمد گفت: مزد زياد در مقابل كار بزرگ است. نميشود انسان كاري نكند، ولي مزد فراوان بگيرد، تو در مقابل ازدواجي كه كرده اي طبق روايات نصف يا دين

ص: 12

خود را به دست آورده اي. حال بايد مشكلات آن را هم به جان بخري.

خدا خود ميداند ازدواج چه عواقبي درپي دارد كه اين قدر هم مزد برايش درنظر گرفته است. مثل رساندن دو نفر به هم براي ازدواج كه چقدر ثواب دارد و اين مزد به خاطر آن است كه در زمان خوشي ميگويند بخت با ما يار بود و اين از شانس ماست و اگر بد شد ميگويندخدا فلاني را چه كار كند، چه كوفتي را در كاسه ما گذاشت و اين نفرين و ناله تا زمان مرگ ادامه دارد حتي بعد از مرگ هم ورثه ذكر خير را ادامه ميدهند غافل از اين كه او فقط نيت خيري داشت و انسان بايد خود چشم و گوشش را باز كند و عقل خويش را به كار بندد.

رضا گفت: نظر خوبي است؛ در اين چند روزۀ بيكاري مرحمي بر اعصاب خسته مان ميگذاريم و تجديد قوا مي كنيم كه من يكي بسيار خستهام.

هر كس نظري مي داد يكي مي گفت بياييد برويم

ص: 13

بندرعباس. ديگري ميگفت نه برويم اصفهان. بالاخره نظر براين شد كه از راه چالوس و شمال به مشهد برويم. سفري از جانب خواهر به سوي برادر.

بعد از مراجعت به خانه، موضوع را با خانم مطرح كردم كه با مخالفت شديد وي روبهرو شدم. هر چه آه و ناله سر دادم اثر نكرد كه نكرد. بالاخره متوسل به اهل بيت گشته، و از آنان مدد خواستم تا شايد راهي براي پابوسي آقا امام رضا برايم باز شود و ديدگانم به ضريح وي بينا.

صبح وقتي از خواب بيدار شدم، احساس كردم كه عيال رام گشته با سرعت هر چه تمام تر اسباب و اثاثيه را جمع و داخل ساكي پرتاب كردم و با شتاب فراوان با يك خداحافظي دم در از مهلكه گريختم و دوان دوان به سوي خانه احمد رهسپار شدم. از دور ديدم همه جلوي خانه احمد جمع شده اند و علي هم ماشينش را آورده بود.

مادر احمد گفت: بچهها چند دقيقه بياييد داخل تا

ص: 14

كمي استراحت كرده، چاي بنوشيد و بعد راه بيفتيد. من كه صبح زود بيدار شده و ساعتي را براي فراهم كردن مقدمات سفر فعاليت كرده بودم از خدا خواسته زودتر از همه وارد شدم.

داخل منزل، احمد در حال وضو گرفتن بود. همانگونه كه آب را از بالاي پيشاني تا زير چانه از بالا به پايين مي كشيد زير لب دعاي توبه را مي خواند و ميگفت:

«اللّهم اجعلني من التوابين واجعلني من المتطهرين»(1) ، بار خدايا مرا از توبه كنندگان و در زمره انسانهاي پاك قرار بده چه ظاهري و چه باطني.

آري وضو براي تميزي بهترين است چرك ها را مي زايد و روح را جلا ميبخشد.

احمد دو مشت آب بر دست راست ريخت. يكي


1- اصول كافي، ج 3، ص 16 ؛ والتهذيب، ج 3، ص 25.

ص: 15

براي وجوب و ديگري براي استحباب و هر بار از آرنج تا سر انگشتان را دست ميكشيد و همينطور دست چپ را. تو گويي و قاري بر اعضا و جوارحش حكم فرما بود و صفايي در درونش موج مي زد.

با دست راست مسح سر ميكشيد و بعد مسح دو پا، از انگشت تا برآمدگي آن. قطرات آب چون مرواريدي درخشان از گونه هايش مي غلطيد و به زمين ميافتاد. گويي خداوند از هر قطرهاش ملكي را از زمين بلندمي كرد وبه اوج آسمان ميبرد. چهره درخشان و نوراني اش به دلهاي خسته صفا مي داد و هر كسي را آرام ميكرد. گويي صفاي ظاهرش خبر از دروني ميداد كه نور ايمان به خوبي آن را آراسته بود.

شايد اين نورانيت به خاطر عبادت هاي شبانه و نماز شبي باشد كه هميشه برآن مواظبت مينمود و هميشه و همه جا با وضو بود. وضوي مستحبي كه برآن تأكيد شده و نورانيت چهره و روزي را زياد مي گرداند.

ص: 16

در اين افكار بودم كه رضا گفت: چرا خيره شده اي چاي را بخور كه دير شد.

حميد گفت: علي چرا اين قدر راه ميرود و به گوشه گوشه خانه سرك ميكشد، شايد اين جا نامحرمي وجود داشته باشد.

گفتم: علي با احمد برادر رضاعي اند. رضا گفت: برادر رضاعي يعني چه؟

گفتم: اگر زني كه از شوهرش بچه زائيده بچۀ ديگري را يك شبانه روز يا 15 مرتبه شير دهد به گونه اي كه بين هر بار شير دادن غذاي ديگري نخورد و يا اين كه چند ماه شير بدهد، ولي چند روز يك بار به طوري كه از آن شير به بدن اين كودك گوشت برويد اين بچه مثل فرزند خود اوست؛ به شرط آن كه كودك زير دو سال داشته باشد و از سينۀ زن شير بخورد نه اين كه شير را بدوشند و در دهان او بريزند. در اين صورت كودك به او و شوهر و فرزندان و پدربزرگ، مادر بزرگ، عمو، عمه،

ص: 17

خاله و دائي او محرم ميشود و اين كودك مثل بچۀ خود اوست.

حال يك چيز جالب! مي داني اگر زني بچۀ دخترش را شير بدهد چه اتفاقي مي افتد؟!

دامادش بايد از دخترش جدا شود و ديگر زن و شوهر نيستند. همچنين اگر بچۀ دامادش را كه از زن ديگر است شير بدهد. و شيردادن مسائل جالبي دارد كه بايد خودت در توضيح المسائل بخواني چون ممكن است با زني ازدواج كني و بعد از سال ها بفهمي كه اصلاً نبايد با او ازدواج مي كردي و طلاق نداده از هم جدا مي شويد. چون از اول ازدواج باطل بوده است يا زنت بچه اي را شير مي دهد و بي زن مي ماني، چون به مجرد شير دادن از هم جدا مي شويد.

دقايقي بعد همه در كنار در يكي يكي از زير قرآني كه پدر احمد در دست داشت عبور كرديم. بوي اسپند همه

ص: 18

محل را گرفته بود يكي يكي سوار ماشين شديم و با يك بسم الله الرحمن الرحيم و يا علي جانانه به راه افتاديم.

مجيد گفت: من نميفهمم حكمت رد شدن از زير قرآن و دود كردن اسپند چيست!

احمد جواب داد: رسم عبور از زير قرآن يعني اين كه در پناه قرآن و زير سايه الطاف خداوند باشيم. شايد بپرسيد مگر قرآن روح دارد كه ما در پناه او باشيم جواب اين است كه قرآن روح ندارد ولي به نوعي ياد آور چيزهاي مقدس است. همين ياد خدا بودن باعث ميشود كه ما در پناه خدا باشيم.

اما در مورد اسپند هم بايد بگويم كه فال بر دو نوع است: يكي فال نيك كه معمولاً انسان هاي خوب فال نيك مي زنند و همه چيز را خوب برداشت ميكنند و همه را شريف ميبينند ديگري فال بد كه معمولاً كفار و منافقين و انسانهاي بد سرشت مي زنند و معمولاً اسپند براي پرهيز از چشم زخم و چشم شوري است و به جاي

ص: 19

اسپند ميشود از آيه ﴿و ان يكاد الذين كفروا...﴾(1) استفاده كرد و نيز صدقه دادن و دعا كردن و توكل بر خدا نمودن و انگشتر حرز و عقيق و فيروزه به دست كردن. ولي طلا براي مردان حرام است و از نظر پزشكي گلبول هاي سفيد مردان را از بين مي برد بر عكس زن كه طلا براي او گلبول ساز است و از نظر شرعي مستحب است پس هر حلال و حرامي حكمتي دارد اگر چه ما ندانيم و همه احكام به خاطر خودمان است نه آن كه خداوند به نفع خود حكم وضع كرده باشد.

مجيدپرسيد: مگر چشم شوري واقعيت دارد؟ احمد جواب داد: بلي در قرآن هم هست حتي انسانها از چشم زخم و شوري بلاهايي به سرشان ميآيد و گاه به علت آن ميميرند. البته اين ها را نبايد با خرافات اشتباه گرفت كه در بعضي جوامع متأسفانه زياد شده؛ مثلاً در آمريكا


1- سورة قلم، آيۀ 51.

ص: 20

طبقه 13 آپارتمان را خالي نگه مي دارند و ميگويند نحس است، همچنين صندلي شماره 13 هواپيما. و نيز چهارشنبه سوري كه از خرافات جامعۀ ماست و اين را ميشود از 2 راه فهميد شرع و عقل؛ گاهي شرع به ما مي گويد اين كار خرافه است و گاهي عقل.

به راه افتاديم. همه در سكوتي عميق فرو رفته بودند. تو گويي دل كندن از اين شهر سخت بود. هر كس دلبستگي هايي داشت كه فكرش را به سوي خود ميكشانيد. با خود در انديشه بودم كه اين سفري است از اين وادي به وادي ديگر. در محل امني خانه ميگزينيم و به تفريح و زيارت ميرويم و اميد به بازگشت داريم. با اين همه اين گونه در تفكر غرق شده ايم و به سكوت گرفتار واي به زماني كه اميد به بازگشت نباشد و خداحافظي و وداع آخر باشد و رفتن در قتلگاه و آتش و خون، هم چون مولايمان ابا عبدالله الحسين يا رفتن به ديار ابديت و جدايي دائم از همه چيز و همه كس و

ص: 21

چشم بستن از هر آنچه اندوختهايم و به خاطر هر كدام از آن ها بهايي پرداخته ايم. چه بسيار كه آخرت را هم به باد فنا سپرده باشيم.

ما مي رويم چون دين به مسافرت سفارش كرده كه از آن عبرت مي گيريم و تجربه مي اندوزيم گرچه ما سفرهاي بسيار مي كنيم، مثل رفتن زمستان و آمدن بهار و رفتن جهل و آمدن علم و نيز سقوط كردن در وادي گناه و شهوت و قضا شدن نماز كه اين هم سفري است از خوبي ها به سوي پليدي ها و دور شدن از ارزش هاي معنوي و انساني و اين به اراده انسان است كه چه سفري را براي خويش برگزيند و چگونه برود و از زندگي چه بخواهد.

تپه ها را يكي پس از ديگري طي ميكرديم، فراز و فرودهايي كه به ما مي فهماند پس از هر فرازي فرودي و بعد از هر سختي آساني هست. تا جان خويش را به سختي نيندازي و با مشكلات دست و پنجه نرم نكني به

ص: 22

آرامش نمي رسي و راحتي نمييابي. اگرچه اين دنيا محل آزمايش است و آزمايشگاه جايي است كه در آن فقط سختي ميدهند تا مرد عمل را پيدا كنند و از اهل شعار جدايش سازند كه منزلگاه دوست جاي دگر است، تا ما چقدر به او نزديك شويم و صفات خدايي يابيم.

مجيد كه گويا اين سفر برايش جذابيتي نداشت، بالاخره سفره دل را گشود و گفت: چرا ما بايد به زيارت برويم در حالي كه از همين جا هم ميتوانستيم روبه خراسان ايستاده و سلام كنيم. براي ائمه فرقي ندارد صداي ما را از هر كجا كه باشد ميشنوند.

احمد جواب داد: زيارت دو گونه است: يكي زيارت زندهها كه صله رحم است و ثواب دارد و علاوه برآن براي رفع كدورت و ناراحتي خيلي خوب است. هم چنين بسياري از غيبت ها و تهمت ها را از بين مي برد و نيز خيلي از شبهه هايي را كه بين افراد پيش آمده، بر طرف ميكند. ديگري زيارت اهل قبور است كه به انسان

ص: 23

مي آموزد آخرين منزلگاه انسان همين جاست و همگي بايد در زير خاك جاي بگيريم. از نظر اخلاقي هم باعث ميشود كه انسان عبرت گرفته، دل به اين دنياي فاني نبندد و روزيي را كه خداوند عهده دار آن بوده و آن را تضمين كرده زياد از حد او را مشغول نسازد و به هر كاري دست نزند علاوه برآن كه دعا و فاتحه اي را كه مي خواند نصيب مرده هم ميشود.

زيارت ائمه به چند منظور است:

اول آنكه روح زيارت كننده و زيارت شونده مثل دو آينه در برابر همديگر قرار مي گيرند تا هرچه در آن هست در اين هم نقش بندد و صفات آن را به خود بگيرد سعدي مي فرمايد:

گِلي خوشبوي درحمام روزي رسيد از دست محبوبي به دستم

ب_دو گف_ت_م كه مش_كي يا عب_يري كه از بوي دل آويز تو مستم

بگفت_ا م_ن گِلي ن_ا چ_ي_ز ب_ودم وليك_ن م_دتي با گُ_ل نشستم

كمال هم نشين در من اثر كرد وگرنه من همان خاكم كه هستم

ص: 24

اهل بيت صفات خوب را در انسان مي كارند و پرورش مي دهند، (ولي ما بعد از زيارت رسيدگي نكرده، آن را مي خشكانيم) و اين مهم ترين ثمرۀ زيارت است.

دوم آن كه از آداب معاشرت، آن است كه انسان به ديدار بستگان برود و هرگز تلفن زدن يا نامه فرستادن نمي تواند آن محبتي را كه ديدار براي انسان مي آورد فراهم كند، چرا كه در روايات آمده«چشم در چشم محرم هاي خود نگاه كنيد تا محبت زياد شود.»

پس هرگز آن ارتباطي را كه در ديدار حضوري براي انسان ايجاد ميشود يك سلام از دور نمي تواند ايجاد كند. شايد حكمت آن كه خداوند فرمود به زيارت خانۀ من بياييد يا رفتن به مسجد كه خانۀ خداست زياد سفارش شده به خاطر همين باشد. وگرنه براي خدا فرقي ندارد بنده از كجا او را بخواند، هر كجا كه باشد او را استجابت ميكند.

به مرقد امام كه رسيديم، علي گفت: نهار ميخوريم،

ص: 25

نماز ميخوانيم و راه ميافتيم.

بعد از پارك كردن ماشين همه به سوي وضوخانه به راه افتاديم. حميد گفت: جاده چالوس خيلي زيباست، چرا وقتمان را بيهوده تلف كنيم يك ساعت ديگر جاده چالوسيم آن جا نهار ميخوريم.

گفتم: بچهها دوست دارند نماز اول وقت بخوانند و همچنين به زيارت بزرگ مرد تاريخ انقلاب بروند.

علي گفت: خصوصاً كه در سفر بعد از گذشتن چهار فرسخ(24 كيلومتر) نمازهاي چهار ركعتي شكسته است و بايد دو ركعتي خواند. بعد دستش را بلند كرد و گفت: خدايا دمت گرم خيلي با حالي. همه بچه ها خنديدند.

احمد گفت: نيم ساعتي را وقت داريم. بعد از وضو گرفتن زيارت مي كنيم تا وقت نماز بشود.حميد در حاليكه مي خنديد گفت: نماز ديگر چيست اين ها همه اش قديميشده انسان بايد قلبش پاك و صاف باشد. خداوند هميشه نگاه به قلب انسان ميكند نه اعمال و

ص: 26

گفتار. ثانياً خداوند چه نيازي به نماز و روزه ما دارد؟!

احمد جواب داد: حميد! حرف دراويش و صوفيان را مي زني! نماز عمود دين ماست ما با نماز خواندن به ميهماني خداوند مي رويم اگرچه تمام زندگي ما دعوتي است از جانب خداوند، آن هم به ميهماني. همانگونه كه وقتي انساني انسان ديگري را ميهمان ميكند لازم است از او تشكر كنيم نماز تشكر مخلوق است از خالق، براي همۀ آن نعمت هايي كه به ما داده است، علاوه برآن صفاتي را كه خداوند دارد، مثل رحمان و رحيم بودن، انسان هر روز آن ها را تكرار ميكند و اين به انسان مي فهماند كه او نيز بايد مهربان باشد و به خلايق نيكي كند، همان گونه كه خدا به اعمال ما نگاه نميكند و بدون منت بر ما رحم كرده، ما را از نعمت هاي خويش محروم نميسازد انسان نيز بايد اين گونه باشد.

ديگر آن كه قلب پاك بودن شعاري است براي سر پوش گذاشتن برسستي هايمان. وگرنه كسي كه در ظاهر

ص: 27

كار ناپسند انجام ميدهد نشان از مريضي قلب و ناپاكي آن است همان طور كه شاعر مي گويد: از كوزه همان برون تراود كه در اوست.

از اين گذشته عقل هم نمي پذيرد شخصي كه اعمال ناپسند انجام مي دهد و اطاعت خدا نميكند قلبي پاك و صاف داشته باشد. به هر حال دل پاك هميشه شكر گزار خداست. عرب ها ميگويند:

«الظاهر عنوان الباطن»؛ ظاهر هر انسان نشان از باطن او دارد.»

با خود در انديشه فرو رفتم كه نماز نياز عاشق است به معشوق كه با آن پر ميگشايي و به سوي محبوب پرواز مي كني. هر كه گوهر عشق در وجودش كاشته شد به دنبال هر بهانه ميگردد تا درخانۀ معشوق را بكوبد و نيم نگاهي بر جمال دوست اندازد. خوش تر آنكه معشوق، خود بهانه به دستمان داده تا لحظه به لحظه به ديدار او بشتابيم. او مشتاقانه بر درگاه ايستاده و چشم به

ص: 28

راه مانده و در انتظار است، ولي من با هر بهانه از معشوق گريزانم و تنها عنوان عاشقي را باخود به همراه دارم. اما اين فقط ادعايي باطل است و من سرخوش از اين عنوان كه بر پيشاني چسبانيده ام، ولي در هر معركه آن را به زير پا انداخته، له مي كنم و چون از آبروي خويش خوفناكم آن را برداشته، دوباره با خويش همراه مي سازم. آري من فقط با اسم او سرخوشم و خود را گول مي زنم. از معشوقي گريزانم كه لحظه به لحظه مرا به سوي خويش مي خواند، حجاب برداشته و جام در دست مرا به خلوتگاه مي كشاند ولي من با آن همه ادعايي كه دارم به هر بهانه گريزانم و به هر خرابه اي خود را پرتاب كرده، از چهرۀ پر مهر او روي گردانم. عجب آنكه با آن همه جفايي كه بر او روا داشته ام، وقتي به سويش مينگرم آغوش گشوده و با اشتياق فراوان مرا به سوي خويش مي خواند و من با هر قدم كه به سويش بر مي دارم هزاران قدم فرار مي كنم و خود نيز بي خبر از جفايي كه مي كنم.

ص: 29

كيست آنكه خلق مي كند و روزي ميدهد و مرا در تك تك لحظات ميهمان ميسازد و بر خطاهايم چشم مي پوشد و مهرباني ميكند ؟ آياكسي هست جز او؟!

نماز سوار شدن بر پيك معشوق است و روان گشتن به سوي او كه لحظه به لحظه ما را ياد مي كند و گام به گام همراه ما است، ولي ما جز سستي چيزي نياوردهايم.

در اين ميدان عشق چه جولانگاهي است براي شيطان كه دست ها را بسته، استخوان ميشكند و تازيانه اش پشت را خون آلود كرده و غل و زنجيرش بدن را مجروح ساخته است و ما را از حركت باز ميدارد. چه بسيارند كساني كه لگام خورده و راه كج كرده اند و گروهي آلوده گشته و از راه مانده اند. اين ناپاكي چه ظاهري باشد و چه باطني مُهري بر پيشاني انسان است كه هر كجا رود انگشت نماست. همانگونه كه نجاست لباس و بدن، مانع ورود به آستان حضرت دوست ميشود ناپاكي درون هم اين چنين است؛ مثل مشروب خوردن و جنب ماندن كه

ص: 30

اين دو صاحبش را در پشت در وصال معبود متوقف ميسازد تا آن گاه كه طاهر شود و به سوي معشوق گام بردارد هم چنين آلودگي هاي عقيدتي كه بر پيشاني صاحبانشان مينشيند و با حجاب خويش پرده بر رخ آنان مي كشد تا حقيقت را نبينند و واقعيت را نشنوند.

تا معشوق، عشق را در درون نكارد و وجود را به آتش آن شعله ور نسازد چگونه تاب رفتن به درگاه دوست را مييابي كه پاي را ياراي قدم گزاردن در وادي جنون و مستي نيست و شاعر چه خوب ميگويد:

تا كه از جانب معشوق نباشد كششي كوشش عاشق بيچاره به جايي نرسد

و ما چون لحظه به لحظه از او دور گشته ايم و بندهاي محبت را پاره ساخته ايم و قلب خويش را خالي كرده ايم چگونه انتظار جولان داريم.

تا گوهر دين را به انسان ندهند و مسلمان نسازند و تا اميرالمومنين انسان را لايق نداند و در زمره ياران

ص: 31

نيارد، چگونه مي توان ادعا كرد كه بر در ميخانه معشوق نشسته اي و جام در دست گرفته اي و مست گشته اي.

نماز، نياز عاشق است به معشوق كه با آن بال و پر ميگيري و به اوج وصال دوست مي رسي و كام از«حي لايموت» ميگيري.

ولي حيف و صد حيف كه من بيچاره در اين وادي، دست وپا شكسته ام و افتان و خيزان راه ميپيمايم كه گناه بالهايم را شكسته و بر زمين خاكي چسبانيده و زنجير ذلت بر دست و پايم بسته.

نماز، رخشي تيز پاست و كسي توان پريدن با آن را دارد كه مسلمان باشد و اميرالمومنين را مولاي خويش خواند و بر آستان يازده پسر معصومش نشسته باشد و ملتمسانه راه خواهد. اوست كه سرور و صاحب همۀ عالم است. در ميان مردم مي گردد و آنها گلچين مي كند، تا كه را سعادت يار باشد و او به سويش آغوش بگشايد. كه من همۀ هستي و وجودم را زير

ص: 32

گامهايش مينهم تا با يك نظر من بي چاره را ميهمان سازد و غبار دل را بانوازشي بزدايد.

خداوندا! مخواه كه شيطان مرا با تير سه شعبۀ ترديد، كور كرده، در لجن زار خواري و خفت فرو برد و با دست تهي رهسپار ديار آخرت گرداند و يا با ريا كاري به زير كشيده، لگد كوب كند.

همانگونه كه پيش مي رفتيم، رضا گفت: چرا به امام خميني[] ميگويند امام، در حالي كه ما 12 امام بيشتر نداريم.

احمد گفت: ما دوگونه امام داريم. اول امام معصوم كه نمايندۀ خدا و ولي مردم است و علم غيب و معجزه دارد. دوم امام غيرمعصوم كه به معناي پيشوا و رهبر است؛ همانگونه كه به امام جماعت نيز ميگويند امام. قرآن به فرعون هم ميگويد، امام و او جزء ائمه كفر است. عرب به راننده اتوبوس هم مي گويد امام.

بعد از نماز و زيارت احمد گفت: آقايان اين وعده كه

ص: 33

اولين غذاي ما در سفر است ميهمان من باشيد. بچهها با خوشحالي سر سفره اي كه درونش مملو از مهر و عطوفت و صفا بود نشستند و لقمههايي كوچك و با طمأنينه بر مي چيدند. گويا با دست راست غذا خوردن عادتي بود ديني كه از دير باز با آن عجين گشته بوديم.

احمد به دليل ميزبان بودنش زودتر از همه شروع به غذا خوردن نمود و به آرامي لقمه مي گرفت، در حالي كه سرش را به زير افكنده بود و آخرين نفري بود كه از غذا دست كشيد. و چون او ميزبان بود براي آن كه ميهمان ها خجالت نكشند بايد آخرين نفري كه دست از غذا ميكشيد هم او باشد. هر لقمهاي كه بر مي گرفتيم گويا شكري بود بر درگاه حضرت رازق، بر اين نعمات بي شمار كه از آن نيرو بر مي گيريم و به سوي زندگاني باز مي گرديم، خواه راه سعادت را بر گزينيم و بر آن توان بگذاريم و خواه راه شقاوت را.

همچنان كه با شستن دست و صورت، بر سر سفرۀ

ص: 34

ميهماني دوست مينشينيم تا از بركات به وجود آمده از آن هستي هستي بخش تكهاي برداريم و به آرامي با عدد 40 كه عددي است مقدس در دهان لقمه را نرم مي كنيم. آنگاه به اعضاي درون ميسپاريم و غذايي را كه ميزبان جلويمان قرار داده ميخوريم كه اين همه ادب را تو اي خداي مهربان مستحب كرده اي و ما از خود هيچ نداريم و چيزي نميدانيم مگر آن كه تو دستمان گيري و به گوشمان ادب ريزي و اعضايمان را به خشوع كشاني.

سفره را تميز كرديم و با شستن دست و صورت سوار ماشين شديم. به راه افتاديم و راه كرج را در پيش گرفتيم. چندين بار از عابرين راه را جويا شديم كه هر بار با جوابهاي متناقضي روبهرو شديم و كلي وقتمان تلف شد.

مجيد گفت: نميدانم چرا مردم آزاري براي بعضي تفريح شده، اگر در قم به تور من بيفتند و آدرس بخواهند ميدانم چه بلايي بر سرشان بياورم. همه خنديدند.

ص: 35

گفتم: آدرس اشتباه دادن حرام است، چون باعث آزار و اذيت مؤمنين ميشود حال چه ديگران اين كار را انجام دهند و چه تو.

ساعتي بعد به كرج رسيديم، ولي جادۀ چالوس به علت تعمير يك طرفه شده بود و مأمورين مردم را به پارك داخل شهر راهنمايي ميكردند.

با زحمت زياد ماشين را پارك كرديم. به علت ازدحام جمعيت به سختي ميشد جايي را براي نشستن پيدا كرد. بالاخره در گوشهاي نشستيم و هر كس مشغول كاري شد. مجيد به درست كردن چايي مشغول شد. علي رو به قبله خوابيده و پاي راست را روي پاي چپ انداخته بود. به آرامي كنار حميد كه در گوشه اي چنبرك زده بود رفتم و گفتم: حميد چي شده؟ چرا لب و لوچه ات اين طور شده؟

حميد در حالي كه آه از نهاد مي كشيد. گفت: به نظر تو اين آرايش شدگان كه خود را در معرض فروش قرار

ص: 36

دادهاند چه قيمتي دارند.

در حالي كه به شدت خندهام گرفته و كنترل آن برايم سخت بود دل به دست دهان سپردم و يك شكم خنده جانانه سر دادم زيرا آن حالت حميد هر غم ديدهاي را به خنده وا ميداشت.

پس از آرام شدن، قدري با او صحبت كردم و گفتم كه نگاه، تيري است از تيرهاي شيطان كه با هر نظر آن را بر قلب خود فرو ميكني و مريضي انسان شدت بيشتري پيدا ميكند. البته قبول دارم براي جوان هاي بيزني مثل تو كنترل سخت است، ولي با اين كار فقط خودت را ميسوزاني؛ حال آن كه لذت نگاه، موقتي است و بعد از انجام آن، انسان احساس ميكند قلبش سنگين و سخت گرديده است. همانگونه كه گريه كردن براي گناهان و اهل بيت به انسان احساس سبكي و شادابي ميدهد. از همه بدتر عادتي است كه بعد از ازدواج نيز ترك آن سخت خواهد بود. سراشيبي درهاي را دويدن سهل است،

ص: 37

اما بالا آمدن سخت.

اما اين ها اگر عاشقند مبارك بادشان اين عشق، زيرا عشق هديهاي است الهي كه خداوند از وجود خويش بين عالميان تقسيم كرد و هر كس را به قدر ارزشش بهره اي داد. اين عشق مقدس است و مبارك و با گذر ايام و رخداد حوادث تغيير نمي كند و خللي در آن راه نمي يابد و هر چه ميگذرد متعالي ميشود.

مادري كه به روي كودكش آغوش مي گشايد و او را با گرماي محبت خويش مي پروراند و شيره جان خويش را به او مي نوشاند و يا پرنده اي كه پس از عاشق شدن، روزها به طور مدام بر روي تخم هايش مينشيند و با محبتي وصف ناشدني از آن ها مراقبت ميكند نمونه اي است از آن.

پس اگر كسي عشق را در وجود خويش يافته، بايد تحسينش كنيم و صاحب آن را كه خداوند ميباشد تقديس كه هر چه خوبي است از اوست.

ص: 38

البته گاه راه را اشتباه مي رويم و در بيراههها سرگردان ميشويم. چه بسيار عاشقاني كه خويشتن را بازيچه بلهوساني كرده اند كه قصدشان لذت بردن از وجود عشاقي است كه به علت نبود راهبري حكيم، درگمراهي فرو رفته اند و وجود خويش را ملعبه دستان تار نوازاني ميكنند كه صداي تارشان آن ها را به هر حركتي مي كشاند و اراده و عقل را از وجودشان مي زدايد كه اين پرتگاهي است شيطاني كه با يك لغزش به درون آن خواهيم افتاد.

و اگر هوس بازند نفرين بر آنان كه دلهاي آرام به سبب اعمالشان متزلزل ميشوند و روان آسوده، متلاطم ميگردد. كه درون چون دريايي است آرام كه با حركت بادهاي سهمگين به خروش آيد و بر در و ديوار مي كوبد و مسافراني كه دل را به دريازدهاند دركام مرگ ميكشاند.

وجود چون كوهي است استوار كه موجودات در دامنه

ص: 39

آن، روزگار سپري ميكنند و زندگاني از آغوش آن مي گيرند. چشمه هايش سرازير ميشوند و كام تشنه لبان را سيراب ميكنند ولي اگر آتش درون آن افتد فوران ميكند و تمامي آنچه در دامن خويش پرورانده به آتش ميكشد و خاكستر آن را بر باد مي سپارد.

و اين هوسبازان اول، پرده عصمتي را بر مي داردكه سال ها مراقبش بوده اند و آن را عزيز شمرده اند. بعد خودش در عذاب آن گرفتار ميشود كه اگر صد بار هم از آن جهش كند آخر به دام گرفتار مي آيد. حال كي باشد و كجا، تنها خداوند مي داند.

در علم اخلاق هيچ چيز بهتر از عاشق شدن نيست. حال تو فكر ميكني روح عاشق ميشود يا جسم؟

جواب آن است كه جسم، وسيله اي است در دست روح كه با آن عاشق ميشود و بايد هم جنس با هم جنس باشد. كسي كه مي گويد من عاشق خدا هستم مگر از جنس خداست؟ جواب آن است كه خداوند در قرآن

ص: 40

مي فرمايد: من از روح خود در وجود انسان دميدم(1). پس اگر انسان صفات خدايي را در وجودش تقويت كند تشابهش به خدا بيشتر ميشود و عشقش افزون تر و اگر صفات مادي را درخود تقويت كند، روح را پايين آورده و عاشق اجسام مي شود. پس گناه، عشق خدايي را نابود ميكند همچنان كه از دست دادن زيبايي و جمالات انساني عشق عاشق را.

و تو اي دوست بايد ببيني كه محبت، تو را به سوي چه چيز ميكشاند. دل به دست شيطان سپرده اي و به سوي آن ميروي و يا دريا دلي و سكان كشتي را به سوي كعبه چرخانده اي. اي روح چرا نزول كرده اي و به دست اهريمن گرفتار آمده اي برخيز و بند پاره كن كه جاي تو نه اين جاست.

اندكي من و حميد به سكوت رفتيم. در آن حين به ياد


1- ﴿ونفخت فيه من روحي﴾ سورة حجر، آيۀ 29.

ص: 41

ايامي افتادم كه تازه به سن 19 سالگي رسيده بودم. آن زمان اختلاف آرايي در ميان اقوام بود. برخي طرفدار زود ازدواج كردن بودند و به مادرم سفارش ميكردند كه پسرت را زود زن بده. بعضي ديگر مي گفتند نه بابا زود است. و من چون حساس شده بودم در درون خود به دنبال شخص مناسبي مي گشتم تا آن كه دختري با خصوصيات خاص توجّه مرا به خود جلب كرد كه دائماً ذكر خير او بر زبان پدر و مادرم بود و آن را براي من نشان كرده بودند. من هم ديدم از ميان تمام گزينهها او بهترين است.

كم كم آتش عشق در دلم شعله ور شد و لحظه به لحظه و آن به آن برآن افزوده ميگشت. گاه از سوز و گداز آن ميسوختم و گاه سربه زير آورده و متفكر ميگشتم. گريه هاي شبانه من به گونهاي بود كه گويي در و ديوار هم با من ناله ميكردند. اشك پلكهايم را به آرامي باز مي كرد و از گوشۀ چشم بر گونههايم مي غلطيد و بر

ص: 42

دامن مي ريخت و مرا به ياد صفاتي ميانداخت كه در وجود او شنيده بودم. گويا در و ديوار آينه گشته بودند و همگي يار را برايم هديه ميدادند و اشيا عكس رخ دلدار را برايم به تصوير ميكشيدند.

آغوشم را به سوي آسمان مي گشادم و از خداي خويش پايان هجران مي خواستم نميدانستم چه كنم نه تاب گفتن موضوع را داشتم نه توان تحمل فراق.

هميشه در دل ترانههايي از عشق ميسرودم و با حرف حرف آن خانهاي ميساختم.

با آن كه در كودكي چند بار بيشتر او را نديده بودم و در بزرگي هم يكي دوبار اتفاقي، ولي چنان زلزله اي در درونم به راه انداخته بود كه هر چه را داشتم به ويراني ميكشانيد.

سال ها گذشت و من همچنان جام زهر سكوت را سر مي كشيدم و زبان را در كام به حبس كشيده بودم كه با

ص: 43

نداي جغد بد خبري به خود آمدم كه اي واي مرغ از قفس پريد.

ابرهاي تيره بر آسمان وجودم سايه افكند و چشمانم را به سياهي كشانيد. وقتي به خود آمدم چند نفري بالاي سرم ايستاده و مرا به نظاره نشسته بودند.

گويا خنجري در قلبم بود كه هستيم را به تباهي ميكشانيد. آرام آرام از جاي برخواستم و در گوشهاي منزل گزيدم. نميدانستم چگونه از مهرباني دل بشويم كه سالي را به عشق او سپري كرده بودم.

روزها گذشت و ايام سپري ميشد، ولي مي دانم اين نشان تا ابد برگردنم تاول خواهد زد.

در اين افكار بودم كه صدايي مرا متوجه خويش كرد. مخبري مي گفت: مژده كه راه باز شد. همگي بعد از درنگي چند ساعته زاد و توشه بستيم و به سوي جاده رهسپار شديم.

ص: 44

ابتداي جادۀ چالوس كيوسكي بود كه چند پليس اطراف آن پرسه مي زدند. كلمه ي ايست بر روي تابلويي كه در دست يك گروهبان بود چشم نوازي مي كرد. به آرامي ماشين را پارك كرديم. دو مأمور كه يكي چاق و ديگري باريك اندام بود نزد ما آمدند و بعد از گرفتن چند ايراد نگاهي عميق به صورت ما انداختند و از شغلمان پرسيدند.

بعد از كمي درنگ آن جناب كه وزين تر بود، لب به سخن گشود و گفت: « بشمار سه اگر اين جا بوديد جريمه ميشويد» ما تا بشمار دو در حيرت مانده بوديم كه اين كلمه چه معنايي دارد و ما بايد چه كاركنيم كه علي پا را روي پدال فشار داد و از مهلكه گريختيم.

جاده ي پيچ در پيچ داخل كوه لحظه به لحظه صفحه اي از شكوه و عظمت طبيعت را برايمان به نمايش مي گذاشت. درختچهها يكي پس از ديگري برايمان دست تكان مي دادند و نسيم هم در اين كار ياريشان مي كرد. سر

ص: 45

بالايي هاي تند و پيچ هاي شديد راه را براي ماشينهاي نان نخورده سخت تر ميكرد. رانندگاني كه احساس زرنگي ميكردند و يا آنهايي كه نوار مهيجي را با صداي بالا گذاشته بودند، خط ممتد وسط جاده را نميديدند و جان خويش را در طبق غفلت گذاشته، مي تاختند. غافل از كمينهايي كه به شكارشان نشسته بود و قبض هايي كه يكي پس از ديگري نثارشان ميگشت.

كناري ايستاديم، در پايين ترين نقطه، رودخانه اي زيبا در حركت بود. آب ها از سر و كول همديگر بالا ميرفتند و براي رسيدن به درياي بيكران از هم ديگر پيشي ميگرفتند تا در عظمت آن فاني شوند و سربازي باشند از ياران بي شمار، كه چون از خويشتن گذشتي و به قدرت نامحدود وصل گشتي خود نيز قدرت نامحدود ميگيري و به عزت و سر بلندي ميرسي. و تو چون بي رنگ و لطيف گشتي و با مردمان جوش خوردي، چون جمعيتي بي شمار، قدرت بي حد و حصر مييابي. و

ص: 46

چون قدرتي بالاتر از قدرت خداوند نيست چون بر او تكيه زدي و همچون او شدي تونيز بالاترين قدرت را مييابي.

به آرامي به بالاترين نقطه رسيديم، اطراف جاده تا به حال خاكي بود و درختچههايي آن را تزيين ميكردند. ولي بعد از پيچيدن از آخرين بلندي، كنار جاده را يخچال هايي از برف پوشانده بود و چون از گرماي خورشيد به دامنه كوه پناه برده بودند آب نشده و همچنان سختي خود را حفظ كرده بودند.

همانگونه كه سرما، برف را سخت ميكند، غرور و جهل نيز دل انسان را سخت كرده، از شنيدن حقايق باز ميدارد.

از اين نقطه به بعد سرازيري شروع مي شد و جاده سبز ميگشت و هرچه طي مسير ميكرديم بر سبزي آن افزوده ميگشت. جاده اي بسيار زيبا و دلفريب كه چشم هر بيننده اي را به سوي خويش متوجه ميكرد و آه از نهاد

ص: 47

رانندگاني ميگرفت كه نميتوانستند در كنار لحظاتي خاطره انگيز بخرامند.

علي ديگر طاقت نياورد كنار جاده جايي را براي پارك كردن پيدا كرد و نگه داشت همين كه پياده شديم ماشيني كه چند جوان را حمل ميكرد رسيد و آن ها هم پياده شدند. يكي از آن ها گفت:«به آقا پليسه چه قدر پول داديد؟» گفتيم: هيچ. او گفت:« به ما گفته شد پنج هزار جريمه نقدي ميدهيد يا ده هزار قبض بدهيم و ما هم پول داديم.»

البته تعجبي هم نداشت. سود جويان در هر لباسي كه باشند هر روز براي چاپيدن مردم به نقشه اي متوسل ميشوند. كساني كه نميدانند پول را به بهاي زير پا گذاشتن عزت و شرف، مردانگي و امنيت خويش مي گيرند و با لنگ كردن پاي خويش با خوشي، خود را درون پرتگاهي مياندازند كه با دست خود حفر نموده اند و حلقه هاي آتشيني را به گردن مي آويزند كه خود باني و

ص: 48

باعث آن بوده اند و كاري را كه به بد نام كردن خود و بقيه ميانجامد به آساني انجام مي دهند.

با شنيدن اين سخن، ديدن مناظر برايمان لطفي نداشت. سوار ماشين شديم و بعد از خداحافظي به راه افتاديم. كنارههاي جاده نشان از زحمت عزيزاني ميداد كه دل كوه را شكافته تا راهي براي عابرين بگشايند. درختان از فرصت استفاده كرده و از هر كجا كه ممكن بود سر بيرون آورده بودند. آناني كه سبز ميشدند تا چتري باشند بر سر مسافران و به ما بگويند در هر شرايط بايد بر موجودات مهر ورزيد و اميد را از دست نداد و در شرايط سخت هم بايد زندگي كرد.

آب ها از ارتفاع صدها متر بالاتر به تندي از كنارهها خود را به سوي پايين پرتاب ميكردند و دل ها را براي نوشيدن جرعه اي به هوس ميانداختند. بعضي از آب ها به عشق مسافران خود را از بالا به زير مياندختند تا فرش زير پاي عاشقاني شوند كه ضمير زيبايي خواهي آنها را

ص: 49

به اين مكان ميكشانيد. و عبور همراه با بي اعتنايي مردم مستي وصف ناشدني به آب ميداد. بعد از عبور لاستيك ها بعضي از شدت شعف به آسمان مي پريدند كه خوشا به حالم كه ليلي كوزه مرا بشكست. برخي ديگر از روي علاقه و محبت خود را به ماشينها چسبانيده و مسيري را با آن ها همراهي ميكردند و دعاي خير خويش را بدرقه راهشان مينمودند. آناني كه اين سعادت، يارشان نميگشت سر به زير آورده، راه كناري را در پيش ميگرفتند.

گل هاي بهاري، گلبرگ هاي خويش را نثار تماشاچياني ميكردند كه به ميهماني طبيعت آمده بودند. نسيم هم به نوبه خود نوازشي بر صورت ها ميداد و بوسه بر گونههايي ميزد كه نظاره گر زيبايي و ادبي بودند كه خداوند به طبيعت داده بود. ولي بشر، با اين همه علم و پيشرفت توان ساختن يك برگ را هم ندارد.

ريشه درختان از خاك انرژي مي گيرند و آن را به

ص: 50

ميوهها و گل هايي تبديل ميكنند كه هر كدام را خاصيتي است تا موجودات از آن بهره برند و به زندگي ادامه دهند، شايد در ميان آنان شاكري باشد. البته حيوانات قدر اين نعمات را ميدانند و صبح تا شام سپاس گزار خداوند هستند و هركس با زبان خويش مدح خالق بي همتا را مي نمايد. فقط ما انسانها غافليم با آن كه خداوند همه هستي را براي ما خلق كرده و با صبر و حوصله اعمال ما را به نظاره نشسته و منتظر شكري است تا به بهانه آن، نعمتش را افزون كند، اما كجايند آنان كه ببينند و بشنوند و عمل كنند.

البته بعضي به جاي سپاس رد پايي از آشغال را از خود به جاي گذاشته بودند و اين گونه از طبيعت مهربان قدرداني مي كردند، مثل ميهماني كه پس از پذيرايي آب دهان بر صورت صاحب خانه نثاركند.

نزديكي هاي چالوس هوا گويي به خاطر اعمال برخي از انسانها تغيير كرد و شروع به گريستن نمود به خاطر

ص: 51

سرخوشاني كه معنويت طبيعت را لگد مال و بر هر نقطه از طبيعت لكه اي پرت ميكردند چه آن كه مغز را حجابي است، هسته را حجابي است ميوه و درخت و كل طبيعت را حجابي است كه اگر خللي در آن راه يابد فاسد ميشود. اما اين انسان است كه گويا عاشق فاسد شدن است و اين افساد براي او، فضيلتي گشته.

و تو اي دوست چون مي آيي و مي روي بسان آزاد مرداني باش كه دست از اين آداب و رسوم غلط شسته و خود را به دست هر بادي نسپرده و چون كوه در مقابل هر سختي ايستاده و چون درختان از غذايي پست خورده، ولي گل هايي زيبا و ميوههايي شيرين نثار خلق كرده اند. و چون مي روي به هر كجا كه رسيدي دست بي چارهاي گير و بر هر مرضي دوايي باش و بر هر زخم مرهمي. اين را از طبيعت ميآموزيم كه ميدهد و نثار مي كند، آن هم بدون هيچ توقعي.

و تو اي يار تا چون باران، خود را از اوج غرور به

ص: 52

زمين نزده اي كي توان پريدن به آسمان را داري كه شكستن غرور اولين قدم براي متعالي شدن به صفات نيك و پسنديده اي است كه خداوند در وجودمان گذاشته است، زيرا اين صفت (غرور) پا را به زمين مي چسباند و عقل را از سرها مي زدايد.

از چالوس به سوي محمودآباد رهسپار شديم. در ميان راه كودكاني را ميديديم كه كنار جاده ايستاده بودند و مسافران را دعوت به اجاره كردن اتاق ميكردند. ما نيز اتاقي گرفتيم تا شب را به صبح بگذرانيم. فردا صبح به زحمت تعدادي نان گرفتيم و بعد از خوردن صبحانه سوار ماشين شديم. در راه روستاهاي كوچك و زيبا را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذاشتيم و از هر كدام خوشه اي بر مي چيديم. كنار دريا هم زيبايي وصف ناشدني به طبيعت داده بود. گويا هر موجي آغوش خود را به سوي ما مي گشود و پس از جواب نشنيدن به دريا باز ميگشت و دقيقه به دقيقه از خود ادب نشان

مي داد،

ص: 53

تا آن كه نزديك شهر نور دعوت آن را لبيك گفتيم و كناري چادر زده و نشستيم.

علي و رضا مشغول پختن غذا شدند. مجيد هم ميوهها را برداشت تا بشويد و من ياد پيامبر افتادم كه در مسافرتها با بقيه كار مي كرد و ميفرمود بارتان را بردوش ديگران نيندازيد و ما نيز كارها را تقسيم كرده و هر وعده غذايي را به عهده سه نفر گذاشته بوديم. حميد هم در بيرون چادر متفكرانه به آسمان نگاه مي كرد و بعد از كميدرنگ گفت:« نميدانم خدا در كرات ديگر هم بدبخت و بيچارههايي را خلق كرده يا نه؟!» همه چند لحظه مات و مبهوت او را نگاه كرديم و زديم زير خنده چون حرفي پرتاب كرده بود كه به قلب خيلي ها مي نشست چرا كه هر كس را ميبينيم به نوعي خود را بدبخت ميداند و تقصير را هم به گردن بخت و اقبال و خداوند و... مياندازد.

احمد جواب داد: « بله خداوند دركرات ديگر هم

ص: 54

موجوداتي را خلق كرده اميرالمومينن مي فرمود: من راههاي آسمان را بهتر از زمين ميدانم. همچنين در قرآن آمده ﴿كل من في السموات و الارض﴾(1) و ﴿من﴾ براي موجودات داراي عقل به كار مي رود و نشان ميدهد در آسمان نيز موجوداتي داراي عقل وجود دارد. ديگر آن كه ما چيزي را به عنوان بخت، قبول نداريم و هر چيزي كه اتفاق ميافتد داراي علت و حكمتي است و نبايد دنبال يك دليل براي آن باشيم، شايد بعضي چيز ها چند دليل داشته باشد و ما از آنها غافل باشيم.

«بخت» نام يك بت در يونان است و مي گفتند بخت با اين آدم خوب است يا بد و اينگونه شد كه در فرهنگ ها اين حرف رسوخ كرد و به صورت يك فرهنگ درآمد و از معناي آن نيز غافل ماندند. نبايد بگوييم فلاني بخت بالايي دارد بلكه بايد بگوييم او "روزي زياد" دارد


1- سورة مريم، آيۀ 93.

ص: 55

يا سرنوشت براي او اين گونه خواسته، يا قضا و قدر اينگونه بوده است، زيرا روزي از راه هايي كم و زياد ميشود، مثل جنب ماندن، گناه كردن، تندي به پدر و مادر و بد رفتاري با مؤمنان كه روزي را كم ميكند، در مقابل نماز شب خواندن، صدقه و انفاق كردن انگشتر عقيق به دست كردن روزي را زياد ميكند.

هركس حرفي ميزد مجيد ميگفت: چرا خدا انتخاب پدر و مادر را به عهده خودمان نگذاشت تا پدر و مادري خوش تيپ و پول دار و با فكر را انتخاب كنيم تا به اين روز نيفتيم. چرا بعضي پدر و مادر خوبي دارند، خوب تربيت ميشوند و آخر سرهم انساني تحصيل كرده و موفّق ميشوند.

احمد جواب داد: وقتي كه انسان نيست و هنوز به دنيا نيامده چگونه مي خواهد انتخاب كند. البته روح كلي، قبل از بدن وجود دارد، ولي ارواح جزيي نه، غير از معصومين كه حساب آنها جداست.

ص: 56

خداوند دو جور سرنوشت دارد: يكي حتمي مثل اين كه پدر و مادر انسان چه كسي باشد و نيز مردن انسان. دوم غير حتمي مانند زمان مردن و نوع زندگي كه دست خود انسان است كه با انجام اعمالي، عمر، كوتاه يا طولاني ميشود.

حيمد گفت: اصلاً چرا خداوند بدون اختيار خودمان ما را خلق كرد- بي چارههايي كه اين دنيا برايشان جز زجر و فلاكت، و آخرت هم جز شدت و عذاب نخواهد بود- مثلا من ميخواهم آدم خوبي باشم، گناه نكنم ولي نمي شود. ميگويند اراده ات را قوي كن، خودسازي كن كه اين هم توفيق مي خواهد. خدا بايد بخواهد و چاره اي جز تسليم در برابر قضا و قدر نداريم، مثلاً خدا بايد انسان را به فكر بيندازد، لايق سازد، انسان را بيدار كند، حال عبادت بدهد تا نماز شبي خوانده شود. اين ها سرنوشتي است كه خدا برايمان نوشته و ما فقط مجري آنيم.

ص: 57

احمد جواب داد: اين كه گفتي جبر است، عمر خيام ميگفت: من شراب ميخورم چون خدا مقدر كرده است اما جبر صحيح نيست خداوند كسي را مجبور نكرده است علاوه بر اين كه جبر، مستلزم محال است و خداوند كسي را مجبور به گناه نميكند. ما دو گونه افعال داريم: اول طبيعي، دوم اختياري. در اعمال طبيعي، ما مجبور هستيم مثل نفس كشيدن و كسي را بر اين كار نمي توان مذمت كرد. اما در اعمال اختياري مثل نماز خواندن، شغل آينده و... عقلاً انسان را مدح يا ذم ميكنند چون جبري در كار نيست.

مجيد گفت: چيزي كه هميشه ذهن مرا مشغول كرده، اين است كه چرا خدا بعضي را قوي و سالم خلق كرد و گروه ديگر را ناقص الخلقه، و يا اين كه چرا بعضي مسلمان به دنيا مي آيند و اگر دين شان را عوض كنند مرتد مي شوند و بايد اعدام شوند و در چارچوب دين مقيد مي گردند و از انجام خيلي كارها محروم ميمانند، در

ص: 58

صورتي كه در قرآن آمده ﴿لا اكراه في الدين﴾(1).

بعضي هم صاحب دين ديگري ميشوند و هر كاري كه دلشان خواست انجام ميدهند و خنده دارتر آن كه گاه آخر عمر مسلمان ميشوند و پاك از دنيا ميروند، ولي مسلمانان گرفتار اعمال و رفتار و گفتارشان هستند. اصلاً چرا خدا راه راست را براي گروهي به راحتي نشان داده و مسلمان به دنيا ميآيند و بعضي ديگر اصلاً حرف حق به گوششان نميرسد كه بپذيرند يا نه؟

چرا من بايد مرد شوم و مجبور باشم به سختي كار كنم در حالي كه زنها در آسايش هستند هر روز مد جديد درست مي كنند و شوهرانشان را تيغ مي زنند به زور هم كه شده چند وقت يك بار وسايل منزل را جديد و به روز ميكنند. يك سال كفش قرمز مد ميشود يك بار صورتي يك بار سبز و يك بار بنفش و آن ها بايد تمام


1- سورة بقره، آيۀ 256.

ص: 59

لباسشان يكدست باشد، حتي بند و قاب تلفن همراه. زنان پادشاهان كجا چنين تجملاتي داشتند؟

حميد گفت: اي كاش زن شده بودي تا مجلس حقيرانه مان را مزين مي كردي چون لباس كهنه هم در بيابان نعمت است. همه خنديدند.

احمد در حاليكه لبخندي بر لب داشت سرش را بلند كرد و گفت: اول آن كه خداوند نمي خواهد ناقصي وجود داشته باشد و افراد ناقص الخلقه معلول اعمال پدر و مادر و يا محيط هستند، مثلاً اگر در جايي بمب ميكروبي يا شيميايي استفاده شود كودكان معلول به دنيا ميآيند يا اين كه خداوند فرمود شراب نخوريد كه كودكانتان ناقص مي شوند و يا اول و وسط و آخر ماه با زن مجامعت نكنيد كه كودكتان ديوانه به دنيا ميآيند يا وسط كار صحبت نكنيد چراكه بچه لال ميشود و به عورت زن نگاه نكنيد كه كودك نابينا ميشود يا چشمان ضعيفي خواهد داشت. يا در حالت خستگي نزديكي نكنيد كه كودك ضعيف به

ص: 60

دنيا ميآيد و بسياري از مستحبات و مكروهات ديگر. حال اگر شخصي مراعات نكند و مقيد به دين نباشد توابع آن را هم بايد بپذيرد، پس نمي توان خدا را مقصر دانست.

اما ﴿لا اكراه في الدين﴾(1) به اين معني نيست كه كسي مجبور به پذيرش دين نيست، بلكه بدين معني است كه دين، امر قلبي است و امر قلبي قابل اكراه نيست، كسي مجبور به پذيرش دين نيست، بلكه هنگام بلوغ اگر شهادتين را بر زبان جاري نكردي و گفتي من ميخواهم مسيحي باشم مرتد نيستي و اعدام نميشوي. علت اعدام كردن اين است كه مرتد شدن نوعي كودتا عليه دين است و در همه اديان هم مرتد را اعدام ميكردند، ولي حالا چون قدرت ندارند قادر به انجام آن نيستند و الا در قرون وسطي اين كار انجام ميشد، مثلا گاليله كه با يكي از


1- سورة بقره، آيۀ 256.

ص: 61

اعتقادات كليسا مخالفت كرد به اعدام محكوم شد.

اما اگر كسي عهده دار كاري شد بايد قوانين و مقررات آن را هم بپذيرد، مثل ورود به دانشگاه يا مدرسه علاوه بر آن، مجيد! بگو ببينم چرا وقتي پسر رئيس جمهور يا فلان عالم را مي بيني احترام زيادي ميگذاري ولي به بچه داخل كوچه نه؟! بعضي افراد سر سفره پدر و مادر نشسته اند؛ مثلاً اگر پدر و مادر داراي موقعيت اجتماعي باشند به بچه اش احترام مي گذارند و اگر نباشند نه و انسان بايد خود تلاش كند تا به جايي كه مي خواهد برسد.

به علت گرسنگي زياد ساعت 11 سفره را انداختيم. بعد از خوردن غذا و چرتي كوتاه، همگي به سوي مسجد رهسپار شديم، زيرا احمد در هر فرصتي خود را ميهمان خانه خدا مي كرد تا از آن بهره مخصوص ببرد. چون هر كس به خانه اي زياد رفت و آمد كند كم كم جزء مقربين ميشود.

ص: 62

بعد از نماز همگي به دريا رفتيم. البته احمد هميشه نيم ساعت قبل از اذان ظهر به خواب قيلوله ميرفت. چون خواب قبل از اذان ظهر مستحب است و در روايات داريم كه به انسان نيرو و نشاط مي دهد. همچنان كه خواب شب را سه قسم كرده اند: از غروب تا نيمه شب كه هر يك ساعت، سه ساعت به انسان نيرو ميدهد، از نيمه شب تا اذان صبح هر يك ساعت يك ساعت، ولي از اذان صبح تا طلوع آفتاب هر يك ساعت سه ساعت از انسان نيرو ميگيرد. همچنين روبه قبله، به پهلو خوابيدن و ذكر خدا گفتن مستحب است. در مقابل با شكم پر و به سينه خوابيدن مكروه و عادتي است كه دست برداشتن از آن عزمي جدي ميخواهد.

كنار دريا هر كس مشغول كاري شد. گاه صدف جمع ميكرديم و گاه شن بازي، اندكي شنا ميكرديم و مقداري پياده روي. بعد از چند ساعت همگي جمع شديم و وسايل را جمع كرده، به راه افتاديم.

ص: 63

شهر زيباي محمودآباد را پشت سر گذاشتيم تا به ساري رسيديم. من غمناك و ناراحت بودم. در فكر فرو رفته، چيزي نميگفتم. چون به ياد خاطره چند سال قبل ساحل محمودآباد افتادم كه عده اي تجمع كرده بودند و چيزي را از آب بيرون ميكشيدند، جسد مردي 27 يا 28 ساله بود- كه چهار روز قبل، جلو چشم زن و بچه اش در دريا غرق شده و حدود 40 كيلومتر پايين تر پيدا شده بود. سر و بدنش بسيار باد كرده بود، به طوري كه چشم هايش اصلا پيدا نبود، عمويش فرياد مي كشيد كه بلندش كنيد تا به پزشك قانوني ببريم ولي كسي جرات نزديك شدن به او را نداشت. آن هم كسي كه قبل از مردن در آغوشش ميكشيدند و با هر مناسبتي مي بوسيدند، اما حال گرفتار بلايي شده بود كه همه از او گريزان بودند. ما دست و پايش را گرفتيم و به پزشك قانوني برديم پزشك گفت: يك نفر بيايد كمك كند تا حركتش بدهيم و چون كسي نيامد من مجبور شدم و

ص: 64

رفتم. در آنجا دكتر چند تيغ به بدن او زد خون همراه با حباب از بدنش خارج شد. البته من شنيده ام كه جراحت زدن به مرده ديه دارد همان گونه كه در مورد زنده ها اينگونه است.

بعد از لحظاتي دكتر اجازه ترخيص داد و من هم آنجا را ترك كردم و به سوي ساري رهسپار شده بودم. بعد از آن كه چند متري راه پيمودم، از ماشين پياده شدم و از يكي از نزديكان او پرسيدم ميت چگونه آدميبود؟ او با ناراحتي جواب داد: از همه جهات انسان خوبي بود فقط احترام پدرش را نگه نميداشت حتي يك بار نيز به روي او دست بلند كرده بود و اين دستِ خودش نبود ناراحت كه ميشد ديگر چيزي نمي فهميد.

در روايات داريم كه سخت ترين نوع مردن، غرق شدن است به خاطر همين خداوند از تمام گناهان او مي گذرد و اين عاقبت شايد به خاطر بي حرمتي باشد كه به پدرش كرده بود و چون انسان خوبي بوده خداوند ميخواست او

ص: 65

را پاك و تطهير شده به نزد خويش بخواند. همه اين ها اثر وضعي گناه است.

اما مديون بودن را بايد حتماً جبران كرد. و بعد از مرگ، ورثه بايد قبل از تقسيم ارث از اموالي كه باقي گذاشته ديون ميّت را بپردازند، مثل كتك زدن ديگران كه حتي اگر سبب سرخ شدن شود ديه دارد.

در اين لحظات ساري، بهشهر و ديگر مكانها برايم لطفي نداشت. صحنه اي دلخراش كه دل هر انساني را به درد مي آورد و من تك تك لحظات آن روز را به خاطر مي آوردم و در فكر فرو مي رفتم.

ساعت ها يكي پس از ديگري مي گذشت و مسافت ها طي مي شد تا آن كه به بندر گز رسيديم، در آنجا جايي را براي خوابيدن پيدا نكرديم و به ناچار به بندر تركمن رفتيم، ساحلي تميز و زيبا با سكو هايي بلند دركنار دريا. دريايي مواج كه مي كوبيد و مي كوبيد تا شايد دل سنگي صخرهها را نرم كند، ولي هيهات.

ص: 66

شب جمعه بود. احمد در گوشه اي دعاي كميل را به آرامي زير لب زمزمه مي كرد و با خداي خويش به صفا مشغول بود. مردي پيش آمد و گفت: اگر شيعه هستيد احتياط كنيد چون اكثر قريب به اتفاق منطقه سني هستند، دعوايي كه هزار و چهارصد سال است به جان مسلمانان چنگ انداخته و شيطان بر چهره هايشان ريشخند مي زند و بر حيله هاي خويش برخود مي بالد كه منم آن نيرنگ بازي كه توطئه بر جان آدم ها كردم و كردم آن چه را كردم.

تو گويي حكم حليت خون شيعه تا ابد پا برجاست و گروهي به عشق گرفتن بنچاق بهشت مشتاق كشتنند.

مصيبتي كه پيامبر و اهل بيت قرن ها برآن ناليدند. تعصبي كه پرده بر ديدگان انداخته و گوش ها را از شنيدن بازداشته و چشم ها را كور كرده است. دلي كه سخت گشت كي توان ديدن زلالي احكام را دارد و رواني آن را درك ميكند. چه جانها كه در اين راه زير خاك گشته و چه افرادي كه به كام مرگ كشيده شده اند.

ص: 67

تا خويشتن را خواهان نسازي و سر به زير نياري و غرور را زير پا له نكني و تن را به دست استاد نسپاري كي مي توان بياموزي و صاحب فن شوي. شرط اول طالب حق، آن است كه از سنت ها و عقايد و عصبيت دست شويد و خود را خالي الذهن گرداند و با چشمي بينا خود را به خدا بسپارد و لبان را برروي هم گذاشته، فقط شنوا باشد و با بصيرتي كه خدا در نهاد او قرار داده بشنود و تفكر كند نه آن كه بگويد و چشم و گوش را بسته، عناد ورزد كه اگر اينگونه نباشي حق معلوم است و راه پيدا. شيعه و سني و يهودي و مسيحي تفاوتي ندارد. صاحب مذهب حقه هم كه باشي و طبق سنت نياكان دين را پذيرفته باشي و برآن پاي فشاري هيچ ارزشي ندارد. لذتي كه يك گوهرشناس از دُر و مرواريد مي برد هرگز يك دلال نمي برد كه تو مو مي بيني و من پيچش مو. به همين دليل است كه خواجه نصيرالدين طوسي مي فرمايد:« كجايند بچههاي پادشاهان كه درك كنند لذتي

ص: 68

راكه من از اين كشف مي برم» انساني كه از روي بصيرت راه يابد چنان وجد مييابد و دوان دوان ميرود كه وصفش راهرگز يك نابيناي در راه نمي فهمد.

كنار ساحل شلوغ بود و همه در كنار هم نشسته بودند و خستگي يك هفته كار را از تن بيرون مي كردند. ما هم به گوشه چادر خزيديم و خوابيديم. صبح فردا از چادركه بيرون آمديم، جز عده اي انگشت شمار كسي نبود. در شهر مقداري آذوقه خريديم و به راه افتاديم.

ديگر، باغات و مزارع برايمان لطفي نداشت. از شهر ساري به اين طرف، از سبزي كوه و دشت كاسته ميشد. از اين جا به بعد بيابان لكههايش را پهن ميكرد و كوه و دشت ناله وا اسفا سر ميدادند. روستاها يكي پس از ديگري طي ميشد. تا اينكه در شهر قوچان سه اتفاق حال همه را گرفت. سر چهار راه پليس به ما اشاره كرد كه برو. علي گفت: جناب چراغ قرمز است. آن افسر با صداي بلند گفت: گفتم برو بعد از حركت، صداي سوت،

ص: 69

ما را به ايستادن وا دار كرد آن جناب جلو آمد، و با گرفتن و تطبيق مدارك فرمود: چرا رفتي چراغ كه قرمز بود. علي گفت: شما خودت با دعوا گفتي برو و هر كجا كه پليس باشد و تابلو، پليس بر تابلو مقدم است. آقاي پليس مهربانانه و با لبخند گفت: نه من كه دعوا نكردم حال شما را جريمه ميكنم ان شاءالله دستم خوب باشد و مشتري ما شوي.

بعد از گذشت 3 كيلومتر بچهها تصميم گرفتند برگشته، در پارك شهر ناهار بخورند. كمي جلوتر كنار پليس راه يك بريدگي بود و ما دور زديم كه دوباره صداي سوت پليس گوشمان را نوازش داد. گروهباني جلو آمد و گفت: چرا دور زدي. علي گفت: اين جا نه تابلوي دور زدن ممنوع بود نه خط ممتد. جناب پليس گوشش بدهكار نبود و يك ريز ميگفت:«بايد تابلوي دور زدن آزاد نصب بود تا شما مي توانستي دور بزنيد، حالا بايد 24 هزار تومان جريمه شويد.» صداي علي به آسمان

ص: 70

رفت و شروع به داد و بيداد كرد. افسري بيرون آمد و گفت: «توهين به مامور قانون در حين ماموريت؟! ماشين بايد توقيف شود.» علي گفت:«مرجع رسيدگي چه نهادي است من شكايت ميكنم.»

با پا در مياني افسر كشيك چهار هزار تومان جريمه شديم و به راه افتاديم. در پارك قوچان هم ماشيني به ما زد و فرار كرد و ميهمان نوازي را تكيمل كرد. قوچان را با سه خاطره ي تلخ به خدا سپرديم و رفتيم.

غروب آفتاب بود. تصميم گرفتيم شب را در بيابان به صبح برسانيم با خود گفتم بيابان محفل انس عشاقي است كه خود را از تمامي زيور آلات شهر رهانيده و در گوشه اي خزيده و با معشوق خويش به عشق بازي مشغولند تا چشم زهرآگين مردمان بر رابطه پر از مهر آنان تير پرتاب نكند و مجلس را بر هم نزند. انبيا و اوليا همگي شب هنگام راه بيابان را طي كرده و در تاريكي غوطه ور ميشدند و به نور محبوب مزين مي گشتند و در روز هم

ص: 71

با چوپاني خود را از شهر دور مي ساختند. آري خدا لطف خويش را كامل ميكند و شخص را از ميان مردم بيرون ميكشد و به سوي خويش به خلوتگاه ميكشاند. و چوپاني پيامبران به خاطر آن است كه تا آنان نتوانند حيوان را تربيت كنند كي مي توانند حيوان صفتان را رام گردانند كه اكثر مردم چون گوسفنداني هستند كه به دنبال بزرگ خويش راه ميپيمايند و با ديدن گرگ همه چيز را رها كرده، به هر طرف مي دوند. اوليا بايد جمع و جور كردن آنها را بياموزند رهبري كنند و موانع را برداشته، امنيت ايجاد كنند.

هوا كم كم به تاريكي ميگراييد و كارآيي چشم را به حداقل ميرساند. شب، سياهي خويش را بر زمين گسترانيده بود، گويي شلاق بركشيده و برگرده ستارگان ميكوفت تا ذره نوري را كه بر وجودشان انداخته تا راهنمايي براي گم شدگان باشند به تاريكي بكشاند و خود را حاكم مطلق بر زمين گرداند. ابرهاي تيره هم به او

ص: 72

دست ياري داده بودند و اگر نبود بادي كه به مقابله با اين دسيسه برخواسته بود چشم بچشم نميرسيد.

با خود در انديشه بودم و لبخند گوشۀ لبانم را آرايش ميداد و در ذهن خويش خطاب به ظلمت گفتم: چه بسيار در اين قرنها كه در اين فكر بودي و دسيسه كردي، ولي آخر كار با آمدن خورشيد، بساط خويش را جمع كردي و به گوشه اي خزيدي.

ميدانم كه باز فردا به درآيي و تلاش ميكني و تمام قوا در بازو جمع كني و لشكري به هم آري و مي تازي و فرياد بر مي آوري و آخر، سر تسليم فرو خواهي آورد، همچو حكامي كه قرنها آمدند و رفتند؛ قوا برگرفتند و تاختند و نواختند و در انديشه بقاء هميشگي روزگار گذراندند، اما بعد از اندكي از اوج به زير افتادند و رفتند كه رفتند.

و تو اي خورشيد دلها كي ميآيي كه ظلمت را ريشه كن كني و دل ها را آرام سازي كه نه ظلمي برجاي

ص: 73

ماند كه قد علم كرده، برگرده بشريت سواري گيرد و نه ظالمي كه در انديشه خام باشد.

به اطراف كه مي نگريستم، بيابان همۀ زيبايي خويش را بر كف اخلاص گرفته و بر بينندگان خويش تقديم ميكرد. نسيمي خوش مي وزيد و تن خويش را بر گل هاي وحشي ميماليد و معطر شده خود را در شامه انسان جاي ميداد تا از هر نظر از ميهمانان خويش پذيرايي كرده باشد. جير جيرك ها به آواز آمده بودند و در گوش انسان ترانههاي عاشقانه مي خواندند و اشعار تازه ميسرودند و روح و روان همگان را با لطيفه هاي خويش آرامش ميدادند.

در اين افكار بودم كه ناگاه باران بهاري شروع به بارش كرد و با صداي شرشر خويش ميگفت: كجايند تشنگان زمين كه من آمدم. بيايد و سيراب شويد كه من وجود خويش را به حراج گذاشته ام. اي كساني كه منتظر زمان اجابت دعاييد بياييد كه خداوند فرمود: در زير باران

ص: 74

دعا مستجاب ميشود. همچنين دعاي پدر و مادر در حق فرزند و دعاي انسانهاي پير و دعا در شب جمعه. ولي من چيز ديگرم، من باران رحمت الهي ام، منم كه از اوج، خود را به زير ميكشم و قرباني مي كنم تا شما به حيات خويش ادامه دهيد.

ما با سرعت اثاثيه را جمع و جور كرديم و خود را به داخل ماشين رسانديم. گويا هيچ كس توجهي به سخنانش نداشت. هر كس خميازه كشان غررغرري ميكرد. سرانجام تصميم بر اين شد راننده براند و ما در ماشين به خواب ناز فرو رويم.

سپيده دم كم كم شهر مشهد از دور نمايان ميگشت و دل ها را راهي بارگاه ملكوتي امام رضا ميكرد. جايگاهي مقدس كه محل نزول فرشتگان است و ملائك بال هاي خويش را زير پاي زائران حضرت پهن كرده بودند و از دور به انسان خوش آمد مي گفتند. به آسمان كه نگاه ميكردي تا چشم كار ميكرد نور بود و نور بود و نور.

ص: 75

علي كناري توقف كرد و همه پياده شديم و از دور سلامي خدمت آقا كرديم و اذن دخول گرفتيم و سپس راه افتاديم. هر كس به وصفي از معشوق خود ياد مي كرد و جام را در پياله اي ميريخت. بغض گلو را فشار ميداد و نفس را ميگرفت.

اي عشق نهفته در دل عاشق و اي روح دميده شده در جان هر مرده، به عشق توست كه قلم در دست گرفته و مي نويسم، ولي چه گويم و چه بنويسم كه قلم تراوش برخواسته از مغز ضعيفم را بر كاغذ ميآورد، تو كجا و دست شكستهام كجا! كي مي توان وصف تو گفتن كه تو در وصف نگنجي! چگونه وصف چهره زيبايت را گويم كه چشمان تو بر جانم آتش زده. ميسوزم و ميگدازم. شرارهاي كه تو بر جان عالم افكندهاي در توان هيچ معشوقي نيست. به عشق تو هر روز آفتاب سر بيرون ميآورد و روز آغاز ميشود و آخر كار آرام ميخوابيد. و همه جا تاريك ميشود. به محبتي كه شما در دل عالم

ص: 76

افكنديد مادر كودكش را در آغوش ميكشد و ميبوسد و هر پرندهاي به آواز ميآيد و مي خواند. لطف شما راكه نديده است اي ضامن آهو! آن گاه كه چشم هايش را بر كفش هايتان گذاشت و بوسه بر قدم هايتان زد و خاك پايتان را سرمه چشمانش كشيد.

اي كاش آن زمان بودم و ميديدمت كه يك نگاه تو آتش چشمانم را خاموش ميكند و بخار بر گرفته از مغز را فرو مينشاند و مرا از افكار شيطاني ميرهاند. وجودم كي توان درك مقام و منزلت شما را دارد و وصف شما گويد تو بالاتر ازآني كه در وصف درآيي و جز خدايي هر چه بگويم آني. شكر خدا را كه توان آمدن داد و وسيله آن را برايم فراهم ساخت و مرا لايق نمود، وگرنه من بي كفايت تر از آنم كه سعادت ديدار يابم و در كنارت بخرامم و درد جان بكاهم. اي محبوبي كه نور در زير عرش هستي خدا به يمن وجود شما بر عالم نظر كرد و آن را به وجود آورد. و من بر اين اعمالي كه انجام دادهام

ص: 77

چه گويم! تنها ميدانم كه بي نهايت زير صفر هم نيستم و اگر شما نبوديد و نظر نميكرديد چه اميدي به ادامه حيات بود و من چه داشتم.

قدري كه ميانديشم به اين ميرسم كه خدا آن قدر شما را دوست دارد كه هر گنه كاري، هر چند هم شبيه من باشد، وقتي به نزديك بارگاه ملكوتي شما ميرسد خدا تمام گناهان او را ميآمرزد و او را به نور خويش مزين ميكند، تا مبادا از چركي گناهانشان رنجش خاطري در وجودتان پيدا شود و كوچكترين ناراحتي برايتان فراهم شود كه تو عزيزي و شريف و باعث خلقت هر موجود.

اگر شما نبوديد چه كسي لياقت به وجود آمدن داشت، پس ما به وجودتان در حياتيم. خدايا من كه نميشناسم پس خودم را به دست تو ميسپارم و اميدياري دارم. از آقايم بخواه تا نگاهي به من بي چاره بيندازد كه او همه هستي اش را به يك فرمان تو داد. چه گويم! واي چه

ص: 78

گويم! چگونه تو را بخوانم و با چه واژهايي صدا بزنم كه هر چه گويم تو بالاتر از آني و هر چه خوبي است، آني. صداي لرزانم را به نظاره بنشين و محبت برخواسته از قلبم را بپذيركه تو در پذيرش گناهكاران بهتريني.

اشك هاي لبريز از چانهام را به كوچه پس كوچههايت نثارمي كنم و بر خاك آن عشق ميورزم. چرا كه اين خاك بر گام هاي زائرينت لحظه به لحظه بو سه مي زند كه اين خود سعادتي است كه خدا براي انسان خواسته تا خود را زير پاي عشاق حضرت اندازد.

محبت بر خواسته از كرمت را چگونه تلافي كنم كه تو صاحب همه چيزي. پس اي كفش ها به در آييد كه اين جا بهترين سرزمينهاست. و تو اي دوست مي داني كه ﴿انك بالواد المقدس طوي﴾(1) اي سوز دل به خروش آي كه اين جا وادي جنون است. و اي غم ها دست به هم


1- سورة طه، آيۀ 12.

ص: 79

آريد كه پاك ترين انسانها به دست پست فرومايگان جگر سوز گشته. و اي دل ها نالۀ حزن سر دهيد كه اين امام غريب است كه در ميان ياران تك و تنها مانده و اي گوش ها بشنويد نالۀ وا غربتاي برخواسته از ضريح را. و تو اگر خوب بنگري جز انگشت شمار در ميان ميليون ها زائر چند عاشق حقيقي نمي يابي كه همگان به خاطر تفريح و تجارت بدين جاگرد آمده اند.

نازم آن كرمت را كه مي پذيري هر آن كه را مي آيد و مي شنوي هر چه را كه مي خواند. سر از كوي تو بر ندارم كه منزلگاه من اين جاست. خوشا به حالت اي كفش ها كه با پاي برهنه به سوي آقا مي رويد! و خوشا به سعادتت اي دوست كه خوانده شده اي و مي آيي. و چه زيباست آن كه مي شناسد و رهسپار مي شود و قبل از حركت زاد و توشه اي از شناخت را به دوش مي اندازد و هديه اي از محبت را پيش كش مي كند.

خوشا به حال نسيم كه هر روز در و ديوارت را

ص: 80

نوازش مي كند. خوشا به حال چراغ هاي آويزان شده بر صحن و سرايت كه هردم فرش زير پاي زائرانت را بوسه مي زنند! خوشا به حال پرندگان صحن و سرايت كه به عشق تو به رقص آمده اند! خوشا پرچم هاي بر افراشته در جاي جاي حرمت كه با نسيم محبت تو به حركت آيند! خوشا سقف هاي نشسته بر ديوارهايت كه سايباني است بر سر زائرانت!.

شاد باش اي دل كه من در كنار يارم و خندان باش كه وصال نزديك است و راه كوتاه و نازكن بر همه عالم كه مراد اين جاست. كجاست پيراهن تا دوباره چاكش كنم از زور شعف كه من از شوق حضورت به در و ديوار زنم. وتو را اي حوري خوب رو گردن زنم كه با حضور محبوب جاي تو اينجا نيست .

دست از طلب ندارم تاكام من بر آيد يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد.

كيست كه به دنبال بهشت رود تا تو اين جايي كه

ص: 81

بهشت هم در حسرت اين وادي است. چرا كه منتهاي آرزوي فرشتگان، صعود است به صحن و سرايت خوشا به ديار باقي شتافتن، وقتي تو مي آيي به خوابم. مي روم و مي روم اما تو هستي هميشه در كنارم و ميشنوي گفتارم و ميبيني رفتارم. و من بي خبر از همه چيز درپي هر رخداد رنگ مي بازم و دل به ناكسان ميسپارم كه من نه آنم كه تو وصف كردهاي كه خود ميدانم كيستم و تو به فضل و كرم خويش توصيف ميكني.

خداوندا من چه گويم! اين سوزي است برخواسته از نهادم و آهي است برآمده از شاهرگ هايم. او را چه بخوانم و چگونه وصف مهرباني هاي او را بگويم كه او شاه است و من گدايم.

گرد نشسته بر كفش هاي غلامانت را به عشق ديدارت ميبوسم. پاسخ سلامت را از دور چگونه گويم كه زبان در كام چسبيده و بر دل، قفل سكوت بسته كه من از ميهمان نوازيت حيرانم.

ص: 82

سلام برتو اي بهتر از جانم واي گواراتر از چشمۀ وجودم. دست من گير كه سرد است جسم بيمارم، ميسوزم و ميگدازم كه تويي درمان دردهايم. دل به دست تو دادم و دست در دست كه من از عشق تو آشوب ها به دل زدهام.

گنبد و بارگاه حضرت چون نگيني درخشان از دور خود نمايي ميكرد وجانهاي به لب آمده را مژده وصل ميداد، تمام راه يك طرف و انتظار پشت ماشينهاي به خط ايستاده در ترافيك يك طرف. تو گويي آرزوي همه اين بود كه هر چه زودتر راهي باز شود تا به وصال برسند.

كوچه پس كوچهها را طي نموديم و اتاقي را براي اقامت انتخاب كرديم.

احمد گفت: بچهها بيايد غسل زيارت كنيم و بعد به صف زائرين بپيونديم.

مجيدگفت: علت غسل كردن چيست، زائر، زائر است

ص: 83

چه فرقي براي حضرت دارد كه غسل كنيم يا نه؟

گفتم: هر روز بدن خويش را با غباري از گناه ميپوشانيم و گويي كه حجاب ها ضخيم تر گشته و اگر خداوند چشم با طنمان را باز كند و ببينيم با خويش چه كرده ايم و چه مي خوريم از شدت نفرت جان تهي كرده، ميميريم و اين خود نعمتي است كه خدا بر چهرههايمان پرده كشيده است. غسل پاك شدن از پليدي هاست و امام چون چشم باطن دارد از او شرم كرده، با توبه گناهان را پاك ميكنيم و با غسل، خود را تطهير و خوشبو ميسازيم تا روح، پاك و با صفا باشد. البته زيارت امام حسين غسل نمي خواهد چون خدا دوست دارد با حالت خاك آلود و مصيبت زده وارد شويم.

ابتدا سر وگردن را ميشوييم. شايد به اين علت است كه هر چه خوبي و بدي از انسان سر مي زند خاطر افكار اوست و سر، رهبري بدن را به عهده دارد و افكار مغز برگرفته از اوست. سپس طرف راست بدن را ميشوييم

ص: 84

چون اعمال انسان بيش تر به اين وسيله انجام ميشود.

آخر كار طرف چپ را و در حين عمل دعاي توبه را مي خواينم كه «اللّهم اجعلني من التوابين و جعلني من المتطهرين»(1) تاعمل تكميل شود. و بعد از غسل هم لباس هاي تميز ميپوشيم. تا از حيث ظاهري و باطني لايق ورود به آستان حضرت دوست شويم.

مجيد گفت: چند وقت است كه پرسشي ذهن مرا به خود مشغول كرده و آن اين است كه معمولاً ائمه به وسيله سم شهيد شدهاند و يا مثل امام حسين كه خود ميداند در اين راه كشته ميشود، پس چرا با دست خود، خويشتن را به كشتن دادند، و اصلاً چرا ما بايد براي كشته شدن امام رضا يا امام حسين گريه كنيم در حاليكه مي دانيم آن ها به بهشت رفتهاند، پس به جاي ناراحتي بايد خوش حال باشيم.


1- اصول كافي، ج 3، ص 16 ؛ والتهذيب، ج 1، ص 25.

ص: 85

گفتم: در طول تاريخ، انسان هاي زيادي بوده اند كه به خاطر هدفي والا خودشان را به كشتن داده اند. ما در ميان انسانهاي عادي كساني را ميبينيم كه به خاطر عشق به ديگري به راحتي خود را فدا ميكنند، مثل رزمندگان در جنگ با عراق كه خود را بر روي مينها و يا سيم خاردار مي انداختند تا ديگران عبور كنند. وقتي امام معصوم ميداند كه خداوند مي خواهد او كشته شود تا مردم هوشيار شوند و توطئه دشمنان خنثي شود و اين آگاهي باعث شود دين به نسل هاي آينده منتقل و از نابود شدن آن جلوگيري شود، با ميل و رغبت جام زهر را سر ميكشيدند.

گريه كردن هم هميشه به خاطر وضعيت ميت در آخرت نيست، مثلاً انسان وقتي مادر خويش را از دست ميدهد هميشه گريه به خاطر بهشتي يا جهنمي شدن او نيست، بلكه اكثرگريهها به خاطر خودمان است كه از محبت مادري دلسوز محروم ماندهايم و با نبود او ديگر

ص: 86

درون خانه لطفي ندارد و گويا همه چيز بر سر انسان خراب شده و انسان بي كس و تنها آواره گشته است.

در مورد اهل بيت گريه به خاطر آن است كه ما وجود هاي نازنيني را از دست دادهايم كه پدر امت بودهاند و بهترين انسانها به دست بدترين آن ها كشته شده است خصوصاً در مورد امام حسين كه تك تك لحظات و صحنههاي آن، قلب هر انسان آزادهاي را به درد ميآورد. و ديگر آن كه بايد بدانيم امام حسين خود و خانواده خويش را اينگونه فدا كرد تا به ما بگويد هرگز چشم و گوش بسته، خود را به دست حكام ظالم نسپاريم و زير سلطه آنان در نياييم.

اگر خود را از قيد و بند زمان برهانيم ميبينيم كه امام حسين همين الان در كربلا زير سم اسبان لگد كوب ميشود و كودكان با لباس هاي آتش گرفته به هر سوي ميدوند.

اگر تو را محبت محبوب در قلب است بايد هر شب

ص: 87

و روز ناله و شيون كني، زيرا گريه، افق انديشه را به محبوب نزديك مي كند و تو را بيش از پيش به او پيوند مي دهد.

بعد از اين صحبت ها به راه افتاديم در بين راه احمد زير لب دعا مي خواند و بچه ها همگي سرشان به زير بود و هر كس سعي مي كرد روح خويش را به گونه اي به آقايمان وصل كند. اشك ها جاري بود و قلب در قفس سينه خود را به شدت به در و ديوار ميكوبيد.

نزديك در مطهر نگاهي به اطراف انداختم. انسانهايي را ديدم كه كفش ها را كنده. از دور با حالتي وصف ناشدني مي آمدند كه قلم را ياراي وصف كردن نيست. با شرمندگي سر به زير انداختم و گفتم خو شا به سعادتتان. معشوق با دل آن ها چه كرده كه اين گونه گشته اند. اي مولاي من، گويي لب زائرانت بر جامي از مي ناب بوسه مي زند كه به آنان ارزاني داشته اي و هر كس كه از آن جام ننوشد از قافله عشاق جا مي ماند.

ص: 88

بالاخره دل به دريا زدم و گفتم آقا ممنونم كه گنه كاراني چون مرا به حضور خواندي و به سوي خويش كشاندي. باذن الله و اذن رسوله و اذن خلفائه.

٭ ٭ ٭

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109