بوي سيب : مجموعه اشعار محرم 94

مشخصات كتاب

سرشناسه:موسوي، سيد محمد رضا،1370

عنوان و نام پديدآور:بوي سيب : مجموعه اشعار محرم 94/ سيد محمد رضا موسوي .

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان، 1394.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: شعر - محرم و صفر - اهل بيت (ع)

ص: 1

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

مداحى و مرثيه سرائى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام هنرى مقدس و حرفه اى بس والا و ارزشمند است، زيرا مداح عظمت و شأنى را مى ستايد كه خالق هستى ستوده و مدح نموده است.

نقش مؤثر اين قشر در ترويج و گسترش فرهنگ و سيره اهل بيت (عليهم السلام) و تعميق محبت و معرفت اين الگوهاى بى بديل و آسمان انسانيت و مقابله با تهاجم ويرانگر فرهنگى بر احدى پوشيده نيست، به گمان براى ايفاى نقش اين مهم مداحان اهل بيت (عليهم السلام) بايد در كنار پرداختن به جنبه هاى فنى و حرفه اى امر مداحى با ارتقاء بينش و دانش و تقويت بنيه علمى و معنوى خود از گزند آفات اين مسير دور بمانند.

اين مجموعه شعر توسط سايت حسينه شعر ، نواي عرش ، سايت امام هشتم (ع) و غيره ... گردآوري شده است و در اختيار شما دوستان و علاقمندان قرارگرفته است.

ومن الله التوفيق

سيد محمد رضا موسوي

امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) و محرم

يابن الحسن سراغي از اين بينوا بگير

يابن الحسن سراغي از اين بينوا بگير

برگرد و دست از من بي دست و پا بگير

خيلي وخيم تر شده حال دلم برو

از مادرت براي غلامت دوا بگير

شب ها براي من كه گرفتار بسترم

وقت قنوت نافله دستِ دعا بگير

بگذار در مسير تو قرباني ام كنند

آنگه ز خونِ ريخته ي من حنا بگير

جان خواستم كه خدمت جانان كنم ولي

وقتي نشد براي تو، اصلا بيا بگير

وقتي كه پاي نامه ي من مهر مي كني

چشمان خويش را تو را به خدا بگير

در بين راه چپ شده چرخ تهافي ام

از سيب هاي لك زده ام چند تا بگير

صبح و غروب ذكر لبم مي شود حسين

عكس مرا خودت به صباح و مساء بگير

در آرزوي نيمه ي شعبانم و حرم

پس خود برايم اجازه ي كرببلا بگير

قربان آن سري كه به زينب اشاره كرد

اي خواهرم سراغ من از نيزه ها بگير

روزها را با توسّل كردنم شب مي كُنم

روزها را با توسّل كردنم شب مي كُنم

دارم از اين ناحيه خود را مُقَرّب مي كُنم

خلق تحويلم نمي گيرند ، تحويلم بگير

تو كه تحويلم نمي گيري همش تب مي كُنم

عقل را از بارگاه عشق بيرون كرده ام

خويش را دارم به ديوانه مُلقَّب مي كُنم

گفت كارت چيست ؟ گفتم چند سالي مي شود

كفش هاي گريه كن ها را مرتب مي كُنم

ديشبم از دست رفت و حسرتش را مي خورم

گرچه امشب آمدم ؛ گريه به ديشب مي كُنم

من تمام خلق را يك روز عاشق مي كُنم

من تمام شهر را از تو لبالب مي كُنم

هر سحر از پنج تَن گريه تقاضا كرده ام

هر چه را دادند يكجا خرج زينب مي كُنم

بيا كه تا تو نيايي بهار بي معناست

ص: 2

بيا كه تا تو نيايي بهار بي معناست

خوشي مردم اين روزگار بي معناست

تب فراق تو بيچاره كرده دنيا را

بدون تو به دلي باقرار بي معناست

تحمل غم هجران تو عجب سخت است

به زير تيغ توييم و فرار ، بي معناست

محبت تو نباشد عبوديت هم نيست

و زندگاني شب هاي تار ، بي معناست

ولايت تو به شيعه حيات بخشيده

نَفَس كشيدن با اختيار ، بي معناست

ببين ارادت ما را به سُخره مي گيرند

برايشان سخن از كوي يار ، بي معناست

بيا كه خلق بدانند صاحبي داريم

زنند طعنه كه اين انتظار ، بي معناست

خرابكاي ما را بيا تو جبران كن

و گرنه توبه كنم بيشمار ، بي معناست

تو صبح آمدنت يا علي به لب داري

كه فتح خيبر بي ذوالفقار ، بي معناست

هر آن كه عبد علي نيست منكر حق است

و سجده اش سوي پروردگار ، بي معناست

نجف نگين زمين نه ...!!! كه زينت عرش است

بدون خاك نجف هر ديار ، بي معناست

فَمَن يَّموت يَرَني چشمه ي اميد دل است

علي نيايد اگر احتضار بي معناست

به سينه نيست غمي جز غم حسين ... هرگز

كه حشر جز به عزاي نگار بي معناست

خواستم تا كه بيايم سر بازار نشد

خواستم تا كه بيايم سر بازار نشد

تا مرا هم بنويسند خريدار نشد

خواستم تا كه به پابوسي يوسف برسم

مثل هر خواسته ي قبل هم اين بار نشد

درميان صف زوّار تو سر گردانم

آه آه نوبت اين عبد گنهكار نشد

عاشقان يك به يك از روي تو گل مي چينند

ص: 3

ولي افسوس كه روزي من اين كار نشد

همه ي ترس من اين است بگويند آخر

بخت با منتقم سوخته دل يار نشد

اكر از بخت بدم زير لحد خوابيدم

وگر از قسمت من نوكري يار نشد

بنويسيد روي سنگ مزارم ناكام

بنويسيد كه او زائر دلدار نشد

علّتش چيست چرا از تو جدا افتادم؟

علّتش چيست چرا فرصت ديدار نشد؟

نفس اماره و شيطان و گناه و غفلت

علّت اينهاست اگر يار پديدار نشد

گفته بودم كه به دنبال معاصي نروم

گوش من هيچ بر اين حرف بدهكار نشد

سر اعمال بهم ريخته ام گريانم

هرچه كردم نشوم مايه ي آزار نشد

تا به كي شاهد اين بزم جسارت باشيم

تا به كي صبر، چرا لحظه ي پيكار نشد

قبر حجر بن عدي در دل عشّاق علي است

بخداوند اگر دشمن او خار نشد

مانده ام از چه به هنگام جسارت كردن

سقف و ديوار حرم بر سرش آوار نشد

حكمتي داشته كه مادرتان بي قبر است

خوب شد خون به دل حيدر كرّار نشد

براي آمدنت گرچه چشمِ دنيا هست

براي آمدنت گرچه چشمِ دنيا هست

به خاك پا مگذاري كه ديده ما هست

اگرچه باز گذشت و نيامدي امروز

دوباره وعده به دل مي دهيم فردا هست

شنيده ايم كه هستي تو، ما نمي بينيم

وگرنه ماه جمالت هميشه پيدا هست

براي آنكه به زير قدومت اندازيم

هنوز يك سَرِ ناقابلي به تنها هست

نگو چو قطره اي افتاده ايم از چشمت

دَرون وسعتِ قلب تو تا اَبَد جا هست

براي مرهم زخمش اگرچه فاطمه نيست

ولي هنوز جراهات قلب مولا هست

ص: 4

خدا كند كه ببينيم آن دَمي را كه

مدينه هست و تو هستي و قبر زهرا هست

اگر به رفتنِ تا كربلا مجالي نيست

هميشه كرببلا در ميان دلها هست

يك بار ديگر مستجابم كردي آقا

يك بار ديگر مستجابم كردي آقا

بد بودم اما، انتخابم كردي آقا

در مجلس روضه مرا هم، راه دادي

با لطف خود، نوكر حسابم كردي آقا

اصلا نگفتي كه، برو، برگرد جا نيست

آه، از خجالت، خيسِ آبم كردي آقا

كوهِ گناهم را، تو ناديده گرفتي

با يك دعا، كوه ثوابم كردي آقا

مثل هميشه، آبروداري نمودي

پيش همه، عاليجنابم كردي آقا

از اولش، كارِ تو ذرّه پروري بود

در آخرش هم، آفتابم كردي آقا

بالِ فرشته فرشِ راهِ عرشي ام شد

تا نوكرِ زهرا خطابم كردي آقا

زهرا نوشت و پاي آن را مهر كردي

با اين قباله، كاميابم كردي آقا

يك آه مادر، گفتي و آتش گرفتم

از ميخ گفتي و كبابم كردي آقا

دوباره فصل عزا فصل ماتم است بيا

احسان محسني فر

دوباره فصل عزا فصل ماتم است بيا

زمان مرثيه و نوحه و دم است بيا

بهانه ها همه جور است بهر آمدنت

نثار مقدمت اشك دمادم است، بيا

گريستن به غم جدّ اطهرت حسين غريب

سفارشات نبيّ مكرّم است بيا

بساط وصل مهيّاست تا كه باز آيي

زمان روضه ي ماه محرّم است بيا

به جاي شِكوه فقط بر حسين مي گرئيم

به زخم هاي دلت تا كه مرهم است بيا

ببين كه نذر ظهور تو روضه بگرفتيم

كه روضه از همه حيثي مقدّم است بيا

مباد آنكه ز كوي تو نااُميد روم

كه اين گنه ز گناهان اعظم است بيا

ص: 5

تمام امّت اسلام رو بيداري است

زمينه هاي ظهورت فراهم است بيا

چه خوب سينه زن و گريه كُن همه جمعند

در اين ميان گل روي شما كم است بيا

خدا كند دگر آيي به انتقام حسين

كه اين دعاي شب و روز فاطمه ست بيا

از ماه سراغ تو گرفتم كه كجايي

محمود كريمى

از ماه سراغ تو گرفتم كه كجايي

چشمش پر اختر شد و گفتا كه سه جايي

يا بين بقيع خاك نشسته به هوايت

يا پشت سر قافله يا كرب و بلايي

چون حضرت سجاد روي ناقه نشسته ست

امشب به مدينه به گمانم كه نيايي

همگام قدمهاي پر از آبله هستي

همپاي يتيمان و رئوس الشهدايي

از لحظه آغاز سفر با غل و زنجير

از كنگره عرش بلند است صدايي

اين ناله زهراست كه مي گويد از آن شب

مادر به فداي تو كه سرگرم خدايي

اموال تو غارت شده ي هر دله دزدي

دور سر تو خنده هر بي سرو پايي

بي حاجت خود آمدم اي يوسف زهرا

من هيچ ، بميرم كه پر از مشغله هايي

من آمدم امشب به عزاي تو بگريم

اي صاحب عزا جان به فداي تو كجايي

هزار شكر كه از خون دل وضويي هست

حسن لطفي

هزار شكر كه از خون دل وضويي هست

لباس مشكي ما هست، آبرويي هست

بيا حسين بگو تا كه ما به سر بزنيم

ميان شاه و گدا، راه گفت و گويي هست

هميشه سنگ غمش را به سينه ام زده ام

خوشم براي شكستن مرا سبويي هست

دوباره چشم شما زخم ميشود، دير است

مرا ببين كه به چشمت هنوز سوئي هست

ص: 6

مرا براي مُحَرم دوباره مُحرِم كن

مُناي كربُ بلا هست و آرزويي هست

مرا بِكُش به همان روضه هاي ناگفته

هميشه پيش شما، روضه ي مگويي هست

گمان كنم كه نرسم به شام عاشورا

فقط براي همين چند شب، گلويي هست

دلم گرفته خدايا در انتظار فرج

غلامرضا سازگار

دلم گرفته خدايا در انتظار فرج

دو ديده ام شده دريا در انتظار فرج

هنوز مي رسد از كوچه هاي شهر حجاز

صداي گريۀ زهرا در انتظار فرج

هنوز در همه عالم ميان دشمن و دوست

علي ست بي كس و تنها در انتظار فرج

هنوز مي رسد از چاه هاي كوفه به گوش

صداي نالۀ مولا در انتظار فرج

هنوز ناله كشد از جگر امام حسن

گشوده دست دعا را در انتظار فرج

هنوز پرچم سرخ حسين منتظر است

گشوده چشم به صحرا در انتظار فرج

هنوز مي رسد آواي دلرباي حسين

ز نوك نيزۀ اعدا در انتظار فرج

هنوز تشنه لبان اشكشان بود جاري

كنار كشتۀ سقا در انتظار فرج

هنوز خون شهيدان كربلا جاري ست

ز چشم زينب كبرا در انتظار فرج

هنوز ناله "ميثم" رسد به گوش كه هست

چو چشم فاطمه، دنيا در انتظار فرج

زخم دل هجران زدگان را تو شفايي

غلامرضا سازگار

زخم دل هجران زدگان را تو شفايي

درد غم بي نسخۀ ما را تو دوايي

عالم همه جا پر شده از تيرگي محض

ما گمشدگانيم و تو مصباح هدايي

مگذار كه با ما همه عالم بستيزند

ما با همه گفتيم كه تو صاحب مايي

سوگند به تنهايي تنهاي مدينه!

تنها تو فقط منتقم خون خدايي

تو وارث بازوي علمدار حسيني

ص: 7

تو پاسخ فرياد تمام شهدايي

با خون دل و اشك روان هر شب جمعه

با مادر خود فاطمه در كرببلايي

اي كاش كه يك لحظه به چشم همه عالم

ز آن گوشۀ شش گوشه به ما رخ بنمايي

ما پيش تو بوديم ولي حيف نبوديم

تو در دل مايي و ندانيم كجايي

گفتم دعايي كنم بهر ظهورت

ديدم تو دعايي تو دعايي تو دعايي

ميثم همه گوش است كه از خويش بگويي

كعبه همه چشم است كه در كعبه درآيي

مثل يك هفته كه اوقاتش تفاوت مي كُند

مثل يك هفته كه اوقاتش تفاوت مي كُند

روزها هم لطف ساعاتش تفاوت مي كُند

زودتر از آفتاب اينجا به پايت آمدم

صبح ها حال مناجاتش تفاوت مي كُند

دست هاي خالي من هفتگي پُر مي شود

صاحبِ اين خانه عاداتش تفاوت مي كُند

كوله باري از خجالت ؛ محضرت آورده ام

عبدِ سرافكنده سوغاتش تفاوت مي كُند

گريه خير محض دارد ، چه ز حاجت ، چه ز هجر

هر دو الماس است و قيراتش تفاوت مي كُند

حرف هايم را به تو با اشك هايم مي زنم

لال، شكلِ عرضِ حاجاتش تفاوت مي كُند

مرده را در بين روضه جان تازه مي دهند

خانه ي آقا كراماتش تفاوت مي كُند

افضل الاعمالِ ما، عشق حسين بن علي ست

گريه كن نوعِ عباداتش تفاوت مي كُند

با اجازه از پسر ، گريانِ داغِ مادريم

اصلا اين مادر مصيباتش تفاوت مي كُند

دم نزن از سوختن ، اما علي فهميد و بس

زخم در با تاول و آتش تفاوت مي كُند

ما را توان رفتن تا كوي يار ... نيست

ما را توان رفتن تا كوي يار ... نيست

وقتي به جز گناه در اين كوله بار ... نيست

ص: 8

حرف از وصال مي زنم اما فراري ام

فكر و خيالِ روز و شبم انتظار ... نيست

قلب سليم ميل معاصي نمي كند

با داغ هجر، شوق گناه سازگار ... نيست

چه آمده به روز دل اهل شهر، كه

يك ذره هم براي فرج غصه دار ... نيست

اشكال كار از اثر لقمه هاي ماست

با لقمه ي حرام دلي كه دچار ... نيست

آخر گناه حال بُكاي مرا گرفت

يك مدت است ابر دو چشمم به بار ... نيست

ديگر بس است مستيِ بعد از گناه ها

خون كردن دلش به خدا افتخار ... نيست

كار زيارت همه جز من درست شد

اين بار هم لياقت طوف نگار ... نيست

خيري نديد هر كه نشد نوكر حسين

خيري نديد هر كه دلش بي قرار ... نيست

من روضه آمده ام ، كه ندارد كم از حرم ...

عشق تو را گرفته ام از شير مادرم ...

ناقابلم و راه من افتاده به كويت

ناقابلم و راه من افتاده به كويت

من سائلم و دست تمنا به سويت

يك جرعه اگر باده ي ديدار بنوشم

من مست شوم تا ابد از طعم سبويت

آشفته تر از حال دل خويش نبينم

آن دم كه ببينم نظر افتاده به رويت

بيچاره منم من كه تو را هيج نديدم

دور است دل و ديدهي آلوده ز رويت

كعبه به طواف قد و بالاي تو شيداست

زمزم همه اندر طلب آب وضويت

فرقي نكند مرگ و حيات نفسي كه

بهره نَبَرد يك نَفَس از نفحهي بويت

دست من و دامان تو اي حج مُسَلّم

اي فلسفهي حق همه اوصاف نكويت

مقصدم از سعيِ صفا كسبِ رضايت

وي عصرِ مِني و عرفه خاطره گويت

ص: 9

به عمو جان تو سوگند شب و روز

چشمان اباالفضل هنوز است به سويت

با جدّ شما عمهي سادات چنين گفت

چون خواهرتان بوسه بزد زير گلويت

خراب كردهام آقا ؛ خودت درستش كن

خراب كردهام آقا ؛ خودت درستش كن

اميد آخر دنيا ؛ خودت درستش كن

نمانده پشت سر من پلي كه برگردم

خراب كردهام آقا ؛ خودت درستش كن

ببين چگونه به هم خورده كار من، ماندم

به حق حضرت زهرا ؛ خودت درستش كن

گرفت دست مرا هر كسي، زمينم زد

شكسته بال و پرم را ؛ خودت درستش كن

سفال توبهي خود را شكسته ام از بس

ترك ترك شده امّا ؛ خودت درستش كن

اگر كه پيش تو در خلوت آبرويم رفت

براي محشر كبري ؛ خودت درستش كن

ثمر نداده درخت الهي العفوم

به پيش صاحب نجوا ؛ خودت درستش كن

شكسته بال و پَر من ، ولي دلم تنگ است

سفر به كرب و بلا را ؛ خودت درستش كن

اي اميد نا اميدانِ سراي روزگار

اي اميد نا اميدانِ سراي روزگار

ساحلي امن است آغوشت براي روزگار

در ميان آشنايان هم غريب افتاده اي !

غايبي و در نميآيد صداي روزگار

هستي اما چشمهاي ما نميبيند تو را

نيستي، هستي ولي در جاي جاي روزگار

ما به جاي اينكه خود را خرج عشقِ تو كنيم

قطره قطره آب گرديديم پاي روزگار

هر چه سمتش ميرويم اوضاعِ ما بد ميشود

خوب روشن شد براي ما وفاي روزگار

تا نَفَس تازه كنيم آغوش خود را باز كن

چون نميسازد به ما آب و هواي روزگار

دردهاي دوستانت را به جانت ميخري

ص: 10

تا نبارد لحظهاي بر ما بلاي روزگار

لطف كن يكبار هم وقتي به ما بدها بده

اي رفيق لحظههاي خوبهاي روزگار

مشكل ما دوري از تو دوري از كربوبلاست

چاره اي اي حضرت مشكل گشاي روزگار

هر چند غرق مشكليم امّا بزودي

هر چند غرق مشكليم امّا بزودي

ميآيد آن حلّال مشكلها بزودي

پيداست پشت ابر غيبت روي خورشيد

پس ميشود روشن دو چشم ما بزودي

در پوست خود هم نميگنجيم از شوق

چون كه به زودي ميرسد آقا بزودي

صبح ظهورش ميرسد از سمت مكه

دنيا گلستان ميشود يكجا بزودي

صوت دل انگيز اذانش پخش گردد

مثل اذان اكبر ليلا بزودي

با اشهد انّ اميرالمومنينَش

خوشحال گردد مادرش زهرا بزودي

با ذكر يازهرا رود سمت مدينه

تا كه بگيرد انتقامش را بزودي

با هيزمي كه يادگاريِ مدينه است

يك كوه آتش ميكُند بر پا بزودي

شهر مدينه پايتخت شيعه گردد

مثل خراسان ميشود آنجا بزودي

گلدسته گنبد ، پنجره فولاد و مرقد

صحن بقيعش ميشود زيبا بزودي

بالاي سقاخانهي آن مينويسند

يا عَمِّيَ العباس ، يا سقا بزودي

از دست زهرا مادرش ميگيرم آخر

برگ برات كربلايم را بزودي

به روي سينهي من اين نوشته زركوب است

به روي سينهي من اين نوشته زركوب است

براي دردِ منِ خسته يك نظر خوب است

هوايِ كلبهام از دوريِ تو كنعاني است

دلم شبيه دلِ بيقرارِ يعقوب است

همين نيامدنت هم مسبب خيريست

كويرِ ديدهام از اين فراق مرطوب است

تويي كه حجت حقي براي خلق زمين

جهان اگر تو نباشي خراب و معيوب است

مگر كه آهِ دل من به محضرت برسد

ص: 11

نميرسد به تو از ما هر آنچه مكتوب است

اگر كه نيمِ نگاهي به لشگرت بُكني

سپاهِ لشگرِ دشمنِ ما در مصاف مغلوب است

ببخش ميشوم از دوريِ تو بيطاقت

برايِ دوريِ تو صبر، كار ايوب است

ميان آتش خانه ، تو را صدا ميزد

كسي كه چشم اميدش امام محبوب است

بساط گريهي ماه محرمم با تو

كه جنس صاحب اين ماه ، جنس مرغوب است

مدينهاي كه ندارد تو را نميخواهم

در آن زمان كه تو باشي ، مدينه مطلوب است

اگر فقير و يتيم و اسير آمدهايم

اگر فقير و يتيم و اسير آمدهايم

به آستانهي نعم الامير آمدهايم

دوباره با سبد دستهاي خاليمان

به شوق آن كرم دستگير آمدهايم

نيامديم بخواهيم زنده بودن را

براي آنكه بگويي بمير آمدهايم

سر قرار تو هستي، هميشه اين مائيم

كه يا نيامده يا اين كه دير آمدهايم

به غير اشك ، كلافي نداشتيم، ببخش

از اين غم است اگر سر به زير آمدهايم

مجيرِمردمِ دنيا براي آمدنت

به گريه نزد خداي مجير آمدهايم

حسين سادهترين راه سمتِ قلبِ شماست

و ما به سوي تو از اين مسير آمدهايم

ز دست تو كرم عالمين ميخواهيم

نصيب كرب و بلاي حسين ميخواهيم

از فراقت چشمهايم غرق باران ميشود

از فراقت چشمهايم غرق باران ميشود

عاشق هجران كشيده زود گريان ميشود

درد غفلت يك طرف درد جدايي يك طرف

مشكلاتم يك به يك دارد فراوان ميشود

از خودم ناراضيام از بس كه دنيايي شدم

دل اگر شد جايِ غير از يار، ويران ميشود

داروي اين درد بيدرمان فقط در دست توست

دردِ من با بوسه بر پاي تو درمان ميشود

ص: 12

يابن زهرا چارهاي كن مرگ دارد ميرسد

آفتابِ رويِ تو پس كِي نمايان ميشود؟

خوش به حال نوكري كه پاك و بي آلايش است

اين چنين شخصي در آغوش تو مهمان ميشود

هر كه از فعل حرام و شبهه دوري ميكند

مور هم باشد اگر، روزي سليمان ميشود

سر بلند از امتحان انتظار آيد برون

عاشقي كه همت وصلش دو چندان ميشود

كوري چشم حسوداني كه طعنه ميزنند

عاقبت ميآيي و دنيا گلستان ميشود

جزء بَكّّائين شدي با گريه بر جدّت حسين

اشك ميريزي و قلبت بيت الاحزان ميشود

هر كسي كه منكر گريه براي جَدّ توست

شك ندارم تغذيه از دست شيطان ميشود

تا نفس در سينهام باقيست گريه ميكنم

گريهام خرج غم شاه شهيدان ميشود

نيستي و بر لبم انگيزه ي لبخند نيست

نيستي و بر لبم انگيزه ي لبخند نيست

جز به دامان غمت دستم به جايي بند نيست

طالعم با غم گره خورده ؛ گره را باز كن

حتم دارم كه دلت راضي به اين پيوند نيست

روز مرگم با روزي كه بفهمم قلب تو

ذره اي از اين مَنِ پُر مُدّعا خُرسند نيست

خوب مي دانم وبال گردنت هستم ؛ ببخش

بهترين باباي دنياي حقش اين فرزند نيست

من به حق عمه ات سوگند خوردم ، پس بيا

خوب مي دانم كه بالاتر از اين سوگند نيست

اي كه عمامهي عزّت به روي سر داري

اي كه عمامهي عزّت به روي سر داري

خُلق و خوي نبوي ، صولتِ حيدر داري

عصمتت فاطمي و غيرت تو عباسي

آنچه خوبان همه دارند تو بهتر داري

كاش چشمم به رويِ ماه تو روشن ميشد

ص: 13

مثل اجدادِ خودت جلوهي محشر داري

اين همه سال گذشته خبري از تو نشد

غربتي مثل علي ؛ ساقي كوثر داري

جادهي وصل تو را طي بنمايم روزي

بارها را اگر از شانهي من برداري

باطناً خيمه نشيني و كسي يارِ تو نيست

ظاهراً دور و بَرَت اين همه لشكر داري

چند تا يار فداكار و ولايي مثلِ

ميثم و مالك و عمار و ابوذر داري

ما فقط مدعي و اهل تظاهر هستيم

بديِ كار همينجاست كه باور داري

روسياهم بپذيرم كه غلامت باشم

خواهشاً فكر كن اين بار كه قنبر داري

بيشتر از همه محتاج دعايت هستم

در سحرگاه كه دستي به دعا برداري

در قنوت سحر خويش به يادم هستي

مهربان ، ارثيه از حضرت مادر داري

نفسم تنگ شده عطر حرم ميخواهم

اي كه در خال لبت سيب معطر داري

بين صف منتظرم تا كه مرا هم ببري

نجف و كرب و بلا ، هر چه مُقَدر داري

بهترين ذكر شب و روز حسين است حسين

به خدا نام جگر سوز حسين است حسين

دلم به شوقِ هوايِ تو پَر نمي گيرد

دلم به شوقِ هوايِ تو پَر نمي گيرد

براي آمدنِ تو خبر نمي گيرد

كسي كه بهر تو از خوابِ خوش، گذشت نكرد

سراغِ تو ز نسيمِ سحر نمي گيرد

سوال من ز شما، نه، كه از خودم اين است

رفاقتِ من و تو از چه سر نمي گيرد

شبيه تان نشدم بس كه معصيت كارم

مرامِ من ز مرامت اثر نمي گيرد

غروبِ جمعه ي من مثلِ عاشقانت نيست

دلم براي تو اي منتظَر نمي گيرد

اگر چه نوكرِ بي فايده ام مرا مفروش

ص: 14

كسي براي خودش، دردسر نمي گيرد

فقط به گريه ي كرببلاست اميدم

شرارِ شعله ، كه در چوبِ تر نمي گيرد

مرا تو با همه جرم و خطا پذيرفتي

فقط به خاطرِ كرببلا پذيرفتي

خدا كند كه در و تخته اي به هم بخورد

خدا كند كه در و تخته اي به هم بخورد

و يا جرقه ي عشق تو بر سرم بخورد

تويي كه در همه دنيا زبانزدي آقا

غروب جمعه شد اما نيامدي آقا

من انتظار تو را مي كشم بيا برگرد

شكسته وزن كلامم توروخدا برگرد

غروب جمعه شده بازهم دلم تنگ است

كبوترم كه بدون تو سهم من سنگ است

چقدر شكوه كنندت زبان قاصرها

چقدر بي تو بخوانند شعر ... شاعرها

به روي قلب من آقاست زخم كاريتان

خودت بگو چه بگويم برات آقاجان

روا بود كه گريبان ز هجر پاره كنم

دلم هواي تو كرده بگو چه چاره كنم

بيا كه بي تو جهان فقر مطلق است انگار

بيا كه كفر - بدون تو بر حق است انگار

بيا كه رونق بازارها شكستني است

در اين زمانه كه شيطان برادر تَني است

نگار من به فداي تَفَقُّدت آقا

دلت گرفته براي دل خودت آقا!

چقدر بي تو بخوانم متي ترانا را

ببين كه تا به كجاها كِشيده اي ما را

نگو نشستن با تو به من نمي آيد

به من بدون تو شاعر شدن نمي آيد

دلم خوش است به فال نگاهتان آقا

دخيل بسته نگاهم به خالتان آقا

چقدر بي تو بگويم نگار آمدني است

قراربخش دل بي قرار آمدني است

قرار مي رود از كف- دلم خبر دارد

ص: 15

قرار آمدني، غمگسار آمدني است

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند

دلم به هجر تو آقا كنار آمدني است

به انتقام شهيدان عصر عاشورا

سفير فاطمه با ذوالفقار آمدني است

چقدر مانده به روزي كه سرنوشت من است؟

اگر كنار تو باشم يقين بهشت من است

در اين سياهي و ظلمت ميان اين شب تار

قدم قدم به حضور تو مي رسم انگار

نگو نشستن با تو به من نمي آيد

و يا كه كرب بلايي شدن نمي آيد

شميم بوي تو را مي كنم هنوز احساس

تويي كه رفته نگاهت به حضرت عباس

اگر چه اول راهم ، دعا نمي خواهم

اگر چه اول راهم ، دعا نمي خواهم

اگرچه آخرِ دردم ، دوا نمي خواهم

نوشتم اسمِ تو را جاي هر چه حاجت بود

كه جز ظهورِ تو را، از خدا نمي خواهم

شكسته قامتم، از بس شكسته اند مرا

به لطف نامِ تو اما، عصا نمي خواهم

رسيده ام به مسيري كه مي رسد به شما

ولي براي رسيدن نشانه مي خواهم

قنوتِ گريه گرفتم تو گريه كمتر كن

دو چشم پاك تو را پُر بُكا نمي خواهم

قسم به تو كه تمامِ رياض جنت را

بدون روضه ي آل عبا نمي خواهم

حسين گفتنِِ هر بارِ من به نيت توست

در اين حسينيه ها جز تو را نمي خواهم

حرم بهانه ي آمرزش گناهِ من است

فقط براي دلم كربلا نمي خواهم

امام حسين (عليه السلام)

مناجات

يا درفراق كرب و بلا مي كُشي مرا

يا درفراق كرب و بلا مي كُشي مرا

يا با غم امام رضا مي كشي مرا

ص: 16

بالاي سر اگر نكُشي ام بدون شك

پايين پاي خود به خدا مي كشي مرا

پايين پا و روي تل و پيش قتلگاه

دركربلاي خويش سه جا مي كشي مرا

با روضه ي كشيده ي قاسم، اگر نشد؛

با روضه ي حصير و عبا مي كشي مرا

بيمار روضه ات منم اي بهترين طبيب

اما تو در اِزاي شفا مي كشي مرا

حاسين و يا و نون مقطع، به وقت ذكر؛

با اسم خود هجا به هجا مي كشي مرا

دربين اسم هاي خودت آخرش حسين

با اسم سيدالشهدا مي كشي مرا

دائم مرا به روضه ي گودال مي بري

يامي كِشي به روضه و يا مي كُشي مرا

اى كه دل ها همه از داغ غمت غمگين است

اى كه دل ها همه از داغ غمت غمگين است

وى كه از خون تو صحراى بلا رنگين است

نرود ياد لب تشنه ات از خاطره ها

هر كه را مى نگرم از غم تو غمگين است

زان فداكارى و جانبازى مردانه تو

به لب خلق جهان تا به ابد تحسين است

نازم آن همت والا كه تو را بود حسين

كه قيامت سبب رشد و بقاى دين است

جان ز كف دادن و تسليم به ظالم نشدن

آرى آرى به خدا همت عالى اين است

جاودان خاطره نهضت خونين تو شد

چون كه دين زنده از آن خاطره خونين است

جان به قربان تو اى كشته كه خود فرمودى

مرگِ با نام، بِه از، زندگى ننگين است

زان جفايى كه به جان تو روا داشت يزيد

تا ابد ديده تاريخ بر او بدبين است

ص: 17

ميهمان كشتن و آنگاه اسيرى عيال

اين گناهى است كه مستوجب صد نفرين است

هر كه از صدق و صفا دست به دامان تو زد

عزت هر دو جهانش به خدا تأمين است

چه كنم گر نكنم گريه به مظلومى تو

گريه آبى است كه بر آتش دل تسكين است

تا منظم به جهان گردش ليل است و نهار

تا منوّر به فضا مهر و مه و پروين است

بر تو و بر همه ياران شهيد تو درود

كه ز خون شهدا عزّت دين تضمين است

غير نام تو نباشد به زبان «خسرو» را

كه ز نام تو بود گر سخنش شيرين است

من ريزه خور سفره ي احسان حسينم

من ريزه خور سفره ي احسان حسينم

عمري بود اي دوست كه مهمان حسينم

بر كشور قلبم بود او حاكم مطلق

سر تا به قدم بنده فرمان حسينم

شهد غم عشقش ز ازل گشته به كامم

زان رو به ابد بسته ي پيمان حسينم

روزي كه كسي را نبود پشت و پناهي

من گرد صفت دست به دامان حسينم

فردا به لبم خنده بود از كرم او

امروز رهين غم و گريان حسينم

فخرم به جهان بس كه ز الطاف الهي

من نوكر درگاه و ثنا خوان حسينم

به جاي جاي دلم جاي پاي تو است حسين

به جاي جاي دلم جاي پاي تو است حسين

خوشم كه حنجره ام نينواي تو است حسين

هزار چشمه ي اشكم اگر دهند به چشم

خدا گواهست كه وقف عزاي تو است حسين

صفا و مروه و ركن و مقام و كعبه ي من

به كربلات قسم كربلاي تو دست حسين

ص: 18

به هر زمان كه بخوانند نسل ها قرآن

درون حنجره هاشان صداي تو است حسين

به عالمي در دل بسته ام ز روز ازل

مگر به روي تو، اين خانه جان تو است حسين

معماي خون تو را جز خدا نداند كس

به خون تو، كه خدا خونبهاي تو است حسين

اگر چه كعبه بود قبله ام به وقت نماز

دلم به جانب صحن و سراي تو است حسين

بهشت باد به اهل بهشت ارزاني

بهشت من حرم با صفاي تو است حسين

زيارت همه پيغمبران زيارت حق

زيارت سر از تن جداي تو است حسين

تو آن صحيفه ي صد پاري ورق ورقي

كه زخم هاي تنت آيه هاي تو است حسين

به وصف غير تو «ميثم» سخن نخواهد گفت

هر آنچه گفته و گويد ثناي تو است حسين

دل از جهان بريدم و گفتم حسين حسين

دل از جهان بريدم و گفتم حسين حسين

عشقش به جان خريدم و گفتم حسين حسين

دادند چونكه باده ي قالوا بلي مرا

ز آن جرعه اي چشيدم و گفتم حسين حسين

عكس جمال دوست در آيينه ي ضمير

در يك نگاه ديدم و گفتم حسين حسين

چون مرغ پر شكسته ي از آشيان جدا

تا كوي او پريدم و گفتم حسين حسين

مي گفت يا حسين، شب و روز مادرم

من هم از او شنيدم و گفتم حسين حسين

هر جا مجال يافتمي بزم ماتمش

با اشك و آه چيدم و گفتم حسين حسين

برگرد شمع روشن بزم عزاي او

پروانه سان پريدم و گفتم حسين حسين

در نيمه هاي شب به اميد حريم او

ص: 19

آه از جگر كشيدم و گفتم حسين حسين

گاهي زدم به سينه و گاهي به سر زدم

گه پيرهن دريدم و گفتم حسين حسين

دنبال دسته هاي حسيني برهنه پا

در كوچه ها دويدم و گفتم حسين حسين

مهر حسين دار و ندار «مويد» است

دل از جهان بريدم و گفتم حسين حسين

ﮐﻌﺒﻪ ﯾﮏ ﺯﻣﺰﻡ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺍﺭﺩ

ﮐﻌﺒﻪ ﯾﮏ ﺯﻣﺰﻡ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺍﺭﺩ

ﭼﺸﻢ ﻋﺸّﺎﻕ ﺗﻮ ﻧﺎﺯﻡ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺯﻣﺰﻡ ﺩﺍﺭﺩ

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻣﻠﮏ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﺣﺴﯿّﻨﯿﻪ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﻡ ﺷﻮﺭ ﻣﺤﺮّﻡ ﺩﺍﺭﺩ

ﻧﻪ ﻣﺤﺮّﻡ ﻧﻪ ﺻﻔﺮ ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭﮤ ﺳﺎﻝ

ﮐﻌﺒﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﻏﻤﺖ ﺟﺎﻣﮥ ﻣﺎﺗﻢ ﺩﺍﺭﺩ

ﺭﻭﺿﻪ ﺧﻮﺍﻥ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺁﺩﻡ

ﺍﺷﮏ، ﺍﺭﺛﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺫﺭّﯾﮥ ﺁﺩﻡ ﺩﺍﺭﺩ

ﻧﺎﺯﻡ ﺁﻥ ﮐﺸﺘﻪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻫﻤﭽﻮ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺍﺭﺩ

ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﻣﺎﺗﻢ ﺗﻮ ﺑﺴﮑﻪ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﺳﺖ ﺣﺴﯿﻦ

ﺟﺎﯼ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺭﺳﻮﻻ ﻥ ﻣﮑﺮّﻡ ﺩﺍﺭﺩ

ﺟﮕﺮﻡ ﺯﺧﻤﯽ ﺁﻥ ﮐﺸﺘﻪ ﮐﻪ ﺯﺧﻢ ﺑﺪﻧﺶ

ﻫﺮ ﺩﻡ ﺍﺯ ﺯﺧﻢ ﺩﮔﺮ ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﻣﺮﺣﻢ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺗﺶ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻏﻀﺐ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﺪﮤ ﺧﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﯾﻢ ﺩﺍﺭﺩ

ﺭﻭﺯ ﻣﺤﺸﺮ ﻧﻔﺮﻭﺷﺪ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺻﺪ ﺑﺎﻍ ﺑﻬﺸﺖ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﯿﻮﻩ ﺯ ﻧﺨﻞ ﺗﺮ «ﻣﯿﺜﻢ» ﺩﺍﺭﺩ

اي قبله ي عوالم بالا حسين جان

اي قبله ي عوالم بالا حسين جان

اي شعله شعله آتش دلها حسين جان

حا سين و يا و نون خدا يا حسين جان

ماييم و هر نفس نفس ما حسين جان

يك واژه است لذت دنيا حسين جان

هرچه به دل به سينه به سر داشتي عليست

ص: 20

ذكري كه در تمام سحر داشتي عليست

نامي كه در گشودن در داشتي عليست

جانت عليست هرچه پسر داشتي عليست

اي سر به پات رفته به مولا حسين جان

چشم تو گشت و از همه ما را خطاب كرد

لطفش بلند كه كار صواب كرد

هركس كه بندگي تو را انتخاب كرد

او را نگاه مادرت عالي جناب كرد

گفتيم بعد حضرت زهرا حسين جان

آشفته زلفم و تبِ طوفانم آرزوست

كنعانم آرزوست سليمانم آرزوست

يك بار از لب تو حسن جانم آرزوست

با خون رقم زنم كه دو سلطانم آرزوست

امشب بيا بزن رگ ما را حسين جان

مست است آنكه بر درِ ميخانه ايستاد

مرد است آنكه تا تَهِ پيمانه ايستاد

سر نيست آن سري كه روي شانه ايستاد

در پاي عشق تو كه مردانه ايستاد؟

آن كيست غير زينب كبري حسين جان

تو ميرسي و با تو خبر ها يكي يكي

لبخند ميزني به پسرها يكي يكي

افتاده اند پيش تو سرها يكي يكي

با ماه هاشميت قمرها يكي يكي

عباسَ نوكرم شبِ فردا حسين جان

شعرم رسيده است به ابيات آذري

هَر كيم اِلَر مَحضَرِ آقامَ نوكري

زهرا اِلَر خادِمَ عباسَ مادري

زينب ئاري نَقَدَ اَبَلفَضل ياوري

نقش اولدي روي بيرق سقا حسين جان

ما پير ميشويم شبيهِ حبيبِ تو

شبهاي جمعه ايم پُر از بوي سيب تو

امشب سلامِ ما به لبِ بي نسيبِ تو

ما را كه كُشته است صداي غريب تو

جان خواستي به چشم بفرما حسين جان

همه ش براى خودت، آبرو به ما ندهيد

همه ش براى خودت، آبرو به ما ندهيد

غذا زيادتر از جنبه گدا ندهيد

ص: 21

به درد عشق رسيدن دو سوم قرب است

هزار درد كه داديد، پس دوا ندهيد

ميان درد دواى مرا قرار بده

كه زندگى نمي ارزد اگر بلا ندهيد

محل گذاشتى و بى محلى ات كرديم

ازين به بعد بياييد رو به ما ندهيد

به سينه من محتاج دست رد بزنيد

ولى حواله من را به ناكجا ندهيد

نداشتن بركت داشت ضايعش كرديم

ازين به بعد به نااهل فقر را ندهيد

مرا به دردسر انداخت بى خدا بودن

به عبد غير خدا را تو را خدا ندهيد

براى سوخته فرقى نميكند اصلا

كه آخرش بدهيدش جواب يا ندهيد

چو طفل سر به هوا شد، دواش تنبيه است

به منكه سر به هوايم دو شب غذا ندهيد

سگ حرم به زبان آمد و مرا فهماند

نميشود كه بماليم پوزه، جا ندهيد

در اختيار كسى نيست گريه، دست شماست

نميدهند به ما گريه تا شما ندهيد

جهنم است بهشتى كه آتشم نزند

بجان فاطمه از اين بهشتها ندهيد

بيايد نامه ما را نخوانده پاره كنيد

بيايد نامه ما را به مرتضى ندهيد

اگر بناى تو اين است عده اى نروند

ازين به بعد به ما نيز كربلا ندهيد

تاكه روزي گدايان از كريمان ميرسد

تاكه روزي گدايان از كريمان ميرسد

رزق اشك چشمهاي ما فراوان ميرسد

هر كجا كه روضه باشد فقر ريشه كن شده

مطمئنا بر سر هر سفره اي نان ميرسد

فاطمه چشم انتظار يك حسين از سوي ماست

تاكه ميخوانم "حسين "از مادرش "جان "ميرسد

ما هزار و چهارصد سال است پاي پرچميم

قدمت اين نوكري ما به سلمان ميرسد

نه فقط ما اهل سنت نيز مديون تواند

ص: 22

خير بسيار شما برهر مسلمان ميرسد

سرنوشت هركسي از تو جدا شد آتش است

تو ز قلبش ميروي و زود شيطان ميرسد

آبرويم پيش مردم از غلامي شماست

مور اينجا رتبه اش تابه سليمان ميرسد

مشكلاتم گرچه بسيار است اما راحتم

تا تو هستي پابه پاي درد درمان ميرسد

خشكسالي علتش اين است كم ياد توايم

يادتو باشيم كل سال باران ميرسد

كربلاي ما نيابت از علي موسي الرضاست

چون كه دعوتنامه از شاه خراسان ميرسد

پنجره فولاد او دارالبرات كربلاست

لطف اين آقا به ما پيدا و پنهان ميرسد

هرچه كنعان گشت دنبال تنت سودي نداشت

آخرش فهميد عطرت از بيابان ميرسد

سهم زينب از سر بر نيزه ات خون دل است

مزد حمل سر ولي بر نيزه داران ميرسد

هرچه خواهش كرد سر را دوُر از محمل نكرد

اشك چشمانش اثر بر خنده قاتل نكرد

شب جمعه است...هوايت نكنم مي ميرم

شب جمعه است...هوايت نكنم مي ميرم

يادي از صحن و سرايت نكنم مي ميرم

ناله و شكوه حرام است بر عشاق ولي

از فراق تو شكايت نكنم مي ميرم

سجده بر خاك شما سيره ي هر معصومي است

سجده بر تربت پايت نكنم مي ميرم

دوريت درد من و نام تو درمان من است

تا خود صبح صدايت نكنم مي ميرم

به دعا كردن تو نوكر اين خانه شدم

هر سحر، شكرِ دعايت نكنم مي ميرم

"وضع من را به خ____دا روض_ه ي ت____و سامان داد

من اگ____ر گ_____ريه براي___ت نكن____م مي ميرم"

جان ناقابل من كاش فداي تو شود

اگر اين جان به فدايت نكنم... مي ميرم!

شعرهايم همگي درد فراق است... ببخش

ص: 23

صحبت از كرب و بلايت نكنم مي ميرم

كربلا وادي غم هاست حسين بن علي

كربلا وادي غم هاست حسين بن علي

قبله ي هر دل شيداست حسين بن علي

گوشه ي چشم شما معجزه را معنا كرد

قطره با لطف تو درياست حسين بن علي

نوكري كردن ما حكم سيادت دارد

نوكر كوي تو آقاست حسين بن علي

تا خود حشر...به عباس علمدار قسم

پرچم سرخ تو بالاست حسين بن علي

حرم تو نه فقط قبله ي كعبه...بلكه

قبله ي عرش معلاست حسين بن علي

هرشب جمعه كنار بدن بي سر تو

مادرت حضرت زهراست حسين بن علي

روضه خوان ذكر "بُنَيَّ" به لبانش دارد

گريه كن زينب كبراست حسين بن علي

جمعه اي منتقم خون تو بر مي گردد

پسرت فاتح دنياست حسين بن علي

نام تو رمز قيام است،"شهيد بي سر"

روضۀ ما دو كلام است، "غريب مادر"

كاش پايِ دلِ ما هم به نوايي برسد

كاش پايِ دلِ ما هم به نوايي برسد

اربعيني ، حرمي ، كرب و بلايي برسد

آري آقاتر از آني تو كه راهم ندهي

دارم اميد كه از دوست ندايي برسد

خاك پاي همه زوّارِ تو روي چشمم

اين غباري است كه از تازه هوايي برسد

در دل اين همه جمعيّت مشتاق گُمم

مگر الطاف كريمي به گدايي برسد

من هم انگار گُل گمشده دارم آقا

شايد از حنجر بُبريده صدايي برسد

اين همه مرهم پا ، پيشكشِ زوّارت

به يتيم تو نشد مرهم پايي برسد

كاش از كعبه بخوانند مرا كرب و بلا

يا كه از كرب و بلا ، حكم ولايي برسد

ص: 24

همه آماده لبيك به ارباب شويم

كه هنوز از لب خشكيده ندايي برسد

يالثارات ! مهياي قيامي باشيد

كه زمان طلبِ خون خدايي برسد

پاي شش گوشۀ تو عرش الهي است حسين

كِي شود عاشق دلخسته به جايي برسد

روزيِ ما اگر اين فرصت ديدار نشد

كاش از مشهدتان اذن رضايي برسد

نيمه شبهاي بقيع نيز صفايي دارد

كاش بر خاك حسن صحن و سرايي برسد

محشور مي شويم قيامت چو با حسين

محشور مي شويم قيامت چو با حسين

جاي سلام جمله بگوئيم "يا حسين"...

تاريخ زنده از جريان محرّم است

سرچشمۀ بقاست، ز خون خدا حسين...

در قلب سنگ زمزمه تاثير مي كند

كرده جماد را، به غمش مبتلا حسين...

حتي درخت مويه كند در عزاي او

بيچاره كرده اُستُنِ حنّانه را حسين...

امواج بحر و غرّش رعد و نواي ني

اكسير عشق و جاذبۀ كهربا، حسين...

لطف سحر، نشاط محبت، صفاي دل

بوي بهشت و عطر نسيم صبا، حسين

عالم فداي بانوي مظلومه اي كه گفت:

"آيم به خيمه ها، چو بگوئيد يا حسين"...

خنجر، سنان، سه شعبه و شمشير و نيزه ها

با اذن وي مقاتله كردند با حسين...

هر جا زنيد خيمه همانجاست كربلا

واللّهِ نيست، گم شده در كربلا حسين...

مهدي گرفت، دامن مقتل، به روضه گفت:

"گِريم براي داغ تو صبح و مسا، حسين"...

اين مملكت براي حسين است و زينبش

اي عالمي به محضر عشقت فدا، حسين ...

اين مملكت سفينۀ سالار زينب است

ايران چو كشتي است و در آن ناخدا حسين...

غصه و غم , اشك و ماتم را به من دادى حسين

صه و غم , اشك و ماتم را به من دادى حسين

ص: 25

بهترينهاى دو عالم را به من دادى حسين

يازده ماه است كارم را معطل كرده اند

خوب شد ماه محرم را به من دادى حسين

هر زمان دم ميدهم يعنى ز تو دم ميزنم

نيستم عيسا ولى دم را به من دادى حسين

خانه زاد كربلايم خانه ات آباد باد

خانه ام آباد شد غم را به من دادى حسين

پيش ختم الانبيا و پيش ختم الاوصيا

همنشينى دو خاتم را به من دادى حسين

من محرم تا محرم فطرس اين خانه ام

بال من افتاد, بالم را به من دادى حسين

من حسينيه شدم رخت سياهم پرچمم

اى به قربانت كه پرچم را به من دادى حسين

كار با باران ندارم گريه هايم را نگير

بهتر از باران زمزم را به من دادى حسين

ريزه خواران محرم سفره دار عالمند

سفره هاى چند حاتم را به من دادى حسين

من كنار سفره هاى روضه ات آدم شدم

توبه مقبول آدم را به من دادى حسين

عمرى گذشت اما به درد تو نخوردم

عمرى گذشت اما به درد تو نخوردم

شرمنده ام آقا به درد تو نخوردم

تو فكر من بودى وليكن من نبودم

اصلاً به فكر نوكرى كردن نبودم

من دور بودم، تو مرا نزديك كردى

راه مرا از كربلا نزديك كردي

گفتى اگر تو بى پناهى من حسينم

حتى اگر غرق گناهى، من حسينم

گفتى بيا پاك از گناهت مي كنم من

تو رو به چاهى رو به راهت مي كنم من

گفتى بيا مثل تو خيلى خار دارم

حتى براى مثل تو هم كار دارم

آواره ام، آواره را آواره تر كن

ص: 26

بيچاره ام، بيچاره را بيچاره تر كن

آوارگى در اين حسينيه مي ارزد

بيچارگى در اين حسينيه مى ارزد

هر شب اسيرم مي كنى پاى بساطت

دارى تو پيرم مي كنى پاى بساطت

من چاى مي ريزم گناهم را بريزى

يك جا تمام اشتباهم را بريزى

شان نزولت مي كند آخر بلندم

سر را تو دادى جاى آن من سربلندم

وقتى گذر كردند خيلي ها ازين جا

رفتند تا معراج تا بالا ازين جا

اين جا گرفته از خدا عيسى دمش را

اين جا خدا بخشيد آخر آدمش را

من خام بودم غصه و غم پخته ام كرد

اين پخت و پزهاى محرم پخته ام كرد

مي بينم اين جا پنج تا نور مقدس

اين آشپزخانه ست يا طور مقدس

اين جا همان جايي ست كه مولا مي آيد

زينب ميايد، بيشتر زهرا مي آيد

پخت و پز آقاى بى سر را به من داد

در كارهايش كار مادر را به من داد

من عالمى دارم در اين جا با رقيه

هر وقت دستم سوخت گفتم يا رقيه

منت ندارم بر سرت... تو لطف كردى

حالا كه هستم نوكرت تو لطف كردى

يك شب غذاى خواهرت را بار كردم

يك شب غذاى دخترت را بار كردم

بايد كه دست از هر چه غير كربلا شست

ديگ تو را شستم خدا روح مرا شست

خدمت به اين بى رنگ و رو هم رنگ و رو داد

اين كفش ها را جفت كردن آبرو داد

در هر كجا كه نام پيراهن مي آيد

زهرا مي آيد پيش ما حتماً مي آيد

من دست بر سينه دم در مي نشينم

ص: 27

در مجلس فرزند، مادر را ببينم

من مي نشينم كار و بارم پا بگيرد

شايد به من هم چادر زهرا بگيرد

آن چادرى كه عصمت كبرا در آن است

فرداى محشر منجى پيغمبران است

خدمت تجلى ارادت هاى شيعه ست

بالاترين نوع عبادت هاى شيعه ست

ما به ولايت مي رسيم از اين مودت

ما به مودت مي رسيم از راه خدمت

خدمت درِ اين خانه تنها فرصت ماست

گفتند: اينجا پنج روزى نوبت ماست

اين پارچه مشكى -فداى روى ماهش-

دارد سفيدم مي كند رنگ سياهش

از سوخته دل ها نگير آقا غمت را

يك وقت از دستم نگيرى پرچمت را

بگذار يك گوشه به پاى تو بميرم

كنج حسينيه براى تو بميرم

من كه به غير از لطف تو يارى ندارم

من كه به غير از كار تو كارى ندارم

آنقدر بين دسته هايت ايستادم

نذر علىّ اصغر تو آب دادم

اى كاش بين ايستادن ها بميرم

آخر ميان آب دادن ها بميرم

خوب است نوكر آخرش بى سر بميرد

خوب است بين نوكرى نوكر بميرد

خوب است ما هم گوشه اى عطشان بيفتيم

در زير پاى اين و آن عريان بيفتيم

ذكر تمام جانها لبيك يا حسين جان

ذكر تمام جانها لبيك يا حسين جان

شور همه جوانها لبيك يا حسين جان

عرش خداي رحمان گويد به آه سوزان

آواي آسمانها لبيك يا حسين جان

از ابتداي عالم تا انتهاي عالم

شيرازۀ فغانها لبيك يا حسين جان

از ناله هاي آدم تا نوحه هاي خاتم

تا سوز روضه خوانها لبيك يا حسين جان

از بانوان محمل تا نغمه هاي هر دل

فرياد كاروانها لبيك يا حسين جان

ص: 28

از اِنس و جن و حوري تا خَلقهاي نوري

تا ذكر كهكشانها لبيك يا حسين جان

در فتنه هاي صد رنگ در آزمايش جنگ

امضاي امتحانها لبيك يا حسين جان

ذكر غدير و قربان به آيه آيه قرآن

تفسيرِ ترجمانها لبيك يا حسين جان

والاترين سعادت ايمان جهاد شهادت

در اوج آرمانها لبيك يا حسين جان

در جاي جاي كشور همچون اميرلشگر

فرياد پهلوانها لبيك يا حسين جان

رزمندگان دنيا هم ناله با دل ما

گويند با نشانها لبيك يا حسين جان

دل بستگان مهدي دارند با تو عهدي

تا آخر الزمانها لبيك يا حسين جان

رفتند كربلا و مرا جا گذاشتند

رفتند كربلا و مرا جا گذاشتند

روي دلم دوباره همه پا گذاشتند

تنها دلم به كرب و بلايي شدن خوش است

گيرم مرا زقافله تنها گذاشتند

اين بار هم ز قافله جا ماندم اي دريغ

خوبان چه شد بحال خودم واگذاشتند

دنبال آفتابِ سرِ نيزه گم شدم

حالا دل مرا به تماشا گذاشتند

با دل مرا به كرب و بلا مي برد حسين

سهم مرا به عهدۀ مولا گذاشتند

حالا اگر لياقت آنجا نداشتم

يك كربلا براي من اينجا گذاشتند

آري مرا كه خادم هيئت نوشته اند

دربست وقف زينب كبري گذاشتند

بر ديده اَبر مقتل مولا چكيده است

بر سينه مِهر حضرت زهرا گذاشتند

بر دل جمال حضرت مولا كشيده اند

بر جان وصال آل عبا را گذاشتند

آنانكه مي روند سوي هيئت حسين

انگار دل به جنّت اعلا گذاشتند

اين ساده نيست ، دل حرم الله مي شود

اين را به دل در عالم بالا گذاشتند

هركس كه اهل چلّه نشينيِ كربلاست

ص: 29

يك اربعين در عالم معنا گذاشتند

مي خواستم شهيد ره كربلا شوم

اين وعده را دوباره به فردا گذاشتند

«هركه دارد هوس كرببلا بسم الله

«هركه دارد هوس كرببلا بسم الله

هركه دارد سر همراهي ما بسم الله»

گركه در سينۀ خود شوق زيارت داري

رود اين قافله تا كرببلا بسم الله

هركه را ميل سوي قبلۀ عشاق بود

مي دهد عشق به آواي رسا بسم الله

اي كه مشتاق گلستان حسيني شده اي

همره بوي گل و باد صبا بسم الله

كارواني شده آماده ز عشاق حسين

گر كنون پاي طلب هست تو را بسم الله

وعده داديم كه باهم سفر عشق رويم

عازم كوي حسينيم بيا بسم الله

علقمه منتظر ماست چرا بنشستي

سوي آن چشمۀ پُر شرم و حيا بسم الله

گركه داري گهري مشتريش هست حسين

مي خرد سوز دل و اشك تو را بسم الله

زير آن قبه دعاي تو اجابت دارد

تا كه نگذشته تو را وقت دعا بسم الله

اي وفائي تو اگر خير دو دنيا طلبي

چهره بگذار به خاك شهدا بسم الله

عالم محرم است سلامُ علي الحسين

عالم محرم است سلامُ علي الحسين

اين ذكر عالم است سلامُ علي الحسين

اين جمله واجب است بگوييم و بشنويم

هرجا كه پرچم است سلامُ علي الحسين

بعد از خدا و قبله سوال درون قبر

تنها همين دم است سلامُ علي الحسين

هر ثانيه اگر چه بگوييم اين سلام

نه؛ بازهم كم است سلامُ علي الحسين

هم ذكر فاطمه است سلام علي الغريب

هم ذكر خاتم است سلامُ علي الحسين

بر زخم هاي پيكر آقاي تشنگان

ص: 30

اين ذكر مرهم است سلامُ علي الحسين

هر كس ز بهترين دم عالم سوال كرد

گوييد اين دم است سلامُ علي الحسين

واجب شده است در همه جا شعر محتشم

باز اين چه ماتم است سلامُ علي الحسين

هركس شده است محرم حق هر كسي كه هست

مديون اين دم است سلامُ علي الحسين

وقتي خدا نوشته به عرشش غم تو پس

اين اسم اعظم است سلامُ علي الحسين

شفاي جان و جانانم حسين است

شفاي جان و جانانم حسين است

طبيب و درد و درمانم حسين است

از آن رو انس با قرآن گرفتم

كه ديدم روح قرآنم حسين است

نماز و روزه و حج و زكاتم

نه، بلكه كل ايمانم حسين است

به خلد و حور و غلمانم چه حاجت؟

كه خلد و حور و غلمانم حسين است

از آن خندم كه در تاريكي قبر

چراغ چشم گريانم حسين است

قيامت سايه اي از قامت او

صراط و حشر و ميزانم حسين است

اگر هيچم تمام هستي ام اوست

اگر مورم، سليمانم حسين است

بهشتم كربلا، كوثر فراتم

گلم، باغم، گلستانم حسين است

ز هر زخمش مرا داغي است بر دل

شرار قلب سوزانم حسين است

ز اشك ديده بر صورت نوشتم

كه نقش اشك من "جانم حسين" است

"اَلم اَعهد اليكم" را شنيدم

تمام عهد و پيمانم حسين است

اگر پرسند از راه تو "ميثم"

بگو آغاز و پايانم حسين است

مرثيه

مقتل نوشته روي "تن__ت" پا گذاشتند

مقتل نوشته روي "تن__ت" پا گذاشتند

در زير دست و پا، زده اي دست و پا "حسين (ع) "

مقتل نوشته "پيكر ت____و" نرم گشته بود

ص: 31

با هر نسيم "جسم ت____و" شد جابجا "حسين (ع) "

مقتل نوشته حد حرم را چهل زراع

رفته "ت___ن ب___دون س__رت" تا كجا "حسين (ع) "

مقتل نوشته ضربه به "پهلوي ت____و" زدند

حتما شبيه "مادرتان" بي هوا "حسين (ع) "

مقتل نوشته "راس ت____و" را بد بريده اند

چون از جلو بريده نشد از قفا "حسين (ع) "

مقتل نوشته دست به "گيسوي ت_____و" زدند

يك عده گرگهاي بي حيا "حسين (ع) "

مقتل نوشته "دست ت_____و" از مچ بريده شد

با خنجري شكسته و با ضربه ها "حسين (ع) "

مقتل نوشته زير گلو نحر گشته بود

پهناي نيزه شد به "گلوي ت_____و" جا "حسين (ع) "

هر ضربه را براي رضاي خدا زدند

شمشير، نيزه، سنگ و حتي عصا "حسين (ع) " ...!!

تقصير سنگ هاست، پَرت گُر گرفته است

تقصير سنگ هاست، پَرت گُر گرفته است

از سوزِ تشنگي جگرت گُر گرفته است

يك دشتِ لاله در نظرت گُر گرفته باز

انگار خانه ي پدرت گُر گرفته باز

نيزه شكسته ها به تنت گير داده اند!

حتي به كهنه پيرهنت گير داده اند

كيسه براي اُجرت قتل تو دوختند

باور كنم !؟ تو را به سه مَن جو فروختند

تكيه نزن به نيزه ي غربت غريب من

زينب كه هست، حضرت شيب الخضيب من

گفتم كفن كنم به تنم؟ تو نخواستي

گفتم به شمر رو بزنم؟ تو نخواستي

حالا بگو چه كار كنم پشت و رو شدي؟

با تيغ كُند آخرِ سر روبرو شدي

فقير خسته دلي بر در سراي حسين

فقير خسته دلي بر در سراي حسين

نوشته بود يكي نامه از براي حسين

ص: 32

كه اي كريم كريمان به بذل و لطف و كرم

در اين مدينه من از هركسي فقير ترم

نه از براي گدايي ز خلق رو دارم

نه پيش اهل و عيال خود آبرودارم

دل شكسته و قد هلالي آوردم

دلي زغصه پرو دست خالي آوردم

امام با گل لبخند رو به او آورد

ولي به نامه بنوشته اش نگاه نكرد

براو بسي كرم از لطف دلنوازش كرد

سؤال كرد يكي كي عزيز پيغمبر

به بذل و جود و سخا دست خالق اكبر

توكه به نامه او چشم خويش نگشودي

چه گونه اين همه لطف و عطاش فرمودي

امام گفت فقيري كه آبرو دارد

خجل شود چو به سوي كريم رو آرد

روا نبود كه با آن عطاي بسيارم

به قدر خواندن يك نامه اش نگه دارم

كسي كه اين همه آقايي و كرم دارد

فقير را به برخويش محترم دارد

چرا به بازوي اطفال او زدند طناب

چه گونه دشمنشان برد سوي بزم شراب

چرا سه ساعت برروي پاي استادند

به سوي راس پدر چشم خويش بگشادند

سكينه از غم و اندوه پاره شد جگرش

دمي كه چوب جفا خورد برلب پدرش

سري كه جان و تن عالمي به قربانش

كبود شد لب خشك و شكست دندانش

سلام بررخ بهتر زماه تابانش

سرشك ديده ميثم نثار قرآنش

السلام اي زينت دوش حبيب

السلام اي زينت دوش حبيب

ناصر دين آيۀ فتح القريب

السلام اي پيرهن غارت شده

زنده دين حق ز ايثارت شده

السلام اي آنكه دندانت شكست

سنگ، بر پيشاني ات از كين نشست

السلام اي كُشتۀ دور از وطن

جسم پاكت مانده بي غسل و كفن

ص: 33

گر نبودم كربلا يارت شوم

رونق گرمي بازارت شوم

گر نبودم جنگ با دشمن كنم

از حريمت دفعه اَهريمن كنم

گر نبودم بر تنت تاب آورم

از براي شيرخوار آب آورم

تا بهاي خون تو سازم طَلب

اشك ميريزم برايت روز و شب

كي رود از يادم اي يكتا پرست

شمر روي سينه ات از كين نشست

ناسپاسان حق تو نشناختند

بهر غارت بر خيامت تاختند

اي تن خسته به گودال ، زپا افتاده

اي تن خسته به گودال ، زپا افتاده

تنت اينجاست سرت پس به كجا افتاده

هيچكس اين بدن خُرد ترا جمع نكرد

بسكه اعضاء ز اعضاء جدا افتاده

اين تن از هر طرف انگار به غارت رفته

زير نعشت مچ دست و مچ پا افتاده

دست بر شال كمربند گرفتي از چه؟

بر تنت جاي سم اسب چرا افتاده

استخوانهاي شكسته همه بيرون زده اند

دندۀ پهلويت انگار كه جا افتاده

خودنماييِ كف چكمه مرا كشت حسين

چقدر بر بدنت پنجه و پا افتاده

با گلوي تو چه كرده مگر شمر لعين

بارها خنجرش انگار خطا افتاده

از چه انگشتر و انگشت تو پيدا نشود

ساربان نيست ولي دشنه به جا افتاده

بوي زهراست كه در مقتل تو پيچيده

از نفس مادرم اينجا به خدا افتاده

در خون تپيده آسمان در بين گودال

در خون تپيده آسمان در بين گودال

جان تمام كاروان در بين گودال

مي دوخت سمت خيمه ها چشمان خود را

با پلك هايي نيمه جان در بين گودال

دار و ندار خواهري از دست مي رفت

در ازدحامي بي امان در بين گودال

گرم طواف قبله ي آمال زينب

ص: 34

سر نيزه و سنگ و سنان در بين گودال

در موج خون گم كرده تنها هستي اش را

يك بانوي قامت كمان در بين گودال

سر مي زد از سمت غروبي خون گرفته

خورشيد زينب ناگهان در بين گودال

از آسمان نيزه ها معراج مي رفت

تا بي كران تا لا مكان در بين گودال

نه سر، نه انگشتر، نه كهنه پيرهن، آه

آلاله، پرپر، بي نشان در بين گودال

انگشتر و انگشت با هم رفت از دست

در جستجوي ساربان در بين گودال

با بوسه هاي نعل هاي تازه آخر

تشييع شد خورشيدمان در بين گودال

در شعله هاي آفتاب داغ صحرا

مانده تني بي سايه بان در بين گودال

چقدر گريه نوشته دلم براي سرت

چقدر گريه نوشته دلم براي سرت

تمام جسم تو زخمي...ولي فداي سرت

چه آمده به سرت زير تير و نيزه و نعل؟

بگو كه بوسه بگيرم من از كجاي سرت؟

دخيل بسته ام امروز هم به پيرهنت

براي اين كه بگيرم از آن شفاي سرت

وصيتي تو به من كرده اي دعات كنم

دعاي من شده حالا فقط دعاي سرت

هميشه پشت سرت بوده ام و حالا هم

دويده ام همه دشت پا به پاي سرت

چهل صباح اسير تو بوده ام نه يزيد

منم هميشه گرفتار جلوه هاي سرت

اگر چه خطبه من لحن حيدري دارد

رجز نخوانده ام الا به إتكاي سرت

اگر چه قصه گودال و شام كشته مرا

ولي نمي رسد اين ها به ماجراي سرت

سياه، چهرۀ خورشيد و تيره ملك خداست

سياه، چهرۀ خورشيد و تيره ملك خداست

چه روي داده مگر روز محشر كبراست؟

ص: 35

چه روي داده كه قرآن فتاده در يم خون؟

چه روي داده كه خورشيد نوك ني پيداست؟

چه روي داده كه خلق و خدا عزا دارند؟

چه روي داده كه ملك وجود، غرق عزاست؟

چه روي داده كه بينم ز خونِ خون خدا

خضاب، موي رسول است و گيسوي زهراست؟

چه روي داده كه يك نيم روز از دم تيغ

به يك منا سر هفتاد و دو ذبيح، جداست؟

نگه كنيد خدا را كه روي هر سنگي

نوشته با خط خون: روز، روز عاشوراست

نگه كنيد كه خون خدا بود جاري

ز حنجري كه پر از بوسۀ رسول خداست

نگه كنيد به قرآن سينۀ احمد

كه آيه آيه ز شمشير و تيغ و تير جفاست

ميان قلزم خون سينه اي شده پامال

كه نقطه نقطه بر آن جاي نيزۀ اعداست

سري كه از سر ني چشم دوخته به حرم

سر مقدس خونين سيدالشهداست

كنار علقمه با خون، به دست و مشك و علم

نوشته: اين بدن پاره پارۀ سقاست

به زير كعب ني و تازيانه دختركي

به ديده اشك و به لب هاش بانگ يا ابتاست

گلوگرفته، نفس خسته، زير لب گويد

عمو كجاست؟ برادركجاست؟ عمه كجاست؟

به ياد خون گلوي حسين تا صف حشر

نه كربلا كه جهان وجود، كرب وبلاست

روان به خيمه شده ذوالجناح بي صاحب

صداي شيهۀ او واحسين و واويلاست

نه تا قيام قيامت، پس از قيامت هم

هميشه پرچم خونين كربلا برپاست

چهارده صده، «ميثم!» گذشته است و هنوز

شرار دامن طفل حسين در دل ماست

كمتر بزن سر، اي سينه بر دل

كمتر بزن سر، اي سينه بر دل

من با حسينم ، منزل به منزل

ص: 36

پيوسته بودم چون موج و ساحل

آن دم بريدم من از حسين دل

كآمد به مقتل شمر سيه دل

شد شام تاريك صبح سپيدم

شور قيامت بي پرده ديدم

ناگه صداي پايي شنيدم

او مي دويد و من مي دويدم

او رو به مقتل من رو به قاتل

بار سفر چون از خيمه بستم

من خانه بر دوش من دل به دستم

بغض گلو را آخر شكستم

او مي نشست و من مي نشستم

او روي سينه من در مقابل

چون شب سيه شد صبح سپيدم

در خاك و خون بود عشق و اميدم

خون گريه كردم از آنچه ديدم

او مي كشيد و من مي كشيدم

او خنجر از كين، من ناله از دل

من كز صبوري شور آفريدم

جام بلا را با جان خريدم

پيراهن صبر بر تن دريدم

او مي بريد و من مي بريدم

او از حسين سر من از حسين دل

كوفيان! من پسر فاطمه؛ مصباح هدايم

كوفيان! من پسر فاطمه؛ مصباح هدايم

پسر خون خدا، خون خدا، خون خدايم

گُهر بحر نبوت، ثمر نخل ولايت

سومين حجت و پنجم نفر از آل كسايم

روح ريحان نبي، نجل علي يوسف زهرا

پاي تا سر همه قرآن رسول دو سرايم

شرر قهر خدا سر زند از آتش خشمم

رحمت واسعه ي حق، نفس روح فزايم

خلق ناگشته جهان، دور سرم گشته شهادت

خوانده اند از شب ميلاد، امام شهدايم

صاحب سِرّ هو الحق و هو الحي و هو الهو

عبدم و آينه ي غيب خداوند نمايم

كعبه و حجر و حطيم و حرم و ذكر و طوافم

نيت و ركن و مقام و حجر و سعي و صفايم

ص: 37

بوده هر روز، نبي زائر اعضاي وجودم

بر سراپاي، زده بوسه به هر صبح و مسايم

چه سراسر بگذاريد به خاك قدمم رو

چه بِبُرّيد در اين دشت بلا سر ز قفايم

به لب آب، لب تشنه بِبُرّيد سرم را

كه به خون، زنگ ز آيينه ي قرآن بزدايم

دهه اول محرم

ورود به محرم

بسم رب الفاطمه آغاز كردم گريه را

بسم رب الفاطمه آغاز كردم گريه را

از گلوي بغض هايم باز كردم گريه را

مثل يك مادر كه فرزندش ز دستش مي رود

اقتدا كردم به او ابراز كردم گريه را

اين سياهي هاي هيئت چادر خاكي او است

با غم پنهاني اش همراز كردم گريه را

تا كه از ذكر غريب مادر افتادم ز پا

با نگاه او پر پرواز كردم گريه را

سايه اي را بر سرم حس مي كنم در روضه ها

در پناه فاطمه آغاز كردم گريه را

گفته اند , اذن دخول ماه غم يا فاطمه است

روزي اشك محرم هاي ما با فاطمه است

شال غم بر روي دوشم پيرهن مشكي به تن

آرزو دارم شود اين جامه بر جسمم كفن

محتشم دم مي دهد باز اين چه شور و ماتم است

گويي آويزان شده از عرش كهنه پيرهن

تا كه از خانه به قصد روضه بيرون مي زنم

حيدر كرار مي آيد به استقبال من

فاطمه پايين مجلس مينشيند پيش در

مي نشاند صدر مجلس گريه كن ها را حسن

خواهرش برسينه مي كوبد برادر كاش كاش

وقت بوسه از رگت ميرفت جانم از بدن

آنقدر پاي تنت بر سينه و بر سر زدم

ص: 38

پيش چشمم پرپرت كردند و من پرپر زدم

آمد محرّم نبض عالم ايستاده

آمد محرّم نبض عالم ايستاده

از حركتش حتّي زمين هم ايستاده

ما پيرو دستور «فابك للحسين» يم

بر آفتاب ديده شبنم ايستاده

وقتي كه پا در اين حسينيّه نهادم

بر تو سلام از دور دادم ايستاده

جارو كش فرش عزايت جبرئيل است

فرشي كه رويش عرش اعظم ايستاده

دم : «يا حسين» و بازدم : «جانم حسين» است

نامت ميان نوحه و دم ايستاده

پيش خدا روز قيامت سربلند است

هر كس كه پاي تو مصمّم ايستاده

بايد يزيدي هاي اين امّت بدانند !

كه شيعه در خط مقدّم ايستاده

وَ الله كه از هر عذابي در امان است

سينه زني كه زير پرچم ايستاده

از بس «أنا العطشان» تو خورده به گوشش

از جوشش خود چاه زمزم ايستاده

ده روز ديگر خواهري در بين گودال

پهلوي جسم نامنظّم ايستاده

يازده ماه از خدا اين روزها را خواستم

يازده ماه از خدا اين روزها را خواستم

ديدۀ تر خواستم حال بكا را خواستم

اذن دق الباب اين خانه براي ما بس است

استجابت پيشكش فيض دعا را خواستم

يازده ما هست مي خواهم كه سلطاني كنم

پشت اين در ماندن و دست گدا را خواستم

قول دادم اين محرم معصيت كمتر كنم

همت توبه به درگاه خدا را خواستم

از علي موسي الرضا رزق لباس مشكيه

دستباف حضرت خيرالنسا را خواستم

هر محرم زير دين صلح آقاييم ما

يا امام مجتبي اشفع لنا را خواستم

كربلايي نيستم اما تو شاهد باش كه

هردعايي كردم اول كربلا را خواستم

ص: 39

شصت شب از صبح تا شب نوكري در روضه ها

طعنه خوردن،سوختن پاي شما را خواستم

گرچه ناقابلتر از اين حرف ها هستم ولي

يك زيارت اربعين پايين پا را خواستم

از نجف تا كربلا پاي پياده دست جمع

روضه خواندن بين اين صحن و سرا را خواستم

اهل عالم دارد از ره ماه ماتم ميرسد

هيئتي ها ياعلي! دارد محرم ميرسد..

عالم به ماتم تو حسينيۀ غم است

عالم به ماتم تو حسينيۀ غم است

يعني كه فصل سوك و عزا، فصل ماتم است

از عرش تابه فرش تمام فرشتگان

فرياد مي زنند كه ماه محّرم است

هفت آسم_ان پُر است ز گرد عزاي تو

چشم_ان مهر و ماه ز داغ تو پُر نم است

كعبه سياهپوش عزايت شد و هنوز

شور غمت به سينۀ پُر شور زمزم است

بعد از گذشت اين همه سال از شهادتت

گلزار دين هنوز ز خون تو خُ_ّرم است

تا با خبر شوند همه عالم از غمت

يادآور غم تو رسول مكّرم است

تا فيضي از فضيلت غم هاي تو برند

خلوت نشي_ن سوك تو موسي و آدم است

هرجا به پاست محفل سوكت، به پيش چشم

تصوير كربلاي تو آنجا مجسّم است

از هر غمي كه بر دل ما خيمه مي زند

فرموده اند گريۀ بر تو مقّدم است

ازحُرمت غمت چه بگويم كه تا به حشر

زهرا سياهپ__وش عزايت دمادم است

چون محتشم «وفائي »غمگين به گريه گفت

«باز اين شورش است كه در خلق عالم است»

آيد نواي زمزمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

آيد نواي زمزمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

ص: 40

بشنو صداي فاطمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

همراه آل فاطمه ، آواي جبرئيل

با اضطراب و واهمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

عالم گرفته نغمة ، قد قامت العزا

اين است نوحۀ همه ، حَيِّ عَلَي الحسين

از كاتبان وحيِ خدا تا پيمبران

گويند بي مقدمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

اي اهل عالم اين نفس پاك مصطفاست

با ما كند مكالمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

گويند در حسينية عرش ، خادمان

با بانوان خادمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

اهل بهشت اهل زمين اهل آسمان

اين را كنند ترجمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

پرچم ، علم ، كتيبه ، كُتل ، خيمه ، نوحه خوان

خوانند نوحه با همه ، حَيِّ عَلَي الحسين

زينب ، سكينه ، نجمه ، رقيه ، حرم ، رباب

ذكر زنان عالمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

حنجر ، گلو ، عطش ، تَه گودال ، نالة

يك مادري مكرمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

گهواره ، گوشواره ،عبا ، جامه ، مقنعه

با معجري به زمزمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

حالا وحوش دشت و بيابان و كوهها

با هم كنند همهمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

بايد كه پاس دور خيام حرم دهيم

همراه مير علقمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

خون شهيد ، اشك اسير ، آه هر يتيم

خاك و پلاك و قمقمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

خون مي چكد ز گرية صبح و مسا هنوز

بر زخمهاي جمجمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

تا خيمه ها بپاست بگو ، وَرنه عمرها

آني رسد به خاتمه ، حَيِّ عَلَي الحسين

باز هم فصل عزاي تو شده يا مظلوم

باز هم فصل عزاي تو شده يا مظلوم

ص: 41

ديده خونبار براي تو شده يا مظلوم

هر چه خوبي شده خلق اي ز همه خوبترين

همه اش وقف عزاي تو شده يا مظلوم

آفريد آنچه خدا بهر تجلي تو بود

عشق حق خرج به پاي تو شده يا مظلوم

كربلا صاحب يك وسعت نا محدود است

همه جا صحن و سراي تو شده يا مظلوم

انبيا گريه كن بزم عزايت هستند

كه خدا نوحه سراي تو شده يا مظلوم

ارمني ، گبر ، يهودي ، ز تو حاجت گيرند

همه مشمول عطاي تو شده يا مظلوم

كيستي كه همه گلها ز غمت پژمردند

بلبلان نوحه سراي تو شده يا مظلوم

كيستي كه دل عشاق به نامت لرزد

اشكشان رمز بقاي تو شده يا مظلوم

ناله ها سر زد و فرزند شهيدي مي گفت :

پدرم آه ، فداي تو شده يا مظلوم

تو حسيني و ظهور پسرت نزديك است

فرج او به دعاي تو شده يا مظلوم

باز هنگامه ماتم شده اي شاه غريب

باز هنگامه ماتم شده اي شاه غريب

دل ديوانه پر از غم شده اي شاه غريب

چند روزي است كه راه نفس ام مي گيرد

نكند باز محرم شده اي شاه غريب

باز در عرش خدا مشكي ماتم زده اند

موسم بيرق و پرچم شده اي شاه غريب

كربلا گفتم و اوضاع دلم ريخت به هم

كربلا قبلۀ عالم شده اي شاه غريب

آه سقا چه كند با عطش اهل حرم

آب در خيمه تان كم شده اي شاه غريب

بابي انت و امي ...چه شده در گودال

كمر خواهرتان خم شده اي شاه غريب

خواهرت آمد و آن مرد تو را برگرداند...

ص: 42

آخر روضه چه مبهم شده اي شاه غريب

رفت و برگشت ولي كاش نمي ديد اصلا

چقدر از بدن ات كم شده اي شاه غريب

گفته بودند كه تو ذبح عظيمي اما

ذبح تو واقعا اعظم شده، اي شاه غريب...

رخصت دهيد شال محرم بياوريد

رخصت دهيد شال محرم بياوريد

پيراهن عزاي مرا هم بياوريد

با اشكتان جراحت او خوب مي شود

اي چشمهاي غم زده مرحم بياوريد

مادر رسيده است كمي كوچه وا كنيد

مادر رسيده گريه كند دم بياوريد

ما آمديم خوب و بد آقا سوا نكن

ما را كنار فاطمه در هم بيا وريد

يك نخ از آن عباي مبارك به ما بده

آقا عزا شروع شده پرچم بياوريد

اي ابرهاي تيره شب گريه هاي ماست

ما آمديم تا كه شما كم بياوريد

از اين به بعد نوبت ديوانگي ماست

باز اين چه شورش است به عالم بياوريد

غمهاي مادرت چقدر بي شماره است

امشب سلام ما سرِ دارالاماره است

هر كسي قطره بُوَد ذكر تو درياش كند

هر كسي قطره بُوَد ذكر تو درياش كند

هر كه سرمست تو شد مهر تو شيداش كند

گر گدايي كند عالم ز همين خانه بس است

هر گدا را كرم دست تو آقاش كند

هر مريضي به شفاخانۀ تو روي آرد

يك نگاه تو طبيبانه مداواش كند

چه نيازي است كه عيسي به زمين برگردد

مرده را ذكر اباالفضل تو احياش كند

روز محشر به خداوند قسم مادر تو

در پي گريه كن توست كه پيداش كند

هر كسي گريه كند بهر غم ات روز جزا

بركت اشك تو همسايۀ زهراش كند

ص: 43

باز هنگام محرم شده اي شاه غريب

پرچم ات را بده جبريل كه برپاش كند

جنت حضرت حق خود به خودش زيبا نيست

روضه هاي تو قرار است كه زيباش كند..

س_لام م_اه مُح_رّم، مُح_رّم آوردي

س_لام م_اه مُح_رّم، مُح_رّم آوردي

دوب_اره بويِ ع_زا، بويِ ماتم آوردي

چه شورشي همه زانويِ غم بغل دارند

چ_ه رستخيزِ عظيمي فراه_م آوردي

دوباره هي_أت و خيمه، كتيبه و پ_رچم

ب_راي گري_ه بساطي ف_راهم آوردي

به رويِ شانۀ تو كوله باري از اشك است

ب_راي زخ_مِ تن_ش باز مَرهم آوردي

دوازده ن_فسِ آهِ محتشم ب_س نيست؟

ك_ه ق_ابِ مقتلِ سُ_رخِ مُ_قرّم آوردي

ز هر طرف به تنش اب_رِ زخ_م مي بارد

يكي به شِ_مر بگوي_د كه دست ب_ردارد

س_لام م_اه م_حرّم چ_ه محشري داري

ب_ه سي_نه بُغضِ گلوگي_رِ م_ادري داري

ب_ي_ا و ن_وح_ۀ حَيَّ علي العزا بردار

ك_ه حُزنِ دلشك_ن و گريه آوري داري

ل_ه_وفِ سينۀ خ_ود را ورق بزن آخر

چ_قدر غرب_تِ ن_ا گفته از سَ_ري داري

چقدر روضۀ مكشوف از گلوئي خش_ك

براي ل_طم_ه زدن ه_اي خواهري داري

چ_قدر ق_صۀ آت_ش گ_رفته، آش_ف_ته

ز وضعِ دام_ن و گي_سويِ دخ_ت_ري داري

در اوجِ ن_ي_زه ن_سي_مِ ح_ض_ور مي آيد

ش_بِ به_شت ب_ه خ_وابِ ت_ن_ور مي آيد

س_لام م_اه م_حرّم رب_اب آم_ده است

سه شعب_ۀ سفرِ قَ_حطِ آب آم_ده است

چق_در هجمۀ شمشيرهاي ب_ي احساس

چقدر ني_زۀ پ_ا در ركاب آم_ده است

ب_راي غارتِ خي_مه سپاهي از خ_ورجين

براي س_نگ پ_ران ها نق_اب آم_ده است

ببين چ_ه خُرد ش_ده زي_ر نعلِ مركب ها

ب_راي مان_دنِ در آف_ت_اب آم_ده است

چق_در كع_بِ ني و ت_ازي_ان_ه و زن_جير

ب_راي زي_ن_تِ ب_زمِ ش_راب آم_ده است

ص: 44

مرا ب_ه شام غ_روبِ ستاره خواه_د كُشت

حراجِ روس_ري و گوشواره خواه_د كُشت

ب_راي آخ_رِ ش_ع_رم گ_ري_ز آوردم

ش_راره ه_اي غ_مِ گري_ه خي_ز آوردم

ب_ه اي_ن بضاع_تِ مُّزْجَاهٍ در ب_ساطم آه

ه_ر آن_چ_ه ب_ود حسينِ عزيز آوردم

ب_ب_خش ت_ا ح_رمِ شع_ر ق_دِ اكبر را

اگ_ر م_ي_ان ع_ب_ا ري_ز، ري_ز آوردم

اگ_ر ب_راي گل_وي تو ب_ود خَنجر كُن_د

ب_بخ_ش ن_ي_زه و شمشيرِ ت_ي_ز آوردم

خ_راب از چه نشد بي_تِ ش_عرِ م_ن وقتي

ك_ن_ارِ اس_مِ رقي_ه ك_ن_ي_ز آوردم

باز شوري به دل خلق خدا افتاده

باز شوري به دل خلق خدا افتاده

گذر دل ز ره عشق و وفا افتاده

سينه ها در تپش و ديده پر از نم نم اشك

اين چه سوگي است كه حق هم به عزا افتاده

اين چه ذبحي است كه مقبول حرم افتاده

اين چه حاجي است كه راهش به منا افتاده

اين حسين است كه سر سلسله ي عشاق است

كشتي عشق ، كه در جام بلا افتاده

تا شود نخله ي توحيد ز خون پاينده

قرعه اين بار به مصباح هدي افتاده

حفظ اهداف حسيني قدم اول شد

هر دلي را هوس كرب و بلا افتاده

چيست اين اشك رسايي كه به سوگش ريزد

حربه اي كه به پر اهل ولا افتاده

روضه و هيئت او مكتب انسان سازي است

هر كه پنداشته جز اين به خطا افتاده

ما كه هستيم كه بر خون خدا گريه كنيم

حضرت فاطمه در شور و نوا افتاده

روز ازل كه نقشه عالم درست شد

روز ازل كه نقشه عالم درست شد

با اذن مادرت گِل آدم درست شد

نامت نشست بر لب زهرا و گريه كرد

ص: 45

آهي كشيد فاطمه و غم درست شد

آبي نبود، خاك نبود و فلك نبود

با اشك چشم اوست كه زمزم درست شد

تصويب شد براي تو بايد كه گريه كرد

از آن به بعد ماه محرم درست شد

پيراهني كه دوخت براي تو مادرت

ته مانده اش براي تو پرچم درست شد

دنيا هنوز كاملِ كامل نبود كه

با ساختِ حريم تو كم كم درست شد

با نام روضه روي زمين هم بهشت شد

جايي براي گريۀ ما هم درست شد

مقتل نبود و جزوه نبود و خداي خواست

تا كه كتاب ابن مقرم درست شد

بي تو جهان نداشت بها و بها گرفت

دنيايِ با حسين، منظم درست شد

بعد از گذشت چند صباحي زداغ تو

بازين چه شورش است و چه ماتم درست شد

زيباتر از عزاي محرم نديده ام

زيباتر از عزاي محرم نديده ام

شكر خدا دوباره به هيئت رسيده ام

اوج سعادت است كه در روضه شما

من هم كنار مادر قامت خميده ام

روز ازل كه فرصت يك انتخاب بود

شكر خدا كه بزم تو را برگزيده ام

شيريني تمام جهان را زدم كنار

از آن زمان كه طعم غمت را چشيده ام

تحويل سال ماست حلول محرمت

از اين جهت لباس جديدي خريده ام

شكر خدا ز خواب غم انگيز ماه ها

من با صداي طبل محرم پريده ام

با ياد كربلاي تو از پرچم سياه

هر وقت دل شكسته شدم بوسه چيده ام

از هر كجا كه مجلس روضه به پا شده

باز اين چه شورش است و چه ماتم شنيده ام

با ياد آن سه ساله كه پايش رمق نداشت

ص: 46

دنبال دسته هاي عزايت دويده ام

امشب دوباره سينه زنان را صدا كنيد

من روضه خوان پادشه سر بريده ام

داغت اگر نبود دو عالم نداشتيم

داغت اگر نبود دو عالم نداشتيم

چيزى نداشتيم اگر اين غم نداشتيم

امشب براى مادرمان هم دعا كنيم

بى شير او دو چشمه ى زمزم نداشتيم

امسال هم لباس عزا را گرفت و گفت

ما دلخوشى به غير محرم نداشتيم

هر كس كه گريه كرد مسيحاى عشق شد

عيسى نفس به روضه تان كم نداشتيم

ما را بگو كدام شب از گريه جان دهيم

ما غير اشك خويش كه مرهم نداشتيم

ما را صدا زدند كه اينجا به سر زنيم

زهرا نبود حلقه ى ماتم نداشتيم

مسلم بن عقيل

كوفه لبريز بلا گشته ميا كوفه حسين

كوفه لبريز بلا گشته ميا كوفه حسين

قسمتم سنگ جفا گشته ميا كوفه حسين

كوفه اي كه پدرت حاكم آن بود قديم

عاري شرم و حيا گشته ميا كوفه حسين

آنهمه وعده وعيدي كه به ما ميدادند

به روي آب بنا گشته ميا كوفه حسين

بي كسي دربه دري با دو پسر نيمه ي شب

به خدا قسمت ما گشته ميا كوفه حسين

نگران گلوي طفل توام چون اينجا

مملو از حرمله ها گشته ميا كوفه حسين

گرگها منتظر يوسف زهرا هستند

فتنه اي سخت به پا گشته ميا كوفه حسين

خواب ديدم دهم ماه محرم آقا

سرت از پشت جدا گشته ميا كوفه حسين

كاش مي شد كسي سفيد كند

كاش مي شد كسي سفيد كند

پيش ارباب روي مسلم را

ببرد سوي او پيام مرا

بخرد آبروي مسلم را..

ص: 47

ببرد سويش اين خبر را كه

كوفه در سر خيال ها دارد

سر بازار نيزه سازيشان

آه خيلي برو بيا دارد..

كوفياني كه دعوتت كردند

در به روي سفير تو بستند

كوچه گرديست كار من اما..

همه در خانه هاي خود هستند..

كاش بودي نگاه ميكردي..

لبم از تشنگي ترك برداشت..

هردري را زدم جواب شدم..

مسلمت حال و روز مضطر داشت..

كاش بودي نگاه ميكردي

زير اين ماه راه ميرفتم

كوچه در كوچه بغض ميكردم

گاه و بيگاه راه ميرفتم..

كاش بودي نگاه ميكردي

سهمم از كوفيان خيانت شد

از من بي پناه با سنگ و..

آتش و طعنه ها ضيافت شد..

سر دارالعماره ام اما..

فكر خود نيستم به فكر توام

غصه ي غربت تو را دارم..

زار و لبريز غم به فكر توام..

كاش مي شد كه از همين حالا

زينب و دختر تو برگردد

قبل ازينكه اسيرشان بكنند

سوره كوثر تو برگردد

اين جماعت به دست هاي اسير

پيش مردم طناب ميبندند

مشك ها را بگو كه پر بكنند

كه به روي تو آب ميبندند

تيرها را سه شعبه ميسازند..

تاكه بهتر سوي هدف بزنند

رسمشان است وقت صيد شكار

رقص شادي كنند كف بزنند

يوسف كربلا در اين فكرم

رحم بر پاره پيرهن نكنند..

لال گردد زبان من آقا

پيش زينب تو را كفن نكنند

پيك مجروح تو شرمنده ات آقا شده است

پيك مجروح تو شرمنده ات آقا شده است

يار آواره ات اي يار چه تنها شده است

ص: 48

عرق شرم منو اشك دو چشمان من است

اگر اين شهر شبيه شب دريا شده است

تا كه خاكي نشده معجر زينب برگرد

كه براي حرمت كوفه محيا شده است

كوچه هايش چقدر مثل مدينه تنگ است

واي هر كوچه پر از روضه ي زهرا شده است

خبرت امده و دست به كارند همه

شهر ازين شده بازار چه غوغا شده است

سنگ ها دست به دست از همه جا جمع شده

پاي خاكستر و اتش همه جا وا شده است

شيرخواران پس از اين خواب ندارند كه با

تير چون نيزه خود حرمله پيدا شده است

از همان روز كه ديدند چه دارد با خود

حرف شش ماهه زدن بر نوك ني ها شده است

من از آن كعب ني و هلهله ها فهميدم

كه از امروز سر طفل تو دعوا شده است

گوشواره ،گل سر، چار قد و گهواره

رسم سوغاتي نامردم اينجا شده است

گرمي مجلس نامحرم بي پرواش

خنده بر بي كسي دختر نو پا شده است

هيزم آورده بريزد به تنورش خولي

در تنوري كه به اميد تو برپا شده است

آه برگرد كه در بين حرامي هايش

سند سوختن دخترت امضا شده است

من مث نامه ي سربسته شدم

من مث نامه ي سربسته شدم

مثل يك دل، دل بشكسته شدم

در زدم تو خونشون رام ندادن

انقدر قدم زدم خسته شدم

بالاي بام مي زنم صدات حسين

كاش باشم منم تو كربلات حسين

دو تا قربوني آوردم با خودم

بچه هام فداي بچه هات حسين

عوض حنجر تو من چي بدم

نذر انگشتر تو من چي بدم

ص: 49

اگه بچه هاتو بازار بيارن

جواب مادر تو من چي بدم

كوفه لحظه لحظه تغيير مي كنه

مهمون و از زندگيش سير مي كنه

خيلي از موهام سفيد شد اين روزا

نگروني آدم و پير مي كنه

بعد از اين ديگه منو سفير نكن

دختراتو توي كوفه پير نكن

حالا كه مي خواي بياي، بيا ولي

زن و بچه تو ديگه اسير نكن

واسه تو شب تا سحر در مي زنم

وا نكردن در ديگر مي زنم

دارم از دل نگرونى مي ميرم

خودم و اين در و اون در مي زنم

نيا گفتنم برا دخترته

گريه هام براى انگشترته

با سر شكسته سربسته مي گم

اونكه دارى مياريش خواهرته

چه جورى به فكر جونت نباشم

يا كه گريون جوونت نباشم

همه آماده كشتن تواند

چه جورى دل نگرونت نباشم

كوفه با حرمله بيعت مي كنه

برا كشتن تو نيت مي كنه

كوچه هاى تنگى كه اين جا داره

خيلي زينب و اذيت مي كنه

اينجا هزار حرمله در انتظار توست

اينجا هزار حرمله در انتظار توست

آقا براي آمدنت كم شتاب كن

رحمي به روز من نه به روز رقيه كن

فكري به حال من نه به حال رباب كن

رحمي نمي كنند عزيزم به هيچ كس

حتي به تشنه اي كه فقط شير خواره است

در كوفه اي كه وعده ي سوغات مردمش

تنها براي دختركان گوشواره است

اينجا نيا كه آخر سر چشم مي زنند

اين چشم ها به قامت آب آورت حسين

اين دستها كه ديده ام از كينه مي برند

انگشت را به خاطر انگشترت حسين

ص: 50

برگرد جان من كه نبيني ز بام ها

آتش كشيده اند سر و دست و شانه را

يا از فراز نيزه نبيني كه مي زنند

بر پيكر سه ساله ي تو تازيانه را

مي ترسم از دمي كه بيايند دختران

با گونه هاي زخمي و نيلوفري،ميا

اين شهر بي حياست به جان سكينه ات

مي ترسم از حرامي و بي معجري ميا

دهانم خشك و جسمم غرق خون و ديده دريايي

دهانم خشك و جسمم غرق خون و ديده دريايي

عج_ب ك_ردند اه_ل كوف_ه از مهمان پذيرايي

همان هايي كه در اين شهر گرداندند رو از من

ف_راز بام ه__ا در چشمش_ان گشت_م تم_اشايي

س_رم را ب_رد قات_ل هدي_ه از به__ر عبي__دالله

تن_م در كوچه ه__ا گردي_ده گ_رم راه پيماي_ي

به جسم تا كه ممكن بود آمد زخم روي زخم

نب__ودي كوفي__ان را بيشت__ر از اي_ن توان_ايي

رسي_ده ضربه ه__ا ب_ر سين_ه و پهل_و و بازويم

بيا بنگر كه مسلم پ_اي ت_ا سر گشت_ه زهرايي

از آن ترسم كه چ_ون آي_ي نبينم ماه رويت را

ز بس از چش_م گريان_م عطش بگرفته بينايي

اگر چه رنگ خون زيباست بر روي شهيد اما

تماشا كن كه روي من به خون بخشيده زيبايي

تم_ام شب كن_ار كوچه ه_ا تنه_ا تو را ديدم

خ_دا دان_د نك_ردم لحظ_ه اي احساس تنهايي

بي_ا نام_ردي و پست_ي اه_ل كوف__ه را بنگ_ر

كه بهر كشتن يك تن كند شهري صف آرايي

سزد «ميثم» به ياد كام عطشان و لب خشكم

كند تا جان به تن دارد به اشكِ ديده، سقّايي

به نام حضرت مسلم ثنا كنم آغاز

به نام حضرت مسلم ثنا كنم آغاز

كه سيدالشهداء راست اوّلين سرباز

ص: 51

بخاك تربت او سجده مي برم به نماز

حريم اوست مرا قبله گاه راز و نياز

عقيده ام بجز اين نيست در مسير ولا

چه خاك تُربت مسلم چه خاك كرب و بلا

كسي كه بود سراپا حقيقت ايمان

كسي كه گشت زخونش مرّوج قرآن

كسي كه دست زجان شست در ره جانان

كسي كه زائر قبرش بُود امام زمان

كسي كه پيشتر از موسم ولادت او

گريست چشم نبي، در غم شهادت او

فداي حق شده و بعد از هزار و سيصد سال

هنوز زندگيش را بود شكوه و جلال

رسد، نداي رسايش به گوش در همه حال

كه اي تمام خلايق به قادر متعال

زجان گذشتن ما خاندان سعادت ماست

بناي ما همه در سايه، شهادت ماست

به منطقي كه بسي جاودانه خواهد بود

لبان شسته به خون را زهم چو غنچه گشود

به خون پاك شهيدان عشق خواند درود

بخلق كور و كر كوفه اينچنين فرمود:

كه اي به ملك خدا بر ستمگران بنده

بشر ز ننگ شما تا ابد سرافكنده

شما كه بهر بدن جان خويش را كشتيد

بپاس كافر، ايمان خويش را كشتيد

به حفظ ظالم، وجدان خويش را كشتيد

به حكم دشمن، مهمان خويش را كشتيد

شما كه عهد خدا و رسول بگسستيد

شما كه دل به يزيد شراب خور بستيد

به آن نمازگزارِ به سجده گشته شهيد

به آتشين سخنان ابوذرِ تبعيد

بخون زندۀ عمّار كُشتۀ توحيد

امام من كه بود مظهر خداي مجيد

پيام داده كه تسليم دست خصم مشو

فراز دار برو، زير بار ظلم مَرو

به آيه آيۀ قرآن به مصطفي سوگند

به جان پاك پيمبر به مرتضي سوگند

ص: 52

به اشك ديدۀ زهرا به مجتبي سوگند

بخون پاك شهيدان كربلا سوگند

كه اين شعار شهيدان راه ايمان است

سكوت پيش ستمگر خلاف قرآن است

شما كه جمله به حبل خداي چنگ زديد

چرا به دامن خود لكّه هاي ننگ زديد

چرا به پيكر مهمان خويش سنگ زديد

ز خون به چهره اش از ضرب سنگ رنگ زديد

زنانتان به پذيرائيم چو برخيزند

بجاي گل همه آتش به فرق من ريزند

به كوفه اي كه شما غرق ذّلتيد در آن

به كوفه اي كه در آن از شرف نمانده نشان

به كوفه اي كه كند كفر جلوۀ ايمان

به كوفه اي كه بود گرگ را لباس شبان

نفس كشيدن در خاك آن سيه روزي است

براي مردم آزاده مرگ، پيروزي است

نسيم آورد از شهر مكّه بوي حسين

فراز بامم و چشمم بُود به سوي حسين

كه وقت مرگ ببينم رخ نكوي حسين

نگاه داشته ام جان در آرزوي حسين

عزيز فاطمه از درآ، به ديدۀ من

تا بپاي تو اُفتد سر بُريده من

نوشته بودمت اي آفتاب برج كمال

كه كوفيان همه كردند از من استقبال

ولي تمام شكستند عهد خود به جِدال

جدا شدند ز من از طريق كفر و ظلال

خدا گواست كه ديشب زني پناهم داد

چو ديد خانه ندارم به خانه راهم داد

چه اشكها كه به ياد تو ريختم ديشب

چه رازها كه عيان با تو داشتم بر لب

به سوي كوفه ميا اي بزرگ آيت ربّ

كه خون چكد به عزايت ز ديدۀ زينب

ميا به كوفه كه اين قوم بي خبر ز خدا

به پيش چشم عزيزان سرت كنند جدا

ص: 53

به پاي كاخ ستم فوج فوج عدوانش

يكي بگفت: شكستيم عهد و پيمانش

يكي بگفت: مبادا كنند قربانش

يكي بگفت: كه شايد برند زندانش

بگوش بود در آنجا ز هر دري سخني

كه شد ز بام سرازير نازنين بدني

نديده ديده خدايا كه ناز بين مهمان

سرش به بام و تنش در محلّ قصّابان

دو ماه پاره او در ميانۀ زندان

عزا گرفته نهاني ز چشم زندانبان

ستاره ريخته «ميثم» ز آسمان بَصَر

بياد آن پدر و اشك چشم آن دو پسر

اي مرد اي كه روي به اين سو نهاده اي

اي مرد اي كه روي به اين سو نهاده اي

بگذر چرا به خانه من تكيه داده اي؟

كردي بهانه تشنگي و آب خواستي

نوشيدي آب و باز هم اين جا ستاده اي

وحشت زده است شهر و گواه است حال تو

كه آزاده اي و در كف دشمن فتاده اي

مردان كوفه را همه از بيعت يزيد

تيغي به دست هست و به گردن قلاده اي

يا خانه را نداني و گم كرده اي تو راه؟

يا بس كه راه رفته اي از پا فتاده اي؟

فرمود طوعه را كه منم نايب حسين

من مسلمم كه بر رخ من در گشاده اي

سرگشته ام از آن كه مرا نيست خانمان

و آن را كه خانه نيست ندارد اراده اي

او را شناخت و آن شب پناه داد

زن بود و داشت مردمي فوق العاده اي

فردا دريغ پيكر او پاره پاره شد

از تيغ هر سواره اي و هر پياده اي

اي مسلم اي بزرگ مسلم تو را سلام

اي گل كه زينت در دارالشهاده اي

ص: 54

تو اولين سفير حسيني كه حمزه وار

تا پاي جان به راه عقيدت ستاده اي

در زير تيغ قاتل و بالاي كاخ ظلم

اول سلام را تو به آن كعبه داده اي

غير از اراده تو نبود اين كه لب گشود

در وصف تو "مويد" ما بي اراده اي

برگرد اي حبيب كه كوفه است پر فريب

برگرد اي حبيب كه كوفه است پر فريب

با يك تَشَر ز خصم گذارد تو را غريب

اينجا كسي به فكر تو و زينبِ تو نيست

گيسو شود سپيد و محاسن شود خضيب

ديروز يكصدا همگي از تو دم زدند

امروز يك سراغ نگيرند از حبيب

راحت ز عهد و بيعت خود دست مي كشند

گفتارشان عجيب و رفتارشان عجيب

تكذيب مي كنند علي را به راحتي

با واژه هاي ناب وَ اَلفاظ دلفريب

بازار گرم نيزه فروشان دهد پيام

شش ماهه هم ، نمانَد از اين وضع بي نصيب

زنهايشان سفارش سوغات مي دهند

مردانشان به غارت خلخال بي رقيب

با دختران بگو كه نبندند،زينتي

اينجا امان ، گمان نكند دختر نجيب

اينجا سخن ز حفظ حجاب و عفاف نيست

اطرافشان پر است ز چشمان نا نجيب

دعوت به جاي سفره به گودال مي كنند

حِس مي كنم ز مقتل خود بوي عطر سيب

از روي بام دارالاماره دهم سلام

ياد تو يابن فاطمه از دل بَرَد شكيب

گفتم بيا به كوفه ، ميا كوفه يا حسين

كُشته به دِشنه مي شوي و تشنه عنقريب

منم مسلم كه اربابم حسين است

منم مسلم كه اربابم حسين است

قرار قلب بي تابم حسين است

خوشم در راه حق عطشان بميرم

ص: 55

چه بيم از تشنگي آبم حسين است

گروهي سيف آل هاشمم خواند

گل اسماء و القابم حسين است

سرم در پيش ظالم خم نگردد

بلي استاد آدابم حسين است

صفاي هر گلي چندين صباح است

گُل تا حشر شادابم حسين است

بيا بر چشمم اي خواب شهادت

بخوان ، لالائي خوابم حسين است

نديدم بينتان گوهر شناسي

به او گويم ، دُر نابم حسين است

تو باش اي آفتاب كوفه شاهد

كه خورشيد جهان تابم حسين است

قسم بر كعبه و ميقات و زمزم

نماز و مُهر محرابم حسين است

حسين را يافتم در كشور دل

در آن كشور خدا يابم حسين است

پيامم بر عبيدالله اين است

رئيس كل احبابم حسين است

بزن جلاد خائن گردنم را

به شهر جذبه جذابم حسين است

ز حزب و فرقه من خيري نديدم

قوام قوم و احزابم حسين است

باور نمي كردم گذرها را ببندند

باور نمي كردم گذرها را ببندند

من را كه مي بينند درها را ببندند

خورشيد بودم زير نور ماه رفتم

جان خودت تا صبح خيلي راه رفتم

در شهر كوفه كوچه گردي كم نكردم

اين چند شب يك خواب راحت هم نكردم

من شير بودم كوفه در زنجيرم انداخت

اين كوچه هاي تنگ آخر گيرم انداخت

امروز جان دادم اگر جانت سلامت

دندان من افتاد دندانت سلامت

حالا كه مي آيي كفن بردار حتما

اي يوسف من پيرهن بردار حتما

حالا كه مي آيي ستاره كم بياور

با دخترانت گوشواره كم بياور

حيرانم اما هيچكس حيران من نيست

باور كن اينجايي كه ديدم جاي زن نيست

اينجا براي خيزران لب را نياري

ص: 56

آقا خدا ناكرده زينب را نياري

اصلا ببين گل ها توان خار دارند؟

پرده نشينان طاقت بازار دارند؟

من راضي ام انگشتر من را بگيرند

وقت كنيزي دختر من را بگيرند

اينجا براي نعل پا دارند آنقدر

كنج تنور خانه جا دارند آنقدر

مهر و وفا كه نه جفا دارند، اما

اينجا كفن نه بوريا دارند اما

بايد مسير تو چرا اينجا بيفتد

حيف از سر تو نيست زير پا بيفتد

مسلم كه از حسين سلام مكرّرش

مسلم كه از حسين سلام مكرّرش

بايد كه خواند حضرت عبّاس ديگرش

فرموده مدح و منقبتش را به افتخار

ثاراللّهي كه بوده نبي مدح گسترش

ايثار و عزم و غيرت و آزادي و شرف

تعظيم مي كنند همه در برابرش

حيرت برند اهل فضيلت به رتبه اش

زانو زنند اهل كرامت به محضرش

مبهوت گشته آدميان و فرشتگان

از عزّتي كه كرده عطا حيّ داورش

نايب مناب يوسف زهرا كه عرشيان

حسرت برند بر شرف خادم درش

اوّل شهيد هاشميان كز جلال و قدر

در شهر كوفه مهدي زهراست زائرش

از سنگ كمتر است به پيش قدوم او

گيرم به خاك ره بفشانند گوهرش

عشق حسين شيرۀ جان گشت در بدن

از لحظه اي كه شير به او داد مادرش

هم خود فدايي ره فرزند فاطمه

هم شد شهيد پنج پسر سه برادرش

تقديم كرد پنج پسر در طريق دوست

حتّي به همره اُسرا رفت دخترش

تعريف كرد و داد خبر از شهادتش

با ديدن عقيل همانا پيمبرش

اين است آن شهيد كه در ياري حسين

تا روز محشر مسجد كوفه است سنگرش

بالاي دار رفت و همه سربدارها

ص: 57

گلبوسه مي زنند به قبر مطهّرش

ورود كاروان به كربلا

يك قافله دل آمد از راه

يك قافله دل آمد از راه

كه زينت باغ بهشت است

يك قافله كه فرش راهش

بال و پر حور و فرشته است

پيچيده عطر و بوي اسپند

اين كار ، كار جبرئيل است

اين جا بساط عشق برپاست

اين جا ديار جبرئيل است

اين كاروان آورده با خود

يك كهكشان خورشيد با ماه

دنيا به چشم خود نديده

مانند اين ها را به والله

كوري چشم هر حسودي

هر يك شبيه آفتابند

كوچك ترين ها هم بزرگند

اين ها همه عالي جنابند

بر آسمان شانه ي ماه

عكس ستاره خوب پيداست

اين دختر ناز و سه ساله

حوريه است و مثل زهراست

هنگام بازي ، دست عبّاس

در دست او قلاب مي شد

با هر «عمو جان» رقيّه

هي در دلش قند آب مي شد

چندين قدم هم آن طرف تر

يك بانوي حيدر شمائل

از شش جهت تحت نظارت

دارد مي آيد بين محمل

خورشيد ، رويش را نديده

از بس كه اين زن با حجاب است

شكرخدا پاي علمدار

اين جا براي او ركاب است

وقتي كه زينب شد پياده

غم هاي او بي انتها شد

تا خيمه را عباس علم كرد

كرب و بلا ، كرب و بلا شد

بوي جدايي را شنيده

اين غصّه را باور ندارد

يك لحظه هم حتّي عقيله

چشم از حسينش برندارد

رو كرد آقا سمت زينب

پرسيد از چه بي قراري ؟!

ص: 58

خواهر! خيالت تخت باشد

غصّه نخور ! عبّاس داري

رو كرد آقا سمت عبّاس

گفت: اي پناه خانواده

با احتياط از بين محمل

دوشيزگان را كن پياده

خيلي مراقب باش عبّاس

نگذار طوفان پا بگيرد

اي نور چشم من ! مبادا

خاري به چادرها بگيرد

خيلي مراقب باش عبّاس

اين ها عزيزان خدايند

بر چشم هاي هرزه لعنت

اين ها كنيزان خدايند

حتماً سفارش كن به زن ها

حرزي به دخترها ببندند

چندين گره را قرص و محكم

در زير معجرها ببندند

سايه ات تا روز محشر بر سر من مستدام..

سايه ات تا روز محشر بر سر من مستدام..

بهجة قلبي عليك دائما مني السلام..

قرص قرص است از كنارت بودنم ديگر دلم..

تكيه گاه شانه هاي خسته ام در هر مقام..

پابه پايت آمدم يك عمر همدل همنفس

پابه پايت آمدم هرجاكه رفتي گام گام

باتو اين پنجاه سال احساس عزت داشتم..

با تو در محمل نشستم در كمال احترام

با تو تا اينجا رسيدم بي غم و بي دردسر

با تو ميگويند از امنيتِ من خاص و عام..

اسم اينجا را كه گفتي سينه ام آتش گرفت

شعله ور شد خاطرم از غصه هاي ناتمام..

نخل مي بينم؟!و يا اينكه سپاه آورده اند..

سرنوشت ما چه خواهد شد اخا ماذا الختام؟

با تو دارم سايۀ سر با ابالفضلت ركاب

بي تو واي از ناقۀ بي محمل و اشك مدام..

با تو دور خيمۀ اهل حرم آرامش است..

بي تو واي از آتش افتاده بر جان خيام..

با تو هرصبح آفتاب اول سلامم ميكند

بي تو زينب ميرود بي پوشيه بازار شام..

ص: 59

با علي اكبر عصاي دست پيري داشتم

بي علي اكبر من و باران سنگ از روي بام

با تو دست هيچكس حتي به سمت من نرفت..

بي تو ما را مي برند اشرار تا بزم حرام..

گلهاي اهل بيت به گلزار مي رسند

گلهاي اهل بيت به گلزار مي رسند

موعوديان به موعد ديدار مي رسند

اينجا زمان وصل چه نزديك حس شود

دلدادگان وصل به دلدار مي رسند

اين حاجيان كه نيمه شب از كعبه آمدند

آخر همه به كوچه و بازار مي رسند

اين كاروان به قافله سالاريِ حسين

دارند با امير و علمدار مي رسند

گاهي دم از شريعه و گودال مي زنند

گاهي به تلّ خاكي و هموار مي رسند

ناگاه با برادر خود گفت خواهري:

اين نخل ها به ديدۀ من تار مي رسند

اين باغهاي كوفه چرا نيزه داده اند

اين ميوه ها چه زود سرِ بار مي رسند

يك دختر جليله به بابا خطاب كرد:

اين نامه ها كه از در و ديوار مي رسند...

...آن هيجده هزار نفر كه نوشته اند:

آقا بيا ،كجا به تو اي يار مي رسند

يك مادري به نغمه لالايي اش سرود

حتماً به داد كودك گهوار مي رسند

ناگه سه ساله بر سرِ دوش عمو گريست

اين خارها به پاي من انگار مي رسند

حالا حسين يك يكشان را جواب داد:

اينجا به هم حقايق و اسرار مي رسند

اينجا زمين قاضريه ، دشت كربلاست

جايي كه تيرهاي هدف دار مي رسند

اينجا به غير نيزه تعارف نمي كنند

از شام و كوفه لشگر جرار مي رسند

سر نيزه ها به پيكر من بوسه مي زنند

ص: 60

شمشيرهاي تشنه و قدار مي رسند

ذبح عظيم پيش تماشاي زينب است

شمر و سنان به قهقهه اين بار مي رسند

حلق علي و قلب من و سينة يتيم

اين نقطه ها به حرمله انگار مي رسند

اينجا ترحمي به يتيمان نمي شود

زيور فروش هاي تبه كار مي رسند

سرهايتان به سنگ ، همه آشنا شود

بس هديه ها كه از در و ديوار مي رسند

جمعي براي بردن خلخال و گوشوار

جمعي براي غارت گهوار مي رسند

قدري به سينه آه برايم بياوريد

قدري به سينه آه برايم بياوريد

پيراهن سياه برايم بياوريد

اخبار بين راه برايم بياوريد

تربت ز قتلگاه برايم بياوريد

دارد حسين مي رود انگار كربلا

دارد دل رسول خدا مي شود مذاب

مي ريزد اشك روضه ز چشم ابوتراب

شد نوحه هاي فاطمه هم نالۀ رباب

كودك چقدر مي خورد از نهر آب، آب

دارد عجيب قصۀ غمبار ، كربلا

اين نالۀ دمادم زهراي اطهر است

زينب بدان كه كرب و بلا پر ز لشگر است

تا چند روز بعد ، حسينِ تو بي سر است

آنروز روز غارت خلخال و معجر است

بدتر ز روضۀ در و ديوار ، كربلا

گريان توست مادر تو اي حسين من

بر نيزه مي رود سر تو اي حسين من

گردد اسير خواهر تو اي حسين من

گردد يتيم دختر تو اي حسين من

تا شام و كوفه همره اغيار ، كربلا

عباس من تو دور و بر كاروان بمان

همراه زينب و كمك بانوان بمان

پشت و پناه لشگر و پير و جوان بمان

پيش حسين من به تمام توان بمان

ص: 61

بي تو نداشت سيد و سالار ، كربلا

اين قافله به سوي شهادت روانه است

شب نامه هاي مردم كوفه بهانه است

از غربت حسين هزاران نشانه است

در انتظار زينب من تازيانه است

زينب كجا و كوچه و بازار ، كربلا

انگار بوي پيرهني را شنيده اند

اينها حديث بي كفني را شنيده اند

اين سمّ اسبها بدني را شنيده اند

اين نيزه ها لب و دهني را شنيده اند

رفت از مدينه تيزيِ مسمار ، كربلا

مادر هنوز پهلوي من درد مي كند

اين زخمهاي بازوي من درد مي كند

جاي كبوديِ روي من درد مي كند

خوردم زمين و زانوي من درد مي كند

واي از حديث سيلي خونبار ، كربلا

روزي كه وقت آمدنِ لشگرم رسد

ايام دادخواهيِ از داورم رسد

مهديِ من به داد دل مضطرم رسد

هم انتقام غنچه گل پرپرم رسد

پس مرگ بر منافق و كفار ، كربلا

تا كه فرمود همين جاست و اتراق كنيد

تا كه فرمود همين جاست و اتراق كنيد

خواهري در دل خود بيرق غم را كوبيد

سر يك قافله پايين كه علمدار آمد

به زمين زد ستونهاي حرم را كوبيد

خواست خاتون دو عالم كه قدم رنجه كند

در بر ناقه علمدار علم را كوبيد

زانويش باز ركاب قدم خانم شد

تا كه بر شه پر جبريل قدم را كوبيد

خواست از معجزۀ چادر او بنويسد

عقل جبريل كم آورد قلم را كوبيد

از در زينبيه حاجت ما را دادند

خوش به آن دل كه در بيت كرم را كوبيد

صحبت كرببلا بود كه خانم نگذاشت

موج او آمد و درهاي دلم را كوبيد

ص: 62

بگذاريد كه از كرببلايش گويم

گريه اي سر دهم از هول و ولايش گويم

نفسي سخت كشيد و به برادر فرمود

اين چه دشتي است كه گودال در آنسو تر هاست

ظهر امروز اذان گفت علي و ديدم

ظهر يك روز سرت روي تن اكبرهاست

ساربان ديد عقيق يمنت را امروز

بعد از اين غصه من بردن انگشترهاست

خوشبحال من و كلثوم كه با عباسيم

عصر يك روز سنان همسفر خواهر هاست

چقدر دختر نوپاست خدا رحم كند

عصر يك روز به سرِ دختر هاست

باز امروز من و بافتن گيسويي

شام آنروز شبِ آتش و خاكستر هاست

بنشين تا كه از امروز گلويت بوسم

واي از روز دهم نوبت اين حنجرهاست

به مدينه برو امروز نبيند زهرا

عصر يك روز به روي بدنت لشگرهاست

دل من غرق اميد است اگر باشي تو

معجرم نيز سفيد است اگر باشي تو

دشت غم ، دشت عطش ، دشت بلايي كربلا

دشت غم ، دشت عطش ، دشت بلايي كربلا

سينه سوز و جانگداز و غم فزايي كربلا

جمعي از خوبان عالم را هدايت بر سر است

باز كن در دل براي عشق جايي كربلا

زود باشد كاروان در كوي تو منزل كند

ميزبان حضرت خون خدايي كربلا

خيمه هاي عاشقان بر پا شود در خاك تو

تو به حج عشق تصوير منايي كربلا

تو غريبه نيستي با آستان اهل بيت

آشناي زاده ي خيرالورايي كربلا

طور سينايي ، كني موساي عمراني طلب

خضر امكاني پي آب بقايي كربلا

كعبه ي آل رسولي ، ثاني بيت الحرام

بعثت پاك حسيني را حرايي كربلا

آيه ي عشقي ولي هرگز نمي شد باورت

ص: 63

افكني بين دو عاشق را جدايي كربلا

آه از آن روزي كه زينب غرق خون بيند تو را

كه هم آغوش تن اهل ولايي كربلا

روز عاشورا كه باغ فاطمه پرپر شود

همنوا با زينبش نغمه سرايي كربلا

آن زمان كه دست عباس از بدن گردد جدا

ميزبان مقدم خيرالنسايي كربلا

عصر عاشورا كه آيد قتلگاهت ديدني است

عشق با خون مي كند جلوه نمايي كربلا

كاش مي گفتي كه گلچين لاله را پرپر مكن

واي زين نامردمي و بي حيايي كربلا

ميهمان را با لب عطشان چه قومي مي كشند ؟

واي از اين كوفه و اين بي وفايي كربلا

اي زمين ، اي ارض اقدس ، اي حريم كبريا

تا ابد با آل زهرا همنوايي كربلا

امروز محرمان حرم سايه ي سرم

امروز محرمان حرم سايه ي سرم

شام دهم زمان نفس هاي آخرم

امروز بين حلقه شيران هاشمي

شام دهم به حلقه زنجير پيكرم

امروز دخترك سر دوش عمو ولي

شام دهم به گريه كه عمه گل سرم

امروز گرد چادرش را تكانده اي

شام دهم به خون تو آغشته معجرم

امروز مانده اي كه قرارم شوي ولي

شام دهم به نيزه نماني برادرم

امروز تكه خار ز پايم در آوري

شام دهم زجسم تونيزه در آورم

امروز دختران تو در خيمه ها ولي

شام دهم در آتش خيمه من و خودم

امروز هرچه دلش خواست ساربان گرفت

شام دهم كنار تو انگشتر آورم

اينجا كجاست برادر من؟ زودتر بگو

اينجا كجاست برادر من؟ زودتر بگو

اي يادگ__ار م__ادر من، زودت_ر بگ_و

اين دلهره كه در دل زينب فتاده چيست؟

بنگ_ر به ح_ال مضطر من، زودتر بگو

ص: 64

منت گ_ذار و خيمه در اين ب_اديه مزن

تاج س_رم ، صن_وبر من زودت_ر بگو

احساس مي كنم كه زمان جدايي است

اينگونه نيست دلبر من ؟ زودتر بگو

تعبير خواب كودكي ام يادتان كه هست

اي شاخه سار آخر من، زودتر بگو

كم بغض هاي سينۀ خود را فرو ببر!

ح_رفي بزن ب_رادر م_ن، زودت_ر بگو

اين غنچه هاي زير گلويت نشان چيست؟

باش_د ف_دات حنج__ر من ، زودت_ر بگو

حس ميكنم كه زانوي من بي رمق شده

پشت و پن_اه و ي_اور من زودتر بگو

اين ريشه هاي گيسوي من تير مي كشد!

دستي بكش تو بر سر من، زودتر بگو

عباس جور ديگري به حرم مي كند نگاه

طوري شده است معجر من؟ زودتر بگو

طفلي رقيه سخت دلش زير و رو شده

از ح__ال و روز دخت__ر من زودت_ر بگو

دارم ه_راس ديدن گ_ودال آن طرف

آيد ص_داي م__ادر من زودت__ر بگ__و

روز مرا مخواه كه شام عزا كني

روز مرا مخواه كه شام عزا كني

خيمه مزن كه خيمه غم را به پا كني

دلشوره هاي خواهر خود را نگاه كن

پيش از دمي كه با غم خود آشنا كني

حتي قسم به سايه عباس مي خورم

تا التماس هاي مرا هم روا كني

تعبير شد تمامي كابوس هاي من

من را به قتلگاه كشاندي رها كني

صد بار ديده ام غمت از كودكي به خواب

صد بار ديده ام كه در اينجا چه ها كني

ديدم كه خاك بر سر و رويم نشسته است

ديدم رسيده اي كه مرا مبتلا كني

ديدم لبت ترك ترك و چهره سوخته

ص: 65

ديدم به چشمِ قاتل خود چشم واكني

ديدم كه سنگ شيشه پيشانيت شكست

ديدم كه تير از بدن خود جدا كني

ديدم براي آنكه بخيزي به زانويت

سر نيزه اي شكسته گرفتي عصا كني

ديدم لباس مادري ات را ربوده اند

پيراهني نبود و تنت بوريا كني

پنجه ي هجر گريبان مرا مي خواهد

پنجه ي هجر گريبان مرا مي خواهد

غُصه كيسوي پريشانِ مرا مي خواهد

هجمه ي باد خزان است تبر آورده

همه گل هاي گلستانِ مرا مي خواهد

بوي خون مي دهد اين دشت خدا خير كند

اين چه خاكيست كه سامان مرا مي خواهد

آه تاوان جدائي تو جز مُردن نيست

بي تو پس دادنِ تاوان مرا مي خواهد

غربت ديده ي بارانيت اي دلخوشيم

آتش افروخته دامانِ مرا مي خواهد

لشكر نيزه كه چشم از تو نگيرد نكند

جان من آمده و جانِ مرا مي خواهد

چكمه ي كيست كه كُفرانه رجز مي خواند

نكند سينه ي قرآن مرا مي خواهد

كُشت دلشوره مرا آخرِ اين راه كجاست؟

اين زمين مهجه قلبم نكند كرب و بلاست

ناگهان دلهره بر پيكرِ من ريخته است

كربلا گفتي و بال و پر من ريخته است

اين غباري كه از اين دشت به رويِ تو نشست

پيشتر خاك عزا بر سرِ من ريخته است

لحظه اي روز دهم از نظرم سرخ گذشت

ديدم آنچه به دلِ مضطرِ من ريخته است

هر طرف چشم من افتاد به صحرا ديدم

تن بي سر شده دور و بَرِ من ريخته است

ديدم از خيره گي تير سه پر لخته ي خون

جاي شير از دو لب اصغرِ من ريخته است

ص: 66

غارت پيرهن پاره اگر طولاني است

گرگ از بسكه سرِ دلبرِ من ريخته است

كعب نِي از همه سو دورِ تنم پيچيده

دستِ تاراج سرِ معجرِ من ريخته است

آخرِ راه رسيديم بيا برگرديم

تا كه داغ تو نديديم بيا برگرديم

از كعب_ه آم_ديد ط__واف خ__دا كنيد

از كعب_ه آم_ديد ط__واف خ__دا كنيد

اكن_ون مق__ام در ح_رم كرب__لا كنيد

اينجاست آن مناي عظيمي كه ج_اي ذبح

باي_د ه_زار م_رتبه خ_ود را ف_دا كنيد

مكه، صف_ا و كرب وب_لا مروۀ شماست

بايد ك_ه سعي با س_ر از تن جدا كنيد

زه_را به ف_ردف_رد شم_ا مي كن_د دعا

اينك شم_ا ب_ه دختر زه_را دعا كنيد

تا خ_ون پاكت_ان ب_ه نم_از آب_رو دهد

در موج خون به خون خدا اقتدا كنيد

ديديد اگر به روي شما بسته شد فرات-

عب_اس را ب_ه ي_اري اصغ_ر صدا كنيد

خواهي_د اگ_ر قبول شود حج خونتان

ح_ق رس_ول را ب_ه شه_ادت ادا كنيد

بايد ج_دا شود سرتان در طواف خون

تا سعي خويش را به سر نيزه ها كنيد

آين__دگان! ث_واب شه_ادت نصيبت_ان

هر صبح و شام گريه به خون خدا كنيد

الا! ياران من! ميعادگاه داور است، اين جا

الا! ياران من! ميعادگاه داور است، اين جا

بدن ها غرق خون، سرها جدا از پيكر است، اين جا

مَلَك! قرآن بخوان در خاكِ روح انگيز اين وادي

كه هفتاد و دو گل از باغ عترت، پرپر است، اين جا

نيازي نيست گل ريزد، كسي در مقدم مهمان

كه صحرا لاله گون از خونِ فرقِ اكبر است، اين جا

مگر نه در نماز عشق مي بايد وضو از خون

وضوي من ز خونِ حلقِ پاك اصغر است، اين جا

ص: 67

شود جان عمويي هم چو من، قرباني قاسم

كه مرگ سرخ بر وِي، از عسل شيرين تر است، اين جا

شود حل، مشكل بي آبي اطفال معصومم

كه سقا با دو چشم خون فشان، آب آور است، اين جا

نه تنها از تن مردان جنگي، سر جدا گردد

به نوك نيزه، طفل شير خوارم را سر است، اين جا

مبادا كس در اين صحراي خونين، نام آب آرد!

جواب "العطش" شمشير و تير و حنجر است، اين جا

الهي! دخت زهرا، پاي در گودال نگذارد

كه كعب ني جواب "يا اخا"ي خواهر است، اين جا

عجب نبود گر ابناء بشر گريند خون بر من

كه از خون گلويم رنگ، موي مادر است، اين جا

به عُمر خود مزن غير از در اين خانه را "ميثم"!

زيارتگاه دل تا صبح روز محشر است، اين جا

حر رياحي

يوسف زهرا! ز شما پُر شدم

يوسف زهرا! ز شما پُر شدم

تا كه اسير تو شدم حُر شدم

از دل دشمن به سويت پر زدم

آمدم و حلقه براين در زدم

آمده ام تا كه قبولم كني

خاك ره آل رسولم كني

حرّ پشيمان تو ام يا حسين

دست به دامان تو ام يا حسين

يك نگه افكن همه هستم بگير

اي پسر فاطمه دستم بگير

روز نخستين به تو دل باختم

در دل من بودي و نشناختم

دست نياز من و دامان تو

كوه گناه من و غفران تو

ناله ي العفو بُوَد بر لبم

تا صف محشر خجل از زينبم

روي علي اكبر تو ديدني است

دست علمدار تو بوسيدني است

مهر تو كُلّ آبروي من است

ص: 68

هستي من خون گلوي من است

چه مي شود كشته ي راهت شوم؟

خاك قدم هاي سپاهت شوم؟

حرّ رياحي به درت آمده

فطرس بي بال و پرت آمده

با نگه خويش كمالم بده

وز كرم خود پر و بالم بده

بال من از تيغه ي شمشيرهاست

سينه ي تنگم سپر تيرهاست

مقتل خون، اوج كمال من است

تير محبت پر و بال من است

بال بده، فطرس ديگر شوم

طوطي گهواره ي اصغر شوم

اي رهب__ر اح_رار! م__ن ح_ر شم_ايم

اي رهب__ر اح_رار! م__ن ح_ر شم_ايم

ه__رچن_د ب__ا بيگان_ه ب_ودم، آشن_ايم

تو در كرم چون جد خود پيغمبر استي

تو در ب_ه روي دشمن خود هم نبستي

ش_رمن__ده از اولاد زه___راي بت___ولم

م_ردودم ام__ا مي كن__د لطف_ت قبولم

روزي كه چون خاري به راهت سبز گشتم

گوي_ي دوب_اره ب_ا نگ_اهت سبز گشتم

ه_م سوختي از برق حسنت حاصلم را

ه_م ب_ا نگاه خشم خ_ود بردي دلم را

ب_اغ وج__ودم را حسي_ن آب_اد ك_ردي

يك_دم اسي__رم ك_ردي و آزاد ك_ردي

آن روز دي__دم مظه__ر عف__و خ__دايي

چشمت به من مي گفت: حر! تو حر مايي!

زنجي__ر ذل_ت را ز اعض__اي_م گش_ودي

افس_وس! اي م_ولا ندانست_م ك_ه بودي

ديگ_ر وج_ودم غ__رق در ن_ور خ_دا بود

در بين دشمن ه_م دلم پيش شم_ا بود

ي_ا ي_ك نگ_اه خش_م، هستم را گ_رفتي

آنج_ا نفهمي_دم ك__ه دست__م را گرفتي

اكنون كه چشم خويش را وا كردم امروز

خ_ود را در آغ_وش تو پي_دا كردم امروز

بي دام و آب و دانه كبوتر گرفته اي

بي دام و آب و دانه كبوتر گرفته اي

از پَ_ر شكسته آمده اي پَر گرفته اي

ص: 69

نگذاشتي كه م_ن برسم، پيش آمدي

دستِ مرا ب_ه دستِ مُطّهر گرفت_ه اي

برداشتي ز گردنِ من چكمه­هاي شرم

اشكِ مرا همان جلويِ در گرفت_ه اي

اين خواب نيست، درست ديده­ام، حسين

حُرّ را به سينه مثلِ برادر گرفت_ه اي؟

نا خوانده ام اگر چه، ولي حُرمتِ مرا

مهمان نواز، به چن_د برابرگرفت_ه اي

با لشكري گرفتم اگر راهت_ان، ش_م_ا

با ي_ك نگاه، راه ب_ه لشكر گرفت_ه اي

يك ب_ار هم ن_شد كه بروي_م ب_ياوري!

اي_ن مِ_هرِ ع_اشقانه ز مادر گرفت_ه اي

ب_ا اينكه راه بست_م و بَ_د دردِ سر شدم

ب_ا من چ_ه گفته و در ب_ر گ_رفت_ه اي

سن_گِ تم_ام گذاشتي، آق_ا س_رِ م_را

ب_ر زان_ويت به لحظه­ي آخر گرفت_ه اي

اي_ن عاقب_ت بخي_ريِ زيب_ا ب_راي حُرّ

از مُصح_فِ رضاي_تِ خ_واهر گرفته اي

حالا كه رويِ زخ_مِ سرم دستمالِ توست

دلشوره­ي مرا به عرصه­ي محشر گرفته اي

خدايا قطره بودم متصل كردي به دريايم

خدايا قطره بودم متصل كردي به دريايم

برون آورد دست رحمتت از دار دنيايم

من آن آواره اي بودم كه كوي يار را جستم

و يا گمگشته اي بودم كه مولا كرد پيدايم

به جاي آنكه از درگاه لطف خود كند دورم

صدا كرد و پذيرفت و پناهم داد مولايم

بود بهر من از امروز نام حرّ برازنده

همانا افتخارم بس كه ديگر حرّ زهرايم

سر و دست و تن و جانم هزاران بار قربانش

كه مولا كرد زنجير اسارت باز از پايم

سراپا غرق اشك خجلتم يارب نمي دانم

كه چشم خود چگونه بر روي عباس بگشايم

يقين دارم يقين دارم كه مي بخشد مرا زينب

اگر بيند كه دامن پر شده از خون سيمايم

ص: 70

دعا كن يابن زهرا تا ز تير و نيزه و خنجر

به جاي اكبرت از هم شود پاشيده اعضايم

به خود گفتم كه شايد از كرم بخشي گناهم را

ندانستم كه در نزد حبيبت مي دهي جايم

نبسته باب توبه بر روي كس توبه كن "ميثم"

مرا از باب توبه سوي خود آورد آقايم

من آن حرم كه حريّت عطا كرده است مولايم

من آن حرم كه حريّت عطا كرده است مولايم

مخوانيدم دگ_ر ح__رّ يزي_دي، ح__ر زهرايم

اگرچ_ه ذره ام، در دام_ن پ_رمه_ر خورشيدم

اگرچ_ه قط_ره بودم، وص_لِ دريا كرد دريايم

اگر دام_ان مه_رش را نگي_رم، اوفت_د دستم

گر از كويش گذارم پاي، بيرون، بشكند پايم

اگر عباس گويد دست و سر، سازم به قربانش

وگ_ر اكب__ر پسن_دد، كشت_ۀ آن قد و بالايم

ز چشمم اشك خجلت بود جاري، بخت را نازم

كه هم بخشيد، ه_م اذن شهادت داد مولايم

تمنايم فقط اي_ن است از ريح_انۀ زهرا

كه با خون جبينم آبرو بخشد ب_ه سيم_ايم

ص_داي گري_ۀ اصغ_ر ز قح_ط آب، آب_م كرد

ل_ب خشكيدۀ عب_اس، آت_ش زد ب_ه اعضايم

چه بي رحميد اهل كوفه! من با چشم خود ديدم

ترك خورده است از هرم عطش لب هاي آقايم

تماشايي ست لبخندم اگر ب_ا چشم خود بينم

ك_ه مولاي_م كن_د ب_ا پيك_ر خ_ونين تماشايم

بسوزانيد و خاكست_ر كني_د از پ_اي ت_ا فرقم

من آن پروانه اي هستم كز آتش نيست پروايم

ز خجلت خواست تا از تن شود روحم برون "ميثم!"

حسين ب_ن عل_ي ب_ا ي_ك تبس_م ك_رد احيايم

يوسف فاطمه من حر گنه كار توام

يوسف فاطمه من حر گنه كار توام

از دو عالم شده آزاد و گرفتار توام

ص: 71

تو به لطف و كرم خويش خريدار مني

من به جرم و گنه خويش خريدار توام

با چه رويي به تو رو آورم اي روي خدا

همه دانند كه من باعث آزار توام

جان ناقابل من گشته كلافي به كفم

كمترين مشتري عشق به بازار توام

تا لب خشك تو ديدم جگرم سوخت حسين

من جگر سوختة آه شرر بار توام

دوش اگر عبد خطاكار تو بودم، العفو!

نگهم كن كه دگر يار فداكار توام

پا به سرداري لشكر زدم و برگشتم

جان نثار ره عباس علمدار توام

دسته گل ساختم از اشك و نهادم روي چشم

تا صف حشر خجل از گل رخسار توام

چه براني، چه بخواني، در ديگر نزنم

چه كنم خارم و وابسته به گلزار توام

"ميثم" از سوز جگر گوي كه از سوز جگر

شرر شعر تو و دفتر اشعار توام

گرچه خارم اي گل زهرا تو دستم را بگير

گرچه خارم اي گل زهرا تو دستم را بگير

من كه افتادم زغم ازپا تو دستم را بگير

من به اميد نگاه رحمت تو آمدم

قطرۀ ناچيزم اي دريا تو دستم را بگير

چكمه هاي خويش را برگردنم آويختم

كن نظر يك لحظه حالم را تو دستم را بگير

سربه خاك آستانت مي گذارم ياحسين

برنمي دارم سراز اينجا تو دستم را بگير

گر رهت رابستم وقلب تورا بشكسته ام

آمدم شرمنده اي مولا تو دستم را بگير

دستگيري اززپا افتادگان كارشماست

من كنون افتاده ام ازپا تو دستم را بگير

گرنگيري دست اين افتاده را اي واي من

هست اينك روز واويلا تو دستم را بگير

من اميري را رها كردم كه گردم بنده ات

ص: 72

بي كس وتنهايم وتنها تو دستم را بگير

اي كه فطرس را تو بخشيدي نجات از بند غم

من گرفتارم دراين صحرا تو دستم را بگير

مُحرم اين كعبۀ ايمان وعزّت گشته ام

شسته ام دست ازهمه دنيا تو دستم را بگير

نيست جزتو بهر من امروز مصباح الهدا

اي چراغ روشن فردا تو دستم را بگير

بهترين ره تا خدا رفتن ره مهرشماست

اي حبيب ربي الاعلي تو دستم را بگير

دوست دارم تاكنم جان را نثار راه تو

درفضاي گرم عاشورا تو دستم را بگير

عبد تو شدحُر وفائي تاكه عبد حُر شود

جان حُر اي مهربان مولا تو دستم را بگير

ديد خود را در كنار نور و نار

ديد خود را در كنار نور و نار

با خدا و با هوي در گير و دار

گفت از چه زار و در وا مانده اي

كاروان راهي و درجا مانده اي

نيست اين در بسته راهت مي دهند

دو جهان با يك نگاهت مي دهند

غرقه خود را ديد و از بهر حيات

دست و پا زد سوي كشتي نجات

تائبم بگشا به رويم باب را

دوست مي دارد خدا توّاب را

اي سراپا آبرو خاكم به سر

پيش زهرا آبرويم را مبر

بعد از اين خشكيده بر لب خنده ام

بسكه از طفلان تو شرمنده ام

مهربان آلوده ام پاكم نما

زير پاي زينبت خاكت نما

ديد حر از پاي تا سر حُر شده

سنگ جسته گوهر خود ، دُر شده

رو به سويش كرد شاه عالمين

گفت با حر اينچنين مولا حسين

با سپاهت راه ، سد كردي به من

ص: 73

نيستي بد گر چه بد كردي به من

تو نبودي قلب پر غم داشتم

در سپاهم حُر تو را كم داشتم

ما پي امداد تو بر خواستيم

گر تو پيوستي به ما ، ما خواستيم

عذر كمتر جو كه در اين بارگاه

عفو مي گردد به دنبال گناه

توبه را ما ياد آدم داده ايم

ما برائت را به مريم داده ايم

مُرده را ما خود مسيحا مي كنيم

درد را عين مداوا مي كنيم

نيستي در بين ما ديگر غريب

دوست مي دارم تو را مثل حبيب

سربلندي خصم دون پستت گرفت

خاك پاي مادرم دستت گرفت

گر چه صد جرم عظيم آورده اي

غم مخور رو بر كريم آورده اي

آب از سر چشمه ي تو گل نبود

سركشي از نفس بود از دل نبود

تو بدي كردي ولي بد نيستي

خوب دادي امتحان رد نيستي

گفت مس رفتم طلا بر گشته ام

نه طلا بل كيميا برگشته ام

از درش اكسير اعظم رفتم

يك نگه كرد و دو عالم يافتم

از ميان خيمه هاي بوتراب

يك صدا مي آيد آنهم آب آب

من نه باكم از هزاران لشكر است

ترس من از اشك چشم اصغر است

اي حر تو از اين پيش تر بودي حسيني

اي حر تو از اين پيش تر بودي حسيني

حت_ي ت_و در صلب پدر بودي حسيني

ديشب دع_ا ك_ردم ك_ه پيش ما بيايي

آخ_ر ت_و ن_ه ح_ر يزي__دي ح_ر م_ايي

پيش از ولادت م_ا دلت را برده بوديم

بر ت_و بش_ارت از به_شت آورده بوديم

در كوثر رحمت شن_اور گشتي اي حر

زهرا دعايت ك_رد ت_ا برگشتي اي حر

ص: 74

ما ب_ر گنه ك_اران در رح_مت گشوديم

روزي كه تو با ما نبودي، ب_ا ت_و بوديم

با دست عفو خود به پايت گل فشانديم

تو دوستي، ما دشم_ن خود را نرانديم

با ما شدي ديگر ز خود، خود را رها كن

خ_ون گل_ويت را نث_ار خ_اك م_ا كن

هرچند ب_د كردي، خريدارت منم من

در اين جهان و آن جهان يارت منم من

تو خار، نه! تو شاخ_ۀ ي_اس من استي

تو ح_ر عاص_ي نه! تو عباس من استي

ت_و ج_ان نث_ار عت_رت پيغمب__ر استي

در چشم م_ن ديگ_ر عل_يِّ اكبر استي

امروز، ديگر م_ا ت_و هستيم و ت_و مايي

تنه_ا ن_ه در ماي_ي در آغ_وش خدايي

گفتم: ب_رو! مادر بگري__د در ع__زايت

م_ادر نه! من مي گريم ام_روز از برايت

وصف ت_و را باي_د كن_ار پيك_رت گفت

آري تو حري همچنان كه مادرت گفت

اي حر رياحي تو دگر حر خدايي

اي حر رياحي تو دگر حر خدايي

يك آينه توحيد ز مصباح هدايي

خارج شده از ظلمت و داخل شده در نور

سرتا به قدم مايي و از خويش، جدايي

ديروز گرفتار يزيد و سپه او

امروز در آغوش امام شهدايي

پاداش برون آمدنت از صف دشمن

اين بس كه به خاك قدم دوست فدايي

از فاطمه بردي به ادب نام، كه امروز

مشمول عطا و كرمِ مادرِ مايي

تو منتخب ما شدي امروز كه بايد

بر تير بلا، سينه ي خود را بگشايي

گفتيم كه مادر به عزايت بنشيند

ديديم كه تو لايق اين طرفه دعايي

چون قطره كه در بحر شود غرق، همانا

در خون خدا غرق شدي، خون خدايي

وقتي همه گفتند دگر بازنگردي

ص: 75

زهرا نگهت كرد و دعا كرد بيايي

«ميثم» مدد از فاطمه بستان كه هماره

با سوز درون، مرثيه بر حر بسرايي

حضرت رقيه (سلام الله عليها)

نفس در سينه از آهم شرر شد

نفس در سينه از آهم شرر شد

تمام قوت من، خون جگر شد

چه ايامي كه از شب، تيره تر بود

چه شب هايي، كه با هجرت سحر شد

چه سود از گريه، هر چه گريه كردم

شرار دل، ز اشكم بيشتر شد

تن صد پاره ات در كربلا ماند

سرت بر نيزه با من، هم سفر شد

خميدم، در سنين خردسالي

به طفلي، قسمتم، داغ پدر شد

لب من از عطش، خشكيده بابا

چرا چشمان تو از گريه تر شد؟

زبان عمه، شمشير علي بود

ولي او بر دفاع من، سپر شد

نگه كردم به رگ هاي گلويت

از اين ديدار، داغم تازه تر شد

اجل، جام وصال آورده بر من

خدا را شكر، هجرانت به سر شد

سرشك دوستانم، دانه دانه

تمام نخل «ميثم» را ثمر شد

من نخل شكستۀ حسينم

من نخل شكستۀ حسينم

در سوگْ نشستۀ حسينم

هم اختر آسمان عصمت

هم ماه خجستۀ حسينم

دريا شده تشنه كامِ اشكم

پيغمب_رخون، امام اشكم

من سورۀ كوثر حسينم

هم سنگر مادر حسينم

مانند عمو، گره گشايم

والله! قسم در حسينم

آزاده يتيم__ه اي صغي__رم

صد قافله دل، بوَد اسيرم

قرآنِ فتاده زير پايم

هر چند، غريبم، آشنايم

هم لالۀ سرخ باغ خونم

هم ياس بهشت كربلايم

با مصحفِ روي لاله گونم

پيغمب__رِ قتل_گاه خ_ونم

آيينۀ روي سيّدالناس

سرتا به قدم، صفا و احساس

بوده است هميشه جايگاهم

دامان حسين و دوش عباس

هم ب_وده حسي_ن، سرفرازم

هم دخت علي، كشيده نازم

ص: 76

ويرانه، اگر چه جاي من بود

عالم، همه كربلاي من بود

چشم ملك از پي تبرّك

بر آبله هاي پاي من بود

مي بود به جنگ اهل بيداد

در ه_ر نفس_م، ه_زار فرياد

خال لب من، شده است، تبخال

از سوز عطش، زدم پر و بال

نيش سر خارها، به پايم

انداخته اند عكس خلخال

بر من دف و چنگ، گريه مي كرد

كعب ن_ي و سنگ، گريه مي كرد

بودم به حسين، سرسپرده

كوه غم او، به دوش برده

هر چند كه دختري صغيرم

يك مرد، چو من، كتك نخورده

رخس_ار من_وّرم، كب_ود است

سر تا سر پيكرم، كبود است

من بودم و قلب داغديده

من بودم و قامت خميده

آن شب كه اجل، گرفت جانم

من بودم و يك سر بريده

سر را روي سينه ام، فشردم

در گ_وشۀ اين خرابه، مردم

ويران نشين شدم كه تماشا كني مرا

ويران نشين شدم كه تماشا كني مرا

مثل قديم در بغلت جا كني مرا

گفتم مي آيي و به سرم دست مي كشي

اصلاً بنا نبود ز سر وا كني مرا

آن شب كه گم شدم وسط نيزه دارها

مي خواستم فقط كه تو پيدا كني مرا

از آن لبي كه دور و برش خيزراني است

يك بوسه ام بده كه سر و پا كني مرا

با حال و روز صورت تغيير كرده ات

هيچ انتظار نيست مداوا كني مرا

معجر نمانده است ببندم سر تو را

پيراهنت كجاست كه بينا كني مرا

وقتي كه ناز دختركت را نمي خري

بهتر اسير زخم زبان ها كني مرا

حالا كه آمدي تو؛ به ياد قديم ها

بايد زبان بگيري و لالا كني مرا

عمّه ببخش دردسر كاروان شدم

امشب كمك بده كه مهيّا كني مرا

ص: 77

امشب كه با تو انس به ويران گرفته ام

امشب كه با تو انس به ويران گرفته ام

ويرانه را به جاي گلستان گرفته ام

امشب شب مبارك قدر است و من تو را

بر روي دست خويش چو قرآن گرفته ام

پاداش تشنه كامي و اجر گرسنگي

گل بوسه ايست كز لب عطشان گرفته ام

از بس كه پابرهنه به صحرا دويده ام

يك باغ گل زخار مغيلان گرفته ام

از ميزباني ام خجلم سفره ام تهي ست

نان نيست جان زمقدم مهمان گرفته ام

زهرا به چادرش زعلي مي گرفت رو

من از تو رو به موي پريشان گرفته ام

من بلبل حسينم و افتادم از نوا

چون جغد، آشيانه به ويران گرفته ام

بر داغديده شاخۀ گل هديه مي برند

من جاي گل، سرِ تو به دامان گرفته ام

(ميثم) مدار خوف زموج بلا كه من

دست تو را به دامن طوفان گرفته ام

نامم رقيه است نزن ناشناس نيست

نامم رقيه است نزن ناشناس نيست

صبّم نكن ، كنيز خدا ناسپاس نيست

من دختر صغيرۀ سالار زينبم

فحشم نده كه منزلتم جز سپاس نيست

ناز يتيم را كه به سيلي نمي كشد

اين درخور لطافت گلبرگ ياس نيست

دست مرا ببند و ببر با تشر ولي

مشت و لگد كه پاسخ اين التماس نيست

در ضرب و شتم ، پيروي از دومي كني

با آن خبيث ، جز تو كسي را قياس نيست

مو ميكشي و مقنعه را پاره مي كني

اين گيسو است ، بند طناب و لباس نيست

اي دختران شام ، خدا اهلتان كند

اين كاروان كه مسخرۀ اين اُناس نيست

ص: 78

اي شاميان لباسم اگر پاره پاره است

قدري حيا ! نشان بزرگي لباس نيست

بابا چقدر صورت تو سنگ خورده است

اين رنگهاي روي تو اصلاً شناس نيست

انگار از قفا گلويت را بريده اند

آيا به پشت گردن تو جاي داس نيست؟

بايد كنون به عمه تأسي كنم ، پدر

جز بوسه از گلوي تو راه خلاص نيست

تا دوش تو سَرير مُقام رقيه بود

تا دوش تو سَرير مُقام رقيه بود

عالم شبانه روز به كام رقيه بود

تا روي زانوي تو سه ساله قرار داشت

آغوش تو دوام و قوام رقيه بود

هرجا كه صحبت از عمو عباس مي شنيد

بر عالمي تفاخُر نام رقيه بود

گاهي به لَحن با نمك و بچه گانه اي

بازيِ تو به خنده سلام رقيه بود

بالا نشين قافله بر شانه هاي تو

يعني فراز عرش به نام رقيه بود

تنها ز جانبِ عمو عباس هم نبود

اين همنشينيِ تو مرام رقيه بود

مي گفت العطش ، ولي اين هم بهانه بود

نام تو ذكر و وردِ كلام رقيه بود

وقتي ستون خيمۀ تو بر زمين فتاد

تازه شروع روز قيام رقيه بود

ديگر ز مشك ، آب سراغي نمي گرفت

انگار حرف ، آب حرام رقيه بود

وقتي به خيمه دست عدو بازِ باز شد

حكمِ فرار ، حكمِ امام رقيه بود

بر گوش او عدو كه دو تا گوشواره ديد

عمه به فكر حُسن ختام رقيه بود

كنون كه گوشۀ ويرانه آشيان دارم

كنون كه گوشۀ ويرانه آشيان دارم

براي آمدنت باغي از خزان دارم

اگر چه بي پر و بال و به بند زنجيرم

ص: 79

براي شرح غمم با تو صد زبان دارم

به فصل كودكي ام پيري ام نگو زود است

شكسته لاله ام و داغ باغبان دارم

زبان گشا و سخن گو به جان تو بابا

به سنگ بر كف دست و نه خيزران دارم

چه شد به نيزۀ دشمن تو بوسه مي دادي

نديدي ام كه به دل حسرتي از آن دارم

از آن شبي كه هراسان ز ناقه افتادم

به چهره ام اثر دست ساربان دارم

ز غمگساري اين شاميان همين كافي است

كه جاي لقمۀ نان درد استخوان دارم

به سان عمه اگر مو سپيد و رنجورم

شبيه مادر تو قامتي كمان دارم

اينجا بهانه ها خودشان جور مي شوند

اينجا بهانه ها خودشان جور مي شوند

كافي ست زير لب پدرت را صدا كني

كافي ست يك دو بار بگويي گرسنه ام

يا ناله اي به خاطر زنجير پا كني

اصلا نه ، بي بهانه زدن عادت همه ست

حرف گرسنگي نزدم باز هم زدند

ديدم كه بر لبان تو مي خورد پشت هم

چوب تري كه قبل لبت بر سرم زدند

آن قدر پيش طفل تو خيرات ريختند

نان هاي خشك خانه يشان هم تمام شد

امروز هم به نيت تفريح آمدند

عمه كجاست چادر من ؟ ازدحام شد

صبح و غروب و شام كه فرقي نمي كند

ما را خلاصه غالب اوقات مي زنند

يك در ميان به روي من و عمه مي خورد

سنگي كه سمت خيمه ي سادات مي زنند

از آن شبي كه زجر مرا دست عمه داد

لكنت زبان من نه مداوا نمي شود

ص: 80

پير زني كه موي مرا مي كشيد گفت

زلفي كه سوخته گرهش وا نمي شود

از خيمه ها دور از تمناي نگاهم

از خيمه ها دور از تمناي نگاهم

آن روز رفتي و دلم پشت سرت ماند

بيچاره لب هايم به دنبال لب تو

در حسرت آن بوسه هاي آخرت ماند

بوسيدن لب هاي من ، وقتي نمي برد

حق دارم از دست لبت دلگير باشم

وقتي به دنبال سرت آواره هستم

بايد اسير اين همه زنجير باشم

يادش به خير آن روزهاي در مدينه

دو گوشواره داشتم حالا ندارم

رنگ كبودم مال دختر بودنم نيست

من مشكلم اين جاست كه بابا ندارم

از شدت افتادنم از روي ناقه

ديگر برايم اي پدر پهلو نمانده

گيرم برايم چند معجر هم بيارند

من كه دگر روي سرم گيسو نمانده

از كربلا تا كوفه، كوفه تا به اين جا

در تاول پايم هزاران خار مي رفت

بابا نبودي تا ببيني دختر تو

با چه لباسي كوچه و بازار مي رفت

ديدم كه عمه آستين روي سرش بود

از گيسوي بي معجرم چيزي نگفتم

وقتي كه از گيسو بلندم مي نمودند

از سوزش موي سرم چيزي نگفتم

از خيمه ها كه رفتي و ديدي مرا به خواب

از خيمه ها كه رفتي و ديدي مرا به خواب

داغي بزرگ بر دل كوچك نهاده اي

گرچه زمن لب تو خداحافظي نكرد

مي گفت عمّه ام به رخم بوسه داده اي

من با هواي ديدن تو زنده مانده ام

جوياي گنج بودم و ويرانه نشين شدم

ممكن نشد كه بوسه دهم بر رخت به ني

ص: 81

با چشم خود ز خرمن تو خوشه چين شدم

تا گفتگوي عمّه شنيدم ميان راه

ديدم تو را به نيزه و باور نداشتم

تا يك نگه ز گوشه ي چشمي به من كني

من چشم از سر تو دمي بر نداشتم

با آنكه آن نگاه ، مرا جان تازه داد

اما دوپلك خود ز چه بر هم گذاشتي

يكباره از چه رو، دو ستاره افول كرد

گويا توان ديدن عمّه نداشتي

من كنار عمّه سِتادم به روي پاي

مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم

دستي سياه بي ادبي كرد با سرت

من هم كبود دست روي سر گذاشتم

با آنكه دستبرد خزان ديده اي و ليك

باغ ولايت است كه سر سبز و خرّم است

رخسار توست باغ هميشه بهار من

افسوس از اينكه فرصت ديدار بس كم است

اي گل اگر چه آب نديدي ولي بُوَد

از غنچه هاي صبح لبت نو شكفته تر

از جورها كه با من و عم_ّه شد مپرس

اين راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته تر

هر كس غمم شنيد، غم خود زياد برد

بر زاري ام ز ديده و دل ، زار گريه كرد

هر گاه كودك تو ، به ديوار سر گذاشت

بر حال او دل در و ديوار گريه كرد

اي مه كه شمع محفل تاريك من شدي

امشب حسد به كلبه ي من ماه مي برد

گر ميزبان نيامده امشب به پيشواز

از من مَرَنج، عمّه مرا راه مي برد

گر اشك من به چهره ي مهتابي ام نبود

اي ماه، اين سپهر، اثَر از شَفَق نداشت

معذور دار، اگر شده آشفته موي من

ص: 82

دستم بر شانه به گيسو رَمَق نداشت

ويرانه،غصّه،زخم زبان،داغ، بي كسي

اين كوه را بگو، تن چون كاه چون كِشَد؟

پاي تو كو؟ كه بر سَرِ چشمان خود نَهم

دست تو كو؟ كه خار ز پايم برون كشد

سيلي نخوره نيست كسي بين ما ولي

كو آن زبان؟ كه با تو بگويم چگونه ام

دست عَدو بزرگ تر از چهره ي من است

يك ضربه زد كبود شده هر دو گونه ام

يكبار سر به گوشه ي ويران بزن ، ببين

من خاك پاي تو به جبين مي كشم بيا

كن زنده ياد مادر خود را ببين چسان

خود را از درد روي زمين مي كشم بيا

گر در بَرَت به پاي نخيزم ز من مپرس

اما ببخش، نيست تواني به پاي من

نه شمع در خرابه، نه تو گفتگو كني

مشكل شده شناختن تو براي من

اي آرزوي گمشده پيدا شدي و من

دست از جهان و هر چه در آن هست مي كشم

سيلي، گرفته قوّت بينايي ام

من تا شناسمت به رخت دست مي كشم

اي گل، زعطر ناب تو آگه شدم، تويي

ويرانه، روز گشته اگر چه دل شب است

انگشت ها كه با لب تو بوده آشنا

باور نمي كنند كه اين لب همان لب است

اي چراغ شب شهادت من

اي چراغ شب شهادت من

اي تماشاي تو عبادت من

جان من! باز بر لب آمده اي

آفتابا! چرا شب آمده اي

اي اميد دل شكسته ي من

اي دواي درون خسته ي من

گلوي پاره پاره آوردي

عوض گوشواره آوردي

نفسم هُرم آتش تب توست

جاي چوب كه بر روي لب توست؟

ص: 83

نگهت قطره قطره آبم كرد

لب خشكيده ات كبابم كرد

كه به قلب رقيّه چنگ زده؟

كه به پيشاني تو سنگ زده؟

سيلي از قاتلت اگر خوردم

ارث مادر به كودكي بردم

تنم از تازيانه آزردند

چادر خاكي مرا بردند

آفتاب رخم عيان گرديد

در دو پوشش رويم نهان گرديد

ابر سيلي به رخ حجابم شد

خون فرق سرم نقابم شد

شاميان بي مروّت و پستند

ده نفر را به ريسمان بستند

همه را با شتاب مي بردند

سوي بزم شراب مي بردند

من كه كوچكتر از همه بودم

راه با دست بسته پيمودم

نفسم در شماره مي افتاد

در وجودم شراره مي افتاد

بارها بين ره زمين خوردم

عمّه ام گر نبود مي مردم

تا به من خصم حمله ور مي شد

عمّه مي آمد و سپر مي شد

بس كه عمّه مدافع همه شد

پاي تا سر شبيه فاطمه شد

به جرم اينكه ندارم پدر زدند مرا

به جرم اينكه ندارم پدر زدند مرا

شبيه مادر در پشت در زدند مرا

خبر نداشتم اين ها چقدر نامردند

خبر نداشتم و بي خبر زدند مرا

خدا كند كه عمويم نديده باشد، چون

پدر درست همين دور و بر زدند مرا

پدر، وقت غذا تازيانه مي آمد

نه ظهر و شام كه حتي سحر زدند مرا

سرم سلامت از اين كوچه ها عبور نكرد

چقدر مثلِ تو اي همسفر زدند مرا

چه بينِ طشت، چه بر نيزه ها زدند تو را

چه در خرابه، چه در رهگذر زدند مرا

چه چشم زخم، چه زخمِ زبان، چه زخمِ سنان

اگر نظر كني از هر نظر زدند مرا

ص: 84

فقط نه كعبِ نِيّ و تازيانه و سيلي

سپر نداشتم و با سپر زدند مرا

پدر من از سرِ حرفم نيامدم پائين

پدر پدر گفتم هر قَدر زدند مرا

مگر به يادِ كه افتاده اند دشمن ها

كه بينِ اين همه زن بيشتر زدند مرا؟

زدند مادرتان را چهل نفر يكبار

ولي چهل منزل صد نفر زدند مرا

طفلان حضرت زينب (سلام الله عليها)

گفتن از زينب و عشقش به تو كار زهراست

گفتن از زينب و عشقش به تو كار زهراست

زينبي كه همه ي دار و ندار زهراست

پرورش يافته ي باغ و بهار زهراست

باعث فخر همه ايل و تبار زهراست

عمه نه؛ مادر سادات پس از زهرا اوست

هيچ كس ثاني زهرا نشود، تنها اوست

خواهرت هست و بر اين فيض مباهات كند

همه را مست خودش وقت مناجات كند

قبل تكبير اذان با تو ملاقات كند

بهتر از حضرت عباس مواسات كند

شيرزن نه به خدا خالق غيرت زينب

حافظ خانه ي توحيد و امامت زينب

نشر اين عشق فقط از كرم زينب توست

عاشقي مشق شده با قلم زينب توست

هرچه غم در دل ما هست غم زينب توست

سرّ تربت كه شفا از قدم زينب توست

كربلا جلوه گهِ محترم زينب شد

پيش تر از حرم تو حرم زينب شد

آمده تا كه دوباره همه را مات كند

اينكه پيش از همه عاشق شده اثبات كند

نذر اولاد تو يك قافله سادات كند

تو دهي اذن و بر اين ذهن مباهات كند

نه نگو ورنه قسم بر لب زينب آيد

نام زهرا ببرد تا كه گره بگشايد

اين دو يوسف دو غلام علي اكبر هستند

ص: 85

اين دو تا آبروي عترت جعفر هستند

آشنا با همه آيات مطهر هستند

تربيت يافته ي ساقي لشگر هستند

اين جگرگوشه و آن پاره تن زينب توست

اين حسين و دگري هم حسن زينب توست

حرمله كو كه سه شعبه به كمان بگذارد

كو سنان نيزه به جسم دو جوان بگذارد

شمر كو پا به روي سينه شان بگذارد

سرشان را ببرد روي سنان بگذارد

تن ِشان را به سُم مركبشان بسپارد

تا كه دست از سر تو قوم لعين بردارد

گرچه از داغ جوان تا شده اي ما هستيم

گرچه از داغ جوان تا شده اي ما هستيم

و كه گفته است كه تنها شده اي ما هستيم

تو چرا بار دگر پا شده اي ما هستيم

ما نمرديم مهيا شده اي ما هستيم

رخصت ديدن تو فرصت ما شد اما

نوبتي هم كه بود نوبت ما شد آقا

به درخيمه ما نيز هرازگاه بيا

با دل ما سه نفر راه بيا راه بيا

چشمهامان پر حرف است كه كوتاه بيا

تو بيا با قدمت گرچه با اكراه بيا

تا ببيني كه به تيغ و زره آراسته اند

تند بادند كه در معركه برخاستند

باز ميدان ز تو جنبش طوفان با من

تخت از آن تو و پيش تو جولان با من

شاه پيمانه ز تو عهد به پيمان با من

ذره اي غم به دلت راه مده جان با من

آمدم گرم كنم گوشه بازارت را

تا نگاهي بكني اين سر بدهكارت را

به كفم خيرعمل خيرعمل آوردم

دو شكر قند دو شهد و دو عسل آوردم

من از اين دشت شقايق دوبغل آوردم

دو سلحشور ز صفين و جمل آوردم

ص: 86

تيغ دارند و پي تو به صلايي رفتند

شيرهايم به پدر نه كه به دايي رفتند

دست رد گر بزني دست ز دامان نكشم

دست از اين خيمه رسد از سر پيمان نكشم

بعد از اين شانه به گيسوي پريشان نكشم

تيغ مي گيرم و پا از دل ميدان نكشم

به تو سوگند كه يك دشت به هم مي ريزم

چشم تا كار كند تيغ و علم مي ريزم

دختر مادرم و جان پس در خواهم داد

او پسر داده و من هم دو پسر خواهم داد

جگرش سوخت اگر من دو جگرخواهم داد

ميخ اگر خورد به تن، تن به تبر خواهم داد

چادرش را به كمر بست اگر مي بندم

دلِ تو مادريُ روضه ي او سوگندم

قنفذ از راه از آن لحظه كه آمد مي زد

تازه ميكرد نفس را و مجدد مي زد

واي از دست مغيره چقدر بد مي زد

جاي هر كس كه در آن روز نمي زد مي زد

مادرم ناله به جز آهِ "علي جان" نكشيد

دست او خرد شد و دست ز دامان نكشيد

واي اگر خواهر تو حيدر كرار شود

حرمم صاحب يك نه دو علمدار شود

لشگري پا و سر و دست تلنبار شود

بچه شير خودش شير جگردارشود

در دلم خون تو با صبرحسن مي جوشد

خون زهراست كه در رگ رگ من مي جوشد

وقت اوج دو كبوتر دو برادر شده بود

نيزه و تير تبرها دو برابر شده بود

خيمه اي سد دو چشم تر مادر شده بود

ضربه هاشان چه مكرر چه مكرر شده بود

روي پيشاني زينب دو سه تاچين افتاد

ص: 87

تا كه از نيزه سر اين دو به پايين افتاد

گاه ليلايي و گهي مجنون

گاه ليلايي و گهي مجنون

گاه مجنونم و گهي ليلا

گاه خورشيد و گاه آيينه

روبروي هميم در همه جا

اي طلوع هميشه ي قلبم

با تو خورشيد عالمينم من

تو حسيني ولي گهي زينب

گاه زينب گهي حسينم من

وقت سجاده وقت نافله ها

لبمان نذر نام يكديگر

دو كبوتر در اين حوالي عشق

بر سر پشت بام يكديگر

من و تو آيه هاي تقديريم

من و تو همدليم و همدرديم

خواب بر چشممان نمي آمد

تا كه بر هم دعا نمي كرديم

دل ندارم تو را نظاره كنم

در غروبي كه بي حبيب شدي

تكيه بر نيزه ي شكسته زدي

اين همه بي كس و غريب شدي

كاش اين جا اجازه مي دادي

تا براي تو چاره مي كردم

اين گريبان اشتياقم را

پيش چشم تو پاره مي كردم

همه از خيمه ها سفر كردند

همه در خون خويش غوطه ورند

همه پيشت فدا شدند اما

كودكانم هنوز منتظرند

آن دمي كه ممانعت كردي

ميهمان نگاه من غم شد

از بلا و غمِ مصيبت تو

آن قدر سهم خواهرت كم شد

كودكانم اگر چه ناقابل

ولي از باده ي غمت مستند

آن دو بالي كه حق به جعفر داد

به خدا كودكان من هستند

خنده ها با نگاه غمگينت

اذن پرواز بالشان باشد

اذن ميدان بده به آن ها تا

شير مادر حلالشان باشد

بهترين بنده ي خدا زينب

ص: 88

بهترين بنده ي خدا زينب

هل اتي زينب، انمّا زينب

ريشه ي صبر انبيا زينب

زينبا زينبا و يا زينب

باني روضه هاي غم زينب

تا ابد مبتلاي غم زينب

گفت اي مصطفاي عاشورا

اي فداي تو زينب كبري

تو علي هستي و منم زهرا

پس فداي تمام پهلوها

سر خواهر فداي اين سر تو

همه ي ما فداي اكبر تو

گفت اي شاه ما اجازه بده

حضرت كربلا اجازه بده

جان اين بچه ها اجازه بده

جان زهرا اجازه بده

قبل از آن كه سر تو را ببرند

اين سر خواهر تو را ببرند

من هواي تو را به سر دارم

به هواي تو بال و پر دارم

از غريبي تو خبر دارم

دو پسر نه، دو تا سپر دارم

زحمتم را بيا به باد مده

اشتياق مرا به باد مده

در دل خيمه خسته اند اين دو

سر راهت نشسته اند اين دو

دل به لطف تو بسته اند اين دو

با بزرگان نشسته اند اين دو

اين دو با يار تو بزرگ شده اند

با علمدار تو بزرگ شده اند

اي فداي دلِ منوّرتان!

اي فداي دلِ منوّرتان!

اي به قربان چشم كوثرتان!

واي بر حال جبرئيل، او را

گر برانيد، روزي از درتان

تو سليمان و موري آمده است

تا مشرّف شود به محضرتان

من كيم؟ دوره گردِ چشمانت

زينبم من همان كبوترتان

كودكانم چه ارزشي دارند؟

جانِ عالم، تصدق سرتان

كرده ام يا اخا دو آئينه

نذر چشم عليِ اصغرتان

ظهر ديدي چگونه خوش بودند

در صفوف نماز آخرتان

به اميدي بزرگشان كردم

ص: 89

تا به دستم شوند، پرپرتان

گر بگويي بمير، مي ميرند

دست بر سينه اند و نوكرتان

پاي تفسير، شيرشان دادم

پاي تفسيرِ گريه آورتان

پاي تفسير سوره ي مريم

سوره ي زخم هاي پيكرتان

تا كه راضي شوي و اذن دهي

پر بگيرند در برابرتان

يادشان داده ام، قسم بدهند

بر ضريح كبود مادرتان

بگذار اين كه ذبحشان سازم

پاي رگ هاي سرخ حنجرتان

عشق زينب با برادر جلوه اي ديگر گرفت

عشق زينب با برادر جلوه اي ديگر گرفت

عشق بازي را به رسم عاشقي از سر گرفت

در مدار حق پرستي كو يكي زينب شناس

در مقام بندگي احراز از كوثر گرفت

سكۀ عشق و محبت را به نام خويش زد

زانكه از مريم مقام قرب ، بالاتر گرفت

چادرش نور حجاب نه فلك تامين كند

كي تواند دست دشمن از سرش معجر گرفت

حجر اسماعيل را در كربلا احداث كرد

او كه با قربانيانش سبقت از هاجر گرفت

گيسوي نوباوگان را شانه با لبخند زد

وقت رزم كودكان امداد از حيدر گرفت

تا نكاهد گوهر صبرش به ميدان عمل

در حرم دست توسل سوي پيغمبر گرفت

با شجاعت ، با شهامت ، با وقار آمد به پيش

گرد غربت را به كلي از رخ دلبر گرفت

مادري را كرد ثابت ، خواهري را داد اوج

سر ، فرو افكند و باران از نگاه تر گرفت

ياد ابراهيم داد اينگونه قرباني دهند

امتحان داد اول و راه حرم آخر گرفت

تا به مرگ كودكانش مطمئن گردد ز رزم

مادر رزمندگان در خيمه اي سنگر گرفت

عون از شهد شهادت ناگهان سيراب شد

ص: 90

با همان بال و پر خونين ، به جنت پر گرفت

چون در آن ميدان محمد شد حماسه آفرين

نعرۀ تكبير عباس دلاور سر گرفت

بار ديگر حمله اي با رمز يا زينب نمود

ساعتي نگذشت ، در خون ، ذكر يا مادر گرفت

لاله و آلاله پرپر ، پيش چشم باغبان

سوي گلزار شهيدان هر دو را در برگرفت

باز هم زينب نيامد ديدن اين كشته ها

پيش گهواره زباني با علي اصغر گرفت

تا حسينم را نبينم در حرم خجلت زده

خويش را گم مي كنم ، شايد ره ديگر گرفت

به نام نامي زينب كه آيت العظمي است

به نام نامي زينب كه آيت العظمي است

قسم به نام عقيله كه علم الاسماست

بلند مرتبه بانوي فاطمي علي

تمامي وجناتش تمامي مولاست

غلامزادۀ ايلش قبيلۀ مجنون

كنيزه خادمه هايش عشيرۀ ليلاست

نفس نفس نفهاتش چكامه اي شيوا

وحرف حرف كلامش قصيدۀ غراست

قلم چگونه نويسد كه خامي محض است

كلام پخته ي عمان بخوان كه روح افزاست

زني كه دست خدا را در آستين دارد

زني كه يك تنه مرد آفرين كرببلاست

براي آل عبا بوده واجب التعظيم

حسين فاطمه احمد حسن علي زهراست

عقيله اي كه عقول از مقام او حيران

فهيمه اي كه فقاهت ز فهم او رسواست

نديده سايۀ او را نگاه همسايه

اگرچه مدت سي سال پيش اين درياست

نديده سايۀ او را مدينه يا مكه

كه شهر در قرق چند حضرت سقاست

نسيم هم نوزد سمت چادرش حتي

كه اين حريم حريم فرشته هاي خداست

نه خاك بر دهنم رخصتي فرشته نداشت

مقام چادر خاتون فاطمه بالاست

ص: 91

هزار مرتبه شويد دهان به مشك جبريل

هنوز بردن نامش براي او روياست

ز مادحين بزرگي اين سرا مريم

ز واصفين بلندي اين حرم عيسي ست

ركاب ناقه كه سر قفلي علمدار است

ستون خيمه كه قلب خيام عاشوراست

پناهگاه تپش هاي خستۀ سجاد

امام هاشميان و شفيعه فرداست

اگر حسين در اعماق سينه ها جاريست

اگر حسينيه اي در تمامي دلهاست

ولي حسين خودش زينبيه اي دارد

كه در تمامي افلاك بيرقش بر پاست

رسيد ظهر دهم فصل اوج غم اما

ميان خيمه خود مانده وز دلش غوغاست

اگر چه پاي به پاي برادرش رفته بود

اگرچه بانوي غمگين خيمۀ شهداست

اگرچه بر سر بالين هر شهيدي بود

اگر چه شاهد رزم اهالي درياست

چقدر پيكر خونين بدست آورده

چقدر چادرش از خون لاله ها زيباست

كنار پيكر اكبر كه زودتر آمد

اگر نبود حسينش چگونه بر ميخواست

ميان خيمه نشسته ز دور ميشنوند

خروش تازه جوانهاي خود كه بي همتاست

دو شير زاده ي او در كشاكش رزمند

و در حوالي آوردگاه طوفانهاست

گرفته اند تمامي پهنه را با تيغ

شنيد و گفت رجزهايشان عجب گيراست

و با شمارش تكبيرهاي عباسش

گرفته است كه تعداد ضربۀ آنهاست

پس از برادرش آهسته ميكشد تكبير

و گاه گاه بگويد برادرم تنهاست

كمي گذشت خروشي دگر نميشنود

نواي تازه جوان ها به جاي آن برخواست

ميان خيمه خود مانده و نميشنوند

بغير ناله كه از سمت نيزه ها پيداست

بغير خنده و صوت اصابت صد تير

بغير هلهله هايي كه در دل صحراست

هنوز مادرشان گوش مي كند اما

نمي رسد به جز آهي كه بر لب سقاست

ص: 92

صدا صداي نفس هاي مانده در سينه است

صداي چرخش شمشيرها و مركب هاست

ميان آن همه فرياد و ناسزا فهميد

براي بردن سرها به نيزه ها دعواست

غروب بود و ميان خيام ميگرديد

كه ديد خيمه سرخي كه خيمه شهداست

قدم گذاشت به آنجا كه پيكر شهداست

ميان آنهمه تنهاي بي سر خونين

كنار پيكر اكبر كه اربا اربا است

شناخت پيكر زخمي سروهايش را

اگرچه سر ز تن چاك خورده جداست

هنوز گرم تماشاي كودكانش بود

كه ديد شعله آتش ز خيمه ها برخواست

حرم اسير حرامي و مادري مي ديد

كه زلف تازه جوانهاي او ز نيزه رهاست

دو جوانمرد مهيا هستند

دو جوانمرد مهيا هستند

دست پروردۀ سقا هستند

قدشان رفته به دايي هاشان

چقدر خوش قد و بالا هستند

شيرِ خاتون دو عالم خوردند

شيرهاي نر صحرا هستند

گرد بادند و به هم ميريزند

شب طوفاني دريا هستند

مرتضايند به شكل دو جوان

اين دو عيسي دو موسي هستند

زينبي اند و نژاد عشق اند

بچۀ حضرت زهرا هستند

مادر از خيمه ولي ميگويند

برگ سبز من تنها هستند

تشنگي از نفس انداختشان

عاقبت در قفس انداختشان

قصد جان دو برادر كردند

نيزه ها را دو برابر كردند

از دو سو از دو طرف با خوناب

نوك سرنيزه خود تر كردند

آنقدر بر تنشان ضربه زدند

كه شبيه تن اكبر كردند

هيچ نفر نيست بگويد اينان

هيچ فكر دل مادر كردند؟

تا خيال همگي راحت شد

سرشان نيت خنجر كردند

ديد زينب به بدن ها سر نيست

هيچ دلي مثل دل مادر نيست

نيزه ها را كه تكان ميدادند

شام شد ؛ شعله كه بالا بردند

ص: 93

وقت غارت شد و يكجا بردند

چادر دختركان تا مي سوخت

همگي فيض تماشا بردند

گل سر، پيروهن و گهواره

هر چه ديدند به يغما بردند

واي حتي؛ ب_دن_ي عري__ان شد

كفنش را س__ر دع_وا بردند

دخترك داشت تم__اش____ا مي كرد

آمدن_د و س____ر بابا ب_ردن_د

با غرض پيش نگاه زينب

به سر نيزه دو سر را بردند

تا بسوزد جگر مادرشان

تاب مي خورد به نيزه سرشان

نيزه داران به سر گيسوشان

تاب مي داده و جان ميدادند

همه با خنده خود زينب را

به هم آنروز نشان ميدادند

گاه سرهاي جدا را يك شب

دست خولي صفتان ميدادند

ولي اين دو به دل مادرشان

مثل عباس توان ميدادند

سمت زينب چو نظر مي افتاد

از سر نيزه دو سر مي افتاد

اين شير بچه هاي من از نسلِ حيدرند

اين شير بچه هاي من از نسلِ حيدرند

همزاد پاكي و كرم از خونِ جعفرند

در اوج خويش اگر چه به طيار مي رسند

اي رُكنِ عشق من به شما سجده مي برند

رخصت دهيد لشكرِ طاغوت و جبت را

با ذكر يا علي مدد از پا در آورند

در عشق رفته اند به دائي ماهشان

آئينه هاي رزم علمدارِ لشكرند

سوگند خورده اند كه قربانيت شوند

من مطمئنم آبرويم را نمي برند

شمشير بسته، مستِ كفن، تشنه ي وصال

سهمي مرا ز داغِ جگر گوشه ها دهيد

اين دو اميدِ آبروي من به محشرند

تا زير كعبِ نيزه نيفتاده ام ز پا

بگذار تا به پاي تو از خويش بگذرند

دغ مي كنند معجر من جا به جا شود

حساس و غيرتي به سرانجام مادرند

ص: 94

اسباب خجلت است كريمانه كن قبول

اين دو ذبيح تحفه ي ناچيزِ خواهرند

در ازدحامِ نيزه و شمشيرها اگر

ديدي كه قطعه قطعه و در خون شناورند

دلخوش نكن به ياوري خواهرانه ام

پاها مرا ز خيمه برونم نمي برند

شرمِ حضورِ خواهرِ خود را قبول كن

قربانيانِ اصغرِ خود را قبول كن

اين دو سرباز جوان رزم آورند

اين دو سرباز جوان رزم آورند

هر دو ابن الجعفر ابن الحيدرند

دو وجيها عند ربك دو عزيز

ميوه ي دل نور چشم حيدرند

دو چكيده آيه ي قرآن حق

دو اثر از مكتب پيغمبرند

اين دو مشتاق صعود آسمان

در حقيقت بال هاي جعفرند

تنفقوا مما تحبون منند

گرچه هر دو ريزه خوار اكبرند

وارث اسما وزهرايند ،آه

يادگار گلشني نيلوفرند

مي خورم سوگند بر اشك رباب

پيشمرگان علي اصغرند

با همه لب تشنگي بنگر اخا

با شهامت قلب لشگر مي درند

گو علمدارت ببيند رزمشان

هر دو شاگرد امير لشگرند

تا كه قتل تو عقب افتد اخا

تير ها را بر سر و تن مي خرند

تو به فكر من ولي من فكر تو

عاشقان دلواپس يكديگرند

بوده ام بنت الشهيد اخت الشهيد

حاليا ام الشهيدم بنگرند

گر كه افتادند بر روي زمين

جسمشان بگذار ، گر چه پرپرند

در ميان كوفه تا بازار شام

روي نيزه حافظان مادرند

گرچه ناقابل ولي از لطف تو

آبروي زينبت در محشرند

اين دو فرزندان بنت الحيدرند

اين دو فرزندان بنت الحيدرند

وارث رزم عليِ اكبرند

شير از شير ولايت خورده اند

حافظان مكتب پيغمبرند

هست خون شير در رگ هايشان

هم دليرند اين دو هم نام آورند

ص: 95

خلقشان چون صاحب خلق عظيم

صاحبان رتبه هاي برترند

زينب آن ها را حسيني كرده است

درس هاي معرفت را از برند

جان زهرا هديه ام را كن قبول

اين دو قرباني قبل از مشعرند

گر دهي يك لحظه اذن رزمشان

آبروي زينبت را مي خرند

اين دو چون من كه فدايي توأم

پيش مرگان علي اصغرند

شوق جانبازي شان ناگفتني است

هر يكي از ديگري سبقت برند

مثل يك آيينه صافند و زلال

در عمل آيينه ي يكديگرند

رزمشان رفته به دايي هايشان

آبروي دشمنت را مي برند

رخنه در صف هاي لشگر مي كنند

واقعاً در صف شكستن محشرند ...

هر دو گرديدند محصور عدو

كوفيان در مكر و حيله ماهرند

ناگهان تيري به پهلوشان نشست

در زمين خوردن شبيه مادرند

دسته گل هايم گلاب ناب شد

زير سمّ اسب دشمن پرپرند

چگونه آب نگردم كنار پيكرتان

چگونه آب نگردم كنار پيكرتان

كه خيره مانده به چشمم نگاه آخرتان

ميان هلهله ي قاتلانتان تنها

نشسته ام كه بگريم به جسم پرپرتان

چه شد كه بعد رجزهايتان در اين ميدان

چه شد كه بعد تماشاي رزم محشرتان

ز داغ اين همه دشنه به خويش مي پيچيد

به زير آن همه مركب شكسته شد پرتان

شكسته آمدم اين جا شكسته تر شده ام

نشسته ام من شرمنده در برابرتان

خدا كند كه بگيرند چشم زينب را

كه تيغ تيز نبيند به روي حنجرتان

ميان قافله ي نيزه دارها فردا

خدا كند كه نخندد كسي به مادرتان

و پيش ناقه ي او در ميان شادي ها

خدا كند كه نيفتد ز نيزه ها سرتان

ص: 96

عبد الله بن الحسن (عليه السلام)

هركه خواهد بخدا بندگي آغاز كند

هركه خواهد بخدا بندگي آغاز كند

بايد عبداللَهي احساس خود ابراز كند

كيست اين طفل كه در كودكي اعجاز كند

قدرت فاطمي اش بُرده به بابا حَسَنش

كيست اين طفل كه تفسير كند مردن را

سهل انگاشت به ميدان عمل رفتن را

غيرت حيدري اش ريخت بهم دشمن را

يازده ساله ولي لايق رهبر شدنش

واژه اي نيست به مداحي اين آزاده

چه مقامي است خدا داده به آقازاده

از كجا آمد و راهش به كجا افتاده

دامن پاك عمو بود از اول وطنش

بي زِرِه آمد و جان را زِرِه قرآن كرد

بي سپر آمد و دستش سپر جانان كرد

بي رجز آمد و ذكر عمويش طوفان كرد

بي كفن بود ولي خون تنش شد كفنش

از حرم آمدنش لرزه به لشگر انداخت

جان خود را سپر جان عمو جانش ساخت

اي بنازم به مقامش كه چه جايي جان باخت

مثل شش ماهه شده شيوۀ جان باختنش

بي درنگ آمد و بر پرچم دشمن پا زد

خوب در معركه فرياد سرِ اعدا زد

بوسه بر روي عمو از طرف بابا زد

بوسه زد نيزۀ بي رحم به كام و دهنش

چه پذيرايي نابي است در اين مهماني

خنجر و نيزه و شمشير و سنان شد باني

عاقبت هم شده با تير سه پر قرباني

پَرت شد با سرِ نيزه سوي ديگر بدنش

همچو بابا همه اسرار نهان را مي ديد

بر تن پاك عمو تير و سنان را مي ديد

او لگد خوردن دندان و دهان را مي ديد

ديد در هلهله ها ضربه به پهلو زدنش

ص: 97

مَحرم سِر شد و اسرار نهان افشا شد

ديد تير آمد و بر قلب عمويش جا شد

ذكر ((لا حول)) شنيد و همه جا غوغا شد

در دو آغوش حسين و حسن افتاد تنش

تيغي آمد به سر او سر و سامانش داد

زودتر از همه كس رأس به دامانش داد

لب خندان پدر آمد و درمانش داد

مادرش فاطمه آمد به طواف بدنش

مرد ميدان بلا ، بيم ز اعدا نكند

مرد ميدان بلا ، بيم ز اعدا نكند

عرصه هر چند كه شد تنگ ، محابا نكند

لشگر غير اگر طعنه به شورش بزند

عاشق دلشده يك ثانيه حاشا نكند

آن يتيمي كه تو يك عمر بزرگش كردي

چه كند لحظه ي غم گر به برت جا نكند

بدترين درد در عالم به خدا بي پدري است

جز اجل درد مرا هيچ مداوا نكند

غير دستان نوازشگر گرم تو عمو

گره كور مرا هيچ كسي وا نكند

نيست عبدالله تو ، آنكه در اين فقر وفا

دست ناقابل خود را به تو اهدا نكند

چشم تو گفت : ميا راه بسي دشوار است

قاتل سنگ دلم با تو مدارا نكند

سرم امروز به پاي تو بريده خوش باد

سر شوريده كه انديشه ي فردا نكند

موي من دست عدو ، پاي عدو بر تن تو

خواهرت كاش كه اين صحنه تماشا نكند

نيزه اي گفت : كه خون تو مكيدن دارد

كاش با حنجر تو تيغ چنين تا نكند

كاش صد بار عدو دست مرا قطع كند

معجر از پردگيان حرمت وا نكند

گ_ذرِ ثانيه ه_ا هر چه جلوتر مي رفت

ص: 98

گ_ذرِ ثانيه ه_ا هر چه جلوتر مي رفت

بيشتر بينِ حرم حوصله اش سر مي رفت

بُغض مي كرد يتيمانه به خود مي پيچيد

در عسل خواستن آري به برادر مي رفت

تا دلِ عمّه شود نرم ب_ه ه_ر در م_ي زد

با گلِ اشك به پا بوسيِ م_عجر مي رف_ت

دي_د از دور كه سر نيزه عم_و را انداخت

مث_لِ اِسپند به دلسوزيِ مَجمر م_ي رفت

دي_د از دور كه ي_وسف ز ن_فس افتاد و

پنجه­ي گرگ به پيراهنِ او وَر مي رف_ت

رو به گ_ودالِ بلا از ح_رم افت_اد به راه

ي_ازده س_اله چه م_ردي شده م_اشااله

ديد ي_ك دشت پِ_يِ كُشت_نِ او آم_اده

تير و سر نيزه و سنگ از همه سو آم_اده

ديد راضي است به معراجِ شهادت برسد

مطمئن است و به خون كرده وضو آماده

آه، با كُنده­ي زانو به رويِ سين_ه نشست

چنگ ان_داخت_ه در طرّه­ي مو، آم_اده

هيچكس نيست كه پايش به سويِ قبله كِشد

اي_ن ج_گر سوخته افتاده ب_ه رو آم_اده

ترسشان ري_خته و گ_رمِ تع_ارف شده اند

خن_ج_ر آم_اده و گ_وديِ گل_و آم_اده

بازوي_ش ش_د سپرِ تي_غ و به ل_ب وا اُمّاه

ي_ازده س_اله چه م_ردي شده م_اشااله

زخ_م راهِ نفسِ آي_ن_ه در چنگ گرفت

درد پيچيد و تنش نبضِ هماهن_گ گرفت

استخوان خُرد ترك، دست شد آويز به پوست

آه از اين صحنه­ي جانسوز دلِ سنگ گرفت

گوه_رش را وس_طِ مع_ركه­ي تاخت و تاز

به رويِ سينه­ي پا خورده­ي خود تنگ گرفت

با پدر بود در آغوشِ پُر از مِ_ه_رِ ع_م_و

مزدِ مشتاقيِ خود خوب از اين جنگ گرفت

ب_از تير و گل_و و طفل به ي_ك پلك زدن

ص: 99

باز هم چهره­ي خورشيد ز خون رنگ گرف

عمه محكم گرفته دستش را

عمه محكم گرفته دستش را

داشت اما يتيم تر مي شد

لحظه لحظه عمو در آن گودال

حال و روزش وخيم تر مي شد

باورش هم نمي شد او بايد

بنشيند فقط نگاه كند

بزند داد و بعد هر تيري

اي خدا كاش اشتباه كند

اين هم از عشيره مي باشد

مرگ بازيچه ايست در دستش

مرگ را مي زند صدا اما

حيف افتاده بند بر دستش

يادش افتاد روضه هايي را

كه عمويش كنار او مي خواند

حرف مادر بزرگ را مي زد

روضۀ شعله را عمو مي خواند

مادرش پشتِ در كه در افتاد

نفسي مادرانه بند آمد

شيشه اي خورد شد به روي زمين

راه كوچه به خانه بند آمد

دستهاي پدر بزرگش را

بسته و مي كشند اما نه

دست مادر به دامنش افتاد

گفت تا زنده است زهرا نه

چل نفر مي كشند از يك سو

دست يك بار دار سَد مي شد

بين كوچه علي اگر مي ماند

كه براي مغيره بد مي شد

كار قنفذ شروع شده اما

دخترش برد عمع آنجا بود

خواست تا سمت مادرش بدود

آنكه دستش گرفت بابا بود

پسر مجتبي است اين دفعه

نوبت زينب است او ندود

داشت مي مُرد داشت جان مي داد

واي بر او كه تا عمو ندود

نه كه گودال،كوچه را مي ديد

همه افتاده بر سرِ مادر

به كمر بسته چادرش اما

به زمين خورده معجر مادر

ص: 100

تا ببيند چه مي شود بايد

به نوك پاي خويش قد بكشد

شرط كردند هركه مي آيد

از تنش هر كه نيزه زد بكشد

از همانجا به سنگ اندازان

داد مي زد تورو خدا نزنيد

واي بر من مگر سر آوريد

اينقدر سخت نيزه را نزنيد

زره اش را كه كنديد از تن

اينكه پيراهن است نامردا

از روي سينه چكمه را بردار

وقت خنديدن است نامردا

هرچه گلبرگ بر زمين مي ريخت

پخش هر گوشه بوي گل مي شد

كم كم احساس كرد انگاري

دستهاي عمه شُل مي شد

دست خود را كشيد تا گودال

يك نفس مي دويد تا گودال

از ميان حراميان رد شد

بدنش را كشيد تا گودال

باز هم پاي حرمله وا شد

پيچ مي خورد حنجري اي واي

ديد در آخرين نگاه حسين

دست طفلي مقابلش افتاده

پرستوي حريم كبريايم

پرستوي حريم كبريايم

كبوتر بچه ي آل عبايم

نمي ترسم اگر بارد به من تير

كه من با تير باران آشنايم

انا بن المجتبي ، ابن المصائب

بلي مردم يتيم مجتبايم

غم بابا ، غم عمه ، غم طشت

خدا داند نمي سازد رهايم

اگر تيغي به دست آرم ببينند

كه من نوباوه ي شير خدايم

عمو فرمانده ي عشق است و من هم

بسيجي اش به دشت كربلايم

دگر رزمنده اي باقي نمانده

به غير از من كه ياري اش نمايم

به قرآن الهي كوثرم من

به قرآن حسيني هل اتايم

عمو بوي پدر دارد هميشه

عمو بوده پدر عمري برايم

عمو احساس من را درك مي كرد

ص: 101

عمو مي داد با رويش صفايم

عمو در قلب من عمري طپيده

عمو داده خودش درس وفايم

عموي مهربانم جاي بابا

پسر مي كرد همواره صدايم

خوشم رنگ عمو گيرم در اين دشت

ز خون سرخ اين دست جدايم

خوشم بر سينه ي او جان سپارم

الهي كن اجابت اين دعايم

كِل كشيدند كه حس كرد عمو افتاده

كِل كشيدند كه حس كرد عمو افتاده

نگران شد نكند چنگِ عدو افتاده

پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسيد

ديد از اسب به گودال به رو افتاده

سنگ و تير از همه سو خورده، سنان از پهلو

لشكري زخم به جان و تنِ او افتاده

پاره شد بندِ دلش از تهِ دل آه كشيد

سايه ي تيغ به گوديِ گلو افتاده

شمرها نقشه كشيدند كه حالا چه كنند

ديد تا قرعه به پيچاندۀ مو افتاده

خويش را در وسطِ معركه انداخت و بعد

در شبِ گريه حماسي غزلي ساخت و بعد

سنگ دل تيغ كشيدي كه سرش را بِبَري؟

هر قَدَر سهمِ تو شد بال و پرش را بِبَري؟

دست و پا مي زند و آخرِ كارش شده است!

پاك وحشي شده اي تا جگرش را بِبَري؟

با وجودي كه ندارم زِرِه و تيغ مگر

مُرده باشم بگذارم كه سرش را بِبَري

همه ي عمر به چَشمِ پسرش ديده مرا

سعي كن از سرِ راهت پسرش را بِبَري

سپر افتاده ز دستش، سپرش مي گردم

بايد اوّل بزني تا سپرش را بِبَري

در خورش نيست اگر بازوي آويز به پوست

جانِ ناقابلِ من هديه ي ناچيزِ عموست

مي شود لايق قرباني دلبر باشم

ص: 102

آخرين خاطره ي اين دمِ آخر باشم

لذتي بهتر از اين نيست كه با سينه ي سرخ

در پري خانه ي چَشمِ تو كبوتر باشم

آخرين خواسته ي من به يتيمي اين است

به رويِ سينه ي پُر مِهرِ تو بي سر باشم

اسب ها نعل شده راهي گودال شدند

بين اين قائله ي سخت چه بهتر باشم

به تلافيِ در آوردنِ تير از گلويم

مي شود از سر نِي سايه ي اصغر باشم؟

دستش از عمه كشيد و بدنش مي پيچيد

دستش از عمه كشيد و بدنش مي پيچيد

زير پايش عربي پيرهنش مي پيچيد

گِردبادي ز خيامي به نظر مي آمد

گِردش انگار زمين و زمنش مي پيچيد

مي دويد و سپهي ديده به او دوخته بود

و طنين رجزش تا وطنش مي پيچيد

نوجوان بود ولي صولت صفّيني داشت

چو غزالي ز كف صيد ، تنش مي پيچيد

ز سر عمّامه و نعلين ز پايش وا شد

ذكر يا فاطمۀ بت شكنش مي پيچيد

تا تَه لشگر دشمن نَفَسش قدرت داشت

نعره اش در جگر پر مَحَنش مي پيچيد

ديد اطراف عمو نيزه و شمشير پر است

داشت گرد عموي صف شكنش مي پيچيد

ناگه از پردة دل كرد صدا وا اُمّاه

دستِ بُبريدۀ او دور تنش مي پيچيد

تيغ بر فرق سرش ، نيزه به پهلويش خورد

نعرۀ حيدريِ يا حسنش مي پيچيد

جاي جاي بدنش خسته و بيراه شكست

دور خود ديد كه زاغ و زغنش مي پيچيد

سايه روشن شدنِ تيغ و سنان داد نشان

كه عمو نيزه اي اندر دهنش مي پيچيد

ناگهان گشت سرش بر سر يك نيزه بلند

ص: 103

داشت در خون ، عموي بي كفنش مي پيچيد

عمو فداي جراحات پيكرت گردم

عمو فداي جراحات پيكرت گردم

شهيد مكتب عباس و اكبرت گردم

نماز عشق بجا آور و عنايت كن

كه من مكبّر در خون شناورت گردم

ز خيمه بال زدم تا كنار مقتل خون

به اين اميد كه سرباز آخرت گردم

مگر نه بر سر دست تو ذبح شد اصغر

بده اجازه كه من ذبح ديگرت گردم

به جان مادر پهلو شكسته ات بگذار

كه رهنورد دو فرزند خواهرت گردم

مگر نه نالۀ هل من معين زدي از دل

من آمدم كه در اين عرصه ياورت گردم

بدست كوچك من كن نگاه رخصت ده

كه جانشين علمدار لشكرت گردم

تو در سپهر ولا مهري و شهيدان ماه

عنايتي كه به خون خفته اخترت گردم

ز شور شعر تو شد محشري بپا (ميثم)

بگو كه شافع فرداي محشرت گردم

اي عمو تا نالۀ هَل مِن مُعينت را شنيدم

اي عمو تا نالۀ هَل مِن مُعينت را شنيدم

از حرم تا قتلگه با شور جانبازي دويدم

آنچنان دل بُرد از من بانگ هَل مِن ناصِر تو

كآستينم را ز دست عمّه ام زينب كشيدم

فرصتي نيكو ز هل من ناصرت آمد بدستم

تو كرم كردي كه من در قلزم خون آرميدم

جاي تكبير اذان ظهر در آغوش گرمت

بانك مادر مادرِ زهرا در اين صحرا شنيدم

گرچه طفلي كوچكم امّا قبولم كن عمو جان

بر سر دست تو من قرباني شش ماه ديدم

كس نداند جز خدا كز غصّۀ مظلومي تو

با چه حالي از كنار خيمه در مقتل رسيدم

ص: 104

دست من افتاد از تن گو سرم بر پايت اُفتد

سر چه باشد تير عشقت را بجان خود خريدم

تا بُرون از خيمه گه رفتي دل من با تو آمد

تو برفتن رو نهادي من زماندن دل بُريدم

جاي بابايم امام مجتبي خالي است اينجا

تا ببيند من به قربانگاه تو آخر شهيدم

ناله اي از سوز دل كردم به زير تيغ قاتل

شعله ها در نظم عالم سوز «ميثم» آفريدم

اين هم از جنس آسماني هاست

اين هم از جنس آسماني هاست

حيدري از عشيره ي زهراست

ياكريم است و با كريمان است

رود نه بركه نه خودش درياست

خون خيبر گشا به رگ هايش

او كه هست؟ از نژاد شير خداست

با جوانان هاشمي بوده

آخرين درس خوانده ي سقاست

مي نويسد عمو و بر لب او

وقت خواندن فقط فقط باباست

مجتبي زاده اي شبيه حسن

شرف الشمس سيد الشهداست

عطري از كوي فاطمه دارد

نفسش بوي فاطمه دارد

كوه آرامشي اگر دارد

آتشي هم به زير سر دارد

موج سر مي زند به صخره چه باك

دل به دريا زدن خطر دارد

پسر مجتبي است مي دانم

بچه ي شير هم جگر دارد

همه رفتند او فقط مانده

حال تنهاست و يك نفر دارد

آن هم آن سو ميان گودالي

لشگري را به دور و بر دارد

آرزو داشت بال و پر بشود

دست خود را رها كند بدود

جگرش بي شكيب مي سوزد

نفسش با لحيب مي سوزد

مي وزد باد گرم صحرا و

روي خشكش عجيب مي سوزد

بين جمع سپاه سيرابي

يك نفر يك غريب مي سوزد

ص: 105

دست بردار از دلم عمه

كه تنم عنقريب مي سوزد

روي آن شيب گرم مي بيني؟

روي شيب الخضيب مي سوزد

سينه اش را نديدي از زخمِ...

...نوك تيري مهيب مي سوزد

چشم بلبل كه خيره بر گل شد

ناگهان دست عمه اش شل شد

ديد چشمي به آسمان وا بود

تشنه اي بود ميان خون ها بود

لحظه هاي جسارت و غارت

در دل قتله گاه بلوا بود

رحم در چشم نانجيبي نيست

بين خولي و زجر دعوا بود

ديد دست جماعتي نامرد

تكه هاي لباس پيدا بود

حجمي از دشنه ها به هم مي خورد

لبه ي تيغ ها مهيا بود

لبه ي دشنه ها كه پايين رفت

ساقه ي نيزه ها به بالا بود

داد مي زد حرامزاده نزن

پسرش را ز دست داده نزن

خنده بر اشك هاي ما نكنيد

اين چنين با غريب تا نكنيد

دست هاي مرا جدا سازيد

تار مويي از او جدا نكنيد

پير مرد است بر زمين خورده است

نيزه ي خويش را عصا نكنيد

نعل تازه بر اسب ها نزنيد

حلقه در حلقه چكمه پا نكنيد

آب هم نخواستيم اي قوم

به تنش تيغ و نيزه جا نكنيد

با خدا حرف مي زند آرام

جان زهرا سر و صدا نكنيد

دستش از كتف او جدا تا شد

باز هم پاي حرمله وا شد

دستش به دست زينب و مي خواست جان دهد

دستش به دست زينب و مي خواست جان دهد

مي خواست پيش عمه عمو را صدا زند

مي ديد آمده ببرد سهم خويش را

بيگانه اي كه زخم بر آن آشنا زند

ص: 106

سنگي رسيد بوسه به پيشاني اش دهد

دستي رسيده چنگ به سمت عبا زند

در بين ازدحام حرامي و نيزه دار

درمانده بود حرمله تيرش كجا زند

از بس كه جا نبود در انبوه زخم ها

تيغي ز تن كشيده و تيغي به جا زند

پا مي زنند راه نفس بند آوردند

پر مي كنند تا كه كمي دست و پا زند

خون از شكاف وا شده فواره مي زند

وقتي ز پشت نيزه كسي بي هوا زند

طاقت نداشت تا كه ببيند چه مي شود

طاقت نداشت تا كه بماند صدا زند

طاقت نداشت تا كه...صداي پدر رسيد

پر بازكرد پر به سوي مجتبي زند

دستش كشيد و هرچه توان داشت مي دويد

تيغي ولي رسيد كه آن دست را زند

در رگ رگش نشانه ي خوي كريم بود

در رگ رگش نشانه ي خوي كريم بود

او وارث كمال پدر از قديم بود

دست عمو به گيسوي او چون نسيم بود

اين كودكي شهيد كه گفته يتيم بود؟

وقتي حسين سايه ي بالاي سر شود

كو آن دل يتيم كه تنگ پدر شود؟

در لحظه هاي پر طپش نوجواني اش

با آن دل كبوتري و آسماني اش

با حكم عمّه، عمّه ي قامت كماني اش

بر تل زينبيه بود ديده باني اش

اخبار را به محضر عمّه رسانده است

دور عمو به غير غريبي نمانده است

خورشيد را به ديده شفق گونه ديد و رفت

از دست ماه دست خودش را كشيد و رفت

از خيمه ها كبوتر عاشق پريد و رفت

تا قتلگاه مثل غزالي دويد و رفت

مي رفت پا برهنه در آن صحنه ي جدال

ص: 107

مي گفت عمّه، جانِ عمو كن مرا حلال

دارد به قتلگاه سرازير مي شود

مبهوت تير و نيزه و شمشير مي شود

كم كم خميده مي شود و پير مي شود

يك آن تعلّلي بكند دير مي شود

در موج خون حقيقت دريا نشسته است

دورش تمام نيزه و تير شكسته است

دستش بريد و گفت: كه اي واي مادرم

رنگش پريد و گفت: كه اي واي مادرم

در خون طپيد و گفت: كه اي واي مادرم

آهي كشيد و گفت: كه اي واي مادرم

وقتي كه ضربه آمد و بر استخوان نشست

در عرش قلب فاطمه چون پهلويش شكست

خونش حنا به روي عمويش كشيده است

از عرش، آفرين پدر را شنيده است

مشغول ذكر بانوي قامت خميده است

تيري تمام قد به گلويش رسيده است

تيري كه طرح حنجره اش را بهم زده

آتش به جان مضطر اهل حرم زده

يعقوب را بگو كه دو تا يوسفش به چاه

ماندند در ميانه ي گرگان يك سپاه

فرياد مادرانه اي آيد كه: آه، آه

دارد صداي اسب مي آيد ز قتلگاه

ده اسب نعل خورده و سنگين تن آمدند

ارواح انبيا همه با شيون آمدند

قاسم بن الحسن (عليه السلام)

اي گدايان رو كنيد امشب كه آقا قاسم است

اي گدايان رو كنيد امشب كه آقا قاسم است

تا سحر پيمانه ريز كاسه ي ما قاسم است

يادمان باشد اگر روزي بقيع را ساختيم

ذكر كاشي هاي باب المجتبي يا قاسم است

از همان روزيكه رزق نوكران تقسيم شد

كربلاي سينه زنهاي حسن با قاسم است

اين كريمان به نگاه خود گره واميكنند

ص: 108

آنكه عمري درد ما كرده مداوا قاسم است

گوسفندي نذر او كرديم و مرده زنده شد

آنكه نامش ميكند كار مسيحا قاسم است

روي ابرويش اگر تحت الهنك بسته حسين

در حرم زيباترين فرزند زهرا قاسم است

نعره زد : ان تنكروني ريخت لشكر را بهم

وارث شير جمل شاگرد سقا قاسم است

مرد نجمه بود و صاحب خيمه شد در كربلا

سايه ي روي سر مادر به هر جا قاسم است

با اشاره هر كجا ميگفت : يا زينب ببين

آن سر عمامه بسته روي ني ها قاسم است

زير سم اسبها با هر نفس قد ميكشيد

گفت با گريه حسين ، اين تن خدايا قاسم است

نعل هاي خاك خورده دنده هايش را شكست

مثل مادر اين تني كه ميخورد پا قاسم است

چونكه قاسم بود بين گرگها تقسيم شد

يوسف پاشيده از هم بين صحرا قاسم است

از خيمه خراميد قد و قامت قاسم

از خيمه خراميد قد و قامت قاسم

قرص قمر آل حسن حضرت قاسم

دل مي برد از اهل حرم طلعت قاسم

ياد حسن احيا شده از حالت قاسم

در چشم خريدار ، عقيق يمن آمد

انگار به ياري حسينش ، حسن آمد

اين قامت رعنا به حرم كرده قيامت

تكرارِ حسن آمده با هيبت و عزت

پوشيده كفن جاي زره بر قد و قامت

شايد كه بگيرد ز عمو هدية رخصت

سرباز سپاه عليِ بت شكن آمد

انگار به ياري حسينش ، حسن آمد

در پيش نگاه حرم و ديدة عباس

شد راهي ميدان ثمر باغ گل ياس

مي ريخت ز چشمان عمو بارش الماس

مي ديد از آن دور ، عدو اين همه احساس

ص: 109

بر مقدم او نُقل وگلِ ياسمن آمد

انگار به ياري حسينش ، حسن آمد

افكند نقاب از رخ و سربند عيان شد

يا زينبِ پيشانيِ او ورد زبان شد

فرياد اَن ابن الحسنش نُقل دهان شد

اين همهمه در لشگر كفار بيان شد

اين كيست كه جاي زِرهش با كفن آمد

انگار به ياري حسينش ، حسن آمد

با جنگِ نمايان خودش كرد قيامي

هركس كه رجز خواند ز جنگاور و نامي

پس يكسره شد كارِ يلان نيز تمامي

يك ضربه زد و گشت دو نيم اَزرَق شامي

اين تازه جوان را مددِ ذوالمنن آمد

انگار به ياري حسينش ، حسن آمد

ناگاه رقيبانِ دغل حيله نمودند

روبَه صفتاني كه ز هر طايفه بودند

گِردِ يلِ ناميِ حسن حلقه گشودند

هر لحظه بر اين حصر ، ز كفار فزودند

از هر طرفَش نيزه ميان بدن آمد

انگار به ياري حسينش ، حسن آمد

آن قامت رعنا و همان آيت سبحان

با نيزه و شمشير ، هم آغوش ، شد اين سان

فرياد زد از زير سم مركبِ عدوان

اين سينة بشكسته فداي تو عموجان

زهرا به كنار تن بي جان من آمد

انگار به ياري حسينش ، حسن آمد

اي گل ريحان بستان حسن

اي گل ريحان بستان حسن

قاسمي و روح و ريحان حسن

سرو مات ازقامت دلجوي تو

ماه حيران شد زماه روي تو

روي تو آئينۀ حُسن حسن

لالۀ زيباي آن زيبا چمن

نوجواني وبه پيران رهبري

رهبري آزاده وروشنگري

اي دلت پُرزآب وتاب معرفت

تشنگان را داده آب معرفت

تا چراغ عاشقي افروختي

عشق بازان را تو عشق آموختي

اي زنور كبريا روشن ضمير

ص: 110

سينه ات روشن شداز مهري منير

اي به روز امتحان مرد عمل

وي شهادت را تو احلي من عسل

تاشهادت را تو كردي انتخاب

ماند حسرت بر دل ازلعل تو آب

اي لب خشك تو رشك سلسبيل

آفرين گفته به رزمت جبرئيل

اي زصهباي شهادت مست مست

وي پدر را داده در طفلي زدست

از وصال روي تو خون خدا

يادمي كرد ازجمال مجتبي

اي حسين ومجتبي را نورعين

تا شنيد آواي دردت راحسين

اي حسين ومجتبي را نور عين

تا شنيد آواي دردت را حسين

گفت لبيك اي عموجان آمدم

بهر ديدارت شتابان آمدم

آمدم اي نور چشمان ترم

يادگار يادگار مادرم

اي زخونت گشته صحرا لاله گون

دست وپا كمتر بزن درخاك وخون

گريم ونالم براين عمر كمت

سخت مي سوزم زسوز ماتمت

ازچه غم غرق ملالت كرده است

سمّ اسبان پايمالت كرده است

دوست دارم همچو گل بويت كنم

غرق بوسه روي نيكويت كنم

اشك مي گيرد ره چشم مرا

چون روم بي تو بسوي خيمه ها

جسم پاكت را به خيمه مي برم

مي گذارم دركناراكبرم

از فروغ حُسن نوراني شدي

درمناي عشق قرباني شدي

زدشرر اين غم دل وجان مرا

اي «وفائي »گريه كن زين ماجر

اي جگر پارۀ امام حسن

اي جگر پارۀ امام حسن

وي ز سر تا به پا تمام حسن

تيرها بر جگر زده گرهت

زخم ها بر بدن شده زرهت

گرگ ها بر تن تو چنگ زدند

دلشان سنگ بود و سنگ زدند

اي در آغوش من فتاده ز تاب

يك عمو جان بگو دوباره بخواب

جگر تشنه ات كبابم كرد

داغ تو مثل شمع آبم كرد

ص: 111

تو كه دريا به چشم من داري

موج خون از چه در دهن داري

گل خونين من گلاب شدي

پاي تا سر ز خون خضاب شدي

زخم هايت چو لاله در گلشن

بدنت مثل حلقة جوشن

اي مرا كشته دست و پا زدنت

جگرم پاره پاره تر ز تنت

من عموي غريب تو هستم

كم بزن دست و پا روي دستم

سورة نور گشته پيكر تو

آيه آيه است پاي تا سر تو

نه فقط قلب چاك چاك مني

مصحف پاره پارة حسني

بعد اكبر تو اكبرم بودي

بلكه عباس ديگرم بودي

خجلم از لبان عطشانت

جگرم سوخت از عمو جانت

شهد مرگ از كف اجل خوردي

از دم تيغ ها عسل خوردي

بس كه دلدادة خدا بودي

بس كه از خويشتن جدا بودي

تلخي مرگ از دم خنجر

از عسل گشت بر تو شيرين تر

زخم تن آيه هاي نور شده

پايمال سم ستور شده

لاله بودي و پرپرت كردند

پاره پاره، چو اكبرت كردند

لالة پرپرم، عزيز دلم

تا صف محشر از حسن خجلم

نشود تا ابد فراموشم

قاسمش داد جان در آغوشم

تا كه خيزد شفا ز خاك رهت

اشك "ميثم" نثار قتلگهت

اي حرمت خانۀ معمور دل

اي حرمت خانۀ معمور دل

اي شجر عشق تو در طور دل

نجل علي درّ يتيم حسن

باب همه خلق زمين و ز من

همچو عمو ماه بني هاشم

چشم و چراغ شهدا، قاسمي

زينب و عبّاس و حسين و حسن

روي دل آراي تو را بوسه زن

رشتۀ جان طرّه گيسوي تو

پنجۀ دل شانه كش موي تو

گرچه ندارند بزرگان همه

ص: 112

شرح ز فاني ز تو و فاطمه

ديده جهان بزم عروسي بسي

مثل تو داماد نديده كسي

حجلۀ دامادي تو قتلگاه

ذكر خوش اهل حرم- آه آه

ناي شب وصل تو آواي جنگ

نُقل عروسي تو باران سنگ

خلعت دامادي تو پيرهن

پيرهني كآمده بر تن، كفن

شمع، شرار جگر خواهرت

عود، دل سوختۀ مادرت

ماه و شان گرد رخت فوج فوج

اشك بچشم همگان موج موج

پيكر صد چاك تو گلبرگ بود

تازه عروست ببرت مرگ بود

ليلۀ عاشور در آن شور حال

كرد ز تو عم گرامي سؤال

كي همه دم عاشق ايثار خون

شربت مرگ است بكام تو چون؟

غنچۀ لبهات پر از خنده شد

با سخن مرگ، دلت زنده شد

كي تو مرا چون پدر و من پسر

آينۀ مادر و جدّ و پدر

دادن جان گر بره دلبر است

از عسل ناب مرا خوشتر است

جام اگر جام شهادت بود

مرگ به از روز ولادت بود

اي سينه ي شكسته دلان نينواي تو

اي سينه ي شكسته دلان نينواي تو

لبريز نينواي وجود از نواي تو

جان حسين و نجل حسن عشق زينبين

آغوشِ گرم حضرت عبّاس جاي تو

قرآن پاره پاره ي پاشيده بر زمين!

گلبوسه ي عمو به همه آيه هاي تو

سر تا سر وجود تو مثل حَسن حَسن

خُلق تو، خوي تو، سخن تو، صداي تو

تو قاسمي كه شخص حسن خوانده قاسمت

قسمت شود جحيم و جنان در رضاي تو

يك باغ لاله و نفس سيزده بهار

اي ماه چارده شده محو لقاي تو

تو بر حسين مثل علي اكبر او حسن

تو سوختي به پاي وي و او به پاي تو

ص: 113

ريحانه ي رسول كه جان جهان فداش

رو كرد بر تو گفت كه جانم فداي تو

شب بود و عشقبازي تو با نماز شب

مي بُرد دل زيوسف زهرا دعاي تو

قبر تو در قبور بني هاشم است ليك

در قلب ما بنا شده صحن و سراي تو

دامادِ حجله گاه شهادت كه زخم ها

شد جامه ي زفاف به قدّ رساي تو

بالله روا بود كه به ياد عروسي ات

گردد عروسي همه، بزم عزاي تو

داماد را نديده كسي زير سم اسب

اي چشم اسب ها همه گريان براي تو

پيراهن تو بود زره، سينه ات سپر

جوشن شدند بر تن تو زخمهاي تو

بر روي دستهاي عمو دست و پا زدي

انگار بود دست عمو كربلاي تو

در نينوا صداي تو خاموش شد ولي

در هر دلي است ناله اي از نينواي تو

«ميثم» چنين نگاشت كه اي غرق در حسين

مثل حسين گشت خدا خون بهاي تو

اي عارضت، خرم تر از برگ گل ياس

اي عارضت، خرم تر از برگ گل ياس

وي بر لب خشك تو گريان، چشم عبّاس

داماد بزم خون، به دشت كربلايي

هم مصطفا، هم مرتضا، هم مجتبايي

داري در آغوش عمو، بوي حسن را

حُسن حَسن، خُلق حَسن، خوي حَسن را

كوثر، گريبانْچاكِ اشك ديدۀ تو

روح مسيحا، در لب خشكيدۀ تو

قرباني من! رو به قربانگاه بردي

جان عمو را با خودت همراه بردي

اكنون كه جانت را به جانان، وقف، كردم

بگذار تا جاي حسن دورت بگردم

زلفت كمند و نيزه قد، مژگان شده تير

جسمت، زرۀ قلبت سپر، ابروت شمشير

آهسته بگذر، از برم اي ماهپاره

ص: 114

تا بنگرم بر قدّ و بالايت دوباره

سخت است كز لعل لبت شرمنده باشم

توكشتۀ من باشي و من زنده باشم

از خيمه تا مقتل شتابان مي روي سخت

در حجلۀ خون مي روي يا حجلۀ بخت

از بس كه از شوق شهادت، شاد گشتي

حس مي كني در كربلا داماد گشتي

جواب قاسم به عمو:

از زخم تيغت، از عسل خوشتر، عموجان

اي آرزويم، بر تو ترك سر، عموجان

دادي ز لطف و مرحمت، اذن قتالم

اينك! حلالم كن، حلالم كن، حلالم

شمشيرها و نيزه ها، چشم انتظارند

تا بر روي زخم دلم مرهم گذارند

عمري سراپا شعلۀ جانسوز بودم

من سيزده سال عاشق امروز بودم

كم آه خود را، سدّ راهم كن، عموجان

مثل علي اكبر نگاهم كن عموجان

نيش هزاران خار و يك لاله كه ديده؟!

يك لشكر و يك سيزده ساله كه ديده

تقديم كردم بر سنان ها، سينه ام را

كردم نشان سنگ ها، آيينه ام را

قاتل بگو بيرون كند، پيراهنم را

تا حلقه حلقه، چون زره سازد، تنم را

اينك يتيم امام مجتبي با لشكر:

اي اهل كوفه! من يتيم مجتبايم

داماد بزم خون، به دشت كربلايم

مرغ دلم، بهر شهادت، مي زند بال

مرد جهادم، گرچه دارم، سيزده سال

فرزند پيغمبر در اين صحرا غريب است

بالله! عرب را، كشتن مهمان، عجيب است

اي شمر دون بر حرمت ما پا نهادي

اي ابن سعد آيا به اسبت، آب دادي

فرزند زهرا تشنه لب، اسب تو سيراب

اسب تو سيراب است و اصغر رفته از تاب

اسب تو سيراب و زند در خيمه ناله

از تشنگي، هم شيرخواره، هم سه ساله

اسب تو هر دم مي برد، از آب، حظّي

ص: 115

چون ماهي كوچك، كند اصغر تلظي

بس كه زخم از چار سو بنشسته بر زخم تنم

بس كه زخم از چار سو بنشسته بر زخم تنم

پيرهن مانند تن، تن گشته چون پيراهنم

اي عمو باز آو، بر من يك مبارك باد گو

كز حناي سرخ خون گرديده گلگون دامنم

گشته ام نقش زمين مگذار پامالم كنند

گر چه پرپر گشته ام آخر گل اين گلشنم

بي زره آورده ام رو جانب ميدان عشق

تا بدن صد چاك تر گردد به زخم آهنم

دوش با من گفتي اي جان عمو قربان تو

آن كه در راه عمو بايد فدا گردد منم

زودتر بشتاب و جسمم را ببر گير اي عمو

زآنكه مي خواهم در آغوش تو دست و پا زنم

من به جاي اكبر و تو نيز همچون مجتبي

دست افكن چون پدر از مرحمت برگردنم

اي همه فرياد رس آخر به فريادم برس

زير دست و پا شكسته استخوان هاي تنم

جنگ را بگذار و از چنگ عدويم وارهان

دوستم آخر برون آر از ميان دشمنم

(ميثم) از اين آتش سوزان دل و جان را بسوز

تا زسوزت شعله بر خلق دو عالم افكنم

گل من چرا زخمي از نيش خاري

گل من چرا زخمي از نيش خاري

پ_راكنده در دام__ن لاله زاري؟

مرا داغ لب هاي خشك تو بر دل

تو بهر چه از چشم خود اشكباري؟

تنت مثل جوشن شده حلقه حلقه

تو ديگر نيازي به جوشن نداري

مزن اينقدر دست و پا روي دستم

ق_رار دل م_ن چ_را ب_ي قراري؟

تو ماه به خون خفته ام در زميني

تو باغ خزان ديده ام در به_اري

ص: 116

شهيدان نهادند بر خاك، صورت

تو سر بر سر دوش من مي گذاري

چگ_ونه عم_و زن_ده ب_اشد ببيند

تو جان بر سر دست او مي سپاري؟

همه آرزوي عمويت همين است

كه يك بار، يك ناله از دل برآري

چگ_ونه عسل از دم تيغ خ__وردي

كه خون از دهان تو گرديده جاري

خدايت دهد اجر، «ميثم» كه ب_ر ما

ز دل مي سرايي، به خون مي نگ_اري

لالۀ سرخ پرپرم قاسم

لالۀ سرخ پرپرم قاسم

سيزده ساله ياورم قاسم

ماه من بين چگونه در غم تو

ريزد از ديده اخترم قاسم

تا تن پاره پاره ات ديدم

تازه شد داغ اكبرم قاسم

سخت باشد مرا كه همچو تويي

جان دهد در برابرم قاسم

سخت تر اينكه در وداع حرم

تشنه لب رفتي از برم قاسم

من تو را بوده ام به جاي پدر

تو به جاي برادرم قاسم

آمدند از براي ديدارت

پدر و جّد و مادرم قاسم

لب تو خشك و چشم من درياست

اين بود داغ ديگرم قاسم

خيز اي تشنه لب بنوش بنوش

آب از ديدۀ ترم قاسم

تن پاك تو را تك و تنها

بسوي خيمه مي برم قاسم

تن به خاك و سر تو همسفر است

در ره شام با سرم قاسم

سوز «ميثم» شراري از دل ماست

شافعش روز محشرم قاسم

اي عروس بكر طبع انجمن آراي من

اي عروس بكر طبع انجمن آراي من

از چه لب بستي سخن گو از دل شيداي من

در خَم زلف تو پنهانند مضمون هاي من

لب گشا تا زنده گردد طبع روح افزاي من

خنده زن تا شكّر افشان گردم از تُنگ دهن

باج از گوهر فروشان مي ستاند چامه ام

ص: 117

چامه ني بل وصف معشوق است و عاشق نامه ام

پنجه هاي شوق بر پيكر دريده جامه ام

آري آري ريخته درّ يتيم از خامه ام

تا كه از وصف يتيم مجتبي آرم سخن

قرةالعين حسن آرام جان بوتراب

ماهِ زهرا، آفتابِ احمد ختمي مَآب

پاي تا سر مظهر دادار و جدّ مام و باب

گر سموات و زمين گردند اوراق كتاب

صفحه اي از وصف مدحش را رقم نتوان زدن

همچو ماه چارده آن سيزده ساله پسر

در درون ابر خيمه بود رويش جلوه گر

بر سرش دست عمو چون دست پر مهر پدر

مرگ سرخش از عسل بر كام جان محبوتر

عاشق جان باختن در راه حيّ ذوالمنن

آرزوها داشت تا داماد بزم خون شود

وز حناي خون رخ نورانيش گلگون شود

حجلۀ سرخ زفافش دامن هامون شود

پاره پاره پيكرش از تيغ خصم دون شود

بركَنَد از قامت جانش لباس تنگ، تن

همچو قرآن بود تَعويذ پدر بر دست او

مرگ را مي كرد در آن وادي خون جستجو

اشك افشان خنده زن گرديد برگرد عمو

كي برخسار ملايك خاك راهت آبرو

اِذن ميدان دِه كه شد لبريز جام صبر من

خواهش ايثار جان كرد آن كريم ابن كريم

در دل سلطان دين اُفتاد اندوهي عظيم

چون پدر بر آن يتيم افشاند بس درّ يتيم

تا روان سازد بجنگش سوي آن قوم رجيم

بر تنش جاي زره پوشاند نازك پيرهن

با سر پرشور كم كم گشت از عمّو جُدا

زد به قلب خصم همچون آتش خشم خدا

رنگ خود را باخت خصم از بيم تيغش زابتدا

ناگهان پيچيد در انبوه لشكر اين صدا

اَلحذر كاين جنگجو نبود كسي جز بُوالحسن

ص: 118

رفت كان صحراي سوزان گُم بموج خون شود

خواست تا كار عدو يكباره ديگرگون شود

جَست جانها كز تن جنگ آوران بيرون شود

ريخت تن ها تا كه نقش خاك آن هامون شود

گفت حيدر آفرين اي جنگجوي صف شكن

ارزق شامي كه خود با لشكري مي كرد جنگ

زير تيغ او ز خون خاك سيه را كرد رنگ

ناگه آن آزاده از درد فراق آمد به تنگ

آب را كرده بهانه سوي خيمه راند خنگ

تا ببيند باز وجه الله را آن ممتحن

كرد اظهار عطش در خيمه بآن شور و حال

بود كامش تشنۀ امّا تشنۀ جام وصال

در دهن خاتم نهاد او را ولّي ذوالجلال

بار ديگر سوي ميدان تاخت آن حيدر خصال

كرد ميدان را بچشم كوفيان بيت الحزن

ناگهان از تيغ دشمن بر تن آن جان پاك

قامت صد چاك آن سَرو روان شد نقش خاك

گفت زير تيغ قاتل با نوائي دردناك

كاي عمو اينك به فريادم برس، روحي فداك

اي سليمان خاتمت اُفتاده دست اَهرمَن

همچو باز، از خيمه سبط مصطفي بيرون دويد

بر سَر وي قاتل خوانخواره را با تيغ ديد

آه از دل، تيغ از كف، ناله از جان بركشيد

دست ظلم آن جنايت پيشه را از تن بريد

جنگ شد مغلوبه امّا روي آن خونين بدن

مي زد و مي كُشت نجل فاطمه ز آن قوم پَست

يك تنه از چار سو بر خيل لشكر راه بست

ناگهان اين ناله جانسوز بر گوشش نشست

كاي عمو از سمّ اسبان استخوانهايم شكست

خسته شد از نيش هاي خار برگ ياسمن

چون غبار معركه بنشت در آن سرزمين

ص: 119

ناگهان ديدند نور چشم ختم المرسلين

پيكري در برگرفته همچو جان نازنين

مي برد سوي حرم با حالتي اندوهگين

قصّه كن كوتاه «ميثم» سوخت قلب مرد و زن

چكمه اش را كه از گلو برداشت

چكمه اش را كه از گلو برداشت

دشت را ناله ي عمو برداشت

نيزه را قاتل از تنش بعد از

سيزده ضرب زير و رو برداشت

پنجه اي آمده گلو بكشد

بعد هم جنگ شد كه سو بكشد

تا ميايد حسين و گريه كند

زدنش ناله ي عمو بكشد

او يتيم است مُبهمش نكنيد

زير اين نعلها كمش نكنيد

آه اي نيزه ها ميان حرم

مادرش هست درهمش نكنيد

نه به لبخند و گريه لب وا بود

جاي دو نعل روي لبها بود

جاي دو نعل نعل بعدي خورد

حفره هايي به سينه پيدا بود

روي دوش عمو كه جا شده بود

قسمتي بر زمين رها شده بود

تيغ از لابه لاي او مي ريخت

چون حصيري كه نخ نما شده بود

نيمه جان بود و اندكي حس داشت

كاكلش را گرفت ناكس داشت

مي كشيد و به پشت مي چرخاند

ناله ديگر نبود خس خس داشت

نفسش بين دنده ها مانده

سيزده جاي رد پا مانده

سر وكتفش به روي كتف حسين

واي پايش به خاك جا مانده

حضرت علي اصغر (عليه السلام)

گهواره نيست جاي من و گريه هاي من

گهواره نيست جاي من و گريه هاي من

قنداقه نيست جاي من و دست و پاي من

من قول مي دهم كه ز خود راضي اَت كنم

بهتر ز خنده نيست رجز ، از براي من

ص: 120

لبخند مي زنم به تو وقت شهادتم

تا سر زند ز حرمله تير بلاي من

بايد دَمارِ تير سه شعبه در آورم

زان پس رباب نغمه كند لاي لاي من

كاري كنم كه هلهله ها بي اثر شود

ذبح عظيم مي شود اين ماجراي من

بايد به روي دست تو من دست و پا زنم

تا سرفراز گردي از اين ادعاي من

حيرت زده كنم همۀ اين سپاه را

احياگرِ غديرِ علي كربلاي من

بالاي دست حضرت سلطان فدا شدن

يعني رسيدن به لقاي خداي من

حتي اگر به نيزۀ دشمن رود سرم

عالم خبر شوند از اين ابتلاي من

تا روز حشر من سند غربتت شوم

برپا كنند عالم و آدم عزاي من

تو و تاول و گرمي آفتاب

تو و تاول و گرمي آفتاب

من و فكر دلشوره هاي رباب

لبت تا به هم تا به هم مي خورد

تمامي لشگر به هم مي خورد

زبان بسته اي يا ادب كرده اي

بميرم برايت كه تب كرده اي

زدم بوسه بر صورتت جمع شد

چرا اينقدر صورتت جمع شد

به دستان بابا عرق كرده اي

به جاي عمو آب آورده اي

نفسهات هر لحظه كم مي شود

سرت بر سر شانه خم مي شود

به چاك لبت خشك شد خون تو

چرا مانده خون زير ناخون تو

چرا گردن مادرت زخمي است

و يا گونه ي مادرت زخمي است

به لبهاي خشكت زبان ميزني

زبان را به سقف دهان ميزني

تو گفتي و گهواره جنبان شدي

شنيدي كه رفتم رجز خوان شدي

تو گفتي:كه اهل حرم نيستي

تو شيري كم از اكبرم نيستي

ص: 121

پدر روي دوشت علم مي كشم

عمو نيست، بار حرم مي كشم

اگر پلكهايم تكان مي خورد

زمين بر سر آسمان مي خورد

مگر بعد عباس علمدار نيست

برايم به ميدان زدن كار نيست

دَمِ دوٌم ذوالفقار عليست

دلت قرص باشد كنار عليست

خيال تو راحت از اين كار زار

كه من آمدم تا در آرم دمار

كمي صبر كن تا كه من پر كنم

كجا هست خيبر كه خيبر كنم

تو گفتي و گهواره جنبان شدي

شنيدي كه رفتم رجز خوان شدي

ببين دست غربت به زانو زدم

و خيلي براي لبت رو زدم

چه ها با تو اين تير ولگرد كرد

تمام سرت تا تنت درد كرد

نياورده همراه خود شير را

رها كن پر ساقه ي تير را

تو را روي اين سينه خواباند و ماند

تو را گرد خود تير پيچاند و ماند

علي آرزويم بر آورده اي

سه دندان شيري در آورده اي

چنان ضربه اي روي حلقت نشاند

كه يك لحظه گفتم سرت را پراند

شنيدم صدايي،دهانت شكست

گلو پيچ خورد استخوانت شكست

فقط از تو بيرون پَرِ تير بود

تمام تو قدِ سرِ تير بود

تو را بعد از اين خنجر ني زنند

تو را با لهد بر سرِ ني زنند

نام تو را همينكه صدا مي زند رباب

نام تو را همينكه صدا مي زند رباب

آتش به جان كرب و بلا مي زند رباب

مثل دل پدر گلويت پاره پاره است

اما دوباره حرف شفا مي زند رباب

شد سينه پر ز شير؛ ولي شيرخواره نيست

مادر بيا كه باز صدا مي زند رباب

چون در خيال خويش بغل مي كند تو را

ص: 122

بوسه به زخم حلق شما مي زند رباب

زحمت براي مادر و خلعت براي غير

ديگر نگو كه ناله چرا مي زند رباب

قلب سكينه از غم تو تير مي كشد

در هركجا كه حرف تو را مي زند رباب

چِقَدَر ن_ي_زه بلند است نيفتي پسرم

چِقَدَر ن_ي_زه بلند است نيفتي پسرم

چنگِ اين حرمله­ي پست نيفتي پسرم

با وجوديكه رويِ ن_اقه و در زنجيرم

دلم از دور به ت_و هست نيفتي پسرم

هر طرف رفت سرت دست به آن سو بردم

ن_ي_زه دارِ تو بود مست نيفتي پسرم

در سفر شانه به شانه شده اي با عباس

ب_ه ت_و حالا نرسد دست نيفتي پسرم

كاش ب_ا روسريِ غ_ارتيِ من قَدري

روي ني دورِ تو مي بست نيفتي پسرم

بيشتر جايِ خودت را سرِ نِي محكم كن

س_فرِ ش_ام به پيش است نيفتي پسرم

نيزه خم مي شد اگر، با دلِ صد چاك علي

مي گرفتم ز س_ر و صورتِ ت_و خاك علي

بست بر روي سر عمامه پيغمبر را

بست بر روي سر عمامه پيغمبر را

رفت تا بلكه پشيمان بكند لشكر را

من به مهماني تان سوي شما آمده ام

يادتان نيست نوشتيد بيا؟ آمده ام

ننوشتيد بيا كوه فراهم كرديم؟

پشت تو لشكر انبوه فراهم كرديم

ننوشتيد زمين ها همه حاصلخيزند؟

باغ هامان همه دور از نفس پاييزند

ننوشتيد كه ما در دلمان غم داريم؟

در فراواني اين فصل تو را كم داريم

ننوشتيد كه هستيم تو را چشم به راه؟

نامه نامه لك لبيك ابا عبدالله

حرف هاتان همه از ريشه و بُن و باطل بود

چشمه هاتان همگي از ده بالا گِل بود

باز در آينه، كوفي صفتان رخ دادند

ص: 123

آيه ها را همه با هلهله پاسخ دادند

نيست از چهره آيينه كسي شرمنده

كه شكم ها همه از مال حرام آكنده

بي گمان در صدف خالي شان درّي نيست

بين اين لشكر وامانده دگر حرّي نيست

بي وفايي به رگ و ريشه آن مردم بود

قيمت يوسف زهرا دو سه مَن گندم بود

آي مردم پسر فاطمه ياري مي خواست

فقط از آن همه يك پاسخ آري مي خواست

چه بگويم به شما هست زبانم قاصر

دشت لبريز شد از جمله هل من ناصر

در سكوتي كه همه مُلك عدم را برداشت

ناگهان كودك شش ماهه علم را برداشت

همه ديدند كه در دشت هماوردي نيست

غير آن كودك گهواره نشين مردي نيست

آيه آيه رجز گريه تلاوت مي كرد

با همان گريه خود غسل شهادت مي كرد

گاه در معركه آن كار دگر بايد كرد

گريه برنده تر از تيغ عمل خواهد كرد

عمق اين مرثيه را مشك و علم مي دانند

داستان را همه اهل حرم مي دانند

بعد عباس دگر آب سراب است سراب..

غير آن اشك كه در چشم رباب است رباب…

مرغِ در بين قفس اين در و آن در مي زد

هي از اين خيمه به آن خيمه زني سر مي زد

آه بانو چه كسي حال تو را مي فهمد؟

علي از فرط عطش سوخت، خدا مي فهمد

مي رسد ناله آن مادر عاشورايي

زير لب زمزمه دارد: پسرم لالايي

كمي آرام كه صحرا پر گرگ است علي

و خداي من و تو نيز بزرگ است علي

كودك من به سلامت سفرت، آهسته

مي روي زير عباي پدرت آهسته

پسرم مي روي آرام و پر از واهمه ام

ص: 124

بيشتر دل نگران پسر فاطمه ام

پسرم شادي اين قوم فراهم نشود

تاري از موي حسين بن علي كم نشود

تير حس كردي اگر سوي پدر مي آيد

كار از دست تو از حلق تو بر مي آيد

خطري بود اگر، چاره خودت پيدا كن

قد بكش حنجره ات را سپر بابا كن

مي كشد روضه به جايي كه نبايد بكشد

مي كشد روضه به جايي كه نبايد بكشد

يا اگر زه به عقب رفت ، مردد بكشد

مي رسد روضه به آنجا كه قرار است پسر

يك شبه بر روي دستان پدر قد بكشد

تير در شعر هجايي است كه بايد بكشند

روضه خوان را بسپاريد كه بي مد بكشد

شايد اين تير به يك شعبه مبدل بشود

نفسش را كه به تنگ آمده، شايد بكشد

قدرت تير چنان است كه تصويرش را

هركسي را دل سنگ است بيايد بكشد

تا كه در مقتل اين گوش به آن گوش علي

معنيش را كسي از درد به درصد بكشد

طفل را حرمله ، عباس تصور كرده است

چله اش را كه نبايست به اين حد بكشد

فرصت گريه نداده است به او، كاش اين تير

لااقل داد زدن را بگذارد بكشد

مي توانيم گلو را سپر تير كنيم

كاش زه را به عقب برده ،مجدد بكشد

سبقت از عشق محال است بگوييد كه خون

جلوي تير بماند خط ممتد بكشد

طفل گشته است به تقدير، رضا پس حتما

پاي اين شعر قرار است به مشهد بكشد

برود تشنه بيفتد لب سقاخانه

روضه را از وسط صحن به مرقد بكشد

با خودش فكر كند منع شد از آب، سپس

ص: 125

دست را در وسط كاسه ولي رد بكشد...

از حرم طفل ربابِ تازه اي برخاسته

از حرم طفل ربابِ تازه اي برخاسته

شال بسته، با نقابِ تازه اي برخاسته

گرچه افتادند رويِ خاك ها خورشيدها

تازه مغرب، آفتابِ تازه اي برخاسته

باد دارد از مسيرِ چشم هايش مي وَزَد

لاجرم بويِ شرابِ تازه اي برخاسته

بيشتر شد تشنگي ها، او خودش آب، آب بود

پشتِ پايش آب…آبِ تازه اي برخاسته

با همه پيغمبران، پيغمبري ام فرق كرد

رويِ دستم يك كتابِ تازه اي برخاسته

آن همه لبيك گفتن يك طرف، اين يك طرف

پرسشِ ما را جوابِ تازه اي برخاسته

ريخت برهم لشگري را تا كه بر دستم رسيد

با حضورش بوترابِ تازه اي برخاسته

زود يا خوابش كنيد و يا مُراعاتش كنيد

تازه اين كودك ز خوابِ تازه اي برخاسته

اين بلاتكليفي ام از ناتواني نيست نيست

تير با يك پيچ و تابِ تازه اي برخاسته

گردني كه خشك باشد آخرش اين ميشود

تيرهم كه با شتابِ تازه اي برخاسته

روي اين دستم تنش بر روي اين دستم سرش

آه بفرستم كدامش را براي مادرش

اين طفل كه لب تشنه يك قطره آب است

اين طفل كه لب تشنه يك قطره آب است

يك قطره اشكش رزق صد جام شراب است

كرببلا حالا دو تا خورشيد دارد

بر روي دست آفتابي آفتاب است

اينكه جلوي خيمه ها زانو زده كيست

شايد زبانم لال بيچاره رباب است

اينكه نمي خوابد علي تقصير تو نيست

به جاي لالا بر لب تو آب آب است

گيسو مكش اينقدر تو تازه عروسي

اي كاش ميشد زودتر دست تو را بست

ص: 126

اصلا بيا و فرض كن كه آب خورده

اصلا بيا و فرض كن يك گوشه خواب است

حالا دلت كه سوخته ما را دعا كن

خانم دعاي تو يقينا مستجاب اس

حالا براي خنده كه دير است گريه كن

حالا براي خنده كه دير است گريه كن

بابا نخواب...موقع شير است...گريه كن...

در مانده ام ميان دو راهي...كجا روم؟

چشمم كه رفته است سياهي...كجا روم؟

جانِ رباب، من به همه رو زدم نشد

دنبال آب، من به همه رو زدم نشد...

عمه تو را ز دور نشان ميدهد نخواب

هي شانه ي رباب تكان ميدهد نخواب

شد وقت بازي ات كمرت را گرفته ام

با احتياط زير سرت را گرفته ام

قنداقه ات كه بست لبت باز شد علي؟

خنديد مادرت... چقدر ناز شد علي

افسوس مادرت شب شادي ات نديد

چشم رباب حجله ي دامادي ات نديد...

در خيمه گرم كرده خودش مجلست علي

جاي نفس بلند شده "خس خست " علي

تا پشتِ خيمه كارِ پدر سر به زيري است

تازه زمان ديدن دندان شيري است

همبازي تو ساقه ي تير است گريه كن

بابا نخواب موقع شير است گريه كن

تو را دادند از پيكان به جاي شير آب اصغر

تو را دادند از پيكان به جاي شير آب اصغر

عطش طي شد تلظي نه، تبسم كن بخواب اصغر

لبت خاموش بود اما گذشت از گنبد گردون

ز قطره قطرۀ خونت صداي آب اصغر

كه ديده گل شود بر روي دست باغبان پرپر

كه ديده خون مه ريزد به دوش آفتاب اصغر

تو خاموشي و من در نينوا چون ني نوا دارم

ص: 127

زند با نالۀ خود چنگ بر قلبم رباب اصغر

در اين صحرا كه پُرگرديده از فريادِ بي پاسخ

تو با لبخند گفتي اشك بابا را جواب اصغر

شود از شير، شيرين ؛ كام طفل شير خوار اما

تو روي دست من از تير گشتي كامياب اصغر

اگر چه بر سر دستم شهيد آخرين گشتي

تو از اول شدي بهر شهادت انتخاب اصغر

تو هم خون خدا، هم زادۀ خون خدا هستي

كه در آغوش ثارالله چشم خويش را بستي

به كف چون جان گرفتم تا كنم تقديم جانانت

گلويت را سپر كن تا بگيرم پيش پيكانت

ذبيح من مبادا گوسفند از آسمان آيد

مهيا شو كه سازم در مناي دوست قربانت

تكلم كن، تكلم كن، بگو من آب مي خواهم

تلظي كن، تلظي كن، فداي كام عطشانت

ز بي آبي نمانده در دو چشمت قطرۀ اشكي

كه تر گردد لب خشكيده ات از چشم گريانت

ز حجم تير و حلق نازكت گرديده معلوم

كه خواهد شد جدا از تن سرِ چون ماه تابانت

نه ناله مي زني، نه اشك مي ريزي

مزن آتش مرا اين قدر با لب هاي خندانت

نگويي كس نشد همبازي ات برگرد گهواره

شرار تشنگي تا صبح، بازي كرد با جانت

به تير دوست اي سر تا قدم عاشق؛ تبسم كن

بپر در دامن زهرا و با محسن تكلم كن

وقتي كه تير كين به گلوي تو جا گرفت

وقتي كه تير كين به گلوي تو جا گرفت

خون تو را به عرش فشاندم، خدا گرفت

گردي_د دف_ن، پيكر پاكت ب_ه دست من

پيش از همه تو را ب_ه بغل كربلا گرفت

ص: 128

مي خواستم چو لاله كنم هديه ات به دوست

دشمن ز من به تير سه شعبه تو را گرفت

از بس مصيبت ت_و عظيم است، بهر تو

ب__ايد تم__ام س_ال دم_ادم عزا گرفت

تير آمد و ز حلق تو بر قلب من نشست

از آن گذشت و جا به دل مصطفي گرفت

نفرين ب_ه حرمله كه ب_ه تي_ر سه شعبه اي

دار و ن_دار و هستي م_ا را ز م_ا گرفت

عم_ه ب__راي م_ن طلبي_د از خداي، صبر

م_ادر ب_ه خيم_ه بهر ت_و دستِ دعا گرفت

يه__وده به__ر كشتن م_ن صف كشيده اند

ب__ا كشت_ن ت_و "حرمله" جانِ مرا گرفت

مادر نداشت آب به جز اشك چشم خويش

ق_اتل ت__و را ز شير ب_ه تي_رِ جف_ا گ_رفت

"ميثم" ب_ه قب_ر ك__وچك اصغر نظاره ك_ن

سرب__از آخ__رم ب__ه دل خ_اك، جا گرفت

اگر چه حوصله ي شعر سر نيامده است

اگر چه حوصله ي شعر سر نيامده است

قلم ز عهده ي مدح تو بر نيامده است

به شهد غنچه ي لبهاي سرخ تو سوگند

گلي شبيه تو از خاك در نيامده است

بزرگي تو چنان جلوه كرده در عالم

مجال عمر كَمَت در نظر نيامده است

به لطف منسب بابُ الحوائجْيت بُوَد

كه توي حرف تو اصلاً اگر نيامده است

علي؛عليست چه اكبر؛چه اصغرش؛اصلاً

ز نام نامي تو خوبتر نيامده است

بديل نيست برايت كه در سراي حسين

پس از ظهور تو ديگر پسر نيامده است

چه جلوه اي تو ندانم كه لطف نقّاشيْت

به ذهن اين همه تصويرگر نيامده است

خبر رسيده لبت خنده داشت وقت سفر

اگر ز شورش اشكت خبر نيامده است

ازآن طرف دل مادر اسير دلشوره ست

ص: 129

ازاين طرف سوي خيمه پدر نيامده است

بگو گلوي تو شمشير خورده يا نيزه ؟

مگر به سمت تو تير سه پر نيامده است ؟

تنت براي چه اينقدر؛ زخمْ خورده شده؟

اگر ز خاك به سرنيزه در نيامده است…

حضرت علي اكبر (عليه السلام)

ديدم اعضاي تنت را جگرم سوخت علي

ديدم اعضاي تنت را جگرم سوخت علي

پاره هاي بدنت را جگرم سوخت علي

ناگهان زانويم افتاد زمين چون ديدم

طرز چانه زدنت را جگرم سوخت علي

چه كنم عمه نبيند بدن حمزه اي اَت

مُثله ديدم بدنت را جگرم سوخت علي

لخته خوني كه برون از گلويت آوردم

ريخت خون دهنت را جگرم سوخت علي

باورم نيست كه جسمت ز نظر پنهان است

نيزه بينم كفنت را جگرم سوخت علي

يوسفم ،كاش كه مي شد به ميان حرمت

ببرم پيرهنت را جگرم سوخت علي

آن لباني كه اذان گفت ، بهم ريخته است

خُرد بينم دهنت را جگرم سوخت علي

داغ پرپر شدنت جاي خود ، امّا بينم

داغ بي سر شدنت را جگرم سوخت علي

اين همه نيزه ميان بدنت گم شده است

با كه گويم محنت را جگرم سوخت علي

از همان دور شنيدم رجزت را پسرم

اين حسين و حسنت را جگرم سوخت علي

نعرة حيدري و نالة يا زهرايت

مي شنيدم سخنت را جگرم سوخت علي

نشد آخر لب عطشان تو را آب دهم

چه كنم سوختنت را جگرم سوخت علي

گر نيايند جوانان حرم ياري من

كه بَرَد خيمه تنت را جگرم سوخت علي

اي سرو قطعه قطعۀ در خون كشيده ام

اي سرو قطعه قطعۀ در خون كشيده ام

ص: 130

اي ديده بسته از نگه، اي نور ديده ام

داغت نشست تا به دلم اي هماي جان

آتش گرفت لانۀ مرغ پريده ام

صد بار جان رسيده به هر گام بر لبم

تا در كنار پيكر پاكت رسيده ام

چون بر گ نسترن جگرم پاره پاره شد

تا گشت نقش خاك زمين ياس چيده ام

قوّت ز هر دو زانو و نورم ز ديده رفت

ز آن دم كه بانگ يا ابتايت شنيده ام

تنها نه در كنار بدن بلكه نوك ني

گريد به زخم هاي تو رأس بريده ام

بعد از تو مي دهند گواهي به مرگ من

رنگ پريدۀ من و قدّ خميده ام

اي اهل كوفه هلهله از چيست اينهمه

ساكت شويد من پدري داغديده ام

خلوت كنيد معركۀ جنگ را كه من

گريم بلند بر گل در خون طپيده ام

هر كس كه داغ ديد گريبان درد ز هم

من در غم تو دامن دل را دريده ام

"ميثم" كشد به شعله جهان وجود را

از آتشي كه در دل او آفريده ام

اي ياس چيده، اي گل نقش چمن، علي

اي ياس چيده، اي گل نقش چمن، علي!

قرآن آيه آيه ي پامال من، علي

مانند قلب من دهنت پر زخون شده

خون گلوت گشته روان از دهن، علي

چسبانده خون به هم، دو لبت را ز گفتگو

با چشم خويش حرف برايم بزن، علي

لب تشنه، چشم بسته، نفس مانده در گلو

زخم تو گشته با دل من هم سخن، علي

تو مثل لاله اي كه همه گشته برگ برگ

من مثل شمع سوخته در انجمن، علي

جايي براي بوسه نمانده به قامتت

ص: 131

از بس كه زخمت آمده بر زخم تن، علي

ممكن نشد زروي زمينت كنم بلند

از بس كه پاره پاره شده اين بدن، علي

ليلا در انتظار تو چشمش بُوَد به راه

زينب چگونه بي تو رود در وطن، علي

در حيرتم چگونه زخونت خضاب شد

ماه جمال و زلف شكن در شكن، علي

فرياد من بلند زاشعار "ميثم " است

سوزد زسوز او دل هر مرد و زن، علي

اي قامتت هبوط بهشت پدر، علي

اي قامتت هبوط بهشت پدر، علي

وي روح و جان من، قدمي پيش تر، علي

اي روي و خوي و صوت تو آئينه ي رسول

با خنده مي روي به كدامين سفر، علي

نازل كدام آيه شد اي مصطفاي من

آهنگ جبرئيل لبت خوش خبر، علي

عطر تبسّم تو كند زنده، وحي را

قالو بلي شنيده پدر از پسر، علي

رِندانه مي روي به تمنّاي فتلگاه

هل من مبارزت ز عطش بيشتر، علي

آه اي جوان خوش بر و رويم سخن بگو

ديگر مكن ز غصّه مرا خون جگر، علي

محراب كوفه آمده تا كربلا مگر

كه فرق گيسويت شده تا عمق سر، علي

در اشهدت ضمير«محمد» حضوري است

خود را مگر در آينه كردي نظر، علي

منعم مكن كه «يا ولدي» مرهم من است

من داغديده ام كه شدم نوحه گر، علي

از من نيايش پدرانه ولي ز تو ...

دستي بكش به گوشه ي چشمان تر، علي

جمعي به انتظار قدوم تو مضطرب

قومي نگر به هلهله، بي درد سر، علي

با پيكرت چگونه به سوي حرم روم

بابا ز نعش توست زمينگيرتر، علي

تا عمّه ات نيامده برخيز اي جوان

ص: 132

نعش مرا به دست جوانان ببر، علي

اينهمه زخم چرا ريخته روي بدنت؟

اينهمه زخم چرا ريخته روي بدنت؟

جاي يك بوسه نماند از كف پا تا دهنت

چون ركاب دهنت خرد شده، ساخته اند

با سرِ نيزه ركابي به عقيق يمنت

تا تو مي آيي علي خطبه اي آغاز كني

مي پرد سرفه و خونابه ميان سخنت

تو كجا نيستي اي عشق كه پيدات كنم؟

همه ي دشت پر است از همه جاي بدنت

مثل يك آينه ي خردشده ريخته اي

كل صحرا متلألئ شده از نور تنت

رفته اي در وسط معركه و خنجر و سنگ

سبقت از تير گرفتند براي زدنت

زرهت پاره شده پيرهنت پاره تر است

قطعات بدنت پاره تر از پيرهنت

دلهره دارم علي جان، متلاشي نشوي؟

دردسر مي شود اين پا به زمين كوفتنت

چاره اي نيست قرار است كه اكبر نشوي

مي نشينم كه ببينم علي اصغر شدنت

زنده كرد عمه ي تو خاطره ي مادر من

تو كمك كن ببرش مثل عموجان حسنت

سر تو بر سرِ ني همسفر باد شده

پرچم قافله شد زلف شكن در شكنت

غزل من! شده اي مثنوي طولاني

شعر تقطيع شده! خون چكد از تن/ تتن / _َت

به_ار م_ن، گل م_ن، ب_وستان پرپر من!

به_ار م_ن، گل م_ن، ب_وستان پرپر من!

چه كرد با تو خزان پيشِ ديدة تر من؟

محاسنم به كفِ دست بود و اشك به رخ

نگ_اه ك_ردم و دي_دم ت_و رفتي از بر من

چه آمدت به سر اي مصحفِ ورق ورقم

ك_ه آي_ه آي_ه شدي ب_از در برابر م__ن

خدا گواست كه تنها شدم، غريب ش_دم

ص: 133

ببين چه آمده با كشتن تو ب_ر س_ر م_ن

الا تم_ام جوان_ان كمك كنيد م__را

كني_د گري__ه ب__رايِ ع__ليِّ اكبر م__ن

كسي كه گ_ريه كند در شه_ادت پسرم

كند شفاعت از او روز حشر، مادر من

بلن__د ش_و، بنشين و س_لام كن پسرم

ك_ه به_ر ديدنت آيد زخيمه خواهر من

پسر ك_ه رفت، پدر هم غريب مي گردد

ب_ه اي_ن دليل تو بودي تمامِ لشكر من

تمام هاشميان جمع گشته، جمع كنيد

كه ريخته به زمين پاره هاي پيكر من

بساز اشك بريز و بسوز اي «ميثم»

كه نظم توست قبول خداي داور من

سياه گشته جهان پيش ديدۀ تر من

سياه گشته جهان پيش ديدۀ تر من

كجائي اي مه در بحر خون شناور من

ستارۀ سحرم آفتاب صبحدمم

غروب كرده به هنگام ظهر در بر من

به مصحف بدن پاره پاره ات گريم

كه پاره تر شده از لاله هاي پرپر من

بپوش زخم جبين شكستۀ خود را

كه بهر ديدنت آيد ز خيمه خواهر من

نياز نيست به تيغ عدو كه كشت مرا

دو چشم بستۀ تو در نگاه آخر من

فرات موج زد و من نظاره مي كردم

كه كشته شد پسرم تشنه در برابر من

زبان خشك تو را در دهان نهادم و سوخت

دهان من نه، دل من نه، كه پاي تا سر من

مبر فرو ز عطش خون حنجر خود را

كه از براي توآورده آب مادر من

پس از تو در دل دشمن چنان غريب شدم

كه گشته عمّۀ مظلومه ي تو ياور من

هزار قاتل و يك كشته و هزاران زخم

هزار بار تو را كشته خصم كافر من

ص: 134

به خيمه اشك خجالت گرفت چشمم را

ز بانگ واعطشاي عليّ اكبر من

ز چشم خود همه خون جگر فشان «ميثم»

به لحظه هاي غروب مه منّور م

غم به من چيره شد و تيره جهان در نظرم

غم به من چيره شد و تيره جهان در نظرم

خيز و كن ياري ام اي چشم و چراغم پسرم

تا صداي تو شنيدم ز رخم رنگ پريد

خبرم داد صدايت كه چه آمد به سرم

چشم خود وا كن اگر لب به سخن وا نكني

مكن از موي پريشان خود آشفته ترم

بسكه غم هست به دل جاي غمت ديگر نيست

مي نهم داغ جگر سوز تو را بر جگرم

پيش دشمن مپسند اين همه من گريه كنم

داغت آخر كشدم ليك بدان من پدرم

چشمه ي چشم مرا اشك فشان خيز و ببين

لب خشكيده مگر تر كني از چشم ترم

منكه خود خضر رهم بر سر تو پير شدم

چون نهادم لب خود بر لب تو اي پسرم

خصم لبخند زند من كف افسوس به هم

بين دل ريش و از اين بيش مزن نيشترم

گه سرت، گاه رخت، گاه لبت مي بوسم

دلم آرام نگيرد، چه كنم من پدرم

خنده و هلهله بر چشمِ تَرم رَحم نكرد

خنده و هلهله بر چشمِ تَرم رَحم نكرد

به غريبيِ من و اشكِ حرم رَحم نكرد

هيچ كس حُرمتِ اين مويِ سفيدم نگرفت

نفسي بر من و سوزِ جگرم رَحم نكرد

لشكرِ بغضِ علي دقِ دلي خالي كرد

به سرش ريخت و بر يك نفرم رَحم نكرد

دستِ مِقراض بُرش داد حريرِ بدنش

هر قدر پا به زمين زد پسرم، رَحم نكرد

ص: 135

همه ي فاصله را داد زدم نيزه بس است

نزن اينقدر من آخر پدرم رَحم نكرد

سندِ سخت ترين لحظه ي عمرم اين است

داغِ او بر دل و چشم و كمرم رَحم نكرد

پسرم از روي زين بَد به زمين افتادي

نيزه بر پهلويت آمد به زمين افتادي

چقدر فرقِ دو تايِ تو به هم ريخته است

زيرِ پا زُلفِ رَهايِ تو به هم ريخته است

زَجر كُش شد به خدا بس كه زدي پا به زمين

پيرِمردي كه به پايِ تو به هم ريخته است

ديگرم نيست توقع كه جوابم بدهي

در گلو تير صدايِ تو به هم ريخته است

اِرباً اِربا شده زين پس چه صدايت بزنم؟

تيغ از بس كه هجايِ تو به هم ريخته است

غُصه ات با دلِ ليلا چه كند وقتي كه

گيسوي عمّه برايِ تو به هم ريخته است

چه كنم، تا به حرم بينِ عبا مي برمت

زخم ها قدِ رَسايِ تو به هم ريخته است

گمان مدار كه گفتم برو دل از تو بريدم

گمان مدار كه گفتم برو دل از تو بريدم

نفس شمرده زدم همرهت پياده دويدم

محاسنم به كف دست بود و اشك به چشمم

گهي به خاك فتادم گهي زجاي پريدم

دلم به پيش تو، جان در قفات، ديده به قامت

خداي داند و دل شاهد است من چه كشيدم

دو چشم خود بگشا و سوال كن كه بگويم

ز خيمه تا سر نعش تو چگونه رسيدم

ز اشك ديده لبم تر شد آن زمان كه به خيمه

زبان خشك تو را در دهان خويش مكيدم

نه تيغ شمر مرا مي كشت نه نيزه خولي

ص: 136

زمانه كشت مرا لحظه اي كه داغ تو ديدم

هنوز العطشت مي زد آتشم كه ز ميدان

صداي يا ابتاي تو را دوباره شنيدم

سزد به غربت من هر جوان و پير بگريد

كه شد به خون جوانم خضاب موي سفيدم

كنار كشته تو با خدا معامله كردم

نجات خلق جهان را به خونبهات خريدم

بگو به نظم جهان سوز "ميثم" اين سخن از من

كه دست از همه شستم رضاي دوست خريدم

آرام كن اهل حرم را با قدمهايت

آرام كن اهل حرم را با قدمهايت

با آيه ي چشمان خود پيغمبري كن باز

لب باز كن حرفي بزن با من علي اكبر!

با لحن شيرينت برايم دلبري كن باز

از شوق تو در عاشقي دارم خبر اما

آرامِ جان! آرامتر رو سوي ميدان كن

مويت نمانَد از پَرِ عمامه ات بيرون

كمتر پدر را اين دمِ آخر پريشان كن

خيلي نديدم صورتت را خوب در خيمه

وقتي كه خود را ماه من! آماده مي كردي

رو مي گرفتي از من اما خوب مي دانم

دل كندن من از خودت را ساده مي كردي

ديدي خدا ! در عشقت از اكبر گذشتم من

دل كندن از اين نور حق، الحق كه مشكل بود

مي داني از حس پدر بودن نمي گويم

عشق است در پرده، تمامش قصه ي دل بود

اكبر شبِ سجاده اش روشن تر از روز است

تو خوب مي داني كه مست نور ذات است او

خُلق محمد دارد و انوار زهرايي

مثل علي تصوير اسما و صفات است او

با ديدنش آه از دل اهل حرم برخاست

تا روبروي خيمه چون آهو قدم مي زد

ص: 137

ميدان نرفته، برق چشمانش رجز مي خواند

صف هاي دشمن را دو ابرويش به هم مي زد

بر مركبش بنشست و «لا حول ولا...»يي گفت

با ذكر «يا قهار» تيغش را به كار انداخت

مي زد چنان انگار شمشيرش دو دم دارد

پيران ميدان را به ياد ذوالفقار انداخت

با «يا علي» هر ضربه اش يك جان ديگر داشت

با «يا حسين» از ميسره تا ميمنه مي رفت

گاهي ميان رزم اگر مي گفت «يا زهرا»

تا قلب لشكر مثل حيدر يك تنه مي رفت

يك عده مبهوت شجاعت هاي بي حدش

يك عده مقهور توان و سرعتش بودند

آنقدر زيبا بود اين شمشير زن، حتي

سرهاي روي خاك محو صورتش بودند

آمد به سويم با لب خشكيده از ميدان

آمد به جانم آتشي ديگر زد و برگشت

اين بار هم تا رفت اين قلب پريشانم

پشت سرش يك چند باري آمد و برگشت

ديدم كه فرقش چون علي وا شد دلم لرزيد

حس مي كنم «فزت و رب الكربلا» مي خواند

چه اتفاقي داشت در آن نقطه مي افتاد؟

يا رب! چرا اعضا و رگ هايش مرا مي خواند؟

در گرد و خاك صحنه اكبر را نمي شد ديد

از مشركانِ بدر آنجا هر كه بود آمد

وقتي كه ديدم نا له از هفت آسمان برخاست

فهميدم آن شه زاده از مركب فرود آمد

ديدم دلم را «اِرباً اربا» كرده اند انگار

من زودتر از عمه پي بردم به راز تو

اما خودش را زودتر زينب رساند آنجا

من مانده بودم غرق در راز و نياز تو

مي خواستم يك بوسه، اما هر چه مي گشتم

ص: 138

در پيكرت بابا! دريغ از گوشه اي سالم

ديدم تواني نيست در پاي من و زينب

گفتم: بياييد اي جوانان بني هاشم

بابا براي بردنت حسرت به دل ماندم

كم بود آغوشم، عبايي پهن لازم بود

تشييع تو زيبا شد آخر اين عبا تابوت

در دست عون و جعفر و عباس و قاسم بود

قصد كرده است تمام جگرم را ببرد

قصد كرده است تمام جگرم را ببرد

با خودش دل خوشي دور و برم را ببرد

من همين خوش قد و بالاي حرم را دارم

يك نفر نيست از اينجا پسرم را ببرد؟

دسترنج همه ي زحمت من اين آهوست

چقدر چشم نشسته، ثمرم را ببرد

اين چه رسمي ست پسر جاي پدر ذبح شود

حاضرم پاي پسرهام، سرم را ببرد

تا به يعقوب نگاهم نرسيده خبرش

مي شود باد برايش خبرم را ببرد

نيزه دنبال دلم بود تنش را مي گشت

قصد كرده است بيايد جگرم را ببرد

***

جان من، قول بده دست به گيسو نبري

مقنعه ت باز شود، بال و پرم را ببرد

تو برو خيمه خودم پشت سرت مي آيم

چه نيازي ست كسي محتضرم را ببرد

دست و پا گير شدم، زود زمين مي افتم

يك نفر زود، تن دردسرم را ببرد

همه سرمايه ام اين است كه غارت شده است

هر كه خواهد ببرد جنس حرم را... ببرد

صد پسر خواسته بودم ز خدا، آخر داد

صد علي داد به من تا كه سرم را ببرد

حضرت عباس (عليه السلام)

روزي كه ب_اغ عش__ق پُراز الته__اب ش_د

روزي كه ب_اغ عش__ق پُراز الته__اب ش_د

آن روز محشري شد و يوم الحساب شد

ص: 139

هُ_رم عطش ش_رر ب_ه گلست__ان وحي زد

نبض زمي_ن دچ_ار غ_م و اضطراب شد

دري_ا دلي كه ب_ود علم___دار مع__رفت

سقّ__ا ب_راي اه_ل ح__رم انتخاب ش_د

مثل نسي__م از دل صح__را عب__ور ك__رد

يك دشت لاله خي_ز پر از عطر ناب شد

وقتي به ي_اد لع_ل لب غنچ__ه ه_ا فت__اد

دري_ا دلي رسي_د ب_ه دري__ا وآب شد

ن_اگ_اه ازش__رار غ_م آن امي__ر عش__ق

"م_رغ ه_وا و م_اهي دري_ا كباب شد"*

وقتي كه دست او چو عل_م برزمي_ن فتاد

گوئي كه در زمي_ن و زم_ان انقلاب شد

يكباره آب مشك ز تيري به خ_اك ريخت

دشتي ز اشك حس__رت او پُر گلاب شد

از لحظ__ۀ فت__ادن او ب_ر زمي__ن، زم__ان

يك لحظه ايستاد و سپس در شتاب شد

خورشيد چون رسيد به بالين م_اه خويش

يكب_اره آسم__ان به س__ر او خراب شد

ديگ_ر خب_ر ز س_اقي لب تشن_ه گ_ان نبود

دري_ا به پيش دي__دۀ گلها سراب شد

گرآسم_ان عش_ق «وف_ائي» من_ّور است

م_اهي در آسم_ان ادب آفت__اب ش__د

تيغ از كمين دو دستِ تنم را گرفت و بُرد

تيغ از كمين دو دستِ تنم را گرفت و بُرد

تا گاهواره پَر زدنم را گرفت و بُرد

از پشت نخل هاي شريعه تبر به دست

گل برگ هاي ياسمنم را گرفت و بُرد

يك دشت نيزه حُرمتِ سي سال منصبِ

ساقيِ تشنه ها شدنم را گرفت و بُرد

يك لشكرِ حسود و هزاران هزار تير

اميدِ آب داشتنم را گرفت و بُرد

تيري تمامِ آرزويم ريخت رويِ خاك

مشكي كه بود در دهنم را گرفت و بُرد

رويي كه با سكينه شوم رو به رو نبود

چَشمانِ رو به رو شدنم را گرفت و بُرد

ص: 140

ضربِ عمودِ آهنم انداخت بر زمين

در خاك و خون توانِ تنم را گرفت و بُرد

سويِ خودش كشيد مرا هر كسي رسيد

با نيزه عضوي از بدنم را گرفت و بُرد

با چكمه تيرهاي تنم را شكست و ريخت

آن بي حيا كه پيرهنم را گرفت و بُرد

دستي كريم بر سرِ زانو سرم گذاشت

با بوسه بوسه اش مَحَنم را گرفت و بُرد

تا خيمه رويِ شانه ي قد كمانيش

داغِ ز شرم سوختنم را گرفت و بُرد

ديدم ز نيزه وقتِ اسيري به كوچه ها

زنجيرِ دستِ سينه زنم را گرفت و بُرد

وقتي سكينه مادح عباس مي شود

وقتي سكينه مادح عباس مي شود

هر ذاكري مناديِ احساس مي شود

با روضه هاي داغ عمو آشناتر است

آن دختري كه حرمت او پاس مي شود

شرمِ نگاه سرخِ عمو مي كشد مرا

هرجا كه عمّه مسخرۀ ناس مي شود

عمه شبيه مادرمان رخ كبود شد

آري بنفشه آينۀ ياس مي شود

اشكِ سرِ بريدۀ عباس ديده شد

حالا زمان خندۀ خناس مي شود

با آن كه يك سپاه ز آقا هراس داشت

ديدم سر بريدۀ او پاس مي شود

شخصيتِ يتيم كه زير سؤال رفت

مثلِ كنيز ديده به انفاس مي شود

□□□

آرامش و وقار سكينه حسيني است

آه از دمي كه تهمتش احساس مي شود

وقتي سرِ بريده تلاوت كند شروع

چوب يزيد حربۀ وسواس مي شود

با خيزران كه بر لب قاري نمي زنند

واي از دمي كه قافله حسّاس مي شود

حالا دل سه ساله به درد آمده دگر

بر برگ ياس دانۀ الماس مي شود

كاخ ستم ز نالة او زير و رو شود

ص: 141

وقتي طبق شبيه به اَجناس مي شود

بازويت را به زمين ميكِشي و ميكُشي ام

بازويت را به زمين ميكِشي و ميكُشي ام

اين چنين پازدنت، پازده بر دلخوشي ام

اي علمدار رشيدم چه به هم ريخته اي!

دست و پا ميزني و غم به دلم ريخته اي

سرو بودي همه ي برگ و برت زرد شدند

تا كه دستان تو افتاد همه مرد شدند!

چه كس اينگونه به خود حقِّ جسارت داده؟

به روي قرص قمر ردِّ عمود افتاده

دستت افتاده و يك تير به چشمت زده اند

نقش بر خاك شدي و همه شان آمده اند

بلبل خوش سخنم بال و پرت ريخته اند

روبهان شير شدند و به سرت ريخته اند

ماه شب هاي سياهم به چه روز افتادي؟

همه ي پشت و پناهم به چه روز افتادي

سرو رعناي برادر چقدر خم شده اي!

شاه شمشاد قدان!خردشدي، كم شده اي

جانِ داداش بيا قلب حرم را نشكن

قوّت زانوي زينب! كمرم را نشكن

آب اگر ريخت عزيزم به فداي سرِ تو

كمر من شد اگر خم به فداي سر تو

تو اگر آب نياري هم عزيزي عباس

و اگر دست نداري هم عزيزم عباس

هيچ كس آب نميخواست فقط خيمه بيا

دختر فاطمه تنهاست فقط خيمه بيا

تو بماني همه ي قوم سرم ميريزند

پاشو عباس، نباشي به حرم ميريزند

قسمت مي دهم اي يار بيا برگرديم

جان شش ماهه!علمدار بيا برگرديم

ترسم اين است بماني تو و تكرار شود

كوچه و سيلي و ديوار... بيا برگرديم

خواهر غم زده ام باز بلا مي بيند

مي برندش سوي بازار بيا برگرديم

ص: 142

خيمه بي پشت و پناه است رقيه تنهاست

پسر حيدر كرار بيا برگرديم

جان عباس به من رحم كن و خيمه بيا

قسمت مي دهم اي يار بيا برگرديم

بس كه عطشانند آل فاطمه

بس كه عطشانند آل فاطمه

اشك هم خشكيده در چشم همه

آب ...آبِ كودكان زد آتشم

خجلت از سقاييِ خود ميكشم

كاش از اول نام من سقا نبود

يا در اين صحراي خون دريا نبود

چون كمر بهر طواف عشق بست

در طواف اولش افتاد دست

طوف دوم در مطاف داورش

شد فداي دوست دست ديگرش

دور سوم خون به جاي اشك خورد

تير دشمن آمد و بر مشك خورد

دور چهارم داشت عزم ترك سر

كرد پيش تير چشمش را سپر

دور پنجم با عمود آهنين

گشت سرو قامتش نقش زمين

گشت در دور ششم با تيغ تيز

عضو عضوش قطعه قطعه ريز ريز

دور هفتم داده بود از كف قرار

خويشتن را ديد در آغوش يار

شد سراپا چشم زخم پيكرش

ديد زهرا را به بالاي سرش

با زبان حال مي گفتش بتول

مرحبا عباس من حجّت قبول

امدم اب به خيمه برسانم كه نشد

امدم اب به خيمه برسانم كه نشد

چقدر غصه و غم خوردم از اين غم كه نشد

تير نامرد اگر مانع اين مشك نبود

مي شد اين اب شود چشمه ي زمزم كه نشد

حيف شد چيز زيادي به حرم راه نبود

سعي كردم بدنم را بكشانم كه نشد

تا دو دستم به بدن بود علم بر پا بود

خواستم حفظ شود هيبت پرچم كه نشد

سعي كردم كه نيفتم ز روي اسب ولي

ص: 143

ضربه اينقدر شتابان زد و محكم كه نشد

گفتم اين لحظه ي اخر كه در اغوش تو ام

لا اقل رو ي تو را سير ببينم كه نشد

هر دو دستم سر و چشمم به فداي سر تو

هر چه امد سرم نصف شما هم كه نشد

بگو از من رقييه كه حلا لم بكنند

امدم اب به خيمه بر سا نم كه نشد

با زو يت را به زمين ميكشي وميكشي ام

اينچنين پازدنت پازده بر دلخوشي ام

اي علمدار ر شيدم چه به هم ريخته اي

دست وپاميزني وغم به دل ريخته ام

سرو بو دي و همه برگ وبرت زرد شدند

تا كه دستان تو افتاد همه مرد شدند

چه كس اينگونه به خود حق جسارت داده

به روي قرص قمر رد عمود افتاده

دستت افتاد و يك تير به چشمت زده اند

نقش بر خاك شدي و همه شان امده اند

بايد امشب از غمش من آه را كامل كنم

بايد امشب از غمش من آه را كامل كنم

اين دو خط غمنامه ي كوتاه را كامل كنم

با قلم موهاي مژگانم قلم دارم بدست

شايد امشب چهره ي يك ماه را كامل كنم

اين قمر با هر قمر چون فرق دارد بي دلم

عشق مي خواهد به قلبم غم بكارد ، بي دلم

غصه از اينجاست آغازش كه مردي بي بديل

مردي از قومي نجيب و ريشه دار و بس اصيل

در حصار مردهاي بي شرف ، پست و ذليل

قامتش كم كم شبيه شمع مي گردد قليل

رو به خيمه مي كند با ناله مي گويد : اخا

ص: 144

ضربه بر فرقم زدند اين مردم از دين رها

كم كم از فرق سرش خون مي چكد بر گونه اش

اندك اندك مي شود از گريه ها تر گونه اش

اشكها جمعند بر چشمان منبر گونه اش

مي شود كم كم مشبه تر به ساغر گونه اش

شاه تا آمد زيارت ماه از او رو گرفت

شد خجل شرمنده شد از شرم، رويش بو گرفت

گفت از من رو مگير عباس من ماه منير

اي علمدارم سپهدارم سپاهم اي دلير

چهره ات را نزد اربابت نياندازي به زير

اينقدر از ديده هايم اشك و خونابه نگير

تو كه برخيزي حسينت نزد تو راحت تر است

بعد تو هر روضه اي ختم به سنگ و معجر است

اي حضرت جبريل ثناخوان تو عباس

اي حضرت جبريل ثناخوان تو عباس

مه تكه اي از ماه درخشان تو عباس

حاتم بنشسته است كنار حرم تو

او خيره شده بر تو و احسان تو عباس

بايد همه ي اهل قلم در صف محشر

ما را بنويسند مسلمان تو عباس

بالاست به والله قسم تا ابد الدهر

اين پرچم اسلام به دستان تو عباس

هرگز علم خيمه نيفتاد ز دستت

نازم به وفاي تو و پيمان تو عباس

لب تشنه به دريا زدي و آب نخوردي

اي جان به فداي لب عطشان تو عباس

از خجلت تو آب شد و آبرويش رفت

اين مشك پر از آب، به دندان تو عباس

برخيز به خيمه بنگر اي مه خيمه

زينب شده اينبار پريشان تو عباس

برخيز كه شه با دل آزرده نبيند

خونين شده اين پيكر بي جان تو عباس

شاه آمده با قامت بشكسته و لرزان

ص: 145

تا سر بگذارد به گريبان تو عباس

شاه آمده تا علقمه تا اينكه بسايد

مژگان پر از اشك به مژگان تو عباس

بايد حسين دم بزند از فضائلت

بايد حسين دم بزند از فضائلت

وقتي حسيني است تمام خصائلت

تعبيرهاي ما همه محدود و نارساست

در شرح بي كراني اوصاف كاملت

بي شك در آن به غير جمال حسين نيست

آئينه اي اگر بگذاري مقابلت

اي كاشف الكروب عزيزان فاطمه

غم مي بري ز قلب همه با شمائلت

در آستانه ي تو گدايي بهانه است

دلتنگ ديدن تو شده باز سائلت

با زورق شكسته ي دل سال هاي سال

پهلو گرفته ايم حوالي ساحلت

بي شك خدا سرشته تو را از گِل حسين

سقاي با فضيلت و دريا دل حسين

تو آمدي و روشني روز و شب شدي

از جنس نور بودي و زهرا نسب شدي

در قامتت اگر چه قيامت ظهور داشت

الگوي بندگي و وقار و ادب شدي

هم چشم هاي روشنت آئيه ي رجاست

هم صاحب جلال و شكوه و غضب شدي

بايد كه ذوالفقار، حمايل كني فقط

وقتي كه تو به شير خدا منتسب شدي

در هيبت و رشادت و جنگاوري و رزم

تو اسوه ي زهير و حبيب و وَهب شدي

در دست تو تلاطم شمشير ديدني ست

فرزند لافتايي و شير عرب شدي

فرمانده ي سپاهي و آب آور حسين

اي نافذ البصيره ترين ياور حسين

بي شك تو صبح روشن شب هاي تيره اي

خورشيدي و به ظلمت اين شام چيره اي

تسخير كرده جذبه ي چشم تو ماه را

بي خود كه نيست تو قمر اين عشيره اي

ص: 146

عصمت دخيل تار عباي تو از ازل

جز بندگي نديده كسي از تو سيره اي

قدر تو را كسي نشناسد در اين مقام

وقتي براي امر شفاعت ذخيره اي

ما را بس است وقت عبور از پل صراط

از تار و پود بيرق تو دستگيره اي

چشم اميد عالم و آدم به دست توست

باب الحسين هستي و پرچم به دست توست

فردوس دل هميشه اسير خيال توست

حتي نگاه آينه محو جمال توست

تو ساقي كرامت و لطف و اجابتي

اين آب نيست زمزمه هاي زلال توست

ايثار و پايمردي و اوج وفا و صبر

تنها بيان مختصري از كمال توست

در محضر امام، تو تسليم محضي و -

والاترين خصائل تو امتثال توست

فردا همه به منزلتت غبطه مي خورند

فردا تمام عرش خدا زير بال توست

باب الحوائجي و اجابت به دست تو

تنها بخواه، عالم هستي مجال توست

اي آفتاب علقمه: روحي لك الفدا

اي آرزوي فاطمه: روحي لك الفدا

اي آفتاب روشن شب هاي علقمه

سرو رشيد خوش قد و بالاي علقمه

داده ست مشك تشنه ي تو آب را بها

اي آبروي آب، مسيحاي عقلمه

وقتي كه چند موج عليل شريعه را

كرده ست خاك پاي تو درياي علقمه

لب تشنه ي زيارت لب هات مانده است

آري نگفته اي به تمنّاي علقمه

امروز دست هاي تو افتاد روي خاك

تا پا بگيرد از دل صحراي علقمه

با وعده هاي مادرت آسوده خاطريم

چشم اميد ماست به فرداي علقمه

اين عطر ياس حضرت زهراست مي وزد

از سمت كربلاي تو، سقاي علقمه

شب هاي جمعه ناله ي محزون مادري

ص: 147

مي آيد از حوالي درياي علقمه

امّ البنين و فاطمه با قامتي كمان

اينجا نشسته اند و شده آب روضه خوان

فرصت نداد تا كه لبي تر كند گلو

دارد به دست، ماه حرم، مشك آرزو

مي آيد از كنار شريعه شهاب وار

بسته ست راه را به حرم لشكر عدو

طوفان تير مي وزد از بين نخل ها

حالا شنيدني شده با مشك گفتگو:

«بسته ست جان طفل صغيري به جان تو

تو مشك آب، نه كه تويي جام آبرو

اي مشك، جان من به فداي سر حسين

اما تو آب را برسان تا خيام او»

امّا شكست ساغر و ساقي ز دست رفت

جاري ست خون ز باده ي چشمش سبو سبو

با مشك پاره پاره به سوي حرم نرفت

تا با امام خود نشود باز رو به رو

تنها پناه اهل حرم بر نگشته است

مي بارد از نگاه سكينه: عمو عمو

در خيمه اوج بي كسي احساس مي شود

خورشيد نيزه ها سر عباس مي شود

رفتي و با رفتنت چه بر سر من رفت

رفتي و با رفتنت چه بر سر من رفت

هر چه توان داشتم ز پيكر من رفت

پشت و پناه يكي دو روزه ي من نه

يك جبل الرحمه از برابر من رفت

نيست كمر درد من به خاطر اكبر

دردم از اين است كه برادر من رفت

گفتم ابوالفضل هست غصه ندارم

عيب ندارد اگر كه اكبر من رفت

بس كه بلند است هلهله به گمانم

كوفه خبر دار شد كه لشگر من رفت

زود زمين خوردن من علتش اين است

تير به بال تو خورد و در پر من رفت

ص: 148

خواهر من يك به يك به اهل حرم گفت

واي ابوالفضل رفت... معجر من رفت

گفت مرا هم ببر به علقمه - گفتم

زودتر از رفتن تو مادر من رفت

رفتي با رفتن تو دست حرامي

تا بغل گوشواره ي دختر من رفت

طفل رضيع مرا رباب كفن كرد

فكر كنم ديده آب آور من رفت

جان حسين - روي نيزه باش مراقب

ديدي اگر سمت كوفه خواهر من رفت

من زاده ي علي مرتضيايم

من زاده ي علي مرتضيايم

من شاهباز ملك "لا فتي"يم

فضل و شرف، همين بس از برايم

كه خادمم به درگه حسيني

و الله إن قطعتموا يميني

خدمتگزار زاده ي بتولم

من باغبان گلشن رسولم

ز افسردگي گلشنش ملولم

دارم دل شكسته و غميني

و الله إن قطعتموا يميني

سقاي تشنگان بي پناهم

دشمن، اگر چه گشته خار راهم

من يك تنه، حريف اين سپاهم

إني أحامي أبداً عن ديني

و الله إن قطعتموا يميني

استاده ام كنار آب لغزان

آيم بر آب و قلب من، فروزان

در آب و آتشم چو شمع سوزان

سوزم ز خاطرات آتشيني

و الله إن قطعتموا يميني

يا رب، مدد كن اين فرس برانم

و اين آب را به خيمه گه رسانم

ديگر چه غم كه بعد از آن نمانم

جانم فداي عشق نازنيني

و الله إن قطعتموا يميني

در خاك و خون، دلم از اين غمين است

كه از عطش، لب تو آتشين است

دستم جدا، فتاده بر زمين است

در فرق من، عمود آهنيني

و الله إن قطعتموا يميني

اين كيست كربلا را ، چون كوه طور كرده

اين كيست كربلا را ، چون كوه طور كرده

ص: 149

زهرا مگر از اين دشت ، يا رب عبور كرده

بر روي ماه عباس ، اين جلوة حسين است

آري قمر ز خورشيد ، خود كسب نور كرده

آراست چون كه قامت ، شد كربلا قيامت

برپا هزار محشر ،تا نفخ صور كرده

آسايش برادر چون بوده آرزويش

آمال دشمنان را ، يكسر به گور كرده

برگرد خيمه عباس ، تا صبح مي دهد پاس

اين ماه كربلا را ، درياي نور كرده

از اوج فكر انسان ، بنهاده پا فراتر

در خلوت حسيني درك حضور كرده

جز خدمت برادر ، نبوده رأي عباس

هر گه كه در ضميرش ، فكري خطور كرده

تا زنده عباس ، غارت نبود ممكن

فقدان او عدو را ، اين حد جسور كرده

دشمن پس از ابوالفضل در فكر غارت افتاد

يارب چه با شهيدان ، سم ستور كرده

از رأس اطهر او ، پيدا بود كه دشمن

اين سر جدا ز پيكر ، باخشم و زور كرده

پيوسته كعبة عشق ، با قلب ماست نزديك

ما را حسان گناهان ، زين قبله رو كرده

عاشورا

اي پاره پاره پيكر قرآن! سرت كجاست؟

اي پاره پاره پيكر قرآن! سرت كجاست؟

آه! اي سر بريده! بگو پيكرت كجاست

فرياد «وا عطش عطشا» رفته تا كجا

سقّاي كودكان تو، آب آورت كجاست؟

اي ماه من! كه ماه تماميّ عالمي

ماه بلند قامت تو، اكبرت كجاست؟

بي نغمه مانده بر سر گهواره اش، رباب

شش ماهه ي نشسته به خون، اصغرت كجاست؟

اي خواب گاه و بسترت آغوش فاطمه!

عالم فداي بي كسي ات! مادرت كجاست؟

آمدم در قتلگه تا شاه را پيدا كنم

ص: 150

آمدم در قتلگه تا شاه را پيدا كنم

ماه را شرمنده از آن طلعت زيبا كنم

گشته از باد خزان پرپر همه گلهاي من

جستجو در بين اين گلها گل زهراكنم

ديد تا عريان ميان آفتابش گفت، كاش

خصم بگذارد بمانم سايبان پيدا كنم

گر به خون قانون آزادي نوشتي در جهان

من هم او را با اسيري رفتنم امضا كنم

تا شود ثابت كه حق جاويد و باطل فاني است

زين زمين تا شام غم برنامه ها اجرا كنم

تا يزيد دون نگويد فتح كردم زين عمل

مي روم تا آن جنايت پيشه را رسوا كنم

مي كنم باخاك يكسان كاخ استبداد را

تادهان خود براي خطبه خواندن وا كنم

تاكني سيراب نخل دين، تو دادي تشنه جان

من هم از اشك بصر اين دشت را دريا كنم

كاش بگذارند اعدا كه اي عزيز فاطمه

در كنار پيكر صدپاره ات مأوا كنم

بر تنت جان برادر ني سرو ني پيرهن

داد خواهي تو نزد ايزد يكتا كنم

گفت انساني چومن نوميد از هر در شوم

روي حاجت را به سوي زينب كبري كنم

چهره از خون خدا كردي خضاب اي ذوالجناح!

چهره از خون خدا كردي خضاب اي ذوالجناح!

چون شرار افتاده اي در پيچ و تاب اي ذوالجناح!

صيحه هايت الظّليه، شيهه هايت يا حسين

هر نفس داري هزاران التهاب اي ذوالجناح!

اي بُراق تير باران گشته در معراج خون

از چه بر تن زخم داري بي حساب اي ذوالجناح!

فاش بر گو ماه زينب را كجا انداختي

در يم خون يا ميان آفتاب اي ذوالجناح!

گوش كن در قَلزم خون از گلوي خشك او

ص: 151

دم به دم آيد صداي آب آب اي ذوالجناح!

چهره از خاك و غبار كربلا پوشيده اي

يا ز خون صاحبت بستي نقاب اي ذوالجناح!

قلب ما را سوختي اين گونه سقايي مكن

كم بريز از چشم گريانت گلاب اي ذوالجناح!

باز شو سوي مناي خون خليلم را بگو

خيمه ها زمزم شد از اشك رباب اي ذوالجناح!

من ز سوز سينه خود با تو مي گويم سخن

تو به اشك ديده مي گويي جواب اي ذوالجناح!

با وجود آن كه ريزد از دو چشمت سيل اشك

زانويت را خون گرفته تا ركاب اي ذوالجناح!

شيهه هايت شعله هاي نظم «ميثم» مي شود

تا جهان را افكند در اضطراب اي ذوالجناح!

باور نمي كنم سر نيزه سرت بُود

باور نمي كنم سر نيزه سرت بُود

اين تكه پاره ها به زمين پيكرت بُود

بايد كفن به وسعت صحرا كنم تو را

هر جا نظاره ميكنم بدن اطهرت بُود

باور نمي كنم كه تو باشي برادرم

تنها ميان دشمن دون خواهرت بُود

حالا كه روي نيزه شدي پس نگاه كن

باران خنجر است كه بر حنجرت بود

باور نمي كنم كه به انگشت ساربان

اي جان من فداي تو انگشترت بُود

حتي ز خواهرت تو مكن اين سوال را

پس خواهرم چه شد كه چنين معجرت بُود

باور نمي كنم كه دو دست كنار آب

دستان ساقي حرم لشگرت بُود

باور نمي كنم كه به دستان خوني ات

شش ماهه ي بريده گلو اصغرت بُود

اي از قفا بريده سرت را عدوي تو

سمت كدام خيمه نگاه ترت بُود

باور نمي كنم كه تو تسبيح وا شده

اين پيكر تنيده به خون اكبرت بُود

ص: 152

قدري اذان بگو كه نگويند خارجي است

زيرا كنار رأس تو پيغمبرت بُود

در اين طرف نظاره مكن اي برادرم

آتش گرفته موي سر دخترت بُود

باور نمي كنم كه به گودال قتلگاه

اين خانم خميده ترين مادرت بُود

هجوم ناگهان و واي زينب!

هجوم ناگهان و واي زينب!

به سمت كاروان و واي زينب!

تن آقا بدون غسل و دفن و

بدون سايه بان و واي زينب!

شنيده شد صداي مادري كه

نشسته قد كمان و واي زينب!

رسيده بر سر گودال اما

خميده ناتوان و واي زينب!

دوباره دست هايي را كه بستند

دوباره ريسمان و واي زينب!

دوباره كربلا غوغا و غوغا

دوباره سايه بان و واي زينب!

شب و صحرا و آتش، طفل و معجر

امان و الامان و واي زينب!

دوباره گمشده در بين صحرا

دو تا از كودكان و واي زينب!

نمانده روي گوشي گوشواره

به لب ها نيمه جان و واي زينب!

براي دخترك هاي هراسان

نباشد پاسبان و واي زينب

واي من خيمه ها به غارت رفت

واي من خيمه ها به غارت رفت

گيسويي روي ني پريشان شد

وسط چند خيمه ي سوزان

خواهري دل شكسته حيران شد

واي من چادري به يغما رفت

بانويي معجرش در آتش سوخت

مرد بيمارِ اين حرم تنهاست

نيمي از بسترش در آتش سوخت

شعله و دود تا فلك مي رفت

كربلا هم سقيفه اي دارد

به لب كُند تيغ خرده نگير!

هر كه اين جا وظيفه اي دارد

عاقبت هر چه بود، با سختي

سر خورشيد را جدا كردند

مرد خورجين به دستي آوردند

ص: 153

صحبت از درهم و طلا كردند

مرد خورجين به دست با سرعت

سمت دارالعماره مي تازد

مرد خوش قولِ كوفه با جيبي

مملو از گوشواره مي تازد

باد تند خزان چه سوزي داشت!

چند برگي ز لاله اي گم شد

در هياهوي زيور زينب

گوشوارِ سه ساله اي گم شد

واي از هق هق النگوها

آسمان هم به گريه افتاده

در شلوغيِ عصر عاشورا

حرمله ياد هديه افتاده

حرف خلخال را دگر نزنيد

دردِسر ساز مي شود به خدا

دختران تازه يادشان رفته

زخم ها باز مي شود به خدا

سر عباس را به نيزه زدند

تا ببيند چه بر حرم رفته

تا ببيند نگاه يك لشگر

سمت بانوي محترم رفته

اينان كه طبل خاتمه جنگ مي زنند

اينان كه طبل خاتمه جنگ مي زنند

ديگر چرا به خيمۀ ما سنگ مي زنند؟

باران تير و حمله غارت شروع شد

نقشي دگر ز ننگ در اين جنگ مي زنند

با تيشۀ جهالت و ظلم و عنادشان

بر ريشۀ عدالت و فرهنگ مي زنند

تا نام حق دگر پس از اين نشنود كسي

آتش به بال مرغ شب آهنگ مي زنند

غفلت نگر كه نعرۀ مستي و بي غمي

پيش امام خسته و دلتنگ مي زنند

غارتگران درون خيامند و كودكان

از ترسشان به دامن من چنگ مي زنند

بر چهره هاي خسته و مات و پريده رنگ

با سيليِ خشونت شان رنگ مي زنند

قلب (حسان) به ياد اسيران كربلاست

در هر كجا كه قافله ها زنگ مي زنند

روز عاشوراست يا آغاز روز محشر است

روز عاشوراست يا آغاز روز محشر است

ص: 154

آسمان دود و زمين، مانند كوه آذر است

جسم هفتاد و دو ثارالله، بر روي زمين

برفراز نيزه، چون خورشيد تابان يك سر است

ماه زهرا، مي درخشد بر فراز نيزه ها

يا كه خورشيد است و يك ني از زمين بالاتر است

غرق خون، پيراهن يك سيزده ساله پسر

شعله ي آتش، بلند از دامن يك دختر است

يك جوان، گرديده جسمش، چاك چاك و ريز ريز

واي بر من، واي بر من، اين جوان، پيغمبر است

نه خدايا اين محمّد نيست، من نشناختم

اين اميد يوسف زهرا، عليّ اكبر است

غنچه اي بينم به روي شانه ي خون خدا

غنچه نشكفته اي، كز باغ گل، زيباتر است

از گل لبخند و از خون گلويش يافتم

مهر طومار حسين است اين علي اصغر است

از كنار علقمه آيد صداي فاطمه

در غم عباس خود، گريان به جاي مادر است

شاخه ياسي، در اين صحرا شده نقش زمين

دست عباس است اين يا دست هاي حيدر است

يك طرف، بينم دو دختر، خفته زير خارها

آن شبيه زينب، اين زهراي از پا تا سر است

اي جوانان بهشتي، رو در اين صحرا كنيد

جان به كف ياري كنيد، آقايتان بي ياور است

حر،علي، عباس، عبدالله، وهب، قاسم، حبيب

حنجر مولايتان لب تشنه، زير خنجر است

لاله ها در خاك برگرديد يا پرپر شويد

لاله هاي فاطمه، هم غرقه خون، هم پرپر است

در كنار قتلگه با هم زني را مي زنند

اين همان دخت علي، ناموس حيّ داور است

نيزه اي در دست خولي، خنجري در دست شمر

يك بدن افتاده، دورش يك بيابان لشكر است

خون زند فوّاره از زخم بريده حنجري

روي هر زخمش، نشان بوسه يك خواهر است

ص: 155

ميثم انصافت كجا رفته است بس كن، لال شو

هر كلامت بر دل زهرا، شراري ديگر است

تو زير پا رفتي ولي بيچاره زينب

تو زير پا رفتي ولي بيچاره زينب

از اين به بعد و بعد از اين آواره زينب

بايد خودت ياري كني ورنه محال است

بوسه بگيرد از گلوي پاره زينب

**

خون گلويت را كسي تا آسمان برد

پيراهن و عمامه ات را اين و آن برد

آيا نگفتم در بياور خاتمت را

راضي شدي انگشترت را ساربان برد

**

گفتند كه پيراهنت را مي كشيدند

تصوير غارت كردنت را مي كشيدند

نه اينكه نيزه بر تنت مي ريخت دشمن

بلكه به نيزه ها تنت را مي كشيدند

**

رفتي و دستم بر ضريح دامني بود

رفتي ز دستم رفتنت چه رفتني بود؟

تا آن زماني كه به يادم هست داداش

وقتي كه مي رفتي تنت پيراهني بود

**

رفتي كه اشك خواهرت را در بياري

بغض گلوي دخترت را در بياري

آيا نمي شد اي سليمان زمانه

قبل از سفر انگشترت را در بياري؟

نزديك مغرب است خدايا چه مي شود؟

شام غريبان

عالم همه محزون و پريشان حسين است

عالم همه محزون و پريشان حسين است

شام است ولي شام غريبان حسين است

از خ_ون جگ_ر لال_ه فش_انيد ك_ه امشب

در مقتل خون، فاطمه مهمان حسين است

نازل شده قرآن همه در مطبخ «خ_ولي»

يا كوف_ه پر از نغمۀ قرآن حسين است؟

دريا جگ_رش سوخت_ه و آب ش_ده، آب

لب تشنۀ لعل لب عطش_ان حسين است

اي ب_اد ب_ه زخ_م تن اكب_ر كه رسيدي

آهسته بزن بوسه كه اين جان حسين است

ص: 156

زينب نگهش بر ق_د خم گشتۀ زهرا

زهرا نگهش ب_ر تن عريان حسين است

صحراي ب_لا گشت_ه پ_ر از لال_ه و ريحان

گل هاش همه زخم ف_راوان حسين است

در تشنگ__ي روز ج__زا چشم__ۀ كوث__ر

چشمي ست كه مي گريد و گريان حسين است

از بس كه كريم است كريم است كريم است

در مقتل خون شمر، ثناخوان حسين است

ترس_م ك_ه ب_ه آتش بكشان_د همه ج_ا را

«ميثم» كه پر از شعلۀ سوزان حسين است

حالا كه باز روضۀ هر شب شروع شد

حالا كه باز روضۀ هر شب شروع شد

آوارگيِ موكبِ زينب شروع شد

مي گفت مادرش كه بميرم براي او

تازه بكاء و نالۀ هر شب شروع شد

سوزي كه از مقطع الاعضا گرفته بود

صوت الحزين شد و چو ، نِي از لب شروع شد

بعد از جدا شدن ز تن پاره پاره ديد

درد و بلا و غصه لبالب شروع شد

وقتي زمان قافله سالاري اش رسيد

زخم زبان و كينه مرتب شروع شد

گاهي تنور ، طور تجلاي نور بود

گاهي ز دِير نالۀ يا رب شروع شد

سرها به نيزه رفت و بدن ها به نيزه خفت

يعني كه اصل صحبت و مطلب شروع شد

خورشيدها به نيزه ، همه در تلاوتند

هشتاد و چند ضجّۀ كوكب شروع شد

زينب نظاره مي كند و خطبه مي كند

يعني پيام تازۀ مكتب شروع شد

تفسير كرد از نوك نيزه برادرش

آن آيه را كه از لب زينب شروع شد

از قتلگاه تا دل كوفه و بلكه شام

اصلاح دين و مكتب و مذهب شروع شد

از اختران پاك و نجيبه مگو مگو!

توهين به دختران معذّب شروع شد

ص: 157

عمه جان ديشب به لب آواي ديگر داشتيم

عمه جان ديشب به لب آواي ديگر داشتيم

سايه مهر پدر پيوسته بر سر داشتيم

تا كه بابا بود از دشمن به دل بيمي نبود

گرچه از سوز عطش ما ديده تر داشتيم

خيمه ها راهي براي يورش دشمن نداشت

تا عموئي همچو عباس دلاور داشتيم

گيسوي ما را خبر از اين پريشاني نبود

تا كه دل ما را در كمند زلف اكبر داشتيم

تا كه قاسم بود ما را خاطري آسوده بود

هم عناني همچو عبدالله و جعفر داشتيم

در كنار گاهواره با وجود تشنگي

ذكر با قنداقه شش ماهه اصغر داشتيم

تا كه بابا بود ما را صورت نيلي نبود

گرچه داغ سيلي و رخسار مادر داشتيم

قصه ميخ در و گنجينه اسرار را

نقش لوح سينه گلهاي پرپر داشتيم

تازيانه خوردن ما را كسي باور نداشت

گرچه بر بازوي مادر نقش ياور داشتيم

محرم و صفر

دفن ابدان شهداي كربلا

اين جا نگ_ارخان_ۀ گل ه__اي پ_رپ_ر است

اين جا نگ_ارخان_ۀ گل ه__اي پ_رپ_ر است

اين جا بهشت سرخ بدن هاي بي سر است

حي_ران ست_اده ايد چ__را اي بن_ي اس__د

ام_روز روز دف__ن عزي__ز پيمب__ر است

من مي شن_اسم اي_ن شه_دا را يكي يكي

سرهايشان اگر چ_ه بري_ده ز پيك_ر است

اين پيك_ر حبي_ب ب__وَد، اين ت_ن زهير

اين مسلم بن عوسجه، اين عون و جعفر است

اين پيك_ري ك_ه مانده به گودال قتلگاه

ق_رآن آي__ه آي__ۀ زه__راي اطه_ر اس_ت

اين زخم ها كه مانده بر اين نازنين بدن

آثار تير و نيزه و شمشير و خنجر است

دارد دو زخم ب_ر كم_ر و بر جگ_ر نهان

زخمي كه هر دو باعث قتل مكرر است

ص: 158

داغ ب__رادر آم__ده ي_ك زخ_م ب_ر كمر

زخمي كه مانده بر جگرش داغ اكبر است

نت_وان شم_رد زخم تنش را به ديد چشم

از بس كه جاي زخم روي زخم ديگر است

اين پيك_ر گسيخته از ه_م از آن كيست؟

اين است آن عل_ي كه شبي_ه پيمبر است

چي_زي نمان__ده از ب_دن پ__اره پ__اره اش

زخ_م تنش ز پيك_ر ب_اب_ا ف_زون ت_ر است

اي_ن جس_م پ_اره پ_ارۀ دام__اد كرب_لاست

كو را عروس، نيزه و شمشير و خنجر است

پيراه_ن زف__اف، زره گشت__ه ب__ر ب__دن

ب_اران تي_ر: لاله، حن_ا خ_ون حنجر است

يك كشته دفن گشته همين پشت خيمه ها

نامش علي ست ذبح عظيم است و اصغر است

ب_ا ه_م كني_د رو ب_ه س_وي نه_ر علقم_ه

آنج_ا ت_ن ش_ريف علم__دار لشك__ر است

دست و س_رش جداست ولي مث_ل آفتاب

در موج خون ب_ه دشت بلا نورگستر است

«ميثم!» مزار اين شهدا در دل است و بس

زي_را ك_ه دل مق_ام خداون_د اكب__ر است

مقام قرب خدا يا بهشت اهل ولاست

مقام قرب خدا يا بهشت اهل ولاست

بهشت اهل ولا يا زمين كرب و بلاست

ورق ورق شده هفتاد و دو كتاب خدا

به هر ورق كه زدم تيغ آيه ها پيداست

بني اسد متحير اِستاده اند همه

سكوت كرده ولي در سكوتشان غوغاست

نه سر بُوَد به تن كشتگان، نه تن سالم

نه ازغلام، نه مولا، نشان در آن صحراست

زكوفه اشك فشان يك سوار مي آيد

به نينواي وجودش نواي يا ابتاست

گشوده لب كه الا اي مواليان حسين

مرا شناخت بر اين لاله هاي باغ خداست

كنار هم بدن قطعه قطعه ي انصار

حبيب و مسلم و جون و برير و عابس ماست

ص: 159

كنار علقمه افتاده پيكري بي دست

كه چشم تشنه لبان از خجالتش درياست

به اشك ديده بشوييد زخم هايش را

كه حافظ حرم و مير لشكر و سقاست

به قلب معركه خون مي دمد زگودالي

كه در ميانه ي آن جسم يوسف زهراست

به زير خنجر و شمشير و تير و نيزه و سنگ

برهنه پيكر صد چاك سيد الشهداست

ميان اين شهدا گشته قطعه قطعه تني

كه ياس سرخ حسين است و لاله ي ليلاست

ما براي دفن شاه كربلا آماده ايم

ما براي دفن شاه كربلا آماده ايم

رو به سوي قتلگاه و علقمه بنهاده ايم

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

يك بدن صد پاره از شمشير و تير خنجر است

اين گل دامان ليلا يا علي اكبر است

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

يك بدن بي دست و سر مانده كنار علقمه

مثل مادر اشك ريز و در عذايش فاطمه

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

سيزده ساله گلي افتاده در درياي خون

از حناي خون شده سر تا به پايش لاله گون

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

لاله ها پيداست اما غنچه پرپر كجاست

پيكر سرباز ششماهه علي اصغر كجاست

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

جسم ياران حسين ابن علي بر روي خاك

از دم شمشير و خنجر قطعه قطعه چاك

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

از كنار علقمه آيد صداي زمزمه

مي چكد بر جسم ثارالله اشك فاطمه

يوسف زهرا حسين واحسينا واحسين

بني اسد متحيّر، ستاده ايد همه

بني اسد متحيّر، ستاده ايد همه

چرا به بحر تفكر فتاده ايد همه

براي دفن شهيدان كربلا، زن و مرد

ز خانه سر به بيابان نهاده ايد همه

كسي نبود كه رو سوي اين ديار نهد

ص: 160

خ_دا تم_ام شما را ج_زاي خير دهد

بني اسد نگريد اين خجسته تنها را

ستارگان زمين، ماه انجمن ها را

نصيبتان شده قدر و سعادتي امروز

شما به خاك سپاريد اين بدن ها را

به ه_ر بدن كه رسيديد احترام كنيد

به زخم نيزه و شمشيرها سلام كنيد

بني اسد تن انصار رو به روي شماست

كه دفن پيكرشان، جمله آرزوي شماست

كمك كنيد در اين سرزمين پيمبر را

نگاه مادر ما فاطمه به سوي شماست

اگ_ر شم_ا، نشناسيد اين بدن ها را

معرّفي كنم، اين پاره پاره تن ها را

بني اسد همه رو سوي قتلگاه كنيد

به پيكري كه بوَد غرق خون نگاه كنيد

به مصحفي كه شده آيه آيه گريه كنيد

ز آه خود، رخ خورشيد را سياه كنيد

تني ك_ه ريخته از هم چگونه برداريد

كمك كنيد، كه يك قطعه بوريا آريد

بني اسد تن پاك برادرم اينجاست

كه عضوعضو وجودش ز هم جداست جداست

هر آنكه ديد ورا گفت اين رسول خداست

كمك كنيد كه اين جان سيدالشهداست

دل حسين ن_ه تنها گسسته از داغش

پس از پدر كمر من شكسته از داغش

بني اسد نگهم بر دو شاخۀ ياس است

بر آن نشانه لب هاي سيّدالناس است

به احترام بگيريد هر دو را سردست

ادب كنيدكه اين دست هاي عباس است

نه دست مانده به جسم مطهرش نه سري

خ__دا ب_ه م_ادرش ام البنين كند نظري

بني اسد گل صدپاره اي، در اين چمن است

شهيد بي زرهي، پاره پاره پيرهن است

ادب كنيد كه اين ماه سيزده ساله

پسرعموي عزيزم، سلالۀ حسن است

به تير و نيزه تن پاره پاره اش سپر است

ز حلقه هاي زره، زخم هاش بيشتر است

ص: 161

بني اسد بدني پشت خيمه مدفون است

دل رباب و دل فاطمه بر او خون است

مزار اوست همان روي سينۀ پدرش

ز خون او گل روي حسين گلگون است

هنوز هست به سوي حسين ديدۀ او

س_لام «ميثم» ب__ر حنج_ر بري_دۀ او

تنور خولي

بر خ_اك ك_رب_لاست اگ_ر پي_ك_ر حسين

بر خ_اك ك_رب_لاست اگ_ر پي_ك_ر حسين

امشب رسي_ده است به كوفه سر حسين

اي آسم_ان بن_ال ك_ه از ظل_م ك_وفي_ان

خ__اكست__ر تن__ور ش_ده بست_ر حسين

سرخ است گر كه خاك ز خ_ون گل_وي او

خ_اكست_ري ش_ده ست رخ انور حسين

امشب شب زي_ارت و ش__ام ع__زا ب_ود

بنشسته در محي_ط غمش م__ادر حسين

آهست_ه تر بن_ال دل م_ن، ك_ه ف_اطم_ه

احي__ا گ_رفت__ه است كن_ار س_ر حسين

خ_ون از لب_ان اطه___ر او پ__اك مي كن__د

گلب_وس_ه مي زن_د ب_ه رخ اطه__رحسين

خوناب مي كن_د به روي خ_اك غم روان

اشكي كه مي چكد به روي حنجر حسين

در محف_ل غمي ك_ه به پ_ا ك_رده ف_اطم_ه

خالي ست جاي خ_واهر غمپ_رور حسين

پرپرشده ست گ_رچه «وفائي» وج_ود او

شاداب م_ان_ده است گل ب_اور حسين

امان از بي حيايي كه شرور است

امان از بي حيايي كه شرور است

همان نامرد كه غرق غرور است

سرِ شه را ميان كيسه مي بُرد

همان كه جلوه ي اللهُ نور است

سر شه اين چنين و پيكر او

شكسته حرمت از سمّ ستور است

پي كسب رضاي يك حرامي

كند تعجيل و گويد راه دور است

به كوفه دير آمد خولي پست

بگفتا صبح هنگام ظهور است

به خانه رفت در تاريكي و ديد

كه تنها جاي اين سر در تنور است

ص: 162

به خاكستر نشست آقاي خوبان

قيامت را بگو وقت ظهور است

در اين هنگامه بايد گفت يا رب!

كه خالي جاي بانويي صبور است

خدا را شكر زهرا زود آمد

كه مادر بهر فرزندش غيور است

بگفتا: يا بُنَي، مادر فدايت!

پس از اين قلب عالم بي سرور است

چه شبي مي گذرد در دلِ پنهانِ تنور

چه شبي مي گذرد در دلِ پنهانِ تنور

سر خورشيد شده گرمي دُكانِ تنور

اين چه نوري ست تنور از نفسش روشن شد؟!

اين چه داغي ست كه آتش زده بر جانِ تنور؟!

ديشبي را شهِ دين در حرمش مهمان بود

امشب اي واي سر او شده مهمانِ تنور

با سرش صاحب اين خانه به ناني برسد

كيسه ها دوخته و سكه شده نانِ تنور

چه بلايي سر نيزه به سرش آوردند؟!

كه پناه از همه آورده به دامانِ تنور

سر شب ناني اگر پخته شده باشد، پس

نيمه شب رفته سرش در دلِ سوزانِ تنور

شأنِ «برداً و سلاما» ست نزولِ سر او

كه فرود آمده از نِي به گلستانِ تنور

تا قيامت وسطِ شعله بسوزد كمِ اوست

بيش از اين هاست در اين فاجعه تاوانِ تنور

آتش چقدر رنگ پريده ست در تنور

آتش چقدر رنگ پريده ست در تنور

امشب مگر سپيده دميده ست در تنور

اين ردّ پاي قافله ي داغ لاله هاست؟

يا خون آفتاب چكيده ست در تنور؟!

اين گل خروش كيست كه يك ريز و بي امان

شيپور رستخيز دميده ست در تنور؟

چون جسم پاره پاره ي در خون تپيده اش

فرياد او بريده بريده ست در تنور

از دودمان فتنه ي خاكستري، خسي

ص: 163

خورشيد را به شعله كشيده ست در تنور

جز آسمان ابري اين شام كوفه سوز

خورشيدِ سر بريده كه ديده ست در تنور

دنبال طفل گمشده انگار بارها

با آن سر بريده دويده ست در تنور!

امشب چو گل شكفته اي از هم، مگر گلي

گلبوسه از لبان تو چيده ست در تنور؟

در بوسه هاي خواهر تو جان نهفته است

جاني كه بر لب تو رسيده ست در تنور

آن شب كه ماهتاب تو را مي گريست زار

ديدم كه رنگ شعله پريده ست در تنور

خورشيد نهاد، سر به دامان تنور

خورشيد نهاد، سر به دامان تنور

پيچيده شرار، بر دل و جان تنور

آن مهر سپهر عشق، در شب تابيد

بر كون و مكان، ز شرق ايوان تنور

تا عرش از اين واقعه گرديد خبر

لرزيد به سانِ قلبِ لرزانِ تنور

گفتا كه چرا زينب من، گشت چنين

خاكسترى از دامنِ زندانِ تنور

بانگى زدل تنور برخاست به عرش

كِاى عرش بُود جانِ تو مهمانِ تنور

اى كاش شكسته بود دستى كه بُريد

سَر از تن اطهرِ سليمان تنور

جا داشت اگر كه سيل اشكى گردد

جارى زِسحاب پر ز طوفان تنور

آن شب چه شبى بود كه عالم تا حشر

سوزد زغمِ شامِ غريبان تنور

تا حشر بود نقش به ديباچه دل

آن قصه پر غصه به عنوان تنور

آن شب چه شبى بود كه با امر خدا

جبرئل «امين» بود نگهبانِ تنور

امام سجاد (عليه السلام)

من يادگار دشت كربلايم

من يادگار دشت كربلايم

آزادۀ صحراي نينوايم

من عروه الوثقاي شيعيانم

من چارمين مولاي شيعيانم

من حجه اللهِ پس از حسينم

ص: 164

من شاهد اَسرار عالمينم

بيماريِ من حكمت الهي است

بر كربلا چشمان من گواهي است

يك نيم روزه صد بلا كه ديده؟

هفتاد و دو كرب وبلا كه ديده؟

من ديده ام گودال قتلگه را

چشمانِ بارانيِ خيمه گه را

من ديده ام شمشيرهاي بريان

زير گلو و نعش هاي عريان

چون اسبِ بي صاحب به خيمه آمد

تكثير شد فرياد وامحمد

ديدم به خيمه غارت حرم را

در شعله آل بيت محترم را

وقتي هجوم كوفيان شد آغاز

پس اولين فرمان من شد ابراز

آغاز شد با غم امامت من

تصوير شد روز قيامت من

حكم فرار از خيمه را كه دادم

با يك تهاجم بر زمين فتادم

سجاده از پايم چه بَد كشيدند

سيلي به طفلان بي عدد كشيدند

آندم كه من آهي ز دل كشيدم

رأس پدر را روي نيزه ديدم

معجر به سرهاي كشيده معجر

با آستين دادند پوششِ سر

چون بردگان دستان ما كه بستند

سرهاي ما را از جفا شكستند

بايد بخون مي ديدم آسمان را

بر گردنم زنجير و ريسمان را

حرمت چو از آل علي دريدند

تا مي توانستند سر بريدند

روز مرا شام سياه دادند

ما را عبور از قتلگاه دادند

وقتي همه از كربلا گذشتيم

با خون به روي قبرها نوشتيم

اين كُشته هاي آل مصطفايند

پرپر شده گلهاي مرتضايند

من ديده ام بر عمه ام جسارت

با عمه هايم رفته ام اسارت

با تازيانه همسفر شدم من

از كعب ني خونين جگر شدم من

ما را ميان شعله هاي كينه

از كربلا بردند تا مدينه

من ديده ام شامِ غم و بلا را

كردم اقامه هر كجا عزا را

ص: 165

صد جا دلم شد شعله ور وليكن

شام بلا گرديد قاتل من

از مجلس نامحرمان چه گويم

از تهمت بيگانگان چه گويم

چشمان هيزي سوي خواهرم شد

لفظ كنيزي ، خاك بر سرم شد

تا آخر عمرم چنين سُرودم

ايكاش كه مادر نَزاده بودم

بس ديده ام درد و بلا خدايا

عمرم شده آه و نوا خدايا

آرام جانم گريه بر حسين است

اين جان خسته هديه بر حسين است

اسرار نهان را سر بازار كشيدند

اسرار نهان را سر بازار كشيدند

آتش به دل عترت اطهار كشيدند

دروازۀ ساعات كه در شأن حرم نيست

ناموس خدا را سوي انظار كشيدند

بازار يهود آبروي اهل حرم رفت

از پيرهن پارۀ ما كار كشيدند

با سوت و كف و هلهله و رقص و جسارت

دردِ دل ما را همه جا جار كشيدند

تا خواست، تماشايي مان كرد ستمگر

با بي ادبي در بر حضّار كشيدند

اي كاش كه چون كوفه غم سيلي مان بود

ما را به سوي مجلس كفار كشيدند

اي كاش فقط سنگ به سرها زده بودند

بر گريۀ ما قهقهه بسيار كشيدند

هر بار كه بي عاري شان خنده بما زد

زخمي به دل حيدر كرار كشيدند

اي سهل بگو از صدقه سوخت دل ما

خون از جگر احمد مختار كشيدند

از مردمشان هيزتر اينجا خودشانند

خون بود كه از چشم علمدار كشيدند

با اين كه خدا، حافظ ناموس خودش بود

با حرف كنيزي به جگر خار كشيدند

از مجلس بيگانه به ويرانه كه بردند

فرياد سر عصمت دادار كشيدند

ما را پس از آن بزم شراب اشك نمانده

بس چوب به لب هاي گهر بار كشيدند

ص: 166

با رأس بريده سخن اين بود دمادم

يك آيه بخوان ،كار به اغيار كشيدند

اين شام بلا لكّۀ ننگي است به تاريخ

اسرار نهان را سر بازار كشيدند

ديدم به چشم خويش غمي ناشنيده را

ديدم به چشم خويش غمي ناشنيده را

در يك غروب سرخ بلاي عديده را

با ناله ام زمين زمان گريه مي كتد

از مادر ارث برده ام اين اشك ديده را

من با همين لبان خودم نيمه هاي شب

بوسه زدم گلوي بريده بريده را

يعقوبم و بدست خودم بين بوريا

چيدم به گريه يوسف پيكر دريده را

يادم نمي رود كه چگونه مقابلم

بستند دست عمۀ قامت خميده را

يادم نمي رود سر شب لحظۀ فرار

فريادهاي دختر گيسو كشيده را

هنگام جابه جائي سر روي نيزه ها

ديدم شكاف حنجر و خون چكيده را

لعنت به آنكه مركب خود نعل تازه زد

ديدم سپاه روي بدن ها دويده را

يك تار موي عمۀ ما را كسي نديد

پوشانده بود نور حسين اين حميده را

بزم شراب و تشت طلا جاي خود ولي

خون كرده صحنه اي دل محنت كشيده را

دشمن كنيز خواست و ديدم به چشم خويش

طفل يتيم و وحشت و رنگِ پريده را

شد تازه داغ، باز به دل هاي اهل بيت

شد تازه داغ، باز به دل هاي اهل بيت

تكرار شد مصيبت عظماي اهل بيت

با قلب چاك چاك در آغوش خاك خفت

چارم امام و رهبر و مولاي اهل بيت

دردا كه شد خموش پس از سال ها فراق

آواي روح بخش مسيحاي اهل بيت

بعد شهادتش به همه خلق شد عيان

ص: 167

كورا چه ها رسيده ز اعداي اهل بيت

آثار زخم سلسله ها هم هنوز بود

بر عضو عضو آن گل رعناي اهل بيت

اين است آن اسير كه هجده ستاره ديد

بر نيزه گرد ماه دل آراي اهل بيت

اين است آن امام كه با دست بسته ديد

چون داغ خويش آبله بر پاي اهل بيت

اين است آن عزيز كه آثار سنگ ديد

بر ماه روي زينب كبراي اهل بيت

اين غيرت اللّهي است كه مي ديد آمدند

زن هاي شام بهر تماشاي اهل بيت

با تازيانه گشت جسارت به عمّه اش

روزي كه سوخت خانه ي زهراي اهل بيت

"ميثم" قسم به فاطمه باور نكردني است

اين غم، كه در خرابه شود جاي اهل بيت

اسرا در كوفه

از بس شبيه فاطمه رويش كبود بود

از بس شبيه فاطمه رويش كبود بود

گفت اي حسين ضاربت آيا يهود بود؟

پيشاني ات شكسته و تغيير كرده است

اصلاً كسي نگفت كه جاي سجود بود

آقا محاسن تو كه خاكستري نبود

اين صورت قشنگ تو كِي رنگ دود بود

من بارها از آن سوي دروازه تاكنون

ديدم سرت ز نيزه به حال فرود بود

با اينكه جاي جاي سر تو شكسته است

مانند ماه ، روي تو وقت ورود بود

پشت سرت كمي سر نيزه برون زده

بالا سرت چرا اثري از عمود بود

قرآن بخوان كه قافله دلتنگ صوت توست

آيات تو هميشه برايم سرود بود

خواندي ز كهف آيه اي اما براي من

اين آيه ها كُشنده تر از درد هود بود

رحمي به دخترت كه چنين ناله مي كند:

بابا يتيم گشتن طفل تو زود بود

ص: 168

نام تو بردم و عدويت تازيانه زد

نامي كه مايۀ صلوات و درود بود

دستي كه زد به فاطمه سيلي دوباره زد

آري به جان فاطمه دست يهود بود

هلالِ يك شبه بر نيزه دلبري داري

هلالِ يك شبه بر نيزه دلبري داري

به شهرِ كوفه ظهوري پيمبري داري

چقدر زخمي و خاكستري شدي پيداست

عجيب دردِ سر از نورِ سروري داري

طلوعِ مغربِ خون بي خبر كجا رفتي؟

در اين سه روزه نگفتي كه خواهري داري؟

چه ديده اند كه دست از تو بر نمي دارند؟

جز اين سرِ سرِ ني، چيزِ ديگري داري؟

خروش أًمْ حَسِبَت كوچه كوچه را پُر كرد

چه بغضِ خسته اي و گريه آوري داري!

دلم هواي دمي روضه خوانيت كرده

اگر هنوز سرِ نيزه حنجري داري؟

دراين تجمع شادي و هلهله با من

براي سينه زدن خسته مادري داري

ز طاقِ گيسويت آياتِ نور مي ريزد

به دامنم تبعاتِ تنور مي ريزد

دلي كه در قفسِ آهِ آتشين مانده

فقط به عشقِ تو در غربتِ زمين مانده

بزرگِ قافله، اين بار تو شمارش كن

براي ماندنِ من، چند نازنين مانده؟

چه تكّه تكّه پَرِ نازِ شاپرك هايي

كه بينِ حلقه ي زنجيرِ آهنين مانده

به قدرِ زخمِ تو نذرِ شكستگي كردم

اداي نذرِ شريكت فقط جبين مانده

بيا و جاي خودت را به نيزه محكم كن

هنوز سنگِ لبِ بام در كمين مانده

در اين شلوغيِ بازار جاي شُكرش هست

به حفظِ آبرو يك گوشه آستين مانده

دلِ رقيه ات از قصه ذوب مي گردد

سخن بگوي، مرا دلخوشي همين مانده

مانند يك فرشته ي از پا نشسته بود

ص: 169

مانند يك فرشته ي از پا نشسته بود

غمگين تر از هميشه در آنجا نشسته بود

هشتاد و چار حوريه دور نگاش بود

دور از نگاه مردم دنيا نشسته بود

بر روي دامنش كه نسيم مدينه داشت

تنها نماد كوچك زهرا نشسته بود

پايين پاي محمل مانند منبرش

موسي نشسته بود، مسيحا نشسته بود

مي خواست خطبه اي به زبانش بياورد

بي خود نبود اين همه بالا نشسته بود

با ياد خانه ي پدري اش در آن گذر

اطراف كوفه را به تماشا نشسته بود

يك ماه مي گذشت براي ظهورشان

مسلم كنار جاده ي آنها نشسته بود

در چشمهاي رو به خدايش درآن غروب

تصوير يك هلال چه زيبا نشسته بود

دستش نمي رسيد اگر شانه اي كند

در چند متريِ سر آقا نشسته بود

اي پشت و پناه و يار زينب

اي پشت و پناه و يار زينب

اي مايه افتخار زينب

با آن همه مهر و آشنائي

كردي تو ز ما چرا جدائي

ديشب زمن از چه دور بودي

مهمان كه در تنور بودي

كي كرد به كوفه ميهمانت

بر خاك نهاده گيسوانت

از روز ازل من و تو با هم

بوديم در اين حادثه توأم

رفتي تو به سوي باغ و رضوان

من مانده غريب و زار و حيران

رفتي تو بر رسول مختار

من مانده اسير قوم كفّار

آسوده شدي تو از زمانه

من ماندم و شمر و تازيانه

تا سايه تو مرا به سر بود

زين واقعه كي مرا خبر بود

باشد سر تو مقابل من

بر نيزه به پيش محمل من

ص: 170

با اين همه محنت جگرسوز

خون است دلم از آنكه امروز

چون ماه، سر تو بر سنان است

انگشت نماي كوفيان است

«ذاكر» هم از اين غم و مصيبت

گرديد قرين رنج و محنت

مثل پيغمبري سر نيزه، وه چه دل مي بري سر نيزه

مثل پيغمبري سر نيزه، وه چه دل مي بري سر نيزه

باز هم از نگات مي ترسند، تو خود حيدري سر نيزه

همه جا من سر تو را ديدم، گاه دوري و گاه هم نزديك

گاه پيش علي اكبر و گاه در بر اصغري سر نيزه

چشم از روت بر نمي دارم، از سر زخم خورده ات حتي

هر چه باشد برادرم هستي، از همه برتري سر نيزه

چه نيازم به اينكه در اين راه، بنشيني به روي دامانم

گرچه بالانشيني اما باز، در بر خواهري سر نيزه

بعد تو اي برادرم ديدي، كعب ني ها مرا نشان كردند

خواهرت كه شبيه محتضر است، تو بگو بهتري سر نيزه؟

تا سر نيزه ماه را ديدم، ياد اشك ستاره افتادم

گفتم عباس جان كجا رفتي؟، رفتي آب آوري سر نيزه؟

اكبر و قاسم و حبيب و زهير، چقدر دور تو ستاره پُر است

ساقي ات هم كه هست، كي گفته كه تو بي ياوري سر نيزه

خطبه خواني به پاي من اما، از كنارم تكان نخور باشد؟

تو كه باشي دگر نمي ترسم، سايۀ اين سري سر نيزه

حالا كه باز روضۀ هر شب شروع شد

حالا كه باز روضۀ هر شب شروع شد

آوارگيِ موكبِ زينب شروع شد

مي گفت مادرش كه بميرم براي او

تازه بكاء و نالۀ هر شب شروع شد

ص: 171

سوزي كه از مقطع الاعضا گرفته بود

صوت الحزين شد و چو ، نِي از لب شروع شد

بعد از جدا شدن ز تن پاره پاره ديد

درد و بلا و غصه لبالب شروع شد

وقتي زمان قافله سالاري اش رسيد

زخم زبان و كينه مرتب شروع شد

گاهي تنور ، طور تجلاي نور بود

گاهي ز دِير نالۀ يا رب شروع شد

سرها به نيزه رفت و بدن ها به نيزه خفت

يعني كه اصل صحبت و مطلب شروع شد

خورشيدها به نيزه ، همه در تلاوتند

هشتاد و چند ضجّۀ كوكب شروع شد

زينب نظاره مي كند و خطبه مي كند

يعني پيام تازۀ مكتب شروع شد

تفسير كرد از نوك نيزه برادرش

آن آيه را كه از لب زينب شروع شد

از قتلگاه تا دل كوفه و بلكه شام

اصلاح دين و مكتب و مذهب شروع شد

از اختران پاك و نجيبه مگو مگو!

توهين به دختران معذّب شروع شد

اسير كوچه شدن ارزش تو را دارد

اسير كوچه شدن ارزش تو را دارد

سرت كه هست اسيريِ اين چنيني هست

من از كنار بزرگان نمي روم هرگز

تو هر كجا بروي باز همنشيني هست

اگر چه سنگ مزاحم شده ست اما جا

براي آن كه به دامانِ من نشيني هست

بيا نشان مده خود را كه سنگ اين مردم

درست مي خورد آن جا كه مه جبيني هست

دوباره دور و بر محملم شلوغ شده

از اين قبيل مكافات تا ببيني هست

اگر حريم تو بي معجرند اما شُكر

در اين شلوغي بازار آستيني هست

يكي مقابل نجمه يكي مقابل من

ص: 172

كنار هر سري اين جا دلِ غميني هست

چه ديده است مگر مادرم كه از امشب

مدام پشت سرت ناله ي حزيني هست

تو و تنور، تنور و صداي يك مادر

ميان مادر و فرزند بوسه چيني هست

ز راه مانده چهل منزل خراب شده

خدا به خير نمايد چه اربعيني هست

با تو تمام حادثه تقدير مي شود

با تو تمام حادثه تقدير مي شود

بي تو فضاي روضه چه دلگير مي شود

زنگارِ قلب خسته ي آلوده اي چو من

با اشك هاي ناب تو تطهير مي شود

آتش به جان گريه كُنان شعله مي كشد

وقتي حديث محمل و زنجير مي شود

در اوج رنج هاي اسارت به هر زمان

ذكر مدامتان، همه تكبير مي شود

در شام و كوفه، خطبه ي جانسوز تو عجيب!

بر قلب دشمنان تو شمشير مي شود

امروز رمز زندگي شيعه بي دريغ

با آن توجّهات تو تعبير مي شود

عباس، مشك، دست، عَلَم، كربلا، حسين

با صبر بي نظير تو تصوير مي شود

هر وقت لب به وصف تو بگشود اين حقير

در حيرتم چه زود زمان دير مي شود

باران سنگ صاعقه تا زد سرت شكست

باران سنگ صاعقه تا زد سرت شكست

سنگي زدند روي لبت گوهرت شكست

در ازدحام و هلهله دختران شهر

ديدم غرور شيشه اي دخترت شكست

يادت كه هست رفتن عباس را حسين

با رفتنش ستون همه لشكرت شكست

يادم نمي رود ته گودال رفتي و

با ضربه هاي چكمۀ دشمن پرت شكست

حالا ببين كه مثل خودت بين كوچه ها

بال و پر و سر و كمر خواهرت شكست

ص: 173

ما را به نام خارجيان تا صدا زدند

ديدم به چشم خود كه دل مادرت شكست

وقتي كه سوي اكبر تو سنگ مي زدند

در شهر كوفه حرمت پيغمبرت شكست

در مجلسي كه روي لبت چوب مي زدند

ديدم هزار بار دل همسرت شكست

در آسمان فراقت، هلال را ديدم

در آسمان فراقت، هلال را ديدم

نمردم و سرِ نيزه، هلال را ديدم

مني كه روي تو را بي بهانه مي ديدم

به صد بهانه فراق و ملال را ديدم

صداي قاري من از تنور مي آمد

چه شد كه بر سر ني اين محال را ديدم

دلم ز رأس تو جوياي شام هجران شد

ز عطر ياس، جواب سؤال را ديدم

بدون شرح و بيان، وصف حال تو گوياست

به زخم ابروي تو شرح حال را ديدم

اگر چه گيسوي خاكستري كبابم كرد

ز جلوه ي تو شكوه و جلال را ديدم

به من چو از سر نيزه نظاره مي كردي

نگاه ملتمس خردسال را ديدم

تمام داغ و فراق تو داشت زيبايي

چرا كه در رخ تو ذوالجلال را ديدم

مرا به مجلس ابن زياد سنجيدي

ز هيبتم به رخت وصف حال را ديدم

چنان غم تو به ايراد خطبه ام وا داشت

كه خود صلابت يك سرو دال را ديدم

منم معلّم تفسير سوره ي مريم

كه پاره پاره كتاب زلال را ديدم

مرا به سُخره گرفتند، پشت دروازه

به پايتخت علي، ابتذال را ديدم

ببين كه دست خدا با سپاه كوفه چه كرد

در اين سپاه شكست و زوال را ديدم

اسرا در شام

اولين روز از مه صفرُ

ص: 174

اولين روز از مه صفرُ

سر آقاي ما به شام آمد

عيد دشمن بجاي نقل و نبات

سنگها روي پشت بام آمد

كودكان پابرهنه و خسته

دست ها بسته چشم ها گريان

در ميان نگاههاي حرام

عمه هم روي ناقۀ عريان

جگر عمه بيشتر مي سوخت

هر زمان گوش پاره را مي ديد

حرمله خنده بر لبانش داشت

تا سر شيرخواره را مي ديد

باز هم زجر لعنتي بودو

شعله بر جان بچه ها افتاد

سر عباس از سر نيزه

بارها زير دست و پا افتاد

بين اين راه با دف و آواز

پيش چشم رقيه رقصيدند

هركجا اشك عمه جاري شد

پيرزنها به عمه خنديدند

سر شش ماهه را روي نيزه

پيش چشم رباب مي بردند

كاروان را سپاه نامحرم

سوي بزم شراب مي بردند

اسم تشت طلا وسط آمد

به غرور يتيمها پا خورد

عمه ام مرد و زنده شد وقتي

خيزران بر لبان بابا خورد

آه، ياران روزگارم شام شد

آه، ياران روزگارم شام شد

نوبت شرح ورود شام شد

شام شهر محنت و رنج و بلا

شام، يعني سخت تر از كربلا

شام يعني مركز آزارها

آل عصمت را سربازارها

شام يعني از جهنم شوم تر

اهل بيت از كربلا مظلوم تر

شام يعني ظلم و جور بي حساب

اهل بيت عصمت و بزم شراب

در ورود شام، از شمر لعين

كرد خواهش ام كلثوم حزين

كاي ستمگر بر تو دارم حاجتي

حاجتي بر كافر دو ن همتي

ما اسيران، عترت پيغمبريم

پرده پوشان حريم داوريم

خواهي ار ما را بري در شهر شام

ص: 175

از مسيري بر كه نبود ازدحام

بلكه كمتر گِرد عترت صف زنند

خنده و زخم زبان و كف زنند

آن جنايت پيشه آن خصم رسول

بر خلاف گفتۀ دخت بتول

داد خبث طينت خود را نشان

برد از دروازۀ ساعاتشان

پشت آن دروازه خلقي بي شمار

رخت نو پوشيده، دست و پا نگار

بهر استقبال، با ساز و دهل

سنگشان در دست، جاي دسته گل

ريختند از هر طرف زن هاي شام

آتش و خاكستر از بالاي بام

زينب مظلومه بود و گرد وي

هيجده خورشيد، بر بالاي ني

هيجده آئينۀ حق اليقين

هيجده صورت زصورت آفرين

هيجده ماه به خون آراسته

با سر ببريده بر پا خواسته

رأس ثارالله زخون بسته نقاب

سايبان زينب اندر آفتاب

آن سوي محمل سر عباس بود

روبرو با رأس خيرالناس بود

يك طرف ني سر طفل رباب

بر سر ني داشت ذكر آب آب

ماه ليلا جلوه گر بر نوك ني

گه به عمّه گه به خواهر چشم وي

بس كه بر آل علي بيداد رفت

داستان كربلا از ياد رفت

خصم بد آئين به جاي احترام

كرد اعلان بر يهودي هاي شام

كاين اسيران عترت پيغمبرند

وين زنان از خاندان حيدرند

اين سر فرزند پاك حيدر است

روز، روز انتقام خيبر است

طبق فرمان امير شهر شام

جمله آزاديد بهر انتقام

اين سخن تا بر يهود اعلام شد

شام ويران شام تر از شام شد

آن قدر آل پيمبر را زدند

دختران ناز پرور را زدند

خنده هاي فتح بر لب مي زدند

زخم ها بر قلب زينب مي زدند

آن يكي بر نيزه دار انعام داد

ص: 176

اين به زين العابدين دشنام داد

پير زالي ديد در شام خراب

بر فراز نيزه قرص آفتاب

آفتابي نه سري در ابر خون

لب كبود اما رخ او لاله گون

بر لبش ذكر خدا جاري مدام

سنگ ها از بام گويندش سلام

از يكي پرسيد اين سر زآن كيست

گفت اين رأس حسين بن عليست

اين بود مهر سپهر عالمين

نجل احمد يوسف زهرا حسين

واي من اي واي من اي واي من

كاش مي مردم نمي گفتم سخن

آن جنايت پيشه با خشم تمام

زد بر آن سر سنگي از بالاي بام

آن سر آن آئينۀ حق اليقين

اوفتاد از نيزه بر روي زمين

ريخت زين غم بر سر خورشيد خاك

گشت قلب آسمان ها چاك چاك

فتنه و بيداد و بلا بود شام

فتنه و بيداد و بلا بود شام

سخت تر از كرب و بلا بود شام

شام بلا تيره تر از شام بود

عصمت حق در ملأ عام بود

ساز و ني و نغمه و آهنگ بود

دسته گل سنگدلان سنگ بود

خلق به دور اسرا صف زدند

كوچه به كوچه همگي كف زدند

فاطمه هاي حرم فاطمه

زخم زبان مرهم زخم همه

هركه به آن خسته دلان رو نهاد

زخم زباني زد و دشنام داد

خنده به رأس شهدا مي زدند

سنگ به ناموس خدا مي زدند

قافله تا وارد دروازه شد

داغ جگر سوختگان تازه شد

پاي سر رهبر آزادگان

عيد گرفتند زنازادگان

آل ابوسفيان در هلهله

آل رسول الله در سلسله

واي ندانم كه چه تقدير بود

دست خدا در غل و زنجير بود

ماه سر نيزه پديدار بود

ص: 177

يا سر عباس علمدار بود

چهره چو خورشيد بر افروخته

از عطشِ تشنه لبان سوخته

دوخته چشم از سر ني بر حسين

محو شده، غرق شده در حسين

ديده ي اطفال به سيماي او

چشم سكينه شده سقاي او

مانده سر نيزه به حال سجود

مهر جبينش شده محو از عمود

ديده ي اكبر سر ني نيم باز

مانده به لب هاش اذان نماز

هركه به خورشيد رخش چشم بست

گفت كه اين سر، سر پيغمبر است

رأس امام شهدا نوك ني

كرده چهل مرحله معراج، طي

زلفِ غباريش پر از بوي مُشك

لعل لبش خشك تر از چوب خشك

ماه خجل از رخ نورانيش

سنگ زده بوسه به پيشانيش

هيچ شنيديد كه از گَرد راه

پرده كشد باد به رخسار ماه

هيچ شنيديد كه در موج خون

صورت خورشيد شود لاله گون

رخ زگل زخم، بهاران شده

وجه خدا ستاره باران شده

اشك همه سيل شد از سرگذشت

خون، دل ميثم شد از اين سرگذشت

گشته سرتاسر چراغاني تمام شهر شام

گشته سرتاسر چراغاني تمام شهر شام

من ندانم عيد قربان است يا عيد صيام

مرد و زن، پير و جوان، در وجد و شادي و طرب

عترتي را اشك غم در چشم و خون دل به كام

اهل بيت مصطفي را جامه ي ماتم به بر

دختران شام را بر تن لباس نو تمام

هركه را بينم گرفته قطعه ي سنگي به دست

تا كه از مهمان خود با سنگ گيرد احترام

يوسف زهراست روي ناقه ي عريان سوار

جاي گل ريزد به فرقش آتش از بالاي بام

نيزه ي عباس خم گرديده در حال ركوع

ص: 178

نيزه ي فرزند زهرا مانده در حال قيام

زينب كبرا به محمل، فاطمه در دامنش

رأس عباسش به پيش رو، كنارش دو امام

يك امامش در غل و زنجير، بسته پا و دست

يك امامش بر فراز نيزه ها دارد مقام

آتش و خاكستر و سنگ است در دست يهود

تا به ياد روز خيبر باز گيرند انتقام

بود كي باور كه روزي با سر پاك حسين

دختر زهرا اسير آيد به سوي شهر شام

از فراز بام هر سنگي كه مي آيد فرود

بر سر فرزند زهرا آوَرَد عرض سلام

گريه ي "ميثم" نثار رأس عباس و حسين

شعله ي فرياد او تقديم قلب خاص و عام

ضربت چوب و گل چيده كجا

ضربت چوب و گل چيده كجا

بزم عيش و سر ببريده كجا

طعنه و زينب غمديده كجا

خيزران و لب خشكيده كجا

گل بي خار كجا خار كجا

زينب و مجلس اغيار كجا

اهل بيت نبي و شام خراب!

دختر فاطمه و بزم شراب!

جگر شيعه كباب است كباب

اي فلك شرم كن از روز حساب

غم به دندان جگر خويش گزيد

بوسه گاه نبي و چوب يزيد

سعي من طيّ ره از كرببلا

مروه: گودال، صفا: طشت طلا

مي زنم با سر ببريده صلا

كه الا اي همة اهل ولا

در ره ذات خداوند جليل

هر چه ديديم جميل است جميل

زينب اي خواهر غم پرور من

خجل از اشك تو چشم تر من

زخم قلب تو عيان بر سر من

طاقت از دست مده خواهر من

گوش بر زمزمة قرآنم

صبر كن تا شكند دندانم

تو كه فرق علي اكبر ديدي

ص: 179

تو كه حلق علي اصغر ديدي

به جگر داغ مكرر ديدي

تن صد چاك برادر ديدي

چه شد اين لحظه كه بي تاب شدي

شمع سان سوختي و آب شدي

پاسخ حضرت زينب (سلام الله عليها(:

اي شريك غم تو خواهر تو

پاسدار سر تو مادر تو

برده صبر از كف من دختر تو

چه كنم بزم شراب و سر تو

كاش مي خورد به جاي لب تو

چوب دشمن به لب زينب تو

طشت و چوب و سر تو از يك سو

نگه مادر تو از يك سو

گريۀ دختر تو از يك سو

خجلت خواهر تو از يك سو

بايد اين جا غم دل چاره كنم

پيرهن نه، دل خود پاره كنم

تن ما را همه جا لرزاندند

دلم از زخم زبان سوزاندند

خاك ها بر سر ما افشاندند

دخترت را به كنيزي خواندند

گريه بايست كه چون ابر كنم

پسر فاطمه چون صبر كنم

من كه در ملك خدا بانويم

من كه ناديده ملك هم مويم

آستين گشته نقاب رويم

گشته هم رنگ سرت گيسويم

صورتم همچو لبت گشته كبود

اين همان معني يك رنگي بود

تا ابد در دل عالم غم توست

لحظه ها سوختۀ ماتم توست

به خدا هر چه بگريم كم توست

سوز ما در سخن "ميثم" توست

همگان ذاكر ما خوانندش

كي گذارم كه بسوزانندش

يا مزن چوب جفا را بر لب و دندان من

ا مزن چوب جفا را بر لب و دندان من

يا بگو بيرون روند از مجلست طفلان من

يا نزن شرمي نما از روي زهرا مادرم

يا بزن مخفي ز چشم خواهر گريان من

ص: 180

من پي ترويج قرآن آمدم اين جا كه گشت

چوب خزران تو مزد خواندن قرآن من

اي ستمگر هر چه مي خواهي بزن اما بدان

بوسه گاه مصطفي باشد لب عطشان من

در احد جد تو دندان پيمبر را شكست

بايد از چوب تو اكنون بشكند دندان من

بارها و بارها پيوسته ديد آزارها

هم سر خونين من، هم پيكر عريان من

سخت تر از چوب تو بر من نگاه زينب است

چوب تو نه، اشك او آتش زند بر جان من

خواندن آيات قرآن زير چوب خيزران

با خدا اين بوده از روز ازل پيمان من

من شدم در زير چوب خيزران مهمان تو

مادرم در پاي طشت زر بود مهمان من

دست "ميثم" را از آن گيرم كه پيش از بودنش

همچنان دست توسل داشت بر دامان من

اسرار نهان را سر بازار كشيدند

اسرار نهان را سر بازار كشيدند

آتش به دل عترت اطهار كشيدند

دروازۀ ساعات كه در شأن حرم نيست

ناموس خدا را سوي انظار كشيدند

بازار يهود آبروي اهل حرم رفت

از پيرهن پارۀ ما كار كشيدند

با سوت و كف و هلهله و رقص و جسارت

دردِ دل ما را همه جا جار كشيدند

تا خواست، تماشايي مان كرد ستمگر

با بي ادبي در بر حضّار كشيدند

اي كاش كه چون كوفه غم سيلي مان بود

ما را به سوي مجلس كفار كشيدند

اي كاش فقط سنگ به سرها زده بودند

بر گريۀ ما قهقهه بسيار كشيدند

هر بار كه بي عاري شان خنده بما زد

زخمي به دل حيدر كرار كشيدند

اي سهل بگو از صدقه سوخت دل ما

ص: 181

خون از جگر احمد مختار كشيدند

از مردمشان هيزتر اينجا خودشانند

خون بود كه از چشم علمدار كشيدند

با اين كه خدا، حافظ ناموس خودش بود

با حرف كنيزي به جگر خار كشيدند

از مجلس بيگانه به ويرانه كه بردند

فرياد سر عصمت دادار كشيدند

ما را پس از آن بزم شراب اشك نمانده

بس چوب به لب هاي گهر بار كشيدند

با رأس بريده سخن اين بود دمادم

يك آيه بخوان ،كار به اغيار كشيدند

اين شام بلا لكّۀ ننگي است به تاريخ

اسرار نهان را سر بازار كشيدند

مصائب شام-بحر طويل مجلس يزيد(لعنة الله عليه)

بند اول

دلْ آتش زده، آتشْ زده در مجلس شام است، همانا به لب شيعه دگر خنده حرام است، به رخ اشك مدام است، از اين غصه كه ناموس خدا، نور دل فاطمه در مجلس عام است، دف و چنگ و رباب است، غم و رنج و عذاب است، روان، اشك رباب است، سر زادۀ پيغامبر و تشت زر و بزم شراب است، زند پور معاويه به لب خندۀ پيروزي و خواند «لَعِبَت هاشمُ بِالملكِ فَلا...» را.

بند دوم

كه به ناگاه ز لب هاي به خون شستۀ آن خون خدا گشت بلند آيۀ قرآن، همه ديدند و شنيدند كه اين صوت دل آراي حسين است و برافروخته سيماي حسين است، همانا سخن وحي به لب هاي حسين است، همه مجلسيان مضطرب و واله و حيران، سر بي پيكر و قرآن؟ همه خواندند در آن لحظه خدا را.

بند سوم

پس از اين معجزه شد پور معاويه نگون بخت، بلرزيد به خود سخت، نه جرأت كه زند دم و نه طاقت كه نشيند به سر تخت، نه آن زهره كه خاموش كند زمزمۀ وحي حسين بن علي را، چه بگويم؟ كه به چوب ستم آزرد لبي را كه بر آن لب اثر بوسۀ پيغمبر و زهرا و علي بود، لبي را كه سر نيزه بر آن ذكر خدا بود، لبي را كه ترك خورده ز هرم عطش كرب و بلا بود، چنان زد كه شكست از ره كينه درّ دندان امام شهدا را.

ص: 182

بند چهارم

چه بگويم كه چنين واقعه را آل محمّد همه ديدند، به تن جامه دريدند، ز عمق جگر سوخته فرياد كشيدند، زده لطمه به رخسار، كه اي خالق دادار! نبي، احمد مختار، علي، حيدر كرار و يا فاطمه اي دخت نبي عصمت دادار، ببينيد كه از پور معاويۀ خونخوار چه آمد به سر عترت اطهار، يكي گفت كه اي ظالم غدار دمي دست نگهدار كه بوسيده نبي اين لب و اين صورت و اين آينۀ غيب نما را.

بند پنجم

كه ناگاه به پا خاست ز جا شيرزن كرب و بلا، دخت علي، شيرخدا، زينب كبرا، شرف دامن زهرا، به همان هيبت حيدر، به همان جرأت مادر، قد و بالاش پيمبر، به خروشي كه علي داشت به منبر، كه يزيد اي به تو نفرين خدا تا صف محشر! نه به زوبين، نه به نيزه، نه به تير و نه به خنجر، نه به كشتن، نه به بستن، نه شهادت، نه اسارت، نه به اين چوب زدن بر لب خشك پسر ساقي كوثر، نتوان محو كني شوكت و قدر و شرف عزت ما را.

بند ششم

نتوان از پسر هند جگرخوار جز اين داشت توقع كه شود پنجه اش آلوده به خون شه ابرار، برد عترت و ناموس خدا را به اسارت سر بازار، زند چوب به لب هاي به خون شستۀ وجه احد قادر دادار، كند فخر به آباء و به اجداد ستمكار، نداند كه بود جاي همه در سقر نار، به زودي تو شوي بر همگان ملحق و فرياد برآري ز دلِ آتش دوزخ كه چرا چوب زدم بر لب و دندان عزيز دل زهرا و چرا ريختم از تيغ ستم، خون عزيزان خدا را؟

ص: 183

بند هفتم

آن بدن هاي شريفي كه تو گفتي ز سم اسب، لگدكوب شود، زائرشان روح رسولان خدايند، همه مشعل انوار هدايند، همه زنده و پاينده در آغوش خدايند، شهيدند ولي چشم و چراغ شهدايند همه قبلۀ ارباب دعايند همه همدم و هم بزم رسول دو سرايند و از كار فروبستۀ خوبان جهان عقده گشايندبه هر زخم، طبيب اند و به هر درد، دوايند، اگر چه تنشان نقش زمين است، گرفتند به زير پر خود ارض و سما را.

زينب بساط كاخ ستم را به هم زده

زينب بساط كاخ ستم را به هم زده

زينب به روي قله عصمت علم زده

مثل حسينِ فاطمه محبوب قلب هاست

زينب درون سينه عالم علم زده

زينب نگو بگو همهٔ هيبتِ علي

كفار را به خطبه چو تيغِ دو دم زده

زينب به ناز شصت خودش در اسارتش

با دست بسته از ولي الله دم زده

اي بزدلانِ شام كه خرما مي آوريد

زينب به لوح عالمه مهر كرم زده

با يك اشاره كاخ ستم را به باد داد

او بر رقيه نالهٔ برنده ياد داد

گر چه گه ورود به شهر ازدحام بود

او چادرش به لطف خدا با دوام بود

چشمان كور شهر حرامي نديد كه

صدها يزيد در بر زينب غلام بود

اصلاً يزيد، پست تر از اين كلام هاست

از بس كه دخت فاطمه والا مقام بود

بعد از حسين سيف خدا بود، دست او

تيغش كلام گشته و در بين كام بود

وقتي شروع كرد يزيد از غم آب شد

كار يزيد و اهل و عيالش تمام بود

بي خود كه نيست دختر زهراي اطهر است

ص: 184

بي خود كه نيست زينب كبراي حيدر است

او درد و داغ نيمه شب تار را كشيد

بر روي شانه اش همۀ بار را كشيد

او گر چه ظاهراً به اسيري شام رفت

اما هماره بار علمدار را كشيد

هر شب براي دخت علي سخت مي گذشت

هر شب ز پاي دختركي خار را كشيد

سنگين ترين غمي كه در اين چند روزه ديد

درد اسيري سر بازار را كشيد

هم كاروان به زانوي او تكيه كرده بود

هم روي دوش خود تن بيمار را كشيد

زينب اگر نبود حسيني به جا نبود

او گر نبود مجلس روضه به پا نبود

اي كربلايي_ان به سوي شام، رو كنيد

اي كربلايي_ان به سوي شام، رو كنيد

از اشك چشم و خون دل خود وضو كنيد

در كرب_لا به جسم شهيدان گريستيد

در ش_ام ب_ا س_ر شهدا گفت وگو كنيد

شادي مگر حلال شده بر حراميان؟

روز ع_زاست، عي_د گرفتند شاميان!

****

خ_ون جگ_ر چكي_ده ز اعض_اي نيزه ها

ي_ارب! چ_را نمي شكن__د پ_اي ني_زه ها

گويي به چشم خويش نگه مي كنم كه هست

هج_ده كت_اب وح_ي ب_ه ب_الاي نيزه ها

«شمس الضحي» شده قمر نيزه دارها

خورشي_د گشت_ه هم سف_ر نيزه دارها

****

زينب ك_ه آفتاب ب_رد سجده بر درش

بر س_ر فكنده سايه سر شش برادرش

بر ن_وك ني سر دو پسر پيش روي او

خاكي شده چو مادر سادات، معجرش

همراه آن محيط كرامت، سپهر جود

هشتاد و چار كوكب درّي ولي كبود

****

آثار كعب ني همه را روي شانه ها

ب_ر جس_م پاكش_ان اث_ر تازيانه ها

ب_ر پ_ا ز خاره__اي ره ش_ام، آبله

بر فرقشان ز سنگ حوادث نشانه ها

از اشك سرخ، دامن شان باغ لاله بود

ص: 185

چشم همه به گريۀ طفل سه ساله بود

****

ذك_ر خ_داي عزوج_ل ب__ر زبان شان

در گل نشسته ناقه ز اشك روان شان

بر ن_وك ن_ي سر شه_دا سايبان شان

شمر و سنان و حرمله ها ساربان شان

خورشيد بود و صورت هفده ستاره بود

بين ستاره ه_ا س_ر يك شيرخواره بود

****

رأس حسين و زمزم_ۀ دلرباي وحي

آواي ساز ب_ود ج_واب ص_داي وحي

گويي هنوز مي شن_وم اينكه شاميان

دشنام مي دهند به ريحانه هاي وحي

گويي هنوز هم در و ديوار شهر شام

ب_ر رأس سيدالشه_دا مي دهد سلام

****

جان حسين در غ_ل و زنجير، بسته بود

زخم زبان چو تير ب_ه قلبش نشسته بود

در حيرتم چگونه بگويم كه ضرب سنگ

پيشان_ي ام__ام زم__ان را شكست_ه بود

جان ها به غربت بدنش مي گريستند

زنجيرها به زخم تنش مي گريستند

****

در جاي جاي پيكر پاكش نشان_ه بود

هم ج_اي سنگ هم اث_ر تازيان_ه بود

تنها نه اشك بود روان از دو ديده اش

از ساق پا و گ_ردن او خون روانه بود

با آنكه شد ز خصم ستمگر جسارتش

ف_وق شه_ادت است مق__ام اس_ارتش

****

دخت حسين فاطمه، ناموس كردگار

ب_ودي اسيرت__ر ز اسي__ران زنگب__ار

دستش به دست عمه و جان بر لب آمده

دل بر فراز نيزه و چشمش به نيزه دار

مانند سيل، اشك روان از دو عين داشت

خاموش ب_ود و زمزمۀ «ياحسين» داشت

اربعين

امروز اربعين عزيز دو عالم است

امروز اربعين عزيز دو عالم است

يا اين كه روز دوم ماه محرّم است؟

يك قافله رسيده كه ره توشه اش غم است

يك قافله كه قامت بانوي آن خم است

يك قافله بدون علمدار آمده

يك قافله كه از سر بازار آمده

ص: 186

گرد و غبار چادر زن ها مشخّص است

آثار خستگي بدن ها مشخّص است

رنگ كبود و جاي زدن ها مشخّص است

از آه آه و لحن سخن ها مشخّص است ...

... خيلي ميان راه اذيّت شدند، آه!

چل روز اسير داغ اسارت شدند، آه!

در اين ميان زني كه شبيه فرشته است

آمد ولي حجاب سرش رشته رشته است

پيداست كه به او چه قدَر بد گذشته است

با اشك، روي قبر برادر نوشته است:

قبر حسين، كُشته ي عطشان كربلا

«در خاك و خون تپيده ي ميدان كربلا»

من زينبم... شناختي آيا؟ بلند شو

اي نور چشم مادرم از جا بلند شو

يا كه بگير جان مرا يا بلند شو

اي سر بُريده ام! به روي پا بلند شو

برخيز و خوب دور و برم را نگاه كن

آوارگي اهل حرم را نگاه كن

هر كس رسيده محضر تو گريه مي كند

دارد سكينه دختر تو گريه مي كند

در پشت خيمه همسر تو گريه مي كند

بالاي قبر اصغر تو گريه مي كند

لالايي رباب، دلم را شكسته است

آواي آب آب، دلم را شكسته است

دارد رباب صحبت سربسته با فرات

لب تشنه بود اصغرم اي بي وفا فرات!

يك لحظه هم براي رضاي خدا فرات ...

... اصلاً دلت نسوخت برايم چرا فرات؟

رويت سياه! موي سفيد مرا ببين

زخم گلوي طفل شهيد مرا ببين

يك اربعين بدون تو سر كردم اي حسين!

از شام و كوفه هديه اي آوردم اي حسين!

بهتر نگاه كن به روي زردم اي حسين!

عبّاس اگر نبود كه مي مُردم اي حسين!

ص: 187

چشمان هرزه دور و بر ما زياد بود

در شهر شام، خنده و هورا زياد بود

با چوب خيزران لب سرخت سياه شد

حرف از كنيز بردن يك بي پناه شد

وقتي سه ساله ي تو لبش غرق آه شد

با تازيانه پيرهنش راه راه شد

بين خرابه خاطره ها را گذاشتم

شرمنده ام كه ياس تو را جا گذاشتم

چل روز پيش بود كه پيشاني ات شكست

از لا به لاي جمعيّتي نيزه دار و پست

ديدم كه شمر آمد و بر سينه ات نشست

راه نفس نفس زدنت را به زور بست

خنجر كشيد و آه... بماند براي بعد

آهي شنيد و آه... بماند براي بعد

باز هم رخت عزا بر تن كنيد

باز هم رخت عزا بر تن كنيد

آه اي زنجيرها شيون كنيد

دسته هاي سينه زن! جاري شويد

واژه ها، گرم عزاداري شويد

روي نعش ماه، با حالي حزين

مي چكد از آسمان گل بر زمين

عشق آمد بر بر دلم مجنون نوشت

اربعين را با خطي از خون نوشت

روي لب فرياد حيدر حيدر است

اربعين آغاز شوري ديگر است

اربعين آيينه اي از كربلاست

انتها نه! ابتداي ماجراست

كربلا هرچند ما را مقصد است

اربعين آغاز راهي ممتد است

باز هم صحراي محشر مي شود

كربلا در دل مكرر مي شود

ناله ها چون آه در دل مانده اند

ناقه ها از گريه در گل مانده اند

چشم ها، سرچشمه بيداري اند

اشك ها، تفسير زخمي كاري اند

ابرهاي غصه در تاب و تب اند

لاله هاي دشت، اشك زينب اند

آه، زينب، زينب عالي مقام

ص: 188

آه زينب، از قيامت تا قيام!

...

مي وزد عطر شهيدان باز هم

مي دود در كوچه طوفان باز هم

دسته ها جمعند با سوز و فغان

آسمان گرديده امشب نوحه خوان

آسمان تا نوحه اش را دم گرفت

كوچه هاي شهر را ماتم گرفت

نوحه خوان! از پيكر بي سر بخوان!

باز هم از روضه اكبر بخوان

بار ديگر از صميم سوز جان

روضه عباس را با من بخوان

هان بگو، از كاروان غم بگو

ماجراي عشق را نم نم بگو

با دلي آكنده از اندوه و غم

ياد كن از حضرت سجاد هم

هان بخوان از روزهاي بي كسي

از شب دلشوره و دلواپسي

از چهل شب جوشش غم از زمين

از چهل شب داغ هاي آتشين

از چهل شب داغ و درد و اضطراب

از صداي ناله هاي آب آب

از هجوم خيزران بر لب بگو

سينه سوزان است از زينب بگو

آنكه چون شير است در دشت بلا

هان بگو از قهرمان كربلا

از نگين خاتم پيغمبري

از شكوه خطبه هاي حيدري

آنكه در اوج حيا و اقتدار

حرف مي زد با زبان ذوالفقار:

كربلا جز عشق و شيدايي نبود

هرچه ديدم غير زيبايي نبود

روي لب فرياد حيدر حيدر است

اربعين آغاز شوري ديگر است

مي رود از شام تا صبح حجاز

كارواني سربلند و سرفراز

اي بزرگ، اي جليله، اي بانو!

اي بزرگ، اي جليله، اي بانو!

اي عزيز قبيله، اي بانو!

عمه ي بي بديله، اي بانو!

اي عقيله، عقيله، اي بانو!

عشق تنها به تو نظر انداخت

عقل در پاي تو سپر انداخت

عمه تو بر سپهرها قمري

ص: 189

زني از جنس شيرهاي نري

كرد با تو حسين جلوه گري

فتنه در تو نداشته اثري

در نگاهت بلا چه زيبا شد

از كلامت يزيد رسوا شد

تو كه خود محشري به تنهايي

سوره ي كوثري به تنهايي

ثاني مادري به تنهايي

حيدر ديگري به تنهايي

كوهي از غم شدي، چهل روز است

از چه رو خم شدي، چهل روز است

اربعين، عمه زينب كبرا

با دلي گُر گرفته از غم ها

آمدي تا به دشت كرببلا

از سر ناقه مثل تك تك ما

جسم پاكت ز صدر زين افتاد

باز هم عرش بر زمين افتاد

باز هم عمه، قتلگاه، حسين

بر لبت ذكر آه، آه، حسين

شه بي لشگر و سپاه حسين

آي خورشيد خيمه گاه حسين

سايه ات كم شده، چهل منزل

كمرم خم شده، چهل منزل

تو كه رفتي به ما جسارت شد

هستي خيمه گاه غارت شد

نه كه سهمم فقط اسارت شد

طعنه ي خصم نابكارت شد

آتش از خيمه ها زبانه كشيد

بعد تو شمر تازيانه كشيد

يوسف تو ز چاه آمده است

حال با يك نگاه آمده است

رو، سپيد و سياه آمده است

با تني راه راه آمده است

كاش اصلاً غمي نبود اينجا

كاش نامحرمي نبود اينجا

تا سرم را به تو نشان بدهم

پيكرم را به تو نشان بدهم

كمرم را به تو نشان بدهم

معجرم را به تو نشان بدهم

بي تو با درد همنشين شده ام

بعد عباس اينچنين شده ام

كوفه بسيار حال من بد شد

بين اغيار حال من بد شد

پيش انظار حال من بد شد

شام هر بار حال من بد شد

ص: 190

سر پاك تو بود قرآن خواند

در گذار يهود قرآن خواند

شمعم و با عذاب آب شدم

بي تو نوشيدم آب، آب شدم

بي يل بوتراب آب شدم

بين بزم شراب آب شدم

دختران ابوتراب كجا

بزم نامحرم شراب كجا

مردم شام سنگمان كه زدند

زخم با خنجر زبان كه زدند

تهمت كفر بر زنان كه زدند

به لبت چوب خيزران كه زدند

دخترت هول كرد و پس افتاد

بس كه ناليد از نفس افتاد

توي ويرانه اي كه دختر تو

روبروي نگاه خواهر تو

سر خود را گذاشت بر سر تو

بوسه اي زد به خون حنجر تو

روح از پيكرش كه غارت شد

كفنش جامه ي اسارت شد

او شبيه تو بي كفن رفته

سوخته، پاره پيرهن رفته

زخم خورده، شكسته تن رفته

موسپيدي او به من رفته

پيكرش را سياه تا ديدم

روضه ي قتلگاه را ديدم

شمر سمتت دويد، يادم هست

خنجرش را كشيد، يادم هست

حنجرت را بريد، يادم هست

ناله ام را شنيد، يادم هست

روبروي نگاه مادر تو

رفت بالاي نيزه ها سر تو

بابا سلام بر بدن بي سرت كنم؟

بابا سلام بر بدن بي سرت كنم؟

يا آن كه گريه بر سر بي پيكرت كنم؟

بگذار تا كه چهره گذارم به خاك تو

آنگه سلام بر بدن بي سرت كنم

وقتي نظر به شعله خورشيد مي كنم

ياد از شرار جان و دل و حنجرت كنم

خون مي شود دلم ز تن پاره پاره اش

هر گه نظر به قبر علي اكبرت كنم

همرنگ خون دستِ ز پيكر فتاده اش

اشكي نثار تربت آب آورت كنم

ص: 191

چشمم فتاده است به شط فرات و باز

گريه به ياد لعل لب اصغرت كنم

از آن شبي كه خواهر من از نفس فتاد

هر شب فغان ز هجر رخ دخترت كنم

بابا چه گويمت چه كشيده است عمه ام

بگذار ناله ها به دل خواهرت كنم

بابا سرم، تنم، جگرم درد مي كند

گر خون دل روانه به خاك ترت كنم

پيدا كند مقام «وفائي» به روز حشر

وقتي كه التفات به نوحه گرت كنم

به نينواي حسين از "شفق" سلام بريد

به نينواي حسين از "شفق" سلام بريد

سلام خسته دلي را به آن امام بريد

"ز تربت شهدا بوي سيب مي آيد"

مرا به ديدن آن روضة السلام بريد

شكسته بسته دعاي من از اثر افتاد

خبر به حضرت مولا از اين غلام بريد

معاشران! دل من، جاي مانده در حرمش

مرا دوباره به آن مسجدالحرام بريد

در آن حريم كه هفتاد رنگ، گل دارد

به خون نشسته نگاهي بنفشه فام بريد

در آن حريم مقدس، دوباره شيعه شويد

به شهر نور رسيديد، فيض عام بريد

اگر كه علقمه در موج خيز اشك شماست

براي ساقي لب تشنه يك دو جام بريد

به دست هاي علمدار كربلا سوگند

مرا دوباره به پابوس آن "مقام" بريد

به يك اشاره ي او كارها درست شود

در آن "مقام" از اين دل شكسته نام بريد

زبان حال "شفق" شعر "شمس تبريز" است

"به روح هاي مقدس ز من پيام بريد"

يك اربعين گذشته بر اين باده ها حسين!

يك اربعين گذشته بر اين باده ها حسين!

آماده اند ناب ترين باده ها حسين!

ص: 192

ما باده هاي عشق تو هستيم، آمديم

دلداده هاي عشق تو هستيم، آمديم

اين بلبلان عشق كه از غم فسرده اند

اجساد زنده ايم كه در اصل مرده اند

چل روز بي حضور تو با درد طي شده

با مردهاي ظالم و نامرد طي شده

چل روز سايه ات به سر ما نبود، آه!

ماه عشيره همسفر ما نبود، آه!

چل روز چشم قافله درياي آب بود

چل روز حال عمه خرابِ خراب بود

چل روز دختران تو زيور نداشتند

چل روز همسران تو همسر نداشتند

در شام خواهران تو معجر نداشتند

اي كاش، مثل پيكرتان سر نداشتند

چل روز چشم مادرمان بي امان گريست

حيدر گريست، خاتم پيغمبران گريست

هفت آسمان گريست، زمين و زمان گريست

در شهر كوفه جامه بر انداممان گريست

چل روز، روز ما همه چون شب سياه بود

سمت مخدّرات هجوم نگاه بود

چل روز نيش زخم زبان بود و هلهله

چشم رباب و قهقهه ي شمر و حرمله

چل روز؛ واي، يك به يك ايّام درد بود

الشّام، شام، شام، همان شام درد بود

چل روز خارجي شدن خاندان تو

زخم زبان و چوب و يزيد و لبان تو

چل روز عمه نقش زني بي بديل داشت

امّ المصائبي شد و صبري جميل داشت

چل روز عمه روضه براي سر تو خواند

در پاي نيزه روضه اي از حنجر تو خواند

مي گفت اي حسين عزيز دل بتول

اي حنجرت محل گل بوسه ي رسول

چل روز پيش بود دل مادرم گرفت

بوسه به حنجر تو زدم، حنجرم گرفت

چل روز پيش بود به سمتت دويد شمر

روي تنت نشست و سرت را بريد شمر

ص: 193

آن گونه كه حاجي ست در احرام پياده

آن گونه كه حاجي ست در احرام پياده

من هم شده ام سوي تو اعزام پياده

طوفانم و مي آيم و در حلقه ي عشاق

بر خويش سوارم ولي از نام پياده

بر عرش سوارش بكني روز قيامت

هر كس طرفت آمده يك گام پياده

اي خاص ترين عام،مي آيند دوباره

خاصان طرفت درملاء عام پياده

اي كاش بگويند كه در راه حرم مرد

يك شاعر ايراني ناكام،پياده

زينب شده از ناقه پياده كه بيايند

بر تسليتش لشكر خدام پياده

زينب شده از ناقه پياده كه به هر حال

باران شود از ابر سرانجام پياده

امروز ز ناقه اگر افتاد به سرعت

يك روز ز ناقه شده آرام پياده

زانوي قدح بوده و بازوي پياله

هر جا كه شرابي شده از جام پياده

از كرب و بلا رفته پياده طرف شام

تا كرب و بلا آمده از شام پياده

شامي كه در آن از پس ِهفده سرِ بر "ني"

خورشيد شده بر سر هر بام پياده

ناموس خدا،زينب كبري،به زمين خورد

تا بين خلايق شود اسلام پياده

اي مزارت كعبه ي جان يا حبيبي يا حسين

اي مزارت كعبه ي جان يا حبيبي يا حسين

اي حريمت رشك رضوان يا حبيبي يا حسين

اي سرت بر نيزه قاري اي رخت آيات نور

اي تنت اوراق قرآن يا حبيبي يا حسين

جابرم بر تربتت عرض سلام آورده ام

آمدم با چشم گريان يا حبيبي يا حسين

گر چه چشم سر ندارم ديدمت با چشم دل

سر به ني، تن در بيابان يا حبيبي يا حسين

پاسخم ده گر چه مي دانم تنت در كربلاست

ص: 194

سر بود در شام ويران يا حبيبي يا حسين

تا قيامت داغ لب هايت بود بر قلب من

اي به كامت آب، عطشان يا حبيبي يا حسين

نحر مهمان را كه ديده تشنه لب بين دو نهر

اي به خون غلطيده مهمان يا حبيبي يا حسين

در فرات و مقتل و در صحنه ي جنگ و نماز

پيكرت شد تير باران يا حبيبي يا حسين

زخم روي زخم روي زخم روي زخم بود

مرهم زخم فراوان يا حبيبي يا حسين

داغ روي داغ روي داغ روي داغ بود

بر روي داغ جوانان يا حبيبي يا حسين

سنگ بود و صورت و تير جفا و قلب تو

خاك بود و جسم عريان يا حبيبي يا حسين

شعله بود و ياس بود و سيلي و رخسار گل

خار بود و برگ ريحان يا حبيبي يا حسين

كعب ني بود و تن اطفال و پاي زخم دار

بر سر خار مغيلان يا حبيبي يا حسين

در محرّم روز عاشورا بريدند از تو سر

مثل ذبح عيد قربان يا حبيبي يا حسين

از مدينه گريه كردم تا زمين كربلا

بر تو چون ابر بهاران يا حبيبي يا حسين

غسل كردم جامه ي احرام پوشيدم به تن

در طواف كعبه ي جان يا حبيبي يا حسين

دردمندي همچو «ميثم» از تو مي خواهد دوا

اي به درد خلق درمان يا حبيبي يا حسين

باز آواي جرس بر جگرم آتش زد

باز آواي جرس بر جگرم آتش زد

اشك آتش شد و بر چشم ترم آتش زد

ناله آتش شد و بر برگ و برم آتش زد

سوز دل بيش تر از پيش ترم آتش زد

ص: 195

پاره هاي دلم از چشم تر آيد بيرون

وز نيستان وجودم شرر آيد بيرون

دوستان با من و دل ناله و فرياد كنيد

آه را با نفس از حبس دل آزاد كنيد

اربعين آمده تا از شهدا ياد كنيد

گريه بر زخم تن حضرت سجاد كنيد

مرغ دل زد به سوي شهر شهيدان پر و بال

پيش تا از حرم الله كنيم استقبال

جابر اين جا حرم محترم خون خداست

هر طرف سير كني جلوۀ مصباح هداست

غسل از خون جگر كن كه مزار شهداست

سر و دست است كه از پيكر صد پاره جداست

پيرهن پاره كن و جامۀ احرام بپوش

اشك ريزان به طواف حرم الله بكوش

جابرا هم چو ملك پر بگشا بال بزن

ناله با سوز درون علي و آل بزن

بر سر و سينۀ خود در همه احوال بزن

خم شو و سجده كن و بوسه به گودال بزن

چهره بگذار به خاكي كه دهد بوي حسين

ريخته بر روي آن خون ز سر و روي حسين

جابرا اشك فشان ناله بزن زمزمه كن

گريه با فاطمه از داغ بني فاطمه كن

در حريم پسر فاطمه ياد از همه كن

روي از گوشۀ گودال سوي علقمه كن

اشك جاري به رخ از ديدۀ دريايي كن

دست سقا ز تن افتاده، تو سقايي كن

گوش كن بانگ جرس از دل صحرا آيد

ناله اي سخت جگر سوز و غم افزا آيد

پيشباز اسرا دختر زهرا آيد

به گمانم ز سفر زينب كبرا آيد

حرمي روي به بين الحرمين آوردند

از سفر نالۀ اي واي حسين آوردند

بلبلان آمده گل ها همه پرپر گشتند

ص: 196

حرم الله دوباره به حرم برگشتند

زائر پيكر صد پارۀ بي سر گشتند

همگي دور مزار علي اكبر گشتند

گودي قتلگه و علقمه را مي ديدند

هر طرف اشك فشان فاطمه را مي ديدند

آب بر سينۀ خود ديد چو تصوير رباب

عرق شرم شد و سوخت از شرم شد آب

جگر بحر ز سوز جگرش گشت كباب

شير در سينه مادر، علي اصغر در خواب

ياد شش ماهه و گهوارۀ او مي افتاد

به دو دستش حركت هاي خيالي مي داد

نفس دخت علي شعلۀ ماتم مي شد

قامت خم شده اش بار دگر خم مي شد

تاب مي داد ز كف طاقت او كم مي شد

پيش چشمش تن صد پاره مجسم مي شد

حنجر غرقه به خون در نظرش مي آمد

يادش از بوسۀ جد و پدرش مي آمد

باز هم داغ روي داغ مكرر مي ديد

باغ آتش زده و لالۀ پرپر مي ديد

لحظه لحظه تن صد چاك برادر مي ديد

فرق بشكستۀ عباس دلاور مي ديد

رژه مي رفت مصائب همه پيش نظرش

داغ ها بود كه شد تازه درون جگرش

گريه آزاد شده بغض گلو را بسته

كرده فرياد درون حنجره ها را خسته

داغداران همه فرياد زنند آهسته

ذكرشان يا ابتا يا ابتا پيوسته

اشك اطفال دل فاطمه را آتش زد

گريۀ زينب كبري همه را آتش زد

گفت اي همدمم از لحظۀ ، حسين

اي سلامم به جراحات تنت باد، حسين

از همان روز كه چشمم به تو افتاد، حسين

آتش عشق تو زد بر جگرم باد، حسين

من و تو در بغل فاطمه با هم بوديم

ص: 197

همدم و يار به هر شادي و هر غم بوديم

حال بر گو چه شد از خويش جدايم كردي

در بيابان بلا برده رهايم كردي

گاه در گوشة گودال دعايم كردي

گاه بر نوك سنان گريه برايم كردي

چشمم افتاد سر نيزه به اشك بصرت

جگرم پاره شد از خواندن قرآن سرت

كثرت داغ سراپا تب و تابم كرده

خون دل سرزده از ديده خضابم كرده

سخني گوي كه هجران تو آبم كرده

چهره بنماي كه داغ تو كبابم كرده

بر سر خاك تو از اشك گلاب آوردم

گرچه خود آب شدم بهر تو آب آوردم

روزها هر چه زمان مي گذرد روز تواند

ظالمان تا ابد الدهر سيه روز تواند

اهل بيت تو همه لشكر پيروز تواند

كه پيام آور فرياد ستم سوز تواند

سركشان يكسره گشتند حقير تو حسين

شام شد پايگه طفل صغير تو حسين

دشمنان از سر كويت به شتابم بردند

بعد كوفه به سوي شام خرابم بردند

به اسارت نه كه با رنج و عذابم بردند

با سر پاك تو در بزم شرابم بردند

شام را سخت تر از كرببلا مي ديدم

سر خونين تو در طشت طلا مي ديدم

شاميان روز ورودم همگي خنديدند

سر هر كوچه به دور سر تو رقصيدند

عيد بگرفته همه جامۀ نو پوشيدند

ليك با زلزلۀ خطبۀ من لرزيدند

گرچه باران بلا ريخت به جانم در شام

كار شمشير علي كرد زبانم در شام

گرچه اين بار به دوش همگان سنگين بود

آنچه گفتيم و شنيديم براي دين بود

و آنچه پنداشت عدو تلخ به ما شيرين بود

ارث ما بود شهادت، شرف ما اين بود

ص: 198

"ميثم" ابيات تو چون شعلۀ ظالم سوزند

تا خدايي خدا حزب خدا پيروزند

باز بهشت كربلا عرصۀ محشر آمده

باز بهشت كربلا عرصۀ محشر آمده

از دل نينواييان نالۀ دلبر آمده

اي دل زار عاشقان رو بديار عاشقان

بين به مزار عاشقان عاشق ديگر آمده

بلبل مست زار را راهي كوي يار را

جابر بي قرار را ناله ز دل بر آمده

آه كشيده دمبدم ناله زده قدم قدم

تا به كنار تربت سبط پيمبر آمده

سر زده صبح اربعين در غم لاله هاي دين

گلبن سرخ كربلا صحنۀ محشر آمده

ساقي آل فاطمه بگو به تشنه گان همه

كه در كنار علقمه ساقي كوثر آمده

حسين در يم بلا زند به عاشقان صلا

كه در كنار قتلگه دوباره مادر آمده

رسيده زينب از سفر به شانه پرچم ظفر

چنانكه مرتضي علي ز فتح خيبر آمده

گر چه از او در اين سفر سنگ عدو شكسته سر

از همه سر فرازتر سوي برادر آمده

سفيد گشته موي او قسم به آبروي او

كه روز بر عدوي او ز شب سيه تر آمده

اوست عقيلة العرب روز يزيد كرده شب

الا حسين تشنه لب خيز كه خواهر آمده

دلا بنال همچو ني بسوز مثل شمع هي

كه از كنار بزم ني، عصمت داور آمده

اشگ روانه از بصر داغ دوباره بر جگر

بهر گزارش سفر دختر حيدر آمده

خون ز دو ديده اش روان مثل چراغ كاروان

سوخته تا كنار آن قبر مطهّر آمده

به قامتش نشانه ها ز نقش تازيانه ها

كبود تن، سفيد مو، سياه معجر آمده

سكينه گريه در گلو لطمه زند به ماه رو

ص: 199

مگر عيان به چشم او شمر ستمگر آمده

رباب با سكينه اش دسته گل مدينه اش

خون جگر به سينه اش سراغ اصغر آمده

رها شويد ناله ها گريه كنيد لاله ها

كه باغبان به ديدن غنچۀ پرپر آمده

صبا به لاله هاي دين بگو كه روز اربعين

سكينه بر زيارت عليّ اكبر آمده

امام و پير ساجدين باسر شهريار دين

اشك فشان به ديدن پيكر بي سر آمده

سلام تو سلام من بر آن شهيد بي كفن

كه پيكرش چو پيرهن ز تير و خنجر آمده

سلامي از عدد فزون بر آن شهيد غرقه خون

كه هم كلام خواهر از بريده حنجر آمده

سلام گرم «ميثمش» به قطره قطرۀ دمش

كه مكتب محرّمش شهيد پرور آمده

باز سراپا چو شمع سوخته ي محفلم

باز سراپا چو شمع سوخته ي محفلم

اشك، شده خون دل آب شده حاصلم

آتش سوز درون كرده زخود غافلم

زيارت اربعين گشته دعاي دلم

هر نفسم در درون گشته صداي جرس

هر سخنم بر زبان نام حسين است و بس

بغض گلو گير من آه مرا سلسله است

هر نفسم در درون ناله و صد سلسله است

قصه ي سوز درون فزون تر از حوصله است

طاير جان مرغ دل همره يك قافله است

قافله اي قد كمان قافله اي سرفراز

قافله اي سخت كوش قافله اي پاك باز

بعد چهل شب فراق صبح وصال آمده

هلال گم كرده اي مثل هلال آمده

فاطمه ي دوّم احمد و آل آمده

شير زن كربلا با چه جلال آمده

عصمت صغري ست اين دختر زهراست اين

خطابه خوان حسين زينب كبري ست اين

ص: 200

جابر دل سوخته جگر نوش كن

يار در آغوش توست خويش فراموش كن

آتش فرياد را به اشگ خاموش كن

از گلوي چاك چاك مي شنوم گوش كن

يوسف زهرا دهد از دل خاك اين پيام

اي همه ي فاطمه زينب كبري سلام

ياس كبود حسين خوش آمدي زينبم

بود و نبود حسين خوش آمدي زينبم

گفت و شنود حسين خوش آمدي زينبم

بر تو درود حسين خوش آمدي زينبم

چه ها كشيدي بگو هر آنچه ديدي بگو

سرو قد فاطمه چرا خميدي بگو

تويي كه خون مرا پيام آور شدي

تويي كه بعد از حسين، حسين ديگر شدي

چرا كبود اين چنين زپاي تا سر شدي

چقدر اي خواهرم شبيه مادر شدي

تو روز حفظ امام فاطمه ي ديگري

تو يك زن استي ولي حسين را لشكري

تو در كمال و جلال فاطمه ي كاملي

تو با سر پاك من چراغ هر محفلي

تو بين هفتاد سر خطيب چل منزلي

كوكب اقبال من ستاره ي محملي

به موج موج بلا زيارتت كرده ام

ميان طشت طلا زيارتت كرده ام

هنوز از خطبه ات به گوش من زمزمه است

هنوز فرياد تو شرار قلب همه است

هنوز گفتار تو چو آيت محكمه است

هنوز در نطق تو معجزه ي فاطمه است

زين اخ و زين امّ زين ابي خواهرم

تا كه من استم حسين تو زينبي خواهرم

تو در صف كربلا سلاله اي داشتي

تو هر نفس آيت جلاله اي داشتي

تو شمع و پروانه اي، تو لاله اي داشتي

تو همره قافله سه ساله اي داشتي

تو كوه اندوه را زجاي برداشتي

چرا سفير مرا به شام بگذاشتي

ص: 201

تو كاخ بيداد را به خطبه لرزانده اي

تو بر تن و جان خصم شراره افشانده اي

تو محور عشق را به صبر گردانده اي

تو كنج ويرانه ها نماز شب خوانده اي

جهاد مرهون توست شهيد مديون توست

خدا به تو مفتخر حسين ممنون توست

بقاي نورالهدي به زينب است و حسين

بقاي دين خدا به زينب است و حسين

توسل انبيا به زينب است و حسين

تكامل كربلا به زينب است و حسين

زينب و صبر و رضا حسين و خون و قيام

به هر دو بادا درود به هر دو بادا سلام

برغم زينب كبري همگي گريه كنيد

برغم زينب كبري همگي گريه كنيد

اربعين گشته وحالا همگي گريه كنيد

ناله زد حضرت زهرا همگي گريه كنيد

بهر اين روضه عظمي همگي گريه كنيد

تاابد ديده من بهر غمت گريان است

عالم هستي منهاي حسين زندان است

به خدا هيچ غمي مثل غم دلبر نيست

غير ديدار برادر طلب خواهر نيست

ماتم پر محني همچو غم معجر نيست

بدنش روي زمين بود وليكن سر نيست

از غم توبه خدا چشم پر از نم داريم

زير لب زمزمه و شور دمادم داريم

كاروان باز سوي كرببلا آمده است

همه دلخوشي خون خدا آمده است

زينب از اين سفر پر ز بلا آمده است

بعد چل روز كنار شهدا آمده است

نوحه خوان زينب و طفلان همگي گريانند

روضه باز براي شهدا مي خوانند

يك نفر بر سر قبر علي اكبر مي رفت

مادري نيز به قبر علي اصغر مي رفت

دختري هم به سوي ساقي لشكر مي رفت

خواهري ناله كنان نزد برادر مي رفت

دختري بر سرقبر عمويش جان داده

ص: 202

خواهري ياد غم روز دهم افتاده

ياد آن روز كه سرها ز بدن گشت جدا

رفت انگشت و انگشتري خون خدا

ياد آن روز كه غارت شد همه معجرها

وبه چشمان خودش ديد در آنجا زهرا

لعنتي ها چه فجيعانه جسارت كردند

تو دعا كردي و نيزه به دهانت كردند

همه جا تيره شد و نيزه به ارباب زدند

سنگ بر چهره آن گهر ناياب زدند

با عصا بر بدن و پيكر بي تاب زدند

هرچه مي گفت حسين ابن علي آب، زدند

خواهري گفت برادر به فداي بدنت

چه بلايي سرت آمد چه شده پيرهنت

بازگشت كاروان به مدينه

مدينه! كارواني سوي تو با شيون آوردم

مدينه! كارواني سوي تو با شيون آوردم

ره آوردم بود اشكي كه دامن دامن آوردم

مدينه! در برويم وا مكن چون يك جهان ماتم

نياورد ارمغان با خود كسي، تنها من آوردم

مدينه، يك گلستان گُل اگر در كربلا بُردم

ولي اكنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم

اگر موي سياهم شد سپيد از غم ولي شادم

كه مظلوميت خود را گواهي روشن آوردم

اسيرم كرد اگر دشمن، به جان دوست خرسندم

كه پيروزي به كف در رزم با اهريمن آوردم

مدينه، اين اسارت ها نشد سدّ رهم بنگر

چه ها با خطبه هاي خود به روز دشمن آوردم

مدينه، يوسُف آل علي را بردم و اكنون

اگر او را نياوردم، از او پيراهن آوردم

مدينه، از بني هاشم نگردد با خبر يك تن

كه من از كوفه پيغام سرِ دور از تن آوردم

مدينه، گر به سويت زنده برگشتم مكن عيبم

كه من اين نيمه جان را هم به صد جان كندن آوردم

ص: 203

همه جا عطر ياس مي آمد

همه جا عطر ياس مي آمد

عطرِ ياس پيمبر رحمت

خيمه مي زد به پشت دروازه

عابد اهل بيت با زحمت

داشت خواب مدينه را مي ديد

دختري كه به شام تهمت خورد

ناگهان ديده بر سحر وا كرد

چشم خيسش به شهر عصمت خورد

ديد فرياد «طَرّقوا» آيد

كوچه وا شد به محمل زينب

گفت: اُم البنين بيا اما

دست بردار از دلِ زينب

گفت اُم البنين ببين زينب

با چه اوضاعي از سفر برگشت

از حسين تكه هاي پيراهن

از ابالفضل يك سپر برگشت

بر بلندي همين كه خيمه زدند

ياد گودال كربلا افتاد

سايه ي خيمه بر سرش كه رسيد

ياد آتش گرفته ها افتاد

گفت يادم نمي رود هرگز

دلبرم رفت و روز ما شب شد

آن قدر نيزه رفت و آمد كرد

بدن شاه نامرتب شد

خطبه ها خطبه هاي غرّا شد

ليك با طعم روضه ي «الشام»

صحبت از نذر نان و خرما بود

صحبت از سنگ هاي كوچه و بام

همه جا رنگ كربلا بگرفت

كربلا كربلاي ديگر بود

بر لب زينب و زنان و رباب

روضه ي تشنگي اصغر بود

رأس ها بر بدن شده ملحق

دست ها جاي زخم هاي طناب

گوش ها جاي گوشواره ولي

همه ي گوشواره ها ناياب

دختري با قيام نيمه شبش

جان تازه به دين و قرآن داد

در خرابه كنار رأس پدر

طفل ويران نشين ما جان داد

زينب آئينه ي جلال خداست

زينب آئينه ي جلال خداست

ص: 204

چشمه ي جاري كمال خداست

ردّ پايش مسير عاشوراست

خطبه هايش سفير عاشوراست

مثل كوهِ وقار برگشته

وه چه با افتخار بر گشته

غصّه و ماتم دلش پيداست

رنگ مشكي محملش پيداست

پشت دروازه خواهري آمد

خواهر بي برادري آمد

خواهري كه تنش كبود شده

رنگ پيراهنش كبود شده

نيمه جاني كه كاروان آورد

با خودش چند نيمه جان آورد

كارواني كه شير خواره نداشت

گوش هايي كه گوشواره نداشت

گر چه خورشيد عالمين شده

چند ماهي ست بي حسين شده

چند ماه است ديده اش ابري ست

بر سرش سايه ي برادر نيست

آسمان بود و غم اسيرش كرد

خاطرات رقيه پيرش كرد

رنگ مويش اگر سپيده شده

بارها بارها كشيده شده

بهر اُمّ البنين خبر آورد

از ابالفضل يك سپر آورد

از حسينش فقط كفن آورد

چند تا تكّه پيرهن آورد

باز آمدم از سفر مدينه

باز آمدم از سفر مدينه

راهم ندهي دگر مدينه

هفتاد و دو داغ روي داغم

آتش زده، بر جگر مدينه

راهم ندهي به خود كه دارم

از كرب و بلا خبر مدينه

با داغ حسين، چون كنم رو

بر قبر پيامبر مدينه؟

يك جامه، ز هيجده عزيزم

آورده ام از سفر مدينه

با هر قدمم به پيش رو بود

پشت سر هم خطر مدينه

بودند مواظبم به هر گام

هفتاد بريده سر مدينه

والله به چشم خويش ديدم

چوب و لب و طشت زر مدينه

هفتاد و دو داغ اگر چه مي زد

دائم به دلم شرر مدينه،

والله كه داغ آن سه ساله

خم كرد مرا كمر، مدينه

شمشير حسين، بودم امّا

بر سنگ شدم سپر مدينه

ص: 205

گه در دل حبس، گه خرابه

كردم شب خود سحر مدينه

كشتند سكينه را به گودال

روي بدن پدر، مدينه

خورسندم از اينكه در، ره دوست

دادم، دو نكو پسر مدينه

با آن همه غم، مصيبت شام

بود از همه سخت تر مدينه

در شام بلا به چشم تحقير

كردند به ما نظر مدينه

اي كاش شوند همچو «ميثم»

بر ما همه، نوحه گر مدينه

پيامبر اكرم (صلي الله عليه و سلم)

ما چشم به احسان كريمان داريم

ما چشم به احسان كريمان داريم

شوق نمك خوان كريمان داريم

در سفره ي خود نان كريمان داريم

با رزق كريمان چو بسازيم همه

از خلق هميشه بي نيازيم همه

امشب كه گداييم، گداي دو كريم

سرگرم عزاييم، عزاي دو كريم

در خيمه ي حزن بچه هاي دو كريم

با فاطمه يا محمدا مي گوييم

با زينبشان يا حسنا مي گوييم

با سينه ي اين دو جهل امت بد كرد

نيرنگ صحابه و خيانت بد كرد

دنيا طلبي، بغض و عداوت بدكرد

با اينكه عزيزان خدايند اين دو

افسوس كه مسموم جفايند اين دو

كشته است زني يهوديه خاتم را

انداخته بر دل همه ماتم را

صديقه تحمل نكند اين غم را

آوار فراق بر جگر سنگين است

دل كندن دختر از پدر سنگين است

افسرده شديم پشت ديوار بقيع

پژمرده شديم پشت ديوار بقيع

سرخورده شديم پشت ديوار بقيع

ديديم همان شاه كه صاحب كرم است

برعكس امامزاده ها بي حرم است

اي حضرت مجتبي فداي غم تو

ماييم طرفدار تو و پرچم تو

هرچند جفا كرد به تو مَحرَم تو

ما محرم روضه هاي جانسوز تواييم

در ماتم روضه هاي جانسوز تواييم

ص: 206

اي آه شرربار دلت قاتل ما

آتش بزن امشبي همه حاصل ما

با روضه ي كوچه ها بسوزان دل ما

آن كوچه كه از حرف دلت شد حاكي

آنجا كه حجاب مادرت شد خاكي

ناموس خدا بود و سرش پايين بود

كوهي ز حيا بود و سرش پايين بود

در ذكر و دعا بود و سرش پايين بود

دو از نظر شير خدا زد سيلي

دشمن به رخش چه بي هوا زد سيلي

آن ها كه حبيبه ي خدا را زده اند

با ضرب لگد مادر ما را زده اند

زهرا، نه، امام مجتبي را زده اند

آن روز درون كوچه پژمرد حسن

مادر كه زمين خورد دگر مرد حسن

ارباب، كه بسيار خيانت ديده

از كوچه و مسمار خيانت ديده

از يار و از اغيار خيانت ديده

آخر چه چشيده به خودش مي پيچد

چون مارگزيده به خودش مي پيچد

مسموم شد و زهر بهجانش افتاد

افسوس توانِ زانوانش افتاد

پاره جگر از لاي دهانش افتاد

اي واي كه روحش زبدن رفتني است

تشتي برسانيد، حسن رفتني است

بالاي سرش برادرش چون آمد

با پاي برهنه خواهرش چون آمد

شد تشنه و قاسم پسرش چون امد

رو كرد به شاه كربلا، گفت كه آه

لا يَوم، كَيَومَكَ أباعَبدالله

انگار حسينم، جگرم مي سوزد

دنيا بخدا در نظرم مي سوزد

من مي روم، اما پسرم مي سوزد

تو بعد حسن، هم پدر قاسم باش

هم سايه ي بالاي سر قاسم باش

فرمود: حسين! اي همه ي هست حسن

فردا ز پي جنازه ام گر آن زن

دستور دهد تير ببارند به من

شمشير خودت را تو نياور بالا

ص: 207

در گوش اباالفضل بگو اي سقّا!

گفته است حسن قرار ما روز دهم

شمشير نزن، قرار ما روز دهم

با قاسم من، قرار ما روز دهم

آن روز اباالفضل بيا كاري كن

جاي حسنت، حسين را ياري كن

خاتم الانبيا رسول خدا

خاتم الانبيا رسول خدا

كه جهانش هزار بار فدا

ك_رد اع_لام ب_ر سر منبر

به خلايق ز اص_غر و اكبر

كه من اي مسلمينِ نيك خصال

ديدم آزارها به بيست و سه سال

كرده ام روز و شب حمايتتان

سنگ خوردم پي هدايتتان

ساحرم خوانده ايد و جادوگر

ب_ر س_رم ريختي_د خاكستر

گ_اه ك_رديد سن_گ ب_ارانم

گ_ه شكستيد درِّ دن_دانم

مثل م_ن از منافق و كفار

هي_چ پيغمبري ن_ديد آزار

حال چون مي روم از اين دنيا

اجر و مزدي نخواستم ز شما

ج_ز ك_ه ب_ا عت_رتم مودّتتان

حرمت و طاع_ت و محبتتان

دو ام_انت م_راست بين شما

طاعت از اين دو هست، دين شما

اي_ن دو از ام_ر داورِ منّ_ان

يكي عترت بوَد، يكي قرآن

اين دو با هم چو اين دو انگشتند

ت_ا اب_د متصل به يك مشتند

كافر است آن كسي كه در اقرار

ي_كي از اين دو را كند انكار

چون محمّد ز دار دنيا رفت

روح او در بهشت اعلا رفت

جم_ع گشتند ام_ت اس_لام

تا به زهرا دهند يك انع_ام

رو سوي بيت كبريا كردند

ج_اي گل، بار هيزم آوردند

گلش_ان شعل_ه هاي آذر بود

ح_رمتِ دخت_رِ پيمبر ب_ود

دختر وحي را به خانه زدند

ب_ر ت__ن وحي تازيانه زدند

اولي_ن اج_ر مصطفي اين بود

حمله ب_ر بيت آل ياسين بود

اج_ر دوم ن_صيب م_ولا شد

كشت_ه در صبحِ شامِ احيا شد

ص: 208

آنكه عمري چو شمع مي شد آب

رُخش از خون سر گرفت خضاب

ف_رق بشْكسته و دل صد چاك

مث_ل زهرا شبانه رفت به خاك

اج_ر س_وم رسي_د ب_ر حسنش

تيرب_اران ش_د از جف_ا ب_دنش

ت_ن پ_اكش ب_ه ش_انه ي_اران

ش_د ب__ه ب_اران تير، گلباران

اج_ر چ_ارم بس_ي ف_راتر بود

ني_زه و تي_ر و تيغ و خنجر بود

دس_ت ظلم و عناد بگشادند

اجره_ا ب_ر حسي_ن او دادند

گرگ هايش به سينه چنگ زدند

ب_ه جبينش ز كين_ه سنگ زدند

حمل_ه ب_ر جس_م پاك او كردند

ني_زه در سين_ه اش ف_رو كردند

ب_ر دل او ك_ه ج_اي داور بود

هدي_ه كردن_د تي_ر زه_رآلود

تي_ر مسموم، خصم او را كشت

سر به دل برد و شد برون از پشت

كاش در خون خويش مي خفتم

ك_اش مي م_ردم و نم_ي گفتم

آب ه_ا ب_ود مه_ر م__ادر او

تشنه لب شد بريده حنجر او

داد از تي_غ، ق_اتلش ش_ربت

سر او شد جدا به ده ضربت

"ميثم" آتش زدي به جان بتول

سوخت زين شعله قلب آل رسول

اي مدينه آفتاب حسن سرمد را چه كردي؟

اي مدينه آفتاب حسن سرمد را چه كردي؟

آن خدايي عبد آن عبد مؤيّد را چه كردي؟

جان جان عالم ايجاد احمد را چه كردي؟

از چه خاموشي بگو آخر محمّد را چه كردي؟

جا به زير خاك دادي روح روح انبيا را

آنكه بار خلق را بر دوش خود مي برد چون شد؟

آنكه بهر عزّت ما خون دل مي خورد چون شد؟

آنكه خنديد و لبش از سنگ كين آزرد چون شد؟

آنكه گُل گفت و گُل رويش ز غم پژمرد چون شد

در كجا كردي تو پنهان آفتاب جان ما را

ص: 209

قلب آدم در غم پيغمبر خاتم گرفته

بغض مانده در گلوي عترت و عالم گرفته

منبر و محراب و مسجد را غبار غم گرفته

حضرت زهرا سيه پوشيده و ماتم گرفته

اشگ غربت كرده پر، چشم عليّ مرتضي را

اي مدينه اي مدينه جامۀ نيلي به تن كن

يا اميرالمؤمنين جان دو عالم را كفن كن

گوهر اشك از دو چشم خود نثار آن بدن كن

پاك با دست محبّت اشگ از چشم حسن كن

كن نوازش از ره رأفت شهيد كربلا را

زينب و كلثوم با مادر عزا دارند هر دو

با علي در گريه و اندوه و غم يارند هر دو

در كنار فاطمه با چشم خونبارند هر دو

ديده گريان، دست بر دل، سر به ديوارند هر دو

هر دو مي بينند اشك غربت شير خدا را

فاطمه يكدم نيفتد نام بابا از زبانش

جان رسيده بر لب و از دست رفته جان جانش

تيره تر از گوشۀ بيت الحزن شد آشيانش

هيزم آوردند جاي دسته گل در آستانش

سوختند از شعلۀ آتش در بيت الولا را

باغبانا بعد عمري خون دل حقّت ادا شد

غنچه از گُل، گُل ز بلبل، بلبل از گلشن جدا شد

با تن تنها اسير روبهان شير خدا شد

فاطمه از پا فتاد و طفل معصومش فدا شد

تسليت دادند با ضرب لگد خيرالنّسا را

اوّلين تيغي كه دشمن بعد پيغمبر كشيده

پيش چشم فاطمه بر كشتن حيدر كشيده

ناله آنجا از جگر صدّيقۀ اطهر كشيده

زين جنايت ناله هم محراب و هم منبر كشيده

در غم حيدر كشيده نالۀ واغربتا را

يا محمّد بعد تو شير خدا خانه نشين شد

ص: 210

چون كتاب آسماني دخترت نقش زمين شد

لاله باران پيكر پاك حسن از تير كين شد

كشته فرزندت حسين از خنجر شمر لعين شد

شرح، «ميثم» مي دهد بر امّتت اين غصّه ها را

اي ملائك سوي يثرب پرواز كنيد

اي ملائك سوي يثرب پرواز كنيد

شمع سان ناله ز سوز جگر آغاز كنيد

همه با هم به سما دست دعا باز كنيد

خون فشانيد ز چشم و به خدا راز كنيد

مهر غم نقش به بال و پرتان ميگردد

مرگ دور سر پيغمبرتان ميگردد

پيك غم از حرم خواجه اسري آيد

خبر از فاجعه محشر كبري آيد

كاروان اجل از جانب صحرا آيد

نگذاريد در خانه زهرا آيد

قاصد مرگ كجا كعبه مقصود كجا

ملك الموت كجا خانه معبود كجا

اجل استاده هراسان بدر بيت رسول

پشت در لحظه به لحظه طلبد اذن دخول

لرزد از زمزمه او دل زهراي بتول

فاطمه سوي پدر آمده محزون و ملول

كي پدر پيك غريبي است تو را ميخواند؟

كيست كز هر سخنش قلب مرا لرزاند

گفت در پاسخ زهرا پدر اي پاك سرشت

دست تقدير براي تو غم تازه نوشت

پدرت ميرود امروز به گلزار بهشت

آسمان كوه بلا را به سر دوش تو هشت

فلك امروز پر از ناله جبرائيل است

اين غريبي بود پشت در عزرائيل است

اين نه آن است كه از كس بطلبد اذن دخول

اين اجل باشد و بر بردن جانهاست عجول

اذن ناكرده طلب جز بدر بيت رسول

پاسداري كند از حرمت زهراي بتول

اي فداي تو و خون دل و اشك بصيرت

باز كن در كه شود خاك يتيمي به سرت

ص: 211

فاطمه برد به بابا سرتسليم فرود

در كاشانه به سوي ملك الموت گشود

چون به دارالشرف وحي ، اجل يافت ورود

به ادب روي به پيغمبر اسلام نمود

كي تنت جان جهان گر دهي اذنم زكرم

آمدم روح تو در جنت اعلا ببرم

گفت اي دوست كمي صبر و تحمل بايد

كه مرا پيك خدا حضرت جبريل آيد

رنگ اندوه ز آيينه دل بزدايد

عقده از سينه پر غصه من بگشايد

جبرئيل آمد و گفت اي به فدايت گردم

باغ جنت را از بهر تو زينت كردم

گفت اي پيك خدا حامل فيض و رحمت

سخني گو كه ز قلبم بربائي محنت

غم من نيست غم حور و قصور و جنت

چه كند روز جزا خالق من با امت

گفت جبريل كه فرموده چنين معبودت

آنقدر بر تو ببخشم كه كنم خوشنودت

اي بدوشت غم امت همه دم در همه حال

برده بر شانه خود كوه غم و درد و ملال

امت اجر تو عطا كرد به قرآن و به آل

حرمت هر دو كنار حرمت شد پامال

كرده غصب فدك و حق علي را بردند

پهلوي فاطمه ات را ز لگد آزردند

بر لب خلق هنوز از غم تو زمزمه بود

شعله ها در جگر و اشك به چشم همه بود

شهر از فتنه ايام پر از واهمه بود

اولين اجر رسالت زدن فاطمه بود

گشت از حق كشي است بيداد گرت

كشتن محسن مظلوم تو اجرد گرت

با سر انگشت خزان سخت ورق برگرديد

غنچه و لاله خونين تو پرپر گرديد

سومين اجر تو زخم سرحيدر گرديد

به حسن از همه كس ظلم فزون تر گرديد

ص: 212

بعد از آن زهر كه بر نود دو عينت دادند

اجرها بود كه امت به حسينت دادند

گرگ ها بر بدن يوسف تو چنگ زدند

بر رخ چرخ ز خون دل او رنگ زدند

دست بگشود به پيشاني او سنگ زدند

تهمت كفر به آل تو به نيرنگ زدند

زين مصيبت همه دم سينه ميثم سوزد

بلكه تا حشر دل آدم و عالم سوزد

دخترم گريه ي تو پشت مرا مي شكند

دخترم گريه ي تو پشت مرا مي شكند

بيش از اين گريه مكن قلب خدا مي شكند

چه كني بر دل خود آب شدي از گريه

بغض سر بسته از اين حال و هوا مي شكند

تا كه نشكسته اي از غصه كمي راه برو

كه قد و قامت تو زير بلا مي شكند

باز بوسيدم از اين دست كه زد شانه مرا

حيف يك روز كسي دست تو را مي شكند

تو سيه پوش من و شهر به همدردي تو

حرمت شير خدا را همه جا مي شكند

كودكانت همه در پشت سرت مي لرزند

كه درِ خانه به يك ضربه ي پا مي شكند

مي دوي پشت علي تا كه رهايش نكني

ضربه اي مي رسد و آينه را مي شكند

بس كه دنبال علي روي زمين مي افتي

دل جدا، سينه جدا، دست جدا مي شكند

امام حسن (عليه السلام)

جنت، بهارِ پيرهنت أيها الكريم

جنت، بهارِ پيرهنت أيها الكريم

از نور جامه اي به تنت أيها الكريم

اي همدم تو زمزمه هاي زلال وحي

اي جبرئيل هم سخنت أيها الكريم

تو مطلع كرامتي و لطف و مهر و جود

ص: 213

پروانه هاي انجمنت أيها الكريم

نشنيد آنكه بر تو روا داشت ناسزا

يك ناروا هم از دهنت أيها الكريم

اما تو كه غريب نواز مدينه اي

هستي غريب در وطنت أيها الكريم

حتي شهادت تو نداده ست خاتمه

بر روضه هاي دل شكنت أيها الكريم

مادر نبود تا كه ببيند در آن غروب

تشييع شد چگونه تنت أيها الكريم

بيرون كشيد با دل غرق به خون حسين

هفتاد تير از بدنت أيها الكريم

شد روضه خوان كشته ي مظلوم كربلا

تابوت و پيكر و كفنت أيها الكريم

آنجا ولي شراره ي غم پر گدازه بود

يعني به جاي تير و كمان نعل تازه بود

آن شاخ گل كه سبز بود در خزان يكي است

آن شاخ گل كه سبز بود در خزان يكي است

افشانده غنچه گل سرخ از دهان يكي است

آن گوهري كز آتش الماس ريزه شد

ياقوت خون زلعل لب او روان يكي است

آن لعل درفشان كه زمرد نگار شد

داد از وفا به سوده الماس، جان، يكي است

آن نخل طور كز اثر زهر جانگداز

از فرق تا قدم شده آتش فشان يكي است

آن شاهباز اوج حقيقت كه تير خصم

نگذاشته ز بال و پر او نشان يكي است

آن خضر رهنما كه شد از آب آتشين

فرمانرواي مملكت جاودان يكي است

آن نقطه بسيط محيط رضا كه بود

حكمش مدار دائره كن فكان يكي است

آن جوهر كرم كه چه سودا به سوده كرد

هرگز نداشت چشم به سود و زيان يكي است

چشم فلك نديده بجز مجتبي كسي

شايان اين معامله، آري همان يكي است

طوبي مثال گلشن آل عبا بود

ص: 214

ريحانه رسول خدا مجتبي بود

دردي در اين دل است كه درمان نمي شود

دردي در اين دل است كه درمان نمي شود

داغ عزاي كوچه كه پايان نمي شود

درمانِ دل به زهر هلاهِل شنيده ايد

دردم به غير زهر كه درمان نمي شود

من درد زخم سينة مادر گرفته ام

درمان زخم سينه كه آسان نمي شود

اسرار خويش را به علي هم نگفته ام

اين غصه ها كه يار پريشان نمي شود

اين غربتي كه كرده خدا قسمت حسن

ديگر نصيب هيچ مسلمان نمي شود

يك يار هم براي سپاهم نمانده است

اينسان امام بي سر و سامان نمي شود

ايكاش يك جوان علمدار داشتم

آه و نوا كه لشگر قرآن نمي شود

آري سپاه يك نفره لشگر من است

همچون حسين يار غريبان نمي شود

حتي ميان خانه كسي نيست ياورم

قاتل كه مرهم دل سوزان نمي شود

از داغ مادرم جگرم پاره پاره شد

اين جسم و جان رفته دگر جان نمي شود

عزيز فاطمه فرزند مصطفي حسنم

عزيز فاطمه فرزند مصطفي حسنم

امام عالمم اما غريب در وطنم

پس از علي كه كسي مثل اوستم نكشيد

ستم كشيده ترين رهبر زمانه منم

هزار بحر غم و غصه داشتم در دل

كه گشت خون و برون ريخت آخر از دهنم

ميان خلق به طاووس جنتم مشهور

كه جغد شوم غم ، افكنده سايه در چمنم

كجا روم به كه گويم كه يار در خانه

فكنده شعله زهرجفا به جان و تنم

به جاي گل كه گذارند بر جنازه من

رسيده چوبه هفتاد تير بر بدنم

نصيب من همه اين بود در تمامي عمر

ص: 215

كه بين جمع بسوزم چو شمع و دم نزنم

اگرچه نيست چراغي به تربتم روشن

به بزم اهل محبت چراغ انجمنم

رواست بر جگر پاره پاره در محشر

شراره سر كشد از رشته رشته كفنم

بياد غربت و مظلوميت پيمبر گفت

كه ماهيان همه گريند در غم حسنم

ز سوز (ميثم) و فرياد شيعه شد تاليف

كتاب غربت و اندوه و غصه وئ محنم

ما چشم به احسان كريمان داريم

ما چشم به احسان كريمان داريم

شوق نمك خوان كريمان داريم

در سفره ي خود نان كريمان داريم

با رزق كريمان چو بسازيم همه

از خلق هميشه بي نيازيم همه

امشب كه گداييم، گداي دو كريم

سرگرم عزاييم، عزاي دو كريم

در خيمه ي حزن بچه هاي دو كريم

با فاطمه يا محمدا مي گوييم

با زينبشان يا حسنا مي گوييم

با سينه ي اين دو جهل امت بد كرد

نيرنگ صحابه و خيانت بد كرد

دنيا طلبي، بغض و عداوت بدكرد

با اينكه عزيزان خدايند اين دو

افسوس كه مسموم جفايند اين دو

كشته است زني يهوديه خاتم را

انداخته بر دل همه ماتم را

صديقه تحمل نكند اين غم را

آوار فراق بر جگر سنگين است

دل كندن دختر از پدر سنگين است

افسرده شديم پشت ديوار بقيع

پژمرده شديم پشت ديوار بقيع

سرخورده شديم پشت ديوار بقيع

ديديم همان شاه كه صاحب كرم است

برعكس امامزاده ها بي حرم است

اي حضرت مجتبي فداي غم تو

ماييم طرفدار تو و پرچم تو

هرچند جفا كرد به تو مَحرَم تو

ما محرم روضه هاي جانسوز تواييم

در ماتم روضه هاي جانسوز تواييم

ص: 216

اي آه شرربار دلت قاتل ما

آتش بزن امشبي همه حاصل ما

با روضه ي كوچه ها بسوزان دل ما

آن كوچه كه از حرف دلت شد حاكي

آنجا كه حجاب مادرت شد خاكي

ناموس خدا بود و سرش پايين بود

كوهي ز حيا بود و سرش پايين بود

در ذكر و دعا بود و سرش پايين بود

دو از نظر شير خدا زد سيلي

دشمن به رخش چه بي هوا زد سيلي

آن ها كه حبيبه ي خدا را زده اند

با ضرب لگد مادر ما را زده اند

زهرا، نه، امام مجتبي را زده اند

آن روز درون كوچه پژمرد حسن

مادر كه زمين خورد دگر مرد حسن

ارباب، كه بسيار خيانت ديده

از كوچه و مسمار خيانت ديده

از يار و از اغيار خيانت ديده

آخر چه چشيده به خودش مي پيچد

چون مارگزيده به خودش مي پيچد

مسموم شد و زهر بهجانش افتاد

افسوس توانِ زانوانش افتاد

پاره جگر از لاي دهانش افتاد

اي واي كه روحش زبدن رفتني است

تشتي برسانيد، حسن رفتني است

بالاي سرش برادرش چون آمد

با پاي برهنه خواهرش چون آمد

شد تشنه و قاسم پسرش چون امد

رو كرد به شاه كربلا، گفت كه آه

لا يَوم، كَيَومَكَ أباعَبدالله

انگار حسينم، جگرم مي سوزد

دنيا بخدا در نظرم مي سوزد

من مي روم، اما پسرم مي سوزد

تو بعد حسن، هم پدر قاسم باش

هم سايه ي بالاي سر قاسم باش

فرمود: حسين! اي همه ي هست حسن

فردا ز پي جنازه ام گر آن زن

دستور دهد تير ببارند به من

شمشير خودت را تو نياور بالا

ص: 217

در گوش اباالفضل بگو اي سقّا!

گفته است حسن قرار ما روز دهم

شمشير نزن، قرار ما روز دهم

با قاسم من، قرار ما روز دهم

آن روز اباالفضل بيا كاري كن

جاي حسنت، حسين را ياري كن

روي لعل لب تو لختِ جگر مي بينم

روي لعل لب تو لختِ جگر مي بينم

دور چشمان كبود تو اثر مي بينم

زخم ها روي جگر داشتي و دَم نَزَدي

حاصل خون دلت را چقدر مي بينم

قتل صبري كه تو را كُشت غمِ زهرا بود

جگرت را ز همه سوخته تر مي بينم

چه شده يوسف ما حال دگرگون دارد

اين چه حالي است تو را زير و زبر مي بينم

چهره ات سبز شد و حال تو شد حال وداع

رنگ رخسار تو را زنگ خطر مي بينم

اين چه زهري است كه غم هاي چهل ساله رسيد

طشت را در بر تو دشت جگر مي بينم

گوئيا محتضرم مختصري مي ماند

داغت انگار به هنگام سحر مي بينم

به حسينم برسانيد حسن رفتني است

حرم فاطمه را خاك بسر مي بينم

نه فقط يار نداري كه كند دفع بلا

همسرت را به حرم خصم دگر مي بينم

كُشتنت توطئۀ آكلة الاكباد است

اين چه ظلمي است كه بر قرص قمر مي بينم

ترسم اين قوم دَغا دست به شمشير بَرند

روز تشييع تو را روز شَرَر مي بينم

پيش چشمان همه آل بني هاشميان

سخت عباس تو را ديدۀ تر مي بينم

صفر تمام شد و طي نش_د عزاي حسن

صفر تمام شد و طي نش_د عزاي حسن

هزار حيف كه شد زهر كين جزاي حسن

ص: 218

ب_ه غربتش چ_ه بگوي_م، رس_ول اك_رم گفت

كه ماهيان همه گرين_د از ب_راي حسن

اگرچه آب شد و سوخت بي صدا چون شمع

محيط، پر شده از اشك بي صداي حسن

ب_ه حش_ر ب_ا گ_ل لبخن_د مي ش_ود محشور

خوشا كسي كه كند گريه در عزاي حسن

گم_ان نب_ود نم_ك ناشناس ه__ا ب_ه ست_م

كنند خنج_ر خود را فرو به پاي حسن

هن_وز ب_ر ب_دنش زخ_م تيره__ا پي__داست

هنوز شهر مدين_ه است كربلاي حسن

كسي كه فاطم_ه را كشت قاتل حسن است

به روز حشر شهادت دهد خداي حسن

ز ب_س ب_ه پيك_ر پاكش نشست تي_ر ست_م

به روي شانه بدن گشت ني نواي حسن

غ_ريبِ شه_ر مدينه، غ_ريب رفت ب_ه خاك

غريب تر حرم و صحن با صف_اي حسن

از آن زمان كه خ_دا خلق ك_رد «ميثم» را

دل شكست_ۀ او ب__ود آشن_اي حس_ن

ما گدايان و فقير سر راه حسنيم

ما گدايان و فقير سر راه حسنيم

ما همه شيفتۀ نيم نگاه حسنيم

به همه موي سپيدان حريمش سوگند

عبد دلسوخته و چهره سياه حسنيم

همه هستيم سياهي سپاهي كه نداشت

پيش مرگان علمدار سپاه حسنيم

گر نديديم به دنيا رخ زيبايش را

وقت جان دادن خود چشم به راه حسنيم

بين تاريكي دنيا نظري كرد به ما

ما هدايت شدۀ چهرۀ ماه حسنيم

روزها فكر من اين است و همه شب سخنم

كه همه عمر بدهكار نگاه حسنم

آبرو داده به ما يار خرابش نكنيم

با بديّ عمل خويش عذابش نكنيم

از همه طعنه شنيده است بياييد كه ما

غير يا سيدالأبرار خطابش نكنيم

تا توانسته جواب دل ما را داده

حال، ما را به عزا خوانده جوابش نكنيم

ص: 219

مثل شمعي به هواي غم مادر شد آب

كاش ما بيشتر از اين دگر آبش نكنيم

بر روي تك تك ما مادر او كرده حساب

گفته هر كس حسني نيست حسابش نكنيم

فاطمه سوخت از اين كه حسنش يار نداشت

در مدينه أحدي با پسرش كار نداشت

مست عشقم بگذاريد بگويم سخني

نفر چهارم اصحاب كساء عشق مني

بت جنگ جمل از هيبت تو خورد زمين

با نگاه غضب آلود خودت بت شكني

گل ريحانۀ زهرا چه به روزت آمد

چه شده با جگر تو كه چنين سبز تني

خوب شد مادر تو زودتر از دنيا رفت

ورنه مي ديد جگرپاره و خونين دهني

تيرباران شدي و از كفنت هيچ نماند

بهتر اين است بگوئيم تو هم بي كفني

تيرها تا بدن پاك تو را بوسيدند

آن طرف تر همه بر داغ تو مي خنديدند

اي مادري ترين پسر فاطمه، حسن!

اي مادري ترين پسر فاطمه، حسن!

اي مجتبي ترين ثمر فاطمه، حسن!

آن مقتدا كه هيچ كَسَش اقتدا نكرد

با اين كه هست تاج سر فاطمه، حسن!

وقتي كه در مدينه غريبش گذاشتند

يعني شكست بال و پر فاطمه، حسن!

حتي صداي تو به سپاهت نمي رسيد

يعني شكسته شد كمر فاطمه، حسن!

روزي كه مادر تو به كوچه ز پا فتاد

چشم تو ديد درد سر فاطمه، حسن!

در ناله ها و نافله هاي شبش كسي

چون تو نديد چشم تر فاطمه، حسن!

در بين اهل بيت، خدايي خودت بگو

مثل تو كيست خونجگر فاطمه، حسن!

چون تو كسي كه چادر خاكي نديده است

اي قامتت عصا به بر فاطمه، حسن!

سيلي به پيش چشم تو بر مادرت زدند

ص: 220

ديوار بود و زخم سر فاطمه، حسن!

زهرا اگر كه شد سپر مرتضي علي

آري تويي، تويي سپرِ فاطمه، حسن!

الحق كه از حسين تو هستي غريب تر

اين غربت است، در نظر فاطمه، حسن!

يك يار هم كنار تو روز وفا نماند

در غربتي تو هم اثر فاطمه، حسن!

يك عمر خونِ دل ز گلويت به تشت ريخت

اي پاره پارۀ جگر فاطمه، حسن!

غارت زده منم كه كنارت نشسته ام

غارت زده منم كه كنارت نشسته ام

غارت زده منم كه ز داغت شكسته ام

غارت زده منم كه تو را خاك مي كنم

تابوت را ز خون تنت پاك مي كنم

غارت زده منم كه ز كف داده صبر را

با دست خويش كنده براي تو قبر را

غارت زده منم چه كنم با جنازه ات

اي واي ريخته به زمين خون تازه ات

غارت زده منم كه ز داغ برادرم

مي ريزم از كنار تنت خاك بر سرم

غارت زده منم كه ز آغوش بسته ات

مي گيرم آه چادر خاكيّ مادرم

من را به داغ قتل تو غارت نموده اند

نه كربلا نه كوفه نه در شام دلبرم

داغي كه رفتن تو روي سينه ام گذاشت

والله بود سخت تر از غارت حرم

«تشييع روز با من و تو سازگار نيست

تا شب تو را به جانب قبرت نمي برم»

امام رضا (عليه السلام)

يك سلام از ما جواب از سمت مرقد با شم

يك سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما

فطرس نامه بر تهران به مشهد با شما

باز هم ميل زيارت كرده ايم از راه دور

ص: 221

نيّت از ما، قصد از ما، رفت و آمد با شما

ما كبوترهاي بي باليم اما آمديم

لذت پرواز در اطراف گنبد با شما

نمره ي ما صفر شد از بيست؛ اما در عوض

زندگي ما همه از صفر تا صد با شما

خطّه ي ما تشنه ي آب حيات و نور بود

خشكسال خاكمان اما سرآمد با شما

اين ديار، اين سرزمين، اين زادگاه، اين مرز و بوم

بركتش از توست «يا من يكشفُ كلَّ الهُموم»

سرپناه نااميدان؛ مأمن مأيوس ها

ايستگاه آخرِ اي كاش ها، افسوس ها

گرم در روياي صحن و گنبد و گلدسته هاست

زائر دلخسته و بي خواب از كابوس ها

نور گيرد ماه، تا شب هاي جمعه در حرم

مي طراود نغمۀ يا نور و يا قدّوس ها

مي رسند از راه زائرها، ملائك گردشان

فرش زير پايشان هم شه پر طاووس ها

در ازاي قطره هايي اشك با خود مي برند

از اجابت، از كرم، از لطف... اقيانوس ها

هركه صيد توست ديگر در قفس محبوس نيست

در گِلِ ايرانيان خاكي به غير از طوس نيست

من اگر از دست خود آزاد باشم بهتر است

طائر پر بسته ي صيّاد باشم بهتر است

زاده ي هر جاي اين دنيا كه باشم خوب نيست

از اهاليِ رضا آباد باشم بهتر است

هركه كنج دنج خود را در حرم دارد ولي

من اگر در صحن گوهرشاد باشم بهتر است

راستي با خود مريضي لاعلاج آورده ام

پس كنار پنجره فولاد باشم بهتر است

عقده ي كورم به لبخند مليحت باز شد

دست هاي بسته ام پاي ضريحت باز شد

عاقبت يا ساكن خاك خراسان مي شوم

يا شهيد جاده ي مشهد به تهران مي شوم

زاغكي زشتم ولي نزد تو چشمم روشن است

يا كبوتر يا كه آهو يا كه انسان مي شوم

ص: 222

در زيارت ها سرم پايين تر از قبل است و من

پشت ابر گريه ها از شرم پنهان مي شوم

بازديد هركه هربار آمده پس مي دهي

و من از كم آمدن هايم پشيمان مي شوم

خواب ديدم در حريمت شعرخواني مي كنم

روزي آخر شاعر دربار سلطان مي شوم

پاسخ اين خواهشم در بند امضاي شماست

الغرض يك حرف دارم با تو آن هم كربلاست

اشك در چشمت به شوق آشنايت جمع شد

بغض ديدار جوادت در صدايت جمع شد

از فشار زهر گاهي غلط خوردي بر زمين

گاه مانند جنيني دست و پايت جمع شد

روي خاك افتاده اي اما نه با اصرار خود

دست و پا از بس زدي فرش سرايت جمع شد

با لبان تشنه زير لب صدا كردي حسين

در گلويت بغض هاي كربلايت جمع شد

روضه مي خواندي كه يا جدّاه! بعد از كشتنت

در حصيري پيكر از هم جدايت جمع شد

آه... يا جدّاه! ناموست پس از تو زار شد

واي از آن روزي كه زينب راهي بازار شد

عبا به پايم اگر گير مي كند ، غم نيست

عبا به پايم اگر گير مي كند ، غم نيست

اگر به كوچه زمين مي خورم، دمادم نيست

ميان كوچه فقط يك نفر زمين خورده

به غير مادرمان اين چنين در عالم نيست

اگر خميده خميده،قدم قدم بِروَم

قدم ز قامتِ مادر كه بيشتر خم نيست

همين كه تكيه به ديوار كاگِلي دادم

به غير صورت خاكي غمي به يادم نيست

هنوز چادر خاكي به دستِ ما مانده

به غيرِ كوچه عزايي عزاي اعظم نيست

من از مصيبتِ پهلو شكسته مي ميرم

فقط كه قاتل من جام زهرِ خصمم نيست

ص: 223

به روي خاك نشستم به زانوي لرزان

اگرچه ضربۀ سيلي نصيب رويم نيست

جواد نيست عصاي قد خميده شود

عصا به جاي خودش ، هيچكس كه محرم نيست

درون حجره به ياد حسين مي سوزم

ولي دهان من از زخم نيزه درهم نيست

اگرچه نيست در اين حجره خواهري اما

به پيش خواهر من تكه هاي قلبم نيست

با زائران بقيع اين پيام ، بايد داد

غريب از وطنم ، درد غربتم كم نيست

گلزار خراسان شده صحراي قيامت

گلزار خراسان شده صحراي قيامت

يا كرده به دل قافلۀ داغ، اقامت

از خون جگر ديدۀ معصومه چو دريا

وز بالم فاطمه را خم شده قامت

از داغ جگر بر دل افلاك شراره

وز غصّه به پيشاني هستيست علامت

پيغام به معصومۀ مظلومه رسانيد

كاي شمسۀ دين، اي قمر برج كرامت

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

ريزد به سما خون دل از چشم ستاره

خيزد به فلك از جگر سنگ، شراره

گريم به جگر پارۀ پيغمبر اكرم

كز كينۀ مأمون، جگر او شده پاره

بر لعل لبش زمزمۀ، وا ولدا بود

در حجرۀ در بسته به او داشت نظاره

معصومه عزادار رضا گشت به جنّت

افسوس كه شد داغ دلش تازه دوباره

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

افتاده جهان همچو خراسان به تلاطم

شد كشته غريب الغربا حجّت هشتم

زن هاي خراسان همه گويند به تلاطم

خوناب جگر ريخته از ديدۀ مردم

هستي همه از ناله شده شعلۀ فرياد

لب بسته كتاب الله ناطق زتكلّم

افسوس كه كشتند رضا را به خراسان

ص: 224

وز گريۀ معصومه قيامت شده در قم

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

در طوس رسد نالۀ زهراي حزينه

مادر به سراغ پسر آمد به مدينه

بنشسته به رخسار تقي گرد يتيمي

دردا كه رضا كشته شده از ره كينه

اين داغ جگر را به جگر نيست نظيري

اين محشر غم را به جهان نيست قرينه

يا فاطمه اخت رضا دختر موسي

برخيز و بزن دست الم بر سر و سينه

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

كشتند غريبانه غريب الغربا را

محبوب خدا بضعۀ پيغمبر ما را

بردند به خوناب جگر اهل خراسان

بر شانۀ خود چوبۀ تابوت رضا را

اي اهل ولا خون دل از ديده بباريد

كز زهر جفا كشت عدو شمس ولا را

با خواهر او حضرت معصومه بگوئيد

از سوز درون تسليت اين روز عزا را

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

مسافري كه اجل گشته بود همسفرش

مسافري كه اجل گشته بود همسفرش

سفر رسيد به پايان در آخر صفرش

چه خوب اجر رسالت به مصطفي دادند

كه پارۀ جگرش، پاره پاره شد جگرش

كسي كه بود سَرِ عالمي به دامن او

به وقت مرگ به دامان خاك بود سرش

هماي گلشن فردوس آنچنان مي سوخت

كه تاب بال زدن هم نداشت بال و پرش

اگر چه كار گذشته، اجل شتاب مكن

جواد آمده از ره به ديدن پدرش

خدا كند كه رضا باز، ديده باز كند

و گر نه مي دهد اول جواد، جان به برش

ص: 225

دگر به ديدۀ او طاقت نگاه نبود

كه بنگرد به رخ نور ديدگان ترش

زبوسه هاي جواد الائمه پيدا بود

كه شسته دست، دگر از حيات محتضرش

پسر به صورت بابا نهاد صورت خويش

پدر گفت به زحمت سرشك از بصرش

خوشا كسي كه چو (ميثم) بود براي رضا

به ديده اشك و به لب ناله به دل شررش

مريد بال زدم تا مراد گريه كنم

مريد بال زدم تا مراد گريه كنم

به شوق بام تو تا بامداد گريه كنم

و در خيال خودم رفته ام امام رضا

نشسته ام دم باب الجواد گريه كنم

به (التماس دعاهاي) كوله بار خودم

به رسم معرفت و رسم ياد گريه كنم

مرور مي كنم عمرم چقدر زود گذشت

زياد وقت ندارم زياد گريه كنم!!

چه خوب اگر بدهد كربلا به من، من هم

چه داد گريه كنم چه نداد گريه كنم!!

نشسته ام كه به ياد يتيم اين آقا...

و كارِ يك زنِ رقاصِ شاد گريه كنم!!

ابالجواد، جوادت چه بد تنش افتاد

به، جان پاك جگر گوشه ات زنش افتاد!!

به خاك تيره چرا آفتاب افتاده

نگاه بي رمقش فكر خواب افتاده

جوان تشنه لبي مثل شمع آب شده

لبش به زمزمۀ (آب آب) افتاده!!

به زحمتي طرف درب بسته آمد و حيف...

صداي محتضرش بي جواب افتاده!!

كنيز ها همه با طشت هلهله كردند

تنش به مرحلۀ پيچ و تاب افتاده!!

به دست و پا زدنش بين حجره خنديدند

كه احترام امام از حساب افتاده!!

در آخرين نفسش زائر كبودي شد

ز روي صورت مادر نقاب افتاده!!

رسيد فاطمه زد شانه گيسوانش را

ص: 226

نشان نداد ولي زخم استخوانش را

شكسته بال و پرش را به آسمان دادند

كنيزها بدنش را تكان تكان دادند

قرار شد كه تنش را كشان كشان بكشند

به هم ، مسافتِ تا بام را نشان دادند!!

براي اينكه برايش نما درست كنند

به تيزي لبۀ پله ها زمان دادند!!

همين كه شكل لبش فرق كرده يعني كه:

به اشك ما خبر چوب خيزران دادند!!

و اينكه نيز سرش ضربه خورده يعني كه:

دوباره تا دل گودال راهمان دادند!!

هزار شكر كه ديگر تنش نمي سوزد

كبوتران كه رسيدند و سايبان دادند!!

چقدر خوب همينكه تني برايش ماند

چقدر خوب كه پيراهني برايش ماند...

امان نداد مرا اين غم و به جان افتاد

امان نداد مرا اين غم و به جان افتاد

ميان سينه ام اين درد بي امان افتاد

به راه روي زمين مي نشينم و خيزم

نمانده چاره كه آتش به استخوان افتاد

چنان به سينه ي خود چنگ مي زنم از آه

كه شعله بر پر و بال كبوتران افتاد

كشيده ام به سر خود عبا و مي گويم

بيا جواد كه بابايت از توان افتاد

بيا جواد كه از زخمِ زهر مي پيچد

شبيه عمه اش از پا نفس زنان افتاد

شبيه دختركي كه پس از پدر كارش

به خارهاي بيابان به خيزران افتاد

به روي ناقه ي عريان نشسته ، خوابيده

وغرق خواب پدر بود ناگهان افتاد

گرفت پهلوي خود را ميان شب ناگاه

نگاه او به رخ مادري كمان افتاد

دويد بر سر دامان نشست خوابش برد

كه زجر آمد و چشمش به نيمه جان افتاد

رسيد زجر دوباره عزاي كوچه شد و

ص: 227

به هر دو گونه ي زهرا ترين نشان افتاد

رسيد زجر و پي خود دوان دوانش بُرد

كه كار پنجه ي زبري به گيسوان افتاد

به كاروان نرسيده نفس نفس مي زد

به خارهاي شكسته كشان كشان افتاد

دوباره ناله اي آمد عمو به دادم رس

دوباره رأس اباالفضل از سنان افتاد

اي رضا را سجده بر خاك درت

اي رضا را سجده بر خاك درت

بضعه ي احمد چو زهرا مادرت

زاده ي موسي كه موساي كليم

با عصا گرديده در طورت مقيم

آسمانِ خفته در دامان طوس

ماه بزم اختران شمس الشّموس

ما حقير و تو عطوف اهل بيت

ما فقير و تو رؤف اهل بيت

آفتاب حي سرمد كيست؟ تو

عالم آل محمّد كيست؟ تو

حكمراني بر قضايت يا رضا

صبر، تسليم رضايت يا رضا

آستان قدس تو دارالسّلام

مُحرم كويت بود بيت الحرام

ضامن آهوي صحرا از كرم

آهوي صحرات آهوي حرم

مهر تو در سينه هاي پاك تو

طور ايمن از قدومت خاك ما

آب سقّا خانه ي تو سلسبيل

سائل مهمان سرايت جبرئيل

آفتابت خوشتر از ظلِّ بهشت

بردن نام بهشت اينجاست زشت

ديدن روي تو ديدار خداست

زائرت در طوس زوّار خداست

چار صحنت چار ركن عالم است

هشت جنّت بهر زوّارت كم است

خادمت بر شهرياران شهريار

زائرت را بازديد آبي سه بار

خضر كوثر خورده از پيمانه ات

تشنه كام جام سقّا خانه ات

مهر تو ما را كمال بندگي است

خاك تو خوشتر زآب زندگي است

طوف قبرت كار روح انبيا

اي تولاّي تو نوح انبيا

رحمتت چون رحمت حقّ متّصل

در زيارتگاه تو دل روي دل

ص: 228

سايه ي گلدسته هايت بر سپهر

دورشان گرديده دائم ماه و مهر

اين كبوترها كه در كوي تواند

هو كشان گرم هياهوي تواند

من ندانم كيستم يا چيستم

هر كه هستم با ولايت زيستم

گر چه لايق نيستم در اين حرم

خاك آهوي حريمت بشمردم

من نمي گويم كه آهوي توام

بلكه مي گويم سگ كوي توام

خسروان چون سير راهي مي كنند

بر سگ خود هم نگاهي مي كنند

من كه يك عمر ثناگوي شما

پارس كردم بر سر كوي شما

بر سرم دست عنايت مي نهي

كي به اخراجم رضايت مي دهي

دوست دارم در كنار تربتت

اشگ افشانم به ياد غربتت

آسمان خون ريخت در جام دلت

ميزبانت گشت آخر قاتلت

زهر يك لحظه تو را بي تاب كرد

نيم روزي پيكرت را آب كرد

قاتل از انگور و از آب انار

ريخت با تهديد بر قلبت شرار

با كه گويم در عزايت يا رضا

شد جواد كوچكت صاحب عزا

تا قيامت ناله ي پيوسته ات

مي رسد از حنجره ي در بسته ات

اي خراسان! ميهمانت را ببين

ظلم و جور ميزبانت را ببين

شيوه ي مهمام نوازي اين نبود

از غريبان دلنوازي اين نبود

ميهمانت ناله ها پيوسته زد

دست و پا در حجره ي در بسته زد

چشم بگشوده كه يك بار دگر

همچو جان گيرد جوادش را به بر

اي اجل دستي نچهدار آه آه

لحظه اي ديگر جواد آيد زراه

اي زنان شهر هم ياري كنيد

جاي معصومهع عزاداري كنيد

اين تن ريحانه ي پيغمبر است

اين رضا اين نور چشم حيدر است

مرهمي بر زخم پيغمبر زنيد

ص: 229

پاي تابوت رضا بر سر زنيد

فاطمه! اي دختر خير البشر

گريه كن در پاي تابوت پسر

سوخت از زهر جفا پا تا سرش

بود بر لب ذكر مادر مادرش

تا به لب جان داشت آن نور دو عين

اشگ چشمش بود جاري بر حسين

تا بود روشن چراغماتمش

اشگ «ميثم» باد جاري در غمش

خورشيد سر زد از سحرت أيها الغريب

خورشيد سر زد از سحرت أيها الغريب

از سمت چشم هاي ترت أيها الغريب

تو ابر رحمتي كه به هر گوشه سر زدي

باران گرفت دور و برت أيها الغريب

جاري ست چشمه چشمه قدمگاه تو هنوز

جنت شده ست رهگذرت أيها الغريب

تو آفتاب رأفتي و كوچه كوچه شهر

در سايه سار بال و پرت أيها الغريب

با اين همه، غريبِ غريبان عالمي

داغي نشسته بر جگرت أيها الغريب

از كوچه هاي غربت شهر آمدي ولي

داري عبا به روي سرت أيها الغريب

آقاي من! نگو كه تو هم رفتني شدي

زود است حرف از سفرت أيها الغريب

شكر خدا جواد تو آمد ولي هنوز

باراني است چشم ترت أيها الغريب

يك عمر خواندي از غم آقاي تشنه لب

با اشك هاي شعله ورت أيها الغريب

هر گوشه اي ز حجره كه رو مي كني دگر

كرب و بلاست در نظرت أيها الغريب

در قتلگاه، لحظه ي آخر چه مي كشيد

جدِّ ز تو غريب ترت أيها الغريب

چشمان اهل خيمه دگر سوي نيزه هاست

ظهر قيامت است و سري روي نيزه هاست

اي جلوۀ جلال خدا يا اباالحسن

اي جلوۀ جلال خدا يا اباالحسن

وي مظهر جمال خدا يا اباالحسن

چون فاطمه تو بضعۀ خير البشر شدي

ص: 230

ديدار تو وصال خدا يا اباالحسن

اي هشتمين امير ولا حضرت رئوف

آقا بگير دست مرا حضرت رئوف

تا زير سايۀ حرم حضرت توئيم

ما سر سپردۀ كرم حضرت توئيم

از بسكه لطف جاريِ سلطاني اَت رسد

ما سائلان محترم حضرت توئيم

دار الضيافه ات نه فقط در جوار توست

عالم ضيافت است و جنان سفره دار توست

باللَه زيارت تو مرا مشهد الحسين

آري شهادت تو همان اَشهد الحسين

كن روزي ام كه از در باب الجواد تو

از مشهد الرضا بروم مشهد الحسين

ما ريزه خوار خوان نعيم ولايتيم

زنده به زير پرچم سبز هدايتيم

دل ها نشسته اند سر راهت اي رضا

داريم اشتياق رخ ماهت اي رضا

گفتي حديث سلسله را در ديار ما

ايران سراسر است قدمگاهت اي رضا

ما عشق را ز نور صدايت شناختيم

توحيد را به يُمن ولايت شناختيم

تو آمدي كه كشور ما حيدري شود

خاك شلمچه تا همه جا كوثري شود

آنروز قصۀ شهدا را رقم زدي

تا امتي فداي تو و رهبري شود

شكر خدا كه كوفه نشد اين ديار نور

تو ماندي و قوام گرفت انفجار نور

شكر خدا كه مردم ما كربلايي اند

اهل وفا و عاطفه و آشنايي اند

شكر خدا كه آب نبستند بر شما

اين خود نشانه اي است كه امت ولايي اند

افسوس اهل جورِ زمانه خبر شدند

غافل خواص و ، اهل ستم معتبر شدند

آري حساب مردم ما از عدو جداست

ايران هنوز از "بني عباس" در نواست

وقتي تو را ولايتِ عهدي سپرد خصم

دانست اهل فهم كه اين حيله و جفاست

اما شما ز پا ننشستيد اي امام

ص: 231

بر خلق ، راه رشد نبستيد اي امام

دين از مناظرات تو آن روز پا گرفت

از علم و معرفت همه دل ها صفا گرفت

با هجرتِ تو عالم آل پيمبر است

اسلام در تمام ممالك بقا گرفت

اما چه زود ، قبلۀ ما را عدو ربود

گرم طواف ،كعبۀ ما را عدو ربود

گويي وفا به عهد تو آقا حرام شد

دور از خواص ، زهر جفايت بكام شد

خورشيدِ عمرِ زادۀ زهرا غروب كرد

يعني كه افتخار حضورت تمام شد

بسكه ز داغ مادر خود بوده اي حزين

در كوچه مثل حضرت او خورده اي زمين

پنجاه بار ، زانوي لرزان تو خميد

آن قامتِ چو سروِ خرامانِ تو خميد

انگار ميلِ حجرۀ در بسته داشتي

آمد جواد و بر سرِ دامان تو خميد

شكر خدا كه داغ جوانت نديده اي

در خون و خاك سرو روانت نديده اي

پرپر نشد جوان تو پيش نگاه تو

خنده نكرد ، دشمن تو بر سپاه تو

مثل حسين ، گيسوي خونين نديده اي

خواهر نشد ، مقابل لشگر پناه تو

اشك پدر براي پسر ديدني تر است

نعش پسر كنار پدر ديدني تر است

ابري سياه، چشم ترش را گرفته بود

ابري سياه، چشم ترش را گرفته بود

زهري توان مختصرش را گرفته بود

معلوم بود از وَجَناتش كه رفتني است

يعني كه رُخصت سفرش را گرفته بود

از بس شبيه مادرش افتاد بر زمين

در انتهاي كوچه سرش را گرفته بود

تا رو به روي حجره خميده خميده رفت

از درد بي امان، كمرش را گرفته بود

چشم انتظار ديدن روي جواد بود

ص: 232

خيلي بهانه ي پسرش را گرفته بود

بر روي خاك بود كه پيچيد بر خودش

آثار تشنگي، جگرش را گرفته بود

افتاد ياد جدّ غريبي كه خواهرش ...

... در بين قتلگه خبرش را گرفته بود

ديگر توان ديدن اهل حرم نداشت

از بس كه نيزه دور و برش را گرفته بود

وقتي كه شمر آمد و كارش تمام شد

خلخال دختري نظرش را گرفته بود

وداع با محرم و صفر

عجيب نيست كه در سينه غصّه مهمان است

عجيب نيست كه در سينه غصّه مهمان است

شب فراق شده؛ حرف حرف هجران است

به چشم هم زدني اين دو ماه هم رفت و

بهار گريه هم امروز رو به پايان است

از اين لباس جدا گشتن آنقدر سخت است

كه در برابر اين هجر، مرگ آسان است

مرا حلال كن آقا كه باز زنده ام و

هنوز در تن من بين روضه ها جان است

محرم و صفر ما تمام مي شود و

هميشه ابر نگاه تو غرق باران است

تو فاطميه ات اين روزها شروع شده

دلت شبيه دل مادرت پريشان است

**

هميشه كرب و بلاييم ما ولي امشب

كبوتر دلمان مقصدش خراسان است

بوي جدايي مي رسد از گريه هايم

بوي جدايي مي رسد از گريه هايم

بر درد هجرانت حسين جان مبتلايم

در اين دو ماهي كه عزادار تو بودم

آيا قبولم كرده اي اي مقتدايم ؟

با اين گناهان بزرگ و بي شمارم

لايق نبودم تا كني آقا صدايم

امّا ز لطف و مرحمت دستم گرفتي

از مجلس روضه نكردي تو جدايم

رزق حلالم گريه بر داغ تو بوده

آن گريه هايي كه بُوَد آب بقايم

ص: 233

يادش به خير در اوّلين روز مُحرّم

سوز دل و اشك و نوا كردي عطايم

يادش به خير هنگام هيئت بين گريه

حس مي نمودم زائر عرش خدايم

يادش به خير با هر سلام و عرض حاجت

رنگ حسيني مي گرفت حال و هوايم

وقتي به تن كردم لباس مشكيم را

گفتم دگر وقف شهيد نينوايم

پيراهن احرام حج كربلا را

حالا چگونه از تنم بيرون نمايم ؟

دل كندن از روضه براي من چه سخت است

مشكل بُوَد دوري ز هيئت ها برايم

هرساله مُزد نوكريم را حسين جان

مي گيرم از دست علي موسي الرّضايم

آقا به حقّ مادر پهلو شكسته

امضا نما امشب برات كربلايم

اگرچه گريه نمودم دو ماه با غمتان

اگرچه گريه نمودم دو ماه با غمتان

مرا ببخش نمردم پس از محرمتان

لباس مشكي من يادگاري زهراست

چگونه دل كنم از آن؟ چگونه از غم تان؟

بگير امانتي ات را خودت نگه دارش

كه چند وقت دگر مي شويم محرمتان

براي سال دگر نه براي فاطميه

براي روضه مادر براي ماتمتان

دلم بگير كه محكم ترش گره بزني

به لطف فاطمه بر ريشه هاي پرچم تان

هزار شكر كه از لطف پنجره فولاد

ميان حلقه ماتم شديم هم دمتان

بيا دوباره بخوان روضه هاي يابن شبيب

كه من دوباره بسوزم دوباره با دمتان

چه شام ها كه زدي سر به گريه ام اما

مرا ببخش نمردم به پاي مقدمتان

فصل عزا و اشك دمادم تمام شد

فصل عزا و اشك دمادم تمام شد

باز اين چه شورش استُ چه ماتم تمام شد

پيراهن سياه دلم گريه مي كند

ص: 234

من زنده ام به گريه بر او، غم تمام شد

در اين دو ماه چشم من از باده خيس بود

فصل عزاي عالم و آدم تمام شد

امسال هم بهار دل ما دو ماه بود

ديگر بهار بيرق و پرچم تمام شد

ديشب دلم گرفت، غرورم شكسته شد

پرچم كه رفت بارش نم نم تمام شد

يادش بخير روز دهم ناله ها زديم

ديشب به بعد خاطره هايم تمام شد

يادم نمي رود دل خون سه ساله را

سيلي كه خورد گفت: سه سالم تمام شد

وقتي كتيبه هاي دلم جمع مي شوند

يعني زمان عفو گناهم تمام شد

در پستوي دلم همه راجمع مي كنم

مشكي در آوريد صفر هم تمام شد

اندازه دو ماه عزا غم گرفته ام

اندازه دو ماه عزا غم گرفته ام

چشمم گواه اين دل ماتم گرفته ام

پيراهن سياه تنم را شب فراق

بر سينه ام نهاده و محكم گرفته ام

صاحب عزا بيا كه سراغ تو را دو ماه

با قطره هاي جاري اشكم گرفته ام

يك روز مثل چشم تو خون گريه مي كند

اين ديده هاي ابري شبنم گرفته ام

هر روز پا به پاي تو در بين روضه ها

با نوحه خوان هيئتمان دم گرفته ام

تا فاطميه دست دلم را رها مكن

من با غم تو انس دمادم گرفته ام

امشب بيا و كرب و بلاي مرا بده

دست دخيل بر نخ پرچم گرفته ام

اين عطر كربلاست كه از مشهد الرضاست

امشب دوباره شور محرم گرفته ام

بوي فراق مي دهد اين گريه هاي من

بوي فراق مي دهد اين گريه هاي من

ص: 235

ماتم گرفته شال سياه عزاي من

شرمنده ام كه از غم زينب نمرده ام

آقا ببخش، درگذر از اين خطاي من

با زعفران شهر خراسان نمي شود!؟

رنگي دهي امام زمان برحناي من

از بس كه پاي طشت طلا گريه كرده ام

چيزي نمانده مثل شما از صداي من

با نوحه هاي اين دهه ي آخر صفر

شب ها چقدر سينه زدي پا به پاي من!

اي خوش حساب، مزد مرا زودتر بده

بعد از دو ماه گريه چه شد كربلاي من؟

سر زنده ام به عشق حسن، خضر گريه ام

اين چشم خيس، چشمه ي آب بقاي من

من غصه ي بهشت خدا را نمي خورم

جايي گرفته حضرت زهرا براي من

بوي جدايي مي رسد از گريه هايم

بوي جدايي مي رسد از گريه هايم

بر درد هجرانت حسين جان مبتلايم

در اين دو ماهي كه عزادار تو بودم

آيا قبولم كرده اي اي مقتدايم؟

با اين گناهان بزرگ و بي شمارم

لايق نبودم تا كني آقا صدايم

امّا ز لطف و مرحمت دستم گرفتي

از مجلس روضه نكردي تو جدايم

رزق حلالم گريه بر داغ تو بوده

آن گريه هايي كه بُوَد آب بقايم

يادش به خير در اوّلين روز مُحرّم

سوز دل و اشك و نوا كردي عطايم

يادش به خير هنگام هيئت بين گريه

حس مي نمودم زائر عرش خدايم

يادش به خير با هر سلام و عرض حاجت

رنگ حسيني مي گرفت حال و هوايم

وقتي به تن كردم لباس مشكيم را

ص: 236

گفتم دگر وقف شهيد نينوايم

پيراهن احرام حج كربلا را

حالا چگونه از تنم بيرون نمايم؟

دل كندن از روضه براي من چه سخت است

مشكل بُوَد دوري ز هيئت ها برايم

هر ساله مُزد نوكريم را حسين جان

مي گيرم از دست علي موسي الرّضايم

آقا به حقّ مادر پهلو شكسته

امضا نما امشب برات كربلايم

گفتم كه عمر ماه صفر رو به آخر است

گفتم كه عمر ماه صفر رو به آخر است

ديدم شروع محشر كبراي ديگر است

گردون شده سياه و فضا پر ز دود و آه

تاريك تر ز عرصهٔ تاريك محشر است

گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمين

اشك عزا به ديدهٔ زهراي اطهر است

گفتم چه روي داده كه زهرا زند به سر

ديدم كه روز، روز عزاي پيمبر است

پايان عمر سيد و مولاي كائنات

آغاز دور غربت زهرا و حيدر است

قرآن غريب و فاطمه از آن غريب تر

اسلام را سياه به تن، خاك بر سر است

روي حسين مانده به ديوار بي كسي

چشم حسن به اشك دو چشم برادر است

اي دل بيا و گريهٔ زينب نظاره كن

مانند پيروهن جگر خويش پاره كن....

زهرا به خانه و ملك الموت پشت در

از بهر قبض روح شريف پيامبر

از هيچ كس نكرده طلب اذن و اي عجب

بي اذن فاطمه ننهد پاي پيش تر

با آن كه بود داغ پدر سخت، فاطمه

در باز كرد و اشك فرو ريخت از بصر

يك چشم او به سوي اجل چشم ديگرش

محو نگاه آخر خود بود بر پدر

اشك حسن چكيده به رخسار مصطفي

ص: 237

روي حسين بر روي قلب پيامبر

ديگر نداشت جان كه كند هر دو را سوار

بر روي دوش خويش به هر كوي و هر گذر

زد بوسه ها به حلق حسين و لب حسن

از جان و دل گرفت چو جان هر دو را به بر

هر لحظه ياد كرد به افسوس و اشك و آه

گاهي ز طشت و گاه ز گودال قتلگاه

اميد ترك گنه، فرصت صعود گذشت

اميد ترك گنه، فرصت صعود گذشت

مجال عرض ارادت به آن وجود گذشت

بهار روضه ي غم بود و اشك بود عزا

بهار رفت و عزا رفت و هر چه بود گذشت

دو ماه مستي ما طي شد و نديديمت

چقدر جمعه دميد و ولي چه سود گذشت

دو ماه هر شبه مهمان روضه ات بوديم

چه سفره اي، چه طعامي ولي چه زود گذشت

حديث غربت اربابمان كه مي آمد

هجوم سنگ به پيشاني اش فرود، گذشت

حكايت قمر هاشمي اميد حرم

كه مي زدند به فرق سرش عمود، گذشت

و داستان غم انگيز شام و زخم زبان

به سمت قافله در موقع ورود، گذشت

عروج دختركي گوشه ي خرابه ي درد

حديث سيلي و آن صورت كبود گذشت

برات كرب و بلامان چه شد اباصالح؟

مگو كه مجلسمان بي ريا نيود و گذشت

بوي فراق مي دهد اين گريه هاي من

بوي فراق مي دهد اين گريه هاي من

ماتم گرفته شال سياه عزاي من

شرمنده ام كه از غم زينب نمرده ام

آقا ببخش در گذر از اين خطاي من

با زعفران شهر خراسان نمي شود؟

رنگي دهي امام زمان بر حناي من؟

ص: 238

از بس كه پاي طشت طلا گريه كرده ام

چيزي نمانده مثل شما از صداي من

با نوحه هاي اين دهه ي آخر صفر

شب ها چقدر سينه زدي پا به پاي من

اي خوش حساب مزد مرا زودتر بده

بعد از دو ماه چه شد كربلاي من؟

سر زنده ام به عشق حسن، خضر گريه ام

اين چشم خيس،چشمه ي آب بقاي من

من غصه ي بهشت خدا را نمي خورم

جايي گرفته حضرت زهرا براي من

ساير

حضرت زينب (س)

زينب اگر نبود امامت تمام بود

زينب اگر نبود امامت تمام بود

شكر خدا كه سايه او مستدام بود

بعد از حسين پايه گذار قيام بود

او خشم ذوالفقار علي در نيام بود

در انقلاب ماريه صاحب سهام بود

اخت الحسين و واجبه الاحترام بود

اعجاز كار اغلب اوقات زينب است

تسخير شام و كوفه فتوحات زينب است

قرآن و روضه جزو مهمات زينب است

بانوي ما براي خودش يك امام بود

ناموس حق عقيله عفيفه مكرمه

طبق حديث عالمه بي معلمه

ارواح و جن و انس و ملك خادمش همه

روحش شبيه شيشه اي از نور قائمه

اما براي ديدن اولاد فاطمه

در كوچه هاي شام چرا ازدحام بود

در خيمه گاه شور و نشور قيامت است

معجر به باد و هنگام غارت است

او نور مطلق است به معجر چه حاجت است

او را اسير سلسله خواندن جسارت است

زينب به بند عشق و اسير ولايت است

سر را به چوب ناقه زدن يك پيام بود

ص: 239

بي بيِ شام و كوفه و خاتون كربلا

سرگشته حوالي هامون كربلا

اي امتداد سرخي گلگون كربلا

اي شاه بيت آنهمه مضمون كربلا

مثل هميشه وصف تو يك فكر خام ب

لحظه ها لحظه هاي آخر بود

لحظه ها لحظه هاي آخر بود

آخرين ناله هاي خواهر بود

خواهري كه ميان بستر بود

خنجري خشك و ديده اي تر بود

چقدر سينه اش مكدر بود

دستش رو به قبله تا كرده

روي خود را به كربلا كرده

مجلس روضه را بپا كرده

باز هم ياد درد ها كرده

ياد باغ گلي كه پرپر بود

پلكهايش كمي تكان دارد

رعشه اي بين بازوان دارد

پوست نيروي استخوان دارد

يادگاري ز خيزران دارد

چشم از صبح خيره بر در بود

تا علي اكبرش اذان ندهد

سروِ قدش تا نشان ندهد

تا علمدار سايبان ندهد

تا حسينش نديده جان ندهد

انتظارش چه گريه آور بود

زير اين آفتاب مي سوزد

تنش از التهاب ميسوزد

ياد عباس و آب ميسوزد

مثل روي رباب ميسوزد

ياد لبهاي خشك اصغر بود

ميزند شعله مرثيه خوانيش

زنده ماندن شده پشيمانيش

مانده زخمي به روي پيشانيش

آه از روز كوچه گردانيش

چقدر در مدينه بهتر بود

سه برادر گرفته هر سورا

و علي هم گرفته بازو را

دور تا دور قد بانو را

تا نبينند چادر او را

آه از آن دم كه پيش اكبر بود

ناگهان يك سپاه خنديدند

بر زني بي پناه خنديدند

او كه شد تكيه گاه خديدند

مردمي با نگاه خنديدند

بعد از آن نوبت برادر بود

آن همه ازدهام يادش هست

جمع كوفيُ شام يادش هست

ص: 240

چشمهاي حرام يادش هست

حال و روز امام يادش هست

چشمها روي چند دختر بود

يك طرف دختري كه رفته از حال

يك طرف تل خاك در گودال

زير پاي جماعتي خوشحال

يك تن افتاده تا شود پامال

باز دعوا ميان لشكر بود

جان او تا ز صدر زين افتاد

خيمه اي شعله ور زمين افتاد

نقش يك ضربه بر جبين افتاد

گيسويي دست آن و اين افتاد

حرمله هم جلوتر رفت

يك نفر گوئيا سر آورده

زير يك شال خنجر آورده

عرق شمر را در آورده

واي سر روي دست مادر بود

من نگاهم نگاهِ بر راهم

من نگاهم نگاهِ بر راهم

ناله ام گريه هاي بي گاهم

حِق حق ام سرفه ام نفس زدنم

من بريده بريده ام آهم

بوي گودال مي دهد دستم

تشنه ام روضه هاي جانكاهم

چشم نه سر نه جان را نه

آه تنها حسين مي خواهم

حرم گرم و ساده ام پاشيد

رفتي و خانواده ام پاشيد

چشم ها تار مي شود گاهي

درد بسيار مي شود گاهي

درد پهلو چقدر طولانيست

سرفه خونبار مي شود گاهي

روضه اي كه سكينه هم نشنيد

سرم آوار مي شود گاهي

پيش ام البنين نشد گويم

حرف دشوار مي شود گاهي

گرمي آفتاب يادم هست

التماس رباب يادم هست

شانه وقتي كه خيزران بخورد

دست سخت است تا تكان بخورد

و از آن سخت تر به پيش رباب

ضربه اي طفلِ بي زبان بخورد

من صدايش شنيده ام از دور

تير وقتي به استخوان بخورد

از همه سخت تر ولي اين است

حنجر كوچكي سنان بخورد

حرمله خنده بي امان مي زد

ص: 241

غالباً تير بر نشان مي زد

تا صداي برادرم نرسيد

واي جز خنده تا حرم نرسيد

ناله ام بند آمد از نفست

نفسم تا به حنجرم نرسيد

بين گودالِ تو به داد من

هيچ كس غير مادرم نرسيد

گرچه خوردم كُتك به جانِ خودت

پنجه اي سمت معجرم نرسيد

ناله ات بود خواهرم برگرد

جان تو جان دخترم برگرد

پسرت بود و بي مهابا زد

به لبت آب بود اما زد

تا صداي من و تو را ببُرد

چكمه پوشي به سينه ات پا زد

ديد زخم است و جاي سالم نيست

نيزه برداشت بين آنها زد

عرقش را گرفت با دستش

بعد از آن آستين كه بالا زد

روضه ي پشت گردنت سخت است

خنجرش را درست آنجا زد

بعد او جوشن تو را كندند

رفت و پيراهن تو را كندند

يادم نرفته است كه هنگام عزّتم

يادم نرفته است كه هنگام عزّتم

آن روزها كه بود گلم همجوارِ من

دور و برم تمام يل هاشمي نسب

ابر محبّت همه شان سايه سارِ من

يادم نرفته است كه هر روز با حسين

دل بود و خاطرات قديم مدينه اي

وقتي كه مي زدم به سرش شانه آن زمان

دل مي گرفت عطر شميم مدينه اي

يادم نرفته است كه هر وقت عزم او

مي كردم و رفتن من با شتاب بود

بر روي ناقه تا بنشينم به زير پا

زانوي ماه امّ بنينم ركاب بود

يادم نرفته است كه خلخال پاي من

حتي ز چشم اهل حرم استتار بود

چون كه جواهرات سر و دست و پاي من

ص: 242

از جانب علي پدرم يادگار بود

يادم نرفته است كه تاري ز موي من

بيهوده پيش اهل حرم در نظر رسد

يا كه تمام عمر بجز دشت كربلا

بر سايه سارِ معجرِ زينب خطر رسد

يادم نرفته است كه وقتي به كربلا

تا زانوان ناقه ي من بر زمين نشست

گرد و غبار قائله اي وحشت آفرين

پيچيد در هوا و به روي جبين نشست

يادم نرفته لشگر دشمن كه راه بست

ديدم حسين را كه چه آهي ز دل كشيد

پشت خيام رفت و به دست مباركش

آنقدر خار زِ خاك كوير چيد

يادم نرفته است كه از سوز تشنگي

اكبر چه طور ذكر عطش العطش گرفت

وقتي حسين بر سر نعش علي رسيد

ديدم كنار پيكر او حال غش گرفت

يادم نرفته است كه عباس تا كه گفت

"ادرك، اخي اخي" ز حسينم كمر شكست

برگشت خيمه، خيمه ي عباس ناگهان

با آه فاطمّي حسينم زِ هم گسست

يادم نرفته است كه من روي تلّ و او

جسمش به زير چكمه ي ناپاك شمر بود

من داد مي كشيدم و در پيش چشم من

خولي سر حسين مرا از همه ربود

يادم نرفته است كه سرها به روي ني

در پيش چشم اهل حرم موج مي گرفت

گاهي سر حسين، وَ گاهي سر علي

بين رئوس نيزه نشين اوج مي گرفت

يادم نرفته است كه در شام و كوفه نيز

مردم به حال و روز زنان دست مي زدند

سقّا سرش كه جلب توجّه ز نيزه كرد

ص: 243

با سنگ و چوب مردم سر مست مي زدند

يادم نرفته است كه با چوب خيزران

هر دم يزيد بر لب و دندان يار زد

اصلاً سر حسين مرا هر كسي كه ديد

با هر چه بود بر سر هر رهگذار زد

يادم نرفته است سكينه به قصر شام

در چشم هاي باده پرستي كنيز شد

اُف بر تو روزگار! كه ناموس فاطمه

آخر چقدر بين اجانب حضيض شد

يادم نرفته است جهاد رقيّه را

با ناله هاي "يا ابتا" انقلاب كرد

آورد رأس پاك تو را روي دامنش

بوسيد و جان سپرد و دلم را كباب كرد

حالا كه راه عمر به پايان رسيده است

بايد به سمت خاطره هايم نظر كنم

اي مرگ مهلتي به من و جان من بده

تا سمت كربلاي حسينم سفر كنم

آه اي سفير مرگ! تو خود شاهدي كه من

صد بار جان خود به تو اهدا نموده ام

دست ولايتيِّ حسينم اگر نبود

حالا كنار دست تو اينجا نبوده ام

آخر تو اي اجل چقدر در تكلُّفي؟

روح مرا به دست اشاره نكن اسير

جان از من نحيف گرفتن كه راحت است

يك"يا حسين" بگو و سپس جان من بگير

در چشم هاي منتظرم نا نمانده است

در چشم هاي منتظرم نا نمانده است

يك چشم هم براي تماشا نمانده است

از بسكه گريه كرده ام و خون گريستم

اشكي براي دختر زهرا نمانده است

نزديك ظهر و بستر زينب در آفتاب

جاني ولي در اين تن تنها نمانده است

چيزي براي آنكه فشارم به سينه ام

ص: 244

جز اين لباس كهنه خدايا نمانده است

غارت زده منم كه پس از غارت دلم

زلفي براي شانه زنها نمانده است

اي شاه بي كفن،كفنم كن برادرم

با دست خود به چادر مشكي مادرم

آه از خيام شعله ور و از شراره ها

از خنده ها،هلهله ها و اشاره ها

غارتگران پس از تو به ما همله ور شدند

بستند پيش ما همه ي راه چاره ها

غارت شدند جوشن و پيرآهن و علم

حتي زخيمه ها همه ي گاهواره ها

در دستها نبود به جز تازيانه ها

بر پنجه ها نبود به جز گوشواره ها

چيزي نمانده بود كه معجر بخوانيش

بر گيسوان شعله ور از تكه پاره ها

در پيش چشم مادر و خواهر به روي ني

مي خورد تاب سر شير خواره ها

از بس زدند بال و پر كودكان شكست

از بس زدند چوب تر خيزران شكست

اي بهترين معلم قرآنِ ما بخوان

اي بهترين معلم قرآنِ ما بخوان

از آيه هاي خامس آل عبا بخوان

از كاف و هاء و ياء بگو شرح تازه اي

وز عين و صادِ واقعة كربلا بخوان

تنها ، نه بهرِ اُمِّ حبيبه ، براي ما

از روزهاي پر غم و پر ماجرا بخوان

تفسيرِ آيه آيه دروازه را بگو

آري كمي ز سوز دل سر جدا بخوان

شرحي ز حال پردگيان در خفا بگو

قدري براي هيئتيان در جلي بخوان

با بانوان ، ز سوره مريم چه گفته اي

سر بسته روضه اي ز غم نينوا بخوان

از لحظه وداع برادر بما بگو

با بوسه هاي زير گلو ((يا اخا)) بخوان

از آيه قيامت كبراي قتلگاه

ص: 245

از آن همه مصيبت و درد و بلا بخوان

از تازيانه خوردن و تهمت شنيدنَت

از لحظه هاي سخت اسارت بيا بخوان

از خطبه هاي فاطمي و حيدريِ خويش

وز رأسهاي نيزه نشين ، روضه ها بخوان

با آنچه كه شدي به چهل منزل آشنا

وز آنچه ديده چشم تو ، يك نكته را بخوان

از شام بي حيا و نگاه حراميان

از تهمت كنيزيِ خصم دغا بخوان

از مجلس يزيد و از مجلس شراب

از چوب خيزران و ز تشت طلا بخوان

وقتي رسيد قافله در آن خرابه ها

از ازدحام و خنده اهل جفا بخوان

جبريل هم ز روضه تو فيض مي برد

هان اي امينِ وحي ز قالو بلي بخوان

تو زينبي و غيب و شهودت يقين يكي است

بر تلّ زينبيّه نشين بر ملا بخوان

دستي كه زير پاره بدن برده اي بگو

قرباني ات قبول ، از آن (( باالقفا )) بخوان

بانو! مقام بندگي ات مي كُشد مرا

حب الحسينِ زندگي ات مي كشد مرا

سر ب__ه دري_اي غم ها فرو مي كنم

سر ب__ه دري_اي غم ها فرو مي كنم

گ_وه_ر خويش را جستجو مي كنم

م_ن اس_ي_ر ت_وام، ن_ي اسي_ر ع_دو

من تو را جستجو كو به كو مي كنم

ت_ا مگر ب_ر مشامم رس_د ب_وي ت_و

هر گلي را ب_ه ي_اد ت_و، ب_و مي كنم

اس_ت_خ_وان_م ش_ود آب از داغ ت_و

چ_ون تماشاي آب و سب_و مي كنم

صب_ر من آب چشم م_را س_د كند

عق_ده ها را نه_ان در گل_و مي كنم

ت_ا دع_اي_ت كن_م در ن_م_از شب_م

نيمه شب با س_رشكم وضو مي كنم

ه_م كلام_م ت_ويي روز بر روي ن_ي

ب_ا خي_ال ت_و ش_ب گفتگ_و مي كنم

ص: 246

جان عالم ت_و هستي و دور از مني

م_رگ خ_ود را دگ_ر آرزو مي كن_م

دار و ندار زينب، روح بهار زينب

دار و ندار زينب، روح بهار زينب

به گلشن نبوّت بنفشه زار زينب

اي كه حسين ماند از تو يادگار زينب

زِ سرّ حق تعالي پرده برآر زينب

نيزه شكسته ها را بزن كنار زينب

اي كه برادرانت همه مطاف بودند

به دور تو چو كعبه گرم طواف بودند

كنار چادر تو به انعطاف بودند

اُف به سراب دنيا، به روزگار زينب

نيزه شكسته ها را بزن كنار زينب

بيا به قتلگاهم ماهِ منير بنگر

بيا برادرت را يك دل سير بنگر

به زير پاي نيزه مرا حصير بنگر

حصير را به شن ها وامگذار زينب

نيزه شكسته ها را بزن كنار زينب

كشته شده حسينت چو آفتاب تشنه

به روي خاك اِبنِ ابوتراب تشنه

مثل دو تا عليّ اش رفته بخواب تشنه

بيا به زخم هايم گريه ببار زينب

نيزه شكسته ها را بزن كنار زينب

دور و برم هزاران رنگ پريده نيزه

به جسم من چو باران نيزه چكيده، نيزه

سه شعبه، نه دلم را نيزه دريده، نيزه

چقدر دشمن از من نيزه كشيده، نيزه

دميده نيزه زار از اين تن زار زينب

نيزه شكسته ها را بزن كنار زينب

در سير دل جبريل هم بال و پرش ريخت

در سير دل جبريل هم بال و پرش ريخت

وقت طواف چهارمش خاكسترش ريخت

فطرس شد و غسل تقرب كرد روحش

هر كس كه خاك چادرش را بر سرش ريخت

از زينبش زهراي ديگر ساخت زهرا

مادر تمام خويش را در دخترش ريخت

ص: 247

او «زينت» است و بي نياز از زينتي هاست

پس از مقامش بود اگر كه زيورش ريخت

وقتي دهان وا كرد، ديدند انبيا هم

نهج البلاغه بود كه از منبرش ريخت

وقتي دهان وا كرد، از بس كه غيورند

مولا صداي خويش را در حنجرش ريخت

در كوفه حتي سايه اش را هم نديدند

فرمود: غُضّوا... چشم ها در محضرش ريخت

زن بود اما با ابهّت حرف مي زد

مردي نبود آن جا مگر كرك و پرش ريخت

وقتي كه وا شد معجرش، بال فرشته

پوشيه هاي عرش را روي سرش ريخت

به مرقدش، تازه نگاه چپ نكرده!

صد لشگر تازه نفس دور و برش ريخت

يك گوشه از خشمش اباالفضل آفرين است

گفتيم زينب، صد ابوالفضل از برش ريخت

هجده سر بالاي نيزه لشگرش بود

تا شهر كوفه چند باري لشگرش ريخت

وقتي هجوم سنگ ها پايان گرفتند

خواهر دلش ريخت، برادر هم سرش ريخت

با نيزه مي كردند بازي نيزه داران

آن قدر خون از نيزه ها بر معجرش ريخت...

آن قدر بالا رفت و بالاتر كه حتي

در سير او جبريل هم بال و پرش ريخت

آمدم اينجا دوباره...لشگرت يادش بخير

آمدم اينجا دوباره...لشگرت يادش بخير

قاسم و عون و زهير و جعفرت يادش بخير

اولين باري كه اينجا آمدم يادت كه هست؟

اولين باري كه اينجا پهن شد سجاده ام

با اذان دلرباي اكبرت يادش بخير

حال، من برگشته ام اما نه مثل بار قبل

قامت مانند سرو خواهرت يادش بخير

از امانتداري ام دارم خجالت مي كشم

بچه هاي من فداي دخترت... يادش بخير

روضه ي ديروزمان اين بود با بي بي رباب

ص: 248

اي عروس مادر من اصغرت يادش بخير

من خودم اينجا به جسمت پيرهن پوشانده ام

دستباف يادگار مادرت يادش بخير

رفتي و با اشك هايم بدرقه كردم تو را

اي برادر آن وداع آخرت يادش بخير

مثل جدم مي شدي در پيش چشمان همه

واي من عمامه ي پيغمبرت يادش بخير

ساربان در پيش چشمان خودم حراج كرد

گوشواره هام...نه انگشترت... يادش بخير

حضرت سكينه (س)

بعد روز دهم به هر مجلس

بعد روز دهم به هر مجلس

راوي و روضه خوان شدي بانو

من چه گويم؟ كه در كلام حسين

"بهترينِ زنان" شدي بانو

عمه ي تو عقيله ي هاشم

و به اهل قريش عقيله تويي

"كرم الوافري" و " عقل التّام"

صاحب "سيرة الجميلة" تويي

پدرت كه حسين، جاي خودش

تو و اصغر چه مادري داريد!

غصه ي هر دوتان رباب شده

حسِّ خواهر برادري داريد

از همان لحظه ي تولد، تو

خوش نشستي به سينه ي بابا

محض روي پدر تبسم كن

راحت جان! سكينه ي بابا!

پاشو از پيش پاي اين مركب

پدرت را نكش، كنار بايست

غم ناموس قاتل مرد است

اشك دختر عذاب هر پدريست

عصر روز دهم به بعد خودت

جاي اصغر بمان كنار رباب

مادرت را ببر ازين صحرا

بعد اصغر تويي قرار رباب

وقتي سكينه مادح عباس مي شود

وقتي سكينه مادح عباس مي شود

هر ذاكري مناديِ احساس مي شود

با روضه هاي داغ عمو آشناتر است

آن دختري كه حرمت او پاس مي شود

شرمِ نگاه سرخِ عمو مي كشد مرا

هرجا كه عمّه مسخرۀ ناس مي شود

ص: 249

عمه شبيه مادرمان رخ كبود شد

آري بنفشه آينۀ ياس مي شود

اشكِ سرِ بريدۀ عباس ديده شد

حالا زمان خندۀ خناس مي شود

با آن كه يك سپاه ز آقا هراس داشت

ديدم سر بريدۀ او پاس مي شود

شخصيتِ يتيم كه زير سؤال رفت

مثلِ كنيز ديده به انفاس مي شود

□□□

آرامش و وقار سكينه حسيني است

آه از دمي كه تهمتش احساس مي شود

وقتي سرِ بريده تلاوت كند شروع

چوب يزيد حربۀ وسواس مي شود

با خيزران كه بر لب قاري نمي زنند

واي از دمي كه قافله حسّاس مي شود

حالا دل سه ساله به درد آمده دگر

بر برگ ياس دانۀ الماس مي شود

كاخ ستم ز نالة او زير و رو شود

وقتي طبق شبيه به اَجناس مي شود

كربلا

مي گويم از كنار زيارت نرفته ها

مي گويم از كنار زيارت نرفته ها

بالا گرفته كار زيارت نرفته ها

اشك و نگاه حسرت و تصوير كربلا

اين است روزگار زيارت نرفته ها

امسال اربعين همه رفتند و مانده بود

هيات در انحصار زيارت نرفته ها

انگار بين هيات ماهم نشسته بود

زهرا به انتظار زيارت نرفته ها

در روز اربعين همه ما را شناختند

با نام مستعار «زيارت نرفته ها»

اما هزارمرتبه شكر خدا كه هست

مشهد در اختيار زيارت نرفته ها

باب الحسين قسمت آنانكه رفته اند

باب الرضا قرار زيارت نرفته ها

غم ميخورم براي دل رهبرم كه هست

تنها طلايه دار زيارت نرفته ها

گفتند شاعران همه ازحال زائران

اين هم به افتخار زيارت نرفته ها

به نينواي حسين از "شفق" سلام بريد

ص: 250

به نينواي حسين از "شفق" سلام بريد

سلام خسته دلي را به آن امام بريد

"ز تربت شهدا بوي سيب مي آيد"

مرا به ديدن آن روضة السلام بريد

شكسته بسته دعاي من از اثر افتاد

خبر به حضرت مولا از اين غلام بريد

معاشران! دل من، جاي مانده در حرمش

مرا دوباره به آن مسجدالحرام بريد

در آن حريم كه هفتاد رنگ، گل دارد

به خون نشسته نگاهي بنفشه فام بريد

در آن حريم مقدس، دوباره شيعه شويد

به شهر نور رسيديد، فيض عام بريد

اگر كه علقمه در موج خيز اشك شماست

براي ساقي لب تشنه يك دو جام بريد

به دست هاي علمدار كربلا سوگند

مرا دوباره به پابوس آن "مقام" بريد

به يك اشاره ي او كارها درست شود

در آن "مقام" از اين دل شكسته نام بريد

زبان حال "شفق" شعر "شمس تبريز" است

"به روح هاي مقدس ز من پيام بريد"

منظر دل هاي ماست كرببلاي حسين

منظر دل هاي ماست كرببلاي حسين

مرغ دل ما زند پر به هواي حسين

يك نگه كربلا به بود از صد بهشت

جنت اهل دل است صحن وسراي حسين

ديدن باغ بهشت مژده به زاهد دهيد

زاهد و حور و قصور ما و لقاي حسين

تربت پاكش بود داروي هر دردمند

دار الشفاي خداست كرببلاي حسين

ملك سليمان بود در نظرش بي بها

آنكه گدايي كند پيش گداي حسين

هركه رود كربلا بوسه به خاكش زند

بشنود از قدسيان بانگ ونواي حسين

چون به عزا خانه اش پانهي آهسته نه

بال ملائك بود فرش عزاي حسين

خنده كنان مي رود روز جزا در بهشت

ص: 251

هركه به دنيا كند گريه براي حسين

من از زيارت باغ شقايق آمده ام

من از زيارت باغ شقايق آمده ام

ز آشيانه ي مرغان عاشق آمده آم

برايتان سخن از درد و داغ خواهم گفت

و از خزان گل و برگ و باغ خواهم گفت

چقدر مست در آن داغدار پهنه شديم

و در ورودي آن شهر پا برهنه شديم

به پاي شوق ببين ذره تا كجا برود

دلم به خواب نمي ديد كربلا برود

چقدر حال مناجات بود در محراب

چقدر لطف به ما داشت حضرت ارباب

چه اشك ها كه روي خاك رد پا انداخت

چه بوسه ها كه به درهاي صحن جا انداخت

چه مرغ ها ز دل خسته در هوا برخاست

چه دست ها كه چو گلدسته در هوا برخاست

چه لطمه ها كه در آن آستان به چهره زديم

كه راهمان به حرم داده اند اگر چه بديم

چو باد پرچم سرخش تكان تكان مي داد

دلم براي غريبيش كاش جان مي داد

نگاه خسته نديدي چه پر و بالي داشت

و باز در شب جمعه حرم چه حالي داشت

اگر چه رفت دل از دست يادتان كرديم

خدا خودش كه گواهست يادتان كرديم

ميان آن همه احساس جايتان خالي

كنار مرقد عباس جايتان خالي

صداي ناله ي امن يجيب مي آمد

چقدر بين حرم بوي سيب مي آمد

هنوز غيرت ساقي به گوش مي آمد

صداي ناله ي طفلي به گوش مي آمد

براي مادر اصغر كمي شتاب كنيد

براي كودك بي تاب فكر آب كنيد

فرات بود در آن سينه حسرت خنده

فرات بوده از آن كام تشنه شرمنده

ص: 252

ميان دشت ، علمدار بي علم مي شد

كه دست هاي پر احساس او قلم مي شد

به قتلگاه،غريبي خزان به خون مي كرد

به زحمت از تن مجروح،نيزه بيرون كرد

ز تشنگي جگر،زخم پر نمك شده بود

كه بوسه گاه پيمبر،ترك ترك شده بود

و تل زينبيه حالت قيامت داشت

هنوز آن زنِ مرد آفرين اقامت داشت

همان كه بر درِ خيمه خدا خدا مي گفت

شكست دلش به تل ، وا محمدا مي گفت

ميان گريه و خون،خيمه گاه را ديدم

مسير فاصله اش تا سپاه را ديديم

چه زود ز ميدان كارزار آمد

صداي شيهه ي اسبي كه بي سوار آمد

چقدر حافظه ي خيمه ها مشوش بود

درون دامن طفلان هنوز آتش بود

صداي زوزه ي گرگان به قتلگاه افتاد

و لزره بر تن اطفال بي پناه افتاد

غريبي حرمش ز حد برون ديدم

ميان خار بسي لخته هاي خون ديدم

رفتند كربلا و مرا جا گذاشتند

رفتند كربلا و مرا جا گذاشتند

روي دلم دوباره همه پا گذاشتند

تنها دلم به كرب و بلايي شدن خوش است

گيرم مرا زقافله تنها گذاشتند

اين بار هم ز قافله جا ماندم اي دريغ

خوبان چه شد بحال خودم واگذاشتند

دنبال آفتابِ سرِ نيزه گم شدم

حالا دل مرا به تماشا گذاشتند

با دل مرا به كرب و بلا مي برد حسين

سهم مرا به عهدۀ مولا گذاشتند

حالا اگر لياقت آنجا نداشتم

يك كربلا براي من اينجا گذاشتند

آري مرا كه خادم هيئت نوشته اند

دربست وقف زينب كبري گذاشتند

بر ديده اَبر مقتل مولا چكيده است

بر سينه مِهر حضرت زهرا گذاشتند

ص: 253

بر دل جمال حضرت مولا كشيده اند

بر جان وصال آل عبا را گذاشتند

آنانكه مي روند سوي هيئت حسين

انگار دل به جنّت اعلا گذاشتند

اين ساده نيست ، دل حرم الله مي شود

اين را به دل در عالم بالا گذاشتند

هركس كه اهل چلّه نشينيِ كربلاست

يك اربعين در عالم معنا گذاشتند

مي خواستم شهيد ره كربلا شوم

اين وعده را دوباره به فردا گذاشتند

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109